دو مكتب در اسلام جلد 1 الي 3

مشخصات كتاب

سرشناسه : عسكري مرتضي - 1293

عنوان و نام پديدآور : دو مكتب در اسلام مرتضي عسكري ترجمه عطاآمحمد سردارنيا

مشخصات نشر : تهران بنياد بعثت مركز چاپ و نشر، - 137.

شابك : 964-309-073-61 بها:20000ريال ج 2)؛1800ريال ج 3) ؛ 964-309-073-61 بها:20000ريال ج 2)؛1800ريال ج 3) ؛ 964-309-073-61 بها:20000ريال ج 2)؛1800ريال ج 3) ؛ 964-309-073-61 بها:20000ريال ج 2)؛1800ريال ج 3) ؛ 964-309-077-93

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : فهرستنويسي براساس جلد دوم 1375.

يادداشت : عنوان اصلي معالم المدرستين بحوث ممهذه التوحيد كلمه المسلمين

يادداشت : كتابنامه مندرجات : . .-- ج 2. ديدگاه دو مكتب درباره مدارك تشريعي اسلام .-- ج 3. اثر نهضت حسيني "ع در احياي سنت پيامبر .--

موضوع : احاديث احكام موضوع : امامت موضوع : خلافت موضوع : اجتهاد و تقليد

موضوع : اهل سنت -- دفاعيه ها و رديه ها

موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها

شناسه افزوده : سردارنيا، عطاآمحمد

شناسه افزوده : بنياد بعثت مركز چاپ و نشر

رده بندي كنگره : BP112/6 /‮ع 5‮م 6041 1370ي

رده بندي ديويي : 297/2135

شماره كتابشناسي ملي : م 76-6319

جلد 1

بحثهاى مقدماتى

زمينه سازى و مقدمه چينى

خداوند به مقتضاى ربوبيتش ، دين و آيينى براى مردم مقرر داشته تا زندگانى خود را بر اساس آن سامان دهند و با عمل به مقررات آن به درجه كمال انسانى دست يابند. و آنان را به وسيله پيامبرانش به چنين مقررات و آيينى - كه آن را اسلام ناميده - (1) رهبرى كرده است ؛ همان طور كه براى تمام مخلوقاتش نظام و ترتيبى متناسب

با سرشت و فطرتشان و براى نيل به درجه كمال مطلوبى كه در نهادشان آفريده است ، مقرر داشته و ايشان را نيز براى سپرى ساختن چنان مسيرى مسخر كرده ، و يا به آنها الهام فرموده است . (2)

از دورترين زمانها، همواره چنين بوده كه چون پيغمبرى از پيامبران خدا وفات مى كرد، صاحبان زر و زور آن امت ، دست به تحريف يا كتمان مطالبى از شريعت آن پيغمبر مى زدند كه بر خلاف ميل و خواسته آنان بوده و به جاى آن ، قوانين و احكام تحريف شده بر ساخته اى از سوى خود (3) به خدا و پيامبرانش نسبت مى دادند؛ تا اينكه خداوند دينش را به وسيله پيامبرى ديگر تجديد، و شعائر و مقررات گمراه كننده و تحريف شده را نسخ مى كرد.

هنگامى كه خداوند حضرت محمد (ص ) را به رسالت برانگيخت و قرآن را با وى فرستاد، و اصول اسلام را از عقايد و احكام ضمن آيات محكمات در آن نازل كرد، شرح و تفضيل آنچه را در قرآن آمده است ، به وى وحى فرمود تا مردم را از مفاد و منظور آنچه در قرآن بر حضرتش نازل شده ، آگاه گرداند (4). پيامبر نيز قوانين اسلام را از كيفيت به جاى آوردن نماز و تعداد ركعات آن ، روزه و شرايط آن ، و اينكه از چه چيزهايى بايد اجتناب شود، طواف كعبه و تعداد و آغاز و انجام آن ، و ديگر احكام را از واجب و مستحب و حرام و مكروه ، به مردم آموخت ، كه از مجموعه آنها در نزد مسلمانان ،

حديث شريف نبوى به وجود آمد. همچنين خداوند، اسلام را در سيره پيامبرش مجسم فرمود و مردم را به پيروى از او فرمان داد: لقد كان لكم فى رسول الله اسوه حسنه .و از مجموع احاديث و سيره پيامبر خدا (ص )، كه سنت ناميده مى شود، خدا و رسولش امر كرده اند كه پيروى شود. (5)

بدين سان ، خداوند اسلام را از طريق قرآن و سنت پيامبرش براى بشر كامل فرموده ، اما پيغمبر خدا (ص ) پيش از رحلتش ، مسلمانان را از انحراف بعد از خود با خبر ساخته و به آنان هشدار داده بر امت اسلام همان رود كه بر امتهاى پيشين رفته است ، كه - در مثل - اگر در امتهاى گذشته يكى به سوراح سوسمارى فروشنده باشد، در اين امت نيز كسى پيدا مى شود كه چنان كند (6)

اما مسئله تحريف در اين امت ، خداوند قرآن را از هر گونه تحريف و دستكارى ، خود در امان داشته و فرموده : انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون . يعنى ما قرآن را فرستاديم ، و ما خود آن را حفظ خواهيم كرد. (الحجر / 9). و در جاى ديگر فرموده است : لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه . يعنى هيچگاه و هيچگونه باطل در آن (قرآن ) راه نخواهد يافت . (فصلت / 42).

اما سنت ، كه به صورت حديث و سيره در دست ما مسلمانان قرار دارد، خداوند آن را مصون از تحريف قرار نداده است و اين موضوع در وجود اختلاف ميان روايات نبوى كه در دست است

و برخى از آنها سخت با يكديگر معارض و مخالفند، به چشم مى خورد. همين اختلاف در حديث شريف نبوى موجب شده تا گروهى از دانشمندان به چاره جويى برخيزند و براى رفع مشكل كتابهايى را زير عنوان تاويل مختلف الحديث (7)و بيان مشكل الحديث (8) و بيان مشكل الاثار (9) به رشته تحرير در آورند.

در نتيجه وجود اختلاف در احاديث شريف نبوى ، مسلمانان در فهم قرآن كريم با يكديگر اختلاف نظر پيدا كردند، و همواره در تاريخ در ميانشان تشتت كلمه پديدار گرديد.

گذشته از اينها، چون مسلمانان از اقوام و ملل مختلفى تشكيل شده اند، و با پيروان مذاهب و آراء و اديان از ديگر ملتها معاشرت و مراوده دارند، اين خود موجب گرديد تا در برداشت از اسلام با يكديگر اختلاف نظر پيدا كنند، تا آنجا كه برخى از ايشان آيات قرآن و احاديث صحيحى را كه در دست دارند مطابق راءى و سليقه خود و برداشتى كه از اسلام دارند، تاويل و معنى كنند. و همين امر موجب جدايى بين آنها و ديگران ، و گوش ندادن به آراء و نظريات مخالف خود گرديده و سرانجام به لعن و تكفير يكديگر منجر شده است .

اينها عوامل اضطراب و تشويش داخلى بودند. اما در كنار آن ، عوامل خارجى به يارى كارگزاران خود نيز دست به كار تحريف و تخريب بوده اند كه اينك به آن خواهيم پرداخت .

عوامل تخريب خارجى

از موارد تحريف و تخريب در مصادر و مدارك اسلامى ما، كتابهاى حديث و سيره و تفسير است كه به شرح زير دستخوش تعدى و تجاوز قرار گرفته اند:

1- اخبار اهل كتاب

به وسيله امثال كعب الاحبار و تميم دارى در مصادر اسلامى ما راه يافته اند.

2- روايات و اخبار زنديقان به كمك عواملى مانند ابن ابى العوجاء و سيف بن عمر تميمى در مصادر ما داخل شده اند. (10)

3- و اين اواخر هم ، از همان هنگام كه نيروهاى كافر استعمارگر سرزمينهاى اسلامى ما را مورد تاخت و تاز خود قرار دادند، با سلاحى بس مخوف و كوبنده و ويرانگر به ستيز با اسلام برخاستند؛ بويژه آن هنگام كه مبشرين از علماى يهود و نصارا زير نام مستشرقين از سوى آن ها ماموريت يافتند تا موارد ضعف را در مصادر و مدارك اسلامى ما پيدا كنند و با همان اسلحه به جنگ با اسلام برخيزند.

اينان در انجام چنين ماموريتى دست به كار تهيه و تنظيم فهرستهايى از متون اسلامى شدند و حاصل تلاش خود را با نظم و ترتيبى در خور دقت و ملاحظه انتشار دادند، و بدين سان بر تمام محتواى مصادر ما دست يافتند. پس از آن از كتابهاى مختلف ، هر مطلب ساختگى و دروغ كه چهره اسلام را زشت نشان مى داد (مانند افسانه عرانيق )، برگزيدند و با آن برگزيده ها، كتابهايى با عناوين زيبا و چشم پركن و مطابق پسند روز، همچون دائره المعارف اسلامى و محمد پيامبر سياسى ، تاليف و منتشر كردند.

اما كار متجاوزان استعمارگر در جنگشان با اسلام از اين هم دردناكتر و خطرناكتر بود. چه اينان دست پروردگان همان مستشرقى و فارغ التحصيلان مكاتب فكرى و مبلغين طرز تفكر و تمدن ايشان را به سرزمينهاى اسلامى ما گسيل داشتند و همه امكانات ارتباط جمعى خود را

در اختيار فعاليتهاى ايشان نهادند، و آنان را با واژه هاى پر آب و تاب و دهان پركنى چون روشنفكران ، پيشگامان نهضت ، مصلحين اسلام و امثال اينها، در كشورهاى اسلامى به شهرت رسانيدند.

اين دست پروردگان استعمار نيز، دستمايه افكار وارداتى خود را در شهرهاى اسلامى با انواع وسايل انتشاراتى - كه استعمار در اختيارشان گذاشته بود - به شكلى زيبا و عناوينى جذاب و مردم فريب انتشار دادند.

از اين دسته ، سر سيد احمد خان ، موسس و بنيانگذار دانشگاه عليگره را در هند، و احمد لطفى ، استاد نسل جوان ، و قاسم امين ، ياور بانوان را در مصر و همانند ايشان را در ايران و عراق و ديگر سرزمينهاى اسلامى مى توان نام برد. (11)

طبيعى است كه بين اين دسته از روشنفكران وارداتى و پاسداران واقعى شريعت اسلام درگيرى ايجاد شود و استعمار و جيره خوارانش به جانبدارى از دست آموختگان و مستشرقشان برخيزند.

اما برنده ترين ابزارى كه اينان در جنگ با اسلام به كار مى بردند زير نام تعريف اسلام و تاريخ آن و معرفى شخصيتهاى اسلامى است . نمونه آن را در تفسيرى كه سر سيد احمد خان به گمان خودش بر قرآن نوشته ، و يا در داستانها و قصه هايى كه جرجى زيدان تاليف كرده است ، مى توان يافت . تمامى كوششهاى اينان و استادان مستشرقشان تعقيب يك هدف است و آن در سخن يكى از ايشان آمده است كه مى گويد: دين جز با شمشير دين از پاى در نمى افتد.

براى رسيدن به همين هدف است كه دست پروردگان استعمار و تربيت يافتگان مستشرقين

، قرآن را تفسير مى كنند و احاديث شريف نبوى را شرح مى دهند و سيره پيامبر (ص ) و امامان را مى نويسند.

اينان در تمام كوششهاى بى وقفه خود در پى آن هستند كه ارتباط قرآن و حديث را با عالم غيب نفى كنند و آن را امرى طبيعى و برخاسته از سرشت بشرى نشان دهند، و آنگاه به اشاره و گاهى هم آشكارا و بى پرده اظهار مى كنند كه هر يك از مقررات اسلامى با زمان خودش متناسب بوده و از قوانين پيشرفته زمان خود و مفيد به حال مرد آن روزگار بوده است ؛ ولى ما در اين روزگار نيازمند به تغيير اساسى در احكام اسلام و تجديد نظر در مقررات آن هستيم تا با مقتضيات زمان و نياز مردممان سازگار باشد.

اينان با سلاح پنهانى و ظاهر فريبشان ، در زيان رسانيدن به اسلام و مسلمانان بسى خطرناكتر از برخى سياستمداران مزدور استعمار، و يا زمامداران دست نشانده آن ها در كشورهاى اسلامى هستند. زيرا اينان با تحريف حقايق اسلام به نام تعريف اسلام ، و سازگار كردن بنا به مقتضيات روز، به جنگ افكار و باورهاى اسلامى ما برخاسته اند.

از آنچه گذشت ، اين نتيجه به دست مى آيد كه مسلمانان در اين روزگار، و بس از صدماتى كه از حملات عقيدتى سهمگينى كه بر اسلام وارد شده ، نياز شديدى به بحث و بررسى در آراء و نظريات فرق مختلف اسلامى و پاكسازى آن از هر گونه آلودگى و تحريف دارند، و اين درست بر خلاف نظريه برخى از مسلمانان غيرتمند پرحرارت است كه نظريه سكوت را بر تمامى

اين انحرافات فكرى ، به نام حفظ وحدت اسلامى روا مى دارند.

من نمى دانم وحدتى را كه اينان مى گويند، با بودن خوارج (12)، كه مبناى عقايدشان بر تكفير همه مسلمانان است و تنها خود را مسلمان مى دانند و ديگران را مشرك به حساب مى آورند، چگونه امكان پذير خواهد بود. خوارجى كه از عثمان خليفه ، اميرالمومنين على ، ام المومنين عايشه ، طلحه ، زبير، معاويه ، عمرو بن عاص و همه همراهان ايشان اظهار بيزارى و نفرت مى كنند، اتحاد با ايشان چگونه ميسر است .

اين وحدت چگونه ممكن است صورت گيرد در حالى كه در ميان مسلمانان هستند كسانى كه مشتاق زيارت قبر پيغمبر (ص ) و ائمه مسلمين (ع ) هستند و به آنها تبرك مى جويند و شفيعشان قرار مى دهند و به وسيله ايشان به خداى تعالى متوسل مى شوند. اما در برابر آن ها كسانى نيز وجود دارند كه همه آن كارها را شرك به خدا و خروج از اسلام و بدعت و حرام مى شمارند. و بر اساس همين طرز تفكر، چنين باور دارند كه همه مسلمانان - از قرن سوم هجرى تا به امروز - مشركند، و بر اين اساس همه مساجد مسلمانان را كه بر سر راه غار حراء واقع بوده ، و اماكن متبركه ديگرى كه وجود داشته ، خراب كرده ، قبور ائمه مسلمين و امهات مومنين و عموى پيغمبر و فرزند او و اصحاب و حتى شهداى احد را ويران نموده اند.

كارى كه اينان با اكثريت مسلمانان جهان كرده اند، نه تنها با يهود و توراتشان و نصارا و كليساها

و كنيسه هايشان نكرده اند (با اينكه در ميان آن ها صليب و مجسمه هاى عيسى و مريم (ع ) وجود دارد و آشكارا عيسى (ع ) را خدا مى دانند و الله را يكى از سه خدا به حساب مى آورد)، بلكه بر عكس ، با آنها پيمان دوستى و وفادارى هم بسته اند و به ايشان نمى گويند كه مشركيد.

از طرفى ، آن چه گفته شد و همانند آنها، از جمله مسائل شخصى و فردى يك مسلمان (مانند دست آويختن به هنگام نماز موافق مذهب اهل بيت و مالكى و بر خلاف فقه حنى و حنبلى كه دست روى دست نهادن را واجب مى دانند و يا اختلافى كه در شستن و مسح پاها به هنگام وضو با هم دارند) نيست تا هر مسلمانى بتواند به موجب آن چه حكمش از راه تقليد يا اجتهاد بر او محقق شده عمل كند و مسلمانى ديگر بر خلاف او و بر اساس آن چه حكمش بر او ثابت گرديده ، عمل نمايد و با اين همه ، در كنار هم و در جامعه واحد اسلامى زندگى كنند. بلكه اين از دسته مسائلى است كه پايه هاى جامعه اسلامى بر آن قرار گرفته است به اين معنى كه بايد يك جامعه بر اساس اين طرز تفكر و عقيده قرار گيرد و ديگرى از ميان برداشته شود و يا بر آن پايه واقع شود و اين از ميان برود.

همچنين اين موضوع از قضاياى سياسى غير دينى نيست كه چشمپوشى از آن به خاطر حفظ وحدت مسلمانان امكان داشته باشد. چه ، انتشار ميليونها نسخه كتاب ، مانند

كتاب وجاء دور المجوس ، با نامهاى مستعار و غير مستعار و حاتم بخشى هاى برخى از دولتها در راه آن و همانند آن تا بتوانند به امت بزرگى از اسلام نسبت خروج از دين بدهند، و ميليونها دلار در هزاران مسجد و مدرسه در سراسر دنيا صرف كنند تا به گوش جهانيان اين ادعا را برسانند كه غير از خودشان ، همه مسلمانان مشركند، و علاوه بر آن هزاران گروه تبليغى و اكيپهاى نمايندگى خود را به اقصى نقاط گيتى اعزام دارند، اينها همه نمى تواند تنها يك حركت سياسى غير مذهبى باشد، و حتى نمى توان گفت كه چنين اقداماتى از آن دست امورى است كه استعمار براى ايجاد تفرقه در ميان صفوف مسلمانان به وجود آورده است تا بتوان سكوت را بر آن بجا و شايسته دانست . بلكه اين مساءله از مواردى است كه از زمان امام احمد بن حنبل (م 240 ق ) پيشواى مذهب حنبليان ، و از عصر شيخ ابن تيميه (م 240 ق ) از پيروان او، بلكه پيش و بعد از ايشان تا به امروز در جامعه اسلامى ، چهره نموده و ثابت و پا بر جا گرديده است و به خاك و خون كشيده شدن صدها هزار مسلمان ، و آتش زدن كتابخانه هاى ايشان در ادوار و مكانهاى مختلف سرزمين اسلامى ، خود گوياترين دليل برگفته ماست . و اين همان چيزى است كه مورد استفاده سياسى فلان دولت و يا آن استعمارگر قرار گرفته و مى گيرد و تا هنگامى كه براى آن فكرى نشود و اين ماده چركين از جامعه اسلامى از

بيخ و بن كنده نشود، هر زمان كه بخواهند دستاويز مطامع اين و آن خواهد بود.

و نيز همان طور كه گفتم ، اينها عقايد تثبيت شده اى هستند و سكوت بر اين درد جانكاه ، وحدت مسلمانان و نزديكى و هماهنگيشان را موجب نخواهد شد؛ بلكه بر عكس ، اين جراحت را هر چه بيشتر عميقتر مى كند و شكاف و دودستگى را وسيعتر و مداواى آنرا طولانيتر خواهد نمود.

اينك براى توضيح بيشتر و اقامه دليل در اين مورد، قسمتى از مشاهدات خود را از آثار موارد اختلاف در ميان اسلام مى آورم .

آنچه از لهيب اختلاف ميان مسلمانان ديده ام

اينكه گفته شد مسلمانان به تكفير يكديگر پرداخته اند و آنچه بعد از اين و به همراه استدلال آنها در اين باره خواهم آورد - علاوه بر آن چه در كتابهاى به چاپ رسيده ايشان آمده است - همه بر مشاهدات خودم در كشورهاى مختلف اسلامى متكى است و تماسى كه از نزديك با دانشمندان فرق گوناگون اسلامى و مردم ديارشان داشته ام ؛ بويژه سفرهاى ده گانه ام به حج بيت الله الحرام .

نخستين سفر به مكه مكرمه

نخستين خاطرات حج من مربوط به زمان حكومت ملك عبدالعزيز آل سعود است : كاروان ما گروه حاجيان عراقى ، هنگامى كه به شهر الرماح در عربستان رسيد، يك شبانه روز در آنجا توقف كرد. در اين مدت ، همه ما در مسجد محل و در نماز جماعت حاضر مى شديم و همراه با مردم آن جا نماز مى گزارديم . اما همين كه هنگام عزيمت ما فرا رسيد گروهى از مردم شهر در پيرامون ما جمع شدند و به تماشاى حركت ما

پرداختند. در اين هنگام مردى ، كه از سر و وضعش پيدا بود كه از صاحبنظران و روشنفكران ايشان به حساب مى آيد، در جمعشان حضور يافت و براى همشهريان خود به سخنرانى پرداخت و در ضمن سخن ، اشاره به گروه ما كرد و با لهجه عاميانه گفت : اينها همگى مشركند... اينها بر حسن و حسين گريه مى كنند... آنگاه مرا نشان داد و به سخن خود چنين ادامه داد: اين مرد هم پيشوا و رهبر آنهاست . اگر به دستم مى افتاد، سرش را مى بريدم و خونش را سر مى كشيدم .

يكى از افراد گروه ما در مقام اعتراض گفت : چرا ما مشرك هستيم ؟ ما حج خانه خدا را به جاى آورده ، قبر پيغمبرش را زيارت كرده ايم و... ناگهان آن مرد سخت از كوره در رفت و خشمناك فرياد كشيد كه : اشركت ، لويجى ابو ابوسعود ما يحامى عنك ، ويش محمد؟ محمد كان رجلا مثلى مات . يعنى تو با اين حرفهايت به شرك اقرار كردى . جد ابو سعود هم نمى تواند تو را از چنگ من نجات بدهد، محمد كيست ؟ محمد هم مردى مانند من بوده و مرده است .

جاجى عراقى از اين تهديد ترسيد و لرزان گفت : پس چه بگويم ؟آن مرد گفت : قل ما هو ضارالا الله و ما هو نافع الا الله .يعنى بگو غير از خدا هيچكسى سود و زيان نمى رساند. حاجى عراقى نيز همانها را تكرار كرد. اما در اين ميان يكى ديگر از حاجيان كاروان ما خطاب به آن مرد سعودى گفت محمد

هم مانند تو بوده ؟آن مرد پاسخ داد: آرى ، محمد هم آدمى مانند من بوده و مرده است . حاجى عراقى گفت : بر محمد (ص ) قرآن نازل مى شد، آيا بر تو هم قرآن نازل شده است ؟در برابر اين سخن ، آن مرد سكوت كرد و ما هم بسرعت سوار شديم و به راه افتاديم .

اين را هم بگويم كه در ميان كاروان ما مردى از كشور سعودى ساكن عراق وجود داشت كه چون كاروان ما به مرز رسيد و مامور گذرنامه هموطنش را با ما ديد، بر سرش فرياد كشيد كه تو از سرزمين اسلام خارج شدى و به سرزمين كفر شرك روى آوردى . با اين تهديد بيچاره حاجى عراقى دست و پاى خود را گم كرد و شروع به خواهش و تمنا نمود كه گذرنامه اش را - كه از او گرفته بود - به او برگرداند كه عاقبت پس از خواهش و تمناى زياد، گذرنامه اش را به او برگرداند.

سفر دوم به مكه مكرمه

هنگامى كه براى دومين بار به زيارت خانه خدا مشرف شدم ، علماى عراق تمام كوشش خود را براى اجراى مقررات و احكام اسلام به كار مى بستند و امت اسلامى را براى مطالبه حق خود در مساجد و اجتماعات بيدار و تشويق مى كردند و با قوانين غير اسلامى آشكارا به مخالفت برخاسته بودند.

ما در آن هنگام ، هر خبرى را كه بيانگر حركتهاى مسلمانان در راه احياء مقررات اسلامى در هر كجاى جهان اسلام بود، پى مى گرفتيم و با تمام وجود به اشاعه آن مى پرداختيم : قيام مرد الجزاير

را عليه فرانسه ، تاييد مى كرديم و به قيام فلسطينيها با همه توان و نيروى مادى و معنوى خود، يارى مى رسانديم . اخبار قيام مردم اريتره را عليه حبشيهاى مسيحى ، تعقيب و از آن پشتيبانى مى كرديم و معتقد بوديم كه از لوازم پيروزى براى اعاده احكام اسلام ، دلگرمى دادن به مسلمانان در اين قبيل امور و يارى رساندن و همكارى با آنها، و به فراموشى سپردن مسائل مورد اختلاف بين آنهاست .

همچنين هنگامى كه در روز بيست و پنجم شوال سال 1382 بين علماى اسلامى ايران و طاغوت ، از مدرسه فيضيه قم درگيرى آغاز گرديد. (13) ما اين قيام مقدس را مژده اى بزرگ تلقى كرده و با همه نيروى خود با تاييد آن همت گماشتيم و خويشتن را با همه امكاناتمان در خدمت آن قرار داديم . من خود همپاى ديگر علما و دانشمندان به مدت سه شب پياپى مجلس بزرگ و مفصلى در بزرگداشت اين حركت بزرگ اسلامى در بغداد ترتيب دادم و شخصا سخنرانى كرده و نتايج و آثار آن را بر شمردم .

در همين اوضاع و احوال راهى سفر حج شدم . در اين سفر، توشه راهم ، شعارى بود و طراحى : شعارم ، اتحاد و همبستگى مسلمانان براى اعاده حيات اسلامى در تمام كشورهاى مسلمان نشين بود و طرحم ، قيامى اسلامى ، همانند قيام اسلامى مردم ايران بود كه از سوى علماى اسلامى رهبرى شده و من آن را پيشنهاد مى كردم .

من در اين سفر عواملى را كه باعث چنان قيامى در ايران شده بود، براى سران مسلمانان و دانشمندان

ايشان تشريح مى كردم تا آنان را نيز به حركت و قيام تشويق كنم ، و توضيح مى دادم كه حركت و قيام اسلامى در راه بازگشت به مقررات و احكام اسلام در هر كجاى دنيا كه به وقوع بپيوندد، يكى است و اگر هر جا چنين قيامى به پيروزى برسد، آثار و نتايج آن به سراسر جهان اسلام سرايت خواهد كرد.

در تمام اين فعاليتها، همه آمال و آرزوهايم اين بود كه سرانجام براى شنيدن و درك سخنانم ، و مصيبتهايى كه دامنگير مردم مسلمان ايران شده ، و اينكه همه ما داراى يك هدف مشترك هستيم ، گوش شنوايى خواهم يافت .

من در اين سفر با رهبران اخوان المسلمين در سوريه ، و سعيد رمضان در مكه ، و محمد آدم رهبر انقلابيون اريتره در موقف عرفات ، و روشنفكران فلسطين در اردن و بيت المقدس ، و روزنامه نگاران و علماى اسلامى و سخنورانشان ، و رهبران جنبشهاى اسلامى ، همچون ابوالحسن ندوى و ابوالاعلى مودودى - كه در آن ايام رياست جمعيتهاى اسلامى پاكستان را بر عهده داشت - و ديگران و ديگران ، به بحث و گفتگو نشستم .

آغاز فعاليتم در آن ايام در مدينه ، همكارى در نوشتن اعلاميه هايى بود كه قبلا در تاييد قيام اسلامى ايران تهيه و براى توزيع بين حجاج از پيش آماده شده بود كه در متن و چگونگى توزيع آنها اصلاحاتى را به عمل آوردم .

ما در آن اعلاميه ها ابعاد قيام اسلامى ايران را بر شمرده بوديم و از ستمى كه طاغوت و عمالش بر مردم ايران روا مى دارند، و اينكه اين

حكومت دست نشانده كفر و جيره خوار و كارگزار كشورهاى غير اسلامى است ، شرحى كافى داده و مسلمانان را برانگيخته بوديم كه به يارى مردم مسلمان ايران برخيزند.

من شب عيد را براى توزيع اين اعلاميه ها ميان حجاج در محل مشعر الحرام برگزيده بودم . ولى شامگاه روز هفتم ذى حجه با خبر شدم فردى كه مسؤ ول پخش اين اعلاميه ها بود، پاره اى از آنها را در مسجد الحرام بين حجاج توزيع كرده و بلافاصله توسط مامورين سعودى حرم دستگير و به زندان افتاده ، و تمامى اعلاميه ها نيز توقيف شده است .

در روز عيد، علماى عراق و ايران گرد آمديم و با وليعهد وقت سعودى ، فيصل ، ملاقات كرديم و آزادى شخص دستگير شده و رفع توقيف از اعلاميه ها را خواستار شديم . من اين موقعيت را مغتنم شمردم و خطاب به فيصل گفتم : لازم است حكومت شما كه شعار اجراى احكام قرآن را در كشورتان يدك مى كشد، ديگر مسلمانان را كه براى اجراى احكام و تطبيق قوانين كشورشان با احكام اسلام قيام كرده اند، يارى دهد و با قدرتى كه خواهان اجراى احكام كفر است ، به مخالفت برخيزد. همچنين مكه را پناهگاه گريختگانشان قرار دهد و به آنان كمك نمايد، و اين مصداق همين آيه شريفه است كه مى فرمايد: ليشهدوا منافع لهم ...

سپس به توضيح درباره قيام علماى اسلامى ايران در مدرسه فيضيه قم پرداختم و در شرح ابعاد آن قيام ، تا توانستم ، سخن گفتم و وظيفه سران مسلمين ، بويژه حكومت سعودى را، در برابر اين قيام برشمردم و در

پايان سخن ، موضوع همان فردى را به ميان آوردم كه اعلاميه دادخواهى ما را از مسلمانان در حرم شريف توزيع كرده و دستگير شده است . به دنبال اين مطلب ، بين ما سخنانى رد و بدل شد و بحثهايى به ميان آمد كه به آزادى شخص دستگير شده منتهى گرديد.

پس از انجام مناسك حج و بازگشتمان به مكه ، توسط روزنامه محل با خبر شديم كه براى شنيدن سخنرانى استاد مودودى در عصر روز جمعه دعوت عام به عمل آمده است . (14) ما هم پس از نماز عشاء براى شنيدن ايشان در آن مجلس حضور يافتيم . استاد ضمن سخنان خود براى بازگردانيدن حيات اسلامى به جامعه ، هشت پيشنهاد كرد كه مسلمانان بايد آنها را در نظر بگيرند و به كار برند.

پس از سخنان استاد مودودى ،من پشت تريبون رفتم و ضمن بياناتى درباره مسائل مطرح شده از سوى او،گفتم :امروزه مسلمانان براى حركت به سه چيز نياز دارند:نخست اينكه پس از گذشت چهارده قرن از بعثت پيامبر اكرم (ص ) و رويدادهاى بيشمارى كه بر تاريخ اسلام گذشته است به بحث و تحقيق در كيفيت استباط احكام از مصادر اسلامى و شناسايى رجال و فهم حديث و فقه منطبق بر سنت ،و ترك تقليد و بقا بر نظريات علماى گذشته نياز مبرم دارند.

دوم اينكه نيروى تجاوزگر استعمار به سرزمينهاى اسلامى توانسته است كه بين مسلمانان اختلاف بيندازد و اتحاد كلمه آنان را از ميان بردارد،و از همين راه هر حركت اسلامى را در هر گوشه جهان بسادگى در هم بكوبد.آنگاه قيام مردم الجزاير عليه فرانسويان ،و مسلمانان اريتره را عليه

حبشيان ،و علماى ايران را عليه طاغوت سر سپرده و دست نشانده بيگانگان شرح دادم و در اين زمينه چيزى را نا گفته نگذاشتم و سپس مسلمانان را به يارى ايشان فراخواندم .

سوم اينكه در اين روزگار ما سخت نيازمند ايمانى چون ايمان ابوذر و عمار و سميه هستيم . سپس شرح دادم كه اينان چه شكنجه هاى را در راه اسلام در همين مكه كه امروزه ما در آن گرد آمده ايم به جان خريدند و تحمل كردند.

خبر ديدارهاى من با نمايندگان مختلف اسلامى ،و اينكه يكى از علماى بغداد با چنين مشخصاتى با آن نمايندگان ديدارهايى داشته است ،در مدينه به گوش رئيس دانشگاه اسلامى ، شيخ عبدالعزيز بن باز، رسيد، و گويا كلمه علماى بغداد وى را به گمان انداخته بود كه من از علماى مذهب خلفا هستم ، از اين رو اظهار تمايل كرد كه من از دانشگاه اسلامى مدينه ، كه جديد التاسيس بود، دين كنم . به همين منظور، تعدادى از اتومبيلهاى سوارى دانشگاه با به دنبال ما فرستاد تا همراه با گروهى از دانشمندان و سرشناسان و اساتيد دانشگاه عراق به آنجا برويم .

اساتيد دانشگاه مزبور همگى در سالن بزرگ آن جا به انتظار ورود ما گرد آمده بودند و از ما بگرمى استقبال كردند. سالن پر از جمعيت بود و حتى دانشجويان براى ديدن ما در پشت پنجره ها اجتماع كرده بودند.

پس از اينكه از ما پذيرايى شد، من برخاستم و به ايراد سخنرانى پرداختم و پس از حمد و سپاس خداوند، درود علماى عراق را به آنها، و تبريك و شادباش آنان را در تاسيس دانشگاه

اسلامى مدينه منوره به ايشان ابلاغ كردم و آن گاه گفتم : پيامبر خدا (ص ) چون به اين شهر مبارك قدم نهاد، بين مهاجران و انصار پيمان برادرى برقرار كرد و بر اساس همان برادرى جامعه بلند آوازه اسلامى را بنيان نهاد. اكنون شما با داشتن دانشجويان چهل و پنج كشور اسلامى ، كه در نزد شما به تحصيل اشتغال دارند، مى توانيد به پيامبر اسلام تاسى جوييد و همان خدمت عظيم را به اسلام و مسلمين كنيد. زيرا مسلمانان در اين روزگار سخت نيازمند به برادرى هستند.

آنها در نواحى مختلف كرده زمين ، درگير استعمار و نيروى تجاوزگر كفر شده اند. گروهى از آنها مستقيما زير فشار گامهاى آنها فريادشان بلند است و جمعى نيز در چنگال دست نشاندگان ايشان گرفتارند و به جنگ استعمار و كارگزارانش برخاسته اند. مسلمانان الجزاير، عليه فرانسه مى جنگند و بلاها و مصيبتها را به جان مى خرند. در اريتره ، رزمندگان و انقلابيون ، با هيلاسلاسى ، امپراطور حبشه ، درگير هستند و متحمل صدمات شده اند. علماى اسلامى ايران با دست خالى براى راندن نيروى استعمارگر كافر از سرزمينهاى اسلامى و اعاده احكام اسلام به سرزمينشان به جنگ طاغوت و ارباب استعمارگرش برخاسته و بر آنها چنين و چنان رفته است و...

اين مطالب را با شرح و تفصيلى وافى از سرگذشتهاى تلخى كه بر اثر تفرقه و جدايى مسلمانان برايشان رفته است ، و با ذكر شواهد و مثالهاى متعدد، بيان داشتم و سخن خود را به پايان رساندم .

در اين هنگام ، نوبت سخن گفتن به ميزبان مجلس ، شيخ بن باز، كه مردى

نابينا بود، رسيد. گويا شيخ را در خلال سخنرانيم حالى بودند كه فلانى از پيروان مذهب اهل بيت و يكى از علماى آن مذهب است . اين بود كه برخاست و سرفه اى چند تحويل داد و در برابر آن همه سخنان من گفت : شما مردمى مشرك هستيد اول مسلمان شويد، آن وقت از مسلمانان بخواهيد كه با شما متحد شوند. به سبب اين سخنان ، خون در رگهايم دويد. ناگزير با او بحث پرداختم و بين ما سخنانى به درازا كشيد كه جاى گفتن آنها در اينجا نيست . (15)

برخى از صفات خداوند و منشاء اختلاف درباره آنها

در ميان مسلمانان گروهى بر اين عقيده اند كه :خداوند آدم را همشكل خود آفريده است . (16)خداوند دست و انگشت دارد، (17) و داراى پا و ساق است . (18)

خداوند در روز قيامت پاى مباركش را بر روى آتش جهنم مى گذارد و يا در آن فرو مى برد و جهنم به صدا مى آيد و مى گويد: قط، قط، قط. (19)

خداوند جاى بخصوصى دارد و نقل مكان مى كند. و از جايى به جاى ديگر مى رود.

و از پيغمبر خدا (ص ) آورده اند كه فرموده است :

پروردگارا ما بيش از اينكه دست به كار آفرينش بزند، تنها بود و در زير و رويش غير از هوا وجود نداشت . آفريده اى كه در كار نبود و عرشش بر روى آب قرار داشت . (20)

و نيز فرموده است : عرش خداوند بر روى آسمانها اين چنين قرار داشت .

(آنگاه انگشتهاى مباركش را به شكل گنبدى در آورد.) و عرش (لابد از سنگينى هيكل خداوند، زير او) چون جهاز چوبى روى شتر

كه به زير سواره است ، به صدا در مى آيد (21) و غژ و غژ مى كند.

همچنين فرموده است : خداوند در اواخر هر شب به آسمان دنيا فرود مى آيد و مى گويد: چه كسى از من خواهشى دارد تا برايش برآورده كنم ، بخواهد تا به او بدهم (22)

و نيز فرموده است : خداوند در شب نيمه شعبان به آسمان دنيا فرود مى آيد و به آمرزش بندگانش مى پردازد(23)

و در وصف روز قيامت فرموده است : خداوند در آن روز، جهنم را مورد خطاب قرار مى دهد و مى پرسد: پر شدى ؟ و جهنم پاسخ مى دهد: باز هم هست ؟ هنوز جا دارم ؛ و خداى تبارك و تعالى پاى مباركش را روى جهنم مى گذارد و جهنم به فرياد مى آيد و مى گويد: قط قط .

و همين موضوع در روايتى ديگر نيز آمده است :

جهنم پر نمى شود تا اينكه خداوند پايش را روى آن مى گذارد و آن وقت جهنم مى گويد: قط، قط.آنگاه جهنم پر مى شود و دوزخيان بر روى يكديگر مى غلتند!(24)

ديدار با خداوند

روايت كرده اند كه رسول خدا(ص ) در روز قيامت خداى تعالى را ديدار خواهد كرد و آن حضرت خود درباره اين موضوع فرموده است :

مومنان پس از اينكه از شفاعت ديگر پيامبران نااميد مى شوند، به اميد شفاعت نزد من مى آيند.من هم مى روم و اجازه ملاقات با خدا مى گيرم !به من اجازه داده مى شود و چون خدا را مى بينيم ، به سجده مى افتم ...

تا آنجا كه مى گويد:

از گنهكاران شفاعت مى كنم و

بخشايش ايشان را از خدا مى خواهم . خواسته ام پذيرفته مى شود و اندازه اى برايم معين مى كند كه من همه آنها را به بهشت وارد مى كنم و بار ديگر باز مى گردم و چون چشمم به خدا مى افتد، به خاك مى افتم و سجده مى كنم . (25)

و نيز روايت كرده اند كه حضرتش فرموده است :

خداى تبارك و تعالى در روز قيامت فرود مى آيد تا به داورى در كار بندگانش بنشيند. (26)

و همچنين فرموده است :

شما آشكارا خدايتان را خواهيد ديد. (27)

و نيز فرموده است :

مسلمانان در روز قيامت خدايشان را مى بينند؛ همان گونه كه ماه را بى هيچ ناراحتى نظاره مى كنند. (28)

همچنين از آن حضرت روايت كرده اند: خداوند در آن روز خطاب به بندگانش مى فرمايد: هركس به دنبال آن چيزى برود كه در دنيا مى پرستيده عده اى به دنبال آفتاب ، و گروهى به دنبال ماه ، و جمعى هم به دنبال طاغوتها به راه مى افتند تا اينكه اين امت مى ماند و منافقانش ، در اين هنگام خداوند در قيافه اى كه براى ايشان ناآشناست ، در ميانشان حاضر مى شود و مى گويد: من پروردگار شما هستم . آنها مى گويند: از تو به خدا پناه مى بريم . ما همين جا مى مانيم تا خدايمان بيايد و وقتى كه آمد، او را مى شناسيم . آن وقت خدا در قيافه اى كه براى ايشان آشناست ، در ميانشان ظاهر مى شود و مى گويد: من پروردگار شما هستم . و مردم هم مى گويند: آرى تو پروردگار

ما هستى ، و به دنبالش به راه مى افتند. (29)

و بنا به روايتى ديگر:

پس از اينكه در روز قيامت بنا به دستور خداوند هر كس به دنبال معبودش به راه افتاد، كسى غير از خداپرستان باقى نمى ماند، اعم از نيكوكاران و بدكاران ايشان . در آن وقت خداوند در قيافه اى كه مردم تا آن زمان نديده بودند، در ميانشان ظاهر مى شود و مى پرسيد منتظر چه هستيد؟ هر امت به دنبال معبودش برود. آنگاه مردم مى گويند: ما منتظر خداى خود هستيم ؛ خدايى كه مى پرستيدم . و خدا مى گويد: من پروردگار شما هستم . مردم دو - سه بار بانگ بر مى آوردند كه : ما براى خداى خود شريك قائل نمى شويم . و خدا مى پرسد: آيا بين شما و خدا نشانه اى هست كه به وسيله آن او را بشناسيد؟ مردم پاسخ مى دهند: آرى ساق پايش آنگاه خداوند ساق پايش را نشان مى دهد و مردم به سجده مى افتند و چون سر بر مى دارند، چهره خداوند را تغيير يافته و در قيافه اى كه نخستين بار ديده بودند، مى بينند. آن وقت خدا مى گويد: منم پروردگار شما. و مردم هم پاسخ مى دهند: آرى تو پروردگار ما هستى . (30)

ديدار با خداوند در بهشت

روايت كرده اند كه رسول خدا(ص ) درباره مومنان در بهشت چنين فرموده است :

در بهشت عدن ، چيزى مانع ديدار مومنان با پروردگارشان نمى باشد؛ مگر رداى كبريايى كه بر چهره مبارك خدا افتاده است . (31)

و نيز فرموده است :

بهشتيان چون به بهشت قدم

مى گذارند، خداى تعالى خطاب به ايشان مى فرمايد: بيشتر از اين هم چيزى مى خواهيد كه به شما بدهم ؟ بهشتيان پاسخ مى دهند: مگر نه اينكه سيماى ما را سپيد گردانيدى و به بهشت در آوردى و از آتش دوزخ رهانيدى ، بيش از اينها چه انتظار داشته باشيم ؟ در اين هنگام پرده به كنار مى رود و چهره خداى عزو جل آشكار مى گردد و بهشتيان ، ديدار با پروردگارشان را از هر چه كه به آنها داده شده است ، گراميتر و خوشتر خواهند داشت . (32)

همچنين روايت كرده اند كه آن حضرت فرموده است :

در همان حال كه بهشتيان غرق در نعمتهاى بهشتى هستند، پرتويى بر آنان مى تابد. پس سرشان را بلند مى كنند و پروردگار را بالاى سر خود مى بينند . آنگاه خداوند به آنها مى گويد: درود بر شما بهشتيان باد و اين همان است كه خداوند در قرآن مى فرمايد: سلام قولا من رب رحيم ... پس خدا در بهشتيان ، و بهشتيان در خداوند مى نگرند و در عين حال بهشتيان به هيچ يك از نعمتهاى بهشتى توجهى نمى نمايند تا اينكه خداوند روى از آنها مى پوشاند، ولى همچنان نور و بركتش در بهشت باقى مى ماند. (33)

و نيز از آن حضرت روايت كرده اند:

گراميترين بهشتيان نزد خداوند كسى است كه هر بامداد و شامگاه خدا را ديدار مى كند. آن گاه حضرتش اين آيه را تلاوت فرمود: وجوه يومئذ ناضره الى ربها ناظره (34)

همچنين روايت كرده اند: بهشتيان به ديدار خداى عز و جل مى روند و خدا هم عرش خودش

را به آنها نشان مى دهد. ذات بارى تعالى در يكى از باغهاى بهشت خود را بر ايشان آشكار مى كند و با آنها گفتگو مى نشيند و كسى نمى ماند مگر اينكه طرف صحبتهاى گرم خدا قرار گيرد؛ تا آنجا كه خداوند به يكى از ايشان رو مى كند و مى پرسد: فلانى ، آن روز را به خاطر دارى كه چنين و چنان كردى ؟ و او مى گويد: پروردگارا، مگر هنوز مرا نبخشيدى ؟ و خدا مى گويد: آرى ... آن وقت ما به خانه هاى خود باز مى گرديم و چون با همسران خود روبرو مى شويم ، به ما مى گويند: خوش آمدى ، چه زيباتر و خوشبوتر و نورانيتر از هنگام رفتنت باز گشته اى ؟ و ما پاسخ مى دهيم : ما امروز با پروردگارمان همنشين بوده ايم ، و جا دارد كه اين چنين آراسته و برازنده به خانه بازگشته باشيم . (35)

به همين مختصر از احاديث بسيارى كه درباره اندامهاى خداى تعالى و ديدار با او در روز قيامت آمده است ، بسنده مى كنيم . زيرا ما تنها در مقام نشان دادن نمونه هايى از موارد منشا اختلاف هستيم ؛ نه اينكه بر همه آنها بگذاريم و شماره كنيم . اكنون اختلاف در تاويل اين احاديث را مورد بررسى خود قرار مى دهيم .

اختلاف در تاويل احاديث ياد شده

گروهى از مسلمانان ضمن اعتقاد به ظاهر اين احاديث ، چنين باور دارند كه ايمان به اين مطالب دليلى است بر ايمان به خدا و اقرار به توحيد ذات اقدس بارى تعالى ، و هر كس

كه آنها را به غير از معناى جسم داشتن براى خدا، به چيز ديگرى تاويل كند، او را معطله الصفات مى نامند.

مسلم ، احاديث مزبور را در كتاب ايمان ، و بخارى ، آنها را در كتاب توحيد صحيح خودشان آورده اند. ابن خزيمه (36) نيز كتابى جداگانه زير عنوان التوحيد و اثبات صفات الرب عزوجل التى وصف بها نفسه فى تنزيله و على لسان نبيه ... تاليف كرده كه پاره اى از بخشهاى آن به شرح زير در پايان كتابش آمده است : اثباب النفس لله ، اثبات الوجه لله ، باب ذكر صوره ربنا جل و علا، باب اثبات السماع و الرويه لله جل و علا، باب ذكر اثبات الرجل لله عزو جل ، باب ذكر البيان ان الله عزوجل ينظر اليه جميع المومنين ، باب ذكر البيان ان جميع المومنين يرون الله يوم القيامه مخليا به .

همچنين امام حافظ، عثمان بن سعيد دارمى (م 280 ق )، كتابى در رد جهميه نوشته كه پاره اى از بخشهاى آن به شرح زير است : باب استواء ارب على العرش و ارتفاعه الى السماء و بينونته من الخلق ، باب النزول ليله النصف من شعبان ، باب النزول يوم عرفه ، باب نزول الرب يوم القيامه للحساب ، باب نزول الله لاهل الجنه ، باب الرويه . (37)

ذهبى (38) نيز كتابى زير عنوان العلو العال للعلى الغفار نگاشته و در آن احاديث و آياتى از قرآن را آورده كه از مجموع آنها چنين بر مى آيد كه جايگاه خداوند در بالاترين مكانها قرار دارد و به دنبال آن ، سخنان صحابه و تابعين و

علما و محدثين را در تاييد آن نيز آورده است .

منشا اختلاف درباره ديدار خداوند و برخى از صفات او

آنچه گذشت ، آراء و نظريات برخى از مسلمانان است درباره صفات خداوند. در برابر اين دسته ، مسلمانانى نيز وجود دارند كه در رد بر چنان باورها و سخنانى ، اين كلام خدا را تلاوت مى كنند كه : لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار... يعنى چشمها او را نمى بينند و او بيننده چشمهاست ... (انعام / 103). و نيز مى گويند اينكه خداوند فرموده است : وجوه يومئذ ناضره الى ربها ناظره ، به اين معنى است كه در آن روز چهره ها شادابند و منتظر فرمان پروردگارشان مى باشند. و اين آيه ، همانند سخن فرزندان يعقوب است به پدرشان در داستان حضرت يوسف كه در قرآن آمده است : و اسال القريه التى كنا فيها. يعنى از آن آبادى سؤ ال كن كه ما در آن بوديم . (يوسف / 82). و منظور اين است كه از اهل آن آبادى سوال كن . و بيگمان كلمه امر در آيه اول و اهل در اين آيه ، به اصطلاح نحويون ، در تقدير است . و همين طور ديگر آياتى را كه بظاهر حكايت از جسم داشتن خدا مى كند، تاويل مى نمايند. اين دسته از مسلمانان ، كسانى را كه داراى چنان باورهايى هستند و خدا را داراى جسم مى دانند، مجسمه ومشبهه مى نامند، يعنى كسانى كه خدا را به مخلوقاتش تشبيه مى كنند و معتقدند كه خداوند جسم دارد. اينان از امام صادق (ع ) روايت مى كنند

كه فرموده است :

هر كس بگويد كه خداوند بر روى عرش قرار دارد، خدا را محمول و عرش را حامل او پنداشته است ، و در اين صورت بايد كه حامل از محمول قويتر و تواناتر باشد. همچنين آن كس كه معتقد باشد كه خداوند در چيزى و يا روى چيزى است و يا اينكه تصور كند چيزى و جايى وجود دارد كه خدا در آن نيست ، و يا چيزى او را به خود مشغول مى دارد، او را چون ديگر آفريده ها پنداشته و توصيف كرده است . در صورتى كه خداوند، آفريننده همه چيزهاست و هرگز نمى شود او را مورد قياس قرار دارد و شبيه به مردم پنداشت . جايى نيست كه خدا در آن نباشد و محل مخصوصى هم ندارد.(39)

همچنين سخن اميرالمومنين را شاهد مى آورند كه فرموده است :

خداوند فرود نمى آيد و نيازى هم به فرود آمدن ندارد. هر كس كه چنين بگويد، نسبت زيادتى و نقصان به او داده است . چه ، هر متحركى نيازمند به محرك است و يا چيزى كه با آن حركت نمايد؛ و خدا از همه اينها بى نياز است و بنابراين در بر شمردن صفات خداى متعال سخت بهوش باشيد كه مبادا براى او صفتى قائل شويد كه خداوند با به حدى محدود، و به زيادتى و نقصان ، يا تحريك و تحرك ، يا فرود و نزول ، و يا نشستن و برخاستن ، تعريف كند. (40)

همچنين حديث امام رضا(ع ) را شاهد مى آورند كه رواى به او مى گويد:

براى ما روايت كرده اند كه خداى متعال سخن

گفتن بيواسطه را به موسى ارزانى داشته و توفيق ديدار حضرتش را به محمد (ص ) مرحمت فرموده است . امام فرمود:

اگر چنين باشد، پس چه كسى اين سخن خداى عزوجل را به همه جهانيان ، از انس و جن ابلاغ كرده است : لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار، و لا يحيطون به علما، و ليس كمثله شى ء. آيا همين محمد (ص ) اينها را ابلاغ نكرده است ؟ راوى پاسخ داد: آيا همو بوده است . امام فرمود: پس با اين حال چطور مى شود كه مردى بيايد و به همه مردم بگويد كه از جانب خدا آمده و بنا به فرمان او، آنها را به سوى خدا مى خواند كه فرموده است لا تدركه الابصارو آن وقت خودش مدعى شود كه من خودم با اين چشمهايم خدا را ديده ام و او را كاملا دريافته ام و قيافه او نيز همانند صورت بشر است ، چرا شرم نمى كنيد؟ زنديقان هم نتوانستند چنين بهتان و افترايى به پيغمبر بزنند كه حضرتش موضوعى را از جانب خدا به مردم ابلاغ كرده مى گويد: در كتاب خدا آمده است : و لقد راه نزله اخرى . امام پاسخ داد: بعد از اين آيه ، آيه ديگرى است كه معلوم مى كند پيغمبر خدا چه ديده است . آنجا كه مى فرمايد: ما كذب الفواد ما راى . يعنى دل محمد آنچه را كه چشمهاى او ديده ، انكار نكرده است . آنگاه از آن چه چشمهاى او ديده ، خبر مى دهد كه لقد راى من آيات ربه الكبرى . يعنى بيگمان

آيات بزرگ پروردگارش را ديد. و معلوم است كه آيات الهى غير از ذات بارى تعالى مى باشد. همچنين فرموده است : و لا يحيطون به علما. و معلوم است كه اگر چشمها او را ببينند، علم و اطلاع به كم و كيفش حاصل خواهد شد. در اينجا ابوقره از امام پرسيد: پس شما اين روايتها را رد مى كنيد؟ امام پاسخ داد: اگر روايتها مخالف با قرآن باشد، آنها را تكذيب مى كنم . (41)

بدين سان ائمه اهل بيت - عليهم السلام - تفسير آياتى را كه ظاهرا درباره ديدار خدا و جسم داشتن اوست ، بيان داشته ، مقصود از ساق و دست و عرش و نظاير آنها را كه در آيات قرآن آمده ، و يا از آن حديث كه مى گويد خداوند آدم را همشكل خود آفريده است (42) روشن ساخته اند كه ما از آوردن همه آنها چشم پوشيده ايم . زيرا در مقام آن نيستيم كه همه دلايل دو مذهب را بياوريم ، بلكه تنها مى خواهيم نمونه هايى از احاديث متعارض دو مذهب را درباره صفات الهى ، كه هر كدامشان آيات قرآن را از ديدگاه ويژه خود تاويل و تفسير كرده اند، آورده باشيم و همين احاديث متعارض موجب بروز اختلاف درباره صفات بارى تعالى شده است .

اختلاف در برخى از ويژگيهاى پيامبران

توضيح

برخى از مسلمانان درباره پيامبران باور دارند كه :تبرك به آثار آنان و محل عبادت قرار دادن آرامگاهشان ، شرك است .ساختن آرامگاه بر قبور آنان در حد شرك است . تشكيل مجالس به نام روز ولادت آنها و نيز ولادت اولياء خدا،گناه و بدعت و حرام است.

توسل به

غير خدا، در حد شرك است و رسول خدا(ص ) را بعد از وفاتش شفيع قرار دادن ، مخالف شرع اسلامى است .

اما در مقابل ، مخالفين ايشان دلايلى دارند كه در ذيل به آنها اشاره مى شود.

تبرك به آثار پيغمبر

اينان ، مشروعيت تبرك به آثار پيغمبر خدا را به احاديث متواترى مستند مى كنند كه در همه كتابهاى حديث آمده است : به اين معنى كه اصحاب ، به شخص پيغمبر خدا(ص ) در زمان حياتش ، و آثار و آنچه به آن حضرت تعلق داشته ، تبرك مى جسته اند و از خود آن حضرت در اين مورد دستور صريح داشته اند كه چنان كنند.

و باز همين اصحاب ، پس از درگذشت پيامبر خدا(ص )، به آثار و يادبودهاى حضرتش تبرك جسته اند كه از هر قسمت نمونه اى مى آوريم .

1- تبرك به آب دهان پيغمبر

در صحيح بخارى از قول سهل بن سعد، در باب ما قيل فى لواء النبى از كتاب مغازى او، چنين آمده است كه رسول خدا (ص ) در جنگ خيبر فرمود:

من فردا اين پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خداوند خيبر را به دست او خواهد گشود. او خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيغمبرش هم او را دوست دارند. راوى مى گويد: مردم در سراسر شب در اين انديشه بودند كه فردا پيغمبر خدا پرچم را به دست چه كسى خواهد سپرد. در صبحگاهان ، اصحاب ، پيرامون پيامبر را گرفتند و هر يك اميدوار بودند كه حضرتش پرچم را به دست او بسپارد. آنك پيامبر فرمود: على كجاست ؟ گفتند:

اى رسول خدا به درد چشم گرفتار است . پس رسول خدا(ص ) مردى با به دنبال او فرستاد تا وى را بياورد... (43)

بخارى ، دنباله اين داستان را در كتاب الجهاد و السير چنين آورده است :

پيامبر دستور داد تا على را حاضر كردند. پس در حق او دعاى خير فرمود و آب دهان خويش را در چشمهاى او كشيد. ناگهان چشمهاى على بهبود يافت ؛ آن سان كه گويى در آنها چيزى نبوده است . (44)

مسلم نيز دنباله اين ماجرا را از قول سلمه بن الاكوع چنين آورده است :

به دنبال على رفتم و او را، در حالى كه چشمهايش متورم شده بود، به خدمت پيامبر (ص ) آوردم . آن حضرت آب دهان خويش را به چشمهاى على كشيد و از درد چشم شفا يافت . آنگاه پيامبر جنگ را به دست او داد. (45)

2- تبرك به آب وضوى پيغمبر

در صحيح بخارى از قول انس بن مالك آمده است :

نزد رسول خدا(ص ) بودم ، هنگام نماز عصر بود و مردم آبى براى وضو گرفتن نداشتند. پس ظرف آبى را براى وضوى پيغمبر حاضر كردند، آن حضرت دست خود را در آن ظرف نهاد و فرمان داد تا همه مردم از همان ظرف وضو بگيرند. من خود شاهد بودم كه آب از زير انگشتهاى مبارك آن حضرت مى جوشيد و تا آخرين نفر وضو گرفتند. (46)

همچنين بخارى از قول جابربن عبدالله آورده است :

روزى هنگام نماز عصر خدمت رسول خدا(ص ) نشسته بوديم و آبى براى وضو نداشتيم ، مگر اندكى كه آن را هم در ظرفى گذاشت و انگشتانش را از

هم باز كرد و فرمود: وضوگيران وضو بگيرند، بركت از خداست . من به چشم خود مى ديدم كه آب از بين انگشتان آن حضرت مى جوشيد. پس همه حاضران از همان آب نوشيدند و وضو گرفتند. من خود از آن مقدار آبى كه از آن ظرف نوشيدم ، هرگز پشيمان نيستم و خود را سرزنش نمى كنم . زيرا آن را مايه خير و بركت مى دانم . راوى مى گويد: از جابر پرسيدم كه در آن روز تعداد شما چند نفر بود؟ او گفت : ما در آن روز هزار و چهارصد نفر بوديم ... (و بنا به روايتى ديگر، هزار و پانصد نفر.) (47)

3- تبرك به آب سر و سينه پيغمبر

بخارى در داستان صلح حديبيه از قول عروه بن مسعود درباره پيامبر خدا(ص ) و اصحابش آورده است :

به خدا سوگند كه پيغمبر خدا(ص ) چيزى از بينى و يا دهانش بيرون نمى انداخت ، مگر اينكه مردم آن را مى قاپيدند و به سر و صورت و بدن خود مى ماليدند. پيغمبر خدا هر وقت كه وضو مى گرفت ، مردم براى تبرك به آب وضوى پيغمبر، از سر و كول هم بالا مى رفتند تا آنجا كه نزديك مى شد به جان يكديگر بيفتند. (48)

4- تبرك به موى سر پيغمبر

مسلم در صحيح خود مى نويسد:

رسول خدا(ص ) به منى تشريف آورد، و پس از رمى جمرات و انجام مراسم قربانى سر خود را تراشيد و آنگاه موى سر خود را ميان مردم قسمت كرد.

و در روايتى ديگر مى نويسد:

حضرتش سلمانى خواست ، سلمانى سر او را تراشيد. پس پيغمبر

خدا(ص ) موهاى تراشيده سر خود را به ابو طلحه سپرد و به وى فرمود: آن را ميان مردم قسمت كن . (49)

همچنين از قول انس آورده است :

من خود رسول خدا(ص ) را ديدم سلمانى سر حضرتش را مى تراشيد و اصحاب پيرامون او مى گرديد و نمى گذاشتند تار مويى از سر آن حضرت بر زمين افتد. (50)

در كتاب اسد الغابه در شرح حال خالد بن وليد آمده است :

خالد بن وليد را در جنگ با ايرانيان و روميان و گشودن شهر دمشق ، شهرتى بسزا است . او در كلاهى كه هنگام نبرد بر سر مى گذاشت ، يكى از تارهاى موى سر پيغمبر را جا سازى كرده بود، و به بركت وجود همان تار موى پيغمبر پيروزى مى جست ، و پيروز هم مى شد.

و در كتابهاى اسد الغابه و اصابه و مستدرك الصلحيحين آمده است :

خالد بن وليد در جنگ يرموك كلاه خود را گم كرد. پس مامورينى را گماشت تا آن را بيابند و به وى بازگردانند. مامورين رفتند و دست خالى بازگشتند. بار ديگر آنها را فرستاد و امر اكيد كرد. سرانجام آنها كلاه او را يافتند و به خدمتش آوردند؛ كلاهى بود سخت كهنه و فرسوده . خالد چون تعجب اطرافيان را ديد، گفت رسول خدا(ص ) پس از اداى عمره سرش را تراشيد و مردم هجوم بردند و موهاى اطراف سر آن حضرت را به دست آوردند. اما منت پيشدستى كردم و از موى جلوى سر او برداشتم و در اين كلاه نهادم . لذا در هيچ جنگى شركت نمى كنم ، مگر اينكه اين كلاه

و مو را با خود همراه داشته باشم ، و به بركت آن ، پيروزى هم به دست مى آورم . (51)

همچنين بخارى در صحيح خود آورده است :

نزد ام سلمه ، همسر رسول خدا(ص )، مقدارى از موى سر پيغمبر وجود داشت . اگر كسى به درد چشم مبتلا مى شد، ظرف آبى را به خدمت آن بانو مى فرستاد و او هم موى سر پيغمبر را در آن آب مى زد و همان آب ، بيمار را شفا مى داد. (52)

و نيز در صحيح بخارى و ديگر منابع آمده است كه عبيده گفت :

اگر يك تار موى رسول خدا(ص ) را داشتم ، برايم از همه دنيا و مافيها گراميتر بود. (53)

تبرك به تير پيغمبر

بخارى در داستان صلح حديبيه مى نويسد:

رسول خدا(ص ) با يارانش در نزديكيهاى حديبيه و در كنار آبگيرى ، كه اندكى آب باران در آن جمع شده بود، فرود آمدند همراهان آن حضرت براى رفع نياز، اندك اندك از آب بر مى داشتند تا اينكه آب آن تمام شد. پس ، از تشنگى شكايت به پيغمبر(ص ) بردند. رسول خدا(ص ) تيرى از تركش خود بيرون كشيد و فرمان داد تا آن را در آن آبگير فرو كنند. راوى مى گويد: به خدا سوگند، آشكارا از محل تير، آب جوشيدن گرفت و مردم تا زمانى كه آنجا را ترك كردند، همچنان از آب آن برمى داشتند و مى نوشيدند. (54)

6- تبرك به جاى دست پيغمبر

در كتاب اصابه در شرح حال حنظله و در مسند احمد بن حنبل ، روايتى نقل شده كه ما فشرده آن را در اينجا نقل

مى كنيم :

حنظله گفت پدر بزرگم مرا خدمت پيغمبر برد و گفت مرا فرزندان بزرگ و كوچك فراوان است و اين كوچكترين آنهاست ؛ پس برايش دعا كن . رسول خدا(ص ) دستى بر سر من كشيد و فرمود: خداوند تو را بركت دهد. (يا دروى بركت نهد.) راوى مى گويد من خود حنظله را ديدم كه شخصى را كه صورتش بد كرده بود، و نيز چهارپايى را كه پستانهايش متورم شده بود، نزد او آورده بودند و او آب دهان در كف دستهاى خود مى انداخت و آن را بر سر خود مى كشيد و مى گفت : به نام خدا، اين دست را به جاى دست پيغمبر خدا مى كشم و از آن بركت مى جويم . و سپس دست خود را برورى بيمار مى كشيد و در دم ، ورم او برطرف مى شد. (55)

سخنان همين راوى در كتاب اصابه چنين آمده است :

... مى گفت : بسم الله ، و دست بر سر خود و به جاى دست رسول خدا(ص ) مى گذاشت و آن را مسح مى كرد و سپس ورم بيمار را با همان دست مسح مى كرد و ورم برطرف مى شد.

بارى ، فيض و بركت از رسول خدا(ص ) به اطرافيانش چنان مى رسيد كه پرتو خورشيد به زمين ، و رايحه دلپذير گلها به مشام جانها. خير و بركت همواره ملازم حضرتش بود و لحظه اى از او جدا نمى شد: چه در كودكى و چه در بزرگسالى ، در سفر و حضر، روزها و شبها، چه آن گاه كه كودكى شيرخوار و در خيمه حليمه

سعديه بوده و چه زمانى كه به عنوان تجارت به شام مسافرت كرده بود. چه در آن روز كه به نام مهاجر در خيمه ام معبد نشسته بود، و چه در روزگارى كه در مدينه عنوان رهبرى و رياست يافته بود. در همه حال ، خير و بركت الهى ملازم حضرتش بود و بى دريغ هم به اطرافيانش مى رسيد.

ما مواردى را كه به آنها اشاره كرديم ، نه از آن روى بود كه مى خواستيم همه خيرات و بركات حضرتش را بشماريم . زيرا برشمردن آنها براى هيچ پژوهشگرى ممكن نيست . پس خردمندان و حقگويان و گواهى دهندگان به راستى را همين اندازه كه آورده ايم ، كافى خواهد بود.

اكنون ، به خواست خدا، به مساله استشفاع به پيامبر مى پردازيم و سپس به منشا اختلاف درباره امتيازاتى كه پيامبر بزرگ اسلام بر ديگران داشت ، خواهيم پرداخت .

استشفاع به پيغمبر

آن دسته از مسلمانان كه توسل جستن به رسول خدا و شفيع قرار دادن آن حضرت را در هر زمان مشروع و روا مى دانند، مدعى هستند كه چنين موضوعى ، حتى پيش از آفرينش پيغمبر و در سراسر ايام حيات آن حضرت و پس از مرگ و رحلت او و نيز در روز قيامت و حساب ، مورد رضايت و خشنودى خداى متعال است . دلايل ايشان از اين قرار است :

1- توسل به پيغمبر پيش از خلقتش

گروهى از ايشان ، از جمله حاكم در مستدركش ، از قول عمر بن خطاب آورده است :

چون حضرت آدم مرتكب خطا و ترك اولى شد، روى به آسمان كرد و گفت : بار خدايا تو

را به حق محمد سوگند مى دهم كه از من گذرى . خداوند به او فرمود: تو محمد را، پيش از آنكه او را بيافرينم ، چگونه شناختى ؟ آدم گفت : پروردگارا چون مرا با دست خودت آفريدى و روح ويژه ات را در كالبدم دميدى ، سر برداشتم و ديدم كه بر پايه هاى عرش نوشته شده است : لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، و دانستم كه نامى را با نام خودت همراه نمى كنى ، مگر اينكه او را بيش از همه دوست داشته باشى . خداوند فرمود: درست گفتى آدم منت او را از همه مخلوقاتم بيشتر دوست دارم . اكنون كه مرا به او سوگند دادى ، تو را بخشيدم . چه اگر محمد نبود، من تو را نمى آفريدم . (56)

همچنين طبرانى ، روايت مزبور را آورده و در پايان آن چنين افزوده است : و او آخرين پيامبران از فرزندان تو خواهد بود.

حديث شناسان و مفسران در تفسير آيه و لما جاء هم كتاب من عند الله مصدق لما معهم و كانوا من قبل يسفتحون على الذين كفروا، فلما جاء هم ما عرفوا كفروا به فلعنه الله على الكافرين ، نوشته اند:

هنگامى كه يهود مدينه و خيبر پيش از بعثت پيامبر اسلام با مشركان عرب ، از اوس و خزرج و ديگران ، مى جنگيدند، به نام آن حضرت توسل مى جستند و گشايش كار و پيروزى بر دشمن را آرزو مى كردند. زيرا آنها از پيش ، نام پيغمبر را در تورات ديده بودند و در جنگهاى خود با كفار به نام وى

متوسل مى شدند و چنين دعا مى كردند: خداوندا ما به نام پيامبر درس ناخوانده ات از تو كمك مى خواهيم تا ما را بر دشمنانمان پيروز گردانى ، يا اينكه مى گفتند: پروردگارا، به نام پيامبرت ما را بر اينان پيروز گردان ، (57) و پيروز هم مى شدند. اما زمانى كه از سوى خداوند، قرآن به آنها رسيد كه آنچه را در تورات و انجيلشان آمده بود تصديق مى كرد، و آن كس را كه از پيش مى شناختند، يعنى محمد(ص )، در ميانشان آشكار شد و درباره او هيچ ترديدى هم نداشتند، او را منكر شدند و نپذيرفتند. زيرا كه پيغمبر از طايفه بنى اسرائيل نبود. (58)

2- توسل به پيغمبر در حياتش

احمد بن حنبل و ترمذى و ابن ماجه و بيهقى از قول عثمان بن حنيف آورده اند كه مرد كورى به خدمت رسول خدا(ص ) آمد و با اصرار از آن حضرت خواست :

در حقم دعا كن و از خدا بخواه كه مرا شفا دهد و بينا گرداند. پيامبر به او فرمود: اگر بخواهى دعا كنم ، اما اگر بر اين حال شكيبا باشى ، برايت بهتر است . آن مرد گفت نه ، دعا كن . پس رسول خدا(ص ) به او دستور داد كه به نحوى شايسته وضو بگيرد و خدا را چنين بخواند: بار خدايا من از تو مى خواهم و به وسيله پيامبرت محمد، پيامبر رحمت ، به سوى تو روى مى آورم . اى محمد من به تو روى مى آورم و به وسيله تو نيازم را به خدا مى برم تا آن را برايم

برآورده سازد. بار خدايا شفاعتش را در حقم بپذير. (59)

بيهقى و ترمذى اين حديث را صحيح دانسته اند.

3- توسل به پيغمبر پس از رحلتش

طبرانى در معجم كبير، آنجا كه سخنش درباره عثمان بن حنيف است مى نويسد:

مردى براى انجام تقاضايش بارها به عثمان خليفه مراجعه كرده بود، ولى عثمان به او عنايتى نمى كرد و به خواسته اش توجهى نمى نمود. تا اينكه آن مرد عثمان بن حنيف را ديدار كرد و شكايت به او برد. عثمان بن حنيف به او گفت : به وضو خانه برو و وضو بگير و سپس به مسجد بيا و دو ركعت نماز بگزار و آنگاه بگو: اللهم انى اسالك و اتوجه اليك بنبيا محمد، نبى الرحمه محمد نبى الرحمه ، يا محمد انى اتوجه بك الى ربى فتقضى حاجتى . آنگاه حاجتت را بر زبان بياور. آن مرد رفت و دستور عثمان بن حنيف را انجام داد و پس از آن به در خانه عثمان بن عفان آمد. در اين نوبت دربان دستش را گرفت و به اندرون به خدمت عثمان برد. عثمان وى را در كنار خود نشانيد و بگرمى از خواسته اش پرسيد. او تقاضاى خود را گفت و عثمان نيز حاجتش را برآورده ساخت و به او گفت : تا كنون چنين خواسته اى اظهار نكرده بودى ، حالا هم هر وقت كه نيازى به هم رسانيدى ، مستقيما به ما مراجعه كن . (60)

4-استشفاع به عباس ، عموى پيغمبر

در صحيح بخارى آمده است كه عمر بن خطاب عادت داشت كه هر وقت خشكسالى پيش مى آمد به تقاضاى باران بيرون مى رفت و

عباس بن عبدالمطلب ، عموى پيغمبر، را هم با خود مى برد و او را راى باريدن باران شفيع قرار مى داد و مى گفت : الهم انا كنا نتوسل بنينا فتسقينا، و انا تنوسل اليك بعم نبينا فاسقنا. و باران هم مى باريد. (61)

البته توسل عمر به عباس از آن جهت بود كه او عموى پيغمبر خدا(ص ) بود، وگرنه شخص ايشان ويژگى خاصى نداشت .

با وجود اين قبيل احاديث از سنت رسول خدا(ص )، جايى براى وجود اختلاف در مساله ويژگيهاى پيامبران باقى نمى ماند؛ مخصوصا با مقام و منزلتى كه خداوند به آنها ارزانى داشته و بر ديگر افراد بشر، فضيلت و برتريشان داده است ؛ بويژه سر آمد ايشان و خاتم آنان .

اينك در زير پاره اى از آنچه را كه به نظر مى رسد موجب بروز اختلاف نظر در ويژگيهاى پيامبران خدا گرديده است ، مى آوريم .

منشا اختلاف در ويژگيهاى پيامبران خدا(ص )

با وجود صراحتى كه احاديث متواتر گذشته درباره ويژگيهاى پيامبران خدا داشته ، اين سوال مطرح مى شود كه اختلاف نظر درباره آنها چگونه به وجود آمده است ؟

پاسخ اين است كه اگر به مجموعه روايات ديگرى بنگريم كه در پايين آوردن مقام و منزلت پيامبران خدا، آن هم تا حد كمتر از يك انسان معمولى ، آمده است در مى يابيم كه اين دسته از احاديث در كسانى كه به درستى آنها ايمان و اعتقاد داشته باشند، بينش خاصى نسبت به پيغمبران درست بر خلاف احاديثى كه گذشت ايجاد مى كند.

در اينجا براى پرهيز از اطاله كلام ، تنها به ذكر نمونه اى چند از آن احاديث ، كه در شاءن

خاتم پيامبران و برترين آنان ، رسول خدا(ص )، آمده است ، بسنده مى كنيم و همين مقدار هم براى ارباب بصيرت و كمال كافى است .

1- بخارى در صحيح خود آورده است : رسول خدا(ص ) بيش از آنكه به مقام پيغمبرى رسد و به او وحى نازل شود، ميهمانى اى به افتخار زيدبن عمرو بن نفيل ترتيب داد و بر سر سفره غذا، خوراكى از گوشت نهاد. زيد از خوردن آن گوشت خوددارى كرد و گفت : من از گوشتى كه هنگام سربريدن حيوان ، نام خدا بر آن برده نشده باشد، نمى خورم . (62)

توجه مى كنيد كه زيد در دوره جاهليت ، بسى پرهيزگارتر از پيامبر اسلام بوده است . چه ، پيش از ظهور اسلام و سالها قبل از آن ، از خوردن گوشتى آن چنانى پرهيز مى كرده ، در حالى كه رسول خدا(ص ) به آن توجهى نداشته است .

2- بخارى و مسلم در صحيح خود آورده اند: هنگامى كه جبرئيل بر رسول خدا(ص ) نازل شد و آياتى از سوره علق را بر حضرتش آورد، پيغمبر با ترس و لرز خود را به خانه رسانيد و به همسرش ، خديجه ، گفت : من بر خود مى ترسم كه نكند ديوانه شده باشم . خديجه گفت : بلكه بر عكس ؛ مژده باد تو را كه خداوند تو را هرگز خوار نمى كند. آنگاه او را به نزد ورقه بن نوفل ، كه در آن زمان بر آيين مسيح بود، برد و پيغمبر هم تمام آنچه را كه ديده بود با وى در ميان نهاد. ورقه

گفت : اين همان ناموس كبيراست كه بر موسى هم نازل مى شده است . (63)

پس با اين حساب ، ورقه مسيحى از شخص پيامبر اسلام كه مستقيما با وحى و جبرئيل سر كار داشت و به وسيله وحى مورد خطاب خداوند قرار مى گرفت ، به مساله وحى و جبرئيل واردتر و آشناتر بود، و همان سخنان دلگرم كننده ورقه بوده كه او را به راهى كه در پيش داشته ، اميدوار كرده است . و گرنه بنا به گفته ابن سعد در طبقات ، اگر ورقه و سخنان او نبود، حضرتش تصميم داشت كه خود را از كوه به زير اندازد و خود را از آن رسوايى رها سازد.

طبرى نيز در كتابش مى نويسد: پيغمبر خدا(ص ) در آن حالت فرمود: من يا بدبخت يا شاعر يا ديوانه شده ام و به خدا سوگند كه قريش را مجالى نخواهيد بود كه درباره من چنين قضاوتى كند. (64) معنى حديث مزبور اين اس كه من خود را هلاك مى كنم تا قريش درباره من چنين سخنى نگويد.

3- بخارى و مسلم در صحيح خود آورده اند:

رسول خدا(ص ) به خشم مى آمد و دشنام و ناسزا مى گفت و بى سبب كسانى را كتك مى زد و آزار مى رسانيد. اين بود كه حضرتش از خدا خواست كه اين قبيل كارهاى ناشايسته او را در باره چنان كسانى ، مايه پاكى و صفاى ايشان قرار دهد. (65)

4- باز هم بخارى و مسلم آورده اند:

مردى يهودى ، پيغمبر خدا(ص ) را سحر كرده بود. نيروى سحر آن يهودى چنان در رسول خدا(ص ) كارگر افتاده بود

كه مثلا حضرتش مى پنداشت كار بخصوصى را انجام داده است ، در حالى كه آن را انجام نداده بود. (66)

5- همچنين مسلم در صحيح مى نويسد:

پيغمبر خدا(ص ) بر جمعى گذر كرد كه مشغول گرده افشانى بر نخلهاى خود بودند. آن حضرت رو به آنان كرد و گفت : اگر آنها را تلقيح نكنيد بهتر است . با سخن پيغمبر، آنان دست از كار خود برداشتند و نخلها را به حال خود رها كردند. در نتيجه ، در آن سال نخلهاى ايشان به بار ننشست . موضوع را به حضرتش گفتند. او در پاسخ آنها فرمود: انتم اعلم بامور دنياكم . يعنى شما در كارهاى دنياتان از من واردتر و دانا هستيد. (67)

6- بخارى و مسلم در صحيح خود آورده اند:

رسول خدا(ص ) مشغول گوش دادن به آواز كنيزكانى بود. ابوبكر از راه رسيد و بر سر كنيزكان فرياد كشيد و آنان را متوارى ساخت . (68)

7- مسلم در صحيح خود مى نويسد:

رسول خدا(ص )، عايشه را بر دوش خود برداشته بود تا شيرينكاريهاى حبشيان را، كه در مسجد بساط نمايش پهن كرده بودند، تماشا كند. در آن هنگام عمر از راه رسيد و بر سر نمايش دهندگان فرياد كشيد و پراكنده شان ساخت . (69)

دنباله اين داستان در روايت ترمذى چنين آمده است : ناگهان عمر از راه رسيد، تا مردم چشمشان به عمر افتاد، پس پس رفتند و متفرق شدند. پيغمبر فرمود: مى بينم كه شياطين جن و انس هم از عمر مى گريزند. (70)

و در روايتى ديگر چنين مى خوانيم :

پس از بازگشت رسول خدا(ص ) از يكى از غزوات ،

كنيزكى سياه چرده در پيش حضرتش بر دف مى كوفت و آواز مى خواند. در همين هنگام عمر وارد شد و كنيزك بيدرنگ دف را به زير خود نهاد و روى آن نشست . رسول خدا(ص ) به عمر گفت : اى عمر شيطان هم از تو مى ترسد. (71)

8- بخارى و مسلم در صحيح خود از قول عايشه مى نويسد:

پيغمبر خدا(ص ) در مسجد گوش به قرآن خواندن مردى مى داد و ناگاه فرمود: خداوند اين مرد را بيامرزد كه فلان آيه و فلان آيه را كه من از فلان سوره انداخته بودم ، به خاطر آورد. (72)

در احاديثى كه گذشت ، ديديم : زيد بن عمرو بن نفيل ، پسر عموى عمر، خيلى پرهيزگارتر از پيامبر خدا بود. زيرا از خوردن گوشت حيوانى كه در پاى بتها و مجسمه آنان قربانى شده بود خوددارى كرد، اما پيغمبر خدا در بند چنين مساله اى نوبد و از آن مى خورد.

ورقه بن نوفل مسيحى مى داند كه آن كس كه به خدمت پيغمبر رسيده است جبرئيل بود، اما رسول خدا خودش اين را نمى داند، و حتى از اين مى ترسيد كه نكند او را جن گرفته باشد و آيات قرآن هم سخنان موزون آنان باشد.

سحر يهود در حضرتش كارگر مى افتد، تا آنجا كه به نظرش مى آيد كارى انجام داده ، حال آنكه انجام نداده است .

آياتى از قرآن را فراموش كرده و از قرآن انداخته ، تا اينكه يكى از اصحاب همانا را مى خواند و به خاطرش مى آورد.

فرمان داد تا نخلها را تلقيح نكنند. چه ، چنين صلاح مى ديد.

اما چون نخلها به بار ننشست ، گفت : شما در كارهاى دنياتان از من واردتر و داناتر هستيد.

پيغمبر به آواز خواندن تنى چند از كنيزكان يكى از انصار گوش مى دهد، اما ابوبكر از لهو بيزار است ، و يا اينكه حضرتش درباره عمر فرموده است : شيطان هم از او مى گريزد.

روايتهايى كه گذشت و همانند آنها ثابت مى كند:

زيد بن عمر در دوره جاهليت از رسول خدا(ص ) پرهيزگارتر و برتر، و ورقه بن نوفل نيز پس از ظهور اسلام از آن حضرت به مساله وحى و جبرئيل آشناتر بوده است .

ابوبكر و عمر در اجراى فرامين الهى خيلى بيشتر از خود پيغمبر دقيق ، و از لهو و لعب بيزار و متنفر بوده اند.

آن صحابى كه آيات فراموش شده رسول خدا(ص ) را در مسجد تلاوت مى كرد، حافظه اش از حافظه آن حضرت قويتر بوده است .

پيغمبر خدا فردى است چون ديگر مردم و خداوند او را از دمدمه هاى يهود و سحر ايشان در امان نداشته است .

او چون هر انسانى ديگر بى سبب بر مردم خشم مى گيرد و به خروش مى آيد و بى هيچ گناهى آنان را مى آزارد و به باد لعن و نفرين و دشنام مى گيرد. (73)

هر كس كه به درستى اين قبيل احاديث يقين داشته باشد، ناگزير برداشتى بر خلاف احاديثى پيدا مى كند كه پيش از اين مورد اشاره قرار گرفت و بيانگر ويژگيهاى بود كه خداوند به آخرين پيامبرش ارزانى داشته و او را به فضايل و مناقبى چشمگير بر ديگر مردم برترى داده است .

اينجاست كه به آن روشنفكرنماى

سعودى حق داده مى شود كه بگويد:

محمد كيست ؟ محمد هم مردى مانند من بوده و مرده است .

حال به اين قبيل احاديث ، كه برداشتى درست مخالف با احاديث فضايل به وجود مى آورد، رفتار و روش خليفه صحابى ، عمر بن خطاب ، را اضافه كنيد كه اجتهاد كرد و فرمان داد تا درخت مقدسى را كه نامش در قرآن آمده و در زير آن اصحاب با رسول خدا(ص ) بيعت كرده اند، قطع نمايند (74) (شرح حال اين ماجرا را مى توانيد در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى ، ج 1، ص 59 مطالعه كنيد.)

اما در مقابل تمام آن احاديث كه فضايل و مناقب رسول خدا(ص ) را به زير سوال مى برد و از شان و منزلت آن حضرت مى كاهد، سخن اميرالمومنين در خطبه قاصعه است كه تمام آنها را رد مى كند. امام (ع ) در آن خطبه مى فرمايد:

خداوند از همان هنگام كه پيامبر را از شير باز گرفتند، با بزرگترين فرشته اى از فرشتگان قرين فرمود تا او را به راه و صفات و اخلاق نيكان بدارد و من - در اين سير و سلوك - در همه حال چون بچه شترى كه مادرش را دنبال مى كند، حضرتش را پيروى مى كردم . او همواره از سيرت نيكويش نمونه اى مى نمود و نشانه اى برايم مى افراشت و مرا به پيروى از آن فرمان مى داد.

حضرتش در هر سال مدتى را در غار حراء مى گذرانيد و من تنها كسى بودم كه وى را در آن مدت مى ديدم . در آن زمان

، اسلام تنها در خانه رسول خدا(ص ) و خديجه پاى نهاده بود و من سومين نفر ايشان بودم . نور وحى را به چشم خود مى ديدم و بوى دلاويز نبوت را استشمام مى كردم . و چون وحى بر آن حضرت فرود آمد، ناله شيطان را به گوش خود شنيدم و از پيامبر پرسيدم : اى رسول خدا اين چه صدا بود؟ فرمود، اين ناله شيطان بود، و از اينكه ديگر فرمانش برده نمى شود نااميد و مايوس گرديد... (75)

و ما اين را نفهميديم كه پيغمبر چگونه موقعيت خود را نتوانست در يابد در حالى بر كتفش مهر نبوت نقش بسته بود و همين ، نشانه شناسايى او براى هر بيننده اهل كتاب به حساب مى آمد، همچنان كه ورقه او را از همين راه شناخت . (76)

و نيز اين قبيل روايات را، رواياتى رد مى كند كه از دلايل پيامبرى آن حضرت است و از آن حضرت سرزده و پيش از آنكه به مقام پيامبرى مبعوث شود، فضايلى از او به وقوع پيوسته است . مانند رويدادهاى نخستين مسافرتش به شام به همراه عموميش ابوطالب ، مسافرتش براى تجارت از طرف خديجه ، خبر دادن راهبى به اينكه حضرتش به پيامبرى مبعوث خواهد شد، سايه افكندن ابر بر سر مباركش در دو سفر به طورى كه همه همراهان او شاهد آن بودند و همه آنها در كتابهاى حديث و سيره آمده است . (77)

و يا اخبار اهل كتاب داير به ظهور آن حضرت ، پيش از آنكه به مقام پيامبرى مبعوث شود كه همه آنها در تورات موجود است ، (78) و

يا سلام گفتن درخت و سنگ به آن حضرت ، پيش از آنكه به رسالت مبعوث شده باشد. (79)

اين پيغمبر چگونه خود را نمى شناخت در صورتى كه عيسى (ع ) در قرنها پيش مژده آمدنش را داده بود و خداى متعال سخن او را در قرآن آورده است كه : مبشرا برسول ياتى من بعدى اسمه احمد. يعنى مژده مى دهم به آمدن پيامبرى بعد از خودم به نام احمد. (صف / 6).

او چگونه خود را نمى شناخت در حالى كه درباره اهل كتاب آمده است : يعرفونه كما يعرفون ابناء هم . يعنى اهل كتاب وى را چنان مى شناختند كه فرزندهايشان را. (بقره / 46 و انعام / 20). بلكه بر عكس ، او را مى شناختند: الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورات و الانجيل . يعنى پيامبر درس ناخوانده اى كه كه مشخصاتش در تورات و انجيلى كه در دست دارند مى يابند. (اعراف / 175).

در بحثهايى كه پس از اين درباره مصادر شريعت اسلامى خواهيم داشت ، به طور مفصل اقداماتى را كه احكام و فرمانروايان اسلامى براى بالا بردن مقام خلافت بر مقام پيامبرى در انظار مسلمانان به كار برده اند، خواهيم آورد. اما در اينجا تنها به نمونه اى از آنها، آن هم در روش حجاج بن يوسف عبدالملك مروان فرماندارى كوفه را در عراق به عهده داشت ، كسانى را كه مرقد پاك پيامبر اسلام را در مدينه زيارت مى كردند، به باد انتقاد گرفت و گفت :

خاك بر سر آنهايى كه به گرد مشتى تخته پاره و استخوانهاى پوسيده مى گردند. آنها چرا

به گرد كاخ اميرالمومنين ، عبدالملك ، نمى چرخند؟ مگر آنها نمى دانند كه مقام خليفه و جانشين كسى ، به مراتب از مقام فرستاده او برتر و والاتر است ؟ (80)

اينكه در اين روزگار سبك انگاشتن امر نبوت و توهين و گستاخى به مقام رسالت را در ميان برخى از مردم مشاهده مى كنيم ، چيزى جز نتيجه همان اقدامات و فعاليتهاى قرون گذشته نيست ؛ خواه از راه نقل رواياتى كه مقام رسول خدا(ص ) را تا حد يك انسان معمولى پايين مى آورد، با تاويل آيات قرآن مجيد، و يا ديگر مواردى كه مسلمانان را به سوى هدفى ، كه خود از پيش تعيين كرده بودند، توجيه مى كند، كه از جمله ، نظر ايشان درباره تشكيل مجالسى است كه به منظور يادبود ميلاد پيامبر خدا(ص ) تشكيل مى شود و اينك به شرح اين مساله مى پردازيم .

تشكيل مجالس به ياد بود ميلاد پيامبران و بندگان صالح خدا

در ميان همه سخنانى كه مخالفين برگزارى مجالس ياد بود ميلاد پيغمبر اسلام (ص ) ايراد كرده اند، تنها به آوردن فتواى شيخ عبدالعزيز بن عبدالله بن باز رياست كل اداره مطالعات و مباحث علمى و فتاوا ودعوت و ارشاد عربستان سعودى ، بسنده مى كنيم كه گفته است :

تشكيل مجالس يادبود ميلاد پيغمبر (ص ) و ديگران جايز نيست . زيرا ليت قبيل امور از بدعتهاى است كه در دين گذاشته شده ...(81)

اما در مقابل ، كسانى كه تشكيل مجالس را به ياد ايشان امرى شايسته مى دانند، چنين استدلال مى كنند كه بيشتر مناسك حج ، خود اجتماعى است براى يادبود پيامبران و اولياى خدا، كه ما به آوردن نمونه هايى

از آن اكتفا مى كنيم .

الف . مقام ابراهيم

خداى سبحان مى فرمايد: واتخدوا من مقام ابراهيم مصلى . يعنى محل ايستادن ابراهيم را جايگاه نماز خود قرار (بقره /125). و در صحيح بخارى در باره مقام نكاتى آمده كه فشرده آن از اين قرار است :

هنگامى كه ابراهيم و اسماعيل (عليهاالسلام ) به ساختن كعبه پرداختند، اسماعيل سنگ مى آورد و در اختيار پدر مى نهاد و ابراهيم آنها را بر يكديگر مى گذاشت تا اينكه پايه خانه خدا بالا آمد. سرانجام اسماعيل سنگ مقام را آورد و آن را زير پاى پدر نهاد. ابراهيم بر روى آن سنگ بالا رفت و كار را از سر گرفت .

اسماعيل همچمنان سنگ مى آورد و ابراهيم آن را بر ديوار مى نهاد تا ديوار بالا آمد و بنا به روايتى ديگر: ديوار تا آنجا بالا آمد كه پيرمرد (حضرت ابراهيم ) قادر نبود كه سنگ را روى ديوار قرار دهد. پس بر سنگ مقام بالا رفت و اسماعيل هم پياپى سنگ در اختيار او مى نهاد. (82)

بنابراين به طورى كه معلوم است خداى تعالى فرمان داد تا مردم به جاى پاى ابراهيم در خانه مقدسش تبرك جويند و براى زنده نگه داشتن خاطره او، آنجا را محل نماز قرار دهند و در آن هيچگونه شركى هم وجود ندارد.

ب : صفا و مروه

خداى تعالى مى فرمايد: ان الصفا و المروه من شعائر الله فمن حج البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطوف بهما. يعنى صفا و مروه از شعائر خداست ، پس هر كس كه حج خانه خدا را به جاى آورد يا عمره كند، بين آن

دو سعى نمايد. (بقره 158)

بخارى در اين مورد سخنى دارد كه فشرده آن چنين است :

هنگامى كه ابراهيم عليه السلام هاجر و فرزندش اسماعيل را در مكه تنها بر جاى گذاشت و رفت ، ديرى نپاييد كه آب آنها تمام شد و تشنگى به او و فرزندش فشار آورد. كودك سخت بى تابى مى كرد و مادر نتوانست بى تابى و ناله فرزندش را نظاره گر باشد، اين بود كه از كوه صفا بالا رفت تا در پس آن كسى را به يارى ببيند، اما كسى را نيافت . پس ، از صفا به زير آمد و چون به وادى رسيد، با شتاب آن فاصله را پيمود و از كوه مروه بالا رفت و در آنجا هم كسى را نيافت . هاجر، اين رفت و برگشت از صفا به مروه و از مروه به صفا را هفت مرتبه تكرار كرد. ابن عباس گفته است كه پيغمبر خدا(ص ) فرموده از اين روست كه مردم بين صفا و مروه را سعى مى كنند. (83)

بارى ، خداوند سعى بين صفا و مروه را براى زنده نگاه داشتن خاطره رفت و برگشتهاى هاجر، جزء مناسك حج قرار داد، و هروله بين آن دو را كه هاجر، جزء مناسك حج قرار داد، و هروله بين آن دو را كه هاجر با قدمهاى تند و شتاب برداشته ، جزء مستحبات آن مقرر داشت تا خاطره هروله آن بانوى صالح زنده بماند.

ج : رمى جمرات

احمد بن حنبل و طيالسى در مسندهايشان از قول رسول خدا(ص ) آورده اند كه فرمود:

جبرئيل ابراهيم را به جمره عقبه برد. در آنجا شيطان در مقابلش

حاضر شد. و ابراهيم او را با هفت سنگريزه از خود براند و شيطان ناپديد شد. آنگاه به محل جمره وسطى رسيد، بار ديگر شيطان حاضر شد و ابراهيم او را هفت سنگريزه زد و شيطان گريخت . پس در محل جمره اولى دوباره شيطان حاضر شد. بازهم ابراهيم او را با پرتاب هفت سنگريزه متوارى ساخت . (84)

از اين رو خداوند خاطره سنگ پرانيهاى ابراهيم را جزء اعمال حج قرار داده و آن را هميشه زنده نگه داشته است .

د: قربانى

خداوند در داستان ابراهيم و اسماعيل مى فرمايد:

فبشرناه غلام حليم ، فلما بلغ معه السعى قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذاترى قال يا ابت افعال ما تومر ستجدنى ان شاء الله من الصابرين ، فلما اسلما و تله للجبين ، و ناديناه ان يا ابراهيم ، قد صدقت ارويا انا كذلك نجزى المحسنين ، ان هذا لهو البلاء المبين ، و فديناه بذبح عظيم .

يعنى مژده پسر شكيبا و بردبارى را به او داديم . چون پسر بزرگ شد و بار پدر به كوشش برخاست ، ابراهيم به او گفت : اى پسرك من ، در خواب به من فرمان داده شده تا تو را سر ببرم ؛ تو چه مى گويى ؟ او گفت : اى پدر، دستورى كه به تو داده شده به انجام رسان كه مرا به خواست خداوند از شكيبايان خواهى يافت . چون هر دو تسليم امر پروردگار شدند، ابراهيم فرزند را به رو در افكند و ما ندا در داديم كه اى ابراهيم ، فرمان را انجام دادى ، ما اين چنين نيكوكاران

را پاداش مى دهيم . اين آزمايشى آشكار بود و ما با ذبحى بزرگ او را قربانى داديم . (صافات / 101 - 107)

اين چنين خداوند تجديد خاطره فداكارى ابراهيم (ع ) را در قربانى كردن فرزندش اسماعيل و اينكه خداوند قوچى را براى قربانى او فرستاده بود، جزء مناسك حج قرار داد و مقرر داشت تا حاجيان با اقتداى به ابراهيم (ع ) در منى قربانى كنند و خاطره او در فرمانبردارى از خداوند تجديد نمايند.

همان طور كه ملاحظه مى شود، در مقام ابراهيم بركت و قداست از پاهاى آن پيامبر به جاى قدمهاى او سرايت كرد، و خداى متعال براى زنده نگه داشتن خاطره او، آن را جزء مناسك حج قرار داد تا در كنار خانه مقدس او، و در محل جاى پاهاى وى ، خدا را سجده برند و نماز گزارند. انتشار بركت و فرخندگى را از ناحيه حضرت آدم نيز مى بينيم . توجه كنيد:

تجديد خاطره آدم (ع )

در پاره اى از اخبار آمده است كه خداى تعالى در شامگاه روز نهم از ماه ذى حجه و در محل عرفات آدم را مورد آمرزش خود قرار داد. پس جبرئيل او را هنگام غروب آفتاب به سوى مشعر برد تا شب را در آنجا به روز آورد. آدم در آن شب خداى را پرستش كرد و از پذيرفته شدن توبه اش او را سپاس گفت :

پس بامداد روز دوم فرشته وحى او را به سوى منى حركت داد و آدم در آنجا به عنوان قبول شدن توبه و آزاد شدنش از بند گناهان سر خود را بتراشيد. خداوند نيز آن روز را

براى او و فرزندانش عيد قرار داد و كارهاى اين دو روز او را تا پايان جهان جزء مناسك حج مقرر فرمود. اين است كه زائران خانه خدا در عصر روز نهم به پاس آمرزش گناهانشان در محل عرفات جمع مى شوند و شب را در مشعر الحرام به عبادت مشغول مى شوند و در روز دهم در منى سر مى تراشند. بر اين وظايف ، خداوند كارهاى ابراهيم و اسماعيل و هاجر را هم اضافه كرده و همه آنها را جزء مناسك حج قرار داده است .

بنابراين تمام مناسك حج ميمنت و فرخندگى از زمانها و مكانهايى است كه بندگان شايسته خداوند در آنجا از خود خاطراتى بر جاى نهاده اند. و همه اين گردهماييها و كارها، براى زنده نگاه داشتن خاطره آنهاست .

تنها بركت و ميمنت چنين خاصيتى را ندارد، شومى محل اقامت هر امتى نيز موجب مى گردد كه آن شومى از محل اقامتشان به آنان منتقل شود. توجه كنيد:

آثارى از شومى و بديمنى امتى

مسلم در صحيح خود مى نويسد:

رسول خدا(ص ) در جنگ تبوك با همراهان خود در سرزمين حجر و در كنار ويرانه هاى قوم ثمود فرود آمد. اصحاب آن حضرت از همان چاهى آب برداشتند كه قوم ثمود برمى داشت . آنها آب كشيدند و نوشيدند و براى غذا، خمير كردند و گوشت در ديگها ريختند و بر آتش نهادند. رسول خدا(ص ) چون از ماجرا باخبر گرديد، فرمان داد تا ديگها را واژگون كردند و خميرها را به شتران خورانيدند. سپس فرمان داد تا حركت كنند و در كنار چاهى ، كه ناقه صالح از آب آن مى

نوشيد، فرود آيند. همچنين آن حضرت فرمان داد كسى در منازل آن قوم ، كه مورد خشم خداوند قرار گرفته اند، وارد نشود و فرمود از آن مى ترسم كه بر شما نيز همان رود كه بر آنها رفته است . (85)

همچنين مسلم در روايتى ديگر مى نويسد كه پيامبر فرمود:

به خانه كسانى كه بر خود ستم كرده اند وارد نشويد مگر با حالت تاءثر و گريه ؛ كه مبادا بر شما همان رود كه بر آنان رفته است . آنگاه با شتاب از آنجا دور شد.

بخارى در صحيح خود همين قسمت را چنين آورده است : آنگاه رسول خدا(ص ) چيزى بر سر كشيد و با شتاب حركت كرد و آن سرزمين را ترك گفت . احمد حنبل نيز در مسندش چنين آورده است : آنگاه رسول خدا(ص ) همان طور كه سوار بود، گوشه اى از رداى خود را بر سر كشيد و... (86)

منشا شومى و فرخندگى

شومى و بدنامى سرزمين ثمود و آبشخورهاى آن ، از غير از خود قوم ثمود، از كجا مى توانست ناشى شده باشد؟ اين شومى و بدنامى از همان مردم به سرزمين و آبشخورهاى آنان سرايت كرده و تا عصر رسول خدا(ص ) و تا آن زمان كه خدا بخواهد ادامه خواهد يافت .

فضل و فرخندگى آبشخور ناقه صالح پيغمبر (ع ) نيز غير از آنجا ناشى شده كه ناقه آن پيامبر خدا از آن آب مى نوشيده است ؟ و همين فضل و فرخندگى تا زمان پيامبر اسلام (ص ) و سپس تا آن زمان كه خدا بخواهد، ادامه خواهد يافت .

و مى دانيم كه ناقه صالح

پيغمبر و چشمه او نزد خداى متعال از شخص اسماعيل (ع ) و چشمه زمزم او گراميتر نيست ، بلكه خداوند بركت و مباركى را به خاطر اسماعيل تا پايان جهان در زمزم او نهاده است .

فرخندگيهايى را كه خداوند در اوقات و روزهاى معينى به بندگان شايسته اش ارزانى داشته است نيز همين حالت را دارد؛ همچون فرخندگى و بركتى كه خدا در روز جمعه نهاده است .

بركت و فرخندگى روز جمعه

در صحيح مسلم آمده است : خداوند در روز جمعه آدم را بيافريد و نيز در روز جمعه او را به بهشت برد. (87) اين مورد و ديگر مواردى را كه خداوند در اين روز بر بندگان شايسته اش ارزانى داشته ، بركت و فرخندگى روز جمعه را همواره تثبيت كرده است .

بركت و فرخندگى ماه رمضان

بركت و فرخندگى ماه رمضان نيز چنين است . خداوند در قرآن مى فرمايد: شهر رمضان الذى انزل فيه القرءان هدى للناس و بينات من الهدى و الفرقان . يعنى ماه رمضان ماهى است كه قرآن در آن نازل شده كه راهنماى مردم است و دليلهايى از هدايت و تميز بين حق و باطل .(بقره / 185). و نيز فرموده است : انا انزلناه فى ليله القدر... ليله القدر خير من الف شهر. يعنى ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم ... شب قدر از هزاران ماه بهتر است . (قدر/1و 3).

فرخندگى و بركت از شب قدر، كه در قرآن بر خاتم پيامبران نازل شده ، بر همه ماههاى رمضان تسرى يافته و چنين فرخندگى و بركت در اين ماه و چنان شبى ، تا

پايان جهان باقى خواهد ماند.

بدين سان ، انتشار فرخندگى و بركت را از زمان و مكان مبارك ، كه فرخندگى خود را از بركت وجود برگزيدگان خداى متعال به دست آورده بودند، ملاحظه كرديم . و خداوند به ما فرمان داده تا اقتدا به اعمال برگزيدگانش كنيم و رفتارشان را در زمانها و مكانهاى معين و به منظور تجديد خاطره آنها و زنده نگاه داشتن كار و رفتارشان ، تقليد نماييم تا از همان فرخندگى و بركت كه سراسر وجود آنها را فرا گرفته است ، برخوردار گرديم .

بنابراين ، برگزارى مجالسى به مناسبتهاى مختلف اسلامى ، چون ميلاد پيامبر و ليله الاسرى (همان شبى كه خداوند پيامبرش را در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى برد) و روز بعثت آن حضرت ، چه مانع شرعى مى تواند داشته باشد؟

در پايان اين مختصر، كه به طور اشاره از پسنديده بودن تشكيل مجالس بزرگداشت براى زنده نگه داشتن خاطره برگزيدگان و اولياى خدا آورديم ، آشكارا اعلام مى كنيم كه قصد و غرض ما از تشكيل چنين مجلسى ، ياد كردن - فى المثل - سيره و روش پيامبر خدا(ص ) از منابع صحيح و معتبر در شب تولد آن حضرت و اطعام در راه خدا - كه ثوابش به آن حضرت برسد - است ؛ با دورى جستن از رفتار و بدعتهايى كه پاره اى از متصوفه بنيان نهاده اند.

اختلاف در ساختن بناء بر آرامگاه پيامبران ومحل عبادت قرار دادن آن

برخى از مسلمانان در تحريم ساختن بناء بر آرامگاه ، رواياتى را دستاويز خود قرار مى دهند كه به دو نمونه از مهمترين آنها اشاره مى كنيم .

از اميرالمومنين على (ع )

روايت مى كنند كه آن حضرت فرمود:

پيامبر خدا در تشييع جنازه اى ، رو به اصحاب خود كرد و فرمود: چه كسى حاضر است كه به مدينه رود و تمام بتها را بشكند و همه گورها را با زمين هموار سازد و كليه عكسها و صورتهاى كشيده شده را از بين ببرد؟ يكى از اصحاب پاسخ داد: من اى رسول خدا، آن مرد به مدينه رفت ولى از ترس مردم كارى انجام نداد و ديرى نپاييد كه بازگشت . پس ، على رو به پيامبر خدا كرد و گفت : من مى روم اى رسول خدا. و پيامبر فرمود: اى على تو برو. على در اجراى دستور پيغمبر رفت و پس از مدتى بازگشت و گفت : اى رسول خدا، من رفتم و تمامى بتها را شكستم ، و همه گورها را با زمين هموار نمودم ، و هر چه تصوير بود از ميان برداشتم . (88)

اين حديث به صورتهاى مختلف در كتابهاى حديث آمده كه ما كاملترين آنها را نقل كرديم .

ايرادهاى حديث ياد شده

اولا بايد بگوييم كه پيامبر اسلام - بر اساس رواياتى كه نقل شده و سپس به آنها خواهيم پرداخت - مزار مادرش را زيارت كرده و بر سر قبر او گريسته و همراهان خود را نيز به گريه انداخته بود؛ در صورتى كه حضرتش شش ساله بود كه مادرش را در مدينه از دست داد، و پس از گذشت بيش از چهل سال و به هنگام مهاجرتش از مكه به مدينه به زيارت قبر مادرش توفيق يافته بود و پس از اين مدت نشانه قبر مادرش همچنان آشكار بود؛

وگرنه نمى توانست آن را شناسايى كند. اكنون اين سوال مطرح است كه اگر حكم اسلام هموار ساختن قبور با زمين است ، پس چرا پيغمبر اسلام دستور نداد تا مزار مادرش را با زمين هموار كنند و نشانه آن را بردارند.

ثانيا بعد از اينكه گروهى از مردم مدينه اسلام آوردند، رسول خدا(ص ) معصب بن عمير را براى تعليم احكامى كه تابه آن روز به حضرتش ابلاغ شد بود، به همراه ايشان به مدينه فرستاد. و آنگاه كه مردم مدينه براى انجام حج بيرون شدند، مسلمانان آنها، در محل عقبه گرد آمدند و پنهانى با رسول خدا(ص ) بيعت نمودند. و اين در حالى بود كه هنوز اسلام در مدينه كاملا انتشار نيافته بود، تا اينكه پيامبر خدا(ص ) به مدينه هجرت كرد و پس از سه روز يا بيشتر، على (ع ) هم به او پيوست كه داستان ورود او به مدينه نيز مشهور است .

رسول خدا(ص ) پس از اينكه در مدينه با قبايل يهود (بنى قريطه و بنى النضير و بنى قينقاع ) پيمان دو جانبه منعقد ساخت ، دايره نفوذ و حكومتش را آرام آرام در مدينه گسترش داد و بتدريج اهالى مدينه به اسلام گرويدند. با اين حساب ، چه وقت پيامبر اسلام (ص ) توانسته بود مانند فرمانروايى مطلق و نافذ الكلمه در هنگام تشييع جنازه اى به اميرالمومنين (ع ) فرمان دهد تا به مدينه رود و همه بتها را بشكند و تمامى گورها را با زمين هموار كند و تمامى صورتها را از ميان ببرد؟ مضافا اينكه در متن خبر خوانديم كه فرستاده نخستين ،

به هنگامى كه پيغمبر و اصحابش در تشييع جنازه اى بودند، به مدينه رفت و ترسان ، كارى انجام نداد و بازگشت و آنگاه رسول خدا(ص ) على (ع ) را فرستاد و او همه آن كارها را بخوبى انجام داد و بازگشت ، و هنوز پيغمبر و يارانش در تشييع همان جنازه بودند، چنين چيزى چگونه ممكن است ؟

ثالثا در ادامه حديث آمده است كه اميرالمومنين (ع ) به ابوالهياج اسدى فرمود: من تو را به انجام كارى مامور مى كنم كه پيغمبر خدا(ص ) مرا به آن فرما داده است كه همه گورها را با خاك يكسان كنم و تمامى بتها را از ميان بردارم . (89) و پيداست كه چنين ماموريتى را كه امام به ابواهياج داد، بايد در دوره خلافت و زمامداريش صورت گرفته باشد، نه در زمان انزوا و خانه نشينى .

اما در زمان خلافت آن حضرت ، و پس از آن همه فتوحات در ايام خلافت خلفاى سه گانه پيش از وى ، امام ، ابوالهياج را به كدام شهر از شهرهاى اسلامى فرستاد تا بتها را بشكند و قبور را با زمين هموار سازد؟ مگر تا آن وقت بتى هم در شهرى باقى مانده بود؟ تا چه رسد به مدينه .

اگر بر فرض ، اين موارد را هم در نظر نگيريم و بپذيريم كه اين دو خبر صحيح است ، اين اخبار مبين فرمان پيغمبر و امام در از بين بردن آثار گور بت پرستان در سرزمين شركت است و چه ارتباطى به وجوب خراب كردن قبور مسلمانان ، آن هم در سرزمين اسلامى دارد؟

حديث ديگرى كه دستاويز

برخى از مسلمانان در تحريم ساختن بناء بر آرامگاه است ، منقول از رسول خدا(ص ) و به قرار ذيل است :

الهم الا تجعل قبرى وثنا، لعن الله قوما اتخذوا قبور انبيائهم مساجد. (90)

يعنى بار خدايا گور مرا بت قرار مده ، خدا لعنت كند مردمى كه گورهاى پيامبرانشان را مسجد قرار دادند.

همچنين آن حضرت در روايتى ديگر، كسانى كه گورهاى پيامبرانشان را مسجد قرار داده اند، معرفى كرده و فرموده است :

قاتل الله اليهود، اتخذوا قبور انبيائهم مساجد. (91)

يعنى خدا بكشد يهود را كه گورهاى پيامبرانشان را مسجد قرار دادند.

ايراد بر حديث ياد شده

پس از اينكه بنى اسرائيل از مصر بيرون آمدند و از دريا گذشتند و تيه را پشت سر نهادند و به فلسطين رسيدند، محل عبادت ايشان بيت المقدس در نظر گرفته شد و غير از آن جايى براى عبادت نداشتند. و در زمان سليمان پيغمبر - كه پادشاهى بنى اسرائيل را هم به عهده داشت - كاخى براى آن حضرت ساخته شد كه به آن هيكل سليمان مى گفتند. با اين حال قبور انبياى ايشان كجا قرار داشت كه بر آنها نماز بگزارند؟ در حالى كه بيت المقدس و شهر آن همواره مورد بازديد مردم و عرب پيش از عصر پيامبر اسلام (ص ) بوده است . اما قبور ديگر انبياى ايشان ، مانند قبر ابراهيم خليل و موسى بن عمران ، را ما نديده و نخوانده و نشنيده ايم كه قوم يهود آنها را بت قرار داده باشند. و به فرض اينكه گورى را بت قرار داده باشند، اين مورد هيچ ربطى به احترام و زيارت قبر ندارد. بت

قرار دادن گورها به اين معنى است كه آن را چون كعبه هنگام نماز قبله خود قرار دهند، اين كجا و آن كجا؟

در تمام آنچه پيش از اين آورديم و آنچه بعد از اين مى آوريم ، درباره احاديث رسول خدا(ص ) هيچ ترديدى وجود ندارد و در اين مورد به خدا پناه مى بريم ؛ بلكه سخن درباره راويان احاديث است كه خداوند آنها را از لغزش و اشتباه و فراموشى در امان نداشته است .

آنچه تا كنون آورديم ، نمونه اى بود از دلايل كسانى كه ساختن بناء را بر قبور خلاف شريعت اسلامى مى دانند. اينك اينك ادله موافقان آن .

آرامگاه ، جايى براى عبادت

موافقان قرار دادن آرامگاههاى پيامبران براى عبادت ، دليل مى آورند كه طواف كنندگان به گرد خانه خدا، به گرد حجر اسماعيل نيز مى گردند و به ديوار آن تبرك مى جويند و به اتفاق همه علماى سالامى قبر اسماعيل نيز مى گردند و به ديوار آن تبرك مى جويند و به اتفاق همه علماى اسلامى قبر اسماعيل و مادرش هاجر در آنجا واقع است .

در سيره ابن هشام و تاريخ طبرى و ابن اثير و ابن كثير آمده است : اسماعيل در كنار ماردش هاجر و در حجر دفن شده است (سخن ابن هشام ). و ابن اثير مى نويسد: اسماعيل وصيت كرد كه او را در حجر و در كنار ماردش به خاك بسپارند. (92)

همچنين ابن سعد در طبقات آورده است : چون اسماعيل به بيست سالگى رسيد، مادرش هاجر در نود سالگى درگذشت و اسماعيل بدن مادرش را در حجر به خاك سپرد. اسماعيل نيز

كه بعد از پدر جهان را بدرود گفت ، در كنار كعبه و در جنب مادرش دفن گرديد. و در روايت ديگر آمده است : گور اسماعيل زير ناودان ، ما بين كعبه و ركن ، قرار دارد. (93)

و نيز چكيده سخن كلامى در كتاب الاكتفاء اين است : هاجر و اسماعيل و دخترش نابت در حجر دفن شده اند. (94)

همچنين ابن جبير در سفرنامه اش از قبر اسماعيل و مادرش هاجر چنين ياد كرده است :

قبر اسماعيل زير ناودان و در محوطه حجر، و نزديكيهاى ديوار كعبه قرار دارد، و علامت آن سنگ مرمر كوچكى سبز رنگى است به شكل محراب كه سنگ مرمر سبز رنگ دايره شكلى به آن متصل است و هر دو بسيار زيبا و جالبند، و در ميان آنها لكه هاى زرد رنگى چون معرق به چشم مى خورد كه خيلى شبيه به ذرات طلايى است كه در ته بوته ذوب چسبيده باشد. و در كنار قبر اسماعيل و نزديك به ركن عراقى ، گور مادرش هاجر - رضى الله عنها - واقع است كه علامتش سنگ مرمر سبز رنگى است به پهناى يك وجب و نيم كه حاجيان با اداى نماز در اين دو جا، به آن تبرك مى جويند و حق هم دارند. زيرا محل دفن اين دو بزرگوار، جزء بيت عتيق و كعبه مشرفه است كه بدنهاى مقدس ايشان را در برگرفته ، و خداوند هميشه آنها را نورانى گردانيده و هر كس را هم كه بر گور ايشان نماز گزارد خير و بركت ارزانى خواهد فرمود. اين دو گور مقدس به اندازه هفت وجب و نيم

از يكديگر فاصله دارند. (95)

اينها مطالبى است كه در كتابهاى دانشمندان پيرو مذهب خلفا آمده ، اما آنچه در اين باره علماى پيرو مذهب اهل بيت نقل كرده اند، در كتابهاى ذيل آمده است : كافى ، تاليف كلينى (م 329 ق )، من لا يحضره الفقيه و علل الشرايع ، تاليف شيخ صدوق (م 381 ق ) وافى ، تاليف فيض (م 1089 ق ) و بحار الانوار، تاليف علامه مجلسى (م 1111 ق )

كلينى در كافى آورده است :

قبر اسماعيل و هاجر در حجر قرار دارد... (96) و نيز آورده است : گور بسيارى از پيامبران خدا در حجر است ... (97) همچنين : ϘѠحجر، و در كنار ركن سوم ، دختران اسماعيل به خاك سپرده شده اند. (98) و نيز ابوبكر فقيه از رسول خدا(ص ) نقل كرده است كه آن حضرت فرمود:

هر پيغمبرى كه از جور امتش مى گريخت ، به كعبه پناه مى برد و تا هنگام مرگ در آنجا به عبادت خدا مى پرداخت . قبر هود و شعيب و صالح بين زمزم و مقام واقع است و در درون كعبه سيصد تن از پيامبران ، و بين ركن يمانى و حجرالاسواد هفتاد تن از پيامبران خدا به خاك سپرده شده اند. (99)

همچنين موافقان ساختن بناء بر قبور انبيا به اين دليل متوسل مى شوند كه : قبر رسول خدا(ص ) و ابوبكر و عمر در بنايى سرپوشيده قرار دارد. و نيز دليل مى آورند كه خداى تعالى فرموده است : واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى . (بقره / 125). و در داستان اصحاب كهف مى فرمايد: قال الذين

غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا. يعنى كسانى كه بر حال ايشان آگاهى يافتند گفتند كه بر آنان مسجدى بنا مى كنيم . (كهف / 21)

وهابيها، مسلمانانى كه قبور انبياء و ائمه و صحابه را زيارت مى كنند، گورپرست و مرده پرست مى نامند، با توجه به آنچه پيش از اين گفتيم ، بهتر است بگوييم آنها خاتم پيامبران و اصحاب آن حضرت و ديگر پيامبران پيش از او را كه به گرد حج اسماعيل طواف مى كردند مرده پرست مى نامند. زيرا كه در حجر اسماعيل ، هم گور هاجر قرار دارد و هم گور اسماعيل و فرزندانش و هم آرامگاه بسيارى از پيامبران پيش از وى .

اختلاف احاديث در ساختن بناء بر آرامگاه ، اين چنين به وجود آمده و يا به عبارت بهتر، اختلاف در فهم احاديث منشا بروز چنين اختلافاتى شده است .

اختلاف در گريستن بر ميت و بنيانگذار آن

گريه بر ميت ، بويژه شهيد، سنت پيامبر خدا(ص ) بوده است . بخارى در صحيح خود مى نويسد:

رسول خدا(ص ) پيش از آنكه خبر شهادت زيد و جعفر و ابن رواحه منتشر شود، به ماتم اين عزيزان نشست و فرمود:

زيد پرچم را به دست گرفت . زيد كشته شد.

جعفر آن را برداشت . جعفر هم كشته شد.

ابن رواحه آن را به دست گرفت . ابن رواحه نيز كشته شد. رسول خدا(ص ) اينها را مى گفت و سرشك از ديدگانش فرو مى چكيد. (100)

در شرح حال جعفر بن ابى طالب در كتابهاى استيعاب و اسد الغابه و اصابه و تاريخ طبرى و ديگر منابع مطلبى آمده كه فشرده آن به شرح زير است :

هنگامى كه جعفر و

يارانش به شهادت رسيدند، رسول خدا(ص ) به خانه جعفر وارد شد و فرزندان او را طلبيد و آنها در كنار گرفت و بوييد و سرشك از ديدگانش روان شد. اسماء، همسر او، چون چنان ديد، پرسيد: پدر و مادرم فدايت . چه پيش آمده كه گريه مى كنى ، آيا از جعفر و يارانش خبرى رسيده است ؟ رسول خدا فرمود: آرى . آنها امروز كشته شدند. اسماء مى گويد: برخاستم و صدا به نوحه و زارى بلند كرده و زنان را به گرد خود جمع كردم . در همين هنگام هم فاطمه ، در حالى كه مى گريست و مى گفت اى واى عمويم ، از در وارد شد، و رسول خدا(ص ) فرمود: بر كسى چون جعفر، بايد كه گريه كنندگان بگريند.

گريه رسولخدا(ص ) در سوگ فرزندش

در صحيح بخارى از قول انس آمده است :

ما به همراه پيغمبر خدا(ص ) به خانه ماريه رفتيم ... ابراهيم در حال جان دادن بود. اشك در چشم رسول خدا(ص ) حلقه زد.

عبدالرحمن بن عوف - رض - روبه پيغمبر كرد و پرسيد: تو هم اى رسول خدا؟ پيامبر پاسخ داد: اى فرزند عوف ، اشك ، رحمت خداست ، و آنگاه چنين ادامه داد: اشك فرو مى ريزد و دل مى سوزد، ولى چيزى خلاف رضاى خدا بر زبان نمى آورم . سپس خطاب به فرزندش ابراهيم گفت : ما به فراق تو اى ابراهيم سخت متاثر و اندوهگين هستيم .

همچنين در سنن ابن ماجه آمده است كه آن حضرت خود را روى فرزندش ابراهيم انداخت و گريست . (101)

گريه رسول خدا(ص ) بر نوه

خود

در صحيح بخارى آمده است كه يكى از دخترهاى پيامبر خدا(ص ) به حضرتش پيام فرستاد كه پسرم در حال مرگ است ، خودت را به ما برسان . رسول خدا(ص ) به همراه سعد بن عباده و گروهى از اصحاب به خانه دخترش وارد شد. كودك را در حالى كه جان به گلويش رسيده بود و نفس با صدا در نايش مى شكست به آغوش حضرتش دادند. اشك از چشمهاى پيامبر خدا(ص ) سرازير شد. سعد، كه اين حالت را ديد، گفت : اى رسول خدا اين چه حالت است ؟ آن حضرت فرمود: اين رحمت است كه خداوند در دل بندگانش قرار داده ، و خداوند بندگان نازك دل و مهربان خود را مورد رحمت و عطوفت خود قرار مى دهد. (102)

رسول خدا(ص ) مى خواهد بر حمزه گريه كنند

پس از جنگ احد، چون رسول خدا(ص ) از محله انصار صداى گريه و زارى آنان را بر شهيد ايشان شنيد، اشك بر چشمهايش حلقه زد و فرمود: اما حمزه كسى را ندارد كه بر او گريه كند، سخن رسول خدا به گوش سعد بن معاذ رسيد. پس او كسى را به دنبال زنان بنى عبدالاشهل فرستاد و آنها را به خانه رسول خدا(ص ) برد. ايشان بر در خانه پيغمبر به سوگ نشستند و به عزادارى پرداختند. چون صداى نوحه و زارى آنها به گوش پيامبر رسيد، در حق ايشان دعاى خير كرد و باز گردانيدشان . از آن تاريخ به بعد، هيچ زن انصارى بر مرده اى نگريست ، مگر اينكه نخست بر حمزه و شهادت وى گريست . (103)

همچنين گفتيم كه

رسول خدا(ص ) بر سر مادرش گريست و ديگران را هم به گريه انداخت . (104)

دستور رسول خدا(ص ) براى تهيه غذا براى مصيبت ديدگان

آنگاه كه خبر شهادت جعفر انتشار يافت ، پيامبر خدا(ص ) فرمود براى خانواده جعفر غذا تهيه كنيد كه آنها درگير عزاى خود هستند. (105)

تعيين مدت سوگوارى از جانب رسول خدا(ص )

اين خبر به تواتر از رسول خدا(ص ) نقل شده است كه آن حضرت مقرر داشت تا زن براى غير شوهرش به مدت سه روز، و براى همسرش همان مدت را كه خداوند در قرآن (بقره / 224) مقرر فرموده (اربعه اشهر و عشرا، يعنى چهار ماه و ده روز) به سوگ بنشينند. (106)

منشا اختلاف در گريستن بر ميت

ديديم كه رسول خدا(ص ) پيش و پس از مرگ ميت ، بويژه شهيد، بر او گريست و به گريستن بر شهيد فرمان داد. همچنين آن حضرت ، خود، بر مزار مادرش گريست و ديگران را هم به گريه انداخت . و نيز مقرر داشت تا براى خانواده ميت غذا تهيه كنند و براى سوگوارى زن براى غير شوهرش ، سه روز مدت تعيين كرد.

بنابر اين گريه بر ميت و اقامه سوگوارى براى او و تهيه و ساختن غذا براى خانواده مصيبت ديده ، از سنت پيامبر گرامى اسلام است . پس منشا اين اختلاف كه بر ميت نبايد گريست از كجا ناشى شده است ؟ چون به صحيح بخارى و صحيح مسلم مراجعه كنيم ، مى بينيم كه حديث نهى از گريه بر ميت از سوى عمر روايت شده است .

در صحيح بخارى و مسلم از قول ابن عباس آمده است

:

چون عمر بر اثر زخم ابولولوء از پاى در آمد، صهيب گريه كنان از راه رسيد و فرياد مى زد: اى واى برادرم اى واى رفيق و همدمم عمر به او

گفت : صهيب بر من گريه مى كنى ، در صورتى كه رسول خدا(ص ) گفته است : مرده به سبب گريه خانواده اش بر او رنج مى برد.

ابن عباس گفت : پس از مرگ عمر، من روايت او را با عايشه ، ام المومنين ، در ميان گذاشتم . او گفت : خدا عمر را بيامرزد. به خدا سوگند كه پيغمبر نفرموده است كه مومن را خداوند به سبب گريه بستگانش بر او عذاب مى كند. سپس عايشه به سخن خود چنين ادامه داد: شما به قرآن مراجعه كنيد، كه بهترين دليل است ، آنجا كه مى فرمايد: و لا تزر وازره وزر اخرى . (بار گناه كسى را، ديگرى بر دوش نمى كشد.) ابن عباس گفت : بنابراين خداست كه مى خنداند و مى گرياند. (107)

همچنين در صحيح مسلم آمده است :

در نزد عايشه گفته شد كه فرزند عمر، به رسول خدا(ص ) نسبت داده كه آن حضرت فرموده است : مرده در گورش ، از گريستن خانواده اش بر او رنج مى برد، عايشه گفت : او اشتباه كرده بلكه رسول خدا فرموده است : مرده درگير اشتباهات و گناهان خودش مى باشد، در حالى كه بستگانش بر او گريه مى كنند.

و در روايت پيش از آن آمده است :

سخن فرزند عمر را كه گفته بود مرده به سبب گريستن خانوده اش بر او رنج مى برد به عايشه گفتند. او گفت

: خدا فرزند عمر را بيامرزد. او چيزى شنيده ، ولى آن را درست به خاطر نسپرده است . قضيه از اين قرار بود كه روزى جنازه مردى يهودى را به گورستان مى برند و خانواده اش در دنبال جنازه اش مى رفتند و مى گريستند. رسول خدا كه شاهد اين واقعه بود، فرمود: شما گريه مى كنيد، در حالى كه او در عذاب است . (108) امام نووى در شرح بر صحيح مسلم ، درباره روايتى كه از پيغمبر در مورد نهى از گريستن بر ميت آمده است مى نويسد:

اين روايتها، از جمله روايتهاى عمر بن خطاب و فرزندش عبدالله - رض - است كه مورد ايراد عايشه قرار گرفته و نسبت فراموشى و اشتباه به آنها داده و تاكيد كرده كه پيغمبر خدا(ص ) چنين دستورى نداده است . (109)

از حديث زير نيز روشن مى شود كه منشا اين اختلاف ، اجتهاد عمر در نهى بر گريستن بر ميت بوده ، در برابر سنت پيغمبر كه فرمان گريستن بر ميت را داده است . به اين حديث توجه كنيد:

كسى از خانواده پيغمبر(ص ) از دنيا رفت ، زنان جمع شدند و به گريستن پرداختند، عمر در مقام جلوگيرى از ايشان بر آمد، ولى رسول خدا(ص ) به او فرمود: اى عمر آنها را به حال خودشان بگذار كه چشمها گريان و دلها دردمند است و عزيزى تازه از دست رفته . (110)

و در صحيح بخارى آمده است كه عمر با كتك زدن با چوبدستى و سنگ پرانى و خاك و خاشاك پاشى بر سر كسانى كه بر مرده خويش مى گريستند، با آنان

به مقابله برمى خاست . (111)

خود اين قبيل احاديث متعارض كه در كتابهاى صحيح مكتب خلفا آمده ، منشا اختلاف در گريستن بر ميت شده است ؛ و دور نيست كه اجتهاد عمر در منع از گريستن بر ميت موجب پيدايش آن همه روايات متعارض شده باشد. چه غير از آنچه ما در اينجا آورديم ، احاديث ديگرى را نيز در تاييد اجتهاد عمر آورده اند كه در اينجا مجالى براى بيان آنها نيست و همين اندازه كه ما آورديم براى درك و شناخت منشا اختلاف درباره گريستن بر ميت كفايت مى كند.

تا اينجا نمونه هايى از مسائل مورد اختلاف را درباره گريستن بر ميت ، كه منشا پيدايش آنها وجود احاديث متعارض بود، آورديم . اينك ، به يارى خدا، آياتى از قرآن مجيد را مطرح مى كنيم كه در تاويل آنها اختلاف ايجاد شده است .

اختلاف در تاويل آيات قرآن

اشاره

از جمله مسائل مورد اختلاف ، تاويل پاره اى از آيات قرآن است كه در ذيل به نمونه هايى از آن اشاره مى كنيم .

خواستن از غير خدا و حكم از غير خدا

الف . خواستن از غير خدا

شيخ محمد بن عبدالوهاب ، بنيانگذار مذهب وهابيت ، مى گويد:

بر هر فرد مسلمان ، از زن و مرد، لازم است اين سه مساله را بداند و به آنها عمل كند: اول اينكه خداوند ما را آفريد و... دوم اينكه خداوند به هيچكس اجازه نمى دهد تا در پرستش براى او شريك و انبازى قائل شود، چه فرشته مقرب باشد و يا نبى مرسل . و دليل آن ، اين آيه است كه مى فرمايد: و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا. (الجن / 18). سوم اينكه ... (112)

او سپس اضافه مى كند:

دين پاك و حنيف از آن ملت ابراهيم است كه بايد تنها خدا را بپرستى و در دين به او اخلاص ورزى و بر اين اساس همه مردم را فرمان داده و به همين منظور آنان را آفريده است : و ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون . يعنى جن و انس را جز براى عبادت خود نيافريديم . و معناى يعبدون اين است كه تنها مرا بخوانيد و مرا بى نياز بدانيد و ستايش كنيد. و بزرگترين موضوعى كه خداوند به آن امر فرموده ، توحيد است ؛ به اين معنى كه تنها خداوند پرستيده شود. و نيز تنها چيزى كه از آن نهى شده ، شرك است ؛ به اين معنى كه ديگرى در پرستش با خداوند انباز نشود... و دليل همه اينها، سخن خداست كه مى فرمايد:

و اين المساجد لله ... (113)

همچنين وى مى گويد:

مشركان زمان ما از مشركان صدر نخستين ، كه در فراخى و آسايش براى خدا شريك مى تراشيدند و در شدت و سختى به او پناه مى بردند و او را موثر مى دانستند، بسى بدترند و در شرك ، سرسخت تر. زيرا مشركان زمان ما هميشه در شرك بسر مى بردند: خواه در فراخى و نعمت ، و خواه در شدت و سختى ، دليل اين مدعا، سخن خداوند است كه مى فرمايد: فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجاهم الى البر اذا هم يشركون . يعنى چون به كشتى بنشينند خداى را به اخلاص كامل بخوانند، و چون نجات يابند (قدم به خشكى نهند) بار ديگر باى خدا شريك سازند. (عنكبوت / 65) (114)

و در رساله الدين و شروط الصلاه مطالبى آورده كه فشرده آن از اين قرار است : عبادت خداى تعالى انواع مختلفى دارد كه از جمله ، خواستن است . و دليل آن ، اين سخن خداست كه مى فرمايد: و ان المساجد لله ... (115)

و در رساله شفاء الصدور، كه آن را دار الافتاء العامه در پاسخ به رساله الجواب المشكور چاپ و منتشر كرده ، آمده است : سران دعوه التوحيد و آنها كه تيرگيهاى شرك رااز اين سرزمين (مكه مكرمه و مدينه منوره ) سترده و آنها را از پليديها پاك كرده و همه آثار آن را از ميان برداشته اند، طى نامه اى

به حضرت خليفه چنين گزارش دادند...

مقصود اينان از دعا و درخواست از غير خدا و يا به همراه خدا، اين است كه

- مثلا مسلمانى به عنوان توسل به خدا بگويد: يا رسول الله و با يكى از اولياء خدا را به همان نيت بخواند. و دليل ايشان در تمام اين موارد، اين كلام خدا و نظاير آن است : و ان المساجد لله ... كه درخواست از غير او و يا به همراه او را نهى كرده است .

ب : حكم و داورى از غير خدا

حكم و داورى از غير خدا نيز همانند در خواست از غير اوست .

مخالفين اين عقيده مى گويند استدلال پيشينيان با سخن امروزيان چقدر به هم شباهت دارد. يعنى دلايل اينان با منطق خوارج چقدر به هم شبيه است كه آنها پذيرفتگان تحكيم را در جنگ صفين با استناد به اين آيه از قرآن تكفير كردند: ان الحكم الا الله عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون . يعنى حكومت و داورى تنها خداى راست ، بر او توكل مى كنم و همه متوكلان به او اعتماد مى نمايند (يوسف / 67). يا آنجا كه مى فرمايد: افغير الله ابتغى حكما و هو الذى انزل اليكم الكتاب . يعنى آيا داورى به غير از خدا بخواهم ، و حال آنكه اوست كه بر شما كتاب را فرستاده است . (انعام / 114). (116)

آغاز اين ماجرا از جنگ صفين شروع شد و آن هنگامى بود كه معاويه فرمان داد تا قرآنها را بر سر نيزه كنند و سپاهيان عراق را به پذيرش داورى آن فرا خوانند. سرانجام اغلب قاريان سپاه عراق فريب خوردند و امام را به آتش بس و پذيرش دعوت معاويه به تحكيم زير فشار گذاشتند. معاويه از سوى خود عمرو

بن عاص را به عنوان داور معرفى كرد، و سپاه عراق امام را ناگزير كردند كه داورى ابوموسى اشعرى را بپذيرد. چون اين دو داور با يكديگر ديدار كردند، عمرو، ابو موسى را فريب داد و گفت : ما معاويه و على را از مقامى كه دارند بر كنار مى كنيم و كار مردم را به خودشان وامى گذاريم تا رهبرى را براى خود انتخاب كنند.

ابو موسى بسادگى پيشنهاد عمرو را پذيرفت و بنا به تقاضاى او پيش از وى آغاز به سخن كرد و گفت : اى مردم ما على و معاويه را از حكومت بر مى داريم تا مسلمانان براى خود پيشوايى ديگر را انتخاب كنند، آنگاه عمرو بن عاص برخاست و گفت : اى مردم ، شاهد بوديد كه ابوموسى رفيق خود، على ، را از مقام خلافت بركنار كرد. اما من ، رفيقم معاويه را به امامت منصوب مى نمايم .

به سبب اين سخن ، بين عمرو و ابوموسى مشاجره در گرفت و يكديگر را دشنام و ناسزا دادند. سرانجام آن دو از يكديگر جدا شدند و هر يك به راه خود رفتند.

پس از اين واقعه ، آنان كه در سپاه عراق و هواداران تحكيم بودند، چون به اشتباه خود پى بردند، نداى حكومت و داورى جز از آن خدا نيست را سر دادند و گفتند: ما به قبول داورى غير خدا، سر از فرمان خداوند پيچيديم و كافر شديم . اينك به سوى او توبه مى كنيم و بر ديگران نيز واجب است تا به كفر خود اعتراف كنند و مانند ما توبه كنند، و اگر كسى چنين نكند، كافر

است .

با اين منطق ، نخست هر كسى را كه در آن رويداد شركت كرده بود، امثال عايشه ، على طلحه ، زبير معاويه ، عمرو بن عاص و پيروانشان ، تكفير كردند و بعد از آن حكم به تكفير همه مسلمانان دادند و خود را هم شرات (جانبازان راه خدا) نام نهادند.

اينان شمشير عصيان بركشيدند و قرنها مسلمانان را از دم تيغ گذرانيدند، و خود نيز به خون خويش در غلتيدند (117) و فرمايش رسول خدا(ص ) درباره ايشان چه راست آمد آنجا كه فرمود: مسلمانان را مى كشند و بت پرستى را تبليغ مى كنند، اگر من ايشان را دريابم ، همانند قوم عاد آنها را مى كشم . (118) همين حديث بنا به روايتى ديگر چنين آمده است : ايشان را همانند قوم ثمود مى كشم . (119)

پاسخ مخالفين در اين دو مساله

مخالفين عقيده فوق مى گويند:

قرآن مجيد، خود، قسمتى قسمت ديگر را تفسير مى كند. بنابراين همان طور كه در جايى از آن آمده است : ان الحكم الا الله ، در جايى ديگر آن آمده است : فان جاءوك فاحكم بينهم او اعرض عنهم وان تعرض عنهم فلن يضروك شيئا و ان حكمت فاحكم بينهم بالقسط. . يعنى پس اگر به نزد تو آيند، ميانشان داورى كن ياروى از آنان بگردان كه اگر روى از ايشان بگردانى ، هرگز زيانى به تو نتوانند رسانيد. و اگر بين ايشان داورى كردى به عدالت داورى كن . (مائده / 42). در اين آيه ، خداوند داورى بين اهل كتاب را به پيغمبرش واگذار كرده است . همچنين در آيه ديگر به انتخاب

داور از ميان مردم فرمان داده و فرموده است : ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريد اصلاحا يوفق الله . يعنى اگر از آن مى ترسيد كه بينشان جدايى افتد، پس از بستگان مرد داورى و از خويشان زن داورى برگزينيد كه اگر آشتى را خواهان باشند، خدا ايشان توفيق خواهد داد. (نساء / 35)

بين اين دو آيه ، هيچ دوگانگى و منافاتى به چشم نمى خورد. زيرا همان طور كه در آيه نخست داورى را براى خداوند تثبيت مى كند، داورى ذات بارى تعالى را چون داورى داوران محاكم محدود و مقيد اعلام نمى كند. داوران محاكم مجبورند تا در چارچوب قوانين ميان مردم داورى نمايند و حق آن را هم ندارند كه از سوى خود داور ديگرى برگزينند. زيرا كه چنين حقى از وظايف مقام بالاتر از ايشان است . با اين حساب ، داوران محاكم ، حاكم مطلق نيستند، بلكه به طور محدود مى توانند در ميان مردم داورى نمايند. اما خداوند مى تواند به موجب قدرت مطلقه اش بين مردم داورى كند، و اين قدرت را هم دارد كه به ديگرى اجازه داورى بدهد. و يا اينكه مى توان گفت خداوند مختار است تا در هر مورد، و يا در هر كجاى قلمرو نامحدودش ، داورى را معين كند. زيرا سلطه و قدرتش نامحدود است .

پس هر گاه پيامبران الهى به داورى بنشينند، بنابه فرمان خدا چنان مى كنند. و آن دو نفر نيز كه از سوى خانواده هاى زن و شوهر انتخاب مى شوند كه بين آن دو به داورى بپردازند و

حكم صادر كنند، بنا به اراده و خواست خدا داورى كرده و حكم مى كنند. پس حكم تمامى اين داوران به موجب فرمان خداوند صورت گرفته است ، نه بدون اذن حكم او، و يا به حكم غير از او، و يا اينكه در داورى انبازى براى خدا در نظر گرفته شده باشند؛ بلكه اين داور بنابه امر خدا قضاوت كرده و به اجازه خداوند حكم صادر كرده است .

ضمنا پاسخ ايشان در مورد درخواست از غير خدا، بعد از اين و در زير عنوان درخواست از پيغمبر و توسل به او خواهد آمد.

همين تفسير درباره برخى ديگر از آيات قرآن نيز كه پاره اى از صفات را براى خداوند اثبات مى كند صدق مى كند. زيرا در آنها، صفات خداوند به طور محدود و مقيد ياد نشده است ، بلكه به صورت مطلق بيان شده است ؛ مانند اثبات صفت مالكيت خداوندكه به بحث درباره آن مى پردازيم .

مالكيت خداوند

آيات متعددى در قرآن كريم دلالت بر مالكيت خداوند دارد. از جمله : ولله ملك السموات و الارض و ما بينهما و اليه المصير. يعنى آسمانها و زمين ، و آنچه ميان آنهاست ، همه از آن خداست ، و بازگشت همه به سوى اوست . (مائده / 18). و نيز: لم يتخذ ولدا و لم يكن له شريك فى الملك . يعنى نه فرزندى بگيرد، و نه در مالكيت او را شريكى باشد. (اسراء / 111، فرقان / 2) و ديگر آيات نظير آنها. ميان اين دسته آيات با آياتى همچون : ما ملكت ايمانكم ، يعنى آنچه را كه مالك شده ايد. (نساء

/ 3 و 24 و 25 و 36) هيچگونه منافاتى به چشم نمى خورد. زيرا خداى متعال در جاى ديگرى مى فرمايد: قل اللهم مالك الملك ، توتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك على كل شى ء قدير. يعنى بگو بار خدايا، مالك هستى تويى ، تو هركس را كه بخواهى ملك بخشى ، و از هر كس كه اراده كنى ملك ستانى ، هر كس را كه بخواهى عزت دهى ، و آن كس را كه بخواهى خوار گردانى . هرنيكى به دست توست و تو بر هر چيز توانايى . (آل عمران / 26).

بنابراين وقتى كه خداوند بنده اى را مالك چيزى مى كند. آن بنده با خدا در آن ملك شريك و انباز نيست ؛ زيرا مالك اصلى و مطلق خداست و قدرت تملك بنده جز از سوى او نبوده و از غير او ناشى نشده و نمى شود. و اين مسلم است كه هر چه را بنده در اختيار خود داشته باشد، از آن خداوند است . و اين خود يكى از بارزترين مصاديق الملك لله است كه بنده بنا به فرمان و خواست خدا مالك چيزى مى شود. بنابراين دايره مالكيت خداوند همانند بندگانش محدود و مقيد نيست . چه ، بنده خدا در يك محدوده معين و بنا به خواست و اراده بارى تعالى مالك چيزى مى شود و آن نيرو و توان را ندارد كه بيش از آن مقدار كه خداوند برايش در محدوده زمان و مكان مقرر داشته ، در آن ملك دخل

و تصرف كند.

خالقيت خداوند

آيات متعددى در قرآن دلالت بر خالقيت و حياتبخشى خداوند دارد. از جمله : خالق كل شى ء. (انعام / 102) و: هل من خالق غير الله . (فاطر / 3) و: الا له الخلق و الامر. (اعراف / 54) و: هو الذى يحيى و يميت . (مومنون / 80) و: فالله قو الولى و هو يحيى الموتى . (شورى /9). ميان اين دسته آيات با آيه اى كه به عيسى بن مريم (ع ) اجازه مى دهد تا بيافريند و زنده كند، هيچ منافاتى وجود ندارد. آنجا كه مى فرمايد: اذ تخلق من الطين كهيئه الطير باذنى فتفخ فيها فتكون طيرا باذنى و تبرى الاكمه و الابرص باذنى و اذا تخرج الموتى باذنى . يعنى آنگاه كه از گل ، مرغى را به فرمان من ساختى و در آن دميدى تا به فرمان من مرغى شد، و كور مادرزاد و پيس را به اذن و فرمان من شفا دادى ، و بنا به فرمان من مرده را زنده كردى . (مائده / 110). و يا آنجا كه از زبان عيسى (ع ) مى فرمايد: انى اخلق لكم من الطين كهيئه الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله و ابرى الاكمه و الابرص و احى الموتى باذن الله . من از گل براى شما مرغى مى سازم و در آن مى دمم و آن مرغ به فرمان خدا زنده مى شود. كور مادرزاد و پيس را شفا مى دهم و مرده را به فرمان خدا زنده مى كنم . (آل عمران / 49)

دليل عدم منافات اين آيات با يكديگر اين است كه

خداى سبحان آنگاه كه خلق مى كند، مانند ماشين توليدى نيست كه نيرو و قدرت از خود ندارد، بلكه ذات كبريايى از چنين حالتى مبرا و به دور است . و نيز چون بشر نيست كه نتواند نيروى خلاقيت خود را به ديگرى واگذار كند، بلكه قادر است به ديگران حيات بخشد؛ انسان باشد يا حيوان ، از راه آميزش نر و ماده باشد و يا بدون آن ، كه آفرينش آدم نمونه اى از آن است . و نيز توانايى آن را دارد كه به عيسى بن مريم اجازه آفرينش دهد و او هم بنا به فرمان او بيافريند و در اشيا تصرف كند. و در همه اين موارد، خالق و آفريننده اصلى ، خداى تبارك و تعالى خواهد بود.

زنده كردن نيز چنين است . زيرا خداى تعالى توانايى آن را دارد كه مرده را بى هيچ واسطه اى در روز قيامت از نو زنده كند، و مى تواند نيروى زنده كردن را به پيامبرش عيسى بن مريم ، ببخشد و او هم بنابه فرمان خدا، مرده را زنده كند. و نيز قادر است كه زنده كردن را در زدن پاره اى از گوشت گاو زرد بنى اسرائيل بر بدن مقتولى از ايشان قرار دهد تا مقتول ، زنده شود و قاتل خود را معرفى كند.

عيسى بن مريم در همان هنگام كه پرنده مى ساخت و حيات و زندگى در آن مى دميد، و مرده را زنده مى كرد، آفرينش و حياتبخشى او همه به اذن و اجازه خدا بوده و در اين كارها مشاركتى با خداى تعالى نداشته است . چه غير از

خدا نيافريده و زنده نكرده است و غير از ذات احديت در آن دخالتى ندارد و آفرينش و زنده كردن مرده به وسيله عيسى (ع ) به خواست و بنا به فرمان خدا صورت گرفته است .

شفاعت خداوند

خداوند در آيات متعددى از قرآن ، شفاعت را به خود نسبت داده است . در آيه اى مى فرمايد: ام اتخذوا من دون الله شفعاء قل اولو كانوا لا يملكون شيئا و لا يعقلون ، قل لله الشفاعه جميعا له ملك السموات والارض ثم اليه ترجعون . يعنى آيا اين كافران ، خداوند را نهاده و غير او را شفيع برگرفته اند. به آنان بگو با اينكه اين (بتها) قدرت و عقل و شعورى ندارند (باز ايشان را شفيع خود قرار مى دهيد.) بگو شفاعت از آن خداست ، سلطنت آسمانها و زمين از آن اوست ، و همه به سوى او باز مى گردند. (زمر / 43 - 44)

همچنين مى فرمايد: ما لكم من دونه من ولى ولا شفيع افلا تتذكرون . يعنى شما را غير از او صاحب اختيار و شفاعت كننده اى نيست ، آيا متوجه نيستيد؟ (سجده / 4)

و نيز مى فرمايد: ليس لهم من دونه ولى ولا شفيع . يعنى آنان را غير از خدا صاحب اختيار و شفيعى نيست . (انعام / 51).

همچنين مى فرمايد: وذكر به ان تبسل نفس بما كسبت ليس لها من دون الله ولى ولا شفيع . يعنى متذكر شو كه هر كس به كرده خود خواهد رسيد و هيچكس را غير از خدا صاحب اختيار و شفيع نخواهد بود. (انعام / 70)

ميان آياتى كه در فوق

گذشت ، با آيات ذيل هيچ منافاتى وجود ندارد:

ما من شفيع الا من بعد اذنه . يعنى هيچ شفيعى وجود ندارد مگر بعد از اجازه و فرمان خدا، (يونس / 3)

من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه . يعنى چه كسى مى تواند در نزد او به شفاعت برخيزد، مگر به اذن و اجازه او. (بقره / 255).

يومئذ لا تنفع الشفاعه الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا. يعنى در آن روز شفاعت سودى نخواهد بخشيد، مگر آن كس را كه خداى رحمان اجازه دهد و سخنش را پسندافتد. (طه / 109)

و لا تنفع الشفاعه عنده الا لمن اذن له . يعنى و نزد او شفاعت كسى سودى ندارد، مگر آن كس را كه خدا اجازه دهد. (سبا / 23)

لا يملكون الشفاعه الا من اتخذ عند الرحمن عهدا. يعنى حق شفاعت ندارد، مگر آن كس كه از خداى رحمان فرمان يافته باشد. (مريم / 87)

لا يشفعون الا لمن ارتضى . يعنى شفاعت نكنند مگر آن كس را كه خداى از او راضى باشد. (انبياء / 28)

دليل عدم منافات اين آيات با يكديگر اين است كه خداوند سبحان آنگاه كه به بندگان صالح و نيكوكارش اجازه و فرمان مى دهد كه به شفاعت برخيزند، اين شفاعت بى ترديد از آن خداست . بنابراين هيچ شفيعى غير از خدا نخواهد بود.

ولايت خداوند

آيات متعددى در قرآن دلالت بر ولايت (صاحب اختيارى و سرپرستى ) خداوند دارد. از جمله :

ان الله له ملك السموات والارض يحيى و يميت و ما لكم من دون الله من ولى و لا نصير. يعنى سلطنت آسمانها و زمين ، و آفرينش

و مرگ ، خداى راست . و شما را غير از خداوند صاحب اختيار و كمك كارى نيست .(توبه / 116)

الم تعلم ان الله اله ملك السموات والارض و ما لكم من دون الله من ولى و لا نصير. يعنى آيا نمى دانى كه سلطنت آسمانها و زمين از آن خداست ، و شما را غير از خداوند صاحب اختيار و ياورى نمى باشد. (بقره / 107)

افحسب الذين كفروا ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء انا اعتدنا جهنم للكافرين نزلا. يعنى آيا كافران مى پندارند كه بندگان من غير از مرا صاحب اختيار و سرپرست خود خواهند گرفت ؟ ما دوزخ را جايگاه كافران قرار داده ايم . (كهف / 102)

ميان آيات فوق با آيه ذيل هيچ منافاتى وجود ندارد:

انما وليكم الله و رسوله و اللذين ءامنوا الذين يقيمون الصلاه ويوتون الزكاه و هم راكعون . يعنى تنها ولى و سرپرست شما خدا و پيامبرش و آنهايى هستند كه نماز مى خوانند و در ركوع صدقه مى دهند. (مائده / 55)

پس در اين صورت شرك نيست اگر بگوييم : ولى و صاحب اختيار من ، خدا و پيامبرش و آن دسته از مومنين هستند كه نماز مى خوانند و در ركوع صدقه مى دهند. زيرا ولايت و سرپرستى مطلق از آن خداست ، و اوست كه اين اختيار و سرپرستى را به پيغمبر و آن مومن نمازگزار صدقه دهنده ، يعنى اميرالمومنين على (ع )، عنايت فرموده است ؛ همان گونه كه به پدر حق سرپرستى و ولايت بر فرزند را عطا كرده است .

در تمام صفاتى كه نام برديم ، هم صحيح است اگر

گفته شود كه خداوند، حاكم ، مالك ، شفيع ، ولى است ، و هم صحيح است اگر گفته شود - مثلا - فلانى ، حاكم ، مالك ، شفيع ، ولى است . و بهترين و روشنترين نمونه گفته بالا را در آيات زير مى توان يافت كه خداوند مى فرمايد:

تتوفاهم الملائكه ظالمى انفسهم . يعنى كسانى كه به خود ستم كردند، فرشتگان جانهايشان را مى گيرد. (نحل / 28).

الذين تتوفاهم الملائكه طيبين يقولون سلام عليكم . يعنى پاكان را كه فرشتگان جانهايشان را مى گيرند، به ايشان مى گويند درود بر شما باد. (نحل / 32).

توفته رسلنا و هم لا يفرطون . يعنى فرستادگان ما جانش را مى گيرد و آنان كوتاهى نمى كنند. (انعام / 61).

قل يتوفاكم ملك الموت الذى و كل بكم ثم الى ربكم ترجعون . يعنى بگو فرشته مرگ ، كه مامور گرفتن جان شماست ، شما را مى ميراند و آنگاه به سوى خدايتان باز مى گرديد. (سجده / 11)

و از سوى ديگر خداوند مى فرمايد:

الله يتوفى الانفس حسن موتها. يعنى خداست كه در هنگام مرگ جانهاى مردم را مى گيرد. (زمر/ 42).

پس اگر كسى بگويد فرشتگان در هنگام مرگ جانهاى مردم را به فرمان خدا مى گيرند، نه دروغ گفته و نه به خدا شرك ورزيده است . همچنين اگر كسى بگويد فرشته مرگ (عزرائيل ) جانهاى مردم را به فرمان خدا در هنگام مرگ مى گيرد، نه دروغ گفته و نه مشرك شده است . زيرا بين اين دو بيان ، كه اخيرا در فوق گفته شده ، و اينكه خداوند جانها را در هنگام مرگ

مى گيرد، هيچ منافات و دوگانگى به چشم نمى خورد. چه ، در تمامى اين موارد جانها را غير از خدا نگرفته و كسى با او در اين امر مشاركتى نداشته و تنها خدا گيرنده جانهاست . (120)

صفات ديگر خداوند متعال نيز، كه در پيش برشمرديم ، به همين گونه است .

درخواست از پيغمبر و توسل به او

بنابر آنچه گفتيم ، هرگاه حاكم ، مالك ، شفيع ، آفريننده ، زنده كننده ، ميراننده ، صاحب اختيار و ولى ، همه و همه ، بنا به فرمان و خواست خداوند باشد، در آنجا امرى در غياب خدا، و يا با غير خدا، و يا همراه و شركت با خدا، صورت نگرفته است . بنابراين درخواست از پيغمبر و توسل به او در نزد خدا نيز به موجب فرمان و اجازه خدا صورت گرفته و از غير خداوند درخواستى نشده و يا خداوند ناديده گرفته نشده و يا با خدا شريك و انبازى قرار داده نشده است تا از مصاديق نهى خداوند به حساب آيد. آنجا كه مى فرمايد: و لا تدعوا مع الله احدا.

و در حديثى كه در مسند احمد و سنن ترمذى و ابن ماجه وبيهقى آمده و همگى درستى آن را تصديق كرده اند، ديديم كه رسول خدا(ص ) آن صحابى نابينا را دستور داد تا در پى نماز چنين دعا كند:

اللهم انى اسالك و اتوجه بنبيك محمد، نبى الرحمه ، يا محمد انى توجهت بك الى ربى فى حاجتى لتقضى لى . اللهم فشفعه لى . يعنى بار خدايا به وسيله پيامبرت محمد، پيامبر رحمت ، از تو درخواست مى كنم و به تو روى مى آورم

. اى محمد، من به وسيله تو به خدايم روى مى آورم تا حاجتم برآورده شود. خداوندا شفاعت او را در حق من بپذير. (121)

و خداوند نيز نيازش را برآورده ساخت و خواهش پيامبرش را درباره او پذيرفت و او را شفا داد. و اين درست مصداق فرمان خداوند است كه مى فرمايد:

وابتغوا الى ربكم الوسيله . يعنى به سوى او دستاويزى بجوييد. (مائده / 35).

و نيز مى فرمايد:

يبتغون الى ربهم الوسيله . يعنى به سوى پروردگارشان دستاويزى مى جويند. (اسراء / 57)

تا اينجا پاره اى از مسائل مورد اختلاف را آورديم و به منشا بروز آنها نيز - تا آنجا كه ميسور بود - اشاره كرديم . اينك به بحث درباره عواملى مى پردازيم كه موجب پيدايش چنين اختلافات فاحشى شده است .

انگيزه اصلى پيدايش اختلافات عبارتند از:

1- تكبر و خود خواهى بندگان خدا در همه قرون و اعصار.

2- نياز هيئت حاكمه تا چگونگى زندگانى پيامبران و برگزيدگان خدا را به گونه اى نشان دهند كه با زندگانى آلوده به شهوات خودشان تفاوتى نداشته باشد. اينك هر يك از موارد ياد شده را جداگانه مورد بحث و بررسى قرار مى دهيم .

نخستين علت بروز اختلافات

1- در آغاز آفرينش

خداوند در قرآن كريم حكايت ابليس را كه به آدم (ع ) سر فرود نياورد و در برابر او سجده نكرد، چنين آورده است :

قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى استكبرت ام كنت من العالين ، قال انا خير منه . يعنى فرمود اى ابليس چه چيز مانع شد كه به دست آفريده ام سجده كنى ؟ تكبر كردى يا اينكه خود از بندگان پايگان

انگاشتى ؟ ابليس پاسخ داد: من از او بهترم . (ص / 75 - 76)

همچنين در آيه ديگرى آمده است :

قال لم اكن لا سجد لبشر خلقته من صلصال من حما مسنون .

يعنى شيطان گفت : من هرگز به بشرى كه از گل و لاى كهنه آفريده اى سجده نخواهم كرد. (الحجر / 33).

ابليس ، خداى را به يگانگى و بدون اينكه برايش شريكى قائل شده باشد، به اندازه عمر فرشته اى عبادت كرده بود، ولى در آخر، چون بر آدم برگزيده خداوند در زمانش سر فرود نياورد، بر سرش آمد آنچه كه آمد.

اينك نمونه هايى از مردمى را كه به دنبال تكبر و خود برتربينى ابليس ، تكبر كردند و پيامبران و برگزيدگان او را به چيزى نگرفتند و به آنان بى احترامى كردند، به شرح زير مى آوريم :

2- در امتهاى پيشين

قوم نوح ، به نوح پيغمبر گفتند:

مانراك الا بشر مثلنا... و ما نرى لكم علينا من فضل . يعنى ما تو را چون خودمان بشرى بيش نمى بينيم ... و هيچگونه مزيت و برترى نسبت به خود در تو سراغ نداريم . (هود / 27)

و نيز گفتند:

ما هذا الا بشر مثلكم يريد ان يتفضل عليكم . يعنى اين (نوح ) نيست مگر بشرى مانند شما كه مى خواهيد بر شما برترى و سرورى كند. (مومنون / 24)

همچنين قوم نوح و عاد و ثمود گفتند: ان انتم الابشر مثلنا. يعنى شما همچون ما بشرى بيش نيستيد. (ابراهيم / 10)

و يا به پيامبرانشان گفتند: و ما هذا الا بشر مثلكم ياكل مما تاكلون منه و يشرب مما تشربون . يعنى اين نيست مگر انسانى

چون شما كه از آنچه شما مى خوريد، او هم مى خورد، و از آنچه مى نوشيد، او هم مى نوشد. (مومنون / 33)

و به طورى كه در قرآن آمده ، پيامبران در مقابل اعتراض و بيحرمتى آنان مى گفتند: قالت لهم رسلهم ان نحن الا بشر مثلكم و لكن الله يمن على من يشاء من عباده . يعنى پيامبرانشان به آنها گفتند اگر چه ما چون شما انسانى بيش نيستيم ، اما خداوند به هر كدام از بندگانش كه بخواهد منت خواهد نهاد. (ابراهيم / 11 - 12) .

3- در زمان خاتم پيامبران (ص )

اين حجر در كتاب الاصابه در شرح حال ذوالخويصره ، بنيانگذار خوارج ، از قول انس مى نويسد:

در زمان پيامبر خدا(ص ) مردى بود به نام ذوالخويصره كه كوشش وى در عبادت و بندگى خدا همه خدا همه ما را به شگفتى واداشته بود. ما داستان وى را به رسول خدا(ص ) گفتيم . اما نشناخت . نشانه هايش را شرح داديم . باز هم او را نشاخت ، در همين حال بوديم كه او وارد مسجد شد و ما به پيغمبر خدا(ص ) گفتيم : اين همان مرد است . رسول خدا (ص ) فرمود: شما با من سخن از مردى گفتيد كه در سيمايش نشانى از ضربه شيطان است .

ذوالخويصره پيش آمد تا در برابر پيغمبر و يارانش قرار گرفت . اما سلامى به پيغمبر نكرد، رسول خدا(ص ) به او فرمود:

تو را به خدا سوگند مى دهم هنگامى كه به اينجا آمدى ، در دل خود نگفتى كه در ميان اينها كسى بهتر از من وجود ندارد؟

آن

مرد پاسخ داد آرى به خدا، و سپس روى برتافت و به نماز ايستاد. رسول خدا به ياران خود فرمود: چه كسى حاضر است كه اين مرد را بكشد؟

در پايان حديث فوق آمده است كه رسول خدا(ص ) فرمود: اگر او كشته شود، در ميان امتم حتى دو نفر با يكديگر اختلاف پيدا نمى كنند. (122)

4- در عصر ما

مردى تحصيلكرده از كشور سعودى گفت : محمد، مردى چون من بوده است و مرد. و پيداست كه سبب اين گفته ، تكبر و خود بزرگ بينى است .

چكيده آنچه گذشت : ابليس ، پيامبر خداوند و برگزيده او را برتر از خود نمى دانست و لذا به او سجده نكرد و گفت كه او بشرى بيش نيست .

قوم نوح و عاد و ثمود نيز پيامبرانشان را برتر از خود نمى دانستند و به آنان مى گفتند: شما جز بشرى مانند ما نيستيد.

همچنين ذوالخويصره ، بنيانگذار خوارج ، به گروهى كه رسول خدا هم در ميان آنان بود گفت : هيچيك از گروه شما برتر از من نيست .

و در روزگار ما نيز در به همين پاشنه مى گردد. بنابراين ، علت اهانت به برگزيدگان خدا و كوچك پنداشتن آنها، تكبر و خود بزرگ بينى است .

دومين علت بروز اختلافات

دومين علت بروز اختلافات در امت اسلام در طى قرون و اعصار اين بوده كه قدرتهاى حاكم و خداوند زر و زور، شديدا نيازمند بودند كه چگونگى زندگانى سرآمدهاى انسانيت از پيامبران و برگزيدگان خداوند را با زندگانى سراسر غرق در شهوات و تباهكاريها و آلودگيهاى خود هماهنگ جلوه دهند تا با يكديگر تناقصى نداشته باشند.

پيامد اين دو علت يكى

اين بود كه آيات قرآن كريم چنان تاويل و تفسير شد كه بيانگر صدور معاصى از جانب پيغمبران و برگزيدگان خدا بود، و ديگر اينكه رواياتى ساختند كه آلوده بودن ايشان را به گناه و شهوات نفسانى نشان مى داد و براى اين مقصود از اخبار و روايات اسرائيلى درباره سيره پيامبران ، مانند داستان داود (123) پيغمبر و اوريا و ديگر اسرائيليات ، كمك گرفتند. ما پيش از اين ، نمونه اى از اين دست را در سيره سرآمد پيامبران و خاتم ايشان حضرت محمد بن عبدالله (ص )، آورده ايم .

در اين راه ، يعنى اصرار بر اينكه پيامبران و برگزيدگان خدا هيچگونه امتيازى بر ديگر افراد ندارند و با آنان برابر هستند، آياتى از قرآن را كه آشكارا وجود معجزاتى را براى پيامبران خدا اثبات مى كرد، مانند مرغى را كه حضرت عيسى (ع ) با اجازه و فرمان خدا آفريد، به ميل و خواسته خود تاويل و تفسير كردند. همچنين رواياتى را جعل كردند كه همگى يكسره در نفى هر گونه امتياز و خصوصيتى از پيامبران وبرگزيدگان خدا نسبت به ديگران افراد بشر بود.

در مقابل آن قبيل احاديث و تاويلات ناروا از كتاب خدا و برخاسته از عوامل ياد شده ، در كتابهاى حديث و تفسير و سيره و كتابهاى ديگر، احاديثى را مى بينيم كه بيانگر وجود مميزاتى خاص براى برگزيدگان خداست . و از همين جا گروهى از مسلمانان به اين قبيل مطالب ايمان دارند و آيات كتاب خدا را بر طبق اين احاديث تاويل و تفسير مى كنند. نتيجه اين مى شود كه اين دسته را برداشتى خاص

از صفات خدا و مميزات پيامبرانش ، و نيز از عرش و كرسى و ديگر معارف اسلامى است كه كاملا متناقض با برداشتهاى دسته ديگر است و هر طايفه به آنچه در دست دارند، ايمانى راسخ دارند، تا آنجا كه اين منجر مى شود كه به تكفير مخالفين با راى خود بپردازند.

آنچه از تفرقه و دودستگى در طول قرون و اعصار ميان امت اسلامى حاصل گرديده ، از همين جا ناشى شده است كه با خواست خدا در مقام بيان علاج آن هستيم .

فشرده آنچه گذشت

خداوند براى مردم اسلام را مترقى قرار داد، كه مناسب با فطرتشان است و آنان را به وسيله پيامبرانش به تمسك به آن هدايت فرمود. و چون هر پيغمبرى در مى گذشت و امتش ، شريعت او را تغيير مى داد، خداوند دينش را با فرستادن پيامبرى ديگر تجديد مى فرمود؛ تا اينكه حكمت بالغه خداوند چنين اقتضا كرد كه آيينهايش را به شريعت خاتم پيامبران پايان بخشد.

خداوند اصول اسلام را با حفظ و حراست از قرآن ، از هر گونه آفت زيادتى و نقصان ، براى هميشه در امان خود داشته و بيان احكام و شرح آن را به سنت پيامبرش (ص ) نهاده است . اما سنت را چون قرآن ، از دخل و تصرف زيادتى و نقصان ، در امان خود قرار نداده ، و راويان احاديث آن حضرت را از سهو و نسيان و نسخه برداران آن را از خطا و لغزش بر كنار نداشته است .

اين ماجرا برسنت پيغمبر(ص ) در مدت چهارده قرن ادامه داشت و در اين مدت طولانى ، روايات سنت

آن حضرت از حديث و سيره ، كه در آنها احاديث متعارض فراوان است ، بين مسلمانان دست به دست مى گرديد، در صورتى كه در ميان آنها مجمل و خاص و عام وجود دارد، و عوامل خارجى ، كه در پيش به آن اشاره كرده ايم ، در روايت آنها موثر بوده اند.

در نتيجه ، در اجتهاد مجتهدان ، علاوه بر اجتهاد ويژه خودشان در قسمتهاى مختلف معارف اسلامى و احكام و مقررات آن ، در ترجيح برخى از روايات بر پاره اى ديگر، اختلاف نظر پديد آمد و هر كدام در صحت نظريه و برداشت خود بسختى پافشارى كردند و تعصب و يكدندگى به خرج دادند تا جايى كه هر فرقه اى به نظريه و برداشتى كردند و تعصب و يكدندگى به خرج دادند تا جايى كه هر فرقه اى به نظريه و برداشتى خاص از اسلام رسيد و بر اساس بينش خود به تاويل آيات متشابه پرداخت ، و بر آن اساس ، محكمات ديگر را نيز معنى و تفسير كرد.

بدين سان ، مسلمانان به فرق و مذاهب مختلف تقسيم شدند و قرنهاى طولانى بر آنها بگذشت و در طى آن برخى از مسلمانان به تكفير يكديگر پرداختند و هر كس را كه در عقيده با آنها مخالف بود، از پاى در آورند، و خانه اش را خراب كردند.

پس با اين همه عوامل تفرقه برانگيز و وجود مسائل مورد اختلاف بين مسلمانان ، كه نمونه هايى از آنها را در صفحات پيش از نظر گذرانيدم ، توحيد كلمه ايشان چگونه امكان پذير است ؟

نه ، هرگز نزديكى و اتحاد بين فرق مختلف

اسلامى با بقاى بر تقليدشان بر اجتهادهاى سلف امكان پذير بود؛ مگر هنگامى كه هر يك از طوايف اسلامى نظر و برداشتى را كه از اسلام و تاويل قرآن و احاديث دارند، و نيز اجتهاد گذشتگان را، كه موجب بروز اختلاف و دو دستگى گرديده است ، با يكديگر در ميان بگذارند. آن هم با اين شرط كه اين كار تنها به روش دعوت به حق و بحث علمى متين و بدون توسل به دشنام و ناسزا و افترا به فرقه ديگر براى موجه نشان دادن راى و فرقه خود - كه از اين جهت به خدا پناه مى بريم - صورت گيرد و ره طايفه اى بيطرفانه ، نظريات ديگر طوايف را بشنوند كه حق زاده بحث و تحقيق است .

راه درست براى رسيدن به چنين هدفى اين است كه دانشمندان اسلامى در اين قبيل مباحث تنها با روش علمى به بحث بپردازند؛ آنگاه نتايج تحقيقات خود را در يك مجلس علمى بزرگ ، مانند دانشگاه الازهر قاهره يا دانشگاه اسلامى مدينه منوره يا كنگره اسلامى در مكه مكرمه ، و يا ديگر دانشگاههاى بزرگ نجف اشرف و قم و خراسان و قيروان و زيتونيه ، به بحث و بررسى بگذارند، و پس از بحث و بررسى ، دولتهاى اسلامى حاصل و چكيده بررسيهاى آنها را براى همه مسلمانان جهان انتشار دهند تا در اختيار كسانى كه خواهان فهم و درك همه جانبه آراء و عقايد ديگران هستند، بدون پرده پوشى و اغماض و يا زيادتى و نقصان و دادن نسبتهاى زشت و ناروا، قرار بگيرد.

اينجاست كه هر كس ملزم است تا راى ديگرى

را به نيكوترين وجهى پذيرا باشد، و يا اينكه برادر مسلمانش را در راى و نظريه اى كه پذيرفته است ، معذور دارد. و به اين ترتيب درك آراء يكديگر براى مسلمانان آسان مى شود و آنان به هم نزديك مى گردند و كوششهاى پراكنده خود را در خير و صلاح خودشان يكسو مى نمايند. (124)

براى رسيدن به اين مقصد، لازم است نخست در مصادر شريعت اسلامى و چگونگى استفاده مسلمانان از آن و دستيابى به سنت پيغمبر اسلام (ص )، بحث و تحقيق به عمل آيد. من ، با يارى گرفتن از خداى متعال ، براى رسيدن به اين مقصد، به تاليف كتاب حاضر بر اساس روش زير پرداخته ام .

روش بحث در اين كتاب

در پيش نمونه هايى چند از مسائل مورد اختلاف و دو علت اصلى بروز آن را ذكر كرديم . با وجود اين ، ريشه هاى اختلاف هنوز باقى است كه به آنها در بخش اول كتاب خواهيم پرداخت . باشد كه خير خواهان متعهد و غيرتمندى كه در برابر اسلام و مسلمانان احساس مسئوليت مى كنند، كوششهاى خود را در پرتو شناخت آنها، متوجه ايجاد زمينه نزديكى ميان امت اسلامى و يگانگى ايشان عليه دشمنان اسلام بكنند.

از آنجا كه تمام طوايف مسلمانان به يكى از دو مذهب امامت و خلافت معتقد هستند، موارد زير در اين كتاب آمده است :

1- نظر و راى دو مذهب درباره اصحاب رسول خدا(ص ) و عدالت ايشان به بحث گذشته شده است ؛ زيرا راه دستيابى به سنت پيغمبر خدا(ص )، اصحاب هستند. البته از ديدگاه مذهب خلفا، همه اصحاب عادلند و كمترين ترديدى

در عدالت هيچيك از آنها ندارد و حديث همه آنها پذيرفته است .

اما در مذهب ديگر عقيده بر اين است كه در ميان اصحاب هم مردمى نيك و پرهيزگار وجود داشته اند كه تنها از ايشان مى شود حديث را پذيرفت و هم در ميانشان كسانى يافت مى شدند كه به نفاق و دو رويى آلوده بودند و خداوند در حق ايشان فرمود: من اهل المدينه مردوا على النفاق لا تعلمهم نحن نعلمهم . يعنى از اهالى مدينه كسانى يافت مى شوند كه در نفاق و دورويى كاركشته و ماهرند، تو آنها را نمى شناسى ، ما آنها را مى شناسيم . (توبه / 101).

نويسنده دلايل هر دو دسته را در اين مورد با روش علمى مورد بررسى و تحقيق قرار داده و سپس به بحث و بررسى درباره مساله خلافت و امامت از ديدگاه دو مذهب و دلايل ايشان در همين زمينه پرداخته است . زيرا خلفاى چهارگانه صدر اسلام ، براى يكى از اين دو مذهب راه وصول و دسترسى به شريعت و مقررات اسلامى هستند. و دليل ايشان سخنى است كه از پيامبر اسلام (ص ) درباره ايشان آورده اند كه فرموده است : خذوا بسنتى ، وسنه الخلفاء الراشدين من بعدى ، و عضوا عليها بالنواجذ. يعنى سنت من ، و پس از من سنت خلفاى راشدين را در پيش بگيريد و آن را با چنگ و دندان پاس داريد.

از همين روست كه مذهب خلافت اجتهادات خلفا را يكى از مصادر شريعت اسلامى به حساب مى آورد.

اما معتقدين به مذهب اهل بيت (ع )، امامان دوازده گانه را مصدرى

براى دستيابى به شريعت اسلامى مى شناسند و آنچه را كه ايشان از رسول خدا(ص ) درباره احكام و مقررات اسلامى روايت مى كنند، مى پذيرند. از اين رو بايد چكيده ادله هر دو مذهب را در اين زمينه بررسى كرد.

2- مصادر تشريعى هر دو مذهب بيطرفانه و با حفظ امانت علمى مورد بحث و بررسى قرار گرفته و با ذكر فعاليتهاى علمى و سياسى و اجتماعى هر يك از آنها نتايجى كه براى جامعه اسلامى داشته ، مورد پژوهش قرار گرفته است .

3- پاره اى از دروغها و نسبتهاى ناروايى كه به مذهب اهل بيت (ع ) و پيروان آن بسته اند آورده ، و به بررسى علت آنها پرداخته شده است .

در پايان از خداوند مى خواهم كه مرا در بحث و بررسى روايات هر دو مذهب درباره قرآن كريم موفق گرداند.

و بالاخره ، اين همان بحثها و بررسيهايى است كه به پيشگاه امت بزرگوار اسلامى تقديم مى كنم ؛ به اين اميد كه در آن تنها از ديدگاه علمى بنگرند و مرا به موارد اشتباهاتم در راه انتشار معارف اسلامى ، و آسانترين راه دستيابى به همبستگى و تفاهم مسلمانان آگاه گردانند.

قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيره انا و من

اتبعنى و سبحان الله و ما انا من المشركين

سخنان دو مذهب درباره مصادر تشريعى اسلام

اشاره

در تاريخ عقايد و تفكر اسلامى دو دستگى آشكارى را بعد از وفات پيامبر اسلام (ص ) در بين دو مذهب مى بينيم : يكى مذهب هيئت حاكمه بعد از پيغمبر تا آخرين خليفه از خلفاى ترك عثمانى ، و ديگرى مذهب اهل بيت عليه السلام كه به امام دوازدهم ختم مى

شود. (125)

اين دو دستگى و جدايى همچنان بين دانشمندان و سران اين دو مذهب و پيروانشان برقرار بوده و تا زمان ما نيز ادامه دارد و خدا مى داند تا چه هنگامى ادامه خواهد داشت .

ما در اين مباحث نخستين مذهب را مذهب خلفا (يا مذهب خلافت ) و ديگرى را مذهب اهل بيت عليهما السلام (يامذهب امامت ) مى ناميم و - به خواست خدا - به بحث از منشا بروز اختلاف بين اين دو مذهب آغاز مى كنيم و سپس نمونه هايى از موارد اختلاف را خواهيم آورد.

سر آغاز اختلاف بين دو مذهب

پيش از آنكه به بحث درباره موارد اختلاف بين دو مذهب و منشا بپردازيم ، لازم است گفته شود چيزى كه هر دو مذهب بر اصالت و درستى آن اتفاق نظر دارند، قرآن كريم است .

پيروان اين دو مذهب درباره اصالت قرآن متفق القول هستند و خود را ملزم مى دانند تا به حلال و حرام و امر و نهى و مباح و روايش سر تسليم فرود آورند و به آنها عمل كنند. اما در تاويل آيات قرآن ، بويژه درباره متشابهات آن ، سخت با يكديگر اختلاف دارند.

غير از اين ، مهمترين موارد اختلاف بين اين دو مذهب را در موارد سه گانه زير مى توان برشمرد:

1- درباره اصحاب رسول خدا(ص )

2- درباره امامت و خلافت كه هر دو از راههاى دستيابى به مصادر و مدارك شريعت اسلامى هستند.

3- درباره مصادر احكام و عقايد اسلامى بعد از قرآن .

پس از بررسى در هر يك از اين موارد، برداشت هر يك از اين دو مذهب را مورد تحقيق و ارزيابى قرار خواهيم داد.

نخست لازم است

به بررسى اصطلاحاتى بپردازيم كه در سراسر كتاب به نحوى با آنها سر و كار خواهيم داشت ، و سپس اشاره اى به چگونگى تهيه و تنظيم فرهنگ نامه ها و كتابهاى لغت عرب خواهيم كرد.

واژه هاى عرب و اصطلاحات اسلامى

شناخت اصطلاحات

1- واژه عرب

2- اصطلاح شرعى ، يا اصطلاح اسلامى .

3- اصطلاح متشرعه ، يا اصطلاح مسلمانان .

4- حقيقت و مجاز.

ما هنگامى اولى را نامگذارى عرب ، و دومى را نامگذارى شارع ، و سومى را نامگذارى مسلمانان خواهيم خواند.

1- واژه عرب

واژه عرب را از اين روى مقدم داشته ايم كه قرآن به اين لغت نازل شده است . بيشتر الفاظ عربى را كه ما امروزه به كار مى بريم از زمانهاى بسيار دور و پيش از اسلام و بعد از آن ، در همين معنا و مفهومى كه امروزه مشهور است به كار مى رفته است . مانند واژه اكل و شرب (خوردن و نوشيدن ) و يا ليل و نهار (شب و روز). اما در ميان همين واژه هاى عرب ، پاره اى از لغات وجود دارند كه معانى گوناگونى يافته اند. مانند غنم كه در ابتدا به معنى بهره گيرى از هر چيزى بوده و سپس در معناى بهره گرفتن از هر چيز بدون زحمت و رنج به كار برده شده ، و در آخر همى لفظ در اسلام به طور مطلق به معنى دستيابى به هر چيز، چه با رنج و زحمت و چه بدون آن ، استعمال شده است .

همچنين ديده شده است كه لفظى در ميان قبيله اى به معنايى و در ميان قبيله اى ديگر به معناى ديگر به كار برده شده

است . مانند الاثلب كه مردم حجاز آن را به معناى سنگ و مردم تميم به معناى خاك استعمال مى كنند. (126)

چرا دور برويم ، اكنون واژه مبسوط در زبان مردم عراق به معناى مضروب و كتك خورده و در ميان مردم سوريه و لبنان به معناى شادبه كار مى رود.

بنابراين اين واژه الاثلب در زبان مردم تميم چنان معنايى ، و براى مردم حجاز چنان مفهومى را دارد؛ كما اينكه واژه مبسوط نيز چنين است .

2- اصطلاح شرعى ، يا اصطلاح اسلامى

هنگامى كه خداوند آخرين پيامبرش را به رسالت برانگيخت ، پاره اى از الفاظ عرب را در غير معنى و مفهومى كه در ميان مردم عرب رايج بود، به كار گرفت . مثلا كلمه الصلاه كه به طور مطلق به معناى دعابه كار مى رفت ، رسول خدا(ص ) آنرا به معنى نيايشى ويژه (نماز) استعمال كرد كه داراى كلماتى مخصوص ، همزمان با حركاتى معين ، چون قيام و ركوع و سجود است و پيش از آن تاريخ ، عرب آن را در چنين معنايى نمى شناخت .

اين نامگذارى جديد را ما اصطلاح شرعى يا اصطلاح اسلامى مى ناميم ؛ خواه اين قبيل اصطلاحات بر اثر تغيير معنا مفهوم براى لفظ به وجود آمده باشد (مانند الصلاه )، خود شارع و قانونگذار اسلامى ، لفظى نو را در معنايى تازه بنيان نهاده است (مانند لفظ الرحمن كه صفتى است براى الله ).

البته چنين اصطلاحى هنگامى هنگامى شرعى شناخته مى شوند كه لفظ مزبور در معنى مفهوم كه براى آن شناخته شده ، در قرآن كريم يا حديث شريف نبوى آمده باشد. در

غير اين صورت ، اصطلاح شرعى نخواهد بود.

با اين مقدمه ، اصطلاح شرعى را چنين تعريف مى كنيم :

اصطلاح شرعى عبارت است از لفظى كه شارع و قانونگذار، آن را در معنا و مفهومى خاص به كار برده و رسول خدا(ص ) نيز آن را به امت اسلامى ابلاغ كرده باشد.

3- اصطلاح متشرعه ، يا اصطلاح مسلمانان

از الفاظى كه نزد مسلمانان معنا و مفهومى خاص به خود گرفته و مشهور شده ، لفظ اجتهادو مجتهداست كه مسلمانان آن دو را به ترتيب در معناى فقه و فقيه به كار مى برند. در صورتى كه اين دو لفظ در واژه عرب ، اولى به معناى كوشش براى به دست آوردن موضوعى و چيزى و دومى به معناى كوشش كننده (127) آمده ، و در همين معناى لغوى نيز در حديث شريف نبوى به كار رفته است : فصل العالم على المجتهد مائه درجه . يعنى دانشمند را بر كوشنده (در عبادت ) صد درجه برترى است . (128)

و در سيره آن حضرت آورده اند: كان رسول الله (ص ) يجتهد فى العشر الاواخر، ما لا يجتهد فى غيره يعنى رسول خدا(ص ) در دهه آخر هر ماه بيش از مواقع ديگر (به عبادت بارى تعالى ) مى كوشيده است . (129)

چون لفظ اجتهادو مجتهد، نه در قرآن كريم به معناى فقه و فقيه آمده و نه در حديث شريف نبوى ، و با وجود اين ، در اين معنا بين مسلمانان رواج يافته است ، ما آن دو را عرف متشرعه يا نامگذارى مسلمانان مى ناميم .

از اين دست اصطلاحات ، اصطلاحاتى است كه نزد همه

مسلمانان عموميت ندارد، بلكه برخى از مسلمانان چنان اصطلاحاتى را در معناى مخصوصى به كار مى برند. مانند صوم زكريا(روزه زكريا) كه بعضى از مسلمانان اين اصطلاح را در روزه اى به كار مى برند كه با خاموشى و خوددارى از سخن گفتن همراه باشد.

اين قبيل اصطلاحات را كه موضعى هستند، بجاست تا اصطلاحات محلى بناميم ؛ همچنان كه صوم زكريااز اصطلاحات مردم بغداد است و تنها مردم آنجا به معناى آن آشنايى كامل دارند. در اينجا بايد گفت اين اصطلاح از اصطلاحات مردم مسلمان عراق است و يا فلان اصطلاح ، از اصطلاحات مردم قاهره است ، و روا نيست كه اين قبيل اصطلاحات را به طور مطلق و بدون هيچگونه قيدى از اصطلاحات متشرعه و نامگذارى مسلمانان به حساب آورد.

همين امر نسبت به نامگذاريهايى كه در ميان پيروان مذاهب مختلف اسلامى و يا يكى از فرقه هاى برخاسته از اسلام رواج دارد نيز صادق است .

نمونه اين قبيل اصطلاحات را در الفاظ الشارى و المشرك گروه خوارج مى توان يافت . چه ، لفظ شارى براى خوارج همان معنا و مفهوم را دارد كه لفظ مجاهدبراى عموم مسلمانان . و مشرك در نظر آنها بر همه مسلمانان ، يا هر كس كه هوادار ايشان نباشد، اطلاق مى شود. يعنى همه مسلمانان غير از خودشان .

همچنين است كلمه رافضى - كه نامى است نيشدار و با كنايه - كه برخى از پيروان مذهب خلفا بر بعضى از پيروان مذهب اهل بيت (ع ) نهاده اند، و نيز كلمه ناصبى كه پيروان اهل بيت (ع ) بر هر كس كه دشمن ائمه اهل بيت (ع

) باشد، گذاشته اند.

در چنين حالتى ، ما اولى را اصطلاح خوارج و دومى را اصطلاح مذهب خلفاو سومى را اصطلاح پيروان مذهب اهل بيت (ع )مى ناميم .

بنابر آنچه گفتيم ، اگر در مذهب خلفا به لفظ ناصبى برخورد كرديم ، آن را به معناى دشمن اهل بيت (ع ) نخواهيم گرفت . و يا اگر لفظ شارى را در نزد كسانى غير از خوارج ديديم ، معناى مصطلح در نزد خوارج را از آن برداشت نمى كنيم .

4- حقيقت مجاز

اگر لفظى در معناى خودش چنان رايج و مشهور شود كه شنونده چيزى غير از معناى مخصوص آن به خاطرش نرسد، آن لفظ را حقيقتى گويند. مانند لفظ اسد(شير درنده ) كه از به كار بردن آن ، تنها معناى حيوان وحشى و درنده مستفاد مى شود و نه چيزى ديگر. و يا لفظ صلاه (نماز) كه براى ما مسلمانان مفهومى جز يك سلسله حركات توام با اذكار ويژه ندارد.

لفظ اسدرا در مثال نخستين ، كه مبين حقيقت وجودى حيوان درنده است ، به عنوان حقيقت لغوى و لفظ صلاه را در مثال دوم ، كه تعريفى است حقيقى از يك سلسله اعمال مخصوص ، حقيقت شرعى مى نامند.

لفظ اسد(و در فارسى شير) را گاهى در مقام تعريف مرد شجاع به كار مى برند و مثلا - مى گويند: شير را ديدم كه در مسجد سخن مى گفت ،

چنين كاربردى را در لفظ شير مجازخوانند و مى گويند كه لفظ شير مجازا براى مرد شجاع به كار برده شده است . ولى ناگزير بايد قرينه اى در كلام يا مقام وجود داشته باشد تا

شنونده به كمك آن بداند كه در اينجا منظور از لفظ شير، معناى حقيقى آن ، يعنى حيوان درنده وحشى نيست . زيرا واضح است كه حيوان درنده سخن نمى گويد، خواه در مسجد و خواه در جاى ديگر. و اين خود قرينه اى است براى شنونده كه در مى يابد منظور، حيوان نيست ، بلكه مرد شجاع است .

چگونگى تاليف فرهنگ نامه هاى عرب

در قرن دوم و سوم هجرى كه دانشمندان و زبان شناسان عرب به جمع آورى واژه هاى عربى و تدوين آنها همت گماشتند، در مقابل هر لفظ و كلامى كه يافتند، معناى آن را از دوره جاهليت تا زمان خودشان ثبت كردند؛ خواه آن معنا را همه فرهنگ شناسان براى آن واژه پذيرفته بودند، يا اينكه از اصطلاحات اسلامى و يا از مصطلحات و نامگذارى مسلمانان بوده است .

در برابر اين گروه ، فقهاى اسلام در طى قرون و اعصار با كوششى در خور تحسين در مقام جدا كردن و مشخص نمودن تمام مصطلحات شرعى و فقهى برآمدند و موارد كاربرد هر يك را مشخص ، و حدود هر كدام از آنها را كاملا معين كردند. مانند اصطلاح صلاه ، صوم ، حج ، و غيره . به اين ترتيب مصطلحات فقهى و شرعى براى همه مسلمانان شناخته شده است .

اما از آنجا كه چنين كوششى در شناخت و تعريف اصطلاحات اسلامى غير فقهى به عمل نيامده ، پاره اى از اصطلاحات غير معروف در نزد مسلمانان همچنان در پرده ابهام باقى مانده ، كه آيا چنان اصطلاحاتى از اصطلاحات شرعى است يا از نامگذاريهاى مسلمانان و اصطلاحات متشرعه ؟ و همى امر موجب شده

تا پيچيدگى و اشكالى در درك مفاهيم اسلامى ، و احيانا شناخت پاره اى از احكام شرعى پديد آيد كه نمونه بارز آنها را در واژه صحابى و صحابه مى توان يافت كه اينك عهده دار بحث و بررسى آن هستيم .

سخنان دو مذهب درباره صحبت و صحابى

تعريف صحابى از ديدگاه دو مذهب

تعريف صحابى از ديدگاه مذهب خلفا

ابن حجر در مقدمه فصل اول كتاب اصابه در تعريف صحابى مى نويسد:

صحابى كسى است كه پيامبر(ص ) را، در حالى كه به او ايمان آورد، ديدار كرده و مسلمان از دنيا رفته باشد. چنين كسى صحابى است ؛ خواه با پيغمبر زمانى دراز نشست و برخاست كرده باشد يا نه ؛ خواه با پيغمبر خدا(ص ) به جنگ مشركين رفته باشد يا خير. حتى يك بار ديدن آن حضرت كافى است ؛ اگر چه او با ننشسته و مجلس وى را درك نكرده باشد. و يا اينكه به خدمت آن حضرت رسيده ، ولى بنا به علتى ، چون كورى و يا عارضه اى ديگر، او را به چشم سرنديده باشد. (130)

ابن حجر در جاى ديگر، و زير عنوان قاعده اى كه در پرتو آن ، عده زيادى صحابى شناخته مى شوند، مى نويسد:

در جنگها و فتوح ، پيشينيان را رسم بر اين بوده است كه بجز شخص صحابى ، كسى ديگر را به فرماندهى سپاه نمى گماشتند... در سال دهم هجرت حتى يك نفر هم در مكه و طائف ديده نمى شد كه اسلام نياورده و همراه با رسول خدا(ص ) در حجه الوداع شركت نكرده باشد. در اواخر زندگانى رسول خدا(ص ) در شهر مدينه ، و از افراد قبائل اوس و خزرج كسى يافت نمى شد كه مسلمان

نشده باشد. تا پيغمبر خدا(ص ) حيات داشت ، هيچيك از آنان كه نام برديم آشكارا اظهار كفر نكرده و كافر نشده بودند. (131)

اگر به كتاب خمسون و مائه صحابى مختلق ما مراجعه شود، نتيجه اين سهل انگارى در تعريف و شناخت صحابى و زيانى كه از اين رهگذر بر تاريخ اسلام و احاديث و سنت رسول خدا(ص ) رفته است ، بخوبى درك خواهد شد.

تعريف صحابى از ديدگاه مذهب اهل بيت (ع )

مذهب اهل بيت (ع ) در تعريف صحابى همان را مى گويد كه در فرهنگهاى لغت عربى آمده است ؛ مانند تعريف زير:

كلمه صاحب (جمع آن صحب ، اصحاب ، صحاب ، صحابه )، به معنى همدم ، همراه ، رفيق ، يار و معاشر است و زمانى آن را به كار مى بردند كه دو نفر زمان نسبتا درازى را در كنار هم و به معاشرت با يكديگر گذرانيده باشند، و اصولا مصاحبت با طول زمان معاشرت ملازمه دارد. (132)

چون مصاحبت ميان دو تن برقرار مى شود، لذا كلمه صاحب همواره به بعد از خود اضافه مى گردد؛ همچنان كه در قرآن كريم آمده است : يا صاحبى السجن . (اى ياران زندانى من ) و اصحاب موسى (ياران موسى )، كه صاحب و اصحاب ، بر السجن و موسى اضافه شده است .

و نيز در زمان رسول خدا(ص )، به معاشران حضرتش صاحب رسول خدا (هم صحبت رسول خدا(ص )) و (اصحاب رسول خدا) (ياران رسول خدا(ص )) مى گفتند و كلمه صاحب و اصحاب را بر كلمه رسول خدااضافه مى كردند.

همچنين اصحاب بيعت الشجره (ياران پيمان شجره ) و اصحاب الصفه (همنشينان صفه ) گفته اند

كه اصحاب ، بر بيعت الشجره و صفه اضافه شده است .

در زمان رسول خدا(ص ) لفظ صاحب و اصحاب نام خاصى براى ياران رسول خدا(ص ) نبود؛ بلكه بعدها مسلمانان پيرو مذهب خلفا، ياران پيامبر خدا(ص ) را صحابى و اصحاب نام نهادند. پس چنين نامگذارى ، از نامگذاريهاى مسلمانان و يا اصطلاحات متشرعه است و ارتباطى به نامگذارى اسلامى ندارد.

روش شناخت صحابى در مذهب خلفا

نويسندگان شرح حال صحابه پيغمبر(ص ) در مذهب خلفا، براى تعريف و معرفى اصحاب قاعده و روشى خاص وضع كرده اند. از آن جمله ابن حجر در كتاب اصابه مى گويد:

از جمله سخنان سربسته پيشوايان درباره نشانه اى كه با آن شخص صحابى شناخته مى شود، روايتى است كه ابن ابى شبيه در مصنف خود، از طريقى كه بر آن باكى نيست ، آورده : پيشينيان را رسم بر اين بود كه در جنگها بجز شخص صحابى را به فرماندهى نمى گماشتند. (133)

اما اين روايت ، كه از طريقى رسيده كه بر آن باكى نيست ، روايتى است كه طبرى و ابن عساكر به اسناد خود از سيف بن عمر، از ابوعثمان ، از خالد و عباده آورده اند كه در آن مى گويد:

فرماندهان ، از صحابه انتخاب مى شدند؛ مگر وقتى كه صحابى را كه بتواند از عهده چنين مهمى برآيد نمى يافتند. (134)

طبرى در روايت ديگر از قول سيف مى نويسد:

اگر عمر در ميان اصحاب كسى را مى يافت كه از عهده اداره جنگ بر آيد، از انتخابش به فرماندهى سپاه فروگذارى نمى كرد. اما اگر به چنين كسى در ميان اصحاب دست نمى يافت ، يكى از تابعين خوشنام را

با همان ويژگيها برمى گزيد. ولى كسانى كه در جنگهاى ارتداد با مسلمانان شركت كرده بودند، چنين اميدى را نداشتند. (135)

نقد روش شناخت صحابى در مذهب خلفا

مصدر دو روايت ياد شده ، سيف بن عمر تميمى است كه به دروغسازى و زندقه متهم است . (136) سيف ، اين قاعده را از قول ابو عثمان و او هم از قول خالد و عباده آورده است . سيف بن عمر وى را در رواياتش به نام يزيد بن اسيد الغسانى مى خواند كه اين نام ، از نامهاى راويان مخلوق اوست و وجود خارجى نداشته است . (137)

اما حال راويانى كه چنان روايت را آورده اند، هر چه باشد، چندان مهم نيست ؛ زيرا اين روايت در اصل با حقايق و رويدادهاى مسلم تاريخى تناقض دارد كه در ذيل به آنان اشاره مى شود.

ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى مى نويسد:

امرؤ القيس به دست عمر اسلام آورد و خليفه نيز او را در همان مجلس ، و پيش از آنكه حتى ركعتى نماز گزارده باشد، ولايت و حكومت داد. (138)

اصفهانى تفصيل اين داستان را از زبان عوف بن خارجه مرى چنين آورده است :

روزى در زمان خلافت عمر بن خطاب نزد او نشسته بودم ، در آن حال مردى از در آمد كه موى اندكى در دو طرف سرش به چشم مى خورد. آن مرد پاهاى كجى داشت ؛ به طورى كه انگشتهاى هر دو پاى او روبروى هم ، و پاشنه هايش تقريبا در امتداد شانه هايش قرار داشت . او در حالى كه مردم نشسته در مجلس را پس و پيش مى كرد و از روى سر آنها قدم برمى

داشت ، خود را به جلو كشيد تا اينكه روبروى عمر قرار گرفت و او را به رسم خلافت درود گفت . عمر از او پرسيد: كيستى ؟ آن مرد جواب داد: من مردى مسيحى هستم و نامم امرؤ القيس بن عدى كلبى است . عمر او را شناخت . پس پرسيد: بسيار خوب ، چه مى خواهى ؟ امرؤ القيس پاسخ داد كه مى خواهم مسلمان شوم . عمر اسلام را بر او عرضه كرد و او هم پذيرفت . سپس عمر فرمان داد تا نيزه اى برايش حاضر كردند. پس پرچمى بر آن بست و به دستش داد و او را بر مسلمانان قضاعه (139) شام حكومت داد.

امرؤ القيس در حالى كه پرچم را در دست خود مى فشرد، و باد آن را بالاى سرش به اهتزار در آورده بود، باز گشت و به سوى محل ماءموريتش روان گرديد. (140)

داستان حكومت يافتن علقمه بن علاثه كلبى بر حوران (141) توسط عمر پس از قضيه ارتدادش نيز با چنان ادعايى آشكارا متناقض است . در اغانى ضمن شرح حال علقمه ، آمده است :

علقمه در زمان رسول خدا(ص ) اسلام آورد و از مصاحبت حضرتش برخوردار شد. اما در زمان خلافت ابوبكر از اسلام روى بگردانيد و مرتد شد. ابوبكر، خالد بن وليد را به دستگيرى او مامور كرد، ولى علقمه از چنگش بگريخت . مى گويند بعدها علقمه عذر خواهان بازگشت و از نو اسلام آورد. (142)

و در اصابه ابن حجر آمده است :

علقمه در زمان خلافت عمر شراب خود و عمر نيز او را حد زد. علقمه پس از خوردن

اين حد مرتد شد و رو به ديار روم نهاد.

امپراتور روم او را بگرمى پذيرفت ، از او پرسيد:

تو پسر عموى عامر بن طفيل نيستى ؟ علقمه به شخصيتيش برخورد و در پاسخ امپراطور گفت : مثل اينكه تو جز به وجود عامر مرا نمى شناسى ؟ (143)

پس سرخورده و ناراحت از روم به مدينه بازگشت و از نو اسلام آورد.

اما داستان حكومت يافتن او را اصفهانى و ابن حجر هر دو آورده اند. اصفهانى مى نويسد:

علقمه - كه از دوستان خالد بن وليد بود - پس از ارتدادش به مدينه بازگشت و شبانگاه دور از چشم ديگران خود را به مسجد رساند و در گوشه اى پنهان شد. ساعتى بعد عمر بن خطاب به مسجد قدم نهاد و علقمه را سلام گفت . خليفه كه با خالد بن وليد شباهتى تمام داشت ، در تاريكى شب علقمه را به اشتباه انداخت و چنين پنداشت كه اين تازه وارد خالد بن وليد است . پس سر صحبت را با او باز كرد و در ضمن آن از وى پرسيد: بالاخره تو را از كار بركنار كرد؟ عمر كه متوجه اشتباه علقمه شده بود، براى اينكه چيزى دستگيرش بشود، زيركانه به جاى خالد جواب داد: آرى ، همين طور است ، علقمه با لحنى متاثر گفت : معلوم است ، اين به سبب رقابت و حسادتى است كه با تو داشته اند. عمر موقع را مناسب دانست و موذيانه از علقمه پرسيد: از تو چه كمكى بر مى آيد تا انتقام بگيرم ؟ علقمه شتابزده پاسخ داد: پناه مى برم به خدا، عمر بر ما حق

فرمانبردارى دارد و ما مجاز نيستيم كه عليه او كارى انجام دهيم و به مخالفتش برخيزيم . پس از اين گفتگو، عمر (يا به گمان علقمه ، خالد) از جاى برخاست و از مسجد بيرون رفت .

روز بعد، عمر آماده پذيرايى از مردم گرديد. خالد بن وليد نيز به همراه علقمه وارد شد و در كنجى آرام گرفتند. ساعتى گذشت و در فرصتى مناسب ، عمر رو به علقمه كرد پرسيد: خوب علقمه آن حرفها را تو با خالد در ميان گذاشتى ؟ علقمه نگران و ناراحت به ياد حرفهاى ديشبش با خالد افتاد. پس شتابزده از خالد پرسيد: ابو سليمان ، تو چيزى به او گفته اى ؟ خالد پاسخ داد: واى برتو، قسم به خدا پيش از اينكه تو او را ببينى ، من او را ديدار نكرده ام . و پس از اندكى مكث به سخن خود چنين ادامه داد: نكند تو پيش از من او را ديده و به جاى من گرفته باشى ؟ علقمه - كه كاملا موضوع را دريافته بود - گفت : آرى ، به خدا همين طور است . آن وقت به طرف عمر برگشت و از خليفه پرسيد: اى اميرالمومنين ، او كه چيزى بجز خير و خوبى از من نشنيده اى ، اين طور نيست ؟ عمر گفت : آرى همين طور است . بگو ببينم دوست دارى تا حكومت حوران را به تو دهم ؟ علقمه جواب داد: البته ، آن وقت خليفه فرمان حكومت حوران را به عهده علقمه نهاد. علقمه تا پايان عمر بر آنجا فرمان راند در آنجا هم درگذشت .

ابن

حجر در پايان اين داستان و پس از عبارت عمر فرمان حكومت حوران به در دست علقمه نهاد مى نويسد كه عمر گفت : اگر مرا در پى ، هوادارانى واقعى چون تو باشد، از هر چيز دنيا برايم ارزشمندتر خواهد بود.

آنچه در اين مورد آورديم ، يكسره حقايق تاريخى بود؛ با وجود اين ، دانشمندان مذهب خلفا به آنچه روايت كرده اند استناد نموده و از آن ضابطه شناخت اصحاب رسول خدا(ص ) را كشف ، و به دنبال آن گروه بسيارى از مخلوقات سيف بن عمر متهم به زندقه را در صف اصحاب واقعى رسول خدا(ص ) نشانده اند كه ما آنها را در كتاب صد و پنجاه صحابى ساختگى شرح داده ايم .

اكنون پس از بررسى آراء دو مذهب در تعريف صحابى ، به بحث عدالت اصحاب از ديدگاه دو مذهب مى پردازيم و آراء و نظريات ايشان را در اين مورد، مورد مطالعه قرار مى دهيم .

عدالت اصحاب از ديدگاه دو مذهب

1- عدالت اصحاب از ديدگاه مذهب خلفا

پيروان مذهب خلفا، همه اصحاب رسول خدا(ص ) را عادل مى دانند و در اخذ احكام و معارف اسلامى به ايشان مراجعه مى كنند.

امام جرح و تعديل ، حافظ ابوحاتم رازى ، (144) از دانشمندان گرانقدر علم درايه و حديث در مذهب خلفا، در مقدمه كتابش در مورد عدالت اصحاب پيغمبر خدا(ص ) چنين مى نويسد:

اصحاب پيامبر خدا(ص ) كسانى هستند كه شاهد نزول وحى و قرآن بوده ، چگونگى تفسير و تاويل آن را شناخته اند. خداوند ايشان را به همدمى پيامبرش (ص ) و يارى او، و برپاداشتن دين و نمودن آيينش برگزيده و آنان را براى مصاحبت پيامبرش پسنديده و رهبران

ما قرار داده است . آنچه را پيامبر اسلام از جانب خداى تعالى به آنان تبليغ كرده است (از سنتهايى كه نهاده و مقرراتى كه وضع فرموده ، احكامى كه صادر كرده و داوريهايى كه نموده ، آن چه را روا شمرده و فرمان داده ، يا مانع شده و نهى فرموده است ) همه و همه را با تمام وجود خود فراگرفته و به خاطر سپرده اند و در دين ، فقيه و دانشمند شده اند. آنان به امر و نهى خدا و مراد و مقصود از آن ، در پرتو ديدارى كه با رسول خدا(ص ) و نظارتى كه بر نحوه تفسير قرآن و تاويل آن به وسيله حضرتش داشته اند، آگاهى يافته و طرز استفاده و چگونگى برداشت از قرآن را به خوبى و روشنى دريافته اند. خداى عز و جل از اينكه آنان را بركشيده و امتياز پيشوايى امت را به ايشان ارزانى داشته است ، بر آنان منت نهاده و شك و ترديد و دروغ و اشتباه و بد گمانى و خود پسندى و عيبجويى را از ايشان برداشته و عادل امتشان ناميده است كه مى فرمايد: و كذلك جعلناكم كم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس . يعنى و بدين سان شما را امتى ميانه قرار داديم تا گواهانى بر مردم باشيد. (بقره / 143). و رسول خدا(ص ) از سوى خداوند، وسطارا عدلاتفسير فرموده است . بنابراين اصحاب پيغمبر، عادلان اين امتند و پيشوايان ما به راه راست ، و حجت خدا در امر دين ، و حاملان قرآن و سنت پيغمبر(ص ). خداى تعالى فرمان داده است

تا به ايشان تمسك جسته ، روش آنان در پيش گرفته شود. و مقرر داشته تا ما ايشان را الگوى خود قرار دهيم و در راه آنها قدم برداريم . آنجا كه مى فرمايد: و من يشاقق الرسول ... و يتبع غير سبيل المومنين نوله ما تولى ... (145) (نساء / 115)

و در احاديث متعددى مى بينيم كه رسول خدا(ص ) مردم را بر آن مى دارد كه در تبليغ سخنانش بكوشند و اصحاب خود را مخاطب ساخته ، ضمن دعا در حق ايشان مى فرمايد: نضر الله امر السمع مقالتى فحفظها و وعاها، حتى يبلغها غيره . (146) و طى سخنانى فرموده است : فليبلغ الشاهد منكم الغائب . (147) و نيز فرموده است : بلغوا عنى ولو آيه ، وحدثوا عنى و لا حرج . (148)

پس اصحاب رسول خدا(ص ) - كه خداوند از آنان خشنود باد - در همه شهرها و مرزها پراكنده شده ، در جنگها و نبردها و پيروزيها شركت جسته ، مقامات حكومتى قضاوت و داورى در دعاوى را بر عهده گرفتند. آنها در شهر خويش و يا هر جا كه فرد مى آمدند و يا اقامت مى گزيدند آنچه را از پيامبر خدا(ص ) فراگرفته بودند و به خاطر داشتند، به ديگران رساندند و منتشر ساختند. (149) و آنچه را مردم از ايشان مى پرسيدند، با توجه به پاسخى كه در حضور ايشان رسول خدا (ص ) به آن ، و يا نظاير آن داده و در خاطرشان مانده بود، پاسخ مى داد و نظريه و فتواى خود را بيان مى كردند و با نيتى پاك و قصد

تقرب به خداى بزرگ خود را آماده ساخته بودند تا واجبات و احكام و سنتهاى رسول خدا(ص ) را از حلال و حرام به مردم بياموزند. اينان چنين بودند تا آنگاه كه خداوند عزوجل ايشان را به سوى خود فراخواند كه خشنودى خدا و بخشايش و رحمت او بر همه آنان باد.(150)

ابن عبدالبر نيز در مقدمه كتاب استيعاب مى نويسد:

عدالت همه اصحاب ثابت شده است .

سپس آيات و احاديثى را كه بخصوص درباره مومنين صحابه وارد شده ، همانند آنچه را از ابوحاتم رازى در پيش نقل كرديم ، آورده است . (151)

ابن اثير نيز در مقدمه كتاب اسد الغابه مى نويسد:

سنن ، كه محور شرح و تفصيل احكام و آشنايى با حلال و حرام و ديگر امور مربوط به دين و آيين ما مى باشد، هنگامى قابل قبول است كه رجال اسانيد و راويان آنها قبلا شناسايى شده باشند كه پيشاپيش و مقدم بر آنها، شناخت اصحاب رسول خدا(ص ) قرار دارد و اگر كسى اصحاب پيامبر خدا(ص ) را نشناسد، ديگران براى او مجهولتر و ناشناخته تر باقى خواهند ماند. پس شايسته است كه اصحاب رسول خدا(ص ) از لحاظ نسب و شرح حالشان شناخته شوند و...

اصحاب رسول خدا(ص ) با ديگر راويان حديث و سنت در همه موارد يكسان و برابرند؛ مگر در جرح و تعديل و خرده گيرى و ايراد؛ زيرا همه آنها عادلند و راهى براى عيبجويى و خرده گيرى از ايشان وجود ندارد. (152)

حافظ حديث ، ابن حجر، در فصل سوم از مقدمه كتاب اصابه خود در مورد عدالت اصحاب مى نويسد:

اهل سنت بر اين امر متفقند كه

اصحاب رسول خدا(ص ) همگى عادلند و كسى با آنان مخالفتى ندارد؛ مگر افرادى بى اهميت از اهل بدعت ... (153)

از امام اهل حديث ، ابوزرعه ، نيز نقل شده است :

اگر ديدى كسى در مقام عيبجويى و خرده گيرى بر يكى از اصحاب رسول خدا(ص ) است بدان كه او زنديق است ! (154) زيرا مى دانيم كه رسول خدا(ص ) و قرآن و آنچه در قرآن آمده ، هه حق و درست مى باشند، و تمامى آنها را هم همان اصحاب رسول خدا(ص ) به ما رسانيده اند. بنابراين كسانى كه به عيبجويى اصحاب رسول خدا(ص ) مى پردازند، در صدد هستند كه گواهان ما را بر همه اين مدارك و مطالب از اعتبار و اهميت بيندازند تا در پى آن براحتى بتوانند قرآن و سنت را باطل و بى اعتبار اعلام كنند. در صورتى كه زنديقان از هر كسى ديگر سزاوارترند تا پرده شان دريده شود و مورد انتقاد و خرده گيرى قرار بگيرند. (155)

آنچه آورديم ، نظر مذهب خلفا درباره عدالت اصحاب رسول خدا(ص ) بود. اينك ببينيم راى و نظر مذهب اهل بيت درباره عدالت اصحاب از چه قرار است .

2- عدالت اصحاب از ديدگاه مذهب اهل بيت

مذهب اهل بيت به تبعيت از قرآن كريم معتقد است كه در ميان اصحاب رسول خدا(ص ) مومنان پاك نيتى وجود داشته اند كه خداوند در قرآن كريم به ستايش ايشان پرداخته و از آنها به نيكى ياد كرده است . مثلا در مورد بيعت شجره مى فرمايد:

لقد رضى الله عن المومنين اذ يبا يعونك تحت الشجره فعلم ما فى قلوبهم فانزل السكينه عليهم و اثابهم فتحا قريبا. (156)

(فتح / 18)

كه خداوند ستايش خود را ويژه مومنينى از صحابه قرار داده كه در بيعت شجره شركت كردند. (157) و شامل حال منافقين ايشان ، امثال عبدالله ابن ابى و اوس بن خولى كه در آنجا حضور داشته اند، نمى شود.

همچنين به پيروى از قرآن ، منافقينى را هم در ميان همان اصحاب باور دارند كه خداى متعال در آيات متعددى به بدگويى و مذمتشان پرداخته و از جمله فرموده است :

و ممن حولكم من الاعراب منافقون و من اهل المدينه مردوا على النفاق لا تعلمهم نحن نعلمهم سنعذبهم مرتين ثم يردون الى عذاب عظيم . (158) (توبه / 101).

در ميان آنها اشخاصى بوده اند كه خدا از تهمت زدنشان به حرم پيغمبر(ص ) پرده برداشته ، آنگاه كه حرم شريف رسول خدا(ص ) را به انحراف اخلاقى متهم كرده بودند - كه از چنان سخنى به خدا پناه مى بريم . (159) و نيز در ميانشان كسانى بوده اند كه خداوند از راز درونيشان خبر داده و فرموده است :

واذا راءوا تجاره او لهوا انفضوا اليها و تركوك قائما. (160) (جمعه / 11).

اين واقعه در هنگامى اتفاق افتاد كه رسول خدا(ص ) در مسجد ايستاده و به خواندن خطبه روز جمعه مشغول بود.

و هم در ميان ايشان كسانى بوده اند كه در گردنه هرشى و هنگام بازگشت آن حضرت از غزوه تبوك ، (161) يا بنا به قولى حجه الوداع (162)، قصد جان شريفش را كردند و به ترورش قيام نمودند.

گذشته از همه اينها، تشرف به همصحبتى با رسول خدا(ص )، در مقام مقايسه ، از همسرى با آن حضرت كه بالاتر نيست

. زيرا همسرى با حضرتش در بالاترين سطح از مصاحبت و صحابى بودن قرار دارد كه خداوند خطاب به ايشان مى فرمايد: يا نساء النبى من يات منكن بفاحشه مبينه يضاعف لها العذاب ضعفين و كان ذلك على الله يسيرا، و من يقنت منكن لله و رسوله و تعمل صالحا نوتها اجرها مرتين و اعتدنا لها رزقا كريما، يا نساء النبى لستو كاحد من النساء. (احزاب / 30 - 32). يعنى اى زنان پيغمبر! هر كدام از شما اگر كار ناشايسته اى را به عمد مرتكب شود، دو برابر عذاب و تنبيه ببيند و اين بر خدا سهل و آسان است . و هر يك از شما كه فرمانبردار خدا و پيامبرش باشد و كار شايسته كند پاداشش را دو چندان خواهيم داد و برايش در بهشت بهره بسيار خوب فراهم خواهيم ساخت . اى بانوان پيغمبر! شما چون ديگر زنان نيستيد.

و خطاب به دو تن از ايشان مى فرمايد: ان تتوبا الى الله فقد صغت قلوبكما و ان تظاهرا عليه فان الله هو مولاه و جبرئيل و صالح المومنين و الملائكه بعد ذلك ظهير.

يعنى اگر شما دو زن به درگاه خدا توبه كنيد، رواست . چه ، دلهاى شما (برخلاف رضاى پيغمبر) ميل كرده است . و چنانچه بر آزار او همدستان شويد، همانا خداوند يار و نگهبان و جبرئيل و صالح مومنان (على (ع )) و فرشتگان ، ياور و پشتيبان او خواهند بود. تا آنجا كه مى فرمايد: ضرب الله مثلا للذين كفروا امراه نوح و امراه لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا صالحين فخانتا هما فلم يغنيا عنهما من الله

شيئا و قيل اذخلا النار مع الداخلين ، و ضرب الله مثلا للذين ءامنوا امراه فرعون اذ قالت رب ابن لى عندك بيتا فى الجنه ...، و مريم ابنه عمران التى ... يعنى خداوند براى كسانى كه كفر ورزيده اند زن نوح و زن لوط را مثل آورده است كه آن دو زن در خانه دو تن از پيامبران و بندگان صالح و نيكوكار ما بودند كه به ايشان خيانت كردند (و همسر پيغمبر بودن ) آن دو را عذاب الهى مانع نگرديد و (در روز قيامت ) به آن دو گفته مى شود كه با ديگر دوزخيان به جهنم درآييد. و خداوند براى مومنان ، همسر فرعون را مثل زده كه گفت خدايا نزد خودت در بهشت برايم خانه اى بنا كن ... و نيز مريم دختر عمران را كه ... (تحريم / 10 - 12).

پيامبر خدا(ص ) در روز قيامت در مورد عده اى از همين اصحاب مى فرمايد:

انه يجاء بر جال من امتى فيوخد بهم ذات الشمال ، فاقول : يا رب اصحابى ، فيقال : انك لا تدرى ما احد ثوا بعدك . فاقول كما قال العبد الصالح : و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم . (مائده / 117). فيقال ان هولاء لم يزالوا مرتدين على اعقابهم منذ فارقتهم . يعنى در روز قيامت ، گروهى از سرشناسان امتم را بياورند و ايشان را در كنار سيه نامه هاى جاى دهند. من مى گويم : خداوندا اصحاب من كه پاسخ مى شنوم : تو نمى دانى كه اينان پس از تو چه ها كرده

اند. آن وقت من هم همان سخن آن عبد صالح را تكرار كرده و مى گويم : من تا در ميان ايشان بودم ، شاهد و ناظر شان بودم . و چون مرا از ميان ايشان بردى ، تو خود بر آنان ناظر و گواه بودى . پس به من گفته مى شود: اينان ، از همان هنگام كه تو از ايشان جدا شدى ، مرتد شدند و به دوران گذشته خود بازگشتند. (163)

و در روايتى ديگر آمده است :

در كنار حوض كوثر، گروهى از اصحابم را بر من وارد كنند، وقتى همه آنها را باز شناختم ، ايشان را از من جدا كرده و دور نمايند و من در آن حال مى گويم : خداوندا، اصحابم كه خطاب مى آيد: تو نمى دانى كه اينها پس از تو چه ها كردند. (164)

و در صحيح مسلم نيز آمده است كه رسول خدا(ص ) فرموده است :

در كنار حوض كوثر گروهى از مردان را كه يار و همدم من بودند، بر من وارد نمايند و آن هنگام كه يكايك ايشان را باز شناختم ، آنها را از من جدا كرده و دور نمايند. من با اصرار مى گويم : بار خدايا اصحاب من ، كه گفته مى شود: تو نمى دانى كه اينها بعد از تو چه ها كردند. (165)

قاعده شناخت مومن از منافق

از آنجا كه در ميان اصحاب رسول خدا(ص ) منافقانى وجود داشته اند كه بجز خدا، كسى ديگر آنها را نمى شناخته است . به موجب روايتى كه از اميرالمومنين على (ع ) (166) و ام سلمه (167) و عبدالله بن عباس (168)

و ابوذر غفارى (169) و انس بن مالك (170) و عمران بن حصين (171) نقل شده است ، رسول خدا(ص ) قاعده شناخت مومن را از منافق ، دوستى على اعلام داشته و فرموده است : على را دوست نمى دارد مگر مومن ، و دشمن نمى شمارد مگر منافق .

اين حديث در زمان پيغمبر خدا(ص ) شايع و زبانزد ميان همه مردم بود.

ابوذر غفارى مى گويد:

ما كنا نعرف المنافقين الا بتكذيبهم الله و رسوله و التخلف عن الصلوات و البغض لعلى بن ابى طالب . يعنى ما منافقان را جز از راه تكذيبشان به خدا و پيغمبر، و روى گرداندنشان از نماز، و دشمنيشان با على نمى شناختيم . (172)

ابوسعيد خدرى (173) نيز گفته است :

ما گروه انصار، منافقان را از راه دشمنى آنها با على بن ابيطالب مى شناختيم .

عبدالله بن عباس هم گفته است :

ما در زمان پيغمبر خدا(ص ) منافقان را بر اساس دشمنيشان با على بن ابى طالب مى شناختيم . (174)

جابربن عبدالله انصارى (175) نيز گفته است :

ما منافقان را جز از راه دشمنى آنها با على بن ابى طالب نمى شناختيم .

اينك با توجه به همه اينها، و اينكه رسول خدا(ص ) درباره اميرالمومنين على (ع ) فرموده است : اللهم وال والاه و عاد من عاداه (176) پيروان مذهب اهل بيت سخت احتياط مى كنند كه مبادا احكام و مقررات دين را از صحابى اى بگيرند كه دوستدار على نبوده و دشمن آن حضرت بوده است . و يا به عبارت ديگر، نكند آن صحابى از منافقانى باشد كه بجز خدا كسى ديگر آنها را نمى شناسد.

فشرده مطالب گذشته

تعريف صحابى و عدالت آنان از ديدگاه مذهب خلفا

پيروان مذهب خلفا كسى را صحابى مى شناسد كه رسول خدا(ص ) را ديده ، در حالى كه به او ايمان آورده باشد؛ اگر چه اين ديدار بسيار كوتاه ، و حتى ساعتى در روز باشد. بر اساس چنين برداشتى ، همه كسانى كه با پيغمبر همزمان بوده و او را ديده باشند، صحابى هستند. زيرا در سال دهم هجرت در مكه و طائف حتى يك نفر هم پيدا نمى شد كه مسلمان نشده و با رسول خدا(ص ) در حجه الوداع شركت نكرده باشد. و از آنجا كه در اواخر عمر آن حضرت و در ميان قبايل اوس و خزرج ، كه در مدينه ساكن بودند، حتى يك نفر هم نبود كه مسلمانان نشده باشد، بنابراين همه آنها صحابى پيغمبر به شمار مى آيند.

همچنين پيروان مذهب خلفا مى گويند پيشينيان را رسم بر اين بوده كه تنها شخص صحابى را به فرماندهى سپاه انتخاب مى كرده اند. و بر اين اساس ، گروه بسيارى را به نام صحابى پيغمبر در صف اصحاب آن حضرت جاى داده اند كه وجود خارجى نداشته اند. ما در كتاب خمسون و مائه صحابى مختلق ، ساختگى بودن آنها را بر ملا ساخته ايم .

پيروان مذهب خلفا همه اصحاب را عادل مى دانند و اجازه نمى دهند كه هيچيك از آنها مورد ايراد و انتقاد قرار گيرد. و اگر كسى هر يك از آنها را مورد خرده گيرى قرار بدهد، از زنديقان شمرده مى شود.

پيروان اين مذهب خود را ملزم مى دانند كه بر صحت روايات اصحاب سر تسليم فرود آوردند و مقررات و معالم دين اسلام را از

ايشان بگيرند و به آن عمل كنند.

تعريف صحابى و عدالت آنان از ديدگاه مذهباهل بيت

پيروان مذهب اهل بيت كلمه صحابى را مصطلح شرعى نمى دانند، بلكه آن را مانند يكى از واژه هاى عربى مى دانند و بس . آنان مى گويند: كلمه صاحب در لغت به معناى همدم و همصحبت آمده و به كسى اطلاق مى شود كه مدتى همدم و همصحبت با كسى بوده است . و چون مصاحبت بين دو نفر صورت مى گيرد، كلمه صاحب (كه جمع آن اصحاب و صحابه است ) در كلام عرب هميشه به صورت اضافه به كار برده مى شود. مانند يا صاحبى السجن و اصحاب موسى . و همين قاعده در زمان پيغمبر(ص ) نيز رعايت مى شد و مثلا مى گفتند صاحب رسول الله و يا اصحاب رسول الله و يا اصحاب صفه كه كلمه صاحب و اصحاب به رسول الله و صفه اضافه شده است .

كلمه صحابه پس از رسول خدا(ص ) به صورت اسم خاص در آمد و آن را بدون مضاف اليه به كار مى بردند و از آن ياران رسول خدا(ص ) را اراده مى كردند. بنابراين كلمه صحابى و صحابه اصطلاح شرعى نيست ، بلكه از نامگذاريهاى مسلمانان ، و يا اصطلاح متشرعه است .

اما در مورد عدالت اصحاب ، پيروان اين مذهب به پيروى از قرآن مى گويند كه در ميان اصحاب پيغمبر(ص ) مردمى منافق وجود داشته اند كه در نفاق سخت زرنگ و كاركشته بودند و بجز خدا، كسى ديگر آنها را نمى شناخته است . همان منافقان بودند كه تهمت انحراف اخلاقى را به حرم رسول خدا(ص ) زدند و به جان

حضرتش سوء قصد نمودند و در دل شب در گردنه هرشى در مقام ترور وى بر آمدند. همچنين پيغمبر(ص ) از وضع آنها در روز قيامت خبر داده كه آنها را از وى جدا كنند و پيغمبر، خدا را مى خوانند كه : بار خدايا اصحابم ، كه خطاب مى آيد: تو نمى دانى كه اينها بعد از تو چه ها كردند؟ اينان از همان لحظه كه تو از ايشان جدا شدى ، به دوره جاهليت بازگشتند و مرتد و گمراه شدند.

همچنين پيروان مذهب اهل بيت مى گويند: در ميان همان اصحاب ، افرادى وجود داشته اند سخت پارسا و پرهيزگار و براستى مومن و ديندار كه خداوند ايشان را ثنا و آفرين گفته و پيامبرش نيز در احاديث خود زبان به ستايش و تحسين آنان گشوده است . لذا به نظر پيروان مذهب اهل بيت ، ستايش و آفرينى كه در قرآن مجيد و احاديث شريف نبوى از ياران پيامبر خدا(ص ) شده ، تنها متوجه همان مومنان صحابه است ، نه منافقان ايشان كه پيغمبر خدا(ص ) محك شناسايى مومن و منافق را دوستى و دشمنى با على بن ابى طالب قرار داده و آن را به همگان خاطر نشان كرده است .

سخنان دو مذهب درباره امامت

تاملى در رويداد تاريخى صدر اسلام در مساله خلافت

وصيت رسول خدا(ص )

پيش از آنكه به بحث درباره نظر دو مذهب درباره امامت و خلافت بپردازيم ، بجاست تا رويداد تاريخى در صدر اسلام را براى تشكيل حكومت و خلافت و به دست گرفتن زمام امور مسلمانان مورد مطالعه و بررسى قرار دهيم .

اختلاف در به دست گرفتن زمام امور مسلمانان در همان روز وفات رسول خدا(ص ) آغاز شد و ماجرا

از اين قرار بود كه رسول خدا(ص ) پرچم جنگ و فرماندهى سپاه را به دست آزاد كرده و فرزند آزاد كرده خود، اسامه بن زيد، بست و وى را مامور جنگ با روميان كرد و مقرر داشت تا همه سران مهاجران و انصار، همچون ابوبكر، عمر، ابو عبيده جراح ، سعد بن ابى وقاص ، سعيد بن زيد و ديگران تحت فرماندهى او در اين جنگ شركت كنند.

در اجراى فرمان رسول خدا(ص )، اسامه در سه ميلى مدينه ، در ناحيه اى به نام جرف ، اردو زد و همى احوال پيامبر خدا(ص ) بيمار و بسترى گرديد.

انتخاب اسامه به سمت فرماندهى سپاه ، كه بيش از هفده سال نداشت ، بر ريش سفيدان و نامداران مهاجر و انصارگران آمد. لذا اعتراض كنان گفتند: جوانى نوخاسته را بر پيشگامان در اسلام از ميان مهاجر و انصار فرماندهى مى دهند؟

رسول خدا(ص ) از شنيدن اين سخن به خشم آمد. پس در حالتى كه دستمالى بر سربسته و قطيفه اى بر دوش افكنده بود، بيرون آمد و بر منبر نشست و فرمود:

اين چه سختى است كه از بعضى از شما درباره فرماندهى اسامه شنيده ام ؟ پيش از اين نيز درباره فرماندهى پدرش به طعنه پرداخته بوديد؟ حال آنكه به خدا سوگند هم زيد شايستگى فرماندهى را داشت و هم پسرش ، اسامه ، اين شايستگى را دارد.

پس ، از منبر به زير آمد و به خانه رفت . در همين هنگام همه افرادى كه مقرر شده بود تا در سپاه اسامه شركت كنند، براى وداع به خدمت پيغمبر رسيدند و از آنجا به اردوگاه رفتند.

پس از رفتن ايشان ديرى نپاييد كه بيمارى رسول خدا(ص ) شدت يافت و در همان حال پياپى مى فرمود: سپاه اسامه را روانه سازيد.

سرانجام در روز يكشنبه بيمارى و درد بر پيغمبر چيره شد و در روز دوشنبه ، اسامه فرمان حركت سپاه را صادر كرد. ولى در همين هنگام به آنها خبر رسيد كه پيغمبر(ص ) در حال مرگ است . اين بود كه اسامه به همراهى عمر و ابوعبيده جراح به مدينه بازگشتند. (177)

وصيت رسول خدا(ص )

ابن عباس مى گويد: چون زمان وفات پيامبر خدا(ص ) فرا رسيد، در حالى كه در اتاق و گرداگرد بستر آن حضرت را مردان سرشناس و مختلفى گرفته بودند و عمر نيز در ميان ايشان بود، آن حضرت فرمود:

هم اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده . يعنى كاغذى حاضر كنيد تا چيزى برايتان بنويسم كه هرگز گمراه نشويد.

اما عمر بيدرنگ گفت :

ان النبى غلبه الواجع ، و عندكم كتاب الله ، فحسبنا كتاب الله .

يعنى درد بر پيغمبر چيره شده ، كتاب خدا در نزد شما موجود است ، پس همان كتاب خدا براى ما كافى است .

به سبب مخالفت عمر با خواسته پيغمبر، در ميان حاضران مجلس اختلاف نظر افتاد: جمعى خواهان اجراى دستور رسول خدا(ص ) بودند، و بعضى هم سخن عمر را تكرار نمودند. سر و صدا بالا گرفت و اختلاف و پرخاش به يكديگر شدت يافت ؛تا آنجا كه رسول خدا(ص ) خطاب به آنها فرمود:

قوموا عنى ، لا ينبغى عندى التنازع . يعنى بيرون برويد؛ دعوا و ستيزه در نزد من درست نيست . (178)

و بنا به روايتى ديگر، ابن

عباس ، به قدرى گريست كه از اشك چشمش ، سنگريزه هاى زير پايش خيس شد. آنگاه گفت : درد بر رسول خدا(ص ) چيره شد و حضرتش را آزار مى داد كه در همان حال فرمود: برايم كاغذى بياوريد تا برايتان دستورى بنويسم كه پس از من هرگز به گمراهى نيفتيد. به سبب فرمان پيغمبر خدا(ص ) در ميان حاضران در آن مجلس مشاجرات لفظى درگرفت ، در صورتى كه در پيشگاه هيچ پيغمبرى اختلاف و پرخاش روا نيست ؛ تا آنجا كه زبان درازى و جسارت حاضران به حدى رسيد كه بى هيچ ملاحظه اى گفتند: هجر رسول الله (ص ). يعنى پيامبر(ص ) هذيان مى گويد. (179)

و در روايتى ديگر آمده است كه ابن عباس بارها مى گفت :

ان الرزيه كل الرزيه ما حال بين رسول الله (ص ) و بين ان يكتب لهم ذلك من اختلافهم ولغطهم . يعنى همه بدبختيها از آنجا شروع شد كه بر اثر اختلاف و ايجاد سرو صدا در ميان حاضران ، بين رسول خدا و نوشتن آن دستور العملش مانع ايجاد كردند. (180)

وفات رسول خدا(ص ) و عكس العمل عمر

ظهر روز دوشنبه بود كه رسول خدا(ص ) براى هميشه ديده بر هم نهاد. در آن هنگام ابوبكر بيرون از مدينه و در سنح بود و بر بالين پيغمبر حضور نداشت . اما عمر در مدينه بود و اجازه خواست تا بر بالين پيغمبر حاضر شود. پس ، همراه با مغيره بن شعبه پا به درون اتاق نهاد و پارچه اى را كه بر چهره مبارك رسول خدا(ص ) انداخته بودند به كنار زد و خيره در صورت آن حضرت شد.

پس از لحظاتى چند، سر برداشت و سكوت را در هم شكست و گفت : رسول خدا چه سخت بيهوش افتاده است ! مغيره گفت : به خدا قسم كه پيغمبر از دنيا رفته است . عمر بر سرش فرياد كشيد كه : دروغ مى گويى ! رسول خدا نمرده است ، تو مردى فتنه گر و آشوب طلبى ، پيغمبر خدا هرگز نمى ميرد، مگر وقتى كه ريشه منافقان را از بيخ و بن براندازد. (181)

آنگاه عمر از اتاق بيرون آمد و در ميان حاضران پشت سر هم گفت :

برخى منافقين شايع كرده اند كه رسول خدا مرده است . رسول خدا نمرده ، بلكه پيش خدا رفته است ؛ همان طور كه موسى در ميان قومش از نظرها غائب شد و چهل روز ديده نشد. به خدا قسم كه رسول خدا(ص ) برمى گردد و دست و پاى كسانى را كه شايع كرده اند او مرده است ، مى برد! (182) هر كس بگويد پيغمبر مرده است ، من با شمشيرم گردنش را مى زنم ! پيغمبر نمرده ، بلكه به آسمان رفته است ! (183)

در همان هنگام تلاوت آيه اى از قرآن به وسيله ابن ام مكتوم به گوش رسيد كه مى خواند:

و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم . يعنى محمد نيست مگر پيغمبرى كه پيش از او پيامبرانى درگذشته اند، آيا اگر او بميرد يا كشته شود، شما به عقب برمى گرديد؟ (184)

همچنين عباس بن عبدالمطلب ، عموى پيغمبر گفت :

بى گمان پيغمبر خدا از دنيا رفته است و من

نشانه اى را كه هنگام مرگ بر چهره فرزندان عبدالمطلب ظاهر مى شود و از آن اطلاع كامل دارم ، در سيمايش مشاهده كرده ام . آنگاه رو به مردم كرد و گفت : آيا در ميان شما كسى هست كه مطلبى از پيغمبر درباره مرگش شنيده باشد؟ اگر هست ، برخيزد و به ما هم بگويد. حاضران گفتند: نه . پس بار ديگر عباس مردم را مخاطب ساخت و گفت : مردم شما گواه باشيد كه حتى يك نفر هم نيست كه بگويد رسول خدا(ص ) درباره مرگش چيزى به او گفته و يا خيرى داده باشد. (185) با اين همه ، نه سخنان عباس ، عموى پيغمبر، و نه تاييد مردم در مورد مرگ رسول خدا(ص )، و نه صراحت و روشنى آيه قرآن كه با صداى بلند و به وسيله ابن ام مكتوم خوانده مى شد، هيچكدام عمر را از ميدان به در نبرد و او را از معركه گيرى بازنداشت . او همچنان مى گفت و تهديد مى كرد تا اينكه كف بر لبهايش نشست ! (186)

ميداندارى عمر آن قدر دوام يافت تا ابوبكر از راه رسيد و به جمع آنها پيوست (187) و در تاييد مرگ پيغمبر همان آيه اى را خواند كه ابن ام مكتوم خوانده بود. در اينجا بود كه عمر رو به ابوبكر كرد و پرسيد: اين آيه در قرآن است ؟ ابوبكر گفت : آرى ! آن وقت عمر خاموش شد و ديگر شعار نداد! (188)

ماجراى سقيفه و بيعت ابوبكر
توضيح

پس از درگذشت پيغمبر(ص )، انصار در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و گروهى از مهاجران نيز به آنها پيوستند.

بدين سان ، بجز خويشاوندان پيغمبر(ص )، كسى ديگر پيرامون پيكر آن حضرت باقى نماند. آنان عبارت بودند از:

على بن ابيطالب (پسر عموى پيغمبر)، عباس بن عبدالمطلب (عموى پيغمبر)، فضل بن عباس (پسر عموى پيغمبر)، قثم بن عباس (پسر عموى پيغمبر)، اسامه بن زيد (آزاد كرده پيغمبر)، صالح (آزاد كرده پيغمبر) و اوس بن خولى (از انصار). (189) و تنها همين اشخاص بودند كه غسل و تدفين رسول خدا(ص ) را به عهده گرفتند. زيرا همان گونه كه گفته شد، انصار و گروهى از مهاجران در سقيفه بنى ساعده گرد آمده بودند كه اكنون به شرح آن خواهيم پرداخت .

سقيفه به روايت عمر

عمر داستان سقيفه را اين چنين تعريف كرده است :

وقتى كه پيغمبر از دنيا رفت ، از خبرهايى كه به ما رسيد يكى اين بود كه انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده اند. من به ابوبكر پيشنهاد كردم كه بيا تا ما هم به برادران انصار خود بپيونديم . ابوبكر موافقت كرد و ما همراه يكديگر خود را به سقيفه رسانديم . على و زبير و همراهان ايشان با ما نبودند. هنگامى كه به سقيفه رسيديم ، متوجه شديم كه طايفه انصار مردى را، كه در گليمى پيچيده بودند و مى گفتند سعد بن عباده است و تب دارد، با خود به آن جا آورده بودند.

ما در كنار ايشان نشستيم و ديرى نپاييد كه ديديم سخنران آنها برخاست و پس از حمد و سپاس خداوند گفت :

ما ياران خداييم و نيروى رزمنده و به هم فشرده اسلام . اما شما گروه مهاجران ، مردمى به شماره اندك هستيد و...

من خواستم كه

در پاسخ او چيزى بگويم ، كه ابوبكر آستينم را كشيد و گفت : خونسرد باش . پس خودش از جاى برخاست و به سخن پرداخت . به خدا قسم كه او در سخن خويش هيچ نكته اى را كه من مى خواستم بر زبان بياورم ، از دست ننهاد: يا همان را گفت : و يا بهتر از آن را به زبان آورد. او گفت : اى گروه انصار! آنچه را از خوبى و امتيازات خود بر شمرديد، بيگمان اهل و برازنده آنيد. اما خلافت و فرمانروايى تنها در خور قبيله قريش است ؛ زيرا كه آنها از لحاظ شرافت حسب و نسب وزنه اى ، و در ميان قبايل عرب ممتاز مى باشند. اين است كه من به عنوان خير خواهى شما، يكى از اين دو تن را پيشنهاد مى كنم تا هر كدام را كه بخواهيد، به خلافت انتخاب و با او بيعت كنيد. اين بگفت و دست من و ابوعبيده را بگرفت و به آنان معرفى نمود. تنها اين سخن آخر او بود كه از آن خوشم نيامد!

در اين هنگام يكى از انصار برخاست و گفت : انا جذيلها المحك و عذيقها المرجب . يعنى ما گروه انصار به منزله آن چوبى هستيم كه شتران پشت خود را با آن مى خارانند و درختى كه به زير سايه اش پناه مى برند. حال كه چنين است ، شما مهاجران براى خود فرمانروايى برگزينيد و ما هم براى خود زمامدارى انتخاب مى كنيم .

در پى اين سخن ، بگو مگو و سر صدا از هر طرف برخاست و چند دستگى و اختلاف

بشدت ظاهر گرديد. من از اين موقعيت استفاده كردم و به ابوبكر گفتم دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم . او هم دستش را پيش آورد و من با او بيعت كردم . مهاجران نيز با او بيعت نمودند و به دنبال ايشان ، انصار هم با او بيعت كردند.

پس از اينكه از كار بيعت ابوبكر فراغت يافتيم ، به سوى سعد بن عباده هجوم برديم ...

بعد از همه اين حرفها، اگر كسى بعد از اين و بدون كسب نظر و مشورت با مسلمانان با مردى به خلافت بيعت كند، نه از او پيروى كنيد و نه از بيعت گيرنده ، كه هر دو مستحق مرگند. (190)

طبرى در داستان سقيفه و بيعت ابوبكر مى نويسد: (191)

طايفه انصار پيكر رسول خدا(ص ) را در ميان خانواده اش رها كردند تا آنان به تدفينش بپردازند و خود در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و گفتند: ما پس از محمد، سعد بن عباده را كه مريض بود، با خود به آنجا آورده بودند...

سعد بن عباده خداى را ستايش كرد و سابقه انصار را در دين ، و فضيلت و برتريشان را در اسلام برشمرد و از احترامى كه آنان براى پيغمبر خدا(ص ) و اصحابش قائل هستند و جنگهايى كه با دشمنان كردند، ياد كردند و تاكيد كرد كه پيغمبر خدا(ص ) در حالى از دنيا رفته كه از ايشان راضى و خشنود بود. سرانجام گفت :

اينك شما گروه انصار! زمام حكومت را تنها خود به دست بگيريد و آن را به ديگرى وامگذاريد.

در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند كه : راى و

انديشه ات كاملا درست ، و سخنانت راست و متين است و ما هرگز خلاف تو كارى انجام نخواهيم داد و تو را هم به حكومت و زمامدارى انتخاب مى كنيم .

پس از اين موافقت قطعى ، مطالبى ديگر به ميان آمد و سخنانى بينشان رد و بدل شد و سرانجام گفتند: اگر مهاجران قريش زير بار اين تصميم ما نرفتند و آن را نپذيرفتند و گفتند كه ما مهاجران ، و نخستين ياران پيغمبر، و از خويشاوندان او هستيم و شما حق نداريد تا در حكومت و زمامدارى پيغمبر با ما از در خلاف درآييد، چه جواب بدهيم ؟ اينجا بود كه گروهى از آنها گفتند ما هم مى گوييم : ما براى خودمان اميرى انتخاب مى كنيم ، شما هم براى خودتان زمامدارى انتخاب كنيد! سعد بن عباده كه تا آن زمان خاموش نشسته بود، گفت : و اين خود اولين قدم شكست و عقب نشينى ما خواهد بود. (192)

همه اين مطالب به گوش ابوبكر و عمر رسيد؛ پس شتابان به همراه ابوعبيد جراح رو به سقيفه بنى ساعد نهادند. اسيد بن حضير (193) و عويم بن ساعده (194) و عاصم بن عدى (195)، از بنى عجلان (196)، نيز به ايشان پيوستند و همگى در آنجا به صف نشستند.

ابوبكر پس از اينكه از سخن گفتن عمر در آن جمع جلوگيرى نمود، خودش برخاست و حمد و سپاس خدا را به جاى آورد و سپس از سابقه مهاجران ، و اينكه ايشان در ميان همه مردم عرب در تصديق به رسالت پيغمبر پيشگام بوده اند، ياد كرد و گفت :

مهاجران نخستين كسانى بودند

كه در روى زمين به عبادت خدا پرداختند و به پيامبرش ايمان آوردند. آنان دوستان نزديك و از بستگان پيغمبرند، و به همين دليل در به دست گرفتن زمام حكومت بعد از حضرتش از ديگران سزاوارترند و در اين امر بجز ستمكاران ، كسى با فرمانروايى ايشان به مخالفت و ستيزه برنمى خيزد.

ابوبكر پس از اين سخنان ، از فضيلت انصار سخن به ميان آورد و چنين ادامه داد:

البته پس از مهاجران و سبقت گيرندگان در اسلام ، كسى مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت . فرمان و حكومت از آن ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد!

آنگاه حباب بن منذر (197) از جاى برخاست و خطاب به انصار گفت :

اى گروه انصار! زمام امور حكومت را خود به دست بگيريد كه اين مهاجران جيره خوار شما و زير سايه شما زندگى مى كنند و هيچ گردنكشى را زهره آن نيست كه سر از فرمان شما بتابد. پس از دودستگى و اختلاف بپرهيزيد كه اختلاف ، كارتان را به تباهى و فساد خواهد كشيد و شكست خورده ، رياست و حكومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اينان زير بار نرفتند و بجز آنچه را كه از ايشان شنيدند، چيزى ديگر نگفتند، در آن صورت ما از ميان خود فرمانروايى برمى گزينيم و آنها هم براى خودشان اميرى انتخاب كنند!

در اينجا عمر از جاى برخاست و گفت :

هرگز چنين چيزى امكان ندارد و دو شمشير در يك غلاف نگنجد! به خدا سوگند كه عرب به حكومت و فرمانروايى شما سرفرود نخواهد آورد در حالى كه پيامبرش از

غير شماست ! اما عرب ، با حكومت و زمامدارى كسى از خاندان نبوت و پيامبرى باشد مخالفت نخواهد كرد. ما عليه كسى كه به مخالفت ما برخيزد، دليل و برهانى قاطع داريم ، و آن اينكه چه كسى حكومت و فرمانروايى محمد را از چنگ ما بيرون مى كند و با ما بر سر آن به ستيزه و مخالفت برمى خيزد، در صورتى كه ما از بستگان و خاندان او هستيم ؟ مگر آن كس كه به گمراهى افتاده ، به گناه آلوده شده و به ورطه هلاكت افتاده باشد؟ (198)

حباب بار ديگر برخاست و گفت

حباب بار ديگر برخاست و گفت :اى گروه انصار! دستهايتان را به يكديگر بدهيد و گوش به سخنان اين مرد و يارانش ندهيد كه حق خود را از حكومت و زمامدارى از دست خواهيد داد. اگر اينان زير بار خواسته شما نرفتند، ايشان را از سرزمين خود بيرون كنيد و حرف خودتان را به كرسى بنشانيد و زمام امور را به دست بگيريد كه به خدا قسم شما از آنان به فرمانروايى سزاوارتر مى باشيد. چه ، كافران به ضرب شمشير شما سرفرود آوردند و به اين آيين گرويدند.

ما به منزله همان چوبى هستيم كه شتران پشت خود را با آن مى خارانند، و جانپناهى براى ضعفا و ناتوانان . و اين است كه مى گويم تنها اراده شما كافى است تا جنگ و خونريزى را از سر بگيريم . عمر گفت : با چنين انديشه اى خدا تو را بكشد! و حباب پاسخ داد: خدا تو را بكشد.

ابو عبيده چون چنان ديد، خطاب به طايفه انصار گفت : اى گروه انصار! شما

نخستين كسانى بوديد كه به يارى رسول خدا(ص ) و دفاع از آيين مقدس برخاستيد. اينك در تبديل و تغيير دين و اساس وحدت مسلمانان نخستين كس نباشيد!

پس از سخنان زيركانه ابوعبيده جراح ، بشير بن سعد خزرجى از جاى برخاست و گفت :

اى گروه انصار! به خدا قسم كه ما در جهاد با مشركان و پيشگامى در پذيرش اسلام دارى موقعيت و مقامى والا گرديده ايم . و در اين راه ، بجز رضا و خشنودى خدايمان ، و فرمانبردارى از پيامبران و رياضت و خودسازى نفسمان را نخواسته ايم . پس شايسته نيست كه ما با داشتن آن همه فضايل بر مردم گردنكشى كنيم و بر آنان منت بگذاريم ، و آن را وسيله كسب مال و منال دنياى خود سازيم . خداوند ولى نعمت ماست ، او در اين مورد برما منت نهاده است .

اى مردم ! اين را بدانيد كه محمد - صلى الله عليه و آله و سلم - از قريش است و افراد قبيله اش به او نزديكتر، و در به دست گرفتن رياست و حكومتش از ديگران سزاوارترند. و منت از خدا مى خواهم كه هرگز مرا نبيند كه من در امر حكومت با آنها به ستيزه و نزاع برخاسته باشم . پس شما هم از خدا بترسيد و با آنها مخالفت نكنيد، و در امر حكومت با ايشان به نزاع و ستيزه برنخيزيد و دشمنى نكنيد.

چون بشير سخن به پايان برد، ابوبكر برخاست و گفت :

اين عمر، و اين هم ابو عبيده ، هر كدام را كه مى خواهيد انتخاب ، و با او

بيعت كنيد. ولى عمر و ابوعبيده يك صدا گفتند: با وجود تو، به خدا قسم كه ما چنين مقامى را عهده دار نمى شويم ... (199)

عبدالرحمن بن عوف هم از جا برخاست و ضمن سخنانى گفت :

اين گروه انصار! اگر چه شما را مقامى والا و شامخ است ، اما در ميان شما كسانى مانند ابوبكر و عمر و على يافت نمى شود!

منذرين ارقم نيز برخاست و روى به عبدالرحمن كرد و گفت :

ما برترى كسانى را كه نام بردى منكر نيستيم ؛ بويژه اينكه در ميان ايشان مردى وجود دارد كه اگر براى به دست گرفتن زمام امور حكومت پيشقدم مى شد، كسى با او به مخالفت برنمى خاست . (منظور على بن ابيطالب بود.(200))

آنگاه همه انصار، و يا برخى از ايشان ، بانگ برداشتند كه : ما فقط با على بيعت مى كنيم . (201) عمر خود گفت :

سر و صدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنيده مى شد تا آنجا كه ترسيدم اختلاف موجب از هم گسيختگى شيرازه كار ما بشود. اين بود كه به ابوبكر گفتم : دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم ! (202)

اما پيش از آنكه دست عمر در دست ابوبكر قرار بگيرد، بشير بن سعد پيشدستى كرد و دست به دست ابوبكر زد و با او بيعت نمود!

حباب بن منذر كه شاهد ماجرا بود، بر سر بشير فرياد كشيد كه : اى بشير اى نفرين شده خانواده قطع رحم كردى و از اينكه پسر عمويت به حكومت برسد حسادت نمودى ؟ (203) بشير گفت : نه به

خدا قسم ، ولى نمى خواستم دست به حق كسانى دراز كرده باشم كه خداوند آن را به ايشان روا داشته است .

چون قبيله خزرج هم از به حكومت رسانيدن سعد بن عباده چه منظورى در سر دارد، ابن بود كه بعضى از ايشان ، كسانى ديگر از افراد قبيله خود را، كه اسيد بن حضير (يكى از نقبا) نيز در ميانشان بود، مورد خطاب قرار دادند و گفتند:

به خدا قسم اگر قبيله خزرج براى يك بار هم كه شده خلافت را به دست بگيرد، براى هميشه افتخار نصيب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند فروخت و هرگز شما را در حكومت خودشان شريك نخواهند كرد. پس برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد! (204)

آنگاه همگى برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند و با اين كار خود، فعاليت سعد عباده و افراد قبيله خزرج را در به دست گرفتن زمام امور حكومت نقش بر آب نمودند.

مردم از هر سو براى بيعت با ابوبكر هجوم آوردند و چيزى نمانده بود كه در اين گيرودار، سعد بن عباده بيمار، زير دست و پاى آنها لگدمال شود كه يكى از بستگان سعد فرياد زد: مردم مواظب باشيد كه سعد را لگد نكنيد. عمر در پاسخ او بانگ زد: بكشيدش كه خدايش بكشد! آن وقت مردم را پس و پيش كرد و خود را بالاى سر سعد رسانيد و گفت : مى خواستم چنان لگدمالت كنم كه عضوى از اندامت سالم نماند! قيس بن سعد، كه بالاى سر پدرش ايستاده بود، برخاست و ريش عمر را به چنگ گرفت و گفت : به خدا قسم اگر

تار مويى از سر او كم كنى ، با يك دندان سالم برنمى گردى ! و ابوبكر نيز به عمر گفت : آرام باش عمر! در چنين موقعيتى مدارا و نرمى به كار مى آيد نه خشونت و تندى ! (205)

عمر با شنيدن سخن ابوبكر، پشت به قيس كرد و از او دور شد. اما سعد بن عباده خطاب به عمر گفت : به خدا سوگند اگر بيمار نبودم و آن قدر توانايى مى داشتم كه از جاى برخيزم ، در گذرگاهها و كوچه هاى مدينه چنان غرشى از من مى شنيدى كه از وحشت و ترس ، خود و يارانت در بيغوله ها پنهان مى شديد. در آن حال به خدا سوگند تو را نزد كسانى مى فرستادم كه تا همين ديروز زير دست و فرمانبردارشان بودى ، نه آقا و بالا سر آنها!

آنگاه خطاب به ياران خود گفت : مرا از اينجا ببريد. پس سعد را به خانه اش رسانيدند.

ابوبكر جوهرى در كتاب سقيفه خود آورده است :

عمر در روز سقيفه بنى ساعده ، همان روزى كه با ابوبكر بيعت به عمل آمد، كمر خود را بسته و در پيشاپيش ابوبكر مى دويد و فرياد مى زد: توجه ! توجه ! مردم با ابوبكر بيعت كردند! (206)

و به اين ترتيب مردم با ابوبكر بيعت كردند و او را به مسجد بردند تا ديگران نيز با او بيعت كنند.

در همين هنگام بود كه على و عباس ، كه هنوز از مراسم غسل پيغمبر خدا(ص ) فارغ نشده بودند، در مسجد بانگ تكبير شنيدند. على (ع ) از عمويش عباس پرسيد چه خبر شده

است ؟ عباس گفت : چنين چيزى هرگز سابقه نداشته است ! و سپس گفت نگفتمت ؟ (207)

در همان احوال براء بن عازب در كوى بنى هاشم به راه افتاد و با صداى بلند به طايفه بنى هاشم گفت چه نشسته ايد كه با ابوبكر بيعت كردند.

با شنيدن اين اخطار برخى از افراد قبيله بنى هاشم گفتند: مسلمانان را حق نبود تا كارى را به اين بزرگى بدون حضور ما انجام دهند، در صورتى كه ما در به دست گرفتن زمام حكومت محمد سزاوارتريم .

عباس در پاسخ آنها گفت : اما به خداى كعبه كه چنين كردند!

و اين در حالى بود كه همه مهاجران و اكثريت انصار كمترين ترديدى نداشتند كه على پس از پيامبر جانشنين آن حضرت بوده و زمام حكومت را به دست خواهد گرفت . (208) و بنا به روايتى ، مهاجران و انصار در فرمانروايى على پس از پيغمبر خدا(ص ) ترديدى نداشتند.

طبرى مى نويسد:

همه افراد قبيله اسلم در روز سقيفه بنى ساعده به مدينه آمده بودند. ازدحام ايشان در شهر مدينه به حدى بود كه عبور و مرور در كوچه هاى آن بسختى صورت مى گرفت . افراد اين قبيله با ابوبكر به خلافت بيعت كردند و عمر در اين مورد چنين گفت : همين كه قبيله اسلم را ديدم به پيروزى يقين كردم ! (209)

بيعت همگانى

پس از بيعت با ابوبكر در سقيفه ، كسانى كه با او بيعت كرده بودند، وى را چون عروسى كه به حجله مى بردند، شادى كنان به مسجد پيغمبر(ص ) بردند.

ابوبكر بر فراز منبر پيغمبر خدا(ص ) بنشست و تا شب هنگام مردم مى

آمدند و با او بيعت مى كردند. همين امر ايشان را تا سه شنبه شب از مساله دفن پيغمبر خدا(ص ) به خود مشغول داشته بود! (210)

فرداى روزى كه در سقيفه بنى ساعده با ابوبكر بيعت به عمل آمد، ابوبكر بر فراز منبر رسول خدا(ص ) بنشست و عمر، پيش از آنكه او سخنى بگويد، برخاست و پس از حمد و سپاس خداوند گفت كه سخن ديروزش نه بر اساس كتاب خدا بوده و نه دستورى از پيامبر خدا، بلكه او خود چنان مى پنداشته كه پيغمبر شخصا به تدبير كارها خواهد پرداخت و او آخرين كسى خواهد بود كه از جهان مى رود! و در پايان سخن گفت :

خداوند كتاب خود را، كه دستمايه هدايت و راهنمايى پيامبرش نيز بوده ، در ميان شما نهاده كه اگر به آن چنگ بزنيد، خداوند هم شما را به همان راه كه پيامبرش را هدايت مى فرمود: راهنمايى خواهد كرد. اكنون خداوند شما را در زمامدارى بهترينتان ، كه يار و همدم غار رسول خدا(ص ) بوده ، بدين ترتيب ، مردم نيز پس از بيعت در سقيفه بار ديگر با ابوبكر بيعت به عمل آوردند. در صحيح بخارى آمده است : پيش از آن گروهى در سقيفه بنى ساعده با ابوبكر بيعت كرده بودند، اما بيعت عمومى با او بر فراز منبر به عمل آمد.

انس بن مالك مى گويد: من در آن روز به گوش خود شنيدم كه عمر پشت سر هم به ابوبكر تكليف مى كرد كه از منبر بالا رود، تا اينكه سرانجام ابوبكر فراز منبر نشست و همه مردم با او بيعت كردند.

آنگاه ابوبكر لب به سخن گشود و حمد و سپاس خدا را به جا آورد و گفت :

اى مردم ! با اينكه من از شما بهتر نبودم ، زمام حكومت بر شما را به دست گرفتم . پس اگر رفتارم را خوب و كارم را شايسته يافتيد مرا يارى دهيد و اگر بدى كردم و دچار لغزش و خطا شدم ، مرا به راه آوريد... مادام كه فرمانبردار خدا و رسولش باشم ، مرا فرمانبردار باشيد؛ و چون خدا و پيامبرش را نافرمانى كردم ، مرا حقى بر فرمانبردارى شما نخواهد بود. اينك برخيزيد و نمازتان را بخوانيد كه خدايتان رحمت كناد. (211)

رويدادهاى بعد از بيعت همگانى

با بالا آمدن آفتاب روز دوشنبه ، رسول خدا(ص ) ديده از جهان فروبست و به سراى باقى شتافت . اما مساله حكومت بر جاى مانده از آن حضرت ، مردم را از پرداختن به تجهيز پيكر مقدس او به خود مشغول داشت ! (212)

آنها از بقيه روز دوشنبه ، تا شامگاه روز سه شنبه از پيغمبر خود بى خبر بودند! و در اين مدت ، نخست به سخنرانيهاى در سقيفه بنى ساعده ، و بعد به نخستين بيعت با ابوبكر، و سپس به بيعت عمومى با او در مسجد، و آنگاه سخنرانى او، و سخنرانى عمر بن خطاب سرگرم و مشغول بودند تا آنگاه كه ابوبكر با ايشان به نماز برخاست !

گفته اند كه چون كار بيعت ابوبكر به پايان رسيد، مردم در روز سه شنبه به ياد جنازه پيغمبرشان افتادند! (213) آن وقت بود كه به خانه رسول خدا(ص ) رو آوردند و بر جنازه آن حضرت نماز گزاردند. (214)

آنها در گروههاى چند نفرى مى آمدند و بدون اينكه كسى بر آنها امامت كند بر پيكر پيغمبر خدا(ص ) نماز مى خواندند. (215)

به خاكسپارى پيكر رسول خدا(ص ) و حاضران در آن مراسم

همان كسانى كه پيكر پاك و مقدس رسول خدا(ص ) را غسل دادند، در مراسم به خاكسپارى نيز شركت داشتند. آنان عبارت بودند از: عباس ، على بن ابيطالب ، فضل بن عباس و صالح ، آزاد كرده پيغمبر. اصحاب رسول خدا(ص ) جنازه آن حضرت را در ميان افراد خانواده او رها كرده و همين چند نفر عهده دار تجهيز پيكر رسول خدا شده بودند. (216)

بنا به روايتى ديگر، على همراه با فضل و قثم ، فرزندان عباس ، و شقران ، آزاد كرده پيغمبر، و بنا به قولى اسامه بن زيد، تمام مراسم تجهيز پيكر رسول خدا(ص ) را به عهده داشتند (217) و ابوبكر و عمر در اين مراسم حضور نداشتند!(218) عايشه ، ام المومنين ، مى گويد:

ما علمنا بدفن الرسول ، حتى سمعنا صوت المساحى من جوف الليل ، ليله الاربعاء. يعنى ما از به خاك سپردن پيغمبر خبر نداشتيم ، تا آنگاه كه در دل شب چهارشنبه صداى بيلها به گوشمان رسيد! (219)

و در روايتى آمده است كه :

بجز نزديكان رسول خدا(ص ) كسى ديگر در به خاك سپردن پيكر آن حضرت شركت نداشت و هنگامى طايفه بنى غنم صداى بيلها را شنيدند كه در خانه اى خود آرميده بودند. (220)

همچنين بزرگان انصار از طايفه بنى غنم مى گفتند كه ما صداى بيلها را در اواخر شب شنيديم ! (221)

پس از دفن رسول خدا(ص )

نتيجه اى كه از ماجراى سقيفه بنى ساعده به دست آمد اين بود كه ابوبكر و حزب او پيروز شناخته شدند و سعد بن عباده و طرفدارانش بكلى از صحنه سياست و حكومت كنار گذاشته شدند. اما على و يارانش

كه نه در سقيفه حاضر بودند و نه در آن نقشى داشتند. اقليتى ثابت قدم و مخالفينى جدى و مصمم به حساب آمدند.

اينجا بود كه ابوبكر و حزب بنده او از يكسو، و على و يارانش از سوى ديگر، براى جلب حمايت انصار سخت به تكاپوافتادند. زبير بن بكار در كتاب الموفقيات خود مى نويسد:

چون كار بيعت ابوبكر به سامان رسيد و خليفه بودنش مسلم گشت ، گروه بسيارى از انصار به ياد على افتادند و از كرده خود و بيعتشان با ابوبكر پشيمان شدند و با نام على شعار دادند. (222)

يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: (223)

عده اى از مهاجران و انصار از بيعت با ابوبكر سرباز زدند و جانب على بن ابى طالب را گرفتند، كه در ميانشان چهره هاى سرشناسى چون عباس بن عبدالمطلب ، و پسرش فضل ، زبير ابن عوام ، خالد بن سعيد، مقداد بن عمرو، (224) سلمان فارسى ، ابوذر غفارى ، عمار بن ياسر، براء بن عازب (225) و ابى بن كعب (226) ديده مى شدند. ابوبكر چون اوضاع را چنان ديد، كسى را به دنبال عمر خطاب و ابوعبيده جراح و مغيره بن شعبه فرستاد. و چون آنان آمدند، ماجرا را گفت و از ايشان پرسيد:

چاره چيست ؟ آنان پاسخ دادند: (227) صواب آن است كه خودت ، عباس را ببينى و از اين حكومت سهمى براى او و فرزندانش به وى پيشنهاد كنى تا از يارى على بريده و به تو بپيوندد. آن وقت همين كارش دليلى قاطع عليه على به دست شما خواهد داد! (228)

اين پيشنهاد را پسنديدند و در شبانگاه هر چهار نفر

(ابوبكر و عمر و ابوعبيده و مغيره ) به خانه عباس رفتند. (229) ابوبكر آغاز به سخن كرد و پس از حمد و سپاس خداوند چنين گفت :

خداوند محمد را به پيامبرى برانگيخت و او را سرپرست و ولى مومنان قرار داد، و بر مومنان نيز منت نهاد كه چنين پيغمبرى در ميان ايشان باشد. تا آنگاه كه وى را به سوى خود فراخواند و آنچه را نزد خود برايش برگزيده بود، به وى ارزانى داشت .

پيغمبر در هنگام وفات ، كار مردم را به خودشان واگذاشت (230) تا آنچه به صلاح خود مى دانند، برگزينند. (231) آنان نيز مرا بركشيدند و بر خود فرمانروا، و بر كارهايشان نگهبان و سرپرست قرار دادند و من هم آن را پذيرفتم . من به خواست خدا و يارى پروردگار به پشتوانه او، در اين مهم كه به عهده گرفته ام ، نه از آن مى ترسم كه در كارها سستى و فتورى پيش آيد، و نه موردى مرا بيمناك و هراسان مى سازد. و اينكه تا چه پايه در اين راه توفيق يابم ، به دست خداست ، بر او توكل مى كنم و به او روى مى آورم .

اما به من گزارش مى دهند كه برخلاف هماهنگى عمومى اى كه وجود دارد مغرضى زبان به انتقاد و خرده گيرى گشوده ، شما و موقعيت اجتماعى شان را چانپناه و سپربلاى خود قرار داده ، و سرباز زدن شما از همكارى با ما را وسيله انحراف افكار عمومى ساخته است . شما، يا با ديگران خود را در مسيرى كه در پيش گرفته اند هماهنگ كنيد، و

يا اين فرصت طلبان را از راهى كه در پيش دارند باز داريد.

اينك ما نزد تو آمديم و مى خواهيم تا سهمى از اين حكومت را به تو واگذاريم تا از آن بهرمند شوى و پس از تو نيز براى فرزندانت باقى بماند. چه ، تو عموى پيغمبر خدايى اما مردم با همه علم و اطلاعى كه از مقام و منزلت تو و رفيقت على داشته اند (رياست و حكومت خودشان را در اختيار شما نگذاشته اند). (232) بنابراين اى طايفه بنى هاشم ، تند نرويد كه رسول خدا(ص ) هم از ماست و هم از شما!

در اينجا عمر به ميان سخن ابوبكر دويد و گفت :

البته اين را هم بدانيد كه ما از ناچارى به اينجا نيامده ايم و نيازى هم به شما نداريم ؛ ولى نمى خواستيم در مساله اى كه همه مسلمانان بر آن اتفاق نظر دارند، آهنگ خلاف از ناحيه شما شنيده شود و شما مورد زخم زبان قرار گيريد كه زبانش هم به شما خواهد رسيد و هم به ايشان . پس هواى خودتان را داشته باشيد!

آنگاه عباس لب به سخن گشود و حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و رو به ابوبكر كرد و گفت :

خداوند، محمد را، همچنان كه تو گفتى ، به پيامبرى برانگيخت و او را بر مومنان ولى و سرپرست قرار داد و به وجودش بر امت اسلامى منت نهاد تا آنگاه كه او را به حضورى خود فراخواند و از نعمتهاى ويژه اى برخوردارش ساخت . او رفت و امور مسلمانان را به خودشان واگذاشت تا آنچه را حق است براى

خود برگزينند، نه اينكه به پيروى از هواى نفس برخيزند و منحرف شود!

اينك تو اگر به نام رسول خدا(ص ) اين حكومت را به دست گرفته اى ، پر واضح است كه به حق ما تجاوز نموده و آن را غصب كرده اى ! و اگر به نام مومنان اين امت زمام امور را به چنگ آورده اى ، ما نيز از مومنانيم كه به هيچ روى قدمى به سود تو برنداشته ، دخالتى نكرده ايم و اعلام رضا و خرسندى نكرده ، بلكه ناراحت وخشمگين هم شده ايم .

اما اگر اين زمامدارى از سوى مومنان بر تو واجب شده ، چون ما موافق نيستيم ، پذيرش چنين مقامى بر تو واجب نخواهد بود. بنگر كه سخنانت تا چه پايه خلاف يكديگرند: از طرفى مى گويى مورد خرده گيرى و انتقاد مردم قرار گرفته اى ، و از سوى ديگر ادعا مى كنى كه مردم به تو علاقمند بوده تنها به تو روى آورده و شخص تو را براى حكومت بر خود پذيرفته اند!

شگفت آورتر اينكه تو خود را جانشين رسول خدا(ص ) مى خوانى ، و حال آنكه مى گويى كه آن حضرت كار مردم را به خودشان وانهاده تا زمامدارى را براى خود برگزينند و حضرتش جانشينى براى خود انتخاب نكرده است و مردم تو را برگزيده اند! اما اينكه گفتى مرا در اين رياست سهمى خواهى داد، اگر اين رياست حق مسلم مومنان است ، تو حق دخل و تصرف در آن را ندارى (233) و اگر از آن ماست ، ما به گرفتن پاره اى از آن رضا نخواهيم داد. اكنون

اين من هستم كه به تو مى گويم : آرام باش و تند نرو كه رسول خدا(ص ) از درختى است كه ما شاخه هاى آن هستيم ، و شما در حكم سايه نشين و همسايه آن .

سران حزب چون از ديدار خود با عباس هم طرفى نبستند، برخاستند و بيرون آمدند.

تحصن در خانه فاطمه (ع )

عمر بن خطاب مى گويد:

پس از اينكه خداوند پيامبرش را به سوى خود فراخواند، از گزارشهايى كه به ما رسيد يكى اين بود كه على و زبير و همراهانشان از ما بريده و در مقام مخالفت با ما در خانه فاطمه (ع ) گرد آمده اند. (234)

مورخان در شمار كسانى كه از بيعت ابوبكر سرباز زده و همراه با على (ع ) و زبير در خانه حضرت فاطمه (ع ) اجتماع كرده بودند، اشخاص زير را نام برده اند:

عباس بن عبدالمطلب ، عتبه بن ابى لهب ، سلمان فارسى ، ابوذر غفارى ، عمار بن ياسر، مقداد بن اسود، براء بن عازب ، ابن بن كعب ، سعد بن ابى وقاص ، (235) طلحه بن عبيدالله و گروهى از بنى هاشم و مهاجران و انصار. (236)

موضوع خوددارى على و همراهانش از بيعت با ابوبكر و تحصن آنان در خانه فاطمه (ع ) در كتابهاى سيره ، تاريخ صحاح و مسانيد، ادب ، كلام و شرح حال رجال و معاريف به حد تواتر نقل شده است و ترديدى در صحت آن نيست . ولى چون نويسندگان كتابهاى مزبور خوش نداشتند تا از همه اتفاقاتى كه بين متحصنين و حزب پيروز رخ داده است پرده بردارند، بجز آن مقدار كه ناخود آگاه از قلمشان تراوش

كرده است ، چيزى به دست نداده اند. نمونه اى از همين اندك را كه سخن بلاذرى درباره اين رويداد مهم تاريخى است ، مى آوريم :

هنگامى كه على زير بار بيعت ابوبكر نرفت ، ابوبكر، عمر بن خطاب را فرمان داد تا او را، گرچه با اعمال زور و خشونت هم كه شده ، در محضر وى حاضر كند! عمر فرمان برد، و در نتيجه بين او و على سخنانى ردوبدل شد تا اينكه على به او گفت :

شير را خوب بدوش كه نيم آن سهم تو خواهد بود! به خداى سوگند جوش و خروشى را كه امروز براى حكومتش به خرج مى دهى براى آن است كه فردا تو را بر ديگران مقدم دارد و خلافت را به تو بسپارد. (237)

ابوبكر در بستر مرگ مى گفت :

اما انى لا آسى على شى ء من الدنيا الا على ثلاث فعلتهن ، وددت انى تركتهن ... فاما الثلاث التى فعلتها فوددت انى لم اكشف بيت فاطمه عن شى ء وان كانوا قد اغلقوه على الحرب ... يعنى من بر هيچ چيز دنيا متاثر و اندوهناك نيستم مگر بر سه كارى كه كرده ام ، و اى كاش كه آنها را انجام نداده بودم ... اما آن سه كارى كه كاش انجام نداده بودم : اى كاش در خانه فاطمه را نگشوده بودم ، اگر چه براى جنگ و ستيز با من آن را بسته بودند...

يعقوبى سخن ابوبكر را در اين مورد در تاريخ خود چنين آورده است :

اى كاش كه من خانه فاطمه ، دختر پيغمبر را بازرسى نكرده ، مردان با به خانه

او نريخته بودم ، اگر چه در آن خانه به منظور تدارك جنگ با من بسته شده بود. (238)

حمله به خانه فاطمه (ع )

مورخان نام كسانى را كه بنا به فرمان ابوبكر به خانه فاطمه (ع ) حمله كردند چنين آورده اند:

عمر بن خطاب ، خالد بن وليد، (239) عبدالرحمن بن عوف ، ثابت بن قيس شماس ، (240) زياد بن لبيد، (241) محمد بن مسلمه ، (242) زيد بن ثابت (243) سلمه بن سلامه بن وقش (244) سلمه بن اسلم (245) و اسيد بن حضير. (246)

دانشمندان چگونگى حمله و ورود اين اشخاص را به خانه فاطمه زهرا(ع ) و برخورد ايشان را با متحصنين در آنجا چنين آورده اند:

گروهى از مهاجران ، از جمله على بن ابى طالب و زبير كه از بيعت با ابوبكر سرباز زده بودند، مسلح و خشمگين به خانه فاطمه (ع ) وارد شدند. (247)

به ابوبكر و عمر گزارش دادند كه جمعى از مهاجران و انصار در خانه فاطمه ، دختر پيامبر(ص )، پيروامون على بن ابى طالب گرد آمده اند. (248)

به ايشان اطلاع دادند كسانى كه در خانه دختر پيغمبر جمع شده اند، قصد دارند كه به خلافت با على بن ابى طالب بيعت كنند. (249)

پس ابوبكر به عمر بن خطاب دستور داد تا به خانه فاطمه رود و آنها را از آنجا بيرون آورد و اجتماعشان را پراكنده سازد و اگر مقاومت كردند، با آنه بجنگند.

عمر در اجراى فرمان ابوبكر رو به خانه فاطمه (ع ) نهاد، در حالى كه چوبى شعله ور در دست گرفته بود و تصميم داشت تا با آن ، خانه را بر سرشان به آتش بكشد.

چون فاطمه جلوى ايشان آمد، روى به عمر كرد و گفت :

يابن الخطاب ، اجئت لتحرق دارنا؟ قال : نعم ، او تدخلوا فى ما دخلت فيه الامه . يعنى اى پسر خطاب ! آمده اى خانه ما را آتش بزنى ؟ عمر پاسخ داد: آرى ، مگر اينكه با مردم همراه شويد. (250) (با ابوبكر بيعت كنيد)

بلاذرى همين موضوع را چنين آورده است :

يابن الخطاب ، اتراك محرقا على بابى ؟ قال : نعم ... يعنى اى پسر خطاب ! آمده اى تا خانه را بر من آتش بزنى ؟ عمر پاسخ داد: آرى ...! (251)

سالها از اين ماجرا گذشت تا اينكه عبدالله بن زبير در مكه بر طايفه بنى هاشم سخت گرفت تا به حكومت و فرمانروايى او گردن نهند. اما چون آنها زير بار نرفتند، دستور داد تا ايشان را در شكاف كوهى جمع كنند و هيزم فراوانى فراهم نمايند و همه آنان را به آتش بكشند!

عروه بن زبير، برادر عبدالله بن زبير، در توجيه كار برادرش به همان ماءموريت عمر در به آتش كشيدن خانه فاطمه در داستان بيعت ابوبكر استناد كرد و گفت :

كار برادرم جنبه تهديد داشته است ؛ همچنان كه در گذشته نيز بنى هاشم را كه بيعت سرپيچى كرده بودند با فراهم آوردن هيزم به قصد آتش زدنشان ترسانيد! (252)

منظور عروه از گذشته همان داستان هيزم و آتشى است كه به علت خوددارى بنى هاشم از بيعت با ابوبكر بر در خانه فاطمه (ع ) فراهم كرده بودند.

حافظ ابراهيم ، شاعر مصرى ، با توجه به همان رويداد چنين سروده است :

و قوله لعلى قالها عمر

اكرم بسامعيها

اعظم بملقيها

حرقت دارك لا ابقى عليك بها

ان لم تبايع وبنت المصطى فيها

ما كان غير ابى حفص يفوه بها

امام فارس عدنان وحاميها (253)

يعقوبى در تاريخ خود آورده است :

آنها به همراه گروهى به خانه على حمل بردند... در اين گيرودار شمشير على شكست و مهاجمان جرات و جسارت ورود به خانه على را پيدا كردند و وارد آنجا شدند! (254)

طبرى نيز در تاريخ خود مى نويسد:

عمر به خانه على ، كه طلحه و زبير و گروهى از مهاجرن در آنجا متحصن بودند، رو آورد. زبير با شمشير كشيده به مقابله او شتافت ، ولى در اين اثنا پايش لغزيد و شمشير از دستش بر زمين افتاد. پس مهاجمان حمله بردند و او را دستگير كردند... (255)

همچنين ابوبكر جوهرى نقل كرده است كه على گفت : انا عبدالله و اخو رسول الله . يعنى من بنده خدا و برادر پيغمبرم ! سرانجام او را نزد ابوبكر بردند و به او پيشنهاد كردند كه با ابوبكر بيعت كند. او در پاسخشان گفت :

من به حكومتى و فرمانروايى از شما سزاورترم ، من با شما بيعت نمى كنم ، اين شماييد كه بايد با من بيعت كنيد. شما اين حكومت را به دليل نزديكى و خويشاونديتان با پيغمبر از انصار گرفتيد، آنها هم زمام حكومت را به موجب همان دليل در اختيار شما نهادند. من هم همانند دليل شما را عليه انصار، عليه خودتان مى آورم . پس اگر از هواى نفستان پيروى نمى كنيد و از خدا مى ترسيد، درباره ما به انصاف داورى كنيد و حق ما را در حكومت و زمامدارى ، همان طور كه انصار

به شما حق دادند، به رسميت بشناسيد؛ وگرنه وبال اين ستم كه دانسته بر ما روا داشته ايد، گريبانگيرتان خواهد شد.

عمر گفت : آزاد نمى شوى مگر اينكه بيعت كنى ؟ على پاسخ داد: عمر! شيرى را مى دوشى كه نيمى از آن سهم تو خواهد بود. اساس حكومتش را امروز محكم گردان ، تا فردا آن را به تو بسپارد. به خدا قسم ، نه سخن تو را مى پذيرم و نه از او پيروى مى كنم . ابوبكر نيز گفت : اگر با من بيعت نكنى ، تو را به آن مجبور نمى كنم . ابوعبيده جراح نيز چنين ادامه داد: اى ابوالحسن ! تو جوانى و اينان پيرمردانى از خويشاوند قرشى تو! تو، نه تجربه ايشان را دارى و نه آشنايى و تسلط آنها را بر امور! من ابوبكر را براى عهده گرفتن چنين مهمى از تو تواناتر و بردبارتر و واردتر مى بينم ! پس تو هم با او موافقت كن و كار حكومت را به او واگذار كه اگر زنده بمانى و عمرى دراز يابى براى احراز چنين مقامى هم از نظر فضل ، و هم از لحاظ نزديكيت با رسول خدا(ص )، و هم از جهت پيشقدميت در اسلام و كوششهاست در راه استوارى دين ، از همگان شايسته تر خواهى بود!

على گفت اى گروه مهاجران ! خداى را فراچشمتان مى دارم كه حكومت و فرمانروايى را از خانه محمد(ص ) به خانه ها و محله ها و قبيله هاى خود نبريد و خانواده اش را از مقام و منزلتى كه در ميان مردم دارند نيندازيد و حقش را

پايمال نكنيد. به خدا سوگند اى مهاجران ، ما اهل بيت پيغمبر براى به دست گرفتن زمام امور اين امت از شما سزاوارتريم ؛ مادام كه در ميان ما خواننده قرآن و دانا به امور دين و آشنا به سنت پيغمبر و آگاه به امور رعيت وجود داشته باشد. به خدا سوگند كه همه اين نشانه ها در ما جمع است . پس از هواى نفستان پيروى نكنيد كه قدم به قدم از مسير حق دورتر خواهيد شد.

بشير بن سعد با شنيدن سخنان امام ، رو به او كرد و گفت : اگر انصار پيش از آنكه با ابوبكر بيعت كنند اين سخنان را از تو شنيده بودند، در پذيرش حكومت و فرمانروايى تو حتى دو نفر هم با يكديگر اختلاف نمى كردند؛ اما چه مى توان كرد كه آنان با ابوبكر بيعت كرده اند و كار از كار گذشته است !

بارى على (ع ) در آن مجلس بيعت نكرد و به خانه خود بازگشت . (256)

همچنين ابوبكر جوهرى گفته است :

چون فاطمه (ع ) ديد كه با على (ع ) و زبير چه كردند، پس بر در حجره خود ايستاد و رو به ابوبكر كرد و گفت : اى ابوبكر! چه زود در مقام نيرنگ با خانواده پيغمبر خدا(ص ) برآمديد! به خدا قسم كه تا جان در بدن دارم با عمر سخن نخواهم گفت . (257)

و در روايتى ديگر آمده است :

فاطمه (ع ) در حالى كه بشدت مى گريست ، از خانه بيرون آمد و مردم را پس مى زد و از خانه دورشان مى ساخت ... (258)

يعقوبى نيز در

تاريخ خود مى نويسد:

فاطمه (ع ) از خانه اش بيرون آمد و خطاب به مهاجمينى كه خانه اش را اشغال كرده بودند، گفت : از خانه ام بيرون مى رويد، يا اينكه به خدا قسم سرم را برهنه كرده ، به خدا شكايت مى برم . با شنيدن اين تهديد، مهاجمين و هر كس ديگرى كه در خانه بودند، بيرون آمدند و آنجا را ترك كردند. (259)

مسعودى نيز در تاريخ خود مى نويسد:

چون كار بيعت با ابوبكر در سقيفه به پايان رسيد، و روز سه شنبه در مسجد با وى تجديد بيعت به عمل آمد، على (ع ) از خانه بيرون شد و رو به ابوبكر كرد گفت : كارهاى ما مسلمانان را تباه كردى و هيچ مشورتى نكردى و حق ما را ناديده گرفتى . (افسدت علينا امورنا و لم تستشر ولم ترع لنا حقا.) ابوبكر پاسخ داد: درست است ، اما من از بروز فتنه و آشوب مى ترسيدم . (260). (بلى ولكنى خشيت الفتنه ).

همچنين يعقوبى مى گويد:

گروهى دور على را گرفتند و از او مى خواستند تا با او بيعت كنند. على (ع ) به آنها فرمود: فردا صبح با سرهاى تراشيده همين جا حاضر شويد. اما چون صبح شد، از آن عده بجز سه نفر كسى ديگر حاضر نشد! (261)

از آن پس ، على (ع ) شب هنگام فاطمه (ع ) را بر درازگوشى مى نشانيد و به خانه هاى انصار مى برد و از آنان مى خواست تا وى را در باز پس گرفتن حقش يارى دهند. فاطمه (ع ) نيز آنان را به يارى على (ع ) فرا

مى خواند. اما انصار در پاسخ ايشان مى گفتند:

اى دختر پيغمبر! ما با اين مرد بيعت كرديم و كار از كار گذشته است . اگر پسر عمويت براى به دست گرفتن زمام خلافت بر ابوبكر پيشى گرفته بود، البته كه ما جز او را نمى پذيرفتيم .

على در پاسخ آنها گفت :

افكنت اترك رسول الله (ص ) ميتا فى بيته لم اجهزه و اخرج الى الناس انازعهم فى سلطانه ؟ يعنى من جنازه پيغمبر خدا(ص ) را بدون غسل و كفن در خانه اش رها مى كردم و براى به دست آوردن حكومت او با مردم درگير مى شدم ؟

فاطمه نيز اضافه كرد كه :

ابوالحسن آنچه را كه شايسته او بود انجام داده است . آنها كارى كرده اند كه خدا به حسابشان خواهد رسيد و بايد جوابگوى آن باشند. (262)

معاويه در نامه اى كه براى على (ع ) ارسال داشته بود، به همين موضوع ، و آنچه ما از يعقوبى نقل كرديم ، اشاره دارد كه مى نويسد:

ديروز را به خاطر مى آورم كه پرده نشين خانه ات (فاطمه زهرا(ع )) را شبانه بر درازگوشى مى نشانيدى و دست حسن و حسين را در دست مى گرفتى و در زمان بيعت ابوبكر صديق ، هيچكدام از اهل بدر و پيشگامان به اسلام را از دست ننهادى مگر اينكه به يارى خود فراخواندى ! با همسرت بر در خانه شان رفتى و دو فرزندت را سند و برهان ارائه دادى و ايشان را عليه همدم پيغمبر به يارى خود خواندى ، ولى در آخر بجز چهار يا پنج نفر، كسى ديگر دعوتت را اجابت

نكرد. زيرا به جان خودم اگر حق با تو بود بى شك به تو روى مى آورند و دعوتت را اجابت مى كردند.

اما تو ادعايى داشتى بيجا و باطل ، و سخنى مى گفتى كه كسى باور نداشت و قصد انجام كارى داشتى كه ناشدنى بود.

هر چند فراموشكار باشم ، سخنت را به ابوسفيان ، كه تو را تحريك به قيام مى كرد، فراموش نكرده ام كه گفتى : اگر چهل مرد با اراده و ثابت قدم مى يافتم ، عليه آنها قيام مى كردم . (263)

معمر از زهرى حديثى را از عايشه ، ام المومنين ، نقل مى كند كه در آن از ماجراى بين فاطمه (ع ) و ابوبكر درباره ميراث رسول خدا(ص ) سخن رفته است ، و عايشه در پايان آن مى گويد:

فاطمه از ابوبكر روى برگردانيد و تا زنده بود با او سخن نگفت .

او شش ماه پس از وفات رسول خدا(ص ) زنده بود و چون از دنيا رفت ، همسرش على (ع ) بر او نماز خواند و به خاكش سپرد و ابوبكر را خبر نكرد. فاطمه (ع ) مايه افتخار و احترام على بود.

تا فاطمه زنده بود، على در ميان مردم احترام داشت ، و چون از دنيا رفت مردم از او رويگردان شدند. فاطمه تنها شش ماه بعد از پيغمبر در قيد حيات بود.

معمر گفت در اينجا كسى از زهرى پرسيد: على در اين شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد؟ زهرى گفت :

نه او، و نه هيچيك از افراد بنى هاشم . (264) مگر هنگامى كه على با ابوبكر بيعت كرد. على چون ديد كه مردم

با او بى مهرشده اند، ناچار با ابوبكر از در سازش در آمد... (265)

بلاذرى مى نويسد: هنگامى كه مساله ارتداد عرب پيش آمد، عثمان به نزد على رفت و گفت :

اى پسر عموى ! تا وقتى تو بيعت نكنى ، كسى به جنگ اين دشمنان بيرون نخواهد شد و... و آن قدر از اين مطالب در گوش او زمزمه كرد تا او را به نزد ابوبكر برد و على با او بيعت كرد. پس از بيعت على با ابوبكر، مسلمانان خوشحال شدند و كمر به جنگ با مرتد بستند و از هر سو سپاه به حركت در آمد. (266)

آرى ، على پس از وفات فاطمه (ع ) و بى مهرى مردم با او، ناگزير از سازش با ابوبكر شد. ولى از آنچه بعد از وفات پيغمبر بر او رفته بود گله و شكايت مى كرد و حتى در دوران خلافتش نيز از آن رنج جانكاه سخن مى گفت . اين گلايه در خطبه معروف شقشقيه او آشكار است كه ما در پايان همين بخش آن را نقل خواهيم كرد.

كسانى كه با ابوبكر بيعت نكردند

1- فروه بن عمرو

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات خود مى نويسد: فروه بن عمرو از اصحابى بود كه زير بار بيعت ابوبكر نرفت .

فروه در ركاب رسول خدا(ص ) جنگيد و در جنگها علاوه بر اسبى كه خود بر آن مى نشست ، اسبى ديگر را به همراه مى آورد تا در راه رضاى خدا در اختيار رزمنده اى ديگر قرار دهد.

فروه ، آقاى قوم خويش و مردى ثروتمند و معتمد بود و هر سال از نخلستانهاى خود هزار وسق (267) خرما به رسم

زكات مى پرداخت . او از ياران اميرالمومنين على (ع ) بود و در جنگ جمل در ركاب آن حضرت جنگيد. (268) زبير بن بكار پس از ذكر اين مطالب ، از پرخاش فروه نسبت به برخى از انصار، كه ابوبكر را در بيعتش يارى داده بودند، سخن گفته است .

2- خالد بن سعيد اموى (269)

خالد بن سعيد از سوى رسول خدا(ص ) فرماندارى صنعاى يمن را به عهده داشت . زمانى كه پيغمبر خدا(ص ) از دنيا رفت ، خالد همراه با دو برادرش ، ابان و عمر، محل خدمت خود را ترك كردند و به مدينه بازگشتند. ابوبكر از ايشان پرسيد: براى چه محل ماموريت خودتان را ترك كرديد؟ هيچكس براى فرماندارى شايسته تر از منتخبين رسول خدا(ص ) نمى باشد، بر سركارتان برگرديد. آنان پاسخ دادند:

ما پسران احيحه پس از رسول خدا(ص ) براى هيچكس ديگر كار نمى كنيم . خالد و برادرش ابان مدت زمانى با ابوبكر بيعت نكردند.

او ضمن سخنانى به بنى هاشم گفته بود: شما (اهل بيت پيغمبر) درخت تناور و با ميوه هاى نيكو هستيد، ما پيرو شما هستيم . (270)

خالد تا دو ماه دست بيعت به دست ابوبكر ننهاد. او مى گفت رسول خدا

(ص ) مرا به فرماندارى برگزيده و تا زنده بود از آن سمت بركنارم نساخته است . او ضمن ديدارى با على بن ابيطالب و عثمان بن عفان به ايشان گفته بود: اى فرزندان عبد مناف از حكومت و رياست دل بركنديد تا ديگران به آن دست يابند؟

اين سخن خالد به گوش ابوبكر رسانيدند، ابوبكر به آن اعتنايى ننمود، ولى عمر كينه خالد

را به دل گرفت . (271)

در همان ايام روزى خالد به خدمت امام رسيد و گفت اجازه بده تا با تو بيعت كنم كه به خدا قسم در ميان اين مردم كسى سزاوارتر از تو به جانشينى پيغمبر خدا(ص ) وجود ندارد. (272)

سرانجام وقتى كه بنى هاشم با ابوبكر بيعت كردند، خالد نيز با ابوبكر بيعت كرد. و آنگاه كه خليفه به شام لشكر كشيد، نخستين كسى را كه بركشيد و فرماندهى يك چهارم سپاه را به عهده او گذاشت ، خالد بن سعيد بود. ولى عمر اين انتخاب را نپذيرفت و زبان به اعتراض گشود و گفت : تو او را فرماندهى سپاه مى دهى ، در حالى كه چنين و چنان كرده و آن حرفها را زده است ؟! (273) و آن قدر در گوش ابوبكر خواند تا اينكه رايش را نسبت به خالد بگردانيد و در نتيجه ، ابوبكر وى را از فرماندهى سپاه بركنار ساخت و يزيد بن ابوسفيان را به جايش برگزيد! (274)

3- سعد بن عباده (275)

سعد بن عباده را پس از ماجراى سقيفه چند روزى به حال خودش گذاشتند و سپس به دنبالش فرستادند كه بيا و بيعت كن ، كه همه مردم و بستگانت با ابوبكر بيعت كرده اند. سعد پاسخ داد:

به خدا قسم تا تمام تركشم را به سوى شما پرتاب نكنم و سنان نيزه ام را با خون شما رنگين نسازم ، با شما بيعت نخواهم كرد. چه تصور كرده ايد؟ تا زمانى كه دستم قبضه شمشير را در اختيار خود دارد، آن را بر فرق شما مى كوبم و به يارى خانواده و هوادارانم ،

تا آنجا كه در قدرت و توان داشته باشم ، با شما مى جنگم و دست بيعت در دست شما نمى گذارم . به خدا قسم اگر همه جن و انس با هم در حكومت و زمامدارى شما همداستان شوند، من سر فرود نمى آورم و شما را به رسميت نمى شناسم و بيعت نمى كنم تا هنگامى كه در دادگاه عدل الهى به حسابم رسيدگى شود. (276)

چون سخنان سعد به گوش ابوبكر رسيد، عمر گفت او را رها مكن تا با تابلو بيعت كند. اما بشير بن سعد گفت :

او لج كرده و ممكن نيست كه با شما بيعت كند؛ اگر چه جانش را بر سر اين كار بگذارد. كشتن او هم به همين سادگيها نيست .

چه ، او وقتى كشته مى شود كه تمامى فرزندان و خانواده و گروهى از افراد فاميل و بستگانش با او كشته شوند. او را به حال خودش بگذاريد كه رها كردنش شما را زيانى نمى رساند؛ زيرا كه او فعلا يك تن است .

راهنمايى بشير را پذيرفتند و دست از سعد برداشته ، او را حال خود گذاشتند. (277) سعد هم در هيچيك از اجتماعاتشان شركت نمى كرد و در نماز جمعه و جماعت ايشان حاضر نمى گرديد و در اداى مناسك حج به همراهى آنها و در كنارشان ديده نمى شد. اين حال همچنان ادامه داشت تا اينكه زمان ابوبكر به سر آمد و نوبت خلافت به عمر رسيد.

پس از اينكه عمر به خلافت رسيد، روزى سعد بن عباده را در يكى از كوچه هاى مدينه ديد. رو به او كرد و گفت :

آهاى سعد! سعد

هم بلافاصله پاسخ داد: آهاى عمر! خليفه پرسيد: تو نبودى كه چنين و چنان مى گفتى ؟ سعد گفت : آرى من گفته ام ، حالا اين حكومت را به تو سپرده ام ؟! به خدا قسم كه رفيقت را بيشتر از تو دوست مى داشتيم . به خدا كه از همسايگى تو بيزارم . عمر گفت : هر كس كه از همسايه اش خوشش نيايد، جا عوض مى كند! سعد گفت : از اين مساله غافل نيستم ، به همسايگى كسى مى روم كه از تو بهتر باشد.

درى نگذشت كه سعد در همان اوايل خلافت عمر راهى ديار شام شد و... (278)

بلاذرى در كتاب انساب الاشراف خود مى نويسد:

سعد بن عباده با ابوبكر بيعت نكرد و به شام رفت . عمر مردى را در پى سعد به شام فرستاد و به او گفت سعد را وادار به بيعت كن و هر ترفند و حيله اى كه مى توانى به كارگير؛ اما اگر آنها كارگر نيفتاد و زير بار بيعت نرفت ، با يارى خدا او را بكش !

آن مرد رو به شام نهاد و سعد را در حوارين ديدار كرد و بيدرنگ مساله بيعت را مطرح كرد و از او خواست تا موافقت كند. سعد در پاسخ فرستاده عمر گفت :

با مردى از قريش بيعت نمى كنم . فرستاده ، او را به مرگ تهديد كرد و گفت : اگر بيعت نكنى تو را مى كشم . سعد جواب داد: حتى اگر قصد جانم را بكنى ! فرستاده چون پافشارى او را ديد، گفت : مگر تو از هماهنگى با اين امت خارجى ؟

سعد گفت : در مورد بيعت ، آرى ، من حسابم با ديگران جداست ! در نتيجه ، فرستاده با شنيدن پاسخ قطعى او، تيرى به جانبش پرتاب كرد كه رگ حياتش را از هم بگسيخت . (279)

در كتاب تبصره العوام آمده است :

آنها محمد بن مسلمه انصارى را به اين مهم مامور كرده بودند. محمد نيز به شام رفت و سعد بن عباده را با تيرى از پاى در آورد و كشت .

و نيز گفته اند كه خالد بن وليد در همان هنگام در شام بود و او محمد بن مسلمه را در كشتن سعد بن عباده يارى داد. (280)

مسعودى در مروج الذهب مى گويد:

سعد بن عباده بيعت نكرد. از مدينه بيرون شد و رو به شام نهاد و در آنجا در سال پانزدهم هجرت كشته شد. (281)

همچنين ابن عبدربه مى گويد:

سعد بن عباده را با تيرى كه در قلبش نشسته و از دنيا رفته بود يافتند. جنيان بر او گريستند و با خواندن اين شعر مسئوليت كشتن سعد را به عهده گرفتند: ما سعد بن عباده ، آقا و سرور قبيله خزرج را كشتيم . و با دو تير كه در قلبش نشانديم ، او را از پاى درآورديم . (282)

ابن سعد نيز در طبقات مى نويسد:

سعد بن عباده در چاله اى نشسته بود و ادرار مى كرد كه ترور شد و در دم جان داد. جنازه سعد را در حالتى يافتند كه بدنش (بر اثر تير زهر آلود) به سبزى گراييده بود. (283)

و نيز در اسد الغابه آمده است :

سعد بن عباده نه با ابوبكر بيعت كرد و نه با عمر.

او به شام رفت و در حوارين شام منزل گزيد و سرانجام در سال پانزدهم هجرت در همانجا درگذشت . در اين اختلافى نيست كه سعد را در كنار آبريزى كه به طهارت نشسته بود كشته يافتند و بدنش به سبزى گراييده بود. بستگان سعد از مرگ او بى خبر بودند تا اينكه از ميان چاه آبى خبر مرگش را (به شعر) شنيدند و چون در آن چاه نگريستند كسى را در آن نديدند! (284)

به اين ترتيب دفتر زندگانى سعد بن عباده بسته شد. ولى از آنجا كه كشته شدن چنين شخصيت يكدنده و مخالف بيباكى از سوى حكومت زمامداران وقت ، سوال برانگيز و از حوادثى بود مورخان ! نوشتن و بازگويى ماجراى آن را خوش نداشته اند، از اين رو جمعى از آنان از كنار اين حادثه بزرگ با بى اعتنايى گذشته و آن را ناديده گرفته اند و گروهى نيز چگونگى كشته شدن او را با مسائلى خرافى درهم آميخته و آن را به جنيان نسبت داده اند. (285) اما اين قبيل دانشمندان با طرح چنين مساله اى خرافى نگفته اند كه علت كينه شديد و دشمنى جنيان با سعد چه بوده و چرا در ميان آن همه اصحاب ، از مهاجر و انصار، تيرهاى جانكاه آنان سينه و قلب سعد را نشانه گرفته است .

اگر اين دانشمندان در تكميل افسانه خود در كتابهاى معتبر خويش - مثلا - مى نوشتند چون خوددارى سعد بن عباده از بيعت با ابوبكر و عمر، پاكمردان و سردمداران جنيان را ناخوش آمد و از اين رو به نابوديش كمر بستند و تيرهاى مرگبار زهرآلودشان را

تا پر در قلب او نشاندند و به ديار ديگرش فرستادند، نكته مبهمى در اين افسانه باقى نمى ماند.

راويان بيعت نكردن سعد

دانشمندان زير داستان سرپيچى سعد را از بيعت با ابوبكر و عمر به طور مشروح يا سربسته و فشرده در كتابهاى خود آورده اند:

محمد بن جرير طبرى در تاريخ ؛ ابن سعد در طبقات ؛ بلاذرى در جلد اول كتاب انساب ؛ ابن عبدالبر در استيعاب ؛ ابن عبدربه در العقد الفريد؛ ابن قتبه در الامامه و السياسه ، ج 1، ص 9؛ مسعودى در مروج الذهب ؛ ابن حجر عسقلانى در الاصابه ، ج 2، ص 28؛ محب الدين طبرى در الرياض النضره ، ج 1، ص 168؛ ابن اثير در اسد الغابه ، ج 3، ص 222؛ ديار بكرى در تاريخ الخميس ؛ على بن برهان الدين در سيره الحلبيه ، ج 3، ص 396 - 397 و ابوبكر جوهرى در سقيفه بنا به روايت ابن ابى الحديد.

آنچه را تا به اينجا آورديم ، فشرده رويدادهاى مهم در به خلافت رسيدن ابوبكر و انجام بيعت با او بود كه مفصل آن را جلد اول كتاب عبدالله بن سبا آورده ايم . اينك به چگونگى به خلافت رسيدن عمرمى پردازيم .

ابوبكر، عمر را به جانشينى خود معرفى مى كند

ابوبكر در بستر مرگ ، عثمان را تنها بخواند و به وى فرمان داد كه بنويس و عثمان شروع به نوشتن كرد. ابوبكر گفت : بسم الله الرحمن الرحيم

اين وصيت ابوبكر بن ابى قحافه است به مسلمانان . اما بعد (در اينجا ابوبكر از هوش رفت و عثمان ، شتابان بقيه وصيت ابوبكر را چنين

تمام كرد:)

من ، عمر بن خطاب را به جانشينى خود و خلافت بر شما برگزيده ام و در اين راه از خيرخواهى شما فروگزارى نكرده ام .

در اين موقع ابوبكر چشم گشود و به عثمان گفت : بخوان ، ببينم ، چه نوشته اى ! عثمان نيز آنچه را نوشته بود براى ابوبكر بخواند. ابوبكر با شنيدن مطالب نوشته عثمان ، تكبير گفت و اضافه كرد:

از آن ترسيدى كه در حالت بيهوشى از دنيا بروم و در ميان مردم بر سر جانشينى من اختلاف بيفتد؟ عثمان جواب داد: آرى .

ابوبكر گفت : با آنچه نوشته اى ، موافقم . خدايت از اسلام و مسلمانان پاداش خير دهاد. آنگاه همان نوشته را امضا كرد.

طبرى پيش از اين ماجرا مى نويسد:

عمر در حالى كه شاخه اى از درخت خرما در دست داشت در ميان مردم در مسجد پيغمبر نشسته بود. شديد، آزاد كرده ابوبكر، كه فرمان ولايتعهدى عمر را در دست داشت ، در آن جمع حاضر بود. عمر رو به مردم كرد و گفت :

اى مردم ! به سخنان و سفارش خليفه رسول خدا گويش دهيد و از فرمانش اطاعت كنيد. او مى گويد: من در خير خواهى شما كوتاهى نكرده ام . (286)

راستى را، چه مايه فرق است بين سخنان مزبور عمر با جبهه گيرى و سخنان ديروزش به هنگام نوشتن وصيت نامه پيغمبر خدا!

شورا و بيعت عثمان

ابن عبدربه در عقد الفريد مى نويسد:

آن هنگام كه عمر را زخم زدند، به او پيشنهاد شد كه كسى را به جانشينى خود برگزيند. او گفت : اگر ابوعبيده جراح زنده بود او را حتما جانشين خود مى

كردم . و اگر خدا علت آن را از من مى پرسيد، در جواب مى گفتم كه پيامبرت مى گفت كه او امين امت است ! و اگر سالم ، آزاد كرده ابوحذيفه ، زنده بود بى شك او را به جاى خود برمى گزيدم . و اگر خدا مرا مورد بازخواست قرار مى داد، مى گفتم كه از پيامبرت شنيدم كه مى گفت سالم آن قدر خدا را دوست دارد كه اگر از خدا هم نمى ترسيد، او را نافرمانى نمى كرد. (287)

به او گفتند: اى اميرالمومنين ، در هر صورت يكى را به جانشينى خود تعيين كن جواب داد:

بعد از همه اين حرفها، تصميم داشتم كه مردى را به حكومت و فرمانرواييتان برگزينم كه بى گمان شما را به سوى حق و عدالت راهبر مى بود. (و در اينجا اشاره به على (ع ) كرد.) اما ديدم كه زنده و مرده من چنين چيزى را تحمل نمى كند و زير بار آن نمى رود!

بلاذرى در انساب الاشراف مى گويد:

عمر گفت على و عثمان و طلحه و زبير و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص را حاضر كنيد. و چون حاضر شدند جز با على (ع ) و عثمان با ديگرى سخنى نگفت . به على (ع ) گفت :

اى على ! شايد اين مردم حق خويشاونديت را با پيغمبر و اينكه داماد او بوده اى و ميزان دانش و فقهى كه خداوند به تو ارزانى داشته است در نظر بگيرند و تو را به حكومت خويش انتخاب كنند، در چنان صورتى خدا را فراموش مكن !

آنگاه رو به عثمان كرد و

گفت :

اى عثمان ! شايد اين مردم داماد پيغمبر بودن و سالمنديت را رعايت كنند، پس اگر به حكومت رسيدى از خدا بترس و آل ابو معيط را بر گردن مردم سوار مكن .

پس دستور داد تا صهيب را حاضر كنند و چون آمد، به او گفت : تو مدت سه روز با مردم نماز مى گزارى و اينان نيز در خانه اى جمع شوند تا خود به مشورت بنشينند. پس اگر به خلافت يك نفر از بين خودشان همراءى شدند، هر كس را كه مخالفت كند، گردن بزن !

و چون آن گروه از مجلس عمر بيرون شدند، عمر گفت :

اگر مردم اين اجلح (288) را به خلافت انتخاب كنند، آنان را به راه راست هدايت خواهد كرد. (289)

در رياض النضره آمده است كه عمر گفت :

لله درهم ان ولوها الاصيلع كيف يحملهم على الحق و ان كان السيف على عنقه يعنى خوشا به حال آنها اگر آن مرد پيشانى بلند را به حكومت خود برگزينند. در هر حال آنان را به سوى حق خواهد كشيد؛ اگر چه در اجراى چنين برنامه اى ناگزير باشد كه همواره شمشير برگردن داشته باشد.

محمد بن كعب مى گويد در اينجا من از عمر پرسيدم : اين را مى دانى و با وجود اين او را به حكومت نمى گمارى ؟ عمر گفت :

اينكه من مردم را به حال خودشان مى گذارم ، از آن جهت است كه آن كس كه بهتر از من بود، مردم را به حال خودشان رها كرد!(290)

بلاذرى در انساب الاشراف از قول واقدى مى نويسد:

عمر درباره جانشين خود از اطرافيان نظر مى خواست

كه چه كسى را انتخاب كند. به او گفتند: نظرت درباره عثمان چيست ؟

گفت : اگر او را انتخاب كنم آل ابو معيط را برگردن مردم سوار مى كند. گفتند: زبير چطور است ؟ گفت : او در حالت رضا و خشنودى مومن است ، و در هنگام خشم و غضب كافر دل !

گفتند: طلحه ! گفت : او مردى است متكبر و خودپسند كه بينيش رو به بالاست و نشيمنگاهش در آب ! گفتند: سعد بن ابى وقاص چطور؟ گفت : فرماندهيش بر سواركاران جنگى حرف ندارد، اما اداره يك آبادى برايش زياد و سنگين است .

پرسيدند: درباره عبدالرحمان ابن عوف چه مى گويى ؟ جواب داد: او، همين اندازه كه بتواند به خانواده اش برسد كافى است ! (291)

بلاذرى در جاى ديگر كتابش مى نويسد:

عمر بن خطاب چون زخم برداشت ، صهيب ، آزاد كرده عبدالله جدعان ، را فرمان داد تا سران مهاجر و انصار را در مجلس او حاضر كند. چون آنان بر وى وارد شدند، گفت : من كار خلافت و حكومت شما را در ميان شش نفر از مهاجران نخستين ، كه تا هنگام وفات پيغمبر(ص ) مورد رضايت و خشنودى آن حضرت بوده اند، به شورا نهاده ام تا يك تن را از ميان خودشان به امامت و پيشوايى شما و امت برگزينند. آنگاه يكايك اعضاى شورا را نام برد و سپس رو به طلحه و زيد بن سهل خزرجى كرد و گفت :

پنجاه نفر از انصار را انتخاب كن تا تو را همراه باشند، و چون من در گذشتم ، اين چند نفر را وادار كن تا

ظرف سه روز، و نه بيشتر، يك نفر را از بين خودشان به امامت و پيشوايى خود و امت انتخاب كنند. و صهيب را فرمان داد تا آنگاه كه امام و پيشوايى انتخاب نكرده اند با مردم نماز بگذارد.

در آن هنگام طلحه بن عبيدالله حضور نداشت و در ملكش در سرات بود.

عمر گفت :

اگر ظرف اين سه روز طلحه حاضر شد كه هيچ ، والا بازگشت او را انتظار نكشيد و بجد در انتخاب خليفه برآييد و با آن كس كه اتفاق نظر حاصل كرديد، بيعت كنيد. و اگر كسى هم با راى شما مخالفت كرد، گردنش را بزنيد! راوى مى گويد:

پيكى را به دنبال طلحه فرستادند و او را تشويق كردند كه ظرف آن مدت به مدينه شتاب كند. اما با اين حال ، طلحه وقتى به مدينه رسيد كه عمر در گذشته و با عثمان به خلافت بيعت شده بود. از اين جهت طلحه در خانه نشست و گفت : آيا من كسى هستم كه بى اجازه او كارى را به نامش انجام دهند؟

عثمان چون به ديدنش آمد، طلحه به او گفت :

راستى ! اگر موافقت نكنم ، تو هم استعفا مى دهى ؟ عثمان جواب داد: آرى . طلحه گفت : در اين صورت من هم خلافت تو را تاييد مى كنم ! پس با عثمان بيعت كرد. (292)

همچنين بلاذرى مى نويسد كه عبدالله بن سعد ابى سرح گفت :

من همچنان بيمناك بودم كه نكند بيعت عثمان - به بسبب مخالفت طلحه - دچار تزلزل و شكست شود، تا اينكه طلحه آمد و با رفتارش نسبت به عثمان ، اين اضطراب و

تشويش را زا ميان برداشت و خويشاوندى خود را با عثمان رعايت كرد.

عثمان نيز محبت طلحه را بى پاسخ نگذاشت و هميشه جانب احترمش را رعايت مى كرد و او را گرامى مى داشت ، تا وقتى كه به محاصره در آمد، كه در آن هنگام سرسخت ترين دشمن عثمان ، همين طلحه به حساب مى آمد. (293)

بلاذرى در جاى ديگر و به سند ابن سعد مى نويسد كه عمر گفت :

انتخاب بايد بر اساس پيروى اقليت از اكثريت باشد و مخالف را گردن بزنيد.(294)

و نيز به نقل از ابومخنف مى نويسد:

عمر اعضاى شورا را فرمان داد تا مدت سه روز براى انتخاب خليفه به مشورت بشينند. اگر دو نفر با انتخاب مردى و دو نفر ديگر با خلافت مردى ديگر موافقت كردند، بار ديگر به راءيزنى بپردازند و مشورت از سر گيرند. اما اگر چهار نفر با يكى موافقت كرد و يك تن مخالف بود، تابع راى چهار نفرى باشيد. و چنانچه آراء، سه به سه درآمد، راى آن دسته را بپذيريد كه عبدالرحمان بن عوف در آن است . زيرا دين و صلاح عبدالرحمان قابل اطمينان و رايش براى مسلمانان مورد قبول و اعتماد است . (295)

همچنين از قول هشام بن سعد، از زيد بن اسلم ، از پدرش آورده است كه عمر گفت :

اگر آراء سه به سه شد، راى آن دسته را بپذيريد و اجرا كنيد كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنهاست . (296)

و نيز آورده اند كه عمر گفت :

برخى از مردم مى گويند كه بيعت با ابوبكر كارى شتابزده و حساب نشده بود كه خداوند شرش را از

اين امت دور كرده است و بيعت با عمر نيز بدون كسب نظر و مشورت با مردم صورت گرفته است . اما اكنون حكومت پس از من بر عهده شوراست ؛ پس اگر چهار نفر با هم اتفاق داشتند، دو نفر ديگر بايد از آن چهار نفر پيروى كنند. اما اگر آراء سه به سه درآمد، راى و نظر دسته عبدالرحمان بن عوف را بپذيرند و تسليم نظر او شويد. حتى اگر عبدالرحمان يك دستش را به عنوان بيعت به دست ديگرش بزند. (297) (يعنى خودش را نامزد خلافت كند.)

متقى هندى نيز در كنز العمال از قول محمد جبير، از پدرش روايت كرده است كه عمر گفت :

اگر عبدالرحمان بن عوف يك دستش را به عنوان بيعت به دست ديگرش بزند، فرمانش را اطاعت كنيد و با او بيعت نماييد.

و نيز از قول اسلم آورده است كه عمر بن خطاب گفت :

با هر كس كه عبدالرحمان بن عوف بيعت كرد، شما هم بيعت كنيد و كسى را هم كه زير بار نرفت ، گردن بزنيد. (298)

از همه اين مطالب چنين برمى آيد كه عمر صدور فرمان حكم خلافت را بنا به سياستى به دست عبدالرحمان بن عوف نهاد و او را از امتيازى خاص برخوردار كرد تا از آن در موقع مقتضى بهره گيرد. زيرا او قبلا با عبدالرحمن بن عوف قرار گذاشته بود كه تبعيت از سيره و رفتار شيخين را در شرايط قبول خلافت بگنجاند و از پيش مى دانستند كه امام على (ع )، از اينكه عمل به رفتار شيخين در رديف عمل به كتاب خدا و سنت پيغمبر قرار

گيرد، خوددارى خواهد كرد؛ ولى عثمان آن را مى پذيرد و در نتيجه به خلافت مى رسد، و تنها امام با چنين انتخابى مخالفت مى كند. بنابراين از پيش ، حكم اعدام مخالفت ، يعنى على (ع ) را صادر كرده بود! دليل اين سخن ، علاوه بر آنچه در پيش آورديم ، مطلبى است كه ابن سعد در طبقاتش از قول سعيد بن العاص آورده است كه فشرده آن چنين است :

سعيد بن عاص خدمت عمر مى رسد و از او مى خواهد كه مقدارى بر مساحت زمينش بيفزايد تا خانه اش را وسعت بدهد. خليفه به او نويد مى دهد كه پس از اداى نماز صبح خواسته اش را برآورده خواهد ساخت . عمر به وعده وفا كرد و صبحگاهان به خانه سعيد رفت و... سعيد، خود مى گويد:

خليفه با پاهايش خط كشيد و بر وسعت خانه ام افزود، اما من گفتم :

اى امير المومنين ! بيشتر بده كه مرا اهل بيت ، از كوچك و بزرگ ، زيادتر شده است . عمر گفت :

فعلا همين اندازه تو را كافى است و اين راز را نگه دار كه پس از من كسى به خلافت مى رسد كه جانب خويشاونديت را رعايت خواهد كرد و نيازت را برآورده خواهد ساخت ! سعيد مى گويد:

مدتها از اين موضوع گذشت . دوران خلافت عمر به سر آمد و عثمان از شوراى عمر، مقام خلافت را به دست آورد. او از همان ابتداى كار، رضايت خاطر مرا جلب كرد و خواسته ام را بشايستگى برآورده ساخت و مرا در حكومتش شريك خود گردانيد... (299)

بنابراين ، عمر پيشاپيش

به سعيد بن عاص خبر داده بود كه پس از او عثمان ، كه از بستگان سعيد است ، به حكومت خواهد رسيد و از وى خواسته بود كه اين راز را پيش خودش نگه دارد.

از اين گفتگو چنين برمى آيد كه منشور خلافت عثمان در دوران حيات عمر و به دست او به امضاء رسيده و قطعيت يافته بود و تعيين شوراى شش نفرى تنها پوششى بود كه زير آن بى طرفى دستگاه خلافت در انتخاب خليفه بعدى به نحوى جامعه پسند و مقبول جلوه گر شود!

اما نقشه ترور و از ميان برداشتن ، امام ، گذشته از اين مساله ، مطلبى است كه باز ابن سعد در طبقاتش از قول همين سعيد بن عاص آورده است . او مى نويسد:

روزى عمر به خطاب به سعيد بن عاص گفت : چرا تو از من فاصله مى گيرى و روگردان هستى ؟ مثل اينكه گمان مى كنى من پدرت را كشته ام ! من پدر تو را نكشته ام ، پدرت را على بن ابى طالب كشته است ! (300)

آيا با اين سخن : عمر سعى نمى كرد تا سعيد را به گرفتن انتقام از كشنده پدرش ، يعنى على بن ابى طالب ، تحريك كند؟

امام مى دانست كه خلافت را به او نمى دهند

امام بخوبى مى دانست كه خلافت را به او نمى دهند، اما با اين حال همراه ايشان در شورا شركت كرد تا نگوييد او، خود خلافت را نمى خواست !

دليل ما در اين مورد و اينكه امام پيشاپيش از خوابى كه برايش ديده بودند با خبر بود، سخنى است كه بلاذرى در انساب الاشراف آورده است . او

مى نويسد:

على (ع ) در برابر اين سخن عمر كه گفته بود در صورت راى سه به سه گروهى برنده است كه عبدالرحمان بن عوف در آن باشد، به عمويش عباس شكايت برد و گفت : به خدا قسم كه خلافت به ما نمى رسد! عباس پرسيد: برادرزاده عزيزم ! اين را از كجا مى گويى ؟ امام پاسخ داد:

از آنجا كه سعد بن ابى وقاص با پسر عمويش عبدالرحمان بن عوف مخالفت نمى كند. عبدالرحمان نيز داماد و هوادار عثمان است و سرانجام هر سه با هم مى باشند. حالا اگر طلحه و زبير هم با من باشند، راى ايشان براى من هيچ فايده اى ندارد؛ زيرا عبدالرحمان بن عوف در دسته سه تايى ديگر است !

ابن كلبى مى نويسد عبدالرحمان بن عوف ، شوهر ام كلثوم ، دختر عقبه بن ابى معيط، مادرش اءروى ، دختر كريز، مادر عثمان است و از اين جهت عبدالرحمان را داماد عثمان مى گفتند.

بلاذرى از قول ابومخنف مى نويسد:

در روز به خاك سپردن عمر اعضاى شورا كارى انجام ندادند.

ابوطلحه به دستور عمر برايشان امامت كرد و نمازگزارد و هيچ اتفاقى نيفتاد. صبح روز ديگر، ابوطلحه آنان را در محل بيت المال گردآورد تا به رايزنى بپردازد. مراسم به خاك سپردن عمر در روز يكشنبه و در چهارمين روز از ترورش صورت گرفت و صهيب بن سنان بر جنازه اش نماز خواند و...

چون عبدالرحمان در گوشى و نجواى اعضاى شورا و گفت و شنود ايشان را مشاهده كرد و اينكه هر يك از آنها مى كوشيد تا رقيب را از ميدان بيرون كند و خود را به

مقام خلافت نزديكتر سازد، به ايشان گفت :

ببيند! من و سعد خود را كنار مى كشيم ؛ به اين شرط كه انتخاب يكى از شما چهارنفر با من باشد. زيرا نجوايتان به درازا كشيده و مردم منتظرند تا خليفه و امام خود را بشناسند و از اهالى شهرستانها نيز كسانى كه براى كسب اطلاع از اين موضوع تا كنون در مدينه مانده اند، توقفشان به درازا كشيده و مى خواهند هر چه زودتر به شهر و ديار خود بازگردند.

همه با پيشنهاد عبدالرحمان بن عوف موافقت كردند؛ مگر على (ع ) كه گفت : تا ببينم ! در همين هنگام ابوطلحه وارد شد و عبدالرحمان نيز آنچه را گذشته بود، از پيشنهاد خود و موافقت همگان بجز على ، به اطلاع او رسانيد. پس ابوطلحه رو به على گرد و گفت : اى ابوالحسن ! عبدالرحمان مورد اعتماد تو و همه مسلمانان است ؛ چرا با او مخالفت مى كنى ! او خودش را از ميان شما كنار كشيده و به خاطر ديگرى هم زير بار گناه نمى رود! در اينجا على (ع )، عبدالرحمان بن عوف را سوگند داد تا به خواسته دل اعتنايى نكند. حق را مقدم دارد و به صلاح و خير امت بكوشد و مساله خويشاوندى ، او را از راه حق منحرف نسازد. عبدالرحمان ، همه را پذيرفت و سوگند خورد.

پس على (ع ) رو به او كرد و گفت : حالا با اطمينان خاطر انتخاب كن !

اين رويدادها همگى در محل بيت المال صورت گرفت و يا بنابه گفته اى ، در خانه مسور بن مخرمه .

پس عبدالرحمان يكايك اعضاى

شورا را سوگندهاى غلاظ و شداد داد و از ايشان عهد و پيمان گرفت كه اگر او با يكى از آنها بيعت كند، نه تنها با انتخابش مخالفت نكنند، بلكه اگر كسى هم با او و انتخابش مخالفت كرد، وى را تنها نگذارند و از او پشتيبانى نمايد. آنان نيز بر همان قرار سوگند خوردند. پس عبدالرحمان پيش آمد و دست على (ع ) را در دست گرفت و به او گفت :

با خدا عهد و پيمان بند كه اگر من با تو بيعت كردم بنى عبدالمطلب را بر گردن مردم سوار نخواهى كرد و روش و رفتارت همان سيره و روش رسول خدا(ص ) خواهد بود و به كم و زياد از آن تجاوز نخواهى نمود! على در پاسخ او گفت :

من زير بار عهد و پيمان خداوند، در مواردى كه نه خود درك كرده و نه هيچكس ديگر آن را درك كرده است ، نخواهم رفت . و چه كسى را توانايى آن باشد كه قدم جاى پاى پيغمبر و سيره او بگذارد؟ اما من تا آنجا كه بتوانم و امكانات برايم فراهم شود و نيز به اندازه دانش و آگاهيم و به سيره و روش رسول خدا(ص )، با شما رفتار خواهم نمود.

پس عبدالرحمان دست على (ع ) را رها كرد و عثمان را سوگند داد و از او عهد و پيمان گرفت كه بنى اميه را برگردن مردم سوار نكند و سيره و روش رسول خدا(ص ) و ابوبكر و عمر در هيچ موردى سرپيچى نكنم .

پس عبدالرحمان با عثمان بيعت كرد و به دنبال او، ديگر اعضاى شورا

با عثمان بيعت كردند. در اين هنگام على (ع ) كه ايستاده و ناظر ماجرا بود، بنشيت . پس عبدالرحمان رو به او كرد و گفت :

بيعت كن ، و گرنه گردنت زده مى شود! عبدالرحمان اين تهديد را كرد، ولى هيچكدام شمشيرى با خود نداشتند.

و نيز گفته اند كه :

على (ع ) خشمگين از محل شورا بيرون آمد، ولى اعضاى شورا خود را به او رسانيد و گفتند: موافقت كن ، و گرنه با تو مى جنگيم ! در نتيجه ، على با آنها بازگشت و با عثمان بيعت كرد. (301)

در اين خبر، ابتداى سخن و پيشنهاد عبدالرحمان بن عوف به امام كه در آن سيره ابوبكر و عمرمطرح شده بود، حذف شده ، و ابتداى سخن و پاسخ امام نيز با تصرفاتى چند در آن آمده ، و آخر كلام آن حضرت هم انداخته شده است ؛ ولى تمام خبر را روايت زير مى بينيم .

يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد:

عبدالرحمان بن عوف با على بن ابى طالب خلوت كرد و به او گفت : خدا به سود ما بر تو گواه باد كه اگر زمام حكومت را به دست گرفتى ، به موجب كتاب خدا و سنت پيغمبرش و روش ابوبكر و عمر بر ما حكومت كنى ، على (ع ) پاسخ داد:

رفتارم با شما، تا آنجا كه در توان داشته باشم ، بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش خواهد بود. (اسير فيكم بكتاب الله و سنه نبيه ما استطعت .) پس عبدالرحمان با عثمان به كنارى رفت و به او گفت :

خدا به سود ما بر تو گواه باد

كه اگر زمام حكومت را به دست گرفتى ، با ما بر اساس كتاب خدا و سنت پيغمبرش و روش ابوبكر و عمر رفتار كنى عثمان پاسخ داد:

من با شما رفتارى بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر و روش ابوبكر و عمر خواهم داشت . بار ديگر عبدالرحمان ، على را به كنارى كشيد و سخن نخستين خود را با او در ميان نهاد و على نيز چون بار اول به وى پاسخ داد. سپس عثمان را به كنار كشيد و گفته نخستين خود را از سرگرفت و از وى همان جواب مساعد اول را شنيد. بار سوم با على (ع ) خلوت كرد و پيشنهاد اول خود را تكرار كرد. در اين نوبت امام به او گفت :

كتاب خدا و سنت پيغمبرش احتياجى به سيره و روش ديگرى ندارد، تو مى كوشى ، به هر صورت كه شده ، خلافت را از من دور كنى ! (ان كتاب الله و سنه نبيه لا يحتاج معهما الى اجيرى احد. انت مجتهد ان تزوى هذا الامر عنى .) عبدالرحمان به اعتراض امام توجهى نكرد و رو به عثمان كرد و سخن نخستين خود را براى سومين بار تكرار كرد و از عثمان همان جواب نخستين را شنيد. پس بيدرنگ دست به دست عثمان زد و با او بيعت كرد. (302)

همچنين طبرى و ابن اثير در ضمن حوادث و رويدادهاى سال 23 هجرى مى نويسند:

چون عبدالرحمان در سومين روز با عثمان بيعت كرد، على (ع ) به عبدالرحمان گفت : دنيا را به كامش كردى ! اين نخستين روزى نيست كه شما عليه ما به پشتگرمى

يكديگر برخاسته ايد! فصبر جميل والله المستعان على ما تصفون . به خدا قسم تو عثمان را به خلافت نرساندى ، مگر اينكه اميد آن دارى كه او پس از خودش تو را به خلافت بردارد، اما خداى را هر روز تقديرى ديگر است . (303)

بيعت با اميرالمومنين على (ع )

پس از كشته شدن عثمان ، امر مردم به خودشان بازگشت و گردنشان از قيد هرگونه بيعتى ، كه پيش از آن بسته و ملزم به رعايت آن بودند، آزاد گرديد. آنگاه مردم گرد على بن ابى طالب را گرفتند و از او خواستند تا با وى بيعت كنند. طبرى مى نويسد:

اصحاب رسول خدا(ص ) به خدمت امام آمدند و گفتند: اين مرد (يعنى عثمان ) كشته شده و مردم ناگزيرند كه امام و پيشوايى داشته باشند و شايسته تر از تو به لحاظ پيشگام بودنت در اسلام و خويشاونديت با پيغمبر خدا(ص ) براى احراز مقام خلافت كسى را سراغ نداريم . امام فرمود:

اين كار را نكنيد: اگر من يار و ياور شما باشم ، بهتر از آن است كه بر شما حكومت كنم . گفتند: نه به خدا قسم ، از تو دست برنمى داريم تا با تو بيعت كنيم . امام ناگزير فرمود: پس در مسجد جميع شويد، كه بيعت با من نبايد پنهانى و دور از چشم ديگران صورت گيرد و بايد همه مسلمانان خواستار آن باشند... (304)

و نيز با سندى ديگر مى نويسد:

مهاجران و انصار، كه طلحه و زبير نيز در ميانشان بودند، اجتماع كردند و به خدمت على (ع ) رسيدند و گفتند: اى ابوالحسن ! آمده ايم تا با تو بيعت كنيم

. امام گفت :

من نيازى به حكومت شما ندارم ، من هم كنار شما هستم ، هر كس را به خلافت برداريد، موافقم ، پس كسى ديگر را در نظر بگيريد.

گفتند: به خدا قسم ، جز تو، كسى ديگر را براى خلافت انتخاب نمى كنيم .

راوى مى گويد پس از كشته شدن عثمان بارها در همين مورد به امام مراجعه كردند تا اينكه سرانجام به او گفتند:

جز به وجود فرمانروا، اوضاع مسلمانان سامان نمى پذيرد، و زمانى بس دراز گذشته كه اين نابسامانى در جامعه ما حكم فرماست . امام پاسخ داد:

شما بارها نزد من آمده و رفته و بازگرديده ، و به اصرار خواهان حكومت من مى باشيد. من هم سخنى دارم ، اگر آن را بپذيريد، حكومت شما را مى پذيرم ، وگرنه مرا به آن نيازى نيست گفتند: به خواست خدا هر چه بگويى ، مى پذيريم .

على (ع ) برخاست و به مسجد آمد و بر فراز منبر بنشست و مردم پيرامونش جمع شدند. آنگاه فرمود:

من حكومت و فرمانروايى بر شما را خوش نداشتم ، ولى شما زير بار نرفته ، جز به حكومت و خلافت من رضا نداديد. اكنون اين را بدانيد كه اگر من حكومت شما را به دست بگيرم :

1- شما بايد مرا در امر فرمانروايى يار و مددكار باشيد كه من بى حضور و بودن شما كارى از پيش نخواهم برد.

2- كليدهاى بيت المال و خزانه عمومى شما نزد من است ، ولى درهمى بدون رضايت شما از آن برداشت نمى شود. آنگاه امام از آنان پرسيد: موافقيد؟ مردم جواب دادند: آرى . امام رو به

آسمان كرد و گفت : بار خدايا! بر آنان گواه باش . آنگاه بر همان قرار، مردم با او بيعت كردند.

بلاذرى در اين زمينه مى نويسد:

على (ع ) به خانه خود بازگشت . همه مردم ، از اصحاب رسول خدا(ص ) و ديگران ، با شتاب و در حالى كه فرياد مى زدند و شعار مى دادند اميرالمومنين ، على است ، به خانه او ريختند و گفتند:

دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنيم كه مردم را ناگزير از فرمانروا و حاكمى است . على گفت : انتخاب خليفه در حد شما نيست ، اين وظيفه اصحاب بدر است ؛ هر كس را كه آنها انتخاب كردند، خليفه خواهد بود.

در پاسخ امام ، تمامى اصحاب بدر كه در قيد حيات بودند، به خدمت امام رسيدند و گفتند:

ما هيچكس را شايسته تر از تو براى احراز مقام خلافت نمى شناسيم ...

على (ع ) چون چنان ديد، بر منبر رفت . نخستين كسى كه از منبر بالا رفت و دست بيعت به دست على زد، طلحه بود؛ با انگشتهاى فلج و از كار افتاده اش ، كه امام آن را چنين تعبير كرد: اين دست هر پيمانى را ببندد، مى شكند و زير پا مى گذارد! (305)

طبرى نيز آورده است كه حبيب بن ذويب ، بيعت طلحه را با دست فلج و از كار افتاده اش چنين تعبير كرد:

نخستين دستى كه براى بيعت پيش رفت ، دست فلج و از كار افتاده اى بود، اين كار سامان نمى پذيرد! (306)

اينك پس از بررسى رويدادهاى مهم تاريخى در تشكيل حكومت در صدر اسلام ، آراء و

نظريات هر دو مذهب را درباره خلافت و امامت مورد بحث و تحقيق قرار مى دهيم . نخست ، نظريات مذهب خلفا را مقدم مى داريم .

امامت از ديدگاه مذهب خلفا

نظرمذهب خلفا واستدلال انها

امامت در نظر ابوبكر (307)

ابوبكر ضمن سخنرانى خود در سقيفه بنى ساعده نظر خود را درباره امامت و خلافت چنين ابراز داشته است :

امامت و پيشوايى بر اين امت ، حق خاندان قريش است ؛ زيرا آنها از لحاظ نسب شاخصترين مردم ، و از لحاظ نفوذ و نيرومندى ، مركز دايره قدرت عرب مى باشند. از اين جهت ، من حكومت و فرمانروايى يكى از اين دو نفر قريشى ، عمر يا ابوعبيده ، را به صلاح شما مى دانم . پس با هر كدام كه مايل هستيد بيعت كنيد! (308)

امامت در نظر عمر (309)

عمر بن خطاب نيز نظر خود را چنين بيان داشته است :

سخن آن كس كه مى گويد بيعت ابوبكر بى مطالعه و شتابزده انجام گرفته است شما را گمراه نكند. اگر چه حقيقت است و خداوند شرش را دور كرده است ، اما در ميان شما كسى مانند ابوبكر نبود كه گردنها به سوى او كشيده و چشمها به وى متوجه باشد.

در هر حال ، اگر بعد از اين ، بدون مشورت و نظرخواهى از مسلمانان كسى با مردى بيعت كند، شما از آن دو نفر پيروى نكنيد كه هر دوى آنان مستحق شمشيرند و بايد اعدام شوند.(310)

آراء پيروان مذهب خلفا

قاضى القضات ماوردى (311)(م 540 ق ) در كتاب الاحكام السلطانيه ، و نيز علامه زمان قاضى ابويعلى (م 458 ق ) در كتاب الاحكام السلطانيه (312) چنين نوشته اند:

امامت بر امت به دو صورت حاصل مى شود: يكى از راه گزينش صاحبنظران و معتمدان امت ، و ديگر از راه انتصاب به وسيله امام پيشين .

الف . امامت از راه

گزينش :

در گزينش امام به وسيله ارباب حل و عقد و صاحبنظران و معتمدان ، دانشمندان در تعداد آنها براى انتخاب امام اتفاق نظر ندارند. گروهى را عقيده بر اين است كه امامت جز با حضور و موافقت همه ارباب حل و عقد، از هر شهر و ديارى ، صورت نمى گيرد، تا رضايت بر فرمانروايى امام ، عمومى شود و امامتش را همگان گردن نهند. چنين عقيده اى ، بيعت ابوبكر را باطل اعلام مى كند. زيرا در گزينش او به خلافت ، تنها كسانى كه در سقيفه حضور داشتند شركت كردند و در بيعت با او منتظر نشدند تا ديگران هم بياند و نظر خودشان را اعلام دارند.

گروهى ديگر مى گويند كمترين تعدادى كه مى توانند در گزينش امام دخالت داشته باشند، پنج نفر از معتمدان و صاحبنظران خواهد بود كه با رضايت و موافقت آنها يك نفر به امامت امت انتخاب مى شود. و يا اينكه چهار نفر از ايشان ، به اتفاق آراء، يك نفر از بين خودشان را به عنوان امام گزينش مى كنند. اين گروه دو دليل بر صحت راى خود ارائه مى دهند:

اول اينكه بيعت ابوبكر به وسيله پنج نفر از معتمدان امت كه عبارت بودند از عمر بن خطاب ، ابوعبده جراح ، (313) اسيد بن حضير، (314) بشيربن سعد، (315) سالم (316) (آزاد كرده ابوحذيفه ) صورت گرفته و سپس بقيه مردم از ايشان پيروى كردند.

دوم اينكه عمر گزينش امام بعد از خود را بر عهده شوراى شش نفرى گذاشت و مقرر داشت تا با رضايت و موافقت پنج نفر، يكى از از بين خود

به امامت برگزينند. و اين ، راى بيشتر فقها و متكلمين بصره است .

گروهى ديگر از دانشمندان كوفه بر اين عقيده هستند كه گزينش امام به وسيله سه نفر هم صورت مى گيرد. به اين ترتيب كه يكى از آنها اساس موافقت دو نفر ديگر به امامت مى رسد. در آن حال ، يكى حاكم و دو نفر ديگر شاهد و گواه خواهند بود؛ همچنان كه عقد ازدواج به وجود ولى و دو گواه صحت مى يابد.

گروهى نيز مى گويند: امامت با گزينش يك نفر هم حاصل مى شود. به دليل اينكه عباس (317) به على - رضوان الله عليهما - گفت دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم تا مردم بگويند كه عموى پيغمبر، با پسر عموى او بيعت كرد، و كسى با تو به مخالفت برنخيزد.

اين نوع گزينش امام از آن رو درست است كه انتخاب امام مانند حكمى است كه حاكم صادر مى كند، و حكم حاكم نيز نافذ ولازم الاجراست .(318) ب : امامت از راه انتصاب :

انتصاب و معرفى امام بر اساس وصيت و تعيين امام پيشين نيز مطلبى است كه بر صحت آن اجماع و اتفاق نظر حاصل است .

زيرا، دو رويداد تاريخى هست كه مورد تاييد و پذيرش مسلمانان قرار گرفته ، به آن عمل كرده و اعتراضى هم ننموده اند: يكى اينكه ابوبكر -رض - عمر - رض - را به جانشينى خود برگزيد و مسلمانان نيز امامت او را با همان سفارش و معرفى ابوبكر پذيرفتند و با چنين انتصابى موافقت كردند. و ديگرى اقدام عمر - رض - در صدور منشور

خلافت به نام شش نفر از اعضاى شوراى انتصابى اوست كه ...

بيعت عمر - رض - موكول به كسب موافقت و رضايت ديگر اصحاب پيغمبر (ص ) نبود. زيرا امام ، يعنى ابوبكر، در تعيين جانشين خود بر ديگران مقدمتر مى باشد. (319)

شناخت امام

ماوردى سپس به اختلاف نظر دانشمندان درباره لزوم شناخت امام پرداخته و مى نويسد:

برخى از دانشمندان عقيده دارند كه شناخت امام و آشنايى با نام او بر همه واجب است ؛ همچنان كه شناخت خدا و رسولش بر همه واجب است ... اما چيزى كه عموم مردم برآنند اين است كه شناخت امام به صورت اجمالى واجب است ، نه به تفصيل . (320)

امامت به زور!

قاضى القضات ابويعلى نيز در كتاب الاحكام السطانيه نظر گروهى از دانشمندان را درباره انتخاب امام چنين آورده است :

امامت با اعمال زور و قدرت نيز حاصل مى شود و نيازى به گزينش و عقد ندارد! بنابراين هر كس كه به زور شمشير پيروزى به دست آورد و بر مسند حكومت و خلافت نشست و امير المومنين خوانده شد، آن كس را كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد نمى رسد كه شبى را به روز آورد و چنين مردى را پيشوا و امام خود نداند! خواه چنين كسى صالح باشد و نيكوكار، يا فاسق باشد و تباهكار! زيرا او اميرالمومنين است و فرمانش بر همگان ، نافذ. (321)

سپس ابويعلى درباره پيشوايى كه ديگرى براى به دست گرفتن قدرت و بيرون آوردن زمام حكومت از دست وى با او مى جنگد و هر كدامشان سپاه و ياورى دارند، مى نويسد: نماز جمعه و خطبه آن به

نام فرد پيروز خوانده مى شود. آنگاه چنين دليل مى آورد:

عبدالله بن عمر (322) هنگام حره با مردم مدينه نماز جمعه مى گذاشت و مى گفت : نحن مع من غلب . يعنى ما با كسى هستيم كه پيروز شود! (323)

امام الحرمين جوينى (م 478 ق )، در كتاب الارشاد، مقررات گزينش امام را چنين آورده است :

در عقد امامت ، اتفاق آراء شرط نيست ، بلكه بدون آن نيز امامت شكل مى گيرد. به اين دليل كه ابوبكر به امامت رسيد، آن هم پيش از اينكه خبر به امامت رسيدنش به گوش ديگر صحابه و اطراف كشور اسلامى برسد. پس او به رتق و فتق امور كشور پرداخت و احكام و فرامين خود را صادر كرد و هيچكس هم به او اعتراضى ننمود و كسى هم از او نخواست كه مدتى درنگ كند. بنابراين در تشكيل امامت ، هماهنگى و اجماع امت شرط نيست . و چون اجماع امت شرط صحت امامت نمى باشد، در تعداد نفرات ارباب حل و عقد و صاحبنظران در گزينش امام ، حدى معين و تعدادى مشخص به صورت ثابت شده در دست نيست . بنابراين امامت با موافقت و صلاحديد حتى يكى از ارباب حل و عقد صورت مى گيرد. (324)

ابوبكر عربى (م 534 ق ) نيز مى گويد:

در گزينش امام و آغاز بيعت با او لازم نيست كه همه سران و صاحبنظران امت حضور داشته باشند؛ بلكه براى تشكيل امامت ، موافقت يكى دو نفر از صاحبنظران كافى است . (325)

شيخ فقيه و علامه محدث ، قرطبى (م 671 ق ) در مساله هشتم در تفسير

آيه انى جاعل فى الارض خليفه (بقره / 30) مى نويسد:

برخلاف نظر پاره اى از مردم كه مى گويند امامت جز به وجود گروهى از خردمندان و ارباب حل و عقد صورت نمى گيرد، اگر يك نفر از صاحبنظران و معتمدان مردم هم امام را تعيين و معرفى كند، كافى است و تمكين به انتخاب او بر ديگران واجب است . دليل ما اين است كه عمر - رض - در سقيفه بنى ساعده يك تنه عقد بيعت با ابوبكر بست و هيچيك از اصحاب هم با او مخالفت نكرد. بنابراين لازم است كه اين مساله ، چون ديگر عقود، براى تحقق نيازى به تعداد معينى از افراد با صلاحيت نداشته باشد.

همچنين امام ابوالمعالى مى گويد:

هر گاه امامت و پيشوايى كسى به وسيله يك نفر (از ارباب حل و عقد) صورت بگيرد، مساله خاتمه يافته است و چنين عقدى درست و لازم الاجراست و روا نيست كه چنين امامى را بى جهت و بدون اينكه امرى را تغيير داده باشد، خلع و از مقام امامت بركنار نمود. بر اين مساله همگان اتفاق نظر دارند.

ابوالمعالى قرطبى در مساله پانزدهم در تفسير آيه مزبور نيز مى نويسد:

هر كه امت به اتفاق آراء خردمندان امت و معتمدان قوم و يا، همچنان كه گذشت ، به وسيله يك نفر از ايشان تشكيل و تحقق يافت ، بر همه مردم واجب است كه آن را بپذيرد و با چنان امام بيعت كنند. (326)

قاضى القضات عضدالدين ايجى (م 756 ق ) در كتاب المواقف ، زير عنوان امورى كه امامت به وسيله آن ثابت مى شود، شرحى مفصل آورده كه فشرده

آن را اين قرار است :

امامت به وسيله نص از جانب رسول خدا(ص )، يا بنا به اجماع بر اساس انتصاب امام پيشين ، يا، برخلاف عقيده شيعه ، با بيعت ارباب حل و عقد و صاحبنظران امت تحقق مى يابد. دليل ما در اين مورد اثبات امامت ابوبكر است به وسيله بيعت ... هر گاه امامت امامى از راه گزينش و بيعت ثابت گرديد، مادام كه دليلى عقلى يا نقلى عليه آن اقامه نشود، نيازى به اجماع ندارد؛ بلكه موافقت يكى - دو نفر از ارباب حل و عقد و معتمدان امت براى آن كافى است . زيرا مى دانيم كه اصحاب ، با همه تعهد و سختگيرى كه در دين داشتند، به همين مقدار بسنده كردند؛ همچون امامتى كه عمر به ابوبكر داد و يا عبدالرحمان بن عوف به عثمان تقديم نمود كه اجتماع و اعلام موافقت مردم ، حتى شهر مدينه را شرط نكردند؛ تا چه رسد به اجماع امت ! با وجود اين ، كسى هم بر آنها خرده نگرفت و اعتراضى نكرد و تا زمان ما قرنهاست كه در به همين پاشنه چرخيده است (327)

شارحين كتاب المواقف ، همچون سيد شريف جرجانى ، (م 816 ق ) نظريات قاضى ايجى را تاييد و تصديق كرده اند.

وجوب اطاعت از امام ، حتى در مخالفت با پيامبر!

مسلم در كتاب صحيح از قول حذيفه بن يمان آورده است كه رسول خدا (ص ) فرمود:

پس از من پيشوايانى بر سر كار خواهند آمد كه نه در راه من قدم برمى دارند و نه روش مرا در پيش خواهند گرفت . در ميان ايشان كسانى برخواهند خاست كه در پيكر آدميشان ، دل

شيطان مى تپد. من پرسيدم : اى رسول خدا، اگر من با چنين پيشوايانى همزمان بودم ، تكليف چيست ؟ فرمود:

مطيع و فرمانبردار پيشوا باش ، اگر چه پشتت را با تازيانه بيازارد و مالت را به يغما ببرد. (328)

و از ابن عباس نقل كرده است كه رسول خدا(ص ) فرمود:

اگر كسى از امام و پيشوايش چيزى ناخوشايند ببيند، بايد كه بردبار باشد. زيرا اگر به اندازه يك وجب از جماعت مردم كناره بگيرد و در آن حالت بميرد، مرده اش مانند مرده دوره جاهليت است .

و در روايتى ديگر مى نويسد:

هر كس كه از زير نفوذ حكومت حاكم به اندازه يك وجب بيرون رود و در آن حالت بميرد، مرده اش مانند مرده دوره جاهليت است .

و از عبدالله بن عمر در جريان جنگ حره ، كه در زمان خلافت يزيد بن معاويه اتفاق افتاده است ، نقل كرده اند، كه گفت شنيدم كه رسول خدا(ص ) مى فرمود:

هر كس كه دست از فرمانبردارى حاكم وقت بردارد، روز قيامت در پيشگاه خداوند بر اين كار ناروايش عذرى نخواهد داشت . و هر كس كه بميرد و بيعت امامى را برگردن نداشته باشد، مرده اش مانند مرده دوره جاهليت است .

نووى در شرحى كه بر صحيح مسلم نگاشته ، در باب لزوم طاعه الامراء...مى نويسد:

اغلب فقها و محدثين و متكلمين اهل سنت بر اين مطلب متفقند كه امام و پيشوا بر اثر ارتكاب فسق و ستم و عدم اجراى حدود و حقوق الهى خلع و بركنار نمى شود و اين موارد، قيام عليه او را توجيه نمى كند، بلكه به موجب احاديث بايد او را

پند و اندرز داد و به راه آورد.

نووى در جاى ديگر و پيش از اين نوشته است :

به اجماع همه مسلمانان ، قيام عليه پيشوايان و جنگ با آنان حرام است ؛ اگر چه فاسقان و ستمكاران باشند. احاديثى كه در اين موضوع و در تاييد يكديگر آمده ، فراوان است . همه اهل سنت بر اين امر متفقند كه فرمانروا را بر اثر ارتكاب گناه و تبهكارى نمى توان عزل و بركنار كرد. (329)

قاضى ابوبكر محمد بن الطيب باقلانى (م 403 ق ) در كتاب التمهيد (330) درباره آنچه موجب خلع امام و عدم فرمانبردارى از او مى شود، به طور خلاصه چنين گفته است كه ثقات و صاحبنظران و نويسندگان كتابهاى حديث بر اين امر متفقند كه :

امام و فرمانروا را به علت فسق و تبهكارى و ستمگرى و غصب اموال مردم و آزار آنها و دست درازى به جان و تضييع حقوق فردى و اجتماعيشان و عدم رعايت حدود مقررات الهى نمى توان خلع و بركنار نمود. قيام عليه او حرام است ، بله بايد او را پند داد و ترسانيد و به راه آورد و فرمانش را، در مواردى كه آدمى را به نافرمانى از خداوند و ارتكاب به گناه مى خواند، انجام نداد.

آنان در اين مورد به اخبار فراوانى استدلال مى كنند كه از رسول خدا(ص ) و اصحاب او درباره وجوب فرمانبردارى از فرمانروايان و پيشوايان آمده است ؛ حتى اگر آنها ستمگر باشند و اموال مردم را به خود اختصاص دهند. مثلا اين حديث رسول خدا(ص ) كه فرمود: شنوا و فرمانبردار باشيد؛ اگر چه فرمانروايتان برده اى

بينى بريده يا غلامى حبشى باشد. و پشت سر هر متقى و تبهكارى نمازگزاريد. و يا اين حديث آن حضرت : پيشوايانت را فرمانبردار باش ، اگر چه مالت را بخورند و پشتت را با تازيانه بيازارند!

استدلال پيروان مذهب خلفت در قرون اخير

غالبا آنچه را كه پيروان مذهب خلفا در اين اواخر بر صحت و اسلامى بودن حكومت و فرمانروايى خلفاى گذشته استدلال مى كنند، اين است كه انتخاب خليفه و امام بر پايه نظرخواهى از مردم و شوراى مسلمانان صورت مى گرفته است .

برخى ديگر نيز از همين جا چنين نتيجه گرفته اند كه امروزه حكومت اسلامى بر مبناى اخذ بيعت شكل مى گيرد. پس هر كس كه مسلمانان با او به خلافʠو زمامدارى بيعت كردند، حكومت و فرمانرواييش اسلامى و شرعى خواهد بود و بر همه مسلمانان فرمانبردارى از او واجب و لازم است .

آنچه تا به اينجا آورديم ، عقيده خلفا در چگونگى چ امامت و حكومت اسلامى و دلايلى بود كه براى توجيه نظريات خود آورده اند.

اكنون پيش از آنكه به بررسى و برداشتهاى آنان بپردازيم ، بجاست پاره اى از اصطلاحاتى را كه بحث ما در پيروامون آنهاست ، مورد بررسى و تحقيق قرار دهيم .

اصطلاحات امامت و خلافت
توضيح

بحث امامت و خلافت بر محور اصطلاحات هفتگانه زير دور مى زند.

1- شورا، 2- بيعت ، 3- خليفه و خليفه الله بر روى زمين ، 4- اميرالمومنين ، 5- امام ، 6- امر، والوالامر، 7- وصى و وصيت .

اينك تعريف هر يك از اصطلاحات فوق .

1- شورا

واژه هاى التشاور، المشاوره و المشوره در لغت عرب به معناى نظرخواهى از يكديگر است . وقتى گفته مى شود شاوره مراد اين است كه از او راى و نظرش را خواست . و يا هنگامى كه گفته مى شود اشار عليه بالراى ، يشير منظور اين است كه نظر و راى او چنين است . و يا امرهم شورى به اين معنى است كه مطلبى در ميان گروهى به مشورت و نظرخواهى گذاشته مى شود. (331)

معنى مشتقات اين واژه در قرآن كريم و حديث شريف نبوى و در نزد مسلمانان تغييرى نيافته و در همان معناى اصيلش به كار رفته و مى رود؛ تنها سخن درباره كاربرد كلمه شورا و مشاوره در شرع اسلامى و احكام آن است .

2- بيعت

الف . واژه بيعت در فرهنگ عرب

بيعت در لغت به معناى قبولى معامله است . (332) وقتى كه خريدار و فروشنده در معامله به توافق مى رسند، خريدار دستش را به عنوان قبولى معامله به دست فروشنده مى زند. اين عمل را در واژه عرب بيعت مى گويند. جمله صفق يده بالبيعه والبيع و على يده صفقا به اين معنى است كه دستش را به عنوان قبولى معامله به دست او زد. و يا وقتى كه مى گويند تصافقوا (333) (تبايعوا) يعنى معامله و خريد و فروش كردند.

اما پيمان بستن (عهد) و سوگند خوردن (حلف ) در ميان عرب به روشهاى مختلفى صورت مى گرفته است : مانند كارى كه بنى عبدمناف به هنگام آمادگى خود براى جنگ با بنى عبدالدار انجام داد تا اينكه پرده دارى كعبه و سقايت حاجيان و ديگر مناصب

مهم مكه را به دست آورد. ابن اسحاق اين داستان را چنين نقل كرده است :

فرزندان عبد مناف كاسه اى را پر از گلاب كردند و در كنار كعبه در مسجد الحرام نهادند تا در انجام هدف خود با يكديگر همپيمان شوند. پس به اين منظور آنه و همپيمانانشان دستهاى خود را در آن ظرف فرو بردند و بر ديوار كعبه ماليدند و المطيبن (خوش بويان ) ناميده شدند. (334)

همو در تجديد بناى كعبه مى گويد:

چون پايه هاى اصلى كعبه به حد رسيد، بر سر اينكه كدام قبيله افتخار نصب حجرالاسود را نصيب خود گرداند، ميانشان اختلاف افتاد و كار بالا گرفت تا آنجا كه به نزاع كشيد. آنگاه سوگند خوردند و آماده جنگ با يكديگر شدند. و با بنوعدى بن كعب قرار گذاشتند كه تا حد مرگ پايدارى كنند و به عنوان همبستگى دستهايشان را در كاسه اى پر از خون فرو بردند و لعقه الدم (خون ليسان ) نام گرفتند. (335)

ب - واژه بيعت در فرهنگ اسلام

گفتيم كه بيعت ، يا دست به دست زدن ، در واژه عرب به معناى قبول معامله و انجام آن است .

اما در اسلام ، اين واژه نشانه پيمانى است كه بيعت كننده ، متعهد مى شود تا مقررات ويژه اى را، كه براى هر دو طرف مشخص است ، نسبت به بيعت گيرنده رعايت كند و از او فرمانبردارى داشته باشد. مثلا گفته مى شود: عليه مبايعه . يعنى بر اين قرار پيمان بست .

خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:

ان الذين يبا يعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه

و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيوتيه اجرا عظيما. يعنى كسانى كه با تو بيعت كردند، با خدا پيمان بستند و دست خدا روى دستشان است . پس هر كس كه آن را بشكند، خودش را شكسته است و هر كس بر آنچه با خدا پيمان بسته وفا كند، بزودى خداوند او را پاداش بزرگ عطا فرمايد. (الفتح / 10).

در اينجا ما از سنت پيامبر اسلام سه نمونه از مواردى را كه آن حضرت از مسلمانان بيعت گرفته است ، مى آوريم .

نخستين بيعت

نخستين بيعتى كه در اسلام صورت گرفت بيعت عقبه اولى بود. داستان از اين قرار بود كه دوازده نفر از مردان شهر مدينه ، كه مسلمانان شده بودند، با حضرتش در آنجا بيعت كردند. عباده بن صامت ،كه يكى از آن مردان بود، اين واقعه را چنين تعريف كرده است :

ما با پيغمبر در محل عقبه ، بيعت نساء را انجام داديم . اين مراسم خيلى پيشتر از آنكه جنگ با مشركان بر ما واجب شد، صورت گرفت . ما با رسول خدا(ص ) بيعت كرديم كه :

چيزى را با خدا شريك و انباز ندانيم . دزدى نكنيم . مرتكب زنا نشويم . فرزندان خود را نكشيم . به ميان دست و پاى خود دروغ و افترا نبنديم . (كنايه از آنكه فرزند زنى را كه از مردى آبستن شده است ، به دروغ به مردى ديگر نسبت ندهيم .) و در انجام كارها از فرمان حضرتش سرپيچى نكنيم . آن حضرت فرمود:

اگر به اين پيمان وفا نموديد، بهشت از آن شما خواهد بود؛ ولى اگر خيانت نماييد، در دنيا به

جرم آن ، كفاره آنرا خواهيد پرداخت ، و چنانچه آن را تا روز قيامت پنهان داشتيد، سروكارتان با خدا خواهد بود؛ اگر بخواهد عذاب كند و اگر بخواهد ببخشايد. اين بيعت ، بيعت عقبه اولى ناميده شده است .

بيعت بزرگ دوم در عقبه

كعب بن مالك روايت كرده است :

ما به قصد انجام حج از مدينه بيرون شديم . قبلا با رسول خدا(ص ) قرار گذاشته بوديم كه حضرتش را در اواسط ايام تشريق در عقبه زيارت كنيم .

پاره اى از شب گذشته بود كه ما يكان يكان و پشت سر هم ، در حالى كه خود را از هر كس بدقت پنهان مى كرديم ، در دره نزديك عقبه گرد آمديم . تعداد ما هفتاد و سه نفر مرد و دو زن بود. آنگاه رسول خدا(ص ) همره با عمويش عباس وارد شد. حضرتش مقدارى صحبت كرد و قرآن تلاوت فرمود و ما را به خدا و پذيرش اسلام دعوت كرد و فرمود:

من با شما بر اين اساس بيعت مى كنم كه از من دفاع كنيد؛ همان گونه كه از زن و فرزندانتان دفاع مى نماييد. با اين سخن پيغمبر، براء بن معرور، برخاست و دست پيغمبر را در دست گرفت و گفت :

آرى ، سوگند به آن كس كه تو را براستى برانگيخت ، تو را مانند زن و فرزندانمان در پناه خواهيم گرفت . پس اى رسول خدا با ما بيعت كن كه - به خدا سوگند - ما مرد جنگ و كارزاريم و...

ابوالهيثم بن تيهان نيز گفت : اى رسول خدا! ما با يهود همپيمانيم ، و چون به آيين

تو در آييم و پيمان خود را با ايشان بگسليم ، آيا گناه كرده ايم ؟ از طرفى ، اگر خدايت پيروزى داد، تو به نزد خانواده ات باز خواهى گشت و ما را رها خواهى نمود؟ پيامبر تبسمى كرد و فرمود:

پيوند ما آن چنان است كه خون ما يكى ، و مرگ و زندگيمان نيز يكى خواهد بود. اينك دوازده نفر از اشخاص مورد اعتماد و صاحب نفوذ خود را به من معرفى كنيد تا در ميان شما نمايندگى مرا بر عهده داشته باشند.

در اجراى دستور پيغمبر، دوازده نفر (نه نفر از قبيله خزرج و سه نفر از قبيله اوس ) را به حضرتش معرفى كردند. رسول خدا رو به آنان كرد و فرمود: شما بر اقوام و بستگان خود سرپرستى خواهيد داشت ؛ همان گونه كه شاگردان مسيح بر عيسى بن مريم داشتند. منت نيز كفالت و سرپرستى قومم ، يعنى همه مسلمانان را، به عهده خواهم داشت . نقبا اين سمت را پذيرفتند. اما در اينكه نخستين كسى كه دست بيعت به دست پيغمبر خدا(ص ) زده ، چه كسى بوده ، اختلاف است . برخى معتقدند كه سعد بن زرارد بود. بعضى هم گفته اند كه ابوالهيثم بن تيهان چنين افتخارى را نصيب خود كرده است . (336)

بيعت رضوان ، يا بيعت شجره

در سال هفتم هجرت ، رسول خدا(ص ) اصحابش را براى انجام عمره بسيج كرد. در اين حركت ، هزار و سيصد و يا هزار و ششصد نفر از مسلمانان مدينه به همراهى رسول خدا رو به مكه نهادند. آن حضرت هفتاد شتر براى قربانى به همراه داشت و

قبلا فرموده بود: من براى انجام عمره مى روم و سلاح و جنگ افزارى با خود برنمى دارم .

افراد اين كاروان در ذوالحليفه محرم شدند و از آنجا به سوى مكه عزيمت نمودند و نزديكى حديبيه ، در نه ميلى مكه ، گرد آمدند. خبر عزيمت مسلمانان مردم مكه را سخت به وحشت انداخت . پس شتابان سپاهى را از قبايل اطراف مكه و هوادارانشان جمع نمودند و دويست سواركار رزمنده را به سرپرستى خالد بن وليد و يا عكرمه بن ابى جهل براى جلوگيرى از پيشرفت مسلمانان به سوى مكه روانه داشتند.

رسول خدا(ص )، چون چنان ديد، آماده جنگ با سپاه قريش شد و در اجراى آن در ميان مسلمانان برخاست و گفت : خداوند مرا فرمان داد تا از شما بيعت بگيرم .

مردم پيش آمدند و با حضرتش بيعت كردند كه از جنگ نگريزند. و بعضى گفته اند كه بيعت كردند تا پاى جان ايستادگى كنند.

قريش گروهى را براى مذاكره به خدمت پيغمبر فرستاده بود. اين گروه چون از ماجرا خبردار شدند، سخت تر ترسيدند و با پيغمبر خدا(ص ) از در سازش در آمدند و پيشنهاد صلح دادند... (337)

بارى ، رسول خدا(ص ) در مدت حياتش سه نوع بيعت با اصحابش كرد:

1- بيعت براى پذيرش اسلام ، 2- بيعت براى تشكيل حكومت اسلامى ، 3- بيعت براى جنگ .

البته سومين بيعت آن حضرت در حقيقت تجديد بيعت دوم بود؛ زيرا حضرتش ياران خود را براى انجام عمره از مدينه بيرون آورده بود كه حركت عمره به يك حركت جنگى مبدل شد، و اين خلاف هدفى بود كه اصحاب را به خاطرش حركت

داده و از مدينه خارج كرده بود. و از اين جهت بود كه لازم مى آمد براى اين كار جديد و جنگ ناخواسته ، بيعتى از نو گرفته شود، كه رسول خدا(ص ) اين چنين كرد، و همين عمل ثمر خود را به نحو مطلوبى به بار آورد: ترس شديد مشركان قريش و اهالى مكه ، از نتايج جالب و مطلوب آن بود.

در اينجا بحث خود را با آوردن شش روايت درباره بيعت و اطاعت از امام و توضيحى كوتاه درباره آنها به پايان مى بريم .

1- از عبدالله بن عمر روايت شده است كه گفت : ما با رسول خدا(ص ) بيعت كرديم كه شنوا و فرمانبردار حضرتش باشيم كه پيامبر خدا(ص ) فرمود: فى ما استعطت . (338) يعنى تا آنجا كه بتوانى .

2- در روايتى آمده است كه على (ع ) فرمود: فيما استطعتم .(339) يعنى در حد تواناييتان .

3- و بنا به روايتى ديگر از قول جرير، آن حضرت فرمود: قل فيما استطعت . (340) يعنى بگو در حد تواناييم .

4- از هرماس بن زياد (341) روايت شده است كه من دست پيش بردم كه با رسول خدا(ص ) بيعت كنم ، اما چون نوجوانى كم سن و سال بودم ، رسول خدا(ص ) نپذيرفت و با من بيعت نكرد. (342)

همچنين از فرزند عمر روايت شده است كه گفت : رسول خدا(ص ) فرمود: بر هر فرد مسلمانى ، خواه ناخواه ، شنودن و فرمان بردن آن چه دوست دارد و ناخوش دارد واجب است ؛ مگر اينكه به انجام معصيتى مامور شود، كه در آن صورت مجاز به شنودن و

فرمان بردن نخواهد بود. (343)

5- از ابن مسعود روايت شده كه رسول خدا(ص ) فرموده است : پس از من مرادانى زمان امور حكومت بر شما را به دست خواهند گرفت كه سنت مرا ناديده مى گيرند و به بدعت عمل مى كنند و نماز را در موقع خود نمى خوانند. پرسيدم : اى رسول خدا! اگر من همزمان با ايشان باشم ، تكليفم چيست ؟ فرمود: اى پسر ام عبد! از من مى پرسى چه بايد بكنى ؟ از فرمانروايى كه معصيت خدا كند، نبايد اطاعت كرد. (344)

6- و در پايان حديثى طولانى از عباده بن صامت آمده است كه : فلا طاعه لمن عصى الله فلا تعتلوا بربكم . يعنى فرمانبردارى از كسى كه خداى تبارك و تعالى را نافرمانى كند روانيست ؛ پس با خداى در نيفتيد. (345) و در روايتى ديگر، آخر آن لا تضلوا بربكم (346) آمده است .

با بررسى كلمه بيعت در سنت پيامبر اسلام (ص ) در مى يابيم كه بيعت بر سه پايه اصلى و به شرح زير استوار است .

بيعت كننده (مبايع )، 2- بيعت گيرنده (مبايع له )، 3- تعهد به فرمانبردارى و انجام مواد و مقررات بيعت

پس به اين ترتيب بايد نخست مورد بيعت ، كه انجام آن خواسته شده ، كاملا روشن و مفهوم باشد. آنگاه ، همان گونه كه در سنت آمده است ، بيعت كننده به عنوان قبولى ، دست خود را به دست بيعت گيرنده مى زند و بيعت انجام مى پذيرد.

بنابراين بيعت مصطلح شرعى خواهد بود. ولى امروزه شروط تحقق بيعت شرعى در اسلام براى اغلب مسلمانان روشن نيست

، پس لازم است خاطرنشان سازيم :

بيعت در اسلام هنگامى تحقق مى پذيرد كه شرايط سه گانه زير در آن مراعات شده باشد:

1- بيعت كننده شايستگى بيعت كردن را داشته و در انجام آن كاملا آزاد و مختار باشد.

2- بيعت گيرنده شايستگى و لياقت آن را داشته باشد كه با او بيعت شود.

3- بيعت براى موضوعى باشد كه اقدام به انجام آن درست و روا باشد.

بنابراين ، بيعت نابالغ و ديوانه نيست . زيرا اين دو در اسلام مكلف به اجراى احكام اسلامى نيستند. همچنين بيعت بايد بر اساس ميل و رضاى بيعت كننده صورت بگيرد. بيعت آدمى كه مجبور شده باشد، درست نيست ، زيرا بيعت همانند معامله است كه نمى شود مالى را به زور و اكراه از صاحبش گرفت و بهاى آن را به وى پرداخت كرد. پس بيعت گرفتن با اعمال زور و زير سايه شمشير صحيح و مشروع نخواهد بود. و نيز بيعت با آن كس كه آشكارا گناه مى كند، و بيعتى كه براى انجام گناه و سرپيچى از فرامين خداوند صورت گيرد، صحيح نيست . بنابراين بيعت ، مصطلح اسلامى است و احكامى براى آن در شرع اسلام مقرر شده است .

فشرده مطالبى كه گذشت : بيعت در لغت عرب به معنى دست زدن متعاملين به نشانه قبول و انجام معامله است . و در اسلام نشانه به كار بردن سعى و كوشش بيعت كننده در انجام امور و مقرراتى براى بيعت گيرنده است و تا شروط آن حاصل نشود، بيعت اسلامى محقق نمى شود. شروط بيعت عبارت است از:

1- بيعت نابالغ و ديوانه درست نيست .

2-

بيعت به اجبار و زور با كسى كه آشكارا مرتكب گناه مى شود، صحيح نخواهد بود.

3- بيعت براى انجام گناه و معصيت ، باطل است .

و دانستيم كه رسول خدا(ص ) در سه مورد بيعت گرفته است : بيعت نخستين براى اسلام ، بيعت دوم براى تشكيل حكومت ، و سومين بيعت براى جنگ . و خداوند از مورد سوم چنين ياد كرده است : ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم . يعنى آنان كه باتو بيعت كردند، با خدا بيعت كردند.دست خدا روى دست ايشان است . (الفتح / 10)

3- خليفه و خليفه الله بر روى زمين
اول : خليفه و خلافت

خلافت در لغت عرب به معناى نيابت از ديگرى است (347) و خليفه به كسى گفته مى شود كه جانشين ديگرى شده ، در پايگاه او قرار گرفته ، و در جاى او نشسته است . (348)

و به همين معنى نيز در قرآن كريم آمده است :

واذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد قوم نوح ... يعنى و به ياد آوريد آنگاه كه شما را جانشينان عاد قرار داديم . (اعراف / 74).

فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب ...يعنى جانشينانى بعد از ايشان جاى آنان را گرفتند كه نماز را سبك داشتند. (مريم / 59).

ان يشاء... يعنى اگر بخواهد شما را مى برد، و بعد از شما هر كه را بخواهد جانشين شما مى كند. (انعام / 132).

اى واژه به همان معناى لغويش در حديث پيامبر اسلام آمده است :

اللهم ارحم خلفائى ، اللهم ارحم خلفائى . اللهم ارحم خلفائى . قيل له : يا رسول الله من خلفاوك ؟ قال : الذين ياتون من بعدى يروون حديثى و سنتى .

يعنى بارخدايا جانشينان مرا ببخشاى ، بارخدايا جانشينان مرا ببخشاى ، پرسيدند: اى رسول خدا(ص ) جانشينان تو چه كسانى هستند؟ فرمود: آنها كه بعد از من مى آيند و حديث و سنت مرا روايت مى كنند.

همچنين اين واژه در عصر صحابه به همان معناى لغويش استعمال شده است .

الف . در زمان خليفه اول

ابن اثير در كتاب نهايه اللغه آورده است :

اعرابى اى نزد ابوبكر آمد و پرسيد: تو جانشين رسول خدا(ص ) هستى ؟ ابوبكر گفت : نه ! پرسيد: پس كيستى ؟ گفت : من پس مانده او چيزى بى مصر فرهنگ (الخلافه ) هستم . (349)

آنگاه ابن اثير پس از معنا كردن خالفه مى گويد: ابوبكر اين سخن را از روى تواضع بر زبان آورده است .

ب : در زمان خليفه دوم

سيوطى (م 911 ق ) در تاريخش ، در فصل فى نبذ من اخباره و قضاياه مى نويسد: عسكرى در كتاب الاوائل و طبرانى در الكبير و حاكم در المستدرك آورده اند:

روزى عمر بن عبدالعزيز از ابوبكر بن سليمان بن ابى حثمه پرسيد: چرا در زمان ابوبكر نامه ها را با عنوان من خليفه رسول الله . (از سوى جانشين پيامبر خدا(ص )) مى نوشتند و در ابتداى كار عمر با عنوان من خليفه ابى بكر (از سوى جانشين ابوبكر) مى نوشتند، و اولين بار چه كسى نوشت : من اميرالمومنين (از امير مومنان ؟) ابوبكر بن سليمان پاسخ داد:

شفاء كه از بانوان مهاجر است ، به من گفت : ابوبكر نامه ها را با عنوان من خليفه رسول الله ، و عمر با عنوان من خليفه خليفه رسول الله

امضا مى كردند. تا اينكه خليفه دوم به عامل خود در عراق نوشت كه دو نفر از مردم پرحوصله آن سامان را به نزد من روانه كن تا اوضاع آنجا و مردمش از ايشان كسب اطلاع كنم . او نيز لبيد بن ربيعه و عدى بن حاتم را به خدمتش اعزام داشت . اين دو به مدينه وارد شدند و در مسجد به عمرو بن عاص برخوردند. به او گفتند: از اميرالمومنين براى ما اجازه بگير. عمرو با شنيدن اين نام گفت : چه اسم مناسبى . پس بر عمر وارد شد و گفت : السلام عليك يا اميرالمومنين ! عمر پرسيد: اين اسم را از كجا آوردى و منظورت چيست ؟ عمررو گفت اولا ماجرا از اين قرار است ، ثانيا تو امير هستى و ما مومنان . و از همان روز نامه ها با اين عنوان صادر شد. نووى نيز در كتاب تهذيب گفته است :

عمر به مردم گفت : شما مومنانيد و من امير بر شما؛ اين بود كه او را امير المومنين ناميدند. در صورتى كه پيش از آن به او مى گفتند: خليفه خليفه رسول الله . و از آن هنگام به بعد از آن نام بلند بالا صرفنظر كردند. (350)

دوم : خليفه الله در روى زمين

در اصطلاح اسلامى خليفه الله فى الارض (جانشين خدا در روى زمين )، به كسى گفته مى شود خداوند او را از ميان بشر برگزيده و وى را امام و پيشواى مردم قرار داده است . اين اصطلاح به همين معنا در قرآن آمده است : و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه . يعنى آنگاه

كه خداى تو به فرشتگان فرمود: كه من در زمين جانشينى قرار مى دهم . (بقره / 30). برخى ، اين آيه را چنين تفسير كرده اند كه خداى تبارك و عالى آدم (ع ) را خليفه روى زمين قرار داده است . اما گروهى ديگر آن را چنين تفسير كرده اند كه خداى تبارك و تعالى نوع انسان را خليفه خود در زمين قرار داده است . آيه ذيل مويد تفسير دسته اول است : يا داود انا جعلناك خليفه فى الارض فاحكم بين الناس بالحق . يعنى اى داود، ما تو را جانشين خود در زمين قرار داديم ، پس در ميان مردم به حق داورى كن . (ص / 26). پس اگر معناى آن قرار دادن نوع انسان به جانشينى خدا باشد، تخصيص داود به جانشينى خدا در روز زمين ديگر معنايى نخواهد داشت . زيرا اين مقام ويژه نوع انسان است كه خداوند او را پيش از داود و به همراه او و پس از او جانشين خود در روى زمين قرار داده است . همچنين فاء سببيه (351) در فاحكم بين الناس دلالت دارد كه بررسى امور و حق داورى داود در ميان مردم به خاطر جانشينى خداوند است در روى زمين . يا به جهت اين است كه خداوند او را در روى زمين جانشين خود كرده و حق داورى بين مردم را به او داده است . پس واگذارى حق داورى به داود، فرع بر تعيين او به جانشين خداوند در روى زمين است . بنابراين اگر آيه اى را يافتيم كه بر واگذاردن حق داورى

بين مردم به يكى از برگزيدگان خداوند دلالت دارد، خواهيم دانست كه آن ولى و برگزيده ، جانشين خداوند در روى زمين است ؛ همچنان كه آيه زير بر اين مطلب گواه است : انا انزلنا التوراه فيهاهدى و نور يحكم بها النبيون . يعنى ما تورات را، كه در آن هدايت و نور است ، فرستاديم تا پيامبران با آن حكومت و داورى كنند. (مائده / 44).

همچنين خداوند خاتم پيامبرانش را مخاطب ساخته و به او فرموده است : انا انزلنا اليك الكتاب بالحق لتحكم بين الناس . يعنى ما اين قرآن را بحق بر تو فرستاديم تا بين مردم حكمى كنى . (نساء/ 105).

و نيز خداوند مى فرمايد: و انا انزلنا اليك بالحق ...فاحكم بينهم بما انزل الله . يعنى ما اين قرآن را بحق بر تو فرستاديم ...پس حكم كم بين ايشان به آنچه خدا فرستاده است . (مائده / 48).

در خبر داود پيغمبر (ع ) ديديم كه داشتن حكومت بر مردم فرع برخليفه بودنش در روى زمين بود. همچنين در آيات سه گانه اى هم كه گذشت ديديم كه داشتن حكومت انبيا، فرع بر انزال كتاب خدا بر آنان بوده است . از اين مقايسه در مى يابيم كه خداوند حاملان كتابش را جانشينان خود در روى زمين قرار داده است ؛ خواه آنچه را كه كتاب و مقررات دين به مردم مى رسانند مستقيما به وسيله وحى از خداى تعالى دريافت كرده باشند (مانند آدم ، نوح ، موسى ، عيسى ، و محمد صلى الله عليه و آله )، خواه چون داود و سليمان - كه هر دو وصى

موسى (ع ) بر شريعت و حاملان كتاب تورات او به مردم بودند - از راه الهام از صاحب شريعت دريافت كرده باشند.

يادآورى مى شود كه خليفه الله به اين معنى در روايات ائمه اهل بيت (ع ) آمده است . (352)

خلفاى خدا، پيشوايان مردمند

خداوند، جانشينان خود را در روى زمين ، پيشوايان مردم قرار داده و به آنان كتاب و نبوت عطا كرده است . خداوند سبحان از ابراهيم ، لوط، اسحاق و يعقوب در اين مورد چنين ياد كرده است :

... و كلا جعلنا صالحين . و جعلنا هم ائمه يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه وايتاء الزكاه و كانوا لنا عابدين . (انبياء/ 72 - 73) يعنى و همه را صالح و شايسته گردانيديم و ايشان را پيشواى مردم ساختيم تا خلق را به امر ما هدايت كنند و وحى كرديم به آنان هر كار نيكو و اقامه نماز و دادن زكات را و آنها هم به عبادت ما پرداختند.

همچنين فرموده است :

و تلك حجتنا ءاتيناها ابراهيم على قومه .... و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا من قبل و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون .... و زكريا و يحيى و عيسى والياس .... و اسماعيل واليسع و يونس ولوطا و كلا فضلنا على العالمين ،... واجتبيناهم و هدينا هم الى صراط مستقيم .... اولئك الذين ءاتيناهم الكتاب و الحكم والنبوه ... (انعام / 83 - 89). يعنى اى است حجتى كه ابراهيم را بر قومش داديم ... و ما به او، اسحق و يعقوب را عطا كرديم

و همه را به راه راست بداشتيم و نوح را نيز پيش از ابراهيم و فرزندش داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون هدايت نموديم ... و زكريا و يحيى و عيسى و الياس همه از نيكوكارانند و اسماعيل و يسع و ويونس و لوط و همه آنان را بر عالميان برترى داديم ... و آنها را بر ديگران برگزيديم و به راه راست هدايت نموديم ...آنها كسانى بودند كه ما آنها را كتاب و فرمان و نبوت عطا كرديم ...

پس آن كس را كه خداوند جانشين خود در روى زمين قرار داده ، به داورى و حكومت در ميان مردم مى پردازد. و همچنين خداوند جانشينان خود را پيشوايان مردم قرار داده تا آنان را به كتابش راهنمايى كند و دين و شريعت او را به ايشان ابلاغ نمايد. بنابراين مهمترين وظيفه جانشينان خدا تبليغ است و خداوند به اين نكته در كتاب مقدسش تصريح كرده است : فهل على الرسل الا البلاغ المبين . (نحل / 35).

يعنى آيا بر پيامبران جز تبليغ آشكار چيز ديگرى است . و نيز فرموده است : و ما على الرسول الا البلاغ . (نور/ 54 و عنكبوت / 18). يعنى و بر پيامبر جز تبليغ نمى باشد. و مانند آنها در سوره هاى آل عمران / 20، مائده / 92 و 99، رعد / 40، ابراهيم / 52، النحل / 35، شورى / 48، احقاف / 35 و تغابن / 12.

همچنين كار تبليغ جز به وسيله پيغمبرى كه به او وحى شده ، يا وصى او، كه از سوى خداوند تعيين شده باشد،

صورت نمى گيرد. نمونه اين قبيل تبليغ را در مورد آيات ده گانه ابتداى سوره برائت به شرح زير در دست داريم .

الف : داستان تبليغ سوره برائت در مسند احمد و ديگر منابع آمده است و ما سخن احمد را مى آوريم . او از على بن ابى طالب چنين آورده است .

هنگامى كه ده آيه نخست سوره برائت بر پيامبر خدا(ص ) نازل گرديد، آنان حضرت ابوبكر را خواند و وى را با آيات مزبور روانه كرد تا آنها را بر اهالى مكه بخواند. ولى پس از چندى ، حضرتش مرا احضار فرمود و گفت : خودت را به ابوبكر برسان و آن آيات را از او بگير، و خودت به مكه برو و آن را به اهالى مكه ابلاغ كن . من در جحفه به ابوبكر رسيدم و آيات را از او گرفتم . ابوبكر به خدمت پيغمبر(ص ) بازگشت و گفت :

اى رسول خدا! درباره من چيز ناخوشايندى نازل شده است ؟

پيامبر فرمود: نه ، ولى جبرئيل بر من فرود آمد و گفت : امر تبليغ جز به وسيله خودت و يا مردى از خودت ، نبايد صورت بگيرد. (353)

ب : در تفسير سيوطى از ابو رافع آمده است كه گفت :

رسول خدا(ص ) ابوبكر را با آيات برائت به مكه فرستاد. آنگاه جبرئيل (ع ) نازل شد و گفت : كار تبليغ جز به وسيله خودت ، يا مردى از خودت ، نبايد انجام گيرد. پس پيامبر(ص ) على را به دنبال ابوبكر فرستاد تا بين مكه و مدينه به او رسيد و آيات مزبور را از ابوبكر گرفت و

خودش به مكه برد و در موسم حج بر مردم خواند. (354)

ج : در روايت ديگر از سعد بن ابى وقاص آمده است كه گفت :

رسول خدا(ص ) ابوبكر را به همراه آيات برائت به مكه فرستاد تا آنها را بر مردم بخواند. پس از او، على را اعزام داشت و او آيات را از ابوبكر گرفت . ابوبكر در دل ناراحت شد و رسول خدا(ص ) به او فرمود:

اى ابوبكر! تبليغ را جز من ، يا مردى از من ، نبايد انجام دهد. (355)

در اين خبر، رسول خدا(ص ) صحابى خود، ابوبكر، را به همراه ده آيه نخست سوره برائت در سال نهم هجرت و به هنگام موسم حج ، به مكه اعزام داشت تا آنها را بر مشركان ابلاغ كند كه جبرئيل ، امين وحى الهى ، به خدمتش مى رسد و به او مى گويد: تبليغ ده آيه سوره برائت به مخاطبين آنها، وظيفه شخص پيغمبر است ، و اين وظيفه هم جز توسط شخص پيغمبر، يا مردى از او، كه على بن ابى طالب وصى او بر شريعت و آيينش مى باشد، انجام پذير نخواهد بود. (بزودى رواياتى در تعيين وصى براى پيامبر خدا(ص )، به خواست خدا، در بحث وصيت خواهد آمد.)

از اينجا در مى يابيم كه تبليغ مستقيم از جانب خداوند، جزء وظايف و مقام ولايت پيامبر خدا(ص ) است .

معجزه ، ويژه خلفاى خداست

گاهى حكمت بالغه خداوند اقتضا مى كند كه به خليفه و جانشين خود در روى زمين ، كه او را امام و پيشواى مردم و مبلغ كتاب شريعت خود قرار داده ، نشانه

اى بدهد تا گواهى بر راستيش در آنچه از سوى او تبليغ مى كند باشد. اين نشانه را در عرف اسلامى معجزه مى گويند؛ به خاطر ناتوانى بشر از آوردن همانند آن .

خداوند در قرآن كريم از برخى از معجزاتى كه به پيامبرانش ، چون موسى و عيسى (ع )، عطا كرده ، نام برده است . مثلا در مورد معجزه حضرت موسى (ع ) مى فرمايد:

فالقى عصاه فاذا هى ثعبان مبين . يعنى عصاى خود بيفكند، بناگاه آن عصا اژدهايى پديدار شد. (اعراف / 107 و شعراء/ 32).

و نزع يده فاذا هى بيضاء للناظرين . يعنى و دست از جيب در آورد كه ناگاه بينندگان را آفتابى تابان بود. (اعراف / 108 و شعراء 33).

و اوحينا الى موسى اذ استسقاه قومه ان اضرب بعصاك الحجر فانبجست منه اثنتا عشره عينا قد علم كل اناس مشربهم .

يعنى و وحى كرديم به موسى ، هنگامى كه قومش از او آب خواستند، كه عصايت را بر سنگ بزن ، پس جارى شد از آن دوازده چشمه كه هر قبيله آبشخور خود را دانستند. (اعراف / 160)

و اوحينا الى موسى ان الق عصاك فذا هى تلقف ما يافكون . يعنى ما به موسى وحى كرديم كه عصايت را بيفكن كه بناگاه همه بافته ها را بلعيد. (اعراف / 117).

فالقى موسى عصاه فاذا هى تلقف ما يافكون . يعنى پس موسى عصاى خودش را بينداخت كه بناگاه همه بافته ها را بلعيد. (الشعراء / 45).

فاوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر فانفلق فكان كل فرق كالطود العظيم . يعنى پس به موسى وحى كرديم كه عصاى خود را به

دريا (ى نيل ) بزن ، پس بشكافت و آب هر قسمت چون كوهى بزرگ بر روى هم قرار گرفت . (شعراء/ 36).

و از معجزه حضرت عيسى (ع ) چنين ياد مى كند:

اذ ايديك بروح القدس تكلم الناس فى المهد و كهلا و اذ علمتك الكتاب والحكمه و التوراه والانجيل و اذ تخلق من الطين كهيئه الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى و تبرى الاكمه و الابرص باذنى واذ تخرج الموتى باذنى ...يعنى آنگاه كه تو را به تاييد روح قدسى توانا ساخيتم كه در گهواره و بزرگسالى با مردم سخن گفتى ، و آنگاه تو را تعليم كتاب و حكمت كردم و تو را علم تورات و انجيل آموختم و هنگامى كه از گل شكل مرغى گرديد و آنگاه كور مادرزاد و پيس را به امكر من شفا دادى و مردگان را به اذن منتاز گور بيرون آوردى ... (مائده / 110)

... واحى الموتى باذن الله وانبئكم بما تاكلون و ماتدخرون فى بيوتكم ... يعنى و مردگان را به اذن خدا زنده مى كنم ، و به شما از غيب خبر مى دهم كه در خانه تان چه مى خوريد و چه ذخيره مى كنيد...(آل عمران / 49).

و يا در مورد داود و سليمان ، كه از اوصياى پيامبران بوده اند، مى فرمايد:

و سخرنا مع داود الجبال يسبحن والطير... يعنى كوهها و مرغان را به آهنگ (تسبيح و نغمه ) داود مسخر گردانيديم ...(انبياء/ 79)

و لسليمان الريح عاصفه تجرى بامره .... و من الشياطين منت يغوصون له و يعملون عملا دون ذلك ... يعنى و باد تند سير صرصر را مسخر سليمان كرديم

تا به امر او حركت كند.... و برخى از ديوان را كه براى او غواصى كنند و كارهاى ديگر انجام دهند... (انبياء / 81 - 82).

البته لزومى ندارد كه خداوند همه معجزات را به همه پيشوايان عطا كند؛ همان طور كه خداوند نگفته كه به هود ولوط و شعيب ، معجزات موسى و عيسى و داود و سليمان داده شده است . و نيز برخى از پيامبران را مردم نگذاشتند تا ميانشان به عدل و داد حكومت كنند. مثلا براى حضرت موسى (ع ) و حضرت محمد(ص ) در ابتداى كاشان مجالى نبود تا در ميان مردم حكومت نمايند؛ در صورتى كه ايشان از همان آغاز تكليفشان به امر تبليغ ، سرآمد خلفاى الهى بودند.

پس خلافت و امامت در تعيين برگزيده اى از برگزيدگان خدا براى تبليغ كتاب و شريعت او ملازم يكديگرند؛ در صورتى كه اين دو، هيچگونه ملازمتى با حكومت در ميان مردم و آوردن معجزات ندارند. بنابراين خليفه الله ، تنها مبلغ از جانب خداست .

اينها معناى خليفه الله در كتاب خدا است . و معناى خليفه الرسول را پيشتر در حديث رسول خدا(ص ) ديديم كه فرمود: اللهم ارحم خلفائى (سه مرتبه ). و چون پرسيده شد كه خلفاى تو چه كسانى هستند؟ آن حضرت فرمود: الذين ياتون من بعدى يروون حديثى و سنتى . يعنى آنها كه بعد از من مى آيند و حديث و سنت مرا روايت مى كنند.

پس خليفه الله كسى است كه خداوند او را براى تبليغ شريعتش تعيين مى كند.

و خليفه الرسول كسى است كه از پيش خودش به تبليغ حديث و سنت پيغمبر(ص ) قيام

نمايد.

بارى ، اصطلاح خليفه الله و خليفه الرسول در كتاب خدا و سنت پيغمبر، اين چنين است و كاربرد آنها در ميان مسلمانان به شرح زير است .

خليفه و خليفه الله در اصطلاح مسلمانان

در گذشته ، در معناى لغوى خليفه ديديم كه ابوبكر خليفه رسول الله ناميده مى شد و عمر خليفه رسول الله كه بعدها به اميرالمومنين خوانده شد. اين نام تا اواخر حكومت خلفاى عثمانى رايج بود و در عين حال ، حكام بزرگ اسلام را به شرح زير مى ناميدند.

الف - در دوران امويان و عباسيان

از دوران امويان تا حكومت عباسيان ، پيروان مذهب خلفا فرمانرواى بزرگ اسلامى را به نام خليفه الله مى شناختند. از اين روست كه حجاج در خطبه نماز جمعه گفت :

حرف شنو و فرمانبردار خليفه الله و برگزيده او، عبدالملك مروان ، باشيد! (356)

و هنگامى كه در زمان حكومت مهدى عباسى اعتراض كنان گفت : خلافت الهى در نزد خداوند بالاتر از آن است كه آن را در اختيار زنديقى قرار دهد! (357)

پس اين نام در زمان امويان و عباسيان از شهرتى تمام برخوردار بوده و شعرا نيز با همين نام حاكمان را مى ستوده اند. مثلا جرير ضمن قصيده اى كه درباره عمر بن عبدالعزيز سروده ، چنين گفته است :

خليفه الله ماذا تامرون بنا

لسنا اليكم و لا فى دار منتظر (358)

و عمر بن عبدالعزيز با همه شهرتى كه در تدين داشته ، سخن جرير را رد نكرده است .

مروان بن ابى حفصه نيز درباره ابو جعفر منصور دوانيقى ، خليفه عباسى ، ضمن قصيده اى كه در آن معن بن زائده انصارى (م 151 ق ) را ستوده ، چنين

گفته است :

ما زلت يوم الهاشميه معلنا

بالسيف دون الخليفه الرحمن

فمنعت حوزته و كنت وقائه

من وقع كل مهند و سنان (359)

ب : در دوران خلفاى عثمانى

در دوران خلفاى عثمانى ، لفظ خليفه نامى بود براى پادشاه بزرگ مسلمانان (360)؛ بدون اينكه بر لفظ خليفه ، كلمه الله يا رسول را اضافه نمايند.

ج : در دوران ما

در زمان ما چنين مشهور است كه مقصود خداوند در سخنش با فرشتگان كه فرموده انى جاعل فى الارض خليفه ، اين است كه خداوند نوع انسان را جانشين خود در روى زمين قرار داده است . (361) و معناى استخلف و

يستخلف و غير آن كه از ماده خلف گرفته شده ، به معنى جانشين كردن نوع انسان است . همچنين مشهور شده كه مقصود از نامگذارى فرمانرواى بزرگ مسلمانان به خليفه تا اواخر حكومت عثمانى اين بوده كه او در حكومت بر مسلمانان جانشين پيامبر خدا(ص ) است . و به اعتبار، پنداشته مى شود كه خليفه ، يعنى جانشين رسول خدا(ص ). و لذا تنها خلفاى چهارگانه صدر اسلام ، و نه بعد از ايشان را، خلفاى راشدين ناميده اند و همين نامگذارى درباره آنان تا به امروز بر جاى مانده است .

انتقال اصطلاحى ناروا از مذهب خلفا به مذهباهل بيت

پس از پيامبر خدا(ص ) تمامى اين تغييرات در معناى خليفه و خليفه الله فى الارض در مذهب خلفا روى داد. اما انتقال اصطلاح خليفه ، به معناى جانشين رسول خدا(ص )، از قرن پنجم هجرى به بعد از مذهب خلفا به پيروان مذهب اهل بيت صورت گرفت .

پيروان مذهب خلفا به عدم ورود لفظ خليفه به معنايى كه

خود براى آن ساخته بودند، در سخن پيغمبر(ص ) استناد كرده و گفتند: رسول خدا(ص ) امتش را به حال خود رها كرد و مرجعى را براى آنها بعد از خودش تعيين نفرمود.

اما پيروان مذهب اهل بيت (ع ) در رد بر چنين ادعايى ، به آنچه از پيامبر خدا(ص ) در امر تعيين اميرالمومين على (ع ) به عنوان وصى بعد از خودش آمده ، استناد كرده و گفته اند: پيامبر خدا(ص )، به همان معنا كه براى خليفه بعد از آن حضرت ساخته اند، على را به عنوان خليفه بعد از خودش معين كرده و امتش را هم به خود واننهاده است . (362)

اين بگو مگوها در ميان پيروان دو مذهب همچنان ادامه داشته ، غافل از اينكه اصطلاحى را كه مذهب خلفا بعد از رسول خدا(ص ) ساخته است ، پيش از آن نمى توانست در سخن پيغمبر آمده باشد!

خلاصه اينكه :

الف . خليفه هر كس در لغت كسى است كه در غياب او كارهاى او را بر عهده بگيرد. اين لفظ در معناى لغوى آن در قرآن و حديث پيامبر و گفتگوهاى اصحاب آمده است .

ب : خليفه الله در اصطلاح اسلامى كسى است كه خداى تعالى او را براى تبليغ شريعتش ، چه از راه گرفتن وحى و چه از راه گرفتن از پيغمبر(ص )، و حكومت و داورى بين مسلمانان تعيين كرده باشد. برخى از آنان معجزه داشته كه بشر از آوردن مانند آن ناتوان است . و به همين معنا، در قرآن و روايات ائمه اهل بيت (ع ) آمده است .

ج : خليفه الرسول در حديث

رسول خدا(ص ) كسى است كه به تبليغ حديث و سنت پيغمبر بپردازد.

د: در اصطلاح مسلمانان ، ابوبكر را خليفه پيغمبر، و عمر را خليفه خليفه پيغمبر مى ناميدند، و بعد عمر را اميرالمومنين گفتند. اين نامگذارى تا اواخر حكومت عثمانيان عنوانى شد براى فرمانرواى بزرگ اسلامى ، و بر اين نامگذارى تا اواخر حكومت عثمانيان عنوانى شد براى فرمانرواى بزرگ اسلامى ، و بر اين نامگذارى در دوره هاى اموى و عباسى لفظ خليفه الله هم اضافه شد. در دوره عثمانى ، فرمانرواى بزرگ ، خليفه ، يعنى خليفه پيغمبر ناميده مى شد و اين نام از آن دوره تا كنون در ميان مسلمانان رواج يافت و به هر كس كه پس از رسول خدا عهده دار حكومت مى شد، خليفه گفته مى شد كه به معنى خليفه پيغمبر بود. و نيز خلفاى چهارگانه بعد از پيغمبر(ص ) به خلفاى راشدين مشهور گرديدند.

سپس اصطلاح خليفه به ميان پيروان مذهب اهل بيت (ع ) منتقل شد، و هر زمامدارى بعد از پيامبر تا دوره عثمانيها خليفه خوانده شد. و همين بى خبرى موجب تشويش افكار مسلمانان شد، و در ميان پيروان مذهب خلفا شايع گرديد كه پيامبر امتش را بعد از خودش به حال خود واگذارده و مرجعى براى آنها تعيين نكرده است . زيرا اصطلاحى را كه خود ساخته بودند، در سخنان پيامبر خدا(ص ) نيامده بود! اما پيروان مذهب اهل بيت به آنچه از پيغمبر(ص ) در تعيين اميرالمومنين على (ع ) به عنوان وصى بعد از خودش آمده ، استناد كردند و گفتند: رسول خدا(ص )، على را، به همان معنا كه

مسلمانان براى خليفه بعد از پيامبر ساخته اند، خليفه مسلمانان قرار داده است . و اختلاف در اين مورد بين مسلمانان بالا گرفته است .

براى روشن شدن حقيقت مطلب ، به خواست خدا، بخشى را به اين بحث اختصاص خواهيم داد كه رسول خدا(ص ) در اين مورد چه كرده و چه فرموده است .

4- اميرالمومنين

پيش از اين گفتيم كه لفظ اميرالمومنين از زمان خلافت عمر بن خطاب براى خليفه به كار برده شده و از آن معناى فرمانرواى كل جهان اسلام فهميده مى شد و تا زمان حكومت تركان عثمانى نيز به همين معنا متداول بوده است .

5- امام

امام در واژه عرب به معناى انسانى است كه ديگران از او پيروى و متابعت مى كنند و گفتار و رفتارش را سرمشق و الگوى خود قرار مى دهند؛ خواه چنين امامى بر حق باشد، يا بر باطل ؛ (363) همچنان كه خداوند در مورد امام بر حق مى فرمايد:

يوم ندعو كل اناس بامامهم فمن اوتى كتابه بيمينه فاولئك يقراءون كتابهم و لا يظلمون فتيلا و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبيلا. يعنى روزى كه ما هر گروهى از مردم را با پيشوايانشان بخوانيم . پس هر كس كه نامه عملش را به دست راستش مى دهند، آنها نامه خود را بخوانند و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد. و هر كس كه در اين دنيا كور باشد، در آخرت نيز كور و گمراهتر خواهد بود. (اسراء/ 71 - 72).

و در مورد امام باطل مى فرمايد:

فقاتلوا ائمه الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون . يعنى با پيشوايان باطل پيكار كنيد كه آنها را عهد و پيمان استوار نيست ؛ باشد كه كوتاه آيند. (توبه / 12).

امام در اسلام كسى است كه بنا به فرمان خدا، راهبر و راهنماى مردم به راه حق باشد؛ خواه چنين امامى انسان باشد و يا كتاب . درباره انسان بودن امام ، خداوند مى فرمايد:

واذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات

فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين . يعنى به ياد آور هنگامى را كه ابراهيم را خدايش به امورى چند امتحان كرد، و او آنها را انجام داد. خداوند به او فرمود من تو را پيشواى مردم قرار دادم . ابراهيم گفت اين پيشوايى را در فرزندانم نيز قرار ده . خداوند فرمود عهد من به ستمكاران نمى رسد. (بقره / 124).

و نيز مى فرمايد:

و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا. يعنى و ايشان را پيشوايان مردم قرار داديم تا آنان را به فرمان ما راهنمايى كنند (انبيا/ 73).

درباره كتاب بودن امام نيز خداوند مى فرمايد:

و من قبله كتاب موسى اماما و رحمه . يعنى و پيش از آن ، كتاب موسى (تورات ) پيشوا و رحمت خدا بود. (هود/ 17).

از فحواى همين دو آيه معلوم مى شود كه شرط اما در اسلام ، اگر كتاب باشد، اين است كه از جانب خدا و به وسيله پيامبرش براى هدايت مردم نازل شده باشد؛ همچون كتاب محمد(ص ) كه قرآن كريم مى باشد، و پيش از آن هم كتاب موسى و ديگر كتابهاى آسمانى بوده است . (364)

اما اگر از آدميان باشد، بايد كه از جانب خدا تعيين و معرفى شده باشد؛ همچنان كه مى فرمايد: انى جاعلك للناس اماما. يعنى من تو را پيشواى مردم قرار دادم . خداوند چنين مقامى را عهدى (پيمان خودم ) ناميده و مقرر داشته تا امام بر خويشتن و ديگران ستم نكند و خداى را عاصى و سركش نباشد، و گرنه چنان عهد و پيمانى شامل او نخواهد شد؛ همچنان كه

فرموده است : لا ينال عهدى الظالمين يعنى عهد و پيمان من به ستمگران نمى رسد.

با توجه به آنچه گذشت ، درست است كه بگوييم امام در اصطلاح اسلامى :

الف : يا كتابى منزل است كه خداوند براى راهنمايى و هدايت بندگان بر پيامبران نازل كرده است .

ب : يا شخص معلوم و شناخته شده اى است كه از جانب خداى تبارك و تعالى براى هدايت و رهبرى مردم تعيين و معرفى شده باشد. و شرط امامت ، معصوم بودن ، يعنى پاك بودن از آلودگى به هر پليدى و گناه است .

6- امر و اولواالامر

براى اينكه دريابيم لفظ امر (فرمانروايى و حكومت ) و الواالامر (فرمانروا حاكم ) از اصطلاحات شرعى است يا نه ، موارد كاربرد آنها را در واژه عرب و عرف مسلمانان و نصوص اسلامى (قرآن و سنت ) مورد بررسى قرار دهيم .

الف : اولوالامر الامر

در سيره ابن هشام و تاريخ طبرى و ديگر منابع آمده است كه رسول خدا(ص ) در مراسم حج خود را به قبايل مختلف عرب معرفى مى نمود و آنان را به پذيرش آيين اسلام فرا مى خواند و آنان را آگاه مى كرد كه پيامبرى مرسل است كه از سوى خداوند فرستاده شده و از آنان مى خواست تا سخنانش را باور كنند و ياريش دهند تا آنچه را از جانب خدا به آن مبعوث شده است به مردم ابلاغ نمايد.

در يكى از همين تماسها، حضرتش به قبيله بنى عامر بن صعصعه وارد شد و خود را به آنان معرفى كرد و آنان را به خداى عز و جل فراخواند. در ميان آنان مردى كه بيحره

بن فراس (365) نام داشت ، گفت : به خدا سوگند اگر من اين جوان را از قريش بگيرم ، به وسيله او بر همه عرب تسلط مى يابم . آنگاه رو به رسول خدا(ص ) كرد و پرسيد:

ارايت ان نحن تابعناك على امرك ، ثم اظهرك الله على من خالفك ، ايكون لنا الامر من بعدك ؟ يعنى آيا مى پذيرى كه اگر ما از تو پيروى كنيم و در هدفى كه دارى ياريت دهيم تا خداوند تو را بر مخالفانت پيروز گرداند، حكومت و فرمانروايى پس از تو از آن ما باشد؟ رسول خدا(ص ) پاسخ داد: فرمانروايى از آن خداست ، به هر كس كه اراده كند، واگذارد. (الامر الى الله يضعه حيث يشاء.)

بيحره با شنيدن پاسخ پيغمبر گفت : ما به خاطر تو، گلوهايمان را آماج تيرهاى جانكاه عرب بگردانيم و چون خداوند تو را بر آنان پيروز گردانيد تا آن وقت حكومت و فرمانروايى از آن ديگران باشد؟ ما را نيازى به تو نيست .(366)

بيحره مى دانست كه فرجام كار رسول خدا(ص ) آقايى و حكومت است بر عرب . اين بود كه تصميم گرفت تا با پيغمبر پيمان ببندد كه حكومت و فرمانروايى بر عرب پس از رسول خدا از آن قبيله او باشد. اما آن حضرت ، با وجودى كه در آن ايام سخت نيازمند يارى و كمك فرد فرد آنان بود، از پذيرش خواسته او سرباز زد و زير بار پيشنهادش نرفت . زيرا حكومت و فرمانروايى مورد خواست بيحره در اختيار پيغمبر نبود، بلكه اين خداست كه حكومت و فرمانروايى را به هر كس كه بخواهد

ارزانى مى دارد.

هوذه بن على حنفى نيز نظير چنين پاسخى را در برابر تقاضاى بى جان خود از رسول خدا(ص ) گرفته است . و آن هنگامى بود كه پيغمبر خدا، وى را به پذيرش اسلام فرا خواند. داستان هوذه در طبقات ابن سعد چنين آمده است :

رسول خدا(ص ) به هوذه بن على حنفى نامه اى نوشت و او را به اسلام دعوت كرد. هوذه در پاسخ رسول خدا(ص ) نوشت :

آيينى كه مرا به پذيرش آن مى خوانى ، بسيار نيكو و زيباست و مى دانى كه من شاعر قبيله و سخنران ايشان هستم و عرب مكانت و موقعيت مرا ارج مى نهد و به ديده احترام مى نگرد. با مقدمه ، بخشى از قدرت و حكومت خود را به من واگذار كن تا تو را پيروى كنم . چون نامه او به رسول خدا(ص ) رسيد و از مضمون آن آگاهى يافت ، فرمود:

اگر او بر زمين بايرى را هم از من مى خواست نمى پذيرفتم . (لو سالنى سيابه من الارض ما فعلت .) (367)

رسول خدا(ص ) در پاسخى كه به هوذه داده است ، لفظ سابه (زمين بى مصرف و باير) را به كار برده ، در حالى كه هوذه از حضرتش خواسته بود تا وى را بر منطقه اى ، يا دست كم قبيله اى و مانند اينها حكومت و رياست دهد. اما پيغمبر خدا فرمود كه حتى حكومت بر زمين بى مصرف و غير قابل توجهى را هم به او نخواهم داد. اين سخن پيغمبر خدا همانند سخن مردم كوفه يا بصره است كه مى گويند: زمانى

، فرمانرواى آنها مقرر داشت تا هر يك از ايشان مقدارى سنگريزه براى همواره كردن سطح زمين مسجدشان در محل تحويل دهند و يكى از اهالى محل را مامور انجام و نظارت بر كارهاى مردم كرد. اين مامور در تحويل گرفتن سنگريزه ها خيلى سختگيرى مى نمود و مردم را به زحمت مى انداخت . اين بود كه مردم به طنز مى گفتند:

يا حبذا الاماره ولو على الحجاره يعنى حكومت و رياست چه جالب و خوب است ، حتى اگر بر سنگريزه باشد.

در حقيقت هوذه نيز از رسول خدا(ص ) حكومت و فرمانروايى خواسته بود؛ اگر چه حكومت و فرمانروايى بر سنگريزه ها باشد. و رسول خدا(ص ) پاسخ داده كه حتى اين سمت را هم به او نخواهد داد.

ب :اولواالامر در عرف مسلمانان

لفظ امر در عرف مسلمانان به معناى حكومت و فرمانروايى ، بيشتر از روز سقيفه بنى ساعده و بعد از آن به كار رفته است . به رويدادها و سخنانى كه در سقيفه بنى ساعده رد و بدل شد، و دلايلى كه هر كدام در آن روز براى به دست گرفتن حكومت و فرمانروايى آورده اند، يك بار ديگر مرور مى كنيم . در آن روز سعد بن عباده به انصار گفت :

استبدوا بهذا الامر دون الناس ...يعنى حكومت و فرمانروايى بر مردم را تنها خود به دست بگيريد. و انصار به سعد بن عباده گفتند:

نوليلك هذا الامر. يعنى زمام حكومت را در دست تو مى گذاريم .

و چون بگو و مگو در گرفت و گفتند: اگر مهاجران قريشى زير بار نرفتند و گفتند كه ما فاميل رسول خدا(ص ) و از

نزديكان او مى باشيم (علام تناز عوننا هذا الامر من بعده ) پس چرا بعد از او، بر سر حكومتش با ما مخالفت مى كنيد، چه بگوييم ؟

و يا نحوه استدلال ابوبكر كه خطاب به طايفه انصار گفت :

و لن يعرف هذا الامر الا لهذا الحى من قريش . يعنى بجز قريش ، كسى شايسته اين حكومت و فرمانروايى نمى باشد.

و يا سخن ديگرى كه در همان روز درباره قريشيان گفته بود:

هم احق الناس بهذا الامر من بعده ، و لا ينازعهم ذلك الا ظالم . يعنى قريشيان سزاوارترين مردم در به دست گرفتن زمام اين حكومت و فرمانروايى بعد از او و يا اينكه عمر در همان روز سقيفه گفت :

و من ذاينازعنا سلطان محمد و امارته ، و نحن اهل و عشيرته ؟ يعنى چه كسى در قدرت و فرمانروايى محمد(ص ) با ما از در مخالفت در خواهد آمد، در حالى كه ما از فاميل و بستگان او هستيم ؟ و پاسخ حباب بن منذر به او كه :

لا تسمعوا مقاله هذا و اصحابه ، فيذهبوا نصيبكم من هذا الامر...فانتم والله احق بهذا الامر. يعنى به سخنان اين مرد و يارانش گوش ندهيد كه نصيب شما از اين حكومت و فرمانروايى از دستتان مى رود...به خدا سوگند كه شما به اين حكومت و فرمانروايى سزاوارتريد.

و بالاخره سخن بشير بن سعد كه به انصار گفت :

لا يرانى الله انازعهم هذا الامر ابدا. يعنى خدا نكند كه من درباره اين حكومت و فرمانروايى با اينان (مهاجران قريشى ) به مخالفت برخيزيم ! (368)

ج : اولواالامر در نصوص اسلامى

در حديث رسول خدا(ص ) لفظ الامر

به معناى حكومت و فرمانروايى ، فراوان آمده و ما در مباحث آينده درباره آن سخن خواهيم گفت . اما به طور اشاره و اجمال ، بار ديگر پاسخ پيغمبر خدا را به بيحره عامرى مى آوريم كه فرمود:

ان الامر الى الله يضعه حيث يشاء. يعنى حكومت و فرمانروايى از آن خداست و آن را، هر جا كه بخواهد قرار مى دهد.

و نيز در قرآن كريم آمده است :

يا ايها الذين ءامنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم . يعنى اى ايمان آوردگان خدا و پيامبر و فرمانروايانتان را فرمانبردار باشيد. (نساء/ 51).

در سال هفتم هجرت ، رسول خدا(ص ) اصحابش را براى انجام عمره بسيج كرد. در اين حركت ، هزار و سيصد و يا هزار و ششصد نفر از مسلمانان مدينه به همراهى رسول خدا رو به مكه نهادند. آن حضرت هفتاد شتر براى قربانى به همراه داشت و قبلا فرموده بود: من براى انجام عمره مى روم و سلاح و جنگ افزارى با خود برنمى دارم .

افراد اين كاروان در ذوالحليفه محرم شدند و از آنجا به سوى مكه عزيمت نمودند و نزديكى حديبيه ، در نه ميلى مكه ، گرد آمدند. خبر عزيمت مسلمانان مردم مكه را سخت به وحشت انداخت . پس شتابان سپاهى را از قبايل اطراف مكه و هوادارانشان جمع نمودند و دويست سواركار رزمنده را به سرپرستى خالد بن وليد و يا عكرمه بن ابى جهل براى جلوگيرى از پيشرفت مسلمانان به سوى مكه روانه داشتند.

رسول خدا(ص )، چون چنان ديد، آماده جنگ با سپاه قريش شد و در اجراى آن در ميان مسلمانان

برخاست و گفت : خداوند مرا فرمان داد تا از شما بيعت بگيرم .

مردم پيش آمدند و با حضرتش بيعت كردند كه از جنگ نگريزند. و بعضى گفته اند كه بيعت كردند تا پاى جان ايستادگى كنند.

7- وصى و وصيت

اصطلاح وصى و وصيت و مشتقات آنها در كلام عرب در معانى زير آمده است :

موصى (وصيت كننده ) به فردى گفته مى شود كه به ديگرى سفارش مى كند تا پس از مرگش كارى را كه تعيين كرده انجام دهد.

سفارش گيرنده را وصى و مورد سفارش را وصيت مى گويند. چنين سفارشى گاه با لفظ وصيت و گاه با مشتقات آن به كار برده مى شود. مثلا موصى (وصيت كننده ) به وصى خود مى گويد: تو را پس از خود به سرپرستى خانواده و يا اداره آموزشگاه هم وصيت مى كنم تا چنين و چنان كنى . و لفظى را به كار مى برد كه معناى وصيت را برساند، مانند اينكه مى گويد: از تو مى خواهم كه پس از من سرپرستى خانواده و اداره آموزشگاهم را بر عهده ديگرى بگيرى و چنين و چنان كنى .

گاه اتفاق مى افتد كه وصيت كننده ، ديگران را از وصيت خود آگاه مى سازد و مثلا مى گويد: من به فلانى وصيت كرده ام ، يا اينكه وصى من فلانى است . و ممكن است به لفظى ديگر بگويد كه همين معنا را برساند. مثلا بگويد: به فلانى سفارش كرده ام ، يا با فلانى قرار گذاشته ام ، و يا انجام فلان كار را بر عهده فلانى نهاده ام ، و مانند آنها، كه اين الفاظ همگى

يك معنا را مى رساند. اين ، فشرده معناى اصطلاحى وصى و وصيت و مشتقات آن در لغت عرب بود كه به همين معنا در قرآن كريم سنت شريف نبوى آمده است . خداوند متعال در قرآن مجيد مى فرمايد:

كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت ان ترك خيرا الوصيه للوالدين ...فمن خاف من موص جنفا او اثما فاصلح بينهم .

يعنى بر شما مقرر شد كه چون يكى از شما را مرگ فرا رسيد و دارايى و مالى بر جاى گذارد، وصيت كند براى پدر و مادر... پس آن كس كه بترسد كه از وصيت كننده به وارث او جفا او ستمى رود، به اصلاح بين ايشان بپردازد. (بقره / 180 - 182).

همچنين مى فرمايد:

يا ايها الذين ءامنوا شهاده بينكم اذا حضر احدكم الموت حين الوصيه اثنان ذوا عدل منكم يعنى اى ايمان آورندگان چون يكى از شما را مرگ فرا رسد، به هنگام وصيت دو گواه عادل از خودتان انتخاب كنيد. (369)(مائده / 106).

و از سنت شريف نبوى ، از جمله حديثى است كه آن را بخارى و مسلم در صحيح خود آورده اند:

ما حق امرى مسلم له شى ء يوصى فيه ان يبيت ليلتين الا ووصيه مكتوبه عنده . يعنى هيچ فرد مسلمانى را نمى رسد كه چيز قابل وصيتى داشته باشد و دو شب را بدون نوشتن وصيتش سر بر بالين بگذارد. (370)

پس با توجه به آنچه گفتيم ، لفظ وصى و وصيت از مصطلحات اسلامى است . اما وصيت پيامبران به طورى كه بعدها نمونه هايى از آن را كه در تورات و انجيل آمده است خواهيم ديد، عهدى است كه آنان

به اوصياى خود نموده اند تا پس از ايشان شريعت آنان را به مردم برسانند و سرپرستى امتشان را به عهده بگيرند.

در اين امت نيز حاتم پيامبران الهى (ص )، چون ديگر پيامبران پيش از خود عمل فرمود و على را براى تبليغ شريعت و سرپرستى امتش وصى خود قرار داد، و توسط او نيز به يازده امام بعد از وى از فرزندانش همين وصيت را كرد و مسلمانان را بر اين امر، گاهى با به كار بردن لفظ وصى و مشتقات آن ، و زمانى با الفاظ ديگر، كه همين معنا را مى رساند، آگاه ساخته است .

بدين ترتيب و با اين وصيت ، على (ع ) لقب وصى يافت و اين نام براى او علم گرديد. و ما بعدها در اين مورد، آنجا كه از نصوص وارد شده از پيامبر خدا(ص ) در تعيين فرمانرواى بعد از خودش سخن خواهيم گفت ، ضمن آوردن سخن كسانى كه چنين نصوصى را باور ندارند و معتقدند كه پيغمبر اسلام (ص ) توجهى به امر مسلمانان و حكومت آنان در بعد از خودش نداشته و به كسى هم وصيت نكرده است ، بتفصيل به بحث خواهيم پرداخت .

بررسى آراء مذهب خلفا
اشاره

پس از بررسى اصطلاحات هفتگانه اى كه گذشت ، بررسى دلايلى كه دو مذهب درباره مساله خلافت و امامت آورده اند، آسان مى شود. اينك ، بنا به قرارى كه تا كنون مراعات كرده ايم ، ارزيابى دلايل مذهب خلفا را مقدم مى داريم .

نظر ابوبكر و عمر درباره خلافت

1- اشاره كرديم كه ابوبكر در روز سقيفه بنى ساعده گفت :

بجز قريش كسى ديگر شايسته اين حكومت و

فرمانروايى نيست . چه ، آنها از نظر حسب و نسب در ميان عرب شرف و مركزيت دارند. از اين رو من يكى از اين دو نفر، عمر و ابوعبيده ، را كه هر دو قريشى مى باشند براى حكومت بر شما شايسته مى بينيم . پس با هر كدام كه مايل هستيد بيعت كنيد! (371)

2- عمر در دوران خلافتش نظر خود را درباره بيعت ابوبكر به خلافت چنين بيان داشته اشت :

اينكه گفته شده بيعت با ابوبكر كارى شتابزده و حساب نشده بود و گذشت ، شما را به خود مشغول ندارد، اگر چه در حقيقت همين طور هم بود و خداوند شرش را بدور داشته است . اما در اين ميان كسى هم يافت نمى شد كه مانند ابوبكر سرها به طرفش بچرخد و چشمها او را بيابند! اگر در آينده مردى بدون كسب نظر و مشورت با مسلمانان به بيعت گرفتن دست بزند به ايشان اعتنايى نكنيد كه هر دو مستحق شمشيرند. (372)

ارزيابى نظر دو خليفه

ما در اين جا نخست به استدلال ابوبكر در سقيفه بنى ساعده مى پردازيم و سپس به طرح شعار شورا به وسيله عمر براى خلافت و زمامدارى خواهيم پرداخت .

در مورد استدلال ابوبكر در روز سقيفه بنى ساعده بايد گفت كه استدلال تمام كارگردانان معركه مزبور در آن روز همان سنخ و پيرامون منطق قبيله گرايى و تعصبات آن دور مى زد و نه چيز ديگر. زيرا:

انصار، كه جنازه رسول خدا(ص ) را در ميان خانواده اش رها كرده و رد معركه بنى ساعده گرد آمده بودند تا سعد بن عباده را به حكومت و فرمانروايى بردارند،

نمى گفتند كه سعد بر ديگران برترى دارد و شايسته فرمانروايى است ؛ بلكه مى گفتند: اين يك مشت مردم مهاجر در سرزمين ويژه شما زندگى مى كنند و زير دست شما هستند و هيچكدام ايشان را حق گردنكشى و آقايى بر شما نيست ؛ بنابراين شما انصار همت كنيد و حكومت را قبضه نماييد.

مهاجران قريشى هم كه خود را چون انصار به سقيفه رسانيده بودند، دربرخورد با انصار با منطق قبيله گرايى برخورد مى كردند و مى گفتند: قريش در ميان عرب داراى شرافت و مركزيت است . و نيز مى گفتند: ما كه از قبيله و خانواده پيغمبريم ، چه كسى را مى رسد كه براى به دست گرفتن قدرت و حكومت او با ما به مخالفت و جنگ برخيزد؟ و يا سخن آن مرد انصارى كه مى گفت : از ميان ما امير و فرمانروايى ، و از ميان شما هم امير و فرمانروايى انتخاب شود. و يا سخن آن مرد مهاجر از قريش كه در پاسخ به مردى ديگر از انصار گفت : حكومت از آن ما باشد و وزارت و مشاورت از آن شما.

اينها همه نشانه تفكر قبيله گرايى شديد و تعصبات آن بود.

مساله قبيله گرايى ، اسيد بن حضير را كه قبيله اوس بود، و ديگر افراد هم قبيله اش را كه در آنجا حاضر بودند، بر آن داشت تا از سلطه قبيله خزرج جلوگيرى كنند و از حكومت ايشان به خاطر جنگ بعاث ، كه چيزى از تاريخ آن نگذشته بود، مانع شده بگويند: به خدا قسم اگر قبيله خزرج تنها براى يك مرتبه بر شما حكومت

يابند، براى هميشه بر شما فخر و مباهات خواهند فروخت و شما را در حكومت با خود شريك نخواهند كرد. پس حال كه چنين است ، برخيزد و با ابوبكر، از قبيله قريش ، بيعت كنيد.

سرانجام ورود قبيله اسلم به معركه بود كه مهاجران قريشى را به پيروزى رسانيد. زيرا وقتى مزبور، كه براى تهيه خواربار به مدينه آمده و تمام كوچه ها و گذرگاههاى مدينه را از جمعيت خودبند آورده بودند، با ابوبكر بيعت كردند، پيروزى مهاجران قريشى را بر انصار حتمى ساختند.

پس با اين حساب ، براستى حق با عمر بود كه بيعت ابوبكر را كارى شتابزده و حساب نشده (فلته ) توصيف كرده است ، نه چيز ديگر.

در هر صورت ، صرفنظر از نوع استدلال ارائه شده توسط دو رقيب در معركه بنى ساعده ، حقيقت ماجرا براى به دست گرفتن زمان امور حكومت و فرمانروايى همين بوده است .

اما طرح مساله شورا به وسيله عمر براى انتخاب حاكم و فرمانروا، موضوعى است كه آن را به خواست خدا مورد بررسى و مطالعه قرار دهيم داد.

نظر پيروان مذهب خلفا در مساله خلافت

نظر پيروان مذهب خلفا را درباره خلافت و شكل گيرى آن مى توان در دو قسمت زير خلاصه نمود:

اول اينكه خلافت به طرق ذيل شكل مى گيرد:

الف : از طريق شورا، ب : از طريق بيعت ، ج : با پيروى از عمل اصحاب در شكل گيرى خلافت ، د: با اعمال زور و قدرت .

دوم اينكه پس از انجام بيعت ، فرمانبردارى از خليفه واجب است ، اگر چه خداى را گناهكار باشد.

اينك به بررسى اين مسائل خواهيم پرداخت

.

1- بررسى استدلال به شورا
توضيح

نخستين كسى كه نام شورا را برد و براى انتخاب خليفه ، امر به تشكيل آن كرد، خليفه دوم بود. البته او دليل و مدركى نشان نداده است كه زمامدارى در اسلام بايد بر اساس شورا صورت بگيرد. بلكه متاخرين پيروان مذهب خلفا، صحت تشكيل شورا را براى انتخاب امام و خليفه ، به دو آيه از كتاب خدا مستند كرده اند، و اينكه رسول خدا(ص ) با اصحابش در پاره اى از امور و پيشامدهاى مهم به مشورت پرداخته است . و نيز به سخنى از اميرالمومنين على (ع ) در همين مورد استدلال كرده اند. ما نخست به دلايل ارائه شده در اين مورد مى پردازيم و سپس چگونگى شورايى را كه عمر امر به تشكيل آن داده بود، بررسى مى نماييم .

استدلال به شورا در كتاب خدا و سنت پيامبر

استدلال پيروان مذهب خلفا به آيه كريمه قرآن درباره شورا، يكى اين است كه درباره مومنان مى فرمايد: و امرهم شورى بينهم . (شورى / 38). و ديگرى آيه اى است كه شخص پيامبر را مورد خطاب قرار داده و فرموده است : و شاورهم فى الامر.(آل عمران / 159).

در سنت پيغمبر اينكه حضرتش در كارهاى مهم با يارانش به مشورت مى پرداخته است .

اما در استدلال به آيه شريفه و امرهم شورى بينهم (كارشان بر اساس مشورت و نظرخواهى از يكديگر گذاشته مى شود)، قابل ذكر است كه خداوند به دنبالش فرموده است : و مما رزقناهم ينفقون (و از آنچه روزيشان داده ايم بخشش مى كنند.)

اين دو جمله بيانگر برترى كارهايى است كه نام برده شده و خوبى انفاق و مشورت را مى رساند، نه اينكه مشورت

و انفاق واجب شرعى است .

از سوى ديگر، مشورت و نظرخواهى در امورى صحيح است كه در آنها دستورى از سوى خدا و پيامبرش صادر نشده باشد. خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:

و ما كان لمومن و لا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا يعنى هيچ مرد و زن مومنى را نمى رسد در فرمانى كه خدا و پيامبرش صادر كرده اند اظهار نظر كند و در آن اختيارى براى خود داشته باشد. و هر كس كه به خدا و پيامبرش عصيان ورزد آشكارا به گمراهى افتاده است . (احزاب / 35).

ما بزودى آنچه را كه از جانب خدا و پيامبرش در مورد امامت گفته شده و با وجود آنها موردى براى انجام مشورت در اين مورد باقى نمى ماند، خواهيم آورد. اما در استدلال به آيه كريمه و شاروهم فى الامر (يعنى در كارها با آنها مشورت كن ) گفتنى است كه آيه مذبور، يكصد و پنجاه و نهمين آيه از سوره آل عمران است كه در ضمن يك سلسله از آيات شريفه (از 139 - 166) سوره مزبور نازل شده و همه آنها در مورد جنگهاى رسول خدا(ص ) است و اينكه خداوند چگونه مومنان را در آن نبردها يارى كرده است .

در برخى از آن آيات روى سخن با مومنان ، بويژه جنگجويان ايشان ، و پند و اندرز به آنها مى باشد، و درپاره اى ديگر پيامبر را مورد خطاب قرار مى دهد و از جمله مى فرمايد:

رحمه من الله لنت لهم ولو كنت

فظا غليظ القلب لانفصوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاروهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوكلين . يعنى از لطف خداست كه تو با آنها نرم و مهربان هستى و اگر خشن و سنگدل بودى از گردت پراكنده مى شدند. پس آنان را ببخشاى و براى آنان طلب آمرزش كن و در كار با ايشان مشورت كن . اما چون خودت تصميم به انجام آن گرفتى ، بر خداى توكل كن ، كه خدا توكل كنندگان را دوست دارد. (آل عمران / 159).

منظور از انجام مشورت با مومنان در اين آيه نرمش با ايشان و اظهار لطف و محبت است ، نه اينكه حضرتش را فرمان داده به راى و نظر ايشان عمل نمايد؛ بلكه آشكارا به پيامبرش دستور مى دهد: زمانى كه خودت تصميم گرفتى ، به خدا توكل كن و به تشخيص خودت عمل كن . و از مجموع اينها چنين برمى آيد كه مساله كسب نظر و مشورت تنها در غزوات و جنگهاى آن حضرت بوده است و در نه امور ديگر. (373) و آنچه را كه از مشورت رسول خدا(ص ) با اصحابش آورده اند همگى در غزوات آن حضرت صورت گرفته است كه به آنها اشاره مى كنيم .

استدلال به نظر خواهى پيغمبر از يارانش
الف : جنگ بدر

جلسات رايزنى رسول خدا(ص ) با يارانش منحصر به غزوات بوده و مهمترين آنها در غزوه بدر صورت گرفته كه داستان آن به شرح زير است :

رسول خدا(ص ) يارانش را براى سر راه گرفتن و مصادر كاروان بزرگ تجارتى قريش ، كه به سرپرستى ابوسفيان از شام باز مى گذشت ،

بسيج و تشويق فرمود. در نتيجه 313 نفر از آنها كه در اين قبيل امور وارد بودند و استعداد داشتند، با حضرتش از مدينه به قصد تصرف كاروان ، و نه جنگ با ايشان بيرون شدند و روى به راه نهادند.

چون اين خبر به ابوسفيان ، رئيس كاروان ، رسيد، مسير كاروان را تغيير داد و آن را از بيراهه به سوى مقصد برد و ماجرا را به قريشيان مكه خبر داد و از ايشان يارى خواست .

در پاسخ ابوسفيان ، هزار مرد جنگنده با ساز و برگ كامل جنگل براى رويارويى با مسلمانان حركت كردند. حركت سريع ابوسفيان كه موفق شده بود تا خود و كاروان تجارتى را از دستبرد حتمى مسلمانان نجات بدهد، رسول خدا(ص ) را در مقابل دو راه قرار داد: يا راه سلامت را در پيش گيرد و به مدينه بازگردد. و يا با سپاهى سراپا مسلح و آماده پيكار، كه از لحاظ تعداد و ساز و برگ جنگى با نفرات اندك و فاقد سلاح او قابل مقايسه نمى بودند، درافتد و بجنگد.

ابن هشام در كتاب سيره خود اين ماجرا را چنين شرح مى دهد:

از سپاه قريش و مسير آنان ، كه براى حمايت از كاروان تجارتيشان به طور مجهز بيرون آمده بودند، به پيغمبر خدا(ص ) گزارش داده شد. پس آن حضرت با ياران خود به مشورت پرداخت و داستان قريش را براى ايشان باز گفت . نخستين كسى كه برخاست و سخن گفت ابوبكر صديق بود.

او سخن گفت و چه خوب گفت !

آنگاه عمر برخاست و سخن گفت ، و آنچه گفت نيكو بود!

پس از عمر، مقداد از

جاى برخاست و گفت ...(374)

ابن هشام سخنان مقداد و به دنبالش اظهار نظر انصار را آورده و چيزى فروگذار نكرده ، اما ننوشته است كه ابوبكر و عمر چه گفته اند!

مسلم نيز در صحيح خود به همين مقدار بسنده كرده كه بگويد:

ابوبكر سخن گفت ، ولى پيغمبر از او روى بگردانيد. آنگاه عمر برخاست و مطالبى را اظهار داشت ، رسول خدا(ص ) از او هم روى بگردانيد. سپس مقداد برخاست و گفت ... (375)

پس مسلم هم نگفته است كه ابوبكر و عمر چه گفته اند كه رسول خدا(ص ) از ايشان روى گردانيده است ! به اين ترتيب ، ابن هشام و مسلم از بازگويى سخنان آن دو صحابى طفره رفته ، تمام خبر را نياورده اند!

اما منابعى ديگر يافت مى شوند كه ناگفته ايشان را گفته ، و تا حدى تمام ماجرا را آورده اند. ما در اين جا به مغازى واقدى ، و امتاع الاسماع مقريزى مراجعه كرديم و داستان را از آن دو منبع نقل مى كنيم . واقدى مى نويسد:

عمر برخاست و گفت : اى رسول خدا! به خدا قسم كه قريش با همه عزت و بزرگيش به تو رو آورده است و به خدا قسم از آن روز كه آنها عزت و شرف يافته اند، روى سرافكندگى و خوارى به خود نديده اند، و از آن زمان كه به خيره سرى راه طغيان و كفر پيش گرفته اند، ايمان نياورده و تسليم حق نشده اند. قسم به خدا كه بزرگان قريش هرگز به تو سر فرود نمى آوردند و از مركب عزت و غرور پايين نخواهند آمد و

با تو بسختى مى جنگند. پس پيشاپيش براى چنان پيكارى خود را آماده كن . و سپاهى در خور نبرد با ايشان بسيج نما.

آنگاه مقداد بن عمر برخاست و گفت :

اى رسول خدا! به فرمان خدا پيش برو كه ما هم با تو هستيم .

به خدا سوگند كه ما سخن قوم بنى اسرائيل را به تو نخواهيم گفت كه به پيامبرشان گفتند. فاذهب انت و ربك فقاتلا انا ههنا قاعدون . (تو با خدايت برو و با آنها بجنگ كه ما همين جا در انتظار مى نشينيم ). بلكه برعكس مى گوييم تو با خدايت برو و با آنها بجنگ كه ما هم تو را همراهى مى كنيم و با ايشان مى جنگيم . سوگند به خدايى كه تو را براستى به پيامبرى برانگيخته است ، اگر ما را به برك الغماد هم بكشانى با تو خواهيم آمد. رسول خدا(ص ) به مقداد آفرين گفت و او را دعاى خير فرمود. سپس رو به حاضران كرد و گفت : اى مردم !

نظرتان با به من بگوييد. معلوم بود كه در اينجا روى سخن پيغمبر با انصار است . چه ، حضرتش گمان مى كرد كه انصار در چنين موقعيتى ، و بجز در شهر مدينه ، او را يارى نخواهند داد.

زيرا ايشان با وى عهد كرده بودند همچنان كه از خود و فرزندانشان حمايت مى كنند، در مدينه از وى حمايت نمايند.

اين بود كه رسول خدا فرمود: اشيروا على . (نظرتان را به من بگوييد). آنگاه سعد بن معاذه برخاست و گفت : من از طرف انصار پاسخ مى دهم : گويا شما

از ما پاسخ مى خواهى . پيغمبر دل قوى داشتند و به پيروزى بر دشمن اميدوار شدند.(376)

بارى ، مشورت پيغمبر خدا(ص ) در جنگ بدر با يارانش از اين قرار بود كه : حضرتش از ياران خود خواست تا در بايد انجام دهند نظر خود را بگويند. زيرا خداوند سبحان وى را پيشاپيش آگاه ساخته بود كه آنها با دشمن خود مى جنگند و پيروز هم مى شوند، و وى را از جاى به خاك افتادن يكايك سران دشمن آگاه كرده بود، و آن حضرت نيز پس از اعلام موافقت يارانش در جنگيدن با دشمن ، همين اطلاع را در اختيار اصحابش گذاشته ، محل به خاك افتادن هر يك از ايشان را به آنها نشان داده بود.

پس با توجه به همه اينها، اگر پيغمبر با اصحابش به مشورت مى پرداخت ، نه از آن جهت بود كه مى خواست از راى و انديشه ايشان بهره گيرد؛ بلكه محبت و نرمى به آنان بود و با خبر كردنشان به از دست رفتن اموال كاروان قريش ، و تغيير فرمان از دستيابى به اموال تجارتى ، به جنگ ؛ تا آنها كه به سوداى ديگرى از مدينه بيرون شده بودند، براى جنگ با دشمن آماده شوند.

ب : جنگ احد

آنچه گذشت ، رايزنى پيغمبر خدا(ص ) در جنگ بود. و آنچه در زير از نظر مى گذرد، داستان مشاوره پيامبر است با يارانش در جنگ احد كه بنا به گفته در كتاب مغازى و مقريزى در امتاع الاسماع ، پيامبر خدا(ص ) در اين نبرد بنا به نظريه اصحابش عمل كرده است . اين دو دانشمند مى نويسند:

رسول

خدا بر منبر برآمد، حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و فرمود:

اى مردم ! من شب گذشته خوابى ديدم : در خواب ديدم كه زرهى محكم دربركرده ام ، اما شمشير ذوالفقار از لبه تيز و برنده آن شكسته است . گاوى سربريده افتاده و گويى كه من قوچى را بر ترك خود نشانيده ام .

مردم پرسيدند كه اى رسول خدا! معناى اين خواب چيست ؟ پيامبر خدا (ص ) پاسخ داد: اما زره محكم همان شهر مدينه است ؛ پس در اين حصار بمانيد. اما اينكه شمشيرم از دهانه آن شكسته است ، اندوهى است كه به من روى خواهد آورد. و اينكه گاوى سربريده افتاده بود، به اين معناست كه كشتارى در ميان اصحابم صورت خواهد گرفت . و اما اينكه من قوچى را بر ترك خود سوار كرده بودم ، معناى آن اين است كه شكستى در قواى دشمن مى اندازيم و آنها را از بين خواهيم برد.

و در روايت ديگر آمده است كه پيغمبر فرمود:

اما شمشير شكسته ام نشانه كشته شدن يكى از خويشانم است .

آنگاه فرمود: نظر خود را به من بگوييد. اما راى شخص رسول خدا(ص ) اين بود كه از مدينه بيرون نروند. با اين نظر، عبدالله بن ابى و سران صحابه آن حضرت از مهاجر و انصار موافق بودند. پس پيامبر خدا(ص ) فرمود: زنان و كودكان را در بلنديها و خانه هاى محكم جاى دهيد و اگر دشمن بر ما وارد شد و قدم به شهر گذاشت ، در كوچه پس كوچه هاى مدينه ، كه براى ما آشنا و براى دشمن و مهاجمين

بيگانه است ، با آنها بسختى مى جنگيم و زنان و كودكان نيز از پشت بامها بر سر آنها سنگ و آجر پرتاب خواهند كرد.

مدينه در آن روزگار به قسمتهايى چند تقسيم شده بود و از هر طرف ديوارى بلند داشت كه خود حصارى محكم به حساب مى آمد.

اما در برابر پيشنهاد پيغمبر كه مورد موافقت سران و دنيا ديدگان قوم نيز قرار گرفته بود، برخى از جوانان مسلمان كه جنگ بدر را نديده بودند و تنها تعريف حماسه هاى آن را شنيده بودند، خواهان رويارويى با دشمن در بيرون شهر مدينه ، و شهادت در راه خدا شدند. اين بود كه بانگ برداشتند: ما را براى جنگ با دشمنان از شهر بيرون ببر!

حمزه ، عموى پيغمبر، و سعد بن عباده و نعمان بن مالك و گروهى ديگر از طايفه انصار نيز گفتند:

اى رسول خدا! ما از آن مى ترسيم كه دشمن گمان كند كه ما از ترس آنها نخواسته ايم كه پاى از مدينه بيرون بگذاريم ؛ و اين خود باعث گستاخى آنها شود. تو در جنگ بدر با سيصد و چند نفر بر آنها تاختى و خداوند هم تو را بر آنها پيروز گردانيد. اما حالا كه تعداد ما بسيار است و چنين روزى را آرزو داشتيم تا خداوند نصيب ما گرداند و ديدار با دشمن را ميسرمان فرمايد و خداوند هم خواسته ما را بر آورده ساخته و دشمن را با پاى خود به ميدانگاه رزم ما كشانده است ، چرا بيرون نرويم ؟

حمزه نيز گفت : سوگند به خدايى كه قرآن را بر تو نازل كرده ، امروز چيزى نخواهم خورد

مگر آنگاه كه ضربات پياپى شمشيرم را در بيرون از شهر مدينه بر فرق آنها فرود آورده باشم .

حمزه عادت داشت تا در روزهاى جمعه و شنبه روزه بگيرد، آن روز هم جمعه بود و حمزه بر حسب عادت روزه بود.

مالك بن سنان ، پدر ابوسعيد خدرى ، و نعمان بن مالك ثعلبه و اياس بن اوس بن عتيك نيز در همين زمينه و بيرون رفتن از شهر مدينه براى جنگ با دشمن سخن گفتند.

رسول خدا چون اصرار آنها در خروج از مدينه ، و بى ميليشان را درماندن در شهر مشاهده كرد، با آنها موافقت كرد و نماز جمعه را با ايشان به جاى آورد و پند و اندرزشان داد و به كوشش و تلاش و پيكار با دشمن تشويقشان فرمود، و آنها را آگاه ساخت كه مادام كه پايدارى كنند، پيروزى با ايشان خواهد بود.

مردم از اينكه بالاخره براى رويارويى با دشمن بيرون مى روند بسيار خوشحال شدند؛ ولى عده زيادى هم بودند كه چنين تصميمى را خوش نداشتند.

رسول خدا(ص ) نماز عصر را نيز را ايشان به جاى آورد. آنگاه مردم از هر سوگرد آمدند نو ساكنان عوالى نيز خود را به مدينه رسانيدند. زنان و كودكان را در خانه هاى محكم و ارتفاعات جاى دادند و پيغمبر نيز به همراهى ابوبكر و عمر به خانه رفت و به كمك ايشان عمامه برسربست و زره جنگى بر تن كرد.

آنگاه مردم از در خانه آن حضرت تا پاى منبر او به وصف به انتظار تشريف فرمايى پيغمبر ايستادند. در همين هنگام ، اسيد بن حضير و سعد بن معاذ به جمع مردم

پيوستند و به آنها گفتند:

شما آنچه خواستيد به رسول خدا(ص ) گفتيد و او را به بيرون شدن از مدينه مجبور كرديد؛ در حالى كه مى دانيد او از آسمان برايش دستور مى رسد و راهنمايى مى شود. زمام كار را به دست او بسپاريد و آنچه فرمان مى دهد به كار ببنديد و به ميل و خواسته او عمل نماييد. اينان در اين گفتگو بودند كه رسول خدا(ص ) پاى از خانه بيرون نهاد و به جمع ايشان پيوست ؛ در حالى كه لباس رزم پوشيده و زره بر تن كرده بود و ميان را با حمايل چرمين شمشير محكم بسته و شمشيرى بر آن آويخته و عمامه اى به سر نهاده بود.

پس از حضور رسول خدا(ص ) رزمندگانى كه در بيرون شدن از مدينه پافشارى مى كردند قدم پيش گذاشتند و گفتند: اى رسول خدا! ما را نمى رسد كه با تو مخالفت كنيم ، پس همان راى نخستين خودت را به عمل در آور كه ما مطيع فرمان تو هستيم . پيغمبر فرمود:

من همين را قبلا به شما گفته بودم . اما زير بار نرفتيد. اكنون پيامبر را شايسته نيست كه چون ساز و برگ جنگ بر تن پوشيده ، آن را از تن بازگيرد؛ مگر آنگاه كه خداوند بين او و دشمنانش داورى نمايد. حالا آنچه را كه به شما فرمان مى دهم به جاى آوريد و به نام خدا حركت كنيد و بدانيد تا هنگامى كه شكيبا باشيد، پيروزى از آن شما خواهد بود.

و چه مى دانيم ، شايد حكمت اينكه رسول خدا(ص ) اصرار يارانش را در جنگ با

مشركان در خارج از مدينه پذيرفت ، اين بود كه اگر پيامبر خواسته آنان را نمى پذيرفت اثرى بد و ناخوشايند در روحيه آنان مى گذاشت كه ديگر قابل جبران نبود، و به جاى شجاعت در جنگ موجب ضعف و سستى آنها مى گرديد.

اما اينكه رسول خدا(ص ) خواهش يارانش را پس از تسليم ايشان به راى و نظر خود در كرد، حكمتش همان بود كه خود آن حضرت بر زبان آورد.

ج . جنگ خندق

واقدى و مقريزى درباره جنگ خندق نوشته اند:

رسول خدا با اصحابش به مشورت پرداخت . آن حضرت را عادت چنان بود كه مسائل جنگى با آنان بسيار به مشورت مى پرداخت . در اين جنگ بنا به پيشنهاد سلمان فارسى گرداگرد مدينه خندقى حفر شد...

اين دو دانشمند ضمن بيان رويدادهاى اين جنگ ، از مشورت ديگر رسول خدا(ص ) اين مطالب را آورده اند:

رسول خدا(ص ) و يارانش بيش از ده شب را در محاصره دشمن گذرانيدند تا بر اثر طول زمان محاصره ،كارشان به سختى گراييد. رسول خدا(ص ) دست به دعا برداشت و گفت :

بار خدايا! يارى و وفاى به عهدت را خواهانم ؛ مگر اينكه خواسته باشى همه مسلمانان نابود شوند.

پس آن حضرت به منظور ايجاد شكاف در سپاه دشمن ، براى عيينه بن حصن و حارث بن عوف ، دو تن از سران قبيله غطفان ، پيام فرستاد كه يك سوم محصول خرماى مدينه را بگيرند و خود و افراد قبيله خويش را از اين جنگ كنار بكشند.

اما عيننه و حارث پيشنهاد نصف محصول را دادند كه پيامبر با پيشنهادشان موافقت نفرمودند. پس ناچار به دريافت همان ثلث تن

دادند و براى عقد قرار داد همراه با ده نفر از افراد قبيله خود دور از چشم ديگران از خندق گذشتند و وارد سپاه اسلام شدند و به محضر رسول خدا(ص ) حضور يافتند. كاغذ و مركب حاضر شد تا عثمان بن عفان پيمان نامه را بنويسد.

عباد بن بشر، غرق در آهن و پولاد و با جنگ افزارى كامل ، پشت سر رسول خدا(ص ) ايستاد و عيينه نيز سرمست از باده پيروزى در برابر رسول خدا(ص ) نشست و پاهاى خود را دراز كرد! در اين هنگام اسيد بن حضير وارد شد و چون بى ادبى عينيه را مشاهده كرد، بر سرش فرياد كشيد و گفت :

آهاى بوزينه ! پاهايت را جمع كن . تو روبروى پيامبر خدا پايت را دراز كرده اى ؟ به خدا قسم اگر پيغمبر اينجا نبود پهلوهايت را با نيزه به هم مى دوختم . آنگاه رو به رسول خدا(ص ) كرد و گفت :

اى كى تا به حال دندان طمع به اموال ما تيز كرده ايد؟ با اظهارات اسيد، رسول خدا به احضار سعد بن معاذ و سعد بن عباده فرمان داد و با ايشان خلوت كرد و به مشورت پرداخت . آن دو گفتند:

اگر اين كار دستورى است خدايى ، آن را به پايان ببر، و چنانچه خودت چنين خواسته اى ، باز ما مطيع و فرمانبرداريم ؛ اما اگر نظر و راى ما را بخواهى و صلاح انديشى است ، اينان را از ما بجز ضربه شمشير بهره اى نخواهد بود. رسول خدا(ص ) فرمود:

من ديدم كه عرب به پشتگرمى يكديگر به جنگ شما برخاسته است

، گفتم طورى ايشان را راضى كنم و از جنگيدن با شما بازشان دارم . آن دو گفتند:

اى رسول خدا! قسم به خدا كه اگر اينان در دوران جاهليت از شدت فقر و تنگدستى و از راه ناچارى موشهاى بيابان را مى خوردند، جرات آن را نداشتند كه در مال ما چشم طمع بدوزند تا دانه خرمايى به چنگ آورند؛ مگر آنكه بهاى آن را بپردازند، يا از راه لطف و كرم به ايشان صدقه داده شود. اكنون كه خدا تبارك و تعالى تو را به ما ارزانى داشته ، و ما را به وجود چون تو پيامبرى بركشيده و گرامى فرموده و به وسيله تو هدايتمان كرده است ، به اين مردم پست و نالايق چيزى بدهيم ؟! ما هرگز بجز ضربه شمشير، چيزى به آنها نخواهيم داد. چون سخن به اينجا رسيد، پيامبر خدا(ص ) فرمود:

كاغذ را پاره كنيد. پس سعد برجست و كاغذ را پاره كرد. عيينه و حارث نيز از جاى برخاستند و رسول خدا(ص ) با صدايى بلند، كه بخوبى در خارج از خندق نيز شنيده مى شد، به ايشان فرمود: برويد كلمه بين ما و شما فقط شمشير حكومت خواهد كرد.

داستان مشورت و رايزنى پيغمبر خدا با يارانش در اين جنگ همين بود. از گفتگوى آن حضرت با اصحابش بخوبى پيداست كه حضرتش قصد داشته تا بدان وسيله بين قبايل مختلف سپاه دشمن اختلاف بيندازد؛ بويژه اينكه در پايان بحث و گفتگو، حضرتش با صداى بلند فرمود: برگرديد كه بين ما و شما فقط شمشير حكومت خواهد كرد، كه همين خبر پخش شد و به گوش قريش رسيد

و بين قريش و غطفيان اختلاف افتاد.

واقدى و مقريزى به دنبال اين مطلب مى افزايند: رسول خدا(ص )، نعيم بن مسعود را اجازه داد تا بين قبايل قريش و بنى قريظه ايجاد اختلاف كند و او بين دو قبيله مزبور اختلاف افكند و سرانجام همان نيز موجب شكستشان شد. (377)

آنچه تا اينجا از موارد مشورتهاى پيغمبر خدا(ص ) آورديم ، كاملا روشن شد كه هدف نهايى از مشورتها اين نبوده كه حضرتش فكر درست را از اصحابش فراگيرد و آن را به كار بندد؛ بلكه هدف اصلى در پاره اى از موارد اين بوده كه حضرتش روش رايزنى درست را، همچنان كه در گذشته به اصحابش آموخته بود، عملا به آنها بياموزد.

مشورت آن حضرت با اصحابش در جنگ بدر نيز بر همين اساس بوده است . زيرا خداوند پيشاپيش رسول خود را از نتيجه جنگ و شكست دشمن آگاه كرده و به وى خبر داده بود كه آنان با قريش درگير شده ، پيروزى نيز از آن ايشان خواهد بود.

كما اينكه همين مطلب را پيغمبر در پايان جلسه مشورت به اطلاع اصحابش رسانيد و محل به خاك افتادن يكايك سران قريش را هم به آنها نشان داد. بنابراين هدف اصلى از مشورت آن حضرت در آن جنگ ، راهنمايى مسلمانان به روش درست مشورت بود؛ به طورى كه شايسته تعقيب و عمل به آن باشد، بر عكس روش پادشاهان خود كامه و ستمگر كه فرمان خود را با عبارت فرمان ملوكانه ما و اراده همايونى ما و از اين قبيل به رعاياى خود ابلاغ مى نمايند.

صدر آيه شريفه مزبور نيز گوياى همين مطلب است

كه مى فرمايد:

اين از لطف و رحمت خداست كه تو با ايشان نرم و مهربانى ، كه اگر تند خود و سنگدل بودى از گردت پراكنده مى شدند. پس آنها را ببخشاى و براى آنان (از خدا) آمرزش بخواه و (براى دلجوييشان در جنگ ) با ايشان مشورت كن . سپس آنچه را كه خودت تصميم گرفتى ، با توكل به خدا، به انجام برسان كه خداوند توكل كنندگان را دوست دارد. (آل عمران / 159).

پس مشورت در اينجا از مصاديق بارز نرمى و دلجويى است ، و وجود چنين حالتى خود نشانه عنايت و رحمت خداست كه اين مطلب در صدر آيه شريفه آمده است .

بنابراين هدف اصلى از انجام مشورت پيغمبر، گاهى اظهار لطف و نرمى و دلجويى بود، همچنان كه در مشورت جنگ بدر گذشت ، و گاهى تربيت روحى مسلمانان بوده است ، همان گونه كه در مشورت جنگ احد ناظر آن بوديم . چه ، در آن جنگ پيامبر خدا(ص ) مطابق راى و خواسته ايشان عمل كرد و لباس رزم پوشيد تا به جانب احد براى جنگ با دشمن در خارج آن را داشتند، از كرده خود پشيمان شدند و گفتند: اى رسول خدا! آنچه را صلاح دانستى عمل كن كه ما را نمى رسد تا با تو مخالفت كنيم . ولى پيغمبر در پاسخ ايشان فرمود: من قبلا به شما گفتم ، ولى نپذيرفتند. اما حال شايسته نيست كه چون پيغمبر لباس رزم با دشمن پوشيده ، آن را از تن بيرون آورد؛ مگر هنگامى كه خداوند بين او و دشمنش حكم فرمايد.

از گفتگوهاى پيامبر خدا(ص ) با

اصحابش در اين پيشامد چنين بر مى آيد كه اگر پيغمبر خدا(ص ) پيشنهاد اول آنها را نمى پذيرفت و طبق خواسته ايشان ، كه از شور و حركت و شجاعت و جانبازى ايشان در راه خدا حكايت مى كرد و خواستار رويارويى با دشمن در بيرون شهر مدينه بودند، عمل نمى شود، بازتاب شديدى در روحيه آنان ايجاد مى شد كه دلسردى و دودلى ايشان را در انجام وظايفشان در پى داشت و ديگر دست و دلشان در جنگ با دشمن به كار نمى رفت . اين بود كه پيغمبر با همه علم و اطلاعى كه از نادرست بودن راى ايشان داشت ، با نظر آنان موافقت فرمود و عازم خروج از مدينه گرديد.

اما در جنگ خندق ، هدف از مشورت ، نيرنگى بود كه به مشركين زد كه تير حضرتش به هدف نشست و سخت هم كارگر افتاد.

2- بررسى استدلال به بيعت

از آنچه درباره بيعت گفته شد، دانستيم كه بيعت ، همانند معامله و داد و ستد، با رضايت منعقد مى شود، نه با اعمال زور و فشار و زير تيغ جلاد. همچنين روشن شد كه بيعت در گناه و انجام امرى بر خلاف فرمان خدا، و يا بيعت با كسى كه خداى را گناهكار باشد، بيعت نيست .

و نيز دانستيم نخستين بيعتى كه در اسلام بعد از پيامبر خدا(ص ) گرفته شد، بيعتى است كه با ابوبكر به عمل آمد، كه بر اساس درستى بيعت با او، درستى و صحت بيعت خليفه دوم استوار است . زيرا بيعت با عمر به موجب فرمان ابوبكر انجام گرفته است .

همچنين بر اساس درست بودن بيعت با عمر،

بيعت با عثمان مى تواند درست باشد. زيرا عمر دستور داده بود مردم از ميان شش تن قرشى اعضاى شورا، با آن كس بيعت كنند كه عبدالرحمان عوف با او بيعت كرده باشد، و هر كس هم كه مخالفت كند اعدام شود!

و نيز دانستيم كه بيعت با ابوبكر با ايجاد چنان جوى در سقيفه بنى ساعده انجام شد و با مساعدت افراد قبيله اسلم و بيعت ايشان با وى ، كه ازدحامشان گذرگاههاى مدينه را بند آورده بود، حكومتش تثبيت كرديد. و اينكه چگونه آتش بر در خانه فاطمه (عليها سلام ) بردند؛ به اين بهانه كه كسانى كه از بيعت با ابوبكر خوددارى كرده اند، در خانه او متحصن شده اند. و اينكه تا فاطمه در قيد حيات بود، افراد قبيله بنى هاشم با ابوبكر بيعت نكردند. و بالاخره اينكه جنيان ، سعد بن عباده را به جرم بيعت نكردن با ابوبكر و عمر، با دو تير جانكاه بر قلبش كشتند.

آنچه را گفتيم ، چگونگى بيعت گرفتن در شهر مدينه بود، اما همين موضوع در خارج از ديوارهاى مدينه بكلى فرق مى كرد. زيرا هر كس كه از بيعت با ابوبكر و پرداخت زكات و ماليات به او و كارگزارانش سرباز مى زد، خودش به تيغ جلاد سپرده مى شد، زن و فرزندانش به اسارت مى رفت و اموالش مصادره مى گرديد!!

بلايى كه بر سر مالك بن نويره ، (378) صحابى و كارگزار پيغمبر در قبيله تميم ، و خانواده اش و ديگر قبايل عرب زير نام ارتداد آمد، از همين قبيل است كه اينك عهده دار بحث درباره آن هستيم .

ارتداد يا

نپذيرفتن خلافت ابوبكر!

مالك بن نويره و خانواده اش در خانه خود آرميده بودند كه ناگاه به محاصره گشتيهاى خالد بن وليد در آمدند. مالك و همراهانش از ترس سلاح برگرفتند، گشتيها بانگ برداشتند كه ما مسلمانيم ، آنان نيز فرياد زدند كه ما هم مسلمانيم ! گشتيها گفتند كه اگر راست مى گوييد اسلحه را بر زمين بگذاريد. آنها اسلحه خود را بر زمين گذاشتند و سپس با ايشان به نماز برخاستند. (379) ولى پس از آن سپاهيان خالد برجستند و همگى آنها را دستگير كردند و به نزد خالد بردند!

زمان مالك ، كه از زيبارويان زمان خود، نگران و پريشان از سرنوشت شوهرش پشت سر مالك ايستاده بود. همين كه چشم خالد بر آن زن افتاد، فرمان داد تا گردن مالك را بزنند. مالك كه موضوع را دريافته بود به خالد گفت : اين زن مرا به كشتن داد؟ خالد گفت : خداوند تو را به جرم خروج از اسلام به كشتن داده است !

مالك گفت : ما افرادى مسلمان و متعهد مى باشيم .

اما چه فايده كه فرمان خالد كار خود را كرد و به اشاره او، شمشير ضرار صدا را در گلوى مالك در هم شكست و تن بى سرش را به خاك و خون درغلتانيد. آنگاه ناجوانمردانه دستور داد تا سر مالك و ديگر ياران او را پايه ديگ قرار دادند. و نيز در آن شب در حالى كه هنوز بدن مالك به خاك سپرده نشده بود، با بيوه جوان او همبستر گرديد و اين در حالى بود كه نسيمى ملايم تن بى سر مالك را در پشت حجله دامادى خالد

نوازش مى داد! (380)

گناه افراد قبيله كنده نيز همين بوده است .

زياد بن لبيد بياضى ، كارگزار ابوبكر در قبايل كنده ، ماده شترى را كه سخت مورد علاقه جوانى از قبيله مزبور بود، به نام زكات گرفت . آن جوان بسيار خواهش كرد كه مگر زياد دست از آن شتر بردارد و به جاى آن شترى ديگر از او بگيرد، اما زياد به بهانه اينكه بر آن شتر داغ زكات نهاده است زير بار نرفت . (381)

جوان نااميد و سرخورده از نزد زياد بيرون آمد و شكايت خود را به يكى از سران قبيله به نام حارثه بن سراقه برد و به او گفت كه زياد بن لبيد ناقه اى را كه سخت مورد علاقه او مى باشد، جزء شترهاى صدقه گرفته و بر آن داغ دولتى نهاده است ، تو بيا و با او صحبت كن ، شايد كه سخن تو را بشنود و آن را با شترى ديگر از من معارضه كند.

حارثه پذيرفت و با آن جوان به نزد زياد رفت و به او گفت : چه مى شود كه بر اين جوان منت بگذارى و ناقه او را با گرفتن شترى ديگر عوض نمايى ؟ زياد گفت : بر آن ناقه داغ زكات گذاشته شده و چنين چيزى غير ممكن است !

بعد از اين گفتگو، بين زياد و حارثه سخنانى ردوبدل شد كه باعث گرديد تا حارثه به خشم آيد. اين بود كه حارثه خود به ميان شتران صدقه رفت و ناقه مورد علاقه جوان را بيرون كشيد و به دست او داد و گفت : شترت را بگير و

ببر و اگر كسى مزاحم تو شد، سروكارش با شمشير من خواهد بود. آنگاه روى به زياد كرد و گفت : مادام كه رسول خدا(ص ) در قيد حيات بود، ما فرمانبردارش بوديم ، تازه اگر بعد از او يكى از افراد خانواده او زمام امور را به دست مى گرفت همچنان فرمانبردار باقى مى مانديم ، اما اينكه فرمانبردار پسر ابوقحافه باشيم ، خير. ابوبكر نه بر گردن ما حق اطاعت دارد و نه قدى بيعتى . آنگاه حارثه اشعارى سرود كه در ضمن آن آمده بود:

اطعنا رسول الله اذ كان بيننا

فيا عجبا ممن يطيع ابابكر

پيامبر خدا(ص ) تا در ميان ما بود فرمانبردارش بوديم ، شگفت از كسانى است كه فرمانبردار ابوبكر باشند.

حارث بن معاويه نيز كه يكى ديگر از سران و سردمداران قبيله كنده بود به زياد گفت : تو ما را به فرمانبردارى از كسى مى خوانى كه نه به ما درباره او سفارشى شده و نه به شما. زياد گفت : حرف تو درست است . اما، ما ابوبكر را براى حكومت انتخاب كرده ايم ! حارث گفت : بگو ببينم ، چطور شد كه شما خانواده اش را كه اولى از ديگران در به دست گرفتن حكومت پيغمبر بودند كنار گذاشتيد، در صورتى كه خداوند در قرآن مى فرمايد: واولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله . (در كتاب خدا، خويشاوندان بر ديگران مقدمترند). زياد پاسخ داد: مهاجران و انصار صلاح كار خود را بهتر از تو مى دانند! حارث گفت : نه به خدا قسم ، بلكه حسادتتان مانع شد تا بگذاريد خانواده پيغمبر به حكومت برسند.

من دلم گواهى نمى دهد كه پيغمبر از دنيا برود و كسى را براى رهبرى امت خويش به جانشينى خود تعيين نكرده باشد. سپس با تندى و خشم به زياد گفت : اى مرد از اينجا برو كه بر خلاف ما سخن مى گويى و آهن سرد مى كوبى . سپس چنين سرود:

كان الرسول هو المطزاع فقد مضى

صلى عليه الله لم يستخلف !

زياد كه اوضاع را مساعد خود نيافت ، شترهاى صدقه را پيشاپيش به مدينه فرستاد و سپس خود به راه افتاد و در مدينه بر ابوبكر وارد شد و ماجرا را گزارش كرد.

آنگاه ابوبكر چهار هزار رزمنده در اختيار او نهاد و وى را مامور جنگ با قباى كنده نمود.

زياد به حضرموت رفت و در مسير خود بر هر يك از قبايل كنده كه مى گذشت ناگهان بر آنها هجوم مى برد و از دم تيغشان مى گذرانيد و زنان و كودكانشان را به اسارت مى برد. او ناگهان بر قبيله بنوهند حمله برد و گروه بسيارى از مردان ايشان را كشت و زنان و فرزندانشان را به اسارت برد. همچنين بر قبيله بر قبيله بنى العاقل ، كه بى خبر از همه جا در خانه هاى خود خوابيده بودند، يورش برد كه ناگاه فرياد زنانشان هجوم بى امان زياد و همراهان او را به مردان خبر داد. در نتيجه اين هجوم برق آسا، مردان قبيله به زحمت توانستند ساعتى در برابر نيروى زياد بن لبيد مقاومت كنند، ولى ناگزير روى به هزيمت نهادند. پس زياد زنان و كودكان ايشان را به اسارت برد و داروندارشان را چپاول كرد.

همچنين او در نيمه شب

بر قبيله بنو حجر حمله كرد و دويست تن از افراد آنها را از دم تيغ گذرانيد و پنجاه نفر را زنجير كشيد و زنان و فرزندان آنها را به اسارت برد و بقيه نيز فرار كردند.

در چنين هنگامه هايى بود كه اشعث بن قيس ، يكى ديگر از سران و فرمانروايان قبايل كنده ، به مقابله زياد شتافت و سرانجام او را در شهر تيم به محاصره خود در آورد و همه اموالى را كه او چپاول كرده بود پس گرفت و به صاحبانشان بازگردانيد، و زنان و كودكان را هم آزاد كرد تا به خانه هاى خود بازگردند.

چون اين اخبار به گوش ابوبكر رسيد، نامه اى به عنوان اشعث بنوشت و او را بنواخت و به الطاف خويش اميدوارش كرد.

اشعث چون نامه را دريافت نمود، رو به فرستاده ابوبكر كرد و گفت : رفيق تو، ما را به گناه مخالفتمان با او به كفر متهم كرده ، اما رفيقش را با اين همه خونى كه از خانواده و بستگان بيگناه من ريخته ، كافر نخوانده است ؟ فرستاده ابوبكر گفت : آرى درست است ، تو كافر شده اى ، زيرا خداوند تو را به جرم مخالفت با همبستگى مسلمانان كافر خوانده است .

با شنيدن اين سخن نوجوانى از عموزادگان اشعث برجست و سرفرستاده ابوبكر را با يك ضربه شمشير بينداخت و اشعث هم او را آفرين گفت و بر كارش مهر تاييد نهاد! اما هواداران اشعث را اين كار وى ناخوش آمد. پس از او روى بگردانيدند و بجز دو هزار سپاهى ، وى را در آن موقعيت تنها گذاشتند.

زياد بن لبيد

نيز ماجراى محاصره خود و كشته شدن فرستاده خليفه را به دست يكى از بستگان اشعث و ديگر مسائل را به ابوبكر گزارش كرد. خليفه هم با مسلمانان به مشورت نشست و راه چاره را در مقابله با اشعث از ايشان جويا شد.

ابو ايوب انصارى گفت : كنديان از نظر تعداد بسيارند و اگر هماهنگ شوند انبوهى عظيم گردند، اگر تو امسال سپاهيان خود را از مزاحمت ايشان فراخوانى ، در آن صورت اميد مى رود كه آنها نيز با تو از در سازش درآيند و سال ديگر و سال ديگر زكات مال خود را با ميل و رغبت به تو بپردازند. ابوبكر گفت : به خدا سوگند اگر آنها از آن مقدار كه پيامبر خدا(ص ) براى آنان تعيين كرده حتى يك پاى بند شتر به من كمتر بدهند و يارى خود بخواند.

عكرمه در اجراى فرمان خليفه با دو هزار رزمنده قريش و هواداران و همپيمانان ايشان به سوى مارب پيش راند. اين خبر مردم دبا را سخت ناراحت كردت آنان گفتند ما همبستگان و خويشاوندان كندى خود را به دست دشمن رها كرده ، اينجا آرام نشسته ايم ؟ پس شوريده با يك حركت سريع مركز حكومت را اشغال و كارگزار ابوبكر را آنجا بيرون كردند و تصميم گرفتند تا با مشغول كردن عكرمه ، او را از جنگ با خويشان خود بازدارند. اين خبر ابوبكر را سخت به خشم آورد. پس طى نامه اى به عكرمه فرمان داد تا در مسير خود به دبا حمله كند و مردم آنجا را سخت گوشمالى دهد و اسيرانشان را هم به مدينه گسيل دارد. در

پى اين فرمان ، عكرمه به دبا حمله برد و با مردم آنجا بسختى جنگيد تا اينكه آنها را به محاصره خود در آورد.

مردم دبا در ازاى پرداخت زكات خواستار صلح شدند، ولى عكرمه جز به تسليم شدنشان رضا نداد! آنها هم ناگزير تسليم شدند و عكرمه پيروزمندانه پاى به درون قلعه ايشان گذاشت و سران و اشراف ايشان را در بند كشيد و گردن زد و زنان و كودكان آنها را به اسارت برد و داراييشان را مصادره كرد و بقيه را هم به مدينه روانه كرد. ابوبكر تصميم به اعدام اسير، و قسمت كردن زنان و فرزندان ايشان داشت ، ولى عمر گفت : اى جانشين رسول خدا! اينان همه مسلمانند و بجد سوگند مى خورند كه از اسلام برنگشته اند. پس ابوبكر آنها را به زندان انداخت ، كه تا پايان عمر ابوبكر در زندان بودند، و عمر كه به خلافت نشست ايشان را آزاد ساخت .

عكرمه پس از پايان كار مردم دبا به يارى زياد شتافت . اشعث هم چون از اين رويداد باخبر شد، به علت كمى ياران به قلعه نجير پناه برد و زنان خود و يارانش را در آنجا گرد آورد. خبر اشعث به گوش كسانى رسيد كه با كشته شدن فرستاده ابوبكر از گرد وى پراكنده شده بودند، لذا، از اينكه عموزاده هاى خود را در محاصره دشمن رها كرده بودند خود خود را ملامت نمودند و بار ديگر عازم جنگ شدند. خبر حركت كنديان ، زياد را سخت ناراحت كرد، ولى عكرمه به او گفت : نظر من اين است كه تو همچنان اشعث و يارانش

را در محاصره خود داشته باشى و من به جنگ كنديان بروم . زياد گفت : فكر خوبى است ، اما اگر بر ايشان دست يافتى ، يك تن از آنها را زنده مگذار! عكرمه گفت : من از كوششهاى لازم در اين راه فروگذارى نخواهم كرد.

عكرمه به راه افتاد تا آنگاه كه با كنديان روبرو گرديد و جنگ سختى بين ايشان در گرفت . در طول جنگ ، پيروزى بين دو گروه دست به دست مى گرديد و معلوم نبود كه سرانجام كداميك شاهد پيروزى را در آغوش خواهند كشيد.

از اين سوى ، اشعث همچنان در محاصره زياد بسر مى برد و از ماجراى اخير كنديان خبر نداشت . طول محاصره ، او و يارانش را از گرسنگى و تشنگى به ستوه آورده بود. پس ناگزير از در تسليم در آمد و از زياد براى خود و خانواده و ده تن از يارانش ، كه از مقام و منزلتى برخوردار بودند، امان خواست و شرايط تسليم بين او و زياد بر روى كاغذ آمد!

پس از اين جريان ، زياد، نامه اشعث را براى عكرمه فرستاد. عكرمه نيز آن را به كنديان نشان داد و آنان را از تسليم شدن اشعث با خبر گردانيد. كنديان نيز پس از شنيدن چنين خبرى ، از جنگ با عكرمه كوتاه آمدند و از او روى برتافتند و راه خود را در پيش گرفتند و رفتند.

اما زياد پس از تسليم شدن اشعث پاى به درون قلعه نهاد و با توجه به شرايط تسليم ، مبارزان قلعه را يكايك پيش كشيد و دست بسته به زير تيغ جلاد نشانيد!

تا اينكه نامه ابوبكر به دست او رسيد كه فرمان داده بود تا عموم تسليم شدگان را به مدينه اعزام دارد. پس زياد بقيه آنان را به زنجير كشيد و به مدينه خدمت ابوبكر گسيل داشت . (382)

بيعت ابوبكر اين چنين به سامان رسيد. بيعتى كه عمر آن را فلته (كارى حساب نشده و از دست در رفته ) توصيف كرده بود و بر همان بيعت پايه هاى خلافت عمر و عثمان ، استوار گرديد و به آن استدلال شد.

3- بررسى استدلال به عمل صحابه

استدلال به عمل صحابه هنگامى درست است كه سيره و روش ايشان يكى از مصادر تشريعى اسلامى و همرديف كتاب خدا و سنت پيغمبر به حساب آيد و خداوند درباره عمل آنان را گفته باشد كه درباره رسول خدا فرموده است كه : لقد كان لكم فى رسول الله اسوه حسنه . يعنى رسول خدا براى شما الگويى نيكوست . و يا اين آيه كه فرموده است : ما ءاتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا. يعنى آنچه را كه پيامبر، شما را به انجام آن فرمان داده است انجام دهيد، و از آنچه مانع شده كوتاه آييد؛ والا بدون چنين پشتوانه اى ، سيره و روش اصحاب بر ما حجت نخواهد بود.

گذشته از اين ، ما نمى دانيم به كداميك از اصحاب بايد اقتدا نمود! زيرا رفتار و گفتار برخى از آنان بشدت با بعضى ديگر مخالفت است . از اين جهت است كه دانشمندان در امر خلافت و كيفيت شكل گيرى آن باهم اختلاف نظر دارند كه آيا خلافت با بيعت يك نفر تحقق مى يابد (كه عباس ، عموى پيغمبر(ص ) به

على (ع ) گفت : دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم ، تا اينكه مردم هم با تو بيعت نمايند.)، يا سخن عمر درست است كه گفت : بيعت ابوبكر يك حركت نسنجيده و شتابزده بود. و يا فتواى معاويه را بايد بپذيريم كه شمشير بر روى على (ع )، خليفه مشروع و بر حق ، كشيد؟

با توجه به آنچه در اين زمينه گفته ايم ، ارزيابى بيشترى را در اين مورد نياز نمى بينيم . اما اينكه برخى از ايشان به سخن اميرالمومنين على (ع ) در نهج البلاغه استدلال مى كنند، مساله اى است كه آن را در زير مورد بحث قرار مى دهيم .

بررسى استناد به نهج البلاغه در استدلال به شورا و بيعت وعمل صحابه

برخى از علماى مذهب خلفا، صحت عمل به شورا و بيعت و پيروى از عمل اصحاب را به روايتى استدلال مى كنند كه آن شريف رضى در بخش نامه هاى على (ع ) در كتاب نهج البلاغه آورده است . نامه مزبور در نهج البلاغه ، كه از نامه هاى آن حضرت است به معاويه ، چنين است :

كسانى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند، بر همان قرار هم با من بيعت كرده اند. پس آن كس كه در مدينه حاضر بوده ، حق انتخاب نداشته ، و غايب را هم حق عدم پذيرش نيست .

شورا و رايزنى در صلاحيت مهاجران و انصار است كه چون به خلافت مردى متفق شدند و او را امام و پيشوا ناميدند، چنان انتخابى موجب خشنودى خداوند خواهد بود. بنابراين اگر كسى به

بهانه عيبجويى و بدعتگذارى سر از فرمانشان بتابد، او را به راه بازآرند. و اگر سرسختى كند و نپذيرد، به عنوان اينكه راهى بجز راه مومنان را در پيش گرفته است ، با وى بجنگند. و خداوند نيز او را به خيره سريش به خود واگذارد. (383)

اينان ادعا مى كنند كه چون امام در اين نامه به بيعت و شورا و اجماع مهاجران و انصار استدلال كرده ، بنابراين وى صحت اقامه امامت را از اين راهها قبول داشته است .

در پاسخ مى گوييم كه شريف رضى گاه تنها آن قسمت از خطبه و يا نامه امام را انتخاب مى كرد كه آن را در اعلا مرتبه فصاحت و بلاغت مى يافت و بقيه آن را رها مى نمود. وى در ثبت اين نامه امام به معاويه نيز همين شيوه را به كار برده و تمام نامه را نياورده است . اما نصر بن مزاحم تمام آن را در كتاب صفين خود نقل كرده است كه ما آن را عينا در اينجا مى آوريم .

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد، بيعتى كه با من در مدينه به عمل آمد، تو را نيز با اينكه در شام بوده اى ملزم به تبعيت مى كند. زيرا كسانى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند، با من هم بر همان قرار بيعت نمودند. بنابراين حاضران را حقى در انتخاب ، و غائبان را اجازه اى در سرپيچى و نپذيرفتن نيست .

شورا و رايزنى در صلاحيت مهاجران و انصار است كه چون به خلافت مردى متفق شدند و او را امام و پيشوا ناميدند، چنان انتخابى موجب

خشنودى خداوند خواهد بود. پس اگر كسى به بهانه عيبجويى و يا خواهش نفس از فرمان آنان سر بتابد او را به راه باز آرند و اگر سرسختى كند و زير بار نرود، به خاطر اينكه راهى بجز راه مومنان در پيش گرفته است ، با او بجنگند و خداوند نيز او را به خواسته خويش واگذارد و به جهنمش - كه بد منزلگاهى است - بيفكند.

اين مسلم است كه طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت را شكستند؛ بيعت شكنى آنها به منزله سرپيچيشان بود، و روى اين اصل من با ايشان جنگيدم تا على رغم خواسته آنان حق بر جايش قرار گرفت و خواسته خداوند آشكار گرديد.

پس تو نيز در اين مسير به ديگر مسلمانان بپيوند، كه من چيزى را كه - درباره تو بيشتر دوست مى دارم اين است كه تو از بلا بر كنار باشى ، مگر اينكه تو خود تن به بلا بدهى ، كه اگر چنان كنى ، با تو مى جنگم و از خداوند بر تو يارى مى جويم .

درباره كشندگان عثمان نيز سخن به درازا كشانيده اى ! پس تو هم در مسير مسلمانان قدم بردار و حكم ايشان را به من واگذار كن تا بر اساس كتاب خدا در ميان تو و ايشان به داورى بنشينم .

اما آنچه را تو در هواى آن هستى ، نيرنگى است در بازگرفتن كودك از شير؛ زيرا به جان خودم سوگند اگر به ديده عقل و بدون دخالت هواى نفس در آن مى نگريستى ، مرا بيگناه ترين فرد قريشى در خون عثمان مى يافتى .

اين را هم بدان كه تو از طلقايى (384) و از كسانى مى باشى كه شايستگى خلافت و حضور در مجلس مشورت را ندارند.

اينك من جرير بن عبدالله را، كه مردى اهل ايمان و از مهاجران است ، به نزد تو و ديگر فرماندارانى كه بر سر راه تو هستند فرستادم . پس تو نيز بيعت كن . و لا قوه الا بالله . (385)

از اين نامه آشكارا معلوم مى شود كه امام (ع ) براى معاويه و همفكرانش دليلى مى آورد كه ايشان خود را به قبول آن ملزم مى دانند. زيرا به معاويه مى گويد بيعتى كه با من در مدينه به عمل آمد، تو را كه در شام بودى مجبور به پذيرش آن مى كند، همان طور كه ناگزير بودى تا زير بار بيعت عثمان بروى كه در مدينه صورت گرفت و تو در شام بودى . و بر اين اساس بيعت با من نيز كسانى چون تو را كه خارج از مدينه بوده اند مجبور به تبعيت مى كند؛ همان گونه كه افرادى را مجبور به بيعت با عمر كرد كه در مدينه انجام شده بود و آنها حضور نداشتند.

بدين سان ، امام (ع )، معاويه و همفكران او را از مذهب خلفا، با دلايلى كه در آن روز ايشان خود را به قبول آن ملزم مى دانستند، مجاب كرد و اين امرى است كه همه دانايان و دانشمندان جهان بر آن اتفاق نظر دارند كه خصم را بايد از راهى كه مورد تاييد و تصديق خود اوست ، مجاب نمود.

از طرفى در نامه آن حضرت آمده است : پس

هر گاه به خلافت مردى متفق شدند و او را امام و پيشوا ناميدند، كان ذلك لله رضى (386)، يعنى موجب خشنودى خداست . در پاره اى از نسخ كان ذلك رضى آمده و به معناى خشنودى انتخاب كنندگان است . در اين صورت بيعت بايد بر اساس اختيار و آزادى يكايك راى دهندگان صورت گرفته باشد، نه با اعمال زور و فشار تهديد با شمشير!! اما اگر كان ذلك لله رضى باشد، مسلم است كه اگر همه مهاجران و انصار، كه امام و دو فرزندش حسن و حسين نيز در ميان ايشان باشند، در امرى متفق شوند، بى گمان رضا و خشنودى خدا هم در آن خواهد بود.

گذشته از همه اينها، اين سوال باقى مى ماند كه چرا پيروان مذهب خلفا تنها به اين سخن امام در نهج البلاغه استناد مى كنند و ديگر سخنان آن حضرت را كه شريف رضى نيز در همان كتاب آورده ، فراموش كرده اند و يا خود را به فراموشى زده اند؟! مثلا رد باب حكم نهج البلاغه آمده است : هنگامى كه اخبار سقيفه بنى ساعده به آن حضرت رسيد، على (ع ) پرسيد:

انصار چه گفتند؟ پاسخ دادند: گفتند كه از فرمانروايى و از شما هم فرمانروايى انتخاب شود. امام فرمود: پس چرا براى ايشان اين دليل را نياورديد كه رسول خدا(ص ) درباره آنها سفارش كرده كه به نيكانشان نيكى كنيد و از بدانشان درگذريد؟

پرسيدند: اين چه دليلى عليه انصار خواهد بود؟ فرمود: اگر انصار حق رسيدن به حكومت را داشتند، موردى نداشت تا پيغمبر درباره آنها سفارش كند! آنگاه امام به سخن خود ادامه

داد و پرسيد: قريش چه گفتند؟ جواب دادند: قريش دليل آورد كه او از شجره پيامبر خداست و حكومت حق اوست ! امام فرمود: احتجوا بالشجره واضاعوا الثمره . (387) يعنى آنها به درخت نبوت استدلال كردند، اما ميوه همان درخت را ناديده گرفتند.

و يا سخن ديگر آن حضرت كه در همان بخش آمده است كه مى فرمايد:

وا عجبا، اتكون الخلافه بالصحابه و القرابه ؟ (388) شگفت است ، مگر جانشينى پيغمبر خدا به همدمى با آن حضرت ، و با خويشاوندى با او بستگى دارد؟

به دنبال آن ، شريف رضى مى نويسد كه امام را در همين زمينه شعرى است كه مى فرمايد:

فان كنت بالشورى ملكت امورهم فكيف بهذا والمشيرون غيب و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم فيغيرك اولى بالنبى و اقرب اگر تو با شورا زمام امورشان را به دست گرفته اى ، اين چگونه شورايى بوده كه در آن رايزنان و صاحبنظران حضور نداشته اند؟ و اگر به دليل خويشاوندى با پيغمبر خدا(ص ) بر ديگر رقيبان ايشان استدلال كرده اى ، به غير از تو كس ديگرى هست كه از تو به پيامبر اولى و نزديكتر است .

و آن حضرت همه سخنانش را در اين مورد در خطبه معروف به شقشقيه فرموده است :

آگاه باشيد كه به خدا سوگند پسر ابوقحافه جامه خلافت را بر تن كرد، در حالى كه مى دانست من براى مقام خلافت حكم ميله سنگ آسياب را دارم . سيلاب خروشان (دانش پيغمبرى ) از دامن من مى جوشد، و مرغ بلند پرواز هم را ياراى رسيدن به اوج دانش من نيست . با اين حال

، جامه خلافت را رها كردم و روى از آن برتافتم و در اين انديشه بودم كه آيا دست تنها به جنگ برخيزم و يا بر ظلمت كور كننده شكيبايى و رزم ؛ ظلمتى كه پيران را شكسته و جوانان را به پيرى مى نشانيد و مومنان را تا به هنگام ديدار با پروردگارشان رنج مى داد. ولى ديدم شكيبايى بر آن خردمندانه تر است ، پس شكيبايى پيشه ساختم ، در حالى كه خاشاك در چشم مى خليد و استخوان راه گلويم را مى فشرد كه مى ديدم اين چنين ميراث من به حارث مى رود.

سرانجام اولى (ابوبكر) به راه خود رفت و ديده از جهان فروبست ، اما پيش از مرگ ، خلافت را در آغوش پسر خطاب افكند. (آنگاه امام به قول اعشى تمثل جست و فرمود:)

شتان من يومى على كورها

و يوم حيان اخى جابر

ميان روزگار من كه بر پالان خشن شتر مى گذرد، و روزگار حيان ، برادر جابر، فرق بسيار است .

شگفت اينجاست كه او در زندگيش از مردم مى خواست تا دست از او بدارند و وى را از حكومت معارف دارند، (389) اما در پايان ، منشور خلافت را براى بعد از مرگ خود به نام آن ديگرى كرد تا پستان خلافت را برادروار بين خود و او تقسيم كرده باشد. و به اين ترتيب آن را در مسيرى انداخت سخت ناهموار و توانفرسا، در آغوش مردى تندخو و بد زبان كه رفتارش خشن و سراسر اشتباه بود و پوزش خواهيش بيشمار! همدمى او چنان مى مانست كه سوارى بر پشت شترى سخت ناآرام و سركش

كه اگر مهارش كشيده شود بينيش پاره گردد و اگر افسارش رها شود به پرتگاه هلاكت افتد. به خدا سوگند كه مردم به روزگار خلافتش به اشتباه و بيراهه روى و تلون و سركشى گرفتار آمدند و من بر همه اين سالها رنج و محنت و شكيبايى پيشه ساختم ، تا اينكه او هم به راه خود رفت و ديده از جهان فروبست . اما مسند را در ميان گروهى قرار داد و مراهم به گمان خود همرديف آنها انگاشت ...

پناه بر خدا از آن شورا! من چه وقت در تمام مقايسه با نخستين ايشان (ابوبكر) مورد ترديد بودم كه امروزه همسنگ با چنين كسانى شمرده شوم ؟ اما با اين همه در فراز و نشيب با ايشان همراهى كردم . در اين ميان يكى از ايشان به سبب كينه توزى و حسادتى كه با من داشت ، از من روى بگردانيد، و ديگرى جانب دامادى خود را رعايت كرد. (390) و نيز دو نفر ديگر موهن و زشت است نام ايشان بردن .

تا اينكه سرانجام سومين نفرشان برخاست ، در حالى كه دو پهلوى او، از شكم تا مخرجش ، برآمده بود و به همراهش برادران همپشتش نيز برخاسته و به تكاپو افتادند و بيت المال مسلمانان را آنچنان با ولع و بيحساب بلعيدند كه شتر، سبزه هاى بهارى را. تا آنگاه كه ريسمانش از هم بگسيخت و رشته عمرش از هم بدريد، رفتارش بر او تاختن آورد، و شكمبارگيش او را به رو درانداخت .

جالب و شگفت آور بود كه مى ديدم مردم پيرامونم را چون يال كفتار گرفته و از هر

سو فشار مى آورند تا آنجا كه حسن و حسين به زير دست و پا رفتند و دو سوى جامه ام از هم بدريد.

ازدحام آنان به حدى بود كه تراكم گوسفندان در ميان آغل .

اما چون قيام كردم و زمام امور را به دست گرفتم ، گروهى بيعتم را شكستند و جمعى نيز از فرمانم سربرتافتند و عده اى هم از اطاعت خدا بيرون شدند. گويى كلام خدا را نشنيده اند كه مى فرمايد:

تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا والعاقبه للمتقين . (سراى جاودانى را براى كسانى مقرر داشته ايم كه خواهان گردنكشى و فساد در روى زمين نباشند، و سرانجام خير از آن پرهيزگاران است .)

آرى به خدا قسم كه آن را شنيده و به خاطر داشته اند، اما دنيا در نظرشان جلوه نمود و زيباييهايش آنان را فريفت .

بدانيد، به خدايى سوگند كه دانه را شكافته و آدمى را آفريده است ، اگر حضور حاضران در بيعت نبود و آمادگى ياوران حجت را بر من تمام نمى نمود و عهد و پيمانى وجود نداشت كه خداوند از دانايان گرفته تا بر سيرى ستمكاران و گرسنگى ستمديدگان بى تفاوت نباشند، بى گمان افسار اين حكومت را بر گردنش مى افكندم و آخرين دور خلافت را با جام نخستين آن سيراب مى نمودم . و آنگاه بود كه مى دانستيد اين دنياى شما در نظر من از عطسه بزى هم بى ارزشتر است .

آورده اند كه چون سخن امام به اينجا رسيد مردى از اهالى عراق برخاست و نامه اى به دست آن حضرت داد. امام به خواندن

آن پرداخت و پس از فراغت از آن ، ابن عباس گفت :

اى اميرالمومنين ! چه شود كه سخنت را همچنان كه آغاز كرده بودى به پايان برسانى ؟ امام فرمود: هيهات اى پسر عباس ! اين شقشقه اى بود كه برآمد و فرونشست . اين عباس مى گويد:

به خدا قسم از هيچ سخنى آن اندازه اندوهناك نشدم كه از قطع اين سخن ؛ زيرا نشد كه اميرالمومنين سخن خود را تا آنجا كه اراده كرده بود، ادامه دهد.

اين قبيل سخنان امام را پيروان مذهب خلفا فراموش كرده اند و يا خود را به فراموشى زده اند. تنها احتجاج امام را در برابر معاويه و همفكرانشان دستاويز خود قرار داده اند كه آن را هم امام ناگزير بوده تا با ايشان با همان دلايلى روبرو شود كه خود قبول دارند.

4- بررسى استدلال به خلافت با زور و غلبه

هر كس كه تاريخ اسلام را ورق بزند، در مى يابد كه حكومت و فرمانروايى خلفا تا زمان حكومت تركان عثمانى ، غالبا بر پايه زور و قهر و غلبه صورت گرفته و عكس آن ، همچون حكومت اميرالمومنين ، بسيار نادر بوده است . اين مساله اى است كه در آن جاى ايراد و اعتراض براى دوست و دشمن وجود ندارد و هيچكس منكر آن نيست . اما اينكه مى گويند هر كس كه به زور شمشير بر امت اسلامى تسلط يافت و به خلافت نشست و اميرالمومنين ناميده شد، بر هيچكس كه ايمان به خدا و روز جزا داشته باشد روانيست كه شبى را به روز آورد و چنين فرمانروايى را پيشوا و امام خود نداند؛ خواه او فرمانروايى متقى باشد يا فاسق

، ما كه ندانستيم اين دانشمندان و سرشناسان گرامى از چه سخن مى گويند: از شريعت خدا و مقررات او در اقامه حكومت در جامعه اسلامى ، يا قانون و مقررات جنگل براى حيوانات وحشى و درنده ؟

براى اينكه در نقل گفته ها و نوشته هاى علماى گذشته ايشان ، مورد ايراد و اعتراض پاره اى از دانشمندان امروزشان قرار نگيريم كه مدعيند امروزه مسلمانان در چنان افكارى با گذشتگان خود موافقت ندارند و مى گويند كه بايد امروز اسلام را دريابيم !(391) عكسى از روى جلد كتابى را كه براى يكى از مدارس كشورهاى امروز اسلامى به چاپ رسيده است شاهد مى آوريم . سرزمينى كه در آن ، كعبه مشرفه و خانه خدا و مسجد پيامبر و حرمش وجود دارند.

اين كتاب در مدح و ستايش يزيد نگاشته شده و در تعريف و تمجيد از او به نقل روايات پرداخته است !

يزيدى كه كعبه ، قبله گاه مسلمانان را به منجنيق بست و آن را درهم كوبيد!

يزيدى كه مدت سه شبانه روز، مدينه و مسجد و حرم پيامبر را براى سربازانش مباح كرد تا مردم آنجا را از دم تيغ گذرانيدند و به بانوان و دوشيزگانش تجاوز كردند!

آرى اين كتاب در چنان مكانى ، در حرمين شريفين ، آن هم به خاطر دفاع از يزيد بن معاويه و ستايش از او منتشر شده ، و جزء مواد درسى آنجا درآمده است !

ما شرح مفصل فجايع و جنايات غير قابل جبران فرزند معاويه و نواده ابوسفيان و دشمن سرسخت و ديرينه رسول خدا(ص ) را در بخشى جداگانه و زير عنوان سپاهيان خليفه تجاوز به

خانه پيغمبر را روا مى دارند و سپاهيان خليفه در مسير مكه و براى در هم كوبيدن آن خواهيم آورد.

فرمانبردارى از پيشواى ستمگر مخالف با سنت پيغمبر

در بحث فرمانبردارى از امام در مذهب خلفا ديديم كه چگونه از پيغمبر خدا(ص ) روايت كرده اند كه قيام عليه فرمانرواى ستمگر و مخالف با سنت پيامبر خدا(ص ) حرام است و فرمانبردارى از او، واجب .

اما در مذهب اهل بيت (ع ) رواياتى از رسول خدا(ص ) آمده است كه كاملا با آن قبيل روايت مخالف است . مانند روايتى كه از امام حسين (ع )، نوه پيغمبر(ص )، از جد بزرگوارش آورده اند كه فرموده است :

من راى سلطانا جائرا مستحلا لحرم الله ، ناكثا عهده مخالفا لسنه رسول الله (ص ) يعمل فى عباد الله بالاثم والعدوان ، فلم يغير عليه بفعل و لا قول ، كان على الله ان يدخله مدخله . يعنى هر كس كه فرمانرواى ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال مى شمارد، و عهد و پيمان او را مى شكند، و با سنت پيغمبر به مخالفت برمى خيزد، و با بندگان خدا به ناروا و ستم رفتار مى نمايد، پس اگر عملا يا به زبان عليه او قيام نكند، بر خداوند است كه او را به عذاب جهنم گرفتار سازد. (392)

با مقايسه نظير اين روايات با روايات مذهب خلفا، در مى يابيم كه آن قبيل روايات مذهب خلفا به قصد خير و به منظور تاييد هيئت حاكمه مسلمانان از رسول خدا(ص ) روايت شده است ، و زمان پيدايش آنها مربوط مى شود به اوايل روى كار آمدن امويها

و دوران ايشان . اين احاديث در ابتداى تدوين حديث در اوايل قرن دوم هجرى به كتابهاى حديث از صحاح و مسايند را يافته اند (393) و همگان به صحت و لزوم عمل به آنها سر تسليم فرود آورده اند!

آنگاه علماى دربارى ، از محدثان و قاضيان و خطبا و ائمه جمعه و جماعات و امثال آنها، از دوران فرمانروايى امويان در شام و اندلس ، تا عباسيان در بغداد، و تركان عثمانى در تركيه ، و حكام مماليك در مصر، و سلجوقيان و غزنويان در ايران ، و كردها در شام ، به شرح و تعليق و تاكيد بر صحت آنها پرداختند و همان دربارها نيز ايشان را از مال و مقام دربار خود برخوردار نمودند و پيروان ايشان نيز همين راه را در پيش گرفتند.

و بدين سان مسلمانان به دو مذهب تقسيم گرديدند: يكى مذهب خلفا كه حكام و فرمانروايانشان مروجين مذهبشان را غرق در مال و مقام ساختند، و ديگرى مذهب اهل بيت (ع ) كه عليه چنان افكار و روايات و اجتهادهايى كه در تاييد مقامات دولتى روايت شده بود، به مقاومت برخاستند و قرنها از مقامات دولتى و حكام و زورمندان وقت ، اعدام و زندان و آوارگى و غارت و كتابسوزى و به آتش كشيدن كتابخانه ها را پاداش گرفتند؛ (394) تا مگر افكار و آراء ايشان را در نگهدارى از سنت راستين رسول خدا(ص ) از جامعه اسلامى دور سازند و از ديد مسلمانان پوشيده دارند، (395) و بعد از همه اينها، در اين روزگار كه از بازگو كردن حقايق بر ما چه گذشته و چه مى گذرد!

فشرده

آنچه گذشت

محكمترين منطقى كه در اجتماع سقيفه بنى ساعده ، در عمل و گفتار به كار رفته بود، خواه از جانب مهاجران و خواه از سوى انصار، همان منطق قبيله گرايى بود.

ارزشى هم كه عمر بر بيعت ابوبكر در آن روز نهاد، اين بود كه آن را فلته (كارى حساب نشده ) ناميد و نه چيز ديگر.

در مساله شورا نيز عمر دليلى از كتاب خدا و يا سنت پيغمبر ارائه نكرد كه خلافت بايد بر اساس شورا اقامه شود! بلكه تنها بر اجتهاد ويژه خود تكيه داشت و بس .

او در اين زمينه اجتهاد كرد و تعيين ولى امر و فرمانرواى بعد از خودش را بر عهده شش نفر گذاشت و نه بيشتر! او اجتهاد كرد، و همه اين شش نفر را هم از مهاجران برگزيد و نه از انصار!

او اجتهاد كرد و تاييد خليفه منتخب بعد از خود را تنها به عهده عبدالرحمان بن عوف نهاد، و ديگران را از چنان امتيازى محروم ساخت و گفت : هر گاه دو نفر به يكى ، و دو نفر ديگر به شخص ديگرى راى دهند، دسته اى برنده است كه عبدالرحمان بن عوف در آن باشد!

او اجتهاد كرد و گفت : اگر عبدالرحمان بن عوف يك دستش را به دست ديگرش بزند از او پيروى كنيد!

پس با اين حساب ، هر كس كه اجتهاد عمر را همسنگ كتاب خدا و سنت پيغمبرش ، به عنوان يكى از مصادر تشريعى اسلام بداند، معتقد است كه امامت بر اساس تشكيل شورا بين شش نفر برگزار مى شود كه پنج نفرشان با يك نفر از آنها به امامت بيعت

كنند.

اما اينكه پيروان مذهب خلفا در مساله شورا به آيه و امرهم شورى بينهم استدلال كرده اند، اين آيه چيزى بيشتر از برترى مشورت و رايزنى را نمى رساند. چه اگر خداوند وجوب امرى را اراده فرمايد، مى گويد: كتب عليكم و يا فرض الله و يا الفاظى چون جعل و وصى كه دلالت بر وجوب و الزام داشته باشد.

اما آيه وشاورهم فى الامر كه خطاب به پيامبر خدا(ص ) مى باشد، منظور از آن مشاوره و رايزنى است در غزوات و به خاطر تربيت نفوس مسلمانان ، و يا به قصد ايجاد ترديد در ميان سپاه مشركان ، و همه آنها براى تعيين اجراى حكم شرعى بوده ، نه اينكه حكم مساله اى را از اين راه باز يابند.

گذشته از اينها، دانشمندان مذهب خلفا تعيين نكرده اند كه شورايى كه براى انتخاب امام تشكيل مى شود، بايد چگونه شورايى باشد. و ما در گذشته ديديم كه شوراى معروف ، چگونه عثمان را به خلافت برگزيد! اين از لحاظ شورا.

اما بيعت نبايد با اعمال زور و فشار و زير شمشير جلاد صورت بگيرد و نه به خاطر انجام گناه و معصيت ، و نه با كسى كه خداى را گناهكار است .

اما سيره اصحاب ، اگر در رديف كتاب خدا و سنت پيغمبر به عنوان يكى از مصادر تشريعى اسلام به حساب مى آمد، استدلال به آن درست و بجا بود، وگرنه سيره اصحاب حجت نمى باشد.

اما اينكه از سخنان اميرالمومنين دليل و مدرك ارائه شده ، تمام آنها دلايلى هستند كه خصم خود را ملزم به پذيرش آنها مى داند، و اين گونه سخن

گفتن با خصم ، مورد تاييد عقلا بوده و موسوم است . و نيز اگر اجماع صحابه را ملاك قرار دهيم ، بديهى است اجماعى كه در آن شخص اميرالمومنين و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام ) حضور داشته و راى داشته ، بى گمان مورد رضايت خداى متعال خواهد بود؛ همچنان كه سخن اميرالمومنين مؤ يد همين مطلب است .

اما سخن ايشان كه هر كس به زور شمشير پيروزى به دست آورد و بر اريكه قدرت نشست ، اميرالمومنين خواهد بود و فرمانبردارى از او واجب است ، خواه مردى نيكوكار باشد و يا تباهكار، مطلبى است كه خلاف آن در امر خلافت تا به حال صورت نگرفته ، و هر كس به مطالعه تاريخ خلفا در اسلام بپردازد، همه آنها را از همين دست خواهد يافت .

اينها همه آراء و عقايد مذهب خلفا و دلايل ايشان در اين موارد است . اما آراء و عقايد و دلايل مذهب اهل بيت (ع ) را در بحثى كه در پيش روى داريم ، به خواست خدا، خواهيم آورد.

امامت از ديدگاه مذهب اهل بيت (ع )

امامت عهدى است الهى

در بحث گذشته آراء و نظريات مذهب خلفا را درباره امامت ، و دلايل ايشان را در اين زمينه آورديم . اما پيروان مذهب اهل بيت ، وجود امام پس از پيغمبر را مشروط به اين مى دانند كه معصوم از خطا و گناه باشد و از جانب خداى تعالى به اين مقام منصوب و از سوى پيغمبر خدا(ص ) نيز آشكارا به اين سمت تعيين و معرفى شده باشد؛ همان گونه كه خداى تعالى خطاب به ابراهيم مى فرمايد: انى جاعلك للناس اماما، قال

و من ذريتى ، قال لا ينال عهدى الظالمين . يعنى من تو را امام مردم قرار دادم ، (ابراهيم ) گفت : و فرزندانم را نيز (قرار ده ) فرمود: عهد من به ستمكاران نمى رسد. (بقره / 124).

بنابراين امامت عهدى است الهى ، و خداوند همان گونه كه مقررات آيينش را به پيامبرش وحى و ابلاغ مى كند، او را آگاه مى سازد كه اين عهد خود را به عهده چه كسى نهاده است و اينكه عهد امامت خداوند به كسى كه ستمگر باشد نمى رسد. و آن كس هم به ستم نكردن بر نفس خويش و ديگران موصوف باشد، معصوم است .

بر اين اساس ، امامت عهدى است الهى و انتخاب و گزينش امام با خداست ، و شخص پيغمبر تنها ابلاغ كننده چنين انتصابى است و عصمت هم لازمه آن خواهد بود كه اين دو شرط اساسى در ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) محقق است و ما بتفصيل در اين باره سخن خواهيم گفت .

عصمت اهل بيت (عليهم السلام )
توضيح

خداى تعالى فرموده است كه اهل بيت ، يعنى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين (صلوات الله عليهم اجمعين ) معصوم از گناه هستند: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل بيت و يطهركم تطهيرا. يعنى جز اين نيست كه خدا اراده كرده است كه پليدى و ناپاكى را از شما اهل بيت بزدايد و پاك و پاكيزه تان فرمايد. (احزاب / 33)

شاءن نزول آيه تطهير و عكس العمل پيغمبر

عبدالله بن جعفر (396) از نوادگان ابوطالب ، روايت كرده است :

زمانى كه رسول خدا(ص ) مشاهده فرمود كه رحمت الهى در حال فرود آمدن است ، فرمود: صدايشان كنيد كه بيايند، صدايشان كنيد كه بيايد. صفيه (397) پرسيد: چه كسى را اى رسول خدا؟ فرمود: اهل بيتم را؛ على و فاطمه (398) و حسن (399) و حسين را. (400)

آنها را حاضر كردند پس آن حضرت عباى خود را بر روى آنها افكند و سپس دستهايش را به آسمان بلند كرد و فرمود: بار خدايا! اينان اهل بيت و آل من هستند. پس درود فرست بر محمد و آل محمد. در اين هنگام بود كه اين آيه نازل شد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.(401)

و در روايت ام المومنين عايشه (402) آمده كه است كه عباى مزبور پشمينه و از موى سياه ، و كاروانى از شتر در حال حركت ، بر آن نقش شده بود.

همچنين در روايت واثله بن اسقع آمده است كه رسول خدا(ص )، على و فاطمه را در پيش روى خود، و حسن و حسين را بر زانوان خويش نشانيد. (403)

و نيز در روايت ام المومنين ام سلمه آمده

است : آيه تطهير در خانه من بر رسول خدا نازل شد. در آن موقع در اتاق هفت نفر حضور داشتند: جبرئيل و ميكائيل (ع ) و على و فاطمه و حسن و حسين و پيغمبر خدا(ص ). من هم بر درگاه اتاق نشسته بودم و به رسول خدا گفتم : اى رسول خدا! من از اهل بيتم نيستم ؟ آن حضرت فرمود: تو بانويى نيكو سرانجامى ، تو از زنان پيغمبرى . (404)

علاوه بر كسانى كه نام برديم ، از اشخاص سرشناس زير نيز شاءن نزول آيه تطهير روايت شده است : عبدالله بن عباس ، (405) عمر بن ابى سلمه (دست پرورده پيغمبر)، (406) ابو سعيد خدرى ، (407) سعد بن ابى وقاص ، (408) انس بن مالك ، (409) و ديگران . (410)

امام حسن در شان نزول اين آيه بر فراز منبر مسجد كوفه ، (411) و امام على بن الحسين (412) در مسجد شام از مردم خواستند تا بر صحت آن گواهى دهند.

رسول خدا(ص ) و آيه تطهير

رسول خدا(ص ) بعد از نزول آيه تطهير، ماهها بر در خانه على و فاطمه مى آمد و بر آنها سلام مى كرد و آيه مزبور را با صداى بلند مى خواند. ابن عباس مى گويد:

من خود شاهد بودم كه پيغمبر خدا(ص ) به مدت نه ماه ، هر روز پنج نوبت به هنگام اداى نماز بر در خانه على بن ابى طالب مى ايستاد و مى گفت : السلام عليك و رحمه الله و بركاته اهل البيت . انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. الصلاه ، رحمكم الله . يعنى درود و

بركات خدا بر شما اهل بيت باد. همانا خداوند اراده كرد است كه پليدى و ناپاكى را از شما اهل بيت بزدايد و پاك و پاكيزه تان گرداند. خدايتان رحمت كناد، گاه نماز است . (413)

از ابوالحمراء نيز روايت كرده اند كه گفت :

من خود مراقب بودم و حساب كردم كه رسول خدا(ص ) هشت ماه در شهر مدينه ، يك بار نشد كه به نماز صبح بيرون شود مگر اينكه ابتدا بر در خانه على مى ايستاد و دستها را بر دو طرف درگاه خانه مى نهاد و با صداى بلند اهل آن خانه را مخاطب مى ساخت و مى گفت : هنگام نماز است ، و آن وقت آيه تطهير را قرائت مى كرد. (414)

ابو برزه نيز گفته است كه من مدت هفت ماه با رسول خدا(ص ) نمازگزاردم و او در اين مدت هر وقت كه از خانه اش به قصد نماز بيرون مى شد، بر در خانه فاطمه مى ايستاد و آيه تطهير را قرائت مى كرد. (415)

از انس بن مالك اين مدت شش ماه ، (416) و از ديگران نيز همين موضوع به اشكال مختلف روايت شده است .

در آيه مزبور خداى تعالى از وجود معصومين ، مخصوصا در زمان پيغمبرش ، خبر داده و رسول خدا(ص ) نيز با افكندن عباى خود بر سر آنها، و ماهها قرائت آيه تطهير در برابر ديدگان اصحابش بر در خانه ايشان ، عملا به معرفى آنان پرداخته است .

اين آيه ، و آنچه از رسول خدا(ص ) در عمل و گفتار در شرح و تفسير آن روايت شده ، خود بهترين و

رساترين دليل بر عصمت اهل بيت (ع ) است . همچنين در تاريخ نيز مطلبى كه منافى عصمت ائمه اهل بيت (ع ) باشد، نيامده است . و اين در صورتى است كه مى دانيم تاريخ اسلام به وسيله دانشمندان مذهب خلفا و تدوين شده ، و غالبا مطالبى را در آن آورده اند كه مورد رضايت خاطر و علاقه خلفا در تمامى قرون و اعصار بوده است . زيرا كه خلفا از بيم اينكه مبادا مسلمانان به جانب اهل بيت گرايش يابند و به نام خلافت با ايشان بيعت كنند، در تمام ادوار زندگيشان با تمام قوا در خاموش كردن نور آنها كوشيدند و بدين دليل بعضى از امامان را كشتند و برخى را به زندان افكندند و عده اى را هم آواره نمودند، بويژه خلفاى بنى اميه كه بى محابا فرمان داده بودند تا اميرالمومنين ، نخستين امام مذهب اهل بيت را بر فراز منابر مسلمانان و در خطبه هاى نماز جمعه لعن و ناسزا بگويند. و مسلم است كه در اين ميان ، شيعيان و دوستداران ايشان و معتقدان به ولايت و امامت آنها از خشم و عذاب و شكنجه آنان در امان نبوده اند.

اما با وجود همه اينها، در همين تاريخ مدون اسلامى محصول مذهب خلفا، كوچكترين لغزش و خطا، و كمترين مورد گناه و ناصوابى را سراغ نداريم كه به ائمه اهل بيت (ع ) نسبت داده باشند، و اين خود گوياترين دليل غير قابل انكارى است بر اينكه خداوند ائمه اهل بيت را از آلودگى به هر پليدى و ناپاكى در امان خود داشته و پاك و پاكيزه

شان فرموده است . و اين مساله مهمترين دليل پيروان مذهب اهل بيت بر عصمت امامان است .

اينك در بحثى كه در پيش روى داريم ، پاره اى از نصوص نقل شده از رسول خدا(ص ) را در امامت ايشان مى آوريم ، و توجه داريم كه خداوند درباره پيامبرش فرموده است : و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى .(النجم / 3 - 4).

اهتمام رسول خدا(ص ) به تعيين جانشين پس از خود

پيش از اينكه به بررسى نصوصى كه از رسول خدا(ص ) درباره تعيين و معرفى جانشين و فرمانرواى بعد از خودش آمده است بپردازيم ، بجاست تا قدرى درباره توجهى كه آن حضرت در مورد جانشين خود داشته است ، سخن گفته باشيم .

مساله امامت و پيشوايى بعد از رسول خدا(ص ) پنهان بوده و نه از اطرافيان و اصحاب آن حضرت ؛ بلكه از همان ابتداى كار و اوايل بعثت ، همگى در فكر آن بوده اند؛ همان طور كه ديديم بيحره ، از بنى صعصعه ، پذيرش اسلام خود و قبيله اش را مشروط به اين كرد كه زمامدارى بعد از پيامبر خدا(ص ) از آن او و قبيله اش باشد.

همچنين گفتيم كه حوذه نجفى ، در برابر اسلام آوردن خود، حتى به دريافت اندكى از حكومت و فرمانروايى بعد از پيغمبر قانع بود.

رسول خدا(ص ) همواره به مساله زمامدارى بعد از خودش ، از همان ابتداى بعثت ، مى انديشيد، بويژه در نخستين روزى كه از پيروان خود براى تشكيل جامعه اسلامى بيعت مى گرفت ، توجه حضرتش به اين امر مهم و حساس كاملا آشكار بوده است .

چاره انديشى رسول خدا(ص )

را درباره جانشينى پس از خود، بخارى و مسلم در صحيح خود، و نسائى و ابن ماجه در سنن خويش ، و مالك در الموطا، و احمد بن حنبل در مسند خود، و ديگران در كتابهايشان آورده اند. ما در اينجا سخن بخارى را از صحيح او نقل مى كنيم . او مى نويسد:

عباده بن صامت گفت : ما با رسول خدا(ص ) بر اين اساس بيعت كرديم كه در تنگى و فراخى و غم و شادى ، مطيع و فرمانبردار حضرتش باشيم و بر سر فرمانروايى با اهلش به ستيزه برنخيزيم . (417)

عباده بن صامت در روز بيعت عقبه كبرى (418) يكى از نقباى دوازده گانه و معتمدان انصار بود كه رسول خدا(ص ) در آن روز از گروه هفتاد و چند نفرى كه با وى بيعت كردند خواست تا از ميان خودشان دوازده نفر را كه مورد اعتماد و اطمينانشان باشند، برگزينند و به حضرتش معرفى كنند تا هر كدام از آنها در مدينه مسؤ وليت و سرپرستى گروه خود را بر عهده بگيرد.

رسول خدا(ص ) به عده اى كه انتخاب شده بودند فرمود: مسؤ وليت و سرپرستى گروهتان در تمامى امور با شخص شماست ، و شما همان وظيفه را داريد كه حواريون براى عيسى بن مريم (ع ) داشتند...(419)

عباده بن صامت يكى از همين نقباى دوازده گانه بوده است كه تصريح مى كند كه از جمله مواد بيعت ما در روز عقبه با پيغمبر اين بود كه بر سر فرمانروايى بعد از آن حضرت با اهلش به ستيزه برنخيزيم : ان لا ينازعوا الامر اهله .

مقصود رسول خدا(ص ) از كلمه

امر كه در حديث مزبور آمده و به هنگام گرفتن بيعت از هفتاد و دو مرد و دو زن انصار در بيعت عقبه كبرى روى آن تاكيد شده كه با اهلش به ستيزه برنخيزند، همان فرمانروايى و حكومتى است كه در سقيفه بنى ساعده (420) براى به دست گرفتن آن به منازعه برخاستند؛ در صورتى كه خداوند از شايستگان و كسانى كه اهليت چنان حكومتى را دارا هستند، چنين ياد كرده است :

اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم . (421) يعنى فرمانبردار خدا و پيامبر و فرمانروايانتان باشيد.

اگر چه رسول خدا(ص ) فرمانروا و ولى امر بعد از خودش را در اينجا معرفى نكرده است ، و حكمت نيز چنين اقتضا داشت كه ولى امر بعد از خود را، كه كسى غير از طايفه انصار بود در آن موقعيت معرفى نكند(زيرا چه بسا روحيه برخى از آنها كه در آن شرايط دست بيعت به دست رسول خدا مى زدند آمادگى پذيرش چنان موضوعى را نداشت )، اما با اين حال رسول خدا(ص ) از آنها پيمان گرفت كه بعدها وقتى كه حضرتش ولى امر آنان را تعيين فرمود، به مخالفت و ستيزه با او برنخيزند.

اخطار به نزديكان

پيامبر خدا(ص )، ولى امر و فرمانرواى بعد از خود را در گردهمايى كوچكترى از آن مجتمع ، و در نخستين روزى كه نزديكانش را به پذيرش اسلام دعوت فرمود، مشخص و معرفى كرده است .

اين موضوع را گروهى از اهل حديث و سيره ، مانند طبرى و ابن عساكر و ابن اثير و ابن كثير و متقى هندى و ديگران ، در كتابهاى خود آورده

اند.

طبرى اين رويداد را از قول اميرالمومنين (ع ) در تاريخ خود چنين آورده است :

هنگامى كه آيه وانذر عشيرتك الاقربين بر رسول خدا(ص ) نازل شد، آن حضرت مرا طلبيد و گفت : يا على ! خداوند مرا فرمان داده است كه به نزديكانم اخطار دهم و آنها را از گمراهيشان بترسانم . ديدم كه امرى توانفرساست ؛ چه مى دانم تا من در اين مورد لب بگشايم ، حركتى ناروا از ايشان خواهم ديد كه مايل به آن نيستم . پس خاموش ماندم تا اينكه جبرئيل بر من فرود آمد و گفت : اى محمد! اگر فرمان نبرى ، خداوند تو را عذاب خواهد كرد. اكنون خوراكى از ران گوسفند تهيه كن و قدحى دوغ براى ما آماده نما و فرزندان عبدالمطلب را دعوت كن تا با ايشان سخن گويم و فرمان خدا را به ايشان ابلاغ نمايم .

من فرمان بردم و امر رسول خدا(ص ) را انجام دادم و فرزندان عبدالمطلب را كه تعدادشان به چهل نفر - يكى بيشتر يا كمتر - مى رسيد و در ميانشان عموهاى او، مانند ابوطالب و حمزه و عباس و ابولهب بودند، به آن مجلس دعوت كردم .

هنگامى كه همه ميهمانان حاضر شدند، پيغمبر مرا فرمان داد تا غذايى را كه آماده كرده بودم بر سر سفره بگذارم . دستور آن حضرت را اطاعت كردم . آنگاه رسول خدا(ص ) نخست دست در ظرف غذا برد و تكه گوشتى برگرفت و آن را با دندان خود به چندپاره قسمت كرد و در ديگ بينداخت و سپس روى به ميهمانان كرد و فرمود: به نام

خدا مشغول شويد و هر كدام سهم خود را از آن بگيريد.

همه آنان ، تا آنجا كه ظرفيت داشتند، از آن غذا سير بخوردند؛ به حدى كه اثر انگشتان ايشان در ظرف غذايشان ديده مى شد.

به خدايى كه جان على در دست اوست ، تمامى آنچه را كه پيش روى همه آنها نهاده بودم ، تنها اشتهاى يك تن از آنها را كفايت مى كرد.

چون غذايشان را خوردند، رسول خدا(ص ) فرمان داد تا قدح دوغ را در اختيار آنها بگذارم . همگى از آن دوغ سير نوشيدند و تشنگى فرونشانيدند. و خداى را سوگند كه دوغ آن قدح تنها فرونشاندن آتش تشنگى يكى از آنها كافى بود.

آنگاه رسول خدا(ص ) تا رفت سخن بگويد، ابولهب پيشدستى كرد و گفت : رفيقان بدجورى شما را سحر كرده است . به سبب گفته او، همه حاضران برخاستند و پيش از آنكه پيغمبر سخنى گفته باشد، بيرون شدند. پس از بيرون رفتن آنها، رسول خدا(ص ) به من فرمود:

اى على ! اين مرد در سخن گفتن بر من پيشدستى كرد و، همچنان كه ديدى ، پيش از آنكه من با ايشان سخنى گفته باشم ، پراكنده شدند. بار ديگر همان را كه ساخته بودى مهيا كن و فردا به نهار دعوتشان نما.

رسول خدا(ص ) را فرمان بردم و ديگر بار به نهار دعوتشان كردم .

آنان همگى بر سفره پيغمبر نشستند و آن حضرت چون روز گذشته فرمان داد تا ظرف غذا در برابرش بگذارم و او نيز آنچه را كه روز پيش انجام داده بود تكرار كرد. آنان همگى از آن غذا بخوردند و سير شدند. آنگاه

قدح دوغ را در اختيارشان گذاشتم ، همگى نوشيدند و تشنگى فرونشاندند. سپس رسول خدا(ص ) آغاز به سخن كرد و فرمود:

اى فرزندان عبدالمطلب ! به خدا قسم من در همه عرب جوانى سراغ ندارم كه بهتر از آنچه من براى شما آورده ام ، براى بستگانش آورده باشد. من خير دنيا و سراى ديگر را براى شما آورده ام و خداوند مرا فرمان داده است تا شما را براى دستيابى به اين همه خير به سوى او بخوانم . اكنون كداميك از شما مرا در پيشبرد چنين مهمى يارى خواهيد كرد تا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟

هيچيك از آنها به پيشنهاد رسول خدا پاسخى موافق نداد و همگى از آن سرباز زدند. من كه به سال از همه كوچكتر بودم ، با چشمانى نمناك و... گفتم : من اى رسول خدا تو را در اين مهم يار و مددكار خواهم بود.

آنگاه رسول خدا(ص ) پس گردنم را بگرفت و روى به همه حاضران كرد و فرمود: ان هذا اخى و وصيى و خليفتى فيكم ؛ فاسمعوا له و اطيعوا. يعنى اين برادر و وصى من ، و خليفه و جانشين من در ميان شما خواهد بود؛ گوش به فرمانش داريد و مطيع اوامرش باشيد.

حاضران ، در حالى كه سخت مى خنديدند، از جاى برخاستند و به هنگام بيرون شدن از خانه ، روى به ابوطالب كردند و گفتند: به تو دستور مى دهد كه گوش به فرمان پسرت دهى و فرمانش را ببرى .(422)

اين دعوت در سال سوم بعثت صورت گرفت و نخستين بار بود كه رسول

خدا آشكارا مردم ره به پذيرش اسلام فرا مى خواند و امام و پيشواى بعد از خودش را به بستگان و خويشاوندانش معرفى مى كرد.

بارى پيغمبر در سال سوم بعثت چنين كرد، اما پس از گذشت ده سال از آن ماجرا، و در روزى كه از انصار براى اقامه جامعه اسلامى بيعت مى گرفت ، از جانشين خود نامى نبرد. زيرا كه اين امام از قبيله انصار نبود. و از آنجا كه اساس جامعه آن روزگار بر قبيله و قبيله گرايى بنا شده بود، از حكمت و دورانديشى بسى به دور بود كه پيغمبر از آنها براى كسى بيعت بگيرد كه از قبيله آنها نباشد. اين بود كه حضرتش پيغمبر از آنها براى كسى بيعت بگيرد كه از قبيله آنها نباشد. اين بود كه حضرتش در مورد بيعت با ايشان ، به همين اندازه بسنده كرد كه از آنها تعهد بگيرد كه در مورد حكومت و فرمانروايى با ولى امر بعد از او به نزاع و ستيزه برنخيزند.

در اين نوبت ، يعنى اخطار به قريش ، آن حضرت در مجتمع خانوادگيش ، وصى و جانشين بعد از خود را همانند مشاوره با اصحابش در جنگ بدر به نزديكانش معرفى كرد. پيامبر با اينكه در آن جنگ سرانجام كار را مى دانست ، و اصحابش را در پايان جلسه از محل به خاك افتادن سران مشركان با خبر ساخته بود، با وجود آن در ابتدا درباره آنچه بايد بشود، با آنها به مشورت پرداخت . و در اينجا نيز چنان كرد. يعنى با اينكه مى دانست تنها كسى كه ياريش خواهد داد على است ، با

اين حال تعيين وصى و جانشين بعد از خود را در گرو يارى و همكاريش در امر تبليغ نهاد تا هر كدام كه بخواهند قدم به جلو بگذارند. ولى چون همه آنها خوددارى كردند و تنها پسر عمويش اعلام آمادگى كرد، پس گردنش را گرفت و آنچه را كه در پيش گفتيم ، بر زبان آورد و آنها را نيز فرمان داد تا از او اطاعت كنند و گوش به فرمانش باشند.

با توجه به آنچه گذشت ، اهميتى را كه شخص پيغمبر به امامت و پيشوايى بعد از خودش مى داد، دريافتيم و ديديم كه حضرتش در جايى اين فرمانروا را با همه ويژگيهايش معرفى كرد، و در جاى ديگر از مردم عهد و پيمان گرفت كه با پيشواى پس از او به ستيزه و نزاع برنخيزند، و غير از اين دو مورد نيز با طمعكاران به مقام فرمانروايى بعد از خود به مقابله برخاست .

اينك براى اينكه ميزان اهتمام پيامبر خدا(ص ) را به تعيين جانشين بعد از خودش دريابيم كه تا چه پايه بوده است ، روش آن حضرت را به هنگام ترك مدينه براى شركتش در غزوات ، و اينكه چگونه براى چند روزى كه از مدينه غيبت داشت ، جانشينى براى خود تعيين مى كرد، مورد بررسى قرار مى دهيم .

كسانى را كه رسول خدا(ص ) در غزوات به جانشينى خود در مدينه برگزيد

سال دوم هجرت

رسول خدا(ص ) در ماه صفر سال دوم هجرت فرمان يافت تا با مشركان بجنگد. اين بود كه حضرتش به همراه مهاجران ، تعرض به كاروانهاى تجارتى قريش را آغاز كرد و در آن ماه تا ودان و ابواء (423) پيش رفت .

1- حضرتش سعد بن عباده

، رئيس طايفه خزرج را، براى پانزده شبانه روز كه از مدينه غيبت داشت به جانشينى خود برگزيد.

2- در غزوه بواط، كه در ماه ربيع الاول همان سال اتفاق افتاد، سعد بن معاذ، از روساى قبيله اوس ، را به جانشينى خود انتخاب فرمود. (424)

3- كرز بن جابر فهرى به حوالى مدينه شبيخون مى زد و اموال مردم را به سرقت مى برد. پيغمبر خدا(ص ) زيد بن حارثه ، آزاد كرده خود، را به جانشينى خود نشاند و به تعقيب كرز بيرون شد و تا سفوان پيش رفت ، اما كرز بگريخت و اموال مردم را نيز با خود برد. (425)

4- ابوسلمه مخزومى را در غزوه ذوالعشيره در ماه جمادى الاولى يا جمادى الثانى به جانشينى خود برگماشت و به قصد تعرض به قافله قريش ، كه عازم شام بود، از مدينه بيرون شد. اما قافله مشركان بگريخت و جنگ در محل بدر و به هنگام بازگشت قافله از شام صورت گرفت . (426)

5- ابن ام مكتوم نابينا را در غزوه بدر كبرى در مدينه به جاى خود نهاد و حضرتش در اين غزوه مدت نوزده روز از مدينه بيرون بود.(427)

6- ابولبابه انصارى را در غزوه بنى قينقاع در مدينه به جاى خود نهاد. (428)

7- ابولبابه انصارى (429) را در غزوه السويق جانشين خود كرد. در اين سفر رسول خدا (ص ) به قصد درگيرى با ابوسفيان ، كه به خاطر وفاى به نذرش از مكه بيرون آمده بود، از مدينه حركت فرمود.

ابوسفيان نذر كرده بود كه از بوى خوش و زنان بپرهيزد، مگر هنگامى كه انتقام كشته شدگان خود را در جنگ بدر

گرفته باشد، اين بود كه با دوست سوار، رو به مدينه نهاد و تا عريض (430) هم پيش آمد كه به او خبر رسيد خدا (ص ) به قصد او از مدينه بيرون شده است پس براى اينكه در فرار به سوى مكه سبكبار باشند خيكهاى آرد خود را افكندند و گريختند. از اين روى اين حركت به نام غزوة السويق ( جنگ آرد) نام گرفت .

سال سوم هجرت

8 - ابن ام مكتوم را در نيمه محرم سال سوم هجرت به جاى خود گذاشت و براى شركت در غزوه قرقره الكدر و سركوبى قبايل سليم و غطفان ( از قيس عيلان ) از مدينه بيرون شد. افراد قبيله مزيور از ترس جا خالى كردند و گريختند و اموالشان به دست پيغمبر خدا (ص ) افتاد و سالم به مدينه بازگشتند. (431)

9 ابن ام مكتوم را در ماه جمادى الاخر به مدت ده روز به جانشينى خود برگزيده و خود براى شركت در غزوه قران در تعقيب بنوسيلم از مدينه بيرون شد. خصم از ترس جان بگريخت و نتوانست به مسلمانان آسيبى برساند (432)

10 عثمان بن را در غزوه ذى امر در نجد به جاى خود نهاد و خود براى سركوبى غطفان از مدينه بيرون آمد. حضرتش در اين غزوه مدت ده روز از مدينه دور بود. آنان از آن حضرت گريختند و كارى از پيش نبردند.

11 ابن ام مكتوم را در غزوه احد، به مدت يك روز به جاى خود گذاشت و در دامنه كوه احد و در فاصله يك ميلى مدينه با مشركان به جنگ پرداخت .

12 ابن ام مكتوم را بار ديگر

در غزوه حمراء الاسد به جاى خود گذاشت و به قصد رويارويى با ابوسفيان ، كه شنيده بود براى حمله مجدد به مدينه روى آورده است ، تا حمراء الاسد در ده ميلى مدينه بيرون شد. ابوسفيان و همراهانش گريختند و حضرتش براى اطمينان خاطر،مدت سه روز در آنجا درنگ فرمود و سپس به مدينه بازگشت .

سال چهارم هجرت

13 ابن ام مكتوم را در غزوه بنى النضير به جانشينى خود گماشت و يهود بنى النضير را در ناحيه غرس ، در دو ميلى مدينه ، به مدت پانزده روز در محاصره گرفت و سرانجام آنان را از آنجا بيرون كرد. (433)

14 عبدالله بن رواحه (434) انصارى را در غزوه بدر سوم به مدت شانزده روز به جانشينى خود انتخاب كرد و بنا به قرارى كه ابوسفيان در جنگ احد نهاده بود كه سال ديگر در بدر براى جنگ به مقابله او خواهد آمد به مدت هشت روز در بدر توقيف فرمود، ولى ابوسفيان كه به همين منظور از مكه خارج شده بود و تا عسفان هم پيش آمده بود، تغيير راءى داد و با رسول خدا روبرو نشد و به مكه بازگشت .

سال پنجم هجرت

15 عثمان بن عفان را در غزوه ذات الراق (435) به مدت پانزده شبانه روز در مدينه بر جاى خود نهاد و در روز دهم محرم همان سال از مدينه بيرون آمد اعراب مزاحم كه از حركت رسول خدا (ص ) آگاه شده بودند، از مقابله با آن حضرت گريختند و بر فراز كوهها و در شكافت دره ها پراكنده شدند.

16- ابن ام مكتوم را در غزوه دومه الجندل (436) به

جانشينى خود برگزيد و خود به قصد سركوبى اكيدر بن عبدالملك نصرانى ، كه متعرض كاروانهاى تجارتى و مسافرتى مسلمانان مدينه به شام مى شد، بيرون رفت . اكيدر بگريخت و رسول خدا(ص ) چند روزى را در دومه الجندل توقف فرمود و سپس به مدينه بازگشت .

اين حركت نخستين غزوه آن حضرت در منطقه تحت نفوذ روم به حساب مى آيد.

17- در غزوه بنى المصطلق ، كه بر كنار آب مريسع (437) و در دوم ماه شعبان سال پنجم هجرت اتفاق افتاد، زيد بن حارثه را به جاى خود گذاشت و از مدينه بيرون شد.

18- در غزوه خندق ، كه در ماه شوال يا ذى قعده سال پنجم هجرت صورت گرفت ، ابن ام مكتوم را به جانشينى خود برگزيد و خود در شهر مدينه و در كنار خندق با احزاب به جنگ پرداخت .

19- در غزوه بنى قريظه ، كه هفت روز مانده به آخر ماه ذى قعده اتفاق افتاد و با مدينه چندان فاصله اى نداشت ، ابورهم غفارى (438) را به جانشينى خود انتخاب فرمود و به مدت پانزده شبانه روز و يا بيشتر يهود بنى قريظه را در محاصره گرفت .

سال ششم هجرت

20- در غزوه بنى لحيان (439) (از قبيله هذيل ) كه نزديكيهاى عسفان (440) منزل داشتند، ابن مكتوم را به جاى خود نهاد و مدت چهارده روز از مدينه بيرون بود و سپس سالم به مدينه بازگشت .

21- ابن ام مكتوم را به مدت پنج شبانه روز به جاى خود انتخاب كرد و در غزوه ذى قرد، (441) كه در فاصله دو روز راه تا مدينه بود، شركت

جست .

22- در غزوه حديبيه (442) نيز ابن ام مكتوم را به جانشينى خود برگزيد.

سال هفتم هجرت

23- در غزوه خيبر، كه در هشت بردى مدينه قرار داشت ، سباع بن عرفطه (443) را به جانشينى خود برگزيد و خود پس از گشودن دژهاى مستحكم خيبر از راه جنگ و صلح به سوى وارى القرى پيش راند و آنجا را به محاصره خود درآورد تا اينكه با قهر و غلبه آنجا را بگشود. سپس اهالى تيما، كه در هشت مرحله اى شام قرار دارد و وادى القرى بين آنجا ومدينه واقع است ، با حضرتش ازدر صلح در آمدند و پيامبر نيز پيشنهاد ايشان را پذيرفت .

24- بار ديگر سباع بن عرفطه را در مدينه جانشين خود ساخت و در ششم ماه ذى قعده به قصد غزوه عمره القضاء از مدينه بيرون شد.

سال هشتم هجرت

25- در غزوه فتح مكه ، ابورهم غفارى را به جانشينى خود برگزيد.

26- پس از فتح مكه ، رسول خدا(ص ) به جانب هوازن رفت و در غزوه حنين (444) شركت جست . در اين حركت ، پيغمبر خدا(ص ) ابورهم غفارى را به جانشينى خود در مدينه نهاد.

27- در غزوه تبوك ، كه در فاصله نود فرسنگى مدينه قرار دارد، على بن ابى طالب را به جانشينى خود برگزيد. غزوه تبوك آخرين غزوه رسول خدا(ص ) بود. اگر غزوه خيبر و وادى القرى را دو غزوه به حساب آوريم ، تعداد غزوات آن حضرت 28، و در غير اين صورت 27 غزوه خواهد بود.

ما نام كسانى را كه رسول خدا(ص ) در غياب خود در مدينه به جانشينى خويش برگزيده است

، از كتاب التنبيه والاشراف مسعودى ، آنجا كه به شرح رويدادهاى سالهاى دوم تا هشتم هجرت پرداخته است ، آورديم ، البته مسعودى در نام برخى از جانشينان آن حضرت در غزواتش با بعضى از تارخنگاران اختلاف دارد، اما در آنچه كه او در مورد انتصاب على بن ابى طالب به جانشينى پيغمبر در غزوه تبوك آورده است ، امام احمد بن حنبل ، پيشواى حنبليان ، نيز با او موافق است .

وى در مسند خود از قول سعد بن ابى وقاص مى نويسد:

هنگامى كه رسول خدا براى غزوه تبوك از مدنيه بيرون مى شد، على بن ابى طالب - رضى الله عنه - را در مدينه به جانشينى خود برگزيد. على به حضرتش گفت : اى رسول خدا! من مى خواهم در همه جا كنار تو باشم . پيغمبر فرمود: نمى خواهى كه براى من به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه ديگر پس از من پيامبرى نخواهد بود؟ (445)

آنچه را بخارى نيز در كتاب صحيح خود از قول سعد بن ابى وقاص آورده ، همين است :

رسول خدا به هنگام حركت به سوى تبوك ، على را به جانشينى خود در مدينه تعيين كرد. اما على به او گفت : مرا در ميان زنان و كودكان بر جا مى گذارى ؟ پيغمبر پاسخ داد: نمى خواهى كه براى من به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه ديگر پس از من پيغمبرى نخواهد بود؟ (446)

مسلم هم سخن سعد بن ابى وقاص را در صحيح خود چنين آورده است :

رسول خدا(ص ) در يكى از غزواتش

على بن ابى طالب را به جانشينى خود در مدينه گذاشت . على به رسول خدا گفت :

رسول خدا! مرا در ميان زنان و كودكان بر جا مى گذارى . پيغمبر به او گفت : آيا دوست ندارى كه تو براى من به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه ديگر پس از من پيغمبرى نخواهد بود؟ (447)

به اين ترتيب مى بينيم كه رسول خدا(ص ) حتى براى چند روز كه به منظور شركت در غزوات از مدينه بيرون مى رفت ، كسى را به جانشينى خود برمى گزيد تا مردم در غيبتش به او مراجعه كنند. حتى حضرتش براى يك روز و نيز چند ساعت كه از مدينه بيرون مى شد، كسى را براى رتق و فتق امور به جانشينى خود برمى گزيد.

همچنين آن حضرت در غزوه احد، كه در فاصله يكى ميلى مدينه بود، جانشينى براى مردم تعيين فرمود تا در غيابش به امور ايشان رسيدگى كند. و يا در غزوه خندق ، با اينكه پيغمبر در شهر مدينه و در كنار خندق با كفار قريش در جنگ بود، مرجعى براى مردم معين فرمود تا آنان در امور خود به او مراجعه كنند و خود با آرامش خاطر به امور جنگ بپردازد.

بنابراين اگر روش پيغمبر خدا(ص ) چنين باشد كه در غيبتش از مدينه ، ولو براى چند ساعت ، و يا به خاطر درگيريش در داخل شهر مدينه و پرداختنش از امور جارى مردم به مساله جانشينى براى خود تعيين كند، پس هنگامى كه امتش را براى هميشه ترك مى گويد، چه خواهد نمود؟ آيا آنها را سرگردان و

بى سرپرست رها مى كند و مرجعى براى آنان تعيين نمى كند؟ اين مطلبى است كه ، به خواست خدا، در بحثهاى آينده اين كتاب مورد مطالعه و بررسى قرار خواهد گرفت .

نصوصى از رسول خدا(ص ) در تعيين ولى امر پس از خويش

اين بخش را با اقداماتى كه پيامبران خدا(ع ) در تعيين وصى ولى امر بعد از خود براى امتهايشان انجام داده اند آغاز مى كنيم .

وصيت در امتهاى پيشين

مسعودى ، نام اولياء و اوصياى پيامبران خدا را از حضرت آدم تا خاتم (ع )، پشت سرهم آورده است و درباره اوصياى ايشان مى نويسد:

وصى آدم ، هبه الله نام داشت كه او را به زبان عبرى شيث مى گويند.

وصى ابراهيم (ع )، اسماعيل بوده است .

وصى يعقوب ، حضرت يوسف بوده است .

وصى موسى ، يوشع بن نون ، از نواده هاى حضرت يوسف بود كه صفورا، زن حضرت موسى ، عليه او قيام كرد.

وصى حضرت عيسى ، شمعون نام داشت .

وصى خاتم پيامبران (ص )، على بن ابى طالب ، و پس از او، يازده فرزندش (عليهم السلام ) بودند. (448)

اينك از اين اوصيا كه نام برديم ، به ذكر سه تن از ايشان بسنده مى كنيم .

1- شيث ، وصى حضرت آدم (ع )

يعقوبى درباره وصيت حضرت آدم به شيث مى نويسد: چون مرگ آدم فرا رسيد... شيث را وصى خود قرار داد. طبرى نيز مى نويسد: هبه الله كه او را به عبرى شيث مى نامند، وصى آدم بوده است . آدم به او وصيت كرد و وصيتنامه خود را بنوشت و بنابر آنچه گفته مى شود، شيث وصى پدرش حضرت آدم بوده است .

مسعودى در خبر

وصيت و درگذشت آدم (ع ) مى نويسد: چون آدم به شيث وصيت كرد، مطالب آن را پنهان داشت تا اينكه زمان وفاتش فرا رسيد و... و ابن اثير نيز مى گويد: شيث به معنى بخشايش خداوند است . او وصى آدم (ع ) بود و چون مرگ آدم فرا رسيد، شيث را وصى و جانشين خود قرار داد.

ابن كثير نيز در شرح وفات آدم و وصيت كردنش به شيث مى نويسد: شيث به معناى بخشايش خداوند است و آنگاه كه آدم را مرگ فرا رسيد، فرزندش شيث را وصى و جانشين خود تعيين كرد.

2- يوشع بن نون ، وصى حضرت موسى (ع )

الف ) يوشع بن نون در تورات : در كتاب قاموس مقدس ، زير واژه يوشع ، به نقل از تورات چنين آمده است : يوشع بن نون در كوه سينا به همراه موسى بود و در زمان هارون به گوساله پرستى آلوده نشد.

و در پايان اصحاب بيست و هفتم ، از سفر عدد، خبر انتصابش از سوى خداوند به عنوان وصى موسى آمده كه تصوير آن را عينا در اينجا مى آوريم .

پس موسى با خدا تكلم كرد و گفت خداوندا بر جان همه مردم و اجتماعات ايشان مردى را معين فرما كه در ورود و خروجشان در هر كارى پيشقدم ايشان باشد، جماعت ايشان مانند گله بى شبان نباشد. خدا به موسى گفت يوشع بن نون مردى است كه داراى چنين نيرويى مى باشد، دستت را بر او بگذار و او را در برابر العازاركاهن ، و پيش روى همه جماعت (بنى اسرائيل ) و در برابر ديدگان

ايشان وصى خود اعلام كن . آنگاه از هيبت و قدرت خود به او ارزانى كن تا تمامى جماعت بنى اسرائيل از او شنوايى داشته باشند و بر العازار پيشى گيرد. و از خداوند برآورده شدن آرزوهايش را طلب كن تا همه بنى اسرائيل با او باشند، با دستور او به هر كارى اقدام نمايند. پس موسى طبق فرمان خدا عمل كرد، و يوشع را برداشت و در برابر العازار كاهن ، و مقابل همه جماعت اسرائيل برداشت و هر دو دستش را بر او بنهاد و او را وصى خود گردانيد؛ همان گونه كه خداوند به موسى گفته بود. (449)

داستان يوشع بن نون و اشتغالش به امور بنى اسرائيل و جنگهاى او، در اصحاح بيست و سوم ، از سفر يوشع بن نون ، آمده است .

ب ) يوشع بن نون در قرآن و ديگر مصادر اسلامى : نام يوشع كه عبرى است ، در قرآن عربى شده و در سوره انعام ، آيه 86 و ص ، آيه 48 به صورت اليسع آمده است .

يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: چون موسى را مرگ فرا رسيد، خداى عزوجل به او فرمان داد تا يوشع بن نون را درون قبه الرمان بخواند و دستش را بر اندام او بگذارد تا بركتش به اندام يوشع منتقل شود، و او را وصى خود گرداند، و امور بنى اسرائيل را به او بسپارد.

وجه تشابه بين وصى خاتم پيامبران ، و وصى موسى (ع ) للّه

يوشع بن نون به همراه موسى (ع ) در كوه سينا حضور داشت و آلوده به گوساله پرستى نشد. خداوند به حضرت

موسى فرمان داد تا او را وصى خود گرداند تا پس از او، گروه خداپرستان ، همچون گله بن شبان نباشند.

على (ع ) نيز به همراه رسول خدا(ص ) در غار حراء حضور داشت و هرگز بتى را نپرستيد. خداوند هم به پيامبرش دستور داد تا هنگام بازگشت از حجه الوداع ، و در برابر گروه حاجيان ، او را به عنوان وصى و فرمانرواى بر امت بعد از خودش معرفى كند و امت اسلام را بى سرپرست رها ننمايد. رسول خدا نيز فرمان برد و در محل غدير خم على (ع ) را به عنوان فرمانرواى بعد از خودش معرفى كرد كه تفصيل آن خواهد آمد.

و چه راست فرموده است رسول خدا(ص ):

لياتين على امتى ما اتى على بنى اسرائيل حذو النعل بالنعل ...

يعنى بر امت من ، قدم به قدم ، همان خواهد آمده كه بر بنى اسرائيل آمده است ... (450)

3- شمعون ، وصى حضرت عيسى (ع )

الف ) شمعون در انجيل : در قاموس ، كتاب مقدس ، زير واژه شمعون ، ده شخص به اين ذكر شده كه جمله ، شمعون پطرس است . اين نام در تورات به صورت سمعون آمده ، و خبرش در انجيل متى ، اصحاح دهم ، به شرح زير است :

آنگاه (عيسى ) شاگردهاى دوازده گانه خود را فراخواند و ايشان را نيروى مقابله با ارواح پليد بخشيد تا آنها را از خود برانند و هر بيمار و ناتوانى را درمان كنند. اسامى دوازده سفير او از اين قرار است : اول سمعان ، كه به او پطرس گفته مى شود و...

در انجيل يوحنا،

اصحاح 21 (شماره 15 - 18) آمده است كه عيسى به شمعون وصيت كرد و فرمود: سرپرست گله من باش . و اين ، كنايه از اين است كه سرپرستى ايمان آورندگان به او را بر عهده بگيرد. همچنين در قاموس ، كتاب مقدس ، آمده است : مسيح ، او (شمعون ) را به رهبرى كنيسه برگزيد.

ب ) شمعون در مصادر اسلامى : يعقوبى در تاريخ خود از شمعون به نام سمعان الصفا ياد كرده است . مسعودى نيز مى گويد: پطرس ، كه نامش به يونانى شمعون و به عربى سمعان ، است در روميه كشته شد. (451)

همچنين در كتاب معجم البلدان زير واژه دير سمعان آمده است : دير سمعان نزديكيهاى دمشق است و سمعانى ، كه اين دير منسوب به اوست ، يكى از بزرگان نصارا بوده كه مى گويند همان شمعون الصفا مى باشد.

ما اشاره اى گذرا به اين سه وصى از پيامبران گذشته نموديم ، تا نمونه اى براى ديگر اوصياى پيامبران از امتهاى پيشين باشند.

با اين حساب ، رسول خدا(ص )، از ميان آن همه پيامبران ، پيامبرى تكرو و برخلاف آنها نبوده است تا امتش را بدون تعيين ولى امر و فرمانرواى بعد از خودش رها كند؛ حال آنكه او از مدينه ، جامعه كوچك اسلامى آن روز، حتى براى زمانى بس كوتاه و به منظور شركت در غزواتش بيرون نمى شد، مگر اينكه جانشينى براى خود تعيين مى كرد.

پس خاتم همه پيامبران و مرسلين ، هرگز امت بزرگ اسلامى را بعد از خود، و آن هم براى هميشه ، بدون تعيين فرمانروا و جانشينى رها نكرده

است ؛ بلكه بر عكس ، جانشينان بعد از خود را با الفاظى مختلف و در جاهاى متعدد معرفى كرده است . در برخى از موارد تنها به معرفى امام و پيشواى بعد از خودش پرداخته ، و گاه به معرفى همه امامان بعد از خود پرداخته است .

اما در آنجا كه تنها به معرفى اميرالمومنين على (ع ) پرداخته ، احاديثى است كه اينك مورد بحث ماست .

وصى رسول خدا(ص ) و وزير وليعهد و جانشين بعد از او
وصى در احاديث رسول خدا(ص )

پيش از اين ، داستان انذار بنى هاشم را آورديم و گفتيم كه رسول خدا(ص ) در آن روز در برابر سران و بزرگان طايفه بنى هاشم درباره على (ع ) فرمود: اين ، برادر، وصى و جانشين من ميان شماست . مطيع و فرمانبردارش باشيد. و با اين سخن ، پيامبر خدا(ص )، وصى و جانشين خودش را در ميان آنها معين و معرفى كرد و دستور داد كه گوش به فرمان و مطيع دستورات او باشند. و خداوند نيز فرموده است :

ما اتاكم الرسول فخذوه .(حشر/ 7)

طبرانى از قول سلمان فارسى آورده است :

به رسول خدا گفتم : هر پيغمبر را وصيى بوده است ، وصى تو كيست ؟ پيغمبر پاسخى نداد. اما پس از مدتى كه مرا ديد، فرمود: سلمان ! شتابان به خدمتش رفتم و گفتم : بلى ، فرمود: مى دانى وصى موسى چه كسى بوده است ؟ گفتم : آرى ، يوشع بن نون . فرمود: چرا؟ عرض كردم : از آن جهت كه از همه مردم آن روزگار داناتر بوده است . فرمود: همين طور هم وصى من و مخزن اسرار و بهترين يادگار من ، كه وظيفه مرا

به عهده مى گيرد و دينم را ادا مى كند، على بن ابى طالب است . (452)

و از ابوايوب انصارى آورده است كه رسول خدا(ص ) به دخترش فاطمه زهرا(ع ) فرمود:

مگر نمى دانى كه خداوند عزوجل نظرى بر اهل زمين انداخت و از ميان آنها پدرت را برگزيد و به پيامبريش برانگيخت ، و بار ديگر نظر فرمود و شوهرت را برگزيد و به من وحى فرمود تا تو را به عقد او درآورم و نيز او را وصى خود گردانم . (453)

و از ابوسعيد خدرى آورده است كه رسول خدا(ص ) فرمود:

وصى من و مخزن اسرار و بهترين يادگار من ، كه وظيفه مرا بر عهده مى گيرد و دينم را ادا مى كند، على بن ابى طالب است . (454)

و از انس بن مالك آورده است كه رسول خدا(ص ) وضو گرفت و دو ركعت نماز گزارد و آنگاه به من فرمود:

نخستين كسى كه از اين در وارد بشود، پيشواى پرهيزگاران و آقاى مسلمانان و سرور دين و آيين و آخرين اوصيا... خواهد بود. ديرى نگذشت كه على وارد شد. رسول خدا(ص ) از من پرسيد: انس ! چه كسى وارد شد؟ من پاسخ دادم على . پس رسول خدا(ص ) از جاى برخاست و او را شادمانه در آغوش گرفت و به او شادباش گفت . (455)

بريده صحابى مى گويد رسول خدا(ص ) فرمود:

لكل نبى وصى و وارث و ان عليا وصيى و وارثى . يعنى براى هر پيامبرى وصى و وارث بوده است و وصى و وارث من على است . (456)

در كتاب محاسن و مساوى بيهقى ، خبر

مفصلى آمده كه فشرده آن از اين قرار است : جبرئيل از جانب خداى متعال هديه اى براى پيغمبر آورد تا آن را به پسر عموى و وصيتش ، على بن ابى طالب ، بدهد. (457)

ما به همين مقدار از احاديث رسول خدا(ص ) كه در آنها از وصى و وصيت سخن رفته است ، دست يافته ايم .

وصيت در كتابهاى امتهاى پيشين

نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين و خطيب بغدادى در كتاب تاريخ بغداد، اخبارى درباره وصيت در كتابهاى امتهاى پيشين آورده اند كه ما اينك سخن نصر را مى آوريم :

سپاهيان اميرالمومنين على (ع ) در حركت به سوى صفين در بيابانى به بى آبى و تشنگى شديد دچار شدند. امام ، سپاهيان را به كنار صخره اى هدايت كرد و فرمان داد تا آن تخته سنگ را از جاى حركت دهند و خود نيز به آنها كمك كرد تا آن را به كنارى زدند. در زير آن صخره ، چشمه آبى نمايان گرديد و تمام سپاهيان با نوشيدن آب آن چشمه تشنگى فرونشاندند. در نزديكيهاى آنجا ديرى قرار داشت . وقتى كه راهب آن دير از آن ماجرا آگاه شد، گفت : اين دير فقط براى آفتابى شدن اين چشمه در اينجا بنا گرديده است و به ما خبر داده اند كه اين چشمه را جز پيغمبر يا وصى او نمايان نمى كند. (458)

خبرى ديگر در تاييد همين موضوع

در كتاب وقعه صفين نصربن مزاحم و تاريخ ابن كثير آمده است :

هنگامى كه اميرالمومنين على (ع ) در رقه ، در محلى به نام بليخ (459) بركنار فرات فرود آمد، راهبى كه ساكن آن محل

بود، از صومعه اش بيرون آمد و به نزد امام رفت و گفت : نوشته اى داريم كه از پدرانمان به ما به ارث رسيده و به خط يكى از ياران حضرت عيسى بن مريم است ، آيا مى خواهى آن را برايت بخوانم ؟ امام پاسخ داد: آرى . آن راهب چنين خواند:

بسم الله الرحمن الرحيم

آنچه را خداوند مقدر فرموده است ، صورت خواهد گرفت و آنچه را رقم زده ، به وقوع خواهد پيوست . خداوند در ميان درس ناخواندگان و از خود ايشان پيامبرى را به رسالت بر مى انگيزد تا امتش را كتاب و حكمت بياموزد و به راه خدا راهنماييشان فرمايد. او نه تندخوست و نه سنگدل و نه پرخاشگر و خشن . در برخوردهايش با ديگران بدى را با بدى پاداش نمى دهد، بلكه برعكس ، بر همگان به ديده عفو و بخشش مى نگرد. امت او مردمى سپاسگذارند و خدا را در هر پيشامدى و فراز و نشيبى سپاس مى گويند و با زبانشان با همه تواضع و فروتنى ، خداى را تهليل و تكبير و تسبيح مى گويند و خداوند وى را بر هر كس كه به وى بتازد پيروز گرداند. و چون خداوند به سراى ديگرش ببرد، چند دستگى در امتش پديد آيد و سپس گردهم آيند و مدتى را، كه خدا بخواهد، همچنان خواهند بود تا بار ديگر اختلاف و تفرقه در ميانشان پديدار شود.

مردى از امت اين پيغمبر را گذرا بر اين كناره از فرات خواهد افتاد كه امركننده به معروف است و نهى كننده از منكر. به حق داورى كند و

در داورى خود تحت تاءثير قرار نگيرد و رشوه نستاند. دنيا در نظرش پست تر از خاكسترى است كه بر اثر تند بادى پراكنده شود، و مرگ به كامش گواراتر از آب به كام تشنه .

او به درون خويش از خداى مى ترسد و آشكارا در مقام دفاعش برمى خيزد و در راه خدا از سرزنش هيچ ملامت كننده اى نمى هراسد.

هركس از مردم اين سرزمين آن پيامبر را درك كند و به حضرتش ايمان آورد، پاداش او خشنودى من و بهشت خواهد بود، و هر كس كه زمان آن بنده صالح را دريابد، بايد كه به ياريش برخيزد كه كشته شدن با او شهادت است .

آنگاه راهب گفت من از تو جدا نمى شوم ، مگر اينكه بر من رسد آنچه را كه بر تو خواهد رسيد. اميرالمومنين بگريست و فرمود: سپاس خداوند را كه مرا از نظر نينداخت و نامم را در كتابهاى نيكان آورد.

راهب مزبور در ركاب اميرالمومنين (ع ) حركت كرد، و به طورى كه گفته اند، صبح و شام را با امام مى گذرانيد تا اينكه در جنگ صفين به شهادت رسيد. در پايان جنگ ، سپاهيان به تجهيز شهداى خود پرداختند و على (ع ) فرمان داد تا پيكر راهب را بيابند، و چون آن را يافتند، آن حضرت شخصا بر او نماز گزارد و به خاكش سپرد و بر سر گورش فرمود: اين ، از خانواده ماست ، و بارها از خدا برايش طلب آمرزش كرد. (460)

وصيت در سخنان صحابه و تابعين
وصيت در سخنان ابوذر غفارى

1- وصيت در سخنان ابوذر غفارى : ابوذر غفارى در زمان خلافت عثمان بر درگاه مسجد پيغمبر خدا(ص ) به سخنرانى

برخاست و در ضمن سخنانش گفت :

محمد وارث علم آدم است و آنچه ديگر پيامبران بدان ممتاز بوده اند و على بن ابى طالب ، وصى محمد و وارث علم اوست ... (461)

2- وصيت در سخنان مالك اشتر: مالك اشتر به هنگام بيعت با اميرالمومنين (ع ) گفت :

اى مردم ! اين مرد وصى اوصيا و وارث علم انبياست . مردى كه در راه خدا صدمات و ناملايمات را به جان خريده است و بخوبى از امتحان برآمده است . كسى كه قرآن به ايمانش گواهى داده و پيامبرش به بهشت مژده داده است . آن كس كه سرافرازيها و فضايل در او به حد كمال رسيده و در سبقتش به پذيرش اسلام ، و پايه دانش و فضيلتش ، گذشتگان و آيندگان در ترديد نبوده و نخواهند بود. (462)

3- وصيت در سخنان عمرو بن حمق خزاعى : هنگامى كه اميرالمومنين (ع ) در كوفه مردم را براى جنگ صفين بسيج مى فرمود و آنان را از موضوع حركت و جنگ با معاويه آگاه مى گردانيد، عمرو بن خزاعى برخاست و گفت :

اى اميرمومنان ! من نه به خاطر خويشاوندى ، كه بين من و شماست ، دوستت دارم و با تو بيعت كرده ام ، و نه به خاطر ثروتى كه به من ببخشايى ، و يا به آرزوى رسيدن به مقامى كه بدان وسيله بلند آوازه شوم ؛ بلكه به خاطر پنج ويژگى تو را دوست دارم : اينكه تو پسر عموى رسول خدا(ص ) هستى ، و وصى آن حضرت مى باشى ، و پدر فرزندانى هستى كه از رسول

خدا(ص ) براى ما به يادگار مانده اند، و از همه مردم در پذيرش اسلام پيشى گرفته اى ، و از ميان مهاجران سهمى بيشتر در جهاد در راه خدا داشته اى . (463)

4- وصيت در نامه محمد بن ابى بكر: محمد بن ابى بكر طى نامه اى به معاويه نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم

از محمد، فرزند ابوبكر، به گمراه ، پسر صخر. درود بر اهل طاعت خداوند، آنان كه در برابر دارنده ولايت و امامت الهى سر فرود آورده اند. اما، بعد، خداوند محمد را برانگيخت و پيامبرى را ويژه او گردانيد. انتخابش فرمود تا وحى او را در يابد و امين رسالت او باشد. او را پيغامبر خود كرد و او نيز كتابهاى آسمانى پيش از خود را تاييد و تصديق نمود و وى را راهنمايى براى احكام و مقرراتش قرار داد. حضرتش مردم را به راه خداى تعالى با حكمت و پندى نيكو فراخواند، و نخستين كسى كه دعوتش را با همه خلوص و افتادگى پذيرفت و او را تصديق كرد و با وى همراه شد و به او ايمان آورد و تسليم اوامرش گرديد، برادر و پسر عمويش ، على بن ابى طالب (ع )، بود. او پيامبر خدا را در امور غيب و پنهان تصديق كرد و وى را بر هر چيز كه ارجمند بود برگزيد و از هر گزندش در پناه گرفت و او را به جان خويش از هر پيشامد هراس انگيزى در امان داشت . با دشمنانش جنگيد و با دوستانش راه آشتى و صفا در پيش گرفت ، و از همان آغاز كار، در هنگامه هاى

سختى و شدت و منزلگاهى وحشت و دلهره آور، جان خويش ، بر كف اخلاص نهاد و ايستاد. تا اينكه از هر پيشگامى پيشى جست ؛ آن سان كه در پيكارش همانندى يافت نمى شد و در رفتارش همتايى وجود نداشت .

اينك مى بينم كه تو خود را همرديف او قرار داده اى ، در صورتى كه تو، تويى ، و او، او. او نخستين پيشتاز به سوى هر خوبى و نخستين كس از اسلام آورندگان و پاك نيت ترين مردم است . كسى كه فرزندانش پاكيزه ترين فرزندان مردم است ، و برترين زنان همسر وى ، و بهترين پسر عموهاى جهان از آن اوست .

اما تو و پدرت با همه مكر و فريبتان همواره شر بر افروزان در برابر دين خدا بوديد و مى كوشيديد تا مگر نور خدا را خاموش كنيد و بر اين انديشه ديگران را به گرد خود فرا مى خوانديد و مال در راه آن مى بخشيديد و با ديگر قبايل عليه او پيمان مى بستيد. هم بر اين انديشه پدرت مرد، و هم براى پيگيرى كفرش تو برجايش نشسته اى . و دليل روشن بر اين مطلب اينكه باقيمانده احزاب و سران نفاق و كينه توزان به رسول خدا(ص ) گرد تو فراهم آمده و در پناه تو ماءوى گرفته اند.

اما دليل شخصيت على (ع )، با همه برترى و فضيلت آشكارى كه دارد و پيشقدميش در پذيرش اسلام ، وجود يارانى است از مهاجر و انصار كه به فضل و مقامشان در قرآن اشاره شده و خداوند به تمجيدشان پرداخته است . چنين چهره هاى سرشناسى

با او هستند. رزمندگان و سواركارانى پيرامون او را گرفته اند كه با چالاكى ، شمشيرهاى خود را بر سر خصم مى كوبند و در راه او از سر جان مى گذرند و از نثار خون خويش در ركاب او پروايى ندارند. زيرا فضل و شرف را در پيروى از او مى دانند، و بدبختى و مذلت را در مخالفت و سرپيچى از فرمان او به حساب مى آورند.

واى بر تو! آخر چگونه است كه تو خود را همسنگ على مى دانى ؟! او، وارث رسول خداست و وصى او و پدر فرزندانش و نخستين كسى كه او را پيروى كرد و آخرين فردى كه (تا پايان عمر) در كنارش بوده و سخنانش را شنيده و اسرارش را در سينه پنهان داشته و در كارهايش با وى مشاركت كرده است .

معاويه در پاسخ محمد بن ابى بكر چنين نوشت :

از معاويه ، فرزند ابوسفيان ، به آن كس كه بر پدرش جفا كرده است ، محمد بن ابى بكر. سلام بر فرمانبرداران خداوند باد. اما بعد، نامه ات به دستم رسيد كه در آن قدرت و عظمت پروردگار و امتياز پيامبرش سخن گفته بودى ، با مطالبى ديگر كه به هم ساخته و بر آن افزوده بودى كه همه نمودار فكر نارسايت بود و گستاخى و خرده گيرى بر پدرت .

سخن از حق فرزند ابوطالب به ميان آوردى ، و از سابقه اى كه دارد و نزديكش با پيغمبر خدا(ص ) و يارى كردنش به آن حضرت سخن گفته بودى ، و مواساتش را با او در هر تنگى و هراس و سختى و گرفتارى

ياد كرده بودى . و در آخر هم با من به دليل و برهان درباره فضيلت و برترى كسى ديگر سخن گفته اى ، نه از فضل و برترى خودت . پس خداى را سپاس مى گويم كه شان و برترى را از تو برداشته و بر ديگرى نهاده است .

ما و پدرت ، در زمان حيات پيغمبرمان در كنار يكديگر بوديم و حق فرزند ابوطالب را خود ثابت و استوار مى ديديم و فضيلت و برترى او هر دو ما كاملا روشن و آشكار بود. اما هنگامى كه خداوند براى پيامبرش (ص ) آن را كه نزد خود داشت به او ارزانى داشت ، و آنچه را كه به او وعده كرده بود همه را به جاى آورد، و دعوتش را آشكار ساخت و حجتش را به پيروزى رسانيد، خداوند وى را به سوى خود فراخواند. پدرت و يارانش نخستين كسانى بودند كه به زور و ناروا، او (على ) را از حقش محروم كردند و به مخالفتش برخاستند!

كارى كه از پيش برانجامش اتفاق كرده و مقدماتش را فراهم كرده بودند. (464)

آنگاه پدرت و عمر از او خواستند تا با ايشان بيعت و همكارى كنند. ولى او دامن از ايشان كشيد و از همكارى و بيعت با ايشان كوتاه آمد. آن دو نيز شرنگ رنج و عذاب روحى به كامش ريختند و قصد جانش كردند تا اينكه سر تسليم فرود آورد و با ايشان بيعت نمود. ولى با وجود اين ، آن دو، او را در كارهايشان دخالتى ندادند و اسرار خويش را از وى پوشيده داشتند تا آنگاه كه زمانشان به سر

آمد و از اين دنيا رخت بربستند. سپس نوبت به سومين ايشان ، عثمان بن عفان ، رسيد كه او هم همان شيوه ايشان را در پيش گرفت ...

ما مخصوصا آن قسمت از نامه معاويه را آورديم كه در آن آشكارا به مطالب نامه محمدبن ابى بكر اعتراف كرده و صحت آنها را تاييد نموده است .

متن كامل اين دو نامه را نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين و مسعودى در كتاب مروج الذهب آورده اند. اما طبرى و ابن اثير ضمن رويدادهاى سال سى و ششم هجرى به هر دو آنها اشاره كرده ، ولى آنها را نياورده اند. طبرى به سند خود از يزيد بن ظبيان مى نويسد: هنگامى كه محمد بن ابى بكر به حكومت مصر منصوب گرديد، نامه اى به معاويه نوشت و او هم پاسخى داد. ولى من خوش ندارم تا مطالب آنها به گوش عامه مردم برسد، زيرا كه عامه را توانايى شنيدن آن نمى باشد!!

بنابراين طبرى مطالبى را كه در نامه بين محمد بن ابى بكر و معاويه ردوبدل شده ، از آن روى در جنگ بسيار بزرگ تاريخى خود نياورده است كه از حكمت به دور مى دانسته تا عامه مردم از محتواى آنها با خبر شوند، نه اينكه در درستى آن ترديد داشته است . عين عبارتى را كه طبرى در اين مورد آورده ، چنين است :

مكاتبات جرت بينهما، كرهت ذكرها لما فيه مما لا يحتمل سماعه العامه .

علامه ابن اثير نيز درست قدم به جاى پاى طبرى نهاده و متن نامه ها را در تاريخ بزرگ خود نياورده و به همان بهانه

طبرى متوسل شده و گفته است : كرهت ذكرها لما فيه ممالا يحتمل سماعه العامه . يعنى ذكرش را از آن روى خوش نداشتم كه عامه را توانايى شنيدن آن نمى باشد.(465)

5- وصيت در نامه عمرو بن العاص : خوارزمى در كتاب خود نامه اى از عمرو بن عاص به معاويه نقل مى كند كه در ضمن آن چنين آمده است :

... و اما آنچه را كه مرا به انجامش خوانده اى ... و اينكه تو را باطل يارى دهم ، و بر روى على شمشير بكشم ، با اينكه او برادر رسول خداست و وصى و وارث او و ادا كننده دينش و وفا كننده به وعده اش و همسر دخترش مى باشد و... (466)

6- وصيت در سخن امام و احتجاج او: خوارزمى قسمتى از سخن امام را چنين آورده است : انا اءخو رسول الله (ص ) ووصيه ...(467) يعنى من برادر رسول خدا وصى او هستم ...

ابن ابى الحديد نيز قسمتى از نامه امام را كه به اهالى مصر نوشته چنين آورده است : واعلموا اءنه لا سوى امام المهدى و امام الردى النبى و عدو النبى (468). يعنى بدانيد كه پيشواى هدايت بار رهبر گمراهى و ضلالت مساوى و وصى پيغمبر با دشمن پيغمبر برابر نمى باشد.

يعقوبى هم در تاريخ خود، دلايل خوارج را عليه امام چنين آورده است : او ( على (ع )) به وصيت اعتنايى نكرده و از آن منحرف شده است . امام در پاسخ ايشان مطالبى دارد و از آن جمله فرموده است : اينكه مى گوييد من وصى پيغمبر بوده ولى به آن توجهى

نكرده ام ، پاسخش اين است كه خداى عزوجل مى فرمايد: حج خانه (خدا) بر هر كس كه توانايى آن را داشته باشد واجب است ، و هر كس كه سرپيچى كند و كفر و زرد، خداوند از همه جهانيان بى نياز است . حالا به نظر شما اگر كسى حج خانه خدا را به جاى نياورد، خانه خدا كافر مى شود يا آن كس كه توانايى زيارت آن را داشته و آن را زيارت نكرده است ؟ پس اين شما هستند كه يا رها كردن من كافر شده اند، نه اينكه من ، چون شما مرا ترك كرده ايد.(469)

7 وصيت در خطبه هاى امام (ع): اميرالمومنين (ع) در خطبه 82 نهج البلاغه فرموده است :

اءيها الناس انى قد بثثت لكم المواعظ التى وعظ الانبياء بها اممهم و اديب اءليكم ما اء ژدت الاوصياء الى من بعد هم .... يعنى اءى مردم من به شما پندهايى داده ام كه پيامبران پيشين امتهاى خود را به آن پند مى دادند و آن چنان با شما رفتار كرده ام اوصياى پيامبران بعد از ايشان در وظيفه خود دارند.

و در خطبه 88 مى فرمايد:

و مالى لا اءعجب من خطا هذه الفرق على اختلاف حججها فى دينها لا يقتصون اثر نبى و لا يقتدون بعمل وصى . يعنى چگونه شگفت زده نشوم از اشتباهكارى اين گروهها با همه اختلافى كه در دلايل دينشان دارند، آنها نه از پيغمبر پيروى مى كنند و نه به رفتار وصى اقتدا مى نمايند.

و در خطبه ديگرى مى فرمايد:

هيچك از افراد اين امت را با آل محمد (ص ) مقايسه نتوان كرد. چه ،

آن كس را كه نعمت بخشايش ايشان به او رسيده باشد، هرگز با آنها برابر نخواهد بود آنها پايه اى اصلى دين هستند... و آنان را خصائص حق امامت و ولايت است و مقام وراثت و وصايت در ايشان است .

ابن ابى الحديد مى نويسد

ابن ابى الحديد مى نويسد: روزى اميرالمومنين على (ع ) به سخنرانى برخاست و در ضمن سخن گفت :

من بنده خدا و برادر پيامبرش هستم و هر كس ، كه پيش يا پس از من ، چنين ادعايى داشته باشد دروغ است . من از پيامبر رحمت ارث برده ام و سرور بانوان اين امت را به زنى گرفته ام و خاتم اوصيا هستم . (470)

8. وصيت در خطبه امام حسن (ع ): امام حسن (ع ) پس از شهادت اميرالمومنين (ع ) به خطبه برخاست و در ضمن آن فرمود:

نا الحسن بن على و اءنا ابن النبى و اءنا ابن الوصى . يعنى من حسن ، فرزند على ، و پسر وصى رسول خدا هستم . (471)

9- وصيت در نامه تسليت شيعيان به امام حسين (ع ): آنگاه كه امام حسين (ع ) درگذشت و خبر آن در كوفه به شيعيان رسيد، آنان در خانه سليمان بن صرد خزاعى گردآمدند و نامه زيرا را خطاب به امام حسين (ع )نوشتند و به او در سوگ برادر تسليت گفتند:

بسم الله الرحمن الرحيم

به حسين بن على ، از سوى پيروان پدرش اميرالمومنين . درود بر تو باد.

ما در پيشگاهت ، خدايى را، كه بجز او خدايى نيست ، ستايش مى كنيم . اما بعد.

خبر درگذشت حسن بن على (كه سلام بر او باد) (472)

به روزى كه زاده شد، و روزى كه در مى گذرد و آن روز كه زنده برانگيخته مى شود، به ما رسيد... و مصيبت درگذشت فرزند وصى و پسر دختر پيغمبر بر عموم اين امت ، بويژه بر شخص تو و شيعيانت ، بسيار عظيم و گران است ... (473)

و در مروج الذهب مسعودى آمده است هنگامى كه در شام خبر درگذشت امام حسن (ع )به معاويه رسيد، ابن عباس به او گفت :

مصيبت زدگى ما تازگى ندارد. ما پيش از اين ، سوگوار سرور پيامبران ، و پيشواى پرهيزگاران ، و فرستاده پروردگار جهانيان بوديم ، و پس از او به سوگ سرور اوصياى پيامبران نشسته ايم ، و خداوند اين مصيبت را جبران نمايد. (474)

10- وصيت در خطبه امام حسين (ع ): امام حسين (ع ) در روز عاشورا در برابر سپاهيان يزيد خطبه خواند و در مقام اثبات حق خود گفت :

اما بعد، نسب و بستگى مرا در نظر گيريد و بنگريد كه من كيستم . آن وقت به خود آمده خويشتن را سرزنش كنيد كه آيا رواست تا مرا بكشيد و حرمتم را ناديده بگيريد؟ آيا من فرزند دختر پيغمبر شما، و پسر وصى او، كه پسر عموى آن حضرت بوده است ، نمى باشم ؟ آن كس كه نخستين مردى بود كه اسلام آورده و اولين مومن به خدا و تصديق كننده به رسالت پيامبرش و آنچه از جانب خداوند به حضرتش رسيده بود؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموى پدرم نيست ؟ آيا جعفر شهيد طيار، كه صاحب دو بال بهشتى است ، عموى من نيست . (475)

اينكه امام حسين (ع

)پدرش اميرالمومنين (ع )را به عنوان وصى وصف مى كند، از آن جهت است كه اين صفت براى اميرالمومنين ، همچون نبوت جدش ، و يا شهرت حمزه به سيد الشهداء و جعفر به طيار با دو بال بهشتى نزد همه مردم آن زمان معروف بوده است . از اين رو امام نسب خود را با ذكر صفت وصى براى پدرش آورده و كسى هم منكر آن نشده است .

11- وصيت در احتجاج عبدالله ، عموى سفاح ، خليفه عباسى : عباسيان در ابتداى كارشان مردم را به نام آل محمد(ص ) به قيام عليه امويان فرا مى خواندند و ابومسلم خراسانى را امير آل محمد (476) مى ناميدند، و با مخالفان خود به احاديث و نصوصى استدلال مى كردند كه از رسول خدا (ص ) درباره حق ايشان در به دست گرفتن حكومت و فرمانروايى روايت شده بود. اما پس از اينكه به پيروزى رسيدند و زمام حكومت را به دست گرفتند و بر اوضاع مسلط شدند، پشت به آل محمد كردند. با وجود اين ، از كسانى كه از اين خاندان به مساله وصيت استدلال كرده ، عموى سفاح ، نخستين خليفه عباسى است . فشرده سخن ذهبى در اين مورد از قول ابوعمرو اوزاعى (477) از اين قرار است :

اوزاعى گفت هنگامى كه عبدالله بن على ، عموى سفاح ، به شام وارد شد و بنى اميه را بكشت ، به دنبال من فرستاد و چون به خدمتش رسيدم ، گفت : واى بر تو مگر نه اين است كه حكومت ما مشروعيت دارد؟ پاسخ دادم : چطور؟ گفت : مگر رسول

خدا(ص )، على را وصى خود قرار نداد؟ پاسخ دادم : اگر حضرتش او را وصى خود كرده بود، حكمين چه كاره بودند و مى خواستند چه مشكلى را حل كنند؟

با اين پاسخ عبدالله سكوت كرد و آثار خشم در سيمايش نمايان گرديد و من يقين به هلاك خود كردم و هر آن انتظار داشتم كه سرم پيش پايم بيفتد، كه با دست اشاره كرد كه مرا بيرون كنند و من جان به سلامت بردم و بيرون آمدم ...

اوزاعى در رد وصيت همان دليل خوارج را آورده پاسخ او نيز همان است كه امام به آنها داده كه ما آن را در قسمت وصيت در سخن امام و احتجاج او آورده ايم .

12- احتجاج نوه امام حسن عليه منصور درباره وصيت : محمد بن عبدالله ، از نوادگان امام حسن (ع ) نيز موضوع وصيت را به رخ منصور كشيده است . اين داستان را طبرى و ابن اثير در شرح رويدادهاى سال 145 هجرى در تاريخ هاى خود چنين آورده اند:

محمد بن عبدالله ، از نوادگان حسن بن على بن ابى طالب (ع )، هنگامى كه عليه منصور، خليفه عباسى ، قيام كرد و مردم شهر مدينه با وى به خلافت بيعت كردند، طى نامه مفصلى كه در پاسخ نامه منصور نوشت ، دلايلى آورده و ثابت كرده است كه او از منصور براى احراز خلافت و به دست گرفتن زمان امور مملكت شايسته تر است . او از جمله چنين استدلال كرده است .

پدر ما على ، هم امام بود و هم وصى پيغمبر. اينك تو، با زنده بودن فرزندانش ، چگونه حق

مسلم ايشان را از امامت و ولايت او به ارث برده اى ؟

اگر چه منصور پاسخ محمد را طى نامه اى جداگانه داد، امام در برابر اين دليل او سكوت كرد و چيزى ننوشت و همين سكوت وى ، اعتراف او را به صحت چنين ادعايى مى رساند. (478)

13- اعتراف هارون به وصايت اهل بيت : در اخبار الطوال ، شرحى مفصل درباره اصمعى (479) آمده است كه فشرده آن از اين قرار است :

اصمعى مى گويد كه بر هارون الرشيد وارد شدم . او به دنبال پسرهايش ، محمد، و عبدالله ، فرستاد و چون حاضر شدند، آن دو را در كنار خود، و در سمت راست چپ خويش بنشانيد و به من فرمان داد تا از آن دو پرسشهايى كنم . من پرسشى از هر دو درباره فنون ادب كردم و آن دو بخوبى از عهده پاسخ بر آمدند.

آنگاه كه هارون از من پرسيد: اين دو را چگونه يافتى ؟ پاسخ دادم :اى اميرالمومنين من مانند اين دو، در هوش و زيركى و فهم و درايت و... تا كنون كسى را نديده ام . به سبب گفته من ، هارون دو فرزندش را به سينه فشرد و سرشك از ديدگانش فروباريد. پس آن دو را فرمان داد تا بازگردند و چون از در بيرون شدند به من گفت : آنگاه كه ميان اين دو برادر دشمنى پديد آيد و ميانشان كينه و نفرت آشكار شود و كارشان به جنگ و خونريزى بكشد، تا آنجا كه بيشتر زندگان آرزوى مرگشان را بنمايند، شما چه حالى خواهيد داشت ؟ گفتم :اى اميرالمومنين ، اين مساله

اى است كه منجمان به هنگام تولد ايشان سرهم كرده اند، و يا اينكه دانشمندان درباره آنها گمان برده اند؟ هارون گفت : نه ، بلكه حقيقتى است كه علما، از اوصيا، و ايشان از پيامبران ، درباره سرنوشت اين دو برادر ابراز داشته اند و...

آورده اند كه مامون ، خليفه عباسى ، در دوران خلافتش مى گفت : پدرم رشيد، تمام رويدادهاى بين من و برادرم ، امين ، را به سالها پيش از اينكه اتفاق بيفتد، از موسى بن جعفر ()شنيده بود و از آن جهت آن حرفها را مى زد. (480)

هارون از به كار بردن لفظ اوصيا ائمه اهل بيت ، يعنى موسى بن جعفر و پدرش امام صادق و جدش امام باقر و پدر جدش على بن الحسين و سپس حسن و حسين و پدرشان على بن ابى طالب (عليهم السلام ) را در نظر داشته و منظورش از انبيا، رسول خدا(ص ) بوده و همين اطمينان او را بر آن داشته است تا دست به كارى بزند كه در هيچيك از خلفاى عباسى سابقه نداشته است . چه ، مورخان در اين مورد چنين آورده اند:

چون هارون به مكه وارد شد، بر منبر برآمد و براى مردم به سخنرانى پرداخت . پس به زير آمد و به درون مكه رفت و دو فرزندش ، محمد بن عبدالله ، (امين و مامون ) را فراخواند و تعهد نامه زيرا را بر محمد(امين ) آن را بنوشت و بر انجام آن سوگندها خورد و با پدرش رشيد عهد و پيمان بست .

هارون با مامون نيز چنين كرد و از او هم عهد

و پيمان گرفت . پيمان نامه اى كه محمد امين به املاى هارون و به خط خودش براى هارون نوشته ، از اين قرار است :

بسم الله الرحمن الرحيم

اين نوشته اى است براى بنده خدا هارون ، اميرالمومنين كه محمد فرزند هارون آن را در حالى كه از سلامتى بدن و عقل و اختيار كامل برخوردار بوده ، نگاشته است : هارون مرا به وليعهدى خود برگزيد تا پس از وى زمام امور كشور را به دست گيرم و بيعت مرا بر گردن مردم نهاده و برادرم عبدالله ، فرزند اميرالمومنين ، را با رضايت و موافقت من وليعهد و خليفه من بر همه امور مسلمانان قرار داده و حكومت خراسان را با همه توابع و مرزها و شهرها و سپاهيان و ماليات و طراز و پست و بازرسى و بيت المال و زكات و عوارض شهرى و گمركى و تمام امور آن سامان را در زمان حيات و پس از مرگش در عهده او نهاده ، از من تعهد گرفت است تا آن چه را كه اميرمومنان براى برادرم (مامون ) از بيعت و ولايتعهدى و حكومت و خلافت و امور مسلمانان پس از من براى او مقرر داشته است ، محترم شمرم و به كار بندم ...

طبرى در دنباله آن مى نويسد:

امين و مامون در درون كعبه با خط خود و در برابر تمام كسانى كه از خانواده اميرالمومنين در آن سال به حج آمده بودند، و نيز سران سپاه و ملازمان و داوران و پرده داران كعبه ، تعهد نامه هاى خود را نوشتند و آنها هم ذيل آن تاييد و گواهى

نمودند . سپس اميرالمومنين هارون ، آنها را به پرده داران كعبه سپرد و مقرر داشت تا هر دو تعهد نامه را در داخل كعبه بياويزند. و چون از آن كارها در درون كعبه بپرداخت ، فرمان داد تا قضاوت و داورانى كه شاهد بر عهدنامه ها بوده اند و همه كسانى را كه در آن سال به حج و عمره آمده ، و نيز نمايندگانى كه از شهرهاى دور و نزديك در مكه گردآمده بودند، با خواندن آن تعهد نامه ها از محتواى آن آگاهԘǙƠسازند و آنان را خوب تفهيم كنند تا به خاطر بسپارند و به هنگام بازگشت ، برادران خويش و همشهريهاى خود را از آن آگاه نمايند. آنها نيز فرمان بردند و هر دو تعهدنامه را در مسجد الحرام بر مردم خواندند تا جايى كه همه مردم از مفاد و مضمون آن آگاه گرديدند... (481)

شهرت اميرالمومنين(ع)به وصى پيغمبر وانتشاراين لقب دراشعارصحابه وتابيعين
در آغاز اسلام

لقب على (ع ) از همان صدر اسلام به وصى پيغمبر سخت معروف و مشهور بوده و در كتابهاى لغت نيز آمده است . در كتاب تاج العروس زير واژه الوصى آمده است : الوصى كغنى ، لقب على رضى الله تعالى عنه . يعنى وصى بروزن غنى لقب على - رضى الله عنه - بوده است . و در كتاب لسان العرب آمده است : به على ، وصى مى گفتند. (482)

و نيز از همان ابتداى عصر صبحانه ، اين لقب با همين مفهوم در سروده شاعرانى مانند حسان بن ثابت ، شاعر انصارى رسول خدا(ص )، آمده كه طى قصيده اى بعد از وفات پيامبر چنين سروده است :

خداوند ابوالحسن را از ما جزاى

خير دهاد كه پاداش همه در دست اوست و چه كسى چون ابوالحسن است . تو رسول خدا را در ميان ما نگاهبان بودى و او هم ولايتش را به تو داد، و چه كسى سزاوارتر از تو به چنين مقامى مى باشد؟ مگر نه اينكه تو در راه هدايت و ارشاد، شريك و وصى او بودى ، و از همه مردم به قرآن و سنن داناتر بودى ؟ (483)

زبيربن بكار در كتاب الموفقيات خود شعرى را از يكى از شعراى قريش در مدح عبدالله بن عباس آورده كه شاعر در ضمن آن گفته است :

به خدا سوگند كه هيچ فردى از تيره هاى مختلف بعد از وصى ، يعنى على ، با مردم چون ابن عباس سخن نگفته است . (484)

همچنين وليد بن عقبه ، نوه ابومعيط، در ضمن اشعارى در سوگ عثمان گفته است :

بدانيد كه بهترين مردم پس از آن سه بزرگوار، كسى بوده است كه به دست آن تجيبى كه از مصر آمده بود (كنايه از ابن عديس ) از پاى درآمده است .

كه فضل بن عباس (485) در پاسخ او گفت :

بدانيد كه بهترين مردم نزد خداوند بعد از محمد(ص )، وصى پيامبر برگزيده است . نخستين نمازگزارى كه همانند پيامبر بود، و اولين كشنده سران كفر و گمراهى در جنگ بدر. (486)

همچنين نعمان بن عجلان ، (487) شاعر انصار، ضمن قصيده اى پس از رحلت پيامبر اسلام (ص ) چنين سروده است :

اى عمرو، ما هواخواه على هستيم و از آنجا كه نمى دانى ، او شايستگى اين دوستى را دارد؛ او، وصى پيغمبر برگزيده خداست و پسر عموى

او، و كشنده گردنكشان كفر و گمراهى .

نعمان اين قصيده را در پاسخ عمرو بن عاص و هنگامى سروده بود كه او در جريان سقيفه بر انصار پرخاش كرد و زبان به ملامت ايشان گشود و آنها را به خشم آورده بود و على هم در مقابل مهاجران ، از انصار پشتيبانى كرده بود.(488)

ابن ابى الحديد مى گويد از اشعارى كه در صدر اسلام سروده شده و متضمن اين است كه على ، وصى پيغمبر بوده است ، سخن عبدالله بن ابى سفيان ،

نوه حرث بن عبدالمطلب است كه مى گويد:

على ، نام آور جنگ خيبر، از ماست . و نيز جنگ بدر، روزى كه سپاهيان از هر سو به خروش آمدند. وصى پيامبر و پسرعموى او، چه كسى در اين امتياز مى تواند با او برابرى كند؟

عبدالرحمان بن جعيل نيز سروده است :

به جان خودم سوگند كه با كسى بيعت كرده ايد كه نگهبان دين ، و شهره به پاكى و پيروزى است . على ، وصى پيغمبر خدا(ص )، پسر عموى او، و نخستين نمازگزارى است كه برادر و ياور پيغمبر و مردى پرهيزگار مى باشد.

لفظ وصيت در سروده هاى جنگ جمل (489)

ابن ابى الحديد مى نويسد ابوالهيثم بن تيهان كه بدرى بود، در جنگ جمل اين اشعار را بر لب داشت :

به طلحه و زبير بگو كه ما همانهايى هستيم كه به انصار شهره مى باشيم و قريش هنر ما را در روز جنگ بدر، آن جنگ چاه كذائى ديده است . شعار پيامبرمان ، نام ما بود، و ما نگاهبان او، و روح و چشم خودمان را فداى او مى كرديم . وصى پيغمبر، امام ولى ماست

. اكنون حقايق آشكار شده و رازها از پرده بيرون افتاده است .

عمر بن حارثه انصارى درباره محمد بن حنيفه ، فرزند اميرالمومنين (ع )، اشعارى در جنگ جمل سرود كه در آن آمده بود:

او، همنام رسول خداست و شبيه وصى او مى باشد و پرچمش رنگ خون دارد.

و مردى از قبيله ازد در آن جنگ چنين سرود:

اين على ، وصى پيغمبر است و در آن روز كه بين مهاجرين و انصار پيمان برادرى بست ، او را برادر خود خواند و فرمود: او پس از من فرمانرواست ، كه نيكبختان هوشيار آن را پذيرفتند و بدبختها به دست فراموشى سپردند.

و نيز در آن جنگ جوانى از قبيله بنوضبه پرچم به دست از سپاه عايشه بيرون آمد و خطاب به سپاه امام بانگ برداشت كه :

ما بنوضبه از دانشمندان على مى باشيم ؛ همان كسى كه از دير باز به وصى پيغمبر معروف بوده است ، پهلوان و رزم آور زمان پيغمبر، و من به اين همه فصل و برترى او كور نيستم ، اما من سوگوار فرزند عفان پرهيزگار مى باشم ، و اين دوستدار اوست كه در مقام گرفتن انتقام سرورش مى باشد.

سعيد بن قيس همدانى ، كه در جنگ جمل در سپاه امام مى جنگيد، چنين سرود:

به وصى پيغمبر خبر ده كه قحطان آمد، قبيله اى كه تو را از كمك افراد قبيله همدان بى نياز مى كند.

و حجر بن عدى كندى نيز در آن جنگ اين اشعار را سرود:

خداوندا، على را براى ما نگهدار، آن مبارك سيماى پسنديده را براى ما نگهدار باش . آن مومن يكتاپرست پرهيزگار را كه راى

صائب دارد و گمراه نمى باشد، و راه يافته و راهنماست . خداى من ! او را پيامبر را در او نگهدار باش . او مورد علاقه پيامبر بوده كه وى را بركشيده و وصى خود گردانيده است .

خزيمه بن ثابت ذو شهادتين ، كه بدرى بود، در جنگ جمل در كنار امام شركت جست و اين اشعار را بسرود:

اى وصى پيغمبر! جنگ ، دشمنان را از ميان برداشت ، و هودج نشينان را از پاى درآمدند. كارها بر تو راست آمد و از منطقه شام نيز علامت تسليم و شكست آشكار گرديد. آنها را ديده اند بر ايشان كافى است ، و تو را بس كه ما همچنان كه بوديم باشيم و آنها نيز همان گونه كه بوده اند.

خزيمه در آن جنگ ام المومنين عايشه را مخاطب ساخت و ضمن ابياتى به وى گفت :

او از ميان خانواده اش وصى رسول خداست و تو هم گواه بر اين موضوع بوده اى .

عبدالله بن زبير در آن جنگ به سخنرانى برخاست و پس از او حسن بن على (ع ) سخنرانى كرد و عمر بن احيحه در ستايش حسن چنين سرود:

اى حسن نيكو واى هم قيافه على ! تو در ميان ما بخوبى سخنرانى كردى و در ميان ما آن چنان سخنى گفتى كه خداوند به وسيله تو ياوه گويان پدرت را رسوا كرد. تو عيبجويان پدرت را درهم شكستى و پرده را به يكسو زدى ، حقيقت را آشكار نمودى و پليديها را از دلها زدودى . تو چون فرزند زبير، ياوه گو و داد و فرياد كن نيستى كه سرگشته به هر در

مى زند. خداوند هم روا نمى بيند كه او در جايى قرار بگيرد كه فرزند وصى نجيبزاده قرار گرفته باشد. اى كه خدايت خير دهاد! شخصيتى چون تو كه بين پيغمبر و وصى او قرار گرفته است ، مجهول و ناشناخته نيست .

ابن ابى الحديد بعد از نقل اين قبيل اشعار، كه ما اندكى از آنها را در اينجا نقل كرديم ، مى گويد:

اين ابيات و حماسه ها را ابو مخنف بن يحيى در كتاب وقعه جمل خود آورده است . او از محدثين و كسانى است كه گزينش امام از راه انتخاب درست مى داند و شيعه هم نمى باشد و از رجال شيعه هم به حساب نمى آيد. اشعارى را كه ما در جنگ صفين آورديم و شامل لقب وصى براى اميرالمومنين مى باشد، از اشعارى است كه نصر بن مزاحم ، نوه يسار منقرى ، در كتاب صفين خود آورده و خودش هم از رجال حديث است .

وصيت در اشعار و حماسه هاى جنگ صفين

هنگامى كه نامه اميرالمومنين (ع ) به جرير بن عبدالله بجلى و اشعث بن قيس كندى ، كه هر دو از فرمانداران منصوب از جانب عثمان در شهرهاى ايران بودند، رسيد، جرير طى اشعارى پاسخ آن حضرت را داد و از جمله گفت :

نامه على به ما رسيد، و ما هم دستور او را در سرزمين ايران ناديده نگرفتيم . ما از آنچه در آن نامه آمده بود، سرپيچى نكرديم و سرزنش و ملامت هم ننموديم .

ما فرمانداران او در مرزها مى باشيم كه عزيزان را يارى و ذميان را حمايت مى كنيم . و شرنگ مرگ را به هنگام نبرد با پياله مرگ

آور به كام دشمنان مى ريزيم و دلها را شفا مى بخشيم . و در هم مى كوبيم ايشان را با ضربت شمشيرها، و سرها را از تنها مى رباييم . با اطمينان بر ايمان و دين پيامبر ظلمت شكافمان ، قدم برداشتيم . پيامبرى كه امين خدا و دادگستر و پشتيبان مردم بود.

او پيامبر خداست و پس از او خليفه ماست كه بر امور مسلط مى باشد. منظورم على است كه وصى پيغمبر است و ما با همه گردنكشان مخالف او، از هر ملتى كه باشند، مى جنگيم .

و گوينده (490) از زبان اشعث در پاسخ امام چنين سرود:

رسولى از راه رسيد كه فرستاده على بود و مسلمانان با آمدنش شادمان شدند. فرستاده وصى پيغمبر، كه او را در ميان مومنان فضيلت و سابقه پيشقدمى در اسلام است . كسى كه در راه خدا و رسولش مصطفى ، پيامبر امين ما، اخلاص ورزيده و در راه خدا جنگيد و از پاى ننشست و با كفار و سركشان پيكار نمود.

او، ياور پيغمبر و داماد اوست و مانند شمشير مرگ است بر فرق ستمگران . (491)

و نيز از زبان چنين سروده اند:

ما را پيكى از راه رسيد كه پيك على بود، على پاكيزه سرشت از فرزندان هاشم . پيك وصى پيغمبر،وبهترين مردم از زمره پيشوايان . ياور پيامبر و داماد او، و برترين مردم جهان .

او را فضل و برترى است در كارهاى خيرى كه پيامبرش نموده و به آن روى آورده است . محمد را مى گويم كه پيامبر خداست و ابر رحمت و خاتم پيامبران .

ما به خاطر فضل و اطاعت و عبادت و

اخلاصى كه على هميشه دارد، او را فرمان مى بريم .

او فقيهى است بردبار و باهيبت و با صولتى چون شيرژيان . (492)

و پس از اينكه معاويه كشور مصر را لقمه عمروبن عاص گردانيد تا او را در جنگ با امام يارى دهد، اميرالمومنين شعرى سرود كه در آن آمده است :

شگفت چيز ناخوشايندى را شنيده ام . دروغ بستن به خدا، موى را سفيد مى كند. گوش را كر و چشم را كور مى نمايد و اگر پيامبر خدا از آن آگاه گردد، شادمان نمى شود، و آن اينكه وصى او را با ابتر، ملعون كج چشمى كه به پيغمبر سركوفت زده است ، همسنگ و برابر نمايند.

زمانى كه در ميان سپاهيان اميرالمومنين در جنگ صفين بر سر عزل اشعث از فرماندهى بر قبيله اش و تعيين شخصى ديگر به جاى او اختلاف افتاد، نجاشى شاعر چنين سرود:

ما با آن كس موافقيم كه على براى ما صلاح بداند؛ اگر چه انتخاب او ما را خوشايند نباشد. زيرا او تنها وصى پيغمبر در ميان خانواده اش بود و از ميان عموهاى سالمندش ، تنها وارث پيغمبر است . (493)

از اشعارى كه در جنگ صفين سروده شد، نضربن عجلان انصارى است كه گفته است :

به جان خودم سوگند كه در آنچه در صفين و در ميان سپاهيان آن مى گذشت ، پاك بى خبر و غافل بودم . حق اين بود كه از جنگ كناره نمى گرفتم و بايد كه به حق اعتراف كنم كه نادان بودم . با وجودى كه وصى پيشواى ماست ، چند دستگى و اختلاف چرا؟ اختلاف و چند دستگى بجز خوارى

و سرگردانى براى ما حاصلى ندارد.

معاويه گمراه و سركش را رها، دين را پيروى كنيد و با شتاب با معاويه به پيكار برخيزيد (494)

حجر بن عدى نيز در آن جنگ چنين سرود:

خداوند! على را براى ما نگهدار. آن پاكيزه سرشت خالص را براى ما نگهدار باش . و آن مومن راه يافته پسنديده را راهبر و راهنماى اين امت قرار ده .

آن كس كه گزافه نمى گويد و ابله و نادان هم نمى باشد.

خداى من ، او را آن چنان كه پيامبرت را نگهدار بودى ، نگهدار باش . زيرا كه او ولى پيامبر است كه وى را به ميل و رغبت خويش به وصايت بعد از خود برگزيده است . (495)

عبدالرحمان بن ذوئب اسلمى نيز گفته است :

معاويه فرزند حرب را بگو كه چرا تو به راه راست درست بر نمى گردى . اين را بدان كه اگر يك روز از عمر جهان باقى بماند و تو زنده باشى ، با سپاهى انبوه بر سرت هجوم خواهيم آورد؛ با سپاهى كه فرماندهى آن را وصى بر عهده خواهد داشت ، تا تو را از گمراهى و سركشى بازدارد. (496)

مغيره بن الحارث ، نوه عبدالمطلب را نيز اشعارى در اين جنگ است كه از آن جمله ابيات زير مى باشد كه مى گويد:

اى پيشتازان و پيام آوران مرگ براى دشمن ! شكيبا باشيد و نيرنگ معاويه شما را از جاى نبرد كه حق آشكار شد. با هر كس كه با شما سرجنگ دارد پيكار كنيد و شمشير خود را بر اندام او فرود آوريد و بهره آن را از خداوند، ثواب و پيروزى در جنگ

آرزو كنيد. و يقين داشته باشيد كه هر كس به مخالفت با شما برخيزد، بدبخت خواهد شد و به خود زيان خواهد رسانيد. در ميان شما، وصى پيامبر خدا فرماندهى شما را بر عهده دارد و نيز خانواده اش و كتاب خدا در دسترس شماست . (497)

فضل بن عباس هم چنين سروده است :

تنها كسى كه از ميان خانواده اش وصى پيغمبر است ، گردى سترگ كه اگر مبارزى بخواهند، او قدم به جلو مى گذارد. (498)

و منذر بن ابى حميصه و داعى گفته است : اى صاحب ولايت و مقام وصايت ! از زمره ما نيست كسى كه تو را براى خدا، ولى بر خود نشناسد. (499)

وصيت در نامه ابن عباس

ابن عباس در جنگ صفين در پاسخ نامه معاويه نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد

نامه ات به دستم رسيد و از مضمون آن اطلاع حاصل شد. اما اينكه شگفت زده شدى كه چرا ما از ياران عثمان بريديم و حكومت بنى اميه را تاييد نكرديم ، به جان خودم گفتم كه تو همان هنگام كه عثمان از تو يارى خواست موقعيتت را دريافتى و ياريش نكردى تا به آنچه كه مى خواستى رسيدى . و بين تو و عثمان ، وليد بن عقبه ، برادر مادرى عثمان ، شاهد بر مدعاست .

و اما اينكه تيم وعدى را به رخ ما مى كشى ، بايد بدانى كه ابوبكر و عمر از عثمان بهتر بودند؛ همچنان كه عثمان از تو بهتر بود. و اما اين سخنت كه از سران قريش از شش تن باقى نمانده اند، چه بسيارند و چه نيكويند بازماندگانش كه نيكان و برگزيدگان آنها با تو

جنگيدند و آنها كه تو را وانهادند، از يارى ما نيز بازماندند. و اما يادآوريت از جنگ ، مثل اين است كه چيزى از ما در خاطرت مانده و بيشتر آنها را به دست فراموشى سپرده اى و از پايانش هم بيمناكى .

و اما سخنت در اين مورد كه اگر مردم با من بيعت نمايند تو هم شتابان سر بر خط فرمانم خواهى نهاد، بايد بدانى كه مردم با على بيعت كرده اند كه برادر رسول خداست و پسر عمو و وصى و وزير او و او بهتر است .

و اما تو را در حكومت حقى نيست ؛ زيرا كه تو آزاد شده و فرزند آزاد شده ، و سردسته احزاب ، و پسر هند جگرخوار مى باشى . والسلام .

چون نامه ابن عباس به دست معاويه رسيد و آن را بخواند، گفت : تقصير از خود من است و خود، به خود كردم ، قسم به خدا كه تا يك سال برايش نامه نخواهم نوشت . آنگاه اين اشعار را انشاء كرد:

فرزند عباس را به در پيش گرفتن راهى فراخواندم و نامه هاى من حكومت را به او هديه مى داد. در پيش بينيم اشتباه كردم و رويدادها بسيار و ابن عباس مرا در شدايد كمك نمى داد. در آنچه ارائه داد سزاوار نبود؛ و نتيجه اى جز به جوش آوردن ديگ خشمم نداشت . به ابن عباس بگو كه مى دانم تو مى خواهى با اين كارهايت ميزان خشم مرا دريابى ؛ پس بخروش و خودنمايى كن ، هر قدر كه بتوانى ، كه من در برابر كارهاى مورد علاقه ات دست

گشاده هستم . تا جان در بدن دارم ، صفين خانه من است و آنچه را كه تو مرا از آن مى ترسانى ، مرا نمى كشد.

فضل بن عباس در پاسخ معاويه چنين سرود:

اى پسر هند! من مردى غافل نيستم و تو آنچه را كه در سردارى به آن نمى رسى . آيا اكنون كه آتش جنگ فرونشسته و چون شترى سينه بر زمين نهاده و همه رزمندگان شامى به خاك هلاك افتاده و كشته ها روى زمين را پوشانيده اند، دريافتى كه ما پيروان حق هستيم و تو چيزى را كه ناروا و باطل است ادعا مى كنى ؟!

تو به حيله و نيرنگ ابن عباس را به آشتى مى خوانى ، چيزى كه تا دم مرگ او بر زبان نخواهد راند. آشتى روى نخواهد نمود، مگر هنگامى كه نيزه داران ، سواران را برانند و گردن گردنكشان بريده شده باشد. تو تصميم گرفتى كه تا يك سال تمام براى او نامه اى نفرستى . تو خواستى تا پاسخى نداده باشى ، اما تيرت به سنگ خورده است .

به او گفته بودى كه اگر مردم با تو بيعت كنند، تو نيز او را فرمانبردار خواهى بود، در صورتى كه اين على است كه از هر كس برتر مى باشد: وصى پيامبر خدا در ميان خانواده اش و رزمنده اى كه در ميدان جنگ هماورد مى طلبد. مواظب باش كه تو با كسى مى جنگى كه در ميان مهاجران ، او تنها شمشيرزنى است كه از برابر دشمن نمى گريزد. (500)

مالك اشتر نيز چنين سرود:

هر چيزى ، بجز شخص امام ، حقير و بى مقدار است

و كشتن امام ، گناهى است سخت بزرگ .

كشته داديم ، و امروز از ميان ما گروهى از پاى درآمدند كه دلاور و رزمنده بودند و يكى از ايشان برابر هزار مرد بود و به همين جهت ثوابش نزد خدا بسيار است . گروه ما همواره بر راه خير و نيكى است ؛ راهى كه نعمت و شادمانى فراوان در پى دارد.

هر كس كه خواهان عزت على ، وصى پيغمبر، مى باشد، او چراغى است در ميان دل ظلمت . او، به كعبه سوگند، چراغى است كه در دل ظلمت براى مردم نورافشانى مى كند. آن كس كه امامش از او راضى باشد، گناهش بخشوده مى شود و به بهشت مى رود. البته پس از آنكه اوامر خدا را انجام داده و در راه هدايت خود سرى نكرده باشد. (501)

مسعودى در كتاب مروج الذهب آورده است : از كسانى كه پس از شهادت امام (ع ) شعرى در سوگ او سروده ، يكى از شيعيان اوست كه مى گويد:

بر اين مصيبت شكيبا باش كه تو را چه چيزى مايه تسلى است كه اندوه را برطرف مى كند. به مرگ پيامبر و شهادت وصى و كشته شدن حسين و مسموم گرديدن حسن . (502)

همچنين مسعودى در آنجا كه از كشته شدن حجر بن عدى سخن مى گويد، مى نويسد: كشنده حجر، در آن لحظه كه مى رفت تا با شمشير سر او را برگيرد، به حجر گفت : اميرالمومنين معاويه مرا فرمان داده تا تو را كه سردسته گمراهان و كان كفر و تباهى و دوستدار ابوتراب هستى گردن زنم ، مگر اينكه از كفر

بازگردى ، رفيقتان را دشنام دهى و از او بيزارى جويى . حجر پاسخ داد:

شكيبايى بر لبه تيز شمشير براى ما آسانتر از آن چيزى است كه از ما مى خواهيد. و رسيدن به خدا و درك محضر وصى پيغمبر را از داخل شدن در آتش دوزخ دوست تر داريم . (503)

على بن محمد بن جعفر علوى درباره كسانى كه خود را از نسل سامه بن لوى بن غالب معرفى مى كردند، چنين سروده است :

سامه از ماست ، اما وضع فرزندانش براى ما مبهم است . مردانى هستند كه به انسابشان مى بالند كه خرافه و يا خوابى پريشان بيش نيست . ما به ايشان همان سخن وصى پيغمبر را مى گوييم كه كلامش محكم و متين است : اگر از تو چيزى را پرسيدند و تو ندانستى كه مطلب از چه قرار است ، بگو خدا مى داند (504)

وصيت در شعر ماءمون ، خليفه عباسى

سياست نزديكى به علويين ، مامون ، خليفه عباسى ، را بر آن داشت تا حضرت رضا(ع ) را به ولايتعهدى خويش برگزيند. او ضمن اشعارى در اين مورد چنين سروده و از وصى پيغمبر ياد كرده است :

آيا از اينكه من دوستدار ابوالحسن ، وصى پيغمبر، هستم ، مورد ملامت مى باشم ، اين از شگفتيهاى زمان است ! (505)

و نيز گفته است :

از زمره گمراهان مى باشد كسى كه كينه توزانه هنگامى بر من خشمگين شود كه من به فرزند وصى پيغمبر نزديك شده باشم . (506)

شهرت لقب وصى براى على (ع ) در طول قرون

مبرد در كتاب الكامل خود آورده است كه كميت شاعر چنين سروده است :

وصى همان كس است

كه تحوبى (507) با كشتن او، كاخ آمال امت را درهم كوبيد.

آنگاه مبرد (508) اضافه كرده كه لفظ وصى را كه كميت (509) شاعر در شعر خود آورده است ، مردم آن روزگار با آن آشنا بودند و بسيار بر زبان مى آورند.

بنابراين اميرالمومنين (ع ) به وصى پيغمبر(ص ) شهرت داشته ، تا جايى كه همان لقب از ويژگيهاى او به حساب مى آمده ؛ همان گونه كه به ابوتراب معروف بوده است .

مبرد در اين سخن خود كه على (ع ) به لقب وصى معروف بوده ، شعر ابوالاسواد دوئلى (510) را شاهد آورده كه نام وصى را همراه نام حمزه و عباس آورده ، بدون اينكه از هيچيك آنها تعريفى ويژه كرده باشد. ابوالاسود مى گويد:

من ، محمد را بسيار دوست مى دارم ، همين طور عباس و حمزه و وصى را.

و سخن حميرى كه گفته است :

من پيرو همان دينى هستم كه وصى به آن معتقد است ، و من با همان باور در جنگ نخيله پيكار كرده ام .

و نيز گفته است :

خداوند به وجود محمد بر آنها منت نهاد و هدايتشان فرمود: و خوراك و پوشاكشان بداد. اما چون وصى او بر سر كار آمد، با او برخوردى ناخوشايند داشتند و شرنگ ناراحتى را به كامش فرو ريختند. (511)

همچنين محمد بن ادريس شافعى ، پيشواى شافعيان (م 204) سروده است :

ان كان حب الوصى رفضا فاننى ارفض العباد. اگر دوستى وصى وفض به حساب آيد، پس من از همه بندگان رافضى ترم . (512)

ابن دريد نيز در همين زمينه مى گويد:

من هواخواه محمد و وصى او و دو فرزندش

و دختر پاكيزه او مى باشم . (513)

و در ديوان متنبى آمده است كه از او پرسيدند كه چرا اميرالمومنين على بن ابى طالب (ع ) را ستايش نمى كنى ؟ او در پاسخ گفت :

و ترك مدحى للوصى تعمدا

اذ كان نورا مستطيلا شاملا

و اذا استقل الشى ء قام بذاته

و كذا ضياء الشمس يذهب باطلا

معروفيش ، تعريفى ، تعريفى ماند كه از نور خورشيد به عمل آيد. (514)

كه بيت دوم آن با اين تغيير به صورت ضرب المثل درآمده است :

واذا استطال الشى ء قام بنفسه

و صفات ضوء الشمس تذهب باطلا(515)

همچنين متنبى در ستايش ابوالقاسم ، طاهر بن حسين علوى ، چنين سروده است :

او پسر رسول خدا(ص ) و فرزند وصى اوست و شبيه به ايشان مى باشد و اين آزموده شده است . (516)

و شيخ الاسلام جوينى (م 722) مى گويد:

برادر احمد مختار كه برگزيده خاندان هاشم است ، سرآمد آقايى و سرورى ، و شرافت و بركت و بزرگوارى است على ، ابوالحسن ، وصى محمد، پيشواى پيامبران مى باشد. (517)

و نيز گفته است :

برادر محمد(ص )، آخرين پيامبر بزرگوار، پيامبر پاك خداى عالميان است . على ، وصى پيغمبر و ياور او، و سرآمد شرافت و بزرگوراى و حيدر است . (518)

و نيز آقاى محمد حبيب العبيدى ، مفتى شهر موصل (م 1383 ق ) به هنگام انقلاب اسلامى مردم عراق در سال 1920 كه عراق به اشتغال قواى انگليس در آمده بود و آنها خود را قيم عراق و عراقيها مى دانستند، اشعارى زير نام فى صرخته الاولى سروده و ادعاى واهى آنان را مردود دانست . در آن اشعار

آمده بود:

اى غرب ! تو ادعايى عجيبى دارى ، مگر ما بجز وصى پيغمبر، ولى و صاحب اختيار ديگرى هم داريم . سوگند به انجيل و قرآن كه ما هر قيم و سرپرستى را نمى پذيريم ، هر چند كه از خون ما سيلاب خروشان برخيزد. مگر ما پس از وصى ، همسر زهرا (ع )، به سرپرستى انگليس سرفرود مى آوريم ؟

در سرزمين عراق به خاطر ابى عبدالله (ع )، فرزند زهرا، خونهاى نيكان ريخته شده است ، اكنون آيا بعد از حسين (ع )، سبط پيغمبر، ما به سرپرستى انگليسيها سرفرود مى آوريم ؟!

ساكنان زمين و آسمان بدانند كه پيروان وصى پيغمبر، هيچ سرپرست و صاحب اختيار ديگرى را به رسميت نمى شناسند.

ما پيمان خود را با پيغمبر شكسته و عار را به جان خود خريده ايم ، اگر سرپرستى ديگران را قبول كنيم . آيا وصى پيغمبر بر ما خشم نمى گيرد آنگاه كه به سرپرستى انگليسيها سرفرود مى آوريم ؟

ساكنان زمين و آسمان بدانند كه پيروان وصى پيغمبر، هيچ سرپرست و صاحب اختيار ديگرى را به رسميت نمى شناسند.

ما پيمان خود را با پيغمبر شكسته و عار را به جان خود خريده ايم ، اگر سرپرستى ديگران را قبول كنيم . آيا وصى پيغمبر بر ما خشم نمى گيرد آنگاه كه به سرپرستى انگليسيها سرفرود آوريم ؟

ما در روز قيامت به پيامبر رحمت و پدر زهراى اطهر و شهيد كربلا و امام در سامرا چه داريم بگوييم اگر سرپرستى انگليسيها سرفرود آوريم ؟

نه تو را با ما نسبتى است و نه ما را با تو. پس سرپرستى تو بر ما چه

معنايى دارد؟

اى زاده لندن ، تو نه علوى هستى و نه هاشمى و نه قريشى . و مسلمان و عرب هم نيستى ، نه از بستگان مايى و نه از مردم مشرق زمين . پس چرا تو سرپرست ما باشى ؟

از مذاهب مختلف (جعفرى و حنفى و شافعى و زيدى ) سخن مگو كه ما را شريعت واحد محمدى به گرد يكديگر فراهم كرده است . دينى كه ما را از قبول سرپرستى ديگران باز مى دارد. پس چرا تو سرپرست ما باشى ؟

ما از سياست تفرقه برانگيز شما به ستوه آمده ايم ، و اينك راه راست خود را باز يافته ايم . اى دشمنى كه با لباس دوست در آمده اى ، تو در برابر وصى و ابوبكر، بجز فردى رياكار بيگانه نمى باشى . پس چرا تو سرپرست ما باشى ؟ (519)

آنچه را درباره وصى و وصيت آورديم ، از همان ابتداى قرن اول هجرى تا قرن چهاردهم در نزد پيروان مذهب خلفا امرى مسلم و مشهور بوده است . مگر نه اينكه در جنگ جمل آن مرد ضبى از سپاه عايشه بانگ برداشت كه : ما افراد قبيله بنى ضبه از دشمنان على مى باشيم ، همان كسى كه از ديرباز به وصى معروف بوده است !

بارى ، على را وصى لقب داده بودند و او و يازده فرزند امامان را اوصياء مى خواندند؛ همان گونه كه هارون الرشيد، خليفه عباسى ، وقوع جنگ و خونريزى بين دو فرزندش (امين و مامون ) را از قول وصى پيغمبر خبر داده بود.

على را وصى ، و او و يازده فرزندش را اوصياء

مى گفتند در حالى كه از معنا و مفهوم چنين لقبى غافل بودند. اما زمانى كه به مفهوم آن مى انديشيدند و اهميت آن را در مى يافتند، گاهى آن را از اصل منكر مى شدند و زمانى هم آن را كتمان مى كردند، و گاهى نيز آن را تحريف مى كردند كه همه اين موارد را در مباحثى كه در پيش داريم ، به خواست خدا، مورد بحث و بررسى قرار خواهيم داد.

كوشش پيگير پيروان مذهب خلفا در كتمان وتاويل اخبار وصيت
اشاره

نخستين كسى كه در كتمان اخبار وصيت اقدام برداشته ام المومنين عايشه بوده است . اما همين انكار وصيت توسط او، خودگواهى است قاطع بر اشتهار اميرالمومنين (ع ) به لقب وصى در زمان حيات آن بانو.

حديث عايشه ، دليلى بر وصايت على (ع )

از مواردى كه دلالت مى كند اميرالمومنين (ع ) بين صحابه پيغمبر به وصى معروف و مشهور بوده ، روايتى است از ام المومنين عايشه كه در صحيح مسلم آمده است :

نزد عايشه سخن از اين به ميان آمد كه على ، وصى رسول خدا(ص ) بوده است . عايشه گفت : اين وصيت چه وقت صورت گرفته كه من نمى دانم ؟! آن وقت اضافه كرد: من پيغمبر را بر سينه خود يا كنار خود تكيه داده بودم كه طشتى خواست . و همچنان در كنارم به آرامى چشم از جهان فرو بست ، به طورى كه من نفهميدم چه وقت مرده است . با اين حال چه وقت پيغمبر به او وصيت كرده است ؟! (520)

ام المومنين عايشه در آن ايام سخت نيازمند اين بود كه مردم را عليه امام و شركتشان در جنگى كه سرانجام در تاريخ به جنگ جمل ناميده شد، بسيج كند. از اين روست كه مى بينيم اين گفتگو به صورت عادى برگزار نشده ، بكله شبيه به نوعى دليل عليه شهرت امام به وصى پيغمبر صورت گرفته است .

اين جبهه گيرى او با اين رويداد تاريخى متناسب بود و با جبهه گيريهاى ديگرش در همان ايام در برابر امام (ع ) كاملا هماهنگى داشت . به اين روايت كه ابن سعد از عايشه و در بيمارى رسول خدا(ص ) در كتاب

طبقات خود آورده است توجه كنيد:

پيغمبر به يارى دو مرد از خانه بيرون آمد. فضل بن عباس و مردى ديگر! پاهاى حضرتش به زمين كشيده مى شد و...

عبيدالله گفت من سخن عايشه را براى ابن عباس بازگو كردم .

ابن عباس گفت :

دانستى آن مرد ديگر چه كسى بوده كه عايشه نامش را نبرده است ؟ گفتم : نه ! گفت : او، على بن ابى طالب بود. عايشه نمى خواهد حتى يك كلمه خير درباره او از دهانش بيرون آيد. (521)

احمد بن حنبل در مسند خود مى نويسد:

مردى نزد عايشه آمد و زبان به بدگويى از على و عمار گشود.

عايشه به او گفت : در مورد على چيزى به تو نمى گويم ، اما عمار، من از رسول خدا شنيدم كه درباره اش مى فرمود: عمار بين دو امر قرار نمى گيرد مگر اينكه درست ترين آن را برمى گزيند. (522)

آرى ، اين كونه ام المومنين عايشه از عمار دفاع مى كرد از بدگويى به او مى شد، اما در برابر ياوه گويى به على (ع ) سكوت اختيار مى نمود!

روايت زير در صحيح مسلم و بخارى و ديگر مصادر آمده است كه ما سخن مسلم را را مى آوريم .

از عايشه روايت كرده اند كه رسول خدا مردى را به سركردگى گروهى از اصحابش ، ماموريت جنگى در خارج از مدينه داد.

آن مرد در نمازهايى كه با گروهش به جاى مى آورد، هميشه بعد از حمد، به خواندن سوره توحيد بسنده مى كرد. وقتى كه آن گروه از ماموريت خود بازگشتند، آن موضوع را به پيامبر خدا(ص ) گزارش دادند. پيامبر فرمود: از خودش

بپرسيد كه چرا چنين مى كند؟

آنها اين مطلب را از خود او پرسيدند. او گفت :

آن سوره ، سراسر صفات خداى رحمان است و از اين جهت دوست دارم كه آن را بخوانم . پيغمبر خدا(ص ) با شنيدن اين پاسخ فرمود: به او بگوييد كه خداوند هم تو را دوست مى دارد. (523)

اين مرد را كه خداوند او را دوست مى دارد و عايشه صلاح نمى بيند كه حتى نامش را ببرد چه كسى مى تواند باشد؟

راستى را اگر آن مرد ابوبكر، پدر عايشه بود و با عمر و يا يكى ديگر از نزديكان و بستگانش ، مثلا پسر عمويش طلحه و يا همانند وى ، باز هم اسمش را نمى برد؟!

ما هر قدر در مصادر مذهب خلفا جستجو كرديم ، نام اين مرد را نيافتيم ، ناگزير به مصادر مذهب اهل بيت روى آورديم و خبر مربوط به آن را تفسير سوره اخلاص در كتاب مجمع البيان و تفسير البرهان ، و باب معناى قل هو الله احد در كتاب توحيد شيخ صدوق (م 381) يافتيم كه چنين است : از صحابى ، عمران بن حصين ، آورده اند كه گفت :

رسول خدا(ص ) سريه اى را ماموريت داد و على را به فرماندهى آن برگماشت . چون اين گروه از ماموريت خود بازگشتند، پيغمبر خدا(ص ) از كارشان پرسيد. پاسخ دادند كه همه چيز بخوبى پيش مى رفت ، مگر اينكه على در هر نماز با ما سوره قل هو الله احد را مى خواند. رسول خدا(ص ) علت آن را از على جويا شد و على پاسخ داد: من قل هو

الله احد را دوست دارم . و پيغمبر فرمود: به پاس اين محبت ، خدا هم تو را دوست دارد. (524)

در صحت اين حديث دو شاهد قوى و محكم است .

1- در صحيح بخارى و ديگر منابع آمده ام المومنين عايشه در حديث خود از امام (ع ) با لفظ رجل (مردى ) يادكرده است ؛ كما اينكه همين تعبير را در اين حديث نيز به كار برده است !

2- در صحيح بخارى و ديگر منابع آمده است كه رسول خدا(ص ) درباره على (ع ) فرمود كه خداوند او را دوست مى دارد؛ همان گونه كه در اين حديث هم آمده است كه خداوند تو را دوست مى دارد.

و به اين ترتيب عايشه در حديث خود نام على را نبرده و با كنايه از شخص او به مردى يادكرده است . به اين مقدار از كم لطفى در حق امام (ع ) بسنده نكرده ، بلكه از اين هم پاى خود را فراتر نهاده است كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم .

شادى عايشه از شنيدن خبر شهادت امام على (ع )

ناگوارتر از همه مطالبى كه تاكنون آورديم ، خبرى است كه ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين خود در مورد شهادت اميرالمومنين على (ع ) و شادى عايشه از آن آورده است . او مى نويسد: هنگامى كه خبر شهادت امام على به عايشه رسيد، او به سجده افتاد. (525) يعنى به پاس اين مژده خداى را سپاس گفت !

طبرى و ابوالفرج اصفهانى و ابن سعد و ابن اثير آورده اند: هنگامى كه خبر شهادت على به عايشه رسيد، گفت :

فالقت عصاها و استقر بها النوى

كما قر عينا بالاياب

المسافر

عصايش را بيفكند و آبها از آسياب بيفتاد و از خبر مرگش چنان شادمان شدم كه چشم منتظر به ديدار مسافر.

آنگاه پرسيد: چه كسى او را كشت ؟ گفتند: مردى از قبيله مراد. پس گفت :

فان يك نائيا فلقد نعاه

غلام ليس فى فيه التراب

اگر چه خود او دور است ، ولى خبر مرگش را جوانى آورد كه خاك بر دهانش مباد.

زينب ، دختر ام سلمه ، كه در آنجا حضور داشت ، روى به عايشه كرد و گفت : اينها را تو درباره على مى گويى ؟ عايشه پاسخ داد:

فراموشش كرده بودم . هر وقت فراموش كردم مرا يادآورى كنيد! آن وقت اين شعر را خواند: هماره بين ما چون دو دوست اشعار شيرين ردوبدل مى شد، تا اينكه من از او روگردان شدم و داستان ما در هر مجتمعى ، تو گويى طنين مگس را مى مانست . (526)

مقايسه اى ميان احاديث عايشه و ديگران

برخى از جبهه گيريهاى ام المومنين عايشه را در برابر اميرالمومنين على (ع ) از نظر گذرانديم . اما اين سخن او كه گفته است : چه وقت پيغمبر خدا(ص ) به على وصيت كرد... او از دنيا در حالى كه به سينه من تكيه داده بود و يا سرش روى جناغ سينه و زير چانه ام قرار داشت و من مرگش را متوجه نشدم (527)، روايتى است كه اين بانو در گفتن آن تنهاست و كسى ديگر چنين نگفته و حتى روايتهاى ديگرى با آن معارض است . توجه كنيد:

اين سعد در طبقاتش در باب آنان كه از درگذشت رسول خدا(ص ) در آغوش على (ع ) سخن گفته اند مى نويسد:

1- از

على بن ابى طالب روايت شده است كه گفت :

رسول خدا(ص ) در بيماريش فرمود: برادرم را برايم بخوانيد. مرا بر بالينش فراخواندند. آن حضرت فرمود: نزديك من بيا. به كنارش رفتم ، حضرتش به من تكيه داد و در همان حال با من سخن مى گفت ، به طورى كه گاه آب دهان مباركش به صورتم مى خورد. تا هنگامى كه مرگ سراسر اندام او را فرا گرفت و بدن شريفش در آغوشم سنگين شد...

2- و از على بن الحسين آورده است كه گفت :

قبض رسول الله (ص ) و راسه فى حجر على . يعنى رسول خدا(ص ) سرش بر دامان على بود كه از دنيا رفت .

3- و از شعبى آورده است :

رسول خدا(ص ) سرش بر دامان على بود كه از دنيا رفت و همو بود كه حضرتش را غسل داد...

4- و ابوغطفان گفته است كه از ابن عباس پرسيدم :

آيا تو به چشم خود ديدى كه سر پيغمبر در هنگام مرگ بر دامان كسى باشد؟ ابن عباس جواب داد: رسول خدا(ص ) بر سينه على تكيه داده بود كه از دنيا رفت . گفتم : عروه از عايشه برايم نقل كرده كه او گفته است رسول خدا(ص ) سر مباركش در هنگام مرگ ما بين سينه و گردن من قرار داشت و به من تكيه داده بود كه از دنيا رفت ! ابن عباس در پاسخ من گفت : تو هم باور كردى ؟! به خدا سوگند رسول خدا(ص ) بر سينه على تكيه داده بود كه از دنيا رفت ، و نيز شخص على بود كه او را غسل

داد...

5- و از جابربن عبدالله انصارى آورده است كه گفت :

روزى كعب الاخبار در زمان خلافت عمر، و هنگامى كه همه ما در خدمت خليفه نشسته بوديم ، از جاى برخاست و از او پرسيد: آخرين سخنى كه از دو لب پيغمبر بيرون آمده بود چه بود؟ عمر گفت : از على بپرس . كعب گفت : على كجاست ؟ عمر جواب داد: آنجاست ، از او بپرس . و كعب سخن از سرگرفت ، و على در پاسخ گفت :

حضرتش را بر سينه خود تكيه داده بودم ، و او هم سرش را بر شانه ام نهاده بود و فرمود: نماز، نماز. (اسندته الى صدرى فوضع راسه على منكبى . فقال : الصلاه ، الصلاه ).

كعب گفت : درست است ، آخرين سخن پيامبران همين است . به همين مامور شده و بر همين حالت هم برانگيخته مى شوند.

آنگاه روى به عمر كرد و پرسيد: چه كسى آن حضرت را غسل داد؟ عمر پاسخ داد: از على بپرس . و كعب از امام پرسيد و او پاسخ داد: من او را غسل دادم و ابن عباس هم نشسته بود و اسامه و شقران هم پشت سر هم آب مى آوردند. (528)

با اين حساب ، اگر رسول خدا(ص )، بنا به گفته عايشه ، روى سينه و گلوى او سنگين شد و درگذشت ، حتما عمر به كعب الاحبار مى گفت كه از ام المومنين عايشه بپرس كه آخرين سخن پيغمبر چه بود، و او را به امام ارجاع نمى داد.

محكمتر و قاطعتر از همه آن روايتها، روايت يكى از بانوان پيغمبر و امهات المومنين

، ام سلمه ، است كه خود شاهد ماجرا بوده است . او مى گويد:

به خدا سوگند على تا آخرين لحظه حيات پيغمبر(ص ) در كنار آن حضرت و نزديكترين كس به او بود. صبح بود كه ما به عيادت او رفتيم . او مرتب مى گفت : على آمد؟ على آمد؟ تا اينكه فاطمه گفت : خودت او را پى كارى فرستادى .

بالاخره على آمد و من گمان بردم كه پيغمبر خدا(ص ) با او كارى خصوصى دارد. اين بود كه همه ما برخاستيم و از اتاق بيرون آمديم و بيرون اتاق ، نزديك در نشستيم . من از ديگران به در نزديكتر بودم و ديدم كه رسول خدا(ص ) على را در كنار گرفت و درگوشى با او به سخن گفتن پرداخت . و همين حالت ادامه داشت تا اينكه همان روز پيغمبر از دنيا رفت و على تا آخرين لحظه با او بود و از همه كس برايش گراميتر. (529) و در روايت عبدالله بن عمر آمده است :

رسول خدا(ص ) در بيماريش فرمود: على را بر بالينش فراخواندند و چون بيامد، آن حضرت روى انداز خود را بر روى على افكند و وى را در كنار گرفت ... (530)

و از سخنان اميرالمومنين (ع ) درباره چگونگى وفات پيامبر خدا اين است : ... آنگاه كه سرت را بر لحد آرامگاهت نهادم ، و جان گراميت بين گردن و سينه ام از تن شريف مفارقت جست . پس همه از خداييم و به سوى او باز مى گرديم . (531)

و نيز آن حضرت فرمود است :

رسول خدا(ص ) از دنيا رفت ،

در حالى كه سر مباركش بر سينه ام قرار داشت و بر روى دست من بودكه روح پاكش از بدن بيرون شد، و من آن دست را بر صورت خود كشيدم .

غسل دادن حضرتش را من خود برعهده گرفتم و فرشتگان مرا در آن يارى مى دادند و در همان حال ، خانه و در و ديوار آن به گريه و زارى درآمده بودند. گروهى از فرشتگان بالا مى رفتند و گروهى نيز فرود مى آمدند و همهمه نمازگزاردن آنها همين طور در گوشم طنين افكن بود تا آنگاه كه ما او را در آرامگاهش نهاديم . (532)

بررسى احاديث ام المومنين عايشه

همان گونه كه گذشت ، عايشه در اين روايت كه رسول خدا(ص ) در آغوش او جان داده ، در برابر حديثهاى ديگران تنهاست .

به گمان ما، و به طورى كه در پيش هم گفته ايم ، عايشه اين حديث را در جنگ بصره ، و يا پس از سپرى شدن دوران زمامدارى عمر و عثمان بر زبان آورده است . و يا مى توان گفت كه حديث با دوران زمامدارى معاويه مناسبت دارد؛ زيرا او مردم را از نقل فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع ) منع مى كرد و به نقل مطالبى كه با آن متناقض بود، فرمان مى داد.

و به فرض اينكه سخن عايشه درست باشد و رسول خدا در آغوش و روى سينه او از دنيا رفته باشد، آيا تنها اين ادعا، تواتر رواياتى را كه بيانگر اين مطلب هستند كه امام ، وصى پيغمبر خدا بوده است ، نقض مى نمايد؟ آيا وقتى ديگر نبوده تا رسول خدا(ص ) وصاياى خود را

با امام ميان گذاشته باشد؟ همان گونه كه روايات بسيارى بر اين مطلب دلالت دارند؛ از جمله اصحاب سنن و مسانيد از قول امام (ع ) آورده اند كه :

مرا با رسول خدا(ص ) دو ديدار خصوصى بود: يكى در شب و ديگرى در روز. و هر نوبت كه به خدمتش مى رسيدم ، اگر او در حال نماز بود، به آرامى سرفه مى كرد... (533)

و در روايتى ديگر مى گويد:

مرا در نزد رسول خدا(ص ) مقام و منزلتى ويژه بود كه هيچيك از مردم را نبوده است . من سحرگاهان هر روز به خدمتش مى رسيدم و او را سلام مى دادم ، مگر اين كه سرفه مى كرد... (534)

و در تاريخ ابن عساكر از قول جابر بن عبدالله آمده است :

در جنگ طائف ، رسول خدا(ص ) با على به نجوا پرداخت و نجوايش به درازا كشيد، تا اينكه يكى از اصحاب آن حضرت گفت : نجوايش با پسر عمويش چه طولانى شد! اين سخن به گوش پيغمبر رسيد، پس آن حضرت فرمود: من او را به نجوا نخوانده بودم ، بلكه دستور خدا بود تا با وى نجوا كنم .

همين روايت بنا به لفظى ديگر چنين آمده است :... زمان درازى با او به نجوا پرداخت . ابوبكر و عمر و ديگران نظاره گر اين نجوا بودند. و چون رسول خدا(ص ) نزد ما بازگشت ، يكى از ما گفت : اى رسول خدا! امروز نجوايت با او به درازا كشيد! پيغمبر گفت : من او را براى نجوا انتخاب نكرده بودم ، بلكه خداوند او را براى نجوا برگزيده بود. (535)

ما

اين روايات را از مصادر ديگر در بخش حاملان علوم پيغمبر و مصادر شريعت اسلامى در مذهب اهل بيت در همين كتاب آورده ايم .

مقايسه اى ميان حديث عايشه و سخن امام (ع )

ام المومنين عايشه در روايتى كه خبر از آخرين ساعات حيات رسول خدا(ص ) مى دهد كه حضرتش در آخرين دقايق عمر طشتى خواست تا در آن ادرار كند و سپس درهم شكست و سنگين شد و همچنان كه به او تكيه داده بود از دنيا رفت و امثال اين الفاظ، تنهاست و كسى ديگر چنين مطالبى را نگفته است .

به اين روايت ، روايت او ديگران را در مساله آغاز نزول وحى اضافه كنيد كه مى گويد: رسول خدا(ص ) در همان هنگام كه با نخستين نزول وحى و فرود آمدن جبرئيل از جانب خداوند و آياتى از سوره بقره روبرو شد، در وجود جبرئيل به ترديد افتاد كه نكند شيطان باشد كه مى خواهد او را به بازى بگيرد! و در آيات قرآن هم شك كرد كه مبادا آنها از همان دست كلمات مسجع و موزونى باشد كه كاهنان بر زبان مى آورند! تا اينكه سرانجام ورقه بن نوفل نصرانى او را از اين ترديد و دودلى بيرون آورد و به او قوت قلب و اطمينان داد كه اين طور نيست ، بلكه او پيغمبر خداست و به او وحى شده است ، همان طور به موسى بن عمران وحى مى شد! اين بود كه خيالش آرام گرفت و فهميد كه پيغمبر است !

و احاديثى ديگر از مذهب خلفا درباره سيره و رفتار رسول خدا(ص ).

اين قبيل احاديث ، همان گونه كه در بحثهاى مقدماتى كتاب آورديم ،

در ذهن كسانى كه به درستى آنها ايمان داشته باشند، برداشتى ويژه از شخص پيغمبر ايجاد مى نمايد و مقام سرآمد پيامبران خدا را از حد يك انسان عادى و معمولى هم پايينتر مى آورد. و اينجاست كه به آن مرد به اصطلاح داناى سعودى حق داده مى شود كه بگويد: محمد كيست ؟ محمد هم مردى مانند من بوده و مرده است !

امام در حديث اميرالمومنين (ع ) كه از ابتداى نزول وحى سخن مى گويد و خود در هنگام نزول نخستين وحى در غار حراء و در كنار پيغمبر، تنها شاهد اين رويداد بس بزرگ بوده است ، چنين آمده است :

او در هنگام صداى ناله اى را شنيد و پيغمبر خدا به او فرمود كه اين ناله شيطان است و از اينكه ديگر طاعت نمى شود، نااميد شده است .

همچنين در سخن آن حضرت آمده است :

خداوند از همان ابتداى شيرخوارگى يكى از بزرگترين فرشتگانش را مامور ساخت تا شبانه روز در كنار رسول خدا(ص ) راه و رسم مكارم اخلاق جهان را به حضرتش بياموزد.

و يا آنجا كه از وفات پيامبر خدا(ص ) سخن مى گويد، مى فرمايد:

رسول خدا(ص ) او را به خود نزديك ساخت و با او به راز گفتن و نجوا و وصيت پرداخت تا آنگاه كه درگذشت و روح پاك از بدن شريفش بر روى دست او به عالم بالا پركشيد (536) و او آن دست را بر صورت خود كشيد و به غسل و تجهيز او پرداخت ، در حالى كه فرشتگان او را يارى مى دادند و در و ديوار خانه به گريه و

زارى درآمده بودند. گروهى از فرشتگان به آسمان بالا مى رفتند و گروهى فرود مى آمدند و همهمه نماز ايشان مرتبا گوش او را نوازش مى داد تا اينكه بدن مباركش را در آرامگاهش نهادند.

همانند اين احاديث نيز از سيره رسول خدا(ص ) در مذهب اهل بيت در ذهن كسانى كه به درستى آنها ايمان داشته باشند اثرى ويژه و برداشتى مخصوص بر جاى خواهد گذاشت .

با چنين حالتى ، نزديكى مسلمانان ممكن نخواهد شد، مگر هنگامى كه مجموعه احاديث هر دو مذهب در كنار هم مورد بحث و مقايسه قرار گيرند تا در هر مورد به حقيقت مطلب برسيم . آن وقت ، با خواست خدا و در پرتو چنان تحقيقاتى ، برادرى مسلمانان محقق خواهد شد.

بار ديگر تاكيد مى كنم كه آنچه پيش از هر كارى لازم است تا مورد بررسى قرار گيرد، بحث مقايسه اى اخبار سيره پيغمبر اكرم و تاريخ زمان آن حضرت و تاريخ كسانى است كه به شرف همصحبتى حضرتش نائل گرديده اند.

دو حديث متعارض از يك بانو و از دو سنگر

ابن عساكر آورده است كه دو نفر از بانوان از عايشه پرسيدند:

اى ام المومنين ! از على برايمان بگو. عايشه گفت : از چه چيز مردى مى پرسيد كه دستهايش رسول خدا را در آغوش گرفته بود كه جان شريفش به عالم بالا پركشيد و او آن دست را، به عنوان تبرك به صورت خود كشيد و در محل به خاك سپردنش اختلاف كردند و او گفت : بهترين مكان نزد خدا همانجاست كه پيامبرش از دنيا رفته است . آن دو پرسيدند: اگر چنين است ، پس چرا عليه او جنگ برخاستى ؟ عايشه

پاسخ داد: كارى است شده و حاضرم به جبران آن ، آنچه در دنياست به تاوانش بپردازم . (امر قضى . لوددت ان افديه بما فى الارض ).

اين حديث عايشه با سخن اميرالمومنين موافق است كه مى فرمايد: رسول خدا(ص ) در حالى كه سرش بر سينه ام تكيه داشت از دنيا رفت و روح مقدسش بر روى دستم به عالم بالا پركشيد و من دست به صورتم كشيدم .

و با سخن نخستين او معارض است كه گفته بود: رسول خدا(ص ) بر روى سينه و زير چانه ام تكيه داده بود كه در هم شكست و سنگين شد و از دنيا رفت ! و باز ابن عساكر از عايشه آورده است :

چون وفات رسول خدا(ص ) فرا رسيد، فرمود: عزيزم را برايم بخوانيد. در اجراى دستور آن حضرت ، على را خواندند. چون چشم پيغمبر به على افتاد رواندازى كه بر روى خود داشت بر روى او افكند و وى را در آغوش گرفت و همچنان بود تا از دنيا رفت . (537)

اين حديث عايشه نيز با سخن عبدالله بن عمر مطابقت دارد كه گفته است ؛ رسول خدا(ص ) در بيماريش مرتب مى گفت على را برايم بخوانيد و... افزون بر اين ، حديث مزبور عايشه با اين حديث او كه رسول خدا بين سينه و گلوگاهش از دنيا رفته است و امثال آنها، تعارض دارد.

منشا همه اين حديثهاى متعارض ، شخص ام المومنين عايشه است و علت اين است كه آن بانو در جبهه گيريهاى متفاوت نسبت به امام (ع ) و از سنگرهاى مختلف اين سخنان را بر زبان آورده

است كه ما به بيان آنها مى پردازيم .

موضعگيرى در برابر امام از دو جبهه مختلف

پس از وفات پيغمبر خدا(ص )، با ابوبكر بيعت به عمل آمد، ولى به موجب روايت ام المومنين عايشه ، على و همه بين هاشم به مدت شش ماه ، و تا زمانى كه فاطمه (س ) زنده بود، با ابوبكر بيعت نكردند. (538) پس از انجام بيعت هم على همچنان تا اواخر حكومت عثمان از صحنه سياست دور نگه داشته شد، تا اينكه در اواخر حكومت عثمان ، عايشه عليه او قيام كرد و رهبرى مخالفان او را، مانند طلحه و زبير و ديگران ، برعهده گرفت ؛ (539) به اين اميد كه پس از عثمان پسر عمويش طلحه به خلافت بنشيند.

اما هنگامى كه عثمان كشته شد و مسلمانان با على بيعت كردند، ناگهان تغيير جهت داد و هوا خواه عثمان و خونخواه او گرديد و با اتهامى بى اساس ، نوك حمله را متوجه امام كرد و جنگ جمل را به او تحميل نمود!

عايشه در اين جنگ شكست خورد و اميرالمومنين (ع ) او را به مدينه بازگردانيد. او در آنجا ساكن شد و تا شهادت امام كينه او را همچنان در دل داشت و ديديم كه چگونه از شنيدن خبر شهادت امام اظهار شادمانى كرد.

اما چون دور زمامدارى به معاويه رسيد، اشتراك هدف او و معاويه در مخالفت و دشمنى با امام ، او و معاويه را در يك صف و در كنار هم قرار داد، تا اينكه اين دوستى و صميميت به سبب اعدام حجر بن عدى توسط معاويه ، به سردى و تيرگى كشيد.

و آنگاه كه معاويه در مقام گرفتن بيعت

براى پسرش يزيد برآمد، عبدالرحمان بن ابى بكر، برادر تنى ام المومنين عايشه ، بسختى با آن به مخالفت برخاست . و چون در اجراى فرمان معاويه براى گرفتن بيعت براى يزيد، مروان حكم ، فرماندار حجاز، در مسجد پيغمبر به سخنرانى برخاست و گفت : اميرالمومنين معاويه در مقام خيرخواهى براى شما از هيچ كارى فروگذار نكرده و فرزندش يزيد را جانشين خود قرار داده است ، عبدالرحمان از جاى برخاست و خطاب به او گفت : اى مروان ! قسم به خدا كه هم تو دروغ مى گويى و هم معاويه ، شما تا به حال كدام خيرى را براى امت محمد خواسته ايد؟ بلكه شما مى خواهيد كه حكومت را موروثى كنيد، به طورى كه هر وقت پادشاهى مرد، پادشاهى ديگر جاى او را بگيرد!

مروان كه از اين اعتراض جا خورده بود، با اشاره به فرزند ابوبكر گفت : اين همان كسى است كه خداوند اين آيه را درباره اش نازل كرده است : والذى قال لوالديه اف لكما. يعنى و آن كس كه به پدر و مادرش گفت واى بر شما، (احقاف / 17).

عايشه سخن مروان را از پشت پرده شنيد، پس همانجا برخاست و خطاب به مروان گفت : مروان ! مروان ! مردم همگى خاموش شدند و مروان نيز به طرف صدا برگشت كه ام المومنين ، عايشه گفت : تو مى گويى كه درباره عبدالرحمان آيه اى در قرآن نازل شده است ؟! به خدا سوگند كه دروغ گفتى . آن آيه در حق عبدالرحمان نازل نشده ، بلكه درباره فلانى پسر فلانى نازل شده ، اما تو

خودت پاره اى از لعنت خدايى !

و بنا به روايتى ديگر، بانگ برداشت :

قسم به خدا كه مروان دروغ گفت و آن آيه مربوط به عبدالرحمان نيست ، بلكه رسول خدا(ص ) حكم پدر مروان ، را لعنت كرده ، در حالى مروان در صلب او قرار داشته است . پس مروان پاره اى از لعنت خداى عزوجل مى باشد. (540)

اين حديث را بخارى در صحيح خود آورده ، ولى آن را به گونه اى خاص نقل كرده است ! توجه كنيد؛

مروان از سوى معاويه بر حجاز حكومت مى كرد. او به سخنرانى برخاست و درباره يزيد مطالبى گفت تا مردم با حكومت او، بعد از پدرش ، موافقت و با او بيعت كنند، ولى عبدالرحمان بن ابى بكر چيزى گفت و مروان هم فرمان داد تا او را بگيرند. عبدالرحمان به خانه عايشه پناه برد و ماموران مروان بر او دست نيافتند. اين بود كه مروان گفت ابن عبدالرحمان همان كسى است كه خدا درباره اش گفته است : والذى قال لوالدئه اف لكما اتعد اننى ... و عايشه هم از پشت پرده بانگ برداشت كه خداوند بجز موضوع تبرئه من ، چيزى درباره ما در قرآن نازل نكرده است ! (541)

و به اين ترتيب بخارى سخن عبدالرحمان را كه گفته بود مى خواهيد حكومت را به امپراتورى موروثى تبديل كنيد... به چيزى تبديل كرده و روايت عايشه را هم درباره مروان بكلى حذف كرده است ؛ و اين در صورتى است كه ابن حجر در شرحش بر صحيح بخارى (فتح البارى ) تمام روايت را آورده كه در برخى از الفاظ آن آمده

است : رسول خدا(ص ) پدر مروان را لعنت كرده و مروان هم در صلب او بوده است . (542)

بخارى از آن رو اين پرده پوشى را نموده كه معاويه و يزيد به اصطلاح از خلفاى مسلمين به حساب مى آمدند و او صلاح نمى ديده كه مردم از زبان فرزند ابوبكر صديق بشنوند كه آن دو خليفه ، خلافت اسلامى را به حكومت امپراطورى موروثى تبديل كرده اند كه هر وقت پادشاهى مرد، وليعهدش به عنوان شاهى ديگر جاى او را بگيرد! و نيز روايت عايشه را درباره مروان تماما حذف كرده است . زيرا همين مروان روزى بر كرسى خلافت مسلمانان تكيه زده بود و صلاح نبود سخنانى كه گوياى بدى و پليدى نهاد اين به اصطلاح خليفه مسلمانان است ، گفته شود.

شيخ بخارى در كتاب صحيح خود چنين كرده و هر چه را مايه زشتى و بدنامى خلفا و حكام بوده ، خذف نموده است ، و از همين روست كه مذهب خلفا كتاب او را از صحيحترين كتابها، بعد از كتاب خدا، به حساب مى آورند و او را هم پيشوا و امام المحدثين مذهب خود مى شمارند.

مرگ ناگهانى عبدالرحمان بن ابى بكر

چون معاويه نتوانست از مردم حجاز براى يزيد بيعت بگيرد، به بهانه حج ، ولى در حقيقت براى سامان دادن به امر بيعت يزيد، به مدينه آمد. به خبرى كه ابن عبدالبر در كتاب استيعاب در همين مورد آورده است توجه كنيد:

معاويه بر منبر قرار گرفت و موضوع بيعت يزيد را مطرح كرد. در اعتراض به پيشنهاد معاويه ، حسين بن على و عبدالله بن زبير و عبدالرحمان بن ابى بكر سخن گفتند

و عبدالرحمان گفت :

مگر حكومت ارثى است كه چون پادشاهى بميرد، پادشاهى ديگر جاى او را بگيرد؟ به خدا قسم كه ما هرگز موافقت نمى كنيم .

پس از اينكه عبدالرحمان از بيعت با يزيد سرپيچى نمود، معاويه يكصد هزار درهم برايش فرستاد، ولى عبدالرحمان زير بار آن نرفت و پولها را برايش پس فرستاد و گفت : دينم را به دنيايم بفروشم ؟!

عبدالرحمان پس از اين مخالفت آشكار خود با خلافت يزيد، از مدينه به قصد مكه بيرون شد، اما در بين راه و نرسيده به مكه و پيش از اينكه بيعت يزيد سامانى بگيرد، درگذشت ! (543)

ابن عبدالبر پس از آن مى نويسد:

ناگهان عبدالرحمان در محلى به نام الحبشى ، (544) در ده ميلى مكه ، درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد. گفته اند كه عبدالرحمان خوابيده بود كه در همان حال از دنيا رفت ! چون خبر مرگش به عايشه رسيد، بر هودج بنشست و به قصد اداى حج از مدينه بيرون شد و بر سر گور برادر حاضر گرديد. او خواهر تنى عبدالرحمان بود. وى بر گور برادر بگريست و به اين شعر تمثل جست :

ما چون همدمان جذميه چنان باهم مانوس بوديم كه مى گفتند اينان از هم جداشدنى نيستند. اما بين من و مالك را مرگ از هم جدايى انداخت ، با آن همه همبستگيها، گويى شبى را با هم نبوده ايم . (545)

به خدا سوگند اگر اينجا بودم تو را آن سان كه در خورت بود به خاك مى سپردم ، و اگر بر بالينت حاضر بودم اين اندازه نمى سوختم .

و در مستدرك حاكم چنين آمده

است :

عبدالرحمان در خوابگاه خود به خواب رفت و چون رفتند تا بيدارش كنند، وى را مرده يافتند و عايشه را چنين به گمان رسيد كه به جان برادرش سوء قصدى شده است . و هنوز برادرش زنده بوده كه ماموران مرگ شتابزده زنده به گورش كردند! (546)

اگر عبدالرحمان زنده مى ماند، با نظر قاطعى كه داشت و مخالفت آشكارش با بيعت يزيد، و وجود پشتيبانى مانند ام المومنين عايشه ، بيعت با يزيد هرگز صورت نمى گرفت ، اما سوگمندانه او هنوز به مكه نرسيده بود كه درگذشت .

عبدالرحمان در راه مكه مرد، تا راه براى گرفتن بيعت براى يزيد هموار گردد، همان گونه كه مالك اشتر نيز در راه مصر به سبب تمهيد معاويه و خوراندن سمى مهلك به او درگذشت . (547)

عبدالرحمان در راه مخالفت با بيعت يزد ترور شد، همان گونه كه سعدبن ابى وقاص و عبدالرحمان بن خالد بن الوليد ترور شدند و همه اينها از نظر تيزبين ام المومنين عايشه پوشيده نبود.

از اين رو بود كه عايشه با تمام وجود با بنى اميه درافتاد و جنگى خستگى ناپذير و خرد كننده را به حربه برنده تبليغاتى عليه ايشان ، با نشر احاديثى كه خود از پيغمبر خدا(ص ) درباره مروان و پدرش حكم شنيده بود، آغاز كرد.

وى مخصوصا با سياست معاويه در افتاد كه قصد داشت تا در پناه كوبيدن و پنهان داشتن فضايل و مناقب همه بنى هاشم بويژه بيت امام ، مقام امام حسن و امام حسين را در جامعه مسلمانان پايين بياورد، و نيز قصد داشت تا خلافت را در اعقاب خود موروثى گرداند، و

در اين مورد گستاخى را به حدى رسانده بود كه مقرر داشت تا بر فراز منابر مسلمانان ، امام (ع ) را لعن و ناسزا گويند!

اينجا بود كه ام المومنين عايشه با تمام قوا عليه اين سياست معاويه به مخالفت برخاست ، و در اين نوبت به انتشار فضايل اميرالمومنين (ع ) و دو فرزندش حسن و حسين ، دو سبط پيغمبر، و همسرش فاطمه زهرا، دختر پيامبر خدا، پرداخت . اين است كه در اين نوبت از آن بانو احاديثى در فضايل و مناقب ايشان روايت شده كه برخى را خود از پيغمبر خدا(ص ) شنيده و برخى را نيز شاهد بر آن بوده است ؛ از آن جمله ، همان دو حديث متعارض با احاديث ديگر وى است كه در مساله وفات رسول خدا(ص ) آورده ايم .

موضعگيرى ام المومنين عايشه در برابر حديث وصيت ، گوشه اى از برخورد خلافت قرشى با احاديث رسول خدا(ص ) درباره اهل بيت آن حضرت و به پيروى از سياست كلى قريش بود كه نبايد خلافت و نبوت در بنى هاشم جمع شود! اينك ، به خواست خدا، در بحثى كه پيش داريم به بررسى اين موضوع خواهيم پرداخت .

كتمان فضايل امام (ع ) و نشر دشنام و لعن به او
توضيح

در بحث حاضر، نخست به ذكر علت نشر دشنام و لعن به امام على (ع ) مى پردازيم ، آنگاه اخبار كتمان فضايل و نشر دشنام و لعن به آن حضرت و سبب آن را خواهيم آورد.

ناخشنودى قريش از جمع نبوت و خلافت در بنى هاشم
طبرى در تاريخ خود

طبرى در تاريخ خود، دو گفتگو بين عمر و ابن عباس را ثبت كرده كه ما به نقل هر دو مى پردازيم . در گفتگوى اول ، عمر از ابن عباس مى پرسيد:

- ابن عباس ! راستى چرا قريش از رسيدن شما به حكومت و خلافت جلوگيرى كرد؟

نمى دانم .

اما من مى دانم ، زيرا نمى خواست كه شما بر آنها حكومت كنيد!

چرا؟! ما كه براى آنها منشا خير و خوبى بوديم !

- خدا بيامرز! قريش نمى خواست كه هم مقام نبوت در ميان شما باشد و هم خلافت و حكومت ، كه آن وقت شادمانه تكبير بفروشيد! و دور نيست كه بگوييد:

ابوبكر اين كار را كرد. اما نه به خدا، عاقلانه ترين كارى را كه از دستش بر مى آمد انجام داده است .

در گفتگوى دوم ، عمر از ابن عباس مى پرسد:

آيا هيچ مى دانى كه چرا قريش بعد از محمد شما را از به دست گرفتن زمام خلافت مانع شد؟ ابن عباس مى گويد نخواستم خود را با خبر نشان دهم ، اين بود كه گفتم :

- اگر هم ندانم ، اميرالمومنين مرا آگاه خواهد ساخت . عمر گفت :

- نمى خواستند كه نبوت و حكومت در ميان شما باشد، كه آن وقت شادمانه بر قوم خود فخر فروشى كنيد. اين بود كه قريش دست به انتخاب زد و موفق و پيروز هم گرديد.

- اگر

اميرالمومنين به من اجازه پاسخ بدهد و خشمش را بر سرم خالى نكند، پاسخ مى دهم !

- بگو ابن عباس !

- اى اميرالمومنين ! اينكه گفتى قريش دست به انتخاب زد و موفق و پيروز هم گرديد، اگر قريش آن را كه خداى عزوجل برايش صلاح ديده بود انتخاب مى كرد، كار درستى كرده بود، نه نابجا و بى مورد. و اما اينكه گفتى قريش نمى خواست كه نبوت و خلافت در ميان ما باشد، خداى عزوجل اين گونه كسان را چنين توصيف كرده است : ذلك بانهم كرهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم . يعنى بدان سبب كه آنها از آنچه خداوند نازل كرد كراهت داشتند، خداوند نيز اعمال ايشان را نابود فرمود. عمر گفت :

هيهات ! به خدا قسم اى فرزند عباس ! از تو به من چيزهايى گزارش داده اند كه نمى خواستم آنها را باور كنم تا از چشمم بيفتى ! گفتم :

- آنها چيستند اى اميرالمومنين ! اگر مطالبى درست و حق هستند كه روا نيست من از چشم تو بيفتم ، و اگر نادرست و بر خلاف مى باشند، فردى چون من بايد كه باطل و ناروا را از خود دور گرداند. عمر گفت :

به من گزارش داده اند كه تو گفته اى : قريش بر ما ستم كردند و حسادت نمودند و خلافت را از ما دريغ داشتند. گفتم :

اى اميرالمومنين ! اينكه به ما ستم شده است ، مطلبى است كه عاقل و نادان هم آن را مى داند. و اما اينكه گفتى حسادت ، ابليس هم به آدم حسادت برد و ما هم فرزندان محسود او

هستيم . عمر در پاسخ گفت :

هيهات اى پسر عباس كه شما بنى هاشم تا بوده دلهايتان از حسادت مالامال و از نيرنگ و دورويى در تب و تاب بوده است ! در جواب گفتم :

- آرام اى اميرالمومنين ! قلوب مردمى را كه خداوند پليدى و ناپاكى را از آنان زدوده و پاك و پاكيزه شان فرموده ، به حسادت و دورويى توصيف مكن كه قلب رسول خدا(ص ) نيز از قلوب بنى هاشم است .

كافى است فرزند عباس ! دور شو!

اطاعت مى كنم . اما همين كه برخاستم تا بروم ، از من خجالت كشيد و گفت :

بنشين پسر عباس ! به خدا سوگند جانبت را رعايت كردم و مايلم كه تو را شادمان ببينم . گفتم :

اى اميرالمومنين ! من بر تو و ديگر مسلمانان حقى دارم و هر كس كه اين حق را رعايت كند، بهره اش را برده و راه درستى رفته ، اگر حق مرا رعايت نكرد و آن را ناديده گرفت ، به راه خطا رفته و وبال آن را خواهد ديد. (548)

تاملى در اين دو گفتگو

عمر، در هر دو گفتگو تصريح كرده است كه قريش مايل نبود تا نبوت و خلافت در قبيله بنى هاشم جمع شود تا مبادا بنى هاشم شادمانه بر قريش تكبر و فخر فروشى كند. و در گفتگوى دوم ، عمر ادعا كرده كه قريش براى خودش دست به انتخاب زد و پيروز و موفق هم شد. بنابراين قريش در مورد حكومت و فرمانروايى به فكر خودش بوده و مصلحت خويش را در نظر داشته ، نه صلاح مسلمانان را. و از

اين لحاظ براى مسلمانان چه فرقى داشت كه كدام قبيله قريش زمام حكومت را بعد از پيغمبر خدا(ص ) در دست بگيرد.

و در توجيه و تاييد كار قريش ، عمر جز اين استدلال را نياورده است كه : قريش براى خودش دست به انتخاب زده است ، و به دليلى ديگر از كتاب خدا و سنت پيغمبر اشاره اى نكرده است .

از پاسخ ابن عباس نيز كه گفته است : اگر قريش براى خودش آن را انتخاب مى كرد كه خداى عزوجل برايش برگزيده بود، كارى بجا و درست انجام داده بود، دو نكته به دست مى آيد:

اول اينكه انتخاب قريش بر خلاف انتخاب خدا بوده و منظور ابن عباس از انتخاب خدا، على بن ابى طالب (ع ) بوده است كه در جاى خود اخبار و احاديث مربوط به آن را خواهيم آورد.

دوم اينكه قريش حق نداشته است كه در مقابل انتخاب خداوند، خودش دست به انتخاب بزند و اين مطلب اشاره به اين آيه دارد كه مى فرمايد: ما كان لمومن و لا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا. يعنى هيچ مرد و زن مومنى را در كارى كه خدا و رسولش حكم كنند حق اراده و اختيار نيست . و هر كس كه خدا و رسولش را نافرمانى كند به گمراهى آشكارى افتاده است . (احزاب / 33). و گذشته از آن ، عدم موافقت قريش را در جمع بين نبوت و خلافت در بنى هاشم بشدت رد كرده و گفته است : خداوند

اين گونه مردم را در قرآن چنين وصف كرده : ذالك بانهم كوهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم . (محمد/9). (549)

اما عمر به اين ادعاى ابن عباس كه قريش بر خلاف انتخاب خدا، دست به انتخاب خودسرانه زد و فرمان خدا را ناديده گرفت ، پاسخى نداد، بلكه در مقابل آن ادعا، اين مطلب را طرح كرد كه شنيده ام گفته اى قريش به ما ستم كرده و از راه حسادت ، حكومت را از ما دريغ داشته است كه ابن عباس با تاييد اين مطلب چنين دليل آورد كه مساله ستم بر ما را عاقل و نادان هم مى داند. در حقيقت ابن عباس مى خواهد بگويد: مساله درك ستمى كه بر بنى هاشم از راه محروم ساختن على (ع ) از حكومت و خلافت رفته ، اختصاص به من ، كه ابن عباس هستم ، ندارد، بلكه آن را همه مسلمانان ، از عاقل گرفته تا نادان ، هم مى دانند.

اما در مورد حسادت ، ابن عباس به خليفه گفته كه ابليس به آدم حسد برد، ما هم فرزندان او هستيم كه محسود قرار گرفته ايم . گويى ابن عباس در اين سخنش اشاره به اين آيه دارد كه خداوند مى فرمايد: ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين ذريته بعضها من بعض والله سميع عليم . يعنى خداوند آدم و نوح و خانواده عمران را بر جهانيان برگزيد. فرزندانى هستند برخى از نسل برخى ديگر و خدا شنوا و داناست . (آل عمران / 33 - 34). يعنى بنى هاشم فرزندان همان كسى هستند

كه ابليس به او حسد برد، زيرا كه برگزيده خدا بود، و فرزندان بايد كه الگوى پدران خود باشند.

دست آخر چون سينه خليفه از خشم مالامال بود و ديگر توانايى زخم زبانهاى ابن عباس را نداشت گفت : هيهات ! خداوند در دلهاى شما قوم بنى هاشم جز حسادت و دورويى و نيرنگ ننهاده است . و ابن عباس پاسخ داد: آرام اى اميرالمومنين ! دلهاى مردمى را كه خداوند ناپاكى و پليدى را از ايشان دور ساخته و پاك و پاكيزه شان فرموده است به حسد و دورويى توصيف مكن كه دل پيامبر خدا(ص ) نيز از قلوب بنى هاشم است .

ما از بازكردن سخنان عمر، كه بوى خشم و نفرت مى دهد، چشم مى پوشيم .

اما سخن ابن عباس اشاره صريح دارد به اين آيه كه مى فرمايد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا. يعنى خداوند چنين مى خواهد كه هر آلايشى را از شما خانواده نبوت ببرد و شما را از هر عيب پاك و منزه گرداند. (احزاب / 33). و چون خليفه از پاسخ به ابن عباس درمى ماند، او را از خود مى راند و مى گويد: اى فرزند عباس ! برخيز و برو! و چون ابن عباس برمى خيزد كه برود، خليفه كه گويى ملاحظه او را مى كند، به او مى گويد، بمان ! و ابن عباس نيز مى پذيرد. زيرا عمر بر او خليفه است و گفتگو بينشان حسن ختام داشته است .

خلافت قرشى ، چون ديگر افراد قبيله قريش ، از اينكه قوم بنى هاشم زمام امور را در دست داشته

باشند كراهت داشت . و اين مطلب از گفتگوى ديگرى كه پس از مرگ والى ايالت حمص ، بين عمر و ابن عباس گذشته است ، معلوم مى گردد.

در اين گفتگو عمر به ابن عباس مى گويد:

- فرزند عباس ! فرماندار حمص ، كه مردى نيك و اهل خير بوده ، مرده و نيكان اندكند، كه اميدوارم تو يكى از ايشان باشى ، ولى از تو چيزى در دلم مى گذرد كه مرا آزار مى دهد. اما حالا به من بگو نظرت درباره فرماندارى چيست ؟ ابن عباس پاسخ داد:

- پيشنهادت را نمى پذيرم ، مگر اينكه بگويى از من چه چيزى را در دل دارى .

منظورت چيست ؟!

- مى خواهم بدانم كه اگر آن موردى است كه ترسيدن دارد، همان طور كه تو ترسيده اى ، من هم از آن بترسم . و چنانچه از آن دامنى پاك داشته باشم ، بدانم كه بيگناهم . آن وقت پيشنهادت را مى پذيرم . و من كم ديده ام كه تو به كارى تصميم گرفته باشى ، مگر اينكه به انجام آن دست يافته اى .

- ابن عباس ! من از آن بيم دارم كه تو فرماندار باشى و مرگ من فرا رسد، آن وقت بگويى ، حالا نوبت ماست ، به گرد ما درآييد و به نزد ما بياييد. و نبايد كه چنين وضعى پيش آيد!

چنين به نظر مى آيد كه اين گفتگو در اواخر زندگانى عمر، با آخرين ماهى كه او در قيد حيات بود، صورت گرفته باشد. چه ، بخارى با سند خود از قول ابن عباس مى نويسد:

من به عده اى از

مردان مهاجر، از جمله عبدالرحمان بن عوف ، قرآن ياد مى دادم . روزى كه در خانه او در منى بودم ، او از نزد عمر، كه براى آخرين بار به حج آمده بود، به خانه آمد و گفت : اى ابن عباس ، كاش مى ديدى مردى را كه امروز به خدمت اميرالمومنين عمر رسيد و گفت : اى اميرالمومنين ! خبردارى كه فلانى مى گفت : اگر عمر بميرد با فلان كس بيعت خواهم كرد، به خدا سوگند بيعت با ابوبكر كارى شتابزده و حساب نشده و از دست رفته بود.

عمر از اين سخن به خشم آمد و گفت : من به خواست خدا فردا در ميان مردم سخنرانى مى كنم و آنها را از اينان كه در مقام غصب حكومتشان هستند بر حذر خواهم داشت .

عبدالرحمان گفت : من به عمر گفتم : اى اميرالمومنين ! اين كار را مكن كه موسم حج است و مردم ، از هر دست ، گرد مى آيند و چون تو آغاز سخن كنى در پيرامونت جمع مى شوند و خاصانت را از تو دور مى كنند و من از آن مى ترسم كه آنچه را تو در دل دارى بر زبان آورى ، و مردم آنها را درك نكنند و حقيقت آن را به جاى نياورند و مقصود تو را به چيزى ديگرى تعبير نمايند. صبر كن تا به مدينه ، خانه هجرت پيغمبر و مهد سنت او، بازگرديم و آن وقت تو با فقها و سرشناسان قوم گردهم آيى آنچه را خواهى گفت با كمال قدرت و قوت بگويى و دانشمندان مطالبت را درك

كنند و مقصدت را بفهمند. عمر گفت :

درست گفتى ، به خواست خدا اولين جلسه ورود به مدينه را به اين كار اختصاص خواهم داد. ابن عباس مى گويد: ما در پايان جلسه ورود به مدينه را به اين كار اختصاص خواهم داد. ابن عباس مى گويد: ما در پايان ذى حجه به مدينه بازگشتيم .

چون روز جمعه برآمد، به هنگام ظهر شادمان و شتابان به مسجد رفتيم . سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل را ديدم كه در كنار منبر نشسته است . نزديك او نشستم ، به طورى كه زانوهايم با زانوهايش تماس داشت . ديرى نگذشت كه عمربن خطاب وارد شد، چون چشمم به عمر افتاد، به سعيد بن زيد گفتم امروز خليفه سخنى خواهد گفت كه در طور خلافتش بر زبان نياورده است ! سعيد اعتراض كنان گفت اين را از كجا مى گويى ؟ عمر بر منبر نشست و چون مؤ ذنها خاموش شدند، برخاست و سپاس و ستايش خداى را به شايستگى به جاى آورد و گفت :

سخنى مى خواهم بگويم كه گفتن آن لازم آمده است ، و چه مى دانم شايد مرگم نزديك باشد. پس هر كس كه سخنانم را فهميده ، هر جا كه مورد داشته باشد آن را بازگو كند، اما اگر كسى مى ترسد كه منظورم را نفهميده باشد، حق ندارد كه بر من دروغ ببندد...

به من گزارش داده شده كه يكى از شما گفته است : به خدا قسم اگر عمر بميرد، من با فلانى بيعت مى كنم . شما را سخن آن مرد نفريبد كه مى گويد بيعت با ابوبكر كارى

شتابزده و حساب نشده و از دست رفته بود. اين مطلب درست است و بيعت ابوبكر همان طور هم بوده ، اما خداوند شر اين شتابزدگى را برطرف ساخته است . گذشته از آن ، در ميان شما هم كسى نبوده كه چون ابوبكر چشمها متوجه او باشد. اكنون اگر مردى بدون مشورت مسلمانان دست به كار بيعت بزند، نه او حق چنين كارى دارد و نه بيعت گيرنده او، كه هر دو مستوجب مرگ هستند. عمر در پايان خطبه اش باز روى اين مطلب تاكيد كرد و گفت :

هر كس با مردى بدون مشورت با مسلمانان بيعت كند، كار بيجايى كرده است ؛ نه او حق چنين كارى دارد و نه بيعت گيرنده او و هر دو مستحق مرگ هستند. (550)

شگفتا! با چه كسى مى خواست بيعت به عمل آيد و چه كسى با سخنش خشم خليفه را موجب شد كه خليفه گفت آنچه را كه گفت : ابن ابى الحديد شافعى پرده از روى هر دو نام برداشته و گفته است :

آن مرد كه گفته است اگر عمر بميرد با فلانى بيعت مى كنم ، عمار بن ياسر بوده كه گفته است : لو قدمات عمر لبايعت عليا. و اين همان سخنى بوده كه عمر را هيجان زده كرده و موجب آن سخنان در خطبه اش شد.

درنگى در خطبه ياد شده

از سخنان خليفه معلوم مى شود كه او از آن مى ترسيد ناگهان زمام امور بعد از مرگش از دست قريش خارج شود و ديگر مسلمانان ، از صحابه و تابعين ، با كسى دست بيعت بدهند كه خواهان حكومت او نيست و آن

شخص اميرالمومنين على (ع ) است . اين بود كه ابتكار عمل را به دست گرفت و جلو چنين حركتى را سد نمود و گفت : هر كس كه با مردى بدون مشورت با مسلمانان بيعت كند، نه او چنين حقى دارد و نه بيعت گيرنده او، هر دو مستحق مرگ هستند.

اين سخن از دهان كسى بيرون مى آيد كه خودش بدون مشورت مسلمانان زمام امور را بعد از ابوبكر به دست گرفت و مشروعيت زمامداريش را به اين استناد كرد كه ابوبكر او را تعيين كرده است ! در هر حال او با چنين طرحى جلوى زمامدارى بعد از خودش را با قدرت و قوت گرفت ، ولى پس از اندك زمانى و آنگاه كه مجروح در بستر مرگ افتاده بود، فرمان داد تا شش تن از سرشناسان قريش ، يك تن را از ميان خودشان به خلافت بردارند، و موافقت كلى را نيز به دست عبدالرحمان بن عوف سپرد. او هم بيعت با چنان خليفه اى را مشروط به پذيرش عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش و سيره شيخين كرد كه عثمان آن را پذيرفت ، ولى على (ع ) زير بار آن نرفت .

چه ، آنها پيش از مى دانستند كه امام (ع ) هرگز نمى پذيرد كه سيره شيخين همرديف كتاب خدا و سنت پيامبرش قرار بگيرد. و چنانچه به صفحات گذشته همين كتاب مراجعه كنيم ، مى بينيم كه عمر بصراحت از زمامدار بعد از خودش ، كه از خويشاوندان نزديك سعيد بن عاص اموى خواهد بود، خبر داد كه بنا به اظهار سعيد، بعدها معلوم شد كه آن

شخص عثمان بن عفان بوده است . و باز اگر بيشتر پى جويى كنيم ، مى بينيم كه ابوبكر، عثمان را در خلوت مى پذيرد و مى گويد بنويس :

اين عهدى است كه ابوبكر با مسلمانان مى بندد: اما بعد. كه از هوش مى رود و عثمان از پيش خودش جمله ابوبكر را چنين كامل مى كند: اما بعد، من عمر بن خطاب را به جانشينى خود برگزيدم ! و چون ابوبكر به هوش مى آيد، آنچه را عثمان درباره زمامدارى عمر نوشته بود،تاييد و امضا كرد. زيرا چنين انتصابى از پيش موافق قصد او بوده است .

يعقوبى در مورد زمامدارى بعد از عثمان مى نويسد:

عثمان به بيمارى سخت مبتلا شده بود، پس حمران بن ابان را احضار كرد و دستور داد تا فرمانى براى فرمانرواى بعد از خودش بنويسد و جاى اسم را خالى بگذارد. آنگاه عثمان به دست خود در جاى خالى فرمان ، نام عبدالرحمان بن عوف را نوشت و آن را بست و به وسيله حمران بن ام حبيبه ، دختر ابوسفيان ، فرستاد.

حمران در ميان راه فرمان را باز كرد و از محتواى آن آگاهى يافت . پس به نزد عبدالرحمان بن عوف رفت و او را از ماجرا باخبر ساخت . عبدالرحمان بسيار خشمناك شد و گفت : من عثمان را آشكارا به خلافت رساندم ، اما او مرا پنهانى وليعهد خود مى كند؟

اين خبر به گوش اهالى مدينه رسيد و بنى اميه را به خشم آورد تا آنجا كه عثمان ، حمران را احضار كرد و صد ضربه تازيانه به او زد و به بصره تبعيد نمود.

همين امر موجب بروز دشمنى بين عثمان و عبدالرحمان بن عوف شد. از جمله عبدالرحمان ، پسرش را به نزد عثمان فرستاد و به او پيغام داد: من در گذشته در حالى با تو بيعت كرده ام كه در سه خصلت بر تو برترى داشتم و... (551)

از اين ماجرا معلوم مى شود كه قرار بوده بعد از عثمان ، عبدالرحمان بن عوف زمامدار شود. الا اينكه عبدالرحمان به سال 31 يا 32 و بعد از اينكه بشدت بين او و عثمان تيره شده بود درگذشت . (552)

و از همين راه بين خاندان حكومت قرشى و بنى اميه و ديگر سران قريش اختلاف افتاد و رهبرى قيام مخالفان عثمان را ام المومنين عايشه از خانواده تيم قريش بر عهده گرفت ، تا اينكه سرانجام عثمان در مدينه ، در خانه اش در حضور مهاجران و انصار به خون خود غلتيد و كشته شد. (553)

در آن حال بود كه زمام امور در كشور به دست مسلمانان افتاد و گردنشان از قيد هر بيعت گذشته آزاد گرديد. اين بود كه به سوى اميرالمومنين على (ع ) روى آوردند و پيرامون او را گرفتند و با او بيعت كردند كه پيشاپيش آنها اصحاب پيغمبر خدا(ص ) قرار داشتند كه دست بيعت به دست امام زدند.

چون على (ع ) به خلافت نشست ، تمام امتيازات طبقاتى قريش را، كه پيش از وى در زمان خلفاى پيشين به دست آورده بودند، لغو كرد و بين سران قريش و ديگر مسلمانان در تقسيم بيت المال و منزلت اجتماعى تساوى برقرار نمود؛ خواه عرب و خواه موالى .

قريش پس از چهار

ماه كه از زمامدارى امام گذشت ، نيروى خود را از هر طرف بسيج كرد و جنگ جمل را، كه در آن مروان بن حكم به عنوان خونخواه عثمان و طلحه و زبير دشمنان سرسخت ديروز عثمان و محركين به قتل او حضور داشتند و زير فرماندهى مستقيم عايشه كه فتوا به قتل عثمان داده بود، بر امام تحميل كردند. و ديرى نگذشت كه قريش جنگ صفين را عليه او به راه انداختند! اين هر دو جنگ به نام خونخواهى عثمان بر امام تحميل شد و بدان وسيله قريش حقايق را در خارج از مدينه بر مسلمانان مشوش كردند. و آنگاه پس از مساله تحكيم ، خوارج عليه امام قيام كردند. از اين روست كه امام (ع ) بارها از ستمى كه قريش بر او كرده است گله و شكايت نمود، كه نمونه آن را در نامه اى كه براى برادرش عقيل فرستاده است ، مى توان يافت .

امام در اين نامه مى نويسد:

قريش را با تاخت و تازش در گمراهى و ترك تازيش در خلاف و دودستگى و سرگشتگيش در خود بينى و سرگردانى رها كن كه آنها در جنگ با من ، هماهنگ و همسو شده اند و پيش از من در جنگ با رسول خدا(ص ) هماهنگ شده بودند. پس پاداش اين ستمشان را با من ببينند كه خويشاوندى مرا ناديده گرفته ، آن را بريدند. (554)

و در پاسخ يكى از ايشان كه گفته بود: تو بر امر حكومت حريص هستى ، فرمود:

به او گفتم : بلكه به خداى سوگند كه شما حريصتريد و (از نظر لياقت و براى زمامدارى ) بسى

دورتر؛ در حالى كه من به آن سزاوارترم و نزديكترم . من حقى را كه مخصوص من است ، خواستارم و شما بين من و آن مانع ايجاد مى كنيد و مرا از دستيابى به آن باز مى داريد. پس چون با برهان او را كوبيدم ، به خود آمد و متنبه شد و چنان حيران و سرگردان ماند كه نمى دانست جواب مرا چه بدهد!

خداوندا! من از قريش و آنها كه ايشان را يارى مى دهند از تو كمك مى خواهم . آنها خويشاوندى مرا ناديده گرفته ، آن را بريدند و منزلت والاى مرا كوچك شمردند و بر سر فرمانروايى ، كه حق ويژه من است ، دست به هم داده ، به جنگم برخاستند. آن روز گفتند: حق آن است كه حكومت را تو به دست بگيرى و امروز مى گويند حق آن است كه آن را رها كنى ! (555)

و در خطبه ديگر مى فرمايد:

خداوندا! در پيروزى بر قريش و ياوران ايشان از تو يارى مى طلبم كه آنها پيوند مرا بريدند و مقام و ارزشم را درهم شكستند و نسبت به حقى كه من از هر كس ديگر به آن سزاوارترم ، دست به يكديگر داده و به دشمنيم برخاستند. روزى گفتند: حق آن است كه حكومت را تو به دست گيرى و امروز مى گويند حق آن است كه آن را رها كنى . پس يا با غم بساز و يا در اندوه بمير!

و چون ديدم كه كسى به ياريم نمى آيد و به كمكم برنمى خيزد، مگر اهل خانه ام ، كه مرگ را براى آنها روا نداشتم

، پس چشمم برا بر خاشاكى كه در آن خليده بود برهم نهادم ، و آب دهان را در گلويى كه استخوان در آن گير كرده بود فروبردم ، و براى فروخوردن خشم خود، به دارويى تلختر از حنطل ، و قلب را به چيزى دردآورتر از لبه تيز خنجر پناه برده شكيبايى نمودم . (556)

و سرانجام ، امام (ع ) به دست يكى از خوارج و در محراب مسجد كوفه از پاى درآمد و در سال چهلم هجرت ، معاويه زمام امور را قبضه كرد و آن سال را عام الجماعه (سال همبستگى ) ناميد، كه بحق بايد آن را عام الجماعه قريش خواند.

آنك معاويه بيست سال حكومت كرد در سال 60 هجرى از دنيا رفت .

اينها نمونه هايى از ناخشنودى قريش در به خلافت نشستن امام (ع ) بود و از آثار اين ناخشنودى ، منع ايشان از انتشار حديث رسول خدا(ص ) بود كه اينك در مقام بيان آن هستيم .

جلوگيرى قريش از نوشتن حديث پيغمبر

، فرزند عمر و بن عاص ، مى گويد:

من هر چه را كه از رسول خدا(ص ) مى شنيدم ، مى نوشتم ، تا اينكه قريش مرا از اين كار بازداشته و گفتند: تو هر چه را كه از پيغمبر مى شنوى مى نويسى ، در حالى كه پيغمبر بشر است و سخن از سر رضا و خشم مى گويد! اين بود كه من هم دست از نوشتن برداشتم . اين مطلب را با رسول خدا (ص ) در ميان گذاشتم ، آن حضرت با انگشت به دهان خود اشاره كرد و فرمود: اكتب ، فوالذى نفسى بيده ما خرج منه

الا حق . يعنى بنويس به آن كس كه جانم در دست اوست سوگند كه از اينجا بجز بيرون نمى آيد.

قريش آشكارا علت نهيش را از نوشتن حديث پيغمبر(ص ) بيان كرد، و آن اينكه ممكن است حديث رسول خدا(ص ) در حالت خشم بر يكى ، و يا خشنوديش از كسى صادر شده باشد، كه در صورت اول ، حديث پيامبر موجب سرشكستگى و زشتنامى او خواهد شد، و ما مى دانيم كه چه بسيار رسول خدا(ص ) از گردنكشى و عناد قريش سخن گفته و آياتى را كه براى درهم كوبيدن آنها نازل شده ، تفسير فرموده است . و در صورت دوم ، حديث پيامبر خدا(ص ) به صورت نصى صريح در حق كسى خواهد ماند كه قريش مايل به انتشار چنان نصى درباره او نيست !

و به همين خاطر بود كه از نوشتن وصيت پيغمبر(ص ) در آخرين ساعات حيات آن حضرت جلوگيرى به عمل آوردند. آنجا كه آن حضرت فرمود: بياييد تا برايتان مطلبى بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد. و عمر گفت : درد پيغمبر چيره شده ! كتاب خدا را كه داريد، همان كتاب كافى است ! و نيز گفتند: او را چه مى شود؟ هذيان مى گويد!

اين جلوگيرى و آن نهى به خاطر ترس از انتشار نصى از سوى پيغمبر(ص ) درباره كسى بود كه مايل نبودند تا به حكومت برسد و آن وقت خلافت و نبوت در خانواده او يكجا فراهم آيد!

و به خاطر همين كراهت و ناخشنودى ايشان بود كه عمر در دوران خلافتش از نوشتن حديث رسول خدا(ص ) جلوگيرى به

عمل آورد و آنچه را هم كه اصحاب از حديث پيغمبر يادداشت برداشته بودند، جمع كرد و همه را به آتش كشيد!

اين جلوگيرى از نوشتن حديث پيامبر خدا(ص ) تا زمان حكومت عمربن عبدالعزيز، از خلفاى اموى ، همچنان ادامه داشت و كارهاى ديگرى نيز در همان راستا صورت گرفت كه ما مفصل آن را در بخش جلوگيرى از نوشتن حديث در دوران خلفا در جلد دوم همين كتاب خواهيم آورد. اما اكنون سياستى را كه خلفاى قريش در نشان دادن همان كراهت و دشمنى پس از سپرى شده دوران خلفاى راشدين به كار برده اند، از نظر مى گذرانيم .

سياست حكومت قرشى و بنى اميه
در روزگار معاويه
سياست حكومت قرشى در زمان معاويه(1)

جاحظ، سياست حكومت قرشى را در زمان معاويه به اختصار آورده و ابن ابى الحديد آن را در كتاب خود چنين نقل كرده است :

ابو عثمان جاحظ (557) گفته است كه معاويه مردم عراق و شام و جاهاى ديگر را فرمان داد تا على - عليه السلام - را دشنام دهند و از او بيزارى جويند! اين سب و دشنام در خطبه ها و بر منابر مسلمانان صورت مى گرفت ! و در زمان حكومت بنى اميه تا خلافت عمربن عبدالعزيز به صورت سنتى متداول و مرسوم درآمده بود.

اما چون عمر بن عبدالعزيز به خلافت نشست آن را ممنوع ساخت . جاحظ تاكيد كرد كه معاويه در پايان خطبه روز جمعه چنين مى گفت :

اللهم ان ابا تراب الحد فى دينك ، وصد عن سبيلك ، فالعنه لعنا و بيلا، و عذبه عذابا اليما!

و همين كلمات را به سراسر كشور بخشنامه كرد و اينها بود كه تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز بر سر

منابر اسلام گفته مى شد!

طبرى آورده است كه :

معاويه ، مغيره بن شعبه را نامزد حكومت كوفه كرد و چون فرمانش را بنوشت ، به او گفت : مى خواستم كه تو را به انجام امورى چند سفارش كنم ، اما همه آنها را با اعتماد به هوش و درايت تو، به خودت وانهادم ، ولى سفارش در يك مورد را ترك نمى كنم ، و آن اينكه : از بدگويى و دشنام به على غافل مباش ، و دلسوزى و رحمت بر عثمان و طلب آمرزش براى او را از خاطر مبر. عيبجويى ياران على و بدگويى ايشان و تمجيد هواداران عثمان و نزديك ساختنشان را به خود از دست مگذار! مغيره گفت :

آزمودم ، و آزمون داده ام و پيش از تو براى ديگران نيز كار كرده ام و مورد سرزنش نيز قرار نگرفته ام . اينك بار ديگر در بوته آزمايش قرار مى گيرم ، تا چه پيش آيد: تعريف و ستايش خواهم ديد و يا بدگويى و سرزنش . معاويه گفت : بلكه ستايش خواهى شنيد و نوازش !!

ابن ابى الحديد از كتاب الاحداث مداينى آورده است : معاويه در عام الجماعه به تمام كارگزارانش در سراسر كشور اسلامى بخشنامه كرد كه : هر كس چيزى در فضيلت اهل بيتش روايت كند خونش هدر است ، و قانون و حكومت اسلامى از او حمايت نمى كند. به سبب اين فرمان ، مردم كوفه ، كه از شيعيان و هواداران اميرالمومنين (ع ) بودند، به سختى و بلا گرفتار آمدند.

معاويه بار ديگر به كارگزارانش در اطراف كشور نوشت كه : شهادت هيچ

يك از شيعيان على و اهل بيت او را نپذيرد. و نيز به آنها دستور داد: در قلمرو خود دقت كنيد، كسانى را كه از هواداران عثمان هستند و فضايل و مناقب او را روايت مى كنند شناسايى كرده به خود نزديك كنيد و گراميشان بداريد. و آنچه را كه هر يك از ايشان در فضايل و مناقب عثمان روايت كرده ، ضمن نام و نام پدر و عشيره او، آن را برايم بنويسيد و بفرستيد.

فرمانداران در اجراى دستور معاويه به تكاپو افتادند و هر كس را كه فضيلتى درباره عثمان از زبان پيغمبر(ص ) روايت مى كرد، نام و حديثش را به دربار منعكس مى نمودند و معاويه در برابر آن پول و خلعت مى فرستاد و زمين و املاك بذل و بخشش مى كرد و عرب و موالى را از اين رهگذر بهرمند مى ساخت . مردم نيز به همچشمى يكديگر برخاستند، و براى به دست آوردن مال و مقام در هر شهر و ديارى احاديث فراوان ساختند و تحويل دادند.

هيچكس به نزد حاكمى از كارگزاران معاويه نمى رفت كه فضيلت و منقبتى درباره عثمان بگويد و دست خالى بازگردد، بلكه نامش نوشته مى شد و روايتش ثبت مى گرديد و به دستگاه دولتى تقرب مى يافت و سخنش مسموع ، و خواسته اش بر آورده مى گشت . زمانى چند بر اين منوال سپرى گرديد. تا اينكه بار ديگر معاويه به كارگزارانش بخشنامه كرد كه حديث درباره عثمان زياد شده و در هر شهر و ديارى بر سر زبانها افتاده است . اينك چون نامه من به دست شما برسد، مردم

را دعوت كنيد كه درباره فضايل صحابه و خلفاى اولين حديث بياورند، هر خبرى را كه درباره ابوتراب روايت شده از دست ننهند، مگر اينكه نقيض آن را درباره صحابه روايت كنند و برايم بفرستند. چه ، اين بيشتر دوست دارم و چشمم بدان روشنتر مى شود و كوبنده ترين دليلى است عليه ابوتراب و شيعيان او، از ذكر مناقب و فضايل عثمان برايشان ناگوارتر خواهد بود!

فرمان معاويه را براى مردم خواندند و در پى آن اخبار بسيارى در مناقب و فضايل اصحاب ساختند و انتشار دادند كه هيچكدام از آنها حقيقت نداشت . مردم هم روايتهاى ساختگى را در مجالس خود بازگو مى كردند و ثنا و مناقب آن چنانى صحابه به دست منبريان افتاد و از آنجا به مكتبخانه ها رسيد و معلمين نيز آنها را به دانش آموزان و كودكان تعليم مى دادند و آنها نيز آن احاديث ساختگى را چنان ياد مى گرفتند كه قرآن را!

بالاخره ، آن احاديث ساختگى ، به اندرون خانه ها كشيده شد و دوشيزگان و بانوان و خدمتكاران و حواشى ايشان نيز از آن بى نصيب نماندند و بر اين قرار سالها سپرى گرديد و دروغهاى فراوان به زير دست و پاى مردم افتاد تا جايى كه قضات و فقها و واليان نيز در پاى همانها به بحث و گفتگو نشستند! (558)

ابن عرفه ، يكى از بزرگان اهل حديث و سرشناسان اين علم كه به نفطويه معروف است ، در تاريخ خود مى نويسد:

بيشتر احاديث دروغ و ساختگى در فضايل و مناقب اصحاب ، در ايام حكومت بنى اميه و به قصد تقرب به دستگاه ايشان

، و به اين گمان كه بدان وسيله دماغ بنى هاشم به خاك ماليده خواهد شد، ساخته شده است ! (559) ابن ابى الحديد از ابو جعفر اسكافى آورده است كه گفت :

معاويه عده اى از اصحاب و جمعى از تابعين را مامور ساختن اخبار زشت و خلاف درباره على (ع ) كرد كه نفرت و انزجار ايجاد مى كرد. و در عوض ، حق الزحمه قابل توجهى هم به منظور تشويق ايشان در هر چه بيشتر اين قبيل احاديث مى داد؟ (560)

آنگاه در همين مورد، از روايتهاى را كه از عمرو بن عاص آورده ، حديثى است كه آن را بخارى (561) و مسلم يا سند از عمرو بن عاص در صحيح خود ثبت كرده اند كه گفت :

سمعت رسول الله يقول جهارا غير سر، (562) ان آل ابى طالب ليسوا لى باولياء، انما وليى الله و صالح المومنين !

و بنا به روايتى ديگر در صحيح بخارى ، آخر اين حديث ساختگى چنين آمده است : ولكن لهم رحما ابلها ببلالها! يعنى من خود آشكارا از پيامبر خدا(ص ) شنيدم كه مى گفت آل ابوطالب دوستان من نيستند؛ دوستان منت فقط خدا و مومنان صالح مى باشند. آنان با من خويشى دارند، پس با آنان صله رحم مى كنم .

اين دو روايت را ابن ابى الحديد از صحيح بخارى برداشته و در كتاب خود آورده است . اما در چاپهاى بعد كه از صحيح بخارى در زمان ما شده ، به جاى آل ابى طالب ، آب ابى فلان نوشته شده است !

طبرى درباره مغيره بن شعبه مى نويسد:

او مدت هفت سال و چند

ماه بر كوفه حكومت كرد و دشنام و زشتگويى به على و خرده گيرى بر كشندگان عثمان و لعن و ناسزا با ايشان و دعا و طلب رحمت و بخشايش براى عثمان و پاك و بى گناه نشان دادن ياران او را روزى ترك نكرد! با اين تفاوت كه مغيره مردى سياستمدار و محافظه كار بود. گاهى دشنام مى داد و ناسزا مى گفت ، و زمانى نيز نرمى و ملايمت مى كرد و بى اعتنا از كنار آن مى گذشت .

در همان ايام كه كه بر كوفه حكومت داشت ، روزى به صعصعه بن صوحان گفت : مبادا به من گزارش بدهند كه تو نزد كسى زبان به زشتگويى و عيبجويى عثمان گشوده اى و يا آشكارا چيزى درباره فضيلت و منقبت على بر زبان آورده اى ! زيرا تو از فضايل على چيزى بيشتر از من نمى دانى ، بلكه من از تو به فضايل و مناقب او آشناتر و واردتر مى باشم . اما چه كنم كه اين پادشاه روى كار آمده و سخت مراقب است و از ما قول گرفته كه عيب او را با مردم در ميان بگذاريم و ما خيلى از آن چيزهايى را كه به ما فرمان داده ناديده گرفته ايم و بجز آن مواردى را كه براى دفع شر اينان از جان خود ناگزير باشيم ، نمى گوييم . پس اگر بخواهى از فضايل على چيزى بگويى ، آن را پنهانى با يارانت در ميان بگذار و يا در خانه هايتان به طور پنهانى بگوييد، اما اينكه آشكارا و در مسجد بخواهى چيزى در اين باره بگويى

، اين چيزى است كه خليفه تاب شنيدن آن را ندارد و از ما نمى پذيرد.

يعقوبى نيز در همين زمينه سخنانى دارد كه فشرده آن از اين قرار است :

حجر بن عدى كندى و عمر بن حمق خزاعى و يارانشان از شيعيان على بن ابى طالب بودند. چون شنيدند كه مغيره و ديگر ياران معاويه بر منبر على (ع ) را لعن و ناسزا مى گويند، تاب نياوردند و برخاستند و رو در روى ايشان ايستاده اعتراض كردند.

اما زمانى كه زياد بن ابيه به كوفه وارد شد، رئيس پليس خود را مامور دستگيرى ايشان كرد. پس گروهى از آنان دستگير و بازداشت و اعدام شدند! اما عمرو بن حمق خزاعى به همراه تنى چند از يارانش به موصل گريخت و حجر بن عدى و سيزده تن ديگر به دام افتادند. زياد ايشان را به شام در نزد معاويه فرستاد و به او نوشت كه اينان بر خلاف مردم از لعن و ناسزا به ابوتراب سرباز زده ، به روى فرمانداران خود ايستاده پرخاش مى كنند و سر از فرمان برتافته و راه عصيان درپيش گرفته اند. وگروهى را نيز بر اين مطلب گواه گرفت !

گروه در بندشدگان چون در ميلى شام به مرج عذراء رسيدند، معاويه دستور داد تا در همان جا توقف كنند و به دمشق وارد نشوند. سپس كسانى را براى اعدام ايشان گسيل داشت .

در آن هنگام از حاشيه نشينان مجلس معاويه جمعى به شفاعت برخاستند و شش تن از دربند شدگان آزاد شدند. پس دستور داد تا به باقيماندگان ، برائت و بيزارى از على و لعن و ناسزاى بر

او پيشنهاد كنند، هرگاه پذيرفتند، آزاد شوند، و در غير اين صورت اعدام گردند! اما حجر و يارانش يك صدا گفتند ما چنين كارى نمى كنيم .

ماموران اعدام ، گورهاى آنان را مقابل چشم آنها حفر كردند و كفنهايشان را آماده نمودند و آنها نيز تمامى آن شب را به نماز و عبادت به روز آورند. در بامداد بار ديگر برائت و دشنام به على برا بر آنها عرضه كردند و آنان در پاسخ گفتند: ما دست از ولايت برنمى داريم و از دشمنانش بيزاريم . آنگاه جلادان قدم پيش گذاشتند، حجر از ايشان خواست كه بار ديگر به او اجازه دهند تا وضو گرفته نماز بخواند. چنين كردند و چون نمازش به پايان رسيد، او را گردن زدند.

جلادان يكى يكى آنها را پيش كشيده گردن زدند، تا نوبت به عبدالرحمان بن حسان عنزى و كريم بن عفيف خثعمى رسيد. اين دو گفتند: ما را به خدمت اميرالمومنين معاويه ببريد تا آنچه را كه مى خواهد در پيش روى او بگوييم . پيشنهاد ايشان را پذيرفتند و آن دو را به خدمت معاويه اعزام داشتند. و چون بر معاويه وارد شدند، معاويه روى به خثعمى كرد و گفت : درباره على چه مى گويى ؟ كريم پاسخ داد: آنچه را تو بگويى ! پرسيد: از دين على بيزارى مى جويى ؟! كريم ساكت ماند.

آنگاه پسر عموى او برخاست و از معاويه خواهش كرد كه كريم را به او ببخشد. معاويه امر به زندانى شدن او كرد و كريم يك ماه در زندان بسر برد و به اين شرط آزاد گرديد كه به كوفه نرود.

اما در

مورد عنزى ، معاويه به او گفت : تو درباره على چه مى گويى ؟

عبدالرحمان گفت : گواهى مى دهم كه او ذكر خدا بسيار مى كرد و از آمران به حق ، و نگاهبانان عدل و دلسوز مردم بود. پرسيد: درباره عثمان چه مى گويى ؟ گفت : عثمان نخستين كسى بود كه در ظلم و ستم را به روى مردم گشود و در حق را بست . گفت :

خودت را به كشتن دادى ، پاسخ داد: بلكه فقط تو را از ميان برداشتم !

اين بود كه معاويه او را به نزد زياد بن ابيه فرستاد و به او نوشت : اين مرد عنزى بدترين فردى است كه به خدمت من فرستاده اى . پس او را چنان كه استحقاق دارد تنبيه و به بدترين وجهى اعدام كن !

چون عبدالرحمان عنزى را پيش زياد آوردند، او را به قس الناطف فرستاد تا زنده زنده در گورش كردند! (563) از ديگر داستانهاى زياد بن ابيه در اين مورد، برخوردى است كه با صيفى بن فسيل داشته است . زياد امر به احضار صيفى كرد و چون حاضر شد، به او گفت : دشمن خدا! درباره ابوتراب چه مى گويى ؟ گفت : من ابوتراب را نمى شناسم ! گفت : تو او را نمى شناسى ؟ نه ، او را نمى شناسم ! يعنى تو على بن ابى طالب را نمى شناسى ؟!

چرا، او را مى شناسم . ابوتراب ، همان است ! و پس از گفتگويى چند كه بينشان گذشت ، زياد فرياد زد چوب بياوريد، و چون حاضر كردند، رو به صيفى كرد

و گفت : حالا درباره على چه مى گويى ؟ بهترين سخنى را كه درباره بنده اى از بندگان خدا بگويم ، درباره او خواهم گفت . زياد فرياد كشيد: آن قدر چوب بر گردنش بزنيد تا به زمين بيفتد. دژخيمان زياد دستورش را كاملا را انجام دادند. آنگاه دستور داد: بلندش كنيد. او را بر پا داشتند. گفت : ولش كنيد. و باز پرسيد: درباره على چه مى گويى ؟ صيفى گفت : به خدا سوگند اگر بدنم را تكه تكه كنى ، چيزى بجز آنچه را كه درباره على از من شنيدى ، نخواهى شنيد. زياد گفت بايد على را لعن كنى وگرنه گردنت را مى زنم . صيفى گفت پس بى گمان گردنم را زده اى ، و من خوشبخت هستم و تو مردى شقى و بدبخت هستى . زياد دستور داد تا گردنش را در زنجير كنند و به زندانش افكنند. سرانجام صيفى همراه با حجر بن عدى اعدام شد و به شهادت رسيد. (564)

سياست حكومت قرشى در زمان معاويه(2)

زياد بن ابيه درباره دو نفر از اهالى حضرموت به معاويه نوشت كه ايشان از شيعيان على و بر دين او هستند، و كسب دستور كرد. معاويه پاسخ داد:

هر كس را بر دين و طرز تفكر على يافتى ، بكش و مثله كن و بر در خانه اش بردار كن ! همان گونه كه خثمعى را زنده در گور كرده بود، زيرا كه على را مدح گفته و از عثمان عيب گرفته بود. (565)

پايان زندگانى زياد به ابيه را مسعودى و ابن عساكر در تاريخ خود آورده اند. مسعودى مى نويسد:

زياد بن ابيه همه مردم

كوفه را در مقابل قصرش امر به احضار كرد و آنان را وادار به دشنام دادن به على نمود، و هر كس كه سرپيچى مى كرد، او را به شمشير حوالت مى داد. در همان حال بود كه دچار بيمارى طاعون گرديد، و مردم را از شر خود راحت ساخت . (566)

عمرو بن حمق خزاعى نيز از كسانى است كه در اين راه دچار آوارگى و قتل شد. چه از دست زياد بن ابيه گريخت و سر به صحرا نهاد، اما او دست از وى برنداشت و در هر گوشه سوراخى به جستجويش برخاستند تا سرانجام او را يافتند و سر از تنش جدا كردند و به خدمت معاويه در شام فرستادند!

معاويه دستور داد تا سر عمرو را در بازار شام بياويزند، و سپس براى همسرش كه او را در پيش از اين به سوداى دستيابى به عمرو به زندان انداخته بود، فرستاد و دستور داد تا آن را در دامان او بيندازند! (567)

اين سياست در سراسر كشور اسلامى اجرا مى شد، و بجز امرا و حكامى كه نام برديم ، امرا و حكام تمامى شهرهاى اسلامى از اين سياست پيروى و آن را اجرا مى كردند؛ مانند بسر بن ارطاه در محدوده حكومتش در بصره ، و ابن شهاب درى ، (568) كه هر كدامشان داستان ويژه اى دارند كه مورخان آنها را ثبت كرده اند.

اين سياست اموى بعدها پيروى شد و غالب مردم بدون اينكه حقيقت مطلب را در يابند، على بن ابى طالب را بر منابر خود و در غرب و شرق كشور اسلامى لعن و ناسزا مى گفتند!! مگر سيستان ،

كه در آنجا تنها يك بار لعن به عمل آمد، و مردم در برابر بنى اميه ايستادند كار را به جايى رسانيدند كه بر منابر آنجا هيچكس مورد لعن و ناسزا قرار نگرفت ، در حالى كه بر منابر شهرهاى مقدسى چون مكه و مدينه اين ناسزاگويى همچنان ادامه داشت (569) و در برابر خانواده آن حضرت مرتب تكرار مى شد كه خود داستانها دارد. ما تنها به ذكر يك مورد آن ، كه ابن حجر آن را در كتاب تطهير لسان آورده است ، بسنده مى كنيم . ابن حجر مى نويسد:

عمر به منبر و على را دشنام داد و ناسزا گفت . پس از او، مغيره بن شعبه به منبر رفت و على را دشنام و ناسزا گفت . آنگاه گروهى به امام حسن (ع ) پيشنهاد كردند كه تو هم به منبر برو و جواب آنها را بده . امام حسن نپذيرفت ، مگر اينكه آنه قول بدهند كه اگر سخنش راست باشد او را تاييد و در صورتى كه خلاف واقع گويد تكذيب نمايند. آنها پذيرفتند و قول دادند.

پس امام حسن به منبر رفت و سپاس و ستايش خدا را به جاى آورد و آنگاه فرمود:

اى عمر، واى مغيره ! شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه رسول (ص ) آن پيشرو و افساركش را كه يكى از آنها فلانى بود لعن كرده است ؟ هر دو گفتند: آرى به خدا! پس امام حسن رو به معاويه و مغيره كرد و گفت : تو اى معاويه واى مغيره ! آيا مى دانيد كه رسول خدا عمرو را

به هر زبانى لعن فرموده است ؟ هر دو پاسخ دادند: آرى به خدا! (570)

و از آنجا كه مردم پاى سخنان و خطبه هاى ايشان به خاطر همين مطالبى كه دوست نداشتند آنها را بشنوند نمى نشستند، برخلاف سنت خطبه را بر نماز مقدم داشتند و آن را جلو انداختند.

ابن حزم در محلى مى نويسد:

بنى اميه خواندن خطبه را پيش از نماز بدعت نهادند و چنين عذر آوردند كه مردم پس از اداى نماز برمى خيزند و مى روند و پاى خطبه ايشان نمى نشينند. و آن بداعت علت بود كه آنها در خطبه خود على بن ابى طالب (رض ) را ناسزا مى گفتند و مسلمانان تاب شنيدن آن را نداشتند و از آن مى گريختند و حق هم داشتند. (571)

يعقوبى نيز در تاريخش مى نويسد:

در سال چهلم و چهارم هجرت معاويه مقصوره اى (جايى ويژه ايستادن ) در مسجد بنا كرد و منبرهايى را كه در عيد قربان و فطر به مصلى بيرون برد، و بيش از اداى نماز خطبه خواند. زيرا مردم چون نماز را به پايان مى بردند، مى رفتند و پاى خطبه ايشان نمى نشستند تا لعن و ناسزاى به على را نشنوند. اين بود كه معاويه خطبه را قبل از نماز قرار داد. همچنين فدك را به مروان بن حكم بخشيد تا آل رسول خدا(ص ) را ناراحت و خشمگين كند. (572)

در صحيح بخارى و مسلم و ديگر مصادر از قول ابوسعيد خدرى آمده است كه گفت :

من روز عيد قربان و يا فطر همراه با مروان بن حكم ، كه والى مدينه بود، به مصلى بيرون رفتيم و

در كنار منبرى كه آن را كثير بن صلت ساخته بود قرار گرفتيم . مروان پيش از آنكه نماز عيد را به جاى آورد قصد كرد كه به منبر رود و خطبه بخواند.

دامنش را گرفتم كه بالا نرود، دامن از دستم كشيد و بالا رفت و پيش از نماز خطبه خواند. به او گفتم به خدا سوگند كه سنت را تغيير داديد و خلاف كرديد. گفت : اى ابوسعيد! آنچه را مى دانستى عوض شده ! گفتم : به خدا كه آنچه را مى دانم بهتر است از آنچه نمى دانم . گفت : مردم بعد از نماز نمى نشينند، اين است كه خطبه را پيش از نماز قرار داده ام . (573)

بارى ، نه تنها خود چنين مى كردند، بلكه ديگر اصحاب را به آن امر مى نمودند.

در صحيح مسلم و ديگر منابع از سهل بن سعد آمده است كه گفت :

از خاندان مروان كسى را به حكومت مدينه گماشتيد. او سهل را احضار و امر نمود تا على را ناسزا گويد! سهل زير بار نرفت ؛ پس گفت اگر نمى پذيرى ، ابوتراب را لعنت كن ! سهل بن سعد گفت : على را اسمى دوست داشتنى تر از ابوتراب نبود. و هر گاه او را به اين نام مى خواندند خوشحال مى شد. پرسيد: قصه چيست ؟ و او چرا ابوتراب ناميده شد؟! سهل گفت : داستان از اين قرار بود كه روزى رسول خدا(ص ) به خانه فاطمه آمد و على را در آنجا نيافت . از فاطمه (ع ) پرسيد: پسر عمويت كجاست ...؟

تا آنجا كه : او در مسجد

خوابيده است . رسول خدا(ص ) به بالين على آمد. او را خوابيده يافت ، در حالى كه تن پوشش از نيمى از بدنش به كنار رفته بود.

رسول خدا(ص ) خاك از اندام على پاك كرد و چند بار گفت : قم اباالتراب (برخيز اى ابوتراب . (574))

از عامر بن سعد بن ابى وقاص آمده است كه : معاويه بن سعد بن ابى وقاص گفت : تو چرا ابوتراب را دشنام نمى دهى ؟! سعد پاسخ داد: هنگامى كه سخنانى را كه در سه مورد رسول خدا(ص ) به او گفته است به باد بياورم ، او را ناسزا نخواهم گفت و اگر يكى از آنها را پيامبر خدا(ص ) به من گفته بود، از شتران سرخ موى دوستر داشتم .

شنيدم كه رسول خدا(ص ) به او، كه به جانشينى خود در يكى از غزواتش در مدينه بر جاى نهاده بود، فرمود: اما ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبوه بعدى . يعنى خوشحال نيستى كه تو براى من به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه بعد از من ديگر نبوت نخواهد بود؟ ديگر اينكه در جنگ خيبر شنيدم كه پيغمبر(ص ) فرمود: فردا پرچم جنگ را به دست كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد، و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند. هر كدام از ما گردن كشيديم كه مگر آن كس ما باشيم . آنگاه فرمود على را بخوانيد. على را در حالى كه به چشم درد مبتلى شده بود حاضر كردند. پس آب دهان خويش را

به چشمش كشيد و پرچم را به دست او داد و خداوند هم خيبر را به دست او گشود. ديگر اينكه چون آيه فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم ... نازل گرديد، رسول خدا(ص )، على و فاطمه و حسن و حسين را بخواند و گفت : بار خدايا اينان اهل و خانواده من هستند. (575)

مسعودى از قول طبرى آورده است :

چون معاويه حج بگذارد، همراه با سعد بن ابى وقاص به گرد خانه خدا طوف كرد و چون آن را به پايان رسانيد به دار الندوه رفت و سعد را بر روى تختى كه برايش نهاده بودند در كنار خود جاى داد و آنگاه به دشنام دادن به على پرداخت ! سعدبن ابى وقاص از جاى برخاست و گفت : تو مرا كنار خود بر تخت مى نشانى و به بدگويى و ناسزاى به على مى پردازى ؟! قسم به خدا كه اگر حتى يكى از ويژگيهاى على در من وجود داشت ، از هر چيزى برايم گراميتر بود. آن وقت ابن مسعود حديث بالا را با جزئى اختلاف در پايان آن آورده و سپس مى گويد: سعد بن ابى وقاص خطاب به معاويه گفت : خدا مى داند كه تا زنده هستم در زير يك سقف با تو نخواهم نشست . پس برخاست و برفت . (576)

ابن عبدالبر در عقد الفريد حكايت فوق را به اختصار آورده است :

زمانى كه حسن بن على (ع ) از دنيا رفت ، معاويه حج بگزارد و سپس به مدينه وارد شد و خواست تا بر منبر پيامبر خدا(ص ) على را لعن و ناسزا

گويد. سپس به او گفتند كه سعد بن ابى وقاص در مدينه است و فكر نمى كنيم كه با اين كار تو موافق باشد، كسى را به نزد او بفرست و نظرش را در اين مورد جويا شو. معاويه كسى را به نزد سعد فرستاد و مقصود خود را به اطلاعش رسانيد. سعد در پاسخ براى معاويه پيغام فرستاد كه اگر چنين كنى از مسجد بيرون مى روم و ديگر به آنجا قدم نمى گذارم ! ناچار معاويه تا سعدوقاص زنده بود، دست از ناسزاگويى به على بازداشت . و چون سعد از دنيا رفت ، آن وقت بر منبر پيغمبر(ص ) به لعن و ناسزاى على پرداخت و به كارگزارانش نيز دستور داد تا بر منابر مسلمانان على را دشنام دهند و ناسزا گويند و آنها هم دستورش را اطاعت كردند. (577)

ام سلمه ، همسر پيامبر اسلام (ص )، به معاويه نوشت : شما با اين كارتان خدا و پيامبرش را بر روى منابرتان لعن و ناسزا مى گوييد! زيرا شما على بن ابى طالب را، و هر كس كه او را دوست بدارد لعن و ناسزا مى گوييد، و من خدا را گواه مى گيرم كه خدا و پيامبرش على را دوست دارند. معاويه به اين نامه ام سلمه توجهى ننمود! (578)

ابن ابى الحديد مى گويد:

جا حظ نيز آورده است كه گروهى از بنى اميه به معاويه مراجعه كردند و گفتند: اى اميرالمومنين ! تو كه به آرزوهايت رسيده اى ، چه شود كه از لعن و ناسزاى به اين مرد (على ) دست بدارى .

گفت : نه به خدا سوگند، مگر هنگامى

كه كودكان بر اين باور بزرگ شوند، و بزرگان به پيرى برسند، و گوينده اى پيدا نشود كه فضيلتى از او بر زبان آورد. (579)

از اين رو مردم شام از زمان روى كار آمدن معاويه با بغض و كينه اميرالمومنين على (ع ) بار آمدند.

ثقفى در كتاب الغارات مى نويسد:

عمر بن ثابت در شام سوار مى شد و به روستاهاى اطراف مى رفت ، ور در هر كجا مردم را به گرد خود جمع مى نمود و مى گفت : اى مردم ! على بن ابيطالب مردى منافق بود كه مى خواست در شب عقبه رسول خدا را ترور كند، او را لعن كنيد! مردم بى خبر از همه جا نيز سخن او را مى پذيرفتند و على را لعن مى كردند!! عمر ثابت از آنجا به روستايى ديگر مى رفت و كار خود را از سر مى گرفت !

فشرده اى از داستان شب عقبه

در سال نهم هجرت ، هنگامى كه رسول خدا(ص ) از غزوه تبوك باز مى گشت ، چون به عقبه هرشى ، كه بر سر راه شام و مكه و مدينه قرار دارد و در دامنه آن دره اى است كه مسير كاروانيان است ، رسيد، مقرر داشت تا سپاه از ميان دره عبور كند، و خود شبانه از طريق گردنه هرشى روانه مدينه شد. برخى از منافقان فرصت را غنيمت دانسته قرار گذاشتند تا همان شب با پى كردن شتر پيغمبر، او را به دره پرتاب كرده از ميان بردارند كه توطئه ايشان به وسيله عمار ياسر و حذيفه و دو تن از اصحاب آن حضرت ، كه در ركاب پيامبر خدا(ص ) بودند،

خنثى گرديد. (580) اين ترور ناجوانمردانه را معاويه به پسر عموى پيغمبر خدا(ص ) نسبت داده است !

انگيزه معاويه در انجام اين قبيل كارها

اگر رفتار قريش با على بن ابى طالب ناشى از اين بود كه نمى خواستند خلافت و نبوت در بنى هاشم جمع شود، محرك معاويه علاوه بر آن ، كينه ديرينه اى بود كه مخصوصا با بنى هاشم داشت . به خبر زير توجه كنيد:

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات (581) خود از قول مطرف ، فرزند مغيره بن شعبه ، آورده است كه گفت :

من با پدرم براى ديدن معاويه با شام رفتيم . پدرم به نزد معاويه مى رفت و با وى به گفتگو مى نشست و چون به نزد ما بازمى گشت ، از معاويه و خردش داستانها مى گفت ، و از آنچه كه از او ديده بود شگفتيها مى كرد. شب از نزد معاويه به خانه بازگشت و مغموم به كنجى نشست و دست به غذا نبرد. ساعتى درنگ كردم كه نكند از ما خاطرش آزرده شده است . پس به او گفتم :

چرا امشب غمگينى ؟ گفت : اى پسرك من ! من از نمك ناشناس ترين و پليدترين مردم بازگشته ام ! گفتم : داستان چيست ؟ گفت : من با معاويه ، همچنانكه به خلوت نشسته بوديم ، به او گفتم : او اى اميرالمومنين عمرى را پشت سرگذاشته اى ، چه شود كه حق به جا آورى و در اين دوران پيرى كار خيرى انجام دهى و به وضع برادران بنى هاشمت رسيدگى كنى وصله رحم نمايى ، كه به خدا سوگند ديگر

چيزى براى آنها باقى نمانده كه امروز از آنها بيم داشته باشى . با اين كارت نام نيكى از خود باقى مى گذارى و ثوابى هم مى برى ؟ اما او در پاسخم گفت :

تو خيلى از مرحله پرتى ! من بقاى چه نامى را اميد داشته باشم ؟ آن مرد تيمى (ابوبكر) زمام امور را به دست گرفت و عدل و داد را پيشه نمود و كرد آنچه كرد. اما همين كه از دنيا رفت ، نامش هم رفت ، مگر اينكه كسى بگويد ابوبكر!

پس از او، آن مرد از قبيله عدى (عمر) قدرت را به دست گرفت و فعاليتها كرد و به مدت ده سال تلاش و كوشش نمود، اما همين كه مرد، نامش هم مرد. مگر اينكه كسى بگويد: عمر.

اما اين فرزند ابوكبشه ، (582) نامش را پنج نوبت فرياد مى زنند كه اشهد ان محمدا رسول الله . با بودن چنين نامى اى بى پدر! چه عملى باقى مى ماند، و چه يادى ؟ به خدا قسم دست برنمى دارم مگر اينكه اين نام را دفن كنم و آن را پاك از ميان بردارم !! (583)

اين فرياد و عربده كه از گلوى معاويه برمى خيزد به خاطر كينه ديرينه اى است كه از بنى هاشم در دل دارد!

علل كينه معاويه نسبت به بنى هاشم

براى اينكه علت كينه معاويه را نسبت به بنى هاشم دريابيم ، تابه كتاب احاديث ام المومنين عايشه ، كه در آنجا منشا و علت اين كينه كاملا شرح داده شده است مراجعه نماييم .

معاويه اين كينه را از مادرش هندجگرخوار، كه در غزوه احد جگر حمزه عموى

پيغمبر را به خاطر تسكين قلب پر از خشمش از بنى هاشم زير دندانهايش جويد و از آن گردن بند ساخت و بر گردن آويخت ، به ارث برده است . و دست آخر، دل پر از كينه خاندان ابوسفيان را يزيد، فرزند معاويه ، با كشتن خاندان پيغمبر در سرزمين كربلا و بريدن سرهايشان و به اسارت بردن زنانشان ، كه در جلد سوم همين كتاب به طور مفصل شرح داده شده است ، آرامش داد.

پس از يزيد، مروان و مروانيان از بنى اميه قدرت را به دست گرفتند، كه در پى به بيان رفتارى كه عبدالله بن زبير در دوران خلافتش با خاندان پيغمبر داشته و به ذكر گوشه هايى از فجايع مروانيان خواهيم پرداخت .

سياست فرزند زبير

ابن ابى الحديد درباره سياست ابن زبير در دوران قدرتش چنين مى نويسد:

عمر بن شبه و ابن كلبى و واقدى و ديگر راويان اخبار چنين آورده اند كه فرزند زبير در ايامى كه داعيه خلافت داشت ، چهل نماز جمعه بگزارد و در آنها صلوات بر پيامبر(ص ) نفرستاد و گفت : نام پيغمبر را از روى نمى برم تا دماغ مردانى به خاك ماليده شود!!

و بنابه روايت محمد بن حبيب و ابوعبيده ، معمر بن مثنى گفته است : پيامبر را خانواده بدى است كه هر وقت نام پيغمبر برده مى شود، آنها گردن مى كشند!

سعيد بن جبير گفته است كه عبدالله بن زبير به ابن عباس گفت : اين چه حديثى است كه ازتوبه گوشم رسيده است ؟ او گفت : كدام حديث ؟ حديث درباره توبيخ و سرزنش من !

اينكه از رسول خدا(ص )

شنيده ام كه مى فرمود: بدترين مرد مسلمان كسى است كه سير بخورد، در حالى كه همسايه اش گرسنه باشد!! ابن زبير گفت : بغض شما اهل بيت را من چهل سال است كه در سينه خود پنهان داشتم !!

ابن عباس در حديثش به بخل و تنگ چشمى ابن زبير كنايه زده بود.

و نيز گفته است كه عمر بن شبه از سعيد بن جبير آورده است كه گفت :

عبدالله زبير خطبه خواند و در آن به بدگويى و شماتت از على پرداخت . سخنان فرزند زبير به گوش محمد بن حنيفه (م 81 ق ) رسيد. محمد آمد و عبدالله همچنان مشغول سخنرانى خود بود. صندلى اى براى محمد گذاشتند. محمد در ميان خطبه عبدالله زبير دويد و گفت :

اى مردم عرب ! رويها سياه باد! پيش روى شما به على بد مى گويند؟! على دست خدا عليه دشمنان خدا بود، و آذرخشى از امر او بر كافران و منكران حقش . على آنها را به خاطر كفرشان از ميان برداشت و آنها هم كينه و دشمنى او را به دل گرفتند و مادام كه پسر عمويش - صلى الله عليه و آله - زنده بود شمشير حسادت و دشمنى خود را بر او پنهان داشتند و چون خداوند پيامبر را به نزد خود برد و وى را به سوى خود برگزيد، مردان كينه هاى ديرينه خود را عليه او آشكار كردند و تمامى خشم خود را بر سر او ريختند. برخى به حق ويژه او دست انداختند و وى را از آن بى بهره ساختند و جمعى به كشتنش توطئه كردند و گروهى هم

به دشمنام دادن و تهمت بى اساس زدن به او پرداختند!!

اگر فرزندان و همفكران او را امروز نيرويى بود، استخوانهاى ايشان را در هم مى كوبيد و گورهاشان را از هم مى گشود، كه امروز بدنهايشان پوسيده است . البته پس از اينكه زنده هايشان را مى كشتند و گردنهايشان را به خوارى مى كشيدند، در آن صورت خداى بزرگ آنها را به دست ما عذاب داده و خوارشان كرده و ما را بر آنان پيروز گردانيده و دلهايمان را شفا داده بود.

به خدا سوگند كه بجز كافر، على را دشنام نمى دهد و در پوشش اين دشنام ، شخص رسول خدا(ص ) را دشنام مى دهد، و از آن مى ترسد كه رازش آشكار شود، اين است كه على را دشنام مى دهد و منظورش پيامبر خداست !

از ميان شما آن كس كه عمرى دراز يافته باشد، سخن رسول خدا(ص ) را درباره او شنيده است كه : لا يحبك الامومن ، ولايبغضك الامنافق . يعنى اى على ! تو را دوست نمى دارد مگر مومن ، و دشمن نمى شمارد مگر منافق . و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون . (584)

ابن ابى الحديد مى گويد: عبدالله زبير على را دشمن مى داشت ، از او بد مى گفت و به او دشنام مى داد و ناسزا مى گفت و هتك حرمت مى كرد!! (585)

يعقوبى نيز مى گويد: عبدالله زبير بر بنى هاشم بسيار سخت مى گرفت و بر آنها ستم مى نمود و دشمنى خود را با آنها آشكار مى ساخت ، تا جايى كه صلوات بر محمد را در خطبه

هايش انداخته بود! و چون به او گفتند: تو چرا به پيغمبر(ص ) درود نمى فرستى ؟ گفت : او را خانواده بدى است كه چون درود فرستاده مى شود، خوشحال شده گردن مى كشند و سر خود را بالا مى گيرند!

ابن زبير، محمد بن حنيفه و عبدالله بن عباس را به همراه چهارده مرد ديگر از بنى هاشم بازداشت كرده بود تا با وى به خلافت بيعت كنند. و چون اينان از بيعت خوددارى كرده بودند، آنها را در اتاق زمزم زندانى كرد. و به خداى بى شريك و انباز سوگند خورده بود كه يا بايد بيعت كنند و يا آنها را به آتش خواهد كشيد. در نتيجه محمد حنفيه به مختار بن ابى عبيده چنين نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم

از محمد بن على ، و ديگر خاندان پيغمبر به مختار بن ابى عبيده و ديگر مسلمانان . اما بعد، عبدالله زبير ما را بازداشت كرده و در اتاق زمزم به زندان انداخته و به خداى بى شريك و انباز سوگند خورده كه يا بايد با او بيعت كنيم و يا ما را به آتش خواهد كشيد!

پس به داد ما برس . در نتيجه مختار، ابوعبدالله جدلى را با چهار هزار سوار براى نجات ايشان به مكه فرستاد. عبدالله جدلى به مكه آمد و در اتاق را شكست و زندانيان را نجات داد و به محمد على گفت : مرا به ابن زبير بگذار. ولى محمد نپذيرفت و گفت من با كسى كه از من بريده و به قصد جانم برخاسته تلافى به مثل نمى كنم . (586)

پس از ابن زبير

پس از كشته شدن عبدالله

بن زبير، عرصه خلافت براى خلفا، از خاندان مروان اموى ، خالى گرديد. مروانيان نيز سياست معاويه را در مورد اميرالمومنين (ع ) همچنان ادامه دادند. ابن ابى الحديد از قول جاحظ در اين مورد مى نويسد:

عبدالملك مروان ، با همه فضل و درايت و درستى و مرتبه بلندى كه داشت و فضل و مقام والاى على - عليه السلام - بر او پوشيده نبود، مى دانست كه لعن و ناسزاى آشكار در ميان مردم و در خلال خطبه ها و سخنرانيها بر فراز منبر، چيزى است كه سرانجام زشتى دارد و بدنامش دامنگير خودش مى شود، زيرا كه همه آنها از بنى عبدمناف بوده ، و اصل و ريشه همه آنها يكى است . اما از آنجا كه مى خواست بنيان حكومتش مستحكم شود و بر كارهاى گذشتگان مهر تاييد بگذارد و به همه مردم بقبولاند كه بنى هاشم را در اين حكومت نقشى و بهره اى نيست ، و اينكه بزرگ و سرور آنها كه به او مى بالند و به وجودش افتخار مى كنند، حال و روزگارش و ارج و مقدارش اين چنين است ، چنين كارى مى كرد و هر كس هم كه خود را به او متصل كرده ، پيرو او شده ، و به او اظهار تمايل كرده بود، خود را متهم ساخته از دستگاه خلافت رانده شده ، خوار و منفورتر خواهد بود!

و نيز گفته است كه سيره نويسان آورده اند كه وليد بن عبدالملك ، عربى را درست نمى توانست تلفظ كند و اعراب كلمات را صحيح ادا نمايد. او ناسزاى به على را غلط تلفظ

مى كرد، و او را دزد و دزدزاده مى خواند! مردم گذشته از لحنى كه در كلام وليد بود، مى گفتند: نمى دانيم كه كدام شگفت انگيزتر است : طرز سخن گفتن وليد، و يا انتساب على به دزدى !

داستان زير نارسايى وليد را در سخن گفتن تاييد مى كند:

روح بن زنباغ گفت روزى بر عبدالملك مروان درآمدم و او را اندوهگين يافتم .

پس به من گفت : در انديشه ام كه كسى را بر عرب به حكومت بگمارم ، اما نمى يابم . گفتم : در انديشه ام كه كسى را بر عرب به حكومت بگمارم ، اما نمى يابم . گفتم پس گل سرسبد عرب ، و آقاى آن وليد را چرا فراموش كرده اى ؟! گفت : اى ابن زنباغ ! روا نيست كسى غير عرب زبان بر عرب حكومت كند. گويا وليد سخن پدر را شينده بود كه همان ساعت برخاست و اشخاص وارد به علم نحو را به گرد خود جمع كرد و با آنها در يك خانه نشست و مدت شش ماه با آنها بود و چون بيرون آمد، از گذشته اش هم به زبان عرب نادانتر بود! و عبدالملك گفت عذر وليد خواسته است .!

آنچه ، گوشه اى از سياست خلافت قرشى در دوره عبدالملك مروان و فرزندش وليد بود. قسمتهايى ديگر را در خلال بررسى طرز رفتار و برخورد والى ايشان ، حجاج بن يوسف ثقفى ، به دست خواهيم داد.

گوشه اى از كارهاى حجاج در اجراى سياست قرشى

ابن ابى الحديد برخى از كارهاى حجاج را در همين مورد آورده و گفته است :

حجاج - كه

خدا لعنت خدا بر او باد - على را لعن مى كرد و ديگران را هم وا مى داشت تا او را لعن كنند. روزى در حالى كه سوار بر اسب بود،كسى جلوى او را گرفت و گفت :

اى امير! خانواده ام به من ستم كرده ، و نام مرا على نهاده ، بيا و نام مرا تغيير ده ، و بر من ببخشاى كه مردى فقير و بى نوايم . حجاج گفت : نه ! به خاطر ظرافتى كه در وسيله سازيت به كار برده اى ، تو را فلان ناميده و كارگزارى فلان ناحيه را نيز به تو دادم ، به سوى ماموريتت بشتاب ! (587)

مسعودى نيز آورده است : روزى حجاج بن عبدالله بن هانى - كه مردى از قبيله اود از اطراف يمن و شريف قوم خود بود و در تمامى جنگهاى حجاج شركت كرده و در به آتش كشيدن خانه خدا در كنار او حضور داشته و از ياران نزديك و صميمى او به حساب مى آمد - گفت : قسم به خدا آن طور كه شايسته تو بوده حقت را بجا نياورده ام . پس به دنبال اسماء بن خارجه ، از قبيله فزاره ، فرستاد و چون حاضر شد به او گفت : دخترت را به عقد عبدالله بن هانى درآور! اسماء گفت : نه به خدا! اين توهين است ! حجاج چون اين پاسخ را شنيد بانگ زد: برايش تازيانه بياورند! اسماء ناگزير گفت : قبول كردم ، دخترم را به ازدواج او در مى آورم ! آنگاه حجاج فرمان داد تا سعيد بن قيس همدانى ،

رئيس يمانيان را حاضر كردند. پس به او گفت : دخترت را به ازدواج عبدالله هانى در آور! گفت : اينكه از قبيل اود است ؟! نه خدا را، اين توهين است و من دخترم را به ازدواج او درنمى آورم . حجاج بانگ زد: شمشير بياوريد!! سعيد چون چنين ديد گفت : پس به من اجازه بدهيد كه با خانواده ام مشورت كنم . آنها به او گفتند: قبول كن ، تا اين فاسق تو را نكشد! پس ناگزير پذيرفت . آنگاه حجاج روى به عبدالله كرد و گفت :

اى عبدالله ! دختر سرور قبيله فزاره ، و دختر آقاى قبيله همدان و بزرگ خاندان كهلان را به عقد تو درآوردم ، اود را در برابر آنها چه مقدار است ؟ گفت : اى امير! خدايت به صلاح آورد، چنين مگو، كه ما را فضايلى است كه هيچيك از افراد عرب ندارد! حجاج پرسيد: آنها كدام فضايل مى باشند؟ هيچيك از افراد ما، اميرالمومنين عثمان را دشنام و ناسزا نداده است ! حجاج گفت : آرى به خدا! اين مايه افتخار است ، گفت : هفتاد نفر از قبيله ما در جنگ صفين و در كنار اميرالمومنين معاويه شركت كرده ، و فقط يك نفر از قبيله ما در كنار ابوتراب حضور داشته است كه به خدا قسم او را هم مرد بدى نمى شناسم ! گفت : به خدا كه اين هم منقبتى است !

عبدالله گفت : هيچيك از افراد قبيله ما زنى را كه ابوتراب را دوست داشته باشد و او را مولاى خود بداند به زنى نگرفته است ! حجاج گفت

: اين هم به خدا فضيلتى است ! گفت : در قبيله ما همه زنان نذر كرده بودند كه اگر حسين كشته شود، ده شتر نحر كنند و به نذرشان وفا كرده اند!! حجاج گفت : به خدا سوگند كه اين خود مايه افتخار است !! گفت : هيچيك از افراد ما از لعن و دشنام به ابوتراب سربازنزده ، و من دشنام و لعن به فرزندانش حسن و حسين و مادرشان فاطمه را نيز اضافه مى كنم !! حجاج گفت : به خدا قسم كه اين خود فضيلتى است !! عبدالله گفت : هيچ عربى از لحاظ ملاحت و زيبايى به پاى ما نمى رسد! كه در اينجا حجاج به خنده افتاد و گفت : اما اين يك مورد را عبدالله تو بهتر است كه مطرح نكنى ! پاسخ حجاج به اين لحاظ بود كه عبدالله هانى ، مردى بود بسيار كريه و زشت منظر، آبله رو، با چشمانى لوچ ، و دهانى كج ، و قيافه اى وحشتناك .

ابن سعد در طبقاتش در شرح حال عطيه بن سعد، نواده عوفى ، آورده است كه : حجاج به محمد بن قاسم ثقفى نوشت عطيه را احضار كرده و به او تكليف كن تا على بن ابيطالب را لعن و ناسزا گويد و اگر نپذيرفت ، چهارصد ضربه تازيانه بر او بزن ، و سر و ريشش را بتراش !

محمد بن قاسم فرمان برد و نامه حجاج را بر عطيه بخواند. عطيه زير بار نرفت ، پس محمد چهارصد ضربه تازيانه به او زد و موى سر و ريشش را پاك بتراشيد! (588)

گوشه اى از

كارهاى برادر حجاج

برادر حجاج ، محمد بن يوسف ، كه بر يمن حكومت مى كرد، برنامه هاى حجاج را در قلمرو خود اجرا مى نمود. توجه كنيد:

ذهبى از قول حجر المدرى شرحى آورده كه فشرده آن از اين قرار است : حجر گفت : روزى على بن ابيطالب به او فرمود: هنگامى كه به تو فرمان بدهند كه مرا لعن كنى چه خواهى كرد؟ پرسيد: چنين چيزى اتفاق خواهد افتاد؟! فرمود: آرى ! پرسيد: شما چه دستور مى فرماييد؟ فرمود: مرا لعنت كن ، اما از من بيزارى مجوى .

بالاخره روزى حكمران يمن ، محمد بن يوسف ، برادر حجاج ، او را فرمان داد تا على را لعنت كند. حجر گفت : امير مرا فرمان داده تا على را لعنت كنم . لعنت بر او، خدا لعنتش كند. بجز كى نفر هيچكس نفهميد كه حجر چه ظرافتى را در لعن خود به كار برده است . (589)

سياست اموى قرشى تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز به همين منوال پيش مى رفت ، تا اينكه او در مقام ترك چنين سياستى برآمد.

در دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز

عمر بن عبدالعزيز با سياست خلافت اموى به مخالفت برخاست و فرمان به ترك لعن و ناسزاى به على (ع ) داد.

نويسندگان در مورد چنين سياستى قلمفرسايى كرده اند، و از جمله ابن ابى الحديد مى گويد كه عمر بن عبدالعزيز - رض - خود گفته است :

من بچه بودم و قرآن را نزديكى از فرزندان عتبه بن مسعود فرا مى گرفتم . روزى در حالى كه من در جمع كودكان به بازى سرگرم بودم ، معلم من از كنارم گذر كرد، در

حالى كه على را لعن مى كرديم . او از شنيدن ناسزاهاى ما به هم برآمد و به مسجد رفت . من از بچه ها جدا شده به خدمتش رفتم تا درسم را بخوانم . تا او چشمش به من افتاد به نماز برخاست . و نمازش را به پايان برد و با اخم به صورتم نگاه كرد. پس به او گفتم : استاد! مساله چيست ؟! فرمود:

پسرم ! تو امروز على را دشنام مى دادى ؟ گفتم آرى ، گفت : از كى تا به حال فهميده اى كه خداوند پس از اعلام خشنودى بر اهل بدر، بر آنان خشم گرفته است ؟! پرسيدم مگر على اهل بدر بود؟ گفت : واى بر تو، مگر در جنگ بدر به غير از على هم كسى ديگر مطرح بود؟ گفتم : ديگر به او بد نمى گويم . گفت : تو را به خدا سوگند، ديگر به او بد نمى گويى ؟ گفتم آرى ، بعد از اين هرگز او را لعن نخواهم كرد. (590)

از آن تاريخ به بعد، روزهاى جمعه را من در مسجد به زير منبر پدرم كه والى مدينه بود مى نشستم و به خطبه پدرم گوش مى دادم و به لبهاى او خيره مى شدم ، تا آنگاه كه موقع لعن و ناسزاى به على مى رسيد مى ديدم كه تمجمج مى كند و زير لب كلماتى نامفهوم مى گويد، كه فقط خدا مى دانست ، و من از آن در شگفت بودم . تا اينكه روزى به او گفتم : پدر! تو فصيحترين مردم هستى و در اداى خطبه چيره دست

ترين آنهايى . چطور است كه آنگاه كه به اداى لعن اين مرد مى رسى بشدت زبانت مى گيرد و الكن مى شوى ؟ گفت :

اى پسر! اگر آن ها كه از اهل شام يا جاهاى ديگر پاى منبرها مى نشينند، آنچه را كه پدرت از فضل و برترى مقام همين مرد مى داند، بدانند، هيچكدام از ايشان اطاعت نخواهند كرد!

سخن پدرم در دلم نشست ، و با آنچه كه معلمم به من گفته بود دست به هم داد، و با خدا عهد بستم كه اگر مرا در حكومت بهره اى باشد، اين سنت ناروا را براندازم . و چون خداوند به خلافت بر من منت نهاد، رسم لعن و ناسزاى به على (ع ) را برانداختم ، و به جاى آن اين آيه را قرار دادم : ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى يعظكم لعلكم تذكرون . (591) و آن را به اطراف كشور بخشنامه كردم و انجام آن را خواستار شدم . و اين خود روش و سنت شد. (592)

كثير بن عبدالرحمان در مقام مدح عمر و فرمان ترك لعن او، چنين سروده است :

وليت ولم تشتم عليا و لم تخف

بريا و لم تقبل اساءه مجرم

وكفرت بالعفو الذنوب مع الذى

اتيت فاضحى راضيا كل مسلم

ابوالحسن الرضى (ره ) نيز گفته است :

يابن عبدالعزيز لو بكت الع

ين فتى من اميه لبكتيك

غير انى اقول انك قد طب

و ان لم يطب و لم بزك بيتك

انت نزهتنا عن السب و الق

ذف فلوا امكن الجزاء جزيتك

اما با همه اين احوال ، كوششهاى عمر بن عبدالعزيز به دو

علت به نتيجه كامل نرسيد:

1- مسلمانان به لعن و ناسزاى به اميرالمومنين (ع ) عادت كرده ، آن را سنتى ترك ناشدنى باور كرده بودند! و به همين لحاظ به موجب سخن حموى و مسعودى ، برخى از آنان ، مانند اهالى حران ، زير بار ترك لعن امام (ع ) نرفتند. مسعودى مى نويسد:

مردم حران - كه خدايشان بكشد - هنگام جلوگيرى از لعن بر ابوتراب ، يعنى اميرالمومنين على (ع )، در زمان عمر بن عبدالعزيز، در روز جمعه ، زير بار ترك آن نرفته ، گفتند نمازى كه لعن ابوتراب نداشته باشد، نماز نيست ! و تا يك سال ديگر بر اين روش خود باقى ماندند. (593)

1- خلفاى اموى بعد از وفات عمر بن عبدالعزيز بار ديگر به آن سنت زشت روى آوردند و آن را احيا كردند كه در ذيل به بررسى اين موضوع خواهيم پرداخت .

دوران خلافت هشام بن عبدالملك

ابن عساكر ضمن شرح حال جناده بن عمر، نواده جنيد بن عبدالرحمان الحرى از مواليان بى اميه ، آورده است كه گفت :

از جدم جنيد آمده است كه من از حوران به دمشق رفتم تا مستمرى خود را بگيرم . روز جمعه بود، نماز جمعه را به جاى آوردم ، و از باب الدرج مسجد بيرون شدم . مردى محترم را، كه به او ابوشبيه القاص مى گفتند، ديدم كه براى مردم قصه مى گفت . من هم در جمع ايشان نشستم ، او با سخنانش چنان ما را به خود مشغول داشته بود كه به سبب سخنانش گاهى به شادى مى نشستيم ، و زمانى به غم و اندوه و حتى گريه

. تا آنگاه كه سخنانش پيان يافت و گفت : و حالا سخن را با لعن ابوتراب به پايان مى بريم ، پس ابوتراب را لعن كنيد! من به مردى كه سمت راستم نشسته بود روى كردم و پرسيدم :

ابوتراب ديگر كيست ؟! او جواب داد: او، على بن ابى طالب ، پس عموى رسول خدا(ص )، و همسر دخترش ، و نخستين كسى كه اسلام آورده ، و پدر حسن و حسين است ، با ناراحتى گفتم :

اين قصه پرداز چه بر سرش آمده است ؟! پس با شتاب خودم را به او، كه پوستينى بر دوش افكنده بود، رساندم ، و پوستينش را گرفتم و شروع كردم به سيلى زدنش ، و سرش را به ديوار كوبيدم كه فريادش بلند شد. گردانندگان مسجد به ياريم برخاستند و عبايم به گردن انداختند و مرا كشان كشان به خدمت هشام بن عبدالملك مروان بردند. ابوشبيه پيش از من وارد شد و فريادش بلند گرديد كه :

- اى اميرالمومنين ! ببين چه بلائى امروز بر سر داستانسرايت ، و داستانسارى پدر و جدت آورده اند! هشام پرسيد: چه كسى تو را آزار رسانيده است ؟! ابوشبيه گفت : اين ، و اشاره به من كرد. هشام روى به من كرد و گفت : اى ابو يحيى ! كى آمدى ؟

گفتم : من شب گذشته آمدم و قصد داشتم به خدمت برسم كه به نماز جمعه برخوردم و پس از اداى نماز از باب الدرج بيرون آمدم كه اين مرد را ديدم به سخنرانى برخاسته است . من نيز در صف مستمعين او نشستم و به سخنانش

گوش دادم . او مردم را به خود مشغول داشته بود و از بيم و اميد سخن مى گفت و ما هم در تمام آن مراحل وى را همراهى مى كرديم ، تا اينكه دعا كرد و آمين گفتيم و در آخر سخنانش گفت : سخن را پايان مى دهيم به لعن ابوتراب . من پرسيدم كه ابوتراب چه كسى است ؟ به من گفتند: على بن ابيطالب ، نخستين كسى كه اسلام آورده ، پسر عموى پيغمبر(ص ) و پدر حسن و حسين ، و همسر دختر رسول خدا(ص ) است . به خدا سوگند اى اميرالمومنين ، اگر كسى چنين قرابت و بستگى را با تو مى داشت و اين طور لعنش مى كرد، خونش را مى ريختم ؛ تا چه رسد به داماد پيغمبر خدا(ص ) و همسر دختر آن حضرت !! هشام گفت :

- كار بدى كرده است . پس فرمان حكومت سند را برايم نوشت . آنگاه رو به يكى از همنشينان خود كرد و گفت : چنين گفتگويى اينجا نبايد بشود، كه كار ما را تباه خواهد ساخت ، و وى را تا سند از خود دور كرد و جنيد تا پايان عمر در همانجا بود.

شاعرى چنين سروده است :

ذهب الجود والجنيد جميعا

فعلى الجود و الجنيد السلام (594)

رفتار هشام بن عبدالملك خليفه اموى را ديديم ، اينك به رفتار يكى از كاگزاران او مى پردازيم .

رفتار خالد بن عبدالله قسرى

مبرد، در الكامل خود آورده است كه چون در زمان خلافت هشام بن عبدالملك مروان ، خالد بن عبدالله قسرى به حكومت عراق منصوب گرديد، بر روى منبر على عليه

السلام را اين چنين لعن و ناسزا گفت : اللهم العن على بن ابيطالب بن عبدالمطلب بن هشام صهر رسول الله على ابنته ، و اباالحسن و الحسين ! آنگاه رو به جمعيت آورد و گفت . آيا كينه اش را درست شمردم ؟ (595)

شناخت خالد بن عبدالله قسرى

ابوالهيثم ، خالد بن عبدالله قسرى ، مادرش زنى نصرانى (596) بود. خالد در بذل و بخشش از بيت المال مسلمين در كسب اعتبار و جلب مدح و ثناى مردم نسبت به خود، دستى گشاده و نظرى بلند داشت . او در زمان وليد و سليمان و هشام ، فرزندان عبدالملك ، فرماندار مكه شد و در خلافت هشام حكومت عراق را در دست داشت .

ابن عساكر در شرح حال او مى نويسد:

خالد در زمان حكومتش بر مكه ، آبى را از دور دست به مكه جارى ساخت و طشتى را در كنار زمزم براى آن نصب كرد و سپس به خطبه برخاست و در ضمن آن گفت : آبى گوارا تا به اينجا كشانيده ام كه هيچ شباهتى به آب سوسك سياه (ام الخنافس ) ندارد (منظورش آب زمزم بود.) و به دنبال آن على بن ابى طالب را ناسزا گفت .

ابن عساكر مى گويد: سخنانى در حق على (ع ) مى گفت كه بازگويى آن رو انيست . و نيز مى گويد: خالد خطبه خواند و در ضمن سخن گفت : به خدا سوگند اگر اميرالمومنين به من بنويسد يكايكى سنگهاى كعبه را از جاى برمى كنم !

پايان كار خالد اين شد كه هشام بن عبدالملك ، وى را در اختيار سيف بن عمر، والى

خود بر عراق ، نهاد و او نيز خالد را پس از شكنجه بسيار در سال 126 هجرى اعدام كرد. (597) ابن خلكان گفته است كه خالد بن عبدالله در خانه اش كنيسه اى براى عبادت مادر خود ساخته است . (598)

خلافت اموى با تمام قوا مى كوشيد كه مردم را از ذكر خير اميرالمومنين على (ع ) باز دارد و تا آنجا پيش رفته بود كه مردم ابا داشتند كه على نام داشته باشند. به اين خبر توجه كنيد كه ابن حجر در شرح حال على بن رباح آورده است :

اگر بنى اميه با خبر مى شدند كه كودكى را على نام نهاده اند، بى محابا كودك كودك را مى كشتند! اين مطلب به گوش رباح رسيد، پس گفت : نام فرزند من على است و نه على . او على را دشمن مى داشت و به هر كس هم كه على ناميده مى شد سخت مى گرفت ! ابن حجر مى گويد: على بن رياح مى گفت من از آن كس نمى گذارم كه مرا على بنامد، نام من على است !

از خبر عمر بن عبدالعزيز و خبر هشام ، كه بعد از اين بيايد، چنين معلوم مى شود كه بنى اميه با علم و اطلاعى كه از مقام و منزلت اميرالمومنين على (ع ) داشته اند، آن حضرت را لعن و ناسزا مى گفته اند! ابن ابى الحديد مى نويسد:

چون هشام حج بگذارد، در همان ايام به خطبه برخاست و با مردم سخن گفت . در اثناى سخن او يكى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ! امروز روزى است كه خلفا

لعن بر ابوتراب را در آن : مستحب مى دانستند!! هشام بر او نهيب زد كه : دست برادر! ما براى اين كار نيامده ايم ! (599)

علت خوددارى هشام از لعن اميرالمومنين (ع ) در روز عرفه ، همان بود كه عبدالعزيز را در خطبه جمعه در مدينه به هنگام لعن بر امام (ع ) به تمجمج وامى داشت ؛ همچنانكه فرزند عمر اين موضوع را به فراست دريافت و ما نيز در گذشته از آن ياد كرديم كه گفته بود: اى پسرك من اگر از مردم شام يا هر جاى ديگر كه پاى منبر ما مى نشينند، آنچه را كه پدرت از فضل و مقام اين مرد مى داند بدانند، هيچيك از آنها از ما اطاعت نخواهند كرد.

بنابراين ، سياست خلافت اموى قرشى در اين مورد پيروى از همان سياست خلافت قرشى در ابتداى امر خلافت بعد از پيامبر اسلام (ص ) بوده و آثار همان سياست نيز بعد از بنى اميه در مجتمع اسلامى باقى ماند، كه ما نمونه هايى از آن موارد را در دوران خلفاى بى عباس مورد بررسى قرار مى دهيم .

سياست خلفاى بنى عباس
در دوره خلفاى عباسى

در دوره خلفاى عباسى ، همچنان آثار رفتار خلفاى گذشته و فرمانداران ايشان در مجتمع اسلامى به چشم مى خورد كه ما نمونه هايى از آن را در هر يك از طبقات سه گانه اجتماع به شرح زير مى آوريم .

1- رفتار طبقه دانشمندان

ابن حجر در شرح حال ابوعثمان حريز بن عثمان حمصى (600) مطالبى گفته كه فشرده آن از اين قرار است : ابوعثمان حريز از على بد مى گفت و او را دشنام مى داد! اسماعيل بن عياش (601) گفته كه حريز از مصر به مكه آمد و در آنجا به دشنام و لعن على پرداخت ! و نيز گفته است كه شنيدم حريز گفته است اينكه مردم روايت مى كنند كه پيغمبر به على فرموده : انت منى بمنزله هارون من موسى ، درست است ، اما مردم آن را درست نشنيده اند! پرسيد پس درست آن چگونه است ؟! جواب داد كه درست آن چنين است : انت منى بمنزله قارون من موسى !

همچنين وازدى گفته كه حريز بن عثمان آورده است كه چون رسول خدا مى خواست سوار مركب شود، على بن ابيطالب آمد و تنگ زير شكم قاطر را بريد، به اين اميد كه پيامبر خدا به زمين افتد!

به يحيى بن صالح (602) گفتند كه : تو چرا از حريز چيزى نمى نويسى ؟! گفت : چگونه از مردى بنويسم كه هفت سال نماز صبح را با او به جاى آوردم ، و در اين مدت از مسجد بيرون نمى رفت ، مگر هنگامى كه على را هفتاد بار لعن كرده باشد!!

ابن حبان (603) نيز گفته است كه حريز صبحگاهان هفتاد

مرتبه ، و شامگاهان نيز هفتاد بار على را لعن مى كرد!!

2- رفتار طبقه فرماندارن

ابن حجر در شرح حال نصر بن على آورده است كه چون نصر بن على اين حديث را از على بن ابى طالب آورد كه رسول خدا(ص ) دست حسن و حسين را گرفت و فرمود: هر كس كه مرا و اين دو و پدر و مادرشان را دوست بدارد، به روز قيامت همدوش من خواهد بود، متوكل فرمان داد تا او را هزار تازيانه بزنند كه جعفر بن عبدالواحد به شفاعتش برخاست و گفت اين ، از اهل سنت است . و آن قدر گفت تا متوكل دست از او برداشت !! (604)

3- رفتار طبقات ديگر

ذهبى ، ضمن شرح حال ابن السقا، در تذكره الحفاظ خود آورده است :

حافظ، امام ، و محدث واسط، ابومحمد، عبدالله بن محمد بن عثمان الواسطى ، قضا را چنان اتفاق افتاد كه او حديث طير را براى مردم املا كرد كه به دل آن را تحمل نداشتند. پس بر او شوريدند و وى را بر پا داشته محل نشستنش را تطهير كرده آب كشيدند! پس ناگزير از آنجا برفت و خانه نشين شد و ديگر سخنى بين او و مردم واسط ردوبدل نگرديد، و از اين روى است كه حديث او نزد واسطيان بس اندك است . (605)

آنچه از ناحيه فرمانداران و استانداران در طول قرون و اعصار، از لعن و ناسزا و ترك روايت احاديث رسول خدا(ص ) و برائت و بيزارى بر اهل بيت رفته است ، به همان اندازه كه ما نمونه هايى از آنها را آورده ايم ، مقصور نيست ، بلكه انواع شكنجه ها و اعدامها و نيست و نابود كردنها را هم شامل مى

شود، كه ما برخى از آنچه را كه بر خاندان پيغمبر خدا(ص ) در كربلا گذشته است ، در جلد سوم همين كتاب آورده ايم و به دنبال آن كشتارى بوده است كه فرمانداران و استانداران و واليان ولايات در دوره حكومت امويان و عباسيان از ايشان به عمل آورده اند و ابوالفرج اصفهانى كتاب مقاتل الطالبين خود را از اخبار آن پرساخته است . گفتنى است كه چه بسا آنچه را از ناحيه عباسى بر خاندان پيغمبر رفته است ، بسى شديدتر و دردناكتر از آن بوده كه خلفاى پيش از ايشان بر آنها رواداشته اند! توجه كنيد:

الف . گوشه اى از جنايات منصور براهل بيت

ابوالفرج مى نويسد منصور دوانيقى به محمد بن ابراهيم ، يكى از نوادگان امام حسن (ع )، گفت : ديباج اصفر تويى ؟! پاسخ داد: آرى . گفت : به خدا سوگند تو را چنان بكشم كه هيچ يك از افراد خاندانت را چنان نكشته باشند! پس دستور داد ستونى ميان تهى ساخته و او را در آن قرار دادند و سر آن را با گل گرفتند و بدين سان او را زنده به گور كردند!! (606)

ب : نمونه اى از جنايات متوكل عباسى

طبرى ضمن حوادث سال 236 هجرى مى نويسد:

در اين سال متوكل دستور داد تا قبر حسين بن على (ع ) را ويران كرده ، منازل و خانه هايى را كه پيرامون آن ساخته شده بود خراب كنند. و مزار امام را نيز شخم زدند و دانه پاشيده و آب بستند، و مردم را از زيارت قبر امام مانع شدند. گفته اند كه ماموران او دستور دادند

تا جار بزنند كه هر كس بعد از سه روز از اين تاريخ به قبر امام حسين ديده شود، او را به سياهچال خواهيم انداخت ! مردم هم از آنجا گريختند و مامورين هم مانع ورود ديگران به آنجا شدند قبر را شخم زدند و زراعت كردند!! (607)

ابن اثير در ذكر رويدادهاى سال 236 هجرى مى نويسد:

در اين سال متوكل فرمان داد تا قبر حسين بن على (ع ) و منازل و خانه هايى را كه پيرامون آن ساخته شده بود ويران كرده ، تخم پاشيده آب ببندند، و جلوى مردم را از آمدن به زيارت بگيرند. و در آنجا آن ندا سردادند كه هر كس را بعد از سه روز كنار قبر امام بيابيم ، به سياهچال خواهيم انداخت ! اين بود كه مردم از آنجا گريختند و زيارت آن حضرت را ترك نمودند و خانه هاى اطراف قبر ويران گرديد و در آن زراعت شد.

متوكل كينه اى شديد نسبت به على بن ابيطالب - عليه السلام - و اهل بيت او داشت ، و هر كس را كه مى شنيد از مواليان على و خاندان اوست ، قصد جان و مالش را مى كرد!

متوكل را نديمى بود به نام عباده مخنث ، مردى دلقك و مسخره ، او بالش را در زير لباس روى شكمش مى بست و سرش را كه طاس و بى مو بود برهنه مى كرد و پيش متوكل مى رقصيد و تقليد اميرالمومنين على (ع ) را در مى آورد. در آن حال نوازندگان مى نواختند و با هم صدا درمى دادند كه : قد اقبل الاصلع البطين ،

خليفه المسلمين . يعنى سرطاس شكم گنده ، خليفه مسلمانان آمد! و متوكل شراب مى خورد و از شدت خنده به خود مى پيچيد!

همين مسخره بازى را روزى در برابر منتصر انجام دادند، منتصر با اشاره عباده را تهديد كرد. عباده از ترس خاموش گرديد كه متوكل پرسيد: چه شد؟ عباده برخاست و ماجرا را باز گفت . منتصر گفت : اى اميرالمومنين ، اين سگ ، تقليد كسى را درمى آورد و مردم مى خندند، در صورتى كه او پسر عموى تو بزرگ خاندان تو و مايه فخر و مباهات تو مى باشد. اگر مى خواهى گوشت او را خودت بخور، اما به اين سگ و امثال او مده . با شنيدن سخنان ، متوكل روى به نوازندگان خود كرد و گفت : نوازندگان بنوازند و همگى بخوانند:

غار الفتى عمه

راس الفتى فى حر امه

همين موضوع سبب گرديد كه منتصر كينه متوكل را به دل بگيرد و كشتن او را روا دارد. (608)

ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين مى نويسد: متوكل يكى از يارانش را، كه ديزج نام داشت و قبلا يهودى و سپس مسلمانان شده بود، ماموريت داد كه قبر حسين (ع ) را ويران كرده شخم بزند و آثارش را از ميان برداشته ، تمام ساختمانهاى پيرامون آن را هم خراب كند! ديزج به كربلا رفت و دست به خرابى اماكن و منازل اطراف قبر زده ، و همه آنها را كه نزديك به دويست جريب زمين مى شدند شخم زد.

اما همين كه به قبر رسيد، ديگر كسى جرات آن نداشت كه جلو رود. ناگزير گروهى يهودى را ماموريت داد تا آن

را شخم زده آب به اطرافش جارى ساختند.

سپس ديزج پستهاى مراقبت تعيين كرد، و در فاصله هر يك ميل راه ، يك پست مراقبت گماشت تا هيچ زيارت كننده اى دسترسى به قبر امام نداشته باشد و هر كس را هم كه از راه مى رسيد، به نزد ديزج هدايت مى شد!

ابوالفرج به دنبال اين داستان از قول محمد بن الحسن اشنانى مى نويسد:

مدتها بود كه در آن ايام جرات زيارت امام حسين (ع ) را نداشتم ، تا اينكه دل به دريا زده ، هر خطرى را به جان پذيرفتم و قصد زيارت امام كردم . از صنف عطاريان نيز مردى مرا يارى داد و به قصد زيارت از خانه بيرون آمديم . روزها به كنجى مى رفتيم و شبها حركت مى كرديم تا به حوالى غاضريه رسيديم . نيمه شبى از آنجا حركت كرده ، از ميان پستهاى نگهبانى ، كه نگاهبانانش در خواب بودند، به آرامى گذشتيم و خود را به قبر امام رسانديم . اما موضع قبر را نمى دانستيم كه در كجا قرار دارد. نسيمى عطرآگين مى ورزيد و ما جهت آن را گرفتيم و بسيار آرام پيش رفتيم تا به قبر رسيديم . صندوقى را كه بر روى قبر بود كنده و سوزانده بودند. به اطراف قبر آن بسته بودند كه خشتهاى اطراف آن را خيسانده و زمين را به صورت گودالى در آورده بود. ما زيارت بجاى آورديم و خود را به روى قبر انداختيم و از آنجا بوى بسيار مطبوعى استشمام كرديم كه هرگز مانندش را از هيچ گلى استشمام نكرده بوديم . من از عطار همراه

خود پرسيدم : اين بوى خوش از چه چيز مى تواند باشد؟ گفت : قسم به خدا كه تا كنون چنين بوى خوشى را از هيچ عطرى استشمام نكرده ام . پس آن حضرت را وداع گفتيم و علاماتى چند پيرامون قبر به قصد نشانه نهاديم و بازگشتيم .

چون متوكل كشته شد، گروهى از طالبان و شيعيان جمع آمديم و خود را به قبر رسانديم و آن نشانه ها را بيرون آورديم و مزار آن حضرت را همان طور كه بود، بازسازى كرديم .

و نيز آورده است كه متوكل ، عمر بن حجاج الرخجى را بر مدينه و مكه حكومت داد. او آل پيغمبر را از آميزش با مردم مانع شد و مردم را از اينكه به ايشان احسان و نيكى كنند جلوگيرى كرد و اگر مى شنيد كه كسى نيكى و احسانى ، هر چند اندك ، در حق ايشان روا داشته است ، او را بشدت تنبيه مى كرد و جريمه اى سنگين دريافت مى كرد. او به آل پيغمبر آن قدر سخت گرفت كه تنها پيراهنى را كه گروهى از بانوان علوى داشتند براى اداى نماز به نوبت بر تن مى كردند كه بعدها آن را هم تكه تكه كرده ميان خود قسمت نموده به نوبت با سرى برهنه پاى دوك نخريسى خود مى نشستند! تا اينكه متوكل كشته شد و منتصر توجهى به حال ايشان نمود و در حقشان احسان و نيكى كرد و پولى برايشان فرستاد و ميانشان قسمت نمود. مخالفت او در تمام موارد با پدرش ، و ضديت شديد وى با روشهاى او، موجب طعن و زشتنامى متوكل

، و پيشرفت كارهاى منتصر مى شد. (609)

اينها برخى از آثار سياست قرشى در خلال قرون و اعصار عليه خاندان رسول خدا(ص ) بوده كه پس از بحثى كه در پيش داريم ، آثار ديگرى را نيز مورد بررسى قرار خواهيم داد.

نتيجه اين بحث و بررسى

قريش مايل نبود تا نبوت و خلافت در بنى هاشم جمع شود. اين بود تا آنجا كه توانست از نوشتن حديث پيغمبر(ص ) در ايام حيات آن حضرت جلوگيرى نمود تا نصى از پيامبر در دست نباشد كه بعدها حقى را در خلافت براى كسى ثابت نمايد كه مايل نبودند از بنى هاشم بعد از پيغمبر (ص ) به قدرت برسد. و يا مبادا حديثى از رسول خدا(ص ) انتشار يابد كه در آن سرزنش و توبيخى براى يكى از سران و سردمداران قريش بوده ، ايشان را از دستيابى به حكومت مانع شده ، فضيلتى براى رقيبان ايشان ، مخصوصا از بنى هاشم و به طور عموم از انصار، باشد!

براى همين منظور بود كه جلوى نوشتن سفارش پيغمبر را در آخرين ساعات حياتش گرفتند، همان سفارش كه در آن تاكيد فرمود: لن تضلوا بعدها ابدا. يعنى با آن هرگز به گمراهى نخواهيد افتاد. از ترس اينكه مبادا حكمرانى يكى از بنى هاشم نصى بنويسد كه مايل نبودند نبوت و خلافت در ميانشان جمع شود!

و باز به همين خاطر بود كه عمر، صحابى قريشى ، و ديگر مهاجران قريشى همفكر او، بعد از وفات رسول خدا(ص ) براى گرفتن بيعت به نام ابوبكر، قريشى تيمى ، تمام سعى و كوشش خود را به كار بردند. و به همين خاطر بود كه ابوبكر، خليفه

قرشى ، به وسيله عثمان قريشى خلافت را به دامان عمر قريشى عدوى ، يار ديرين خود انداخت ! (610)

و به همين خاطر بود كه عمر با تمام قوا از نوشتن حديث پيغمبر و انتشار آن جلوگيرى كرد و آنچه را هم كه اصحاب نوشته بودند، به آتش كشيد، و آن كس را هم كه مخالفت نمود، و حديث رسول خدا(ص ) را در خارج از مدينه انتشار داده بود، در مدينه زندانى كرد. (611)

و باز به همين سبب بود كه عمر هر گاه فرماندارى را براى محلى تعيين مى نمود، خود به بدرقه اش بيرون مى شد، و ضمن سفارشات خود تاكيد مى كرد كه تنها به قرآن بپردازيد و از محمد روايت نكنيد كه من مراقب شما هستم ! (612)

و باز همين سبب بود كه عمر طرح به خلافت رسيدن عثمان قريشى اموى را به وسيله عبدالرحمان بن عوف قرشى در شوراى قرشى پياده كرد.

و باز به همين سبب بود كه عثمان ، قرآن را از حديث رسول خدا(ص ) جدا كرد و آن را در چند نسخه نوشته و در شهرهاى مختلف كشور اسلامى توزيع نمود و مصحفهاى ديگر اصحاب را كه به همراه قرآن ، حديث پيغمبر را به عنوان تفسير آن نوشته بودند به آتش كشيد، و عبدالله بن مسعود را به علت مخالفتش با قرآن سوزى ، به مدينه احضار كرد و دستور داد تا او را كتك زده مستمرى او را از بيت المال قطع كنند! (613)

همچنين به خاطر نشر حديث پيغمبر(ص ) به وسيله ابوذر غفارى در ميان مردم بود كه عثمان او را به ربذه تبعيد

كرد! (614) و در بيماريى كه به آن مبتلا شده بود، عبدالرحمان قرشى زهرى را طى وصيتى به جانشينى خود انتخاب كرده بود!

اما چون عبدالرحمان بن عوف در زمان عثمان از دنيا رفت ، و عثمان هم پيش از آنكه كسى را از قريش به خلافت بعد از خودش تعيين كند، كشته شد، مسلمانان زمام امورشان را خود به دست گرفته پيرامون اميرالمومنين ع جمع شده ، به دنبال سران صحابه از قريش ، كه زمان امور از دستشان بيرون شده وى ديگر كارى از آنها برنمى آمد، بيعت كردند. اما بعد از چهارماه از آن تاريخ ، قريش به خود آمد و از هر طرف سپاهى عظيم تدارك ديد و جنگ جمل را زير فرماندهى ام المومنين عايشه و طلحه و زبير، به اين اميد كه شايد قدرت را از دست امام بگيرد، آغاز كرد و به دنبال آن جنگ صفين را به همان منظور و اينكه بتواند مردم دور از مدينه را متقاعد كنند كه اميرالمومنين (ع ) در كشتن عثمان دست داشته و از همان راه به قدرت رسيده است ، به راه انداخت . و از آنجا كه مسلمانان دور از مدينه معالم دين و اخبار سيره پيامبر اسلام (ص ) و اهل بيت آن حضرت و اصحابش را از اصحابى كه در دسترس داشتند و حكام و فرمانروايان قرشى و همپيمانان و دوستدارانشان دريافت مى كردند و از اسلام بجز قرآن و سيره اهل آن را كه از همين مردان منتشر مى ساختند، نمى دانستند، و به غير از آن ، راهى هم براى معرفت و دستيابى به آن نمى

شناختند، قريش از همين راه توانست كه عقيده آنها را نسبت به اميرالمومنين على (ع ) مشوش ساخته آنها را درباره آن حضرت به غلط اندازد، على الخصوص كه سپاه معاويه در جنگ صفين به سبب ناتوانى در برابر سپاهيان رزمنده امام ، با نيرنگ قرآنها را بر سر نيزه كردند و امام و سپاهيانش را به پذيرش حكميت قرآن ، و به دنبال آن به حكميت دو نفر داور فراخواندند! و به دنبال اصرارى كه قاريان قرآن در سپاه امام ، و همفكرانشان در پذيرش تحكيم داشتند، و نيرنگى كه صحابى قرشى اموى عمر و عاص به ابوموسى اشعرى در مقام حكم و داورى و تحكيم را پذيرفته بودند گران آمد، پس حكم به تكفير همه مسلمانان داده ، بر امام شوريدند و در نهروان باوى به جنگ برخاستند كه امام نيز آنها را از پاى درآورد. ولى سرانجام خود به دست يكى از آنها در محراب مسجد كوفه ترور گرديد. (615)

همه اين رويدادها موجب شد تا مسلمانان دور از مدينه از داورى درست در باره امام محروم مانده ، حقيقت امر بر آنان مشوش شود و مطالب خلاف واقعى را كه درباره او انتشار داده بودند، پذيرا شوند!

از سوى ديگر، مساله عدم تمايل قريش نسبت به فرمانروايى يكى از بنى هاشم ، كه تنها مخالفت با حكومت و زمامدارى على (ع ) را در نظر داشتند (زيرا كسى ديگر از بنى هاشم نامزد حكومت بر جهان اسلام نبود)، به سبب دو جنگى كه قريش بر امام (ع ) تحميل كرد، اين بى ميلى و پس از آن تاريخ حكومت قريش بر مسلمانان بر

اساس حق و دشمنى با امام پايه گذارى شد و همين مساله به صورت بارزى در حكومت بنى اميه بر مسلمانان متجلى است كه در مقام بيان آن هستيم .

دشمنى خلافت اموى با امام و آثار او

در خلافت آل ابوسفيان

هنگامى كه معاويه به خلافت دست يافت ، اساس حكومت خود را بر دو پايه اصلى بنا نهاد:

1- اينكه خلافت را بعد از خود پسرش يزيد واگذار كند، در صورتى كه سياست خلفا بر اين بود كه خلافت را در قريش ، با توجه به شعارو سعوها فى قريش تتسع (616) دست به دست بگردانند!

2- سياست دشمنى با خاندان رسول خدا(ص )، كه سرآمد و بزرگ ايشان على بن ابيطالب بود.

در تاريخ ، دشمنى اى چون دشمنى معاويه با شخص اميرالمومنين (ع ) و به دنبالش كينه و عداوت نسبت به همه بنى هاشم سراغ ندرايم !

معاويه ، پايه هاى حكومتش را بر اساس بدگويى از آنها، و ساختن و انتشار بديها و زشتيها در حق ايشان ، و خوبيها و فضيلتها براى ديگران ، و انتشار آنها در سراسر كشور بنا نهاد. او در هر فرصت و موقعيتى فرمان به انتشار لعن و ناسزا به على داد، بويژه در خطبه هاى نماز جمعه و در مساجد سراسر كشور، تا دورترين نقاط آن .

و تصميم گرفت كه از اين سياست بازنگردد، مگر هنگامى كه كودكان بر اين روش بارآيند و بزرگ شوند و پيران سر به تيره خاك فروبرند!

او در اجراى اين سياست هر كس را كه از بزرگان مسلمين از دستورش سرپيچى مى نمود شكنجه مى داد و در آخر اعدام مى كرد. و فرزندش يزيد در اين زمينه گوى

سبقت را از او ربود، زيرا كه در اجراى همين سياست ، خاندان پيامبر خدا(ص ) را در كربلا به فجيعترين وضعى گرفتار كرد و همه را به قتل رسانيد و سرهاى آنها را از تن جدا نمود و زنان و كودكان رسول خدا(ص ) را به اسارت گرفت و آنها را همراه با سرهاى بريده فرزندان پيامبر در هر شهر و ديارى به تماشا گذاشت ! (617)

گويى با انجام چنان ماموريتى از سوى يزيد، وظيفه آل ابوسفيان در اين مورد نسبت به خاندان بنى هاشم به سرآمد، كه نوبت خلافت اموى از قبيله قريش ، به بنى مروان ، از آل اميه منتقل گرديد.

سياست حكومت مروانيان از آل اميه

سياست خلفاى مروانى در دست به دست كردن حكومت در ميان خانواده شان ، و لعن و ناسزاى به اميرالمومنين (ع )، و پايين آوردن قدر و مقام آن حضرت ، تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز، كه فرمان به ترك لعن امام (ع ) داد، ادامه همان سياست معاويه بود. با اين تفاوت كه در زمان عمر بن عبدالعزيز، مردم به لعن و دشنام به امام (ع ) عادت كرده بودند، و حتى برخى از ايشان آن را فريضه اى مى دانستند كه تركش جايز نيست ! و نماز جمعه بدون آن را قبول نداشتند؛ مانند مردم شهر حران كه مى گفتند: نماز بدون لعن در اصل نماز نيست !! و نيز دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز بيش از دو سال و چند ماه نپاييد كه خانواده اش او را مسموم كردند! و آل اميه بار ديگر به عادت ديرينه خود در لعن و

ناسزاى به امام (ع ) تا زمان روى كار آمدن بنى عباس بازگشتند و آن را همچنان ادامه دادند! (618)

سياست خلفاى عباسى

در ميان خلفاى بنى عباس ، كسانى يافت مى شدند كه دست بنى اميه را در كشتار خاندان پيغمبر(ص ) و پايين آوردن مقام و منزلت ايشان در ميان مسلمانان ، از پشت بسته بودند!! مانند ابوجعفر منصور دوانيقى و هارون الرشيد و متوكل . و نيز كسانى كه بر خلاف آنها جانب ايشان را نگه داشته و حرمت آنان را رعايت مى كردند. (619)

مساله اينجا بود كه مردم ، همان گونه كه معاويه ايشان را تربيت كرده بود، در دوران خلافت بنى اميه مدت نود سال به لعن و ناسزاى به اميرالمومنين (ع ) و بيزارى از او و پايين آوردن قدر و منزلت آن حضرت بار آمده بودند (620) و آثار چنين تربيتى تا اوان خلافت بنى عباس باقى مانده بود و در دوران ايشان دانشمندان و محدثانى چون حريز بن عثمان (م 162 ق ) وجود داشتند كه صبحگاهان هفتاد مرتبه ، و شامگاهان نيز هفتاد بار امام على بن ابيطالب (ع ) را لعن مى كردند و احاديث و رواياتى را در مذهب آن حضرت مى ساختند و آنها را در بغداد و ديگر شهرهاى بزرگ اسلامى بر سر زبانها مى انداختند!!

و يا در ميان مردم شهرهاى مختلف ، مردمان شهرى مانند واسط يافت مى شدند كه عبدالله بن محمد بن عثمان (م 371 ق ) دانشمند و محدث بنام شهرستان را به خاطر بازگويى حديث الطير از مسندش بلند كرده ، و به اتهام اينكه چنين شخصى كافر

و نجس است محل نشستن او را آب كشيده تطهير كردند تا اينكه مطرود شد و خانه نشين گرديد.

آرى ، چنين پيش آمد كه به خاطر بازگويى تنها يك حديث از فضايل اميرالمومنين (ع )، اهالى شهرى حديثگوى بنام را از جايش بلند كردند و به اتهام نجس بودن او، محل نشستنش را آب كشيدند و او را خانه نشين كردند!!

موضوع تنها به آنچه گفتيم و كسانى را كه نام برديم و يا روزگارى را كه مشخص كرده ايم منحصر نمى شود، بلكه همين مطالب به ديگران و ديگران و تا زمان ما كشيده شده و ما در گذشته تنها به آوردن نمونه هايى از كارهاى حكام و فرمانروايان در طول قرون و اعصار، در پنهان داشتن نام اهل بيت پيغمبر خدا(ص ) و انتشار زشتيها درباره ايشان ، و پايين آوردن قدر و منزلت آنها بسنده كرده ايم .

آنها از آن بيم داشتند كه مبادا مسلمانان به اهل بيت (ع ) روى آورده ، به آنها پشت كنند و قدرت و شوكتشان درهم شكسته شده ، و در نتيجه خلافت و فرمانروايى قريش از دستشان خارج گرديده ، بر ويرانه هاى حكومت آنها، حكومت خاندان رسول خدا(ص ) پى ريزى شود.

اين بود سياست قريش ، از فرمانروا گرفته تا فرمانگزاران و واليان و فرمانداران ايشان ، از بنى اميه و مروانيان ، تا بنى عباس و طرفداران آنها، به اين نتيجه رسيد كه بر سنت پيغمبر خدا(ص ) و اخبار اهل بيت و اصحاب آن حضرت ، در آن چه اختصاص به اهل بيت رسول خدا(ص ) دارد، پرده كتمان و تحريف افكنده ،

حقايق را از دسترس مسلمانان به دور دارد كه چنين سياستى را مذهب خلفا در اجراى انواع دهگانه كتمان و تحريف درباره آنها، به شرحى كه بيايد، اعمال نموده است !

اجراى ده گونه كتمان و تحريف در سنت و حديث

حذف پاره اى از حديث و نهادن كلامى گنگ و مبهم به جاى آن حذف تمام خبر از سيره صحابه با اشاره به حذف آن

تاويل معناى حديث از سنت پيغمبر

حذف قسمتى از گفتار صحابى ، بدون اشاره به آن

حذف تمام روايت از سنت پيغمبر

منع از نوشتن حديث پيغمبر

تضعيف روايان و روايات سنت پيغمبر

به آتش كشيدن كتابها و كتابخانه ها

حذف پاره اى از اخبار شامل سيره صحابه

قرار دادن روايات و اخبار ساختگى به جاى درست آنها

سيف بن عمر تميمى و روايات ساختگى او

عكس العمل خلفا در مقابل نصوص سنت مخالف سياست آنان

در اين مختصر، نمونه اى از كاركرد مذهب خلفا را با نصوصى مى آوريم كه مخالف سياست ايشان بوده است ، بويژه عكس العمل پيروان آن مذهب را با نصوصى مورد بحث قرار مى دهيم كه در آن صفت وصى براى على در سنت پيغمبر و گفتار صحابه آمده باشد.

از اصحاب پيغمبر روايات متعدد و معتبر و كاملا مورد اطمينانى آمده كه پيغمبر خدا(ص ) فرموده است : على وصى و ياور من است . و در باره اى از روايات نيز آمده : على جانشين من است .

اما درميان همه اين القاب ، اميرالمومنين على به لقب وصى شهرت و معروفيتى بسزا يافت ، تا جايى كه اين لقب براى او علم شد و بجز على كسى ديگر به اين لقب شناخته نمى شد، همان گونه كه قبلا پيغمبر به او كنيه ابوتراب

داده بود و اين كينه ويژه شخص على و به آن سرشناس و معروف گرديده و برايش علم شده بود و بجز شخص على كسى ديگر به اين كينه شناخته نمى شد.

اصحاب و تابعين آنها و سرايندگانى كه بعد از ايشان آمده اند، از اميرالمومنين على با عنوان وصى بسيار يادكرده اند، همان گونه كه همين عنوان براى امام بر زبان و نوشته هاى دانشمندان اهل كتاب نيز رفته و مردم را از آن آگاه ساخته اند.

انكار وصيت ، يا گل اندودى بر روى خورشيد!

از آنجا كه شهرت اميرالمومنين (ع ) به لقب وصى با سياست مذهب خلفا در تعارض بوده ، در انكار آن و كتمان نصوصى كه در اين مورد آمده است كوشش فراوان به كار برده اند. نخست ام المومنين عايشه با حربه تبليغاتى قوى عليه شهرت امام (ع ) به لقب وصى به مبارزه برخاست آن را به سختى منكر شد. و پس از او نيز پيروان مذهب خلفا طى قرون متمادى و با اشكال مختلف حملات خود را عليه اين شهرت امام (ع ) ادامه داده اند.

از مهمترين كارهايى كه مذهب خلفا در اين مورد به عمل آورده است ، كتمان نصوصى بوده كه درباره وصيت آمده است . به طورى كه هر پژوهشگر متتبعى كتمان نصوصى را كه به طور كلى بر خلاف سياست خلفا و زمامداران در مذهب ايشان صورت گرفته ، چه در مورد وصيت و چه غير آن ، آن را امرى بس دردناك و خطير خواهد يافت .

از نمونه هاى كتمان مذهب خلفا، امور دهگانه زير است كه آنها را بر حسب كتمان سنت پيغمبر

از مهم آغاز كرده ، به اهم آنها خواهيم پرداخت .

انواع دهگانه كتمان
توضيح

1- حذف قسمتى از حديث سنت پيغمبر و نهادن كلامى مبهم به جاى آن .

2- حذف تمام خبر از سيره صحابه با اشاره به حذف آن .

3- تاويل معناى حديث از سنت پيغمبر.

4- حذف بخشى از گفتار صحابى بدون اشاره به حذف آن .

5- حذف تمام روايات از سنت پيغمبر، بدون اشاره به حذف آن .

6- جلوگيرى از نوشتن حديث پيغمبر.

7- تضعيف روايات سنت پيغمبر(ص ) و كتابهايى كه به هيئت حاكمه تاخته و خرده گرفته است .

8- به آتش كشيدن كتابها و كتابخانه ها.

9- حذف قسمتى از خبر سيره صحابه و تحريف آن .

10-ساختن روايات دروغ به جاى روايات درست از سنت پيغبمر و سيره صحيح اصحاب .

1- حذف قسمتى از حديث و نهادن كلامى مبهم به جاى آن

يكى از انواع پرده پوشى و كتمان در مذهب خلفا، حذف قسمتى از حديث سنت پيغمبر و تبديل آن به كلمه اى گنگ و مبهم است . مانند كارى كه طبرى و ابن كثير در خبر دعوت از بنى هاشم در تفسير آيه انذر عشيرتك الاقربين كرده اند.

اين دو، سخن پيغمبر خدا(ص ) را كه در آن جلسه به على فرموده بود: او وصى و جانشين من ميان شماست ، حذف كرده ، به جاى آن كذا و كذا (چنين و چنان ) گذاشته اند كه چيزى را نمى رساند و گنگ مبهم است .

از همين نوع كتمان ، كارى است كه بخارى در صحيح خود با سيره صحابه ، در خبر عبدالرحمان ابى بكر كرده ، كه ما در گذشته از آن ياد كرده ايم . بخارى سخن عبدالرحمان ابى بكر كرده ، كه ما در گذشته از آن ياد كرده ايم . بخارى سخن

عبدالرحمان را به مروان نقل نكرده و به جاى آن نوشته است : فقال عبدالرحمن شيئا. يعنى عبدالرحمان چيزى گفت ! و سخن عبدالرحمان را به شيئا (چيزى ) كه مبهم و گنگ است تبديل نموده ! علاوه بر آن ، آنچه را ام المومنين عايشه از پيغمبر درباره حكم پدر مروان روايت نموده ، حذف كرده است !

از همين دست كتمان و پرده پوشى ، كارى است كه با خبر مشورت رسول خدا(ص ) با اصحابش در مورد جنگ بدر و پاسخ اصحاب به آن حضرت نموده اند. توجه كنيد كه طبرى و ابن هشام مى نويسد:

خبر حركت قريش براى پاسدارى از كاروان تجارتيشان به رسول خدا(ص ) رسيد، پيغمبر موضوع قريش را با يارانش در ميان گذاشت و با ايشان به مشورت پرداخت . پس ابوبكر برخاست و سخن گفت و نيكو گفت ! آنگاه عمر برخاست و سخن گفت و نيكو گفت ! و سپس مقداد بن عمرو از جاى برخاست و گفت : اى رسول خدا! به آنچه كه خدايت فرمان داده اقدام كه ما نيز همراه تو هستيم و به خدا سوگند كه ما سخن بنى اسرائيل را به تو نخواهيم گفت كه به موسى گفتند: فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هينا قاعدون . يعنى تو با خدايت برو و با آنها بجنگ و ما همين جا نشسته ايم ! بلكه مى گوييم : تو با خدايت به جنگ آنها برو، ما نيز همراه شما با ايشان مى جنگيم ...

تا آنجا كه مى نويسد: رسول خدا وى را آفرين گفت و در حقش دعاى خير فرمود.

و در پاسخ سعد

بن معاذ انصارى به حضرتش اين مطالب آمده است : اى رسول خدا! هر طور كه خودت خواسته و روا مى دارى اقدام كن كه ما هم همراه تو هستيم . به آن كس سوگند كه براستى تو را پيامبرى برانگيخته است ، هر گاه ما را فرمان پيشروى به درون دريا بدهى ، با تو پاى به درون آن خواهيم نهاد و كسى از ما سرپيچى نخواهد كرد. سپس مى نويسد: سخنان سعد رسول خدا(ص ) را شادمان و مسرور گردانيد.

توجه كنيد! مگر سخن آن دو صحابى - ابوبكر و عمر - به پيامبر خدا(ص ) چه بوده كه در متن روايت حذف شده و كلمه نيكو گفت را به جانشين نشانيده اند؟! اگر پاسخ اين دو صحابى نيكو بوده ، چرا آن سخن نيكو را نياورده اند، در صورتى كه تمام سخنان مقداد مهاجرى ، و سعد معاذ انصارى را نقل كرده اند؟!

مسلم نيز همين خبر را چنين آورده است : رسول خدا(ص ) چون از آمدن ابوسفيان آگاه گرديد با يارانش به مشورت پرداخت . در پاسخ پيغمبر ابوبكر سخن گفت و رسول خدا(ص ) روى از او بگردانيد. سپس عمر سخن گفت و پيغمبر از او هم روى گردانيد...

شگفتا. اگر پاسخ اين دو صحابى بجا و شايسته بوده ، پس چرا مورد بى مهرى رسول خدا(ص ) قرار گرفته و آن حضرت صورت خود را از ايشان برگردانيده است !!

در پيگيرى اينكه اين دو صحابى پيغمبر در آن روز چه گفته اند، به كتابهاى واقدى و مقريزى مراجعه كرديم و مى بينيم كه اين دو دانشمند مطلبى ديگر دارند. واقدى مى

نويسد:

عمر در پاسخ پيغمبر گفت : اى رسول خدا! به خدا قسم كه قريش با همه غرور و افتخاراتش به سوى تو مى آيد. به خدا سوگند از آن زمان كه قريش عزت يافته ، طعم ذلت و خوارى را نچشيد و از آنگاه كه طغيان كرده ، تن به قانون و ايمانى نداده است . به خدا قسم كه افتخاراتش را از دست نخواهد داد و با تو بسختى خواهد جنگيد، پس براى چنين پيكارى خودت را آماده كن و نيرويى در خور فراهم نما... (621)

از روايت ابن هشام و طبرى و مسلم دريافتيم كه عمر بعد از ابوبكر به سخن برخاسته و اظهار نظر كرده است و طبرى و ابن هشام سخنان اين دو صحابى را نيكو وصف كرده اند!

اما در روايت مسلم آمده كه پيغمبر نخست از سخن ابوبكر و سپس از بيان عمر روى گردانيد است . از همين جا در مى يابيم كه پاسخ ابوبكر و عمر سخت به هم شباهت داشته و يك مفهوم را مى رسانيده و چون واقدى و مقريزى سخن عمر را آورده اند و از نقل سخن ابوبكر خوددارى نموده اند، از سخن عمر، محتواى سخن ابوبكر را مى توان معلوم نمود. و از آنجا كه نقل سخنان اين دو صحابى را برخى از مردم خوش نداشته اند، سخن ايشان در روايت ابن هشام و طبرى و مسلم حذف شده و به خاطر همين پرده پوشيها و كتمان است كه كتابهاى ايشان در ميان پيروان مذهب خلفا از كتابهاى مورد اطمينان و معتبر به حساب مى آيد.

اما چون بخارى در صحيح خود، چيزى از

آن خبر را، چه مبهم و چه غير مبهم ، نقل كرده است ، در ميان همه كتابهاى آن مذهب در صحت و درستى مطالب ، از شهرت و بلند آوازگى ويژه اى برخوردار مى باشد.

افزون بر اين ، طبرى و ابن كثير عبارت وصى من و جانشين من را از سخن پيغمبر خدا(ص ) در حديث انداز بنى هاشم به عبارت گنگ و مبهم كذا و كذا تغيير داده اند. زيرا كه اين خبر مردم را از حق مسلم على (ع ) در حكومت و فرمانروايى آگاه مى ساخت كه به هيچوجه صلاح نبود تا از آن آگاه شوند!

بخارى نيز سخنان عبدالرحمان بى ابى بكر را به شيئا (چيزى ) تغيير داده ، زيرا كه سخن عبدالرحمان به خلفايى مانند معاويه و يزيد و مروان برمى خورد، و مردم را از مطلبى آگاه مى ساخت كه شايسته نبود تا بر آن آگاهى يابند!

پاسخ ابوبكر و عمر در سيره ابن هشام و تاريخ طبرى و صحيح مسلم تغيير داده شده است . زيرا سخنان آن دو صحابى مفاهيمى را در برداشته كه شايسته آن دو خليفه نخستين نبوده است . از اين روست كه هر يك از ايشان قسمتى از خبر را حذف كرده مطلب را گنگ و مبهم نموده اند!

اين قبيل كتمان و پرده پوشى نزد علماى مذهب خلفا بسيار به چشم مى خورد.

2- حذف تمام خبر از سيره صحابه با اشاره به حذف آن

از ديگر موارد كتمان و پرده پوشى دانشمندان مذهب خلفا كارى است كه با نامه ردوبدل شده بين محمد بن ابى بكر و معاويه صورت داده اند. در صورتى كه مى بينيم نصر بن مزاحم (م 212 ق ) در

كتاب صفين و مسعودى (م 346 ق ) در كتاب مروج الذهب تمام نامه محمد بن ابى بكر را به معاويه آورده اند كه در آن از فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع ) و اينكه حضرتش وصى پيغمبر است سخن رفته و معاويه در پاسخ به او، به همه آنها در نامه خود اعتراف كرده است .

اما چون در متن و پاسخ آن مطالبى است كه انتشار آن لطمه به مقام خلفا مى زند، طبرى (م 310 ق ) با اشاره به اسناد خبر هر دو نامه ، به بهانه اينكه مردمان ساده دل و عامى را توانايى شنيدن چنان مطالبى نيست ، از آوردن آنها شانه خالى كرده است . و يا به عبارت ديگر، او با آوردن چنان بهانه اى ، دانسته و عمدا حق را از همه مردم پنهان داشته است !!

ابن اثير (م 630 ق ) نيز كه بعد از طبرى آمده ، درست پا به جاى پاى نهاده و همان عذر و بهانه را آورده است !

ابن كثير هم كه بعد از هر دو آنها آمده ، به نامه محمد بن ابى بكر در جنگ كبير (622) خود اشاره كرده ، ولى به اين اندازه بسنده كرده است كه بگويد: در نامه خشونت به كارى رفته است .

اينكه طبرى و ابن اثير درباره نامه فرزند ابوبكر و پاسخ معاويه به آن مى نويسد: مردم عامى را توان شنيدن آن نمى باشد، مقصودشان اين است كه مردم عامى و ساده دل پس از شنيدن محتواى آن دو نامه ، عقيده شان درباره خلفا تغيير خواهد يافت !

از اين دست كتمان و

پرده پوشى و يا حذف تمام خبر با اشاره به آنچه كه آورده نشده ، نزد علما و دانشمندان مذهب خلفا اندك است .

3- تاويل معناى حديث از سنت پيغمبر
از ديگر انواع كتمان

از ديگر انواع كتمان و پرده پوشى در مذهب خلفا، تاويل معناى حديث و روايت است . كارى كه ذهبى (623) در شرح حال نسائى - نويسنده سنن سنائى - انجام داده و در آنجا نوشته است :

از نسائى خواستند تا كتابى درباره فضايل معاويه بنويسد.

نسائى در پاسخ آن ها گفت : آيا درباره معاويه حديث اللهم لا تشبع بطنه (يعنى خداوندا شكمش را سيرمگردان ) را در فضيلتش بنويسم ؟

آنگاه ذهبى مى نويسد:

دور نيست كه همين حديث منقبى باشد براى معاويه ! زيرا اين رسول خداست كه مى فرمايد: بار خدايا! هر كسى را كه من نفرين كرده يا دشنام دادم ، لعنت و نفرين مرا مايه پاكى و رحمت براى او قرار ده !!

اگر در اينجا ذهبى (م 748 ق ) سخن خود را با قيد احتياط و به كاربردن دور نيست در مورد حديث مزبور درباره معاويه آورده ، ابن كثير كه بعد از او آمده و به سال 774 هجرى از دنيا رفته است قاطعانه مى گويد: وقد انتفع معاويه بهذه الدعوه فى دنيا و اخره ! يعنى بى گمان معاويه از اين دعا در دنيا و آخرتش بهرمند گرديده است ! سخن او در اين مورد چنين است :

روايتى كه در شان معاويه آمده ، در صحيح مسلم ، باب من لعنه النبى او سبه جعله الله له زكاه و طهرا از ابن عباس آمده است كه گفت : (624) من با بچه ها مشغول بازى

بودم كه پيغمبر خدا(ص ) آمد. من خودم را پشت در خانه اى پنهان كردم . ولى پيغمبر پيش آمد و با كف دست بر پشتم زد و گفت : برو و معاويه را صدا كن . رفتم و بازگشتم و گفتم : مشغول غذا خوردن است . بار ديگر فرمود: برو و بگو معاويه بيايد. رفتم و بازگشتم و گفتم : هنوز مشغول خوردن است . اينجا بود كه رسول خدا(ص ) فرمود: خدا شكمش را سير نكند. اين سخن مسلم است در صحيح او. (625)

همين حديث را ابن كثير در تاريخ خود آورده و بر اين سخن پيغمبر كه فرموده است برو و بگو معاويه بيايد، اين مطلب را اضافه كرده كه معاويه از نويسندگان وحى بوده است ! او اين خبر را، به نقل از ابن عباس ، چنين آورده است :

من با بچه ها مشغول بازى بودم كه رسول خدا(ص ) آمد. من با خود گفتم او تنها به سراغ من مى آيد. اين بود كه پشت در خانه اى پنهان شدم ، ولى پيغمبر پيش آمد و با كف دست يكى - يكى دو بار بر پشتم زد و گفت برو معاويه را صدا كن . معاويه يكى از نويسندگان وحى بوده است . من رفتم و او را گفتم كه به خدمت پيغمبر(ص ) برسد، اما به من گفتند او مشغول غذا خوردن است . من برگشتم و به حضرتش گفتم : دارد غذا مى خورد. بار ديگر فرمود برو او را بخوان تا بيايد. من رفتم ، ولى به من گفتند او مشغول غذا خوردن است ! مرتبه

سوم بود كه پيغمبر فرمود: خدا شكمش را سير نكند.

معاويه بعد از آن تاريخ روى سيرى به خود نديد. او از اين دعا در دنيا و آخرتش بهرمند گرديده است . زيرا در دنيا، هنگامى كه حكومت شام (626) را در اختيار او نهادند، هر روز هفت نوبت غذا مى خورد و هر نوبت يك كاسه برايش مى آوردند پر از گوشت و پياز كه آن را يك تنه مى خورد. او هفت نوبت غذاى گوشت دار مى خورد و علاوه بر آن شيرينى و ميوه بسيار تناول مى كرد و مى گفت : به خدا قسم كه خسته شدم ولى سير نشدم ! اين خود نعمتى است و هر پادشاهى آرزوى داشتن چنين معده اى را دارد!

و اما آخرتش ، مسلم اين حديث را به دنبال حديث ديگر آورده كه بخارى و ديگران آن را از راههاى مختلف از گروهى از اصحاب روايت كرده اند كه رسول خدا(ص ) فرمود:

بار خدايا من هم بشرى هستم ، پس اگر يكى از بندگانت را دشنام دادم و يا با تازيانه زدم و يا نفرينش نمودم كه سزاوار و مستحق آن نباشد، آن را كفاره گناهانش قرار ده تا بدان وسيله در روز قيامت به تو نزديكتر گردد.

پس مسلم با تركيب اين دو حديث ، فضيلتى براى معاويه قائل شده و به غير از اين ، چيزى درباره معاويه نيامده است . (627)

ابن كثير گفته است كه دعاى پيغمبر در حق معاويه موجب خير دنيا و آخرتش شده است . او خير دنيا را در پرخورى و شكمبارگى پادشاهان و شخص معاويه اعلام مى كند و خير

آخرتش را به حديثى مستند مى سازد كه به پيغمبر نسبت مى دهند كه حضرتش - معاذالله - مومنين را لعن و نفرين مى كرده ، ولى دعا نموده تا اين لعن و نفرين او موجب پاكى و پاكيزگى آنان شود. و همين كه مسلم اين حديث را در آخر باب لعن و نفرين پيغمر آورده ، براى معاويه بهشت و نزديكى به خدا در روز قيامت ثابت كرده است !

و بدين سان ، اينان احاديث و اخبارى را كه در ذم و زشتى قدرتمندان از خلفا و فرمانروايان آمده است ، به تعريف و ستايش ايشان تاويل و معنى نموده اند!

ما در همين جا درباره اين روايتشان كه پيغمبر خدا(ص ) - معاذ الله - مومنين را لعن و نفرين مى كرده است به بحث و تحقيق مى پردازيم .

درباره لعن پيامبر بر مومنان

مسلم در صحيحش در باب من لعنه النبى آورده است كه رسول خدا(ص ) فرموده است :

بارخدايا، من با تو قرار مى گذارم و تو هرگز خلاف آن نخواهى كرد: از آنجايى كه من هم بشرم ، پس هر مومنى را كه آزردم و يا دشنامش دادم و يا لعن و نفرينش نمودم و يا تازيانه اش زدم توآن را در روز قيامت براى او مايه دعا و پاكى وتقرب به خودت قرار ده !

من اين مطالب را مى نويسم و از عظمت آنچه به پيغمبر خدا(ص ) نسبت داده اند، حس مى كنم كه دشنه اى در قلبم فرو مى رود.

اينان اين حديث را در مقابل كلام خدا و خطاب به پيامبرش روايت مى كنند كه فرموده است : انك

لعلى خلق عظيم . يعنى تو اى پيغمبر سجاياى اخلاقى عظيمى دارى . و بجاست تا آن را در رديف نوع دهم از انواع كتمان و پرده پوشى قرار دهيم .

يعنى قرار دادن روايات ساختگى به جاى روايات صحيح ؛ زيرا اينان چنان روشى را به رسول خدا(ص ) نسبت داده اند، در برابر آنچه از سيره راستين پيامبر در باب علو اخلاق كريمه او در نزد همه مسلمانان به حد تواتر رسيده است .

اينان اين قبيل روايات را از آن رو به رسول خدا(ص ) نسبت داده اند، تا روايت ام المومنين عايشه را در مورد لعن و نفرين پيغمبر به حكم بن ابى العاص ، پدر مروان ، خليفه اموى ، كه پيش از اين آورديم ، كتمان كرده بر آن سرپوش بگذارند و يا روايتى را كه به حد تواتر از پيغمبر اسلام (ص ) درباره معاويه رسيده ، به مدح و ثناى وى تاويل و معنى كنند، همان گونه كه ابن كثير چنين كرده است .

و چون ما اين قبيل احاديث را در جلد دوم كتاب احاديث ام المومنين عايشه و جلد سوم كتاب نقش ائمه در احياء دين مورد ارزيابى قرار داده ايم ، موردى براى طرح آنها در اينجا نمى بينيم .

بر سر سخن بازآييم

بار ديگر به بحث درباره تاويل معناى روايت ، از انواع كتمان و پرده پوشى بازگرديم .

از اين نوع تاويل ، خبر برداشتن حد شرابخوارگى است از ابو محجن به وسيله سعد بن ابى وقاص كه ابن فتحون و ابن حجر در مقام تاويل سخن سعد كه بى هيچ ملاحظه و پرده پوشى گفته بود: به خدا

سوگند كه تو را به جرم شربخوارگى حد نخواهيم زد، برآمده اند. تفصيل اين رويداد بعدها در همين كتاب خواهد آمد.

همچنين در بحثى كه در آينده نزديك درباره اين نص پيغمبر(ص ) كه فرموده است تعداد ائمه و جانشينان حضرتش دوازده نفر مى باشند خواهيم داشت ، روشن خواهيم كرد كه چگونه چگونه دانشمندان مذهب خلفا كوشيده اند تا آن را تاويل نمايند، با اينكه مى ديدند اين حديث با همه صراحتى كه دارد، جز بر امامان دوازده گانه از خاندان پيغمبر(ص ) درست در نمى آيد. با وجود اين ، هر يك از دانشمندان حديث شناس آن مذهب كوشيده اند تا آن را بر غير از ائمه دوازده گانه اهل البيت تاويل نمايند، ولى تاويل آن به گونه اى بوده كه رضايت خاطر عالمان ديگران مذهب را فراهم نساخته ، در مقام انتقاد و خرده گيرى از آن برآمده و آن را رد كرده است !

و باز همين نوع كتمان ، كارى است كه دانشمندى چون طبرانى با حديث زير كرده اند.

در مجمع الزوائد از قول سلمان فارسى آمده است كه گفت از پيغمبر خدا(ص ) پرسيدم : اى پيامبر! هر پيامبر را وصيى بوده است وصى تو كيست ؟ رسول خدا(ص ) مرا در آن روز پاسخى نداد. اما پس از چندى مرا ديد و فرمود: سلمان ! شتابان به خدمتش رسيده و گفتم : بله . فرمود: مى دانى وصى موسى چه كسى بود؟ جواب دادم : آرى ، يوشع بن نون . فرمود چرا؟ زيرا داناتر از همه مردم بود. پيغمبر(ص ) فرمود: وصى من و رازدار من و برگزيده ترين

يادگار من ، كسى كه پيمانم را به سامان برساند و دينم را ادا كند، على بن ابيطالب خواهد بود.

هيثمى ، نويسنده مجمع الزوائد، در اينجا اضافه كرده و مى نويسد: طبرانى اين خبر را آورده و گفته است : اينكه آن حضرت اضافه كرده و مى نويسد: طبرانى اين خبر را آورده و گفته است : اينكه آن حضرت گفته وصى من ، على را بر خانواده اش وصى قرار داده ، نه به خلافت و جانشينى خود. (628)

بحثى در حديث مزبور و تاملى در تاويل طبرانى

براى آنكه دريابيم تا چه پايه برداشت طبرانى از اين حديث شريف مقرون به صحت است ، حديث شريف نبوى را از سه زاويه (سوال كننده ، اصل سوال ، و حكمتى را كه پيغمبر در دادن پاسخ به كار برده ) مورد بررسى قرار مى دهيم .

پرسنده ، سلمان فارسى است كه مردى بوده ايرانى و نه از خاندان عبدالمطلب و يا از بستگان و نزديكان زنان پيغمبر، و يا دامادهاى او كه علاقمند باشد تا بداند پيغمبر خدا(ص ) چه كسى را به سرپرستى خانواده اش گمارده است .

سلمان كسى است كه سالها پيش از آنكه به دست رسول خدا(ص ) مسلمان شود، با رهبانان نصارا و دانشمندان مسيحى همدم و معاشر بوده ، از ايشان دانش امتهاى پيشين و اخبار پيامبران و اوصياى آنها را فرا گرفته و از اين جهت است كه از پيغمبر اسلامى مى پرسد هر پيامبر را وصى بود، وصى شما كيست ؟

بنابراين سلمان از وصى پيغمبر بر شريعتش و جانشين او بر امتش جويا مى شود، نه اينكه گفته باشد:

سرپرست هر خانواده ، شخصى را وصى خود قرار مى دهد تا پس از او سرپرستى افراد خانواده اش را بر عهده بگيرد، حالا وصى پس از تو كيست ؟ تا از آن دانسته شود كه او از جانشين پيغمبر در ميان خانواده اش سوال كرده و نه چيز ديگر!

اين شيوه پيغمبر خدا(ص ) بود كه در امور بسيار مهم ، فرمان آسمانى را پاس مى داشت ، همان طور كه در مدينه فرمان خدا را در گردش از بيت المقدس به سوى كعبه پاس داشته است . با اينكه از پيش مى دانست كه سرانجام قبله او كعبه خواهد بود. تا اينكه اين آيه بر او نازل شد: قد نرى تقلب وجهك فى السماء فلنولينك قبله ترضاها. (بقره / 144). يعنى ديديم كه روى به آسمان كرده اين سو و آن سويش را مى نگريستى ، پس ما تو را به سوى قبله اى كه مورد علاقه توست مى داريم .

و چون رسول خدا(ص ) آزمندى عرب و همچشمى آنان را در امر حكومت و زمامدارى مى دانست ، كه به پاره اى از آنها گذشته اشاره كرديم ، و جامعه اسلامى كوچك مدينه كه تازه به وسيله پيغمبر بنيان نهاده شده بود توانايى شنيدن و انتشار خبر ولايتعهدى امام على بن ابيطالب و زمامدارى او را پس از پيغمبر خدا(ص ) نداشت ، رسول خدا(ص ) پاسخ سلمان را مدتى به تاخير انداخت . و شايد حضرتش پاسخ سلمان را درست هنگامى داده باشد كه به وى اجازه داده شد و در آن وقت بود كه سلمان را درست هنگامى داده

باشد كه به وى اجازه داده شد و در آن وقت بود كه سلمان را با طرح اين سوال كه وصى موسى چه كسى بوده ؟ آماده شنيدن پاسخ خود فرموده است . زيرا كه حضرتش مى دانست سلمان بر اين مساله توسط علماى اهل كتاب اطلاع و آگاهى كامل دارد. و چون از او پاسخ شنيد كه يوشع بن نون وصى موسى بوده است ، با طرح سوالى ديگر كه چرا و پاسخ وى كه او از همه بنى اسرائيل داناتر بوده است ، پيامبر به او فرمود: پس وصى من ... على بن ابيطالب است .

حكمت در پاسخ پيغمبر از اين قرار است :

1- اينكه رسول خدا(ص ) به يوشع بن نون از آن رو مثل زده است كه او از ميان اوصياى پيامبران از مشهورترين آنهاست و حضرت موسى او را جانشين بعد از خود قرار داد و هم او بود كه سرپرستى قوم بنى اسرائيل و فرماندهى سپاه ايشان را پس از او در جنگها بر عهده داشت ، همچنان كه على (ع ) نيز پس از پيغمبر در مدت زمامداريش چنين بوده است .

2- اينكه پيغمبر از سلمان علت انتخاب يوشع را به عنوان وصى موسى پرسيده ، و سلمان هم پاسخ داده او داناترين ايشان بوده ، با همين پرسش و پاسخ ساده ، رسول خدا(ص ) آشكارا اعلام كرده است كه على بن ابيطالب نه از آن رو كه پسر عموى اوست و يا اينكه با شجاعت بى نظير خود مدافع سرسخت اسلام در جنگهاى با مشركين بوده است ، بلكه او را چون داناترين مردم است به

وصايت خود برگزيده است . يا به عبارت ديگر، او صلاحيت و قابليت على (ع ) را براى وصايت خود و سرپرستى اسلام و مسلمانان اعلام كرده و با اين سخن آن را تاكيد كرده كه : او سرنگهدار من ، و بهترين بازمانده و يادگار من است ، كه همين سخن اخير پيغمبر(ص ) را طبرانى به ميل و خواسته خود تاويل كرده و آن را چنين آورده است :

بهترين بازمانده از خانواده من است . و بدين سان حديثى را كه نتوانسته است تا جاى دستكارى در آن بيابد، بنا به ميل خود آن را تاويل نموده است !

سرگردانى دانشمندى ديگر در تاويل معناى وصيت

ابن ابى الحديد شافعى ، در شرح لفظ وصيت كه در سخن اميرالمومنين (ع ) آمده و فرموده است : لا يقاس بال محمد(ص ) من هذه الامه احد... هم اساس الدين ... و لهم خصائص حق الولايه ، وفيهم الوصيه والوارثه ، يعنى كسى را در اين امت با آل محمد قياس نتوان كرد... آنان پايه هاى ايمانند... و حق ولايت و سرپرستى ويژه ايشان است و وصيت و مقام وراثت در ميان آنان است ، مى نويسد:

اما موضوع وصيت ، ما هيچ شك نداريم كه على (ع ) وصى پيغمبر خداست و هر كس كه با اين موضوع مخالفت كند در نزد ما منسوب به لجبازى و دشمنى است . اما، ما وصيت را نصى بر خلافت معنا نمى كنيم ، بلكه آن را به معناى ديگرى مى دانيم كه اگر دقت و كشف شود، چه بسا كه برتر و بالاتر از اين موضوع باشد!

در پاسخ نظريه

اين دانشمند مى گوييم كه على (ع ) نفرموده است كه حق ولايت و وصايت و وراثت مخصوص من است تا بتوان از سخن وى اين نتيجه را گرفت كه سرپرستى و وصايت بر خانواده پيغمبر خدا حق ويژه على مى باشد، بلكه آن حضرت فرموده است : آل محمد اساس و پايه هاى دين مى باشند و وصايت و جانشينى پيغمبر ويژه آنهاست .

امام اين صفات را، كه وصيت نيز از آن جمله است ، از ويژگيهاى آل محمد دانسته و اين به آن معنا نيست كه خانواده محمد بر خانواده محمد حق وصايت دارند! بنابراين امام ، وصيت را از ويژگيهاى آل محمد(ص )، كه خود يكى از آنها بوده و يازده فرزندش را نيز شامل مى شود، ثابت و محقق دانسته است .

اين است كه علامه شافعى مذهبى چون ابن ابى الحديد در معناى وصيت دچار سرگردانى شده ، جراءت آن را را هم نداشته كه آشكارا تاويل و برداشت طبرانى را تكرار كند. اين است كه مى گويد: ما وصيت را به معناى نصى بر خلافت نمى دانيم ، بلكه آن را معانى ديگرى مى باشد!

جاى آن دارد كه از ابن ابى الحديد بپرسيم معانى ديگرى را كه براى وصيت قائل شده ، ولى نامى از آنها نبرده ، چيست ؟!

كوتاه سخن اينكه دانشمندان در اين نوع كتمان و پرده پوشى ، آنچه را كه از سنت و حديث و سيره پيغمبر خدا(ص ) و سيره اهل بيت و اصحاب آن حضرت مخالفت مصلحت و سياست هيئت حاكمه وقت بر مسلمانان از خلفا و فرمانروايان مى يافتند كه انتقاد و خرده

گيرى از ايشان را موجب مى شده ، آن را به صورتى تاويل و معنا كرده اند كه شامل مدح و منقبت و مصلحت آنان باشد.

4- حذف بخشى از گفتار اصحاب بدون اشاره به حذف آن

از انواع ديگر پرده پوشى و كتمان مذهب خلفا، حذف پاره اى از خبرى است كه نقل مى كنند، بدون اينكه به چنين دستكارى در آن اشاره اى كرده باشند. مانند كارى كه بر سرقصيده صحابى انصارى ، نعمان بن عجلان ، آورده اند كه ما به دو بيت آن در قسمت اشعارى كه در موضوع وصيت سرده شده است استشهاد كرده ايم .

زبير بن بكار اين قصيده را به طور كامل ، ضمن بازگو كردن ماجراى سقيفه و درگيريهاى لفظى بين مهاجرين و انصار، و استدلال هر يك از آنها آورده و از آن جمله سخنان عمروعاص را عليه انصار، و استدلال هر يك از آنها آورده و از آن جمله سخنان عمروعاص را عليه انصار متذكر شده كه نعمان ضمن قصيده اى به پاسخگويى او پرداخته و در ضمن ، پايمردى انصار را در يارى پيامبر و شركت در جنگهاى آن حضرت با قريش برشمرده و خاطرنشان كرده است كه اين انصار بودند كه آوارگان قريشى را به زير چتر حمايت خود گرفته و آنان را در داروندار خويش شريك كرده اند. آنگاه سخن به كودتاى سقيفه كشانيده و گفته است :

و گفتند كه انتخاب سعد براى خلافت روا نيست ، در حالى كه شما انتخاب ابوبكر را درست دانستيد!

و اگر چه ابوبكر شايستگى آن را دارد و بخوبى از عهده آن بر مى آيد، اما على به فرمانروايى شايسته تر و سزاوارتر است . ما طرفدار

على بوديم ، و از آنجايى كه تو اى عمرو نمى دانى ، او شايستگى زمامدارى را دارد.

او به يارى خداوند مردمان را به راه راست راهبر است و از پليدى و سركشى و زشتى باز مى دارد.

او وصى پيامبر خداست و پسر عموى او. و كشنده رزم آوران و سران كفر و گمراهى است .

اما، اين يكى ، سپاس خداى را كه كوردلان را به راه راست راهبر است و كران را از سنگينى گوش نجات دهنده .

او تنها يار و همدم رسول خدا(ص ) در غار بوده و دوست و مصاحب راستگوى او در سالهاى گذشته .

ابن عبدالبر تمام اين قصيده را در شرح حال نعمان بن عجلان صحابى در كتاب استيعاب خود آورده ، ولى اين دو بيت را از آن انداخته است :

او به يارى خدا مردمان را به راه راست راهبر است و از پليدى و زشتى و سركشى باز مى دارد.

او وصى پيامبر خداست و پسر عموى او. و كشنده رزم آوران و سران كفر و گمراهى است .

اين دانشمندان اين دو بيت را از قصيده نعمان از آن رو انداخته است كه در آن از على ، پسر عموى پيغمبر، به عنوان وصى او ستايش و تعريف شده ، ولى دو بيت ديگر را كه شامل تعرف و تحسين ابوبكر بوده بر جاى گذاشته است !

ابن اثير كه بعد از ابن عبدالبر آمده است ، در شرح حال نعمان در كتاب اسد الغابه مى نويسد: از اشعار او قصيده اى است كه در آن از كارها و خدمات انصار سخن گفته و به دنبال آن به موضوع خلافت

پس از پيغمبر پرداخته است ...

آنگاه ابن اثير تنها چند بيتى از ابتداى قصيده نعمان را، كه شامل فعاليتهاى انصار است ، آورده و بقيه آن را كه بيانگر خلاف و دودستگى در امر خلافت بين انصار و مهاجران بوده ، و نيز دو بيتى را كه شامل مدح امام (ع ) و مخصوصا اينكه او وصى پيغمبر(ص ) بوده حذف نموده است !!

بعد از ابن اثير، ابن حجر آمده و در شرح حال نعمان عجلان مى نويسد: او اشعارى سروده و در ضمن آن șǠقوم خود انصار باليده است ! و سپس چند بيتى از اشعار او را كه شامل فعاليتها و خدمات انصار و افتخارات ايشان بوده نقل كرده و از آوردن بقيه آنها كه در موضوع خلافت بوده ، شانه خالى نموده است !

و بدين سان هر چه زمان پيش مى رفته و بر ارقام و اعداد تاريخ افزوده مى شده ، علماى اين مذهب نيز قلمشان در حذف رواياتى كه با مذاق ايشان سازگارى نداشته تيزتر، و ما را از دسترسى و درك حقايق تاريخى دورتر ساخته اند.

مثلا مى بينيم كه زبير بن بكار (چ 256 ق ) ناخودآگاه در كتاب الموفقيات خود مساله اختلاف در موضوع خلافت بعد از رسول خدا(ص )، و آنچه را كه در روز سقيفه بر زبان مهاجرين و انصار از نظم و نثر رفته ، از جمله قصيده نعمان بن عجلان را و آن دو بيت او را كه شامل فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع ) است ، آورده و چيزى از دست ننهاده است . اما ابن عبدالبر (م 463 ق ) متوجه اين

اشتباه بزرگ زبير بن بكار شده ، آن دو بيت مخصوص وصايت را حذف كرده است !

ابن اثير نيز كه در سال 638 چشم از جهان پوشيده و بعد از ابن عبدالبر آمده مى بيند كه اختلاف در مساله خلافت بعد از پيغمبر سوال برانگيز است ، اين بوده كه از قصيده نعمان ابياتى كه از وجود اختلاف در ميان مهاجرين و انصار بر سر خلافت سخن مى گفته حذف كرده و انداخته است و فقط نوشته كه در اشعار او درباره خلافت سخن رفته است . و نيز ابياتى را كه درباره امام (ع ) و موضوع وصايت او آمده حذف كرده است !

ابن حجر كه بعد از اين دو دانشمند سرشناس مذهب خلفا آمده و به سال 852 درگذشته است ، خود را راحت كرده و اصلا نگفته كه در قصيد نعمان از موضوع خلافت سخن رفته است !!

اين است كه مى گوييم هر چه بر عمر تاريخ افزوده شد، دانشمندان بلند آوازه مذهب خلفا نيز آن دسته از حقايق تاريخى را كه گفتنش در مصلحت مذهب آنان نبوده بيشتر به زير چاقوى حذف و تحريف خوابانيدند!

اگر بار ديگر به آنچه در مبحث وصيت آمده است بازگرديم ، و يا آنچه را در مبحث انواع كتمان و آنچه را در خبر وصيت كتمان كرده اند از نظر بگذرانيم ، بخوبى درخواهيم يافت كه انتشار خبر تعيين على (ع ) به عنوان وصى پيغمبر از جانب آن حضرت ، درد آورترين مساله اى بوده كه مذهب خلفا با آن مواجه بوده و آن را ناخوش داشته اند و هم از اين روست كه اين

موضوع را از قصيده و خبر حذف كرده اند؛ بدون اينكه به حذف خود اشاره اى كرده باشند.

اين قبيل كتمان و پرده پوشى در مذهب خلفا، چه كتمان حديث شريف و سيره پيغمبر(ص ) يا سيره اصحاب او، بسيار متداول و از انواع ديگر كتمان در اين مذهب رايجتر است ؛ به طورى كه اگر بخواهيم به غير از مورد وصيت ، موارد ديگر حذف و از قلم انداختن ايشان را بياوريم سخن به درازا خواهد كشيد.

5- حذف تمام روايت از سنت پيغمبر، بدون اشاره به آن

ابن هشام (629) آنچه را كه در كتاب سيره خود از سنت پيغمبر آورده از كتاب سيره ابن اسحاق به روايت بكائى گرفته است . او خود در باره طرح كتابش مى نويسد:

من برخى از نوشته هاى ابن اسحاق را در اين كتاب نياورده ام ...

و از چيزهاى كه بارگفتنش از مقام حديث مى كاهد و آنهاى را كه مردم دوست ندارند گفته شود، خوددارى نموده ام !

از مواردى كه ابن هشام به بهانه دوست نداشتن مردم از سيره ابن اسحاق حذف كرده ، خبر دعوت رسول خدا (ص ) از بنى عبدالمطلب به هنگام نزول آيه و انذر عشيرتك الاقربين است كه طبرى آن را به سند خود از ابن اسحاق آورده و نوشته است كه رسول خدا (ص ) در دعوت خود به بنى عبدالمطلب فرمود:

كداميك از شما مرا در اين مهم يارى و كمك خواهد داد تا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟ همه آنها از اين پيشنهاد روى بگردانيدند، مگر على بن ابى طالب كه گفت ، من اى رسول خدا تو را در اين كار يار و ياور

خواهم بود، كه پيغمبر پس گردنش را گرفت و فرمود: اين ، برادر و وصى و جانشين من در ميان شماست . از او شنوايى داشته ، فرمانبردارش باشيد.

با شنيدن اين سخن پيغمبر، حاضران از جاى برخاسته در حالى كه مى خنديدند به ابوطالب گفتند: به تو فرمان مى دهد تا گوش به فرمان و مطيع فرزندت باشى .(630)

ابن هشام ، اين خبر و اخبار بسيار ديگرى را كه به قول خودش مردم از شنيدن آنها ناراحت مى شوند حذف كرده و نياورده است . البته منظور او از مردم ، همان گردانندگان و دارودسته خلافت مى باشند، (631) نه توده مردم عامى . و به همين مناسبت سيره ابن اسحاق به دست فراموشى سپرده شده و مورد بى مهرى قرار گرفته است . زيرا كه در آن اخبارى آمده است كه مايل به انتشار آن نيستند. اين است كه همه نسخه هاى كتاب سيره ابن اسحاق ناياب شده ، (632) و به جاى آن سيره ابن هشام به شهرت رسيده و از معتبرترين كتب سيره در مذهب خلفا به مردم معرفى شده است !

اما طبرى كه پس از ثبت آن رويدادها مهم در تاريخش به اهميت چنان نصى در حق امام على (ع ) متوجه مى شود، در مقام تدارك آن در كتاب تفسيرش برآمده و با همان سند در ذيل آيه مزبور مى نويسد:

رسول خدا(ص ) فرمود: فايكم يوازرنى على هذا الامر على ان يكون اخى و كذا و كذا! يعنى كداميك از شما مرا در اين مهم يارى خواهد نمود، تا برادر من و چنين و چنان باشد! آن وقت پيغمبر

گفت : ان هذا اخى و كذا و كذا فاسمعوا له و اطيعوا. يعنى اين برادر من است و چنين و چنان ، پس گوش به فرمانش داريد و فرمانبردارش باشيد! و مردم برخاستند و خنديدند و به ابوطالب گفتند... (633)

و همين كار را هم ابن كثير در تاريخش (634) درباره اين خبر، و در تفسيرش در تفسير آيه مورد بحث نموده و اين همان چيزى است كه ما آن را حذف پاره اى از خبر، با آوردن كلامى گنگ و مبهم به جاى آن مى ناميم .

بيشتر از اين ، كارى است كه محمد حسين هيكل انجام داده و آن اين است كه خبر بالا را او در صفحه 104 چاپ اول كتاب حياه محمد چنين آورده است :

كداميك از شما مرا در اين مهم يارى خواهد داد تا برادر من و وصى من و جانشين من در ميان شما باشد. آن وقت همان را در چاپ دوم سال 1354 و در صفحه 139 كتابش حذف كرده است ! (635)

به هر حال اين نوع كتمان ، يعنى كتمان تمام خبر بدون اينكه اشاره اى هم به آن شده باشد، در نزد دانشمندان مذهب خلفا فراوان يافت مى شود.

6- جلوگيرى از نوشتن سنت رسول خدا(ص )

از مهمترين انواع كتمان و پرده پوشى سنت رسول خدا(ص ) در مذهب خلفا، نهى خلفاست از نوشتن سنت پيغمبر. سرآغاز چنين نهى در همان زمان رسول خدا(ص ) انجام شده ، به اين معنى كه مهاجران قريش ، عبدالله بن عمرو بن العاص را از نوشتن حديث پيغمبر مانع شدند و به او گفتند:

تو هر چه را كه از پيغمبر مى شنوى مى نويسى

، در صورتى كه رسول خدا هم بشر است و در خوشحالى و خشم سخنى از دهانش بيرون مى آيد!

و باز همين مهاجران قريشى بودند كه مانع نوشتن وصيتنامه پيغمبر در آخرين دقايق حيات حضرتش شدند! و نيز همين قريشى بودند كه چون پس از رسول خدا(ص ) بر مسند قدرت و حكومت تكيه زدند، با تمام قوا از نوشتن سنت پيغمبر ممانعت به عمل آوردند!

جلوگيرى از نقل و نوشتن سنت پيغمبر(ص ) همچنان ادامه داشت تا اينكه عمر بن عبدالعزيز اموى اين قيد و بند را برداشت و فرمان تدوين حديث پيامبر را صادر فرمود.

شرح مفصل منع دستگاه حكومتى از نوشتن حديث پيغمبر اسلام بزودى در جلد دوم همين كتاب و در مبحث مصادر تشريعى اسلام از ديدگاه دو مذهب خواهد آمد. البته چگونگى جلوگيرى از نوشتن وصيت پيغمبر در بخش اخبار چ گذشته است .

و خدا مى داند كه طى اين همه قرون طولانى چه مقدار از احاديث رسول خدا(ص ) در امر وصيت ، به همراه احاديث فراوان ديگرى به سبب جلوگيرى از نوشتن آنها دستخوش فراموشى گرديده است . ما به اين نوع از كتمان با آوردن دو خبر بسنده مى كنيم .

خبر نخست ، خبر برخورد معاويه و عمروعاص با انصار است كه آن را ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى به طور مشروح آورده كه فشرده آن به شرح زير است :

گروهى از نمايندگان انصار بر درگاه معاويه حاضر شده از پردازش ، سعد ابودره ، خواستند كه براى انصار از معاويه اجازه ورود بگيرد. حاجب به درون رفت و در حالى كه عمروعاص نزد معاويه نشسته بود گفت :

انصار بردرند. عمرو، رو به معاويه كرد و گفت :

اى اميرالمومنين ! اين چه لقبى است كه اينان آن را مانند نسبى به كار مى برند؟! اگر موافقت كنى فرمان ده تا آنان را به انسابشان بخوانند. معاويه گفت : مى ترسم كه در آخر كار به رسوايى بكشد! عمرو گفت : تو اين دستور را بده ، اگر عملى شد كه تو پيش برده كوچكشان كرده اى ، وگرنه ، همين نام ارزانى آنها باد. پس معاويه به حاجب خود گفت : برو و بگو هر كس از ميان شما از فرزندان عمرو بن عامر است اجازه دارد وارد شود. حاجب بيرون رفت و پيغام معاويه را بگذارد و همه فرزندان عمرو بن عامر وارد شدند، ولى از انصار هيچكس قدم جلو نگذاشت . معاويه نگاهى خشمگين به عمرو انداخت و گفت : خاك بر سرت . آنگاه به دربان خود گفت : برو به آنها بگو هر كس كه از قبايل اوس و خزرج بردر است ، وارد شود. حاجب بيرون آمد و فرمان معاويه را ابلاغ كرد، اما هيچكدام از آنها قدمى به جلو نگذاشتند. پس ناگزير گفت : برو بگو انصار وارد شوند. همه انصار و پيشاپيش آنها نعمان بن بشير، در حالى كه حركت مى كردند و اين اشعار را مى خواند، وارد شدند:

اى سعد تو مشخصاتى ديگر بر ما مگذار كه ما را نسبى بجز انصار نمى باشد و به آن پاسخ نخواهيم داد.

نسبى كه خداوند براى ما برگزيده است و بر كافران اين نسب گران مى آيد.

آنهايى را كه از شما در جنگ بدر به درون چاه سرنگون

گرديده اند، اهل آتش دوزخند.

و چون نعمان بشير اشعار خود را به پايان برد خشمناك از كاخ معاويه بيرون رفت . اما معاويه كسى را به دنبالش فرستاد تا بازش آوردند. پس ملاطفت كرد و رضايت خاطرش را فراهم نمود و خواسته او و همراهانش را برآورده ساخت . آنگاه روى به عمرو عاص كرد و گفت : ما نيازى به اين همه دردسر نداشتيم ! (636)

در اين خبر مى بينيم كه هيئت حاكمه از انتشار لقب انصار كه از سنت پيغمبر است و مدح و ستايش ياران يمانى او را در پى دارد كه نه هواداران هيئت حاكمه اند و نه از بستگان ايشان ، جلوگيرى مى كند و از همه اينها اين نتيجه به دست مى آيد كه هيئت حاكمه از راه دشمنى با دشمنانشان از انتشار سنت پيغمبر مانع مى شوند؛ از هر راهى كه شده باشد، حتى از اين طريق !!

خبر دوم را هم ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى از قول ابن شهاب بن اين شرح آورده است :

خالد بن عبدالله قسرى به من گفت كتابى در انساب برايم بنويس . من هم فرمان بردم و در نوشتن آن از قبيله مضر شروع كردم . پس از چندى كه به خدمتش رسيدم به من گفت : چه كردى ؟ پاسخ دادم :

به نوشتن نسب مضر پرداخته ام ، و هنوز آن را به پايان نبرده ام . گفتن : مضر را رها كن كه خدا ريشه آنها را قطع كند. ادامه آن لازم نيست . كتابى در سيره برايم بنويس . گفتم نوشتن سيره مرا به نوشتن سيره على بن

ابيطالب مى كشاند. آيا موافقى آن را بنويسم ؟ گفت : نه ، مگر اين

كه موضوعى پيدا كنى كه او را در قعر جهنم مجسم كند! (637)

مى بينم كه هيئت حاكمه حتى از نوشتن نام اميرالمومنين (ع ) هم جلوگيرى مى كند، مگر اينكه از او به زشتى ياد شده باشد. با اين حساب چگونه اجازه مى دهد تا سنت پيغمبر اسلام (ص ) كه آشكارا حضرتش ، على (ع ) را بركشيده و او را به عنوان وصى و جانشين بعد از خودش تعيين و معرفى كرده است نوشته شود؟!

خلفا با تمام قوا از نوشتن و انتشار احاديث و سنت پيغمبر اسلام (ص ) جلوگيرى مى كردند و سرنوشت هر كس كه طى اين قرون با دستور ايشان به مخالفت برمى خاست و سنت پيغمبر را روايت و يا احاديثى را كه بر خلاف سياست ايشان بود نقل مى نمود و يا مى نوشت ، همان گونه كه نمونه آن را خواهيم آورد، چنين بود كه يا او را درهم مى كوبيدند و منزويش مى ساختند، و يا به دست جلادش مى سپردند و اعدامش مى كردند.

7- تضعيف روايات و راويان سنت پيغمبر
در اين قسمت

در اين قسمت ، از تضعيف روايات و راويان سنت پيغمبر، و كتابهايى كه هيئت حاكمه را سرزنش نموده و احيانا كشتار مخالفين آنها سخن خواهيم گفت . آن قدر موارد اين قسمت فراوان است كه شخص پژوهشگر عاجز است تا همه موارد عكس العمل دانشمندان مذهب خلفا را در اين مورد، يعنى تضعيف راوى ، و يا نوشته هايى كه هيئت حاكمه را به زير سوال برده اند بشمارد، و يا موارد برخورد آنها را

در تضعيف رواياتى احصا نمايد كه قدرت هيئت حاكمه را در هم شكسته موجب آن گرديده تا خليفه و والى و امير و فرمانده به زير سوال بروند كه احيانا موجب اعدام دانشمندانى گرديده كه به هر صورت با مشى سياست ايشان سازگارى نداشته اند.

در اينجا براى اينكه بحث ما به درازا نكشد، چهار نمونه از موارد اين صنف از كتمان را به شرح زير مى آوريم :

7/1. عيبجويى از كسى كه از وصيت سخن بگويد!

ابن كثير در تاريخش مطالبى را آورده كه فشرده آن به شرح زير است :

آنچه موجب بالندگى و دلخوشى بيشتر نادانان شيعه و داستانسرايان ابله ايشان شده است ، مطلبى است سراپا دروغ و بهتان و افترا؛ به اين معنى كه : پيغمبر در حق على به خلافت وصيت كرده است ، كه در چنين صورتى لازم مى آمد كه صحابه با اجرا نكردن فرمان پيغمبر خدا(ص ) در امر وصيت ، خيانت بسيار بزرگى را بعد از پيغمبر اسلام مرتكب شده باشند... تا آنجا كه مى نويسد:

اما آنچه را كه داستانپردازان عامى و ساده دل درباره وصيت بر زبان مى آورند، اين است كه پيغمبر به على در مورد آداب معاشرت و اخلاق سفارشهايى كرده است ... همه اينها ياوه هايى بيش نيستند كه پايه و اساسى ندارند. بلكه سراسر دروغ و ساخته مشتى مردم پست نادان است و بجز اشخاص بى مايه و ابله به آن دلخوش نكرده از راه به در نمى شوند! (638)

اين ، طرز بيان و اظهار و استدلال يكى از دانشمندان مذهب خلفا مانند ابن كثير است كه با اعصابى سخت درهم كوفته و ناراحت بر شيعه تاخته و درباره چنين

مشكل بزرگى مذبوحانه عنان اختيار از كف داده و بجز دشنام ناسزا دليلى نداشته است .

ما به شرح زير نشان مى دهيم آنها كه موجب بالندگى و دلخوشى نادانان شيعه و داستانسرايان ابله ايشان گرديده ، از صحابى و تابعى و غير ايشان ، چه كسانى هستند.

لف . از اصحاب رسول خدا(ص ): اميرالمومنين على بن ابيطالب (ع ) مهاجرى ، سلمان محمدى (فارسى )، ابوايوب انصارى ، ابو سعيد خدرى انصارى ، انس بن مالك انصارى ، بريده بن الحصيب اسملى ، عمرو بن عاص قرشى ، ابوذر غفارى ، امام حسن (ع ) سبط اكبر رسول خدا(ص )، امام حسين (ع ) سبط پيغمبر و شهيد كربلا، حسان بن ثابت انصارى ، فضل بن عباس بن عبدالمطلب ، نعمان بن عجلان انصارى ، عبدالله بن ، حرث بن عبدالمطلب ، ابوالهيثم بن تيهان انصارى ، سعيد بن قيس انصارى ، حجر بن عدى كندى ، خزيمه بن ثابت ذوشهادتين ، عمرو بن حمق خزاعى ، عبدالله بن عباس ، مغيره بن حارث بن عبدالمطلب و اشعث بن قيس كندى ، كه از دشمنان امام (ع ) بوده است .

ب : از گروه تابعين : جرير بن عبدالله بجلى ، نجاشى ، قيس بن عمرو شاعر، محمد بن ابى بكر، منذربن حميضه وداعى ، عبدالرحمان بن جعبل ، نضربن عجلان ، مالك اشتر، عمر بن حارثه انصارى ، عبدالرحمان بن ذؤ ئب اسلمى .

ج : از گروه فرمانروايان مذهب خلفا: امير، على بن عبدالله ، عموى سفاح نخستين خليفه عباسى ، هارون الرشيد عباسى ، مامون عباسى و امام مذهب شافعى ، محمد بن

ادريس شافعى .

د: از نويسندگان كه احاديث وصيت را آورده اند: امام احمد بن حنبل پيشواى مذهب حنابله (م 241ق ) در كتاب مناقب على ، دينورى (م 282 ق ) در كتاب اخبار الطوال ، امام المورخين محمد بن جرير طبرى (م 310 ق ) در تاريخش ، بيهقى كه تا پيش از سال 320 زنده بوده است در المحاسن و المساوى ، امام المحدثين و ركن جهان مذهب خلفا طبرانى (در گذشته به سال 360 هجرى ) در معاجمش ، ابونعيم اصفهانى (م 430 ق ) در حليه الاولياء، حافظ ابن عساكر شافعى (م 571 ق ) در تاريخ مدينه دمشق ، ابن اثير (630 ق ) در تاريخش ، ابن ابى الحديد شافعى (م 656 ق ) در شرح نهج البلاغه و متقى هندى (م 975 ق ) در كنز العمال .

اينان و همانند اينان ، بنا به تعبير ابن كثير، همان گروه نادانان شيعه و داستانسرايان نفهم و ابله ايشان مى باشند كه با ذكر روايت وصيت و يا نقل آنها در كتابهايشان از زبان صحابه و تابعين ، بدان باليده و دلخوش داشته اند، و با اتكا به آنها در اشعار خود و يا سخنرانيهايشان از آن ياد كرده اند. امثال : بن بكار در كتاب الموفقيات خود، طبرى و ابن اثير در تاريخهايشان ، خطيب بغدادى در تاريخ خود، مسعودى شافعى در مروج خود، امام مقدم در حديث حاكم نيشابورى در المستدرك و ذهبى در تذكره و مانند اينها.

ابن كثير همه آنچه را كه در اين زمينه آورده ايم پرده پوشى نموده ، و بيشتر آنهايى را كه مورد

اشاره ما بوده و در دسترس همه دانشمندان هم عصرش قرار داشته كتمان كرده است ، مداركى كه بر اثر مراقبت شديد ايشان در دور نگهداشتن آنها از دسترس مردمان ، به دست ما نرسيده است .

ابن كثير همه اينها را كتمان كرده و ناديده گرفته و از آن همه ، هيچكدام را در جنگ كبير و كتاب مشحون از همه چيزش نياورده است !

او اينها همه را كتمان كرده ، زيرا با تضعيف راويان و روايات ، و كتابهايى كه آنها را نقل كرده اند، و مسخره كردن هر كس كه به آنها استدلال كند، زمينه را طورى فراهم كرده كه بعدها چيزى از موارد كتمان شده را در كتابى ديگر به دست آورند، بنابه اين گفته او كه مايه دلخوشى و بالندگى نادانان شيعه و ايشان است ، آن را تصديق نكرده و باور ننمايند!

و از اين دست كتمان و پرده پوشى نزد علماى مذهب خلفا فراوان مى توان يافت .

7/2. سركوفت و زخم زبان به راويان حديث

ابن عبدالبر مى نويسد كه شعبى از حارث همدانى به اين گونه ياد كرده است : حدثنى الحارث و كان احد الكذابين . يعنى حارث ، كه يكى از دروغگويان بزرگ است ، برايم چنين گفت . ابن عبدالبر سپس مى گويد: از شخص حارث دروغى تا به حال ثابت نشده ، بلكه شعبى از آن جهت از حارث بدش مى آيد كه او در دوستى على و برتر داشتن مقام و منزلت او بر ديگران راه افراط پيموده است و از اين روى است - و خدا مى داند - كه شعبى او را دروغگو معرفى مى كند. زيرا خودش

ابوبكر را مقدم مى دارد و وى را نخستين كسى مى شمارد كه اسلام آورده است . (639)

7/3. ترور شخصيت پيشوايان حديث

الف . حاكم نيشابورى

گاه در مذهب خلفا، پيشگامان حديث را كه حديثى مخالف سياست ايشان روايت كرده باشند، به باد انتقاد و خرده گيرى مى گيرند، همانند كارى كه بر سر حاكم شافعى مذهب آورده اند و ذهبى آن را در شرح حالش آورده (640) كه فشرده آن از اين قرار است :

حافظ كبير، پيشواى حديثگويان ، ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن محمد بن حمدويه نيشابورى ، معروف به ابن البيع ، در سال 312 هجرى به دنيا آمد و به سال 405 چشم از جهان فروبست .

حاكم در كودكى به طلب حديث برآمد و در عراق رحل اقامت افكند. سپس حج بگذارد و در خراسان و ماوراء النهر به مسافرت پرداخت و پاى سخن دو هزار يا بيشتر از ائمه حديث بنشست .

تصنيفات حاكم نزديك به پانصد جلد مى شود و از تاليفاتش كتابى است به نام فضائل الشافعى .

گفته اند كه نام حاكم در زمان حياتش در ميان مشايخ حديث بر سر زبانها بوده ، امامان بلند آوازه زمانش او را برخورد مقدم داشته ، حق فضل و كمالش را رعايت كرده ، جانب حرمت و بزرگواريش را نگه مى داشته اند... از حاكم درباره حديث طير سوال شد، او گفت : اين حديث درست نيست ، زيرا اگر صحيح باشد معنايش اين خواهد بود كه بعد از رسول خدا(ص ) هيچكس برتر از على نمى باشد. سپس ذهبى مى گويد: اما پس از مدتى حاكم تغيير عقيده داد و حديث طير را مستدرك

خود ثبت كرد.

آنگاه ذهبى سخن دانشمندان را درباره حاكم مستدركش آورده كه گفته اند:

حاكم در كتاب خود احاديثى را گرد آورده ، مانند حديث طير و من كنت مولاه ، و ادعا كرده كه آنها از نظر صحت برابر شرط بخارى و مسلم مى باشند. البته اينها را ارباب حديث نپذيرفته و به گفته او اعتنايى نكرده اند. وى سپس مى گويد: اما حديث طير، حديثى است كه از راههاى درست و متعدد به دست ما رسيده و من خود آنها را در كتابى جداگانه گردآورده ام . و اين مجموعه نشان مى دهد كه اين حديث بايد از صحت و اصالت كافى برخوردار باشد.

و اما حديث من كنت مولاه فعلى مولاه نيز از راههاى متعدد و صحيحى به ما رسيده و من كتابى ويژه آن تاليف كرده ام ...

بحث درباره حديث من كنت مولاه ... و نصوص وارده از پيامبر خدا() در حق اميرالمومنين على (ع ) در جاى خود خواهد آمد. اما در مورد حديث طير اين حديث بنا به روايت انس صحابى و ديگر صحابه چنين است :

روزى پرنده اى بريان شده براى رسول خدا(ص ) هديه آوردند.

رسول خدا(ص ) دعا كرد و از خدا خواست عزيزترين مخلوقاتش را بفرستد تا در خوردن آن كباب با وى شريك شود.

دعاى پيغمبر به اجابت رسيد و على آمد و با حضرتش به خوردن نشست .

از آنجا كه اين حديث بيانگر اين مطلب است كه على برترين مردم بعد از رسول خدا(ص ) است ، بر حاكم و ديگران برآشفته و خرده گرفته اند كه چرا اين حديث را روايت كرده است .

اين را هم

بگوييم كه ما حديث طير را در ضمن نصوص از آن رونياورده ايم كه در مقام ثبت فضايل و مناقب اميرالمومنين نبوده ايم ، بلكه قصد داشته ايم تا نصوصى را كه درباره آل پيغمبر(ص ) و در مساله زمامدارى آمده است آورده باشيم .

ذهبى فضل و كمالات حاكم شافعى مذهب را در علم حديث در مذهب خلفا آورده ، اما از آنجا كه حاكم در مستدركش احاديثى در فضيلت امام (ع ) و پليدى و بى مقدارى معاويه آورده است ، مورد طعن و دشنام ديگران قرار گرفته است . ذهبى سخنان بدگويان از حاكم را چنين آورده : ثقه فى الحديث رافضى خبيث ! يعنى او در حديث مورد اطمينان است ، اما رافضى ناپاكى است . و يا اين سخن : كان يظهر التسنن فى التقديم و الخلافه ، و كان منحرفا عن معاويه و آله - يزيد - آشكارا رويگردان است و عذر بهانه اى هم نمى آورد. آنگاه ذهبى خود درباره حاكم به اظهار نظر پرداخته و مى نويسد:

رويگردانى حاكم از دشمنان على آشكارا و واضح است ، اما در مساله شيخين ، ابوبكر و عمر، حاكم آن دو را در هر حال احترام مى گذاشته است . او شيعى بوده نه رافضى ، با اين همه ، اى كاش كه او مستدرك را نمى نوشت ! زيرا همان برداشتهاى نابجايش باعث نقصان قدر و منزلتش گرديده است !

ب : شافعى

محمد بن ادريش شافعى (م 204 ق ) امام و پيشواى مذهب شافعيان نيز نمونه جالبى از ائمه محدثان در مذهب خلفا مى باشد كه به رفض و رافضيگرى متهم

شده است ! چه ، بيهقى آورده است كه شافعى اين اشعار را سروده است :

گفتند كه از دين بيرون رفته اى ، گفتم هرگز، نه دينم ، و نه به بى دينى اعتقاد دارم .

من بدون شك ، دوستدار بهترين امام و پيشوا و نيكوترين رهبر مى باشم . اگر دوست داشتن وصى ، (641) بى دينى است ! من بى دينترين مردمانم .

و نيز گفته است :

اگر دوست داشتن آل محمد رفض و خروج از دين به حساب مى آيد، جهانيان بدانند كه من رافضى هستم .

و چنين پيداست كه او گاهى ناگزير از كتمان دوستى خود با آنان مى شده كه گفته است :

من هميشه اين دوستى را از تو پنهان مى داشتم و آشكارا نمى توانستم چيزى بگويم .

من اين دوستى را با همه صفا و پاكى مودتم به تو پنهان مى داشتم ، تا هم تو و هم من از زبان بد بدگويان و ياوه سرايان در امان باشيم . (642)

اما سرانجام اين كتمان و پرده پوشى وى را سودى نرسانيد و چون ديگر دانشمندان كه عقيده خود را درباره آنچه كه از سنت پيغمبر خدا(ص ) و يا سيره اصحابش به ايشان رسيده بود پنهان نداشته بودند، به رفض و رافضيگرى متهم گرديد.

بيشتر دانشمندان شافعى مذهب در مذهب خلفا حديث وصايت را مانند علماى ديگر مذاهب خلفا پنهان نكرده كتمان نمى نمايند، و از اين روست كه به رفض و رافضيگرى متهم مى شوند.

در اين بحث ، ما انواع انكار را از آغاز تضعيف راوى و راويان ، تا متهم كردن ايشان به انحراف و خروج از دين و

تشيع ، و آنچه را منجر به بى اعتبارى كردن حديث مى شد آورديم . اين قبيل در كردنها، ساده ترين راه در باب احتجاج براى كسى است كه نمى خواهد زير بار حرف حساب برود! و در مقابل ، دشوارترين راه براى اثبات حق است ؛ زيرا براى رد كننده آسان است كه بگويد: اين حديث ضعيف است ، باطل است ، ساختگى و دروغ است !!

اما شخص محق مجبور است تا دليل پشت سر دليل در صحت آن بياورد و در اثبات آن بكوشد و از شخص منكر، بجز انكار و رد آن نشود!

چنين برخوردى در حقيقت ترور شخصيت راوى يا راويان ، و كشتن روح معنوى ايشان است كه گاهى هم به خاطر آوردن مطالبى كه خلاف سياست هيئت حاكمه در مذهب خلفا مى باشد، براستى محكوم به اعدام مى گردند!

اينك آنچه را كه در زير مى خوانيد، نمونه اى است از اين قسمت اخير و اعدام يكى از گردآورندگان صحاح ششگانه در مذهب خلفا.

7/4. نسائى ، يكى از مولفان صحاح و داستان اعدام او! للّه

ما خبر كشته شدن نسائى را از دو كتاب ذهبى و ابن خلكان ، كه به شرح حال او پرداخته اند، (643) نقل مى كنيم كه فشرده آن از اين قرار است :

حافظ، امام ، شيخ الاسلام ، ابوعبدالرحمان ، احمد بن شعيب نسائى ، پيشوا و امام اهل زمانش در حديث بود. او كتاب سنن را كه احاديثش از لحاظ شناخت و بلندى مقام اسنادش در نهايت استحكام و بى نظير است به رشته تحرير در آورده است . نسائى در مصر اقامت گزيد و يك روز در ميان را روزه مى داشت و شبها را

به عبادت برمى خاست . او به همراهى فرمانرواى مصر به جنگ بيرون شد، در حالى كه هرگز با وى در يك مجلس ننشست و بر سر سفره اش حضور نيافت .

نسائى در اواخر عمر عزم حج كرد، و از آن پس به دمشق رفت و در آنجا كتاب خصائص خود را در فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع ) و ديگر اهل بيت كه بيشتر روايات آن را از احمد حنبل گرفته است تاليف نمود كه به سبب آن سخت مورد بى مهرى و خشم شاميان قرار گرفت . خود گفته است :

وارد دمشق شدم و ديدم كه در آن جا دشمنان و منحرفين از على فراوانند. اين بود كه كتاب خصائص را تاليف كردم ، به اين اميد كه خداوند به وسيله اين كتاب ايشان را هدايت كند.

مردم شام به نسائى پيشنهاد كردند كه : كتابى هم كه در فضايل معاغويه بنويس ! گفت : درباره او چه بنويسيم ؟ حديث اللهم لا تشبع بطنه را؟! كه سوال كننده در پاسخ آن فروماند.

بار ديگر به او مراجعه كردند و از او خواستند تا چيزى از فضايل معاويه و مناقب او بنويسد. نسائى در پاسخ آنان گفت : او را همين طور و سر بسر على قبول نداريد مگر اينكه برترش بدانيد؟!

همين پاسخ كافى بود تا او را به زير مشت و لگد خود بگيرند و بر جاهاى حساسش مدام بزنند و بر زمينش بكشند واز مسجد بيرونش كنند و بيهوش و ناتوان در بيابان رهايش سازند.

حافظ ابو نعيم درباره او مى نويسد: نسائى بر اثر همان ضرب و كشيدنش بر روى زمين از

دنيا رفته است . دار قطنى نيز مى نويسد: نسائى در دمشق به بلا گرفتار آمد و در تاريخ 303 هجرى در آنجا شهادت رسيد.

نسائى تنها كسى نيست كه در راه انتشار سنت پيغمبر خدا(ص ) ناملايمات ديده و ستمها كشيده و دست آخر كشته شده است . ابوذر غفارى ، صحابى پيغمبر، نيز طورى كه داستانش در ادامه باقيمانده مباحث كتمان سنت پيغمبر بيايد، در اين راه متحمل صدمات فراوان گرديد.

دانشمندانى كه جان خود را در اين راه نهاده اند بسيارند كه شرح حال برخى از ايشان را دانشمندان گرانمايه عصر ما، امينى ، در كتاب شهداء الفضيله آورده است .

با چنين اوضاع و احوالى ، چه كسى جرات و جسارت آن را داشته تا نصوص وارده از رسول خدا(ص ) را داير به فضايل آل پيغمبر بازگو كند، تا چه رسد به ذكر نصوص وارده از آن حضرت در مورد حق ايشان در به دست گرفتن زمام امور و حكومت و فرمانروايى !

آيا ابن كثير حق نداشت در جايى كه از دانشمندان مى خواهند تا كتابى در فضايل معاويه بنويسند، او دامن همت به كمر زده ، آنچه را كه در عيب و رسوايى معاويه آمده است ، چنان تاويل و معنان كند كه نمايانگر فضايل و مناقب او در دنيا و آخرت باشد؟ با چنان اوضاع و احوالى انتشار سنت درست پيامبر اسلام (ص ) چگونه امكان پذير بوده است ؟

تا اندازه اى درباره سرنوشت افرادى كه به مخالفت با مذهب خلفا برمى خاستند و يا كتابى در سنت پيغمبر مى نوشتند و يا روايتى را در اين زمينه بر زبان مى

آوردند كه با مصلحت و سياست خلفا سازگارى نداشت ، صحبت كرديم . اينك به سرنوشت كتابهايى مى پردازيم كه سرشار از سنت پيامبر اسلام (ص ) و مخالف سياست مذهب خلفا بوده اند.

8- به آتش كشيدن كتابها و كتابخانه ها

يكى از اشكال مختلف كتمان و پرده پوشى در مذهب خلفا، آتش زدن كتابهايى بوده كه در آن سنت پيامبر خدا(ص ) و حديث و سيره او آمده بود و مذهب مزبور خوش نداشته تا آنها انتشار يافته در دسترس مردمان قرار گيرد.

نخستين كسى كه دست به آتش زدن كتابها زده است ، عمرو بن خطاب بود كه ما در بحث نظريات مذهب خلفا درباره مصادر تشريعى اسلامى درباره آن بتفصيل بحث خواهيم نمود. ابن سعد در طبقاتش در اين مورد مى نويسد:

احاديث پيغمبر در زمان خلافت عمر رو به فزونى نهاد. اين بود كه خليفه مردم را فراخواند و سوگندشان داد تا همه آنها را در محضرش حاضر كردند و سپس فرمان داد تا همه آنها را به آتش كشند!

زبير بن بكار در كتاب موفقيات خود مى نويسد:

سليمان بن عبدالملك در زمان ولايتعهديش در عزيمتش به سوى مكه ، گذارش به مدينه افتاد. پس در آنجا مقرر داشت تا ابان بن عثمان كتابى در سيره پيغمبر و جنگهاى او برايش بنويسد. ابان گفت : چنين كتابى را من از پيش از زبان راويان موثق تهيه كرده ام . پس سليمان فرمان داد تا ده نفر نويسنده از آن كتاب نسخه بردارى كنند. آنان فرمان بردند و كتاب مزبور را بر پوست نوشتند و به سليمان تقديم داشتند.

سليمان شروع به خواندن كرد تا آنجا كه به داستان انصار و حضورشان در

عقبه و بيعتشان با رسول خدا(ص ) در عقبه اول و دوم و شركتشان در جنگ بدر رسيد كه ديگر طاقت نياورد و رو به ابان كرد و گفت :

من اين افتخارات را براى انصار سراغ نداشتم ؛ يا خانواده من به آنها ستم كرده اند، و يا چنين چيزى در اصل نبوده است ! ابان گفت : اى امير! آنچه را كه اينان نسبت به شهيد مظلوم (عثمان ) انجام داده اند باعث آن نمى شود كه ما حق نگوييم و آن را پنهان داريم . اينها كسانى هستند كه ما در كتاب خود از ايشان ياد كرده ايم .

سليمان گفت :

من نيازى به ياداشت برداشتن از چنين كتابى ندارم . باشد تا اين موضوع را با اميرالمومنين در ميان بگذارم ، فكر مى كنم كه او هم با آن مخالفت خواهد بود. پس فرمان داد تا كتاب را در آتش افكندند و سوزانيدند!

آنگاه كه سليمان از سفر حج بازگشت و پيش پدرش آمد و داستان كتاب ابان را برايش بازگفت ، عبدالملك پاسخ داد:

- تو را چه به كتابى كه درباره فضيلت و افتخارات ما چيزى در آن نوشته نشده باشد، بلكه بر عكس در آن مطالبى آمده كه ما نمى خواهيم شاميان از آن آگاه شوند!

سليمان گفت :

- از همين روى بود كه دستور دادم تا نسخه هاى آن را بسوزانند، تا نظر و راى اميرالمومنين را در اين مورد بيابم . عبدالملك بر اين كار فرزندش صحه گذاشت و آن را تاييد كرد! (644)

آرى ، اين چنين خلفاى مسلمين و وليعهدهاى ايشان به سوزانيدن كتابهاى شامل حديث و سنت پيغمبر(ص )

فرمان مى دادند تا مسلمانان به آنچه كه با مصالح و سياست ايشان سازگارى نداشته ، اطلاع نيابند. همين خلفا دست به كارهايى بس خطرناكتر هم زده اند و آن به آتش كشيدن كتابخانه هايى بوده كه شامل كتاب و نوشته هاى مشتمل بر سنت پيغمبر سياست ايشان بوده است .

به آتش كشيدن كتابخانه اسلامى بغداد

ابن كثير در ضمن رويدادهاى سال 416 هجرى و در شرح حال شاپور فرزند اردشير مى نويسد:

او مردى بسيار نيكوكار و سليم النفس بود. وقتى كه صداى مؤ ذن را مى شنيد، هيچ كارى او را از اداى نماز باز نمى داشت .

شاپور در سال 381 هجرى خانه اى را در محله بين السورين بغداد به كسب دانش اختصاص داد و كتابهاى بسيارى را در آن فراهم آورد و براى اداره آن ، مستغلاتى را وقف آن نمود. اين مركز مدت هفتاد سال همچنان پابرجا بود تا اينكه در سال 450 هجرى با هجوم طغرل سلجوقى به آتش كشيده شد و نابود گرديد. (645)

ياقوت حموى نيز در ترجمه بين السورين در كتاب معجم البلدان مى نويسد:

بين السورين نام محله بزرگى در كرخ بغداد بوده است . در آنجا كتابخانه بزرگى به همت وزير بهاء الدوله وقف و داير شده بود كه در دنيا كتابهايى بهتر از آن يافت نمى شد. كتابهاى آن همگى به خط بزرگان علم و حديث و دانشمندان بلند آوازه نوشته شده بود. كتابخانه مزبور به هنگام ورود طغرل بيگ ، نخستين پادشاه سلجوقى به بغداد، به آتش كشيده شد و به سبب آن قسمتى از محلات كرخ نيز طعمه حريق گرديد!

باز ابن كثير در شرح حال

شيخ ابوجعفر طوسى و ضمن رويدادهاى سال 460 هجرى مى نويسد:

خانه آن دانشمندگرانمايه ، و كتابخانه او را در سال 448 به آتش كشيدند! (646)

بيشتر از اينها را پيروان مذهب خلفا، بر سر كتابخانه هاى معتبر خلفاى فاطمى در مصر آورده اند.

مقريزى (م 848 ق ) ضمن برشمردن گنجينه هايى كه در كاخهاى خلفاى فاطمى وجود داشته ، از مخازن كتب كاخ فاطميان ياد كرده و مى نويسد:

كتابخانه هاى آن شگفتيهاى جهان بوده است . گفته اند كه در همه شهرهاى اسلامى كتابخانه اى به عظمت و بزرگى كتابخانه كاخ فاطميان در قاهره وجود نداشته است . و نيز گفته اند كه كتابخانه مزبور يك ميليون و ششصد هزار جلد كتاب در خود جاى داده بوده است . ضمنا مقريزى پيش از اين مطالب ، نوشته است :

پوست جلد كتابها را بردگان و كنيزان به شكل پاى افزارى بر پاى خود مى بستند و ورقهاى آنها را به اين عنوان كه از كاخهاى سلطنتى بيرون انداخته شده و شامل گفتار مشارقه ، و بر خلاف مذهب ايشان است به آتش كشيده و نابود مى كردند! (647)

علاوه بر اينها، كتابهايى از همين كتابخانه به رودخانه افكنده شد و به كام امواج فرو رفت ، و يا به دست ديگرى افتاد و به شهرهاى ديگر برده شد. و آنهايى هم كه از دسترس شعله هاى سركش آتش به دور مانده بود، در معرض باد قرار گرفته به زير خاك مدفون شد و تلهايى را تشكيل دادند تا به امروز به نام اتلال الكتب معروف و مشهور است .

كتابخانه كرخ را يكى از وزراى آل بويه از

پيروان مذهب اهل بيت بنيان نهاده بود. و چون سلجوقيان ، كه پيرو مذهب خلفا بودند، بر سر كار آمدند، كتابخانه شيخ طوسى را در كرخ بغداد به آتش كشيدند، و با روى كار آمدن صلاح الدين ايوبى در مصر، بلائى به مراتب بدتر از آن را بر سر گنجينه هاى كتب كتابخانه كاخ فاطميان فرود آوردند!

خداوندا! چه مايه از سنت پيغمبر خدا(ص ) به سبب آتش سوزى كتابها و كتابخانه هاى مخالفان مذهب خلفا از دست ما رفته است ؟!

چه مقدار در ميان آنها احاديث صحيح پيامبر خدا(ص ) در حق خانوده اش و ضمن آنها احاديث او در امر وصيت وجود داشته است كه همه آنها به سبب اين نوع كتمان از دست ما رفته و نابود شده ، خدا داناتر است .

اما مهمتر از همه شكلهاى مختلف كتمان و پرده پوشى سنت رسول خدا (ص ) در مذهب خلفا، تحريف سنت پاك پيغمبر و روش اصحاب آن حضرت است كه در بحث زير از نظر مى گذرد.

9- حذف قسمتى از خبر سيره صحابه و تحريف آن

شكلى ديگر از انواع كتمان در مذهب خلفا حذف و ناديده گرفتن قسمتى از خبر و تحريف آن است ، همان كارى كه ابن كثير در تاريخش بر سر خطبه امام حسين (ع ) آورده است . اين خطبه را طبرى و ابن اثير در تاريخهايشان به اين عبارت آورده اند:

اما بعد. به نسب من بنگريد و ببينيد كه من كيستم ، آن وقت به خود آمده خويشتن را ملامت كنيد كه آيا كشتن من و پايمال كردن حرمت من بر شما رواست ؟!

آيا من فرزند دختر پيغمبر شما و فرزند وصى او و

پسر عمويش ، نخستين ايمان آورنده به خدا، و تصديق كننده به آنچه كه پيامبرش از جانب خدا آورده بود نيستم ؟! آيا حمزه سيد الشهدا عموى پدرم نيست ؟ آيا جعفر طيار كه با دو بال در... عموى من نمى باشد؟! (648)

ابن كثير اين خبر را در تاريخش چنين تحريف كرده است :

به خود آمده دقت كنيد: آيا كشتن چون منى به صلاح شماست ؟ در صورتى كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم و بر روى زمين بجز شخص من پسر دختر پيغمبرى وجود ندارد. و على پدر من مى باشد و جعفر طيار عموى من ، و حمزه سيدالشهدا عموى پدرم !! (649)

ابن كثير موضوع وصيت را از خطبه امام حسين (ع ) از قلم انداخته است ، زيرا آوردن آن لفظ، همچنانكه در پيش هم گفته ايم ، مردم را بر آن مى دارد كه دريابند حكومت و زمامدارى حق مسلم على و دو فرزند پيامبر اسلام مى باشد، و اين همان چيزى است كه انتشار آن به زيان هيئت حاكمه تمام مى شود، و اين است كه خطبه را تحريف كرده و موضوع را پوشيده داشته است !

اين نوعى از انواع تحريف است در مذهب خلفا كه همانند آن را در حذف سيره پيامبر خدا(ص ) و در نوع دهم از اشكال مختلف كتمان خواهيم ديد و به مواردى از آن اشاره خواهيم نمود.

10- قرار دادن روايات و اخبار ساختگى به جاى صحيح آن

يكى از انواع مختلف كتمان در مذهب خلفا، انتشار اخبار و روايات ساختگى به جاى روايات صحيح و درست مى باشد. مثالى در اين مورد مى آوريم .

طبرى در تاريخ خود درباره ابوذر غفارى مى نويسد:

در

اين سال ، يعنى سال سى ام از هجرت ، مساله درگيرى بين ابوذر غفارى و معاويه روى داد كه سرانجام معاويه او را تحت الحفظ از شام به مدينه فرستاد. ضمنا موارد بسيارى را باعث بروز چنين حركتى از جانب معاويه نسبت به ابوذر عنوان كرده اند كه من بازگويى بيشتر آنها را دوست ندارم .

اما آنها كه به دفاع از معاويه برخاسته اند، داستانى را پيش كشيده اند كه آن را سرى براى من نوشته و ارسال داشته است و در آن آمده كه شعيب به سيف ... تا آخر داستان .

ابن اثير نيز به پيروى از طبرى مى نويسد:

در اين سال آنچه روى داده است ، يكى مساله و تبعيد او از شام به مدينه به وسيله معاويه مى باشد كه علت آن را امور بسيارى نوشته اند كه منجر به دشنام دادن معاويه به ابوذر و تهديدش به مرگ شد و سرانجام معاويه او را بر شترى بى جهاز نشانيد و به مدينه تبعدى كرد كه از مدينه هم به صورتى بسيار زننده ، كه بازگو كردنش شايسته نمى باشد، به ربذه تبعيد شد.

اكنون كه اين سيف كيست كه دانشمندى چون طبرى داستان او را در خبر ابوذر در كتاب معتبرش نقل كرده است ، داستانى كه مدافعان معاويه آن در تبرئه او از رفتارش با ابوذر دستاويز خود قرار داده و مى دهند. و نيز بنگريم اخبار و روايات او چگونه و از چه ارزش و اعتبارى برخوردار است .

سيف بن عمر تميمى در چند سطر

سيف در حدود سال 170 هجرى درگذشت . او اخبارى را از زمان پيغمبر خدا(ص

) و سقيفه بنى ساعده وبيعت ابوبكر و جنگهاى ارتداد و فتوح ، و بالاخره جنگ جمل روايت كرده كه منحصر به خود اوست و ديگران چنان چيزهايى را نگفته اند.

دانشمندان علم رجال در وصف سيف بن عمر چنين گفته اند:

او ضعيف است . متروك الحديث مى باشد. سخنانش قابل اعتنا نيست . او اصلا مطرح نيست . او دروغگوست . سازنده احاديث و اخبار است و به زندقيه متهم است . (650)

چگونگى اخبار و روايت سيف

سيف در رواياتش بيش از يكصد و پنجاه صحابى براى رسول خدا(ص ) آفريده است كه ما حدود نود و سه تن از آنها را طى بررسيهاى مفصلى كه درباره هر يك از آنها انجام داده ايم در دو جلد كتاب خود به نام خمسون و مائه صحابى مختلق آورده ايم .

سيف از اين تعداد، بيست و نه نفرشان را از قبيله خودش ، تميم ، آفريده و در عالم خيال براى هر يك از ايشان اخبار و داستانهايى را در فتوح و معجزات و اشعار و روايت حديث ساخته است ، با اين تفاوت كه خداى متعال نه آنها را آفريده است و نه چيزى از اخبار آنان را، بلكه همه آنها را سيف به تنهايى ساخته است كه ما در كتاب عبدالله بن سبا و خمسون و مائه صحابى مختلق (651) به بررسى بيش از هفتاد تن از همان راويان پرداخته ، در خور تواناييمان به پى جويى از روايات اين راويان خيالى سيف برخاسته و نتيجه گرفته ايم كه او تنها از يكى از راويان خود كه او را محمد بن سواد نويره ناميده است حدود

216 روايت ، و از راويان ديگرش از اين مقدار كمتر، تا آنجا كه از يكى از روايانش تنها يك روايت آورده است .

همچنين سيف سرايندگانى را براى عرب ، و فرماندهى را براى پارسيان و روميان آفريده ، سرزمينهاى را در كشور اسلامى و غير اسلامى خلق كرده ، سالهاى رويدادهاى تاريخى را تحريف نموده ، اسامى اشخاص برجسته را كه نامشان در تاريخ اسلامى رفته تغيير داده و دست آخر ضمن احاديث ساختگيش خرافاتى را بين مسلمانان رواج داده است .

سيف جنگهاى را در ارتداد و فتوح آفريده كه هرگز اتفاق نيفتاده ، و از صدها هزار كشته در آن جنگها كه با طرزى فجيع به دست مسلمانان كشته شده اند، سخن گفته ، در صورتى كه دراصل نه چنان جنگهايى به وقوع پيوسته ونه چنان كشتار وحشتناكى روى داده است .

او در ساخته ها و آفريده هايش چنين شايع كرده كه اسلام به ضرب شمشير انتشار يافته كه ما بى پايه و اساس بودن چنان ادعايى را در ابتداى جلد دوم كتاب عبدالله بن سبا ثابت كرده ايم .

روايات ساختگى سيف در بيش از هفتاد مصدر از مصادر مهم اسلامى ، (652) چون حديث ، تاريخ ، ادب و غيره در مذهب خلفا راه يافته و در آنها روايات سيف و ساخته هاى او از زمان پيغمبر خدا(ص ) تا زمان معاويه كاملا انتشار يافته است . و كسى كه بيش از ديگران ، و پيش از همه ، به سيف ارادت ورزيده و اخبار و روايات او را در كتاب خود آورده ، امام المورخين ، محمد بن جرير طبرى (653)

است كه اخبارى از اين قبيل را آورده است :

الف : حركت سپاهيان اسلام بر روى آب دريا! از ساحل تا دارين ، مسافتى را كه با كشتى مى توان آن را در يك شبانه روز طى نمود!

سپاهيان اين فاصله را بر روى آب چنان قدم برمى داشتند كه گويى بر روى ماسه اى پا مى گذارند كه اندكى آب رويش را گرفته باشد، به طورى كه آب دريا به زحمت سم شتران را مى پوشانيد!

ب : گاوها با عاصم بن عمرو تيمى ، صحابى ساختگى سيف در جنگ قادسيه ، با زبان فصيح عربى سخن مى گفته اند! و بكير به اسبش كه اطلال نام داشت ، در كنار رودخانه اى كه قصد عبور از آن را داشته نهيب زده كه اطلال بپر! و اطلال هم با بيانى رسا به او پاسخ داد: به حق سوره بقره پريدم ! و از عرض رودخانه پريد!

ج : اجنه در فتح قادسيه اشعارى حماسى در ستايش جنگ آوريهاى دلاوران تميم سروده اند!

د: شهر شوش با لگدى كه دجال بر دروازه آن زد و گفت : انفتح بظار، (654) گشوده شده و دروازه آن بى دخالت هيچ دستى باز شد.

ه : در فتح شهر بهرسير و يه اردشير فرشتگان بر زبان اسود بن تميمى سخنى پارسى نهادند كه خودش هم معناى آنها را نمى دانسته ، ولى همان سخنان موجب فرار ايرانيان شده است !

اين قبيل افسانه ها و خرافات را طبرى از سيف گرفته و در تاريخ خود آورده و از آنجا به ديگر منابع خبرى و تاريخى اسلامى كه بعد از طبرى و تا زمان ما

تدوين شده اند را يافته است كه ما به پاره اى از آنها اشاره خواهيم كرد.

انتشار احاديث سيف از تاريخ طبرى ديگر كتابها و علت آن
اشاره

ابن اثير در مقدمه كتاب الكامل مى نويسد:

من در اين كتاب چيزهايى را گردآورده ام كه تا كنون در يك كتاب فراهم نيامده است . نخست به تاريخ كبير امام ابوجعفر طبرى ، كه كتابى است مورد اتكا و اطمينان همگان و بيانش در موارد اختلاف قاطع و مقبول اين و آن است ، مراجعه كردم ...

چون از آن كتاب بپرداختم ، به منابع تاريخى مشهور ديگرى روى آوردم و آنها را مورد مطالعه قرار دادم و آنچه را كه در تاريخ طبرى نيافته بودم از آنها گرفته به كتاب خود افزودم ... مگر آنچه را كه بين اصحاب رسول خدا(ص ) اتفاق افتاده كه من چيزى بر آنچه طبرى نقل كرده است نيفزوده ام ، مگر اينكه در آن توضيح بيشترى ، و يا نام كسى ديگر هم برده شده باشد، و يا مطلبى آمده كه نقل آن به هيچ روى بر هيچيك از اصحاب موجب طعن و سرزنش نباشد. پس من بجز از چنان تاريخهاى معتبر و كتابهاى مشهورى كه به درستى آنچه را كه نقل و تدوين نموده اند شناخته شده مى باشند، چيزى نقل نكرده ام . (655)

ابن كثير نيز در پايان اخبار صحابه در جنگهاى ارتداد و فتوح و آشورهاى زمان عثمان مى نويسد:

اين فشرده مطالبى است كه ابن جرير طبرى ، كه خدايش رحمت كناد، از پيشوايان رشته تاريخ ، در كتاب خود آورده ، كه آنچه را كه او آورده است ، از سخنان و احاديث ساختگى و دروغينى كه خودكامگان شيعه

و ديگران بر اصحاب بسته اند و اخبار دروغ و بى اساس كه نقل مى كنند چيزى ديده نمى شود. (656)

ابن خلدون نيز مى نويسد: اين پايان سخن درباره خلافت اسلامى است و آنچه را كه مربوط به ارتداد و فتوح و جنگهاى آن مى باشد، كه سرانجام به اتحاد و همبستگى اجتماعى منجر شده است . و من چكيده و كليات آنها را به طور فشرده از مجلدات محمد بن جرير طبرى ، كه تاريخ كبير اوست ، آورده ام ؛ كتابى كه معتبرترين منبع خبرى است كه ما تا كنون در اين زمينه ديده ايم ، و بر كنارترين آنها در آوردن مطالبى كه موجب خرده گيرى و شماتت بزرگان و برگزيدگان امت و عدول ايشان از صحابه و تابعين گردد، و يا آنها را به زير سوال برده ، شك و ترديد درباره آنها ايجاد نمايد. (657)

علت گزينش اخبار سيف توسط عالمان نامدار صدر اسلام

طبرى در خبر ابوذر صحابى فقير و بينوا با معاويه امير و فرمانروا مى نويسد: بازگويى بيشتر آنها را دوست نداشتم ، اما آنها كه در اين مورد به دفاع از معاويه برخاسته اند، داستانى از سيف ...

همچنين ابن اثير در تاريخ خود مى نويسد:

معاويه ابوذر را دشنام داد و به مرگ تهديدش كرد كرد و سرانجام وى را سوار بر شترى بى پالان به مدينه تبعيد نمود كه از آنجا هم با طرزى بسيار زننده به ربذه تبعيد گرديد كه گفتنش صلاح نيست ! و آنگاه همان داستان سيف را به اصطلاح از زبان مدافعان معاويه نقل مى كند!

راستى چرا اين دو دانشمند بزرگوار خبر غير سيف را در داستان معاويه و ابوذر نياورده

اند؟!

اين دو دانشمند خبر غير سيف را نه آن رو نياورده اند كه بر درستى آنها اعتمادند نداشته اند، بلكه از آن رو از آنها چشم پوشيده اند كه در آن راه فرار و عذرى براى هيئت حاكمه در رفتارى كه با ابوذر كرده اند نمى يافتند و تنها بهانه را نزد عذرآوران و مدافعان معاويه امير و عثمان خليفه يافته اند كه سيف زنديق و سلسله راويان مخلوق او مى باشد.

پس طبرى به همين مناسبت تاريخ خود را با روايات بى اساس سيف زينت بخشيده ، و ابن اثير نيز از همين رو از طبرى تبعيت كرده و روايات سيف را از تاريخ طبرى گرفته است !

ابن كثير هم همين كار را كرده است . او ضمن شرح رويدادهاى سال 36 هجرى و در پايان نقل اخبار جنگ جمل از روايات سيف ، كه آنها را جزء رويدادهاى بعد از وفات پيغمبر(ص ) تا جنگ مزبور آورده است ، مى گويد:

اين فشرده آن چيزى است كه ابن جرير طبرى - كه خدايش رحمت كناد- از طريق پيشگامان رشته تاريخ در كتاب خود آورده است ! و البته منظورش از پيشگامان كسانى هستند كه طبرى اخبار خود را از آنها گرفته است ؛ يعنى سيف بن عمر زنديق ، و راويان ساختگى او!

او علامه اى مانند ابن خلدون ، رساتر و گوياتر و با تاكيدى بيشتر، علت برگزيدن روايات سيف را، از قبيل اخبار بيعت خلفا و داستانهاى ارتداد و فتوح و يا عام الجماعه معاويه ، كه در تاريخ طبرى پراكنده مى باشند، اعلام داشته و مى گويد:

اين مطالب كه در تاريخ طبرى آمده

است ، مطمئنترين مطالبى است كه ما تا كنون ديده ايم ، و بر كنارترين آنها از خرده گيرى و سرزنش و ايجاد شك و ترديد نسبت به مقام والاى بزرگان امت !

بنابراين روايات سيف در تاريخ طبرى از معتبرترين منابع خبرى براى آنها مى باشد، زيرا كه آن اخبار، بر كنارترين مطالب از خرده گيرى و انتقاد و ايجاد شبهه و ترديد درباره سران و بزرگان امت از صحابه و تابعين ، كه خلفا و فرمانروايان و بستگان ايشان را تشكيل مى دهند، است .

دليل ديگر بر اينكه زشت است تا خبرى آورده شود كه بزرگان امت را به زير سوال ببرد و لازم است به هر صورت كه شده به جستجوى عذرى برآمد تا مطلب مورد انتقاد بر شخص صحابى موجه جلوه داده شود، خبر برداشتن حد شرعى توسط سعد فرمانده سپاه در اين كار خلاف او تراشيد! توجه كنيد:

سعد و ترك حد ميخوارگى از ابومحجن

ابومحجن ثقفى ، همان گونه كه در شرح حالش در استيعاب و اسدالغابه و اصابه آمده است ، مردى بود كه به ميخوارگى عادت داشته و عمر او را به سبب همين عمل ، هفت نوبت حد شرعى زد و سرانجام هم او را از مدينه تبعيد كرد.

ابومحجن در جنگ قادسيه و در سپاه سعد وقاص شركت كرد و سعد او را به سبب خوردن شراب به زنجير كشيد و محبوس داشت ، اما همسر سعد او را از زندان برهانيد. ابومحجن نيز روى به ميدان آورد و در نبرد با دشمن از خود دلاورى و شجاعتى در خور تحسين نشان داد و به خاطر همان رشادتها بود

كه سعد نيز او را بخشيد و حد شرعى را از او برداشت و گفت : به خدا سوگند به خدا سوگند كه من تو را به خاطر ميخوارگى حد نخواهم زد! ابومحجن هم گفت : من نيز ديگر لب به شراب نخواهم زد!

خبر برداشتن حد شرعى سعد از ابومحجن همين بود. اما ابن حجر در شرح حال ابومحجن در كتاب اصابه خود، سخن ابن فتحون (م 519 ق ) را از كتاب او، كه در حاشيه استيعاب به چاپ رسيده ، نقل كرده ، آنگاه خود اين طور اضافه كرده است :

ابن فتحون بر ابوعمر خرده گرفته كه چرا در داستان ابومحجن گفته است او مردى بى پروا در شرابخوارگى بوده ... و تا آنجا كه مى نويسد: ابن فتحون نمى پذيرد كه سعد وقاص حد شرابخوارگى را از ابومحجن برداشته باشد، و گفته است كه چنين گمانى درباره سعد مردود است . و آن وقت گفته است كه : لكن له وجه حسن . يعنى براى آن توجيهى بهتر وجود دارد! ولى ابن فتحون ابن توجيه نيكو را معلوم نكرده ، شايد مى خواسته بگويد: سعد با توجه به شرطى كه در دل داشته ، حد را بر ابومحجن جارى نكرده است ، و آن هم اين بوده كه برايش ثابت شود كه او شراب خورده است ! و همين امر هم باعث شده كه خداوند توفيق توبه نصوح به ابومحجن عطا كند و ديگر گرد شرابخوارگى نگردد! (658)

و اين گونه پيروان مذهب خلفا به دنبال موردى مى گردند تا انتقاد و خرده گيرى را از سران قوم و بزرگان ، كه خلفا

و واليان و بستگان خلفاى صدر نخستين تا معاويه و مروان حكم و يزيد و واليانشان ، كه آنها را اكابر صحابه و تابعين مى نامند، بردارند!

و چون سيف بن عمر زنديق خوب مى دانسته كه ساز را از كدام سرش بايد نواخت ، روايات خود را چنان ساخته كه مطابق ميل و خواسته طبقات مختلف مذهب خلفا در تمامى قرون و اعصار قرار گيرد!

او روايات ساختگى خود را زير پوشش دفاع از خلفا و بستگان ايشان ، كه مورد خرده گيرى و انتقاد واقع شده بودند، قرار داده و زير چنان پرده ضخيمى از فريبكارى توانسته است تا اهداف خود را از ضربه زدن به اسلام و بى اعتبار كردن تاريخ آن و انتشار خرافات مضر به عقايد اسلامى ، از همگان پوشيده دارد و بين مردم چنان شايع كند كه اسلام به ضرب شمشير گسترش يافته است !

سيف در پاسخ به نداى زندقه اش توانسته در پناه ساخته هاى خود به همه اهدافش ، كه نمونه هايى از آنها را نقل مى كنيم ، برسد كه از آن جمله نشر خرافات مضر به عقايد اسلامى در داستان اسود عنسى ، مدعى و پيامبرى ، و گفت و شنود كسرى پادشاه ايران است با رسول خدا(ص ) در پيشگاه خداوند!

داستان اسود عنسى در روايات سيف

طبرى رواياتى چند از سيف را در داستان اسود عنسى ، (659) مدعى پيامبرى ، آورده اند كه ما فشرده آنها را نقل مى كنيم :

اسود پس از ادعاى پيغمبرى بر يمن دست يافت و پادشاه ايرانى آنجا، شهر بن باذان ، را كشت و همسرش را به زنى گرفت . آنگاه فرماندهى سپاه

خود را به قيس بن عبد يغوث سپرد و نظارت و سرپرستى امور ايرانيان ساكن يمن را بر عهده فيروز و داذويه نهاد.

چون اخبار اسود به رسول خدا(ص ) رسيد، آن حضرت نامه اى به قيس و فيروز و داذويه نوشت و آنها را فرمان داد تا به هر صورت كه شده ، به جنگ يا نيرنگ ، كار اسود را بسازند و او را از ميان بردارند.

اين سه تن بر آن شدند تا از راه نيرنگ اسود را بكشند، اما شيطان اسود، او را از توطئه ايشان آگاه ساخت ، اين بود كه اسود به دنبال قيس فرستاد و چون حاضر شد به او گفت : اى قيس ! مى دانى فرشته چه مى گويد؟ قيس پرسيد: چه مى گويد؟! اسود گفت : مى گويد تو به قيس اعتماد كردى و او را گرامى داشتى تا از سوى تو به مقامات بلند دست يافت و در عزت و شوكت همپاى تو شد، اما خيانت كرد و به دشمنت روى آورد و فرمانبردار او شد و سلطنت را خواستار گرديد و اين نيرنگ را در دل پنهان مى دارد. او مى گويد: اى اسود! اى بدبخت ! گردنش را بزن و سرش را بردار، وگرنه او تو را از حكومت برمى دارد و گردنت را مى زند!

قيس سوگندها خورد كه همه اين مطالب دورغ است و گفت : تو چقدر ظالمى ! تو فرشته را دروغگو مى دانى ؟! اما دانستم كه تو چون دريافتى كه رازت پيش فرشته بر ملا شده است از كرده ات پشيمان شده و توبه كرده اى ! سيف مى

گويد: همين كه قيس از خدمت اسود بيرون آمد، يارانش را از آنچه كه بين او واسود گذشته بود با خبر ساخت ، پس در تصميمى كه درباره اسود گرفته بودند مصممتر شدند. اين بود كه اسود بار ديگر قيس را احضار كرد و گفت :

اى قيس ، من به تو راست نگفتم ، و تو همه را به من دروغ تحويل ندادى ؟! فرشته به من مى گويد: اى بدبخت ، اى بدبخت ! اگر دست قيس را نبرى ، او سرت را مى برد! قيس گفت : اين درست نيست كه من تو را كه پيغمبر خدا هستى بكشم ، حالا كه اين طور است هر طور كه صلاح مى دانى درباره من فرمان ده كه من ميان ترس و نگرانى گرفتار شده ام . بگو مرا بكشند كه يك بار مردن بهتر از آن است كه من در يك روز بارها مرگ را به چشم خود ببينم ! سيف مى گويد:

اسود را دل بر او بسوخت و او را مرخص كرد. آنگاه فرمان داد تا از گاو و شتر هر كدام صد راس حاضر كردند، پس خطى بكشيد و خود پشت آن بايستاد و آن حيوانها را بدون اينكه دست و پايشان را ببندد سر بريد و آنها هيچكدام گامى از آن خط به پيش نگذاشتند! پس همه را همچنان به حال خودشان رها كرد تا در پشت خط دست و پا زدند و مردند! راوى مى گويد: كارى چنان چندش آور، و روزى آن چنان وحشتناك نديده ام ! سيف مى گويد: سرانجام قيس و يارانش همسر اسود را با خود

همداستان كرده هر چهار نفر به كشتن وى كمر بستند و شبانگاه به قصد كشتنش هجوم بردند.

فيروز پيشقدم شد، شيطانك اسود، اسود را از خواب بيدار كرد و او را از حضور فيروز باخبر ساخت . ولى اسود از خود عكس العملى نشان نداد، اين بود كه شيطانك با آهنگ صداى اسود كه هنوز خرناسه مى كشيد و فيروز را مى نگريست ، گفت : اى فيروز، از جان من چه مى خواهى ؟ اما فيروز مجالش نداد و ضربتى برگردن اسود فرود آورد و او را بكشت . و در اين هنگام بود كه ياران فيروز وارد اتاق شدند تا سرش را ببرند، ولى شيطانك شروع به تكان دادن اسود كرد و چنان او را بسختى تكان مى داد كه جدا كردن سرش امكان نداشت . پس ناچار دو تن از ايشان بر پشت اسود نشستند و همسرش چنگ در موهاى سرش كرد و آن را نگاهداشت و چهارمين نفر هم كارد بر حلقومش كشيد و سرش را برداشت كه در اين هنگام شيطانك بر زبان اسود كلامى نامفهوم گفت و اسود نعره اى كشيد؛ بسى بلندتر از فرياد گاو كه تا به آن روز شيده بودم !

با نعره اسود، نگهبانان او سر درون اتاق كرده پرسيدند: اين فرياد چه بود؟! زن اسود پاسخ داد: چيزى نبود، بر پيغمبر وحى نازل شده بود!

افسانه اسود سف بن عمر را طبرى و ذهبى در تاريخهايشان به طور مفصل و مشروح آورده اند. اين اثبر و اين خلدون هم آنها را از طبرى گرفته در تاريخهاى خويش نقل نموده اند، با اين تفاوت كه اين خلدون فشرده

آن را آورده است .

بررسى خبر اسود عنسى

الف . روايان اين خبر

اين خبر را سيف بن عمر در يازده روايت ، و از زبان چهار نفر از روايان ساختگيش به شرح زير آورده است : سهل بن يوسف خزرجى سلمى ، عبيد بن صخر خررجى سلمى ، مستيربن بزيد تخعى و عروة بن غزيه دثينى .

سيف زنديق اينان را در خيالات خود آفريده ، ولى خداوند چنين راوبانى با اين نام و نشان تا كنون نيافريده است !

ب . بررسى متن خبر

ما روايات ساختگى سيف را در باره اسود عنسى با روايات صحيح ديگر مقايسه كرده ، ساختگى بودن خبر و روايان آن را در جلد دوم كتاب عبدالله بن سبا روشن و ثابت كرده ايم .

نشست سه جانبه خدا، كسرى ، پيغمبر!

سيف در استان فرار يزدگرد، پادشاه ايران ، بعد از شكست در جلولا به سوى خراسان ، مى نويسد: يزدگرد، پادشاه ايران ، پس از شكست سپاهانش در جنگ جلولا به جانب رى گريخت . در اين فرار شاه ايران دائما در محمل خود كه بر پشت شترى بسته شده بود قرار داشت ، در آن مى خوابيد و از آن بيرون نمى شد. فراريان همچنان بى وقفه پيش مى راندند تا اينكه در مسير خود به آبگيرى رسيدند كه ناگزير از عبور آن بودند. شاه در محمل خود خوابيده بود و و غلامانش ناچار بودند كه او را بيدار كنند تا موقعيت خود را دريابد و هنگامى كه شتر در آن آبگير قدم مى گذارد به وحشت نيفتند.

شاه كه سراسيمه از خواب بيدار شده بود، غلامانش را به باد ملامت و پرخاش گرفت كه

كار بدى كرديد و اگر مرا به حال خودم گذاشته بوديد، مى دانستم دوام قدرت اين امت چه مدت به طول خواهد انجاميد! زيرا من به همراه محمد (ص ) با خدا جلسه اى خصوصى تشكيل داده بوديم كه در ضمن سخن ، خدا روى به محمد كرد و گفت : دوام حكومت امت تو را يكصد و بيست سال ! محمد در اينجا با حالتى ناراضى گفت : اختيار با توست ! اينجا بود كه كرا از خواب بيدار كرديد و نگذاشتيد بفهمم دوام قدرت امت تا چه زمانى به طول خواهد كشيد!

بررسى خبر اين نشست سه جانبه !

الف . روايان خبر

سيف ، افسانه نشست سه جانبه كسرى و محمد و خدا را از زبان راويان مخلوق خيال خود به شرح زير آورده است :

1- محمد، كه سيف او را محمد بن عبدالله بن سواد نويره ناميده است .

2- مهلب ، كه مهلب بن عقبه اسدى نام دارد.

3- عمرو، كه سيف دو نفر راوى به نام عمرو آفريده است : يكى عمرو بن نفيل ، و ديگرى عمرو بن ريان كه ما در نخستين جلد از كتابهاى عبدالله بن سبا و يكصد و پنجاه صحابى ساختگى ، ساختگى بودن همه اين راويان را ثابت كرده ايم .

ب : بررسى متن خبر

ما متن اين خبر را در جلد اول كتاب يكصد و پنجاه صحابى ساختگى مورد بررسى قرار داده ، بى اساس بودن آن را ثابت كرده ايم و در اينجا نيازى به تكرار نمى باشد. اما ببينيم كه سيف زنديق از ساختن اين دو خبر چه منظورى داشته و كدام هدف را تعقيب مى

كرده است .

در خبر اول ، سيف مى گويد كه ادعاى پيغمبرى داشت و هر نوبت قيس را احضار كرده از ماجراى پنهانيش خبر مى داد و مى گفت كه فرشته به من چنين و چنان گفته است ، كه اين فرشته پيغامگزار، همان شيطان او بوده است . از اسود معجزه آشكارى سرزده ، او خطى بر زمين كشيده و يكصد و راس شتر و گاو را در پشت آن نگه داشته و بدون اينكه دست و پاى آنها را ببندد همه را گردن زده و سربريده ، و آنها قدمى به جلو نگذاشته و از آن خط تجاوز نكرده اند و همه آن ها در پشت خط دست و پازده و جان سپرده اند و راوى هم اين كار اسود را بسيار بزرگ دانسته است .

اما در خبر دوم ، سيف مى گويد كسرى در خواب ديد كه او با خدا پيامبر اسلام نشستى سه جانبه تشكيل داده اند!

آيا به نظر شما، نتيجه افسانه اول بجز اين است كه بگويد پيامبر اسلام هم ادعاى پيغمبرى داشته و فرشته اش او را از غيب باخبر مى كرد و معجزاتى هم آورده است ؟!

و در افسانه دوم ، آيا اين زنديق در مقام ريشخند كردن به خداى مسلمانان و پيامبر نبوده كه آن دو را در يك نشست سه جانبه زانو به زانوى دشمن مشتركشان يزدگرد، پادشاه ايران ، مى نشاند و چنان خبر سراپا دروغ و مسخره اى را با آب و تاب نقل مى كند؟

و سرانجام سرآمد دانشمندان مذهب خلفا و تاريخنگاران آن ، افسانه هاى خرافى سيف را نقل كرده ، كتابهاى

تاريخى اسلامى اسلامى را از آنها پرساخته ، تا جايى كه همان افسانه ها از مصادر معتبر اسلامى به حساب آمده اند! و اين سخن سيف را در كتابهاى تاريخ خود انتشار داده اند كه اسلام به ضرب شمشير و اعمال زور و فشار گسترش يافته است و نه چيز ديگر!

بارى ، سيف در اخبار ساختگى خود در جنگهاى ارتداد و فتوح چنين شايع كرده كه اسلام به ضرب شمشير و حمام خون پيشرفت است !

از ساخته هاى او درباره جنگهاى ارتداد، دروغها و صحنه سازيهاى وحشت آفرينى به شرح زير مى باشد:

دروغها و صحنه سازيها سيف در اخبار جنگهاى ارتداد

سيف صحنه سازيهاى وحشتناك خود را در جنگهاى رده ، ضمن رواياتى كوتاه آورده و طبرى همه آنها را در آغاز اخبار جنگهاى ارتداد در كتاب وزين و معتبرش با تاكيد به نام سيف ، اين چنين نقل كرده كه سيف گفته است :

سرزمين اسلام را كفر فراگرفت و آتش فتنه و آشوب در همه جا زبانه كشيد و تمام عرب ، از هر قبيله ، خاص و عامش ، مرتد شده از اسلام برگشتند، مگر قريش و ثقيف !

آنگاه سيف مساله ارتداد غطفان و سرپيچى هوازن را از پرداخت زكات و صدقات به نماينده ابوبكر، و سر بر تافتن قبايل طى و اسد را از فرمان خليفه و اجتماعشان در اطراف طليحه و مرتد شدن سران قبيله بنى سليم را مطرح ساخته و گفته است :

اين چنين همه مردم در همه جا از اسلام روى برتافته مرتد شدند. پس سيل نامه ها از سوى فرماندهان و كارگزاران پيامبر خدا(ص ) داير به پيمان شكنى سران و يا عموم مردمان هر ناحيه

به مدينه سرازير و...

اين خبر را همين گونه ابن اثير و ابن خلدون در تاريخهايشان آورده اند، ولى ابن كثير آن را نقل به معنى كرده است و در تاريخش مى نويسد:

با وفات رسول خدا(ص )، عرب به اسلام پشت پا زد و مرتد شد، مگر مردم ساكن مسجدين ، يعنى مكه و مدينه ! (660)

سيف بن عمر زنديق پس از شرح و بسط اين رويدادهاى ساختگى ، چگونگى بازگشت همين مرتدها را به اسلام در سايه ارعاب و تهديد و ضرب شمشير و اعمال زور و فشار، به همان گونه كه خود خواسته ، طى رواياتش به تصوير كشيده كه ما از ميان آنها جنگ اخابث ! را نمونه مى آوريم كه در آن از ارتداد قبايل عك و اشعرين سخن گفته ، و موضوع يكى از اصحاب ساختگيش به نام طاهر بن ابوهاله ، ناپسرى رسول خدا(ص ) را مطرح ساخته است . توجه كنيد:

جنگ اخابث !

از نخستين قبيله هايى كه با دريافت خبر وفات رسول خدا(ص ) در تهامه سر به شورش برداشتند، عك و اشعرين بودن كه در اعلاب بر سر راه دريا اجتماع نمودند.

طاهر بن ابوهاله اين رويداد را به ابوبكر گزارش كرد و سپس خود به همراهى مسروق عكى ، به سوى ايشان شتافت و با آنها جنگيد. خداوند نيز ايشان را بر كفار پيروزى داد و طاهر، خلقى عظيم از ايشان را بكشت و از كشته هاشان پشته ها ساخت تا آنجا كه از بسيارى كشته ها، صحرا را بوى گند مردار فراگرفت و اين كشتار بزرگ از سوى طاهر پيروزى درخشانى به حساب آمد!

اما ابوبكر در پاسخ

نامه نخستين طاهر، و پيش از آنكه فتحنامه او برسد، در سركوبى آشوبگران به وى چنين نوشته شد:

نامه تو و گزارشت داير به حركتت به سوى اشرار، و استمدادت از مسروق و افراد قبيله اش براى سركوبى اخابث در اعلاب به دست ما رسيد و همه مورد موافقت ماست . اينك بشتاب و آشوبگران را بسختى سركوب كن و آسايش و آرامش را از ايشان بازگير و در همان اعلاب درنگ كن تا فرمان من به تو برسد.

با توجه به همان فرمان بود كه از آن روز تا كنون ، آن آشوبگران و همدستانشان به اخابث (پليدها) ناميده شده اند؛ حتى محل اجتماع و راهى كه به آنجا منتهى مى شود، راه پليدها ناميده شده است ! طاهر ابوهاله در همين زمينه شعرى سروده و از كشتار اخابث در مكان مزبور ياد كرده است . آنگاه سيف گويد: طاهر به همراه مسروق بر سر راه اخابث اردو زد و به انتظار فرمان ابوبكر بنشست .

سيف ، خبر ارتداد قبايل عك و اشعرين را حول محور فرماندهى شخصى خيالى به نام طاهر بن ابى هاله ساخته است . اينك ببينيم كه سيف اين طاهر را چگونه شخصى خيال كرده است !

طاهر بن ابى هاله در سخنان سيف

سيف بن عمر، طاهر را در خيال خود فرزند ابوهاله تميمى و مادرش را ام المومنين خديجه كبرى و او را دست پرورده رسول خدا(ص ) و عامل و كارگزار آن حضرت آفريده ، و از كارهاى او را به روزگار خلافت ابوبكر، سركوبى و قتل عام مرتدهاى عك و اشعرين گفته است .

بر اساس همين احاديث سيف ، دانشمندان مذهب خلفا به شرح حال

طاهر ابوهاله پرداخته ، او را در كتابهاى استيعاب و معجم الصحابه و اسدالغابه و تجريد و اسماء الصحابه و اصابه و ديگر مصادرى كه به معرفى اصحاب پيغمبر پرداخته اند، در صف ديگر اصحاب پيامبر خدا(ص ) نشانيده ، و سرودهايش را در ضمن شرح حالش در كتابهاى معجم الشعراء و سير النبلاء آورده اند!

اخبار طاهر ابوهاله ، صحابى ساختگى سيف ، در تاريخهاى طبرى و ابن اثير و ابن كثير و ابن خلدون و مير خواند راه يافته و سيد شرف الدين هم در اين كتابها به ديده اعتماد نگريسته ، نام طاهر ابوهاله را در رديف شيعيان و ياران اميرالمومنين على (ع ) در كتاب فصول المهمه خود به ثبت رسانيده است .

و باز با اعتماد به اخبار سيف ، جغرافيا نويسانى چون حموى در معجم البلدان و عبدالمومن در كتاب مراصد الاطلاع به شرح خصوصيات اماكنى مانند اعلاب و اخابث ، كه از آفريده هاى سيف است ، در زمره اماكن واقعى روى كره زمين پرداخته اند!

نقدى بر خبر طاهر ابوهاله

سيف بن عمر، خبر طاهر ابوهاله را طى پنج روايت آورده كه در اسناد آنها نام پنج راوى سيف آفريده به چشم مى خورد، از اين قرار: سهل از پدرش يوسف سلمى ، عبيد بن صخر بن لوذان ، جرير بن يزيد جعفى و ابو عمرو، مولاى طلحه كه همه اين پنج نفر زاييده خيالات سيف هستند و وجود خارجى نداشته اند!

مساله ارتداد قبايل عك و اشعرين در اصل دروغ و بى اساس است و هرگز چنين چيزى اتفاق نيفتاده و خداوند سرزمينى به نام اعلاب و اخابث نيافريده است

و اماكنى به اين نام و نشان بر روى كره زمين وجود نداشته و ندارد! همچنين صحابى اى شيعى و دست پرورده رسول خدا(ص ) كه مادرش ام المومنين خديجه و پدرش ابوهاله و خودش به نام طاهر باشد را خداوند نيافريده است !

وبالاخره جنگى خانمان برانداز و بنيان كن بين مرتدهاى عك و اشعرين ، كه سيف بن عمر تميمى به شرح آن پرداخته ، هرگز به وقوع نپيوسته و همچنان كه گفتيم ، راويانى را كه سيف ، اخبار طاهر و جنگ احاديث را از زبان آنها آورده است ، خداوند خلق نكرده است !

سيف ، ارتداد اين قبايل و جنگ آنها و سرزمين اعلاب و اخابث و اشعار طاهر و نامه ابوبكر و شخص طاهر ابوهاله صحابى و راويان اخبار او، همه و همه ، از پيش خود ساخته و در خلال آن ها به هدفى كه در نظر داشته است ، رسيده كه بگويد: همه مردم ، بجز قريش و ثقيف ، بعد از وفات پيغمبر خدا(ص ) از دين اسلام برگشتند و مرتد شدند و مسلمانان همه آنها را قتل عام كردند، ما همه اين اخبار و راويان آن را ضمن شرح حال شخصيت خيالى سيف ، كه او را طاهر ابوهاله ناميده است ، مورد بررسى و تحقيق قرار داده ايم .

اين افسانه تنها يكى از افسانه هايى است كه سيف به نام جنگهاى ارتداد ساخته است . او در عالم خيال براى اسلام در بعد از حيات پيغمبر جنگهايى ساخته و آنها را جنگهاى ارتداد ناميده و اخبار و رويدادهاى آن را به شرح كشيده است ؛

مانند جنگهاى

ارتداد طى ، ام زمل ، ارتداد اهالى عمان ، مهره ، و نخستين ارتداد اهالى يمن و دومين آن .

سيف داستان ارتداد اين قبايل و شهرها و جنگهاى آن را و نيز جنگهاى ارتداد ديگرى كه زمان وقوع آنها در دوران خلافت ابوبكر تصوير كرده است از پيش خود ساخته كه همه دورغ محض است .

او در نشان دادن تعداد كشته ها در آن جنگها و اخبار چندش آور هراس انگيز

آنها، راه دروغ و افترا پيموده و هدفى پليد در سرداشته تا به گمانش چهره پاك و درخشان اسلام و تاريخ آن را تيره سازد. او همين شيوه را در ذكر اخبار فتوح به كار بسته و جنگهايى را كه هرگز وقوع نيافته به شرح كشيده و از كشتار وحشتناك و قتل عامهايى كه هرگز به وسيله سپاهيان اسلام صورت نگرفته داد سخن داده است . به داستان زير از او توجه كنيد كه نمونه اى از آنهاست :

فتح اليس و ويرانى امغيشيا

طبرى در خبر فتح اليس و امغيشيا، ضمن خبر گشودن ساير شهرهاى عراق ، از زبان سيف ، مى نويسد:

جنگى سخت و توانفرسا بين آنها درگرفت و مشركان را انتظار رسيدن بهمن جاذويه به يارى ايشان ، به مقاومت و سرسختى و تحمل هرگونه رنج و زحمتى وامى داشت . مسلمانان را نيز در آغوش كشيدن شاهد فتح و پيروزى كه در علم خدا گذشته بود، به پايدارى و شكيب برمى انگيخت . در اين هنگامه بود كه خالد دست به دعا برداشت و گفت :

خداوندا! با تو پيمان مى بندم كه اگر ما را بر اينان پيروز گردانى ، حتى يك تن از ايشان

را كه در بند آورده باشيم از دست ننهيم ، مگر اينكه با خون آنها رودخانه ايشان را به جريان بيندازيم !

سرانجام خداوند مسلمانان را بر مشركان پيروز گردانيد و فتح و نصرت به ايشان عطا كرد. پس خالد فرمان داد تا مناديش فرياد برآورد كه : اسير، و فقط اسير بگيريد و از كشتن دشمن بپرهيزيد، مگر هنگامى كه مقاومت كند!

به سبب اين فرمان ، سواران خالد از هر طرف گروه گروه اسيران را پيش مى آوردند و خالد هم جمعى را فرمان داده بود تا به خاطر وفاى به نذرش اسيران را در ميان رودخانه كه جلوى آب آن را قبلا گرفته بود سر ببرند، باشد كه از خون آنها رود خون جريان افتد!

كار گردن زنى مشركان يك شبانه روز ادامه داشت و سربازان خالد فردا و پس فرداى آن از هر سو به تعقيب فراريان تا بين النهرين پيش رفتند و به همين مسافت تا اطراف اليس به جستجو پرداختند و فراريان دشمن را اسير كرده مى آورند و گردن مى زدند، ولى رود خون به جريان نمى افتاد. تا اينكه قعقاع و ديگران گفتند:

اگر تو تمامى مردم روى زمين را گردن بزنى ، خون آنها به جريان نخواهد افتاد، زيرا كه خون را از همان زمان كه از حركتش بازداشته اند و زمين را نيز از فروبردنش ، بيش از مقدار مجاز به جريان نخواهد افتاد. حالا اگر تو بر سر انجام پيمان خود هستى ، فرمان ده تا بر روى خون ريخته شده ، آب جارى كنند تا رود خون به راه بيفتند.

خالد دستور داد تا بند را

بگشايند و آب به رودخانه بيندازند. آب جريان يافت و بدين سان رودى از خون به جريان افتاد كه از آن زمان تا كنون به رود خون معروف است !

پيش از آن نيز بشير بن خصاصيه به خالد گفته بود كه به ما گفته اند:

زمين از همان زمان كه براى نخستين بار خون فرزندم آدم را در خود فروبرده ، از فروبردن خون ممنوع شده ، و خون نيز از سيلانش جلوگيرى به عمل آمده است ، مگر به اندازه اى كه لخته شود.

سپس سيف مى نويسد: بر مسير رودخانه آسيابهايى چند قرار داشت كه با آب رودخانه كار مى كردند. اين آسيابها با آب رود خون به مدت سه شبانه روز نان هيجده هزار سپاهى خالد را آماده ساخت !

سيف در خبر ويرانى شهر امغيشيا مى گويد: و چون خالد از جنگ اليس آسوده شد، روى به جانب امغيشيا آورد. اهالى آن شهر پيش از آنكه خالد و سپاهيان او برسند، شهر و ديار خود را رها كرده ، روى به شهر و ديار ديگر نهاده بودند. پس خالد دستور داد تا آن شهر را، كه از حيث رونق و آبادانى مانند حيره بود و شهر اليس از توابع آن به حساب مى آمد، خراب كرده از ميان بردارند و از صفحه گيتى براندازند! راوى مى گويد: چنان بلائى بر سر شهر امغيشيا آمده كه بر سر هيچ شهرى نيامده است .

سيف اين اخبار را با همه طول و تفصيلش و تمام راويان آنها از پيش خود ساخته و حتى يكى از آنها صحت ندارد. اما با وجود اين در تاريخ طبرى و

ابن اثير و ابن كثير و ابن خلدون و ديگران راه يافته است !

ما اخبار و اسناد اين جنگهاى خيالى را در بخش انتشار اسلام به ضرب شمشير و خون در سخنان سيف در جلد دوم كتاب عبدالله بن سبا مورد بحث و بررسى قرار داده ايم .

آيا به وجود چنين تاريخ آلوده به افسانه و دروغ دشمنان حق ندارند كه بگويند اسلام به ضرب شمشير انتشار يافته است ؟!

آيا با اين همه ، كسى شك مى كند كه هدف سيف بن عمر تميمى از ساختن چنان تاريخى براى اسلام بجز لطمه زدن به حيثيت و مقام اسلام چيز ديگرى بوده است ؟!

اگر انگيزه سيف در اين همه خرابكارى و دروغسازى ، زندقه اى كه دانشمندان وى را به آن متهم مى كنند نبوده ، پس چه چيز مى تواند باشد؟!

و دست آخر، آيا تمامى دروغها و تهمتهاى سيف ، بر امام المورخين طبرى و يا علامه اى چون ابن اثير در مذهب خلفا، و پرگوترين ايشان مانند ابن كثير و يا فيلسوف و مغز متفكران آن مذهب مثل ابن خلدون و دهها امثال ايشان چون ابن عبدالبر و ابن عساكر و ذهبى و ابن حجر پوشيده و پنهان بوده است ؟! يعنى اين آقايان با اين همه دانش و ادعا نمى دانسته اند كه اينها همه دروغ و افتراست ؟!

خير، هرگز اين چنين نبوده است ، زيرا خود اين آقايان بوده اند كه او را به دروغگويى و زندقه متهم كرده اند. چه ، طبرى و ابن اثير و ابن خلدون در تاريخهايشان در جنگ ذات السلاسل بى هيچ ملاحظه اى مى نويسد كه

گفته هاى سيف در اين مورد بر خلاف آن چيزى است كه تاريخ نويسان آورده اند!

با چنين اعترافى ، پس چه چيز اين سران قوم را بر آن داشته تا با علم و اطلاع به دروغها و زندقه سيف ، برگفته او اعتماد كرده نوشته هاى او را بر روايات ديگران ترجيح دهند؟! مگر اينكه بگوييم كه سيف دروغها و بافته هايش را با نشر يك سلسله مناقب و نشانهاى افتخار هيئت حاكمه از صحابه زينت داده ، و دانشمندان مذهب خلفا نيز نهايت سعى و كوشش خودشان را براى ترويج و اشاعه آنها به كار برده اند، در حالى كه به تمام وجود خود مى دانستند كه همه روايتهاى سيف دروغ محض است !

براى نمونه در فتوح مى بينم كه سيف دروغها و بافته هايش را زير شعار مناقب خالد بن وليد آورده و بر زبان ابوبكر خليفه چنين نهاده است كه او پس از جنگ اليس و ويران شدن امغيشيا و در پايان جنگهاى عراق در مقام تجليل از خالد بن وليد گفته است :

اين مردم قريش ! بدانيد كه شير مرد قبيله شما بر شيرى شرزه حمله برد و او را از هم بدريد و بر اجزاى پربركتش دست يافت . الحق كه زنان ، از زاييدن مردانى چون خال ناتوانند!

همان گونه كه ساخته هايش را در جنگهاى ارتداد در زير پوششى از مناقب و محامد ابوبكر به جلوه در آورده است . و افزون بر اين همين شيوه را در روايتهاى ساختگيش در فتوح شام و ايران ، در زمان خلافت عمر، و آشوب و فتنه زمان عثمان ، و جنگ

جمل در دوران زمامدارى اميرالمومنين (ع ) به كار برده است . او همه آنها را در زير پوششى از ذكر مناقب و سجاياى هيئت حاكمه و دفاع از آنها، در مواردى كه مورد سرزنش و خرده گيرى قرار گرفته اند، پنهان كرده و آذين نموده و از همين جهت است كه روايات ساختگى و سراپا دروغش بر سر زبانها افتاده ، روايات درست و حقيقى به دست فراموشى سپرده شده و مورد توجه قرار توجه قرار نگرفته اند! با توجه به اينكه در واقع بيشتر ساخته هاى سيف و دروغهايش ، نه تنها فضيلت و منقبتى را براى شخص صحابى در برندارد، بلكه مذمت و بدگويى از او را در پى دارد. مثلا نمى دانم كه چگونه از ديد دانشمندان مذهب خلفا اين نكته پنهان مانده است كه دستگيرى دهها هزار انسان خلع سلاح شده و سربريدن آنها در محل رودخانه ، تنها به دليل اداى سوگندى كه بايد رودخانه از خون آن ها به جريان بيفتند، براى شخصى چون خالد بن وليد فضيلت و افتخارى نمى باشد، بلكه بر عكس سقوط او را از مقام انسانيت در نشان مى دهد. همچنين است ويران كردنش شهر امغيشيا را و نظاير اين قبيل كارهاى خالد.

مگر اينكه زندگانى را از ديدگاه زندقيان مورد بررسى قرار دهيم كه مى گويند: زندگى ، زندان نور است و بايد كوشيد تا آن را از بين برد تا نور از زندانش آزاد شود! (661)

موضوع هر چه باشد، فرق نمى كند؛ زيرا همين كالاى بى ارزش سيف بر سر زبانها افتاده و منتشر شده است . البته سيف آنها را با

ذكر مناقب بزرگان قوم آراسته ، و دانشمندان اين مذهب ، كه اشتهاى سيرى ناپذير در نشر فضايل و مناقب هيئت حاكمه و دفاع از ايشان دارند، وادار شده اند تا هر چه را كه بظاهر فضيلتى براى آنان محسوب مى شود انتشار دهند، اگر چه در حقيقت فاقد ارزش و فضيلت باشد!

دردناكتر از همه اينها سيف به ساختن اين قبيل روايات ، كه بظاهر شامل مناقب ، ولى در باطن مذمت صحابه و هيئت حاكمه را در برداشته ، بسنده نكرده و تنها از اين راه به تخريب اسلام نپرداخته ، بلكه براى پيغمبر اسلام (ص ) يارانى خلق كرده كه خدايشان نيافريده و تا آنجا كه خواسته برايشان كرامتها در فتوح تراشيده و اشعار نغز و حماسه هايى زيبا بر زبانشان گذاشته و در مناقب و افتخاراتشان ، تا آنجا كه خود خواسته ، داد سخن داده است ! زيرا بخوبى مى دانسته كه اين مردم آنچه را كه شامل مناقب و افتخارات صاحبان قدرت باشد، بى هيچ ترديدى مى پذيرند و دودستى مى گيرند!

پس سيف به پشتگرمى چنين باورى ، تا آنجا كه خواسته ، به منظور ريشه كن كردن اسلام ، دروغ گفته و دست به كار ساختن اخبار و آدمهاى آن زده و بر اين خوشباورى هوا خواهان سخنش به ريششان خنديده است .

دانشمندان مذهب خلفا نيز سيف را نااميد نكرده ، مدت سيزده قرن با كوششى خستگى ناپذير، دروغها و افتراهاى او را منتشر ساخته و همه جا بر سر زبانها انداخته اند.

تا اينجا نمونه هايى از ساخته ها و دروغهاى سيف را، كه براى طعنه زدن به اسلام

ساخته ، و با جلاى مناقب و فضايل صحابه و تابعين ، يا هيئت حاكمه ايشان زينت داده است ، آورديم . اينك نمونه هاى ديگرى از همان دست دروغها و ساخته هاى سيف را، كه زير پوششى از حل مشكل مذهب خلفا در مورد وصيت است ، از نظر مى گذرانيم .

شهرت على (ع ) به وصى مشكلمذهب خلفا
توضيح

در گذشته ديديم كه چگونه جنگ لفظى بين دو مذهب درباره نص وصيت به مدت هفتصد سال ، از زمان ام المومنين عايشه تا روزگار ابن كثير ادامه داشته است . زيرا وجود نص بر وصيت ، بيانگر منظور و مقصود پيغمبر اسلام (ص ) در ديگر نصوصى بوده كه آشكارا را حق ويژه خاندانش را در امر حكومت و زمامدارى از على (ع ) تا مهدى (ع ) مى رسانيده است ؛ مانند: حديث غدير خم و حديث على بعد از رسول خدا(ص ) زمامدار حكومت و وارث پيغمبر است و امثال اينها، كه مذهب خلفا همه اين نصوص را به فضيلت و برترى مقام و منزلت خاندان پيغمبر(ص ) تاويل و معنى كرده است و نه حكومت و زمامدارى !

براى توضيح بيشتر يادآور مى شويم مثلا هنگامى كه پيروان ديگر مذاهب آسمانى سخن از وصى آخرين پيامبران به ميان مى آورند، منظورى بجز وليعهد آن حضرت و زمامدار پس از او نداشته اند. و يا اينكه ياران اميرالمومنين (ع ) هنگامى كه در سخنرانيها و اشعارشان از وصيت ياد مى كردند، آن را به عنوان دليل و مدرك بر حق على (ع ) در به دست گرفتن زمام امور مسلمانان مى آوردند. مانند سخنان ابوذر غفارى در دوران زمامدارى عثمان

، و مالك اشتر به هنگام انجام بيعت با امام (ع ) و محمد بن ابى بكر در نامه اش به معاويه ، و يا همچون مهاجران و انصار در اشعارشان در جنگهاى جمل و صفين ، و يا امام حسن (ع ) در سخنرانيش در روز بيعت با آن حضرت ، و امام حسين (ع ) در خطابه اش در مقابل سپاه خلافت در كربلا.

اينان همگى به وصيت استدلال كرده اند، زيرا كه همين وصيت بر تمامى نصوصى كه در حق ائمه اهل بيت آمده است ناظر بوده و همه آنها را در بر مى گيرد.

گويى آنها استدلالشان به وصيت تمامى آن نصوص را در نظر گرفته به آنها اشاره مى كنند.

قيام علويين براى به دست گرفتن امور زمامدارى ، نه تنها با شهادت امام حسين (ع ) پايان نپذيرفت ، بلكه قيام آنها عليه خلفا همچنان تا روزگار خلافت عباسيان ادامه يافته است .

اما آنچه را كه پيش و بيش از همه طى قرنها كشاكش سياسى و درگيريها، مذهب خلفا را به تنگنا انداخته بود، همان مساله شهرت على (ع ) بود كه او وصى پيغمبر است . چيزى كه مستمسك قيام كنندگان علوى بود و به آن استدلال مى كردند و زمامدارى را حق مشروع خود مى دانستند و مطالبه آراء هم مى نمودند. به اين اعتبار كه - همچنان كه درگذشته گفتيم - در وصيت ، آشكارا حق مسلم على (ع ) و فرزندانش در حكومت و زمامدارى تصريح شده است .

و از همين روست كه مامون ، خليفه عباسى ، چون خواست قيامهاى علويان را فرونشاند، رياكارانه به مساله وصيت

استدلال كرد و امام رضا(ع ) را به ولايتعهدى خود برگزيد تا بعد از او زمام امور كشور اسلامى را به دست بگيرد و با همين نيرنگ ، قيامهاى پياپى علويان را در گوشه و كنار كشور پهناور و اسلامى فرونشانيد و سران و سرجنبانان نهضت ايشان را به پايتخت خود كشانيد و يكى بعد از ديگرى مسموم كرد و از ميان برداشت و خود بر اوضاع كاملا مسلط گرديد.

بنابراين معروفيت و آوازه على (ع ) به وصى پيغمبر در طى قرون و اعصار مشكلى بس بزرگ بر سر راه مذهب خلفا بوده است . اكنون ببينيم كه سيف اين مشكل را چگونه حل كرده است !

راه حل سيف براى مشكل وصيت

در گذشته ديديم كه چگونه مذهب خلفا عملا و از راه حذف و تحريف و يا متهم ساختن راويان حديث و استدلال كنندگان به آن ، هر خبر و يا روايتى را كه بيان كننده وصيت بود كتمان كرده ، نصوص صريحى را كه درباره وصيت آمده بود تاويل نموده اند!

اما با اين همه ، هيچيك از ايشان در ساختن راه حلى براى اين مشكل بزرگ و پيچيده و لاينحل ، با تحريفى كه از حقايق كرده تا مساله وصيت را نقض كنند، به پاى سيف بن عمر نمى رسند. به روايات ساختگى او در همين زمينه ، كه در زير خواهد آمد، توجه كنيد:

الف. طبرى درآغاز اخبار و رويدادهاى سال سى و پنج هجرى روايت زير را آورده است :

از سيف ، از عطيه ، از يزيد فقعسى آمده است كه گفت :

عبدالله بن سبا مردى يهودى از اهالى صنعاء يمن ، و مادرش كنيزكى سيه

چرده بود كه در زمان خلافت عثمان اسلام آورد و براى گمراه كردن مردم دست به مسافرتهاى دور و دراز زد. نخست به حجاز و سپس به بصره و از آنجا به كوفه و بعد به شام رفت . اما اهلى شام زير بار حرفهايش نرفته ، سخنانش را نپذيرفتند و از آنجا بيرونش كردند!

عبدالله ناگزير راهى ديار مصر گرديد و در آنجا سكونت اختيار نمود و مجالسى تشكيل داد و با اصناف مردم به آمد و شد و بحث و گفتگو پرداخت و اين مطالب را با ايشان در ميان نهاد كه :

شگفت از مردمى است كه بازگشت عيسى (ع ) را باور دارند، اما رجعت و بازگشت محمد را منكرند، در صورتى كه خداى متعال مى فرمايد: ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد. يعنى به آن كس كه قرآن را بر تو واجب گردانيد سوگند كه تو را به آن جاى معلوم باز مى گرداند. و محمد بر اين رجعت سزاوارتر از عيسى است .

مردم نيز سخن او را پذيرفتند و به اين ترتيب ابن سبا مساله رجعت را در ميان مردم مطرح كرد تا بنشينند و درباره آن به بحث و گفتگو بپردازد. چون مدتى به اين گونه گذشت ، ابن سبا اين مطلب را مطرح نمود كه : هزار پيغمبر آمده و هر كدام از ايشان وصيى داشته اند، و على وصى محمد است ! آنگاه سخن خود را چنين تكميل كرد: محمد خاتم پيغمبران است ، و على خاتم اوصياء. ستمكارتر از آن كس سراغ داريد كه وصيت و سفارش پيغمبر را پشت سر انداخته ، بر على

، وصى پيغمبر بتازد و زمام امور را به ناروا خود به دست بگيرد؟! بعد چنين ادامه داد:

عثمان به ناروا زمام حكومت را به دست گرفته و اين على ، وصى پيغمبر است كه حاضر مى باشد. پس براى اين كار بپاخيزيد و موضوع را به گوش همگان برسانيد و مردم را بيدار كنيد، و در اين حركت زير پوشش امر به معروف و نهى از منكر، نخست فرمانروايانتان را مورد انتقاد قرار دهيد تا مردم به سوى شما تمايل پيدا كنند، و آن وقت ايشان را به سوى هدفى كه در نظر داريد سوق دهيد!

پس عبدالله بن سبا نمايندگان خود را به همه طرف گسيل داشت و با هر كس در هر گوشه از كشور كه بويى از مفسده جويى در او مى رفت به نامه نگارى پرداخت و آنها نيز پوشيده و پنهان هماهنگى خود را با مقاصد او در ميان نهادند و زير پوشش امر به معروف و نهى از منكر، نامه ها به گوشه و كنار كشور ارسال داشته ، نارواييهاى فرمانروايانشان و زشتكاريهاى ايشان را در آن نوشتند و ارسال داشتند. همفكران آنها نيز چنان كردند و اهل هر شهر و ديارى گزارش كارهاى انجام شده خود را به شهرهاى ديگر فرستادند، و آنها هم گزارشهاى رسيده را در هر يك از شهرها بر مردم خواندند تا اينكه اين خبرها به مدينه رسيد و در همه جا شايع شد.

در اين كوشش پيگير، آنها خواسته خود را آشكار نمى كردند، و آنچه را كه با ديگران در ميان مى گذاشتند با آنچه كه در دل داشتند، تفاوتى فاحش داشت

!

سرانجام مردم هر شهر و ديارى باور كردند كه وضعشان از مردم ديگر جاها بهتر است ، مگر مردم مدينه هنگامى كه اخبار از همه شهرها به آنجا رسيد، گفتند: ما در چنين امنيت و آرامشى بسر مى برديم ، ولى مردم شهرها در چنان عذاب و ناراحتى هستند؟ تا آنجا كه مى نويسد: سرانجام سران و بزرگان مدينه به خدمت عثمان رسيده گفتند: اى اميرالمومنين ! آيا آنچه از سوى مردم به ما رسيده به تو هم رسيده است ؟ عثمان گفت : نه به خدا! بجز اخبار خوب از امنيت و آسايش مردم چيزى ديگر به من نرسيده است . گفتند: ولى به ما رسيده . آنگاه اطلاعات خود را در اختيار عثمان گذاشتند. عثمان گفت : شما كه هميشه در كنار من بوده ، يارو من و گواهى براى مومنان هستيد، مى گوييد چه كنم ؟ گفتند: به نظر ما بهتر است كه تو مردان مورد اعتماد خود را به شهرها بفرستى تا اخبار آنجا را به تو برسانند.

پس عثمان در اجراى پيشنهاد ايشان محمد به مسلمه را بخواست و او را به كوفه و اسامه بن زيد را به بصره و عمار بن ياسر را به مصر و عبدالله بن عمر را به شام و سرشناسان ديگر را به جاهاى ديگر ماموريت داد.

اين فرستادگان به سوى ماموريت خود عزيمت كردند و همگى پس از انجام وظيفه و پيش از عمار به مدينه بازگشتند. آنها گزارش دادند كه ما به چيزى ناروا و موارد نگران كننده اى كه سرشناسان قوم و يا عوام آن به آنها اشاره كرده بودند، برخورد كرديم !

آنها

همگى متفق بودند كه كارها بر وفق خواسته مسلمانان پيش مى رود و تنها حكام و فرمانداران در اجراى عدالات سختگيرى مى نمايند.

مردم مدتها به انتظار عمار نشستند تا اينكه مدت زمانى دراز غيبت او به طول انجاميد تا آنجا كه پنداشتند او مرده و يا كشته شده است ! و از اين نگرانى زمانى بيرون آمدند كه نامه اى از عبدالله بن سعد به سرح به دستشان رسيد و پرده از ماجراى عمار برداشت .

عبدالله نوشته بود: گروهى از مردم مصر گرد عمار را گرفته او را به خود نزديك كرده با او بناى آمد و شد را گذاشته اند كه در ميان آنها كسانى چون عبدالله بن سوداء و خالد بن ملجم و سودان بن حمران و كنانه بن بشر به چشم مى خورند و... تا آخر داستان !

ب : ذهبى نيز در آغاز سخنش از رويدادهاى سال سى و پنجم از هجرت اين دو خبر را از قول سيف آورده است : (662)

1- سيف بن عمر، از عطيه ، از يزيد فقعسى آورده است كه :

هنگامى كه ابن سواد قدم به مصر گذاشت مدتى را نزد كنايه بن بشر و زمانى را هم پيش سودان بن حمران گذرانيد و سرانجام در كنار غافقى اقامت گزيد. غافقى به او جراءت داد تا با او سخن گفت ، آنگاه او را به ديدار خالد بن ملجم و عبدالله بن رزين و همفكران ايشان برد. ابن سبا نيز سخن گفت ، اما آنها را در امر وصيت با خود همراه نيافت ...

2- ذهبى خبر عمار ياسر را در مصر از قول سيف چنين آورده است

:

سيف از مبشر، از سهل بن يوسف ، از محمد بن سعد وقاص ، آورده است كه عمار به مصر شد و پدرم از آمدنش خبر گرفت . چون وى را آگاه ساختند، مرا به دنبالش فرستاد. من به خدمت عمار رسيدم و ماموريت بجاى آوردم . عمار، كه عمامه اى كهنه و چركين بر سر و جبهه اى چرمين در برداشت ، برخاست و با من به خدمت پدرم رسيد. چون چشم سعد به عمار افتاد، گفت : واى بر تو اى ابويقظان ! تو نزد ما به خوبى و نيكى معروف و زبانزد بودى ، حالا چه شده كه خبر كوشش و تلاش تو در اينجا فتنه و فساد بين مسلمانان و تحريك ايشان به قيام و شورش عليه اميرالمومنين عثمان به گوش من مى رسد، مگر تو عقلت را از دست داده اى ؟! عمار باشنيدن سخنان سعد با خشمى تمام عمامه خود را برداشت و آن را بر زمين كوبيد و گفت : من همين طور كه عمامه ام را از سر برگرفتم ، عثمان را از خلافت خلع كردم ! سعد استرجاع كرد و گفت :

واى بر تو! به هنگامى كه پا به سالمندى نهاده ، استخوانهايت تهى گرديده و عمرت به سرآمده است ، گردن از قيد اسلام رها ساخته ، بى هيچ زاد و توشه اى از دين بيرون شده اى ؟! عمار خشمگين از جاى برخاست و پشت به سعد كرد و رفت و مى گفت : از وسوسه سعد به خدا پناه مى برم . سعد در پاسخ او به قرآن تمثل جسته گفت : الا

فى الفتنه سقطوا. يعنى بدان كه به گرداب فتنه درافتاده اند. و سپس گفت : خداوندا! به پاداش شكيبايى وبخشندگى عثمان ، بر بلند پايگى او در نزد خودت بيفزا!

چون عمار از در بيرون رفت ، سعد روى به من كرد و چنان بسختى گريست كه ريشش از اشك خيس شد. آنگاه گفت : چه كسى از سيلاب فتنه در امان است ؟! پسرم ، آن چه را كه از عمار شنيدى با كسى در ميان مگذار و همه را نزد خود نگاهدار. چه من از آن بيم دارم كه مردم آن را دستاويز خود قرار داده به ديگران برسانند و فتنه اى ايجاد كنند، در صورتى كه پيغمبر خدا(ص ) فرموده است : همواره حق با عمار است تا آنگاه كه به سبب پيرى و سالمندى به بلاهت و خرفتى افتد! اينكه همان زمان فرا رسيده و آثار پيرى در او ظاهر شده و خرفت و نادان گرديده است !

ديگر از كسانى كه عليه عثمان قيام كرده اند، محمد بن ابى بكر بود كه گفته اند از سالم بن عبدالله سبب خروج او را پرسيدند و او در پاسخ ايشان گفته است خشم و آزمندى وى را بر آن داشت . او را پيش از اين در اسلام مقام و منزلتى بود، اما ديگران او را فريب دادند و او هم به خام طمعى درافتاد. وى را در حكومت حقى بود كه عثمان او را از آن محروم ساخته بود.

ج : طبرى نيز ضمن اخبار و رويدادهاى سال سى ام هجرى درباره ابوذر غفارى مى نويسد: (663)

از سيف ، از عطيه ، از يزيد

فقعسى آمده است كه چون ابن سوداء به شام وارد شد، ابوذر را ملاقات كرد و به او گفت :

اى ابوذر! از سخن معاويه تعجب نمى كنى كه مى گويد: مال ، مال خداست ! البته همه چيز به خدا تعلق دارد، ولى او قصد دارد با اين سخنش دست مسلمانان را از مال و ثروتشان كوتاه كرده ، همه چيز را به خود اختصاص دهد!

چون اين سخن را ابوذر از ابن سودا شنيد نزد، معاويه رفت و به او گفت : چه چيز تو را بر آن داشته تا مال مسلمانان را مال خدا بخوانى ؟! معاويه گفت : رحمت خدا شامل حال تو باشد اى ابوذر! مگر ما بندگان خدا نيستيم و مال و ثروت از آن خدا، و خلق خلق او، و امر امر او نيست ؟ ابوذر گفت : پس آن حرفها را ديگر تكرار مكن ! معاويه گفت : من نخواهم گفت كه مال ، مال خدا نيست ، ولى خواهم گفت كه به مسلمانان تعلق دارد.

ابودرداء نيز در ديدارش با ابن سوداء به او گفت : تو كيستى ، به خدا سوگند كه گمان دارم تو يك يهودى باشى !

عباده بن صامت نيز در ديدارش با ابن سوداء گريبان او را گرفت و نزد معاويه كشانيد و به او گفت : به خدا قسم كه اين همان كسى است كه ابوذر را به سراغ تو فرستاده است !

ابوذر پس از ملاقات با عبدالله بن سبا در شام ، دست به يك سلسله تبليغات زد و از جمله مى گفت :

اى توانگران ! با بينوايان مواسات كنيد، مژده باد

آنان را كه سيم و زر بر يكديگر مى نهند و آنها را در راه خدا به مصرف نمى رسانند و انفاق نمى كنند، به داغزن آتشين كه با آن ، پيشانى و پهلو و پشتشان را داغ خواهند نهاد.

او پشت سر هم اين مطالب را بر زبان مى آورد تا اينكه فقرا و بينوايان را فريب داد و با خود همصدا كرد، و آنها هم همان سخنان را در روى توانگران گفتند و ايشان را به انفاق مال خود مجبور نمودند. در نتيجه ثروتمندان به جان آمده شكايت به معاويه بردند و او هم ضمن نامه اى به عثمان نوشت :

ابوذر بر من سخت گرفته و مرا به تنگى انداخته ، و چنين كرده است !

عثمان در پاسخ او نوشت :

فتنه و آشوب آرام آرام ، چهره نموده و چيزى نمانده است كه به تمام مظاهرش پاى به ميدان بگذارد و خود را آشكار كند. پس سر اين ماده چركين را باز مكن ! ابوذر را به سوى من بفرست و با وى راهنمايى همراه كن و زاد سفرش را مهياساز. تا مى توانى با او نرمى و مدارا كن و مردم را نيز ساكت و آرام گردان كه اگر چنين كنى ، زمام امور تو را در كف آرد.

پس معاويه ، ابوذر را به همراهى راهنمايى به مدينه گسيل داشت . ابوذر چون به مدينه رسيد و ديد كه حد مدينه به ناحيه سلع رسيده است ، گفت : ساكنان مدينه را به چپاول و غارتهاى بى حساب و جنگهاى دودمان برباد ده كه به داستانها بازگويند مژده باد! و چون عثمان وارد

شد، خليفه از او پرسيد:

اى ابوذر! شاميان را چه كرده اى كه از زخم زبانت به جان آمده ؟! ابوذر ماجرا را به او گزارش داد و گفت :

اين درست نيست كه گفته شود: مال ، مال خداست . و نيز درست نيز كه ثروتمندان همه مال و ثروت را نزد خود جمع نمايند! عثمان گفت : اين وظيفه من است تا آنچه را كه لازم باشد فرمان دهم . مردم را به زهد و امساك بخوانم ، و يا به كار و كوشش و ميانه روى . ابوذر گفت : پس اجازه بده تا من از مدينه بيرون بروم . زيرا مدينه ديگر جاى ماندن من نيست ! عثمان پرسيد و آيا با رفتن از مدينه ، بدتر از آن را نمى گزينى ؟! ابوذر گفت : رسول خدا(ص ) به من فرمان داده هرگاه ديوار خانه هاى مدينه به سلع رسيد، از آنجا بيرون شو!! عثمان گفت : آنچه را كه پيغمبر به تو دستور داده است انجام بده . پس ابوذر از مدينه بيرون رفت و در ربذه فرود آمد و در آنجا مسجدى بنا كرد. عثمان نيز شترى چند و دو نفر برده و به وى بخشيد و به او پيغام داد كه مدينه را يكسره ترك نكند و آنجا آمد و شد نمايد تا بار ديگر عربى باديه نشين به حساب نيايد! ابوذر هم گفته عثمان را پذيرفت !

بررسى روايات سيف در اخبار آشوب زمان عثمان

سيف اين اخبار و همانند اينها را به منظور دفاع از خلفاى بنى اميه ، مانند عثمان و معاويه و مروان و فرماندارانى چون وليد و سعد بن ابى سرح

و ديگر بزرگان و سرشناسان بنى اميه ساخته است و قصه ها و داستانهاى ساختگيش در آشوبهاى آن دوره بر سر زبانها افتاده ، و از آنجا در مصادر معتبر اسلامى ، همچون شراره اى كه بر انبازى از چوب خشك بيفتد، راه يافته كه ما آن را در جلد اول كتاب عبدالله بن سبا، باز نموده و اخبار صحيح آن روزگار پرآشوب را در جلد اول و سوم كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام آورده ايم .

اينك براى مزيد فايده ، نمونه هايى چند از انواع ساخته ها و تحريفهاى روايات گذشته سيف را در اينجا مى آوريم .

دروغها و تحريفهاى سيف در روايات گذشته

1- ساخته هاى سيف در روايات گذشته

الف . راويان ساختگى سيف در رواياتى كه گذشت عبارتند از: عطيه ، مبشر، سهل بن يوسف ، و يزيد فقعسى كه همگى مخلوق خيالات او مى باشند؛ زيرا:

عطيه را سيف فرزند بلال بن ابى بلال اهلال الضبى آفريده و برايش فرزندى نيز خلق كرده و او را صعب ناميده است . سيف پاره اى از روايات دروغ خود را از زبان صعب از پدرش و گاهى نيز از زبان ديگران روايت مى كند.

ما رواياتى را كه سيف به ايشان نسبت داده است مورد بررسى و شمارش قرار داده در كتاب رواه مختلقون آورده ايم و بين برخى از رواياتى كه سيف به آنها نسبت داده با روايات ديگران ، در شرح حال قعقاع بن عمرو، يكى از اصحاب ساختگى او، در كتاب يكصد و پنجاه صحابى ساختگى خود، و نيز در داستان غلاء حضرمى و جلد اول كتاب عبدالله بن سبا، مورد سنجش و مقايسه قرار

داده ايم .

اما سهل بن يوسف ، نسب او را سيف چنين آورده است : سهل بن يوسف بن سهل بن مالك انصارى ، كه ما شرح حال اينان را و تعداد رواياتى كه سيف به نام آنها آورده است در كتاب رواه مختلقون و رواياتى كه سيف از زبان آن ها گفته در شرح حال قعقاع در كتاب صد و پنجاه صحابى ساختگى مورد بحث قرار داده ايم .

اما مبشر، سيف او را مبشر بن فضل ناميده و ما او را و رواياتى كه سيف از زبان او ساخته در خبر سقيفه بنى ساعده آورده ، در جلد اول كتاب عبدالله بن سبا مورد بحث و بررسى قرار داده ايم .

آخرين آنها يزيد فقعسى است . و ما چنين نامى را ضمن بررسى و تحقيق در كتابهاى حديث و سيره و تاريخ و ادب و انساب و طبقات ، و شرح حال سران و سرشناسان حديث نيافتيم ، بجز در پنج روايت سيف ، آن هم در تاريخ طبرى ، و نيز يكى روايت در تاريخ الاسلام ذهبى . مثل اين است كه خداوند چنين كسى را نيافريده ، مگر براى اينكه رواى سيف بن عمر باشد!

اين است كه ما او را از راويان ساختگى سيف بن عمر به حساب آورديم .

ب : سيف در رواياتى كه گذشت ، گذشته از راويان ، اشخاصى چون غافقى و ديگران را نيز ساخته است كه ما به منظور دورى از اطاله كلام ، از بر شمردن ساخته هاى او، و ارائه دلايل غير قابل انكار در ساختگى بودن همه آنها خوددارى مى كنيم . و باز

در متن رواياتى كه گذشت ، سيف اين داستان را هم ساخته است :

يكم . داستان فعاليتهاى عبدالله بن سبا را در آشوبهاى زمان عثمان ساخته است كه براى درك ساختگى بودن چنين سخصيتى كافى است كه آن احاديث را با اخبار و رويدادهاى درستى كه ما در جلد اول و سوم كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام آورده ايم مورد مقايسه و سنجش قرار داد.

دوم . در خلال اين رويدادهاى ساختگى ، پيروى دو صحابى پيغمبر خدا (ص )، يعنى ابوذر و عمار را از عبدالله بن سبا آورده كه سيف او را مردى يهودى و از اهالى يمن آفريده ، گروهى نيز از صحابه و تابعى را به پيروى از آن دو درآورده ، و همه آنها را سبائيان ناميده است !

سوم : اخبار اعزام مامورانى از جانب عثمان را به شهرهاى مختلف ساخته ، تا شكاياتى كه از ديگر جاها رسيده بود مورد رسيدگى قرار دهند و به اين ترتيب آنها را اين چنين تقسيم بندى كرده است : محمد مسلمه به كوفه ، اسامه بن زيد به بصره ، عمار بن ياسر به مصر و عبدالله بن عمر به شام . و چنان نموده كه همه اين ماموران از محل ماموريتشان بازگشته اند و مراتب خشنودى و سپاس اهالى هر منطقه را به سمع عثمان رسانيده اند، مگر ياسر كه به پيروى از عبدالله بن سبا درآمد و در كنار او در مصر باقى ماند تا آنجا را به فساد و آشوب بكشد!

سيف همه اين اخبار را با همه طول و تفصيلش از پيش خود ساخته و بجز نزد او، اين

چنين افسانه هايى را در نزد هيچ مورخى سراغ نتوان گرفت . اخبار صحيح و درست در اين موارد، همانهايى هستند كه ما از كتاب انساب الاشراف بلاذرى و ديگران در كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام آورده ايم .

چهارم . سيف داستان ابوذر غفارى و معاويه را ساخته و روايات درست آن را تحريف كرده است كه ما اخبار صحيح آن را در كتاب نقش عايشه آورده ايم .

پنجم . سيف قصه هاى ديگرى ساخته است ؛ مانند نامه هايى كه بين عثمان و كارگزارانش ردوبدل شده است و غيره .

2. نمونه هايى از تحريف در روايات گذشته

الف . تحريف در اسامى

سيف ، نام عبدالرحمان بن ملجم ، قاتل اميرالمومنين (ع ) و عبدالله بن وهب سبائى را، كه از سران خوارج در جنگ نهروان بوده اند، به ترتيب به خالد بن ملجم و عبدالله بن سبا تغيير داده و تحريف كرده است كه ما اين موضوع را در بخش تصحيف و تحريف در جلد دوم كتاب عبدالله بن سبا ثابت كرده ايم .

ب : تحريف در اخبار

سيف خبر ديدار عباده بن صامت را با معاويه تحريف كرده كه ما صحيح آن را در جلد سوم كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام آورده ايم . همچنين خبر مربوط به مساله رجعت را تحريف كرده و مدعى شده است كه آن را ابن سبا از پيش خود ساخته و چنين امرى سابقه نداشت . اگر ما بخواهيم از قرآن و سنت دليلى عليه آن بياوريم ، سخن به درازا خواهد كشيد. پس ناگزير به يك خبر در اينجا بسنده مى كنيم و آن اينكه :

هنگامى

كه رسول خدا(ص ) وفات يافت ، ابوبكر در خانه اش در سنح بود و بر بالين پيغمبر حضور نداشت . اما عمر كه در آنجا بود، مرتب مى گفت :

مردمانى از منافقان چنين شايع كرده اند كه پيغمبر مرده است . پيغمبر خدا نمرده ، بلكه پيش خدا رفته ، همان طور كه موسى بن عمران به مدت چهل شبانه روز پيش خدا رفته بود و از ميان قومش غايب شده بود، و پس از اينكه شايع كرده بودند كه مرده است بازگشت ! به خدا سوگند كه پيغمبر هم رجعت مى كند و... (664)

همچنين سيف خبر مربوط به مساله وصيت را تحريف كرده و، همچنان كه ديديم ، آن را به ابن سباى يهودى نسبت داده است . و نيز روايت رسول خدا (ص ) را درباره عمار تحريف نموده و مدعى شده است كه آن حضرت درباره عمار فرموده است : الحق مع عمار، مالم تغلب عليه ولهه الكبر! و اينكه سعد وقاص گفته است كه عمار پيرو خرفت شده ، در صورتى كه حديث زير، نظر پيامبر خدا(ص ) را درباره عمار بخوبى مى رساند. توجه كنيد:

هرگاه ميان مردم اختلاف افتد، حق با فرزند سميه خواهد بود. (665)

و نيز در طبقات ابن سعد آمده است كه على (ع ) در سوگ عمار فرمود:

حق و عمار ملازم يكديگرند، و هر كجا كه حق وجود داشته باشد، عمار نيز همان جاست . (666)

سيف بن عمر اين احاديث را درباره عمار تحريف كرده و عبارت مالم تغلب عليه و لهه الكبر افزوده است .

از احاديث پيغمبر(ص ) درباره عمار حديثى است كه ابن هشام

در خبر ساختن مسجد پيغمبر(ص ) آورده كه ضمن آن مى گويد:

در آن ميان كسى متعرض عمار شد و ناراحتى او را فراهم آورد. پيغمبر(ص ) فرمود: از عمار چه مى خواهند، او به بهشتشان مى خواند، و آنان وى را به دوزخ ! عمار به منزله پوست بين چشم و بينى من مى باشد، و از مردى كه به چنين مقامى رسيده باشد دست بداريد.

ابن هشام اين حديث را آورده ، ولى نگفته است آن كس كه براى عمار مزاحمت ايجاد كرده بود چه كسى بوده ، اما ابوذر خشنى (م 770 ق ) در شرحى كه بر سيره ابن هشام نوشته آن شخص را عثمان بن عفان معرفى كرده است و ما تفصيل آن را در كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام آورده ايم .

اما درباره شخص ابوذر، اين مطلب محقق است كه رسول خدا(ص ) درباره او فرموده است :

ما اظلت الخضراء، و ما اقلت الغبراء، من رجل اصدق لهجه من ابى ذر. يعنى آسمان سايه نينداخته و زمين بر پشت خود برنداشته مردى راستگوتر از ابوذر را. (667)

مقايسه اخبار سيف در مساله آشوبها با اخبار ديگران
اشاره

ذهبى در تاريخش (668) اخبار فتنه و آشوبهاى زمان عثمان را چنين آورده است :

زهرى مى گويد عثمان به خلافت نشست و در مدت شش سال نخست زمامداريش هيچكس بر او و كارهايش خرده نگفت و لب - شكايت نگشود. مردم او را از عمر بيشتر دوست مى داشتند، زيرا عمر بر مردم سخت مى گرفت ، ولى عثمان چون به حكومت نشست ، با آنان به مدارا رفتار كرد و به حالشان رسيدگى مى نمود.

اما پس از اين مدت ، در شش

سال آخر حكومتش به كارهاى مردم رسيدگى نمى نمود و نزديكان و خانواده خود را مصدر امور قرار داد، و طى حكمى ويژه ، خمس غنائم مصر يا آفريقا را به مروان بخشيد! و ثروت و اموال عمومى را به نزديكان خود واگذار نمود و ديگر مسلمانان را از آن محروم ساخت ! و كار خود را چنين توجيه كرد كه طبق فرمان خدا صله رحم مى كند!

عثمان اموال را از مردم مى گرفت و سپس خود به عنوان قرض آن را از بيت المال برمى داشت و مى گفت :

ابوبكر و عمر آنچه را كه مربوط به ايشان مى شد نمى گرفتند و آن را بر جاى مى نهادند، اما من آنها را برمى گيرم و در ميان خويشاوندانم قسمت مى كنم . و مردم بر او برآشفتند.

و همچنانكه گفتيم عمير بن سعد را، كه مردى پارسا و خيرانديش بود، از حكومت حمص برداشت و حكومت آن جا را به ضميمه شام در اختيار معاويه نهاد. عمروعاص را از فرمانروايى بر مصر معزول كرد، و حكومت آنجا را به ابن ابى سرح واگذار نمود. ابوموسى اشعرى را از بصره برداشت و عبدالله بن عامر را به جايش منصوب كرد. مغيره بن شعبه (669) را از فرمانروايى بر كوفه بر كنار نمود و سعيدبن العاص را به جايش نشانيد و همين كارها بود كه مردم را بر آن داشت تا به اعتراض برخيزند و در رويش بايستند.

زهرى مى گويد عثمان گروهى از سران صحابه را، كه عمار ياسر نيز در ميانشان بود، فراخوند و به ايشان گفت مطلبى از شما مى پرسم و مى

خواهم كه به من راست بگوييد. شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا قبول داريد كه رسول خدا(ص ) قريش را بر ديگر مردمان ترجيح مى داد و بنى هاشم را بر ديگر قريشان ؟ آنها سكوت اختيار كردند و چيزى نگفتند. پس عثمان گفت : اگر كليدى بهشت در اختيار من مى بود، بى گمان همه آنها را در دست بنى اميه مى نهادم تا همگى داخل آن شوند! (670)

در اينجا، جايى براى بازگو كردن نارواى فرماندهان و حكام بنى اميه در اواخر خلافت عثمان در مصر و شام و كوفه و بصره و مدينه - كه مورد اشاره مورخان است - وجود ندارد، و يا رفتار نابهنجار شخص عثمان و دارودسته اش با پاكان صحابه و تابعين ايشان . اما به اين همه ، ما تنها به ذكر پاره اى از آنچه عثمان و بستگانش در ميان اصحاب پيغمبر(ص ) بر سر غفارى آورده اند بسنده مى كنيم .

ابوذر در موسم حج در منى

از ابوكثير به نقل از پدرش آمده است كه گفت :

من در محل جمره وسطى به خدمت ابوذر رسيدم . در آنجا مردم گرد او را گرفته از وى سوال مى كردند و فتوا مى خواستند.

در اين هنگام مردى بالاى سر ابوذر ايستاد و گفت : مگر به تو فرمان نداده اند كه مسائل را پاسخ نگويى و فتوا ندهى ؟! ابوذر سربلند كرد و در او نگريست و گفت :

مگر تو جاسوس منى ؟ آنگاه به سخن خود چنين ادامه داد:

اگر شمشيرتان را اينجا (و اشاره به پشت گردن خود كرد) بگذاريد و من گمان ببرم كه پيش از افتادن سرم

، مجال بازگويى حتى يك كلمه را كه از پيغمبر(ص ) شنيده ام دارم ، بى گمان آن را بر زبان خواهم آورد. (671)

بخارى اين خبر را به طور كامل نياورده است . او مى نويسد: ابوذر گفت اگر شمشيرتان را اينجا (و اشاره به پشت گردنش كرد) بگذاريد و من گمان برم كه پيش از كشتنم مى توانم كلمه اى را كه از پيغمبر شنيده ام بگويم ، بى گمان خواهم گفت . (672)

ابن حجر در شرح اين مطلب در كتاب فتح البارى خود مى نويسد:

آن كس كه ابوذر را مورد خطاب قرار داد، مردى از قريش بود، و آن كس كه او را از دادن فتوا منع كرده بود عثمان بن عفان بوده است . (673) آن وقت در شرح قضيه مى نويسد: اينكه گفته است كلمه اى براى اين است كه مطلب زياد و كم را شامل مى شود، و منظورش اين است كه او در هر حال تبليغ خواهد كرد و دست از آن برنمى دارد، حتى اگر كشته شود.

ابن حجر سخن ابوذر را تفسير كرده است كه او آنچه را از رسول خدا(ص ) شنيده باشد به مردم خواهد رسانيد، حتى اگر يك كلمه باشد و از اين وظيفه هم دست بردار نيست ، حتى اگر جانش را بر سر اين كار بگذارد. در تذكره الحفاظ ذهبى آمده است : بر سرش جوانى قريشى حاضر شد و گفت آيا اميرالمومنين تو را فرمان نداده است كه فتوا ندهى ...؟ (674)

ابوذر در بيت الله الحرام

در مستدرك حاكم به سندش از حنش كنانى آمده است كه از ابوذر، در حالتى كه دست بر در كعبه

نهاده بود، شنيدم كه به مردم مى گفت :

اى مردم ! هر كس كه مرا مى شناسد، كه من همانم ، و آن كش كه مرا نمى شناسد، من ابوذرم ، و شنيدم كه پيغمبر خدا(ص ) مى فرمود: مثل اهل بيتى كسفينه نوح ، من ركبها نجا، و من تخلف عنها غرق . يعنى اهل بيت من كشتى نوح را مانند، كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت ، و هر كس كه از آن روى بگردانيد غرق و هلاك گردد. (675)

ابوذر در مسجد پيغمبر و جاهاى ديگر

يعقوبى بتفصيل خبر برخورد ابوذر را با هيئت حاكمه در تاريخش آورده است . وى مى گويد: (676)

به عثمان خبر رسيد كه ابوذر در مسجد پيغمبر(ص ) مى نشيند و مردم گردش را مى گيرد و آن وقت سخنانى مى گويد و بر او طعنه و زخم زبان مى زند. يا اينكه كنار در مسجد مى ايستد و مردم را مخاطب ساخته ميگويد: اى مردم ! هر كس كه مرا مى شناسد، كه شناخته است ، و آن كس كه مرا نمى شناسد، بداند كه من ابوذر غفاريم ، من جندب بن جناده ربذيم .

اى مردم ! خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد، نسلى كه از نسل ديگر پديد آمده بود و خداوند شنوا و داناست .

اين مردم ! محمد(ص ) برگزيده نوح و آل ابراهيم و سلاله اسماعيل است و خاندان هدايت كننده از محمد(ص ) مى باشند. او، شرف شريف ايشان است ، عترتى كه زيبنده فضل و برترى هستند و در ميان ما چون آسمان برافراشته و كعبه پرده

بركشيده و يا قبله مراد و يا مانند آفتاب درخشنده و يا ماه رونده و يا همتاى ستارگان رهنما و يا چون درخت زيتون در قرآن كه ميوه آن پراكنده شده و بركت آن به همگان رسيده است ، مى باشند.

محمد وارث علم آدم است و آنچه را كه پيامبران بدان برترى يافته اند، و على بن ابيطالب وصى محمد(ص ) است و وارث دانش او.

اى امتى كه پس از پيامبرش به حيرت و سرگردانى افتاده ايد! بدانيد كه اگر آن كس را كه خداوند پيش داشته ، مقدم مى داشتيد و آن كس را كه واپس نهاده به دنبال مى گذاشتيد و ولايت و وارثت را در خانواده پيغمبرتان مى نهاديد، بى گمان از روى سر و زير پايتان بهره مند مى شديد. خيرات و بركات از هر طرف بر شما روى مى آورد و دوستدار خداوند، بينوا نمى گرديد و بخشى از واجبات خدا از ميان نمى رفت ، و در اجراى حكم خداوند بين دو نفر اختلاف نمى افتاد. زيرا دانش راستين در نزد آنان مى باشد. اما چون كرديد آنچه را كه كرديد، پس بچشيد نتيجه زشتكاريهاى خودتان را كه به همين زودى ستمكاران دريابند كه به چه بازگشتگاهى باز خواهند گشت ! (677)

يعقوبى پس از آن در تاريخ خود مى نويسد:

عثمان خبر يافت كه ابوذر از او بد مى گويد و آنچه را كه او از سنتهاى پيغمبر خدا(ص ) و ياوران ابوبكر و عمر تغيير و تبديل داده است براى مردم باز مى گويد، اين بود كه او را به شام نزد معاويه تبعيد كرد!

ابوذر در شام هم بيكار

ننشست . او در مسجد مى نشست و آن سخنان را همچنان مى گفت و مردم هم در پيرامون او جمع شده به سخنانش گوش مى دادند تا آنجا كه شنوندگانش بسيار شده خلقى عظيم بر او گرد آمدند و...

به دنبال اين مطالب يعقوبى سخنانى دارد كه فشرده آن به شرح زير است :

معاويه طى نامه اى به عثمان نوشت كه تو با اعزام ابوذر به اينجا، شام را هم برخود تباه كرده اى ! عثمان در پاسخش نوشت كه ابوذر را بر تخته بند شتر، و بدون زيراندازى بنشان و به مدينه اش بازگردان !

و بدينسان ابوذر، در حالى كه گوشت رانهايش از فرط سايش با تخته بند جهاز شتر، در طول سفر دور و دراز از بين رفته بود، به مدينه بازگردانيده شد! آنگاه در همان برخورد اول با عثمان بين او و خليفه سخنانى ردوبدل شد كه در نتيجه عثمان برآشفت و فرمان تبعيدش را به ربذه صادر كرد!

بين وليد عقبه ، والى كوفه ، و ابن مسعود، صحابى پيغمبر (ص )، نيز نظير همين درگيرى صورت گرفته و عثمان وى را به مدينه احضار فرمود و در همان برخورد اول عثمان فرمان داد تا او را بسختى بر زمين كوبيدند كه به سبب آن از دنيا رفت .

عثمان با عمارياسر، صحابى رسول خدا(ص )، نيز نظير همين رفتار را كرد! (678)

فشرده اى از اخبار آشوب در اواخر حكومت عثمان

عثمان دست واليان خود، از بنى اميه ، را بر مسلمانان و خزانه اموال عمومى ايشان بازگذاشته بود. و اگر مردم از ستم فرماندارانش به جان آمده شكايت به او مى برند،

اعتنايى نمى كرد و به دادشان نمى رسيد. تا اينكه سرانجام بر او شوريدند و براى احقاق حق خويش قيام كردند.

در قيام و شورش عليه عثمان ، بنى تيم به اميد به خلافت نشانيدن طلحه ، و خانواده زبير نيز به خيال به حكومت رسانيدن زبير، با عثمان درافتاده به دشمنيش برخاسته بودند! به غير از اينها، و به غير از خاندان بنى اميه ، تقريبا همه انصار و ديگر اصحاب رسول خدا(ص ) براى اميرالمومنين (ص ) براى اميرالمومنين (ع ) تبليغ مى كردند.

سرانجام قيام كنندگان ، عثمان را، كه انصار و ديگران دست از ياريش كشيده بودند، از پاى درآوردند و دست بيعت به دست على (ع ) زده او را به خلافت برداشتند.

طلحه و زبير ناگزير تسليم راى اكثريت شده پيشاپيش ديگر صحابه رسول خدا(ص ) با امام بيعت نمودند.

اما زمانى كه امام (ع ) موجودى بيت المال را به طور مساوى بين مسلمانان قسمت فرمود، طبقه اى كه خود را برتر از ديگران مى پنداشت ، سخت بر آشفت و به اعتراض برخاست كه سردمدارى آنان را طلحه و زبير بر عهده داشتند!

ديرى نپاييد كه طلحه و زبير در مكه خود را به ام المومنين عايشه رسانيدند، بنى اميه نيز پيرامون ايشان را گرفته نواى خونخواهى عثمان را بهانه قيام و آشوب خود ساختند!

اين پيمان شكنان ، به بصره يورش بردند و آنجا را گشودند و از همان جا سپاهى گران به جنگ امام بسيج نمودند. امام نيز از مدينه به قصد سركوبى اين آشوب بيرون شد و در خارج از شهر بصره با سپاهيان ايشان روبروگرديد. عاقبت بين اين دو

گروه جنگ درگرفت كه به جنگ جمل معروف گرديد. گروهى از سپاهيان عايشه كشته شدند و بقيه هم تسليم گرديدند كه مورد عفو امام قرار گرفتند.

اين فشرده اخبار آشوب و قيام مردم در زمان حكومت عثمان و بيعتشان با اميرالمومنين (ع ) و جنگ جمل در بصره بود، كه ما اخبار و مصادر خبرى آنان را به طور مفصل در جلد دوم كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام آورده ايم .

مقايسه اى ميان اخبار ساختگى سيف و اخبار درست دوره آشوب

سيف آورده است كه يك نفر يهودى از اهالى صنعاء يمن به نام عبدالله بن سبا، كه مادرش كنيزكى سياه چرده بود و در زمان حكومت عثمان ظاهرا اسلام آورده بود، به گشت و گذار در شهرهاى بزرگ اسلامى ، چون مدينه ، شام ، كوفه ، بصره و مصر پرداخت و مردم را به رجعت و بازگشت پيغمبر بعد از وفاتش معتقد مى كرد، و اينكه على (ع ) وصى پيغمبر است و عثمان حق اين وصى را غصب كرده لازم است كه بر او شوريد و حق را از او گرفت و به صاحب اصليش بازگردانيد!

گروهى از پاكان و نيكان صحابه رسول خدا(ص )، مانند عمار ياسر، ابوذر غفارى ، حجر بن عدى و دهها تن ديگر همانند ايشان ، كه همه آنها را سبائيان مى نامند، سخنانش را باور كردند و رهبريش را پذيرفتند.

ابن سباى يهودى ، اينان را ياد داده بود تا مردم را به نام امر به معروف و نهى از منكر بخواند و نامه هايى داير بر خرده گيرى بر واليان و فرمانداران خود بنويسند و مردم را بر

آنها بشورانند و آنها نيز چنين كردند! و اينكه عمار ياسر، همان طور كه پيغمبر گفته بود، خرفت و ابله شده است ، و همچنين ابوذر غفارى !

در نتيجه سبائيان ، يعنى همان اصحاب و تابعين ايشان ، دستورهاى ابن سبا را انجام دادند و مردم را به مدينه كشانيدند و سرانجام عثمان را در خانه اش كشتند و با على (ع ) به خلافت بيعت كردند!

اما طلحه و زبير به عنوان خوانخواهى عثمان به بصره رفتند و على نيز در پى ايشان به همان جا روان گرديد. دو سپاه در بيرون شهر بصره به يكديگر رسيدند و باب مذاكره را گشودند و راه صلح را در پيش گرفتند و آن را بر جنگ و خونريزى ترجيح دادند. اما سبائيان ، كه آروزى خود را بر باد رفته مى ديدند، از پايان كار خود به وحشت افتادند. پس حيله اى انديشيده شبانه خود را در دو سپاه جا زدند و صبحگاهان از هر دو طرف تيراندازيهاى شديدى را آغاز نهادند و همين امر باعث شد كه دو سپاه به يكديگر آويزند و جنگ را شروع نمايند، بدون اينكه كسى از سران دو سپاه از نيرنگ سبائيان آگاه شده باشد، و سرانجام هم هيچكس ندانست جاى داشتند! و بالاخره سيف مى گويد جنگ جمل اين چنين شروع و به پيروزى امام منجر گرديد!

سيف اين اخبار را در ميان صدها روايت ساختگى خود و از زبان راويانى كه آفريده ، آورده است . از جمله راويانى كه در روايات گذشته او اساميشان آمده بود و ما نيز در همان جا به اخبار درست و صحيح آن

اشاره كرده ايم . و بر دانشمندان پرمايه و برجسته اين مانند طبرى ، ابن اثير، ابن كثير، ابن عساكر و ابن خلدون و ديگران نيز پوشيده نبوده است كه سيف بن عمر، به زندقه متهم بوده ، دانشمندان وى را دروغگو معرفى كرده اند و هيچيك او را موثق دانسته ، بلكه همگى سخنان او را غير قابل اعتنا دانسته اند. و ما هم اين مطلب را از بسيارى از ايشان در كتاب عبدالله بن سبا نقل كرده ايم .

و باز بر اين دانشمندان روايات صحيح آن اخبار پوشيده نبوده است ، بلكه مايل نبوده اند تا آنها را بياورند، و خودشان اين موضوع را بى هيچ ملاحظه اى گفته اند و اخبار درست را به اين بهانه كتمان كرده اند كه مردمان عامى را توانايى شنيدن آنها نمى باشد!

اى كاش اين دسته از دانشمندان در اين مورد تنها به كتمان كردن اخبار درست بسنده مى كردند، و همچنان كه اين روش را در بسيارى از اخبار ديگر به كار برده اند، اخبار دروغ را به جاى اخبار صحيح نقل نمى كردند، و اخبار ساختگى را با علم به دروغ و بى اساس بودن آنها ميان مردم منتشر نمى ساختند.

اين دانشمندان اطلاع كامل داشته اند كه آنچه را سيف بن عمر به عمار و ابوذر و ابن مسعود و حجر بن عدى و دهها صحابى و تابعى ديگر نسبت داد، همه دروغ و افتراست . و نيز مى دانسته اند كه اين سخن او، كه سران و معاريف صحابه از مردى يهودى پيروى كرده و او ايشان را به ايجاد فساد مسلمانان و آشوب

و فتنه ميان آنان فرمان داده تا به جان هم بيفتند و ندانسته هر امرى را انجام دهند، همه دروغ و افتراست !

اى مرگ بر مغزهاى متحجرى كه چنين خرافاتى را باور داشته باشند. آخر آنها چگونه پذيرفته اند كه عثمان خليفه از وجود اين يهودى ، البته بنا به گفته سيف ، در بر افروختن آتش چنان فتنه و آشوبى پاك بى خبر بوده است ؟!

چگونه عمار ياسر و ابوذر غفارى از اميرالمومنين (ع ) درباره ادعاى اين يهودى كه مى گويد او وصى پيغمبر است پرسشى نكرده اند؟!

و بالاخره چگونه از محمد بن ابى بكر، دست پرورده امام ، در ميزان درستى ادعاهاى آن يهودى حيله گر چيزى نپرسيده اند؟!

نمى دانم اينان چگونه اين دروغها را پذيرفته اند؟ و باور نمى كنم دانشمندان مذهب خلفا انگشت تصديق بر ساخته هاى سيف گذاشته باشند. هرگز! چه ، آنها دروغ بودن آنچه را كه وى ساخته و تهمتهايى كه زده است دانسته و مى دانند.

ولى از عامه مردم در شگفتم كه چگونه اين افسانه هاى خرافى را باور مى كنند. دانشمندانى كه دروغهاى سيف را منتشر مى كنند، مى دانند كه همه آن ها دروغ و افتراست ، ولى به اين سبب آنها را انتخاب كرده اند كه آن زنديق دروغهايش را زير پوشش دفاع از هيئت حاكمه وقت ، و در مواردى كه ايشان هدف تيرهاى انتقاد قرار گرفته اند پنهان داشته است ، همچون كارى كه در برابر عمل انتقاد برانگيز خالد بن وليد در كشتن مالك بن نويره صحابى و همبستر شدنش با زن مالك در همان شب انجام داده است !

و

يا مساله اتهامى كه بر مغيره بن شعبه در دوره زمامداريش در بصره بر او وارد شد، و يا خبر برداشتن حد شرابخوارگى از ابومحجن به وسيله سعدوقاص و يا خبر وليد بن عقبه و تازيانه خوردنش بر اثر ميخوارگى كه سيف به مداواى هر يك از اين اخبار، كه موجب انتقاد و سرشكستگى آنان و غير آنان از خلفا و فرمانداران و بستگانشان مى شده ، اقدام كرده و رياكارانه به چاره انديشى آنها پرداخته است .

در چنين حالى است كه سران و دانشمندان بلند آوازه مذهب خلفا اهميتى نمى دهند كه زير عنوان دفاع از اربابان زر و زور و رفع اتهامات از دامان هيئت حاكمه ، تهمتها و افتراهاى اين زنديق را بر پاكان صحابه و نيكان تهيدست ايشان ، امثال ابن مسعود و ابوذر و عمار انتشار دهند. زيرا براى آنها، مهم اين است كه آنچه موجب خرده گيرى و انتقاد بر خلفا و فرمانداران و بستگان و اطرافيان ايشان مى باشد از عامه مردم پوشيده بماند كه آن هم با نشر دروغها و ساخته هاى سيف ميسر است . چه ، هم اينها به مراد خود رسيده اند و هم سيف در پاسخ به نداى زندقه اش ، با پست و بى مقدار كردن پاكان و نيكان صحابه رسول خدا(ص )، و انتشار دروغها و اراجيف سست و بى ارزشش در تاريخ اسلام ، به آرزوى ديرينه اش رسيده است !

از اين سخن طبرى كه در علت كشته شدن عثمان مى نويسد ما از ذكر بيشتر علتهاى آن چشم پوشيده ايم ، زيرا علتهايى وجود داد كه چشم پوشيدن از

آنها را ايجاب مى نمايد، چنين برمى آيد كه علل و جهاتى كه وى را بر آن مى دارد تا اخبار صحيح را پوشيده دارد، همانا وجود اخبارى است كه موجب سرزنش و سرشكستگى هيئت حاكمه در ميان عامه مردم مى شده است ؛ همچنان كه پيش از اين همه از او نقل كرده ايم كه گفته است و آن چيزى است كه عامه مردم تاب شنيدن آن را ندارد!

كوتاه سخن اينكه در پرتو اين نوع كتمان و پرده پوشى ، حديث رسول خدا(ص ) و سيره آن حضرت و روش اهل بيت و اصحابش دستخوش تحريف ، و اخبار درست آنان به اخبار ساختگى و نادرست تبديل گرديد. كارى كه سيف در پاسخ به نداى زندقه اش انجام داده و دانشمندان نيز همين روايات ساختگى او را، با علم به اينكه يكسره دروغ است ، به جاى روايات صحيح و درست بر سر زبانها انداخته اند. چون در آنها موردى براى دفاع از هيئت حاكمه و بستگانشان از خلفا و فرمانداران و فرماندهان يافته اند!

اين نوع كتمان و پرده پوشى از ناحيه دانشمندان مذهب خلفا كم نيست .

فشرده اى از انواع كتمان در مذهب خلفا

ديديم كه دانشمندان مذهب خلفا در كتمان روايات و يا هر خبرى كه موجب سرزنش و انتقاد هيئت حاكمه صدر اسلام و فرمانداران و بستگانشان باشد، همراى هستند و دليلشان اين است كه آنها همگى اصحاب پيغمبر خدا(ص ) بوده ، روا نيست تا مطلبى گفته شود كه انتقاد و خرده گيرى از آنها را به دنبال داشته باشد! و اين در حالى است كه همين دانشمندان روايات دروغى را انتشار داده اند كه طعن

و هتك حرمت پاكان تهيدست و بينواى صحابه پيغمبر خدا(ص )، امثال عمار، ابوذر و ابن مسعود را در بر داشته است !

اينان در راه دفاع از هيئت حاكمه گاهى تمام خبر را از اصل كتمان كرده اند، و گاهى قسمتى از آن را كه موجب خرده گيرى و انتقاد از ايشان است حذف نموده ، باقى آن را كه انتقادى از ايشان به دنبال نداشته باشد آورده اند.

زمانى نيز آن قسمت از روايت و خبر را كه موجب خرده گيرى بر فرمانروايان بوده به كلمه اين گنگ و مبهم چنان تبديل كرده اند كه چيزى از مراد از مراد و منظور آن فهميده نمى شود.

گاهى نيز برخى از ايشان خبر روايت را به اشكال مختلف تحريف مى كنند، به طورى كه شكيباى بردبار را، مردى ستمگر نادان ، و برعكس ، ستمگر سركش خودخواه را مردى صبور و شكيبا نشان مى دهند و يا به عبارت ديگر، هر چيز را درست به عكس و نقيض آن تبديل مى كنند!

آنگاه ديگران در انتشار خبر كه تحريف شده و يا روايتى كه ساخته شده به تلاش و كوشش برمى خيزند تا آن را موجه و قابل اطمينان جلوه داده ، به جاى خبر و روايت درستى كه نقد خرده گيرى بر حكام و امرا را در پى دارد، در جوامع اسلامى انتشار دهند! و نيز نهايت سعى خود را به كار برده و احيانا با كمك و مساعدت همفكران خود به تضعيف روايتى كه موجب خرده گيرى بر هيئت حاكمه است و راوى آن و مولف كتابى كه آن يا خبر را آورده است برخاسته ،

با هزاران زخم زبان و تير تهمت و افترا، آنها را از اصالت و اعتبار مى اندازند.

و اگر به همه اينها دست نيابند، آن روايت و خبر را به نحوى تاويل و معنى مى كنند كه صلاح هيئت حاكمه در آن باشد. و از همين راه ، انتقاد و سرزنشى را كه متوجه سران قوم بوده است به مدح و آفرين بر ايشان تبديل مى كنند!

آنگاه به هر كس كه پيرو راه ايشان است ، متناسب با مقدارى كه در اين روش با آنان همراهى نموده ، احترام و حرمت مى گذارند. راوى روايتى را كه با ايشان هماهنگ باشد، مورد اطمينان معرفى كرده ، خبرش را در صحيح اعلام مى كنند، و تاليف مولفى را كه همسوى ايشان باشد، به اندازه همراهيش در راهى كه با هم هماهنگى داشته اند، مطمئن و درست معرفى كرده ، نام رواى و مولف را با همه تجليل و احترام بر زبان مى آورند و در شهرت و معروفيتش با تمام قوا مى كوشند!

به همين سبب است كه سيره ابن هشام در مذهب خلفا و پيروانشان به درستى و اطمينان شهرت يافته است . چه ، كتاب مزبور در همان راستا گام برمى دارد كه آنان بر آن اتفاق كرده و هماهنگ شده اند. و سيره ابن اسحاق

نيز به اين دليل مورد بى مهرى قرار گرفته و به دست فراموشى سپرده شده كه با روش پذيرفته شده آنها سازگارى ندارد. در صورتى كه ابن هشام سيره خود را از سيره ابن اسحاق گرفته ، منتهى با اين تفاوت كه بنا به گفته خودش آنچه را كه بازگوكردنش

موجب ناراحتى مردم مى شده از آن انداخته است !

و باز به همين مناسبت است كه تاريخ طبرى مطمئنترين منبع خبر و تاريخى اسلامى معروف شده ، از شهرت و اعتبارى ويژه برخوردار گرديده است ! و مولفش ، طبرى ، در مذهب خلفا امام المورخين لقب گرفته ، زيرا كه او در پيروى از همان روش ، همه روايات سيف را، كه از دروغ و ساختگى بودن همه آنها اطلاع كامل داشت و مى دانسته است كه تمامى آنها بر خلاف حقايق و رويدادهاى تاريخى است ، در اخبار عصر صحابه ، و يا بهتر بگوييم در اخبار زمان خلفاى نخستين ، به طور پراكنده آورده است ! و به دنبالش ، علما براى به چنگ آوردن آن چه را كه در تاريخ طبرى آمده است هجوم برده ، همه آنها را در مصادر اسلامى وارد كرده و اخبار صحيح را مورد بى مهرى و بى اعتنايى خود قرار داده اند، تا آنجا كه در مجتمعات اسلامى محكوم به نابودى گرديده اند!

و باز به همين جهت است كه بخارى در مذهب خلفا بر مسند امام المحدثين نشسته و صحيح او، درست ترين و صحيحترين كتابها پس از كتاب خدا معرفى شده و احاديث صحيحى كه در صحيح او با مسلم نيامده باشد، نامعتبر و غير قابل قبول معرفى شده اند!

منشا اختلاف در روايات مصادر اسلامى

اگر در بحثهاى گذشته اين كتاب ، و يا آنچه را كه در مباحث اجتهاد خلفا، در جلد دوم همين كتاب خواهد آمد، دقيق شويم ، منشا اختلاف را در روايات اسلامى در خواهيم يافت .

ما، در مورد به احاديثى

برخورد كرده يم كه به منظور هماهنگى با سياست هيئت حاكمه و مصلحت ايشان ، در برابر روايات درستى كه با سياست و مصلحت آنها هماهنگى نداشت ساخته شده اند! و از همين جا ميزان ثابتى براى شناخت حديث قوى از حديث ضعيف بر ما مكشوف گرديده است . به اين معنى كه حديث ضعيف از احاديث متعارض در صحيح بخارى ، مثلا در مورد گريستن بر ميت است و نهى آن را به پيغمبر نسبت مى دهند، هماهنگ باشد. و حديث قوى مخالف آن ، مانند حديث ام المومنين عايشه و ديگران است كه گريستن بر ميت را جايز دانسته ، آن را از سنت رسول خدا(ص ) مى دانند.

همچنين از دو حديث متعارض از احاديث ام المومنين عايشه ، كه در اين مورد سخن رفته كه چه كسى در آخرين ساعات حيات پيغمبر در كنار حضرتش بوده ، حديث ضعيف او حديثى است كه مى گويد: وصيت به على چه وقت صورت گرفته است كه من از آن بيخبرم ؟ پيغمبر در آغوش و روى سينه من درهم شكست و از دنيا رفت ! و حديث قوى از آن بانو، حديث ديگرى است كه از حضور اميرالمومنين (ع ) در آخرين ساعات حيات پيغمبر بر بالين و كنار آن حضرت سخن مى گويد. نخستين حديث او بر اساس خوشامد صاحبان قدرت و حكومت است ، و دومين آن بر خلاف مصلحت و سياست ايشان مى باشد. و اين همان ميزان ثابتى است براى شناخت حديث قوى از حديث ضعيف در احاديث سنت پيغمبر و سيره اصحاب و تابعين و حتى سيره پيامبران گذشته

، و نيز احكامى را كه خلفا، مطابق سليقه خويش اجتهاد كرده و فتوا داده اند و مانند اينها.

نتيجه مباحث گذشته

شخص پژوهشگر متتبع در مى يابد كه مذهب خلفا تنها ميزان ثابت براى شناخت حق از باطل ، مصلحت هيئت حاكمه است و بس ! به اين معنى كه هر روايت يا خبرى كه خرده گيرى و انتقاد از آنها را در پى داشته باشد، و يا موجب رسوايى و بد نامى ايشان گردد، ضعيف و نادرست و باطل است . و هر كتاب و يا راوى و يا مولفى كه چيزى از آن روايت كند، ضعيف و غير موثق و نامطمئن است ! و انواع زخم زبان و بدگويى متوجه او مى شود! و اگر حديث و خبرى آمده باشد كه نتوانند زبان به بدگوييش بگشايند و يا بر مولف آن خرده بگيرند، آن را طورى كه خود مى خواهند تاويل و معنى مى كنند!

از سوى ديگر، هر مولف يا راوى اى كه به ذكر مناقب و تعريف و خوشامدگويى از هيئت حاكمه برخاسته و آنچه را كه باعث انتقاد بر ايشان مى شود رها كند، ثقه و راستگوست !

و اگر گذشته از آن ، كسى در آنچه روايت مى كند و يا تاليف مى نمايد از هيئت حاكمه دفاع و جانبدارى نمايد، او را امين و ثقه و راستگوى واقعى معرفى كرده ، رواياتش را بر سر دست مى برند و در كتابهاى خود منتشر نموده ، آوازه اش را به گوش جهانيان مى رسانند!

از درگاهى به چنين وسعت و گشادگى ، سيف بن عمر زنديق ، به حكم زندقه اش ، هر چه

را خواسته است در سنت پيغمبر(ص ) و حديث و سيره آن حضرت وارد كرده است ! و به همين مناسبت هم بوده كه روايات ساختگيش به مدت سيزده قرن در پيش از هفتاد مصدر از مصادر اسلامى راه يافته است !

سيف ، از حديث و سيره ، هر چه را كه خود خواسته ، در سنت پيغمبر خدا(ص ) وارد كرده است كه ما آنها را در بخشهاى زير در كتابهاى يكصد و پنجاه صحابى ساختگى و رواه مختلقون مورد بحث و بررسى قرار داده ايم :

1- پيغامگزاران رسول خدا(ص ).

2- عمال و كارگزاران پيامبر خدا(ص ).

3- نمايندگانى كه به خدمت پيغمبر رسيده اند.

4- دست پروردگان رسول خدا(ص ).

پيش از اين هم گفتيم كه چگونه سيف حديث پيغمبر را درباره عمار تحريف كرده است .

درباره سيف بن عمر تميمى و همپالگيهايش ، مانند ابوالحسن البكرى ، نويسنده كتاب الانوار كه احاديث خرافه را در كتاب سيره النبى المختار و كتابهاى ديگرش آورده است ، و يا كعب الاحبار كه موجب شده تا اسرائيلياتش در مصادر اسلامى وارد شود، ما در سلسله تاليفات خود زير نام نقش ائمه در احياء دين ، اخبار و اهداف ايشان را مورد بحث و بررسى قرار داده ايم و موقعيت آنان در نزد ما چنان است كه گفتيم .

اما بخارى و صحيح او، و ابن هشام و سيره اش ، و طبرى و تاريخش ، و همانند اينان ، از علمان و دانشمندانى كه اسلوب و روش ايشان را مورد انتقاد و بررسى قرار داده ايم ، نزد ما از موقعيت ديگرى برخوردارند. چه ، آنها اگر چه در

پاره اى از موارد، روششان مورد انتقاد است ، با وجود اين در كتابهاى خود بسيارى از سنتهاى صحيح رسول خدا(ص ) را، از سيره و حديث ، كه مورد اعتماد ما نيز مى باشند، آورده اند، و ما نيز از ايشان همانها را روايت كرده و مى كنيم .

روش دانشمندان مذهب اهل بيت چنين است كه اگر از دانشمندى در كار علميش اشتباهى مشاهده كنند، بى هيچ ملاحظه اى آن را مورد انتقاد قرار خواهند داد، گرچه آن دانشمند مورد احترام و تعظيم ايشان بوده و به غير از آن مورد انتقاد، از دانش او بهره ها گرفته باشند. و اين ، به معناى عدم تقليد ايشان است از علما و دانشمندان ، البته به غير از موارد احكام فقهى و درايت حديث .

دانشمندان مذهب اهل بيت ، حديث ضعيف اصول كافى و صحيح بخارى را در كنار هم و بى هيچ ملاحظه اى رد مى كنند، و حديث صحيح را از هر كدام كه باشد مى پذيرند.

مجلسى بزرگ (م 1111 ق ) به هنگام نوشتن شرح بر كتاب اصول كافى تحت عنوان مراه العقول ، بر هزاران حديث ضعيفى كه در ابواب مختلف كافى آمده است انگشت نهاده ، در صورتى كه كتاب اصول كافى از مشهورترين از كتابهاى حديثى است كه در ميان پيروان مذهب اهل بيت وجود دارد. و اين امر در اين مذهب ، درست بر خلاف روشى است كه پيروان مذهب خلفا دارند. زيرا آنها صحيح بخارى را همسنگ كتاب خدا دانسته و بر اين باورند كه در آن حديث غير صحيح ديده نمى شود، بلكه بيشتر از اين

، عقيده دارند كه مطالبى كه از سنت رسول خدا(ص ) در صحيح بخارى و مسلم آمده است همه صحيح مى باشند، اگر چه در كتاب خدا هم نيامده باشند!

براى آنان بسى دشوار است كه زير بار درستى سنتى از رسول خدا(ص ) بروند كه در غير دو كتاب صحيح بخارى و مسلم آمده ، اگر چه در چهار كتاب ديگر كه آنها را به صحاح سته مى خوانند ثبت شده باشد، در صورتى كه در مذهب خلفا بيشتر حافظان حديث ، مردانى به غير از نويسندگان صحاح ششگانه مى باشند و خود كتابهايى جداگانه در حديث ، از صحاح و مسانيد و سنن و مصنفات و زوائد و غيره ، تاليف كرده اند:

1- صحيح ابن خزيمه (م 311 ق )

2- صحيح ابن حبان (م 345 ق ).

3- الصحاح الماثوره عن رسول الله (ص ) از حافظ ابى على بن السكن (م 353 ق ).

4- مسند طيالسى (م 254 ق ).

5- مسند احمد بن حنبل (م 231 ق ).

6- سنن بيهقى (م 485 ق ).

7- سنن ابى بكر شافعى (347 ق )

8- المعاجم الثلاثه از طبرانى (م 360 ق ).

9- المصنف عبدالرزاق صنعانى (م 211 ق ).

10- مصنف ابن ابى شيبه (م 235 ق ).

11- مجمع الزوائد هيثمى (م 807 ق ).

12- مستدرك حاكم (م 405 ق )، و دهها كتاب بزرگ ديگر در حديث و از محدثانى ديگر. و در سيره پيغمبر و صحابه و فتوح ، كتابهاى ديگرى تاليف شده است ، مانند:

1- الطبقات و التاريخ ، نوشته خليفه بن خياط (م 240 ق ).

2- فتوح البلدان و انساب الاشراف ، تاليف بلاذرى

(م 279 ق ).

3- التنبيه والاشراف و مروج الذهب ، نوشته مسعودى (م 345 ق ).

4- المغازى ، تاليف واقدى (م 207 ق ).

5- الطبقات ابن سعد (م 230 ق )، و دهها كتاب از مولفين بلند آوازه ديگر.

اكنون اين سوال مطرح است كه چرا همه توجه در حديث به صحاح ششگانه معطوف است ، به طورى كه ديگر منابع حديثى دستخوش بى اعتنايى گرديده اند؟! و در سيره و مغازى ، چرا سيره ابن هشام ، و در تاريخ ، به چه مناسبت تنها تاريخ طبرى مطرح است و به ديگر مصادر و منابع توجهى چندان نمى شود؟

خلاصه اينكه دانشمندان مذهب خلفا در كار علميشان در دو مورد درخور انتقادند:

1- آنها از سنت پيغمبر، از سيره و حديث و اخبار، آنچه را كه مخالف سياست هيئت حاكمه در طول مدت سيزده قرن بوده است كتمان كرده اند. خواه آنهايى كه به پيامبران گذشته اختصاص داشته ، خواه سيره خاتم پيامبران و اهل بيت و اصحاب آن حضرت . همچنين است عقايد اسلامى و تفسير قرآن . چه ، همان طور كه شاهد بوديم ، طبرى و ابن اثير در تفسير آيه وانذر عشيرتك الاقربين عبارت وصيى و خليفتى را كه درباره اميرالمومنين (ع ) در آن آمده با گذاشتن لفظ كذا و كذا به جاى آن كتمان كرده اند!

همچنين آنها نصوصى را كه بيانگر سنت پيغمبر خدا(ص ) بوده است ، از آن جهت كه خلاف اجتهاد خلفا بوده كتمان كرده اند كه - به خواست خدا- شرح آنها در مبحث مصادر تشريعى اسلامى در مذهب خلفا و در جلد دوم همين كتاب خواهد

آمد.

2- در چنين روزگارى كه مسلمانان در آستانه قيام همه جانبه اسلامى قرار گرفته اند، روا نيست كه همچنان بر تقليد از ائمه چهارگانه در فقه باقى بمانند، و يا در شناخت و تعيين صحت و ضعف حديث ، پيرو اصحاب صحاح ششگانه ، بويژه بخارى و مسلم ، باشند. و يا در احكام اسلامى از مواردى پيروى كنند كه خلفا بنا به مصلحتى در زمان خودشان ، در مقابل نصوص صريح سنت پيغمبر خدا(ص )، اجتهاد كرده و فتوا داده اند! بلكه بر عكس ، شايسته و بجاست تا به تحقيق در سنت راستين پيغمبر اسلام (ص ) برخيزند و آنچه را طى قرون متمادى بر اساس سياست خلفا از ديد و دسترس مسلمانان پنهان داشته شده است آشكار سازند، و سپس در راه اتحاد كلمه مسلمين و عمل به كتاب خدا و سنت پاك و درست پيامبرش بكوشند، كه در چنين صورتى همبستگى و اتحاد كلمه مسلمانان در پيرامون كتاب خدا و سنت راستين پيامبرش ، كه مورد اتفاق همگان باشد، امكان پذير خواهد بود.

و اين از لطف و نظر رحمت خداوند بر مسلمانان جهان دور نمى باشد.

بازگشت به بحث وصيت

چون نصوصى كه حق على (ع ) و امامان از فرزندان وى را در زمامدارى بعد از پيامبر خدا(ص ) مسلم مى داشت از مهمترين مواردى بود كه انتقاد و خرده گيرى را متوجه كسانى مى نمود كه به جاى ايشان به حكومت نشسته بودند، دانشمندان مذهب خلفا در كتمان آنها كمترين ترديدى به خود راه نداده ، با تمام قوا در كتمان آنها اقدام كردند! از مهمترين آن موارد، پرسش دانشمندان اهل كتاب

است پس از وفات پيغمبر درباره وصى آن حضرت و حرفهايى كه در اين مورد زده اند. و يا خبر آن دو راهبى كه على (ع ) را در مسير خود به سوى صفين ملاقات كردند، در حالى كه همانند آنها را دانشمندان مذهب اهل بيت در كتابهاى خود ثبت كرده اند. همچون خبر آن دو نفر يهودى كه در زمان خلافت ابوبكر به خدمت او رسيدند و از وصى پيغمبر(ص ) سراغ گرفتند و چون مردم به ابوبكر اشاره كردند، پرسشهايى نمودند، و زمانى كه پاسخ سوالهاى خود را نيافتند، مردم به دنبال على فرستاد و چون حاضر شد و پرسشهايشان را پاسخ گفت ، آن دو مسلمان و گفتند: تو وصى خاتم پيغمبرانى .

و يا داستان آمدن گروهى از پيروان اهل كتاب در زمان خلافت عمر در نزد وى ، كه بين ايشان و عمر و سپس على عليه السلام گفت و شنودهايى رد و بدل شد؛ همانند آنچه كه در زمان ابوبكر اتفاق افتاده بود.

و فراموش نكرده ايم كه كعب الاحبار از عمر پرسشهايى درباره حالات رسول خدا(ص ) مطرح كرد، و خليفه هم پاسخ آنها را به على (ع ) حواله داده بود.

امثال چنين مراجعاتى از سوى اهل كتاب و اسلام آوردنشان ، قرنها و قرنها ادامه داشته است . ابن كثير پس از نقل مطالب زير از تورات : خداوند ابراهيم را به ولادت اسماعيل مژده داد، و اينكه نسل او را برقرار خواهد داشت ، و از فرزندان او دوازده تن عظيم و بزرگوار به وجود خواهد آمد، از قول ابن تيميه مى نويسد:

اين دوازده نفر، همانهايى هستند كه

در حديث جابر بن سمره به آمدنشان مژده داده شده و تا آنها نيامده باشند، دنيا به آخر نخواهد رسيد.

آنگاه ابن كثير خود اظهار نظر كرده مى نويسد:

بسيارى از يهوديان كه مسلمانان شده اند، بر اين باور كه پيشوايان رافضيان همان دوازده تن بزرگوار مى باشند، سخت به اشتباه افتاده ، مذهب تشيع را برگزيده اند!

به نظر شما، اين اخبار فراوان كه از تشرف بسيارى از يهوديان به دين اسلام ، و گرايششان به مذهب رافضيان سخن مى گويند كدامها هستند؟ دانشمندان مذهب خلفا در برگزيدن اين سخن طبرى هيچ ترديدى به خود راه نداده اند كه گفته است : چنان سخنانى را مردم توانايى شنيدن ندارند. پس ، از اين روى است كه اخبار اهل كتاب را، همانهايى كه به اسلام گرويده و مذهب رافضيان را برگزيده اند، چه مجمل و چه مفصل ، از قلم انداخته و در كتابهاى خود نياورده اند.

تعداد اخبار و نصوص از قلم انداخته شده

اگر روايات ابن كثير را در تاريخش از حديث رسول خدا(ص ) درباره خوارج ، كه على (ع ) در نهروان با آنها جنگيده و حدود هفده صفحه از كتاب را به خود اختصاص داده است ، با روايات اندكى كه از پيغمبر به طور پراكنده درباره جنگ جمل و صفين و غيره در كتابها باقى مانده و گوياى حقانيت و برترى و فضيلت امام (ع ) مى باشند، كنار هم قرار داده مقايسه كنيم ، آن وقت به بزرگى زيانى كه از اين رهگذر در پنهان كردن غرض آلود احاديث رسول خدا(ص ) در ميان امت اسلام حاصل شده است پى مى بريم .

روايات خوارج را كه عليه امام (ع

) شوريده اند، از آن روى نگه داشته اند كه شورش ايشان پس از امام نيز عليه هيئت حاكمه ادامه داشته و انتشار اخبار و احاديث درباره آنها در صلاح و مصلحت هيئت حاكمه بوده ، و از اين جهت است كه آنها را در تمامى كتابهاى حديث آورده اند و تا به امروز سالم دست نخورده باقى مانده است !

از احاديث پيغمبر(ص ) كه انتشار آن برخلاف روش و سياست مذهب خلفا بوده و در پنهان داشتن آنها سخت كوشيده اند، احاديثى است كه درباره على (ع ) آمده و اينكه او وصى پيغمبر است ، و همين شيوه را در مقابله با شعر و نثر اصحابى كه در اين مورد سخن گفته اند به كار برده اند!

و ديديم كه عايشه ، ام المومنين ، در اصل منكر وصيت شد و ما هم خبر آن را مورد انتقاد و بررسى علمى قرار داديم . و نيز ديديم كه :

1- برخى از دانشمندان مذهب خلفا سخنى را كه لفظ وصيت در آن رفته است انداخته ، بدون اينكه به چنين حذفى اشاره اى نموده باشند. مانند كارى كه با قصيده نعمان بن عجلان انصارى كرده اند.

2- كسانى هم قسمتى از خبر را حذف كرده ، كلامى گنگ و نامفهوم به جاى آن گذارده اند، مانند كار طبرى و ابن كثير در تفسيرهايشان با لفظ وصى و جانشين من كه در حديث پيغمبر خدا(ص ) آمده است .

3- گروهى از ايشان هم لفظ وصى را از خبر انداخته ، خبر را نيز تحريف كرده اند. مانند كارى كه ابن كثير با خطبه امام حسين (ع )

كرده است !

4- گروهى نيز تمام خبرى را كه در آن از وصيت سخن رفته است اندوخته و به اين مطلب هم اشاره كرده اند. همان طور كه طبرى و ابن اثير و ابن كثير با نامه محمد بن ابى بكر كرده اند.

5- بعضى نيز تمام خبرى را كه ذكر وصيت در آن رفته است حذف كرده و به اين مطلب هم اشاره اى نكرده اند، مانند كارى كه ابن هشام در خبر دعوت پيغمبر خدا(ص ) از بنى هاشم كرده است . زيرا در سخن پيغمبر آمده است كه على ، وصى من و جانشين من در ميان شماست .

6- گروهى از ايشان نيز در مقام تاويل و معناى وصيت برآمده اند، همچنان كه طبرانى چنين تاويلى را در حديث پيغمبر(ص ) و ابن ابى الحديد در سخن اميرالمومنين على (ع ) به كار برده است .

7- جمعى از آنها نيز از آن غفلت كرده آن را در يكى از كتابهاى خود آورده ، ولى بعدا همان لفظ را در كتاب ديگرشان با كلامى گنگ و مبهم آورده اند. چنين روشى را طبرى در كتاب تاريخ و تفسير كرده است !

8- و بالاخره ، برخى از ايشان به مساله وصيت در چاپ اول كتاب خود تصريح كرده ، اما در چاپ دوم همان كتاب ، آن را بكلى حذف و از قلم انداخته اند!

چنين عملى را محم حسنين هيكل در كتاب حياه محمد مرتكب شده است !

نصوص باقيمانده درباره زمامدارى اهل بيت
اشاره

ما در صدد بوديم تا نصوصى را كه از رسول خدا(ص ) در حق زمامدارى ائمه اهل بيت آمده است بياوريم ، ولى براى هموار كردن چنين

راهى ناگزير بوديم كه پيشاپيش مباحثى را در مساله كتمان و تحريف بياوريم تا معلوم شود كه نصوص وارده در اين زمينه و درباره اهل بيت ، از آن روى كه در طول قرون با سياست خلفا، كه بر اريكه قدرت و حكومت تكيه زده بودند مخالفت شديد داشته ، دستخوش انواع كتمان و تحريف شده اند! و از آن همه در مذهب خلفا بجز مقدارى بس اندك ، كه آن هم بر اثر غفلت دانشمندان ايشان در كتابهايشان راه يافته و خداى تعالى ما را به دستيابى آنها موفق داشته ، چيزى باقى نمانده است ! اينك ، به خواست خدا، علاوه بر نصوصى كه گذشت ، نصوص باقيمانده را در زير مى آوريم .

تعيين وصى با الفاظ مختلف

در بخش مصطلحات ، در تعريف وصى و وصيت گفتيم كه تعيين وصى گاهى با به كار بردن لفظ وصيت و مشتقات آن صورت مى گيرد؛ مثلا وصيت كننده به وصى خود مى گويد: پس از خود، تو را به انجام فلان موضوع وصيت مى كنم ، و گاهى هم لفظى به كار مى برند كه همان معناى وصيت را بدهد. مانند: از تو مى خواهم كه فلان كار را انجام دهى . و براى آگاه ساختن ديگران از وصيت نيز فلان كار را به او واگذار كرده ام . اين الفاظ و همانند آنها، همگى گوياى اين مطلبند كه گوينده اين عبارات ، شخص ديگرى را براى انجام كار مورد نظرش ، وصى خود قرار داده تا پس از وى نسبت به آن اقدام كند.

پيغمبر اسلام نيز در مورد تعيين وصى بعد از خودش همين كار را كرده

و از الفاظى كه حضرتش درباره پسر عموى خود در امر وصايت بر زبان آورده صراحت دارد كه آن حضرت پسر عمويش را وصى و ياور خود برگزيده است . توجه كنيد:

وزير و ياور رسول خدا(ص )

الف . مقام وزارت على (ع ) در قرآن كريم ، در توضيحاتى كه رسول خدا(ص ) در سنت شريفش داده ، آمده است . و اين سخن پيغمبر اشاره صريح است به همان آيه كه به على مى فرمايد:

اما ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى ، الا انه لانبى بعدى ؟ يعنى آيا نمى خواهى مرا به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه پس از من پيغمبر نخواهد بود؟

خداوند در قرآن كريم منزلت هارون را در نزد موسى در داستان ايشان بيان داشته ، آنجا كه از زبان مى فرمايد:

واجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى . يعنى برادرم هارون را از خانواده من ، وزير و ياور من قرار ده و پشتم را به او محكم گردان (طه / 29 - 31).

و يا آنجا كه مى فرمايد: ولقد اتينا موسى الكتاب و جعلنا معه اخاه هارون وزيرا. يعنى ما به موسى كتاب تورات را ارزانى داشتيم ، و برادرش هارون را يار او قرار داديم (فرقان / 35).

ب : چه وقت پيغمبر(ص ) على را به وزارت برگزيد؟

در آن روز كه رسول خدا(ص ) بنى عبدالمطلب را فراخواند و طى سخنانى به ايشان فرمود: كداميك از شما مرا در اين مهم يارى مى دهد...، كه در ميان آن همه مردان تنها على (ع ) به حضرتش پاسخ مثبت داد، از همان

روز پيغمبر(ص ) على را در كار تبليغ رسالت خويش به يارى و كمك گرفته است .

اسماء بنت عميس روايت كرده است كه خودم شنيدم رسول خدا(ص ) مى فرمود: بارخدايا! از خانواده ام ، يكى را يار و پشتيبان من قرار ده .

و حضرتش طى دعايى از خداوند چنين خواست :

خداوندا! من همان را مى گويم كه برادرم موسى گفته است .

بار خدايا! از خانواده ام ، برادرم على را وزير و ياور من قرار ده و پشتم را به او محكم گردان . (679)

و در تفسير آيه واجعل لى وزيرا من اهلى در تفسير چنين آمده است :

چون اين آيه نازل شد، رسول خدا(ص ) نيز از پروردگارش چنين خواست : بار خدايا! پشتم را به برادرم على نيرومند گردان ، و خداوند هم تقاضاى پيامبرش را برآورده گردانيد.

ابن عمر نيز از رسول خدا(ص ) آورده كه آن حضرت به على (ع ) فرموده است : تو برادر و پشتيبان منى ، تو دينم را ادا مى كنى و پيمانم را به انجام مى رسانى ... (680)

و رسول خدا(ص ) با اين بيانيش به امام كه تو مرا به منزله هارون براى موسى هستى ، با اين تفاوت كه پس از من پيغمبرى نخواهد بود، تمام آنچه را كه هارون در برابر موسى داشت (به غير از پيامبرى ) براى على (ع ) ثابت و محقق دانسته ، كه پيشاپيش آنها سمت وزارت هارون است براى موسى .

در نهج البلاغه آمده است كه پيغمبر خدا(ص ) به على (ع ) فرموده است كه : على ، وزير و ياور و داماد پيغمبر است

...

و از اين سخن پيغمبر به پسر عمويش على كه تو برادر و ياور منى ، كارهايم را به سامان مى رسانى و پيمانم را انجام مى دهى ، كاملا معلوم شود كه آن حضرت على را به عنوان وصى بعد از خود تعيين كرده است ، و همين موضوع هم در كلام آن حضرت به وى كه تو خليفه و جانشين من هستى ، صدق مى كند. توجه كنيد:

خليفه و جانشين پيغمبر(ص )

ما در آنجا كه از جانشينان رسول خدا(ص ) به مدينه در جنگهايش سخن مى گفتيم ، از كتاب صحيح بخارى در مورد غزوه تبوك چنين نقل كرديم :

هنگامى كه رسول خدا(ص ) به قصد جنگ تبوك از مدينه بيرون مى شد، على را به جانشينى خود در مدينه بر جاى گذاشت . على به حضرتش گفت : مرا در ميان زنان و كودكان بر جاى مى گذارى ؟! رسول خدا(ص ) در پاسخش فرمود: آيا دوست ندارى كه تو، مرا به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه پس از من پيغمبرى نخواهد بود؟

خداوند در قرآن كريم در مورد هارون مى فرمايد:

و موسى به برادرش هارون گفت تو جانشين من در ميان امتم باش ، و كارهايشان را اصلاح كن (اعراف / 142).

و در يكى از دو روايت احمد بن حنبل در مسندش در خبر دعوت پيامبر از بنى عبدالمطلب ، ضمن سخن پيغمبر(ص ) به على (ع )، لفظ خليفتى (جانشين من ) آمده است . (681)

تا اينجا و در اين مختصر، در حد امكان توانستيم درباره مساله وصى و وزير و خليفه سخن گفته باشيم . اينك به بقيه

نصوصى مى پردازيم كه با همه كتمان و پرده پوشى در كتابهاى مذهب خلفا هنوز باقى مانده اند. از آن جمله فرمايش آن حضرت است به پسر عمويش كه او، ولى امر مسلمانان بعد از وى مى باشد. توجه كنيد:

فرمانرواى مسلمانان بعد از پيغمبر(ص )

رسول خدا(ص )، صريح و واضح و در جاهاى مختلف فرموده است : على ، ولى امر و فرمانرواى مسلمانان است . از آن جمله احاديث زير مى باشند:

حديث شكايت

در مسند احمد و خصائص نسائى و مستدرك حاكم و ديگران چنين آمده (و ما سخن مسند احمد را آورده ايم ) كه بريده گفت :

رسول خدا(ص ) دو گروه را مامور يمن كرد: گروهى را به سرپرستى على بن ابيطالب ، و گروهى را نيز به فرماندهى خالد بن وليد. سپس فرمود اگر به هم رسيديد، فرماندهى كل با على باشد، وگرنه هر كدام بر سپاه خود فرمانده باشيد... تا آنجا كه مى گويد: ما با بنى زيد از ساكنان يمن درگير شده به زد و خورد پرداختيم ، تا اينكه بر مشركان پيروز شديم و جنگجويان را از پاى درآورديم و زنان و كودكانشان را به اسارت برديم . در آن ميان ، على يكى از زنان اسير را براى خود برگزيد. و خالد بن وليد هم مراتب را طى نامه اى به وسيله من به پيغمبر(ص ) گزارش داد!

چون به خدمت پيغمبر(ص ) رسيدم و نامه را تقديم داشتم ، آن را براى حضرتش قرائت كردند و آثار خشم و غضب را در سيماى مباركش مشاهده نمودم . پس شتابان گفتم : اى رسول خدا(ص )! اينجا، به جاى پناه بردن به خداست

، تو مرا به همراهى مردى فرستادى و فرمان دادى كه فرمانبردار او باشم . من هم به دستورت عمل كرده فرمان او را انجام داده ام . رسول خدا(ص ) فرمود:

از على به زشتى ياد مكنيد كه او از من است و من از اويم ، و او پس از من ولى امر و فرمانرواى بر شماست . او از من است و من از اويم ، و او پس از من ولى امر و فرمانرواى بر شماست . (682)

و در روايتى ديگر آمده است كه بريده گفت به حضرتش گفتم :

اى رسول خدا! تو را به حق صحبت و همدميت سوگند مى دهم كه دستت را دراز كن و بار ديگر تو بر اساس اسلامى نو با من بيعت نما. و از اصرار و خواهش خود دست برنداشتم تا اينكه دو مرتبه با حضرتش به نام اسلام بيعت كردم . (683)

همچنين در مسند احمد و مسند طيالسى و صحيح ترمذى و ديگر منابع از قول عمران بن حصين آمده است : (684)

در همين جنگ چهار نفر از اصحاب رسول خدا(ص ) با هم قرار

گذاشتند كه چون به خدمت پيغمبر رسيدند، از على به حضرتش شكايت كنند!

هنگامى كه اين چهار نفر به خدمت پيغمبر(ص ) رسيدند، يكى از ايشان برخاست و گفت : اى رسول خدا! توجه نمى فرماييد كه على بن ابى طالب چنين و چنان كرده است ؟!

پيامبر از وى روى برگردانيد.

دومى و سومى ، و بالاخره چهارمى از جاى برخاست و هر كدام سخن اولى را تكرار كردند و در هر نوبت هم پيغمبر خدا(ص ) از شاكى روى برگردانيد. در

آخر، رسول خدا(ص )، در حالى كه آثار خشم از چهره اش نمايان بود، روى به آنها كرد و فرمود:

از على چه مى خواهيد، از على چه مى خواهيد، از على چه مى خواهيد؟! على از من است و من از على هستم ، على از من است و من از على هستم . و او بعد از من بر هر مومنى ولايت و فرمانروايى دارد. (685)

دومين شكايت

در اسد الغابه و مجمع الزوائد و ديگر مصادر معتبر از قول وهب بن حمزه آمده است (و ما از اسد الغابه نقل مى كنيم ) كه او گفت :

در مصاحبت على - رض - از مدينه به مكه مى رفتم . در طول سفر از او نسبت به من رفتارى سرزد كه آن را خوش نداشتم . به او گفتم : اگر به خدمت پيغمبر رسيدم كه از تو شكايت خواهم برد! وقتى كه مدينه بازگشتيم و به خدمت پيغمبر(ص ) رسيديم ، به حضرتش گفتم : من از على چنين و چنان ديده ام .

رسول خدا(ص ) فرمود: چنين مگو، كه او بعد از من بر همه شما ولايت و فرمانروايى خواهد داشت . (686)

اين شكايتها در چه وقت صورت گرفته اند؟ نويسندگان تواريخ و سير، دو نوبت مسافرت به يمن امام (ع ) را ثبت كرده اند. در صورتى كه به نظر ما، امام (ع ) سه نوبت به يمن مسافرت كرده است ، كه آن ها را باخواست خدا در بخش اجتهاد خواهيم آورد.

ولى در هر صورت مسلم است كه آخرين آنها در سال دهم از هجرت و در حجه الوداع و پيش از

روز ترويه ، يعنى هشتم ذى حجه ، اتفاق افتاده كه امام (ع ) در مكه به رسول خدا(ص ) پيوسته و اين يكى از مسافرتهاى او به يمن بوده است .

اگر طرح شكايت از امام (ع ) در محضر رسول خدا(ص ) دوبار صورت گرفته باشد، بايد يكى از آنها در مدينه و پيش از سال دهم ، و ديگرى در مكه و در سال دهم ، و بعد از پيوستن همراهان امام به رسول خدا(ص )، و پيش از روز تروريه مطرح شده باشد، كه آنها قبل از مراسم حج به مكه رسيده باشند.

همين امر، برخى از دانشمندان را بر آن داشته تا چنين پندارند كه داستان غدير خم به منظور مقابله با همين شكايات صورت گرفته است ! در صورتى كه داستان غدير پس از انجام مناسك حج و در جحفه و در برابر گروهى انبوه از مسلمانان اتفاق افتاده و حال آنكه پاسخ پيامبر خدا(ص ) در مكه ، و مخصوصا با شكايت كنندگان از امام ، در همان مجلس ، و بلافاصله پس از طرح شكايتشان صورت گرفته است .

اما شكايت دوم ، حديث خود را صراحت دارد كه طرح آن پس از ورود شخص شاكى و امام (ع ) به مدينه بوده است .

نصوصى ديگر كه تاريخشان مشخص نيست .

نصوص ديگرى وجود دارند كه زمان آنها مشخص نيست . از آن جمله حديثى است از ابن عباس كه مى گويد: رسول خدا(ص ) به على فرمود: انت ولى كل مومن بعدى . (687) يعنى تو پس از من بر هر مومنى ولايت و سرپرستى دارى . و يا اينكه

از شخص على (ع ) آورده اند كه رسول خدا(ص ) به او فرموده است : تو پس از من فرمانرواى مومنانى . (688)

گردهمايى تاريخى براى نصب على(ع) به مقام ولايتهدى و پاسدارى از اسلام وزمامدارى بر مسلمانان
غدير خم

رسول خدا(ص ) گردهمايى عظيمى را به خاطر تعيين وليعهد و پاسدارى از اسلام و زمامدارى بر مسلمانان بعد از خود ترتيب داد. حاكم حسكانى (689) در اين مورد مى نويسد:

خداوند، محمد را فرمان داد تا على را به جانشينى خود و حكومت بر مردم برگزيند و آنها را از مقام ولايت او باخبر سازد، اما رسول خدا(ص ) از آن بيم داشت كه نكند اين كار او را به حساب علاقمندى او به پسر عمويش بگذارند و زبان به خرده گيرى و انتقاد بگشايند. تا اينكه خداوند اين آيه را فرستاد: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس . يعنى اى پيامبر! آن چه را كه از سوى خدايت به تو فرمان داده شده به مردم برسان ، كه اگر چنين نكنى ، رسالت او را به جاى نياورده باشى ، و خداوند تو را از (شر) مردمان در امان خواهد داشت .

پس از دريافت چنين فرمانى ، رسول خدا(ص ) ولايت و فرمانروايى على (ع ) را در روز غدير خم به مردم ابلاغ فرمود.

حاكم حسكانى از زياد بن منذر نيز آورده است كه گفته :

روزى خدمت ابوجعفر، محمد بن على ، امام باقر(ع )، نشسته بودم و آن حضرت براى مردم سخن مى گفت . در اين ميان مردم به نام عثمان اعشى از اهالى بصره كه از حسن بصرى روايت مى كرد

از ميان مردم برخاست و گفت :

اى فرزند رسول خدا! خدايم فداى تو كناد، حسن به ما گفته است كه آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك ... درباره مردى نازل شده ، ولى او به ما نگفته است كه آن مرد چه كسى است ؟! امام در پاسخ او فرمود: اگر حسن مى خواست او را معرفى كند، اين كار را مى كرد. اما او از ترسش در مقام معرفى او برنيامده است ! جبرئيل بر رسول خدا(ص ) فرود آمد و... تا آن جا كه فرمود:

خداوند تو را فرمان مى دهد تا مردم را با ولى امر و فرمانروايشان آشنا گردانى ، همان گونه كه آنها را با نماز و روزه و زكات و حج آشنا ساخته اى تا حجت بر آنان تمام شود. رسول خدا(ص ) گفت : خداوند! امت من هنوز هواى دوره جاهليت را در سر دارند و ريشه فخرفروشى و همچشمى و رقابت در ميانشان خشك نشده و در ميان آنان كسى نيست كه از همين ولى و فرمانروا خواهان انتقام نباشد. من (از تكذيبشان ) مى ترسم . آنگاه خداوند اين آيه را نازل فرمود:

يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس .

چون خداوند از سويى پيامبرش را تهديد كرد، و از سوى ديگر حفظ و نگهدارى آن حضرت را تضمين فرمود، پيامبر برخاست و دست على را بگرفت و... تا آخر حديث . (690)

حاكم حسكانى در داستان معراج از قول ابن عباس مى نويسد:

خداى تعالى در شب معراج ، ضمن سخنانى به پيغمبرش

فرمود: من هيچ پيامبرى را به رسالت برنينگيخته ام ، مگر اينكه براى او وزير و ياور تعيين كرده ام . اينك تو رسول خدايى ، و على وزير و ياور تو مى باشد.

ابن عباس در دنباله اين حديث مى گويد:

رسول خدا(ص ) چون از معراج بازگشت ، خوش نداشت تا چيزى در اين مورد با مردم در ميان بگذارد. زيرا كه مردم تازه دوره جاهليت را پشت سرنهاده بودند... اين موضوع را همچنان رسول خدا(ص ) به تعويق مى انداخت ، تا اينكه در روز هيجدهم ماه ذى حجه اين آيه بر او نازل شد كه اى پيامبر! آنچه را كه خدايت فرمان داده است به مردم برسان كه اگر... تا اينكه پيغمبر در ميان مردم برخاست و فرمود:

اى مردم ! خداوند مرا مامور فرموده تا مطلبى را به شما برسانم . ولى بر من سخت مى آمد كه مبادا مرا در انجام رسالت الهى متهم و تكذيب كنيد. اين بود كه خداوند مرا طى آيه اى كه بر من فرستاد از اين مسامحه مورد عتاب قرار داد و تهديد فرمود... (691)

حاكم حسكانى و ابن عساكر از قول ابوهريره آورده اند كه گفت :

خداى عزوجل اين آيه را فرستاده است : يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك - فى على بن ابيطالب - و ان لم تفعل فما بلغت رسالته ... (692) البته منظور ابوهريره اين بوده كه برساند مقصود از تبليغ ، تبليغ مطلبى است كه درباره على (ع ) آمده است .

حسكانى از قول عبدالله بن ابى اوفا نيز آورده است كه گفت شنيدم رسول خدا(ص ) در روز غدير خم

اين آيه را تلاوت مى فرمود: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك ... آنگاه دستها را بالا برد كه سفيدى زير بغلش نمايان گرديد. سپس فرمود:

اى مردم ! آگاه باشيد هر كس كه من مولى و سرور هستم ، على ، مولى و سرور خواهد بود. (693)

واحدى در كتاب اسباب النزول و سيوطى در كتاب الدر المنثور از ابوسعيد خدرى آورده اند كه گفت : آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك ... درباره على بن ابيطالب نازل شده است . (694)

و در تفسسير سيوطى از ابن مسعود روايت شده كه ما در زمان رسول خدا(ص ) اين آيه را اين طور مى خوانديم : يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك - ان عليا مولى المومنين - و ان لم تفعل فما... (695) البته منظور ابن مسعود اين بوده كه ايشان آيه مزبور را در زمان پيغمبر به هنگام تفسير چنين مى خوانده اند.

اما شرح و تفصيل اين آيه كه در غدير خم بر پيغمبر(ص ) نازل شده به قرار زير است .

داستان غدير خم

در روز هيجدهم ذى حجه الحرام (696) سال دهم هجرت و به هنگام بازگشت پيغمبر(ص ) از حجه الوداع (697) در محل غدير خم ، منزلگاهى به نام جحفه (698) كه محل جداشدن راههاى مدينه و مصر و شام (699) از يكديگر بود، اين آيه بر رسول خدا(ص ) نازل گرديد:

يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس .

پس از نزول اين آيه ، رسول خدا(ص ) به كاروانيان دستور توقف داد و مقرر فرمود تا همان

جا فرود آمده ، پيش رفتگان را فراخوانند تا واپس ماندگان نيز از راه برسند و به ايشان بپيوندند. (700)

آنگاه اصحابش را از سايه گرفتن در پناه درختهاى خار، كه در آن بيابان روييده بود، نهى فرمود تا متفرق نشوند و مقرر داشت تا پاى درختان را از خس و خاشاك رفته و پاك گردانند (701) و سپس مردم را براى اداى نماز جماعت فراخونند. (702)

اصحاب آن حضرت با انداختن پارچه هايى بر سر شاخ و برگ درخت خار، سايبانى براى آن حضرت فراهم كردند (703) و آن حضرت نماز ظهر را در آن گرماى طاقتفرسا (704) با آن جمعيت بجاى آورد. سپس به خطبه برخاست و خداى را حمد و سپاس گفت و مردم را پند و موعظه بسيار كرد و آنگاه فرمود:

نزديك است كه مرا بخوانند و من هم اجابت كنم (كنايه از اينكه اجلم فرارسيده است ) و من و شما هر دو در پيشگاه خداوند مسؤ وليم . در آن روز شما خداى را چه جواب خواهيد داد؟ مردم بانگ برآوردند كه :

ما گواهى مى دهيم كه تو به نيكوترين وجهى رسالت به جاى آورده اى ، و ما را راهنمايى فرموده اى و خدايت پاداش خير دهاد. آنگاه پيغمبر(ص ) پرسيد: آيا به يكتاى خدا و رسالت من گواهى نمى دهيد؟! آيا گواهى نمى دهيد كه بهشت و جهنم راست است و وجود دارند؟ مردم بانگ برآوردند: آرى ، به همه اينها گواهى مى دهيم . پيغمبر فرمود: بارخدايا گواه باش . آنگاه پرسيد: آيا صدايم را مى شنويد؟ جواب دادند: آرى ، پس فرمود: اى مردم ! من پيشاپيش

شما مى روم ، و شما در كنار حوض كوثر بر من وارد مى شويد، حوضى كه پهناى آن به اندازه فاصله بصرى تا صنعاء (705) مى باشد، و به ستارگان آسمان بر گرداگرد آن جامهاى نقره نهاده و من در آن هنگام از دو چيز گرانبها كه در ميان شما به امانت بر جاى نهاده ام خواهم پرسيد. پس دقت كنيد كه پس از من با آن دو چگونه رفتار خواهيد كرد!

در اينجا يكى از ميان جمعيت بانگ برآورد كه : اى رسول خدا! آن دو چيز گرانبها كدامها هستند؟ رسول خدا(ص ) فرمود:

يكى كتاب خداست كه از طرفى در دست خداست و از سوى ديگر در دست شما، آن را نيكو نگه داريد و دستوراتش را به كار بنديد و آن را به چيزى عوض نكنيد كه گمراه خواهيد شد. و ديگرى ، عترت و اهل بيت من مى باشند و خداى لطيف مرا آگاه كرده كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.

من اين را از خدا خواسته ام . پس بر آن دو پيشى نگيريد كه به هلاكت و گمراهى مى افتيد، و از ايشان واپس نمانيد كه هلاك مى شويد. چيزى به آنها نياموزيد كه آنها از شما آگاهترند. آنگاه فرمود: (706)

آيا مى دانيد كه من از همه مومنان بر خودشان سزاوارتر و مقدمتر مى باشم ؟ مردم بانگ برآوردند:

آرى ! اى رسول خدا! (707) حضرت باز پرسيد:

آيا مى دانيد - يا گواهى مى دهيد - كه من بر هر فرد مومنى از خود او مقدمتر و اولى هستم ؟ مردم

فرياد برآوردند: آرى اى رسول خدا. (708)

پس پيغمبر خدا(ص ) دست على (ع ) را گرفت و بلند كرد، به طورى كه سفيدى زير بغل هر دو نمايان شد، (709) آنگاه فرمود:

اى مردم ! خداوند مولى و سرور من است ، و من مولى و سرور شما هستم . (710) پس هر كس را كه من مولاى او مى باشم ، اين على مولاى او خواهد بود. (711). پس دست به دعا برداشت و گفت : بار خدايا! دوستدار او را دوست بدار، و دشمنش را دشمن شمار. (712) يارى كننده او را يارى كن ، و خوار كننده او را خوار گردان . (713) دوست بدار هر كس كه او را دوست بدارد، و خشم گير بر آن كس كه بر او خشم گيرد. (714) و در پايان فرمود: خدايا گواه باش . (715) راوى مى گويد: هنوز اين دو نفر از هم جدا نشده بودند كه اين آيه بر پيغمبر(ص ) نازل شد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا. يعنى امروز بر شما دينتان را كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و دين اسلام را برايتان پسنديدم .

آنگاه رسول خدا فرمود: الله اكبر بر اكمال دين و اتمام نعمت و خشنودى خداوند به رسالت من و ولايت على . (716)

يعقوبى در تاريخ خود، آنجا كه درباره آيات نازل شده در مدينه سخن مى گويد، مى نويسد: آخرين آيه اى كه بر رسول خدا(ص ) نازل شد، آيه اليوم اكملت لكم دينكم بود و اين روايت صحيح است و نزول آن در روزى بود

كه رسول خدا(ص ) آشكارا ولايت و زمامدارى على بن ابيطالب - صلوات الله عليه - را در غدير خم به گوش همگان رسانيد. (717)

پس از انجام اين مراسم عمر بن الخطاب على (ع ) را ديد و به او گفت : اى پسر ابوطالب ! اين موهبت بزرگ بر تو باد كه صبح را به شام آوردى ، در حالى كه مولى و سرور همه مومنان گرديده اى . (718)

در روايت ديگر آمده است كه : عمر بن خطاب به على (ع ) گفت : بخ بخ لك يا ابن ابى طالب . يعنى خوشا به حالت اى پسر ابوطالب . (719) بنا به روايت ديگر گفته است : گوارايت باد اى پسر ابوطالب كه صبح شام كردى در حالى كه سرور همه مومنان شده اى . (720)

تاجى كه رسول خدا(ص ) بر سر امام نهاد

رسول خدا(ص ) را عمامه اى بود سياه رنگ (721) به نام سحاب كه آن را در روزهاى مخصوصى ، (722) چون فتح مكه ، به سر مى بست . پيامبر خدا(ص ) همان عمامه را در روز غدير خم به سر على (ع ) بست . (723) از عبد الاعلى بن عدى البهرانى روايت شده كه گفت رسول خدا(ص ) در غدير خم على را پيش خواند و به دست خود عمامه اى را سرش بست و دنباله آن را به پشت سرش رها نمود. (724)

و از شخص اميرالمومنين على (ع ) آمده است كه فرمود:

در روز غدير خم ، رسول خدا(ص ) عمامه سياهى بر سرم بست ، و دنباله آن را روى دوشم رها نمود. (725)

در مسند طيالسى و سنن بيهقى ، سخن

اميرالمومنين (ع ) چنين آمده است :

در روز غدير خم رسول خدا(ص ) عمامه اى بر سرم بست و دنباله آن را به پشت سرم رها كرد. آنگاه فرمود:

خداى عزوجل در جنگ بدر و حنين مرا به فرشتگانى ، كه اين چنين عمامه اى بر سر نهاده بودند، يارى داده است . و همين عمامه آنها موجب مى شد كه مسلمانان از مشركان تشخيص داده شوند... (726)

و باز از على (ع ) روايت شده كه رسول خدا(ص ) بر سروى عمامه نهاد و دنباله آن را از پشت سر و جلوى رويش آويخت و سپس آويخت و سپس به وى فرمود: برگرد، و على برگشت . و آنگاه فرمود: رو به من كن ، و على به پيغمبر(ص ) رو كرد و رسول خدا(ص ) به اصحاب خود متوجه شد و گفت : تاجى را كه فرشتگان بر سر خود دارند، اين چنين است . (727)

و از ابن عباس روايت شده كه گفت : هنگامى كه پيامبر خدا(ص ) عمامه سحاب را بر سر على بست به او فرمود: عمامه به منزله تاج عرب است ... (728)

و از عبدالله بن بشر آمد است كه گفت : پيغمبر خدا(ص ) در روز غدير خم كسى را به دنبال على فرستاد و چون حاضر شد، عمامه اى بر سر او بست و دنباله آن را بين دو كتف او رها كرد و فرمود: خدا در جنگ حنين با فرشتگانى كه عمامه بر سر داشتند و دنباله آن را آويخته بودند مرا يارى داده است . و همان عمامه ايشان عامل شناسانى مسلمانان از مشركان بوده است (729)

اميرالمومنين (ع ) مردم را سوگند مى دهد!

از ابوطفيل آورده اند كه گفت : روزى على (ع ) مردم را در ميدانگاه روبروى مسجد كوفه (730) گرد آورد و به آنها فرمود:

شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس خودش از رسول خدا(ص ) و در روز غدير مطالبى را درباره من شنيده است و گواهى دهد. (731) و اگر خود شاهد آن نبوده از جاى بلند نشود. (732) راوى مى گويد: سى نفر از جاى برخاستند. و بنا به روايتى ، عده بسيارى براى اداى شهادت از جاى خود حركت كردند. (733)

عبدالرحمان مى گويد: دوازده نفر بدرى از جاى برخاستند، و گويى يكى از آنها را دارم مى بينم . (734) اينان همگى گواهى دادند كه : رسول خدا(ص ) در آن روز (روز غدير خم ) در حالى كه دست على را در دست گرفته بود و به مردم فرمود: اين را قبول داريد كه من از همه مومنان بر خودشان اولى هستم ؟ پاسخ دادند: آرى يا رسول الله ! (735) پس پيغمبر خدا(ص ) به ايشان فرمود: هر كس را كه من مولاى اويم ، اين على مولى و سرور اوست . بار خدايا دوستدار او را دوست بدار، و آن كس را كه با او دشمنى برخيزد، دشمن شمار. (736) يارى كننده اش را يارى كن ، و خوار كننده اش را خوار گردان . (737)

عبدالرحمان مى گويد: گواهان همگى برخاستند و گواهى دادند، مگر سه نفر كه از اداى شهادت خوددارى نمودند، و امام (ع ) هم در حقشان نفرين كرد و نفرينش هم اجابت شد. (738)

ابوطفيل مى گويد: پس از اينكه سوگند و

گواهى شهود به پايان رسيد. من حيران برخاسته به راه افتادم . گويى اين ماجرا در من حالتى از شك و ترديد ايجاد كرده بود، و نمى خواستم آن را بپذيرم . در بين راه به زيد بن ارقم برخوردم و به او گفتم : من امروز از على شنيدم كه چنين و چنان مى گفت ! زيد گفت : منكر مشو، كه من خودم از پيغمبر خدا(ص ) همه اينها را شنيده ام (739).

و در روايتى ديگر آمده است : سى نفر از ميان مردم به شهادت برخاستند. (740) و در روايتى هم آمده است كه گروهى از انصار در ميدانگاه كوفه به خدمت امام رسيدند و گفتند: درود بر تو اى مولاى ما! امام فرمود: در صورتى شما عرب و آزاده هستيد، من چگونه مولى و صاحب ؟! گفتند: ما خود در روز غدير از رسول خدا(ص ) شنيديم كه فرمود: هر كس را كه من مولى و صاحب اختيار او هستم ، اين على مولى و صاحب اختيار او خواهد بود. راوى مى گويد: وقتى كه اين گروه از خدمت امام (ع ) بازگشتند، من به دنبال ايشان رفتم و پرسيدم : اينان چه كسانى بودند؟ پاسخ شنيدم كه : گروهى از انصار، كه ابوايوب انصارى در ميان ايشان است .

در روايتى ديگر نيز آمده است كه امام (ع ) از ايشان پرسيد: شما از چه گروهى هستيد؟ گفتند: از جمله مواليان تو اى اميرالمومنين ! (741)

وجه تشابه تعيين وصى در اين امت با امت موسى
تعيين وصى

تعيين وصى در اين امت با تعيين وصى در امت موسى شباهت دارد. زيرا كه در مساله تعيين وصى در امت موسى ديديم كه در

تورات مطالبى آمده كه فشرده آن به شرح زير است :

خداوند به حضرت موسى دستور داده بود تا يوشع بن نون را، كه داراى روح خدايى است ، پيش كشيده در برابر مردم بدارد و دستش را بر او گذارده و در برابر ديدگان همه آنها او را وصى خود گرداند واز هيبت و اقتدار خودش به او ارزانى دارد تا جماعت بنى اسرائيل از او شنوايى داشته بنا به فرمان او به هر كارى اقدام كنند.

موسى (ع ) هم فرمان برد و همان طور كه خداوند دستور داده بود، يوشع را در برابر مردمان بداشت و دست خود را بر او بنهاد و او را وصى خود قرار داد.

در قرآن نيز مى بينيم كه خداوند به آخرين پيامبرش درباره اميرمومنان به او وحى مى كند و آشكارا مى فرمايد: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس .

پيامبر خدا(ص ) پس از نزول اين آيه فرمان داد تا حاجيان در غدير خم گردآيند. پيش رفتگان را بازگردانند تا واپس ماندگان از راه برسند. آنگاه در مقابل همه آنها، كه بيش از هفتاد هزار نفر بودند، برپا خاست و على را بداشت و او را به همگان بنمود و مردم را مخاطب ساخت و گفت : آيا قبول داريد كه من از شما بر خودتان اولى هستم و سرور و صاحب اختيار شما مى باشد؟ مردم بانگ برآورند: آرى . آنگاه رسول خدا(ص ) از هيبت و جلال خود به على بخشيد، و سخن تاريخى خود را بر زبان آورد كه :

من كنت مولاه ، فهذا على مولاه ، اللهم وال من والاه ، وعاد من عاداه و...

آنچه را تا به اينجا آورديم ، پاره اى از نصوص در سنت پيغمبر(ص ) در تعيين امام امت و وليعهد بعد از آن حضرت بود. آنچه كه پس از اين بيايد، برخى از آياتى است كه در همين زمينه در كتاب خدا آمده است .

حكومت و فرمانروايى در قرآن كريم

1- فرمانروايى على در قرآن

كليه احاديثى كه گذشت نصوصى بودند بر فرمانروايى اميرالمومنين على (ع ) بعد از رسول خدا(ص ) بر مومنين . و اين بعينه ، همان چيزى است كه اين آيه شريف ناظر بر آن است :

انما و ليكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون . يعنى فرمانرواى بر شما، خدا و پيغمبر است ، و آنان كه ايمان آورده و نماز مى خوانند و در حال ركوع صدقه مى پردازند.

روايت زير نيز همين مطلب را تاييد مى كنند:

در تفسير طبرى و اسباب النزول واحدى و شواهد التنزيل حاكم حسكانى و انساب الاشراف بلاذرى و ديگر منابع ، (742) از ابن عباس و ابوذر غفارى و انس بن مالك و اميرالمومنين على (ع ) و سرشناسانى ديگر مبسوط آمده كه فشرده آن از اين قرار است :

بينوايى از فقراى مسلمانان وارد مسجد پيغمبر شد و ناله بينوايى سرداد و از حاضران در مسجد يارى و كمك خواست . على (ع )، كه در حال ركوع و در حال ركوع و در نماز مستحبى (743) بود، بر گفته سائل و حال او دل بسوخت و با دست راست خود به پشت سرش اشاره

كرد تا آن فقير انگشترى خود مى كرد، بيرون آورد و در معاش خود به مصرف رساند. سائل منظور امام را دريافت و چنين كرد و او را دعا گفت و از مسجد بيرون رفت . اما هنوز از حاضران در آن مسجد كسى بيرون نشده بود كه جبرئيل (ع ) اين آيه را بر پيغمبر(ص ) فرود آورد: انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه وهم راكعون . (744)

پس حسان بن ثابت برخاست و فى البداهه اين اشعار را بسرود:

اى ابوالحسن ! دل و جانم فداى تو باد، دل و جان همه پويندگان راه حق .

اين تويى كه در حال ركوع بخشش كردى كه جانهاى همگان فدايت اى بهترين ركوع كنندگان .

و خدا هم درباره تو بهترين نوع فرمانروايى را نازل كرد و آن را جزء محكمات آيينش قرار داد. (745)

اشكالى كه بر دلالت اين آيه كرده اند.

پاره اى از دانشمندان پيرو مذهب خلفا بر مفاد رواياتى كه گذشت خرده گرفته اند كه لفظ آيه مزبور جمع است و چگونه بر يك تن ، و آن هم شخص على (ع )، دلالت دارد؟! در پاسخ مى گوييم كه چنين برداشتى ، خيالى و واهى است . زيرا كه در كلام عرب ، آنچه را كه كاربردش روا نيست ، لفظ مفرد براى جمع مى باشد، اما بر عكس آن جايز است و در گفتگوها زياد به كار مى رود و نمونه آن را در قرآن كريم فراوان مى توان يافت كه از آن جمله تعبيرهايى است كه در سوره منافقين به كار رفته است كه مى فرمايد:

اذا

جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول الله و الله يعلم انك لرسوله و الله يشهد ان المنافقين لكاذبون ... و اذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول الله لووا روسهم ورايتهم يصدون و هم مستكبرون ... هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا ولله خزائن السموات والارض ولكن المنافقين لا يفقهون يقولون لئن رجعنا الى المدينه لنخرجن الاعز منها الاذل ولله العزه و لرسوله و للمومنين ولكن المنافقين لا يعلمون . يعنى زمانى كه منافقان به خدمت تو آيند مى گويند گواهى مى دهيم كه تو پيامبر خدايى ، و خدا مى داند كه تو پيامبرش مى باشى و خدا گواهى مى دهد كه منافقان دورغ مى گويند... و چون به ايشان گفته مى شود كه بياييد تا رسول خدا برايتان از خدا آمرزش بخواهد، سربگردانند و آنها را مى بينى كه با تكبر و نخوت روى برگردانند. اينان همانهايى هستند كه گفتند به اطرافيان رسول خدا چيزى ندهيد تا از گردش پراكنده شوند، در صورتى كه گنجينه هاى آسمانها و زمين از آن خداست ، ولى منافقان درك نمى كنند. مى گويند اگر به مدينه برگشتيم ، آنها را كه نيرو و شوكتى فزون است ، خوار و فرومايگان را از آن جا بيرون مى كنند، در حالى كه عزت از آن خدا و رسولش و مومنان مى باشد، اما منافقان نمى دانند.

طبرى در تفسير اين سوره مى نويسد:

روى سخن در همه اين آيه ها با شخص عبدالله بن ابى سلول است و خداوند تمامى آيات اين سوره را، از ابتدا تا انتها، درباره او نازل فرموده و

تاويل كنندگان هم ، همين را كه ما مى گوييم ، مى گويند و در اخبار نيز چنين آمده است . (746)

سيوطى نيز در تفسير همين آيات از ابن عباس آورده است كه هر چه در حق منافقين در اين سوره آمده منظور عبدالله بن ابى سلول است . (747)

اما خلاصه ماجرا،به طوريكه ارباب سيره آورده و در تفاسير نوشته شده به شرح زير است :

جهجاه غفارى ، مزدبگير عمر بن خطاب ، با سنان جهنى ، همپيمان با قبيله خزرج ، بر سر غزوه بنى المصطلق ، بر سر برداشتن آب از چاه محل درگير شد و كارشان به كتك كارى كشيد. پس جهنى فرياد كشيد و انصار را، و جهجاه هم مهاجران را به يارى خود فراخواند و كار بالا گرفت !

عبدالله بن ابى سلول ، در حالى كه گروهى از بستگانش گرد او را گرفته بودند و زيد بن ارقم كه پسركى كم سن و سال بود و در ميان ايشان حضور داشت ، از اين پيشامد به خشم آمد و گفت :

راستى مهاجران چنين كردند؟! آنها در شهر و ديار ما گرد آمده بر ما فخر و مباهات مى فروشند و آقايى مى كنند! به خدا قسم وضع ما با اين بى سروپاهاى قريشى مصداق همين ضرب المثل است كه مى گويد: اگر سگت را بپرورانى ، تو را هم مى درد، حالا كه اين طور شده ، به خدا سوگند همين كه به مدينه برگرديم ، عزيزان و قدرتمندانمان ، اين فرومايگان و زيردستان را از آنجا بيرون خواهند كرد! پس روى به كسان خود كرد و گفت :

اين بلا

را خود بر سر خودتان آورده ايد، شهرتان را در اختيارشان گذاشتيد، و داروندارتان را با آنها برادروار قسمت كرديد، در صورتى كه به خدا قسم اگر از دادن اين همه امتيازات به آنها خوددارى كرده بوديد، بى گمان از اينجا كوچ كرده به جاى ديگرى رفته بودند!

زيد بن ارقم ، كه از ابتدا تا انتها ناظر اين ماجرا بود، خود را به پيغمر خدا(ص ) رسانيد و ديده ها و شنيده هاى خود را به حضرتش گزارش داد. عمر كه در آنجا حضور داشت ، (748) با شنيدن سخنان زيد به رسول خدا گفت : اى رسول خدا! اجازه بده تا بروم و گردنش را بزنم . پيغمبر فرمود: آن وقت در مدينه خونها ريخته مى شود. عمر گفت : اگر كشتن او را به وسيله مردى از مهاجران صلاح نمى بينى ، دستور بده تا سعد بن معاذ و يا محمد مسلمه او را بكشند. رسول خدا(ص ) فرمود: نمى خواهم كه مردم بگويند: محمد اصحابش را مى كشد. (749)

چون اين مطالب به گوش عبدالله بن ابى رسيد، شتابان به خدمت پيغمبر آمد و سوگند خورد كه چنين چيزى نبوده است ! انصار هم زيد هم به ارقم را به باد ملامت گرفتند كه چرا سخنان را به گوش پيغمبر رسانيده است . آن وقت به عبدالله پيشنهاد كردند كه :

نزد پيغمبر برو تا برايت آمرزش بخواهد. عبدالله به علامت مخالفت سرجنبانيد و گفت :

به من گفتيد ايمان بياور، ايمان آوردم . دستور داديد كه زكات اموالم را بپردازم ، پذيرفتم و پرداختم . حالا همين باقى مانده كه به محمد سجده كنم

؟!

اين بود كه سوره منافقان درباره او نازل شد و در آن مقصود، شخص عبدالله بن ابى مى باشد، آنجا كه مى فرمايد: اينان همانهايى هستند كه مى گويند به اطرافيان پيغمبر خدا چيزى ندهيد تا پراكنده شوند.

و باز مقصود همين عبدالله است آن جا كه مى فرمايد: و چون به ايشان گفته مى شود كه بياييد تا رسول خدا برايتان آمرزش بخواهد، روى مى گردانند. (750)

در اين سوره ، خداوند از عبدالله بن ابى كه تنها گوينده بود به هم الذين يقولون ، و يا آنجا كه عبدالله بن ابى تنها گوينده و فاعل ماجراست به واذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول الله لووا رؤ وسهم ياد كرده ، و بر اين نكته همه مفسران اتفاق نظر دارند و روايات متعددى نيز مويد آن مى باشد و ما هم آن را براى نمونه آورده ايم . و همانند آن را در قرآن فراوان مى توان يافت . مانند و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو اذن (التوبه /61). و يا: الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم ... (آل عمران / 173) و نيز يقولون هل لنا من الامر شى ء... (آل عمران / 154).

اينها وبجز اينها مواردى هستند كه به لفظ جمع آمده ، اما مقصود فقط يك نفر بوده است .

2- فرمانروايى على و ائمه از فرزندان او

همه روايات برجسته متواترى كه گذشت ، ثابت مى كنند كه على بن ابى طالب صاحب اختيار مومنان و فرمانرواى ايشان بعد از رسول خداست ؛ كما اينكه همين مراد و مفهوم از تفسير اولى الامر در آيه شريفه يا ايها

الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم (751)

اين آيه درباره على بن ابيطالب نازل شده است . گفتم : مردم مى گويند پس چرا خداوند نام على اهل بيتش را آشكارا در قرآنش نياورده است ؟! امام فرمود: به آنها بگو، خداوند در قرآن نماز را بر پيامبرش نازل كرده ، ولى نفرموده سه ركعت يا چهار ركعت ، تا اينكه رسول خدا(ص ) آن را تفسير و معنى كرد. و نيز موضوع حج را نازل كرد، ولى نگفت هفت بار دور كعبه طواف كنيد تا پيغمبرش آن را براى مردم مشخص و معين فرمود؛ همين طور هم آيه اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم را در شان على و حسن و حسين نازل فرمود و پيامبر خدا(ص ) هم امت اسلامى را در همين مورد مورد خطاب داد و فرمود: شما را به كتاب خدا و اهل بيتم سفارش مى كنم و من از خدا خواسته ام كه اين دو را از هم جدا نكند تا آنگاه كه در روز بازپسين در كنار حوض كوثر بر من درآيند، و خداوند هم اين خواهش مرا پذيرفته است . (752)

3- تشبيه اهل بيت به كشتى نوح و باب حطه بنى اسرائيل

از اصحاب رسول خدا(ص ) و نيز اهل بيت آن حضرت ، چون على (ع ) و ابوذر غفارى و ابوسعيد خدرى و ابن عباس و انس بن مالك روايت كرده اند

كه رسول خدا(ص ) فرموده است :

مثل اهلى بيتى كسفينه نوح من ركبها نجى ، و من تخلف عنها غرق . يعنى اهل بيت من

مانند كشتى نوح هستند كه هر كس بر آن سوار شود نجات يابند، و آن هر كس كه از آن روى بگرداند هلاك گردد.

و در برخى از الفاظ همان روايات چنين آمده است : و مثل باب حطه فى بنى اسرائيل . يعنى و به منزله درگاه آمرزش گناهان در بنى اسرائيل مى باشند.

ماءخذ روايات ياشده

روايات ياشده در مصادر معتبر ذيل آمده است : دخائر العقبى ، ص 20، نوشته محب طبرى ، مستدرك حاكم نيشابورى ، ج 2، ص 343 و ج 3، ص 150؛ حليه الاولياء ابونعيم ، ج 4، ص 306؛ تاريخ تاريخ بغداد خطيب ، ج 12، ص 19؛ مجمع الزوائد هيثمى ، ج 9، ص 168؛ الدر المنثور سيوطى در تفسير آيه وادخلوا الباب سجدا و قولوا حطه نعفر لكم خطاياكم ؛ تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 270 در شرح حال منصور دوانيقى ، از مامون ، از رشيدت از مهدى ، از منصور، از جدش ، از ابن عباس ، از پيغمبر كه فرمود: مثل اهل بيتى كسفينه نوح من ركبها نجى و من تخلف عنها غرق ؛ كنزالعمال ، چاپ اول ، ج 6، ص 153 و 216؛ صواعق ، نوشته ابن حجر، ص 75 كه آن را از دارقطنى و طبرانى و ابن جرير و احمد بن حنبل و ديگران روايت كرده است .

آنچه را آوريم ، نصوصى بود از كتاب خدا و سنت پيغمبر، كه تعيين ولى امر بعد از پيغمبر را به وسيله خدا و پيامبرش مى رساندند. اينك نصوصى ديگر و با الفاظى ديگر.

امامان ، على و فرزندان او (ع ) هستند
مبلغين از سوى پيامبر خدا(ص )

خداوند در قرآن در آيات متعددى وظيفه پيغمبر را

تنها اوامر الهى مشخص كرده است ؛ مثلا مى فرمايد:

ما على الرسول الا البلاغ . يعنى بر پيغمبر بجز تبليغ نمى باشد. (مائده / 99).

و ما على الرسول الا البلاغ المبين . يعنى بر پيغمبر بجز تبليغ آشكار نمى باشد.

انما على رسولنا البلاغ المبين . يعنى تنها وظيفه پيغمبر ما تبليغ است . (مائده / 92 و تغابن / 12).

فهل على الرسل الا البلاغ المبين . يعنى آيا بر عهده پيامبران بجز تبليغ مى باشد؟ (نحل / 35).

ان عليك الا البلاغ . يعنى بر تو بجز تبليغ رسالت چيزى نيست . (شورى / 48) .

تبليغ اوامر الهى به تبليغ مستقيم و بى واسطه ، و تبليغ غير مستقيم و با واسطه ، و نيز تبليغ چيزى كه زمان رسيده ، و تبليغ دستورى كه موقع انجامش نرسيده است تقسيم مى شود. مانند حكم دو گروه از مومنان كه به جان يكديگر افتاده باشند، و يا تكليف مسلمانان در برابر فرمانرواى خود سر و ستمگر.

اما آنچه را تبليغش مستقيما بر عهده پيغمبر است به دو دسته تقسيم مى شود:

الف . تبليغ عين لفظ و معناى كلامى كه به حضرتش وحى مى شود، يعنى كتاب خدا، كه در اين امت قرآن كريم ناميده مى شود و مى فرمايد: و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ . يعنى اين قرآن را به من وحى فرمود تا شما و هر كس را كه اين قرآن به او مى رسد پند داده بترسانم . (انعام / 19).

ب . تبليغ تنها معنا و مفهوم مطالبى كه به وى وحى شده ، بدون لفظ آن ، كه رسول

خدا(ص ) آنها را به لفظ خويش به مردم مى رساند. مانند تبليغ و بيان احكام و مقررات شرعى ، همچنان كه خداوند مى فرمايد: شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا والذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الذين و لا تتفرقوا فيه . يعنى مقررات و آيينى كه براى شما مقرر شده ، همان است كه نوح را به انجامش سفارش كرده ايم و تو را، و آن چه را كه ابراهيم و موسى و عيسى به انجامش سفارش شده اند. اين است كه دين را برپا داريد و در آن اختلاف و چند دستگى نيندازيد. (شورى / 13).

رسول خدا(ص ) در آن هنگام كه تعداد ركعات نماز و اذكار آن را مشخص مى فرمود، و يا ديگر قوانين و مقررات اسلام را تشريح مى كرد، و يا از اخبار و رويدادهاى امتهاى گذشته و امور غيب و پيشامدهاى اين دنيا و جهان ديگر سخن مى گفت ، همه آنها تبليغ مطالب غير قرآنى است كه به حضرتش وحى شده بود. اين است كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى . يعنى او، سخن از هواى دل نگويد، و بجز آنچه كه به او وحى شده بر زبان نمى آورد. (نجم / 3).

اين نوع تبليغ در اين امت حديث شريف نبوى ناميده مى شود.

آياتى كه گذشت ، تبليغ وحى الهى را تنها وظيفه پيغمبر تعيين كرده ، بنابراين صفت مميزه پيغمبر تبليغ است ، نه چيز ديگر. پس اگر رسول خدا(ص ) در

مقام معرفى شخصى بگويد: فلانى از من است ، منظور اين است كه او در امر تبليغ به منزله شخص پيغمبر مى باشد.

ما اين مطلب را از پيش خود نمى گوييم ، بلكه مى بينيم كه پيغمبر خدا(ص ) در پاره اى از احاديث خود به آن تصريح كرده است ، مانند آنچه كه در داستان برائت به شرح زير آمده است .

ماجراى تبليغ سوره برائت

ماجراى تبليغ سوره برائت در صحيح ترمذى و تفسير طبرى و خصائص نسائى و مستدرك الصحيحين حاكم و ديگر مصادر، از قول اصحابى چون انس بن مالك و ابن عباس و سعد بن ابى وقاص و عبدالله بن عمر و ابوسعيد خدرى و عمر بن ميمون و على بن ابيطالب (753) و ابوبكر آمده است كه ما در اينجا روايت شخص امام (ع ) را كه در مسند احمد بن حنبل و از زبان حضرتش آمده است نقل مى كنيم :

رسول خدا(ص ) ابوبكر را احضار كرد و وى را با سوره برائت به سوى مردم مكه فرستاد كه :

از سال ديگر هيچ مشركى را حق گزاردن حج نمى باشد.برهنه و عريان حق ندارد تا به گرد كعبه بگردد. بجز مسلمانان به بهشت وارد نخواهد شد.

آنان كه با رسول خدا(ص ) پيمان بسته اند، پيمانشان تا آخر مدت آن معتبر است .

خداوند و پيامبرش از مشركان بيزار هستند.

ابوبكر پس از گرفتن دستورهاى لازم به جانب مكه حركت كرد. اما پس از گذشت سه روز، رسول خدا(ص ) به على بن ابيطالب فرمان داد كه خودت را به ابوبكر برسان و او را به نزد من بازگردان و ماموريت او را خودت

بر عهده بگير و سوره برائت را ابلاغ كن .

على فرمان برد و چون ابوبكر به خدمت پيغمبر خدا(ص ) بازگشت ، بگريست و گفت : اى رسول خدا! آيا از من خطايى سرزده است ؟! پيغمبر فرمود: در تو بجز خير چيزى اتفاق نيفتاده ، اما به من فرمان داده شده كه آن را بجز شخص خودم و يا مردى از من نبايد ابلاغ كند. (754)

قرائن حال و مقال بيش از هر چيز ديگر در اين روايات ما را به اين حقيقت راهنمايى مى كنند كه منظور از تبليغ در اين مورد همان ابلاغ احكام و مقررات اسلامى است كه براى نخستين بار خداوند - پيامبرش وحى فرموده تا آن را به مكلفان برساند. و اين درست همان وظيفه اى است كه ويژه شخص پيغبر خدا(ص ) يا مردى ديگر از آن حضرت مى باشد.

در مقابل اين تبليغ ، تبليغ ديگرى است كه هر مكلف ، در برابر احكامى كه به وسيله پيغمبر خدا(ص ) و يا شخصى از آن حضرت تبليغ شده ، بر عهده دارد تا آن را به ديگران برساند. از ويژگيهاى اين تبليغ آن است كه تا پايان جهان استمرار خواهد يافت و هر كس خود را موظف به انجام آن مى داند.

و معلوم است كه منظور پيامبر اسلام از اين سخن كه بجز شخص خودم ، يا مردى از من آن را ابلاغ نمى كند، همان نوع اول تبليغ مى باشد. و لفظ منى را كه در احاديث شريف نبوى آمده است ، حديث منزلت تشريح و معنى مى كند.

حديث منزلت

در صحيح بخارى و مسلم و مسند طيالس

و احمد بن حنبل و سنن ترمذى و ابن ماجه و ديگر مصادر آمده (و ما سخن بخارى را مى آوريم ) كه رسول خدا(ص ) به على (ع ) فرموده است :

انت منى بمنزله هارون من موسى ، الا انه ليس نبى بعدى . يعنى تو مرا به منزله هارونى براى موسى ؛ با اين تفاوت كه پس از من ديگر پيغمبرى نخواهد بود.

پايان اين حديث در صحيح مسلم چنين آمده است : الا انه لانبى بعدى .

ابن سعد در طبقاتش از قول براء بن عازب و زيد بن ارقم مى نويسد كه اين دو صحابى گفته اند كه چون جنگ تبوك پيش آمد، رسول خدا(ص ) به على بن ابيطالب (ع ) فرمود: يا بايد من در مدينه بمانم يا تو، و چون على را به جانشينى خود برگزيد، خود به منظور پيكار با مشركان بيرون شد.

پس از عزيمت پيغمبر خدا(ص )، كسى گفت : رسول خدا، على را به سبب كارى ناخوشايند كه از او سرزده برجاى گذاشته است ! اين سخن چون به گوش على رسيد، خود را به رسول خدا رسانيد. چون چشم پيغمبر به على افتاد پرسيد: اتفاقى افتاده است ؟! على گفت : نه ، اى رسول خدا! اما شنيده ام كسى شايع كرده كه تو به سب خطايى كه از من سرزده ، آزرده خاطر شده اى و مرا بر جاى گذاشته اى !

رسول خدا(ص ) تبسمى كرد و فرمود:

على ! نمى خواهى تو مرا به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه تو پيغمبر نيستى ؟ امام پاسخ داد: دوست دارم اى رسول

خدا. و پيغمبر فرمود: مقام و منزلت تو آن چنان است . (755)

قسمتهايى از الفاظ همين حديث را در آن بخش كه از جانشينان رسول خدا(ص ) در غزواتش سخن مى گفتيم ، آورديم .

مقصود از لفظ منى در احاديث پيغمبر(ص )

لفظ منى كه در حديث انت منى بمنزله هارون من موسى آمده ، مراد و مقصود پيغمبر(ص ) را از به كار بردن آن در احاديث ديگرش آشكار مى سازد. و آن اينكه هارون در پيغمبرى شريك حضرت موسى ، و در امر تبليغ احكام الهى يار و همكار او بوده است . على (ع ) هم به موجب حديث منزلت براى خاتم پيامبران به منزله هارون است براى موسى ، به استثناى نبوت و پيامبرى . پس براى على (ع ) از سمت هارون ، تنها يارى و همكارى با پيغمبر در امر تبليغ احكام الهى باقى مى ماند.

همچنين رسول خدا(ص ) منظور از لفظ منى را در سخنانش در روز عرفات در حجه الوداع آشكارا بيان كرده است :

على منى ، و انا من على . لا يودى عنى ، الا انا او على . يعنى على از من است و من از على و وظيفه مرا بجز خودم يا على ، كسى ديگر انجام نمى دهد. (756)

رسول خدا(ص ) منظورش را از به كار بردن لفظ منى در اين احاديث هر چه روشنتر اعلام داشته و مقصود اين است كه على (ع ) در مقام تبليغ احكام الهى به منزله پيغمبر است از جانب خدا به مكلفين بلاواسطه . و از همين جا معنا و مفهوم لفظ منى كه در ديگر احاديث پيغمبر و در

شان على (ع ) به طور سربسته آمده است ، روشن مى شود، مانند خبرى كه در روايت بريده در شكايت از امام (ع ) آمده كه پيغمبر(ص ) به او فرموده است : لا تقع فى على ، فانه منى ... (757) و يا روايت عمران بن حصين كه رسول خدا(ص ) به او فرمود: ان علينا منى . (758)

در تمامى اين روايات ، منظور رسول خدا(ص ) اين بود كه بفهماند وظيفه على و امامان از نسل او در برابر رسول خدا در كشيدن بار سنگين تبليغ بى واسطه به مكلفان ، همانند وظيفه شخص پيغمبر است . بنابراين ، آنان همگى از پيغمبرند، و پيغمبر از ايشان . آنها در امر تبليغ شريك او هستند، و فقط در يك مورد با هم اختلاف دارند و آن اينكه رسول خدا(ص ) احكام و مقررات الهى را بى واسطه و مستقيما از طريق وحى از خداى تبارك و تعالى دريافت مى كند، اما ايشان آن را از شخص پيغمبر. پس امامان مبلغين از جانب پيغمبر خدا(ص ) به امت اسلامى مى باشند و خدا و پيامبرش ايشان را براى كشيدن سنگينى بار چنين تبليغى از پيش آماده كرده اند. چه ، خداوند ايشان را همان طور كه در آيه تطهير خبر داده ، با لباسى كه از عصمت و پاكى بر اندامشان پوشانيده ، از هر پليدى و ناپاكى به دورشان داشته است .

از آن گذشته ، رسول خدا(ص ) از آنچه كه خداوند به او وحى مى فرمود، على (ع ) را به طور خاصى بهره مند ساخته و امامان ، يكى بعد

از ديگرى ، نيز همه آنها را از پدرشان على (ع ) به ارث برده اند و روايات زير گوياى همين مطلب است .

حاملان علوم پيغمبر(ص )

در تفسير رازى و كنزالعمال متقى هندى آمده است كه على (ع ) فرمود:

رسول خدا(ص ) هزار باب از حكمت و دانش مرا بياموخت كه از هر كدام آنها هزار در از علوم ديگر به رويم گشوده گشت . (759)

در تفسير طبرى ، از طبقات ابن سعد، تهذيب التهذيب ، كنز العمال و فتح البارى روايت زير آمده و ما از فتح البارى نقل مى كنيم :

از ابوطفيل روايت شده است كه گفت : من در يكى از سخنرانيهاى على (ع ) حضور داشتم كه مى گفت : هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، كه به خدا قسم اگر از آنچه تا به روز قيامت اتفاق خواهد افتاد از من بپرسيد، به آن پاسخ خواهم داد و شما را از آن باخبر خواهم كرد. از قرآن از من بپرسيد كه به خدا سوگند آيه اى نيست مگر اينكه مى دانم در شب نازل شده است يا روز، در بيابان بر پيغمبر خدا(ص ) فرود آمده است يا در كوه ... (760)

از اين روى است كه رسول خدا بنا به روايت جابر بن عبدالله در حق على ع فرموده است :

من شهر علم هستم و على دروازه آن است . هر كس كه بخواهد به اين شهر وارد شود، بايد كه از دروازه آن بگذرد.

حاكم مى گويد اين روايت صحيح الاسناد است . (761) و بنا به روايتى ، در پايان حديث فوق چنين آمده است : و هر كس كه

خواهان دانش است ، بايد كه از در وارد شود. (762)

همين موضوع ، در روايت ديگر چنين آمده است :

در جنگ حديبيه بود كه ديدم رسول خدا(ص ) دست على را دست گرفته و فرمود:

اين مرد سرور آزادگان و كشنده تبهكاران است . يارى كننده او پيروز است و خوار كننده اش ، خوار و بى مقدار. در اينجا رسول خدا(ص ) صدايش را بلند كرد و به سخنانش چنين ادامه داد: من شهر دانشم و على دروازه آن است ، هر كس كه بخواهد كه به اين شهر درآيد، بايد كه از دروازه آن وارد شود. (763)

در روايت ابن عباس سخنان پيغمبر(ص ) اين طور آمده است :

من شهر دانشم و على دروازه آن است ، هر كس كه قصد اين شهر كند، بايد كه از دروازه آن وارد شود.(764)

اما در روايت شخص امام (ع ) آمده است كه پيغمبر خدا(ص ) فرموده : انا دار العلم و على بابها، فمن اراد الحكمه فليات الباب . (765) و در روايتى ديگر از امام آمده است كه رسول خدا(ص ) فرمود: انا دار الحكمه و على بابها. (766) و موجب روايت ابوذر، پيغمبر در حق على (ع ) فرمود: على باب علمى ، و مبين لامتى ما ارسلت به بعدى ... يعنى على دروازه دانش من است و پس از من آنچه را كه به آن فرستاده و مامور شده ام ، براى امتم بيان خواهد نمود. (767)

و در روايت انس بن مالك آمده است كه پيغمبر خدا(ص ) به على فرمود: انت تبين لامتى ما اختلفوا فيه بعدى . يعنى تو پس از من

موارد اختلاف امتم را حل و فصل خواهى نمود. (768)

على (ع ) در دامان پيغمبر خدا(ص )

خداوند از همان هنگام كه زندگى پيامبرش و على را در زير سقف يك خانه ميسر گردانيد پيامبر خاتمش را امكان آن داد تا به كام پس عمويش ، كه به موجب روايت حاكم هنوز كودكى خردسال بود، شهد علم و دانش ريزد. حاكم سخن خود را چنين ادامه مى دهد: از نعمتهايى كه خداوند به على بن ابيطالب ارزانى داشته و اراده خيرى كه نسبت به او انجام رسانيده يكى اين رويداد است :

قريش را به سبب خشكسالى تنگى و سختى به هم رسيد و ابوطالب را، كه افراد تحت تكفلش بسيار بودند، از اين رهگذر رنج فراوان نصيب گشت . تا اينكه رسول خدا(ص )، كه در آن تاريخ هنوز به پيامبرى مبعوث نشده بود، به عمويش عباس بن عبدالمطلب ، كه در ميان بنى هاشم مردى مرفه و ثروتمند بود، گفت : برادرت ابوطالب مردى عيالمند است و همچنان كه مى بينى مردمان از اين قحطى و خشكسالى در رنج و عذابند.

بيا تا با هم پيش او برويم و هر يك از ما پسرى از او را پذيرفته ، بدين وسيله از نانخورهاى او بكاهيم .

عباس پيشنهاد او را پذيرفت و هر دو به نزد ابوطالب رفتند و گفتند: ما بر آن شده ايم كه تا زمان رفع اين گرفتارى و تنگدستى از مردم ، از بار عيال تو بكاهيم . ابوطالب گفت : فقط عقيل را برايم بگذاريد، و هر چه كه مى خواهيد انجام دهيد.

پسر رسول خدا(ص ) على را برگرفت و نزد خود نگاهداشت . و عباس هم جعفر

را. از آن تاريخ على همچنان در كنار پيغمبر بود تا اينكه خداوند حضرتش را به پيامبرى برانگيخت و على او را در نبوتش تصديق كرد و پيروى از او را به جان پذيرا شد.

جعفر هم در كنار عمويش عباس سر مى كرد تا آنگاه كه اسلام آورد و از او بى نياز گرديد. (769)

از زيد بن على ، نواده امام حسن (ع )، از پدرش ، از جدش روايت شده است و گفت : رسول خدا(ص ) در حالى كه عموهايش ، عباس و حمزه ، در كنارش بودند، از اتاق به بيرون نگاه كردند و ديدند كه على و جعفر و عقيل در بيرون از خانه به نحوى سرگرمند، پس روى به عموهاى خود كرد و گفت : از اين كودكان هر كدام را كه مى خواهيد انتخاب كرده سرپرستى نماييد. يكى از ايشان گفت : من جعفر را انتخاب مى كنم .

ديگرى هم گفت : من هم عقيل را برمى گزينم . آنگاه رسول خدا(ص ) به آنها فرمود: شما را آزاد گذاشتم تا براى خودتان انتخاب كرديد. اما خداوند على را براى من برگزيده است . (770)

اميرالمومنين على (ع ) در خطبه قاصعه خود به همين موضوع اشاره دارد كه مى فرمايد:

شما موقعيت و مقام مرا نزد رسول خدا(ص )، چه از نظر خويشاوندى و نزديكى به آن حضرت و چه از نظر منزلت و موقعيتى كه ويژه من است ، دريافته اند. او مرا كه كودكى بيش نبودم در كنار مى گرفت و به سينه خود مى چسباند و در رختخواب خود مى خوابانيد. بدنش با بدنم تماس داشت

و از بوى خوش بدنش برخوردارم مى كرد. (چندان كوچك بودم ) كه غذا را خود نخست در دهان نرم مى كرد و سپس در دهان من مى گذاشت . او سخنى به گزافه و دروغ از من نشنود و به كارى ناشايسته از من مشاهده ننمود.

خداوند از همان هنگام كه پيامبر را از شير بازگرفتند، حضرتش را با فرشته اى از بزرگترين فرشتگانش همراه فرمود تا او را روزها و شبها به راه بزرگواريها و سيرت و اخلاق نيكوى جهانيان راهبر باشد. و من هم همانند شتر بچه اى كه مادرش را دنبال مى كند، حضرتش را پيروى مى كردم . او - هر روز از اخلاق نيكويش نشانه اى برايم برمى افراشت و مرا به پيروى از آن فرمان مى داد.

او در هر سال (مدتى ) را در حراء مى گذرانيد و من تنها كسى بودم كه او را در آن ايام مى ديدم و بجز من كسى ديگر او را نمى ديد. در آن روزگار، اسلام در يك خانه خلاصه مى شد: (خانه ) پيغمبر و خديجه كه سومينشان هم من بودم . نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوت و پيامبرى را استشمام مى كردم .

به هنگام نزول نخستين وحى بر آن حضرت ، صداى ناله اى را شنيدم و از آن حضرت علتش را جويا شدم ، او به من فرمود: اين ناله شيطان است كه از اينكه مورد پيروى قرار بگيرد، مايوس و نااميد شده است . تو آنچه را كه من مى شنوم ، مى شنوى ، و آن را كه من مى بينم ،

مى بينى . تفاوت تو با من اين است كه تو پيغمبر نيستى ، بلكه وزير و ياور من در امر رسالت و بر مسير خير و صلاح مى باشى .

من در آن هنگام كه گروهى از سران قريش به خدمتش رسيدند در كنار حضرتش بودم كه ايشان به او گفتند: اى محمد! تو ادعاى بزرگى كرده اى كه تا كنون چنين ادعايى را پدرانت و هيچيك از خاندانت نكرده است . اينك ما از تو خواهشى داريم كه اگر آن را انجام دادى و به ما نمودى ، مى پذيريم كه ، تو پيغمبر و فرستاده خدايى ، و اگر انجام ندادى ، مى فهميم كه مردى جادوگر و دروغگو هستى . پيغمبر خدا(ص ) از ايشان پرسيد: چه مى خواهيد؟ گفتند: اين درخت را آوازده تا از بيخ و بن و با همه ريشه هايش از زمين كنده شده ، پيش تو آيد و بايستد.

رسول خدا(ص ) فرمود: خداوند بر همه چيز تواناست . اگر خداوند آن را براى شما انجام داد ايمان مى آوريد و به حق گواهى مى دهيد؟ آنها پاسخ دادند: آرى . پيغمبر فرمود: آنچه را كه خواسته ايد برايتان انجام مى دهم و مى دانم كه شما به راه خير و نيكى گرايشى نداريد و در ميان شما كسى وجود دارد كه در چاه افكنده مى شود، و كسى كه دست به جمع آورى سپاه احزاب مى زد! (771) آنگاه رسول خدا(ص ) روى به درخت كرد و فرمود: اى درخت ! اگر تو به خدا و روز جزا ايمان دارى و مى دانى كه من فرستاده خدا

هستم ، با همه ريشه هايت از زمين كنده شو و به فرمان خدا رو به من بياور بايست .

قسم به خدايى كه حضرتش را به راستى به رسالت برانگيخته است ، آن درخت با تمامى ريشه هايش از زمين كنده شد و با بانگ عظيم چون صداى به هم خورده بالهاى پرندگان پيش آمدن تا روبروى پيغمبر خدا(ص ) قرار گرفت ، و سر بلندترين شاخه هايش را بر سر رسول خدا(ص ) فرود آورد و بعضى از شاخه هايش را نيز بر دوش من ، كه در سمت راست پيغمبر بودم ، افكند.

آن گروه چون چنان ديدند، از راه تكبر و گردنكشى گفتند: فرمان ده تا نيمى از اين درخت بيايد و نيمى ديگرش همچنان بر جاى بماند! رسول خدا(ص ) فرمان داد تا چنان شود، پس برجاى بماند! رسول خدا(ص ) فرمان داد تا چنان شود، پس نيمى از درخت با سروصدايى بس شگفت انگيز پيش آمد تا آنجا كه نزديك بود رسول خدا(ص ) را در بر بگيرد.

قرشيان از راه دشمنى و ناسپاسى گفتند: اكنون دستور ده تا اين نيمه به جاى خود بازگردد، و همچنان كه بود به نيمه ديگرش بپيوندند. رسول خدا(ص ) نيز فرمان داد و آن نيمه بازگشت . من كه شاهد اين ماجرا بودم ، گفتم لا اله الا الله . اى رسول خدا! من نخستين كسى هستم كه به تو ايمان آورده ، و نخستين كسى كه گواهى مى دهم كه درخت به امر و فرمان خداى تعالى ، و به خاطر تصديق نبوت و رسالت تو و نيز به پاس فرمانهايت چنين و

چنان كرد.

آن گروه يكصدا: گفتند: نه ! او جادوگرى است سخت دروغگو و ماهر و چيره دست . (آنگاه با اشاره به من به سخن خود چنين ادامه دادند:) آيا بجز مانند اين ، كسى هم پيدا مى شود كسى هم پيدا مى شود كه تو را در كارهايت تصديق كند؟! (772)

رسول خدا(ص ) اين چنين در ايام كودكى ، امام (ع ) را در هر روز از اخلاق كريمه و رفتار پسنديده اش علمى برمى افراشت و او را به پيروى از آن فرمان مى داد. و به روزگار بزرگساليش اقيانوسى از دانش و علوم را با همه عظمت و بزرگيش در كام جانش فروريخت و او را نديم خاص و محرم اسرار خويش گردانيد. به اين روايت توجه كنيد:

در صحيح ترمذى و ديگر منابع و ديگر معتبر از قول جابربن عبدالله آمده است كه در جنگ طائف رسول خدا(ص ) على را پيش خواند و با وى به نجوا پرداخت تا آنجا كه مردم گفتند: زيرگوشى سخن گفتنش با پسرعمويش چه به درازا كشيد؟!

رسول خدا(ص ) فرمود: من سر خود را با او به نجوا ننشسته بودم ، بلكه خداوند وى را به نجوا فراخوانده بود. (773)

همين داستان در روايتى ديگر چنين آمده است :

چون جنگ طائف پيش آمد، رسول خدا(ص ) على را بخواند و مدت زمانى دراز با او به آهستگى و زيرگوشى به سخن گفتن پرداخت . در اين هنگام يكى از اصحاب گفت ... (774)

و در روايات جندب بن ناجيه ، و يا ناجيه بن جندب آمده است : در جنگ طائف رسول خدا(ص ) برخاست و با

على (ع ) به قدم زدن و نجوا پرداخت . هنگامى كه پيامبر باز آمد، ابوبكر به او گفت : زيرگوشى صحبت كردنت با على خيلى طولانى شد؟! پيغمبر(ص ) پاسخ داد: من سر خود با او راز پنهان نمى گفتيم ، بلكه فرمان خداوند بود كه مطالبى را در گوش او نجوا كنم . (775)

اميرالمومنين (ع ) در فراگيرى علوم و معارف از رسول خدا(ص ) بسى حرص و ولع داشت تا اينكه آيه ذيل نازل شد: يا ايها الذين آمنوا اذا ناجيتم الرسول فقدموا بين يدى نجواكم صدقه . يعنى اى مومنان چون خواستيد با رسول خدا زيرگوشى صحبت كنيد، پيشاپيش صدقه بدهيد. (مجادله / 12) (776). و على همچنان پرداخت صدقه به نجواى خود با رسول خدا(ص ) ادامه مى داد. طبرى در اين مورد مى نويسد:

مومنان از نجواى با رسول خدا(ص ) ممنوع شدند، مگر اينكه پيشاپيش صدقه اى بپردازند. در اين ميان تنها على بن ابيطالب بود كه با پرداخت صدقه همچنان به نجواى با رسول خدا(ص ) ادامه مى داد. (777)

واحدى در كتاب اسباب النزول خود، و ديگران از قول على بن ابيطالب آورده اند كه گفت :

من يك دينار پول داشتم ، آن را به درهم خرد كردم و هر وقت كه به خدمت پيغمبر مى رسيدم ... (778)

زمخشرى در تفسير آيه فوق مى نويسد: على پولش را در ده مساله كه از رسول خدا(ص ) پرسيد، به صدقه داد.

اميرالمومنين (ع ) خود در اين مورد مى فرمايد: در كتاب خدا آيه اى هست كه بجز شخص من هيچكس ديگر، چه قبل و چه بعد، به آن

عمل نكرده است و آن آيه نجوا مى باشد كه مى فرمايد: يا ايها الذين آمنوا اذا ناجيتم الرسول ... كه من يك دينار داشتم و... تا آنجا كه مى فرمايد: بالاخره آيه نسخ شد، و بجز من كسى ديگر به آن عمل نكرد و به جاى آن ، اين آيه آمد: اءاءشفقتم ان تقدموا ين يدى نجواكم صدقات ... يعنى آيا از تنگدستى ترسيديد كه پيش از انجام نجوا صدقه اى در راه خدا بدهيد... (779) (مجادله / 13).

و بدين سان على همواره در كنار رسول خدا(ص ) بود و تا آخرين لحظه حيات از حضرتش جدا نشد. ام المومنين عايشه در اين مورد مى گويد:

رسول خدا(ص ) را چون مرگ فرا رسيد، فرمود: ادعوا لى حبيبى .

يعنى دوست عزيزم را برايم بخوانيد. ابوبكر را نزدش حاضر كردند، آن حضرت سرخود را بلند كرد و چون او را ديد سر بر بالش نهاد و دوباره فرمود: ادعوا لى حبيبى . سرانجام على را فراخواندند و چون چشم پيغمبر(ص ) به على افتاد، روى اندازى را كه بر رويش افكنده بودند بر روى على كشيد و او را به سينه خود فشرد و دست در گردنش انداخت و همچنان بود تا رحلت فرمود. (780)

از ابن عباس نيز آورده اند كه گفت :

بيمارى رسول خدا شدت يافت و در آن حال عايشه و حفصه نزد او حضور داشتند كه على از در وارد شد. چون چشم پيغمبر به على افتاد، سربلند كرد و خطاب به او فرمود: نزديك بيا، نزديك بيا. آنگاه او را تنگ در آغوش گرفت و همچنان بود تا از دنيا برفت

. (781)

و از ام المومنين ام سلمه نيز روايت شده است كه گفت :

قسم به خدا كه على از هر كس ديگر به رسول خدا(ص ) نزديكتر، و تا دم مرگ در كنار آن حضرت بود. صبح بود كه به عيادت رسول خدا رفتم ، در آن موقع رسول خدا(ص ) مرتب مى گفت : على آمد، على آمد؟ تا اينكه فاطمه در جوابش گفت : مثل اينكه خودت او را پى كارى فرستاده اى . ام سلمه مى گويد: بالاخره على آمد و من گمان بردم رسول خدا(ص ) با او كارى پنهانى دارد. اين بود كه همگى برخاستيم و از اتاق بيرون آمديم و در كنار در نشستيم . من كه از ديگران به در اتاق نزديكتر بودم ، ديدم كه پيغمبر خدا(ص ) على را در آغوش خود گرفت و زيرگوشى با او به نجوا پرداخت . رسول خدا(ص ) در همان روز ديده از جهان فروبست ، در حالى كه على در كنار او بود و تا آخرين لحظات حيات از آن حضرت جدا نشد. (782)

از ابن عباس روايت شده است كه رسول خدا(ص ) فرمودن

هر كس كه دوست دارد كه چون من زندگانى كند، همچون من بميرد و در باغ بهشتى كه خدايم آفريده است جاى بگيرد، بايد كه پس از من على را به سرپرستى و ولايت خود برگزيند و مواليان او را دوست داشته باشد و به امامان پس از من اقتدا نمايد. چه آنها عترت من هستند كه از گل من آفريده شده اند و از دانش و بينش من برخوردار گرديده اند. پس واى بر آن

دسته از امتم كه فضل و برترى ايشان را انكار كنند و با بريدن از آنها، پيوند خود را با من ببرند كه خداوند شفاعت مرا در روز قيامت نصيب ايشان نخواهد فرمود(783).

تا اينجا، آنچه را كه درباره نخستين وصى پيغمبر(ص ) آمده است ، آورديم . پس از اين ، به ذكر ديگر مطالبى خواهيم پرداخت كه درباره بقيه اوصياى پيغمبر و پس از وصى نخستين آمده است .

درباره دو سبط پيامبر(ص )

در بحثى كه گذشت ، شمه اى از رواياتى را كه درباره امام اول ، اميرالمومنين على بن ابيطالب (ع ) آمده بود آورديم . اكنون احاديثى را كه درباره دو سبط پيامبر(ص )، يعنى امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام ) روايت شده است مى آوريم . از آن جمله حديثى است از آن حضرت درباره هر يك از آنها كه فرموده است : هذا منى . يعنى اين از من است . و معنا و مفهوم لفظ منى را هم در گذشته دانستيم .

حسن و حسين از پيامبرند و دو سبط او

در مسند احمد بن حنبل از قول مقدام بن معدى كرب آمده است كه رسول خدا(ص ) حسن را در كنار گرفت و فرمود: هذا منى ... (784)

همچنين از براء بن عازب روايت شده است كه گفت رسول خدا(ص ) درباره حسن و يا حسين فرمود: اين از من است . (785)

بخارى و ترمذى و ابن ماجه و احمد بن حنبل و حاكم نيشابورى از يعلى بن مره آورده اند كه رسول خدا(ص ) فرمود:

حسين منى و انا من حسين ، احب الله من احب حسينا، حسين سبط من الاسباط. يعنى حسين

از من است و من از اويم . خداوند دوستدار او را دوست دارد، حسين سبطى از اسباط است . (786)

و بنا به روايتى فرموده است : حسن و حسين دو سبط از اسباط هستند. (787)

و از ابورمثه روايت شده است كه رسول خدا(ص ) فرمود: حسين از من است و من از اويم و او سبطى از اسباط است . (788) و در روايتى ديگر فرمود: الحسن و الحسين سبطان من الاسباط. (789)

و در روايتى ديگر از براء بن عازب آمده است كه رسول خدا(ص ) فرمود: حسين از من است و من از حسينم . خداوند دوست دارد هر كس كه حسين را دوست داشته باشد، حسن و حسين دو سبط از اسباط مى باشند. (790)

لفظ منى كه در سخن پيغمبر خدا(ص ) درباره حسنين در اين روايات آمده ، درست همانند سخنى است از آن حضرت درباره پدرشان على (ع ) و منظور رسول خدا(ص ) در تمام اينها اين است كه اين بزرگواران در مقام تبليغ احكام و مقررات اسلامى از حضرتش مى باشند.

همچنين مى بينيم كه رسول خدا(ص ) در مورد حسنين (عليهماالسلام ) مى فرمايد: انهما سبطان من الاسباط. يعنى اينان دو سبط از اسباطند. در اينجا مراد از كلمه سبط نوه و يا فرزندزاده نيست ، زيرا چنين سمتى انحصار به پيغمبر ندارد و همه افراد بشر چنين سمتى را دارا مى باشند و اين كلامى نامربوط است و در خور مقام رسول خدا(ص ) نيست . بلكه الف و لامى كه در الاسباط آمده ، الف و لام عهد است تا بدين وسيله ذهن آدمى متوجه اسباطى

شود كه در قرآن مجيد از آنها ياد شده است . آنجا كه مى فرمايد: قولوا امنا بالله و ما انزل الينا و ما انزل ابى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و ما اوتى موسى و عيسى ما اوتى النيون من ربهم لا نفرق ين احد منهم و نحن له مسلمون . يعنى بگوييد كه ما ايمان آورده ايم كه به خدا و كتابى كه بر ما فرستاده شده و به آنچه كه به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط فرود آمده و به آنچه به موسى و عيسى داده شده ، و به آنچه به همه پيامبران از جانب خدا داده شده است ، و ما فرقى ميان هيچكدام آنها نمى گذاريم و ما فرمانبردار او مى باشيم . (بقره / 136). و يا آن جا كه مى فرمايد: ام تقولون ان ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقو والاسباط كانوا هود او نصارى ... يعنى يا مى گويند كه ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط يهودى و يا نصرانى بوده اند... (بقره / 140).

و يا در جاى ديگر مى فرمايد: قل آمنا بالله و ما انزل علينا و ما انزل على ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقو و الاسباط. يعنى بگو ما به خدا و آنچه بر ما نازل شده و آنچه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط نازل شده است ايمان آورده ايم . (آل عمران / 84). و يا آنجا كه مى فرمايد: انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده و اوحينا

الى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان و... يعنى ما به تو وحى كرده ايم ، همان گونه كه به نوح و پيامبران پس از او وحى نموديم ، و همچنين به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان وحى نموديم و... (نساء / 163).

پس الف و لامى كه بر سر لفظ الاسباط در حديث پيغمبر خدا(ص ) درباره حسنين (عليهماالسلام ) آمده است براى توجه مسلمانان است به اسباط كه در آيات قرآن آمده است .

و اينكه سخن رسول خدا(ص ) درباره اينان ، همانند سخن آن حضرت است درباره پدرشان كه فرموده است : على او را به منزله هارون است موسى ، اين منزلت را خداى متعال در داستان موسى چنين آورده است : و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى كى نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا انك كنت بنا بصيرا قال قد اوتيت سولك يا موسى . يعنى و از خانواده ام يكى را يار و همكار من قرار ده ، برادرم هارون را، و پشت مرا به او محكم گردان و او را در امر رسالت شريك من كن . تا همواره تو را تسبيح بگوييم و بسيار يادت كنيم كه تو بر احوال ما بينايى . گفت : خواسته ات برآورده شد اى موسى ... (طه / 29 - 36).

و يا آنجا كه از زبان موسى مى فرمايد: و اخى هارون هو افصح منى لسانا فارسله

معى رداء يصدقنى انى اخاف ان يكذبون قال سنشد عضدك باخيك ...

يعنى موسى گفت برادرم هارون را، كه زبانش از من گواراتر است ، با من در امر رسالت شريك گردان تا مرا تصديق كند. چه ، از آن مى ترسم كه مرا تكذيب كنند.

گفت : ما بازويت را به برادرت محكم گردانيديم ...(قصص / 33).

و نيز آنجا كه مى فرمايد: و قال لاخيه هارون اخلفنى فى قومى واصلح و لا تتبع سبيل المفسدين ... يعنى و موسى به برادرش هارون گفت تو جانشين من در ميان قومم باش و راه صلاح در پيش گير و پيرو اهل فساد مباش ...(اعراف / 142).

و يا آن جا كه مى فرمايد: ولقد اتينا موسى الكتاب وجعلنا معه هارون وزيرا... يعنى و همانا ما به موسى كتاب تورات را داديم . و برادرش هارون را يار و پشتيبان او قرار داديم ... (فرقان / 45). و هم آن جا كه مى فرمايد: ثم ارسلنا موسى و اخاه هارون باياتنا و سلطان مبين ... يعنى و آنگاه كه موسى و برادرش هارون را با آيات و معجزات آشكار فرستاديم ...(مومنون / 45).

در اين آيات خداوند هارون را ياور و پشتيبان موسى و شريك او در امر رسالت قرار داده ، و موسى نيز او را در ميان قومش جانشين خود گردانيده است .

پس وقتى كه خاتم پيامبران (ص ) آشكارا مى فرمايد: على ، او را به منزله هارون است براى موسى ، و از همه امتيازات هارون تنها نبوت و پيامبرى را مستثنا مى كند، آن هم به اين علت كه بعد از حضرتش ديگر پيامبرى نخواهد بود،

آنچه كه براى اميرالمومنين (ع ) باقى مى ماند، يارى و پشتيبانى پيغمبر، و مشاركت با او در امر تبليغ احكام الهى در زمان پيغمبر، و خلافت و جانشينى حضرتش پس از او در ميان امتش ، و به دوش كشيدن سنگينى بار تبليغ خواهد بود.

همين موضوع درباره حسنين (عليهماالسلام )، دو سبط پيغمبر، نيز صادق است ؛ البته به استثناى نبوت و رسالتى كه اسباط داشته اند؛ زيرا بعد از خاتم پيامبران ديگر پيامبرى نخواهد بود. پس آنچه كه براى ايشان باقى مى ماند مسئوليت رسانيدن و تبليغ احكام الهى به جامعه اسلامى خواهد بود.

آنچه گذشت درباره اوصياى سه گانه نخستين بعد از پيغمبر بود. آن چه بعد از اين بيايد، مطالبى است از سنت نبوى ، درباره آخرين وصى آن حضرت .

بشارت پيغمبر(ص ) به ظهور مهدى (ع )
مهدى ، همنام پيغمبر

در سنن ترمذى ، باب ما جاء فى المهدى ، و در صحيح ابوداود، كتاب المهدى و مصادرى ديگر آمده است كه رسول خدا(ص ) فرمود:

لا تذهب الدنيا، حتى يملك العرب رجل من اهلى بيتى ، يواطى ، اسمه اسمى . يعنى دنيا به آخر نمى رسد مگر زمانى كه مردى از اهل بيت من ، كه همنام من مى باشد، زمام امور را به دست بگيرد. (791)

در مستدرك الصحيحين و مسند احمد و منابع ديگر از ابوسعيد خدرى آمده است كه رسول خدا(ص ) فرمود:

لا تقوم الساعه ، حتى تملا ظلما و جورا و عدوانا، ثم يخرج من اهل بيتى من يملاها قسطا وعدلا، كما ملئت ظلما و جورا.

يعنى رستاخيز نمى آيد مگر اينكه زمين از ظلم و بيداد و عداوت پر شده باشد، در آن هنگام يكى از خانواده

من قيام مى كند و جهان ستمديده جور كشيده را از عدل و داد خويش لبريز خواهد نمود. (792)

مهدى ، از اهل بيت پيغمبر

در سنن ابن ماجه ، در فصل ابوالجهاد، از قول ابوهريره آمده است كه رسول خدا(ص ) فرمود:

لولم بيق من الدنيا يوم ، لطوله الله عزوجل ، حتى يملك رجل من اهل بيتى ، يملك الديلم و القسطنطنيه . يعنى اگر تنها يك روز از عمر جهان باقى مانده باشد، خداى عزوجل ، آن روز را چندان طولانى كند تا اينكه مردى از خانواده من حكومت را به دست بگيرد و بر ديلم و روم شرقى مسلط شود.

و در سنن ابن ماجه ، فصل ابواب الفتن ، باب خروج المهدى ، و مصادرى ديگر از قول على بن ابيطالب آمده است كه رسول خدا(ص ) فرمود:

المهدى منا اهل البيت ، يصلحه الله فى ليله . يعنى مهدى از اهل بيت ماست ، و خداوند او را يك شبه آماده قيام مى كند.

ديگران نيز همين حديث را آورده اند (793) و در مستدرك الصحيحين از قول ابوسعيد خدرى آمده است كه رسول خدا(ص ) فرمود:

المهدى منا اهل البيت ، اشم الانف ، اقنى ، اجلى ، يما الارض قسطا وعدلا، كما ملئت جورا وظلما يعيش هكذا- وبسط يساره واصبعين يمينه المسبحه والابهام ، و عقد ثلاثه . يعنى مهدى با بينى عقابى و پيشانى بلند از خانواده ماست كه جهان را پر از عدل و داد مى كند، پس از اينكه مالامال از ستم شده باشد. آنگاه رسول خدا(ص ) انگشتهاى دست چپ و دو انگشت از دست راست خود را باز كرد و فرمود اين مقدار

حكومت مى كند. (هفت سال ).

آنگاه حاكم اضافه كرده و مى نويسد: اين حديث بنا به شرطى كه مسلم وضع كرده ، حديثى است صحيح ، اما بخارى و مسلم آن را نياورده اند. و ابوداود طيالسى آن را در مسند خود نقل كرده است . (794)

مهدى ، از فرزندان فاطمه

در سنن ابوداود از ام سلمه آمده است كه گفت : شنيدم كه رسول خدا(ص ) مى فرمود: المهدى من عترتى من ولد فاطمه . يعنى مهدى از فرزندان من ، و از اولاد فاطمه است . (795)

ور در كنزالعمال آمده كه على (ع ) فرمود: المهدى رجل منا من ولد فاطمه . يعنى مهدى مردى از ما، از فرزندان فاطمه است . (796)

مهدى ، از نسل حسين (ع )

در كتاب ذخائر العقبى از قول ابوايوب انصارى آمده كه رسول خدا(ص ) فرموده است :

يولد منهما( الحسن و الحسين عليهماالسلام ) مهدى هذه الامه .

يعنى مهدى اين امت از دو (حسن و حسين عليهما السلام ) به وجود خواهد آمد. (797)

همچنين در آن كتاب از قول حذيفه آمده است كه رسول خدا(ص ) فرمود: اگر از عمر دنيا بيش از يك روز باقى نمانده باشد، آن روز آن قدر طولانى خواهد شد تا اينكه خداوند مردى از فرزندان مرا كه همنام من است برانگيزد. در اينجا سلمان پرسيد: از كدام فرزندت اى رسول خدا! پيغمبر پاسخ داد: از اين پسرم . و با دست خود بر پشت حسين (ع ) نواخت .

رسول خدا(ص ) در احاديث خود درباره امامت امام اول ، على بن ابيطالب ، بيش از ديگر ائمه اهل بيت تاكيد كرده ، و در بشارت به قيام آخرين ايشان مهدى (عج ) سخن بسيار گفته و تاكيد كرده است كه تعداد ائمه اهل بيت دوازده نفر مى باشد. در اينجا با معلوم بودن اولين و آخرين آنها و تعدادشان ، جاى هيچگونه ترديدى درباره امامانى كه نخستين ايشان على بن ابيطالب و آخرين آنها مهدى آخر زمان

(سلام الله عليهم اجمعين ) است ، باقى نخواهد ماند.

نصوصى بر امامت هل بيت (ع )
اشاره

نصوصى كه از رسول خدا(ص ) بر امامت اهل بيت بعد از آن حضرت آمده ، بسيار است . از آن جمله نصوصى است كه درباره همه ائمه اهل بيت آمده ، و پاره اى ديگر اختصاص به امامت برخى از ايشان دارد. اما نصوصى كه درباره همه آنها آمده است عبارتند از:

حديث ثقلين

الف : در حجه الوداع

ترمذى از جابربن عبدالله آورده است كه گفت : رسول خدا(ص ) را در روز عرفه در حجه الوداع ديدم كه بر ناقه قصواء سوار بود و مردم را مخاطب ساخته مى گفت :

يا ايها الذين الناس فانى قد تركت فيكم ما ان اخذتم به لن تضلوا: كتاب الله و عترتى ، اهل بيتى . يعنى اى مردم ! من چيزى را در ميان شما بر جاى مى گذارم كه اگر آن را نگهدار باشيد، هرگز به گمراهى نخواهيد افتاد: كتاب خدا و عترت من ، اهل بيتم .

ترمذى همين مطلب را در باب مناقب اهل بيت از قول ابوسعيد خدرى و زيد بن ارقم و حذيفه بن اسيد آورده است . (798)

ب : در غدير خم

در صحيح مسلم و مسند احمد و سنن دارمى و بيهقى و ديگر مصادر آمده است كه زيد بن ارقم گفت : رسول خدا(ص ) در كنار آبگيرى بر سرا راه مكه و مدينه ، كه خم ناميده مى شد، به سخنرانى برخاست و در ضمن آن فرمود:

اى مردم ! من هم بشرم و نزديك است كه فرستاده خدايم بيايد و من هم لبيك بگويم . من دو چيز گرانبها در ميان شما برجاى مى گذارم : نخستين آنها كتاب خداست كه

در آن نور و هدايت مى باشد، پس كتاب خداى را در دست گرفته به آن تمسك جوييد... و ديگرى اهل بيت من است ... (799)

حديث زير نيز در سنن ترمذى و مسند احمد بن حنبل آمده (ما سخن ترمذى را نقل مى كنيم ) كه پيغمبر خدا(ص ) فرموده است :

من در ميان شما چيزى برجاى مى گذارم كه اگر به آن تمسك جوييد هرگز پس از من به گمراهى نخواهيد افتاد. يكى بزرگتر از ديگرى است ، كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به زمين و عترت من ، اهل بيت من . و اين دو، هرگز از هم جدا نمى شوند تا آنگاه كه در كنار حوض كوثر به من بازگردانده شوند. پس مواظب باشيد كه با اين دو يادگار من چگونه رفتار خواهيد كرد. (800)

در مستدرك الصحيحين نيز آمده است :

گويى كه احضار شده ، لبيك هم گفته ام . (كنايه از اينكه مرگم فرا رسيده است .)

من دو چيز گرانبها در ميان شما برجاى مى گذارم ، كه يكى بزرگترين از ديگرى است :

كتاب خدا و عترتم . پس مواظب باشيد كه با يادگارهاى من چه خواهيد كرد، كه آن دو از يكديگر جدا نمى شوند تا آنگاه كه كنار حوض كوثر به من بازگردانده شوند... (801)

و بنا به روايتى ديگر: اى مردم ! من در ميان شما دو رهبر برجاى مى گذارم كه اگر آن دو را پيروى كنيد، هرگز گمراه نخواهيد شد. آن دو، كتاب خدا و اهل بيت من مى باشند... حاكم در پايان اين حديث مى نويسد: اين حديث بنا به شرط بخارى

و مسلم صحيح است . (802)

همين حديث از قول زيد بن ثابت و با الفاظى ديگر در مسند احمد و حليه الاولياء ابونعيم و ديگر مصادر نيز آمده است . (803)

در حديثى كه گذشت ، رسول خدا(ص ) در آخرين سال از حياتش خبر مى دهد كه او هم بشر است و نزديك است كه پيك پروردگارش برسد و او را بخواند و او هم لبيك بگويد و به خدايش ملحق شود. اين است كه مى گويد:

انى تارك فيكم ما ان تمسكتم به لن تضلوا بعدى ، احدهما اعظم من الاخر، كتاب الله حبل ممدود من السماء الى الارض ، و عترتى اهل بيتى . و لن يتفرقا حتى يردا على الحوض . فانظروا كيف تخلفونى فيهما.

اين مطالب را حضرتش يك بار در عرفه و بار ديگر در غدير خم به گوش همه اصحاب خود رسانيد. و اين خود نصى است صريح و آشكار از پيغمبر خدا(ص ) در تعيين و معرفى مرجعى براى امت بعد از خودش ، كه همه امامان از عترتش را شامل مى شود.

در روايات زير، رسول خدا(ص ) آشكارا تعداد امامان بعد از خودش را نيز مشخص كرده است .

نص پيامبر بر تعداد امامان

رسول خدا(ص ) خبر داده است كه تعداد امامانى كه پس از وى مرجعيت و ولايت بر امت را بر عهده خواهند داشت ، دوازده نفر مى باشند. اين موضوع را نويسندگان صحاح و مسانيد به شرح زير آورده اند:

1- مسلم از جابر بن سمره نقل مى كند كه شنيدم رسول خدا(ص ) مى فرمود:

لا يزل الدين قائما حتى تقوم الساعه ، او يكون عليكم اثنا عشر خليفه ،

كلهم من قريش . يعنى دين ، همچنان تا روز قيامت و پايان دوره زمامدارى دوازده نفر جانشينان من بر شما، كه همگى از قريشند، پايدار و استوار خواهد ماند.

در روايتى لايزال امر الناس ماضيا... آمده و در دو حديث ديگر الى اثنى عشر خليفه ... و در سنن ابوداود حتى يكون عليكم اثنان عشر خليفه و در يك حديث نيز الى اثنى عشر... آمده است . (804)

در صحيح بخارى آمده است كه جابربن سمره گفت : شنيدم رسول خدا(ص ) مى فرمود: يكون اثنا عشرا لاميرا. يعنى فرمانروايان دوازده نفرند.

آن وقت رسول خدا(ص ) سخنى گفت كه من درست نشنيدم . پس از پدرم پرسيدم و او جواب داد كه پيغمبر فرمود: همگى آنها از قريشند. و در روايتى ديگر آمده است :

آنگاه رسول خدا(ص ) سخنى گفت كه من متوجه آن نشدم . پس از پدرم پرسيدم : پيغمبر چه گفت ؟ او جواب داد: فرمود: همگى از قريشند. (805)

و بنا به روايتى ، در دنباله آن آمده است . كينه توزى دشمنان به ايشان آسيبى نمى رساند. (806)

2- همچنين در روايتى آمده است :

لا تزال هذه الامه مستقيما امرها، ظاهرا على عدوها. حتى يمضى منهم اثنا عشر خليفه كلهم من قريش ، ثم يكون المرج او الهرج . يعنى كار اين امت همچنان رو به استوارى است و بر دشمنان پيروزند تا آنگاه كه حكومت دوازده نفر از جانشينان (من ) كه همگى قريشيند، به سر آيد. آن وقت است كه اوضاع رو به هرج و مرج خواهد نهاد. (807)

3- و در روايتى ديگر اين حديث چنين آمده است : يكون لهذه

الامه اثنا عشر قيما، لا يضر هم من خذلهم ، كلهم من قريش . (808)

4- در روايتى ديگر همين حديث به اين عبارات آمده است : لا يزال امر الناس ماضيا، ما وليهم اثنا عشر رجلا... (809)

5- و به موجب روايت انس بن مالك آمده است :

لن يزال هذا الدين قائما، الى اثنى عشر من قريشى ، فاذاهلكوا، ماجت الارض باهلها. يعنى تا اين دوازده تن قريشى وجود داشته باشند، اين دين همچنان پاى بر جاى خواهد بود، و چون دوران ايشان سپرى شود، دنيا به هم خورده ، دستخوش نابسامانى خواهد گرديد. (810)

6- و در روايتى هم آمده است : لا يزال امر هذه الامه ظاهرا، حتى يقوم اثنا عشر، كلهم من قريش . (811)

7- امام احمد بن حنبل و حاكم و ديگران از قول مسروق آورده اند كه گفت : شبى نزد ابن مسعود نشسته بوديم و او ما را قرآن مى آموخت كه مردى در ميان سخن دويد و پرسيد: اى ابوعبدالرحمان ! آيا از رسول خدا(ص ) پرسيده اند كه چند نفر از جانشينان تو بر اين امت حكومت خواهند كرد؟ ابن مسعود پاسخ داد: از آن زمان كه به عراق آمده ام ، تا كنون كسى چنين پرسشى از من نكرده است . آرى ما از آن حضرت پرسيده ايم و او پاسخ داده است كه : دوازده نفر، و به تعداد نقباى بنى اسرائيل . (812)

8- و در روايتى ديگر آمده كه ابن مسعود گفت كه رسول خدا(ص ) فرموده است : يكون بعدى من الخلفاء عده اصحاب موسى . (813) يعنى تعداد خلفاى بعد از من برابر تعداد

اصحاب موسى مى باشد. ابن كثير در اينجا مى نويسد: همانند اين حديث را از طريق عبدالله بن عمر و حذيفه و ابن عباس نيز آورده اند. (814) ما ندانستيم كه منظور ابن كثير از اين مطلب ، آيا روايتى است كه حاكم حسكانى از ابن عباس آورده ، و يا ديگرى ؟

رواياتى كه گذشت ، همگى صراحت دارند كه تعداد فرمانروايان بعد از رسول خدا(ص ) و جانشينان آن حضرت دوازده نفر مى باشند و همگى قريشيند.

اميرالمومنين (ع ) نيز منظور از لفظ قريش را مشخص كرده و فرموده است :

اينكه امامان همگى از قريش مى باشند، يعنى همه آنها از تيره هاشم هستند نه تيره ديگر. زيرا تيره ديگر از قريش صلاحيت امامت بر امت را ندارند. (815)

و نيز فرموده است : زمين از قائم به احكام الهى و حجت خداوند خالى نخواهد ماند. خواه اين حجت خدا آشكار و شناخته شده باشد، خواه از كيد دشمنان از ديده ها مستور و پنهان ، تا آيين مقدس اسلام راه تباهى نپيمايد و براهين خداوندى دستخوش فراموشى نگردد. (816)

نظريه اى شگفت انگيز!

ابن كثير در تاريخ خود مى نويسد:

در توراتى كه در دست يهوديان مى باشد، مطالبى آمده كه مفهومش اين است : خداى تعالى ابراهيم را به تولد اسماعيل مژده داد و او را از اينكه نسلش اسماعيل و فرزندانش رو به ازدياد خواهد نهاد و در ميانشان دوازده نفر عظيم و بزرگوار به ظهور خواهند رسيد، با خبر گردانيد.

آنگاه ابن كثير اضافه كرده مى نويسد:

ابن تيميه گفته است اين بزرگواران همان افرادى هستند كه در حديث جابر مژده آمدنشان داده شده و مقدر گرديده كه

آنها در اين امت به توالى يكديگر ظهور كنند و دنيا به آخر نخواهد رسيد مگر با ظهور ايشان .

سپس ابن كثير خود اظهار نظر كرده مى گويد:

بيشتر يهوديانى كه مسلمان شده اند، بر اين باور كه ائمه رافضيان همانهايى هستند كه تورات مژده ظهورشان را داده است ، سخت به اشتباه افتاده و شيعه شده اند! (817)

بشارتى را كه مورد نظر ابن كثير است ، در سفر تكوين ، اصحاح 17، شماره 18 - 20 از توراتى كه در زمان ما دست به دست مى گردد آمده است ، و اصل عبرى آن بشارت ، در سفر تكوين ضمن سخن ب به حضرت ابراهيم (ع ) به زبان عبرى چنين آمده است :

عبارت فوق اين چنين تلفظ مى شود.

فى ليشماعيل بيرختى اوتوو فى هفريتى اوتو

فى هربيتى بمود مشواد و شنيم عسارنسيشيم يوليد

فى نتتيف لگوى گدول .

و معناى تحت اللفظى آن از اين قرار است :

اسماعيل را بركت مى دهم ، پربارش مى كنم و فرزندانش را هر چه بيشتر گردانم . دوازده امام از او به وجود آيند و از او امتى بزرگ پديد آوردم .

اين قسمت به بركت و فراوانى و پراكندگى فرزندان اسماعيل (ع ) و در صلب او اشاره دارد. اشاره عسار كه معدود است مذكر مى باشد، و يم اضافه شده در آخر آن به صيغه جمع آمده است كه مى شود نسيئيم (امامان ، پيشوايان ، فرمانروايان ) كه مفرد آن ناسى (امام ، پيشوا) است .

و اما سخن رب به ابراهيم (ع ) در اين بشارت چنين آمده است : جمله فى نتتيف به اسماعيل برمى گردد، معناى

آن چنين مى شود: او را قرار مى دهم .

اما كلمه گوى (امت ، شعب ، قبيله بزرگ ، دودمان ) و گدول (بزرگ ، عظيم )، روى هم به اين معنى است كه : او را امتى بزرگ قرار مى دهم . از همين فقره چنين استنباط مى شود كه فراوانى و بركت تنها در صلب اسماعيل (ع ) قرار داشته و آشكارا رسول خدا(ص ) و ائمه اهل بيت آن حضرت (عليهم السلام ) را در نظر دارد.

به اعتبار اينكه پيامبر خدا و اهل بيتش همان امتداد نسل اسماعيل (ع ) مى باشند، زيرا خداى متعال ابراهيم را فرمان داده بود كه از سرزمين نمرود به شام مهاجرت كند. او هم اطاعت كرد و با همسرش و لوط، همان گونه كه خداوند فرمان داده بود، دست به هجرت زد و به سرزمين فلسطين فرود آمد. (818) در فلسطين خداى تعالى به ابراهيم گشايش داد و مال فراوان به وى بخشيد، تا آنجا كه گفت : پروردگارا! مرا كه فرزندى نباشد، اين همه مال به چه كار آيد؟! خداى عزوجل به وى وحى فرستاد كه : من فرزندانت را به تعداد ستارگان آسمان زياد خواهم كرد. (819)

در آن روزگار، هاجر كنيزكى از آن ساره ، همسر ابراهيم بود. ساره ، هاجر را به ابراهيم بخشيد او هم از ابراهيم باردار شد و اسماعيل را به دنيا آورد. ابراهيم به هنگام تولد اسماعيل هشتاد و شش سال داشت . (820)

قرآن كريم از خلال توجه و درخواست ابراهيم از خداى متعال به اين واقعه چنين اشاره دارد: ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع

عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلاهع فاجعل افئده من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون . يعنى با پروردگار! من برخى از فرزندانم را در سرزمينى بى كشت و زرع به نزد خانه گرامى تو، براى برپا داشتن نماز جاى دادم . پس دلهاى مردمان را به سوى ايشان متمايل كن و آنها را از انواع ثمرات روزى ده ، باشد كه شكر و سپاس تو را به جاى آرند. (821) (ابراهيم / 37).

اين آيه شريفه تاكيد مى كند كه ابراهيم (ع ) برخى از فرزندانش را، كه اسماعيل باشد و فرزندانى كه از وى به وجود آيند، در مكه ساكن ساخته و از خداى تعالى در خواست نموده كه به فرزندانش رحمت ويژه خود و رهبرى بشريت را تا پايان جهان ارزانى دارد. و خداوند دعايش را با قرار دادن محمد(ص ) و دوازده امام بعد از او در ذريه اش اجابت كرده است . اين است كه امام باقر (ع ) مى فرمايد:

نحن بقيه تلك العتره و كانت دعوه ابراهيم لنا. (822)

يعنى ما يادگارهاى همان عترتيم كه مورد درخواست ابراهيم بوديم .

نتيجه احاديث گذشته

احاديثى را كه گذشت ، خلاصه كرده و نتيجه مى گيريم كه تعداد امامان دوازده نفر بوده ، پشت سر يكديگر به امامت مى رسند و با سپرى شدن دوره امامت دوازدهمين ايشان ، عمر اين دنيا نيز به سر خواهد رسيد. زيرا:

در حديث اول آمده بود كه : لا يزال هذا الدين قائما حتى تقوم الساعه ، او يكون عليكم اثنا عشر خليفه ...

اين حديث مدت استوارى دين را تا هنگام قيامت دانسته ، و تعداد ائمه

را در اين امت دوازده نفر معين كرده است .

در حديث پنجم آمده بود كه : لن يزال هذا الدين قائما الى اثنى عشر من قريش ، فاذا هلكوا ماجت الارض باهلها. اين حديث نيز پايدارى دين اسلام را بسته به حضور ائمه دوازده گانه دانسته و مى گويد پس از سپرى شدن دوره امامت ايشان است كه جهان رو به تباهى خواهد نهاد.

اما در حديث هشتم ، تعداد امامان را به دوازده نفر محدود كرده و گفته است : يكون من الخلفاء عده اصحاب موسى . اين حديث صراحت دارد كه خلفاى بعد از پيغمبر بجز همان دوازده نفر كسى ديگر نخواهد بود.

الفاظ اين روايات همگى گوياى اين مطلبند كه تعداد جانشينان پيغمبر خدا(ص ) فقط دوازده نفرند و چون زمان ايشان به سرآيد، دنيا دچار هرج و مرج و زمين دستخوش آشوب و نابسامانى شده و قيامت فرا خواهد رسيد. و اين موضوع مفسر و مبين الفاظ احاديث ديگرى است كه در اين مورد آمده ، ولى چنين صراحت و روشنى در الفاظ آنها ديده نمى شود.

در اين صورت بايد كه عمر يكى از آن خلفا بر خلاف عادت و سنت طبيعت بسيار طولانى باشد، تا پايان عمر جهان قرين گردد. و چنين حالتى تنها در عمر آخرين امامان و دوازدهمين ايشان از خلفاى پيغمبر خدا(ص) صدق مى كند، همچنان كه شاهد آن هستيم .

سرگردانى دانشمندان مذهب خلفا در تفسير اين حديث

دانشمندان پيرو مذهب خلفا در بيان مقصود اين حديث از عدد دوازده كه در آن آمده است دچار حيرت و سرگردانى شده ، در تفسير آن آراء و نظريات مختلفى ارائه كرده اند كه مخالف يكديگر است و

هر كدام ، راى ديگرى را رد كرده اند. ما به برخى از آنها در اينجا اشاره مى كنيم .

1- ابن العربى و برداشت او از اين حديث

ابن العربى در شرح بر سنن ترمذى مى نويسد:

ما دوازده تن فرمانرواى بعد از رسول خدا(ص ) را به اين ترتيب برشمرده ايم : ابوبكر، عمرت عثمان ، على ، حسن ، معاويه ، معاويه بن يزيد، مروان ، فرزندش عبدالملك ، وليد، سليمان ، عمر بن عبدالعزيز، يزيد بن عبدالملك ، مروان بن محمد بن مروان ، سفاح و...

ابن العربى به همين ترتيب به شماره خود ادامه داده و بيست و هفت تن از خلفاى عباسى را هم تا زمان خودش بر آنها مى افزايد و سپس مى نويسد:

هر گاه از اين فهرست ، تعداد دوازده نفر از آنها را كه به توالى يكديگر به خلافت رسيده اند جدا كنيم ، تا سليمان بن عبدالملك تعدادشان كامل مى شود. ولى اگر معنا و حقيقت جانشينى پيغمبر خدا(ص ) را در نظر بگيريم ، در آن صورت بيش از پنج نفر نخواهيم داشت كه عبارت خواهند بود از: چهار خليفه نخستين و عمربن عبدالعزيز. ابن العربى پس از ذكر اين مطلب با صراحت مى نويسد: من كه معناى اين حديث را نفهميدم ! (823)

2- نظريه و برداشت قاضى عياض

قاضى عياض ، دانشمندى ديگر از مذهب خلفا، در دفاع از اين نظريه كه تعداد خلفاى پيغمبر بيش از اينها مى باشد مى نويسد:

اعتراض به چنين نظريه اى بيمورد است . زيرا پيغمبر خدا(ص ) نفرموده است كه بيش از دوازده تن به خلافت نمى رسند. در صورتى كه اين

دوازده نفر به خلافت رسيده اند و در آن جاى شكى نيست . و اين سخن مانع آن نخواهد بود كه تعدادشان از اين هم بيشتر باشد. (824)

ولى سيوطى ، دانشمندى ديگر، به اين دليل متوسل مى شود كه :

حديث رسول خدا(ص ) خلفاى راستينى را در نظر دارد كه در سراسر عمر اسلام و تا روز قيامت به اقامه حق قيام خواهند كرد، اگر چه پشت سر يكديگر نيامده باشند! (825)

ما ابن حجر در كتاب فتح البارى مى نويسد:

از اين تعداد چهار نفر خلفاى نخستين كه آمده اند و تا پايان دنيا بقيه آنها هم تا دوازده نفر خواهند آمد! (826)

ابن جوزى ، دانشمندى ديگر در اين مذهب ، در مقام توضيح برآمده و مى نويسد:

منظور از اين سخن در اين حديث كه سپس هرج و مرج پيش خواهد آمد اين است كه فتنه و آشوبهاى آخر زمان كه رسيدن قيامت را خبر مى دهند رخ خواهند نمود، از قبيل خروج دجال و امثال آن ! (827)

اما سيوطى خود نظريه اى خاص دارد كه مى گويد:

از دوازده تن خليفه پيغمبر، چهار نفر ايشان خلفاى چهارگانه نخستين مى باشند و سپس حسن و بعد معاويه ، آنگاه عبدالله بن زبير و بعد از او عمر بن عبدالعزيز، كه تا اينجا هشت نفر مى شوند، حالا اگر مهدى عباسى را كه در ميان عباسيان چون عمر بن عبدالعزيز است در ميان امويان ، و طاهر عباسى را كه مردى عادل و دادگر به حساب مى آمده بر آنها اضافه كنيم ، باقى مى ماند دو نفر كه بايد به انتظار ظهور ايشان نشست ! كه يكى

از آنها مهدى موعود از اهل بيت پيغمبر است . (828)

و نيز گفته اند:

منظور حديث ، ظهور دوازده تن خليفه در زمان نيرومندى خلافت و شوكت و اقتدار اسلام مى باشد، كه در زمان او اسلام در اوج عظمت بوده ، مسلمانان همگى خلافت او را تاييد نمايند. (829)

3- نظريه بيهقى درباره اين حديث

بيهقى ، دانشمندى ديگر در مذهب خلفا، مى نويسد:

با توجه به صفتى كه در حديث مزبور آمده است ، اين تعداد از خلفا تا زمان حكومت وليد بن يزيد، نواده عبدالملك مروان ، روى كار آمده اند. زيرا بعد از وليد هرج و مرج شده تا اينكه حكومت به عباسيان رسيد اما اگر ويژگيهاى آن را در نظر نگرفته ، خلفايى را كه بعد از هرج و مرج به روى كار آمده اند به حساب آوريم ، تعداد آنها از دوازده نفرى كه در حديث آمده است بيشتر مى شود. (830)

و نيز گفته اند: آنهايى كه مورد اتفاق مى باشند، عبارتند از: سه خليفه نخستين (ابوبكر و عمر و عثمان )، آنگاه على تا پيش از بروز مساله حكميت در جنگ صفين ، كه معاويه خود را خليفه خواند، و پس از اينكه حسن (ع ) با معاويه صلح كرد، مردم به خلافت معاويه و بعد از او به خلافت يزيد اجماع كرده همداستان شدند. زيرا پيش از آنكه كار خلافت بر حسين (ع ) راست آيد، او كشته شده بود.

و چون يزيد درگذشت ، بر سر خلافت اختلاف افتاد تا اينكه بعد از كشته شدن شدن عبدالله زبير مردم به خلافت عبدالملك مروان اجماع كردند و بعد از او به خلافت

چهار فرزندش ، وليد، سليمان ، يزيد و هشام ، كه حكومت عمر بن عبدالعزيز بين خلافت سليمان و يزيد قرار داشته است ، اجماع نموده اند و دوازدهمين ايشان وليد بن يزيد، نواده عبدالملك مروان ، است كه پس از هشام به خلافت نشست و چهار سال هم حكومت كرد و خلافتش هم مورد تاييد و اجماع امت بوده است ! (831)

بنابراين خلافت اين دوازدهمين نفر چون بر اساس اجماع امت بوده صحيح و شرعى است ، و همينها بوده اند كه پيامبر اسلام مسلمانان را به خلافتشان و گسترش اسلام در زمان ايشان مژده داده است !

ابن حجر بر اين نظريه مهر تاييد نهاده و گفته است : اين بهترين توجيهى است كه درباره اين حديث ارائه شده است !

4- نظريه ابن كثير

روشى را كه بيهقى درباره اين حديث در پيش گرفته و موافقت گروهى از دانشمندان با وى ، كه خلفاى مورد نظر حديث شريف پيغمبر را كسانى دانسته اند كه به توالى يكديگر به خلافت رسيده و به وليد بن يزيد فاسق تباهكار ختم مى شود، كه پيش از اين باره فساد عقيده و انحراف اخلاقى و دينى او سخن گفته ايم ، روشى است نادرست و بيجا كه در آن جاى بسى حرف و گفتگوست . زيرا در هر حال تعداد خلفا تا زمان حكومت وليد بن يزيد، نواده عبدالملك مروان ، از دوازده نفر بيشتر مى شود؛ به دليل اينكه خلفاى راشدين (ابوبكر و عمر و عثمان و على ) خلافتشان امرى است مسلم و محقق كه جاى هيچ ترديدى در آن نيست و... تا آنجا كه مى نويسد:

سپس خلافت حسن (ع ) صورت گرفت ، زيرا كه على به او وصيت كرده بود و مردم عراق هم با او بيعت كرده بودند... و چون او و معاويه با هم صلح كردند... پس از معاويه فرزندش يزيد، و بعد از او پسرش معاويه ، و پس از وى ، مروان حكم ، و بعد از او پسرش عبدالملك مروان ، و به دنبالش وليد بن عبدالملك ، و بعد سليمان بن ، و آنگاه عمر بن ، و پس از او يزيد بن عبدالملك ، و بعد هشام فرزند عبدالملك ، و آنگاه عمربن عبدالعزيز، و پس از او يزيد بن عبدالملك ، و بعد هشام فرزند عبدالملك به خلافت رسيده اند كه تا اينجا تعدادشان پانزده نفر مى شود كه پس از او هم وليد بن يزيد به حكومت نشسته است .

حالا اگر حكومت عبدالله زبير را كه پيش از عبدالملك فرمان رانده است در اين جمع وارد كنيم ، تعداد خلفا بروى هم شانزده نفر خواهد شد نه دوازده نفر. و اگر دوازده نفر از آنها را به توالى يكديگر جدا كنيم ، اين تعداد پيش از عمر بن عبدالعزيز تكميل مى شود، و بر اين قرار يزيد بن معاويه در رديف خلفاى پيغمبر قرار مى گيرد، ولى عمر بن عبدالعزيز، كه همه پيشوايان زبان به مدح و ستايش او گشوده اند و او را همرديف خلفاى راشدين به حساب آورده اند، از زمره خلفاى پيغمبر خارج شده ، مشمول حديث پيغمبر قرار نمى گيرد!

اما اگر بيهقى مدعى شود كه ما تنها خلفايى را مصداق آن حديث مى شناسيم كه

امت در حكومت ايشان اجماع كرده باشند، مى گوييم كه در اين صورت بايد على بى ابيطالب و فرزندش حسن را هم از زمره آنان به كنار گذاشت . زيرا همه مردم شام به حكومت و زمامدارى ايشان گردن ننهاده ، دست بيعت با او نداده بودند.

بيهقى همچنين مى گويد: برخى از دانشمندان ، معاويه و فرزندش يزيد و نواده او معاويه بن يزيد را در اين حساب آورده ، اما از قبول مروان حكم و عبدالله به اين دليل كه همه مردم زير بار حكومت ايشان نرفته اند، خوددارى كرده اند، در اين صورت بايد بگوييم كه فقط خلفاى زير در فهرست جانشينان پيغمبر قرار خواهند گرفت : ابوبكر، عمر، عثمان ، معاويه ، يزيد، عبدالملك مروان ، وليد بن سليمان ، عمر بن عبدالعزيز يزيد و هشام كه روى هم ده نفر مى شوند كه بعد از آنها وليد بن يزيد فاسق و نواده عبدالملك در جمع ايشان اضافه مى شود، و بايد كه على و فرزندش حسن از زمره آنها خارج گردد، و اين بر خلاف نظريه صريح پيشوايان اهل سنت و حتى شيعه مى باشند. (832)

5- عقيده ابن جوزى

ابن جوزى در كتاب خود به نام كشف المشكل در پاسخ به اين مشكل ، دو نظريه ارائه مى دهد، به اين شرح :

الف . رسول خدا صلى الله عليه و آله به پيشامدهاى بعد از خود و اصحابش نظر داشته و به آنها اشاره كرده است . زيرا كه اصحاب آن حضرت در حكم خود آن حضرت مى باشند. بنابراين پيغمبر از خلفايى سخن گفته كه پس از اصحاب حضرتش بر

سركار خواهند آمد! و گويى كه او به خلفاى بنى اميه چشم داشته كه مى فرمايد: لا يزال الدين قائما...! و منظورش اين است كه حكومت و ولايت تا پايان خلافت دوازده نفر ادامه خواهد يافت ، اوضاع دستخوش فتنه و آشوب شده ، روز به روز رو به شدت و وخامت خواهد نهاد. بر اين اساس ، نخستين خليفه از تيره بنى اميه ، يزيد بن معاويه ، و آخرين ايشان ، مروان حمار مى باشد كه تعدادشان سيزده نفر مى شود.

عثمان و معاويه و ابن زبير چون از اصحاب پيغمبر بوده اند، در اين حساب نيامده اند. مروان حكم نيز چون درباره صحابى بودنش حرف است ، و اينكه با اعمال زور و قدرت حكومت را از دست عبدالله زبير، كه مردم در خلافتش اجماع داشته اند، خارج ساخته است ، لذا او را از اين جمع كم كنيم ، باقى مى ماند دوازده نفر كه با حديث رسول خدا صلى الله عليه و آله درست در مى آيد! بويژه اينكه با گردش خلافت از خاندان بنى اميه به بنى عباس ، كشور اسلامى دستخوش هرج و مرج و آشوب گرديد تا آنكه عباسيان بر اوضاع مسلط شده حكومت بر خاندان ايشان قرار گرفت و تغييرات ژرفى در كليه شؤ ون به وجود آمد. (833)

ابن حجر، اين نحوه استدلال ابن جوزى را مردود دانسته و در كتاب فتح البارى خود رد كرده است .

ب . ابن جوزى ، دومين نظريه خود را با برداشتى از كتاب المهدى ، تاليف ابوالحسن منادى چنين آورده است :

احتمال مى رود كه اين دوازده نفر پس از

ظهور حضرت مهدى و در پايان عمر جهان به حكومت برسند؛ زيرا كه من در كتاب دانيال خوانده ام كه چون مهدى از دنيا برود، پنج نفر از نوادگان سبط اكبر، و بعد از ايشان پنج نفر از نوادگان سبط اصغر به خلافت خواهند نشست . آخرين فرد از فرزندان امام حسين ، خلافت بعد از خود را به مردى از فرزندان امام حسن يا سبط اكبر واگذار مى كند و پس از او فرزندش به خلافت مى نشيند و بدين سان تعدادشان به دوازده نفر مى رسد و هر كدام ايشان امام مهدى هستند!

او در جاى ديگر مى گويد: پس از سپرى شدن ايام مهدى ، دوازده نفر زمام حكومت را به دست مى گيرند. شش نفر از نوادگان حسن ، و پنج نفر از نوادگان امام حسين . نفر دوازدهم هيچ نسبتى با آن دو ندارد، و پس از مرگ اوست كه جهان رو به تباهى خواهد نهاد!

ابن حجر در كتاب صواعق خود اين نظريه را به باد انتقاد گرفته مى نويسد: اين روايتى خيالى و بى اساس است كه بر آن نمى توان تكيه نمود. (834)

6- عقيده ديگران

ظن قوى آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين حديث از رويدادهاى شگفت انگيز و فتنه هايى خبر مى دهد كه بعد از خودش روى خواهند نمود كه مردم را گروه گروه كرده ، هر گروهى به گرد فرمانروايى جمع مى شوند و او را بر خود حاكم و فرمانروا مى شمارند. تا جايى كه در يك زمان دوازده نفر بر اين امت حكومت خواهند نمود! و اگر حضرتش غير از اين

را در نظر داشت ، حتما مى فرمود: پس از من دوازده نفر زمام امور را به دست مى گيرند و چنين و چنان مى كنند. و چون چنين نگفته ، درمى يابيم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در نظر داشته كه بگويد: آن دوازده نفر در يك زمان و با هم به حكومت خواهند نشست و زمام امور را به دست خواهند گرفت !(835)

و به دنبال آن در تاييد اين نظريه گفته اند: چنين حالتى در سده پنج هجرى به حقيقت پيوسته است . چه ، تنها در سرزمين آندلس شش نفر در نواحى مختلف آن به حكومت نشسته اند و هر كدام خود را خليفه خوانده اند. (836) در حالى كه همزمان با آنها فرمانرواى مصر و خليفه عباسى در بغداد حكومت مى كرده اند. و يا در همان زمان چهره هاى ديگرى نيز در گوشه و كنار جهان ، از علويان و حتى خوارج ، داعيه خلافت داشته اند!

ابن حجر اين استدلال را محكوم كرده مى نويسد: اين سخن كسى است كه از راههاى مختلف حديث ، بجز روايت خلاصه شده بخارى ، چيزى نداند. و به دنبال آن تاكيد مى كند كه : وجود دوازده نفر فرمانروا در يك زمان و در محدوده سرزمين واحد اسلامى ، خود گوياى پراكندگى و چند دستگى در امت واحد اسلامى است و به هيچ روى چنين برداشتى از حديث پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله درست نمى باشد.

بدين سان دانشمندان پيرو مذهب خلفا در تفسير رواياتى كه گذشت اتفاق نظر حاصل نكرده اند و گذشته از آن ، رواياتى را

كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در آنها آشكارا اسامى دوازده تن از جانشينان خود را ذكر كرده است مورد بى اعتنايى قرار داده اند، زيرا كه چنان رواياتى در تمامى ادوار مغاير با سياست زمامدارى ايشان بوده است .

اما محدثان مذهب اهل بيت همه آنها را با ذكر اسنادشان از پاكان صحابه ، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، در كتابهايشان آورده اند كه ما در اينجا به ذكر مختصرى از آنچه كه مورد اتفاق هر دو گروه مى باشد، بسنده مى كنيم .

اسامى دوازده امام در مدارك مذهب خلفا

الف . جوينى (837) از عبدالله بن عباس آورده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

انا سيد النبيين ، و على بن ابى طالب سيد الوصيين ، وان اوصيائى بعدى اثنا عشر، اولهم على بن ابيطالب ، واخرهم المهدى . يعنى من سرور پيامبرانم ، و على آقاى اوصياء اوصياى پس از من دوازده نفرند كه نخستين آنها على بن ابيطالب است وآخرينشان مهدى

ب . جانشينان من و حجتهاى خداوند بر مردمان پس از من دوازده نفر مى باشند كه نخستين آنها برادرم و آخرينشان فرزندم مى باشد. پرسيدند: اى رسول خدا! برادر تو كيست ؟ فرمود: على بن ابيطالب . گفتند فرزند تو كدام است ؟ فرمود: مهدى ، كه زمين ظلم و ستم گرفته را از عدل و داد پر خواهد نمود. به خدايى كه مرا به راستى به پيامبرى برانگيخته است سوگند كه اگر تنها يك روز از عمر جهان باقى مانده باشد، خداوند آن روز را چندان طولانى نمايد تا فرزندم مهدى قيام كند. در آن وقت ،

عيسى از آسمان فرود آيد و پشت سر مهدى به نماز بايستد، سراسر جهان به نور خدايى روشن و تابناك گردد و قدرت حكومت مهدى شرق و غرب عالم را بگيرد.

ج : بازهم جوينى با سندش آورده است كه راوى گفت : شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود:

من و على و حسن و حسين و نه فرزند حسين پاكيزگانيم و از آلودگى به هر گناه پاك و بركنار بوده ، معصوم مى باشيم . (838)

سياست حكومت مذهب خلفا در طى قرون و اعصار چنان اقتضا داشت كه امثال احاديثى را كه گذشت از دسترس مردمان به دور و از ديد ايشان پنهان نگه داشته شود. و گروه بزرگى از بيرون مذهب ايشان در اين راه كوششها كرده اند، همان طور كه ما عكس العمل ايشان را درباره همانند آنها در بحث برخورد مذهب خلفا با نصوصى از پيغمبر كه با مشى سياسى ايشان مخالف بوده است آورده ايم و در اينجا مجالى براى بازگوكردن آن احاديث نمى باشد. در زير تنها به آوردن فهرستى از مشخصات ائمه دوازده گانه اهل بيت ، كه آشكارا نامشان در احاديث رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده و به تو نيز رسيده است ، بسنده مى كنيم .

مشخصات دوازده امام ، جانشينان پيغمبر صلى الله عليه و آله

امام اول : اميرالمومنين على بن ابى طالب (ع ).

پدرش : ابوطالب ، فرزند عبدالمطلب و نواده هاشم بن عبدمناف .

مادرش : فاطمه بنت اسد، فرزند هاشم ، نواده عبدمناف .

كينه اش : ابوالحسن و ابوتراب .

لقبش : وصى و اميرالمومنين

زادگاهش : كعبه ، درون خانه خدا (839) و در سال سى ام از عام

الفيل .

وفاتش : عبدالرحمان بن ملجم مرادى خارجى مذهب ، او را در كوفه و در ماه رمضان سال چهلم از هجرت به شهادت رسانيد، و در بيرون از كوفه در نجف به خاك سپرده شد.

امام دوم : حسن بن على بن ابيطالب .

مادرش : فاطمه زهرا دختر پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله .

كنيه اش : ابومحمد.

لقبش : سبط اكبر و مجتبى

زادگاهش : مدينه در نيمه ماه رمضان سال سوم از هجرت .

وفاتش : پنج شب مانده به آخر ماه ربيع الاول سال پنجاهم از هجرت و در بقيع مدينه به خاك سپرده شد.

امام سوم : حسين بن على بن ابى طالب

مادرش : فاطمه زهرا، دختر پيغمبر خدا(ص ).

كنيه اش : اباعبدالله .

لقبش : سبط و شهيد كربلا.

زادگاهش : مدينه ، در شعبان سال چهارم از هجرت .

وفاتش : سربازان خليفه (يزيد) او را به همراه همه افراد خانواده و يارانش در دهم ماه محرم سال 61 هجرى شهيد كربلا و مزارش در كربلا، كه از شهرهاى عراق است ، قرار دارد. (840)

امام چهارم : على الحسين الشهيد.

مادرش : غزاله ، و نيز مى گويند: شاه زنان .

كنيه اش : ابوالحسن .

لقبش : زين العابدين ، سجاد.

زادگاهش : مدينه در سال 33 يا 37 يا 38 از هجرت .

وفاتش در سال 94 هجرى در مدينه اتفاق افتاد و در بقيع كنار عمويش امام حسن (ع ) به خاك سپرده شد. (841)

امام پنجم : محمد بن على السجاد.

مادرش ام عبدالله ، دختر امام حسن (ع ).

كنيه اش : ابوجعفر.

لقبش : باقرالعلوم .

زادگاهش : مدينه در سال 45 هجرى .

وفاتش : در سال 117 هجرى

در بقيع (شهر مدينه ) در كنار پدرش به خاك سپرده شد. (842)

امام هفتم : موسى بن جعفر.

مادرش : حميده .

كنيه اش : ابوالحسن .

لقبش : كاظم .

زادگاهش : شهر مدينه به سال 128 از هجرت .

وفاتش : در سال 183 هجرى در زندان خليفه عباسى هارون الرشيد در شهر بغداد اتفاق و در مقابر قريش ، در غرب بغداد، جايى كه امروز شهر كاظمين معروف است ، به خاك سپرده شد. (843)

امام هشتم : على بن موسى الكاظم .

مادرش : خيزران .

كنيه اش : ابوالحسن .

لقبش : رضا.

زادگاهش : مدينه در سال 153 از هجرت .

وفاتش : در سال 203 هجرى اتفاق افتاد و در طوس خراسان (مشهد مقدس ) به خاك سپرده شد. (844)

امام نهم : محمد بن على الرضا.

مادرش : سكينه .

كنيه اش : ابوعبدالله .

لقبش : جواد.

زادگاهش : مدينه به سال 195 از هجرت .

وفاتش : در سال 220 هجرى در بغداد اتفاق افتاد و در كنار جدش موسى بن جعفر به خاك سپرده شد. (845)

امام يازدهم : حسن بن على الهادى .

مادرش : سوسن .

كنيه اش : ابومحمد.

لقبش : عسكرى .

زادگاهش : سامراء در سال 231 از هجرت .

وفاتش : در سال 260 هجرى و در سامراء به خاك سپرده شد. (846)

آرامگاههاى همه ائمه يازده گانه زيارتگاه عموم مسلمانان بوده ، داراى گنبد و بارگاه است ، مگر چهار امامى كه در بقيع به خاك سپرده شده اند! زيرا كه حكومت وهابيها، از همان هنگام كه براى نخستين بار پاى به مدينه نهادند، بناهاى ساخته شده بر قبور آن چهار امام را با ديگر آرامگاههاى زنان پيغمبر و قبور ساير

صحابه ويران كردند!

امام دوازدهم : الحجه ، محمد بن الحسن العسكرى .

مادرش : نرگس و يا صيقل .

كنيه اش : ابوالقاسم و ابوعبدالله .

لقبش : قائم ، منتظر، صاحب الزمان ، مهدى .

زادگاهش : سامراء به سال 255 از هجرت .

حضرتش آخرين ائمه دوازده گانه بوده و هم اكنون زنده است و در ميان مردم روزگار مى گذرانيد. زيرا در يكى از رواياتى كه گذشت آمده است : در اين امت دوازده نفر جانشين به حكومت خواهند رسيد كه همگى از قريشند، و پس از ايشان است كه جهان روى به هرج و مرج خواهد نهاد. و در ديگرى : دين اسلام همچنان پا بر جاست ، تا آنگاه كه دوازده نفر از قريش به حكومت و امامت برسند، و چون زمان ايشان سرآيد، جهان دستخوش دگرگونى و نابسامانى شد.

اين دو روايت گوياى اين مطلبند كه جهان پس از روى كار آمدن دوازدهمين نفر از خلفاى پيغمبر(ص ) به پايان خواهد رسيد. بر اين اساس ناگزير بايد كه عمر يكى از اين دوازده نفر تا پايان عمر جهان ادامه داشته باشد، و چنين حالتى هم اكنون با عمر وصى دوازدهم پيغمبر، حضرت مهدى ، محمد بن الحسن العسكرى (عج )، منطبق است . زيرا كه تمامى روايات ، تنها بر ائمه دوازده گانه اهل بيت صدق مى كنند، نه غير ايشان .

در شرح حال ائمه دوازده گانه اهل البيت ، به مصادر زير مراجعه شود:

1- در شرح حال اميرالمومنين (ع ) و دو فرزندش حسن و حسين ، به رويدادهاى سال 40، 50، 60 هجرى ، در تاريخهاى طبرى ، ابن اثير، ذهبى

، ابن كثير، تاريخ بغداد، دمشق استيعاب ، اسدالغابه ، اصابه ، و طبقات ابن سعد. با توجه به اينكه در چاپهاى اروپا و بيروت آن شرح حال سبطين نيامده ، و بعدها به چاپ رسيده است .

2- در شرح حال امام سجاد به رويدادهاى سال 94 هجرى ، در تاريخ ابن اثير، ابن كثير، ذهبى ، طبقات ابن سعد، حليه الاولياء وفيات الاعيان ، تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 303، مسعودى ، ج 3، ص 160 مراجعه 160 مراجعه فرماييد.

3- در شرح حال امام پنجم ، امام باقر (ع )، به تذكره الحفاظ ذهبى ، وفيات الاعيان ، صفوه الصفوه ، حليه الاولياء، تاريخ يعقوبى ، ج 3، ص 320 تاريخ الاسلام ذهبى و تاريخ ابن كثير، ضمن رويدادهاى سال 115 و 117 و 118 مراجعه شود.

4- در شرح حال امام ششم ، امام جعفر صادق (ع )، حليه الاولياء، وفيات الاعيان و تاريخ يعقوبى ، ج 3، ص 346 مراجعه شود.

5- شرح حال امام موسى بن جعفر (ع ) در مقابل الطالبيين ، تاريخ بغداد، وفيات الاعيان ، صفوه لاصفوه ، تاريخ ، تاريخ ابن كثير، ج 2، ص 18 و يعقوبى ، ج 2، ص 414 آمده است .

6- در شرح حال امام هشتم ، امام رضا (ع )، به تاريخ طبرى ، ابن اثير، تاريخ الاسلام ذهبى ابن كثير، ضمن رويدادهاى سال 203 وفيات الاعيان ، تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 453 و تاريخ مسعودى ، ج 3، ص 441 مراجعه شود.

7- در شرح حال امام نهم ، امام جواد (ع )، به تاريخ بغداد، ج 3، ص 54،

وفيات الاعيان ، شذرات الذهب و تاريخ مسعودى ، ج 3، ص 464 مراجعه شود.

8- شرح حال امام دهم (ع ) را در تاريخ بغداد، ج 12، ص 56، وفيات الاعيان ، تاريخ مسعودى ، ج 4، ص 84 و تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 484 مطالعه فرماييد.

9- در شرح حال امام حسن عسكرى (ع ) به وفيات الاعيان ، تذكره الخواص الامه از سبط ابن جوزى حنفى ، مطالب السئول فى مناقب آل الرسول ، تاليف شيخ كمال الدين محمد بن طلحه شافعى (م 654 ق ) و تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 503، مراجعه شود.

10- در مورد حضرت حجت به تذكره الخواص ، تاليف سبط ابن جوزى و مطالب السئول و وفيات الاعيان مراجعه نماييد.

رويدادهاى تاريخى در صدر اسلام براى به دست گرفتن قدرت
اشاره

بجاست تا پيش از آنكه به آراء و نظريات دو مذهب درباره مساله خلافت و امامت بپردازيم ، رويدادهاى تاريخى اسلام را در همين زمينه بياوريم .

سرآغاز اين رويداد

رسول خدا(ص ) در آن بيمارى كه از دنيا رفت ، به دست خويش پرچم فرماندهى سپاهى را براى شركت در جنگ به نام آزادكرده خود اسامه ، كه جوانى نورس بود، ببست و وى را بر لشكرى از مهاجر و انصار، كه در ميانشان ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح و سعد بن ابى وقاص ديده مى شدند، فرماندهى داد و اسامه هم در جرف اردو زد.

چون رسول خدا(ص ) از خرده گيرى آنان در فرماندهى اسامه با خبر گرديد، به خشم آمد و بر فراز منبر بر شايستگى اسامه در چنين سمتى صحه گذاشت و خرده گيران هم به اردوگاه بازگشتند.

بعد از اين واقعه بود كه بيمارى پيغمبر خدا(ص ) شدت يافت . اسامه به خدمتش رسيد و او را وداع گفت و حضرتش نيز فرمان حركت ايشان را صادر فرمود و بر آن تاكيد كرد. اما همين كه در روز دوشنبه آماده حركت شدند، به آنها خبر رسيد كه پيغمبر در حال احتضار است . اين بود كه به مدينه بازگشتند و در خانه پيغمبر خدا(ص ) گرداگرد بسترش جمع شدند. در اين جا بود كه رسول خدا(ص ) فرمود: كاغذى حاضر كنيد تا دستورى بنويسم كه بعد از من به گمراهى نيفتيد. اما عمر در ميان آن جمع گفت :

درد بر رسول خدا(ص ) چيره شده است . شما كتاب خدا را كه داريد، همان كتاب خدا ما را كافى است !و چون سرو

صدا و اعتراض و درشتگويى به يكديگر بالا گرفت ، پيغمبر خطاب به آنها فرمود: از اينجا بيرون برويد كه نزاع و مشاجره در پيشگاه پيغمبر شايسته نيست .

ابن عباس مى گويد آنان بر سر يكديگر فرياد كشيدند، در صورتى كه شرط ادب نيست تا در خدمت پيغمبر با هم نزاع و مشاجره كنند. از اين هم قدم فراتر نهاده گفتند: رسول خدا هذيان مى گويد!آن وقت ابن عباس آنقدر گريه كرد كه سنگريزه هاى زير پايش خيس شد.

وفات پيغمبر و بازتاب عمر

هنگامى كه پيغمبر از دنيا رفت ، ابوبكر در سنح بود، ولى عمر كه در آنجا حاضر بود، پشت سرهم مى گفت :

رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نمرده ، او مثل موسى كه چهل شبانه روز در ميان امتش غائب بود، پيش خدا رفته و برمى گردد و دست كسانى را كه مرگ او را شايع كرده اند مى برد!هر كس كه بگويد پيغمبر مرده ، من گردنش را با شمشيرم خواهم زد. در همين موقع كسى اين آيه را تلاوت كرد: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلتم على اعقابكم . عباس بن عبدالمطلب هم گفت : پيغمبر از دنيا رفته است . آنگاه از مردم خواست كه اگر از رسول خدا درباره مرگش چيزى شنيده اند بگويند.

اما عمر، بى اعتنا به آيه مزبور و سخنان عباس ، همچنان به تهديدهاى خود ادامه مى داد و آنقدر گفت و گفت تا اينكه كف بر دهانش نشست !

اما همين كه ابوبكر از راه رسيد و همان آيه را خواند، عمر خاموش شد و به كنجى خزيد

و ديگر شعارى نداد!

سقيفه و بيعت ابوبكر

جنازه رسول خدا(ص ) در ميان خانواده اش بر زمين رها شد تا به تجهيزات آن بپردازند.

انصار هم در سقيفه بنى ساعده گرد آمده و سعد بن عباده را كه بيمار بود آورده بودند تا حكومت بعد از پيغمبر را خود به دست بگيرند.

سعد از سابقه انصار سخن به ميان آورد و گفت : تنها خودتان زمام امور را به دست بگيريد!انصار هم گفتند نه راى و انديشه ات درست است و ما از آن برنمى گرديم و تو را به فرمانروايى بر خود انتخاب مى كنيم .

اين مطالب به گوش ابوبكر و عمر رسيد، پس به همراهى يارانشان خود را به سقيفه رسانيده در جمع آنها نشستند. آنگاه ابوبكر برخاست و از سابقه مهاجران سخن به ميان آورد و گفت :

مهاجران ، دوستان و از بستگان رسول خدا بوده و از هر كس ديگر در به دست گرفتن زمام حكومت بعد از او سزاوارترند، و بجز ستمگر در ادعاى چنين حقى با آنها درگير نخواهد شد!

حباب بن منذر انصارى و رو به ياران خود كرد و گفت :

اى گروه انصار!حكومت را خود به دست بگيريد كه اين مردم در سرزمين شما و در اختيار شما هستند و هيچ گردنكشى را جرات آن نيست كه سر از فرمان شما بپيچند. اگر اينها، بجز همان حرفهايى را كه شنيديد چيز ديگرى را قبول ندارند، ما براى انتخاب خودمان فرمانروايى را انتخاب مى كنيم و آنها هم براى خودشان اميرى را انتخاب كنند!

عمر در اينجا در ميان حرفش دويد و گفت :

اين ناشدنى است . دو شمشير در يك غلاف نمى گنجند، و

عرب هم در حالى كه پيغمبرشان از غير شماست ، سر به فرمانتان فرود نخواهد آورد. آن وقت حباب و عمر يكديگر را تهديد به مرگ كردند.

در اين هنگام ، همه انصار، يا گروهى از انصار، بانگ برآوردند كه : ما بجز با على ، با كسى ديگر بيعت نمى كنيم . اين شعار يك زنگ خطر براى عمر به حساب مى آمد و از آن ترسيد كه مبادا در ميان مردم درباره دارودسته خودشان اختلاف نظر بيفتد. پس بى درنگ به ابوبكر گفت : دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم !اما بشير بن سعد بر او پيشدستى كرد و دست بيعت به دست ابوبكر زد و حباب هم فريادش بلند شد كه : اى منفور همه خانواده با فرمانروايى پسر عمويت حسادت كردى ؟ عمر و ابوعبيده نيز با ابوبكر بيعت كردند.

طايفه اوس گفتند كه اگر خزرجيها بر سر كار آيند و حكومت را به دست بگيرند، تا آخر بر ايشان فخر خواهند فروخت ، و اين فضيلت را به رخشان خواهند كشيد و چيزى هم به آنها نخواهند داد، پس با ابوبكر بيعت كنيد. و بيعت هم كردند.

طايفه خزرج و رئيسشان سعدعباده در اين ماجرا شكست خوردند و در آن ميان چيزى نمانده بود كه سعد بيمار زير دست و پا برود كه يارانش بانگ برآوردند: مردم ! مواظب باشيد كه سعد را لگد نكنيد!و عمر هم فرياد برآورد: بكشيدش كه خدايش بكشد!آن وقت خودش را بالاى سر سعد رسانيد و گفت : خواستم چنان لگدمالت بكنم كه حتى يك عضو سالم در همه اندامت باقى نماند!قيس ، فرزند سعد

كه روى سر پدرش ايستاده بود، برجست و ريش عمر را به چنگ گرفت و خيره در چشمش نگريست و گفت : به خدا قسم اگر مويى از سر او كم كنى با يك دندان سالم برنمى گردى !ابوبكر نيز كه گوشه چشمى به آن معركه داشت عمر را مخاطب ساخته گفت : آرام باش عمر!حالا جاى ملايمت و نرمى است !عمر هم ساكت شد و از قيس دور شد.

سعد عباده را يارانش به منزل بردند و دارودسته ابوبكر را از سقيفه به سوى مسجد بردند.

در اين هنگام بود كه افراد قبيله اسلم از راه رسيدند و با ابوبكر بيعت كردند و ابوبكر هم پشتش به آنها نيرو گرفت .

ياران ابوبكر او را با سروصدا و شكوه و جلال چون عروس به مسجد بردند . ابوبكر بر فراز منبر پيغمبر بنشست و بدين سان مردم تا روز سه شنبه به اين قبيل كارها سرگرم بوده از تجهيز جنازه پيغمبر غافل ماندند.

پس از بيعت در بازارچه بنى ساعده ، ابوبكر بر فراز منبر پيغمبر بنشست و عمر برخاست و گفت : سخن ديروزش نه از كتاب خدا بوده و نه بر اساس قرار قبلى با پيغمبر!بلكه او خودش چنين پنداشته كه رسول خدا(ص ) كار امتش را خودش سامان خواهد داد و بعد از همه آن كارها چشم از جهان خواهد پوشيد. و اينكه خداوند قرآن را در ميان ايشان برجاى نهاده و به وسيله آن مردم را هدايت خواهد نمود. و حالا هم كه خداوند شما را در زمامدارى صحابى و همدم پيامبر خدا هماهنگ ساخته است ، پس برخيزيد و با او

بيعت كنيد. مردم هم پس از بيعت سقيفه ، بار ديگر با ابوبكر بيعت كردند!آنگاه ابوبكر خطبه خواند و در ضمن آن گفت : من بر شما فرمانروايى يافتم ، در صورتى كه بهتر از شما نيستم . پس اگر كارم خوب بود، مرا يارى دهيد و...

اين اصحاب از مراسم به خاك سپردن جنازه پيغمبر(ص ) در تمام روز دوشنبه ، و شب سه شنبه و روز سه شنبه ، پاك بى خبر و سرگرم خود بودند!و پس از اين مدت بود كه دسته آمدند و بدون اينكه كسى بر آنها امامت كند، بر جنازه پيغمبر نماز گزاردند!

اصحاب پيغمبر جنازه پيغمبر را در ميان خانواده اش رها كردند، و آنها اين وظيفه را بتنهايى انجام دادند. ابوبكر و عمر در هيچيك از مراسم تجهيز بدن پيغمبر حضور نداشتند. عايشه مى گويد: ما از به خاك سپردن پيغمبر بى خبر بوديم تا اينكه در دل شب چهارشنبه صداى بيلها را شنيدم !

گروهى از مهاجران و انصار و بنى هاشم از بيعت با ابوبكر خوددارى كرده ، خواهان بيعت با على شدند. گروه پيروز ابوبكر هم به عباس مراجعه كردند تا مگر او را به خود متمايل كنند كه عباس زير بار نرفت و پيشنهاد ايشان را نپذيرفت .

مخالفان ، در خانه فاطمه (ع ) تحصن جستند. و ابوبكر هم عمر بن خطاب را ماموريت داد تا تحصن آنها درهم بشكند و ايشان را از خانه فاطمه (ع ) بيرون بياورد. مخصوصا تاءكيد كرد كه : اگر سرپيچى كردند در برابرشان بايست و به زور شمشير متوسل شو! عمر هم با شعله اى از آتش بر در

خانه زهرا (ع ) رفت تا آنجا را بر سر متحصنين آتش بزند. فاطمه به عمر گفت :

اى پس خطاب !آمده اى تا خانه ما را آتش بزنى ؟!عمر پاسخ داد: آرى !مگر اينكه شما هم با بقيه مردم همراى شويد.

ابوبكر به همين مساله در بستر مرگ اشاره كرده و گفته است :

بر هيچ چيز دنيا افسوس نخورده ام ، مگر سه كار كه اى كاش آنها را انجام نداده بودم ... اى كاش آنها را انجام نداده بودم ... اى كاش در خانه فاطمه را باز نكرده بودم ، اگر چه آن در به منظور تدارك جنگ به رويم بسته شده بود...

اين چنين بود كه على ، فاطمه را شبانه بر در خانه يكايك انصار برد و از آنان يارى خواست ، و فاطمه نيز آنان را تشويق مى كرد تا مگر على را يارى دهند. اما آنها مى گفتند: اى دختر رسول خدا!ما با اين مردم بيعت كرده ايم !!اگر پسر عمويت پيش از ابوبكر به ما مراجعه كرده بود، ما از او رويگردان نبوديم . و على در پاسخ آنان گفت : شما مى گوييد كه من جنازه پيغمبر را همين طور بى غسل و كفن در خانه رها كرده با مردم بر سر به دست گرفتن حكومتش درگير مى شدم ؟! و زهرا (ع ) نيز مى گفت : آنچه را كه ابوالحسن انجام داده است ، شايسته است بوده و آنچه را هم كه اينها انجام داده اند، حسابشان با خداست .

معاويه ، على را روى همين اقداماتش به باد سرزنش گرفته و به او نوشته است : همين ديروزت

را به خاطر مى آورم كه به روزگار بيعت با ابوبكر صديق ، پرده نشين خانه ات را بر درازگوشى مى نشانيدى و دست حسن و حسينت را در دستهاى خود مى گرفتى ، و حتى يكى از خانه هاى بدريون و پيشقدمان در اسلام را از دست ننهادى ، مگر اينكه آن را به قصد يارى خود كوبيدى .

با همسرت به خانه هاشان رفتى و دو فرزندت را به عنوان دو مدرك به آنها نشان دادى ، و ايشان را عليه رفيق رسول خدا تحريك كردى !اما بجز چهار و يا پنج نفر هيچكدام تو را پاسخ مثبت ندادند. تو اگر به خاطر ندارى ، من فراموش نكرده ام كه در پاسخ به ابوسفيان ، كه تو را تشويق به قيام مى كرد، گفتى : اگر چهل نفر مرد صاحب اراده مى داشتم قيام مى كردم ...

بخارى نيز آنچه را كه بين دختر پيغمبر خدا(ص ) و ابوبكر گذشته ، آورده و نوشته است :

فاطمه از ابوبكر روى بگردانيد و تا شش ماه كه بعد از پيغمبر خدا در قيد حيات بود، با وى سخن نگفت . پس از مرگ همسرش على او را به خاك سپرد و ابوبكر را خبر ننمود.

وجود زهرا، مايه احترام على در ميان مردم بود. اما همين كه فاطمه از دنيا رفت ، سران قوم از على رويگردان شدند. على مدت شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد و حتى يك نفر از بنى هاشم نيز به تبعيت از على با ابوبكر بيعت ننمود. اما پس از مرگ فاطمه ، على چون خود را در ميان مردم تنها يافت ،

ناچار با ابوبكر از در آشتى درآمد و با او بيعت كرد.

بلاذرى مى نويسد: تا پيش از اينكه على با ابوبكر بيعت كند، هيچكس به جنگ دشمنان بيرون نمى شد.

كسانى كه با ابوبكر بيعت نكردند، عبارت بودند از:

فروه بن عمرو، خالد بن سعيد، ابان بن سعيد و عمر بن سعيد اموى ، كه پس از بنى هاشم با بيعت كردند.

سعدبن عباده نيز از بيعت با ابوبكر خوددارى نمود و طايفه انصار به خليفه پيشنهاد كردند كه او را به حال خود بگذارد، زيرا او تا پاى جانش حاضر به بيعت نخواهد بود و كشته نمى شود مگر وقتى كه تمام فرزندان و گروهى از خانواده و فاميلش با او كشته شوند. اين بود كه دست از او برداشتند و به حال خودش رهايش كردند. عمر در ابتداى خلافتش به سعد بن عباده گفت : هر كس كه از همسايه اش خوشش نيايد، خانه اش را عوض مى كند. سعد هم به شام رفت آنگاه عمر مردى را مامور كرد و به او گفت : به هر حيله كه شده از او بخواه كه با من بيعت كند، اما اگر زير بار نرفت ، در اعدامش از خدا كمك بگير!

آن مرد به شام رفت و در حوارين ، شهركى نزديكيهاى حلب ، با سعد روبرو؛ شد و همان جا او را به بيعت با عمر فراخواند و چون سعد نپذيرفت ، تيرى به قلبش زد و او را بكشت !

بيعت با عمر

ابوبكر در بستر مرگ عثمان را فرا خواند و با او خلوت كرد و به او گفت بنويس :

بسم الله الرحمن الرحيم

اين نوشته از ابوبكر

پسر ابوقحافه است خطاب به مسلمانان .

امام بعد. (اين بگفت و از هوش برفت ، پس عثمان از پيش خود نامه ابوبكر را اين طور تكميل نمود.)

من عمر بن خطاب را به جانشينى خود بر شما انتخاب كرده ام ، و در اين انتخاب از خير خواهى در حق شما فروگذار ننموده ام .

در اينجا ابوبكر به حال آمد و چشم بگشود، و عثمان نيز آنچه را نوشته بود برايش بخواند و ابوبكر هم آنچه را او نوشته بود تاييد و امضا كرد!عمر هم پس از مرگ ابوبكر به مسجد آمد و نامه ابوبكر را با خود آورد و به مردم گفت :

فرمان ابوبكر، جانشين رسول خدا، را بشنويد و آن را به كار بنديد كه او گفته است از خير خواهى در حق شما فروگذار نكرده است . اين بود كه مردم هم با عمر بيعت كردند!

شورا و بيعت عثمان

چون عمر را زخم زدند، به او گفتند: يكى را به جاى خودت انتخاب كن .

گفت : اگر سالم ، زنده بود او را جانشين خود مى كردم . يا اگر ابوعبيده زنده بود، او را به جانشينى خود انتخاب مى نمودم . آنگاه به سخن خود چنين ادامه داد: انتخاب خليفه را به عهده شوراى شش نفرى مى گذارم !

عمر چنين كرد، و همه اعضاى شورا را از قريش انتخاب نمود و حتى يك تن از انصار را در آن راه نداد و مقرر داشت تا او طلحه ، زيد بن سهل خزرجى ، فرماندهى پنجاه نفر از انصار را بر عهده بگيرد، و صهيب را نيز دستور داد تا مدت سه شبانه روز با مردم

نمازگزارد. پس اگر در پايان اين مدت اعضاى شورا با خلافت يك نفر از ميان خودشان موافقت كردند، ابوطلحه فرمان داد تا شخص مخالف را گردن بزند!و اگر اعضاى شورا دو دسته شده ، هر دسته مردى را انتخاب كردند، دسته برنده ، دسته اى است كه عبدالرحمان عوف در آن است !حتى اگر عبدالرحمان خود را كانديداى خلافت كرده يكى دستش را به دست ديگرش بزنند، بايد از او پيروى كنند و مخالف او را گردن بزنند.

هنگامى كه خليفه درگذشت ، عبدالرحمان به ياران شورا گفت : من و سعد خود را كنار مى كشيم ، به شرطى كه انتخاب با من باشد. همه اين پيشنهاد عبدالرحمان را پذيرفتند، مگر على . تا اينكه عبدالرحمان را سوگند داد: زمام اختيار خود را به دست هواى نفس رها نكند، حق را در نظر گرفته ، خويشاوندى را رعايت ننمايد. و چون عبدالرحمان سوگند خورد، على به او گفت : حالا انتخاب كن ، موفق باشى .

اين بود كه اعضاى شورا در مسجد گرد آمدند و عبدالرحمان دست به سوى على دراز كرد و گفت :

دستت را دراز كن تا بر اساس كتاب خدا و سنت پيغمبرش و روش شيخين (ابوبكر و عمر) با تو بيعت كنم . على پاسخ داد: تا آنجا كه بتوانم ، كتاب خدا و سنت پيامبرش را در ميان شما اجرا خواهم نمود. پس عبدالرحمان دست به سوى عثمان دراز كرد و همان سخنان را به او گفت . و عثمان هم همه آنها را پذيرفت .

بار ديگر عبدالرحمان دست به سوى على دراز كرد و سخنان نخستش را از سرگرفت

، و على نيز همان پاسخ را به او داد. سپس به عثمان روى آورد و همانها را گفت ، و عثمان هم همان پاسخ را به او داد. سپس به عثمان روى آورد و همانها را گفت ، و عثمان هم همان پاسخ اول را به او داد. عبدالرحمان بارى سومين مرتبه به على روى آورد و سخن از سرگرفت . على در پاسخ به او گفت :

كتاب خدا و سنت پيغمبرش نيازى به روش ديگران ندارند، تو مى كوشى تا خلافت به من نرسد.

عبدالرحمان بدون اينكه به على پاسخى ندهد، رو به عثمان كرد و پيشنهاد اولش را تكرار نمود. و عثمان هم چون نوبتهاى پيشين همه آنها را پذيرفت . پس عبدالرحمان دست به دست عثمان زد و با او بيعت كرد. با اين عمل ، على به عبدالرحمان گفت : محبت و خدمتت را در حق او تمام كردى ، و همه چيز را به او بخشيدى !اين نخستين بار نيست كه عليه ما همدست شده ايد، فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون . به خدا سوگند كه تو عثمان را به حكومت ننشاندى ، مگر اينكه در اين اميد هستى كه او هم در آخر، آن را به تو واگذارد. اما خداى را در هر روز جلوه اى ديگر است !

پس از بيعت عبدالرحمان با عثمان ، ديگر اعضاى شورا با عثمان بيعت كردند، و على كه ايستاده ناظر بر جريان امر بود، خشمناك مسجد را ترك گفت . پس عبدالرحمان خطاب به او گفت : بيعت كن ، وگرنه گردنت را مى زنم !و او در حالى

اين تهديد را به عمل آورد كه هيچ كدام شمشيرى با خود نداشتند.

على از مسجد بيرون رفت و ديگر اعضاى شورا خود را به او رسانيده گفتند: بيعت كن ، وگرنه با تو مى جنگيم . و آن قدر گفتند تا اينكه او را بازگردانيده با عثمان بيعت كرد.

بيعت با اميرالمومنين (ع )

عثمان كه كشته شد، كار مسلمانان به خودشان برگشت و گردنشان از قيد هر بيعتى آزاد گرديد آنگاه در پيرامون اميرالمومنين (ع ) جمع شدند و از او خواستند تا زمام امور را به دست بگيرد!

مهاجران و انصار، كه طلحه و زبير نيز در ميانشان حضور داشتند،، گرد يكديگر جمع شده ، به خانه على آمدند و به او گفتند:

آمده ايم تا با تو بيعت كنيم ، على گفت : مرا نيازى به زمامدارى بر شما نيست . من با شما همكارى خواهم كرد، هر كس را كه به خلافت برداشتيد من هم موافقم . گفتند: قسم به خدا كه بجز تو، كسى ديگر را انتخاب نخواهيم كرد.

پس از كشته شدن عثمان بارها براى پذيرش خلافت به او مراجعه كردند و در آخر به او گفتند:

كار مردم سامان نمى پذيرد، مگر اينكه زمامدارى سررشته امور را به دست داشته باشد. و دير زمانى است كه اوضاع آشفته و نابسامان است . و تاكيد كردند و در آخر به او گفتند:

كار مردم سامان نمى پذيرد، مگر اينكه زمامدارى سررشته امور را به دست داشته باشد. و ديرزمانى است كه اوضاع آشفته و نابسامان است . و تاكيد كردند كه : هيچ كارى نمى كنيم و دست برنمى داريم ، مگر اينكه با تو بيعت كنيم !

چون امام

اصرار و پافشارى ايشان را ديد، فرمود: در مسجد جمع شويد كه بيعت با من در پنهانى نبايد صورت بگيرد و نبايد كه بر خلاف رضا و خواسته مردم باشد.

پس همه آنها در مسجد جمع شدند و براى بيعت با امام هجوم آوردند و نخستين كسى كه از پله هاى منبر خود را بالا كشيد و دست به دست امام ҘϘ̠طلحه بود. پس از او ديگر مهاجرين و انصار و به دنبال آنها ساير اقشار مردم با على (ع ) بيعت كردند. (847)

اينك فشرده آراء و نظريات دو مذهب را درباره مساله امامت و خلافت مورد بررسى و مطالعه قرار دهيم .

خلافت از ديدگاه سران مذهب خلفا

توضيح

1- ابوبكر در سقيفه بنى ساعده گفت :

بجز قريش ، كه مركز ثقل عرب مى باشد و از لحاظ نسب و شرافت خانوادگى در اوج قرار گرفته است ، هيچ قبيله ديگرى براى احراز مقام خلافت شايستگى ندارد! اين است كه من عمر و ابوعبيده را براى زمامدارى پيشنهاد مى كنم تا با هر كدام كه مايل باشيد بيعت كنيد!

و بنا به روايتى گفت : مهاجران قريش از ياران و بستگان رسول خدا (ص ) مى باشند، و به همين دليل در به دست گرفتن زمام حكومت بر ديگران مقدمند و به غير از مدر ستمگر و ظالم ، در گرفتن چنين حقى با آنها به ستيزه برنمى خيزد!

2- عمر نيز در همان روز خطاب به انصار گفته بود:

قسم به خدا كه عرب زير بار حكومت و فرمانروايى شما نخواهد رفت ؛ زيرا كه پيغمبرشان از غير (قبيله ) شماست . اما عرب مانعى نمى بيند كه زمام حكومت را كسى به دست

بگيرد كه هم نبوت در آنهاست و هم فرمانروايى .

ما در اين مورد دليل و مدرك محكمى در دست داريم و آن اينكه : چه كسى در (ميراث ) حكومت و زمامدارى محمد (ص ) با ما، كه از خويشان و بستگان او هستيم ، به مخالفت برمى خيزد؟! مگر اينكه گمراه آلوده به گناه و يا سرگشته در وادى گمراهى و تباهى باشد!

اما همين صحابى در دوران خلافت و يكماه پيش از مرگش ، هنگامى كه به او خبر دادند كه فلانى گفته است : اگر اميرالمومنين بميرد، با فلان كس بيعت خواهم نمود، بر آشفت و گفت : هر كس بدون مشورت با مسلمانان با كسى بيعت كند، از او و بيعت گيرنده پيروى نكنيد كه بعيد نيست بر اين مرد مفريبى هر دو جانشان را از دست بدهند.

و آنگاه كه به جانش سوءقصد كردند و اعضاى شوراى شش نفرى را تعيين نمود، گفت : اگر يكى از اين دو نفر زنده بودند با اطمينان خاطر زمام امور را به دستش مى نهادم : سالم ، آزاد كرده ابوحذيفه ، و يا ابوعبيده جراح !

و نيز گفته است : اگر سالم زنده بود، امر خلافت را به شورا نمى گذاشتم !

3- اما پيروان مذهب خلفا مى گويند:

پيشوا ممكن است كه به وسيله امام پيشين انتخاب شود؛ زيرا كه ابوبكر بدون اينكه منتظر اعلام موافقت ديگر اصحاب پيغمبر خدا (ص ) باشد، عمر را پس از خود به خلافت برداشت . و نيز اين انتخاب ممكن است كه به وسيله ارباب حل و عقد و معتمدان امت صورت گيرد، اما در اينكه اين معتمدان

بايد چند نفر باشند با هم اختلاف است : بعضى مى گويند كه بايد پنج نفر باشند، زيرا آنهايى كه در سقيفه دست بيعت به دست ابوبكر زدند، پنج نفر!و يا بايد شش نفر باشند، زيرا عمر اعضاى شورا را شش نفر معين كرده است ، تا پنج نفر آنها با ششمين نفر به خلافت بيعت نمايند!

اما بيشتر ايشان مى گويند كه براى اين كار يك نفر هم كافى است . زيرا كه عباس بن عبدالمطلب به على گفت كه دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم . و آن به منزله حكم است ، و حكم حاكم واحد هم نافذ است .

و نيز گفته اند كه : هر كس به زور شمشير بر مردم تسلط يابد و خليفه شود و به او اميرالمومنين بگويند، هيچ فرد مسلمانى را كه به روز جزا ايمان داشته باشد نمى رسد كه شبى را به روز آورد و چنين كسى را امام و پيشواى برخود نداند!خواه اين خليفه مردى پرهيزگار و صالح باشد، خواه تباهكار و فاسق . زيرا كه او اميرالمومنين است و فرمانش نافذ!

و روايت كرده اند كه رسول خدا (ص ) فرموده است : فرمانروايت را مطيع و گوش به فرمان باش ، اگر چه مالت را ببرند و پشتت را با تازيانه بيازارد!

همچنين گفته اند خليفه را به سبب ارتكاب به گناه و ظلم و تباهكارى ، و يا به عنوان عدم اجراى حدود مقررات شرعى نمى توان مجبور به بركنارى و استعفا نمود، و يا از مقامش عزل و بركنار كرد، و يا عليه او قيام و شورش نمود، بلكه

بر عكس به موجب احاديث وارده واجب است كه او را پند داد و نصيحت كرد و از عذاب خدايش ترسانيد و به راه خيرش هدايت نمود!

اينها نظريات پيروان مذهب خلفا در امر خلافت و خليفه بود. اينك پيش از اينكه به بررسى و ارزيابى اين نظريات بپردازيم ، بجاست تا اصطلاحاتى چند را كه درباره همين موضوع است ، مورد مطالعه قرار دهيم .

فشرده اى از بحث مصطلحات

1- شورا

در زبان عرب واژه التشاور و المشاوره به معناى نظرخواهى از راه مراجعه يك فرد به شخص ديگر است و به همين معنا هم در قرآن آمده است ، آنجا كه مى فرمايد: و امرهم شورى بينهم . يعنى در كارهايشان با يكديگر به رايزنى مى نشينند. پس اين كلمه اصطلاح شرعى نيست .

2- بيعت

الف . واژه بيعت در زبان عرب به معناى دست به هم زدن خريدار و فروشنده هنگام انجام معامله است و گفته مى شود: صفق يده و على يده بالبيعه والبيع . دستش را به دست او زد، به اين معنى است كه معامله تمام است .

اما عرب سوگند و پيمان خود را به اشكال مختلف انجام مى داده است . مثلا دستشان را در ظرفى پر از گلاب فرو مى كردند و براى انجم كارى پيمان مى بستند، و يا در كاسه اى از خون داخل كرده براى خونريزى با يكديگر همداستان مى شدند.

ب . بيعت در اسلام علامت پيمانى است بين بيعت كننده و بيعت گيرنده كه بر اساس آن بيعت كننده متعهد مى شود كه در انجام قرارى كه بينشان گذاشته شده فرمانبردار باشد. خداوند مى فرمايد: والذين يبايعونك انما يبايعون الله

يد الله فوق ايديهم ...

نخستين بيعت كه رسول خدا (چ ) از مسلمانان گرفت در عقبه اولى بود كه بر اساس پذيرش اسلام با حضرتش بيعت كردند. دومين بيعت نيز در عقبه صورت گرفت و به نام بيعت عقبه كبرى معروف شد كه مسلمانان در آن بر اساس جنگ و به منظور تشكيل مجتمع اسلامى با پيغمبر خدا (ص ) بيعت نمودند.

سومين بيعت را رسول خدا (ص ) زير درختى در حديبيه و هنگامى از مسلمانان گرفت كه آنان با حضرتش احرام پوشيده و براى اداى عمره از مدينه بيرون آمده بودند. اما هنگامى كه قريش از ورود ايشان به مكه جلوگيرى كردند، آماده جنگ با آنها شدند و عزيمت به مكه براى اداى عمره ، به حركت براى جنگ تبديل شد كه مخالف حركت اصلى ايشان بود. لذا موقعيت ايجاب مى كرد كه پيغمبر (ص ) براى اين حركت جديد از يارانش بيعت بگيرد، و اين كار را هم كرد و نتيجه عالى آن هم به وحشت انداختن مكيان بود.

بنابر آنچه گفتيم ، اولين بيعت براى پذيرش اسلام بود و دومين آن به خاطر تشكيل مجتمع اسلامى ، و سومين بيعت به منظور جنگيدن با دشمن . و اين سيره و روش پيغمبر خدا (ص ) در امر بيعت بوده است . و در حديث شريف آن حضرت آمده است كه رسول خدا (ص ) از مردم در حد تواناييشان بيعت مى گرفته ، و با پسر بچه اى كه هنوز به حد رشد و بلوغ نرسيده بود بيعت نمى كرد.

با بررسى سيره پيغمبر خدا (ص ) در مى يابيم كه بيعت بر سه

ركن اصلى متكى است :

1- منابع ، يعنى بيعت كننده ، 2- مبايع له ، يعنى بيعت گيرنده ؛ 3- پيمان وفادارى و فرمانبردارى براى موضوعى مخصوص .

از اين رو بيعت هنگامى درست است كه بيعت كننده كاملا دريابد كه براى چه چيز بيعت كرده و چه كارى را بايد به انجام برساند. با رعايت همه اينها، بيعت كننده دستش را به عنوان پذيرش همه وظايفى كه بر عهده گرفته است به دست بيعت گيرنده مى زند كه در اين صورت بيعت انجام گرديده است .

بيعت با چنين ويژگى اى ، اصطلاحى است شرعى . اما سوگمندانه شروط تحقق چنين بيعتى اسلامى بر بيشتر مسلمانان پوشيده مانده است كه عبارتند از:

1- مبايع بايد كسى باشد كه انجام بيعت با او درست و خالى از اشكال باشد. بنابراين بيعت با نابالغ و يا ديوانه درست نيست ؛ زيرا كه آن ها مكلف نيستند.

بيعت كننده بايد آزاد و مختار باشد؛ زيرا كه بيعت حكم معامله را دارد كه نمى شود جنسى را به زور از مالك آن گرفت و پولش را به او داد. پس بيعتى كه به زور و كراه و زير سرنيزه و شمشير و ارعاب و تهديد گرفته شده باشد باطل است .

2- بيعت گيرنده نبايد كسى باشد كه بى پروا مرتكب گناه شود و در انجام كارهاى خلاف مقررات اسلامى جسور و بى باك باشد. چه ، رسول خدا (ص ) فرموده : لا طاعه لمن عصى الله تبارك و تعالى . يعنى فرمانبردارى از شخص گناهكار حرام است .

3- بيعت نبايد براى انجام كارى باشد كه خداوند آن را نهى فرموده است

، و يا براى مخالفت با فرامين و دستورهاى خداى تعالى و پيامبرش باشد. زيرا كه پيغمبر خدا (ص ) فرموده است : آنگاه كه تو را به انجام گناه فرمان دادند، فرمانبردارى جايز نيست .

3 و 4. خليفه اميرالمومنين

خلافت در لغت عرب به معناى نيابت از ديگرى آمده است و كسى را خليفه گويند كه جاى ديگرى را بگيرد و جانشين او گردد كه : الخليفه من يقوم مقام الغير ويسد مسده . و به همين معنا نيز در قرآن كريم آمده است ؛ آنجا كه مى فرمايد: يا داود انا جعلناك خليفه فى الارض . و در حديث شريف نبوى آمده است : اللهم ارحم خلفائى . و حضرتش در تعريف خلفاى خود فرموده است : الذين ياتون بعدى ، يروون حيثى و سنتى .

بنابراين لفظ خليفه در قرآن و حديث نبوى اسم كسى نيست كه به نام نيابت از رسول خدا (ص ) فرمان دهند و حكومت نمايد، بلكه اين لفظ با رعايت مفهوم لغويش تا زمان خلافت عمر رعايت مى شد، به طورى كه به او جانشين جانشين رسول خدا مى گفتند، تا اينكه او را اميرالمومنين نام نهادند.

اين وضع تا عصر حكومت خلفاى بنى عباس ادامه داشت و در آن دوره بود كه در كتاب لقب اميرالمومنين نام نهادند.

اين وضع تا عصر حكومت خلفاى عباسى ادامه داشت و در آن دوره بود كه در كتاب لقب اميرالمومنين به آنها خليفه الله هم گفتند.

در دوره عثمانى ، فرمانرواى جهان اسلام را مطلق خليفه مى خواندند، و همين نام تا به امروز بين مسلمانان متداول و مرسوم مى باشد.

با اين حساب لفظ

خليفه و اميرالمومنين يك اصطلاح شرعى نيست ، بلكه نامى است كه مسلمانان روى زمامدار خود نهاده اند و از نامگذاريهاى مسلمانان است .

5- امام

امام در لغت عرب به كسى گفته مى شود كه مردم از او پيروى كنند و با همين معنا و مفهوم در قرآن نيز آمده است . با اين تفاوت كه شروطى براى آن قائل شده و در خطاب به ابراهيم فرموده است : انا جعلناك للناس اماما. و شان چنين مقامى را مشخص كرده و فرموده است : لا ينال عهدى الظالمين .

پس امامت عهدى الهى و فرمانى خدايى است كه به شخص ستمگر نمى رسد؛ خواه چنين كسى بر خود ستم كند يا به ديگرى . و بر اين اساس ، واژه امام ، هم اصطلاح شرعى است و هم نامگذارى مسلمانان .

6- امر و اولوالامر (حكومت و فرمانروا)

امر در لغت عرب و عرف مسلمانان و نصوص اسلامى ، به معناى حكومت بر مردم و فرمانروايى آمده است . اما بهتر آن است كه الوالامر را يك اصطلاح اسلامى بناميم ، زيرا كه اين عبارت در قرآن به معنى ولايت و فرمانروايى بر مردم آمده است ؛ آن جا كه مى فرمايد:

اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم . يعنى فرمانبردار خدا و پيامبر و فرمانروايتان باشيد. (نساء/59).

اما دو مذهب در تشخيص ولى امر و فرمانرواى بعد از رسول خدا (ص ) با يكديگر اختلاف پيدا كرده اند. زيرا پيروان مذهب اهل بيت معتقدند كه تعيين امام و ولى امر بعد از رسول خدا (ص ) بر عهده خداى تبارك و تعالى است كه هر كس را

كه بخواهد براى اين سمت تعيين و به وسيله پيامبرش به مردم معرفى مى نمايد. در صورتى كه پيروان مذهب خلفا مى گويند كه امام و ولى امر مسلمين به وسيله بيعتى كه با او به عمل مى آيد به اين سمت برگزيده مى شود، و يا از طريق اعمال زور و قدرت .

و نيز معتقدند كه اگر كسى خليفه شد و بر اريكه قدرت تكيه زد، خواه اين مقام را از راه بيعت به دست آورده باشد يا از راه اعمال قدرت و به زور شمشير، فرمانبردارى ، از او بر همگان واجب و لازم مى باشد.

بر اساس همين باور بوده كه از يزيد بن معاويه فرمان برده ، حسين (ع )، نواده رسول خدا (ص ) را كشته و حرمتش را به اسارت برده اند. و به موجب همين نظريه بود كه مدينه ، شهر پيامبر خدا (ص )، را به دستور همين خليفه غارت كرده اصحاب پيغمبر و تابعين ايشان را از دم تيغ گذرانيده اند! به سبب همين برداشت بوده كه قبله گاه مسلمانان را در اجراى فرمانش مورد هجوم و يورش بى باكانه خود قرار داده ، آن را با منجنيق درهم كوبيده اند!

و بعد از همه كارها، از آن زمان تا كنون ، وى را اميرالمومنين خوانده و مى خوانند!

7- وصى و وصى پيغمبر (ص )

در كتاب آسمانى و سنت ، وصى كسى است كه ديگر به او سفارش مى كند تا پس از وفاتش ، كارى را كه مورد نظرش بوده به انجام برساند و مثلا به او بگويد: سفارش مى كنم كه چنين و چنان كنى .

و يا با تو قرار مى گذارم كه آن كار را بعد از من به انجام برسانى ، و مانند اينها.

موصى يا وصيت كننده ممكن است كه ديگران را از وصيت خود باخبر كند و بگويد كه : فلانى بعد از من چنين و چنان خواهد كرد، و يا من به فلانى وصيت كرده ام و يا فلانى وصى من مى باشد و امثال اينها.

به همين ترتيب هم ، وصى پيغمبر كسى است كه پيامبر خدا (ص ) رسيدگى به امر شريعت و كار امتش را پس از خود بر عهده او مى گذارد و وى را به انجام آنها سفارش و وصيت مى كند.

بررسى آراء مذهب خلفا درباره خلافت و امامت

1- شورا

نخستين كسى كه دم از تشكيل شورا براى اقامه خلافت زد، عمر بن خطاب بود. او در اين فرمان خود نه دليلى از كتاب خدا ارائه كرد و نه مدركى از سنت پيغمبر، بلكه تنها - به اصطلاح - اجتهاد و نظر شخص او بوده و بس .

بنابراين هر كسى كه روش صحابه و سخنان ايشان را همتاى كتاب خدا و سنت پيامبرش بداند و آنها را از مصادر شريعت اسلامى به حساب آورد، سنت عمر را هم به عنوان سندى قاطع براى اقامه خلافت از طريق شورا مى پذيرد.

اما بايد گفت كه اين سنت عمر، هم بر خلاف به حكومت نشستن ابوبكر مى باشد و هم مخالفت به خلافت رسيدن خودش . زيرا حكومت ابوبكر محصول ماجراى جنجال برانگيز سقيفه بنى ساعده بوده كه بنا به ارزيابى و فتواى عمر، يك فلته (كارى شتابزده و حساب نشده ) بوده و نبايد كه تكرار شود. مضافا اينكه با زمامدارى

خليفه دوم ، عمر بن خطاب ، نيز سازگارى ندارد. به خاطر اينكه ابوبكر، عمر را به جانشينى خود برگزيد و وى را بعد از خود بر مردم فرمانروا ساخت و هيچ كدام هم در اين مورد با مردم به مشورت ننشستند و نظريات ايشان را جويا نشدند.

و باز اين سنت بر خلاف نظريه صريح شخص عمر است كه در بستر مرگ گفته بود: اگر ابوعبيده زده بوده ، او را جانشين خود مى كردم ؛ و يا اگر سالم ، آزاد كرده ابوحذيفه ، حيات داشت ، او را به خلافت برمى داشتم ! چنين اظهاراتى آشكارا عدم اعتقاد عمر را به شورا مى رساند.

حال به فرض اينكه اقامه خلافت بر اساس شوراى عمر درست باشد، چنين شورايى چگونه بايد تشكيل شود و تعداد اعضاى آن چند نفر بايد باشد؟

بيشتر دانشمندان مذهب خلفا را عقيده بر اين است كه تعداد اعضاى شورا بايد شش نفر باشند كه پنج نفرشان به زمامدارى ششمين نفر راى بدهند. اما بلافاصله اين سوال مطرح مى شود كه : اگر اين شوراست ، حق انتخاب نهايى و انحصارى عبدالرحمان عوف ، بدون در نظر گرفتن چنين حقى براى ساير اعضاى شورا چه معنايى دارد؟! و يا چرا آن كس كه با انتخاب عبدالرحمان مخالفت كند بايد اعدام شود؟! چنين دستورى با كدام شور و مشورت و نظرخواهى آزادانه جور در مى آيد؟

و راستى را، شخص عمر از ميان آن گروه مشاوران ، مخالفت بى پرواى چه كسى را با انتخاب و قرار عبدالرحمان عوف انتظار مى كشيد كه پيشاپيش حكم اعدام او را صادر كرد؟!

و دست آخر، اين

سوال پيش مى آيد كه آيا مذهب خلفا در طور قرون و اعصار گذشته تا زمان ما، حتى براى يك بار هم كه شده اين سنت عمر را در تشكيل حكومت و زمامدارى در ميان اين همه خليفه و اميرالمومنين كه بر سر كار آمده اند به كار برده است ؟!

اينها همه سوالهايى هستند كه بلافاصله پس از ارائه مساله شوراى عمر مطرح مى شوند.

اما دلايلى را كه پيروان مذهب خلفا درباره شورا مى آورند، يكى استدلال به آيه كريمه و امرهم شورى بينهم است كه اين آيه بجز اعلام مزيت و برترى شور و مشورت بين مومنان ، چيز ديگرى را نمى رساند. زيرا اگر خداى متعال شور و مشورت را امرى ضرورى واجب مى دانست و مومنان را ملزم به رعايت و انجام آن مى فرمود، آن را با عباراتى چون كتب الله على المومنين ، ويا فرض عليكم ، و امثال اينها، كه دلالت بر وجوب دارند، مى آورد.

دليل ديگر ايشان آيه شريفه وشاروهم فى الامر است كه پيش از اين معلوم داشتيم كه اين آيه در مقام توجيه پيامبر است تا مسلمانان را از طريق مشورت به همايونى صادر مى كنند و اراده ملكوكانه خود را بر مردم تحميل مى نمايند.

تازه بعد از اين جمله ، خداى متعال آشكارا مى فرمايد كه راى و نظر مسلمانان براى رسول خدا الزام آور نيست . بلكه : فاذا عزمت فتوكل على الله . يعنى و چون خودت اى پيغمبر به انجام آن تصميم گرفتى ، بر خدا توكل كن . بنابراين شروع به كار به تصميم و اراده پيغمبر خدا (ص ) بستگى

دارد، نه راى و نظر مومنان . و اين موضوع از خلال نمونه هايى كه از مشورت پيامبر با مسلمانان آورده ايم ، بويژه مواردى كه پايان كار بر پيغمبر خدا (ص ) معلوم بوده است ، آشكارا به چشم مى خورد، همانند مشورت آن حضرت با ايشان در جنگ بدر.

از طرفى ، مشورت آن حضرت با يارانش براى پويا كردن راى و انديشه مسلمانان در چگونگى اجراى احكام اسلامى بود، نه استنباط حكم شرعى از راه شور و مشورت .

علاوه بر همه اينها، فرمان قاطع خداوند را در نظر گيريم كه مى فرمايد:

و ما كان لمومن و لا مومنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا.

با اين حساب ، رجحان مشورت و رايزنى انحصارا در مواردى است كه از جانب خداى تعالى و پيامبرش دستورى صادر نشده باشد. چه ، آنجا كه خداوند و رسولش دستورى صادر نشده باشد. چه ، آنجا كه خداوند و رسولش دستورى داده باشند، و اظهار نظر در آن ، سرپيچى از فرمان خدا و پيغمبر به حساب آمده و گمراهى و ضلالت آشكارا خواهد بود.

2- بيعت

درگذشته دانستيم كه بيعت براى سرپيچى از فرمان خدا و معصيت او، و يا با شخص متجاهر به معصيت و گناه ، و يا زير سايه سرنيزه و شمشير، اساسا باطل است .

اما پيروان مذهب خلفا مى گويند كه خلافت با بيعت پنج نفر، و بنا به قولى برخى از ايشان با انجام بيعت يك نفر و حضور دو شاهد شكل مى گيرند و در اين باره به

عمل اصحاب استدلال مى كنند.

3- عمل اصحاب

پيروى از اصحاب و استدلال به عمل ايشان وقتى درست است كه ما سيره و روش اصحاب را همانند كتاب خدا و سنت پيامبرش دانسته ، آن را يكى از مصادر تشريعى اسلام به حساب آوريم . اما همان طور كه درگذشته گفتيم ، عمل اصحاب بر خلاف يكديگر است . و از همين جاست كه چند دستگى و اختلاف آراء و نظريات پيروان مذهب خلفا به چشم مى خورد، و نمونه بارز آن را در مساله خلافت و انجام بيعت مورد بحث قرار داديم .

با توجه به همه اينها، تكليف ما چيست و طبق نظر كداميك از اصحاب باى عمل كنيم و راى و عقيده كداميك از ايشان را الگوى خود قرار داده و به فتواى كدامين ايشان گردن نهيم ؟

استدلال به سخن امام (ع )

اما اينكه به سخن اميرالمومنين على (ع ) استدلال مى كنند، نبايد غافل بود كه آن حضرت اين سخن را در مقام احتجاج با معاويه و همفكرانش گفته و ايشان را به امرى كه مورد قبول آنها بوده مجاب كرده است .

اجماع صحابه هم وقتى معنا و مفهوم دارد كه شخص امام و دو سبط پيغمبر (امام حسن و امام حسين ) در آن شركت داشته باشند، و سخن آن حضرت هم درباره اجماع همين معنا را مى رساند.

وجوب فرمانبردارى از حاكم گناهكار و حرمتعزل آن !

مى گويند كه فرمانروايى را كه امام ناميده شده ، نمى توان به نام فسق و فجور و ارتكاب معاصى از مسند قدرت به زير كشيد و از مقامش بر كنار نمود!

و نيز مى گويند بر هر مسلمانى اطاعت و فرمانبردارى از امام و پيشواى فاسق و گناهكار واجب است ، اگر چه پشت مسلمانى را با تازيانه بيازارد و اموال و دارايى او را به يغما ببرد، قيام عليه او خلاف شرع و حرام است !

و نيز مى گويند يزيد بن معاويه ، كه به تظاهر به گناه و فسق و فجور معروف بوده ، به سبب بيعت اميرالمومنين شده است . اما بايد توجه داشت به سبب اعتقادى كه مردم به درست بودن چنين بيعتى داشته اند، يزيد توانسته است كه از معتقدان به صحت بيعت خويش سپاهى تدارك ببيند و آنان را به جنگ با فرزند پيغمبر خدا (ص ) بفرستد تا او و فرزندانش را در كربلا بكشند و زنان كودكانش را به اسارت ببرند.

و نيز در نتيجه چنان بيعتى توانسته است كه از معتقدان به صحت و درستى بيعتش ، سپاهى

ديگر تدارك ببيند و شهر مدينه (شهر پيغمبر خدا) را در هم بكوبد و سپس آن را به مدت سه شبانه روز بر سپاهيانش مباح گرداند تا اصحاب پيغمبر و تابعين ايشان را بكشند و از بازماندگان به عنوان برده و زر خريد يزيد بيعت بگيرند و به نواميس ايشان تجاوز نمايند و هر جرم و جنايتى را كه مى خواهند مرتكب شوند و آن چنان بلايى بر سر آنان بياورند كه مسلمانان در طى قرون همانند آن را نديده و به خاطر نداشته باشند!

و دست آخر، پس از اين همه جنايات و تبهكاريها، به يارى همان سربازان و سپاهيان مومن به صحت بيعتش بود كه توانست به مكه حمله ببرد و بيت الله الحرام و كعبه را زير رگبار گلوله هاى منجنيقهاى خود در هم بكوبد و تقدس آن مكان شريف را ناديده بگيرد!

اما سوگمندانه پس از اين همه جرم و جنايت و فسق و خيانت به اسلام ، او را از همان ابتدا و تا به امروز اميرالمومنين مى خوانند و در مدح و ستايش او كتابها مى نويسند و منتشر مى سازند. انا لله و انا اليه راجعون .

امامت از ديدگاه مذهب اهل بيت

آنچه گذشت ، آراء و نظريات پيروان مذهب خلفا و دلايل ايشان درباره امامت و خلافت بود. اما پيروان مذهب اهل بيت به موضوع امامت و خلافت با ديدى وسيعتر مى نگراند. آنها با استدلال به خطاب خداى متعال به ابراهيم كه : انى جاعلك للناس اماما، و خواهش او كه : و من ذريتى ، و پاسخ حق كه : لا ينال عهدى الظالمين ، اعتقاد دارند كه امامت عهدى است خدايى

كه به ستمگر نمى رسد؛ خواه اين شخص به خود ستم كند يا به ديگرى .

و با استدلال به آيه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا، قائل به عصمت اهل بيت (عليهم السلام ) بوده ، آنها را از آلودگى به هر گناه و معصيتى پاك و معصوم مى دانند، و در سيره و روش آنها دليل مى آورند كه تاريخ هيچگونه عمل مخالفت عصمت از ايشان ثبت نكرده است و حال آنكه قلم در كف دوستان و هوادارانشان نبوده است .

اما از دلايلى كه در امامت و پيشوايى ايشان مى آورند، يكى اين است كه اگر ما در سيره پيغمبر خدا (ص ) در تعيين ولى امر بعد از خودش دقت كنيم ، در مى يابيم كه موضوع جانشينى بعد از آن حضرت ، براى او مساله اى بسيار حساس بوده و هرگز شخص آن حضرت و حتى اطرافيانش از آن غافل نبوده اند. حتى برخى از سران و معاريف عرب را شاهد بوديم كه آشكارا از رسول خدا (ص ) در پاسخ به خواسته آنها فرموده است : فرمانروايى از آن خداست و آن را در هر كجا كه اراده كند قرار مى دهد. و حضرتش به هنگام اخذ بيعت براى تشكيل مجتمع اسلامى از مسلمانان پيمان گرفت كه : ان لاينازعوا الامر اهله .

و پيامبر خدا (ص ) در همان نخستين روزى كه بنى هاشم را به اسلام دعوت كرد، على را به عنوان جانشين و وزير خود معرفى كرد.

و ديديم كه پيغمبر خدا (ص ) هر گاه كه براى پيشامدى مدينه را ترك مى فرمود، كسى

را به جانشينى خود برمى گزيد و مسند قدرت و حكومت را بدون مرجعى خالى نمى گذاشت ، اگر چه دورى او از مدينه به مسافت يك ميل راه يا كمتر از آن باشد.

بر اين اساس ، او هرگز امتش را براى هميشه بدون سرپرست و مرجعى رها نكرده ، بلكه برعكس ، حضرتش همان كارى را انجام داده كه پيامبران پيشين در تعيين وصى بعد از خود داده اند.

رسول خدا (ص )، وصى بعد از خود را در جاها و مواقع مختلف با بيانى صريح و واضح كه به تواتر هم رسيده ، تعيين و معرفى نموده است . مانند اين سخنش به سلمان كه پرسيده بود: وصى تو كيست ؟ فرمود: وصى من و رازدار من و... على بن ابيطالب است .

به غير از اين ، احاديث متعددى از حضرتش روايت شده كه همه آنها بيانگر اين مطلبند كه على فرمانرواى بعد از پيغمبر مى باشد.

و از اين جهت است كه على (ع ) طى قرون و اعصار به وصى مشهور و معروف بوده و اين لقب در سخنان و اشعار شعرا و سخنرانان ، و احتجاج مناظره كنندگان صحابه و تابعين و دانشمندان و خلفا و اميران و فرمانروايان آمده ، و ما به پاره اى از آنها در جاى خود (بخش وصى پيغمبر) اشاره كرده ايم .

اما از آنجا كه شهرت و آوازه اميرالمومنين (ع ) به وصى پيغمبر با سياست خلفا و سردمداران خلافت و جهتگيرى مذهبى ايشان سازگارى نداشت ، در طول قرون و از نسلى به نسلى ديگر در كتمان احاديث پيغمبر كه در وصايت على (ع )

و فرمانروايى او بعد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) صراحت داشت ، كوششى پيگير به عمل آمد تا آنها را از دسترس همگان به دور دارند؛ خواه در آنها به لفظ وصى تصريح شده بود، خواه الفاظى چون ولى و اولوالامر آمده بود.

و ما در همين كتاب و در فصلى ويژه در موارد دهگانه كتمان بتفصيل سخن گفته و نمونه هايى را نشان داده ايم . مانند: حذف پاره اى از حديث و تبديل آن به كلمه اى گنگ و مبهم ، همچون تبديل وصى و خليفتى به كذا و كذا، و يا تاويل پاره اى از نصوص پيغمبر در همين مورد، و يا جلوگيرى از نوشتن حديث و سنت پيغمبر (صلى الله عليه وآله )، و يا كشتن و اعدام هر كس را كه سر مخالفت با ايشان را داشته ، همچون اعدام نسائى ، يكى از نويسندگان صحاح ، كه كتابى در ويژگيهاى اميرالمومنين (ع ) نوشته بود.

پيروان مذهب خلفا تنها به جلوگيرى از انتشار حقايق در نصوص وارده از سوى پيغمبر خدا (صلى الله عليه وآله ) درباره ائمه دوازده گانه اهل بيت بسنده نكرده اند، بلكه از هر چيز كه با سياست روز هيئت حاكمه در آن مذهب سر سازگارى نداشته ، جلوگيرى كرده اند. داستان زير مويد اين مطلب است :

به هنگامى كه عبدالله زبير در مكه علم خلافت برافراشته بود و نام يزيد را از خطبه خود انداخته و او را در خطبه خود خلع كرده بود، فرستاده يزيد در كنار كعبه رو به فرزند زبير كرد و گفت : تو اى فرزند زبير، بر روى

منبر مى نشينى و به ياوه در حق اميرالمومنين سخن مى گويى و از او با همه زشتى ياد مى كنى و آنگاه خودت را كبوتر حرم مى خوانى ؟!آن وقت رو به غلام خود كرد و بانگ برداشت : آهاى غلام !تير و كمانم را بيار سپس تيرى در چله كمان نهاد و زه را تا بناگوش خود كشيد و به سوى عبدالله زبير نشانه رفت و گفت : آهاى كبوتر حرم !حالا بگو ببينم اميرالمومنين شراب مى خورد؟!گفتى آرى !به خدا اگر بگويى آرى ، تيرم هرگز خطا نخواهد كرد، و تا پر در قلبت جاى خواهد گرفت . بگو ببينم ، آيا اميرالمومنين ميمون باز و گرگ باز است و در فسق و فجور ملاحظه و بى باك مى باشد؟! گفتى آرى !به خدا سوگند كه اگر بگويى آرى ، با اين تير قلبت را سوراخ خواهم كرد و...!

اما درباره وصى پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) تا آنجا در قلب كردن حقايق پيش رفتند كه وى را در خطبه هاى نماز جمعه تمام شهرهاى مسلمانان نشين بجرسيستان به مدت نود سال لعن و ناسزا گفتند!اما با وجود آن سختگيريها و شدت جلوگيريها - كه هر كس حديثى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع ) بر زبان مى آورد كشته مى شد - آنچه را كه به زيان مصلحت و خلاف سياست خلفا بود در پاره اى از كتابهاى حديث و تفسير و سيره و همانند آنها انتشار يافت . البته پيروان مذهب ايشان با سوزانيدن كتابخانه هايى كه در آنها صدها هزار

جلد كتاب به خط مولف وجود داشت و چيزى بر خلاف مصلحت خلفا در آنها آمده بود، در مقام محو و نابودى آنها برآمدند.

اما با آن همه دقت و اعمال خشونت در جلوگيرى از نشر حقايق ، باز هم از طريق مذهب خلفا نصوصى از سنت پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله )، كه در زير از نظر مى گذرانيد، در دسترس ما باقى مانده است . از قبيل : على منى بمنزله هارون من موسى الا انه لانبى بعدى .

و در غدير خم ، آنگاه كه خداوند حضرتش را به تعيين فرمانرواى بعد از خودش با آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس . مامور فرمود، بر فراز منبرى از پالان شتران كه برايش تهيه ديده بودند بالا رفت و على را با خود بالا برد و و به مردم نشان داد و گفت : الله مولاى ، وانا مولاكم ، فمن كنت مولاه فهذا على مولاه ، اللهم وال من والاه ، و عاد من عاداه . و با بستن عمامه سحاب خويش بر سرش ، او را تاجگذارى كرد. و آنگاه كه اين آيه نازل شدن اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا.

و اين آيه را در حق على نازل فرمود: انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون .

و رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) در حق هر يك از نواده اش (حسن و حسين ) فرموده است : هذا

منى . و يا: الحسن و الحسين سبطان من الاسباط.

و درباره امامان و پيشوايان بعد از خودش (على و يازده فرزندش ) فرموده است كه آنها به موجب آيه شريفه يا ايها الذين آمنوا اطيعواالله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ، فرمانروا و صاحب اختيار امت خواهند بود.

و حضرتش در حق اين پيشوايان فرموده است : مثل اهل بيتى كسفينه نوح ، من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق .

همچنين آنان را همدوش با قرآن معرفى كرده و فرموده است : انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى ، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا من بعدى ، و قد انبانى اللطيف الخبير انهما لا يفترقان حتى يردا على الحوض .

و از بيانات پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله ) چنين برمى آيد كه عمر يكى از امامان و پيشوايان بعد از حضرتش بايد طولانى و همراه با قرآن تا آخر دنيا ادامه داشته باشد.

و نيز حضرتش تعداد امامان بعد از خود را مشخص و فرموده است :

لا يزال پهذا الدين قائما حتى تقوم الساعه ، او يكون عليكم اثنا عشر. و بنا به روايتى : لا يزال امر الناس ماضيا الى اثنا عشر... و در روايت بعدش فرمود: ثم يكون المرج و الهرج . و بنا به روايتى : فذا هلكوا، ماجت الارض باهلها.

و در روايتى حضرتش تعداد امامان بعد از خود را برابر تعهد نقاباى بنى اسرائيل معين كرده است كه اين روايتها بجز درباره ائمه دوازده گانه اهل بيت ، درباره هيچكس ديگر صدق نمى كند كه عمر آخرين ايشان تا پايان جهان دراز و طولانى

باشد و با درگذشت ايشان دنيا به آخر برسد. اما از آنجا كه دانشمندان مذهب خلفا دل صافى با ائمه اهل بيت نداشته اند، در تفسير اين روايات دچار سردرگمى و حيرت شده ، آن طور كه دلخواهشان بوده تا كنون نتوانسته اند آنها را تاويل و معنا نمايند!

و اسامى دوازده امام جانشين پيغمبر كه حضرتش به نام آنها در احاديثى ديگر تصريح فرموده است به شرح زير مى باشد:

اول : على بن ابيطالب ، اميرالمومنين (وصى )

دوم : حسن بن على (سبط اكبر)

سوم : حسين بن على (سبط اصغر و شهيد)

چهارم : على الحسين (سجاد)

پنجم : محمد بن على (باقر)

ششم : جعفر بن محمد (صادق )

هفتم : موسى بن جعفر (كاظم )

هشتم : على بن موسى (رضا)

نهم : محمد بن على (جواد)

دهم : على بن محمد (هادى )

يازدهم : حسن بن على (عسكرى )

دوازدهم : محمد بن الحسن (مهدى ، الحجه ، المنتظر).

موضعگيريهاى هيئت حاكمه در طول سيزده قرن

ما در آنچه از امامت اهل بيت و ائمه دوازده گانه تا به اينجا آورده ايم ، تنها به مدارك و اسنادى بسنده كرده ايم كه در معتبرترين مصادر مذهب خلفا آمده است . علاوه بر اينها، نصوص و مدارك بسيارى نيز در مصادر تحقيقى مذهب اهل بيت از رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) موجود است كه همگى آشكارا از امامت ائمه دوازده گانه اهل بيت ، با قيد نام و مشخصات و صفات و خصوصيات هر يك از ايشان سخن مى گويند.

پيروان مذهب اهل بيت مى گويند كه نبايد از نظر دور داشت كه درستى و صحت خلافت خلفاى اموى و عباسى و عثمانى و خلفاى ديگر و

پيروان ايشان از فرمانداران و فرماندهان و استاندارن و دوران و ائمه جمعه و جماعت در شهرهاى مختلف اسلامى در طول سيزده قرن ، همگى متوقفند بر كتمان نصوصى كه در امامت اميرالمومنين على بن ابيطالب ويازده فرزندش - عليهم السلام - آمده است .

مثلا در زمان خلافت هارون الرشيد، خليفه عباسى ، شخصى به نام ابويوسف از سوى خليفه بر مسند قاضى القضاتى تكيه زده بود. مشروعيت چنين مقامى براى ابويوسف بستگى به صحت و مشروعيت خلافت خود هارون الرشيد داشته و خلافت شخص هارون الرشيد هم بستگى به نبودن نصى بر امامت ائمه دوازده گانه داشته است .

وزارت برامكه نيز اين چنين است . آنها مقام وزارت خلفاى مسلمانان را بر اين اساس اشغال كرده بودند كه حكومت و خلافت خود هارون الرشيد مشروعيت دارد!

فرماندهان سپاه مسلمانان در زمان اين خليفه نيز كه فرماندهى سپاه اسلامى را بنا به تعيين خليفه مسلمين در زمان اين خليفه نيز كه فرماندهى سپاه اسلامى را بنا به تعيين خليفه مسلمين هارون الرشيد به دست آورده بودند و همچنين فرمانداران و استانداران و صاحبان ديگر مناصب و مشاغل نيز همان حال را دارند. مانند فرمانداران صنعاء يمن و مكه و مدينه و شام و كوفه و اسكندريه و رى و خراسان و ديگر جاها و سرزمينهاى اسلامى .

ائمه جمعه و جماعت در سراسر كشور، از اقصى نقاط افريقا گرفته تا مارواءالنهر و خوارزم و شهرهاى حجاز و يمن و عراق و ديگر جاها همه و همه همين وضع را دارند.

همه اينها در مقامهايى كه به دست آورده بودند و همچون توانگران در ناز و نعمت و فراغت

و آسايش خيال سر مى كردند، مقام و موقعيت خود را اساس مشروعيت خلافت و حكومت هارون الرشيد به دست آورده بودند. در حالى كه مشروعيت خلافت شخص هارون به آن بستگى داشت كه امام معين و منصوبى در زمان او از جانب خدا، و منصوصى از سوى پيغمبر چون موسى بن جعفر (ع ) و حتى امامان پيش از آن حضرت وجود نداشته باشند!

همين حكم در زمان خلافت يزيد بن معاويه و پدرش معاويه و عثمان و خلفاى ديگر تا پايان خلافت عثمانيها نيز جارى و ثابت است . زيرا كه تمام جيره خواران خلفا و بهره گيران از مقام و منصب ايشان ، كه در همه ادوار و زمانها به موجب فرمان آنها به مقام و منصبى رسيده و در سايه حكومت خلفا از همه امكانات بهره مند بوده اند، به خيال خودشان مقام و ثروت و شوكتشان در گرو نبودن نصى بر امامت هر يك از ائمه معصومين - عليهم السلام - بوده است .

اما با اين همه ، نصوصى كه گذشت به طور پراكنده در امامت ائمه اهل بيت در مصادر اسلامى پيروان مذهب خلفا باقى تا به امروز مانده ، و اين از آن جهت است كه خداوند اراده فرموده تا حجت خو را در سراسر اعصار و قرون بر همه مردمان تمام كرده باشد و آنچه را كه خدا بخواهد شدنى است .

اينك پس از بحث درباره آراء و نظريات هر دو مذهب درباره صحابه و امامت از خداى بزرگ يارى مى جوييم و در آينده اى نزديك راى و نظريه هر دو مذهب را درباره منابع و مصادر

تشريعى اسلامى و چگونگى استفاده و هر دو مذهب را از آن ، پى خواهيم گرفت .

نظريات برخى از خوانندگان

نامه استاد ابوجعفر به روزنامه الجهاد

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين ، والصلاه على اشرف خلقه و سيد انبيائه محمد و آله الميامين و عترته الطاهرين . اللهم صل على محمد و آل محمد.

اما بعد، برادران گرامى ، گردانندگان روزنامه الجهاد. به شما درود مى فرستيم ، درود اسلام عظيم را. السلام عليكم و رحمه الله و بركاته .

متواضعانه از شما خواستارم اين نامه را كه شامل سپاس و تقدير و احترام اينجانب به خدمت برادر ارجمند علامه آيت الله سيد مرتضى عسكرى است - كه خداوند وى را از ما پاداش خير دهاد - به چاپ رسانيد.

چه مايه شادى سراپاى وجود اين بنده ضعيف را فراگرفت آنگاه كه پس از گذشت بيست و پنج سال فرورفتن در گمراهى و غفلت از راه راست و مجسم در خاندان نور اهل بيت عليهم السلام براى نخستين بار كتابهاى اين مرد بزرگوار به دستم رسيد كه در حد خود بهترين ياور من در بيناييم به حقايق امور بود. كتابهايى كه شامل دلايل پربار و شكافنده و براهين تابناك و كوبنده باطل ، از حكام خيانتكار و واعظان ايشان از علماى فرومايه مزدوران پيرو استكبار جهانى بود. آنهايى كه سنگ پيش پاى حركت پيشتاز تاريخى اين امت در مقابله با معاويه و فرزندش يزيد گذاشته اند، خطى كه از مسير تابناك اسلامى بسى به دور بوده است .

در حقيقت كتابهاى ايشان دعوتى است به تشكيل ميزگردى بر اساس موازين علمى ، به دور از زخم زبان ،

بلكه خرده گيرى سازنده دور از اختلافات مذهبى كه اين امت را هميشه دستخوش تفرقه و پراكندگى كرده است . اگر چه بسيار بعيد مى نمايد پيروان باطل ، با علم به نقاط ضعف خويش ، به اين سادگى در برابر حق سر فرود آورند!

بجاست تا از برادران گرامى ، و پيش از همه از ابوشعيب (848) محترم تشكر كنم كه فضل نخستين به او باز مى گردد كه مرا به اصل و منبع حقيقت رهنمون شده ، نه مصادرى كه عادت دارند تا مطالب انحرافى را در كتابهاى خود بياورند. پس خدايتان از ما و اسلام پاداش خير داهاد.

ديگر اينكه از برادران گرداننده روزنامه الجهاد ولواء الصدر (849) تقاضا دارم كه در شماره هاى آينده خود، بخشى را به معرفى كسانى اختصاص دهند كه فكر مذهب اهل بيت را به شمال مراكش ، بويژه منطقه كتامه ، آورده اند. زيرا كه اين منطقه به ولاى اهل بيت معروفيتى تمام داشته و باروى كارآمدن قانون و حكومت جديد، اين ولاء را ريشه كن كرده و آثار آن را از ميان برداشته اند. والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته .

برادر دينى شما ابوجعفر - هلند.

نامه استاد فاضل آقاى جزايرى به علامه مولف

بسمه تعالى

خدمت آقاى مرتضى عسكرى حفظه الله - 25 محرم /1411

السلام عليكم و رحمه الله و بركاته

خداوند مرا توفيق آگاهى و دسترسى به كتاب معالم المدرستين شما ارزانى داشت ، و مرا از آنچه در آن آمده بود، از طرحى ژرف و مناقشه اى موضوعى و در مواردى كه برايم مسلم و قطعى مى نمودند. تجديد نظر كنم . تا اينكه سرانجام پس از

عمرى سپرى كردن در پيروى از مذهب خلفا، خداوند مرا به ولايت اهل بيت و پيروى از مذهب امامت هدايت و رهبرى فرمود.

اين را هم بگويم كه به همان اندازه كه از محتواى كتاب بسيار ارزشمند و پر ارج شما شادمان شدم ، از اينكه چنين انديشه تابناكى از ساكنان مغرب عربى ، كه من خود همين امر موجب آن شده است تا درباره موارد زير شما را مصدع شوم :

1- يك جلد از همين كتاب را برايم ارسال داريد، زيرا كه تنها نسخه اى را كه در دست دارم ، از آن يكى از برادران عراقى مى باشد كه بايد آن را مسترد دارم . ضمنا براى به دست آوردن نسخه اى از آن در اين جا كوشش بسيار كرده ايم ، ولى در ديار غربت مجال هر گونه تحركى محدود است .

2- از ديگر كتابهاى سودمندتان برايم ارسال دارد. زيرا كه من بجز اين كتاب ديگر آثار شما را نديده ام و شايد كه در آنها مطالبى باشد كه عطش سيرى ناپذير ما را فرونشاند.

3- به ما اجازه فرماييد تا از آثارتان براى پاره اى از مجله ها كه در مغرب عربى (مراكش ) چاپ و منتشر مى شوند و در دسترس ماست ، بويژه در الجزاير، مطالبى را تلخيص و يا ترجمه به زبان فرانسوى كنيم ، بدون اينكه در اصل آنها تغييرى داده و يا در متن آنها كلمه اى بيجا و دور از خواسته شما افزوده شود.

در پايان آرزومنديم كه خداوند شفاى عاجل به شما ارزانى دارد و براى اسلام و مذهب اهل بيت (ع ) نگهدارتان باشد.

كمترين خدمتگزار

شما محمد الحسينى الجزايرى - سويس .

فراخوانى براى تجديد حيات اسلامى و اتحاد مسلمانان

به رابطه العالم الاسلامى در مكه مكرمه ، و دانشگاه اسلامى در مدينه منوره ، و حوزه هاى علميه نجف اشرف و خراسان و قم و اصفهان ، و دانشگاه از هر قاهره و دانشگاه زيتونه و قيروان در تونس و دانشگاه قرومين مراكش ،

به همه متفكران جهان اسلام و دانشمندان و نويسندگانش ،

به همه مصلحين پرحرارت غيرتمند و كوشا در توحيد كلمه مسلمين ،

به همه مجاهدان ، و كوشندگان با اخلاص در راه بازگرداندن حيات اسلامى به كشورهاى اسلامى ،

روى سخنم در اين فراخوانى - با همه احترام و تكريم - به شماست و مى گويم ، جهان اسلام براى تجديد حيات اسلامى جنبشى را آغاز نهاده كه براى رسيدن به اين هدف پرشكوه عالى ، اقدام به بررسى موضوعى از مصادر سنت پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله ) از سيره و حديث كه در دسترس مسلمانان قرار دارد، و عدم بقا بر تقليد از سلف صالح در استنباط احكام شرعى ، و نه درايت الحديث ، امرى بسيار بجا و ضرورى است . چه تنها، همين راه است كه دسترسى و شناخت اسلام را از كتاب و سنت محقق ساخته ، اتحاد و يگانگى مسلمانان را پيروامون آن دو براى تجديد حيات اسلامى امكان پذير خواهد نمود.

اينك من تمامى اين مباحثى را كه به خاطر رسيدن به همين هدف ترتيب داده ام ، به همه شما تقديم مى كنم ، به اين اميد كه در آن تنها به ديده علمى بنگريد و مرا به موارد اشتباهاتى كه زاييده از هر غير معصومى است ، آگاه

فرماييد.

قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيره انا و من اتبعنى و سبحان الله و ما انا من المشركين

مولف

پي نوشتها

1تا40

1- در قرآن كريم آمده است : ان الذين عند الله الاسلام . يعنى دين (مورد قبوصلوات به نزد خداوند، اسلام است . (آل عمران . 19). و نيز آمده است : و من يتبع غير الاسلام دينا فلن يقبل منه . يعنى هر كس دينى غير از اسلام بپذيرد، هرگز از او پذيرفته نخواهد شد. (آل عمران / 85)

2- در قرآن آمده است : سبح اسم ربك الاعلى ، الذى خلق فسوى ، والذى قدر فهدى ، والذى اخرج المرعى ، فجعله غثاء احوى . يعنى تسبيح كن پروردگار برتر و بالاتر را. پروردگارى كه جهان و همه موجودات را آفريد و به حد كمال رسانيد. پروردگارى كه هر چيز را قدر و اندازه اى داد، و آن را به كمال راهنمايى فرمود. پروردگارى كه سبزه را برويانيد و آن گاه خشك و سياه كرد.(اعلى / 1 - 6) و نيز آمده است : ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى . يعنى پروردگار ما آن خدايى است كه به همه موجودات هستى بخشيد، آن گاه به سوى كمال هدايتشان فرمود. (طه / 50) همچنين آمده است : اوحى ربك الى انحل ان اتخذى من الجبال بيوتا. يعنى پروردگارت به زنبور عسل وحى (الهام ) فرمود كه در كوهها خانه بسازد. (نحل / 68). و نيز آمده است والشمس و القمر و النجوم مسخرات بامره . يعنى آفتاب و ماه و ستارگان مسخر فرمان خداوند مى باشند. (عراف / 54).

3- خداوند مى

فرمايد: ان منهم لقريقا يلوون السنتهم بالكتاب لتحسبوه من الكتاب و ما هو من الكتاب ، و يقولون هو من عند الله و ما هو من عند الله و يقولون على الله الكذب و هم يعلمون . (آل عمران / 78)

و نيز فرموده : افتطمعون ان يومنوا لكم و قد كان فريقا منم يسمعون كلام الله ثم يحرفونه من بعد ما عقلوه و هم يعلمون . (بقره / 75). همچنين به سوره بقره / 42، 146، 195، 176، آل عمران / 178، نساء / 46، مائده / 13 - 15، 41 و 59 - 61 مراجعه نماييد.

4- خداوند مى فرمايد: و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون . (نحل / 44)

5- خداوند در آيه : لقد كان لكم فى رسول الله اسوه حسنه (احزاب / 218) به پيروى از سيره پيغمبر، و در آيه ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا(حشر / 7) به عمل به حديث آن حضرت فرمان داده است .

6- تفضيل احاديث وارد شده در اين باره در بحث پنجم از بحثهاى مقدماتى جلد دوم خمسون و مائه صحابى مختلق آمده است . در اين باره همچنين ر.ك :

الف : اكمال الدين صدوق ، ص 576 كه مجلسى در بحارالانوار، ج 1، ص 3 از آن روايت كرده ؛ مجمع البيان طبرسى ؛ جلا الاذهان گازر، در تفسير آيه لتركبن طبقا عن طبق .

ب : صحيح بخارى ، كتاب الانبياء، باب ما ذكر عن بنى اسرائيل ، ج 2، ص 171، ح 3 و كتاب الاعتصام بالكتاب و السنه ، باب قول النبى (ص )

لتتبعن سنن من كان قبلكم ، ج 4، ص 167، ح 1 و 2؛ فتح البارى بشرح البخارى ، ج 17، ص 63 و 46.

ج . صحيح مسلم بشرح نووى ، ح 3994.

و. مسند الطياسى ، ح 1346 و 2178

ز: مسند احمد، ج 2، ص 327، 367، 450، 511، 527 و ج 3، ص 84، 94، و ج 4، ص 125 و ج 5، ص 218 و 340

ح : مجمع الزوائد، ج 7، ص 261، از طبرانى .

ط: كنز العمال ج 11، ص 123 از طبرانى در اواسط و حاكم در مستدرك .

ى : تفسير آيه و لا تكونوا كالذين تفرقوا از سوره آل عمران در الدار المنثور سيوطى ، از المستدرك حاكم .

7- تاليف ابن قتيبه ، عبدالله بن مسلم (م 280 يا 267 ق ).

8- تاليف ابن فورك ، محمد بن الحسن (م 206 ق ).

9- تاليف ابو جعفر احمد بن محمد الازدى ، معروف به طحاوى (م 331 يا 332 ق )

10- انتشار اخبار اهل كتاب را در مصادر اسلامى ، و نيز خرابكاريهاى زنادقه را، در قسمت هشتم از مجلدات نقش ائمه در احياء دين ، خرابكارى هاى مستشرقين را در مجلدات سوم و چهارم همان كتاب مطالعه فرماييد. ضمنا خرابكاريهاى زنديقان در مباحث مقدماتى كتاب صد و پنجاه صحابى ساختگى به طور تفصيلى آمده و تحريفات و خيانتهاى سيف بن عمر تميمى را به تاريخ و حقايق ... در آن كتاب و نيز در كتاب عبدالله بن سباء آمده است .

11- اينان و همفكرانشان ، از مبلغين افكار تمدن غرب در سرزمينهاى اسلامى ، و ويران كنندگان عرف و آداب

اسلام ، و دشمن سرسخت اجراى احكام آن هستند. ما بر پاره اى از نوشته هاى آنان كه ناشر افكار غربيهاست ، نظريات و انتقادهاى خود را نوشته و نخستين جلد آن را در بغداد به چاپ رسانديم . اما اداره انتشارات از توزيع آنها جلوگيرى كرد و دولت مارونى لبنان نيز از ورود آن ها به داخل لبنان جلوگيرى نمود. اين بود كه ما نتوانستيم بقيه مجلدات آن را به چاپ رسانديم . اما بهترين نمونه اى كه شاهد نشر آن بوده ايم ، كتاب اجنحه المكر الثلاثه ، نوشته عبدالرحمن خسن حبنكه ، و از سرى كتابهاى منتشره زير نام دشمنان اسلام است كه البته انتقادهايى چند بر اين كتاب داريم .

12- خوارج هم اكنون نيز در قسمتهايى از شرق جزيره العرب و شمال آفريقا به صورت پراكنده وجود دارند.

13- قيام تاريخى و خونين 15 خرداد / 1342

14- قرار بود سخنرانى مودودى در كنگره رابطه العالم الاسلامى - كه براى شركت در جلسات افتتاحيه آن دعوت شده بود - ايراد شود، اما چون به وى اجازه ندادند، در مسجد به ايراد سخنرانى پرداخت .

15- من از آن رو به سخنانم در آن سفر اشاره كردم تا دانسته شود كه من تا چه پايه به موفقيت طرحى كه ارائه كرده بودم ، اميد داشتم . ولى امروز و پس از گذشت سالها، گاه مى شد كه به خاطر آوردن آن رويدادها و سخان گستاخانه آن مرد، قلبم را درهم مى فشارد و سرشك از ديدگانم سرازير مى كند.

16- صحيح بخارى ، كتاب الاستئذان ، باب بدء السلام ، صحيح مسلم ، كتاب الجنه و

صفه نعيمها، باب يدخل الجنه اقوام افئدتهم مثل افئده الطير، ح 28 و كتاب البر، باب النهى عن ضرب الوجه ، ح 15؛ مسند احمد، ج 2، ص 224، 251، 365، 323، 424، 462، 569.

17- صحيح بخارى ، تفسير سوره زمر، ج 2، ص 122 و كتاب التوحيد، باب قول الله لما خلقت بيدى ، ج 4، ص 186 و باب وجوه يومئذ ناضره ، ج 4، ص 192؛ صحيح مسلم ، كتاب صفه القيامه و الجنه و النار، ح 19، 21 و 22.

18- صحيح بخارى ، تفسير قوله تعالى يوم يكشف عن ساق از سوره قلم ، آيه 43 و كتاب التوحيد، باب قوله تعالى وجوه يومئذ ناضره ، ج 4، ص 189

19- صحيح بخارى ، تفسير سوره ق و كتاب توحيد، باب ان رحمه الله قريب من المحسنين ، ج 4، ص 191؛ سنن ترمذى ، كتاب صفه الجنه ، باب ما جاء فى خلود اهل الجنه و اهل النار؛ صحيح مسلم ، كتاب الجنه و صفه نعيمها و اءهلها، باب النار يدخلها الجبارون والجنه يدخلها الضعفاء، ح 35، 36، 37، 38

20- سنن ابن ماجه ، المقدمه ، باب ما انكرت الجهميه ، ح 182؛ سنن ترمذى ، تفسير سوره هود، حديث اول ، كه در آن العماء به ليس معه شى ء معنى شده است ؛ مسند احمد ج 4، ص 11 و 12

21- سنن ابو داود، كتاب السنه ، باب فى الجهميه ، ح 4726؛ سنن ابن ماجه ، المقدمه تباب فى ما انكرت الجهميه ؛ سنن دارمى ، كتاب ارقائق ، باب فى شان الساعه و نزول الرب تعالى

؛ كتاب التوحيد محمد بن عبدالواهاب ؛ منهاج السنه ابن تيميه .

22- صحيح بخارى ، كتاب التهجد، باب الدعاء و الصلاه فى آخر الليل و كتاب التوحيد، باب قوله تعالى يريدون ان يبدلوا كلام الله و كتاب الدعوات ، باب الدعاء، نصف اليل ؛ صحيح مسلم ، كتاب الدعاء، باب الترغيب فى الدعا و الذكر فى آخر الليل ؛ سنن ابو داود، كتاب السنه ، باب فى الرد على الجهميه ، ح 4733؛ سنن ترمذى ، كتاب الصلاه ، باب ما جاء فى نزول الرب الى السماء الدنيا كل ليله ، ج 2، ص 233 و 235 و كتاب الدعوات ، باب حدثنى الانصارى ، ج 13، ص 30؛ سنن ابن ماجه ، كتاب اقامه الصلاه ، باب ما جاء فى اى ساعات الليل افضل ، ح 1366؛ سنن دارمى ، كتاب الصلاه باب ينزل الله الى السماء الدنيا؛ موطا سالك كتاب القرآن ، باب 30؛ مسند احمد، ج 2، ص 264، 267، 282، 419، 433، 487، 504، 521، و ج 3، ص 34 و ج 4، 16.

23- سنن ترمذى ابوابالصوم ، باب ما جاء فى ليله النصف من شعبان ؛ سنن ابن ماجه ، كتاب اقامه الصلاه ، باب ما جاء عى ليله النصف من شعبان ؛ مسنداحمد، ج 2، ص 433.

24-هر دو روايت از ابو هريره صحابى در تفسير سوره ق در صحيح بخارى ، ج 3، ص 128و باب وجوه يومئذ ناضره از كتاب التويد، ج 4، 191 آمده است .همجنين از انس ، حديث القدم ، در باب قول الله تعالى و هو العزيز الحكيم سبحان ربك ...از كتاب التوحيد، ج

4، ص 129 و سنن ترمذى ، كتاب الجنه ، باب ما جاء فن خلود اهل الجنه و اهل النار، ج 10، ص 29 و مسند احمد، ج 2، ص 396 .

25- صحيح بخارى ، كتاب التوحيد، باب قول الله تعالى لما خلقت بيدى ، ج 4، ص 185 در باب قول الله تعالى وجوه يومئذ ناضره ، ج 4، ص 190 با تفصيلى بيشتر.

26- سنن ترمذى ، كتاب الزهد، باب ما جاء فى الرياء و السمعه ، ج 9ص 229

27- صحيح بخارى ، كتاب التوحيد باب قول الله تعالى وجوه يومئذ ناصره ، ج 4، ص 188

28- صحيح بخارى ، كتاب التوحيد باب قول الله تعالى وجوه يومئذ ناضره و كتاب الصلاه ، باب فضل صلاه العصر و باب وقت العشاء الى نصف الليل و كتاب التفسير، باب سوره ق ؛ صحيح مسلم ، كتاب الصلاه ، باب فضل صلاتى الصبح والعصر و المحافظه عليهما؛ سنن ترمذى ، كتاب صفه الجنه ، باب ما جاء فى رويه الرب تبارك و تعالى ، ج 10، ص 18 و 20.

29- صحيح بخارى ، كتاب التوحيد، باب قول الله تعالى وجوه يومئذ ناضره ، ج 4، ص 188 و نيز تفسير سوره قو؛ صحيح مسلم ، كتاب الايمان ، باب معرفه طريق الرويه .

30- صحيح مسلم ، كتاب الايمان ، باب معرفه طريق الرويه ، ح 299؛ صحيح بخارى ، در تفسير سوره نساء، قول الله تعالى ان الله لا يظلم مثقال ...، ج 3، ص 80 و كتاب التوحيد، باب قول الله تعالى وجوه يومئذ ناضره ، ج 3، ص 189. اگر آنهايى كه به ديدار

خدايشان نائل شده اند، ما را از چهره او، آن چنان كه خود ديده اند، آگاه مى نمودند، بزرگوارى كرده و سپاس ما را دريافت مى كردند، بويژه آن علامت مخصوص را كه بين ايشان و خدايشان در ساق پاى او وجود دارد.

31- صحيح بخارى ، كتاب التوحيد باب قول الله تعالى وجوه يومئذ ناضره ، ج 4، ص 191، صحيح مسلم ، كتاب الايمان ، باب اثبات رويه المومنين فى الاخره ربهم ، ح 297.

32- صحيح مسلم ، كتاب الايمان ، باب اثبات رويه المومنين فى الاخره ربهم ، ح 297.

33- سنن ابن ماجه ، كتاب المقدمه ، باب فى ما انكرت الجهميه ، ح 184

34- سنن ترمذى ، كتاب صفه الجنه ، باب روئه الرب ج 10، ص 18 - 19.

35- سنن ترمذى ، ابواب صفه الجنه ، باب ما جاء فى سوق الجنه ، ج 10، ص 16؛ سنن ابن ماجه ، كتاب الزهد، باب صفه اهل الجنه ، ح 4336، ص 1451.

36- حافظ كبير، اما الائمه ، محمد بن اسحاق بن خزيمه (م 311 ق )، استاد بخارى و مسلم در علم حديث بوده است . كتاب مزبور، در سال 1378 هجرى به وسيله مكتبه الكليات لازهريه در قاهره چاپ شده و شرح حال مولف در مقدمه آن آمده است .

37- چاپ ليدن ، 1960 ميلادى .

38- امام حافظ، شمس الدين محمد بن احمد بن عثمان بن قايماز ذهبى (م 748 ق )، كتاب ذهبى را انتشارات سلفيه مدينه منوره ، باب الرحمه ، براى دومين بار در سال 1388 چاپ كرده است .

39- كافى ، كتاب توحيد، باب عرش و

كرسى ، ج 1 و ح 7 و باب حركت و انتقال ، ح 3و9توحيد شيخ صدوق ، باب نفى زمان و مكان و حركت ،ح 9، 10 و 12 و باب و كان عرشه على الماء، ح 1 و باب معناى الرحمن على العرش استوى ، ح 5 6، 7، 8،؛ بحار الانوار مجلسى چاپ جديد، كتاب توحيد، باب نفى جسم و صورت و تشبيه و حلول و اتحاد، ج 3، ص 87، ح 23.

40- كافى ، كتاب توحيد، باب الحركه والانتقال ، ح 1، توحيد صدوق ، باب نفى المكان و الزمان والحركه عنه تعالى ، ح 18؛ بحار مجلسى ، كتاب توحيد، باب نفى الزمان و المكان و الحركه والانتقال عنه تعالى ، ج 3، ص 311، ح 25

41تا95

41- توحيد صدوق ، ص 111 - 112، به اختصار، همچنين ر.ك : بحار الانوار مجلسى ، كتاب توحيد، باب نفى الرويه و تاويل الايات ، ج 4، ص 31، ح 14؛ كافى ، كتاب التوحيد، باب فى ابطال الرويه ، ح 2.

42- در مورد صفات خداى تعالى به كتابهاى اصول كافى (كتاب توحيد)، توحيد صدوق و عيون اخبار الرضا رجوع شود.

43- صحيح بخارى ، كتاب المغازى ، باب خيبر، ج 3، ص 35 و كتاب الجهاد و السير، باب 102، ج 2، ص 108 و باب ما قيل فى لواء النبى ، ج 2، ص 111 و باب فضل من اسلم على يديه رجل ، ج 2، ص 115 و كتاب فضائل اصحاب النبى ، باب مناقب على بن ابى طالب ، ج 2،ص 119؛ صحيح مسلم ، كتاب فضائل الصحابه

، باب من فضائل على بن ابى طالب (رض )، ح 32 و 34 و باب غزوه ذى قرد و غيرها، ح 132؛ سنن ترمذى ، كتاب المناقب ، باب مناقب على بن ابى طالب ، ج 13، ص 172.

44- صحيح بخارى ، باب دعاء النبى الى الاسلام ، ج 2، ص 107

45- صحيح مسلم ، كتاب الجهاد و السير، ح 132.

46- صحيح بخارى ، كتاب الوضوء، باب التماس الوضوء اذا حانت الصلاه ، ج 1 ص 31.

47- صحيح بخارى ، كتاب الاشربه ، باب شرب البركه و الماء المبارك ، ج 3، ص 219؛ سنن نسائى ، كتاب الطهاره ، باب الوضوء من الاناء، ج 1، ص 25؛ مسند احمد، ج 1، ص 402؛ سنن دارمى به نقل از عبدالله بن عمر المقدمه ، باب ما اكرم الله النبى (ص ) من تفجير الماء من بين اصابعه ، ج 1، ص 15.

48- صحيح بخارى ، كتاب الشروط، باب الشروط فى الجهاد و المصالحه مع اهل الحرب و كتابه الشروط، ج 2، ص 82 و كتاب الوضوء، باب البزاق و المخاط و نحوه ...، ج 1، ص 38 و باب استعمال فضل وضوء الناس ...، ج 1، ص 33؛ مسند احمد، ج 4، ص 329 و 330.

49- صحيح مسلم ، كتاب الحج ، باب بيان السنه يوم النحر ان يرمى ثم ينحر ثم يحلق و الابتداء فى الحق بالجانب الايمن من راس المحلوق ، ح 323، 326، 324 325؛ سنن ابو داود، كتاب المناسك ، باب الحلق و التقصير، ج 2، ص 203، ح 1981؛ طبقات ابن سعد، ج 1، ص 135؛ مسند احمد، ج

3، ص 111، 133، 137، 146، 208، 214،، 239، 256، 287 و ج 4، ص 42؛ مغازى واقدى ، ص 429.

50- صحيح مسلم ، كتاب فضائل ، باب قرب النبى (ص ) من تالناس و تبركهم به ، ص 1812، ح 74.

51- مستدرك حاكم ، كتاب معرفه الصحابه ، باب مناقب خالد، ج 3، ص 299. و در شرح حال خالد ر.ك : اسد الغابه و اصابه ، و فشرده آن در كنز العمال ، در حاشيه مسند احمد، ج 5، ص 178؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 113.

52- ما اين مطلب رابه طور فشرده از صحيح بخارى ، كتاب اللباس ، باب ما يذكر فى الشيب ، ج 4، ص 27 آورده ايم .

53- طبقات ابن سعد، ج 6، ص 63؛ صحيح بخارى ، كتاب الوضوء باب الماء الذى يغسل به شعر الانسان ، ج 1، ص 31.

54- صحيح بخارى ، كتاب الشروط، باب الشروط فى الجهاد و المصالحه مع اهل الحرب و كتابه الشروط، ج 2، ص 81 و كتاب المغازى ، باب غزوه الحديبيه ، طبقات ابن سعد، ج 3، ص 29 و باب ذكر علامات ما بعد نزول الوحى ، ج 1، ق 1، ص 118؛ مغازى واقدى ، ص 247.

55- مسند احمد، ج 5، ص 68، شرح مفصل اين واقعه در اصابه ، در شرح حال حنظله آمده و در پايان آن يادآورى شده كه اين خبر با اسنادى ديگر نيز آمده است .

56- مستدرك حاكم ، كتاب التاريخ ، آخر كتاب البعث ، ج 2، ص 615؛ مجمع الزوائد، ج 8، ص 235؛ تحقيق النصره مراغى ،

ص 113 - 114 كه از طبرانى نقل كرده است .

57- از روايت چنين بر مى آيد كه آنها غالبا از اين قبيل دعاها مى كرده اند كه نشان دهنده توسل به پيغمبر اسلام بوده است .

58- دلائل النبوه بيهقى ، ص 343 - 345، در تفسير آيه 89 بقره ، تفسير طبرى ، ج 1، ص 324 - 328؛ تفسير نيشابورى در حاشيه آن ، ج 1، ص 333؛ مستدرك حاكم در تفسير آيه مزبور، ج 4، ص 263؛ تفسير سيوطى از دلائل النبوه ابو نعيم ؛ تفسير محمد بن عبدالحميد؛ تفسير ابومحمد عبدالرحمن بن ابى حاتم بن ادريس رازى ؛ تفسير ابوبكر محمد بن ابراهيم منذر نيشابورى ، و روايات متواتر ديگر.

59- مسند احمد، ج 4، ص 138؛ سنن ترمذى ، كتاب الدعوات ، ج 13، ص 80 - 81؛ سنن ابن ماجه ، كتاب اقامه الصلاه والسنه فيها، باب ما جاء فى صلاه الحاجه ، ص 441، ح 1385؛ اين اثير به سندش در اسد الغابه در شرح حال عثمان بن حنيف ؛ بيهقى به روايت از تحقيق النصره ؛ تحقيق النصره ، ص 114. ما مخصوصا لفظ امام حنابله (احمد بن حنبل ) را آورده ايم ؛ زيرا كه منكران شفاعت از پيروان ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب هستند و همه آنها پيرو احمد بن حنبل مى باشند.

60- تحقيق النصره ، ص 114 - 115، به نقل از معجم كبير طبرانى .

61- صحيح بخارى ، كتاب الاستسقاء باب سوال الناس الامام الاستسقاء اذا قحطوا و كتاب فضائل اصحاب النبى ، باب مناقب العباس بن عبدالمطلب ج 1، ص

124 و ج 2، ص 200؛ سنن بيهقى ، كتاب صلاه الاستسقاء باب الاستسقاء بمن ترجى بركه دعائه ، ج 3، ص 352.

62- صحيح بخارى ، كتاب الذبائح ، باب ما ذبح على النصب والانصام ، ج 3، ص 207؛ مسند احمد، ج 2، ص 69 و 86. زيد بن عمر و بن نفيل ، پسر عموى و پدر زن او بوده است . شرح حال زيد، ضمن شرح حال پسرش (سعيد) در استيعاب ، ج 2، ص 4 آمده است .

63- صحيح بخارى ، باب بدء الوحى ، ج 1، ص 3، در تفسير سوره علق ؛ صحيح مسلم ، كتاب الايمان ، باب بدء الوحى ، ح 252؛ مسند احمد، ج 6، ص 223 و 233. ما اين خبر را به طور فشرده آورده ايم . در جلد چهارم كتاب نقش ائمه در احياء دين ، روايات بعثت پيغمبر را كه در كتابهاى حديث و سيره و تفسير آمده اند، مورد بررسى قرار داده و اخبار صحيح آنها را در ماخذ ياد شده آورده ايم .

64- تاريخ طبرى ، اخبار بعثت ، ج 1، ص 1150.

65- صحيح بخارى ، كتاب الدعوات ، باب قول النبى (ص ) من آذيته ؛ صحيح مسلم ، كتاب البر و الصله ، باب من لعنه النبى (ص ) و ليس له اهلا.

66- صحيح بخارى ، كتاب بدء الخلق ، باب صفه ابليس و جنوده و كتاب الطب ، باب هل يستخرج السحر و كتاب الادب ، باب ان الله يامر بالعدل و تاب الدعوات ، باب تكرير الدعاء؛ صحيح مسلم ، باب السحر.

67- صحيح مسلم ، كتاب

الفضائل ، باب وجوب امتثال ما قاله شرعا دون ما ذكره من معايش الناس ...، سنن ابن ماجه ، باب تلقيح النخل .

68- صحيح بخارى ، كتاب فضائل اصحاب النبى ، باب مقدم النبى (ص ) و اصحابه المدينه و كتاب العيدين ، باب سنت العيدين لاهل الاسلام ؛ صحيح مسلم ، كتاب صلاه العيدين ، باب الرخصه فى لعب يوم العيد.

69- صحيح مسلم ، كتاب صلاه العيدين ، باب الرخصه فى اللعب الذى لا معصيه فى ايام العيد، ح 18، 19، 20، 21، 22.

70- سنن ترمذى ، ابواب المناقب ، مناقب عمر.

71- سنن ترمذى ، ابواب المناقب ، باب مناقب عمر، مسند احمد، ج 5، ص 353. ما اين قبيل احاديث و علل پيدايش آنها را در جزء 2 و 3 و 4 و 5 كتاب نقش ائمه در احياء دين آورده و مورد بررسى و تحقيق قرار داده ايم .

72- صحيح بخارى ، كتاب الشهادات ، باب شهاده الاعمى و نكاحه ؛ صحيح مسلم ، كتاب فضائل القرآن باب الامر بتعهد القرآن ، ح 224، سنن ابو داود، كتاب التطوع ، باب فى رفع الصوت بالقرآءه فى صلوه الليل ، ح 133 و كتاب الحروف و القراءات ، الباب اول ، ح 3970

73- از آنجا كه احاديث مذهب خلفا موجب برداشتى مى شود كه مقام و منزلت رسول خدا(ص ) را در حد يك انسان معمولى پايين مى آورد (مانند حديث ساختگى غرانيق كه بى اساس بودن آن را در جلد چهارم كتاب نقش ائمه ثابت كرده ايم )، به طورى كه مى توان از خلال آنها در مساله اساسى وحى و قرآن

القاء شبهه كرد، گروه مستشرقين از مبلغين نصارا در مباحثشان در باره اسلام مخصوصا به احاديث مذهب خلفا استناد كرده و آشكارا احاديث مذهب اهل بيت (ع ) را كنار گذاشته اند.

74- شفا الدور، ص 27. منظور درختى است كه در صلح حديبيه در زير آن بيعت شجره به عمل آمده بود و خداوند از مومنانى كه در آن بيعت شركت كرده بودند اظهار خشنودى كرد.

75- شرح نهج البلاغه محمد عبده ، خطبه 192.

76- صحيح ، كتاب المناقب و المرضى و الادب ؛ صحيح مسلم ، كتاب الفضائل ، باب اثبات خاتم النبوه ؛ سنن ابوداود، كتاب اللباس ، ترمذى ، كتاب المناقب ، مسند احمد، ج 2، ص 223 و ج 3، ص 434 و 442 و ج 4، ص 195 و ج 5، ص 35، 77، 82، 90، 95، 98، 104، 340، 341، 354، 438، 442، 443 و ج 6: ص 329.

77- طبقات ابن سعد، ج 1، ق 1، ص 73، 76، 83، 98، 99، 100، 101، 109، و ج 3، ق 1، ص 153؛ صحيح بخارى ، آخر كتاب بدء الوحى من اخبار هرقل عن ظهوره ؛ سنن ترمذى ، كتاب المناقب ، باب ما جاء فى بدء النبوته ، ج 13، ص 106؛ سيره ابن هشام ، ج 1، ص 194، 203 و نيز ر.ك : ج 1، ص 231، 239، 251.

78- صحيح بخارى ، كتاب البيوع ، باب كراهيه السخب فى الاسواق ، ج 2، ص 10 و كتاب التفسير، باب تفسير سوره الفتح و كتاب فضائل القرآن ، باب اول ؛ طبقات ابن سعد، چاپ اروپا، ج 1،

ص 123 و ج 1، ق 2، ص 17، 87، 89،؛ سنن ترمذى ، كتاب المناقب ، باب اول ؛ سنن دارمى ، المقدمه ، باب اول ؛ مسند احمد، ج 2، ص 174، و ج 3، ص 467؛ طبقات ابن سعد، ج 1، ق 1، ص 64، 103، 104، 106، 108 و 111.

79- صحيح مسلم ، كتاب الفضائل ، باب نسب النبى ، ص 1782، ح 2، مسند احمد، ج 5، ص 89، 95 و 105؛ مسند طيالسى ، ح 781؛ طبقات ابن سعد، ج 8، ص 179. و سلام كردن درخت در اين منابع آمده است : سنن دارمى ، المقدمه ، باب سوم طبقات ابن سعد.

80- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 242؛ الكامل مبرد، ص 222. شرح مفصل اين داستان ، به خواست خدا، در جلد سوم همين كتاب خواهد آمد.

81- 1. روزنامه شرق الاوسط، 3/12/1984، در مقابله اى زير عنوان حكم الاحتفال بالمولد النبوى و غيره من الموالد.

82- صحيح بخارى ، كتاب الانبياء باب يزفون النسلان فى المشى ، ج 2، ص 158 و 159.

83- صحيح بخارى ، كتاب الانبياء باب يزفون النسلان فى المشى ، ج 2، ص 158، معجم البلدان ، ماده زمزم ؛ تاريخ طبرى و ابن اثير در داستان اسماعيل . پ

84- مسند احمد، ج 1، ص 306 و قريب به آن در ص 127؛ مسند طيالسى تح 2697؛ معجم البلدان ، ذيل واژه كعبه ، تاريخ طبرى و ابن اثير در داستان ابراهيم و اسماعيل .

85- صحيح مسلم ، كتاب الزاهد و الرقايق ، باب لا تدخلوا مساكن الذين ظلموا انفسهم ...،

ح 40، به اختصار؛ مسند احمد، ج 2، ص 117؛ صحيح بخارى ، كتاب المغازى ، باب نزول النبى الحجر؛ تاريخ طبرى ، چاپ اروپا در خبر قوم ثمود، ج 1، ح 250.

86- مسند احمد بن حنبل ، ج 2، ص 66

87- صحيح مسلم ، كتاب الجمعه ، باب فضل الجمعه ، ح 17، 18

88- مسند احمد، ج 1، ص 87، 89، 96، 110، 128، 139، 145، 150؛ مسند طياليس و ح 96 و 155

89- مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 89، 96

90- مسند احمد، ج 2، ص 246.

91- مسند احمد، ج 2، ص 285

92- در مورد اسماعيل و فرزندانش ر.ك : سيره ابن هشام ، ج 1، ص 6، تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 1، ص 352؛ تاريخ ابن اثير، چاپ اروپا ج 1، ص 89؛ تاريخ ابن كثير، ج 1، ص 193؛ معجم البلدان ، واژه حجر.

93- ما روايتهاى سه گانه ابن سعد را به طور فشرده از طبقات ، ج 1، ص 25، آورده ايم .

94- الاكتفاء فى مغازى المصطفى و الثلاثه الخلفاء، تصحيح هنرى ماسه ، چاپ جول كريونل ، الجزاير، 1931، ص 119. كلاعى ، ابو الربيع سليمان بن موسى بن سالم الحميرى در سال 565 قمرى به دنيا آمد و در سال 634 درگذشت .

95- ابن جبير، محمد بن احمد بن جبير الكنانى اندلسى ، در شب شنبه دهم ربيع الاول سال 540 يا 539 به دنيا آمده و در اسكندريه در شب چهار شنبه 27 يا 29 شعبان سال 616 از دنيا رفته است . ابن جبير، اديب وارسته و كامل و شاعرى خوش قريحه

و توانا، و جوانمردى خوش برخورد، و از دانشمدان فقه و حديث اندلس بوده است . سفرنامه ابن جبير كتابى است كه در آن از مسافرتش به حج كه مدت دو سال و سه ماه و نيم به طول انجاميده شرحى وافى داده است . اين مسافرت از روز دوشنبه 19 شوال 578 آغاز، و تا روز پنجشنبه 22 محرم سال 581 ادامه داشته است . ابن جبير در اين مسافرت از كشورهاى مصر و سرزمينهاى عرب و عراق و شام و صقليه و غيره ديدن كرده و از شهرهايى كه ديده ، ياد نموده ، و اماكنى را كه در آنجاها فرود آمد، شرح داده است .

96تا125

آنچه از سفرنامه او در اينجا آورديم ، چاپ سال 1374 مصر است كه با تحقيق دكتر حسين نصار(ص 63) منتشر شده است . شرح حال ابن جبير در مقدمه كتابش آمده است . 96- فروغ كافى كتاب حج ، باب حج ابراهيم و اسماعيل (ع ) و بنائهما البيت ...، ج 4، ص 210، ح 14، چاپ دارالكتب الاسلاميه ، تهران ، 1391 ق ، من لا يحضره الفقيه ، كتاب الحج ، باب علل الحج ، ج 2، ص 125 - 126، ح 13، چاپ دارالكتب الاسلاميه ، 1390، و باب نكت فى حج الانبياء و المرسلين ، ج 2، ص 149، ح 8؛ وافى ، كتاب الحجر، باب حج ابراهيم و اسماعيل (ع )، ج 8، ص 28؛ بحارالانوار، كتاب النبوه ، باب احوال اولاد ابراهيم (ع ) وازواجه و بناء البيت ، ج 5، ص 143، ح 41 و ج 5، ص 144،

ح 54.

97- فروع كافى ، كتاب الحج ، باب حج ابراهيم ، ج 4، ص 210، ح 15؛ بحارالانوار، به نقل از صدوق ، كتاب النبوه باب احوال اولاد ابراهيم ، ج 5، ص 142، ح 40 و باب اخبار اولاد ابراهيم ، ج 5، ص 144، ح 5؛ وافى ، كتاب الحج ، بابا حج ابراهيم ج 8، ص 28.

98- فروع كافى ، كتاب الحج ، باب حج ابراهيم ، ج 4، ص 210، ح 16؛ وافى ، كتاب الحج ، باب حج ابراهيم ، ج 8، ص 28، بحارالانوار، ج 5، ص 144، ح 56.

99- مختصر كتاب البلدان ، ابوبكر احمد بن الفقيه الهمدانى ، چاپ بريل ليدن ، 1302 ق ، ص 17.

100- صحيح بخارى ، كتاب فضائل اصحاب النبى ، باب مناقب خالد بن وليد، ج 2، ص 204.

101- صحيح بخارى ، كتاب الجنائز، باب قول النبى (ص ) انا بك لمحزونون ، ج 1، ص 158، صحيح مسلم ، كتاب الفضائل ، باب رحمه بالصبيان و العيال ، ح 62؛ سنن ابن ماجه ، كتابالجنائز، باب ما جاء فى النظر الى الميت ، ج 1، ص 473، ح 1475؛ طبقات ابن سعد، ج 1، ق 1، ص 88؛ مسند احمد ج 3، ص 193.

102- صحيح بخارى ، كتاب الجنائز، باب قول النبى يعذب الميت ببعض بكاء اهله عليه و كتاب المرضى ، باب عياده الصبيان ، ج 4، ص 13؛ صحيح مسلم ، كتاب الجنائز، باب البكاء على الميت ، ص 636، ح 11؛ سنن ابى داود، كتابالجنائز، باب البكاء على الميت ، ج 3، ص 193، ح 3125؛

سنن نسائى ، كتابالجنائز، باب الامر بالاحتساب و الصبر، ج 1، ص 246؛ مسند احمد، ج 2، ص 306 و ج 3، 83، 88، 89.

103- شرح حال حمزه در طبقات ابن سعد، چاپ دار صادر بيروت 1377، و تفصيل بيشتر آن در مغازه ى واقدى ، ج 1، ص 315 - 317؛ امتاع الاسماع مقريزى ، ج ا، ص 163، مسند احمد، ج 2، ص 40؛ و تاريخ طبرى آمده است . ابن عبدالبر در استيعاب و ابن اثير در اسد الغابه آن را به اختصار و در شرح زندگانى حمزه آورده اند.

104- سنن نسائى ،؟ تاب الجنائز، باب زياره قبر المشرك ، ج 1، ص 267؛ سنن ابو داود، كتاب الجنائز، باب زياره القبور، ج 3، ص 218، ح 3234؛ سنن ابن ماجه ، كتاب الجنائز، باب ما جاء فى زياره قبور المشركين ، ج 1، ص 501، ح 1572.

105- سنن ابن ماجه ، كتاب الجنائز، بابا ما جاء فى العطعام يبعث الى اهل الميت ، ج 1، ص 514، ح 1610 و 1611؛ سنن ترمذى ، كتاب الجنائز، باب ما جاء فى العطعام يصنع لاهل الميت ، ج 4، ص 219 كه گفته است اين حديث حسن و صحيح است ؛ سنن ابو داود، كتاب الجنائز، باب صنعه الطعام لاهل الميت ، ج 3، ص 195، ح 3132؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 205 و ج 6، ص 370.

106- صحيح بخارى ، كتاب الجنائز، باب حداد المراه على غير زوجها، ج 1، ص 154 و كتاب الطلاق ، بابا تحد امتوفى عنها زوجها اربعه اشهر و عشرا، ج 3،

ص 189 و باب الكحل للحاده ، باب 68 و باب القسط للحاده عند الطهر و بابا تلبس الحاده ثياب العصب و باب و الذين يتوفون منكم و يذرون ازواجا، ج 3، ص 189 - 190؛ صحيح مسلم ، كتاب الطلاق ، باب وجوب الاحداد فى عده الوفات و تحريمه فى غير ذلك الا ثلاثه ايام ، ص 1124، 1125، 1126، 1127 و 1128، ح 1486، 147، 1490 و 1491؛ سنن ابو داود، كتاب الطلاق ، باب ، حداد المتوفى عنها زوجها، ج 2، ص 290، ح 2299 و باب فيما تجتنبه المعتده فى عدتها، ج 2، ص 291، ح 2302؛ سنن ترمذى ، كتاب الطلاق و اللعان ، باب ما جاء فى عده المتوفى عنها زوجها، ج 5، ص 171 - 174؛ سنن نسائى ، كتاب الطلاق ، باب عده المتوفى عنها زوجها و باب الاحداد و باب سقوط الاحداد عن الكتابيه المتوفى عنها زوجها و باب الخصاب للحاده ، سنن ابن ماجه ، كتاب الطلاق ، باب هل تحد المراه على غير زوجها، ج 1، ص 374، ح 2085 - 2087؛ سنن دارمى ، كتاب الطلاق ، باب احداد المراه على الزوج ، ج 2، ص 167؛ موطا مالك كتاب الطلاق ، 101 و 105؛ طبقات ابن سعد، ج 4، ق 1، ص 27 و 28 و ج 8، ص 70، مسند احمد، ج 5، ص 8 و ج 6، ص 37، 184 249، 281، 286، 287، 324، 325، 326، 369، 408، 426؛ مسند طيالسى ، ج 4، ص 1587، 1589 و 1591.

107- صحيح بخارى ، كتاب الجنائز، باب قول النبى يعذب الميت

ببكاء اهله عليه ، ج 1، ص 155 - 156؛ صحيح مسلم ، كتاب الجنائز، باب الميت يعذب ببكاء اهله عليه ، ص 461، ح 22.

108- صحيح مسلم ، كتاب الجنائز، باب الميت يعذب بيكاء اهله عليه ، ص 642- 643، ح 25 و 27 و نزديك به آن سخن ترمذى است در صحيحش ، كتاب الجنائز، بابا ما جاء فى الرخصه فى البكاء على الميت ، ج 4، ص 225، سنن ابو داود، كتاب الجنائز، ج 3، ص 194، ح 3129.

109- شرح نووى در حاشيه صحيح مسلم ، كتاب الجنائز، باب الميت يعذب ببكاء اهله عليه ، ج 6، ص 228.

110- سنن نسائى ، كتاب الجنائز، باب الرخصه فى البكاء على الميت ؛ سنن ابن ماجه ، كتاب الجنائز، باب ما جاء فى البكاء على الميت ، ص 505، ح 1587؛ مسند احمد، ج 2، ص 110، 273، 333، 408 و 444.

111- صحيح بخارى ، كتاب الجنائز، باب البكاء عند المريض ، ج 1، ص 185.

112- الاصول الثلاثه و ادلتها، قاهره ، چاپخانه مدنى ، 1380 ق ، ص 4؛ و نيز ر.ك : الدين و شروطها كه در همان چاپخانه به چاپ رسيده است . مخالفين خواستن از غير خدا به اين آيه نيز استدلال مى كنند: قل ادعوا الذين زعمتم من دونه فلا يملكون كشف الضر عنكم و لا تحويلا. (اسراء / 56). و آيات ديگرى نظير آن .

113- الاصول الثلاثه و ادلتها، ص 5 و 8.

114- الاصول الثلاثه و ادلتها، ص 46

115- الدين و شروط الصلوه ، ص 8.

116- ما در مقام برشمردن تمامى ادله دو مذهب نيستيم ، بلكه

هدف ، تنها آوردن نمونه اى از آنها بوده است .

117- وقايع جنگ صفين را در تاريخ طبرى ، ابن اثير و ابن كثير، و داستان خوارج را در همان منابع و ديگر مصادر مطالعه كيند.

118- مطلب از اين قرار بود كه امير المومنين على (ع ) مقدارى طلا از يمن به خدمت پيغمبر آورد و آن حضرت همه را بين چهار نفر از كافران از باب مولفه قلوبهم قسمت كرد. اين كار پيغمبر خشم برخى از مهاجران و انصار را برانگيخت و به اعتراض گفتند: پولها را به سران كفر نجد مى دهد و ما را ناديده مى گيرد. رسول خدا(ص ) فرمود: من با اين كار دلهاى ايشان را به اسلام متمايل مى كنم . آنگاه مردى سر تراشيده با چشمهايى گود برخاست و گفت : اى محمد از خدا بترس ، پيغمبر فرمود: اگر من از فرمان خدا سرپيچى كنم ، چه كسى فرمانبردار خدا خواهد بود؟ خداوند مرا امين همه جهان مى داند، ولى شما مرا امين نمى دانيد؟ چون آن مرد برفت رسول خدا فرمود: از نسل اين مرد كسانى به وجود خواهند آمد كه قرآن مى خوانند ولى از گلوهايشان تجاوز نمى كند. آن چنان از دين اسلام بيرون مى روند كه تير از چله كمان ، مسلمانان را مى كشند و... صحيح بخارى ، كتاب توحيد، باب قول الله تعالى : تعرج الملائكه ...، ج 4، ص 188؛ صحيح مسلم ، كتاب الزكاه ، باب ذكر الخوارج و صفاتهم ، ص 741ت ح 143.

119- صحيح مسلم ، كتاب الزكاه ، باب ذكر الخوارج و صفاتهم ، ح 143،

144، 145، 146.

120- اين استدلال از سخن اميرالمومنين على (ع ) استفاده شده كه در كتاب شيخ صدوق ، در باب در بر دوگانه پرستان و زنديقان ، كتاب توحيد، ص 241، آمده است .

121- به مصادر اين خبر در قسمت استشفاع به پيامبر خدا(ص ) رجوع شود.

122- اين حجر در الاصابه در معرفى ذوالخويصره مى نويسد: ذوالخويصره تميمى ، نامش حرقوص بن زهير، بنيانگذار خوارج است . او در هنگام تقسيم غنائم به رسول خدا اعتراض كرد و گفت : اى رسول خدا عدالت را رعايت كن پيغمبر(ص ) در پاسخ او فرمود: واى بر تو، اگر من عدالت را رعايت نكنم ، پس چه كسى چنان خواهد كرد. و درباره او فرمود: از اين مرد يارانى به هم خواهد رسيد كه نماز و روزه شما را در برابر نماز و روزه خود بى ارزش خواهند دانست . آنان چنان از دين خدا بيرون مى روند كه تير از چله كمان .

شرح حال ذولخويصره در اسد الغابه آمده و تفصيل سخن پيامبر خدا(ص ) درباره او، و مساله خوارج و جنگشان با اميرالمومنين (ع ) در صحيح مسلم ، باب ذكر الخوارج ، و باب التحريض على قبل الخوارج ، و باب الخوارج شر الخلق و الخليقه آمده است .

123- اخبار سيره حضرت داود (ع ) در كتاب تاريخ طبرى و ديگر منابع آمده است .

124- من خيلى پيش از اينها ضرورت اقدام به بررسى و تحقيق براى يك گونه كردن سنت پيغمبر(ص ) را از ره علمى محض به دانشمندان اسلامى و نويسندگان و متفكران آنان در مصر و حجاز و شام و

لبنان و هند و پاكستان و عراق و ديگر جاها توصيه كرده و شرح كافى داده ام ؛ چه در دانشگاههاى اسلامى و اجتماعات علمى يا در نشستى كه با دانشمندان به طور جداگانه و خصوصى داشته ام . من - به يارى خدا - بيش از پنجاه و چند سال از عمر خود را صرف اين گونه بررسيها كرده ام و از آنجا كه ام المومنين عايشه را در بين ديگر امهات مومنين و همسران پيامبر الهى بيشتر راوى در نقل حديث و سيره رسول خدا(ص )، حتى بيش از اهل بيت آن حضرت و همه اصحاب او، يافتم و از آنجا كه بيشتر محققين ، از مسلمان و غير مسلمان ، مانند مستشرقين و پرورش يافتگان آنان ، در خلال احاديث همين بانو با سيره رسول اكرم (ص ) آشنا شده و مى شوند، و ممكن نيست كه درباره سيره آن حضرت بدون بررسى علمى در مجموعه احاديث روايت شده از طرف آن بانو تحقيقى علمى به عمل آيد، ناگزير گرديم كه مجموعه احاديث او را جداگانه مورد بحث علمى و تحقيقى قرار دهم ، و جلد اول از تحقيقات خود را زير عنوان احاديث ام المومينن عايشه انتشار دادم كه هنوز جلد دوم آن به چاپ نرسيده است .

اما در خلال بررسيهايم به اختلافاتى در اخبار سيره صدر نخستين اسلام برخوردم كه مرا ناگزير ساخت تا قسمتى از تحقيقاتم را به نام خمسون و مائه صحابى مختلق (صد و پنجاه صحابى ساختگى ) منتشر سازم و هدفم از انتخاب اين نام بر كتاب اين بود كه دانشمندان را به اخبار صدر اسلام

و عظمت اين همه اشخاص و اخبار ساختگى متوجه نمايم . در هر صورت ، دو جلد از آن كتاب به چاپ رسيد كه در آنها شرح حال نود و سه صحابى ساختگى ، و هفتاد و چند نفر از راويان دروغين آورده شده است كه روايات فتوح و رده و ديگر ريدادهاى ساختگى ، همه از زبان همان راويان نقل شده است . بر اين تحقيق و بررسى ، به عنوان مقدمه دو جلد كتاب عبدالله بن سبا را نوشتم و انتشار دادم كه جلد سوم آن ، و نيز جلد سوم خمسون و مائه صحابى مختلق ، هنوز هنوز به چاپ نرسيده است . و من شكايت آن همه عكس العملهاى تند و زننده اى را كه در اين راه متحمل شده ام ، به خداى متعال مى برم .

(لازم به ذكر است كه كتابهاى احاديث ام المومنين عايشه ، عبدالله بن سبا، خمسون و مائه صحابى مختلق ، به ترتيب ، به ترتيب زير عناوين نقش عايشه در تاريخ اسلام ، عبدالله بن سبا، صد و پنجاه صحابى ساختگى به فارسى ترجمه و چاپ شده است . مترجم ).

125- ما مذهب هيئت حاكمه را تا آخرين خلفاى ترك عثمانى ، و مذهب اهل بيت را به امام دوازدهم محدود كرده ايم . زيرا مذهب خلفا به مشروعيت حكومت خلفاى پس از پيغمبر اكرم ايمان دارد و آنها را جانشينان پيغمبر مى داند. مذهب اهل بيت نيز به حقانيت امامان دوازده گانه در به دست گرفتن زمام حكومت ايمان دارد و ايشان را اوصياء پيغمبر مى خواند. از اين روست كه ما نخستين

مذهب را مذهب خلفا، و ديگرى را مذهب اهل بيت ناميده ايم .

126تا173

126- تهذيب اللغه ، زهرى ، ج 15، ص 19.

127- ر.ك : نهايه اللعه ، ابن اثير، ذيل واژه جهد.

128- مقدمه سنن دارمى ، باب فصل العلم و العالم ج 1، ص 100، ح 32

129- صحيح مسلم ، كتاب اعتكاف ، باب الاجتهاد فى العشر الاواخر من شهر رمضان ، ح 1175.

130- اصابه ، ج 1، ص 10. شهيد ثانى نيز همين سخن را از پيروان مذهب خلفا گرفته است كه در كتاب درايه خود در تعريف صحابى مى نويسد: الصحابى منتلقى النبى - صلى الله عليه و آله - مومنا به و مات على الاسلام .

131- اصابه ، ج 1، ص 10، و 13

132- ر.ك : مفردات راغب و لسان العرب ، واژه صحب .

133- الاصابه ، ج 1، ص 13.

134- تاريخ طبرى ، ج 1، ص 2151.

135- تاريخ طبرى ، ج 1، ص 2457 - 2458.

136- در شرح حال سيف بن عمر تميمى ، ر.ك : عبدالله بن سبا، ج 1،

137- ر.ك : عبدالله بن سبا ج 1، ص 117. مولف در كتاب رواه مختلقون (چاپ نشده ) نيز به اين مساله پرداخته است .

138- اغانى ، ج 14، ص 158.

139- قضاعه ، مجموعه قبايل بزرگى است شامل حيدان ، بهراء، بلى ، جهينه و غيره كه ابن حزم در كتاب انساب خود، ص 440 - 460، به شرح آنها پرداخته است . مركز قضاعه نخست در شحر و بعد در نجران و سپس در شام بوده است . محل سكونت افراد اين قبايل سرزمينى بسيار وسيع و پهناور بين

شام و حجاز تا عراق بوده است ر.ك : معجم قبائل العرب ، واژه قضاعه ، ج 3،ص 957.

140- الاغلانى ، ج 14، ص 157. ابن حزم آن را به طور فشرده در جمهره ،ص 284، آورده است .

141- حوران منطقه اى وسيع از استان دمشق ، كه قراء و قصبات و مزارع فراوانى دارد. معجم البلدان ، ج 2، ص 358.

142- الاغانى ، ج 15، ص 56

143- الاصابه ، ج 2، ص 496 - 489. گفتنى است بين علقمه و پسر عمويش عامر مساله اى پيش آمد و سخنانى دو از عفت كلام رد و بدل شد كه . از ترجمه آن شرم داريم ولى وقايعنگاران ، از جمله اصفهانى در اغانى ، ج 15، ص 50 - 55، ابن حزم در جمهره ، ص 284، آن را آورده اند. طالبان به اان مدراك مراجعه كنند. رنجيدن علقمه از امپراتور روم هم سبب اشاره او به ماجراى ميان علقمه و عامر بوده است . مترجم .

144- او محمد عبدالرحمن بن ابى حاتم رازى (م 327 ق )، كتاب معروفش ، تقدمه المعرفه لكتاب الجرح و التعديل است و در سال 1371 قمرى در حيدر آباد دكن به چاپ رسيده است .

145- و هر كس كه رسول خدا را به رنج افكند و بجز راه مومنان را در پيش بگيرد، ما او را در اين مسير به خودش وا مى گذاريم . گفتنى است كه پيروان مذهب اهل بيت معتقدند كه مقصود از مومنين در آيه فوق ؛ مومنين صحابه مى باشند؛ همان طور كه در آيه نيز به آن تصريح شده است ، نه

هر كس ديگر. توضيح آن بعدا خواهد آمد.

146- خداوند سرزنده نگه دارد آن كس را كه سخنانم را بشنود و به خاطر بسپارد تا به ديگران برساند.

147- شما كه حاضر هستيد اين سخنان رابه ديگران كه غائبند برسانيد.

148- از قول من ، حتى يك آيه از قرآن هم كه شده ، به ديگران برسانيد و هيچ پروايى نداشته باشيد.

149- سپس خواهيم گفت كه مذهب خلفا با تمام قوا از انتشار احاديث رسول خدا(ص )، بويژه در نوشتن آن تا اواخر سده اول هجرى ، جلوگيرى كرده است .

150- جرح و تعديل ، ص 7 -9

151- ابو عمر يوسف بن عبدالله ، از نوادگان محمد بن عبدالبر النمرى القرطبى المالكى (368 - 463 ق ) است و كتاب معروف وى الاستيعاب فى اسماء الاصحاب است .

152- اسد الغابه فى معرفه الصحابه ،ج 1، ص 3.

153- الاصابه فى تمييز الصحابه ، ج 1، ص 17 - 22

154- كاش مى دانستيم امام و فقيه مشهور، ابوزرعه ، درباره منافقينى كه جزء اصحاب رسول خدا(ص ) بوده اند چه نظرى داشته است ؟

155- اصابه ابن حجر، ج 1، ص 18. ابن حجر در معرفى ابوزرعه مى نويسد: امام حافظ و ثقه مشهور از طبقه يازدهم راويان حديث است كه در سال دويست و شصت و چهار هجرى در گذشته و اصحاب صحاح ، چون مسلم ، ترمذى ، نسائى و ابن ماجه ، از او روايت كرده اند. به شرح حال ابوزرعه در تقريب التهذيب ، ج 2، ص 536، شماره 1479 مراجعه كنيد.

156- بى گمان خداوند از مومنينى كه در پاى درخت با تو بيعت كرده اند راضى

و خشنود گرديد و از راز درونشان باخبر شد و بر آنها آرامش فرود آورد و پيروزى نزديكى به ايشان مرحمت فرمود.

157- داستانى بيعت شجره ، در مغازى واقدى ، ص 604 و خطط مقريزى ، ص 291 آمده است .

158- و از باديه نشينان دور و برتان ، منافقين و دو رويانى وجود دارند و از اهالى مدينه نيز كسانى كاركشته و بس ماهر در دورويى و نفاق مى باشند كه شما ايشان را نمى شناسيد و فقط ما آنها را مى شناسيم . آنان را دو بار عذاب خواهيم كرد، سپس به عذابى دردناك مبتلايشان خواهيم ساخت .

159- اشاره به داستان افك ، آيات 11 - 17 سوره نور كه درباره اعلام پاكدامنى عايشه ، بنا به روايت ايشان ، يا پاكى ماريه ، بنا به گفته ديگران نازل شده است .

160- و چون داد و ستد و سرگرمى اى مى بينند به سويش روى آرند و تو را ايستاده ترك كنند.

161- مسند احمد حنبل ، ج 5، ص 390 و 453؛ صحيح مسلم ، ج 8، ص 122 - 123، باب صفات المنافقين ؛ مجمع الزوائد، ج 1، ص 110 و ج 6، ص 195؛ مغازى و اقدى ، ج 3، ص 1042؛ امتاع مقريزى ، ص 477؛ الدر المنثور سيوطى ، ج 3، ص 258 - 259، در تفسير آيه وهموا بما لم ينالوا (توبه / 74).

162- پيروان مذهب اهل بيت اين توطئه را به سبب مراسم غدير خم در جحفه ، و در بازگشت آن حضرت از حجه الوداع مى دانند. ر.ك : بحارالانوار، ج 28، ص 97.

163- صحيح بخارى

، در تفسير سوره مائده ، باب و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم فلما توفيتنى و كتاب الانبياء، باب و اتخذ الله ابراهيم خليلا؛ صحيح ترمذى ، ابواب صفه القيامه ، باب ما جاء فى شاءن الحشر و تفسير سوره طه .

164- صحيح بخارى ، كتاب الرقاق ، باب فى الحوض ، ج 4، ص 95 و كتاب الفتن ، باب ما جاء فى قول الله تعالى : و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ...؛ سنن ابن ماجه ، كتاب مناسك ، باب الخطبه يوم النحر، ح 5830؛ مسند احمد، ج 1، ص 435 و ج 3، ص 28 و ج 5، ص 48.

165- صحيح مسلم ، كتاب الفضائل ، باب اثبات حوض نبينا، ج 4، ص 1800، ح 40.

166- اميرالمومنين على (ع )، به موجب روايت حاكم در مستدرك ، ج 3، ص 483، و مالكى در فصول المهمه و ابن مغازلى شافعى در المناقب ، ج 3، ص 7 و شبلنجى در نور الابصار، ص 69، در روز سيزدهم رجب سال سى ام عام الفيل و درون كعبه چشم به جهان گشود. مهاجران و انصار در سال 35 هجرى با او به خلافت بيعت كردند، و به سبب ضربتى كه ابن ملجم مرادى در شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم در مجراب عبادت در مسجد كوفه برفرقش فرود آرود، در بيست و يكم همان ماه به سراى باقى شتافت . اصحاب صحاح 536 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در استيعاب ، اسد الغابه ، اصابه و جوامع السيره ، ج 5، ص 276، آمده است . روايت آن حضرت

در مورد شناسايى منافقان در منابع ذيل آمده است : صحيح مسلم ، ج 1، ص 61، باب الدليل على ان حب الانصار و على من الايمان و بغضهم من علامات النفاق ؛ صحيح ترمذى ، ج 12، ص 177، باب مناقب على ؛ سنن ابن ماجه ؛ مقدمه باب حادى عشر؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 271، باب علامه المومن و باب علامه المنافق از كتاب الايمان و شرايعه ؛ خصائص نسائى ، ص 38؛ مسند احمد، ج 1، ص 84 و 95 و 128؛ تاريخ بغداد، ج 2، ص 255 و ج 8، ص 417 و ج 16، ص 426؛ حليه الاولياء ابونعيم ، ج 4، ص 185 (كه گفته است حديثى است صحيح و متفق عليه )؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 198؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 354؛ استيعاب ، ج 2، ص 461؛ اسدالغابه ، ج 4، ص 292؛ كنزالعمال ، ج 15، ص 105؛ رياض النضره ، ج 2، ص 284؛ المناقب ابن المغازى ، ص 190، ح 255.

167- ام سلمه ، هند دختر ابى اميه بن مغيره قرشى مخزومى ، پيش از ازدواج با پيغمبر همسر ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى بود كه هر دو از مسلمانان صدر اسلام بودند و به حبشه و سپس به مدينه مهاجرت كردند. ابوسلمه چون در جنگ احد مجروح و در سال سوم از هجرت در گذشت ، رسول خدا(ص ) ام سلمه را كه زنى پرفرزند بود تحت سرپرستى خود در آورد. ام سلمه پس از شهادت امام حسين (ع ) به سال 61 هجرى درگذشت . اصحاب

صحاح 378 حديث از او روايت كرده اند. شرح حال ام سلمه و ابوسلمه در اسد الغابه و جوامع السيره ، ص 276، و تقريب التهذيب ، ج 2، ص 617، آمده است . حديث ام سلمه درباره منافقين در منابع ذيل آمده است : سنن ترمذى ، ج 13، ص 168؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 6، ص 292، استيعاب ج 2، ص 460؛ تاريخ ابن كثير، ج 7 ص 354؛ كنز العمال چاپ اول ، ج 6، ص 292.

168- عبدالله بن عباس ، نواده عبدالمطلب و پسر عموى پيغمبر(ص ) و على است . او سه ساله بود كه هجرت پيش آمد و در سال 68 هجرى در طائف درگذشت . اصحاب صحاح 1660 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه و اصابه و جوامع السيره ، ص 276، آمده است .

169- ابوذر غفارى ، جندب يا بريد، فرزند جناده يا عبدالله و يا السكن است . ابوذر از پيشگامان در پذيرش اسلام و از آخرين مهاجران است . او در جنگهاى بعد از بدر شركت كرد. و در هنگام تبعيد در ربذه به دستور عثمان خليفه در سال 32 چشم از جهان پوشيد. اصحاب صحاح 281 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در التقريب ، ج 2، ص 420، و جوامع السيره ، ص 277، و جلد دوم كتاب عبدالله بن سبا آمده است .

170- انس ابن مالك ، انصارى خزرجى . خودش گفته است كه مدت ده سال رسول خدا(ص ) را خدمت كرده است . انس بر اثر نفرين اميرالمومنين على (ع )

دركتمان شهادتش در مورد داستان غدير خم ، به پيسى مبتلا گرديد كه عمامه او، آن را نمى پوشانيد. اين مطلب در كتاب اعلاق النفيسه ، ص 122، آمده و تفصيل آن را ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 388، آورده است . انس در بصره و بعد از سال 90 هجرى درگذشت . اصحاب صحاح 2286 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه ، التقريب و جوامع السيره ، ص 276، و روايتش درباره منافقان در كنز العمال ، ج 7، ص 140، آمده است .

171- ابونجيد، عمران بن حصين خزاعى كعبى ، در فتح خبير اسلام آورد و از مصاحبت رسول خدا(ص ) برخوردار شد. عمران بن حصين در كوفه بر مسند داورى و قضا نشست و در سال 52 در بصره در گذشت . اصحاب صحاح 180 حديث از او روايت كرده اند. روايتش درباره منافقان در كنز العمال ، ج 7، ص 140، و شرح حالش در التقريب ، ج 2، ص 72، و جوامع السيره ، ص 277، آمده است .

172- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 129؛ كنز العمال ، ج 15، ص 91.

173- ابو سعيد خدرى ، سعد بن مالك بن سنان خزرجى ، جنگ خندق و جنگهاى بعد از آن را درك رد و در مدينه به سال 63 يا 65 و يا 76 درگذشت . اصحاب صحاح 1170 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه ، ج 2، ص 289، و التقريب ج 1، ص 289، و جوامع السيره ، ص 276،

و حديثش درباره منافقان در صحيح ترمذى ، ج 13، ص 167، و حيله ابونعيم ، ج 6، ص 284، آمده است .

174تا224

174- در تاريخ بغداد، ج 3، ص 153 آمده است كه ابن عباس در نزد ابن مسعود آيه يعجب الزراع ليغيظ بهم الكفار را خواند و گفت اين على بن ابى طالب است .

175- جابر بن عبدالله بن عمرو انصارى سلمى ، پدر و پسر هر دو صحابى بودند. جابر به همراه پدرش بيعت عقبه را درك كرد و در 17 جنگ در ركاب پيغمبر شركت كرد. او در صفين در كنار على (ع ) حضور داشت و پس از سال 70 هجرى در مدينه درگذشت . اصحاب صحاح 1540 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه ، ج 1، ص 256 - 257، و التقريب ، ج 1، ص 122، و جوامع السيره ، ص 276، و روايتش درباره منافقان در استيعاب ، ج 2، ص 464، و رياض النضره ، ج 2، ص 284، و تاريخ ذهبى ، ج 2، ص 198، آمده كه چنين است : ما منافقان اين امت را جز به ...، و در مجمع الزوائد، ج 9، ص 133، نيز آمده كه با اين عبارت شروع مى شود: ما گروه انصار، منافقمان را جز از راه ...

176- صحيح ترمذى ، ج 13، ص 165، باب مناقب على ؛ سنن ابن ماجه ، باب فضل على ، ح 116؛ خصائص نسائى ، ص 4 و 30 و ج 4، ص 281 و 368 و 370 و 372 و ج 5، ص 307

و 347 و 350 و 358 و 361 و 366 و 419 و 568؛ مستدرك الصحيحين ، ج 2، ص 129 و ج 3 ص 9؛ رياض النضره ، ج 2، ص 222 - 225؛ تاريخ بغداد، ج 7، ص 377 و ج 8، ص 290 و ج 12، ص 343 و مصادر بسيار ديگر.

177- اين ماجرا را به طور بسيار فشرده از طبقات ابن سعد، ج 2، ص 190 - 192، نقل كرديم . دنباله اين موضوع و بقيه مصادر را در بخش اول كتاب عبدالله سبا آورده ايم .

178- صحيح بخارى ، كتاب العلم ، باب كتابه العلم ، ج 1، ص 22 - 23.

179- روايت ابن عباس در صحيح بخارى ، كتاب الجهاد، باب جوائز الوفد، ج 2، ص 120 و باب اخراج اليهود من جزيره العرب ؛ صحيح مسلم ، كتاب الوصيه ، باب ترك الوصيه ، و ديگر منابع خبرى ، و نصوص آن در اول داستان سقيفه در كتاب عبدالله بن سبا، ج 1، ص 98 - 102 آمده است .

180- صحيح بخارى ، كتاب الاعتصام بالكتاب والسنه ، باب كراهيه الخلاف و باب قول المريض قوموا عنى از كتاب المرضى و كتاب المرضى و كتاب مغازى ، باب مرض النبى ؛ صحيح مسلم ، كتاب الوصيه ، باب ترك الوصيه ؛ و ديگر منابع در كتاب عبدالله بن سبا، ج 1، ص 101.

181- مسند، احمد، ج 6، ص 219 و ديگر مصادر در كتاب عبدالله بن سبا، ج 1، ص 102 - 103.

182- تاريخ طبرى ، ج 1، ص 1818.

183- تاريخ ابوالفدا، ج 1، ص 164.

184- طبقات ابن

سعد، ج 2، ق 2، ص 57 كنز العمال ، ج 4، ص 53، ح 1092؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 243؛ الغدير، به نقل از شرح المواهب زرقانى ، ج 8، ص 281؛ سنن ابن ماجه ، ح 627، در تفسير آيه 144 سوره آل عمران .

185- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 57؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 243، السيره الحلبيه ، ج 3، ص 390 - 391؛ كنز العمال ، ج 4، ص 53، ح 1092؛ التمهيد باقلانى ، ص 192 - 193.

186- انساب الاشراف بلاذرى ، ج 1، ص 567؛ طبقات ابن سعد، ج 2، ص 53، كنز العمال ، ج 4، ص 53؛ تاريخ الخميس تج 2، ص 185؛ سيره حلبيه ، ج 3، ص 392.

187- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 54؛ تاريخ طبرى ، ج 1، ص 1817 - 1818؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 243؛ سيره حلبيه ، ج 3، ص 392 سنن ابن ماجه ، ح 1627.

188- گفتيم كه اين آيه قبلا به وسيله ابن ام مكتوم قرائت شده بود، وليب عمر به آن اعتنايى نكرد و سخنان ديگران نيز سودى نداشت . اين اظهار ترديد در وفات پيغمبر در آن روز خاص از ويژگيهاى عمر بوده است ، زيرا هيچكس از سيره نويسان و مورخان چنين ترديدى را به غير از شخص عمر، از هيچ صحابى ديگرى نياورده اند.

189- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 70؛ و نزديك به آن در: البدء و التاريخ و كنز العمال ج ، 4، ص 54 و 60

كه مى نويسد: كار تجهيز پيغمبر را چهار نفر بر عهده گرفتند. آنگاه آنچه را كه ما آورده ايم ، آورده است . و نيز: عقد الفريد، ج 3، ص 61؛ و نزديك به آن سخن صريح ذهبى است در تاريخش ، ج 1، ص 321 و 324 و 326.

190- صحيح بخارى ، كتاب الحدود، باب رجم الحلبى من الزنا، ج 4، ص 120

191- ما اين خبر را به طور فشرده از تاريخ طبرى ، در ذكر رويدادهاى بعد از وفات پيغمبر، نقل كرديم و اگر دراين مورد سخنى به غير از سخن طبرى بياوريم ، به آن تصريح خواهيم كرد. تفصيل بيشتر آن در جلد اول كتاب عبدالله بن سبا آمده است .

192- به تاريخ طبرى در ذكر رويدادهاى سال يازدهم هجرت ، ج 2، ص 456 و چاپ اروپا، ج 1، ص 1838 مراجعه كنيد كه آن را از طريق عبدالله بن عبدالرحمن بن ابى عمره انصارى آورده است . و نيز رجوع شود به تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 125، و نزديك به آن در تاريخ الخلفا از ابن قتيبه ، ج 1، ص 5. همچنين ابوبكر جوهرى در جلد دوم كتاب سقيفه خود به نقل ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه در خطبه و من كلام له فى معنى الانصار.

193- اسيد بن حضير، نامش در سيره ابن هشام ، ج 4، ص 335، آمده است . او از نوادگان سماك بن عتيك بن رافع بن ... از قبيله اوس است . اسيد بيعت عقبه دوم را درك كرد و در جنگ احد از خود ثبات قدم نشان

داد و در همه جنگهاى پيغمبر شركت نموده بود. اسيد را نزد ابوبكر مقامى والا و ارجمند بود و او јǠبر همه انصار مقدم مى داشت . اسيد در سال 20 يا 21 در گذشت و عمر در حمل جنازه اش شركت كرد. اصحاب صحاح 18 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در استيعاب ، ج 1، ص 31 -33؛ اصابه ، ج 1، ص 64، و جوامع السيره ، ص 283، آمده است .

194- عويم بن ساعده انصارى در بيعت عقبه و غزوه بدر و ديگر جنگهاى پيامبر خدا(ص ) شركت كرد. عويم در خلافت عمر از دنيا رفت . شرح حالش در كتاب النبلاء آمده كه او برادر عمر بوده و عمر بر سر قبرش گفته است : كسى نمى تواند ادعا كند كه از صاحب اين قبر بهتر است . استيعاب ، ج 3، ص 170، اصابه ، ج 3، ص 45؛ اسدالغابه ، ج 4، ص 158.

195- عاصم بن عدى بن الجد بن العجلان از همپيمانان با انصار، و از بزرگان بنى عجلان بود. او جنگ احد و جنگهاى بعد از آن را درك كرد و در سال 45 هجرى در گذشت . استيعاب ، ج 3، ص 133، اصابه ، ج 2، ص 237؛ اسدالغابه ، ج 3 ص 75.

196- سيره ابن هشام ، ج 4، ص 339.

197- حباب بن منذر بن الجموح بن زيد بن حرام بن ... انصارى بود. جنگهاى پيغمبر را درك كرد و در خلافت عمر از دنيا رفت . ر.ك : استيعاب ، در حاشيه اصابه ، ج 1، ص 353؛ اصابه

، ج 1، ص 302؛ اسد الغابه ، ج 1، ص 364؛ جمهره ابن حزم ، ص 359.

198- چون اميرالمومنين على (ع ) اين دليل مهاجران را شنيد، فرمود: احتجوا بالشجره و اضاعوا الثمره . يعنى به درخت نبوت احتجاج كردند و ميوه آن را ناديده گرفتند. زيرا ميوه درخت نبوت ، خانواده و اهل بيت آن حضرت مى باشند كه مهاجران براى به دست گرفتن حكومت پيغمبر، آن را ناديده گرفتند. شرح نهج البلاغه ، ج 2، ص 2.

199- ما در اينجا بقيه گفتگوهاى ايشان را براى رعايت اختصار نياورده ايم .

200- اين مطلب را يعقوبى پس از ذكر وقايعى كه گذشت ، در تاريخ خود، ج 2، ص 103، آورده است . زبير بن بكار نيز آن را در كتاب موفقيات خود ، ص 579، ذكر نموده است .

201- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 208 و چاپ اروپا، ج 1، ص 1818 از قول ابراهيم . ابن اثير نيز در تاريخ خود، ج 2، ص 123، مى گويد: اين سخن را انصار هنگامى بر زبان آوردند كه عمر دست بيعت به دست ابوبكر زده بود!

202- به سيره ابن هشام ، ج 4، ص 336، و تمامى مصادرى كه حديث فلته را آورده اند مراجعه شود. ما موضوع فلته را در آنجا كه از عقيده عمر درباره بيعت ابوبكر سخن خواهيم گفت ، خواهيم آورد.

203- تاريخ طبرى ، ج 1، ص 1842، چاپ اروپا. 204- ابوبكر جوهرى در كتاب سقيفه خود مى نويسد: چون قبيله اوس ديد كه يكى از رؤ ساى قبيله خزرج با ابوبكر بيعت كرد، اسيد بن حضير، كه يكى

از رؤ ساى اوس به حساب مى آمد و با سعد بن عباده رقابت داشت ، با ابوبكر بيعت نمود تا از حسادتى كه به سعد بن عباده داشت خلافت به او نرسد. شرح نهج البلاغه ، ج 2، ص 2، در شرح خطبه و من كلام له فى معنى الانصار.

205- در اين جا آشكار حضور دو نحوه سياست متفاوت خشونت و نرمى از سوى دو خليفه به چشم مى خورد.

206- سقيفه ابوبكر جوهرى ، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 133، و در ص 74 به عبارتى ديگر.

207- عقد الفريد ابن عبدربه ج 4، ص 258؛ ابوبكر جوهرى در كتاب سقيفه به روايت ابن ابى الحديد در ج 1، ص 132، و در ص 74 مفصلتر؛ زبير بن بكار در الموفقيات ، ص 577 - 580 و 583 و 592 بنا به روايت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 2، ص 2 - 16 در شرح و من كلام له فى معنى الانصار.

208- الموفقيات زبير بن بكار، ص 580.

209- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 458 و چاپ اروپا، ج 1، ص 1843؛ تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 224 كه مى نويسد: اسلم آمد و بيعت كرد؛ الموفقيات زبير بن بكار، بنا به نقل ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 6، ص 278 كه مى گويد: بابيعت قبيله اسلم ابوبكر نيرو گرفت . اما نگفته اند كه قبيله مزبور چه روزى وارد مدينه شده ، ولى ظن قوى بر اين است كه افراد مزبور روز سه شنبه وارد مدينه شده اند. شيخ مفيد در

كتاب حمل خود، ص 43، مى نويسد افراد قبيله اسلم براى خريد مايحتاج خود به مدينه آمده بودند.

210- موفقيات زبير بكار، ص 578؛ الرياض النضره ، ج 1، ص 164، تاريخ الخمسين ، ج 1، ص 188.

211- سيره ابن هشام ، ج 4، ص 340؛ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 203 و چاپ اروپا، ج 1، ص 1829؛ عيون الاخبار ابن قبيبه ، ج 2، ص 234؛ الرياض النضره ، ج 1، ص 167؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 248؛ تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 47؛ كنز العمال ، ج 3، ص 129، ح 2253؛ الحلبيه ، ج 3، ص 397؛ و صحيح بخارى ، ج 4، ص 165، كتاب البيعه از قول انس ، كه خطبه عمر را با جزئى اختلافى آورده است . اما كسانى كه تنها خطبه ابوبكر را آورده اند: جوهرى سقيفه به نقل از ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 134، صفوه الصفوه ، ج 1، ص 98.

212- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 78، چاپ لندن .

213- سيره ابن هشام ، ج 4، ص 343، تاريخ طبرى ، ج 2، ص 450 و چاپ اروپا، ج 1، ص 1830؛ تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 126؛ تاريخ ابن كثير؛ ج 5، ص 248؛ الحلبيه ، ج 3، ص 392 و 394 كه در آن ، روزى را كه بيعت ابوبكر فراغت يافتند و به ياد تجهيز پيغمبر خدا(ص ) افتادند معلوم نكرده است .

214- سيره ابن هشام ، ج 4، ص 343.

215- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص

70، كامل ابن اثير، ج 2، در ذكر حوادث سال 11 هجرى .

216- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 70، و نزديك به آن در البداء و التاريخ و كنز العمال ، ج 4، ص 54 و 60 كه مى گويد: كار تجهيز او را چهار نفر بر عهده گرفتند، و سپس آنچه را كه ما آورده ايم ، آورده است .

217- العقد الفريد، ج 3، ص 61؛ و نزديك به آن سخنى ذهبى است در تاريخش ، ج 1، ص 321، و 326.

218- كنز العمال ، ج 3، ص 140.

219- سيره ابن هشام ، ج 4، ص 344؛ تاريخ طبرى ، ج 2، ص 425 و 455 و چاپ اروپا، ج 1، ص 1833 و 1837؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 270؛ اسد الغابه ، ج 1، ص 34، در شرح حال پيامبر. و در روايات ديگر آمده است كه صداى بيلها را در شب سه شنبه شنيدند ر.ك : تاريخ ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 78؛ تاريخ الخميس ، ج 1، ص 327. در صورتى كه شب چهارشنبه درست تر است و در مسند احمد بن حنبل ، ج 6، ص 62، تاكيد، شده در آخر شب چهارشنبه و در ص 724 آمده است كه گفت ما علمنا اين يدفن حتى سمعنا....

220- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 78.

221- طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 78.

222- الموفقيات ، ص 583.

223- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 124 - 125، سقيفه جوهرى به روايت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 2،

ص 13، كه مفصل آن در ص 74 آمده ، و نزديك به آن در الامامه و السياسه ، ج 1، ص 14.

224- مقداد بن عمرو بن ثعلبه بن مالك بن ...، عمرو در جاهليت متهم به قتل شد، ناچار به حضر موت گريخت و با قبيله كنده پيمان بست و زنى از آن قبيله را بگرفت و از او مقداد به دنيا آمد. مقداد چون بزرگ شد، بين او ابوشمر نزاعى در گرفت ، كه مقداد پاى او را مجروح كرد و به مكه گريخت و خود را زير حمايت اسود بن عبد يغوث در آورد. اسود او را به فرزندى گرفت و مقداد بن اسود خوانده شد. اما پس از نزول آيه ادعوهم لابيهم بار ديگر مقداد بن عمرو ناميده شد. پيغمبر در حق مقداد فرموده است : خداوند مرا به دوستى چهار تن امر فرموده : على ، مقداد، سلمان و ابوذر. مقداد در سال 33 درگذشت . استيعاب ، ج 3، ص 451؛ اصابه ، ج 3، ص 433 - 434.

225تا273

225- ابوعمر و براء بن عازب بن الحارث بن ... در جنگ بدر به علت كمسالى ، پيغمبر به او اجازه شركت نداد و بعد در 14 جنگ با رسول خدا(ص ) شركت كرد. در جنگهاى جمل و صفين و نهروان در كنار امام (ع ) شمشير زد و در كوفه خانه اى بساخت و در همانجا تا زمان معصب بن زبير زندگى كرد. استيعاب ، ج 1، ص 144، اصابه ؛ ج 1، ص 147.

226- ابى بن كعب از قبيله خزرج در عقبه دوم به خدمت پيغمبر(ص ) رسيد

و با حضرتش بيعت نمود و در جنگها شركت كرد. او از نويسندگان وحى بود و در اواخر حكومت عمر، يا اوايل حكومت عثمان از دنيا رفت . استيعاب ، ج 1، ص 27 - 30؛ اصابه ، ج 1، ص 31 - 32.

227- ابوبكر جوهرى در سقيفه خود تصريح كرده است كه ارائه دهنده اين طرح ، مغيره بن شعبه بوده و اين به حقيقت نزديكتر است .

228- اين اضافه در كتاب الامامه و السياسه ، ج 1، ص 14، آمده است .

229- در روايت ابن ابى الحديد آمده است كه همه اين رويدادها در شب دوم از وفات پيغمبر صورت گرفت .

230- كار مردم را به خودشان واگذاشت (فخلى على الناس امورهم )، ضمير هم در امورهم بنا به روايت ابن ابى الحديد است .

231- در الامامه والسياسه و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، (ص ) 74، كلمه متفقين (به اتفاق يكديگر) آمده كه به نظر مى آيد درست تر باشد.

232- عبارت ميان پرانتز در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و الامامه والسياسيه آمده است .

233- در سقيفه جوهرى والامامه والسياسه چنين آمده است : واگر اين حق توست ، ما را به آن نيازى نيست .

234- مسند احمد حنبل ، ج 1، ص 55، تاريخ طبرى ، ج 2، ص 466 و چاپ اروپا، ج 1، ص 1822؛ ابن اثير، ج 2، ص 124، ابن كثير، ج 5، ص 246؛ صفوه الصفوه ، ج 1، ص 97؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 123، تاريخ سيوطى ، فصل بيعت ابى بكر، ص 45؛ ابن هشام

، ج 4، ص 338؛ تيسير الوصول ، ج 2، ص 41.

235- سعد، پسر ابى وقاص ، مكنى به ابواسحاق بود. نام ابى وقاص ، مالك بن اهيب بن ... و هفتمين نفرى بود كه به اسلام گرويد. او در جنگهاى پيغمبر خدا(ص ) شركت داشت و نخستين تير اندازى است كه در راه اسلام به سوى مشركين تير انداخت . سعد فرماندهى سپاه مسلمانان را در فتح عراق بر عهده داشت . او كوفه با بنيان نهاد و از جانب عمر فرماندهى آنجا را بر عهده داشت . عمر وى را جزء شوراى شش نفرى خلافت نامزد كرد. سعد پس از كشته شدن عثمان از مردم و سياست كناره گرفت و به دوران معاويه در عقيق درگذشت . جنازه اش را به مدينه حمل كردند و در بقيع به خاك سپردند. استيعاب ، ج 2، ص 18 - 25؛ اصابه ؛ ج 2، ص 30 - 32.

236- گذشته از اين مدارك ، مداركى ديگر در دست است كه نشان مى دهد اينان همگى از بيعت ابوبكر خوددارى كرده در خانه فاطمه (ع ) گرده آمده بودند و در ميان همان مدارك نام برخى از اينان برده شده و اين مطلب اضافه شده كه اينان همگى آمده بودند تا با على بيعت كنند. ر.ك : الرياض النضره ، ج 1، ص 156؛ ابن شحنه در حاشيه الكامل ، ص 112، جوهرى بر حسب روايت ابن ابى الحديد، ج 2، ص 130 - 134؛ الحلبيه ، ج 3، ص 394 و 397.

237- انساب الاشراف بلاذرى ، ج 1، ص 587.

238- تاريخ طبرى ، ج 2، ص

619 و چاپ اروپا، ج 1، ص 2140، آنجا كه از وفات ابوبكر سخن مى گويد: مروج الذهب مسعودى ، ج 1، ص 414؛ ابن عبدربه ، ج 3، ص 69، آن جا كه از استخلاف عمر به جانشينى ابوبكر سخن مى گويد؛ كنز العمال ، ج 3، ص 135؛ منتخب كنز، ج 2، ص 171؛ الامامه و السياسه ، ج 1، ص 18؛ كامل مبرد به روايت شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 130 - 131؛ سقيفه جوهرى به روايت نهج البلاغه ، ج 9، ص 130؛ لسان الميزان ، ج 4، ص 189؛ تاريخ ابن عساكر در شرح حال ابوبكر؛ مرآت الزمان سبط ابن جوزى ؛ تاريخ ذهبى ، ج 1، ص 388؛ الاموال الوعبيده ، ص 131؛ كه سخن ابوبكر را چنين آورده است : اماالثلاث التى فعلتها، فوددت انى لم اكن فعلت ، كذا و كذا. يعنى آن سه را كه كاش انجام نداده بودم ، فلان و فلان است . و اين فلان و فلان را نگفته كه چه چيزهايى بوده است !

239- ابوسليمان ، خالد بن وليد بن المغيره بن ... مادرش لبابه دختر حارث بن حزن ، خواهر ميمونه ، زن پيغمبر(ص )، بوده است . خالد بعد از صلح حديبيه به مدينه هجرت كرد و در فتح مكه شركت داشت . ابوبكر فرماندهى سپاه را به عهده او نهاد و وى را سيف الله لقب داد. خالد در شهر حمص يا مدينه در سال 21 يا 22 در گذشت . استيعاب ، ج 1، ص 405 - 408.

240- ثابت قيس بن شماس بن

... در جنگ احد و بقيه جنگهاى رسول خدا(ص ) شركت كرد و در جنگ يمامه در كنار خالد كشته شد. استيعاب ، ج 1، ص 193؛ اصابه ، ج 1، ص 197.

241- زياد بن لبيد بن ثعلبه بن ... از بنى بياضه ، از مهاجرين و انصار است . زياد ابتدا در مكه به خدمت پيغمبر رسيد و از آنجا به همراهى حضرتش به مدينه مهاجرت كرد. او در عقبه و بدر و ديگر جنگهاى رسول خدا(ص ) حضور داشت و در اوايل خلافت معاويه درگذشت . استيعاب ، ج 1، ص 545؛ اصابه ، ج 1، ص 540. در مورد نسبش در جمهره ابن حزم ، ص 356، لفظ بياضه آمده است .

242- محمد بن مسلمه بن سلمه بن خالد بن ... در جنگ بدر و بقيه جنگهاى رسول خدا(ص ) شركت كرد و از كسانى بود كه با على بن ابى طالب به خلافت بيعت نكرد و به همراه حضرتش در جنگى شركت ننمود. محمد بن مسلمه در سال 43 و يا 46 و يا 47 درگذشت . استيعاب ، ج 3، ص 315؛ اصابه ، ج 3، ص 363 - 364. نسبش در جمهره ابن حزم ، ص 341، آمده است .

243- در مورد زيد بن ثابت به كتاب انساب الاشرف بلاذرى ، ج 1، ص 585 مراجعه شود.

244- ابوعوف ، سلمه بن سلامه بن وقش بن ... مادرش سلمى دختر سلمه بن خالد بن عدى است . سلمه عقبه اول و دوم و سپس جنگ بدر و به دنبالش جنگهاى ديگر را در كنار پيغمبر(ص ) درك كرد و در

سال 45 هجرى در مدينه درگذشت . استيعاب ، ج 2، ص 84؛ اصابه ؛ ج 2، ص 63.

245- ابوسعيد سلمه بن اسلم بن حريش بن عدى ... در جنگ بدر و ديگر جنگها شركت داشت و در جنگ جسر ابوعبيد در سال 14 هجرى كشته شد. استيعاب ، ج 2، ص 83، شرح حال شماره 2455؛ اصابه ، ج 2، ص 61.

246- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 443 و 444؛ سقيفه ابوبكر جوهرى بنا به روايت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 130 - 134 و ج 2، ص 819. ضمنا شرح اسيد بن حضير در صفحات قبل همين كتاب آمده است .

247- رياض النضره ، ج 1، ص 218؛ سقيف ابوبكر جوهرى به روايت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 132، و ج 6، ص 293؛ تاريخ الخميس ، ج 2،، ص 169.

248- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 126.

249- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 134؛ ابن شحنه در حاشيه الكامل ، ج 11، ص 113.

250- ابن عبدربه ، ج 3، ص 64؛ ابو الفداء، ج 1، ص 156.

251- انساب الاشراف بلاذرى ، ج 1، ص 586؛ كنز العمال ، ج 3، ص 140؛ رياض النضره ؛ ج 1، ص 167؛ سقيفه جوهرى ، به روايت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 132 و 134 و ج 6، ص 2، تاريخ الخميس ، ج 1، ص 178؛ تاريخ ابن شحنه ، ص 113 در حاشيه كامل مبرد، ج 11، ص 113.

252-

مروج الذهب ، ج 2، ص 100؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 20، ص 481 در شرح سخن امام ما زال الزبير منا حتى نشاءابنه .

253- عمر سخنى به على گفت كه گوينده و شنونده آن هر دو بزرگوار و درخور تكريمند. او گفت : اگر بيعت نكنى ، خانه را بر سرت آتش مى زنم و يك تن را زنده نمى گذارم و با اينكه دختر مصطفى در آنجاست . اين سخن بجز از دهان عمر، در برابر پيشواى رزمندگان عدنان و سرآمد آنان از دهان ديگرى بيرون نمى توانست بيايد. ديوان حافظ ابراهيم ، چاپ مصر.

254- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 126.

255- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 443 و 444 و 446 و چاپ اروپا، ج 1، ص 1818، 1820 و 1822؛ عقريه عقاد، ص 173. شكسته شدن شمشير زبير در منابع ذيل آمده است : رياض النضره ، ص 167؛ تاريخ خميس ، ج 1، ص 188؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 58، 122، 132، و 134 و ج 6، ص 2؛ كنز العماصلوات ج 3، ص 128.

256- سقيفه جوهرى ، به روايت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 2، ص 2 - 5.

257- سقيفه جوهرى ، به روايت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 134 و ج 2، ص 2 - 5.

258- سقيفه جوهرى ، به روايت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 134.

259- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 126.

260- مروج الذهب مسعودى ، ج 1، ص 414؛

الامامه و السياسيه ، ج 1، ص 12 - 14، با اندكى اخلاف .

261- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 126؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 4.

262- سقيفه جوهرى ، به روايت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 6، ص 25 - 28؛ ابن قتيبه ، ج 1، ص 12.

263- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 67؛ صفين نصر مزاحم ، ص 182.

264- در كتاب تيسيرالوصول ، ج 2، ص 46 آمده است : به خدا قسم نه او و نه هيچيك از افراد...

265- اين حديث را به طور فشرده از منابع ذيل آورده ايم : تاريخ طبرى ، ج 2، ص 448 و چاپ اروپا، ج 1، ص 1825؛ صحيح بخارى ، كتاب مغازى ، غزوه خيبر، ج 3، ص 38؛ صحيح مسلم ، ج 1، ص 72 و ج 5، ص 153، در باب سخن پيغمبر خدا كه نحن لانورث ، ماتركناه صدقه ؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 285 - 286؛ ابن عبدربه ، ج 3، ص 64؛ تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 126 كه به طور خلاصه آورده ؛ كفايه الطالب گنجى ، ص 225 - 226؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1، ص 122؛ مروج الذهب ، ج 2، ص 414؛ التنبيه و الاشراف ، ص 250 كه مى گويد: تا فاطمه زنده بود على بيعت نكرد؛ صواعق ، ج 1، ص 12؛ تاريخ الخميس ، ج 1، ص 193؛ الامامه و السياسه ، ج 1، ص 14، كه نوشته است : على بعد از وفات

فاطمه بيعت كرد و فاطمه 75 روز بعد از پدر زنده بود؛ استيعاب ، ج 2، ص 244؛ ابوالفداء ج 2، ص 156؛ البدء و التاريخ ، ج 5، ص 66، انساب الاشراف ، ج 1، ص 586؛ اسد الغابه ، ج 3، ص 222 در شرح حال ابوبكر كه نوشته : بيعت ايشان بعد از شش ماه صورت گرفته و اين صحيحتر است ؛ تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 105 كه گفته است : على بيعت نكرد مگر بعد از شش ماه . الغدير امينى ، ج 3، ص 102؛ به نقل از الفصل ابن حزم ، ص 96 - 97 كه نوشته است بيعت على شش ماه بعد صورت گرفت .

266- انساب الاشراف باذرى ، ج 1، ص 587.

267- وسق واحد وزن غلات برده ، و يك وسق جو معادل است با 150/186889 گرم پس از گردكردن ، تقريبا برابر 186890 گرم امروز ماست . تفصيل بيشتر مطلب در كتاب غايه التعديل دانشمند فقيه مرحوم سردار كابلى آمده است . مترجم .

268- الموفقيات ، ص 590. فروه بن عمرو از انصار و كسى بود كه بيعت عقبه و جنگ بدر و ديگر جنگهاى رسول خدا(ص ) را درك كرد. شرح حالش در اسد الغابه ، ج 4، ص 178، آمده است .

269- خالد بن سعيد از نوادگان عاص و از پيشگامان در اسلام بود او سومين يا چهارمين و بنابه قولى پنجمين نفرى بود كه اسلام آورد. ابن قتيبه در معارف ، ص 128، مى نويسد: خالد بن سعيد پيش از ابوبكر مسلمان شد. او از كسانى بود كه به

حبشه مهاجرت كرد. او و برادرانش از جانب رسول خداص عهده دار صدقات مذحج و فرماندار صنعاء بود. خالد و برادرانش پس از وفات پغمبر(ص ) به مدينه بازگشتند و در جنگ شام شركت كردند. سرانجام خالد در روز دوشنبه ، دو شب به آخر جمادى اولى سال 13 هجرى در اجنادين به شهادت رسيد. استيعاب ، ج 1، ص 398 - 400؛ اصابه ، ج 1، ص 406؛ اسد الغابه ، ج 2، ص 82؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 13 و 16.

270- اسد الغابه ، ج 2، ص 82،؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 135.

271- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 1، ص 2079 و ج 2، ص 586؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 5، ص 51؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ج 1، ص 588 كه نوشته است خالد بن سعيد مدتى با ابوبكر بيعت نكرد.

272- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 126.

273- اسد الغابه ، ج 2، و به طور مفصل در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص

135. به نقل از سقيفه جوهرى .

274تا342

274- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 586 و چاپ اروپا، ج 1، ص 2079؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 5، ص 51.

275- سعد بن عباده بن دليم بن حارثه بن ... خزرجى و انصارى و آقا و رئيس قبيله خزرج بود. او در بيعت عقبه و تمام جنگهاى پيغمبر(ص )، بجز جنگ بدر كه شركتش در اين جنگ مورد اختلاف است ، شركت داشت . او مردى بخشنده و با گذشت بود. پرچم

انصار را در روز فتح مكه در دست داشت وفرياد برآورد: امروز جنگ است و... كه پيغمبر پرچم را از دستش گرفت و به پسر او سپرد. سعد تا زنده بود با ابوبكر بيعت نكرد. او در سال 15 هجرى در زمان خلافت عمر و به وسيله دو چوبه تير كه درقلبش نشسته بود از پاى در آمد و در حوارين به خاك سپرده شد. نسبتش در جمهره ابن حزم ، ص 65، و شرح حالش در استيعاب ، ج 2، ص 23 - 37، و اصابه ، ج 2، ص 27 - 28 آمده است .

276- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 459 و چاپ اروپا، ج 1، ص 1844؛ تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 126؛ كنز العمال ، ج 3، ص 134، ح 2296؛ الامامه والسياسه ، ج 1، ص 10؛ سيره الحلبيه ، ج 4، ص 397؟ در پايان آن آمده است : با هر كدام از آنها روبرو مى شد، سلام نمى كرد.

277- رياض النضره ، ج 1، ص 168؛ علاوه بر مصادر بالا.

278- طبقات ابن سعد، ج 3، ق 2، ص 145؛ تهذيب ابن عساكر، ج 6، ص 90 در شرح حال سعد؛ كنز العمال ، ج 3، ص 134، زير شماره 2296؛ سيره حلبيه ، ج 3، ص 397.

279- انساب الاشراف بلاذرى ، ج 1، ص 589؛ عقد الفريد، ج 3، ص 64 - 65، با اختلافى اندك .

280- تبصره العوام ، چاپ مجلس ، تهران ، ص 32.

281- مروج الذهب ، ج 2، ص 301 و 304.

282- عقد الفريد، ج 4، ص 295 - 260

283- طبقات

ابن سعد، ج 3، ق 2، ص 145؛ المعارف ابوحنيفه دينورى ، ص 113.

284- اسد الغابه ، در شرح حال سعد بن عباده ؛ استيعاب ابن عبدالبر، ج 2، ص 37.

285- مانند محب الدين طبرى در كتاب الرياض النضره و ابن عبدالبر در استيعاب .

286- تاريخ ، چاپ اروپا، ج 1، ص 2138.

287- ما اين ماجرا به طور فشرده از عقد الفريد، ج 4، ص 274، نقل كرديم .

288- اجلح به مردى گفته مى شود كه موى جلوى سرش ريخته و دو طرف سر، اندكى مو داشته باشد. منظور عمر از اين كلمه ، اميرالمومنين على (ع ) بوده است .

289- انساب الاشراف ، ج 5، ص 16، قريب به همين مضمون در طبقات ابن سعد، ج 3، ق 1، ص 247، آمده است . همچنين رجوع شود به شرح حال عمر در استيعاب و منتخب كنز، ج 4، ص 429.

290- رياض النضره ، ج 2، ص 95.

291- انساب الاشراف ، ج 5، ص 17.

292- انساب الاشراف ، ج 5، ص 18؛ و قريب به همين مضمون در عقد الفريد، ج 3، ص 73.

293- انساب الاشراف ، ج 5، ص 20.

294- انساب الاشراف ، ج 5، ص 18

295- انساب الاشراف ، ج 5، ص 19، و قريب به همين مضمون در عقد الفريد، ج 3، ص 74.

296- طبقات ابن سعد، ج 3، ق 1، ص 43.

297- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 160؛ انساب الاشراف ، ج 5، ص 15.

298- كنز العمال ، ج 3، ص 160.

299- طبقات ابن سعد، شرح حال سعيد بن العاص ، ج 5، ص 20 - 22، چاپ اروپا.

300- انساب

الاشراف ، ج 5، ص 19؛ و نزديك به آن در عقد الفريد؛ ج 3، ص 74. سعيد بن العاص بن سعيد بن احيحه بن ... نه ساله و يا در همين حدود بود كه رسول خدا(ص ) از دنيا رفت . طبقات ابن سعد، ج 5، ص 20 - 22.

301- انساب الاشراف ، ج 5، ص 21.

302- تاريخ يعقوبى ، ج 1، ص 162.

303- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 297؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 37؛ عقد الفريد، ج 3، ص 76.

304- تاريخ طبرى ،

305- انساب الاشراف ، ج 5، ص 70؛ مستدرك حاكم ، ج 3، ص 114، كه تعبير امام را در بيعت طلحه آورده است .

306- تاريخ طبرى ،، ج 5، ص 153 و چاپ اروپا، ج 1، ص 3068.

307- ابوبكر، عبدالله بن ابى قحافه ، عثمان بن عامر قرشى تيمى . مادرش ام الخير سلمى يا ليلى ، دختر صخر تيمى است . او دو يا سه سال بعد از عام الفيل به دنيا آمد و در كنار پيغمبر به مدينه هجرت كرد. در سنح ، بيرون شهر مدينه ، ساكن شد و از راه شير دوشى براى اهل محل امرار معاش مى كرد. پس از شش ماه از زمامداريش به مدينه آمد و در سال 13 درگذشت . اصحاب صحاح 142 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه ، تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 163، و جوامع السيره ، ص 278، آمده است .

308- صحيح بخارى ، كتاب الحدود، باب رجم الحبلى ، ج 4، ص 120.

309- ابوحفص ، عمر بن

الخطاب بن نفيل قرشى عدوى . مادرش حنتمه دختر هاشم يا هشام بن مغيره مخزومى است . عمر پنجاه و چندمين نفرى بود كه در مكه اسلام آورد. جنگ بدر و ديگر جنگها را درك كرد. ابوبكر او را در بستر مرگ به جانشينى خود برگزيد. عمر بر اثر زخمى كه از ايولولو خورد از پاى در آمد و در آغاز محرم سال 24 در كنار ابوبكر به خاك سپرده شد. اصحاب صحاحضرت 537 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در استيعاب واسد الغابه و جوامع السيره ، ص 276، آمده است .

310- صحيح بخارى ، كتاب حدود، باب رجم الحبلى ، ج 4، ص 120.

311- ابوالحسن على بن محمد بصرى ، معروف به ماوردى (نسبت به فروش ماه الورد، يعنى فروش گلاب )، از اجله فقهاى مذهب شافعى است . او كتابهاى متعددى نوشته كه از آن جمله الاحكام السطانيه است كه ما مطالب خود را از چاپ دوم آن در سال 1356، ص 7 - 11، نقل كرده ايم . ماوردى در سال 540 درگذشت .

312- شيخ ابويعلى محمد بن الحسن الفراء حنبلى نيز كتابى به نام الاحكام السلطانيه نوشته است . ما در نقل مطالب بيشتر بيه اين دو كتاب از كتابهاى مذهب خلفا اعتماد كرده ايم . زيرا اين نوع كتابها، همچون كتاب الخراج ابويوسف ، از آن رو تاليف شده اند تا بر اساس آنها احكام و مقرراتى را، كه ويژه زمامداران مكتب خلفاست ، تنظيم و تدوين نمايند كه مورد عمل قرار گيرد. برخلاف ديگر كتابهايى كه تنها براى اقامه دليل و برهان و مناظره ، و

نه عمل به آنها، تاليف شده است . عبارت ياد شده در متن به نقل از صفحه 7 - 11 الاحكام السلطانيه است .

313- ابوعبيده ، عامر بن عبدالله بن الجراح ، گوركن مكه بود و در جنگهاى رسول خدا(ص ) شركت داشت . سرانجام به مرض طاعون عمواس در نزديكيهاى بيت المقدس در سال 18 از دنيا رفت . اصحاب صحاح 14 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه ، جوامع السيره ،ص 284، و طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 74، آمده است

314- شرح حالش در صفحات قبل آمده است .

315- بشيربن سعد خزرجى نخستين كسى بوده كه بر اثر حسادت و كينه با سعد بن عباده دست بيعت به ابوبكر داد. بشير در جنگ عين التمر در كنار خالد بن وليد كشته شد. حديث او را نسائى در سننش نقل كرده است . عبدالله بن سبا، ج 1، ص 96؛ التقريب ، ج 1، ص 103؛ اسد الغابه .

316- ابوعبدالله سالم ، آزاد كرده ابوحذيفه ، اصلش از استخر فارس بود و چون فرزند خوانده ابوحذيفه به شمار مى رفت از مهاجران به حساب آمد. سالم پيش از رسول خدا به مدينه هجرت كرد و در آنجا بر گروهى از مهاجران ، از جمله عمر امامت مى نمود؛ زيرا قرآن را بهتر از ديگران درك مى كرد. رسول خدا(ص ) بين او و معاذ بن جبل پيمان برادرى بست . سالم در جنگ يمامه كشته شد. شرح حالش دراسد الغابه آمده است .

317- ابوالفضل ، عباس بن عبدالمطلب ، مادرش نتيله ، دختر خباب نمرى

بود. بيعت عقبه را در محضر رسول خدا(ص ) درك كرد و جنگ بدر به اسارت مسلمانان در آمد و با دادن فديه ، جان خود و برادرزاده اش ، عقيل و نوفل را آزاد كرد. عباس پيش از فتح مكه هجرت كرد و عمر در خشكسالى با توسل به او طلب باران كرد. سرانجام او در سال 32 در گذشت . اصحاب صحاح 35 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه و جوامع السيره ، ص 281، آمده است .

318- احكام السلطانيه ، ماوردى ، ص 6 - 7.

319- احكام السلطانيه ، ماوردى ، ص 10. به اين ترتيب از سخنانشان چنين بر مى آيد كه اينانا عقيده دارند كه اين قبيل رويدادها دين و مقررات شرعى است و در اين هيچ اختلافى با هم ندارند، بلكه اختلافشان در چگونگى آن رويدادهاست !

320- الاحكام السطانيه ، ماوردى ، ص 15.

321- الاحكام السلطانيه ، ابويعلى ، ص 7 - 11

322- عبدالله بن عمر بن خطاب ، مادرش زينب ، دختر مظعون است . رسول خدا(ص ) او را از شركت در جنگ احد به علت كمسالى بازداشت ، ولى او در بقيه جنگهاى آن حضرت شركت داشت . از عبدالله روايات بسيارى در تعريف و ستايش خود و پدرش نقل كرده اند. او به مدت 60 سال بعد از پپغمبر، و در موارد مختلف فتوا داده است . مى گويند: او مردى خوش سخن بود، ولى فقيه قابل نبوده است . در هيچيك از جنگهاى اميرالمومنين على (ع ) شركت نكرد، ولى به هنگام مرگ اظهار پشيمانى مى كرد و مى

گفت : از گذشته خود پشيمان نيستم ؛ مگر اينكه به همراه على بن ابى طالب با فئه يا غيه (معاويه و دارو دسته اش ) نجنگيدم . آورده اند كه حجاج بن يوسف مردى را مامور كرد تا در ازدحام جمعيت سنان نيزه زهر آگين خود را در پشت پاى عبدالله فرو كرد و او را مسموم ساخت و بكشت . سال مرگش 73 هجرى است . نويسندگان صحاح 2630 حديث از او روايت كرده اند! شرح حالش در اسدالغابه ، سى النبلاء و جوامع السيره ، ص 275، آمده است .

323- الاحكام السلطانيه ، ابويعلى ، ص 7 - 8 و در چاپ ديگر، ص 20 - 32.

324- الارشاد فى الكلام ، باب الاختيار، ص 424.

325- شرح سنن ترمذى ، ج 13، ص 229. امام ابوبكر، محمد بن عبدالله الاشبيلى ، مشهور به ابن العربى .

326- جامع احكام القرآن ، ابوعبدالله محمد بن احمد قرطبى ، ج 1، ص 269 - 272.

327- المواقف فى علم الكلام ، ج 8، ص 351 - 352، مقصد سوم .

328- صحيح مسلم ، كتاب الاماره ، باب الامر بلزوم الجماعه ، ج 6، ص 20 - 22 حذيقه بن يمان عيسى ، پدرش در دوره جاهليت مرتكب قتل شد و به مدينه گريخت و در آنجا زن گرفت و با بنى عبدالاشهل پيمان بست و به همين دليل ، نامش كه حسل بود، به اليمان تغيير يافت . جذيفه جنگ خندق و جنگهاى بعد از آن را درك كرد ازجانب عمر فرماندار مدائن بود. او در سال 36، چهل شب بعد از بيعت امام على (ع )،

در همان جا درگذشت . اصحاب صحاح 225 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در استيعاب و اسدالغابه واصابه و جوامع السيره ، ص 277، آمده است .

329- شرح نووى بر صحيح مسلم ، ج 12، ص 229؛ و نيز ر.ك : سنن بيهقى ، ج 8، ص 158 - 159.

330- چاپ قاهره ، 1366.

331- مفردات راغب اصفهانى ؛ لسان العرب ؛ معجم الفاظ القرآن ، ذيل ماده شور.

332- لسان العرب ، واژه بيع .

333- لسان العرب ، واژه صفق . دست به دست زدن مشترى و فروشنده طورى بود كه صداى آن شنيده مى شد.

334- سيره ابن هشام ، ج 1، ص 141 - 143.

335- سيره ابن هشام ج 1، ص 213.

336- سيره ابن هشام ، ج 2، ص 40 - 42.

337- امتاع الاسماع مقريزى ، ص 274 - 291.

338- صحيح بخارى ، كتاب الاحكام ، باب البيعه ، ج 5، صحيح مسلم ، كتاب الاماره ، باب البيعه على السمع و الطاعه فى ما استطاع ، ح 90؛ سنن النسائى ، كتاب البيعه ، باب البيعه فى ما يستطيع الانسان .

339- سنن نسائى ، كتاب البيعه ، بابا البيعه فى ما يستطيع الانسان .

340- صحيح بخارى ، كتاب الاحكام ، باب البيعه ، ح 5.

341- هرماس بن زياد، ابوحيدر البصرى الباهلى ، از قيس عيلان است . هرماس در يمامه پس از صد سال از هجرت در گذشت . شرح حالش در اسد الغابه و تقريب التهذيب آمده است . 1

342- صحيح بخارى ، كتاب الاحكام ، باب بيعه الصغير؛ سنن النسائى ، كتاب البيعه ، باب بيعه الغلام .

343تا397

343-

صحيح بخارى ، كتاب الاحكام ، باب السمع و الطاعه للامام مالم تكن معصيه ؛ ح 3؛ صحيح مسلم ، كتاب الاماره ، باب وجوب طاعه الامراء فى غير معصيه ، ح 1839؛ سنن ابن ماجه ، كتاب الجهاد، باب لا طاعه فى معصيه الله ، ح 2863؛ سنن نسائى ، كتاب البيعه ، باب جزاء من امر بمعصيه ؛ مسند احمد، ج 2، ص 17 و 142.

344- سنن ابن ماجه ، ج 2، ص 956 ، ح 2865؛ سنن نسائى ، كتاب البيعه ، باب جزاء من امر بمعصيه ؛ مسند احمد، ج 2، ص 17 و 142.

345- مسند احمد بن حنبل ، ج 5، ص 325، از عباده بن صامت كه او اين حديث راهنگامى در خانه عثمان بر زبان آورد كه معاويه از او شكايت به عثمان برده و عثمان وى را به مدينه احضار كرده بود. و نيز در ص 329، مختصر اين حديث ، بازهم به روايت عباده آمده است .

346- تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 7، ص 215.

347- مفردات راغب ، ماده خلف .

348- نهايه اللغه ابن اثير؛ لسان العرب ، ماده خلف .

349-همين مطالب به نقل از ابن اثير در لسان العرب نيز آمده است .

350-تاريخ سيوطى ، ص 137 - 138؛ مستدرك حاكم ، ج 3، ص 81 - 82؛ الاوئل عسكرى ، ص 103 - 104.

351-در مورد فاء سببيه به كتاب مغنى اللبيب مراجعه شود.

352- ر.ك : بحار الانوار، ج 26، ص 263، ح 47، به نقل از كنز الفوائد كراجكى ؛ كافى ؛ ج 1، ص 200، من لا يحضره الفقيه ، ج 2، ص

369 و 371.

353- مسند احمد، ج 1، ص 151، و تحقيق احمد محمد شاكر، ج 2، ص 322، ح 1296؛ الدر المنثور سيوطى ، ج 3، ص 209. در ماخذ اخير از انس و سعد بن ابى وقاص روايت شده و در روايت سعد آمده است : گويا ابوبكر در دل ناراحت شد. پس پيغمبر به او گفت : تبليغ جز به وسيله خودم ، يا فردى از خودم ، نبايد صورت گيرد.

354-الدر المنثور سيوطى ، ج 3، ص 210.

355- الدر المنثور سيوطى ، ج 3، ص 209.

356- سنن ابو داود، ج 2، ص 210، ح 4645، باب الخلفاء.

357-تاريخ ابن اثير، ج 10، ص 7 - 8.

358- شرح شواهد المغنى ، سيوطى بيروت ، منشورات دار مكتبه الحياه ، ج 1، ص 197.

359-الكنى و الالقاب قمى ، ج 1، ص 252.

360-المعجم الوسيط، واژه خلف .

361- قطب در تفسير اين آيه مى نويسد: بنابراين مشيت عاليه اقتضا كرده تا بدين موجود جديد زمام اين زمين را بسپارد و او را آزاد بگذارد. و اين منزلتى بس بزرگ است . منزلت انسان در نظام وجود بر زمين پهناور. تفسير فى ظلال القرآن ، ج 1، ص 65 - 66. همچنين مولف كتاب خليفه و سلطان مى گويد: اين معنى از افكر اهل كتاب به جوامع اسلامى راه يافته است . و.و. بار تولد. خليفه و سلطان و مختصرى درباره برمكيان ، ترجمه سيروس ايزدى ، ص 16. به مستدرك آخر كتاب مراجعه شود.

362- برخى از اين دلايل را در كتاب الفين علامه حلى (ره ) مى توان يافت .

363-به واژه ام در فرهنگهاى لغت مراجعه شود.

364-به واژه

الكتاب در المعجم المفهرس لالفاظ القرآن الكريم مراجعه شود.

365- ابن هشام مى نويسد: فراس ، فرزند عبدالله بن سلمه بن قشير بن كعب بن ...است . به سيره ابن هشام ، ج 2، ص 33، مراجعه شود.

366- سيره ابن هشام ، ج 2، ص 31 - 34؛ تاريخ طبرى ، ج 1، ص 1205 - 1206، چاپ اروپا.

367- طبقات ابن سعد، ج 1، ق 2، ص 18، چاپ اروپا.

368-تمامى اين استدلال ها در اخبار سقيفه بنى ساعده تاريخ طبرى ، ج 4، ص 1837 - 1851، چاپ اروپا آمده است .

369-و نيز ر.ك : آيه 11 - 12 سوره نساء

370- صحيح بخارى ، ج 2، ص 83؛ صحيح مسلم به شرح نووى ، ج 11، ص 74.

371- صحيح بخارى ، كتاب الحدود، باب رجم الحبلى .

372- صحيح بخارى ، كتاب الحدود، باب رجم الحبلى .

373- مغازى واقدى ، تحقيق مارسدن جوئز، ج 2، ص 58.

374- سيره ابن هشام ، ج 2، 253.

375- صحيح مسلم ، كتاب الجهاد و السير، باب غزوه بدر، ج 3، ص 1403.

376- مغازى واقدى ، چاپ آكسفورد، ج 1، ص 48 - 49؛ امتاع الاسماع مقريزى ، ص 74 - 75.

377- مغازى واقدى ، ج 12، ص 477 - 480؛ امتاع الاسماع مقريزى ، ص 235 - 236.

نعيم بن مسعود از قبيله بنى قريطه ، تازه مسلمان شده بود و افراد قبيله اش و قرش از مسلمانى او اطلاعى نداشتند. چون بنى قريظه از داخل مدينه با قريش پيمان همكارى و جنگ عليه پيغمبر بسته بودند، نعيم در ميان قريش و بنى قريظه نقش دوست دو جانبه را به نفع مسلمين

بازى كرد، و همچنان كه مشهور است ، سرانجام بين اين دو قبيله بدبينى شديد نسبت به يكديگر ايجاد نمود، و همان باعث شد تا بنى قريظه مشتشان پيش مسلمانان باز شد و دشمنيشان آشكارا گرديد و قريش هم از كمك بنى قريظه نااميد شدند و صحنه پيكار را با رسوايى هر چه تمامتر ترك كردند. مترجم .

378- شرح حالش در اصابه ، ج 3، ص 336، شماره 7698 آمده است .

379- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 1، ص 1927 - 1928؛ تاريخ يعقوبى ، چاپ بيروت ، ج 2، ص 131.

380- تاريخ ابى الفداء، ص 158؛ وفيات الاعيان ، در شرح حال وثيمه ؛ فوات الوفيات ؛ عبدالله بن سبا، چاپ بيروت ، 1403، ج 1، ص 185 - 191.

381- فتوح البلدان ، رده بنى وليعه و اشعث بن قيس .

382- ما اخبار اين رويداد را به طور فشرده از فتوح البلدان بلاذرى ، در مورد رده بنى وليعه و اشعث بن قيس ، ص 122 - 123، معجم البلدان ياقوت حموى در واژه حضرموت ، و فتوح ابن عثم ، ج 1، ص 57 - 58 آورده ايم . تمام خبر در عبدالله بن سبا، ج 2، ص 393 - 410. آمده است .

383- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، كتاب هشتم ، باب المختار من كتب مولانا اميرالمومنين .

384- در فتح مكه ، كفار و سران قريش را كه جز تسليم در برابر رسول خدا(ص ) چاره اى نداشتند، آن حضرت مورد عفو قرار داد و از آن تاريخ آنان طلقاء ناميده شدند.

385- صفين نصربن مزاحم ، چاپ قاهره ، 1382،

ص 29.

386- نهج البلاغه ، چاپ استقامت قاهره ، كه لفظ جلاله الله در آن آمده است .

387- منظور آن حضرت از ثمره ، اهل بيت پيامبر خدا(ص ) است .

388- نهج البلاغه ، باب حكم ، ح 185، تحقيقف محمد ابوالفضل ابراهيم .

389- آورده اند كه ابوبكر قبل از بيعت با او گفته بود: اقيلونى فلست بخيركم . يعنى مرا رها كنيد كه بهترين شما نيستم .

390-ما در گذشته اين داستان را از مطمئنترين منابع ذكر كرديم . شيخ محمد عبده در شرح بر شورا، مى نويسد:

سعد بن ابى وقاص از پسر عموهاى عبدالرحمان بن عوف و هر دو از بنى زهره بودند. سعد كينه على را از دائيهايش به ارث برده بود. زيرا مادرش حمنه دختر ابوسفيان بود و على هم كه دستش به خون سران قريش و خانواده ابوسفيان آغشته بود. اما عبدالرحمان داماد عثمان بود، زير ام كلثوم دختر عقبه بن ابى معيط، خواهر مادرى عثمان ، همسر او بود. طلحه نيز ميانه اش با عثمان سخت گرم بود و گذشته از آن دليل انحرافش از على همين بس كه او از قبيله تيم بود و بين بنى هاشم و بنى تيم از همان روز سقيفه در خلافت ابوبكر برخوردهايى صورت گرفته بود و اين بود كه جانب عثمان را مى گرفت . وقتى كه عمر درگذشت ، اينان گرد هم آمدند و به مشورت پرداختند و چند دسته شدند. طلحه را راى گيرى طرف عثمان را گرفت ، زبير طرفدار على و سعد بن ابى وقاص پشت سر عبدالرحمان بن عوفرهنگ عمر گفته بود كه شورا بيشتر از سه روز

نبايد طول بكشد و در صورت بروز اختلاف ، همراه دسته عبدالرحمان بن عوف باشيد. پس عبدالرحمان به على گفت بر تو باد عهد و پيمان خدآكه به كتاب خدا و سنت پيغمبر و روش دو خليفه پيشين عمل نمايى . على گفت اميد است كه چنين كنم ، و به اندازه دانش و تواناييم . پس عبدالرحمان روى به عثمان كرد و همانا را هم به وى گفت و عثمان همه را پذيرفت . آنگاه عبدالرحمان سر به جانب سقف مسجد بلند كرد و گفت خداياا بشنود و گواه باعليهم السلام خداوندا من آنچه را بر عهده داشتم به گردن عثمان انداختم . و دست به دست عثمان زد و گفت : السلام عليك يا اميرالمومنين ، و با او بيعت كرد. على ، نگران و افسرده از آنجاا خارج شد و مقداد بن اسود به عبدالرحمان گفت : تو على را كه جانب حق را نگه مى داشت و مردى دادگستر بود رها كردى ؟ عبدالرحمان گفت : اى مقداد، من نهايت سعى خود را براى مسلمانان به كار بردم . مقداد پاسخ داد: من از قريش در شگفتم كه مردى را رها كردند كه داورى كننده اى بهتر از او به حق ، نه معرفى شده و نه سراغ دارند. عبدالرحمان گفت : اى مقداد، من بر تو از فتنه انگيزى مى ترسم ، پس براى خدا بس كن . پس آنگاه كه آن اتفاقات در زمان عثمان پيش آمد كه عامل اصلى آنها از بستگان او بود و زمام حكومت شهرهاى مختلف را به دست داشت ، در نتيجه سران

صحابه از وى رويگردان شدند و مقداد به عبدالرحمان گفت : اين همان محصول دست توست . عبدالرحمان گفت من اين را گمان نداشتم ، ولى خدا را گواه مى گيرم كه با او حرف نخواهم زد. و عبدالرحمان مرد، در حالى كه از عثمان رويگردان بود. تا آنجا كه گفته اند عثمان در بيماريش به عيادت او رفت و عبدالرحمان از او روى بگردانيد و رو به طرف ديوار كرد. وخدا داناتر است و داروى از آن اوست .

391- مجله الازهر، جلد/ 32 باب الكتب ، از جلد دهم ، سال 1380ه ، ص 1150 - 1151، در نقدى بر كتاب عبدالله بن سبا.

392- خطبه امام حسين (ع ) در مقابل سپاه حر بن يزيد رياحى ، در تاريخ طبرى و ابن اثير و مقتل خوارزمى .

393- به اين موضوع ، به خواست خدا، در جلد دوم همين كتاب خواهيم پرداخت .

394- شرح مفصل آن ضمن توضيح درباره حمله مغول به كشورهاى اسلامى ، به خواست خدا، در همين كتاب خواهد آمد.

395- شرح مفصل آن را در مباحث آينده ، به خواست خدا، خواهيم ديد.

396- عبدالله بن جعفر الجناحين ، پسر عموى پيغمبر است و مادرش اسماء، دختر عميس خثعميه . او در سالى كه پدر و مادرش به حبشه مهاجرت كرده بودند، در آنجا به دنيا آمد و سپس به همراه پدرش به مدينه مهاجرت كرد. عبدالله مردى كريم و بخشنده بود و او را بحر الجود لقب داده بودند. او در سال 80، سال معروف به جحاف كه سيل عظيمى در مكه جارى شد و خسارت جانى و مالى سنگينى بر

حجاج وارد آمد و دارايى و شتران ايشان را بود، از دنيا رفت . اصحاب صحاح 25 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه و جوامع السيره ، ص 282، آمده است .

397- صفيه دختر حى بن اخطب و از تيره حضرت هارون و از بنى اسرائيل مى باشد كه مادرش بره دختر سموال از بنى قريظه بوده است . صفيه در ابتدا همسر كنانه بن الربيع ، از يهود بنى النضير بود كه در جنگ خير كشته شد و پيغمبر او را به خود اختصاص داد و به او گفت : اگر مسلمان شوى تو رانزد خود نگه مى دارم و اگر يهودى مانى ، رهايت مى كنم تا به خانواده ات ملحق شوى . صفيه پاسخ داد: اى رسول خدا! پيش از آنكه تو مرا به اسلام بخوانى ، هوادار تو شده و اسلام آورده ام . تعلق خاطرى هم به يهوديت ندارم و پدر و برادرى هم برايم نماند كه مرا بين كفر و اسلام مخير مى دارى . چه ، خدا و پيامبرش را از آزادى و رفتن نزد خانواده ام بيشتر دوست دارم . اين بود كه عده نگه داشت و سپس پيغمبر او را به ازدواج خود در آورد. صفيه در سال 52 درگذشت و اصحاب صحاح ده حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در طبقات ابن سعد، ج 8، ص 12 - 129 و جوامع السيره ، ص 258، آمده است .

398تا428

398- فاطمه دختر پيامبر اسلام و مادرش ام المومنين خديجه - عليها السلام - است . در كتابهاى اسد

الغابه و اصابه ضمن شرح حال او آمده است كه كينه او ام ابيها بوده و نسل پيغمبر تنها از اوست . پيغمبر به فاطمه فرموده است : خداوند بر خشمت خشمگين ، و به خشنوديت شاد مى گردد. در مستدرك حاكم ، ج 2 ص 153، و نيز در ج 2، ص 77 ميزان الاعتدال و ج 12، ص 441 تهذيب التهذيب ، و همچنين در باب مناقب فاطمه پاره تن من است ، هر كس فاطمه را به خشم آورد مرا خشمگين ساخته است . و در روايت ديگر در باب ذب الرجل عن ابنته از كتاب نكاح ، ج 3، ص 177 و باب فضائل فاطمه در صحيح مسلم و ترمذى و نيز ج 4، ص 41 و 328 مسند احمد و ج 3، ص 153 مستدرك الصحيحين آمده است : هر كه فاطمه را بيازارد، مرا مى آزارد. هر گاه رسول خدا(ص ) از مدينه بيرون مى شد. فاطمه آخرين كسى بود كه پيغمبر از او ديدار مى كرد، و چون باز مى گشت ، فاطمه نخستين كسى بود كه پيغمبر به ديدارش مى شتافت . اين خبر در مستدرك حاكم ، ج 3، ص 156 و 155 و ج 1، ص 489 و مسند احمد، ج 5، ص 275، و سنن بيهقى ، ج 1، ص 26 آمده است . و در باب فرض الخمس صحيح بخارى ، ج 2، ص 124 از عايشه روايت شده كه فاطمه پس از وفات رسول خدا(ص ) از ابوبكر صديق خواست تا سهم او را از ماترك پيغمبر و آنچه را كه خداوند

به پيغمبرش اختصاص داده بود بپردازد اما ابوبكر گفت : پيغمبر فرموده است : ما ارث نمى گذاريم ، ما ترك ما، صدقه است ! فاطمه به خشم آمد و تا زنده بود تا با ابوبكر روبرو نشد و از وى كناره گرفت . فاطمه شش ماه بعد از پيغمبر زنده بود. و نيز بخارى در باب غزوه خيبر، ج 3، ص 38 مى نويسد وقتى كه فاطمه در گذشت همسرش على شبانه او را غسل داد و بر او نماز گزارد و به خاك سپرد و ابوبكر را خبر نكرد. فاطمه مايه افتخار على بود و چون از دنيا رفت سران قوم از او رويگردان شدند، تا جايى كه على ناچار به سازش با ابوبكر شد. مسلم نيز همين مطلب را در صحيح خود، كتاب الجهاد، ج 5، ص 154 و احمد در مسندش ، ج 1، ص 9 و بيهقى درج 6 ص 300 آورده اند. و در اسد الغابه آمده است كه فاطمه وصيت كرد كه اسماء او را غسل بدهد و كسى بر او وارد نشود. و چون فاطمه درگذشت ، عايشه آمد، ولى اسماء او را راه نداد.

مولف مى گويد تا امروز هم معلوم نيست كه قبر فاطمه در كجا قرار دارد. اصحاب صحاح هجده حديث از او روايت كرده اند. جوامع السيره ، ص 283.

399- حسنان فرزند فاطمه و نوادگان پيغمبرند. حسن در نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت ، و حسين در سوم شعبان سال چهارم به دنيا آمد. رسول خدا فرموده است : حسن و حسين سرور جوانان اهل بهشتند و پدرشان بهتر از ايشان است .

اين مطلب در سنن ابن ماجه ، باب فضائل اصحاب رسول الله و مستدرك ، ج 3، ص 167 و ديگر مصادر آمده است . با امام حسن به سال چهلم هجرت و بعد از وفات پدرش بيعت كردند و مدت خلافتش كمى بيش از شش ماه بود، تا اينكه آن حضرت بنا به مصلحت عاليه اسلام با معاويه صلح كرد. و آنگاه كه معاويه در صدد گرفتن بيعت براى فرزندش يزيد برآمد، وى را در سال پنجاهم هجرت مسموم نمود.

400- امام حسين در سال شصت هجرى از بيعت با يزيد خوددارى كرد و سخن تاريخيش راگفت كه : بايد با اسلام خداحافظى كرد آنگاه كه امت را سرپرستى چون يزيد باشد. سرانجام سپاه يزيد او را در دهم محرم سال 61 هجرى در كربلا به شهادت رسانيدند. اللهوف ابن طاووس ، اصحاب صحاح سيزده حديث از امام حسن و هشت حديث از امام حسين روايت كرده اند. جوامع السيره ، ص 284 و 286؛ تقرب التهذيب ، ج 1، ص 168.

401- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 147.

402- عايشه ، دختر ابوبكر و مادرش ام رومان ، در سال چهارم بعثت به دنيا آمد و در ماه هجدهم هجرت قدم به خانه پيغمبر نهاد و در سال 57 يا 58 و 59 هجرت درگذشت و ابوهريره بر او نمازگزارد. اصحاب صحاح 2210 حديث از او روايت كرده اند. (ر.ك : احاديث ام المومنين عائشه .) روايت عايشه در شان نزول آيه تطهير، در منابع ذيل آمده است : صحيح مسلم ، ج 7، ص 130، باب فضائل اهل البيت ؛ مستدرك ، ج 3،

ص 147؛ تفسير آيه در تفسير ابن حرير و الدر المنثور سيوطى ؛ و آيه مباهله در تفسير زمخشرى و رازى ؛ سنن بيهقى ، ج 2، ص 149.

403- واثله بن الاسقع الليثى ، هنگامى اسلام آورد كه پيغمبر عازم جنگ تبوك بود. گفته اند كه او مدت سه سال پيغمبر را خدمت كرد و در سال 83 يا 85 در دمشق يا در بيت المقدس درگذشت . اصحاب صحاح 56 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه و جوامع السيره ، ص 279 آمده است . روايت او در شان نزول آيه تطهير در منابع ذيل آمده است : سنن بيهقى ، ج 2، ص 152 و روايت ديگرى در مسند احمد، ج 4، ص 107؛ مستدرك الصححين ، ج 2، ص 416 و ج 3، ص 147؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 167؛ ابن جرير و سيوطى در تفسير آيه در تفاسيرشان ؛ و اسد الغابه ، ج 2، ص 20.

404- روايت ام سلمه در تفسير آيه در تفسير سيوطى ، ج 5، ص 198 و 199 آمده است . و روايت ديگرى از او در سنن ترمذى ، ج 13، ص 248؛ مسند احمد، ج 6، ص 306؛ اسدالغابه ، ج 4، ص 29 و ج 2، ص 297؛ تهذيب التهذيب ، ج 3، ص 927 آمده است . و روايت ديگرى از او در مستدرك حاكم ، ج 2، ص 416 و ج 3، ص 147؛ سنن بيهقى ، ج 2، ص 150؛ اسدالغابه ، ج 5، ص 521 و 589؛ تاريخ بغداد، ج 9، ص 126

آمده است . همچنين روايت ديگرى از او در مسند احمد، ج 6، ص 296 آمده است .

405- روايت ابن عباس در منابع ذيل آمده است : مسند احمد، ج 1، ص 330؛ خصائص نسائى ، ص 11، رياض النضره ، ج 2، ص 269؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 119 و 207؛ تفسير آيه در الدر المنثور سيوطى .

406- عمر بن ابى سلمه بن عبدلاسد ابوحفص مخزومى ، دست پرورده رسول خدا(ص ) و مادرش ام سلمه است . او در حبشه به دنيا آمد و در ركاب على در جنگ جمل شركت كرد و امام او را به فرماندارى بحرين و فارس برگماشت . وى در سال 83 هجرى درگذشت و اصحاب صحاح 12 حديث از وى روايت كرده اند. شرح حال در اسد الغابه و جوامع السيره ، ص 284 و حديثش در شان نزول آيه تطهير در فضائل الخمسه ، ج 1، ص 214، به نقل از صحيح ترمذى ، ج 2، ص 209 آمده است .

407- روايت ابوسعيد خدرى در تفسير آيه در تفسير ابن جرير و سيوطى ، و نيز تاريخ بغداد، ج 10، ص 278 و مجمع الزوائد، ج 9، ص 167 و 169 آمده است . ابوسعيد خدرى ، نامش سعد و پسر مالك خزرجى بود. او از حافظان حديث پيامبر خدا(ص ) بود و در سال 54 هجرى در گذشت . اسدالغابه ، ج 5، ص 211.

408- سعد بن ابى وقاص ، مالك بن اهيب قرشى زهرى ، مادرش حمنه دختر سفيان بن اميه بوده است . او از پيشقدمان در اسلام بود و

در تمام جنگهاى پيغمبر شركت كرد. در گشودن عراق ، جنگ جلولا و فتح مصر و كوفه دخالت داشته و از بيعت با على ، و نيز دشنام دادن به امام بر اثر اصرار معاويه خوددارى كرده است . معاويه در آن هنگام كه براى فرزندش يزيد بيعت مى گرفت ، او را مسموم و هلاك كرد. اصحاب صحاح 271 حديث از وى روايت كرده اند و شرح حالش در منابع ذيل آمده است : اسدالغابه ؛ صحيح مسلم ، ج 7، ص 120، احاديث ام المومنين عائشه ، ج 1، ص 356. روايتش در مورد آيه تطهير در خصائص نسائى ، ص 4 - 5 و سنن ترمذى ، ج 13، ص 171 - 172 آمده است .

409- روايت انس بن مالك در سنن ترمذى ، ج 13، ص 171 - 172 آمده است .

410- ديگرن ، همچون قتاده در تفسير ابن جرير و سيوطى ، عطيه ضمن شرح حالش در اسد الغابه ، ج 3، ص 413 و معقل بن يسار در سنن ترمذى ، ج 13، ص 248.

411- استشهاد امام حسن در مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 172 و مجمع الزوائد، ج 9، ص 146 و 172 آمده است . 412- على بن الحسين ، مادرش دختر يزدگرد ساسانى بوده كه هنگام زايمان آن حضرت از دنيا رفته است . (باب دهم ربيع الابرار زمخشريى ، خطى در كتابخانه اميرالمومنين نجف ، زير شماره 2059 هجرى در گذشت . اصحاب صحاح احاديثى چند از وى روايت كرده اند. استشهاد امام سجاد به آيه تطهير در تفسير طبرى آمده و شرح حال

وى در وفيات الاعيان ، ج 2، ص 429 و تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 303 آمده است .

413- روايت ابن عباس در تفسير آن آيه ، و آيه وامر اهلك در الدر المنثور سيوطى .

414- ابوالحمراء آزاد كرده رسول خدا(ص )، نامش هلال فرزند حارث يا ظفر است . حديثش در مورد آيه تطهير، ضمن شرح حالش در استيعاب ، ج 2، ص 958 و اسد الغابه ، ج 5، ص 174 و مجمع الزوائد، ج 9 و ص 168 آمده است .

415- در نام ابو برزه اسلمى اختلاف است . او در سال 60 يا 64 هجرى در بصره درگذشت و اصحاب صحاح 20 يا 46 حديث از او روايت كرده اند. شرح حال در اسد الغابه و جوامع السيره ، ص 280 و 283، آمده است و حديث او درباره آيه تطهير در مجمع الزوائد، ج 9، ص 169 نقل شده و مدت را هفده ماه آورده كه به نظر مى رسد اين خطا از نسخه بردار ناشى شده باشد.

416- روايت انس در مسند احمد، ج 3، ص 252 و طيالسى ، ج 7، ص 274، ح 2509، و اسد الغابه ، ج 5، ص 521، و در تفسير آيه ، در تفاسير ابن جرير و سيوطى نقل شده است .

417- صحيح بخارى ، كتاب الاحكام ، باب كيف يبايع الامام الناس ، ج 4، ص 163، ح 1، لفظ العسر و اليسر(تنگى و فراخى ) در صحيح مسلم ، كتاب الاماره ، باب وجوب طاعه الامراء فى غير معصيه و تحريمها فى المعصيه ، ح 41، و 42؛ سنن نسائى

، كتاب البيعه ، باب البيعه على ان لا ننازع الامر اهله ، سنن ابن ماجه ، كتاب الجهاد، باب البيعه ، ح 2866؛ موطا مالك ، كتاب الجهاد، باب الترغيب فى الجهاد، ح 5، مسند احمد، ج 5، ص 314 و 316 و 319 و 321 و ج 4، ص 411. شرح حال عباده بن صامت در سير اعلام النبلاء، ج 2، ص 3، و تهذيب ابن عساكر، ج 7، ص 207 - 219 آمده است .

418- به شرح حال عباده در استيعاب ، ج 2،ص 412 و اسد الغابه ، ج 3، ص 106 - 107 مراجعه شود.

419- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 1، ص 1221.

420- به درگيرى قبيله گرايى انصار و مهاجران در فصل سقيفه و بيعت ابوبكر در همين كتاب مراجعه شود.

421- سوره نساء، آيه 59 كه تفسير آن از پيغمبر(ص ) در مباحث آينده همين كتاب خواهد آمد.

422- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 1، ص 1171 - 1172؛ تاريخ ابن عساكر، تحقيق محمد باقر محمودى ، ج 1، در شرح حال امام ، تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 222؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 263؛ تاريخ ابن كثير، ج 3، ص 39 كه سخن پيغمبر را درباره على (ع ) حذف كرده و به جاى آن كذا و كذا نهاده است ! كنز العمال متقى هندى ، ج 15، ص 100، 115 و 116، و در صفحه 130 آورده است : اخى وصاحبى و وليكم بعدى . يعنى برادرم و دوستم و فرمانرواى شما بعد از من . سيره الحلبيه ، انتشارات اسلاميه

بيروت ، ج 1، ص 285.

423- ابواء، شهركى بود در 23 ميلى مدينه و جزء نواحى فراض كه آرامگاه آمنه ، مادر پيغمبر(ص )، در آنجاست . ودان نيز شهركى بود در شش ميلى ابواء و از محله هاى جحفه . معجم البلدان حموى .

424- بواط كوههاى جهينه بر سر راه شام و در هشت بردى مدينه بود. (هر برد، دوازده ميل است .) در اين غزوه پيغمبر آشكارا مراعات حال و احساسات قبيلگى ياران خود را كرد.

425- اين غزوه در ماه ربيع الاول همان سال و پس از بواط اتفاق افتاد. سفوان ، بيابانى است در ناحيه بدر. گفتنى است كه كرز بعدها اسلام آورد و در فتح مكه در ركاب پيغمبر بود و در آنجا كشته شد. به جمهره ابن حزم ، در ذكر نسب بنى محارب بن فهر و اصابه ، در ذيل شرح حالش مراجعه شود.

426- ذولعشيره به نوشته كتاب التنبيه در ناحيه نيبغ قرار داشته و نه برد از مدينه فاصله داشته است . ابوسلمه مخزومى ، نامش عبدالله بن عبدالاسد، مادرش بره ، دختر عبدالمطلب و عمه رسول خداص بوده است . ابوسلمه نخست به حبشه و سپس به مدينه هجرت كرد و در جنگ بدر شركت نمود. براى جنگ بدر شركت نمود. براى جنگ احد نيز بيرون شد، اما اجل مهلتش نداد و در جمادى الاخر سال سوم هجرى درگذشت . شرح حالش در اسدالغابه آمده است .

427- رسول خدا(ص ) در سوم ماه رمضان از مدينه بيرون آمد و در روز جمعه هفدهم ماه رمضان مشركان را در جنگ بدر از پاى درآورد.

428- سيره نويسان آورده

اند كه يهود در اولين بار ورود به مدينه ، در قسمتهاى پست آن منزل گزيده بودند، ولى بعدها به سبب بدى هوا، به قسمتهاى بلند آن كوچ كردند. بنو نضير نيز در بطحان ، و بنوقريظه در مهزور منزل گزيدند. بنو نضير به احداث باغ و ساختن خانه هاى سنگى و مستحكم پرداختند تا آنگاه كه رسول خدا(ص ) با آنها جنگيد و از آنجا بيرونشان كرد. به واژه بطحان و مهزور در معجم البلدان مراجعه شود.

429تا479

429- ابولبابه بشير يا رفاعة بن عبدالمنذر، يكى از نقباى دوازده گانه در عقبه كبرى بود شرح حالش در اسد الغابة آمده است .

430- عريض به بيابان مدينه گفته مى شده است . ر.ك . معجم البلدان واژه عريض .

431- قرقره الكدر، مركز تجمع بنى سليم و از جانب عراق در فاصله هست روز را تا مدينه قرار داشته و رسول خدا در نيمه محرم به آنجا غزيمت كرده است ر.ك .: معجم البدان ، واژه قرقره .

432- قرآن مركز طايقه بنوسليم و در ناحيه فرع ذى مجاز بوده است ر.ك . معجم البدان ، واژه قرآن .

433- منازل يهوديان بنو نضير در كنار چاه غرس و در محل قبا، كه شهركى در فاصله دو ميلى مدينه بوده ، قرار داشته و نام قبا از نام چاه آن محل گرفته شده است ر.ك .: معجم البدان ، واژه غرس و قبا.

434- عبدالله بن رواحه ، انصارى خروجى است . او در بيعت عقبه به عنوان نقيب طايقه بنى حارث به رسول خدا (ص ) معرفى شد. عبدالله بن رواحه در تمام جنگهاى رسول خدا (ص ) شركت

داشت و يكى از فرماندن سه گانه اى بود كه آن حضرت در جنگ مؤ ته او را تعيين كرد و سرانجام به درجه شهادت رسيد. شرح حالش در استيعاب و اسد الغابة آمده است .

435- ذات الرقاع نام كوهى است در ناحيه نخيل از جانب سعد و شقره سنگهايش داراى لكه هايى به رنگ قرمز و سياه و سفيد است شرح ابن غزوه در التنبيه و الاشرف آمده است

436- دومه الجندل دژ مستحكمى بود در الجندل كه پنج فرسخ مسافت داشته و با دمشق در فاصله هفت مرحله اى و از آنجا تا مدينه پانزده شبانه روز راه فاصله بوده است . به واژه دومه در معجم البلدان و شرح اين غزوه در التنبيه والاشراف مسعودى مراجعه شود.

437- مريسع بر سر راه فرغ و از آنجا تا مدينه هشت برد فاصله مى باشد.

438- ابورهم غفارى ، كلثوم بن حصين نام داشته و پس از ورود پيغمبر خدا(ص ) به مدينه مسلمان شده است . او در جنگ احد زخم برداشت و تيرى در گلويش نشست كه آن را رسول خدا(ص ) با آب دهانش مداوا فرمود. شرح حالش در اسد الغابه آمده است .

439- نسب طايفه بنولحيان در كتاب جمهره ابن حزم ، چاپ سال 1382 مصر، ص 196 - 198 آمده است .

440- عسفان بين مكه و مدينه واقع است و در تعيين دقيق محل آن اختلاف است . معجم البلدان ، واژه عسفان .

441- در ذى قرد، عيينه بن حصن فزارى به تاخت و تاز پرداخته بود، كه رسول خدا(ص ) براى گوشمالى او بيرون شد. شرح مفصل آن در التنبيه و

الاشراف مسعودى آمده است .

442- رسول خدا(ص ) در روز دوشنبه ، اول ماه ذى حجه ، به قصد اداى عمره به سوى مكه حركت كرد، ولى با جلوگيرى مشركان روبرو گرديد و ناگزير در حديبيه ، نه ميلى مكه ، اقامت گزيد و از ياران خود به عنوان جنگ و پايمردى تا حد مرگ بيعت گرفت كه سرانجام كار با فرستاده مشركان به متاركه و صلح انجاميد. از جمله مواد صلح اين بود كه مسلمانان در آن سال بازگردند و سال ديگر به مكه بيايند.

443- هنگامى كه رسول خدا(ص ) به خيبر و تيمار رفته بود، او را به جانشينى خود در مدينه برگزيده بود. شرح حالش در اسد الغابه آمده است .

444- حنين نام دره اى اس در سمت ذى المجار كه تا مكه سه شبانه روز فاصله دارد.

445- مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 177.

446- صحيح بخارى ، كتاب بدء الخلق ، باب غزوه تبوك ، ج 3، ص 58.

447- صحيح مسلم ، كتاب فضائل الصحابه ، باب فضل على بن ابى طالب ، ح 32؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 173، 182، 184 و 330 و ج 4، ص 153؛ مسند ابوداود، ج 1، ص 29؛ حليه الاولياء ابونعيم ، ج 7، ص 195 و 196؛ تاريخ بغداد، ج 11، ص 432؛ خصائص نسائى ، ص 8 و 16؛ طبقات ابن سعد، ج 3، ق 1، ص 15.

448- اثبات الوصيه چاپ حيدريه نجف ، ص 5 - 70. ابوالحسن على بن الحسين مسعودى ، نسبش به عبدالله بن مسعود صحابى معروف مى رسد. مسعودى به سال

346 قمرى درگذشت و شرح حالش رد طبقات الشافعيه ، ج 2، ص 307 آمده است . مى گويند مسعودى مذهب معتزلى داشته است . در كتابهاى فوات الوفيات ، ج 2، ص 45 و معجم الادباء، ج 13، ص 94، به اين كتاب او اشاره شده و گفته شده كه كتاب البيان فى اسماء الائمه نيز از اوست . ابن حجر در كتاب الميزان ، ج 4، ص 224، مى نويسد مسعودى كتابى به نام تعيين الخليفه دارد. اين كتاب در الذريعه به نام اثبات الوصيه خوانده شده است .

449- تورات ، كتاب مقدس ، بيروت ، چاپخانه امريكايى ، 1907م . 450- رجوع شود به كتاب صد و پنجاه صحابى ساختگى ، ج 3، ص 21 - 52، ترجمه نگارنده كه در اين باره بتفصيل سخن گفته شده است .

451- تاريخ مسعودى ، ج 1، ص 343.

452- مجمع الزوائد هيتمى ، ج 9، ص 113 از قول طبرانى در المعجم الكبير، ج 6، ص 221. سبط ابن جوزى در كتاب تذكره الخواص ، باب حديث النجوى ، به نقل از كتاب فضائل احمد بن حنبل چنين آورده است : انس گفت ما به سلمان گفتيم از رسول خدا بپرس وصى تو كيست ؟ سلمان پرسيد و آن حضرت هم فرمود: وصى موسى چه كسى بود؟ سلمان جواب داد: يوشع بن نون . و پيغمبر فرمود: وصى و وارث من و برآورنده وعده هاى من ، على بن ابى طالب است . رياض النضره ، محب طبرى ، ج 2، ص 178.

453- هيتمى در مجمع الزوائد، ج 8، ص 253 و ج 9، ص

165 همين مطلب را از على بن على الهلالى روايت كرده است كه : وصى من بهترين اوصياء و عزيزترين فرد نزد خدا، و او شوهر توست . منتخب كنزالعمال در حاشيه مسند احمد، ج 5، ص 31؛ كنز العمال ، ج 12، ص 204، كتاب فضائل ، فصل دوم ، فضائل على بن ابى طالب ، ح 1163؛ موسوعه اطراف الحديث ، از معجم طبرانى ، ج 4، ص 205؛ جمع الجوامع سيوطى ، ح 4261.

ابوايوب انصارى نامش خالد بن زيد خزرجى است . در بيعت عقبه و تمام غزوات رسول خدا(ص ) شركت كرده و در كنار اميرالمومنين (ع ) در جنگ جمل و صفين و نهروان شمشير زده و در حوالى شهر قسطنطنيه به سال 50 - 51 قمرى درگذشته است . در شرح حالش به اسدالغابه ، ج 5، ص 143، مراجعه نماييد.

454- كنز العمال ، ج 12، ص 209، چاپ دوم ، كتاب فضائل ، فصل دوم ، فضائل على بن ابى طالب ،ح 1192؛ اطراف الحديث از كنز العمال ، ح 32952؛ المعجم الكبير طبرانى ، ج 6، ص 271. ابوسعيد خدرى نامش سعد بن مالك خزرجى است . او از حفاظ حديث رسول خدا(ص ) بوده و در سال 54 قمرى درگذشته است . شرح حالش در اسدالغابه ، ج 5، ص 211 آمده است .

455- حليه الاولياء، ج 1، ص 63؛ تاريخ ابن عساكر، ج 2، ص 486؛ شرح نهج البلاغه ، چاپ اول ، مصر، ج 1، ص 450؛ اطراف الحديث به نقل از كتاب اتحاف الساده المتقين ، زبيدى ، ج 7، ص 461.

456- تاريخ

ابن عساكر، ج 3، ص 5، رياض النضره ، ج 2، ص 178 از قول بريده . بريده ، ابوعبدالله بريده بن الحصيب اسلمى ، بعد از جنگ احد به مدينه وارد شد و در جنگهاى پيغمبر شركت كرد. آنگاه به بصره رفت و در آنجا خانه اى بساخت و سپس به قصد جهاد به خراسان رفت و در مرو اقامت گزيد و در آنجا وفات يافت . اسدالغابه ، ج 1، ص 175.

457- ر.ك : المحاسن و المساوى ، محمد بن ابراهيم بيهقى ، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم ، چاپ قاهره ، 1380 قمرى ، ج 1، ص 64 - 65.

458- وقعه صفين ، نصر بن مزاحم ، چاپ مدنى مصر، 1382، ص 145؛ تاريخ خطيب ، ج 12، ص 305. ما اين خبر را به طور فشرده از كتاب صفين آورده ايم . قرنها از آن تاريخ مى گذرد و بر پايه همان دير، مسجد براثا بنا شده و هم اكنون نيز داير است ؛ با اين تفاوت كه مجراى رود دجله و فرات ، كه در خاك عراق جريان دارد، تغيير جهت داده و تنها رود دجله از نزديكيهاى آن مى گذرد.

459- بليخ ، نام رودى است كه از جمع شدن آب ، چشمه هايى در آنجا به وجود آمده است . معجم البلدان .

460- وقعه صفين ، چاپ مدنى مصر، ص 147 - 148؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 254.

461- متن كامل خطبه ابوذر در مباحث بعدى كتاب ، در ضمن بحث از انواع كتمان در مذهب خلفا، خواهد آمد.

462- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 178.

463- شرح نهج البلاغه

ابن ابى الحديد، ج 1، ص 281. عمرو بن حمق خزاعى بعد از جنگ حديبيه به مدينه هجرت كرد و به خدمت پيغمبر(ص ) رسيد و پيغمبر را آب داد و آن حضرت در حقش چنين دعا كرد: خداوندا او را از جوانى برخوردار گردان . بر اثر دعاى پيغمبر، عمرو، عمرى دراز و هشتاد ساله يافت و تا آخر عمر مويى سپيد در صورتش ديده نشد. عمرو در كنار على (ع ) و در تمام جنگهايش شركت كرد و از ياران حجربن عدى به حساب مى آمد. عمرو از ترس زياد بن ابيه از كوفه گريخت و در غارى نزديك موصل پنهان شد. معاويه ، عمربن حكم ، فرماندار موصل ، را دستور داد تا عمرو را دستگير كند و به شام فرستد. حاكم موصل سرانجام عمرو را در حالى كه بر اثر گزش مارى جان داده بود بيافت و سرش را ببريد و به شام فرستاد. سربريده عمرو بن حمق نخستين سرى است كه در اسلام از شهرى به شهرى ديگر فرستاد شد. معاويه كه آمنه ، دختر شريد، همسر عمرو را به زندان انداخته بود، دستور داد تا سر عمرو را به دامانش بيفكنند! آمنه با مشاهده سر بريده شوهر، يكه خورد و به لرزه افتاد. پس سر را بگرفت و دست بر پيشانيش گذاشت و دهان نيمه باز او را بست و گفت : دير زمانى است كه شوهرم را از من گرفته و دور كرده ايد و حالا هم سر بريده او را به من هديه مى دهيد! من به اين تحفه خاموش خوشامد مى گويم . شهادت عمرو بن

حمق در سال پنجاهم هجرت اتفاق افتاد. شرح حالش در اسد الغابه ، ج 4، ص 100 - 101 آمده است .

464- بنابراين ، نمايشى كه در سقيفه بنى به روى صحنه آمده بود، نمايشنامه آن را از پيش و خيلى پيشتر از رحلت رسول خدا(ص )، گردانندگان آن تنظيم كرده بودند و وظيفه و نقش هر كدام از آنها پيشاپيش مشخص شده بود! مترجم .

465- وقعه صفين ، نصر بن مزاحم ، چاپ قاهره ، 1382، ص 118 - 119 كه نامه محمد بن ابى بكر و پاسخ معاويه را آورده است . تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 1، ص 3248؛ تاريخ ابن اثير، چاپ اروپا، ج 3، ص 108؛ مروج الذهب مسعودى ، چاپ بيروت ، 1385، ج 3، ص 11 كه نوشته است محمد بن ابى بكر، آن زمان كه از جانب على فرمانرواى مصر گرديد نامه اى به معاويه نوشت ...

466- مناقب خوارزمى ، ص 125.

467- مناقب خوارزمى ، ص 143.

468- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 28.

469- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 192 193.

470- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ اول ، ج 1، ص 208.

471- مستدرك حاكم ، ج 3، ص 172؛ ذخائر العقبى ، ص 138؛ مجمع الزوائد، ج ت ص 146 كه از طبرانى و ديگران نقل كرده است .

472-در متن خبر نيامده ، ولى سياق عبارت چنين اقتضا دارد.

473- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 228.

474- مروج الذهب مسعودى ، ج 2، ص 430.

475- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 2، ص 329؛ تاريخ ابن اثير، چاپ اروپا، ج 4،

ص 52 . ابن كثير اين خطبه را در تاريخ خود، ج 8، ص 179، آورده ، ولى صفت وصيت را از آن انداخته و تنها گفته پدرم على مى باشد، و سپس دنباله آن را آورده است .

476- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 352؛ تنبيه و الاشراف مسعودى ، ص 293؛ تاريخ ابن اثير، ج 5، ص 139 - 142 - 194، در ذكر حوادث سال 129 و 130.

477- شرح حال اوزاعى را در تذكره الحفاظ، ج 1، ص 181 آمده است .

478- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 3، ص 209؛ تاريخ ابن اثير، چاپ اول ، مصر، ج 5، ص 199، تاريخ ابن كثير، ج 10، ص 85.

479-اصمعى ، عبدالملك بن قريب نام داشته و در سال 216 هجرى درگذشته است . او مردى لغوى و نحوى بود و مى گويند كه دوازده هزار ارجوزه از برداشته است . شرح حالش در كتاب الكنى والالقاب قمى آمده است .

480تا534

480-اخبار الطول ، ابوحنيفه دينورى ، چاپ اول ، قاهره ، 1960، ص 389؛ مروج الذهب ، ج 3، ص 351.

481- يعقوبى ، ج 2، ص 416 - 421؛ تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 3، ص 654 - 662، در ذكر رويدادهاى سال 186 با تفصيل كامل ضمنا مسعودى در مروج الذهب ، ج 3، ص 353 و ابن اثير در الكامل ، چاپ اروپا، ج 6، ص 177 و ابن اثير در البدايه و النهايه ،ج 10، ص 178 به طور اختصار آورده اند.

482- پس از اين سخن مبرد را در كتاب كامل اللغه خواهيم آورد.

483- الموفقيات ، زبيربن بكار،

بغداد، ص 574 - 575 و شعر حسان در تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 128 با جزئى اختلاف در لفظ، و شرح نهج البلاغه ، چاپ اول ، ج 2، ص 15.

484- موفقيات ، ص 575؛ شرح نهج البلاغه ، چاپ اول ، ج 2، ص 15.

485- فضل بن عباس ، نوه عبدالمطلب و پسر بزرگ عباس ، عموى پيغمبر، است . فضل در فتح مكه و حنين و در آن هنگام كه ياران پيغمبر روى به گريز نهادند، از كسانى بود كه كنار آن حضرت باقى ماند. او در مراسم تجهيز پيغمبر حضور داشت و در جنگ مرج الصفراء و يا اجنادين و بنام به قولى در جنگ يرموك كشته شد. شرح حالش در استيعاب و اسدالغابه و اصابه آمده است .

486- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 1، ص 3064 و 3065؛ تاريخ ابن اثير، چاپ اروپا، ج 3، ص 152، آنجا كه از نوحه سرايان بر عثمان سخن مى گويد. وليد بن عقبه نوه ذكروان است كه برده اميه بوده و او را به فرزندى به خود بسته بود. مادر وليد و عثمان يكى است و اروى نام داشت . رسول خدا(ص ) وليد را براى دريافت صدقات بنى المصطلق مامور كرد و مردم آنجا به استقبالش آمدند، كه وليد بترسيد و كارى انجام نداد و بازگشت و شايع كرد كه مردم آنجا مرتد شده اند. آنگاه درباره وليد آيه ان جاءكم فاسق بنبا فتبينوا نازل شد و خداوند او را فاسق ناميد و رسول خدا(ص ) كسى ديگر را به جاى وليد فرستاد كه او اطلاع داد مردم بنى المصطلق

كماكان مسلمانند. عثمان همين وليد را به فرماندارى كوفه منصوب نمود. او كه شرابخوار بود روزى نماز صبح را در حال مستى ، چهار ركعت به جاى آورد و آنچه راخورده بود در محراب بالا آورد، كارهاى ديگرى از او سر زد كه عثمان ناگزير گرديد تا او را از مقامش عزل كند. تفصيل اين ماجرا در كتاب نقش عايشه ج 1، ص 151 - 187 و اسد الغابه و اصابه آمده است . ضمنا منظور وليد از بعد از سه بزرگوار، پيغمبر و ابوبكر و عمر مى باشد و تجيبى و يا تجوبى اشاره به قبيله مذحج است كه در محله اى به همين نام در مصر ساكن شده بودند. از جمله ايشان يكى عبدالرحمن بن عديس بلوى بود كه در كشتن عثمان دست داشته و وليد در شعر خود به او اشاره كرده است . ديگرى ، عبدالرحمان بن ملجم التدولى است كه او هم تجيبى است و اميرالمومنين (ع )را به شهادت رسانيد. در اين مورد به واژه تجيبى و التدولى در كتاب انساب سمعانى و واژه التدولى كتاب اكمال ابن ماكولا، ج 1، ص 214 و 256 و نيز كتاب اللباب فى تهذيب الانساب ابن اثير مراجعه شود.

487- نعمان بن عجلان المرزقى انصارى ، شاعر و سخنگوى انصار بود و امام او را به حكومت بحرين گمارده بود. شرح حالش در استيعاب ، ج 1، ص 298؛ زير شماره 1323 وااسد الغابه ، ج 5، ص 26 و اصابه ، ج 3، ص 532 و نسبش در جمهره ابن حزم ، ص 327 - 594 آمده است . همچنين در شرح

نهج البلاغه ابن ابى الحديد، تحقيق محمد ابوالفضل ، ج 6، ص 31.

488- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 47؛ فتوح ابن اعثم ، چاپ حيدر آباد، 1288، ج 2، ص 277.

489- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 47 - 49، فتوح ابن اعثم ، ج 2، ص 307.

490- صفين ، نصر بن مزاحم ، ص 15 - 18؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 247. همچنين ر.ك : فتواح ابن اعثم ، ج 2، ص 305.

491- فرماندهان را عادت بر اين بود كه اگر توانايى سرودن شعر نداشتند، در موارد بخصوصى از اطرافيان خود مى خواستند تا به جاى ايشان پاسخى به شعر بگويند و اين ، يكى از آن موارد بود. و جرير بن عبدالله بجلى چهل روز پيش از وفات پيغمبر اسلام آورد و در جنگ قادسيه شركت كرد. رسول خدا(ص ) وى را براى درهم شكستن بت قبيله خثعم در ذى الخلصه فرستاد كه ماموريت خود را با آتش زدن آن انجام داد. جرير در سال 51 يا 54 هجرى درگذشته و شرح حالش در استيعاب و اسدالغابه واصابه آمده است .

اشعث بن قيس كندى به همراهى نمايندگان به خدمت رسول خدا(ص ) در سال يازدهم از هجرت رسيد و اسلام آورد، اما از پرداخت زكات به نماينده ابوبكر خوددارى نمود و در نتيجه سپاهيان خليفه با او جنگيدند و اسيرش كردند. اما ابوبكر او را بخشيد و خواهرش ام فروه را به او داد. اشعث در بعضى از جنگهاى شام شركت كرد و عثمان هم او را به حكومت آذربايجان منصوب

كرد. اشعث را جنگ صفين در كنار امام شركت داشت و او بود كه حضرتش را به قبول حكمين مجبور كرد و دومه الجندل و در مجلس عمرو و ابوموسى اشعرى حضور به هم رسانيد. اشعث پس از گذشت چهل شب از شهادت امام در كوفه درگذشت . شرح حالش در استعياب و اسد الغابه و اصابه آمده است .

492- صفين ، نصر بن مزاحم ، ص 20 - 24.

493- صفين ، نصر بن مزاحم ، 137. قيس بن عمرو، معروف به النجاشى ، شاعرى است كه جاهليت و اسلام را درك كرده بود و در هر دو دوره از شهرت برخوردار بود. اصل او از نجران بود كه ساكن كوفه شد. وى در سال 40 درگذشت . به اعلام زركلى مراجعه شود.

494- صفين ، ص 365.

495- صفين ، ص 381. حجر بن عدى كندى ، معروف به حجر الخير، به خدمت پيغمبر خدا(ص ) رسيد و در تمام جنگهاى امام در كنار او شركت جست و در جنگ صفين بركنده فرماندهى داشته است . حجر در جنگ قادسيه نيز شركت كرده است . زياد بن ابيه وى را همراه با عده اى ديگر نزد معاويه فرستاد و او نيز همه آنان را در مرج عذراء در سال 51 هجرى بكشت . حجر خود گفته است كه من پس از فتح هر شهرى نخستين كس بودم كه در آن بانگ تكبير سرداده ام . ابن ابى الحديد اين اشعار را در كتاب خود ضمن اشعار جنگ جمل آورده است .

496- صفين ، ص 382.

497- صفين ، ص 358. مغيره بن حارث بن عبدالمطلب ، برادر

ابوسفيان بن حارث ، شاعر بود و برخى هم گفته اند كه هر دو يكى هستند. شرح حالشان در اسدالغابه در قسمت الاسماء والكنى ، آمده است

498- صفين ، ص 416؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ اول ، ج 1، ص 284.

499- صفين ، ص 436. منذ شاعر قبيله همدان و جنگجوى ايشان بوده است . در شرح حالش در اصابه آمده است كه او از اصحاب پيغمبر و نخستين كسى بوده كه در تقسيم سهام نظرى خاص داشته و نظرش را عمر پسنديده و امر به اجراى آن داده است . اصابه ، ج 3، ص 478. و داعه تيره اى است در همدان . (اشقاق ابن دريد).

500- فتوح ابن اعثم ، ج 3، ص 254 - 258؛ صفين نصر بن مزاحم ، ص 416؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ اول ، ج 1، ص 284.

501- فتوح ابن اعثم ، ج 3، ص 226؛ مناقب خوارزمى ، ص 170. اعثم و خوارزمى در اين مورد سخنى دارند كه فشرده آن از اين قرار است :

مالك اشتر و ديگر اصحاب اميرالمومنين روزى در بحبوحه جنگ صفين متوجه شدند كه امام نيست . نگران شدند و به جستجويش برآمدند تا سرانجام حضرتش را در ميان مبارزان قبيله ربيعه يافتند. امام ديد كه مالك اشتر سخت رنگ فافته و گريان است ، پس خطاب به او فرمود: مالك ! چه اتفاقى افتاده ، پسرت را از دست داده اى يا به ناراحتى ديگر گرفتار شده اى ؟ اينجا بود كه مالك اشتر اشعار فوق را سرود 502- مروج الذهب مسعودى ، ج 2،

ص 428.

503- مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 4.

504- مروج الذهب مسعودى ، ج 2، ص 408، اواخر شرح حال امام (ع )، در مورد فرزندان سامه و سخن در انتسابشان به آن حضرت آمده است كه ايشان همان بنوناجيه مى باشند.

505- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 22.

506- المحاسن و المساوى بيهقى ، ج 1، ص 105.

507- تجوبى ، عبدالرحمان بن ملجم مرادى تدولى ، قاتل اميرالمومنين (ع ) است و آن نسبت به محله اى است كه در مصر كه عبدالرحمان قبل از ورود به كوفه در آن ساكن بوده است . الكامل مبرد، چاپ بيروت ، ج 2، ص 151.

508- المبرد، ابوالعباس ، محمد بن يزيد الازدى المثمالى البصرى . خطيب بغدادى در شرح حالش مى نويسد: او شيخ نحويون ، حافظ علوم عربى ، و از تاليفات او الكامل است در لغت . او در بغداد به سال 285 درگذشت . تاريخ بغداد، ج 3، ص 380؛ كشف الظنون و واژه الكامل .

509- الكميت ، ابوالمستهل بن زيد الاسدى ، اهل كوفه بود و به آداب و لغات و اخبار و انساب عرب آشنا بوده و سخنش سنديت داشته است . شعر هاشميات او به زبان آلمانى ترجمه شده است . كميت در سال 126 هجرى درگذشته . اعلام زركلى ، ج 6، ص 92.

510- ابوالاسود دوئلى ، ظالم بن عمرو، از فقها و شعراى مشهور و واضع علم نحو بوده است . اميرالمومنين سرآغاز اين دانش را به او نموده و وى آن را تشريح و تدوين كرده است . او نخستين كسى است كه

بر حروف قرآن نقطه گذاشته . ابوالاسود در جنگ صفين در كنار امام شركت كرد و در بصره به سال 69 درگذشت . اعلام زركلى ، ج 3، ص 34. همچنين ر.ك : عقد الفريد، چاپ مصر، 1372، ج 3، ص 211.

511- الكامل مبرد، ج 2، ص 175. آن اشعار و علت سرودن آن را ابوالفرج در اغانى ، ج 7، ص 21 آورده است .

512- ديوان شافعى ، ص 35، چاپ بيروت ، 1403.

513- الكنى و الالقاب ، ج 1، ص 274. ابوبكر، محمد بن الحسن ازدى ، معروف به ابن دريد، درگذشته به سال 321، شاعر و نحوى و لغوى بود و از تاليفات او جمهره است .

514- ديوان ابو الطيب متنبى ، تحقيق فريد رخ ، ص 846، چاپ برين ، 1861م .

515- با همين لفظ در الكنى و الالقاب ، ج 1، ص 162، در شرح حال ابونواس آمده است .

516- ديوان متنبى ، ص 333.

517- در مقدمه كتاب فرائد السمطين ، ورقه 2ب ز خطى ، عكسبردارى شده از كتابخانه مركزى دانشگاه تهران ، زير شماره 1690/ 1164 كه در بيت دوم ميان نام على ، صفت وصى را جمع كرده است .

518- در ابتداى سمط اول از كتاب فرائد السمطين ، ورقه 7ب .

519- يادبود پنجاهمين سال انقلاب 1920: معلومات و مشاهد. محمد على كمال الدين ، چاپخانه التضامن ، 1391، ص 319 - 320.

520- صحيح مسلم ، شرح نووى ، كتاب الوصيه ، ج 11، ص 89؛ صحيح بخارى ، كتاب المغازى ، باب مرض النبى (ص )، ج 3، ص 65 و كتاب الوصيه ، باب

الوصايا، فتح البارى ، ج 6، ص 291؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 6، ص 32.

521- طبقات ابن سعد، چاپ بيروت ، ج 2، ص 232. عين اين حديث نيز در صحيح بخارى در باب مرض النبى و وفاته ، ج 3، ص 63، با اين عبارت آمده است : ابن عباس گفت آن مرد ديگر را كه عايشه اسمش را نبرده است شناختى ؟ گفتم : نه . ابن عباس گفت : او على بن ابى طالب است . و بخارى بقيه سخن ابن عباس را كه گفته بود عايشه خوش ندارد حتى يك كلمه خير درباره او بگويد حذف كرده است !

522- مسند احمد بن حنبل ، ج 6، ص 113.

523- صحيح مسلم ، كتاب الصلاه المسافرين ، باب فضل قراءه قل هو الله احد، ح 263، ص 557؛ صحيح بخارى ، كتاب التوحيد، باب ما جاء فى دعاء النبى (ص ) امته فى توحيد الله تبارك و تعالى ، ج 4، ص 182.

524- تفسير مجمع البيان ، امين الدين فضل بن الحسن طبرسى ، تصحيح احمد عارف الزين ، چاپ عرفان صيدا، 1333 - 1356 ق ، ج 10 ص 567، تفسير البرهان ، سيد هاشم بحرانى ، چاپ سوم ، قم ، 1394 ق ، ج 4، ص 521؛ توحيد صدوق ، تهران ، 1387 ق ، ص 94، ح 11.

525- مقاتل الطالبين ، قاهره ، 1368، ص 43.

526- تاريخ طبرى ، در ذكر علت شهادت اميرالمومنين از رويدادهاى سال چهلم هجرت ، چاپ اروپا، ج 1، ص 3466؛ تاريخ ابن اثير، چاپ اروپا، ج 3، ص 331 و چاپ

اول آن ، ج 3، ص 157؛ طبقات ابن سعد، ج 3، ص 27 مقاتل الطالبين ، ص 42.

527- صحيح بخارى ، كتاب الوصايا، باب اول ، ج 2، ص 84 و كتاب المغازى ، باب مرض النبى و وفاته ، ج 3، ص 63، صحيح مسلم ، كتاب الوصيه ، باب 19؛ سنن ابن ماجه ، كتاب الجنائز، باب 64، مسند احمد، ج 6، ص 32 و 64 و 77؛ تاريخ طبرى ، ج 1، ص 1814. پيش از آن به ص 298 همان كتاب مراجعه شود.

528- پنج روايات فوق در طبقات ابن سعد، باب من قال توفى رسول الله (ص ) فى حجر على بن ابى طالب ، چاپ اروپا، ج 2، ق 2، ص 51 آمده است .

529- مستدرك حاكم ، ج 3، ص 138 و گفته است با وجودى كه اين حديث از نظر اسناد صحيح است ، بخارى و مسلم آن را نياورده اند. ذهبى نيز صحت اين حديث را در تلخيص مستدرك گواهى كرده است . ابن عساكر آن را در باب انه كان اقرب الناس عهدا برسول الله در شرح حال امام در ج 3، ص 14ت - 17، به طرق مختلف آورده است . همچنين ر.ك : مصنف ابن ابى شيبه ، ج 6، ص 348؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 112، كنزالعمال ، چاپ دوم ، كتاب الفضائل ، فضائل على بن ابى طالب ، ج 15، ص 128، ح 374؛ تذكره خواص الامه ، باب حديث النجوى و الوصيه ، به نقل از كتاب فضائل احمد بن حنبل .

530- كنز العمال ، چاپ اول ،

ج 6، ص 392، تاريخ ابن كثير، ج 7 ص 359؛ تاريخ ابن عساكر، در شرح حال امام ، ج 2، ص 484، بيروت ، 1395.

531- نهج البلاغه ، خطبه 202.

532- نهج البلاغه ، خطبه 197.

533- سنن ابن ماجه ، كتاب الادب ، باب الاستئذان ، ح 3708؛ مسند احمد، ج 1، ص 80.

534- مسند احمد، ج 1، ص 85 و 107. تفصيل آن در باب مصادر شريعت اسلامى در مذهب اهل بيت خواهد آمد.

535تا592

535- اين دو حديث را ابن عساكر در شرح حال امام (ع ) در تاريخ خود، ج 2، ص 310 - 311، آورده است . ابن كثير نيز آن را در تاريخش ، ج 7، ص 356 آورده است . در شرح نهج البلاغه ، چاپ اول ، مصر، ج 2ت ص 78 آمده است : آن دو در نجوا بودند كه عايشه خود را در ميان ايشان افكند و گفت : اى على ! من بيش از يك روز از نه روز را حق ندارم ، آيا مرا راحت نمى گذارى اى پسر ابوطالب ؟

536- اين حديث را، حديث ام سلمه و ديگران تاييد مى كنند.

537- اين دو حديث را ابن عساكر در تاريخ خود، ج 3، ص 15، در شرح حال امير المومنين آورده است .

538- به ماجراى سقيفه در همين كتاب مراجعه شود.

539- تفصيل اين خبر و جبهه گيرى عايشه در برابر عثمان و معاويه در كتابش نقش عايشه در تاريخ اسلام آمده است .

540- تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 199، در ذكر حوادث سال 56 هجرى .

541- صحيح بخارى ، ج 3، ص 126، باب

والذى قال لوالديه ، در تفسير سوره احقاف .

542- فتح البارى ، ج 10، ص 197 - 198؛ اغانى ، ج 16، ص 90 - 91 كه آن را مفصلا آورده است . شرح حال حكم بن ابى العاص در استيعاب واسد الغابه و اصابه و مستدرك حاكم ، ج 4، ص 481 و تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 89 و الاجابه فى ما استدركته عايشه على الصحابه آمده است . و نيز شرح حال عبدالرحمان بن ابى بكر در تاريخ ابن عساكر آمده است .

543- ر.ك : شرح حال عبدالرحمان در كتابهاى استيعاب ، ج 2، 393؛ اسد الغابه ، ج 3، ص 306؛ اصابه ، ج 2، ص 400؛ شذرات الذهب ، حوادث سال 53. و نيز ر.ك : مستدرك حاكم ، ج 3، ص 476 كه مطلب نزديك به آن را آورده است .

544- در معجم البلدان حموى آمده است كه الحبشى كوهى است در پايين مكه و در شش ميلى آن عبدالرحمان بن ابى بكر در آنجا به طور ناگهانى درگذشته و جنازه اش را مردم تا مكه بر دوش خود حمل كرده اند. خواهرش بر سر قبرش حاضر شد و اين اشعار را بخواند: و كناكندمانى ....

545- ر.ك : شرح حال عبدالرحمان بن ابى بكر در استيعاب در حاشيه اصابه ، ج 2، ص 393.

546- مستدرك حاكم ، ج 3، ص 476 و تلخيص آن به وسيله ذهبى كه الحبشى در آن آمده است .

547- ر.ك : نقش عايشه در تاريخ اسلام ، فصل مع معاويه .

548- هر دو گفتگو در تاريخ طبرى ، ضمن رويدادهاى سال 23 هجرى

، چاپ اول ، ج 1، ص 30 - 32 و چاپ اروپا، ج 1، ص 2768 - 2772 و تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 24 - 25 آمده است .

549- ما مساله حبط اعمال صالح را در كتاب عقائد الاسلام ، بحث جزاء الاعمال ، آورده ايم . طالبان به آنجا مرا جعه كنند.

550- صحيح بخارى ، ج 4، ص 119 - 120، باب رجم الحبلى من الزنا، كتاب حدود. ما مورد نياز خود را از خطبه عمر از صفحه 151 آن گرفته ايم .

551- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 169.

552- الاوائل ، ابى هلال عسكرى ، چاپ بيروت ، 1407، ص 129؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم ، ج 1، ص 169.

553- ر.ك : احاديث ام المومنين عائشه ، چاپ بيروت ، 1408، ص 87 - 162، فصل فى عهد الصهرين .

554- شرح نهج البلاغه محمد عبده ، نامه 36؛ اغانى ، ج 15، ص 44.

555- شرح نهج البلاغه محمد عبده ، خطبه 167، و چاپ بيروت آن از سوى دكتر صبحى صالح ، خطبه 172.

556- شرح نهج البلاغه محمد عبده ، خطبه 212 كه قسمت اول آن در كتاب الغارات ثقفى ، ص 392، آمده است .

557- ابوعثمان جاحظ، عمربن بحرالليشى البصرى ، لغوى و نحوى است . اين مرد از طرفداران نواصب بوده و از كتابهاى او كتاب عثمانيه است كه ابوجعفر اسكافى و شيخ مفيد (م 255 ق ) آن را رد كرده اند.

558- شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 15 - 16، در شرح من كلام له و قد ساله سائل

عن احاديث البدعه . ابن ابى الحديد روايت را از مدائنى ، ابوالحسن على بن محمد بن عبدالله (ت 315ه ) آورده است . النديم در الاحداث 15 كتاب از او نام برده است . الفهرست ، ص 115.

559- مصدر سابق و ص 213 فجر الاسلام . نفطويه ، ابراهيم بن محمد بن عرفه ازدى . در شرح حالش در تاريخ بغداد آمده است كه نفطويه را تصنيفات فراوان بوده است . مسعودى نيز از او به عنوان مورخ نام برده و از كتاب او چنين ياد كرده است : و نيز تاريخ ابوعبدالله ملقب به نفطويه . سپس به تعريف آن پرداخته و از مفيد و جامع بودن آن سخن گفته است . در هديه العارفين ، ص 5، نام كتابهاى او برده شده و سال وفاتش 323 قيد گرديده است .

560- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ اول ، ج 1، ص 358، اسكاف ، از نواحى نهروان و ميان بغداد و واسط قرار داد. اسكافى ابوجعفر، در معجم البلدان او را اهل بغداد و يكى از متكلمين معتزله معرفى كرده و سال وفاتش را 240 آورده است ابن حجر در لسان الميزان مى نويسد: محمد بن عبدالله اسكافى از پيشوايان و متكلمين معتزله است كه طايفه اسكافيه منسوب به اوست . وى بغدادى و در اصل سرقندى است ابن النديم گفته در دانش و هوش و خويشتن دارى و بلندهمتى سرآمد بوده و عمرى دراز يافته و مورد اكرام معتصم عباسى بوده و در سال 240 در گذشته است . لسان الميزان ، ج 5: ص 221.

561- بخارى ، ج

4، ص 34، كتاب الادب ، باب بيل الرحمن ببلالها.

562- اين اضافه در روايت دوم صحيح بخارى از عمروعاص ، صحيح مسلم ، ج 1، ص 136، كتاب الايمان ، باب موالاه المومنين و مقاطعه غيرهم آمده است .

563- فشرده اين داستان را در كتاب عبدالله بن سبا، ج 2، ص 284 - 303، در شرح حال حجر، كه بتفصيل در تاريخ دمشق ابن عساكر و تهذيب آن آمده ، آورده ايم .

564- طبرى ، ج 6، ص 108 و 149؛ ابن اثير، ج 3، ص 204؛ اغانى ، ج 16، ص 7؛ ابن عساكر، ج 6، ص 459.

565- المحير، ص 479.

566- مسعودى در ذكر ايام معاويه ، ج 3، ص 30، ابن عساكر، ج 5، ص 421.

567- المعارف ابن قتيبه ، ج 7، ص 12، استيعاب ، ج 2، ص 517؛ اصابه ، ج 2، ص 526؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 48؛ المحبر، ص 490.

568- طبرى در حوادث سال 41، ج 6، ص 96؛ ابن اثير، ج 3، ص 165؛ ابن شهاب در ابن اثير موضوع انتصاب مغيره به حكومت كوفه ، و در حوادث سال 47، ج 3، ص 179.

569- نقل به اختصار از معجم البلدان حموى ، ج 5، ص 38، چاپ اول مصر، واژه سجستان .

570- تطهير اللسان ، ص 55 كه تاكيد كرده همه رجال سند اين خبر درست است ، مگر يك نفر كه درباره او نظرها مختلف است . اما ذهبى آن يك نفر را هم با اين گفته خود تاييد كرده است : او يكى از ثقاف و مورد اطمينان است و هيچ ايرادى

بر او وارد نيست ؛ و بعد همين حديث را آورده است .

571- المحلى ، تاليف ابن حزم ، تحقيق احمد محمد شاكر، ج 5، ص 85 - 86؛ كتاب الام ، تاليف شافعى ، ج 1، ص 208.

572- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 223.

573- صحيح بخارى ، ج 2، ص 111؛ صحيح مسلم ، ج 3، ص 20؛ سنن ابوداود، ج 1، ص 178؛ ابن ماجه ، ج 1، ص 386، بيهقى ، ج 3ت ص 297؛ مسند احمد، ج 3، ص 10 و 20 و 52 و 54 و 92 كه اعتراض كننده را غير از ابو سعيد آورده است .

574- به طور فشرده از صحيح مسلم ، ج 7، ص 124، باب مناقب على . بخارى آن را به صورت تحريف شده در باب مناقب على و باب نوم الرجل فى المسجد من كتاب الصلاه ، ج 2، ص 199 و ارشاد السارى ، ج 6، ص 112 آورده كه تاكيد كرده اين والى مروان حكم بوده است : و نيز رجوع شود به : تاريخ بيهقى ، ج 2، ص 446.

575- مسلم ، ج 7، ص 120؛ ترمذى ، ج 13، ص 171؛ مستدرك ، ج 3، ص 108 كه اين اضافه را دارد. به خدا سوگند كه معاويه تا در مدينه بود ديگر حرفى در اين زمينه نزد، الاصابه ، ج 2، ص 509؛ خصائص نسائى ، ص 15.

576- مروج الذهب ، ج 3، ص 24 ذر ذكر ايام معاويه ، كه ماجراى آن مجلس معاويه را با آنچه را كه از معاويه در آن مجلس صادر شده

و قلم را ياراى نوشتن آن نيست ، آورده است .

577- عقد الفريد، ج 3، ص 127.

578- به كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام ، جلد سوم ، ترجمه كتاب احاديث ام المومنين عايشه ، مراجعه شود.

579- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى ، شرح خطبه 57.

580- امتاع لاسماع مقريزى ، ص 477 معجم البلدان حموى ، واژه هرسى .

581- موفقيات زبير بكار، ص 576 - 577؛ مروج الذهب ، ج 2، ص 454؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 462؛ چاپ مصر، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم ، ج 5، ص 120.

582- ابوكبشه ، لقبى بوده است كه قريش از راه استهزاء و تمسخر بر رسول خدا(ص ) گذاشته بودند.

583- الموفقيات ، ص 567 - 577؛ مروج الذهب ، ج 2، ص 454؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 462 و چاپ مصر تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم ، ج 5، ص 120.

584- شرح خطبه 57 از نهج البلاغه ابن ابى الحديد، تاريخ يعقوبى ، ج 2،ص 262 كه بيشتر از اين نوشته است . ابن زهير همان عبدالله زبير اسدى است كه پس از زيد بن معاويه در سال 64 با وى به خلافت بيعت كرد و بر حجاز عراق حكومت كرد و سرانجام به دست حجاج در سال 67 كشته شد.

585- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 78 ج 45.

586- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 261. محمد بن حنفيه ، فرزند اميرالمومنين (ع ) است و در سال 81 قمرى از دنيا رفته است .

587- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1،

ص 57.

588- طبقات الكبرى ، ج 6، ص 212 - 213 و چاپ اروپا، ج 2، ص 2494؛ تهذيب التهذيب ،ج 7 ص 224 - 226. و در تقريب التهذيب آمده است كه حديث عطيه را بخارى ، ابوداود، ترمذى و ابن ماجه آورده اند. وفات عطيه در سال 111 بوده است محمد بن قاسم ثقفى فرمانده سپاه در سرزمين فارس بوده كه در سال 92ه حجاج فتح سرزمين سند را به او واگذاشت . محمد آنجا را فتح كرد و پادشاه آنجا را كشت . در ضمن شهرهاى كراجى و مولتان ، كه اكنون جزء پاكستان مى باشد، جزء متصرفات او بوده است . زمانى كه سليمان به خلافت نشست او جزء تصفيه فرماندهان حجاج پرداخت و از جمله محمد بن قاسم را دستگير و زندانى كرد كه سرانجام در سال 92 در زندان اعدام شد.

589- تاريخ ذهبى ، ج 4، ص 51 - 52، ضمن شرح حال محمد بن يوسف ثقفى حجر بن متيل همدانى ، مدرى نسبتى است به مدر كه كوهى است در يمن . ابن حجر درباره اش نوشته كه او تابعى و ثقه است . حديثش را ابو داود و نسائى و ابن ماجه آورده اند. شرح حالش در تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 215 و تقريب التهذيب ، ج 1، ص 155آمده است .

590- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم ، ج 4، ص 58 - 59. اين خبر را ابن عساكر در تاريخ دمشق ، ج 131، ضمن شرح حال عمر بن عبدالعزيز آورده است . عمر بن عبدالعزيز در سال

/ 99 به خلافت نشست و در سال / 101 مسموم شد و از دنيا رفت .

591- سوره نحل ، آيه 90.

592- اين خبر را ابن اثير در تاريخ خود، ج 5، ص 16 و مسعودى در تاريخش ، ج 3، ص 184، آورده اند.

593تا670

593- مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 245، و واژه حرام در معجم البلدان . حرام شهرى است بين موصل و شام و تركيه كه زادگاه ابن تيميه ، موسس مذهب سلفى ، در آنجاست .

594- شرح حال جناده بن عمرو بن جنيد در تهذيب تاريخ دمشق ابن بدران ، ج 3، ص 410 آمده ، و ما مختصر آن را از ابن منظور درج 6، ص 117 - 118 گرفته ايم .

595- الكامل ، ص 414، چاپ اروپا، مبرد، ابوالعباس محمد بن يزيد الازدى الثمالى ، از بزرگان علم نحو و حافظ علم عربى و از بصره بود كه در بغداد ساكن شده و در سال 285 ق در گذشته است . شرح حالش را خطيب در تاريخ بغداد آورده است .

596- در فهرست طبرى ، چاپ خويه مستشرق ، ص 163، چنين آمده است .

597- على بن رباح اللخمى ، (م 114 يا 117 ق ) شرح حالش در تهذيب التهذيب ، ج 7، ص 319 آمده است .

598- بن خلكان ، ج 2، ص 7، ابن كثير، ج 10، ص 21، و برخى اخبارش در مروج الذهب مسعودى ، ج 4، ص 120، 171، 179، 280. پ

599- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 85.

600- حريز بن عثمان در زمان خلافت مهدى عباسى (م

163 ق ) وارد بغداد شد. ابن حجر در تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 237 - 240 و تقريب التهذيب ، ج 1، ص 159 درباره حريز مى نويسد كه ثقه و متهم به نصب (ناصبى ) است ، حديثش را بخارى و ديگران ، بجز مسلم ، آورده اند. به شرح حالش در تهذيب تاريخ ابن عساكر بن بدران ، ج 4، ص 116 - 118 مراجعه فرماييد.

601- اسماعيل بن عياش بن سليم العتبى حمصى (م 81 يا 82 ق )، حديثش را در باب سنن آورده اند. تقريب التهذيب ، ج 1، ص 73.

602-

603- ابن حبان ، ابوحاتم البستى (م 345 ق ).

604- نصربن على بن صهيان الازدى الجهضمى (م 250 يا 251 ق ) به تهذيب التهذيب ، ج 10، ص 430 مراجعه شود.

605- تذكره الحفاظ، ص 965 - 966. حديث طير اين بوده كه رسول خدا(ص ) را پرنده اى كباب شده به خدمت آوردند. آن حضرت دست به دعا برداشت و گفت : بارخدايا از خلق خود آنكه را دوستتر دارى بفرست تا در خوردن اين پرنده با من شريك شود، كه على آمد و با او به خوردن پرداخت . در اين مورد به تاريخ دمشق ابن عساكر، تحقيق محمودى ، چاپ بيروت ، سال 1395، ج 2، ص 105 مراجعه شود.

606- تاريخ طبرى ، ج 9، ص 198؛ مقاتل الطالبين ، ص 200 ديباج ، معرب ديبا، يعنى ابريشم ، و ديباجه الوجه به معنى زيبا صورت . و منصور نيز ابوجعفر نيز ابوجعفر، عبدالله بن محمد بن على سرين خليفه عباسى (م 158 ق ) است

.

607- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 1407 در ذكر حوادث سال 236، المتوكل على الله ، جعفر بن المعتصم ، نواده هارون الرشيد، در سال 232 به خلافت نشسته و در سال 247 كشته شده است .

608- تاريخ ابن اثير، چاپ اول ، مصر، ج 7، ص 18.

609- مقاتل الطالبين ، ص 598 - 599.

610- اخبار و مصادر آن را در بخش رويدادهاى تاريخى براى قيام خلافت در همين كتاب بخوانيد.

611- به ج 2، ص 44 - 45 همين كتاب مراجعه شود.

612- تاريخ طبرى ، ج 5، ص 19.

613- به كتاب القرآن الكريم و روايات المدرسين تاليف مولف محترم ، بخش در زمان عثمان ، مراجعه شود.

داستان ابن مسعود در جلد اول كتاب نقش عايشه نيز آمده است . مترجم .

614- به ج 2، ص 46 همين كتاب ، و جلد اول كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام مراجعه شود.

615- در مورد اخبار جنگ صفين و نهروان به تاريخ طبرى و ابن اثير و ديگران مانع خبرى مراجعه شود. پ

616- نمى دانم كه خبر اين شعار قريش را در كجا ديده ام ، اما در حقيقت قريش با در دست گرفتن زمام حكومت ، عملا وجود چنين شعارى را ثابت كرده است . 617- مروج الذهب ، ج 2، ص 35 و منابع ديگر.

618- تاريخ ابن كثير، ج 9، ص 209.

619- مانند الناصرلدين الله كه از پيروان مذهب اهل بيت (ع ) بوده ، و من خود آثار او را در شهر شامراء و در مصلاى ائمه مسجد المهدى ، كه به سرداب غيب مشهور است ، مشاهده كرده ام كه نوشته چوبينى در

يكى از طلاقنامه هاى آن به ارتفاع بيش از يك متر از سطح به چشم مى خورد و نام ائمه معصومين (ع ) در آن نوشته شده و قيد گرديده بود كه به امر خليفه عباسى الناصرلدين الله صورت اتمام پذيرفته است .

620- مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 235.

621- بار ديگر به بحث ارزيابى استدلال به شورا در همين كتاب مراجعه شود.

622- البدايه و النهايه ، ج 7، ص 314. ما هر دو نامه را پيش از اين آورده اند، نظر خود را درباره آنها و كارى را كه طبرى در اين مورد انجام داده است بيان داشته ايم .

623- تذكره الحفاظ، ص 698 - 701.

624- البدايه و النهايه ، ج 8، ص 119.

625- صحيح مسلم ، كتاب البر والصله ، ص 2010، ح 96. 626- اين اضافه آخر، گفته ابن كثير است .

627- البدايهو النهايه ، ج 8، ص 119.

628- مجمع الزوائد، ج 9، ص 113 - 114.

629- ابن هشام ، ابومحمد عبدالملك بن هشام الحميرى ، ابن خلكان مى نويسد: او سيره رسول خدا(ص ) را از كتاب المغازى و السير ابن اسحاق فراهم كرده و آن را مهذب ساخته ... سيوطى نيز در بغيه الوعاء، ص 215، مى نويسد: تهذيب كننده سيره رسول خدا(ص ) كه آن را از زياد بكائى يار نديم ابن اسحاق شنيده و آن را منقح ساخته است ... اين دو نويسنده منظورشان از تهذيب و تنقيح اين است كه ابن هشام ، از سيره ابن اسحاق آن چه را كه مخالف مصلحت سلطه هيئت حاكمه بوده حذف نموده است .

ابن هشام در مصر و به

سال 218 يا 213 وفات يافته است . بكائى ، نامش زياد بن عبدالله بن طفيل بكائى عامرى (م 183 ق ) است . ابن اسحاق ، ابوعبدالله يا ابوبكر، محمد بن اسحاق بن يسار المطلبى دلاء است . او كتاب سيره خود را به امر ابوجعفر منصور دوانيقى ، خليفه عباسى ، و براى فرزندش مهدى عباسى نوشته است . ابن اسحاق در سال 510 يا 152 يا 154 از دنيا رفته است . ما اين شرح حال را از مقدمه اى كه محمد حسين هيكل بر سيره ابن هشام ، چاپ قاهره ، 1356ق ، نگاشته است ، آورده ايم .

630- فشرده اى از تاريخ طبرى ، چاپ اول ، مصر، ج 2، ص 216 - 217.

631- برخى از آنها را از دستنوشته خود به نام من تارʘΠالحديث آورده ايم .

632- اين اواخر بخشهايى از سيره ابن اسحاق در رباط مغرب و در سال 1395 به چاپ رسيده است .

633- تفسير طبرى ، چاپ اول ، بولاق ، 1323 - 1330، ج 19، ص 72 - 75.

634- البدايه و النهايه ، ج 3، ص 40.

635- ما اين مطلب را از كتاب الغدير، نوشته دانشمند فقيه امينى ، چاپ تهران ، 1372، ج 2، ص 88 - 289 نقل كرده ايم .

636- اغانى ، چاپ ساسى ، ج 14، ص 120 و 122 و چاپ بيروت ، ج 16، ص 13 و 17.

637- اغانى ، چاپ ساسى ، ج 19، ص 59 و چاپ بيروت ، ج 22، ص 23. ابن شهاب ، محمد بن مسعود قرشى زهرى ، حديثش را اصحاب صحاح آورده

اند. او در سال 125 هجرى ، يا يكى دو سال بعد در گذشته است . تقريب التهذيب ، ج 2، ص 207 خالد بن عبدالله ، در سال 89ه از طرف وليد، حاكم مكه ، و در سال 105ه از سوى هشام بن عبدالملك حكومت عراقين و بصره و كوفه را در دست داشت كه در سال 120ه او را عزل كرد و بعد از آن به دست والى بعد از خودش بر عراق كشته شد. خالد در دينش متهم بوده است . شرح حالش در اغانى و تهذيب تاريخ ابن ع ساكر، ج 5، ص 67 - 80 و غيره آمده است .

638- البدايه و النهايه ، ج 7، ص 224.

639- جامع بيان العلم ، باب حكم العلماء بعضهم فى بعض ، ج 2، ص 189.

640- تذكره الحفاظ، ص 1039 - 1045.

641- در ديوان شافعى ، چاپ بيروت ، 1403 ق ، و نيز كتاب النصائح المكافيه لمن يتولى معاويه ، نوشته محمد بن يحيى علوى (م 1350 ق ) اين چنين آمده ، اما ابن حجر در كتاب الصواعق المحرقه ، ص 131، به جاى وصى الولى نوشته ، كه ما اين تبديل را در كتاب صواعق ، از موارد كتمان در مذهب خلفا به حساب مى آوريم .

642- هيثمى (م 974 ق ) اشعار فوق را با سخنان بيهقى در كتاب صواعق خود، چاپ دوم ، مصر، 1375 ق ، ص 131 به تفصيل آورده است . ضمنا بيت اگر دوستى آل محمد رفض و... و نيز دو بيت اخير را ابن صباغ مالكى (م 855 ق ) در كتاب

الفصول خود آورده است . ما اين مطلب رابه نقل از الكنى و الالقاب در شرح حال شافعى آورده ايم .

643- تذكره الحفاظ، ص 698؛ وفيات الاعيان ، ج 1، ص 59.

644- الموفقيات ، ص 332 - 333.

645- البدايه و النهايه ، ج 12، ص 19.

646- البدايه و النهايه ، ج 12، ص 97.

647- خطط مقريزى ، ج 2، ص 255 و 254.

648- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 2، ص 329؛ تاريخ ابن اثير، چاپ اروپا، ج 4، ص 52 و چاپ اول مصر، ج 4، ص 25.

649- تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 179.

650- اين تعارف را درباره سيف ، دانشمندانى چون يحيى بن معين (م 233 ق ) و ابوداود (م 275 ق ) و نسائى نويسنده سنن (م 303 ق ) و ابن ابى حاتم رازى (م 327 ق ) و ابن حبان (م 354 ق ) و حاكم (405 ق ) آورده اند. شرح حال او را در كتابهاى عبدالله بن سبا و يكصدو پنجاه صحابى ساختگى بنگريد.

651- اين كتاب توسط مترجم زير عنوان يكصد و پنجاه صحابى ساختگى ترجمه و در چهار جلد انتشار يافته است . مترجم .

652- نام بيشتر اين مصادر را در يكصد و پنجاه ساختگى ج 1، ص 100 - 105 مطالعه فرماييد.

653- به خبرهاى سيف در فتح قادسيه ، شوش ، و به اردشير و غيره در مجلدات صد و پنجاه صحابى ساختگى مراجعه فرماييد.

654- دشنامى است زشت و دور از عفت كلام كه مى گويد: باز شو... مترجم .

655- تاريخ ابن اثير، چاپ سال 1348 هجرى در مصر، ج 1، ص 5.

656- تاريخ

ابن كثير، ج 7، ص 246.

657- تاريخ ابن خلدون ، ج 2، ص 457.

658- اصابه ، ج 4، ص 173 - 175.

659- عنسى ، نسبت به عنس بن مذحج است كه تيره اى از زيد بن كهلان بن سبا است . شرح حال آنان در انساب ابن حزم ، ص 381، آمده است . اسود را ذوالحمار مى گفتند.

660- البدايه و النهايه ، ج 6، ص 312.

661- به مبحث زنديق و زنديقان در بخش مقدماتى كتاب يكصد و پنجاه صحابى ساختگى ، ج 1، ص 39 - 56 رجوع شود.

662- تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2،ص 122 - 128.

663- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 1، ص 2858- 2859.

664- شرح اين ماجرا را در بخش وفات رسول خدا(ص ) در جلد اول كتاب عبدالله بن سبا، مطالعه فرماييد.

665- تاريخ ذهبى ، ج 2، ص 179؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 270.

666- طبقات ابن سعد، چاپ بيروت ، ج 3، ص 262.

667- سنن ابن ماجه ، المقدمه ، باب 11، ح 156، سنن ترمذى ، كتاب المناقب ، باب المناقب ابى ذر (رض )؛ مسند احمد، ج 2، ص 163 و 175 و 223 و ج 5، ص 351 و 356 و ج 6، ص 442؛ طبقات ابن سعد، چاپ اروپا، ج 4، ق 1، ص 168.

668- تاريخ ذهبى ، ج 2، ص 122.

669- اگر چه در نسخه مربوطه مغيره بن شعبه آمده ، ولى اشتباه است و درست آن سعد بن ابى وقاص مى باشد.

670- اما كليدهاى بيت المال را كه در دست داشت !

671تا742

671- سنن دارمى ، ج 1، ص

137؛ طبقات ابن سعد، ج 2، ص 354.

672- صحيح بخارى ، كتاب العلم ، باب العلم قبل القول و العمل ، ج 1، ص 16.

673- فتح البارى ، ج 1، ص 170.

674- تذكره الحفاظ ذهبى ، ج 1، ص 18.

675- مستدرك الصالحيحين ، ج 2، ص 343. حاكم مى گويد اين حديث بنا به شرطى كه مسلم نهاده صحيح است .

676- در اصابه آمده است كه حنش مردى از غفار بوده است .

677- از سياق خبر چنين برمى آيد كه ابوذر اين حركت تبليغى را هنگام موسم حج در مسجد پيغمبر(ص ) و در مسجدالحرام و منى انجام داده است . زيرا كه در غير موسم او را نيازى نبوده است كه خود را معرفى كند، از آن رو كه همگى ، بويژه اهالى مدينه ، او را بخوبى مى شناخته اند.

678- تفصيل بيشتر در هر سه مورد در جلد اول كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام آمده است .

679- رياض النضره ، ج 2،ص 162، به نقل از مناقب احمد بن حنبل .

680- مجمع الزوائد، ج 9، ص 121؛ كنز العمال ، چاپ اول ، ج 6، ص 155، به نقل از طبرانى .

681- مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 111.

682- مسند احمد، ج 5، ص 356؛ خصائص نسائى ، 24 با اندكى اختلاف ، مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 110، با اختلاف در لفظ، مجمع الزوائد، ج 9، ص 127؛ كنزالعمال ، ج 12، ص 207 به طور اختصار از ابن ابى شيبه و در ج 12، ص 210 از ديلمى ، كنوز الحقائق منادى ، ص 186.

683- مسند احمد

بن حنبل ، ج 5، ص 350 و 358 و 361؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 128 از طبرانى در اواسط از بريده كه نوشته است : من كنت وليه فعلى وليه .

684- ما سخن ترمذى را آورده ايم .

685- سنن ترمذى ، ج 13، ص 165، باب مناقب على بن ابى طالب ؛ مسند احمد، ج 4، ص 427؛ مسند طيالسى ، ج 2، ص 111، ح 829؛ مستدرك حاكم ، ج 3، ص 110؛ خصائص نسائى ، ص 19 و 16؛ حليه الاولياء ابونعيم ، ج 6،ص 296؛ رياض النضره ، ج 2، ص 171؛ كنزالعمال ، ج 12، ص 207 و ج 15، ص 125.

686- اسد الغابه ، ج 5، ص 94؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 109.

687- مسند طيالسى ، ج 11، ص 360، ح 2752؛ رياض النضره ، ج 2، ص 203.

688- تاريخ بغداد، ج 4 ص 239؛ كنزالعمال ، ج 15، ص 1114 و ج 12، ص 221.

689- حافظ، عبيدالله بن عبدالله بن احمد، معروف به حاكم حسكانى ، كفاش ، حنفى مذهب ، اهل نيشابور، و از اعلام قرن پنجم هجرى است . شرح حالش در تذكره الحفاظ، ج 4، ص 390، چاپ هند و ج 3، ص 1200، چاپ مصر در آخر طبقه 14 آمده است . ما درباره آياتى كه در شان اهل بيت نازل شده ، به كتاب شواهل التنزيل او، تحقيق محمد باقر محمودى ، چاپ سال 1393 بيروت ، مراجعه كرده ايم . حديث بالا در ج 1، ص 192 آن و زير شماره 249 آمده است .

690- شواهد التنزيل ، ج

1، ص 191؛ اسباب النزول واحدى ، در تفسير آيه مزبور؛ نزول القرآن ابونعيم .

691- شواهد التنزيل ، ج 1،ص 192 - 193 كه در ص 189 آن تنها نزول آيه را آورده است .

692- شواهد التنزيل ، ج 1، ص 187، تاريخ دمشق ابن عساكر كه در شرح حال امام (ع ) حديث مزبور را از طرق مختلف در حديث 453 آورده است .

693- شواهد التنزيل ، ج 1، ص 190. علقمه بن خالد معروف به عبدالله بن ابى اوفى صحابى ، غزوه حديبيه را درك كرده و پس از پيغمبرى عمرى طولانى كرده است . او به سال 86 يا 87 هجرى در كوفه درگذشته و آخرين صحابى اى است كه در كوفه درگذشته است . حديث او را اصحاب صحاح آورده اند. تقريب التهذيب ، ج 1، ص 402؛ اسدالغابه ، ج 3، ص 121.

694- اسباب النزول واحدى ، ص 135؛ الدر المنثور سيوطى ، ج 2، ص 57؛ تفسير نيشابور، ج 6، ص 194.

ابو محسن على بن احمد، معروف به واحدى نيشابورى (م 468 ق ) است . ما به كتاب اسباب النزول او، چاپ 1395 بيروت ، مراجعه كرده ايم .

695- الدر المنثور سيوطى ، ج 2، ص 298.

696- حاكم حسكانى ، ج 1، ص 192 - 193.

697- مجمع الزوائد، ج 9، ص 163 - 165؛ ابن كثير، ج 5، ص 209 - 213.

698- مجمع الزوائد، ج 9، ص 163 - 165؛ ابن كثير، ج 5، ص 209 - 213.

699- واژه الجحفه در معجم البلدان .

700- تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 213.

701- مجمع الزوائد، ج 9، ص 105

و نزديك به آن سخن ابن كثير در ج 5، ص 209.

702- مسند احمد بن حنبل ، ج 6 ص 281؛ سنن ابن ماجه ، باب فضل على (ع )؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 209، 210.

703- مسند احمد، ج 4، ص 372، تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 212.

704- مسند احمد، ج 4، ص 281؛ سنن ابن ماجه ، باب فضل على (ع )؛ و تاريخ ابن كثير، ج 4، ص 212.

705- بصرى شهركى بود در نزديكى دمشق و ديگرى در نزديكى بغداد. البته اين تشبه پيغمبر براى اين بوده كه اطرافيانش وسعت آن را به نظر آورند و نه چيز ديگر. مترجم .

706- مجمع الزوائد، ج 9، ص 162 - 163 و 165 و برخى از الفاظ آن در روايات حاكم حسكانى ، ج 3، ص 109 - 110 و تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 209 آمده است .

707- مسند احمد، ج 1، ص 118 و 119 و ج 4، ص 281؛ سنن ابن ماجه ، ج 1، ص 43، ح 116. به جاى لفظ آرى (بلى ) در مسند احمد، ج 4، ص 281 و 368 و 370 و 372 نعم آمده است . تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 209 و در ج 5 ص 210 الست بكلى امرى من نفسه آمده است .

708- مسند احمد، ج 4، ص 281 و 368 و 370 372؛ تاريخ ابن كثير، ج 9، ص 209 و 212.

709- در روايت حاكم حسكانى در ج 1، ص 190 فرفع يديه حتى يرى بياض ابطيه و درص 193 آن حتى بان بياض الطيهما آمده

است .

710- شواهد التنزيل ، ج 1، ص 191 و در تاريخ ابن كثير، ج 5 ص 209 انا مولى كل مومن ، آمده است .

711- اين مطلب در تمام مصادرى كه تا كنون در اين مورد نام برده ام آمده است .

712- مسند احمد، ج 1، ص 118 و 119 و ج 4 ص 281 و 370 و 372 و 373 و ج 5، ص 347 و 370؛ مستدرك حاكم ، ج 3، ص 109؛ سنن ابن ماجه ، باب فضل على ، حاكم حسكانى ، ج 1، ص 190 و 191؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 209 و 210 - 213 كه در ج 5، ص 209 مى نويسد: به زيد گفتم تو آن را از رسول خدا(ص ) شنيدى ؟ گفت : در آن بيابان كسى نبود كه آن را به چشم نديده و به گوش نشنيده باشد. آن وقت ابن كثير مى نويسد: ابوعبدالله ذهبى اين حديث را صحيح دانسته است .

713- مسند احمد، ج 1، ص 118 و 119؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 104 و 105 و 107؛ شواهد التنزيل ، ج 1، ص 193؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 210 و 211.

714- شواهد التنزيل ، ج 1، ص 191؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 210.

715- شواهد التنزيل ، ج 1، ص 190.

716- حسكانى از ابوسعيد خدرى ، ج 1، ص 157 - 158، ح 211 و 212 و از ابوهريره و در ص 158، ح 213 و در تاريخ ابن كثير به طور فشرده همين مطلب آمده است .

717- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص

43.

718- مسند احمد بن حنبل ، ج 4، ص 281.

719- شواهد التزيل ، ج 1، ص 157 و 158.

720- مسند احمد بن حنبل ، ج 4، ص 281؛ سنن ابن ماجه ، باب فضل على ؛ رياض النضره ، ج 2،ص 169؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 210.

721- ذكر سياه رنگ بودن عمامه اى كه آن را چون تاج بر سر امام نهاده است ، در روايت عبدالله بن بشر و شخص امام آمده است .

722- به اين مطلب در كتابهاى حديث اشاره شده است .

723- زاد المعاد ابن القيم در فصل فى ملابسه ، در حاشيه شرح زرقانى بر المواهب اللدنيه .

724- رياض النضره ، ج 2، ص 289، فى ذكر تعمميمه اياه (ص ) بيده ، اسد الغابه ، ج 3، ص 114.

725- اصابه ، ج 2، ص 274، ضمن شرح حال عبدالله بن يشر بنا به اخراج بغوى .

726- كنزالعمال ، ج 20، ص 45؛ مسند طيالسى ، ج 1، ص 23؛ سنن بيهقى ، ج 10،ص 14.

727- كنزالعمال ، ج 20، ص 45، از مشيخه ابن باذان .

728- كنزالعمال ، از طريق ديلمى .

729- بنا به روايت ابن طاوس در امان الاخطار با اين تفاوت كه در شرح عبدالله بشر در اصابه ، ج 2، ص 274 وزير شماره 4566 كلمه روز غدير خم نيامده است .

730- تاريخ ابن كثير، ج 5،211. 731- مسند احمد، ج 4، ص 370، و ج 1، ص 118 كه از سه طريق روايت شده است : از ابوطفيل ، عامر يا عمرو بن واثله ليثى كه در سال جنگ احد به دنيا آمد

و رسول خدا(ص ) و عمر را ديده و در سال 110 هجرى در گذشته است . او آخرين صحابى است كه از دنيا رفته است . تمامى اصحاب صحاح از او روايت كرده اند. شرح حالش در التهذيب ، ج 1، ص 389 آمده است . احمد صحاح از او روايت كرده اند. شرح حالش در التهذيب ، ج 1، ص 389 آمده است . احمد اين روايت را از او از زيدبن ارقم آورده است . از سعيد بن وهب همدانى كوفى ثقه كه جاهليت و اسلام را درك كرده و در سال 75 يا 76 درگذشته است . شرح حالش در تهذيب التهذيب آمده و روايت او را احمد در ج 5، ص 366 به طور اختصار آورده است . از زيد بن يثيع همدانى و اسلام را درك كرده و از طبقه سوم است . شرح حالش در تهذيب التهذيب ، ج 1، ص 277 آمده است .

732- مسند احمد، ج 1، ص 119، زير شماره 964 عبدالرحمن بن ابى ليلى انصارى مدنى كوفى ، ثقه از طبقه دوم ، تمام اصحاب صحاح از او روايت كرده اند و در هشتاد و اند هجرى از دنيا رفته و شرح حالش در تقريب التهذيب ، ج 1، ص 496 آمده است .

733- مسند احمد، ج 4، ص 370 در حديث ابوطفيل ، ابن كثير، ج 5، ص 212.

734- حديث عبدالرحمان در مسند احمد، ج 1، ص 961 و در ج 5، ص 370 و در تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 211.

735- مسند احمد، ج 1، ص 118 و ج 4، ص

370؛ ابن كثير، ج 5، ص 211؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 105.

736- مسند احمد، ج 1، ص 118 و 119 و ج 4، ص 370؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 211. 737- مسند احمد، ج 1، ص 118؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 211.

738- مسند احمد، ج 1، ص 119، ح 964.

739- مسند احمد، ج 4، ص 370.

740- مسند احمد، ج 4، ص 270؛ رياض النضره ، ج 2، ص 162؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 212.

741- مسند احمد، ج 5، ص 419؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 212.

742- تفسير طبرى ، ج 6، ص 186؛ اسباب النزول ،ص 133 - 134؛ شواهد التنزيل ، ج 1، ص 161 - 164، طى پنج روايت از ابن عباس و در ص 165 - 166 دو روايت از انس بن مالك و در ص 167 - 169 طى شش روايت ديگر از او؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ح 151 در شرح حال امام (ع ) در ج 1، ص 225؛ غرائب القرآن نيشابورى در حاشيه تفسير طبرى ، ج 6، ص 167 - 168. سيوطى نيز روايتهاى زيادى را در همين زمينه درج 2، ص 293 - 294 تفسيرش آورده است . و در لباب النقول فى اسباب النزول ، ص 90 - 91 پس از نقل همان روايتها مى نويسد: اينها همه مداركى هستند كه يكى ، ديگرى را تاييد مى كند.

743تا

743- اين مطلب از روايت انس بن مالك به دست مى آيد كه مى گويد: رسول خدا(ص ) به نماز ظهر بيرون شد، در حالى كه على در

حال ركوع بود. و يا روايت ابن عباس كه هر دو آنها در شواهد التنزيل ، ج 1، ص 163 - 164 آمده است .

744- تا اينجا داستان را به طور فشرده از شواهد التنزيل نقل كرده ايم .

745- شعر حسان را از كفايه الطالب ، باب 16، ص 228 نقل كرده ايم و بقيه مصادر نيز در تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 357 آمده است .

746- تفسير طبرى ، ج 28، ص 270.

747- تفسير سيوطى ، ج 6، ص 223.

748- تفسير طبرى ، ج 28، ص 75.

749- تفسير طبرى ، ج 28، ص 74.

750- ما فشرده روايات متعددى را كه در همين مورد در تفسير طبرى ، ج 28، ص 71 و بعد از آن و تفسير سيوطى ، ج 6، ص 222 و دنبال آن و ديگر تفاسير و كتابهاى سيره آمده است . در اين جا نقل كرده ايم .

751تا794

751- يعنى اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا و رسول و فرمانروايتان پيروى كنيد. (نساء/ 59).

752- احاديث الف ،ب ، ج پشت سرهم در كتاب شواهد التنزيل ، ج 1، ص 148 - 150، آمده است .

753- سنن ترمذى ، ج 13، ص 164 - 165؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 150 - 151 و ج 3، ص 283؛ خصائص نسائى ، ج 28 - 29؛ تفسير طبرى ، ج 10؛ ص 46؛ مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 51؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 29 و ج 9، ص 119.

754- مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 3، ح 4، از مسند ابوبكر،

كه احمد شاكر گفته است اسناد آن درست است و نيز كنزالعمال و ذخائر العقبى .

755- طبقات ابن سعد، ج 3، ق 1، ص 15؛ مجمع الزوائد هيتمى ، ج 9، ص 111 با جزئى اختلاف .

756- ابن ماجه آن را در كتاب المقدمه ، باب فضائل الصحابه ، ص 92، از جلد اول سنن آورده است . همچنين كتاب مناقب ترمذى ، ج 3، ص 169، ح 2531 و كنزالعمال ، ج 6، ص 153، چاپ اول آن و احمد بن حنبل نيز آن را در مسند، ج 4، ص 164 و 165 از حديث حبشى بن جناده و به طرق متعدد آورده است .

757- اسناد آنها در بحث ولى امر مسلمانان آمده است .

758- اسناد آنها در بحث ولى امر مسلمانان آمده است .

759- تفسير رازى ، در تفسير آيه ان الله اصطفى آدم و...، كنزالعمال ، ج 6 ص 392 و 405.

760- تفسير طبرى ، ج 26، ص 116؛ طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 101؛ تهذيب التهذيب ، ج 7، ص 337؛ فتح البارى ، ج 10، ص 221؛ حليه الاولياء، ج 1، ص 67 - 68؛ كنزالعمال ، ج 1، ص 228.

761- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 126 و در ص 127 به طريقى ديگر آمده ؛ تاريخ بغداد، ج 4، ص 348 و ج 7، ص 172 و ج 11، ص 48 و در ص 48 و در ص 49 از يحيى بن معين نقل شده كه آن صحيح است ؛ اسدالغابه ، ج 4، ص 22، مجمع الزوائد، ج 9، ص 114؛ تهذيب

التهذيب ، ج 6، ص 320 و ج 7، ص 427؛ فيض القدير، ج 3، ص 46؛ كنزالعمال ، چاپ ، ج 12، ص 201، ح 1130؛ صواعق ، ص 73.

762- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 127 - 129.

763- تاريخ بغداد خطيب ، ج 2، ص 377.

764- كنزالعمال ، چاپ دوم ، ج 12، ص 212، ح 1219؛ كنوز الحقايق المناوى .

765- تاريخ بغداد خطيب ، ج 11، ص 204؛ صحيح ترمذى ، كتاب المناقب ، باب مناقب على بن ابيطالب .

766- صحيح ترمذى ، ج 13، ص 171، باب مناقب على بن ابى طالب ؛ حليه الاولياء ابونعيم ، ج 1، ص 64؛ كنزالعمال متقى هندى ، چاپ اول ، ج 6، ص 156.

767- كنزالعمال ، چاپ اول ، ج 6، ص 156.

768- حليه الاولياء،ج 1، ص 63.

769- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 576.

770- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 576 - 577.

771- از معجزات رسول خدا(ص ) است كه در آن روز از به چاه افكنده شدن مشركان قرشى در چاه بدر و جمع آورى سپاه ديگرى در جنگ احزا خبر داده است .

772- خطبه 190 نهج البلاغه ، ج 2، ص 182 - 184.

773- سنن ترمذى ، كتاب المناقب ، باب مناقب على بن ابيطالب ، ج 12، ص 173؛ تاريخ بغداد خطيب ، ج 7، ص 402.

774- اسد الغابه ، ج 4، ص 27.

775- كنز العمال ، چاپ دوم ، ج 12، ص 200، ح 1122؛ رياض النضره ، ج 2، ص 265.

776- تفسير سيوطى ، ج 6، ص 185.

777- تفسير طبرى ، ج 28، ص 514

و 515؛ الدر المنثور سيوطى ، ج 6، ص 185.

778- تفسير آيه در الدر المنثور، ج 6، ص 185؛ رياض النضره ، ج 2، ص 265.

779- تفسير سيوطى ، ج 6، ص 185؛ رياض النضره ، ج 2، ص 265؛ الكشاف ، ج 4، ص 76.

780- رياض النضره ، ج 2، ص 180؛ ذخائر العقبى ، ص 72.

781- مجمع الزوائد، ج 9، ص 36.

782- حاكم مى نويسد: اين حديث صحيح الاسناد است . ر.ك : مسند احمد بن حنبل ، ج 6، ص 300؛ خصائص نسائى ، ص 40؛ مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 138 - 139.

783- حليه ابونعيم ، ج 1، ص 86.

784- مسند احمد، ج 4، ص 132؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 99 و 100 و ج 16، ص 262؛ منتخب كنز، ج 5، ص 106؛ الجامع الصغير در شرح فيض القدير، ج 3، ص 145.

785- كنزالعمال تج 16، ص 270.

786- بخارى در الادب المفرد، باب معانقه الصبى ، ح 364؛ ترمذى ، ج 13، ص 195، باب مناقب الحسن و الحسين ؛ ابن ماجه ، كتاب المقدمه ، باب 11، ح 144؛ مسند احمدت ج 4، ص 172؛ مستدرك حاكم ، ج 3، ص 177 كه او و ذهبى حديث را صحيح دانسته اند؛ اسدالغابه ، ج 2، ص 19 و ج 5، ص 130.

787- كنزالعمال ، ج 6، ص 270.

788- كنز العمال ، ج 13، ص 106.

789- كنزالعمال ، ج 13، ص 101 و 105.

790- كنزالعمال ، ج 16، ص 270.

791- سنن ترمذى ، ج 9، ص 74؛ صحيح ابوداود؛ كتاب المهدى ، ج 2، ص 7 و چاپ

دار احياء السنه النبوه ، ج 4، ص 106 - 107، ح 4282؛ حليه الاولياء، ج 5، ص 75؛ مسند احمد، ج 1، ص 376؛ تاريخ بغداد، ج 4، ص 388؛ كنزالعمال ، چاپ اول ، ج 7، ص 188 كه خوى او چون خوى من است را زياده دارد. تفسير سيوطى در ذيل آيه فهل ينظرون الا الساعه ، ج 6، ص 58.

792- مستدرك الصحيحين ، ج 4، ص 557؛ حليه ابونعيم ، ج 3، ص 101، باجزئى اختلاف ؛ مسند احمد، ج 3، ص 36؛ الدر المنثور سيوطى ، در تفسير فهل بنظرون الا الساعه ، ج 6، ص 58.

793- حليه ابونعيم ، ج 3، ص 177 كه افزوده است : در دو روز؛ مسند احمد، ج 1، ص 84؛ الدر المنثور سيوطى ، در تفسير سوره محمد(ص )، آيه تفل ينظرون الا الساعه ، ج 6، ص 58 و گفته است كه آن را ابن ابى شيبه و احمد بن حنبل و ابن ماجه از على (ع ) روايت كرده اند؛ كتاب الفتن باب خروج المهدى ، ح 4085.

794- مستدرك الصحيحين ، ج 4، ص 557؛ صحيح ابوداود، ج 6، ص 136، كتاب المهدى ، از سنن ابوداود، ح 4285 و ج 4، ص 107.

795تا849

795- كتاب المهدى ، ج 4، ص 7، ح 4284، باب خروج المهدى ، از كتاب الفتن ، ج 2، ص 1368؛ صحيح ابوداود، ج 7، ص 134. ابن ماجه آن را در صحيح خود در ابواب الفتن ، باب خروج المهدى آورده و گفته است : مهدى از فرزندان فاطمه است . حاكم در مستدركش ، ج

4، ص 557 مى نويسد: وجود مهدى امرى مسلم و حق است و او از اولاد فاطمه مى باشد. ذهبى نيز در ميزان الاعتدال ، ج 2، ص 24 مى نويسد: مهدى از اولاد فاطمه است . الدر المنثور سيوطى ، تفسير سوره محمد(ص )، ج 6، ص 58 و گفته است كه اين موضوع را ابوداود، ابن ماجه طبرانى و حاكم از ام سلمه روايت كرده اند. تفسير آيه فهل نيظرون الاالساعه .

796- كنز العمال ، چاپ اول ، ج 7، ص 261.

797- دخائر العقبى ، ص 136.

798- ترمذى ، ج 13، ص 199، باب مناقب اهل بيت النبى ؛ كنزالعمال ، ج 1، ص 48.

799- صحيح مسلم ، باب فضايل على بن ابيطالب ؛ مسند احمد، ج 4، ص 366؛ سنن دارمى ، ج 2، ص 431 به اختصار؛ سنن بيهقى ، ج 2، ص 148 و ج 7، ص 30، با جزئى اختلاف در لفظ؛ مشكل الاثار طحاوى ، ج 4، ص 368.

800- صحيح ترمذى ، ج 13، ص 201؛ اسدالغابه ، ج 2، ص 12، در شرح حال امام حسن ؛ الدر المنثور در تفسير آيه مودت از سوره شورى .

801- مستدرك الصحيحين حاكم و تلخيص آن ، ج 3، ص 109؛ خصائص نسائى ، ص 30؛ مسند احمد، ج 3، ض 17 كه با انى اوشك ان ادعى فاجيب شروع مى شود و در ص 14، 26 59 مفصل آن شرح داده دشده است ؛ طبقات ابن سعد، قسمت دوم ، ج 2، ص 2، كنزالعمال ، ج 1، ص 47 و 48 و 97 كه به اختصار آمده

است .

802- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 109 به دو طريق و نزديك به همين عبارت در ج 3، ص 148.

803- مستدرك احمد بن حنبل ، ج 4، ص 376 و 371 و ج 5، ص 181؛ تاريخ بغداد خطيب ، ج 8، ص 442؛ حليه الاولياء، ج 1، ص 355 و ج 9، ص 64؛ اسدالغابه ، ج 3، ص 147؛ مجمع الزوائد هيثمى ، ج 9، ص 163 و 164.

804- صحيح مسلم ، ج 6، ص 3 - 4 در باب الناس تبع لقريش من كتاب الاماره . ما اين لفظ را مخصوصا از آن جهت برگزيده ايم كه جابر آن را نوشته است . صحيح بخارى ، كتاب الاحكام ، ج 4، ص 165؛ سنن ترمذى ، باب ما جاء فى الخلفاء من ابواب الفتن ؛ سنن ابوداود، ج 3، ص 106، كتاب المهدى ؛ مسند طيالسى ، ح 767 و 1278؛ مسند احمد، ج 5، ص 86 - 90 و 92 - 101 و 106 - 108؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 26 - 27؛ حليه الاولياء، ج 4، ص 333. جابر بن سمره ، خواهرزاده سعد وقاص است و پس از گذشتن هفتاد سال از هجرت در كوفه درگذشت . اصحاب صحاح از او جمعا 146 حديث روايت كرده اند. شرح حالش در اسدالغابه ، تقريب التهذيب و جامع السيره ، ص 277، آمده است .

805- فتح البارى در شرح بر صحيح بخارى ، ج 16، ص 338؛ مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 617.

806- فتح البارى ، ج 16، ص 338.

807- منتخب كنز، ج 5،

ص 321؛ تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 249؛ تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 10، كنزالعمال ، ج 13، ص 26؛ صواعق المحرقه ، ص 28.

808- كنزالعمال متقى هندى ، ج 13، ص 27؛ منتخب كنز، ج 5، ص 312.

809- شرح نووى بر صحيح مسلم ، ج 12، ص 202؛ صواعق ابن حجر، ص 18؛ تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 10.

810- كنزالعماصلوات

811- كنزالعمال به نقل از ابن النجار، 13، ص 27.

812- مسند، احمد، ج 1، ص 398 و 406 كه احمد شاكر در حاشيه اولى نوشته است : اسناد آن درست است ؛ مستدرك حاكم و تلخيص آن از ذهبى ، ج 4، ص 501؛ فتح البارى ، ج 16، ص 339 به طور اختصار؛ مجمع الزوائد ج 5، ص 190؛ صواعق ابن حجر، ص 12؛ تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 10؛ الجامع الصغير، ج 1، ص 75؛ كنزالعمال متقى ، ج 13، ص 27 كه گفته است طبرانى و نعيم بن حما اان را در الفتن آورده اند؛ فيض القدير در شرح جامع الصغير، نوشته مناوى ، ج 2، ص 457؛ ابن كثير هر دو خبر را در ج 6، ص 248؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 27؛ شواهد التنزيل ، ج 1، ص 455،ح 626.

813- تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 248؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 27؛ شواهد التنزيل ، ج 1، ص 455، ح 626.

814- تاريخ ابن كثير، ج 6 ص 248.

815- نهج البلاغه ، خطبه 142.

816- ينابيع الموده ، نوشته سليمان حنفى ، ص 523؛ احياء العلوم غزالى ، ج 1، ص 54؛ حليه الاولياء ابونعيم ، ج 1، ص

80 به اختصار.

817- تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 249 - 250.

818- المعجم الحديث ، عبرى - عربى ، ص 317.

819- المعجم الحديث ، عبرى - عربى ، ص 84.

820- المعجم الحديث ، عبرى - عربى ، ص 82.

821- تاريخ يعقوبى ، ج 1، ص 24 - 25، چاپ قم ، نشر ثقافه اهل البيت .

822- اصل عبرى و تعليق بر آن را از مقاله استاد احمد الواسطى در مجله التوحيد استفاده كرده ايم .

823- شرح ابن العربى بر ترمذى ، ج 9، ص 68 - 69.

824- شرح نووى بر صحيح مسلم ، ج 12، ص 201 - 202؛ فتح البارى ، ج 16، ص 339 كه اين سخن از اوست و در ص 341 نيز آن را تكرار كرده است .

825- تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 12.

826- فتح البارى ، ج 16، ص 341، تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 12.

827- فتح البارى ، ج 16، ص 341؛ تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 12.

828- صواعق ابن حجر، ص 19؛ تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 12. به اين حساب پيروان مذهب خلفا در انتظار ظهور دو مهدى مى باشند؛ حال آنكه شيعيان منتظر ظهور يك مهدى هستند!

829- به اين مطلب نووى در شرح بر صحيح مسلم ، ج 12، ص 202 - 203 اشاره كرده و ابن حجر آن را در فتح البارى ، ج 16، ص 338 - 341 و سيوطى در تاريخ الخلفا ص 10 آورده اند.

830- ابن كثير آن را در تاريخش ، ج 6، ص 249 به نقل از بيهقى آورده است .

831- تاريخ الخلفا سيوطى ، ص 11، صواعق ابن حجر،

ص 19؛ فتح البارى ، ج 16، ص 341.

832- تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 249 - 250.

833- فتح البارى ، ج 16، ص 340، به نقل از ابن جوزى در كتاب كشف المشكل .

834- فتح البارى ، ج 16، ص 341؛ صواعق المحرقه ابن حجر، ص 19.

835- فتح البارى ، ج 16، ص 338.

836- شرح النووى ، ج 12، ص 202؛ فتح البارى ، ج 16، ص 339 كه ما سخن او را آورده ايم .

837- ذهبى در شرح حال حموينى در تذكره الحفاظ چنين مى نويسد: امام ، يگانه محدث و كاملترين آنها، فخر اسلام ، صدرالدين ابراهيم فرزند محمد بن حمويه جوينى شافعى ، شيخ صوفيه ، كه به روايت و دقت در آن خست مقيد و به آن ممتاز بوده است . غازن خان مغول به دست او مسلمان شده است . تذكره الحفاظ، ص 1505.

838- احاديث سه گانه (الف ،ب ، ج ) از فرائد السمطين خطى نقل شده است . نسخه دانشگاه تهران ، زير شماره 1164، 1690 - 1691، برگ 160.

839- مادرش فاطمه بنت اسد، در حالى كه او را حامله بود به گرد كعبه به طواف مشغول بود كه آثار وضع حمل در او هويدا شد. پس در آن هنگام در كعبه به رويش باز شد. فاطمه قدم به دورن كعبه نهاد و در آنجا على (ع ) را به دنيا آورد. مستدرك ، ج 3، ص 483؛ تذكره خواص الامه ، ص 10، المناقب ، ابن مغازلى ، ص 7.

840- شرح حال على و فرزندش حسن و حسين - عليهم السلام - را ضمن حوادث سال

40 و 50 و 60 هجرت در تاريخ طبرى و ابن اثير و ذهبى ابن كثير و نيز تاريخ بغداد و دمشق و استيعاب و اسدالغابه و اصابه و طبقات ابن سعد مطالعه فرماييد. البته در چاپ هاى اروپايى و بيروتى طبقات شرح حال سبطين نيامده است !

841- شرح حالش ضمن حوادث سال 94ه در تاريخ ابن اثير و ابن كثير و ذهبى و طبقات ابن سعد و حليه الاولياء و وفيات الاعيان و تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 303 و مسعودى ، ج 3، ص 160 آمده است .

842- شرح حال اين امام ، در تذكره الحفاظ ذهبى ، وفيات الاعيان ، صفوه الصوه ، حليه الاولياء، تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 320، تاريخ الاسلام ذهبى ، تاريخ ابن كثير، جزو حوادث سالهاى 115 و 117 و 118 آمده است .

843- به مقاتل الطالبين و تاريخ بغداد و وفيات الاعيان و صفوه الصفوه و تاريخ ابن كثير، ج 2، ص 18 و تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 414 مراجعه شود.

844- شرح حال او را در تاريخ طبرى و ابن اثير و تاريخ الاسلام ذهبى و تاريخ ابن كثير، ضمن حوادث سال 203ه ، و وفيات الاعيان و تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 453 و تاريخ مسعودى ، ج 3، ص 44 مطالعه كنيد.

845- شرح حالش در تاريخ بغداد، ج 3، ص 54، وفيات الاعيان ، شذرات الذهب ، ج 2، ص 48 و تاريخ مسعودى ، ج 3، ص 46 آمده است .

846- شرح حالش در وفيات الاعيان ، تذكره خواص الامه نوشته سبط بن الجوزى ، و مطالب السؤ

ول فى مناقب آل الرسول ، نوشته شيخ كمال الدين محمد بن طلحه شافعى (م 654)، و تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 503 آمده است .

847- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ اول ، ج 1، (ص ) 240 - 241 و چاپ تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم ، ج 4، (ص ) 8 -9.

848- ابوشعيب كتابهاى علامه عسكرى را در امتيار ايشان گذاشته است .مترجم .

849- لو الصدر روزنامه اى است سياسى كه از سوى دفتر حجت الاسلام حكيم منتشر مى شود.

جلد 2

سخن مترجم

سرانجام جلد اول كتاب دو مكتب در اسلام ، ترجمه كتاب معالم المدرستين حضرت آيت الله علامه مجاهد سيد مرتضى عسكرى ، پس از سالها كه از ترجمه آن به وسيله نگارنده مى گذشت ، به همت والاى مسؤ ولين محترم بنياد بعثت به چاپ رسيد؛ باشد كه چراغى فرا راه جويندگان حقيقت گردد.

اينك كه جلد دوم آن در اختيار علاقمندان به شوكت و عظمت اسلام قرار مى گيرد، نگارنده بدون هيچ ادعايى ، تنها از اين لحاظ خوشحال است كه اين اثر گرانقدر، كه نتيجه سالها رنج و زحمت و تحقيق و تتبع حضرت آيت الله علامه عسكرى است ، به قلم شكسته اين ضعيف بى ادعا به زبان پارسى برگردانده شد؛ به اين اميد كه دانشمندان جهان اسلام به خود آمده براى اتحاد كلمه واقعى و يك پارچگى حقيقى و ماندنى ، نه سياسى و نيم بند ناپايدار و موقتى ، در زير لواى آيين راستين محمدى (ص )، با كنار گذاردن تعصب خشك و بى جا، منشاء اختلاف بين خود را با روش علمى و موضوعى به بحث

و بررسى بگذراند، و پيروى از حق و حقيقت را وجهه همت خود قرار دهند. اين آرزوى ماست و خداوند بر اين نيت و آرزو آگاه است . قل هذه سبيلى اءدعو الى الله على بصيره اءنا و من اءتبعنى .

تهران شهريور / 1373. ع .م . سردارنيا

ديدگاه دو مكتب درباره مصادر تشريعى اسلام

زمينه سخن : پنج اصطلاح اسلامى

بخش اول : نظر دو مكتب درباره قرآن

بخش دوم : نظر دو مكتب درباره سنت پيامبر اسلام

بخش سوم : نظر دو مكتب درباره فقه و اجتهاد

بخش چهارم : قرآن و سنت ، تنها مصدر تشريعى در مكتب اهل بيت (ع )

بخش پنجم : فشرده نظريات دو مكتب در موارد چهار گانه فوق

در بررسى مصادر تشريعى اسلام از ديدگاه دو مكتب نخست به بررسى پنج اصطلاح قرآن ، سنت ، بدعت ، فقه ، اجتهاد پرداخته ، سپس نظر هر يك از دو مكتب را درباره آنها بررسى نموده و در خلال آن ، مصطلحات ديگرى را، مورد مطالعه قرار خواهيم داد.

زمينه سخن

اصطلاحات پنجگانه

قرآن كريم

سنت

بدعت

فقه

اجتهاد

ديدگاه دو مكتب درباره مصادر تشريعى اسلام

1. قرآن

قرآن ، كلام خداى بارى تعالى است كه آن را به تدريج بر خاتم پيامبرانش ، حضرت محمد (ص )، نازل فرموده است ؛ در مقابل شعر و نثرى كه در كلام عرب وجود دارد. بنابراين كلام عرب تشكيل مى شود از قرآن ، شعر و نثر. (1)

همان گونه كه به ديوان كامل شاعر و به يك قصيده از آن ، و به يك بيت و حتى به يك مصراع آن هم شعر گفته مى شود، به تمام قرآن و به يك سوره آن ، و حتى به يك آيه آن هم قرآن

مى گويند. و قرآن به اين معنى ، مصطلحى است اسلامى و حقيقتى است شرعى ؛ زيرا كه منشاء همه اين كاربردها هم در قرآن آمده ، و هم در حديث شريف نبوى .

نامهاى ديگر قرآن

دانشمندان اسلامى از خود قرآن اسامى ديگرى براى آن به دست آورده اند كه در حقيقت مثل اين است كه شيئى را از راه بيان صفات آن معرفى كرده باشند كه مشهورترين آنها الكتاب است . خداوند در قرآن فرموده است : ذلك الكتاب لا ريب فيه (بقره / 2) كه مقصود از كتاب در اينجا همين قرآنى است كه در دست مسلمانان موجود است . در مقابل تورات يهوديان ، و انجيل مسيحيان . و اين مقصود با قيد الف و لام عهد كه در ابتداى آن آمده مشخص شده است .

در قرآن باز هم لفظ كتاب آمده ، ولى تورات يهوديان را در نظر داشته كه مى فرمايد: و من قبله كتاب موسى . و مقصود از كتاب در اينجا با اضافه كردن آن به آورنده اش ، حضرت موسى (ع )، مشخص و معلوم شده است .

كتاب سيبويه نيز كه در علم نحو است ، نزد دانشمندان اين علم به الكتاب مشهور مى باشد. اين مطلب در كشف الظنون چنين آمده است :

كتاب سيبويه در علم نحو به سبب شهرت و برتريش بر ديگر كتابهاى مشابه ، در نزد نحويون به الكتاب مشهور شده است ؛ به طورى كه اگر در بصره كسى بگويد: قراء فلان الكتاب ، مى دانند كه كتاب سيبويه را مى گويد و با شنيدن قراء نصف الكتاب ، شك نمى كنند كه

منظور كتاب سيبويه است .

ابوالحسن على بن محمد، معروف به ابن خروف ، نحوى آندلسى اشبيلى (م 609 ق ) كتاب سيبويه را شرح كرده و آن را تنهيح الالباب فى شرح غوامض الكتاب ناميده است . همچنين ابو البقاء عبدالله بن الحسين العكبرى بغدادى حنبلى (م 616 ق ) شرحى بر ابيات آمده در كتاب سيبويه نگاشته و آن را لباب الكتاب نام گذاشته است . و نيز ابوبكر محمد بن حسنى زبيدى آندلسى (م 380 ق ) شرح خود را بر كتاب سيبويه (2)، ابنية الكتاب نام نهاده است (3)

بنابراين الكتاب نامى ويژه براى قرآن در قرآن كريم ، و يا در عرف مسلمانان نمى باشد.

يكى ديگر از نامهايى كه بر قرآن نهاده شده نور است كه خداى تعالى مى فرمايد: و اءنزلنا اليكم نورا مبينا. (نساء / 174). و ديگرى ، موعظه مى باشد كه در قرآن آمده است : قد جاءتكم موعظة من ربكم . يعنى از سوى خداينان موعظه و پندى براى شما آمده است . (يونس / 57). همچنين كريم (4) كه خداى متعال مى فرمايد: انه لقرء ان كريم . (واقعه / 44).

اين اسامى كه در قرآن آمده است ، همان طور كه دانشمندان مى گويند اسامى قرآن نيستند، بلكه همه آنها از باب تعبير و تعريف صفات قرآن مى باشند.

يكى از اسامى قرآن در مكتب خلفاء المصحف است كه چنين لفظى نه در قرآن آمده و نه در حديث شريف نبوى .

زر كشى و ديگران آورده اند كه :

چون ابوبكر قرآن را گرد آورد، از اطرافيان خود خواست تا نامى براى آن تعيين كنند. يكى گفت :

آن را انجيل بناميد، كه اين نام را نپسنديدند. ديگرى گفت : آن را السفر بخوانيد كه اين نام يهودى را هم رد كردند. در آخر ابن مسعود گفت : من نزد حبشيان كتابى ديده ام كه به آن المصحف مى گفتند. اين نام را پسنديدند و قرآن را بدان نام نهادند (5).

پس نامگذارى قرآن به مصحف هم از قبيل نامگذارى مسلمانان و جزء مصطلحات مسلمين است ، نه اصطلاح اسلامى و حقيقت شرعى .

در اين نامگذارى ، موقعيت و شاءن مصحف مانند مقام و شاءن لفظ الشارى در نزد خوارج است . زيرا اين كلمه را آنها روى كسى مى گذارند كه خود را آماده جنگ و ستيز به مسلمانان كرده باشد. اما همين لفظ در نزد غير خوارج به معناى مشترى به كار مى رود، در مقابل فروشنده به هنگام معامله . پس اگر ما به كلمه الشارى در نزد غير خوارج برخورد كرديم . مى فهميم كه منظور مشترى است و نه كسى كه آماده پيكار با مسلمانان باشد، چنانكه نزد خوارج مشهور است .

همچنين است كلمه المبسوط كه مردم سوريه و عراق آن را به دو معنى متفاوت به كار مى برند: يعنى عراقيها به شخص كتك خورده و مردم سوريه به آدم شاد و مسرور مى گويند! به اين حساب اگر اين لفظ، در سخن سوريها آمده باشد، در مى يابيم كه مقصود شخص شاد و مسرور است ، و اگر بر عكس در كلام عراقيها آمده باشد، مى فهميم كه منظور آدم كتك خورده و مضروب مى باشد.

بنابراين لفظ مصحف در نامگذارى مكتب خلفا هر گاه در ميان پيروان

آن مكتب به كار رفته باشد به معناى قرآن كريم است ، و اگر در سخن پيروان مكتب اهل بيت آمده باشد (مثل اينكه بگويند مصلحت فاطمه ، همان طور كه به كتاب دعاهاى امام سجاد (ع ) مى گويند صحيفه سجاديه )، منظور مطلق كتاب است ؛ يعنى كتاب فاطمه و كتاب حضرت سجاد.

2 و 3. سنت و بدعت

سنت و بدعت دو اصطلاح اسلامى هستند كه درك معناى يكى ، متوقف بر فهم معناى ديگرى است . و از مقارنه آن دو با يكديگر معنى آنها فهميده مى شود.

الف سنت

سنت در لغت به معناى سيره و روش آمده است ؛ چه زشت و چه زيبا(6). ولى در شرع اسلامى سنت عبارت است از امر و نهى رسول خدا (ص )، و يا اقدام و عمل شخص آن حضرت از راه گفتار و رفتار، در مواردى كه قرآن كريم به آن صراحتى نداشته باشد. (7) به موافقت حضرتش نيز در پاره اى از امور سنت گويند، به اين معنا كه مثلا رسول خدا (ص ) عملى را از فرد مسلمانى مشاهده كرده و او را نهى نفرموده و يا با سكوت خود صحت و درستى عمل او را تاءييد كرده است (8) اين است كه كتاب و سنت (9)، و يا قرآن و حديث را ادله شرعيه مى گويند.

ب بدعت

كلمه البدع در لغت به معناى تازه و نو ظهور و بى سابقه است (10). بدعت در دين به معناى انجام كار و سخنى است كه گوينده و كننده آن از صاحب شريعت پيروى نكند (11) يعنى برخلاف سنت باشد.

سنت ، از مصادر تشريعى اسلام

سنت رسول خدا (ص ) از

مصادر تشريعى اسلام است . زيرا كه خداوند مى فرمايد: ماء اتاكم الرسول فخذوه و مانها كم عنه فانتهوا . يعنى آنچه را كه پيامبر به شما مى دهد بپذيريد و از آنچه كه بازتان مى دارد دورى كنيد. (حشر / 7). و نيز فرموده است : و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى . يعنى پيامبر سخن از هواى دل نگويد، و سخنش غير وحى خدا نيست . (النجم / 3-4). و يا آنجا كه مى فرمايد: لقد كان لكم فى رسول الله اءسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الآخر و ذكر الله كثيرا . يعنى شما را در اقتدار به رسول خدا خير و سعادت بسيار است آن كس كه به ثواب روز قيامت اميدوار بوده ، خدا را بسيار ياد كند. (احزاب /21). و يا آنجا كه مى فرمايد: قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم . يعنى بگو اگر خداى را دوست داريد مرا پيروى كنيد، تا خدا دوستتان بدارد، و گناهانتان را بيامرزد. (آل عمران 31/). و يا: فامنوا بالله و رسوله النبى الاءمى الذى يؤ من بالله و كلماته و اءتبعوه . يعنى پس به خدا و پيامبر درس ناخوانده اى ايمان بياوريد كه به خدا و كلماتش ايمان آورده است . (اعراف / 158) و آيات متعدد ديگر.

احاديث بسيارى هم از پيامبر خدا (ص ) آمده كه مسلمانان را به پيروى از سنتش ترغيب ، و از مخالفت با آن بر حذر داشته است . مانند اين حديث كه مى فرمايد:

من رعب عن سنتى فليس منى(12). يعنى هر

كس كه سنت مرا پيروى نكند، از من نيست .

پس با توجه به آنچه گفته شد، سنت يك مصطلح اسلامى و حقيقتى شرعى است ، و تنها راه دستيابى ما به سنت پيغمبر (ص )، يعنى رفتار و روش و حديث و تقرير آن حضرت ، رواياتى است كه از وى آورده ، و در زمان ما در كتابهاى حديث و سيره و تفسير و ديگر منابع و مصادر اسلامى نقل و ثبت شده اند. مانند روايات زير: از عايشه آمده است كه گفت : رسول خدا (ص ) فرمود:

النكاح سنتى ، فمن لم يعمل بسنتى فليس منى (13) يعنى ازدواج سنت من است ، و هر كس كه به سنت من عمل نكند از من نيست .

يا اينكه عمرو بن مزنى گفته است كه رسول خدا (ص ) فرمود:

من اءحيا سنة من سنتى فعمل بها الناس ، كان له مثل اءجر من عمل بها، لا ينقص الله من اءجورهم شيئا. و من ابتدع بدعة فعمل بها، كان عليه اءوزار من عمل بها لا ينقص الله من اءوزار من عمل بها شيئا . يعنى هر كس كه سنتى از سنتهاى مرا احيا كند كه مردم به آن عمل نمايند، خداوند بدون اينكه چيزى از اجر و ثواب عمل كنندگان بكاهد، همانند آن را به وى نيز ارزانى دارد. و آن كس كه از خود چيزى را بدعت گذارد كه به آن عمل كنند، خداوند بدون اينكه از گناهان عمل كنندگان به آن بدعت بكاهد، همانند گناهان ايشان را به دوش وى گذارد. و در روايت ديگر آمده است : من اءحيا سنة من سنتى اءميتت

بعدى ...(14) كه منظور احيا كردن سنت فراموش شده است . و از جابر آمده است كه گفت رسول خدا (ص ) فرمود: فاءن خير الاءمور كتاب الله ، و خير الهدى هدى محمد، و شر الامور محدثاتها و كل بدعة ضلالة . يعنى از همه بهتر كتاب خداست ، و بهترين راه رستگارى راه محمد است ، و بدترين چيزها بدعت است ، و هر بدعتى هم گمراهى است . و در روايت ديگر ان اءفضل الهدى ، هدى محمد...(15) آمده است .

از ابن مسعود روايت شده است كه گفت : رسول خدا (ص ) فرمود:

سيلى اءموركم بعدى رجال يطفئون السنة ، و يعملون بالبدعة ، و يؤ خرون الصلاة عن مواقيتها. فقلت : يا رسول الله ! ان اءدركتهم ، كيف اءفعل ؟ قال : تساءلنى يا ابن ام عبد كيف تفعل ؟ لا طاعة لمن عصى الله (16). يعنى پس از من مردانى زمام امورتان را به دست مى گيرند كه سنت مرا از ميان بر مى دارند، و به بدعتهاى خود عمل مى كنند وادى نماز را از زمانش به تاخير مى اندازند! پرسيدم : اى رسول خدا! اگر من همزمانشان باشم چه كنم ؟ فرمود: اى فرزند ام عبد! از من مى پرسى چه كنى ؟ فرمانبردارى از كسى كه خداى را عاصى باشد هرگز روا نيست .

و از ابن عباس آمده است كه گفت : رسول خدا (ص ) فرمود:

اءبى الله اءن يقبل عمل صاحب بدعة حتى يدع بدعته ... (17). يعنى خداوند عمل هيچ بدعتگذارى را قبول نمى كند، مگر آنگاه كه دست از بدعتش بدارد.

و از حذيفه

آمده است كه گفت : رسول خدا (ص ) فرمود:

لا يقبل الله لصاحب بدعة صوما، و لا صلاة ، و لا صدقة و لا حجا، و لا عمرة ، و لا جهادا، و لا صرفا، و لا عدلا، يخرج عن السلام كما تخرج الشعرة من العجين . (18)

يعنى خداوند از بدعتگذار هيچ نماز و روزه و صدقه و حج و عمره و جهاد و هيچ واجب و مستحبى را قبول نمى كند. بدعتگذار با اين عملش بسادگى و آسانى از اسلام و مسلمانى بيرون مى رود.

خداوند در قرآن كريمش از بدعت چنين ياد كرده است : و رهبانية ابتدعوها ما كتبناها عليهم . يعنى رهبانيت و ترك دنياى را كه ما بر آنها واجب نكرده بوديم ، از پيش خود بدعت نهادند. (حديد / 27).

كوتاه سخن اينكه :

شرع اسلامى آن چيزى است كه در كتاب قرآن و سنت آمده و يا از آنها استنباط مى شود. بدعت هم عبارت از اين است كه شخص مطابق سليقه و دلخواهش چيزى را در دين وارد كند كه در قرآن و سنت نيامده يا از آنها فهميده نشده باشد. اگر چه آن را اجتهاد و يا صلاحديد و يا به اصطلاح مردم اين روزگار، اسلام انعطاف پذير، و اسلام هماهنگ با نياز جامعه بناميم ، و آنچه در احاديث رسول خدا (ص ) در امر بدعت آمده است درباره بدعت و بدعت گذار آن صدق مى كند.

4. فقه

الف فقه در لغت ، همان گونه كه در كتابها آمده است ، به معناى درك و فهم است .

ب فقه در قرآن و سنت پيامبر (ص ) به شرحى است

كه در ذيل گفته مى شود. خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:

فلو لا نفر من كل فرقه منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين ولينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون . يعنى چرا از هر گروه ، برخى از ايشان حركت نمى كنند تا در دين فقيه و دانا شده چون به ميان قوم خود باز گردند، آنان را بيم دهند، تا شايد به خود آيند. (توبه / 122).

رسول خدا (ص ) نيز فرموده است :

نضر الله عبدا سمع مقالتى هذه فبلغها، فرب حامل فقه غير فقيه ، و رب حامل فقه الى من هو اءفقه منه (19). يعنى خداوند شاداب گرداند آن بنده اى را كه سخنانم را شنيد و آن را به ديگران رسانيد. چه بسا حامل فقهى كه خود فقيه نباشد، و بسيارند حاملان فقهى كه آن را به فقيه تر از خود برسانند.

و نيز آورده اند كه آن حضرت فرموده است :

فقيه اءشد على الشيطان من اءلف عابد (20). يعنى يك نفر فقيه از هزار عابد بر شيطان گرانبارتر است . و نيز فرموده است :

من فقه فى دين الله و نفعه ما بعثنى الله به ، فعلم و علم (21). يعنى هر كس كه در دين خدا فقيه گرديد و از آنچه خداوند مرا بدان برانگيخته وى را سودمند افتاد، بايد كه آموخته هاى خود را به ديگران ياد دهد.

و نيز فرموده است : خياركم اءحسناكم اءخلاقا اذا فقهوا (22) يعنى بهترين هاى شما خوش اخلاق ترينتان است اگر بفهمند و يا آنجا كه فرموده است : خيارهم فى الجاهلية ، خيارهم فى الاسلام اذا فقهوا (23)يعنى بهترين هاشان در جاهليت

، بهترين ها در اسلام هم هستند اگر بفهمند.

همچنين فرموده است : خصلتان لا تجتمعان فى منافق : حسن سمت ، و لا فقه فى الدين (24) يعنى دو خصلت است كه در شخص منافق جمع نمى شوند: حسن برخورد و فقاهت در دين . و نيز فرموده است : من يرد الله به خيرا يفقهه فى الدين (25). يعنى آن كس را كه خداوند مورد لطف خويش قرار دهد، عالم دينش گرداند.

و در جايى فرموده است : ان رجالا ياءتونكم من اءقطار الاءرضين يتفقهون فى الدين ، فاذا اءتوكم ، فاستو صوابهم خيرا (26). يعنى مردانى از گوشه كنار دنيا براى كسب دانش دين به شما مراجعه خواهند كرد، در آن صورت ، با آنها بخوبى برخورد كنيد.

و نيز رسول خدا در حق ابن عباس دعا كرد و فرمود: اللهم فقهه فى الدين (27). يعنى خداوندا! او را در دين دانا و بصير گردان .

ج فقه ، در محاورات و سخنان اهل بيت (ع ) و صحابه .

از اميرالمؤ منين (ع ) آورده اند كه فرموده است :

اءلا اءخبركم بالفقيه ، حق الفقيه ؟ قالوا بلى يا اءميرالمؤ منين . قال : ان الفقيه ، حق الفقيه ، من لم يقنط الناس من رحمة الله ، و لم يؤ منهم من عذاب الله ، و لم يرخص لهم فى معاصى الله (28). يعنى آيا مى خواهيد فقيه واقعى را بشناسيد؟ گفتند آرى اى اميرالمؤ منين . فرمود: فقيه واقعى كسى است كه مردم را از رحمت خدا نااميد نكند و ايشان را از عذاب خدا در امان ندارد و به ايشان اجازه نافرمانى خدا

را ندهد.

يحيى بن سعيد انصارى گفته است : ما اءدركت فقهاء ارضنا الا يسلمون فى كل اثنتين من النهار . (29)

و عمر بن الخطاب گفته است : تفقهوا قبل اءن تسودوا (30). يعنى پيش از آنانكه به رياست رسيد، دانا و فقيه شويد. و نيز گفته است : من سوده قومه على فقه كان حياة له و لهم ، و من سوده ، قومه على غير فقه كان هلاكا له ولهم . (31)

ابن عبدالرحمان در تعريف ابن عباس گفته است : انه قارى لكتاب الله ، فقيه فى دين الله (32). و در باب اختلاف فقها در سنن دارمى چنين آمده است : عمر بن عبدالعزيز به سراسر كشور اسلامى بخشنامه كرد كه بايد ميان هر قوم و ملتى بر اساس اتفاق نظر فقهاى ايشان داورى به عمل آيد (33).

و نيز آورده است : و اذا جلسوا العشاء الآخرة جلسوا فى الفقه (34). و يا: و لاباءس بالسمر فى الفقه (35) يعنى شب زنده دارى به خاطر فقه مانعى ندارد. و يا: و كانوا يتجالسون بالليل و يذكرون الفقه (36). يعنى ياران پيامبر خدا (ص ) شبها تشكيل جلسه مى دادند و به مذاكرات فقهى مى پرداختند.

در صحيح بخارى در باب السمر فى الفقه (37)، آمده است كه شعبى گفت : آنگاه عدى بن حاتم به كوفه وارد شد، ما به همراه تنى چند از فقهاى كوفه به ديدارش رفتيم (38).

و از عمران منقرى آورده اند كه گفت : روزى به حسن ، كه درباره چيزى اظهار نظر مى كرد، گفتم : اى ابو سعيد! نظر فقها در اين مورد چنين نيست . او پاسخ

داد: واى بر تو! آيا تا به حال فقيهى را ديده اى ؟ فقيه كسى است كه به دنيا پشت پا زده ، خواهان آخرت بوده ، و در دينش بصير و بينا، و همواره در عبادت پروردگارش كوشا و ساعى باشد(39).

اينها مطالبى هستند كه در كتابهاى مكتب خلفا آمده ، اما آنچه در كتابهاى مكتب اهل بيت آمده ، از اين قرار است :

الف از رسول خدا (ص ) روايت كرده اند كه فرمود:

الفقهاء اءمنا الرسل ما لم يدخلوا فى الدنيا (40). يعنى فقيهان ، تا آنگاه كه روى به دنيا نياورده باشند، امناى پيامبرانند.

و يا آنجا كه مى فرمايد:

من حفظ على امتى اربعين حديثا من امر دينها ينتفعون بها فى امر دينهم ، بعثه الله يوم القيامه فقيها عالما (41). يعنى هر كس كه چهل حديث از امور دينى امتم را به خاطر بسپارد و آنان را بدان وسيله بهره مند سازد، خداوند او را به روز بازپسين فقيه و دانشمند برانگيزاند.

ب در نهج البلاغه ، ضمن سخنان اميرالمؤ منين (ع )، چنين آمده است :

من اتجر بغير فقه ، فقد ارتطم فى الربا (42). يعنى آن كس كه بدون آگاهى از مسائل فقهى دست به كار بازرگانى بزند، در لجنزار ربا گرفتار آيد. و نيز: آن حضرت در وصف قرآن فرموده است : ربيعا لقلوب الفقهاء يعنى قرآن بهار دل دانشمندان است (43).

همچنين در وصيتش به امام حسن (ع ) فرموده است : و تفقه فى الدين (44). يعنى در فهم دين كوشا باشن .

ج از امام جعفر صادق (ع ) آورده اند كه فرمود:

ليت السياط على رؤ وس اءصحابى حتى يتفقهوا

فى الحلال و الحرام (45). يعنى اى كاش تازيانه بر سر اصحابم مى بود، تا در حلال و حرام تفقه مى كردند.

و همچنين : لا يكون الرجل منكم فقيها حتى يعرف معاريض كلامنا (46). يعنى هيچيك از شما فقيه و عالم دينى نخواهد شد، مگر هنگامى كه كنايه ها و اشارات سخنان ما را دريابد.

و يا آنجا كه مى فرمايد: من كان من الفقهاء صائنا لنفسه ، حافظا لدينه ، مخالفا على هواه ، مطيعا لاءمر مولاه ، فللعوام ان يقلدوه (47). يعنى از فقيهان ، آن كس كه ديندار و خويشتندار بوده ، به هواى دل سر فرود نياورده ، فرمانبردار امام و مولايش باشد، براى مردمان روا است كه از او تقليد و پيروى نمايند.

اينها موارد كاربرد و مفهوم فقه و فقيه در كتاب و سنت بود اين كلمه بعدها در نزد دانشمندان مكتب اهل بيت اصطلاح ويژه اى يافت ، و آن اينكه : فقه عبارت است از علم به احكام شرعى از راه ادله تفصيلى آن .

جمال الدين حسن بن زين الدين (م 1011 ق ) در كتاب معالم الدين ، كه به معالم الاءصول شهرت يافته ، مى نويسد:

الفقه فى اللغة الفهم ، و فى الاصطلاح هو العلم بالاءحكام الشرعية الفرعية عن ادلتها الت فصيلية (48). يعنى فقه در لغت به معناى درك و فهم است ، و در اصطلاح ، علم به احكام شرعى فرعى است از راه ادله تفصيلى آن . كه منظور اين فقيه بزرگوار از كلمه اصطلاح ، اصطلاح دانشمندان مكتب اهل بيت است .

5. اجتهاد

1. اجتهاد در لغت

ابن اثير مى نويسد: الاجتهاد بذل الجهد فى

طلب الاءمر، و هو افتعال من الجهد: الطاقة (49). يعنى اجتهاد عبارت است از به كار بردن توان دريافتن موضوع ، و ريشه آن جهد يعنى طاقت و توان است .

لفظ اجتهاد در همين معنا و مفهوم در زمان شخص پيغمبر خدا (ص ) و اصحاب آن حضرت ، تا پايان قرن اول هجرى ، به كار مى رفته است . از رسول خدا (ص ) آورده اند كه فرموده است :

اما السجود، فاجتهدوا فى الدعاء، فقمن ان يستجاب لكم (50). يعنى و سجده را، تا مى توانيد در آن دعا كنيد كه به اجابت نزديك است .

همچنين : صلوا على واجتهدوا فى الدعاء (51). يعنى بر من صلوات بفرستيد و تا مى توانيد دعا كنيد.

و نيز: فضل العالم على المجتهد اى المجتهد فى العباده مائه درجة (52). يعنى مرد دانشمند را بر شخص كوشنده در عبادت صد درجه برترى است .

و از محمد قرظى آورده اند كه گفت : كان فى بنى اسرائيل رجل فقيه عالم عابد مجتهد (53). يعنى در قوم بنى اسرائيل مردى بود فقيه و دانا و در عبادت سخت كوشا و پركار...

و از عايشه آورده اند كه گفت : كان رسول الله يجتهد فى العشر الاءواخر ما لا يجتهد فى غيره (54). يعنى رسول خدا (ص ) در دهه آخر ماه بيش از مواقع ديگر به عبادت مى پرداخت .

و در كلام طلحه ، كه درباره دو تن از همعصران پيغمبر (ص ) سخن مى گفت ، اين عبارت آمده است : كان اءحمدهما اءشد اجتهادا من الاخر، فغزا المجتهد منهما فاستشهد (55). يعنى يكى از ديگرى پر كارتر و

كوشاتر بود، و آنكه كوشاتر بود، به جنگ رفت و به شهادت رسيد...

و از ابو سعيد خدرى آورده اند كه گفت : كان رسول الله اذا حلف و اجتهد فى اليمين قال ... (56). يعنى پيامبر خدا (ص ) هر گاه پيمان مى بست و در آن مى كوشيد مى فرمود: ...

و يا در خبر عبدالله ابى در غزوه بنى المصطلق آمده است كه فاجتهد بيمينه ما فعل (57) يعنى سوگندهاى سخت و شديد خورد كه چنان كارى نكرده است .

و يا آنجا كه مادر حارثه درباره سرنوشت فرزند شهيد شده اش در جنگ از پيامبر خدا (ص ) مى پرسد و مى گويد: ان كان فى الجنة صبرت ، و ان كان غير ذلك اجتهدت فى البكاء (58). يعنى اگر پسرم به بهشت رفته است شكيبايى پيشه مى كنم ، و گرنه بشدت خواهم گريست .

از آنچه آورديم و بسيارى همانند آن ها، چنين بر مى آيد كه اجتهاد در قرن اول هجرى به معنى به كار بردن توان معنى داشته ، و سپس معنى و مفهوم آن تغيير كرد تا اينكه در اصطلاح مسلمين به مفهوم استنباط احكام شرعى از ادله تفصيلى آن در آمده است .

2. اجتهاد در اصطلاح مسلمانان

غزالى در تعريف اجتهاد مى گويد: اجتهاد عبارت است از به كار بردن نهايت سعى و كوشش در هر كارى و اين لفظ تنها در موردى به كار مى رود كه كوشش و تلاش بخواهد... اما همين لفظ در عرف علماى دين به تلاش و كوشش پيگيرى گفته مى شود كه شخص مجتهد در كسب دانش احكام شرعيه به كار مى برد...(59).

دهلوى نيز

در تعريف اجتهاد مى گويد: اجتهاد به معناى واقعى آن به كار بردن نهايت سعى و كوشش است براى دست يابى به احكام شرعى از طريق ادله تفصيلى كه اساس آن بر چهار ركن اصلى قرار مى گيرد كه عبارتند از: كتاب و سنت و اجماع و قياس (60).

محمد امين نيز در كتاب تيسير التحرير (61) خود، ادله احكام را به همين ترتيب آورده است .

معانى اصطلاحى اجتهاد در مكتب خلفا، اينها بود كه گفته شد. همين اصطلاح بعد از قرن پنجم هجرى نزد علماى مكتب اهل بيت رايج و شايع گرديد. به طورى كه علامه حلى درگذشته به سال 726 هجرى در كتاب مبادى الاصول فصل دوازدهم از بحث اول در اجتهاد، شرحى آورده كه خلاصه آن از اين قرار است :

الاجتهاد هو استفراغ الوسع فى النظر فيما هو من المسائل الظنية الشرعية على وجه لازيادة فيه .

به كار بردن لفظ اجتهاد در حق رسول خدا (ص ) درست نيست ؛ زيرا خداوند مى فرمايد: و ما ينطق عن الهوى . يعنى پيغمبر سخن از باب ميل و هواى دل نگويد سوره نجم ، آيه 4. زيرا حاصل اجتهاد ظن و گمان است ، و رسول خدا (ص ) قادر است تا از طريق وحى به حكم قطعى دست يابد. حضرتش در بيشتر احكام پاس مى داشت تا وحى و دستور آسمانى به او برسد، و اگر اجازه داشت تا خود اجتهاد كند، اين كار را مى كرد. زيرا اگر به او اجازه داده مى شد، جبرئيل (ع ) نيز اجازه مى يافت تا اجتهاد كند، و به اين ترتيب باب جزم و يقين

بر روى قوانينى كه بر رسول خدا (ص ) از جانب خدا آورده بود بسته مى شد! زيرا كه گاه مى شود اجتهاد درست و بجا از كار در مى آيد، و گاه خطا و اشتباه . و در چنين حالتى پيغمبر خدا (ص ) مجاز نيست تا به چنان دستورى چشم و گوش بسته گردن نهد و فرمان برد. زيرا اين كار اطمينان و اعتماد به گفتارش را سلب مى كند.

همچنين هيچ يك از ائمه عليهم السلام در نظر ما پيروان مكتب اهل بيت ، مجاز نيستند تا اجتهاد كنند.

زيرا كه آنها معصوم ، و از هر گونه خطا و گناهى پاك و بر كنارند و احكام را از رسول خدا (ص ) آموخته اند. اما علما، به ايشان اجازه داده شده تا اجتهاد كنند و احكام را از عمومات در قرآن و سنت ، و برگزيدن از ميان دلائل متعارض استنباط نمايند، و البته مجاز نيستند تا احكام را از طريق قياس و استحسان به دست آورند (62).

مى بينيم كه دانشمندان مكتب اهل بيت هنگامى كه مصطلحاتى چون اجتهاد و مجتهد را به كار مى برند، اصطلاح فقه و فقيه را به دست فراموشى نمى سپارند؛ بلكه اين دو اصطلاح را در كنار يكديگر و با هم به كار مى برند. همچنانكه جمال الدين ، نويسنده كتاب معالم ، را مى بينيم كه در ابتداى كتابش مى نويسد: الفقه فى اللغة الفهم ، و فى الاصلاح هو العلم بالاءحكام الشرعية الفرعية عن اءدلتها التفصيلية . يعنى : فقه در لغت به معناى فهم است و در اصطلاح : دانستن احكام فرعى شرعى است

كه مجتهد از دلايل گسترده شريعت در كتاب و سنت به دست مى آورد. و به دنبال آن فصلى را به تعريف اجتهاد اختصاص داده و در آخر آن مى نويسد: الاجتهاد فى اللغة تحمل الجهد...، و اءما فى الاصطلاح : فهو استفراغ الفقيه و سعه فى تحصيل الظن بحكم شرعى ... (63). يعنى اجتهاد در لغت به معناى سختى كشيدن است ...ولى در اصطلاح : تلاش همه جانبه فقيه در دست يابى ظنى به حكم شرعى است .

گذشته از آن ، همچنان كه بعدها خواهيم ديد، دو مكتب در پاره اى از ادله احكام شرعى نيز با هم اختلاف نظر دارند.

اينك پس از بحثى كه درباره مصطلحات پنجگانه داشتيم ، نظر هر يك از دو مكتب را درباره هر يك از آنها مى آوريم .

بخش اول : نظر دو مكتب درباره قرآن كريم

اهتمام پيامبر (ص ) و اصحابه به گردآورى قرآن و تدوين آن

هر گاه آياتى از قرآن بر رسول خدا (ص ) نازل مى شد، آن حضرت آنها را بر همه مسلمانانى كه در محضرش حضور داشتند تلاوت مى فرمود، و آنچه را نياز به تفسير داشت ، تفسير مى كرد؛ و همان گونه كه در مباحث اين كتاب خواهد آمد، مخصوصا اميرالمؤ منين على (ع ) را از آنها آگاه مى ساخت و مى فرمود تا آنها را بنويسد.

آنگاه كه حضرتش به مدينه مهاجرت فرمود، مسلمانان را تشويق كرد تا نوشتن را بياموزند و آنان نيز به فرا گرفتن آن همت گماشتند. سپس وادارشان ساخت تا قرآن را نوشته به خاطر بسپارند. ايشان نيز فرمان برده در نوشتن و حفظ قرآن بر يكديگر پيشى گرفتند و آنچه از آيات قرآن دريافت مى كردند، بر روى هر چه كه در اختيار

داشتند، مانند پوست و ديگر اشياء، مى نوشتند.

پيامبر خدا (ص ) نام سوره ها و محل قرار دادن آيه ها را، به همان ترتيب كه خداوند وى را آموخته بود، به ايشان ياد مى داد. اين بود كه به هنگام رحلت آن حضرت در مدينه دهها نفر از صحابه آن حضرت وجود داشتند كه همه قرآن را در حفظ داشتند، و بيش از اين تعداد نيز كسانى بودند كه همه قرآن را نوشته بودند؛ با اين تفاوت كه آنچه را اينان در نزد خود داشتند، همانند كتابهاى عصر ما، جمع آورى شده و در جلد كشيده شده نبود، بلكه قرآن ايشان روى صفحاتى جداى از هم نوشته شده بود.

چون رسول خدا (ص ) درگذشت ، اميرالمؤ منين (ع ) به جمع آورى و تدوين قرآن به صورت كتابى واحد همت گماشت . به غير از آن حضرت ، برخى از اصحاب نيز، مانند ابن مسعود، نسخه اى از قرآن را جمع آورى و مدون شده نزد خود داشتند، ولى ابوبكر به هيچيك از آن نسخه ها توجهى نكرد و عده اى از اصحاب را مامور جمع آورى و تدوين آن به صورت كتابى نمود و سپس آن را نزد ام المؤ منين حفصه به امانت نهاد.

زمانى كه دور خلافت به عثمان رسيد و پيروزيها پشت سر هم به دست آمد و مسلمانان در اطراف كشور پهناور اسلامى و جاهاى فتح شده پراكنده شدند، خليفه فرمان داد تا از نسخه قرآنى كه نزد حفصه بود نسخه ها بردارند و در شهرهاى مختلف اسلامى توزيع كنند. مسلمانان نيز از آن نسخه ، نسخه ها برداشتند و اين

نسخه بردارى از نسلى به نسلى ديگر، و از دستى به دستى ديگر همچنان ادامه داشت تا امروز به دست ما رسيده است ؛ به طورى كه در دست هيچيك از مسلمانان جهان بجز اين قرآن ، نسخه اى ديگر وجود ندارد. و نيز از آن زمان تا به حال نزد هيچيك از مسلمانان نسخه اى از قرآن وجود ندارد كه از قرآنى كه امروز متداول است يك كلمه زياد يا كم داشته باشد. و در اين مورد همه فرق اسلامى شيعه و سنى ، اشعرى و معتزلى ، حنفى و مالكى ، شافعى و حنبلى ، زيدى و امامى ، وهابى و خوارج متفقند، و نزد هيچيك از اين فرقه ها، و يا ديگر فرق اسلامى درگذشته و حال ، نسخه اى از قرآن وجود نداشته و ندارد كه از اين قرآن كه امروز بين مسلمانان متداول است كلمه اى زياد يا كم ، و يا در ترتيب سوره ها و آياتش اختلاف باشد.

اما آنچه در پاره اى از كتابهاى حديث از راه گمان و خيال از وجود نقص در قرآن كريم سخن رفته است ، همچنان در همان كتابهاى حديث باقى مانده و در هيچ زمانى حتى به يك نسخه از نسخه هاى قرآن وارد نشده است . مانند اين حديث كه در صحاح ششگانه بخارى ، مسلم ، ابوداود، ترمذى ، ابن ماجه و دارمى از قول عمر آمده كه روى منبر گفته است :

خداوند محمد را براستى برانگيخته و قرآن را بروى نازل فرموده ، و از آن جمله آيه رجم است كه ما آن را فراگرفته و خوانده و به

خاطر سپرده ايم . پيامبر خدا (ص ) رجم كرد و ما بعد از او سنگسار كرديم . اكنون از آن مى ترسم كه روزگارى بس دراز بگذرد و در آن زمان كسى بگويد كه ما آيه رجم را در كتاب خدا نديده ايم ، و با ترك چنين واجبى كه خداوند مقرر فرموده ، به گمراهى بيفتند. در صورتى كه در كتاب خدا، سنگسار كردن ، عقوبتى است كه خداوند بر زنا كار همسردار روا داشته است .

ابن ماجه ، اين آيه خيالى را كه از عمر روايت شده ، به اين ترتيب در كتاب خود آورده كه عمر گفت : آيه رجم زناكار چنين است : الشيخ و الشيخة اذا زنيا، فارجموها البتة . يعنى مرد و زنى را كه مرتكب زنا شده باشند، بايد سنگسار كنيد. همين مطلب در موطاء مالك چنين است : الشيخ و الشيخة فارجموهما البتة !

و در همين حديث در صحيح بخارى آمده است كه : ما در كتاب خدا اين آيه را مى خوانديم : ان لا ترغبوا عن آبائكم ، فانه كفر بكم ان ترغبوا عن آبائكم . يعنى از پدرانتان روى بر متابيد كه اگر چنين كنيد، كفر ورزيده ايد.

و يا اين حديث ام المؤ منين عايشه كه گفته است :

از جمله آياتى كه رد قرآن آمده ، عشر رضعات معلومات در مورد شير دادن است كه تا زمان وفات پيامبر خدا (ص ) جزء آيات قرآن خوانده مى شد. همين مطلب در سنن ابن ماجه از قول عايشه چنين آمده است : آيه رجم و آيه ده بار شير دادن مرد بزرگ را كه

نازل شده بود، روى برگى نوشته ، زير تختخوابم پنهان كرده بودم . اما چون رسول خدا (ص ) رحلت كرد و ما درگير عزادارى او شده از ديگر امور غافل مانديم ، ناگهان يكى از حيوانات اهلى به درون اتاق آمد و آن را خورد (64)!

و در صحيح مسلم آمده است كه ابوموسى اشعرى از جمله مطالبى كه براى قاريان قرآن بصره كه تعدادشان به سيصد مرد مى رسيد مطرح كرد، چنين است :

ما در قرآن سوره اى را مى خوانديم كه از نظر طول و شدت لحن آيات آن را به سوره برائت تشبيه مى كرديم . آن سوره را فراموش كرده ام بجز اين قسمت از آن را: لو كان لابن آدم واديان من مال ، لا بتغى واديا ثالثا و لا يملاء جوف ابن آدم الا التراب .

يعنى هر گاه فرزند آدم را دو بيابان پر از مال باشد، آروزوى بيابان سوم مى كند، شكم فرند آدم را بجز خاك چيز ديگرى پر نخواهد كرد!

و نيز سوره اى مى خوانديم همانند يكى از سوره هاى مسبحات يسبح الله كه آن را نيز از خاطر برده ام ؛ بجز اين قسمت آن را: يا ايها الذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون فتكتب شهاده فى اعناقكم فتسالون عنها يوم القيامة . يعنى اى ايمان آورندگان ! چرا آنچه را كه به كار نمى بنديد بر زبان مى آوريد تا بر گردنتان گواهى نوشته شود و به روز قيامت درباره آن مورد بازخواست قرار گيريد (65)؟

با وجود چنين احاديثى كه در صحاح مكتب خلفا آمده است ، هيچيك از پيروان مكتب اهل بيت

حربه تهمت را عليه پيروان مكتب خلفا بلند نكرده و نگفته اند كه آنان قائل به وجود نقصان در قرآن هستند، يا اينكه آنها از پيش خود سوره يا جملاتى را به قرآن مى بندند! اما بر عكس در همين مورد، هر گاه همانند آن سخنان در كتابهاى حديث پيروان مكتب اهل بيت آمده باشد، برخى از نويسندگان مكتب خلفا بر مى خروشند و بر سر پيروان مكتب اهل بيت فرياد كشيده معركه راه مى اندازند كه آنها قائل به نقصان در قرآن هستند و از پيش خودشان عبارات و جملاتى را به قرآن مى بندند، و در اعتراضهاى خود به آنچه در برخى از كتابهاى حديث شيعه آمده است استدلال مى كنند! در صورتى كه پيروان مكتب اهل بيت خود را ملزم به صحت و درستى هيچ كتابى ، بجز كتاب خدا، نمى دانند. اما پيروان مكتب خلفا آنجه را كه در صحيح بخارى و مسلم آمده است درست مى دانند، و آن قبيل احاديثى را كه گذشت ، با آين توجيه كه تلاوت و خواندن آنها نسخ شده است درمان مى كنند! (66)

غوغاى ساختگى درباره مصحف فاطمه (ع )

برخى از نويسندگان پيرو مكتب خلفا بر پيروان مكتب اهل بيت خرده گرفته و به دروغ داد و فرياد راه انداخته اند كه شيعيان قرآنى ديگر به نام مصحف فاطمه دارند! اين دروغ عمدى را بدين خاطر ساخته اند كه كتاب فاطمه (ع ) مصحف ناميده شده ، و قرآن هم از سوى برخى از مسلمانان مصحف خوانده شده است . در حالى كه احاديث وارده صراحت دارند كه در مصحف فاطمه (ع ) چيزى از قرآن نيامده ، بلكه

تمامى آن خبر از كسانى است كه بر امت اسلامى حكومت خواهند كرد. و حتى امام جعفر صادق (ع ) به هنگامى كه محمد و ابراهيم ، نوادگان امام حسن (ع )، عليه منصور دوانيقى علم مخالفت برافراشته بودند، در مورد ايشان فرمود:

ليس فى كتاب امهم فاطمة اسم هولاء فى من يملك هذه الامة .

يعنى در كتاب مادرشان فاطمه نام اينان جزو كسانى كه بر اين امت به فرمانروايى مى رسند نيامده است (67).

اين تهمت را در حالى به پيروان مكتب اهل بيت مى زنند كه در مكتب خلفا خودشان به كتاب نحو سيبويه الكتاب مى گويند، با آنكه نام مصحف براى قرآن ، نه در خود قرآن آمده است و نه در حديث شريف نبوى . و از نام گذاريهاى مسلمانان است . ولى نام كتاب براى قرآن كريم در جاهاى مختلف قرآن آمده است مانند:

ذالك الكتاب لا ريب فيه .(بقره / 2).

اءفتؤ منون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض ...(بقره / 85).

و لما جاء هم كتاب من عند الله مصدق لما معهم ...(بقره / 89).

يعلمهم الكتاب والحكمة . (بقره / 129).

و يعلمكم الكتاب والحكمة و يعلمكم ما لم تكونوا تعلمون . (بقره / 151).

و دهها آيه ديگر.

با اين حال اگر كسى بگويد كتاب سيبويه دو برابر كتاب خدا حجم دارد، منظورش اين نيست كه كتاب سيبويه قرآنى است بزرگتر از كتاب خدا! و هيچيك از پيروان مكتب اهل بيت هم به چنين نامگذارى روى كتاب سيبويه خرده نگرفته است .

بارى ، اين سخنان را دشمنان اسلام در سالهاى اخير دستاويز زخم زبان خود بر قرآن قرار داده اند كه مى خواهيم تا پرده از

پرده از پيش چشمان برخى از نويسندگان بر دارد و بينايشان فرمايد تا زبان خويش را از اين قبيل ياوه گوييها باز دارند.

بيقين قرآنى كه امروز در دست ما مسلمانان است ، همان كلامى است كه خداوند انزال آن را بر خاتم پيامبرانش تا آخرين روزهاى زندگيش كامل فرموده ، و پس از وفات آن حضرت اصحاب او به جمع آورى و يكپارچه كردن آن پرداخته ، از روى آن نسخه ها برداشتند و در دسترس مسلمانان قرار دادند. قرآنى كه سرآغاز آن بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمين و پايان آن من الجنة و الناس است .

با توجه به آنچه گفتيم ، در هيچ روزى از روزگاران ، از صدر اسلام تا به امروز، در دست هيچ مسلمانى قرآنى وجود نداشته كه با اين قرآن ، كه امروز بين ما متداول است ، كلمه اى كم يا زياد داشته باشد. و همه مسلمانان هم در اين مورد كمترين اختلافى با هم ندارند. بلكه اختلافشان تنها در تفسير قرآن و تاءويل متشابهات آن مى باشد كه اين اختلاف هم از حديث ناشى شده ، كه با خواست خدا، ما آن را در بخش حديث رسول خدا (ص ) از ديدگاه دو مكتب مورد بحث و بررسى قرار خواهيم داد.

مقدمه :

هر دو مكتب در ايمان به وجوب عمل به سنت رسول خدا (ص ) از مصادر تشريعى اسلامى اتفاق نظر دارند. اما از آنجا كه سنت پيغمبر (ص )، خواه حديث باشد و يا سيره آن حضرت و يا سكوت و موافقت وى درباره امرى ، از طريق روايت آنها از پيامبر خدا (ص )

به ما رسيده است ، دو مكتب در موارد زير با يكديگر اختلاف نظر دارند:

الف . در برخى از واسطه هاى نقل روايت از پيامبر خدا (ص ).

ب . در مورد دادن اجازه نوشتن حديث پيغمبر (ص ) در خلال قرن اول هجرى . اينك هر يك از اين دو مورد را به طور جداگانه به بحث و بررسى مى گذاريم .

بخش دوم : دو مكتب ، و سنت پيامبر (ص )

1. نظر دو مكتب درباره راويان حديث

همان طور كه در بحث صحابه و امامت گفتيم ، پيروان مكتب اهل بيت پس از رسول خدا (ص ) معالم دين خود را از ائمه دوازده گانه اهل بيت (ع ) گرفته اند و پيروان مكتب خلفا آن را از هر يك از اصحاب پيغمبر (ص ) دريافت كرده اند؛ بدون اينكه بين آنها تفاوتى قائل باشند.

پيروان مكتب خلفا همه اصحاب رسول خدا (ص ) را عادل مى دانند، و پيروان مكتب اهل بيت به اصحابى مانند طلحه (68) و عبدالله بن زبير (69) كه با على (ع ) در جمل جنگيدند، و يا معاويه (70) و عمرو عاص (71) كه در صفين به جنگ او برخاستند، و يا ذوالخويصره (72) و عبدالله بن وهب (73) كه در نهروان به رويش شمشير كشيدند اعتماد نكرده و به آنان و همانند آنان كه از دشمنان على (ع ) به حساب مى آيند، خواه از اصحاب باشند و يا از تابعين و يا شاگردهاى تابعين و ديگر طبقات (74) روايان ، مراجعه نمى كنند.

و اين در حالى است كه مى بينيم امام المحدثين بخارى ، از امام جعفر صادق (ع ) (75)، ششمين امام مكتب اهل بيت ، حتى براى نمونه يك حديث

هم روايت نكرده ! كسى كه هزاران محدث از پيروان ائمه اهل بيت ، هزاران حديث از روى روايت كرده اند. اما همين بخارى و ابو داود و نسائى در صحاح خودشان از عمران بن حطان (76) خارجى روايت كرده اند كسى كه در مقام تعريف و تمجيد از اقدام عبدالرحمان بن ملجم مرادى در كشتن اميرالمومنين (ع ) چنين سروده است :

يا ضربة من تقى ما اراد بها

الا ليبلغ من ذى العرش رضوانا

انى لاءذكره يوما واحسبه

اءوفى البرية عند الله ميزانا

يعنى اى آفرين بر ضربت آن پارسا مرد كه در ازاى آن چيزى بجز رضاى خدا را نمى خواست !!

من چنين مى پندارم كه آن ضربت نزد خداوند از بزرگترين پاداشها برخوردار خواهد شد!!

و يا اينكه نسائى در صحيح خود از عمر بن سعد، قاتل امام حسين (ع ) روايت مى كند، همان كسى كه علماى رجال در شرح حالش نوشته اند: راستگو است ، اما مردم از او متنفر و بيزارند؛ زيرا فرماندهى سپاهى را بر عهده داشته كه حسين بن على را كشته اند، و پيروان مكتب اهل بيت او را لعن و نفرين مى نمايند (77).

به طورى كه ملاحظه شد، اختلاف فكرى بين دو مكتب از همينجا و اينكه حديث پيامبر را از چه كسانى بايد گرفت ، بروز كرده است .

2. پايگاه دو مكتب در انتشار احاديث پيغمبر در قرناول هجرى

علاوه برآنچه گفتيم معالم دو مكتب . دقيقا در چهارچوب ويژه فعاليت سران ايشان در نشر حديث پيغمبر متجلى است . چه ، در همان حال كه خلفا از نوشتن و انتشار احاديث پيغمبر جلوگيرى مى كردند، پيروان مكتب اهل بيت براى مقابله با تلاش آنان ، فعاليت شديدى را

در انتشار آنها آغاز كردند.

اين حركت دو گانه و بر خلاف يكديگر، آشكارا و بى پرده از همان آخرين ساعات حيات پيغمبر (ص ) هنگامى چهره نمود كه رسول خدا (ص ) روى به اطرافيان خود كرد و فرمود:

اتونى بكتاب اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا. فقالوا: يهجر رسول الله . يعنى كاغذى بياوريد تا مطلبى برايتان بنويسم كه پس از من هرگز به گمراهى نيفتيد. گفتند: رسول خدا هذيان مى گويد (78)!!

بخارى ضمن حديث ديگرى كه از ابن عباس روايت كرده ، گوينده اين سخن را معرفى كرده است :

هنگامى كه زمان رحلت پيغمبر خدا (ص ) فرا رسيد، در حاليكه مردانى چند، از آن جمله عمر بن خطاب ، در خانه آنحضرت حضور داشتند، آن حضرت فرمود: بيائيد تا دستورى برايتان بنويسم كه پس از آن هرگز به گمراهى نيفتيد. عمر گفت : پيغمبر را درد فراگرفته است . كتاب خدا را كه داريد، همان كتاب خدا براى ما كافى است !

به سبب گفته عمر در ميان حاضران در اجراى دستور پيغمبر اختلاف افتاد. و بعضى همان سخن عمر را تكرار كردند. چون سر و صدا بالا گرفت و كلماتى نامفهوم از هر طرف شنيده شد، پيغمبر فرمود: بيرون كه روا نيست تا در برابر من بر سر يكديگر فرياد بكشيد(79).

و بنا به روايتى ديگر، عمر خود چگونگى ماجرا را چنين بيان داشته است :

ما نزد پيغمبر خدا نشسته بوديم و بين ما و زنان پرده اى آويخته شده بود. در آن حال رسول خدا ضمن سخنانى فرمود: مرا با هفت مشك آب غسل دهيد و كاغذ و دواتى حاضر كنيد تا

دستورى برايتان بنويسم كه پس از من هرگز به گمراهى نيفتيد.

زنان پيغمبر گفتند(80): دستور رسول خدا (ص ) را انجام دهيد. اما من گفتم : شما همان بهتر كه حرفى نزنيد، شما همدمان او، وقتى كه پيغمبر مريض مى شود چشمهايتان را مى فشريد تا مگر اشكى بريزيد. اما همين كه بهبودى يافت گريبانش را مى گيريد! كه رسول خدا (ص ) فرمود: آنها از شما بهترند(81).

و در روايتى آمده است كه زينب ، يكى از زنان پيغمبر، گفت : مگر نشنيديد كه پيغمبر به شما چه دستورى داد؟ كه در ميان حاضران در مجلس داد و فرياد و سر و صدا بالا گرفت و كلمات نامفهوم از هر طرف برخاست ؛ پس پيغمبر خدا (ص ) فرمود: از اينجا بيرون برويد. و چون آنها بيرون رفتند، پيامبر نيز در دم درگذشت (82).

از برخى از روايات چنين بر مى آيد كه آنها خيلى پيش از آن رويداد، در همان زمان حيات پيغمبر خدا (ص ) از نوشتن حديث آن حضرت جلوگيرى بعمل آورده اند. عبدالله بن عمرو عاص ، مى گويد:

من هر چه را كه از پيغمبر (ص ) مى شنيدم مى نوشتم تا اينكه مهاجران قرشى مرا از اين كار مانع شدند و گفتند:

تو هر چه را كه از پيغمبر خدا (ص ) مى شنوى ، مى نويسى ؛ در صورتى كه پيغمبر خدا هم بشر است و سخن در حالت خشم و رضا بر زبان مى آورد! با گفته آنان من هم ديگر چيزى ننوشتم و موضوع را با رسول خدا (ص ) در ميان گذاشتم . آن حضرت با انگشتهاى خود

اشاره به دهان مباركش كرد و فرمود: بنويس ، به خدايى سوگند كه جان من در دست قدرت اوست ، از اينجا سخنى جز حق بيرون نمى آيد (83).

مهاجران قرشى در سخنانشان با عبدالله بن عمر و عاص در مانع شدنشان از نوشتن احاديث پيغمبر پرده از راز درونشان برداشته اند. زيرا از آن بيم داشتند كه نكند عبدالله از زبان پيغمبر حديثى را درباره كسى يا كسانى روايت كند كه معرف خشنودى آن حضرت و يا مبين خشم و نفرت وى از ايشان باشد.

و از همين جا علت جلوگيريشان را از نوشتن وصيت و پيغمبر خدا (ص ) در آخرين ساعات حياتش در مى يابيم ، و اينكه به چه خاطر سر و صدا ايجاد كردند و آن سخنان را گفتند تا اينكه سرانجام پيغمبر خدا (ص )، بدون اينكه وصيتش را بنويسد، ديده از جهان فرو بست .

و باز در مى يابيم كه چرا آنها پس از رسيدن به حكومت و قبضه كردن تمام قدرت و اختيارات ، باز هم از نوشتن احاديث پيغمبر خدا (ص ) جلوگيرى به عمل آورده اند.

3. جلوگيرى از نوشتن سنت پيغمبر تا آخر قرناول

در روزگار خلافت ابوبكر و عمر

در طبقات ابن سعد آمده است كه در دوران زمامدارى عمر بن خطاب ، احاديث رسول خدا (ص ) رو به فزونى نهاد. پس عمر از مردم خواست تا هر كس آنچه را كه از حديث پيغمبر نزد خود نوشته دارد. بياورد. و چون مردم فرمان برده آنها را به خدمتش آوردند، دستور داد، تا همه آنها را در آتش افكنده بسوزانند (84)!

مكتب خلفا تا آغاز سده اول هجرى همچنان از نوشتن و تدوين احاديث پيغمبر (ص ) جلوگيرى كرد، و

اى كاش كه به اين مقدار بسنده مى نمود، حتى از روايت و بازگويى سنت رسول خدا (ص ) نيز مانع گرديد!

ذهبى در همين مورد مى نويسد:

ابوبكر پس از وفات رسول خدا (ص ) مردم را فراخواند و به ايشان گفت : شما در حالى احاديث رسول خدا (ص ) را بيان مى كنيد كه خودتان درباره آنها با هم اختلاف نظر داريد. در صورتى كه بعد از شما، مردمان درباره آنها با يكديگر اختلاف شديدترى پيدا خواهند كرد. پس به هيچ روى حديث پيامبر خدا (ص ) را بيان نكنيد و اگر كسى درباره چيزى از شما پرسشى نمود، در پاسخ بگوييد: بين ما و شما كتاب خدا كه وجود دارد، به آن مراجعه كرده حلالش را حلال و حرامش را حرام بدانيد (85)!

و در روايت ديگر، از قول قرظة بن كعب آورده است كه گفت :

در آن هنگام كه عمر ما را به عراق مى فرستاد، خودش پياده تا صرار ما را بدرقه كرد و در آنجا به ما گفت : مى دانيد چرا شما را تا اينجا بدرقه كرده ام ؟ گفتيم : لابد منظورت اين بوده كه به ما احترامى گذاشته و ما را همدمى كرده باشى . گفت : گذشته از اين ، هدفى ديگر هم داشته ام . شما بر مردمى وارد مى شويد كه همهمه خواندن قرآنشان به طنين كندوى زنبور عسل مى ماند. شما اجازه نداريد كه آنها را با ذكر احاديث رسول خدا از اين كارشان باز داريد. و اين را هم بدانيد كه من در اين مورد سخت مراقب شما خواهم بود!

قرظه مى گويد: من

پس از اين دستور صريح، حديثى از رسول خدا (ص) بر زبان نياوردم .

و در روايتى ديگر آمده است كه پس از ورود قرظه و همراهانش به كوفه ، به او گفتند: از پيغمبر و حديث او براى ما بگو! قرظه در پاسخ ايشان گفت : عمر، ما را نهى كرده است (86)

در ميان اصحاب كسانى چون قرظة بن كعب يافت مى شدند كه پيرو روش خلفا و گوش به فرمان ايشان بوده ، از نشر حديث و سنت پيغمبر (ص ) خوددارى مى كردند. مانند عبدالله بن عمر، و سعد بن ابى وقاص ، كه دارمى در سننش در كتاب العلم ، باب من هاب الفتيا(ج 1، ص 84-85) مى نويسد:

از شعبى روايت شده كه مدت يك سال با فرزند عمر بن خطاب همنشين بودم ، ولى در اين مدت حتى يك حديث از رسول خدا (ص ) از زبان او نشنيدم !

و در روايتى ديگر از او آورده است كه گفت :

من مدت يكسال و نيم يا دو سال مونس فرزند عمر بودم ، و بجز اين يك حديث ، حديثى ديگر از او نشنيدم . و از سائب بن يزيد آورده است كه گفت : با سعد وقاص به مقصد مكه بيرون شدم و تا آنگاه كه به مدينه بازگشتيم ، حتى يك حديث از او نشنيدم .

و نيز در ميان اصحاب كسانى يافت مى شدند كه در اين مورد با روش خلفا مخالف بوده ، سنت پيامبر را روايت مى كردند و در اين راه بجز تهديد و آزار و شكنجه نمى ديدند. به اين مطلب كه در كنز العمال

از قول عبدالرحمن بن عوف (87) آمده است توجه كنيد او گفته است :

عمر پيش از مرگش گروهى از اصحاب رسول خدا (ص )، مانند عبدالله بن حذيفه (88) و ابو درداء (89) و ابوذر و عقبه بن عامر را (90)، از اطراف كشور احضار كرد و چون حاضر شدند به ايشان گفت :

اين احاديث چيست كه در همه جاى كشور پراكنده كرده ايد؟ گفتند: تو ما را از روايت آنها منع مى كنى ؟ گفت : نه ، اما همينجا نزد من بمانيد و تا زنده هستم حق بيرون شدن از مدينه را نداريد! زيرا ما بهتر از هر كس مى دانيم كدام حديث را از شما بپذيريم و كداميك را رد كنيم ! و سرانجام اين عده تا عمر زنده بود، از مدينه بيرون نشدند (91)

ذهبى نيز مى نويسد عمر سه نفر را در مدينه بازداشت كرد كه عبارت بودند از ابن مسعود و ابوالدرداء و ابو مسعود انصارى (92) و به ايشان گفت : شما در بازگو كردن احاديث پيغمبر (ص ) زياده روى كرده ايد (93)!

عمر به اصحاب پيغمبر (ص ) مى گفت :

از گفتن حديث رسول خدا (ص ) دست برداريد. مگر در مواردى كه به آنها عمل مى شود (94)!

در حقيقت اين روايت ، در نتيجه و هدف با روايت عبدالله بن عمرو عاص كه قريش او را از نوشتن شنيده هايش از پيغمبر منع كرده بود يكى است .

آنچه را كه گفتيم ، سرگذشت حديث در دوران حكومت و زمامدارى دو خليفه نخستين ابوبكر و عمر بود.

سرگذشت حديث در روزگار عثمان

عثمان نيز مقررات ايشان را در اين مورد تاييد و

تنفيذ كرد. چه ، او روى منبر رسول خدا (ص ) مردم را مخاطب ساخته گفت : هيچكس حق ندارد حديثى را كه در دوره خلافت ابوبكر و عمر روايت نشده است ، روايت كند(95)!

و چنين بر مى آيد كه داستان زير را كه دارمى و ديگران آورده اند در زمان حكومت عثمان اتفاق افتاده باشد. دارمى مى نويسد:

ابوذر در جمره وسطى نشسته بود و مردم گردش را گرفته بودند و مسائل خود را از او مى پرسيدند و او پاسخ مى داد. در اين هنگام ، مردى بالاى سر او ايستاده و گفت : مگر به تو دستور نداده اند كه اظهار نظر نكرده فتوا ندهى ؟! ابوذر سر بالا كرد و گفت :

مگر تو جاسوس منى ؟! آنگاه مكثى كرد و چنين ادامه داد: اگر شمشيرتان را اينجا و اشاره به پشت گردن خود كرد بگذاريد و من بدانم كه پيش از افتادن سرم مى توانم كلمه اى را كه از رسول خدا شنيده ام بازگو كنم ، بى هيچ ترديدى آن را بر زبان خواهم آورد (96).

احنف بن قيس (97) نيز در همين زمينه سخنى دارد:

وارد شام شدم . روز جمعه بود، براى اداى نماز جمعه به مسجد رفتم . در آنجا مردى را ديدم كه به هيچ گوشه از مسجد كه گروهى در آنجا نشسته بودند نمى رفت ، مگر اينكه مردم آنجا بشتاب از او مى گريختند و از وى كناره مى گرفتند! او كوتاه و سبك نماز مى گزارد. و من شگفتزده از كار او، به كنارش رفتم و گفتم :

اى بنده خدا! نام تو چيست ؟ گفتم :

من

ابوذر هستم ، تو كيستى ؟ گفتم :

احنف بن قيس . گفت :

تا شرى از من دامنگيرت نشده ، از كنار من برخيز! پرسيدم :

چرا شر دامنگيرم شود؟ گفت :

معاويه به جارچيش دستور داده تا به همگان اعلام كند كه : هيچكس حق همصحبتى و همدمى مرا ندارد (98)!

و سرانجام هم به سبب مخالفت با فرامين و دستورهاى مركز قدرت و حكومت بود كه ابوذر از شهرى به شهرى ديگر آواره شد، تا اينكه يكه و تنها، و در حالت تبعيد به سال 31 هجرى در ربذه چشم از جهان پوشيد.

اين جريان مربوط به نيمه اول خلافت عثمان بود، اما هنگامى كه قدرت و شوكتش در هم شكست ، و اصحاب سرشناسى چون عايشه و طلحه و زبير و عمرو عاص و ديگر سران صحابه و تابعين ، رو در رويش ايستادند و آشكارا به مخالفتش برخاستند، ديگر براى كسانى كه مى خواستند تا سنت پيغمبر (ص ) را روايت كنند مانعى وجود نداشت . اين بود كه در اين عصر مقدارى از احاديث پيامبر خدا (ص ) روايت شد، با اين تفاوت كه اين مقدار از حديث روايت شده در زمان اميرالمومنين على (ع ) تدوين نگرديد، بلكه تنها اصحاب در زمان آن حضرت توانستند مقدار بيشترى از احاديث سنت رسول خدا (ص ) را كه در گذشته جراءت افشاى آن را نداشتند و از بازگويى آنها ممنوع بودند روايت كنند.

اينجا بود كه اختلاف فاحش در سنن روايت شده از پيامبر خدا (ص ) به وسيله اين اصحاب ، با اجتهادهاى خلفاى سه گانه پديدار شد كه ما آنها را در پايان بخش چهارم

همين كتاب شرح خواهيم داد.

اينها نمونه هايى بودند از مخاطراتى كه در زمان خلافت خلفاى سه گانه بر سر راه اصحابى كه به نشر احاديث و سنت پيغمبر (ص ) قيام مى كردند وجود داشته است .

البته بايد در نظر داشت كه خلفاى سه گانه در منع و جلوگيريشان از نوشتن و بازگويى و نشر احاديث و سنت پيغمبر (ص ) صراحت بيان نداشته ، تمجمج مى كردند و آن گونه كه معاويه غرض و مقصود خود را در چنين عملى بر زبان مى آورد، آنها اظهار نمى داشتند. اينك به سرگذشت حديث در دوره زمامدارى معاويه توجه كنيد.

سرگذشت حديث در روزگار معاويه

طبرى آورده است كه در آن هنگام كه معاويه به سال چهل و يك هجرى

مغيرة بن شعبه (99) را به حكومت و فرماندارى كوفه مى فرستاد، او را پيش خواند و گفت : مى خواستم كه تو را درباره خيلى چيزها سفارش كنم . اما همه آنها را به درايت و كاردانى خودت واگذار نموده از ذكر آنها چشم پوشيدم . اما نمى توانم كه از اين دستور بگذرم كه دشنام و ناسزاگويى به على ، و رحمت و استغفار در حق عثمان را ترك مكن . عيبجويى و درهم شكستن شخصيت ياران على و راندن ايشان را، و تجليل از هواداران عثمان و نزديك ساختن آنها را به خودت فراموش منما. مغيره گفت :

من آزموده و مورد آزمايش نيز قرار گرفته ام ، و پيش از تو براى ديگران كار كرده و مورد ايراد هم قرار نگرفته ام . اكنون تو نيز مرا بيازما تا معلوم شود كه مستحق آفرين تو خواهم بود يا

اعتراض و سرزنشت . معاويه گفت : با خواست خدا آفرين خواهيم گفت (100)!

مدائنى در كتاب الاحداث مى نويسد: معاويه پس از عام الجماعة بخشنامه زيرا را به همه كارگزاران و فرماندارانش صادر نمود:

من از آن كس كه حديثى در منقبت و فضايل ابوتراب و خانواده اش روايت كند بيزار بوده ، او را دشمن خود مى دانم .

در اجراى اين فرمان معاويه ، مردم كوفه را مصيبتها و بلاهاى سختى دامنگير شد (101). به سبب همين فرمان بود كه حجر بن عدى (102) و يارانش را دست بسته گردن زدند و رشيد هجرى (103) و ميثم تمار (104) را بر دار كشيده كشتند!

و بدين سان مكتب خلفا صداى اعتراض صحابه و تابعين را در گلو خفه كرد و هر كس را كه سوداى مخالفت با سياست ايشان را در سر مى پرورانيد از ميان برداشت . و در مقابل چنين روشى ، درى ديگر به سوى فرصت طلبان گشود تا هر چه كه مى خواهند براى مسلمانان حديث بسازند و روايت كنند كه ما در زير به بحث در باره اين موضوع مى پردازيم .

گشوده شدن در به روى اسرائيليات !

همچنان كه در گذشته به آن اشاره كرديم ، درست در همان هنگام كه مكتب خلفا در بروى حديث پيغمبر خدا (ص ) مى بست ، درهاى اسرائيليات را بر روى هر دو پاشنه اش به روى مسلمانان از هم بگشود و اين كار را با ميدان دادن به اظهار عقيده به امثال تميم دارى (105)، راهب مسيحى ، و كعب الاءحبار(106) يهودى كه پس از انتشار و گسترش اسلام تظاهر به مسلمانى كرده و خود را به خلفاى

پس از پيغمبر نزديك ساخته بودند، آغاز نمود!

مكتب خلفا به اينان و امثال ايشان ميدان داد، تا آنچنان كه مى خواستند به انتشار اسرائيليات در ميان مسلمانان بپردازند!

نخست ، عمر يك ساعت سخنرانى پيش از اداى نماز جمعه را در هر هفته در مسجد پيغمبر (ص ) به تميم دارى اختصاص داد، اما عثمان (107) به دوران خلافتش اين مدت را به دو ساعت و در دو روز افزايش داد!

خلفايى چون عمر و عثمان و معاويه از كعب الاحبار يهودى درباره مبداء آفرينش و رويدادهاى روز قيامت ، و حتى تفسير قرآن و غيره پرسشها مى كردند! و اصحابى مانند انس بن مالك و ابو هريره (108) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير و معاوية بن ابى سفيان و همانند ايشان ، از صحابى و تابعى ، از كعب و تميم دارى روايت كرده اند!

نقل اسرائيليات به اين دو دانشمند يهودى و نصرانى و شاگردان ايشان منحصر نمى شود؛ بلكه گروهى همزمان با آنها و حتى پس از ايشان نيز در اين راه قدم گذاشته و تا زمان خلافت عباسيان ، به غير از دوران كوتاه حكومت اميرالمؤ منين (ع ) كه آنها را داستانسرا مى ناميد و از مسجد بيرونشان كرد به فعاليت مى پرداخته اند!

اينان در مكتب خلفا در طرز تفكر اسلامى و عقايد مسلمين اثرى بس شگفت بر جاى گذاشته اند و باعث شده اند كه فرهنگ اسرائيلى در اسلام راه يافته و تا حدى آن را به رنگ خود درآورد. اعتقاد به اينكه خداوند جسم است و پيامبران مرتكب گناه مى شوند، و برداشتهاى ويژه درباره مبداء و

معاد و ديگر افكار اسرائيلى از همين جا در مكتب خلفا راه يافته است .

اينان در دوره بنى اميه ، بويژه در دوران زمامدارى شخص معاويه ، نفوذ و قدرتى شگرف به دست آوردند، تا جايى كه شخص معاويه گروهى از مسيحيان چون سرجون يا سرجان (109)، كه شغل دبيرى او را بر عهده داشت ، و ابن آثال (110)، پزشك مخوصش ، و اخطل (111)، شاعر دربارش را جزء محارم و همدمان ويژه خود قرار داده بود، ناگفته پيداست كه اينان در حالى كه جزء ملازمان درگاه و اعضاى لا ينفك دستگاه خاندان اموى بودند، افكار و عقايد و سنن و آداب مسيحيت خود را در آنجا از دست ننهاده ، بكله آنها را با خود به دربار خلافت آورده بودند.

علاوه بر اينها، شام كه پايتخت معاويه بود، پيش از آن تاريخ پايتخت مسيحى نشين روم شرقى بيزانس به حساب مى آمد و در جهان مسيحيت از تمدنى اصيل و ريشه دار برخوردار بود، و معاويه تازه مسلمان در چنين محيطى ، به عنوان فرماندار قدم نهاده بود.

اما شخص معاويه ، در كانون جاهليت صرف قبيلگى چشم به جهان گشود؛ جاهليتى كه تا آخرين لحظه با اسلام و مظاهر آن جنگيده و سرانجام هم به زور شمشير مسلمانان ناگزير از پذيرش و تسليم در برابر آن گرديده بود. او در چنان محيطى نشو و نما يافته و آوازه و نامى به دست آورده بود. اينك به روزگار سالمنديش و پس از سقوط مكه به دست مسلمانان ، از مكه به مدينه ، و از جاهليت صرف قبيلگى به جهان اسلام پاى نهاده است (112).

او در محيط اسلامى مدينه نيز چندان درنگ نداشت تا لااقل رنگ مسلمانى به خود بگيرد و با قوانين الهى ماءنوس گردد تا قدرت آن را داشته باشد بر محيطى كه آوازه تمدنش از ژرفاى تاريخ برخاسته است اثر بگذرد و آن را بسوى اسلام بكشاند؛ بلكه اين شخص معاويه بود كه تحت تاثير چنان محيطى تازه قرار گرفته از آن متاثر مى گرديد.

اين بود كه معاويه ، اصحابى را كه رنگ و فرهنگ كاملا اسلامى داشتند و بر سر راه آمال و آرزوهاى او مانع ايجاد مى كردند، امثال ابوذر و ابوالدرداء و قاريان قرآن اهل كوفه (113)، از محيط حكومت خود دور مى ساخت .

همه اينها عواملى بودند كه مكتب خلفا را از همان اوان روى كار آمدن معاويه به رنگ و فرهنگ و بينش اهل كتاب در آورده اند. عواملى كه تا به امروز به طور مستقل و جداگانه مورد بحث و بررسى قرار نگرفته اند تا ميزان تاثير آنها بر اين مكتب معلوم و مشخص شود.

گذشته از آنچه گفتيم ، معاويه خوى جاهلى داشت و عرف و عادات و تعصبات قبيلگى را سخت مراعات مى كرد و به حفظ و حراست و زنده نگهداشتن آثار آن پاى بند بود (114)

علاوه بر اينها، او در اقداماتش هدفهاى ديگرى را تعقيب مى كرد: از آن جمله موروثى كردن خلافت در خانواده خود. و در هم شكستن شوكت مخالفان و معترضان خويش ، كسانى كه همواره سيره پيغمبر (ص ) را بر خش مى كشيدند، و او كه براى رسيدن به اهداف و اغراض جاهلى خود ناچار از علاج بود و بايد كارى مى

كرد برخى از بازماندگان اصحاب پيغمبر خدا (ص ) را كه دينى سست و ايمانى صورى و طبعى فرومايه و پست و شخصيتى متزلزل و بى ثبات داشتند، امثال عمرو بن عاص ، سمرة بن جندب (115) و ابو هريره ، را به يارى گرفت . اينان نيز تقاضايش را پذيرفتند و در راه وصول به خواسته ها و هموار كردن راه براى او، احاديثى ساختند و آنها را به رسول خدا (ص ) نسبت دادند و منتشر نمودند!

به اين نمونه كه مدائنى آن را در كتاب الاحداث خود آورده است توجه كنيد او مى نويسد:

معاويه پس از عام الجماعة به كارگزاران و فرماندارانش طى بخشنامه اى ابلاغ كرد: من از هر كس كه سخنى در فضايل و مناقب ابو تراب و خانواده اش بر زبان آورد، و حديثى در اين مورد روايت كند بيزار بوده جان و مالش به هدر خواهد بود...

و نيز به آنها نوشت : دستور دهيد تا هواداران و طرفداران و دوستداران عثمان را شناسايى كرده مورد توجه و عنايت خود قرار داده ، كسانى را كه در فضايل و مناقب او حديثى روايت كنند، همدم و نديم خود نموده به خود نزديك كنيد و مورد اكرام و لطف خود قرار دهيد. و آنچه را كه هر يك از ايشان روايت نموده ضمن نام او و پدرش و خانواده اش برايم بفرستيد.

آنان نيز فرمان بردند، تا جايى كه روايت حديث در فضايل و مناقب عثمان رو به فزونى نهاد. و معاويه نيز در مقابل اين خوش خدمتى ، از جامه و خواسته جايزه مى فرستاد و ايشان را به خود نزديك

ساخته ، زمين و مال به آنان ارزانى مى داشت و نتيجه كار ايشان را در ميان عرب و غير عرب انتشار مى داد! اين بود كه دنيا پرستان در ساختن اخبار و احاديث بى اساس در فضايل و مناقب عثمان ، براى رسيدن به عزت و مقام و مال و منال روى دست هم برخاسته و به رقابت با يكديگر پرداختند!

در اين ميدان رقابت و همچشمى ، هيچ فرد گمنامى نبود كه به نزد يكى از كارگزاران معاويه بيايد و حامل حديث و يا خبرى در فضل و منقبت عثمان باشد و دست خالى بازگردد! بلكه نامش جزء مقربان درگاه ثبت مى گرديد و شفاعتش در باره ديگران مورد قبول واقع مى شد و خود اكرام و احترام مى يافت . مدت زمانى بر اين منوال سپرى گرديد. تا اينكه معاويه طى بخشنامه اى ديگر به عمال و كارگزارانش چنين فرمان داد: حديث درباره عثمان بسيار شده شده و در هر شهر و ديارى بر سر زبان مردمان افتاده است . اينك با دريافت اين فرمان از مردم بخواهيد تا درباره فضايل صحابه و خلفاى نخستين تا مى توانند حديث روايت كنند، و حتى يك خبر را كه فرد مسلمانى درباره ابو تراب روايت كرده از دست ننهند. مگر اينكه نقيض آن را در حق ديگر اصحاب ساخته برايم بياوريد. و به خاطر داشته باشيد كه اين موضوع سخت مورد علاقه من و مايه روشنائى چشم و قاطعترين دليل عليه ابوتراب و شيعيانش بوده ، برايشان از نشر فضايل عثمان دردناكتر خواهد بود!

فرمان معاويه را بر سر هر كوى و زبانى براى مردم

قرائت كردند و آن را به گوش همگان رسانيدند. به سبب چنين دستورى ، اخبار دروغين بسيار در فضايل و مناقب اصحاب ساخته شد و مردم در ساختن و پرداختن چنان اخبار و احاديثى سخت به تكاپو افتادند و نتيجه اين شد كه همان اخبار و احاديث ساختگى بر سر منابر مسلمانان عنوان گرديد و از آنجا به معلمان و آموزگاران مكاتب رسيد. و آنها هم همانها را با كوشش پيگير به فرزندان و دانش آموزان خود آموختند و ايشان هم آنها را، همان گونه كه قرآن را فرا مى گرفتند، به خاطر سپرده ياد گرفتند.

زنان و دختران و خدمتگزاران و حواشى هر خانه را نيز از آن بى بهره نگذاشتند و همانها را به ايشان هم تعليم دادند و دير زمانى نيز بر اين منوال بگذشت .

اين چنين بود كه احاديث و اخبار ساختگى بسيارى رايج گرديد، و بهتان و افترا، بازارى گرم و انتشارى تمام يافت . و داوران و فقيهان و فرمانداران بر اساس آن به قضاوت و فتوى مى پرداختند.

در اين ميان قاريان ريا كار بى مايه و متظاهر به پرهيزگارى و ديندارى ، بيشتر از ديگران در اين گرداب خطرناك درافتاده ، به آزمون سختى مبتلا گرديدند. زيرا همين ريا كاران ظاهر فريب براى تقرب به درگاه حكام و فرمانداران و برخوردارى از انعام و صله ايشان و به دست آوردن اصولا و املاك و رتبه و مقام ، احاديث و اخبار فراوانى را ساختند و به پيشگاه معاويه و فرماندارانش تقديم نموده ، در انتشار آنها به جان كوشيدند، تا اينكه آن اخبار و احاديث ساختگى به دست دينداران

و كسانى كه دروغ و بهتان را روا نمى دانستند افتاد. آنها بر اين باور كه آن اخبار و احاديث همگى راست و درست مى باشند، به سهم خود به نقل و اشاعه آنها پرداختند. و اگر مى دانستند كه آنها همه ساختگى و دروغند، هرگز نمى پذيرفتند و آنها را بر زبان نمى آوردند (116).

ابن ابى الحديد نام جمعى از صحابه و تابعين را كه معاويه آنها را براى ساختن احاديث و اخبار مورد علاقه اش اجير كرده بود، آورده ، و ما برخى از ايشان را در كتاب احاديث ام المؤ منين عايشه معرفى كرده ايم (117). اين مزدوران تمامى ساخته هاى خود را سنت پيغمبر ناميدند، و واى بر آن كس كه آنها را به همين نام نمى پذيرفت و قبول نمى كرد (118)

سرگذشت حديث در عصر عمر بن عبدالعزيز

عمر بن عبدالعزيز (119) در دوران خلافت خود فرمان آزادى نوشتن حديث پيامبر خدا (ص ) را صادر كرد و به مردم مدينه نوشت :

احاديث رسول خدا (ص ) را دريابيد و آنها را بنويسيد كه من از آن بيم دارم كه اين علم با از دنيا رفتن دارندگان چنين دانشى از ميان برود.

ابن شهاب زهرى نخستين كسى بود كه بنا به فرمان عمر بن عبدالعزيز در پايان سده اول هجرى دست به كار تدوين حديث زد. (120). اما نتيجه زحمات او با درگذشت خليفه به سبب سم به سال 101 هجرى ناتمام ماند، و آنچه را هم كه تهيه كرده بود از ميان رفت . ابن حجر در شرح حال ابوبكر بن محمد، نواده عمر بن حزم م 117 ق مطالبى آورده كه فشرده آن از

اين قرار است : عمر بن عبدالعزيز طى نامه اى به ابن شهاب ، فرمان داد تا احاديث پيغمبر (ص ) را جمع آورى نمايد. اما مدتها پس از مرگ ابن شهاب ، فرزندش گفته است آنچه را كه پدرم نوشته بود از ميان رفته است (121).

گذشته از ابن شهاب ، كسان ديگرى نيز بوده اند كه دست به كار تهيه و تدوين حديث زده اند، ولى نوشته هاى ايشان نيز از بين رفته است . تا اينكه دور خلافت به منصور دوانيقى ، دومين خليفه عباسى ، رسيد كه او دانشمندان را تشويق كرد تا به جمع آورى حديث همت گمارند. ذهبى در اين مورد، ضمن ذكر رويدادهاى سال 143 هجرى ، مى نويسد:

در اين سال علماى اسلام به تدوين حديث و فقه و تفسير پرداختند، ابن جريج (122) در مكه تصانيف خود را نوشت ، و سعيد بن ابى عروبه ، حماد بن سلمه (123) و ديگران رد بصره دست به كار تدوين شدند. اوزاعى (124) در شام دست به تصنيف زد، و مالك در مدينه موطاء را نوشت ، و ابن اسحق مغازى را نگاشت . معمر (125) در يمن و ابو حنيفه و ديگران در كوفه به تدوين فقه و آراء خود پرداختند. سفيان ثورى (126) كتاب الجامع را نوشت و پس از وى به اندك زمانى ، هشيم كتابهايش را تصنيف كرد. و در مصر، ليث (127) و ابن لهيعه (128) دست به تاءليف زدند و آنگاه ابن المبارك (129) و ابو يوسف و ابن وهب (130) به كار تاليف پرداختند. به اين ترتيب تدوين كتابهاى علوم دينى و تقسيم

آنها به ابواب مختلف رو به فزونى نهاد و كتابهاى عربى و لغت و تاريخ و وقايع نگارى بسيارى تاليف گرديد. در حالى كه پيش از آن تاريخ ، معاريف و پيشتازان علوم دينى با مراجعه به حافظه خويش ، و يا جزوه هاى صحيح تدوين نشده اى كه در اختيار داشتند، سخن مى گفتند و مطلبى را بيان مى نمودند. و سپاس خداى را كه بدين سان كسب علم آسان گرديد و روش حفظ و به خاطر سپردن رو به كاستى نهاد، و سپاس ايزد را كه انجام هر كارى از اوست (131).

سيوطى نيز همين مطلب را در تاريخ الخلفاء ص 261 از او نقل كرده است . در موسوعه فقه اسلامى آمده است :

در سال يكصد و چهل و سه هجرى ، زمانى كه منصور دوانيقى حج بجاى آورد، مالك را به تاليف كتاب الموطاء تشويق كرد. او و ديگر فرماندارانش دانشمندان را به تاليف و تصنيف تشويق و ترغيب نمودند كه در نتيجه ، ابن جريج ، ابن عروبه ، ابن عيينه و ديگران دست به تاليف و تدوين زدند، و ديگر دانشمندان و فقها و ياران و شاگردان ايشان كتابهاى مختلفى را تاليف و تصنيف نمودند (132).

مولف گويد: آنچه را ما در اينجا آورده ايم ، با آنچه كه روايت كرده اند و از وجود پاره اى از مدونات حديثى پيش از اين تاريخ سخن گفته اند، تناقضى ندارد. از قبيل اينكه گفته اند: عبدالله بن عمرو عاص را كتابى ويژه به نام صحيفه صادقه و يا زهرى تابعى را كتابى جداگانه در حديث بوده است . زيرا امثال اين

قبيل كتابها، تنها نامشان به علماى عصر و تدوين حديث رسيده نه اصل آنها.

در زمان منصور عباسى ، علماى حديث در مكتب خلفا در تدوين آنچه از سنت پيامبر خدا (ص ) در حافظه خود داشتند از يكديگر پيشى گرفتند و همزمان ، آنچه را كه در نزد ايشان به عنوان تاييد اجتهادهاى خلفا در مقابل سنت پيغمبر (ص ) روايت شده بود، تدوين كردند! كه با خواست خدا در مباحث آينده به بررسى آنها خواهيم پرداخت .

و نيز به همراه همان احاديث و سنن ، اسرائيلياتى را به عنوان حديث نوشتند كه درباره آنها در مجلدات يازدهم و دوازدهم سلسله مباحث خود زير نام نقش ائمه در احياء دين به بحث و بررسى پرداخته ايم . و نيز در اين دوره تاليف و تصنيف بود كه انواعى از كتمان سنت پيامبر (ص ) را به كار بردند كه ما ده مورد از آنها را در بحث وصيت در جلد اول همين كتاب ، به بحث و بررسى گذاشته ايم و با خواست خدا، بزودى در مبحث ارزيابى مجموعه هاى حديثى در پايان جلد سوم همين كتاب خواهد آمد.

البته احاديث متناقضى را هم يافته ايم كه پس از فعاليت حديث سازى در زمان خلافت معاويه و به خاطر تاييد سياست خلفا ساخته شده ، مانند آنچه در زير مى آيد:

چگونگى پيدايش احاديث متناقض

گمان مى رود از احاديثى كه در زمان خلافت معاويه روايت شده و در رديف احاديث پيامبر خدا (ص ) به ثبت رسيده و از سنت پيامبر به حساب آمده ، احاديث زير باشند:

در صحيح مسلم و سنن دارمى و مسند احمد بن حنبل آمده

است كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است :

لا تكتبوا عنى و من كتب عنى غير القرآن فليمحه (133). يعنى از من چيزى ننويسيد و هر كس كه بجز قرآن از من نوشته است ، آن را از بين ببرد!

و در روايت ديگر آمده است : از رسول خدا (ص ) اجازه خواستند تا سخنان حضرتش را بنويسند، اما پيامبر اجازه نداد (134)!

نيز در مسند احمد و سنن ابو داود از قول زيد بن ثابت آمده است كه گفت : رسول خدا (ص ) ما را از نوشتن حديثش نهى كرده و نوشته هاى ما را از بين برده است (135).

در مسند احمد بن حنبل از قول ابو هريره آمده است كه گفت : ما مشغول نوشتن شنيده هاى خود از پيغمبر خدا (ص ) بوديم كه آن حضرت بر ما گذشت و پرسيد:

چه مى نويسيد؟ گفتيم :

آنچه را از شما شنيده ايم . فرمود:

كتابى در برابر كتاب خدا؟! گفتيم :

شنيده هاى خود ماست ! فرمود:

كتاب خدا را بنويسيد، تنها به كتاب خدا بپردازيد. داريد كتابى مى نويسيد در برابر كتاب خدا؟ فقط كتاب خدا را بنويسيد.

اين بود كه به سبب فرمان پيغمبر، آنچه را نوشته بوديم يكجا گرد آورده همه را آتش زديم (136)!

اگر اين قبيل احاديث درست باشند، مسلمانان هيچ وظيفه اى ندارند مگر اينكه تمامى مصادر اسلامى را، بخصوص آنهايى كه در بر گيرنده احاديث پيغمبر خدا (ص ) مى باشند، و يا حتى اندكى از احاديث حضرتش را در بردارند، مانند صحاح و مسانيد و سنن و تفاسير و سيره ها، همه را يكجا جمع نموده به آتش كشند و يا

به دريا بريزند! و هر گاه چنين مطلبى عملى شود، نمى دانم كه از شرايع و مقررات اسلام چه باقى خواهد ماند؟ و ما اگر همه آنها را نابود كرده به دريا بريزيم ، از مصادر سنت پيغمبر چه در دست خواهيم داشت ؟! نه ، اين طور نيست و رسول خدا (ص ) لب به چنين احاديثى نگشوده است ، بلكه بر عكس در خطبه خود در منى در آخرين حجى كه بجاى آورد، فرمود:

خداوند سرزنده و شاداب نگهدارد آن كس را كه سخنانم را بشنود و آن را فراگيرد و به آن كس كه آن را نشنيده برساند. چه بسا حامل فقهى كه آن را به داناتر از خود تحويل دهد (137).

و در حديثى ديگر آمده است : چه بسا حامل فقهى كه خود قدرت استنباط نداشته باشد، و بسا حامل فقهى كه آن را به داناتر از خود برساند (138).

و بنا به روايتى ديگر رسول خدا (ص ) فرموده است : خداوند سرزنده و شاداب نگهدارد آن كس را كه از ما حديثى شنيد، و آن را همچنان كه شنيده بود، به ديگرى رسانيد، چه بسا دريافت كننده دومى فراگيريش از نخستين شنونده بيشتر باشد (139).

و باز فرموده است : ليبلغ الشاهد الغائب فان الشاهد عسى اءن يبلغ من هو اءوعى له منه . يعنى آن كس كه حاضر است اين سخنان را به كسانى كه غايب هستند برساند. چه بسا شخص شاهد آن را به كسى برساند كه قدرت فهمش بيشتر است (140).

و سه بار فرمود: بار خدايا جانشينان مرا رحمت كن پرسيدند: اى رسول خدا! جانشينان شما چه كسانى هستند؟

فرمود: آنها كه در پس من آيند و حديث و سنت مرا روايت كنند (141).

بخارى در باب كتابة العلم مى نويسد:

مردى از اهالى يمن هنگامى كه حديث رسول خدا (ص ) بشنيد از حضرتش تقاضا كرد كه اى رسول خدا دستور بدهيد تا آن را براى من بنويسند. آن حضرت هم به اصحاب خود فرمود: آن را براى فلانى بنويسيد (142).

و نيز آورده اند كه مردى از انصار در مجلس رسول خدا (ص ) مى نشست و به سخنان پيغمبر گوش مى داد و از آنها در شگفت مى شد و لذت مى برد، ولى هيچكدام آنها در خاطرش باقى نمى ماند. پس شكايت حال خود را به پيغمبر (ص ) برد و رسول خدا (ص ) به او فرمود: از دستت كمك بگير، و اشاره به دست او كرد. يعنى آنها را بنويس (143).

و از عمرو بن شعيب ، از پدرش از جدش ، آورده اند كه گفت به رسول خدا عرض كردم : اى رسول خدا! اجازه مى فرمايى تا آنچه را كه از حضرتت مى شنوم يادداشت كنم ؟ فرمود: آرى . پرسيدم : هر سخن تو را، چه از روى خشم و چه از روى رضا و خشنودى ؟ فرمود: آرى ، زيرا كه من در هر حالى جز به حق سخن نمى گويم .

و در روايتى ديگر همين موضوع چنين آمده است : من چيزهايى را كه از شما مى شنوم اجازه مى فرماييد كه آنها را بنويسم ؟ فرمود: آرى (144).

و از عبدالله بن عمرو عاص روايت شده است كه گفت :

من هر چه را كه از پيغمبر

خدا (ص ) مى شنيدم ، براى اينكه آن را با خود داشته باشم ، ياد داشت مى كردم ، تا اينكه قريش مهاجران قريشى مرا از اين كار مانع شده و گفتند: تو هر چه را كه از پيغمبر خدا (ص ) مى شنوى مى نويسى ، در صورتى كه پيامبر خدا هم بشر است و سخن از سر خشنودى و خشم مى گويد! اين بود كه از نوشتن احاديث پيغمبر دست برداشته ، ماجرا را با رسول خدا (ص ) در ميان گذاشتم . آن حضرت با اشاره به دهان مباركش به من فرمود: بنويس ، كه به خدايى سوگند كه جانم در دست قدرت اوست ، از اينجا بجز حق چيزى بيرون نمى آيد (145). و در روايت ديگر بعد از اين آمده است :

عبدالله به خدمت رسول خدا (ص ) آمد و گفت : اى پيامبر خدا! به خاطر اينكه احاديث تو را بازگو كنم قصد آن دارم كه آن را بنويسم و به خاطر بسپارم . آيا شما موافقت كرده اجازه چنين كارى را به من مى دهيد؟ آن حضرت فرمود: حديثم را بنويس و به خاطر بسپار (146).

و از عمرو بن شعيب ، از پدرش از جدش ، آمده است كه گفت من به پيامبر خدا (ص ) گفتم : اى رسول خدا! ما احاديثى را از شما مى شنويم ، ولى به خاطر ما باقى نمى ماند. آيا آنها را بنويسيم ؟ فرمود: آرى آنها را بنويسيد (147).

اكنون اين سوال مطرح است كه : اگر همان طور كه در احاديث صحيح گذشته آمده است كه پيغمبر (ص )

مردم را امر و تشويق كرده كه احاديثش را بنويسند و انتشار دهند، پس چگونه آن احاديثى كه گوياى نهى پيغمبر از نوشتن احاديثش مى باشد، و پيشتر بدانها اشاره كرديم ، از آن حضرت روايت شده اند؟ پاسخ اين است كه قريش ، و يا مهاجران قريشى ، كه از نوشتن احاديث رسول خدا (ص ) بشدت جلوگيرى مى كردند، همانهايى بودند كه مانع نوشتن وصيت پيغمبرش پيش از وفات او شدند، و پس از آن هم خليفه دوم قرشى ، با تمام نيرو از نوشتن حديث پيامبر جلوگيرى به عمل آورد، و احاديثى را هم كه نوشته شده بود يكجا جمع آورده همه را به آتش كشيد. و بدينسان مانع انتشار حديث شد، و اصحابى را هم كه با اين عمل وى مخالف بودند در مدينه بازداشت كرد!

پس از او، خليفه سوم قريشى ، عثمان بن عفان ، نيز همان شيوه او را در پيش گرفت . و اين طبيعى است كه گروهى از اصحاب دوش به دوش قدرت روز قدم بردارند و او را تاييد و همراهى كنند.

اما در مقابل ، گروهى ديگر از اصحاب را ديديم كه چنان موضعگيرى را در برابر حديث پيغمبر رد كرده با آن به مخالفت برخاسته ، به انتشار آن همت گماشتند؛ همچون ابوذر غفارى صحابى ، و البته كه در كنار چنان جسارتى ، رنج و عذاب روحى و جسمى را هم به جان خريدند. و بزودى در همين كتاب خواهيم آورد كه اميرالمؤ منين (ع ) خود مشوق چنين جهتگيرى بوده است . و مسلم است كه تشويق آن حضرت در انتشار احاديث

رسول خدا (ص ) به روزگار خلافتش صورت گرفته ، و آنگاه كه او در محراب عبادت به شهادت رسيد و معاويه بر اريكه قدرت تكيه زد، براى شخص معاويه آسان نبود كه از نوشتن و انتشار حديث پيامبر خدا (ص )، بويژه آنهايى را كه نمى خواست منتشر شوند و از محتواى آنها همگان با خبر گردند، جلوگيرى نمايد. بنابراين ، ناگزير بود كه در راستاى خواسته هايش ، كسانى را به يارى و همفكرى با خود برگزيند و از آنها در پيشبرد اهدافش يارى بجويد. اين بود كه دست به دامان طرفداران خود زد و همانها بودند كه به يارى او برخاسته احاديثى را كه بيانگر منع پيغمبر از نوشتن احاديثش مى باشند در زمان حكومت او روايت كردند. و همين امر باعث شد كه چنان تناقض و خلافگوييهايى در احاديث رسول خدا (ص ) به وجود آيد. مانند اين حديث رسول خدا (ص ) كه : حديث مرا بنويسيد، كه در مقابل آن ، روايت نمودند كه فرموده است : حديث مرا ننويسيد. آرى ، اين چنين احاديث متناقض از آن حضرت روايت شده است .

بنابراين هر گاه ما به احاديث متناقض و خلاف يكديگر برخورد كرديم ، كافى است تا احاديثى را كه طى قرون و اعصار همگام با سياست هيئت حاكمه روز بوده اند نپذيريم .

اين را هم بگوييم كه جلوگيرى از نوشتن و روايت حديث تنها به خاطر پيشگيرى از نشر فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع ) در ميان مسلمانان بوده است . بويژه در دوره حكومت معاويه ، كه مردم را بر آن داشت تا آن حضرت را

بر سر منابر مسلمانان و در خطبه هاى جمعه به باد لعن و ناسزا بگيرند! چنانكه در بخش كتمان فضائل امام على (ع ) و گسترش سب و لعن آنحضرت در جلد اول گذشت .

در گذشته نشان داديم كه سياست زمامدارى از ديدگاه معاويه چنان اقتضا داشت كه توجه مردم را از مكتب اهل بيت (ع ) به سوى مكتب خلفا بگرداند. همچنين او سخت نيازمند اين بود كه بينش و برداشت مسلمانان را درباره امام و رهبرشان هر چه بيشتر تغيير دهد. زيرا مسلمانان ، پيامبر خدا (ص ) را كاملترين الگو براى پيشوايى و رهبرى مى شناختند و وجود شريف آن حضرت براى آنها آيينه تمام نماى كمالات انسانيت به شمار مى آمد. گناهى از حضرتش سر نمى زد و در مسير ميل و خواسته هاى دلش گام برنمى داشت . اينها و جز اينها بودند كه به غير از منحرفان از امت ، ديگر مسلمانان را از تبعيت از معاويه و پذيرش او به عنوان پيشوا و امام ، و بدتر از همه ، ولايتعهدى فردى چون يزيد هميشه مست تباهكار شهره به فسق و فجور باز مى داشت .

از اين لحاظ بود كه معاويه سخت نياز داشت تا بينش و برداشت مسلمانان را از نمونه بارزى چون پيامبر خدا (ص ) بگرداند. اين بود كه به دستور او احاديثى ساخته شد كه پيغمبر (ص ) را در پيروى از هواهاى نفسانى ، همدوش يزيد و معاويه معرفى مى كردند! و سوگمندانه اين قبيل احاديث را از قول برخى از زنان پيامبر خدا (ص ) و پاره اى از اصحاب روايت كرده

اند!

در كنار اينها، اسرائيلياتى را كه علماى اهل كتاب به دروغ از پيامبران گذشته در ميان مسلمانان منتشر مى كردند، به نوبه خود اسناد و مداركى گويا در تاييد خواسته هاى معاويه به حساب مى آمدند. علاوه بر اينها، جلوگيرى از نوشتن احاديث پيغمبر و اعتماد بر حافظه راويان آنها آب را آلوده تر و شرائط را دشوارتر نمود و اسرائيليات و روايات ساختگى را با احاديث و سنت راستين رسول خدا (ص ) درهم آميخت !

اين چنين بود كه در زمان حكومت معاويه و بنا به خواسته او، انديشه اسلامى در مكتب خلفا رنگى ويژه به خود گرفت و از همان زمان بود كه اين طرز تفكر مخصوص در مكتب خلفا، اسلام رسمى به حساب آمد! و مخالفان با چنان اسلامى طرد و رانده شدند و اين اسلام رسمى ، يا اين طرز تفكر از اسلام كه معاويه طراح اصلى در شكل گيرى و محتواى آن بود تا امروز باقى مانده است . با توجه به اينكه شهادت امام حسين سبط پيامبر خدا و خانواده او، مرزى براى اين انحراف شخص و معلوم كرده است .

شهادت امام حسين (ع ) و خاندانش ، حقيقت يزيد و كارهاى نارواى او را بر ملا ساخت و مقام خلافت را از هاله قدسى كه چهره خود را در پس آن پنهان كرده بودند بيرون كشيد از آن پس حكومت و سلطنت در سويى و دين و ديانت در سوى ديگر قرار گرفتند.

آنچه را تا به اينجا آورديم ، موضعگيرى مكتب خلفا در برابر حديث پيامبر خدا (ص ) بود. در آينده نزديك ، به خواست خدا، روش

مكتب اهل بيت را درباره حديث پيغمبر، و در پايان بحث پايگاه دو مكتب را در برابر فقه و اجتهاد بيان خواهيم كرد.

به گذشته باز گرديم :

استمرار جلوگيرى از نوشتن و انتشار سنت پيغمبر (ص ) در مكتب خلفا تا ابتداى قرن دوم هجرى ، از مهمترين عللى بود كه منجر به باز شدن در اجتهاد در احكام و عمل به آراى مجتهدان و احيانا جبهه اى در برابر سنت راستين پيامبر اسلام گرديد. اين موضوع را در بخش ديگر مورد بررسى قرار مى دهيم .

بخش سوم : فقه و اجتهاد از ديدگاه دو مكتب

مفهوم فقه و اجتهاد

مفهوم فقه و اجتهاد در جامعه اسلامى بخصوص در اين اواخر به گونه اى خلط و درهم شده اند كه جدا كردن آن دو از يكديگر بدون بررسى عميق و گسترده ناشدنى است .

ما نخست به بررسى اجتهاد در مكتب خلفا مى پردازيم ، و در پايان به فقه و اجتهاد از ديدگاه مكتب اهل بيت (ع ) اشاره خواهيم كرد.

1. دگرگونى مفهوم اجتهاد در مكتب خلفا

اصطلاح اجتهاد و مجتهد، دير زمانى پس از عصر صحابه و تابعين بر سر زبانها افتاده است . زيرا صحابه و تابعين ، تغيير احكام از نزد خود را تاءويل مى ناميدند؛ مانند آنچه در خبر كشته شدن مالك بن نويره به فرمان خالد بن وليد آمده است كه خالد از رفتار خود در محضر ابوبكر چنين عذر آورد: اى جانشين رسول خدا! من تاءويل كرده ، نيت خير داشتم ، اما خطا كرده ، اشتباه نمودم !

و ابوبكر در پاسخ عمر كه مى گفت : خالد زنا كرده و بايد سنگسار شود گفت : من او را سنگسار نمى كنم ؛ زيرا او تاءويل كرده و مرتكب خطا و اشتباه شده است (148)!

و يا همچون مطلبى كه در روايت زهرى ، از عروة آمده است كه عايشه گفت : نماز، كه براى نخستين بار واجب شده بود، دو ركعتى بود كه همان نماز سفر شد، و نماز در حضر تمام گرديد. زهرى مى گويد كه از عروه پرسيدم : پس چرا عايشه نماز را در سفر تمام به جاى مى آورد؟ عروه پاسخ داد: او همچون عثمان تاءويل مى كرد (149)

ابن حزم در كتاب الفصل خود مى نويسد: عمار(رض ) به دست

ابو الغاديه كشته شد. او در بيعت رضوان شركت كرده و از كسانى بود كه خداوند به پاكى او گواهى داده است . زيرا كه از دل او آگاه بود و آرامش خود را به وى ارزانى داشته ، رضايت و خشنودى خود را از او اعلام داشته است . اما ابوالغاديه ، در كشتن عمار بر او ستم كرده لكن دست به تاءويل زده و مجتهدى است كه اجتهادش به خطا رفته و در پيشگاه خداوند تنها يك اجر و ثواب خواهد داشت ! او مانند كشندگان عثمان نيست ؛ زيرا آنها در كشتن عثمان مجالى براى تاءويل و اجتهاد نداشته اند (150)!

ابن حجر نيز در شرح حال ابوالغاديه مى نويسد: در آن جنگها، گمان قوى در مورد اصحاب اين است كه آنها تاءويل كرده بودند. و مجتهد خطا كار در برابر پروردگار از يك اجر و ثواب برخوردار است . و اگر حق تاويل و اجتهاد براى يكايك مردمان قابل قبول باشد، پس به طريق اولى چنين حقى براى اصحاب پيغمبر محرز و مسلم خواهد بود (151)!

ابن حزم در كتاب المحلى ، و ابن تركمانى در كتاب الجوهر النقى آورده اند:

همه افراد اين امت متفقند كه عبدالرحمن بن ملجم ، على (ع ) را از راه تاءويل كشته است ! او اجتهاد كرد و بر اين باور بود كه كارش درست است و از اين روى است كه عمران بن حطان درباره اش گفته است :

يا ضربة من تقى ما اءراد بها

الا ليبلغ من ذى العرش رضوانا

انى لا ذكره يوما واحسبه

اوفى البرية عند الله ميزانا (152)

ضربتى را كه آن مرد پرهيزگار زد، بجز

رسيدن به رضوان پروردگار قصدى نداشت . من آن روز او را از خاطر مى گذرانم كه كفه ثوابش نزد خداوند از همه سنگينتر باشد!

و شيخ عبداللطيف در حاشيه كتاب صواعق ابن حجر مى نويسد:

همه صحابه اى كه در زمان على بوده اند، چه آنها كه به همراه او در جنگ شركت نموده يا عليه او شمشير كشيده و يا از هر دو سپاه متخاصم كناره گيرى نموده اند، در كار خود تاءويل كرده اند و آنچه از ايشان سرزده است ، موجب خروج آنها از دايره عدالت نخواهد شد (153)!

ابن كثير نيز درباره يزيد بن معاويه مى گويد:

اقدامات نارواى يزيد را حمل به تاءويل او و خطاى در اجتهادش كرده اند. او، با همه اينها، امام و پيشوايى بوده است فاسق و غير قابل عزل ...و قيام عليه او ناروا! اما اينكه مى گويند يزيد از شنيدن خبر اهل مدينه و بلائى كه به سبب جنگ حرة از طرف سربازانش بر آنها وارد شده اظهار فرح و شادى بسيار كرده است ، علتش اين بوده كه او خود را امام مى دانسته كه مردمان مدينه عليه رهبريش سر به شورش برداشته اند و ديگرى را بر خود فرماندار كرده اند. پس بر او لازم بود كه با آنها بجنگد و ايشان را به زير فرمان آورد تا با

جماعت هماهنگ شوند (154)!

در نخستين خبر ديديم كه هر يك از دو صحابى ، ابوبكر و خالد بن وليد، قتل مالك بن نويره و همبستر شدن با زن مالك را تاءويل ناميده اند!

در دومين خبر، عروة بن زبير تابعى ، تمام خواندن نماز عايشه را در سفر،

بر خلاف آنچه كه خود آن بانو روايت كرده ، تاءويلى چون تاءويل عثمان خوانده است .

و سالها بعد ابن حزم (م 456 ق ) را مى بينيم كه ابوالغاديه را در كشتن عمار ياسر شخصى متاءول و مجتهد و داراى اجر و پاداشى واحد نزد خداى متعال معرفى مى كند!

و ابن تركمانى حنفى (م 750 ق ) را نيز مى نگريم كه با وى همداستان شده و هر دو، ابن ملجم مرادى را در كشتن اميرالمؤ منين على (ع ) شخصى متاءول و مجتهد توصيف مى نمايند!

و دست آخر، ابن حجر (م 852) مى آيد و همه صحابه اى را كه در جنگهاى دوران زمامدارى اميرالمؤ منين على (ع ) حيات داشته اند، متاءول خوانده و گفته است كه هر مجتهد خطا كار را در نزد خداوند اجر و پاداشى واحد مى باشد!

به اين ترتيب عمل به راءى و نظر شخصى ، نخست تاءويل ، و در آخر اجتهادناميده شد. و سپس دانشمندان مكتب خلفا، به پيروى از صحابه و خلفا، درهاى اين اجتهاد يعنى عمل به راءى و نظر شخصى را به روى خود گشودند؛ با اين تفاوت كه آنان براى اجتهاد و عمل به راءى ، قواعد و قوانينى كشف كردند و بر آنها نامهايى نهادند و بخشهايى از علم اصول را به آن اختصاص دادند. و سرانجام ، مراجعه به همين قواعد و قوانين موضوعه و استخراج احكام از آن طريق را، اجتهاد ناميدند و آن كس را كه به چنين كارى بپردازد، مجتهد خواندند. در حاليكه در اصطلاح شرعى به علوم دينى فقه و به دانشمند در اين رشته فقيه

گفته مى شود. پس بحث و بررسى آينده در حول سه محور به اين ترتيب دور مى زند:

1. نامگذارى ؛ 2. مجتهدان قرن اول هجرى و موارد اجتهاد ايشان ؛ 3. اجتهاد در قرن دوم به بعد، و استنباط احكام از عمل صحابه .

2. نامگذارى اجتهاد

تاءويل در لغت و شرع

ابوالعباس احمد بن يحيى ، معروف به ثعلب (م 291 ق ) گفته است : التاءويل والمعنى و التفسير، بمعنى . يعنى هر سه واژه تاءويل و معنى و تفسير داراى يك معنى و مفهوم مى باشند (155).

جوهرى (م 396 ق ) نيز گفته است : التاءويل ، تفسير ما يؤ ول اليه الشى ء.يعنى تاءويل ، تفسير آن چيزى است كه معنى به آن بر مى گردد (156).

راغب اصفهانى (م 502 ق ) هم گفته است : التاءويل من الاءول ، اءى الرجوع الى الاءصل . يعنى تاءويل از اءول و به معناى بازگشت به اصل و ريشه است ، موئل محل بازگشت را گويند. و معناى تاءويل در لغت ، باز گردانيدن شيى ء است به مراد و مقصود اصلى آن . و در قرآن كريم در موارد زير نيز به همين معنا آمده است :

و ما يعلم تاءويله الا الله والراسخون فى العلم (157). و نيز: هل ينظرون الا تاءويله ، يوم ياءتى تاءويله (158). يعنى : هدف و مقصود آن را جز خدا و راسخان در علم نمى دانند، و نيز: آيا جز تاويل يعنى بيان مقصود آن را مى جويند؟ (159).

لفظ تاءويل در قرآن و سنت ، به معناى تعبير خواب نيز آمده است مانند: نبئنا بتاءويله . و يا تعبيرى كه

رسول خدا (ص ) از خواب خود در جنگ احد فرمود: فاءولت اءن الدرع المدينة (160). يعنى آن زره كه در خواب ديدم به شهر مدينه تعبير كردم .

اين معناى تاءويل در لغت ، و نمونه هايى از كاربرد آن بود؛ صحابه و تابعين همين لفظ را به رعايت گرفته ، تغيير احكام را از آن اراده كرده اند. و از همين جا لفظ تاءويل در عرف مكتب خلفا معنايى تازه به خود گرفت .

ابن اثير مى گويد: التاءويل من آل الشى ء يؤ ول كذا...، يعنى تاءويل انتقال ظاهر لفظ است از وضع اصلى آن به معنائى كه دليل مى خواهد، به طورى كه اگر آن دليل نباشد، معناى لفظ رها نمى شود(161).

به اين ترتيب مفهوم و مدلول لفظ را تغيير دادند و همين تغيير، در كتابهاى حديث انتشارى تمام يافت ؛ تا جايى كه بخارى در صحيح خود در كتاب ادب ، بابى را زير عنوان باب من اءكفر اءخاه من غير تاءويل فهو كما قال و نيز باب من لم ير اكفار من قال ذلك متاءولا و جاهلا به آن اختصاص داده است (162).

ابن حجر در كتاب فتح البارى در شرح بر صحيح بخارى ، در باب ما جاء فى المتاءولين مى نويسد:

هر كس مسلمانى را كافر بشمارد و نسبت كفر به او بدهد، بايد ديد كه اگر تكفير او بدون تاءويل توجيه صورت گرفته ، تكفير كننده مستحق سرزنش بوده ، چه بسا كه خودش كافر است ؛ ولى اگر با تاءويل توجيه همراه بوده لكن توجيه او موجه نباشد، مستوجب سرزنش و ملامت است ، اما به حد كفر

نرسيده است ؛ بكله بايد خطايش را به او گوشزد كرده ، گوشمالى لازم هم به او داد؛ ولى بنا به راءى جمهور فقيهان چون مورد اول نخواهد بود. اما اگر تكفيرش با تاءويل و توجيه موجه و جايز همراه باشد، مستوجب توبيخ و سرزنش نبوده ، بلكه حجت برايش مى آورند تا به راه درست و صواب باز آيد.

دانشمندان گفته اند: هر تاءويل كننده اى به خاطر تاويل و توجيه خود معذور است و اگر تاءويل توجيه او در زبان عرب جايز باشد، گناهى را مرتكب نشده و اينگونه تاءويل و توجيه جايگاه علمى دارد(163).

و بدين سان مفهوم تاءويل را جا به جا كردند تا اين اواخر كه موارد تاءويل را در عرف خود اجتهادنام نهادند. اينك ما در مقام بحث و بررسى درباره مجتهدين قرن اول اسلام و موارد اجتهاد ايشان مى باشيŠ.

3. مجتهدين مكتب خلفا در قرن اول و مواد اجتهاد آن

الف - خاتم پيامبران ، و سيد رسولان (ص )

ابن ابى الحديد معتزلى در مقام اعتذار از سرپيچى ابوبكر و عمر از فرمان رسول خدا(ص ) و نرفتنشان با سپاه اسامه مى گويد: پيامبر خدا(ص ) سپاهيانى را كه به اطراف گسيل مى داشت ، با اجتهاد خودش بود و نه وحى الهى كه سرپيچى از آن حرام باشد!(164) آنگاه به دنبال آن از اجتهاد پيغمبر در اين قضيه بتفصيل سخن گفته است .

در بحث درباره اجتهاد عمر، مورد ديگرى وجود دارد كه حكم رسول خدا(ص ) را اجتهاد گفته اند، و ما در آنجا دليل ايشان را درباره اجتهاد پيغمبر بتفصيل آورده ، نظر خود را نيز - به خواست خدا - در همين زمينه خواهيم آورد.

اين است كه در اينجا، بر خلاف ديدگاه مكتب اماميه كه اجتهاد

را به طور كلى از رسول خدا(ص ) نفى مى كند، نام پيغمبر را در راءس نام مجتهدين قرن اول در مكتب خلفا آورده ايم .

ب - خليفه اول ، ابوبكر

قوشجى در شرحى كه بر كتاب تجريد خواجه نصير الدين طوسى نوشته است ، اعتراض و ايرادهاى خواجه را بر ابوبكر كه فجاءة سلمى را زنده زنده در آتش سوزانيده و موضوع كلاله را نمى دانسته ، و از ميزان ارثيه جده اطلاعى نداشته ، چنين پاسخ داده است :

اينكه فجاءه سلمى را در آتش سوزانيده ، اجتهاد نموده و در اجتهادش راه خطا رفته است . و مجتهدين چون او فراوانند!اما مساءله كلاله و ميزان ارثيه مادر بزرگ ، در ميان مجتهدين تازگى ندارد زيرا آنان حكم شرعى را از مدارك احكام مى جويند، و از آن كس كه واردتر است پرسش مى نمايند...(165).

همچنين او در پاسخ اينكه چرا ابوبكر، خالد بن وليد را حد نزد و قصاص نكرد، مى گويد: خالد بن وليد، زن مالك را در ميدان جنگ به همسرى گرفت و آن هم از مسائل اجتهادى مجتهدين است ! و نيز مى گويد: پرخاش عمر بر او، دليلى بر عيبجويى وى بر امامت ابوبكر نبوده ، و چنين قصدى را هم نداشته است ؛ بلكه اعتراض وى ، همچون خرده گيرى برخى از مجتهدين بر يكديگر مى باشد!(166).

ج - صحابى مجتهد، خالد بن وليد

ابن كثير مى نويسد: گرچه خالد بن وليد در كشتن مالك بن نويره اجتهاد كرد و دچار خطا در اجتهادش گرديد، با اين وصف ، ابوبكر همچنان خالد را در پست فرماندهيش نگاهداشت (167).

د - خليفه دوم ، عمر بن خطاب

ابن ابى الحديد در پاسخ پنجمين مورد از انتقاد بر عمر كه : او از بيت المال به ناروا مى بخشيد و به عايشه و حفصه در هر سال ده هزار درهم مى داد، در حالى كه از پرداخت خمس به اهل بيت جلوگيرى كرده بود... مى گويد: بيت المال براى اين است كه ثروت و اموال جمع شده در آن بحق و در جايش به مصرف برسد، و بر فرمانرواى زمان است كه در بيش و كم پرداختن آن اجتهاد نمايد. اما مساءله خمس هم موضوعى است اجتهادى ...!و نيز مى گويد:

عمر، در هيچكدام از مواردى كه حكم صادر كرده ، پا از دايره اجتهاد بيرون ننهاده است . و اگر كسى در اين قبيل موارد بر او خرده گرفته ، وى را سرزنش كند، اصل اجتهاد را، كه روش صحابه بوده ، به باد انتقاد گرفته است (168).

آنگاه ابن ابى الحديد در مساءله خمس سخن ابن جوزى را مى آورد كه گفته است : خمس از مسائل اجتهادى است (169).

او پس از آوردن هفتمين مورد از انتقادهاى وارد بر عمر كه : در صدور احكام و دستوراتش دچار تلون راءى مى شد، تا جايى كه آورده اند درباره پدر بزرگ از سهم الارث هفتاد گونه ، و حتى گفته اند كه صد گونه حكم صادر كرده است !و يا در حالى كه خداوند بين همه مردم امر به

مساوات فرموده است ، او بعضى را بر ديگران ترجيح مى داد و در احكام بر اساس حدس و گمان ، و راءى و سليقه خود سخن مى گفت در جواب ، سخن آنان را آورده است كه گفته اند:

در مسائل اجتهادى اختلاف نظر و برگشتن از رائى به راءى ديگر. به خاطر دلايل و غلبه ظن جايز است . بعد مى گويد:

سخن و ايراد در اصل قياس و اجتهاد است ، كه اگر اصالت اين دو مورد قبول قرار گرفت ، ديگر طعنه و خرده گيرى معنا ندارد (170).

قوشجى هم در موارد انتقاد خواجه طوسى بر عمر كه گفته است : او در حالى كه به زنان پيغمبر مى بخشيد و بر ايشان مقررى تعيين مى كرد، فاطمه و اهل بيت رسول خدا(ص ) را از دريافت خمسشان محروم كرده بود، و صد گونه حكم درباره ارثيه پدر بزرگ صادر كرد، و برخى از مردمان را در دريافت حقوق از بيت المال و عطايا بر ديگران ترجيح داد، در صورتى كه چنين چيزى در زمان پيغمبر خدا(ص ) سابقه نداشته است ، مى گويد: پاسخى كه به اين چهار مورد داده شده اين است كه در آنها جاى هيچگونه خرده گيرى و ايراد وجود ندارد. چه ، آنها از موارد اختلاف مجتهدى با مجتهد ديگر در مسائل اجتهادى مى باشد (171)!

در حقيقت قوشجى مى گويد: مخالفت خليفه عمر با رسول خدا(ص ) در اين قبيل احكام ، از باب اختلاف مجتهدى چون عمر با مجتهدى ديگر، همچون رسول خدا(ص ) مى باشد. و از اين جهت جاى هيچ خرده گيرى و ايرادى بر شخص

عمر نيست (172)!!!

ه - خليفه سوم ، عثمان

اشاره

قوشجى در پاسخ به اين اعتراض كه عثمان عبيدالله بن عمر را كه مرتكب قتل شده بود آزاد كرد، مى گويد: عثمان اجتهاد كرد و ديد كه داورى در صدور حكم اين قتل بر عهده او نمى باشد. زيرا كه اين حركت پيش از آن اتفاق افتاده بود كه وى به خلافت برسد (173)! ابن تيميه نيز در همين مورد مى گويد: اين موضوع يك مساءله اجتهادى بوده است (174).

ابن ابى الحديد پاسخ ايشان را در انتقاد از عثمان در مورد باز گردانيدن حكم كه به دستور شخص پيامبر(ص ) از مدينه اخراج شده بود چنين آورده است كه آنها مى گويند: اگر پيغمبر خدا(ص ) هم اجازه بازگردانيدن حكم به مدينه را نداده باشد ولى عثمان از اجتهادش چنين نتيجه گرفته باشد، باز هم مجاز به بازگردانيدن او بوده است ؛ زيرا موقعيت زمانه فرق مى كند (175)!

ابن تيميه نيز مى گويد: اين موضوعى اجتهادى است !

و در انتقاد از رفتار عثمان با ابن مسعود مى گويد: اگر هر يك از ايشان در رفتار و گفتارشان اجتهاد كرده باشند، خداوند بر كارهاى نيك ايشان اجر و ثواب ، و بر كارهاى زشتشان قلم و عفو و بخشايش خواهد كشيد. سپس مى گويد:

اگر امام از طريق اجتهاد عقوبتى براند، در پيشگاه خداوند اجر و حسنه خواهد يافت . آنها نيز در كارهايى كه كرده اند مجتهد بوده ، گناهى را مرتكب نشده اند. بلكه برعكس به خاطر اجتهادشان ثواب هم برده اند؛ مانند شهادت ابوبكره عليه مغيره ، چه ، ابوبكره مردى وارسته و شايسته ، و از مسلمانان برجسته بود

و در گواهى خود بينا، و بر اين باور بوده كه بر گواهيش اجر و پاداشى نيكو خواهد يافت (176). و موردى هم وجود ندارد كه رفتار عثمان را در تاءديب ابن مسعود و عمار جداى از اين موضوع بدانيم . و اگر آنها كه به جان هم افتاده و يكديگر را كشته اند، مجتهد بوده و گناهشان مورد عفو و بخشايش خداوند قرار خواهد گرفت ، ستيزه جويان نسبت به يكديگر در اين بخشودگى سزاوارتر خواهند بود (177).

و در پاسخ اين انتقاد كه او سومين اذان روز جمعه را زياد كرده است ، مى گويد: اين مطلب نيز از مسائل اجتهادى است (178)!

ابن حجر هيتمى نيز در كتاب صواعق خود مى نويسد: ابن مسعود از عثمان بسيار بد مى گفت و از او خرده مى گرفت و مصلحت او در بركنار كردنش بود(179). اگر چه هر مجتهدى در موردى كه اجتهاد كرده بر او بحثى نيست ، اما اين خرده گيران ملعون رانه ادراكى است و نه شعورى (180).

و در مورد توقيف حقوق ابن مسعود مى گويد: توقيف حقوق ابن مسعود و راندنش را از دستگاه حكومتى وقتى فرمان داد كه آن اخبار موجب تنبيه را درباره او دريافت كرده بود. بويژه اينكه هر دو آنها مجتهد بوده ، جاى خرده گيرى و ايراد بر هيچكدامشان در رفتارى كه با يكديگر داشته اند نمى باشد (181).

او در مورد انتقاد از عثمان ، كه چرا در حجى كه با مردم بجاى آورده بود نماز را در منى تمام گزارده است ، مى گويد: اين يك مساءله اجتهادى است و ايراد بر آن ، از

نادانى و غرض و حماقت معترض حكايت مى كند. چه ، بيشتر علما بر اين عقيده اند كه نماز قصر جايز است و نه واجب (182)!

و - ام المؤ منين عايشه ، بانوى مجتهده

ابن تيميه در پاسخ اعتراض علامه (183) به عايشه مى نويسد اينكه مى گويد عايشه فرمان خدا را كه فرموده است : و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن الجاهلية الاولى . (در خانه هاتان آرام بگيريد و چون دوره جاهليت در جامعه به خود آرايى نپردازيد) زير پا گذاشته است ، او - عايشه - چون دوره جاهليت از خانه اش بيرون نشده ، بلكه فرمان به آرام گرفتن در خانه ، با بيرون شدن از آن بنا به مصلحتى منافات ندارد... سپس مى گويد:

و اگر مسافرت آنها به خاطر خير خواهى و مصلحت باشد، عايشه در اين سفر مجاز بوده است . زيرا او چنين باور داشت كه سفرش به مصلحت مسلمانان است و او اين چنين تاءويل كرده بود... و باز مى گويد: مجتهد كه خطا كند، خطايش مورد عفو است . آنگاه مى گويد: پس از اين جهت كه عايشه در خانه خودش آرام نگرفته است ، مورد عفو خداوند قرار خواهد گرفت ؛ زيرا كه او بانويى مجتهد و متاءول بوده است . و در آخر مى گويد: پس خروج عايشه اين چنين پاسخ داده مى شود كه اگر مجتهد خطا كند، خطايش به موجب قرآن و سنت بخشوده است (184).

قرطبى نيز در مقام عذر آوردن از حركت عايشه مى گويد: عايشه بانويى بوده است مجتهده و مصيب ، كه در اجتهادش اجر و پاداش نيك و بر كارش مزد و ثواب خواهد

يافت . چه ، هر مجتهدى در حكمى كه صادر مى كند مصيب خواهد بود (185).

ز - معاويه مجتهد، فرزند ابوسفيان

ابن حجر هيتمى معاويه را در كتاب تطهير اللسان خود فقيه و مجتهد، و سرآمد دانشمندان معرفى كرده است و مى نويسد: الفقيه المجتهد الذى لا يبارى ، والحبر الذى لا يجارى ، معاوية بن اءبى سفيان (186).

ح - وزير و ياور معاويه ، عمرو بن عاص

سخن ابن حزم در كتاب الفصل خود در اين مورد به طور فشرده چنين است : معاويه و يارانش ، همگى مجتهد بودند و در اجتهاد خود دچار لغزش و خطا گرديدند و تنها يك پاداش خير خواهند داشت (187)...معاويه - كه رحمت و بخشايش خداوند بر او باد - از آن رو كه مجتهد بوده و در اجتهادش خطا كرده ، به يك پاداش ماءجور است (188)...

و در جاى ديگر كه سخن از معاويه و عمرو عاص به ميان آورده ، مى گويد: اين دو، در مساءله خونريزيها دست به اجتهاد زده اند، همان گونه كه مفتيان اجتهاد مى كنند و گاه مى شود كه دو مفتى ، يكى كشتن ساحر را روا مى دارد، و ديگرى با آن مخالف است . پس چه فرقى بين اين گونه اجتهادات و اجتهاد معاويه و عمرو عاص و ديگران مى باشد؟! هر گاه در داورى درباره آنها نادانى و بى اطلاعى ، كور دلى و خلط مبحث دخالت نداشته باشد (189)؟!

ابن تيميه نيز بر كارهاى معاويه ، به اين بهانه كه شخص او مجتهد بوده است ، سرپوش نهاده مى گويد: او هم مانند على بن ابى طالب است (190)!

ابن كثير هم در تاريخ خود مى نويسد: معاويه مجتهده بوده - و ان شاءالله - اجر و پاداش نيكو خواهد داشت (191)! و پس از نقل داستان تحكيم

و آنچه بين عمرو عاص و ابوموسى اشعرى گذشته است ، مى نويسد: و چون عمرو عاص مصلحت را در آن ديد، معاويه را به خلافت منصوب كرد، و گاه مى شود كه اجتهاد شخص مجتهد به خطا رود، و گاهى هم درست از كار درآيد (192).

ابن حجر هيتمى نيز در كتاب صواعق خود مى گويد: اهل سنت و جماعت بر اين باورند كه معاويه - رض - در روزگار زمامدارى على (ع ) خليفه نبود، بلكه يكى از پادشاهان به حساب مى آمد و در اجتهادش يك پاداش خير خواهد برد؛ اما شخص على (ع ) را دو پاداش است : يكى به خاطر اجتهادش ، و ديگرى هم براى اينكه اجتهادش درست بوده است (193)...

همچنين او در كتاب ديگرش به نام تطهير الجنان ...مى نويسد (194):

معاويه به خاطر اجتهادش ماءجور بوده است . زيرا وى به موجب اين حديث كه اگر مجتهد اجتهاد كند و اجتهادش درست باشد دو اجر، و اگر اجتهادش خطا باشد يك اجر خواهد داشت ، اجتهاد كرده و ماءجور مى باشد. معاويه بى هيچ شكى مجتهد بوده و اگر در اجتهاداتش به راه خطا رفته است ، مزد و پاداش خواهد يافت و هيچ عيب و ايرادى هم بر كارهاى او وارد نيست (195). آنگاه همين دانشمند در اثبات اجتهاد معاويه به بحثى طولانى پرداخته است (196).

و نيز او در كتاب صواعق در معناى باغى مى نويسد:

در كتاب انوار، كه يكى از كتابهاى ائمه اخير ما مى باشد، آمده كه باغى ظالم و تجاوزگر نه به معناى فاسق است و نه كافر؛ بلكه الباغون ظالمين مشتى مردم اشتباه

كارند كه دنباله روا اشتباهات خود مى باشند. و روا نيست كه معاويه به باد سرزنش و زخم زبان گرفته شود. زيرا او از بزرگان صحابه به شمار مى آيد (197)!

و شيخ عبدالوهاب عبداللطيف (198) در حاشيه اش بر كتاب تطهير الجنان ابن حجر، پس از نقل مطالبى از كتاب دراسات البيب كه گفته است عده بسيارى از صحابه بر كارهايى كه از معاويه سرزده است خرده گرفته اند، مى نويسد: از اين قبيل امور و فتواها بسيار ياد شده كه براى همه مجتهدين به سبب اختلاف در راءى يا عدم اطلاع به نص و مانند آن اتفاق افتاده و همانند آنها از صحابى و غير صحابى نيز سرزده است . و اين قبيل مسائل باعث آن نمى شوند كه معاويه از رديف مجتهدين بيرون آيد!

ط - ابوالغاديه ، قاتلعمار ياسر

ابن حزم در كتاب الفصل مى نويسد: عمار - رض - به دست ابوالغاديه يسار بن سبع سلمى كشته شده است . عمار در بيعت رضوان شركت داشته و از كسانى است كه خداوند به سودش گواهى داده ؛ زيرا به راز درونش آگاه بوده و آرامش به دلش افكنده و از او اظهار رضايت و خشنودى فرموده است : اما ابوالغاديه - رض - نيز مجتهدى بوده است متاءول و خطا كار كه بر عمار ستم كرده و او را كشته است و به پاس اين حركت يك پاداش خير نزد خدا خواهد داشت . او مانند كشندگان عثمان - رض - نمى باشد؛ زيرا آنان را مجالى براى اجتهاد در كشتن عثمان نبود (199)!

همين سخن را ابن حجر در شرح حال ابوالغاديه در كتاب اصابه خود آورده

و او را از صحابه مجتهد معرفى كرده است . بزودى به بحث درباره آن خواهيم پرداخت .

ى - گروه مجتهدين

ابن تيميه در پاسخ اين سخن علامه كه : طعن و خرده گيرى نسبت به يكى دو نفر نبوده ، بلكه گروه و جماعتى را شامل مى شود، و جمهور اهل سنت ، خود بسيارى از موارد طعن و سرزنش را نقل كرده اند، تا جايى كه كلبى (200) در اين باره كتابى مستقل تصنيف كرده و براى نمونه در آن كتاب حتى يك حركت قابل ايراد و سرزنش از اهل بيت نياورده است ، مى گويد: بيشتر آن موارد را عذر و بهانه هايى بوده كه آنها را از زمره معصيت بيرون آورده ، در رديف موارد اجتهاد قرار مى دهد كه اگر شخص مجتهد درست اجتهاد كرده باشد دو ثواب مى برد، و اگر در اجتهادش خطا كرده به يك ثواب مى رسد. و آنچه را درباره خلفاى راشدين نقل كرده اند، از همين مقوله است .

آنگاه درباره همين موضوع از صفحه 19 تا 30 از جلد سوم كتاب منهاج السنه به بحث پرداخته و سرانجام بيشتر موارد خرده گيريهاى علامه را بر بزرگان و شرفاى قوم ، نام اجتهاد گذاشته است (201).

ابن حجر در شرح حال ابوالغاديه در اصبه خود مى نويسد: گمان غالب در مورد صحابه در آن جنگها اين است كه آنها دست به تاءويل زده اند، و مجتهد خطا كار را يك ثواب است . و چنانچه حق اجتهاد براى عموم مردم قابل قبول باشد، صحابه را به طريق اولى چنين حقى خواهد بود (202).

و شيخ عبدالوهاب عبداللطيف نيز در حاشيه

صواعق مى نويسد: همه صحابه كه در زمان على بوده اند، چه آنهايى كه در كنار او جنگيدند و يا بر او شوريدند و به رويش شمشير كشيدند، و يا كسانى كه بى طرفى اختيار كرده ، خود را از دو سپاه متخاصم به كنار كشيدند و با او نجنگيدند، همانند اصحاب ابن مسعود و سعد بن ابى وقاص ، و يا كناره گيرانى همچون حذيفه و ابن مسلمه و ابوذر و عمران بن - حصين و ابوموسى اشعرى ، همگى مجتهد بوده ، كار خود را تاءويل كرده اند و آنچه را انجام داده اند، موجب بيرون شدنشان از حريم عدالت نخواهد شد (203)!

به اين ترتيب پيروان مكتب خلفا، از قرن دوم هجرى تا به امروز اوايل قرن پانزدهم بر اين مساءله اتفاق كرده اند كه همه اصحاب مجتهد بوده اند و خداى بزرگ بر تمام كارهاى ايشان ، از دشمنيها كه كرده اند و خونها كه ريخته اند، نه تنها گناهى به پايشان نخواهد نوشت ، بلكه بر آن همه خطا و گناه مزد و پاداش نيكو نيز ارزانى خواهد داشت !

و اگر قرار بر اين باشد كه آنها مدعى هستند، و خداوند حاكم داور قهار، ما را به خاطر گناهانمان مجازات كند و آنان را به پاس زشتكاريهايشان اجر و مزد نيكو مرحمت فرمايد، چه عدالتى براى خدا باقى مانده نمى دانم !!

آنان بر اين پندار خود در حق صحابه تا عصر معاويه اتفاق نظر دارند؛ و برخى قدم فراتر نهاده ، مى گويند كه مساءله اجتهاد تا زمان حكومت يزيد نيز ادامه داشته است ؛ همچنان كه ابن خلدون از آنها

كه همزمانش بوده اند چنين ياد مى كند:

برخى از ايشان معتقد بودند كه بايد بر يزيد اعتراض كرد، و بعضى نيز حتى راءى به جنگ با او دادند... تا آنجا كه مى گويد: اين حال همه مسلمانان بوده و همه آنان مجتهد بوده اند و ايرادى هم بر هيچيك از دو دسته نيست . زيرا قصدشان در نيكى و رعايت جانب حق و حقيقت ، معروف و مسلم است ؛ و خدا ما را به پيروى از ايشان موفق بدارد (204).

من كه ندانستم اگر اينها تنها به خاطر درك صحبت پيغمبر خدا(ص ) به مقام اجتهاد رسيده اند، پس چرا اصحابى كه عثمان را كشته اند از جمع آنها استثنا شده ، از مجتهدين به حساب نيامده اند؟!سخن ابن حزم اندلسى در مورد اجتهاد ابوالغاديه ، قاتل عمار، را فراموش نكرده ايم كه گفته است : او مانند كشندگان عثمان - رض - نيست . زيرا كشندگان عثمان را مجالى براى اجتهاد در كشتن او نبود. زيرا عثمان نه كسى را كه كشته بود و نه با كسى سر جنگ داشت . نه به جان كسى قصد كرده بود و نه خونى ريخته بود و نه زناى محصنه مرتكب شده ، و نه از دين خدا بيرون رفته بود كه كشتنش قابل تاءويل باشد؛ بلكه كشندگان او، مشتى مردم اخلالگر فاسق بودند كه بعمد و بدون تاءويل خون بى گناهان را از طريق دشمنى و ستمكارى به ناروا ريخته اند. آنها همگى تباهكار و فاسق و ملعون مى باشند (205)!!

ابن حجر هيتمى نيز مى گويد: مطلبى كه بيشتر علما قبول دارند اين است كه كشندگان

عثمان فقط مردمى ظالم نبودند؛ بلكه مردمانى سركش و ستم پيشه و نا آرام ، و درگير شبهات بى ارزش خود بودند. آنان پس از اينكه حق بر ايشان معلوم گرديد، باز هم دست از لجاجت و سرسختى و راه باطلشان بر نداشتند، و چنين نيست كه هر كس شبهه و اشكالى را ادعا كرد مجتهد مى شود، زيرا شبهه و اشكال بر افرادى عارض مى شود كه از رسيدن به درجه اجتهاد قاصرند (206).

راستى را، چطور شد كه در مكتب خلفا كشنده اميرالمؤ منين على (ع ) همچنان در درجه اجتهادش باقى مانده است در صورتى كه او، امام را به هنگام نماز و در محراب عبادت و در مسجد كوفه به ضرب شمشير از پاى درآورده است ؟! به شرح زير توجه كنيد!

ك - مجتهد متاءول ، ابن ملجم ، قاتل على (ع )

ابن حزم در كتاب المحلى و ابن تركمانى در كتاب الجوهر النقى مطالب زير را آورده اند. ما سخن ابن حزم را مى آوريم . او مى نويسد:

بين هيچيك از افراد امت در اين مورد اختلافى نيست كه عبدالرحمان بن - ملجم على را تنها از راه تاءويل و اجتهاد كشته و بر اين باور بوده كه كارش درست و بر پايه مصلحت است . به همين جهت عمران بن حطان ، شاعر صفويه ، در وصف او مى گويد:

يا ضربة من تقى ما اءراد بها

الا ليبلغ من ذى العرش رضوانا

انى لاذكره يوما فاحسبه

اوفى البرية عندالله ميزانا (207)

و ما ندانستيم كه چگونه ابن ملجم به درجه اجتهاد رسيده ، در حالى كه از صحابه نبوده است !و نيز ندانستيم كه يزيد، فرزند معاويه ، چگونه مجتهد شده ، در

حالى كه او نيز صحابى نبوده است !

ل - خليفه و امام ، يزيد بن معاويه

ابوالخير شافعى درباره يزيد بن معاويه مى نويسد: او پيشوايى مجتهد بوده است . (208)

ابن كثير نيز پس از نقل سخنان ابوالفرج بن جوزى (209)، كه لعن بر يزيد را جايز مى داند، مى نويسد: گروهى نيز با لعن يزيد مخالف بوده ، حتى كتابى مستقل نوشته اند تا مبادا لعن بر يزيد موجب لعن بر پدرش معاويه ، يا يكى از اصحاب بشود آنها دخالتهاى بيجا و كارهاى نارواى او را حمل به تاءويل كرده كه در اجتهادش مرتكب خطا شده است !و گفته اند كه با وجود اين ، او پيشوايى فاسق بوده و به موجب گفته علما، پيشوا را تنها به خاطر فسق از امامت بر نمى دارند و معزول نمى كنند، بلكه حتى قيام و شورش عليه او مجاز نيست ؛ زيرا موجب بروز فتنه و آشوب و هرج و مرج و خونريزى خواهد شد!سپس ادامه داده و مى نويسد:

اما اينكه برخى از مردم گفته اند كه چون خبر اهل مدينه و بلاها و مصيبتهايى كه از ناحيه مسلم بن عقبه (210)! و سپاهيانش بر مردم آن سامان به يزيد رسيد، سخت شادمان و خوشحال شد، علت اين بود كه او خود را امام مى دانست و مردم مدينه عليه او خروج كرده ، سر به شورش برداشته ، و ديگرى بر آنها پيشوايى يافته بود، پس بر يزيد واجب بود كه با آنها بجنگد تا فرمانبرداريش را گردن نهند و با جماعت هماهنگ شوند (211)!

ابن حجر نيز سخنان غزالى و متولى (212) را در كتاب صواعق چنين نقل كرده است : نه

لعن بر يزيد رواست و نه تكفيرش . زيرا او از مؤ منان به شمار مى آيد! و كارش با خداست كه اگر بخواهد او را عذاب فرمايد، و چنانچه اراده كند از او در مى گذرد (213)!

4. موارد اجتهاد اين مجتهدين

الف - رسول خدا (ص )

رسول خدا(ص ) نخستين كسى است كه در مكتب خلفا به عنوان مجتهد معرفى شده است . ما به سخن ايشان در اين مورد، ضمن داستان ماءموريت جنگى اسامه اشاره كرده ايم كه گفتند: رسول خدا(ص ) فرمان ماءموريتهاى جنگى را بر اساس اجتهادش صادر مى كرده است . اكنون ببينيم داستان ماءموريت جنگى اسامه چه بوده و چه شد كه دو خليفه نخستين از پيوستن به سپاه اسامه سرپيچى كرده اند.

در طبقات ابن سعد، انساب الاشراف بلاذرى ، عيون الاثر و ديگر منابع خبرى آمده است (214):

روز دوشنبه ، چهار روز به آخر ماه صفر مانده در سال يازدهم هجرت ، رسول خدا(ص ) بسيج عمومى داد و مقرر داشت كه مردم براى جنگ با روميان آماده شوند. فرداى آن روز، حضرتش اسامه را احضار كرد و به او فرمود: به آنجا كه پدرت به شهادت رسيده است حركت كن ، و با سوارانت به روميان تاختن آور كه من تو را به فرماندهى اين سپاه برگزيده ام ... و چون روز چهارشنبه فرا رسيد، پيغمبر خدا(ص ) دچار تب و سردرد شديد شد. اما در روز پنجشنبه آن حضرت به دست مبارك خويش پرچم فرماندهى اسامه را بست ... اسامه با پرچم بسته اش از محضر پيغمبر(ص ) بيرون آمد و در خارج از شهر مدينه در ناحيه جرف (215) اردو زد. و هيچيك از

سران و معاريف مهاجران نخستين و انصار باقى نماند. مگر اينكه در آن لشگر گرد آمده بودند. از آن جمله ابوبكر صديق ، عمر بن خطاب ، ابو عبيده جراح ، سعيد بن زيد و...بودند.

در اين ميان ، گروهى زبان به شكايت گشودند كه اين درست است كه جوانى نورس را بر مهاجران نخستين فرمانده كنند؟ اين سخن ، رسول خدا(ص ) را سخت به خشم آورد، پس در حالى كه بر سر مباركش دستمالى بسته و قطيفه اى بر دوش افكنده بود، پاى از خانه بيرون نهاد و بر منبر برآمد و فرمود:

اين چه سخنى است كه از شما درباره فرماندهى اسامه به من رسيده است ؟ شما در گذشته نيز به سبب فرمان فرماندهى كه براى پدرش صادر كرده بودم ، بر من خرده گرفته بوديد، در صورتى كه به خدا سوگند او براى فرماندهى لياقت داشت ، و پس از او پسرش نيز شايسته فرماندهى است . و چون از منبر به زير آمد، مسلمانانى كه با اسامه بيرون مى شدند، به خدمت حضرتش آمده ، او را بدرود گفته به اردوگاه جرف رفتند.

چون بيمارى بر پيامبر خدا شدت يافت ، آن حضرت پياپى مى فرمود: سپاه اسامه را حركت دهيد. در روز يكشنبه بيمارى رسول خدا(ص ) شدت يافت ، و درد بر حضرتش چيره شد. اسامه از اردوگاه بازگشت و در حالى كه پيغمبر(ص ) بيهوش افتاده بود، خم شد و بر چهره حضرتش بوسه زد. رسول خدا(ص ) سخنى نگفت و اسامه به اردوگاهش بازگشت . آنگاه در روز دوشنبه ، بار ديگر به خدمت پيغمبر(ص ) رسيد. در

اين نوبت رسول خدا(ص ) سرحال بود و به وى فرمود: به نام خدا حركت كن . اسامه نيز پيغمبر(ص ) را بدرود گفت و به اردوگاه شتافت و فرمان حركت را صادر كرد. اما درست در همان هنگام كه پاى در ركاب مى گذاشت ، فرستاده مادرش ام ايمن از راه رسيد و گفت : رسول خدا(ص ) در حال مرگ است !اين بود كه وى به همراه عمر و ابوعبيده به خدمت پيغمبر(ص ) بازگشت و رسول خدا(ص ) را در حال احتضار ديد. آفتاب روز دوشنبه دوازدهم ماه ربيع الاول كاملا بالا آمده بود كه رسول خدا(ص ) به سراى باقى رحلت فرمود (216).

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد:

چون پيغمبر(ص ) به هوش آمد، از اسامه و سپاهش پرسيد. به حضرتش گفتند كه آنها خود را آماده حركت مى كنند. اين بود كه پياپى مى فرمود: سپاه اسامه را حركت دهيد؛ خدا لعنت كند آن كس را كه خود را از سپاه اسامه كنار بكشد. و اين را بارها تكرار كرد.

پس اسامه ، در حالى كه پرچم فرماندهى بر فراز سرش در اهتراز بود و اصحاب پيشاپيش او در حركت بودند، بيرون آمد و در جرف اردو زد. در اين ماءموريت ، ابوبكر و عمر و اكثر مهاجران ، و از انصار اسيد بن حضير و بشير بن سعد و ديگر سران و معاريف با او همراه بودند كه فرستاده ام ايمن (217)...

اين داستان اسامه و ماءموريت جنگى او در زمان حيات پيغمبر خدا(ص ) بود. اما عروه سرنوشت اين ماءموريت و سپاه را بعد از وفات پيامبر(ص

) چنين آورده است :

چون كار بيعت را به پايان بردند و از آن آسوده خاطر شدند، و مردم نيز از جوش و خروش افتاده آرام گشتند، ابوبكر به اسامه گفت به سوى ماءموريتى كه پيغمبر خدا برايت تعيين كرده است حركت كن (218). اسامه با سپاهش حركت كرد و دو خليفه ، ابوبكر و عمر، به علت اشتغالشان به امور خلافت از شركت در آن سپاه سرباز زدند. عمر همواره به اسامه مى گفت : رسول خدا از دنيا رفت در حاليكه تو بر من امير و فرمانده بودى . حتى هنگامى هم كه به خلافت نشست ، هر وقت كه اسامه را مى ديد، به رسم امارت به او سلام مى كرد و مى گفت : السلام عليك اءيها الاءمير!و اسامه مى گفت : خدايت رحمت كناد اى اميرالمؤ منين !تو مرا چنين خطاب مى كنى ؟! او عمر مى گفت : آرى ، تا من زنده ام ، تو را فرمانده خطاب خواهم كرد. پيامبر از دنيا رفت در حاليكه تو بر من امير و فرمانده بودى (219)!

بارى دو خليفه نخستين ، ابوبكر و عمر، را به سبب عدم شركتشان در سپاه اسامه مورد خرده گيرى و انتقاد قرار داده اند و از جوابهائى كه دانشمندان مكتب خلفا در عذر ايشان آورده اند، و ما در گذشته به آن اشاره كرده ايم ، يكى اين بود كه : رسول خدا(ص ) فرمان ماءموريتهاى جنگى را بنا به اجتهاد خود صادر مى كرده است (220). بنابراين استدلال ، صحابه مجتهد مى توانند با اجتهاد خود، با اوامر رسول خدا(ص ) در ماءموريتهاى

جنگى مخالفت نمايند (221)!

ب - موارد اجتهاد ابوبكر
يكى از موارد اجتهاد ابوبكر

يكى از موارد اجتهاد ابوبكر، داستان سوزاندن فجاءة سلمى است كه بنا به قول طبرى و ابن اثير داستان آن از اين قرار است :

مردى از قبيله بنى سليم به نام فجاءة ، بجير بن اياس بن عبد يا ليل بن عميرة بن - خفاف (222)، نزد ابوبكر آمد و گفت : من مردى مسلمانم و مى خواهم كه با كافران مرتد پيكار كنم ، ولى نه اسبى دارم و نه سلاحى ، مرا با دادن اسب و سلاح تجهيز كن . ابوبكر نيز خواسته اش را برآورده ساخت . اما او، به جاى پيكار با كافران و مرتدان ، به سر راه گرفتن پرداخت و به جان مردم اعم از مسلمان و مرتد افتاد، اموالشان را غارت مى كرد و اگر كسى هم مقاومت مى كرد، او را مى كشت . در اين راهزنى ، مردى از قبيله بنى شريد، به نام نجبة بن ابى الميثاء او را يارى مى داد. هنگامى كه اين خبر به ابوبكر رسيد، به طريفة بن حاجر (223) نوشت :

دشمن خدا، فجاءة ، با اظهار مسلمانى نزد من آمد و از من خواست تا وى را براى پيكار با كسانى كه از اسلام رويگردان شده اند تجهيز كنم . من هم اسب و سلاحى در اختيارش گذاشتم ، اما خبر قطعى به من رسيده كه آن دشمن خدا، سر راه بر مسلمان و كافر گرفته ، دارايى ايشان را به يغما مى برد و هر كس را هم كه مقاومت كند، مى كشد! اينك تو با مسلمانانى كه به زير فرمان دارى ، بر او

بتاز و وى را بكش ، يا دستگير كرده ، به نزد من گسيل دار.

طريفه به سوى فجاءة شتافت و چون به ايشان رسيد، بينشان تيراندازى شروع شد و در اثناى آن نجبة بن ابى الميثاء به سبب تيرى از پاى در آمد و كشته شد. و چون فجاءة دريافت كه مسلمانان در اعدام يا دستگيرى او مصمم هستند، به طريفه گفت : تو بر من هيچگونه فضيلت و برترى ندارى ، تو از جانب ابوبكر ماءمورى ، و من هم از طرف او فرمان دارم !طريفه گفت : اگر راست مى گويى ، اسلحه را بر زمين بگذار و با من بز نزد ابوبكر بيا.

اين بود كه فجاءة به همراه طريفه نزد ابوبكر آمد چون چشم ابوبكر به او افتاد، به طريفه گفت : او را به بقيع ببر و زنده در آتش بسوزان !طريفه نيز فرمان برد و در بقيع آتشى برافروخت و فجاءة را در آن افكند و بسوزانيد.

طبرى در روايتى ديگر مى نويسد: طريفه ، هيزمى بسيار در مصلاى مدينه بر هم نهاد و در آن آتش افكند. آنگاه فجاءه را طناب پيچ كرده ، در آن انداخت و بسوزانيد!اما سخن ابن كثير در اين مورد چنين است : طريفه دستهاى فجاءة را از پشت گردنش ببست و سپس او را طناب پيچ كرده ، در آتش افكند و بسوزانيد (224).

ابوبكر بعدها از فرمانش درباره فجاءه ، سخت پشيمان شد و در بستر بيمارى اى ، كه از آن برنخاست ، مى گفت : مرتكب سه كار شده ام كه اى كاش آنها را انجام نداده بودم : اى كاش

در خانه زهرا را نگشوده بودم ، اگر چه آن در براى جنگ به روى من بسته شده بود. و اى كاش فجاءه را به آتش نمى سوزانيدم ، بلكه دستور مى دادم تا او را به طور معمول اعدام كنند و يا به زندانش مى افكندم . و اى كاش در سقيفه بنى ساعده امر خلافت را به گردن يكى از آن دو يعنى عمر يا ابو عبيده مى انداختم (225).

در اين باره بر ابوبكر خرده گرفته اند كه حكم مفسدى چون فجاءه در قرآن آمده است ؛ آنجا كه در سوره مائده آيه 33 مى فرمايد: انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فسادا اءن يقتلوا اءو يصلبوا اءو تقطع اءيديهم و اءرجلهم من خلاف اءو ينفوا من الارض ذلك لهم خزى فى الدنيا و لهم فى الاخرة عذاب عظيم .

رواياتى نيز از رسول خدا(ص ) در نهى سوزانيدن مجرمان آمده است ؛ از جمله بخارى در صحيح خود و احمد بن حنبل در مسندش از پيامبر خدا(ص ) آورده اند كه فرموده است (226): لا يعذب بالنار الا رب النار. و: اءن النار لا يعذب بها الا الله . و: لا يعذب بالنار الا ربها . و نيز روايت شده كه آن حضرت فرموده است : من بدل دينه فاقتلوه . يعنى هر كس كه پشت پا به دينش زد، او را اعدام كنيد (227). و نيز فرموده است : لا يحل دم امرى مسلم يشهد اءن لا اله الا الله و اءن محمدا رسول الله ، الا باحدى ثلاث : زنا بعد احصان فانه يرجم ،

و رجل يخرج محاربا لله و رسوله فانه يقتل اءو يصلب اءو ينفى من الاءرض ، اءو يقتل نفسا فيقتل بها . يعنى ريختن خون هيچ مسلمان گوينده لا اله الا الله و محمد رسول الله روا نيست ، مگر در سه مورد: زناى محصنه كه بايد سنگسار شود؛ كسى كه با خدا و پيامبرانش بجنگد كه بايد كشته شود، يا به دار آويخته شده ، يا با توجه به شرايطش نفى بلد شود؛ و يا كسى را كشته باشد كه در مقابل آن اعدام مى شود (228).

اما با اين همه ، علماى مكتب خلفا، در مورد مخالفت صريح ابوبكر با نصوص آشكارى كه در اين قضيه گذشت ، چنين عذر آورده اند كه : سوزانيدن فجاءة سلمى با آتش ، از خطاى در اجتهاد ابوبكر بوده و همانند او از مجتهدين كه دچار لغزش در اجتهاد مى شوند، بسيارند!

ديگراز موارد اجتهاد خليفه ابوبكر، فتوايش در مساءله كلاله است . كلاله به كسى گفته مى شود كه در بازماندگانش نه فرزندى از او باشد و نه پدرى . همچنين به وارثين او نيز كلاله گويند (229).

در قرآن كريم سوره نساء، آيه 12 درباره كلاله آمده است : و ان كان رجل يورث كلالة اءو امراة و له اءخ اءو اءخت فلكل واحد منهما السدس فان كانوا اءكثر من ذلك فهم شركاء فى الثلث . يعنى و هر گاه وارث مرد يا زنى كلاله باشد، و او برادر يا خواهرى داشته باشد، هر يك از آنها يك ششم ، و اگر تعدادشان بيش از آن باشد، در يك سوم شريك يكديگر خواهند بود (230).

و در

آيه 176 آمده است : يسقتونك قل الله يفتيكم فى اكلالة ، ان امرو هلك ليس له ولد و له اخت فلها نصف ما ترك و هو يرثها ان لم يكن لها ولد فان كانتا اثنتين فلهما الثلثان مما ترك و ان كانوا اخوة رجالا و نساء فللذكر مثل حفظ الانثيين يبين الله لكم اءن تضلوا و الله بكل شى ء عليم . يعنى از تو فتوا مى خواهند، بگو خداوند درباره كلاله چنين فتوا مى دهد: اگر مردى بميرد و فرزندى نداشته باشد و تنها خواهرى داشته باشد، نصف ما ترك او به وى مى رسد و او نيز از خواهر ارث مى برد اگر خواهر را فرزندى نباشد و اگر دو خواهر باشند دو سوم ما ترك به آنان مى رسد و اگر چند نفر برادر و خواهر بودند براى مردان دو برابر سهم زنان است خداوند حكم ارث را براى شما بيان مى كند تا گمراه نشويد خداوند بر هر چيزى دانا است (231).

از ابوبكر در مورد كلاله سؤ ال شد، او در پاسخ گفت :

من نظر خودم را مى گويم ، اگر درست بود از آن خداست ، و اگر غلط از آب در آمد، از آن من و شيطان است ، و خدا و پيامبرش از آن بيزارند. به نظر من كلاله غير از فرزند و پدر است .

و چون عمر بر جاى او به خلافت نشست ، گفت : من از خدا شرم مى كنم كه سخنى را كه ابوبكر گفته است رد كنم (232)!و يك بار هم گفت : كلاله كسى است كه فرزندى نداشته باشد (233).

مورد ديگر،

پاسخ ابوبكر درباره سهم الارث مادربزرگ است كه در موطاء مالك ، پيشواى مالكيان ، و سنن دارمى و سنن ابوداود و سنن ابن ماجه آمده است . ما سخن مالك را مى آوريم . او گفته است :

مادر بزرگى به خدمت ابوبكر صديق رسيد و از ميزان سهم الارثش از او پرسيد. ابوبكر پاسخ داد: در كتاب خدا، قرآن ، حقى براى تو معين نشده است و در سنت پيغمبر خدا هم چيزى براى تو سراغ ندارم . حالا برگرد تا من از مردم بپرسم . آنگاه مطلب را با مردم در ميان نهاد. مغيرة بن شعبه گفت : مادربزرگى به خدمت پيغمبر آمد و آن حضرت يك ششم به او داد. ابوبكر از او پرسيد شاهدى هم دارى ؟ آنگاه محمد بن - مسلمه انصارى برخاست و مانند مغيره گواهى داد. اين بود كه ابوبكر صديق هم همان مقدار را براى مادر بزرگ مقرر داشت ...(234).

و در شرح حال سهل بن عبدالرحمان در استيعاب و اسدالغابه و اصابه ، و به طور مختصر در موطاءمالك آمده است كه : دو مادربزرگ مادر مادر، و مادر پدر براى دريافت سهم الارث خود به ابوبكر مراجعه كردند. ابوبكر ارثيه را به مادربزرگ مادرى داد و به مادر بزرگ پدرى چيزى نداد. عبدالرحمان بن سهل به ابوبكر گفت : اى خليفه رسول خدا، تو ارثيه را به كسى دادى كه اگر مرده بود ميراث گذار از وراث نمى برد. ابوبكر كه اين را شنيد ارثيه يعنى يك ششم را ميان هر دو نفر تقسيم كرد (235).

ديگر از آن موارد، داستان كشته شدن مالك بن نويره است

به دست خالد بن - وليد و همبستر شدن خالد با زن مالك در همان شب !فشرده اين ماجرا به شرح زير است : مالك بن نويره تميمى يربوعى كه كنيه اش ابو حنظله ، و لقبش جفول بود، مردى شاعر و بزرگوار و دليرى سواركار از بنى يربوع در دوران جاهليت ، و از بزرگان آن قبيله به حساب مى آمد.

زمانى كه مالك اسلام آورد، رسول خدا(ص ) وى را به جمع آورى صدقات قبيله اش ماءمور فرمود. و چون رسول خدا(ص ) رحلت كرد، مالك وجوهات جمع آورى شده را نگه داشت و به صاحبانش بازگردانيد و گفت :

فقلت خذوا اءموالكم غير خائف

و لا ناظر فى ما يجى ء من الغد

فان قام بالدين المخوف قائم

اءطعنا و قلنا الدين ، دين محمد (236)

گفتم كه بى هيچ ترسى از آينده و اينكه چه اتفاقى خواهد افتاد اموال خودتان را پس بگيريد. اگر براى اين دين بيم دهنده كسى قيام كرد، ما هم تمكين كرده ، مى گوييم دين ، دين محمد(ص ) است .

و طبرى از قول عبدالرحمان بن ابى بكر مى نويسد:

چون خالد بن وليد به سرزمين بطاح (237) فرود آمد، ضرار بن ازور (238) را به همراهى تنى چند از سپاهيانش كه ابو قتاده (239) نيز در ميانشان بود، به ماءموريت فرستاد. اينان نيز بر قبيله مالك شبيخون زدند. ابو قتاده بعدها مى گفت :

چون همراهان ما قبيله مالك را در ميان گرفته راه را از هر طرف بر آنها بستند، مالك و همراهانش به خاطر حفظ جان خود مسلح شدند. گفتيم : ما همه مسلمانيم . آنها هم گفتند: ما هم مسلمانيم

. گفتيم : اگر راست مى گوييد چرا مسلح شده ايد؟ پاسخ دادند: شما چرا مسلح هستيد؟ ما گفتيم : اگر راست مى گوييد كه مسلمانيد، اسلحه تان را بر زمين بگذاريد. ابو قتاده مى گويد: آنها اين پيشنهاد را پذيرفتند و اسلحه خود را بر زمين گذاشته ، به نماز برخاستند و ما هم نماز بجاى آورديم (240).

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد: همين كه مالك و همراهانش سلاح خود را بر زمين نهادند، ضرار و يارانش هجوم برده ، همه آنها را دستگير و به بند كشيده به نزد خالد بن وليد بردند.

در اصابه آمده است كه خالد بن وليد چشمش به زن مالك ، كه بسيار زيبا بود، افتاد، مالك كه متوجه شد، روى به زن خود كرد و گفت : مرا بكشتن دادى !يعنى خالد به خاطر تو مرا خواهد كشت (241).

و در تاريخ يعقوبى آمده كه چون چشم خالد بن زن مالك افتاد سخت شيفته او گرديد؛ پس روى به مالك كرد و گفت : به خدا سوگند كه ديگر به خانه ات باز نخواهى گشت ، من تو را خواهم كشت (242)!

و در كنز العمال آمده است كه خالد بن وليد مدعى بود كه مالك بن نويره با سخنى كه گفته و به گوش او رسيده مرتد شده است . مالك چنين ادعايى را رد كرد و گفت : من مردى مسلمانم و از مقررات آن نه چيزى را تغيير داده و نه تبديل كرده ام و ابوقتاده و عبدالله بن عمر نيز به سود او گواهى داده سخن او را تصديق كردند؛ ولى خالد

زير بار نرفت و مالك را پيش كشيد و فرمان داد تا ضرار گردنش را بزد. و سپس خالد زن او (ام تميم ) را همان شب متصرف شد و با وى همبستر گرديد (243)!

و در وفيات الاعيان ، و فوات الوفيات و تاريخ ابوالفداء و اين شحنه آمده است كه عبدالله بن عمر و ابو قتاده انصارى ، كه ناظر بر ماجرا بودند، در مورد مالك بن نويره با خالد بن وليد سخن گفتند و از او به نيكى ياد كردند؛ ولى خالد را سخن ايشان ناخوش آمد. ناچار مالك گفت :

خالد، تو ما را نزد ابوبكر بفرست تا خودش درباره ما تصميم بگيرد. تو به غير از ما كسانى را به خدمت او فرستاده اى كه گناهشان به مراتب از جرم ما بيشتر بوده است !خالد گفت : خدا امانم ندهد اگر سرت را برنگيرم . و او را مقابل ضرار بداشت تا گردنش را بزند. مالك در اين لحظه روى به زن زيبا روى خود كرد و با اشاره به او، به خالد گفت : اين زن مرا بكشتن داد؟ خالد گفت : بلكه خدايت به جرم ارتدادت بكشت . مالك گفت : من مردى مسلمانم ، ولى در اينجا خالد بى صبرانه به ضرار بانگ زد: ضرار، گردنش را بزن !كه شمشير ضرار صداى اعتراض مالك را در گلوى او در هم شكست . آنگاه خالد فرمان داد تا سر مالك را كه از مردان پر موى به شمار بود (244)، ديگ پايه قرار دادند! و هم در آن شب با ام تميم ، زن بيوه مالك ، همبستر گرديد (245)!

ابو زهير سعدى در اين زمينه چنين سروده است :

اءلا قل لحى اءوطئوا بالسنابك

تطاول هذا الليل من بعد مالك

قضى خالد بغيا عليه لعرسه

و كان له فيها هوى قبل ذلك

فاءمضى هواه خالد غير عاطف

عنان الهوى عنها، و لا متمالك

و اءصبح ذا اءهل ، و اءصبح مالك

الى غير اءهل هالكا فى الهوالك (246)

يعنى به سوار كارانى كه با اسب تاختن آوردند بگو كه پس از مالك شب تار ما را پايانى نخواهد بود. خالد كه از گذشته دلباخته زن مالك بود، ناجوانمردانه به خاطر آن زن ، مالك را از پاى درآورد. و بدين سان خالد آتش شهوت خود را فرو نشانيد و نتوانست كه عنان هواى دلش را در دست بگيرد و آن را از آن كار باز دارد. خالد شبى را به صبح آورد، در حالى كه همسر مالك را به دست آورده بود و مالك در آن صبحگاه به خاطر آن زن ، در خاك و خون خود براى ابد آرميده بود.

آنگاه منهال به همراه يكى از بستگانش بر كشته مالك بن نويره گذر كرد. پس از انبانش پيراهنى بيرون كشيد و بدن مالك را با آن كفن كرد و به خاك سپرد(247).

يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: ابو قتاده خود را به ابوبكر رسانيد و ماجرا را به وى گزارش داد و سوگند ياد كرد كه ديگر هرگز به زير پرچم خالد به جنگى بيرون نشود. زيرا كه او مالك مسلمان را بى هيچ جرم و گناهى كشته است .

طبرى نيز از قول عبدالرحمان بن ابى بكر آورده است كه از كسانى كه به مسلمان بودن مالك گواهى دادند، ابو قتاده بود

كه با خداى خود عهد كرده كه هرگز در جنگى كنار خالد شركت ننمايد!

و يعقوبى مى نويسد كه عمر بن خطاب به ابوبكر گفت : اى جانشين رسول خدا!خالد مرد مسلمانى را كشته و در همان شب زنش را تصرف كرده است . اين بود كه ابوبكر امر به احضار خالد داد. خالد چون در محضر ابوبكر حضور يافت ، براى كار خود چنين عذر آورد كه : اى جانشين رسول خدا! من تاءويل (248) (اجتهاد) كردم و قصد خير داشتم ، ولى خطا نمودم .

و در وفيات الاعيان و تاريخ ابوالفداء و كنز العمال و ديگر منابع آمده است : هنگاميكه خبر خالد با مالك بن نويره و همسرش به ابوبكر و عمر رسيد، عمر به ابوبكر گفت : خالد مرتكب زنا شده ، او را سنگسار كن . ابوبكر پاسخ داد: من او را سنگسار نمى كنم . او اجتهاد كرده و در اجتهاد خود مرتكب اشتباه شده است !عمر گفت : پس او را از پست فرماندهى بردار. ابوبكر گفت : من شمشيرى را كه خداوند بر كشيده است ، غلاف نمى كنم (249)!

و طبرى از قول عبدالرحمان بن ابى بكر مى نويسد:

چون خبر كشته شدن مالك و همراهانش به عمر رسيد، با ابوبكر به گفتگو نشست و در اين سخن اصرار كرد كه : اين دشمن خدا، به ناروا بر مرد مسلمانى تاخته و او را كشته و به زنش تجاوز كرده است !

سرانجام ابوبكر امر به احضار خالد كرد. خالد به مدينه بازگشت و در مسجد به حضور خليفه رسيد. او قبايى در برداشت كه زنگار آهن بر آن نشسته

بود، و عمامه اى بر سر نهاده كه در چين و خم آن به رسم رزمندگان اسلام چند تير چوب نشانده بود. همين كه عمر چشمش به خالد افتاد، برجست و تيرها را از عمامه او بيرون كشيد و خشمگين با سر زانوان خود شكست و گفت : ريا كار متظاهر! مرد مسلمانى را به ناروا مى كشى و زنش تجاوز مى كنى ؟ به خدا قسم كه به اين جرمت تو را سنگسار مى كنم .

خالد در برابر اين حركت غير منتظره عمر، هيچ سخنى نگفت و عكس العملى نشان نداد. زيرا كه يقين داشت كه ابوبكر، همفكر عمر است و سخنان او را تاءييد و تكرار خواهد كرد. اما همين كه به خدمت ابوبكر رسيد و ماجرا را به وى گزارش كرد و از كار خود نيز پوزش خواست ، ابوبكر نيز عذر او را پذيرفت و از خطايش در آن جنگ درگذشت . را وى مى گويد:

خالد با به دست آوردن رضايت خاطر ابوبكر، از خدمت او بيرون آمد، عمر هنوز در مسجد نشسته بود. بس بى درنگ بر سر عمر فرياد كشيد و گفت :

بيا ببينم پسر ام شمله ! حرف حساب تو چيست ؟

عمر كه بفراست دريافته بود ابوبكر خالد را بخشيده است ، چيزى نگفت و يكراست به خانه خود رفت . در وفيات الاعيان و تاريخ يعقوبى آمده است :

ابو نهشل ، متمم بن نويره ، برادر مالك بن نويره ، كه شاعر بود، اشعار سوزناك بسيارى در سوگ برادرش سرود. او روزى در مدينه به نزد ابوبكر رفت . صبحگاهان نماز را پشت سر ابوبكر بجاى

آورد. و چون خليفه از نمازش فارغ گرديد، متمم برخاست و در كنار ابوبكر بايستاد و به كمان خود تكيه داد و اين سوگنامه را خواند.

نعم القتيل اذ الرياح تناوحت

خلف البيوت ، قتلت يا ابن الاءزور

اءدعوته بالله ثم غدرته

لو هو دعاك بذمة لم يغدر

در آن هنگام كه باد در پشت خانه ها به نوحه گرى پرداخته بود، تو اى فرزند ازورچه نيكو مردى را به خاك و خون كشيدى .

تو - و اشاره به ابوبكر كرد - به نام خدا او را فراخواندى و با او پيمان بسته پناهش دادى ، و سپس به وى خيانت كرده نيرنگ زدى . در صورتى كه اگر او تو را خوانده و پناه داده بود، خيانت نمى كرد.

ابوبكر گفت : خداى را سوگند كه من او را نخواندم و پناه ندادم و به او نيرنگ نزدم .

اين داستان كشته شدن مالك بن نويره و تجاوز كردن خالد بن وليد در همان شب كشته شدن او به همسرش بود.

خالد بن وليد نسبت به مسلمانى كه نماز مى خواند دست به اجتهاد زد و او را در بند كشيد و اسير كرد. آنگاه اجتهاد كرد و و را بكشت !و سپس اجتهاد نمود و زن مالك را در همان شب اعدام به زنى گرفت !

اينك نوبت ابوبكر بود كه اجتهاد كند. او در اين قضيه اجتهاد كرد و خالد را بر اين عمل ناروا بازداشت نكرد و در بند نكشيد. و سپس به تاءويل پرداخت و اجتهاد كرد و اجراى حد شرعى را درباره او روا نداشت !

و بالاخره ، اين دو صحابى مجتهد، اجتهاد كردند و در اجتهادشان دچار

لغزش و خطا گرديدند و براى هر يك از ايشان به خاطر هر خطايشان يك اجر و حسنه در نامه عملشان منظور مى گردد!!

اما عمر صحابى را دو اجر و پاداش است !زيرا كه او اجتهاد كرد و راءى به سنگسار كردن خالد داد و تاءويل و اجتهادش درست و بجا بود.

ولى در اين ميان بى چاره مالك بن نويره صحابى و كارگزار رسول خدا(ص ) را نه مزد و حسنه اى در اسارتش در كار است ، و نه اجر و پاداشى به خاطر كشته شدنش . زيرا كه اسارت و اعدام او بنا به فرمان بزرگ فرمانده سپاه ، خالد بن وليد، صورت گرفته است !

ج - اجتهادهاى خليفه عمر

طبرى در سيره عمر، و حوادث و رويدادهاى سال بيست و سوم از هجرت در تاريخش مى نويسد:

عمر نخستين كسى در اسلام بود كه دست به تهيه و تنظيم دفاتر اسامى حقوق بگيران اسلامى زده است . او در اين راه ، مردم را بر حسب قبايلشان طبقه بندى كرد و حقوق و مستمرى را بر همان اساس بر ايشان مقرر داشت .

طبرى پس از آن مى نويسد: عمر بن خطاب (رض ) در مورد تهيه و تنظيم دفاتر محاسباتى و در آمد و هزينه با ديگر مسلمانان به مشورت نشست . على بن ابى طالب گفت :

هر سال تمامى اموالى كه نزد تو فراهم آمده ميان مردمان تقسيم كن و چيزى از آن را بر جاى مگذار. عثمان گفت :

من مى بينم كه مالى فراوان گردآمده كه مردمان را به آسايش مى رساند. و اگر بررسى و صورت بردارى نشود كه چه كسى از آن بهره

مند شده و چه كسى از آن محروم مانده است ، بيم آن مى رود كه اين موضوع عموميت يافته موجب تضييع حق ديگران شود.

وليد بن هشام ، نواده مغيره ، گفت :

اى اميرالمؤ منين !به شام كه رفته بودم ، پادشاهان آنجا را ديدم كه دفتر ديوان اسامى ترتيب داده ، سپاهيانى را نيز براى نبرد آماده داشتند. تو نيز چنان كن و آن گونه دفاتر مالى را تهيه كن و سپاهى آماده رزم داشته باش .

عمر، سخن وليد را پذيرفت و به احضار عقيل بن ابى طالب و مخرمة بن نوفل و جبير بن مطعم ، كه از نسب شناسان نامى قريش بودند فرمان داد و مقرر داشت تا آنها مردمان را بر حسب منازل و مراتبى كه دارند دسته بندى نمايند...(250).

ابن جوزى نيز در اخبار و سيره عمر به طور مفصل مقررات موضوعه او را در پرداختهاى بيت المال و اينكه او برخى از مردمان را بر برخى ديگر در حقوق فضل و برترى داده بود آورده و مى گويد:

او براى عباس بن عبدالمطلب دوازده هزار درهم مقررى تعيين كرده بود، و براى هر يك از زنان پيغمبر(ص ) ده هزار درهم . اما عايشه را بر آنان مقدم داشت و برايش دو هزار درهم بيشتر مقرر كرده بود! براى هر يك از مهاجرانى كه در جنگ بدر شركت كرده بودند، پنج هزار، و براى انصار چهار هزار درهم در نظر گرفته بود. و نيز گفته اند كه براى شركت كنندگان در جنگ بدر، از هر قبيله كه بوده اند، پنج هزار درهم تعيين كرده بود. براى شركت كنندگان در جنگ احد

و جنگهاى بعد از آن تا حديبيه ، چهار هزار، و براى رزمندگانى كه در جنگهاى بعد از حديبيه مشاركت داشته اند سه هزار درهم در نظر گرفته بود و مقرر داشت تا به كسانى كه در جنگهاى بعد از پيغمبر خدا(ص ) شركت كرده بودند از دو هزار و يك هزار و پانصد و يك هزار تا دويست درهم مقررى تعيين شود. راوى گفته است كه تا عمر زنده بود پرداخت حقوق بر همين قاعده صورت مى گرفت . و نيز گفته است :

عمر براى زنان رزمندگان جنگ بدر پانصد، و زنان جنگجويان بعد از بدر تا حديبيه چهار صد، و براى همسران رزمندگان بعد از حديبيه سيصد، و زنان رزم آوران جنگ قادسيه دويست ، و برا بقيه زنان سربازان اسلام به طور تساوى مستمرى تعيين كرد (251).

اما روايت يعقوبى در تاريخش با اين روايت اين اختلاف را دارد كه :

عمر براى سران و بزرگان مكه از قريش ، مانند ابوسفيان بن حرب و معاويه بن - ابى سفيان ، پنج هزار تعيين كرده بود (252).

و بدين سان عمر خليفه ، برخى از مردمان را در عطايا و حقوق و بر برخى ديگر مقدم داشت تا آنجا كه بعضى تا شصت برابر ديگران حقوق دريافت مى كردند؛ مانند مستمرى عايشه كه دوازده هزار درهم بود، نسبت به دريافتى ديگر زنان كه مسلمان كه دويست درهم تعيين شده بود.

و به اين ترتيب خليفه عمر بر خلاف سنت پيغمبر خدا(ص ) در جامعه اسلامى نظامى طبقاتى به وجود آورد، و در نتيجه ثروت باد آورده و انبوه در يك طرف ، و تنگدستى و فقر

در سوى ديگر نمايان شد، و طبقه اى خوشگذران و تنبل ، كه از زحمت و فعاليت گريزان بودند، در جامعه نو پاى اسلامى به وجود آمد.

گويى عمر در آخرين روزهاى زندگيش خطرى را كه از اين رهگذر جامعه اسلامى را تهديد مى كرد دريافته بود، كه به موجب روايتى كه در تاريخ طبرى آمده گفته است :

اگر نتيجه كارم را پيش از اين مى دانستم ، تعديل ثروت مى كردم ، و اضافه داراييهاى توانگران را گرفته ، در ميان مهاجران فقير و بينوا قسمت مى كردم (253)!

البته نبايد از نظر دور داشت كه در اين آرزوى خليفه باز هم تبعيض به چشم مى خورد! چه ، او در اين آرزو نيز مهاجران فقير را بر بينوايان انصار برترى داده است (254)!

و باز از جمله زيانهاى تقسيم بيت المال به صورت پرداختها و بخشش هاى ساليانه اين بود كه مسلمانان بعد از آن تاريخ زير فشار و تعدى مستقيم واليان و فرمانداران قرار گرفتند. زيرا كه اين واليان و حكام بودند كه مى توانستند به هر كس كه بخواهند ببخشند، و عطاى مخالفان خود را قطع نمايند. مانند آنچه در زمان خلافت عثمان اتفاق افتاد، و يا زمان حكومت زياد بن ابيه (255)، و پسرش عبيدالله بن زياد (256) در كوفه به وقوع پيوست (257).

5. اجتهاد ابوبكر و عمر در مساءله خمس

موارد اجتهاد ابوبكر و عمر

همان طور كه گفته اند، از موارد اجتهاد ابوبكر و عمر محروم ساختن اهل بيت از دريافت خمسشان بوده است ؛ بويژه حق فاطمه زهرا (ع ) دختر پيغمبر خدا(ص ) كه ناگزيريم براى درك چگونگى اجتهاد ايشان ، در اين مورد مطالب زير را مورد بحث قرار دهيم

.

نخست الفاظ زكات ، صدقه ، فيى ء، صفى ، انفال ، غنيمت و خمس را از لحاظ لغت و شرع مورد بررسى قرار داده ، سپس به مساءله خمس و حق دختر پيغمبر(ص ) در زمان رسول خدا(ص ) مى پردازيم . تا پس از آن بررسى اجتهاد آن دو خليفه به طور كلى در مساءله خمس ، بويژه حق دختر پيغمبر خدا(ص ) براى ما ساده و آسان شود.

1.زكات

الف : زكات در لغت به معناى رشد، پاكى ، بركت ، تعريف و ستايش آمده است (258). زكاالزرع يعنى محصول رشد كرد و رسيد (259): خداوند تعالى مى فرمايد: اءيها اءزكى طعاما. يعنى : هر كدام غذايشان كه پاكيزه تر است . (كهف / 19). و امام باقر (ع ) فرموده است : زكاة الارض يبسها(260). يعنى پاك شدن زمين با خشك شدن آن است . و يا سخن اميرالمؤ منين على (ع ) كه مى فرمايد: العلم يزكو على الانفاق (261). يعنى دانش با تعليم آن به ديگران زياد مى شود. و خداى تعالى در قرآن مى فرمايد: الذين يزكون اءنفسهم . يعنى آنان كه خودستايى مى كنند (262).

ب . در شرع ، زكات به چيزى گفته مى شود كه آدمى از حق خداى متعال - از اموال خودش - به مستحق آن مى پردازد، و چنين نامى از آن روى بر آن نهاده شده كه در اجراى آن ، بركت و فراوانى در اموال ، پاكى و خودسازى و خيرات و بركات و يا همه آنها اميد مى رود. چه ، تمامى اينها، يعنى خيرات دنيا و آخرت ، در زكات

موجود است و زكى يعنى زكات مالش را پرداخت (263).

اين فشرده مطالبى است كه اهل لغت در بيان معنى زكات آورده اند (264)

2. صدقه

راغب اصفهانى در مفردات خود مى نويسد:

آنچه را آدمى از مال خودش به قصد قربت جدا كرده بپرداز صدقه است . اين عمل همانند زكات است ؛ با اين تفاوت كه صدقه در اصل به موردى گفته مى شود كه به ميل و خواسته شخصى انجام پذيرفته و عملى استحبابى است ، در صورتى كه زكات در مورد واجب به كار برده مى شود (265).

طبرسى در تفسير مجمع البيان مى نويسد: فرق بين زكات و صدقه در اين است كه زكات امرى واجب است ، اما صدقه ممكن است كه واجب ، و يا به صورت عطا و بخشش باشد (266).

مى بينيم كه در زكات معناى وجوب لحاظ شده و حق خداى تعالى در مال آدمى منظور گرديده و در صدقه ، تطوع يا بخشيدن مال ، آن هم به قصد قربت به خداى متعال ملحوظ شده و در آن لطف و دلسوزى بخشنده مال به چشم مى خورد. همانند سخن برادران يوسف (ع ) در قرآن كريم تصدق علينا. يعنى بر ما رحمت آورده ببخشاى . (يوسف / 55).

و از آنجا كه در زكات ، مساءله وجوب ، يا حق خداى تعالى در مال مورد توجه قرار گرفته ، در مى يابيم كه همين لفظ، انواع صدقات واجبه و خمس واجب و جز اينها را هم كه خداوند در اموال آدمى فرض فرموده است ، در بر مى گيرد. و شاهد بر اين مدعا مطلبى است در نامه پيغمبر خدا(ص )

به پادشاهان حمير كه در آن مى فرمايد:

...و آتيتم الزكاة من المغانم ، خمس الله و سهم النبى ، و صفيه و ما كتب الله على المؤ منين من صدقة . يعنى زكات دستآوردهاى خود را، از قبيل خمس خدا و سهم پيامبر و خالصه او و آنچه را كه خداوند از انواع صدقه بر مؤ منان واجب كرده است ، پرداختيد (267).

همين لفظ من (از) كه بعد از كلمه زكات در كلام پيغمبر(ص ) آمده ، انواع مختلف زكات را بيان مى كند كه عبارتند از:

1. من المغانم خمس الله . يعنى از دستاوردها خمس خدا.

2. سهم النبى و صفيه . يعنى سهم پيغمبر(ص ) و خالصه او.

3. و انواع صدقاتى را كه خداوند بر مؤ منان واجب فرمود، يا نوع واجب صدقه .

رسول خدا اين چنين صدقه واجب را يك نوع از اقسام زكات قرار داده است . و خداوند مصرف صدقه را به موارد هشتگانه زير كه به آنها تصريح شده منحصر فرموده است و مى فرمايد:

انما الصدقات للفقراء والمساكين والعاملين عليها والمؤ لفة قلوبهم و فى الرقاب والغارمين و فى سبيل الله وابن السبيل فريضة من الله ، والله عليم حكيم . يعنى صدقات براى فقرا و بينوايان و ماءمورين جمع آورى آنها و استمالت و دلجويى كفار و بردگان و زيان ديدگان و در راه خدا و در راه ماندگان است . فريضه اى از جانب خداست و خدا دانا و حكيم است . (توبه / 60).

زكات در هيچ كجاى قرآن به تنهايى نيامده ، بلكه در بيست و پنج آيه همراه با نماز ذكر شده است (268). و هر

جا كه لفظ زكات در كلام خدا يا پيامبرش به همراه نماز آمده باشد، به طور مطلق حق خداوند را در مال در نظر داشته است . از آن جمله آنچه را كه به حد نصاب رسيده باشد از نقدين ، يعنى طلا و نقره ، و انعام و غلات ، كه صدقات واجبه مى باشند، و نيز حق خداوند در بهره ها و دستاوردها. كه خمس ناميده مى شود، و يا حقى را كه خداوند در غير آنها دارد.

و اگر اين لفظ در كلام خدا و پيامبرش با لفظ خمس همراه باشد، منظور فقط صدقات واجبه است . همچنين اگر با نام يكى از موارد اصناف صدقات ، مانند زكاة الغنم ، و زكاة النقدين آمده باشد، باز هم مقصود صدقات واجبه آنها خواهد بود.

در حديث و سيره به ماءمور جمع آورى صدقات المصدق (269) مى گويند نه المزكى . و صدقات دهندگان را المتصدق (270) مى نامند نه المزكى يا المتزكى .

و آن چيزى كه بر بنى هاشم حرام است صدقه مى باشد نه زكات (271). و چنان مى نمايد كه مسلم اين موضوع را در نيافته كه در صحيح خود بابى را به نام باب تحريم الزكاة على رسول الله و على آله ... (272) گشوده است ! در صورتى كه خود او در باب هشتم احاديثى را مى آورد كه در آنها صراحت به حرمت صدقه براى آنها دارد، نه زكاتى كه گفته است .

بنابراين آنچه در قرآن كريم مانند اين آيه آمده است : و اءقيموا الصلوة و اتوا الزكاة . (273) يعنى برپا داريد نماز را و پرداخت كنيد

زكات را، اولا برپا داشتن نماز، هر نمازى كه باشد، مانند نماز يوميه و نماز آيات و نمازهاى ديگر را فرمان مى دهد، ثانيا پرداختن حق خداى تعالى در اموال را فرمان مى دهد؛ خواه حق او در موارد صدقه واجبه باشد يا در موارد خمس و غير آن .

همچنين منظور آنچه را كه از رسول خدا(ص ) آورده اند كه فرموده است : اذا اءديت زكاة مالك فقد قضيت ما عليك . (274) يعنى اگر زكات مالت را پرداختى بر آنچه كه بر عهده داشته اى عمل كرده اى ، اين است كه اگر تو حقى را كه خداوند در مال و دارايى تو دارد، يعنى تمام حقوقى را كه خداوند در آنها دارد، پرداخت كردى ، بدهى خودت را پرداخته و وظيفه ات را انجام داده اى . و همچنين است روايتى كه از آن حضرت آورده اند كه فرموده است : من استفاد مالا، فلا زكاة عليه ، حتى يحول الحول .(275) يعنى هر كس كه مالى را مورد استفاده خود قرار دهد، زكات بر او نيست ، مگر پس از گذشتن يك سال . يعنى خداوند را در آن حقى نيست . و در احاديث ائمه اهل بيت (ع ) آمده است : و حق فى الاءموال الزكاة . (276) يعنى زكات اموال حقى مسلم است .

و دور نيست كه پوشيده ماندن اين موضوع بر مردم از آن روى باشد كه خلفا چون موضوع خمس را پس از رحلت رسول خدا(ص ) از بين بردند، در عمل مصداقى براى زكات بجز صدقات باقى نماند. و بدين سان بتدريج موضوع خمس به

دست فراموشى سپرده شد، تا جايى كه در اين اواخر، از لفظ زكات بجز مفهوم صدقات چيز ديگرى به ذهن متبادر نمى شده است .

3.الفى ء

فى ء در لغت به معناى بازگشت است ، و به بازگشت سايه پس از زوال شمس الفى ء مى گويند. اما در شرع ، به طورى كه در لسان العرب آمده ، به اموالى كه از كفار بدون جنگ به دست آمده باشد فى ء مى گويند. و به آنچه كه خداى تعالى به ديندارانش از اموال مخالفين مى بخشد نيز فى ء مى گويند؛ اموالى كه بدون جنگ به دست آمده باشد، خواه با بيرون رفتن از موطنشان كه آن را براى مسلمانان بر جاى نهاده باشند و يا با دادن جزيه كه جانشان را در امان نگه دارند (277).

و سخن خداى تعالى كه در سوره حشر مى فرمايد: ما اءفاء الله على رسوله من اءهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى واليتامى والمساكين وابن السبيل . يعنى آنچه را كه خداوند به پيامبرش از - اموال آن كافران - بخشوده است ، متعلق به خدا و پيامبرش و خويشاوندان و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان مى باشد (278).

اين آيه شريفه و تمامى سوره حشر در قضيه بنى نضير نازل شده و داستان آن از اين قرار بود كه يهود بنى النضير پيمان خود را با رسول خدا(ص ) شكستند و در مقام حيله و نيرنگ برآمده تا با فرو افكندن سنگ بام غلطانى از بام خانه بر سر آن حضرت ، كه به همراه ده تن از اصحابش پاى ديوار حصار با ايشان به مذاكره

نشسته بود، وى را از پاى درآورند، كه وحى بر آن حضرت نازل شد و پرده از نيرنگ ايشان برگرفت . پس رسول خدا(ص ) با شتاب از آنجا بيرون آمد و چنان نمود كه كارى فورى دارد و يكراست به مدينه رفت . و چون مراجعتش به طول انجاميد، اصحاب از بازگشت او نااميد شده برخاستند و در مدينه خود را به آن حضرت رسانيدند. آنگاه رسول خدا(ص ) كسى را نزد ايشان فرستاد و آنان را از نيرنگى كه در مقام به كار بردن آن بودند آگاه فرمود، و فرمان داد تا همگى از مدينه كوچ كرده كسى از ايشان در جوار حضرتش باقى نماند.

بنى نضير زير بار نرفته در دژ خود متحصن شده در به روى خود بستند. سپاه اسلام پانزده روز ايشان را در محاصره گرفت تا اينكه ناگزير شدند سر بر فرمان حضرتش فرود آورند. به اين ترتيب كه تنها اجازه يافتند يك بار شتر اسباب و لوازم زندگانى را، آن هم به غير از آلات جنگى ، با خويشتن برگيرند.

بدين سان طايفه مزبور با ششصد بار شتر از قلعه خارج و به سوى خيبر و ديگر جاها كوچ كردند، و خداوند، آنچه را كه از سلاح بسيار و زمينها و نخلستانها، بر جاى گذاشته بودند، به پيامبرش رسول خدا(ص ) اختصاص داد. پس عمر روى به رسول خدا(ص ) كرد و گفت :

آيا خمس اين غنايم را برنمى گيرى و باقى را ميان مسلمانان قسمت نمى نمايى ؟ پيامبر فرمود: چيزى را كه خداوند تنها ويژه من ساخته است و مسلمانان را از آن محروم داشته ، به

موجب ما اءفاء الله على رسوله قسمت نمى كنم .

واقدى و ديگران مى نويسند:

رسول خدا(ص ) از اموالى كه از بنى نضير به دست آورده و ويژه خودش بود، بر خانواده اش انفاق مى فرمود. و به هر كس كه مى خواست از آن اموال مى بخشيد و به آن كس كه مايل نبود چيزى نمى داد. و اداره امور اموال بنى نضير را به ابو رافع (279)، آزاد كرده خويش ، سپرد (280).

4.الصفى

الصفى كه به صفايا جمع بسته مى شود، در دوره جاهليت به اموالى گفته مى شد كه فرمانروا از اموال به دست آمده دشمن پيش از تقسيم به خود اختصاص مى داد. اما در شرع اسلامى به اموال منقول و غير منقول ، از اراضى و اموال و خانه و اثاث گفته مى شود كه به غير از سهم پيغمبر از خمس ، خالصه شخص آن حضرت بوده ، به بقيه مسلمانان تعلق ندارد (281).

ابوداود در سننش (282) از قول عمر آورده كه او گفته است :

الف - پيامبر خدا(ص ) را سه خالصه بود: بنى نضير و خيبر و فدك ...

ب - و در حديثى ديگر گفته است : خداوند ويژگى اى را به پيامبرش اختصاص داده كه هيچكس را چنين ويژگى مرحمت نكرده . و فرموده است : فما اءوجفتم عليه من خيل ولا ركاب ولكن الله يسلط رسله على من يشاء والله على كل شى ء قدير .

يعنى آنچه را كه شما - مسلمانان - پاى در ركاب نكرده بر آن اسبى نتاخته ايد، اما خداوند فرستادگانش را بر هر كس كه بخواهد پيروز گرداند، و

خداوند بر هر چيز تواناست (283). و خدا بود كه اموال بنى نضير را به پيامبرش اختصاص داد...

ج - و در حديثى ديگر بعد از ذكر آيه گذشته گفته است :

اينها يعنى شركهاى عربى فدك و فلان جا و فلان جا خالصه پيغمبر خدا(ص ) است .

ابوداود از قول زهرى آورده كه او گفته است :

رسول خدا(ص ) در حالى كه ديگر شهركها را در محاصره خود داشت ، با اهالى فدك ، كه به حضرتش پيشنهاد صلح داده بودند، مصالحه كرد و گفت بنا به فرموده خداوند كه فما اءوجفتم عليه من خيل و لا ركاب ، و اينكه مسلمانان براى تصرف آنجا اسبى را برنجهانيده و شترى را نتازانده ، بدون جنگ و خونريزى به تصرف آمده بوده ، فدك خالصه رسول خدا(ص ) به حساب آمد، همان گونه كه اموال بنى نضير خالصه پيامبر خدا بود، كه آن هم بدون جنگ و از راه صلح به دست آمده بود.

با توجه به آنچه گفتيم معلوم مى شود كه پژوهشگرى چون ابن اثير در كتاب نهاية اللغه در واژه صفا دستخوش اشتباه شده كه مى نويسد:

الصفى چيزى است كه فرمانده سپاه از غنيمت به دست آمده پيش از تقسيم آن براى خود بر مى گزيند كه به ((آن صفيه مى گويند و جمع آن صفايا است . و گواه بر آن سخن عايشه است كه مى گويد صفيه (رض ) در شمار خالصه پيغمبر(ص ) بوده است . يعنى صفيه دختر حيى را كه از جمله غنايم خيبر به حساب مى آمد، پيغمبر براى خود برگزيد و خالصه او گرديد. او مى گويد: ذكر

صفى و صفايا در روايات زياد آمده است :

و نيز مى گويد: در حديث آمده است كه على و عباس در حال بحث و جدال - درباره صوافى (خالصه ها) كه خداوند از اموال بنى نضير ويژه پيامبرش كرده بود، به نزد عمر (رض ) رفتند. در اينجا ابن اثير به معناى واژه پرداخته مى گويد صوافى به املاك و سرزمينهايى گفته مى شود كه صاحبانش از آنجا كوچ كرده ، يا مرده و وارثى بر جاى نگذاشته اند و مفرد آن صافيه است .

ازهرى مى گويد صوافى به اموالى گفته مى شود كه فرمانروا آن را ويژه نزديكان خود كرده است .

همين مطالب را هر يك از لغت شناسانى كه بعد از ازهرى و ابن اثير آمده اند، از آن دو گرفته و در كتابهاى لغت خويش آورده اند. مانند ابن منظور در واژه صفا در لسان العرب .

سخن اينان به طور اختصار از اين قرار است :

صفى ، كه به صفا يا جمع بسته مى شود، به اموال غير منقولى گفته مى شود كه فرمانروا از غنايم جنگى براى خود برمى گزيند. و صافيه ، كه به صوافى جمع بسته مى شود، به اراضى و اموالى اطلاق مى شود كه فرمانروا آن را خالصه خود كرده باشد.

و ما ندانستيم كه اين چگونه درست در مى آيد، در صورتى كه ديديم عمر فدك و خيبر و ديگر شهركهاى عربى را صفايا رسول خدا(ص ) ناميده است .

و مى بينيم كه ابوداود (284) (م 275 ق ) در سنن خود بابى را به باب صفايا رسول الله اختصاص داده و در آنجا درباره

شهركهايى كه در حديث عمر و غير عمر آمده به بحث پرداخته است .

و نيز مى بينيم كه اين تقسيم بندى از ازهرى (285) ناشى شده كه در سال 370 هجرى و يا حدود يك قرن بعد از ابوداود درگذشته است و شايد كه او نيز چنين برداشتى را از عرف زمان خود، و نه پيش از آن ، و بويژه از قرامطه به دست آورده باشد، كه سالهاى درازى را در اسارت آنان با ايشان گذرانيده و از گفتگوهاى آنها استفاده ها برده است .

كوتاه سخن اينكه صفايا كه مفرد آن صفى مى باشد، تا زمان ابوداود به هر چه كه خالصه و ويژه پيغمبر خدا(ص ) بوده ، از اموال و اثاثيه و ملك و دارايى و غيره اطلاق مى شده است .

5.انفال

انفال ، جمع نفل ، در لغت به معناى عطيه و بخشش است . و نفل با سكون فاء يعنى زياده و بيش از مقدار واجب .

لفظ انفال در شرع اسلامى براى نخستين بار در سوره انفال آمده است . در آنجا كه مى فرمايد: و يساءلونك عن الاءنفال ، قل الاءنفال لله والرسول فاتقوا الله واءصلحوا ذات بينكم و اءطيعوا الله و رسوله ان كنتم مؤ منين . يعنى از تو از انفال مى پرسند. بگو انفال متعلق به خدا و پيامبر است ، از خدا بترسيد و ميان خودتان را اصلاح كنيد و فرمانبردار خدا و پيامبرش باشيد اگر مومن هستيد (286).

شاءن نزول اين سوره آن بوده كه مسلمانان در نخستين جنگى كه زير پرچم پيشواى بزرگوارشان حضرت رسول اكرم (ص ) در سال دوم از هجرت و

در جنگ بدر كبرى شركت كردند، پس از پيروزى چشمگير و كوبنده ايشان بر قريش ، در غنيمتى كه به سبب جنگ از دشمن به دستشان آمده بود، دچار چند دستگى و اختلاف شدند. پس داورى به رسول خدا(ص ) بردند كه نخستين آيات سوره انفال بر حضرتش نازل گرديد: و يساءلونك عن الانفال ...

در سيره ابن هشام و طبرى و سنن ابوداود (287) و ديگر منابع ، مطالب زير آمده است ما سخن ابن هشام را نقل مى كنيم :

رسول خدا(ص ) در ميان سپاهيان خود فرمان داد تا آنچه را كه از غنيمت فرا چنگ آورده اند به يك جا فراهم نمايند. سپاهيان فرمان بردند، ولى در اينكه چه گروهى حق تملك آنها را خواهد داشت گرفتار چند دستگى و اختلاف شدند.

كسانى كه آنها را جمع آورى كرده بودند، مى گفتند: اينها به ما تعلق دارد! و آنهايى كه در ميدان كار زار با دشمن روبرو شده با وى جنگيده بودند اظهار مى داشتند كه : اگر ما نبوديم ، شما اين غنيمتها را به دست نمى آورديد. اين ما بوديم كه با آنها درگير شده و به جنگ با خود سرگرمشان كرده بوديم ، به طورى كه مجالى نداشتند كه به شما بپردازند. پس اين غنايم به ما مى رسد! اما آنهايى كه از ترس نزديك شدن دشمن به رسول خدا(ص )، پاسدارى و نگاهبانى از حضرتش را بر عهده گرفته بودند، مى گفتند: شما به تصرف اين غنايم از ما سزاوارتر نيستيد، زيرا كه ما مى توانستيم با دشمنى كه خداوند او را زبون ما ساخته بود در افتاده پيكار كنيم

، و هم توانايى آن را داشتيم كه اموال و داراييهاى ايشان را كه بى هيچ پاسدارى بر جاى مانده بود تصاحب نماييم . اما از بيم يورش دشمن به پيامبر خدا چنان كارهايى را نكرديم و در كنار حضرتش به نگهبانى ايستاديم ، پس شما در تصرف آن از ما سزاوارتر نمى باشيد.

و از عبادة بن صامت (288) آمده است كه گفت :

سوره انفال درباره ما رزمندگان جنگ بدر نازل شده است . و آن هنگامى بود كه درباره غنايم جنگى دچار اختلاف و چند دستگى شديد شده ، اخلاق و رفتار ما به زشتى گراييد. اين بود كه خداوند هم تمامى آن غنايم را از دست ما بيرون كشيد و در اختيار پيامبرش گذاشت . و سرانجام رسول خدا(ص ) آن را به طور مساوى ميان ما قسمت فرمود.

و از ابو اسيد ساعدى (289) آورده است كه گفت :

من در جنگ بدر شمشير بنى عائذ مخزومى (290) را، كه به آن مرزبان مى گفتند، به عنوان غنيمت به چنگ آوردم . اما همين كه رسول خدا(ص ) فرمان داد تا سپاهيان آنچه را كه از غنايم به دست آورده اند تحويل دهند، من هم پيش رفته آن شمشير را در ميان غنايم جنگى انداختم .

سپس ابن هشام ادامه داده مى نويسد:

رسول خدا(ص ) در حالى كه اسيران مشرك جنگ بدر را به همراه داشت به سوى مدينه بازگشت . و چون از تنگه صفراء (291) بيرون شد، بر پشته اى فرود آمد و در آنجا انفالى را كه خداوند به غنيمت از مشركان به مسلمانان ارزانى فرموده بود، بين ايشان به طور مساوى

قسمت فرمود (292).

از آنچه گذشت در مى يابيم كه خداى تعالى آنجا كه لفظ انفال را در آيه شريفه به كار برده ، معناى لغوى آن را كه عبارت از بخشش و عطيه مى باشد در نظر داشته است . به اين معنى كه آنچه را كه از اموال دشمن در جنگ به دست آورده ايد، بر اساس قوانين و عرف جاهليت (سلب و نهب يا غارت و چپاول ) نيست كه آن را به همان نام تصاحب نماييد؛ بلكه اينها همه عطيه هايى است الهى و از آن خدا و پيامبرش . و بر شماست كه آنها را به پيامبر خدا(ص ) بازگردانيد تا بر اساس راى خودش در آن دخل و تصرف نمايد.

ضمنا از همين جا، مناسبت كاربرد لفظ انفال را در احاديث اهل بيت (ع ) در مى يابيم كه انفال عبارت است از: آنچه را كه در ميدان كار زار بدون جنگ و خونريزى به دست آيد، و هر زمينى كه صاحبان آن بدون جنگ از آنجا كوچ كرده باشند. و املاك و اراضى پادشاهان كه بدون اعمال فشار و غضب در دست داشته باشند. و نيز نيزارها و بيشه ها و بيابان ها، و زمينهاى موات و همانند آنها (293). زيرا كه همه آنها عطا يابى است از جانب خداوند به پيغمبرش ، و پس از آن حضرت نيز به ائمه بعد از او. و با چنين كاربردارى ، انفال در عرف اسلامى و نزد امامان اهل بيت (ع ) نامى شد براى آنچه كه در پرانتز بيان داشتيم .

6. غنيمت و مغنم
معنا و مدلول لفظ غنيمت و مغنم

معنا و مدلول لفظ غنيمت و مغنم ، پس از

سپرى شدن دوران جاهليت دو نوبت مورد دگرگونى قرار گرفته است : يك بار در تشريع اسلامى ، و بار ديگر به وسيله متشرعين . تا جايى كه اين دو لفظ از لحاظ معنى و مفهوم نزد و متشرعه با سلب و نهب و حرب يكى شده اند. از باب مثال ، هر گاه فردى عرب زبان بگويد: سلبه سلبا منظور اين است كه هماوردش را لخت كرده ، لباس و سلاح و مركب سوارى و هر چه را كه حريفش با خود داشته برگرفته است . جمع آن هم اسلاب مى باشد. و اگر بگويد: حربه حربا به اين معنى است كه هر چه كه داشته گرفته و چيزى براى او نگذاشته است . و اگر گفته شود حرب الرجل ماله ، يعنى آنچه را كه داشته به يغما رفته است . اما نهبه وقتى است كه مالى از كسى بزور گرفته شود.

الفاظى كه گذشت در فرهنگنامه ها و كتابهاى لغت اين چنين معنى شده (294) و به همين معانى نيز، هم درحديث و سيره آمده و هم ازجانب صحابه به شرح ذيل به كار رفته است .

الف ) در حديث

در حديث آمده است كه : من قتل قتيلا فله سلبه (295). يعنى سلب اموال همراه كشته شده ، از آن كشنده اوست .

رسول خدا(ص ) به خنيا گرى كه از حضرتش فرمان خواست تا در مدينه به كار آواز خوانى بپردازد فرمود: واحللت سلبك نهبة لفتيان اءهل المدينه (296). يعنى اجازه مى دهم تا جوانان مدينه دارو ندارت را به يغما ببرند.

ب ) در سيره

آنگاه كه رسول خدا(ص ) در جنگ حنين به ابوسفيان بن حرب (297)، صفوان بن - اميه (298)، عيينة بن حصن (299) و اقرع بن حابس (300) صد شتر، و به عباس بن مرداس (301) كمتر از آنها بخشيد، عباس به اعتراض طى اشعارى گفت :

اءتجعل نهبى و نهب العبيد

بين عيينة والاقرع

سهم من و سهم عبيد را از اين غنيمت بين عيينه واقرع سرشكن مى كنى .

همچنين قريش در جنگ بدر مى گفتند: اءخرجوا الى حرائبكم (302). يعنى پيش به سوى دستيابى به دارو ندار دشمنانتان .

و يا اينكه رسول خدا(ص ) فرموده است : فان قعدوا، قعدوا موتورين محروبين (303). يعنى اگر از پاى نشستند، دار و ندار خود از دست داده اند. و يا سخن عمر كه گفته است : اياكم والدين فان اوله هم و آخره حرب (304).

يعنى از وام گرفتن بپرهيزيد كه ابتدايش اندوهبارى است و پايانش بينوايى و بى بهره گى است .

و در تاريخ روزگار صحابه آمده است كه معاويه در دستور العمل خود به سفيان بن عوف غامدى (305) به هنگام اعزامش براى حمله و يورش به سرزمينهاى مسلمان نشين بيرون از مرزهاى شام گفته است : هر كس را كه با خودت

موافق نديدى بكش و دار و ندار ساكنان شهرهاى سر راهت را به يغما بر و اموال آنها را غارت كن و احراب الاموال ، كه چپاول اموال ، آن چنان است كه آنان را كشته باشى و دل را بيشتر به درد مى آورد (306). و منظورش اين است كه اموال و دارايى آنها را بگير و از هستى ساقطشان كن .

و در حديث آمده است كه : اصحاب رسول خدا(ص ) گوسفندى چند را به غارت بردند و آنها را سر بريده پختند. ولى پيامبر خدا(ص ) به آنان فرمود: خوردن مال غارتى حرام است . پس ديگها را واژگون كنيد و چنين گوشتى را نخوريد (307).

و در نبرد كابل ، سپاهيان اسلام گوسفندهايى را ديدند و به يغما بردند. عبدالرحمان (308) دستور داد تا منادى بانگ برآورد كه : من از پيامبر خدا(ص ) شنيدم كه مى فرمود: من انتهب نهبة فليس معنا. يعنى هر كس مالى را به غارت ببرد از ما نيست . گوسفندها را تحويل دهيد. آنان پذيرفتند و او هم آنها را بينشان بتساوى قسمت كرد(309).

اينها معانى سلب و نهب و حرب بودند. اما غنيمت و مغنم ، راغب و ازهرى در واژه غنم مى نويسند:

غنم به چيز به دست آمده و فرا چنگ آمده گفته مى شده ، سپس به هر چيزى كه از دشمن و غير دشمن به دست آمده باشد اطلاق شده است . و در قرآن آمده كه : و اعلموا انما غنيمتم من شى ء و يا: فكلوا مما غنمتم حلالا طيبا. مغنم ، آن چيزى را گويند كه به دست مى آيد

سود و بهره و جمع آن مغانم است . خداوند مى فرمايد: فعند الله مغانم كثيرة (310). يعنى نزد خدا بهره هاى بسيار است .

در لسان العرب ابن منظور، تهذيب اللغه ازهرى ، نهاية اللغه ابن اثير و معجم الفاظ القرآن آمده است كه غنم به معناى دست يافتن به سود و غنيمت است ، سپس به هر چه كه از دشمن و غير آن به دست آيد گفته شده است .

و نيز غنم ، چيزى را گويند كه بدون زحمت و رنج بدست آمده باشد.

همچنين در نهاية اللغه ابن اثير، ضمن شرح حديث : الرهن لمن رهنه ، له غنمه و عليه غرمه ، يعنى مال گروى از آن گرو گذار است ، بهره اش از آن اوست ، و زيانش نيز بر اوست ، غنمه ، به معناى زيادى و رشد و سود آن است . و در صحاح جوهرى آمده است كه مغنم و غنيمه يك معنى دارند (311).

و همين واژه در حديث به معناى دستآورد و سود آمده است . و در سنن ابن ماجه در باب ما يقال عند اخراج الزكاة از رسول خدا(ص ) آمده است كه آن حضرت به عنوان دعا فرمود: اللهم اجعلنا مغنما و لا تجعلها مغرما. يعنى بار خدايا! آن را مايه سود قرار ده ، نه مايه زيان . و در مسند احمد از پيامبر خدا(ص ) آمده است كه فرمود: غنيمة مجالس الذكر، الجنة (312). يعنى سود مجالس ذكر، بهشت است . و در تعريف و توصيف ماه مبارك رمضان آمده است كه : هو غنم للمؤ من (313)

و در قرآن آمده است

: فعند الله مغانم كثيرة (نساء / 94).

فشرده آنچه گذشت
توضيح

عرب در دوران جاهليت و اسلام لفظ سلب را هنگامى به كار مى برده كه شخص غالب هر چه را حريف مسلوب يعنى مغلوب او از لباس و جنگ افزار و مركب سوارى و ديگر چيزها با خود داشته از او بر مى گرفته است . و حرب را زمانى به كار مى برده كه تمامى دار و ندار او را تصاحب كرده باشد. و نهيبة و نهبى در آن زمان براى آنان همان معنايى را داشته كه امروزه غنيمت و مغنم دارد.

ديديم كه آنها غنم و غنيمت را دستيابى به چيزى بدون زحمت و رنج معنى مى گردند. و اغتنام را انتظار سود بردن و مغنم را غنيمت به دست آمده ، كه جمع آن مغانم است . در حديث هم آمده است : له غنمه . و غنم را به معناى رشد و سود و اضافه قيمت به كار برده اند. و درباره ماه رمضان آمده است : هو غنم للمؤ من . و در دعا به هنگام پرداخت زكات آمده است : اللهم اجعلها مغنما. و نيز آمده است : غنيمة مجالس الذكر الجنة .

و گفته اند: غنم در اصل دستيابى به غنيمت بوده ، و سپس به هر چه كه در جنگ با دشمن و غير آن به دست آمده باشد اطلاق شده است .

به نظر ما، شمول چنين معنايى ، براى كلمه غنم يعنى بر هر چه به دست آيد چه از راه جنگ و دشمنى و چه از راهى غير آن ، در عصر اسلامى حاصل شده و نه پيش از

آن . و علت هم اين بوده كه براى نخستين بار كه مسلمانان زير پرچم رسول خدا(ص ) در جنگ بدر شركت كرده پيروزى به دست آوردند، درباره اموال به دست آمده از دشمنان دستخوش اختلاف شدند كه خداوند مالكيت اشيائى را كه از دشمنان به دست آورده بودند از آنان سلب كرد و در ملكيت خود و رسولش قرار داد و آن را انفال ناميد. و پس از نزول چنين حكمى در سوره انفال رزمندگان اسلام هر چه را كه در جنگها به دست مى آوردند به فرمانده خود تسليم مى كردند تا طبق راءى و نظر خودش با آنها عمل كند. بدين ترتيب براى هيچيك از آنان روا نبود كه چيزى را آشكارا به يغما ببرد يا پنهانى در آن خيانت كند؛ زيرا به موجب روايتى كه ابن ماجه و احمد بن حنبل آورده اند رسول خدا(ص ) غارت و يغما كردن را حرام كرده بود. ابن ماجه مى گويد رسول خدا(ص ) فرمود: ان النهبة لا تحل . يعنى مال غارتى حرام است . و نيز فرموده است : من انتهب نهبة فليس منا (314). يعنى هر كس كه دست به غارت بزند از ما نيست .

و در صحيح بخارى و مسند احمد از قول عباده آمده است كه ما با پيغمبر عهد كرديم كه مالى را به غارت نبريم (315).

در صحيح بخارى از رسول خدا(ص ) آمده است كه آن حضرت فرمود: لا ينتهب نهبة ذات شرف و هو مؤ من . يعنى هيچ آدم با شرف مؤ منى چيزى را به غارت نمى برد (316).

و در سنن ابوداود در باب

النهى عن النهبى از مردى از انصار آمده است كه گفت ما در سفرى ملازم پيغمبر خدا(ص ) بوديم . زاد و توشه ما تمام شد و گرسنگى به همراهان سخت فشار آورد. اين بود كه براى رفع گرسنگى به تكاپو افتاده گوسفندى را به يغما بردند. ديگهاى غذاى ما در حال جوشيدن بود كه پيامبر خدا(ص )، در حالى كه به كمان خود تكيه داده بود، از راه رسيد و با همان كمان ديگهاى غذاى ما را واژگون كرد و گوشتها را در خاك غلطانيد و فرمود: ان النهبة ليست باءحل من الميتة (317). يعنى مال غارتى حلالتر از مردار نيست .

و خدا و پيامبرش خيانت را حرام كرده اند. خداوند در قرآن مى فرمايد: و من يغلل ، ياءت بما غل يوم القيامة . يعنى هر كس در چيزى خيانت ورزد، با همان مال كش رفته ، روز قيامت حضور يابد. (آل عمران / 161).

و در حديث پيغمبر خدا(ص ) آمده است : لا نهب و لا اغلال و لا اسلال ، و من يغلل ياءت بما غل يوم القيامة . يعنى نه غارت رواست و نه خيانت و كش رفتن و نه دزدى ، و هر كس خيانت كرده ، پنهانى چيزى را بدزدد، با همان مدرك روز قيامت احضار شود(318). در اين حديث ، غارت و كش رفتن ، و دزدى پنهانى ، در رديف دزدى به حساب آمده است . اغلال ، دزدى پنهانى ، و اسلال ، دزدى است .

و در حديث ديگر رسول خدا(ص ) فرموده است : ادوا الخيط والمخيط، فما فوق ذلك فما دون ذلك ،

فان الغلول عار على اهله يوم القيامة و شنار و عار . يعنى حتى نخ و سوزن را، بيشتر يا كمتر از آن را هم تحويل دهيد. زيرا كه خيانت و دزدى پنهانى مايه ننگ و رسوايى و سرافكندگى مرتكبش در روز قيامت خواهد شد (319).

ابن اثير در نهاية اللغه مى نويسد: غلول خيانت در غنيمت و دزدى پيش از قسمت كردن آن است و شنار بد نامى و ننگ و رسوايى است .

و از عبدالله بن عمرو بن عاص آمده است كه گفت : رسول خدا(ص ) عادت داشت كه هر گاه غنيمتى به دست مى آمد، بلال را فرمان مى داد تا در ميان مردم بانگ برآورد هر چه را كه به دست آورده بودند در محضر پيغمبر خدا(ص ) حاضر كنند تا حضرتش خمس آنها را برداشته بقيه را ميان ايشان تقسيم كند. چنان اتفاق افتاد كه در جنگى پس از تقسيم غنايم ، مردى در حالى كه افسار مويينى را در دست داشت ، پيش پيغمبر(ص ) آمد و گفت : اى رسول خدا اين چيزى است كه ما از غنيمت به دست آورده ايم ! رسول خدا(ص ) به او فرمود: سه بار نداى بلال را شنيدى ؟ آن مرد گفت : آرى . پيغمبر فرمود: پس چرا در همان وقت آن را نياوردى ؟ مرد عذر آورد و رسول خدا به او فرمود: من هرگز آن را نمى پذيرم ، باش تا آن را در روز قيامت بياورى (320).

و در باب الغلول از كتاب الجهاد سنن ابن ماجه آمده است : مردى از اشجع در خيبر درگذشت .

پيامبر خدا(ص ) فرمود: خودتان بر رفيقتان نماز بخوانيد. مردم از اين سخن پيغمبر نگران و افسرده شدند. چون رسول خدا(ص ) چنان ديد، فرمود: اين رفيق شما مرتكب خيانت و دزدى پنهانى شده است (321).

و در باب : ما جاء فى الغلول من الشدة از كتاب السير سنن دارمى ، از قول عمر بن خطاب آمده است كه گفت : در جنگ خيبر تنى چند از رزمندگان كشته شدند. و مردان سپاهى به يكديگر مى گفتند كه فلانى و فلانى شهيدند، تا اينكه نام كسى را بر زبان آورده و گفتند: فلانى هم شهيد شد! رسول خدا(ص ) فرمود: اين طور نيست ، من او را در ميان عبا، يا پوششى آتشين مى بينم كه آن را پنهانى كش رفته است (322)!

و در باب الغلول از كتاب الجهاد سنن ابن ماجه آمده است :

در ميان سپاهيان رسول خدا(ص ) مردى بود كه به او كركره مى گفتند. اين مرد درگذشت و رسول خدا(ص ) فرمود: او در ميان آتش است ! و چون به تحقيق برخاستند، ديدند كه او بر تن خود بالا پوش يا عبايى دارد كه آن را دور از چشم ديگران كش رفته بود(323).

و در صحيح بخارى و مسلم و سنن ابوداود همين حديث با الفاظى ديگر آمده كه در آخر آن مى گويد: مردى در آن جمع چون چنان ديد، يك عدد يا دو عدد بند كفش را به خدمت پيغمبر خدا(ص ) آورد. و پيغمبر به او فرمود: بند يا بندهائى آتشين (324)!

بارى ، اسلام سپاهيان را از غارت يا تصرف آشكار اموال به دست آمده از طريق زور

و جنگ بازداشته است . و پيامبر خدا(ص ) ديگهاى گرسنگانى را كه از راه چپاول و غارت گوسفندهايى را به دست آورده بودند واژگون كرد و گوشتهايش را در خاك غلطانيد. و تصرف در اموال ديگران را، پنهان و آشكار، نهى فرموده و آن را خيانت و دزدى پنهانى ناميده و گفته است كه : نخ و سوزن ، و بيش و كمتر از آن را هم برگردانيد. و بر جنازه آن كس كه مرتكب خيانت و دزدى پنهانى شد، نماز نگزارد. و كشته خيانتكار را كه عبايى كش رفته بود شهيد ندانست . و خداوند حق تملك اموال به دست آمده از راه جنگ را، هر چه كه باشد، حتى بند كفش ، پنهان و آشكار، از فرد فرد سپاهيان و رزمندگان مسلمان سلب كرده و آن را در قرآن انفال ناميده و در اختيار خدا و پيامبرش قرار داده تا پيامبر خدا(ص ) به هر نحوى كه خود صلاح بداند در آنها دخل و تصرف كند.

اكنون ببينيم كه پيغمبر خدا(ص ) در اموالى كه از راه جنگ با دشمنان به دست آمده چه كرده است :

رسول خدا(ص ) در غزواتش از غنايم جنگى طبق نظر خودش هر مقدار كه صلاح مى دانست به پياده مى داد، و به شخص سوار نيز هر چه مصلحت مى ديد مرحمت مى كرد (325). خواه آنها در جمع آورى غنايم شركت مستقيم داشته اند يا نه ، و مقدارى هم به بانوان مى بخشيد.

بالاتر از آن اينكه ، گاه مى شد كه حضرتش به كسانى كه به هيچ روى در جنگ شركت نداشته اند سهمى از

غنيمت را عطا مى كرد؛ همچنان كه در جنگ بدر به عثمان و در غزوه خيبر به ياران جعفر بن ابى طالب مرحمت فرمود. اين مطلب در صحيح بخارى و مسند طيالسى و مسند احمد و طبقات ابن سعد چنين آمده است :

رسول خدا(ص ) عثمان را در جنگ بدر شركت نداد

رسول خدا(ص ) عثمان را در جنگ بدر شركت نداد و او را در مدينه بر جاى گذاشت تا پرستارى همسرش رقيه ، دختر پيغمبر(ص ) را، كه بيمار بود بر عهده بگيرد. در پايان جنگ ، پيغمبر خدا(ص ) به او سهمى برابر سهم يكى از رزمندگان حاضر در ميدان جنگ مرحمت فرمود (326).

و نيز در همان صفحه از كتاب صحيح بخارى از قول ابوموسى اشعرى چنين آمده است :

هنگامى كه ما در يمن بوديم ، از عزيمت پيامبر خدا(ص ) به خيبر آگاه شديم . پس به قصد پيوستن به آن حضرت ، ما كه پنجاه و چند نفر و از يك فاميل بوديم ، از يمن هجرت كرده به كشتى نشستيم و به حبشه درآمده ، از آنجا به همراهى جعفر بن - ابى طالب و يارانش به سوى مدينه حركت كرديم . و هنگامى بر پيامبر خدا(ص ) وارد شديم كه آن حضرت خيبر را گشوده بود. آنگاه رسول خدا(ص ) به ما و همراهانمان در كشتى ، و جعفر و يارانش سهمى از غنايم خيبر عطا فرمود (327).

و همچنان كه گذشت ، رسول خدا(ص ) در جنگ حنين به مؤ لفه قلوب - سران قريش - به منظور جلب علاقه و محبت و گرايش ايشان به اسلام سهمى چند برابر سهم رزمندگان در آن جنگ داده است

.

و بدين سان اسلام ، ملكيت اموال به دست آمده از راه جنگ را از دست كسانى كه آن را به چنگ آورده اند بيرون آورده و آن را در اختيار خدا و پيامبرش قرار داده ، و رسول خدا(ص ) هم آن را در اختيار گرفته و بر حسب صلاحديد خود قسمت فرموده است . پس بر اين اساس ، درست است اگر بگوييم آن كس كه سهمى از غنايم جنگى به او رسيده ، خواه در رزم شركت كرده باشد و يا اصلا در آن حضور نداشته ، چنان غنيمتى را بى هيچ رنج و زحمتى دريافت كرده است . زيرا آن را از دست پيغمبر خدا(ص ) گرفته نه از راه جنگ و نبرد با دشمن .

و نيز درست است اگر چنان اموالى را از نوع غنيمت و مغنم به حساب آوريم ، با توجه به اينكه غنيمت و مغنم را عرب مالى مى داند كه بى هيچ رنج و زحمتى آن را به دست آورده باشد، نه از راه جنگ و پيكار با دشمن . زيرا آنچه از راه جنگ به دست آيد، اسامى ويژه اى دارد كه درگذشته به آنها اشاره كرده ايم .

و باز بر همين اساس است كه آيه و اعلموا انما غنمتم من شى ء...در همين جنگ يا غزوه احد، و پس از نزول آيه انفال در صدر سوره انفال نازل شده ، و پس از نزول همين آيه بود كه براى غنيمت دو معناى جداگانه و مستقل از هم حاصل گرديد:

1. معناى لغوى آن ، كه عبارت است از دستيابى به چيزى بدون تحمل رنج و

زحمت كه شامل غنايم جنگى نمى شود. زيرا كه چنان درآمدى را نامهاى بخصوصى چون سلب و نهب و حرب است .

2. معناى شرعى آن كه عبارت است از آنچه كه از دشمن و غير آن به دست آمده باشد؛ همان گونه كه راغب معنا كرده است .

و اين است كه اسلام تمام آنچه را در ميدان جنگ با دشمن نيز به دست مى آيد، از مصاديق غنيمت شناخته است ، در صورتى كه درگذشته آنها چنين مصداقى نداشته اند.

و نيز ديديم كه الفاظ غنيمت و مغنم در حديث و سيره گاهى در معناى لغوى آن چنان به كار رفته اند كه در معناى حقيقى خود، بدون اينكه نيازى به قرينه اى داشته باشند. و زمانى نيز اين دو واژه در معناى شرعى خود آمده اند و قرينه اى در كلام همراه داشته ، و يا ضمن گفتگو و محاوره بوده كه معناى شرعى از آن مستفاد مى شود.

و به اين ترتيب اين دو لفظ تا زمان گسترش دامنه فتوحات در زمان خلافت عمر بن خطاب همين دو مفهوم را داشته اند. از آن پس بر اثر كثرت استعمال مشتقات واژه غنم ، در آنچه از طريق جنگ و نبرد با دشمن به دست مى آمد، بويژه در كنار قرينه حال و مقال چنين منظورى را مى رسانيده است . و بعد از روى كار آمدن لغويون و پژوهشى كه در واژه غنم و موارد كاربرد آن نزد عرب زبان زمان خود و گذشته نمودند، كاربرد آن را به شرح زير يافتند:

الف . دستيابى به چيزى بدون رنج و زحمت در عصر جاهلى و صدر

اسلام نزد همه عرب .

ب . دستيابى به چيزى در جنگ با دشمن و غير آن ، البته بعد از نزول آيه خمس و نزد مسلمانها، بويژه از زمان پيغمبر(ص ) تا عصر صحابه .

ج . ويژه دستيابى به غنايم جنگى از دشمن در عصر فتوحات ، با وجود قرائن ، كه بعدها به اين قرائن توجهى نشده ، و بتدريج تا عصر لغويون و واژه شناسان بدون قرينه در همين معناى ويژه اخير در مجتمع اسلامى به كار رفته است .

و هنگامى هم كه فرهنگ نويسان و واژه شناسان در مقام ثبت آن برآمدند، به تغييراتى كه در مفهوم اين واژه غنم پديد آمده بود توجهى نكردند و نتيجه اين شد كه برخى از ايشان مانند راغب اصفهانى مفهوم آن در شهر مدينه و پس از تشريع خمس را مورد توجه قرار داده و درباره آن چنين مى نويسد: غنم به هر آن چه كه از راه جنگ و پيكار با دشمن و غير آن به دست آمده باشد گفته مى شود.

اما ابن منظور و ديگران ، گاهى مفهوم و كاربرد آن را در عصر جاهليت در نظر گرفته و گفته اند غنم الشى ء، يعنى آن را به دست آورد، و اغتنام به معناى دستيابى به غنيمت . و گاهى نيز كاربرد آن را در عصر فتوحات همراه با قرينه اى كه از ديد آنها پوشيده مانده ، و بعد از آن بدون هيچ قرينه عنوان كرده و گفته اند: غنيمت عبارت از اموالى است كه از دشمن و در ميدان جنگ با او به دست آمده باشد.

اما در اين ميان نويسنده كتاب

قاموس اللغه در ترديد مانده كه آيا اين واژه به معناى دستيابى به شى ء و فى ء (328) هر دو است ! يعنى مشترك ميان اين دو معنى است ، و يا اينكه غنيمت به معناى فى ء و زياده بوده ، ديگر مشتقات آن به مفهوم دستيابى به چيزى است (329)!

و بدين سان در تفسير واژه غنم خلط كرده اند، در صورتى كه درست همان است كه گفتيم و در اين مورد بايد تغييرات مدلول واژه را در نظر گرفت .

اينك مى گوييم مفهوم واژه غنم چنين است :

1. در عصر جاهليت و صدر اسلام ، در لغت به معناى حقيقى دستيابى به چيزى بدون مشقت و زحمت بوده است .

2. پس از نزول آيه خمس در شرع اسلامى به معناى حقيقى دستيابى به چيزى بر اثر جنگ و پيكار با دشمن و غير آن و در كنار مفهوم حقيقى لغوى آن كه در آن زمان هنوز فراموش نشده بود، معنى مى شده است .

3. از عصر تدوين كتابهاى لغت به بعد، معناى حقيقى آن نزد متشرعه دستيابى به غنايم جنگى دشمن در كنار مفهوم حقيقى لغوى آن بوده است .

بنابراين اگر ما به يكى از مشتقات اين واژه تا صدر اسلام در متن سخنى برخورد كرديم ، بجاست تا آن را به معناى لغوى اش ، يعنى دستيابى به چيزى بدون رنج و زحمت و به غير از دستيابى به غنايم جنگى ، معنا كنيم .

و اگر ديديم كه اين واژه پس از تشريع خمس ، از سوى مسلمانان و يا در تشريع اسلامى به كار رفته است ، در آن صورت

فرقى نمى كند كه آن را در معناى لغوى آن و يا در مفهوم شرعى دستيابى به چيزى از راه جنگ و غير آن بپذيريم ؛ زيرا مشترك بين اين دو مفهوم مى باشد.

و هر گاه به كاربرد آن در عصر لغويون و تدوين كتابهاى لغت و پس از آن برخورد نموديم ، بهتر آن است كه آن را به معنا و مفهومى كه آن واژه در آن روزگار براى ايشان داشته است معنا كنيم . يعنى تنها دستيابى به غنايم جنگى دشمن .

از آنچه گفتيم چنين بر مى آيد كه اگر ما يكى از مشتقات اين واژه را پس از تشريع خمس از زمان پيغمبر(ص ) تا عصر صحابه ديديم كه در حديث و غير آن به كار رفته است ، ناگزيريم كه يكى از اين دو معنى را بپذيريم : يا معناى Ęڙșɠدستيابى به چيزى بدون زحمت و مشقت ، و يا مفهوم شرعى آن دستيابى به غنايم جنگى و دستاوردهاى ديگر. البته بجاست در اين حالت بخصوص ، به دنبال قرينه اى برآييم كه دلالت بر مقصود كند.

با جستجوهاى بسيارى كه ما در مورد كاربرد اين واژه در آن روزگار كرده ايم ، بيشتر آن را همراه با قرينه حال و مقال يافته ايم كه از آن مراد و مفهوم شرعى به دست مى آمده است . با توجه به اينكه به موارد بسيارى نيز برخورد كرده ايم كه آن واژه بدون هيچ قرينه اى در معناى لغوى اش به كار رفته است .

7.خمس
خمس در لغت

خمس در لغت به معناى يك پنجم است . خمست القوم . يعنى خمس اموالشان را گرفتم .

اما براى درك معنا و مفهوم شرعى آن ، بايد نخست به عرف عرب عصر جاهليت مراجعت كنيم تا نظام اجتماعى ايشان را در اين مورد بخصوص دريابيم . سپس به تشريع اسلامى بازگشته ، مساءله خمس و سرگذشت آن را در ميان مسلمانان ، باخواست خدا و با شرح بيشتر، مورد مطالعه قرار دهيم . اينك بحث ما در اين مورد:

اول : در عصر جاهليت

در عصر جاهليت ، فرمانروايان يك چهارم غنايم را از آن خود مى كردند و گفته مى شد: ربع القوم يربعهم ربعا، يعنى يك چهارم اموال ايشان را گرفت . و ربع الجيش ، يعنى ربع غنايم از سپاهيان گرفته شد.

به اين يك چهارم كه فرمانروا مى گرفت المرباع مى گفتند، و در حديث آمده است كه : رسول خدا(ص ) به عدى بن حاتم ، پيش از آنكه مسلمان شود، فرمود: انك لتاءكل المرباع ، و هو لا يحل فى دينك (330). يعنى تو مرباع مى گيرى ، در صورتى كه در آيينت چنين مالى حلال نيست . شاعر گفته است :

لك المرباع منها والصفايا

و حكمك والنشيطة والفضول

كه در آن صفايا چيزى است كه رئيس براى خود بر مى گزيد و به خود اختصاص مى داد. و نشيطه به آن قسمت از غنيمت گفته مى شد كه پيش از بازگشت رزمندگان به قبيله عايد رئيس مى گرديد. و بالاخره فضول غنيمت اندكى است كه قابل تقسيم نبوده و اختصاص به فرمانروا داشت (331).

در نهاية اللغه آمده است : ان فلانا قد ارتبع امر القوم . يعنى فلانى مترصد است تا بر آنها رياست و فرمانروايى كند. و نيز: و هو على رباعة

قومه . يعنى او سيد ايشان است .

و در واژه خمس آمده است : عدى بن حاتم (332) گفت : ربعت فى الجاهلية و خمست فى الاسلام . يعنى در جاهليت يك چهارم و در اسلام يك پنجم مى گرفتم . منظور او اين است كه من در هر دو دوره فرمانرواى سپاه بودم . در دوران جاهليت يك چهارم غنايم از آن فرمانده بود، كه اسلام آمد و آن را به يك پنجم تقليل داد و براى آن هم موارد مصرفى تعيين كرد (333).

دوم : در عصر اسلامى
در عصر اسلامى

آنچه را گفتيم ، مربوط به قبل از اسلام و دوره جاهليت بود. اما در اسلام و تشريع اسلامى خمس امرى واجب مقرر شده و در قرآن سنت از آن به شرح ذيل ياد شده است .

1. خمس در قرآن

خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد:

و اعلموا انما غنمتم من شى ء فان الله خمسه و للرسول ولذى القربى واليتامى والمساكين وابن السبيل ان كنتم آمنتم بالله و ما اءنزلنا على عبدنا يوم الفرقان يوم التقى الجمعان ، والله على كل شى ء قدير . يعنى و بدانيد كه از آنچه به دست آورده بهره يافتيد، يك پنجم آن از آن خدا و پيامبر و نزديكان و يتيمان و بينوايان و در راه واماندگان وابسته به پيغمبر است ، اگر به خدا ايمان آورده ايد و به آنچه كه ما بر بنده خود در روز برخورد دو گروه متخاصم و مجزا نازل كرده ايم . و خداوند بر هر چيزى تواناست (334).

اين آيه ، اگر چه در موردى خاص نازل شده ، ولى حكم عامى را اعلان مى كند، و

آن وجوب پرداخت خمس است از هر غنيمتى كه يافتند يعنى از هر چه كه به دست آيد، و به كسانى كه مستحق دريافت آن مى باشند. چه ، اگر آيه مزبور تنها خمس غنايم جنگى را در نظر داست ، بجا بود كه خداى عزيز بگويد: واعلموا انما غنمتم فى الحرب ، و يا: انما غنمتم من العدى . و نمى گفت : انما غنمتم من شى ء.

در اين تشريع ، اسلام سهم رياست را خمس يك پنجم به جاى يك چهارم دوره جاهليت معين كرده ، و از مقدار آن كاسته ، و در مقابل به تعداد دريافت - كنندگانش افزوده است . به اين ترتيب كه سهمى از آن را براى خدا، و سهمى براى پيغمبر، و سهمى هم براى نزديكان او، و سه سهم هم براى يتيمان و بينوايان و در راه واماندگان مستمند از بستگان پيغمبر منظور كرده است . و پرداخت خمس را از هر چه كه به دست آيد واجب فرموده و آن را ويژه غنايم جنگى نكرده است و در مقابل مرباع دوره جاهليت ، آن را خمس ناميده است .

و از آنجا كه مفهوم زكات ، همان طور كه در پيش گفتيم ، مساوى با حق خداى تعالى در اموال است پس در هر جاى از قرآن كريم كه به اداى زكات ترغيب و تشويق گرديده ، به پرداختن صدقات واجبه و خمس واجب ، از هر چه كه آدمى به دست آورد، نيز امر كرده و خداوند تعالى ، حق خويش را در اموال در هر دو آيه صدقه و خمس كاملا شرح داده است

.

اين چيزى است كه ما از كتاب خدا درباره خمس دريافته ايم .

2. خمس در سنت

رسول خدا(ص ) مقرر داشته تا از غنايم جنگى و غير غنايم جنگى ، مانند دفينه و گنجينه ، و معدن خمس آن پرداخت شود. اين مطلب را ابن عباس و ابو هريره و جابر بن عبدالله و عبادة بن صامت و انس بن مالك ، روايت كرده اند و نويسندگانى چون احمد بن حنبل در مسندش ، و ابن ماجه در سننش آورده اند كه ما سخن احمد را از ابن عباس در اينجا مى آوريم . او گفته است :

قضى رسول الله (ص ) فى الركاز الخمس (335). يعنى پيغمبر خدا(ص ) براى دفينه و گنجينه و معدن خمس مقرر فرموده است .

در صحيح مسلم و بخارى و سنن ابوداود و ترمذى و ابن ماجه و موطاء مالك و مسند احمد بن حنبل از قول ابو هريره آمده است كه رسول خدا(ص ) فرمود: العجماء جرحها جبار، والمعدن جبار، و فى الركاز الخمس . يعنى صدمه چهار پا ديه ندارد، و معدن هم همين طور، و بر دفينه و معدن خمس تعلق مى گيرد.

اما در پاره اى از رواياتى كه در مسند احمد آمده ، ابتداى حديث چنين است : البهيمة عقلها جبار...(336)

ابويوسف (337) اين حديث را در كتاب الخراج خود بشرح آورده و گفته است :

مردم جاهليت را رسم بر اين بود كه اگر مردى در چاه آبى سرنگون مى شد و جان مى داد، آن چاه را خونبهايش قرار مى دادند، اگر چهار پايى موجب هلاكش مى گرديد، همان حيوان را، و اگر معدنى موجب از

بين رفتنش مى شد، همان معدن را خونبهايش مى دادند. اين بود كه كسى در اين مورد از رسول خدا(ص ) كسب تكليف كرد و حضرتش فرمود: العجماء جبار، والمعدن جبار، والبئر جبار و فى الركاز الخمس . آنگاه از حضرتش پرسيدند كه ركاز چيست ؟ فرمود: طلا و نقره اى را كه خداوند از ابتداى آفرينش ، آنها را در درون زمين قرار داده است .

و در مسند احمد از قول شعبى (338) از جابر بن عبدالله آمده است كه گفت رسول خدا(ص ) فرمود:

السائمة جبار، والجب جبار، والمعدن جبار، و فى الركاز الخمس (339) . يعنى حيوانات اهلى و چاه و معدن خونبها ندارند، ولى به دفينه خمس تعلق مى گيرد. و شعبى گفته است كه ركاز، گنج طبيعى مى باشد.

و در مسند احمد از عبادة بن صامت آمده است كه گفت :

از مقرراتى كه رسول خدا(ص ) وضع فرموده اين است كه : معدن و چاه و چهار پايان كه موجب هلاكت شخص شوند ديه ندارند. عجماء چهار پا و همانند آن است و جبار به معناى هدر و بلا عوض مى باشد. و رسول خدا(ص ) براى گنجينه و معدن خمس آن را مقرر داشته است (340).

و در مسند احمد از انس بن مالك آمده است كه گفت :

ما همراه رسول خدا(ص ) به سوى خيبر حركت كرديم . يكى از همراهان ، براى قضاى حاجت به داخل خرابه اى رفت و براى استنجاء خشتى از ديوار آن خرابه بكند كه از جاى آن طلا فرو ريخت . مرد طلاها را برداشت و به خدمت پيغمبر(ص ) آورده و ماجرا

را براى حضرتش تعريف كرد. رسول خدا(ص ) به او دستور داد تا آنها را وزن كند، مرد فرمان برد و آنها را وزن كرد و دويست درهم شد. پيغمبر(ص ) به فرموده : هذا ركاز و فيه الخمس (341) يعنى اين گنجينه است و به آن خمس تعلق مى گيرد.

و باز در مسند احمد آمده است كه مردى از مدينه از رسول خدا(ص ) پرسشهايى كرد. از جمله اينكه هر گاه در خرابه و بيغوله اى گنجى را بيابيم ، تكليف چيست ؟ رسول خدا فرمود: فيه ، وفى الركاز الخمس (342)

و در واژه سيب در نهاية اللغه و لسان العرب و تاج العروس و نهاية الاءرب و العقد الفريد و اسدالغابه مطالب زير آمده است كه ما سخن نهاية اللغه را مى آوريم :

در نامه اى كه رسول خدا(ص ) به وائل بن حجر (343) نوشته است آمده كه : و فى السيوب الخمس . و سيوب به معناى ركاز، يعنى گنجينه و معدن ، مى باشد. سپس در مقام توضيح برآمده مى نويسد: سيوب رگه هايى است از طلا و نقره كه در معدن به وجود مى آيد و استخراج مى شود و جمع سيب است و منظور پيغمبر خدا(ص ) از به كار بردن لفظ سيب ، مال مدفون شده در دوره جاهليت و يا معدن مى باشد كه آن از فضل خداى تعالى و بخشايش اوست ، به آن كس كه بر آن دست يابد.

و مشروح همين نامه پيامبر خدا(ص ) در نهاية الاءرب قلقشندى آمده است (344)

شرح الفاظ احاديث گذشته

در سنن ترمذى آمده است : العجماء الدابة المنفلتة من

صاحبها، فما اصابت فى انفلاتها، فلا غرم على صاحبها . يعنى چهار پايى كه از صاحبش گريخته باشد و به هنگام سركشى ، چيزى يا كسى از او صدمه ببيند، غرامتى بر مالك آن نيست .

معدن نيز ديه ندارد. يعنى هر گاه كسى معدنى را حفر كند و انسانى در آن بيفتد، غرامتى بر مالك معدن نيست . همچنين است چاه آب ، كه اگر كسى آن را براى رهگذران كنده باشد و كسى در آن بيفتد، بر صاحب آن چيزى نيست .

اما در ركاز خمس است ، و ركاز دستيابى به دفينه هاى دوران جاهليت مى باشد. پس اگر كسى چنين دفينه اى را بيابد، بايد كه خمس آن را به حاكم بپردازد و باقى آن از آن او خواهد بود (345).

در نهاية اللغه ابن اثير در واژه ارم آمده است : الآرام ، بمعناى اعلام ، و عبارت از سنگهايى است كه در دشت و بيابان بر سر يكديگر و به منظور نشانه و راهنما مى نهند و مفرد آن ارم ، هموزن عنب است . مردمان دوره جاهليت عادت داشتند كه اگر در راه خود چيزى را مى يافتند كه نمى توانستند آن را با خود بردارند، در همانجا سنگى را به عنوان نشانه و راهنما بر روى آن مى نهادند تا به هنگام بازگشت آن را يافته بردارند.

در لسان العرب و ديگر كتابهاى لغت آمده است :

ركزه يركزه ، هنگامى كه آن را در دل خاك و زمين پنهان كرده باشند و ركاز عبارت است از قطعاتى از طلا و نقره كه آن را از درون زمين يا معدن بيرون كشيده

باشند و مفرد آن ركزه است .

در نهاية اللغه آمده ركزه پاره جواهرى طبيعى كه درون زمين مدفون شده باشد جمع آن ركاز است .

فشرده روايات گذشته :

از رواياتى كه گذشت به طور فشرده چنين به دست مى آيد كه رسول خدا (ص ) مقرر داشته تا از هر چه كه از دل زمين بيرون آورده شود، از طلا و نقره خواه گنجينه باشد يا معدن ، خمس پرداخت شود. و هر دوى آنها، بر خلاف آنچه كه ادعا مى كنند، هيچ ارتباطى با غنايم جنگى ندارند و جزء آن به حساب نمى آيند كه مى گويند خمس بايد از غنايم جنگى پرداخت شود. و مقصود از لفظ غنمتم در آيه شريفه خمس بايد از غنايم جنگى پرداخت شود. و مقصود از لفظ غنمتم در آيه شريفه خمس نيز چنين است . و با توجه به دلايلى كه آورديم و روايات گذشته نيز مؤ يد آن است ، لفظ غنمتم در تشريع اسلامى دستاورد آدمى را، هم از راه جنگ و هم از راه غير جنگ ، شامل مى شود.

پس از همه آنچه گذشت ثابت مى شود كه خمس در اسلام اختصاص به غنايم جنگى ندارد و همين نتيجه را برخى از فقهاى مكتب خلفا، مانند قضاى ابويوسف در كتاب الخراج (346)، از همين روايات به دست آورده اند. قاضى ابويوسف حكم وجوب اداى خمس را از غير غنايم جنگى استنباط كرده است كه مى گويد:

به هر چه كه از معادن به دست آيد، كم يا زياد، خمس تعلق مى گيرد. حتى اگر كسى كمتر از وزن دويست درهم نقره و يا كمتر از وزن

بيست درهم طلا از معدن به دست بياورد، بايد خمس آن را بپردازد. و اين هيچ ارتباطى به زكات ندارد (347). بلكه در اينجا به غنايم مربوط مى شود. و بر خاك چيزى تعلق نمى گيرد، بلكه خمس بر طلا و نقره خالص و آهن و مس و سرب تعلق خواهد گرفت . و بر هزينه اى كه براى استخراج آنها صرف مى شود خمس تعلق نمى گيرد. و اگر هزينه به كار رفته برابر ارزش مواد استخراج شده باشد، باز هم بر آن خمس نيست ، بلكه خمس وقتى است كه هزينه از ارزش مواد استخراج شده كم يا زياد كسر شود، و به غير از فلزات از مواد سنگى ، مانند ياقوت ، فيروزه ، سرمه ، جيوه ، گوگرد و گل سرخ ، هر چه كه به دست آيد خمس تعلق نمى گيرد (348). زيرا كه آنها از جنس گل و خاك مى باشند. سپس مى گويد. پس اگر كسى مقدارى طلا يا نقره يا آهن و يا سرب و يا مس از معدن به دست آورد و او مديون باشد و سخت بدهكار، خمس آنها از او ساقط نمى شود. مگر نمى بينى كه اگر سربازى از افراد سپاهى در ميدان جنگ غنيمت جنگى به دست آورد، خمس آن از وى گرفته مى شود و هيچ نگاه نمى كنند كه آيا بدهكار است يا نه ؛ زيرا اگر بدهكار هم باشد بايد خمسش را بپردازد.

آنگاه مى نويسد: اما ركاز عبادت از طلا و نقره اى است كه خداوند از همان ابتداى خلقت ، آنها را در دل زمين آفريده و

در آنها خمس است . پس اگر كسى گنجينه اى را از طلا و يا نقره و يا لباس به طور اتفاق ، در زمينى كه به ديگرى تعلق نداشته باشد به دست آورد، بايد كه يك پنجم آن را بپردازد و چهار پنجم ديگر از آن يابنده خواهد بود. زيرا كه آن هم به منزله غنيمت است كه مردمان خمس آن را بايد بپردازد و بقيه از آن ايشان خواهد بود.

بعد مى گويد: هر گاه كافرى حربى در سرزمين اسلامى گنجينه اى يافت ، در صورتى كه او در امان حكومت اسلامى آمده باشد، همه آن را از او مى گيرند و چيزى به او نمى رسد. و اگر آن شخص كافرى ذمى باشد، خمس آن را همان گونه كه از افراد مسلمان مى گيرند از او نيز دريافت مى كنند و چهار پنجم را به او مى دهند. همچنين است اگر برده قرار دادى كسيكه با مولايش قرار دارد آزادى بسته است در سرزمين اسلامى گنجينه اى را بيابد، پس از گرفتن خمس ، بقيه از آن خواهد بود...

ابويوسف در بخش آنچه از دريا بيرون آيد خطاب به هارون الرشيد مى نويسد: اينكه اميرالمؤ منين درباره دستاوردهاى دريايى پرسيده است ، بايد بداند آنچه از دريا به دست مى آيد، از زيور آلات و عنبر، خمس به آنها تعلق مى گيرد (349).

ما روايات رسول خدا(ص ) را كه در آنها امر به پرداخت خمس از چيزهايى به غير از غنايم جنگى داده بود، و آنچه را كه از اين روايات استنباط و دريافت مى شد، از نظر گذرانيديم . اينك در مقام

آن هستيم تا نامه ها و پيمان نامه هاى پيامبر خدا(ص ) را كه در آنها امر به پرداخت خمس شده است از نظر بگذرانيم .

خمس ، در نامه ها و پيمان نامه ها پيامبر خدا(ص )
اشاره

الف - در صحيح بخارى و مسلم و سنن نسائى و مسند احمد آمده است و ما سخن بخارى را نقل مى كنيم كه : نمايندگان قبيله عبدالقيس (350) به رسول خدا گفتند: بين ما و شما، مشركان مضر فاصله انداخته اند و ما بجز ماههاى حرام به شما دسترسى نداريم . دستورهاى ساده اى به ما بده كه اگر آنها را به كار بريم ، ما را به بهشت رهنمون كند و اينكه ديگر مردمان قبيله خود را كه بر جاى گذاشته ايم ، به انجام آنها دعوت كنيم . پيامبر خدا به آنها فرمود:

شما را به انجام چهار چيز امر، و از ارتكاب چهار چيز نهى مى كنم . فرمان مى دهم به ايمان به خدا، و هيچ مى دانيد كه ايمان به خدا چيست ؟ شهادت به يكتايى خداست و خواندن نماز و دادن زكات و پرداخت خمس از دستاوردهايتان (351) و...

رسول خدا(ص ) هنگامى كه به نمايندگان قبيله عبدالقيس فرمان داد كه از دستاوردهاى خودشان خمس بپردازند، از آنها نخواست كه خمس غنايم جنگى خود را از مشركانى كه از ترس آنها بجز ماههاى حرام جراءت بيرون شدن از محدوده قبيله خود را نداشته اند بپردازند! بلكه مقصود آن حضرت از لفظ غنيمت ، معناى حقيقى آن در لغت عرب بوده كه عبارت از دستيابى به چيزى بدون زحمت و مشقت است و يا به عبارت ديگر آنها موظف شده اند كه خمس سود دستاوردهاى

خود را بپردازند. و يا دست كم مقصود پيغمبر حقيقت شرعى آن لفظ بوده كه عبارت است از دستاوردهاى جنگى و غير آن .

اين مطلب در پيمان نامه هايى كه رسول خدا(ص ) براى نمايندگان قبايل عربى مرقوم داشته ، و نامه هايى كه به وسيله پيك و يا پيغامگزاران خود براى آنها ارسال فرموده و حكام و فرماندارانى كه براى آنها تعيين كرده است ، مشخص است .

بلاذرى در كتاب فتوح البلدان مى نويسد:

چون خبر ظهور پيامبر خدا(ص ) و علو حق او به مردم يمن رسيد، نمايندگانى از ايشان به خدمت حضرتش رسيدند. پس آن حضرت نامه اى براى آنها نوشت ، و در آن ملكيت اموال و اراضى و گنجينه هاى آنها را تا هنگام اسلام آوردنشان تثبيت فرمود. آنها نيز فرمان برده اسلام آوردند. پس آن حضرت فرستادگان و كارگزاران خويش را به سوى ايشان گسيل داشت تا آنها را به شرايع و مقررات اسلام و سنتهاى حضرتش آشنا كرده ، صدقات ايشان را بگيرند و نيز جزيه سرانه كسانى را كه بر آيين يهوديت و نصرانيت و مجوسيت خود باقى مانده اند دريافت نمايند.

بدنبال مطالبى كه در بالا گذشت بلاذرى و ابن هشام و طبرى و ابن كثير آورده اند و ما سخن بلاذرى را نقل مى كنيم كه :

رسول خدا(ص ) براى عمرو بن حزم (352) به هنگام فرستادنش به ماءموريت يمن دستورالعملى به شرح زير مرقوم داشت :

بسم الله الرحمن الرحيم

ب - اين سخن خدا و پيامبرش مى باشد: يا ايها الذين آمنوا اءوفوا بالعقود. يعنى اى ايمان آورندگان ، به پيمانهاى خود پايبند باشيد. (مائده /

1).

اين دستورالعملى است از محمد(ص )، پيامبر و فرستاده خدا، براى عمرو بن حزم به هنگامى كه وى را به يمن ماءموريت داد. او را فرمان مى دهد كه در همه كارهايش خداى را در نظر گرفته تقوا پيشه كند. از دستاوردها خمس خدا را بگيرد، و صدقاتى را كه خداوند بر مؤ منان واجب فرموده است دريافت نمايد. به اين ترتيب كه از محصول زمينهاى زراعتى كه آب بر آن سوار نشده ، ريشه گياه آن از رطوبت زمين و يا آب باران سيراب مى شود يك عشر، و از زمينهايى كه با مشك و دلوهاى بزرگ آبيارى مى گردندنيم عشر زكات بگيرد(353).

ج - نامه واحدى كه آن حضرت به سعد هذيم از قبايل قضاعه و جذام نوشته و موارد وجوب پرداخت صدقه را به ايشان ياد داده و مقرر داشته كه صدقه و خمس را به وسيله دو تن از فرستادگانش به نامهاى ابى و عنبسه و يا فرستاده ايشان به حضرتش ارسال دارند (354).

رسول خدا(ص ) هنگامى كه از دو قبيله سعد و جذام خواست تا صدقه و خمس را به دو تن از فرستادگانش يا ماءمورين آنها تحويل دهند، از آنها خمس غنايم جنگى را نخواسته ، بلكه قصد آن حضرت خمس منافع ايشان بوده و مواردى كه صدقه بر ايشان تعلق مى گرفته است .

د- نامه اى است كه آن حضرت به مالك بن احمر (355) جذامى و ديگر مسلمانان پيرو او نوشته و ايشان را مادام كه نماز را برپا دارند و همراه ديگر مسلمانان بوده از مشركان ببرند، و خمس دستاوردهايشان را و سهم زيانديدگان را و

فلان سهم و فلان سهم را بپردازند، امان داده است (356).

ه - نامه اى كه رسول خدا(ص ) براى فجيع (357) و پيروانش به اين شرح مرقوم داشته است :

از محمد(ص ) پيامبر خدا به فجيع و پيروانش كه اگر مسلمان شده نماز بگزارند و زكات مال خود را بپردازند و فرمانبردار خدا و پيامبرش باشند و از دستاوردهاى خود، خمس خدا را بپردازند، و پيامبر و يارانش را يارى دهند و اسلامشان را آشكار سازند و از مشركان ببرند، در پناه خدا و پناه محمد خواهند بود (358).

و - نامه اى است كه حضرتش به اسبذيهاى اسپهبدان عمان به اين شرح نوشته است :

از محمد(ص )، پيامبر خدا به بندگان خدا، اسبذيها پادشاهان عمان ، آنها كه در بحرين مى باشند، كه اگر ايمان آورده نماز بگزارند و زكات بدهند و خدا و پيامبرش را فرمانبردار باشند و حق پيامبر را بپردازند و چون مسلمانان عبادت كنند، در امان خدا بوده از آنچه كه دارند برخوردار مى باشند و به خودشان تعلق خواهد داشت ، مگر اموال آتشگاه كه به خدا و پيامبرش متعلق است . و اينكه محصول خرما را يك عشر و حبوبات را نيم عشر زكات واجب است . و مسلمانان موظفند كه آنان را يارى دهند و راهنماييشان نمايند. آسيابهايى كه دراند از آن خودشان خواهد بود تا هر چه را كه بخواهند در آنها آرد نمايند (359).

و مقصود از حق پيامبر در اين نامه خمس مى باشد، يا خمس و خالصه آن حضرت با هم . و ما در گذشته در مورد الصفى يا خالصه پيغمبر سخن گفته

ايم .

ز - و نيز مقصود از حظ الله و حظ الرسول در نامه براى كسانى از منطقه حدس و لخم اسلام آورده اند، خمس مى باشد. رسول خدا(ص ) در آن نامه مى فرمايد:

...و نماز را بجاى آورند و زكات مالشان را بپردازند و قسمت خدا و پيامبر را پرداخت كنند و از مشركان دورى گزينند، در امان و حفاظت خدا و محمد خواهند بود. و هر كس كه از دينش روى بتابد، امان و حفاظت خدا و پيامبرش نيز از او برداشته مى شود (360).

ح - همچنين است در نامه اى كه حضرتش به جناده ازدى و فاميل او و كسانى كه از او پيروى كرده اند نوشته است :

مادام كه نماز را برپا داشته ، زكات مالشان را بپردازند و فرمانبردار خدا و پيامبرش باشند و از دستاوردهاى خود خمس خدا و سهم پيامبر را پرداخت نمايند و از مشركان دورى گزينند، در امان خدا و محمد بن عبدالله خواهند بود (361).

ط - و در نامه اى كه به بنى معاوية بن جرول (362)، از قبيله طى ، نوشته آمده است : آن كس از ايشان كه اسلام آورده نماز بگزارد و زكات بپردازد، و خدا و پيامبرش را فرمانبردار باشد و از دستاوردهاى خود خمس خدا و سهم پيغمبر را پرداخت كند و از مشركان دورى گزيند و اسلام خود را آشكار سازد، امان خدا و پيامبرش ، مادام كه مطيع باشد، شامل حال او خواهد بود(363).

همچنين نامه ديگرى است از رسول خدا(ص ) به بنى جوين طائى كه ممكن است همين نامه بالا باشد بر اساس روايتى ديگر و با

جزئى اختلاف در الفاظ آن (364).

ى - و در نامه اى كه به جهينة بن زيد (365) نوشته ، چنين آمده است :

پهنه زمين و بيابانهاى آن و مسيلها و مراتع آن ، از آن شماست تا در برابر پرداخت خمس ، از آنها و مراتع آنها بهره مند شويد و از آبهاى آنها بياشاميد.

و در تيعه و صريمه اگر به يك جا فراهم آيند دو گوسفند، و چنانچه بينشان جدايى افتد هر كدام يك گوسفند زكات بپردازيد. و بر اهل مثير صدقه اى نيست (366).

ابن اثير در نهاية اللغه مى نويسد:

تيعه به كمترين حدى گويند كه در آن زكات واجب مى شود. و صريمه گله گوسفند و شتر مى باشد. و منظور از صريمه در اين حديث تعداد صدو بيست و يك راءس گوسفند تا دويست راءس مى باشد كه اگر يكجا فراهم آمدند، دو گوسفند، و هر گاه از آن دو كس و از هم جدا باشند، هر كدام يك گوسفند بايد زكات بدهند. و اهل مثير عبارت است از دارندگان گاو شخم زن كه به كار شخم زنى مى پردازند، و بر آن زكاتى نيست .

ك - در برخى از نامه هاى پيامبر خدا(ص ) پس از ذكر سهم پيغمبر، از صفى خالصه آن حضرت نيز نام برده شده است . مانند آنچه در نامه آن حضرت به پادشاهان حمير آمده است :

اما بعد، خدايتان به هدايت ويژه خويش راهنماييتان فرموده است هر گاه به صلاح آمده ، خدا و پيامبرش را فرمانبردار باشيد و نماز را برپا داشته ، زكات مالتان را بپردازيد و از دستاوردهاى خود، خمس خدا و سهم

پيامبر و خالصه او را، و نيز آنچه را كه خداوند از صدقه بر مؤ منان واجب فرموده است ، پرداخت كنيد...(367).

ل - و يا آنچه در نامه آن حضرت به بنى ثعلبة بن عامر آمده است كه مى فرمايد: هر كس كه از ايشان اسلام آورده ، نماز برپاى دارد و زكات مالش را پرداخته و از دستاوردهايش خمس و سهم پيغمبر و خالصه او را بپردازد، در امان خدا در آمده است (368).

م - يا در نامه اى كه به بنى زهير العكليين (369) نوشته و فرموده است :...شما اگر گواهى به يكتايى خداوند و رسالت و پيامبرى محمد(ص ) داده ، نماز را برپا داشته ، زكات مالتان را پرداخته و از دستاوردهاى خود خمس و سهم پيغمبر و خالصه او را بپردازيد، در امان خدا و رسول او در آمده ايد (370).

ن - يا در نامه اى كه براى برخى از سران جهينه فرستاده است : هر كس از ايشان اسلام آورد و نماز را بر پاى بدارد و زكات بپردازد و خدا و پيامبرش را فرمانبردار باشد و از دستاوردهايش خمس و سهم پيغمبر و خالصه او را پرداخت كند...(371).

قسمت دوم

صفى خالصه ، كه به صفايا جمع بسته مى شود، در تمام اين نامه ها شامل اموال و املاك خالصه پيامبر خدا(ص ) و غير از خمس مى باشد و شرح آن قبلا داده شده است .

علاوه بر آنچه گفتيم ، كلمه خمس در دو نامه ديگر كه به پيغمبر(ص ) نسبت داده اند، آمده است ، ولى آنها مورد اعتماد ما نيستند. زير يكى به نام عبديغوث از

قبيله بلحارث (372) نوشته شده است ، و اين امكان ندارد كه رسول خدا(ص ) نامه اى به بنده يغوث كه نام بتى است نوشته باشد. چه ، آن حضرت نامهايى چون عبدالعزى و عبدالحجر (373) و عبد عمرو الاصم را به عبدالرحمان يا عبدالله تغيير مى داد (374). و ديگرى ، نامه اى است كه گفته اند آن حضرت را براى نهشل بن مالك وائلى (375) نوشته و آن را با باسمك اللهم آغاز كرده ، در صورتى كه شروع نامه هاى پيغمبر با بسم الله الرحمن الرحيم بوده است .

در نامه ها و پيمان نامه هايى كه گذشت ، رسول خدا(ص ) در آن هنگام كه به سعد هذيم دستور مى دهد كه صدقه و زكات و خمس خود را به دو فرستاده اش ، يا هر كسى كه ايشان مى فرستند، تحويل دهد، از آنها نخواسته بود كه خمس غنايم جنگى خود را كه در آن شركت كرده اند بپردازند، بلكه خمس و صدقاتى را كه به اموال ايشان تعلق گرفته مطالبه كرده است . به همين ترتيب نامه اى كه به جهينه نوشته كه در ازاى استفاده از آب و چراگاههاى زمين ، خمس و زكات خود را بپردازند. و اينها هم مشروط به شركت آنها در جنگ و به دست آوردن غنايم جنگى در پرداخت خمس نبوده ، بلكه شرط پرداخت خمس و صدقه را مربوط به بهره كشى از مواهب زمين دانسته ، و حكم اسلامى را در آنچه به دست مى آورند، به ايشان تعليم فرموده است .

همچنين زمانى كه نمايندگان عبدالقيس را از نحوه پرداخت خمس

از دستاوردهايشان تعليم فرمود، كه اگر به آنها عمل كنند به بهشت مى روند، از آنها كه از ترس مشركان ، بجز ماههاى حرام جراءت بيرون شدن از قبيله خود را نداشته اند، نخواسته است كه خمس غنايم جنگى خود را با مشركانى كه با آنها جنگيده اند و پيروزى هم به دست آورده اند بپردازند، بلكه تنها خمس سود حاصله آنها را از ايشان مطالبه كرده است .

و نيز در فرمانى كه براى كارگزارش عمرو بن حزم صادر كرده كه صدقات و خمس قبايل يمن را دريافت كند، دستور نداده تا خمس غنايم جنگى را، كه قبايل مزبور در آن شركت داشته اند، از آنان دريافت كند و به حضرتش تقديم دارد.

و يا نامه هايى كه شخصا به قبايل مزبور در مورد پرداخت خمسشان نوشته ، و يا نامه هايى كه به غير از عمرو بن حزم به ديگر كارگزاران خود فرستاده تا خمس دستاوردهاى قبايل را دريافت كنند.

جايگاه خمس در تمام آن نامه ها و دستورالعملها، مانند جايگاه صدقه است و هر دوى آن نيز حق خداست در اموال افراد آن قبايل ، بر اساس مقرراتى كه خداوند بر اموال ايشان وضع فرموده است .

آنچه بر اين موضوع تاءكيد مى گذارد كه لفظ خمسى كه در آن نامه ها آمده است خمس غنايم جنگى نيست و آن را كاملا روشن مى سازد، اين است كه حكم جنگ در اسلام ، غير از مقررات آن در دوره جاهليت و پيش از آن مى باشد كه هر فرد يا گروهى در آن زمان اين حق را بخود مى داده كه بر غير افراد قبيله

خود، يا همپيمان با ايشان يورش برده ، دارايى ايشان را به هر صورت كه شده و پيش آيد به يغما ببرند؛ و آن موقع هر فرد ايشان آنچه را كه از سلب و نهب و چپاول خود به دست آورده اند، بجز يك چهارم آن كه حق ويژه رئيس قبيله مى باشد، تصاحب نمايند. در اسلام اين چنين نيست تا پيغمبر(ص ) بتواند از ايشان به جاى يك چهارم ، خمس غنايم جنگى را مطالبه نمايد؛ بلكه هيچ فرد مسلمان يا گروه اسلامى اين حق را ندارد كه از پيش خود عليه غير مسلمان اعلان جنگ بدهد و هر طور كه دلش مى خواهد و پيش آيد دست به غارت و چپاول اموال ايشان بزند. زيرا:

اولا تنها حاكم اسلامى چنين حقى را دارد، آن هم بر وفق مقررات و قوانين اسلامى ، و هر فرد مسلمان هم ملزم است كه دستوراتش را اجرا نمايد.

ثانيا تنها فرمانرواى اسلامى يا نماينده او مى بايد پس از فتح و پيروزى ، تمام ، غنايم جنگى را تصرف كند. لذا هيچيك از سپاهيان ، بجز لباس و جنگ افزار حريف جنگى خود را مالك نمى گردد و به چيز ديگر حقى نخواهد داشت .

رزم آوران پس از پيروزى بر دشمن ، آنچه را به دست آورده اند بايد به نزد فرمانروا يا نماينده او ببرند، و گرنه اموالى را كه به دست آورده اند، دزدى پنهانى و كش رفتن دور از چشم ديگران است و ننگ و رسوايى و وزر و وبال آن در روز قيامت گريبانگير آنان خواهد شد و به آتش جهنم گرفتار مى شوند.

اين حاكم

اسلامى است كه پس از برداشت خمس ، سهم هر پياده و سوار را معين مى كند، و اندكى هم براى بانوان مقرر مى نمايد، و گاهى غائبان در جنگ را هم در غنيمت سهيم مى كند، و چند برابر سهم مومن مجاهد به مؤ لفه قلوب مى پردازد.

اگر اعلان جنگ و بيرون كشيدن خمس غنايم جنگى در زمان پيامبر خدا(ص ) از وظايف شخص آن حضرت در اين امت بوده است ، پس خواستن خمس از مردم و تاءكيدش درباره پرداخت آن در نامه اى پشت سر نامه ديگر، و پيمان نامه اى به دنبال پيمان نامه ديگر، چه معنايى مى تواند داشته باشد هر گاه كه خمس در آن نامه ها و پيمان نامه ها به منزله صدقه واجب در اموال مخاطبين آنها نبوده ، و ارتباطى هم با غنايم جنگى نداشته است ؟

بنابراين ناگزير بايد گفت كه لفظ غنائم و مغنم در آن نامه ها و پيمان نامه ها در معناى لغوى آنها كه دستيابى به چيزى بدون مشقت است آمده ، و يا در معناى شرعى آنها كه آنچه از طريق جنگ و يا غير آن به دست آيد.

در اينجا آنچه را در تفسير واژه غنيمت در ابتداى بحث آورده ايم ، اضافه مى كنيم كه لفظ غنيمت پس از تدوين لغت نامه ها به عنوان يك حقيقت در غنايم جنگى در جامعه اسلامى پذيرفته شده است و نه پيش از آن . و اين درست نيست كه آنچه را در حديث پيامبر خدا(ص ) آمده است ، بر چيز ديگرى كه پس از گذشت تقريبا دو قرن از آن

حضرت در ميان مردم شايع و متعارف شده است ، حمل نماييم .

اما آنچه در آن نامه ها و پيمان نامه ها به عنوان حظ الله و حظ الرسول و يا حق النبى و يا سهم النبى و امثال اينها آمده است ، تفسيرشان در اين آيه شريفه مى باشد كه : واعملوا اءنما غنمتم من شى ء فان لله خمسه و للرسول ... و نيز سنت پيغمبر كه بيان كننده و شارح آن است و معين مى كند كه سهم خدا و سهم پيغمبر در مغنم همان خمس است كه حق و حظ و قسمت و بهره ايشان نيز مى باشد.

از آنچه تا كنون آورده ايم ، معلوم گرديد كه رسول خدا(ص )، خود خمس غنايم جنگى و غير جنگى را مى گرفت و از آنها كه مسلمان مى شدند مى خواست تا خمس آنچه را به دست آورده اند، به غير از مواردى كه صدقه يا زكات بر آنها تعلق مى گيرد، بپردازند. از اين پس به بحث درباره موارد مصرف خمس خواهيم پرداخت .

موارد مصرف خمس در قرآن و سنت

در قرآن كريم

در قرآن كريم آيه خمس صراحت دارد كه خمس ، از آن خدا و پيامبرش و نزديكان و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان مى باشد.

اينك ببينيم كه ذوى القربى در آيه چه كسانى هستند و اسامى مذكور بعد از آن كيانند؟

1. ذوى القربى

شاءن ذى القربى و قربى و اولى قربى در كلام ، همشاءن پدر و مادر است ؛ همان طور كه والدين در هر كجاى كلام كه بيايد، منظور پدر و مادر كسى است كه پيش از آن آمده است ؛ چه ظاهر

و واضح و آشكار، يا به صورت ضمير، و يا به طور كنايه و در تقدير.

همچنين لفظ قربى و اءولوه و ذووه كه مثال ظاهر آن در اين آيه شريفه قرآن است : ما كان للنبى والذين آمنوا اءن يستغفروا للمشركين و لو كانوا اولى قربى (376).

كه مراد از اولى قربى در اين آيه ، پيغمبر(ص ) و مومنان مى باشند كه ظاهر و آشكارا پيش از اولى قربى آمده اند.

اما نمونه مضمر آن ، سخن حق تعالى است كه مى فرمايد: و اذا قلتم فاعدولوا و لو كان ذا قربى (377). كه مراد از ذى القربى در اينجا مرجع ضمير در قلتم و اعدولوا مى باشند.

و اما نمونه مقدر آن در اين آيه شريفه است : و اذا حضر القسمة اولوا القربى (378).

كه مراد از اولوا القربى بستگان ميت مى باشند كه در آيه پيش به آنها اشاره شده است . همچنين شاءن ساير مواردى كه در آنها ذكرى از قربى و اولى القربى در قرآن شده ، اين چنين خواهد بود.

خداوند در دو جاى قرآن والدين و ذى القربى را با هم آورده است ؛ آنجا كه مى فرمايد: و بالوالدين احسانا و ذى القربى (379) و ديگرى : و بالوالدين احسانا و بذى القربى (380) كه در نخستين آن پدران و مادران بنى اسرائيل و نزديكان ايشان در نظر بوده كه ظاهر و در پيش از آن آمده است . و در آيه دوم منظور پدر و مادر مرجع ضمير و نزديكان آن در واعبدوا و لا تشركوا است كه مومنان اين امت مى باشند. و در صدر آيه آمده است .

بنابراين

آنگاه كه خداوند در آيه خمس مى فرمايد: واعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه و للرسول ولذى القربى ... ناگزير مراد از ذى القربى نزديكان و بستگان پيغمبر(ص ) مى باشد كه نام حضرتش بلافاصله پيش از آنها آمده است . يعنى بين نام پيغمبر و آنها فاصله اى نيفتاده است . و اگر چنين نباشد، پس ذى القرباى چه كسى را خداوند در اين آيه در نظر داشته است ؟

همين مقصود در ذى القربى در اين آيه است كه مى فرمايد: ما اءفاء الله على رسوله من اءهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى ... (حشر / 7) كه نزديكان پيغمبر مى باشند كه نامش ظاهر و آشكار پيش از آن آمده است .

و نيز در اين آيه همين مقصود است كه مى فرمايد: قل لا اءساءلكم عليه اءجرا الا المودة فى القربى كه خويشاوندان ضمير فاعل اءساءلكم يعنى پيغمبر مى باشد، و قربى منسوب به آن حضرت هستند. اينك به بررسى ديگر كلماتى كه در آيه خمس آمده است مى پردازيم .

2 - يتيم . يتيم به كودكى گفته مى شود كه پدرش را پيش از بلوغ از دست داده باشد.

3 - مسكين . مسكين ، نيازمندى است كه حاجتش را چيزى برآورده مى كند كه توانگر با آن رفع نياز مى نمايد.

4 - ابن سبيل . ابن سبيل مسافر در راه مانده اى است كه از نظر مالى قدرت ادامه سفرش را نداشته باشد (381).

سياق آيه خمس خود دلالت دارد كه مقصود از يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان همگى از بستگان و خويشاوندان پيامبر خدا(ص )

مى باشند. و شاءن اين الفاظ در آيه خمس ، همشاءن لفظ ذى القربى است كه قبلا توضيح داده شد.

از طرفى ، خداى تعالى آنجا كه مصرف صدقات را در آيه شريفه انما الصدقات للفقراء والمساكين ...و ابن سبيل (توبه / 60) معين فرموده ، سهمى از آن را به بينوايان و در راه ماندگان غير بنى هشام اختصاص داده است . ولى صدقه را بر بنى هاشم حرام فرموده و به جاى آن سهمى از خمس براى آنان مقرر داشته است .

جايگاه خمس در سنت و از ديدگاه مسلمانان

تا رسول خدا(ص ) زنده بود، خمس را به شش قسمت تقسيم مى كرد. دو سهم از آن خدا و پيغمبر، و يك سهم مربوط به ذوى القربى (382). از ابوالعاليه رياحى (383) آورده اند كه گفته است :

اگر غنيمتى را به خدمت پيامبر خدا(ص ) مى آوردند، آن حضرت آن را به پنج قسمت تقسيم مى كرد: چهار قسمت را به رزمندگان بر مى گردانيد، آنگاه يك پنجم آن را خود بر مى داشت ، و از آن مقدار دست پيش برده چنگى از آن را بر مى داشت و آن را كه سهم خدا بود به كعبه اختصاص مى داد، و بقيه را به پنج قسمت تقسيم مى كرد. سهمى را از آن پيغمبر، و سهمى را براى نزديكانش ، و سهمى را براى يتيمان ، و سهمى را برى بينوايان ، و سهم آخر را براى در راه ماندگان . و آنچه را هم كه براى كعبه اختصاص داده بود، سهم خدا بود (384).

اين دو روايت هر دو صراحت دارند كه خمس به

شش قسمت تقسيم مى شده ، و اين درست با نص آيه خمس موافقت دارد. اما مطلبى كه در روايت ابوالعاليه آمده ، كه پيغمبر خدا(ص ) سهم خدا را به كعبه اختصاص مى داد، امكان دارد كه چنين كارى فقط يك بار اتفاق افتاده باشد. و مطلب درست را در اين مورد، در روايت عطاء بن ابى رباح (385) مى بينيم كه گفته است :

خمس خداوند و خمس پيامبرش يكى بوده ، و رسول خدا(ص ) بنا به خواسته خويش از آن بر مى داشت و يا مى بخشيد و يا مى گذاشت . و هر كارى را كه خود مى خواست با آن مى كرد (386).

همچنين ابن جريج (387) گفته است :...چهار سهم آن ويژه كسانى بود كه در جنگ شركت كرده بودند، و يك پنجم باقيمانده از آن خدا و پيامبرش بود كه يك پنجم آن را هر طور كه پيغمبر مى خواست به مصرف مى رسانيد و يك پنجم نيز به ذى القربى مى داد (388).

مطلب درستى كه در روايت ابوالعاليه و ابن جريج آمده اين است كه امر سهم خدا و سهم پيامبرش از خمس ، مربوط به شخص پيغمبر(ص ) بوده كه آن حضرت هر طور كه خودش مى خواسته از آن برمى داشته ، يا مى بخشيده و يا مى نهاده ، و هر كارى را كه خود مى خواسته با آن مى كرده است . اما آنچه از آن دو روايت درك مى شود اين است كه سهم خدا و سهم پيامبر يكى است . و اين درست بر خلاف آيه خمس است كه خداوند در

آن خمس را به شش سهم تقسيم فرموده است . مگر اينكه منظور از يكى بودن سهم خدا و پيامبر اين باشد كه هر يك از دو سهم به يك اندازه بوده است . نه اينكه آن دو سهم ، يك سهم حساب مى شده است .

و نيز با روايت قتاده (389) درست در نمى آيد كه گفته است :

هر گاه رسول خدا(ص ) غنيمتى به دست مى آورد، آن را به پنج قسمت تقسيم مى كرد. يك پنجم آن ، از آن خدا و پيامبرش بود و بقيه را بين مسلمانان قسمت مى فرمود. و يك پنجمى را كه به نام خدا و پيامبرش برداشته بود، به رسول خدا و ذوى القربى و يتيمان و مساكين و در راه ماندگان آن حضرت اختصاص مى يافت . و اين يك پنجم به پنج قسمت تقسيم مى شد كه يك پنجم آن از آن خدا و پيامبرش بود (390).

از روايت ابن عباس در تفسير طبرى چنين بر مى آيد كه دو سهم را به يك سهم تبديل كردن ، بعد از وفات پيغمبر خدا(ص ) صورت گرفته است . ابن عباس گفته است :

سهم خدا و سهم پيامبر را يكى كردند و ذى القربى را نيز سهمى ، و هر دو سهم را هم در تهيه اسب و جنگ افزار به مصرف رسانيدند (391).

طبرى از قول مجاهد آورده است :

از آنجايى كه صدقه بر آل محمد(ص ) حرام است ، يك پنجم از خمس براى آنها مقرر شده است (392). و نيز گفته است : خداوند مى دانست كه در ميان بنى هاشم اشخاص تهيدست

و بينوا وجود دارد، پس به جاى صدقه ، خمس را براى ايشان مقرر فرموده (393).

و نيز گفته است : اينان همان نزديكان رسول خدا(ص ) مى باشند كه صدقه بر آنها حرام است (394).

و همچنين امام سجاد (ع ) به مردى از اهالى شام فرمود:

آيا در سوره انفال نخوانده اى كه : واعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه وللرسول ولذى القربى ...؟ آن مرد گفت : آرى خوانده ام . مگر شما آنها هستيد؟ امام فرمود: آرى (395).

آنچه گذشت ، تفسير كلمه ذى القربى بود كه در آيه خمس و غير آن آمده است . اما يتيمان و مسكينان كيانند؟ نيشابورى در تفسير اين آيه مى نويسد:

از على بن الحسين (ع ) آورده اند كه از او در مورد يتامى و مساكين در آيه سؤ ال شده ، آن حضرت فرموده است : منظور از يتامى و مساكين ، يتيمان و بينوايان ما اهل بيت مى باشد (396).

طبرى از منهال بن عمرو (397) آورده است كه درباره خمس از عبدالله بن محمد بن - على (398) و على بن الحسين (399) پرسش كردم . آن دو در پاسخم گفتند: خمس از آن ماست . به على بن الحسين گفتم خداوند در دنبال آن مى فرمايد: واليتامى والماسكين و ابن السبيل . در پاسخ فرمود: يتيمان و بينوايان ما (400).

آنچه تا به اينجا درباره خمس آورديم ، همه را از كتابهاى حديث و سيره و تفسير مكتب خلفا نقل كرديم . اينك خمس و موارد مصرف آن را از ديدگاه مكتب اهل بيت (ع ) مورد مطالعه قرار مى دهيم .

جايگاه خمس در مكتب اهل بيت (ع )
رواياتى كه از ائمه اهل بيت (ع ) رسيده

رواياتى

كه از ائمه اهل بيت (ع ) رسيده كه خمس به شش سهم تقسيم مى شود، متواتر است . به اين معنى كه يك سهم آن از آن خدا، و يك سهم از آن پيغمبرش و سهمى مربوط به ذوى القرباى پيغمبر، كه سهم ذوى القربى در زمان رسول خدا(ص ) ويژه اهل بيت بوده و پس از آن حضرت نيز به ايشان مى رسيده ، و سپس به ديگر امامان دوازده گانه اهل بيت تعلق داشته است . اين سهام سه گانه خدا و پيامبرش و ذوى القربى ، به عناوين و مقام ايشان مربوط بوده و سهم خدا به پيغمبرش مى رسيده كه هر طور كه حضرتش مى خواسته به مصرف مى رسانيده است .

سهمى كه به خدا و پيامبرش تعلق داشته ، پس از پيامبر به امام جانشين او مى رسد و با اين حساب ، نيمى از خمس در اين زمان به امام زمان تعلق دارد كه دو سهم از طريق وراثت ، و سهم ديگر را، كه سهم ذوى القربى باشد، از سوى خداوند به او تعلق گرفته است . و اين سه سهم بابت امامت به حضرتش مى رسد و سه سهم ديگر، سهم ايتام بنى هاشم و بينوايان ايشان و در راه ماندگان آنهاست كه از خويشاوندان پيغمبر مى باشند و خداوند در كلام خود از ايشان چنين ياد كرده : و اءنذر عشيرتك الاءقربين . اين اقربا، از زن و مرد، فرزندان عبدالمطلب هستند كه غير از اهل بيت پيغمبرند. و ملاك استحقاق آنها در دريافت خمس در سه گروه ياد شده ، دو چيز است :

1.

از نزديكان و اقرباى پيغمبر(ص ) باشند.

2. براى گذران زندگانى خود نيازمند دريافت خمس باشند. بر خلاف سه سهم نخستين ، كه حق خود را از خمس بابت عنوان و مقام خويش دريافت مى كنند.

نيمى از خمس بين اين گروه سه گانه از بنى هاشم چنان تقسيم يم شود كه مخارج سال آنها را طبق شئون زندگيشان بسنده باشد، و آنچه باقى بماند از آن والى و حاكم است . و در صورتى كه كفاف هزينه ايشان را نكند، و مخارج سال آنان را كفاف ننمايند، بر والى است كه از مال خود چندان به ايشان بپردازد تا نياز سال آنها را كفايت كند، همان گونه كه مازاد آنها به والى مى رسد.

و انتساب گروه سه گانه مزبور از جانب پدر به شخص عبدالمطلب از ضروريات اخذ خمس است . چه ، اگر تنها از سوى مادر چنان نسبتى داشته باشند، چيزى از خمس به ايشان نمى رسيد و مستحق دريافت صدقات مى گردند. زير خداوند مى فرمايد: اءدعوهم لابائهم .

و از امام جعفر صادق (ع ) روايت شده است : فرزندان عبدالمطلب با فرزندان هاشم در سهام خمس شريك يكديگرند. و در حديثى ديگر فرموده است : اگر حق رعايت مى شد. هيچيك از فرزندان عبدالمطلب و هاشم نيازى به گرفتن صدقه پيدا نمى كردند. زير خداى عزوجل در قرآن كريمش آن اندازه براى ايشان مقرر داشته كه بى نياز شوند. سپس آن حضرت ادامه داده فرمود: هر كس كه چيزى نيابد، مردار بر او روا باشد. صدقه نيز بر هاشمى و مطلبى حلال نمى شود مگر هنگامى كه در رديف كسانى قرار بگيرند

كه مردار بر ايشان حلال است !

هر چه را كه هر يك از افراد گروه سه گانه بالا بابت خمس دريافت و تملك نمايند، پس از وفات ، همانند ديگر ما ترك ، به وارثان آنها منتقل مى شود. همچنين است آنچه را كه پيغمبر(ص ) يا امام پيشين از سهام سه گانه خود صاحب و مالك شده اند، بر طبق موازين و آيات ارث ، و نه آيه خمس ، پس از وفاتشان به وارث ايشان منتقل مى شود (401).

تنها روايتى كه مورد مصرف خمس را در زمان پيغمبر مشخص مى كند

در سنن ابو داود، مسند احمد بن حنبل ، تفسير طبرى ، سنن نسائى و صحيح بخارى آمده است و ما سخن ابوداود را مى آوريم كه در باب مواضع قسم الخمس و سهم ذى القربى از كتاب الخراج از قول جبير بن مطعم مى نويسد:

رسول خدا(ص ) در جنگ خيبر سهم ذى القربى را در ميان بنى هاشم و بنى المطلب قسمت فرمود و به بنى نوفل و بنى عبدالشمس چيزى نداد. من به همراه عثمان بن عفان به خدمت پيغمبر رفته گفتيم :

اى پيامبر خدا! ما منكر فضل و برترى بنى هاشم و جايگاهى را كه خداوند به تو در ميان ايشان مرحمت كرده است نيستيم ، اما چرا به برادرانمان از بنى المطلب سهمى - از اين غنيمت - دادى و ما را وا نهادى ؟ در صورتى كه ما و ايشان به طور يكسان با تو بستگى داريم ؟ رسول خدا(ص ) فرمود:

من و بنى المطلب از هم جدايى نداريم . و بنا به روايت نسائى : بنى

المطلب از من جدايى نداشته اند؛ چه در جاهليت و چه در اسلام . ما و ايشان يكى هستيم . و براى نشان دادن اين همبستگى ، انگشتان دو دستش را در يكديگر فرو كرد (402).

و بنا به روايتى ديگر در مسند احمد، اين قضيه در جنگ حنين اتفاق افتاده است (403).

و در روايت سوم كه در سنن ابوداود و نسائى و مسند احمد بن حنبل آمده است ، نام غزوه و جنگ در آن مشخص نشده است (404).

اما سبب پرسش عثمان و جبير از رسول خدا(ص ) و پاسخ آن حضرت به ايشان ، به طورى كه گذشت از اين جهت بوده كه عبدمناف - جد اعلاى ايشان - چهار فرزند به نامهاى هاشم عمرو، مطلب ، عبد شمس و نوفل داشت (405) و در اين ميان ، فرزندان هاشم و مطلب به يارى رسول خدا(ص ) همداستان شدند و قريش با ايشان به جنگ پرداخت و پيمان نامه اى عليه آنها نوشت و با ايشان قطع رابطه كرد و هر گونه معامله و برخوردى را با آنها تحريم نمود. اين بود كه ايشان ناگزير در شعب ابوطالب گرد آمده ، سالها قطع رابطه را بر خلاف فرزندان عبدالشمس و نوفل ، كه عليه پيغمبر با قريش همداستان شده بودند، در نهايت شدت و سختى سر كردند. ابن ابى الحديد در اين مورد مى نويسد:

آنچه موجب تاءخير پذيرش اسلام فرزندان نوفل گرديد، گرانبارى و سرسنگينى فرزندان عبدالشمس در قبول اسلام بود. در نتيجه كسى از ايشان به همراهى و همدمى با رسول خدا(ص ) برنخاست و در هيچ جنگى از جنگهاى ظفر آفرين آن

حضرت شركت ننمود!

اما بر عكس ، فرزندان مطلب ، همان علاقه شديدى كه به بنى هاشم داشتند موجب پذيرش اسلامشان شد. زيرا امر رسالت پيغمبر(ص ) براى آنها آشكار بود و در حقانيت آن ترديدى نداشتند. چه ، تنها حسد و كينه مانع چنان شناختى مى شد، و هر كس را كه چنين بيمارى اى نباشد، در پذيرش اسلامش مانع ورادعى نخواهد بود.

از فرزندان مطلب ، همه فرزندان حارث بن المطلب ، مانند عبيده ، طفيل ، و حصين ، و مسطح بن اثاثة بن عباد بن المطلب (406) در جنگ بدر شركت كردند.

ابو طالب به مطعم بن عدى بن نوفل ، در آن هنگام كه قريش عليه پيغمبر(ص ) همدست شده بود، گفت :

جزى الله عنا عبد شمس و نوفلا

جزاء مسى ء عاجلا غير آجل (407)

خداوند از جانب ما عبدشمس و نوفل را هر چه سريعتر كيفر دهد. كيفرى كه به بدكاران داده مى شود، كيفر بدون مهلت .

راوى روايتى كه گذشت ، يعنى جبير بن مطعم ، گفته است كه رسول خدا(ص ) سهم ذوى القربى را در ميان بنى هاشم و بنى المطلب تقسيم فرموده است .

به نظر ما آنچه را كه راوى - جبير - شاهد آن بوده اين است كه رسول خدا(ص ) به آنان سهام خمسشان را پرداخته ، و از دادن آن به بنى اميه و بنى نوفل خوددارى كرده است .

اما تشخيص اينكه چه سهمى را رسول خدا(ص ) به آنان پرداخته ، چيزى است كه شخص راوى آن را از پيش خود گفته ، نه اينكه رسول خدا(ص ) چنين فرموده است .

چنين گمان مى رود

كه رسول خدا(ص ) به برخى از آنان از سهم خدا و پيامبرش چيزى داده باشد؛ زيرا همان طور كه پيش از اين گفتيم ، پيغمبر خدا آن را هر طور كه خود مى خواست به مصرف مى رسانيد و به بعضى از ايشان ، از سهم مساكين و بينوايان عطا مى فرمود. زيرا صدقه بر بينوايان خاندان پيغمبر(ص ) حرام بوده است كه شرح مفصل آن بيايد.

حرمت صدقه بر پيامبر و نزديكانش

احاديث وارده درباره حرمت صدقه بر پيامبر و نزديكانش فراوان است . از آن جمله حديثى است كه مسلم در صحيح خود به شرح زير آورده است : هر گاه براى رسول خدا(ص ) غذايى مى آورند، آن حضرت نخست از آورنده آن درباره آن غذا سئوال مى كرد. اگر به حضرتش مى گفتند كه هديه است ، از آن تناول مى فرمود و اگر مى گفتند كه صدقه مى باشد، از آن چيزى نمى خورد (408).

بخارى و مسلم در صحيح خود، و ابوداود و دارمى در سنن خويش آورده اند: رسول خدا(ص ) در راه خرمايى را افتاده ديد. فرمود: اگر صدقه نبود، آن را مى خوردم . و حسن بن على دانه اى از خرماى صدقه را برداشت و در دهان گذاشت . رسول خدا(ص ) به او فرمود: كخ كخ ! آن را از دهان بينداز، مگر نمى دانى كه ما صدقه نمى خوريم ؟ و بنا به روايتى ديگر: صدقه بر ما حرام است (409)؟

رسول خدا(ص ) از اينكه يكى از افراد بنى هاشم را به جمع آورى صدقات ماءمور كند تا از حقوق و كارمزد آن استفاده

نمايد، خوددارى مى كرد.

مسلم ، احمد بن حنبل ، ابوداود، نسائى ، ترمذى ، ابوعبيد و ديگران روايتى را در اين مورد آورده اند كه ما سخن مسلم را از صحيحش نقل مى كنيم :

ربيعة بن الحارث (410)، نواده عبدالمطلب ، و عباس بن عبدالمطلب ، پس از گفتگوى با يكديگر، همراى شدند كه چه شود ما اين دو جوان ، عبدالمطلب بن ربيعه (411)، و فضل بن عباس (412)، را به خدمت پيغمبر(ص ) بفرستيم تا با وى مذاكره كرده از او بخواهند كه ايشان را ماءمور جمع آورى صدقات كند. آنها صدقات را بگيرند و تحويل دهند و از اين راه مزد و حقوقى به دست آورند. راوى مى گويد:

اين دو در اين گفتگو بودند كه على بن ابى طالب از راه رسيد و كنارشان ايستاد. ربيعه و عباس نيز نتيجه مذاكرات و راءى خود را براى على شرح دادند.

على بن ابى - طالب به ايشان گفت

على بن ابى - طالب به ايشان گفت : اين كار را نكنيد كه به خدا قسم پيغمبر نمى پذيرد. ربيعه او را از خود براند و گفت : به خدا سوگند كه سخنت جز از راه حسادت و همچشمى با ما نيست . تو به دامادى پيغمبر سرافراز شدى و ما به تو حسادت نكرديم ! على گفت : حالا كه اين طور است ، آنها را بفرستيد. آنها رفتند و على در همانجا دراز كشيد. و در روايتى ديگر آمده است : على ، رداى خود را بر زمين پهن كرد و روى آن دراز كشيد و گفت : من ابوالحسن زيركم ، به خدا كه از اينجا حركت نمى كنم

تا وقتى كه پسرانتان از ماءموريتى كه فرستاده ايد، دست خالى بازگردند.

عبدالمطلب بن ربيعه خود مى گويد: همين كه رسول خدا(ص ) نماز ظهرش را به پايان رسانيد، ما خود را پيش از او به در اتاقش رسانيديم و همانجا به انتظار ايستاديم . تا اينكه حضرتش آمد و گوشهايمان را گرفت و فرمود: آنچه در دل داريد، بگوييد. آن وقت خودش داخل شد و ما هم وارد شديم .

آن روز رسول خدا(ص ) نزد زينب دختر جحش بود. ما دو نفر در آن موقعيت چشم به دهان ديگرى دوخته بوديم كه او شروع كند. سرانجام يكى از ما گفت :

اى رسول خدا! تو جوانمردترين مردم و دلسوزترين ايشان به حال مردم هستى . ما دو نفر به سنن ازدواج رسيده ايم و به خدمت تو آمده ايم كه ما را به جمع آورى صدقات ماءمور كنى تا مانند ديگران پرداختهاى مردمان را به تو برسانيم . و مانند آنان ، از حقوق و مزد آن بهره مند شويم .

رسول خدا(ص ) مدت زمانى دراز سكوت كرد، تا آنجا كه قصد كرديم بار ديگر خواسته خودمان را تكرار كنيم . ولى زينب از پشت پرده به ما علامت داد كه چيزى نگوييد. بالاخره پيغمبر خدا(ص ) به ما فرمود:

صدقه بر آل محمد حلال نيست . زيرا كه آن تفاله و چرك مردمان است آنگاه فرمود، بگوييد محميه (413)، و نوفل بن الحارث (414)، نواده عبدالمطلب بيايند. محميه در آن موقع متصدى امور خمس بود.

اين دو نفر به خدمت پيغمبر(ص ) رسيدند. حضرتش روى به محميه كرد و فرمود:

دخترت را به ازدواج اين جوان درآور

و اشاره به فضل بن عباس كرد. سپس روى به نوفل بن الحارث كرده فرمود دخترت را به اين جوان تزويج كن ، و اشاره به من عبدالمطلب بن ربيعه فرمود. آنگاه خطاب به محميه گفت : از وجوه خمس ، فلان و فلان مبلغ را به ايشان بده (415).

و بدين سان ، رسول خدا(ص ) از گماردن يكى از فرزندان بنى هاشم به امر صدقات خوددارى كرده است . و از همين جا به اشتباه آن كس كه گمان برده كه رسول خدا(ص )، على را ماءمور جمع آورى صدقات يمن كرده است پى مى بريم . و سخن درست همان است كه ابن قيم جوزيه (416) در كتاب زادالمعاد (417) بخش فرامانروايان آن حضرت آورده كه مى گويد: رسول خدا(ص ) مقام قضاوت و جمع آورى خمس يمن را به على بن ابى طالب داد.

ابن قيم پيش از اين مطلب در زير عنوان فصل فى كتبه و رسله (ص ) الى الملوك مى نويسد:

رسول خدا(ص ) ابوموسى اشعرى و معاذ بن جبل را به هنگام بازگشتش از جنگ تبوك ، يا در ماه ربيع الاول سال دهم هجرت به عنوان تبليغ اسلام به يمن اعزام فرمود كه همه مردم آنجا با علاقه و ميل و بدون جنگ و خونريزى به اسلام گرويدند. پس از آن ، على بن ابى طالب را به آنجا اعزام داشت ، كه او در حجة الوداع پس از انجام ماءموريتش در يمن ، در مكه به حضرتش پيوسته است (418).

و شايد موجب توهم ايشان ، پس از وفات پيغمبر، و بعد از زمانى باشد كه خلفا مساءله

وجوب خمس را از قلم انداختند. توضيح آن خواهد آمد. چه ، در آن صورت چيزى بجز صدقات واجب باقى نمانده بود كه از مسلمانان دريافت كنند! اين است كه اين دانشمندان چنان گمان برده اند كه در عصر پيغمبر(ص ) هم اوضاع چون زمان ايشان بوده ، و از همين جا به چنين اشتباهى دچار گرديده اند كه بگويند رسول خدا(ص ) على را هم به عنوان ماءمور جمع آورى صدقات اعزام داشته است ! و توجه نكرده اند كه پيغمبر خدا(ص ) حتى آزاد كرده خود را مانع شد تا با ماءمورين جمع آورى صدقات مشاركت و همكارى كند، تا چه رسد به پسر عمو و داماد و پدر عترت طاهرينش .

ابوداود و نسائى و ترمذى در سنن خود آورده اند:

رسول خدا(ص ) مردى از بنى مخزوم را به نام ارقم بن ابى ارقم (419)، ماءمور جمع آورى صدقات فرمود. ارقم به ابورافع - آزاد كرده پيغمبر - پيشنهاد كرد كه مرا در اين ماءموريت كمك كن تا حقوقى هم نصيب تو شود. ابورافع گفت : نه ، مگر اينكه نزد پيغمبر بروم و از او فرمان بگيرم . پس خدمت رسول خدا(ص ) رفت و ماجرا را به حضرتش بازگفت . پيامبر خدا(ص ) فرمود: آزاد شده هر قومى ، جزو خود آن قوم به حساب مى آيد و صدقه بر ما حرام است .

رسول خدا(ص ) اين گونه ابورافع را از همكارى با ماءمور جمع آورى صدقات مانع شد كه سهمى از حقوق ماءموران صدقات را دريافت كند. زيرا او، مولا و آزاد كرده حضرتش بوده است . پس از پيغمبر(ص

)، همين روش را ائمه اهل بيت در پيش گرفته ، خود صدقه نمى گرفتند، و همه بنى هاشم را هم از گرفتن آن مانع مى شدند.

در كتاب دعائم الاسلام از حضرت امام جعفر صادق (ع ) آمده است كه چون از آن حضرت پرسيدند: حالا كه خمس به شما داده نمى شود، آيا صدقه بر شما رواست ؟ فرمود: نه به خدا قسم . به خاطر غضب حقوقمان به وسيله ستمگران ، آنچه را كه خداوند بر ما حرام كرده ، حلال نمى شود. و جلوگيرى ايشان از پرداخت آنچه كه خداوند بر ما روا داشته ، مايه حلال شدن حرام كرده خداوند بر ما نمى گردد (420).

همچنين در كتاب حصال از امام جعفر صادق ، از پدرش عليهماالسلام آمده است كه فرمود: صدقه بر بنى هاشم حرام است . مگر در دو صورت : نخست هنگامى كه سخت تشنه باشند و آبى براى آشاميدن نيابند. دوم صدقه آنها به يكديگر (421).

و از اينجا در مى يابيم آنچه را كه ائمه اهل بيت از حكام و فرمانروايان زمانشان از بيت المال دريافت مى كردند و مى پذيرفتند، آنها را به عنوان جزئى از حقوق غصب شده شان از فى ء و انفال و جزيه اهل ذمه و خمس غنايم فتوح به حساب مى آوردند، نه آن طور كه ديگران گمان برده اند از باب صدقات واجبه بوده است .

اما آبهاى جارى و آشاميدنى ، بيشتر آنها از محل موقوفاتى بوده كه صاحبان اصليشان ، آنها را براى استفاده عموم مسلمانان وقف كرده بودند؛ همانند خانه ها و استراحتگاههاى ساخته شده در بين

راه مساجد و اگر چه صاحبان آنها با نيت تقرب به خداى يكتا هزينه آنها را پذيرفته و به همين مناسبت هم آنها را صدقات ناميده اند، اما اين با صدقات مورد بحث ما تفاوت دارد و از صدقات بر افراد مورد بحث ما نيست تا استفاده از آنها - بر غير فقير از غير بنى هاشم - روا نباشد، بلكه آنها براى بهره مند شدن عموم مسلمانان است ، خواه بينوا و توانگر، فرمانروا و بازارى ، هاشمى و غيره ، كه اين مطلب خارج از موضوع مورد بحث ماست .

تا اينجا، مطالبى را كه ما در مصادر تحقيقى اسلامى در امر خمس يافته ايم ، آورديم . و كسانى را كه در زمان پيغمبر خدا(ص ) سهمى از آن را مى گرفتند مشخص نموديم . و حرمت صدقه را بر بنى هاشم و موالى ايشان ، و خوددارى آنها را از پذيرفتن صدقه در زمان آن حضرت و پس از وى ، بيان داشتيم . اما اينكه خلفا با مساءله خمس چگونه برخورد كرده اند و نحوه اجتهاد ايشان در اين مورد، بويژه در مورد حق دختر پيغمبر(ص )، چگونه بوده است ، بايد براى درك آن نخست به بررسى آنچه كه از پيغمبر خدا(ص ) از ملك و اموال و خالصه بر جاى مانده بود بپردازيم . و سپس بر سر اين مطلب رويم كه از سوى خلفا بر سر آنها چه آمده و شكايت فاطمه (س ) ، دختر پيامبر خدا(ص )، از ايشان درباره ميراث پدرش و خمس وى به كجا رسيده است .

ميراث پيغمبر (ص ) و شكايت فاطمه

قاضى ماوردى (م 450 ق )

و قاضى ابويعلى (م 458 ق ) مى گويند:

صدقاتى را كه رسول خدا(ص ) به عنوان يكى از دو حق خود گرفته است ، يكى حق او در خمس فى ء و غنايم بوده ، و ديگرى حق او در چهار پنجم فى ء و بخششى بوده است كه خداوند از آنچه كه مسلمانان براى به دست آوردن آنها اسبى نتاخته ، حركتى رزمى انجام نداده اند بر پيامبرش ارزانى داشته است ...تا آنجا كه مى گويند: صدقات پيغمبر خدا(ص ) شامل هشت مورد بوده است :

1. صدقه اول ، نخستين زمين ، بوستانها هفتگانه اى بود كه بموجب وصيت مخيريق يهودى در ملكيت حضرتش در آمده است .

2. صدقه دوم ، زمينهاى او از ما يملك بنى نضير در مدينه .

3. صدقه سوم و چهارم و پنجم ، قلاع سه گانه خيبر.

4. صدقه ششم ، نيمى از فدك .

5. صدقه هفتم ، يك سوم از سرزمين وادى القرى .

6. صدقه هشتم ، بازارى در مدينه به نام مهزور (422).

اما قاضى عياض (م 544 ق ) (423) مى نويسد كه صدقات مزبور از طريق سه حق به پيغمبر خدا(ص ) رسيده است :

اول ، صدقاتى است كه از راه هبه به حضرتش رسيده كه يك مورد آن وصيت مخيريق يهودى است به هنگام اسلام آوردنش در جنگ احد كه شامل هفت بوستان در بنى نضير بوده است . و ديگرى ، زمينهايى بوده كه انصار به وى بخشيده اند و شامل آن قسمت بوده كه آب بر آنها سوار نمى شده و همه آنها ملك پيغمبر به حساب آمده اند.

دوم ، حق او از فى

ء و بخشش خداوند است از زمين بنى نضير كه يهوديان از آنجا كوچ كردند و زمينهايى ايشان از آن پيغمبر خدا(ص ) گرديد. زيرا مسلمانان در تصرف آنجا اسبى را به جولان در نياورده ، حركت رزمى نكرده بودند. اما اموال منقول بنى نضير، كه به موجب صلحنامه به غير از سلاح و جنگ افزار حق داشتند به اندازه بار يك شتر از اموال خود را برگيرند، آنچه را كه بر جاى مانده بود رسول خدا(ص ) بين مسلمانان قسمت فرمود. ولى زمينهاى ايشان جزء خالصه پيغمبر(ص ) به حساب مى آمد كه درآمد آن را در مصالح مسلمانان به مصرف مى رسانيد. همچنين نيمى از سرزمين فدك ، كه مردمش با واگذاردن نيمى از سرزمين خود به پيامبر خدا(ص ) و پس از فتح خيبر با حضرتش صلح نمودند، آن هم خالصه پيغمبر گرديد. و نيز ثلث زمين وادى القرى را، كه به هنگام انعقاد پيمان با يهوديان ساكن آن منطقه ، طبق قرار داد صلح مالك گرديده است . و نيز دو قلعه از دژهاى خيبر به نامهاى وطيح و سلالم را كه از راه صلح و سازش تصرف كرده بود، و خالصه شخص پيغمبر خدا(ص ) به حساب مى آمد.

سوم ، سهم حضرتش از خمس خيبر و آنچه كه از راه اعمال زور و جنگ به دست آمده و گشوده شده ، كه همه آنها ملك ويژه رسول خدا(ص ) بوده و بجز وى ، كسى را كه در آنها حقى نبوده است (424).

پايان گفتار قضات سه گانه . اينك به شرح و توضيح سخنان ايشان در همين مورد مى پردازيم

:

الف - اينكه گفته اند: صدقات رسول خدا، اين اصطلاحى است كه دانشمندان مكتب خلفا، از محدثان و مورخان و فقها و لغت شناسان و ديگران ، درباره ما ترك رسول خدا از اموال و املاك به كار مى برند و مستند ايشان روايتى است كه تنها شخص ابوبكر راوى آن است و گفته : شنيدم پيغمبر خدا فرمود: ما ترك ما صدقه است .

ب - اما آنچه را از املاك پيامبر خدا(ص ) نام برده اند، شرح و منشاء تملك هر كدام از آنها به قرار زير است .

املاك پيامبر خدا(ص ) و چگونگى تملك آنها
1. وصيت مخيريق

مخيريق ، توانگرترين فرد بنى قينقاع و يكى از احبار يهود و علماى ايشان و آگاه به تورات (425) بود كه به هنگام مهاجرت رسول خدا(ص ) به مدينه و نزول حضرتش براى نخستين بار در قبا به خدمت آن حضرت رسيد و اسلام آورد (426).

مخيريق در جنگ احد قوم خود را مخاطب ساخته ، گفت ، اى مردم يهود! به خدا قسم كه شما بخوبى مى دانيد كه محمد(ص ) پيغمبر است و يارى كردنش بر شما واجب . پس حركت كنيد. گفتند: آخر، امروز شنبه است ! گفت : شنبه اى ديگر وجود نخواهد داشت . اين بگفت و جنگ افراز خود را برگرفت و به پيغمبر(ص ) پيوست و به شهادت رسيد. رسول خدا(ص ) درباره او فرمود: مخيريق بهترين فرد از يهود بود.

مخيريق در آن هنگام كه به جنگ بيرون مى شد وصيت كرد كه اگر كشته شدم ، آنچه دارم به محمد(ص ) تعلق خواهد داشت (427).

اموال مخيريق شامل هفت بوستان و زمينهايى مزروعى به نامهاى الاعواف ، الصافيه ،

الدلال الميثب ، برقه ، حسنى ، و مشربه ام ابراهيم بود كه ماريه (428)، كنيز رسول خدا(ص )، در آنجا منزل اختيار كرده بود شرح اين مناطق هفتگانه محصور، در كتابهاى وفاء، احكام السلطانيه ماوردى و ابويعلى و الاكتفاء آمده است (429).

سمهودى از واقدى روايت مى كند كه رسول خدا(ص ) در سال هفتم هجرت ، شش بوستان اعواف ، برقه ، ميثب ، دلال ، حسنى ، و مشربه ام ابراهيم را وقف فرموده است (430).

2. زمينهايى كه انصار به پيغمبر(ص ) بخشيدند

از ابن عباس روايت شده است كه گفت چون رسول خدا(ص ) قدم به مدينه نهاد، انصار تمام زمينهايى را كه بر آنها آب مسلط نمى شد در اختيار وى نهادند، تا هر طور كه خود مى خواهد از آنها استفاده كند (431).

3. سرزمين بنى نضير

هنگامى كه قوم يهود وارد مدينه شدند، بنى نضير در بطحان عاليه ، و بنو قريظه در مهزور فرود آمدند. اين دو منطقه دشتى پست و بدون سنگلاخ بود و آب گوارايى آن را مشروب مى ساخت (432) و آنگاه كه خداوند اين سرزمين را به پيامبرش بخشيد، عمر به حضرتش گفت : آيا خمس آن را به خود اختصاص نمى دهى و بقيه را بين مسلمانان قسمت نمى كنى ؟ پيغمبر(ص ) فرمود: چيزى را كه خداوند، به موجب اين آيه : ما اءفاء الله على رسوله ... تنها مخصوص من گردانيده ، همچون سهمان ميان مسلمانان قسمت نمى كنم (433).

دانشمندان سيره (434) و حديث (435) و تفسير (436) همگى متفقند كه سرزمين بنى نضير (437) خالصه رسول خدا(ص ) و ويژه آن حضرت بوده و حضرتش همچون صاحب ملكى كه در املاك خود تصرف مى كند، در آن دخل و تصرف مى كند، در آن دخل و تصرف مى فرموده است . از محصول آنجا به اهل بيت خود مى داده و براى كسانى هم مستمرى تعيين كرده بود و از آن به هر كس و هر اندازه كه خود مى خواست مى بخشيد و عطا مى كرد.

رسول خدا(ص ) بخشى از اراضى آنجا را در سال چهارم هجرت به ابوبكر و عبدالرحمان بن عوف و ابو دجانه ، سماك

بن خرشه ساعدى و ديگران بخشيد (438).

4. زمينهاى خيبر

خيبر در فاصله هشت بردى تقريبا شانزده فرسنگى مدينه بر سر راه شام قرار دارد. اين نام بر ولايت خيبر اطلاق مى شد كه شامل هفت يا هشت (439) قلعه با باورهاى بلند و مرتفع و مزارع و نخلستانهاى فراوان (440)بود. گردنكشان يهود آنجا را موطن و پناهگاه خود ساخته ، با ديگر قبايل عرب پيمان همكارى بسته بودند.

رسول خدا(ص ) پس از بازگشتن از حديبيه ، در صفر سال هفتم هجرت و يا اول ربيع الاول آن سال ، سپاه به خيبر كشيد (441) و به هيچيك از كسانى كه در حديبيه شركت نكرده بودند، اجازه نداد تا در جنگ خيبر شركت نمايد؛ مگر جابر بن - عبدالله (442). چه ، آنان از همراهى با حضرتش در حديبيه شانه خالى كرده ، با شايعه - پراكنى موجبات ترس و وحشت مسلمانان را فراهم آورده بودند (443).

رسول خدا(ص ) يهوديان را در حصارهايشان در خيبر در حدود يك ماه در محاصره خود گرفت و هر روز با ده ها هزار تن از رزمندگان ايشان كه از قلعه بيرون مى آمدند مى جنگيد (444)؛ تا اينكه سرانجام برخى از قلعه هاى ايشان را از راه قهر و غلبه ، و بعضى را نيز از طريق صلح و سازش بگشود (445).

حضرتش ، خمس غنايم جنگى را كه از راه جنگ گشوده بود، برداشت و چهار پنجم بقيه را بين مسلمانانى كه در حديبيه و خيبر شركت كرده بودند تقسيم فرمود(446).

اما از آنجا كه كارگزار كاردانى كه بر اداره اراضى مزروعى مسلط باشد نداشت ، آن را به يهوديان واگذاشت تا

در ازاى پرداخت نصف محصول آن به حضرتش ، در آنها به كشت و زرع بپردازند (447).

گفته اند كه رسول خدا(ص ) خيبر را به 36 بخش قسمت كرد و هر بخش را به صد سهم قسمت فرمود. هجده سهم از آن پيغمبر(ص )، و هجده سهم ديگر از آن مسلمانان ، كه آن را بين خود قسمت كردند. و سهم حضرتش چون سهم يكى از آنان بود (448).

و نيز گفته اند سهمان را كه به مسلمانان رسيده بود، بين كسانى كه در حديبيه شركت كرده ، و آنها كه به همراه جعفر بن ابى طالب از حبشه بازگشته بودند قسمت فرمود (449).

همچنين گفته اند كه سهم خمس آن عبارت بوده است از الكتبيه ، و آنچه به مسلمانان رسيده بود الشق ، النطاه ، سلالم والوطيح ، رسول خدا(ص )آنها را بر اساس پرداخت تيمى از محصول در اختيار يهود گذاشت .

محصولى كه از آنجا به دست مى آمد تا زمان خلافت عمر در بين مسلمانان قسمت مى شد، ولى عمر املاك مزروعى را بر اساس سهامى كه هر كدام داشتند بين ايشان قسمت نمود (450).

و در سيره ابن هشام و الاكتفاء و ديگر منابع آمده و ما سخن ابن هشام را مى آوريم است :

كتيبه ، خمس خدا و سهم پيامبر و سهم ذوى القربى و بينوايان و مخارج روزانه زنان پيغمبر و هزينه مردانى شد كه واسطه صلح بين آن حضرت و فدك شده بودند (451).

و در فتوح البلدان آمده است كه زنان پيغمبر(ص ) را نيز از آن بهره اى بوده و رسول خدا(ص ) فرموده است : هر كدام

از شما كه بخواهد از محصول خرما، و هر يك كه مايل باشد از زمين مزروعى آن نصيب خود را برگيرد و پس از مرگ براى بازماندگانش نيز بر جاى گذارد (452).

در مغازى واقدى ، چگونگى نامگذارى سهمان الكتيبه با شرح كافى آمده است (453).

و در وفاء الوفاء آمده است (454): اهالى وطيح و سلالم با پيغمبر خدا(ص ) از در صلح درآمدند. اين بود كه آن دو جزو خالصه آن حضرت به حساب آمدند و كتيبه جزء خمس وى محسوب گرديد. و چون كتيبه در جانب و طيح و سلالم قرار داشت ، با آنها يكى شده ، ما ترك رسول خدا(ص ) بحساب آمد (455)! و اين بدان سبب بود كه قسمتهايى از قلاع خيبر از راه قهر و غلبه ، و پاره اى از طريق مذاكره و صلح فتح شده بود.

قاضى ماوردى و قاضى ابويعلى در كتابهاى خود آورده اند:

رسول خدا(ص ) از قلعه هاى هشتگانه ، سه دژ را به نامهاى الكتيبه ، الوطيح ، السلالم ، مالك گرديد. به اين ترتيب كه كتيبه را در حساب خمس غنيمت برداشت و وطيح و سلالم از عطيه هاى الهى به حضرتش بود. زيرا پيغمبر خدا(ص ) آنها را از طريق صلح و سازش گشوده بود. اين سه روستا كه فى ء و بخشايش خداوند و خمس غنايم جنگى آن حضرت بودند، خالصه شخص رسول خدا(ص ) به حساب آمده اند (456).

آنچه گفته ايشان را تاءييد مى كند، اين است كه گفته اند سهام رسول خدا(ص ) از خيبر، هيجده سهم ، و برابر با مجموع سهام ديگر رزمندگان در غزوه خيبر

بوده است . و اين در صورتى امكان دارد كه بخشى از خيبر از بخشايش الهى به پيامبرش باشد كه در فتح آنها اسبى تاخته نشده و حركتى جنگى از سوى رزمندگان صورت نگرفته باشد. و آن قسمت ، بر سهم حضرتش از خمس ، كه با اعمال زور و فشار و قهر و غلبه به تصرف آمده ، اضافه شده ، و در نتيجه مجموع سهام پيغمبر، با مجموع سهام تمام مسلمانان برابر شده باشد.

5. فدك

ياقوت حموى مى نويسد: فدك قريه اى است در حجاز كه از آنجا تا شهر مدينه دو يا سه روز فاصله است ؛ و در آن چشمه اى جوشان ، و نخلستانهاى فراوان وجود دارد (457).

رسول خدا(ص ) آنگاه كه در خيبر و يا در حال حركت به سوى آنجا بود، فرستاده اى را از سوى خود به فدك فرستاد و اهالى آنجا را به پذيرش اسلام فراخواند، ولى آنها اين پيشنهاد را نپذيرفته ، از قبول آن سرباز زدند (458).

اما پس از اينكه پيامبر خدا(ص ) خيبر را بگشود و كار آنجا را يكسره كرد، خداوند تهور و دلاورى ايشان را ببرد و دلهاشان را از ترس مالا مال ساخت . پس فرستاده اى به خدمت پيغمبر فرستادند و با واگذاشتن نيمى از فدك به وى پيشنهاد صلح و سازش دادند؛ و پيامبر خدا هم آن را پذيرفت (459).

در اموال ابوعبيد آمده است كه اهالى فدك فرستاده اى را به سوى پيامبر خدا(ص ) گسيل داشتند و با حضرتش بر اساس آزادى خود و نيمى از اراضى و نخلستانهايشان ، و واگذاردن نيم ديگر از سرزمين و نخلستانهاى

خود به پيامبر خدا(ص )، صلح كردند (460).

در فتوح البلدان آمده كه نيمى از فدك خالصه رسول خدا(ص ) بود؛ زيرا مسلمانان در تصرف آنجا پاى در ركاب نكرده ، اسبى بر آن نتاخته بودند. اين بود كه پيغمبر(ص ) محصولات آنجا را كه به دست مى آمد خود به مصرف مى رسانيد (461).

و در شواهد التنزيل حسكانى ، ميزان الاعتدال ذهبى ، مجمع الزوائد هيثمى ، الدر المنثور سيوطى و منتخب كنز العمال از قول ابو سعيد خدرى آمده است و ما سخن حسكانى را مى آوريم كه :

چون آيه وآت ذاالقربى نازل گرديد، رسول خدا(ص ) دخترش فاطمه (ع ) را احضار فرمود و فدك را به بخشيد (462).

و در تفسير آيه 38 سوره روم نيز از ابن عباس همين مطلب آمده است (463).

6. وادى القرى

وادى القرى دشتى بوده وسيع بين مدينه و شام ، ميان تيما و خيبر. و تيما (464) قريه اى بوده است در نزديكيهاى شام . و از آن رو آن را وادى القرى ناميده اند كه از ابتدا تا انتهايش روستاها وديه هاى فراوانى در كنار يكديگر، و آباديهاى بسيارى بر سر راه حاجيان شام قرار داشته و آنجا محل زندگانى يهوديان بوده است (465).

چگونگى فتح وادى القرى (466)

رسول خدا(ص ) در راه بازگشت از خيبر، در جمادى الآخر سال هفتم از هجرت وارد منطقه وادى القرى گرديد و مردم آن ديار را به اسلام و پذيرش آن فراخواند. اما آنها نپذيرفتند و با حضرتش به جنگ برخاستند. در نتيجه پيغمبر خدا(ص ) آنجا را با قهر و غلبه بگشود و اموال و داراييهاى ايشان را به غنيمت

مسلمانان داد. و از اين راه اموال و اثاث فراوانى نصيب ايشان فرمود. آنگاه خود خمس آنها را برگرفت و باغها و نخلستانها و اراضى مزروعى را همچنان ، و بر همان قرار كه با خيبريان نهاده بود، در دست يهوديان آنجا باقى گذاشت و خمس آن نيز به حضرتش تعلق داشت و به اندازه پرتاب يك تير هم به حمزة بن نعمان عذرى (467) بخشيد (468).

از اين جهت است كه قاضى ماوردى و قاضى ابويعلى گفته اند كه ثلث وادى القرى از آن پيامبر خدا(ص ) بود. زيرا كه يك ثلث به بنى عذره و دو ثلث به يهوديان تعلق داشت كه رسول خدا(ص ) بر اساس نيمى از آن با يهوديان صلح كرد. به اين ترتيب تمامى آن به سه قسمت شد و يك ثلث به پيغمبر(ص ) تعلق گرفت ... (469).

7. مهزور

قاضى ماوردى و قاضى ابويعلى گفته اند كه هشتمين صدقات رسول خدا(ص ) جايى در بازار مدينه به نام مهزور بود كه عثمان آن را در دوران خلافتش به تيول مروان داد، و به همين مناسبت اعتراض شديد مردم را عليه خود برانگيخت (470).

مولف گويد: مهزور زمين وسيعى بود در ناحيه عاليه كه يهوديان بنى قريظه در آن مزل ساخته بودند، و شايد كه آنجا پس از گسترش شهر مدينه به بازار تبديل شده باشد.

به غير از آنچه گفتيم ، رسول خدا(ص ) از مادر خود آمنه بنت وهب ، خانه اش را در مكه كه حضرتش در آنجا به دنيا بود و در شعب بنى على قرار داشت ، به ارث برده بود.

همچنين از همسرش ام المؤ منين خديجه ،

دختر خويلد، خانه مسكونى او را در مكه ، كه بين صفا و مروه و پشت بازار عطارها واقع بود، به ارث برد كه عقيل بن ابى طالب پس از مهاجرت پيغمبر(ص ) به مدينه ، آنجا را فروخت و زمانى كه رسول خدا(ص ) در حجة الوداع قدم به مكه نهاد، از حضرتش پرسيدند: در كدام خانه ات فرود مى آيى ؟ فرمود: مگر عقيل خانه اى هم براى ما باقى گذاشته است (471)

هشام كلبى از عوانة بن الحكم آورده است كه ابوبكر صديق (رض )، اشياى خصوصى و شتر و مركب سوارى و پاى افزار رسول خدا(ص ) را به على (رض ) داد و گفت به غير از اينها، هر چه كه هست صدقه مى باشد (472)؟

اينها اخبارى بود كه از ما يملك رسول خدا(ص ) حكايت مى كردند كه حضرتش از طريق خمس وهبه و عطيه الهى از ملك و اموال - منقول و غير منقول - مال شده بود. البته پاره اى از آنها را به برخى از اصحاب ، و بعضى را نيز در ايام حياتش به ذوى قربى و نزديكانش بخشيده ، قسمتى را هم خود در تملك خويش نگهداشته بود.

اينك اخبار درباره ميراث پيامبر خدا(ص ) را مورد بررسى قرار مى دهيم .

ميراث پيغمبر(ص ) و شكايت فاطمه (س )
توضيح

دو خليفه صحابى ، ابوبكر و عمر، به يك باره بر هر چه كه رسول خدا(ص )، از ملك و خواسته ، بر جاى نهاده بود دست گذاشتند، و آنچه را كه حضرتش به ديگر مسلمانان بخشيده بود معترض نشدند، مگر فدك را، كه پيامبر خدا(ص ) در ايام حياتش به دختر

خود فاطمه بخشيده بود!

ابوبكر و عمر، فدك و ديگر ما ترك پيغمبر(ص ) را، از ملك و خواسته ، به يك باره در اختيار خود گرفتند، و از همين جا بين فاطمه و اين دو خليفه صحابى بر سر ميراث پيامبر خدا(ص ) اختلاف پديد آمد. روايات زير مبين همين مطلب مى باشند.

1. روايت عمر

از عمر آورده اند كه گفت :

- زمانى كه پيغمبر خدا(ص ) درگذشت ، من به همراه ابوبكر نزد على رفتيم و گفتيم :

- در مورد ما ترك رسول خدا چه مى گويى ؟ على گفت :

- ما از هر كس ديگر در تصرف ما ترك به رسول خدا سزاوارتريم . عمر مى گويد من گفتم :

- و آنچه مربوط به خيبر است ؟ گفت :

- آرى ، و آنچه مربوط به خيبر است . گفتم :

- هر چه كه به فدك مربوط مى شود؟ گفت :

- آرى ، و هر آنچه به فدك مربوط مى شود. گفتم :

- اين را بدان به خدا قسم اگر با شمشير گردنمان را هم بزنى چنين چيزى ممكن نخواهد شد (473)

2. روايت ام المؤ منين عايشه

در صحيح بخارى و مسلم ، مسند احمد، سنن ابوداود و نسائى و طبقات ابن سعد از عايشه ام المؤ منين آمده است ما سخن بخارى را مى آوريم كه گفت :

فاطمه نزد ابوبكر فرستاد و از او ميراث پدرش پيغمبر را مطالبه كرد آنهايى را كه خداوند به پيامبرش بخشيده بود، و نيز صدقات پيغمبر را در مدينه (474) و فدك و آنچه از خمس خيبر باقى مانده بود (475)، ابوبكر پاسخ داد كه پيامبر خدا گفته است

: لا نورث ما تركنا فهو صدقة ... يعنى ما چيزى به ارث نمى گذاريم و هر چه از ما بر جاى بماند صدقه است . خانواده محمد(ص ) از اين مال مى خورند و بيش از آن حقى ندارند. پس اضافه كرد و گفت : به خدا قسم كه من هيچ يك از صدقات پيغمبر را كه در زمان حياتش در اختيار ابو بود، تغيير نخواهم داد و آن طور كه شخص پيغمبر در آنها دخل و تصرف مى كرده ، عمل خواهم نمود (476).

در اين سخن ، ابوبكر ما ترك پيامبر خدا(ص ) را صدقات ناميده و دليلش تنها روايتى بوده كه فقط شخص خودش عنوان كرده و مدعى است كه پيغمبر فرموده است : آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است ! و از همان تاريخ تا به امروز ما ترك رسول خدا(ص ) صدقات ناميده شده است .

اما اينكه گفته است همان گونه كه رسول خدا(ص ) در آنها دخل و تصرف مى كرد، من هم عمل خواهم نمود منظورش از اين عمل چيست ؟ اين مطلب از حديث ام المؤ منين عايشه معلوم مى شود.

سرآغاز حديث او، مانند حديث بالاست ، تا آنجا كه مى گويد:

پس فاطمه ، دختر پيغمبر خدا(ص )، به خشم آمد و از ابوبكر روى بگردانيد و همچنان تا پايان عمرش از او دورى جست . فاطمه شش ماه بعد از پيغمبر زنده بود! آنگاه عايشه گفت : فاطمه از ابوبكر سهم خودش را از ترك پيغمبر خدا(ص )، از خيبر و فدك و صدقاتش در مدينه ، مطالبه كرد؛ ولى ابوبكر خواسته او را رد

كرد و گفت : هيچ كارى را كه پيامبر خدا(ص ) انجام مى داده ترك نمى كنم و به آن عمل خواهم كرد. و از آن بيم دارم كه اگرچيزى از دستورهايش را انجام ندهم ، از حق منحرف شوم و ستم كرده باشم !

اما عمر، صدقه او را در مدينه به على و عباس برگردانيد، ولى خيبر و فدك را همچنان نگه داشت و به ايشان پس نداد و گفت :

خيبر و فدك از صدقات رسول خدا و از حقوق او بوده كه نيازش را در مصارف زندگى برآورده مى كرد و گرفتاريهايش را برطرف مى ساخت . و سرنوشت آنها به دست كسى است كه زمام امور را به دست بگيرد.

راوى مى گويد وضع خيبر و فدك تا به امروز بر همان قرار است كه عمر نهاد(477).

در حديث دوم ام المؤ منين عايشه ، عمر با صراحتى هر چه تمامتر اعلان مى كند كه مال و خواسته رسول خدا(ص ) از حقوق او بوده كه با آنها هزينه زندگى خود را تامين مى كرده و گرفتاريهايش را مرتفع مى ساخته ، و اينك اختيار آنها در دست فرمانرواى بعد از اوست . بنابراين ، تنها شخص عمر بود كه آنها را از حقوق خود مى دانست و به مصرف هزينه هاى زندگيش مى رسانيد و گرفتاريهايش را با آن رفع مى نمود. و اين درست معناى سخن ابوبكر در حديث اول ام المؤ منين عايشه است كه گفت : من همان گونه كه شخص پيغمبر خدا(ص ) آن را به كار مى برد، به مصرف خواهم رساند، يا آن را در هزينه

هاى زندگيم ، چون حقوق مسلم خود به كار خواهم بست و گرفتاريهايم را با آن بر طرف خواهم ساخت !

و حديث سومى نيز از عايشه در صحيح بخارى و مسلم آمده است كه اشاره به همين موضوع دارد. عايشه گفته است :

فاطمه (س )، دختر رسول خدا(ص )، كسى را نزد ابوبكر فرستاد و از او ميراثش را از رسول خدا(ص )، از آنچه خداوند به پيامبرش در مدينه و فدك و بقيه خمس خيبر بخشيده بود، مطالبه كرد. ابوبكر پاسخ داد: پيامبر خدا گفته است : ما ارث نمى گذاريم ؛ آنچه از ما به جاى ماند صدقه است و مخارج زندگى آل محمد هم از همين مال پرداخت مى شود. اينك من چيزى از صدقه رسول خدا(ص ) را از وضعيتى كه در زمان پيغمبر داشته است تغيير نمى دهم ، و با آنها همان طور كه رسول خدا(ص ) عمل مى كرد، عمل خواهم نمود.

بدين سان ابوبكر از واگذاردن چيزى از آنها به فاطمه خوددارى كرد. فاطمه نيز بر ابوبكر خشم گرفت و از او رويگردان شد و كناره گرفت و ديگر با وى سخن نگفت . فاطمه تنها شش ماه بعد از پيغمبر زنده بود و چون از دنيا رفت ، همسرش على شبانه جنازه اش را به خاك سپرد و ابوبكر را خبر نكرد. على شخصا بر جنازه زهرا نمازگزارد.

فاطمه مايه افتخار على بود و چون از دنيا رفت ، على زير فشار سران قوم ناگزير شد با ابوبكر از در سازش درآيد و دست بيعت به ابوبكر دهد. اما تا فاطمه زنده بود، على در آن چند ماه

با ابوبكر بيعت نكرد...(478).

آنچه را كه فاطمه (س ) از قدرت حاكمه مطالبه مى كرد

ام المؤ منين عايشه در احاديث سه گانه طولانى اش ، در ذكر موارد اعتراض فاطمه بر ابوبكر، تنها به ذكر مطالبه ميراثش از پدر خود، پيامبر بسنده كرده است . در صورتى كه اعتراض و خصومت زهرا (س ) درباره امور سه گانه زير بوده است :

1. عطيه ، و آنچه رسول خدا(ص ) به وى بخشيده بود مطالبه مى كرد.

2. درباره ارثيه آن حضرت با ايشان به مخاصمه برخاسته است .

3. درباره سهم ذوى القربى با آنان درگيرى داشته است .

اينك شرح هر يك از موارد سه گانه بالا.

1. بخشش و عطيه رسول خدا(ص ) به فاطمه (س )

در فتوح البلدان آمده است :

فاطمه (رض ) به ابوبكر صديق (رض ) گفت : فدك را كه رسول خدا(ص ) به من بخشيده است در اختيار من بگذار. ابوبكر از او گواه خواست . فاطمه ، ام ايمن (479) و رباح (480)، آزاد كرده پيامبر، را آورد و آن دو به صحت ادعاى دختر پيغمبر(ص ) گواهى دادند. ابوبكر گفت اين موضوع جز با شهادت يك مرد و دو زن حل نخواهد شد!

و در روايتى ديگر آمده است كه على بن ابى طالب به درستى ادعاى زهر گواهى داد و ابوبكر از فاطمه شاهدى ديگر خواست و ام ايمن به سود زهرا شهادت داد (481).

بديهى است طرح اين دعوى زمانى صورت گرفته كه ابوبكر فدك را مانند ديگر داراييهاى رسول خدا(ص ) قبلا ضبط كرده بود.

پس از اينكه ابوبكر گواهى گواهان فاطمه را درباره فدك نپذيرفت . آن حضرت دعواى

ديگرى را پيش كشيد و مساءله ميراث پدرش ، رسول خدا(ص )، را مطرح ساخت كه گذشته از احاديث ام المؤ منين عايشه ، روايات زير نيز بيانگر آن است .

2. طرح دعواى فاطمه (س ) درباره ميراث پيغمبر(ص )

الف : به روايت ابوطفيل

در مسند احمد بن حنبل ، سنن ابوداود، تاريخ ذهبى ، تاريخ ابن كثير و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد از ابوطفيل عامر بن واثله (482) آمده است ما سخن احمد را از مسندش مى آوريم كه گفت :

زمانى كه رسول خدا(ص ) از دنيا رفت ، فاطمه به ابوبكر پيغام فرستاد كه :

- تو از پيغمبر ارث مى برى يا خانواده اش ؟ ابوبكر پاسخ داد:

- من نه ، بلكه خانواده اش . آن حضرت گفت :

- پس دارايى و سهم پيغمبر خدا(ص ) كجاست (483)؟ گفت :

- من خود از پيامبر خدا شنيدم كه مى گفت : چون خداى عزوجل روزى پيامبرى خدا شنيدم كه مى گفت : چون خداى عزوجل روزى پيامبر را از ممرى مقرر فرمايد. پس از اينكه او را به سوى خود فراخواند، آن را روزى قائم مقامش قرار دهد و من هم صلاح در آن ديدم كه آن را به مسلمانان برگردانم ! فاطمه در پاسخ او فرمود:

- تو مى دانى با شنيده هايت از پيغمبر خدا (484).

در شرح نهج البلاغه ، پس از اين پاسخ آمده است

و در شرح نهج البلاغه ، پس از اين پاسخ آمده است : پس از اين ، از تو چيزى نخواهم خواست .

ب . به روايت ابو هريره

در سنن ترمذى از قول ابو هريره آمده است كه گفت :

فاطمه نزد ابوبكر و عمر آمد و ميراث

خود را از ما ترك رسول خدا(ص ) مطالبه كرد. آن دو گفتند: ما از پيغمبر خدا(ص ) شنيديم كه مى گفت : من ارثى بر جاى نمى گذارم ! فاطمه هم در پاسخ آنها گفت : به خدا قسم كه ديگر با شما سخن نخواهم گفت : فاطمه به عهد خود وفا كرد و تا زنده بود با ابوبكر و عمر سخن نگفت (485).

همچنين در مسند احمد، سنن ترمذى ، طبقات ابن سعد و تاريخ ابن كثير، از قول ابو هريره آمده است كه گفت :

فاطمه از ابوبكر پرسيد:

- فرزندم و اهل بيت من . پرسيد: پس چرا ما نبايد از پيغمبر ارث ببريم ؟ ابوبكر جواب داد:

- آخر، من خودم از پيغمبر شنيدم كه مى گفت : پيغمبر ارث نمى گذارد! و من هم عهده دار مخارج زندگى كسانى هستم كه پيغمبر مخارجشان را مى پرداخت . و مى بخشم به هر كس كه حضرتش مى بخشيد(486)!

ج : به روايت خليفه عمر

ابن سعد در طبقاتش از قول عمر مى نويسد:

در همان روزى كه رسول خدا(ص ) از دنيا رفت ، با ابوبكر بيعت به عمل آمد. فرداى آن روز، فاطمه به همراه على نزد ابوبكر رفت و گفت :

- ميراثم را از ما ترك رسول خدا مى خواهم . ابوبكر پرسيد:

- اثاث و لوازم خانه ، يا فرمان ولايت و حكومت را؟ گفت :

- فدك و خيبر و صدقاتش را در مدينه كه من از آنها ارث مى برم ؛ همان طور كه چون تو بميرى ، دخترهايت از تو ارث مى برند.

- ابوبكر گفت :

- به خدا سوگند كه پدرت از

من بهتر بود و تو از دخترانم بهترى : اما رسول خدا(ص ) گفته است : ما ارثى بر جاى نمى گذاريم ، آنچه از ما بر جاى بماند صدقه است (487)! يعنى همين اموالى كه مورد بحث است .

مى بينيم روزى را كه عمر در روايت خود از آمدن فاطمه (س ) به نزد ابوبكر مشخص كرده است ، با جريان و رويدادهاى پس از حوادث سقيفه درست در نمى آيد؛ بلكه سخن درست همان است كه ابن ابى الحديد آورده و مى گويد:

طرح مساءله فدك و آمدن فاطمه به نزد ابوبكر پس از گذشت ده روز از وفات رسول خدا(ص ) صورت گرفته است (488).

زمان طرح اين مساءله هر وقت كه باشد فرقى نمى كند، مهم اين است كه ابوبكر با تمسك به روايتى كه تنها خودش از رسول خدا(ص ) آورده كه ما ارثى برجاى نمى گذاريم و آنچه از ما بر جاى بماند صدقه است ! فاطمه (س ) را از ميراث پدرش ، پيامبر خدا(ص )، محروم كرد! و اين مطلب را ام المؤ منين عايشه با صراحتى هر چه تمامتر در حديثش آورده و گفته است :

در ميراث پيغمبر اختلاف كردند و اطلاعات مفيدى هم درباره اين مورد در نزد كسى نيافتند، تا اينكه ابوبكر گفت من خود شنيدم كه رسول خدا(ص ) مى گفت : ما گروه پيامبران ارث نمى گذاريم ، آنچه از ما بر جاى بماند صدقه است (489)!

همچنين ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد:

مشهور آن است كه حديث نفى ارث انبيا را بجز شخص ابوبكر كسى ديگر روايت نكرده است (490). و

در جاى ديگر از همان كتاب مى گويد:

بيشتر روايات حاكى از آن است كه آن حديث را بجز شخص ابوبكر كسى ديگر روايت نكرده است . و اين مطلب را گروه بسيارى از علماى حديث گفته اند و حتى فقها در استدلالشان در خبر به روايت يك نفر صحابى ، به روايتى كه تنها ابوبكر گوينده آن بوده اتفاق نظر دارند. شيخ ما ابو على نيز معتقد است كه روايت پذيرفتنى نيست ، مگر از ناحيه دو نفر؛ همانند گواهى و شهادت . ولى همه متكلمان و فقها با نظر او مخالفت كرده ، به پذيرفته شدن روايت نحن معاشر الاءنبياء لا نورث شخص ابوبكر وسيله صحابه استدلال مى كنند (491)!

سيوطى نيز در كتاب تاريخ الخلفاء، آنجا كه روايات ابوبكر را مى شمارد، مى نويسد: بيست و نهم ، حديث لا نورث ما تركنا صدقة است (492).

مولف گويد: با اين همه ، احاديثى را در همين زمينه ساختند و به غير ابوبكر نسبت دادند كه چنان كسانى هم آن را از رسول خدا(ص ) روايت كرده اند(493).

3. مخاصمه زهرا (ع ) در مورد سهم ذوى القربى

چون دختر پيغمبر خدا(ص ) را باستناد حديثى كه شخص ابوبكر تنها راوى آن بود از ارث پدرش محروم كردند، فاطمه (س ) سهم ذوى القربا را مطالبه كرد. ابوبكر جوهرى اين موضوع را در سه روايت و به شرح زير آورده است :

الف : روايت انس بن مالك كه گفت فاطمه (س ) نزد ابوبكر آمد و گفت :

- تو بهتر مى دانى كه به ما اهل بيت در مورد صدقات (494) و آنچه را خداوند از غنايم در

قرآن از سهم ذوالقربى به ما بخشيده ، تجاوز كرده ستم نموده اى . آنگاه اين آيه را تلاوت نمود: واعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه و للرسول ولذى القربى ... ابوبكر در پاسخ او گفت :

- پدر و مادرم فداى تو و پدر فرزندانت باد. ما مطيع كتاب خدا و حق پيامبر و بستگانش مى باشيم . من بيشتر كتاب خدا را كه تو از آن اين آيه را خواندى ، خوانده ام ؛ ولى بالاخره ندانستم كه اين سهم خمس كاملا مربوط به شماست يا نه ! فاطمه (س ) پرسيد:

- پس مگر مربوط به تو و اقرباى تو است ؟ ابوبكر گفت :

- نه ، بلكه از آن چيزى هم به شما خواهم داد و بقيه را در مصالح مسلمانان به مصرف مى رسانم . فاطمه گفت :

- اما حكم و دستور خداوند اين چنين نيست ...!

ب : از عروه آمده است كه گفت :

فاطمه درباره فدك و سهم ذوى القربى به ابوبكر مراجعه كرد، اما ابوبكر چيزى از آنها را به او نداد و همه را جزء بيت المال قرار داد!

ج : از حسن بن محمد، نواده على بن ابى طالب (ع )، آمده است كه گفت : ابوبكر، فاطمه و بنى هاشم را از سهم ذى القربى محروم ساخت و آن را در راه خدا، در تهيه سلاح و جنگ افزار و چهارپايان به مصرف رسانيد (495)!

و در كنزالعمال از ام هانى (496) آمده است كه گفت : فاطمه نزد ابوبكر رفت و سهم ذى القربا را مطالبه كرد. اما ابوبكر به او گفت من از پيغمبر

خدا(ص ) شنيده ام كه مى فرمود: تا من زنده هستم ، ذوالقرباى من سهمى دارند، اما پس از مرگ من از آن سهمى نخواهند داشت (497)!

و در روايت ديگرى كه از ام هانى آمده ، مخاصمه زهرا (س ) را با ايشان در مورد ارث و سهم ذى القربى ، با هم و در يك جا متذكر شده است . توجه كنيد:

در فتوح البلدان بلاذرى ، طبقات ابن سعد، تاريخ الاسلام ذهبى و شرح نهج - البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى از ام هانى آمده است كه گفت : فاطمه ، دختر پيغمبر خدا(ص )، نزد ابوبكر رفت و گفت :

- آنگاه كه تو از دنيا بروى ، چه كسى از تو ارث مى برد؟ گفت :

- فرزندم و خانواده ام . آن حضرت فرمود:

- پس چطور شد كه تو به جاى ما از پيغمبر ارث برده اى ؟ گفت :

- اى دختر رسول خدا! من از پدرت طلا و نقره اى ارث نبرده ام . حضرت فاطمه فرمود:

- پس سهم ما از خيبر و صدقات (498) ما از فدك چه شد؟

سخن ابن سعد در طبقات چنين است كه ابوبكر گفت :

- من از پدرت نه زمينى به ارث برده ام و نه طلا و نقره و برده و مالى . فاطمه گفت :

- پس چرا سهمى را كه خداوند ويژه ما قرار داده (499)، و خالصه ما، همه در تصرف توست ؟ ابوبكر پاسخ داد:

- اى دختر پيغمبر! من شنيدم كه رسول خدا مى گفت : اين ممر اعاشه اى است كه تا زنده هستم خداوند قسمت من كرده ، و چون بميرم

از آن مسلمانان خواهد بود (500)!

و در سخن ابن ابى الحديد و در تاريخ الاسلام ذهبى آمده است كه ابوبكر گفت : اى دختر پيغمبر خدا! من چنين كارى نكرده ام ! آنگاه حضرت فاطمه (س ) گفت : آرى ، تو به فدك ، كه خالصه پيغمبر بود و من آن را در اختيار داشته ام ، دست انداختى و آن را تصرف كردى ، و به حكمى كه خداوند از آسمان درباره ما نازل كرده بود اعتنايى نكرده ، آن را در حق ما انكار كردى ! ابوبكر گفت : اى دختر پيغمبر خدا! من چنين نكرده ام ، بلكه رسول خدا(ص ) به من گفت كه خداوند روزى پيامبر را مادام كه زنده است از ممرى تامين مى كند، و چون پيغمبر بميرد، آن مورد هم قطع مى شود! زهرا (س ) گفت : تو بهتر مى دانى يا رسول خدا؛ من ديگر از تو چيزى نخواهم خواست . اين بگفت و برخاست و برفت .

مقصود فاطمه سلام الله عليها از سهم الله ، سهام ايشان از خمس و از صافيه ، خالصه جات پيغمبر خدا(ص ) بوده است .

و اينكه فرموده به حكمى كه خداوند از آسمان درباره ما نازل كرده تجاوز نموده اى و ما را محروم ساخته اى ، منظورش سهم ذوالقربى بوده كه حكمش در قرآن آمده است و حكم ارث كه هر مسلمانى را، از پيغمبر و غير پيغمبر، شامل مى شود.

در برخى از روايات نيز آمده است كه عباس بن عبدالمطلب در مطالبه ارث پيغمبر در كنار فاطمه (س ) شركت داشته است . مانند روايت

ابن سعد در طبقاتش ، كه متقى هندى در كنزالعمال نيز از او پيروى كرده است .

ابن سعد مى نويسد: فاطمه به نزد ابوبكر آمد و ارث خود را از او مطالبه كرد. همزمان با آن ، عباس بن عبدالمطلب به همراه على و به همين منظور، يعنى دريافت ارث خود، به ابوبكر مراجعه نمودند. ابوبكر گفت : پيغمبر خدا(ص ) فرمود: ما ارثى بر جاى نمى گذاريم ؛ آنچه از ما بر جاى بماند، صدقه است . پرداختهايى را كه پيغمبر به ديگران داشته ، بر عهده من است كه بپردازم . على گفت : اما قرآن مى گويد: و ورث سليمان داود. يعنى سليمان از پدرش داود ارث برد. و نيز در قرآن آمده است : يرثنى و يرث من آل يعقوب . يعنى زكريا در آرزوى فرزند گفت تا از من و آلى يعقوب ارث ببرد. ابوبكر پاسخ داد: البته كه همين طور است و تو هم مثل ما مى دانى ! على گفت : اينها گفته خداست ! آنگاه خاموش شده ، چيزى نگفتند و برخاستند و رفتند (501).

در اين روايت اشتباهى از سوى راويان صورت گرفته است چه ، عباس و على به نزد ابوبكر نرفته بودند تا ارثى از او مطالبه كنند، بلكه رفته بودند تا فاطمه را در استيفاى حقش از ابوبكر يارى داده باشند.

و شايد هم عباس ، عموى رسول خدا(ص )، سهمش را از خمس از ابوبكر مطالبه كرده باشد، و همين درخواست ، امر را بر راويان مشتبه كرده كه نوشته اند او براى مطالبه ميراث خود به ابوبكر مراجعه كرده بود.

تظلم فاطمه (س )

آنگاه كه فاطمه همه شهود و دلايل خود را در مطالبه حقش ارائه كرد و ابوبكر از پذيرش آنها خوددارى نمود و چيزى از ما ترك رسول خدا(ص ) و هديه و بخشش او را به وى بازپس نϘǘϘ̠آن بانو تصميم گرفت تا موضع دعواى خود را در برابر همه مسلمانان مطرح كرده ، اصحاب و ياران پدرش را به يارى طلبد. اين بود كه در اجراى چنين تصميمى ، بنا به گفته محدثان و مورخان ، رو به سوى مسجد پيغمبر(ص ) آورد. اين موضوع در سقيفه ابوبكر جوهرى بنا به روايت ابن ابى الحديد معتزلى ، و بلاغات النساء احمد بن ابى طاهر بغدادى آمده است .

سخن ابوبكر جوهرى

ما سخن ابوبكر جوهرى را مى آوريم كه گفته است : وقتى فاطمه دريافت ابوبكر تصميم دارد كه فدك را به او بازپس ندهد، روسرى خود را بر سر كشيد و چادرى برخود پيچيد و به همراه گروهى از همدمان و زنان فاميلش ، در حالى كه دامن پيراهنش پاهاى شريفش را پوشانيده بود و همچون پيامبر خدا(ص ) قدم برمى داشت ، به مسجد درآمد و بر ابوبكر، كه در ميان گروهى فشرده از مهاجر و انصار و ديگران نشسته بود، وارد شد. پس پرده اى پيش رويش كشيدند و آنگاه ناله اى از دل بركشيد كه مردم را سخت منقلب كرد و بشدت به گريه انداخت و مجلس متشنج شد.

پس اندكى درنگ كرد تا جوشش ايشان فرو نشيند و ناله ها و خروششان به آرامى گرايد. آنگاه سرآغاز سخن را به سپاس و ستايش خداى عزوجل گشود و درود بر پيامبر خدا فرستاد و

سپس گفت :

من فاطمه دختر محمدم . اينك با توجه به آنچه گفتم : پيامبرى از خود شما در ميانتان آمد كه ضرر هلاك شما بر او گران است و به هدايت و راهنماييتان سخت مشتاق و حريص ، و بر مومنان ، رؤ وف و مهربان (502). اگر به او و دودمانش بنگريد و نسبش را از نظر بگذرانيد، او را پدر من مى يابيد، نه پدر شما، و برادر پسر عموى من است ، نه مردان شما... تا آنجا كه فرمود:

و شما اكنون چنين گمان مى بريد كه ما از پيغمبر ارث نمى بريم ؟ مگر در پى قوانين و احكام دوره جاهليت هستيد؟! و فرمان چه كسى بهتر از خداست براى كسانى كه او را باور دارند (503).

اى پسر ابو قحافه ! تو از پدرت ارث مى برى ، ولى من از پدرم ارث نمى برم ؟ جدا كه ادعاى شگفت و هولناكى كرده اى !

اينك فدك ، چون شترى مهار كشيده و پالان نهاده ارزانيت باد كه در روز بازپسين به ديدارت آيد، كه خداوند داورى نيكوست ، و پيامبر داد خواهى شايسته ، و دادگاه در روز بازپسين . و در آن هنگام است كه تبهكاران زيان خواهند برد. آنگاه رو به سوى قبر پدر خود كرد و گفت :

قد كان بعدك اءنباء و هنبئة

لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب

انا فقدناك فقد الارض وابلها

و اختل قومك فاشهدهم لقد نكبوا

يعنى پس از تو خبرها شد و فتنه ها پديد آمد، كه اگر تو بودى اين همه مسائل پيش نمى آمد. ما تو را چنان از دست داديم كه زمين تشنه ،

باران را و گواه باش كه امت تو نيرنگها به كار بردند و به خاندانت خيانت كردند.

راوى مى گويد تا به آن روز، آن مردم را، از زن و مرد، چنان گريان و نالان نديده بودند! آنگاه زهرا رو به جمع انصار كرد و فرمود:

اى گروه برگزيدگان ! اى بازوان ملت و نگهبانان اسلام ! شما چرا در يارى دادن به من سستى مى كنيد و كمك و مساعدتم نمى نماييد؟ چرا از حق من چشم مى پوشيد و از داد خواهيم غفلت مى نماييد؟!

مگر رسول خدا(ص ) نگفته است : احترام به فرزند، در حكم احترام به پدر است ؟ چه زود آيين خدا را تغيير داديد و شتابان بدعتها نهاديد؛ حالا كه پيامبر از دنيا رفته ، دينش را هم از بين برده ايد؟!

به جان خودم سوگند كه مرگ او مصيبتى بس بزرگ است ، و شكافى بس عميق كه همواره به وسعت آن افزوده مى شود و هرگز به هم نخواهد آمد. اميدها بعد از او بر باد رفت و زمين تيره و تار شد و كوهها از هم پاشيد. پس از او حد و حدود برداشته شد و پرده حرمت پاره گشت و ايمنى و حفاظت از ميان برخاست ؛ و اين همه را قرآن پيش از مرگش خبر داده و شما را از آن آگاه فرموده كه گفته است :

و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ، اءفان مات اءو قتل انقلبتم على اءعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا وسيجزى الله الشاكرين . يعنى محمد جز پيامبرى نبود كه پيش از

او پيامبرانى آمده و رفته اند، هر گاه او بميرد يا كشته شود، شما به گذشته خود باز مى گرديد؟ و هر كس كه به گذشته خود بازگردد، خداى را هرگز زيانى نمى رساند، و خداوند سپاسگزاران را پاداش نيك خواهد داد (504).

با شمايم اى فرزندان قيله ! در برابر چشمتان ارث پدرم را غصب مى كنند و فرياد داد خواهيم را هم مى شنويد ولى كارى نمى كنيد؟! در حالى كه نيرو و نفرت داريد و از احترام و تكريم برخورداريد. نخبگانيد كه خدايتان بركشيده و نيكانى كه برگزيده . با عرب درافتاديد و سختيها را پذيرا گشتيد، و با مشكلات پنجه درافكنديد و آنها را از ميان برداشتيد، تا آنگاه كه آسيا سنگ اسلام به همت شما به گردش افتاد و پيروزيها به دست آمد و آتش جنگ فرو نشست و جوش و خروش شرك و بت پرستى آرام گرفت و هرج و مرج از ميان برخاست و نظام دين استحكام يافت . اينك پس از اين همه پيشتازيها، عقب نشينى كرده ايد، و پس از آن همه پايمردى و استقامت ، شكست خورده ، و بعد از آن همه دليرى و شجاعت ، از مشتى مردم واپسگرا، كه ايمانشان را پس از عهد و پيمانى كه بر سر وفادارى آن بسته بوده اند، پشت سر انداخته و طعنه به دين و آيينتان مى زدند، ترسيده و به كنجى خزيده ايد؟! با سردمداران كفر بجنگيد كه آنها را امانى نيست ، تا مگر كوتاه آيند (505).

اما مى بينم كه به پستى و تن آسايى گراييده ، به خوشى و تن پرورى روى آورده

، به تكذيب باورهاى خود پرداخته ، آنچه را كه راحت و آسان به دست آورده بوديد، به يك باره از دست داده ايد؛ ولى بدانيد كه اگر شما و همه مردم روى زمين كافر شويد، بى گمان خداوند بى نياز خواهد بود.

من آنچه را كه گفتنى بود با شما در ميان گذاشتم ، با اينكه از خوارى و زبونى و واپسگراييتان آگاهى داشتم . اينك اين فدك ، شما را ارزانى باد، آرام و مطيع و پربار، آن را با همه ننگ و رسواييش ، كه با آتش برافروخته خداوند كه از دلها زبانه خواهد كشيد پيوندى ناگسستنى دارد، در دست بگيريد كه خداوند ناظر بر كارهايتان مى باشد و بزودى ستمگران در خواهند يافت كه به كجا بازگشت خواهند كرد.

راوى مى گويد: محمد بن زكريا، از محمد بن ضحاك ، از هشام بن محمد، از عوانة بن الحكم نقل كرده است كه چون فاطمه آنچه را كه در نظر داشت با ابوبكر در ميان نهاد، ابوبكر حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و بر پيامبرش درود فرستاد و آنگاه گفت :

اى بهترين بانوان و اى دختر بهترين پدران ! به خدا سوگند كه من بر خلاف نظر و راءى رسول خدا(ص ) كارى نكرده ، عملى جز به فرمان او انجام نداده ام ، پيشاهنگ به كاروانيان دروغ نمى گويد. تو گفتنى خود را گفتنى و مطلبت را رساندى و با خشم هم سخن گفتى و سپس روى بر تافتى . پس خداوند ما و تو را مورد رحمت و بخشايش خود قرار دهد. اما بعد. من ابزار جنگى و

چهارپاى سوارى و كفشهاى پيغمبر را به على تحويل داده ام ! اما بجز اينها را، من خودم از پيغمبر خدا(ص ) شنيده ام كه مى فرمود: ما پيامبران ، طلا و نقره و زمين و اموال و خواسته و خانه اى را به ارث بر جاى نمى گذاريم ، بلكه ارث ما، ايمان و حكمت و دانش و سنت است ! من هم آنچه را حضرتش به من فرمان داده بود به كار بسته و انجام داده ام . و در اين راه ، توفيق من بجز از ناحيه خداوند نمى باشد. به او توكل كرده نياز خود را به او مى برم !

و بنا به روايت كتاب بلاغات النساء، فاطمه (س ) پس از سخنان ابوبكر گفت :

اى مردم ! من فاطمه هستم و پدرم محمد مى باشد. و همان طور كه پيش از اين هم گفتم : لقد جاء كم رسول من اءنفسكم ...تا آنجا كه مى گويد: شما عمدا كتاب خدا را پشت سر انداخته دستورهايش را ناديده گرفتيد. در حالى كه خداوند مى فرمايد: و ورث سليمان داود. يعنى سليمان از داود ارث برد. و در داستان يحيى بن زكريا مى فرمايد: رب هب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب ... يعنى پروردگار را فرزندى به من عطا كن تا از من و خاندان يعقوب ارث ببرد. و نيز مى فرمايد: و اءلوا الاءرحام بعضهم اءولى ببعض فى كتاب الله . و نيز فرموده است : يوصيكم الله فى اءولادكم للذكر مثل حظ الاءنثيين . و مى فرمايد: ان ترك خيرا الوصية للوالدين والاءقربين بالمعروف حقا

على المتقين . با اين همه مى گوييدكه مرا حقى وارثى از پدرم نمى باشد و هيچ بستگى و پيوندى بين ما نيست!

آيا خداوند شما را به آيه اى ويژه امتياز بخشيده و پيامبرش را از آن مستثنى كرده است . يا مى گوييد كه ما از اهل دو ملت هستيم كه از يكديگر ارث نمى بريم ؟! مگر من و پدرم اهل يك ملت نمى باشيم ! و شايد كه شما از پيغمبر(ص ) به آيات قرآن و خصوص و عموم آن بيشتر آگاهى داريد! آيا در پى احياء قوانين جاهليت هستيد (506) و...

ابن ابى الحديد مى نويسد: داستان فدك و حضور فاطمه در نزد ابوبكر، پس از گذشت ده روز از وفات پيامبر خدا(ص ) اتفاق افتاد. و درست اين كه بگوييم هيچكس از مردم ، از زن و مرد، پس از بازگشت فاطمه (س ) از آن مجلس ، حتى يك كلمه هم درباره ميراث آن بانو سخنى بر زبان نياورده است (507)!

فشرده آنچه گذشت

احاديث وارده در اين مورد همگى دلالت بر اين دارند كه اعتراض و دعواى دختر پيغمبر خدا(ص ) با گردانندگان دستگاه خلافت درباره سه موضوع زير بوده است :

1. در مورد بخشش و عطاى پيغمبر(ص ) به دخترش كه رسول خدا(ص ) فدك را پس از نزول آيه وآت ذالقربى حقه به فاطمه (س ) بخشيد، اما همين كه آن حضرت از دنيا رفت ، بر فدك ، همچون ديگر ما ترك حضرتش ، دست انداختند و آن را در اختيار خود گرفتند. اين بود كه زهرا (س ) با آنها به مخاصمه برخاست و بر صحت

تصرفش بر فدك ، يك زن و مرد را گواه آورد و ايشان گواهى دادند كه رسول خدا(ص ) فدك را در ايام حياتش به فاطمه بخشيده است . اما گواهى ايشان را به اين بهانه كه تعداد شهود به حد نصاب نرسيده است نپذيرفتند!

گذشته از آنها، سخن اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) در نامه اش به عثمان - بن حنيف (508) فرماندار بصره دلالت بر اين دارد كه فدك در ايام حيات پيغمبر در قبضه تصرف حضرت زهرا (س ) بوده است . آن حضرت در نامه خود مى نويسد:

بارى ، از آنچه كه آسمان بر آن سايه گسترده است ، تنها فدك در اختيار ما بود كه برخى را بخل و حسادت ، و جمعى را حرص و طمع بر آن داشت كه آن را هم از ما بگيرند. و داورى نيكو خداى راست (509).

2. در مورد ارث رسول خدا(ص ). املاكى كه از رسول خدا(ص ) بر جاى مانده بود عبارت بودند از:

الف ) بوستانهاى هفت گانه اى كه مخيريق يهودى به حضرتش بخشيده بود.

ب ) زمينهايى زراعى كه انصار به وى پيشكش كرده بودند و آب بر آنها سوار نمى شد.

ج ) اراضى مزروعى قبيله بنى نضير و نخلستانهاى آنها.

د) هجده سهم از مجموعه 36 سهم اراضى خيبر كه منطقه اى سر سبز و حاصلخيز به حساب مى آمدند.

ه ) اراضى مزروعى وادى القرى و نخلستانهاى آن .

پس از درگذشت رسول خدا(ص )، ابوبكر بر همه آنها دست گذاشت و حديثى آورد كه تنها شخص خودش راوى آن بود؛ مبنى بر اينكه پيغمبر فرموده است : ما ارث

نمى گذاريم و آنچه از ما بر جاى بماند صدقه است ! و اينكه او فرموده است : خداى عزوجل هر گاه ممرى را براى روزى پيامبرش مقرر دارد، آن را در اختيار فرمانرواى بعد از او قرار خواهد داد!

و با اين بهانه ، احتجاج على و زهرا سلام الله عليهما به آيات صريح قرآن كه پيامبران ارث گذاشته اند، و اينكه آيات ارث عموميت دارد و جز اينها، سودى نبخشيد. و برانگيختن انصار از سوى فاطمه (س ) نيز بى نتيجه ماند. پس آن بانو بر ابوبكر و عمر خشم گرفت و تا زنده بود با ايشان سخن نگفت ، و دل آزرده از آنان از دنيا رفت .

3. در مورد سهم ذوالقربى . فاطمه (س ) از ابوبكر سهم ذوالقربى را مطالبه كرد و به او گفت :

تو خوب مى دانى كه به ما ستم كرده اى و... آيه خمس را بر او تلاوت كرد كه مى فرمايد: واعلموا انما غنمتم ...اما در ابوبكر تاءثيرى نكرد و سهم ذوالقربى را به او نداد و آن را در تهيه جنگ افزار و خريدن چهارپايان به كار برد! يا به عبارت ديگر، سهم ذوالقربى را در جنگ با كسانى كه از پرداخت زكات مالشان به او خوددارى كرده بودند به مصرف رسانيد! اين بود كه زهرا (س ) به وى گفت : تو بر آنچه از آسمان به سود ما نازل شده ، بناروا چنگ انداختى و حق خدا داده ما را از ما دريغ داشتى .

اين فشرده مطالبى بود كه گذشت . و اينك شرح و توضيح مفصل ماجرا.

تصرف خلفا در خمس و ميراث پيغمبر و فدك
الف . در عهد زمامدارى ابوبكر و عمر

در كتاب الخراج ابو

يوسف ، سنن نائى ، الاموال ابو عبيد، سنن بيهقى ، تفسير طبرى و احكام القرآن الجصاص از قول حسن بن محمد بن الحنفيه آمده است كه گفت (510):

پس از وفات رسول خدا(ص )، مردم درباره سهم پيغمبر و سهم ذوى القربى دستخوش اختلاف شدند. برخى گفتند سهم پيغمبر به خليفه بعد از او مى رسد، و بعضى هم گفتند سهم ذوى القربى به نزديكان پيغمبر تعلق مى گيرد. و عده اى مى گفتند سهم ذوى القربى پس از پيغمبر به نزديكان خليفه مى رسد. اين بود كه در آخر همراءى شدند كه هر دو سهم را در تهيه جنگ افزار و چهارپايان به مصرف برسانند!

در سنن نسائى و الاموال ابوعبيد آمده است كه اين تصميم در دوران خلافت ابوبكر و عمر عملى شد (511).

اما در روايت ابن عباس آمده است كه سهم خدا و پيامبرش را يكى كرده ، آن را با سهم ذوى القربى به مصرف تهيه جنگ افزار و اسبان سوارى رسانيدند. و سهم يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان را هم قرار شد كه به غير ايشان داده نشود (512). و در روايتى ديگر گفته است : هنگامى كه خداوند پيامبرش را از ما گرفت ، ابوبكر سهم ذوى القربى را به مسلمانان بازگردانيد و آن را در كارهاى خيريه به مصرف رسانيد (513).

و چون از قتاده درباره سهم ذوى القربى پرسيدند، پاسخ داد كه :

سهم ذوى القربى ممرى براى اعاشه رسول خدا(ص ) بود اما وقتى كه حضرتش از دنيا رفت ، ابوبكر و عمر آن را در امور خيريه به مصرف رسانيدند (514).

و شايد كه جبير بن مطعم

نيز همين مطلب را در روايت خود در نظر داشته كه مى گويد: آنچه را پيامبر به ذوى القربى مى داد، ابوبكر از پرداخت آن به ايشان خوددارى نمود (515).

آنچه كه در اين روايات از ابتداى امر، بويژه در دوران خلافت ابوبكر، آمده است ، نشانگر مشى سياست گردانندگان دستگاه خلافت و توجه آنهاست به اعزام سپاه براى سركوبى گروههاى مخالف با بيعت ابوبكر، كه برخى از ايشان مانند مالك بن نويره (516) با خوددارى از پرداخت زكاتشان به هيئت حاكمه مخالفت خود را ابراز مى داشتند، و يا آنانى كه با متصديان دريافت زكات در پاره اى از مسائل دچار اختلاف نظر شده درگيرى پيدا كرده بودند، همانند قبايل كنده (517)، مرتد خوانده مى شدند.

پس از سركوبى اينان بود كه سپاهيان دستگاه خلافت براى فتوح تجهيز شده از مرزها گذشتند و به دنبال گسترش دامنه فتوحات و ازدياد ثروت ، خمس را بين مسلمانان از بنى هاشم و ديگران توزيع كردند، و برخى از ما ترك پيامبر خدا(ص ) را نيز به عنوان صدقات پيغمبر در اختيار بنى هاشم نهادند تا توليت توزيع و تقسيم آنها را بر عهده بگيرند.

از جابر آورده اند كه گفت : خمس را در امور خيريه به كار بردند و آن را به بينوايان و درماندگان دادند؛ اما همين كه ثروت فزونى گرفت ، آن را در غير آن مورد به مصرف رسانيدند (518).

از بيشتر روايات چنين بر مى آيد كه اين تغييرات در دوران زمامدارى عمر صورت گرفته است . عمر مى خواست مقدارى از خمس را به بنى هاشم بدهد، اما بنى هاشم زير بار نرفتند و

جز با گرفتن تمامى سهامشان موافقت ننمودند. اين مطلب در پاسخ ابن عباس به نجده حرورى آمده است ؛ آنگاه كه نجده از او پرسيد سهم ذوالقربى به چه كسى مى رسد؟ او پاسخ داد: ما مى گفتيم ذوالقربى ما هستيم ، اما قوم ما قريش اين را از ما نپذيرفتند (519) و گفتند: همه قريش ذوالقرباى پيغمبرند (520)! و در روايت ديگر آمده است كه ابن عباس گفت : سهم ذوالقربى مربوط به نزديكان پيغمبر مى باشد و شخص پيغمبر آن را در ميان ايشان تقسيم مى كرد. اما عمر بخشى از آن را به ما عرضه داشت و ما هم چون آن مقدار را كمتر از حق خود يافتيم ، آن را به وى بازگردانيده زير بارش نرفتيم (521).

و بنا به روايتى ديگر: سهم ذوالقربى از آن ما اهل بيت است . عمر از ما خواسته بود تا از آن بى همسران ما را همسر دهد و برهنگان ما را بپوشاند و وامداران ما را از فشار قرض برهاند. ما هم قبول نكرديم مگر اينكه همه آن را در اختيار خود ما بگذارد. او هم موافقت نكرد، و ما نيز از آن چشم پوشيديم . (522)

و در روايتى ديگر از ابن عباس آمده است : عمر از خمس ، آن مقدار كه خودش فكر مى كرد كه حق ما همان مقدار است به ما پيشنهاد كرد. اما ما نپذيرفتيم و گفتيم : حق ذوى القربى يك پنجم خمس است . او گفت : خداوند خمس را بر طبقاتى مشخص و با عنوان مقرر داشته است ، اما گروهى كه از نظر تعداد نفرات

و تنگى معيشت در حد بالايى هستند بر ديگران مقدمند. ابن عباس به سخن ادامه داد و گفت : بعضى از ما آن را پذيرفتند، و بودند كسانى هم كه قبول نكردند (523).

بيهقى نيز در سننش از قول عبدالرحمان بن ابى يعلى نظير همين روايت را آورده است كه گفت :

من على را نزديكيهاى احجاز الزيت (روغن كشى ) ديدار كرده ، از او پرسيدم : پدر و مادرم فدايت ! ابوبكر و عمر با حق شما اهل بيت در خمس چه كردند؟ گفت :...عمر گفت در اينكه شما را در آن حقى است حرفى نيست ، اما نمى دانم اگر مقدار آن فزونى گيرد، باز هم همه آن به شما تعلق خواهد گرفت يا نه . حال اگر موافق باشيد، من آن مقدار را كه خودم صلاح بدانم به شما خواهم داد. ما هم زير بار پيشنهاد او نرفتيم و جز به تمام حق خود راضى نشديم ، او هم از دادن همه آن به ما خوددارى كرد (524)!

از پاره اى از روايات چنين بر مى آيد كه عمر بروزگار خلافتش توليت برخى از ما ترك پيامبر خدا(ص ) را در مدينه به عباس ، عموى آن حضرت ، و اميرالمؤ منين على بن ابى طالب سپرده باشد (525).

ب . در عهد زمامدارى عثمان

عثمان خليفه ، يكمرتبه تمامى خمس غنايم جنگ آفريقا را به عبدالله بن سعد ابى سرح ، و خمس غنايم جنگ ديگر آنجا را يكجا به مروان حكم بخشيد (526).

ابن اثير در تاريخش در همين مورد مى نويسد: عثمان خمس غنايم جنگ اول افريقا را به عبدالله بن سعد ابى سرح ، و خمس

غنايم جنگ دوم را، كه در آن تمامى سرزمين افريقا به تصرف مسلمانان درآمده بود، يكجا به مروان حكم بخشيد (527).

ابن ابى الحديد نيز آورده است كه عثمان تمامى غنايمى را كه در فتح آفريقا در ناحيه مراكش ، از طرابلس غرب گرفته تا طنجه به دست آمده بود، بدون اينكه هيچيك از رزمندگان مسلمان را در آن سهيم كند، يكجا به عبدالله بن سعد ابى سرح بخشيد (528)!

طبرى نيز در تاريخ خود مى نويسد: هنگامى كه عثمان ، عبدالله بن سعد ابى سرح را با سپاهى به ماءموريت آفريقا فرستاد، يكى از موارد صلح او در آفريقا، صلح وى با جرجير، بر اساس دريافت دو مليون و پانصد و بيست هزار دينار طلا بود. و در جاى ديگر مى گويد: آنچه را عبدالله بن سعد ابى سرح از منطقه آفريقا و بر اساس صلح به دست آورد، سيصد قنطار طلا (529) بود كه بنا به دستور صريح عثمان ، همه آنها را به خانواده عمويش حكم يا مروان بخشيد (530)!

همچنين ابن عبدالحكم در كتاب فتوح افريقاى خود مى نويسد: معاويه بن - خديج سه نوبت به آفريقا حمله برد. نخستين آن كه در سال سى و چهارم هجرت و پيش از كشته شدن عثمان اتفاق افتاده بود، عثمان خمس غنايم آن جنگ را، كه بيشتر مردم از آن خبر نداشتند، يكجا به مروان حكم بخشيد(531).

بلاذرى در ذكر موارد اعتراض مردم به روش عثمان ، و سيوطى در تاريخ الخلفاء آورده اند كه عثمان طى حكمى خمس غنايم آفريقا را يكجا به مروان بخشيد (532) و از عبدالله بن زبير آمده است كه گفت :

عثمان ما را در سال بيست و هفت هجرى به جنگ آفريقا ماءمور ساخت ، و عبدالله بن سعد ابى سرح - فرمانده قوا - در اين جنگ غنايم فراوانى به چنگ آورد و خمس آن را هم عثمان يكجا به مروان حكم بخشيد (533)!

نيز آمده است كه آنگاه كه مروان ساختن خانه خود را در مدينه به انجام رسانيد، جمعى از مردم را به وليمه فرا خواند و مسور نيز جزء دعوت شدگان بود. مروان در هنگام صرف غذا، ضمن سخنانش با مدعوين ، گفت : به خدا سوگند كه من در ساختن اين خانه حتى يك در هم يا بيشتر از آن را از مال مسلمانان خرج نكرده ام !

مسور بيدرنگ گفت :

به صلاح توست كه خاموش باشى و غذايت را بخورى و چيزى نگويى ! تو با ما در جنگ آفريقا شركت كردى در حالى كه از همه ما بينواتر و تنگدست تر بودى ، اما فرزند عفان - عثمان خليفه - خمس غنايم جنگ آفريقا را يك جا به تو بخشيد و ماءمور جمع آورى صدقاتت كرد و اموال مسلمانان را نيز به خودت اختصاص دادى و (534)...

در همين مورد، اسلم بن اوس ، نوه بجرة الساعدى ، كه از قبيله خزرج بود و نگذاشت تا عثمان را در بقيع و در كنار مسلمانان به خاك بسپارند، طى اشعارى گفته است :

قسم به خدا كه بندگانش را بيهوده رها نكند. تو، آن حكم لعنتى را بر خلاف سنت گذشتگان به خود نزديك ساختى !

و بناروا خمس غنايم بندگان خدا را به مروان بخشيدى و چراگاههاى عمومى را تيول خود گردانيدى (535)!

در

اغانى آمده است كه مروان با خمس غنايم ، كه بالغ بر پانصد هزار بود، معامله كرد و عثمان نيز تمامى آن را به وى واگذاشت ! و اين از مواردى بود كه باعث شد تا مردم زبان به طعن و شكايت بگشايند و عبدالرحمان بن حنبل نيز در همين زمينه اشعارى سروده است (536).

اينها از موارد اجتهاد عثمان در مورد خمس بود. اما اجتهادش درباره ما ترك پيغمبر خدا(ص )، ابوالفداء و ابن عبد ربه آورده اند كه :

عثمان ، فدك را كه از صدقات پيغمبر خدا(ص )، و فاطمه آن را از ابوبكر مطالبه كرده بود به تيول مروان داد (537)!

ابن ابى الحديد نيز مى گويد عثمان فدك را به تيول مروان داد، در صورتى كه فاطمه (س ) آن را پس از وفات پدرش - صلوات الله عليه و آله - يكمرتبه به عنوان ميراث ، و بار ديگر به نام عطيه و بخشش پيغمبر از ابوبكر مطالبه كرده بود؛ اما ابوبكر از بازپس دادن آن به وى خوددارى كرده بود (538).

ابوداود و بيهقى در سنن خود آورده اند كه عمر بن عبدالعزيز درباره فدك گفته است : زمانى كه عمر به خلافت نشست تا پايان عمر، فدك را آنچنان كه در زمان ابوبكر اداره مى شد، نگهداشت ؛ ولى پس از او، عثمان آن را به تيول مروان داد (539)...

بيهقى پس از نقل تمام حديث مى گويد:

فدك در روزگار خلافت عثمان بن عفان (رض ) جزء خالصه مروان درآمد، و گويى خليفه اين روايت رسول خدا(ص ) را تاءويل كرد كه : هنگامى كه خداوند ممرى را براى گذران زندگانى پيغمبرى

قرار مى دهد، آن ممر پس از او، از آن قائم مقام وى خواهد بود! و از آنجا كه عثمان با ثروتش خود را مستغنى از آن مى دانست ، آن را به نزديكان خود واگذاشت تا بدان وسيله با آنها صله رحم كرده باشد...!

ابن عبد ربه و ابن ابى الحديد آورده اند كه رسول خدا(ص ) مهزور را، كه محلى در بازار شهر مدينه بود، به رسم صدقه در اختيار عموم مسلمانان قرار داد، اما عثمان آن را در انحصار حارث بن الحكم ، برادر مروان ، نهاد (540).

اينها مواردى از اجتهادهاى خليفه عثمان درباره خمس و ما ترك پيامبر خدا(ص ) در زمان خلافت وى بود اما علت قيام و شورش مردم عليه او، به دو موضوع زير بر مى گردد:

1. دو خليفه پيش از او، آن اموال را در هزينه هاى عمومى به مصرف مى رسانيدند، در صورتى كه عثمان آنها را ويژه نزديكان خود نمود.

2. سابقه و موقعيتى كه نزديكان و خانواده او در اسلام داشتند كه شرح آن در ذيل خواهد آمد.

زندگى نزديكان خليفه عثمان

الف . عبدالله بن سعد بن ابى سرح عامرى قرشى ، پسر خاله (541) و برادر همشير عثمان است (542). حاكم نيشابورى در مستدرك الصحيحين خود نوشته است :

عبدالله سعد ابى سرح نويسنده پيغمبر بوده ، ولى چون خيانتهاى او در نوشته هايش آشكار گرديد، رسول خدا(ص ) او را از اين سمت بركنار فرمود(543) . عبدالله نيز از اسلام برگشت و به مكه گريخت و به اهالى آنجا پيوست (544) و به آنها گفت : محمد در اختيار من بود و هر طور كه مى

خواستم تغييرش مى دادم . مثلا به من مى گفت بنويس : عزيز حكم ، و من مى گفتم : عليم حكيم .و او مى گفت آرى هر دو خوب است ! (545)

اين بود كه خداوند درباره او اين آيه را فرستاد: و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او قال اوحى الى ولم يوح اليه شى و من قال سانزل مثل ما انزل الله و لوترى اذ الظالمون فى غمرات الموت و الملائكة باسطوا ايديهم اخرجو انفسكم اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تقولون على الله غير الحق و كنتم عن آياته تستكبرون . (546) يعنى و چه كسى ستمكارتر از آن كس است كه به خداوند دروغ مى بندد، يا گفته كه به من وحى شده ، در صورتى كه چيزى به او وحى نشده و كسى كه گفته است بزودى همانند آنچه را كه خداوند نازل كرده و من هم نازل مى كنم ، و اگر سختى و در ماندگى حال ستمكاران را به ببينى ، آنگاه كه در حالت جان كندن افتاده اند و فرشتگان دستهايشان را گشوده به او گويند كه جان از تن بيرون كنيد كه امروز پاداش دردناكى به خاطر آنچه كه به خداوند سخن بنا حق گفتيد و از آيات او گردنكشى نموديد. (547)

اين بود كه رسول خدا(ص ) خون او را هدر اعلام فرمود. و به هنگام فتح مكه همه مردم امان يافتند مگر چهار مرد و دو زن كه آن حضرت فرمود اگر چه به زير پرده كعبه پناه برده باشند، ايشان را بكشيد. يكى از آنها همين عبدالله سعد ابى سرح بود.

عبدالله با

شنيدن فرمان اعدام خود، به دامان عثمان پناه برد! و عثمان نيز او را پنهان كرد! تا آنگاه كه با كسب اطمينان از سوى مكيان ، وى را به خدمت پيغمبر خدا(ص ) آورد و از آن حضرت برايش امان خواست !

پيغمبر خدا(ص ) مدت زمانى دراز سر به زير انداخت و سكوت فرمود. تا اينكه سرانجام با خواهش عثمان موافقت كرد و فرمود: باشد. و چون عثمان برخاست و برفت ، پيامبر خدا(ص ) رو به اطرافيان خود كرد و فرمود: سكوت من از آن روى بود كه مگر يكى از شما برخيزد و گردن او را بزند. مردى از انصار گفت : پس چرا اى پيامبر خدا به من اشاره اى نفرمودى ؟ آن حضرت فرمود: پيامبر را روا نيست تا به چشم و ابرو اشاره كننده باشد (548).

آرى ، عبدالله بن سعد ابى سرح چنين كسى بود (549).

عثمان كه به خلافت نشست ، حكومت مصر در عهده عمرو عاص بود. عثمان ابتدا دست عمرو را از خراج و ماليات آنجا كوتاه كرد و فرماندهى سپاه و امامت جماعت را به عمرو عاص ، و توليت و وصول خراج و ماليات را به عبدالله سعد ابى سرح ، برادر خود، داد. ولى پس از مدتى اين دو با هم درگير شدند و عثمان يكباره عمرو عاص را از مصر بر كنار نمود و امامت جماعت و فرماندهى قواى آنجا را نيز در اختيار عبدالله گذاشت !

پس از اينكه عثمان كشته شد، عبدالله سعد ابى سرح خود از مقام خويش كناره گرفت . او از معاويه نفرت داشت و مى گفت من با

مردى كه مايل بود تا عثمان كشته شود كار نمى كنم . عبدالله در زمان خلافت اميرالمؤ منين على (ع ) در مكه درگذشت . ذهبى مى گويد او يك حديث روايت كرده است !

ب و ج . مروان و حارث ، فرزندان حكم بن ابى العاص .

بلاذرى مى نويسد كه حكم بن ابى العاص ، عموى عثمان ، در زمان جاهليت در مكه ، همسايه رسول خدا(ص ) بود و پس از ظهور اسلام ، از دشمنان سرسخت و آزار رسان به پيغمبر خدا(ص ) به شمار مى آمد! حكم پس از فتح مكه به مدينه آمد، در حالى كه نسبت به دينش بى اعتنا و در عقيده و ايمانش مورد طعن و خرده گيرى و ايراد بود. او، پشت سر پيامبر خدا(ص ) به راه مى افتاد و يا چشم و ابرو اشاراتى مى كرد و با سر و گردن ، و بينى و دهان شكلك در مى آورد! و چون حضرتش به نماز بر مى خاست ، پشت سر او قرار مى گرفت و با انگشتانش به مسخرگى مى پرداخت و آنها را كج و معوج مى كرد كه در آخر به سبب نفرين پيغمبر به همان حالت مسخرگى و به قيافه ديوانگان ، با انگشتهايى شل و از كار افتاده باقى ماند.

حكم با اين حال هم از رفتار خود عبرت نگرفت و روزى به اتاق يكى از پيغمبر، در حالى كه آن حضرت در آنجا بود، دزدانه سركشيد كه رسول خدا(ص ) متوجه او شد و با چوبدستى به سويش بيرون آمد و فرمود: چه كسى مرا از دست اين مارمولك

ملعون نجات مى دهد؟ آنگاه فرمود او و فرزندانش در جايى كه من هستم نبايد باشند. و همه آنها را به طائف تبعيد فرمود.

پس از وفات پيامبر خدا(ص )، عثمان درباره آنها با ابوبكر سخن گفت و از او خواست تا ايشان را به مدينه بازگرداند. ولى ابوبكر نپذيرفت و گفت : من طرد شدگان پيغمبر را پناه نمى دهم ! و چون عمر به حكومت نشست ، بار ديگر عثمان خواسته خود را درباره ايشان تكرار كرد، اما همان پاسخ ابوبكر را از او شنيد ولى چون خود به خلافت پرداخت ، ايشان را به مدينه بازگردانيد (550)!

روزى كه حكم و خانواده اش پاى به مدينه گذاشتند، او بر تن لباس ژنده و فرسوده داشت و بزى را پيش انداخته ، به جلو مى راند، و مردم نظارگر حال زار و نژند او و همراهانش بودند تا اينكه قدم به سراى خليفه عثمان گذاشت و ديرى نپاييد كه از خانه عثمان بيرون آمد، در حالى كه جبه اى از خز، و قبائى ابريشمين و فاخر بر تن داشت (551)!

و چون شامگاهان متصدى جمع آورى صدقات بازار مسلمانان به خدمت عثمان رسيد، عثمان به او دستور داد تا آن پست را در اختيار حكم قرار دهد(552) . و پس از چندى ، سرپرستى امور صدقات قضاعه را نيز به وى سپرد. و هنگامى كه صدقات آنجا را، كه بالغ بر سيصد هزار درهم مى شد، به خدمت خليفه آورد، عثمان تمامى آنها را يكجا به او بخشيد (553)! و زمانى كه حكم درگذشت ، عثمان در مقام احترام او، بر گورش چادر زد و به

سوگ نشست (554).

مروان ، فرزند حكم عموزاده و داماد عثمان ، و شوهر دختر وى به نام ام ابان بود. حارث ، برادر مروان ، نيز شوهر دختر ديگر عثمان موسوم به عايشه بود. رسول خدا(ص ) را احاديث بسيارى در لعن و مذمت اين خاندان است . پيامبر خدا(ص ) حكم و فرزندان او را لعن كرده و فرموده است (555): ويل لاءمتى مما فى صلب هذا. يعنى واى بر امت من از آنچه اين مرد حكم در صلب خود دارد (556). و نيز فرموده است : لعنة الله عليه ، و على من يخرج من صلبه ، الا المؤ منين ، و قليل هم . يعنى لعنت خدا بر او حكم و هر آن كس كه از پشت او بدنيا آيد، مگر مؤ منانشان كه سخت اندكند (557).

و نيز فرموده است : هر گاه فرزندان ابى العاص به سى مرد برسند، دين خدا را مايه مكر و فريب قرار دهند، و بندگان خدا را به بردگى و خدمت خود گيرند، و بيت المال مسلمانان را در انحصار خود درآورند (558).

و نيز فرموده است : من در خواب ديده ام كه فرزندان حكم بن ابى العاص بر منبر من همچون بوزينگان جست و خيز مى كنند. و از آن روز تا پايان عمر، كسى پيغمبر را آسوده خاطر و شادمان مشاهده نكرد.

حاكم از عبدالرحمان بن عوف آورده است كه گفت :

هيچ كودكى به دنيا نمى آمد مگر اينكه او را به نزد پيغمبر خدا(ص ) مى آوردند تا آن حضرت در حقش دعا كند. مروان را - كه تازه به دنيا آمده بود -

به خدمتش آوردند و پيامبر خدا(ص ) فرمود: اين ، وزغ وزغ زاده ، و ملعون ملعون زاده است (559)!

اينها بخشى از رواياتى است كه از رسول خدا(ص ) درباره اين خانواده وارد شده است . با وجود اين ، در پيش پاره اى از بذل و بخششهاى خليفه عثمان را نسبت به ايشان از نظر گذرانديم !

تا به اينجا، اجتهادهاى خلفاى پيش از اميرالمؤ منين على (ع ) را در مورد خمس و ما ترك رسول خدا(ص ) بيان داشتيم . اينك ببينيم على (ع ) در دوران زمامداريش با آنها چه كرده است .

روش اميرالمؤ منين در مورد خمس و ميراث پيغمبر (ص )

از ابن عباس روايت شده كه خمس در زمان پيامبر خدا(ص ) به پنج قسمت تقسيم مى شد: خدا و پيامبر يك سهم ، ذوالقربى يك سهم ، يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان نيز سه سهم .

اما ابوبكر و عمر و عثمان آن را به سه قسمت تقسيم مى كردند و سهم پيامبر و ذوالقربى را از آن حذف كرده ، بقيه را در سه مورد فوق به مصرف مى رسانيدند. پس از ايشان ، على بن ابى طالب بر همان روش كه ابوبكر و عمر و عثمان عمل مى كردند، آن را قسمت مى فرمود (560).

از امام باقر (ع ) پرسيدند كه نظر اميرالمؤ منين در مساءله خمس چه بود؟ آن حضرت پاسخ داد: راى آن حضرت همچون راى خانواده اش بود، اما خوش نداشت تا در اين مورد بر خلاف ابوبكر و عمر كارى كرده باشد (561).

از محمد بن اسحاق آورده اند كه گفت از امام محمد باقر (ع ) پرسيدم : هنگام كه على

بن ابى طالب زمام امور را به دست گرفت با سهم ذوالقربى چه كرد؟ فرمود: روش ابوبكر و عمر را به كار برد. گفتم : چطور! با اينكه شما نظريه و گفتار ديگرى در اين مورد داريد؟! فرمود: خانواده اش هم تابع نظر او هستند و كارى بر خلاف راءى او انجام نمى دهند. پرسيدم : پس چه چيز مانع او بود؟! گفت : دوست نداشت كه به مخالفت با ابوبكر و عمر معروف شود(562)!

و در روايتى ديگر در سنن بيهقى آمده كه امام باقر (ع ) فرموده است : اما دوست نداشت كه عنوان مخالفت با ابوبكر و عمر را به او نسبت بدهند (563).

اين روايات گوياى اين مطلبند كه اميرالمؤ منين على (ع ) آنچه را كه اسلاف او درباره خمس و ما ترك پيغمبر انجام داده بودند تغيير نداد. و يا درست تر اينكه بگوييم آن حضرت نتوانست چيزى را تغيير بدهد!

و باز در سنن بيهقى از امام صادق از پدرش امام باقر (ع ) آمده است كه فرمود: حسن و حسين و ابن عباس و عبدالله بن جعفر (رض ) از على (رض ) سهمشان را از خمس مطالبه كردند. اميرالمومنين به ايشان فرمود: اين حق شماست ، اما من در حال جنگ با معاويه هستم ، اگر موافقيد از حقتان به خاطر اين جنگ چشمپوشى كنيد (564).

از اين روايت چنين برمى آيد كه امام (ع ) خمس را در تجهيز سپاه براى جنگ با معاويه به كار مى برده است .

خمس و ميراث پيغمبر (ص ) در دوران خلافت بنى اميه

از اخبار چنين برمى آيد كه اجتهاد معاويه در عدم

پرداخت خمس به بنى هاشم و محروم ساختن فرزندان پيغمبر(ص ) از ارث آنها، درست همانند اجتهاد خلفاى سه گانه پيش از او ابوبكر و عمر و عثمان بوده است ، با اين تفاوت كه علاوه بر آن ، اجتهادى ويژه ، شخص او را بر اين كار واداشته بود. اما نپرداختن خمس به ايشان از دو روايت زير معلوم مى شود:

در طبقات ابن سعد آمده است هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز فرمان داد تا مقدارى از خمس را به بنى هاشم برگردانند، تنى چند از ايشان گرد آمده ، نامه اى به او نوشتند و آن را به همراه پيكى برايش ارسال داشتند. در آن نامه ، از رعايت كردن حق خويشاوندى او به نيكى ياد كرده او را سپاس گفته بودند و تاكيد كرده كه از زمان روى كارآمدن معاويه تا كنون ، ستم فراوان به ايشان رفته است ! همچنين در آن نامه قيد شده بود كه على بن عبدالله بن عباس و ابوجعفر محمد بن على اظهار داشته اند كه از زمان معاويه تا به حال ، خمس بين ما تقسيم نشده است (565).

اما اجتهاد ويژه او، كه وى را به چنين كارى وامى داشت ، در اين روايت منعكس است : حاكم در مستدرك ، ذهبى در تلخيصش ، ابن سعد در طبقات ، ابن عبدالبر در الاستيعاب ، ابن اثير در اسدالغابه ، و طبرى و ابن اثير و ذهبى و ابن كثير در تاريخهايشان ضمن حوادث سال پنجاهم هجرت ، در شرح حال حكم بن عمرو آورده اند (566):

زياد بن ابيه ، حكم بن عمرو غفارى را به

فتح خراسان ماءمور كرد. حكم در فتح آنجا غنايم فراوانى به چنگ آورد. پس زياد به او نوشت : اميرالمومنين معاويه به من فرمان داده است كه تمامى طلا و نقره حاصله براى او برداشته شود. بنابراين طلا و نقره غنايم را بين مسلمانان تقسيم مكن .

اين نام در تاريخ طبرى چنين آمده است : اميرالمومنين به من نوشته است تا براى او همه طلا و نقره و زينت آلاتى را كه جزء غنايم است بردارم ، پس تو، پيش از برداشتن آنها براى معاويه ، چيزى از غنايم را جابجا مكن .

حكم در پاسخ زياد نوشت : نامه تو رسيد و يادآور شده بودى كه اميرالمومنين به من دستور داده تا همه طلاها و نقره ها و زينت آلات را براى شخص او جدا كنم و چيزى را جابجا ننمايم ! اما كتاب خدا، پيش از نامه اميرالمومنين رسيده است . و به خدا سوگند اگر آسمانها و زمين بر بنده اى تنگ آيد و او خداى را پرهيزگار باشد، خداى تعالى براى او مخرج و گشايشى مقرر خواهد فرمود. آنگاه سپاهيان خود را فرا خواند و گفت : سبحگاهان بياييد و حق خود از غنايم برگيريد. روز ديگر سپاهيان او فراهم آمدند، او خمس غنايم را برگرفت و بقيه را بين ايشان قسمت كرد. به سبب اين رفتار، زياد به او نوشت : قسم به خدا كه به تو رحم نخواهم كرد و تو را به خفت و خوارى فرو خواهم كشيد! حاكم مى گويد چون آنچه را حكم انجام داده بود به گوش معاويه رسيد، كسى را فرستاد تا او را

دربند كشيد و به زندان انداخت . حكم همچنان در زندان بود تا درگذشت و در آنجا به خاك سپرده شد.

در شرح حال حكم در كتاب تهذيب التهذيب آمده است :...معاويه كارگزار ديگرى را به جانشينى وى برگزيد. او حكم را دربند كشيد و به زندان انداخت و همچنان در زندان بود تا درگذشت (567).

طبرى و ديگران آورده اند كه چون حكم گرفتار شد، گفت : بار خدايا! اگر مرا در پيشگاه تو مقامى است ، جانم را بستان . پس به سبب همين دعا در مرو خراسان بدرود زندگانى گفت .

برخى از دانشمندان را اين خبر خوش نيامده ، در نتيجه آن را ناقص و تحريف شده نقل كرده اند؛ همچون ذهبى كه در تاريخش مى نويسد: به او نوشت كه طلا و نقره را قسمت مكن ، اما او در پاسخش نوشت قسم به خدا اگر آسمانها به هم برآيند...

ابن كثير نيز مى نويسد نامه زياد بنا به فرمان معاويه به او رسيد كه آنچه طلا و نقره در غنايم موجود است براى بيت المال معاويه جدا كن !

ابن حجر نيز در شرح حال حكم در كتاب تهذيب والاصابه مى نويسد: معاويه ، حكم بن عمرو را به عنوان كارگزار و عامل به خراسان فرستاد. و پس از زمانى ، وى را در موردى ملامت و سرزنش كرد و فرد ديگرى را به جاى او برگزيد و به خراسان فرستاد. آن فرد حكم را بازداشت كرد و در بند كشيد. حكم همچنان در زندان بود تا درگذشت .

داستان حكم همين بود كه آورديم . اما آن كس كه اين داستان را به ربيع

بن زياد حارثى نسبت داده ، دستخوش لغزش و خيال گرديده است . چه ، ربيع بن زياد پس از شنيدن خبر كشته شدن حجر بن عدى گفت : بار خدايا! اگر ربيع را نزد تو مقامى است ، جانش را بگير! و از آن مجلس برنخاست و درگذشت (568).

وضع خمس در زمان حكومت معاويه از اين قرار بود كه آورديم . اما در موضوع ميراث پيامبر خدا(ص ) در دوره زمامداريش ، ابن ابى الحديد درباره فدك مى نويسد:

معاويه پس از وفات حسن بن على (ع ) ثلث فدك را به تيول مروان بن حكم داد و يك ثلث را هم به عمرو بن عثمان و ثلث آخر را هم به فرزندانش يزيد بن معاويه داد و همچنان در تصرف آنان بود تا اينكه تمامى آن به مروان بن حكم رسيد (569).

ابن سعد در طبقاتش آورده است هنگامى كه معاويه بر مروان بن حكم خشم گرفت و او را از حكومت بر مدينه بر كنار كرد، فدك را نيز كه به دست نماينده مروان اداره مى شد، از او بازپس گرفت . وليد بن عتبه آن را از معاويه خواست ، ولى معاويه آن را به او نداد. سپس سعيد بن عاص آن را تقاضا كرد، كه با او هم موافقت ننمود. ولى چون براى دومين بار مروان را به فرماندارى مدينه برگزيد، بدون اينكه مروان تقاضا كند، فدك را به او داد و علاوه بر آن مقرر داشت ، تا بهاى محصولات گذشته را نيز به او بپردازند (570)!

اما برخى از نويسندگان چنين پنداشته اند معاويه نخستين كسى بوده كه فدك را به

تيول مروان داده است ؛ در صورتى كه عثمان پيش از معاويه چنين كرده ، و شايد علت چنين برداشتى اين باشد كه معاويه بار دوم فدك را بدون پيشنهاد مروان به وى واگذار كرده است .

ميراث پيامبر(ص ) در زمان جانشينان معاويه

خلفاى بنى اميه ، بجز شخص عمر بن عبدالعزيز (571)، در خمس چنان دخل و تصرف مى كردند كه آدمى در مايملك خويش . هر طورى كه مى خواستند آن را مى بخشيدند و زمانى هم در اختيار خود نگه مى داشتند و چون ديگر منابع ، در آمد آن را بر ثروت خود مى افزودند؛ همچنان كه وليد بن عبدالملك آن را به فرزندش عمر بن وليد (572) بخشيد. نسائى در اين باره گفته است كه عمر بن عبدالعزيز ضمن نامه اى به عمر بن وليد نوشت :

پدرت همه خمس را به تيول تو داد، در صورتى كه سهم پدرت همانند سهم فردى از افراد مسلمانان بود. گذشته از آن ، حق خدا و پيامبر و ذوالقربى و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان نيز در آن مى باشد. و بر اين ستم كه پدرت نموده ، دشمنانش چه بسيارند، و او از دست اين همه دشمن چگونه تواند رست ؟ در حالى كه تو فرزند وى ، آشكارا به موسيقى و آواز و نى لبك و ديگر آلات طرب و بدعتها در اسلام سرگرم هستى ! اينك من تصميم گرفته ام كه كسى را بفرستم تا تو را از آن همه بديها كه در آن گرفتار آمده اى برهاند (573).

ما بجز اين حديث ، سخنى درباره خس و ميراث رسول خدا(ص ) پس از معاويه

، و يا تغييرى بر آنچه كه معاويه مقرر داشته بود، تا زمان به خلافت رسيدن عمر بن عبدالعزيز، نيافتيم .

خمس و ميراث پيغمبر در زمان حكومت عمر بن عبدالعزيز

عمر بن عبدالعزيز طى نامه اى به ابوبكر بن محمد، نواده عمر بن حزم ، قاضى مدينه (574) نوشت كه تحقيق كند آيا كتيبه خيبر، جزء خمس پيامبر بوده يا خالصه آن حضرت مى باشد. ابوبكر فرمان برد و پس از تحقيق پاسخ داد كه كتيبه جزء خمس پيغمبر(ص ) بوده است . پس عمر بن عبدالعزيز چهار يا پنج هزار دينار براى ابوبكر فرستاد و دستور داد تا پنج يا شش هزار دينار هم از درآمد كتيبه برداشت كرده ، مجموع آن را كه ده هزار دينار مى شد، بين بنى هاشم به طور مساوى از زن و مرد و خرد و كلان قسمت كند. ابوبكر نيز دستور او را انجام داد (575).

ابن سعد در طبقات از امام صادق (ع ) آورده است كه عمر بن عبدالعزيز سهم ذوى القربى را بين فرزندان عبدالمطلب قسمت كرد و به زنانشان كه از تيره بنى - عبدالمطلب نبودند، چيزى نداد.

و نيز آورده است كه چون نامه عمر بن عبدالعزيز به والى مدينه رسيد كه خمس را ميان افراد بنى هاشم قسمت كند، والى تصميم گرفت كه چيزى به بنى المطلب نپردازد و آنها را از دريافت خمس محروم كند، ولى بنى عبدالمطلب به اعتراض گفتند كه ما درهمى نمى گيريم ، مگر هنگامى كه آنها هم سهم خود را دريافت دارند. حاكم مدينه ماجرا را به عمر بن عبدالعزيز نوشت و كسب دستور كرد. عمر در پاسخ او نوشت : من فرقى بين آنها نمى

گذارم و همه آنها از فرزندان عبدالمطلب مى باشند و از دير باز با يكديگر همبستگى داشته اند، آنها را نيز چون بنى عبدالمطلب از خمس بهره مند ساز (576).

ابو يوسف در كتاب الخراج مى نويسد: عمر بن عبدالعزيز سهم پيغمبر(ص ) و سهم ذوالقربى را براى بنى هاشم مقرر داشت (577).

ابن سعد نيز آورده است كه فاطمه ، دختر امام حسين (ع )، طى نامه اى از رفتار عمر بن عبدالعزيز تشكر كرده ، تاءكيد نمود كه تو به كسانى رسيدگى و خدمت كرده اى كه پرستارى نداشتند، و كسانى را پوشانيده اى كه برهنه بودند. عمر از اين نامه بسيار شادمان و مسرور گرديد (578). پس ابن سعد مى نويسد عمر بن عبدالعزيز گفت : اگر زنده بمانم ، همه حقوق شما را خواهم پرداخت (579)

فدك و عمر بن عبدالعزيز

ياقوت حموى مى نويسد آنگاه كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت نشست ، به كارگزار خود در مدينه طى حكمه فرمان داد كه فدك را به فرزندان فاطمه (رض ) برگرداند(580).

در دنبال همين مطلب در شرح نهج البلاغه آمده است كه ابوبكر بن حزم در پاسخ عمر نوشت كه فاطمه را در آل عثمان و آل فلان و فلان نيز فرزندانى است ؛ منظور تو، كداميك از اينان است ؟ عمر جواب داد: اگر من به تو دستور بدهم كه گوسفندى را بكش ، تو به من مى نويسى كه : شاخدار باشد يا بى شاخ ؟! يا اگر دستور دادم كه گاوى را سر ببر، مى پرسى كه : چه رنگ باشد؟! اينك به محض دريافت اين نامه ، فدك را در

ميان فرزندان از اولاد على قسمت كن والسلام .

ابن ابى الحديد سپس مى نويسد:

به سبب اين دستور، بنى اميه به سرزنش عمر بن عبدالعزيز برخاسته ، به باد ملامتش گرفتند و گفتند: تو با اين كارت ، به تقبيح كار شيخين پرداخته اى ! و گروهى از مردم كوفه براى سرزنش او به بارگاهش روى آوردند، و چون از عتاب و سرزنش او بپرداختند، در پاسخ ايشان گفت : شما مردمانى سخت جاهل و فراموشكار هستيد، و من بهتر از شما مى دانم . آنگاه ادامه داد و گفت :

ابوبكر بن عمرو بن حزم ، از قول پدرش ، از جدش به من گفت كه رسول خدا(ص ) فرموده است : فاطمه پاره تن من است ، هر كس كه او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده ، و آنچه او را شادمان كند، مرا خشنود ساخته است .

فدك خالصه اى بود در زمان باابوبكر و عمر كه بعدها به مروان رسيد و او آن را به پدرم عبدالعزيز بخشيد و من و برادرانم آن را از او به ارث برديم . من هم از برادرانم خواستم كه سهم خودشان را به من بفروشند. بعضى از ايشان سهم خود را به من فروختند و برخى هم بخشيدند، تا اينكه تمامى فدك از آن من شد. و من هم صلاح در آن ديدم كه آن را به فرزندان فاطمه برگردانم . گفتند: اگر تو بر سر تصميم خود مى باشى ، اصل فدك را براى خود نگهدار و درآمد آن را ميان ايشان قسمت كن ! و عمر نيز چنان كرد (581). و در

روايتى ديگر آمده است : هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت نشست ، فدك نخستين مال بزور گرفته اى بود كه بازگردانده شد. او حسن بن حسن ، نواده على بن ابى طالب ، و بنا به قولى على بن الحسين (ع ) را بخواند و آن را به وى واگذار نمود. و فدك در سراسر ايام خلافت او همچنان در دست اولاد فاطمه (ع ) بود (582).

فدك پس از عمر بن عبدالعزيز

بعد از عمر بن عبدالعزيز، ديگر سخنى از خمس به ميان نيامد؛ اما درباره فدك ، ياقوت حموى و اين ابى الحديد مى نويسند: هنگامى كه يزيد بن عاتكه (583) به خلافت رسيد، فدك را از فرزندان فاطمه (ع ) بازپس گرفت و چون گذشته در اختيار فرزندان مروان درآمد. ايشان نيز همچنان آن را دست به دست مى گردانيدند تا آنگاه كه عمر خلافت ايشان به سر آمد.

فدك در خلافت عباسيان

و چون ابوالعباس سفاح (584) به حكومت رسيد، فدك را به عبدالله بن الحسن ، نواده حسن به على ، بازگردانيد، ولى ابوجعفر منصور به سبب قيامهاى نوادگان امام حسن (ع ) آن را بازپس گرفت ! سپس فرزندش مهدى عباسى آن را به فرزندان فاطمه پس داد. اما فرزندان او، موسى و هارون ، آن را بازپس گرفته همچنان در اختيار خود داشتند، تا اينكه ماءمون به خلافت نشست و آن را بار ديگر به اولاد فاطمه (ع ) بازگردانيد.

ابوبكر گفت : محمد بن زكريا از مهدى بن سابق برايم حديث كرد كه : ماءمون براى دادرسى نسبت به اموال به ستم گرفته شده نشست و نخستين نامه اى كه به دستش

داده شد، آن را بگشود و بخواند و سخت بگريست . آنگاه به كسى كه بالاى سرش ايستاده بود گفت بانگ برآور كه وكيل فاطمه كجاست ؟ پيرمردى برخاست با جبه اى در بر و عمامه اى بر سر و پاى افزارى چاك دار درپاى . او پيش آمد و درباره فدك با ماءمون به گفتگو پرداخت . ماءمون برايش دليل و برهان مى آورد، و او نيز مدرك و حجت ارائه مى داد، تا سرانجام ماءمون فرمان داد فدك را به نام فرزندان فاطمه ثبت كنند. و چون سند و ثبت آماده شد و آن را براى ماءمون خواندند و او هم آن را تاءييد و امضا كرد، دعبل خزاعى شاعر از جاى برخاست و ابياتى سرود كه با اين بيت آغاز مى شود:

اصبح وجه الزمان قد ضحكا

برد ماءمون هاشم فدكا (585)

مفصل اين فرمان در كتاب فتوح البلدان بلاذرى به اين شرح آمده است :

در سال دويست و ده ، اميرالمؤ منين ماءمون عبدالله بن هارون الرشيد فرمان داد تا فدك را به فرزندان فاطمه بازگردانند و طى حكمى به قثم بن جعفر كارگزار خود در مدينه چنين نوشت :

اما بعد، اميرالمؤ منين با توجه به علاقمنديش به دين خدا و جانشينيش از پيامبر خدا(ص ) و خويشاونديش با او، اولى است كه سنتش را پاس دارد، و فرمانش را به انجام رساند. بخشوده او را به آن كس كه بخشيده تحويل داده ، صدقات او را در مواردش به مصرف برساند و چنين نيز كرده است . و توفيق اميرالمومنين در اين راه و نگهداريش از لغزش و علاقمنديش در كارهايى كه

او را به خداوند نزديك سازد با خداست .

بى گمان كه رسول خدا(ص ) فدك را به دخترش فاطمه بخشيده بود، و اين موضوع امرى است معلوم و آشكار، و در اين مورد هيچ اختلافى بين خانواده پيغمبر(ص ) وجود ندارد. و هميشه ايشان مدعى حقانيت خود در تصرف آن بوده اند. اين بود كه اميرالمؤ منين تصميم گرفت كه آن را به قصد قربت به خداى تعالى و اقامه حق و عدل او و به خاطر امتثال فرمان پيامبر خدا(ص ) به ورثه فاطمه بازگرداند و فرمان داد تا موضوع آن در دفاتر املاك و محاسبات ثبت و مراتب به تمام فرمانداران ابلاغ گردد.

اينك اگر امر چنان است كه از پس پيامبر خدا(ص ) در هر موسمى ايام حج ستم رسيده اى بانگ برآورد و حقوق به ستم رفته خود را ادعا كند و تظلم نمايد، سخنش مورد قبول قرار گيرد و ادعايش را به سمع قبول بشنوند، فاطمه اولى است تا سخنانش در مورد آنچه رسول خدا(ص ) برايش قرار داده مورد تصديق و تاءييد قرار گيرد.

از اين رو اميرالمؤ منين به مولاى خود مبارك طبرى ، طى حكمى فرمان داده است كه فدك را با همه حدود و حقوقى كه دارد و تمامى محصولاتش ، از مملوك و غلات و غيره ، به ورثه فاطمه ، دختر پيامبر خدا(ص )، بازگرداند و آن را به محمد بن - يحيى بن الحسين بن زيد بن على بن الحسين ، نواده على بن ابى طالب ، و محمد بن - عبدالله بن الحسن بن الحسين بن على بن ابى طالب تحويل دهد تا آن

دو، از جانب اميرالمؤ منين توليت آنجا را بر عهده بگيرند و به اداره امور آن و به سود صاحبان آن قيام نمايند.

اينك تو قثم بن جعفر نيز از راءى اميرالمؤ منين و آنچه را كه خداوند از ثواب اطاعت و پيرويش به وى الهام فرموده و توفيق تقرب به سوى او و پيامبرش را به وى ارزانى داشته است آگاه شو و كسانى را نيز كه از سوى تو اداره امورى را بر عهده دارند آگاه گردان ، و با محمد بن يحيى و محمد بن عبدالله چنان رفتار كن كه با كارگزارت مبارك طبرى رفتار مى كنى ؛ و آن دو را بر آنچه كه در وظيفه خود خواهند داشت ، از آباد كردن فدك و اصلاح آن و زياد كردن محصولات آنجا آشنا و يارى كن . والسلام .

اين فرمان در روز چهارشنبه دوم ذى قعده سال 210 هجرى تنظيم گرديده است . اما همين كه متوكل على الله - كه خدايش رحمت كناد - بر مسند خلافت قرار گرفت ، فرمان داد تا فدك را بازپس گرفته همچون زمان پيش از ماءمون اداره شود (586)!

ابن ابى الحديد در دنباله اين خبر مى نويسد: فدك همچنان در دست ايشان اولاد فاطمه (ع ) بود تا زمان زمامدارى متوكل كه آن را بازپس گرفت و به تيول عبدالله بن عمر با زيار داد. در آن روزگار در فدك يازده اصله نخل خرما وجود داشت كه پيغمبر خدا(ص ) به دست خود آنها را نشانده بود و فرزندان فاطمه خرماى آنها را مى چيدند و در موسم حج به رسم تبرك به حاجيان

هديه مى دادند و ايشان نيز در عوض ، فرزندان زهرا (ع ) را مورد تكريم خود قرار داده ، به وضعشان رسيدگى مى كردند، و آنها از اين راه ثروتى فراوان به چنگ مى آوردند. تا اينكه عبدالله بن عمر آنها را قطع كرد. او در اين راه مردى به نام بشران بن ابى اميه ثقفى را به مدينه فرستاد. او نخلهاى خرماى مزبور را بريد و به بصره بازگشت كه فلج و زمينگير شد (587).

و اين آخرين خبرى است كه درباره فدك و امر خمس از طرف خلفا به ما رسيده ، اما آراء و عقيده دانشمندان مكتب خلفا در اين مورد به شرحى است كه بيايد.

آراء و نظريات خلفا را در مساءله خمس ، و رفتار هر يك از اصناف و سلسله آنها را در عصر خود از نظر گذرانديم ، و ديديم كه چگونه آراء و عقيده ايشان با يكديگر متناقض بوده است . آراء و نظريات فقهاى مكتب خلفا نيز در امر خمس به پيروى از عملكرد خلفا مخالف هم بوده است . توجه كنيد:

ابن رشد مى گويد فقها در مساءله خمس به چهار دسته تقسيم شده اند:

1. اينكه خمس به گفته شافعى و به موجب نص آيه به پنج قسمت تقسيم مى شود.

2. اينكه خمس به چهار قسمت تقسيم مى شود...

3. اينكه در اين روزگار به سه قسمت تقسيم مى شود، سهم پيامبر و سهم ذوالقربى با مرگ رسول خدا(ص ) ساقط شده است .

4. نظريه چهارم مى گويد خمس به منزله فى ء و بخشش است كه به توانگران و فقرا داده مى شود.

اما آنها كه مى گويند

خمس به چهار قسمت تقسيم مى شود يا پنج قسمت ، در مصرف سهم پيغمبر خدا(ص ) و سهم ذوالقربى پس از وفات آن حضرت دو دسته شدند. بعضى گفتند كه : سهم آنان به ساير اصناف خمس بگيران افزوده مى شود. و برخى نيز معتقدند كه : آنها به سپاهيان تعلق مى گيرد. و عده اى نيز گفتند كه : سهم پيغمبر(ص ) از آن امام ، و سهم ذوالقربى متعلق به نزديكان امام خواهد بود. و گروهى هم نظر داده اند كه : هر دو سهم به مصرف تهيه سلاح و جنگ افزار مى رسد.

دانشمندان مكتب خلفا در مساءله قرابت و اينكه ذوالقربى چه كسانى هستند نيز اختلاف دارند (588).

ابن قدامه در كتاب المغنى بعد از آوردن روايتى كه ابوبكر خمس را به سه قسمت تقسيم كرده است مى نويسد:

اين نظر اصحاب راءى ، چون ابوحنيفه و پيروان اوست كه مى گويند: خمس به سه قسمت مى شود: يتيمان و مسكينان و ابن سبيل ، و سهم پيغمبر و ذوالقرباى او با مرگ آن حضرت ساقط مى شود.

اما مالك معتقد است كه فى ء و خمس يكى است و هر دو متعلق به بيت المال مى باشند. ولى ثورى و حسن مى گويند كه خمس را امام ، آنگونه كه خداى عزوجلش راهنمايى كند، به مصرف مى رساند.

اما سخن ابو حنيفه با ظاهر آيه خمس مغايرت دارد؛ زيرا خداى تعالى براى پيامبر و نزديكانش به نام آنها چيزى را مقرر و برايشان حقى مسلم در خمس معين كرده است ؛ همان گونه كه براى اصناف سه گانه ديگر با عنوان مشخص

فرموده است . و هر كس هم كه با آن مخالفت كند، با نص كتاب خدا مخالفت كرده است .

و اما اين سخن را كه ابوبكر و عمر - رضى الله عنهما - سهم ذوالقربا را در امور خيريه به كار مى برده اند، براى احمد بن حنبل بازگو كرده اند، و احمد با شنيدن آن سرجنبانيده و با آن موافقت نكرده است و چنين نموده كه سخن ابن عباس و كسانى كه با او موافقند، از آن رو كه بيشتر با كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص ) هماهنگى دارد اولى است (589).

قاضى ابويعلى و قاضى ماوردى نيز معتقدند كه مصرف خمس موكول به اجتهاد خلفاست (590).

سخن ما درباره اجتهاد خلفا در مساءله خمس و حق دختر پيامبر خدا(ص ) به دراز كشيد و در اين زمينه از هر دو سخن رفت . اينك ناگزيريم براى جمع بندى همه آن برداشتها و تفكرات نتيجه گيرى فشرده آنچه را گفتيم ، بياوريم ، و براى توضيح بيشتر، نكاتى را نيز بر آن بيفزاييم .

فشرده آنچه گذشت
قسمت اول

براى درك مراد و مقصود اجتهاد خلفا در مساءله خمس ، و براى پى بردن به حق دختر پيغمبر(ص ) از پس اين همه پرده ها كه در خلال قرنها بر آن كشيده شده ، ناگزير شديم نخست به بررسى اصطلاحات اسلامى زكات ، فى ء، صفى ، انفال ، غنيمت و خمس بپردازيم . در اين بررسى ديديم كه :

الف . زكات در شرع اسلامى ، به معناى عام ، حق خداوند در مال است .

ب . صدقه نامى است براى آنچه جدا كردنش از نقدين و غلات و انعام

، هنگامى كه هر كدام آنها به حد نصاب رسيده باشد، واجب مى شود، و يا آنچه پرداختنش در عيد فطر واجب است . و دليل ما اين است كه لفظ خمس و صدقه و صفى در نامه هاى رسول خدا(ص ) براى بيان انواع زكات آمده است . پس صدقه خود گونه اى از اصناف زكات است و نه مرادف با آن . گذشته از آن ، مى گوييم كه چگونه زكات به معناى صدقه مى تواند باشد، و حال آنكه از آن در آيات مكيه قرآن و پيش از تشريع صدقه در مدينه ياد شده است (591)؟

در پرتو آنچه گفتيم ، حديث شريف نبوى اذا اءديت زكاة مالك ، فقد قضيت حق الله فى المال چنين معنا مى شود كه هر گاه آنچه را كه پرداختنش در مالت بر تو واجب شده است پرداخت كردى ، در آن صورت حق خداوند را ادا كرده اى . اما پرداخت مال به صورت مستحب ، نفل است و نه فرض و واجب . و حديث شريف من استفاد مالا فلا زكاة حتى يحول الحول نيز چنين تفسير مى شود كه خداوند را در مال كسى حقى نيست ، مگر پس از گذشتن يك سال ؛ همين طور در نظاير آن دو.

صدقه هم در آنچه اكنون گفتيم ، و نيز آنچه را آدمى به قصد قربت و به صورت مستحب و يا واجب از مال خودش مى پردازد مشترك است ؛ و فرق بين اين دو در اين است كه حق واجب در نقدين و غلات و انعام را، هر گاه حاكم شرع با اعمال قدرت

دريافت كند، زكات و صدقه واجب ناميده مى شود، و آنچه را كه آدمى تنها به قصد قربت مى پردازد صدقه واجب نيست .

ج . فى ء به چيزى گفته مى شود كه بدون جنگ از مال كفار به دست آمده باشد. و بر اين مطلب اجماع كرده اند كه اموال بنى نضير فى ء بوده و پيامبر خدا(ص ) همچون مالكى كه در ملكش تصرف مى كند، در آن دخل و تصرف مى كرده است .

د. انفال جمع نفل است ؛ به معناى بخشش و عطا و نيز زيادى و اضافه بر حد و اندازه . و انفله يعنى زيادتر به او داد.

انفال در قرآن كريم درباره جنگ بدر به كار رفته است ؛ و آن هنگامى بود كه خداوند سلب مالكيت رزمندگان را از آنچه در آن روز از اموال مشركان به دست آورده بودند اعلام داشته است . همين لفظ در احاديث ائمه اهل بيت (ع ) آمده ، و منظور از آن تمامى چيزهايى است كه از سرزمين دشمن و بدون جنگ به دست آمده باشد و يا سرزمينى را كه ساكنانش بدون جنگ از آنجا كوچ كرده باشند، و نيز املاك و زمينهاى واگذارى پادشاهان و قلعه ها و دژها و زمينهاى موات و امثال آنها.

ه . غنيمت و مغنم ، عرب در جاهليت و اسلام هر گاه چيزى را بدون زحمت و مشقتى به دست مى آورد، به آن غنيمت و مغنم مى گفت . اغتنام ، به معناى پيشى گرفتن است براى به دست آوردن غنيمت . اما آنچه را عرب در جنگ با زحمت و مشقت به

دست مى آورد، سلب غارت و چپاول مى ناميد؛ آن هم در صورتى كه آن را از فرد مغلوب شده خود، از لباس و سلاح و مركب سوارى و آنچه را به همراه داشت ، مى گرفت . ولى اگر او را از همه اموال و داراييش بى بهره مى ساخت ، به آن حربه مى گفت . غارت و چپاول نيز در نزد ايشان همان معنا و مفهوم غنيمت و مغنم زمان ما را داشته است .

نخستين بارى كه واژه غنم به عنوان كسب مطلق مال ، بدون لحاظ كردن مشقت و زحمت ، آمده ، در قرآن كريم و درباره تمامى اموال دشمن در غزوه بدر بوده ، كه پس از اينكه خداوند حق تملك شخصى را از آن سلب و آن را انفال ناميد، تمامى آن را در اختيار خدا و پيامبرش قرار داد و سپس آن را به عنوان غنيمت و دستاورد به همان رزمندگان واگذار فرمود. و در همان آيه ، پرداختن خمس را از مطلق غنايم و دستاوردها به خدا و پيامبرش و نزديكان آن حضرت اختصاص داد؛ با توجه به اينكه در جاهليت ربع آن به شخص رئيس تعلق مى گرفت . خداوند مورد دريافت خمس را از مطلق غنايم و دستارودها مقرر فرمود و مقدار ربع را به خمس پايين آورد و مصرف آن را در شش مورد و به طور مساوى مشخص فرمود؛ در حالى كه در دوره جاهليت سهم رئيس يكسره به شخص او مى رسيد و كسى ديگر با وى شريك نبود.

گذشته از آن ، دليل ديگرى كه حكايت از آن دارد كه پرداخت

خمس به مطلق دستاوردها تعلق مى گيرد اين است كه همه مسلمانان متفقند بر اينكه رسول خدا(ص ) از محصول معادن و دفينه ها و گنجينه ها خمس مى گرفت ، و حال آنكه اين قبيل دستاوردها را مسلمانان از راه جنگ به دست نياورده بودند.

و باز در سنت است كه پيامبر اسلام به نمايندگان عبدالقيس دستور داد تا خمس دستاوردهاى خود را پرداخت كنند. و اين دستور را هنگامى صادر كرد كه از آن حضرت خواسته بودند احكام اسلام را به ايشان بياموزد تا ديگر افراد قبيله خود را تعليم دهند. زيرا كه ايشان از ترس قبيله مضر نمى توانستند بجز ماههاى حرام ، پاى از حدود قبيله خويش بيرون بگذارند، و گمان نمى رود كه چنين قبيله اى در حال جنگ بوده ، تا منظور از غنيمت در اينجا، غنايم جنگى باشد. بنابراين بايد مقصود آن حضرت از غنايم ، مطلق دستاوردهاى مالى و بهره هاى كسب و كار قبيله مزبور بوده باشد. همين مقصود در نامه هاى آن حضرت به ديگر قبايل عرب كه مسلمان مى شدند نيز صادق است . و همچنين عهدنامه ها و پيمان نامه هاى او؛ مانند بخشنامه اش به كارگزارانى كه پس از اسلام آوردن اهالى يمن به آن سامان صادر فرموده ، كه خمس دستاوردها و صدقاتى را كه بر مؤ منين واجب شده ، از ايشان دريافت دارند. و نيز در نامه اى كه پيغمبر خدا(ص ) به قبيله سعد نوشته بود، تا خمس و صدقات را به دو نفر نمايندگانش تحويل دهند. در حالى كه آن قبيله از جنگى بازنگشته بود تا پيامبر خدا(ص

) از ايشان خمس غنايم جنگيشان را مطالبه كرده باشد؛ بلكه تنها از آنها خواسته بود تا صدقات خود را از موارد مربوطه و خمس سود و دستاوردهايشان را بپردازند. بنابراين مراد از لفظ خمس در ساير نامه هاى آن حضرت به قبيله هايى كه اسلام آورده بودند، به معناى يك پنجم دستاوردهاى مكاسب و سود معاملات ايشان بوده است . و در مقام تاءكيد بر همه اينها گفتيم كه حكم جنگ در اسلام مقررات مخصوص به خود را دارد و با جنگ عرب جاهلى كاملا فرق مى كند.

در جاهليت هر قبيله اى اين حق را براى خودش قائل بود كه بر قبيله هايى كه با او پيمان نداشتند بتازد و اموال و دارايى آنها را به هر شكل كه شده چپاول و غارت كند و آن وقت افراد قبيله متجاوز به غير از يك چهارم ، كه سهم ويژه رئيس قبيله است ، آنچه را كه از غارت و چپاول به دست آورده از آن خود گرداند؛ در صورتى كه در اسلام اين چنين نيست تا پذيرفته شود كه پيغمبر اسلام سهم رياست خود را به جاى يك چهارم ، يك پنجم مى گرفته است . بلكه تنها فرمانرواى بزرگ اسلام است كه به موجب مقررات اسلامى حق اعلام جنگ را دارد و مسلمانان اوامر او را اجرا مى كنند، و همان حاكم و فرمانروا يا نايب و قائم مقام اوست كه در پايان جنگ غنايم جنگى را خود در اختيار مى گيرد و هيچيك از افراد سپاه ، بجز سلب مقتول خود، حقى در آن غنايم ندارد. حتى تمامى افراد سپاه موظفند تا

آنچه را به دست آورده اند، اگر چه نخ و سوزن باشد، به خزانه جنگ تحويل دهند؛ وگرنه كارشان كش رفتن و خيانت به حساب مى آيد كه عار و ننگ و بدنامى و رسوايى را در پى دارد و در روز قيامت به صورت آتش جهنم به جانشان خواهد افتاد. بنابراين حاكم و فرمانروا، پس از تصرف تمامى غنايم جنگى ، خمس آن را برداشته ، بقيه را ميان افراد سپاه قسمت مى كند.

پس در اسلام اين فرمانرواست كه اعلام جنگ مى دهد و نيز اوست كه غنايم جنگى را در اختيار مى گيرد و خمس آن را بر مى دارد و بقيه را ميان افراد سپاه قسمت مى كند. و به غير از او، ديگرى چنين حقى را ندارد.

و چون در موضوع در اسلام اين چنين است ، و دريافت خمس در زمان پيغمبر(ص ) از وظايف او در اين امت بوده ، پس مطالبه خمس به وسيله آن حضرت از اشخاص ، و تاءكيد وى در اين مورد در نامه هاى مكررش معنايى جز اين نمى تواند داشته باشد كه خمس در آن نامه ها همچون صدقه بر مخاطبين آنها امرى واجب بوده تا آن را از اموال خود جدا كرده بپردازند و اختصاصى هم به غنايم جنگى نداشته است !

بنابر آنچه گفتيم ، پيامبر خدا(ص ) از هر كس اسلام مى آورد مى خواست تا به غير از پرداخت صدقات واجبه ، خمس دستاوردهايش را هم بپردازد. و در آن روزگار مفهوم غنايم ، همپاى مطلق دستاوردهاى مالى بود. ولى پس از اينكه مسلمانان دست به كشور گشايى زدند و فتوحات

نمودند و خلفا از پرداخت خمس به اهلش خوددارى كردند و مسلمانان نيز اين حكم خدا را به دست فراموشى سپردند، مدلول و مفهوم خمس در نزد مسلمانان تغيير يافت .

اما در مورد مصرف خمس ، آيه شريفه خود صراحت دارد كه خمس از آن خدا و پيامبرش و ذوالقرباى پيامبر و يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان از خاندان آن حضرت مى باشد. پس با اين حساب خمس به شش قسمت مساوى تقسيم مى شود.

اما اينكه در پاره اى از روايات آمده است كه سهم خدا و پيامبرش يك سهم حساب است ، اگر مقصود اين باشد كه مصرف آن دو، يكى بوده و رسول خدا(ص ) در آن تصرف مى فرموده ، درست است ، و اگر غير از اين باشد، خلاف ظاهر آيه خواهد بود.

و در روايات متواتر از ائمه اهل بيت (ع ) آمده است كه سهم ذوالقربى در زمان پيغمبر و پس از آن حضرت به اهل بيت و به ديگر ائمه اهل بيت (ع ) تعلق داشته و سهمهاى سه گانه خدا و پيامبر و ذوالقربى به اين ترتيب كه سهم خدا در اختيار پيامبرش قرار مى گرفت و آن را هر طور كه صلاح مى دانست به مصرف مى رسانيد. و دو سهم ديگر بعد از آن حضرت به امام كه قائم مقام وى بوده تعلق مى گرفته است .

پس با اين حساب نيمى از خمس در اين روزگار به امام عصر عج به خاطر امامتش و نيم ديگر آن به غير اهل بيت پيغمبر، از ايتام نزديكان پيامبر و مساكين ايشان و در راه ماندگان آنها،

كه به حكم قرابت و بستگى با پيغمبر از جهت پدرى استحقاق دريافت آن را داشته باشند پرداخت مى شود، تا براى برطرف كردن نيازمندى و مخارجشان مصرف كنند. و اگر چيزى هم اضافه بيايد، به شخص والى تعلق خواهد گرفت . و چنانچه كم آيد، بر والى است كه كسرى آن را جبران كند. و هر يك از دريافت كنندگان خمس ، آنچه را كه دريافت مى دارند پس از وفاتشان به ورثه آنها مى رسد.

گفتنى است نزديكان پيامبر خدا(ص ) از غير اهل بيت ، كه استحقاق دريافت نيمى از خمس را به خاطر بينوايى دراند اولاد ذكور عبدالمطلب و اولاد ذكور مطلب مى باشند كه خداوند صدقه را بر آنها حرام كرده است . و هيچيك از آنها را پيامبر خدا(ص ) ماءمور دريافت صدقات نكرده كه از آن ممر حقوقى دريافت دارند، حتى مولاى ايشان را، كما اينكه حضرتش آزاد كرده خود را از همكارى با عامل صدقات منع فرمود تا مبادا از آن محل چيزى به او برسد (592). و اهل بيت او نيز از آن حضرت تبعيت كرده اند.

و از همين جا اشتباه آن كس ، مانند ابن هشام ، كه گمان برده رسول خدا(ص ) پسر عمويش على بن ابى طالب را براى دريافت صدقه به يمن ماءموريت داده است معلوم مى شود. زيرا همان طور كه ديگران نيز تصريح كرده اند، پيامبر خدا(ص ) على (ع ) را براى دريافت خمس به آن سرزمين فرستاده است .

ابن هشام در سيره خود در باب ماءموريت امرا و كارگزاران بر صدقات از جانب پيغمبر مى نويسد:

رسول خدا(ص ) كارگزاران

خود را براى دريافت صدقات ماءموريت داد... و على بن ابى طالب را به نجران فرستاد تا صدقات ايشان را گرد آورده ، جزيه آنها را دريافت كند.

آنگاه در باب پيوستن على (ع ) به خدمت پيغمبر(ص ) مى نويسد:

زمانى كه على (رض ) از يمن بازگشت ، به خاطر ديدار با رسول خدا(ص ) از همراهان خويش پيشى گرفت و يكى از ياران خود را بر سپاهى كه به زير فرمان داشت جانشين خود كرد. اين مرد در غياب او به هر يك از افراد سپاهى از اموالى كه على با خود آورده بود لباسى نو داد تا بر تن كنند. چون سپاه از راه رسيد و على به نظاره آنها بيرون شد و آن پيراهنها را بر تن آنها ديد، به او گفت : واى بر تو! اين چه وضعى است ؟ آن مرد پاسخ داد: من به خاطر اينكه اينان در چشم مردم آراسته باشند چنين كرده ام . فرمود: واى بر تو! پيش از آنكه به خدمت رسول خدا(ص ) برسيم همه را بيرون بياور! وى نيز فرمان برد و پيراهنها را پس گرفت و بر جاى خود نهاد، كه اعتراض سپاهيان از اين رفتار برخاست و از على به رسول خدا(ص ) شكايت بردند. راوى مى گويد پس از طرح اين شكايت ، پيامبر خدا(ص ) در ميان ما به سخنرانى برخاست و فرمود: ايها الناس لا تشكوا عليا، فوالله انه لاءخشن فى ذات الله اءو فى سبيل الله من اءن يشكى . يعنى اى مردم از على شكايت نكنيد كه او براى خدا و در راه خدا، از

هيچ شكايتى پروا ندارد(593).

ابن هشام در بخشى ديگر از كتابش در فصل (السرايا و البعوث ) درباره ماءموريت جنگى على بن ابى طالب (رض ) در يمن مى نويسد:

او دو بار در آنجا جنگيده است ...رسول خدا(ص ) على بن - ابى طالب را به يمن فرستاد و خالد بن الوليد را با سپاهى ديگر ماءمور آنجا كرد و فرمود: اگر دو سپاه به يكديگر رسيدند، فرماندهى كل بر عهده على باشد (594)...

با اين حساب ، براى امام (ع ) سه مرتبه ماءموريت به يمن را ذكر كرده اند كه دو نوبت آن به عنوان جنگ و سومين بار ماءمور دريافت بوده است . اخبار اين عزيمتها بر دانشمندان پوشيده مانده و امر بر آنها مشتبه شده است . اينك ما فشرده آنها را در زير مى آوريم تا حقيقت امر آشكار گردد.

قسمت دوم

در صحيح بخارى از براء بن عازب آمده است كه گفت : ما را رسول خدا (ص )به همراه خالد بن وليد به يمن فرستاد و پس از زمانى ، على بن ابى طالب را به جاى او نامزد كرد و به او فرمود: به ياران خالد پيشنهاد كن كه هر كدامشان كه بخواهند، به سپاه تو ملحق شوند (595).

بيهقى تفصيل اين خبر را از قول براء بن عازب چنين آورده است :

رسول خدا(ص ) خالد بن وليد را به يمن فرستاد تا مردم آنجا را به اسلام بخواند. من در اين ماءموريت همراه او بودم . مدت شش ماه در آنجا توقف داشتيم و در اين مدت آنها را به اسلام فراخوانديم ، ولى كسى نپذيرفت . اين بود كه رسول

خدا(ص ) على بن ابى طالب را به همين ماءموريت نامزد كرد و به او فرمان داد كه به خالد دستور بازگشت بدهد، مگر كسى از سپاهيان او كه بخواهد به سپاه وى ملحق شود. براء مى گويد:

من در شمار كسانى بودم كه به على پيوستند. چون به سوى مردم يمن حركت كرديم ، آنان نيز به قصد ما بيرون شدند. آنگاه على پيش ايستاد و ما با او نماز گزارديم . سپس همگى ما را به يك صف نظام داد و مقدم بر ما بايستاد و نامه رسول خدا(ص ) را براى آنها قرائت كرد. در نتيجه ، تمامى افراد قبيله همدان اسلام آوردند. على مراتب را به خدمت پيغمبر خدا(ص ) گزارش كرد و حضرتش را از اسلام آوردن ايشان آگاه ، ساخت . چون نامه على به دست پيامبر خدا(ص ) رسيد و آن را مطالعه فرمود، به سجده افتاد و چون سربلند كرد، فرمود: السلام على همدان ، السلام على همدان (596).

در ادامه اين ماجرا در كتابهاى عيون الاثر و امتاع الاسماع آمده است : پيامبر سه بار فرمود: السلام على همدان . آنگاه ديگر يمانيان هم اسلام آوردند (597).

اين ماجرا، يكى از آن دو جنگ است كه بخارى آن را دست و پا شكسته آورده ، ولى ديگران تمام آن را نقل كرده اند. و علت اين بوده كه در بقيه خبر مطالبى وجود داشته كه موجب سرشكستگى و سرافكندگى صحابى مشهورى ، چون خالد بن وليد، و در مقابل ، فضيلت و منقبتى براى امير مؤ منان مى شده است . و امام المحدثين بخارى از فرط تعصب و

غيرت بر صحابه اى كه در دستگاه خلفا به نام و بلند آوازگى رسيده اند، از آوردن مطالبى درباره آنان كه موجب سرافكندگى و كسر مقام و شوكت ايشان باشد، خوددارى كرده است .

اما خبر جنگ دوم امام در يمن ، البته بر حسب عدد، و نه بنابر آنچه واقدى و مقريزى و ابن سيده آورده اند، به طور فشرده از اين قرار است : رسول خدا(ص ) على (ع ) را به همراه سيصد رزمنده به سرزمين مذحج فرستاد. سواران امام نخستين سواركارانى بودند كه به آن منطقه وارد شدند. على (ع ) سربازانش را در دسته هاى مختلف به اطراف گسيل داشت و آنها نيز با مقدارى اموال غارتى و اسير بازگشتند. آنگاه با گروهى از رزمندگان ايشان روبرو گرديد، پس آنان را به پذيرش اسلام فراخواند، ولى زير بار نرفتند و به مقابله برخاسته ، سپاهيان امام را تير باران نمودند. در نتيجه سپاهيان على (ع ) به ايشان حمله برده ، بيست تن از آنان را از پاى درآوردند. پس روى به گريز نهادند، ولى ياران امام ايشان را تعقيب نكرده بار ديگر ايشان را به اسلام فرا خواندند كه پذيرفتند و تنى جند از سران و سركردگان آنها به نام اسلام با على (ع ) بيعت كردند. آنگاه آن حضرت خمس غنايم را برگرفت و چهار پنجم بقيه را بين سپاهيان خود قسمت فرمود و به هرماه ايشان بازگشت و بشتافت تا مگر رسول خدا(ص ) را زودتر ديدار كند و ابورافع را بر سپاه جانشين خود ساخت .

در غياب امام (ع )، سپاهيان از ابورافع خواستند تا ايشان را

از خمس غنايم بپوشاند. ابورافع نيز به هر يك از آنان دو تن پوش داد. اما چون على (ع ) باز آمد و آنان را در آن حال بديد، پيراهنها را از ايشان پس گرفت . آنها هم شكايت به رسول خدا(ص ) بردند (598)!

اين فشرده اخبار دو جنگ مزبور بود. اما خبر عزيمتش به عنوان ماءمور دريافت ، بخارى و ابن القيم گفته اند آن ماءموريت براى دريافت خمس بوده است (599). در مقابل ، ابن هشام و پيروان او بر اين باورند كه اين ماءموريت براى دريافت صدقه و جزيه مردم نجران صورت گرفته است .

اخبار ديگرى هم در مورد رفتن امام (ع ) به يمن وجود دارد كه در كتب صحاح و مسانيد و سير به صورت پراكنده آمده و در هيچكدام از آنها تعيين نشده كه اين ماءموريتهاى به چه منظورى صورت گرفته است . مثلا بخارى و مسلم و نسائى و احمد آورده اند زمانى كه على در يمن بود، مقدارى خاك آغشته به طلا را به خدمت رسول خدا(ص ) فرستاد.(600) و در روايتى ديگر آمده كه در چرمى دباغى شده مقدارى خاك آغشته به طلا را كه هنوز در بوته نرفته و طلاى آن جدا نشده بود، براى آن حضرت فرستاد (601).

رواياتى ديگر بيانگر اين است كه پيامبر خدا (ص )، على (ع ) را به عنوان داور به يمن فرستاد. و برخى از داوريهاى او را نيز شرح داده اند. از آن جمله احمد در مسندش و ابوداود در سنن خود در باب كيف القضاء از على (ع ) آورده اند كه گفت :

رسول خدا (ص )

مرا به عنوان قاضى به يمن ماءمور فرمود. به خدمتش عرض كردم : اى رسول خدا! مرا به ميان مردمى مى فرستى كه بينشان درگيريها و رويدادهايى خواهد بود و من از داورى اطلاعى ندارم . آن حضرت فرمود: خداوند قلبت را هدايت و زبانت را قاطع و مستدل خواهد ساخت . و در مسند احمد آمده است كه رسول خدا (ص ) دست به روى سينه ام نهاد و فرمود: ثبتك الله و سددك . آنگاه كه طرفين دعوا در حضورت نشستند، تا سخن طرف را نشنيده باشى بينشان داورى مكن كه اين روش نيكوترين راه براى داورى است . امام (ع ) خود گفته است پس از آن سخن هرگز در داورى دچار ترديد و دو دلى نشده ام (602).

و از موارد داوريهاى آن حضرت در اين سفر، برخى از داوريهاى نادر و چشمگير او را آورده اند؛ از آن جمله : آورده اند كه سه نفر از اهالى يمن به آن حضرت مراجعه كرده ، درباره يگانه فرزندى كه هر كدام ادعاى پدرى آن را داشتند از او داورى خواستند. آنها مدعى بودند كه در يك طهر با زنى همبستر شده و اين كودك از آن اوست !

امام (ع ) به دو نفر از ايشان پيشنهاد كرد كه كودك را به نفر سوم واگذار كنند. آن دو نپذيرفتند. همين پيشنهاد را با دو تن ديگر از ايشان در ميان گذاشت كه زير بار نرفتند. بار سوم آن را در ميان دو نفر از ايشان مطرح كرد كه قبول نكردند. در نتيجه آن حضرت به آنها گفت شما شريكانى خيره سر و

بداخلاقيد. من ميان شما قرعه مى زنم و كودك به نام هر كدام كه بيرون آمد، از آن او خواهد بود. و بايد كه او به دو نفر ديگر ثلث ديه را پرداخت كند. آنگاه بينشان قرعه زد و كودك را به كسى داد كه قرعه به نامش درآمده بود. يكى از آن سه مدعى به مدينه رفت و خبر به پيامبر رسانيد. پيامبر خدا (ص ) از نحوه قضاوت امام شادمان و خندان گرديد، به طورى كه دندانهاى آسياى آن حضرت آشكار شد (603).

داستان ديگرى از قول امام كه ما آن را به طور فشرده مى آوريم :

پيامبر خدا (ص ) مرا به يمن فرستاد. در آن موقع گروهى تمهيد چيده ، گودالى را براى شكار شير حفر كردند و خود در كمين نشسته بودند كه شيرى در آن افتاد. مردم به نظاره شير در پيرامون گودال جمع شدند و ازدحام جمعيت موجب گرديد كه يك نفر از آنها در گودال بلغزد. او براى نجات خويش چنگ به ديگرى ، و دومى دامن سومى ، و سومى چهارمى را گرفت و هر چهار تن به درون گودال غلتيدند و شير به جان آنها افتاد و هر چهار نفر را زخمى مهلك زد. تا اينكه مردى جراءت كرد با حربه اى شير را از پاى درآورد و آن چهار نفر نيز هلاك شدند و اولياى دم هر كدام خونبهاى خود را خواستار گرديدند. در نتيجه شمشيرها را كشيدند و چيزى نمانده بود كه به كشتار يكديگر برخيزند كه امام آمد و به چاره جويى پرداخت و فرمود با اينكه پيامبر خدا (ص ) زنده است

به جان هم افتاده ايد؟ و بنا به روايتى فرمود: مى خواهيد دويست نفر را به خاطر چهار نفر بكشيد؟! من ميان شما داورى مى كنم . اگر پذيرفتيد كه هيچ ، والا براى داورى به خدمت پيامبر خدا برويد و كسى هم حق ندارد كه قبول نكند.

آنگاه فرمود از قبيله اى كه گودال را كنده بودند، يك چهارم و يك سوم و يك دوم ديه ، و يك ديه كامل را جمع كنند. سپس يك چهارم ديه را به اولياى خون اولى ، و يك سوم را به دومى ، و يك دوم را به اولياى سومى و ديه كامل را هم به اولياى خون چهارمى بپردازند.

صاحبان خون اين نحوه داورى را نپسنديدند و به خدمت پيامبر خدا (ص ) رفته ، آن حضرت را در مقام ابراهيم ملاقات كردند و قصه خود را باز گفتند. پيامبر خدا (ص ) فرمود: من در ميانتان داورى مى كنم . و آماده قضاوت شد كه يكى از ايشان ماجرا را براى حضرتش بازگفت كه على ميان ما داورى كرده است . و رسول خدا (ص ) داورى امام را تاءييد فرمود(604)

اينها اخبار ماءموريت امام (ع ) در يمن بود كه دانشمندان رويدادهاى اين ماءموريتها را از راه اشتباه به يكديگر نسبت داده اند. برخى نيز اخبار آنها را در يك جا آورده (605) و بعضى در دو جا (606)، و از اين رو و ديگر موارد (607)، اخبار ماءموريت امام (ع ) در يمن درهم شده است . و شايد كه ما بتوانيم با توجه به طبيعت رويدادهاى روايت شده ، پرده از روى حقايق ماءموريتهاى

امام (ع ) در يمن برداريم . فى المثل : جنگ با مذحجيان نخستين ماءموريت امام به يمن بوده ، و نبرد با همدان ماءموريت دوم ، و در سومين ماءموريت ، حضرتش به عنوان والى و داور و دريافت كنده خمس به يمن رفته است . به اين دليل كه :

1. در مورد جنگ با قبيله مذحج گفته اند: سواران امام نخستين سوارانى بوده كه به سرزمين يمن وارد شده اند.

2. جنگ با مذحج پيش از جنگ با همدان به وقوع پيوسته ، و بايد كه پيش از تسليم شدن آنها و پذيرفتن اسلام صورت گرفته باشد. زيرا نوشته اند: تمامى افراد قبيله همدان اسلام آورده اند. و نيز گفته اند: پس از آن بود كه اهالى يمن همگى مسلمان شدند.

بنابراين پس از اين رويداد ديگر جنگى در يمن صورت نگرفته ، و پيامبر خدا (ص ) فرمانداران و ماءموران وصول صدقه و خراج و خمس را به آنجا اعزام داشته است . و در ضمن ايشان امام نيز ماءمور وصول خمس آنها گرديده است . و اين ، ماءموريت سوم بوده كه رسول خدا (ص ) وى را به عنوان والى و قاضى و دريافت كننده خمس به يمن فرستاده است .

همچنين در سفر اخير بوده كه چنان احكامى از طرف او صادر شده است . و باز در همين ماءموريت بوده كه خاك طلا به خدمت پيغمبر فرستاده ، و اين خاك طلا جزء غنايم جنگى نبوده است . زيرا در آن هنگام اهالى يمن همگى مسلمان شده بودند و رسول خدا (ص ) بر ايشان والى و قاضى و ماءمور وصول

صدقات تعيين و اعزام كرده بود. از طرفى ، غنايم جنگى را سپاه پيروز بعد از جنگ ، با خود به مدينه مى برد؛ خواه خمس باشد يا باقيمانده از غنايم پخش شده در بين افراد سپاه . و در چنين حالى فرستادن مال پيش از بازگشت سپاه به مدينه معنايى ندارد؛ بلكه اين اموال بايد كه از طرف فرماندار و يا كارگزار پيغمبر فرستاده شده باشد.

از طرفى ، خاك طلا از صدقات و زكات نبوده ، چه ثابت شد كه رسول خدا (ص ) على (ع ) را ماءموريت صدقات نداده است . زيرا در فقه اهل بيت تاءكيد شده كه هنگامى بر طلا و نقره زكات تعلق مى گيرد كه از جنس مسكوك باشند(608).

همچنين خاك طلا از جزيه مردم نجران نبوده است . براى اينكه جزيه ايشان دو هزار حله ، به ارزش هر حله چهل درهم ، مشخص شده بود (609). پس خاك طلا جزء خمس و سيوب ، يعنى سود معاملات و دستاوردهايشان بوده است .

بنابر آنچه گفتيم ، پيامبر خدا (ص ) در اين نبوت امام (ع ) را به عنوان دريافت كننده خمس به يمن فرستاده ، همان طور كه دو نماينده خود را به نامهاى ابى و عنبسه ، براى جمع آورى صدقات و خمس به سعد هذيم و قضاعه و جذام ماءموريت داده بود(610). و دور نيست كه برخى ديگر از اعمال و كارگزاران پيغمبر خدا (ص ) را كه جزء گيرندگان صدقات معرفى كرده اند، علاوه بر آن ، وظيفه ماءموريت جمع آورى خمس را نيز داشته اند كه خمس را از موارد آن دريافت

كرده به پيامبر خدا (ص ) تحويل دهند. آنگاه كه خلفا بعد از رسول خدا (ص ) مساءله خمس را كنار گذاشتند (611)، راويان و دانشمندان نيز آن را به دست فراموشى سپردند. زيرا اساسا خمس در تمام ادوار خلافت اسلامى مخالف سياست خلفا بوده است .

مضافا اينكه بايد به موضوع ثروت و دارايى ساكنان شبه جزيره در آن روزگار توجه كرد كه همه ثروت تمامى قبايل آن سامان را غالبا چهارپايان و اندكى كشاورزى تشكيل مى داده و همه آنها از موارد صدقات بوده و نه از موارد خمس . و شهر مدينه ، كه پايتخت اسلام بوده ، خود منطقه زراعى محسوب مى شده و غالب دارايى مردمان آنجا را محصولات زراعى و باغها تشكيل مى داده و بازرگانى و خريد و فروش كالا در انحصار مردم مكه و برخى از ثروتمندان اهل كتاب بوده و بيشتر توجه مسلمانان مدينه به جنگ عليه قريش و يهود و ديگر قبايل عرب ، كه تعدادشان به هشتاد ماءموريت جنگى از غزوه و سريه در مدت ده سال و يا به طور متوسط هر سال هشت بار جنگ ، معطوف مى شده است . تمامى اينها باعث آن بوده كه در آن هنگام راههاى تجارتى حجاز صحنه جنگ و غارت و چپاول و تاراج جنگجويان و بسته شدن راههاى بازرگانى شود و از اين رو به ندرت موردى براى سود، بجز موارد صدقات ، باقى مى مانده است .

تمام اين عوامل كه بر شمرديم موجب شده كه اخبار گرفتن خمس پيغمبر خدا (ص ) از محل دستاوردهاى مكاسب و معاملات در كتابهاى حديث و سيره منتشر

نشوند.

با اين همه ، اخبار گرفتن خمس را به وسيله آن حضرت از محل گنجينه ها و معادن ، و ماءموريت دادن ماءموران دريافت خمس را به همراه جمع آورى كنندگان صدقات ، با همه اندكى مصادرى كه در اين زمينه در اختيار داشتيم ، به شرحى كه گذشت آورديم .

صدقه پس از پيامبر خدا (ص )

ائمه اهل بيت نيز به پيروى از پيامبر خدا (ص ) صدقه را بر نزديكان پيامبر حرام نمودند. امام جعفر صادق (ع ) در پاسخ فردى كه از حضرتش پرسيد: اكنون كه خمس را به شما نمى دهند، آيا صدقه بر شما رواست ؟ فرمود: نه به خدا قسم . آنچه را كه بر ما حرام بوده ، با غصب حق ما به وسيله ستمگران ، بر ما حلال نمى شود. و ندادن آنچه را كه خداوند بر ما حلال كرده بود، موجب حليت حرام كرده خدا بر ما نخواهد شد.

اما خلفا بر ميراث رسول خدا (ص ) به شرح زير دست انداخته ، آن را تصرف كردند:

الف . باغهاى هفتگانه (مورد وصيت مخيريق ).

ب . زمينى كه از بنى نضير به تملك آن حضرت درآمده بود.

ج ،د، ه ، دژهاى سه گانه خيبر.

و. ثلث زمينهاى وادى القرى .

ز. مهزور (محل بازار مدينه ).

ح . فدك .

پيامبر خدا (ص ) از باغهاى هفتگانه ، شش باغ را وقف كرده بود و اين صدقه رسول خداست . مقدارى هم از زمينهاى بنى نضير، به ابوبكر و عبدالرحمان بن عوف و ابودجانه بخشيده بود. و از قلعه هاى خيبر به همسرانش ، و فدك را هم به فاطمه (ع ) عطا كرده ، به حمزة بن

نعمان عذرى نيز به قدر پرتاب يك چوبه تير از زمينهاى وادى القرى بخشيده بود.

و آنگاه كه رسول خدا (ص ) وفات يافت ، ابوبكر و عمر به نزد على (ع ) آمدند و عمر به او گفت :

نظرت درباره ميراث رسول خدا (ص ) چيست ؟ على پاسخ داد: به ما مى رسد كه به پيامبر نزديكتريم . عمر پرسيد: حتى خيبر؟ على گفت : حتى خيبر. پرسيد: حتى فدك ؟ على پاسخ داد: حتى فدك . در اينجا عمر گفت : به خدا سوگند كه تا جان داريم چنين چيزى نخواهد شد!

آن وقت ابوبكر جنگ افزار و مركب سوارى و كفشهاى پيامبر خدا (ص ) را به على داد و گفت : به غير از اينها همه صدقه است ! و بدين سان به يك باره بر تمامى ميراث رسول خدا (ص )، حتى فدك ، دست انداخت . اما معترض آنچه را كه پيامبر خدا به ديگر مسلمانان بخشيده بود، نشد! از اين رو فاطمه (ع ) در سه مورد طرح دعوا كرد:

1. درباره فدك ، عطيه رسول خدا به او. كه در اين مورد ابوبكر از فاطمه شاهد خواست ! كه يك مرد و يك زن به سود او گواهى دادند، ولى شهادت ايشان را نپذيرفت . زيرا كه آنان دو مرد و يا يك مرد و دو زن نبودند!

2. درباره ارثيه اش از رسول خدا (ص )، كه پس از گذشت ده روز از وفات پيغمبر، فاطمه به همراه على و عباس به نزد ابوبكر رفت و گفت :

براى گرفتن ميراثم از رسول خدا آمده ام . ابوبكر گفت

: اثاثيه خانه و ظروف را مى گويى يا ملك را؟ فاطمه گفت : فدك و خيبر و موقوفات او را در مدينه كه همه ارثيه من است ؛ همان طور كه دخترانت از تو ارث مى برند. ابوبكر پاسخ داد: به خدا سوگند كه پدرت از من بهتر بود و به خدا سوگند كه تو هم از دخترانم بهترى !

و در روايتى ديگر آمده است كه زهرا (ع ) به ابوبكر گفت : وقتى كه تو بميرى ، چه كسى از تو ارث مى برد؟ ابوبكر گفت : فرزندان و خانواده ام . پرسيد: پس چطور به جاى ما، تو از پيامبر خدا ارث برده اى ؟! ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا! من چنين كارى نكرده ام ، من نه زمينى از پدرت به ارث برده ام و نه طلا و نقره و نه چيز ديگر. پرسيد: پس سهم ما از خيبر و خالصه ما از فدك چه شده است ؟ ابوبكر پاسخ داد: من خود از پيامبر خدا شنيده ام كه مى گفت : نحن معاشر الانبياء لا نورث ، ما تركنا فهو صدقة ! انما ياءكل آل محمد من هذا المال ، ليس لهم اءن يزيدوا على الماءكل . يعنى ما گروه پيامبران ارث نمى گذاريم ، ما ترك ما صدقه است . و آل محمد نيز از اين مال خدا مى خورند، و بيش از آن بهره اى ندارند. مخارج عيالات پيامبر بر عهده من است . على گفت : در قرآن است كه : و ورث سليمان داود. يعنى سليمان از داود ارث برده است . و نيز

يرثنى و يرث من آل يعقوب . يعنى از من و آلى يعقوب ارث ببرد. ابوبكر گفت : البته همين طور است . و تو آن را مى دانى كه من مى دانم . على گفت : اين سخن كتاب خداست . اما پاسخ سخن امام (ع ) سكوت سنگينى بود كه بر مجلس افتاد. پس ناگزير برخاسته ، رفتند.

3. در مورد سهم ذوى القربى . چون ابوبكر از پرداخت سهم ذوالقربى به فاطمه و بنى هاشم شانه خالى كرد، و آن را در تهيه ابزار جنگى و مركب سوارى به مصرف رسانيد، فاطمه نزد او رفت و گفت : تو مى دانى كه از بابت موقوفات و آنچه را خداوند از غنايم در قرآن سهم ذوى القربى به ما اختصاص داده است ، به ما اهل بيت ستم كرده اى . يعنى همه را گرفته اى و آنگاه اين آيه را قرائت كرد: و اعلموا انما غنمتم من شى ء...و بنا به روايتى ديگر آن بانو فرمود:

به آنچه خداوند از آسمان براى ما مقرر داشته است ، تجاوز كرده ، آن را از ما گرفته اى ! ابوبكر گفت : پدر و مادرم به فدايت ! من دربست مطيع فرمان كتاب خدا و حق پيامبر خدا و حق دخترش مى باشم . من هم از كتاب خدا آن را كه تو خوانده اى خوانده ام ، اما در آن ندانستم كه اين سهم خمس همه آن به شما تعلق مى گيرد! فرمود: پس آيا به تو و نزديكانت تعلق مى گيرد؟ گفت : نه ، من باقيمانده آن را در امور خيريه مسلمانان مصرف

مى كنم ! فاطمه فرمود: ولى حكم خدا اين چنين نيست ! و بنا به روايتى ديگر ابوبكر به حضرت زهرا چنين پاسخ داد: رسول خدا به من فرمود خداى تعالى ، مادام كه پيامبرش زنده است ، روزى او را مى رساند و چون از دنيا برود، روزيش را بر مى گيرد! و در روايتى ديگر گفته است : شنيدم كه رسول خدا مى فرمود: تا خودم زنده هستم ، ذوالقربى سهم دارند، اما بعد از مرگم چنين سهمى را ندارند! فاطمه در خشم شد و فرمود: تو مى دانى با شنيده هايت از رسول خدا. بعد از اين تو چيزى نخواهم خواست ، و به خدا سوگند كه هرگز با تو و عمر سخن نخواهم گفت . راوى مى گويد: فاطمه از دنيا رفت ، و با آنها سخنى نگفت .

چون فاطمه تمامى دلايل و براهين خود را ارائه داد، و ابوبكر از پس دادن حتى قسمتى از آنچه از او گرفته بود سرباز زد، تصميم گرفت دعواى خود را در برابر گروهى از مسلمانان مطرح كرده ، از ياران پدرش كمك بخواهد و ايشان را به مسؤ وليتى كه بر عهده دارند بينا گرداند. پس به همراه همدمان و نزديكانش به جانب مسجد حركت كرد. گويى پيامبر بود كه گام برمى داشت . تا در برابر ابوبكر، كه در ميان گروهى از مهاجر و انصار نشسته بود، وارد شد. بيدرنگ پرده اى پيشاورى حضرتش آويختند و آن بانو به سخنرانى برخاست و در ضمن سخن فرمود:

اى مردم ! من فاطمه هستم ، و پدرم محمد است . و همان طور كه گفتم

خداوند فرموده است : لقد جاء كم رسول من اءنفسكم ...و آنگاه فرمود: آيا دانسته و بعمد كتاب خدا را ترك گفته ، آن را پشت سر انداخته ايد؟! در حالى كه مى فرمايد: و ورث سليمان داود. و در داستان يحيى بن زكريا مى فرمايد: رب هب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب . و يا: و اءولوا الاءرحام بعضهم اءولى ببعض فى كتاب الله . و مى فرمايد: يوصيكم الله فى اءولادكم للذكر مثل حظ الاءنثيين . و مى فرمايد: و ان ترك خيرا الوصيه للوالدين والاءقربين بالمعروف حقا على المتقين . و چنين پنداشتيد كه من هيچ حق وارثى را از پدرم نمى برم و هيچ پيوندى ميان ما وجود ندارد؟

آيا خداوند شما را به آيه اى مخصوص گردانيده و پيامبرش را از آن محروم داشته است ؟ يا اينكه مى گوييد اهل دو ملت از هم ارث نمى برند؟ آيا من و پدرم اهل يك ملت نيستيم ؟ و يا شايد كه شما به عموم و خصوص قرآن از پيامبر خدا (ص ) آشنا تريد! آيا مى خواهيد قوانين جاهليت را از نو زنده كنيد؟!

زهرا پس از اين سخنرانى به خانه رفت و از ابوبكر كناره گرفت و همچنان بود تا از دنيا رفت !

فاطمه (ع ) تنها شش ماه بعد از پدر زنده بود! و چون از دنيا رفت ، همسرش على او را شبانه به خاك سپرد و ابوبكر را خبر نكرد!

ابوبكر با حديثى كه تنها خودش راوى آن بود، اجتهاد كرد و دختر پيامبر خدا (ص ) را از ارث پدر محروم كرد!

و بار ديگر دست به اجتهاد زد و خمس ذوالقربى را قطع نمود! و تا پايان خلافتش وضع به همين منوال گذشت !

حقوق بازماندگان پيغمبر در خلافت عمر

اميرالمؤ منين (ع ) در پاسخ كسى كه از او پرسيد: پدر و مادرم به فدايت ! ابوبكر و عمر در مورد حق شما اهل بيت از خمس چه كردند؟ فرمود:

عمر گفت كه شما نسبت به خمس حق داريد، اما اين را نمى دانم كه اگر مقدار آن زياد شد، باز هم همه آن به شما تعلق مى گيرد يا نه ؟ در هر حال ، اگر موافق باشيد، آن اندازه كه خودم صلاح بدانم از آن به شما خواهم داد. ما هم با اين پيشنهاد و دريافت قسمتى از حق خود موافقت نكرديم . او هم خواسته ما را نپذيرفت .

عمر در نظر داشت كه به امام (ع ) و عمويش عباس ، بخشى از ما ترك رسول خدا (ص ) را در مدينه باز پس دهد، و البته اين تصميم هم زمانى صورت گرفته كه به سبب فتوح ، از هر گوشه ثروت و مكنت به مدينه سرازير شده بود.

بارى عمر اجتهاد كرد و همچنان از پرداخت سهم ذوالقربى شانه خالى كرد. و بار ديگر اجتهاد كرد و ما ترك رسول خدا (ص ) را همچنان در مصادره خود نگاه داشت . و دست آخر هنگامى كه درهاى ثروت از همه طرف به سوى مدينه گشوده شده بود، دست به اجتهادى تازه زد و تصميم گرفت تا قسمتى از آن حقوق را به اهل بيت بازگرداند. و اوضاع بر همين قرار بود تا اينكه زمان او هم به سرآمد.

ميراث پيامبر

در زمان خلافت عثمان

عثمان ، خمس نخستين جنگ افريقا را يكجا به عبدالله بن ابى سرح ، پسر خاله و برادر رضاعيش ، بخشيد! خمس غزوه دوم آنجا را هم به پسر عمو و دامادش ، مروان حكم ، واگذار كرد و فدك را نيز به تيول او داد! مهزور، محل بازار مدينه را، كه از موقوفات رسول خدا (ص ) بود، به تيول حارˠبن حكم ، پسر عمو و داماد خود، داد؛ در حالى كه پيامبر خدا (ص ) آن را بر عموم مسلمانان وقف فرموده بود! صدقات قضاعه را به عمويش حكم تقديم كرد، و چون شامگاهان ماءمور جمع آورى صدقات بازار مسلمانان را ديدار كرد، به وى دستور داد كه اين ماءموريت را هم به حكم واگذار كند!

بيهقى در آنجا كه از بذل و بخششهاى عثمان به خويشاوندانش ، آن هم از ميراث پيامبر خدا (ص ) سخن مى گويد، مى نويسد: عثمان اين حديث را كه از پيغمبر روايت شده كه هر گاه خداوند چيزى را روزى پيامبرش كرده باشد، آن چيز بعد از او به جانشينش مى رسد، به اين ترتيب تاءويل نمود كه چون من ثروتمند هستم و نيازى به آنها ندرم ، آن را به خويشاوندانم مى بخشم تا صله رحم كرده باشم !

بنابراين عثمان اجتهاد كرد و ميراث و موقوفات پيامبر خدا (ص ) را به خويشاوندان خودش بخشيد! و باز اجتهاد كرد و خمس را هم به آنها داد! و باز اجتهاد كرد و صدقات را به ايشان واگذار فرمود! و اجتهاد كرد، و اجتهاد كرد، و اجتهاد كرد، راستى كه چقدر درگاه اين اجتهاد فراخ

بود!

ميراث پيامبر در روزگار على (ع )

اميرالمؤ منين على (ع ) نتوانست چيزى از سنتهاى ابوبكر و عمر را، مخصوصا در بازگردانيدن حقوق اهل بيت به ايشان ، تغيير دهد.

ميراث پيامبر در خلافت معاويه

اجتهاد معاويه در منع ذوالقرباى پيامبر از خمس و مصادره ميراث آن حضرت ، همانند اجتهاد خلفاى پيش از او بود. علاوه بر آن او اجتهادى بر اجتهاد آنان افزود؛ به اين معنى كه اجتهاد كرد و به كليه فرمانداران خود بخشنامه كرد كه از غنايم فتوح ، هر چه طلا و نقره و جواهرات و اشياى زيبا و قيمتى وجود دارد، به شخص ايشان اختصاص دهند، و آنها را ميان مسلمانان قسمت نكنند!

ميراث پيامبر در روزگار خلافت عمر بن عبدالعزيز،

عمر بن عبدالعزيز بر آن سر بود كه نص شرعى را پيروى كند. از اين رو به فرزندان پيامبر خدا (ص ) مقدارى از سهمشان را در خمس پرداخت كرد و فدك را به آنان بازگردانيد. و براين قرار بود تا اينكه پس از مدتى كوتاه ، و به نظر ما با مرگى مشكوك، از دنيا رفت .

ميراث پيامبر بعد از عمر بن عبدالعزيز

يزيد بن عبدالملك مروان ، دست به اجتهاد زد و فدك را از دست فرزندان زهرا (ع ) خارج كرد. اما چون سفاح از عباسيان به حكومت نشست ، آن را به فرزندان فاطمه (ع ) برگردانيد.

پس از سفاح ، نوبت اجتهاد به منصور داونقى رسيد. او هم اجتهاد كرد و آن را از ايشان باز پس گرفت . ولى فرزندش مهدى عباسى آن را به اولاد زهرا بازگردانيد. موسى فرزند مهدى نيز دست به اجتهاد زد و آن

را پس گرفت . ولى ماءمون آن را باز پس داد!

فدك از آن تاريخ همچنان در دست فرزندان فاطمه (ع ) بود تا اينكه متوكل عباسى به خلافت نشست و آنگاه اجتهاد فرمود و آن را از اولاد زهرا بازپس گرفت و به تيول عبدالله بازيار داد! او هم يازده نخلى را كه رسول خدا (ص ) به دست خود در آنجا نشانده بود، قطع كرد. و اين آخرين خبرى است كه از اجتهاد خلفا درباره خمس و ميراث پيامبر خدا (ص ) به دست ما رسيده است . اما علما و دانشمندان را درباره اجتهاد خلفا مطلبى است كه در زير به نظر مى رسد.

نظر دانشمندان در مصرف خمس

به سبب اختلاف عملكرد خلفا، نظر دانشمندان در مصرف خمس بعد از رسول خدا (ص ) مخالف يكديگر است . برخى از ايشان گفته اند كه سهم پيغمبر به امام يا خليفه او تعلق مى گيرد، و سهم ذوالقربى هم به خويشاوندان و نزديكان او مى رسد. گروهى نيز گفته اند: سهم ذوالقربى در راه تهيه جنگ افزار و آمادگى رزمى هزينه مى شود. و ديگران اظهار نظر كرده اند كه مصرف خمس به اجتهاد خليفه بستگى دارد! و بعضى درباره منع خمس اهل بيت به وسيله عمر گفته اند: اين مساءله امرى است اجتهاد. و يا: عمر در احكامى كه صادر مى نمود، از اجتهاد پا فراتر نمى نهاد! و هر كس كه در اين مورد عيبجويى كرده ، ايراد بگيرد، در واقع اجتهاد را، كه روش اصحاب بوده ، به باد انتقاد گرفته است و يا اينكه : مساءله خمس مساءله اى

است اجتهادى ! و در پاسخ به كسانى كه زبان به انتقاد عمر گشوده و گفته اند كه : او به زنان پيغمبر مى بخشيد و بر ايشان مقررى تعيين مى كرد، اما دختر همان پيغمبر و اهل بيت را از خمسشان محروم ساخت ، در حالى كه در زمان پيغمبر چنين كارى سابقه نداشته است ، گفته اند: اين مساءله از قبيل مخالفت مجتهدى است با مجتهدى ديگر در يك مساءله اجتهادى (612)!

و فراموش نكنيم كه اين سخنان همه در مورد خمس غنايم جنگى است ، و گويندگان اين مطالب ، خود متفقند كه آيه كريمه و اعلموا انما غنمتم من شى ء فان الله خمسه و للرسول ولذى القربى ... تنها به خمس غنايم جنگى تعلق مى گيرد. با اين وصف ، اينان مى گويند: با وجودى كه خداوند مصرف خمس غنايم جنگى را در اين آيه تعيين فرموده است ، تعيين مصرف خمس به اجتهاد خلفا بستگى دارد!!

خلفا هم مصرف خمس را چنين تعيين فرموده اند:

ابوبكر و عمر اجتهاد كردند و فاطمه دختر پيغمبر خدا (ص ) و ديگر بستگان آن حضرت و نزديكان او را از بنى هاشم و بنى المطلب از سهامشان در خمس محروم ساختند! عثمان قدم فراتر نهاد و اجتهادى بر آن افزود و خمس و ميراث رسول خدا (ص ) را به عنوان صله رحم به خويشاوندان خود بخشيد! معاويه نيز به سهم خود در اين موضوع اجتهادى تازه كرد و تمامى طلا و نقره غنايم جنگى و هر چه را در آن جالب و نفيس يافت ، ويژه خود گردانيد و به خزانه شخصى خود سپرد!

خلفاى اموى و عباسى نيز به دنبال اين خلفا اجتهاد كردند و خمس را ويژه خود گردانيدند و آن را به خزانه شخصى خود سپردند و از آن به شعرا و مطربان و نوازندگان و كنيزان آوازه خوان و رامشگران بخشيدند!!

و سرانجام نوبت اجتهاد به دانشمندان قوم رسيد كه اجتهاد فرموده ، هر كارى را كه خلفا انجام داده بودند، به منزله حكمى از احكام شرع اسلامى به حساب آوردند و مقرر داشتند تا مسلمانان آن را از جان و دل بپذيرند، و اعلام فرمودند كه هر كس با آن مخالفت كند، با سنت و جماعت مخالفت و ستيزه كرده است !

پس اينكه مى گويند اجتهد الخليفه فى المساءلة ، يعنى نظر خليفه در اين مساءله چنين است . و المساءلة اجتهادية به اين معناست كه راءى خليفه در اين مورد حكمى است اسلامى . پس بنابراين ، اينكه مى گويند: قال الله ، و قال رسوله ، و اجتهدت الخلفاء . يعنى خدا چنين گفته ، و پيامبرش چنان فرموده ، و خلفا چنين راءى داده اند! به اين معناست كه اجتهاد خلفا مصدر تشريعى اسلامى است ، و در رديف كتاب خدا و سنت پيامبرش قرار دارد پس : انالله و انا اليه راجعون .

قدرى با شرح و تفصيل آراء مكتب خلفا را در مورد خمس و نحوه برخورد شان را با آن و دلايل ايشان را در چنين برداشتى آورديم . و به گفتار ائمه اهل بيت نيز در همين مورد اشاره كرديم و گفتيم كه خمس در مكتب ايشان به شش قسمت مساوى تقسيم مى شود كه سه قسمت آن ويژه

خدا و پيامبرش و نزديكان آن حضرت و زير عنوانى خاص تعلق مى گيرد. و اينكه پيامبر خدا (ص ) در زمان حياتش اين سه سهم را تصرف مى كرد، و پس از وفات آن حضرت ، امر اين سهام سه گانه در اختيار ائمه دوازده گانه از اهل بيت در مى آيد، و سه سهم ديگر متعلق است به فقراى بنى هاشم و يتيمان و در راه ماندگان ايشان كه تهيدست و بينوا باشند (613).

و نيز گفته اند كه واجب است هر فرد مسلمان خمس دستاوردهاى خود را، خواه از دشمن به دست آمده باشد و خواه از غير آن (614)، بپردازيد. و در هر دو مورد به عموميت آيه خمس و آنچه را كه از سنت پيامبر در اختيار دارند، استدلال مى كنند. فقهاى مكتب اهل بيت در مقام استدلال به آيه شريفه مى گويند: آيه شريفه خمس ، اگر چه درباره غنايم جنگ بدر نازل شده ، ولى نزول آيه در موردى ، حكم كلى آن را ويژه و مخصوص آن مورد نمى كند، و تخصيص بدون دليل ، باطل و مردود است (615). بيان ايراد بر اين استدلال و پاسخ آن به شرح زير است :

مدعى در استدلال به اين آيه گفته است : آيه درباره غنايم غزوه بدر نازل شده و غير از غنايم جنگى را شامل نمى شود. پاسخ به اين موضوع از اين قرار است (616):

نزول آيه در غزوه بدر، حكم عام وارد در آن را كه وجوب پرداخت خمس از غنايم و دستاوردها مى باشد ويژه و خاص آن مورد نمى كند تا مخصوص غنائم

جنگى باشد. نمونه روشن در غير اين مورد، حكم تازيانه زدن بر گواهان بر زناست ، اگر تعدادشان به چهار نفر نرسد. با اين وصف مورد معلوم كه داستان افك است حكم عام وارد در آيات را كه تازيانه زدن به گواهان است اگر تعدادشان در آن رويداد به چهار نفر نرسد، تخصيص نكرده ، و آن را ويژه آن رويداد ننموده است .

نمونه ديگر، حكم ظهار وارد در سوره مجادله است . چه ، اين حكم تنها ويژه آن بانويى نيست كه در آن روزگار در چنان موردى با شوهرش درگيرى پيدا كرده بود، اگر چه آيه مزبور، درباره او نازل شده است . و همين طور موارد ديگر.

و نيز گفته اند تخصيص آيه و مقيد كردن آن به غنايم سرزمين دشمن دليل مى خواهد، و هر كس كه چنين ادعايى داشته باشد و آن آيه را مخصوص غنائم جنگى بداند، بايد كه دليل خود را ارائه دهد.

مؤ يد اين پاسخها، سخنان قرطبى ، يكى از دانشمندان مكتب خلفا، در تفسير همين آيه است كه مى گويد: اتفاق نظر دانشمندان مكتب خلفا در اين مورد بر آن است كه مراد و مقصود سخن خداى تعالى از ما غنمتم من شى ء مال كفار است ، هر گاه مسلمانان با قهر و غلبه بر آن دست يابند. اما همان طور كه گفتيم ، اين لغت اقتضاى چنين تخصيصى را ندارد (617).

بنابراين ، تخصيص غنايم ، به غنايم به دست آمده از سرزمين دشمن ، خلاف چيزى است كه اهل لغت از آن لفظ در مى يابند. و سخن دانشمندان مكتب خلفا درباره تخصيص

آيه ، بر خلاف معنايى است كه از لفظ غير مقيد در كلام به دست مى آيد.

و باز در رد بر چنين ادعايى مى گويند: اگر چه آيه در موردى ويژه - كه غزوه بدر است - نازل شده ، عدم اختصاصش در آن مورد كاملا معلوم است . حتى كسانى از اهل سنت كه نظر به عدم وجوب خمس در مطلق غنايم و دستاوردها داده اند، آن را به مورد ويژه آيه مخصوص ندانسته ، بلكه آن را به مطلق غنايم به دست آمده در جنگها تعميم داده اند. حال اگر ما در استفاده حكم از آيه مزبور، قرار را بر جمود فكرى بگذاريم ، به طورى كه از مورد ويژه آن به هيچ روى تجاوز نكنيم ، بايد بگوئيم خمس واجب نيست مگر خمس غنايم به دست آمده از مشركان غزوه بدر و بر عهده كسانى كه در غزوه نامبرد شركت داشته اند. و چنين چيزى را كسى تا به حال نگفته است . پس ناگزير حكم از آيه مزبور تسرى مى كند و ما آن را بر مطلق غنايم و آنچه مفهوم دستاورد بر آن صدق مى كند، خواه از راه جنگ باشد يا تجارت و يا هنر و صنعت و غيره ، تسرى مى دهيم .

دانشمندان مكتب اهل بيت علاوه بر استدلالشان به آيه خمس ، به آنچه از ائمه اهل بيت (ع ) درباره اين حكم آمده است استدلال مى كنند؛ همان گونه كه در ساير احكام عمل مى نمايند. زيرا رسول خدا (ص ) در حديث ثقلين و احاديث ديگر امر به تمسك به آنها كرده است . چه

مواردى كه ائمه (ع ) حديث از سوى اجداد بزرگوار خود و از پيامبر بگويند، مانند حديثى كه شيخ صدوق (ره ) در كتاب خصال خود از جعفر بن محمد، از پدرش ، از جدش ، از على بن ابى طالب ، از پيامبر خدا آورده كه آن حضرت در وصيت خود به على فرمود: اى على ! عبدالمطلب در دوره جاهليت پنج چيز را سنت نهاد و خداوند آنها را در اسلام مقرر فرمود. او زن پدر را بر فرزندان حرام كرد، و خداوند نيز فرمود: ولا تنكحوا ما نكح آباؤ كم من النساء. (نساء/22). گنجينه اى يافت و خمس آن را جدا كرد و آن را تصدق داد، و خداى عزوجل نيز اين آيه را فرستاد: واعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه ... و چون زمزم را حفر كرد...(618) و همين حديث دلالت بر اين دارد كه اين آيه شامل غير غنايم جنگى هم مى شود. و سنت پيامبر خدا (ص ) را نيز در همين زمينه پيش از اين آورده ايم .

اين فشرده ادله پيروان مكتب اهل بيت در اين مورد بود.

6. اجتهاد عمر در متعتين

توضيح

عمر، متعه حج و متعه زنان را حرام كرد، و اين عمل او از موارد اجتهاد به حساب آمده چنانكه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (619)، و احمد بن حنبل در مسندش از جابر بن عبدالله انصارى روايت كرده اند كه گفت :

ما در زمان پيغمبر خدا (ص ) هم عمره تمتع حج را بجاى مى آورديم ، و هم زناشويى موقت را. اما چون عمر به خلافت نشست ، و انجام هر دو را

مانع شد از آن دست كشيديم (620)!

در تفسير سيوطى و كنز العمال از قول سعيد بن مسيب (621) آمده است كه گفت : عمر ما را از هر دو متعه ، تمتع در حج و متعه زنان منع كرده است (622)!

و در بداية المجتهد، زاد المعاد، شرح نهج البلاغه ، مغنى ابن قدامه و محلى ابن حزم آمده كه از عمر روايت شده در زادالمعاد آمده : ثبت عن عمر كه گفته است :

متعتان كانتا على عهد رسول الله ، اءنا اءنهى عنهما، و اءعاقب عليهما: متعة الحج و متعة النساء . يعنى برخوردارى از دو متعه در زمان پيغمبر معمول بوده كه من هر دو را ممنوع اعلام مى كنم و مرتكب آن را تنبيه خواهم كرد: يكى متعه حج ، و ديگرى متعه زنان (623).

و در روايت جصاص و ابن حزم سخن عمر چنين آمده است : متعتان كانتا على عهد رسول الله ، اءنا اءنهى عنهما، و اضرب عليهما: متعة النساء و متعة الحج . (624)

رواياتى كه گذشت ، نظر به اجتهاد عمر در دو حكم از احكام اسلامى دارد. يكى متعه حج ، وديگرى متعه زنان يا ازدواج موقت ،كه بتفصيل درباره آن دو سخن خواهيم گفت .

الف . متعه حج
متعه حج

متعه حج ضمن حج تمتع به جاى آورده مى شود. و بيان آن از اين قرار است كه حج بر سه نوع است : حج تمتع ، حج افراد، و حج قران .

1. حج تمتع

حج تمتع بر كسانى واجب مى شود كه اهالى مكه نباشند، و انجام آن چنين است كه در ماههاى حج (شوال ، ذى قعذه ، ذى حجه ) حاجى

در ميقات احرام عمره حج مى بندد و تلبيه مى گويد و به مكه آمده ، هفت بار خانه خدا را طواف مى كند. آنگاه دو ركعت نماز طواف به جاى آورده ، هفت مرتبه سعى بين صفا و مروه را به انجام مى رساند و آنگاه تقصير مى كند و با انجام آن ، تمام آنچه با احرام بروى حرام شده بود، حلال مى شود. و همچنان در مكه مى ماند تا روز ترويه هشتم ذى حجه همان سال ، كه احرام ديگرى به قصد اداى حج مى بندد و به عرفات بيرون مى شود، و عصر روز نهم از عرفات به سوى مشعر الحرام ، و از آنجا به جانب منى حركت مى كند و مناسك حج را يكى بعد از ديگرى به پايان مى برد. و سرانجام با تراشيدن سر و يا تقصير از احرام بيرون مى آيد. چنين حجى را حج تمتع و عمره آن را عمره تمتع مى گويند. و خداى متعال فرموده است : فمن تمتع بالعمرة الى الحج . زيرا كه حاجى بين دو احرام عمره و حج ، از هر گونه حلالى برخوردار مى شود. و اين مدت فراغت بين دو احرام را متعة الحج مى گويند، كه عمر و پيروانش آن را حرام كرده اند اما امروز بسيارى از مسلمانان آن را انجام مى دهند.

2 و 3. حج افراد و حج قران

الف . در فقه اهل بيت

در حج افراد حاجى در ميقات يا در خانه اش به شرطى كه به ميقات نرسيده باشد، احرام مى بندد و به عرفات مى رود و روز نهم را در

آنجا درنگ مى كند و سپس بقيه مناسك حج را كاملا به پايان مى برد و آنگاه از احرام بيرون مى آيد. اما انجام عمره مفرده بر او واجب است . پس از يكى از مواقيت بار ديگر احرام مى بندد و عمره را به پايان مى برد. اين عمره را در طول سال نيز مى تواند انجام دهد. اين حج و عمره را از آن رو افراد و مفرد گويند كه حاجى هر كدام از آن دو را به طور جداگانه به انجام مى رساند.

در حج قران ، كه مانند حج افراد در تمامى مناسك است ، تنها وجه تمايزش از حج افراد اين است كه در اين حج حاجى قربانى را به هنگام حركت و تلبيه اش با خود همراه مى آورد؛ در صورتى كه در حج افراد، اصلا قربانى نيست . انجام يكى از دو حج مفرد و قران بر ساكنان مكه واجب تخييرى است (625).

ب . در فقه مكتب خلفا

در حج قران ، حاجى بايد بين عمره و حج را جمع كند؛ يعنى اين دو را با يك نيت و يك تلبيه انجام دهد و بگويد لبيك بحجة و عمرة . و يا لبيك عمره را در ماههاى حج بگويد، و آنگاه آن را پيش از بيرون آمدن از احرام به حج وصل نمايد. و بر كسى كه اهل مكه نيست و مى خواهد حج قران به جاى آورد، لازم است قربانى متمتع را انجام دهد (626).

در حج افراد، حاجى نه قارن است و نه متمتع ، بلكه تنها به نيت حج تلبيه مى گويد(627) به چنين حاجى افراد الحج يا

جردالحج گفته مى شود (628)، يعنى او حج تنها را به جاى آورد بدون عمره .

اينها انواع حجى است كه مسلمانان به جاى مى آورند؛ اما مشركان در زمان جاهليت حجى ويژه بود كه بخارى و مسلم در صحيحشان ، و احمد در مسندش ، و بيهقى در سنن كبرايش ، و ديگران در كتابهايشان ، از ابن عباس آورده اند كه گفته است :

اعراب جاهليت انجام عمره را در ماههاى حج از زشت ترين گناهان روى زمين مى دانستند، و ماه محرم را ماه صفر قرار داده و مى گفتند: آنگاه كه زخم پشت حيوان بهبودى يافت و آثار راهها از ميان رفت و ماه صفر به پايان رسيد، انجام عمره براى طالب آن روا و شايسته است (629)! اذا برء الدبر، و عفا الاءثر، و انسلخ صفر، حلت العمرة لمن اعتمر !

توضيحى درباره اين روايت

نووى در شرح بر صحيح مسلم نوشته است كه دانشمندان در توضيح اين روايت گفته اند: و يجعلون المحرم صفر، منظور داستان نسى ء جا به جائى و پس و پيش كردن ماهها مى باشد كه بين آنان مرسوم بود، محرم را صفر مى ناميدند، و آن را از ماههاى حرام خارج و حلالش مى كردند و با به تاءخير انداختن آن ، تحريمش را به بعد از ماه صفر موكول مى كردند، تا بدان وسيله سه ماه پياپى ماه حرام نداشته ، از آن راه دچار سختى و تنگدستى نگردند و دستشان براى قتل و غارت باز باشد! و اذا براء الدبر، زخم پشت شتران است كه به سبب حمل بار و مسافر در طول سفر پيش

مى آمده ، تا پس از بازگشت از حج و استراحت رو به بهبودى بگذارد. و عفا الاثر جاى پاى راهيان و شتران و كاروانيان است كه به مرور زمان از ميان برود.

ابن حجر در علت يابى اين موضوع مى نويسد: علت اينكه انجام عمره را به بعد از ماه صفر، كه از ماهاى حج نمى باشد و نيز محرم ، موكول كرده بودند، اين بود كه هنگامى كه محرم را به تاءخير انداخته آن را صفر به حساب مى آوردند، آن را به ماههاى حج متصل مى كردند و تا بهبودى پشت شترانشان تا پايان همان ماه درنگ مى كردند، و ماه عمره را محرم ، كه در واقع همان ماه صفر است ، قرار مى دادند تا بدين سان عمره در ماههاى حج صورت نگرفته باشد (630).

اين عادت و روش قريش در انجام عمره بود كه مورد مخالفت رسول خدا (ص ) قرار گرفت .

سنت پيامبر خدا (ص ) در عمره

ابن قيم مى نويسد كه رسول خدا (ص ) بعد از هجرت چهار بار عمره به جا آورد و همه را در ماه ذى قعده انجام داد. مؤ يد اين سخن ، روايت انس و ابن عباس و عايشه است كه گفته اند: پيامبر خدا (ص ) بجز در ماه ذى قعده ، عمره به جا نياورده است (631). سپس ابن قيم مى گويد: مقصود اين است كه تمام عمره هاى آن حضرت در ماههاى حج ، و مخالف روش مشركين بود. زيرا آنها مايل به انجام عمره در ماههاى حج نبودند و آن را از زشت ترين گناهان به حساب مى آوردند! و اين خود دليل

بر آن است كه انجام عمره در ماههاى حج بى شك فضيلتش از ماه رجب بيشتر است .

و نيز گفته است : مسلم است كه خداوند براى پيامبرش بهترين و شايسته ترين اوقات عمره را برگزيده و فضيلت عمره در ماههاى حج ، همانند انجام مناسك حج است در ماههاى ويژه آن . و اين ماهها را خداوند ويژه انجام چنين اعمالى و زمان آن قرار داده است . عمره حج اصغر است ، و بهترين موقع انجام آن ، ماههاى حج مى باشد كه ذى قعده ميان آن قرار گرفته و اين همان چيزى است كه خداوند براى ما برگزيده است و هر كه را بهره اى از علم و خرد باشد، آن را در مى بايد (632).

پس از بيان روش مشركان در عمره و سنت پيامبر خدا (ص ) در آن مورد، بار ديگر به مساءله متعه در كتاب خدا و سنت پيامبر باز مى گرديم ، و به دنبال آن ، از اجتهاد عمر در آن مورد سخن خواهيم گفت .

متعة الحج (عمره تمتع ) در قرآن

خداوند جمع بين عمره و حج را در ماههاى حج ، با برخوردارى از هر گونه حلالى بين آن دو، بر خلاف روش مشركان مقرر داشته و در قرآن كريم فرموده است : فاذا اءمنتم فمن تمتع بالعمره الى الحج فما استيسر من الهدى فمن لم يجد فصيام ثلاثة ايام فى الحج و سبعة اذا رجعتم تلك عشرة كاملة لمن لم يكن اهله حاضرى المسجد الحرام و اتقوا الله و اعلموا ان الله شديد العقاب . يعنى و چون ايمنى يافتيد، پس هر كس به واسطه عمره تا هنگام حج بهره

برده ، پس در حد امكان قربانى كند، و هر كس كه نيابد، سه روز در ايام حج ، و هفت روز به هنگام بازگشتتان روزه بدارد، اين ده روز كامل است . و اين براى كسى است كه خانواده اش مقيم مسجد الحرام مكه نباشد. از خدا بترسيد كه خداوند سخت كيفر است (633).

در اين آيه خداوند بهره بردن عمره حج را براى كسى مقرر داشته كه خانواده اش ساكن مسجد الحرام نبوده و آرامش يافته باشد. و در آيه بعد مى فرمايد: الحج اشهر معلومات ماههاى حج معلوم است . پس جمع بين عمره و حج بايد در ماههاى حج باشد. و هر دو آيه با كمال وضوح بر اين حكم شرعى دلالت دارند. و بر حسب روايت بخارى در صحيحش ، عمران بن حصين صحابى نظر به همين مورد دارد كه مى گويد:

آيه تمتع در كتاب خدا نازل شده و ما با رسول خدا (ص ) آن را به جا آورده ايم و حرمت آن در قرآن نيامده ، و پيامبر خدا هم تا زنده بود آن را نهى نكرده است ...(634).

همين حديث در بيان مسلم چنين آمده است : آيه متعه در كتاب خدا آمده يعنى عمره تمتع و رسول خدا (ص ) ما را به انجام آن امر فرموده و پس از آن هم آيه اى كه آيه متعه حج را نسخ كرده باشد فرود نيامده ، و پيامبر خدا هم تا زنده بود آن را نهى نكرده است ...(635).

مفسران قرآن و ديگر دانشمندان نيز بر اين امر متفقند و در اين مورد اختلافى وجود ندارد. و شگفت اينكه خداوند

آيه شريفه تمتع در حج را با اعلام به اينكه خداوند شديد العقاب است به پايان برده است !!

خداوند متعه حج را در اين آيه آشكارا و با صراحتى هر چند تمامتر مقرر داشته ، و به موجب اخبار متواتر كه در صحاح از پيامبر خدا (ص ) آمده ، حضرتش آن را در حجة الوداع سنت نهاده است . به روايات زير توجه كنيد:

تمتع در حج در سنت پيغمبر (ص )

از آنجايى كه انجام عمره در ماههاى حج نزد قريش در جاهليت از زشت ترين گناهان به حساب مى آمد، رسول خدا (ص ) چنانچه از روايات زير به دست مى آيد، حكم عمره تمتع را بتدريج تبليغ فرموده است .

در صحيح بخارى و سنن ابوداود و ابن ماجه و بيهقى آمده و اين سخن از بخارى در صحيح او در كتاب حج ، باب قول النبى العقيق واد مبارك است كه گفت :

در دشت عقيق شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود: فرشته از جانب خدايم آمد و گفت : در اين بيابان مبارك نماز بگزار و بگو كه عمره در حج داخل شده است . و بنا به روايتى ديگر: عمره به همراه حج است . لفظ بيهقى در همين حديث چنين است : جبرئيل (ع ) بر من وارد شد...و در آخر روايت آمده : عمره تا روز قيامت در حج داخل شده است .

و عقيق در معجم البلدان چنين تعريف شده است : عقيق همان جايى است كه درباره اش آمده : تو در سرزمين مباركى هستى . و آن محلى است درون وادى ذوالحليفه ، جايى كه مردم عراق در ذات عرق آن احرام مى

بندند.

ابن حجر در شرح اين حديث در فتح البارى گفته است : بين عقيق و مدينه چهار ميل راه است (636).

پيامبر خدا (ص ) عمر را از نزول وحى داير به جمع شدن عمره با حج خبر داده و در اين تبليغ به شخص او، حكمتى نهفته است كه آن را در بحث از رويدادهاى زمان او درباره عمره در مى يابيم .

آن حضرت در وادى عقيق ، عمر را از نزول وحى آگاه ساخت و در منزل عسفان به سؤ ال سراقه پاسخ گفت ، كه شرح آن در روايت ابوداود چنين آمده است :

چون پيامبر خدا (ص ) به عسفان رسيد، سراقة بن مالك مدلجى (637) به حضرتش گفت : اى رسول خدا! حكم حج را براى ما چنان بيان كن كه گويى امروز به دنيا آمده ايم . پيامبر فرمود: خداى تعالى عمره را در حجتان قرار داده است . وقتى كه به مكه رسيديد، هر كدام از شما كه طواف خانه خدا و سعى بين صفا و مروه را انجام داد، محل مى شود از احرام بيرون مى آيد؛ مگر كسى كه قربانى به همراه آورده باشد (638).

عسفان بين جحفه و مكه قرار دارد و جحفه در چهار مرحله اى مكه است .

رسول خدا (ص ) در سرف ، كه در شش ميلى مكه يا كمى بيشتر از آن واقع است ، به همه اصحابش فرمود: هر كس كه بخواهد مى تواند آن را عمره قرار دهد. عايشه در اين مورد گفته است :

ما در ماههاى حج به قصد انجام حج آمده بوديم . چون به سرف رسيدم ، پيامبر خدا

(ص ) در ميان اصحابش برخاست و فرمود: هر كس كه قربانى به همراه نداشته باشد و بخواهد مى تواند آن را عمره قرار دهد. اما آن كس كه قربانى همراه خود آورده ، نمى تواند چنين كند. او مى گويد: برخى اين دستور را انجام دادند و عده اى هم انجام ندادند (639).

از آنچه گذشت ، چنين برمى آيد اصحابى كه دستور پيامبر را انجام نداده اند، از مهاجران قرشى بوده اند كه با برداشت از دوره جاهليت ، انجام عمره را در ماههاى حج از زشت ترين گناهان به حساب مى آوردند!.

به موجب روايت ابن عباس ، پيامبر خدا (ص ) بارها پس از فرود آمدنش در بطحاء مكه اين حكم را ابلاغ فرموده است . ابن عباس گفته است :

روز چهارم از ماه ذى حجه بود كه صبحگاهان پيامبر خدا (ص ) نماز صبح را در بطحاء مكه با ما به جاى آورد. آنگاه فرمود: هر كس بخواهد مى تواند آن را عمره قرار دهد (640).

و بدين سان رسول خدا (ص ) اين حكم را بتدريج و آرام آرام ابلاغ فرمود، تا آنگاه كه طواف و سعى را به پايان برد و وحى بر حضرتش نازل گرديد و مقرر داشت تا همگان آن حكم را انجام دهند. بيهقى مى گويد:

بين صفا و مروه بود كه حكم قطعى بر حضرتش فرود آمد و اصحاب را فرمان داد كه : هر كس لبيك به حج گفته و قربانى به همراه نياورده است ، آن را عمره قرار دهد. و فرمود: اگر پيش از اين مى دانستم ، قربانى با خود نمى آوردم . اما

من سر خود را بسته و قربانى به همراه آورده ام و نمى توانم كه پيش از قربانى از احرام بيرون بيايم . در اينجا سراقة بن مالك (رض ) برخاست و گفت : اى رسول خدا!حكم حج را چنان بيان كن كه گويى ما امروز زاده شده ايم . آيا اين عمره براى امسال ماست ، يا براى هميشه مى باشد؟ پيامبر فرمود: براى هميشه . عمره تا روز قيامت داخل در حج شده است ...(641).

در احاديثى كه گذشت رسول خدا (ص ) به عمره فرمود: خدايم فرمان داده است كه بگويم در هر حجى يك عمره هست ، يا عمره و حج با هم هستند؛ يعنى در اين سفرم بايد جمع بين حج و عمره را نيت نمايم .

و در پاسخ سراقه در عسفان فرمود: خداوند در اين حجتان عمره قرار داده است . و بخصوص حضرتش در اين ابلاغ كلمه حجتان را به كار برده است .

سپس به كليه حاجيانى كه با وى همراه بودند در محل سرف اين حكم را چنين ابلاغ فرمود كه : هر كس كه مى خواهد، آن را عمره قرار دهد. و در بطحاء مكه نيز لفظ هر كس كه بخواهد... را به كار برد؛ تا آنگاه كه هنگام بيرون شدن از احرام عمره فرا رسيد، همه را مخاطب ساخت و داخل شدن عمره را در حج براى هميشه به آنان ابلاغ فرمود.

بديهى است سخن سراقه در هر دو موقف كه حكم حج را چنان بيان كن كه گويى امروز به دنيا آمده ايم ، اشاره به چشم پوشيدن از مقررات قريش در ايام جاهليت دارد. و

نيز در اينجا روايات متواترى از نحوه رفتار پيامبر و چگونگى تبليغ حكم برخوردارى از عمره تمتع در حج رسيده كه به شرح زير به آنها اشاره مى كنيم . در مسند احمد والمنتقى آمده است كه انس گفت :

ما به آهنگ حج بيرون شده بوديم ، اما چون به مكه رسيديم ، پيامبر خدا(ص ) به ما دستور داد كه آن را عمره قرار دهيم و فرمود كه اگر پيش از اين مى دانستم ، من هم قربانى با خود نمى آوردم و آن را عمره قرار مى دادم ؛ اما من قربانى به همراه آورده ام و حج و عمره من مقارن خواهد بود (642).

در صحيح مسلم و مسند احمد آمده است كه ابو سعيد خدرى گفت : ما با رسول خدا (ص ) به قصد حج بانگ برداشته بوديم ، اما چون به مكه رسيديم ، پيامبر خدا به ما فرمان داد كه بجز كسانى كه قربانى با خود آورده اند، آن را عمره قرار دهند. و چون روز هشتم ذى حجه درآمد، بار ديگر احرام حج بسته ، به منى حركت كرديم (643).

ابن قيم در كتاب زادالمعاد خود نوشته كه در صحيح بخارى و مسلم از عايشه آمده است كه گفت : ما با رسول خدا بيرون شديم ، در حالى كه قصدى بجز حج نداشتيم ...چون به مكه رسيديم ، پيامبر خدا (ص ) به اصحابش فرمان داد كه آن را عمره قرار دهند. به سبب اين فرمان بجز كسانى كه قربانى با خود آورده بودند، همگى از احرام بيرون آمدند...(644). سپس ابن قيم مى گويد: همين حديث در

كلام بخارى چنين آمده است : ما با رسول خدا (ص ) تنها به قصد حج ، و نه چيز ديگر، بيرون آمده بوديم ؛ اما چون به مكه رسيديم ، خانه خدا را طواف كرديم . آنگاه پيغمبر دستور داد هر كس قربانى با خود نياورده از احرام بدر آيد. به سبب اين فرمان آنها كه قربانى به همراه نداشتند از احرام بيرون شدند. زنان پيغمبر نيز كه قربانى نياورده بودند، از احرام بيرون آمدند (645).

و در صحيح مسلم از ابن عمر، از قول حفصه ، يكى از زنان پيغمبر، آمده است كه گفت : پيامبر خدا (ص ) در سال حجة الوداع به زنانش دستور داد كه پس از عمره از احرام بيرون آيند. من از حضرتش پرسيدم : تو بيرون نمى آيى ؟ فرمود: من سرم را بسته و قربانى به همراه آورده ام و تا مراسم قربانى نمى توانم از احرام بيرون آيم (646).

و در صحيح بخارى نيز از ابن عباس آمده است كه گفت : مهاجران و انصار و زنان پيغمبر و ما، در حجة الوداع همگى حج را لبيك گفته بوديم ، اما چون به مكه وارد شديم ، رسول خدا (ص ) ما را فرمان داد تا آن را عمره قرار دهيم . و فرمود: لبيك حجتان را عمره قرار دهيد، مگر كسانى كه قربانى به همراه آورده اند...(647).

روايت جابر بن عبدالله را در چگونگى حج پيامبر خدا (ص ) همه اصحاب صحاح آورده اند. اينك ما فشرده آن را از صحيح مسلم در اينجا نقل كرده ، آن را پايان بخش اين بحث قرار مى دهيم

.

مسلم در صحيحش در باب حجة النبى از جابر بن عبدالله انصارى آورده است كه رسول خدا (ص ) نه سال بود حجى نكرده بود. در سال دهم هجرت اعلام شد كه پيامبر به حج مى رود. به سبب اين آگهى مردم بسيارى از گوشه و كنار در مدينه گرد آمدند و همگى قصد داشتند كه در اين مراسم رسول خدا را پيروى كرده ، چون او مراسم را به جاى آورند.

ما با حضرتش از مدينه بيرون شديم تا اينكه به ذى الحليفه رسيديم . پيامبر خدا (ص ) در آن مسجد نمازگزارد. آنگاه بر ناقه قصوا سوار شد و به همراهش دريايى از جمعيت به حركت درآمد. چون چشم انداختم ، ديدم تا آنجا كه چشم كار مى كند سواره و پياده است كه از هر سو، از چپ و راست و پيش و پس حضرتش ، در حركت مى باشند. پيامبر خدا در ميان ما بود؛ پيامبرى كه قرآن بر او نازل مى شد و تاءويل آن را مى دانست و كاربرد آن را تشخيص مى داد...آنچه را كه خود عمل مى كرد، ما را تعليم مى داد و ما نيز عمل مى كرديم ... تا آنجا كه مى گويد: ما جز حج چيزى را نيت نكرده بوديم و از عمره خبرى نداشتيم ، تا آنگاه كه به مكه وارد شديم و ركن را استلام كرديم ...و همچنان جابر كارهاى رسول خدا (ص ) را مى شمرد تا آنجا كه مى گويد:

چون آخرين طواف را در مروه به پايان برد، فرمود: اگر من پيش از اين خبر داشتم ، قربانى به همراه نمى

آوردم و آن را عمره قرار مى دادم ؛ اما هر كدام از شما كه قربانى با خود نياورده باشد، از احرام به درآيد و آن را عمره قرار دهد. در اينجا سراقة بن مالك بن جعشم برخاست و پرسيد: اى رسول خدا! اين براى امسال ماست يا براى هميشه ؟ رسول خدا (ص ) انگشتها را در هم فرو كرد و دو بار فرمود: عمره براى هميشه داخل در حج شده است (648). در صحيح بخارى آمده كه سراقه پرسيد: اين حكم مخصوص ماست ؟ پيغمبر پاسخ داد: نه ، براى هميشه است (649).

چگونگى برخورد صحابه با حكم عمره تمتع

گفتيم كه چگونه پيامبر خدا (ص ) آرام آرام و بتدريج حكم عمره تمتع را در ماههاى حج ابلاغ كرد. اينك ببينيم صحابه آن حضرت در آن روز با اين حكم چگونه برخورد كردند:

در صحيح مسلم به نقل از ابن عباس آمده است : رسول خدا (ص ) و اصحابش در روز چهارم از ماه ذى حجه ، در حالى كه تلبيه حج گفته بودند، به مكه وارد شدند. در آنجا بود كه پيامبر فرمود تا آن را عمره قرار دهند. و در روايتى ديگر در پايان اين حديث آمده است : و احرامشان را به عمره بگردانند، مگر كسانى كه قربانى به همراه آورده اند (650). و در روايت سوم آمده است : پيامبر خدا (ص ) و اصحابش در صبح روز چهارم ، در حالى كه تلبيه حج گفته بودند، به مكه وارد شدند. در آنجا رسول خدا (ص ) آنان را فرمان داد تا آن را عمره قرار دهند كه اين دستور، آنان را سخت دشوار و

ناگوار آمد و گفتند: اى رسول خدا، چه چيزهايى حلال است كه انجام دهيم ؟ فرمود: همه حلالها(651).

و در روايت چهارم آمده است كه رسول خدا (ص ) فرمود: اين عمره است ، و ما، در آن از هر حلالى بهره خواهيم برد. پس هر كس كه قربانى به همراه نياورده ، از همه حلالها بهره مند شود كه عمره تا روز قيامت داخل در مراسم حج شده است (652).

و در روايتى ديگر در صحيح بخارى و مسلم از قول جابر بن عبدالله آمده كه او با پيامبر خدا، در حالى كه قربانى با خود آورده بود، حج گزارد. همگان به حج تنها تلبيه گفته بودند كه رسول خدا (ص ) فرمود:

پس از طواف كعبه و سعى بين صفا و مروه و تقصير، از احرامتان به درآييد و به هر چيز كه در غير احرام بر شما حلال بود روى آوريد، تا روز هشتم ذى حجه ترويه . آنگاه تلبيه حج بگوييد و آنچه را كه پيش از آن انجام داده بوديد، عمره قرار دهيد. گفتند: چطور آن را عمره تمتع قرار بدهيم ، در حالى كه آن را حج ناميده بوديم . به قصد حج آمده بوديم . فرمود: هر طور كه به شما دستور مى دهم عمل كنيد. اگر من قربانى با خود نياورده بودم ، همان گونه كه به شما گفتم عمل مى كردم ؛ اما هيچ حرامى بر من حلال نمى شود، مگر هنگامى كه قربانى را انجام دهم (653).

و در روايت دوم جابر در صحيح بخارى ، سنن ابوداود، مسند احمد و ديگر منابع آمده است كه آنها به پيامبر

گفتند: در آن هنگام ، ما به منى برويم در حالى كه از...ما منى مى چكد (654)؟!

و در روايت سوم در صحيح بخارى و مسلم و سنن ابن ماجه و ابوداود و مسند احمد از قول عطاء آمده است كه گفت : شنيدم كه جابر در ميان جمعى مى گفت : ما اصحاب پيامبر خدا تنها تلبيه حج گفته بوديم ، بدون اينكه عمره اى در آن باشد. تا اينكه رسول خدا (ص ) در صبح روز چهارم ماه ذى حجه وارد مكه شد، و چون همه ما گرد آمديم ، آن حضرت به ما دستور داد تا از احرام بيرون آييم و فرمود: از احرام بيرون بياييد و با بانوانتان مباشرت كنيد.

جابر مى گويد: پيامبر مباشرت با زنان را الزام نفرمود، ولى با اين فرمان ، زنانشان را برايشان حلال كرده بود. گفتگو در ميان ما برخاست تا اينكه اين سخن ما به گوش پيامبر خدا (ص ) رسيد كه : در حالى كه بيش از پنج روز به عرفه باقى نمانده است ، به ما دستور مى دهد از احرام بيرون آمده ، با همسرانمان مباشرت كنيم . آن وقت در حالى كه از...ما منى مى چكد به عرفه برويم ! پس رسول خدا (ص ) در ميان ما برخاست و فرمود: اين را مى دانيد كه من خداى را از شما پرهيزگارتر و راستگوتر و خالصترم . اگر من حيوان قربانى به همراه خود نداشتم ، چون شما از احرام بيرون مى آمدم و از آنچه حلال است استفاده مى بردم . اينك شما از احرام بيرون بياييد، كه اگر من پيش

از اين مى دانستم ، حيوان قربانى به همراه نمى آوردم ...(655).

و در روايت چهارم در صحيح بخارى آمده است كه جابر گفت : رسول خدا(ص ) در صبح روز چهارم ذى حجه با نيت حج ، بدون اينكه چيز ديگرى را با آن همراه كند، قدم به مكه گذاشت . چون ما به مكه رسيديم به ما فرمان داد تا آن را عمره قرار دهيم و از احرام بيرون آمده ، حتى با زنانمان مباشرت كنيم . اين سخن شايع شد و اعتراضاتى را برانگيخت ...تا آنجا كه مى گويد: اين سخنان اعتراض آميز ما به گوش پيامبر خدا (ص ) رسيد. پس به سخنرانى برخاست و در ضمن آن فرمود: به من خبر داده اند كه عده اى چنين و چنان گفته اند. به خدا سوگند كه من صالحترين ، و پرهيزگارترين و...(656). (تا آخر بيانات آن حضرت در حديثى كه گذشت .)

در سنن ابن ماجه ، مسند احمد بن حنبل و مجمع الزوائد از قول براء بن عازب آمده است : رسول خدا (ص ) و اصحابش از مدينه بيرون شده ، همگى به نيت حج محرم شده بوديم ؛ اما چون به مكه وارد شديم ، پيامبر (ص ) به ما فرمود: حجتان را عمره قرار دهيد. عده اى گفتند: اى پيامبر خدا! ما احرام حج بسته ايم ، چگونه آن را عمره قرار دهيم ؟! فرمود: به دستورهايم توجه كنيد، آن را انجام دهيد؛ كه بار ديگر سرو صدا برخاست و بانگ اعتراض از هر گوشه بلند شد. پس حضرتش از رفتار آنها به خشم آمد و از ايشان

روى بگردانيد و با حالتى دژم و گرفته بر عايشه وارد شد. عايشه ، كه آثار خشم را در چهره مبارك آن حضرت مشاهده كرد، پرسيد: چه كسى تو را خشمگين ساخته است كه خدايش خشم بگيرد؟ فرمود: چگونه خشمگين نشوم كه انجام كارى را فرمان مى دهم و عمل نمى شود (657)!

عايشه خود از اين ماجرا به گونه اى سخن گفته است كه آن را بخارى و مسلم در صحيح خود و ديگران نيز در منابع ديگر چنين آورده اند:

چهار يا پنج روز از ماه ذى حجه گذشته بود كه رسول خدا (ص ) وارد مكه شد. در آن روز پيامبر خدا (ص ) در حالى كه سخت عصبانى بود بر من وارد شد. من پرسيدم :

اى رسول خدا! چه كسى تو را به خشم آورده كه خدايش به آتش اندازد؟ فرمود: با خبر نشدى كه من مردم را به امرى فرمان داده ام و آنها در انجامش دو دل هستند (658)؟!

عبدالله بن عمر، سخنان برخى از اصحاب را در برابر اوامر پيامبر خدا (ص ) چنين آورده است كه آنها گفته اند: اى رسول خدا! يعنى كسى كه از...منى مى چكد به عرفات برود؟! پيامبر فرمود: آرى ، و بوى خوش از مجمرهاتان برخيزد؛ اين جمله كنايه از مباشرت با زنان پس از آمادگى است (659).

در صحيح مسلم از قول جابر بن عبدالله آمده است كه گفت : ما با پيامبر خدا تلبيه حج گفته بوديم ، اما چون به مكه وارد شديم ، ما را فرمان داد تا از احرام به درآييم و آن را عمره قرار دهيم . راستى را

كه اين دستور بر ما سخت گران آمد و صبر و شكيبايى را از ما بربود. ناراحتى و اعتراض ما به گوش پيغمبر رسيد. آن حضرت چنان به هم برآمد كه ندانستيم خبرى از آسمان به او رسيده يا موردى از مردم ، كه فرمود: اى مردم ! از احرام به درآييد كه اگر من اين حيوان قربانى را به هرماه نياورده بودم ، هر كار كه شما مى كرديد، من هم انجام مى دادم . جابر مى گويد: بالاخره از احرام بيرون آمديم تا آنجا كه با زنانمان مباشرت كرديم و هر حلالى را انجام داديم و چون روز هشتم روز ترويه شد، پشت به مكه كرده ، تلبيه به حج گفتيم (660).

و بنا به روايتى ديگر از رسول خدا (ص ) پرسيديم : كدام كارهاى حلال را مى گوييد؟ فرمود: همه كارهاى حلال را. اين بود كه هم بوهاى خوش به كار برديم و هم با همسرانمان مباشرت كرديم و چون روز ترويه درآمد، تلبيه به حج گفتيم (661).

بدين سان بود كه با همه سختيها، جمع بين حج و عمره را در ماههاى حج پذيرفتند، و اينكه در فاصله بين عمره و حج از حلالها بهره برگيرند! زيرا چنين سنتى بر خلاف روش و آداب دوره جاهليت ايشان بوده است ! و نظر به اينكه ام المؤ منين عايشه به علت ابتلا به عادت ماهانه از انجام عمره پيش از مراسم حج بازمانده بود، رسول خدا (ص ) فرمان داد تا آن را پس از مناسك حج قضا كند. روايت زير با همه صراحت گوياى همين مطلب است .

عايشه و قضاى عمره تمتع

در صحيح

مسلم از قول عايشه آمده است كه گفت : به همراه پيامبر خدا (ص ) و تنها به نيت انجام حج از مدينه بيرون آمديم . چون به محل سرف و يا نزديكيهاى آن رسيديم ، من مبتلا به عادت ماهانه شدم . پس در حالى كه از اين پيشامد مى گريستم ، پيامبر خدا (ص ) بر من وارد شد و فرمود: تو را چه مى شود، دچار دوره ماهانه شده اى ؟ گفتم : آرى . فرمود: اين چيزى است كه خداوند براى دختران آدم مقرر داشته است . تو همه كارهاى حاجيان را، بجز طواف ، انجام ده تا هنگامى كه از عادت پاك شوى و غسل نمايى (662).

و در روايت پيش از اين از قول عايشه آمده است كه گفت : چون مراسم حج را به پايان برديم ، پيامبر خدا (ص ) مرا به همراهى برادرم عبدالرحمان بن ابى بكر به تنعيم فرستاد و فرمود: از اينجا عمره بگزار. و من عمره به جاى آوردم (663).

و بنا به روايت ديگر در صحيح مسلم و سنن ابوداود، كه كاملتر از روايات گذشته است عايشه گفت :

با رسول خدا (ص ) در حجة الوداع به نيت اداى عمره بيرون شديم . پيامبر خدا (ص ) فرمود: هر كس كه قربانى به همراه دارد، نيت حج با عمره كند و از احرام بيرون نيايد تا آنگاه كه همه اعمالش را انجام داده باشد. من در حالى كه در عادت ماهانه بودم ، به مكه وارد شدم . از اين رو نه طواف كعبه به جاى آوردم و نه سعى بين صفا و مروه

را. پس شكايت به پيامبر خدا (ص ) بودم . آن حضرت فرمود: موى سرت را بگشاى و آن را شانه زن و نيت حج كن و فعلا عمره را بگزار. من نيز چنان كردم و چون حج را به پايان برديم ، پيامبر خدا (ص ) مرا به همراه عبدالرحمان بن ابى بكر به تنعيم فرستاد تا از آنجا عمره به جاى آوردم . چه ، پيامبر به من فرموده بود كه از اينجا عمره بگزار. آنان كه تلبيه به عمره گفته بودند، طواف كعبه و سعى بين صفا و مروه را انجام داده ، از احرام بيرون شده بودند و پس از بازگشتنشان از منى ، طوافى ديگر براى حجشان به جاى آوردند.

و عايشه در روايت ديگر گفته است : برادرم عبدالرحمان مرا در پشت خود بر شترش نشانيد. من گوشه مقنعه ام را، كه به دور گردنم پيچيده شده بود، بالا زدم . عبدالرحمان با تازيانه به پايم زد. من گفتم مگر كسى مرا مى بيند؟ پس لبيك عمره گفتم و آن را به پايان بردم و در محل رمى جمرات در منى به رسول خدا (ص ) پيوستم (664).

در صحيح بخارى از قول عايشه آمده است كه به پيامبر خدا (ص ) گفت : شما عمره به جاى آورده ، ولى من آن را به جاى نياورده ام . پيامبر در پاسخ رو به عبدالرحمان بن ابى بكر كرد و فرمود: اى عبدالرحمان ! خواهرت را به تنعيم ببر تا عمره به جاى آورد. آنگاه عبدالرحمان او را در رديف خود بر ناقه اى بنشانيد تا عمره خود را به جاى

آورد (665).

در سنن ابوداود و بيهقى از ابن عباس آمده است كه گفت : رسول خدا (ص )، عايشه را در آن شب به عمره نفرستاد، مگر به خاطر مخالفت صريح و آشكارش با مشركان كه مى گفتند: زمانى كه پشت چهار پايان رو به بهبودى نهاد و اثر عبور و مرور از زمين پاك شد و ماه صفر به پايان رسيد، آنگاه انجام عمره روا و شايسته است .

و سخن بيهقى در سننش از اين قرار است : رسول خدا (ص ) عايشه را در ماه ذى حجه به عمره نفرستاد، مگر به خاطر درهم شكستن سنت مشركان ؛ زيرا اين طايفه ، از قريش و همكيشانشان ، مى گفتند: زمانى كه پشت چهار پايان ...و برگزارى مراسم عمره را در ماه ذى حجه و پيش از پايان يافتن آن حرام مى دانستند.

همين موضوع را طحاوى به نقل از ابن عباس چنين آورده است : به خدا سوگند كه پيامبر خدا (ص ) عايشه را در ذى حجه به عمره نفرستاد، مگر به خاطر در هم شكستن قوانين جاهليت (666).

تمام رويدادهايى را كه درباره انجام عمره تمتع به همراه مراسم حج آورديم ، همه در آخرين سال حيات پيامبر اسلام (ص ) و در حجة الوداع به وقوع پيوسته و چنين پيداست كه مخالفين انجام عمره تمتع در مراسم حج ، كه آن دستور بر ايشان سخت و ناگوار مى آمده ، از مهاجران قرشى و اصحاب پيامبر (ص ) بوده اند. به اين دليل :

1. به موجب روايت ابن عباس كه گفت : اين طايفه از قريش و همفكران ايشان هستند كه انجام

مراسم عمره را تا پايان ماه ذى حجه و محرم حرام مى دانستند (667).

2. كسانى هم كه انجام عمره را در ماههاى حج و بعد از پيامبر خدا (ص ) مانع شدند، همان فرمانروايانى بودند كه از قريش بر مسلمانان حاكم شدند. به خواست خدا بدين موضوع خواهيم پرداخت . آنان چنين نشان مى دادند كه قصد و غرضشان از صدور چنين فرمانى احترام گذاردن به موضوع حج است . و اينكه مردم دو بار به مكه بيايند: يك مرتبه براى انجام حج ، و بار ديگرى براى عمرة ، تا قرشيان ساكن مكه را برگ و نوايى از آن به دست آيد؛ كمااينكه چنين منظورى از خلال سخنان عمرو به هنگام نهى از انجام عمره تمتع به دست مى آيد.

عمره تمتع در روزگار ابوبكر

قريش در دوران جاهليت جمع بين حج و عمره را در ماههاى حج حرام مى دانست و آن را زشت ترين گناهان به حساب مى آورد؛ اما اسلام آن را مقرر داشته و پيامبر خدا (ص ) نيز آن را سنت نهاده است . با وجود اين ، حكم ياد شده مورد موافقت زمامدار قرشى بعد از آن حضرت قرار نگرفت و عمره و حج را قرشيان ، چون گذشته ، جداى از هم به جا آوردند. و نخستين كسى را كه حج تنها و بدون عمره به جاى آورده ، خليفه اول قرشى ، ابوبكر، معرفى كرده اند. اين مطلب در سنن بيهقى از قول عبدالرحمان بن الاسود از پدرش چنين آمده است كه گفت :

من با ابوبكر رض حج به جا آوردم . او حج تنها گزارد. با عمر رض نيز چنان

كردم . او هم حج تنها به جاى آورد. سپس با عثمان رض به حج رفتم ، او نيز چنان كرد (668).

عمره تمتع در روزگار عمر بن خطاب

نخستين كسى كه بعد از پيامبر خدا (ص ) حج تنها به جا آورد، خليفه قرشى ، ابوبكر، بود. و نيز نخستين كسى كه بعد از پيامبر مسلمانان را از انجام عمره تمتع مانع گرديد، خليفه قرشى ، عمر، بود. روايات زير بيانگر اين مطلبند:

1. در صحيح مسلم ، مسند طيالسى ، سنن بيهقى و ديگر منابع به نقل از جابر آمده است :

ما به همراه پيامبر خدا (ص ) عمره تمتع به جا آورديم . اما چون عمر به خلافت نشست ، گفت : خداوند آنچه را كه براى پيامبرش روا مى داشت حلال فرمود، و قرآن در موارد مربوطه اش نازل گرديد. پس حج و عمره را، همان طور كه خدايتان فرمان داد، تمام و كامل براى خداوند به پايان ببريد و از نكاح موقت با زنان خوددارى كنيد. و نكند كه مردى را به نزد من بياورند كه زنى را به مدتى معين به عقد خود درآورده باشد كه او را سنگسار خواهم كرد!

و دنباله آن در صحيح مسلم چنين آمده است كه عمر گفت : بين حج و عمره تان فاصله بيندازيد كه آن ، حج و عمره تان را كامل كننده تر است (669).

بيهقى همين روايت را به صورتى كاملتر در سننش آورده و گفته است كه جابر گفت :

ما با رسول خدا (ص ) و ابوبكر عمره تمتع به جا آورديم ؛ اما چون عمر به خلافت رسيد، در ميان مردم خطبه خواند و در ضمن آن

گفت :

پيامبر خدا (ص ) همين پيامبر، و قرآن ، همين قرآن . و اينكه دو متعه در زمان رسول خدا (ص ) به عمل مى آمده كه من هر دو را ممنوع مى كنم و مرتكب آن را مورد تنبيه قرار خواهم داد: يكى ازدواج موقت با زنان ، كه نكند مردى را به نزد من بياورند كه زنى را به عقد موقت خود درآورده باشد كه او را سنگسار خواهم كرد! و ديگرى عمره تمتع . بين حج و عمره تان فاصله بيندازيد كه آن ، حج و عمره تان را كامل كننده تر است (670)!

عمر در حديث نخستين به اين مطلب اشاره مى كند كه خداوند براى پيامبرش عمره تمتع را به همراه حج روا دانسته ؛ زيرا او هر چه را بخواهد براى پيامبرش روا خواهد داشت . و اينكه عمره اگر با حج برگزار شود كامل نخواهد بود. پس بين حج و عمره تان را فاصله بيندازيد كه حج و عمره تان كاملتر شود!

حديث زير، موردى را كه منجر به نهى عمر از انجام عمره تمتع و جمع آن با حج شده است بيان مى كند. از اسود بن يزيد (671) آمده است :

عصر بود و من كنار عمر بن خطاب در صحراى عرفات ايستاده بودم كه مردى از راه رسيد؛ با مويهاى آراسته و شانه زده كه از او بوى خوش به مشام مى رسيد. عمر از او پرسيد: تو محرم هستى ؟ آن مرد گفت : آرى . عمر گفت : وضع سر و رويت به آدم محرمى نمى ماند. محرم كسى كه موى ژوليده و خاك آلود

و بدبو دارد! آن مرد گفت : من عمره تمتع به جا آورده ام و همسرم نيز همراه من است . و من امروز احرام حج بسته ام . عمر گفت : بعد از اين در ايام حج ، عمره به جا نياوريد كه اگر من با آن روى موافق نشان بدهم ، دور نيست كه زير درختهاى اراك حجله عروسى پهن كنند و از همان جا با ايشان به حج بيرون شوند (672)!

ابن قيم در دنبال اين روايت مى نويسيد: اين روايت ، اين مطلب را مى رساند كه عقيده شخصى عمر چنين بوده است .

ابن حزم نيز گفته است كه اين طور بوده ، و چه خوب كه اين چنين باشد. پيامبر خدا (ص ) با زنانش همبستر مى شد و صبحگاهان محرم مى گرديد. و در اين خلافى نيست كه با يك چشم بر هم زدن هم مى توان پيش از احرام نزديكى كرد!

ابوموسى اشعرى نيز بنا به روايت بخارى و مسلم در صحيح خود، آنچه را كه بين او و عمر در مساءله عمره گذشته ، چنين شرح داده است :

پيامبر خدا (ص ) مرا به يمن ماءموريت داده بود و من در آن سال كه حضرتش به حج بيرون شده بود به خدمتش رسيدم . رسول خدا (ص ) پرسيد: اى ابوموسى ! به هنگام احرام چه گفتى ؟ گفتم : لبيك ؛ چون لبيك رسول خدا. فرمود: قربانى به همراه آورده اى ؟ گفتم : نه . فرمود: پس برو و طواف كعبه و سعى بين صفا و مروه را به جاى بياور و از احرام بيرون بيا و...

دنباله

همين حديث در روايت پيش از اين چنين آمده است : من هم خانه خدا را طواف كردم و سعى بين صفا و مروه انجام داده ، پس از احرام به نزديكى از زنان فاميل خود رفتم كه سرم را شانه زد و شست و...

و در روايت ديگر آمده است : آنگاه تلبيه به حج گفتم . و احمد در مسندش روز ترويه را بر آن افزوده است . سپس ابوموسى مى گويد: من در ايام خلافت ابوبكر و عمر در مسائل فقهى اظهار نظر مى كردم و در موسم حج در ميان مردم فتوا مى دادم . روزى در آن حالت بودم كه مردى رسيد و به من گفت : تو نمى دانى كه اميرالمؤ منين درباره مناسك حج چه دستور جديدى داده است !

بيهقى اين موضوع را چنين آورده است :

همان طور كه من در كنار حجر الاسود و مقام ، مردمان را به آنچه پيامبر خدا (ص ) به من فرموده بود، فتوا مى دادم ، مردى به من رسيد و زير گوشم گفت : تند و تند فتوا مده كه اميرالمؤ منين در مراسم حج مقررات جديدى وضع كرده است (673)! من هم به آنان گفتم : اى مردم ! به هر كس كه درباره چيزى دستورى داده ام ، درنگ كند تا اميرالمؤ منين برسد و طبق دستور او عمل نمايد.

و چون خليفه عمر به مكه وارد شد، به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! چه چيز تازه اى را در مراسم حج مقرر داشته اى ؟ و بنا به روايتى ديگر، ابوموسى از عمر پرسيد: در مناسك حج

چيز تازه اى پديد آمده ؟ كه عمر از اين نحوه خطاب خشمگين شد و گفت :

اگر به كتاب خدا رجوع كنيم ، كتاب خدا دستور تمام داده است (674)، و يا به روايتى ديگر گفت : خداوند فرموده است : و اتموا الحج و العمره لله (675)؛ و اگر سنت پيامبر - عليه الصلاة والسلام - را در نظر بگيريم كه پيغمبر از احرام بيرون نيامد مگر وقتى كه شتر قربانيش را نحر نمود (676).

در هر حال ، خليفه در حديثى ديگر منظورش را از تمام حج و تمام عمره آشكار كرده است . اين موضوع را مالك در موطاءخود و بيهقى در سننش از عبدالله بن - عمر چنين آورده اند كه او گفته است : عمر بن خطاب گفت : بين حج و عمره تان را جدايى بيندازيد كه موجب كمال حج و كمال عمره تان خواهد شد، هر گاه عمره را در غير ماههاى حج به جا آوريد (677)! و در روايتى ديگر گفته است : بين حج و عمره تان را فاصله بيندازيد. حج را در ماههاى حج ، و عمره را در ماههاى غير حج به جاى آوريد تا حجتان را تمام و عمره تان را نيز تمام به جا آورده باشيد (678)!

فشرده احاديث گذشته

عمر چنين تشخيص داد كه جدايى بين حج و عمره موجب تماميت و كمال آنها خواهد بود. از اين رو مقرر داشت حج را در ماههاى حج برگزار كنند و عمره را در غير آن . و به نظر خودش در اين مورد به قرآن استدلال مى كرد كه مى فرمايد: و اءتموا الحج و

العمرة لله ، و به سنت پيغمبر كه در حجة الوداع تا نحر شتر قربانيش از احرام بيرون نيامده است .

در صورتى كه مراد از لفظ اتمام حج و عمره در آيه مزبور، اداى مناسك آنها و به پايان بردن مقررات و حدود آنهاست ؛ در مقابل آن كس كه از انجامش ممنوع و يا ترسان مى باشد، كه قدرت انجام آن را ندارد. آيه پس از اين مطلب تصريح به تشريع عمره تمتع دارد كه مى فرمايد: فمن تمتع بالعمره الى الحج . و رسول خدا (ص ) آشكارا فرموده است كه او از آن جهت از احرام بيرون نمى آيد كه قربانى به همراه آورده و تاءكيد كرده كه اگر پيش از اين مى دانستم ، قربانى با خود نمى آوردم و آن را عمره قرار مى دادم . و باز تصريح فرموده كه عمره براى هميشه داخل در حج شده است . بنابراين ، بعيد است كه عمر تمام اين موارد را نفهميده باشد؛ بويژه در برابر سخنى كه از ابن عباس در سنن نسائى آمده كه گفته است :

شنيدم عمر مى گفت : به خدا سوگند كه من شما را از به جا آوردن عمره مانع شدم ، در صورتى كه امر به برگزارى آن در كتاب خدا شده است . و من خودم در خدمت پيامبر خدا (ص ) عمره را انجام داده ام (679).

بنابراين استشهاد عمر به كتاب خدا و سنت پيغمبر درست نيست ؛ بلكه آنچه خليفه عمر را بر آن كار واداشته است ، گوياتر و رساتر در حديثى ديگر آمده كه آن را ابو نعيم

در حلية الاولياء و متقى در كنزالعمال نقل كرده اند. اين دو منبع آورده اند كه عمر بن خطاب انجام عمره تمتع را در ماههاى حج ممنوع كرد و گفت :

من خود در خدمت پيامبر خدا (ص ) عمره به جا آوردم . و نيز اين من هستم كه آن را ممنوع مى كنم ؛ زيرا مردى از دورترين جاها، خاك آلوده و ژوليده و خسته و درمانده ، به قصد اداى عمره در ماههاى حج به اينجا مى آيد و تلبيه به عمره مى گويد و كعبه را طواف مى كند و از احرام بيرون مى شود. آنگاه لباسهايش را مى پوشد و به خود عطر و بوى خوش مى زند و با زنش ، كه به همراه خود آورده ، همبستر مى گردد. تا روز هشتم ذى حجه كه در آن روز تلبيه حج مى گويد و لبيك گويان با حاجيان به نيت حج به منى مى رود؛ در حالى كه نه ژوليده است و نه غبار آلوده و نه خسته و نه درمانده . و اينها همه را در يك روز به پايان مى برد؛ در صورتى كه حج برتر از عمره است . حالا اگر ما اين فرصت را در اختيارشان بگذاريم ، دست به گردن زنانشان كرده ، زير درختهاى اراك با آنها هماغوش خواهند شد! در حالى كه ساكنان حرم مردمى بى برگ و نوا هستند و خرميشان بسته به درآمدى است كه از راهيان حج و عمره به دست مى آورند (680).

و در روايتى ديگر گفته است :...قبول دارم كه رسول خدا (ص ) و اصحابش عمره

به جا آورده اند؛ اما من خوش ندارم كه در زير درختهاى اراك حجله عروسى بر پا شود و از همانجا يك راست به حج بروند؛ در حالى كه آب غسل از موى سرهايشان مى چكد (681)!

در اين حديث عمر تصريح كرده كه دو موضوع وى را به صدور چنان فرمانى واداشته است : اول احترام حج ؛ و عينا همان دليلى را مى آورد كه صحابه پيغمبر با آن عدم موافقتشان را در انجام عمره تمتع پيش از مناسك حج و در حجة الوداع به پيامبر خدا (ص ) ابراز داشته اند. و از اينجاست كه مى بينيم گوينده سخن در هر دو جا يكى است . يعنى مهاجران قريشى كه عمره تمتع را در ماههاى حج بر خلاف آداب و سنتهاى حج و عمره دوره جاهليت مى دانستند.

دومين موردى كه وى را بر آن داشته تا جمع بين حج و عمره را ممنوع اعلام كند، مطلبى است كه در يكى از دو فرمان خود به آن تصريح كرده و گفته است ساكنان خانه خدا را نه زراعتى است و نه گله و دامى ؛ بلكه تنها دلخوشيشان بسته به درآمدى است كه در مواقع حج و عمره به دستشان مى رسد.

پس خليفه از آن رو بين حج و عمره را فاصله مى اندازد و مقرر مى دارد كه عمره را در غير ماههاى حج برگزار كند، تا مسلمانان دو بار به مكه بيايند: يكى بار براى حج ، و بار ديگر به خاطر عمره . تا از آن راه سودى هم به ساكنان قريشى حرم رسيده باشد. و به طورى كه در سنن

بيهقى آمده است ، در پاسخى كه عمر به اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) داده ، همين هدف به چشم مى خورد. بيهقى مى نويسد كه على بن ابى طالب به عمر رض گفت : تو انجام عمره تمتع را ممنوع كرده اى ؟! عمر جواب داد: نه . اما منظورم اين است كه خانه خدا بيشتر زيارت شود.

اما فرمود: هر كس كه حج افراد به جا آورد خوب است ؛ اما آن كس كه عمره تمتع را انجام دهد، كتاب خدا و سنت پيامبرش را پيروى كرده است (682).

آنچه گذشت ، با همه كاستى كه در مصادر بحث خود داشتيم ، تمامى آن چيزى است كه از اخبار نهى عمر رض از انجام عمره تمتع به دست ما رسيده است و از رهگذر، همين اندك كه آورده ايم ، پرتوهايى از اجتهاد عمر در اين حكم و انگيزه او در اين تاءويل به چشم مى خورد. و نيز از مجموع آنچه گفتيم ، چنين برمى آيد كه ممنوعيت عمر از انجام عمره تمتع با شدت و خشونت همراه بوده و مردم را به خاطر آن زير ضربات تازيانه مى گرفته است (683).

ابن كثير در اين مورد مى نويسد:

صحابه - رضى الله عنهم - از عمر سخت مى ترسيدند و جراءت مخالفت با او را نداشتند (684). و ما نديديم كه در دوران حكومتش كسى با او به معارضه برخيزيد و يا سخنى به مخالفت با او بر زبان آورد (685) و لبى بجنباند؛ مگر على كه درباره منع او از عمره به خليفه گفت : هر كس كه عمره تمتع به

جاى آورد به كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كرده است (686).

از آن تاريخ به بعد، به جا آوردن حج تنها سنت عمر شد، و خلفاى قرشى قدم به جاى پاى او نهاده ، سنت وى را پذيرا شدند؛ همچنان كه اين مطلب را در سيره عثمان مورد مطالعه قرار خواهيم داد.

عمره تمتع در روزگار خلافت عثمان

عثمان ، سنت عمر را در مراعات جدايى بين حج و عمره دنبال كرد. تعجبى هم ندارد. چه هر دوى آنها از مهاجران قريشى بودند و هيچكس هم وجود نداشت تا در برابر ايشان و مقرراتى كه در اجراى اين حكم وضع كرده بودند قيام كند؛ مگر اميرالمؤ منين (ع ) كه آشكارا به همراهان خود فرمان داد تا در آن مورد با عثمان به مخالفت برخيزند. و اين در حالى بود كه در زمان خلافت عمر كسى نمى توانست آشكارا با او به مخالفت برخيزد؛ بويژه آنگاه كه بصراحت گفته بود:

دو متعه در زمان پيامبر خدا (ص ) مورد عمل قرار مى گرفت كه من آن را ممنوع اعلام مى كنم و هر كس كه آنها را انجام دهد تنبيه خواهم نمود: يكى عمره تمتع ، و ديگرى ازدواج موقت . و مى دانيم كه عمر تهديدش را هم عملى كرد و كسانى را به خاطر ارتكاب به آن به زير تازيانه گرفت .

اينك در زير رواياتى را از نظر مى گذرانيم كه نشانگر چگونگى مخالفت على (ع ) با عثمان در اين مورد است .

در مسند احمد از عبدالله بن زبير آمده است كه گفت :

من با عثمان بن عفان در جحفه بودم و در معيت او خلقى از مردم شام

، از جمله حبيب بن مسلمه فهرى حضور داشتند. سخن درباره عمره تمتع در حج به ميان آمد و عثمان گفت : به خاطر كمال حج و عمره ، بهتر اين است كه هر دو در ماههاى حج برگزار نشوند. اگر عمره را به تاءخير اندازيد تا به خاطر آن دو نوبت خانه خدا را زيارت كنيد، بهتر است . چه ، خداى تعالى دامنه خير را گسترده است . در اين هنگام على بن ابى طالب در دل بيابان مشغول تعليف شترش بود كه اين سخن عثمان به وى رسيد. پس آمد و روبروى عثمان بايستاد و گفت : از سنتى كه پيامبر خدا (ص ) نهاده و اجازه اى را كه خداى تعالى در قرآن براى بندگانش قائل شده ، جلوگيرى مى كنى و بر مردم سخت مى گيرى و انجام آن را مانع مى شود؟! آنگاه در همانجا به حج و عمره با هم لبيك گفت . عثمان چون چنين ديد، رو به مردم پيرامون خود كرد و گفت :

مگر من آن را ممنوع كردم . من كه آن را ممنوع نكردم ؛ فقط نظرم را گفتم . هر كس كه خواست عمل كند و هر كس هم كه خواست انجام ندهد (687).

و در موطاء مالك از قول امام صادق (ع ) به نقل از پدرش آمده است كه مقداد بن عمرو در السقيا به خدمت حضرت امير على بن ابى طالب (ع ) رسيد. آن حضرت مشغول مخلوط كردن كاه و جو براى شترانش و دادن خوراك به ايشان بود. مقداد به آن حضرت گفت : عثمان جمع بين حج و

عمره را ممنوع كرده است . حضرت امير، در حالى كه آثار كاه و جو روى دستهايش بود و راوى گفته است كه من ثار آرد جو و كاه را بر ساعد آن حضرت هنوز در خاطره دارم ، آمد و در برابر عثمان قرار گرفت و فرمود: تو جمع بين حج و عمره را منع كرده اى ؟ عثمان گفت : عقيده من اين است ! على از نزد عثمان خشمگين بيرون آمد، در حالى كه مى گفت : لبيك اللهم لبيك بحجة و عمرة معا. يعنى لبيك ، بار خدايا لبيك براى حج و عمره با هم (688).

همچنين در سنن نسائى و مستدرك الصحيحين و مسند احمد به نقل از سعيد بن مسيب آمده است كه گفت :

على و عثمان به حج بيرون شده بودند، ما در نيمه هاى راه بوديم كه عثمان انجام عمره تمتع را ممنوع كرد. على به ما فرمود وقتى كه عثمان عازم حركت شد، شما هم حركت كنيد. در آن هنگام على و يارانش عمره تمتع را تلبيه گفتند و عثمان هم مانع ايشان نشد. پس على رو به عثمان كرد و پرسيد: آيا اعلان اين خبر از تو نيست كه عمره را منع كرده اى ؟ گفت : آرى . پرسيد: نشنيده اى كه پيامبر خدا عمره به جا آورده است ؟ عثمان گفت : آرى (689).

اما سندى در حاشيه اين مطلب نوشته است كه على فرمود: وقتى كه ديديد عثمان سوار شد كه حركت كند، شما هم حركت كنيد. يعنى با او حركت كنيد و تلبيه به عمره بگوييد تا بداند كه شما عمل به

سنت را بر فرمان او مقدم مى داريد؛ زير اطاعت از او در امر خلاف سنت جايز نيست (690).

احمد بن حنبل همين رويداد را به بيانى ديگر و اين چنين آورده است :

عثمان بن عزم حج بيرون شد. در نيمه راه على آگاه گرديد كه عثمان ، يارانش را از عمره تمتع و حج با هم نهى كرده است . پس على به ياران خود فرمود: هنگامى كه عثمان حركت كرد، شما هم حركت كنيد. اينجا بود كه على و اصحابش لبيك به عمره گفتند و عثمان چيزى به آنها نگفت . اما على به او گفت : اين خبر كه تو عمره را نهى كرده اى از تو نيست ؟ مگر رسول خدا (ص ) عمره تمتع به جا نياورد؟ راوى مى گويد: ندانستم كه عثمان به على چه جواب داد (691)!

در رواياتى كه گذشت مى بينيم كه عثمان در مورد عمره از خود تسامح و نرمى به خرج مى دهد؛ اما در ديگر موارد، خشم و تندى و شدت و سختگيرى توجه كنيد:

در صحيح مسلم ، مسند احمد، سنن بيهقى و ديگر منابع از قول شعبه ، به نقل قتاده ، از عبدالله بن شقيق آمده است كه گفت :

عثمان از انجام عمره تمتع مانع مى شد و على به آن فرمان مى داد. در نتيجه ، عثمان به على سخنى گفت ! و على به عثمان گفت :

تو كه مى دانى ما با پيامبر خدا (ص ) عمره تمتع به جا آورديم . عثمان گفت : درست است ، اما ما ترسان بوديم !

همين مطلب در مسند احمد چنين آمده است :

پس عثمان به على گفت : تو چنين و چنانى ! و در روايت ديگر آمده است كه شعبه گفت : من از قتاده پرسيدم : مگر از چه مى ترسيدند؟ قتاده گفت : نمى دانم (692)!

دانشمندان در اين حديث سخن عثمان را به على (ع ) تغيير داده اند؛ به اين معنى كه در يك جا نوشته اند تو چنين و چنانى ، و در جاى ديگر آورده اند كه عثمان به على سخنى گفت : اما اين سخن خليفه عثمان به على (ع ) كه درست است اما ما مى ترسيديم مطلبى است كه نه تنها قتاده مورد آن را ندانسته ، كه ما هم ندانستيم ، بلكه هيج منجمى هم با رمل و اسطرلابش نمى داند كه از چه مى ترسيده اند! پيامبر خدا (ص ) آنان را در حجة الوداع به انجام عمره تمتع فرمان داد و آنها هم در آخرين سال زندگانى رسول خدا (ص ) آن را انجام دادند، و اين ، زمانى بود كه اسلام در جزيرة العرب انتشارى تمام يافته و آثار شرك براى هميشه از آن سرزمين رخت بر بسته بود.

ابن كثير هم مى گويد: من هم ندانستم اين ترس را به چيز حمل كرده اند و از چه جهت بوده است ؟

همچنين او پيش از اين مطالب نوشته است : براى چنين ادعايى هيچ موردى وجود ندارد؛ زيرا كه خداوند اسلام را براى پيامبرش در جزيرة العرب تثبيت كرد و مكه را گشوده و در پهنه منى در سال گذشته اعلام كرده بود: از اين به بعد، هيچ مشركى حق گزاردن حج را ندارد و

هيچكس مجاز نيست عريان به گرد خانه خدا طواف كند.

در حديثى كه گذشت عثمان دليل درستى فتوايش را چنين آورده است : ما چون مى ترسيديم عمره تمتع به جا آورديم ! اما در احاديث زير دليلى نمى آورد و با زور و درشتى برخورد مى كند. توجه كنيد:

در صحيح مسلم و بخارى ، و سنن نسائى و مسند طيالسى و احمد، از قول سعيد بن مسيب آمده است :

على و عثمان در عسفان (693) كنار يكديگر قرار گرفتند. عثمان قبلا انجام عمره تمتع را منع كرده بود. در اينجا على رو به عثمان كرد و پرسيد: چرا كارى را كه پيامبر خدا (ص ) به انجامش فرمان داده است منع مى كنى ؟! عثمان جواب داد: دست از سرمان بردار! و على پاسخ داد: نمى توانم تو را به حال خود بگذارم . اين بگفت و به عمره و حج با هم تلبيه گفت (694).

و در صحيح بخارى ، سنن نسائى ، دارمى و بيهقى ، و مسند احمد و طيالسى و ديگر منابع از قول مروان بن حكم آمده است كه گفت : عثمان و على را كنار هم ديدم . عثمان از عمره تمتع و انجام آن با حج نهى كرده بود. چون على چنين ديد، به انجام هر دوى آنها با هم تلبيه گفت و اظهار داشت كه من سنت پيغمبر (ص ) را به خاطر سخن كسى ترك نمى كنم .

سخن نسائى در اين حديث از قرار ذيل است : عثمان از به جا آوردن عمره تمتع با حج منع كرده بود. پس رو به على كرد و پرسيد: با

وجودى كه من آن را ممنوع كرده ام ، تو آن را به جا مى آورى ؟ و على پاسخ داد: من سنت پيغمبر (ص ) را به خاطر هيچكس ترك نمى كنم . و بنا به روايتى ديگر:...به خاطر تو ترك نمى كنم (695).

ابن قيم به دنبال احاديثى كه گذشت مى نويسد:

اين نشان مى دهد كه چيزى كه اين دو نفر را روياروى يكديگر قرار مى داده ، مساءله عمره تمتع بوده است ؛ موضوعى كه رسول خدا (ص ) آن را به جا آورده و شخص عثمان هم معترف بوده كه پيغمبر خدا (ص ) به آن عمل كرده است . و هنگامى كه على به او گفت : منظورت از نهى كارى كه پيامبر خدا به انجام آن فرمان داده چيست ؟، نگفت كه پيغمبر چنين نكرده است ؛ زيرا اگر آن را قبول نداشت ، رد مى كرد. از طرفى على هم مى خواست كه از پيامبر خدا (ص ) پيروى كرده ، فرمانش را انجام داده باشد و عملا بگويد كه چنين فرمانى نسخ نشده است . و اينكه آشكارا به انجام هر دو با هم تلبيه گفته ، اعلامى بوده در اقتدا به پيغمبر خدا و پيرويش از قرآن و سنتى كه آن را عثمان از راه تاءويل منع كرده بود (696).

از مجموع رواياتى كه گذشت دريافتيم كه اميرالمؤ منين (ع ) عمدا و آشكارا با اعلام نيت حج تمتع ، مخالفت خود را با خليفه در اين مورد اعلام مى كرد. و خليفه نيز از كنار اين مخالفت گاهى ساده و آسان مى گذشت و زمانى شدت عمل

از خود نشان مى داد. و نيز ديديم كه ساده گيرى عثمان مربوط به اوايل خلافتش ، و سختگيرى و شدت عملش از آن پس بوده ، و كار اين سختگيرى را به جايى رسانده بود كه مخالفين فرمانش را در اين مورد تازيانه مى زده و سر مى تراشيده است !

ابن حزم در اين باره مى نويسد:

عثمان شنيد كه مردى به حج و عمره با هم تلبيه گفته است . پس فرمان به احضار او داد و چون او را آوردند، به عنوان تنبيه او را تازيانه زد و سر تراشيد (697)، و گذشته از آن ، به گونه اى او را عبرت ديگران قرار داد.

با تمام اين سختگيريها، ايراد گيريهاى مسلمانان در اين دوره آغاز گرديد و نخستين كسى كه به او اعتراض كرده و روش او را به زير سؤ ال برد، اميرالمؤ منين (ع ) بوده اوست كه آشكارا خلافكاريها را بر شمرده و يارانش را نيز به آن فرمان داده است . اين اعتراض و خرده گيرى از اين تاريخ به بعد عليه ديگر خلفا نيز سرايت كرد. اما آنچه كه در زمان امام (ع ) رخ داده ، به قرار ذيل است .

عمره تمتع در خلافت اميرالمؤ منين (ع )

ديديم كه اميرالمؤ منين (ع ) در دوره خلافت عثمان به خاطر اقامه اين سنت پيامبر با خليفه بسختى درافتاده بود (698). لازم و بايسته بود كه آن را در دوران حكومتش اجرا كند؛ در حالى كه مخالفى در برابر خود نداشت و تمايل و موافقت عموم مسلمانان نيز وى را يارى مى داد. از اين رو در دوران حضرتش موردى براى گفتگو درباره عمره

تمتع وجود نداشت تا درباره آن به سخن بپردازند و مطالب آن در كتابها منعكس شود. بلكه براى دومين بار گفتگو درباره اين موضوع در دوره زمامدارى معاويه ، كه مى كوشيد تا بار ديگر سنت عمر را زنده كند، درگرفته است .

عمره تمتع در خلاف معاويه

معاويه در دوره خلافتش با تمام قوا در زنده كردن سنتهاى خلفاى سه گانه ابوبكر و عمر و عثمان مى كوشيد؛ مخصوصا در مواردى كه شكست اهل بيت و مخالفت با مكتبشان ، بويژه مخالفت با على ، را شامل مى شد. اين سياست عمومى او بود؛ اما آنچه شامل حكم عمره تمتع مى شود، روايات زير گوياى كوششهاى او و دژخيمان دستگاهش در اين زمينه است (699).

در سنن نسائى از قول ابن عباس آمده است كه گفت :

معاويه مردم را از انجام عمره تمتع ، با اينكه رسول خدا (ص ) به آن عمل مى كرده است ، مانع مى شد (700).

و در سنن دارمى از قول محمد بن عبدالله بن نوفل آمده است كه گفت :

در موسم حج شنيدم كه معاويه از سعد بن مالك پرسيد: نظر تو درباره عمر تمتع با حج چيست ؟ گفت : كار خوب و پسنديده اى است . معاويه گفت : عمر آن را ممنوع كرده ، تو مگر از عمر بهترى ؟! سعد پاسخ داد: عمر از من بهتر است ، اما عمره را پيامبر خدا (ص ) انجام داده كه از عمر بهتر است (701).

از پاره اى از روايات چنين بر مى آيد كه اين گونه بر خوردها در زمان معاويه تنها به شخص او بستگى نداشته ، بلكه برخى از دژخيمان

دستگاهش نيز وى را در اين راه يار و مددكار بوده اند. توجه كنيد:

در موطاء مالك ، سنن نسائى و ترمذى و بيهقى و ديگر منابع از قول محمد بن - عبدالله (702) بن حارث آمده است كه او در آن سال كه معاويه حج مى گزارد، شنيده است كه سعد بن ابى وقاص و ضحاك بن قيس بر سر جمع عمره تمتع و حج به گفتگو نشسته ، اظهار نظر مى كردند كه ضحاك به سعد گفت : عمره و حج را با هم جمع نمى كند مگر كسى كه به امر خداى تعالى جاهل باشد! سعد پاسخ داد: برادر زاده من ! حرف بدى زدى ! ضحاك گفت : آخر عمر آن را نهى كرده است . سعد گفت : پيامبر خدا (ص ) چنان كرده و ما هم با او آن را انجام داده ايم (703).

و اين ضحاك بن قيس ، قرشى فهرى است . و از اين روست كه سعد او را برادر زاده خود خوانده است . ضحاك هفت سال پيش از وفات پيامبر خدا (ص ) به دنيا آمد و رياست پليس معاويه را بر عهده داشت و در جنگها خدمتها و رشادتها از خود نشان داد و معاويه او را به سرپرستى سپاهى به منظور ايجاد تشنج در قلمرو حكومت اميرالمؤ منين (ع ) ماءموريت دد. او دست به غارت و چپاول در شهرهاى عراق زد و جمعى از اعراب را بكشت و بر كاروان حاجيان حمله كرد و زاد و راحله ايشان را به يغما برد و گروهى از آنان را از دم تيغ گذرانيد!

ضحاك به تجهيز

جسد معاويه پرداخت و او را به خاك سپرد و يزيد را از مرگ پدر با خبر ساخت . و پس از مرگ يزيد، دست بيعت به دست عبدالله بن زبير زد و در مرج راهط با مروان حكم جنگيد و در همان جا در سال 64 هجرى كشته شد (704).

ضحاك بن قيس ، يكى از سر دژخيمان معاويه بود، و تعجبى هم ندارد كه در دارو دسته معاويه درآمده چنگ در ريسمان او زده و در برآوردن خواسته هايش او را يار و ياور باشد.

و نيز چنين مى نمايد كه معاويه علاوه بر آنچه ذكر كرديم ، براى جلوگيرى از برگزارى عمره تمتع دست به ساختن حديث هم زده باشد. بيهقى و ابوداود در سنن خود چنين آورده اند:

معاويه از برخى از اصحاب پيامبر خدا (ص ) پرسيد: ابوداود نوشته است از اصحاب رسول خدا (ص ) پرسيد:

- قبول داريد پيامبر خدا (ص ) از قرار دادن جل زين از پوست پلنگ نهى فرموده است ؟ گفتند:

- خدا مى داند كه آرى . معاويه گفت :

- من هم همين گواهى را مى دهم . آنگاه پرسيد:

- قبول داريد كه پيغمبر (ص ) از پوشيدن لباس طلايى ، بجز تكه دوزى آن نهى كرده است ؟ گفتند:

- خدا مى داند كه آرى . پرسيد:

- مى پذيريد كه رسول خدا (ص ) جمع بين حج و عمره را نهى كرده است ؟! گفتند:

- خدا مى داند كه نه ! معاويه گفت :

- بخدا سوگند كه اين هم ، مانند آنهاست !

ابن قيم پس از نقل اين حديث مى نويسد: ما هم خداى را گواه مى گيريم

كه اين از جمله خيالات معاويه بوده ، يا اينكه به دروغ به او بسته اند. چه ، رسول خدا (ص ) هرگز نهى از جمع بين حج و عمره نكرده است (705).

ابن قيم اين سخن را از حسن ظنى كه به معاويه داشته است نوشته ، و از همه جالبتر اينكه از شخص در همين مورد مطلبى از رسول خدا (ص ) روايت شده كه سخن اولش را رد مى كند. توجه كنيد:

بخارى و مسلم در صحيح خود، و احمد بن حنبل در مسندش از ابن عباس آورده اند كه معاويه به من گفت : مى دانى كه من موى سر پيغمبر را در مروه با تيزى پيكان خود كوتاه كردم ؟ گفتم : اين را نمى دانستم ؛ اما همين مطلب دليلى است عليه خودت !

در كتاب المنتقى بعد از مروه فى ايام العشر آمده است كه ابن قيم مى گويد: و اين مطلبى است كه مردم بر معاويه خرده گرفته ، آن را از موارد خطاهاى او بر شمرده اند (706).

در روايت نخست ، اصحاب پيامبر خدا (ص ) ضمن اينكه سخن معاويه را رد مى كنند، قسم مى خورند كه حضرتش جمع بين عمره تمتع و حج را نهى نكرده ؛ اما معاويه قسم ياد مى كند كه آن را هم پيغمبر نهى كرده است ! همين روايت ما را متوجه به اين مطلب مى كند كه روايات ديگرى كه موافق راءى و نظر معاويه آمده اند، همگى در زمان شخص او ساخته شده اند. و ما اين موضوع را در آخر همين بحث ، و به خواست خدا، خواهيم

آورد.

اما روايت دوم كه روايت اول او را رد مى كند از آن رو آمده كه نشان دهد معاويه جزو مقربان پيامبر خدا (ص ) بوده و در خدمت حضرتش بسر مى برده تا بدان وسيله بر خود ببالد؛ اما فراموش كرده كه اين سخن با فتواى نخستينش متناقض است .

معاويه در راه احياى سنت عمر با مخالفت شديد سعد وقاص روبرو شد؛ چه بنا به روايات مسلم در صحيحش ، غنيم بن قيس گفته است : من از سعد وقاص از حكم عمره تمتع سؤ ال كردم . او گفت : ما عمره تمتع را روزگارى به جا مى آورديم كه او در مكه كافر بوده است . و بنا به روايتى ديگر: فعلناها و هذا يومئذ كافر بالعرش (707).

لفظ: العرش را با دو ضمه آورده اند تا جمع العرش و به معناى خانه هاى مكه باشد؛ ولى دور نيست كه سعد وقاص العرش به فتح عين گفته و منظورش خداى عرش باشد.

به اين ترتيب سعد وقاص در بيشتر موارد با معاويه به مخالفت بر مى خاست ، و اين در حالى بود كه هيچيك از صحابه موجود را مقام و منزلت سعد نبود. او فاتح عراق و تنها شخصيت باقيمانده از شش نفرى بود كه عمر او را جزو اصحاب شورا قرار داده و نامزد خلافت كرده بود. از اين رو او مى توانست در آن روزگار با دار و دسته خلافت به مخالفت برخيزد. با وجودى كه به غير از او كسان ديگرى ، چون عمران بن حصين (708) صحابى وجود داشته اند كه عمرى را در برابر حقايق دم فرو بسته

بودند. عمران بن حصين چون خود را در آستانه مرگ ديد، مهر از لب برداشت و در مورد عمره آشكارا نظرش را بيان كرد. مسلم و ديگران اين مطلب را از قول مطرف چنين آورده اند.

عمران بن حصين در بستر مرگ كسى را به دنبال من فرستاد و گفت : من از احاديثى با تو سخن مى گويم كه شايد خداوند پس از من تو را از آن بهره مند سازد. اگر زنده ماندم آن را بكسى مگو، ولى اگر مردم ، چنانچه خواستى آن را بر زبان بياور و براى مردم بيان كن كه امنيت من در آن است . اين را بدان كه پيامبر خدا (ص ) بين حج و عمره را جمع فرمود و آيه اى هم در نسخ آن نيامد پيغمبر نيز ما را از انجام آن مانع نشد. بلكه مردى درباره آن هر چه را كه دلخواهش بود بر زبان آورده است (709).

همين روايت به گونه اى ديگر چنين آمده است : امروز حديثى را با تو در ميان مى گذارم كه بعدها خدايت بدان سود خواهد رساند. اين را بدان كه پيامبر خدا (ص ) جمعى از خانواده خود را در دهه ذى حجه فرمان به انجام عمره داد و پس از آن آيه اى در نسخ آن نيامد و تا پيامبر زنده بود از آن نهى نكرد. تا اينكه مردى نظر و خواسته خودش را درباره آن بر زبان آورد! و در روايت ديگر: مردى عقيده خود را در آن اظهار داشت ؛ يعنى عمر (710).

اين مساله تا معاويه زنده بود، اين چنين بود؛ و چون او درگذشت

و با فرزندش يزيد به خلافت بيعت بعمل آمد، در همان سال اول خلافتش كمر به جنگ با حسين (ع ) و زير فشار قرار دادن اهل بيت او بست و به دنبال آن به كوبيدن صحابه و تابعين در مدينه پرداخت و آن قدر پافشارى كرد تا اينكه مدينه گشوده شد و در آنجا كرد، آنچه كرد. و از آنجا متوجه جنگ با عبدالله زبير در مكه شد و او را در آنجا در حصار گرفت .

و چون زندگانى يزيد بسر آمد و با عبدالله بن زبير به خلافت بيعت شد، فرزند زبير نيز با تمام قوا در احياى سنت خلفاى سه گانه نخستين در موضوع عمره تمتع همت گماشت .

عمره تمتع در زمان حكومت عبدالله بن زبير
توضيح

ابوبكر و ابوخبيب ، عبدالله بن زبير، قرشى اسدى ، مادرش اسماء (دختر ابوبكر) خواهر عايشه بوده است . بنابراين ام المؤ منين عايشه ، خاله فرزند زبير است . عبدالله در مدينه و پس از هجرت به دنيا آمد و در كنار خاله اش در جنگ جمل عليه امام جنگيد. اميرالمؤ منين على (ع ) درباره عبدالله بن زبير فرموده است :

ما زال الزبير منا اءهل البيت ، حتى نشاء ابنه عبدالله . يعنى تا عبدالله بن زبير به دنيا نيامده بود، زبير از ما اهل بيت محسوب مى شد.

عبدالله بن زبير پس از مرگ معاويه مكه را پناهگاه خود قرار داد و تن به بيعت با يزيد نداد. و پس از اينكه امام حسين (ع ) و يارانش به شهادت رسيدند، ادعاى خلافت كرد و مردم را به بيعت با خود فراخواند. يزيد نخست سپاهى به سركوبى مردم مدينه گسيل

داشت و پس از بلايى كه بر سر اهالى آن ديار در واقعه حره وارد كرد، به مكه روى آورد و چهار روز مانده به محرم سال 64 هجرى ، عبدالله را در حرم محاصره كرد و با او جنگيد. به سبب آن جنگ ، كعبه به آتش كشيده شد و شاخهاى قوچى را كه خداوند به فداى اسماعيل (ع ) فرستاده بود و تا آن تاريخ بر سقف كعبه آويزان بود، پاك بسوخت و از ميان برفت .

پس از مرگ يزيد، با عبدالله بن زبير در حجاز و يمن و عراق و خراسان بيعت به عمل آمد؛ تا اينكه عبدالملك مروان به سلطنت نشست و حجاج بن يوسف ثقفى را ماءمور دفع غائله زبير كرد. حجاج در نيمه جمادى الاخر سال 73 هجرى با كشتن عبدالله زبير به حركت او پايان داد و غائله او را فرونشانيد. (711)

عبدالله بن زبير به مدت دو سال در مكه حكومت كرد. او و فرزندان پدرش براى اينكه عمره تمتع به جا آورده نشود، از هيچ كوششى فروگذار ننمودند. از اين جهت به موجب روايات زير، بين ايشان و پيروان مكتب اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) گفتگوها و درگيريهاى لفظى بسيارى صورت گرفته است .

در صحيح مسلم آمده است كه ابن عباس مردم را به انجام عمره تمتع تشويق مى كرد، ولى ابن زبير جلوى آن را مى گرفت ... (712).

در صحيح مسلم و بخارى از قول ابو جمره ضبعى (713) آمده است :

قصد انجام عمره تمتع كرده بودم ، اما كسى مرا از آن مانع شد؛ ناچار به نزد ابن عباس رفتم و نيت

خود را با او در ميان نهادم . ابن عباس مرا به انجام آن فرمان داد. پس به خانه بازگشته ، خوابيدم . در خواب ديدم كسى به من مى گفت :: عمره ات پذيرفته و حجت درست است . پس برخاسته ، بار ديگر به نزد ابن عباس رفتم و داستان خواب خود را به او گفتم . ابن عباس تكبير گفت و افزود كه عمره تمتع سنت پيامبر خدا (ص ) است (714).

همچنين در مسند احمد و ديگر منابع از قول كريب (715)، آزاد كرده ابن عباس ، آمده است كه گفت به ابن عباس گفتم :

منظورت از اينكه گفته اى حج كسى كه قربانى به همراه نداشته باشد و پس از طواف كعبه به نيت عمره از احرام بيرون نيايد درست نيست ، و آنكه قربانى به همراه دارد بايد حج و عمره اش را با هم جمع كند چيست ؟ زيرا با گفته ديگران فرق دارد. ابن عباس گفت :

واى بر تو! پيامبر خدا (ص ) با اصحابش تنها به قصد انجام حج از مدينه بيرون شدند. آنگاه رسول خدا (ص ) فرمان داد كه هر كس قربانى با خود به همراه نياورده ، خانه خدا را طواف كند و به عنوان عمره تمتع از احرام بيرون بيايد. يكى از آنها به حضرتش گفت : اى پيامبر خدا (ص )! اين حج است و ما نيت حج داشته ايم . آن حضرت فرمود: اين حج نيست . عمره است (716).

دلايل ابن عباس و ابن زبير درباره عمره تمتع

مسلم در صحيحش از قول مسلم قرى (717) آورده است كه گفت : از ابن عباس درباره عمره تمتع

پرسيدم ، اجازه داد: در حالى كه عبدالله بن زبير آن را ممنوع كرده بود. ابن عباس چون اين را شنيد گفت :

ما در ابن زبير زنده است . و او مى گويد كه پيامبر خدا (ص ) به انجام آن فرمان داده ، به نزد او برويد و از او برويد و از او بپرسيد! راوى مى گويد: به نزد مادر عبدالله زبير رفتيم . پيرزنى چاق و نابينا بود. او در پاسخ ما گفت پيامبر خدا (ص ) عمره تمتع را فرمان داده است (718).

در زادالمعاد آمده است كه عبدالله زبير فرمان داد كه تنها حج گزارده شود و بين حج و عمره را جمع نكنيد و گوش به حرف اين كورتان ندهيد. ابن عباس در پاسخ ابن زبير گفت : كوردل تو هستى ، چرا درباره عمره تمتع از مادرت نمى پرسى ؟ فرزند زبير كسى را به خدمت مادرش فرستاد و حقيقت را از او جويا شد. او پاسخ داد: ابن عباس راست مى گويد. ما به قصد حج با پيامبر خدا (ص ) بيرون شده بوديم كه رسول خدا دستور داد آن را عمره قرار دهيم . ما نيز پس از انجام عمره از احرام بيرون آمديم و محرمات احرام بر ما حلال گرديد، تا آنجا كه بويهاى خوش در بخورد آنها بين زنان و مردان به هوا برخاست (719).

دلايل عروة بن زبير (720) و ابن عباس

در مسند احمد آمده است كه عروة بن زبير به ابن عباس گفت : ابن عباس ! تا كى مردم را گمراه مى كنى ؟ ابن عباس پرسيد: اى عريه ! در چه موردى مى گويى ؟ گفت : به

ما دستور مى دهى كه عمره را در ماههاى حج به جا آوريم ، در صورتى كه ابوبكر و عمر آن را نهى كرده اند! ابن عباس گفت : آخر پيامبر خدا (ص ) آن را به جا آورده است ... (721).

و بنا به روايتى ديگر ابن عباس پاسخ عروه را چنين داد: مى بينم كه به هلاكت خواهند افتاد. من مى گويم پيامبر خدا (ص ) چنين دستور داده ، آنها مى گويند ابوبكر و عمر آن را ممنوع كرده اند (722)!

و بنا به روايتى ديگر، عروه گفته است : اى ابن عباس ! از خدا نمى ترسى كه مردم را به انجام عمره تمتع فتوا مى دهى ؟! ابن عباس پاسخ داد: اى عريه ! اين موضوع را از مادرت بپرس . عروه گفت : ابوبكر و عمر، عمره به جا نياورده اند! و ابن عباس جواب داد: من از پيغمبر (ص ) مى گويم ، و شما از ابوبكر و عمر جوابم را مى دهيد؟ (723)

و باز در روايتى ديگر ضمن آوردن دلايل عروة بن زبير در مساءله عمره با مردى مجهول الهويه ، در زاد المعاد آمده است كه عروة بن زبير به مردى از اصحاب پيامبر خدا (ص ) گفت :

تو مردم را در دهه اول ذى حجه به انجام عمره تمتع امر مى كنى ، در صورتى كه عمره در اين ايام روا نيست ! آن مرد گفت : چرا در اين مورد از مادرت نمى پرسى ؟! عروه پاسخ داد: ابوبكر و عمر، عمره به جا نياورده اند! و آن مرد گفت : اين است كه خود را

به هلاكت انداخته ايد. خداى عزوجل حتما شما را عذاب مى كند. من از رسول خدا (ص ) با شما سخن مى گويم و شما از رفتار ابوبكر و عمر پاسخ مى دهيد! عروة گفت : قسم به خدا كه ابوبكر و عمر از تو به سنت پيغمبر خدا (ص ) آشناتر بوده اند. كه آن مرد سكوت اختيار كرد (724).

و مى بينم كه اين مرد مجهول الهويه ، همان عبدالله بن عباس بوده است .

همچنين در مجمع الزوايد آمده است كه عروة بن زبير، ابن عباس را ديدار كرد و به او گفت :

اى ابن عباس ! دير زمانى است كه به گمراه كردن مردم مشغولى ؟ ابن عباس گفت : اى عريه ! در چه موردى مى گويى ؟ عروه گفت : مردى به قصد اداى حج يا عمره احرام بسته ، بيرون مى آيد و آنگاه كه طواف كعبه به جا مى آورد، تو فتوا مى دهى كه او بايد از احرام بيرون بيايد و محل شود؛ كارى را كه ابوبكر و عمر ممنوع كرده اند! ابن عباس پاسخ داد: واى بر تو. ابوبكر و عمر را مقدم مى دارى ، يا كتاب خدا و سنتى را كه پيامبر خدا (ص ) در ميان اصحاب و امتش نهاده است ؟ عروه گفت : ابوبكر و عمر، از من و تو به كتاب خدا و سنت پيغمبرش آشناتر مى باشند! راوى مى گويد كه عروه با ابن عباس دشمنى مى كرد (725).

جلوگيرى عروة بن زبير از عمره تمتع

در صحيح مسلم از قول محمد بن عبدالرحمان آمده است كه مردى از اهالى عراق به او گفت : از

عروة بن زبير بپرس مردى كه تلبيه به حج گفته است ، آيا پس از طواف كعبه مى تواند از احرام بيرون بيايد يا نه ! اگر گفت نمى تواند، به او بگو كه مردى چنين فتوا مى دهد.

محمد بن عبدالرحمان مى گويد: رسالت به جا آوردم و آن را از عروة پرسيدم و او گفت : نمى تواند، هر كس كه تلبيه به حج گفته ، جز با انجام مناسك حج نمى تواند از احرام بيرون بيايد. در پاسخش گفتم : اما مردى هست كه چنين فتوا مى دهد، گفت بى جا و غلط گفته است .

آن مرد عرقى بار ديگر مرا ديدار كرد و ماجرا را از من پرسيد و من هم آنچه گذشته بود برايش بازگو كردم . مرد عراقى از من خواست كه به او بگويم كه آن مرد فتوا دهنده مى گويد كه پيامبر خدا (ص ) چنين كرده و نيز زبير و اسماء چنان كرده اند.

محمد بن عبدالرحمان مى گويد: بار ديگر به نزد عروه رفتم و سخن آن مرد عراقى را به او رساندم . عروه از من پرسيد: اين مرد چه كسى است ؟ گفتم : نمى دانم و او را نمى شناسم . گفت : پس چرا خودش براى پرسش به نزد من نمى آيد؟ فكر مى كنم اين مرد اهل عراق باشد. گفتم : نمى دانم . عروه گفت : در هر حال او دروغ گفته است . عايشه رض به من گفته است كه پيامبر خدا (ص ) حج به جا آورد و نخستين كارى كه به هنگام ورود به مكه انجام داد، اين

بود كه وضو گرفت و خانه خدا را طواف كرد. پس از پيغمبر، ابوبكر نيز نخستين كارش طواف كعبه بود و بس . يعنى از عمره و غير آن خبرى نبود. پس از ابوبكر، عمر هم مانند او حج گزارد. و بعد از او عثمان ، من خودم ديدم كه نخستين كارش طواف كعبه بود و بس و با آن چيز ديگرى انجام نداد. مهاجران و انصار نيز چنين كرده اند و از عمره و غير آن چيزى به جا نياوردند.

آخرين موردى كه در اين موضوع به چشم ديده ام ، كار عبدالله بن عمر بن - خطاب بوده كه حجش را به عمره بدل نكرده است . ابن عمر هم در نزد آنهاست ، چرا از او نمى پرسند؟

از طرفى هيچيك از گذشتگان را سراغ ندارم ، مگر اينكه كارشان در ابتداى ورود به مكه طواف خانه بوده و كارى انجام نداده و از احرام هم بيرون نيامده اند. من خودم مادرم و خاله ام را ديده ام كه به محض ورود، نخستين كارشان طواف خانه خدا بوده و از احرام هم بيرون نيامده اند.

مادرم به من گفته است كه او با خواهرش و زبير و فلانى و فلانى به قصد عمره تنها آمده بودند كه پس از مسح ركن از احرام بيرون آمده اند. بنابراين آنچه را گفته ، دروغ گفته است (726).

(توجه : در اينجا مولف محترم ، بحثى لغوى درباره برخى از كلمات به كار رفته در متن حديث داشته اند كه ترجمه آن براى خوانندگان متن فارسى موردى نداشت . مترجم .)

يادداشتى بر اين حديث

در اين حديث ، عروه از اينكه پيامبر

خدا (ص ) بعد از طواف چه كارى را انجام داده چيزى نگفته است ؛ اما آنچه را كه به ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه نسبت داده ، همگى درست است . اما اينكه گفته است : هيچيك از گذشتگان ... و از احرام بيرون نيامده اند...و من خود مادرم و خاله ام را ديده ام كه ...طواف كردند و از احرام بيرون نيامدند...و آنچه را كه در اين مورد گفته ، دروغ گفته است ...تكذيب سخنانش در روايات متعدد و فراوان گذشته آمده است و با آن آشنا هستيم . همچنين سخنش درباره مادر و خاله اش ، با آنچه مسلم به دنبال همين حديث از مادرش اسماء، دختر ابوبكر رض ، آورده ، مغاير است كه مى گويد:

ما احرام بسته ، به مكه وارد شديم كه پيامبر خدا (ص ) فرمود: هر كس قربانى به همراه خود آورده است ، بر احرامش باقى بماند؛ اما كسى كه قربانى به همراه نياورده ، از احرام بيرون آيد. من چون قربانى با خود نداشتم ، از احرام بيرون آمدم . اما زبير، قربانى به همراه داشت و در احرامش باقى ماند. من پس از بيرون آمدن از احرام لباس پوشيدم و بيرون آمدم و در كنار زبير نشستم . زبير به من گفت : پاشو، از كنارم برو! گفتم : از آن مى ترسى كه تو را تحريك كنم ؟!

و در روايتى ديگر آمده است كه زبير به اسماء گفت : از من دور شو، از من فاصله بگير. و اسماء گفت : از آن مى ترسى كه تو را تحريك كنم

؟! و در روايتى ديگر از عبدالله ، آزاد كرده اسماء، دختر ابوبكر و مادر عبدالله بن زبير و عروه ، آمده است كه گفت : هر زمان كه اسماء گذارش به حجون (727) مى افتاد، مى گفت : درود خدا و سلام او بر پيامبرش باد. من همراه با حضرتش در اينجا فرود آمديم . در آن روزگار ما بينوا و كم مايه بوديم و زاد و راحله اى چندان همراه خود نداشتيم . من و خواهرم عايشه و زبير و فلانى و فلانى عمره به جا آورديم ، و چون خانه خدا را طواف كرديم ، از احرام بيرون آمديم . و بار ديگر شامگاه بود كه از نو تلبيه به حج گفتيم (728).

سرانجام آنچه را كه عروة بن زبير به عبدالله بن عمر بن خطاب نسبت داده و گفته است كه : فرزند عمر هم احرام در پى عمره نگشوده ، و اين عبدالله بن عمر است كه نزد آنهاست ، بروند و از او بپرسند! ما سخنان فرزند عمر را مختلف يافتيم ، و روايات او خلاف يكديگرند. توجه كنيد:

نظر فرزند عمر درباره عمره تمتع

در صحيح مسلم ، سنن ابوداود و نسائى و ترمذى و بيهقى و ديگر منابع از قول عبدالله بن عمر آمده است كه گفت :

پيامبر خدا (ص ) در حجة الوداع عمره و حج را با هم به جا آورد. در ميان مردم كسانى بودند كه قربانى به همراه داشتند، و برخى هم نه . چون پيامبر خدا (ص ) به مكه وارد شد، فرمود: هر كس كه قربانى به همراه داشته باشد، تا پايان مراسم حج

هيچيك از محرمات احرام بر او حلال نمى شود؛ اما كسانى كه قربانى با خود نياورده اند، خانه خدا را طواف كرده سعى بين صفا و مروه به جا آورند و از احرام به درآيند و به هنگام خود بار ديگر تلبيه به حج بگويند (729).

بنا به گفته ترمذى از قول سالم ، فرزند عبدالله عمر، مردم بر اين سخن او و گفتار پدرش عمر در نهى از عمره تمتع اعتراض كردند. او گفته است كه شنيدم مردى از اهالى شام از عبدالله بن عمر از انجام عمره تمتع در ماههاى حج پرسيد. عبدالله پاسخ داد: حلال و رواست . مرد شامى گفت : اما پدرت انجام آن را ممنوع كرد. عبدالله پاسخ داد: نظرت چيست : اگر كارى را رسول خدا (ص ) انجام داده و به آن امر كرده ، و پدرم آن را نهى كرده باشد، تو امر پدرم را به كار مى بندى يا فرمان پيغمبر را؟ مرد شامى گفت : البته فرمان پيامبر خدا (ص ) را. و فرزند عمر گفت : پس بدان كه پيامبر خدا (ص ) آن را انجام داده است (730). و در روايت ديگرى آمده است : پيامبر، عمره را پيش از مناسك حج انجام داد (731).

ابن كثير نوشته است كه عبدالله عمر در امر عمره تمتع بر خلاف پدرش فتوا مى داد. به او گفتند: پدرت از انجام عمره تمتع جلوگيرى مى كرد! او پاسخ داد: از آن مى ترسم كه سنگ از آسمان بر شما ببارد، آخر عمره را پيامبر خدا (ص ) انجام داده ، آيا ما بايد سنت پيغمبر را پيروى

كنيم يا سنت عمر بن خطاب را (732)؟

خلاف اين جهتگيرى را در امر عمره تمتع نيز از او آورده اند (733). و دور نيست كه سبب اختلاف در فتاواى او در اين مورد، به سبب وجود اختلاف در زمان صدور چنان فتوايى باشد. مثلا اگر سئوال كننده در زمان خلافت پدرش و يا در زمان حكومت عثمان از او چنين سئوالى را مى كرد، پاسخ را مطابق زمان و خواست قدرت حاكم مى داد؛ اما اگر در زمان عبدالله زبير و دوره درگيريهاى خلفاى بنى اميه با او چنين پرسشى از فرزند عمر به عمل مى آمد، مخالفت با حكومت وقت برايش آسان بود.

به اين ترتيب دو دستگى و اختلاف شديد درباره عمره تمتع در اين دوره به وجود آمد. برخى كه دارو دسته خلافت و هيئت حاكمه را تشكيل مى دادند، از انجام آن جلوگيرى مى كردند، و گروهى نيز كه هوادار برگزارى آن بودند، مردم را از دستور پيغمبر خدا (ص ) و فرمانش در انجام عمره آگاه مى ساختند. و اينان از باقيماندگان اصحاب رسول خدا (ص )، مانند جابر بن عبدالله انصارى ، بودند كه از سنت پيامبر خدا (ص ) با مردم سخن مى گفتند. توجه كنيد:

در صحيح مسلم از قول ابو نضره آمده است كه گفت : در نزد جابر بن عبدالله انصارى نشسته بودم كه كسى به خدمت او رسيد و گفت : ابن عباس و عبدالله زبير در امر عمره تمتع و ازدواج موقت با هم اختلاف نظر دارند. جابر گفت : ما هر دو را در زمان پيامبر خدا (ص ) انجام مى داديم ،

تا اينكه عمر ما را از آنها ممنوع كرد، و ما هم كوتاه آمديم (734).

اين اختلاف در بين پيروان هر دو طرف مدتها ادامه داشته است . و از مظاهر آن ، روايتى است از موسى بن نافع اسدى كه گفت :

وارد مكه شدم و سه روز مانده به ترويه ، عمره تمتع به جا آوردم كه يكى از اهالى مكه به من گفت حج تو مكى به حساب مى آيد! با شنيدن اين سخن و براى كسب تكليف به نزد عطاء بن ابى رباح رفتم . او گفت : جابر بن عبدالله انصارى به من گفته است كه با پيامبر خدا (ص )، در حالى كه حيوان قربانى را به همراه داشت و تنها تلبيه حج گفته بودند به مكه آمده اند. رسول خدا (ص ) به آنها فرموده است : پس از طواف خانه خدا و سعى بين صفا و مروه و تقصير از احرام بيرون آييد تا حرامهاى احرام بر شما حلال شود. و در روز هشتم ذى حجه ، تلبيه به حج بگوييد و آنچه را پيش از آن انجام داده بوديد عمره تمتع به حساب آوريد. مردم به حضرتش گفتند: چگونه آن را عمره تمتع قرار دهيم ، در حالى كه تلبيه به حج گفته بوديم ؟ فرمود: آنچه را دستور مى دهم انجام دهيد كه اگر من قربانى به همراه نياورده بودم ، آنچه را به شما دستور داده ام خود عمل مى كردم . اما محرمات احرام بر من حلال نمى شود، مگر زمانى كه قربانى خود را انجام دهم . اين بود كه مردم نيز فرمان بردند

و طبق آن عمل كردند (735).

در دوره خلافت عبدالله زبير نيز - بر خلاف خواسته وى - نشانه موفقيت در احياى سنت پيامبر خدا (ص ) آشكار گرديد و علاقه مردمان به انجام عمره تمتع پديدار گشت . اين مطلب از رواياتى كه در صحيح مسلم آمده است معلوم مى شود. توجه كنيد:

مردى از قبيله بنى هجيم به ابن عباس گفت : اين فتواها چيست كه مردم را به اشتباه انداخته و يا سخت شيفته و علاقمند نموده كه هر كس خانه خدا را طواف كند، مى تواند از احرام بيرون آيد و آزاد است ؟ ابن عباس پاسخ داد: على رغم خواسته شما، اين سنت پيامبرتان مى باشد. و در روايت بعد از اين آمده است : مساله عمره تمتع ، و اينكه هر كس كه طواف خانه خدا را به جا آورد و از احرام بيرون شود، آزاد است ، همه جا شايع شده بود (736).

ابن قيم درباره روايتى كه از ابن عباس گذشت ، به اظهار نظر پرداخته و گفته است :

ابن عباس درست گفته كه هر كس قربانى به همراه نداشته باشد، خواه افراد و يا قارن و يا متمتع ، پس از طواف حكما يا وجوبا از احرام بيرون خواهد آمد؛ اين سنتى است كه جاى اما و اگر ندارد؛ مانند اين سخن پيامبر خدا (ص ) كه چون روز به اينجا رسيد و يا چون شب از اينجا شروع شد؛ روزه دار افطار كند؛ خواه اين افطار كردن معنايش براى روزه دار حكم باشد، و يا اينكه زمان رسيدن افطار و وقت آن را نشان دهد. همين طور كسى

كه خانه خدا را طواف كرده ، خواه بيرون آمدنش از احرام حكم باشد، و يا اينكه هنگام استفاده از آزادى باشد و نه احرام ، بايد كه در آن هنگام از احرام درآيد. و اين قانون ويژه كسانى است كه قربانى به همراه نياورده باشند و اين صريح سنت است .

و از ابوالشعثاء به نقل از ابن عباس آمده است كه گفت : ابن عباس اعلام كرد: هر كس كه به قصد اداى حج تلبيه گفته است ، پس از طواف ، عمل او عمره خواهد بود؛ چه بخواهد و چه نخواهد. به او گفتم : مردم چنين چيزى را از تو نمى پذيرند! ابن عباس پاسخ داد كه اين سنت پيغمبرشان مى باشد، اگر چه بر خلاف ميلشان باشد (737).

و بدين سان ابن عباس در زمان خودش در احياى سنت پيامبر خدا (ص ) مى كوشيد و كسانى نيز چون جابر بن عبدالله انصارى ، از پيروان مكتب اهل بيت ، وى را در اين راه يارى مى دادند و سرانجام از سوى اينان و به دنبال ايشان بود كه سخن در انجام عمره تمتع به مكتب خلفا كشيده شد. روايت ابن حزم از منصور بن معتمر (738) مويد اين مطلب است . منصور گفت : در سالى كه حسن بصرى (739) به حج رفته بود، من نيز با وى حج گزاردم . چون به مكه رسيديم ، مردى به نزد حسن آمد و گفت : اى ابوسعيد! من مردى خراسانى هستم و از راهى بس دور و دراز آمده و تلبيه به حج گفته ام . حسن گفت : آنچه را انجام

داده اى ، عمره قرار بده و از احرام بيرون بيا. از اين سخن حسن ، مردم بر آشفتند و آن را قبول نكردند (740). فتواى حسن در مكه شايع شد و به گوش همگان رسيد، تا اينكه آن را براى عطاء بن ابى رباح (741) گفتند. عطاء اظهار كرد و گفت : حسن بصرى درست گفته است ، ولى ما در بيان اين حقيقت هماهنگى نداريم (742)!

ترس از افشاى حقيقت عمره در عصر عباسيان از ميان رفت و سخن درباره عمره تمتع در زمان خلافت ايشان در همه جا منتشر شد؛ و دور نيست كه موضعگيرى جدشان ابن عباس در اين مورد، اثرى بسزا در تاءييد و پشتيبانى خلفاى عباسى از عمره تمتع داشته است . و نيز در زمان ايشان بود كه احمد بن حنبل ، رئيس و پيشواى مذهب حنبليان ، فتوا به عمره تمتع داد. و طبيعى است كه چنين فتوائى در مكتب خلفا استمرار خواهد يافت .

سخن ابن قيم گواهى است بر اين مطلب كه مى گويد:

مساءله حج تمتع را، چه آنهايى كه نام برده ايم و چه ديگران ، از پيامبر خدا (ص ) روايت كرده ، گروهى از بزرگان تابعين نيز از ايشان گرفته و آن را روايت نموده اند. و اين نقل و روايتها تا آنجا رسيده كه در صحت آن جاى هيچ ترديدى باقى نيست و موجب يقين و قطع است و ممكن نيست كسى بتواند آن را منكر شود و يا اينكه بگويد چنين اتفاقى رخ نداده است . حكمى كه مذهب اهل بيت پيامبر خدا (ص )، و مذهب حبر امت و درياى دانش

آن ابن عباس و اصحابش ، مذهب ابوموسى اشعرى ، مذهب امام اهل سنت و حديث ، احمد بن حنبل و پيروان او و مذهب تمامى اهل حديث مى باشد(743).

و به اين ترتيب سختگيرى و فشار بر مسلمانان پيرو سنت پيامبر خدا (ص ) از آن زمان و تا روزگار ما در امر عمره تمتع برداشته شده است .

احاديثى كه به خاطر توجيه ديدگاه خلفا ساخته شده اند. للّه
اشاره

تا اينجا كوششهايى را كه رسول خدا (ص ) براى ريشه كن كردن آداب و سنن جاهليت در مورد عمره تمتع به كار برده اند، و تلاشهايى را كه مكتب خلفا در زنده نگاهداشتن آن آداب و سنن كرده اند، به همراه فعاليتهايى را كه مكتب اهل بيت در راه از بين بردن سنن جاهلى و بازگرداندن سنت پيامبر خدا (ص ) و احياى آن كرده اند، كه سرانجام موجب جلب توجه مسلمانان به انجام عمره تمتع گرديد، آورديم .

اينك بجاست تا اين بحث را با ارائه كوششهايى كه براى توجيه موضع خلفا در تحريم عمره تمتع و دفاع از ايشان به كار رفته است ، از قبيل ساختن و پرداختن احاديث ، به پايان ببريم .

1. مسلم ، ابوداود، نسائى ، ابن ماجه ، بيهقى و ديگران از قول قاسم بن محمد - بن ابى بكر، از ام المؤ منين عايشه آورده اند كه گفت : پيامبر خدا(ص ) حج تنها به جا آورده است (744).

2. از عروة بن زبير از عايشه آمده است كه : رسول خدا حج مفرد به جا آورده است . (745)

3. از جعفر بن محمد، به نقل از پدرش ، از جابر بن عبدالله نقل شده كه : رسول خدا

تنها حج به جا آورده است (746).

4. از عبدالله عمر روايت كرده اند كه گفت : پيامبر خدا (ص ) و ابوبكر و عمر و عثمان حج مفرد به جا آورده اند (747). همچنين از او آورده اما با رسول خدا (ص ) به حج تنها تلبيه گفته ايم . و يا: پيغمبر خدا (ص ) تلبيه به حج مفرد گفته است (748).

5. از سعيد بن مسيب آورده اند كه گفت : مردى از اصحاب پيامبر خدا (ص ) به نزد عمر بن خطاب رض آمد و گواهى داد كه رسول خدا (ص ) در آن بيمارى كه از دنيا رحلت كرد، از انجام عمره پيش از حج نهى فرمود (749)!

6. از جابر بن عبدالله انصارى آورده اند كه گفت : پيامبر خدا (ص ) و ابوبكر و عمر تنها حج به جا آورده اند (750).

7. از حارث بن بلال (751) آمده است كه گفت : به رسول خدا (ص ) عرض كردم : اى پيامبر خدا! فسخ حج - به عمره - ويژه ماست ، يا براى همه مردم است ؟ آن حضرت فرمود: تنها ويژه ماست (752).

8. از عبدالله و حسن (753)، فرزندان محمد بن حنفيه ، به نقل از پدرش آورده اند كه على بن ابى طالب رض به او گفت : اى پسر من ! حج را مفرد به جا آور (754).

9. از ابوذر غفارى آورده اند كه گفت : عمره تمتع ويژه اصحاب محمد بود.

10. و بنا به روايتى ديگر ابوذر گفته است : به ما اجازه داده شده بود كه در حج ، عمره به جا آوريم .

11.

و در روايت ديگر: دو متعه عمره تمتع و ازدواج موقت فقط براى ما بوده است ، نه ديگرى .

12. از عبدالرحمان بن ابوالشعثاء (755) آورده اند كه گفت : من به نزد ابراهيم نخعى (756) و ابراهيم تيمى (757) رفتم و گفتم : امسال قصد دارم كه حج تمتع به جا آوردم . يعنى عمره پيش از حج ابراهيم نخعى گفت : پدرت چنين تصميمى نمى گرفت . آنگاه از ابراهيم تيمى از پدرش آورده اند كه گفته است : در ربذه به خدمت ابوذر غفارى رسيدم و داستان را برايش تعريف كردم . ابوذر گفت : حج تمتع مخصوص ما بوده ، نه شما.

و در سنن بيهقى آمده است كه ابوذر درباره كسانى كه حج خود را به عمره فسخ كرده اند مى گفت : چنين عملى ويژه كسانى بوده كه در ركاب پيامبر خدا (ص ) به حج بيرون شده بودند (758).

نارساييهاى احاديث ياد شده

احمدبن حنبل ، امام حنبليان ، برحديث هفتم تعليقى دارد كه در آن گفته است : حديث حارث بن بلال نزد من ثابت نشده و آن را تاييد نمى كنم و چنين كسى را هم نمى شناسم ...به فرض اينكه حارث بن بلال هم شناخته شده و معروف باشد، در ميان يازده نفر از اصحاب پيامبر خدا (ص ) كه درباره فسخ حج حديث گفته اند، او چه پايگاهى دارد (759)؟

منظور امام حنبليان از روايت يازده تن صحابى از فسخ ، روايتشان در بيرون آمدن از احرام است و برخوردارى از همه حلالها در ميان فاصله عمره و حج ، و دور نيست كه مقصود از عدم شناختش از حارث

، عدم شناخت او از وثاقت و اطمينان وى باشد، نه اينكه اصلا چنين شخصى را نمى شناخته است .

ابن حنبل درباره حديث ابوذر اظهار نظر كرده و گفته است : خداى ابوذر را رحمت كند آيه فمن تمتع بالعمرة الى الحج كه در قرآن آمده است (760).

منظور پيشواى حنبليان اين است كه آيه مزبور مى رساند كه اين حكم عام است و همگان را شامل مى شود، نه اينكه ويژه برخى از مردمان بوده است . و جاى بسى شگفتى است كه شخص ابوذر بر خلاف چنين حكمى سخن گفته است ! در صورتى كه پيشواى حنبليان توجه نكرده كه چنين روايتى را به نام ابوذر ساخته اند؛ همان طور كه روايات ديگرى را در همين مورد به نام ديگران ساخته و به رسول خدا (ص ) نسبت داده اند كه حضرتش تنها حج را بدون عمره به جا آورده است . و يا بر اميرالمومنين (ع ) دروغ بسته اند كه او به فرزندش محمد بن حنفيه گفته است : اى پسر من ، حج تنها را به آور! با وجودى كه درگذشته شاهد درگيرى آن حضرت با عثمان در همين مورد بوده ايم !

همچنين از قول سعيد بن مسيب آورده اند كه مردى از اصحاب پيامبر خدا (ص ) به نزد عمر آمد و شهادت داد كه خودش از رسول خدا (ص ) و در بستر بيمارش شنيده است كه از عمل عمره پيش از حج نهى فرموده است ! و ما ندانستيم كه اين صحابى چه كسى بوده و چرا عمر در زمان حياتش ، و نيز عثمان و معاويه و

فرزندان زبير و ديگران به گفته اين صحابى استناد نكرده اند؟!

تمامى اين احاديث و مانند آنها، بعدها به خاطر توجيه نظر خلفا در تحريم و جلوگيرى از انجام عمره تمتع در حج به وسيله ايشان ساخته و بر سر زبانها انداخته شده است .

در اين مورد ابن قيم در كتاب زاد المعاد و ابن حزم در كتاب المحلى نيكو گفته اند. ابن قيم گفته است :

ما خداى را بر خود گواه مى گيريم كه اگر احرام به حج بستيم ، بر ما واجب باشد كه به خاطر انجام اوامر پيامبر خدا (ص ) و اجتناب از خشم و غضب آن حضرت آن را به عمره فسخ كنيم . چه ، به خدا سوگند كه رسول خدا (ص ) اين حكم را نه در زمان حياتش فسخ كرده و نه بعد از آن ، و كلمه اى هم بر خلاف آن درست نيست . و حضرتش آن را ويژه برخى از اصحابش نكرده و ديگران را از انجام آن محروم نساخته است ؛ بلكه برعكس ، خداوند بر زبان سراقه نهاده است كه از پيامبرش بپرسد كه آيا اين عمره ويژه ايشان است ؟ و آن حضرت پاسخ داد: اين حكمى است براى ابد و تا پايان دنيا. و بالاخره ما ندانستيم كه چه چيز را بر اين احاديث و امر موكدى كه پيامبر خدا (ص ) به خاطر آن بر مخالف خشم گرفته است مقدم بداريم .

و چه زيبا امام احمد بن حنبل ره به سلمة بن شبيب پاسخ داد؛ آنجا كه سلمه به او گفته بود: اى ابو عبدالله ! تمامى كارهايت خوب

و پسنديده است ، مگر يكى از آنها. و احمد پرسيد: آن كدام است ؟ سلمه گفت : تو قائل به فسخ حج به عمره هستى ! و احمد گفت : اى سلمه ! مى گفتم تو مردى فهميده و عاقلى ! من يازده حديث صحيح در اين زمينه از پيامبر خدا (ص ) در دست درام ، آيا همه اينها را به خاطر حرف تو ناديده بگيرم (761)؟!

سپس ابن قيم ادامه داده و گفته است : مساءله فسخ حج به عمره از سوى چهارده تن از اصحاب پيامبر خدا (ص ) روايت شده كه احاديث آنها همه صحيح است و آنها عبارتند از: ام المؤ منين عايشه ، ام المؤ منين حفصه ، على بن ابى طالب ، فاطمه ، دختر پيغمبر خدا (ص )، اسماء، دختر ابوبكر صديق ، جابر بن عبدالله ، ابو سعيد خدرى ، براء بن عازب ، عبدالله بن عمر، انس بن مالك ، ابوموسى اشعرى ، عبدالله بن عباس ، سبرة بن سعيد جهنى و سراقه بن مالك مدلجى رض (762).

ابن حزم نيز گفته است فرمان پيامبر خدا (ص ) را داير بر اينكه هر كس كه قربانى به همراه ندارد، بايد حجش را به عمره فسخ كند و از احرام بيرون بيايد، جابر - بن عبدالله انصارى و پانزده نفر از اصحاب آن حضرت - رضى الله عنهم - تاكيد كرده ، و از اينان قريب به سى تن تابعى اخذ حديث كرده و آن را گرفته اند. و تعداد كسانى كه سخن تابعين را در اين مورد آورده اند، بجز خدا كسى ديگر نمى داند. و

كسى نمى تواند در برابر اين همه دليل روى از آن بر تابد و از انجامش شانه خالى كند (763).

و نيز گفته است كه : پيامبر خدا (ص ) فرمان داد كه هر كس قربانى به همراه ندارد، با انجام عمره از احرام بيرون بيايد، و اين آخرين فرمان آن حضرت در مكه و در محل صفا بود. و حضرتش اعلام فرمود كه عمره تمتع فضيلتش از به همراه آوردن حيوان قربانى بسى بيشتر است ، و تاءسف خورد كه چنين كارى را خودش نكرده است . و اينكه حكم عمره پيش از حج تا روز قيامت پا برجا خواهد ماند، و چون چنين بوده ، ما نيز مطمئن هستيم كه اين حكم هرگز نسخ نشده است . و با اين وصف هر كس نسخ عمره تمتع را جايز بداند، عمدا دروغ بستن بر روايت پيامبر خدا (ص ) را جايز دانسته كه اگر عمدى باشد عين كفر است ، و اين اعتقاد ماست كه عمره داخل در حج شده و حج بدون عمره جايز نيست ، عمره اى كه از آن متمتع شده از آزادى بين آن و حج سود ببرد، يا عمره اى كه قرين با حج باشد، و اين حرف آخر است (764).

ابن حزم در ادامه سخنان فوق مى افزايد:

ابوموسى اشعرى به همين موضوع انجام عمره تمتع در طول مدت خلافت ابوبكر و اوايل خلافت عمر رض فتوا مى داد و دست كشيدنش از آن ، به هنگام شنيدن نهى عمر، در برابر روايتى كه از پيامبر خدا (ص ) آمده حجت نخواهد بود؛ بلكه دليل ما سخنى است كه ابوموسى

به عمر گفته كه : ما الذى احدثت فى شان النسك . يعنى تازه چه چيز در مناسك حج نهاده اى ؟ و عمر اين موضوع بدعت نهادن را رد نكرده است .

اما سخن عمر در آيه و اءتموا الحج و العمرة لله ، احكامى در مورد تماميت حج و عمره وجود نداشته كه پيامبر خدا (ص ) آن را به مردم ياد نداده باشد و آيه مزبور نيز بر شخص رسول الله فرود آمده و آنحضرت ماءمور بيان آن و امثالش بوده است .

اما اينكه حضرتش از احرام بيرون نيامده تا آنگاه كه شتر قربانى خود را نحر كند، مطلبى است كه حفصه دختر عم، شرح آن را چنين آورده كه گفت از پيامبر خدا (ص ) پرسيدم :

چرا مردم از احرام بيرون مى آيند، ولى شما با انجام عمره از آن بيرون نمى آيى ؟ فرمود: من حيوان قربانى به همراه خود آورده ام و تا آن را نحر نكنم ، نمى توانم از احرام بيرون بيايم .

و همين مطلب را على نيز روايت كرده است ...تا آنجا كه مى گويد: و اين براى پيروى بسى شايسته تر از راءى شخصى عمر مى باشد. فهذا اءولى اءن يتبع من راءى رآه عمر (765).

ابن حزم در جاى ديگر از كتابش ، رواياتى را كه گوياى اين هستند كه فسخ حج به عمره ويژه اصحاب رسول خدا (ص ) بوده است آورده ، و در بطلان آنها به داستان سراقة بن مالك استشهاد مى كند كه هنگامى كه پيامبر خدا (ص ) امر به فسخ حج به عمره داد، سراقه از حضرتش پرسيد: اى رسول

خدا! اين فسخ براى امسال ماست يا براى هميشه ؟ و آن حضرت فرمود: براى هميشه است . آنگاه مى نويسد: و بدين ترتيب مساله تخصيص و نسخ براى هميشه منتفى است . و به خدا سوگند هر كس كه اين خبر را بشنود و در برابر امر پيامبر خدا (ص ) سخن شخص ديگرى را بياورد، اگر چه ام المؤ منين عايشه و يا ام المؤ منين حفصه و يا پدران ايشان رض باشند، خود را به هلاكت انداخته است ؛ تا چه رسد به دروغهاى بى پايه و اساسى كه مانند تارهاى عنكبوت سست و لرزان بوده ، و از سوى كسانى چون حارث بن بلال و ديگران در ميان مردم پراكنده شده كه در ميان ايشان پايگاهى هم ندارند.

و كسى را هم نمى رسد كه تنها به اين سخن پيغمبر (ص ) كه عمره تا روز قيامت داخل در حج شده است اكتفا كند و بگويد: منظور آن حضرت جواز انجام عمره در ماههاى حج بوده است . و گفته جابر و ابن عباس را كه تصريح كرده اند پيامبر فرمان فسخ حج به عمره را از اينكه ويژه اصحابش بوده و يا براى همان سال باشد، رد كرده است ، ناديده بگيرد و هر كس كه چنين كند، آشكارا به پيامبر خدا (ص ) دروغ بسته است .

سپس ابن حزم مى نويسد: برخى جسارت ورزيده و با اشاره به خبر ثابت شده از ابن عباس كه مشركان انجام عمره را در ماههاى حج از زشت ترين گناهان روى زمين مى دانستند، گفته اند: اينكه پيامبر خدا (ص ) چنين دستورى

را داده است به خاطر آن بوده كه قولا و عملا آنان را از مجاز بودن عمره در ماههاى حج آگاه كرده باشد. و اين خطايى است بس بزرگ ؛ زيرا نخست به پيامبر خدا (ص ) دروغ نسبت داده كه ادعا مى كند حضرتش امر به فسخ حج در عمره داده تا از جواز آن در ماههاى حج مردم را آگاه كرده باشد! و بفرض اينكه چنين باشد - كه پناه به خدا اگر چنين باشد - مى پرسيم : آيا پيغمبر (ص ) بحق چنين فرمانى را صادر كرده است يا به باطل ؟ اگر بگويند بر باطل ، كه كفر ورزيده اند. و اگر بگويند بحق ، مى گوييم با اين حساب فرمان آن حضرت به هر صورتى كه صادر شده باشد، پس از صدور، اطاعتش واجب و لازم الاجرا خواهد بود. و اگر همه اينها به همين آشفتگى كه مى گويند باشد، پس چرا تنها ويژه كسانى باشد كه قربانى به همراه ندارند و آن را كه قربانى به همراه دارد شامل نمى شود؟

از همه اينها دردناكتر اينكه گوينده نادان خودش پذيرفته و مى دانسته كه پيامبر خدا (ص ) همه ساله در ماههاى ذى قعده و پيش از سال فتح مكه با اصحابش عمره به جا مى آورده است . و در ذى قعده همان سال فتح مكه نيز عمره گزارده ، و در حجة الوداع در ذو الحليفه به ايشان گفته است : هر كدامتان كه بخواهيد، مى توانيد عمره به جا آوريد، و هر كدام هم كه بخواهيد، لبيك حج و عمره بگوييد و آن كس كه بخواهد

مى تواند لبيك به حج بگويد (766) كه همراهانش نيز چنان كردند.

با اين همه ، خداوند! اى مسلمانان ! آيا اصحاب آن حضرت - رضى الله عنهم - را گيجى و بلاهت و نادانى فرا گرفته بود كه با تمام اين احوال ندانستند كه انجام عمره در ماههاى حج رواست ؟ با اينكه همه ساله آن را با حضرتش و در ماههاى حج به جا مى آورده اند؟ تا اينكه نيازمند فرمان فسخ حج به عمره باشند، و از آن راه مجاز بودن آن را درك كنند؟

قسم به خدا كه نادان هم به كمتر از اين ، حقيقت را باز مى شناسند! و چه مايه جراءت و جسارت مى خواهد كه شخص به خاطر دفاع از تقليد كور كورانه ، با سنت هاى اصيل و ثابت به مبارزه بر خيزد، يك بار به دروغ رسوا كننده متشبث شود و يك بار خود را به نادانى و بلاهت بزند و دست آخر مطالب خشك و بى اساس و سرد سر هم نمايد؟! حسبنا الله و نعم الوكيل .

مولف گويد: ابن قيم و ابن حزم و ديگر پيروان مكتب امام احمد بن حنبل غافل از اين بوده اند كه علت انكار منكران عمره تمتع نه به خاطر نادانيشان به روايات صحيح متواتر از رسول خدا (ص ) مى باشد تا به راهنمايى نياز داشته باشند، و يا نه از آن جهت است كه ذهن آنها كشش درك معنى و مفهوم آن روايات را ندارد تا لازم باشد كه ايشان را به مدلول آنها هدايت و راهنمايى نمود، بلكه علت اصلى ، هدفى است كه آنها پيش گرفته

و اصرار دارند كه جبهه گيرى خلفا را در برابر حكم صريح توجيه كنند! و بر اين مساءله قرنهاست كه پافشارى كرده اند. اين است كه برخى از ايشان در اين راه به قصد قربت و خير خواهى حديثها ساخته اند، و عده اى نيز مانند بيهقى عذرها براى ايشان تراشيده اند.

بيهقى در اين مورد مى گويد

مقصود عمر رض از اينكه فرمان به ترك عمره داده ، اين بوده كه عمره و حج هر كدام به طور جداگانه و كامل انجام شود. زيرا كه خداوند فرموده : واءتموا الحج والعمرة لله ...و نيز مى خواسته است كه خانه خدا در هر سال دو بار زيارت شود. و از اين جهت مايل نبود كه عمره تمتع در حج گزارده شود كه مردم در هر سال فقط يك بار به خانه خدا بيايند.

و در جاى ديگر در دفاع از غير خلفا گفته است : آنها با حسن عقيده اى كه به شخص عمر داشته اند از او فرمان بردند و سنت او را به جا آوردند. (767)

برخى ديگر از دانشمندان در اين راه حق و باطل را به هم آميخته اند و صحيح را از سقيم و درست را از نادرست باز نشناخته ، و بعضى نيز آن را در اصل منكر شده و رد كرده اند. و گروهى هم بر كرسى اجتهاد نشسته ، از رفتار و سنت خلفا احكامى را در شرع اسلامى استنباط كرده اند، ولى از كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص ) دليل درست بودن آنها را ارائه نكرده اند! به طورى كه هر گاه شخص محقق بخواهد دنبال ايشان را بگيرد، به سرگيجه افتاده

راه به جايى نخواهد برد. دليل ما در اين مورد، مطالبى است كه نووى در شرح بر مسلم آورده كه فشرده آن از اين قرار است :

دانشمندان در اينكه كداميك از انواع سه گانه حج برتر است ، دستخوش اختلاف شده اند. شافعى و مالك و عده زيادى بر اين باورند كه بهترين آنها افراد است ، آنگاه تمتع ، و سپس قران .

اما احمد و ديگران برآنند كه بهترين آنها تمتع است . ابو حنيفه و گروهى نيز قائلند كه برترى با قران است و اين دو مذهب دو قول ديگر شافعى (768) است . بعد مى گويد: صحيح ، برترى افراد است ، آنگاه تمتع و سپس قران .

اما در حجى كه پيغمبر به جا آورده ، و اينكه آيا آن حج مفرد، يا متمتع و يا قارن بوده است ، علما بر حسب مذهبشان به سه گروه تقسيم شده اند و هر كدام يكى را بر حسب مذهب خود ترجيح داده و مدعى شده اند كه پيامبر خدا (ص ) آن را به جا آورده است تا آنجا كه مى گويد:

از دلايل ترجيح حج افراد اين است كه خلفاى راشدين رض بعد از پيامبر خدا (ص ) همگى حج افراد را به جا آورده اند (769) و بر اداى چنين حجى نيز ادامه داده اند: كارى را كه ابوبكر و عمر و عثمان رض كرده ، اما روش على رض در اين مورد مختلف است (770). و اگر حج افراد بهتر نبود و مى دانستند كه شخص پيامبر خدا (ص ) نيز حج افراد به جا نياورده است ، به انجام

چنين حجى ادامه نمى دادند. با توجه به اينكه آنان پيشوايان سرشناس و رهبران اسلام بوده و در زمان حيات و حتى پس از مرگشان به آنها اقتدا شده ، ايشان را شايسته نبود كه كارى را بر خلاف سنت و روش پيامبر خدا (ص ) ادامه داده باشند.

اما اختلافى را كه على رض و ديگران در اين زمينه با آنها داشته اند، به اين منظور بوده كه نشان داده باشند چنين كارى مجاز است (771). و اين از احاديث صحيح ثابت و روشن مى گردد!

و باز از دلايل ترجيح چنين حجى اين است كه حج افراد، به اجماع نيازى به قربانى ندارد، و اين كمال و فضيلت آن را مى رساند؛ در صورتى كه در حج تمتع و قران به خاطر جبران عدم حضور در ميقات و غيره قربانى لازم است . و مى دانيم آنچه را جبران مافات لازم نباشد، بهتر است .

ديگر اينكه امت اسلامى بدون هيچ كراهتى بر جواز حج افراد متفقند (772). در صورتى كه عمر و عثمان ناخشنودى خود را از حج تمتع و قران ابراز داشته اند. پس با اين دلايل حج افراد بهتر است ؛ و خدا داناتر مى باشد.

و اگر گفته شود: چگونه بين صحابه پيغمبر (ص ) در چگونگى انجام حجى كه آن حضرت به جا آورده است اختلاف افتاده ، در صورتى كه آن حج ، تنها يك حج بوده كه رسول خدا (ص ) به جا آورده و اصحاب آن حضرت هم از تنها رويدادى كه شاهد و ناظر آن بوده اند خبر داده اند!

قاضى عياض مى گويد: مردم درباره همين احاديث احاديث

مورد بحث حج افراد و تمتع و قران بسيار سخن گفته اند. برخى از ايشان در مباحث خود با سعه صدر و گذشت و انصاف با اين قضيه روبرو شده ، و برخى هم با كوته نظرى و تكلف ، و عده اى با عبارت پردازى و پرگويى ، و گروهى به اجمال و اشاره و چشمپوشى از حقايق از كنار اين مساءله گذشته اند. اما آن كس كه در اين زمينه گسترده تر و وسيعتر از همه داد سخن داده ، به ترتيب ، ابو جعفر طحاوى حنفى است كه در اين مساءله بيش از هزار برگ كاغذ را سياه كرده و ديگرى ، ابوجعفر طبرى ، و سپس ابوعبدالله بن ابى صفره و بعد مهلب و آنگاه قاضى ابوعبدالله المرابط و قاضى ابوالحسن بن القصار بغدادى و حافظ ابو عمر بن عبدالبر و ديگران بوده اند...(773).

وى در ادامه مى نويسد: بهترين سخنى كه در اين زمينه بجاست تا گفته شود، البته تا آنجا كه مادر سخن ايشان بررسى و تحقيق كرده ايم و برگزيده هايى كه از منتخبات ايشان برگزيده ايم كه حاصل جمع بندى همه آن روايات و نزديكترين به آن احاديث باشد، اين است كه پيامبر خدا (ص ) انجام انواع سه گانه حج را براى مردم مباح اعلام فرموده تا دليلى بر جواز انجام آنها باشد. چه ، اگر حضرتش تنها يكى را فرمان مى داد، اين گمان مى رفت كه بقيه جايز نيستند. اين است كه اقسام سه گانه حج را به پيغمبر خدا (ص ) نسبت داده اند و هر يك از اصحاب از حجى كه پيامبر خدا

(ص ) وى را به انجام آن فرمان داده و آن را مباح اعلام فرموده ، خبر داده و آن را يا به خاطر امر بى واسطه آن حضرت به او، و يا از راه تاءويل و اجتهاد شخصى به حضرتش نسبت داده است (774).

نووى در جاى ديگر از شرحى كه بر صحيح مسلم نوشته از قول مازرى چنين آورده است : در مساءله متعه اى كه عمر انجام آن را نهى كرده ، اختلاف است . برخى مى گويند: آن عبارت از فسخ حج و تبديل آن به عمره است ، و برخى معتقدند كه آن ، عمره در ماههاى ويژه حج و به دنبالش انجام حج در همان سال بوده كه عمر آن را به خاطر تشويق (775) مردم به انجام حج افراد، كه بهتر است ، نهى كرده است ؛ نه اينكه شخص او اعتقادى به بطلان و يا تحريم آن داشته است .

همچنين قاضى عياض گفته است : ظاهر حديث جابر و عمران و ابوموسى حكايت از اين دارد كه متعه مورد اختلاف ، همان فسخ حج به عمره است و از همين جهت است كه عمر مردم را به خاطر آن به باد كتك و تازيانه مى گرفت . البته نه به خاطر تمتع در ماههاى حج ، بلكه فقط ايشان را از آن رو كتك مى زد و تنبيه مى نمود كه خودش و ديگر اصحاب اعتقاد داشتند كه فسخ حج به عمره ، ويژه همان سال حجة الوداع و به خاطر حكمتى بوده كه پيش از اين متذكر شده ايم .

ابن عبدالبر نيز مى گويد: بين دانشمندان مكتب

خلفا در اين مورد هيچ اختلافى وجود ندارد كه منظور از تمتع در كلام خداوند كه مى فرمايد: فمن تمتع بالعمرة الى الحج ، فما استيسر من الهدى ، همان انجام عمره در ماههاى ويژه حج مى باشد كه پيش از مناسك حج به آورده مى شود...

و از اقسام ديگر تمتع در حج ، حج قران است كه شخص حاجى از اينكه از شهر و ديارش دوباره براى انجام مناسكى ديگر دست به مسافرت بزند آزاد است ، و تمتع ديگر، فسخ حج به عمره است . اين سخن قاضى عياض مى باشد.

اما من مازرى مى گويم بهتر اين است كه بگوييم عمر و عثمان و ديگران از متعه ، كه همان عمره در ماههاى ويژه حج و به دنبالش انجام حج در همان سال است ، نهى كرده اند. و منظورشان از چنين دستورى ، تشويق و واداشتن مردم به برگزارى حج افراد به خاطر فضيلت آن بوده است و نه چيز ديگر (776)! پايان آنچه از شرح نووى با تلخيص آورديم .

مولف گويد: تمامى اين دانشمندان و دانشمندان ديگر كه هزاران برگ در اين باب نوشته اند، در كتاب خدا خوانده اند كه : فمن تمتع بالعمرة الى الحج ...و به تمام روايات فراوان متواتر صحيحى كه از پيامبر خدا (ص ) رسيده است و به فرمانهاى مؤ كدى كه حضرتش در به جا آوردن عمره داده است آگاه شده اند. و نيز نهى عمر را از آن ، و گوشمالى و تنبيه سخت او را نسبت به مخالفان اين فرمانش را هم خوانده اند، و عذرى را كه وى در اين

مورد آورده كه افراد براى حج و عمره بهتر و كامل كننده آنهاست ، و اينكه در اين فرمان ازدياد درآمد مردم مكه نيز منظور نظر بوده است ، دريافته اند. با همه اين احوال ، در آن سخنان متناقضى كه آورده اند مى خوانيم كه پيامبر خدا (ص ) به گروهى از اصحاب حج تمتع و به جمعى حج افراد و براى عده اى نيز حج قران را مباح فرموده است ! و به سبب وجود اختلاف در سخنان و اوامر پيامبر خدا (ص ) در حجة الوداع است كه بين دانشمندان در اين مورد اختلاف افتاده ، و اينكه شخص عمر، فسخ حج را نهى كرده ، نه حج تمتع را! و نهى عمر و عثمان و ديگران از به جا آوردن حج تمتع به خاطر تشويق و ترغيب مردم به انجام حج افراد و فضيلت آن بر ديگر اقسام حج بوده نه چيز ديگر!

ملاحظه مى كنيد كه چگونه اين اربابان علم و دانش ، حكم مخالف صريح قرآن و سنت پيغمبر را، افضل و برتر به حساب آورده اند؟!

و يا راستى را چگونه كتك زدن و آزار و شكنجه دادن مردم و سر تراشيدن و رسوا كردن آنها، معنايش تشويق و ترغيب گرديده است ؟!

اما با اين همه ، ما وظيفه نداريم كه مانند ابن حزم بر دانشمندان زبان به سرزنش و گستاخى بگشاييم ، بلكه برعكس بايد ايشان را در آنچه كرده و نوشته اند معذور داريم ؛ زيرا آنچه را آنان انجام داده اند، به سبب خيرخواهى و نيك انديشى بوده كه اصرار داشته اند دامان خلفا را از چنان

آلودگى پاك گردانند و به خاطر تبرئه آنها بوده است كه احاديث دروغ از زبان پيغمبر (ص ) و اهل بيت آن حضرت و بزرگان و سران صحابه ساخته و بر سر زبانها انداخته اند.

و باز بر اساس همان حسن نيت و خيرخواهى بوده كه كارهاى خلفا را اجتهاد ناميده و اظهار داشته اند كه : خلفا تاءويل و اجتهاد به خير كرده اند! و از حق نبايد گذشت كه اين دانشمندان نيز در آنچه كرده و گفته و نوشته اند، تاءويل به خير فرموده اند.

در مباحثى كه گذشت ، روشن شد كه چگونه در احاديث منسوب به پيامبر خدا (ص ) اختلاف پديد آمده ، و چگونه در طى قرون و اعصار اختلاف در ميان مسلمانان انتشار يافته است . به مطالب زير توجه كنيد:

ريشه اختلاف و چاره آن

همان گونه كه مسلمانان صدر اسلام سخنان پيامبر خدا (ص ) را بى واسطه و مستقيم از دو لب آن حضرت مى شنيدند، آن حضرت آنها را به انجام عمره تمتع ، يعنى جمع بين عمره و حج ، فرمان داده و آنها نيز آن احاديث را، همان گونه كه شنيده بودند، براى ديگران روايت كردند. و همان طور كه پيامبر خدا (ص ) آنان را از چگونگى به جا آوردن سنتش در عمره تمتع آگاه كرده و تعليم داده بود، ايشان نيز همان سنتها را به ديگران انتقال دادند. اين بود كه مسلمانان در صدر اسلام و آنهايى كه بعد از ايشان آمدند، احاديث رسول خدا (ص ) و سنتهاى حضرتش را در عمره تمتع به يكديگر منتقل كردند و اين روش تا زمان خلافت عمر جارى و

سارى بود؛ تا اينكه او مسلمانان را از به جا آوردن سنت پيغمبر در عمره تمتع بازداشت و عثمان و حاكم مكه ، عبدالله بن زبير، و معاوية بن ابى سفيان هر كدام به نوبه خود به دنبال عمر افتاده ، دستوراتش را در اين مورد به اجر گذارده و از او پيروى كردند. بعد از اين تاريخ بود كه پيروان مكتب خلفا دست به كار ساختن احاديثى از زبان پيامبر اسلام (ص ) زدند؛ مبنى بر اينكه آن حضرت انجام عمره تمتع يعنى جمع بين حج و عمره را نهى كرده است ! و اين احاديث را تنها به خاطر تاءييد سياست برخى از خلفاى راشدين و به حساب خيرخواهى ساختند و بر سر زبانها انداختند و آنها را به پيغمبر خدا (ص ) نسبت دادند! مسلمانان نيز اين احاديث ساختگى را دست به دست كرده ، آنها را همراه و در رديف احاديث نخستين پيغمبر در جامعه اسلامى منتشر ساختند.

آنگاه كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت نشست و فرمان به تدوين احاديث رسول خدا (ص ) داد، هر دو دسته از آن احاديث ، يعنى هم احاديثى كه از رسول خدا (ص ) بود و هم آنهايى را كه ساخته و به حضرتش نسبت داده بودند، در كنار هم در كتابهاى صحيح حديث مكتب خلفا و سنن و مسانيد ايشان به ثبت رسيد. و از همين جا اختلاف بين احاديث پيدا شد و اختلاف و دو دستگى در بين مسلمانان آشكار گرديد. و اين اختلاف بين احاديث روايت شده از پيغمبر (ص ) و آنها را كه به حضرتش نسبت داده اند برداشته

نخواهد شد، مگر هنگامى كه احاديث مخالف سنت آن حضرت بدور افكنده شود، هر چند كه در كتابهاى صحيح آمده باشد.

و نيز ممكن نيست كه اختلاف و دو دستگى بين مسلمان ريشه كن شود و توحيد كلمه و يكپارچگى حقيقى و كامل بين ايشان به وجود آيد، مگر هنگامى كه مسلمانان به سنت راستين پيامبر (ص ) روى آورند و از روشهاى مخالف رخ برتابند؛ هر چند كه آن سنتها روش خلفاى راشدين باشد.

حديث پيروى از خلفاى راشدين !

با توجه به آنچه گذشت ، براى ما علم و يقين حاصل است كه حديث معروف و منسوب به پيغمبر (ص ) كه در آن آمده است : فعليكم بسنتى و سنة الخلفاء الراشدين المهديين عضوا عليها بالنواجذ ، يعنى تاءكيد مى كنم كه سنت مرا و سنت خلفاى راشدين را محكم گرفته ، با چنگ و دندان نگهداريد (777)، امكان ندارد كه درست باشد، هر چند كه اين حديث در كتابهاى صحيح و مسانيد مكتب خلفا آمده باشد. زيرا كه ما در سنتهاى خلفاى راشدين مواردى را سراغ داريم كه آشكارا با سنت پيغمبر خدا (ص ) مخالف است . و رسول خدا (ص ) هرگز فرمان نمى دهد كه به سنتى عمل شود كه با سنت حضرتش مخالف باشد. از اين گذشته ، ايرادهاى ديگرى نيز بر اين حديث وارد است كه در زير به آنها مى پردازيم .

ايرادهاى وارد بر حديث پيروى از خلفاى راشدين

1. پيش از اين ، و در جلد نخستين همين كتاب در بحث مصطلحات امامت و خلافت دريافتيم كه لفظ خليفه در قرآن و حديث شريف پيامبر خدا (ص ) و گفتگوهاى ميان مسلمانان صدر نخستين تا زمان روى كار آمدن خليفه دوم ، به معناى حاكم و فرمانرواى كل اسلامى - انگونه كه در قرون بعد از آن فهميده مى شد - نبوده بلكه اين لفظ در قرآن و حديث نبوى و گفتگوى ميان مسلمانان تا زمان خلافت عمر، در معناى لغوى آن ، يعنى جانشين شخص و به صورت اضافه بر اسمى ديگر كه بعد از لفظ خليفه در كلام ذكر مى شد مى آمده تا معناى خليفه آن شخص را برساند.

بنابراين

اگر لفظ خليفه در حديث منسوب به پيغمبر يا يكى از افراد آن زمان به معنى حاكم و فرمانرواى بزرگ اسلامى آمده باشد، يقين خواهيم داشت كه آن حديث ساختگى است .

همچنين ، از آنجايى كه توصيف خلفاى چهارگانه صدر اسلام به راشدين پس از روى كار آمدن برخى از خلفاى زور گو و خودكامه بنى اميه و بنى عباس و نشستن آنها بر مسند قدرت بود، كه به وسيله پيروان مكتب خلفا به چهار خليفه نخستين داده شده و ايشان را راشدين توصيف كرده اند، در اينجا نيز در مى يابيم كه هر حديثى كه چهار خليفه نخستين را به راشدين توصيف كرده باشد، پس از سپرى شدن دوران خلافت همان چهار خليفه نخستين ساخته و بر سر زبانها انداخته شده است .

2. اين حديث تصريح مى كند كه پيامبر خدا (ص ) سنت خلفاى راشدين را در رديف كتاب خدا و سنت حضرتش و همسنگ با آنها قرار داده و آن را مصدرى معتبر براى تشريع اسلامى معرفى كرده است . و بديهى است كه چنين كارى از پيامبر اسلام سخت به دور است .

3. به فرض اينكه پيغمبر خدا (ص ) دستور به پيروى از سنت خلفاى راشدين داده باشد، لازمه چنين دستورى پيروى از قوانين ضد و نقيض خواهد بود؛ زيرا اميرالمؤ منين على (ع ) در ميان آن چهار نفر راشدين است و ديديم كه او با سنت دو خليفه ، يعنى عمر و عثمان ، در موضوع عمره تمتع آشكارا مخالفت كرده و ديگران را هم به مخالفت با آن واداشته است . پس با اين حساب رسول

خدا (ص ) در عين حالى كه به انجام كارى فرمان داده ، همزمان به نهى همان كار امر فرموده است . و صدور چنين دستورى ضد و نقيض از رسول خدا (ص ) به دور است .

با توجه به همه اينهاست كه مى گوييم اين حديث سرآغاز احاديثى است كه در تاءييد سياست خلفاى راشدين ساخته و بر سر زبانها انداخته اند.

و از آنجا كه خلفاى نخستين تا زمان حكومت معاويه و عبدالله زبير از اصحاب پيغمبر خدا (ص ) بوده و همانها بودند كه در اجتهادات و روشهاشان شديدا با يكديگر اختلاف داشته اند، از اين رو سخن پيروان مكتب خلفا در حق صحابه درست در نمى آيد كه مى گويند: در عدالت و سلامت صحابه و صحت اخذ احكام اسلام از همه آنان ، هيچگونه ترديدى وجود ندارد. و ما اين مطلب را در بخش عدالت صحابه رسول خدا (ص ) و در جلد اول همين كتاب مورد بحث قرار داده ايم .

از بررسى داستان عمره تمتع در بين عثمان و اميرالمؤ منين على (ع ) كاملا روشن مى شود كه ائمه اهل بيت پيروان خود را به پيروى از سنت پيامبر خدا (ص ) فرمان مى دادند و خود در اين راه سخت مى كوشيدند و پيروان خود را هم به كوشش در اين زمينه دستور مى دادند.

و از ماجراهايى كه در بين عبدالله بن زبير و ابن عباس در همين زمينه گذشته است نمونه هايى از درگيرى و نزاع بين دو مكتب اهل بيت و خلفا را مشاهده كرديم و دريافتيم كه اين نزاع و درگيرى ، تنها به خاطر

التزام مكتب اهل بيت به پيروى از سنت پيغمبر (ص ) و در مقابل روش خاصى بود كه مكتب خلفا از راه اجتهادشان در برابر سنت پيامبر داشته اند.

از مطالبى كه گذشت دريافتيم كه چگونه در اسلام دو مكتب پا به عرصه وجود نهاده و پا گرفته اند: مكتبى كه پاسدار سنت پيغمبر خدا (ص ) بود و آن را با چنگ و دندان نگه مى داشت و به هيچ كس هم اجازه نمى داد كه در برابر سنت رسول خدا (ص ) اجتهاد كند و راءى و نظر خود را ارائه دهد و در اين راه نهايت كوشش خود را به كار مى برد كه آن مكتب اهل بيت است . و مكتب ديگر، مكتبى است اجتهادى و عقيده دارد كه خلفا و حاكمان از صحابه حق دارند كه در مقابل سنت پيغمبر دست به اجتهاد بزنند و اظهار نظر كنند. و اين مكتب خلفاست كه پيروانش سنتهاى ايشان را با چنگ و دندان حفظ مى كنند.

و از آنجا كه تمام جبهه گيريهاى اين دو مكتب پيرامون سنت پيامبر خدا (ص ) دور مى زند، چاره اى نديديم جز آنكه براى پاكسازى سنت پيامبر اسلام و شناخت راههاى دستيابى به سنت راستين و صحيح آن حضرت ، از حديث و سيره ، كه با اجتهادهاى مجتهدين درهم آميخته نشده باشند، مباحث مختلف اين كتاب و كتابهاى ديگر خود را، كه ظرف مدت چهل سال به انتشار آنها دست زده ايم ، عرضه كنيم و خداى بر گفتار ما وكيل و گواه است . پس بايد ملامتگران و اشكالتراشان معذورمان دارند.

فشرده آنچه گذشت
توضيح

در آنجا كه از

موارد اجتهاد عمر بحث مى كرديم ، بويژه در موضوع عمره تمتع ، دريافتيم كه قريش به جا آوردن عمره تمتع را در ماههاى ويژه حج در دوره جاهليت حرام دانسته ، آن را از بزرگترين گناهان مى شمرد. و عقيده خود را در اين مورد چنين ابراز مى كرد كه : پس از پايان ماه صفر به جا آوردن عمره شايسته است . و ديديم كه پيامبر خدا (ص ) در اين باور با آنها سخت به مخالفت برخاست و خود چهار عمره به جا آورد، و همگى آنها را در ماههاى ويژه حج انجام داد.

اما درباره عمره تمتع ، كه جمع بين حج و عمره است ، مى بينيم كه خداوند در كتاب مقدسش بصراحت فرموده : فمن تمتع بالعمرة الى الحج ...و پيامبر خدا (ص ) آن را در حجة الوداع عملا سنت نهاده است . زيرا كه حضرتش پس از مهاجرت به مدينه به مدت نه سال درنگ كرد و حج به جا نياورد. تا اينكه در ذى قعده سال دهم بود كه تصميم به حج گرفت ، و اين تصميم در زمانى اتخاذ شد كه تمامى جزيرة العرب و سرزمين يمن به تصرف حضرتش درآمده بود و به دين اسلام گرويده بودند. پس پيامبر خدا (ص ) اعلام حج فرموده و با اين اعلاميه خلقى كثير كه مايل به برگزارى حج و پيروى از آداب و سنن آن طبق عملكرد رسول خدا (ص ) بودند، روى به مدينه نهادند.

پيامبر خدا (ص ) از مدينه به همراه زنان و اهل بيتش و همه مهاجران و انصار و گروهى بسيار

از مردم قبايل مختلف عرب و ديگر مردمان (778)، كه شمار ايشان را بجز خداى روزى دهنده شان كسى ديگر نمى دانست (779)، بيرون آمد و در ميان راه نيز مردمان بسيارى به حضرتش پيوستند.

بيابان از كثرت جمعيت موج مى زد. پيش رو و پشت سر و طرف راست و چپ پيغمبر خدا (ص )، تا چشم كار مى كرد، آدم بود و با رو بنه ايشان (780). جابر بن - عبدالله انصارى از آن حركت چنين ياد كرده است :

رسول خدا (ص ) در ميان ما بود. پيامبرى كه قرآن بر او نازل مى شد و تنها شخص او بود كه تاويل آن را مى دانست و هر چه را حضرتش انجام مى داد، ما از او پيروى مى كرديم . اين درياى مواج از جمعيت چون به وادى عقيق رسيد، رسول خدا (ص ) رو به عمر كرد و فرمود: جبرئيل بر من وارد شد و گفت : عمره در حج برگزار شود. عمره تا روز قيامت داخل در حج شده است . و در عسفان ، سراقه به حضرتش گفت : اى پيامبر خدا! مقررات حج را براى ما چنان بيان كن كه گويى امروز به دنيا آمده ايم . پيغمبر فرمود: خداى تعالى عمره را داخل در حجتان قرار داده است . چون به مكه رسيديد، هر كس كه قربانى به همراه نداشته باشد، پس از طواف خانه و سعى بين صفا و مروه از احرام بيرون بيايد، مگر اينكه قربانى با خود داشته باشد.

آن حضرت در سرف ، اين تبليغ را عموميت داد و رو به اصحاب كرد و فرمود:

هر كس كه قربانى به همراه ندارد و مايل است ، مى تواند آن را عمره قرار دهد. عايشه گفت دستور پپغمبر را برخى از اصحاب انجام دادند و بعضى هم انجام ندادند. رسول خدا (ص ) بارها در سرزمين بطحاى مكه اين مورد را متذكر شد كه هر كس بخواهد مى تواند حجش را عمره قرار دهد.

از آنچه كه گذشت معلوم مى شود كه حكم عمره تمتع را پيامبر خدا (ص ) بتدريج تبليغ فرموده است .

آن حضرت در عقيق ، مخصوصا شخص عمر را از نزول وحى بر او آگاه ساخت و اينكه شخص حضرتش ماءمور است كه بين حج و عمره را جمع كند. در عسفان به سراقه فرمود كه خداوند در اين حج كه به جا مى آوريد، عمره را قرار داده و اينكه هر كس كه خانه خدا را طواف كند و سعى بين صفا و مروه انجام دهد، از احرام بيرون بيايد تا محرمات احرام بر او حلال شود، مگر كسى كه قربانى به همراه داشته باشد.

در سرف به همه اصحاب حكم عمره را ابلاغ مى كند كه برخى مى پذيرند و بعضى هم به آن عمل نمى كنند. و چنان مى نمايد كه ترك كنندگان چنين دستورى از اصحاب آن حضرت ، همان مهاجران قرشى بوده اند كه انجام عمره را در ماههاى ويژه حج ، از همان دوره جاهليت از پليدترين گناهان به شمار مى آوردند!

از اين جهت ، پيامبر خدا (ص ) حكم عمره تمتع را بتدريج و آرام آرام در حجة الوداع به همراهان خود تبليغ فرمود.

اوضاع همچنان به پيش مى رفت تا آنگاه كه

در ميان صفا و مروه زمان آن رسيد كه حكم قطعى عمره عملى شود. پس وحى بر حضرتش نازل و دستور اكيد صادر گرديد. پس در همان جا، در حالى كه پيغمبر (ص ) آخرين طواف مروه خود را به پايان مى برد، به اصحابى كه به همراه او آمده و تلبيه حج گفته و قربانى به همراه نداشتند، فرمان داد كه آنچه را تا اينجا انجام داده اند عمره قرار دهند و از احرام بيرون آيند و فرمود اگر پيش از اين خبر داشتم ، قربانى به همراه نمى آوردم . اما من موى سرم را بسته و قربانى به همراه آورده ام و هيچ حرامى بر من حلال نخواهد شد، مگر وقتى كه قربانى را انجام دهم . در اينجا سراقه رسول خدا (ص ) را مخاطب ساخته ، پرسيد: اى رسول خدا! حكم حج را چنان بيان كن كه گويى امروز زاده شده ايم . آيا اين عمره براى امسال ماست يا براى هميشه ؟ رسول خدا (ص ) فرمود: نه ، براى هميشه است . و انگشتهاى دو دست را در هم كرد و ادامه داد: عمره تا روز قيامت وارد در حج شده است . و اين سخن را دو بار بر زبان آورد.

در اينجا بود كه توسط اصحاب آن حضرت ، همانها كه انجام عمره را در ماههاى ويژه حج حرام مى دانستند، سر و صدا برخاست . زيرا اجراى چنين دستورى براى آنها سخت و ناگوار بود. و اين بود كه مكنونات ضميرشان را آشكار كرده ، به اعترض گفتند: اى رسول خدا! چه چيزهايى بر ما حلال

خواهد شد؟ آن حضرت فرمود: همه حلالها آنچه انجام شده عمره است و ما از آن بهره مند مى شويم . هر كس كه قربانى به همراه ندارد از احرام بيرون آمده تمام حلالها برايش حلال مى شود كه عمره تا روز قيامت داخل در حج شده است . از همه حلالها بهره ببريد و در روز هشتم ذى حجه تلبيه به حج بگوييد و اعمال پيش از آن را عمره قرار دهيد. پرسيدند: با وجودى كه ما به نيت حج آمده بوديم ، چگونه آن را عمره قرار دهيم ؟ فرمود: آنچه را به شما دستور مى دهم انجام دهيد كه اگر من هم قربانى با خود نياورده بودم ، آنچه را به شما گفته ام خودم نيز انجام مى دادم . از احرام بيرون بياييد و با زنانتان مباشرت كنيد. آنگاه از هر گوشه سرو صدا برخاست و اعتراضات شروع شد تا آنجا كه به حضرتش گزارش دادند كه مى گويند: حالا كه بيش از پنج روز به عرفه باقى نمانده ، به ما دستور مى دهد كه از احرام بيرون بياييم و با زنانمان مباشرت كنيم و در حالى به عرفه برويم كه از...ما منى مى چكد!

فرمان حضرتش را با چنين سخنانى پاسخ گفتند كه آن حضرت به خشم آمد و روى از ايشان بر تافت و خشمگين بر عايشه وارد شد. و چون عايشه آثار خشم را در چهره حضرتش مشاهده كرد، پرسيد: چه كسى تو را به خشم آورده كه خدا بر او خشم بگيرد. و بنا به روايتى ديگر: خدايش به آتش بيندازد. فرمود: چطور خشمگين نشوم در صورتى

كه دستور مى دهم و اطاعت نمى كنند!

آنگاه به خطبه برخاست و فرمود: به من گزارش داده اند كه برخى از شما مردم چنين و چنان گفته ايد. به خدا سوگند كه من از همه شما پرهيزگارتر و نيكوكارترم . و بنا به روايتى ديگر: شما مى دانيد كه من از همه شما...و اگر موضوع قربانيم در كار نبود، من هم از احرام بيرون مى آمدم . گفتند: اى پيامبر خدا! يعنى مى فرماييد به منى برويم در حالى كه از...يكى از ما منى مى چكد؟ آن حضرت فرمود: آرى ، از احرام بيرون بياييد و بوى خوش به كار ببريد و با زنانتان مباشرت كنيد و از حلالها استفاده كنيد و در روز هشتم تلبيه به حج بگوييد و احرام ببنديد.

و سرانجام اين چنين با سختى و زحمت فرمان خدا و پيامبرش را اطاعت كردند و بجز شخص ام المؤ منين عايشه ، كه به عادت ماهانه مبتلا شده بود، عمره تمتع را در ماه ويژه حج به جا آوردند. و رسول خدا (ص ) به عايشه دستور داد تا حجش را به پايان ببرد. آنگاه پس از پايان حج به برادرش عبدالرحمان بن ابى بكر فرمان داد تا او را به تنعيم برده ، از آنجا عمره به جا آورد تا حجش به حج افراد برنگردد.

پيامبر خدا (ص ) از دنيا رفت و ابوبكر به جايش نشست و به حج رفت ؛ اما حج افراد به جا آورد! پس از او عمر به خلافت نشست و مانند ابوبكر حج تنها بگزارد. و در همان حال در عرفه چشمش به مردى افتاد كه

موهاى خود را شانه زده است ، و چون سبب را از او پرسيد، آن مرد پاسخ داد كه من عمره به جا آورده ام و از احرام بيرون شده ، امروز بار ديگر احرام حج بسته ام . و عمر گفت : در ماه حج عمره به جا نياوريد و از آزادى آن بهره نگيريد كه اگر من با عمره تمتع موافقت كنم در زير درختهاى اراك بساط عروسى برپا مى كنند، و از آنجا يكراست با هم به حج مى روند. و نيز گفت : بين حج و عمره تان فاصله بيندازيد؛ به اين ترتيب كه حج را در ماههاى حج و عمره را در ماههاى غير ماه حج به جا آوريد تا حج و عمره تان كامل و تمام باشد.

و چون ابوموسى اشعرى از او پرسيد كه : اين چه مقررات جديدى است كه در مناسك حج نهاده اى ؟ در صحت فتوايش به كتاب خدا استشهاد كرد و گفت : اگر به كتاب خدا مراجعه كنيم ، كه مى گويد: فاتموا الحج والعمرة لله ...و اگر به سنت پيامبرمان توجه كنيم ، مى بينيم كه حضرتش از احرام بيرون نيامد تا قربانى خود را به انجام رسانيد.

در اين احاديث و غير آن ، شخص خليفه عمر كامل و تمام بودن حج را بسته به انداختن فاصله در بين حج و عمره دانسته است و به برگزارى عمره در غير ماههاى حج دستور داده و مدعى شده كه پيامبر خدا (ص ) تا شتر قربانى خود را نحر نكرد، از احرام بيرون نيامد. و ابوموسى اشعرى و ديگران هم از ترس جراءت

نكردند كه به او بگويند رسول خدا (ص ) نه يك بار، بلكه بارها و آشكارا فرموده است كه او به اين علت از احرام بيرون نمى آمد كه قربانى به همراه آورده و نمى توانست كه از احرام بيرون بيايد، مگر وقتى كه شتر قربانيش را نحر كند. و اينكه بهره بردن از عمره در كتاب خدا آمده است .

على (ع ) در پاسخ عمر گفت

اما امير مؤ منان على (ع ) در پاسخ عمر گفت : هر كس كه عمره تمتع به جا آورد، طبق دستور كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كرده است .

و بعيد هم نيست كه عمر در مقابل چنين اعتراض مستدلى ناگزير شده باشد تا حقيقت و نيت درونى خود را در خطبه اش آشكار كرده ، بگويد:

متعتان كانتا على عهد رسول الله و اءنا اءنهى عنهما و اءعاقب عليهما .

همچنين عمر گفت : به خدا سوگند با اينكه عمره تمتع در كتاب خدا آمده و من خود آن را به همراه پيغمبر خدا (ص ) انجام داده ام ، برگزارى آن را بر شما ممنوع اعلام مى كنم !

گويا خليفه اين سخنان را، با چنان صراحتى ، از آن جهت گفته كه ديگر صحابه را از پيروى امام و نقل حديث از پيغمبر خدا (ص )، كه موقعيت او را تضعيف مى كرد، باز دارد. و مى بينيم كه خود در سخنانش علت نهيش را از انجام عمره بيان داشته كه مى گويد: خوش ندارم كه در زير درختهاى اراك بساط عروسى بگسترند و از آنجا يكراست و در حالى كه آب غسل از مويشان مى چكد به حج بروند!

و در سخن ديگرش

گفته است كه اهالى مكه را كشت و كار و دام و درآمدى نيست . و تنها درآمدشان به اين بستگى دارد كه مسافرانى به آنجا وارد شوند و از قِبَلْ ايشان به نوايى برسند.

بنابراين خليفه قرشى ، عمر، در اينجا همان سخنانى را تكرار مى كند كه نخستين بار در حجة الوداع و در مخالفت با انجام عمره تمتع به پيامبر خدا (ص ) زده بودند! و سخن درست در اين واقعه اين است كه خليفه با نهى كردنش از برگزارى عمره تمتع ، دست به تاءويل و اجتهاد و خيرخواهى براى بستگان قرشى خود، ساكنان مكه زده است . و از همين راه تمام و كمال حج و عمره را با صدور فرمان جدايى حج از عمره اراده كرده ، تا عمره را در غير ماههاى حج به جا آورند؛ اگر چه اين فرمان بر خلاف حكم كتاب خدا و سنت پيامبرش باشد!

با صدور فرمان عمر، مسلمانان در زمان خلافتش به موجب دستور او عمل كرده ، سنت و روش او را به كار بستند و حج افراد به جا آورند. خليفه قرشى ، عثمان بن عفان ، نيز از او پيروى نمود و فرمان داد تا حج و عمره را جداگانه و تمام و كمال به جا آورده ، از جمع آنها در ماههاى ويژه حج خوددارى كنند. او گفت اگر عمره را به تاءخير بيندازيد تا دو نوبت خانه خدا را زيارت كنيد، بهتر است . اما امام على (ع ) با وى به مخالفت برخاست و گفت : عليه سنتى كه پيامبر خدا (ص ) نهاده است برخاسته اى ،

و نيازمندان و كسانى را كه محل زندگانيشان از حرم بسيار دور است ، از نظر دور داشته اى كه آنها حج و عمره را با هم قصد كرده اند؟! در اينجا عثمان منكر نهى خود از انجام عمره شد و گفت : من راى و نظر خودم را ابراز داشته ام . اما در نوبت ديگر امام (ع ) به او فرمود: تو عمره را نهى كرده اى ؟ عثمان گفت : آرى ! امام (ع ) فرمود: تو نشنيده اى كه پيامبر خدا (ص ) خود عمره را به جا آورده است ؟ عثمان پاسخ داد: آرى شنيده ام ! با دريافت چنين پاسخى ، امام (ع ) و يارانش آشكارا لبيك به عمره گفتند. و بنا به روايتى ، امام (ع ) به او فرمود: تو خوب مى دانى كه ما به همراه پيغمبر خدا (ص ) عمره به جا آورده ايم . عثمان پاسخ داد: آرى ، ولى ما سخت هراسان بوديم ! و در روايتى ديگر آمده است كه امام (ع ) به او فرمود: منظورت چيست از كارى كه پيامبر خدا (ص ) خود انجام داده است جلوگيرى مى كنى ؟ عثمان گفت : دست از سر ما بردار! و امام (ع ) گفت : نمى توانم دست از تو بردارم . و چون آن حضرت چنان ديد، بانگ به تلبيه عمره برداشت . و در روايتى ديگر چون امام مشاهده كرد كه عثمان از جمع بين حج و عمره نهى كرده است ، نيت عمره كرد و بانگ تهليل به حج و عمره با هم برداشت . و

عثمان چون چنان ديد به اعتراض به او گفت : با آنكه من اين كار را ممنوع كرده ام ، تو خلاف فرمان من عمل مى كنى ؟ امام پاسخ داد: من سنتى را كه پيامبر خدا (ص ) نهاده با سخن هيچكس ترك نمى كنم .

خليفه صحابى قرشى ، عثمان بن عفان ، با كسانى كه موقعيت و مقام امير - المؤ منين على (ع ) را نداشتند بشدت برخورد مى كرد و دستور مى داد تا مخالفان و آنهايى را كه لبيك به انجام عمره گفته بودند، تازيانه زنند و سر بتراشند.

در دوره معاويه ، سعدوقاص در بحث در مورد عمره به معاويه گفت : عمره تمتع عملى پسنديده و زيباست . معاويه پاسخ داد: اما عمر انجام آن را نهى كرده است ! و رئيس پليس معاويه گفت : كسى كه عمره تمتع را به جا بياورد، جاهل به امر خداست ! آنگاه در برابر چنين ادعايى ، نهى عمر را دليل آورد!

و معاويه حديثى به نقل از پيغمبر خدا (ص ) ساخت كه حضرتش از جمع بين حج و عمره نهى كرده و صحابه را به صحت اين حديث گواه گرفت . اما صحابه آن را نپذيرفتند و رد كردند؛ ولى معاويه خودش در درستى آن اصرار ورزيد!

و باز چنان مى نمايد كه اعمال خشونت در زمان حكومت معاويه بسيار سخت بوده ، كه عمران بن حصين صحابى ، راز خود را در سينه حبس كرد تا آنگاه كه در بستر بيمارى ، چون مرگ را در چند قدمى خود مشاهده كرد، راز درونش را نزد شخص امينى و پس از

گرفتن عهد و پيمان از او كه اگر زنده ماند آن را پوشيده دارد، فاش كرد و گفت : پيامبر خدا (ص ) بين حج و عمره را جمع مى كرد و تا زنده بود از آن نهى نكرده و در كتاب خدا هم آيه اى در نسخ آن نازل نشده ، بلكه مردى خود سرانه ، هر چه را كه در نظر داشت ، درباره آن بر زبان آورد.

تمام آنچه را كه از آن دوره در اينجا آورده ايم ، آشكارا اين مطلب را مى رساند كه آن دوره از گذشته هاى خود از دو جهت ممتاز و برجسته بوده است : نخست اينكه ايشان در اين دوره سنت عمر را به عنوان اصل و دين و آيينى قابل اجرا پذيرفتند و آشكارا بدان عمل كرده و به همگان نيز اعلام كردند؛ تا آنجا كه ضحاك رئيس پليس معاويه گفت : هر كس كه به عمره عمل كند جاهل به امر خداست ! و آن وقت او و معاويه نهى عمر را دليل ادعاى خود آوردند! در حالى كه سعد وقاص عمل پيامبر خدا (ص ) را در انجام آن دليل آورد. دوم اينكه اين دوره به ساختن حديث از زبان پيغمبر خدا (ص )، آن هم براى تاءييد فرمان عمر، ممتاز مى باشد.

پس از سپرى شدن دوره حكومت معاويه ، پيروان مكتب خلفا همچنان بر اين دو مورد ياد شده ادامه دادند و در زنده نگه داشتن آن كوشيدند؛ مانند عبدالله و عروه فرزندان زبير در مكه كه همچنان بر سنت عمر ادامه دادند و با استشهاد به نهى ابوبكر و عمر، از

انجام عمره تمتع جلوگيرى كردند. در حالى كه ابن عباس ، از پيروان مكتب اهل بيت ، به انجام آن فرمان مى داد كه به سبب اين جسارت سرانجام به او گفتند:

تا به كى مردم را با واداشتن به انجام عمره در ماههاى ويژه حج به گمراهى مى كشانى ؟ در صورتى كه ابوبكر و عمر آن را نهى كرده اند؟! و ابن عباس پاسخ داده : مى بينم كه به همين زوديها به هلاكت مى افتند. من مى گويم پيغمبر خدا (ص ) چنين فرموده ، اما آنها مى گويند ابوبكر و عمر آن را نهى كرده اند!

و بدين سان بين دو جبهه خصومت و درگيرى و دشنام بشدت ادامه داشت ؛ تا آنجا كه عروه حديثى دروغين به پيامبر و يارانش بست و گفت : آنها در حجة الوداع و ديگر حجها، حج افراد به جا آورده اند! و مادر و خاله اش ، اسماء و عياشه ، دختران ابوبكر، را به عنوان گواه معرفى كرد. ولى آن دو مدعى شدند كه ما در حجة الوداع ، عمره به جا آورديم !

پيروان مكتب خلفا پس از گذشت اين دوره به ساختن حديث به نقل از پيامبر خدا (ص ) و على بن ابى طالب نيز ادامه دادند كه آنها حج تنها را به جا آورده و به انجام آن هم فرمان داده اند. و بر زبان ابوذر نهادند كه او گفته است : عمره تمتع ويژه ما اصحاب پيامبر خدا (ص ) بوده است . و احاديث ساختگى ديگر كه مهارت و استادى در ساختن و پرداختن آنها به كار رفته است

. براى نمونه از ابوذر در ربذه ، و اميرالمؤ منين على (ع ) در نصيحت به فرزندش محمد بن حنفيه و از قول يكى از اصحاب پيامبر خدا (ص ) آورده اند كه او به عمر خبر داده رسول خدا (ص ) در بستر بيمارى اى كه منجر به رحلت آن حضرت گرديد، او را از انجام عمره با حج نهى كرده است !

اما با تمام اين احوال و كوششهاى به كار رفته ، مردم به انجام عمره تمتع علاقه قلبى داشته ، اين مطلب را هم به ابن عباس ابراز كرده اند. و اين ، نه از جهت مخالفت با سنت عمر بوده ، بلكه به اين علت بوده كه قادر به انجام چنين امرى نبوده اند. چه ، براى مسلمانان ممكن نبود كه بارو بنه در بندند و از اقصى نقاط كشور پهناور اسلامى دو بار عنان عزيمت به جانب مكه بكشند؛ يك بار به خاطر عمره ، و يك نوبت هم براى حج در ماههاى ويژه حج . همچون آن خراسانى كه از حسن بصرى در مكه تكليف خود را پرسيد و گفت كه من مردى خراسانيم و از جايى بسيار دور به اينجا آمده ام ...و يا آن ديگرى كه از مجاهد پرسيد كه اين نخستين بار است كه به حج آمده ام ، اينك دلم آرام نمى گيرد، تو فكر مى كنى كداميك بهتر است ، اينكه همين جا بمانم ، يا اينكه آن را عمره قرار دهم (781)؟

محل زندگانى چنين كسانى در حجازى نبود تا بتوانند چنان كه عمر و عثمان و پيروانشان مقرر مى داشتند از خانه

و موطن خود دو نوبت قصد مكه كنند. آن كس كه در همه عمرش فقط يك بار امكان عزيمت به مكه به قصد حج برايش فراهم مى شد، چه بايد بكند؟ و چگونه چنين آدمى مى توانست به موجب سنت عمر رفتار نمايد؟ و از قديم گفته اند كه اذا اردت ان لا تطاع ، فاطلب ما لا يستطاع . يعنى اگر مى خواهى كه فرمانت نبرند، چيزى بخواه كه در توانشان نباشد. از اين رو بود كه مسلمانان ناگزير شدند تا از سنت عمر در انجام حج تنهاى بدون عمره به خاطر اينكه توان آن را نداشتند چشم پوشى كنند. برخى كه توانايى و قدرت داشتند، آن را به كار برده از تمتع بين حج و عمره صرف نظر كردند، و گروهى نيز، چون پيروان مكتب احمد بن - حنبل ، به يكباره سنت عمر را ترك گفتند.

قابل توجه اينكه مسلمانان با همه اين احوال در طى ادوار و قرون ، از هيچ كوششى در توجيه كار خلفا و تبرئه آنان از آوردن حديث از زبان پيامبر خدا (ص ) و خانواده و اصحاب آن حضرت ، در تاييد راى و نظريه خلفا و تصويب كار ايشان فرو گذار نكردند و تا آنجا كه توانستند بگويند، گفتند؛ همانند اين سخن ايشان كه : خلفا مردم را به خاطر تشويق و ترغيبشان به انجام حج افراد، كه آن را بهتر از اقسام ديگر حج تشخيص داده بودند، به زير ضربات تازيانه گرفتند و سر تراشيدند! و تا آنجا در اين جانبدارى پيش رفتند كه كارهاى خلفا را اجتهاد ناميدند و اعلام داشتند كه اين

موضوع ، مساءله اى است اجتهادى و خليفه در اين مورد اجتهاد كرده است ! و سرانجام اين خوش خدمتى اين شد كه : خدا چنين گفته ، و پيامبرش چنين فرموده ، و خليفه عمر چنان اجتهاد كرده است ! و از اجتهاد او حكمى از احكام شرعى اسلامى را نتيجه گرفتند!

نمونه اى و عبرتى

با تمام ممانعتها و بهانه گيريها، سرانجام در حدود هفتاد و يا صد هزار نفر و بيشتر از مسلمانانى كه در ركاب پيامبر خدا (ص ) در حجة الوداع حضور داشتند، عمره تمتع به جاى آوردند. به ديگر سخن ، از آن سال به بعد اين سنت نبوى را اين تعداد اشخاص ، كه آن را خود شاهد و ناظر و عامل به اركان آن بودند، از پيامبر خدا (ص ) روايت كرده اند. اما با همه اين احوال خليفه صحابى قرشى ، عمر بن خطاب ، توانست كه مسلمانان را از انجام آن مانع شده ، متخلفين از دستورش را شديدا تنبيه نمايد!

و همان طور كه ديديم ، مسلمانان ، از صحابه گرفته تا تابعين ، در مقام تاييد فرمان خليفه روايتها از پيامبر خدا (ص ) آوردند كه حضرتش عمره تمتع را نهى كرده است . و ديگر رواياتى كه شاهد آن بوديم !

و اين داستان ، خود نمونه است از ديگر موارد اجتهاد ايشان در برابر نص صريح كتاب خدا و سنت پيامبر (ص )، و اطاعت و فرمانبردارى بى چون و چراى مسلمانان از ايشان ، از صحابى گرفته تا تابعى و ديگران .

و اين ، عبرتى است براى ما كه از خلال آن در

مى يابيم كه در مخالفتشان با شخص پيامبر خدا (ص ) در صدور فرمان صريحش در حق على (ع ) در امر فرمانروايى در روز غدير و در همان سفر حجة الوداع و ديگر احاديث نظير آن ، جاى تعجب و شگفتى وجود ندارد. چه ، مسلم است كه انگيزه ايشان در عمل به اجتهادشان در مساله حكومت و فرمانروايى ، بسى قويتر از انگيزه آنها درتغيير سنت عمره تمتع بوده است . فاعتبروا بها يا اولى الاءلباب .

ب . ازدواج موقت (متعة النساء)
ازدواج موقت

اين سخن از عمر به تواتر رسيده است كه :

متعتان كانتا على عهد رسول الله و اءنا اءنهى عنهما و اءعاقب عليمها، متعة الحج ، و متعة النساء (782). يعنى دو متعه در زمان پيامبر خدا عمل مى شد كه من آن دو را ممنوع اعلام مى كنم و مرتكبين آن را مجازات مى نمايم : يكى عمره تمتع و ديگرى ازدواج موقت .

ما درباره متعه الحج يا عمره تمتع در بحثى كه گذشت بتفصيل سخن گفته و اجتهاد عمر را درباره آن آورديم . اينك به بحث درباره ازدواج موقت و اينكه چرا عمر آن را تحريم كرده و چه اجتهادى درباره آن نموده است مى پردازيم . نخست ، به يارى خدا، اصل موضوع ، يعنى ازدواج موقت ، را از مصادر مكتب خلفا، و پس از آن از ديدگاه فقه مكتب اهل بيت ، و در پى آنها از كتاب خدا و سنت پيامبر مورد بحث و بررسى قرار مى دهيم .

ازدواج موقت در مصادر مكتب خلفا

در تفسير قرطبى آمده است كه دانشمندان گذشته و حال در اين مساله اتفاق نظر دارند كه متعه ازدواجى است موقت كه ارث در آن منتفى مى باشد و جدايى بين زن و مرد بدون انجام هر گونه تشريفاتى ، چون طلاق و غيره ، صورت مى گيرد و تنها با پايان يافتن مدت تعيين شده انجام مى پذيرد. ابن عطيه گفته است :

در متعه ، مرد، زنى را با حضور دو شاهد و اجازه ولى سرپرست او، براى مدتى معين به همسرى خود در مى آورد و ارثى بينشان نخواهد بود و آنچه را تراضى كرده اند به او

مى پردازد. و چون مدت به انتها رسيد، ديگر زن تعهدى نخواهد داشت ، اما ملزم است كه رحم خود را پاك كند و فرزند - حاصل از اين ازدواج - بى شك متعلق به پدر است ، و اگر زن حامله نشده باشد، مى تواند به ديگرى شوهر كند (783).

در صحيح بخارى از رسول خدا (ص ) آمده است :

هر زن و مردى در ازدواج موقت مى توانند كه توافق كرده سه شب را در كنار يكديگر بگذرانند، و در صورتى كه بخواهند مى توانند آن را همچنان ادامه دهند، و يا از يكديگر جدا شوند (784).

و در مصنف عبدالرزاق از قول جابر بن عبدالله آمده است كه گفت :

چون مدت توافق شده بين زن و مرد در ازدواج موقت پايان يافت و مايل به ادامه آن بودند، بايد كه مرد براى زن مهرى ديگر تعيين كند. از او پرسيدند: زن چه مدتى را بايد عده نگهدارد؟ گفت :

يك طهر يك عده ماهانه البته اگر مباشرتى با او به عمل آمده باشد (785).

و در تفسير قرطبى نيز از ابن عباس آمده است كه گفت : عده در ازدواج موقت يك طهر است و زن و مرد از يكديگر ارث نمى برند (786).

و در تفسير طبرى از قول سدى آمده است كه آيه : فما استمتعتم به منهن (الى اءجل مسمى ) فاتوهن اءجورهن فريضة و لا جناح عليكم فى ما تراضيتم به من بعد الفريضة ان الله كان عليما حكيما . يعنى پس چون از ايشان بهره گرفتيد، مهر تعيين شده را، كه مزد آنهاست ، به ايشان بپردازيد و بر شما بحثى نيست

اگر بعد از معين كردن مهر به چيزى ديگر با هم تراضى نماييد كه بى گمان خداوند دانا و حكيم است (787). درباره ازدواج موقت است كه مرد، زنى را به شرط مدتى معين به ازدواج خود درمى آورد و دو گواه بر اين ازدواج شاهد مى شوند و ازدواج ، با موافقت و اجازه سرپرست آن زن صورت مى گيرد. و چون مدت پايان يافت ، مرد را بر آن زن حقى نيست و آن زن آزاد است . اما ملزم است كه رحم خود را از نطفه اى كه - احتمالا - در آن نهاده شده است پاك كند. يعنى اگر باردار شده ، تا وضع حمل درنگ كند. و ميراثى هم بين ايشان وجود ندارد و هيچكدام از ديگرى ارث نمى برد (788).

در تفسير كشاف زمشخرى آمده است كه گويند آيه مزبور درباره ازدواج موقت سه روزه آمده و اعتبار آن تا هنگامى بوده كه خداوند مكه را بر پيامبرش - عليه الصلاة والسلام - گشوده و سپس نسخ شده است ! و آن به اين صورت بوده كه مرد زنى را با تعيين مدتى معين ، يك شب يا دو شب و يا يك هفته ، و در برابر مبلغى چون پيراهن و غير آن به ازدواج خود در مى آورده و پس از رفع نيازش او را رها مى ساخته است . و از اين رو متعه ناميده شده كه مرد از زن كام مى گيرد و از او در برابر آنچه به وى تقديم داشته ، بهره مند مى شود (789)

ازدواج موقت در فقه مكتب اهل بيت (ع )

متعة النساء يا ازدواج موقت عبارت است از

اينكه زن خود را شخصا يا به وسيله وكيلش ، و چنانچه صغير باشد، توسط سرپرستش با مهرى معلوم و مدتى معين به ازدواج مردى در مى آورد، به شرطى كه از لحاظ نسب و سبب و يا همشيرگى و يا در عده ديگرى بودن و يا شوهر داشتن ، مانعى شرعى وجود نداشته باشد. و در پايان مدت از يكديگر جدا مى شوند، و يا اينكه مرد بقيه مدتش را مى بخشد و از او جدا مى شود. و زن پس از جدا شدن ، در صورتى كه به سن ياسئگى نرسيده باشد و دوره ماهانه مى بيند، بايد دو نوبت عادت ماهانه نگهدارد و در غير اين صورت ، عده او چهل و پنج روز خواهد بود كه بايد درنگ كند. و اين در صورتى است كه مباشرتى به عمل آمده باشد، والا نگه داشتن عده لازم نيست . و چنانچه از اين ازدواج فرزندى به هم برسد، چنين فرزندى از همه امتيازهاى فرزند حاصل از ازدواج دائم برخوردار خواهد بود (790).

ازدواج موقت در كتاب خدا

خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: فما استمتعتم به منهن - الى اءجل - فاتوهن اجورهن ... درباره اين آيه :

1. عبدالرزاق در مصنف خود از قول عطاء آورده است كه ابن عباس آن را چنين قرائت مى كرد: فما استمتعتم به منهن - الى اءجل - فاتوهن اءجورهن (791).

2. در تفسير طبرى از حبيب بن ابى ثابت آمده كه ابن عباس مصحفى به من داد و گفت كه اين بر اساس قرائت ابى است و در آن آمده بود: فما استمتعتم به منهن - الى اءجل مسمى (792).

3. و باز

در تفسير طبرى از ابو نضره از دو طريق آمده كه گفت : از ابن عباس درباره ازدواج موقت پرسيدم . در پاسخ گفت : آيا سوره نساء را خوانده اى ؟ گفتم : آرى ، آن را خوانده ام . گفت : نخوانده اى : فما استمتعتم به منهن - الى اجل مسمى -...گفتم : اگر آن را چنين خوانده بودم ، از تو نمى پرسيدم . گفت : آرى اين چنين است .

4. از ابونضره آمده است كه گفت من آيه فما استمتعتم به منهن ...را بر ابن عباس قرائت كردم . او به من گفت : الى اجل مسمى . گفتم ما آن را اين چنين نخوانده ايم ! ابن عباس سه بار به من گفت : به خدا سوگند كه خداوند آن را چنين نازل فرموده است .

5. از عمير و ابواسحاق آمده است كه ابن عباس آيه فوق را اين چنين قرائت مى كرد: فما استمتعتم به منهن - الى اجل مسمى -...

6. از مجاهد آمده است كه آيه فما استمتعتم به منهن ، يعنى نكاح موقت .

7. از عمرو بن مرة آمده كه او به گوش خود شنيده ، سعيد بن جبير اين آيه را چنين مى خوانده است : فما استمتعتم به منهن - الى اجل مسمى -...

8. از قتاده روايت شده كه گفت : ابى بن كعب اين آيه را چنين خوانده است : - فما استمتعتم به منهن - الى اجل مسمى -...

9. از شعبه روايت شده كه از حكم پرسيدم آيا آيه فما استمتعتم به منهن ...نسخ شده است ؟ گفت : نه (793)!

10.

در احكام القرآن جصاص نيز روايت ابونضره و ابوثابت و ابن عباس و قرائت ابى بن كعب آمده است (794).

11. بيهقى در سنن كبرايش از محمد بن كعب ، به نقل از ابن عباس آورده است كه گفت : متعه يا ازدواج موقت مربوط به اوايل صدر اسلام بوده ، و آن آيه را چنين قرائت مى كرد: فما استمتعتم به منهن - الى اجل مسمى -...(795)

12. در شرح نووى بر صحيح مسلم آمده كه ابن مسعود آيه فوق را چنين قرائت مى كرد: فما استمتعتم به منهن - الى اجل مسمى -...(796).

13. در تفسير زمخشرى آمده كه گفته اند اين آيه درباره ازدواج موقت آمده و مدت آن سه روز بوده است ...آنگاه مى گويد: آن را به خاطر كام گرفتن ، متعه ناميده اند. و از ابن عباس روايت شده كه اين آيه از محكمات است و نسخ نشده و آن را چنين مى خوانده است : فما استمتعتم به منهن - الى اجل مسمى - فاتوهن اجورهن ... (797).

14. قرطبى گفته است : عقيده جمهور بر آن است كه مراد، ازدواج موقتى است كه در صدر اسلام بوده و ابن عباس و ابى و ابن جبير آن را چنين قرائت مى كردند: فما استمتعتم به منهن - الى اجل مسمى - فاتوهن اجورهن (798).

15. در تفسير ابن كثير آمده است : ابن عباس ، ابى بن كعب ، سعيد بن جبير و سدى اين آيه را اين چنين قرائت مى كردند: فما استمتعتم به منهن - الى اجل مسمى - فاتوهن اجورهن فريضة ... و مجاهد گفته است كه اين آيه درباره

ازدواج موقت نازل شده است (799).

16. در تفسير سيوطى ، حديث ابو ثابت و ابونضره و قتاده و سعيد بن جبير از قرائت ابى بن كعب ، و حديث مجاهد و سدى و عطاء از ابن عباس ، و نيز حديث حكم آمده كه آن آيه نسخ نشده است . و از عطاء به نقل از ابن عباس آمده است كه گفت : آنچه در سوره نساء آمده كه فما استمتعتم به منهن الى كذا و كذا من الاجل ، على كذا و كذا ، اين است كه بينشان مساءله ارث منتفى است ، و اگر در پايان مدت تغيير عقيده دادند و مايل به ادامه زندگى با يكديگر باشند كه خوب است ، و اگر هم از يكديگر جدا شدند كه مانعى ندارد (800).

آنچه را كه ما در تفسير اين آيه آورده ايم ، همه مفسران و ديگران (801)، در كتابهاى خود آورده اند. و مى بينيم كه ابن عباس ، ابى بن كعب ، سعيد بن جبير، مجاهد، قتاده و ديگران كه از ايشان نقل كرده اند، آيه مورد بحث را اين چنين قرائت مى كرده اند: فما استمتعتم به منهن - الى اجل مسمى - فاتوهن اجورهن ... و عبارت الى اجل مسمى را به عنوان تفسير و روشن ساختن منظور دقيق آيه مى خوانده اند. دليل اين مطلب روايت اخير ابن عباس است كه گفته است : فما استمتعتم به منهن الى كذا و كذا من الاجل ، على كذا و كذا . يعنى چون از ايشان بهره برگرفتيد در چنين و چنان مدتى ، و بر چنين و چنان

قرارى و...

و منظور ابى اين بوده كه او اين تفسير را از رسول خدا (ص ) شنيده ، و يا اينكه پيامبر خدا (ص ) با گفتن جمله الى اجل مسمى آيه مزبور را تفسير فرموده است .

ازدواج موقت در سنت پيامبر

در باب نكاح المتعه در صحيح بخارى و مسلم و مصنف عبدالرزاق و مصنف ابن ابى شيبه و مسند احمد بن حنبل و سنن بيهقى و ديگر منابع از قول عبدالله بن - مسعود آمده است كه گفت :

ما به همراه پيامبر خدا (ص ) با مشركان در حال جنگ بوديم و زنانمان به همراه ما نبودند. اين بود كه از حضرتش اجازه خواستيم كه خود را از مردى بيندازيم . آن حضرت با پيشنهاد ما موافقت نفرمود، ولى به ما اجازه داد تا دست به ازدواج موقت ، حتى را برابر پيراهنى ، و با قيد مدتى معين بزنيم . آنگاه از قرآن چنين خواند: يا ايها الذين آمنوا لا تحرموا طيبات ما اءحل الله لكم و لا تعتدوا ان الله لا يحب المعتدين (802). يعنى اى ايمان آورندگان ! پاكيزه هايى را كه خداوند بر شما روا داشته بر خود حرام نكنيد و از اندازه بيرون نشويد كه خداوند تجاوزگران را دوست ندارد (803).

در صحيح بخارى و مسلم و مصنف عبدالرزاق از جابر بن عبدالله و مسلمة - بن اكوع آمده كه گفته اند: منادى پيامبر خدا (ص ) در ميان ما بانگ برداشت كه رسول خدا (ص ) ازدواج موقت را اجازه داده است (804).

در صحيح مسلم و مسند احمد بن حنبل و سنن بيهقى از قول سبره جهنى آمده است كه گفت :

رسول

خدا (ص ) به ما اجازه ازدواج موقت داد. اين بود كه من به همراه مردى ديگر، به بانويى از قبيله بنى عامر، كه جوانى قوى با گردنى بلند بود، برخورد كرديم و خويشتن را بر او عرضه كرديم و خواسته خود را مطرح نموديم . او پرسيد: چه مى دهيد؟ من گفتم عبايم ! و ديگرى هم گفت : بالا پوشم . بالا پوش رفيقم از عباى من نوتر و بهتر بود، ولى من از او جوانتر بودم . چشم آن زن كه به بالا پوش دوستم افتاد، از آن خوشش آمد، ولى چون در من نگريست ، مرا برگزيد و گفت : تو و عبايت مرا كافى است . پس ، سه روز با هم بوديم تا اينكه پيامبر دستور داد هر كس كه ازدواج موقت كرده است ، از همسرش جدا شود (805).

همچنين در مسند طيالسى از مسلم قرشى آمده است كه گفت : ما بر اسماء، دختر ابوبكر، وارد شده از او درباره ازدواج موقت پرسيديم . او در پاسخ ما گفت : ما در زمان پيغمبر خدا (ص ) چنين مى كرديم (806).

در مسند احمد و ديگر منابع به نقل از ابوسعيد خدرى آمده است كه گفت : ما در زمان پيغمبر خدا (ص ) حتى با دادن پيراهنى ، از ازدواج موقت بهره مى برديم (807).

در مصنف عبدالرزاق آمده است كه حتى در ميان ما مردانى بودند كه با يك پيمانه آرد ازدواج موقت مى كردند (808).

در صحيح مسلم و مسند احمد و ديگر منابع آمده است كه عطاء گفت جابر - بن عبدالله به قصد اداى عمره بر

ما در مكه وارد شد. ما به منزلش رفتيم و مردم از او چيزها مى پرسيدند. تا اينكه سخن به متعه و ازدواج موقت كشيده شد كه جابر گفت : آرى ، ما در زمان پيامبر خدا (ص ) و ابوبكر و عمر، ازدواج موقت مى كرديم (809). اما در سخن احمد بن حنبل در مسندش آمده است : تا اواخر خلافت عمر. و در بداية المجتهد: و نيمى از خلافت عمر، تا اينكه عمر مردم را از آن منع كرد (810).

چرا عمر ازدواج موقت را تحريم كرد؟!

در صحيح مسلم ، مصنف عبدالرزاق ، مسند احمد بن حنبل ، سنن بيهقى و ديگر مصادر از جابر بن عبدالله آمده است كه گفت :

ما در روزگار پيامبر خدا (ص ) و خلافت ابوبكر، با يك مشت خرما و آرد براى چند روز ازدواج موقت مى كرديم ، تا اينكه عمر به خاطر عمرو بن حريث آن را ممنوع كرد (811).

عبدالرزاق در مصنفش از قول عطاء از جابر آورده است كه او گفت :

ما در زمان پيامبر خدا (ص ) و ابوبكر و عمر ازدواج موقت مى كرديم . تا اينكه در اواخر خلافت عمر، عمرو بن حريث زنى را به متعه گرفت ، جابر نام آن زن را برده ، ولى من آن را فراموش كرده ام . آن زن از عمرو باردار شد و خبر آن به عمر رسيد. پس عمر آن زن را احضار كرد و حقيقت را از او جويا شد. آن زن هم موضوع را با وى در ميان نهاد و اعتراف كرد. عمر از او پرسيد: چه كسى گواه بر ماجرا بوده است ؟ عطاء گفت

: نمى دانم كه گفت مادرم و يا سرپرستم كه عمر پرسيد: غير از اين دو نفر كسى ديگر نبود؟! زيرا از اين مى ترسيد كه نكند حيله اى در كار باشد...(812).

و در روايتى ديگر جابر گفته است : عمرو بن حريث از كوفه آمد و با كنيزكى آزاد شده ازدواج موقت كرد. آن زن باردار شد. پس او را به نزد عمر بردند. عمر از او ماجرا را پرسيد و آن زن گفت : عمرو بن حريث با من ازدواج موقت كرده است . عمر از فرزند حريث مساءله را جويا شد، او هم به آن اعتراف كرد كه كار پنهانى نكرده است . پس عمر پرسيد همين يك مورد است ؟ زيرا كه اين داستان هنگامى رخ داده بود كه عمر آن را ممنوع كرده بود (813).

و در روايتى ديگر از محمد بن الاسود مى خوانيم كه عمرو بن حوشب با دوشيزه اى از قبيله بنى عامر بن لؤ ى ازدواج موقت كرد. آن زن باردار شد و ماجرا را به عمر گزارش دادند. عمر آن زن را احضار كرد و از او موضوع را جويا شد. آن زن عمرو - بن حوشب را معرفى كرد. عمر مساءله را از عمرو پرسيد، او هم اعتراف كرد. آنگاه از او پرسيد چه كسى بر اين مورد گواه تو است ؟ راوى مى گويد نمى دانم گفت : مادر يا خواهر، و يا برادر و مادرش كه عمر ناراحت شد و بر منبر رفت و گفت : چه پيش آمده كه مردها دست به ازدواج موقت مى زنند و بر كارشان گواه عادل نمى گيرند

و آن را آشكار نمى سازند؟! بعد از اين ، مرتكب چنين كارى را حد مى زنم ! راوى مى گويد كسانى كه پاى منبر عمر و سخنان او نشسته بودند اين مطالب را گفته اند و مردم هم از آنها گرفته اند (814).

همچنين در كنزالعمال به نقل از ام عبدالله ، دختر خيثمه ، آمده است كه مردى از شام بر او وارد شد و گفت : تمناى همخوابگى مرا سخت آزار مى دهد، مرا براى ازدواج موقت به بانويى راهنمايى كن . ام عبدالله او را به بانويى معرفى كرد و او هم با وى شرط و قرار گذاشت و عدولى چند بر ازدواجشان گواه گرفت . آن دو مدتى را با يكديگر گذرانيدند و در آخر از هم جدا شدند. خبر به عمر بن خطاب رسيد و كسى را به دنبال او فرستاد و پرسيد: چنين اتفاقى رخ داده است ؟ ام عبدالله گفت : آرى . عمر گفت : هنگامى كه آن مرد بازگشت ، مرا خبر كن . و منهم چنان كردم و عمر او را احضار كرد و پرسيد: چرا چنين كارى را مرتكب شدى ؟ آن مرد گفت : من اين كار را در زمان پيغمبر هم انجام داده ام و آن حضرت تا زنده بود ما را از انجام آن منع نكرد. و در حكومت تو نيز چنين كردم و ممنوعيتى از تو نشنيدم . عمر گفت : به خدايى كه جانم در دست اوست سوگند اگر با اطلاع از نهى من چنين كارى را كرده بودى سنگسارت مى كردم تا زنا از نكاح باز شناخته شود

(815)!

در مصنف عبدالرزاق از قول عروة آمده است كه ربيعة بن امية بن خلف ، با بانويى قابله از قابله هاى مدينه ، كه صالح و خوشنام بود، به گواهى دو زن ، كه يكى از ايشان خوله دختر حكيم بود، ازدواج موقت كرد و هنوز از ازدواج ايشان چيزى نگذشته بود كه آن دختر حامل شد، و خوله خبر به عمر برد. عمر با شنيدن اين خبر، خشمگين شد و برخاست و در حالى كه گوشه ردايش روى زمين كشيده مى شد، بر منبر رفت و گفت : به من گزارش داده اند كه ربيعة بن اميه با قابله اى از قابله هاى مدينه به گواهى دو زن دست به ازدواج موقت زده است . اگر پيش از اين مى دانستم ، او را سنگسار مى كردم (816)!

در موطاء مالك و سنن بيهقى آمده است كه خوله ، دختر حكيم ، بر عمر بن - خطاب وارد شد و گفت : ربيعة بن اميه زنى را به ازدواج موقت درآورده و آن زن باردار شده است . عمر خشمگين شد و برخاست و در حالى كه ردايش بر زمين كشيده مى شد، گفت : اين ازدواج موقت ! اگر پيشتر فهميده بودم سنگسار مى كردم (817)!

و در اصابه آمده است كه سلمة بن اميه با كنيز آزاد كرده حكيم بن امية بن - اوقص ، به نام سلمى ، به مدت ازدواج نمود و سلمى از او باردار شد و برايش پسرى آورد. اما سلمه نسبت آن كودك را به خود منكر شد و خبر به عمر رسيد. عمر هم ازدواج موقت را ممنوع

كرد.

در مصنف عبدالرزاق از ابن عباس آمده است كه اميرالمؤ منين عمر هيچ زن به ازدواج موقت درآمده اى را معذور نداشت ، مگر ام اراكه را كه با شكمى برآمده و حامله بيرون آمده بود و در آن حالت عمر او را ديد و از او پرسيد كه از چه كسى باردار شده است . او هم گفت سلمة بن اميه (818) مرا به ازدواج موقت خود درآورده است ...(819).

و در مصنف ابن ابى شيبه از علاء بن مسيب ، به نقل از پدرش آمده است كه عمر گفت : اگر مردى را به نزد من بياورند كه با داشتن همسر دست به ازدواج زده باشد، او را سنگسار مى كنم ، و اگر همسر نداشته باشد، وى را تازيانه خواهم زد (820)!

در رواياتى كه گذشت ، ديديم كه صحابه متفق بودند آيه فما استمتعتم به منهن ...درباره ازدواج موقت نازل شده و پيامبر خدا (ص ) به آن فرمان داده است و آنها هم در زمان خلافت ابوبكر و نيمى از خلافت عمر، حتى با مشتى آرد و خرما ازدواج موقت مى كردند، تا اينكه عمر آن را به خاطر مساءله اى ، كه به وسيله عمرو بن - حريث روى داده بود، نهى كرد.

همچنين ديديم كه ازواج موقت در زمان عمر، پيش از آنكه آن را ممنوع كرده باشد، معمول و رايج بود و به طورى كه از برخى از روايات گذشته برمى آيد، عمر نكاح متعه را بتدريج تحريم كرده و آن را با سختگيرى در امر شهود بر ازدواج موقت و اينكه بايد عدول مؤ منان بر آن گواه باشند،

آغاز و در آخر آن را اكيدا منع كرد؛ تا آنجا كه گفت اگر با نهى من چنين كارى صورت بگيرد، سنگسار مى كنم و پس از اين اخطار بود كه ازدواج موقت در جامعه اسلامى امرى حرام اعلام شد، و خليفه نيز بر اين تصميم تا پايان دوره خلافتش پاى فشرد، و نصيحت مشفقان هم در او سودى نبخشيد.

طبرى درباره سيره و رفتار عمر، به نقل از قول عمران بن سواده آورده است كه او روزى بار خواست تا به خدمت خليفه آيد. و چون عمر او را پذيرفت . گفت :

- قصد دارم كه تو را نصيحت و راهنمايى كنم . عمر گفت :

- به ناصح مشفق ، بامدادان و شامگاهان خوشامد مى گوييم . عمران گفت :

- امت تو را در چهار مورد سرزنش مى كنند. عمر شگفت زده ، سر تازيانه را به زير چانه و دنباله آن را بر روى ران خود نهاد و از عمران پرسيد:

- بگو ببينم آنها كدامند؟ عمران پاسخ داد:

- مى گويند تو انجام عمره را در ماههاى ويژه حج ممنوع كرده اى ، كارى را كه رسول خدا (ص ) و ابوبكر نكرده ، آن را حلال و روا مى دانستند. عمر گفت :

- آرى حلال و رواست . و اگر مردم عمره را در ماههاى ويژه حج به جا آورند همان را بجاى حجشان كافى مى دانند و مكه نمايانگر عظمت خداست در آن صورت در بقيه ايام سال از حاجيان خالى مى ماند و من درست فكر كرده ام و كارم ايرادى ندارد. عمران گفت :

- مى گويند كه تو ازدواج موقت را

حرام كرده اى ؛ در صورتى كه خداوند آن را روا دانسته ، و ما با مشتى خرما عقد مواصلت مى بستيم و پس از سه روز از يكديگر جدا مى شديم . عمر گفت :

- رسول خدا (ص ) آن را در زمان ناچارى و ضرورت حلال كرده بود. اينك پس از گذشت آن ايام و پيش آمدن دوره فرخى و وفور نعمت خبر ندارم كه كسى از مسلمانان چنان كرده ، به ازدواج موقت روى آورده باشد. امروز هم هر كس كه بخواهد مى تواند با مشتى خرما عقد دائم كند و پس از سه روز با طلاق از همسرش جدا شود. پس اين كارم نيز درست است (821).

بهانه اى را كه عمر براى تحريمش از انجام عمره تمتع آورده است كه اگر مردم عمره را در ماههاى حج به جا آورند خود را از حج بى نياز خواهند دانست ، براى جلوگيريش از جمع بين حج و عمره درست در نمى آيد؛ بلكه بهانه واقعى او همان است كه در حديث ديگرش آمده كه ما پيشتر آن را آورده ايم كه گفته است : اهالى مكه را نه كشتى است و نه برداشتى ، بلكه درآمدشان تنها از راه مسافرينى تامين مى شود كه به مكه مى آيند، پس بايد كه مردم دو نوبت به قصد زيارت به مكه بيايند: يك بار به عنوان حج و يك نوبت نيز به عنوان عمره ، تا كسان و بستگان قرشى مهاجران را سودى از اين ممر عايد گردد!

اما بهانه او در تحريم ازدواج موقت ، با اين بيان كه زمان پيامبر خدا روزگار اضطرار

و ناچارى مسلمانان و بر عكس ، روزگار خلافت ايشان ، دوره رفاه و فراخى بوده است ، بيشتر روايات حاكى از اين است كه چنان ازدواجهايى در زمان پيامبر خدا (ص ) و با موافقت آن حضرت در جنگها و مسافرتها صورت مى گرفته و فرقى با زمان پيغمبر و دوره خلافت ايشان و يا زمان ما و حتى تا آخر دنيا نداشته و نخواهد داشت .

از طرفى ، آدمى از دير باز و از زمانى كه بر اين كره خاكى پيدا شده ، گهگاه دست به مسافرت زده و هفته ها و ماهها و احيانا سالها از خانواده و همسرش دور مانده است . حالا اگر مردى ناگزير از مسافرت و جدا شدن از همسر و خانواده اش شد، در اين صورت با غريزه جنسى خودش چه بايد بكند؟ آيا - مثلا - مى تواند كه غريزه خود را در خانه اش جا بگذارد، تا پس از بازگشتنش بار ديگر آن را مورد استفاده قرار دهد، و يا اينكه غريزه از او جدا شدنى نبوده ، در سفر و حضر، همواره با او خواهد بود، كه در اين حال و عدم مفارقت غريزه از او، آيا مى تواند از آن چشم بپوشد و در طول مسافرتش از تحريكات آن در امان خواهد بود؟

اگر فرض كنيم كه چنين چيزى در ميان برخى از مردان ، آن هم به صورت بسيار نادر پيدا شود كه بتواند خود نگهدار باشد، آيا همه مردان مى توانند اين گونه باشند و يا غالبا مقهور نيروى غريزه خواهند شد؟ و اين دسته كه بى گمان اكثريت را تشكيل

مى دهند، اگر در ميان جامعه اى باشند كه آنها را از ارضاى غرايزشان بازداشته و از آنها مى خواهد كه بر خلاف فطرت و مقتضاى طبيعتشان رفتار كنند، تكليفشان چيست و چه بايد بكنند؟ آيا راهى بجز خيانت و نواميس اجتماع برايشان باقى مى ماند؟! و اسلام كه براى هر مشكلى راه حلى مناسب نشان داده ، آيا اين مشكل فطرى را بدون راه حل رها كرده است ؟ نه ، بلكه براى اين مشكل ، ازدواج موقت را مقرر داشته است كه بنا به فرمايش امير مومنان على بن ابى طالب (ع ) اگر عمر ازدواج موقت را نهى نكرده بود، جز بخت برگشته پليد، كسى ديگر مرتكب زنا نمى شد.

گذشته از اين ، آنچه را در اين مورد گفتيم ، تنها به شخص مسافر دور از وطنش و مساءله سفر و مسافرت مربوط نمى شود، بلكه ممكن است براى انسان ، چه زن باشد و چه مرد، در ميهنش نيز اوضاع و احوالى پيش آيد كه او را از ازدواج دائم باز دارد. در چنين حالتى كه آدمى تا سالها قادر به ازدواج دائم نيست بايد چه كند؟ آيا جز رو آوردن به ازدواج موقت ، چاره ديگرى هم دارد؟ چنين آدمى را چاره چيست ، در حالى كه قرآن با صراحت به او اخطار مى كند كه : و لا تواعد و هن سرا. يعنى پنهانى باز زنان قرار و مدار مگذاريد. و يا: غير متخذات اخدان . يعنى دوست پسر يا دختر نگيريد و خود را به فحشا آلوده نسازيد.

اما پيشنهادى را كه عمر ارائه مى دهد كه با تبديل

ازدواج موقت به ازدواج دائم و جدا شدن زن و مرد از هم پس از سه روز، آن هم با اجراى صيغه طلاق ، مشكل ياد شده حل خواهد شد، از دو صورت خارج نيست : يا چنين ازدواجى با علم و اطلاع زوجين و موافقت هر دوى آنها صورت گرفته ، كه خوب ، اين همان ازدواج موقت است و نه دائم ! يا اينكه اين طور نيست و مرد قصد دارد پس از سه روز، از زن جدا شود و نيت خودش را از او پنهان داشته و در حقيقت به او نيرنگ زده و توهين كرده است . زيرا وى قرار ازدواج دائم نهاده و نيت جدا شدنش را از او پنهان داشته است . راستى را در چنين حالتى ديگر چه اعتمادى براى زنان و بستگان ايشان در ازدواجهاى دائم باقى مى ماند؟

و دست آخر، از خلال اين گفتگو، و يا هر روايتى كه حكايت از گفتگوى عمر در اين مورد مى كند، با اندكى دقت معلوم مى شود كه تمام رواياتى كه از پيامبر خدا (ص ) درباره تحريم عمره تمتع و ازدواج موقت و ممنوعيت آنها آمده و كتابهاى معتبر و وزين حديث و تفسير پيروان مكتب خلفا را پر ساخته و زينت بخش صفحات آنها گرديده ، همه و همه پس از گذشتن دوران زمامدارى عمر ساخته و پرداخته شده اند! زيرا اگر در زمان حكومت عمر حتى يك نفر از اصحاب پيامبر خدا (ص ) وجود مى داشت كه فقط يك حديث از رسول خدا (ص ) مى آورد كه سياست عمر را در تحريم عمره تمتع

و يا ازدواج موقت تاييد كند، موردى براى پنهان كردن آن حديث و جلوگيرى از انتشار آن وجود نداشت تا خليفه ناگزير باشد براى به كرسى نشاندن حرفش بخروشد و مخالفين فرمانش را تهديد كند كه اگر بر خلاف دستورم رفتار شود، متخلف را بسختى مجازات خواهم كرد!

اگر عمر در سراسر مدت زمامداريش فقط به يك حديث از پيامبر خدا (ص ) دست مى يافت كه تاييد كننده سياستش باشد، به اعمال خشونت و تهديد و سختگيرى هرگز نيازى پيدا نمى كرد. ولى دوران خلافت عمر با همين سختگيريها به پايان رسيد، در حالى كه مخالفين با سياست و فرمانهاى او جرات اظهار نظر و نفس كشيدن هم نداشتند، و حتى از ترس خليفه قادر به نقل حديث پيامبر خدا (ص ) هم نبودند.

اين سختگيرى و شدت عمل ، تا نيمه اول خلافت خليفه سوم عثمان ادامه داشت و با گذشت زمانى چنين طولانى ، فرمانها و اجتهادهاى خلفا در جامعه اسلامى جايى مخصوص بازكرد و آرام آرام قوانين و سنتهاى جديد از نسل قديم به نسل جديد و جوان سپرده شد و اينان نيز به نوبه خود از ديدگاه سياست مقام خلافت ، اسلام و مقررات نهاده آن را نگريستند، و آن را چنانكه دستگاه خلافت مى خواست و انتشار مى داد و تعريف مى كرد، شناختند. ما اين مطلب را باز شرح خواهيم داد.

ازدواج موقت بعد از دوران عمر
توضيح

در نيمه دوم خلافت عثمان ، نيروى محركه خلافت از درون به دو قسمت تقسيم شد:

ام المؤ منين عايشه و طلحه و زبير و عمرو عاص و پيروانشان يك دسته شدند، و مروان و فرزندان بنى العاص و ساير

افراد بنى اميه و پيروان آنها نيز دسته دوم را تشكيل دادند و رو در روى يكديگر قرار گرفته ، به يارگيرى پرداختند.

برخورد دو جناح مخالف براى مسلمانان مجالى پديد آورد تا به خود آمده ، پاره اى از آزاديهاى از دست رفته خود را به دست آورند و احاديثى كه انتشارشان از سوى دستگاه خلافت ممنوع اعلام شده بود، انتشار يابد و با آنچه خلفا بشدت از آن جلوگيرى مى كردند به مخالفت برخيزند. اين بود كه نسل جديد، از نسل قديمى چيزهايى مى شنيد كه تا آن تاريخ نشنيده بود و امورى مى ديد كه تا آن زمان از ديدنش غافل بود؛ مانند مخالفت آشكار اميرالمؤ منين على (ع ) با عثمان در مساله عمره تمتع .

اكنون به برخى از مخالفتهاى علنى در مساله ازدواج موقت مى پردازيم .

در مصنف عبدالرزاق از ابن جريج ، به نقل از قول عطاء آمده است كه گفت : نخستين كسى كه موضوع ازدواج موقت را مطرح كرد، صفوان بن يعلى بود كه گفت : به من خبر داده بودند كه معاويه بانويى از طائف را به ازدواج موقت خود درآورده است . من چنين چيزى را باور نكردم ، تا اينكه با جمعى نزد ابن عباس رفتيم و يكى از ما، ماجرا را به وى بازگفت . ابن عباس گفت : اين موضوع صحت دارد! ولى سخن ابن عباس هم در دلم ننشست ، تا اينكه جابر بن عبدالله انصارى آمد و ما براى ديدنش به خانه او رفتمى و هر كس از درى گفت و مردم از او چيزها مى پرسيدند. تا سخن به

متعه و ازدواج موقت كشيده شد. او گفت : درست است ، ما در زمان پيغمبر خدا (ص ) و ابوبكر و عمر به طور موقت ازدواج مى كرديم ، تا اينكه در اواخر خلافت عمر، عمرو بن حريث ...(822).

و باز در مصنف عبدالرزاق آمده است كه معاويه پس از ورودش به قبيله ثقيف در طائف ، معانه ، كنيزك آزاد شده ابن حضرمى ، را به ازدواج موقت خود درآورد. جابر گفته است : من معانه را، كه در زمان خلافت معاويه زنده بود، ملاقات كرده ام . معاويه تا معانه زنده بود همه ساله مبلغى را برايش مى فرستاد (823).

همچنين در آن كتاب به نقل از عبدالله بن عثمان بن خيثم آمده است كه در مكه زنى زندگى مى كرد عراقى كه سخت زيبا و عابد بود. او پسرى به نام ابو اميه داشت و سعيد بن جبير بر آن زن زياد وارد مى شد. ابن خيثم گفت كه من به فرزند جبير گفتم : اى ابو عبدالله ! چه مساله اى است كه تو زياد به خانه اين زن مى روى ؟ گفت : ما با هم نكاح مخصوص ازدواج موقت كرده ايم . و سپس به سخن خود چنين ادامه داد: ازدواج موقت از آب خوردن هم حلال تر است (824).

از اين تاريخ بود كه حلال بودن ازدواج موقت زنان و فتوا درباره آن بر سر زبانها افتاد و انتشارى تمام يافت .

در مصنف عبدالرزاق آمده است كه على (ع ) در كوفه گفت : اگر حكم و راى عمر بن خطاب قبلا صادر نشده بود، دستور آزاد بودن ازدواج

موقت را صادر مى كردم . و در آن وقت بجز فرد پليد بدبخت كسى مرتكب زنا نمى شد (825).

و در تفسير طبرى ، نيشابورى ، فخر رازى ، ابو حيان و سيوطى ، سخن حضرت امير (ع ) چنين آمده است : اگر عمر ازدواج موقت را نهى نكرده بود، بجز فرد پليدبخت برگشته ، كسى ديگر مرتكب زنا نمى شد (826).

در تفسير قرطبى نيز آمده است كه ابن عباس گفت : ازدواج موقت چيزى نبود مگر رحمتى از سوى خداى متعال ، كه خداوند بندگانش را بدان وسيله مورد رحمت خود قرار داده بود، و اگر عمر آن را نهى نكرده بود، بجز بدبخت كسى ديگر مرتكب زنا نمى شد (827).

در مصنف عبدالرزاق و احكام القرآن جصاص و بداية المجتهد ابن رشد، و الدار المنثور سيوطى ، و نهاية اللغه ابن اثير ذيل واژه الشقى ، و لسان العرب ابن منظور، و تاج العروس و ديگر منابع لغت آمده است كه عطاء گفت : از ابن عباس شنيدم كه مى گفت :

خداوند عمر را رحمت كناد. متعه رحمتى از سوى خدا متعال بود كه بدان وسيله امت محمد (ص ) را مورد لطف خود قرار داده بود و اگر عمر آن را نهى نمى كرد، بجز فرد پليد بدبخت كسى نيازى نداشت كه زنا كند (828).

در كتاب مصنف به جاى رحمة من الله ، رخصة من الله ، و در پايان حديث الاشقى آمده است . و عطاء گفته است : به خدا سوگند، گويى هم اكنون صداى ابن عباس را مى شنوم كه مى گفت : الاشقى .

و در بداية المجتهد آمده

است : اگر عمر آن را نهى نكرده بود بجز فرد بخت برگشته كسى مجبور به زنا نمى شد.

آنها كه پس از تحريم عمر، سخن از حليت متعه گفته اند

ابن حزم در المحلى مى نويسد: بعد از رسول خدا (ص ) گروهى از سلف رض همچنان بر حلال بودن ازدواج موقت باقى ماندند كه از آن جمله از اصحاب عبارت بودند از: اسماء دختر ابوبكر، جابر بن عبدالله ، ابن مسعود، ابن عباس ، معاوية بن ابى سفيان ، عمرو بن حريث ، ابو سعيد خدرى ، سلمه و معبد فرزندان امية بن خلف . و حليت آن را جابر از قول همه اصحاب در زمان حيات پيامبر خدا (ص ) و در دوران خلافت ابوبكر، تا اواخر حكومت عمر، روايت كرده است . سپس ابن حزم مى گويد:

از عمر بن خطاب نيز روايت شده است كه وى نيز هنگامى اين حكم را مردود اعلام كرد كه دو نفر عادل بر وقوع آن گواهى نداده باشند، و در صورتى كه دو نفر عادل آن را گواه باشند، آن را روا شمرده است . آنگاه در ادامه مى افزايد: و از تابعين ، طاووس ، عطاء، سعيد بن جبير و ديگر فقهاى مكه - كه خدايشان عزيز بدارد - آنان هم بر حليت ازدواج موقت باقى بوده اند...(829).

قرطبى نيز در تفسيرش آورده است كه پس از تحريم عمر، بجز عمران بن حصين و برخى از اصحاب و گروهى از اهل بيت ، كسى ديگر حليت ازدواج موقت را اعلام نكرده است . وى سپس مى گويد: ابو عمر، ابن عبدالبر نوشته است كه هواداران ابن عباس

از مردم يمن ، همگى متعه يا ازدواج موقت را بر مبناى فتواى ابن عباس حلال مى دانند (830).

همچنين در كتاب المغنى ابن قدامه آمده است كه از ابن عباس نقل شده كه ازدواج موقت جايز است و بر اين گفته بيشتر اصحاب او، چون طاووس و عطاء، متفق مى باشند. ابن جريج هم همين مطلب را آورده ، و از ابوسعيد خدرى و جابر - بن عبدالله نيز همين مطلب نقل شده و شيعه را نيز همين عقيده است . زيرا كه ثابت شده پيامبر خدا (ص ) چنين فرموده و به آن فرمان داده است (831).

پيروى كنندگان از تحريم عمر

يكى از كسانى كه از تحريم ازدواج موقت عمر پيروى كرده ، عبدالله بن زبير است كه ابن ابى شيبه در مصنف خود از قول ابن ابى ذئب از آن چنين ياد كرده است : شنيدم كه ابن زبير ضمن سخنرانى خود مى گفت :

كنيه گرگ ابو جعده است و متعه هم ، همان زناست (832). منظورش اين است كه تغيير اسم ، محتوا را عوض نمى كند.

يكى ديگر ابن صفوان است كه سخن درباره او بيايد. و ديگرى ، عبدالله بن - عمر، فرزند عمر بن خطاب ، است ، در يكى از دو اظهار نظرش در اين مورد، كه شرح آن خواهد آمد.

در هر حال بين دو دسته موافق و مخالف حليت ازدواج موقت ، يعنى پيروان عمر و مخالفان دستوراو،درگيريهاى لفظى شديدى درگرفته كه اينكه عهده دار شرح آن هستيم .

برخوردهاى لفظى در ميان موافقان و مخالفان متعه

به طورى كه مسلم در صحيح خود و بيهقى در سننش از قول عروة

بن زبير آورده اند، در مورد حلال بودن متعه يا نكاح موقت ، در ميان ابن عباس و جمعى مانند عبدالله زبير درگيريهاى لفظى شديدى رخ داده است .مسلم درصحيح خود مى نويسد كه عروة گفت :

برادرم عبدالله بن زبير در مكه به سخنرانى برخاست و گفت : هستند كسانى كه خداوند دلشان را مانند چشمشان كور كرده و به حلال بودن ازدواج موقت فتوا مى دهند، كه منظور برادرم از آن ، ابن عباس بود. و ابن عباس نيز بانگ برداشت و گفت : تو مردى ياوه گو و ستمگرى . به جان خودم سوگند كه متعه در زمان پيشواى پرهيزگاران ، رسول خدا (ص )، رايج بوده است . و عبدالله در پاسخش گفت : آزمايش كن ! به خدا قسم اگر چنان كنى ، سنگسارت مى كنم !

ابن شهاب مى گويد: خالد بن مهاجر برايم حكايت كرد كه در كنار مردى نشسته بودم ، ناگاه فردى از راه رسيد و از او در مورد حلال بودن ازدواج موقت نظرش را جويا شد. او هم به وى اجازه داد. ناگهان ابو عمره انصارى به خروش درآمد و به وى گفت : مواظب خودت باش ! آن مرد پرسيد:

چه شده ؟! قسم به خدا كه خودم در زمان پيشواى پرهيزگاران ، پيامبر خدا (ص )، با ازدواج موقت زن گرفته ام (833)

چنين مى نمايد كه اين گفتگوها در زمان عبدالله زبير و به هنگام حكمروايى او بر مكه صورت گرفته باشد و آن گردهمايى در بيت الله الحرام اتفاق افتاده است . و ظن قوى اينكه رد و بدل شدن اين سخنان در اثناى

خطبه نماز جمعه و در برابر گروه بسيارى از مسلمانان به وقوع پيوسته است . زيرا ابن عباس از اينكه در سخنرانيهاى عبدالله زبير حاضر شود خوددارى مى كرد، مگر نماز جمعه را كه ناگزير به شركت در آن بود.

و نيز كاملا واضح است كه در آن روزگار شخص عبدالله زبير و هيچيك از كارگزارانش در دستگاه حكومتى او، مستندى از گفتار و يا رفتار پيامبر خدا (ص ) در نهى از ازدواج موقت در دست نداشتند؛ و گرنه به همان دليل محكم از حديث و سنت ، ابن عباس را كه پاسخ داده بود او در زمان پيشواى پرهيزگاران چنان مى كرده است ، مى كوبيدند و مجاب مى نمودند.

و بر عكس ، فرمانروايانى را در اين دوره سراغ درايم كه در ممنوعيتشان از ازدواج موقت ، و عمره تمتع تنها به منطق زور و ارعاب متوسل مى شدند و مخالفان خود را آزار و شكنجه روحى مى دادند. و در مقابل ، معتقدان به حليت و درستى نيز، همچنان كه ديديم ، همواره و در هر فرصتى كه براى گفتگو و ابراز عقيده خود به دست مى آورده اند، با اسلحه سنت پيامبر خدا (ص ) به رويارويى با ايشان بر مى خاستند.

از آن جمله در صحيح مسلم و مسند احمد بن حنبل و طيالسى و سنن بيهقى و مصادر ديگر از ابونضره آمده است كه گفت : در نزد جابر بن عبدالله نشسته بودم كه كسى آمد و گفت : ابن عباس و ابن زبير بر سر مساءله ازدواج موقت و عمره تمتع درگير شده اند. جابر گفت : اين چه حرفى

است ؟! ما در زمان پيغمبر خدا (ص ) هر دو را انجام مى داديم ، تا اينكه عمر ما را از آن ممنوع كرد، ما هم كوتاه آمديم (834)! و در روايتى ديگر چنين آمده است : من به جابر گفتم كه ابن زبير از متعه جلوگيرى مى كند و ابن عباس فتوا به حلال بودن آن مى دهد! جابر گفت مخزن حديث نزد من است ؛ ما در زمان پيامبر خدا (ص ) عمره تمتع به جا مى آوريم ، اما چون عمر سر كار آمد، گفت :

خداى عزوجل هر جه را خواسته براى پيامبرش حلال كرده و قرآن نيز همان را تاءييد كرده است . من اكنون به شما دستور مى دهم كه بين حج و عمره تان را فاصله بيندازيد و از ازدواج موقت با زنان نيز خوددارى كنيد كه اگر مردى را به نزد من بياورند كه ازدواج مدت دار كرده باشد، بى گمان سنگسارش مى كنم (835)!

سخن جابر در كتاب بيهقى چنين آمده است : ما در زمان پيامبر خدا (ص ) و ابوبكر رض از متعه بهره مند شده ايم ؛ اما چون عمر به خلافت نشست ، در بين ما به سخنرانى برخاست و گفت : رسول خدا (ص ) همين پيامبر است و قرآن ، همين قرآن . دو متعه در زمان پيغمبر رواج داشت كه من هر دو را نهى مى كنم و مرتكب آن را بسختى مجازات مى نمايم : يكى ازدواج موقت است ، و نبينم مردى ، زنى را براى مدتى معين به ازدواج خود درآورده باشد كه او را سنگسار خواهم

كرد! و ديگرى هم عمره تمتع مى باشد. پس بين حج و عمره تان را فاصله بيندازيد تا حج و عمره شما تمام و كامل برگزار شود (836).

بين ابن عباس و ديگران

در مصنف عبدالرزاق آمده است كه ابن صفوان مدعى بود كه ابن عباس فتوا به زنا مى دهد! چون اين سخن به گوش ابن عباس رسيد، گفت : من فتوا به زنا نمى دهم ، مگر ابن صفوان داستان ام اراكه را به دست فراموشى سپرده است ؟ به خدا قسم كه پسر ام اراكه از همين ازدواج به دنيا آمده است . آيا اين زناست كه مردى از قبيله جمح از آن سود برده است (837)؟

و در روايتى ديگر در همان كتاب از قول طاووس آمده است كه ابن صفوان گفت : ابن عباس زنا كردن را مجاز مى داند! ابن عباس هم مردانى را نام برد كه از همين ازدواج به وجود آمده اند، ولى من از ميان آنها فقط نام معبد بن اميه را مى برم (838). يعنى معبد بن سلمة بن اميه .

و در روايتى ديگر آمده است كه ابن عباس گفت : اميرالمؤ منين عمر، هيچكس را بجز ام اراكه در اين مورد معذور نداشت . چه ، او در حالى كه حامله بود و با شكمى برآمده از خانه بيرون شده بود، عمر او را ديد و ماجرا را از او پرسيد و او پاسخ داد كه سلمة بن اميه مرا به ازدواج موقت خود درآورده است . ولى ابن صفوان چنين چيزى را از ابن عباس نپذيرفت . پس ابن عباس به او گفت : حالا

كه اين طور است ، از عمويت بپرس (839)!

در كتاب جمهره انساب ابن حزم آمده است كه فرزندان امية بن خلف جمحى عبارت بودند از: على ، صفوان ، ربيعه ، مسعود، سلمه . مادر معبد، فرزند سلمه ، ام اراكه مى باشد كه سلمه در دوران خلافت عمر يا ابوبكر، او را به ازدواج موقت خود درآورد و معبد از اين ازدواج به وجود آمد. فرزند صفوان بن اميه نيز عبدالله اكبر است و...(840)

پس اين گفتگو بين ابن عباس و ابن صفوان ، يعنى همين عبدالله اكبر، صورت گرفته ، و در مقابل زير بار نرفتن عبدالله ، ابن عباس به او گفته است : پس برو و از عمويت بپرس ! و نيز به او گفته : مگر ام اراكه را فراموش كرده اى ؟ به خدا قسم كه همين معبد، فرزند او، از ازدواج موقت به دنيا آمده است . و نام مردانى را مى برد كه از طريق متعه به دنيا آمده اند.

بين ابن عباس و عبدالله بن عمر

مطالبى را كه در اين مورد از عبدالله بن عمر آورده اند با هم اختلاف دارند. مثلا احمد بن حنبل در مسندش از قول عبدالرحمن بن نعيم اعرجى آورده است كه گفت من نزد ابن عمر نشسته بودم كه كسى از چگونگى ازدواج موقت از او پرسيد. عبدالله به خشم آمد و گفت : به خدا سوگند كه ما در زمان پيامبر خدا (ص ) نه زناكار بوديم و نه فاسد...(841).

اما در مصنف عبدالرزاق آمده كه به عبدالله عمر گفتند: ابن عباس ، ازدواج موقت را جايز مى داند. عبدالله عمر پاسخ داد: فكر نمى كنم كه

ابن عباس چنين چيزى گفته باشد! گفتند: آرى به خدا سوگند كه او چنين گفته است . گفت : به خدا قسم كه او چنين چيزى را در زمان عمر بر زبان نياورده و اگر عمر زنده بود، با تنبيه مايه عبرت ديگرانتان مى ساخت . و ما چنان كسى را جز زناكار نمى دانستيم (842)!

و در مصنف ابن ابى شيبه و الدر المنثور سيوطى آمده كه از عبدالله عمر رض درباره ازدواج موقت سئوال كردند. او گفت : حرام است ! گفتند: ابن عباس مى گويد حلال است ؟ گفت : پس چرا در زمان عمر، حتى زير لب چنين چيزى را نمى گفت (843)؟

و در سنن بيهقى پس از لفظ حرام است ابن عمر آمده : بدانيد كه اگر عمر - بن خطاب رض كسى را به چنين اتهامى مى گرفت ، سنگسارش مى كرد (844)!

تلاش گسترده ديگر پيروان مكتب خلفا درباره متعه

ديديم كه پشتگرمى خلفا در حرام كردن ازدواج موقت تا روى كار آمدن حكومت عبدالله زبير به نيروى زور و قدرتشان بستگى داشته است ؛ اما از آن تاريخ به بعد، تلاش و كوشش پيروان مكتب مزبور تغيير جهت داده ، به ساختن حديث و تحريف حقايق روى آوردند. اينك نمونه هايى چند از اين مورد:

1. در سنن بيهقى آمده كه ابن عباس به حلال بودن ازدواج موقت فتوا مى داد و همين امر موجب آن شد كه دانشمندان بروى خرده بگيرند. ولى ابن عباس حاضر نشد كه از نظرش دست بردارد، تا اينكه شعرا به زخم زبانش گرفتند، و با سرودن اشعارى به سرزنشش پرداختند، از آن جمله

:

يا صاح هل لك فى فتيا ابن عباس

هل لك فى ناعم خود مبتلة تكون مثواك حتى مصدر الناس !

ترجمه : اى واى ! آيا فتواى ابن عباس را مى دانى ؟ آيا مى پذيرى كه دوشيزه پاك دامنت آلوده شود و منزلت محل آمد و شد مردمان گردد؟!

او مى گويد: آنگاه كه شعرا درباره نكاح موقت به سرودن اشعار پرداختند، دانشمندان را از آن عمل دل به هم برآمد و آتش خشمشان زبانه كشيد (845)!

و در مصنف عبدالرزاق از قول زهرى آمده كه دانشمندان با شنيدن يا صاح ! هل لك فى فتيا ابن عباس ازدواج موقت را بيشتر زشت و ناروا شمردند (846)!

در اين روايت آمده است كه ابن عباس حاضر نشد دست از عقيده خود بردارد. هر چند كه مردم به سرزنشش بنشينند و درباره فتوايش به سرودن اشعار بپردازند.

2. روايتى را كه گذشت تحريف كرده ، و از سعيد بن جبير نقل كرده اند كه گفته به ابن عباس گفتم مى دانى كه با فتوايت چه كرده اى ؟ فتواى تو آشوب به پا كرده و شعرا را به سرودن اشعارى در نكوهشت برانگيخته است ؟ گفت : مگر شعرا چه گفته اند؟ گفتم : درباره فتوايت چنين سروده اند:

اقول للشيخ لما طال مجلسه

يا صاح هل لك فى فتيا ابن عباس

يا صاح هل لك فى بيضاء بهكنة

تكون مثواك حتى مصدر الناس !

ترجمه : به آن دانشمند كه مجلسش طولانى شد مى گويم ، اى واى آيا فتواى ابن عباس را مى دانى ، اى داد! آيا مى پذيرى دوشيزه در پرده ات تردامن شود و منزلت محل آمد و شد مردمان گردد؟!

ابن

عباس كلمه استرجاع را بر زبان آورد و گفت : انا لله و انا اليه راجعون . به خدا سوگند كه من به انجام چنين كارى فتوا نداده ام و چنين تصميمى هم نداشته ام و آن را هم حلال و روا نشمرده ام ، مگر در همان مورد كه خداوند مردار و گوشت خنزير را حلال و روا شمرده است (847)!

در كتاب مغنى ابن قدامه آمده كه ابن عباس ضمن سخنرانى خود گفت : متعه همانند مردار و گوشت خنزير مى باشد. پيغمبر آن را حلال كرده بود، اما بعد نسخ آن ثابت شده است (848)!

ايرادى كه بر اين حديث وارد است

اين حديث را شتابزده به سعيد بن جبير نسبت داده اند (849)؛ غافل از اينكه :

سعيد بن جبير خود از كسانى است كه در مكه زن به ازدواج موقت گرفته است (850)! و نيز غافل از اين بوده اند كه ياران و هواداران ابن عباس ، از اهالى مكه و يمن ، همگى بر اساس مذهب ابن عباس به حلال بودن ازدواج موقت حكم داده اند (851)! و اينكه اگر ابن عباس از فتواى قبلى خودش عدول كرده بود، اصحابش مانند عطاء و طاووس و ديگران نيز بر حليت آن ادامه نمى دادند (852).

هيثمى نيز در كتاب مجمع الزوائد خود نادرستى اين حديث را آشكار ساخته و درباره سند آن چنين اظهار نظر كرده است : حجاج بن ارطاة مردى عوامفريب و نيرنگ باز و مدلس است (853). و در تهذيب التهذيب در شرح حال حجاج ، راوى اين حديث آمده است : او روايت را به طور مرسل از يحيى بن كثير

و مكحول نقل مى كرد، در صورتى كه خودش مستقيما از آن دو چيزى نشنيده بود! مردم او را به عوامفريبى و نيرنگ بازى متهم مى كردند و مى گفتند كه حديثى نمى گويد، مگر اينكه بر آن چيزى از خودش افزوده باشد. ابن مبارك مى گويد: حجاج مردى مدلس است . او آنچه را كه عرزمى برايش گفته ، از عمرو بن شعيب براى ما بيان مى كرد! حديث اين مرد متروك است و قابل اعتنا نمى باشد. همچنين يعقوب بن ابى شيبه در معرفى حجاج مى نويسد:

حجاج مردى مهمل باف و حديثش پوچ و بى معنى است و در آن لغزشهاى فراوان به چشم مى خورد (854).

3. ترمذى و بيهقى از موسى بن عبيده ، به نقل از محمد بن كعب آورده اند كه ابن عباس گفت : ازدواج موقت مربوط به صدر اسلام و اوايل ظهور آن بوده است چون مردى به سرزمينى مى رسيد كه در آنجا آشنايى نداشت ، زنى را براى مدتى كه در آن محل توقف داشت به عقد موقت خود درمى آورد كه هم كالاهايش را پاس دارد و هم به شخص او برسد. اين وضع ادامه داشت تا آنگاه كه آيه الا على ازواجهم اءو ما ملكت اءيمانهم فرود آمد كه بجز همين دو مورد زنان عقدى و كنيزكان بقيه موارد حرام اعلام گرديد (855)!

ايرادى كه بر اين حديث وارد است

در سند اين حديث نام موسى بن عبيده آمده كه در شرح حالش در تهذيب التهذيب از قول احمد بن حنبل چنين نوشته شده است : حديث موسى بن عبيده مردود است و اجازه نمى دهم

كه در نزد من از او روايت شود. او احاديث نادرست و غير قابل قبولى را عنوان كرده است (856).

اما در متن حديث ، اينكه مى گويد متعه مربوط به صدر اسلام ...تا اينكه آيه الا على ازواجهم ...و بجز اين دو مورد متعه حرام است ، ندانستيم براستى اگر ابن عباس چنين گفته و اين سخن اوست ، پس چرا پس از گذشت نيم قرن از نزول اين آيه ، درباره حليت ازدواج موقت با ابن زبير به مخاصمه برخاسته است !

از طرفى ، مگر ازدواج موقت از مصاديق ازدواج نمى باشد؟ و چنانچه اين حديث صحيح باشد و ابن عباس بعد از نزول آن آيه در روزگار پيامبر خدا (ص ) فتواى خود را تغيير داده باشد، پس به موجب روايتى كه در باب احاديث صحاح خواهيم آورد. در چه هنگامى بوده كه چون على (ع ) مى بيند در امر متعه نرمش و سهل انگارى مى كند، به او مى فرمايد: تو مردى متحير و سرگردانى !

4. از جابر بن عبدالله آورده اند كه گفت : ما با زنانى كه به ازدواج موقت خود درآورده بوديم بيرون آمديم كه رسول خدا (ص ) فرمود: آنها تا به روز قيامت حرام مى باشند! اين بود كه در اجراى فرمان پيغمبر همانجا با يكديگر و براى هميشه وداع كرديم ! و از آن تاريخ به بعد، آن محل ثنية الوداع پيچ جدايى نام گرفت ، در صورتى كه پيش از اين تاريخ ، آن را پيچ سوارى مى ناميدند (857)!

ايرادهايى كه بر اين حديث وارد است

هيثمى مى گويد كه اين حديث را طبرانى در

كتاب اوسط خود آورده و در سند آن نام صدقة بن عبدالله آمده و صدقه كسى است كه احمد بن حنبل درباره او گفته است : او را با هيچ چيزى نمى شود مقايسه كرد! احاديث او همه مردود و بى ارزش است . مسلم نيز در معرفى او گفته است : منكر الحديث (858) است و احاديث او پذيرفتنى نمى باشند.

اما در متن حديث از جابر آمده است كه پيامبر اسلام فرمود: اين زنان تا روز قيامت حرامند! در صورتى كه رواياتى متواتر از جابر در صحاح آمده كه ما در روزگار پيامبر خدا (ص ) و ابوبكر و عمر به طور موقت ازدواج مى كرديم ، تا اينكه عمر به بهانه كار عمرو بن حريث ما را از آن بازداشت . و روايات ديگرى مانند آن .

5. بيهقى در كتاب سنن و هيثمى در مجمع الزوئد از قول ابوهريره آورده اند كه ما در جنگ تبوك با رسول خدا (ص ) از مدينه بيرون شده ، در ثنية الوداع فرود آمديم . در آنجا زنانى را ديديم كه مى گريستند. پيامبر (ص ) فرمود: چه پيش آمده و اينها چرا گريه مى كنند؟ گفتند: زنانى هستند كه به ازدواج موقت مردانى از اين سپاه درآمده و اكنون از هم جدا شده اند! فرمود: ازدواج موقت با نزول حكم طلاق و عده و ميراث حرام و اساس آن از بين رفته است .

در مجمع الزوائد آمده است كه رسول خدا (ص ) چراغهايى را ديد و زنانى را مشاهده فرمود كه مى گريستند (859)!

ايرادى كه بر اين حديث وارد است

در سند اين حديث نام

مؤ مل بن اسماعيل آمده كه همان ابوعبدالرحمان عدوى ، مولى و طرفدار عدويان است كه در مكه فرود آمد و در سال 205 يا 206 هجرى درگذشت . در شرح حال او در تهذيب التهذيب آمده است كه بخارى او را منكر الحديث خوانده است . و ديگرى در حقش گفته است : نوشته هاى مؤ مل را در زير خاك پنهان كن . او از پيش خود حديث مى گفت و خطاهايش فراوان بود. بر دانشمندان لازم است كه در حديث او به ديده تاءمل و ترديد بنگرند. دردناك اينكه او روايات ناشناخته و مجهولى را از مردان سرشناس و مورد اعتماد روايت مى كرد كه اگر آنها از ضعفا و كسانى مى آورد كه قابل اعتنا نبودند، او را معذور مى داشتيم (860).

اما در متن حديث آمده است كه آنان در ثنية الوداع فرود آمده اند و ثنية الوداع ، بنا به قول معجم البلدان حموى ، تپه اى است مشرف بر مدينه و بر سر راه مكه است و در آن تاءكيد شده كه درست اين است كه گفته شود اين ، نام جاهلى اين تپه و محل خداحافظى مسافران بوده است (861).

و مؤ يد اين سخن اين است كه آنگاه كه پيامبر خدا (ص ) در مهاجرتش از مكه به مدينه وارد شد، زنان انصار به استقبالش شتافتند و صدا در صدا دادند كه : طلع البدر علينا فى ثنيات الوداع . يعنى ماه در پيچ جدايى بر ما پرتو افشان گشت (862).

بنابراين از همان زمان جاهليت ثنية الوداع محل خداحافظى مسافران بوده و چنين نامى پيش از اسلام بر

آنجا نهاده شده است و نه بعد از آن .گذشته از اين ، چرا تنها زنان متعه براى وداع با همسرانشان بيرون آمده بودند، و زنان دائم نيامده بودند؟ و چرا گريه و زارى مى كردند، مگر همسرانشان سفر بى بازگشتى را در پيش داشتند!

6. بيهقى از على بن ابى طالب (ع ) آورده است كه فرمود: پيامبر خدا (ص ) نهى از متعه كرده و فرموده است كه اين ويژه كسانى است كه چاره ندارند و چون حكم نكاح و طلاق و عده و ميراث بين دو همسر نازل شد، نكاح موقت نيز نسخ گرديد (863).

ايرادى كه بر اين حديث وارد است

در سند حديث نام موسى بن ايوب برده شده كه عقيلى او را از جمله ضعفا به حساب آورده ، و يحيى بن معين ، والساجى وى را با عنوان منكر الحديث معرفى كرده اند (864).

اما در متن حديث ، به على (ع ) نسبت داده اند كه گفته است : پيامبر خدا(ص ) متعه را نهى كرده ، در صورتى كه امام خود فرموده است : اگر عمر بن خطاب در اين مورد اظهار نظر كرده بود، فرمان به نكاح موقت مى دادم و آن وقت بجز فرد بخت برگشته ، كسى مرتكب زنا نمى شد.

7. بيقهى از عبدالله بن مسعود آورده كه گفت متعه يا نكاح مدت دار منسوخ است و ناسخ آن ، طلاق و مهر و عده و ميراث بوده است .

ايرادى كه بر اين حديث وارد است

در سند حديث آمده كه حجاج بن ارطاة به نقل از حكم از اصحاب عبدالله روايت كرده است كه ...

حجاج را در سند حديث شماره دوم شناختيم

كه مردى ظاهر فريب و نيرنگ باز و مدلس بوده و حديثش مردود است و او از پيش خود چيزهايى بر حديث مى افزوده است . اما ندانستيم كه حكم از كداميك از اصحاب عبدالله مطلب را گرفته است .

و در سند ديگرى مى گويد: يكى از يارانمان از حكم بن عتيبه از عبدالله بن - مسعود آورده است ...كه ما را معلوم نشد اين يار و همدم ايشان چه كسى بوده است .

از همه اينها گذشته ، حكم بن عتيبه كه در سال 113 هجرى و در شصت و چند سالگى درگذشته ، چگونه توانسته است از عبدالله بن مسعود كه وفاتش در سال 32 هجرى بوده كسب مطلب كند و آن را روايت نمايد (865)؟!

اما متن حديث نيز با آنچه روايتش از ابن مسعود ثابت شد متناقض است . زيرا از عبدالله مسعود ثابت شده كه او پس از پيامبر خدا (ص ) به حلال بودن ازدواج موقت فتوا مى داده و آيه نكاح موقت را به قصد تفسير آن ، اين چنين قرائت مى كرده است : فما استمتعتم به منهن - الى اجل ...(866).

و نيز در متن احاديث شماره هاى 5 و 6 و 7 آمده است كه نكاح موقت با آيات نكاح و طلاق و عده و ميراث حرام ، و يا پايه و اساس آن از بين رفته و منسوخ شده است . و معناى چنين ادعايى اين است كه ازدواج مدت دار پيش از تشريع احكام نكاح دائم و متعلقات آن مشروعيت داشته ، و اينكه ازدواج در ابتدا مدت دار بوده و سپس با نزول حكم ازدواج

دائم ، ازدواج موقت نسخ شده است . بنابراين لازم مى آيد تمامى زنانى كه پيغمبر خدا (ص ) و اصحاب آن حضرت به ازدواج خود درآورده بودند تا نزول حكم ازدواج دائم ، به صورت ازدواج موقت بوده باشند!

8. در مجمع الزوائد از زيد بن خالد جهنى آمده است كه گفت :

من و دوستم بقصد ازدواج مدت دار با زنى ، روى دست هم برخاستيم و در اين حال بوديم تا اينكه كسى از سوى پيامبر خدا (ص ) به ما خبر داد كه رسول خدا (ص ) نكاح مدت دار و گوشت هر حيوان درنده نيش دار، و دراز گوشها را حرام فرموده است (867).

ايرادى كه بر اين حديث وارد است

هيثمى درباره سند حديث گفته است كه اين حديث را طبرانى آورده و در آن نام موسى بن عبيد ربذى آمده و او ضعيف است (868). ما نيز درگذشته ، در بحث درباره حديث سوم به ضعف او اشاره كرده ايم .

اما در متن حديث ، احتمال مى رود كه مخترع آن ، بين روايت سبره جهنى در فتح مكه را، با آنچه در جنگ خيبر روايت شده است جمع كرده ، حكم تحريم گوشت هر نيش دارى را هم بر آن افزوده ، آنگاه سندى برايش ساخته و همه را يكجا آورده باشد!

9. در مجمع الزوائد هيثمى از حارث بن غزيه آمده است كه گفت : من خود در روز فتح مكه شنيدم كه پيامبر خدا (ص ) سه مرتبه فرمود: ازدواج موقت حرام است !

ايرادى كه بر اين حديث وارد است

هيثمى مى گويد كه اين روايت را طبرانى آورده و در

سند آن نام اسحاق بن - عبدالله بن ابى فروه (869) آمده است . اما دانشمندان ديگرى در شرح حال اسحاق گفته اند كه او احاديث مجهول و ناشناخته و شگفت انگيز روايت مى كند. حديثش را مدرك نمى دانند و شخصيتش قابل اعتناء نبوده ، او را نمى پذيرند و از او روايت نمى كنند و آن را نمى نويسند (870).

10. در مجمع الزوائد هيثمى از كعب بن مالك آمده كه گفت : رسول خدا (ص ) از ازدواج موقت با زنان نهى فرموده است (871)!

ايرادى كه بر اين حديث وارد است

هيثمى گفته است كه اين حديث را طبرانى آورده و در سند آن نام يحيى بن - انيسه آمده است . اما دانشمندان در شرح حال يحيى نوشته اند كه او ضعيف است و گرد آورندگان حديث ، حديث او را نمى نويسند. او مردى است دروغگو و حديثش متروك است ...(872).

11. بيهقى در كتاب سنن كبرى از عبدالله بن عمر آورده است كه گفت : عمر بر منبر نشست و خداى را سپاس گفت و ستايش نمود و آنگاه گفت : مردان را چه شده كه اين زنان را به عقد موقت خود در مى آورند، در حالى كه پيامبر خدا (ص ) آن را نهى كرده است . هر گاه كسى را به نزد من بياورند كه ازدواج موقت كرده باشد، او را سنگسار مى كنم (873)!

ايرادى كه بر اين حديث وارد است

در سند حديث ، نام منصور بن دينار آمده كه يحيى بن معين در معرفى او مى نويسد: حديثش ضعيف است و قابل اعتناء نمى باشد. نسائى درباره او

نوشته است كه : حديث او محكم و قوى نيست . و بخارى در حقش مى گويد: در حديث او جاى حرف است ! همچنين عقيلى نام او را در كتاب الضعفاء ثبت كرده است (874).

تا اينجا بر احاديثى انگشت نهاديم كه بر حسب تعريف دانشمندان علم رجال ، در سند آنها ضعف و ايرادهايى وجود داشته است . اينك احاديثى را مى آوريم كه به درستى آنها، به دليل اينكه در كتابهاى معروف به صحيح آمده اند، معتقدند، يا دست كم بر صحت اسناد آنها ايرادى ندارند.

حديث اول

در صحيح مسلم و سنن نسائى و بيهقى و مصنف عبدالرزاق آمده است (875): از ابن شهاب زهرى ، از عبدالله و حسن ، فرزندان محمد بن حنيفه ، به نقل از پدرشان محمد روايت شده كه او از پدرش على بن ابى طالب شنيده است كه به ابن عباس مى گفت : تو مردى حيران و سرگردانى ، پيامبر خدا(ص ) آن را ازدواج موقت در جنگ خيبر و به همراه خوردن گوشت درازگوش اهلى نهى كرده است (876).

اين حديث با همين سند و اندكى اختلاف ، در صحيح بخارى و سنن ابوداود و ابن ماجه و ترمذى و دارمى و موطا مالك و مصنف ابن ابى شيبه و مسند احمد بن - حنبل و طيالسى و ديگر منابع نيز آمده است (877).

حديث دوم

از ابوذر غفارى آورده اند كه گفته است : متعه زنان ويژه ما اصحاب پيغمبر، آن هم براى مدت سه روز بود كه بعد هم رسول خدا (ص ) آن را نهى فرمود(878). و هم او گفته است كه : ازدواج موقت

فقط به خاطر ترس و درگيرى ما در جنگ مجاز بوده است (879)!

حديث سوم

در صحيح مسلم و سنن دارمى و ابن ماجه و ابوداود و ديگر منابع از سبره جهنى ، كه در ركاب پيامبر خدا (ص ) در فتح مكه شركت داشته ، آمده است : ما مدت پانزده شبانه روز در آنجا اقامت داشتيم و پيامبر خدا (ص ) به ما اجازه داد تا زنان را به ازدواج موقت خود درآوريم . اين بود كه من به همراه يكى از بستگانم ، كه در جمال بر او برترى داشتم و او اندكى زشت و بد منظر بود، به همين منظور به راه افتاديم .

هر يك از ما عباى پشمينى در برداشتيم كه عباى من كهنه و فرسوده تر از مال رفيقم بود. سرانجام پس از گردش در بالا و پائين مكه ، به دوشيزه اى با گردن بلند و خوش تركيب برخورد كرده ، از او پرسيدم : آيا حاضرى كه به ازدواج موقت يكى از ما درآيى ؟ او پرسيد: چه مى دهيد؟ ما هر كدام ، عباى خود را باز كرديم و گفتيم اين را. ولى او ما دو تن را نگريست و چون رفيقم متوجه شد كه او زير چشمى مرا مى نگرد، شتابان گفت : مى بينى كه عباى او كهنه و فرسوده است ، ولى عباى من نو و تازه . اما دخترك دو سه مرتبه در پاسخ او گفت : عباى اين مرد اشكالى ندارد، اين را قبول مى كنم ؟ پس من او را به ازدواج موقت خود درآوردم و از او جدا نشدم تا اينكه

پيامبر خدا (ص ) اين نوع ازدواجها را حرام فرمود (880).

و بنا به روايتى ديگر، تا آنگاه كه رسول خدا (ص ) فرمود: اى مردم ! من به شما اجازه داده بودم كه با زنان به طور موقت ازدواج كنيد، اما خداوند آن را تا روز قيامت حرام كرده است ...(881) و بنا به روايتى گفته است : پيامبر خدا (ص ) را ديدم كه بين ركن و باب كعبه ايستاده ، مى فرمود:...(882). و بموجب روايت ديگرى گفته است : پيامبر خدا (ص ) در سال فتح مكه و در آن هنگام كه وارد مكه شديم به ما فرمان داد تا با زنان به طور موقت ازدواج كنيم و هنوز از مكه بيرون نيامده بوديم كه ما را از آن نهى فرمود (883). و بر حسب روايتى ديگر گفته است : من در زمان پيغمبر خدا (ص ) با بانويى از قبيله بنى عامر با دادن دو تخته برد سرخ رنگ به طور موقت ازدواج كردم ، تا اينكه پيامبر اسلام ما را از ازدواج موقت نهى فرمود (884). و بنا به روايتى ديگر: در فتح مكه رسول خدا (ص ) ازدواج موقت را نهى كرد (885). و در روايت ديگرى آمده است كه گفت : پيامبر خدا (ص ) متعه را حرام كرد و فرمود از امروز تا روز قيامت ازدواج موقت حرام است (886). و در سنن ابوداود و بيهقى و ديگر منابع از ربيع بن سبره آمده كه گفت گواهى مى دهم كه پدرم گفته است : رسول خدا (ص ) ازدواج موقت را در حجة الوداع حرام كرده است (887)!

حديث

چهارم

در صحيح مسلم و مصنف ابن ابى شيبه و مسند احمد بن حنبل و ديگر منابع از قول سلمة بن اكوع آمده كه رسول خدا (ص ) در جنگ اوطاس (888) ازدواج موقت را براى مدت سه روز اجازه داد و سپس آن را نهى فرمود (889).

ايرادهايى كه بر اين احاديث وارد است

در حديث اميرالمؤ منين على (ع )، كه بزرگترين كتابهاى حديث و صحاح و مسانيد و سنن و مصنفات ، آن را آورده اند و ما آن را از چهارده ماءخذ نقل كرده ايم ، در آن آشكارا و صريح آمده است كه رسول خدا (ص ) در جنگ خيبر دو چيز را حرام كرده است : نكاح متعه يا ازدواج موقت . و خوردن گوشت درازگوش اهلى . و تحريم ازدواج موقت در خيبر منحصر به همين يك حديث است ، در صورتى كه خبر تحريم گوشت درازگوش اهلى در خيبر در روايات متعدد ديگرى آمده كه در هيچ كدام از آنها يادى و اشاره اى هم به تحريم ازدواج موقت نشده است . اينك و در همين جا به بحث و بررسى درباره اين دو تحريم مى پردازيم .

الف . تحريم ازدواج موقت در خيبر

تحريم نكاح موقت به وسيله پيامبر خدا (ص ) در جنگ خيبر با حقايق تاريخى آن روزگار درست در نمى آيد؛ كمااينكه گروهى از دانشمندان به اين حقيقت تصريح كرده اند. مثلا ابن قيم در فصلى كه درباره زمان تحريم متعه در كتاب زاد المعاد گشوده ، مى نويسد:

در داستان خيبر، نه يكى از صحابه با بانويى يهودى عقد ازدواج موقت بسته بود، و نه در اين

مورد از پيامبر خدا (ص ) كسب اجازه نموده بود، و نه كسى چنين موضوعى را در اين جنگ گزارش كرده ، و نه عملا از دست زدن به نكاح موقت سخنى به ميان آمده است ، و نه از تحريم آن (890). و نيز مى نويسد:

در خيبر زنان مسلمانى وجود نداشتند، بلكه همه يهودى بودند و اجازه ازدواج با زنان اهل كتاب در آن تاريخ صادر نشده بود، و خيلى بعد از آن با نزول آيه اليوم اءحل لكم ...والمحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم ... (891) مجاز اعلام شد و اين اجازه آخرين فرمان و بعد از حجة الوداع ، يا در همان زمان بوده است . و ازدواج با زنان اهل كتاب در جنگ خيبر ثابت نشده است ...(892).

ابن حجر در شرح اين حديث در باب غزوه خيبر مى نويسد

ابن حجر در شرح اين حديث در باب غزوه خيبر مى نويسد: در جنگ خيبر موقعيتى براى ازدواج موقت نبود و در اين جنگ نكاح موقت با زنان صورت نگرفته است (893).

و در شرح حديث ، در باب تحريم مجدد نكاح موقت به وسيله رسول خدا (ص ) به نقل از سهيلى مى نويسد: اشكال ديگرى كه متوجه اين حديث است ، موضوع نهى از ازدواج موقت در جنگ خيبر است . و اين چيزى است كه هيچيك از ارباب سير و اخبار آن را نياورده و از آن اطلاعى ندارند(894). آنگاه سخن ابن قيم را، كه گذشت ، نيز نقل كرده است (895).

ب . تحريم گوشت درازگوش اهلى در خيبر

ابن حجر به نقل از ابن عباس آورده است كه وى درباره حلال بودن گوشت (896) دراز گوش اهلى به اين آيه

استدلال كرده است : قل لا اءحد فى ما اءوحى الى محرما...(897).

احتمال مى رود نهى رسول خدا (ص ) از خوردن گوشت درازگوش اهلى ، ويژه درازگوشهاى اهلى خيبر به سبب يكى از مواردى باشد كه در روايات زير آمده است :

در صحيح بخارى از ابن ابى اوفى آمده است كه در جنگ خيبر در ميان ما قحطى بروز كرد و مواد خوراكى كم ياب شد و گرسنگى به ما فشار آورد...ديگهاى ما در حال جوشيدن بود كه منادى پيامبر خدا (ص ) بانگ برداشت كه : گوشت درازگوش را نخوريد و آن را بدور افكنيد. ابن ابى اوفى گفته است : ما در اين مورد و علت آن به بحث و گفتگو نشستيم ، جمعى گفتند علت نهى آن بوده كه خمس آن داده نشده و گروهى گفتند كه سبب ، كثافتخوار بودن حيوان است (898).

و نيز شايد كه ابوداود علت آن را يافته است كه در سننش در كتاب الخراج ، باب تعشير اهل ذمه ، از قول عرباض بن ساريه سلمى (899) آورده كه گفته است : ما در خيبر فرود آمديم و پيامبر خدا (ص ) را در اين نبرد برخى از اصحاب همراهى مى كردند. فرمانرواى خيبر، كه مردى خشك طبع و خشن بود، نزد پيغمبر آمد و گفت : اين درست است كه شما درازگوشهاى ما را سر ببريد و ميوه هاى ما را بخوريد، و زنهاى ما را آزار رسانيد؟! از اين سخن پيامبر خدا (ص ) به خشم آمد و رو به فرزند عوف كرد و فرمود: اى فرزند عوف ! بر اسب بنشين و بانگ برآور

كه بهشت تنها جاى مؤ منان است و مردم را به نماز جماعت فراخوان . راوى مى گويد: مردم به جماع حاضر شدند، پيامبر خدا (ص ) با ايشان نماز بگزارد و سپس برخاست و فرمود: آيا از شما كسى خوش بر بالش خويش تكيه زده و چنين پنداشته است كه هر چه را كه خداوند حرام كرده در قرآن است ؟ با توجه به اينكه من شما را پند و اندرز داده ، به مواردى امر كرده ، از چيزهايى نهى نموده ام كه همانند قرآن يا بيشتر از آن است . خداوند روا نمى دارد كه بدون اجازه به خانه هاى اهل كتاب وارد شويد و زنانشان را آزار رسانيد و يا ميوه هاى ايشان را بخوريد، هنگامى كه آنچه را بر عهده گرفته اند به شما پرداخته باشند (900).

بنا به روايت ابن ابى اوفى ، در همان روز اصحاب پيامبر خدا (ص ) در پى نهى آن حضرت از خوردن گوشت درازگوش اهلى به بحث و گفتگو نشسته ، برخى از ايشان كه ناظر آن رويداد بودند گفتند كه سبب نهى اين بوده كه آنان خمس آن را نپرداخته بودند، كه همين مورد، احاديثى را كه درباره كش رفتن ، و دزدى پنهانى آمده است تاءييد مى كند. يا اينكه درازگوش مزبور غارتى بوده و از اين رو حرام شده و حديث زير ناظر بر آن است .

در سنن ابوداود به نقل از مردى از انصار آمده است كه گفت :

ما در سفرى به همراه رسول خدا (ص ) بيرون شده بوديم ، كمى غذا و آذوقه ما را به زحمت

انداخته بود. همراهان ، گوسفندى را ديدند و آن را به غارت بردند...ديگهاى ما بر سر آتش مى جوشيد كه پيامبر خدا (ص )، در حالى كه بر كمانش تكيه زده بود، از راه رسيد و با همان كمان ديگهايمان را واژگون كرد و گوشتهاى درون آن را به زمين افكند و فرمود: غارتى ، حلالتر از مردار نيست (901).

ديگران نيز گفته بودند كه علت نهى از خوردن گوشت درازگوش اهلى اين بوده كه آن حيوان نجاستخوار است !

علت هر چه باشد، فرق نمى كند؛ اصل اين است كه نهى از خوردن گوشت درازگوش اهلى ، ويژه درازگوشهايى بوده كه در آن جنگ به همراه داشته اند. همين امر نسبت به تحريم نكاح موقت در خيبر نيز جارى است . زيرا عرباض بن ساريه گفته است كه آن يهودى خشك طبع خشن ، شكايت به پيغمبر خدا (ص ) برد و گفت : اين درست است كه شما درازگوشهاى ما را سر ببريد و ميوه هاى ما را بخوريد و زنانمان را آزار رسانيد؟ و همين امر باعث شده كه پيامبر خدا (ص ) ايشان را جمع كرد و خطاب به آنها فرمود: بر شما روا و حلال نيست كه بدون اجازه اهل كتاب به خانه هاى ايشان وارد شويد و زنانشان را آزار دهيد و ميوه هايشان را بخوريد؛ مادام كه آنچه را بر عهده گرفته اند پرداخت كرده باشند.

بنابراين ، نهى پيامبر خدا (ص )، ويژه آزار رسانيدن به زنان اهل كتابى است كه جزيه خود را پرداخت كرده باشند، و به هيچ رو ارتباطى به نهى از نكاح موقت ندارد.

از مجموع اين

گفته ها چنين بر مى آيد كه موضوع حرمت ياد شده در جنگ خيبر همين بوده كه آورديم . اما يكى از پيروان مكتب خلفا ابتكارى به خرج داده و روايتى از نوادگان اميرالمؤ منين على (ع ) از سوى محمد حنفيه آورده كه آن حضرت ابن عباس را، كه به نكاح موقت فتوا مى داده ، مورد خطاب قرار داده و فرموده است : تو مردى متحير و سرگردانى . و وى را آگاه مى كند كه پيامبر خدا (ص ) در جنگ خيبر متعه زنان و خوردن گوشت درازگوشهاى اهلى را حرام كرده است .

اما مبتكر حديث ، فراموش كرده بود كه امام (ع ) همان كسى است كه مى فرمود: اگر عمر نكاح موقت را حرام نكرده بود، بجز شخص پليد بخت برگشته ، كسى مرتكب زنا نمى شد.

جالب اينكه ايشان اين روايت را در اينجا از سوى فرزندان محمد حنفيه به نقل از پدرشان از اميرالمؤ منين على (ع ) در تحريم متعه زنان آورده اند، و باز با همين سند روايت امام (ع ) را درباره انجام حج تنها و بدون عمره ارائه كرده اند! و چه مى دانيم ، شايد مبتكر هر دو روايت يك نفر باشد!

اما در حديث دوم روايتى را كه از ابوذر غفارى آورده اند به همين گونه است . چه ، آنها از ابوذر آورده اند كه گفته است : عمره تمتع ويژه اصحاب محمد (ص ) بوده آن مساله اختصاص به ما اصحاب داشته است . در نكاح موقت زنان نيز از ابوذر آورده اند كه گفته است : نكاح موقت زنان ويژه ما

اصحاب پيامبر، و آن هم براى مدت سه روز، حلال بوده كه بعد هم رسول خدا (ص ) آن را نهى كرده است . يا اينكه گفته : متعه به خاطر ترس ما و جنگ بوده است !

و از شگفتيهاى اين دو روايت از ابوذر اينكه در اسناد آنها، نام ابراهيم تيمى و عبدالرحمان بن الاسود آمده ، و اين دو روايت از ابوذر با دو روايتى كه از امام (ع ) آورده اند، از لحاظ سند مانند يكديگرند.

در حديث سوم و چهارم روايت سبره جهنى است كه صحيح آن ، همان بوده كه ما در ابتداى بحث ، از مسلم و احمد بن حنبل و بيهقى آورده ايم كه رسول خدا (ص ) به ايشان اجازه ازدواج موقت داده و او با بانويى از قبيله بنى عامر، با دادن عباى خود به او، به طور موقت ازدواج نموده و سه شب را با وى گذرانيده است و سپس رسول خدا (ص ) فرمان داده كه هر كس زنى را به عقد موقت خود درآورده ، او را رها كند.

فرمان پيامبر خدا (ص ) داير به جدايى ايشان از بانوانى كه تمتع خود را از آنها برگرفته بودند به خاطر آمادگى سپاه براى بازگشت به مدينه بود، ولى بعدها عذر تراشان بر كارهاى خليفه عمر، لفظ ليخل سبيلها يعنى آزاد و رهايش كند را به انها حرام من يومكم هذا الى يوم القيامة يعنى اين كار از امروز تا روز قيامت حرام است و يا الفاظى مشابه آن تحريف كرده اند، تا تاءييدى بر حرمت ازدواج موقت از روز فتح مكه به بعد باشد!

ولى از

آنجا كه اين روايت با روايات ديگرى كه آشكارا زمان تحريم ازدواج موقت را - مثلا - از فتح مكه و يا جنگ و گشودن خيبر معين مى كنند، و يا رواياتى كه صريحا تجويز و تحريم آن را در بعد از فتح مكه مشخص مى سازند، متناقض است ، و چون خود را هم ملزم به پذيرش صحت همه آن روايتهاى متناقض مى دانند، ناگزير شدند تا پاسخى براى اين همه تناقض بسازند و آن را به تشريع اسلامى ، كه بى گمان از آن مبرا و پاك است ، نسبت دهند. اين بود كه در اين واقعه ، اين همه تناقض را به نسخ آن نسبت دادند!!

نسخ دو و يا چند باره حكم ازدواج موقت !!

مسلم در صحيح خود بابى را باز كرده است به نام باب نكاح المتعة انه ابيح ثم نسخ ثم ابيح ثم نسخ ، و استقر حكمه الى يوم القيامة (902) كه در آن از حلال و حرام شدن ازدواج موقت به دفعات سخن گفته است .

ابن كثير نيز در تفسيرش مى نويسد: شافعى و گروهى از دانشمندان برآنند كه ازدواج موقت دو نوبت حلال و نسخ گرديده است (903). ابن عربى ، كه بعدها سخنش را بتفصيل خواهيم آورد، نيز گفته است كه ازدواج موقت دو بار نسخ شده و در آخر حرام گرديده است . زمخشرى نيز در كشاف خود به همين مورد اشاره كرده است (904). ديگران نيز گفته اند كه : حكم ازدواج موقت بيش از دو نوبت نسخ شده است (905).

و بايد گفت كه حق با اين دسته اخير است ؛ زيرا

اگر ما به خاطر وجود احاديث متناقض قائل به تكرار نسخ در يك حكم شرعى باشيم ، ناگزير بايد كه تكرار نسخ چنين حكمى را به تعداد همان احاديث متناقض بپذيريم . بنابراين ، آنچه را قرطبى پس از نقل سخن ابن عربى آورده است درست مى باشد كه مى گويد: به غير از ايشان ، آنهايى كه احاديث را از طرق مختلف گرد آورده اند گفته اند كه بجاست حلال و حرام شدن ازدواج موقت در هفت نوبت صورت گرفته باشد! زيرا از ابن عمره روايت شده كه چنين حكمى در صدر اسلام صادر شده و سلمة بن اكوع آن را در سال اوطاس مشخص كرده ، و از روايات على چنين بر مى آيد كه تحريم آن در جنگ خيبر بوده ، و از روايت ربيع بن سبره معلوم مى شود كه در فتح مكه مجاز اعلام شده ، و همه اينها، هم در صحيح مسلم آمده است . در جاى ديگر، از على روايت شده كه انجام آن در غزوه تبوك نهى گرديده ، و در سنن ابوداود از ربيع بن سبره آمده است كه نهى آن در حجة الوداع صورت گرفته ، و خود ابوداود اظهار داشته كه اين روايت صحيحترين آنها در اين مورد است . و عمرو از حسن نيز نقل كرده كه چنين حكمى نه پيش از آن حلال بوده ، و نه بعد از آن ! و در همانجا از سبره نيز چنين مطلبى آمده است . پس اين هفت مورد است كه ازدواج موقت در آن حلال و سپس حرام گرديده است (906)!

و بدين سان

تعهد و التزامى كه دانشمندان مكتب خلفا به درستى آنچه در كتابهاى معروف به صحاح خود دارند، ايشان را بر آن داشته كه بگويند حكم ازدواج موقت در شرع اسلام بارها و بارها نسخ شده است ! و در اين مورد چه خوب گفته است ابن قيم : و چنين نسخى در شريعت اسلامى نه سابقه داشته و نه همانندش به وقوع پيوسته است (907)!

و در بيمايگى سخن ابن عربى و دست پاچگى او همين بس كه گفته است : اما اين موضوع ، آشكارا و با كمال وضوح و اطمينان در ناسخ و منسوخ احكام به اثبات رسيده و از شگفتيهاى شريعت اسلامى اينكه اين حكم دو بار نسخ شده است ...(908)!

علاوه بر آنچه گفتيم ، سرانجام ندانستيم چگونه حتى يكى از آن همه روايات ، با خبرى كه نقلش از عمر به تواتر رسيده است (909) درست در مى آيد؛ آنجا كه گفته است : متعتان كانتا على عهد رسول الله (ص ) انا انهى عنهما، متعة النساء و متعة الحج . و در برخى از روايات به جاى انهى عنهما احرمهما آمده است ؟

و چگونه حتى يكى از آن همه روايات ، با اين سخن جابر كه درستيش به اثبات رسيده است درست مى آيد؛ آنجا كه گفته است :

ما در زمان پيامبر خدا (ص ) و ابوبكر و عمر دست به ازدواج موقت مى زديم . و در برخى از روايت آمده است :...تا اينكه در اواخر حكومت عمر...، و در روايتى : در روزگار پيامبر خدا (ص ) و حكومت ابوبكر با مشتى خرما ازدواج موقت مى كرديم ، تا

اينكه عمر به خاطر موضوع عمرو بن حريث آن را ممنوع اعلام كرد (910)!

و چگونه يكى از آن احاديث درست مى تواند باشد، در صورتى كه نه شخص عمر آنها را شنيده و نه كسى از صحابه و حتى تابعين تا دوران حكومت عبدالله زبير، آنها را شنيده بود. و حتى يك نفر از مسلمانان هم در تمام مدت آن دوره ، علم و اطلاعى از آن همه روايات نداشته اند؟ حتى اگر يكى از آن همه احاديث حقيقت مى داشت ، بى شك عمر آن را دستاويز خود قرار مى داد و به آن استدلال مى فرمود، و گردانندگان دستگاه خلافت نيز تا به روى كار آمدن حكمروايى فرزند زبير از آن يارى مى جستند و مخالفين خود را با آن محكوم مى ساختند؛ در حالى كه معارضين ايشان ، امثال ابن عباس و جابر و ابن مسعود و ديگران با استشهاد به سنت پيغمبر (ص ) و گواه گيرى از يكديگر، به جبهه گيرى در مقابل ايشان پرداخته ، حقيقت مطلب را از اسماء دختر ابوبكر و مادر عبدالله زبير مى پرسيدند. و على (ع ) و ابن عباس نيز آشكارا مى گفتند كه اگر عمر آن را نهى نكرده بود، بجز فرد پليد بخت برگشته مرتكب زنا نمى شد. و هيچكس هم نمى گفت كه پيامبر خدا (ص ) ازدواج موقت را نهى كرده است .

آرى تمام آن احاديث از روى حسن نيت و به منظور تاءييد موضع دومين خليفه مسلمانان ، عمر بن خطاب ، و بستن دهان مردمان و جلوگيرى از خرده گيريها و ايرادهاى ايشان ساخته و پرداخته شده

اند! همان طور كه احاديثى ساخته شد - البته با قصد و نيت خير - كه فرمان مى داد كه حج به افراد برگزار شده ، عمره تمتع بجا آورده نشود تا زبان طعن و خرده گيرى را بر روى عمر ببندد. يا همانند احاديثى كه باز هم با حسن نيت و قصد خير و قربت در فضايل سوره هاى قرآن ساخته اند.

كتاب تقريب التقريب نواوى چنين آمده است

كمااينكه در كتاب تقريب التقريب نواوى چنين آمده است :حديث سازان به دسته هايى چند تقسيم مى شوند و بزرگترين زيان را به پيكبر اسلام زاهد نمايانى مى زنند كه كار خود را به گمان خويش به پاى اجر و ثواب اخروى مى نهند و ديگران هم ساخته هاى ايشان را، به حساب اطمينانى كه به زهد و پارسايى آنها دارند، به جان مى پذيرند (911).

و در شرح آن چنين آمده است : از احاديثى كه به پاى اجر و حساب اخروى ساخته شده ، روايتى است از حاكم به سندش از ابو عمار مروزى كه گفته است :

به ابو عصمت ، نوح بن ابى مريم ، گفتند: تو از كجا از طريق عكرمه ، از ابن عباس فضايل سوره به سوره قرآن را به دست آورده اى ؟ در صورتى كه هيچيك از اصحاب عكرمه چنين چيزهايى را نگفته اند! او در پاسخ گفت : من ديدم كه مردم از قرآن رويگردان شده ، به فقه ابو حنيفه و مغازى ابن اسحاق سرگرم شده اند. از اين رو به قصد تقرب به خدا و بردن اجر و ثواب و جلب توجه آنان به قرآن ، اين احاديث را ساختم !

زركشى پس

از آوردن اين خبر مى نويسد:

پس از نوح بن ابى مريم ، اين كار عادت مفسرانى شد كه در ابتداى هر سوره فضيلت آن را به خاطر تشويق و ترغيب مردم به حفظ و خواندن آن بياورند؛ مگر زمخشرى كه اين فضايل را در آخر هر سوره آورده است (912)!

نوح بن مريم مروزى ، كنيه اش ابو عصمت ، و از هواداران قريش بوده است . نوح بن مريم ، قاضى مرو و به نوح الجامع معروف بوده است . زيرا وى فقه را از ابو حنيفه و ابن ابى ليلى ، و حديث را از حجاج بن ارطاه و هم طبقه او، و مغازى يا جنگهاى پيامبر خدا (ص ) را از ابن اسحاق ، و تفسير را از كلبى و مقاتل فراگرفته ، و عالم و وارد به امور دنيا نيز بوده و از اين جهت وى را الجامع ناميده بودند. او بر جهميه و رد بر مذهب ايشان سرسخت و بى گذشت بود. حاكم درباره او مى نويسد:

ابو عصمت در دانش بلند آوازه ، و از هر حيث جامع و كامل بود. وى را از هر چيز بهره اى كامل بود، مگر راستى و درستى كه سخت از آن بى بهره بود! ترمذى حديث او را در سننش ، و ابن ماجه در تفسيرش آورده اند (913).

در كتاب تدريب الراوى ، ميزان الاعتدال و لسان الميزان از ابن مهدى آمده است كه گفت :

به ميسرة بن عبدربه گفتم : تو از كجا اين احاديث را آورده اى كه هر كس فلان سوره را بخواند، فلان خير و خوبى به او مى رسد؟

گفت : من اينها را از پيش خودم ساخته ام تا مردم به خواندن قرآن تشويق شوند!

و در تدريب الراوى آمده كه ميسره جوانى بزرگوار و سخت زاهد نما، و از خواهشهاى نفسانى و دنيايى به دور و گريزان بود. با مرگش بغداد به سوگ نشست و بازارها بسته شد، اما با همه اين احوال ، او از پيش خود حديث مى ساخت ! و نيز قابل ملاحظه اينكه : از كارهاى نادرست و باطل ميسره در ساختن فضيلت براى هر يك از سوره هاى قرآن ، حديثى است كه از زبان ابن عباس ساخته و درگذشته از آن ياد كرديم ، و ديگرى حديث ابو امامه باهلى است كه آن را ديلمى از طريق سلام بن - سليم مدنى آورده است !

همچنين در لسان الميزان آمده است : ميسره در برترى و فضايل شهر قزوين چهل حديث ساخت ، و مى گفت كه من اين احاديث را به خاطر اجر و ثواب ساخته ام (914)!

در تقريب نواوى آمده است كه از احاديث ساخته شده ، حديثى است درباره فضايل سوره به سوره قرآن كه از ابى بن كعب روايت شده است ...

و در شرح بر تقريب ، شرحى مبسوط آمده كه راوى ، در پى جويى اصل روايت بر مى آيد، و شخص محدث او را به محدثى ديگر در مدائن ، و او، وى را به محدث واسط، و او هم به بصره ، و از آنجا به محدثى در آبادان حواله مى دهند. در آنجا از محدث آبادانى مى پرسد كه اين حديث را از چه كسى گرفته اى ؟ و

او در پاسخ مى گويد: من اين حديث را از كسى نگرفته ام ، ولى چون ديديم كه مردمان علاقه اى به قرآن از خود نشان نمى دهند، اين بود كه ما هم اين حديث را ساختيم ، تا دل مردمان به سوى قرآن متمايل شود!

آنگاه سيوطى ، شارح تقريب ، مى گويد: من ندانستم كه اين محدث را چه نام است ، اما ابن جوزى اين داستان را در كتاب الموضوعات از طريق بزيع بن حسان ، به سند خودش از ابى بن كعب آورده و اضافه كرده است كه همه اين بلاها از ناحيه بزيع است . سپس همان حديث را از طريق مخلد بن عبدالواحد آورده و گفته كه تمامى بلاها از سوى همين مخلد است ! كه گويى يكى از اين دو نفر اين حديث را ساخته و ديگرى از او دزديده ، و يا اينكه هر دو آنها آن را از همان شيخ مورد اشاره و سازنده اين حديث ، به سرقت برده اند! و مفسرينى چون ثعلبى و واحدى و زمخشرى و بيضاوى كه او را در رديف مفسران آورده اند (915)، دچار لغزش و اشتباه شده اند.

و در تدريب الراوى آمده است كه ابوداود نخعى ، كه بيش از همه مردمان شب را به عبادت و روز را به روزه بسر مى برد، يكى از جاعلان و سازندگان حديث بوده است !

ابن حبان نيز گفته است : ابو بشر، احمد بن محمد فقيه مروزى از سرسخت ترين مردمان روزگارش در سنت ، و پايدارترين آنها در دفاع از حدود آن ، و بى گذشت ترين مردم در برابر

مخالفان سنت بود، ولى با اين همه از پيش خود حديث مى ساخت !

ابن عدى نيز گفته است كه وهب بن حفص از صالحان به شما مى آمد. او از كثرت زهد و پارسايى مدت بيست سال لب فرو بست و با هيچكس سخن نگفت ، ولى همين مرد، دروغهاى شگفت انگيز و شاخدار ساخته است (916)!

اينان كه به صلاح و پارسايى و ترك دنيا و عبادت در ميان مردمان از شهرت و آوازه برخوردار بودند، از پيش خود احاديثى در باب فضايل سوره هاى قرآن و شهرها و مرزها مى ساختند كه بر حسب مورد به پاره اى از ساخته هاى خويش اعتراف هم كرده اند. اما با همه اين احوال ، همان ساخته ها و دروغها در كتابهاى تفسير و غيره راه يافته و پراكنده شده است .

و مى بينيم احاديثى كه در تاءييد كارها و فرامين عمر در نهى از ازدواج موقت و عمره تمتع ساخته شده ، مخصوصا، رواياتى كه بيانگر نهى پيامبر اسلام از نكاح موقت است ، همه و همه از همين قبيل احاديث ساختگى هستند كه پس از گذشت دوران حكمروايى عبدالله زبير و پيش از عصر تدوين احاديث ، و يا به عبارت ديگر در اواخر قرن اول هجرى و اوايل قرن دوم ساخته شده . و صلحاى قوم در توجيه كار خليفه دوم و پاك كردن دامن ايشان به اشاعه آنها پرداخته اند.

اينجا بود كه يكى از ايشان حديثى مى ساخت كه پيغمبر (ص ) متعه زنان را در جنگ خيبر نهى كرده ، و ديگرى حديثى جعل مى كرد كه حضرتش آن را در عمرة

- القضيه حلال و سپس حرام فرموده ، و سومى روايتى مى آورد كه چنان حكمى در فتح مكه ، و چهارمى به موجب حديث ساختگيش آن را در اوطاس ، و پنجمى در تبوك و ششمى در حجة الوداع (917) حرام شدن آن را از سوى پيغمبر خدا (ص ) اعلام مى كردند!

و به اين ترتيب هر يك از آنان به منظور تبرئه خليفه دوم ، عمر، مى خواست بگويد كه جواز و تحريم ازدواج موقت با هم و در يك مكان و زمان معين ، و در حيات شخص پيامبر خدا (ص ) انجام گرفته ، و اين است كه عمر آن را نهى كرده است ! و همين امر نيز باعث گرديد كه احاديث مزبور متناقض با يكديگر از كار درآيند كه ناگزير دانشمندان به چاره جويى آن برخاستند تا مگر راهى براى بيرون شدن از اين همه تناقض و رهايى از اين بن بست بيابند. و سرانجام چاره اى نديدند مگر اينكه اصل شرع و مقررات اسلامى را ناقص اعلام كنند و با چنين افتراى بزرگى ، دين را هدف تيرهاى دروغ و دستاويز آن قرار داده ، گفتند: اين حكم دوبار آزاد و دو نوبت نسخ شده است ! و باز گفتند: اين حكم بيش از دوبار، بلكه تا هفت مرتبه حلال و حرام شده است !

آرى ، مادام كه دانشمندان پيرو مكتب خلفا اين چنينند و خود را ملزم به پذيرش و اعلام درستى آن احاديث متناقض مى دانند، از اين قبيل توهينها به شرع مقدس اسلام باك نخواهند داشت .

دانشمندان مكتب خلفا از همين احاديث ساختگى در تاييد

تحريم ازدواج موقت خود بهره كافى برگرفته اند. داستان زير را كه ابن خلكان از قول محمد بن - منصور در ماجراى بين يحيى بن اكثم (918) و ماءمون عباسى ، كه در اوايل قرن سوم هجرى اتفاق افتاده و در كتاب خود آورده است ، يكى از آن موارد بوده است .

محمد بن منصور گفته است : ما در راه شام در خدمت ماءمون خليفه بوديم كه فرمان داد تا مناديش در ميان مردم بانگ برآورد كه ازدواج موقت حلال و مجاز است . يحيى بن اكثم بن من و ابوالعيناء گفت : بامدادان به خدمت خليفه درآييد و هر گاه موقعيت را مناسب ديديد سخن بگوييد، و گرنه سكوت اختيار كنيد تا من برسم . ما طبق دستور يحيى صبحگاهان به خدمت ماءمون رسيديم . ولى او را ديديم كه سخت خشمگين نشسته و در حالى كه مسواك بين دندانهايش مى كشيد، پشت سر هم مى گفت : متعتان كانتا على عهد رسول الله (ص ) و على عهد ابى ابكر و انا انهى عنهما، و من انت يا جعل حتى تنهى عما فعله رسول الله (ص ) و ابوبكر . يعنى دو متعه در زمان پيامبر خدا (ص ) و زمان ابوبكر انجام مى شد عمره تمتع و ازدواج موقت و من آن دو را ممنوع مى كنم . تو چه كسى باشى اى سوسك سياه كه عملكرد پيامبر خدا (ص ) و ابوبكر را ممنوع اعلام كنى ؟

آنگاه ابوالعينا به من اشاره كرد و آرام گفت كه خليفه دارد اين حرفها را به عمر بن خطاب مى زند! ما هم چيزى

بر زبان نياورده سكوت اختيار كرديم . تا اينكه يحيى وارد شد و بنشست و ما نيز نشستيم . خليفه رو به يحيى كرد و گفت : چرا امروز تو را ناراحت و دژم مى بينم ؟! يحيى گفت : اى اميرالمؤ منين ! اثر اندوهى است كه به خاطر بدعت در اسلام بر دلم نشسته ! ماءمون پرسيد: كدام بدعت ؟! يحيى گفت : فرمان به آزاد شدن زنا!!

ماءمون شتابزده و با تعجب پرسيد: زنا؟ يحيى پاسخ داد: آرى ، ازدواج موقت همان زناست ! ماءمون گفت : به چه دليل ؟ يحيى گفت : به دليل كتاب خدا و حديث پيامبر (ص ). زيرا خداوند در قرآن مى فرمايد: قد افلح المؤ منون ...والذين هم لفروجهم حافظون الا على ازواجهم او ما ملكت ايمانهم فانهم غير ملومين فمن ابتغى و راء ذلك فاولئك هم العادون (919). يعنى همانا اهل ايمان رستگار شدند...و آنها كه دامن از حرام نگه مى دارند، مگر بر همسرانشان زنان عقديشان يا كنيزكان ملكى متصرفى آنها، هيچ گونه ملامتى در مباشرت با اين زنان بر آنان نيست . و كسى كه غير اين زنان حلال را به مباشرت طلبد، البته كه ستمكار خواهد بود. حالا اى اميرالمؤ منين ! زن متعه ، كنيزك ملكى است ؟ ماءمون گفت : نه ، يحيى پرسيد: چنان زنى ، آيا به حكم خدا مانند زن عقدى است كه ارث مى برد و ارث مى دهد و فرزند به او ميرسد و از شرايط آن برخوردار مى شود؟ مامون پاسخ داد: نه ! يحيى گفت : پس به حكم قرآن ، هر كس

كه از اين دو مورد تجاوز كند معاند است و تجاوز كار. و اى اميرالمؤ منين ! اين زهرى است كه از عبدالله و حسن ، فرزندان محمد - بن حنفيه ، از پدرشان ، على بن ابى طالب ، روايت مى كند كه گفت : رسول خدا (ص ) مرا فرمان داد تا در ميان مردم بانگ برآورده ، اعلام كنم ازدواج موقتى را كه حضرتش اجازه داده بود ممنوع و حرام است . در اينجا ماءمون رو به ما كرد و پرسيد: چنين حديثى از زهرى ثابت شده است ؟ گفتيم : آرى اى اميرالمؤ منين . آن را گروهى از جمله مالك رض ، آورده اند. ماءمون گفت : از خدا بخشايش مى خواهم . ندا كنيد كه ازدواج موقت حرام است ! و چنين كردند!

ابو اسحاق ، اسماعيل بن حماد بن زيد بن درهم ازدى ، قاضى فقيه مالكى مذهب بصرى ، ضمن سخن از يحيى بن اكثم او را به بزرگى ياد كرده و گفته كه او را در تاريخ اسلام روزى ويژه و تابناك است . آنگاه داستانى را كه گذشت ، شرح داده است .

دانشمندان مكتب خلفا به هنگام انجام مناظرات خود، به همين احاديث كه گذشت استدلال مى كردند، و در پى اثبات اين گفته عمر كه متعتان كانتا على عهد رسول الله و انا انهى عنهما و اعاقب عليهما ، پاسخ مى دادند كه خليفه چنين اجتهاد كرده است ! پس با چنين گفتارى نتيجه اين مى شود كه : خداوند چنين فرموده ، و پيامبرش هم چنين دستور داده ، ولى خليفه چنين اجتهاد كرده

است !

فشرده آنچه گذشت

اين سخن عمر كه متعتان كانتا على ...به تواتر رسيده و ما درباره متعه حج ، كه عمره تمتع باشد، پيش از اين سخن گفته ايم . اما متعه زنان ، كه ازدواج موقت باشد، در مكتب خلفا چنين تعريف شده است : مرد با حضور دو نفر گواه ، زنى را با موافقت سرپرستش براى مدتى معين به ازدواج خودش در مى آورد و در مقابل ، آنچه را كه در پرداختش موافقت كرده اند مى پردازد و در پايان مدت ، آن مرد ديگر حقى بر آن زن ندارد و زن بايد كه رحم خود را پاك دارد تا اگر فرزندى به هم رسيده باشد به مرد بازگردد. در غير اين صورت ، زن آزاد است كه به ازدواج مردى ديگر درآيد و مدتى را كه زن بايد درنگ كند تا به ازدواج ديگرى درآيد؛، ديدن يك نوبت عادت ماهانه است . در چنين ازدواجى زن و مرد از هم ارث نمى برند، و اگر در پايان مدت قصد ادامه داشته باشند، بايد كه مرد مهر ديگرى براى آن زن تعيين و به او پيشنهاد كند.

اما ازدواج موقت در مكتب اهل بيت چنين تعريف شده است : زن ، خود يا وكيلش ، و در صورتى كه صغير باشد، سرپرست او، وى را براى مردى كه ازدواج با او از لحاظ نسب و يا سبب و يا رضاع و همشيرگى و يا در عده و يا همسر ديگرى بودن مانع شرعى وجود نداشته باشد، با مهرى معلوم و مدتى معين به ازدواج در مى آورد. چنين ازدواجى با پايان يافتن

زمان مشخص شده ، و يا به وسيله بخشيدن بقيه مدت به وسيله مرد بسر مى آيد. و زن در صورتى كه شوهرش با او همبستر شده ، با وى مباشرت كرده و به سن ياسئگى هم نرسيده باشد، بايد دو نوبت عادت ماهانه ببيند، و در غير اين صورت چهل و پنج روز عده نگهدارد. و اگر مباشرت به عمل نيامده باشد، عده اى نخواهد داشت . و فرزندى كه از اين ازدواج به وجود آيد، در حكم فرزندى است كه ازدواج دائم به وجود آمده باشد. در اين ازدواج زن و مرد از يكديگر ارث نمى برند.

ازدواج موقت در قرآن

خداى متعال مى فرمايد: فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن فريضة و لا جناح عليكم فى ما تراضيتم به من بعد الفريضة ... (920) اين آيه بنا به مصحف ابن عباس چنين است : فما استمتعتم به منهن - الى اجل مسمى ...و ابى بن كعب ، ابن عباس ، سعيد بن جبير و سدى نيز آن را چنين مى خوانده اند و قتاده و مجاهد هم آن را اين چنين روايت كرده اند.

ازدواج موقت در سنت

از عبدالله بن مسعود آمده است كه گفت : پيامبر خدا (ص ) به ما اجازه داد كه مى توانيم حتى با دادن پيراهنى زنى را براى مدتى معين به ازدواج خود درآوريم . آنگاه اين آيه را تلاوت كرد: يا ايهاالذين آمنوا لا تحرموا طيبات ما اءحل الله لكم و لا تعتدوا... (921).

از جابر و سلمة بن اكوع آمده است كه گفته اند: منادى رسول خدا (ص ) در ميان ما بانگ برداشت كه : پيامبر خدا به شما اجازه داده است تا زنان را به ازدواج موقت خود درآوريد.

همچنين از سبره جهنى روايت كرده اند كه گفته است : پيامبر خدا (ص ) به ما اجازه ازدواج موقت داد. اين بود كه من به اتفاق مرد ديگرى خود را به زنى از قبيله بنى عامر عرضه كرديم و خواسته خود را با او در ميان نهاديم ، آن زن از ما پرسيد كه چه مى دهيد؟ ما نيز هر كدام عباى خود را به او نشان داديم . او، مرا و عبايم را پذيرفت . من سه روز در كنار او بودم تا اينكه پيامبر خدا (ص ) فرمان

داد هر كس كه زنى را به عقد موقت گرفته است رها كند...

و از ابو سعيد خدرى آورده اند كه گفت : ما در زمان پيغمبر (ص ) حتى با دادن پيراهنى به طور موقت ازدواج مى كرديم .

و اسماء، دختر ابوبكر، نيز گفته است : ما در زمان پيامبر خدا (ص ) چنين مى كرديم . و از جابر آمده است كه گفت : در زمان پيغمبر خدا (ص ) دوران حكومت ابوبكر و عمر، با دادن مشتى خرما و آرد به طور موقت ازدواج مى كرديم تا اينكه در اواخر خلافت عمر، عمرو بن حريث با زنى عقد موقت بست و آن زن باردار شد و خبر به عمر رسيد، او هم ازدواج موقت را ممنوع كرد.

و بنا به روايتى ، عمرو بن حوشب با دخترى با كره از بنى عامر بن لؤ ى به طور موقت ازدواج كرد و آن زن باردار شد و عمر گفت : اين چه كارى است كه مردها بدون حضور گواهان عادل دست به نكاح موقت مى زنند؟ اگر بعد از اين مردى بدون گواه به چنين ازدواجى دست بزند او را حد خواهم زد. مردم هم آن را پذيرفتند!

و در روايتى ديگر آمده است : ربيعة بن امية بن خلف ، قابله اى را با گواهى دو زن به همسرى موقت گرفت . آن زن باردار شد. عمر از موضوع آگاه گرديد و بر منبر آمد و گفت : اگر از اين موضوع زودتر با خبر مى شدم . او را سنگسار مى كردم .

و بنا به روايتى ، سلمة بن اميه ، كنيزك آزاد كرده

حكيم بن اميه را به ازدواج موقت گرفت . كنيزك فرزندى به دنيا آورد و سلمه نسبت آن كودك را به خود منكر شد. عمر اين داستان را بشنيد و نكاح موقت را ممنوع كرد و گفت : اگر بعد از اين مردى را به نزد من بياورند كه زنى را به طور موقت به ازدواج خود درآورده و همسر داشته باشد، او را سنگسار مى كنم و در غير اين صورت وى را تازيانه خواهم زد.

و پس از نهى عمر بود كه نكاح موقت در مجتمع اسلامى حرام اعلام شد و او چندان بر تحريم خود پافشارى كرد تا اينكه چنين حكمى جا افتاد و تثبيت شد.

آورده اند كه روزى عمران بن سواده به عمر گفت :

- اگر اجازه بدهى پند و اندرزى چند تو را بدهم ؟ خليفه گفت :

- درود بر ناصح باد، چه مى گويى ؟ عمران گفت :

- امت تو از اينكه انجام عمره را در ماههاى ويژه حج بر آنها حرام كرده اى به سرزنشت پرداخته اند، در صورتى كه چنين كارى را پيامبر اسلام و ابوبكر نكرده و در زمانشان كارى حلال و شايسته بوده است . عمر گفت :

- اگر مردم در ماههاى ويژه حج ، عمره به جا آورند، كارى درست و خدا پسندانه انجام داده اند، اما ديگر مكه از مسافران خالى مى ماند و لذا براى جلوگيرى از چنين پيشامدى ، من آن فرمان را داده ام و درست فكر كرده ام . عمران گفت :

- مى گويند تو نكاح موقت را حرام كرده اى ، در صورتى كه خداوند چنان اجازه اى را

داده و ما با مشتى خرما به مدت سه روز ازدواج موقت مى كرديم و سپس از هم جدا مى شديم . عمر پاسخ داد:

- پيامبر خدا آن را در سختى و ناگزيرى حلال كرده بود، اكنون كه مردم به رفاه و فراحى رسيده اند، اگر بخواهند مى توانند با مشتى آرد و خرما به طور دائم با هم ازدواج كنند و پس از سه روز با طلاق از هم جدا شوند! در اين فرمان هم نظر من درست بوده است .

مولف گويد: آيا براستى عمره حج را كه خداوند حلال و روا دانسته ، به اين بهانه كه با انجام آن بقيه سال مكه از مسافران خالى خواهد ماند، جايز و رواست كه آن را حرام كرد؟ و در نكاح موقت نيز آيا مسافرت مردمان ويژه زمان پيغمبر خدا (ص ) بوده كه آن حضرت اجازه چنان ازدواجى را در سفر داده كه مسافرتش ماهها و گاه سالها به طول مى انجامد چه بايد بكند؟ و آن كس كه به هر صورت قدرت ازدواج دائم را در زادگاه و ميهنش ندارد، آيا مى تواند پشت پا به غريزه خود بزند؟ يا در پنهانى به جامعه خيانت خواهد نمود و يا اينكه اجتماع به او اجازه مى دهد كه آشكارا دست به زنا بزند؟! كارى كه دقيقا در اين روزگار در بسيارى از جوامع رواج دارد!

اما اينكه خليفه فرموده است : با مشتى آرد و خرما عقد دائم كنند و پس از سه روز با طلاق از يكديگر جدا شوند، اگر زن و مرد پيش از ازدواج چنين قرارى را با هم گذاشته باشند، اينكه

بدون كم و زياد، همان ازدواج موقت است . ولى اگر مرد چنين نيتى داشته ، و آن را از زن پنهان كرده باشد، خيانت و نيرنگى است كه به زن زده و اسلام آن را تاءييد نمى كند.

اين سخن عمر و ديگر سخنانش درباره ازدواج موقت ، و نيز احاديث اصحاب رسول خدا (ص ) و اخبار آنها ازدواجهاى موقتى كه در زمان پيغمبر خدا (ص ) و ابوبكر و حتى خلافت عمر انجام داده بودند، اين مطلب را ثابت مى كند كه تمامى آن رواياتى كه از زبان رسول خدا (ص ) در تحريم متعه روايت شده ، پس از گذشتن دوره زمامدارى عمر ساخته شده اند، و گرنه شخص خليفه در پاسخ ديگران به همان احاديث استناد مى كرد و صحابه مدعى نمى شدند كه تحريم آن در آخر خلافت او صورت گرفته است . همچنان كه على (ع ) و ابن عباس گفته اند: اگر عمر آن را تحريم نكرده بود، بجز فرد بخت برگشته پليد، كسى مرتكب زنا نمى شد.

پس از وفات پيامبر خدا (ص ) صحابه اى كه بر حلال بودن ازدواج موقت ثابت قدم ماندند، عبارت بودند از: اميرالمؤ منين على (ع )، ابن مسعود، ابن عباس ، اسماء دختر ابوبكر و مادر عبدالله زبير، ابوسعيد خدرى ، جابر بن عبدالله انصارى ، سلمة - بن اميه ، معاوية بن ابى سفيان و عمران بن حصين . و از تابعين : طاووس ، عطاء، سعيد بن جبير و ديگر فقهاى مكه و تمامى مردم يمن .

اما كسانى كه از نهى عمر پيروى كرده اند، برخى از ايشان به

رواياتى اعتماد كرده بودند كه به دروغ به رسول خدا (ص ) نسبت داده بودند. و ديگران نيز آشكارا گفته اند كه خليفه در اين مساءله اجتهاد كرده ، و اجتهاد او را به عنوان دين و قانون شرعى پذيرفته اند.

در گذشته نمونه هايى از اظهار نظر خلفا را در احكام اسلامى ، كه به اتكاى آراء و نظريات خود و به نام دين صادر كرده بودند، آورديم و ديديم كه پيروانشان نيز عمل آنان را اجتهاد ناميده اند. و هر كس كه در سيره و فقه ايشان تحقيق و تتبع كرده باشد، همين مورد را وجه تمايز مكتب آنها از مكتب اهل بيت خواهد يافت . زيرا كه پيروان مكتب اهل بيت در اين قسمت با آنها مخالفند. ما، به خواست خدا، در بحثهايى ، كه در پيش داريم به آن خواهيم پرداخت .

اينك در اين بحث به برداشتهاى مكتب خلفا از عمل صحابه مى پردازيم ، و اينكه اجتهاد در اين مكتب چگونه يكى از مصادر شريعت اسلامى به حساب آمده است .

چگونه تناقض در روايت از پيامبر به وجود آمده است ؟

در پايان ميگوئيم : ما در رواياتى كه از پيامبر اسلام درباره عمره تمتع آورده اند تناقض مى بينيم ، زيرا در عين حال كه در رواياتى مى گويند پيامبر خدا (ص ) حج افراد به جا آورده و از جمع بين حج و عمره نهى كرده است ، در روايات ديگر آمده كه در حجة الوداع امر به عمره تمتع در حج داده و گروهى كه با حضرتش در حجة الوداع شركت داشته اند، عمره تمتع به جا آورده اند.

چنين تناقضى چگونه در حديث پيامبر خدا (ص ) به وجود آمده است ؟

پاسخ اين است : احاديثى كه از رسول خدا (ص ) داير به برگزارى حج افراد و نهى از عمره تمتع آمده ، همگى به خاطر تاءييد موقعيت و ديدگاه خلفايى ساخته شده اند كه فرمان به افراد حج و نهى از عمره تمتع داده اند.

بنابراين ، هر گاه ما به دو حديث متناقض برخورد كرديم ، در مى يابيم كه حديثى را بايد كنار بگذاريم كه همگام با خواسته و راءى قدرت حاكمه بوده است (922).

7. اجتهاد در قرن دوم به بعد، استنباط احكام ازعمل صحابه

حقيقت اجتهاد

همان طور كه در پيش اشاره كرديم ، حقيقت اجتهاد در مكتب خلفا عبارت است از عمل به راءى . و منشاء آن عمل اصحاب و خلفا به آراء و نظريات شخصى خودشان بوده كه پيروان ايشان همانها را الگوى خود قرار داده اند. دواليبى در اين زمينه مى گويد (923): گاهى به شخص صحابى قضيه اى را ارائه مى داده اند كه براى پاسخش نصى در كتاب خدا يا سنت پيغمبر نمى يافتند. در چنين صورتى به اجتهاد پناه مى بردند كه آن را به راءى نيز تعبير مى نمودند؛ كارى كه ابوبكر رض ...و همچنين عمر رض انجام مى داده اند...

سپس دواليبى نامه اى را كه عمر به شريح و ابوموسى نوشته گواه آورده و مى گويد:

صحابه در اجتهادهايشان قواعد و مقرراتى موضوعه ، يا موازينى شناخته شده را در نظر نداشتند، بلكه دليل آنها در راءى و نظرى كه اعلام مى داشتند مواردى بود كه از روح تشريع احساس مى كردند...آنگاه مى نويسد: اين مقدار درك معرفت هم براى جانشينان ايشان به

همين سادگى قابل حصول نبود و از همين جهت بود كه بعد از ايشان اجتهاد دستخوش دگرگونى شديد و محسوسى گرديد...اجتهاد تا حد زيادى متاءثر از محيط زندگى مجتهد بود و هر قدر كه بين زمان مجتهد و عصر پيامبر اسلام (ص ) و يا زمان تنزيل احكام قرآن فاصله بيشتر مى شد، به همان نسبت اختلاف و نزاع علمى درباره احكام فقهى بيشتر مى گرديد و همين امر مجتهدان را بر آن مى داشت تا به وضع قوانينى در اجتهاد بپردازند كه بعدها آن را علم اصول فقه ناميدند. و از اين تاريخ به بعد بود كه اجتهاد با توجه به قواعد و قوانينى كه اصول آن معلوم و مشخص شده بود، از دوره نخستينش ، كه تنها ذوق سليم ميزان و معيار دستيابى به مطالب پنهانى شريعت به حساب مى آمد، ممتاز و مشخص گردد (924).

دواليبى در باب مصادر شناخته شده حكم از نظر قرآن مى نويسد:

نخستين مصدر براى صدور احكام و حقوق ، كه مورد قبول قرآن قرار مى گيرد، آيات قرآنى است .

دومين مصدر، سنت است كه خداوند مى فرمايد: ما آتاكم الرسول فخذوه . سومين مصدر كه قرآن آن را از مصادر حكم و حقوق شناخته آن چيزى است كه در سنت پذيرفته شده باشد، مانند اجماع و اجتهاد (925).

به اين ترتيب براى تشريع ، چهار مصدر يا اصل قائل شده اند كه عبارتند از: قرآن ، سنت ، اجماع ، و اجتهاد.

دواليبى مى گويد: از آنچه گفتيم چنين برمى آيد كه اصل چهارم ، اجتهاد، يا راى و يا عقل ناميده مى شود (926).

مهمترين دلايل مكتب خلفا بر صحت اجتهاد
1. حديث معاذ

در سنن دارمى و ديگر

منابع آمده است هنگامى كه پيامبر خدا (ص ) معاذ بن - جبل را به يمن مى فرستاد، از او پرسيد: چگونه داورى خواهى كرد؟ معاذ گفت : طبق قرآن ميان مردم داورى مى كنم . فرمود: اگر حكمش در قرآن نباشد؟ معاذ گفت : به سنت پيامبر خدا مراجعه مى كنم . فرمود: اگر در سنت پيغمبر هم نباشد؟ معاذ پاسخ داد: به نظر خودم عمل مى كنم و در اين راه كوتاهى نخواهم كرد. آنگاه پيامبر به تحسين بر سينه اش نواخت و فرمود: سپاس خدا را كه فرستاده پيامبرش را موفق مى دارد (927).

2. حديث عمرو عاص
توضيح

درصحيح بخارى و مسلم و مسند احمد بن حنبل وديگرمصادراز قول عمروعاص آمده است كه گفت : پيامبر خدا (ص ) فرمود: اذا حكم الحاكم ، فاجتهد ثم اصاب فله اجران ، و اذا حكم فاجتهد ثم اخطا فله اجر . يعنى اگر داور به داورى بنشيند و كوشش خود را به كار برد و درست قضاوت كند، نزد خداوند دو پاداش خواهد داشت و چنانچه در داورى سعى خود را به كار گيرد و اشتباه كند، يك مزد و پاداش خواهد گرفت (928).

نامه عمر به ابوموسى

در نامه اى كه عمر به ابوموسى اشعرى نوشته ، آمده است : در فهم و درك آنچه تو را به ترديد و دو دلى اندازد و در كتاب و سنت نباشد، امور را با يكديگر بسنج و مقايسه كن (929).

اينها مهمترين دلايل پيروان مكتب خلفا در صحت اجتهاد بود و بجز اينها را به علت وجود ضعف در اسنادشان و اينكه آشكارا گوياى مراد و منظورشان نمى باشند، نيازى به آوردنشان نمى بينيم . اما دو حديثى كه گذشت ، و نيز نامه عمر را به ابوموسى ، ابن حزم مورد انتقاد قرار داده است . او در مورد حديث معاذ چنين مى نويسد:

حديث معاذ به علت اينكه مردود است ، قابل بحث نمى باشد. زيرا اين حديث به طور كلى جز از طريق حارث بن عمرو، كه شخصى ناشناخته و مجهول الهويه مى باشد، نيامده و بخارى در تاريخ اوسطش درباره او مى نويسد كه حارث بجز از طريق اين حديث شناخته نشده است و اين حديث هم درست نمى باشد.

از اين گذشته حارث حديثش را از طريق مردانى

از اهل حمص روايت مى كند كه معلوم نيست آنها كيانند! و جالبتر اينكه از چنين روايتى نه كسى در عصر صحابه اطلاع داشت و نه در زمان تابعين ، تا اينكه تنها ابوعون آن را از كسى كه شناخته نشده گرفت و چون اصحاب و طرفداران اجتهاد از وجود چنان روايتى نزد شعبه با خبر شدند، با همه امكانات و شتابان خود را به آن رسانيدند و آن را در سراسر گيتى منتشر ساختند! چيزى كه نه اصلى دارد و نه پايه اى !

ابن حزم به دنبال مطالبى كه گذشت مى نويسد: دليل ساختگى بودن اين خبر اين است كه امكان ندارد پيامبر خدا (ص ) بگويد: اگر در كتاب خدا و سنت پيامبر چيزى نيافتى . در صورتى كه حضرتش فرمان خداى را دريافته كه مى فرمايد: و اتبعوا ما انزل اليكم من ربكم . يعنى آنچه را خدايتان فرو فرستاده است پيروى كنيد. و يا آنجا كه مى فرمايد: اليوم اكملت لكم دينكم . يعنى امروز دينتان را كامل كردم . و آنجا كه فرموده است : و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه . يعنى و آن كس كه از حدود و مقررات خدا تجاوز كند به خود ستم كرده است . مضافا اينكه ثابت شده آن حضرت (ص ) اظهار نظر و راى را در دين حرام فرموده است ...

با همه اينها، اگر چنين حديثى صحيح باشد، معناى اين سخن معاذ كه گفته است : اجتهد راءيى ، اين خواهد بود كه من سعى و كوشش خودم را به كار خواهم برد تا حق را در قرآن و سنت

بيابم (930). و همواره در پى آن خواهم بود.

و باز اگر اين حديث درست باشد، از دو حال خارج نخواهد بود: يا اينكه تنها به معاذ اختصاص دارد، كه در آن صورت لازم است ديگران تابع راءى معاذ باشند، كه اصحاب راءى چنين چيزى را نگفته اند. يا اينكه چنين حقى به معاذ و ديگران داده شده ، كه اگر چنين باشد، هر كس كه اظهار راءى كند، بر طبق دستور رفتار كرده است و آن وقت حق با همه خواهد بود و كسى را در انتخابات راه خويش بر ديگرى امتيازى نمى باشد. اينجاست كه حق در ميان نظريات و قضاوتهاى مختلف و ضد و نقيض محصور و پنهان مى شود و اين خلاف گفته ايشان و نامعقول است ، و حتى ظاهرا نا ممكن . چه ، هيچ كس دليلى بر حقانيت خود ندارد؛ زيرا ديگرى نيز چون اوست ، و به راءى خودش مراجعه كرده است . و در حديثى كه مورد استناد ايشان است ، چيزى بجز اجتهاد راى نيامده و آنها هم حق ندارند كه چيزى را كه در آن نيامده ترجيحا بر آن بيفزايند و كسى را هم بر كسى رجحان و برترى نمى باشد. و كاملا واضح است كه در حديث معاذ، البته اگر درست باشد، آنچه را نادانان گمان برده اند، نيامده كه به معاذ اجازه داده شده تا بنا به راءى خويش حلالى را حرام ، و يا حرامى را حلال نموده ، ارثى را به ناروا ببخشد، و حقى را بى جا باز دارد! اين چيزى است كه هيچ مسلمانى باور ندارد و شريعت هم

بجز آنچه را كه ما آورديم نمى گويد (931). پايان سخن ابن حزم .

ابن حزم همچنين درباره حديث عمرو عاص مى نويسد: اما حديث عمرو عاص بزرگترين دليل عليه خودشان مى باشد؛ زيرا در آن حديث آمده است كه حاكم مجتهد ممكن است به راه خطا برود، و امكان هم دارد كه درست قضاوت كند. اگر چنين باشد، حكم به اشتباه در دين حرام است و خداوند تاءييد خطا و نادرست را هرگز روا نمى دارد. پس اين دستاويز آنها نيز باطل و مردود است (932).

آنگاه ابن حزم پس از ايرادى كه بر دو سند نامه عمر به ابوموسى گرفته مى نويسد:...و اين درست نيست . زيرا كه در سند اول نامه ، نام عبدالملك بن وليد - بن معدان آمده كه مردى كوفى و متروك الحديث و بلا خلاف از اعتبار ساقط است و پدرش هم مجهول الهويه مى باشد. و اما سند دوم ، بين الكرجى تا سفيان مجهول و ناشناخته و نيز مرسل و منقطع است و در يك كلام مردود مى باشد (933).

انتقاد ما در مساله اجتهاد

آنچه را آورديم ، ايرادهايى بود از ناحيه ابن حزم ، اما ايرادهاى ما درباره دو موضوع دور مى زند:

1. درباره مدلول و مفهوم اجتهاد 2. درباره مفاهيم دلايل سه گانه مكتب خلفا در جواز اجتهاد.

اما درباره مدلول اجتهاد پيش از اين گفتيم كه مدلول اين كلمه در قرن اول هجرى در همان معناى لغويش كه بكار بردن سعى و كوشش در هر كارى بود، به كار مى رفته است . و اگر دو حديثى كه از معاذ و عمرو عاص روايت شده ، سندشان هم درست باشد،

لفظ اجتهاد در آنها به معناى لغوى آن آمده و نه چيز ديگر.

از طرفى كاربرد اين دو حديث ارتباطى به اصل موضوع مورد بحث ندارد. زيرا كه كاربرد هر دوى آنها در مساءله داورى و قضاوت است ، در صورتى كه مطلب مورد بحث ما جواز تشريع احكام به وسيله مجتهدين مى باشد. نامه اى كه به عمر نسبت داده شده و نامه هاى ديگرى كه به آنها استدلال مى كنند نيز همين حال را دارند. چه ، گذشته از ضعف آشكارى كه در اسنادشان وجود دارد و ساختگى بودن آنها را كاملا مى رساند، كاربرد آنها تنها در امر داورى و قضا مى باشد، نه تشريع احكام اسلامى .

در مورد داورى و قضا نيز بايد گفت كه احاديث مورد بحث ، مجاز بودن داور را به قانونگذارى در مواردى كه به آن نياز دارد نمى رساند. و اينكه گمان برده اند حديث معاذ دلالت بر مدعايشان دارد، خيالى بيش نيست . زيرا از محتواى حديث مزبور چنين بر مى آيد كه احكام اسلامى در كتاب و سنت به دو صورت آمده ، يعنى گاهى در يكى از آنها، و يا در هر دو، حكم صريح و روشن براى قضيه جزئيه - يعنى موضوع خاص - صادر شده و نيازى به اجتهاد ندارد، اما گاهى حكم آن ضمن قاعده كلى بيان گرديده است . و اينجاست كه داور موظف است سعى و كوشش كند تا حكم كلى و عامى را كه بر قضيه مورد نيازش منطبق ميگردد باز شناسد. و اين همان معناى لغوى اجتهاد است كه عبارت از به كار بردن كوشش است در

به دست آوردن حكم مورد نظر.

ولى نحوه استشهاد دانشمندان مكتب خلفا به اين حديث اين مطلب را مى رساند كه آنها مى گويند قوانين اسلامى را كه پيامبر خدا (ص ) تبليغ فرموده ، ناقص و در پاره اى از موارد كاستى دارد و محتاج آن است كه فرمانروايان و قضات و مفتيان بنا به راءى و نظر خودشان در مورد قضايايى كه حكمش در اسلام مورد توجه قرار نگرفته است ، احكامى را صادر نموده ، نقص و كاستى را بر طرف فرمايند!

شرح مفصل اين موضوع به دنبال چگونگى استخراج قواعد از عمل صحابه خواهد آمد.

استخراج قواعد از عمل صحابه
اشاره

دواليبى در تعريف اجتهاد مى گويد: اجتهاد، راى و عقيده اى است انفرادى و غير اجماعى كه اگر مورد پذيرش و اتفاق همگان قرار گرفت اجماع خواهد بود. و با اين تعريف ، اجتهاد در جايگاهى بعد از اجماع ، قرار ميگيرد.(934)

اجتهاد را به سه قسم تقسيم كرده اند؛ از اين قرار:

1. توضيح و تفسير نصوص قرآن و سنت (935).

2. قياس موارد مشابه در كتاب و سنت .

3. راى ، كه بر نصى ويژه متكى نباشد، بلكه بر روح شريعت ، كه در همه نصوص موجود است ، استوار خواهد بود. چه ، هدف اصلى شرع ، مصلحت است و هر كجا كه مصلحت باشد، حكم خدا هم همانجا مى باشد، و بيقين هر چه را كه مسلمانان خوب تشخيص دادند، خداوند هم آن را خوب مى داند!

و نيز گفته است :

شايد جالبترين و واضحترين مسائل اجتهادى و رويدادهاى كه در زمان صحابه و بعد از وفات پيامبر خدا (ص ) رخ داده است ، قضيه تقسيم زمينهايى

است كه رزمندگان اسلام با قهر و غلبه در فتح عراق و شام و مصر به دست آورده بودند. نص صريح قرآن بدون هيچگونه چشمپوشى و ملاحظه اى حاكى از آن است كه خمس غنايم به بيت المال تعلق مى گيرد تا در مواردى كه اين آيه كريمه تعيين فرموده ، به مصرف برسد: واعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه و للرسول ولذى القربى و... اما چهار پنجم بقيه بنا به نص قرآن و روش پيامبر - عليه الصلاة والسلام - در جنگ خيبر و تقسيم غنايم در ميان فاتحان آن جنگ ، در ميان رزمندگان پيروز، كه غنايم را فرا چنگ خود آورده اند، تقسيم مى شود. اين بود كه جنگ آوران فاتح به منظور اجراى دستور قرآن و سنت به نزد عمر بن خطاب آمدند و خواستار آن شدند تا او خمس خداوند و ديگر كسانى را كه در آيه مشخص گرديده بر گرفته ، بقيه را بين ايشان تقسيم كند. عمر در پاسخ خواسته ايشان گفت :

- حال مسلمانان آينده چگونه خواهد بود كه ببينند زمين با تمام كشاورزانى كه بر روى آن كار مى كرده اند تقسيم شده و آيندگان از گذشتگان خود آن را به ارث برده ، درآمدهاى آن را ويژه خود گردانيده اند؟ نه ، من با چنين كارى موافق نيستم . عبدالرحمان عوف پرسيد:

- پس چه بايد كرد؟ زمين و كشاورزانش لطف خدا و بخشش او به اينان است . عمر گفت :

- همين است كه مى گويى ، ولى من آن را چنين نمى بينم ! از هر طرف به عمر فشار آوردند

و به او گفتند كه :

- تو به خاطر كسانى كه نه در جنگ حاضر بوده و نه شمشيرى در اين راه زده اند، رو در روى ما كه لطف و عنايت خداوندى را به زور شمشير خود به دست آورده ايم ايستاده اى ...! اما عمر گفت :

- راى من اين است ! و در آخر آنها نيز ناگزير گفتند: هر طور كه تو بخواهى (936)! ابن حزم در مورد راى مى نويسد: راى عبارت از آن است كه نفس آدمى آن را بدون هيچ دليل و برهانى درست و شايسته پندارد. آنگاه در مورد قياس گفته است : قياس حكم كردن به موردى است كه دستور صريح درباره آن در دست نباشد، پس آن را با موردى مشابه كه داراى حكم است مورد مقايسه قرار مى دهند، و همان حكم را درباره اش صادر مى نمايند (937).

و دواليبى استحسان را اين چنين تعريف كرده است : استحسان انتخاب ، حكمى است مخالف حكم شناخته شده در قياس كه يا به لحاظ برترى دليل و برهان آن صادر مى شود، و يا اينكه مصلحت جنين اقتضا مى كند، يا اينكه موجب دفع حرج مى گردد. آنگاه تعريف آن را در مذهب ابو حنيفه آورده كه گفته است :

استحسان ، رويگردانيدن از حكم مساله ، به حكم ديگر است در موارد مشابه به خاطر دليل قويترى كه چنين عدولى را ايجاب مى كند.

اما نظر مالكيان در اين مورد چنين است : استحسان ، يعنى فقيه به هنگام پژوهش در جزئيات مساله ، مجبور نيست تا همه مسائل را با نتايج قياس منطبق نمايد، بلكه

او مى تواند با تكيه بر استحسان ، خود برخى از مصالح عامه را اگر چه حاوى ضرر و مشقت و دفع مصلحت باشد بر نتيجه قياس ترجيح دهد.

آنگاه در تعريف استصلاح مى نويسد: استصلاح در حقيقت نوعى حكم به راى است كه بر اساس مصلحت انديشى صادر شده باشد (938).

و در فرق بين اصول سه گانه مى نويسد:

مسائل قياس و استحسان را بايد با مسائل ديگر دائما مورد مقايسه قرار داد. زيرا در قياس لازم است تا مسائل قياسى را با حكم مسائل ديگرى كه به خاطر اتحاد در علت ، حكم واحدى دارند جزء يكديگر به حساب آورد.

و در استحسان ايجاب مى كند كه از حكمى كه در مسائل مشابه و همانند صادر شده ، به سبب عدم اتحاد در علت ، و دلايلى كه از برخى جهات قويتر به نظر مى آيند عدول نمود.

اما در مسائل استصلاح لازم نيست كه براى صدور حكم به مسائل ديگرى ، آنچنان كه در مسائل قياس و استحسان يادآور شديم ، مقايسه به عمل آيد، بلكه براى صدور حكم در مسائل استصلاح تنها مصلحت در نظر گرفته مى شود (939).

و در باب النصوص و تغيير الاحكام بتغير الزمان ...مى نويسد: اما تغيير حكمى كه از سوى قانونگذار نسخ نشده باشد، را مجتهدان از داوران و مفتيان ، بنا بر مصلحت زمان ، مجاز مى دانند. و اين دين بر همين اساس بر ساير اديان ممتاز بوده و آشكارا نشانگر وجود آزادى و حريتى است كه در آن براى انديشه و تعقل در اجتهاد قائل مى باشد، و نرمش و همگامى لازم را در احكام ، براى

تحكيم مصالح جامعه مى پذيرد. و حركت بر اساس چنين آغاز نيكويى ، قاعده اى متين در تشريع اسلامى است و آشكارا اعلام مى دارد كه تغيير احكام با دگرگونگى زمان همراه بوده قابل انكار نمى باشد(940). آنگاه گفته ابن قيم را در كتاب اعلام الموقعين گواه آورده كه گفته است : و اين خود امتيازى است كه بى گمان سود عظيم و فراوانى را بدنبال خواهد داشت ... (941)

ابن قيم در همين زمينه مثالهاى متعددى را آورده ، از آن جمله در مثال هفتم خود مى نويسد: هر گاه شخص طلاق دهنده در زمان پيغمبر (ص ) و ابوبكر و اوايل خلافت عمر در يك جلسه لفظ سه طلاق را بر زبان مى آورد، به موجب روايات ثابت شده در صحيح ، يك طلاق محسوب مى گرديد...

سپس ابن قيم احاديث صحيح را در اين مورد آورده است از جمله خبر طلاق ركانة بن عبد يزيد را مثال آورده كه همسر خود را در يك مجلس سه طلاقه كرد و سپس از كرده خويش پشيمان و اندوهگين گرديد و داستان خود را با پيامبر خدا (ص ) در ميان نهاد. رسول خدا (ص ) از او پرسيد: زنت را چگونه طلاق گفتى ؟ ركانة گفت : گفتم او را سه طلاقه كردم . فرمود: در يك مجلس ؟ عرض كرد: آرى . فرمود: اين يك نوبت به حساب مى آيد. اگر مى خواهى به او رجوع كن . و ركانه هم به همسرش رجوع نمود. و نيز گفته است : مقصود اين است كه عمر بن خطاب مى دانست كه اين سنت است ، و

اين خود گشايش و لطفى است كه خداوند بر بندگانش ارزانى داشته و مقرر فرموده كه طلاق بايد يكى بعد از ديگرى و در مجالس مختلف صورت بگيرد و در دفعات متعدد و جداى از هم . و شخص مكلف نمى تواند وقوعش را در يك جمله بر زبان آورد.

همچنين است لعان كه اگر بجاى چهار نوبت و جداى از هم - مثلا - بگويد: چهار نوبت خداى را گواه مى گيريم و سوگند مى خورم كه او راستگو است ، اين فقط يك نوبت حساب مى شود. و اگر در قسامه بگويد: پنجاه بار سوگند به خدا كه اين مرد قاتل است ، اين تنها يك سوگند به حساب مى آيد...

ابن قيم به همين ترتيب مثال مى آورد تا اينكه مى گويد: اين قرآن خداست و اين هم سنت پيغمبر خدا (ص ) و اين لغت و واژه عرب و اين هم عرف در گفتگو و اين هم خليفه پيامبر خدا (ص ) و اصحاب او كه همگى با وى همزمان بوده و تعدادشان بالغ بر هزار نفر است و اوضاع و احوال نيز تا سه سال از خلافت عمر بر همين روش و قرار بوده ...تا آنجا كه مى نويسد: مقصود اين است كه بر اين مطلب از قديم الايام قرآن و سنت و قياس و اجماع دليل و گواه بوده اند و بعد از آن هم اجماعى نيامده كه آن را باطل كند؛ اما اميرالمؤ منين عمر چنين مى ديد كه اين در زمان او به مصلحت مسلمانان است پس اعلام مى كند كه در يك مجلس سه طلاق واقع مى شود(942)!

دواليبى

در تعريف اجماع آن را به دو قسمت مشخص تقسيم كرده است :

1. اتفاق دانشمندان امت درباره موضوعى كه مورد بحث قرار بگيرد، و نه اتفاق همه امت .

2. اتفاق صورت گرفته در مكانى كه آن حادثه در آنجا رخ داده است ؛ مانند مدينه منوره ، و نه همه سرزمينها. آنگاه مى گويد: چون دوران صحابه سپرى شد و دانشمندانى ديگر در پس ايشان آمدند، اجماع را چون اصلى از اصول شريعت پذيرفته اند؛ با اين تفاوت كه اينان در برابر خود اصلى را كه حدودش معلوم و مشخص باشد نديدند...(943)

تمام آنچه را تا اينجا آورده ايم ، گفتارشان از عمل به راى تجاوز نمى كند. چه در قضايايى كه راى خود را تاءويل ، ناميدند يا آنجا كه اجتهاد و ديگر اسامى را بر آن نهادند همه يكسان است .

زيرا در حقيقت قياس عبارت از اين است كه مجتهد در مساءله اى ، با توجه به حكمى كه در مساءله ديگر آمده است ، حكم مى كند؛ به خاطر اينكه بين آن دو مساءله وجه تشابهى مشاهده مى نمايد.

و استحسان عبارت از ترك حكم مشابه مساءله است ، آنجا كه شخص مجتهد صدور حكم خلاف آن را مصلحت بداند.

و استصلاح اعلام نظر مجتهد است پس از اجتهاد در هر قضيه كه به مصلحت تشخيص بدهد بدون اينكه دست به مقايسه اى زده باشد.

و اجماع عبارت است از اتفاق نظر و آراء دانشمندان ، و يا هالى يك منطقه در حكم هر قضيه اى .

و به اين ترتيب تمام قواعد اجتهاد در مكتب خلفا به راى و اظهار نظر منتهى مى شود؛ علاوه بر

آنكه آنان راى خودشان را بر نص شرعى ترجيح مى دهند! مانند خبر خوددراى عمر از تقسيم چهار پنجم اراضى فتح شده از راه جنگ ميان مسلمانان رزمنده ، كه بر خلاف نص صريح قرآن و بر خلاف روش و سنت پيامبر اسلام (ص ) بوده است ! و يا مانند جايگزين كردن يك بار گفتن سه طلاق ، كه بر خلاف قرآن و سنت است ، به جاى سه نوبت با فاصله و جلسات مختلف .

و براى همين است كه امام پيشواى مكتب راى در ميان مجتهدان گاهى صريح و آشكار اعلام مى دارد كه : راى و نظريه او بر حديث شريف نبوى برترى دارد، و راى او از دستور پيغمبر براى عمل كردن برتر است ! به نمونه هاى زير توجه كنيد:

پيشواى حنفى و عمل به راى
اشاره

خطيب بغدادى در تاريخ بغداد از يوسف بن اسباط آورده است كه ابو حنيفه گفت : اگر من و پيامبر خدا (ص ) در يك زمان بوديم ، حضرتش بسيارى از دستورهاى مرا به كار مى بست ! و مگر دين ، بجز راى نيكوست ؟ و از على بن عاصم آورده است كه گفت : ابو حنيفه از پيامبر اسلام براى ما حديث مى گفت ، ولى در آخر گفت : من اين را قبول ندارم ! پرسيدم : حديث پيغمبر را؟! گفت : باشد، ولى من نمى پذيرم (944)!

و از اسحاق فزارى آورده اند كه گفته است من به نزد ابو حنيفه رفتم تا مساءله اى را در مورد جنگ از او بپرسم . سؤ الم را مطرح كردم و او پاسخى داد: من گفتم : در

اين باره از پيامبر خدا (ص ) چنين و چنان رسيده است . گفت : ما را به خودمان واگذار (945)!

و نيز گفته است كه گاه مى شد كه چيزى از حديث پيامبر خدا (ص ) را بر ابو حنيفه عرضه مى كردند، و او آشكارا با آن مخالف مى كرد! و نيز گفته است كه من براى ابو حنيفه حديثى را در رد سيف آوردم ، او در پاسخ من گفت : حديثى خرافه است !

همچنين خطيب بغدادى از قول حماد بن سلمه آورده است كه گفت : ابو حنيفه روايات را مى گرفت ، ولى آنها را بنا به راى خود رد مى كرد و نمى پذيرفت !

و يا حديث و سيره را به راى خود رد مى كرد (946)!

وكيع گفته است كه ما متوجه شديم كه ابو حنيفه دويست حديث پيغمبر را آشكارا رد كرده است (947)!

و از صالح فراء آمده است كه گفت از يوسف بن اسباط شنيدم كه مى گفت :

- ابو حنيفه چهار صد حديث يا بيشتر از احاديث رسول خدا (ص ) را رد كرده است ! اين بود كه به او گفتم :

- اى ابو محمد! مى دانى كه همه اينها حديث پيغمبر خدا (ص ) مى باشند؟! گفت :

- خوب ، آرى ! گفتم :

- يكى از آنها را بگو! گفت :

- ابو حنيفه گفت : پيامبر خدا (ص ) فرموده است : اسب دو سهم و مرد يك سهم مى برد، آن وقت ابو حنيفه گفت :

- اما من سهم يك چهار پا را بيشتر از يك مؤ من تعيين نمى كنم ! پيامبر خدا

(ص ) و اصحابش شتر قربانى را با بريدن قسمتى از بدنش علامت مى كردند، اما ابو حنيفه گفته است كه اشعار مثله است ! و نيز گفته است كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : البيعان بالخيار ما لم يتفرقا خيار فسخ معامله تا زمانى كه خريدار و فروشنده از هم جدا نشده باشند باقى است اما ابو حنيفه مى گويد وقتى كه معامله انجام شد خيار معنى ندارد! همچنين رسول خدا (ص ) چون عزم مسافرت مى فرمود، ميان زنانش براى انتخاب يكى از آنها قرعه مى زد، و نام هر كدام كه بيرون مى آمد او را با خود مى برد. اصحاب آن حضرت نيز به پيروى از حضرتش چنين مى كردند، اما ابو حنيفه معتقد بود كه : قرعه زدن يك نوع قمار است (948)!

همچنين از حماد آمده است

همچنين از حماد آمده است كه گفت من در مسجدالحرام نزد ابوحنيفه نشسته بودم كه مردى آمد و از او پرسيد: شخص محرم نعلينش را گم كرده و به جاى آن كفش به پا كرده است ، تكليفش چيست ؟ ابو حنيفه گفت : بايد قربانى بدهد! حماد گفت كه من به او گفتم : سبحان الله ! ايوب براى ما تعريف كرد كه پيامبر خدا (ص ) در مورد محرمى كه نعلينش را از دست داده باشد فرموده است : اگر نعلينش را نيافت ، كفش به پا كند و آن را تا غوزك پايش پاره نمايد، اما تو مى گويى كفش به پا كند و قربانى بدهد؟ و از بشر بن مفضل روايت شده است كه گفت : به ابو حنيفه گفتم كه

نافع از ابن عمر نقل كرده كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : خيار معامله تا هنگامى است كه خريدار و فروشنده از هم جدا نشده باشند، ابو حنيفه گفت : شعر است ! گفتم قتاده از انس آورده است كه يهوديى سر دختر بچه اى را بين دو سنگ شكست و رسول خدا (ص ) نيز سر آن يهودى را بين دو سنگ شكست . ابو حنيفه گفت : سخنى ياوه و نامربوط است (949)!

و از عبدالصمد از پدرش روايت كرده اند كه گفته است : براى ابو حنيفه اين حديث پيامبر خدا (ص ) را نقل كردند كه فرموده است : حجامت كننده و حجامت شونده در روز ماه رمضان روزه خود را افطار كرده اند ابو حنيفه گفت : اين كلامى است موزون و شعر گونه (950)!

و از عبدالوارث آورده اند كه گفت من در مكه بودم و ابو حنيفه نيز به مكه آمده بود. روزى به نزد او رفتم . جمعى گرد او نشسته بودند. مردى از او مساءله اى پرسيد و او هم پاسخش را داد و آن مرد با نا باورى از ابو حنيفه پرسيد: پس روايتى كه از عمر - بن خطاب آمده است چه مى شود؟ ابو حنيفه پاسخ داد: آن كه سخن شيطان است ! من كه ناظر ماجرا بودم ، با شگفتى گفتم : سبحان الله ! يكى از حاضران در من نگريست و گفت : تعجب كردى ؟ پيش از اين مرد، كسى آمد و از او مساءله اى پرسيد: ابو حنيفه به او پاسخ داد. آن مرد به ابو حنيفه گفت :

پس آن حديث كه از پيامبر خدا (ص ) آمده كه : حجامت كننده و حجامت شونده هر دو در روز ماه رمضان روزه خود را گشوده اند چه مى شود؟ ابو حنيفه در جوابش گفت : اين شعر است و كلامى موزون ! من با خود گفتم كه ديگر اينجا، جاى من نيست و هرگز به اين مكان پا نمى گذارم (951).

يحيى بن آدم گفت براى ابو حنيفه به اين حديث پيغمبر (ص ) را كه وضو نصف ايمان است بيان كردند. ابو حنيفه به مسخره گفت : بنابراين دو بار وضو مى گيريم تا ايمانمان كامل شود! يحيى گفت : در اين حديث منظور از ايمان ، نماز است و خداوند فرموده است : و ما كان ليضيع ايمانكم . كه ايمانكم يعنى نمازتان را. و رسول خدا (ص ) نيز فرموده است : لا صلاة الا بطهور. پس طهارت نيمى از ايمان يا نيمى از نماز است و نماز جز با طهارت صورت نمى گيرد.

سفيان بن عيينه گفته است من كسى را از ابو حنيفه گستاختر به خداوند نديده ام . او بر حديث پيامبر خدا (ص ) مثلها مى زد و آن را رد مى كرد! به او خبر داده بودند كه من روايت كرده ام كه خيار معامله تا زمانى است كه خريدار و فروشنده از هم جدا نشده باشند. او در رد بر اين حديث ، پشت سر هم مى گفت : اگر خريدار و فروشنده در زندان معامله كرده باشند چه ؟! و اگر اين معامله در مسافرت صورت گرفته باشد، خريدار و فروشنده چه وقت از هم

جدا مى شوند (952)؟!

آنچه را از پيشواى اهل راى و مجتهد زمانش ، ابو حنيفه ، نقل كرده اند و مادر اينجا آورديم ، نخست در مورد احاديثش به كتابهاى معتبر حديث مراجعه كرديم و ديديم كه همه آنها از پيامبر خدا (ص ) روايت شده اند. آنگاه به فتاواى ابو حنيفه مراجعه كرديم و ديديم كه به شرح زير، بر خلاف آنها فتوا داده است !

1. در صحيح بخارى و مسلم و سنن ابوداود و ترمذى و موطاء مالك و مسند احمد آمده است كه رسول خدا (ص ) براى اسب دو سهم ، و براى سواركاريش يك سهم قرار داده است (953). مخالفت ابو حنيفه با اين حديث ، در بداية المجتهد ابن رشد آمده است (954).

2. در صحيح بخارى و مسلم و سنن ابن ماجه و دارمى و ترمذى و مسند احمد بن حنبل آمده است كه پيامبر خدا (ص ) شتر را از جانب راست كوهانش براى قربانى نشان كرده است (955). و در المحلى آمده است كه ابوحنيفه در اين مورد گفته است : من اينگونه نشان براى قربانى كردن را خوش ندارم ، زيرا اين مثله كردن است !

ابن حزم گفته است اين از عجايب روزگار است كه كار پيامبر خدا (ص ) مثله باشد! اف برخردى كه به خرده گيرى از فرمان پيامبر خدا (ص ) بپردازد. (956)

3. پيامبر خدا (ص ) فرموده است : خيار معامله تا جدا شدن خريدار و فروشنده از يكديگر به قوت خود باقى است (957). اما ابوحنيفه و شافعى ، بنا به آنچه در بداية المجتهد آمده است ، گفته اند: مهلت

خيار سه روز است (958).

ابن حزم در المحلى رواياتى را كه از رسول خدا (ص ) در اين حكم آمده ، آورده و سپس گفته است : ابو حنيفه و مالك و پيروانشان همه اينها را خلاف دانسته و گفته اند كه : معامله با سخن گفتن قطعى و تمام مى شود، اگر چه خريدار و فروشنده از هم جدا نشوند و هيچيك ديگرى را حق خيار نداده باشد. و به اين ترتيب با سنت ثابت شده مخالفت كرده اند (959).

4. در صحيح بخارى و مسلم و دارمى و ابن ماجه و ديگر منابع آمده است كه : اگر شخص محرم نعلينش را از دست داد، كفش به پا كند (960). ابن حزم اين حكم را به طور مفصل شرح داده و مخالفت ابو حنيفه را در المحلى آورده است (961).

5. در صحيح بخارى و مسلم و ابوداود و ابن ماجه و ديگر منابع آمده است : پيغمبر خدا (ص ) سر مرد يهودى را كه سر دختر بچه اى را با دو سنگ شكسته بود، به همان ترتيب شكست (962). ولى ابن رشد در كتاب بداية المجتهد مى نويسد: ابو حنيفه و پيروانش در باب قصاص مى گويند: مجرم به هر شكلى كه كشته باشد، بايد تنها با شمشير قصاص شود (963). و تفصيل آن در المحلى ابن حزم آمده است (964).

6. در صحيح بخارى و سنن ابوداود و ترمذى و دارمى و ديگر منابع آمده است كه پيامبر خدا (ص ) فرمود: افطر الحاجم و المحجوم . يعنى حجامت كننده و حجامت شونده روز خود را گشوده اند (965). ولى در بداية المجتهد

ابن رشد آمده كه ابوحنيفه و يارانش مى گويند: اين كار نه مكروه است و نه موجب بطلان روزه (966)!

7. در سنن ترمذى و نسائى و ابن ماجه و دارمى و ديگر منابع آمده است كه : وضو نصف ايمان است (967). و ابو حنيفه ...

8. در صحيح بخارى و مسلم و سنن ابوداود و دارمى و ديگر منابع آمده است كه چون رسول خدا (ص ) آهنگ سفر مى كرد، بين زنانش براى انتخاب يكى از آنها در مسافرت قرعه مى زد و نام هر كدام كه بيرون مى آمد او را با خود مى برد (968). و ابو حنيفه ...

همه اين حديثها و صدها حديث صحيح ديگرى كه در كتابهاى معتبر حديث از پيامبر خدا (ص ) روايت شده و به ثبت رسيده ، مورد مخالفت ابو حنيفه و ديگر مجتهدان قرار گرفته است ! و شايد تعداد اين قبيل احاديث ، همان گونه كه در كتاب تاريخ بغداد خطيب بغدادى آمده ، از دويست و بنا به قولى از چهار صد حديث هم بيشتر باشد. و هر كس كه به كتابهاى خلاف ، مانند المحلى ابن حزم ، مراجعه كند، عين آن احاديث و مخالفت ايشان با آنها را با شرح و تفصيل وافى خواهد يافت .

علاوه بر اين ، آنها با نهادن قواعد و اصولى از پيش خود، چون قياس و استحسان و مصالح مرسله در برابر قرآن و سنت ، باب ديگرى را بر روى تشريع اسلامى گشوده ، براى استنباط احكام اسلامى به آنها در كنار كتاب و سنت مراجعه كردند و گاه نيز همان گونه كه نمونه هايى

از آن را آورده ايم ، قواعد اصول خود را بر قرآن و سنت مقدم داشتند. بدين سان پس از پيامبر خدا (ص ) احكام اسلامى در مكتب خلفا دستخوش دگرگونى و تطور گرديد و همه آنها به شرع اسلامى نسبت داده شد. و از اينجاست كه علاوه بر برخى از مسلمانان (969)، دشمنان اسلام چنين پنداشته اند كه اسلام از همان زمان پيامبر خدا (ص ) دينى نارسا و ناقص بوده و پس از آن حضرت تطور يافته و رو به كمال نهاده است ! همانند عقيده اى كه مستشرق يهودى گلدزيهر در كتاب خود زير عنوان تطور العقيدة و الشريعة فى الاسلام دگرگونى عقيده و تشريع در اسلام ابراز داشته است .

اعتماد طولانى و مستمر به راى كار را به جايى رسانيد كه برخى از مجتهدين مكتب خلفا احكامى را به نام نيرنگهاى شرعى وضع كردند كه همانند آنها در هيچ گوشه اى از جهان پهناور ما سابقه ندارد و عرق شرم و خجلت را بر پيشانى آدمى مى نشاند (970)!

درد آلودتر از آن اينكه در مدح و ستايش همين مجتهدان احاديثى ساختند و آن را به پيامبر اسلام (ص ) نسبت دادند. مانند آنچه خطيب بغدادى از ابوهريره ، در مدح و ستايش ابوحنيفه از پيامبر خدا روايت كرده است كه رسول خدا (ص ) فرمود: يكون فى امتى رجل اسمه نعمان ، و كنيته ابو حنيفه ، هو سراج امتى ، هو سراج امتى ، هو سراج امتى (971). يعنى در امت من مردى به وجود خواهد آمد كه نامش نعمان است و كنيه اش ابو حنيفه . او چراغ امت

من است . و اين مطلب را سه بار فرمود!.

نمى دانم بگويم كه ملك ظاهر بيبروس بند قدارى ، يكى از مماليك مصر در سال 665 هجرى ، با بستن باب اين قبيل اجتهادات ، به اسلام خدمت كرده است يا خيانت (972). اما هر چه باشد، باب اجتهاد و عمل به راى را خود سلطه حاكم در مكتب خلفا، از همان ابتداى امر، و در دوران حكومت خلفاى راشدين گشوده اند، و باز همان هيئت حاكمه مكتب خلفا بوده كه نسبت به بستن آن اقدام كرده و تا به امروز بسته مانده است .

اين وضع اجتهاد و عمل به راى در مكتب خلفا بو كه بيان شد. اما درباره اجتهاد در مكتب اهل بيت بايد گفت كه پيروان اين مكتب با پيروى از امامانشان ، اين دانش را فقه و متخصص در آن را فقيه مى نامند.

كشى در كتاب معرفة الرجال خود، در بخش معرفى فقها، از اصحاب ابو جعفر (ع ) امام باقر و ابوعبدالله (ع ) امام صادق مى نويسد: بزرگان اين مكتب بر فقاهت اين پيشتازان از اصحاب امام باقر و صادق - عليهماالسلام - متفق القول هستند و مى گويند كه فقيه ترين آنان شش نفرند: زراره ، معروف بن خربوذ، بريد - عجلى ، ابو بصير اسدى ، فضيل بن يسار، محمد بن مسلم طائفى . و فقيه ترين اينان را هم گفته اند كه زراره است ...(973).

و در معرفى فقهاء از اصحاب حضرت امام صادق (ع ) به غير از اين شش نفر كه نام برديم ، مى نويسد: سران و بزرگان علم اين مكتب ، بر تاءييد

آنچه اين شش تن از اصحاب امام صادق (ع ) صحه گذاشته و تصديق آنچه را بيان داشته اند متفق القول بوده و به مقام فقاهت آنان معترفند. و آنها به ترتيب عبارتند از: جميل بن دراج ، عبدالله بن مسكان ، عبدالله بن بكير، حماد بن عيسى ، حماد بن عثمان و ابان بن عثمان . سپس اضافه مى كند كه ابواسحاق فقيه ، يعنى ثعلبة بن ميمون ، مدعى شده كه فقيه ترين اينان جميل بن دراج بوده ، و همه آنها از جوانان اصحاب امام صادق (ع ) مى باشند (974).

كشى در دنباله بحث خود، در معرفى شش تن ديگر از اصحاب امام موسى - بن جعفر و امام رضا - عليهماالسلام - مى نويسد:

همه اصحاب در تاييد آنچه مورد تصديق اينان باشد متفق ، و به علو مراتب علمى و فقاهت ايشان معترف مى باشند (975).

شيخ صدوق (م 381 ق ) نخستين كتاب جامع و بزرگى را كه شامل همه موارد فقهى در مكتب اهل بيت است و بر حديث تكيه دارد، تاءليف كرد و و آن را فقيه من لا يحضره الفقيه ناميد. و شيخ مفيد، كه از شاگردان اين فقيه بزرگوار مى باشد و در سال 413 هجرى درگذشته است ، كتاب اصول الفقه را تاليف نمود. و اين مطلب بر كسى پوشيده نيست كه فقهاى مكتب اهل بيت ، فقه را اجتهاد نمى نامند. شيخ طوسى در آغاز كتاب المبسوط خود مى نويسد:من از مخالفانمان مرتب مى شنوم ...كه مى گويند...آنان كه قياس و اجتهاد را قبول نداشته باشند، راه به بيشتر مسائل فقهى نخواهند برد...

آنگاه بتدريج اصطلاح

اجتهاد و مجتهد به كتابهاى اصول فقه مكتب اهل بيت و اجازه هايى كه اساتيد به شاگردان خود در نقل حديث مى دادند كشيده شد.

اين اجازه نامه ها در ابتداى امر به منزله موافقت استاد و اجازه او براى روايت حديث از معصومين - عليهم السلام - به شاگردش (976) به حساب مى آمد كه بعدها دستخوش دگرگونى شد و به صورت اجازه روايت از كتابهاى حديثى درآمد كه شاگرد نزد استادش آن كتاب را خوانده و يا از او شنيده بود (977).

در آخر، اين اجازه نامه ها، شامل اجازه روايت از كتابهاى حديث و غير حديثى شد كه شاگرد در محضر استادش خوانده است . اين بود كه همان اجازه نامه ها جنبه گواهينامه هاى علمى به خود گرفت كه به فارغ التحصيلها داده مى شود.

اما در قرن هشتم هجرى مى بينيم كه در برخى از اجازه نامه ها، علما به مجتهدين توصيف شده اند! از آن جمله پسر علامه حلى است كه پدرش را، در اجازه نامه اى كه در سال 741 هجرى به نام شيخ محسن به مظاهر صادر كرده است ، چنين تعريف مى كند: والدى شيخ الاسلام امام المجتهدين ...

و يا در اجازه نامه اى كه شيخ على نيلى در سال 791 هجرى به نام ابن فهد صادر كرده ، شيخ خود را كه فرزند علامه حلى است چنين ياد مى كند: شيخنا المولى الامام العلامة خاتم المجتهدين ... (978).سرانجام در برخى از اين اجازه نامه ها، گاهى گواهى مى شود كه شخص فارغ التحصيل به درجه اجتهاد نائل شده است . از آن جمله مرحوم محمد باقر مجلسى

است كه در تاريخ 1085 هجرى در اجازه نامه اى كه به نام نواده خودش خاتون آبادى براى روايت مؤ لفاتش صادر كرده است ، تصريح نموده كه به او درجه اجتهاد رسيده است (979). و در اين اواخر گاه فقهاى مكتب اهل بيت گواهينامه هاى ويژه اى براى شاگردان خود به عنوان رسيدنشان به درجه اجتهاد صادر مى كنند.

به اين ترتيب اصطلاح اجتهاد و مجتهدين به عرف پيروان مكتب اهل بيت راه يافته كه در حقيقت چيزى بجز اشتراك اسم بين دو مكتب نمى باشد. ولى با اين وصف ، همين اشتراك اسمى هم برخى از اخباريون از پيروان مكتب اهل بيت را دچار تو هم كرده و آن را به ديدگاههاى شاذ و نادر كشانيده است كه در اينجا مجالى براى بيان آن نيست .

پس هر دو مكتب اگر چه در چنين عنوانى مشتركند، ولى در معناى آن سخت با هم اختلاف دارند. و اين از آن جهت است كه فقهاى مكتب اهل بيت به هيچ وجه بر هيچيك از اصول فقهى كه پيروان مكتب خلفا بر اساس راى مجتهدين آن مكتب بنيان نهاده اند، اعتمادى ندارند، بلكه در استنباط احكام تنها به قرآن و سنت متكى مى باشند. و اين مطلبى است ، كه به خواست خدا، در بحث آينده بتفصيل درباره آن سخن خواهيم گفت .

بخش چهارم : قرآن و سنت ، مصادر تشريع در مكتب اهل بيت (ع )

توضيح

اگر بخواهيم از مدرك احكام در مكتب اهل بيت ، بعد از قرآن ، بحث كنيم ، ناگزير به مراجعه در مدارك تحقيقى در اين مكتب مى باشيم ؛ همان طور كه همين شيوه را در فهم جهتگيرى مكتب خلفا به كار برده ،

به مدارك تحقيقى آنها در مكتب خودشان مراجعه كرده ايم . زيرا رعايت امانت در مباحث علمى همين شيوه را ايجاب مى نمايد.

اينك چون به مدارك تحقيقى در مكتب اهل بيت مراجعه مى كنيم ، مى بينيم كه پيشوايان آن در بيان احكام اسلامى اعتمادى به راى و نظر شخصى - اجتهاد به اصطلاح مكتب خلفا - ندارند؛ بلكه اتكا و استناد ايشان به ميراثى است كه از پيامبر خدا (ص ) به نام حديث و سنت در كتابهاى ويژه به آنها رسيده است .

ائمه اهل بيت (ع ) در بيان احكام ، به راءى شخصى اعتمادى ندارند

در كتاب كافى آمده است :

مردى از امام صادق (ع ) مساءله اى را پرسيد و آن حضرت پاسخ مناسب داد. آن مرد بار ديگر پرسيد: به نظر شما اگر مطلب چنين و چنان باشد جوابش چه خواهد بود؟ امام فرمود: ساكت شو! پاسخى كه به تو دادم ، از پيامبر خدا (ص ) است . ما از پيش خود رايى نداريم (980).

سند احاديث ائمه اهل بيت (ع )

پاسخ امام صادق (ع ) درباره سؤ ال فوق در كتاب بصائر الدرجات چنين آمده است : آنچه را به تو پاسخ مى دهم از رسول خدا (ص ) است ، ما از آنها نيستيم كه درباره چيزى خود سرانه اظهار نظر و راى كنيم (981).

مجلسى ره گفته است چون سؤ ال كننده منظورش اين بوده كه مرا از راى و نظرى كه در اين مورد با گمان و از طريق اجتهاد انتخاب كرده اى آگاه گردان ، امام (ع ) او را از اين تصور بيجا بيرون آورده و آگاهش ساخته است كه امامان چيزى جز به قطع و يقين و آنچه از جانب پيامبر اسلام (ص ) به ايشان رسيده باشد نمى گويند (982).

و باز در بصائر الدرجات از فضيل بن يسار (983)، به نقل از امام باقر (ع ) آمده است كه فرمود:

اگر ما به راى و نظر خود سخن بگوييم ، به گمراهى خواهيم افتاد؛ همچنان كه كسانى كه پيش از ما بودند گمراه شده اند. اما، ما با همان مدرك كه خدايمان پيامبرش را آگاه ساخته و او ما را از آن با خبر كرده است ، سخن مى گوييم (984).

و نيز در آن كتاب از

فضيل بن يسار، به نقل از امام صادق (ع ) آمده است كه آن حضرت فرمود: ما با برهانى كه پروردگارمان ، پيامبرش (ص ) را از آن آگاه ساخته و پيامبرش ما را از آن با خبر كرده است سخن مى گوييم كه اگر آن نبود، ما چون ديگر مردمان بوديم (985).

همچنين در آن كتاب از سماعه (986)، به نقل از امام كاظم (ع ) آمده است كه از آن حضرت پرسيدم : درباره هر چيز كه سخن مى گوييد، آيا در كتاب خدا و سنت پيامبرش آمده است يا از پيش خود و به راى خود مى گوييد؟ آن حضرت فرمود: درباره هر چيز كه سخن بگوييم ، در كتاب خدا و سنت پيامبرش آمده است (987).

ائمه اهل بيت (ع ) علوم خود را به ارث برده اند

در بصائر الدرجات از داود بن يزيد احول (988)، به نقل از امام صادق (ع ) آمده است : اگر ما مردم را به راى و هواى دلمان فتوا بدهيم ، از هلاك شدگان خواهيم بود، اما اصل دانش ما، ميراث پيامبر خدا (ص ) است كه هر يك از ما امامان آن را از امام پيش از خود به ارث برده است و آن را به همان گونه كه مردمان طلا و نقره شان را محافظت مى كنند، محفوظ مى داريم (989).

و باز در همان كتاب از جابر بن عبدالله (990) با سه سند آمده است كه گفت : امام باقر (ع ) فرمود: اى جابر! به خدا سوگند اگر ما خود سرانه با مردم سخن بگوييم يا بنا به راى و نظر شخصى خويش ايشان را حديث گوييم ، از هلاك شدگان خواهيم بود.

در صورتى كه ما با ايشان از ميراثى كه از پيامبر خدا (ص ) در نزد ما وجود است و آنرا از امام پيش از خود به ارث برده ايم سخن مى گوييم و آن را چنان محفوظ مى داريم كه مردمان طلا و نقره شان را پنهان مى كنند (991).

و نيز در كتاب مزبور از قول محمد بن شريح (992) به سه سند آمده كه گفته است : امام صادق (ع ) فرمود: اگر نبود اينكه خداوند فرمانبردارى از ما و ولايت ما را واجب فرموده و دوستى ما را فرمان داده است ، ما شما را بر درگاه خود نمى داشتيم و به خانه هاى خود وارد نمى كرديم . به خدا سوگند كه ما سخن از هواى دل و به راى خويش نمى گوييم و چيزى ، بجز آنچه را خداوند فرموده است ، بر زبان نمى آوريم . اصولى نزد ماست كه آن را حفظ مى كنم ، آن چنان كه مردم طلا و نقره شان را حفظ مى كنند (993).

ائمه (ع ) احاديث خود را به پيامبر (ص ) نسبت مى دهند

در احاديثى كه گذشت ، ائمه اهل بيت (ع ) تصريح كرده اند

در احاديثى كه گذشت ، ائمه اهل بيت (ع ) تصريح كرده اند هر چه را كه ايشان مى گويند، به راى و نظر خودشان نمى گويند، بلكه از پيامبر خدا (ص ) نقل مى كنند و اسناد احاديثشان به جدشان رسول خدا (ص ) مى رسد.

سماعة بن مهران از امام صادق (ع ) آورده است كه آن حضرت فرمود: خداوند حلال و حرام و تاءويل را به پيامبرش آموخت و رسول خدا (ص ) همه آنها را به على (ع ) ياد داد (994).

همانند اين حديث با چهار سند

از هر يك از اين چهار نفر: حمران بن اعين (995) و ابو بصير (996) و ابوالاءعز و حماد بن عثمان (997) نيز آمده است (998).

همچنين از يعقوب بن شعيب (999) با دو سند از امام صادق (ع ) آمده است كه فرمود: خداى تعالى پيامبرش را قرآن آموخت و به غير از قرآن چيز ديگرى هم به او ياد داد، آنگاه هر چه را خداوند به پيامبرش آموخته بود، آن حضرت همه آنها را به على (ع ) ياد داده است (1000).

و از محمدالحلبى (1001) به نقل از امام صادق (ع ) آمده است كه فرمود: آنچه را پيغمبر مى دانسته ، على هم آن را مى دانسته ، و خدا چيزى را به پيغمبرش نياموخته ، مگر اينكه پيامبر آن را به على ياد داده است (1002).

و از سليم بن قيس (1003) از اميرالمؤ منين على (ع ) آمده است كه آن حضرت فرمود: هر وقت از رسول خدا (ص ) پرسشى مى كردم ، آن حضرت مرا پاسخ مى داد، و اگر پرسشهايم به پايان مى رسيد، خود پيغمبر آغاز به سخن مى كرد. و به اين ترتيب هيچ آيه اى در شب يا در روز، و يا درباره آسمان يا زمين ، و دنيا و آخرت ، و بهشت و دوزخ ، و كوه و بيابان ، و روشنايى و تاريكى بر آن حضرت نازل نشده ، مگر اينكه حضرتش آن را بر من خوانده و آن را به من ديكته كرده و من به دست خود آن را نوشته ام . تاءويل و تفسير، محكم و متشابه و خاص و

عام قرآن را به من آموخته و مرا از آن آگاه ساخته كه چگونه نازل شده و در كجا، و درباره چه كسى تا روز قيامت نازل شده است . و حضرتش از خدا خواسته كه به من فهم و قدرت حفظ عطا كند. اين است كه من حتى يك آيه از كتاب خدا را از ياد نبرده ام و آيه اى نيست كه درباره كسى نازل شده باشد، مگر اينكه پيامبر خدا (ص ) آن را به من املا فرموده است . (1004)

حديثى را كه گذشت ، احاديث سه گانه زير، كه آنها را از طبقات ابن سعد و از مصادر مكتب خلفا گرفته ايم تاييد مى كند:

1. از محمد بن عمر بن على (ع ) آمده است كه گفت :

از على پرسيدند چگونه است كه تو بيش از ديگر اصحاب پيغمبر خدا (ص ) از آن حضرت حديث مى دانى ؟ فرمود: من هر وقت كه از حضرتش سؤ ال مى كردم ، به من پاسخ مى داد، و چون خاموش مى شدم ، آن حضرت آغاز به سخن مى كرد.

2. از سليمان احمسى از پدرش آمده كه اميرالمؤ منين على (ع ) فرموده است : به خدا سوگند كه فرود نيامده ، مگر اينكه دانسته ام درباره چه چيز، و در كجا، و عليه چه كسى نازل شده است . پروردگار مرا دلى آگاه و زبانى گويا عطا كرده است .

3. از ابوطفيل آورده اند كه على (ع ) فرموده است :

از كتاب خدا از من بپرسيد كه در آن آيه اى وجود ندارد، مگر اينكه من از آن آگاهم كه

در شب نازل شده يا در روز، در بيابان فرود آمده يا در كوه (1005).

در بصائر الدرجات از زيد بن على (1006) آمده است كه اميرالمؤ منين على (ع ) فرمود: چشمانم به خواب نرفته و پيامبر خدا (ص ) قرارى با من نگذاشته ، مگر اينكه از رسول خدا (ص ) آموخته ام كه در آن روز جبرئيل از حلال و حرام و يا سنت و مرام و يا امر و نهى چه چيزى را بر حضرتش فرود آورده است و در چه موردى بوده و يا درباره چه كسى .

راوى مى گويد: ما از خدمت زيد بيرون آمده ، به گروهى معتزله برخورديم و سخنان زيد را با ايشان در ميان گذاشتيم . آنها گفتند اين موضوع ادعاى بزرگى است ، آخر چگونه چنين چيزى امكان دارد. در صورتى كه بى شك اتفاق افتاده است كه پيغمبر و على مدتى يكديگر را نديده باشند، در آن صورتى على چگونه همه آنها را مى دانسته است ؟ راوى گفت :

ما به خدمت زيد بن على بازگشتيم و ايراد معتزليان را با وى در ميان گذاشتيم . زيد در پاسخ ما گفت : پيامبر خدا (ص ) آن مدت را كه على (ع ) حضور نداشت پاس مى داشت و به خاطر مى سپرد و چون على (ع ) به خدمتش مى رسيد، پيامبر خدا (ص ) به او مى فرمود: اى على ! در فلان روز، فلان آيه و فلان آيه ، و در روز ديگر فلان آيه بر من نازل شده ، و همين طور ادامه مى داد تا روزى كه على (ع

) به خدمتش رسيده بود. راوى گفت ما معتزليان را به اين پاسخ آگاه كرديم (1007).

روايت زيد بن على را سه روايت ديگر در سنن نسائى و ابن ماجه و مسند احمد بن حنبل ، كه از مصادر مهم و معتبر حديثى مكتب خلفا مى باشند، تاييد مى كنند.

1. نسائى مى نويسد: از عبدالله بن نجى آمده كه على (ع ) گفته است :

مرا پايگاهى ويژه در نزد پيامبر خدا (ص ) بود كه هيچيك از مردم را چنان منزلتى نبود. من سحرگاهان هر روز به خدمت پيغمبر مى رسيدم و از پشت در مى گفتم : السلام عليك يا نبى الله ! اگر آن حضرت آهسته و آرام سرفه مى كرد، به خانه برمى گشتم ، و گرنه بر حضرتش وارد مى شدم .

2. على (ع ) فرموده است كه من وقت مخصوصى داشتم كه به خدمت پيغمبر برسم . چون مى آمدم ، اجازه ورود مى گرفتم ، اگر پيغمبر به نماز ايستاده بود آرام سرفه مى كرد، و اگر كارى نداشت به من اجازه ورود مى داد.

3. على (ع ) فرموده است كه من در هر روز دو نوبت اجازه ديدار خصوصى با پيغمبر خدا را داشتم : يكى در شب و ديگرى در روز. هر گاه شب به خدمتش مى رسيدم آن حضرت آرام سرفه مى كرد (1008).

در فوق ، برخى از رواياتى را كه دلالت بر يادگيرى اميرالمؤ منين على (ع ) از پيامبر خدا (ص ) مى كرد، از آورديم . اينك در زير احاديثى را كه بيانگر فراگيرى ائمه اهل بيت (ع ) از پدرشان اميرالمؤ منين على

(ع ) مى باشد و بنا به دستور رسول خدا (ص ) گرفته است ، مى آوريم .

فرمان پيامبر (ص ) به على (ع ) مبنى بر نگارش براى ديگر ائمه (ع )

در امالى شيخ طوسى و بصائر الدرجات و ينابيع المودة از احمد بن محمد بن - على ، به نقل از امام باقر (ع ) از پدرانش - عليهم السلام - آمده است كه گفت رسول خدا (ص ) به على (ع ) دستور داد:

آنچه را به تو مى گويم بنويس . على پرسيد: اى رسول خدا! از آن مى ترسى كه فراموش كنم ؟ پيغمبر فرمود: نه ، ترس از فراموشيت ندارم . چون از خدا خواسته ام كه حافظه ات را نيرو بخشد و دچار فراموشى نگرداند، بلكه آن را براى امامان بعد از خودت بنويس . على (ع ) مى گويد از حضرتش پرسيدم : اى پيامبر خدا! شركاى من در امامت كيانند؟ پيامبر (ص ) فرمود: امامان از فرزندان تو مى باشند و مايه خير امت من هستند و دعاى امتم به خاطر آنها به اجابت مى رسد و به خاطر آنهاست كه خداوند بلاها را از ايشان دور مى كند و از آسمان رحمت بر آنها فرود مى آورد. آنگاه اشاره به حسن (ع ) كرد و فرمود: اين نخستين ايشان ، و با اشاره به حسين (ع ) فرموده امامان از فرزندان حسين هستند (1009).

اميرالمؤ منين على (ع ) به همين مطلب در گفتارش در مسكن اشاره كرده و آن را ابواراكه (1010) چنين روايت نموده است :

ما در مسكن در خدمت اميرالمؤ منين على (ع ) بوديم و در مورد ميراثى كه آن حضرت از پيامبر خدا (ص ) برده

است بحث مى كرديم ، بعضى مى گفتند: على (ع ) شمشير پيغمبر را به ارث برده است ، و گروهى معتقد بودند كه قاطر آن حضرت را. جمعى نيز عقيده داشتند كه نوشته اى را كه در غلاف شمشير خود دارد از پيغمبر به ارث برده است . در اين حال بوديم كه على (ع ) بر ما وارد شد و فرمود: به خدا سوگند اگر فرصت مى يافتم ، تا يك سال براى شما سخن مى گفتم ، بدون اينكه در طى آن كلامى را تكرار كنم . و خدا مى داند كه مرا نوشته هاى بسيارى است ويژه پيامبر و اهل بيتش ، و نيز جزوه اى است به نام عبيطه ، كه چيزى سخت تر از آن بر عرب نيامده ، در آن قيد شده كه در ميان عرب شصت قبيله باطل و مطرود وجود دارد كه ايشان را از دين خدا بهره اى نمى باشد (1011).

پس از اميرالمؤ منين (ع )، ائمه اهل بيت فرزندان آن حضرت تمامى آن نوشته ها را بزرگوارى از بزرگوار ديگر، به ارث برده اند. روايات زير گوياى اين مطلبند؛

در بصائر الدرجات از جابر بن يزيد آمده است كه گفت : امام باقر (ع ) فرمود: مرا از مرحمتى پيامبر اسلام (ص ) نوشته اى است شامل نوزده كتاب (1012).

و از فضيل بن يسار روايت شده كه امام باقر (ع ) به وى فرمود:

اى فضيل ! كتاب على كه هفتاد ذراع طول داشته در نزد ماست و روى زمين چيزى وجود ندارد كه مورد احتياج باشد، مگر اينكه در آن نوشته آمده است ؛ حتى

ديه خراش جزئى . آنگاه براى نشان دادن چنان خراشى ، با دست ، خطى بر انگشت ابهام خود كشيد (1013).

و از حمران بن اعين آمده است كه امام باقر (ع ) اشاره به صندوق بزرگى كرد و فرمود: اى حمران ! در اين صندوق نوشته اى است كه طول آن هفتاد ذراع است و شامل تقريرات پيامبر خدا (ص ) و به خط على (ع ) است . اگر زمام امور را به دست بگيريم ، چنان كه خداوند دستور داده است حكومت خواهيم نمود و از نوشته هاى اين صحيفه تجاوز نخواهيم كرد (1014).

و از محمد بن مسلم آمده (1015) استكه امام باقر (ع ) فرمود: در نزد ما صحيفه اى به خط على (ع ) و به طول هفتاد ذراع است كه ما از آنچه در آن است پيروى كرده ، از دستورهاى آن تجاوز نمى كنيم . از حضرتش پرسيدم : آن نوشته شامل چه چيزهايى است ؟ آيا جامع همه دانشهاست ، يا تفسير و شرح هر چيز از امورى است كه مورد بحث مردم مى باشد؛ مثل طلاق و ميراث ؟ امام باقر (ع ) فرمود: على (ع ) در آن همه چيز را، از قضا و مسائل ارث نوشته است ، به طورى كه اگر فرمانروايى به ما برسد، چيزى نخواهد بود مگر اينكه در آن نوشته آمده و به موجب آن عمل خواهيم كرد (1016).

بنا به روايتى ديگر: هر گاه حكومت به ما برسد، هيچ چيز نخواهد بود مگر اينكه دستورالعملش در آن آمده و ما بر طبق آن عمل خواهيم نمود (1017).

همچنين از محمد بن مسلم

به نقل از امام باقر يا صادق - عليهماالسلام - آمده است كه فرمود: در نزد ما صحيفه اى است از كتاب يا مصحف على (ع ) به طول هفتاد ذراع كه ما از آن پيروى مى كنيم و از حدود آن تجاوز نمى نماييم (1018).

و از عبدالله بن ميمون (1019) به نقل از امام صادق (ع ) از پدرش امام باقر (ع ) آمده است كه فرمود: در كتاب على (ع ) هر چه مورد نياز باشد آمده ، حتى ديه خراش جزئى و فشار شديد (1020).

و نيز در كتاب ياد شده به نقل از مروان آمده است كه گفت : شنيدم امام صادق (ع ) مى فرمود: در نزد ما كتابى از على (ع ) است به طول هفتاد ذراع (1021).

و بنا به روايتى : على (ع ) چيزى را در آن از دست ننهاده ، مگر اينكه آن را نوشته است ؛ حتى ديه خراش جزئى (1022).

و از امام صادق (ع ) آورده است كه فرمود: به خدا سوگند كه ما را صحيفه اى است به طول هفتاد ذراع كه در آن ، همه آنچه را كه مردمان به آن نيازمند باشند آمده ؛ حتى ديه خراش . اين كتاب گفته پيامبر خدا (ص ) است كه على (ع ) آن را به دست خود نوشته (1023).

و از عبدالله بن سنان (1024) آمده كه گفت : شنيدم امام صادق (ع ) مى فرمود: در نزد ما پوستى است به طول هفتاد ذراع كه پيامبر خدا (ص ) فرموده و على (ع ) آن را به دست خود نوشته و در آن ،

آنچه مورد نياز باشد آمده ؛ حتى ديه خراش (1025).

و از منصور بن حازم (1026) آمده است كه امام صادق (ع ) فرمود: ما را صحيفه اى است كه آنچه مورد نياز باشد در آن نوشته شده ؛ حتى ديه خراش (1027).

و از عثمان بن زياد آمده كه گفت : بر امام صادق (ع ) وارد شدم . آن حضرت به من فرمود بنشينم . من فرمان برده ، نشستم . آنگاه امام (ع ) انگشتانش را به پشت دستم كشيد و فرمود: حتى ديه اين را هم مى دانيم ، و كمتر از اين راهم (1028).

و از منصور بن حازم و عبدالله بن ابى يعفور آمده است كه امام صادق (ع ) فرمود: در نزد من صحيفه اى است به طول هفتاد ذراع و آنچه مورد نياز باشد در آن نوشته شده ؛ حتى ديه خراش جزئى (1029).

و از عبدالرحمان بن ابى عبدالله (1030) آمده كه شنيدم امام صادق (ع ) مى فرمود:

در خانه ما صحيفه اى است به طول هفتاد ذراع كه خداوند حلال و حرامى را قرار نداده ، مگر اينكه در آن نوشته شده ؛ حتى ديه خراشى را (1031).

و از محمد بن عبدالملك (1032) آمده است كه گفت : ما شصت نفر در محضر امام صادق (ع ) نشسته بوديم كه شنيدم آن حضرت فرمود: به خدا سوگند كه ما را صحيفه اى است به طول هفتاد ذراع كه خداوند حلال يا حرامى را قرار نداده ، مگر اينكه در آن صحيفه نوشته شده است ؛ حتى ديه خراش جزئى (1033).

و از سليمان بن خالد (1034) آمده است كه

امام صادق (ع ) فرمود: در نزد ما صحيفه اى است به طول هفتاد ذراع كه گفته رسول خدا (ص ) و به خط على (ع ) است هيچ حلال و حرامى نيست نگر اينكه در آن آمده است ؛ حتى ديه خراش جزئى (1035).

و از حماد آمده كه امام صادق (ع ) فرمود: خداوند حلال و حرامى را قرار نداده ، مگر اينكه مانند حدود خانه ، حد و مقدارش معلوم و مشخص است . و حلال محمد (ص ) تا روز قيامت حلال است و حرامش تا روز قيامت حرام است . و ما را صحيفه اى است به طول هفتاد ذراع كه خداوند هيچ حلال و حرامى را قرار نداده ، مگر اينكه در آن صحيفه آمده است . آنچه از راه است ، از راه ، و آنچه را مربوط به خانه است ، از خانه گفته ؛ حتى ديه خراش جزئى و تازيانه و نيم تازيانه را (1036).

و از عبدالله بن ايوب (1037)، به نقل از پدرش آمده كه امام صادق (ع ) فرمود: على (ع ) شيعيان خود را رها نكرده كه نيازمند به كسى باشند تا حلال و حرام را به آنان ياد دهد، ما در كتاب على (ع ) حتى ديه خراش را هم ديده ايم . اگر شما آن كتاب را مى ديديد، مى دانستيد كه آن از كتابهاى اولين و بسيار عزيز و معتبر است (1038).

و از محمد بن حكيم (1039) به نقل از امام كاظم (ع ) آمده است كه فرمود: پيشينيان شما كه حكم به قياس مى كردند به هلاكت افتادند. چه ،

خداى تبارك و تعالى هيچ پيامبرى را از دنيا نبرده ، مگر اينكه دين خدا را از حلال و حرام براى او كامل نموده است . پيامبر اسلام (ص ) نيز آنچه را كه در روزگارش نيازمند آن بوديد براى شما آورد، پس از مرگش شما به او، و به اهل بيت او پناه برديد. اينك بدانيد كه در نزد اهل بيت او صحيفه اى است كه حتى ديه خراش هم در آن نوشته شه است . آنگاه فرمود: ابو حنيفه كسى است كه مى گويد: على (ع ) چنين گفته و من چنين مى گويم (1040)!

و در بصائر الدرجات و كافى ، از بكر بن كرب (1041) صيرفى آمده است كه امام صادق (ع ) فرمود: آنها كجا هستند و شما كجا! آنها چه مى خواهند و چرا به شما خرده مى گيرند و شما را رافضى مى نامند؟ آرى به خدا سوگند كه شما پيرو حق بوده ، ترك دروغ كرده ايد. به خدا قسم كه ما را چيزى است كه نياز ما را به كسى نمى اندازد، بلكه مردمان به ما نيازمندند. ما كتابى داريم به املاى پيامبر خدا (ص ) و خط على (ع )، به طول هفتاد ذراع كه در آن از هر حلال و حرامى سخن رفته است (1042).

نام كتاب على (ع ) در احكام

ائمه اهل بيت (ع ) نام كتابى را كه پيامبر خدا (ص ) در احكام بر على (ع ) املا فرموده است جامعه گفته اند. اين مطلب از روايات زير معلوم مى گردد:

در كافى و بصائر الدرجات از ابوبصير آمده است كه گفت من بر امام صادق (ع ) وارد

شده ، گفتم :

- فدايت شوم ! من از شما سوالى دارم . آيا كسى هست كه سخنانم را بشنود؟ امام صادق (ع ) پرده اى را كه بين دو اتاق آويخته شده بود به كنارى زد و سر درون آن اتاق كرد و پس از آنكه دانست كسى در آنجا نيست ، فرمود:

- اى ابو محمد! هر چه مى خواهى بپرس . گفتم :

- فدايت شوم . شيعيانت مى گويند كه پيامبر خدا (ص ) بر روى على درى از علم گشوده كه از آن در، هزار در ديگر باز مى شود...امام فرمود:

- اى ابومحمد! جامعه در نزد ماست ، و ديگران چه مى دانند كه جامعه چيست . پرسيدم :

- فداى تو گردم . جامعه چيست ؟ فرمود:

- نوشته اى است به طول هفتاد ذراع به ذراع رسول خدا (ص ) و املاى آن حضرت ، كه از دو لب شريفش بيرون آمده و على (ع ) آن را بدست خود نوشته ، و در آن از همه حلالها و حرامها، و هر چه را مردم به آن نياز داشته باشند، آمده است ؛ حتى ديه خراش جزئى . آنگاه امام با دست خود به من زد و فرمود:

- اى ابومحمد! اجازه مى دهى ؟ گفتم :

- فداى تو گردم . من در اختيار شما هستم ، هر چه مى خواهى انجام ده . پس با دستش فشارى اندك به من داد و فرمود:

- حتى ديه اين را. و اين كلام را با كمى خشونت ادا كرد. و گفتم :

- به خدا سوگند كه اين حقيقت علم است ...(1043).

همچنين از سليمان بن

خالد آمده است كه امام صادق (ع ) فرمود: ما را صحيفه اى به نام جامعه است كه هيچ حلال و حرامى نيست مگر اينكه در آن آمده ؛ حتى ديه خراش جزئى (1044).

و در روايتى ديگر: در نزد ما صحيفه اى است به طول هفتاد ذراع به املاى پيامبر خدا (ص ) و خط على (ع ). هيچ حلال و حرامى نيست مگر اينكه در آن صحيفه آمده است ؛ حتى ديه خراش جزئى (1045).

و از على بن رئاب (1046) آمده كه از امام صادق از محتواى جامعه پرسيده شد. آن حضرت فرمود كه طول آن صحيفه هفتاد ذراع است و بر پوستى نوشته و پيچيده شده و در آن هر چه را كه مردمان را نياز باشد آمده و هيچ موردى نيست كه در آن نوشته نشده باشد؛ حتى ديه خراش جزئى (1047).

و در بصائر الدرجات از ابوبصير آمده است كه امام صادق (ع ) در حالى كه سخن از ابن شبرمه (1048) و فتواهاى او در ميان بود، فرمود: او از جامعه چه خبر دارد! آن املاى پيامبر خدا (ص ) است و به خط على (ع ) كه تمامى حلالها و حرامها در آن آمده است ؛ حتى ديه خراش جزئى (1049).

و در كافى و بصائر الدرجات از ابوشيبه (1050) آمده كه امام صادق (ع ) فرمود: دانش ابن شبرمه در برابر جامعه ، كه املاى پيامبر خدا (ص ) و به خط على (ع ) است ، گمراهى محض است . در جامعه جاى حرفى براى كسى باقى نمانده است . زيرا در آن حلال و حرام آمده است .

طرفداران قياس ، علم به احكام را از راه قياس مى جويند، اين است كه بجز دور شدن از هدف اصلى چيزى به دستشان نمى آيد. دين خدا با قياس جور در نمى آيد (1051).

بدين سان ائمه اهل بيت (ع ) از سخن گفتن به راى و نظر خويش دورى مى جستند و در سخنانشان به آنچه از سوى پيامبر خدا (ص ) از جبرئيل ، از خداى تبارك و تعالى آمده بود استناد مى كردند.

كتاب جفر و مصحف فاطمه (س )

از برخى از احاديث چنين بر مى آيد كه در نزد ائمه اهل بيت (ع ) دو كتاب از پدرشان اميرالمؤ منين (ع ) وجود داشته است : يكى جامعه كه در آن احكام حلال و حرام آمده ، و ديگرى جفر كه در آن اخبار و رويدادهايى كه بعدها به وقوع مى پيوسته ثبت شده بود.

كتاب سومى نيز از مادرشان فاطمه زهرا (س )، دختر پيامبر خدا (ص )، به نام مصحف فاطمه وجود داشته كه آن نيز شامل اخبار و رويدادهاى آينده بوده است . كتابهاى سه گانه مزبور هر سه به خط على (ع ) بوده و شرح آن به موجب احاديث ائمه اهل بيت (ع ) از اين قرار است .

در بصائر الدرجات از ابومريم (1052) آمده است كه امام باقر (ع ) به من فرمود كه جامعه در نزد ماست . طول آن هفتاد ذراع است و در آن همه چيز به ثبت رسيده ؛ حتى ديه خراش جزئى . آن كتاب املاى پيغمبر خدا (ص ) است و به خط على (ع ). و هيز جفر در نزد ماست كه متن و حواشى

آن بر روى پوستى عكاظى نوشته شده است . آن كتاب مشتمل است بر آنچه درگذشته روى داده و هر چه در آينده تا روز قيامت به وقوع خواهد پيوست (1053).

نيز در بصائر الدرجات از طرق متعدد از امام صادق (ع ) آمده كه آن حضرت به مردمانى كه به خدمتش رسيده و از ميراث پيغمبر (ص ) براى على (ع ) و ميراث آن حضرت براى فرزندش حسن مى پرسيدند، فرموده است : پيامبر خدا (ص ) براى ما كتابى بر جاى گذاشته كه آنچه مورد نياز باشد در آن آمده است ؛ حتى ديه خراش جزئى و ناخن . و فاطمه (س ) نيز مصحفى بر جاى نهاده كه قرآن نيست ... (1054).

نيز در آن كتاب از ابان بن عثمان ، از على بن الحسين ، از امام صادق (ع ) آمده است كه فرمود: عبدالله بن الحسن (1055) اعلام كرده كه او، آن را مى داند كه همه مردم مى دانند. آن وقت امام (ع ) به سخن خود ادامه داد و فرمود: عبدالله بن الحسن درست گفته ، او چيزى بيشتر از مردم نمى داند. اما به خدا سوگند كه در نزد ما جامعه وجود دارد كه حلال و حرام در آن نوشته ، و همچنين جفر. آيا عبدالله بن الحسن مى داند كه جفر چيست ؟ پوست بزغاله است يا گوسفند؟ مصحف فاطمه هم در نزد ماست كه به خدا سوگند در آن حتى حرفى از قرآن نيامده ، بلكه املاى پيامبر خدا (ص ) است و به خط على (ع ). عبدالله بن الحسن ، آن وقت كه مردم

از سراسر گيتى به خدمتش برسند و او را زير پرسشهاى خود بگيرند، چه مى تواند بكند (1056).

نيز در آن كتاب از ابان بن عثمان به نقل از على بن ابى حمزه همانند حديثى كه گذشت روايت شده كه در پايان آن آمده است : آيا از اين خرسند نخواهيد شد كه در روز قيامت شما دامان ما را بگيرند و ما دامان پيامبرمان را و پيامبرمان چنگ به دامان رحمت خدا بزند (1057)؟

سرنوشت جنگ افزار پيامبر و كتابهايش

در بصائر الدرجات از على بن سعيد (1058) آمده است كه امام صادق (ع ) در ضمن سخنانش فرمود:

جنگ افزار پيامبر خدا (ص ) و شمشير و زرهش در نزد ماست . به خدا مصحف فاطمه ، كه آيه اى از قرآن در آن نيامده ، بلكه املاى پيامبر خدا (ص ) و به خط على (ع ) است ، در نزد ما مى باشد. و قسم به خدا كه جفر هم در نزد ماست ، و چه مى دانند كه در جفر چه چيز است ؟ قطعه پوستى است از گوسفند يا شتر؟ آنگاه رو به ما كرد و فرمود: شما را مژده باد! آيا خرسند نمى شويد كه در روز قيامت در حالى قدم به صحراى محشر بگذاريد كه چنگ به دامن على (ع ) زده باشيد و على چنگ به دامن پيامبر خدا (ص ) زده باشد (1059)؟

نيز در آن كتاب از محمد بن عبدالملك آمده كه گفت : ما شصت نفر بوديم و در نزد امام صادق (ع ) نشسته بوديم كه عبدالخالق بن عبدربه بر حضرتش وارد شد و به امام

(ع ) گفت : من در نزد ابراهيم بن محمد نشسته بودم كه به وى گفتند شما گفته ايد:

در نزد ما كتاب على است . و ابراهيم بن محمد در پاسخ آنها گفت : به خدا قسم كه على (ع ) كتابى بر جاى نگذاشته ، و اگر هم گذاشته باشد، بجز پاره پوستى خشك و بى مصرف نيست كه اگر آن در نزد اين برده من مى بود هيچ اهميتى به آن نمى دادم ! امام (ع ) با شنيدن اين سخنان از جاى خود جابجا شد و رو به ما كرد و فرمود:

به خدا سوگند چنين نيست كه مى گويند. دو محفظه چرمين است كه در آن نوشته ها است . پوستهايى هستند تر و تازه كه در يكى ، كتابها قرار دارد، و در ديگرى جنگ افزار پيامبر (ص ). به خدا سوگند كه كتابى داريم به طول هفتاد ذراع كه خداوند حلال و حرامى را قرار نداده ، مگر در آن آمده است ؛ حتى ديه خراش ، و با ناخن ، خطى بر روى ساعد خود كشيده و چنان خراشى را عملا نشان داد. و فرمود نزد ما مصحفى است كه سوگند به خدا آن مصحف ، قرآن نمى باشد (1060).

و از عبدالله بن سنان آمده كه به حصرت امام جعفر صادق (ع ) از رويدادهاى جنگى و صدمات ناشى از آن به فرزند امام حسن (ع ) گزارش مى دادند و ما هم در محضر آن امام از جفر نام برديم . امام (ع ) فرمود: به خدا سوگند در نزد ما دو قطعه پوست و بره و بز

نوشته شده هست كه ، به املاى پيامبر خدا (ص ) و خط على (ع ) است . و به غير از آن ، صحيفه اى به طول هفتاد ذراع كه در آن آنچه را مورد نياز مردمان باشد، آمده است ؛ حتى ديه خراش جزئى (1061).

و در روايت ابوالقاسم كوفى آمده است كه گفت : از جفر با نواده امام حسن (ع ) سخن مى گفتند و گفتند جفر چيزى نيست ! اين ماجرا را كسى به گوش امام صادق (ع ) رسانيد. آن حضرت فرمود: جفر در محفظه چرمين ، از پوست بره و بز و پر از علم است (1062).

و در حديث عبدالله سنان به دنبال حديث بالا آمده است : به املاى پيغمبر (ص ) و از دو لب مباركش به خط على (ع ) (1063).

و از سليمان بن خالد آمده كه گفت : امام جعفر صادق (ع ) فرمود: در جفرى كه از آن سخن مى گويند، چيزهائى است كه آنان را ناراحت مى كند. زيرا آنان حق نمى گويند، و هر چه در جفر آمده همه حق است . آنها اگر راست مى گويند، داوريها و مسائل مربوط به ارث را كه على (ع ) در آن به داورى پرداخته است بياورند. از آنها از سهم الارث خاله ها و عمه ها بپرسيد. مصحف فاطمه (س ) را نشان بدهند كه در آن وصيت آن بانو آمده و سلاح پيامبر خدا (ص ) را و...(1064).

و از معلى بن خنيس (1065) به نقل از امام صادق (ع ) آمده كه آن حضرت درباره پسر عموهايش فرمود: من خوشتر دارم

اگر آنها شما را به خود بخوانند، به نرمى با آنها برخورد كرده ، بگوييد: ما آن چنان نيستيم كه به شما گفته اند، بلكه ما مردمى هستيم خواهان علم دين ؛ هر كجا و در نزد هر كس كه باشد. اگر در نزد شماست ، ما در هر مورد از شما پيروى مى كنيم ، و اگر در نزد كس ديگرى باشد، مى گرديم تا دارنده آن را بيابيم . آنگاه امام (ع ) به سخن خود ادامه داد و فرمود: كتابها جامعه ، جفر، مصحف فاطمه (س ) همه در نزد على بن ابى طالب (ع ) بود تا اينكه عازم عراق شد و همه آنها را به ام سلمه سپرد. و چون كشته شد، كتابها به امام حسن (ع ) رسيد، و چون آن حضرت نيز از دنيا رفت ، كتابها به امام حسين (ع ) و سرانجام به پدرم رسيد...(1066).

نيز در آن كتاب از على بن سعد يا سعيد آمده كه گفت : من در نزد امام صادق (ع ) نشسته بودم و گروهى از ياران ما نيز حضور داشتند كه معلى بن خنيس به آن حضرت گفت : فداى تو گردم ! از حسن بن الحسن به شما چه رسيد! آنگاه طيار به سخن آمد و به امام گفت : فدايت شوم ! همين طور كه من در يكى از كوچه ها عبور مى كردم ، محمد بن عبدالله بن الحسن را ديدم كه بر دراز گوشى سوار شده ، گروهى زيديه پيرامونش را گرفته بودند...و طيار سخنانى را كه بين او و محمد بن عبدالله در آن

ملاقات گذشته بود به سمع امام (ع ) رسانيد. امام در جواب او راجع به جفر، فرمود: پوست گاو دباغى شده اى است چون مشك آب ، كه پر است از نوشته ها و علومى كه مردمان تا روز قيامت به آن نيازمند خواهند بود. آن را پيامبر خدا (ص ) املا كرده و على (ع ) به دست خود نوشته است . و نيز مصحف فاطمه كه در آن حتى آيه اى از قرآن نمى باشد. و نيز انگشترى پيامبر خدا (ص ) و زره و شمشير و پرچم مخصوص آن حضرت در نزد من است . (1067)

و از عنبسة بن مصعب (1068) آمده كه گفت : ما در نزد امام صادق (ع ) نشسته بوديم ...و در آخر حديث سخن امام (ع ) را در باره دو محفظه چنين آورده است : هر كدام را محتوايى گوياست . جنگ افزارهاى پيامبر خدا (ص )، كتابها و مصحف فاطمه (س ) همه در آن است . به خدا سوگند گمان نمى كنم كه آن قرآن باشد (1069).

از پاره اى احاديث چنين برمى آيد كه در مصحف فاطمه (س )، علاوه بر آنچه در احاديث گذشته آمده ، سخنانى از فرشته اى آمده كه پس از وفات پيامبر خدا (ص ) به دلدارى و تسلاى آن بانو به وى سخن مى گفته است . روايت حماد بن - زيد از امام صادق (ع ) مبين اين مطلب است .

در كافى از حماد بن زيد (1070) آمده است كه امام صادق (ع ) فرمود: چون خداى تعالى پيامبرش (ص ) را به سوى خود فراخواند، فاطمه

(س ) را به سبب فقدان پدر آن چنان حزن و اندوه فرا گرفت كه سنگينى آن را بجز خداى عزوجل كسى ديگر نمى داند. اين بود كه خداوند فرشته اى را ماءمور ساخت تا با وى به سخن گفتن بپردازد و غم از چهره اش بزدايد...تا آنجا كه مى فرمايد: فاطمه (س ) ماجرا را به على (ع ) گفت و امام نيز آنچه را مى شنيد، مى نوشت . تا اينكه از آن نوشته ها كتابى فراهم گشت . آنگاه امام در تشريح آن كتاب فرمود: در اين مصحف از حلال و حرام مطلبى نيامده ، بلكه پر است از وقايع و رويدادهاى آينده (1071).

و از ابوعبيده آمده كه يكى از ياران ما از موضوع جفر از امام صادق (ع ) پرسيد. امام در پاسخ او فرمود:

- محفظه اى است از پوست گاو نر، پر از علم . پرسيد:

- پس جامعه چيست ؟ فرمود:

- نوشته اى است به طول هفتاد ذراع بر پهنه پوستى و پيچيده درهم ، به بزرگى ران شتر دو كوهانه . و آنچه را مردم نيازمند آن باشند، در آن آمده است و چيزى نيست كه در آن نباشد؛ حتى ديه خراش كوچكى . پرسيد:

- پس مصحف فاطمه كدام است ؟ امام (ع ) مدتى سكوت كرد، سپس فرمود:

- شما هر چه به ذهنتان مى رسد، از لازم و غير لازم ، مى پرسيد. فاطمه (س ) پس از وفات پيامبر خدا (ص ) هفتاد و پنج روز زنده بود...تا آنجا كه مى فرمايد: خداوند اين فرشته را فرستاد تا مصيبت فقدان پدر را بر او تسكين دهد

و او را از غم و اندوه برهاند و از پدر و مقام و منزلت او آگاهش كند و به وى اطلاع دهد كه پس از او بر فرزندان او چه خواهد گذشت و همه آنها را على (ع ) مى نوشت ...(1072)

روايات حاكى از اينكه ائمه اهل بيت (ع ) كتاب جامعه اميرالمؤ منين را در احكام ، و جفر و مصحف فاطمه را، كه در آنها از حوادث آينده سخن رفته ، به ارث برده اند، به تواتر رسيده است .

از آن احاديث ، و احاديثى كه بعدا بيايد، چنين معلوم مى شود كه آن كتابها در محفظه اى چرمين از چرم گاو نر قرار داشته كه به آن جفرابيض مى گفته اند. همچنين جنگ افزار رسول خدا (ص ) را ائمه (ع ) به ارث برده اند و در محفظه اى جداگانه و چرمين از پوست گاو نر نگهدارى مى كرده اند كه به آن جفر احمر مى گفته اند.

گنجينه هاى مواريث ائمه (عليهم السلام )

در كافى و بصائر الدرجات از حسين بن ابى العلاءآمده است

در كافى و بصائر الدرجات از حسين بن ابى العلاء (1073) آمده است كه گفت شنيدم امام صادق (ع ) مى فرمود:

- جفرابيض نزد من است . پرسيدم :

- در جفرابيض چه چيز وجود دارد؟ فرمود:

- زبور داود، تورات موسى ، انجيل عيسى ، صحف ابراهيم ، و همه حلالها و حرامها، و مصحف فاطمه كه قرآن نيست و آنچه مردم را نيازمند ما مى كند در آن است ، و مردم براى اطلاع از آن به ما مراجعه مى كنند، و ما نيازمند كسى نيستيم ؛ حتى ديه تازيانه و نيم تازيانه و ربع تازيانه و خراش اندك نيز آمده

است . و جفراحمر هم در نزد من است . پرسيدم :

- در جفر احمر چه چيز وجود دارد؟ فرمود:

- جنگ افزار پيامبر خدا (ص )...(1074).

اينكه امام (ع ) فرموده است : آنچه مردم را نيازمند ما مى كند در آن است ...منظور اين است كه در آن محفظه ، كتاب على (ع ) قرار دارد و در آن كتاب آنچه مردم به آن نياز دارند آمده است .

و از ابوحمزه (1075) آمده است كه امام صادق (ع ) فرمود: در مصحف فاطمه چيزى از قرآن نيامده ، بلكه كلماتى است كه پس از رحلت پدرش (ص ) به وى القا شده است (1076).

و در روايتى ديگر امام فرموده است : مصحف فاطمه در نزد من است و از قرآن چيزى در آن نيامده است (1077)!

امام (ع ) در احاديث متعددى تاكيد مى كند كه در مصحف فاطمه از قرآن چيزى نيامده است ، تا به خاطر لفظ مصحف ، امر بر مردم مشتبه نشود؛ همچنان كه در زمان ما چنين شده است !

آنچه در اين بخش درباره مدارك علوم در مكتب اهل بيت (ع ) آورديم ، بنا به قاعده : اثبات شى ء نفى ما عدا نمى كند، به اين معنى نيست كه مدارك علوم ائمه اهل بيت (ع ) تنها همينها مى باشند و بس . كما اينكه از امام موسى كاظم (ع ) آمده كه آن حضرت فرموده است : مبلغ علمنا على ثلاثة وجوه : ماض و غابر و حادث . فاما الماضى فمفسر، و اما الغابر فمزبور، و اما الحادث فقذف فى القلوب ، و نقر فى الاسماع ...

كمال

علم ما شامل سه قسمت است : گذشته و گذرا و حادث . اما گذشته امرى است توضيحى و تشريحى ، گذرا علمى به ثبت رسيده و مسجل ، اما علوم حادث و شدنى ، علومى است كه در دل ما افكنده مى شود و به گوشهايمان برخورد مى كند، و اين قسمت سوم بالاترين حد دانش ماست و هيچ پيامبرى پس از پيامبر ما نخواهد بود (1078).

شرح و تفسير اين حديث

علامه مجلسى اين حديث را در مرآة العقول شرح كرده كه فشرده آن از اين قرار است : مبلغ علمنا يعنى مرز نهائى و كمال دانش ما يا مرز شروع و خاستگاه آن . ماض به مهناى علم به امور گذشته است . غابر به معناى علم به امور آينده است واژه غابر به معنى باقيمانده با واژه ماضى به معنى گذشته از اضدادند.

فاما الماضى فمفسر يعنى علوم گذشته را پيامبر خدا (ص ) براى ما تشريح و تفسير فرموده است .

و اما الغابر فمزبور، يعنى علوم مربوط به آينده حتمى كه در جامعه و مصحف فاطمه و غيره كه براى ما آمد، و شرايع و احكامى كه درون آنها و يا در يكى از آنها است .

و ما الحادث يعنى پيش آمدهاى تازه و حتمى، يا علوم ومعارف ربانى يا تفصيل مجملات .

فقذف فى القوب يعنى از راه الهام و بدون واسطه فرشته اى و تنها از سوى خداى تعالى در دل افكنده مى شود.

او نقر فى الاسماع يعنى به وسيله سخن فرشتگان به گوش ايشان خوانده مى شود. اين قسمت برترين و والاترين دانش ايشان است بدان جهت كه ويژه آنان بوده و بدون واسطه

انسانى به ائمه - عليهم السلام - رسيده ، و يا از اين جهت كه دو علم گذشته را چنين ويژگى اى نبوده است و برخى از خواص صحابه ، چون سلمان و ابوذر، به وسيله شخص پيامبر خدا (ص ) به پاره اى از آنها آگاه شده اند. و عده اى از اصحاب ايشان نيز آن كتابها را به چشم خود ديده و بر آنها وقوف يافته اند.

اما از آنجا كه اين سخن امام (ع ) مرادف ادعاى نبوت است ، و اينكه در نظر مردم علم به غيب و اخبار آن ويژه انبياء مى باشد، اين تو هم را با اين سخن كه ولا نبى بعد نبينا بعد از پيامبر ما، ديگر پيامبرى نخواهد بود نفى كرده است . فرق بين نبى و محدث در اين است كه پيامبر به هنگام دريافت حكم ، فرشته را مى بيند، اما محدث تنها صدا را مى شنود. پايان شرح مجلسى ره .

در كتاب كافى از امام محمد باقر (ع ) آمده است كه فرمود: اوصياى محمد - عليه و عليهم السلام - همگى محدث مى باشند. و امام موسى كاظم (ع ) فرموده است : ائمه (ع )، دانشمندانى راستگو، خوش فهم و محدث مى باشند.

همچنين از محمد بن مسلم آمده كه در خدمت امام صادق (ع ) بحث محدث پيش آمد، امام عليه السلام فرمود: محدث كسى است كه صداى فرشته را مى شنود، ولى او را نمى بيند. گفتم : فداى تو گردم ! آن وقت او چطور مى فهمد كه آن ، سخن فرشته است ؟ فرمود: به او حالتى از آرامش

و اطمينان دست مى دهد، طورى كه مى داند سخن ، سخن فرشته است (1079).

ما در كتابهاى حديث مكتب خلفا به احاديثى بر مى خوريم كه همانند اين ويژگيها را براى برخى از خلفا اثبات مى كند؛ همانند روايت ام المؤ منين عايشه درباره خليفه عمر. او مى گويد:

پيامبر خدا (ص ) فرموده است در امتهاى پيش از شما محدثانى وجود داشته اند كه اگر بنا باشد در امت من هم از آنها يافت شوند، عمر بن خطاب يكى از ايشان خواهد بود.

ابو هريره نيز مانند اين حديث را در حق عمر آورده است (1080). اما از اين قبيل احاديث ، هر جا در مدارك مكتب خلفا آمده ، اين نكته در آن نيامده كه يكى از ايشان كتابى را از پيامبر خدا (ص ) به ارث برده باشد؛ همانند آنچه با همه صراحت و آشكارى درباره ائمه اهل بيت (ع ) آمده است .

اينك به بينيم كه اين كتابها بين ائمه عليهم السلام چگونه دست به دست گرديده است .

ائمه ، على و حسنين و سجاد و باقر عليهم السلام

در بصائر الدرجات از معلى بن خنيس آمده است كه امام صادق (ع ) فرمود: كتابها در نزد على (ع ) بود و چون آن حضرت عازم عراق گرديد، آنها را به ام سلمه امانت سپرد. و آنگاه كه على (ع ) به شهادت رسيد، كتابها به امام حسن (ع )، و پس از او به امام حسين (ع ) رسيد. زمانى كه حسن (ع ) شهيد شد، كتابها به على بن الحسين و از او به پدرم امام باقر (ع ) رسيده است (1081).

در

بصائر الدرجات سه روايت ديگر در اين زمينه آمده كه دو روايت آن از ام سلمه است ؛ از اين قرار او مى گويد:

پيامبر خدا (ص ) كتابى را به امانت به او داد كه بعد از وفات پيغمبر آن را به على (ع ) تسليم كرد. روايت سوم از ابن عباس نيز به همين معنى آمده است (1082).

در كافى از سليم بن قيس آمده است :

به هنگام وصيت اميرالمؤ منين على (ع ) و زمانى كه فرزندش حسن را وصى خود قرار داد و حسين (ع ) و محمد و همه فرزندان و سران شيعه و اهل بيت خود را بر آن گواه گرفت ، حضور داشتم . اميرالمؤ منين على (ع ) كتاب و جنگ افزار را به فرزندش حسن (ع ) تحويل داد و فرمود: اى فرزند! پيامبر خدا (ص ) مرا فرمان داده كه تو را وصى خود گردانم و كتابها و جنگ افزار خودم را به تو تحويل دهم ؛ همان گونه كه پيامبر مرا وصى خود قرار داد و كتابها و سلاح خود را به من تحويل داد. و به من امر فرموده كه به تو دستور دهم كه چون مرگت فرا رسد آنها را به برادرت حسين تحويل دهى . آنگاه اميرالمؤ منين رو به حسين كرد و به او فرمود: پيامبر خدا (ص ) به تو نيز فرمان داده تا آنها را به اين فرزندت تحويل دهى . در اينجا اميرالمؤ منين (ع ) دست على بن الحسين را در دست گرفت و به او فرمود: و به تو نيز امر كرده كه آنها را به فرزندت

محمد بن على تسليم كنى و از جانب پيامبر خدا (ص ) و من به او سلام برسانى (1083).

مؤ لف مى گويد: آنچه را كه اميرالمؤ منين (ع ) به فرزندش امام حسن (ع ) تسليم كرد، يكى كتاب بود و آن به غير از كتابهايى است كه آن حضرت به هنگام مهاجرتش از مدينه به عراق در نزد ام المؤ منين ام سلمه سپرد و آن بانو هم پس از بازگشت امام حسن (ع ) به مدينه به وى تحويل داد.

مواريث امامت و امام سجاد (ع )

در كتاب غيبة شيخ طوسى ، مناقب ابن شهر آشوب و بحارالانوار مجلسى از فضيل آمده كه امام باقر (ع ) به او فرموده است :

هنگامى كه امام حسين (ع ) عازم عراق شد، وصيتنامه و كتابها و...را در نزد ام سلمه ، زن پيغمبر، نهاد و به او فرمود: آنچه را در نزد تو امانت نهاده ام ، هر گاه بزرگترين فرزندم به نزد تو آيد، به او تحويل ده . چون حسين (ع ) شهيد شد، على بن - الحسين به نزد ام سلمه آمد و او نيز آنچه را حسين (ع ) به او داده بود به امام زين - العابدين (ع ) تسليم كرد (1084).

و در كافى ، اعلام الورى ، مناقب ابن شهر آشوب و بحارالانوار مجلسى از ابوبكر حضرمى (1085) آمده كه امام صادق (ع ) فرموده است : چون حسين (ع ) به عراق رفت ، كتابها و وصيتنامه را به امانت نزد ام سلمه نهاد و چون على بن الحسين به او مراجعه كرد، همه را به وى تسليم نمود (1086). و اين به غير

از آن وصيتنامه اى است كه در كربلا نوشته و به همراه ديگر مواريث امامت به دخترش فاطمه سپرده ، و او هم بعدها به على بن الحسين (ع ) تحويل داده است . زيرا در آن هنگامه ، امام سجاد (ع ) سخت بيمار بود، به طورى كه گمان نمى بردند كه زنده بماند (1087).

مواريث امامت و امام باقر (ع )

در كافى ، اعلام الورى ، بصائر الدرجات و بحارالانوار از قول عيسى بن عبدالله (1088) از پدرش ، از جدش آمده است :

در آن هنگام كه على بن الحسين (ع ) رخت از جهان بر مى بست ، رو به فرزندانش ، كه گرداگرد او جمع شده بودند، كرد و سپس متوجه فرزندش محمد بن - على امام باقر (ع ) شد و فرمود: اى محمد! اين صندوق را به خانه خودت ببر. سپس امام (ع ) رو به بقيه فرزندان خود كرد و ادامه داد: در اين صندوق دينار و درهمى پول وجود ندارد، بلكه پر از علم است (1089).

و در بصائر الدرجات و بحارالانوار از عيسى بن عبدالله بن عمر آمده كه امام صادق (ع ) فرمود: چون زندگانى امام على بن الحسين (ع ) به سر آمد، پيش از مرگ خطاب به فرزندش امام باقر (ع ) كرد و فرمود: اى محمد! اين صندوق را به خانه خود ببر. امام باقر (ع ) آن صندوق را ميان چهار نفر مرد به خانه خود رسانيد. و آنگاه كه امام سجاد (ع ) از دنيا رفت ، برادران امام باقر (ع ) به ادعاى ميراث خود از محتواى آن صندوق به وى مراجعه كرده ،

گفتند: سهم ما را از آن بپرداز. امام باقر (ع ) در پاسخ ايشان فرمود: به خدا سوگند كه شما را در آن سهمى نيست ، و اگر شما از آن بهره اى داشتيد، پدرم آن را به من نمى داد. در آن صندوق كتابها و جنگ افزار پيغمبر خدا (ص ) بود. (1090)

مواريث امامت و امام صادق (ع )

در بصائر الدرجات از زراره (1091) آمده كه امام جعفر صادق (ع ) فرموده است : پدرم امام باقر (ع ) حيات داشت كه كتابها و مواريث امامت به من رسيد (1092).

و نيز در آن كتاب از ابوبصير آمده كه از امام جعفر صادق (ع ) شنيدم كه مى فرمود: هنوز پدرم ابوجعفر امام باقر (ع ) حيات داشت كه مصحف فاطمه به من رسيد (1093).

و نيز از عنبسه عابد (1094) آورده است كه گفت : ما، در نزد حسين ، پسر عموى امام جعفر صادق (ع )، نشسته بوديم كه محمد بن عمران آمد و از او كتاب زمين را خواست . حسين به او گفت : صبر كن تا آن را از ابوعبدالله امام صادق (ع ) بگيرم . من گفتم : آن كتاب نزد او چه مى كند؟ حسين گفت : آن كتاب نخست در نزد امام حسن (ع ) بود و سپس به امام حسين (ع ) رسيد و از او به على بن الحسين (ع ) و بعد به امام باقر (ع ) و پس از او به جعفر صادق (ع ) رسيد و ما خواسته هاى خود را از آنچه در نزد اوست مى نويسيم (1095).

در كافى و بصائر الدرجات به نقل از حمران آمده

كه به امام باقر (ع ) گفتم : مردم درباره صحيفه اى سخن مى گويند كه سر به مهر به ام سلمه تحويل داده شده است . امام فرمود: هنگامى كه پيامبر خدا (ص ) از دنيا رفت ، على (ع ) علم آن حضرت و جنگ افزار او را به ارث برد و آنها همچنان در نزد على (ع ) بود تا اينكه به امام حسن (ع ) و پس از او به امام حسين (ع ) رسيد. و چون از آن بيم داشتيم كه آنها از دست بروند، امام حسين (ع ) آنها را به امانت به ام سلمه سپرد و پس از او، امام على بن الحسين (ع ) آنها را دريافت كرد. من در اينجا در ميان سخن امام (ع ) گفتم : آرى ، پس از او به دست پدرتان رسيد، و بعد از او هم نوبت شما شد، و پس از آن حضرت ، شما آنها را دريافت كرده ايد؟ امام (ع ) فرمود: آرى (1096).

و از عمران بن ابان آمده است كه گفت : از امام صادق (ع ) درباره آنچه از مردم از طومار سر به مهر در نزد ام سلمه گفتگو مى كردند، پرسيدم . آن حضرت فرمود: هنگامى كه پيامبر خدا (ص ) از دنيا رفت ، على (ع ) علم و جنگ افزار او را به ارث برد. پس از او به حسن (ع ) و سپس به حسين (ع ) رسيد. من گفتم : بعد به على بن - الحسين (ع ) و بعد از او به پسرش و سرانجام به شما رسيده

است . امام فرمود: آرى (1097).

مواريث امامت و امام موسى كاظم (ع )

در كتاب غيبت نعمانى و بحارالانوار مجلسى از حماد صائغ آمده است كه گفت : به پرسشهاى مفضل (1098) از امام صادق (ع ) گوش مى دادم ...تا آنجا كه مى گويد: در اين هنگام ابوالحسن موسى امام كاظم (ع ) از در وارد شد. امام ، روى به مفضل كرد و فرمود: مى خواهى كه دارنده كتاب على (ع ) را ببينى ؟ مفضل گفت : چه از اين بهتر؟ امام (ع ) با اشاره به امام كاظم (ع ) فرمود: او مالك كتاب على (ع ) است ...(1099)

مواريث امامت و امام رضا (ع )

از على بن يقطين (1100) آمده است كه گفت : امام كاظم (ع )، در حالى كه به امام على - بن موسى امام رضا (ع ) اشاره مى كرد، به من فرمود: او فقيه ترين فرزندانم مى باشد و كتابهايم را فقط به او داده ام . و بنا به روايتى ديگر شنيدم كه امام كاظم (ع ) مى فرمود: فرزندم على ، سرآمد فرزندانم مى باشد و كتابهايم را تنها به او واگذار كرده ام (1101).

در كافى ، ارشاد شيخ مفيد، غيبت شيخ طوسى و بحار مجلسى ، از نعيم قابوسى (1102) آمده است كه امام كاظم (ع ) فرمود: على بزرگترين فرزندانم مى باشد و آزاده ترين آنها و او را بيشتر از ديگران دوست دارم . او با من در كتاب جفر نگاه مى كند و كسى ، بجز پيامبر يا وصى پيغمبر، چنين حقى را ندارد (1103).

در رجال كشى و بحار مجلسى از نصر بن قابوس (1104) آمده است كه گفت : من در خانه امام كاظم (ع ) بودم

و فرزندش امام رضا (ع ) را ديدم كه در كتاب جفر نگاه مى كرد. امام كاظم (ع ) به من فرمود: اين پسرم على ، تنها كسى است كه حق دارد در كتاب جفر نگاه كند (1105).

و بدين گونه ، بزرگوارى از بزرگوارى ديگر، كتابهاى مزبور را به ارث برده و طبقه اى پس از طبقه ديگر از آنها علوم و احكام را استخراج كرده اند. احاديث زير، بيانگر اين مطلب است .

مراجعه ائمه (ع ) به مواريث خود از كتابها

اما كتاب جفر و مصحف فاطمه ، ديديم امام صادق (ع ) براى كسب خبر از به قدرت رسيدن فرزندان امام حسن (ع ) به جفر و مصحف فاطمه مراجعه مى كرد چنانكه در كافى و بصائر الدرجات از فضيل بن سكره (1106) آمده است كه گفت : بر امام صادق (ع ) وارد شدم . امام (ع ) به من فرمود: مى دانى كه پيش از آمدنت در چه نگاه مى كردم ؟ عرض كردم : نه . فرمود: من در كتاب فاطمه نگاه مى كردم ، هيچ پادشاهى در روى زمين به حكومت نمى رسد، مگر اينكه نام او و پدرش در آن آمده است . اما براى فرزندان امام حسن (ع ) چيزى در آن نديدم (1107).

و از وليد بن صبيح (1108) آمده است كه گفت : امام صادق (ع ) به من فرمود: اى وليد! من در مصحف نگاه كردم و براى فرزندان فلانى ، جز به اندازه غبارى كه بر كفش نشيند، چيزى نديدم (1109).

و از سليمان بن خالد آمده است كه گفت : شنيدم امام صادق (ع ) مى فرمود: در نزد من صحيفه اى

است كه نام پادشاهان در آن آمده است ، ولى نام فرزندان حسن در آن نيست (1110).

و از عمر بن اذينه از عده اى روايت شده است كه آنها شنيده اند امام صادق (ع ) در پاسخ سؤ ال از سرانجام محمد بن عبدالله مى فرمود: من دو كتاب دارم كه در آن نام تمام انبيا و پادشاهان آمده است ، اما به خدا سوگند كه نام محمد بن عبدالله جزء هيچكدام از آنها نمى باشد (1111).

منظور امام از وجود دو كتاب ، يكى جفر، و ديگرى مصحف فاطمه (س ) بوده است . و مقصودش از نام هر پيغمبر، نام انبيائى است كه پيش از جدش آمده اند. اين مطلب از حديث زير فهميده مى شود.

در بصائر الدرجات از معلى بن خنيس آمده است كه گفت : امام صادق فرمود: هيچ پيامبر و يا وصى پيغمبر و يا پادشاهى نيست ، مگر اينكه نامش در كتابى كه من دارم آمده است . و به خدا سوگند كه در آن نام محمد بن عبدالله بن الحسن نيامده است (1112). نظير اين حديث ، از عيص بن القاسم (1113) روايت شده است (1114).

و از معلى بن خنيس نقل شده است : خدمت امام صادق (ع ) بودم كه محمد - بن عبدالله بن الحسن به خدمت امام (ع ) رسيد و سلام كرد، و برفت . امام صادق (ع ) را بر محمد دل بسوخت و اشك بر ديده آمد. من گفتم : تا كنون چنين حالتى نسبت به او در شما نديده بودم ؟ امام فرمود: دلم به حالش سوخت ؛ زيرا

او در راهى قدم نهاده كه به سودش نيست . من در كتاب على (ع ) نام او را در زمره خلفا يا پادشاهان اين امت نديده ام (1115).

و از عنبسة بن بجاد عابد آمده است كه گفت : هر گاه كه امام صادق (ع ) چشمش به محمد بن عبدالله بن الحسن مى افتاد، چشمهايش پر از اشك مى شد و مى فرمود: جانم به فدايش ، مردم مى گويند كه او مهدى موعود است ، در صورتى كه او كشته مى شود و نام او در كتاب پدرش على (ع ) جزء خلفاى اين امت نمى باشد (1116).

منظور امام صادق (ع ) از كتاب على (ع )، كتاب جفر بوده كه وى از پدرش اميرالمؤ منين (ع ) به ارث برده است .

و در كتاب كافى از فضيل بن يسار و بريد بن معاويه (1117) و زراره آمده است كه عبدالملك بن اعين به امام صادق (ع ) عرض كرد: زيديه پيرامون محمد بن عبدالله بن الحسن را گرفته اند، آيا او به حكومت خواهد رسيد؟ امام (ع ) در پاسخ فرمود: به خدا قسم مرا دو كتاب است كه نام هر پيامبر يا پادشاهى كشورگشا در آنها آمده است ، و به خدا سوگند كه نام محمد بن عبدالله در هيچيك آنها نيست (1118).

موضعگيرى امام صادق (ع ) در برابر حركت و اقدامات پسر عموهايش ، فرزندان امام حسن (ع )، به استناد مطالبى بود كه در جفرابيض و مصحف فاطمه (ص ) آمده ، و حضرتش گاه آنان را از سرانجامى كه براى هر يك از ايشان در آن كتابها

آمده بود آگاه مى ساخته است . اما پسر عموهاى آن حضرت اندرزهاى وى را به چيزى نمى گرفتند و زير بار نصايح او نمى رفتند. اين موضوع را ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبيين خود آورده است . وى مى گويد:

گروهى از بنى هشام كه در ميانشان ابراهيم بن محمد (1119)، از نوادگان عبدالله بن - عباس ، و ابو جعفر منصور دوانيقى (1120) صالح بن على و عبدالله بن الحسن ، نواده امام حسن (ع ) و پسرانش محمد و ابراهيم ، و نيز محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان (1121) ديده مى شدند، در ابواء گردهم آمدند، صالح بن على لب به سخن گشود و گفت : اين را مى دانيد كه شما مردمى هستيد كه چشمها به سوى شما خيره شده و حركت و اشاره شما را انتظار مى كشند. اكنون كه خدايتان در اينجا گردهم آورده ، همت كرده ، با مردى از ميان خودتان بيعت كنيد و در حفظ آن از جان خود مايه بگذاريد تا خداوند، كه خيرالفاتحين است ، گشايشى در كارتان پديد آورد.

عبدالله بن الحسن خداى را سپاس گفت و حمد و ثناى او را بجا آورد و آنگاه گفت : همه شما مى دانيد كه فرزندم محمد، مهدى موعود است ؛ پس با چنين علمى برخيزيد و با او بيعت كنيد. ابو جعفر منصور گفت : شما چرا خودتان را فريب مى دهيد؟ در صورتى كه قسم به خدا از هر كس بهتر مى دانيد كه چشمهاى مردم به سوى اين جوان محمد بن عبدالله بن الحسن دوخته و گردنها به سوى او

كشيده شده است و فرمان او را به جان و دل مى برند. حاضران در آن مجلس گفته منصور را تصديق كردند و گفتند: به خدا قسم كه درست گفتى ، و اين همان كس است كه ما به دنبالش هستيم . پس همگى با محمد بيعت كرده ، دست وفادارى به دستش زدند.

آنگاه كس را به دنبال امام صادق (ع ) فرستادند تا وى نيز بيايد و با ايشان در چنين انتخاب و بيعتى همداستان شود (1122). چون امام (ع ) از در وارد شد، عبدالله بن الحسن برخاست و او را استقبال كرد و در كنار خود جاى داد و سخنان نخستين خود را از سر گرفت . امام صادق (ع ) فرمود: اين كار را نكنيد كه هرگز به سامان نمى رسد. آنگاه رو به عبدالله كرد و ادامه داد: اگر خيال مى كنى كه اين پسرت مهدى موعود است ، چنين نيست و او مهدى موعود نمى باشد و حالا هم زمان ظهور او نيست ؛ اما اگر مى خواهى كه او به خاطر خدا و براى امر به معروف و نهى از منكر قيام كند، خدا بداند كه ما تو را كه بزرگ خاندان ما هستى تنها نمى گذاريم و با پسرت بيعت مى كنيم . عبدالله از اين پاسخ امام (ع ) به خشم آمد و گفت : مى دانستم كه مخالفت مى كنى و به خدا قسم كه خداوند به تو علم غيب نداده و گويا مخالفتت ، به خاطر حسادتى است كه با پسرم دارى ! امام (ع ) پاسخ داد: به خدا قسم كه مخالفت من

به اين علت نيست . آنگاه دست به پشت ابوالعباس سفاح زد و فرمود: اما اين و برادرش و فرزندانشان از شما جلو مى زنند. سپس دستى بر شانه عبدالله بن الحسن نهاد و گفت : قسم به خدا كه حكومت نه به تو مى رسد و نه به فرزندانت ، بلكه از آن آنهاست و هر دو پسرت هم كشته مى شوند. اين بگفت و برخاست و به دست عبدالعزيز بن عمران زهرى تكيه داد و گفت : اين را كه عباى زرد بر دوش افكنده مى بينى ؟ منظورش ابوجعفر منصور داونيقى بود. به خدا قسم كه او را يعنى محمد را مى كشد. عبدالعزيز بن عمران با تاكيد از حضرتش پرسيد: يعنى محمد كشته مى شود؟ امام فرمود: آرى . عبدالعزيز گفت با خود گفتم : به خدا قسم كه اين سخنش از روى حسد است ؛ اما ديرى نگذشت كه ديدم سخن امام (ع ) به حقيقت پيوست و منصور دوانيقى محمد بن عبدالله بن الحسن را كشت !

ابوالفرج در دنباله داستان مى گويد:

چون امام جعفر صادق (ع ) آن سخنان را بگفت و مجلس را ترك كرد، آنها نيز برخاسته ، پراكنده شدند و ديگر گردهم جمع نشدند. اما عبدالصمد و ابوجعفر، امام صادق (ع ) را تعقيب كرده ، خود را به او رسانيدند و گفتند: اى ابوعبدالله ! آنچه را گفتى ، باز هم مى گويى يعنى حقيقت دارد؟ امام (ع ) فرمود: آرى باز هم مى گويم و به خدا كه بر آن واقفم (1123). و در روايت ديگرى آمده است كه امام صادق (ع )

به عبدالله بن - الحسن فرمود: اين حكومت نه به تو مى رسد و نه به فرزندانت ، بلكه به اين و اشاره به ابوالعباس سفاح و بعد از او به اين و اشاره به منصور و بعد از او هم به فرزندانش خواهد رسيد، و همچنان حكومت در دست ايشان خواهد بود تا آنگاه كه كودكانشان به فرمانروايى بپردازند و زنان آنها به رايزنى در حكومت ! عبدالله بن الحسن با شنيدن چنين پاسخى گفت : به خدا قسم اى جعفر كه خداوند تو را بر غيبش آگاه نساخته است ...امام (ع ) فرمود: قسم به خدا كه من به فرزندت حسد نمى برم ، اما همين منصور، او را بر روى سنگهاى روغن كشى مى كشد. و پس از او، برادرش را در طفوف و در حالى كه دستهاى اسبش در آب است ، از پاى در خواهد آورد (1124).

طبرى و ابوالفرج از ام الحسين ، دختر عبدالله بن محمد بن على بن الحسين ، آورده اند كه گفت : من به عمويم جعفر بن محمد عرض كردم : فداى تو گردم ! سرانجام محمد بن عبدالله بن الحسن به كجا مى انجامد؟ فرمود: در ميان فتنه اى ، محمد به نزديكيهاى خانه رومى كشته مى شود، و برادرش در عراق و در حالى كه دستهاى اسبش در ميان آب مى باشد، كشته خواهد شد (1125).

آورده اند كه چون عيسى فرمانده سپاه منصور دوانيقى وارد مدينه شد، امام صادق (ع ) فرمود: آيا اين ، همان است ؟! پرسيدند: اى ابوعبدالله ! چه كسى را مى گويى ؟ فرمود: كسى كه با خون

ما بازى مى كند! به خدا قسم كه او، محمد و ابراهيم را امان نمى دهد (1126)! راوى مى گويد: به همراه محمد، حمزه بن عبدالله ، نواده محمد بن على نيز قيام كرد، در حالى كه عمويش امام صادق (ع )، او را از اين كار منع كرده و به وى گفته بود كه كشته مى شود (1127)!

پخش اخبار امام درباره سرانجام فرزندان امام حسن (ع )

خبرى را كه امام صادق (ع ) از سرانجام كار فرزندان امام حسن (ع ) داده بود، همه جا منتشر شد و به گوش همگان رسيده و مردمان از نزديك و دور آن را شنيدند. و از همين جهت بود كه فضيل بن يسار، يكى از اصحاب امام (ع )، به كسى كه خبر قيام محمد و ابراهيم ، فرزند عبدالله بن الحسن را به وى داده بود، گفت : قيام اين دو برادر به جايى نمى رسد. راوى گفته است : بارها اخبار قيام ايشان را به گوش فضيل بن يسار رساندم و او همان پاسخ نخست را به من داد؛ تا اينكه روزى به او گفتم : آخر خدايت رحمت كناد، اين سخن را از پيش خودت مى گويى ؟ گفت : نه به خدا قسم ، بلكه از امام صادق (ع ) شنيده ام كه مى فرمود: اگر قيام كنند، كشته مى شوند (1128).

و به همين لحاظ است هنگامى كه منصور دوانيقى خبر شكست فرمانده سپاهش را از محمد بن عبدالله شنيد، گفت : چنين چيزى ممكن نيست ، پس بازى كودكان ما بر منابر، و رايزنى با زنانمان چه مى شود (1129)؟!

و نيز آنگاه كه ابراهيم در بصره خروج كرد و سپاه

منصور را چنان شكستى داد كه پيشتازان سپاه از هم گسيخته شده اش ، در هزيمت خود به كوفه رسيدند ابو جعفر منصور فرمان داد تا شتران باركش و ديگر چهارپايان وسيله حمل و نقل را بر همه دروازه هاى كوفه آماده نگاه دارند، تا فرار ايشان از آنجا بسادگى انجام شود (1130). و در آن هنگام با نگرانى پشت سر هم مى گفت : اى ربيع ! واى بر تو، اين چگونه ممكن است ؟ آخر هنوز فرزندان ، به حكومت نشسته اند، پس فرمانروايى كودكان چه مى شود (1131)؟

در اين مورد، ابوجعفر منصور دوانيقى آشكارا به فرموده هاى امام صادق (ع ) اشاره مى كرد كه فرموده بود: كودكان بنى عباس به سلطنت مى نشينند و در اداره كشور زنان را به مشورت برمى گزينند!

پايان قيام دو برادر

طبرى و ابوالفرج اصفهانى آورده اند كه سرانجام محمد در كنار سنگهاى روغن كشى مدينه كشته شد (1132).

در اغانى آمده است كه ابراهيم ، برادر محمد، نيز در حالى كه بر اسبش نشسته بود و فراريان سپاه منصور را تعقيب مى كرد، ناگاه تيرى فرا رسيد و او را از پا درآورد (1133).

و عاقبت كار دو برادر، محمد و ابراهيم ، فرزندان عبدالله بن الحسن ، عينا همان گونه پايان يافت كه امام صادق (ع ) مدتها پيش از وقوع آن را بيان فرموده بود.

تا اينجا احاديثى را آورديم كه گوياى مراجعه امام صادق (ع ) به كتابهاى جفر و مصحف فاطمه - عليهاالسلام - در كسب خبر از مساءله حكومت فرزندان امام حسن (ع ) بود. حديث زير نيز از امام زين العابدين (ع ) در

مورد به قدرت رسيدن عمر بن عبدالعزيز روايت شده است .

از عبدالله بن عطاء التميمى آمده است كه گفت : من در خدمت امام على بن - الحسين (ع ) در مدينه در مسجد پيامبر خدا (ص ) نشسته بودم كه عمر بن عبدالعزيز، كه جوانى خوش چهره بود و پاى پوش نقره اى بر پاى داشت ، از كنار ما گذشت . امام زين العابدين نظرى به او انداخت و فرمود: اى عبدالله ! اين ثروتمند خودخواه را مى بينى ؟ او به سلطنت خواهد رسيد. گفتم : اين فاسق را مى گويى ؟ فرمود: آرى ، ولى دوران حكومتش بسيار كوتاه خواهد بود...(1134).

اشتشهاد امام رضا (ع ) به جفر

در احوال امام رضا (ع ) در كتاب كشف الغمه (1135) اربلى (م 693 ق ) آمده است : در سال 670 هجرى ، يكى از كليد دارهاى آستانه مقدسه امام رضا (ع ) پيمان نامه اى را نشان داد كه متنش به خط ماءمون و پشت آن به خط شريف امام رضا (ع ) تزئين شده بود. من بر خط شريف امام بوسه زدم و ديدگانم را در گلزار كلامش به گردش آوردم و نعمت زيارت آن خط شريف را از لطف و منتهاى خداى تعالى بر خود دانستم . اينك آنچه را ماءمون عباسى به خط خود نگاشته است :

بسم الله الرحمن الرحيم

اين عهدى است كه عبدالله فرزند هارون الرشيد اميرالمؤ منين ، با دست خود براى ولى عهدش على بن موسى بن جعفر مى نويسد، اما بعد، خداى عزوجل اسلام را دين آدميان قرار داد، و از ميان بندگانش رسولانى را براى راهنمائى و هدايت آنان به

سوى خود برگزيد، رسولانى كه نخستينشان مژده دهنده آخرين ، و هر كدام مويد پيامبر پيشين بودند، تا آنكه دير زمانى پس از انقطاع وحى ، و خالى ماندن رسولان الهى ، و نابودى علم و دانش ، و نزديكى قيامت ، نبوت خداى سبحان به محمد مصطفى (ص ) خاتمه يافت . خداى رحمان او را خاتم پيامبران و شاهد و حافظ و نگهبان ايشان قرار داد، و كتاب عزيز خود قرآن ، كه باطل و ناروا به هيچ روى در آن راه ندارد را بر او فرو فرستاد، فرستادن حكيم ستوده ، كتابى كه در آن حلال و حرام ، بشارت و ترساندن ، تحذير و انذرا، و امر و نهى او است . تا حجت رسايش بر مردمان بوده ، و هر كس هلاك مى شود يا سعادت مى يابد از روى دليل و برهان باشد، و خدا شنواى دانا است .

رسول خدا (ص ) رسالت را به جاى آورد و مردم را مطابق آنچه به او فرمان داده شده بود، نخست با پند و اندرز حكيمانه نيكو، و سپس با نيكوترين وجهى از جدال احسن و در پايان با جهاد و شدت به سوى خدا و فرمانبردارى از مقررات الهى فرا خواند، تا اينكه خداوند او را به سوى رحمت بى انتهايش بخواند و از اين جهان خالى به سراى جاويد يزدانيش برد، و رضوان نعمتهاى ابدى را به او ارزانى داشت .

چون پيامبرى پايان يافت و مقام رسالت و انزال وحى الهى به محمد (ص ) خاتمه پذيرفت ، خداوند پايدارى دين و ترتيب كار مسلمانان را بر عهده

خلافت نهاد، و عزت آن ، و قيام به حق الهى آن را در گرو اطاعت قرار داد تا واجبات خداوندى و حدود و شرايع اسلامى و سنن و آداب آن انجام پذيرد و بر مبناى چنان اطاعتى با دشمنان خدا مجاهدت به عمل آيد. پس بر آنها كه خليفه خدا هستند، فرمانبردارى از خداوند به سبب اينكه ايشان را بر كشيده و نگهبانى دين و بندگانش را به ايشان سپرده است ، امرى واجب ، و بر مسلمانان نيز فرمانبردارى از خلفايشان ، و كمك به ايشان در اقامه حق و اشاعه عدل ، و امنيت راهها و احترام خونها، و آشتى افكندن در بين مردم واجب است . و اگر خلاف اين باشد، اتحاد مسلمانان از هم گسيخته مى شود، و تباهى در كارشان پديد مى آيد و اختلاف ملت موجب شكست دين و پيروزى دشمنان و چند دستگى و در نتيجه ، زيان دنيا و آخرت مى گردد. پس بر آن كس كه خدايش بركشيده و خليفه خود در ميان بندگانش قرار داده و بر مخلوقاتش امين گردانيده ، واجب است كه در كارهاى خداوند، خود را به زحمت افكند و خشنودى او را در اطاعت و فرمانبردارى از او، بر رضا و رغبت خويش مقدم شمرد و بر موازين حق ، حكومت كند و بر اساس عدل ، و مقرراتى كه حق نهاده است عمل نمايد. زيرا خداوند به پيامبرش داود مى فرمايد:

يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما

نسوا يوم الحساب . يعنى اى داود! ما تو را خليفه روى زمين قرار داديم ، پس در ميان مردم به عدل حكومت كن و از هواى دل پيروى مكن كه تو را از راه خدا گمراه مى كند. و بيقين آنان كه از راه خدا گمراه شدند، از آن جهت كه روز قيامت را به فراموشى سپرده اند. به عذابى شديد دچار خواهند شد (1136)؛ و نيز مى فرمايد:

فوربك لنسالنهم اجمعين عما كانوا يعملون . يعنى به پروردگارت سوگند كه همه ايشان را از كارهايى كه مى كنند مورد بازخواست قرار خواهيم داد (1137).

و به ما رسيده است كه عمر بن خطاب گفت : اگر بره اى در كنار نهر آبى دچار سانحه اى شود، از آن بيم دارم كه خدا مرا بدان سبب مورد بازخواست قرار دهد.

و سوگند به خدا، آن كس كه فقط بر نفس خويش مسئول و بر كارهايش بين خود و خدايش مؤ اخذ است با امرى بس عظيم و خطرى بس بزرگ مواجه مى گردد. پس چگونه است حال آن كس كه مسئول رعايت حال امتى است ؟! پس بايد به خدا اعتماد نمود، و به او توجه و استغاثه كرد، و توفيق خوددارى از لغزشها و حفظ و هدايت را از او بايد درخواست نمود، تا ما را به پايدارى و هدايت به سوى بهشت و خشنودى خود و رحمت و رضوانش راهبر باشد. بيناترين كس به حال خود، و كوشاترين ايشان در راه خدا و دين و بندگان او در روى زمين ، آن كس است كه سر بر فرمان كتاب خدا و سنت پيامبرش در ايام

آن حضرت و بعد از او داشته ، آخرين حد سعى و كوشش خود را درباره انتخاب كسى كه به جانشينى خود و زمامدارى مسلمانان و توليت امور و رعايت حال ايشان مى گزيند به كار گيرد، آنسان كه او اسوه و پناهگاه ايشان و مرحمى براى زخمهاى درونشان و حافظ خونشان و ماءمنى - به خواست خدا - براى پراكندگى و تباهى اخلاق و اختلافشان و دور كننده نيرنگها و فتنه هاى شيطان از ايشان باشد. چه ، خداى عزوجل امر ولايتعهدى را بعد زا موضوع خلافت ، تمام امر اسلام و كمال او، و عزت و صلاح امت قرار داده و خلفاى خود را به قدرت خويش در انتخاب آن كس كه به جانشينى خويش برمى گزينند ملهم ساخته است . زيرا در چنين گزينشى عظمت نعمت و صلاح دين و دنياى امت ، نهفته است و خداوند بدان وسيله مكر نيرنگ بازان و اختلاف برانگيزان و دشمنان را در ايجاد دو دستگى و فتنه انگيزى براندازد.

و اميرالمؤ منين ماءمون از همان هنگام كه خلافت به او رسيد، سنگينى و تلخى بار چنين مسئوليتى را بر دوشهاى خود احساس كرد و سختى مسئوليتهاى آن را درك نمود. چه ، آن كس كه چنين مقامى را بر عهده گرفته بايد با خداى عزوجل ارتباط كامل داشته و در آنچه بر دوش خود دارد، مراقبتى تمام به كار بندد و با تمام وجود و چشمهاى باز، فكر دور انديشى خود را در آن به كار اندازد تا عزت دين و توان از بين بردن مشركان و صلاح و خير امت و نشر عدل و اقامه

كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص ) را به دست آورد.

و همينها و ديگر امور بود كه او ماءمون را از بى تفاوتى و راحت طلبى و خوشگذرانى باز مى داشت . زيرا كه او از آنچه مورد بازخواست خداى تعالى قرار مى گرفت آگاه بود و سخت دوست داشت كه خدا را در قيامت در حالى ديدار كند كه عمر خويش را در خيرخواهى بندگانش و مراقبت حال ايشان سپرى كرده ، براى ولايتعهدى خويش و سرپرستى امت بعد از خود كسى را برگزيده باشد كه در رعايت حال امت و زهد و تقوا و علم برترين خلايق روى زمين بوده ، در قيام به امر خدا و انجام فرايض از همه مردمان مشتاقتر و كوشاتر باشد. و ماءمون چنين چيزى را از خداى تعالى مى خواست و از او طلب خير مى كرد، تا مگر آن كس كه مورد رضاى اوست ، نامش را به وى الهام كند. و همواره در تمامى ساعات شب و روز در اين انديشه و جستجوى چنين شخصيتى در خاندان و خانواده خودش بنى عباس و فرزندان على بن ابى طالب روزگار مى گذرانيد و انديشه خود را در آن به كار مى انداخت و تا آنجا كه با ايشان آشنايى داشت ، در اين كاوش مبالغه ها كرد تا از اخلاق و رفتار و سيره و افكار ايشان ، آنچه بر او پوشيده است ، آشكار گردد. و در اين راه به حد توان خود قدم برداشت تا به زواياى تاريك و مبهم و دور از دسترس آنان از راه كسب خبر و مشاهده دست يافت

و به آشكار و پنهان ايشان با پرس و جوهاى بسيار آگاه گرديد. سرانجام پس از آن همه مجاهدتها و كوششها و طلب خير براى امت از خداى تعالى ، بهترين ايشان و خويشتن دارترين و از خود گذشته ترينشان را در برآوردن حق خداوند در ميان بندگانش ، در ميان هر دو خانواده علوى و عباسى ، على بن موسى ، فرزند جعفر بن محمد، از نوادگان على بن الحسين بن - على بن ابى طالب را اختيار و انتخاب نمود. زيرا فضل آشكار، و دانش تابناك و ورع و زهد آشكار و خالص او، و بى اعتنايش را به دنيا، و فرمانبردارى مردمان را از او بخوبى دريافته بود. و براى او ماءمون كاملا روشن و معلوم شد كه اخبار درباره او به حد تواتر رسيده و همه مردمان يكدل و يك زبانند كه حضرتش از ابتداى كودكى و نوجوانى تا برومندى و پيرى ، در فضيلت و تقوا و علو مقام و كمال ، زبانزد همگان بوده است . اين بود كه وى را به ولايتعهدى خويش برگزيد و فرمان خلافت بعد از خود را به نام او كرد و به خير خداى تعالى در چنين انتخابى مطمئن است . زيرا خداوند مى داند كه او ماءمون براى خيرخواهى اسلام و مسلمانان و پايدارى حق و پيروزى و نجات خويش در آن روز، كه در پيشگاه خداى تعالى قرار خواهند گرفت ، از خود گذشتگى و ايثار كرده است .

آنگاه اميرالمؤ منين فرزندان و خانواده و نزديكان و سران ارتش و خدمتگزاران را به بيعت فرا خواند. ايشان نيز شتابان

و شادمانه ، و با علم و اطلاع از ايثار اميرالمؤ منين ، كه در راه فرمانبردارى از خداى متعال از هواى دل در راه فرزندان و حتى آنهايى كه از نظر قرابت از على بن موسى كه او را رضا ناميده به ماءمون نزديكترند گذشته است ، با او بيعت به عمل آوردند زيرا مورد علاقه و رضاى اميرالمؤ منين مى باشد.

پس بدين وسيله به خانواده اميرالمؤ منين و به عموم ساكنان شهر، از فرماندهان ارتش و نيروهاى نظامى و عموم مسلمانان ، اطلاع داده مى شود كه به نام اميرالمؤ منين و خلافت رضا بعد از او بيعت كنند. آنگاه اميرالمؤ منين به خط خويش چنين نوشت :

آرى به نام خدا و بركت و حسن قضاى او براى دين او و بندگانش ، با دستى باز و سينه اى گشاده بيعت كنيد و از خواسته اميرالمؤ منين آگاه باشيد كه او فرمانبردارى از خدا را با امرى كه خير خودش و شما در آن بود برگزيد. و سپاس خدا را بجا آوريد كه به اميرالمؤ منين آنچه را خير و مصلحت شما در امر دين و دنيايتان بود الهام فرمود و اميد آنكه همين امر موجب الفت و همبستگى شما و حفظ خون و جلوگيرى از پراكندگيتان و مايه حفظ حدود و سر حدهايتان و قوت دين شما و دنيا و از بين برنده دشمنانتان و استقامت امورتان گردد.

پس به طاعت خدا و فرمانبردارى از اميرالمؤ منين پيشى بجوييد كه در طاعت و فرمانبردارى از او، امن و امان شماست و چنانچه خداى را در اين زمينه سپاس گوييد، حظ و بهره آن

با خواست او عايد خود شما مى شود. و اين مطالب را اميرالمؤ منين به خط خود، در روز دوشنبه هفتم ماه رمضان سال دويست و يك نگاشته است .

اما آنچه را كه امام رضا (ع ) در پشت اين عهدنامه مرقوم داشته ، به شرح زير است .

بسم الله الرحمن الرحيم

سپاس خداى را كه هر چه خواهد انجام دهد، نه فرمانش را چون و چرايى است و نه اراده اش را بازدارنده اى . به اشاره چشمها و آنچه در سينه ها بگردد داناست . و درود خداى بر پيامبرش محمد، آخرين پيامبران ، و بر خاندان پاك و پاكيزه او باد. من ، على بن موسى الرضا، فرزند جعفر، مى گويم : اميرالمؤ منين ، كه خداى در نيكيها ياورش باشد و وى را به راه راست موفق بدارد، برخى از حقوق ما را كه ديگران آن را ناديده گرفته بودند شناخت ، و خويشاونديهائى را كه از هم گسيخته بود، به هم پيوند داد، و دلهائى را كه در ترس بود، ايمنى بخشيد، و بلكه پس از مردن زنده كرد و پس از نيازمندى بى نياز گردانيد. و اينها همه را به خاطر رضاى پروردگار دو جهان انجام داد و پاداشى را از كسى ، بجز خدا، چشم نداشت . و بزودى خداوند پاداش سپاسگزاران را خواهد داد و مزد نيكوكاران را تباه نخواهد كرد.

او، مرا در صورتى كه از پس او زنده باشم ، به ولايتعهدى خويش و فرمانروايى بزرگ بعد از خود منصوب كرده است . پس هر كس ، گرهى را كه خداوند به استحكامش فرمان داده است ،

بگشايد، و پيوندى را كه حضرتش اراده كرده تا محكم باشد از هم بگسلد، حرمت حق را ضايع نموده و حرام او را حلال كرده ، و در اين صورت به پيشواى خود ستم كرده و حرمت اسلام را دريده است . گذشتگان چنين بوده اند و از ترس اينكه مبادا دين دچار اختلاف و ريسمان پيوند مسلمانان دستخوش اضطراب گردد، بر لغزشها شكيبايى ورزيده ، بر زيانها زبان اعتراض نگشودند. از آن خاطر كه دير زمانى از دوره جاهليت نگذشته ، و فرصت طلبان فرصتى مناسب را انتظار مى كشيدند تا خشم و نفرت خود را آشكار كرده ، در وارد كردن بلا و مصيبت بر اسلام پيشدستى كنند.

و من خدا را بر خود گواه مى گيرم كه اگر او مرا به سرپرستى مسلمانان منصوب و خلافت خود را بر عهده من قرار دهد، با همه مردمان ، بويژه خاندان بنى عباس بن - عبدالمطلب ، بر اساس فرمانبردارى از خدا و پيامبر (ص ) بر آنها حكومت كنم . خونى را بناروا نريزم و پرده عفتى را بى مورد مباح نگردانم . دارايى كسى را به ناحق نستانم ، مگر اينكه حدود خدا آن را اجازه داده و و اجابت خدا آن را مباح كرده باشد.

و اينكه مساوات و برابرى را برگزيده و در حد توانم به كار بندم و انجام اين كار را بر عهده خود، عهد و پيمانى مؤ كد قرار دادم كه خداوند مرا به خاطر مسامحه در آن مورد بازخواست قرار دهد كه خداى عزوجل مى فرمايد: و اوفوا بالعهد ان العهد كان مسئوولا. يعنى به عهد و پيمان

خود وفا كنيد، كه عهد و پيمان مورد بازخواست قرار مى گيرد.

و هر گاه بدعتى بگذارم ، يا تغيير و تبديلى بدهم ، شايسته عقوبت و مستوجب تنبيه باشم . و پناه مى برم به خدا از خشم و غضب او، و به او روى مى آورم در توفيق به فرمانبردارى از او، تا بين من و نافرمانيش جدايى افكند و به من و ديگر مسلمانان عافيت عنايت فرمايد.

با اين همه ، جامعه و جفر چيزى به غير از اين مى گويند؛ و ما ادرى ما يفعل بى ولا بكم ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين (1138). يعنى و من نمى دانم كه بر من و شما چه مى گذرد، حكم و فرمان خداى راست كه حق را از باطل جدا مى كند و او بهترين جدا كنندگان است . اما من اميرالمؤ منين را فرمان بردم و خشنودى او را برگزيدم و خداوند مرا و او را در پناه خود نگهدارد. و خداى را در اين مورد بر خود گواه مى گيرم ، و گواهى خداوند كافى است .

و من اين مطالب را به خط خودم در حضور اميرالمؤ منين - اطال الله بقائه - و فضل بن سهل و سهل بن فضل و يحيى بن اكثم و عبدالله بن طاهر و شمامة بن اشرس و بشر بن معتمر و حماد بن نعمان ، در ماه رمضان سال دويست و يك نوشته ام .

گواهان سمت راست عهدنامه

يحيى بن اكثم بر صحت اين عهدنامه چه در متن و چه در ظهر آن صحه گذاشته ، گواهى مى دهد و از خداوند مى خواهد

كه بركت اين ولايتعهدى را به اميرالمؤ منين و عموم مسلمانان ارزانى دارد. يحيى به خط خودش اين گواهى را در تاريخ متن عهدنامه نوشته است . عبدالله بن طاهر بن الحسين نيز به تاريخ متن ، آن را تاييد مى كند. حماد بن عثمان نيز متن و ظهر آن را تاʙʘϠكرده ، به خط خود در تاريخ متن گواهى مى دهد. بشر بن معتمر نيز به همين مضمون تاييد و گواهى مى كند.

گواهان سمت چپ عهدنامه : اميرالمؤ منين - كه خدايش عمر دهاد - مقرر داشت كه اين نوشته را، كه نوشته ميثاق و عهدنامه ولايتهدى است و اميد است كه به وسيله آن از پل صراط بگذرد، متن و ظهر آن در حرم مطهر سرور ما پيامبر خدا (ص ) بين روضه منوره و منبر شريف آن حضرت و در برابر وجوه بنى هاشم و ديگر بزرگان و شخصيتهاى ارتشى ، پس از استيفاى شروط اين بيعت ، همان گونه كه اميرالمؤ منين حجت را با آن تمام كرده و راه گريز از آن را بر مسلمانان بسته است آشكارا و با حضور همه مردم ، خوانده شود، تا شبهه اى را كه آراء جهال در ميان مردم افكنده است باطل گرداند كه : و ما كان الله ليذر المؤ منين على ما انتم عليه . يعنى خداوند مومنان را بر آن باورها كه داريد وا نمى گذارد. فضل بن سهل اين مطالب را طبق فرمان اميرالمؤ منين در تاريخ متن نوشته است (1139).

ابن طقطقى (م 709 ق ) فشرده هر دو نامه را در كتاب الفخرى خود، در بخش آداب السلطانية

آورده و گفته است :

ماءمون به سرنوشت خلافت بعد از خودش به تفكر پرداخت و مى خواست كه آن را بر عهده مردى صالح و شايسته چنان مقامى واگذارد، تا بار مسئوليت آن را از دوش خود برداشته باشد. البته اين چنين مى پنداشت . اين است كه گفته در احوال خانواده علوى و خانواده عباسى به تفحص پرداخته و در ميان ايشان كسى را افضل و اورع و متدينتر از على بن موسى الرضا (ع ) نيافته است ، پس ولايتعهدى خودش را به او سپرده و به خط خويش در اين مورد پيمان نوشته و امام رضا (ع ) را به پذيرش آن زير فشار گذاشته است . آن حضرت در ابتدا نپذيرفت و در آخر قبول كرد و به خط خويش در پشت عهدنامه ماءمون مطلبى را به اين معنى نوشت كه : من به خاطر امتثال امر خليفه پذيرفتم ، با اينكه جفر و جامعه عكس اين را حكايت مى كنند. و شهود نيز بر آنها گواهى خود را نوشته اند (1140).

مجلسى (م 1111 ق ) تمامى هر دو نامه را از كتاب كشف الغمة در بحارالانوار خود آورده است (1141).

جفر و جامعه در مكتب خلفا

مير سيد على بن محمد بن على حنفى استرابادى (م 816 ق ) در شرحى كه بر كتاب مواقف قاضى عضدالايجى (م 756 ق ) نوشته ، از جفر و جامعه چنين ياد كرده است :

جفر و جامعه ، دو كتاب ، نوشته امام على - رضى الله عنه - مى باشند كه در آنها به طريق علم حروف ، حوادثى را كه تا پايان جهان اتفاق خواهد افتاد

نوشته است . امامان از فرزندان او به آنها آشنايى داشتند و با استفاده از آنها حكم صادر مى كردند. و در نامه اى كه على بن موسى - رض - قبولى خود را نسبت به ولايتعهدى ماءمون براى او نگاشته ، آمده است : تو بخشى از حقوق ما را كه پدرانت منكر آن بودند برسميت شناختى ، من ولايتعهدى تو را مى پذيرم ، اما جفر و جامعه ، هر دو، گوياى اين مطلبند كه چنين كارى به پايان نمى رسد...(1142).

طاش كبرى زاده ، مولا احمد بن مصطفى (م 962 ق ) در كتاب مفتاح السعادة و مصباح السيادة مى نويسد:

آنگاه كه خليفه ماءمون مقرر داشت كه خلافت بعد از او به على - بن موسى الرضا برسد و در اين مورد عهدنامه نوشت ، على بن - موسى الرضا (ع ) در پايان نامه ماءمون نوشت : قبول است ، اما جفر و جامعه گوياى اين مطلبند كه چنين چيزى به انجام نمى رسد. و همان طور كه او گفته بود، شد، زيرا ماءمون دريافت كه به خاطر همين موضوع از سوى بنى هاشم فتنه اى در شرف تكوين است ، اين بود كه على بن موسى الرضا را همان گونه كه در تاريخها آمده است ، به وسيله انگور مسموم كرد و بكشت و او را از سر راه خود برداشت (1143)...

از ديگر كسانى كه در مكتب خلفا از جفر و جامعه ياد كرده اند، شيخ كمال الدين ، ابو سالم ابن طلحه ، محمد بن طلحه نصيبينى شافعى (م 652 ق ) است كه در كتابش به نام (الجفر الجامع

و النور اللامع ) كه بر حسب گفته كتاب كشف الظنون كتابى كوچك بوده و در ابتدايش چنين آمده است : الحمدلله الذى اطلع من اجتباه ...و آورده است كه امامان از اولاد صادق (ع )، جفر را مى شناختند...(1144).

و باز در مورد علم جفر و جامعه به نقل از او آورده است كه : جفر و جامعه دو كتاب گرانقدر بوده اند كه از يكى از آنها امام على بن ابى طالب رض ، در حالى كه بر منبر مسجد كوفه سخن مى گفته ، نام برده است . و ديگرى كتابى بوده كه پيامبر خدا (ص ) به عنوان راز بر او املا كرده و او را فرمان داده تا آن را بنويسد و على آن را بصورت حروف پراكنده و بر اساس سفر آدم ، بر صفحه اى نازك و دباغى شده از پوست شتر نوشته است . و بدين خاطر در بين مردم شايع است زيرا در آن از رويدادهاى گذشته و پيش آمدهاى آينده جهان سخن رفته است (1145).

ابن خلدون نيز در مقدمه مى نويسد: و امام جعفر صادق (ع )، و همانند او را از اهل بيت ، كشف و كرامات بسيار است كه مدرك نقل كنندگان آنها، مقام ولايتى است كه آنها دارا مى باشند. و خدا داناتر است . و اگر همانند اين قبيل امور غير از دودمان و وابستگان پيغمبر (ص )، كه از اولياء الله هم نمى باشند صادر شده و انكارپذير نيست ، پس كسانى كه رسول خدا (ص ) در حق ايشان فرموده است : در ميان شما محدثين وجود خواهند داشت ،

شايسته ترين مردمان براى اين مقام و منزلت شريف و كرامات عظيم هستند، كه خداوند به آنان بخشيده است (1146).

ابن خلدون پس از اين ، سخنانى گفته كه فشرده آن از اين قرار است :

هارون بن سعيد عجلى ، پيشواى فرقه زيديه ، كتابى داشت كه در آن از امام جعفر صادق روايت كرده كه او از وقايع و پيشامدهايى خبر مى داد كه بر اهل بيت پيغمبر (ص ) بويژه برخى از آنان ، خواهد گذشت . چنين پيش گوييهايى از سوى امام جعفر صادق (ع ) و همانند او، از خانواده پيغمبر (ص )، از راه كرامت و مكاشفه اى كه ويژه اين قبيل اولياء خدا مى باشد، صورت مى گرفته است . و تمامى اين مطالب و پيش گوييها بر روى پوست گوساله اى نوشته شده و در نزد امام جعفر صادق (ع ) موجود بوده است ...تا آنجا كه مى گويد: در آن كتاب از تفسير قرآن و معانى شگفت آورى كه از باطن آن فهميده مى شود، از امام جعفر صادق آمده است ...تا آنجا كه مى گويد: اگر استناد كتاب مزبور به امام جعفر صادق درست باشد، بى گمان مستند نيكوئى است چه از شخص آن حضرت باشد و چه از ديگر مردان بزرگ آن خاندان ، كه همه اهل كرامات بوده اند. و اين سخن درست است كه از آن حضرت روايت شده كه برخى از بستگانش را به رويدادهايى كه در آينده در كمين آنها بوده است ، بيم داده و ايشان را بر حذر داشته و سرانجام نيز همان طور شده كه او گفته بود.

حضرتش يحيى

، فرزند زيد، پسر عموى خودش را از نتيجه قيام و كشته شدنش بيم داده و به او اخطار كرده بود، اما يحيى زير بار سخنان امام نرفت و قيام كرد و سرانجام در جوزجان و به همان گونه كه معروف است و امام گفته بود، كشته شد.

و اگر بپذيريم كه هر انسانى به غير از ايشان امكان دارد كه صاحب كرامت باشد، درباره خاندان پيغمبر، كه شهره به ديانت و دانش بوده و به اخبار و سنت پيامبر خدا (ص ) آگاه و مورد عنايت ويژه خداوند بوده اند، چه جاى ترديد در وجود كشف و كرامت ايشان است كه اصالت ريشه ايشان گواهى است صادق بر پاكى شاخه ها و فروع آن . و بسيار اتفاق افتاده كه از شخصيتهاى اهل بيت چنان پيشگوييهايى روايت شده باشد، بدون اينكه شخص مخصوصى از ايشان را نام برده باشند (1147).

ابوالعلاء معرى (م 449 ق ) در همين زمينه چنين سروده است :

لقد عجبوا لاهل البيت لما

اتاهم علمهم فى مسك جفر

و مرآة المنجم و هى صغرى

ارته كل عامرة و قفر (1148)

از اهل بيت رسول خدا و اينكه علم آنان از درون جفر، يعنى پوستى به اندازه پوست يك گوسفند، بيايد در شگفت شدند! در حاليكه آينه منجم كه از آن كوچكتر است همه آباديها و بيابانها را به او نشان مى دهد.

در احاديثى كه گذشت ، ديديم كه ائمه اهل بيت - عليهم السلام - به كتاب على (ع )، يعنى جفر و مصحف فاطمه ، كه هر دو شامل وقايع و رويدادهاى گذشته و پيش آمدهاى آينده بوده ، مراجعه مى كردند. و نيز ديديم

كه نام كتاب جفر در كتابهاى معتبر مكتب خلفا آمده ، و حتى برخى از آنها از رجوع ائمه (ع ) به آن مطالبى را آورده اند. اينك در زير نمونه هايى از رجوع ائمه اهل بيت (ع ) را به كتاب اميرالمؤ منين على (ع )، يعنى جامعه ، كه شامل احكام اسلام بوده است را مى آوريم :

مراجعه امامان (ع ) به كتاب جامعه

در پى گيريهاى خود در اين زمينه ، نخستين كسى را كه يافتيم مستقيما از كتاب اميرالمؤ منين على (ع ) روايت كرده ، امام زين العابدين (ع ) است . اين مطلب در كتابهاى كافى ، من لا يحضره الفقيه ، تهذيب ، معانى الاخبار و وسائل آمده است . در كافى آمده :

از ابان (1149) روايت شده كه از على بن الحسين (ع ) پرسيدند مردى مقدارى از دارايى خود را براى مصرف در موردى خاص وصيت كرده ، اما مقدار آن را مشخص نكرده است ، تكليف چيست ؟ امام (ع ) فرمود: مقدار آن در كتاب على يك ششم ما ترك است (1150).

بعد از امام سجاد (ع )، امام محمد باقر (ع ) از كتاب جامعه على (ع ) روايت كرده است . اين مطلب در كتابهاى خصال ، عقاب الاعمال و وسائل آمده است . آن حضرت فرمود:

در كتاب على آمده است كه سه خصلت است كه دارنده آن پيش از مرگ و بال آن را خواهد ديد: گردنكشى و گمراهى ، بريدن از خويشاوندان و سوگند به دروغ كه مرتكب آن با خدا مى جنگد (1151).

و باز، امام باقر (ع )، حكم استفاده از مال و دارايى پدر و

فرزند، و نزديكى با كنيزك فرزند (1152)، و پنهان داشتن عيب زن به هنگام ازدواج (1153)، و سوگند به دروغ (1154)، و حكم محرمى كه شكار كند را مى فرمود كه در كتاب اميرالمؤ منين چنين آمده است (1155).

و نيز مى فرمود: ما در كتاب على (ع ) ديده ايم كه حسن ظن به خدا و حسن خلق (1156) واجب است ، و حكم بريدن زبان شخص لال (1157) و حكم كسى كه زمينى را آباد كند و سپس رهايش سازد (1158)، و اثر منع زكات (1159)، و ديه دندان (1160)، چه مى باشد.

روزى يعقوب ، فرزند ميثم تمار، كه مورد علاقه امام سجاد (ع ) بود، بر امام باقر (ع ) وارد شد و به او عرض كرد: من در كتاب پدرم خوانده ام كه على (ع ) به پدرم فرموده است : اى ميثم ! دوست دار آل محمد (ص ) را، دوست بدار...تا آنجا كه مى گويد: من شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود...امام باقر (ع ) در پاسخ يعقوب فرمود: در كتاب على (ع )، كه نزد ماست ، همين طور آمده است (1161).

امام صادق (ع ) نيز از پدر بزرگوارش امام باقر (ع ) آورده است كه آن حضرت فرموده است : من در كتاب على (ع ) خوانده ام كه پيامبر خدا (ص ) پيمانى بين مهاجرين و انصار و هر كس كه از اهالى يثرب به ايشان بپيوندد نوشته است ...(1162).

و باز امام صادق (ع ) از كتاب على (ع ) درباره مسائل ذيل روايت كرده است : ثبوت آغاز ماه با رويت هلال (1163)، و بيان

وقت فضيلت ظهر (1164)، و حكم به جا آوردن نماز جمعه با مخالفان (1165)، و حكم پس مانده غذاى گربه (1166)، و حكم محرمى كه بميرد (1167)، و حكم شخص محرم كه لباده بپوشد در دو حديث (1168)، و كفاره شكار مرغ قطا دو حديث (1169)، و كفاره تخم مرغ قطا سه حديث (1170)، و زياده بر طواف مقرر گرد خانه خدا يك حديث (1171)، و عمره مفرده (1172)، و شماره گناهان كبيره دو حديث (1173)، و خوردن مال يتيم يك حديث (1174)، و حكم ارث برادران از يك مادر با وجود جد دو حديث (1175)، و حكم در برابر دليل و مدرك و سوگند دو حديث (1176)، و در مثل دنيا يك حديث (1177)، و در كيفيت تازيانه زدن در حدود شرعى با توجه به سن و سال محكوم (1178)، و در حد لواط (1179)، و در نبوت حد بر شرابخوار (1180) و در حد مست كننده و شرابخوار (1181)، و در ديه سگ شكارى (1182)، و در حد قطع عورت زنان (1183)، و در حد ادراك ذكاة در ذبيحه دو حديث (1184)، و بهره ميراث آن كس كه او را در ما ترك ميت سهمى نيست (1185)، و در كراهت خوردن گوشت درازگوش اهلى (1186)، و انواع ماهيها كه خوردنشان حرام است شش حديث (1187)، و در حكم ميراث عموها و دائيها باهم (1188)، و در حكم طلاق در ايام عده و بدون رجوع (1189)، و در ميراث در آب غرق شده و زير آوار مانده (1190).

همچنين آن حضرت فرموده است : ما در كتاب على (ع )، حكم كسى را كه شخص

دست بريده اى را كشته باشد ديده ايم (1191).

و آخرين مطالبى را كه در اين زمينه از امام صادق (ع ) مى آوريم ، اين است كه آن حضرت فرموده است : در كتابى كه پيامبر خدا (ص ) بر على املا فرموده ، آمده است كه : خداوند كسى را به خاطر زيادى نماز و روزه عذاب نمى كند، بلكه به اجر و ثواب او مى افزايد (1192).

تا اينجا، به برخى از احاديثى كه ائمه اهل بيت (ع ) از كتاب على (ع ) روايت كرده اند و آن را به حضرتش نسبت داده اند، اشاره كرديم : با توجه به اينكه قصد نداشته ايم كه تمامى احاديث در اين مورد را آورده باشيم ، بلكه اين مقدار را نيز كه آورده ايم ، نمونه هايى چند و به خاطر زمينه براى بحثى است كه در پيش رو داريم .

اينك در زير احاديث اصحاب ائمه (ع ) را مى آوريم كه خود كتاب على (ع ) را به چشم خويش ديده و آن را خوانده و به توصيف آن پرداخته اند.

اصحاب ائمه كه كتاب على (ع ) را ديده اند

از ابوبصير آمده است

1. از ابوبصير آمده است كه گفت : امام باقر (ع ) كتابى را به من نشان داد كه در آن از حلال و حرام و سهم الارث نوشته شده بود. پس از آن حضرت پرسيدم :

- اين چه كتابى است ؟ امام فرمود:

- كتابى است كه پيامبر خدا (ص ) آن را املا فرموده و على (ع ) به دست خود نوشته است . پرسيدم :

- اين كتاب نمى پوسد و از بين نمى رود؟ فرمود:

- چرا از بين برود؟ پرسيدم :

-

آيا كهنه و پاره نمى شود؟ فرمود:

- چرا كهنه شود؟ آنگاه فرمود: اين جامعه است (1193) يا از جامعه است .

2. از محمد بن مسلم از دو طريق آمده است كه گفت : امام باقر (ع ) مقدارى از كتاب على (ع ) را برايم خواند، و از مطالبى كه قرائت كرد، اين بود كه : از خوردن ماهى بى فلس و ماهى خاردار و مارماهى و آنها كه روى آب شناورند و طحال منع شده ايد. پرسيدم : اى فرزند رسول خدا! خدايت رحمت كند، ما،ماهى اى ديده ايم كه پوست ندارد. فرمود: ماهى هاى داراى پوست را بخور و از خوردن ماهى بدون پوست اجتناب كن .

و پيش از اين ، به شش حديث با اسناد مختلف از امام صادق (ع ) اشاره كرده ايم كه در همه آنها امام (ع ) عين حكم را از كتاب على (ع ) روايت فرموده ، و ما مصادر آنها را زير عنوان انواع ماهيهايى كه خوردنشان حرام است ، آورده ايم (1194).

3. و نيز در كتاب بصائر الدرجات از ابوبصير آمده است كه گفت : من در خدمت امام باقر (ع ) بودم كه دستور داد جامعه را به خدمتش آوردند و به مطالعه آن پرداخت . اين قسمت مورد مطالعه امام بود كه زنى كه بميرد و بجز شوهرش وارثى نداشته باشد، همه ما ترك او به شوهرش مى رسد(1195).

4. و از آن جمله عبدالملك بن اعين (1196) است كه گفته : امام باقر (ع ) برخى از كتابهاى على (ع ) را به او نشان داده است (1197).

5. و نيز عبدالملك است

كه در بصائر الدرجات از قول او آمده است : امام باقر دستور داد تا كتاب على (ع ) را برايش بياورند. آن را امام صادق (ع ) آورد. طومارى بود بس بزرگ و پيچيده ، به اندازه ران مردى كه در آن اين مطالب آمده بود...(1198).

6. در كافى ؛ تهذيب از قول محمد بن مسلم آمده است كه گفت : در كتابى كه امام باقر (ع ) مشغول مطالعه آن بود، نگاه كردم ، اين مطالب را در آن خواندم : برادر زاده و جد در سهم الارث با هم برابر مى برند. پس به امام باقر (ع ) گفتم : اينهايى را كه ما مى شناسيم ، چنين حكمى صادر نمى كنند و براى برادرزاده به همراه جد چيزى قائل نيستند. امام فرمود: آنچه را خواندى املاى پيغمبر خدا (ص ) است و خط على (ع ).

7. و بنا به روايتى ديگر محمد بن مسلم گفته است : امام صادق (ع ) كتاب فرائض و سهم الارث را پيش رويم بازكرد و نخستين چيزى كه به چشم من خورد، سهم الارث جد و برادرزاده بود...(1199).

چنين معلوم مى شود كه محمد بن مسلم بعد از اين پرسش و پاسخ از مسائل مختلف بهره قابل ملاحظه اى برده باشد؛ همچنان كه در كافى و من لا يحضره الفقيه و تهذيب آمده است كه محمد بن مسلم گفته است :

8. امام باقر (ع ) مرا به خواندن كتاب فرائض ، كه به املاى پيامبر خدا (ص ) و خط على (ع ) بود، واداشت ، و من در آن اين قسمت را خواندم كه : مردى

از دنيا رفته و مادرش و دخترش بر جاى مانده اند، سهم الارث دخترش نيمى از ما ترك خواهد بود...حديث مفصل است (1200).

9. و در تهذيب از قول محمد بن مسلم آمده است كه امام باقر (ع ) مرا واداشت تا كتاب فرائض را كه به املاى پيامبر خدا (ص ) و خط على (ع ) بودم بخوانم . در آن كتاب ديدم كه نوشته است سهم الارث ، عول برادر نمى باشد (1201). يعنى سر شكن نمى شود (1202).

زراره نيز از اختلافى كه در كتاب فرائض - ارث - على (ع ) با نظر فقهاى مكتب خلفا ديد، بحيرت افتاد. عمر بن اذينه اين مطلب را چنين روايت كرده است :

10. از عمر بن اذينه آمده است كه زراره گفت : از سهم الارث جد از امام باقر (ع ) سؤ ال كردم ، امام در پاسخم فرمود: هر كس را كه ديدم ، به راى شخصى و از پيش خودش گفته ، مگر اميرالمؤ منين (ع ) را، گفتم : خدايت خير دهاد، اميرالمؤ منين در اين مورد چه فرموده است ؟ فرمود: فردا بيا، تا آنچه در كتاب على (ع ) آمده است خودت بخوانى . عرض كردم : خدايت نيكى رساند. خودت برايم بگو كه سخن تو را بيشتر از آن دوست دارم كه ناگزير به خواندن آن باشم . ديگر بار به من فرمود: آنچه را به تو مى گويم بشنو! فردا بيا تا آنچه در كتاب است ، بدهم بخوانى .

فرداى آن روز، بعدازظهر بود كه به خدمتش شتافتم . ساعاتى كه بنا به عادت بين ظهر و عصر

با حضرتش خلوت كرده ، تنها به سخن گفتن مى نشستيم . و من بجز در خلوت ، نمى خواستم كه از او مطلبى را بپرسم . چه ، بيم داشتم كه به خاطر اشخاصى كه به خدمتش مى رسيدند از روى تقيه پاسخم گويد!

پس چون به سراى امام (ع ) وارد شدم . روى به فرزندش امام صادق (ع ) كرد و فرمود: طومار فرائض را در اختيار زراره بگذار تا بخواند. آنگاه خود برخاست و برفت كه بخوابد. و من و امام صادق (ع ) در اتاق تنها مانديم . امام صادق (ع ) در اتاق تنها مانديم . امام صادق (ع ) برخاست و طومارى را كه چون ران شتر بزرگ و به هم پيچيده بود پيش رويم گذاشت و فرمود: نمى گذارم آن را بخوانى ، مگر اينكه نخست خداى را بر خود گواه گيرى كه از آنچه در آن آمده ، با كسى سخنى نگويى تا به تو اجازه بدهم ؛ و نگفت تا پدرم به تو اجازه بدهد. و من در پاسخش گفتم : خدا خيرت بدهد، چرا سخت مى گيرى ، پدرت هم تو را چنين دستورى نداده است ؟! فرمود: همين كه گفتم ، تو اين كتاب را نمى بينى ، مگر به همان شرط. در پاسخ او گفتم : باشد، قبول مى كنم . هر طور كه تو بخواهى . من خود به نحوه تقسيم سهم الارث و وصايا، مردى كاملا عالم و وارد و بيناى در آن و حسابگر قابل بود، و مدتها بود كه علاقه داشتم تا موردى تازه در امر فرائض و وصايا

پيش آيد كه برايم تازگى داشته باشد. پس مشتاقانه چشم به كتاب مزبور دوختم ، و چون قسمتى از آن را پيش رويم بگشودم ، آن را كتابى بس بزرگ ديدم كه نشان مى داد از كتابهاى اولين و پيشينيان است . پس به مطالعه آن پرداختم و با شگفتى ، مطالبش را خلاف آن چيزهايى ديدم كه بين مردم شناخته شده و معروف مى باشند؛ از بخشش و عطايا تا امر به معروف ، كه در آنها اختلافى وجود ندارد، همه همين طور بود! پس من آن را با دل چركينى و عدم دقت و كج فكرى از ابتدا تا انتها خواندم و در همان حال با خود مى گفتم : غلط است ! پس آن را از نو پيچيدم و به امام صادق (ع ) تحويل دادم . روز ديگر كه به خدمت امام باقر (ع ) رسيدم ، از من پرسيد: كتاب فرائض را مطالعه كردى ؟ گفتم : آرى . فرمود: آن را چگونه يافتى ؟ پاسخ دادم : باطل و بى ارزش ، و همه بر خلاف آنچه مردم قبول دارند! امام فرمود: به خدا سوگند اى زراره آنچه را كه ديدى همه حق است . آن نوشته ها املاى پيغمبر خدا (ص ) و خط على (ع ) است .

شيطان در درونم به وسوسه نشست كه : او از كجا مى داند كه آن كتاب املاى پيغمبر و خط على است ؟ اما هنوز لب به سخن باز نكرده بودم كه امام (ع ) فرمود: اى زراره ! شك مكن ، شيطان را از خودت بران ، به

خدا سوگند كه تو گرفتار ترديد شده اى ، آخر چگونه من نمى دانم كه اين كتاب املاى پيغمبر خدا (ص ) و خط على است ؟! در صورتى كه پدرم از جدم به من گفته است كه اين مطلب را اميرالمؤ منين (ع ) فرموده است . من گفتم : نه ، چگونه ؟ خدايم فداى تو گرداند، ولى اكنون از اينكه از آن كتاب چيزى به خاطر ندارم پشيمانم . اگر پيش از اينكه آن را بخوانم به مقام و اهميت آن آشنايى داشتم ، يك حرف آن را هم از دست نمى نهادم ...(1203).

از اين اخبار چنين معلوم مى شود كه جامعه اسلامى آن روزگار تماما با تقسيم سهم الارث بر حسب راى و اجتهاد فقهاى مكتب خلفا سرو كار داشتند و با آن خو گرفته بودند و ائمه اهل بيت (ع ) در نشر فرائض ، آن گونه كه كتاب على (ع ) از رسول خدا (ص ) به شرح و بيان آن پرداخته بود، كوشش فراوان به كار بردند. و همين علت بود كه زراره و محمد بن مسلم را به تعجب واداشته بود كه بعدها توبه كرده ، به آنچه كه در صحيفه فرائض مطالعه كرده بودند، بازگشتند و به روايت آن پرداختند، خود زراره در اين مورد روايت كرده است :

11. امام باقر (ع )، امام صادق (ع ) را فرمان داد تا اجازه دهد من صحيفه فرائض را مطالعه كنم . در آن صحيفه ديدم ...(1204) و در مورد سهمين ضمن دو حديث مى گويد:

12. امام صادق (ع ) صحيفه فرائض را به من نشان داد...(1205)

و نيز گفت ...

13 من در صحيفه فرائض اين مطلب را خواندم كه ...(1206).

14. از كسانى كه امام صادق (ع ) صحيفه فرائض را به وى نشان داده ، ابوبصير است .

در كافى و تهذيب از ابوبصير آمده است كه گفت از امام صادق (ع ) چيزى از مساءله ارث را پرسيدم . آن حضرت به من فرمود: مى خواهى كتاب على (ع ) را ببينى ؟ گفتم : كتاب على (ع ) پاره و فرسوده نشده است ؟ فرمود: اى ابومحمد! كتاب على (ع ) از بين نرفته - و در نسخه ديگرى از بين رفتنى نيست . - آن وقت امام صادق (ع ) كتاب على (ع ) را آورد. كتابى بود بزرگ و ارزشمند. در آن كتاب ديدم كه نوشته است : اگر مردى از دنيا برود و بازماندگانش عمو و داييش باشند، به عمو دو ثلث و به دايى يك ثلث ميراثش مى رسد (1207).

در اين حديث ، ابوبصير از اينكه كتاب على (ع ) پس از گذشتن بيش از يك قرن از عمر آن هنوز سالم مانده در شگفت است ؛ در صورتى كه اكنون كتابهايى را مى بينيم كه از تاريخ آنها قرنهاى بسيار گذشته است . با وجود اين ، ابوبصير در روايتهاى ديگرش اين چنين شگفت زده به نظر مى رسد. توجه كنيد:

15. در كافى از ابوبصير آمده است كه گفت : امام صادق (ع ) قسمتى از كتاب فرايض على (ع ) را برايم خواند. اكثر سهامى كه در آن آمده بود، پنج و چهار و بيشترين آن شش سهم بود (1208).

16. و باز در كافى

و تهذيب از قول ابوبصير آمده كه گفت :

من خدمت امام صادق (ع ) نشسته بودم كه دستور داد جامعه را برايش آوردند. امام (ع ) به مطالعه آن كتاب پرداخت . مطلب مورد مطالعه آن حضرت اين بود كه : هر گاه زنى بميرد و تنها بازمانده اش شوهرش باشد، تمامى اموالش به او مى رسد (1209).

17. از معتب (1210) آمده است كه گفت : امام صادق (ع ) صحيفه اى قديمى از كتابهاى على (ع ) را آورد كه در آن از اينكه چون به شهادت نشستيم چه بايد بگوييم ، سخن رفته بود (1211).

18. از ابن بكير (1212) آمده است كه گفت : زراره از امام صادق (ع ) از گزاردن نماز با كرك روباه و خز و سنجاب و غيره پرسيد. امام (ع ) كتابى آورد و فرمود: اين كتاب ، گفته پيغمبر خدا (ص ) است . پس آن را بگشود و چنين خواند: نماز گزاردن با كرك ، مو، پوست ، ادرار و كثافت هر حيوانى ، كه خوردن گوشتش حرام باشد، باطل است و چنان نمازى پذيرفته نيست ، مگر اينكه نماز را در پوششى غير از آن ، كه خوردن گوشتش حلال باشد، اعاده كند. آنگاه امام (ع ) فرمود: از زراره ! اين سخنها از پيغمبر خدا (ص ) است . آنها را به خاطر بسيار...(1213).

ائمه مكتب اهل بيت (ع ) گاه براى كسب خبر از وقايعى كه در آينده رخ خواهد داد، به جفر و مصحف فاطمه مراجعه مى كردند. و براى بيان احكام و مقررات اسلامى ، مخصوصا به جامعه ، و از

جامعه نيز گاهى با ذكر سند، و زمانى هم بدون ذكر سند، روايت مى نمودند. دو مثال زير مبين اين مطلبند:

الف . حكم سهم الارث برادرزاده با جد

محمد بن مسلم در روايت گذشته گفته است كه امام صادق (ع ) صحيفه فرائض را پيش رويم باز كرد و نخستين چيزى كه چشمم به آن خورد، اين بود كه ميراث بين برادرزاده و جد نصف مى شود و به هر كدام از آنها نيمى از مال تعلق مى گيرد. اين بود كه به امام (ع ) عرض كردم : فداى تو گردم ! قاضيان ، چنين داورى نمى كنند، و با بودن جد به برادرزاده چيزى نمى دهند! فرمود: اين كتاب به خط على (ع ) و املاى پيغمبر خدا (ص ) است .

و در همين مورد، دو روايت ديگر در كافى به همين معنى آمده است ؛ بدون اينكه به كتاب على (ع ) اشاره اى شده باشد.

وايت اول

روايت اول از ابان بن تغلب است كه مى گويد از امام صادق (ع ) از ميزان سهم الارث برادرزاده و جد پرسيدم . امام فرمود: مال در بينشان نصف مى شود.

روايت دوم از ابوبصير است كه گفت شنيدم كسى از امام باقر (ع ) يا امام صادق (ع ) از ميزان سهم الارث برادرزاده و جد سوال كرد. من هم حضور داشتم كه امام (ع ) فرمود: تمام مال بين آن دو، به دو نيم مى شود.

روايت سوم با همين نتيجه از قاسم بن سليمان ، از امام صادق (ع ) آمده كه فرموده است : على (ع ) به برادرزاده همراه با جد ميراث پدرش

را داده بود.

ب . سخنان ائمه (ع ) در بطلان عول

عول در اصطلاح فقهى آن است كه سهام ورثه از مقدار حصه هاى مفروضه بيشتر باشد. و اين حالت هنگامى پيش مى آيد كه يكى از زوجين جزء ورثه متوفا باشد. مثلا اگر كسى از دنيا برود و بازماندگانش دو دختر و پدر و مادر و زنش باشند، بايد كه به هر دختر يك ثلث ، و به هر يك از پدر و مادر يك ششم ، و به زن يك هشتم ما ترك پرداخت شود. از آنجا كه سهام حد اكثر شش است ، و در اينجا به حكم وجوب مقدار يك هشتم بر مجموع سهام اضافه شده است . آنها كه سهم الارث را در چنين مواردى تعديل مى كنند، اين مقدار را به موجب فقه مكتب خلفا بر يكايك سهام وارث سرشكن مى نمايند. اما در مكتب اهل بيت چنين نيست ، و مقدار نقص بر سهم الارثى وارد مى شود كه خداوند حصه ديگرى را براى او مشخص نكرده باشد.

بر اين اساس ، مرد كه در شرائطى نصف ميراث زنش به او تعلق مى گيرد و به هنگام تغيير شرايط، سهمش از نصف به يك چهارم تبديل مى شود يعنى به حصه دوم نزول مى كند، چيزى از او كسر نمى شود. همچنين زن كه برنده يك چهارم ميراث شوهرش مى باشد و با تغيير شرايط، سهمش به يك هشتم پايين مى آيد پس از آن چيزى از او كسر نمى شود. هر يك از پدر و مادر نيز كه دريافت كننده يك سوم ميراث فرزندشان مى باشند و در صورت

تغيير شروط، سهمشان به يك ششم تقليل پيدا مى كند، مشمول اين كسرى نمى شوند.

پس در هر حال نقص به نامبردگان در بالا تعلق نمى گيرد، بلكه در مثال مورد بحث نقص مزبور بر ارث دختر و خواهرش وارد مى شود. به اين ترتيب كه اگر يكى بود نصف و اگر بيشتر شدند دو ثلث و اگر اين مقدار از سهم الارث به خاطر زيادتى سهام ورثه به ايشان نرسد، آنچه باقى بماند حصه آنها خواهد بود. بنابراين تقسيم ، ميراث ميان وراث مثال بالا به اين ترتيب مى شود كه :

به هر يك از پدر و مادر يك ششم و به زن يك هشتم ميراث پرداخت مى شود، و سپس باقيمانده به دو دختر متوفا تسليم مى گردد (1214).

اينك در زير، رواياتى از ائمه اهل بيت (ع ) را در مورد عول از نظر مى گذرانيم .

1. از محمد بن مسلم ، فضيل بن يسار، بريد عجلى و زرارة بن اعين ، به نقل از امام باقر (ع ) آمده كه آن حضرت فرموده است : سهام ، عول پذير نيست و از شش سهم نيز تجاوز نمى كند (1215).

2. از ابومريم انصارى آمده است كه گفت : امام باقر (ع ) فرمود: ان الذى يعلم رمل عالج ، ليعلم ان الفرائض لا تعول على اكثر من سته (1216). يعنى آنكه بر تعداد رمل هاى متراكم و انباشته آگاه است (1217)، بيقين مى داند كه ميراث از شش سهم بيشتر نيست .

3. از بكير (1218) آمده كه امام صادق (ع ) فرموده است : اصل فرائض از شش سهم تشكيل مى شود و

نه بيشتر، و عول پذير هم نيست ، و ميراث ميت مطابق آنچه در كتاب خدا آمده به صاحب سهم تعلق مى گيرد (1219).

4. از ابن ابى عمير (1220)، از چند تن ديگر، از امام صادق (ع ) روايت شده كه آن حضرت فرمود: سهام مواريث از شش سهم تجاوز نمى كند...(1221).

5. از على بن سعيد آمده است كه گفت به زراره گفتم : بكير بن اعين از قول امام باقر (ع ) به من گفته است كه : سهام عول پذير نيست و از شش سهم هم تجاوز نمى كند. زراره گفت : اين مطلبى است درست از امام باقر و صادق - عليهما السلام - و ياران ما را در صحت آن ترديدى نيست (1222).

و بدين سان امام باقر و امام صادق - عليهماالسلام - در اين باره حكم خدا را بيان داشته اند؛ بدون اينكه سند آن را عنوان كرده باشند. اما همين دو امام بزرگوار در روايات زير كه آورده مى شود، سند آنها را نيز متذكر شده اند.

6. از ابوبصير آمده است كه گفت به امام باقر (ع ) عرض كردم : گاه اتفاق مى افتد كه سهام تا صد و بيشتر هم بالا مى رود؟ امام (ع ) فرمود: از شش سهم بيشتر نمى شود. آنگاه چنين ادامه داد كه اميرالمؤ منين (ع ) فرموده است : آنكه ريگهاى متراكم و انباشه را به شمار آورده بيقين مى داند كه سهام از شش تجاوز نمى كند، و اگر دقت در وجوه مختلف آن داشته باشند، در مى يابند كه از شش بيشتر نخواهد شد (1223).

7. از ابوبصير آمده است

: امام صادق (ع ) كتاب فرائض على (ع ) را برايم خواند كه بيشتر سهام در آن از پنج و چهار و حداكثر از شش سهم بودند (1224).

8. از محمد بن مسلم آمده است : امام باقر (ع ) مرا به خواندن كتاب فرائض ، كه به املاى پيامبر خدا (ص ) و خط على (ع ) بود، امر فرمود. در آن كتاب ديدم كه نوشته شده است : سهام عول پذير نيست (1225).

در مثال دوم ، امام باقر و امام صادق - عليهماالسلام - در روايات متعددى فرموده اند كه سهام عول بردار نبوده ، از شش سهم هم تجاوز نمى كند. و در يكى از آن روايات هم تاكيد كرده اند كه آنكه ريگهاى متراكم و انباشته را به شمار آورده بيقين مى داند كه سهام عول پذير نيست (1226).

در اين روايات ، حكم مساءله بدون اشاره اى به سند آن آمده ، اما در حديث ششم به اميرالمؤ منين (ع ) اسناد داده شده است . و در حديث هفتم ، امام (ع ) خود كتاب فرائض على (ع ) را در موضوع مورد نظر براى راوى قرائت كرده و در روايت هشتم ، شخص راوى خود صحيفه فرائض را كه به املاى پيامبر خدا (ص ) و خط على (ع ) بوده است در همين مورد خوانده ، و در همه آنها حكم مساءله يكى بوده است .

در نامه اى هم كه امام رضا (ع ) در مساءله فرائض به ماءمون نوشته وضع عينا همين است . امام (ع ) در آن نامه فرموده است : فرائض ، همانگونه است

كه خداوند در كتابش مقرر فرموده و عول پذير نيست .

وضع در غير اين دو مورد، و آنجا كه ائمه اهل بيت (ع ) در مقام بيان حكم شرعى مى باشند، عينا چنين است . چه ، آنها در تمام موارد به آنچه جدشان پيامبر خدا (ص ) گفته است ، رجوع مى كنند. پيامبرى كه سخن از هواى دل نگويد و آنچه مى گويد وحى است . و از اينجاست كه احاديث ائمه اهل بيت را سندى واحد است ، چه ، حديث ايشان حديثى است واحد، و قولشان نيز قولى واحد مى باشد.

و بدين خاطر است كه امام صادق (ع ) بنا به قول ابن سنان فرموده است : مانعى ندارد آنچه را از من شنيده ايد، به نام پدرم روايت كنيد، و يا آنچه را از پدرم شنيده ايد، از من نقل كنيد. و اين جابجايى اسم بر شما باكى نيست .

و باز در پاسخ ابوبصير كه از حضرتش سؤ ال مى كند آيا حديثى را كه از شما شنيده ام از پدرت ، و يا آن را كه از پدرت شنيده ام از شما مى توانم روايت كنم ؟! امام فرمود: (1227) هر دو يكى است ، الا اينكه بيشتر دوست دارم تا آن را از پدرم روايت كنى (1228). و يا به جميل (1229) فرموده است آنچه را از من مى شنوى ، از پدرم روايت كن (1230).

و از همين روى است كه در پاسخ حفص بخترى (1231) كه گفته است حديثى از شما مى شنوم پس از مدتى نمى دانم كه آن را از شما شنيده ام يا از

پدرت ، تكليف چيست ؟ امام (ع ) فرمود: آنچه را از من شنيده اى از پدرم روايت كن ، و آن را كه از من شنيده اى از پيغمبر (ص ) روايت نما (1232).

و آنچه را هشام بن سالم (1233)، حماد بن عثمان و ديگران نيز از حضرتش روايت كرده اند، بر همين اساس است كه فرموده : حديث من ، حديث پدرم مى باشد و حديث پدرم ، حديث جدم و حديث جدم حديث حسين و حديث او، حديث حسن و حديث وى ، حديث اميرالمؤ منين و حديث او، حديث پيامبر خدا (ص ) و حديث آن حضرت نيز سخن خداى عزوجل است (1234).

و از اين جهت است كه امام باقر (ع ) در پاسخ جابر كه از حضرتش خواهش كرد كه چون مرا حديث مى گويى ، سند آن را هم به من بگو، فرمود: حديث كرد مرا پدرم از جدم ، پيامبر خدا (ص ) از جبرئيل ، از خداى عزوجل . و هر وقت كه به تو حديثى بگويم ، سند آن از اين قرار خواهد بود...(1235).

گفتگوى زير نيز كه بين سورة بن كليب و زيد بن على بن حسين (ع ) صورت گرفته بر همين اساس بوده است . كشى از قول سوره آورده كه زيد بن على از من پرسيد:

- چطور فهميدى كه امام صادق چنان است كه مى گوييد؟! گفتم :

- به آدم وارد و مطلع برخورد كرده اى . زيد گفت :

- پس بگو تا بدانم . گفتم :

- ما به خدمت برادرت محمد بن - على امام باقر (ع ) مى رسيديم

و از او مسائل خود را مى پرسيديم و او مى گفت : پيامبر خدا (ص ) چنين گفته ، و خداى عزوجل در قرآن چنين فرموده است . تا اينكه برادرت درگذشت و ما بعد از او، به شما خانواده محمد (ص )، كه تو نيز از آنان بودى ، مراجعه كرديم و به قسمتى از پرسشهايمان و نه به همه آنها، پاسخ گفتيد، تا اينكه به خدمت برادر زاده ات جعفر بن محمد امام صادق (ع ) رسيديم ، كه او آنچنان كه پدرش مى گفت رسول خدا (ص ) چنين گفته و خداى تعالى چنان فرموده ، به پرسشهاى ما پاسخ داد. زيد تبسمى كرد و گفت :

- به خدا قسم اينكه گفتى از آن جهت است كه كتابهاى على (ع ) در نزد اوست (1236).

و باز از همين جهت است كه ابن شبرمه گفته است : به خاطر ندارم حديثى را از امام صادق (ع ) شنيده باشم ، مگر اينكه در آن هنگام كه مى فرمود حديث كرد مرا پدرم از جدم از پيامبر خدا (ص ) از عظمت چنين سندى نزديك مى شد كه قلبش از هم بشكافد. و قسم به خدا كه پدرش بر جدش دروغ نبسته ، و جدش بر پيامبر خدا (ص ). سپس ابن شبرمه ادامه داد و گفت : امام (ع ) از پيامبر خدا (ص ) آورده است كه فرمود: آن كس كه بر مبناى قياس عمل كند، خود هلاك شده و ديگران را هم به هلاكت افكنده است و هر كس كه بدون علم و معرفت به ناسخ و منسوخ ،

و محكم و متشابه فتوا دهد، به هلاكت افتاده و ديگران را نيز به هلاكت كشانده است (1237).

و از آنجا كه ائمه اهل بيت (ع ) در بيان احكام به گفته خدا و پيامبرش (ص ) اتكا مى كردند، و دانشمندان مكتب خلفا به راى و قياس ، وقوع اختلاف بين دو مكتب در بيان احكام اسلامى حتمى مى نمود. حديث زير مبين همين مطلب است . توجه كنيد:

از عذافر صيرفى (1238) آورده اند كه گفت : من به همراه حكم بن عتيبه (1239) در خدمت ابوجعفر امام باقر (ع ) بودم . حكم مرتب از امام پرسش مى كرد و امام (ع ) اگر چه ديدارش را خوش نداشت ، با او مدارا مى فرمود، تا اينكه در موردى بينشان اختلاف افتاد و امام باقر (ع ) رو به فرزند خود كرد و فرمود: اى فرزند! برخيز و آن كتاب را بياور. فرزند امام (ع ) طومار بزرگى را در مقابل پدر نهاد. امام (ع ) آن را بگشود و به مطالعه آن پرداخت . تا آنكه مساءله مورد بحث خود را پيدا كرد. آنگاه فرمود: اين نوشته ها، به املاى پيغمبر خدا (ص ) است و خط على (ع ). سپس رو به حكم كرد و چنين ادامه داد: اى ابومحمد! تو و سلمه (1240) و ابوالمقدام (1241) به هر كجا كه مى خواهيد برويد، به شرق و يا به غرب ، كه به خدا سوگند دانشى مطمئنتر از اين را، نزد مردمى كه جبرئيل بر آنها نازل شده است نخواهيد يافت (1242).

ائمه اهل بيت (ع ) هميشه اين امكان را نداشتند تا

بتوانند احكامى را كه از رسول خدا (ص ) به ايشان رسيده و بر خلاف نظر مكتب خلفا بوده است براحتى اظهار نمايند. امام صادق (ع ) در اين مورد مى فرمايد:

پدرم در مورد حيوانهاى شكار شده به وسيله باز و شاهين فتوا مى داد، در حالى كه سخت حوانب امر را ملاحظه مى كرد و ما نيز ترسان بوديم .

اما اكنون بى هيچگونه ترسى اعلام مى كنيم كه شكار آنها حلال نيستند، مگر اينكه صيد آنها پيش از آنكه بميرند، سر بريده و ذبح شرعى شوند. زيرا كه در كتاب على (ع ) آمده است كه خداى عزوجل فرموده است : و ما علمتم من الجوارح مكلبين . يعنى و سگهائى را كه براى شكار تعليم داده ايد (1243).

درد دل على (ع ) از تغيير سنت پيغمبر (ص )

اشاره

اينكه امام صادق (ع ) از نداشتن ترس و وحشتى در آن موقعيت از مراجعه به كتاب اميرالمؤ منين و بيان حكم هر مساءله از آن سخن مى گويد، مربوط به اواخر دوران حكومت بنى اميه و اوايل روى كار آمدن خلفاى عباسى بوده است . اما پيش از آن تاريخ ، ائمه اهل بيت (ع ) نمى توانستند آنچه را مورد قبول مكتب خلفا نبود بر زبان بياورند، مگر در بيان پاره اى از احكام ، آن هم در دوره حكومت امير مومنان (ع ). و از همين رو در ايام خلافت آن حضرت در پاره اى از مسائل كه امام (ع ) و شيعيانش از صحابه حكم صحيح آنها را اعلام مى داشتند و تفسير درستى از قرآن مى كردند، بين دو مكتب اختلاف افتاد چنانكه در كتابهاى كافى ، احتجاج ، وسائل

و مستدرك آن ، و به طور فشرده در نهج البلاغه منعكس گرديده است .

كلينى در كتاب كافى از قول سليم بن قيس هلالى آورده است : به اميرالمؤ منين (ع ) گفتم من از سلمان و مقداد و ابوذر چيزهايى از تفسير قرآن و احاديث پيامبر خدا (ص ) مى شنوم كه با آنچه در دسترس مردم قرار دارد مغاير است . از شخص شما نيز مطالبى را شنيده ام كه گفته هاى ايشان را تاييد و تصديق مى كند. در عين حال ، من در دست مردم از تفسير قرآن و احاديث پيغمبر (ص ) چيزهاى بسيارى را سراغ دارم كه شما و اصحابتان مدعى هستيد كه همگى باطل و نادرستند. آيا به نظر شما، مردم دانسته و بعمد به پيامبر خدا (ص ) دروغ بسته ، قرآن را به راى خودشان تفسير كرده اند؟! اميرالمؤ منين (ع ) رو به من كرد و فرمود: حالا كه پرسيدى ، پاسخ آن را بخوبى درياب :

در دست مردم ، حق و باطل ، راست و دروغ ، ناسخ و منسوخ ، عام و خاص ، محكم و متشابه ، درست حفظ شده ، و خيال و گمان ، با هم آميخته اند. در زمان شخص پيغمبر خدا (ص ) آن قدر بر حضرتش دروغ بستند كه برخاست و فرمود: اى مردم ! دروغهاى بسيارى به من بسته اند، هر كس كه دانسته به من دروغ ببندد، جايگاهش آتش دوزخ است . پس از رحلت پيامبر خدا (ص ) باز هم به او دروغ بسته اند. با توجه به اين مطلب حديث تنها از سوى

چهار نفر به دست شما مى رسد كه پنجمى ندارند:

از مردى منافق متصنع به اسلام و متظاهر به ايمان ، كه نه كار خود را گناه مى داند و نه باكى دارد كه عمدا به پيغمبر خدا (ص ) دروغ ببندد. اگر مردم مى دانستند كه او مردى منافق و كذاب است ، نه حديثش را مى پذيرفتند و نه سخنش را باور مى داشتند. و چون از اين موضوع غافلند، مى گويند كه او صحابى پيغمبر است ، به خدمت او رسيده ، او را ديده و بى واسطه سخن او را شنيده است . از اين رو بدون اينكه به حالش واقف باشند، سخنش را مى شنوند و حديثش را مى پذيرند. و خداوند پيامبرش را از منافقان با خبر ساخته و به ذكر مشخصات ايشان پرداخته و فرموده است : و اذا راءيتهم تعجبك اءجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم . يعنى و چون آنها را ببينى ، از منظرشان به شگفت آيى ، و چون سخن بگويند، به سخنانشان گوش مى دهى .

منافقان پس از حضرتش بر همان نفاق و دورويى خود باقى مانده ، به رهبران ضلالت و گمراهى و دعوت كنندگان به آتش دوزخ ، با گرم كردن بازار تزوير و ريا و اشاعه دروغ و بهتان ، خود را نزديك كردند. آنها هم كارگزارى و پستهاى حساس كشور را در اختيار ايشان قرار دادند و بر گردن مردم سوارشان نمودند و به وسيله آنها دنيا را به كام خود كشيدند. چه ، مردمان دلباخته شاهانند و اسير و پايبند دنيا، مگر آن كس كه خدايش نگهدارد. و اين

، يكى از آن چهار مورد است .

ديگرى مردى است كه از رسول خدا (ص ) چيزى را شنيده ، اما به معنايش نرسيده ، مگر تصوراتى از آن را در كه خاطرش به هم بافته است . او با اينكه قصد ندارد تا به پيغمبر دروغ ببندد، همان را كه در خيال خود دارد! مى گويد و روايت كند و به آن عمل هم مى كند، و مى گويد خودم از پيامبر خدا (ص ) شنيده ام ! اگر مسلمانان مى دانستند كه او اسير خيالات خويشتن است ، و آنچه را كه مى گويد گمان و خيال است ، از او نمى پذيرفتند و وى را ترك مى كردند.

سومين ، مردى است كه چيزى از پيامبر خدا (ص ) شنيده كه آن حضرت به انجامش فرمان داده ، ولى نمى داند كه رسول خدا (ص ) بعدا آن را نهى كرده است . و يا اينكه از او شنيده است كه چيزى را نهى فرموده ، و سپس آن را اجازه داده ، و او بى خبر است . منسوخ آن را به خاطر سپرده ، ولى ناسخش را در نيافته كه اگر او مى دانست كه آن نسخ شده است ، آن را ترك مى گفت . و اگر مسلمانان هم مى دانستند كه آنچه را از او مى شنوند منسوخ شده ، آن را نمى پذيرفتند.

چهارمين و آخرين ايشان ، چون به خاطر ترس از خدا و مقام شامخ پيامبر خدا (ص ) از دروغ متنفر است ، بر رسول خدا (ص ) دروغ نمى بندد، آنچه را از

پيامبر شنيده به همان نحو در خاطرش نگه مى دارد و آن را به فراموشى نمى سپارد. نه بر آن مى افزايد و نه از آن مى كاهد. و چون ناسخ را از منسوخ مى شناسد، به ناسخ عمل مى كند و منسوخ را رها مى سازد. چه ، فرامين پيغمبر خدا (ص )، مانند قرآن ، ناسخ و منسوخ خاص و عام و محكم و متشابه دارد. و چه بسا كه كلام پيامبر دو صورت داشته و همانند قرآن كلامى خاص و كلامى عام باشد و خداوند در قرآن فرموده است : ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا يعنى هر چه پيامبر براى شما آورد بگيريد و از هر چه شما را نهى كرد باز ايستيد. پس بر آن كس كه نا آشنا بود و نمى دانست كه منظور رسول خدا (ص ) چيست ، امر بر او مشتبه گرديد. و اين طور نبود كه همه اصحاب آن حضرت از او چيزى را بپرسند و بفهمند، بلكه در ميان آنها كسانى بودند كه از آن حضرت چيزى را مى پرسيدند، ولى آن را نمى فهميدند، تا آنجا كه مايل بودند غريبى از راه برسد و از پيغمبر مطلبى را بپرسد، و آنها پاسخ آن را بشنوند.

اما من در هر شب و هر روز دو نوبت ديدار خصوصى با رسول خدا (ص ) داشتم و حضرتش در آن ديدارها با من به خلوت سخن مى گفت هر كجا كه مى رفت ، من به دنبالش بودم ، و از هر دركه سخن مى گفت ، در آن دقت مى كردم . و

اصحاب وى اين را مى دانستند كه حضرتش با هيچيك از آنان ، جز با من ، چنين رفتارى را ندارد.

چه بسا كه اين جلسه در خانه من صورت مى گرفت . رسول خدا (ص ) بيشتر به خانه من تشريف مى آورد. و هنگامى كه من در بعضى از خانه هاى او به خدمتش مى رسيدم ، آن حضرت زنانش را دور مى كرد و تنها با من خلوت مى نمود. اما اگر حضرتش به خانه من تشريف مى آورد، نه فاطمه از كنار من دور مى شد، و نه هيچيك از فرزندانم . من هر گاه از حضرتش پرسشى مى كردم ، او پاسخ مى داد، و چون خاموش مى ماندم و سخنى براى گفتن نداشتم ، او آغاز سخن مى كرد. اين بود كه آيه اى از قرآن بر پيامبر خدا (ص ) نازل نشد، مگر اينكه آن را بر من قرائت كرد، و من آن را به خط خود نوشتم ، و تاءويل و تفسير آن را به من ياد داد، و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عام آن را به من آموخت و از خداوند خواست تا مرا فهم و نيروى حفظ آنها را اعطا كند. و به سبب دعاى آن حضرت بود كه آيه اى از كتاب خدا را فراموش نكرده ام ، و علمى را كه بر من املا فرمود و من آن را نوشته ام ، از ياد نبرده ام .

پيامبر خدا (ص ) هر چه از حلال و حرام و امر و نهى و گذشته و آينده ، و يا كتابى

كه بر كسى پيش از او نازل شده ، از طاعت و عبادت و معصيت كه خداوند وى را ياد داده بود، هيچيك را از دست ننهاد، مگر اينكه همه را به من آموخت و من آن را به خاطر سپردم ، به طورى كه حتى يك حرف آن را از ياد نبرده ام . آنگاه دست مباركش را بر سينه من نهاد و از خدا خواست كه قلب مرا از علم و فهم و حكمت و نور سرشار گرداند. من به خدمتش عرض كردم : اى پيامبر خدا! از آن هنگام كه چنان دعايى در حق من كرده اى ، نه چيزى از ياد برده ام و نه آن را كه ننوشته ام از خاطرم رفته است . آيا باز هم از فراموشيم مى ترسى ؟! فرمود: نه ، من از فراموشى و نادانى بر تو نمى ترسم (1244).

از اين سخن اميرالمؤ منين (ع ) و نظاير آن به يارانش ، و سخنان ساير ائمه از فرزندان او با اصحاب و يارانشان ، بويژه بيانات امام باقر و صادق - عليهماالسلام - چنين بر مى آيد كه آنچه از تفسير قرآن و احاديث در نزد ايشان يافت مى شده بر خلاف آنهايى بوده كه در نزد پيروان مكتب خلفا وجود داشته است . و علت اين بود كه خلفاى سه گانه ، صحابه را از نشر حديث پيغمبر اسلام (ص ) جلوگيرى كرده ، ميدان را براى فعاليت و داستانسرايى كسانى چون تميم دارى ، راهب نصرانى ، و كعب الاحبار، سرآمد دانشمندان يهود، باز گذاشته بودند. اينان هم تا توانستند اسرائيليات خود

را بى هيچ ملاحظه و ترسى انتشار دادند، و برخى از صحابه نيز همانها را از ايشان گرفته ، به صورت گسترده در ميان مردم انتشار دادند، و راست و دروغ را به هم آميختند! در مقابل چنين فعاليت بنيان كنى ، اميرالمؤ منين (ع ) و شيعيان و يارانش ، چون سلمان و ابوذر و عمار و مقداد، در انتشار احاديث رسول خدا (ص ) و سيره او سخت كوشيدند و در اين راه متحمل آزارها و شكنجه ها گرديدند و اختلاف بين دو مكتب در اين باره پديدار شد.

علاوه بر اين ، خلفا پيش از اين ، پاره اى از سنتهاى پيامبر خدا (ص ) را، كه مخالف سياست آنها بود، تغيير داده بودند و پيروانشان بعدها كار آنها را اجتهاد ناميدند؛ مانند آنچه را در بحث موارد اجتهاد خلفا درگذشته شرح داده ايم .

و چون پس از ايشان ، و گذشتن زمانى طولانى ، اميرالمؤ منين (ع ) به خلافت نشست و زمام امور را به دست گرفت در مقام آن بر آمد كه سنت پيامبر خدا (ص ) را بار ديگر به جامعه باز گرداند، و روشهايى را كه خلفاى راشدين سه گانه نهاده بودند، تغيير دهد، اما همان گونه كه حضرتش به ياران ويژه خود توضيح داده ، در اين راه توفيق چندانى نيافت . اميرالمؤ منين خود در همين زمينه چنين مى فرمايد:

هميشه فتنه از پيروى هواى نفس ، و نهادن بدعتها در احكام و قوانين دين ، كه با كتاب خدا مخالف مى باشند، آغاز مى گردد، و مردانى چند نيز به تاييد و پشتيبانى آنها بر مى

خيزند. اگر حق از آلودگى به باطل آزاد مى گرديد، اختلافى به وقوع نمى پيوست ، و چنانچه باطل از پوشش حق بيرون مى شد و عريان چهره مى نمود، باطل بودنش بر حق جويان آشكار مى گرديد. اما بخشى از حق و قسمتى از باطل گرفته و درهم آميخته و پوشيده مى شود، و اينجاست كه شيطان بر هوادارانش چيره مى گردد و تنها كسانى نجات پيدا مى كنند كه مورد رحمت خدا قرار گرفته باشند. من خود از پيامبر خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: چه حالى خواهيد داشت آنگاه كه فتنه اى شما را فرا بگيرد كه كودكان را سالمند، و پيران را فرتوت و شكسته گرداند.

مردم به بدعتها عمل كنند و آن را سنت پندارند، به طورى كه اگر چيزى از آن تغيير داده شود، مردمان را ناخوش آيد و گويند كه سنت تغيير داده شد! آنگاه مردمان را زشتيها و ناخوش آيندها فرا رسد و بلايا و مصيبتها سخت تر شود، دودمانها بر باد رود، و فرزندها به اسارت افتند، فتنه چنان ايشان را در هم بكوبد كه آتش ، هيزم را و سنگ آسيا، دانه گندم را! در چنان احوالى است كه براى غير خدا به پا خاسته تفقه كنند، و علم را براى به كار بستن آن فرا نگيرند، و با تظاهر به تقوا و ديانت و كارهاى آخرت ، آن را وسيله رسيدن به خواسته هاى دنيا قرار دهند!

آنگاه امير مؤ منان - عليه السلام - چهره مبارك خود را به سوى كسان و خانواده و ياران صميمى و پيروانش ، كه پيرامون او را گرفته

بودند، بگردانيد و فرمود:

فرمانروايان پيش از من دانسته و بعمد كارهايى را بر خلاف پيامبر خدا (ص ) مرتكب شدند و پيمان او را شكستند و سنت حضرتش را تغيير دادند، كه امروز اگر من مردم را به ترك آنها بخوانم ، تا وضع را آنچنان كه در زمان رسول خدا (ص ) بود بگردانم ، سپاهيانم از گرد من پراكنده شوند و مرا تنها و يا با اندكى از شيعيانم ، كه با فضل و برترى من آشنايى داشته ، امامت مرا به موجب كتاب خداى عزوجل و سنت پيامبرش بر خود واجب مى شمارند، رها كنند. مثلا اگر فرمان دهم مقام ابراهيم (ع ) را به جاى اصيلش كه پيامبر خدا (ص ) قرار داده بود، برگردانند. (1245). و يا فدك را به بازماندگان فاطمه (س ) تسليم كنند (1246). و پيمانه را بر همان مقدار كه بوده ، قرار دهند (1247). و زمينهايى را كه پيامبر خدا (ص ) به اشخاص بخشيده بود كه به آنها تحويل نشد و دستور پيامبر اجرا نگرديد، مقرر دارم كه به آنها تحويل داده شود. و خانه جعفر را از مسجد جدا كرده به ورثه او برگردانم (1248). و در احكامى كه به ناروا صادر شده است ، تجديد نظر كنم (1249). و زنانى را كه به غير حق در اختيار مردان قرار گرفته اند، به شوهران اصلى آنها بازگردانده ، احكام ازدواج و ارث را از نو درباره آنان برقرار سازم (1250)، و فرزندان بنى تغلب را به اسارت بگيرم (1251). و آنچه از زمينهاى خيبر قسمت شده است پس بگيرم . و ديوانهاى عطايا

را از بين ببرم (1252). و آن چنان كه پيغمبر خدا (ص ) مى بخشيده ، همه را يكسان ببخشم (1253) و آن را مايه بيشتر توانگر شدن ثروتمندان قرار ندهم . و ارزيابى بر اساس مساحت را از بين ببرم (1254) و ازدواج را بر اساس برابرى انسانها قرار دهم (1255). و خمس پيامبر را همان گونه كه خاى عزوجل معين و واجب فرموده است دريافت كنم (1256). و مسجد پيغمبر (ص ) را به همان شكل كه بوده بازگردانم (1257)، و درهايى را كه بناروا در آن گشوده شده ببندم ، و آنهايى را كه بسته اند از نو بگشايم . مسح بر كفش را به هنگام وضو حرام كنم . و بر نوشيدن نبيذ حد بزنم (1258). و عمره تمتع و نكاح موقت را حلال اعلام كنم (1259). و فرمان بدهم كه بر جنازه هاى مردگان پنج تكبير بگويند (1260)، كسانى را كه رسول خدا (ص ) از مسجد رانده و بعد از آن حضرت بار ديگر به آنجا راه يافته اند، از آنجا بيرون كنم . و آنهايى را كه بعد از پيغمبر (ص ) از مسجد آن حضرت بيرون كرده اند و پيغمبر راهشان داده بود، بار ديگر به مسجد راه دهم (1261). مردم را به تسليم در برابر حكم قرآن واداشته ، طلاق را بر اساس سنت پيغمبر قرار دهم (1262). و زكات را از موارد آن و طبق موازين شرع بگيرم (1263). وضو و غسل و نماز را به مواقع و شرايع و مواضع آن باز گردانم (1264) . مردم نجران را به زادگاهشان (1265)، و اسراى فارس

و ديگر ملتها را به موجب كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص ) به سرزمينهايشان باز گردانم ؛ آن وقت است كه مردم از گردم پراكنده شده ، مرا تنها مى گذارند. چه ، به خدا سوگند من مردم را فرمان دادم كه در ماه رمضان بجز براى اداى نماز واجب جماعت تشكيل ندهند، و گفتم كه به جا آوردن نماز نافله به جماعت بدعت است . اما برخى از سپاهيانم كه به همراه من در جنگ شركت مى كنند بانگ برداشتند: اى مسلمان ! به فرياد برسيد كه سنت عمر را تغيير دادند! و ما را از به جا آوردن نماز مستحبى در ماه رمضان مانع مى شوند! ترسيدم آشوبى در گوشه اى از سپاهيم برپا شود (1266)!! آه كه من از عدم هماهنگى اين امت با خودم ، و اطاعتشان از پيشوايان ديگر چه ها كه ديدم ...(1267)!!

شكايت امام

تا آخر شكايت امام (ع ) در اين خطبه كه از عدم توفيقش در كشاندن اين امت به سنت پيامبرش (ص ) سخن گفته ، و جرعه جرعه شرنگ جانكاه از اين همه اندوه را فرو داده ، تا آنجا كه آرزوى مرگ كرده و فرموده است :

آخر چه چيز آن مرد بخت برگشته شما را جلو گرفته تا بيايد و مرا به قتل برساند، بار خدايا! آنها از من خسته شده اند و من از آنها؛ آنها را از دست من راحت كن و مرا از دست آنها! آخر چه وقت آن بدبخت مى رسد؟ (1268)

اين سخنان را امام (ع ) از آن جهت مى گفت كه پيامبر خدا (ص ) به وى فرموده

بود: اى على ! مى دانى كه بدبخت ترين گذشتگان و آيندگان چه كسى است ؟ امام مى گويد گفتم : خدا و پيامبرش بهتر مى دانند. رسول خدا (ص ) فرمود: آنكس كه اين را و اشاره به محاسن على از اين و اشاره به فرق سر او رنگين مى سازد! يعنى كسى كه محاسن امير (ع ) را از خون سرش رنگين مى كند (1269).

و آنگاه كه ابن ملجم مرادى على (ع ) را در مسجد كوفه از پاى درآورد، و معاويه سرانجام در به دست گرفتن زمام حكومت اسلامى پيروز و موفق گرديد، تمام سنتهاى خلفاى گذشته را كه امام (ع ) به كنارى نهاده بود، تجديد و احيا كرد، و علاوه بر آنها، عادات و سنن جاهليت و قبيله گرايى را نيز بر آنها افزود. و دردناكتر اينكه گروهى از صحابه و تابعين را بر آن داست تا از زبان پيامبر خدا (ص ) احاديثى را در تاييد سياست او روايت كنند!

اما آنچه او را بر اين كار واداشته بود، گذشته از اينكه مايل بود تا حكومت را در خاندان خود موروثى كند، دشمنى ديرينه اش با خاندان بنى هاشم بود، كه زبير بن - بكار اين موضوع را از زبان مطرف ، فرزند مغيرة بن شعبه ، در كتاب موفقيات خود آورده است . توجه كنيد مطرف چنين مى گويد:

من به همراه پدرم به شام ، و به دربار معاويه رفته بودم . پدرم به نزد او مى رفت و با وى سخن مى گفت و چون باز مى گشت زبان به تحسين معاويه مى گشود و از عقل

و هوش و كفايت او داستانها مى گفت و شگفتيها مى نمود. تا اينكه يك شب با چهره اى گرفته و درهم از نزد او بازگشت و بر سفره شام دست به غذا نبرد! ساعتى درنگ كردم و در پى فرصتى مى گشتم كه سبب اين گرفتگى خاطر از از او بپرسم ، كه نكند از ما رنجى بر دلش نشسته باشد. سرانجام از او پرسيدم : پدر! تو را چه مى شود، چرا اين طور افسرده و غمگينى ؟ گفت : اى پسر! من اينك از نزد پليدترين مردم بازگشته ام ! پرسيدم : مگر چه پيش آمده است ؟ گفت : من با معاويه به خلوت نشسته بودم . در آن حال به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! اينك كه به تمام خواسته هايت رسيده و در اوج قدرتى و پاى به پيرى نهاده اى ، چه شود كه طريق عدل و داد پيش گيرى و آغوش خير و نيكى بگشايى ، و به برادرانت از بنى هاشم نظرى از مهر و محبت بيفكنى ، و پيوند خويشى با ايشان مستحكم گردانى ، كه به خدا سوگند امروز ايشان را چيزى نمانده كه از آن بيم داشته باشى . و بى شك رسيدگى به حال ايشان موجب نيكنامى تو مى گردد و پاداش اخروى هم خواهى داشت . معاويه گفت : هيهات ، هيهات ! به كدام نام نيك اميد بقا داشته باشم ؟ آن برادر تيمى ، ابوبكر، به حكومت نشست و عدل و داد پيشه كرد، و كرد آنچه كرد. اما همين كه مرد، نامش هم مرد! مگر

اينكه گاهى بگويند ابوبكر! پس از او، آن برادر عدى ، عمر، به خلافت نشست و زمام امور را به دست گرفت و ده سال با جديت و كمال قدرت حكومت كرد. اما همين كه مرد، نامش هم از بين رفت ، مگر اينكه گاهى كسى بگويد عمر! اما اين پسر ابوكبشه را هر روز پنج نوبت نامش را با همه عزت و احترام فرياد مى كنند كه : اشهد ان محمدا رسول الله . حالا اى بى پدر! با بودن او چه كار نيكى باقى مى ماند و كدام نامى برده مى شود؟! نه ، نه ، به خدا قسم از پاى نمى نشينم مگر هنگامى كه اين نام را بكلى نابود كرده باشم (1270).

آرى ، به خاطر همينها بود كه احاديث بسيارى ساخته شد و دروغها و بهتانهايى منتشر گرديد (1271). و مصيبت بار تر از آن ، برداشتى بود كه مسلمانان از مقام خلافت پيدا كرده بودند. چه ، آنها به اين مقام آن چنان نگاه مى كردند كه گويى اولى الامر مصداق آيه كريمه و اءطعيوا الله الرسول و اءولى الاءمر منكم را در پيش روى دارند! و شيفتگى و علاقه ايشان به خلفا به حدى بود كه مخالفت آنها را با احكام قرآن و سنت پيغمبر، خلاف اسلام به حساب نمى آوردند؛ بلكه آن را اجتهاد خلفا مى ناميدند. و با گذشت روزگار، مقام خلافت در نظر آنان همچنان بالا و بالاتر مى رفت ، تا آنجا كه آنها را كه ابتدا خليفه و جانشين پيغمبر خدا (ص ) به حساب مى آوردند ترفيع مقام دادند و جانشين خدايشان بر

روى زمين دانستند! به خبر زير توجه كنيد:

مروان بن محمد، استاندار ارمينيه ، خطاب به وليد بن يزيد، نواده عبدالملك مروان ، كه مردى پليد و فاسق و متجاهر به فسق بود، مى نويسد: يبارك خلافة الله له على عباده . يعنى جانشينى خداوند بر بندگانش ، بر او مبارك باد (1272)!

اين وليد به اندازه اى خيره سر و هتاك ، و فاسقى بى بند و بار بود كه برادرش سليمان قصد جانش را كرد و دليل اقدام خود را چنين آورد: اشهد، انه كان شروبا للخمر ما جنا فاسقا و لقد ارادنى على نفسى . يعنى من گواهى مى دهم كه وليد مردى بسيار شرابخوار، بى حيا، و زشت كاره بود تا آنجا كه كه مى خواست مرا هم ...! وليد قصد داشت كه بر بام كعبه رفته ، بساط ميخوارگى خود را گسترده و شراب بنوشد!

و چون در مجلس مهدى عباسى از همين وليد اموى نامى برده شد و او را زنديق خواندند، مهدى خليفه عباسى به اعتراض در رد چنين اتهامى از وليد گفت : خلافة الله عنده اجل من ان يجعلها فى زنديق . يعنى جانشينى خداوند، براى خدا، بسى برتر از آن است كه به زنديقى واگذار شود (1273)! دقت كنيد! جانشينى خداوند!!

ابوداود در سننش از قول اعمش آورده است كه گفت : روز جمعه اى بود، نماز جمعه را با حجاج بن يوسف به جا آوردم . حجاج به خطبه برخاست و در ضمن سخنانش گفت : فاسمعوا و اطيعوا لخليفة الله و صفيه عبدالملك بن مروان . يعنى فرمانبردار جانشين و برگزيده خداوند، عبدالملك مروان باشيد (1274).

ابوداود

و مسعودى و ابن عبد ربه از قول ربيع بن خالد ضبى آورده اند كه گفت : پاى سخنان حجاج بن يوسف نشسته بودم . او در ضمن خطبه اش گفت : رسول احدكم فى حاجة اكرم عليه ، ام خليفته فى اهله ؟ يعنى شخصى را كه براى كارى فرستاده ايد برايتان عزيزتر است يا خليفه و جانشين شما؟ مى خواهد بگويد عبدالملك مروان در نزد خداوند از پيامبر اسلام (ص ) عزيزتر و گراميتر مى باشد (1275)!

حجاج در نامه اى كه به عبدالملك مروان نوشته ، در مقام تعظيم امر خلافت بر آمده و مدعى شده كه آسمانها و زمين تنها به خاطر آن به وجود آمدند و خليفه مقامش در نزد خداوند از فرشتگان مقرب و پيامبران مرسل بسى برتر و بالاتر است ؛ به دليل اينكه خداوند آدم را به دست خود بيافريد و فرشتگان را به سجده اش واداشت ، و در مينوى خداونديش جاى داد، آنگاه به زمينش فرود آورد و خليفه خود گردانيد و فرشتگان را پيغامگزار او كرد. عبدالملك مروان از اين همه تعريف و ستايش شگفت زده و شادمانه شد و گفت : چقدر مايل بودم كه برخى از خوارج در اينجا بودند و با همين دلايل با آنان روبرو مى شدم ...(1276).

و يك بار هم ، خليفه را از مقام شامخش به زير كشيد و در خطبه اش او را همطراز پيامبر قرار داد. اين مطلب در سنن ابوداود و عقدالفريد چنين آمده است : حجاج در ضمن خطبه اى گفت :

مثل عثمان در نزد خداوند، همانند عيسى بن مريم است كه مى فرمايد:

اذ قال الله يا عيسى انى متوفيك و رافعك الى و مطهرك من الذين كفروا و جاعل الذين اتبعوك فوق الذين كفروا الى يوم القيامة . يعنى به يادآور هنگامى را كه خداوند فرمود: اى عيسى من روح تو را قبض نموده بر آسمان قرب خود بالا برم و تو را از معاشرت با كافران پاك و منزه گردانم ، و پيروان تو را تا روز قيامت بر كافران برترى دهم (1277).

در عقدالفريد بعد از من من الذين كفروا آمده است : در اينجا حجاج اشاره به مردم شام كرد (1278). يعنى اينها بودند كه عثمان را پيروى كردند و خداوند مقامشان را برتر از كسانى كه كفر ورزيده اند، كه مردم عراق باشند، قرار داده است .

وليد بن عبدالملك به خالد بن عبدالله قسرى فرمان داد تا در مكه چاه آبى حفر كند. عبدالله فرمان برد و در نتيجه به آبى شيرين و خوشگوار رسيد و مورد استفاده مردم قرار گرفت . عبدالله ضمن خطبه اش بر منبر مكه در اين مورد گفت : اى مردم ! شما بگوييد چه كسى برتر است : جانشين مرد در ميان خانواده اش يا فرستاده او؟ قسم به خدا كه هنوز به برترى مقام و منزلت خليفه پى نبرده ايد! توجه كنيد، ابراهيم خليل الرحمان از خدا طلب آب كرد، و خداوند آبى تلخ و شور به او داد؛ اين خليفه هم از خداوند آب خواست ، ولى به او آبى شيرين و گوارا عطا فرمود!

اشاره عبدالله قسرى به آب زمزم است و آب چاه وليد كه از چاههايى كه در گردنه طوى و حجون حفر كرده

بود، به دست مى آمد و آب آن را مى آوردند و در ظرفى چرمين در كنار زمزم خالى مى كردند تا مردم به برترى آن آب بر آب زمزم واقف شوند! راوى مى گويد طولى نكشيد كه آب چاه خشك شد و اثر آن هم پس از مدتى از ميان رفت ؛ به طورى كه امروزه معلوم نيست در كجا واقع بوده است (1279).

گردانندگان دستگاه خلافت تا آنجا پيش رفتند كه امت اسلامى را به تقديس مقام خلافت ، بويژه مقام دو خليفه نخستين ، ابوبكر و عمر، وا داشتند. و در اواخر حكومت عمر، ذهنيت مردم و نحوه تفكر امت به جايى رسيد كه با قبول چنان قداستى ، عموم مسلمانان ، بويژه اصحاب پيامبر خدا (ص )، پذيرفتند كه روش و سيره آن دو خليفه همرديف سنت پيغمبر، دستورالعمل جامعه اسلامى قرار گيرد. اين بود كه فرمان خلافت به شرطى به نام عثمان رقم زده شد كه به موجب سنت خاتم پيامبران و سيره دو خليفه نامبرده عمل نمايد!

و در گذشته گفتيم كه ابوبكر و عمر در اجراى احكامى اسلامى بنا به راى خود عمل مى كردند، و سهم عموم بنى هاشم ، بويژه اهل بيت خدا (ص )، را با وجود تصريح بر آن در كتاب خدا و سنت پيغمبر، از تمام موارد خمس انداختند.

ابوبكر بنا به راى خود و بر خلاف نص شرعى ، حد و قصاص را از خالد بن وليد برداشت .

عمر، عمره تمتع و ازدواج موقت را بنا به راى و اجتهاد خودش ممنوع كرد و نظام طبقاتى را در تقسيم بيت المال به وجود آورد.

و ديگر مواردى كه اين دو خليفه احكام اسلامى را طبق راى و سليقه خودشان و بنا به مصلحت خصوصى و يا عمومى تبديل و تغيير دادند!

عثمان ، خليفه سوم ، نيز درست پا به جاى پاى اين دو خليفه نهاد و سيره ايشان را تاييد و تصويب كرد.

و چون دور خلافت به اميرالمؤ منين (ع ) رسيد، از اين همه تغيير در احكام اسلامى شكايت كرد، ولى تلاش حضرتش براى اعاده آنها به دوران ما قبل ايشان و زمان پيغمبر خدا (ص ) بى نتيجه ماند.

ولى مصيبت بار تر هنگامى بود كه زمام حكومت به دست معاويه افتاد و كارها و بدعتها و تغييرها و تبديلهايى كه در دين اسلام اعمال نمود.

در نتيجه ، احكام اسلامى در پس پرده پنهان ماند و امر بر مسلمانان مشتبه گرديد، به طورى كه اعاده احكام اسلامى به جامه ، كه به وسيله خلفا دستخوش تغيير و تبديل شده بود، با برداشتى كه مسلمانان در تقديس خلفا داشتند، امرى محال و ناممكن مى نمود. در چنين اوضاع و احوالى ائمه اهل بيت (ع ) چه كردند؟ و چگونه توانستند احكام اسلامى را بار ديگر به جامعه باز گردانند؟ اينها پرسشهايى است كه بعدها مورد بحث قرار خواهند گرفت .

بخش پنجم : فشرده بحثهاى دو مكتب درباره مدارك شريعت اسلامى

توضيح

قرآن ، سنت ، فقه و اجتهاد از مصطلحات اسلام و مسلمانان مى باشند. قرآن كتاب خداست كه آن را ذات بارى تعالى بر خاتم پيامبرانش به لغت عرب نازل فرموده است و در مقابل آن ، در لغت عرب ، شعر و نثر قرار دارد. پس هر كلامى كه به زبان عربى باشد يا قرآن است و

يا شعر.

به همه قرآن ، قرآن ، و به يك سوره آن نيز قرآن ، و به آيه اى از آن هم قرآن ، و گاهى به قسمتى از يك آيه نيز قرآن گفته مى شود؛ همان گونه كه به يك ديوان ، يا قصيده ، يا غزل يا رباعى و حتى بيتى از شعر هم شعر مى گويند.

قرآن از آن جهت كه در كلام خدا و حديث پيغمبر (ص ) آمده ، اصطلاحى است اسلامى . و دانشمندان بر اساس پاره اى از الفاظ كه در مقام توصيف كلامى در قرآن آمده ، آنها را اسامى ديگر اين كتاب خدا به حساب آورده اند؛ مانند كتاب ، ذكر.

ابوبكر قرآن را مصحف مى ناميد. با اينكه چنين نامى در قرآن و حديث رسول خدا (ص ) نيامده است . از اين رو ما مصحف را مصطلحى اسلامى نمى دانيم .

پيامبر خدا (ص ) هر چه از قرآن بر حضرتش نازل مى شد، به مسلمانانى كه پيرامونش بودند مى آموخت . در مدينه به آنها فرمان داد تا قرآن را بنويسند و كلام خدا را به خاطر بسپارند. اين بود كه مسلمانان به حفظ و به خاطر سپردن قرآن و نوشتن آن بر روى هر چه در دسترس خود داشتند، از پوست و صفحه و استخوان كتف و غيره ، با حرارت و اشتياق روى آوردند، تا اينكه پيامبر خدا (ص ) از دنيا رفت ، و اميرالمؤ منين (ع ) قرآن را در كتابى جداگانه و مستقل جمع آورى فرمود. برخى از اصحاب نيز، مانند ابن مسعود، قرآنى ويژه خود تدارك ديده بودند.

ابوبكر نيز عده

اى از اصحاب را ماءمور كرد تا قرآن را در نسخه اى جداگانه بنويسند. و سپس آن را نزد ام المؤ منين حفصه به امانت سپرد.

عثمان هم دستور داد تا از روى قرآنى كه نزد حفصه بود، نسخه هايى چند برداشتند و آنها را به شهرهاى مختلف مسلمان نشين فرستاد. مسلمانان نيز از روى آن هزاران نسخه تهيه كردند، و اين نسخه بردارى همچنان ادامه داشت تا به صدها هزار و مليونها نسخه رسيد، و همچنان تا به امروز سالم و بى كم و كاست به دست ما رسيده است ؛ عينا همان گونه كه الفيه ابن مالك از زمان سرودنش توسط ناطم تا امروز دستخوش تغيير نگرديده است زيرا تدريس قرآن در سالهاى متمادى در حوزه هاى علميه ، دستخوش توقف نگرديده و هنوز شنيده نشده كه نسخه ديگرى از قرآن در نزد احدى از مسلمانان در دوره اى از تاريخ بوده كه با قرآن بوجود در دست ما اختلاف داشته است .

اما آنچه از وجود زيادتى و يا نقصان در پاره اى از احاديث دو مكتب آمده است . آنها را هيچيك از مسلمانان به جد نگرفته ، و آن قبيل روايات همچنان در متون كتابهاى حديث و در همان جاى خود باقى مانده اند.

اما درباره مصحف فاطمه (س ) ائمه اهل بيت (ع ) تصريح كرده اند كه در آن نام كسانى آمده كه زمام امور كشور اسلامى را به دست خواهند گرفت و چيزى از قرآن در آن نمى باشد. و اطلاق لفظ مصحف بر آن ، عينا مانند نهادن لفظ كتاب است بر كتاب سيبويه در نحو، كه نام كتاب

بر آن به معناى قرآن نيست .

اما سنت ، در لغت به معناى راه و روش ، و در عرف اسلامى به مفهوم سيره و حديث پيغمبر و موافقت آن حضرت آمده است . و چون در حديث شريف پيغمبر (ص ) هم تشويق به اخذ سنت آن حضرت شده است . پس سنت از مصطلحات اسلامى است ؛ اگر چه دلالت ضمنى بر حديث و تقريرات رسول خدا (ص ) نيز دارد.

دسترسى به سنت تنها از راه حديث و سيره و تقريرات پيامبر خدا (ص ) و بر مبناى آنچه از حضرتش روايت شده ميسر مى باشد.

اما فقه ، در لغت به معناى درك و فهم ، و در قرآن و حديث به معناى علم به دين اسلام ، و در اصطلاح خاص اسلامى به معناى علم به احكام دينى است .

از آنجا كه لفظ فقه در قرآن و حديث نبوى به معناى كلى علم به دين به كار برده شده ، اختصاصش به علم به احكام دينى ، آن را از اينكه يك اصطلاح اسلامى باشد بيرون نمى كند. اما اجتهاد در عرف دانشمندان پيرو مكتب خلفا استنباط احكام اسلامى است از راه كتاب و سنت و قياس . ولى در عرف دانشمندان پيرو مكتب اهل بيت ، اجتهاد همرديف فقه است .

هر دو مكتب در تمسك به آنچه در كتاب خدا آمده ، و هر چه از سنت پيغمبر خدا (ص ) محقق گرديده است ، متفقند، اما اينكه سنت را از چه كسى بايد گرفت ، با يكديگر اختلاف نظر دارند.

پيروان مكتب خلفا برآنند كه احكام اسلامى را از هر

كس كه نام صحابى بر او نهاده شده باشد مى توان گرفت ؛ در حالى كه پيروان مكتب اهل بيت (ع ) روايت را از اشخاصى كه به دشمنى با اميرالمؤ منين على (ع ) برخاسته باشند نمى پذيرند، زيرا كه پيامبر اسلام (ص ) به على (ع ) فرموده است : يا على ! لا يحبك الا مومن و لا يبغضك الا منافق . يعنى اى على ! آن كس كه تو را دوست داشته باشد مؤ من است ، و آن كس كه به دشمنى با تو برخيزد منافق است . و خداى تعالى نيز فرموده است : و من اهل المدينة مردوا على النفاق لا تعلمهم نحن نعلمهم . يعنى و از اهالى مدينه كسانى هستند كه در نفاق و دورويى كار كشته و زرنگ مى باشند، تو آنها را نمى شناسى ، اما ما آنها را مى شناسيم ...

دو مكتب در ثبت و انتشار احاديث پيغمبر خدا (ص ) پس از وفات آن حضرت دستخوش اختلاف نظر شدند. چه ، در حالى كه خلفاى نخستين از انتشار احاديث رسول خدا (ص ) بشدت جلوگيرى مى كردند و نوشتن و بازگو كردن آن را منع مى نمودند و چنين تحريمى تا خلافت عمر بن عبدالعزيز دوام داشت ، پيروان مكتب اهل بيت با كوششى پيگير در ثبت و انتشار احاديث پيامبر اسلام (ص ) قيام كرده ، اين وظيفه را از نسلى به نسلى ديگر، و از طبقه اى به طبقه ديگر، چون امانتى پر بهاء و بى مانند، تحويل مى دادند.

علاوه بر آنچه گفتيم ، دو مكتب در عمل به راى

و اجتهاد در احكام شرعى نيز با يكديگر اختلاف دارند. زيرا در همان حال كه پيروان مكتب اهل بيت (ع ) با تمام توان از عمل به راى و اجتهاد در احكام شرعى جلوگيرى مى نمود، پيروان مكتب خلفا به راى و اجتهاد خود در احكام عمل مى كردند كه ما به پاره اى از آنها در جاى خود اشاره كرده ايم .

نمونه هاى از اجتهاد خلفا در مقابل نص كتاب و سنت

1. خداى تعالى فرموده است : ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا . (1280)

و نيز فرموده است : و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (1281).

و فرموده است : و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم .(1282)

و پيامبر خدا (ص ) مسلمانان را به انتشار سخنان و نوشتن احاديثش تشويق ، و در اين زمينه تاكيد فرموده است . اما خلفاء اجتهاد كردند و از انتشار حديث پيغمبر (ص ) جلوگيرى كردند و نوشتن آن را نهى نمودند، و اجتهاد ايشان در اين مورد صورت حكم اسلامى پيدا كرد!

سپس در تاييد نظريه خلفا، از زبان پيغمبر (ص ) حديث آوردند كه آن حضرت نوشتن حديثش را نهى كرده است !

وضع به همين حال باقى ماند و مسلمانان را حدود نود سال از نوشتن احاديث شريف پيغمبر جلو گرفتند. تا اينكه خلافت به عمر بن عبدالعزيز اموى رسيد و او دستور داد تا احاديث پيغمبر خدا (ص ) جمع آورى و نوشته شود. اين بود كه مسلمانان پيرو مكتب خلفا به نوشتن حديث پيغمبر پرداختند و از آنها صحاح و مسانيد و مصنفات بسيارى را تاءليف كردند.

2. خداى تعالى فرموده است : فان لله خمسه

و للرسول ولذى القربى ...(1283). و پيغمبر خدا (ص ) پرداخت خمس را سنت نهاد و در عصر خود به آن عمل فرمود. اما خلفا اجتهاد كردند و سهم پيامبر خدا و ذوى القربى را نپرداختند و آن را در تهيه چار پايان و جنگ افزار به كار بردند. و اين اجتهاد ايشان نيز حكم اسلامى به حساب آمد!

3. خداى تعالى فرموده است : فمن تمتع بالعمرة الى الحج (1284). و بدين گونه خداوند به عمره تمتع فرمان داد، و پيامبر اسلام (ص ) آن را سنت نهاد و خود و ديگر مسلمانان همراهش در حجة الوداع به آن عمل كردند. اما خلفا اجتهاد كردند و عمره تمتع را حرام كرده ، دستور دادند كه مسلمانان حج تنها و بدون عمره به جا آورند و اجتهاد ايشان حكم اسلامى محسوب گرديد! آنگاه براى تاييد اجتهاد خلفا، از زبان پيغمبر خدا (ص ) حديث آوردند كه آن حضرت از عمره نهى كرده و دستور داده است كه حج تنها به جا آورده شود! و مسلمانان هم حج تنها و بدون عمره به جا آوردند، و اين روش اجتهادى در نزد پاره اى از ايشان تا به امروز باقى مانده است .

4. خداى تعالى فرموده است : فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن (1285). بدين ترتيب نكاح موقت را خداوند اجازه داده و پيغمبر خدا (ص ) سنت نهاده ، و مسلمانان در زمان حضرتش از آن بهره بردند. اما پس از پيغمبر، خلفا اجتهاد كردند و نكاح موقت را حرام نمودند و اجتهادشان حكم اسلامى به حساب آمد و براى تاييد اجتهاد خلفا از زبان پيغمبر

حديث آوردند كه حضرتش ازدواج موقت را نهى كرده است ! و پيروان مكتب خلفا از نكاح موقت تا به امروز خوددارى كرده اند!

5. خداى تعالى فرموده است : جعل الله الكعبة البيت الحرام . (1286) خداوند مكه و اطراف آن را محل امن قرار داد و پيامبر خدا (ص ) نيز آن را سنت نهاد و شعاع و محدوده امن آن را مشخص فرمود. اما خلفا اجتهاد كردند و حرمت حرم را از ميان برداشتند و آن را به زير رگبار سنگهاى منجنيق خود قرار دادند!

6. خداوند خطاب به پيغمبرش مى فرمايد: قل لا اساءلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى . يعنى بگو مزدى بر رسالت خود از شما نمى خواهم ، مگر محبت به نزديكانم را (1287). و پيامبر خدا (ص ) در رعايت حق و جانب اهل بيتش سفارشهاى بسيار كرد. اما خلفا اجتهاد كردند و نواده او و فرزندانش را كشتند و خانواده اش را به اسارت بردند!

و موارد بسيار ديگر كه پيغمبر خدا (ص ) فرموده و سنت نهاده ، اما خلفا اجتهاد كردند و بر خلاف آن سنت نهادند، و اجتهاد ايشان در پاره اى از آنها حكم اسلامى به حساب آمد و مسلمانان پيرو مكتب ايشان نيز از آنها پيروى كردند. و آنچه را كه ما در اينجا آورديم ، همگى به عنوان نمونه بوده است ، نه اينكه فقط اينهاست و بس . چه ، خلفا را اجتهادات ديگرى نيز بوده كه مورخان آنها را اوليات ناميده اند. در مثل ، سيوطى در ذكر اوليات عمر در تاريخش مى نويسد:

عمر نخستين كسى است كه خواندن نماز

نافله را به جماعت در ماه رمضان سنت نهاد و نماز تراويح (1288) ناميده شد! و نيز او نخستين كسى است كه ازدواج موقت و عمره تمتع را حرام كرد. و نخستين كسى است كه مردم را به اداى چهار تكبير بر جنازه مردگان واداشت (1289). و نيز نخستين كسى است كه در تقسيم سهم الارث عول و تعصيب را ملحوظ داشت (1290).

و در اوليات عثمان مى نويسد:

عثمان نخستين كسى است كه دست به بخشش ملك و املاك زده است ؛ كما اينكه فدك را به تيول مروان داد و مراتع عمومى را انحصارى كرد، همچنان كه ربذه را در انحصار خود گرفت .

و در اوليات معاويه مى نويسد:

معاويه نخستين كسى است كه نشسته خطبه خواند. و اذان را در نماز عيد بدعت نهاد. و نخستين كسى است كه از تعداد تكبيرها بكاست . و نخستين كسى است كه در مسجد براى خود شاه نشين ساخت . و نخستين كسى است كه در زمان حياتش براى فرزندش يزيد به خلافت بعد از خود بيعت گرفت .

عمر در مساءله طلاق اجتهاد كرد و مقرر داشت تا بر خلاف سنت پيغمبر با به كار بردن لفظ سه طلاق در يك مجلس ، زن از مرد سه طلاقه شود (1291)! و اجتهاد كرد و مقرر داشت به جاى گفتن حى على خير العمل در اذان صبح ، الصلاة خير من النوم بگويند (1292)! و نيز اجتهاد كرد و از گريستن مصيبت ديدگان بر ميتشان جلوگيرى كرد و با وجود آنكه رسول خدا او را اين كار منع كرده بود، آنان را به باد كتك و تازيانه گرفت !

در صورتى كه خود پيغمبر بر مرده گريست (1293) و از مسلمانان نيز خواست تا بر حمزه گريه كنند (1294). و نيز عمر از به جا آوردن دو ركعت نماز مستحبى بعد از نماز عصر جلوگيرى كرد، در حالى كه پيامبر خدا (ص ) هرگز آن را ترك نكرده بود (1295).

يا اينكه عثمان نماز چهار ركعتى را، كه بايد در سفر دو ركعت به جا آورده شود، چهار ركعت خوانده است (1296).

و يا مانند فرمان معاويه داير بر لعن و دشنام به اميرالمؤ منين على (ع ) بر تمام منابر و در تمام مساجد در خطبه هاى جمعه و عيدهاى قربان و رمضان ، و ادامه يافتن چنين سنت ناروايى از سال چهلم هجرت تا آنگاه كه عمر بن عبدالعزيز آن را ممنوع ساخت .

و يا چون كارهايى را كه خليفه يزيد مرتكب شده است !

و اين چنين سيلابى از اجتهادات خلفا و بزرگان مكتب ايشان در مقابل احكام كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) قرار گرفت و چه بسيار احكام اسلامى را تغيير داده و تبديل كردند و اين كار را گاهى تاءويل ، و زمانى اوليات ناميدند، كه از همه مشهورتر، همان اجتهاد است . و مصيبت بار تر احاديثى است كه در تاييد كارها و گفته هاى خلفا به شرح زير ساخته و آورده اند.

روايت احاديث به خاطر توجيه كار خلفا

در گذشته نمونه هايى از اجتهادهاى خلفا را در برابر نصوص كتاب خدا و سنت پيامبر، و مقررات جديدى را كه در اسلام نهاده اند، آورديم . شگفت انگيزتر از آنها، اينكه برخى از محدثان و راويان مكتب خلفا احاديثى را به قصد قربت و ثواب

و كار خير، از زبان پيغمبر خدا (ص ) ساختند كه مثلا حضرتش در تاييد آن اجتهادها بيان داشته است ! و البته اين كار ايشان علاوه بر فعاليت گسترده اى بود كه شخص معاويه در اين ميدان با ساختن احاديثى در تاييد سياست خلفا آنها را بر سر زبانها انداخت . كه ما هر كدام را در جاى خود شرح داده ايم (1297).

از مواردى كه از زبان پيغمبر در تاييد خلفا آورده اند، روايات زير مى باشند كه حضرتش خروج و قيام عليه خلفا را نهى و ممنوع كرده و فرمانبردارى از ايشان را در هر حالى واجب گردانيده است . توجه كنيد:

مسلم و ابن كثير و ديگران آورده اند كه چون مردم مدينه يزيد بن معاويه را از خلافت خلع كردند، عبدالله بن عمر، فرزندان و خانواده اش را جمع كرد و آنگاه گواه گرفت و سپس گفت :

اما بعد، ما با اين مرد يزيد بر اساس بيعت با خدا و پيامبرش بيعت كرده ايم . من خود از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: هر كس كه دست از فرمانبردارى بردارد، خداى را بدون اينكه بر اين كار ناروايش عذر و بهانه اى

داشته باشد، ديدار خواهد كرد! و هر كس هم كه در چنين حالتى بميرد و گردن بيعتى نداشته باشد، مردنش ، مردن جاهليت خواهد بود. پس مبادا يك تن از شما يزيد را از خلافت خلع كند، و يا در اين راه قدمى برداشته ، اقدامى به ناروا از او سر بزند كه از من نخواهد بود (1298)!

مسلم نيز از حذيفه آورده است كه پيامبر خدا (ص )

فرمود: پس از من فرمانروايانى بر سر كار خواهند آمد كه در راستاى هدايت من گام بر نمى دارند و بر سنت من عمل نمى كنند، در ميانشان مردانى وجود خواهند داشت كه در هيكل آدميشان قلب شيطان مى تپد پرسيدم : اى پيامبر خدا! اگر من در چنان زمانى زنده باشم ، تكليفم چيست ؟ فرمود: فرمانبردار باش ، حتى اگر پشتت را تازيانه بزنند و مالت را مصادره كنند (1299)!

احاديث چهارگانه زير را مسلم در صحيح خود آورده است :

1. از زيد بن وهب از قول عبدالله آمده است كه رسول خدا (ص ) فرمود: پس از من خود خواهانى بر سر كار خواهند آمد، و كارهاى ناپسند مرتكب خواهند شد! پرسيدند: اى رسول خدا! اگر ما چنان روزگارى را ببينيم چه بايد بكنيم ؟ فرمود: آنچه را بر عهده داريد انجام دهيد و حقتان را هم بخواهيد.

2. از وائل حضرمى آمده است كه سلمة بن يزيد از رسول خدا (ص ) پرسيد: اى رسول خدا! اگر فرمانروايان ما از ما اطاعت بخواهند، ولى حق ما را رعايت نكنند، چاره چيست ؟ آن حضرت در پاسخ فرمود...شنوا و فرمانبردار باشيد كه آنها باركش كارهاى خويشتنند و مسؤ ول آن ، و شما هم در بند وظايفى كه بر عهده داريد.

3. از ابوهريره آمده است كه رسول خدا (ص ) فرمود: هر كس كه سر از فرمانبردارى بپيچد و خود را از هماهنگى با جماعت كنار بكشد و در آن حالت بميرد، مردنش ، مردن جاهليت خواهد بود! همانند اين حديث را از ابن عباس نيز آورده است .

4. عوف بن مالك اشجعى آمده

است كه از پيامبر خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: بهترين فرمانروايان كسانى هستند كه شما آنها را دوست داريد و آنها هم شما را دوست دارند. شما با آنها مراوده مى كنيد و آنها نيز با شما مراوده مى كنند و به درد شما مى رسند. اما بدترين فرمانروايانتان كسانى مى باشند كه شما آنها را دشمن داريد و آنها هم شما را دشمن مى دارند! شما آنان را لعن و نفرين مى كنيد، آنها نيز شما را لعن و ناسزا مى گويند! ما پرسيديم : اى پيامبر خدا! در چنين صورتى آيا با آنها بجنگيم ؟ آن حضرت فرمود: نه ، مادام كه در ميان شما نماز برپا مى دارند، نه ! مادام كه در ميان شما نماز برپا مى دارند. شما اگر فرمانروايانى را ديديد كه مرتكب گناه مى شوند، به خاطر آن معصيت بر آنها روى ترش كنيد! آرى به خاطر آن معصيت بر آنها اخم كنيد، ولى دست از فرمانبردارى ايشان نكشيد (1300).

درگذشته اجتهاداتى را از صحابه و تابعين ، بويژه خلفا، در احكام اسلامى ، بيان كرديم و عملكرد آنها را بر مبناى راى ، شخصى و اجتهادشان را در مقابل نصوص قرآن و سنت پيامبر (ص ) مورد مطالعه قرار داديم كه معتقد بودند سياست حكومتشان چنين اقتضا داشته است و غيره .

و ديديم كه پيروان مكتب خلفا همان اجتهادات را مصدرى براى تشريع در مقابل نصوص كتاب خدا و سنت پيامبرش به حساب آورده اند. و از همين جا برخى از فقهاى مكتب خلا عمل به راى ، چون قياس و استحسان ، را از موارد

اجتهاد دانسته ، در نتيجه اجتهاد در مكتب خلفا تا به امروز در رديف و همطراز كتاب خدا و سنت ، از مصادر تشريعى اسلامى قرار گرفته است . و اين ، فرق بارز آنها با مكتب اهل بيت است كه بر اساس راى و اجتهاد عمل نكرده ، تنها به احكامى كه در كتاب خدا و سنت پيغمبر (ص ) آمده باشد بسنده مى كنند. زيرا امامان اهل بيت (ع ) به آنچه از كتاب خدا مى گرفتند و سنتى كه از پيامبر اسلام (ص ) به ايشان به ارث رسيده بود عمل مى كردند، و همانها را نيز به فقهاى پيرو مكتبشان مى آموختند و آنان را از عمل به راى و قياس و استحسان ، و آنچه را به نام اجتهاد خواهد مى شد - كه شرح مفصل آن با خواست خدا در بررسيهاى آينده خواهد آمد - بر حذر مى داشتند.

همين مساءله ، يعنى عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش و ترك اجتهادات خلفا در برخى از احكام ، و يا عمل به اجتهادات خلفا و ترك حكم كتاب خدا و سنت پيغمبر، سبب ايجاد اختلاف در بين مسلمانان گرديده است ، چه - مثلا - هنگامى كه عمر در برابر كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص )، كه فرمان به اجراى عمره تمتع مى دهد، ايستاد و اجتهاد كرد و عمره تمتع را نهى نمود، مسلمانان پس از او دچار اختلاف شدند. برخى بودند كه به كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كردند و در حج ، عمره تمتع به جا آوردند مانند حنبلى مذهبان و سلفيه در زمان

ما و بعضى هم از اجتهاد عمر پيروى كرده ، كتاب خدا و سنت را ترك نمودند و عمره تمتع را به جا نياورده و نمى آورند. اكنون ببينيم كه چاره اين درد دركجاست وراه زدودن اختلاف وايجاد توحيد كلمه مسلمانان كدام است ؟

راه توحيد كلمه مسلمانان

بنا بر آنچه گذشت ، راه هماهنگى و توحيد كلمه مسلمين در دو چيز خلاصه مى شود:

1. بازگشت به كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص )، و عمل به آن در احكام اسلامى و ترك اجتهاد مجتهدين از صحابه و تابعين ، و نيز مجتهدينى كه بعد از عصر ايشان آمده اند؛ همان گونه كه مسلمانان قرن دوم هجرى عمل كردند كه پس از رفع تحريم گفتن و نوشتن حديث پيغمبر با تمام قوا به جمع آورى و تدوين حديث آن حضرت روى آوردند. در صورتى كه پيش از آن تاريخ ، نوشتن و گفتن حديث تحريم شده بود.

2. از آنجايى كه راويان آن احاديث و كسانى كه آنها را در مجموعه هاى بسيار بزرگ تدوين كرده اند معصوم نبوده اند، و احاديث متناقضى را سراغ داريم كه از پيامبر خدا (ص ) روايت شده و در همان كتابهاى حديث آمده اند، درست نيست كه ما فردى از دانشمندان علم حديث را مانند پيغمبر خدا (ص ) از اشتباه و لغزش بر كنار بدانيم ، و كتابى از كتابهاى حديث را، همانند كتاب خدا، از اشتباه و لغزش مصون به حساب آوريم . چه ، كتاب خدا تنها كتابى است كه باطل به هيچ روى در آن راه نداشته و ندارد. و تنها قرآن است كه ، از ابتدا تا انتهايش

، همه صحيح بوده ، از زيادتى و نقصان مصون و محفوظ مانده است .

بنابراين ، بر ماست كه براى رسيدن به توحيد كلمه مسلمين ، بحثى علمى و مؤ دبانه را، به دور از دشنام و ناسزا و تنها براى شناخت سند حديث و متن آن هر حديثى و در هر كتابى كه آمده باشد آغاز كنيم . و اين تنها راهى است كه ما را به چنان هدف مقدسى رهنمون خواهد بود.

و آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمين

نظر برخى از دانشمندان درباره كتاب حاضر

نامه استاد ابوزينب الربيعى به مؤ لف

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله و الصلاة على خير خلق الله محمد بن عبدالله و على آله الطيبين الطاهرين .

فشرده اى است از چگونگى انتشار فرهنگ اهل بيت - عليهم السلام - در مصر بر اساس تجربه اى كه شخصا به دست آورده ام .

پس از اندك فعاليتى در اين زمينه در مصر، دريافتم كه اين سرزمين پر از بركت و كاميابى را عدم توفيق و ناكامى است . نتيجه آن را به شرح زير مى توان برشمرد:

1. سرزمين مصر جز به فرهنگ اهل بيت به چيز ديگرى نياز ندارد، آن هم به طريقى هوشمندانه و بررسى و مطالعه شده . و بهترين كسانى كه مى توانند به چنين مهمى به نيكوترين وجهى اقدام كنند، كسانى هستند كه در اين زمينه تجربه اى ژرف اندوخته ، و به درستى و پاكى نيت آزموده شده باشند. سپاس خداى را كه تعداد آنها فراوان است . در مصر اساتيد دانشگاهها و پزشكان و مهندسان و قضات و متفكران و نويسندگان و غيره مى باشند...و بعدها به طور كلى در اين مورد مفصل

سخن خواهم گفت .

2. از خلال تجربه و عمل دريافتم كتابهايى كه در حقيقت در خدمت به مكتب و يارى آن است ، كتابهايى هستند موضوعى و مورد اطمينان ، به وسيله مؤ لفانى چون علامه عسكرى و شرف الدين و ديگران .

كتاب معالم المدرستين جلد اول و دوم در واقع شمشير برنده اى است بر فرق گمراهى و كوردلى و براستى مى توان گفت حرف آخر را زده ، و حق را از درون باطل بيرون كشيده و دليلى است قاطع كه مورد پذيرش محيط دانشگاه و مجامع علمى و جو اسلامى ، كه به سند و دليل معقول و منقول اعتمادى تمام دارند، قرار گرفته است .

3. اين كتابها بايستى در كشور مصر به حد فراوان يافت شوند؛ بويژه در اين ايام كه خداوند نقاب از چهره كسانى برگرفته است كه چنان نشان مى دهند كه دشمنان سرسخت شرك و مشركين هستند، و فقط خود آنها موحد و اهل توحيد مى باشند. آنها همواره پيروان اهل بيت را در رديف مشركان به حساب مى آورند، و آنچه را دارند در يارى دشمنان خدا و دشمنان انسانيت در طبق اخلاص مى گذارند، و شعارها و دروغهايشان گوش را كر مى سازد. همينها هستند كه از دير باز، مانعى بر سر راه پيشرفت ما بوده اند.

اما اكنون ميدان حركت و فعاليت باز است و آيات خداوندى تابان و تابناك ، و حركت در اين راه به چيزى نياز ندارد، جز اينكه منبع اصلى در اختيار مردم تشنه اين سامان گذارده و به دست ايشان سپرده شود. من آنها را شايسته ترين مردم ايثارگر در خدمت

به مكتب حق ، و تواناترين و آشناترين ايشان به شئون كشورشان يافته ام .

اينك شما، در چنين هنگامى مناسب و مكانى مناسب ، حق را به يارى برخيزيد كه پيروزى جز از ناحيه خداوند نخواهد بود. و اول و آخر، سپاس خداى راست .

خادم اهل بيت عليهم السلام الربيعى

لازم به توضيح است كه استاد ابوزينب الربيعى يكى از دانشمندان سرشناس و مبلغين پرحرارت مكتب اهل بيت در مصر است كه به سبب فعاليتهاى شجاعانه شان در تبليغ اين مكتب ، مدت دو سال را در زندانهاى مصر گذرانيده است .

مترجم .

نامه استاد الجزايرى

بسمه تعالى

به سرورم ، علامه و حبر فهامه ، جناب آقاى مرتضى عسكرى دام ظله و حفظه الله .

السلام عليكم و رحمة الله و بركاته

مدتى است كه نامه گراميتان را دريافت داشته ام . اما جابجا شدنم از سوئد و انتقال غربتكده ام به ديار ديگرى چون سويس ، مانع از تسريع در پاسخ گرديده است . با اين حال ، عذر من بدتر از گناهم مى باشد.

از اينكه نسخه اى از كتاب معالم المدرستين و عبدالله بن سبا را برايم فرستاده ايد، متشكرم . بايد عرض كنم كه من با تنى چند از برادران يكدلم ، كه در درجه اول با توفيق الهى ، و در مرحله بعد به فضل نيروى استدلالتان در كتاب معالم المدرستين جذب طريق حق و پيرو مكتب اهل بيت شده اند، به مطالعه و بررسى آنها پرداختيم . خدايتان با همه خيراتش شما را پاداش دهاد. اينك ما همچنان در انتظار ديگر آثار سودمند شما مى باشيم كه جوياى حقيقت به اين سادگيها قانع نمى

شود.

سرور، و ولى نعمت من ! ما در مورد كتاب معالم المدرستين به دو تن از برادران خود كه به زبان فرانسه تسلطى كامل دارند مراجعه كرديم تا به عنوان نخستين قدم ، به ترجمه جلد اول آن اقدام كنند. اميدوارم به همين زودى ترجمه آن به پايان برسد تا گروه عظيمى از ساكنان مراكش بزرگ از آن بهره مند شوند. من در نظر دارم كه مقاله اى در معرفى اين كتاب در روزنامه هاى الجزاير و مجله هايى كه سر ناسازگارى با فكر اصيل ندارند منتشر كنم ، تا بدان وسيله كسانى كه با آن كتاب آشنايى ندارند، به مطالعه آن ترغيب شوند.

حقيقتا مى گويم در صورتى كه آن كتاب منتشر شود، سودش به مراتب از كتاب مراجعات دانشمند بزرگوار عبدالحسين شرف الدين ، با همه زيبايى عرضه و روانى ماده اش بيشتر خواهد بود. چه ، آن خود بابى ، و كتاب معالم المدرستين شما بابى ديگر است ...تا آنجا كه مى نويسد:

آقاى عزيزم ! مايل بودم كه از تهران دين كنم تا مگر از نعمت ديدارتان برخوردار شوم و بدان وسيله بسيارى از موارد شك و حيرت را، كه همچنان بر دلم سايه افكنده است ، بر طرف سازم و از درياى دانشتان ، و لو قطرات اندكى ، به كام تشنه ام برگيرم و عطش خود را فرو نشانم . اما تنگدستى و درگيرى به كارهاى فراوان ، كه بين من و مرادم واقع شده اند، مرا به خود نمى گذارند. و غربت را خود احكامى ويژه است . و دور نيست كه خداوند ديدار شما را برايم فراهم كند و

بهره گيرى از ملاقاتتان را برايم ميسر گرداند كه او بر هر چيزى تواناست .

بار ديگر به خاطر دريافت كتابهاى بسيار گرانقدرتان تشكر مى كنم ، خداوند بر عمر پرثمرتان بيفزايد، با توجه به اينكه همچنان در اشتياق دريافت بقيه آنها انتظار مى برم .

اينك شما را به خدايى مى سپارم كه شما ودايع او را تباه نساخته ايد. والسلام عليكم .

محمد الفاضلى الحسنى 10/12/1990

استاد محمد الفاضلى الحسنى الجزايرى ، شاعر، اديب . نويسنده و يكى از دانشوران معروف و سرشناس الجزاير مى باشد، و مقالاتش در مجلات و روزنامه هاى الجزاير پرطرفدار و خواننده است .

مترجم .

پيام براى تجديد حيات اسلامى و اتحاد مسلمانان

پيام به رابطة العالم الاسلامى در مكه مكرمه ، و دانشگاه اسلامى مدينه منوره ، و حوزه هاى علميه نجف اشرف و خراسان و قم و اصفهان ، و دانشگاه ازهر قاهره و زيتونه ، و قيروان در تونس ، و دانشگاه قرويين مراكش !

به همه متفكران جهان اسلام و دانشمندان و نويسندگان .

به همه مصلحين پر حرارت غيرتمند و كوشا، و خواهان توحيد كلمه مسلمين .

به همه مجاهدان و كوشندگان با اخلاص ، در راه بازگردانيدن حيات اسلامى به كشورهاى اسلامى .

در اين فراخوانى ، با همه احترام و تكريم ، روى سخنم با شماست . اينك مى گويم جهان اسلام براى تجديد حيات اسلامى جنبشى را آغاز نهاده كه براى رسيدن به اين هدف پرشكوه و عالى ، اقدام به بررسى موضوعى از مصادر سنت پيامبر خدا (ص )، از سيره و حديث ، كه در دسترس مسلمانان قرار دارد، و عدم بقا بر تقليد از سلف صالح در استنباط احكام شرعى ، و درايت

حديث ، امرى بسيار بجا و ضرورى است . چه ، تنها همين راه است كه دسترسى و شناخت اسلام را از كتاب و سنت محقق ساخته ، اتحاد و يگانگى مسلمانان را در پيرامون آن دو، براى تجديد حيات اسلامى امكان پذير خواهد كرد.

اينك من ، تمامى اين مباحثى را كه به خاطر رسيدن به چنين هدفى ترتيب داده ام ، به همه شما تقديم مى كنم ؛ به اين اميد كه در آنها تنها به ديد علمى نگريسته ، و مرا به موارد اشتباهاتى كه ناشى از هر غير معصومى است آگاه فرماييد.

قل هذه سبيلى ، اءدعوا الى الله على بصيره اءنا و من اتبغى و سبحان الله و ما اءنا من المشركين .

مؤ لف

پاورقي

1 تا70

1- اين يكى از وجوه اعجاز قرآن است . زيرا كه سخن آدمى در هر زبان از دو صورت شعر و نثر خارج نيست ، اما قرآن كريم در زبان عرب نه شعر است و نه نثر، بلكه قرء ان عربى مبين و سخن خداى مجيد است و نه سخن آدمى .

2- سيبويه ، ابو مبشر يا ابو بشر، عمرو بن عثمان ، مؤ لف الكتاب ، در سال 180 هجرى درگذشته است .

3- كشف الظنون ، تاءليف حاجى خليفه مصطفى بن عبدالله (م 1076 ق )، چاپ تركيه ، ج 2، ص 1427-1428.

4- البرهان فى علوم القرآن ، نوشته زركشى ، درگذشته به سال 794 ق ، چاپ قاهره ، ج 1، ص 273 و 276، باب 15 در شناخت اسامى قرآن .

5- كشف الظنون ، ج 1، ص 282 و التقان سيوطى كه در سال

911ه از دنيا رفته است ، چاپ قاهره ، سال 1368ه ، ص 63.

6- واژه سنن در المعجم الوسيط.

7- نهاية اللغة ابن اثير، واژه سنن .

8- سنن ابوداود ج 2، ص 274-275 از صحابى انصارى سهل بن سعد گفته است : ما صنع عند النبى (ص )سنه . آنچه را كه پيش روى پيغمبر (ص ) انجام شده ، سنت است .

9- نهاية اللغة ابن اثير، واژه سنن .

10- واژه سنن در المعجم الوسيط.

11- مفردات راغب ، واژه بدع .

12- به واژه السنة در المعجم المفهرس لالفاظ الحديث مراجعه شود.

13- سنن ابن ماجه ، ص 592، كتاب النكاح ، باب ما جاء فى فضل النكاح ، ح 1845.

14- سنن ابن ماجه ، ص 76، المقدمه ، باب من احيا سنه ، ح 209 و 210؛ سنن ترمذى ، ج 1، ص 147-148.

15- سنن ابن ماجه ، ص 17، المقدمه ، باب اجتناب البدع ، ح 45، و حديث دوم در سنن دارمى ج 1، ص 69، المقدمه ، باب اجتناب البدع ، ح 45.

16- سنن ابن ماجه ، ص 956، كتاب الجهاد، باب لا طاعة فى معصية الله ، ح 2865؛ مسند احمد، ج 1، ص 400.

17- سنن ابن ماجه ، ص 19.

18- سنن ابن ماجه ، ص 19، المقدمه باب 17، ح 50 و 49. در مورد واژه هاى العدل ، و الصرف به مفردات راغب و نهاية اللغه ابن اثير مراجعه نماييد.

19- سنن ابن ماجه ، مقدمه ، باب 18، من بلغ علما، ح 230، 231، 236 و كتاب المناسك ، باب الخطبة يوم النحر؛ سنن ابوداود، كتاب العلم ، باب فضل

نشر العلم ، ح 3660، باب 10؛ ترمذى ، كتاب العلم ، باب 7، ما جاء فى الحث على تبليغ السماع ؛ دارمى ، ج 1، ص 74-76، مقدمه ، باب 24؛ مسند احمد، ج 3، ص 225 و ج 4، ص 80 و 82 و ج 5، ص 173.

20- سنن ترمذى ، ج 10، ص 154.

21- صحيح بخارى ، ج 1، ص 18 و كتاب العلم ، باب 20؛ صحيح مسلم ، كتاب الفضائل ، ح 15؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 4، ص 399.

22- مسند احمد، ج 2، ص 467 و 469 و 481.

23- صحيح بخارى ، ج 2، ص 175؛ صحيح مسلم ، كتاب الفضائل ، ج 199، و باب خيار الناس ؛ سنن دارمى ، مقدمه / 73، باب 24؛ مسند احمد، ج 2، ص 257 و 260 و 391 و 431 و 485 و 498 و 525 و 539 و ج 3، ص 367 و 383 و ج 4، ص 101.

24- سنن ترمذى ، ج 10، ص 157.

25- صحيح بخارى ، ج 1، ص 16 و ج 4، ص 175؛ سنن دارمى ، ج 1، ص 74؛ مسند احمد، ج 1، ص 306 و ج 2، ص 234 و ج 4، ص 92 و 93 و 95 و 99 و 101.

26- صحيح بخارى ، ج 1، ص 28؛ مسند احمد، ج 1، ص 266 و 314 و 328 و 335.

27- سنن ترمذى ، ج 10، ص 119؛ سنن ابن ماجه ، مقدمه ، باب 22.

28- ععع سنن دارمى ، ج 1، ص 89؛ كافى و تحف العقول ،

باب ما روى عن اميرالمؤ منين ، فصل ما روى عنه فى قصار هذه المعانى ؛ معانى الاءخبار صدوق ، باب معنى الفقيه حقا، ص 347؛ كنز العمال ، كتاب العلم ، باب الترغيب فقه ، ح 278، ج 10، ص 103؛ حيلة الاولياء، ج 1، ص 77؛ بحارالانوار، ج 17، ص 407 عععع .

29- صحيح بخارى ، ج 1، ص 141، كتاب التهجد، باب 25.

30- صحيح بخارى ، كتاب العلم ، ج 1، ص 16؛ سنن دارمى ، ج 1، ص 79.

31- سنن دارمى ، ج 1، ص 79.

32- مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 349.

33- سنن دارمى ، ج 1، ص 151.

34- سنن دارمى ، ج 1، ص 149.

35- سنن دارمى ، ج 1، ص 150.

36- سنن دارمى ، ج 1، ص 150.

37- صحيح بخارى ، ج 1، ص 79، كتاب المواقيت ، باب 40.

38- سنن ابن ماجه ، ح 87.

39- سنن دارمى ، ج 1، ص 89.

40- بحار الانوار، ج 2، ص 110.

41- بحار الانوار، ج 2، ص 156، ح 10 و همانندش ح 9.

42- نهج البلاغه ، باب حم ، ح 447، ج 3، ص 259.

43- نهج البلاغه در وصف قرآن ، خطبه 196، ج 2، ص 252.

44- نهج البلاغه در وصيتش به امام حسن (ع )، ح 31، ج 3، ص 42.

45- المحاسن ، تاءليف برقى ، ح 161؛ بحار، چاپ امين الضرب ، ج 1، ص 66.

46- بحار الانوار، ج 2، ص 184، ح 5.

47- سفينة البحار، ج 1، ص 381، ح واژه فقه .

48- معالم الدين ، تصحيح عبدالحسين محمد على البقال ، ص 66.

49- نهاية

اللغة ابن اثير، واژه جهد.

50- صحيح مسلم ، كتاب الصلاة ، ح 207؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 219.

51- سنن نسائى ، ج 1، ص 190، باب الاءمر بالصلاة على النبى ؛ و در مسند احمد، ج 1، ص 199 به اختصار آمده است .

52- مقدمه سنن دارمى ، ج 1، ص 100.

53- موطاء مالك ، كتاب الجنائز، ص 43.

54- صحيح مسلم ، كتاب الاعتكاف ، ح 8؛ سنن ابن ماجه ، كتاب الصيام ، ح 1767.

55- سنن ابن ماجه ، كتاب الرؤ يا، ح 3925؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 1، ص 163 و ج 2، ص 323 و 363 و ج 6، ص 82 و 123 و 256 و ج 5، ص 40.

56- مسند احمد، ج 3، ص 33 و 148.

57- صحيح بخارى ، ج 3، ص 136 در تفسير سوره المنافقون ؛ صحيح مسلم ، كتاب المنافقين ، ح 1؛ مسند احمد، ج 4، ص 373.

58- صحيح بخارى ، ج 2، ص 93، كتاب الجهاد؛ مسند احمد، ج 3، ص 260 و 283.

59- ابو حامد محمد غزالى درگذشته به سال 505 هجرى در كتاب المستصفى فى اصول الفقه چاپ مصطفى البابى ، مصر سال 1356، ج 2، ص 101. شرح حال غزالى در كشف الظنون ، ج 2، ص 1673 و نيز الاحكام آمدى ، ج 2، ص 141 آمده است .

60- اين را محمد فريد وجدى در واژه جهد در دائرة المعارف قرن بيستم ، ج 3، ص 236، به نقل از رسالة الانصاف فى بيان سبب الاختلاف ، نوشته احمد بن عبدالرحيم دهلوى محدث فقيه كه

در سال 1176 يا 1179 هجرى درگذشته ، آورده است . شرح حال دهلوى را در اعلام زرگلى ، ج 1، ص 144 بيابيد.

61- التحرير فى اصول الفقه ، نوشته علامه كمال الدين محمد بن عبدالواحد، معروف به ابن همام حنفى درگذشته به سال 861 هجرى است كه شاگردش محمد بن امير الحاج حلبى حنفى درگذشته به سال 879 هجرى آن را شرح كرده است . شرح بر اين شرح ، توسط محقق محمد امين ، معروف به امير پادشاه بخارى ، ساكن مكه ، نوشته شده و تيسير التحرير ناميده شده كه به ما چاپ مصطفى البابى 1351، مصر، ج 1، ص 171 مراجعه كرده ايم . شرح حال اين دانشمندان در كشف الظنون ، ج 1، ص 358 آمده است .

62- مبادى الوصول الى علم الاصول ، ص 240 - 241.

63- معالم الدين ، مطلب نهم ، در اجتهاد و تقليد، ص 381.

64- صحيح مسلم ، ج 4، ص 167، باب التحريم بخمس رضعات ، از كتاب الرضاع ؛ ابو داود، ج 1، ص 279، باب هل يحرم ما دون خمس رضعات ، از كتاب النكاح ؛ نسائى ، ج 2، ص 82، باب القدر الذى يحرم الرضاعة ، كتاب النكاح ؛ ابن ماجه ، ج 1، ص 626، باب رضاع الكبير از كتاب النكاح ، ح 1944؛ دارمى ، ج 1، ص 157، باب كم رضعة تحرم ، از كتاب نكاح ؛ موطاء مالك ، ج 2، ص 118، باب جامع ما جاء فى الرضاعة ، كتاب الرضاع .

65- صحيح مسلم ، ج 3، ص 100 باب لو ان

لابن آدم واديين لا بتغى واديا ثالثا، از كتاب الزكاة .

66- صحيح بخارى ، كتاب حدود، باب رجم الحبلى من الزنا، ح 1؛ صحيح مسلم ، كتاب الحدود، باب رجم الثيب فى الزنا، ح 15.

67- به پايان همين كتاب در بخش مصادر شريعت اسلامى در مكتب اهل بيت مراجعه شود.

68- ابو محمد طلحة بن عبيدالله قريشى تيمى ، مادرش صعبه ، خواهر علاء حضرمى ، مى باشد. رسول خدا (ص ) بين او و زبير برادرى انداخت . طلحه از دشمنان سر سخت عثمان بود و مردم را عليه او تحريك و به آشوب و قيام دعوت مى نمودند تا اينكه عثمان كشته شد. طلحه نخستين كسى بود كه دست بيعت به دست على زد، اما ديرى نپاييد كه در بصره به بهانه خونخواهى عثمان به جنگ با على برخاست . مروان در اثناى جنگ او را نشانه گرفت و به انتقام عثمان او را كشت (ه 36). اصحاب صحاح 38 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در نقش عايشه ، و جوامع السيره (ص 281) آمده است .

69- ابو خبيب عبدالله بن الزبير قرشى ، مادرش اسماء دختر ابوبكر و خواهر عايشه بود. عايشه ، عبدالله را بسيار دوست مى داشت . فرزند زبير از دشمنان سر سخت اهل بيت به حساب مى آمد و امام (ع ) درباره او فرمود: زبير از ما اهل بيت به حساب مى آمد، تا آنگاه كه فرزندش عبدالله بزرگ شد و سرى تو سرها در آورد. عبدالله مشوق پدرش در جنگ با على در جنگ جمل بود و او را تحريك مى كرد. او پس

از شهادت امام حسين (ع ) در كربلا، در مكه با اعلام استقلال ، علم مخالفت با يزيد را برافراشت و ادعاى خلافت كرد، تا اينكه سرانجام حجاج در سال 73 هجرى با تصرف مكه او را به قتل رسانيد. اصحاب صحاح 33 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسدالغابه ، و داستان جمل در كتاب نقش عايشه ، و جوامع السيره ص 281 آمده است .

70- ابو عبدالرحمن معاوية بن ابى سفيان ، قريشى و اموى است . معاويه پس از فتح مكه به دست رسول خدا (ص ) ناگزير از پذيرش اسلام شد، و پس از مرگ برادرش از بيمارى همه گير عمواس به سال 18 هجرى حكومت شام را در دست گرفت و عمر نيز حكومت

71 تا 102

او را تاييد كرد. معاويه تا كشته شدن عثمان همچنان حاكم بر شام بود، ولى زير بار خلافت اميرالمؤ منين (ع ) نرفت و در سال 36 در صفين به جنگ با حضرتش برخاست و چون چيزى نمانده بود كه شكست بخورد، به يارى عمرو عاص دست به نيرنگ زد و با برافراشتن قرآن بر سر نيزه ها پيشنهاد حكميت قرآن را نمود. و سرانجام عمرو عاص ، نماينده معاويه ، ابوموسى اشعرى ، نماينده متمردين سپاه امام را فريب داد. معاويه پس از صلح امام حسن (ع ) با او در سال 41 رسما خود را خليفه خواند و در سال 60 هجرى از دنيا رفت . اصحاب صحاح 163 حديث از او آورده اند. به نقش عايشه جلد سوم و جوامع السيره ص 277 مراجعه نماييد.

71- ابو عبدالله ، عمرو

بن العاص قرشى سهمى ، مادرش نابغه از زنان روسپس سرشناس جاهليت بوده است . عمرو عاص در جنگ خيبر اسلام آورد و در زمان عمر، مصر را فتح كرد و حكومت آنجا را به دست گرفت و چون عثمان او را از آنجا برداشت ، از دشمنان سرسخت او گرديد و پس از كشته شدن عثمان ، با شرط گرفتن حكومت مصر با معاويه همراه شد و در جنگ صفين شركت كرد و در مساءله تحكيم ، ابوموسى را فريب داد و سپس به مصر رفت و محمد بن ابى بكر را بكشت و حكومت آنجا را به دست گرفت و در سال 40 هجرى درگذشت . اصحاب صحاح 39 حديث از او آورده اند. نقش عايشه ص 280 و جوامع السيره را مطالعه نماييد.

72- ذوالخيصره ، حرقوص تميمى ، روزى رسول خدا (ص ) مالى را قسمت مى فرمود، او گفت اى رسول خدا عدالت را رعايت كن ! و پيغمبر فرمود: واى بر تو، اگر من عدالت را رعايت نكنم ، چه كسى آن را رعايت مى كند. آنگاه آن حضرت از خروج و كشته شدندش خبر داد. ذوالخصيره در جنگ نهروان به همراه خوارج كشته شد. على در ميان كشته شدگان به جستجويش برخاست و او را همچنان كه رسول خدا (ص ) فرموده بود كشته يافت . اسدالغابه .

73- عبدالله بن وهب راسبى سبائى ، خوارج در سال 37 با او به عنوان خليفه بيعت كردند. عبدالله در جنگ نهروان كشته شد. كتاب عبدالله بن سبا، ج 2، ص 235-236.

74- در صورتى كه از همينها رواياتى در فضايل و مناقب

على (ع ) روايت شده ، و همين بس كه دشمن به فضل و مقامش اقرار و اعتراف دارد.

75- امام صادق (ع )، شيخ مفيد در كتاب ارشاد ص 254 مى نويسد: اصحاب حديث اسامى راويان مورد ثقه از آن حضرت را با همه اختلاف در سليقه ، بالغ بر چهار هزار نفر ثبت كرده اند. وفات امام در 148 هجرى اتفاق افتاده است .

76- عمران بن حطان از شعراى خوارج است . شرح حالش در اغانى ، ج 16، ص 147-152 آمده است .

77- ابو حفص ، عمر بن سعد، قرشى زهرى است . مختار او را به سال 65 يا 66 يا 67 هجرى به جرم مشاركتش در قتل امام حسين بكشت . شرح حالش در تقريب التهذيب ، ج 7، ص 451 آمده است .

78- صحيح بخارى ، كتاب الجهاد، باب جوائز الوفد، ج 2، ص 120 و كتاب الجزيه ، باب اخراج اليهود من جزيرة العرب ، ج 2، ص 136؛ صحيح مسلم ، ج 5، ص 75، باب الوصية كه آن را از هفت طريق نقل كرده است ؛ مسند احمد، تحقيق محمد شاكر، حديث 1935؛ طبقات ابن سعد، چاپ بيروت ، ج 2، ص 244؛ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 193 سخن عمر را چنين آورده است : او را چه مى شود، هذيان مى گويد؟ و در صحيح مسلم ، ج 5، ص 76 و تاريخ طبرى ، ج 3، ص 193 و طبقات ابن سعد، ج 2، ص 243 آمده است كه : انما يهجر رسول الله . يعنى پيغمبر خدا هذيان مى گويد!

79- صحيح

بخارى ، كتاب العلم ، ج 1، ص 22.

80- در كتاب امتاع الاسماع ص 546 آمده است كه : زينب بنت جحش و همدمانش گفتند...

81- طبقات ابن سعد، چاپ بيروت ، ج 2، ص 243-244، باب الكتاب الذى اراد ان يكتبه الرسول لامته ؛ نهاية الارب ، ج 18، ص 357؛ كنز العمال ، چاپ اول ، ج 3، ص 138 و ج 4، ص 52.

82- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 244.

83- سنن دارمى ، ج 1، ص 125، باب من رخص فى الكتابة ؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 126، باب كتابة العلم ؛ مسند احمد، ج 2، ص 162 و 207 و 216؛ مستدرك الصحيحين حاكم ، ج 1، ص 105-106؛ جامع بيان العلم و فضله ابن عبدالبر، ج 1، ص 85، چاپ دوم ، قاهره ، 1388.

84- طبقات ابن سعد، ج 5، ص 140 در شرح حال قاسم بن محمد، نواده ابوبكر.

85- تذكره الحفاظ ذهبى ، در شرح حال ابوبكر، ج 1، ص 2-3.

86- اين روايت را ابن عبدالبر از سه طريق در كتاب جامع بيان العلم ، باب ذكر من ذم الاكثار من الحديث دون التفهم له ج 2، ص 147 آورده است . و تذكره الحفاظ ذهبى ، ج 1، ص 4-5.

قرظة بن كعب انصارى خزرجى ، در اسدالغابه آمده است كه او يكى از ده نفرى بود كه عمر به همراه عمار ياسر به كوفه فرستاد. قرظه جنگ احد و ما بعد آن را درك كرد و در سال 23 هجرى فاتح شهر رى بود. و اميرالمومنين (ع ) آنگاه به جنگ جمل بيرون مى شد قرظه را

به فرماندارى كوفه منصوب فرمود. قرظه در زمان خلافت آن حضرت درگذشت . اسدالغابه . ( صرار در سه ميلى مدينه و بر سر راه عراق بوده است .)

87- عبدالرحمن عوف قرشى زهرى است . پيغمبر خدا (ص ) بين او و عثمان از مهاجران پيوند برادرى افكند. عمر او را در شوراى معروف خود پذيرفت و تعيين خليفه را در آن شورا موكول به موافقت او نمود! او هم دست بيعت به دست عثمان زد. عبدالرحمن در سال 31 يا 32 هجرى در مدينه درگذشت . اصحاب صحاح 65 حديث از او روايت كرده اند. به مبحث شورا از كتاب عبدالله بن سبا، جلد اول و جوامع السيره ص 279 مراجعه كنيد.

88- عبدالله بن حذيفه ، ما شرح حال چنين كسى را نيافتيم . شايد منظور عبدالله بن حذافه قرشى سهمى و از پيشتازان مهاجرين باشد كه در مصر و به دوران خلافت عثمان درگذشت ، تقريب التهذيب ، ج 1، ص 49.

89- ابوالدرداء، عويمر يا عمر بن مالك ، انصارى خزرجى است . مادرش محبه ، دختر واقد بن الاطنابه بود. ابوالدرداء دير اسلام آورد و جنگ خندق و ما بعد آن را درك كرد و پيغمبر خدا (ص ) بين او سلمان فارسى را برادرى افكند. ابوالدارداء در زمان خلافت عثمان قاضى دمشق بود و در آنجا به سال 33 يا 32 هجرى از دنيا رفت . اصحاب صحاح 179 حديث از او روايت كرده اند. به اسدالغابه ، ج 5، ص 159-160 و 187 و 185 و جوامع السيره ، ص 277 مراجعه فرماييد.

90- عقبة بن عامر، دو نفر به همين

نام معروفند. يكى از آنها جهنمى است كه اصحاب صحاح 55 حديث از او روايت كرده اند، و ديگرى انصارى و سلمى مى باشد. و به كتاب اسد الغابه ، ج 4، ص 417 و جوامع السيره ، ص 179 مراجعه شود.

91- حديث شماره 4865 كنز العمال ، چاپ اول ، ج 5، ص 239 و منتخب آن ، ج 5، ص 61.

92- ابو مسعود انصارى ، عقبه بن عمرو البدوى است . در سال وفاتش اختلاف است . اسد الغابه ، ج 5، ص 296.

93- تذكره الحفاظ ذهبى ، ج 1، ص 7 در شرح حال عمر، ابن مسعود، عبدالرحمن ، يا عبدالله بن مسعود هذلى ، مادرش ام عبد، دختر عبدود هذلى است . پدرش با بنى زهره همپيمان بود. ابن مسعود از پيشگامان در اسلام است . قرآن را با صداى بلند در مكه تلاوت كرد و قريش هم او را تا سر حد مرگ كتك زدند. ابن مسعود به حبشه و سپس به مدينه هجرت كرد و در جنگ بدر و ديگر جنگهاى پيغمبر شركت داشته است . عثمان مستمرى او را از بيت المال به مدت دو سال قطع كرد. زيرا بر وليد به هنگام زمامداريش بر كوفه خرده گرفته بود! ابن مسعود در سال 32ه درگذشت و وصيت كرد كه عثمان بر جنازه اش حاضر نشود. اسدالغابه ،ج 3، ص 256-260 و مستدرك حاكم ، ج 2، ص 315 و 320 و احاديث ام المومنين عايشه 62-65.

94- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 107.

95- منتخب كنز در حاشيه مسند احمد، ج 4، ص 64.

96- از آن روى گفتيم كه

اين روايات مربوط به زمان حكومت عثمان است كه هيچيك از اصحاب جراءت آن را نداشتند كه در زمان خلافت عمر از فرمان او سرپيچى كنند. اين روايت را دارمى در سننش ج 1، ص 132 و ابن سعد در طبقات ج 2، ص 354 در شرح حال ابوذر آورده اند. اما بخارى آن را پاره پاره كرده ، قسمتى از آن را در، ج 1، ص 161 در باب العلم قبل العقول آورده است .

97- ابو بحر، احنف بن قيس ، تميمى سعدى ، او را از اين روى احنف گفته اند كه پايش به داخل كج بوده است . احنف زمان رسول خدا (ص ) را درك كرده ، اما آن حضرت را توفيق ديدار نداشته است . او از شركت در جنگ جمل خوددارى كرد، اما در جنگ صفين در كنار امام شركت جست . احنف در سال 67 هجرى در كوفه درگذشت . همه اصحاب صحاح از او روايت كرده اند، و شرح حالش در اسدالغابه و تقريب التهذيب آمده است .

98- طبقات ابن سعد، ج 4، ص 168.

99- مغيرة بن شعبه بن ابى عامر ثقفى ، مادرش امامه دختر افقم نام داشته است . او در جنگ خندق اسلام آورد. واقدى علت اسلام آوردن او را در مغازى ج 2، ص 595 - 598 چنين آورده است : او به همراه چهارده نفر به خدمت مقوقس حاكم رسيد. حاكم مقدم رفقاى مغيره را بيش از او گرامى داشت و كرم و احسان نمود. اين گروه در راه بازگشت ، بين خيبر و مدينه ، به باده گسارى نشستند و در

شراب افراط نمودند. مگر مغيره تا اينكه همگى مست و بيهوش افتادند. در اين موقع مغيره به جان رفقاى خود افتاد و سيزده تن از ايشان را بكشت و يك تن بگريخت . پس مغيره اموال و دارايى آنها را برداشته در مدينه به خدمت پيغمبر رسيد و تظاهر به اسلام كرد. اما رسول خدا (ص ) به اين عنوان كه مغيره اين اموال را از راه خيانت به دست آورده خمس آنها را نپذيرفت تا اينكه عروة بن مسعود، عموى مغيره ، ديه آن سيزده تن را بپرداخت . مغيره در بصره و به هنگام حكومتش بر آنجا مرتكب زنا شد و سه نفر عليه او شهادت دادند، اما نفر چهارم تحت نفوذ خليفه عمر قرار گرفت و شهادتش را تحريف كرد؛ در نتيجه حد را از مغيره برداشتند و سه شاهد بيگناه را تازيانه زدند! داستان زناى مغيره را در كتاب عبدالله بن سبا جلد اول آورده ايم . مغيره در سال 50 هجرى در حالى كه حاكم كوفه بود درگذشت . اصحاب صحاح 136 حديث از او روايت كرده اند. شرح حالش در اسد الغابه و جوامع السيره ص 278 آمده است .

100- طبرى ضمن حوادث سال 51 ه در ج 2، ص 38 و 112-113، و ابن اثير، ج 3، ص 102.

101- بنا به روايت ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 15-16، چاپ البابى الحلبى ، و عام الجماعه نيز شرحش بيايد.

102- حجر بن عدى معروف به حجر الخير به نمايندگى طايفه كنده به خدمت پيغمبر خدا (ص ) رسيد. او در جنگ قادسيه شركت كرده

، در جمل و صفين به فرماندهى كنديان در كنار امام (ع ) شمشير زده ، فرماندهى سپاه ميسره آن حضرت را در جنگ نهروان نيز بر عهده داشت . آنگاه كه حجر اصرار زياد بن ابيه را در دشنام به امام نپذيرفت ، و روزى هم او را بر اثر تاخيرش در اداى نماز به سنگ ريزه زد، زياد وى را به همراه عده اى ديگر دستگير نمود و به دستور معاويه به شام فرستاد. معاويه نيز دستور داد تا هر كدام از آنها را كه زير بار دشنام دادن به على (ع ) نرفتند گردن بزنند كه بر اثر آن ، حجر و همراهان در مرج عذرا، نزديكيهاى شام ، به سال 51 ه كشته شدند. شرح مفصل داستان حجر در جلد دوم عبدالله سبا و در بخش حقيقت سبائيان آمده است .

103 تا 118

103- رشيد هجرى ، منسوب به شهر هجر در يمن است و گفته شده كه او را رشيد ايرانى مى گفتند. از مواليان بنى معاويه از انصار. شرح حالش در اسدالغابه آمده است . در كتاب اللباب ، زير واژه هجرى ، او كوفى خوانده شده و ادعا شده كه به رجعت ايمان داشت و آشكار را از آن سخن مى گفت . زياد، حاكم كوفه ، زبانش را بريد و در همان حال به دارش كشيد. رجال كشى ، ص 78.

104- ميثم تمار فرزند يحيى ، برده زنى از بنى اميه بود كه اميرالمومنين (ع ) او را خريد و آزاد كرد. هنگامى كه زياد او را دستگير كرد، ميثم بانگ برآورد پيش از آنكه مرا بكشند هر

چه را كه مى خواهيد از من بپرسيد. مردم از سؤ ال مى كردند و او پاسخ مى داد، پس زياد دژخيمش را فرستاد تا بر دهانش لگام نهاد. ميثم نخستين مسلمانى است كه در اسلام بر دهانش لگام نهاده اند! رجال كشى ، ج 1، ص 81-84.

105- ابو رقيه تميم دارى مسيحى و از علماى هر دو كتاب ، راهب عصر و زاهد فلسطين بود. او بعد از جنگ تبوگ به مدينه آمد و پس از اينكه موضوع سرقتش ثابت شد، مسلمان گرديد تا از مجازات رهايى يابد. داستان از اين قرار بود كه تميم دارى به همراه مردى از قبيله بنى سهم ، وعدى بن بداء به تجارت به شام رفت . قضا را مرد سهمى در راه درگذشت و پيش از مرگ وصيتنامه نوشت كه اموال و خواسته او را تميم و رفيقش به خانواده او برسانند. اما تميم و رفيقش در وصيت خيانت كرده هر چه را كه جالب و قيمتى بود از مال سهمى برداشتند، از آن جمله ظرفى بود از نقره كه سيصد مثقال طلا در آن نقاشى و تذهيب شده بود. وراث چون اموال خود را دريافت كردند متوجه شدند كه آنها با وصيتنامه مطابقت ندارد و برخى از آنها موجود نمى باشند و آنها نه فروخته شده و نه از بين رفته است . پس شكايت به رسول خدا (ص ) بردند و آن حضرت نيز تميم و رفيقش را بعد از نماز عصر در كنار منبر سوگند داد. آن دو سوگند خوردند كه به اموال متوفا خيانت نكرده اند! و پيغمبر نيز آنها را رها

فرمود. اما ديرى نگذشت كه ظرف مذهب را نزد تميمى به دست آوردند و بار ديگر او و رفيقش را به خدمت پيغمبر (ص ) بردند. تميم دارى ناگزير از اعتراف شد و وراث بقيه اموال خود را از ايشان گرفتند. اينجا بود كه رسول خدا (ص ) به تميم فرمود: واى بر تو اى تميم ، مسلمان شو تا خدا هم از تو در گذرد. و تميم ناگزير اسلام آورد.آيه يا ايها الذين ءامنوا شهادة بينكم ...در اين مورد نازل شده است . تميم تا زمان خلافت عمر در مدينه مى زيست ، عمر او را گرامى مى داشت و او را بهترين شهروند مدينه مى خواند و در عطاء، وى را همرديف اصحاب بدر به حساب آورد! و آنگاه كه در سال 14 هجرى خواندن نماز نافله را در ماه رمضان سنت نهاد، او، و ابى را امام آن تعيين فرمود. تميم پس از كشته شدن عثمان به شام رفت و در جوار معاويه از نعمت و آسايش برخوردار شد و در سال 40 ه در همانجا پوشيد. ما شرح حال تميم را از كتاب ديگر خود بنام من تاريخ الحديث در اينجا نقل كرده ايم .

106- ابو اسحاق كعب بن مانع از بزرگان علماى يهود، و از احبار ايشان در يمن بوده است . كعب در زمان عمر به مدينه آمد و اظهار اسلام كرد و بنا به خواسته عمر در مدينه باقى ماند! كعب در زمان فتنه ايام عثمان بشام رفت و در كنار معاويه در آسايش و آرامش روزگار گذرانيد و در سال 34 در سن 104 سالگى درگذشت شرح

حالش در من تاريخ الحديث آمده است و اين كعب الاحبار معلوم الحال شناخته شده است كه در برخى از بينشهاى اسلامى اثر گذاشته نه عبدالله بن سباى ساختگى كه وجود خارجى نداشته است و ادعا مى كنند كه بر برخى از اصحاب و تابعين نفوذ كلمه داشته است !! در اين مورد به كتاب عبدالله بن سبا مراجعه فرماييد.

107- عثمان بن عفان نواده ابى العاص قرشى اموى ، مادرش اروى دختر كريز اموى است . مادر اروى بيضاء دختر عبدالمطلب عمه رسول خدا (ص ) بوده است . عثمان ، رقيه دختر پيغمبر را بزنى گرفت و با او به حبشه و سپس به مدينه مهاجرت كرد و چون رقيه درگذشت دختر ديگر پيغمبر، ام كلثوم ، را به زنى گرفت كه او هم به سبب سوء رفتار عثمان و شكنجه و آزار و درگذشت ! عثمان را از دو دختر پيغمبر فرزندى به هم نرسيد. عثمان در غره محرم سال 24 ه و پس از اينكه اميرالمؤ منين (ع ) زير بار شرط عمل به سيره شيخين ، كه عبدالرحمان بن عوف پيشنهاد كرده بود، نرفت ، با قبول آن شرط به خلافت نشست . در زمان خلافت او بنى اميه با عناوين فرماندار و والى بناى بدرفتارى را با مسلمانان گذاشتند. اين بود كه آنها نيز زير فرماندهى قريش بر او شوريدند و در سال 36 ه او را كشتند، و چون مانع از به خاك سپردنش در بقيع گرديدند، ناگزير در حش كوكب به خاك سپرده شد. اصحاب صحاح 146 حديث از او روايت كرده اند. به جوامع السيره ص 277

و نقش عايشه در تاريخ اسلام مراجعه فرماييد.

108- ابو هريره الدوسى ، در نام و نسبش اختلاف است . از اين صحابى 5374 حديث روايت كرده اند. او به سال 57 يا 58 در مدينه درگذشت . شرح حالش در كتابهاى جوامع السيره ص 276، و شيخ المضيره ، نوشته دانشمند معاصر مصر شيخ محمود ابو ريه ، آمده است .

109- شرح حال سرجون يا سرجان را ضمن اخبار معاويه در تاريخ طبرى ج 2، ص 205 و ابن اثير ج 4، ص 7، مطالعه كنيد. سرجان ، فرزند منصور رومى ، سمت دبيرى و راز دارى معاويه را بر عهده داشت و اين سمت را در زمان يزيد نيز بر عهده گرفت . در اغانى ج 16، ص 68 آمده است كه سرجان نديم و هم پياله يزيد بود و هم او بود كه پس از ورود مسلم به كوفه ، يزيد را بر آن داشت تا ابن زياد را به فرماندارى كوفه بگمارد. تاريخ طبرى ، ج 2، ص 228 و 239 و ابن اثير، ج 4، ص 17. فرزند سرجان نيز سمت دبيرى عبدالملك را بر عهده داشته است . به التنبيه والاشراف مسعودى ص 261 و خطط مقريزى ج 1، ص 159 مراجعه شود.

110- ابن آثال ، پزشك مخصوص معاويه بود. زمانى كه معاويه مى خواست براى فرزندش يزيد بيعت بگيرد، متوجه شد كه مردم شام هوادار عبدالرحمان ، فرزند خالد بن وليد، هستند. اين بود كه به ابن آثال فرمان داد تا عبدالرحمان را در خفا مسموم سازد، و او را به بخشودگى ماليات يك سال و ماموريت گرفتن ماليات

حمص دلگرم گردانيد. ابن آثال فرمان برد معاويه هم به وعده خود وفا كرد. و پس از آن خالد بن عبدالرحمان يا برادر زاده اش به نام مهاجر او را كشت به اغانى ج 15، ص 12 - 13 و تاريخ طبرى ج 2، ص 82-83 و ابن اثير ج 3، ص 378 مراجعه نماييد. يعقوبى در تاريخش مى نويسد: معاويه ابن آثال مسيحى را ماءمور خراج حمص كرد، در صورتى كه هيچيك از خلفاى پيش از او به يك فرد مسيحى چنين ماموريتى نداده بودند. تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 223.

111- ابو مالك ، غياث بن غوث الاخطل ، از مسيحيان تغلب بود. او در اوائل خلافت عمر به دنيا آمده و به سال 95 هجرى از دنيا رفت . جاحظ سبب تقرب او را به معاويه چنين آورده است : معاويه خواست كه انصار راهجو كند چون بيشتر طرفدار على (ع ) بودند و خلافت او را قبول نداشتند، پس به وسيله پسرش يزيد از كعب بن جعل خواست تا انصار راهجو كند. كعب آن را نپذيرفت ، ولى گفت من شاعرى نصرانى را به تو معرفى مى كنم كه زبان دراز است و در هجو كردن آنها ابائى ندارد، و اخطل را به او معرفى نمود. البيان والتبيين ، ص 868. اما در اغانى ج 13، ص 142 از خود كعب بن جعل آمده است كه يزيد بن معاويه از او خواست كه چون فرزند حسان آبروى عبدالرحمان بن حكم را برده ، آبروى ما را هم برده است . زيرا بين او و همسر عبدالرحمان داستانى در ميان

بوده ! پس تو هم انصار را هجو كن . كعب جواب داده بود كه تو مرا به شرك و كفر مى خوانى ؟! من مردمى را هجو كنم كه پيامبر خدا را پناه داده و يارى كرده اند؟ ولى من شاعرى نصرانى به تو معرفى مى كنم كه ...در هر صورت اخطل انصار را هجو كرد و در ضمن آن گفت : ذهبت قريش بالمكارم والعلا...و اللؤ م تحت عمائم الانصار!! انصار از معاويه در تنبيه اخطل يارى خواستند معاويه گفت : زبانش را ببريد، مگر اينكه او در امان يزيد در آمده باشد. و در همان حال به يزيد گفت كه من به اينان چنين و چنان گفته ام ، تو اخطل را در پناه خود بگير...، ج 13، ص 174 و در ج 8، ص 299 آمده است كه انصار به اعتراض گفتند اين مرد كافر نصرانى مسلمانان را به باد ناسزا مى گيرد و در حالى كه جبه خز پوشيده و شالگردن خز به گردن ، و زنجير طلا بهمراه صليب بر گردن خود آويخته است . بوى شراب از ريشش متصاعد است مست و لا يعقل و بدون اجازه قبلى بر عبدالملك مروان وارد مى شود! و آن چنان شعرى را بر درگاه مسجد كوفه مى سرايد، ج 8، ص 321 و در ج 16، ص 68 آمده كه او نديم يزيد و هم پياله او در شرابخوارگى بوده است . و در ج 8، ص 301 اغانى آمده است كه او به همراه يزيد به جج رفته است !!

112- به جلد سوم كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام مراجعه

شود.

113- جلد سوم نقش عايشه ؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ اول ، مصر، ج 1، ص 159-160.

114- در اغانى ج 2، ص 241-250 چاپ دارالكتب ، آمده است كه مروان در آن ايام كه از سوى معاويه حاكم مدينه بود، عبدالرحمان بن ارطاة را به جرم شرابخوارگى حد زده بود. عبدالرحمان به دوران جاهليت هم پيمان با حرب ، جد معاويه بود. چون معاويه از ماجرا خبر يافت ، طى نامه اى به مروان نوشت تو همپيمان حرب را در انظار مردم هشتاد ضربه تازيانه زده اى و آبرويش را برده اى ! اگر او همپيمان پدرت بود اين چنين آبرويش را نمى ريختى . اكنون با رسيدن اين نامه يا اعلان مى كنى كه در حد زدنت به عبدالرحمان اشتباه كرده اى و از او اعاده حيثيت خواهى كرد، و يا دستور مى دهم حد زدنت را باطل اعلام كنند، و عبدالرحمان به قصاص ، هشتاد ضربه تازيانه بر پشت بنوازد!! مروان ناگزير به اجراى دستور معاويه ديگر از كارهاى او، بستن زياد بن ابيه بود طبق رسوم و آداب جاهليت به پدرش ابوسفيان . و اين كار او درست بر خلاف حكم اسلامى بوده كه الولد للفراش ، وللعاهر الحجر به كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام و بخش استلحاق زياد، از كتاب عبدالله بن سبا مراجعه فرماييد.

ديگر از كارهاى او را ابن عبد ربه در كتاب العقد الفريد ج 3، ص 413 چنين آورده است : احنف بن قيس و سمرة بن جندب را معاويه احضار كرد و به ايشان گفت : مى بينم كه اين حمراء لقبى كه

به غير عرب داده بودند تعدادشان زياد شده و به گذشتگان ما طعنه مى زنند و دور نيست كه بر ما بشورند و قدرت را از ما بگيرند. مى خواهم جمعى از ايشان را بكشم و بقيه را به كار حمالى در بازار و راهسازى بگمارم !... احنف با پيشنهاد او مخالفت كرد، ولى سمره گفت : اى امير! اين كار را به من واگذار كه آن را همان طور كه تو مى خواهى انجام خواهم داد. ولى سرانجام معاويه از تصميم خود منصرف شد.

115- سمرة بن جندب بن الهلالى الفزارى پس از مرگ پدر، مادرش او را با خود به مدينه آورد و به شيبان بن ثعلبه شوهر كرد و سمرة هم تحت حمايت انصار درآمد. روزى پيغمبر خدا (ص ) به جمعى از اصحابش ، كه سمره نيز در ميان آنها بود، فرمود: آخرين تن از شما كه بميرد اهل آتش جهنم است . و سمره آخرين نفر از آنها بود. سمرة در سال 59 هجرى در بصره درگذشت ، شرح حال او را در اسدالغابه و النبلاء آمده است . همه اصحاب صحاح رواياتش را آورده اند. اخبارش با معاويه و حديث سازيهايش براى او و تعداد كسانى را كه به دستور او و در ايام امارتش به قتل رسيده اند در كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام جلد سوم مى يابيد.

116- ابن ابى الحديد ج 3، ص 15-16 در شرح و من كلام له (ع ) و قد ساله سائل عن احاديث البدع ؛ احمد امين در كتاب فجر الاسلام ، ص 275.

117- ابن ابى الحديد ج 1، ص 358 در

شرح و من كلام له (ع ) انه سيظهر عليكم بعدى رجل ...؛ احاديث عايشه ، ج 1، ص 295-297.

118- خطيب بغدادى در تاريخ بغداد ج 14، ص 7 آورده است كه روزى در خدمت هارون الرشيد و يكى از معاريف قريش حديثى از ابو هريره خوانده شد كه موسى (ع ) حضرت آدم را ملاقات كرد و از او پرسيد: تو همانى كه ما را از بهشت بيرون كرده ؟! مرد قريشى به اعتراض گفت : آخر موسى كجا، و آدم كجا! چه وقت و در كجا موسى آدم را ديده است ؟! كه هارون به خشم آمد و فرياد زد: جلاد! سر اين مرد را بردار. زنديق به حديث رسول خدا (ص ) خرده مى گيرد!! كه ابو معاويه ، راوى همين داستان ، به شفاعت بر مى خيزد و با اين دليل كه اين مرد نفهميده و نسنجيده سخنى گفته است و قصد توهينى نداشته ، او را از مرگ حتمى نجات مى دهد.

119 تا 170

119- ابو حفص عمر بن عبدالعزيز در سال 99 به خلافت نشست . او لعن و ناسزاى بر اميرالمؤ منين را ممنوع كرد، فدك را به فرزندان فاطمه باز پس داد، و فرمان به نوشتن حديث صادر كرد و كارهاى پسنديده ديگر. او را در سال 101 هجرى مسموم كردند. شرح حالش در تاريخ الخلفاء سيوطى و تقريب التهذيب ابن حجر آمده است . در مورد فرمان او به مقدمه دارمى ص 126 و طبقات ابن سعد، چاپ بيروت ج 7، ص 447، و مصنف عبدالرزاق ، چاپ هند سال 1970 ج 9، ص 337، و اخبار اصفهان

ابو نعيم ج 1، ص 312، و تدريب الراوى سيوطى ص 90 مراجعه شود.

120- فتح البارى ، ج 1، ص 218، باب كتابة العلم .

121- تهذيب التهذيب ، ج 12، ص 39.

122- ابن جريج ، عبدالملك بن عبدالعزيز بن جريج مكى ، از گروهى از علما كسب علم كرده است . مى گويند كه او نخستين كسى است كه دست به تصنيف كتاب زده است . احمد بن حنبل مى گويد: ابن جريج از گنجينه هاى علم است . او در سال 151 هجرى از دنيا رفت . تذكرة الحافظ، ج 1، ص 160، ابن خلكان ، ج 1، ص 286، تاريخ بغداد، ج 10، ص 400 و دول اسلامى ذهبى ، ج 1، ص 79.

123- حماد بن سلمة بن دينار بصرى ، ابو سلمه ، مفتى بصره و يكى از رجال حديث بوده است . حماد نخستين كسى است كه تصانيف مرضيه را نوشته و در سال 167 هجرى از دنيا رفته است . تهذيب التهذيب ، ج 1، ص 11، ميزان الاعتدال ج 1، ص 277، حلية الاولياء ابو نعيم ، ج 6، ص 249، و اعلام زر كلى .

124- اوزاعى ، ابو عمر، عبدالرحمان بن عمرو بن يحمد كيكرم . امام مردم شام بود و در شام كسى از او علمتر نبود. اوزاعى در بيروت سكونت داشت و در سال 157 هجرى از دنيا رفت . اوزاعى به اوزاع تيره اى از قبيله همدان منسوب است ، نه به قريه اى از توابع دمشق كه بيرون دروازه فراديس قرار دارد. الفهرست ابن النديم ، ج 1، ص 227؛ الوفيات ، ج 1،

ص 275؛ حلية الاولياء ابو نعيم ، ج 6، ص 135؛ تهذيب الاسماء و اللغات ، قسمت اول ، ج 1، ص 298.

125- معمر بن راشد نواده ابى عمرو ازدى ، ابو عروه ، فقيه و حافظ حديث ، و از اهالى بصره بوده در زادگاهش بصره به شهرت رسيده و در يمن منزل گزيده است . معمر نزد مورخان حديث نخستين كسى است كه در يمن دست به تصنيف زده و در سال 153 درگذشته است . تذكرة الحفاظ، و تهذيب التهذيب ، ج 10، ص 343، و ميزان الاعتدال ، ج 3، ص 188.

126- سفيان ثورى ، سفيان بن سعيد مسروق ثورى ، ابو عبدالله مى باشد كه او را به اميرالمومنين در حديث تعريف كرده اند. زادگاهش كوفه و شهرتش از آنجاست . سفيان را كتابهاى مختلف و متعددى است كه از آن جمله الجامع الكبير مى باشد. وفات سفيان به سال صد و شصت و يك هجرى اتفاق افتاده است . تهذيب التهذيب ، ج 4، ص 111-115، ابن سعد، ج 6، ص 257، ابن النديم ، ج 1، ص 225، دول الاسلام ذهبى ، ج 1، ص 84، حلية الاولياء ابو نعيم ، ج 6، ص 356، ابن خلكان ، ج 1، ص 210.

127- الليث بن سعد بن عبدالرحمان الفهمى ، ابو الحارث ، از نظر فقه و حديث امام مردم زمانش در مصر بوده است . او بزرگمرد سرزمين مصر بوده و از نفوذ و اقتدارى كامل برخوردار بود تا آنجا كه قاضى و نائب زير نظر و بنا به صوابديد او عمل مى كردند. زادگاهش خراسان ،

و مرگش در سال 175 هجرى در قاهره اتفاق افتاده است . ليث تاليفات مختلفى بوده است . تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 207، تهذيب التهذيب ، ج 8، ص 459؛ وفيات الاعيان ، ج 1، ص 428.

128- ابن لهيعه ، ابو عبدالرحمان ، عبدالله بن لهيعه حضرمى مصرى ، مردى كثير الروايه در حديث و اخبار بوده ، و در سال 155 هجرى بنا به فرمان منصور دوانقى ، قضاى مصر را بر عهده داشته و در سال 164 از آن مقام كناره گرفته است . حديثش در صحاح ترمذى و ابو داود و ديگران آمده است . ابن لهيعه در سال 174 در مصر درگذشت . ميزان الاعتدال ، ج 2، ص 64؛ وفيات الاعيان ، ج 1، ص 249.

129- ابن المبارك ، ابو عبدالرحمان ، عبدالله بن المبارك المروزى ، عالم ، زاهد، عارف ، محدث ، و از تابعى تابعين به شمار مى رود. از ابى اسامه آمده است كه گفت : ابن المبارك در ميان اصحاب حديث چون اميرالمومنين در ميان مردم بود. تاريخ بغداد، ج 10، ص 152؛ الكنى و الالقاب ، ج 1، ص 401.

130- عبدالله بن وهب بن مسلم الفهرى مصرى ، از ائمه فقها و از اصحاب مالك به شمار مى رود. او بين فقه و حديث را جمع كرده ، كتابهاى مختلفى ، از جمله الجامع ، نوشته است . تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 279؛ وفيات الاعيان ، ج 1، ص 249.

131- تاريخ الاسلام ذهبى ،ج 6، ص 6.

132- انتشاران المجلس الاءعلى للشؤ ون الاسلاميه ، قاهره 1386، ج 1، ص 47.

133- صحيح مسلم

، ج 4، ص 97، كتاب الزهد، باب التثبت فى الحديث ، و حكم كتابة العلم ، ح 72؛ سنن دارمى ، ج 1، ص 119 المقدمه ، باب 42؛ مسند احمد، ج 3، ص 12 و 39 و 56.

134- سنن دارمى ، المقدمه ، ج 1، ص 119.

135- مسند احمد، ج 5، ص 182؛ سنن ابوداود، كتاب العلم ، ج 3، ص 319.

136- مسند احمد، ج 3، ص 12 و 13.

137- مصادر آنها در بحث درباره تعريف مصطلحات فقهى آمده است . همچنين بدايع المنن ، ج 1، ص 14.

138- مصادر آنها در بحث درباره تعريف مصطلحات فقهى آمده است . همچنين بدايع المنن ، ج 1، ص 14.

139- مصادر آنها در بحث درباره تعريف مصطلحات فقهى آمده است . همچنين بدايع المنن ، ج 1، ص 14.

140- صحيح بخارى ، ص 241، چاپ بولاق ، كتاب العلم ، باب قول النبى رب مبلغ ...؛ كنز العمال ، چاپ دوم ، ج 10، ص 132، ح 1126؛ سنن ابن ماجه ، ج 1، ص 85، ح 233؛ بحار الانوار، ج 2، ص 152، ح 42.

141- معانى الاخبار، ص 374-375؛ عيون الاخبار چاپ نجف ، ج 2، ص 36؛ من لا يحضره الفقيه ، تحقيق على اكبر غفارى ، ج 4، ص 420؛ بحار الانوار، ج 2، ص 152، ح 7.

اما در مصادر مكتب خلفا: المحدث الفاضل رامهرمزى ، باب فضل الناقل عن رسول الله ، ص 163؛ قواعد التحديث قامسى ، باب فضل راوى الحديث ، چاپ دوم ، ص 48؛ شرف اصحاب الحديث خطيب بغدادى ، باب كون اصحاب الحديث

خلفاء الرسول ، ص 30؛ جامع بيان العلم ابن عبدالبر، ج 1، ص 55؛ اخبار اصبهان ابو نعيم ، ج 1، ص 81؛ الفتح الكبير سيوطى از ابو سعيد، ج 1، ص 233؛ كنز العمال متقى ، كتاب العلم ، باب آداب العلم ، فضل رواية الحديث و آداب الكتابه از على (ع ) و ابن عباس ، چاپ دوم ، ج 10، ص 128 و 133، ح 1086 و 1127 و ج 10، ص 181، ح 1407؛ الالماع قاضى عياض ، باب شرف علم الحديث و شرف اهله ، ص 11. 142- صحيح بخارى ، ج 1، ص 22، و فلانى ، همان طور كه در سنن ترمذى ج 10، ص 135 آمده است ، ابو شاه مى باشد.

143- سنن ترمذى ، كتاب العلم ، باب ما جاء فى الرخصة ، ج 10، ص 134.

144- مسند احمد بن حنبل ، ج 2، ص 207.

145- مصادر اين خبر در ابتداى همين بخش آمده است .

146- سنن دارمى ، مقدم ، باب رخص فى كتابة العلم ، ج 1، ص 125-126.

147- مسند احمد، ج 2، ص 215.

148- به موارد اجتهاد خليفه ابوبكر در آينده مراجعه شود.

149- صحيح مسلم ، باب صلاة المسافرين و قصرها، ح 3؛ صحيح بخارى ، ج 1، ص 134، باب تقصير الصلاة كه لفظ در سفر را به خاطر حفظ احترام عايشه از آن حديث حذف فرموده است !

150- الفصل ابن حزم ، ج 4، ص 161.

151- اصابه ابن حجر، ج 4، ص 151.

152- محلى ، نوشته ابن حزم ، ج 10، ص 484؛ الجوهر التقى ، تاءليف ابن تركمانى (م

750 ق )، در حاشيه سنن بيهقى ، ج 8، ص 58-59.

153- در حاشيه صواعق ، ص 209.

154- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 223. ما فشرده آن را نقل كرديم .

155- ماده اول در لسان العرب .

156- واژه اول در الصحاح .

157- آل عمران : 7.

158- اعراف : 53.

159- واژه اول در مفردات راغب كه ما آن را به طور فشرده آورده ايم ؛ صحيح بخارى ، كتاب الاذان ، باب 139، و تفسير سوره 110؛ صحيح مسلم ، كتاب الصلاة ، ح 217؛ سنن ابن ماجه ، كتاب الاقامة ، باب 20.

160- سنن دارمى ، ج 2، ص 129؛ موطاء مالك ، كتاب اللبس ، باب ما جاء فى الانتعال ، ح 16؛ سنن دارمى ، كتاب الرؤ يا، باب 13.

161- نهاية اللغه ، واژه اول .

162- صحيح بخارى در متن فتح البارى ، ج 13، ص 129-130.

163- فتح البارى ، ج 15، ص 333. نمى دانم اينان درباره خوارج ، كه همه مسلمانان را تكفير مى كنند، چه مى گويند. آرى ، اينان هيچ عذر و بهانه اى را از خوارج نمى پذيرند و آنها را مارقين از اسلام مى دانند، مگر ابن ملجم ، قاتل اميرالمؤ منين على (ع )، را كه مجتهد متاءول و معذور مى شناسند!

164- شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 178، چاپ مصطفى البابى ، 1329 ق ، مصر،تاءليف عزالدين - عبدالحميد بن محمد، نواده حسين بن ابى الحديد مدائنى معتزلى ، اديب و مؤ رخ 586-655 ق در شرح و من كتاب له الى اءهل مصر مع مالك .

165- خواجه نصير الدين طوسى ، محمد

بن الطوسى (ت 672ه ) مؤ لف كتاب تجريد الكلام فى شرح عقايد الاسلام است . به الذريعه (ج 3، ص 351) مراجعه شود. شرح التجريد، نوشته علاءالدين على بن محمد است كه پدرش به او لقب قوشجى داده است . زيرا وى بازدار پادشاه ماوراءالنهر بوده است . قوشجى در سمرقند در كار رصد خانه سمرقند شركت داشته است . او به تبريز، و از آنجا به منظور آشتى بين سلطان عثمانى و حسن پادشاه تبريز به قسطيطينيه رفته و پادشاه عثمانى ، سلطان محمد، مقدمش را گرامى داشت و توليت مدرسه ايا صوفيا را به وى سپرد. قوشجى در آنجا به سال 897 ق درگذشت . شرح حالش در هدية العارفين (ج 1، ص 736) و الكنى و الالقاب (ج 3، ص 77) آمده است .

166- شرح التجريد، چاپ سال 1301 ق ، تبريز 407؛ شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 183 در مورد طعنه ششم .

167- تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 323.

168- شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 153 در شرح و من كلام له (ع ) لله بلاد فلان ، و نيز در، ج 3، ص 180 در پاسخ همين انتقاد مى نويسد: اجتهادش چنين بوده است .

169- شرح نهج البلاغه ، ج 3 ص 154.

170- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 165.

171 تا 231

171- شرح التجريد، ص 408.

172- نوحه گران !در سوگ اسلام نوحه سر دهيد.

173- شرح التجريد، ص 409؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 243.

174- مناج السنة (ج 3، ص 203) تاءليف احمد بن عبدالحكيم بن عبدالسلام بن عبدالله ...بن تيميه حرانى

دمشقى حنبلى ، مؤ سس مذهب سلفيه ، (م 661-728 ق ) دانشمندان همعصرش به فساد عقيده او فتوا داده اند. والى دمشق وى را به زندان افكند و هم در زندان به سال 728 ق درگذشت . شرح حال ابن تيميه در تاريخ ابن كثير (ج 14، ص 135) آمده است .

175- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 233.

176- راستى را، ايشان درباره شخص مغيرة بن شعبه و گواهى گواهان در زناى او با ام جميل ، چه عذرى مى آورند. آيا باز هم او را در اين عمل خلاف ، و زناى بى پروا مجتهد و صاحب اجر و پاداش به حساب مى آورند و به حكم اينكه او از صحابه پيغمبر بوده ، كارش را شايسته مى دانند؟!

177- حتى در مواردى كه اجتهادشان مخالف نص قرآن و سنت پيغمبر خدا(ص ) باشد؟!

178- منهاج السنه ، ج 3، ص 193 و تمامى آنچه را ابن تيميه از اجتهاد صحابه در دفاع از عثمان آورده ، از قبيل مصادره به مطلوب است .

179- مصلحت چه كسى ، مصلحت ابن مسعود، يا مسلمانان ، يا بنى اميه ، كدام اينها؟!

180- صواعق المحرقة ، تاءليف ابن حجر، شهاب الدين احمد بن محمد، نواده على بن حجر هيتمى (909-974 ق ) چاپ 1375، قاهره ، ص 111، تصحيح شيخ عبدالوهاب عبداللطيف .

181- صواعق ، ص 112.

182- صواعق ، ص 113.

183- علامه ، ابو منصور، جمال الدين حسن بن يوسف بن مطهر حلى (647-726 ق ) از جمله مؤ لفاتش منهاج الكرامه است كه ابن تيميه بر آن رد نوشته و نامش را منهاج السنه نهاده

است كه ما در اين بحث به چاپ اميريه مصر، 1322 ق مراجعه كرده ايم .

184- منهاج السنه ، ج 3، ص 190.

185- تفسير قرطبى ، ج 14، ص 182 در تفسير آيه و لا تبرجن تبرج الجاهلية ...

186- تهطير اللسان ، ص 22.

187- الفصل ، كتابى است در ملل و نحل و اهواء، تاءليف ابن حزم اندلسى ، (م 456 ق )، چاپ احمد ناجى جمالى و محمد امين الخانجى ، سال 1321، كه در حاشيه ملل و نحل شهرستانى به چاپ رسيده است ، ج 4، ص 161.

188- الفصل ، ج 4، ص 89.

189- الفصل ، ج 4، ص 160.

190- منهاج السنه ، ج 3، ص 261 و 266-275 و 284 و 288-298.

191- تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 279.

192- تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 283.

193- صواعق ابن حجر، ص 216.

194- نام كتاب او تطهير الجنان واللسان عن الخطور والتفوء بثلب سيدنا معاويه بن ابى سفيان مى باشد!

195- تطهير الجنان ، ص 15.

196- تطهير الجنان ، ص 19-22.

197- صواعق ابن حجر، ص 221.

198- شيخ عبدالوهاب ، استاد دانشكده شريعت قاهره مى باشد و ما تعليق او را از حاشيه تطهير - الجنان ص 18 ابن حجر نقل كرده ايم . او هم آنچه را آورده ، از كتاب دراسات البيب ابن معين نقل كرده است .

199- الفصل ابن حزم ، ج 4، ص 161.

200- كلبى ، ابالمنذر، هشام بن محمد بن السائب الكلبى ، ذهبى در كتاب العبر خود ج 1، ص 346 تصنيفات كلبى را بالغ بر 150 ذكر كرده و 141 عدد آنها را احمد زكى در پيوست كتاب اصنام

ابن كلبى آورده و بيشتر آن را كه وى نياورده است ، نجاشى ضمن شرح حال ابن كلبى در رجال خود آورده است . علماى اهل سنت كلبى را متهم به رفض و غلو در تشيع كرده اند و شرح حال او در طبقات الحفاظ و انساب سمعانى آمده است . كلبى به سال 204 يا 206 ق درگذشته است .

201- منهاج السنه ، ج 3، ص 19.

202- الاصابه ، ج 4، ص 151.

203- حاشيه صواعق ، ص 209. به اين مورد در فصل عدالت صحابه در كتاب مختصرش تاءكيد كرده است . ما ندانستيم كه اصحاب ابن مسعود، كه از فتنه كناره گيرى كرده بودند، چه كسانى مى باشند!حذيفه هم در آن ايام در مدينه نبود و در مدائن روزگار مى گذرانيد و هم در آنجا درگذشت و به هنگام مرگ نيز به پيروى از امام وصيت كرد. ابوذر هم اعتراض شديد خود را عليه فرمانداران و كارهاى خلاف ايشان آن قدر ادامه داد تا آواره شهر و بيابان گرديد و سرانجام در تبعيد و تنها در ربذه ، در خلافت عثمان در سال 32 جان داد. سعد ابن ابى وقاص نيز از اينكه امام را همراهى نكرده بود، سخت پشيمان بود. ابوموسى اشعرى هم هوادار مخالفان امام بود. عمران بن حصين نيز پيش از آن وقايع از دنيا رفته بود!!

204- مقدمه ابن خلدون ، تاءليف ابو زيد عبدالرحمان بن خلدون 732-808 ق چاپ دار الكتب اللبنانى ، سال 1956 صفحه 380. منظورش از موافقان جنگيدن با يزيد، ابن زبير در مكه و اهالى مدينه در واقعه مدينه در واقعه حرة مى باشد. ابن

خلدون در مقابر صوفيه مصر به خاك سپرده شده است .

205- الفصل ابن حزم ، ج 4، ص 161.

206- صواعق ابن حجر، ص 215.

207- المحلى ، ج 10، ص 484؛ جوهر النقى در حاشيه سنن بيهقى ، ج 8، ص 58-59 تاءليف شيخ علاء الدين على بن عثمان ، معروف به ابن تركمانى حنفى ، درگذشته به سال 750 ق كه در مقدمه آن مى گويد: اينها مطالبى بس سودمند و مفيد است كه من ضميمه سنن كبيره نمودم ... و سنن كبيره تاءليف ابوبكر، احمد بن الحسين بيهقى (م 458 ق ) است حاجى خليفه در كشف الظنون در تعريف و توصيف آن مى نويسد: كتابى چون سنن بيهقى در اسلام تاءليف نشده است . كشف الظنون ، ج 2، ص 1007.

208- تاريخ ابن كثير، ج 13، ص 9. ابوالخير احمد بن اسماعيل بن يوسف شافعى اشعرى ، مفسر است و در مدرسه نظاميه بغداد منبر و عظ داشته است . او در سال 590 ق درگذشته است .

209- ابوالفرج جوزى ، عبدالرحمان بن على بن محمد البكرى حنبلى ، واعظ و محدث و مفسر بوده است . او كتابى دارد در رد بر عبدالمغيث بن زهير حنبلى كه كتابى در فضايل يزيد نوشته است . ابن جوزى در سال 597 ق در بغداد درگذشت .

210- مسلم بن عقبه ، فرماندهى سپاه يزيد را در حمله و قتل عام مردم مدينه بر عهده داشته است .

211- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 223-224.

212- متولى ، ابو سعيد عبدالرحمان ابن ابى محمد، مامون بن على متولى ، اصولى و فقيه شافعى مذهب نيشابورى بور. او

عهده دار تدريس در مدرسه نظاميه بغداد بوده است . متولى در 874 ق درگذشت . ر.ك : الكنى والالقاب ، ج 3، ص 119؛ احياء ابو حامد غزالى ، ج 3، ص 125.

213- صواعق ابن حجر، ص 221.

214- ما سخن ابن سعد را آورده ايم .

215- جرف در مسير مدينه به شام و در سه ميلى مدينه قرار داشته است . معجم البلدان .

216- طبقات ابن سعد، چاپ بيروت ، سال 1376 ق ، ج 2، ص 190-192؛ عيون الاثر، ج 2، ص 281. از كسانى كه به حضور ابوبكر و عمر در آن سپاه تصريح كرده اند: كنز العمال ج 5، ص 312؛ منتخب كنز در حاشيه مسند احمد ج 4، ص 180 از قول عروه ، ضمن شرح حال اسامه ؛ انساب الاشراف ج 1، ص 474 از ابن عباس در شرح حال اسامه ؛ طبقات ابن سعد ج 4، ص 66 از قول ابن عمر در شرح حال او؛ تهذيب ابن عساكر كه مى گويد: اسامه را به فرماندهى سپاهى نامزد كرد كه ابوبكر و عمر در آن بودند؛ تاريخ يعقوبى ، چاپ بيروت ج 2، ص 74 در مركز وفات پيامبر؛ تاريخ ابن كثير، ج 2، ص 123.

217- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 21.

218- تاريخ ابن عساكر، ج 1، ص 433.

219- سيرة الحلبيه ، ص 237، در سريه اسامه .

220- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 173-178.

221- همانند اين ، در مخالفتشان با فرامين صريح رسول خدا(ص ) فراوان آمده است : از جمله به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، خطبه

سوم ، خطبه شقشقيه ، ج 1، ص 53 مراجعه كنيد.

222- ابن حزم در جمهره نسب او را آورده و تصريح كرده كه ابوبكر او را زنده زنده در آتش سوزانيده است . (261).

223- به شرح حال طريفه در اصابه (ج 2، ص 215) مراجعه شود.

224- تاريخ ابن كثير، ج 9، ص 319؛ تاريخ طبرى ، چاپ اول ، ج 3، ص 234-235؛ تاريخ ابن اثير، ج 2، ص 146، حوادث سال 11 هجرى .

225- تاريخ طبرى ، ج 4، ص 52 حوادث سال 13؛ و بقيه مصادر در بخش تحصن در خانه زهرا در كتاب عبدالله بن سبا (ج 1، ص 106).

226- صحيح بخارى ، ج 2، ص 115، باب لا يعذب بعذاب الله ، كتاب الجهاد؛ مسند احمد، ج 2، ص 207 و ج 3، ص 494؛ سنن ابوداود، كتاب الجهاد، باب كراهية حرق العدو بالنار، ح 2673 و 2675 در ج 3، ص 55 و 56 و كتاب الادب ، باب فى قتل الذر، ح 268 در ج 4، ص 367 و 368؛ سنن بيهقى ، ج 9، ص 71 و 82. مفهوم اين سه حديث اين است كه بجز خداوند كه خالق آتش است ، كسى حق ندارد فردى را با آتش و تنبيه نمايد.

227- صحيح بخارى ، كتاب استتابة المرتدين ؛ سنن ابوداود، كتاب الحدود، باب الحكم فى من ارتد.

228- سنن بيهقى ، ج 9، ص 71.

229- مفردات راغب .

230- در اينجا كلاله به معناى برادر و خواهر مادرى است ؛ اجماعا و نصا. به تفسير آيه در تفاسير مراجعه شود.

231- برادر و خواهرى كه در اين آيه آمده

، از يك پدر و مادر، و يا از يك پدر مى باشند.

232 تا 297

232- سنن دارمى ، ج 2، ص 365؛ اعلام الموقعين ، نوشته ابن القيم جوزيه ، ج 1، ص 28؛ سنن كبراى بيهقى ، ج 6، ص 223.

233- تفسير قرطبى ، ج 5، ص 77.

234- موطاء مالك ، ج 2، ص 54؛ سنن دارمى ، ج 2، ص 359؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 38؛ ابن ماجه ،ص 910؛ بداية المجتهد، ج 2، ص 278.

235- استيعاب در حاشيه اصابه ، ج 2، ص 411؛ اسدالغابه ، ج 3، ص 229؛ اصابه ، ج 2، ص 394؛ بداية المجتهد، ج 2، ص 379؛ موطاء مالك ، ج 2، ص 54.

236- معجم الشعراء مرزبانى ، ص 260. شرح حالش در اصابه ج 3، ص 336 آمده است .

237- بطاح آبى است در سرزمين اسد بن خزيمه . معجم البلدان .

238- ضرار بن ازور اسدى ، شاعر و سواركارى دلير و شجاع بوده است . در شرح حالش در اصابه ، ج 2، ص 200-201 آمده است خالد او را به همراهى تنى چند از رزمندگانش ماءموريت جنگى داد. او بر قبيله ى از بنى اسد شبيخون زد و زنى زيبا روى را از آنجا دستگير نمود. ضرار از همراهانش خواست تا آن زن را به او واگذارند. آنان هم پذيرفتند. ضرار با او همبستر شد، سپس از كار خود پشيمان شد و داستان را به خالد گفت . خالد گفت : مانعى ندارد، من آن را بر تو حلال كردم !ضرار نپذيرفت و اصرار كرد كه به عمر گزارش دهد. خالد نيز چنين كرد

و عمر دستور سنگسار كردن ضرار را صادر نمود. اما وقتى نامه عمر رسيد كه ضرار مرده بود!خالد هم گفت خدا نخواست كه آبروى ضرار ريخته شود!گويند ضرار از كسانى بوده كه با ابو جندل شراب نوشيده است .

239- ابو قتاده ، حارث انصارى خزرجى سلمى ، جنگ احد و ديگر جنگهاى پيغمبر را درك كرده است . او را سواركار رسول خدا(ص ) مى گفتند. ابو قتاده در كنار على (ع ) در تمام جنگهايش شركت داشته است . در سال وفاتش اختلاف است كه در كوفه در سال 38 يا 40 در مدينه به سال 54 بوده است . شرح حالش در استيعاب ج 1، ص 110 - 112 در حاشيه اصابه ج 4، ص 160-161 و در اصابه ج 4، ص 157-158 آمده است .

240- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 1، ص 1927 و 1928.

241- الاصابه ، ج 3، ص 337.

242- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 131.

243- كنز العمال ، ج 3، ص 132، چاپ اول .

244- رجوع شود به شرح حال وثيمه در وفيات الاعيان ابن خلكان ج 5، ص 66 وفوات الوفيات ج 2، ص 627 كه هر دو خبر را از رده ابن وثيمه واقدى نقل كرده اند. و نيز تاريخ ابوالفداء، ص 158 و تاريخ ابن شحنه در حاشيه الكامل ، ج 11، ص 114.

245- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 110.

246- وفيات الاعيان ، ج 5، ص 67، الفوات ، ج 2، ص 426-427، تاريخ ابوالفداء، ص 158، ابن شحنه ، ج 11، ص 114 در حاشيه تاريخ ابن اثير.

247- به شرح حال منهال در

الاصابه ج 3، ص 478 مراجعه شود.

248- تاريخ يعقوبى ، ج 1، ص 132. منظور از تاءويل چنانكه گذشت نقل معناى ظاهر لفظ است به معناى ديگرى كه نيازمند دليل و برهان باشد. اين معنى در ذيل حديث ام المؤ منين عايشه در صحيح مسلم ، كتاب صلاة المسافر، حديث شماره 3 ج 1، ص 478 تحقيق محمد فؤ اد عبدالباقى آمده كه زهرى از عروه پرسيد پس چرا عايشه نمازش را در سفر تمام بجاى مى آورد؟ و عروه پاسخ داده بود كه او همچون عثمان تاءويل كرده است ؛ همان طور كه عثمان در مكه نمازش را تمام بجاى مى آورد.

249- كنز العمال ، چاپ اول ، ج 3، ص 132، ح 228، بقيه مصادر در صفحات قبل آمده است .

250- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 22-23 و فتوح البلدان ، ص 549. اما در مورد كسانى كه نامشان در خبر آمده است ، در كتابهاى تراجم نام وليد بن هشام بن مغيره را نديديم ، و گمان مى رود كه او وليد بن الوليد بن المغيره باشد كه شرح حالش در ج 5، ص 92 اسد الغابه و ص 322 انساب قريش آمده است . عقيل بن ابى طالب در خلافت معاويه درگذشته است و شرح حالش در ج 3، ص 412 اسدالغابه آمده است . مخرمة بن نوفل ، قرشى زهرى به اسدالغابه ج 4، ص 337، و جبير بن مطعم قرشى نوفلى كه در بعد از پنجاه سال از هجرت وفات يافته در اسدالغابه ج 1، ص 271 شرح حالشان آمده است .

251- ابن ابى الحديد آن را از

وى در طعن پنجم و در شرح الله بلاد فلان ...و در شرح نهج البلاغه ج 3، ص 154 آورده است . همين مطلب نيز در ذكر العطاء فى خلافة عمر در فتوح البلدان ص 550-565 آمده است .

252- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 153.

253- تاريخ طبرى ، ج 5، ص 22 در سيره عمر.

254- ما كه ندانستيم ضبط اموال ديگران ، بجز مواردى كه خدا مقرر داشته است ، چه معنايى دارد!

255- زياد بن ابيه ، مادرش سميه ، كنيزك حرث بن كلده و از روسپيان پرچمدار طائف بود كه در صداى از در آمد خود را به حرث مى پرداخت . حرث سميه را به ازدواج غلامى رومى به نام عبيد درآورده بود. ابوسفيان در يكى از سفرهايش به طائف ، از ابو مريم شراب فروش زنى روسپى خواست ، و او هم سميه را در اختيارش گذاشت و پس از مدتى زياد در خانه عبيد و به سال اول هجرى به دنيا آمد و به عبيد منسوب شد. زياد بعدها در استخدام ابوموسى اشعرى در بصره در آمد و منشى او شد، و سپس ترقى كرد و حاكم رى گرديد. و در اينجا بود كه معاويه او را به ابوسفيان بست ! و آنگاه به او زياد بن ابى سفيان مى گفتند! معاويه حكومت بصره و كوفه را در اختيارش گذاشت ، ولى چون از گرفتن بيعت از مردم براى يزيد خوددارى كرد، ناگهان در سال 53 هجرى از دنيا رفت ! احاديث عايشه ، ج 1، ص 255-261.

256- عبيدالله پسر همين زياد است . مادرش مرجانه نام

داشته و در بصره به سال 28 هجرى به دنيا آمده است . معاويه حكومت خراسان را در سال 53 پس از پدر، و در سال 55 حكومت بصره را به عهده او گذاشت كه يزيد هم حكومت كوفه را در سال 60 بر آن مزيد كرد و وى را ماءمور كشتن امام حسين (ع ) نمود. عبيدالله در سال 61 هجرى امام حسين (ع ) و اهل بيتش را به شهادت رسانيد. عبيدالله در سال 67 به دست ابراهيم بن الاشتر، فرمانده سپاه مختار، كشته شد. به فهرست طبرى ص 366 مراجعه شود.

257- به بخش عصر الصهرين و سيره عثمان در كتاب احاديث ام المؤ منين عايشه مراجعه شود.

258- واژه زكا در نهاية اللغة ابن اثير.

259- واژه زكا در مفردات راغب .

260- واژه زكا در نهاية اللغة ابن اثير.

261- نهج البلاغه ، كتاب الحكم ، شماره 147.

262- نساء: 49.

263- به واژه زكا در مفردات راغب مراجعه شود.

264- ما در اين مورد، و نيز در مصطلحاتى كه بعدا خواهيم آورد، به مفردات راغب ، نهاية اللغة ابن اثير، لسان العرب ابن منظور، قاموس و شرح آن ، و گذشته از اينها، به تفاسير كلام الله مجيد، مانند تفسير طبرى و تفسير طبرسى و ديگران مراجعه كرده ايم .

265- واژه صدق در فرهنگ لغات .

266- مجمع البيان طبرسى ج 1، ص 384 در تفسير آيه 272 سوره بقره .

267- بار ديگر به آن مراجعه كرده مصادر آن را هم خواهيم آورد.

268- واژه زكاة در معجم المفهرس لالفاظ القرآن الكريم .

269- واژه صدق در مفردات راغب ، نهاية اللغه ابن اثير و لسان العرب ابن منظور.

270- خداوند مى فرمايد: ان المصدقين و المصدقات . (حديد/ 18) و: المتصدقين و المتصدقات . (احزاب / 35)، و ابواب زكاة در صحيح مسلم (ج 3، ص 172) و سنن ابوداود (ج 1، ص 202) و ترمذى (ج 3، ص 172). 271- شرح آن بعد از اين بيايد.

272- صحيح مسلم ، ج 3، ص 117.

273- واژه زكاة در معجم المفهرس لالفاظ القرآن الكريم .

274- سنن ترمذى ، ج 3، ص 97، باب ما جاء اذا اءديت الزكاة فقد قضيت ما عليك .

275- سنن ترمذى ، ج 3، ص 125، باب ما جاء لا زكاة على المال المستفاد حتى يحول عليه الحول .

276- كافى ، ج 2، ص 19-20؛ تفسير عياشى ، ج 1، ص 252؛ بحار الانوار، ج 68، ص 337 و 389.

277- لسان العرب واژه الفى ء.

278- حشر: 7.

279- ابو رافع ، نامش ابراهى يا صالح است كه برده اى بوده قبطى و از آن عباس عموى پيغمبر كه او را به رسول خدا(ص ) بخشيد و آن حضرت نيز وى را آزاد كرده ، و سلمى ديگر آزاد كرده خود را به زنى به او داده است . ابو رافع در مكه ايمان آورد و در جنگ احد و ديگر جنگهاى پيغمبر شركت كرد و فرزند او رافع نيز دبير اميرالمؤ منين (ع ) بوده است . ابو رافع در زمان خلافت عثمان يا بعد از آن درگذشت . اسدالغابه ، ج 1، ص 41 و 77.

280- آنچه را كه در داستان بنى نضير آورده ايم از مغازى واقدى ص 363-378 و امتاع الاسماع مغريزى ص 178-182، كه آن را باحتضار آورده

است ، و نيز تفسير طبرى در تفسير آيه مزبور گرفته ايم .

281- نهاية اللغه ابن اثير.

282- سنن ابوداود، باب فى صفايا رسول الله من كتاب الخراج ، ج 2، ص 47؛ اموال ابوعبيد، ص 19.

283- حشر: 6.

284- ابوداود، سليمان بن الاشعث سيستانى ، مؤ لف كتاب سنن ، خودش مى گويد كه من از پيغمبر خدا(ص ) پانصد هزار حديث نوشته ام ، و آنچه را كه از آن مقدار در اين كتاب سنن برگزيده ام 4800 حديث است كه صحيح يا شبه آن و نزديك به آن مى باشند. ابو داود در بصره درگذشته است .

285- ازهرى ، ابو منصور محمد بن احمد بن الازهر هروى شافعى لغوى ، به اسارت قرامطه درآمده و سالهاى دراز در كنار ايشان در بيابان زندگى كرده و از گفت و شنود و الفاظ ايشان استفاده هاى فراوان برده است . از تاءليفات او يكى التهذيب است و دور نيست كه در واژه صوافى از گفت و شنود قرمطيان در مساءله جنگ و غارت و چپاول استفاده كرده باشد. و اگر چنين باشد، اين تعريف را نمى توان مصطلح شرعى دانست تا بتوان به موجب آن حديث را تفسير و معنا نمود.

286- انفال : 1.

287- سنن ابوداود، ج 2، ص 9 باب نقل از كتاب جهاد.

288- عبادة بن صامت ، ابوالوليد انصارى خزرجى ، عقبه اول و دوم و تمامى جنگهاى رسول خدا(ص ) را درك كرده است . او يكى از نقباى انصار و معتمدان ايشان و حافظ قرآن در زمان پيغمبر بوده است . عباده در سال 32 يا 45 در رمله و يا بيت

المقدس از دنيا رفته است . اسد الغابه ، ج 3، ص 107.

289- ابو اسيد، مالك بن ربيعه انصارى خزرجى در بدر و ديگر جنگهاى پيغمبر شركت داشته است . در سال وفاتش اختلاف است كه آيا 60 بوده يا 65. اسدالغابه ، ج 4، ص 279.

290- بنو عائذ بن عبدالله بن عمر بن مخزوم از قريش است نسب آنان در كتاب نسب قريش مصعب بن زهير (ص 299) آمده است .

291- صفراء در وادى صفرا و بدر واقع است . معجم البلدان .

292- سيره ابن هشام ، ج 2، ص 283-286 و تفسير آيه در تفسير طبرسى و ديگر منابع .

293- بحار الانوار مجلسى ، باب الانفال از كتاب خمس ، ج 96، ص 204-214، چاپ جديد.

294- مانند صحاح جوهرى ، نهاية اللغه ابن اثير، لسان العرب ابن منظور، قاموس و شرح آن . 295- سنن دارمى ، ج 2، ص 229، باب من قتل قتيلا فله سلبه از كتاب السيره ؛ مسند احمد، ج 5، ص 295 و 306 و 12؛ سنن ابوداود، كتاب الجهاد، ج 2، ص 3،؛ سنن ابوداود، باب فى السلب يعطى القاتل از كتاب الجهاد، ج 2، ص 13.

296- سنن ابن ماجه ، كتاب الحدود، حديث 2613.

297- ابو سفيان بن حرب ، در احد و خندق و ديگر جاها با رسول خدا جنگيد و پس از فتح مكه بظاهر اسلام آورد و در سال 31 ه درگذشت .

298 تا 358

298- صفوان بن اميه قريشى در زمان عثمان يا معاويه در مكه از دنيا رفته است .

299- عيينه بن حصن خرازى ، مى گويند عمر او را كشته و يا

در زمان عثمان مرده است .

300- اقرع بن حابس تميمى در جوز جان با سپاه جنگنده در سرزمين خراسان كشته شده است .

301- صحيح مسلم ، ج 3، ص 108، باب اعطاء المؤ لفه قلوبهم از كتاب الزكاة ؛ و در اغانى در شرح حال عباس بن مرداس (ج 14، ص 290) و شرح حالش در اسدالغابه آمده است . عبيد نام اسب او بوده و غزوه حنين در سال هشتم و بعد از فتح مكه اتفاق افتاده است .

302- واژه حرب در نهاية اللغه ابن اثير، حرائب جمع حربيه است .

303- مسند احمد، ج 4، ص 328؛ بخارى ، ج 3، ص 31.

304- موطاء مالك ، ج 2، ص 236، باب جامع القضاء وكراهيته من كتاب الوصية .

305- سفيان غامدى در سرزمين روم و بعد از سال 50 هجرى ، در حالى كه از جانب معاويه فرمانرواى الصائفه بوده درگذشته است . به احاديث عايشه ص 242 مراجعه شود.

306- الغارات ، نوشته ابراهيم بن محمد الثفى (م 280 ق ) بر اساس شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد (ج 2، ص 58 و 90)، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم .

307- مسند احمد، ج 5، ص 367؛ سنن ابن ماجه كتاب الفتن ، ح 3938.

308- عبدالرحمان بن سمره قرشى به سال 50 يا 51 در بصره درگذشت . شرح حالش در اسدالغابه ، ج 3، ص 297 آمده است .

309- مسند احمد، ج 5، ص 62 و 63.

310- مفردات راغب ، ص 372، واژه غنم ؛ تهذيب اللغه ازهرى (م 370 ق ) 1498؛ معجم الفاظ القرآن ، ج 2، ص 293 و آيه اول در

سوره انفال / 41، و دومين آيه در سوره انفال / 69، و سومين آيه در سوره نساء / 94.

311- واژه غنم در صحاح اللغه جوهرى ص 1999.

312- مسند احمد بن حنبل ، ج 2، ص 177.

313- مسند احمد بن حنبل ، ج 2، ص 330 و 374 و 524.

314- هر دو حديث در كتاب الفتن سنن ابن ماجه (ص 1299)، و حديث اول در مسند احمد(ج 4، ص 194) و دومين نيز در (ج 3، ص 140 و 197 و 312 و 323 و 380 و 395 و ج 4، ص 439 و 443 و 446) و (ج 5، ص 62) در مسند او آمده است .

315- صحيح بخارى ، ج 2، ص 49، كتاب المظالم ، باب النهى بغير اذن صاحبه ؛ مسند احمد، ج 5، ص 321.

316- صحيح بخارى ، ج 3، ص 214، كتاب الاشربه ، و نيز، ج 2، ص 48.

317- سنن ابوداود، كتاب الجهاد، باب فى النهى عن النهبى ، ج 3، ص 66.

318- سنن دارمى ، ج 2، ص 230.

319- سنن دارمى ، ج 2، ص 230، باب ما جاء من ادوا الخيط والمخيط از كتاب السير.

320- سنن ابوداود، ج 2، ص 13، باب تعظيم الغلول از كتاب الجهاد. و در همان كتاب باب فى عقوبة الغال آمده كه آنها كالاى كش رفته شده را به آتش مى كشيدند، نيز باب من كتم غالا فهو مثله .

321- سنن ابن ماجه ، ص 950.

322- سنن دارمى ، ج 2، ص 230.

323- سنن ابن ماجه ، ص 950.

324- تمامى اين حديث در صحيح بخارى (ج 3، ص 37)،

باب غزوه خيبر؛ صحيح مسلم (ج 1، ص 75)، كتاب الايمان ؛ سنن ابوداود، كتاب الجهاد، و نيز باب تحريم الغلول از كتاب الاماره صحيح مسلم (ج 6، ص 10) آمده است .

325- در صحيح بخارى (ج 3، ص 36) باب غزوه خيبر آمده است كه آن حضرت به سواره دو سهم و به پياده يك سهم داده است .

326- صحيح بخارى ، ج 2، ص 131 باب اذا بعث الامام رسولا الى حاجة ، او امر بالمقام هل يسهم له كتاب الجهاد والسير، و در مسند طيالسى ح 1985 و مسند احمد، ج 1، ص 68 و 75 و ج 2، 101 و 102 و طبقات ابن سعد، ج 3، ص 56 و بدايه المجتهد، ج 1، ص 410-412 در فصل دوم كتاب الجهاد.

327- ما سخن بخارى را به طور فشرده آورده ايم .

328- نويسنده كتاب قاموس اللغه ، واژه فى ، را غنيمت معنا كرده است .

329- به واژه غنم در قاموس مراجعه شود.

330- واژه ربع در قاموس و لسان العرب و تاج العروس و نهاية اللغة ابن اثير و در صحاح جوهرى پاره اى از آنها آمده است . و نيز سيره ابن هشام ، ج 4، ص 249.

331- نهاية اللغه ، ج 2، ص 62.

332- عدى ابو طريف در سال نهم از هجرت اسلام آورد و در فتح عراق و جنگهاى جمل و صفين و نهروان به همراه على (ع ) شركت كرد و در جنگ صفين يك چشم خود را از دست داد. حديث نويسان 66 حديث از او روايت كرده اند. عدى در سال 68 و در كوفه

درگذشت . شرح حالش در استيعاب و اسدالغابة و التقريب آمده است .

333- نهاية اللغه ، ج 1، ص 321؛ مسند احمد، ج 4، ص 257.

334- انفال : 41.

335- مسند احمد، ج 1، ص 314؛ سنن ابن ماجه ، ص 839.

336- صحيح مسلم ، 5، ص 127، باب جرح العجماء والمعدن والبئر جبار، از كتاب الحدود به شرح نووى ،ج 11، ص 225؛ صحيح بخارى ، ج 1، ص 182، باب فى الركاز الخمس و ج 2، ص 254، من حفر البئر فى ملك لم يضمن از كتاب المساقات ؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 254، باب من قتل عميا بين قوم از كتاب الحدود و باب ما جاء فى الركاز ج 2، ص 70؛ سنن ترمذى ، ج 3، ص 138، باب ما جاء فى العجماء جرحها جبار و فى الركاز الخمس لله ؛ سنن ابن ماجه ، ص 803، باب من اصاب ركازا از كتاب اللقطه ؛ موطاء مالك ، ج 1، ص 244، باب زكاة الشركاء؛ مسند احمد، ج 2، ص 228 و 239 و 254.

274 و 285 و 319 و 382 و 386 و 406 و 411 و 415 و 454 و 467 و 475 و 482 و 493 و 495 و 499 و 501 و 507؛ كتاب الاموال ابوعبيده ، ص 336.

337- ابويوسف ، يعقوب بن ابراهيم الانصارى در 113 ه در كوفه به دنيا آمده و از شاگردان ابو حنيفه بوده و او نخستين كسى است كه كتابى بر اساس راى ابو حنيفه نوشته . در ايام خلافت مهدى و هادى و رشيد، قاضى القضاه بغداد بوده و در

سال 182 درگذشته است . اين مطلب را از كتاب خراج او، چاپ سال 1346 قاهره ص 26 كه براى هارون الرشيد تاليف كرده است نقل كرده ايم .

338- ابو عمرو، عامر بن شراحيل كوفى الشعبى منسوب به شعب ، تيره اى از همدان بوده ، از صد و پنجاه تن از اصحاب روايت كرده و در سال 104 در كوفه درگذشته است . انساب سمعانى ، ص 336.

339- مسند احمد، ج 3، ص 335 و 336 و 353-354 و 356؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 78، باب فى الركاز والمعادن .

340- مسند احمد، ج 5، ص 326.

341- مسند احمد، ج 3، ص 128؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 77 باب فى الركاز والمعادن ؛ مغازى واقدى ، ص 682.

342- مسند احمد، ج 2، ص 186 و 202 و 207؛ سنن ترمذى ، ج 1، ص 219، باب اللقطه از كتاب الركاز با جزئى اختلاف در لفظ؛ اموال ابو عبيد، ص 337. ترمذى نيز در اين حديث در باب ما جاء العجماء جرحها جبار و فى الركاز الخمس مى نويسد: در همين مورد سخنانى هم از انس بن مالك و عبدالله بن عمر و عبادة بن صامت و عمر بن عوف مزنى و جابر آمده است .

343- وائل بن حجر پدرش يكى از شاهان حمير در يمن بوده كه به خدمت رسول خدا(ص ) رسيد و حضرتش پيمان نامه اى براى او مرقوم داشته است كه آنچه در بالا آورديم جزء آن است .

344- نهاية الارب ص 221 كه آن را از كتاب الشفاء قاضى عياض گرفته است ؛ والعقد الفريد، ج 2، ص

48. در الوفود و نيز در شرح حال ضحاك در كتاب اسدالغابه ، و نويسندگان كتابهاى استيعاب و اسدالغابه در شرح حال وائل به اين نامه اشاره كرده اند.

345- سنن ترمذى ، ج 6، ص 145-146، باب ما جاء فى العجماء جرجها جبار.

346- كتاب الخراج ، ص 25-27.

347- منظورش در اينجا از زكات ، صدقه است .

348- و اين بر خلاف عموميت آيه شريفه خمس ، و مخالف آن چيزى است كه در فقه ائمه اهل بيت آمده است .

349- كتاب الخراج ، ص 83، و نيز كتاب الاموال ابو عبيد (ص 345-348) كه دو نظريه ارائه كرده است : الف ) اينكه در آن زكات است ؛ ب ) اينكه در آن خمس است .

350- عبدالقيس قبيله اى است از ربيعه كه موطن آنها تهامه بوده ، سپس به بحرين نقل مكان كرده اند. نمايندگان ايشان در سال نهم به خدمت رسول خدا(ص ) رسيده اند. در اموال ابوعبيد به جاى جمله تعطوا الخمس من المغنم ، تؤ دوا خمس ما غنمتم آمده است .

351- صحيح بخارى ، ج 4، ص 205، باب والله خلقكم و ما تعلمون از كتاب توحيد و ج 1، ص 13 و 19 آن و ج 3، ص 53؛ صحيح مسلم ، ج 1، ص 35 و 36، باب الامر بالايمان از ابن عباس و ديگران ؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 333؛ مسند احمد، ج 3، ص 318 و ج 5، ص 136.

352- عمرو بن حزم انصارى و خزرجى است كه در جنگ خندق به بعد شركت داشته و در سال 51 يا 53 يا 54 ه

در مدينه درگذشته است . اسدالغابه ، ج 4، ص 99.

353- فتوح البلدان بلاذرى ، ج 1، ص 82، باب اليمن ؛ سيره ابن هشام ، ج 4، ص 265-226؛ تاريخ طبرى ، ج 1، ص 1727-1729؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 76؛ كتاب الخراج ابو يوسف ص 85. و روايت ديگرى است كه آن را حاكم در المستدرك خود ج 1، ص 395 و 396 و متقى در كنزالعمال ج 5، ص 517 آورده اند.

354- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 270. جذام قبيله اى است بزرگ از قحطان كه نسبشان در جمهره ابن حزم 420-421 آمده و سعد هذيم از بطون قضاعه و منسوب به قحطان است كه نسبشان در ص 447 جمهره آمده است . اما ابى و عنبسه در شمار اصحاب پيغمبر(ص )، تنى چند به اين نام مشهورند كه ابن سعد اين ابى و عنبسه را مشخص نكرده است كه كدام آنها مى باشند كه با آوردن كنيه يا لقب ايشان ، آن دو شناخته شوند.

355- مالك بن احمر از جذام بن عدى ، تيره اى از كهلان بود كه مسكن آنها بين مدين و تبوك بوده و چون مالك اسلام آورد از پيغمبر تقاضا نمود كه نامه اى بنويسد و مردمش را به اسلام دعوت كند كه پيغمبر آن را بر پوستى كه طولش يك وجب و عرض آن چهار انگشت بوده است نوشت .

356- در شرح حال مالك در اسدالغابه ج 4، ص 271 و اصابه ج 3، زير شماره 7593 و لسان الميزان ج 3، ص 20 كه در آخرى نامش را به جاى مالك

، مبارك نوشته است .

357- فجيع بن عبدالله البكائى ، شرح حالش در اسدالغابه و اصابه آمده و آمدنش به خدمت پيغمبر، ضمن شرح حال بشر بن معاويه ثور البكائى در اصابه ج 1، ص 160 آمده است .

358- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 304 و 305؛ اسدالغابه ، ج 4، ص 175؛ اصابه ، ج 4، ص

17، شماره 6960. ما سخن ابن سعد را آورده ايم در وفد بنى البكاء كه از تيره بنى عامر عدنانى مى باشند.

359 تا 412

359- مجموعة الوثائق السياسيه ، نوشته محمد حميدالله ، به نقل از اموال ابوعبيد ص 52؛ صبح الاعشى ، نوشته قلقشندى ج 6، ص 380. اسبذى نسبتى است به قريه اى در هجر به نام اسبذ و اينكه گفته اند آنان منسوب به اسب پرستان بوده اند درست نيست . زيرا كه رسول خدا(ص ) آنان را بندگان خدا ناميده و اين با اسب پرستى منافات دارد. فتوح البلدان ، ص 95.

360- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 266. حدس بن اريش از لخم قحطان بوده و نسب ايشان در جمهره ابن حزم ص 423، آمده است .

361- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 270، باب ذكر بعثة رسول الله (ص ) بكتبه . و در شرح حال جناده در اسدالغابه ، ج 1، ص 300 و كنزالعمال ، چاپ اول ، ج 5، ص 320.

362- جرول بن ثعل بن عمرو... نسبشان در جمهره ابن حزم ص 400-401 آمده است .

363- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 269.

364- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 269.

365- جهينة بن زيد از قضاعه و قحطانى است . نسبشان

در جمهره ص 444-446 آمده است . و سه مصدرى كه گذشت آورده اند كه پيغمبر(ص ) نامه را به همراه عمرو بن مره جهنى ، كه كنيه اش ابو مريم بوده ، فرستاده است . ابو مريم به خدمت پيغمبر رسيده و بيشتر غزوات حضرتش را درك كرده است . او در شام ساكن شده و خلافت معاويه را درك كرده است . اسد - الغابه ، ج 4، ص 130؛ اصابه ، ج 3، ص 16. او به ميان قبيله اش بازگشت و مردم آنجا را به اسلام دعوت كرد، كه همگى مسلمان شدند و به خدمت پيغمبر رسيدند. ابو مريم در زمان خلافت معاويه درگذشت .

366- اين نامه را محمد حميدالله در مجموعه الوثائق السياسيه ص 142، زير شماره 157، به نقل از جمع الجوامع سيوطى آورده است . ابن اثير نيز در واژه صرم قسمتى از اين نامه را آورده است . همچنين ابن منظور در لسان العرب .

367- فتوح البلدان ، ج 1، ص 85؛ و در سيره ابن هشام ج 4، ص 258 و 259 با الفاظى ديگر، و در مستدرك حاكم ، ج 1، ص 395؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 6، ص 273 و 274؛ كنزالعمال ، چاپ اول ، ج 6، ص 165؛ اموال ابو عبيد، ص 13. حمير تيره اى است بزرگ از قحطان كه قبل از اسلام در يمن ساكن شده بودند. شرح حالشان در جمهره ابن حزم ص 432-438 آمده است . آنها به خدمت پيغمبر در سال نهم هجرى رسيدند. و نامه براى حارث بن عبدكلال والنعمان از ملوك حمير بوده است

.

368- اين نامه در شرح حال صيفى بن عامر در اصابه ج 2، ص 189، زير شماره 4111 آمده و در شرح حال او در استيعاب در حاشيه اصابه ج 2، ص 186 و اسدالغابه ج 3، ص 34 نيز اشاره شده است . ابن اثير او را آقاى بنى ثعلبه ناميده و بنى ثعلبه بن عامر از تيره بكر بن وائل و عدنانى هستند كه نسبشان در جمهره ابن حزم ص 316 آمده و آمدنشان را به خدمت پيغمبر در سال هشتم ذكر كرده است . ولى من ندانستم كه آيا اين صيفى در ميان آنها بوده است يا خير. به طبقات ابن سعد ج 1، ص 298 و عيون الاثر ج 2، ص 248 مراجعه شود.

369- زهير بن اقيش ، در تاج العروس ج 4، ص 280 آورده است كه قبيله اى از عكل است كه پيغمبر(ص ) بر ايشان نامه نوشته و ابن حزم در جمهره خود ص 480 آن را چنين آورده : بنو - عكل بن عوف بن ادبن ...مضر.

370- سنن ابو داود، ج 2، ص 55، باب ما جاء فى سهم الصفى از كتاب الخراج ، و چاپ دار احياء السنة النبويه ، ج 3، ص 153 و 154؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 179؛ طبقات ابن سعد، ج 1، ص 279؛ مسند احمد، ج 5، ص 77 و 78 و 363؛ اسدالغابه ، ج 5، ص 4 و 389؛ استيعاب . و در برخى از روايات آمده است : اعطيتم من الغنائم الخمس . اموال ابوعبيد، ص 13.

371- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 271.

372- طبقات ابن

سعد، ج 1، ص 268.

373- به شرح حال اينان در اسدالغابه مراجعه شود.

374- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 305.

375- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 248.

376- توبه : 113.

377- انعام : 152.

378- نساء: 8.

379- بقره : 83.

380- نساء: 36.

381- به تفسير آيه خمس در مجمع البيان و واژه سبل در مفردات راغب مراجعه شود.

382- تفسير نيشابورى در حاشيه طبرى ، ج 10، ص 4.

383- ابوالعاليه رياحى ، رفيع بن مهران است كه در سال نود هجرى يا بعد از آن درگذشته است . حديث او را همگى اصحاب صحاح آورده اند. به تهذيب التهذيب (ج 1، ص 252) مراجعه شود.

384- الاموال ابو عبيد، ص 325 و 14؛ تفسير طبرى ، ج 10، ص 4؛ احكام القرآن جصاص ، ج 3، ص 60 و در ص 61 به طور اختصار آمده است .

385- عطاء بن ابى رباح ، به نام اسلم مكى ، از مواليان قريش است حديثش را اصحاب صحاح آورده اند. او در سال 114 درگذشته است . تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 22.

386- الاموال ابوعبيد، ص 14.

387- ابن جريج ، عبدالملك بن عبدالعزيز مكى ، از مواليان بنى اميه ، حديثش را اصحاب صحاح آورده اند. او در سال 150 يا بعد از آن از دنيا رفته است . تهذيب التهذيب ، ج 1، ص 520.

388- تفسير طبرى ، ج 10، ص 5 به دو سند.

389- قتاده بن دعامه الدوسى ، ابوالخطاب البصرى مى باشد كه حديثش را اصحاب صحاح آورده اند. قتاده پس سال 110 هجرى از دنيا رفته است . تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 123.

390- تفسير طبرى

، ج 10، ص 4.

391- طبرى ، ج 10، ص 6.

392- تفسير طبرى ، ج 10، ص 5.

393- تفسير طبرى ، ج 10، ص 5.

394- تفسير طبرى ، ج 10 ص 5.

395- تفسير طبرى ، ج 10 ص 5.

396- تفسير نيشابورى در حاشيه تفسير طبرى ، ج 10، ص 7.

397- منهال بن عمرو الاسدى ، كوفى است و از طبقه پنجم روات . حديثش را اصحاب صحاح بجز مسلم ، آورده اند. تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 278.

398- عبدالله بن محمد بن على بن ابى طالب در شام و در سال 199 هجرى درگذشته است . اصحاب صحاح حديثش را آورده اند. تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 448.

399- امام زين العابدين على بن الحسين (ع ) در سال 94 هجرى درگذشت و حديثش را اصحاب صحاح آورده اند. تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 34.

400- تفسير طبرى ، ج 10، ص 7.

401- در اين بحث به مصباح الفقيه همدانى ، كتاب خمس ص 144-150 مراجعه كرده ، متون احاديثى را كه شاهد بر آن بوده اند به طور فشرده آورده ام : علاوه بر آن به جوامع روايى نيز مراجعه كرده ايم .

402- سنن ابو داود، ج 2، ص 50؛ تفسير طبرى ، ج 10، ص 50؛ مسند احمد، ج 4، ص 81 كه اينان لفظشان با لفظ بخارى در صحيحش ج 3، ص 63 در باب غزوه خيبر اختلاف دارد. همچنين با لفظ نسائى در سننش ج 2، ص 178 و باب قسمة الخمس از كتاب الجهاد در سنن ابن ماجه ص 961 و واقدى در مغازى ص 696 كه تاءكيد كرده

است اين كار با اشاره جبرئيل صورت گرفته است . اموال ابوعبيد، ص 331.

403- مسند احمد، ج 4، ص 85.

404- سنن ابوداود، ج 2، ص 51 و 52؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 178؛ مسند احمد، ج 4، ص 83.

405- جمهره ابن حزم ، ص 14.

406- عبيده و طفيل و حصين مادرشان سخيله ، دختر خزاعى ثقفى ، است عبيده پيش از اينكه پيغمبر(ص ) به خانه ارقم وارد شود اسلام آورد. او ده سال از رسول خدا(ص ) بزرگتر بود. او با برادران و پسر عمويش مسطح در يك زمان به مدينه مهاجرت كرد و در ربيع الاول سال اول هجرت پيامبر خدا(ص )، نخستين پرچم فرماندهى جنگ را به نام او بست و وى را به همراه شصت سوار از مهاجران ماءموريت داد. عبيده با مشركان به رياست ابوسفيان در ناحيه قنية المره روبرو گرديد. وى در جنگ بدر با عتبه اموى هماورد شد كه پس از رد و بدل كردن دو ضربه عبيده به خاك در غلطيد و على و حمزه يورش برده كار عتبه را ساختند و عبيده را برداشته به سپاه خود آوردند. رسول خدا سر عبيده را بر زانوا گرفت ، ولى به هنگام بازگشت در محل الصفراء در 63 سالگى از همان جراحت درگذشت . اسدالغابه ، ج 3، ص 52.

ابن اثير در شرح حال حصين در اسدالغابه ج 3، ص 24 از قول ابن عباس آورده است كه آيه فمن كان يرجو لقاء ربه كهف / 110 درباره على و حمزه و عبيده و طفيل و حصين ، فرزندان الحارث ، و مسطح ، فرزند اثاثه

و نواده عباد بن المطلب ، نازل شده است .

مسطح مادرش دختر ابى رهم بن المطلب و مادر مادرش رائطه ، دختر صخر بن عامر، خاله ابوبكر بوده است . گفته اند كه مسطح در سال 34، و نيز گفته شده كه پس از شركتش در جنگ صفين در كنار على (ع ) در سال 37 هجرى از دنيا رفته است . اسدالغابه ، ج 4، ص 354.

407- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 486.

408- صحيح مسلم ، ج 3، ص 121، باب قبول النبى الهدية ورده الصدقه ؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 90.

409- صحيح بخارى ، ج 1، ص 181، باب ما يذكر فى الصدقة للنبى از كتاب الزكاة ؛ صحيح مسلم ، ج 3، ص 117، باب تحريم الزكاة على رسول الله و على آله ؛ سنن ابوداود، ج 1، ص 212، باب الصدقة على بنى هاشم از كتاب الزكاة ؛ سنن دارمى ، ج 1، ص 383، باب الصدقة لا تحل للنبى و لا لاءهل بيته و در صفحه 373 آن ؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 89؛ دعائم الاسلام ، ص 246؛ بحار الانوار، ج 96، ص 76، باب حرمة الزكاة على بنى هاشم .

410- ربيعة بن الحارث بن عبدالمطلب از عمويش عباس سالمندتر و شريك عثمان در تجارت بود. رسول خدا(ص ) از غنايم خيبر يكصد وسق به او عطا كرد. ربيعه در سال 23ه در مدينه درگذشت . اسدالغابه ، ج 2، ص 66. پسرش عبدالمطلب در سال 61 هجرى در دمشق از دنيا رفت . اسدالغابه ، ج 3، ص 331.

411- مسلم در صحيحش

دو روايت در اين مورد و در همين باب آورده كه در نخستين آن ، به جاى عبدالمطلب بن ربيعه ، نام نوفل بن الحارث را نوشته كه درست همان است كه در روايت دوم آمده است .

412- فضل بن عباس ، بزرگترين پسر عباس ، كه در غسل رسول خدا(ص ) شركت داشته ، در سن او و سال وفات و محل مرگش اختلاف است كه آيا در يرموك بوده يا در عمواس يا مرج الصفراء. اسدالغابه ، ج 4، ص 183. اصحاب صحاح 24 حديث از او آورده اند. تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 110، جوامع السيره ، ص 282.

413 تا480

413- محمية بن جزء بن عبد يغوث الزييدى از مسلمانان نخستين بوده و در غزوه مريسيع شركت كرده است . اسدالغابه ، ج 4، ص 234.

414- نوفل بن الحارث را رسول خدا(ص ) با عباس عقد برادرى بست . اين دو در جاهليت شريك يكديگر بودند. نوفل در مدينه در سال 15 هجرى درگذشت . اسدالغابه ، ج 5، ص 49.

415- صحيح مسلم ، تج 3، ص 118، باب تحريم الزكاة على آل النبى ؛ مسند احمد، ج 4، ص 166؛ سنن نسائى ، ج 1، ص 365، باب استعمال النبى ؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 52، كتاب الخراج والاماره ، باب فى بيان مواضع قسم الخمس و سهم ذوى القربى ، ح 2985 كه در چاپ دار احياء السنه النبويه در ج 3، ص 147-148 آمده ؛ اموال ابوعبيد، ص 329؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 91 و شرح حال عبدالمطلب بن ربيعه ، نوفل بن الحارث ، محميه

در اسدالغابه ، تفسير عياشى ، ج 2، ص 93 و مغازى واقدى ، ص 696.

416- شمس الدين ابوعبدالله محمد بن ابوبكر معروف به ابن قيم جوزيه 691 - 751 ق از تاءليفات او زادالمعاد فى هدى خير العباد است . چاپ حلبى ، مصر، 1390.

417- زادالمعاد، ج 1، ص 47؛ سنن ابوداود، ج 3، ص 127.

418- زاد المعاد، ج 1، ص 46؛ سنن ابوداود، ج 3، ص 127، باب كيف القضاء.

419- اين نام در سنن ترمذى آمده است . و اما منابع خبر: سنن ابوداود، ج 1، ص 212، باب الصدقة على بنى هاشم از كتاب الزكاة ؛ نسائى ، ج 1، ص 366، باب مولى القوم منهم از كتاب الزكاة ؛ ترمذى ، ج 3، ص 159، باب ما جاء فى كراهية الصدقة للنبى و اءهل بيته و مواليه از كتاب الزكاة ؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 90-91؛ كنز العمال ، ج 6، ص 252-256؛ امالى شيخ طوسى ، ج 2، ص 17؛ بحار الانوار، ج 96، ص 57 و در الفاظ رويات اينان اندكى اختلاف است ؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 32.

ابوالارقم ، نامش عبدمناف ، و از سابقين اسلام است . او پيغمبر را در خانه اش در محل صفا آن قدر پنهان كرد تا تعداد مسلمانان به چهل نفر رسيد. ارقم در جنگ بدر و ديگر جنگهاى پيغمبر شركت كرد و در سال 55 در مدينه درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد. اسدالغابه ، ج 1، ص 59-60.

420- دعائم الاسلام ، ص 246؛ بحار الانوار، ج 96، ص 76.

421- الخصال ، ج 1، ص 32؛

بحار الانوار، ج 96، ص 74.

422- احكام السلطانيه ماوردى ، ص 168-171؛ احكام السلطانيه ابويعلى ، ص 181-185.

423- قاضى عياض ، ابوالفضل بن موسى بن عياض ، دانشمند مغربى و امام حديث زمانش ، تصانيف مختلفى دارد؛ از آن جمله شرح بر صحيح مسلم است كه خطى است و دور نيست كه نووى آنچه را كه اينجا آورده ، به نقل از او باشد. قاضى عياض در سال 544 هجرى در مراكش درگذشته است . شرح حال او در كتاب وفيات الاعيان آمده است .

424- شرح نووى بر صحيح مسلم ، ج 12، ص 82، باب حكم الفى ء از كتاب الجهاد.

425- طبقات ابن سعد، ج 1، ص 502.

426- امتاع الامساع ، ص 46.

427- مغازى واقدى ، ص 262-263؛ امتاع الاسماع ، ص 146؛ الاصابه ، ج 3، ص 373.

428- ماريه قطيه ، اهدائى مقوقس ، فرمانرواى اسكندريه ، به رسول خدا(ص ) بود. ماريه ، مادر - ابراهيم ، فرزند پيغمبر بود كه در سال هشتم هجرت به دنيا آمد و در شانزده يا هجده ماهگى از دنيا رفت . نقش عايشه در تاريخ اسلام ، ج 1، ص 86 و 87؛ اسدالغابه ، ج 1، ص 38 و ج 5، ص 453؛ وفاء الوفاء، ص 1128 و 1190.

429- وفاء والوفاء، ص 944-988؛ احكام السلطانيه ماوردى ، ص 169؛ ابويعلى ، ص 183؛ الاكتفاء، ج 2، ص 103.

430- وفاء الوفاء، ص 989. و در بحارالانوار ج 8، ص 108 از امام رضا (ع ) آمده است كه رسول خدا بوستانهايى را در مدينه وقف كرد و صدقه بر جاى نهاد.

431- اموال ابوعبيد، ص 282،

باب الاقطاع از كتاب احكام الارضين .

432- معجم البلدان ، واژه بطحان به ضم يا فتح اول و سكون دوم و واژه البويره .

433- به مبحث فى ء در همين كتاب مراجعه كنيد.

434- مغازى واقدى ، ص 363-378؛ امتاع الاسمع مقريزى ، ص 178-182.

435- سنن ابوداود، ج 3، ص 48، كتاب الخراج ؛ نسائى ، باب قسم الفى ء، ج 2، ص 178؛ شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 78.

436- تفسير طبرى در تفسير سوره حشر، ج 28، ص 24-25؛ نيشابورى در حاشيه طبرى ، ج 28، ص 38؛ الدر المنثور سيوطى ، ج 6، ص 192.

437- احكام السلطانيه ماوردى ، ص 169؛ احكام السلطانيه ابويعلى ، ص 183 كه مى نويسد مگر اموال يامين بن عمير و ابوسعد بن وهب كه اسلام آوردند و همان اسلام حافظ همه اموالشان گرديد.

438- فتوح البلدان بلاذرى ، ج 1، ص 18-22.

439- احكام السلطانيه ماوردى ، ص 169؛ ابويعلى ، ص 184.

440- واژه خيبر در معجم البلدان كه مى نويسد خيبر در زبان يهود به معناى حصن و قلعه است و جمع آن خيابر مى شود.

441- مغازى واقدى ، ص 634.

442- همان ، ص 634.

443- الدر المنثور سيوطى ، ج 6، ص 194.

444- مغازى واقدى ، ص 637.

445- وفاء الوفاء، ص 1210.

446- فتوح البلدان بلاذرى ، ج 1، ص 31.

447- فتوح البلدان بلاذرى ، ج 1، ص 26-28. و در مغازى واقدى ص 688-699 آمده است كه چون ابوبكر رض درگذشت ، فرزندان و بازماندگان او در خلافت عمر و عيمان بهره خود را از ارثيه او از خيبر به مقدار صد وسق دريافت مى كردند.

تا آنجا كه مى گويد اين امر همچنان ادامه داشت تا زمان حكومت عبدالملك يا بعد از او كه قطع شد!

وسق ، شصت صاع است و اگر محصول را گندم حساب كنيم ، وزن صد وسق بالغ بر 22/20824791 كيلوگرم بوده است . غاية التعديل ، تاءليف علامه فقيد حيدر قلى قزلياشان سردار كابلى . مترجم .

448- فتوح البلدان بلاذرى ، ج 1، ص 29؛ اموال ابوعبيد، ص 56.

449- فتوح البلدان ، ج 1، ص 28-32.

450- فتوح البلدان ، ج 1، ص 28.

451- سيره ابن هشام ، ج 2، ص 404؛ الاكتفاء فى مغازى رسول الله والثلاثة الخلفاء، ج 2، ص 268؛ مغازى واقدى ، ص 692-683؛ امتاع الاسماع ، ص 329.

452- فتوح البلدان ، ج 1، ص 32.

453- مغازى واقدى ، ص 693؛ فتوح البلدان بلاذرى ، ج 1، ص 27، و آخرين چاپ آن ، ج 1، ص 33.

454- وفاء الوفاء، ص 1210؛ سيره ابن هشام .

455- همان طور كه پيش از اين گفتيم ، تمام ما ترك رسول خدا(ص ) را از ملك و خواسته ، با تكيه به روايتى كه فقط از ابوبكر آمده كه پيغمبر گفته است : آنچه از ما بر جاى مى مانده صدقه است ، صدقه ناميدند!

456- احكام السلطانيه ماوردى ، ص 170؛ احكام السلطانيه ابويعلى ، ص 184-185؛ اموال ابوعبيد،ص 56.

457- واژه فدك در معجم البلدان حموى .

458- فتوح البلدان بلاذرى ، ج 1، ص 31 و 32-34؛ احكام السلطانيه ماوردى ، ص 170؛ احكام السلطانيه ابويعلى ، ص 185.

459- سيره ابن هشام ، ج 3، ص 408؛ الاكتفاء، ج 2، ص 259؛ مغازى واقدى ،

ص 706-707؛ امتاع الاسماع ، ص 231؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 78.

460- الاموال ابوعبيد، ص 9.

461- فتوح البلدان بلاذرى ، ج 1، ص 41، چاپ دار النشر جامعيين ، بيروت ، 1957م .

462- تفسير آيه 26 سوره بنى اسرائيل در شواهد التنزيل حسكانى ، ج 1، ص 338-341 از هفت طريق ؛ الدر المنثور سيوطى ، ج 4، ص 177؛ ميزان الاعتدال ، ج 2، ص 228، چاپ اول ، كنز العمال ، ج 2، ص 158، چاپ اول ؛ منتخب كنز، ج 2، ص 158؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 49؛ كشاف ، ج 2، ص 446؛ تاريخ ابن كثير، ج 3، ص 36.

463- شواهد التنزيل حسكانى ، ج 1، ص 443.

464- واژه تيما در معجم البلدان .

465- واژه قرى و وادى القرى در معجم البلدان .

466- فتوح البلدان ، ج 1، ص 39-40؛ مغازى واقدى ، ص 710-711؛ امتاع الاسماع ، ص 332.

467- حمزه رئيس بنى عذره نخستين كسى از سرزمين حجاز بود كه با صدقات بنى عذره به خدمت رسول خدا(ص ) رسيد. اسدالغازه ، ج 2، ص 57.

468- فتوح البلدان بلاذرى ، ج 1، ص 40.

469- احكام السلطانيه ماوردى ، ص 170؛ احكام السلطانيه ابويعلى ، ص 185.

470- احكام السلطانيه ماوردى ، ص 170-171؛ احكام السلطانيه ابويعلى ، ص 185.

471- احكام السلطانيه ماوردى ، ص 171، احكام السلطانيه ابويعلى ، ص 185-186.

472- احكام السلطانيه ماوردى ، ص 171؛ احكام السلطانيه ابويعلى ، ص 186.

473- مجمع الزوائد، ج 9، ص 39، باب ما تركه الرسول (ص )، به نقل از طبرانى در اواسط.

474- منظورش از صدقات

در مدينه بوستانها و زمينهاى مزروعى هفتگانه اى است كه مخيريق به پيغمبر بخشيد و شرح آن گذشت .

475- مقصودش از بقيه خمس خيبر، اين بود كه رسول خدا قسمتى از سهم خمس خود را در خيبر به برخى از اصحابش بخشيده بود. پس حضرت زهرا (س ) بقيه اين سهم را از ابوبكر مطالبه كرده است .

476- صحيح بخارى ، ج 2، ص 200، باب مناقب قرابة رسول الله از كتاب المناقب ؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 49، كتاب الخراج ، باب صفايا رسول الله ؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 179، باب قسم الفى ء؛ مسند احمد، ج 1، ص 6 و 9؛ طبقات ابن سعد، ج 2، ص 315 و ج 8، ص 28؛ منتخب كنزالعمال ، باب ما يتعلق بميراثه ، ج 3، ص 128.

477- صحيح بخارى ، ج 2، ص 124، باب فرض الخمس از كتاب خمس ؛ صحيح مسلم ، حديث 54 از كتاب الجهاد؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 1، ص 346؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 285، باب بيان انه عليه السلام قال لا نورث ؛ سنن بيهقى ، ج 6، ص 300؛ مسند احمد، ج 1، ص 6، طبقات ابن سعد، ج 8، ص 18.

478- صحيح مسلم ، كتاب الجهاد والسير، باب قول النبى لا نورث ، ح 52، ص 1380؛ صحيح بخارى ، ج 3، ص 38، باب غزوه خيبر، سنن بيهقى ، ج 6، ص 300؛ مشكل الاثار، ج 1، ص 47.

479- ام ايمن ، حبشى و آزاد كرده رسول خدا(ص ) دايه او بود. وى از مسلمانان قديم است

كه به حبشه و سپس به مدينه مهاجرت كرده است . رسول خدا(ص ) نخست او را به عقد عبيد حبشى و پس از او به ازدواج زيد بن حارثه درآورد. ام ايمن پنج يا شش ماه بعد از رحلت پيغمبر و يا در زمان خلافت عثمان درگذشت . ابن ماجه پنج حديث از او در سنن خود آورده است . شرح حالش در اسدالغابه ج 5، ص 567 و جوامع السير ص 289 و تقريب التهذيب ج 2، ص 619 آمده است .

480- رباح ، برده سيه و آزاد كرده پيغمبر(ص ) و پرده دار حضرتش بود و پس از كشته شدن يسار، پيغمبر جاى او را به وى داد. اسدالغابه ، ج 2، ص 190؛ جوامع السيره ، ص 27؛ الاصابه ، ج 1، ص 490.

481 تا 564

481- فتوح البلدان بلاذرى ، ج 1، ص 34-35.

482- ابو طفيل عامر بن واثله الكنانى الليثى ، نامش در كودكان اصحاب آمده است . او در سال جنگ - احد به دنيا آمد و از ياران و دوستداران على (ع ) بود و با او در تمام جنگهايش شركت جست . وى شخصى ثقه و مورد اطمينان بود. ابو طفيل آخرين كسى است كه پيغمبر را ديد و در سال 100 هجرى يا 116 از دنيا رفت . اسدالغابه ، ج 3، ص 96. اصحاب صحاح نه حديث از او آورده اند. شرح حالش در جوامع السيره ص 286 و تقريب التهذيب ج 1، ص 389 آمده است .

483- گمان مى رود كه اين احتجاج درباره سهم پيغمبر از خمس خيبر و وادى القرى صورت گرفته باشد.

484-

مسند احمد، ج 1، ص 4، ح 14؛ سنن ابوداود، ج 3، ص 50، كتاب الخراج ؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 289؛ شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 81، به نقل از ابوبكر جوهرى ، و تتمه آن در همان جلد، ص 87؛ تاريخ ذهبى ، ج 1، ص 346.

485- روايت اول ابوهريره در سنن ترمذى ج 7، ص 11 باب السير ما جاء فى تركه الرسول آمده است .

486- روايت دوم ابوهريره در مسند احمد ج 1، ص 10، ح 60، و نيز حديث مردى از ابى سلمه ، و سنن ترمذى ج 7، ص 109 باب ما جاء فى تركة الرسول ، و طبقات ابن سعد ج 5، ص 372 و تاريخ ابن كثير ج 5، ص 289 آمده است .

487- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 316.

488- شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 97.

489- كنزالعمال ، ج 14، ص 130، الفضائل الافعال ، فضل الصديق .

490- شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 82.

491- شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 85.

492- تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 89.

493- به شرح نهج البلاغه ج 4، ص 85 مراجعه شود.

494- گويا مقصود بانوى اسلام از كلمه صدقات بوستانهاى هفتگانه اى است كه در پاره اى از روايات آمده كه رسول خدا(ص ) آنها را صدقه داده است .

495- روايات سه گانه فوق در شرح نهج البلاغه ج 4، ص 81 و روايت نخست در تاريخ الاسلام ذهبى ج 1، ص 347 آمده است .

496- ام هانى دختر ابوطالب است كه در سال فتح مكه اسلام آورد و در زمان خلافت

معاويه درگذشت . اصحاب صحاح 46 حديث از او روايت كرده اند. اسدالغابه ، ج 5، ص 624؛ جوامع السيره ، ص 280؛ تقريب التهذيب ، ج 2، ص 625.

497- كنزالعمال ، ج 5، ص 367، كتاب الخلافه مع الاماره قسم الافعال .

498- صدقتنا در متن حديث ، تحريف ، و درست آن صافيتنا است كه ابن سعد در طبقاتش آورده . زيرا فدك پيش از آنكه رسول خدا(ص ) آن را به فاطمه (س ) بخشد، جزو خالصه آن حضرت بوده است .

499- فتوح البلدان ، ج 1، ص 35-36؛ طبقات ابن سعد، ج 2، ص 314-315؛ شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 81 كه تتمه آن در ص 87 آمده ؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 1، ص 346.

500- طبقات ابن سعد، ج 2، ص 315؛ كنزالعمال ، ج 5، ص 365، كتاب الخلافة مع الامارة من قسم الافعال .

501- مصادر آن در صفحه قبل آمده است .

502- توبه : 128.

503- مائده : 50.

504- آل عمران : 144.

505- توبه : 12.

506- بلاغات النساء، ص 16-17.

507- شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 97.

508- عثمان بن حنيف ، انصارى است . عمر او را ماءمور ارزيابى زمين و ماليات عراق نمود. امير المؤ منين على (ع ) او را به فرماندارى بصره گماشت ، ولى طلحه و زبير در جنگ جمل به آنجا حمله و او را بيرون كردند! عثمان در كوفه ساكن شد و در ايام خلافت معاويه در همان جا درگذشت .

509- شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 77.

510- آنچه را نقل مى كنيم ، سخن ابويوسف در كتاب الخراج

است .

511- كتاب الخراج ، ص 24-25؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 179؛ كتاب الاموال ، ص 332؛ تفسير طبرى ، ج 10، ص 6؛ احكام القرآن جصاص ، ج 3، ص 62؛ سنن بيهقى ، ج 6، ص 342-343.

512- تفسير طبرى ، ج 10، ص 6.

513- تفسير طبرى ، ج 10، ص 6؛ احمام القرآن جصاص ، ج 3، ص 60، باب قسمة الخمس كه مى نويسد: و قتاده از عكرمه مانند آن را آورده است .

514- تفسير طبرى ، ج 10، ص 6.

515- سنن ابوداود، باب بيان مواضع الخمس ؛ سنن بيهقى ، ج 6، باب سهم ذوى القربى ؛ مسند احمد، ج 4، ص 83؛ مجمع الزوائد، ج 5، ص 341.

516- به داستان مالك بن نويره در جلد اول كتاب عبدالله بن سباء مراجعه شود.

517- به فصل خاتمة الكتاب عبدالله بن سبا، ج 2، ص 289-304 مراجعه شود.

518- الخراج ابو يوسف ، ص 23؛ احكام القرآن جصاص ، ج 3، ص 61.

519- صحيح مسلم ، ج 5، ص 198، باب النساء الغازيات يرضخ لهم ، ص 224 و لفظ و زعم قومنا انه ليس لنا در كتاب الجهاد آمده است ؛ مسند احمد، ج 1، ص 248 و 294 و 304 و 308؛ سنن دارمى ، ج 2، ص 225، كتاب السير؛ مشكل الآثار طحاوى ، ج 2، ص 136 و 179؛ مسند شافعى ، ص 183؛ حيله ابو نعيم ، ج 3، ص 205.

520- اين اضافه در تفسير طبرى ج 10، ص 5، والاموال ابوعبيد ص 333 آمده است .

521- مسند احمد، ج 1، ص 224 و 320؛ سنن

دارمى ابوداود، ج 2، ص 51، كتاب الخراج ؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 177؛ سنن بيهقى ، ج 6، ص 344-345.

522- الخراج ابويوسف ، ص 23-24 با لفظى ديگر؛ مغازى واقدى ، ص 697؛ الاموال ابوعبيد، ص 333؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 178؛ احكام القرآن جصاص ، ج 3، ص 63؛ و در شرح حال نجده در لسان الميزان ، ج 6، ص 148.

523- الاموال ابوعبيد، ص 335؛ كنزالعمال ، ج 2، ص 305.

524- سنن بيهقى ، ج 6، ص 344، باب سهم ذى القربى ؛ مسند شافعى ، ص 187، باب قسم الفى ء.

525- صحيح بخارى ، ج 2، ص 125 و ج 3، ص 38، كتاب المغازى ، باب غزوه خيبر؛ سنن ابوداود، ج 3، ص 47، كتاب الخراج ، باب صفايا رسول الله (ص ) من الاموال ؛ مسند احمد، ج 1، ص 6؛ طبقات ابن سعد، ج 8، ص 28؛ منتخب كنز، ج 3، ص 128، باب ما يتعلق بميراثه .

526- تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 79-80.

527- تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 71، چاپ اروپا و ج 3، ص 35 چاپ اول مصر.

528- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 67.

529- قنطار واحد وزنى از طلا و نقره بوده است . به فرهنگهاى لغت ، چون فرهنگ معين ، اقرب - الموارد، لسان العرب و غيره مراجعه شود. مترجم .

530- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 1، ص 2818؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 152.

531- فتوح آفريقا، تاءليف ابن عبدالحكم ، ص 58-60.

532- انساب الاشراف بلاذرى ، ج 5، ص 25؛ تاريخ

الخلفاء سيوطى ، ص 256.

533- انساب الاشراف بلاذرى ، ج 5،ص 27.

534- انساب الاشراف بلاذرى ، ج 5، ص 28.

535- انساب الاشراف بلاذرى ، ج 5، ص 38. اينكه شاعر، خمس را خمس بندگان خدا ناميده ، از آن جهت است كه آنها از زمان شيخين عادت كرده بودند كه خمس را خمس بندگان خدا بنامند، نه خمس خدا و پيامبرش و ذوالقرباى او.

536- اغانى ، ج 6، ص 57، كه در الفاظ ابيات آن برخى اختلاف با الفاظ ابيات روايت بلاذرى به چشم مى خورد؛ تاريخ ابوالفداء، ج 1، ص 232؛ المعارف ابن قتيبه ، ص 84؛ العقد الفريد، ج 2، ص 283.

537- تاريخ ابوالفداء، ج 11، ص 232، در ذكر حوادث سال 34؛ العقد الفريد، ج 4، ص 273، كتاب العسجده الثانيه فى الخلفاء و تواريخهم . اينكه ايشان فدك را صدقه پيغمبر(ص ) ناميده اند به پيروى از روايت ابوبكر بوده كه گفته است : ما تركنا صدقه !

538- شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 67.

539- سنن ابوداود، ج 2، ص 49-50، باب صفايا رسول الله از كتاب الخراج ، كتاب قسم الفى ء و الغيمه ؛ سنن بيهقى ، ج 6، ص 310.

540- العقد الفريد، ج 4، ص 283؛ شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 67 كه در آن بهزور به جاى مهزور آمده كه تحريف است . و نيز محاضرات راغب ، ج 2، ص 211؛ المعارف ابن قتيبه ، ص 84. همچنين قاضى ماوردى و قاضى ابويعلى در باب بيان تركة الرسول تاءكيد كرده اند كه : عثمان مهزور را به تيول مروان داد.

541- مستدرك حاكم

، ج 3، ص 100.

542- اين را همه نويسندگان در شرح حالش آورده اند.

543- نويسندگان شرح حالش بر اين موضوع متفقند.

544- مستدرك حاكم ، ج 3، ص 100.

545- به شرح حالش در اسد الغابه (جلد سوم ، صفحه 173) مراجعه كنيد.

546- تفسير كشاف ، جلد دوم ، صحفه 35، انساب الاشراف ، جلد پنجم ، صفحه 49

547- تفسير كشاف جلد، صفحه 35 انساب الاشراف جلد پنجم ، صفحه 49

548- همه نويسندگان شرح حالش در اين امر متفقند و ما شرح حال او را از اسدالغابه گرفته ايم . همچنين به سنن ابوداود ج 4، ص 128 و تفسير آيه فوق در تفسير قرطبى و رازى و بيضاوى و خازن و نسفى و شوكانى مراجعه شود.

549- از اينجا تا به آخر شرح حال عبدالله را به طور اختصار از سير النبلاء ذهبى ج 3، ص 23-24 نقل كرده ايم .

550- انساب الاشراف بلاذرى ، ج 5، ص 27.

551- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 164.

552- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 168.

553- انساب الاشراف بلاذرى ، ج 5، ص 28.

554- انساب الاشراف ، ج 5، ص 27.

555- انساب الاشراف ، ج 5، ص 126؛ مستدرك حاكم ، ج 4، ص 481.

556- شرح حال حكم بن ابى العاص در اسدالغابه ، ج 2، ص 34.

557- مستدرك حاكم ، ج 4، ص 479-481.

558- مستدرك الصحيحين حاكم ، ج 4، ص 479-481.

559- مستدرك الصحيحين حاكم ، ج 4، ص 479-481.

560- الخراج ، ص 23.

561- الخراج ، ص 23؛ الاموال ابوعبيد، ص 332؛ احكام القرآن جصاص ، ج 3، ص 63.

562- الخراج ابويوسف ، ص 23؛ الاموال ابوعبيد، ص 332؛

احكام القرآن جصاص ، ج 3، ص 63.

563- سنن بيهقى ، ج 6، ص 343.

564- سنن بيهقى ، ج 6، ص 343. سپس مى نويسد كه شافعى ره گفته است عبدالعزيز بن محمد را از اين حديث آگاه ساختم و او گفت : سخن راوى درست است . اين چنين جعفر او را حديث گفته است .

565 تا 622

565- طبقات ابن سعد، ج 5، ص 288-289.

566- مستدرك حاكم و تلخيص آن در حاشيه مستدرك ، ج 3، ص 442؛ طبقات ابن سعد، چاپ اروپا، ج 7، ص 1، ح 18؛ الاستيعاب ، ج 1، ص 118؛ اسدالغابه ، ج 2، ص 36؛ تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 2، ص 111، تاريخ ابن اثير، چاپ اروپا، ج 3، ص 391، تاريخ ذهبى ، ج 2، ص 220؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 47. ما نخست سخن حاكم و سپس طبرى را نقل مى كنيم .

567- تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 437. نسب حكم به بنى غفار مى رسد: شرح حالش در طبقات ابن سعد آمده است كه تا رسول خدا(ص ) زنده بود، يار و همدم آن حضرت بود. و در استيعاب آمده كه او از رسول خدا(ص ) حديث روايت كرده ، و حديثش را همه اصحاب صحاح ، بجز مسلم ، آورده اند. تقريب التهذيب ، ج 1، ص 192؛ جوامع السيره ، ص 306.

568- به شرح حال او در اسدالغابه ج 2، ص 164 مراجعه شود.

569- شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 80.

570- طبقات ابن سعد، ج 5، ص 228.

571- ابو حفص عمر بن عبدالعزيز، نواده مروان حكم اموى ،

در سال 63 به دنيا آمد و در صفر سال 99 به خلافت نشست . و پس از دو سال و پنج ماه در رجب سال 101 در دير سمعان دمشق درگذشت . شرح حالش در طبقات ابن سعد ج 5، ص 243 تاريخ سيوطى ص 228 والعبر ج 1، ص 120 آمده است .

572- عمر بن وليد، نواده عبدالملك مروان است كه سيوطى در تاريخ الخلفاء (ص 223-224) مى نويسد مردى جبار و ستمگر و آوازخون بود. او در شوال 86 به خلافت نشست و در نيمه جمادى الاخره سال 96، در 51 سالگى ، درگذشت .

573- نسائى ، باب قسم الفى ء، ج 2، ص 178.

574- ابوبكر بن محمد، نواده عمرو بن حزم انصارى در سال 120 هجرى درگذشت . حديث او را اصحاب صحاح آورده اند. تقريب التهذيب ، ج 2، ص 399.

575- طبقات ابن سعد، ج 5، ص 287-288 كه ما آن را و ديگر قسمتهايش را به اختصار آورده ايم .

576- طبقات ابن سعد، ج 5، ص 289.

577- الخراج ، ص 25.

578- طبقات ابن سعد، ج 5، ص 288.

579- طبقات ابن سعد، ج 5، ص 289.

580- واژه فدك در معجم البلدان ياقوت حموى .

581- شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 103.

582- شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 81.

583- ابو خالد، يزيد بن عبدالملك مروان ، مادرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه است . او در دمشق به دنيا آمد و در سال 101 هجرى و پس از عمر بن عبدالعزيز و بنا به وصيت برادرش سليمان به خلافت نشست كه بنا بر آنچه در مرآة الجنان (ج 1،

ص 224) آمده دستور داشت كه روش عمر بن عبدالعزيز را در پيش گيرد چهل تن از شيوخ را به دربارش آوردند كه گواهى دادند خلفا را نه حسابى است و نه عذابى ! كنيزكش به نام حبابه در او نفوذى تمام داشت و در اداره امور كشور و عزل و نصب حكام گشاده دست بود. يزيد روزى از فرط مستى و شادمانى گفت كه مى خواهم پرواز كنم ! حبابه پرسيد در اين صورت كشور را به دست چه كسى مى سپارى ؟! گفت به دست تو! گويند وقتى كه حبابه درگذشت ، مدت سه شبانه روز جنازه او را در اتاقى نگهداشت . او را مى بوسيد و مى بوييد و مى گريست تا اينكه بوى گند لاشه اش برخاست ! يزيد چند روز بيش دورى حبابه را تحمل نتوانست و در سال 105ه از دنيا رفت . گويند او نخستين خليفه اى بود كه به داغ عشق مرده است . اغانى ، و نيز تاريخ ابن اثير، ج 6، ص 90-93 و تاريخ الخميس ، ج 2، ص 318.

584- شرح حال ابوالعباس سفاح ، منصور دوانيقى ، مهدى عباسى ، موسى و هارون الرشيد، امين و ماءمون و ديگر خلفاى عباسى را در كتابهاى تاريخ مطالعه فرماييد.

585- آنگاه كه ماءمون فدك را به بنى هاشم بازگردانيد، چهره روزگار را هم بشگفت و خندان گشت .

586- خبر فدك در فتوح البلدان ، ص 27-28.

587- شرح نهج البلاغه ، ج 4، ص 81.

588- بداية المجتهد ابن رشد، فصل اول در حكم خمس ، ج 1، ص 407.

589- المغنى ابن قدامه ، ج 7، ص

301، باب تسمية الفى ء والغنيمة ، تاءليف موفق الدين ابو محمد عبدالله بن احمد بن محمود بن قدامه كه در سال 630 هجرى درگذشته است .

590- احكام السلطانيه ماوردى ، باب قسم الفى ء، ص 126؛ احكام السلطانيه ابويعلى ، ص 120.

591- مانند اين كلام خدا: والذين هم للزكاة فاعلون . (مؤ منون / 4) و يا: فساءكتبها للذين يتقون و يؤ تون الزكاة . (اعراف / 156) و يا لفظ زكات در آيات 13 و 31 و 55 سوره مريم ، و آيه 73 سوره انبياء؛ در صورتى كه صدقه در سالهاى هفتم و هشتم يا نهم بعد از هجرت به مدينه واجب شده است .

592- سيره ابن هشام ، ج 4، ص 273-275؛ امتاع الاسماع ، ص 509. بيهقى در سننش آورده است كه ام كلثوم از اينكه صدقه اى به مواليان او داده شود جلوگيرى مى نمود و از جدش روايت مى كرد كه آن حضرت فرموده است : انا اهل البيت نهينا عن الصدقة و ان موالينا من انفسنا. و خود به آنها مى فرمود: صدقه نخوريد. فلا تاكلوا الصدقه .

593- سيره ابن هشام ، ج 4، ص 275.

594- سيره ابن هشام ، ج 4، ص 319؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 343؛ طبقات ابن سعد، ج 2، ص 169؛ عيون الاثر، ج 2، ص 271.

595- بخارى ، ج 3، ص 50، و كتاب المغازى ، باب بعث على بن ابى طالب و خالد بن الوليد الى اليمن .

596- عيون الاثر، ج 2، ص 272، باب سرية على بن ابى طالب ؛ الامتاع الاءسماع ، ص 510.

597- اين خبر

را ابن كثير در تاريخش (ج 5، ص 105) در باب اعزام رسول خدا(ص ) على بن ابى - طالب و خالد بن وليد را به يمن آورده است .

598- مغازى واقدى ، ج 3، ص 1079-1081؛ امتاع الاسماع ، ص 503-504؛ عيون الاثر، ج 2، ص 271-272.

599- بخارى ، ج 3، ص 50، باب بعث على و خالد الى اليمن ؛ ابن القيم در حاشيه شرح المواهب ج 1، ص 121 كه در فصل امرائه مى نويسد: على بن ابى طالب را ماءمور جمع آورى خمس و قضاوت در يمن كرد.

600- بخارى ، ج 4، ص 188، كتاب التوحيد، باب قوله تعالى تعرج الملائكه و...؛ نسائى ، ج 2، ص 359، كتاب الزكاة ، باب المؤ لفة قلوبهم ؛ مسند احمد، ج 3، ص 68 و 72 و 73 و نزديك به آن در صحيح بخارى ، ج 2، ص 155؛ مسلم ، كتاب الزكاة ، ح 143؛ ابوداود، ج 3، ص 301 و ج 4، ص 174، باب تحريم الدم و در ص 243 آن ح 4764 كتاب السنة ، باب فى قتال الخوارج .

601- بخارى ، ج 3، ص 50، كتاب مغازى ، باب بعث على ؛ مسلم (ج 2، ص 741 ح 143، و ص 743، ح 144) و مسند احمد (ج 3، ص 4) و در ص 3 بطور فشرده .

602- سنن ابوداود، ج 3، ص 301، ح 3582؛ ابن ماجه ، كتاب الاحكام ، ح 2310؛ مسند احمد، ج 1، ص 149 و ص 111، ح 882 و نيز ص 84، ح 636 و ص 88، ح

666.

603- سنن ابن ماجه ، كتاب الاحكام ، ح 2348؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 281، باب من قال بالقرعة ؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 107.

604- مسند احمد، ج 1، ص 77، ح 573 و 574 و در ص 128، ح 1064 و در ص 152، ح 1309؛ مجمع الزوايد، ج 6، ص 287؛ المنتقى ، ح 3994.

605- مانند ابن كثير در تاريخش . چه ، او تمامى اخبار ماءموريتهاى امام را زير عنوان باب بعث رسول الله على بن ابى طالب و خالد بن الوليد الى اليمن آورده است .

606- مانند ابن هشام و پيروانش كه آنها اين ماءموريتها را در باب خروج الامراء و العمال على الصدقات فى السنة العاشرة ...آورده اند.

607- همچون زمانى كه اميرالمؤ منين (ع ) را بر همه منابر مسلمانان ، مخصوصا در خطبه نماز جمعه لعن و ناسزا مى گفتند، ديگر مجالى براى بازگويى فضايل و مناقب امام باقى نمى ماند. زيرا فرمانداران از زمان حكومت معاويه و قرن اول هجرى و آغاز حكومت عباسيان ، به غير از مدت كوتاه حكومت عمر بن عبدالعزيز و حكومت سفاح ، بر كسانى كه سخنى در فضيلت امام از دهانشان بيرون مى آمد، بسيار سخت مى گرفتند!

608- به فصل زكات نقدين در فقه اماميه ، مانند مصباح الفقيه همدانى ، ص 53 از كتاب زكات رجوع شود.

609- امتاع الاءسماع ، ص 502.

610- امتاع الاءسماع ، ص 102-103.

611- همان گونه كه دختر پيامبر خدا (ص )، فاطمه زهرا (ع )، آشكارا به ابوبكر اعتراض كرد.

612- يعنى ، مخالفت عمر با رسول خدا (ص ) از قبيل مخالفت مجتهدى است

با مجتهدى ديگر!!

613- مورد مصرف خمس را در مكتب اهل بيت پيش از اين آورده ايم .

614- در اين مورد به كتابهاى حديث و فقه مكتب اهل بيت مراجعه شود.

615- المنتهى ، تاءليف علامه حلى ، درگذشته به سال 729 ق (ج 1، ص 729).

616- در اين كتاب ما تنها به شرح و بسط مطلب پرداخته ، از به كار بردن مصطلحات علمى ، تا آنجا كه ممكن بوده است ، اجتناب نموده ايم .

617- تفسير قرطبى 8: 1.

618- خصال ، چاپ و تحقيق غفارى ، ص 312.

619- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 3، ص 363 در پاسخ به طعن هشتم .

620- مسند احمد، ج 3، ص 363 و همانند آن در ص 356 و در ص 325 به طور فشرده آمده است .

621- سعيد بن المسيب قرشى مخزومى از كبار تابعين است . حديثش را اصحاب صحاح آورده اند. سعيد كه پاى از هشتاد سالگى فراتر نهاده بود، در سال 90 هجرى از دنيا رفت . تقريب التهذيب ، ج 1، ص 306.

622- تفسير سيوطى ، ج 2، ص 141؛ كنز العمال ، چاپ اول ، ج 8، ص 293؛ مشكل الآثار طحاوى ، ص 375.

623 تا 677

623- بداية المجتهد، ج 1، ص 346، باب القول فى التمتع ؛ زاد المعاد، ج 2، ص 205، فصل اباحة متعة النساء؛ شرح نهج البلاغه ، ج 3، ص 167؛ المغنى ، ج 7، ص 257؛ المحلى ، ج 7، ص 107؛ تفسر رازى ، ج 2، ص 167 و ج 3، ص 201 و 202؛ كنزالعمال ، ج 8، ص 293-294؛ البيان والتبيين جاحظ،

ج 2، ص 223؛ شرح معانى الآثار طحاوى ، مناسك الحج ، ص 374 از ابن عمر.

624- احكام القرآن جصاص ، ج 1، ص 279؛ المحلى ، ج 7، ص 107. شايد منشاء اختلاف در اين دو لفظ اين باشد كه خليفه مزبور، دو بار اين موضوع را بيان كرده باشد. در جايى اعاقب عليهما و در جاى ديگر اضرب عليهما گفته است .

625- دليل الناسك ، آيت الله حكيم ، چاپ نجف ، 1377، ص 37-45.

626- بر خلاف برخى از اصحاب مالك ، بر حسب نقل بداية المجتهد.

627- بداية المجتهد، ج 1، ص 348، فصل القول بالقارن ؛ واژه القران در نهاية اللغه ابن اثير.

628- سنن بيهقى ، ج 5، ص 5، باب من اختار الافراد.

629- صحيح بخارى ، كتاب الحج ، باب التمتع و القران و الافراد؛ فتح البارى ، ج 4، ص 168-169 و كتاب مناقب الانصار آن ؛ صحيح مسلم ، باب جواز العمرة فى اءشهر الحج ، ح 198؛ مسند - احمد، ج 1، ص 249 و 252 و 332 و 339؛ سنن ابوداود، كتاب المناسك ، باب العمرة ؛ النسائى ، كتاب الحج ، ص 77؛ سنن بيهقى ، ج 4، ص 345؛ المنتقى ، ح 2422؛ مشكل الآثار طحاوى ، ج 3، ص 155؛ شرح معانى الاثار، ج 1، ص 381 در مناسك حج .

630- به شرح حديث در شرح نووى بر صحيح مسلم ، و شرح ابن حجر بر صحيح بخارى مراجعه شود.

631- زاد المعاد، ج 1، ص 209، فصل فى هديه (ع ) فى حجه و عمره . و تفصيل روايات در صحيح بخارى ،

ج 1، ص 212، باب كم اعتمر النبى ؛ صحيح مسلم ، باب بيان عمر النبى (ص ) و زمانهن ، از كتاب حج ، ح 217-220 ص 916-917؛ سنن بيهقى ، ج 4، ص 357، باب من استحب الاحرام بالعمرة من الجعرانه و نيز در ج 5، ص 10-12؛ ابن كثير، ج 5، ص 109.

632- زاد المعاد، ج 1، ص 211 و نيز در ص 223 آن ؛ سنن بيهقى ، ج 4، ص 345، باب العمرة فى اءشهر الحج .

633- بقره : 196.

634- تفسير آيه در صحيح بخارى ، ج 3، ص 71؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 19.

635- صحيح مسلم ، ص 900، باب جواز التمتع ، ح 172؛ تفسير قرطبى ، ج 2، ص 338؛ زاد المعاد ابن القيم ، ج 2، ص 252؛ طبقات ابن سعد، چاپ اروپا، ج 4، ق 2، ص 28.

636- صحيح بخارى ، ج 1، ص 186 و روايات دوم و سوم در باب ما ذكر النبى و حض على اتفاق اءهل العلم از كتاب اعتصام بالكتاب و السنة ، ج 4، ص 177؛ سنن ابوداود، المناسك ، ص 2، ص 159؛ ابن ماجه ، ح 2976، ص 991، باب التمتع بالعمرة الى الحج ؛ سنن بيهقى ، ص 5، ص 13-14؛ فتح البارى ، ج 4، ص 135؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 117 و 128 و 136.

637- سراقه بن مالك بن جشم ، ابوسفيان الكنانى المدلجى ، در قديد، نزديكيهاى مكه ، مى زيسته است . او پيامبر خدا (ص ) را به هنگام هجرت تعقيب كرد تا وى را به مكه

باز آورد و به قريش تحويل دهد و صد شتر كارمزد بگيرد. اما چهار دست و پاى اسبش در زمين فرو رفت و از حركت باز ماند. سراقه در سال فتح مكه اسلام آورد و در سال 24 هجرى درگذشت . اصحاب صحاح ، بجز مسلم ، نوزده حديث از او روايت كرده اند. تقريب التهذيب ، ج 1، ص 284؛ جوامع السيره ، ص 283؛ سيره ابن هشام ، ج 2، ص 103 و 250 و 309.

638- سنن ابوداود، ج 1، ص 159، باب الاقران ، ح 1801 از مناسك ؛ المنتقى ، نوشته ابن تيميه ، باب ما جاء فى فسخ الحج الى العمرة ، ح 2427.

639- صحيح بخارى ، باب قوله تعالى الحج اءشهر معلومات ، ج 1، ص 189؛ صحيح مسلم ، ح 875 و 123 و 121 به طور فشرده ؛ سنن بيهقى ، ج 4، 356، باب المفرد و القارن يريده العمره ...؛ منصف ابن ابى شيبه ، ج 4، ص 102.

640- سنن بيهقى ، ج 5، ص 4.

641- سنن بيهقى ، ج 5، ص 6. در آن زمان رسم بر اين بوده كه حاجيان براى اينكه موى سرشان آشفته نشده ، در مدت طولانى احرام جانور نگذارد تا آخر مناسك حج سر خود را با صمغى مى بستند.

642- المنتقى ، ح 2393 كه آن را از مسند احمد ج 3، ص 266 نقل كرده است .

643- صحيح مسلم ، ح 211، و در 1212 از قول جابر، ص 914؛ مسند احمد، ج 3، ص 3، 5 و 71 و 75 و 148 و 266؛ المنتقى ، ح 2418.

سخن ما به نقل از مسلم است .

644- در صحيح مسلم ، ح 120، ص 873 و 874؛ ابن ماجه ، ح 2981.

645- صحيح بخارى ، كتاب الحج ، باب التمتع والاقران والافراد بالحج ، حديث اول در، ج 1، ص 189؛ صحيح مسلم ، ح 128، ص 877؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 154، باب افراد الحج ، ح 1783 كه در كلام او زنان پيغمبر نيامده است .

646- صحيح مسلم ، ح 177-179، ص 902؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 161، ح 1806.

647- صحيح بخارى ، ج 1، ص 191، كتاب الحج ، باب 36.

648- صحيح مسلم باب حجة النبى ، ح 147، ص 886-888؛ سنن ابوداود، المناسك ، ج 2، ص 182؛ سنن ابن ماجه ، المناسك ، ص 1022؛ سنن دارمى ، المناسك ، باب سنة الحاج ، ج 2، ص 44؛ مسند احمد، ج 3، ص 32؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 7، باب ما يدل على ان النبى (ص ) احرم احراما واحدا و منحة المعبود، ح 991؛ در المحلى براى هميشه تاريخ در ج 7، ص 100.

649- صحيح بخارى ، كتاب التمنى ، باب قول النبى لو استقلبت من امرى ما ستدبرت ، ج 4، ص 166.

650- صحيح مسلم ، ح 201-203، باب جواز العمرة فى اءشهر الحج ، ص 911؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 156، ح 1791 از ابن عباس كه گفت : رسول خدا فرمود: اگر كسى تلبيه حج گفته باشد، چون به مكه برسد و طواف خانه و سعى صفا و مروه كند، از احرام به درآيد و آنرا عمره قرار دهد.

651-

صحيح مسلم ، ح 198، ص 909، باب جواز العمرة ؛ صحيح بخارى ، ج 1، ص 191. اين سه روايت در زاد المعاد ابن قيم ، ج 1، ص 246 نيز آمده است .

652- صحيح مسلم ، ص 911، باب جواز العمرة فى اءشهر الحج ، ح 201-203؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 156؛ بيهقى ، ج 5، ص 18، ح 2423 از المنتقى ؛ مصنف ابن ابى شيبه ، ج 4، ص 202.

653- صحيح بخارى ، ج 1، ص 190، باب التمتع والاقران و الافراد بالحج ...؛ صحيح مسلم ، ص 884-885، باب بيان وجوه الاحرام ...، ح 143؛ زاد المعاد، ج 1، ص 248، فصل فى اهلاله بالحج .

654- صحيح بخارى ، ج 1، ص 213 و ج 4، ص 166، كتاب التمنى ، باب لو استقبلت من امرى ما استدبرت ؛ سنن ابوداود، ج 4، ص 156، باب افراد الحج ، ح 1789 با جزئى اختلاف ؛ مسند احمد، ج 3، ص 305؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 3، باب من اختار الافراد...و ج 4، ص 338 آن ؛ زاد المعاد، ج 1، ص 246، فصل فى احلال من لم يكن ساق الهدى .

655- فتح البارى ، ج 17، ص 108-109، باب نهى النبى على التحريم ...؛ صحيح مسلم ، ص 883، باب وجوه الاحرام ، ح 141؛ سنن ابوداود، باب افراد الحج ؛ سنن ابن ماجه ، باب التمتع بالعمرة ؛ سنن بيهقى ، ج 4، ص 238 و ج 5، ص 19؛ زاد المعاد، ج 3، ص 246؛ مسند احمد، ج 2، ص 356.

656- صحيح

بخارى ، ج 2، ص 52، كتاب الشركة ، باب الاشتراك فى الهدى ؛ سنن ابن ماجه ، ج 1، ص 992، ح 298.

657- سنن ابن ماجه ، ص 993، باب فسخ الحج ؛ مسند احمد، ج 4، ص 286؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 233، باب فسخ الحج الى العمرة ؛ زاد المعاد، ج 1، ص 247؛ المنتقى ، باب ما جاء فى فسخ الحج الى العمرة ، ح 2428.

658- صحيح مسلم ، ص 879، ح 130، باب بيان وجوه الاحرام و انه يجوز افراد الحج ...؛ زاد المعاد، ج 1، ص 247؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 19، باب من اختار التمتع بالعمرة الى الحج و منحة المعبود، ح 1051.

659- صحيح مسلم ، ص 884، باب بيان وجوه الاحرام ، ح 142؛ و نزديك به آن لفظ در زادالمعاد، ج 1، ص 248، فصل فى اهلاله (ص ) بالحج ؛ سنن بيهقى ، ج 4، ص 356؛ المنتقى ، ح 2426؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 233.

660- صحيح مسلم ، ص 882، ح 138؛ المنتقى ، ح 2400 و 2415، باب ادخال الحج على العمرة .

661- زادالمعاد، ج 1، ص 246.

662- سرف بين مكه و مدينه و در چند ميلى مكه واقع است . اين حديث در باب وجوه الاحرام صحيح مسلم ، ص 873، ح 1190؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 154 با اختلاف جزئى ؛ سنن ابن ماجه ، ح 2963 آمده است .

663- تنعيم در سه يا چهار ميلى مكه ، و نزديكترين حل است به حرم . حديث مزبور در باب وجوه الاحرام صحيح مسلم ،

ص 870، ح 111؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 138-139 آمده است . تنعيم را از آن رو تنعيم گفته اند كه در سمت راستش كوه تنعيم و در سمت چپ آن كوه ناعم قرار دارد.

664- صحيح مسلم ، ص 880، باب بيان وجوه الاحرام ، ح 134.

665- صحيح بخارى ، ج 2، ص 184.

666- سنن ابوداود، باب العمره ، ج 2، ص 204؛ مسند احمد، ج 1، ص 161، ح 2361، سنن كبراى بيهقى ، ج 4، ص 345، باب العمرة فى اءشهر الحج ، مشكل الاثار طحاوى ، ج 3، ص 155 و 156.

667- به سخن بيهقى در مورد انجام عمره عايشه مراجعه شود.

668- سنن بيهقى ، ج 5، ص 5، باب من اختار الافراد و راه افضل ؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 123.

669- صحيح مسلم ، ص 885، باب فى المتعة بالحج و العمره ، ح 145؛ مسند طيالسى ، ص 247، ح 1729؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 21.

670- سنن بيهقى ، ج 7، ص 206، باب نكاح المتعة .

671- اسود بن يزيد بن قيس نخعى ، ابو عمر يا ابو عبدالرحمان ، جاهليت و اسلام را درك كرده است . ثقه است و سخن در فقه بسيار گفته و از طبقه دوم به حساب مى آيد. حديثش را اصحاب صحاح آورده اند. او در سال 74 يا 75 هجرى از دنيا رفت . تقريب التهذيب ، ج 1، ص 77.

672- زاد المعاد ابن قيم ، ج 1، ص 258-259، فصل فى ما جاء فى المتعة من الخلاف .

673- سنن بيهقى ، ج 5، ص 20.

674- سنن

بيهقى ، ج 4، ص 338، باب الرجل يحرم بالحج تطوعا، و نيز در ج 5، ص 20؛ منحة المعبود، ح 1502.

675- سوره بقره / 196.

676- صحيح مسلم ، ح 156 و 155، باب فسخ التحلل ، ص 895-896؛ صحيح بخارى ، ج 1، ص 188-189؛ سنن نسائى ، باب التمتع ، ج 2، ص 15 و باب الحج بغير نية يقصد المحرم ، ص 18؛ مسند احمد، ج 4، ص 393 و 395 و 410؛ سنن بيهقى ، ج 4، ص 88؛ كنز العمال ، باب التمتع از كتاب الحج ، ج 5، ص 86 كه بخارى آن را در ج 1، ص 214 به اختصار آورده است .

677- موطاء مالك ، كتاب الحج ، باب جامع ما جاء فى العمرة ، ج 1، ص 319؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 5، باب من اختار الافراد و رآه افضل .

678 تا 733

678- تفسير سيوطى ، ج 1، ص 218، در تفسير الحج اشهر معلومات از ابن ابى شيبه ؛ حلية الاولياء ابو نعيم ، ج 5، ص 205؛ شرح معانى الآثار، مناسك الحج ، ص 375.

679- سنن نسائى ، كتاب الحج ، باب التمتع ، ج 2، ص 16، چاپ بيروت ، در احياء التراث العربى ، ج 5، ص 135؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 122 كه گفته است : و قد فعله النبى . و مى گويد كه اسنادش عالى است ، اما آن را نياورده اند!

680- كنزالعمال ، ج 5، ص 86؛ حلية الاولياء، ابو نعيم ، ج 5، ص 205.

681- صحيح مسلم ، ح 157، ص 896؛ مسند

طيالسى ، ح 516، ج 2، ص 70؛ مسند احمد، ج 1، ص 49-50؛ سنن نسائى ، كتاب الحج ، باب التمتع ، ج 2، ص 16؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 20؛ ابن ماجه ، ح 2979، ص 692؛ كنز العمال ، ج 5، ص 86.

682- سنن بيهقى ، ج 5، ص 21.

683- اين مطلب را نووى در شرح بر صحيح مسلم (ج 1، ص 170) و به نقل از قاضى عياض آورده است .

684- تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 141.

685- تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 141.

686- سنن بيهقى ، ج 5، ص 21.

687- مسند احمد، ج 1، ص 92، ح 707؛ ذخائر المواريث ، ص 416. جحفه در سه مرحله اى مكه از طرف مدينه واقع است .

688- موطاءمالك ، ح 40، باب قران فى الحج ، ص 336؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 129. السقيا مركز دهستانهايى بر سر راه مكه است .

689- سنن نسائى ، ج 2، ص 15، كتاب الحج ، باب التمتع ؛ مسند احمد، ج 1، ص 57، ح 402 در مسند عثمان ؛ مستدرك الصحيحين ، ج 1، ص 472؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 126 و 129.

690- امام سندى ، ابوالحسن محمد بن عبدالهادى حنفى ، نزيل مدينه منوره (م 1138 ق ).

691- مسند احمد، ج 1، ص 60، ح 424.

692- صحيح مسلم ، ح 158، ص 896، باب جواز التمتع من كتاب الحج ؛ مسند احمد، ج 1، ص 97، ح 756؛ روايت دوم در ص 60، ح 431 و نظير آن ح 432 است ؛ سنن بيهقى ،

ج 5، ص 22؛ المنتقى ، ح 2382؛ كنزالعمال ، چاپ اول ، ج 3، ص 33؛ شرح معانى الاخبار، كتاب مناسك الحج ، ص 380-381؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 127 به اختصار و در ص 129 آن بعد از نقل حديث گفته است : و اين اعترافى است از عثمان رض طبق روايت على ، و معلوم است كه على رض در حجة الوداع بر مبناى تلبيه پيامبر احرام بسته بود.

693- عسفان بين جحفه و مكه واقع است . معجم البلدان حموى .

694- صحيح مسلم ، ص 897، ح 159، باب جواز التمتع ؛ صحيح بخارى ، ج 1، ص 190، باب التمتع والاقران ؛ مسند طيالسى ، ج 1، ص 16؛ مسند احمد، ج 1، ص 136، ح 1146؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 22؛ منحة المعبود، ج 1، ص 210، باب ما جاء فى القران ، ح 1005؛ شرح معانى الآثار، ص 371؛ زاد المعاد، ج 1، ص 218، فصل فى جمعه بين الحج و العمرة و در ص 220 بحث فى انه (ص ) كان قارنا لا مفردا؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 129.

695- صحيح بخارى ، ج 1، ص 190؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 15، باب القران ؛ سنن دارمى ، باب القران ، ج 2، ص 69؛ سنن بيهقى ، ج 4، ص 352 و ج 5، ص 22؛ مسند طيالسى ، ج 1، ص 16، ح 95؛ مسند احمد، ج 1، ص 95، ح 733 و در ج 1، ص 136، ح 1139؛ زادالمعاد، ج 1، ص 217؛ طحاوى در شرح

معانى الآثار، ص 379، كتاب مناسك حج ؛ كنزالعمال ، ج 3، ص 31؛ منحة المعبود، ح 1004؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 126 و 129.

696- زادالمعاد ابن قيم ، ج 1، ص 218.

697- المحلى ابن حزم ، ج 7، ص 107.

698- از آن جمله مطلبى است كه ابن كثير در تاريخش ج 5، ص 132 از قول امام حسن (ع ) آورده است كه گفت : با على (ع ) به قصد حج بيرون شديم تا به ذوالحليفه رسيديم ، در آنجا على گفت من قصد جمع بين حج و عمره دارم ، هر كس كه مى خواهد، آن را بگويد كه من مى گويم . آنگاه چنين لبيك گفت : لبيك بحجة و عمرة .

699- از جمله موارد آن ، سياستشان در جلوگيرى از نوشتن حديث پيغمبر بود كه ابوبكر و عمر آن را منع كرده بودند و معاويه آن را از نو زنده كرد و بانگ برداشت كه : كسى مجاز نيست تا حديثى را كه در زمان ابوبكر و عمر روايت نشده است بر زبان آورد. منتخب كنز در حاشيه مسند احمد، ج 4، ص 64. و معاويه مى گفت حديثى را روايت كنيد كه در زمان عمر گفته شده باشد. اين مطلب را ذهبى در شرح حال معاويه و در تذكرة الحفاظ آورده است . همچنين ر.ك : منتخب كنز ج 4، ص 61 و به فصل مع معاوية در كتاب احاديث ام المؤ منين .

700- سنن نسائى ، باب التمتع .

701- سنن دارمى ، ج 2، ص 35.

702- محمد بن عبدالله بن نوفل ، محمد بن عبدالله بن

حارث بن نوفل بن عبدالمطلب است و در تقريب التهذيب ج 2، ص 175 از مقبولهاى طبقه سوم معرفى شده است .

703- موطاء مالك ، ج 1، ص 344، باب ما جاء فى التمتع ، ح 60؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 15، باب التمتع ؛ سنن ترمذى ، ج 4، ص 38، باب ما جاء فى التمتع ؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 17؛ تفسير قرطبى ، ج 2، ص 388 كه گفته اين حديث صحيح است ؛ زاد المعاد، ج 2، ص 218؛ بدائع المنن ، ح 903؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 127 و 135.

704- شرح حال ضحاك را در اسدالغابه و كتاب احاديث ام المومنين عايشه ، فصل مع معاويه ج 1، ص 243 مطالعه نماييد.

705- سنن بيهقى ، ج 5، ص 20، باب كراهية من كره القران و التمتع ؛ سنن ابوداود، باب افراد الحج ، ص 157؛ زاد المعاد، ج 1، ص 229؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 236 به اختصار؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 140-141.

706- صحيح بخارى ، ج 1، ص 207، باب الحق و التقصير؛ صحيح مسلم ، باب التقصير فى العمرة ، ح 209؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 159 - 160، ح 1802-1803 از كتاب المناسك ؛ مسند احمد، ج 4، ص 96-98؛ المنتقى ، ج 2، ص 270، ح 2579 و 2580؛ منحة المعبود، ح 1503.

707- صحيح مسلم ، باب جواز التمتع ، ح 164: ص 898 در شرح حديث نووى ، ج 7، ص 304؛ المنتقى ، ح 2386؛ تاريخ ابن كثير، ج

5، ص 127-135.

708- درباره عمران بن حصين در اسدالغابه ج 4، ص 137 آمده است كه عمر او را به عنوان قاضى به بصره فرستاد. وى مردى مستجاب الدعوه بود كه فرشتگان به هنگام بيماريش بر او سلام مى كردند. او در بصره به سال 52 در زمان خلافت معاويه درگذشت .

709- صحيح مسلم ، باب جواز التمتع ، ح 168 و 166 و 169، ص 899؛ شرح نووى ، ص 305 - 306.

710- صحيح مسلم ، كتاب الحج ، باب جواز التمتع ، ح 165 و 166 و ما سخن مسلم را آورده ايم ؛ مسند احمد، ج 4، ص 434؛ سنن دارمى ، ج 2، ص 35؛ صحيح بخارى ، كتاب الحج ، باب التمتع ، ج 1، ص 190 كه سخنش با گذشته فرق دارد؛ سنن ابن ماجه ، ح 2978، باب التمتع بالعمرة الى الحج ؛ مسند احمد، ج 4، ص 429 و 436 و 438 و 439؛ سنن بيهقى ، ج 4، ص 344 و ج 5، ص 14؛ المنتقى ، ح 2380 و 2381؛ زاد المعاد، ج 1، ص 217 و 220؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 126 و در ص 137 آن احاديث اين باب آمده است .

711- اسد الغابه ، ج 3، ص 161 163.

712- صحيح مسلم ، ص 885، ح 145.

713- ابو جمره ، نصر بن عمران ضبعى بصرى ، ساكن خراسان و از روايان طبقه سوم بود. او در سال 128 هجرى درگذشت . تمامى اصحاب صحاح حديث او را آورده اند. تقريب التهذيب ، ج 2، ص 300.

714- صحيح مسلم ، باب

جواز العمرة فى اءشهر الحج ، ح 204، ص 911؛ مسند احمد، ج 1، ص 241؛ سنن ابوداود، المناسك ، باب 80؛ دارمى ، باب 41؛ بيهقى ، ج 5، ص 19؛ صحيح بخارى ، ج 1، ص 190.

715- كريب بن ابى مسلم ابورشدين ، از راويان طبقه سوم است و حديثش را تمامى اصحاب صحاح آورده اند. تقريب التهذيب ، ج 2، ص 134.

716- مسند احمد، ج 1، ص 261؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 233.

717- مسلم بن مخراق العبدى قرى بصرى ، از راويان طبقه چهارم است . تقريب التهذيب ، ج 2، ص 246.

718- صحيح مسلم ، باب فى متعة الحج ، ح 194؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 21-22.

719- زاد المعاد، ج 1، ص 248، فصل فى احلال من لم يكن ساق الهدى ؛ زوائد المسانيد الثمانيه ، ج 1، ص 330، ح 1108. و در مصنف ابن ابى شيبه ج 4، ص 103 آمده است كه : اعمى الله قلبه و عينه ، كه منظورش ابن عباس بود كه بيناييش را از دست داده بود و ابن زبير او را كور خواند.

720- عروة بن زبير، ابوعبدالله ، زادگاهش مدينه و از راويان طبقه دوم است . عروه در سال 94 هجرى از دنيا رفت . حديثش را اصحاب صحاح آورده اند. تقريب التهذيب ، ج 2، ص 19.

721- مسند احمد، ج 1، ص 252، ح 2277؛ زاد المعاد، ج 1، ص 257. عريه ، تصغير عروة است .

722- مسند احمد، ج 2، ص 337، ح 3121؛ زادالمعاد، ج 1، ص 257، باب ما جاء فى المتعة من الخلاف

.

723- زاد المعاد، ج 1، ص 257؛ و در المطالب العاليه بزوائد الثمانيه ، ج 1، ص 360، ح 1214 با اختلاف جزئى در لفظ.

724- زادالمعاد، ج 1، ص 257.

725- مجمع الزوائد، ج 3، ص 234. چنين مى نمايد كه اين روايت غير از روايتى باشد كه ابن قيم در زاد المعادش آورده است زيرا كه اين اختلاف در اينجا بر سرانجام عمره در دهه اول ذى حجه است ، و اختلاف در آن روايت درباره احلال بعد از طواف و سعى كه حاجى از احرامش بيرون مى آيد.

726- صحيح مسلم ، ص 906-907، ح 190، از باب ما يلزم من طاف بالبيت و سعى من البقاء على الاحرام و ترك التحلل از كتاب الحج ؛ شرح نووى ، ج 8، ص 219-221.

727- حجون كوهى است مشرف بر مسجد الحرس در بالاى مكه ، سمت راست كه محل جمع آورى سنگ ريزه مى باشد.

728- صحيح مسلم ، ح 191 و 193، ص 907-908؛ صحيح بخارى ، ج 1، ص 214.

729- صحيح مسلم ، باب وجوب الدم على المتمتع ، ح 174، ص 901؛ شرح نووى ، ج 8، ص 208؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 160، باب فى الاقران ، ح 1805؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 15، باب التمتع ؛ سنن ترمذى ، ج 4، ص 39، باب ما جاء فى المتمتع كه گفته اين حديث صحيح است ؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 17، باب من اختار التمتع بالعمرة الى الحج ...و در ج 5، ص 20 و 23؛ زادالمعاد، ج 1، ص 216، فصل فى جمعه بين الحج و

العمرة ، و نيز ص 236؛ المنتقى ، ح 2387 و 2416.

730- صحيح ترمذى ، ج 4، ص 38، باب ما جاء فى التمتع ، كتاب الحج .

731- سنن بيهقى ، ج 4، ص 354، باب العمرة قبل الحج ، به نقل از بخارى .

732- تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 141.

733- سنن بيهقى ، ج 4، ص 5.

734 تا 795

734- صحيح مسلم ، ح 1249، ص 914.

735- سنن بيهقى ، ج 4، ص 356، باب المتمتع بالعمرة الى الحج ...؛ صحيح مسلم ، ص 884، ح 143. اينكه گفته است حج تو مكى به حساب مى آيد، براى اين بوده كه روز ترويه از مكه احرام حج مى بندد - و مثلا - فضيلت حضورش در ميقات از او سلب مى گردد!

736- صحيح مسلم ، ج 203 و 207، ص 912-913.

737- زادالمعاد، ج 1، ص 249.

738- منصور بن معتمر، ابو عتاب سلمى كوفى ، حديثش را همه اصحاب صحاح روايت كرده اند منصور در سال 132 هجرى درگذشت . التقريب ، ج 2، ص 277.

739- حسن بن ابى الحسن يسار بصرى مولى الانصار، احاديث بسيارى را به صورت مرسل بيان مى كرد و مردى مدلس بود. او از روات طبقه سوم است كه در سال 110 هجرى در حدود نود سالگى از دنيا رفت . حديثش را اصحاب صحاح آورده اند. تقريب التهذيب ، ج 1، ص 165.

740- و مى بينيم كه اين چنين سنت پيامبر اسلام در آن زمان با عدم پذيرش مسلمانان روبرو گرديد!

741- عطاء بن ابى رياح مولى قريش (م 114 ق ) بود و حديثش را اصحاب صحاح آورده اند. تقريب

- التهذيب ، ج 2، ص 22.

742- المحلى ، نوشته ابن حزم ، ج 7، ص 103.

743- زادالمعاد، ج 1، ص 49. مذهب ابوموسى ، پيش از آنكه از بدعت عمر درباره عمره تمتع آگاه شود، انجام عمره تمتع بود؛ اما بعد از آن ، پيرو نظر عمر گرديد!

744- صحيح مسلم ، ح 122، ص 875؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 152، ح 1777؛ سنن نسائى ، ج 2، ص 13، باب افراد الحج ، ص 988، ح 2964؛ سنن ترمذى ، ج 4، ص 36، باب ما جاء فى افراد الحج ؛ بيهقى ، ج 5، ص 3، باب اختار الافراد؛ المنتقى ، ح 2389، ج 2، ص 228؛ مسند احمد، ج 6، ص 36؛ موطاء مالك ! باب افراد الحج ، ج 2، ص 335، ح 37.

745- سنن ابن ماجه ، ص 988، ح 2965؛ موطاء مالك ، ج 2، ص 335، ح 38؛ تاريخ ابن كثير، ج 5، ص 120-123 كه در آن درباره عمره تمتع بحث مفصل به عمل آمده است .

746- سنن ابن ماجه ، ص 989، ح 2966.

747- سنن ترمذى ، ج 4، ص 36، باب ما جاء فى افراد الحج .

748- صحيح مسلم ، ص 904-905، ح 184؛ المنتقى ، ج 2، ص 228، ح 1391.

749- سنن ابوداود، ج 2، ص 57، ح 1793؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 19، باب كراهية من كره القرآن والتمتع .

750- سنن ابن ماجه ، ح 2967، ص 989.

751- حارث بن بلال بن الحارث مزنى از راويان طبقه سوم است كه برخى از اصحاب صحاح حديث و سخن او

را آورده اند. تقريب التهذيب ، ج 1، ص 139.

752- ابوداود، ج 2، ص 161، كتاب المناسك ، باب الرجل يهل بالحج ثم يجعلها عمره ، ح 1808؛ ابن ماجه ، ص 994، ح 2984 كه در آن به اظهار نظر پرداخته ؛ المنتقى ، ج 2، ص 238، ح 2429 كه گفته بجز ترمذى هر پنج نفر آن را آورده اند.

753- عبدالله بن محمد بن على بن ابى طالب از راويان طبقه چهارم است كه در سال نود هجرى در شام از دنيا رفت . تقريب التهذيب ، ج 1، ص 448. بردارش حسن بن محمد بن على در طبقه سوم و سال وفاتش صد هجرى است . اصحاب صحاح احاديث اين دو برادر را آورده اند. تقريب - التهذيب ، ج 1، ص 171.

754- سنن بيهقى ، ج 5، باب من اختار الافراد.

755- عبدالرحمان بن ابوالشعثاء، سليم بن الاسود المحاربى است . ابن حجر گفته او از طبقه ششم و تنها يك حديث دارد كه مقبول است . التهذيب ، ج 6، ص 194؛ التقريب ، ج 1، ص 484.

756- ابراهيم بن يزيد بن عمرو كوفى نخعى (م 96 يا 95 ق ) التهذيب ، ج 1، ص 177؛ تقريب - التهذيب ، ج 1، ص 46؛ الجمع بين رجال الصحيحين ، ج 1، ص 18-19.

757- ابراهيم التيمى ، شايد نامش ابو اسماء كوفى فرزند يزيد بن شريك از تيم رباب باشد كه در سال 92 يا 94 هجرت و در حبس حجاج بن يوسف درگذشته است . ج 1، ص 176؛ التقريب ، ج 1، ص 46 و الجمع بين رجال الصحيحين

، ج 1، ص 19.

758- روايتهاى شماره 11 و 12 پشت سر هم در آثار ذيل آمده است : صحيح مسلم ، ح 160 و 162، ص 897؛ در شرح نووى ، ج 8، ص 203؛ سنن ابن ماجه ، ص 994؛ ح 2985؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 161، ح 1807 با اختلافى در لفظ حديث ؛ سنن بيهقى ، ج 5، ص 22، ح 9 و 10 و 12 و در ج 4، ص 345، باب العمرة فى اءشهر الحج ، قسمت دوم ، ح 12؛ المنتقى ، ح 2430.

759- سنن ابن ماجه ، ص 994، باب من قال كان فسخ الحج سهم خاصه ، از كتاب المناسك . و نيز به تعليق بر حديث شماره 2429 در المنتقى من اخبار المصطفى ، تاءليف ابن تيميه ج 2، ص 238 مراجعه شود. ابن كثير نيز فشرده آن را در تاريخش ج 5، ص 166 آورده است .

760- المنتقى من اخبار المصطفى ، تاليف ابن تميمه ، ج 1، ص 239 و در حاشيه ح 3431.

761- زاد المعاد ابن قيم ، ج 2، ص 247، فصل فى احلال من لم يكن ساق الهدى معه ؛ المحلى ، تاءليف ابن حزم ، ج 7، ص 100-110.

762- زادالمعاد، ج 1، ص 246.

763- المحلى ، ج 7، ص 101.

764- المحلى ، ج 7، ص 103 كه ما در اين مورد فشرده سخنان ابن حزم را آورده ايم .

765- المحلى ، ج 7، ص 109-110.

766- منظور اين است كه عمره تمتع در ابتداى امر در حجة الوداع تخييرى بوده ، و در آخرين شوط سعى ،

وحى بر رسول خدا (ص ) نازل گرديده و انجام آن الزامى و واجب شده است .

767- سنن كبرى ، بيهقى ، ج 5، ص 21.

768- در حقيقت وجود اختلاف در گفته هاى شافعى ، خود دليل بر سرگيجه گرفتن او در ارائه حكم شرعى است . 769- حقيقت اين است كه اين دانشمندان به كار خلفا استناد كرده ، آنچه را مخالف نص كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) انجام داده اند، تاويل كرده اند تا كار ايشان را توجيه نموده ، سرزنش و ايراد را از آنان دور كرده باشند!

770- اگر قصد نويسنده از اختلاف فعل امام ، اختلاف كار آن حضرت با كارهاى خلفا در اين مورد است ، كه چنين هم مى نمايد، البته كه درست است ؛ ولى اگر منظورش اين است كه كارهاى امام ضد و نقيض بوده ، اين دروغ و افترا بر شخص اميرالمؤ منين (ع ) است .

771- امام (ع ) خود با صراحت مى گويد، به خاطر احياى سنت پيغمبر، بود كه آشكارا با ايشان مخالفت مى كرد. سنتى كه مانع انجامش بودند به مخالفتش با عثمان در همين مورد مراجعه كنيد.

772- از افراد همين امت بوده اند كه با پيغمبر خدا (ص ) در حجة الوداع و در موضوع فسخ حج افراد به عمره به مخالفت برخاسته اند و حضرتش را خشمگين نموده اند. ائمه اهل بيت (ع ) نيز به پيروى از پيامبر خدا (ص ) و به دنبال آنان ، پيروانشان و ديگران كه خواستار اقامه سنت پيغمبر بوده اند، با ايشان از در مخالفت برآمده اند. با اين حساب در

اين مورد هرگز اجماعى وجود نداشته است .

773- ابن قيم نيز با نوشتن كتاب زادالمعاد از ايشان پيروى و حق مطلب را ادا كرده و ابن حزم نيز در همين زمينه كتابى پرداخته ، و بالاخره ما نيز در همين مورد به بحث پرداخته ايم . درباره اين موضوع در طول قرون و اعصار كتابها نوشته شده و هزاران برگ كاغذ را سياه كرده اند. اما اگر مسلمانان تنها به كتاب خدا و سنت پيامبرش پرداخته بودند، تنها نيم برگى كوچك آنها را بسنده بود.

774- نه ، نه ، به خدايى كه پيامبرش را براستى به هدايت و دين حق فرستاده است سوگند كه پيامبر (ص ) در حجة الوداع جز به حج تمتع ، به حجى ديگر فرمان نداده است . حتى حضرتش مردم را از انجام بقيه انواع حج باز داشته و كسى نه در زمان آن حضرت و نه بعد از او، هرگز به خاطرش نگذشته كه رسول خدا (ص ) به انجام حجى به غير از حج تمتع فرمان داده باشد، بلكه همه اين حرفها براى توجيه اقدام خليفه است و بس و خودشان هم اين را مى دانند كه بر خلاف حق و حقيقت سخن گفته و نوشته اند!

775- خليفه عمر از حج تمتع نهى و بجاى آورنده اش را عقوبت مى كرده ، او دستور داد حج و عمره جداى از يكديگر و منفرد به جا آورده شوند، چنانكه روايات گذشته به آن صراحت داشت . و گفتار اين دانشمندان جز اين كه بخواهند براى خليفه وسيله عذرى دست و پا كنند چيز ديگرى نيست .

776- شرح نووى بر

صحيح مسلم ، ج 8، ص 180.

777- مسند احمد بن حنبل ، ج 4، ص 126-127؛ سنن دارمى ، المقدمه ، باب اتباع السند، ج 1، ص 44-45.

778- آنچه را در اينجا درباره حج پيامبر (ص ) آورده ايم ، از امتاع الاءسماع مقريزى ص 510-511 نقل كرده ايم .

779- سيره ابن سيدالناس ، ج 2، ص 273.

780- زادالمعاد، ج 2، ص 213، فصل فى حجه بعد هجرته . ابن كثير اين حج را در تاريخش ج 5، ص 106-110 حجة البلاغ ناميده و علت آن را چنين آورده كه حضرتش قولا و عملا آنچه را خداوند در حج قانون نهاده بود، ابلاغ كرد. و نيز حجة الاسلام گفته اند؛ زيرا حضرتش از مدينه بجز اين ، حجى ديگر به جا نياورده بود.

781- المحلى ، ج 7، ص 103.

782- برخى از مصادر اين خبر را ما در بحث عمره تمتع آورده ايم . اينك بقيه مصادر: تفسير قرطبى ، ج 2، ص 388؛ تفسير فخر رازى ، ج 2، ص 167 و ج 3، ص 201-202؛ كنزالعمال ، ج 8، ص 293-294؛ البيان والتبيين جاحظ، ج 2، ص 223.

783- تفسير قرطبى ، ج 5، ص 132.

784- صحيح بخارى ، ج 3، ص 164، باب نهى رسول الله عن نكاح المتعة اخيرا.

785- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 499، باب المتعة .

786- تفسير قرطبى ، ج 5، ص 132؛ تفسير نيشابورى ، ج 5، ص 17.

787- نساء، 24.

788- تفسير طبرى ، ج 5، ص 9.

789- تفسير كشاف ، ج 1، ص 519.

790- به مدارك فقه اهل بيت ، چون شرح لمعه ، شرايع الاسلام

و...مراجعه شود.

791- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 497-498، باب المتعة ، تاءليف عبدالرزاق بن همام صنعانى مولى حمير، (126-211 ق )، چاپ 1390-1392، انتشارات مجمع علمى بيروت ، حديث عبدالرزاق را همه اصحاب صحاح ششگانه آورده اند. شرح حالش در كتابهاى الجمع بين رجال الصحيحين و تقريب التهذيب و بداية المجتهد ابن رشد (ج 2، ص 63) آمده است .

792- تفسير طبرى ، ج 5، ص 9.

793- اقوال سوم تا نهم را از تفسير طبرى نقل كرده ايم و برخى از آنها را به طور فشرده آورده ايم .

794- احكام القرآن جصاص ، ج 2، ص 147.

795- سنن بيهقى ، ج 7، ص 205.

796 تا 870

796- شرح نووى بر صحيح مسلم ، ج 9، ص 179.

797- تفسير كشاف زمخشرى ، ج 1، ص 519.

798- تفسير قرطبى ، ج 5، ص 130.

799- تفسير ابن كثير، ج 1، ص 474.

800- الد المنثور سيوطى ، ج 2، ص 140-141. آنچه از عطاء آمده ، در مصنف عبدالرزاق ج 7، ص 497 و بداية المجتهد ابن رشد ج 2، ص 63 آمده است .

801- مانند قاضى ابوبكر اندلسى (م 542 ق ) در احكام القرآن ، ج 1، ص 162 و بغوى شافعى (م 510 يا 516 ق ) در تفسيرش در حاشيه خازن ، ج 1، ص 423 و آلوسى (م 1270 ق ) در تفسيرش ، ج 5، ص 5.

802- مائده ، 87.

803- صحيح مسلم ، كتاب النكاح ، ح 1404، ص 1022 با اسانيد متعدد؛ صحيح بخارى ، ج 3، ص 85، در تفسير سوره مائده ، باب قوله تعالى : يا ايها الذين

آمنوا لا تحرموا...و در كتاب النكاح آن ، ج 3، ص 159، باب يكره من التبتل ، با اختلاف جزئى در لفظ، مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 506 با اضافاتى در پايان حديث ؛ مصنف ابن ابى شيبه ، ج 4، ص 294؛ مسند احمد، ج 1، ص 420 كه در حاشيه آن آمده كه ابن مسعود با استناد به اين آيه معتقد بود كه ازدواج موقت حلال است و در ص 432 آن به اختصار آمده ؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 200 و 201 كه درباره حديث اظهار نظر كرده ؛ تفسير ابن كثير، ج 2، ص 87.

804- صحيح مسلم ، ص 1022، ح 1405؛ صحيح بخارى ، ج 3، ص 164، باب نهى رسول الله عن نكاح المتعه و در آخر آن گفته است : ما در سپاه بوديم كه پيامبر آمد؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 4، ص 51 كه در ص 47 آن به طور فشرده آمده ؛ مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 498، با اختلافى اندك .

805- صحيح مسلم ، كتاب النكاح ، ح 1406، ص 1024؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 302-203؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 3، ص 405 كه در آخرش آمده : من هم از او جدا شدم .

806- مسند طيالسى ، ح 1637.

807- مسند احمد، ج 3، ص 22. و در مجمع الزوائد، ج 4، ص 264 آمده است كه : احمد و بزاز نيز آن را آورده اند.

808- مصند عبدالرزاق ، ج 7، ص 458.

809- صحيح مسلم ، كتاب النكاح ، ح 1405، ص 1023؛ شرح

نووى ، ج 9، ص 183؛ مسند احمد، ج 3، ص 380. و رجال احمد، همه درست هستند. و ابوداود در باب الصداق ، تمتعنا على عهد رسول الله و ابى بكر و نصفا من خلافة عمر ثم نهى عنها عمر عمدة القارى ، تاءليف عينى ، ج 8، ص 310.

810- بداية المجتهد ابن رشد، ج 2، ص 63.

811- صحيح مسلم ، باب نكاح المتعه ، ح 1405، ص 1023؛ و در شرح نووى ، ج 9، ص 183؛ مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 500 كه در آن آمده است : در روزگار پيامبر؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 237، باب ما يجوز ان يكون مهرا؛ مسند احمد، ج 3، ص 304 كه گفته تا آخر عمر ما را نهى كرد؛ و به صورت فشرده در تهذيب التهذيب ، ضمن شرح حال موسى بن مسلم ، ج 10، ص 371؛ فتح البارى ، ج 11، ص 76؛ زادالمعاد، ج 1، ص 205؛ كنزالعمال ، ج 8، ص 293.

812- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 496-497، باب المتعة .

813- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 500؛ فتح البارى ، ج 11، ص 76 كه گفته است : اعتراف كرد و گفت مدتى است .

814- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 500-501 كه به نظر مى آيد عمرو بن حوشب ، تحريف عمرو - بن حريث باشد.

815- كنز العمال ، ج 8، ص 294، چاپ دائرة المعارف حيدرآباد دكن ، 1312 و چاپ دوم ، ج 22، ص 95.

816- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 503؛ مسند شافعى ، ص 132؛ اصابه ، ج

1، ص 514، در شرح حال ربيعة بن امية .

817- موطاءمالك ، ص 542، باب نكاح المتعة ؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 206 كه سخن عمر را چنين آورده است : لرجمته ، يعنى سنگسارش مى كردم ؛ كتاب الام شافعى ، ج 7، ص 219؛ تفسير سيوطى ، ج 2، ص 141.

818- شرح حال سلمى ، بدون اينكه نسبش معلوم باشد، در اصابه ابن حجر، ج 4، ص 324، و شرح حال سلمة بن اميه در ج 2، ص 61 آن آمده است .

819- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 499.

820- مصنف ابن ابى شيبه ، ج 4، ص 294.

821- تاريخ طبرى ، ج 5، ص 32، باب شى ء من سيره ، ضمن حوادث سال 43 هجرى .

822- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 496-497، باب المتعة .

823- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 499، باب المتعة .

824- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 496.

825- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 500.

826- تفسير طبرى ، ج 5، ص 9؛ تفسير نيشابورى ، ج 5، ص 16؛ تفسير فخر رازى ، ج 3، ص 200؛ تفسير ابوحيان ، ج 3، ص 218؛ الدر المنثور سيوطى ، ج 2، ص 40.

827- تفسير قرطبى ، ج 5، ص 130.

828- احكام القرآن جصاص ، ج 2، ص 147؛ تفسير سيوطى ، ج 2، ص 141؛ بداية المجتهد، ج 2، ص 63؛ نهاية اللغه ابن اثير، ج 2، ص 229؛ لسان العرب ، ج 14، ص 66؛ تاجر العروس ، ج 10، ص 200؛ الفايق زمخشرى ، ج 1، ص 33؛ تفسير طبرى و

تعلبى و رازى و ابو حيان و نيشابورى و كنزالعمال . ما سخن جصاص را آورده ايم .

829- المحلى ابن حزم ، ج 9، ص 519-520، مساله 1854. راى ابن مسعود را نووى در شرحش بر صحيح مسلم (ج 11، ص 1886) آورده است .

830- تفسير قرطبى ، ج 5، ص 133.

831- المغنى ابن قدامه ، ج 7، ص 571.

832- مصنف ابن ابى شيبه ، ج 4، ص 293، در نكاح متعه .

833- صحيح مسلم ، باب نكاح المتعه ، ص 1024، ح 27؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 205. و جريان اعتراض ابو عمره انصارى در مصنف عبدالرزاق ج 7، ص 502 آمده است :

از سعيد بن جبير آمده است كه گفت من خودم شنيدم كه ابن زبير در سخنرانى به ابن عباس كنايه زد و او را در مورد ازدواج موقت سرزنش كرد كه ابن عباس هم گفت برود و از مادرش بپرسد. و چون عبدالله از مادرش پرسيد، اسماء پاسخ داد كه حق با ابن عباس است . و ابن عباس گفته بود اگر مى خواهد نام مردانى را كه از ازدواج موقت به دنيا آمده اند برايش ببرم . شرح معانى الاثار طحاوى ، باب نكاح المتعة .

834- صحيح مسلم ، نكاح متعة ، ح 1405، ص 1023؛ مسند احمد، ج 1، ص 52 با اختلاف در لفظ و در ج 3، ص 325 و 356 كه در ص 363 آن به اختصار آمده ؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 206، كتاب مناسك حج از شرح معانى الاثار، ص 401؛ كنزالعمال ، ج 8، ص 293-294.

835- صحيح مسلم

، باب متعة الحج ، ص 885، ح 145؛ مسند طيالسى ، ح 1792، ص 247 كه ما سخن او را آورده ايم ؛ احكام القرآن جصاص ، ج 2، ص 178؛ تفسير سيوطى ، ج 1، ص 216؛ كنزالعمال ، ج 8، ص 294؛ تفسير رازى ، ج 3، ص 26.

836- سنن بيهقى ، ج 7، ص 206.

837- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 498، باب المتعة . و منظور از مردى از جمح ، سلمة بن اميه است كه فرزندش معبد از همين ازدواج به دنيا آمده بود. ضمنا در متن حديث صفوان آمده كه تحريف است و همان ابن صفوان صحيح مى باشد. چه ، صفوان در مكه درگذشته بود و خاك بر گورش مى ريختند كه خبر مرگ عثمان رسيد. و ابن صفوان همان عبدالله اكبر است كه به همراه ابن زبير كشته شد و بيشتر درگيريهاى ابن عباس درباره عمره تمتع و ازدواج موقت در زمان حكمروايى ابن زبير صورت گرفت كه صفوان در آن روزگار مرده بود. جمهره انساب ابن حزم ، ص 159-160.

838- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 499.

839- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 499.

840- جمهره انساب ابن حزم ، ج 2، ص 159-160، در چاپ ديگر، ص 150.

841- مسند احمد، ج 2، ص 95، ح 5694 و ج 2، ص 104، ح 5808 ما اين لفظ را برگزيده ايم . و مجمع الزوائد، ج 7، ص 332-333 و نيز در ج 4، ص 265 آمده است كه از ابن عمر از متعه پرسيدند، او گفت حرام است . گفتند ابن عباس مى گويد مانعى

ندارد. گفت به خدا ابن عباس مى داند كه رسول خدا (ص ) آن را در جنگ خيبر نهى كرده است و ما هم زناكار نيستيم . آنگاه مى نويسد كه اين حديث را طبرانى آورده و در اسنادش نام منصور بن دينار است كه ضعيف است . مولف مى گويد: احتمال مى رود كه او حديث ابن عمر را تحريف كرده باشد.

842- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 502.

843- مصنف ابن ابى شيبه ، ج 4، ص 293؛ تفسير سيوطى ، ج 2، ص 140.

844- سنن بيهقى ، ج 7، ص 206.

845- سنن بيهقى ، ج 7، ص 205.

846- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 503.

847- سنن بيهقى ، ج 7، ص 205.

848- المغنى ابن قدامه ، ج 7، ص 573.

849- مانند بيهقى در سننش ، ج 7، ص 205.

850- مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 496.

851- قرطبى ، ج 5، ص 133.

852- المغنى ابن قدامه : ج 7، ص 571.

853- مجمع الزوايد، ج 4، ص 265.

854- تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 196-198.

855- ترمذى ، ج 5، ص 50، باب نكاح المتعة ؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 205-206.

856- تهذيب التهذيب ، ج 10، ص 356-360.

857- مجمع الزوائد هيثمى ، ج 4، ص 264؛ فتح البارى ، ج 11، ص 34.

858- ما سخن احمد بن حنبل و مسلم را در شرح حال صدقة بن عبدالله ، از تهذيب التهذيب ج 4، ص 416 نقل كرده ايم .

859- سنن بيهقى ، ج 7، ص 207؛ مجمع الزوائد، ج 4، ص 364؛ فتح البارى ، ج 11، ص 73.

860- تهذيب التهذيب ، ج 10،

ص 380-381.

861- معجم البلدان حموى ، واژه ثنية الوداع .

862- به واژه ثنية الوداع در الروض المعطار حميرى مراجعه شود.

863- سنن بيهقى ، ج 7، ص 207.

864- شرح حال موسى بن ايوب در تهذيب التهذيب ، ج 1، ص 336.

865- به شرح حال حكم بن عتيبه و ابن مسعود در تقريب التهذيب ج 1، ص 192 و 459 مراجعه شود.

866- به بحث باقيماندگان بر حليت ازدواج موقت پس از تحريم عمر مراجعه شود.

867- مجمع الزوائد، ج 4، ص 266.

868- مجمع الزوائد، ج 4، ص 266.

869- حديث و معرفى راوى در مجمع الزوائد، ج 4، ص 266.

870- به شرح حال اسحاق در تهذيب التهذيب ج 1، ص 240 مراجعه شود.

871 تا 953

871- حديث و نام رواى در مجمع الزوائد هيثمى ج 4، ص 266 آمده است .

872- به شرح حال يحيى در تهذيب التهذيب ج 11، ص 183-184 مراجعه شود.

873- سنن بيهقى ، ج 7، ص 206.

874- شرح حال منصور بن دينار در كتاب الجرح و التعديل رازى ج 4، ق 1، ص 171 و ميزان الاعتدال ج 4، ص 184 و لسان الميزان ج 6، ص 95 آمده است .

875- ما سخن عبدالرزاق را آورده ايم .

876- صحيح مسلم ، باب نكاح المتعة از كتاب النكاح ، ص 1028، ح 31 و 32؛ سنن نسائى ، باب تحريم المتعه ؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 201؛ مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 501؛ مجمع الزوائد، ج 4، ص 265.

877- صحيح بخارى ، كتاب المغازى ، باب غزوه خيبر، ج 3، ص 36 و 164، باب نهى رسول الله عن نكاح المتعة اخيرا و باب

تحريم لحوم الحمر الانسيه ، ج 3، ص 208 و ج 4، ص 153، باب الحيلة فى النكاح ؛ سنن ابوداود، ج 2، ص 90، باب تحريم المتعه كه ابن مثنى گفته است : در جنگ حنين ؛ سنن ابن ماجه ، ص 63، ح 1961؛ سنن ترمذى ، ج 5، ص 48-49؛ الموطا مالك ، ص 542، ح 41، باب نكاح المتعه ؛ مصنف ابن ابى شيبه ، ج 4، ص 292؛ سنن دارمى ، ج 2، ص 140، باب النهى عن متعة النساء؛ مسند طيالسى ، ح 111؛ مسند احمد، ج 1، ص 79 و 130 و 142 و همان ابواب در فتح البارى .

878- سنن بيهقى ، ج 7، ص 207.

879- سنن بيهقى ، ج 7، ص 207.

880- صحيح مسلم ، باب نكاح المتعه ، ص 1024؛ مجمع الزوائد، ج 4، ص 264؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 207.

881- صحيح مسلم ، ص 1025 كتاب نكاح المتعه ؛ سنن دارمى ، ج 2، ص 140؛ سنن ابن ماجه ، ص 631، ح 1962، با جزئى اختلاف در لفظ حديث . و در طبقات ابن سعد، ج 4، ص 348 آمده است كه سبره در خلافت معاويه درگذشت .

882- صحيح مسلم ، كتاب النكاح ، باب المتعه ، ص 1025؛ مصنف ابن ابى شيبه ، ج 4، ص 292.

883- صحيح مسلم ، كتاب النكاح ، باب المتعه ، ص 1025؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 202 و 204.

884- صحيح مسلم ، كتاب النكاح ، باب المتعة ، ص 1027؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 205 و نزديك به

آن در صحيح مسلم ، ص 1026.

885- صحيح مسلم ، كتاب النكاح ، باب المتعه ، ص 1028؛ مصنف ابن ابى شيبه ، ج 4، ص 292.

886- صحيح مسلم ، كتاب النكاح ، باب المتعه ، ص 1027 و تفصيل بيشتر در مصنف عبدالرزاق ، ج 7، ص 506 و سنن بيهقى ، ج 7، ص 203.

887- سنن ابوداود، ج 2، ص 227، باب المتعه ؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 204-205؛ طبقات ابن سعد، ج 4، ص 348.

888- اوطاس ، مسيلى در طائف است .

889- صحيح مسلم ، كتاب النكاح المتعه ، ص 1023، ح 1045؛ مصنف ابن ابى شيبه ، ج 4، ص 292؛ مسند احمد، ج 4، ص 55؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 104؛ فتح البارى ، ج 11، ص 73.

890- زادالمعاد، ج 2، ص 158، فصل فى بحث زمن تحريم المتعة .

891- مائده / 5.

892- زادالمعاد، ج 2، ص 204، فصل فى اباحة متعة النساء ثم تحريمها.

893- فتح البارى ، ج 9، ص 22.

894- فتح البارى ، ج 11، ص 72، باب نهى رسول الله عن نكاح المتع آخرا.

895- فتح البارى ، ج 11، ص 74.

896- فتح البارى ، ج 12، ص 70، باب لحوم الخيل .

897- انعام / 14.

898- صحيح بخارى ، باب لحوم الخيل ؛ فتح البارى ، ج 9، ص 22.

899- ابو نجيح عرباض بن ساريه سلمى ، 36 حديث از پيامبر خدا (ص ) روايت كرده كه اصحاب صحاح ، بجز مسلم و بخارى ، آن را آورده اند. عرباض در سال 75 هجرى يا در زمان فتنه ابن زبير درگذشته است . اسدالغابه

، ج 3، ص 399؛ جوامع السيره ، ص 281؛ تقريب التهذيب ، ج 2، ص 17.

900- سنن ابوداود، ج 2، ص 64.

901- سنن ابوداود، ج 3، ص 66، باب فى النهى عن النهبى .

902- صحيح مسلم ، كتاب النكاح ، ص 1032.

903- تفسير ابن كثير، در تفسير آيه فما استمتعتم ...

904- كشاف زمخشرى ، ج 1، ص 519.

905- به موجب برآورد ابن رشد در كتاب بداية المجتهد ج 2، ص 63 اين تعداد پنج نوبت بوده است .

906- تفسير قرطبى ، ج 5، ص 130-131.

907- زادالمعاد، ج 2، ص 204.

908- شرح ترمذى ، ج 5، ص 48-51.

909- مصادر اين خبر در ابتداى عمره تمتع آمده است . همچنين به زادالمعاد ج 2، ص 205 مراجعه شود.

910- مصادر اين خبر در پيش آمده است .

911- تقريب التقريب و التيسير لمعرفة سنن البشير النذير، تاءليف حافظ محى الدين نواوى ، ص 631-616 كه سيوطى (م 911 ق ) آن را به شرح كشيده و نامش را تدريب الراوى فى شرح النواوى نهاده است . چاپ دوم ، 1392 منشورات المكتبة العلمية بالمدينة ، ج 1، ص 281-283.

912- تدريب الراوى ، ج 1، ص 282؛ البرهان فى علوم القرآن ، تاليف زركشى ، ص 432.

913- تهذيب التهذيب ، ج 10، ص 480 و 486.

914- آنچه را از ميسره آورده ايم ، همه را از تدريب الراوى سيوطى ج 1، ص 283 و 289 و نيز از شرح حالش در ميزان الاعتدال و لسان الميزان ج 6، ص 138-140 گرفته ايم .

915- تدريب الراوى ، ج 1، ص 288 و 289.

916- تدريب الراوى ، ج 1، ص

283.

917- اينها را ابن حجر به همين ترتيب در فتح البارى ج 11، ص 73 آورده است .

918- ابو محمد، يحيى بن اكثم مروزى ، از فرزندان اكثم بن صيفى تميمى اسيدى است كه او را متوكل عباسى به قاضى القضاتى و وزارت خويش برگزيده بود. يحيى متهم به همجنس بازى و كار زشت قوم لوط بود. شاعرى درباره اش چنين گفته است :

متى تصلح الدنيا و يصلح اهلها

و قاضى قضاة المسلمين يلوط؟

و ديگرى درباره اش گفته است :

قاض يرى الحد فى الزنا و لا

يرى على من يلوط من باءس !

يحيى بن اكثم در بازگشتنش از حج به عراق ، به سال 242 هجرى در ربذه جان داده است . وفيات الاعيان ، ج 5، ص 197-213.

919- سوره مامون ، آيه 1-7.

920- نساء، 24.

921- مائده ، 87.

922- به بحث درباره جبهه گيرى قدرت حاكمه در طول سيزده قرن ، در جلد اول همين كتاب مراجعه شود.

923- المدخل الى علم اصول الفقه ، تاليف محمد دواليبى ، استاذ علم اصول فقه و قانون رومانى در دانشكده حقوق ، دارنده دكتراى حقوق از دانشگاه پاريس ، مجاز در علوم اسلامى از دانشكده الشرعيه حلب ، چاپ دار العلم للملايين بيروت ، 1385 ق /1965م .

924- المدخل الى علم اصول الفقه ، ص 14-17 كه فشرده آن را آورديم .

925- المدخل ، ص 30.

926- المدخل ، ص 53.

927- مقدمه دارمى ، ج 1، ص 60؛ مسند احمد، ج 5، ص 230 و 276.

928- صحيح بخارى ، ج 2، ص 178، باب اجر الحاكم از كتاب الاحكام ؛ صحيح مسلم ، كتاب الاقضيه ، باب بيان الحاكم ، ح

15، ص 1242؛ سنن ابن ماجه ، ح 2314، كتاب الاحكام ، باب الحاكم يجتهد فيصيب ؛ مسند احمد، ج 2، ص 187 و ج 4، ص 198 و 204 و در صفحه 205 آمده كه اگر درست قضاوت كردى ده حسنه خواهى داشت .

929- نامه منسوب به عمر و شرح آن در كتاب الاعلام الموقعين ، ج 1، ص 85-86 آمده است .

930- الاحكام ابن حزم ، چاپ قاهره ، ج 5، ص 773-775.

931- الاحكام ، ج 5، ص 775.

932- الاحكام ابن حزم ، ج 5، ص 771.

933- الاحكام ، ج 5، ص 1003؛ اعلام الموقعين ، ج 1، ص 85-86.

934- المدخل الى علم اصول الفقه ، ص 55.

935- المدخل الى علم اصول الفقه ، ص 55.

936- المدخل الى علم اصول الفقه ، ص 91-95، باب انواع الاجتهاد.

937- الاحكام باصول الاحكام ابن حزم ، چاپ قاهره ، ج 1، ص 40-41.

938- المدخل ، ص 301، باب هشتم .

939- المدخل ، ص 304-305، باب هشتم .

940- المدخل ، ص 317.

941- المدخل ، ص 319.

942- اعلام الموقعين ابن قيم جوزيه 3، 30-36.

943- المدخل ص 5، 334.

944- تاريخ خطيب بغدادى ، شرح حال ابو حنيفه ، ج 13، و تمامى اين حديث در ص 387 و 390 آن آمده ، بدون اين عبارت و مگر دين بجز راى نيكو مى باشد؟ و نيز شرح حال ابو حنيفه در كتاب المجروحين ، ج 3، ص 65 تاليف حبان البستى (م 354 ق ).

945- احاديث ابواسحاق در ص 387 آمده است كه ما يكى از آنها را به خاطر اينكه در آن ابو حنيفه دشنام و ناسزا داده بود،

رها كرديم .

946- خبر حماد در تاريخ بغداد (ج 13، ص 390 - 391) و كتاب المجروحين (ج 3، ص 70) آمده است .

947- تاريخ بغداد، ج 13، ص 390.

948- حديث يوسف بن ساباط در تاريخ بغداد ج 3، ص 390 آمده است .

949- حديث بشر در تاريخ بغداد ج 13، ص 388 و روايت حماد و ايوب به طور مفصل در المجروحين ج 3، ص 67 و نيز حديث بشر در، ج 3، ص 70 آن آمده است .

950- حديث عبدالصمد در تاريخ بغداد ج 13، ص 388 آمده است .

951- تاريخ بغداد، ج 13، ص 338.

952- تاريخ بغداد، ج 13، ص 388-389.

953- صحيح بخارى ، كتاب الجهاد، باب سهم الفرس ، ج 2، ص 99؛ المغازى ، باب غزوه خيبر، ج 3، ص 36؛ صحيح مسلم ، كتاب الجهاد، باب كيفية قسمته الغنيمة بين الحاضرين ، ح 57؛ ابوداود، كتاب الجهاد، باب 143 و 147؛ ترمذى ، السير، باب 6 و 8؛ موطا مالك ، كتاب الجهاد، ص 21؛ مسند احمد، ج 2، ص 2 و 62 و 80 و ج 4، ص 138.

954 تا 1024

954- بداية المجتهد، ج 2، ص 411.

955- صحيح بخارى ، كتاب الحج ، باب 51؛ صحيح مسلم ، ح 205؛ ترمذى ، ص 64، كتاب المناسك ؛ سنن ابن ماجه ، باب اشعار البدن ، ص 96؛ دارمى ، باب 68؛ مسند احمد، ج 1، ص 216 و 254 و 280 و 339 و 334 و 347 و 372.

956- المحلى ابن حزم ، ج 7، ص 111.

957- صحيح بخارى ، كتاب البيوع ، باب 19، 22، 42، 43، 44،

46، 47؛ صحيح مسلم ، ح 43، 46، 47؛ سنن ابوداود، باب 51؛ ترمذى ، ص 63؛ نسائى ، ص 4، ص 7، 9؛ دارمى ، باب 15؛ موطا، ص 79؛ ابن ماجه ، كتاب التجارات ، ص 17؛ مسند احمد، ج 2، ص 4، و 9 و 52 و 54 و 73 و 135 و 311 و ج 3، ص 402 و 425 و 434 و ج 5، ص 12 و 17 و 21 و 22 و 23.

958- بداية المجتهد، ج 2، ص 226، كتاب بيع الخيار.

959- اين روايات را ابن حزم در المحلى ، ج 8، ص 351-351 مساله 1417 آورده است .

960- صحيح بخارى ، كتاب الحج ، باب 21، صحيح مسلم ، ح 1-5؛ ترمذى ، ص 19؛ نسائى ، ص 52-53، 55، 57-59، 61 - 63؛ موطا، ص 8-9؛ المناسك ابن ماجه ، ص 19-20؛ دارمى ، ص 9؛ مسند احمد، ج 1، ص 215 و 225 و 228 و 279 و 285 و 337 و ج 2، ص 3 و 4 و 8 و 29 و 32 و 34 و 41 و 47 و 50 و 54 و 66 و 73 و 74 و 81 و 111 و 119 و ج 3، ص 323 و 395.

961- شرح مفصل آن را در المحلى ج 7، ص 81 مطالعه كنيد.

962- صحيح بخارى ، كتاب الخصومات 1 و الوصايا، ص 5 والديات ، ص 4، 12؛ صحيح مسلم ، كتاب القسامة ، ص 17 و كتاب الديات ؛ سنن ابوداود، ص 1؛ ابن ماجه ، ص 24؛ دارمى ، باب 4؛

مسند احمد، ج 3، ص 193 و 262 و 269.

963- بداية المجتهد، ج 2، ص 437.

964- المحلى ، ج 10، ص 360 به بعد.

965- صحيح بخارى ، كتاب العلوم ، باب 32؛ سنن ابوداود، باب 28؛ ترمذى ، باب 59؛ دارمى ، باب 26 و كتاب الصيام ؛ ابن ماجه ، ص 18؛ مسند احمد، ج 2، ص 364 و ج 3، ص 465 و 474 و 480 و ج 4، ص 123 و 124 و 125 و ج 5، ص 210، 276، 277، 280، 282، 283 و ج 6، ص 12، 157، 258.

966- بداية المجتهد، ج 1، ص 300؛ المحلى ابن حزم ، ج 6، ص 204-205، مساله 753.

967- سنن ترمذى ، كتاب الدعاء، باب 85؛ نسائى ، الزكاة ، باب 1؛ ابن ماجه ، الطهارة ، ص 5؛ دارمى ، الوضوء، باب 2؛ مسند احمد، ج 5، ص 365. ضمنا بايد بگوييم ما مصادر احاديثى را كه در اين مورد آورده ايم ، از كتاب المعجم المفهرس لالفاظ الحديث نقل كرده ايم .

968- صحيح بخارى ، كتاب الجهاد، باب 64 و الهبه 15 والشهادات 15 و 30؛ المغازى ، ص 34 و تفسير سوره 34/6؛ صحيح مسلم ، كتاب التوبه ، ح 56؛ سنن ابوداود، كتاب النكاح ، باب فى القسم بين النساء؛ دارمى ، كتاب النكاح ، ص 26؛ مسند احمد، ج 6، ص 117 و 157 و 195 و 269 اين مطلبى است كه از ام المؤ منين عايشه آمده و ما هر قدر جستجو كرديم ، نديديم كه پيامبر خدا (ص ) به غير از حج و عمره زنانش را

با خود برده باشد.

969- به بخشهاى المدخل الى علم اصول الفقه دواليبى مراجعه شود.

970- المحلى ، ج 11، ص 251-257 مساله 2213، المستاءجرة للزنا!

971- تاريخ بغداد، ج 13، ص 335.

972- خطط المقريزى ، ج 4، ص 161.

973- رجال كشى ، ص 238 در نامگذارى فقها، شماره 431.

974- رجال كشى ، ص 375، شماره 705.

975- رجال كشى ، ص 556 شماره 1050؛ خاتمه الوسائل ، چاپ امير بهادر، ج 3، ص 538؛ الاصول الاصلية ، تاليف فيض ، ص 56-57.

976- به سلسله اسناد مشايخ حديث در مكتب اهل بيت در جلد سوم همين كتاب مراجعه شود.

977- بحار الانوار، ج 107، ص 215-216.

978- بحار الانوار، ج 107، ص 222-225.

979- بحار الانوار، ص 105، ص 29.

980- كافى ، ج 1، ص 58، تاليف ابوجعفر محمد بن يعقوب كلينى (م 328 يا 329 ق )، چاپ تهران ، 1375؛ الوافى ، ج 1، ص 59، تاليف محمد بن مرتضى مشهور به ملا محسن فيض كاشانى (م 1091 ق ) چاپ 1324 ق .

981- بصائر الدرجات ، ص 301، تاليف محمد بن حسن الصفار (م 290 ق ) چاپ 1285 ق .

982- شرح اين حديث در مرآة العقول محمد باقر مجلسى آمده است .

983- ابوالقاسم فضيل بن يسار، از اصحاب امام باقر و امام صادق - عليهما السلام - بوده است . او اصلا كوفى است كه به بصره منتقل شده است . قاموس الرجال ، ج 7، ص 343.

984- بصائر الدرجات ، ص 299، ح 2.

985- بصائر الدرجات ، ص 301، ح 9.

986- ابو محمد سماعة بن مهران ، فروشنده كرم ابريشم ، كوفى و از راويان حديث امام

صادق (ع ) بوده و كتابى داشته است . قاموس الرجال ، ج 5، ص 3.

987- بصائر الدرجات ، ص 301، ح 1.

988- داود بن فرقد، ابويزيد اسدى كوفى ، از امام صادق و كاظم - عليهماالسلام - روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 4، ص 56.

989- بصائر الدرجات ، ص 299.

990- جابر جعفى ، فرزند يزيد بن حرث ، از امام باقر و صادق - عليهما السلام - حديث كرده و در سال 128 هجرى درگذشته است .

991- بصائر الدرجات ، ص 299، حديث اول و در 300 حديثهاى 4 و 6.

992- محمد بن شريح ، ابوعبدالله حضرمى از امام صادق روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 8، ص 213.

993- بصائر الدرجات ، ص 300-301، ح 5، 7، 10.

994- بصائر الدرجات ، ص 290، باب فى اميرالمؤ منين (ع ) ان النبى علمه العلم ؛ وسائل ، چاپ سال 1323-1324 ق ، ج 3، ص 391، ح 19؛ مستدرك الوسائل ، چاپ سال 1321 ق ، ج 3، ص 192، ح 28، به نقل از تفسير عياشى .

995- ابوحمزه يا ابوالحسن حمران بن اعين شيبانى ، تابعى ثقه است و از امام باقر و صادق - عليهماالسلام - روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 4، ص 413.

996- دو نفر به ابوبصير معروفند: يكى يحيى بن ابى القاسم ، كنيه اش ابومحمد از اصحاب امام باقر و صادق (ع ) بوده كه مطلقا به او ابوبصير گويند، ديگرى ابو يحيى ليث بن بخترى مرادى است كه به او ابوبصير اصغر گويند. او از امام باقر و صادق روايت كرده

است . در مورد اين دو كنيه به قاموس الرجال رجوع شود.

997- حماد بن عثمان فزارى از امامانى چون صادق و كاظم و رضا - عليهم السلام - روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 3، ص 397.

998- بصائر الدرجات ، ص 290-292، حديث مهران ، شماره 6، 7، 11 و حديث ابوبصير، شماره 8 و حديث ابوالاعز، شماره 10 و حديث حماد، شماره 12 و در حديث شماره 6 حمران آمده است كه پيغمبر در طائف با على نجوا كرده است .

999- ابو محمد يعقوب شعيب بن ميثم مولى بنى اسد، از امام باقر و صادق - عليهماالسلام - روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 9، ص 363.

1000- بصائر الدرجات ، ص 290-291، ح 3 و 9.

1001- محمدالحلبى ، ابو جعفر بن على بن ابى شعبه ، از امام صادق (ع ) روايت كرده و در زمان حضرتش از دنيا رفته است . قاموس الرجال ، ج 8، ص 276.

1002- بصائر الدرجات ، ص 292، ح 13.

1003- سليم بن قيس ، ابوصادق الهلال العامرى از اصحاب اميرالمؤ منين على (ع ) بوده و امامان را تا حضرت سجاد درك كرده و داراى كتابى بوده است . قاموس الرجال ، ج 4، ص 445.

1004- بصائر الدرجات ، ص 198، ح 3.

1005- طبقات ابن سعد، در شرح حال اميرالمومنين على (ع )، ج 2، ص 2، ح 101، چاپ اروپا. حديث او را احمد بن حنبل در فضائل اميرالمومنين آورده است .

1006- زيد بن على بن الحسين در زمان حكومت هشام بن عبدالملك با شعار رضا آل محمد خروج كرد و دو شب

گذشته از صفر سال 120 كشته شد. قاموس الرجال ، ج 4، ص 259.

1007- بصائر الدرجات ، ص 197، ح 4.

1008- سه روايت فوق در سنن نسائى ، ج 1، ص 178، باب التنحنح فى الصلاة ؛ و روايت سوم در سنن ابن ماجه ، ح 3708، باب استيذان ، كتاب الادب ؛ و روايت اول در مسند احمد، ج 1، ص 58، ح 647؛ روايت دوم در ج 1، ص 107، ح 845 كه چنين آمده است : هر بامداد به خدمت پيغمبر خدا (ص ) مى رسيدم ، اگر آرام سرفه مى كرد وارد مى شدم ، و اگر سكوت مى نمود، بر مى گشتم . و سومى در ج 1، ص 80، شماره 608 آمده است . بخارى آغاز حديث را حذف كرده ، ولى پايانش را در شرح حال نجى در تاريخش ، ج 4، ص 2، ح 121 آورده است .

1009- امالى شيخ ابوجعفر محمد بن حسن طوسى (م 460 ق )، چاپ نعمان نجف ، 1384، ج 2، ص 56؛ بصائر الدرجات ، ص 167 از ابوطفيل ، از ابوجعفر (ع )؛ ينابيع المودة ، تاليف شيخ سليمان حنفى (م 1294 ق )، ص 20 كه ما به نسخه اى كه در دارالخلافه عثمانى در سال 1302 هجرى چاپ شده بود مراجعه كرده ايم .

1010- ابوارا كه از زمان امام (ع ) تا زمان حكومت زياد بن ابيه در كوفه ساكن بوده است . قاموس الرجال ، ج 10، ص 7. مسكن در كنار نهر دجيل عراق بوده است .

1011- بصائر الدرجات ، ص 149 و نزديك

به آن در ص 159، ح 15.

1012- بصائر الدرجات ، ص 144.

1013- بصائرالدرجات ، ص 147.

1014- بصائرالدرجات ، ص 143.

1015- ابوجعفر اوقص ، محمد بن مسلم بن رباح ، آسيابان ثقفى بود و از امام باقر (ع ) روايت كرده است . او كتابى دارد به نام الاربعمائة مسالة فى ابواب الحلال والحرام . وى در سال 150 ق درگذشت . قاموس الرجال ، ج 8، ص 378.

1016- بصائر الدرجات ، ص 143.

1017- بصائر الدرجات ، ص 164.

1018- بصائرالدرجات ، ص 146.

1019- عبدالله بن ميمون القداح ، مكى و از امام صادق (ع ) روايت كرده است . ابن نديم او را از فقهاى شيعه به حساب آورده است . قاموس الرجال ، ج 6، ص 158.

1020- بصائرالدرجات ، ص 164 و 148.

1021- بصائرالدرجات ، ص 147.

1022- بصائر الدرجات ، ص 148.

1023- بصائرالدرجات ، ص 145.

1024- عبدالله بن سنان بن طريف ، خازن منصور و مهدى و هادى و رشيد عباسى بوده است . او كوفى ثقه بوده و از امام صادق ، و گفته اند از امام كاظم (ع )، روايت كرده و كتابهاى مختلفى نيز نوشته است . قاموس الرجال ، ج 5، ص 275.

1025 تا 1103

1025- بصائرالدرجات ، ص 147 و 143.

1026- منصور بن حازم ، كوفى اسدى است و از امام صادق (ع ) روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 9، ص 127.

1027- بصائر الدرجات ، ص 154 و در 146 در آخر حديث مطالبى اضافه دارد.

1028- بصائر الدرجات ، ص 159 و در 148 با جزئى اختلاف در لفظ.

1029- بصائر الدرجات ، ص 144.

1030- عبدالرحمان بن ابى عبدالله ،

بصرى و اهل كوفه و از روايان امام صادق (ع ) بود. قاموس الرجال ، ج 5، ص 275.

1031- بصائرالدرجات ، ص 145.

1032- محمد بن عبدالملك ، يا انصارى كوفى است كه در بغداد فرود آمده و يا ابوجعفر واسطى دقيقى است . قاموس الرجال ، ج 8، ص 257.

1033- بصائر الدرجات ، ص 144.

1034- ابوالربيع ، سليمان بن خالد كوفى هلالى ، از اما باقر و صادق (ع ) روايت كرده و در زمان امام صادق (ع ) از دنيا رفته است . قاموس الرجال ، ج 4، ص 463.

1035- بصائرالدرجات ، ص 144.

1036- بصائر الدرجات ، ص 148؛ اصول كافى ، ج 1، ص 59؛ وافى ، ج 1، ص 61.

1037- عبدالله بن ايوب از امام صادق (ع ) روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 5، ص 391.

1038- بصائر الدرجات ، ص 166.

1039- محمد بن حكيم از امام كاظم (ع ) روايت كرده است ، قاموس الرجال ، ج 8، ص 151.

1040- بصائر الدرجات ، ص 150 و در ص 146 با اضافاتى اندك .

1041- بكربن كرب الصيرفى كوفى است و از امام صادق (ع ) روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 2، ص 225.

1042- بصائرالدرجات ، ص 149، ح 14 و ص 154، ح 7 و ص 142، ح 1 با اختلاف در لفظ؛ اصول كافى ، ج 1، ص 241، ح 60؛ الوافى ، ج 2، ص 135.

1043- اصول كافى ، ج 1، ص 239، ح 1؛ بصائر الدرجات ، ص 151-152؛ الوافى ، ج 2، ص 135. آنچه در فوق آورديم ، اصل آن حديثى است

بلند كه ما مقصود خود را از آن گرفته ايم .

1044- بصائر الدرجات ، ص 142-143.

1045- بصائر الدرجات ، ص 143.

1046- على بن رئاب ، آسيابان كوفى بود و از امام صادق (ع ) روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 6، ص 489.

1047- بصائر الدرجات ، ص 142 و 149.

1048- ابن شبرمه ، عبدالله بن شبرمه ، شاعر كوفى بود و از طرف منصور دوانيقى ديوان قضاى سواد كوفه را بر عهده داشت و در سال 144 هجرى درگذشته است . الكنى و الالقاب ، ج 1، ص 313.

1049- بصائرالدرجات ، ص 145-146 و 148.

1050- ابو شيبه اسدى از امام صادق (ع ) روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 10، ص 99.

1051- اصول كافى ، ج 1، ص 57، ح 14؛ بصائر الدرجات ، ص 146 و 149-150؛ الوافى ، ج 1، ص 58.

1052- ابومريم ، آزاد كرده امام صادق (ع ) بود و از آن حضرت روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 10، ص 185.

1053- بصائر الدرجات ، ص 160.

1054- بصائر الدرجات ، ص 156 كه مقدار مطلوب خود را از آن نقل كرده ايم .

1055- عبدالله بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب (ع )، مادرش فاطمه دختر امام حسين (ع ) بود. منصور دوانيقى او برادرانش را در سال 142 زندانى كرد و در سال 144 به مدينه برد و در زندان به انواع مختلف بكشت و برخى را نيز زنده به گور كرد! عبدالله را نيز خانه بر سرش خراب نمود، محمد، معروف به نفس زكيه ، بر منصور خروج كرد و در

سال 145 كشته شد. ابراهيم ، برادرش ، نيز كه در بصره خروج كرده بود، همان سال كشته شد. تاريخ طبرى ، حوادث سال 142-145.

1056- بصائرالدرجات ، ص 157-158.

1057- بصائر الدرجات ، ص 51 و 161.

1058- على بن سعيد، بصرى و راوى احاديث امام صادق (ع ) بوده است . قاموس الرجال ، ج 7، ص 2.

1059- بصائر الدرجات ، ص 153.

1060- بصائر الدرجات ، ص 151.

1061- بصائر الدرجات ، ص 145 و 159.

1062- بصائرالدرجات ، ص 155.

1063- بصائر الدرجات ، ص 155.

1064- بصائرالدرجات ، ص 157 و در ص 158 فشرده آن آمده است .

1065- معلى بن خنيس ، مدنى و از راويان احاديث امام صادق (ع ) است . قاموس الرجال ، ج 9، ص 56.

1066- بصائر الدرجات ، ص 167 و در ص 158 فشرده آن .

1067- بصائر الدرجات ، ص 156 و 160.

1068- عنبسة بن مصعب عجلى ، كوفى و از راويان احاديث امام باقر و صادق (ع ) بوده است . قاموس الرجال ، ج 7، ص 242.

1069- بصائر الدرجات ، ص 154. و در ادامه حديث مطالبى آمده كه ما را از بحثى كه در پيش داريم و نيازمند به شرح و بيان بوده و اينجا مجال آن نيست و باز مى دارد. اما طالبين را به خاطر اهميتش به مطالعه آن سفارش مى كنيم . و در ص 161 همين حديث به طور فشرده آمده است .

1070- حماد بن زيد، كوفى و از روايان امام صادق (ع ) بود. قاموس الرجال ، ج 3، ص 394.

1071- اصول كافى ، ج 1، ص 240، ح 2.

1072- اصول كافى

، ج 1، ص 241، ح 5؛ بصائر الدرجات ، ص 153؛ الوافى ، ج 2، ص 135.

1073- حسين بن ابى العلاء، ابو على خفاف اعور، راوى احاديث امام صادق (ع ) و داراى كتاب بوده است . قاموس الرجال ، ج 3، ص 262.

1074- اصول كافى ، ج 1، ص 240، ح 3؛ بصائر الدرجات ، ص 150-151؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 257 با اختلافى در لفظ.

1075- ابوحمزه ثمالى ، ثابت بن ابى صفيه و ينار، كتابى داشته و از امامانى چون امام زين العابدين و امام باقر و امام صادق عليه السلام روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 2، ص 270 و ج 10، ص 53.

1076- بصائر الدرجات ، ص 159.

1077- بصائر الدرجات ، ص 154.

1078- اصول كافى ، ج 1، ص 264 باب جهات علوم امامان (ع ) و شرح آن در مراة العقول ج 3 ص 136.

1079- سه حديث فوق . در اصول كافى ، ج 1، ص 270-271 باب ان الائمة محدثون مفهمون .

1080- روايت عياشه در صحيح مسلم ، باب فضايل الصحابة ، ح 2؛ مسند احمد، ج 6،ص 55؛ و روايت ابوهريره در صحيح بخارى ، ج 2، ص 173 و 196 و مسند طيالسى ، ح 2348 آمده است .

1081- بصائر الدرجات ، ص 162.

1082- بصائرالدرجات ، ص 163، ح 4 و ص 166، ح 16 و ص 168، ح 23.

1083- كافى والوافى ، ج 2، ص 79.

1084- غيبة شيخ طوسى ، چاپ تبريز، 1323 ق ؛ مناقب ابن شهر آشوب ، ج 4، ص 172؛ بحار الانوار، ج 46، ص 18، ح 3. ما

سخن مجلسى را آورده ايم .

1085- ابوبكر حضرمى ، عبدالله بن محمد، راوى احاديث امام صادق (ع ) مى باشد. قاموس الرجال ، ج 16، ص 15.

1086- اصول كافى ، ج 1، ص 304؛ اعلام الورى ، ص 152؛ بحارالانوار، ج 46، ص 16؛ مناقب ابن شهر آشوب ، ج 4، ص 172.

1087- اصول كافى ، ج 1، ص 303، ح 3؛ اعلام الورى ، ص 152؛ بحارالانوار، ج 46، ص 18، ح 5؛ بصائر الدرجات ، ص 148 و 149 و 163 و 164 و 168.

1088- عيسى بن عبدالله بن محمد بن عمر بن على بن ابى طالب (ع ) را هاشمى مى گفتند. او از امام صادق (ع ) روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 7، ص 275-276.

1089- اصول كافى ، ج 1، ص 305، ح 2؛ اعلام الوارى ، ص 260؛ بصائر الدرجات ، باب 1، ص 44؛ بحارالانوار، ج 46، ص 229، ح 1؛ الوافى ، ج 2، ص 83.

1090- اصول كافى ، ج 1، ص 305، ح 1؛ الوافى ، ج 2، ص 82؛ بصائر الدرجات ، باب 4، ج 4، ص 165؛ اعلام الورى ، ص 260؛ بحارالانوار مجلسى ، ج 46، ص 229.

1091- زراره ، ابوالحسن ، نامش عبدربه بن اعين مولى بنى شيبان كوفى است و از امام صادق (ع ) روايت كرده و در سال 150 هجرى درگذشته است . قاموس الرجال ، ج 4، ص 154.

1092- بصائر الدرجات ، ص 158 و 180 و 181 و 186.

1093- بصائر الدرجات ، ص 158.

1094- عنبسة بن بجاد عابد، مولى بنى اسد بود و شغل قضاوت

داشت و از امام صادق (ع ) روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 7، ص 242.

1095- بصائر الدرجات ، ص 165-166 با اندكى تغيير.

1096- كافى ، كتاب الحجة ، ج 1، ص 340؛ الوافى ، ج 2، ص 133؛ بصائر الدرجات ، ص 177 و 186 و 188.

1097- كافى ، ج 1 ص 341؛ بصائر الدرجات ، ص 177 و 184؛ الوافى ، ج 2، ص 133.

1098- مفضل بن عمر جعفى كوفى ، از امام صادق (ع ) روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 9، ص 93.

1099- غيبت نعمانى ، ص 177؛ بحارالانوار، ج 48، ص 22، ح 34.

1100- على بن يقطين مولى بن اسد بود و كتابهايى داشت . او در سال 182 هجرى درگذشت و از امام صادق (ع ) روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 7، ص 83.

1101- روايت على بن يقطين را سه سند است : در بصائر الدرجات ، ص 164، ح 7 و 8 و 9؛ در ارشاد، ص 285 كه به جاى نحلته كتبى ، نحلته كنيتى آمده ؛ در وافى ، ج 2، ص 82.

1102- نعيم قابوسى ، گويا نعيم بن قابوس ، برادر نصر بن قابوس باشد كه بعدها نامش به ميان خواهد آمد. او از ثقات راويان از امام كاظم (ع ) است . قاموس الرجال ، ج 9، ص 225.

1103- اصول كافى ، ج 1، ص 311-312، ح 2؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 285-286؛ غيبت شيخ طوسى ، ص 28؛ الوافى ، ج 2، ص 83.

1104 تا 1175

1104- نصر بن قابوس لخمى كوفى از امام صادق و كاظم -

عليهما السلام - روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 9، ص 195.

1105- رجال كشى ، ص 382؛ بحار، ج 49، ص 27، ح 46.

1106- فضيل بن سكره ، ابومحمد اسدى ، از امام صادق روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 7، ص 337.

1107- اصول كافى ، ج 1، ص 242، ح 8؛ بصائر الدرجات ، ص 169، ح 3؛ الوافى ، ج 2، ص 136.

1108- وليد بن صبيح كوفى اسدى از امام صادق روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 9، ص 254.

1109- بصائرالدرجات ، ص 161 و 170، ح 32، همانند آن .

1110- بصائرالدرجات ، ص 169، ح 5.

1111- بصائرالدرجات ، ص 169، ح 2، و نزديك به آن در كتابهاى كافى و وافى .

1112- بصائرالدرجات ، ص 169، ح 4.

1113- ابوالقاسم عيص بن قاسم بجلى ، خواهر زاده سليمان بن خالد و راوى احاديث امام صادق و كاظم - عليهما السلام - مى باشد. قاموس الرجال ، ج 7، ص 274؛ كافى و الوافى ، ج 1، ص 57. 1114- بصائرالدرجات ، ص 169، ح 6.

1115- كافى ، ص 168-169، ح 11.

1116- مقاتل الطالبيين ، ص 208؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 260.

1117- بريد بن معاويه ، ابوالقاسم عجلى (م 150 ق ) از امام باقر و صادق - عليهما السلام - روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 2، ص 164.

1118- اصول كافى ، ج 1، ص 242، ح 8؛ وافى ، ج 2، ص 136.

1119- ابراهيم بن محمد، نواده عبدالله بن عباس ، ملقب به امام ، مردم را به طرفدارى عباسيان فرا مى

خواند. مروان حمار، آخرين پادشاه اموى ، او را در حران به زندان انداخت و در سال 132 بكشت . تاريخ ابن اثير، ج 5 ا ص 158؛ مروج الذهب ، ج 3، ص 244.

1120- ابوجعفر منصور دوانيقى ، برادر ابراهيم امام ، پس از مرگ سفاح در سال 136 هجرى به خلافت نشست و در سال 158 هجرى در راه مكه درگذشت و در مكه به خاك سپرده شد. مروج الذهب مسعودى .

1121- محمد بن عبدالله ، نواده عثمان ، معروف به ديباج ، منضور دوانيقى در سال 142 هجرى در حران او را بكشت و سرش را به خراسان فرستاد.

1122- و در روايتى آمده است كه عبدالله بن الحسن در برابر اصرار آنها به حضور امام صادق (ع ) در آن جمع گفت : جعفر را مى خواهيم چكار كنيم ، او كه بيايد كار و تصميمتان را به هم مى زند!

1123- مقاتل الطالبيين ، ص 206-208؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 259-260.

1124- مقاتل الطالبيين ، ص 253-256.

1125- طبرى ، ج 9، ص 230 و چاپ اروپا، ج 3، ص 254؛ مقاتل الطالبيين ، ص 248.

1126- مقاتل الطالبيين ، ص 272.

1127- تاريخ طبرى ، ج 9، ص 230 كه آن را به طور اختصار آورده است .

1128- شرح حال فضيل بن يسار در اختيار معرفة الرجال كشى ، چاپ دانشگاه مشهد، ص 214 آمده است .

1129- تاريخ طبرى ، ج 9، ص 228؛ مقاتل الطالبيين ، ص 274.

1130- تاريخ طبرى ، ج 9، ص 259؛ مقاتل الطالبيين ، ص 346.

1131- مقاتل الطالبيين ، ص 347؛ تاريخ ابن اثير، ج 5، ص 230.

1132- تاريخ طبرى

، ج 9، ص 227؛ مقاتل الطالبيين ، ص 272:

1133- مقاتل الطالبيين ، ص 347.

1134- بصائر الدرجات ، ص 170، باب نادر. ما از اين حديث مقدار مورد نياز خود را انتخاب و نقل كرده ايم .

1135- كشف الغمة فى معرفة الائمه ، چاپ نجف ، 1385 ق تاليف ابوالحسن على بن عيسى بن ابى - الفتح اربلى .

1136- سوره ص آيه 26.

1137- سوره حجر آيه 92 و 93.

1138- انعم / 57.

1139- كشف الغمه ، ج 3، ص 123-124. ما اين دو نامه را عينا و بدون تلخيص - بر خلاف ديگر موارد كتاب كه روش ما خلاصه آورى بود از آن روى آورديم گه در هر دو نامه ، صراحت نوشتار و گواهى گواهان بر صدق محتوا دلالت دارند، چيزى كه اگر خلاصه مى آورديم چنين نتيجه اى مشهود نبود.

1140- الفخرى ، ص 178، چاپ محمد على صبيح و اولاده ، قاهره ، تاليف ابن طقطقى ، ابو جعفر محمد بن تاج الدين ، ابوالحسن ، على طباطبائى ، نقيب علويين عراق . او كتابش را در سال 701 ق در موصل به رشته تحرير آورده و به والى آنجا، فخر الدين عيسى ، اهدا كرده است . دائرة المعارف الاسلامية ، ج 1، ص 217-218. به اظهار نظر هيوارد و الكنى و الالقاب قمى ، ج 1، ص 331 و مآثر الاناقة فى معالم الخلافة قلقشندى (م 821 ق ) تحقيق عبدالستار فرج احمد، سال 1964م ، ج 2، ص 325-330 و صبح الاعشى ، چاپ دار الكتب مراجعه شود.

1141- بحار الانوار مجلسى ، چاپ كمپانى ، ج 12، ص 42 و چاپ

جديد تهران ، ج 49، ص 148-153.

1142- مقصد دوم از نوع دوم از فصل دوم از مرصد سوم از موقف سوم ، ص 276، چاپ بولاق ، 1266 ق .

1143- مفتاح السعادة ، ج 2، ص 420-421، چاپ اول ، 1328-1329، حيدر آباد دكن . كشف الظنون از آن نقل كرده است .

1144- كشف الظنون ، ج 2، ص 591.

1145- كشف الظنون ، ج 2، ص 592.

1146- مقدمه ابن خلدون ، ج 1، ص 595-596، فصل 53، فى ابتداء الدول و الامم و فيه الكلام ...والكشف عن مسمى الجفر.

1147- مقدمه ابن خلدون ، ج 1، ص 600-601 چاپ دارالكتاب اللبنانى ، 1956م .

1148- ابوالعلاء المعرى ، احمد بن عبدالله بن سليمان ، در معره نعمان درگذشت شرح حالش در الكنى والالقاب ، ج 3 (ص 161-162). والبيان در شرح حال عبدالمؤ من بن على القيسى ، زير شماره 381 از وفيات الاعيان ابن خلكان (ج 2، ص 405) آمده است .

1149- ابان بن تغلب بن رباح ، ابو سعيد البكرى ، از امامان سجاد و صادق - عليهم السلام - روايت كرده و به مردمى كه او را در روايتش از امام صادق (ع ) سرزنش مى كردند، گفته است : چرا در روايت از مردى مرا ملامت مى كنيد كه از او مساءله اى را نپرسيدم ، مگر اينكه در پاسخم گفت كه رسول خدا (ص ) چنين فرموده است . ابان در سال 141 ق درگذشت . قاموس الرجال ، ج 1، ص 73.

1150- فروع كافى ، ج 7، ص 40، ح 1، باب من اوصى بشى ء من ماله ؛ من لا

يحضره الفقيه ، ج 4، ص 151؛ معانى الاخبار،ص 217 كه هر دو تاليف شيخ صدوق مى باشند؛ تهذيب شيخ طوسى ، ج 9، ص 211، ح 835؛ وسائل ، ج 13، ص 450، ح 1، باب حكم من اوصى بشى ء.

1151- خصال ، ص 124؛ عقاب الاعمال ، ص 261 كه هر دو تاليف شيخ صدوق مى باشند؛ وسائل ، ج 16، ص 119.

1152- استفاده از مال پدر و فرزند در فروع كافى ، ج 4، ص 135-136؛ استبصار، ج 3، ص 48؛ وسائل ، ج 12، ص 194-195 و ج 14، ص 544.

1153- حكم تدليس عيب زن در تهذيب ، ج 7، ص 432؛ وسائل ، ج 14، ص 597.

1154- سوگند به دروغ در فروع كافى ، ج 7، ص 346؛ عقاب الاعمال صدوق ، ص 270-271؛ خصال ، ص 124؛ وسائل ، ج 16، ص 122.

1155- صيد محرم در فروع كافى ، ج 4، ص 390، ح 9.

1156- حسن ظن به خدا در اصول كافى ، ج 2، ص 71-72؛ وسائل ، ج 11، ص 181، ح 20353.

1157- حكم بريدن زبان شخص لال در فروع كافى ، ج 7، ص 318؛ من لا يحضر، ج 4، ص 111؛ تهذيب ، ج 10، ص 270.

1158- حكم احياى زمين در فروع كافى ، ج 5، ص 279؛ تهذيب ، ج 7، ص 153؛ وسائل ، ج 17، ص 329، ح 3223.

1159- اثر منع زكات در فروع كافى ، ج 3، ص 505، ح 17؛ وسائل ، ج 6، ص 13-14.

1160- ديه دندان در كافى ، ج 7، ص 329؛ من لايحضر،

ج 4، ص 104؛ تهذيب ، ج 10، ص 254؛ استبصار، ج 4، ص 288؛ وسائل ، ج 19، ص 262، ح 35715.

1161- روايت فرزند ميثم در مجالس شيخ طوسى ، چاپ نجف ، ص 258؛ وسائل ، ج 11، ص 444، ح 21299.

1162- روايت نوشتن عهدنامه در كافى ، ج 2، ص 666؛ فروع كافى ، ج 1، ص 336 و ج 4، ص 30-31 در كتاب جهاد؛ وسائل ، ج 8، ص 487، ح 15842 و ج 11، ص 50.

1163- استبصار، ج 3، ص 64؛ وسائل ، ج 7، ص 184، ح 13352.

1164- وقت فضيلت ظهر در استبصار، ج 1، ص 251؛ تهذيب ، ج 2، ص 23؛ وسائل ، ج 3، ص 105، ح 4752 و 107 و 14764.

1165- گزاردن نماز جمعه با مخالفان در تهذيب ، ج 3، ص 28؛ وسائل ، ج 5، ص 44، ح 19550.

1166- پس مانده غذاى گربه در فروع كافى ، ج 1، ص 9، ح 4؛ تهذيب ، ج 1، ص 227؛ وسائل ، ج 1،ص 164، ح 580.

1167- مرگ محرم در سه حديث و در فروع كافى ، ج 4، ص 368، ح 3؛ وسائل ، ج 2، ص 696-697، ح 2759 و 2761 و 2766.

1168- پوشيدن لباده در فروع كافى ، ج 4، ص 304، ح 7 و 8؛ من لا يحضر، ج 2، ص 1117؛ علل الشرايع ، ج 2، ص 94؛ وسائل ، ج 9، ص 116، ح 16822 و 16823.

1169- كفاره شكار مرغ قطا به وسيله محرم در فروع كافى ، ج 4، ص 390؛ تهذيب ، ج 5، ص

44، ح 1190 و 1191.

1170- فروع كافى ، ج 4، ص 390؛ استبصار، ج 2، ص 202 و 203 و 204؛ تهذيب ، ج 5، ص 355 و 357؛ وسائل ، ج 9، ص 216 و 217 و 218، ح 17223 و 17225 و 17229.

1171- حكم زيادى طواف در استبصار، ج 2، ص 248؛ السرائر، ص 446؛ وسائل ، ج 9، ص 438 و 439، ج 17967 و 17974 ودر برخى ازروايات نام كتاب على برده نشده است .

1172- حكم عمره در فروع كافى ، ج 4، ص 534، ح 2؛ وسائل ، ج 10، ص 244، ح 19275

1173- عدد كبائر در اصول كافى ، ج 2، ص 278-279؛ وسائل ، ج 11، ص 254، ح 631؛ خصال ، ج 1، ص 273؛ علل الشرايع ، ج 2، ص 160.

1174- خوردن مال يتيم در عقاب الاعمال ، ص 278، ح 2؛ وسائل ، ج 12، ص 182، ح 22441.

1175- حكم ارث برادران از يك مارد در من لايحضر، ج 4، ص 206؛ تهذيب ، ج 9، ص 308؛ استبصار، ج 4، ص 160؛ وسائل ، ج 17، ص 495 و 497، ح 32746 و 32748.

1176 تا 1246

1176- در مورد حكم در برابر دليل و مدرك ، فروع كافى ، ج 7، ص 414؛ تهذيب ، ج 6، ص 228؛ وسائل ، ج 18، ص 168، ح 33634 و 33635.

1177- مثل دنيا در اصول كافى ، ج 2، ص 136، ح 22؛ وسائل ، ج 11، ص 316، ح 20845.

1178- تازيانه بر حسب سن و سال ، فروع كافى ، ج 7، ص 176؛ تهذيب ، ج

10، ص 146؛ من لا يحضر، ج 4، ص 53؛ وسائل ، ج 18، ص 307، ح 34 و 67؛ محاسن ، ص 273.

1179- حد لواط فروع كافى ، ج 7، ص 200؛ تهذيب ، ج 10، ص 55؛ استبصار، ج 4، ص 221؛ وسائل ، ج 18، ص 421، ح 34436.

1180- حد شرابخوار در فروع كافى ، ج 7، ص 214؛ تهذيب ، ج 10، ص 90؛ وسائل ، ج 18، ص 468، ح 34568.

1181- حد مست كننده در فروع كافى ، ج 7، ص 214؛ تهذيب ، ج 10، ص 90؛ وسائل ، ج 18، ص 472.

1182- ديه سگ شكارى در خصال ، ج 2، ص 111؛ وسائل ، ج 19، ص 168، ح 35489.

1183- حد قطع عورت زن در كافى ، ج 7، ص 312؛ من لا يحضر، ج 4، ص 112؛ تهذيب ، ج 10، ص 251؛ وسائل ، ج 19، ص 259، ح 3570.

1184- حد ادراك ذبح ذبيحه در كافى ، ج 7، ص 312؛ تهذيب ، ج 9، ص 57؛ وسائل ، ج 16، ص 320، ح 29839 و 29894.

1185- بهره ميراث در كافى ، ج 7، ص 77؛ تهذيب ، ج 9، ص 269؛ وسائل ، ج 17، ص 418، ح 32484.

1186- كراهت خوردن گوشت درازگوش در كافى ، ج 6، ص 246؛ تهذيب ، ج 9، ص 40؛ استبصار، ج 4، ص 74؛ وسائل ، ج 16، ص 321، ح 30124.

1187- برخى از ماهيهاى حرام در كافى ، ج 6، ص 220؛ تهذيب ، ج 9، ص 2 و 4-5 - 6؛ استبصار، ج 4، ص

59؛ وسائل ، ج 16، ص 334-335؛ بحارالانوار، ج 10، ص 254.

1188- حكم اجتماع عموها و دائيها در ارث در تهذيب ، ج 9، ص 324-325؛ وسائل ، ج 17، ص 505، ح 32766.

1189- طلاق در عده در استبصار، ج 3، ص 283؛ تهذيب ، ج 8، ص 81-82؛ وسائل ، ج 15، ص 375، ح 28220.

1190- ميراث غريق در كافى ، ج 7، ص 136؛ من لا يحضر، ج 4، ص 225؛ وسائل ، ج 17، ص 589، ح 33038.

1191- كشتن كسى كه دستش بريده است در كافى ، ج 7، ص 316؛ تهذيب ، ج 10، ص 277؛ وسائل ، ج 9، ص 82، ح 35254.

1192- بصائر الدرجات ، ص 165.

1193- بصائر الدرجات ، ص 144.

1194- ماهيهاى حرام در فروع كافى ، ج 6، ص 219-220؛ تهذيب ، ج 9، ص 2؛ وسائل ، ج 16، ص 332 و 400، ح 30157.

1195- بصائر الدرجات ، ص 145.

1196- عبدالملك بن اعين ، ابوالضريس الشيبانى ، از امام باقر و صادق - عليهم السلام - روايت كرده و در زمان امام صادق از دنيا رفته است . قاموس الرجال ، ج 6، ص 181.

1197- بصائر الدرجات ، ص 162.

1198- بصائر الدرجات ، ص 165، ح 14؛ وسائل ، ج 17، ص 522، ح 32836.

1199- كافى . ج 7، ص 113؛ تهذيب ، ج 9، ص 308؛ وسائل ، ج 17، ص 87 و 486، ح 32702؛ روايت سوم در كافى ، ج 7، ص 112؛ وسائل ، ج 17، ص 475، ح 32698.

1200- كافى ، باب ميراث الولد مع الابوين ، ج 7، ص 93؛

من لايحضر، ج 4، ص 192؛ تهذيب ، ج 9، ص 270؛ وسائل ، ج 17، ص 463، ح 32702.

1201- تهذيب ، ج 9، ص 247، ح 2؛ وسائل ، ج 17، ص 423، ح 32503.

1202- عول : در نزد اهل سنت هر گاه تعداد سهام ورثه بيش از ما ترك ميت باشد، كمبود را بين همه سرشكن و از سهمشان كسر مى كنند.

1203- كافى ، ج 7، ص 94-95؛ تهذيب ، ج 9، ص 271.

1204- فروع كافى ، ج 7، ص 81، ح 4؛ وسائل ، ج 17، ص 422، ح 32496.

1205- التهذيب ، ج 9، ص 273، ح 9؛ وسائل ، ج 17، ص 428، ح 32519؛ تهذيب ، ج 9، ص 306، ح 16؛ استبصار، ج 4، ص 158؛ وسائل ، ج 17، ص 493.

1206- تهذيب ، ج 9، ص 272؛ كافى ، ج 7، ص 94؛ وسائل ، ج 18، ص 463، ح 32635.

1207- كافى ، ج 7، ص 119، باب ميراث ذوى الارحام ؛ التهذيب ، ج 9، ص 324؛ وسائل ، ج 17، ص 504، ح 32771.

1208- كافى ، ج 7، ص 81؛ وسائل ، ج 17، ص 422، ح 32498، و آن را كه از مجلسى درباره شرح حديث زراره آورده ايم ، در مرآة العقول آمده است .

1209- كافى ، ج 7، ص 125؛ تهذيب ، ج 9، ص 94، ح 13؛ الاستبصار، ج 4، ص 149؛ وسائل ، ج 17، ص 512، ح 32795. تشابه دو حديث ابوبصير در شماره 1 و 3 از امام باقر (ع ) و دو حديث او در

شماره هاى 14 و 16 از امام صادق (ع )، چنان است كه ترجيح مى دهيم كه دو حديث نخستين را نيز از امام صادق بدانيم . و به نظر مى آيد كه راويان يا نسخه پردازان چنين اشتباهى را مرتكب شده ، يا اينكه هر دو امام آن را گفته باشند و تشابه حديث پدر و پسر از اينجا باشد.

1210- معتب ، آزاد كرده امام صادق (ع ) است . منصور دوانيقى او را هزار تازيانه زد و در زير ضربات تازيانه جان سپرد. قاموس الرجال ، ج 9، ص 48.

1211- بصائرالدرجات ، ص 145، ح 22.

1212- ابن بكير، ابوعلى ، عبدالله بن بكير بن اعين شيبانى فطحى ، ثقه و از امام صادق (ع ) روايت نموده است . قاموس الرجال ، ج 5، ص 399.

1213- كافى ، ج 3، ص 397، الصلاة فى ما لا يحل لحمه ؛ تهذيب ، ج 2، ص 209؛ استبصار، ج 1، ص 383؛ وسائل ، ج 3، ص 250، ح 5342.

1214- شرح لمعه دمشقيه ، ج 8، ص 86-91.

1215- كافى ، ج 7، ص 80، ح 1؛ وسائل ، ج 17، ص 421، ح 32494.

1216- كافى ، ج 7، ص 79، ح 1؛ وسائل ، ج 17، ص 422، ح 32499.

1217- منظور از اين ضرب المثل در اينجا، اشاره به كسى است كه دقيق بوده بر امر حساب كاملا وارد و مطلع باشد. مترجم .

1218- بكير بن اعين ، ابوالجهم شيبانى ، از امام باقر و صادق - عليهماالسلام - روايت كرده و در زمان امام صادق (ع ) از دنيا رفته است . قاموس

الرجال ، ج 2،ص 233.

1219- كافى ، ج 7، ص 81، ح 7؛ وسائل ، ج 17، ص 422، ح 32500.

1220- ابن ابى عمير، ابواحمد بن زياد از امام رضا و امام جواد (ع ) روايت كرده و نود و چهار كتاب تصنيف كرده است . (م 217 ق ).

1221- من لا يحضره الفقيه ، ج 4، ص 89، ح 5 مرسل ؛ وسائل ، ج 17، ص 424، ح 32505.

1222- كافى ، ج 7، ص 8، ح 2؛ تهذيب ، ج 9، ص 248، ح 4؛ وسائل ، ج 17، ص 421، ح 32495.

1223- كافى ، ج 7، ص 79، ح 2؛ من لا يحضره الفقيه ، ج 4، ص 187، ح 1؛ تهذيب ، ج 9، ص 247، ح 3؛ وسائل ، ج 17، ص 422، ح 32509.

1224- كافى ، ج 7، ص 81، ح 6؛ وسائل ، ج 17، ص 422، ح 32498.

1225- تهذيب ، ج 9، ص 247، ح 3؛ وسائل ، ج 17، ص 423، ح 32503.

1226- عيون اخبار الرضا (ع )، ج 2، ص 125؛ تحف العقول ، تاليف حسن بن على بن شعبه حرانى ، از اعلام قرن چهارم هجرى ، چاپ بصيرتى قم ، ص 314 كه در لفظ آن جزئى اختلاف است ؛ وسائل ، ج 17، ص 414، ح 32508.

1227- وسائل ، چاپ قديم ، ج 3، ص 380، ح 85.

1228- كافى ، ج 1، ص 51.

1229- شخصى به نام جميل در ميان اصحاب امام صادق (ع ) بيش از يك نفر بوده است .

1230- كافى ، ج 1، ص 51.

1231- حفص بن بخترى بغدادى

كوفى الاصل از امام صادق (ع ) روايت كرده و كتابى داشته است . قاموس الرجال ، ج 3، ص 355.

1232- وسائل ، ج 3، ص 380، ح 86.

1233- هشام بن سالم ، ابومحمد جواليقى جعفى كوفى از امام صادق (ع ) روايت كرده و كتابى هم داشته است . قاموس الرجال ، ج 9،ص 357.

1234- كافى ، ج 1، ص 53؛ ارشاد مفيد، ص 257.

1235- امالى شيخ مفيد، ص 26.

1236- اختيار معرفة الرجال كشى ، ص 376، در شرح حال سورة بن كليب .

1237- كافى ، ج 1، ص 43.

1238- عذافر بن عيسى صيرفى از امام صادق (ع ) روايت كرده است . قاموس الرجال ، ج 6، ص 295.

1239- حكم بن عتيبة كوفى كندى ، از امام باقر و صادق - عليهماالسلام - روايت كرده و در سال 113 يا 114 و يا 115 درگذشته است . قاموس الرجال ، ج 3، ص 375. ابومحمد حكم در شصت و چند سالگى درگذشته و اصحاب صحاح حديث او را ثبت كرده اند. تهذيب ، ج 1، ص 192.

1240- سلمة بن كهيل ، ابويحيى حضرمى كوفى ، امام باقر و امام صادق - عليهما السلام - را درك كرده است . قاموس الرجال ، ج 4، ص 439.

1241- ابوالمقدام ، ثابت بن هرمز، آهنگر ايرانى ، امام باقر و امام صادق - عليهماالسلام - را درك كرده است . او و سلمه از بتريه بودند كه ولايت اميرالمومنين (ع ) را قبول داشته مبلغ آن بودند، اما ولايت ابوبكر و عمر را با آن مخلوط كرده ، امامت آنها را هم قبول داشتند. عثمان و

طلحه و زبير و عايشه را دشمن مى داشتند، و هر يك از فرزندان على (ع ) را كه خروج مى كرد امام مى دانستند، و از وى پيروى مى كردند، و امر به معروف و نهى از منكر مى نمودند. قاموس الرجال ، ج 2، ص 287-289.

1242- رجال نجاشى ، ص 279.

1243- مائده / 4.

1244- كافى ، ج 3، ص 62-63؛ وسائل چاپ قديم ، ج 3، ص 394، ح 1؛ مستدرك الوسائل ، ج 1، ص 393؛ احتجاج طبرسى ، ص 134؛ تحف العقول ، ص 131-132 كه پاره اى از آن در خطبه 205 نهج البلاغه آمده است ؛ الوافى ، ج 1، ص 63؛ مرآة العقول ، ج 1، ص 215.

1245- عمر دستور داد تا مقام ابراهيم را به جايى كه امروز قرار دارد تغيير مكان دهند، در صورتى كه در ابتدا چسبيده به كعبه بود. طبقات ابن سعد، ج 3، ص 284، چاپ بيروت ؛ تاريخ الخلفا سيوطى ، ص 137؛ فتح البارى ، باب موافقات عمر، ج 9، ص 236. گفته اند عمر، مقام ابراهيم را به محلى كه در دوره جاهليت داشته بر گردانيده است .

1246- شرح مفصل داستان فدك در اين كتاب آمده است .

1247 تا 1300

1247- صاع ، به طورى كه در نهاية اللغه آمده ، پيمانه اى است معادل چهار مد كه به نظر شافعى و فقهاى حجاز هر مد يك و يك سوم رطل عراقى است و به نظر ابوحنيفه برابر دو رطل كه فقهاى عراق همين راى را پذيرفته اند. و با اين حساب صاع پنج و يك سوم رطل و يا

هشت رطل خواهد بود، اما در نظر علماى شيعه ، به موجب روايت زراره از امام باقر (ع ) كه در كتاب خلاف آمده ، رسول خدا (ص ) با يك صاع غسل ، و با يك مد وضو مى گرفته ، و چون مد يك و يك دوم رطل است ، صاع معادل شش رطل مى شود، به رطل مدينه و نه عراقى .

1248- عمر مسجد پيغمبر (ص ) را توسعه داد و برخى از خانه هاى اطراف آن را ضميمه مسجد نمود. تاريخ الخلفا سيوطى ، ص 137.

1249- مانند فرمان عمر در مورد عول و تعصيب در ارث ، و يا حكم به قطع دست دزد از مفصل و مچ دست و مفصل ساق پا، بر خلاف فرمان پيغمبر (ص ) در اين مورد، و موافقش با اجراى سه طلاق در يك مجلس ، و ديگر داوريهاى او كه در الوافى آمده و به اوليات عمر موسومند.

1250- همچون زنانى كه بدون شهود، و يا در غير طهر، و بنا به بدعت عمر طلاق داده شده اند.

1251- داستان از اين قرار است كه به موجب روايتى كه از امام رضا (ع ) آمده ، بنى تغلب نصاراى عرب بودند كه حكم خدا را در مورد جزيه نپذيرفته ، از پرداخت آن خوددارى كردند. بنابراين آنها اهل ذمه نبوده ، اسارت فرزندانشان حلال و روا بوده است . آنها از عمر خواسته بودند كه ايشان را از پرداخت جزيه معاف داشته ، به جاى آن دو برابر زكات از آنها بگيرد. و چون عمر ترسيد كه مبادا آنها به روم ملحق شده ، برايش

ايجاد درد سر كنند، دريافت دو برابر زكات را از ايشان پذيرفت . محى السنة ، بغوى مى نويسد: عمر بن خطاب بر نصاراى عرب جزيه نهاد، آنها نپذيرفتند و گفتند كه ما آنچه را غير عرب مى پردازند نمى دهيم ، تو هر چه مى خواهى به عنوان صدقه بگير! عمر گفت اين را خداوند مخصوص مسلمانان قرار داده است . گفتند به هراسم ، به غير از جزيه ، هر چه مى خواهى بگير. و عمر دريافت دو برابر زكات را از آنها پذيرفت . مرآة - العقول .

1252- اشاره به اين بدعت عمر است كه بر كشتكاران و صنعتگران و تجار خراج نهاد و آن را زكاة ايشان محسوب داشت و آن را به دانشمندان و فرمانداران و فرماندهان و ارتشيان بخشيد. و در اين مورد دفاترى تشكيل داد و براى آن متصدى تعيين كرد و حقوقش را از همان محل پرداخت نمود تا نام هر دو صنف را در آن ثبت كرده ، مبالغ دريافتى و پرداختى را در آن ثبت نمايد. و در اين عطا تبعيض كرد و برخى را بيشتر از ديگران داد، در صورتى كه اينها در زمان پيغمبر (ص ) و ابوبكر سابقه نداشته است .

1253- يعنى آن را در اختيار گروهى خاص قرار نمى دهم تا در ميان آنها دست به دست بگردد و فقرا و بينوايان از آن محروم باشند.

1254- اشاره به موضوعى است كه شيعه و سنى آن را از بدعتهاى عمر به حساب آورده اند كه گفته است : بهتر است به جاى اين يك دهم و يك بيستم از صاحبان زمين پول

بگيريم اين بود كه مامورانى را به شهرها فرستاد تا زمينها را مساخت كرده ، بر صاحبان آن خراج بندد و ايشان را به پرداخت آن ملزم كنند. پس از عراق و اطرافش ، چون پادشاهان ايران ، از هر جريب زمين يك درهم و يك پيمانه از حبوبات ، و از مصر و اطرافش يك دينار و يك اردب ، كه معادل 64 من بوده ، بر اساس قرار ملوك اسكندريه دريافت كرد. بغوى ، محى السنه وديگر علماى مكتب خلفا از پيامبر خدا (ص ) آورده اند كه فرموده است : منعت العراق درهمها و قفيزها و منعت الشام مدها و دينارها و منعت مصر اردبها و دينارها. و نخستين جايى را كه عمر مساحى كرد، كوفه بوده است . تفصيل اين مطلب نيازمند مطالعه كتابهاى جداگانه ، چون شافى و مرآة العقول است .

1255- اشاره اى است به بدعت عمر كه مقرر داشته بود كه غير قريش با قريش نبايد وصلت كند! الوافى . و در انساب الاشراف (ج 2، ص 198) چاپ بيروت ، آمده است كه عمر بن خطاب در مسجد پيغمبر اعلام كرد كه زنان سرشناس حق ازدواج با مردان غير همشاءن خود را ندارند! و سعيد بن مسيب گفته است عمر هيچ غير عربى را كه در عرب به دنيا نيامده باشد، ارث نمى داد. موطا مالك ، ج 2، ص 60، كتاب الفرائض . روزى مقداد در كنار عبدالرحمان عوف نشسته بود كه عبدالرحمان از او پرسيد كه چرا زن نمى گيرى ؟ مقداد هم گفت دخترت را به من بده . او با اين حرف از

كوره در رفت و پرخاش كرد، و مقداد هم شكايت به رسول خدا (ص ) برد و آن حضرت هم دختر عمه خودش را به ازدواج او درآورد. روايت است كه رسول خدا (ص ) فرمود: خداوند مرا به دوستى چهار نفر كه مورد محبت اوست فرمان داده است : على و مقداد و ابوذر و سلمان .

1256- اشاره به اينكه عمر خمس اهل بيت را به ايشان نداده است .

1257- يعنى آنچه را بر آن افزوده شده برگيرم ، و درهايى را كه جبرئيل به حكم خداوند دستور داده بود كه بسته شود. و يا آنكه بايد باز بماند، و آنها بر عكس آن عمل كرده اند، طبق دستور خداوند فرمان دهم . وافى .

1258- عمر اجتهاد كرده بود كه مسح بر كفش به مدت سه روز در سفر، و يك شبانه روز در حضر مانعى ندارد! و حال آنكه عايشه گفته است كه رسول خدا (ص ) به عمر فرموده است : حسرت بارترين مردم به روز قيامت كسى است كه دريابد وضو بر پوست ديگرى گرفته است . و منظور حضرت امير (ع ) از حد زدن بر نوشنده نبيذ از اين روى است كه آنها نبيذ را حلال مى دانستند. من لا يحضر، ج 1، باب 10، ح 96.

1259- منظور سخن عمر است كه گفت : متعتان كانتا على عهد رسول الله و انا احرمها و...

1260- رسول خدا (ص ) بر جنازه مسلمانان پنج بار تكبير مى گفت ، اما عمر آن را چهار بار قرار داد. بر اين مطلب عده اى از دانشمندان مكتب خلفا تصريح كرده اند. سيوطى به

نقل از عسكرى در تاريخ الخلفا، ابن شحنه در كتاب روضة المناظر در حاشيه تاريخ ابن كثير.

1261- گويا حضرت امير خودش را در نظر داشته ، كه با بستن در خانه او از مسجد او را رانده اند و با بازكردن در خانه ديگران ، ايشان را به مسجد پيغمبر راه داده اند. وافى .

1262- آنها در بيشتر احكام ، بر خلاف قرآن عمل كرده اند، و قسمتهايى از احكام طلاق را با آراء خود باطل نموده اند!

1263- به اين معنى كه از اجناس نه گانه (دينار و درهم و گندم و جو و خرما و كشمش و شتر و گوسفند و گاو) زكات گرفتم ، در صورتى كه آنها از چيزهاى ديگر، مثل اسب و غيره ، زكات مى گرفتند. تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 137.

1264- آنها در خيلى از موارد بدعت نهادند؛ مانند مسح بر گوشها و شستن پاها و مسح بر عمامه و كفش به هنگام گرفتن وضو، و باطل شدن وضو به محض لمس زنان ، و يا دست زدن به عورت و يا خوردن آنچه به آتش رسيده باشد و غيره كه موجب بطلان وضو نمى شوند. و اينكه با غسل جنابت وضو بگيرند، و انداختن حى على خير العمل از اذان ، و زياد كردن الصلاة خير من النوم در آن ، و جلو انداختن سلام بر تشهد اول در نماز، و دست روى دست گذاردن در نماز، و جايز دانستن نماز نافله به جماعت و غيره ، كه براى درك آنها بايد به كتاب شافى مراجعه كرد.

1265- نجران از آباديهاى يمن از ناحيه مكه است و خبر اخدود

در آن واقع شده و كعبه نجران منسوب به آنجاست . كليساى معروفى داشته و در آن سيد و عاقب سكونت داشتند كه به همراه گروهى از يارانشان به خدمت پيغمبر (ص ) رسيده ، و پيامبر خدا ايشان را به مباهله دعوت فرمود. مردم نجران تا زمان حكومت عمر در محل خود ساكن بودند، تا اينكه عمر آنها را از آنجا كوچ داد. فتوح البلدان بلاذرى ، ص 77-79؛ واژه نجران در معجم البلدان حموى ، ج 4، ص 751 و 756-757.

1266- به فصل اوليات عمر در كتاب تاريخ الخلفا سيوطى ص 136 مراجعه شود.

1267- روضه كافى ، ص 58-63.

1268- بحارالانوار، ج 42، ص 196.

1269- بحار الانوار، ج 42، ص 195.

1270- الموفقيات ، تاليف زبير بن بكار، ص 575-576؛ شرح نهج البلاغه ، ج 2، ص 176.

1271- به جلد اول همين كتاب در بخش انتشار حديث پيغمبر مراجعه شود.

1272- تاريخ ابن كثير، ج 10، ص 4.

1273- تاريخ ابن كثير، ج 10، ص 7-8.

1274- سنن ابوداود، ج 4، ص 210، ح 4645، در باب الخلفاء.

1275- سنن ابوداود، ج 4، ص 209، ح 4942؛ مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 147، در قسمتى از اخبار حجاج ؛ عقد الفريد، ج 5، ص 52.

1276- عقدالفريد، ج 5، ص 51.

1277- سوره آل عمران ، آيه 55.

1278- سنن ابوداود، ج 4، ص 209؛ عقدالفريد، ج 5، ص 51.

1279- تاريخ طبرى ضمن رويدادهاى سال 89، ج 5، ص 67؛ ابن اثير، ج 4، ص 205؛ ابن كثير، ج 9، ص 76.

1280- حشر، 7.

1281- نجم ، 3 و 4.

1282- نحل ، 42.

1283- انفال ، 41.

1284- بقره ، 196.

1285- نساء، 24.

1286-

مائده ، 97.

1287- شورى ، 23.

1288- صحيح بخارى ، باب فضل من قام رمضان ، از كتاب صيام ؛ صحيح مسلم ، باب الترغيب فى قيام رمضان ؛ طبقات ابن سعد، چاپ ليدن ، ج 3، ق 1، ص 202؛ تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 140؛ تاريخ طبرى ، ج 5، ص 32؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 23.

1289- مسند احمد، ج 4، ص 370 و ج 5، ص 406؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 23.

1290- تفصيل اين مطلب را در مستدرك حاكم ، ج 4، ص 339 بجوييد.

1291- صحيح مسلم ، باب طلاق الثلاث ، از كتاب طلاق ؛ مسند احمد، ج 1، ص 314؛ سنن ابوداود، در كتاب طلاق ، باب نسخ المراجعة بعد ثلاث تطليقات ؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 336؛ مستدرك حاكم ، ج 2، ص 196؛ سنن نسائى ، كتاب الجنائز، باب عدد التكبيرات على الجنازة .

1292- مصنف ابن ابى شيبه ؛ موطا مالك ، باب الاذان و التثويب ؛ و نيز آخر مبحث امامت در شرح تجريد.

1293- صحيح بخارى ، ابواب الجنائز، باب البكاء عند المريض ، و باب يعذب الميت ببكاء اهله عليه ، و باب الرجل ينعى الى اهل الميت بنفسه ، و باب قول النبى (ص ) انا بك لمحزونون ؛ صحيح مسلم ، باب البكاء من كتاب الجنائز، و باب رحمته من الصبيان من كتاب الفضائل ؛ تاريخ طبرى ؛ تاريخ ابن اثير، در ذكر مرگ ابوبكر، ضمن حوادث سال 13ه ؛ نسائى ، در كتاب الجنائز؛ مسند احمد، ج 1، ص 335 و ج 2، ص 333؛ شرح نهج

البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 111.

1294- مسند احمد، ج 2، ص 40؛ و شرح حال حمزه در استيعاب .

1295- صحيح مسلم ، باب معرفة الركعتين اللتين كان يصليهما بعد العصر؛ موطا مالك ، فى موارد النهى عن الصلاة بعد الصبح و العصر؛ و نيز به شرح زرقانى مراجعه شود.

1296- صحيح مسلم ، كتاب صلاة المسافرين و قصرها؛ صحيح بخارى ، فى باب ما جاء فى التقصير من ابواب التقصير؛ مسند احمد، ج 4، ص 94؛ تاريخ طبرى ؛ تاريخ ابن اثير، در ذكر خرده گيريهاى بر عثمان .

1297- به بخش مع معاويه در كتاب احاديث ام المؤ منين عايشه مراجعه شود.

1298- تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 232؛ صحيح مسلم و ديگر منابع كه ما در بحث امامت از ديدگاه دو مكتب به آنها تصريح كرده ايم . اما فرمانبردارى و بيعت يزيد از مصاديق فرمايش پيغمبر نيست ، بلكه فرمانبردارى از امام بر حق و بيعت با او، چون فرمانبردارى از پيغمبر و بيعت با حضرتش مى باشد.

1299- ما مصدر اين حديث را در اوايل كتاب ، در مبحث امامت آورده ايم . اين حديث ساختگى است و پس از وفات حذيفه ، و بعد از سال سى و شش هجرى ساخته شده و حذيفه زنده نبوده است . در اينجا مجالى براى بحث درباره آن نمى باشد.

1300- صحيح مسلم ، كتاب الامارة ، ح 45 و 49 و 53 و 66.

جلد 3

سخن مترجم

اى خون تو را غير خدا هيچ بهانه

وى رحمت حق را به همه خلق بهانه

السلام عليك يا ابا عبدالله و على الارواح التى حلت بفنائك ، عليك منى سلام الله

ابدا ما بقيت و بقى الليل و النهار

از همان ساعت كه مانع شدند تا رسول خدا (ص ) وصيت خود را بنويسد، و در اعزام سپاه اسامه به جانب ماءموريتش مسامحه و پا به پا كردند، نخستين سنگ اختلاف و دو دستگى را در امت اسلامى پايه نهادند، و در اتحاد و همبستگى آن شكاف و شكست ايجاد نمودند.

و از آنجا كه اين رفتار و حركتشان درست نبود، دست به اجتهاد و تاءويل زدند، و اين فتح بابى بود براى هر كار خلاف اسلام . از همين درگاه قاتل را قصاص نكردند، و مرتكب زنا را حد نزدند، و بيت المال مسلمين را ملك خود اعلام كردند، و از پيش خود قانون وضع كردند و سنت پيامبر خدا (ص ) را ناديده گرفتند، و وابستگان به دستگاه ، و به عنوان يافته گان قوم نيز بر اجتهادها و بدعتها و قوانين موضوعه خلاف سنت ايشان مهر تاءييد گذاشتند، و آنها را در مقابل كتاب خدا و سنت پيغمبر همسنگ با آنها قرار دادند و لازم الاجرا اعلام كردند!

كار اين اجتهاد و عمل به راءى و بدعت گذارى و ايجاد شكاف بين مسلمانان و طبقه و دسته بندى ايشان ، و روى كارآمدن مترفين و ثروتمندانى كه احيانا ديروز به نان شب محتاج بودند، در برابر اكثريت فقير و تهيدست مسلمانان صدر نخستين ، و هزاران عمل و كار و رفتار خلاف سنت پيغمبر بجائى رسيد كه چون اميرالمؤ منين على (ع ) را به پذيرش خلاف مجبور كردند، شخصيتى كه با تمام وجودش سپر قرآن و سنت پيغمبر و اجراى عدالت اسلامى بود، و حاضر

نبود تا بر بدعتها مهر تاءييد بگذارد و سنت پيغمبر و كتاب خدا را ناديده بگيرد، در آن هنگام سرجنبانانى كه در پرتو همان انحرافات از سنت به جاه و مقام و مال و منال رسيده بودند، بخاطر اينكه با زمامدارى شخص اميرالمؤ منين خود و ثروت و مقام و آرزوهاى خويش را در خطر مى ديدند، با تمام قوا با وى از در مخالفت برآمدند و جنگهاى جمل و صفين و نهروان را بر او تحميل كردند، سرانجام اينكه وى نتوانست به خواسته اش كه همان بازگردانيدن سنت پيغمبر خدا (ص ) به جامعه اسلامى بود توفيق حاصل كند، و سرانجام هم بدست يكى از همان كوردلان خوارج ، در ماه رمضان و بهنگام اداى نماز به شهادت رسيد.

امام حسن (ع ) نيز كه پى سپر راه پدر بود، مورد خيانت اكثر فرماندهان و سپاهيانش قرار گرفت تا جائيكه آنها به معاويه نوشتند حاضرند تا امام حسن را دست بسته تحويل او بدهند! اين بود كه امام ناگزير گرديد تحت شرايطى با معاويه صلح كند. اما همينكه معاويه به قدرت رسيد، تمام شرايط صلح را زيرپا گذاشت كه يكى از آن شرايط اين بود كه معاويه حق ندارد خلافت را موروثى كند.

معاويه پس از وفات امام حسن (ع ) براى فرزند معلوم الحالش يزيد در مقام گرفتن بيعت از مردم برآمد، ولى چهره هاى سرشناسى مانند حسين بن على (ع ) و عبدالله زبير تن به زير بار بيعت با يزيد ندادند. اما سرانجام پس از مرگ معاويه ، يزيد سگ باز ميمون باز زناكار فاسق ، كه آشكارا حريم دين را نقض مى

كرد و بى هيچ پروائى شراب ميخورد و مست مى كرد، و دين و قيامت و حساب و كتاب ، و در يك سخن اسلام را منكر شده مسخره و ريشخند مى نمود، زمام امور كشور اسلام را بدست گرفت و بر كرسى خلافت تكيه زد!!

معاويه در مدت بيست سال زماداريش علاوه بر اجتهادها و بدعت گذاريها زمامداران پيش از خودش ، اجتهادها كرده و بدعتها گذاشته ، و افزون بر آنها سب و دشنام بر اميرالمؤ منين على (ع ) را آئين نهاده بود، كه در خطبه هاى نماز جمعه آشكارا به حضرتش اهانت مى كردند، و اين را چنان تبليغ كرده بود كه مردم معتقد شده بودند كه نماز بدون سب و دشنام به على (ع ) اصلا نماز نيست !! در چنين اوضاع و احوالى كه از اسلام فقط نامى مانده بود، يزيد فاسق فاجر خليفه مى شود، و امام حسين (ع ) نواده پيغمبر خدا و حافظ شريعت اسلام نيز حضور دارد، و به او پيشنهاد مى شود كه بايد دست بيعت به دست يزيد بزند، و حكومت مطلقه او را با تمام خصوصياتش برسميت بشناسد!!

امام حسين (ع ) در برابر اين پيشنهاد فقط يكى از اين دو راه را در پيش داشت :

1 - با يزيد بيعت كند و در رفاه و آسايش و ثروت و احترام بزندگانى خود ادامه دهد، كه در آن صورت نه تنها بر تمام كارها و رفتار خلاف يزيد انگشت تاءييد مى گذاشت ، بلكه همه بدعتها و اجتهادها و تاءويل هاى خلاف خلفاى پيشين را نيز برسميت مى شناخت و به يك سخن

فاتحه اسلام را مى خواند، چنانكه خود فرمود:

و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامه براع مثل يزيد

2 - با يزيد از در مخالفت بر مى خواست كه در اين صورت ، نه تنها دنيا و مال و منالش را از دست مى داد، بلكه بخاطر احياء اسلام و قرآن و سنت راستين پيامبر خدا (ص ) از جان خود و بستگان و يارانش نيز بايد مى گذشت كه همين راه را برگزيد و با عزمى قوى و نيروئى الهى در آن قدم گذاشت و با نثار خون خود و عزيزانش اسلام را زنده كرد، و موجب گرديد تا فرزندانش از ائمه اهل بيت (ع ) بتوانند جامعه اسلام را با اسلام و سنت راستين پيامبر خدا (ص ) آشنا و آنرا تبليغ نمايند.

يزيد آشكارا و بى پرده از والى مدينه خواسته بود كه يا از حسين بيعت بگيرد و يا سر او را بردارد! اين مرد فاسق سياست پدرش معاويه را نداشت و بى هيچ ملاحظه و پروائى خون پسر پيغمبر خدا (ص ) را مى ريخت . پس امام اگر همچنان در مدينه مى ماند، پيش از اينكه صدا و علت مخالفتش با يزيد بگوش مسلمانان برسد كشته مى شد و خونش به هدر مى رفت . از اين جهت براى اعلام علت مخالفت خود با يزيد دست به هجرت زد و از مدينه رهسپار مكه گرديد و به خانه خدا پناه برد و در آنجا، در موسم حج به ارشاد مسلمانان پرداخت و آنان را از حقايق اسلام و سنت راستين پيغمبر را باخبر ساخت ، و موارد بدعتها و انحرافات

زمامداران را از مقررات اسلامى برشمرد. در همان احوال كه حركت امام حسين توجه جهان اسلام را تا حد قابل ملاحظه اى به خود جلب كرده بود، مردم كوفه نيز با ارسال نامه هاى متعدد و مسئوليت برانگيزى مصرا از حضرتش خواستند كه به كوفه بيايد و امامت و رهبرى ايشان را بر عهده بگيرد كه مردمان به يارى او متفقند و هزاران شمشيرزن در ركابش آماده دارند!

كوفه در آن زمان يكى از شهرهاى بزرگ كشور اسلام بشمار ميرفت و والى آن فرمانداران خراسان و آذربايجان و ديگر نقاط ايران را تعيين مى نمود و از مركزيت بزرگى برخوردار بود. امام براى اقامه حق و بازگردانيدن اسلام راستين به جامعه اسلامى و احياى سنت پيغمبر و از بين بردن انحرافات حاصله در دين بر اثر اجتهاد و عمل به راءى نيازمند اعوان و انصارى بود كه كوفيان در اختيارش مى گذاشتند. از اين روى دعوت كوفيان را لبيك گفت و مسلم بن عقيل پسرعموى خود را بنمايندگى به كوفه فرستاد تا صحت و يا سقم وعده كوفيان را به وى گزارش دهد، اما چه كوفه اى و چه مردمانى !!

بنابراين قيام امام حسين (ع ) قيام عليه انحراف از اسلام و سنت پيغمبر بود، اگر آن حضرت قيام نمى كرد، امروز حتى از مكتب خلفا و اهل سنت و جماعت نيز اثرى جز در تاريخ ديده نمى شد تا چه رسد به مكتب اهل بيت (ع ).

جلد سوم كتاب دو مكتب در اسلام اگر چه مقتل نيست ، اما وقايع جانسوز كربلا بقدرى عظيم و دردناك و تاءثر برانگيز است كه همانندش را سراغ نتوان

گرفت .

از اين روى اعتراف مى كنم كه بهنگام ترجمه مضامين مختلف آن نتوانسته ام از ريزش سيل اشكى كه بر اين مصيبت بزرگ از ديدگانم سرازير مى شد جلو بگيرم ، و بر اين رويداد جگرخراش كه بر فرد خاندان عصمت و طهارت گذاشته است خاموش و بى تفاوت بگذرم .

اميدوارم كه اين خدمت ناچيز به ساحت قدس اسلام عزيز و ائمه اهل بيت (ع ) و سالار شهيدان كربلا ابا عبدالله الحسين (ع )؛ مورد قبول و پذيرش حضرت بارى تعالى قرار بگيرد كه انه سميع مجيب

تهران ، عطاءمحمد سردارنيا

بيستم ديماه / 1374

هيجدهم شعبان 1416

نخستين گفتار: قيام امام حسين(ع) عليه انحرافاتى كه بر اثراجتهاد وعمل به راءى در سنت پيغمبر(ص) پديدآمده بود

بخش اول : اوضاع مسلمانان پيش از قيام حسينى

توضيح

پيش از اين گفتيم كه چگونه خلفا پس از پيامبر خدا (ص ) در يكايك احكام اسلامى ، يكى بعد از ديگرى ، به خاطر منافع شخصى و يا به نام مصلحت عمومى اظهارنظر و اجتهاد كرده اند، و اجتهادهاى ايشان در كتابهاى مختلف آمده كه ما برخى از آنها را پيش از اين آورده ايم . و اينكه سرانجام از همان رهگذر، مسلمانان به شيوه اى خاص به تقديس از مقام خلافت بويژه دو خليفه نخستين (ابوبكر و عمر) كشيده شدند؛ تا جايى كه عموم هواداران ايشان بنابراين گذاشتند كه پس از عمر، عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش و سيره شيخين از شرايط بيعت به حساب آيد! و منم از اينجا بود كه مسلمانان پذيرفتند كه روش شيخين (ابوبكر و عمر) در كنار كتاب خدا و سنت پيامبرش ، يكى از مدارك تشريعى امت اسلامى است !

اين وضع همچنان ادامه داشت ، و حتى پس از اينكه به سبب قيام همگانى مردم ، حكومت

پس از عثمان به اميرالمؤ منين (ع ) رسيد، آن حضرت نتوانست احكامى را كه خلفاى پيشين در آنها اجتهاد كرده بودند به جامعه اسلامى بازگرداند.

فى المثل آن هنگام كه حضرتش مى خواست تا سپاهيان خود را از اقامه نماز نافله در ماه رمضان ، كه عمر مقرر داشته بود تا آن را به صورت جماعت بخوانند بازدارد، سپاهيانش يكصدا بانگ برداشتند: واسنة عمراه ! و بدينسان پذيرش سنت پيغمبر خدا (ص ) به جاى سنت عمر بشدت خوددارى كردند! و اين بدان معنا بود كه مسلمانان در آن هنگام كه دست بيعت در دست على (ع ) مى نهادند، باور نداشتند كه آن حضرت را رفتارى بر خلاف روش شيخين خواهد بود. و اين مطلب ، همان چيزى بود كه معاويه با تمام قدرت خود مى كوشيد تا مسلمانان را از آن آگاه ساخته ، ايشان را عليه امام بشوراند.

و اما امام اگر چه نتوانست احكام اسلامى را كه شخص پيامبر خدا (ص ) آورنده آن بود به جاى سنت و روش خلفاى پيشين به جامعه اسلامى بازگرداند، ولى او و گروهى از ياران صميمى و باوفايش توانستند آن دسته از احاديث رسول خدا (ص ) را كه پيش از اين بازگفتن و انتشار آنها ممنوع بود، در بين مسلمانان منتشر سازند. در اين حركت ، اميرالمؤ منين (ع ) و يارانش در انتشار و نقل حديث ممنوع از پيامبر خدا (ص ) توانستند يك انقلاب فكرى ، درست بر خلاف آنچه پيش از اين به مدت بيست و پنج سال زمامدارى خلفاى سه گانه پيش از امام در اذهان مسلمانان جايگزين شده

بود، به وجود آورند. و همين مطلب است كه سليم بن قيس در سخن خود به آن اشاره كرده ، از امام مى پرسيد:

من از سلمان و مقداد و ابوذر چيزهايى در تفسير قرآن و احاديث پيغمبر خدا (ص ) شنيده ام كه با آنچه در دست مردم است تفاوت دارد، ولى شما آنها را تاءييد و تصديق مى كنيد. از طرف ديگر، در ميان مردم مطلب بسيارى از تفسير قرآن و احاديث پيغمبر ديده مى شود كه شما آنها را قبول نداشته ، اعلام كرده ايد همه آنها باطل و برخلافند. آيا شما مى گوييد مردم عمدا به رسول خدا (ص ) دروغ بسته ، قرآن را به ميل و خواسته خود تفسير مى كنند...؟! (1)

سليم حق داشت ؛ زيرا پيش از آن ، تنها از سلمان و ابوذر و مقداد چيزهايى شنيده بود كه پس از كسب اطمينان خاطر و اصرارشان به رازدارى و پنهان نگه داشتن آنها، آنها را به او گفته بودند. اما تاكنون همانها و امثال آنها را از اميرالمؤ منين (ع ) و يارانش آشكارا و بى هيچ ملاحظه و ترسى مى شنود! مانند اينكه اميرالمؤ منين (ع ) مردمان را در ميدانگاه روبروى مسجد كوفه سوگند داد كه هر كس در روز غدير خم از رسول خدا (ص ) شنيده است كه مى فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه برخيزد و گواهى دهد، كه دوازده نفر از شركت كنندگان در جنگ بدر برخاستند و گواهى به صحت آن دادند.

و يا آنجا كه حضرتش در خطبه شقشقيه خود پرده از چهره واقعيت برداشت و فرمود:

بدانيد كه به خدا

سوگند پسر ابوقحافه لباس خلافت را پوشيد، در حالى كه مى دانست شخص من ، خلافت را به منزله محور سنگ آسياست . سيلاب علوم و معارف اسلامى از دامان من مى جوشد، و شاهباز وهم و خيال به اوج انديشه و بلنداى من نرسد. اما من - لباس خلافت را به كنارى گذاشته - جامه اى ديگر پوشيدم و دامن از گرد خلافت در پيچيدم و در اين انديشه بودم كه به تنهايى قيام كنم ، و يا بر اين ظلمت كورى كه پيران را فرسوده و جوانان را پژمرده و مؤ من را جان به لب مى رساند تا خدايش را ديدار كند، شكيبايى ورزم ؛ اما ديدم كه شكيبايى شايسته تر است . پس صبر پيشه ساختم ، در حالى كه خاشاك در چشمانم ، و استخوان در گلويم فرو مى رفت . چه ، مى ديدم كه ميراثم به تاراج رفته است . تا اينكه زمان اولى بسر آمد، ولى پيش از مردنش ، خلافت را در آغوش فلانى انداخت .

شتان ما يومى على كورها

و يوم حيان اءخى جابر

براستى روزگار امروز من كه بر پالان شتر مى گذرد، با ايامى كه مصاحب و نديم حيان ، برادر جابر، بودم ، مساوى و برابر نمى باشد.

شگفت آور است كه او در زمان حياتش از مردم مى خواست تا دست از او بردارند و بيعت خود را باز پس گيرند، اما پيمان خلافت را پس از مرگش به نام ديگرى بست تا آن را چون دو پستان شتر ميان خود قسمت كرده باشند!

او خلافت را در دامان مردى انداخت ناهموار و خشن ،

درشتگوى و بدزبان ، كه برخوردش دردآور بود و عذرخواهيش فراوان !

همنشينى با او، سوارى بر شترى سركش را مى مانست كه اگر مهارش را فرو كشند بينيش پاره شود، و اگر آزادش بگذارند، به پرتگاه فرو افتد.

پس به خداى سوگند كه مردم در زمانش به اشتباه و خطا گرفتار آمدند و به سردرگمى و ندانمكارى دچار گشتند. و من در اين مدت طولانى شكيبايى ورزيده ، با رنج و محنت دمساز بودم ، تا اينكه عمر او نيز به سر آمد. ولى ، با همه شگفتى ، امر خلافت را پيش از مرگ در ميان گروهى نهاد و مرا هم يكى از آنان انگاشت !

پناه بر خدا از آن شورا. آخر چه وقت در مقام مقايسه من با اولى شان ترديد وجود داشت ، تا همپاى چنين كسانى به حساب آيم ؟!

اما من با اين همه ، با آنان همراهى كرده ، در فراز و نشيب دنبالشان كردم . ولى دست آخر، يكيشان از حسادتى كه با من داشت پاى از پيروى حق بكشيد و ديگرى به پاس داماديش ، روى از حق برتافت ! با آن دو نفر...!

تا اينكه سرانجام سومين ايشان برخاست در حالى كه هر دو پهلويش ، بين محل خوردن و بيرون دادنش باد كرده بود. و با او فرزندان پدرش نيز برخاستند و مانند شترانى كه گياهان سبز بهارى را به دهان مى كشند، به خوردن مال خدا پرداختند! تا اينكه سرانجام ريسمان تابيده او نيز از هم گسيخت و رفتارش او را به رو درانداخت و شكمبارگيش به مرگش كشانيد.

و مرا به حيرت نينداخت ، مگر زمانى كه

ديدم مردم از هر سو، چون يال كفتارى ، مرا در ميان گرفته و از هر طرف به من هجوم آورده اند؛ تا جايى كه حسن و حسين به زير دست و پا رفتند و دو سوى جامه ام از هم بدريد. آنان چنان گرد مرا گرفته بودند كه گويى گله گوسفندان در آغل !

اما چون بيعتشان را پذيرفتم و به كار خلافت پرداختم ، گروهى بيعتم را شكستند، و جماعتى شانه از زير بار بيعتم بيرون كشيده ، از دين روى برتافتند، و گروهى هم راه ستم و خيره سرى را در پيش گرفتند...

و يا چون سخن ديگر آن حضرت كه فرموده است :

فرمانروايان پيش از من كارهايى را انجام دادند، و بعمد با رسول خدا (ص ) از در مخالفت درآمدند و پيمان او را نقض كرده ، سنت و روش آن حضرت را تغيير دادند؛ به طورى كه اگر من مردم را به ترك آنها بخوانم تا آن را آن گونه كه در زمان رسول خدا (ص ) بوده بازگردانم ، سپاهيانم از گردم پراكنده شوند و تنها، يا با گروهى اندك از يارانم كه به ميزان برترى و علو مقامم آگاهند و پيروى از امامتم را بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش واجب مى دانند، باقى خواهم ماند. (2)

دو دستگى امت

آن اظهارات صريح و بى پرده كه در جهان اسلام چهره نمود، امت اسلامى را به دو گروه متمايز تقسيم كرد و تا جهان باقى است ، اين دو دستگى همچنان در ميان مردم وجود خواهد داشت كه بنا به فرموده اميرالمؤ منين (ع ) نخستين گروه عبارتند:

1 - همج رعاع

، اتباع كل ناعق يميلون مع كل ريح . يعنى پشه هايى خرد و ناتوان را مانند كه به گرد هر بانگى فراهم آيند و به دنبال هر بادى بروند.

2 - و گروهى ديگر مردمى فعال و پركار، صاحبان قدرت و نفوذ و خطدهنده بودند كه هدفى معلوم و مشخص را تعقيب مى كردند. كه در ارزيابى حركتهاى جامعه آن روز و تحليل آنها، اثر همين صاحبان نفوذ و خطدهنده ديده مى شود. و از قرار معلوم ارباب نفوذ و خطدهنده در آن روزگار عبارت بودند از:

الف ) دوستداران اهل بيت - عليهم السلام - و مواليان ايشان كه به فضل و برترى آنها معترف بودند.

ب ) مخالفان دست كم گرفتن و سبك انگاشتن مقام شيخين (ابوبكر و عمر).

كسانى كه سخنان امام را به باد مسخره مى گرفتند و كينه و دشمنى ايشان نسبت به او روز به روز فزونى مى گرفت . كه بيشتر اين كينه توزان به امام همانهايى بودن كه عليه عثمان شوريدند و از پا ننشستند تا به خاك و خونش كشيدند!

اينان همان خوارجى بودند كه شعار لا حكم الا لله را سر مى دادند. قلبشان مالامال از محبت شيخين بود و سينه شان از خشم و كينه عليه عايشه و طلحه و زبير و عثمان و على (3) مى جوشيد. آنان سرانجام عليه امام سر به شورش برداشتند و آن حضرت نيز در نهروان با ايشان جنگيد، ولى ريشه فساد ايشان را از بيخ و بن برنكند، و عاقبت همانها او را در محراب عبادت به خاك و خون كشيدند و شهيد نمودند.

علاوه بر آنها، معاويه را انتشار نام

بنى هاشم ، به طور عموم ، كه دشمن ديرينه خانواده او به حساب مى آمدند، و بويژه نام پيامبر و پسرعمويش على (ع )، سخت رنج مى داد. با توجه به اينكه :

اولا نام پيامبر و على زبانزد مسلمانان بود و آنان از معروفيتى بسزا برخوردار بودند، در حالى كه نام بنى اميه ، امثال (عتبه ، شيبه ، ابوسفيان و حكم بن ابى العاص ) به فراموشى گراييده بود و جز به زشتى از آنها ياد نمى شد. (4)

ثانيا انتشار نام پيامبر و پسرعمويش ، با آنچه كه او در سر مى پرورانيد تا خلافت را در خود مركزيت داده و آن را در خانواده خويش موروثى گرداند، در تضاد بود. چه ، در صورت انتشار نام ايشان ، انظار مسلمانان به سوى دو نواده پيامبر (حسن و حسين ) كشيده مى شد.

پس به خاطر همه اينها بود كه معاويه با تمام قوا در خاموش كردن نور اين خانواده به طور عموت بويژه ياد پيغمبر و پسرعمويش ، مى كوشيد و براى رسيدن به هدفش تدابير را به كار برد:

1 - نام دو خليفه (ابوبكر و عمر) را بلندآوازه ساخت و در آخر نام پسرعمويش عثمان را به عنوان سومين خليفه بر آنها فزود.

2 - به طور پنهانى به درهم كوبيدن شخصيت پيغمبر در ميان مسلمين پرداخت ، و آشكارا به درهم شكستن شخصيت پسرعموى پيغمبر قيام كرد. و براى وصول به اين دو هدف ، گروهى از صحابه و تابعين را بر آن داشت تا احاديثى در بلندآوازگى خلفا بسازند، و در همان راستا، از كرامت و شخصيت پيغمبر و پسرعمويش

بكاهند. معاويه براى رسيدن به چنين هدفى از بذل هيچگونه مساعدت و كمكى فروگذارى نكرد و زبان هر كس از دوستداران على (ع ) و اهل بيت او را كه با او از در مخالفت در مى آمدند كوتاه كرد و ايشان را به شديدترين وجهى به قتل رسانيد و بر درختهاى خرما به دار آويخت و مثله كرد و زنده به گور نمود!

به اين ترتيب ، در تدبيرى كه انديشيده بود، پيروزى بى مانندى به دست آورد؛ خاصه هنگامى كه در ميان امت احاديثى از پيامبر روايت و منتشر شد كه آن حضرت با خداى خويش گفته است :

بارخدايا! من بشرم و خشم مى گيرم ، همان طور كه مردم خشمگين مى شوند.

پس هر مؤ منى را كه من لعن كرده يا دشنام داده ام ، لعن و دشنام مرا مايه دعا و پاكى و نزديكى او به خودت در روز قيامت قرار ده ! (5)

يا اينكه آن حضرت به مردم گفته است : شما به كارهاى دنياتان از من واردتر و داناتر هستيد!

و يا اينكه فرموده است : هرگاه كه من شما را به انجام كارى فرمان مى دهم ، بدانيد كه من هم بشرى چون شما هستمم ، نه پيش ! و اين سخن را هنگامى بر زبان آورده بود كه مردمان را مانع شده بود تا نخلهايشان را گرده افشانى كنند و در نتيجه ، نخلهاى آنان به بار ننشست ! (6)

و يا اينكه او، زوجه خويش ، عايشه را، بر دوش مى گرفت تا بتواند رقصيدن زنان حبشى را در مسجد پيامبر براحتى تماشا كند. (7)

و يا اينكه او در

خانه خود بساط شادى و ساز و آواز به راه مى انداخته است !(8)

اين قبيل احاديث و دهها نمونه ديگر كه با كمال دقت و براى هدفى خاص در زمان معاويه ساخته و پرداخته شده بود، (9) اثرش از همان زمان تا به امروز در مكتب خلفا بر جاى مانده است . و اين همان چيزى است كه گروهى از مسلمانان را بر آن داشته تا توانايى رسول خدا (ص ) را از آوردن معجزات و قدرتش را در شفاعت بر امت باور نداشته ، براى مرقدش احترامى ، و پس از مرگيش نيز امتيازى براى او بر ساير مردگان قائل نباشند!

اما در مورد امام على (ع )، معاويه در كوبيدن و ترور شخصيت او در جامعه اسلامى تا آنجا موفقيت به دست آورد كه مسلمانان حدود هزار ماه در شرق و غرب حكومت خاندان بنى اميه ، به لعن و نفرين و دشنام آن حضرت بر منابر خويش بويژه در خطبه هاى نماز، همانند واجبى از واجبات نماز جمعه ادامه دادند! و بر اثر آن معاويه توانست مقام و موقعيت خلافت را در نظر مسلمانان به اوج قدرت خود برساند! (10)

امت اسلامى نيز پس از او بر اساس چنان طرز تفكر و برداشتى ، و در راستاى همان خطى كه او ترسيم كرده بود، تا آنجا پيش رفتند كه استانداران و واليان خليفه توانستند بى هيچ پروائى بر فراز منابر مسلمين بگويند:

آيا جانشين شما برايتان گراميتر است يا پيغامگزار شما؟! يعنى خليفه اى كه او را جانشين خدا در روى زمين مى دانستند، مقامش از شخص پيغمبر خدا (ص ) در نظر

بارى تعالى بسى برتر و والاتر است !

نتيجه كوششهاى معاويه

نتيجه تمام آن كوششها اين شد كه مسلمان و غير مسلمان ، از همان ايام خلافت معاويه تا به امروز، پيامبر خدا (ص ) و پسرعمويش على (ع ) و خلفاى سه گانه پيش از او، و ديگر شخصيتهاى اسلامى را از خلال همان احاديثى بشناسند كه در عهد معاويه ، و بنا به ميل و خواسته شخص او ساخته شده بود چهره هايى تحريف شده و عوضى كه همه بر خلاف حقيقت و واقعيت بودند!

گذشته از همه آنها، معاويه را خود در تغيير احكام و مقررات اسلامى ، اجتهادات و بدعتهايى بوده است كه بدان وسيله آنچه را خواستند بنا به اجتهاد خويش تغيير داده كه برخى از آنها به اوليات معاويه معروف مى باشند! (11)

معاويه در سايه همان خواسته ها و كوششها توانست كه اسلام را از مسير اصليش منحرف كرده ، آن را همان طور كه خود مى خواسته معرفى كند؛ تا جايى كه در پايان زمامداريش ، از اسلام بجز نامى ، و از قرآن به غير از خطى باقى نمانده بود!

آرى ، معاويه و ميراثخواران بعد از او كوشيدند تا تنها نام اسلام را نگهدارند؛ زيرا ايشان ناگزير بودند تا به نام اسلام بر مسند قدرت بنشينند و به نام آن حكومت كنند.

وضع و حال مسلمانان در پايان روزگار معاويه و آغاز زمامدارى يزيد، كه به سال شصتم هجرت اتفاق افتاده ، اين چنين بوده است . و در چنين حالتى ، در برابر نوه پيامبر خدا (ص ) و بازمانده او جز انتخاب يكى از اين دو راه باقى نمانده بود:

يا دست بيعت و فرمانبردارى به دست يزيد بدهد، و يا با او به جنگ و مخالفت برخيزد.

اما بيعت او با يزيد به اين معنا بود كه وى بر همه رفتار او مهر تاءييد، و بر همه گفتارش انگشت تصديق مى گذارد. اما حسين (ع ) زير بار بيعت نرفت و در اين راه شهادت را برگزيد.

امام از بيعت با يزيد سر باز مى زند

يزيد چه مى گفت و رفتارش چگونه بود؟

چرا امام حسين (ع ) با يزيد بيعت نكرد؟

آيا امام به سرانجام كار خود در مخالفت با يزيد آگاه بود؟

شهادت آن حضرت چه تاءثيرى بر اسلام و جامعه مسلمين گذاشته است ؟

اينها مطالبى است كه - به خواست خدا - از خلال كتابهاى حديث و سيره به تحقيق درباره آنها خواهيم پرداخت و به پاسخ آنها خواهيم رسيد.

يزيد در آيينه رفتار و گفتارش
قسمت اول

در تاريخ ابن كثير آمده است :

يزيد مردى شرابخوار بود. روزى پدرش معاويه او را بنرمى چنين اندرز داد: اى پسرك من ! چه بسا كه مى توانى به آرزوهايت برسى ، بدون اينكه پرده احترامت دريده شود و قدر و منزلتت كاستى گيرد، و زبان دشمنانت به دشنام و ناسزا برويت گشوده شود، و دوستانت به تو بدبين گردند.آنگاه گفت :اى پسرك من ، اين اشعاررا به خاطر بسپار وآن را به كار بند:

روزهايت را براى كسب كمال به پايان بر و بر دورى از دوستانت شكيبا باش .

و چون شب آمد و جهان پرده سياهى بر چهره افكند و ديدگان مراقبينت بر روى هم افتاد، آن را همان طور كه خواهى به روز آور، كه شب به منزله روز براى خوشگذرانيها مى باشد!

چه بسا فاسق ، كه گمان مى برى زاهدى با صلاح است ، ولى به شب كارهاى شگفت انگيزى از او سر مى زند!

شب پرده هايش را بر كارهاى نارواى او مى افكند، و او در آسايش خيال به خوشگذرانى مشغول است !

اما شادمانى شخص احمق ، بى پرده و آشكار است ، و بر آن هر دشمن كينه توزى نظاره گر و آگاه مى باشد.

(12)

آنگاه ابن كثير چنين مى افزايد:

يزيد مردى شهوتران بود كه گاهى نماز هم نمى خواند. او بيشتر اوقات اين چنين بود! (13)

هنگامى كه معاويه خواست از مردم براى يزيد بيعت بگيرد، به زياد بن ابيه نامه اى نوشت و از او خواست تا از مسلمانان بصره به نام يزيد بيعت بگيرد. زياد در پاسخ او نوشت :

آخر مردم به ما چه مى گويند اگر آنان را به بيعت با يزيد بخوانيم ؟! يزيد كه سگباز است و جامه رنگارنگ مى پوشد و همواره همدم مى و مطرب است ! در حالى كه در برابر مردم ، شخصيتهايى چون حسين بن على ، عبدالله بن عباس ، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر هستند. تو يكى دو سال پسرت را فرمان ده تا خودش را به اخلاق و روش اينان بيارايد، تا شايد بتوان در آن هنگام امر را بر مردم مشتبه كرد و وى را در رديف ايشان ، به عنوان مردى بزرگ جلوه داد! (14)

معاويه ، يزيد را به همراهى سپاهى به جنگ تابستانى روميان فرستاد. اما او خود را از همراهى با سپاه كنار كشيد و - به اصطلاح - تمارض كرد تا آنها از او پيش افتاده به روم رسيدند. معاويه از اين ماجرا آگاه شد، ولى چيزى به روى خود نياورد و او را به حال خود گذاشت ! (15)

سپاه اسلام در روم به وبا و تيفوس مبتلا شد و در همان حال يزيد در دير مران با همسرش ام كلثوم ، دختر عبدالله عامر، بر بالش عيش و عشرت تكيه داده بود، و پس از اطلاع از حال مسلمانان

اين ابيات را زير لب زمزمه مى كرد:

من كه در دير مران در كنار ام كلثوم بر بالشتهاى نرم تكيه زده و همدم باده مى باشم ، چه باكم از اينكه سربازان اسلام در غذقدونه به تب و بيمارى وبا مبتلا شده اند! (16)

ياقوت حموى در دنبال اين ماجرا در كتاب معجم البلدان مى نويسد:

چون اين سخنان يزيد به معاويه رسيد، مقرر داشت كه حتما يزيد به روم برود و در گرفتاريهاى ديگر مسلمانان شركت جويد، وگرنه او را از خود خواهم راند! (17)

يزيد ناگزير گرديد فرمان پدر را اطاعت كند و آماده شد تا به عزيمت نمايد؛ اما پيش از حركت ، به معاويه چنين نوشت : تو همواره در مقام آن هستى كه از من بهانه بگيرى و پيوندت را با من قطع كنى . پس به همين زوديها و بارفتنم به سوى روم و شركتم در جنگ ، از دردسرهاى من آسوده خواهى شد!

زمانى معاويه يزيد را به حج فرستاد. و نيز گفته اند كه او را همراه خود به حج برد. يزيد در مدينه مجلس شراب بياراست و در اين حال بود كه عبدالله عباس و حسين بن على قصد ديدار او كردند.

به يزيد گفتند كه ابن عباس بوى شراب را درك مى كند. اين بود كه دستور داد تا بساط شراب را برداشتند و آنگاه ايشان را به حضور پذيرفت ! اما همين كه امام حسين (ع ) وارد شد و بنشست ، بوى شراب را به همراه بوى عطر استشمام نمود و از يزيد پرسيد: اى پسر معاويه ! اين چه بويى است ؟! يزيد گفت : اى ابوعبدالله

! اين بوى عطرى است كه در شام براى ما تهيه مى كنند! آنگاه فرمان داد تا قدحى شراب آوردند و خودش بنوشيد و سپس دستور داد تا قدحى ديگر آوردند و ساقى را گفت به ابوعبدالله تعارف كن ! امام خشمگين به يزيد فرمود: شراب بلاى جانت باشد مرد! ولى يزيد در برابر اين سخن ، مستانه چنين سرود:

اءلا يا صاح للعجب

دعوتك ثم لم تجب

الى القينات واللذا

ت والصهباء و الطرب

وباطية مكللة

عليها سادة العرب

و فيهن التى تبلت

فؤ ادك ثم لم تتب

شگفت از تو اى پرخاشگر! كه من تو را به همدمى رامشگران و نوشيدن شراب و شادمانى فرا مى خوانم ، ولى تو سركشى مى كنى !

و به قدحهاى جواهر نشان شراب ، كه در پاى آنها بزرگان عرب نشسته اند و در آن چيزى است كه عقلت را مى برد و به دنبال آن چيزى را درك نمى كنى ، اعتراض مى نمايى !

آنگاه امام برخروشيد و بر سرش فرياد كشيد كه عقل و شعور خودت را ببرد اى پسر معاويه . (18)

معاويه حج بگزارد و تصميم گرفت كه از مردم مكه و مدينه براى يزيد بيعت بگيرد. عبدالله بن عمر در پاسخ معاويه گفت :

با كسى بيعت كنيم كه با سگ و ميمون بازى مى كند و شراب مى نوشد و آشكارا دست به فسق و فجور مى زند! در اين صورت ما در پيشگاه خداوند چه عذر و بهانه اى خواهيم داشت ؟!

عبدالله بن زبير نيز در پاسخ او گفت :

براى فرمانبردارى از بندگان خدا، خداوند را گناه نشايد كرد. يزيد مردى است كه دين ما را تباه مى كند.

و در روايتى

آمده است كه حسين بن على (ع ) نيز در پاسخ به خواسته معاويه فرمود:

مثل اين است كه تو از مردى تعريف مى كنى كه ديگران او را نمى شناسند و او را نمى بينند! و يا از غايبى سخن مى گويى كه مردم از حالش خبرى ندارند و يا تو از او اطلاعاتى ويژه دارى ! يزيد خود دليل بر خويشتن و طرز تفكرش مى باشد!

براى يزيد از سگهائى كه براى جنگ و دريدن بجان يكدگرشان مى اندازد، و كبوترهاى تيزپرواز، و كنيزكان ساز زن ، و رامشگران و معركه گيران و بازى گران كه سخت طرفدار آنهاست بيعت بگير. و از آنچه در سر دارى بگذر!

ما نمى دانيم كه اين سخن صريح فرزند پيغمبر خدا (ص ) درباره يزيد، و پاسخ عبدالله زبير و يا عبدالله عمر به معاويه در يك مجلس بوده است و يا در چند مجلس .

ولى آنچه معلوم است ، اين است كه معاويه نتوانست از ايشان براى يزيد بيعت بگيرد و فقط توانست مردم مكه و مدينه را به زير بار بيعت يزيد ببرد. او در اين راه آنها را از مخالفت شخصيتهاى يادشده آگاه نساخت و روى به شام نهاد.

ديديم كه يزيد در سفر حج و در جنگ با روميان آشكارا مقدسات مذهبى را به زيرپا گذاشته ، به گرفتاريهاى مسلمانان و رنج ناراحتيهاى جنگجويان اسلامى در سرزمين روم ، بر خلاف خواسته پدرش معاويه و سفارشهاى مؤ كد زياد بن اءبيه ، كه گفته بود او يكى - دو سال خود را به صورت مسلمانان درآورد و روش ايشان را در پيش بگيرد تا شايد

بتوان امر او را بر مردم مشتبه كرد و وى را به غير از آنچه هست به مردم معرفى نمود اعتنايى نكرد، و بر عكس ، در حال مستى چنان اشعارى را سرود تا آنها را بر سر هر كوى و برزنى به نام وى بخوانند!

اشعار مستانه اى را كه يزيد در وصف مى و ميخوارگى و آواز و مطربى سروده ، بسيار است ؛ از آن جمله اشعار زير است :

معشر الندمان قوموا

واسمعوا صوت الاغانى

واشربوا كاءس مدام

واتركوا ذكر المثانى

شغلتنى نغمة العيدان

عن صوت الاذان

و تعوضت من الحور

عجوزا فى الدنان

همدمان ! برخيزيد و گوش به نواى آوازها دهيد.

جام باده بنوشيد و سوره حمد را به دست فراموشى بسپاريد!

زخمه هاى تار، مرا از شنيدن صداى اذان به خود مشغول داشته است !

و من درد شراب اين دنيا را به حوريه هاى بهشتى ترجيح مى دهم !

و يا آنجا كه مى گويد:

ولو لم يمس الارض فاضل بردها

لما كان عندى مسحة للتيمم

اگر دامن معشوقة من با زمين تماس پيدا نكرده بود، من خاكى براى تيمم نداشتم !

و در قصيده زير مكنونات درون خود را هر چه آشكارتر بيان داشته است .

قسمت دوم

توجه كنيد:

علية هاتى واعلنى و ترنمى

بذلك انى لا احب التناجيا

حديث ابى سفيان قدما سما بها

الى احد حتى اءقام البواكيا

اءلا هات سقينى على ذاك قهوة

تخيرها العنسى كرما شاميا

اذا ما نظرنا فى امور قديمة

وجدنا حلالا شربها متواليا

و ان مت يا ام الاحمير فانكحى

ولا تاءملى بعد الفراق تلاقيا

فان الذى حدثت عن يوم بعثنا

احاديث طسم تجعل القلب ساهيا

و لا بد لى من اءن اءزور محمدا

بمشمولة صفراء تروى عظاميا!

عليه ! بيا و آشكارا برايم آواز بخوان كه من مناجات با خدا را دوست

ندارم !

از ابوسفيان و آمدنش به احد و كارهايش بگو كه در پايان ، نوحه گران را در سوگ كشته هايشان نشانيد!

بيا، و مرا از آن شرابى بنوشان كه از تاكستانهاى شام گرفته اند.

كه اگر ما به گذشته برگرديم ، مى بينيم كه نوشيدن آن را هميشه روا داشته اند!

و تو اى ام احيمر! اگر من مردم ، شوهر كن ، كه ديگر پس از مرگ ديدارى وجود نخواهد داشت !

زيرا آنچه درباره بازگشت آنروز به ما گفته شده ، سخنان افسانه اى است كه ما را به خود مشغول مى دارد!

و چنانچه قيامتى در كار باشد، من محمد را با شرابى خنك ، كه تا مغز استخوان نفوذ مى كند، ديدار خواهم كرد!!

يزيد در اين قصيده معشوقه اش را مخاطب ساخته ، مى گويد: برايم آواز بخوان و داستان آمدن ابوسفيان را به احد و كارهايى را كه كرده و كشتارى را كه از مسلمانان نموده و بلاهايى را كه بر ايشان آورده است ، برايم سر كن ، و بگو كه چگونه ابوسفيان مسلمانان را بر آن داشت تا در جنگ احد بر كشته هايشان نوحه و زارى كنند، و نوحه سرايان چسان بر كشته حمزه اشك ريخته و به عزايش نشستند.

همه اينها را با صداى بلند و آواز بخوان و آشكارا تعريف كن و پنهان و زيرگوشى مگو!

در ضمن مرا از همان شرابى كه از تاكهاى شام مى گيرند بنوشان . چه ، اگر به گذشته برگرديم و عادات عرب جاهليت و قريش و خاندان اميه را مورد بررسى قرار دهيم ، مى بينيم كه نوشيدن شراب امرى عادى و حلال و

شايسته بوده است .

اما اينكه با ما از قيامت و زنده شدن مردگان و حساب و كتاب آن سخن گفته اند، گوش مده كه همه آنها افسانه است تا ما را به آنها مشغول كنند، و الا پس از مردن ديگر هيچ خبرى نخواهد بود، نه قيامتى در كار است و نه برانگيختنى و حسابى !

اما اى ام احيمر، اگر من مردم ، زود شوهر كن كه دنياى ديگرى در كار نيست كه در آنجا از من خجالت بكشى . آنگاه به مسخره رسول خدا (ص ) مى پردازد و مى گويد: اگر هم قيامتى در كار باشد، او را با شرابى گوارا و خنك كه تا مغز استخوان اثر مى گذارد، ديدار خواهم كرد!

و اشعارى ديگر از اين دست كه از ديوان اشعار او نقل كرده اند. (19)

يزيد احساسات مسلمانان را به باد مسخره مى گرفت و با نصارا همدمى مى كرد و با آنها نشست و برخاست مى نمود. نويسنده كتاب اغانى در اين مورد مى نويسد:

يزيد اولين خليفه اى بود كه در اسلام ، اساس لهو و لعب و سرگرميهاى خلاف شرع را آشكارا بنيان نهاد. او مطربان و آوازه خوانان را به گرد خود جمع مى كرد، و بى شرمى و شرابخوارگى را از حد مى گذرانيد! سرجون و اخطل شاعر را، كه هر دو نصرانى بودند، به همدمى خود برگزيد. مطربان و آوازه خوانان مست از باده شراب ، در مجلس او حاضر مى شدند و در كنارش مى نشستند و از او صله مى گرفتند! (20)

بلاذرى نيز در كتاب انساب الاشراف مى نويسد:

يزيد بن معاويه نخستين كسى است

كه آشكارا به شرابخوارگى پرداخته ، بى مهابا به غنا و آوازه خوانى و شكار رو آورده است .

او همدمى با مطربان و جوانان بى مو، و شوخى و سرگرمى با ايشان ، و آنچه را موجب خنده و لذت خوشگذرانان از راه ميمون بازى و به جنگ انداختن سگها و خروسها مى شده ، برگزيده است ! (21)

و طبيعى بود كه اطرافيان يزيد به او تاءسى جسته ، آشكارا مرتكب حركات شنيع و انحرافات اخلاقى شوند. اين مطلب را مسعودى دركتاب مروج الذهب چنين آورده است :

كارهاى خلاف و نارواى يزيد به اطرافيان و عمال و كارگزاران او نيز سرايت كرد؛ تا جايى كه در روزگار او نواى موسيقى فضاى مكه و مدينه را پر ساخت . بازار لهو و لعب و ارتكاب به گناه گرم بود و در همه جا رواج يافت ، و مردم آشكارا به ميگسارى پرداختند!

يزيد بوزينه اى داشت پليد و موذى كه كنيه ابوقيس به او داده بود. يزيد اين بوزينه را در مجلس كنار خود مى نشانيد و برايش بالش مى نهاد. آن را بر ماده خرى وحشى ، كه به زير تنگ و لگام كشيده بود، مى نشانيد و در مسابقه اسب دوانى آن را با ديگر اسبان به مسابقه مى فرستاد!

روزى يزيد بر حسب معمول بوزينه را براى مسابقه آماده كرد و بوزينه پيش از ديگر اسبان چوبدستى را در ربود و مسابقه را برد!

بوزينه يزيد را لباسى بود از ابريشم سرخ و زرد و چسبان و تنگ . بر سرش كلاهى مى نهاد رنگارنگ . يكى از شعراى شام در آن روزگار در

وصف ابوقيس يزيد چنين سروده است : اى ابوقيس ! سر افسارش را محكم بگير كه اگر افتادى ، او مسئول نيست .

راستى را، چه كسى ديده است كه ميمونى سوار بر ماده خر، از اسبهاى اميرالمؤ منين پيشى بگيرد؟! (22)

بلاذرى داستان اين بوزينه را چنين آورده است :

يزيد بن معاويه بوزينه اى داشت بنام ابوقيس كه آن را پيش روى خود مى نشانيد و مى گفت اين يكى از بزرگان بنى اسرائيل است كه به سبب ارتكاب به گناه مسخ شده و به اين صورت درآمده است ! آنگاه به او شراب مى نوشانيد و چون آن حيوان مست مى شد، به كارهاى مستانه او مى خنديد. و زمانى هم بوزينه را بر ماده خرى وحشى مى نشانيد و با ديگر اسبانش به مسابقه مى فرستاد. روزى او را برنشانيد و گفت : تمسك اءباقيس بفضل عنانها... . (23)

يزيد به ميمون بازى مشهور بود؛ تا آنجا كه مردى از قبيله تنوخ در وصف او چنين سروده است :

يزيد صديق القرد مل جوارنا

فحن الى اءرض القرود يزيد

فتبا لمن اءمسى علينا خليفة

صحابته الادنون منه قرود (24)

ابن كثير نيز مى نويسد:

يزيد به مطربى و نوازندگى و شرابخوارى و آوازه خوانى و شكار و سگ بازى و مجالست با زنان مطرب ، شهره خاص و عام بود.

او از به هم انداختن و جنگ قوچها و خرسها و بوزينگان سخت به وجد مى آمد و هرگز شبى را به روز نياورد كه مست و خراب نباشد!

او بوزينه اش را بر پشت اسبى با زين و لگام مى نشانيد و با طناب بر پشت اسبش تنگ مى بست .

آنگاه بر سر او و ديگر كنيزكانش كلاهى زرين مى نهاد و بوزينه را در جمع ديگر اسبهايش به مسابقه مى فرستاد.

وقتى هم كه بوزينه او مرد، يزيد بر مرگش ماتم گرفت و سخت غمگين گرديد. مى گويند كه سبب مرگ يزيد اين بود كه او روزى بوزينه اش را در بغل گرفت و سخت بفشرد و قلقلكش داد. بوزينه كه ناراحت شده بود او را بسختى گاز گرفت و...

بلاذرى نيز از قول يك پيرمرد شامى سبب مرگ يزيد را اين چنين آورده است :

روزى يزيد بوزينه اش را بر پشت ماده خرى وحشى بنشانيد و خودش هم در حالى كه مست و از خود بيخود بود، به دنبالش بناى دويدن را گذاشت كه ناگاه بر زمين خورد و گردنش بشكست و ديگر برنخاست . (25)

و از ابن عباس آورده اند كه گفت يزيد در حوارين در حالت مستى به قصد شكار بر اسب بنشست ، در حالى كه پيشاپيش او ماده خرى وحشى ، كه بوزينه اش را بر پشت داشت ، سخت مى تاخت . يزيد به قصد تعقيب او اسب خود را برجهانيد و چنين سرود:

اءبا خلف ! احتل لنفسك حيلة

فليس عليها ان هلكت ضمان

كه از اسب بزير افتاد و گردنش بشكست و ديگر برنخاست . (26)

بين رواياتى كه در مورد مرگ يزيد آورديم ، هيچگونه منافاتى به چشم نمى خورد. بلكه مى توان گفت : يزيد بوزينه اى را بر ماده خرى وحشى سوار كرده بود و خودش هم سوار شده بود و بوزينه را به رقص و جست و خيز واداشته بود كه در آن ميان بوزينه او را گاز

گرفت و به سبب آن ، يزيد به زمين سقوط كرد و گردنش شكست و رگ حياتش از هم گسيخت .

به هر حال مى توان گفت كه اين خليفه در راه بوزينه اى جان داده است !

آنچه را تا اينجا آورديم ، شمه اى از سيره و رفتار يزيد بن معاويه بود كه در دوران حكومتش ، امت اسلامى شستشوى مغزى شده بودند و در گيجى و سردرگمى و غفلت و بيخبرى ژرفى فرو رفته بودند، كه آنها را بجز شهادت حضرت ابى عبدالله الحسين (ع ) كه در مقام بيان آن هستيم ، چيزى از اين خواب گران بيرون نمى آورد.

بخش دوم : خبر از رويداد كربلا پيش از وقوع آن

مقدمه

در بحث و بررسى درباره آثار شهادت امام حسين (ع ) بر اسلام و نيز مسلمانان ، لازم است تمامى گوشه ها و زواياى آن را مورد نظر و مطالعه قرار دهيم . از اين رو نخست به بررسى اخبارى مى پردازيم كه از سوى پيامبران و سرور و خاتم ايشان ، رسول خدا (ص ) و نيز اميرمؤ منان (ع ) به سالها پيش از وقوع درباره شهادت آن حضرت به ما رسيده ، و زمينه را براى درك چنان قيامى از پيش آماده ساخته است .

1. خبر راءس الجالوت

طبرى و بلاذرى و طبرانى و ابن سعد از قول راءس الجالوت (27) به نقل پدرش آورده اند كه گفت :

هر وقت گذارم به كربلا مى افتاد، مركبم را مى تاختم و بسرعت از آنجا مى گذشتم . پرسيدم : چرا چنين مى كردى ؟ گفت : به ما گفته بودند كه فرزند پيغمبرى در آن سرزمين كشته مى شود. و من از آن بيم داشتم كه نكند آن پيغمبرزاده من باشم !

اما وقتى كه حسين بن على (ع ) در آنجا به شهادت رسيد، با خود گفتم كه اين همان حادثه اى بوده كه از آن سخن مى گفتيم و از وقوعش خبر داشتيم . اين بود كه پس از آن واقعه ، هر وقت كه گذارم به سرزمين كربلا مى افتاد، بى هيچ پروايى به آرامى از آنجا عبور مى كردم . (28)

2. خبر كعب

ذهبى و عسقلانى و ابن كثير از قول عمار دهنى آورده اند كه گفت :

روزى اميرالمؤ منين (ع ) عبور مى كرد. چشم كعب به او افتاد و گفت : مردى از فرزندان اين مرد، به همراه گروهى از يارانش ، در سرزمينى هنوز از راه نرسيده و عرق تن اسبهايشان خشك نشده كشته مى شوند و به محمد مى پيوندند.

ساعتى از اين سخن كعب نگذشته بود كه حسين (ع ) از كنار ما بگذشت و از كعب پرسيدند: اين را مى گفتى ؟ (و اشاره به حسين كردند.) گفت : نه ! ديرى نگذشت كه حسين (ع ) آمد.

گفتند: اين ؟! و كعب گفت : آرى ! (29)

و از مصادر پيروان مكتب اهل بيت (ع )، ابن قولويه

كه در سال 367 هجرى درگذشته است ، در كتاب كامل الزيارة خود، در باب اطلاع پيامبران خدا به كشته شدن حسين ، چهار روايت ، و در باب اطلاع فرشتگان يك روايت ، و در باب لعن و نفرين خدا بر كشندگان آن حضرت دو روايت آورده كه يكى از آنها، روايت كعب است كه مى گويد:

ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السلام از كشته شدن حسين خبر داده ، كشنده او را لعن و نفرين كرده اند. (30)

3. حديث اسماء بنت عميس

از امام زين العابدين (ع ) آورده اند كه فرمود:

اسماء، دختر عميس ، به من گفت كه به هنگام به دنيا آمدن پدرت حسين ، من پرستار و قابله جده ات فاطمه زهرا (ع ) بودم .

وقتى كه حسين به دنيا آمد، رسول آخر (ص ) نزد من آمد و فرمود: اسماء! فرزندم را بياور. من حسين را، كه در قنداقه اى سفيد پيچيده شده بود، به دست پيغمبر دادم . رسول خدا (ص ) در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفت . آنگاه او را در آغوش كشيد و بسختى گريه كرد! من ناراحت شده ، پرسيدم : پدر و مادرم فدايت ! چرا گريه مى كنى ؟ فرمود: بر اين پسر گريه مى كنم ! گفتم : مگر چيزى شده ، او تازه به دنيا آمده است .

فرمود: اى اسماء! هين كودك را گروهى سركش و ستمگر مى كشند، و خداوند شفاعت مرا بر آنها حرام كرده است . اى اسماء! اين حرفها را بگوش فاطمه مرسان . آخر او تازه اين كودك را به دنيا آورده

است . (31)

4. حديث ام الفضل

در مستدرك الصحيحين و تاريخ ابن عساكر و مقتل خوارزمى و مصادر ديگر از قول ام الفضل ، دختر حارث ، آمده است كه او به خدمت رسول خدا (ص ) رسيد و گفت :

- اى پيامبر خدا! شب گذشته خواب بدى ديده ام . رسول خدا (ص ) پرسيد:

- چه خواب ديده اى ؟ ام الفضل گفت :

- خيلى وحشتناك است ! پيامبر (ص ) پرسيد:

- مگر چه خواب ديده اى ؟ گفت :

- در خواب ديدم مثل اينكه پاره اى از گوشت بدنت را در آغوش دارم . پيامبر خدا (ص ) فرمود:

- نگران نباش ، خير است . با خواست خدا، فاطمه پسرى به دنيا مى آورد و در آغوش تو قرار مى گيرد.

سرانجام فاطمه فارغ شد و حسين را به دنيا آورد. و همان طور كه پيغمبر (ص ) فرموده بود، آن كودك براى سرپرستى به من سپرده شد.

روزى رسول خدا (ص ) وارد شد و من حسين را در آغوش حضرتش نهادم .

ديرى نگذشت كه پيغمبر چهره مباركش را به سوى من گردانيد و من آشكارا ديدم كه چشمهاى حضرتش به اشك نشسته است . پس شتابزده پرسيدم :

- اى پيامبر خدا! پدر و مادرم به فدايت . تو را چه مى شود؟ فرمود:

- جبرئيل - عليه السلام - بر من فرود آمد و به من گفت كه اين پسرم را امت من شهيد خواهند كرد! پرسيدم :

- همين را؟! حسين را؟ فرمود:

- آرى . و از خاكش ، خاك سرخرنگ گورش را هم برايم آورده است .

حاكم در ذيل اين حديث مى نويسد: طبق ضابطه اى

كه شيخين نهاده اند، اين حديث صحيح است ، اما خود ايشان آن را نياورده اند! (32)

5 . و در مقتل خوارزمى آمده است

حسين (ع ) يك ساله شده بود كه دوازده فرشته سرخ روى با بالهاى گسترده بر پيامبر فرود آمدند و گفتند: اى محمد! آنچه را بر هابيل از برادرش قابيل رسيده ، بر اين فرزندت خواهد رسيد و او همان اجر و پاداش هابيل را خواهد برد، و كشنده اش نيز همان گناه قابيل را بر دوش خواهد كشيد.

در آن روز تمام فرشته هاى آسمان به تسليت به خدمت پيغمبر خدا (ص ) رسيدند و حضرتش را در شهادت فرزندزاده اش حسين تعزيت گفتند و مزد و پاداش او را در اين فداكارى برشمردند و سرانجام خاك محل شهادتش را به پيامبر خدا (ص ) عرضه داشتند و رسول خدا (ص ) فرمود: بارخدايا! خواركننده او را خوارگردان و كشندگانش را به سختى فروگير و به آرزوهايشان مرسان .

و چون دو سال تمام از ولادت حسين (ع ) بگذشت ، رسول خدا (ص ) از مدينه به قصد مسافرت بيرون شد. در ميان راه ، در جايى بايستاد و استرجاع كرد (33) و چشمهايش از اشك لبريز شد. چون سبب آن حالت را از او پرسيدند، فرمود:

اين جبرئيل است كه مرا از سرزمينى كه در كنار فرات قرار دارد و كربلا ناميده مى شود خبر مى دهد كه در آنجا فرزندم حسين ، پسر فاطمه ، كشته خواهد شد! پرسيدند: اى پيامبر خدا! چه كسى او را مى كشد؟ فرمود: مردى به نام يزيد كه خداوند بركتش را از وجود او بردارد. مثل اين است كه دارم مى

بينم جاى به خاك افتادن و مدفنش را، و مى بينم كه سر او را به رسم هديه براى او مى برند. در حالى كه به خدا سوگند هيچكس شادمانه به سر بريده فرزندم حسين نمى نگرد، مگر اينكه خداوند در ميان دل و زبان او جدايى خواهد انداخت . يعنى اگر به زبان مسلمان باشد، در دل كافر خواهد بود.

راوى مى گويد پيامبر خدا از آن مسافرت با خاطرى اندوهگين و افسرده به مدينه بازگشت . آنگاه بر منبر برآمد و در حالتى كه نوادگانش ، حسن و حسين ، را بر زانوى خو نشانيده بود، خطبه خواند و مردم را پند و اندرز داد و چون از خطبه فارغ شد، دست راست را بر سر حسين گذاشت و سر بر آسمان بلند كرد و گفت :

بارخدايا! من محمد، بنده و پيامبر تو هستم و اين دو، پاكيزه ترين افراد خانواده من و برجسته ترين فرزندان و پاره تن من مى باشند و از جانشينان بعد از من .

خداوندا! جبرئيل مرا خبر داده است كه اين پسر من شهيد مى شود. خدايا! مرا در شهادت او مورد عنايت خود قرار ده ، و او را از سروران شهدا محسوب گردان كه تو بر هر چيز توانايى . پروردگارا! از كشندگان و خواركنندگان او بركت و رحمتت را بردار.

سپس راوى مى گويد: اصحاب ، كه پاى سخنان پيغمبر (ص ) در مسجد نشسته بودند، صدا به گريه بلند كردند. پس پيامبر خدا (ص ) رو به ايشان كرد و فرمود: بر او گريه مى كنيد، ولى از يارى رسانيدن به او خوددارى خواهيد كرد؟ او

بعد فرمود: بارخدايا! تو او را پشتيبان و ياور باش . (34)

6. روايت زينب دختر جحش

در تاريخ ابن عساكر و مجمع الزوائد و تاريخ ابن كثير و ديگر مصادر از قول زينب ، دختر جحش ، آمده است كه گفت :

روزى كه نوبت من بود تا رسول خدا (ص ) در خانه من باشد، حسين هم ، كه تازه به راه افتاده بود، نزد من بود. سرم به كارى گرم شد و از حسين غافل ماندم كه او هم خودش را به اتاق پيغمبر رسانيد و به آنجا داخل شد. شتاب كردم تا جلوى او را بگيرم كه پيغمبر فرمود: مانع او نشو... تا آنجا كه مى گويد: پس پيغمبر به نماز برخاست و در حالت قيام ، حسين را در آغوش مى گرفت و چون به ركوع مى رفت يا مى نشست ، او را بر زمين مى نهاد. و آنگاه كه نمازش به پايان رسيد، بنشست و بگريست و دستهايش را به دعا برداشت و من در پايان نمازش از او پرسيدم : اى پيامبر خدا! من امروز از تو رفتارى بى سابقه ديدم ! فرمود: جبرئيل بر من وارد شد و گفت : امت من اين فرزندم را خواهند كشت ! و من گفتم : خاك گورش را به من بنما. و او هم خاك سرخرنگى را برايم آورد. (35)

7. حديث انس بن مالك

در مسند احمد بن حنبل و معجم الكبير طبرانى و تاريخ ابن عساكر و مصادر ديگر از قول انس بن مالك آمده است كه گفت :

فرشته قطر، از فرشتگان مقرب ، از خداوند اجازه گرفت تا پيامبر را ديدار كند. خداوند به او اجازه داد. آن روز نوبت ام سلمه بود. پس رسول خدا (ص )

به ام سلمه فرمود بر در خانه بنشين و كسى را اجازه نده كه وارد شود. ام سلمه گويد: همان طور كه من بر درگاه خانه نشسته بودم ، حسين بن على (ع ) آمد و در را گشود و يكراست وارد اتاق پيغمبر شد. رسول خدا (ص ) نيز او را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن او كرد. فرشته از او پرسيد: دوستش دارى ؟ پيغمبر (ص ) فرمود: آرى . فرشته گفت : امت تو او را مى كشند! اگر مى خواهى ، تا جايى را كه كشته مى شود به تو نشان دهم ؟ پيغمبر فرمود: آرى ! و راوى مى گويد: آن فرشته مشتى از خاك قتلگاه حسين را كه ماسه گونه و يا خاكى سرخرنگ بود به پيغمبر داد. و ام سلمه نيز آنخاك را برگرفت و در جايى پنهان كرد. ثابت مى گويد: ما به آنجا كربلا مى گوييم . (36)

8 . حديث ابوامامه

در تاريخ ابن عساكر و ذهبى ، و مجمع الزوائد و مصادر ديگر از قول ابوامامه آمده است كه گفت :

رسول خدا (ص ) به همسرانش قبلا فرموده بود كه اين كودك را - حسين - به گريه نيندازيد. روزى كه نوبت ام سلمه بود، جبرئيل در اتاق بر رسول خدا (ص ) وارد شد و پيغمبر (ص ) به ام سلمه فرمود كسى مزاحم ما نشود. ديرى نگذشت كه حسين آمد و چون چشمش به رسول خدا (ص ) افتاد، خواست كه به نزد او برود، ولى ام سلمه پيشدستى كرد و او را به سينه چسبانيد و به سرگرم كردنش پرداخت . ولى چون

حسين بى تابى و گريه كرد، ناگزير او را رها نمود. و حسين هم يكراست بر پيغمبر وارد شد و در دامان جدش بنشست . در اين هنگام جبرئيل به پيغمبر خدا (ص ) گفت : امت تو اين پسرت را مى كشند! و رسول خدا پرسيد: با اينكه به من ايمان آورده و مرا قبول دارند او را مى كشند؟ گفت : آرى با اين حال او را مى كشند! و آن وقت خاكى را در اختيار او نهاد و گفت : در سرزمينى با اين خصوصيات !

پس رسول خدا (ص ) سخت پريشان حال و اندوهگين ، در حالى كه حسين را در آغوش داشت ، بيرون آمد. سيماى پيغمبر، ام سلمه را به گمان انداخت كه نكند واردشدن كودك موجب خشم رسول خدا شده باشد. پس گفت :

فداى تو گردم اى رسول خدا! تو به ما امر فرموده بودى كه اين بچه را به گريه نيندازيد. و هم مرا دستور دادى كه كسى مزاحم شما نشود. اما حسين آمد و من نتوانستم كه جلوى او را بگيرم . رسول خدا (ص ) به ام سلمه پاسخى نداد و يكراست به نزد اصحابش رفت . اصحاب ، كه در ميانشان ابوبكر و عمر هم ديده مى شدند، در مسجد نشسته بودند. پس پيامبر خدا (ص ) رو به آنان كرد و فرمود: امت من اين را (و اشاره به حسين فرمود) مى كشند و به شهادت مى رسانند و... و در آخر حديث آمده است : تربت او را هم به آنها نشان داد! (37)

9. روايات ام سلمه

الف ) از قول عبدالله بن وهب

بن زمعه :

در مستدرك الصحيحين و طبقات ابن سعد و تاريخ ابن عساكر و مصادر ديگر از قول عبدالله بن وهب آمده است كه گفت : ام سلمه - رضى الله عنها - به من گفت :

شبى رسول خدا (ص ) در رختخواب خود دراز كشيد كه بخوابد. ولى ديرى نگذشت كه ناراحت و نگران بيدار شد. و ديگر بار دراز شد و به خواب رفت كه باز هم نگران و ناراحت از جاى برخاست ، اما نه چون دفعه نخستين . بار سوم كه خوابيد، باز هم ناراحت برخاست . اما در اين نوبت خاك سرخرنگى را در دست داشت و آن را مى بوسيد! پرسيدم : اى رسول خدا! اين چه خاكى است ؟ فرمود:

جبرئيل - عليه الصلاة والسلام - مرا خبر داد كه حسين را در سرزمين عراق مى كشند، و من از او خواستم تا خاك قتلگاهش را به من نشان دهد، و اين ، آن خاك مى باشد.

حاكم در پايان اين حديث نوشته است : اين حديث بنا به ضابطه بخارى و مسلم ، حديثى است صحيح ، اما خود ايشان آن را نياورده اند! (38)

ب ) از قول صالح بن اريد:

طبرانى و ابن ابى شيبه و خوارزمى و ديگران از قول صالح بن اريد به نقل از ام سلمه - رضى الله عنها - آورده اند:

رسول خدا (ص ) به من دستور داد تا در كنار در بنشينم تا كسى مزاحم آن حضرت نشود. من نيز فرمان بردم و كنار در نشستم . ديرى نگذشت كه حسين - رضى الله عنه - از راه رسيد و تا خواستم كه

جلويش را بگيرم ، او پيشدستى كرد و بر جدش رسول خدا (ص ) وارد شد. پس از زمانى گفتم : اى پيامبر خدا! خدايم فداى تو گرداند. تو به من سفارش كرده بودى كسى مزاحمت نشود؛ اما پسرت آمد و تا من خواستم جلويش را بگيرم ، او از من پيشى گرفت . و چون ديرزمانى گذشت و خبرى نشد، من درون اتاق سركشيدم و ديدم كه چيزى را در دستهايت مى گردانى و اشك مى ريزى ، و حسين هم روى شكمت نشسته است ؟ رسول خدا (ص ) فرمود: آرى ، جبرئيل بر من وارد شد و به من خبر داد كه امتم اين پسرم را مى كشند، و خاكى كه او بر آن شهيد مى شود، برايم آورده است ، و اين همان خاك است كه در دست مى گردانم ! (39)

ج ) از قول مطلب بن عبدالله حنطب :

در معجم كبير طبرانى و ذخائر العقبى و مجمع الزوائد و مصادر ديگر از مطلب بن عبدالله حنطب از ام سلمه آمده است : روزى رسول خدا (ص ) در خانه من نشسته بود كه به من فرمود: كسى بر من وارد نشود. من فرمان رسول خدا (ص ) را پاس مى داشتم كه حسين - رضى الله عنه - آمد (و بى خبر من ) به رسول خدا (ص ) وارد شد. من پس از لحظاتى چند صداى گريه پيامبر را شنيدم . پس سر كشيدم و ديدم حسين در دامان پيغمبر نشسته و آن حضرت دست بر سر و صورت او مى كشد و مى گريد! پس به آن حضرت

گفتم : به خدا سوگند كه آمدن حسين را متوجه نشدم ! رسول خدا فرمود: جبرئيل با ما در اتاق بود. او از من پرسيد: دوستش دارى ؟ گفتم : آرى بيش از دنيا و مافيها، گفت : امت تو او را در سرزمينى به نام كربلا مى كشند! و آن وقت جبرئيل خاك آنجا را به من نشان داد.

و آنگاه حسين كه به هنگام شهادتش به محاصره افتاد، پرسيد نام اين سرزمين چيست ؟ به او گفتند: كربلا! و او گفت : راست گفتند خدا و پيامبرش . اينجا سرزمين كرب و بلاست ! (40)

د) از قول شقيق بن سلمه :

در معجم كبير طبرانى و تاريخ ابن عساكر و مجمع الزوائد و ديگر مصادر از ابووائل شقيق بن سلمه ، از ام سلمه آمده است : حسن و حسين - رضى الله عنهما - در خانه من بودند و در پيش رسول خدا (ص ) بازى مى كردند كه جبرئيل بر پيغمبر (ص ) نازل شد و گفت : امت تو، پس از تو اين پسرت را مى كشند و اشاره به حسين كرد.

رسول خدا (ص ) با شنيدن اين سخن بگريست و حسين را به سينه چسبانيد. آنگاه پيامبر به ام سلمه فرمود: اين خاك نزد تو امانت باشد. پس حضرتش آن خاك را بوييد و فرمود: آه ! اى سرزمين كرب و بلا! پس فرمود: اى ام سلمه هر وقت كه اين خاك به خون مبدل شد، بدان كه فرزندم شهيد شده است . راوى مى گويد: ام سلمه آن خاك را در شيشه اى نهاد و هر روز در آن

مى نگريست و مى گفت : آن روز كه به خون مبدل شوى ، روزى بس بزرگ و عظيم خواهد بود. (41)

ه ) از قول سعيد بن ابى هند:

در تاريخ ابن عساكر و ذخائر العقبى و تذكرة خواص الامة و ديگر منابع از قول عبدالله بن سعيد بن ابى هند از پدرش آمده است : ام سلمه - رضى الله عنها - گفت :

رسول خدا (ص ) در خانه من خوابيده بود كه حسين - رضى الله عنه - آمد و به سوى پيغمبر رفت . من كه بر در اتاق نشسته بودم او را مانع شدم كه مبادا برود و آن حضرت را بيدار كند. بعد از آن توجهم به چيز ديگرى جلب شد و از او غافل شدم كه گريخت و داخل اتاق شد و روى شكم پيغمبر بنشست . آنگاه صداى ناله پيغمبر را شنيدم ؛ پس آمده ، گفتم : به خدا قسم اى رسول خدا كه از آمدن او بى خبر بودم ! پيامبر (ص ) فرمود: در حالى كه حسين روى شكم من نشسته بود، جبرئيل بر من وارد شد و گفت : آيا دوستش دارى ؟ گفتم : آرى . گفت : امتت او را خواهند كشت ! آيا مى خواهى خاكى را كه در آن كشته مى شود به تو نشان دهم ؟ گفتم : آرى . آن وقت جبرئيل با بال خودش اين خاك را آورد. سپس ام سلمه به سخن خود ادامه داد و گفت : من خاك سرخرنگى را در دست آن حضرت ديدم و آن حضرت مى گريست و مى فرمود: اى كاش

مى دانستم كه چه كسى تو را بعد از من مى كشد! (42)

و) از قول شهر بن حوشب :

در كتاب فضائل احمد بن حنبل و تاريخ ابن عساكر و ذخائر العقبى و ديگر مصادر از قول شهر بن حوشب از ام سلمه آمده است : جبرئيل نزد رسول خدا (ص ) بود و حسين هم نزد من ، و او گريه و بى تابى مى كرد؛ ناگزيز رهايش كردم و او هم خود را به پيغمبر رسانيد. جبرئيل از پيغمبر پرسيد: اى محمد! آيا دوستش دارى ؟ پيغمبر (ص ) فرمود: آرى . جبرئيل گفت : اما امت تو او را خواهند كشت ! و اگر به خواهى ، خاكى را كه در آن كشته مى شود به تو نشان خواهم داد، و آنجا را به پيغمبر (ص ) نشان داد. آنجا سرزمينى است كه به آن كربلا گفته مى شود. (43)

ز) از قول داود:

در تاريخ ابن عساكر و ديگر مصادر از داود به نقل از ام سلمه آمده است : حسين كه بر رسول خدا (ص ) وارد شد، آن حضرت سخت منقلب و ناراحت گرديد.

ام سلمه از او پرسيد: اى رسول خدا! تو را چه مى شود؟ پيغمبر فرمود: جبرئيل مرا خبر داده است كه اين پسرم كشته مى شود و خشم خدا بركشنده او بسيار عظيم خواهد بود. (44)

ح ) در معجم الكبير طبرانى و تاريخ ابن عساكر و ديگر مصادر از قول ام سلمه آمده است : رسول خدا (ص ) فرمود كه حسين بن على در آغاز شصتمين سال از هجرت من كشته مى شود. (45)

ط) در معجم الكبير طبرانى

از قول ام سلمه آمده است كه رسول خدا (ص ) فرمود: حسين در ابتداى سالخوردگيش كشته خواهد شد. (46)

10. روايات عايشه

الف ) از ابوسلمه ، فرزند عبدالرحمان :

در تاريخ ابن عساكر و مقتل خوارزمى و مجمع الزوائد و ديگر مصادر از ابوسلمة بن عبدالرحمان از عايشه آمده است :

رسول خدا (ص ) حسين را بر زانوى خود نشانيده بود كه جبرئيل بر او وارد شد و پرسيد: اين فرزند توست ؟ پيغمبر گفت : آرى . گفت : امت تو، پس از تو او را مى كشند و اگر بخواهى زمينى را كه او در آن كشته مى شود به تو نشان بدهم . پيغمبر فرمود: آرى . و جبرئيل خاكى از زمين طف را به او نشان داد.

و در بيانى ديگر آمده است : جبرئيل او را متوجه سرزمين طف نمود و خاك سرخرنگى را از آنجا برگرفت و به پيامبر خدا (ص ) نشان داد و گفت : اين از خاك قتلگاه اوست ! (47)

ج ) از قول مقبرى

در طبقات ابن سعد و تاريخ ابن عساكر از عثمان بن مقسم از المقبرى به نقل از عايشه آمده است :

در حالى كه رسول خدا (ص ) خوابيده بود، حسين آمد و خود را به سوى او كشانيد، ولى من جلو او را گرفتم . پس از مدتى پى انجام كارى برخاستم كه حسين خود را به پيغمبر رسانيد و حضرتش از خواب بيدار شد و بگريست . من پرسيدم چرا گريه مى كنى ؟ فرمود: جبرئيل خاكى را كه حسين در آن كشته مى شود به من نشان داد و گفت كه خشم خدا

بر كسانى كه او را مى كشند سخت خواهد بود. پس رسول خدا دست خود را بگشود، و در آن مشتى از خاك و ماسه و بيابان بود و به من فرمود: اى عايشه ! به آن كس سوگند كه جانم در دست اوست (در اينجا ابن عساكر سخنى دارد كه نامفهوم است ) از آن متاءثر و اندوهگينم كه نمى دانم چه كسى از امت من است كه پس از من حسين را مى كشد. (48)

د) از عبدالله بن سعيد: (49)

در طبقات ابن سعد و معجم طبرانى و ديگر مصادر از قول عبدالله بن سعيد از پدرش به نقل از عايشه آمده است : حسين بن على نزد رسول خدا (ص ) آمد و پيغمبر به من فرمود: عايشه ! تعجب نمى كنى كه چند لحظه پيش فرشته اى بر من وارد شد كه تاكنون او را نديده بودم ؟ او به من گفت كه اين فرزند (حسين ) كشته مى شود و اگر بخواهى ، خاكى را كه در آن كشته خواهد شد به تو نشان بدهم . و آن فرشته دست خود را دراز كرد و خاك سرخرنگى را به من نشان داد. (50)

و) از ام سلمه يا عايشه :

در مسند احمد و كتاب فضائل او، طبقات ابن سعد، تاريخ الاسلام ، سير النبلاء ذهبى و مجمع الزوائد از عبدالله بن سعيد از پدرش از عايشه يا ام سلمه (ترديد از عبدالله است ) آمده است كه رسول خدا (ص ) به يكى از اين دو بانو فرمود: فرشته اى در اتاق بر من وارد شد كه تا به حال

نزد من نيامده بود. او به من گفت كه اين فرزندت حسين كشته مى شود و اگر بخواهى خاكى را كه در آن كشته مى شود نشان بدهم ، و خاك سرخرنگى را بيرون آورد. (51)

11. روايت معاذ بن جبل

در معجم طبرانى و مقتل خوارزمى و كنزالعمال از عبدالله بن عمروعاص به نقل از معاذ بن جبل آمده است كه رسول خدا (ص ) با رنگى برافروخته بر ما وارد شد و فرمود: من ، محمد كه سرآغاز و پايان همه سخنان به من ارزانى شده است . پس مادام كه من در ميان شما هستم از من فرمان ببريد، و چون مرا به سراى ديگر بردند، به كتاب خداى عزوجل روى آورديد و حلال و حرامش را حلال و حرام شماريد.

مرگ با امن و آسايش به شما روى آورده . خداوند از پيش چنين مقرر داشته است .

فتنه ها چون شب تاريك شما را در بر خواهد گرفت ، هر گاه پيامبرانى مى رفتند، پيامبرانى ديگر مى آمدند. (اما اكنون ) نبوت منسوخ گرديد و دوره قدرت و حكومت فرا رسيد و بخشايش خداوند شامل آن كس باد كه آن را بحق در دست گيرد و همان گونه كه در آن داخل شده (پاك و منزه ) از آن بيرون آيد. آنگاه رو به من كرد و فرمود: اى معاذ! اينك شماره كن . و چون گفتم : پنج ، فرمود: يزيد! خداوند بركت را از يزيد برگيرد. آن وقت چشمهايش به اشك نشست و چنين ادامه داد: مرا به شهادت حسينم تسليت گفتند و خاكش را برايم آوردند و كشنده اش را به من معرفى كردند.

به خدايى كه جانم در دست اوست سوگند كه او در ميان مردمى كشته مى شود كه به ياريش برنمى خيزند و خداوند هم ميان آنچه در سينه و دل خود دارند جدايى خواهد انداخت . (52) و شريرترين ايشان را بر آنها مسلط خواهد كرد و خوار و پراكنده شان خواهد ساخت . آنگاه فرمود: آه و افسوس بر نونهالان آل محمد از دست خليفه اى خوشگذران كه بدون صلاحيت به جانشينى انتخاب شده است و جانشين مرا و جانشين او را هم مى كشد! (53)

12. روايت سعيد بن جمهان

در تاريخ ابن عساكر و ذهبى و ابن كثير، از قول سعيد بن جمهان آمده است : جبرئيل بر رسول خدا (ص ) وارد شد و براى او مقدارى از خاك قريه اى آورد كه در آن حسين كشته مى شود و گفت كه نام آنجا كربلا مى باشد و پيامبر خدا هم فرمود: كرب و بلا! (54)

13. روايات ابن عباس

الف ) روايت ابوالضحى :

در مقتل خوارزمى از ابوالضحى به نقل از ابن عباس آمده است : ما و همه افراد اهل بيت - كه تعدادشان هم بسيار است - هيچ شكى نداشتيم كه حسين در سرزمين طف به شهادت خواهد رسيد. (55)

ب ) از سعيد بن جبير:

در تاريخ ابن عساكر از قول سعيد بن جبير به نقل از ابن عباس آمده است خداى تعالى به پيامبرش وحى فرستاد: اى محمد! من به انتقام خون يحيى ، فرزند زكريا، هفتاد هزار نفر را كشتم و در ازاى خون فرزند دخترت (حسين ) دو بار هفتاد هزار نفر را. (56)

ما بقيه روايات ابن عباس را - به خواست خدا - در آن قسمت كه از سبب شهادت امام حسين (ع ) سخن خواهيم گفت ، مى آوريم .

گفتنى است كه ابن قولويه در باب قول رسول الله در كتاب كامل الزيارة ، هفت روايت از پيامبر خدا (ص ) آورده كه امت آن حضرت ، حسين را پس از وى به شهادت خواهند رسانيد. (57)

14. روايات اميرالمؤ منين على (ع )
قسمت اول

الف ) از ابوحبره : در معجم طبرانى در شرح حال امام حسين (ع ) از قول ابوحبره آمده است : من همراه على بودم تا به كوفه وارد شد و بر منبر برآمد و حمد و سپاس خداى را به جا آورد و گفت : اگر فرزند پيغمبرتان را در ميان شما مصيبتى رسد چه خواهيد كرد؟ مردم پاسخ دادند: ما با پشتيبانى از او، روسفيد بيرون خواهيم آمد. و على فرمود: به خدايى كه جانم در دست قدرت اوست سوگند، او در ميان شما فرود آيد شما به

قصد جانش قيام خواهيد كرد و او و يارانش را خواهيد كشت ! آنگاه اين شعر را خواند:

همانا ايشان را به عده مى فريبند و سپس مى گريزند و آنگاه از كرده خود مفرى مى جويند، در صورتى كه نه نجاتى براى ايشان متصور است و نه عذر و بهانه اى از ايشان مسموع . (58)

ب ) از قول هانى بن هانى :

در معجم طبرانى و تاريخ ابن عساكر و تاريخ الاسلام ذهبى و مصادر ديگر از قول هانى بن هانى از اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) آمده است : حسين بن على را مى كشند و او را به شهادت مى رسانند و من خاك سرزمينى را كه او در آنجا به شهادت خواهد رسيد مى شناسم . او در محلى بين دو نهر آب كشته مى شود! (59)

ج ) در مقتل خوارزمى آمده است : زمانى كه اميرالمؤ منين على (ع ) به جانب صفين سپاه مى كشيد، در كربلا فرود آمد و به ابن عباس فرمود: تو اين مكان را مى شناسى ؟ ابن عباس گفت : نه ! فرمود: اگر مى شناختى ، چون من مى گريستى ! آنگاه بسختى گريست و فرمود: مرا چه و آل ابوسفيان ؟ و بعد رو به فرزندش حسين كرد و چنين ادامه داد: اى فرزند! شكيبا باش كه آنچه تو بعد از پدرت از دست آنها خواهى كشيد، با آنچه پدرت از دست ايشان كشيده يكسان است .

د) از حسن بن كثير:

در كتاب صفين نصر مزاحم از قول بن حسن بن كثير از پدرش آمده است : على (ع ) در

كربلا فرود آمد و در آنجا توقف فرمود. آنگاه از آن حضرت پرسيدند: اى اميرالمؤ منين ! اينجا كربلا است ؟ و او پاسخ داد: سرزمين پر از كرب و بلا (غم و بلا) است . و آن وقت با دست خود به محلى اشاره كرد و ادامه داد: آنجا محلى است كه باروبنه شان را بر زمين مى گذارند. در آنجا از مركبهايشان پياده مى شوند. و به جاى ديگر اشاره كرد و فرمود: در آنجاست كه خونهايشان ريخته مى شود!

ه ) از اصبغ بن نباته :

در ذخائر العقبى و ديگر مصادر از اصبغ بن نباته آمده است : ما به همراه على آمديم و بر جايگاه قبر حسين گذر نموديم . در آنجا على گفت : آنجاست كه پياده مى شوند، و در آنجاست كه باروبنه بر زمين مى نهند، و در آنجاست كه خونهايشان ريخته مى شود. گروهى از جوانان آل محمد را در اين صحرا به شهادت مى رسانند كه آسمان و زمين به شهادتشان مى گريند.(60)

و) از غرفه ازدى :

در اسدالغابه ابن اثير از غرفه ازدى آمده است : در كار على مشكوك شدم ؛ زيرا به همراه او به كنار فرات بيرون شده بودم كه از مسير خارج شد و ايستاد. ما نيز به دور او حلقه زده ، ايستاديم . آنگاه با دست خود اشاره به محلى كرد و گفت : آنجا محل باروبنه آنهاست و جايگاه فرودآمدنشان و ريخته شدن خونشان . سپس گفت : پدرم به قربان آن كس كه در آسمان و زمين ياورى بجز خدا ندارد! و چون حسين كشته شد، بيرون شدم تا

به همانجا كه آنها به شهادت رسيده بودند رسيدم . ديدم كه اينجا، همان محلى است كه سالها پيش از وقوع چنان واقعه اى ، على از آن خبر داده و آن را نشان داده بود؛ بدون كمترين اشتباهى . پس از آن ترديد كه به دلم راه يافته بود از خداوند پوزش خواستم و دانستم كه على - رضى الله عنه - چيزى نمى گفت مگر اينكه در آن مورد با او عهد و قرارى از پيش نهاده شده بود.(61)

ز) از ابوجحيفه :

در كتاب صفين نصر بن مزاحم از ابوجحيفه آمده است : عروه بارقى به نزد سعيد بن وهب آمد و در حالى كه من مى شنيدم به او گفت : سخنى را كه خودت از على بن ابى طالب شنيده اى برايم تعريف كن . سعيد گفت : باشد. مخنف بن سليم مرا به خدمت على فرستاد و من در كربلا بر آن حضرت وارد شدم كه ديدم آن حضرت با دست به جايى اشاره مى كند و مى گويد: همين جا، همين جا. مردى پرسيد كه آنجا چيست يا اميرالمؤ منين ؟ آن حضرت پاسخ داد: بزرگى از آل محمد (ص ) در همين جا فرود مى آيد. پس واى بر آنها از دست شما، و واى بر شما به خاطر آنها. آن مرد پرسيد:

اى اميرالمؤ منين ! معناى اين سخنان چيست ؟ آن حضرت فرمود: واى بر آنها از دست شما، چون شما آنها را مى كشيد! و واى بر شما به خاطر آنها، زيرا خداوند به خاطر شهادت ايشان شما را به جهنم خواهد انداخت .

همين سخن به

گونه اى ديگر نيز آمده است كه على (ع ) فرمود: پس واى بر شما به خاطر آنها، و واى شما بر آنها. آن مرد پرسيد اما واى بر ما به خاطر آنها را دانستيم ، ولى معناى واى ما بر آنها چيست ؟ آن حضرت فرمود: مى بينيد كه كشته مى شوند، ولى نمى توانيد ياريشان دهيد. (62)

ح ) از عون بن ابى جحيفه :

در تاريخ ابن عساكر از عون بن ابى جحيفه آمده است : ما در كنار خانه ابوعبدالله جدلى نشسته بوديم كه ملك بن صحار همدانى آمد و گفت : منزل فلانى را به من نشان دهيد. ما گفتيم چرا به دنبالش نمى فرستى كه بيايد؟ و چون آمد، از او پرسيد: آيا به خاطر دارى وقتى را كه ابومخنف ما را به خدمت اميرالمؤ منين (ع ) فرستاد، آن حضرت در كنار رود فرات فرمود: گروهى از فرزندان رسول خدا (ص ) در اينجا فرود مى آيند و هم در اين محل آنها را مى كشند. پس واى بر شما به خاطر آنها، و واى بر آنها از دست شما. (63)

ط) در تاريخ ابن كثير آمده است : محمد بن سعد و ديگران از على بن ابى طالب آورده اند كه آن حضرت در مسيرش به سوى صفين از كنار درختهاى نخل به كربلا گذر فرمود و از نام آن محل پرسيد و چون گفتند: كربلا، فرمود: كرب و بلا! پس در همانجا فرود آمد و در كنار درختى در آنجا نماز بگزارد و آنگاه فرمود: در اينجا مردانى شهيد مى شوند كه بعد از صحابه ، بهترين شهيدانند و

بى حساب و كتاب به بهشت مى روند. و اشاره به محلى در آنجا فرمود. پس مردم چيزى را در آنجا براى علامت گذاشتند. و سرانجام در آنجا بود كه حسين به شهادت رسيد. (64)

ى ) از نجى الحضرمى :

در مسند احمد بن حنبل و معجم طبرانى و تاريخ ابن عساكر و مصادر ديگر از قول عبدالله بن نجى به نقل از پدرش آمده است : او در عزيمت سپاه به سوى صفين به همراه على - رضى الله عنه - بود هنگامى كه سپاه به نينوا رسيد، شاهد بود كه على بانگ برداشت : بر لب آب فرات ، شكيبا باش اى ابا عبدالله ! شكيبا باش اى ابا عبدالله ! من از آن حضرت پرسيدم : اى اميرمؤ منان ! موضوع چيست ؟ فرمود:

روزى به خدمت پيامبر خدا (ص ) رسيدم كه اشك از چشمهاى حضرتش جارى بود، گفتم : اى پيامبر خدا! آيا كسى ناراحتى شما را فراهم كرده است ، چرا چشمهايت گريانست ؟ آن حضرت فرمود: همين چند لحظه پيش جبرئيل از اينجا برخاست و رفت . او مرا خبر داد كه حسين در كنار رود فرات كشته مى شود. آنگاه گفت مى خواهى كه خاك مزارش را به تو نشان بدهم ! گفتم : آرى ! دستش را دراز كرد و مشتى از خاك آنجا را برداشت و به من داد و من نتوانستم جلوى گريه ام را بگيرم . (65)

و در روايتى ديگر آمده كه پدر نجى حضرمى وسايل وضوى اميرالمؤ منين را با خود همراه داشت و چون در مسير صفين به نينوا رسيدند، على

بانگ برداشت اى ابا عبدالله شكيبا باش ، اى ابا عبدالله بر لب آب فرات باش ! من پرسيدم : ابوعبدالله چه كسى است ؟... تا آنجا كه :... و ميل دارى خاك مزارش را ببويى ؟ (66)

قسمت دوم

ك ) از عامر شعبى :

در طبقات ابن سعد و تاريخ ابن عساكر و ذهبى و تذكرة خواص الامة از قول عامر الشعبى آمده است : على در كنار رود فرات گفت : اى ابا عبدالله ! شكيبا باش .

آنگاه فرمود: بر پيغمبر وارد شدم و او را گريان يافتم ، پس پرسيدم : اتفاقى افتاده است ؟ فرمود: جبرئيل مرا خبر داد كه حسين بر كنار فرات كشته مى شود. پس گفت : آيا مى خواهى خاك مزارش را به تو نشان بدهم . گفتم : آرى ، سپس مشتى از خاكش را برگرفت و در دست من نهاد و من هم نتوانستم از گريه خوددارى كنم . (67)

ل ) از قول كدير الضبى :

در تاريخ ابن عساكر از قول كدير الضبى آمده است : هنگامى كه من در خدمت على (ع ) در كربلا و در ميان درختهاى اسپند بودم ، ديدم كه حضرتش پشكلى را از زمين برداشت و آن را در دستش درهم فشرد و به خاكش تبديل كرد و گفت : از اين محل گروهى برانگيخته مى شوند كه بى حساب و كتاب به بهشت خواهند رفت . (68)

م ) از قول هرثمه :

در معجم طبرانى به نقل از هرثمه آمده است : من با على در كنار رودى كه از سرزمين كربلا عبور مى كرد قدم مى زدم كه آن حضرت

به درختى رسيد كه در زير آن پشكل آهوانى افتاده بود. پس او خم شد و مشتى از آن را برداشت و بوييد و گفت : از اين سرزمين هفتاد هزار نفر برانگيخته مى شوند كه بى حساب و كتاب به بهشت خواهند رفت . (69)

حضور هرثمه را در كربلا و در خدمت على (ع ) نه يك راوى ، بلكه راويان متعددى آورده ، و از زبان او اين داستان را بازگو كرده اند؛ به طورى كه سخن هر يك از آنها مؤ يد سخن ديگرى است ؛ از اين قرار:

1. سخن نشيط، آزادكرده هرثمه :

در مقتل خوارزمى به سندش از نشيط ابوفاطمه نقل شده است : اربابم هرثمه از صفين بازگشت و ما به استقبالش بيرون شديم و او را خوش آمد گفتيم . در آن اثنا گوسفندى از كنار ما گذشت و پشكل انداخت ، هرثمه آن را ديد و گفت : اين حيوان مرا به ياد واقعه اى انداخت : ما در معيت على از صفين باز مى گشتيم كه در كربلا اطراق كرديم . او نماز صبح را در بين درختهايى كه در آن ناحيه بود بر ما امامت كرد.

پس از نماز پشك خشك شده آهويى را برداشت و آن را درهم فشرد و ببوييد و سپس رو به ما كرد و گفت : در اينجا مردانى كشته مى شوند كه بى هيچ حساب و كتابى به بهشت مى روند. (70)

2. سخن ابوعبدالله الضبى :

در طبقات ابن سعد و تاريخ ابن عساكر به سندش از ابوعبدالله الضبى آمده است : به هنگامى كه هرثمة الضبى (71) در ركاب على از

صفين بازگشت ، ما به ديدنش رفتيم . او در دكانش نشسته بود. هرثمه را همسرى بود به نام جرداء كه از هواداران سرسخت اميرالمؤ منين على به شمار مى آمد و سخنان آن حضرت برايش حجت بود. در آن موقع گوسفندى از آن ايشان از كنار ما بگذشت و پشكل انداخت . هرثمه رو به همسر خود كرد و گفت كار اين گوسفند مرا به ياد داستانى از على انداخت كه مردم را به شگفتى واداشت . تا اينكه گفتند: او اين را از كجا مى داند؟ موضوع از اين قرار بود كه در بازگشت از صفين ، در كربلا فرود آمديم و على نماز صبح را با ما در ميان درختها و تپه هاى شنى آنجا به جا آورد و سپس مشتى از پشكلهاى خشك شده آهوان صحرا را برگرفت و بوييد و گفت : آه . آه ! در اينجا مردانى كشته مى شوند كه بى حساب و كتاب به بهشت خواهند رفت .

راوى مى گويد: جرداء، همسر هرثمه كه در اتاقش نشسته بود، شوهرش را مخاطب ساخت و گفت : منكر حرف امام نشو، زيرا او بهتر از تو از آنچه مى گويد آگاه است و خبر دارد. (72)

3. سخن هرثمة بن سليم :

در كتاب صفين نصر بن مزاحم از قول ابوعبيده از هرثمة بن سليم آمده است : ما به همراه على بن ابى طالب در جنگ صفين شركت كرديم و چون به كربلا فرود آمديم ، او نماز را بر ما امامت كرد و پس از سلام نماز، مشتى خاك از زمين آنجا برداشت و بوييد و گفت خوشا

به حالت اى خاك كه از تو مردانى برانگيخته مى شوند كه بى حساب و كتاب به بهشت خواهند رفت .

راوى مى گويد: هنگامى كه هرثمه بازگشت و به نزد همسرش ، كه از شيعيان و هواداران سرسخت على بود، رفت ، به او گفت : سخنى از دوستت على برايت بگويم كه تو را به تعجب وادارد: چون به كربلا رسيديم و در آنجا فرود آمديم ، على مشتى از خاك را برداشت و بوييد و گفت : خوشا به حالت اى كه از تو مردانى به روز قيامت برانگيخته مى شوند كه بى حساب و كتاب به بهشت خواهند رفت . و من مى پرسم : على علم غيب از كجا مى داند؟ جرداء پاسخ داد: دست بردار اى مرد! اميرالمؤ منين جز به راستى و حق سخنى نمى گويد.

سالها گذشت تا زمانى كه عبيدالله زياد گروه گروه سپاهيان را براى جنگ با حسين اعزام مى كرد و من در ميان سوارانى بودم كه براى اين جنگ اعزام شده بود.

چون سپاه ما به حسين و يارانش رسيد، من همان مكانى را ديدم كه به همراه على در آنجا فرود آمده بوديم . مخصوصا جايى را كه آن حضرت مشتى از خاك آن را برگرفته و بوييده بود و بدرستى شناختم او را به خاطر آوردم و در نتيجه از اين راه كه در پيش گرفته بودم سخت بيزار شدم . پس بر اسبم جستم و يكراست به خدمت حسين رفته ، بر او سلام كردم و آنچه را كه در همين جا از پدرش شنيده بودم و برايش بازگو نمودم . پس حسين

به من فرمود: با اين حال ، با ما هستى يا عليه ما؟ پاسخ دادم : اى فرزند رسول خدا! نه با شما هستم و نه عليه شما، من مردى هستم كه خانه و كاشانه و زن و فرزندانم را رها كرده اينجا آمده ام ، و از ابن زياد ايمن نيستم كه به آنها آسيبى نرساند. امام فرمود: پس از اينجا بگريز تا كشته شدن ما را نبينى . چه ، به خدايى كه جان محمد به دست قدرت اوست سوگند هر كس كه شاهد كشته شدن و كمك خواستن ما باشد و به يارى ما نشتابد، خداوند وى را در جهنم مى افكند. من با شنيدن اين سخن رو به بيابان نهادم و گريختم تا شاهد چنان ماجرايى نباشم . (73)

4. سخن جرداء دختر سمير:

جرداء از همسرش هرثمة بن سلمى نقل مى كند كه گفت : با على (ع ) در يكى از جنگهاى حضرتش بيرون شده بوديم تا به كربلا رسيديم . در آنجا زير درختهايى فرود آمديم . على در آنجا نماز گزارد و مشتى از خاك آنمحل را برداشت و بوييد و سپس گفت : خوشا به حالت اى خاك كه در تو مردمى به شهادت مى رسند كه بى هيچ و حساب و كتابى به بهشت خواهند رفت .

سرانجام ما از آن جنگ بازگشتيم و على (ع ) نيز به شهادت رسيد و مساءله كربلا و سخنان امام را به دست فراموشى سپرديم (و سالها بگذشت تا اينكه ) من خود را در سپاهى ديدم كه به جنگ حسين در حركت بود. چون به كربلا رسيديم و چشمم به

همان درخت افتاد، داستان آن روز و سخن اميرالمؤ منين (ع ) به خاطرم آمد. بر اسبم سوار شدم و يكراست به خدمت حسين (ع ) رسيدم و گفتم : اى پسر رسول خدا (ص ) تو را مژده مى دهم ... و داستان را برايش تعريف كردم . آن حضرت از من پرسيد: (با اين حال ) با ما هستى يا عليه ما؟ جواب دادم : نه با تو هستم و نه عليه تو. من خانواده و فلان چيز و فلان چيز (74) را بر جاى گذاشته ام . فرمود: پس سر به بيابان بگذار كه به خدايى كه جان حسين در دست قدرت اوست سوگند كه هيچ مردى نظاره گر شهادت ما نخواهد بود مگر اينكه به عذاب جهنم گرفتار خواهد شد.

من بازگشتم و از آنجا سر به بيابان گذاشتم و گريختم تا شاهد شهادت او نباشم . (75)

ن ) از قول شيبان بن مخرم :

در معجم طبرانى و تاريخ ابن عساكر و مجمع الزوائد و مصادر ديگر از قول ميمون به نقل از شيبان بن مخرم ، كه عثمانى و دشمن على (ع ) بود، آمده است : به همراه على از صفين بازمى گشتيم و در جايى فرود آمديم و على (ع ) پرسيد: نام اينجا چيست ؟ جواب داديم : كربلاء. او فرمود: كرب و بلا. سپس بر مركبش سوار شد و گفت : در اينجا مردمى كشته مى شوند كه بر همه شهداى روى زمين برترى خواهند داشت ، در حالى كه از شهداى در ركاب پيغمبر هم نمى باشند. من گفتم : به خداى كعبه اين هم يكى

از دروغهاى اوست ! در اين ميان چشمم به لاشه درازگوشى افتاد كه در آن دوردستها بر زمين افتاده بود. به غلامم فرمان دادم تا پاى آن درازگوش را برايم بياورد. او فرمان برد و من پاى حيوان را درست در جايى كه اميرالمؤ منين (ع ) نشسته بود در زمين محكم كردم .

سالها گذشت و زمانى كه حسين (ع ) كشته شد به يارانم گفتم : بياييد برويم و اوضاع را از نزديك ببينيم ! پس حركت كرديم تا به آنجا رسيديم و جسد حسين را در همان جايى كه من گذاشته بودم ، ديدم كه افتاده است و اجساد يارانش نيز گرداگرد او بر خاك افتاده بودند. (76)

ابن قولويه نيز چهار حديث از قول اميرالمؤ منين على (ع ) در مورد شهادت امام حسين (ع ) در كتاب كامل الزياره خود آورده است . (77)

15. روايت انس بن حارث و شهادتش

در تاريخ بخارى و ابن عساكر و استيعاب و ديگر مصادر آمده است كه انس بن حارث ، نوه نبيه ، پيش از عزيمتش به كربلا و كشته شدنش در ركاب امام حسين (ع ) گفته بود: خود از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: اين پسر من (حسين ) در سرزمينى به نام كربلا كشته مى شود؛ پس هر كس كه در آن روز باشد بايد به يارى او برخيزد. به سبب همين سفارش پيغمبر بود كه انس بن حارث به كربلا شتافت و در ركاب حسين (ع ) به شهادت رسيد. (78)

در كتاى مثيرالاحزان آمده است :

انس بن حارث كاهلى (به قصد جنگ از سپاه حسين عليه السلام ) بيرون آمد و چنين

خواند:

قد علمت كاهلنا وذودان

والخندفيون وقيس عيلان

باءن قومى افة للاقرآن

يا قوم كونوا كاسرد خفان

واستقبلوا القوم يضرب الان

آل على شيعة الرحمن

و آل حرب شيعة الشيطان (79)

16. مردى از بنى اسد

ابن سعد در طبقاتش و ابن عساكر در تاريخش از عريان بن هيثم ، نوه اسد نخعى كوفى اعور، آورده اند: پدرم مردى بيابانگرد بود. قضا را در حركت و جابجايى ، ما در مكانى فرود آمده بوديم كه بعدها ميدانگاه جنگ كوفيان با حسين (ع ) شد! ما در آن وقت هر گاه به بيابان مى رفتيم ، مردى از قبيله بنى اسد را در آن حوالى مى ديديم . تا اينك يك روز پدرم از او پرسيد: مى بينم كه تو در اينجا ماندگار شده اى ؟ او پاسخ داد: به من خبر داده شده كه در اينجا حسين (ع ) كشته مى شود؛ من آمده ام تا شايد او را ببينم و در ركابش كشته شوم .

زمانى كه حسين به شهادت رسيد، پدرم گفت بيا ببينم كه آن مرد اسدى هم كشته شده است يا نه ؟ پس ما به ميدان جنگ رفتيم و اينجا و آنجا را گرديديم و آن اسدى را هم ديديم كه در ميان شهدا افتاده است . (80)

آنچه تا به اينجا آورديم رواياتى بودند درباره خبر شهادت امام حسين (ع ) به سالها پيش از وقوع آن كه آن را پيروان هر دو مكتب و يا تنها پيروان مكتب خلفا آورده اند. و در اين ميان ، آنچه را تنها پيروان مكتب اهل بيت متذكر شده اند رها كرده ، و در آوردن اخبار مورد اتفاق هر دو مكتب نيز الفاظ روايات

پيروان مكتب خلفا را برگزيده ايم .

اينكه به ذكر اين مطلب مى پردازيم كه چرا امام حسين (ع ) پذيراى شهادت شد، و در اين سير و نگرش به كتابهاى معتبر و معروف هر دو مكتب رجوع مى كنيم ، بدون اينكه روايت را بروايت مكتب ديگر ارزشى ويژه گذارده باشيم .

چرا امام حسين تن به شهادت داد؟

پيش از آنكه به تشريح مطلب فوق بپردازيم ، بجاست تا دو مورد زير را قبلا بحث و بررسى كنيم :

الف : اينكه قاتل وى چرا قصد جان امام را كرده بود؟

ب : چرا امام شهادت برگزيد!

حسين (ع ) و بيعت با يزيد!

طبرى و ديگران آورده اند: پس از اينكه معاويه ، در ماه رجب سال شصتم هجرى درگذشت با يزيد، فرزند و وليعهد او، به خلافت بيعت به عمل آمد و در آن سال حاكم مدينه ، وليد بن عتبه ، نوه ابوسفيان بود.

چون يزيد به خلافت نشست ، همه همت خود را مصروف اين داشت تا از آن عده انگشت شمار كه خواهش پدرش معاويه را داير به ولايتعهدى و خلافت وى بعد از معاويه نپذيرفته بودند، به هر قيمت كه شده بيعت بگيرد و فكر و خيال خود را از اشتغال به امر ايشان آسوده سازد. پس در اجراى چنين تصميمى به وليد - پسرعمويش - نامه اى نوشت و او را از مرگ معاويه خبر داد. و در نامه بسيار مختصر ديگرى نوشت :

اما بعد، از حسين و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير بى هيچ ملاحظه اى بيعت بگير و در اجراى اين حكم شدت عمل به خرج ده كه هيچ مجالى ندارند، مگر اينكه بيعت كنند.

والسلام !

به هنگام رسيدن نامه قطع و تهديدآميز يزيد به حاكم مدينه ، مروان بن حكم نيز حضور داشت . پس به وليد پيشنهاد كرد اكنون كسى را به دنبال اين چند نفر بفرست و به انجام بيعت و فرمانبرداى از يزيد دعوتشان كن . اگر پذيرفتند و سر فرود آوردند، ايشان را به حال خود بگذار و اگر سرپيچى كردند و گردن به بيعت يزيد ندادند، سر از تنشان بردار كه اگر آنها از مرگ معاويه آگاه شوند، هر كدام رخت به گوشه اى كشيده پرچم خلاف برافرازند و مردم را به خلافت و زمامدارى خود بخوانند؛ مگر فرزند عمر كه او سر جنگ و دعوا ندارد و به اين اميد نشسته كه مگر همين طورى و ناگه زقضا شاهد خلافت را در آغوش خود بگيرد.

وليد راهنمايى مروان را پذيرفت و عبدالله بن عمرو، نوه عثمان ، را به دنبال حسين (ع ) و فرزند زبير فرستاد و هر دو را (براى همان ساعت ) احضار كرد. عبدالله آن دو تن را در مسجد ديدار كرد و امر حاكم را به هر دو آنها ابلاغ نمود.

ساعتى را كه وليد براى ديدار ايشان تعيين كرده بود، ساعتى نبود كه معمولا حاكم از مردم پذيرايى مى كرد. اين بود كه به فرستاده گفتند: تو برگرد، ما هم مى آييم .

و چون عبدالله بازگشت ، حسين (ع ) به فرزند زبير گفت : به نظر من طاغوت ايشان (معاويه ) مرده و به دنبال ما فرستاده است تا پيش از آنكه خبر مرگ او منتشر شود از ما بيعت گرفته باشد. عبدالله زبير پاسخ داد: من هم

غير از اين گمان نمى برم .

پس حسين (ع ) برخاست و از مسجد بيرون آمد و گروهى از هواداران و (جوانان ) خانواده اش را با خود برداشت و بر در سراى وليد رفت و به ايشان گفت : من به درون سراى وليد مى روم (به گوش باشيد) اگر من صدا زدم و يا فرياد و پرخاش وليد را شنيديد، بسرعت داخل شويد و دور مرا بگيريد؛ وگرنه همين جا بمانيد تا من بيرون آيم . اين بگفت و به خانه وارد شد. در آنجا ديد كه وليد نشسته و مروان حكم هم در كنارش قرار گرفته است . پس وليد نامه يزيد را براى حسين (ع ) بخواند و از او خواست كه به نام يزيد با وى بيعت كند. حسين (ع ) استرجاع كرد و سپس گفت : چون منى ، پنهانى دست بيعت نمى دهد، و فكر هم نمى كنم كه تو با بيعت پنهانى من موافق باشى ، مگر اينكه در برابر همه مردم و آشكارا از من بيعت بگيرى ؟ وليد گفت : همين طور است . حسين (ع ) گفت : وقتى كه همه مردم را به انجام بيعت با يزيد فراخواندى ، ما را هم با مردم براى انجام آن دعوت كن تا كار يكجا تمام شود. وليد كه مردى عافيت طلب بود در برابر پيشنهاد امام (ع ) گفت : برو در پناه خدا! مروان كه شاهد ماجرا بود رو به وليد كرد و گفت : به خدا قسم اگر حسين (ع ) بدون اينكه با تو بيعت كند از اينجا برود، ديگر به

چنين موقعيتى دست نخواهى يافت ؛ مگر اينكه خونهاى فراوانى از دو طرف بر زمين ريخته شود. اين مرد را زندانى كن و اجازه رفتن به او نده ، مگر وقتى كه با تو بيعت كند و يا گردنش را بزن ! حسين (ع ) با شنيدن سخنان و آخرين پيشنهاد مروان بتندى از جا برخاست و برآشفت و به او گفت : پسر زرقاء!(81) تو مرا مى كشى يا او! و به خدا قسم كه هم دروغ گفتى و هم مرتكب خطا و گناه شدى . (82)

در تاريخ اعثم و مقتل خوارزمى و مثيرالاحزان و اللهوف آمده است : (83) يزيد طى نامه اى به وليد فرمان داد كه از عموم مردم (مدينه ) بويژه حسين بن على بيعت بگيرد و مخصوصا تاءكيد كرد اگر حسين (ع ) خوددارى كرد و فرمانت را نبرد، گردنش را بزن ! سپس خبرى را كه طبرى آورده ، آنها نيز آورده اند، تا آنجا كه مى نويسد: حسين (ع ) به خشم آمد و گفت : واى بر تو اى پسر زرقاء! تو مى گويى گردنم را بزند؟ دروغ گفتى و پستى طينت خود را نشان دادى . ما خاندان نبوتيم و پايگاه رسالت ، و يزيد مردى فاسق است و شرابخوار و آدمكش ، و چون منى با چنان كسى بيعت نمى كند.

طبرى مى گويد: وليد، كه مردى عافيت طلب بود، به امام گفت در پناه خدا برو، اما در دنبال روايت اول آمده است : صبح كه شد مروان ، حسين (ع ) را ديدار كرد و گفت : حرف مرا بشنو كه به خير

توست . حسين (ع ) فرمود: بگو. مروان گفت : با اميرالمؤ منين يزيد بيعت كن كه خير دو دنياى تو در آن است ! حسين گفت : انا لله و انا اليه راجعون (84) و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد (85) يعنى زمانى كه شخصى چون يزيد زمامدار امت اسلامى شود، اسلام را بدرود بايد گفت !

اما عبدالله بن زبير، دستگاه حكومتى براى بيعت با يزيد بر او فشار آورد، ولى او هر بار بهانه اى تراشيد و سرانجام به محضر وليد بن عتبه ، حاكم مدينه ، حاضر نشد.

عبدالله بن عمر را نيز وليد احضار كرد و چون حاضر شد، به او گفت : با يزيد بيعت كن . عبدالله جواب داد: وقتى همه مردم با يزيد بيعت كردند، من نيز بيعت مى كنم . پس آن قدر درنگ كرد تا موافقت و بيعت مردمان از شهرها به گوش او رسيد.

پس به نزد وليد بن عتبه رفت و به نام يزيد با او بيعت نمود. (86)

و در روايتى ديگر آمده است : پس از آن پيشامدها حسين (ع ) از خانه خود بيرون آمد و كنار قبر جدش رسول خدا (ص ) بايستاد و گفت : درود بر تو اى رسول خدا! من حسين پسر فاطمه ، پسر كوچك تو و پسر دختر كوچك تو، و سبط تو، و يكى از دو ثقلى هستم كه در ميان امتت به يادگار گذاشته اى . پس اى پيامبر خدا! بر آنها گواه باش كه آنها مرا يارى نكردند و جانبم را فرو گذاشتند و از من نگهدارى نكردند. اين شكايت

من به توست تا آنگاه كه به تو، صلوات خداوند بر تو باد، برسم . آنگاه به نماز بايستاد و تا طلوع فجر در حال ركوع و سجود بود. (87)

و در روايتى ديگر: چند ركعت نماز بگزارد و چون سلام داد، گفت : بارخدايا! اين قبر پيامبر تو محمد (ص ) است ، و من پسر دختر پيغمبرت مى باشم . مرا وضعى پيش آمده است كه تو بر آن آگاهى . خداوندا! من كارهاى پسنديده را دوست ، و ناشايست را دشمن دارم . و من از تو اى خداوند ذوالجلال و الاكرام به حق اين قبر و آن كس كه در آن خوابيده است مى خواهم كه مرا بر آن بدارى كه رضا و خشنودى تو و پيامبرت و مؤ منان در آن باشد.

پس در كنار قبر پيامبر اسلام تا نزديكيهاى صبح به گريستن پرداخت و در آن حال كه سر بر قبر پيغمبر نهاده بود خوابى كوتاه او را در ربود و در آن ديد رسول خدا (ص ) با گروهى انبوه از فرشتگان ، كه حضرتش را در ميان گرفته بودند، بيامد و او را به سينه چسبانيد و بين دو چشمش را بوسيد و فرمود:

حسين عزيزم ! مى بينم كه به همين زودى تو در خونت غلتان هستى و سر بريده در زمين كربلا بين گروهى از امت من افتاده اى ، در حالى كه لبهايت تشنه است و تو را آبى نمى دهند و از تشنگى بر خود مى پيچى و سيرابت نمى كنند. و در آن حال ، آنان چشم شفاعت از من دارند! آنان را چه مى

شود؟ خداوند آنان را از شفاعت من بى بهره كناد. آنان را چه مى شود؟ خداوند شفاعت مرا به روز قيامت نصيب آنان نكند و ايشان را نزد خداوند بهره اى نباشد.

حسين عزيزم ! پدر و مادر و بردارت نزد من آمدند و آنها ملاقات و ديدار تو را مشتاقند و براى تو در بهشت آن چنان منزلت و درجاتى است كه جز از راه شهادت هرگز به آن نتوان رسيد. (88)

امام پس از آن برخاست و رو به قبر مادر و برادرش آورد و با آن دو نيز وداع كرد. (89)

و از عمر بن على الاطرف آورده اند كه گفت : هنگامى كه برادرم حسين (ع ) در مدينه از انجام بيعت با يزيد سرپيچيد، به خدمتش رسيدم ؛ ديدم كه تنها نشسته است . به او گفتم :

- فدايت شوم اى ابا عبدالله ! برادرت حسين از پدرش - عليهماالسلام - برايم چنين گفت ... اينجا بغض گلويم را گرفت و اشكم جارى شد و ناله ام به گريه برخاست . حسين مرا در آغوش خود كشيد و فرمود:

- به تو گفت كه من كشته مى شوم ؟ بسختى جواب دادم :

- خدا نكند اى پسر پيغمبر خدا. و امام فرمود:

- تو را به حق پدرت سوگند مى دهم . پدرم تو را از كشته شدن من خبر داده است ؟ ناگزير گفتم :

- آرى . چه مى شد كه تو اين تقديѠرا با بيعتت تغيير مى دادى ! گفت :

- پدرم مرا خبر داد كه رسول خدا (ص ) او را از كشته شدنش و كشته شدن من آگاه ساخته و اينكه

خاك من نزديك خاك اوست . و تو گمان بردى كه چيزى را كه تو مى دانى ، من نمى دانم ؟ من هرگز تن به ذلت و خوارى نمى دهم . مادرم فاطمه به شكايت ، پدرش را ديدار خواهد كرد و خواهد گفت كه فرزندش از امت وى چه كشيده است . و هر كس كه فاطمه را با آزار فرزندانش بيازارد، روى بهشت را نخواهد ديد. (90)

همان طور كه در بحث اجتهاد شرح داديم ، فرمانروايان و پيروان ايشان عادت داشتند كه تغيير احكام الهى را تاءويل بنامند، و اين امر چنان شايع شده بود كه از لفظ تاويل معناى تغيير متبادر به ذهن مى شد. و بر همين اساس بود كه معاصران امام حسين (ع )، آنهايى كه خبر شهادت آن حضرت را در عراق از زبان رسول خدا (ص ) شنيده بودند، به وى اصرار مى نمودند كه قضاى الهى را تاءويل كند، يا آن را با نرفتن به عراق تغيير دهد. بعضى نيز پا فراتر نهاده از امام مى خواستند تا آن را با بيعت با يزيد تاءويل نمايد؛ و اين همان مطلبى است كه عمر بن على بر زبان آورده و گفته است : (فلولا تاءولت و بايعت ) يعنى چه شود كه آن را با بيعتت تاءويل نمايى . يعنى با بيعتت با يزيد قضاى الهى را در كشته شدنت تغيير دهى .

منظور محمد بن حنفيه نيز در گفتگويش با امام حسين (ع ) كه آن را طبرى و شيخ مفيد آورده اند نيز همين بوده ، اگر چه به آن تصريح نكرده است . توجه كنيد:

چون

حسين (ع ) آماده بيرون شدن از مدينه گرديد، محمد بن حنفيه به او گفت :

برادرم ! تو عزيزترين و گراميترين افراد بشر برايم مى باشى و من نصيحت و راهنماييم را از هيچكس دريغ نمى دارم تا چه رسد به تو كه از همه كس سزاوارترى .

از بيعت با يزيد، و رفتن به يكى از شهرهاى تحت امر او دورى كن ، آنگاه مبلغين خودت را (براى جلب آراء) مردم به هر سوى كشور بفرست و آنان را به فرمانبردارى از خود بخوان . اگر سران مردم و پيروانشان با تو بيعت كردند، سپاس خداى را به جا آور، ولى اگر مردم دور كسى جمع شدند و تو را نپذيرفتند، خداوند به خاطر آن از دين و عقل و خرد تو نكاهد و شخصيت و فضيلت تو كاستى نگيرد.

من از آن بيم دارم كه به يكى از اين شهرها قدم بگذارى و بر سر تو ميان مردم اختلاف و دو دستگى ايجاد شود: گروهى دور تو را بگيرند و جمعى به مخالفتت برخيزند، و در نتيجه شمشير بروى هم بكشند و خونها بريزند و تو نخستين هدف تير ملامت واقع شوى . و در چنان حالتى ، كسى كه از نظر پدر و مادر، و مقام و شخصيتش بهترين اين امت به حساب مى آيد، خونش پايمال و خانواده و بستگانش خوارترين كسان گردند! حسين (ع ) در پاسخ برادرش فرمود:

كجا بروم برادر؟ محمد گفت :

مكه برو، اگر آنجا را مناسب يافتى كه چه بهتر، وگرنه سر به بيابان بگذار و به كوهها برو و از شهرى به شهرى قدم نه تا

ببينى كه وضع مردم چطور مى شود، و البته كه راءى تو صائبتر است آنگاه كه امرى را مورد پذيرش خود قرار دهى .

در مقتل خوارزمى و فتوح اعثم آمده است كه حسين (ع ) در پاسخ سخن اخير برادرش فرمود:

اى برادر! به خدا قسم حتى اگر در دنيا پناهگاهى نيابم و گريزگاهى نبينم ، هرگز دست بيعت در دست يزيد بن معاويه نمى گذارم كه رسول خدا (ص ) فرموده است : خداوندا! بركت و رحمتت را از يزيد بازگير. در اينجا محمد بن حنفيه با گريستن خود سخن امام را بريد و حسين (ع ) نيز ساعتى با او گريست و سپس فرمود: برادر! خداوند تو را از من پاداش خير دهاد. تو اندرز دادى و خيرخواهى نمودى ؛ و من اميد دارم كه به خواست خدا اين راءى و انديشه تو درست و قرين توفيق باشد. من فعلا قصد خروج و حركت به جانب مكه دارم و در اين راه من و برادران و برادرزادگان و پيروانم خود را آماده نموده ايم . چه ، كار آنها، كار من و راءى و انديشه ايشان راءى و انديشه من مى باشد. اما تو بردارم تو استثنا هستى ، تو در مدينه مى مانى و در اينجا به منزله چشم و گوش من در ميان مردم خواهى بود و هيچ امرى از امور ايشان را از من پوشيده نخواهى داشت .

آنگاه امام دستور داد تا كاغذ و دواتى آماده كردند و وصيت خود را به نام برادرش محمد بن حنفيه چنين نوشت .

وصيتنامه امام حسين (ع ) (91)

بسم الله الرحمن الرحيم

هذا، ما اءوصى به الحسين بن على بن

اءبى طالب الى اءخيه محمد المعروف بابن الحنفيه .

ان الحسين يشهد اءن لا اله الا الله وحده لا شريك له ، و اءن محمدا عبده و رسوله ، جاء بالح من عند الحق . و اءن الجنه و النار حق ، و اءن الساعة آتيته لا ريب فيها و اءن الله يبعث من فى القبور.

و انى لم اءخرج اءشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما، و انما خرجت لطلب الاصلاح فى اءمة جدى (ص ).

اءريد اءن آمر بالمعروف و اءنهى عن المنكر، و اءسيره بسيرة جدى و اءبى على بن اءبى طالب .

فمن قبلنى بقبول الحق ، فالله اءولى بالحق ، و من رد على هذا، اءصبر حتى يقضى الله بينى و بين القوم بالحق ، و هو خير الحاكمين .

و هذه وصيتى يا اءخى اليك . و ما توفيقى الا بالله ، عليه توكلت و اليه اءنيب

يعنى اين وصيتى است از حسين فرزند على بن ابى طالب به برادرش محمد معروف به ابن الحنفيه . حسين گواهى مى دهد كه خدايى جز الله نيست ، او يكتا و بى شريك است . و اينكه محمد بنده و فرستاده اوست كه براستى از جانب خداوند آمده است . و اينكه بهشت و دوزخ حق است و روز قيامت بى هيچ ترديدى آمدنى است ، و خداوند در آن روز همه مردگان را از گور برمى انگيزاند.

من به قصد خوشگذرانى و راحت طلبى و يا فتنه انگيزى و ستمگرى از مدينه بيرون نشده ام ، بلكه تنها علت بيرون شدنم براى اصلاح وضع امت جدم مى باشد.

من در اين حركت مى خواهم امر

به معروف و نهى از منكر كنم ، و قدم در راه جد، و پدرم على بن اءبى طالب بگذارم ، و روش ايشان را در پيش بگيرم . پس هر كس كه اين هدف حق مرا مى بپذيرد، خداى را كه بر حق است اجابت كرده و به خير و سعادت رسيده ، و آن كس كه اين پيشنهاد مرا نپذيرد، تا آنگاه كه خداوند براستى بين مردم به داورى بنشيند، شكيبا خواهم بود، كه او بهترين داوران است . برادرم ! اين وصيت و سفارش من به توست . و توفيق من در اين راه جز به خدا، بستگى ندارد.

بر او توكل كرده و به او روى مى آورم .

آنگاه امام نامه را پيچيد و با انگشترى خود آن را مهر كرد و به دست برادرش محمد داد و او را بدرود گفت و در دل شب از مدينه بيرون رفت . (92)

حركت امام به سوى مكه

طبرى و شيخ مفيد آورده اند: پس از اينكه امام حسين (ع ) از مجلس وليد بيرون رفت ، وليد كسى را به دنبال عبدالله فرستاد. فرزند زبير آن قدر دست به دست كرد تا خود در دل شب از مدينه به قصد مكه بيرون شد، و در اين عزيمت بيراهه را در پيش گرفت و از راه اصلى نرفت !

صبحگاهان كه وليد از فرار فرزند زبير آگاه گرديد، مردانى را به دنبالش فرستاد، ولى آنها او را نديدند و دست خالى به خدمت وليد بازگشتند.

با عزيمت فرزند زبير به مكه ، تمام وجه وليد و دستگاه او به امام حسين (ع ) معطوف گرديد و در عصر همان

روز كسى را به دنبال امام فرستاد. امام (ع ) در پاسخ فرستاده وليد گفت : تا صبح ببينيم چه مى شود. با شنيدن اين پاسخ ، دست از امام برداشتند، و امام نيز در همان شب رو به جانب مكه نهاد و به هنگام بيرون شدن از مدينه اين آيه را تلاوت فرمود: فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين (93) يعنى از آنجا، در حالى كه مى ترسيد و مرتب اطراف و جوانب خود را مى پاييد، بيرون شد و گفت : خداوندا! مرا از مردم ستمگر در پناه خود گير.

و در اين سفر، حضرتش بر خلاف فرزند زبير از بيراهه نرفت ، بلكه قدم در جاده اصلى نهاد. (94)

طبرى و ديگران آورده اند كه عبدالله بن عمر در ميان راه به طور جداگانه خود را به امام (ع ) و فرزند زبير رسانيد و به ايشان گفت : شما از خدا بترسيد و همبستگى مسلمانان را به پراكندگى بدل ننماييد. (95)

عبدالله بن مطيع نيز با امام ملاقات نمود و گفت : فداى تو گردم ! عازم كجا هستى ؟ امام فرمود: فعلا عازم مكه هستم و براى آينده نيز از خداوند خواهان خير مى باشم . عبدالله گفت : خداوند خيرت دهد و ما را نيز فداى تو گرداند. چون به مكه رسيدى ، مبادا كه به كوفه نزديك شوى ، كه آنجا شهر بديمن و بدشگونى است . در كوفه بود كه پدرت كشته شد، و برادرت مورد بى اعتنايى و بى حرمتى و سوءقصد قرار گرفت و نزديك بود كه به قيمت جانش تمام شود.

در حرم امن

خدا بمان كه تو آقاى عرب هستى و مردم حجاز از هر طرف به سوى تو رو خواهند آورد. همه كسانم به فدايت ! از حرم جدا مشو، كه به خدا سوگند اگر سر مويى از تو كم شود و كشته شوى ، همه ما نابود خواهيم شد.

و حسين (ع ) همچنان پيش مى رفت تا روز جمعه ، سوم ماه شعبان ، وارد مكه شد و به هنگام ورود، اين آيه را تلاوت فرمود: و لما توجه تلقاء مدين قال عسى ربى اءن يهدينى سواء السبيل (96) يعنى و چون به مدين روى نهاد، گفت : باشد كه خداوند مرا به راه راست هدايت فرمايد.

فرزند زبير نيز به مكه آمد و يكراست در مسجدالحرام و كنار كعبه جاى گرفت و هر روز به نماز و طواف پرداخت و به همراه ديگران به خدمت امام حسين (ع ) نيز مى رسيد و با وى به مشورت مى نشست . در حالى كه وجود حسين (ع ) در مكه براى فرزند زبير از هر چيز ديگر گرانبارتر بود. چه ، او بخوبى مى دانست مادامى كه حسين در سرزمين حجاز باشد، مردم آنجا هرگز با او بيعت نمى كنند. زيرا شخصيت امام در نظر ايشان عظيمتر و بالاتر از فرزند زبير، و فرمانبرداريشان از او بسى بيشتر بود. (97)

مردم حجاز در مدت توقف آن حضرت در مكه ، مرتب به خدمت او مى رسيدند و حجاج و عمره گزاران و ديگران ، كه از اطراف و اكناف جهان اسلام به مكه آمده بودند، در محضر آن حضرت حاضر مى شدند. (98)

در همين سال يزيد، وليد بن

عتبه را از فرماندارى مدينه برداشت و حكومت حرمين را يكجا بر عهده عمرو بن سعيد نهاد. (99)

چون خبر مرگ معاويه و خوددارى امام حسين (ع ) و فرزند زبير و عبدالله بن عمر از بيعت با يزيد به مردم كوفه رسيد، گرد يكديگر جمع شدند و باتفاق نامه زير را به امام نوشتند:

اما بعد، سپاس خداى را كه دشمن سرسخت و ستمگرت را درهم شكست ؛ مردى كه خود را بر اين امت تحميل كرده ، به زور و قلدرى حكومت را به دست گرفته بود، بدون اينكه كسى به فرمانرواييش رضايت داده باشد... پس همچون قوم ثمود بر او ننگ و نيستى باد.

اينك ما را بر سر، پيشوايى نيست . پس به ما روى آور، باشد كه خداوند به وسيله تو ما را به راست و حق هدايت كند.

نعمان بن بشير تنها بر كاخ فرماندارى حكومت مى كند. چه ، ما مردم نه به نماز جمعه او حاضر مى شويم و نه به نماز عيد. و اگر بدانيم كه تو دعوت ما را پذيرفته و به ما مى پيوندى ، او را از كوفه بيرون مى كنيم ، و تا شام بدرقه اش مى نماييم ...

مردم كوفه اين نامه را به وسيله دو نفر به مكه به خدمت امام فرستادند.

فرستادگان با سرعتى هر چه تمامتر فاصله ميان كوفه و مكه را طى كرده ، خود را در دهم ماه رمضان به امام رسانيدند و نامه كوفيان را تقديم داشتند.

دو روز پس از ارسال نخستين نامه ، مردم كوفه سه تن از مردان خود را به همراه پنجاه و سه نامه ديگر، كه

به وسيله اشخاص سرشناسى نوشته شده و هر كدام به امضاى يك و يا دو نفر، و گاه چهار تن از ايشان رسيده بود، به مكه خدمت امام فرستادند. به دنبال آن ، بعد از دو روز ديگر، دو نفر ديگر را به خدمت او فرستاده و به وى نوشتند:

به حسين بن على از جانب شيعيان و هواداران مؤ من و مسلمان او. اما بعد، اكنون به سوى ما بشتاب ، كه مردم بى صبرانه انتظار ورود و ديدار تو را مى كشند و بجز تو، پيشوايى نمى شناسند. پس بى هيچ درنگى به سوى ما شتاب كن و هر چه زودتر بيا. و درود بر تو باد.

و باز گروهى ديگر از سرشناسان كوفه ضمن نامه اى به وى نوشتند:... بيا كه سپاهى آماده خدمت به تو، انتظار تو را مى كشد و درود بر تو باد. (100)

و بنا به روايتى در تاريخ طبرى ، مردم كوفه به وى نوشتند: يكصد هزار رزمنده آماده اند تا براى يارى تو پيكار كنند. (101)

بخش سوم : ماءموريت مسلم بن عقيل به كوفه

توضيح

به شرحى كه گذشت ، فرستادگان ، پشت سرهم ، از راه مى رسيدند و نامه ها به خدمت امام ارسال مى داشتند، تا اينكه سرانجام امام در پاسخ ايشان چنين نوشت :

به گروه مؤ منان و مسلمانان ! اما بعد، همه گزارشها و آنچه را كه شرح داده بوديد، دريافتم و سخن اكثريت شما اين بود كه ما را بر سر امام و رهبرى نيست و بيا كه باشد خداوند ما را به وسيله تو بر آنچه حق و هدايت است فراهم آرد.

اينك من مسلم بن عقيل ، برادر و پسرعمو و

شخص مورد اطمينانم را از خانواده خود، به نزد شما فرستادم ، و به او دستور دادم كه از حال و وضع و انديشه تان مرا آگاه گرداند.

اگر او بنويسد كه همفكرى و همراهى همه شما و بزرگان و خردمندانتان درست در همان راستايى است كه فرستادگانتان از سوى شما پيغام آورده اند و در نامه هايتان خوانده ام ، به خواست خدا به همين زودى خود را به شما مى رسانم . و به جان خودم سوگند كه پيشوا نيست ، مگر آن كه به كتاب خدا عمل كند و دادگر باشد و به دين حق متدين و در راه خدا خويشتندار باشد. والسلام . (102)

آنگاه مسلم بن عقيل را براى چنين ماءموريتى ماءمور و به كوفه اعزام فرمود.(103)

مسلم نيز در انجام فرمان امام به كوفه روى نهاد.

پس از ورود مسلم به كوفه ، شيعيان به گرد او فراهم آمدند و، در حالى كه بسختى مى گريستند، به نامه امام گوش فرا داشتند. و در آخر، هيجده هزار تن از ايشان به نام ابا عبدالله الحسين با مسلم بيعت كردند.(104)

چون مسلم چنان ديد، نامه زير را براى امام ارسال داشت :

اما بعد، پيش فرستاده به ياران خود دروغ نمى گويد (105) هيجده هزار تن از مردم كوفه با من بيعت كرده و پيمان بسته اند. با وصول اين نامه ، در آمدن شتاب كن كه همه مردم با تو هستند و انديشه و هواى پيروى از خاندان معاويه را ندارند.

والسلام . (106)

و در روايتى نيز آمده است كه بيست و پنج هزار تن از مردم كوفه با مسلم بن عقيل بيعت كرده بودند! و

بنا به روايتى ديگر، اين تعداد چهل هزار نفر بودند. (107)

اما به نظر مى رسد كه كوفيان پس از ارسال نامه مسلم به امام ، همچنان به بيعت خود با مسلم ادامه داده باشند تا اينكه تعدادشان به بيست و پنج هزار و پس از آن به چهل هزار تن بالغ شده باشد.

طبرى در تاريخ خود مى نويسد:

گروهى از شيعيان در بصره گرد آمدند و در كار امام حسين (ع ) به مذاكره و بحث پرداختند، و در آخر برخى از ايشان به قصد پيوستن به امام از بصره بيرون شدند و خود را به وى رسانيده ، با او همراه شدند و در ركاب حضرتش به شهادت نيز رسيدند. (و اين از آن جهت بود كه ) امام پيش از آن ، طى نامه اى از ايشان يارى خواسته بود. (108) سپس طبرى مى نويسد:

سرانجام يزيد نعمان بشير را از حكومت كوفه برداشت و فرمانروايى آنجا را علاوه بر حكومت بصره ، به عهده عبيدالله بن زياد نهاد (109) و ضمن فرمانى به او دستور داد تا مسلم را دستگير كند و از ميان بردارد!

عبيدالله به كوفه وارد شد و به تعقيب شيعيان پرداخت . مسلم نيز عليه اقدامات عبيدالله اعلام قيام كرد، ولى كوفيانى كه با او بيعت كرده بودند، جانب حرمتش نگه نداشتند و او را يكه و تنها رها كردند تا به تن خويش با همه سپاهيان فرزند زياد بجنگند!

در حين اين پيكار نابرابر، شمشير يكى از طرفداران ابن زياد، لب بالاى مسلم را از هم بدريد و دندانهاى پيشين او را بينداخت . با اين حال او همچنان در كوچه

پس كوچه هاى كوفه مردانه مى جنگيد و مقاومت مى كرد.

خانه نشينان كوفه نيز بيكار ننشستند و از پشت بامهاى خود، او را به باد سنگ و آجر گرفتند و دسته هاى نى را آتش زده ، از همان بالا بر سر و روى او پرتاب مى كردند! با اين حال او همچنان مردانه مى جنگيد.

سرانجام محمد بن اشعث ، كه فرماندهى سربازان ابن زياد را در اين درگيرى بر عهده داشت ، مسلم را كه از ضربات سنگ پاره ها اندامش بسختى درهم كوفته شده بود و از جنگ بازمانده و به ديوارى پشت داده و بسختى نفس مى كشيد، مخاطب ساخت و گفت : مسلم ! تو در امانى ، خودت را به كشتن مده . مسلم گفت : من در امانم ؟! ابن اشعث جواب داد: آرى . و سربازان او نيز بانگ برداشتند كه : آرى تو در امانى ! مسلم گفت : اگر به من امان نمى داديد، دستم را در دست شما نمى گذاشتم . با اين سخن مسلم ، سربازان پيرامون او را گرفتند و بلافاصله او را خلع سلاح نمودند. چون مسلم چنان ديد، گفت : اين نخستين خيانت شماست . پس امان شما كجا رفت ؟ آنگاه ماءيوسانه رو به فرزند اشعث كرد و گفت : مى بينم كه تو عرضه نگهدارى مرا ندارى و امان تو به درد من نمى خورد. آيا مى توانى كار خيرى برايم انجام دهى ؟ و آن اينكه پيكى را از جانب خودت بفرستى تا از زبان من پيامى به حسين برساند. چه ، من يقين دارم كه همين

امروز و فردا، او با زن و بچه ها و خانواده اش به سوى شما حركت خواهد كرد، و همه نگرانى من از اين بابت است .

پيك تو از زبان من به امام بگويد:

فرزند عقيل مرا در حالى به خدمت تو فرستاده است كه خودش در چنگ مردم كوفه اسير است و اميدى به زنده ماندن خود را تا شب ندارد. او مى گويد با همه اهل بيتت بازگرد و به كوفه نيا كه كشته مى شوى . مردم كوفه تو را نفريبند كه آنها همان اصحاب پدرت مى باشند كه آرزو كرد كه با مرگ و يا كشته شدنش روى آنها را نبيند. كوفيان ، هم به تو و هم من دروغ گفتند، و تو در اين موقعيت چاره اى بجز بازگشت ندارى !

ابن اشعث قول داد كه چنين كند و گفت : به خدا سوگند كه چنين كنم و خواهشت را انجام مى دهم و به ابن زياد هم مى گويم كه تو در امان منى !

عاقبت مسلم را سربازان ابن زياد، با همان حالى كه داشت و خون از سر و صورتش مى ريخت ، بازداشت كرده به نزد ابن زياد بردند. آنگاه بين مسلم و ابن زياد سخنانى رد و بدل شد، تا آنجا كه فرزند زياد فرياد زد: به جان خود. قسم كه تو را مى كشم ! مسلم گفت : همين طور؟! عبيدالله پاسخ داد: آرى همين طور! و مسلم گفت : حال كه چنين است ، اجازه بده تا به يكى از بستگانم وصيت كنم . اين بگفت و چشم به اطراف مجلس فرزند زياد گردانيد و از

آن ميان عمر بن سعد را مخاطب ساخت و گفت : اى عمر! بين من و تو خويشاوندى است . اكنون حاجتى دارم كه لازم است تو آن را انجام دهى ، و آن يك راز است كه بايد آن را پنهان دارى .

عمر از پذيرفتن خواهش مسلم روى بگردانيد؛ اما ابن زياد گفت : از پذيرش خواسته پسرعمويت مسلم امتناع مكن ! اين بود كه عمر برخاست و به همراه مسلم به گوشه اى از تالار رفت ؛ جايى كه ابن زياد او را به خوبى مى ديد. آنگاه در همان جا بنشست و گوش به وصيت مسلم داد. مسلم فرزند سعد وقاص چنين وصيت كرد:

من از زمانى كه به كوفه آمده ام تا به حال ، هفتصد درهم مقروض شده ام ، آن را از ماترك من پرداخت كن . جنازه ام را از ابن زياد بگير و آن را به خاك بسپار. كسى را به نزد حسين (ع ) بفرست تا مانع آمدنش به كوفه شود. چه ، من نامه اى به او نوشته و او را خبر داده ام كه مردم كوفه با وى همراهند و هوادار او؛ يقين دارم كه او در راه آمدن به كوفه است .

با اينكه مسلم همه گفته هايش را پنهانى و به عنوان راز با عمر بن سعد در ميان نهاده بود، ولى فرزند سعد وقاص تمام خواسته هاى مسلم را به ابن زياد گفت . فرزند زياد با افشاى راز مسلم به وسيله ابن سعد، رو به عمر كرد و گفت : شخص امين خيانت نمى كند، اما گاهى شخص خائن ، امين

به حساب مى آيد! پس دستور داد تا مسلم را به پشت بام كاخ حكومتى برده ، در آنجا گردن بزنند. آنگاه مسلم رو به فرزند اشعث كرد و گفت :

قسم به خدا كه اگر تو مرا در پناه نگرفته و امان نداده بودى ، هرگز تسليم نمى شدم . حالا هم كه امكان تو را به چيزى نگرفته اند، برخيز و با شمشيرت از من حمايت كن !

مسلم را از پله هاى قصر بالا بردند و او در آن حال تكبير مى گفت و استغفار مى كرد و بر پيامبران و فرشته هاى خدا درود مى فرستاد و مى گفت : بارخدايا! بين ما و كسانى كه ما را فريب دادند و سپس انكارمان كرده ، پشت به ما نمودند و تنها و بى ياور رهايمان ساختند، داورى كن .

جلاد او را بر لب بام و مشرف به كوچه بداشت و بى رحمانه سرش را بينداخت و بدنش را نيز به دنبال سرش در ميان مردم كوچه ، كه نظاره گر اين ماجرا بودند، بيفكند!

آنگاه ابن زياد فرمان داد تا هانى بن عروه را به بازار ببرند و گردن بزنند. سپس دستور داد سر هر دوى آنها را به همراه نامه اى براى يزيد به شام فرستادند!

يزيد در پاسخ اين خدمت عبيدالله زياد به وى چنين نوشت :

اما بعد، از تو بجز اين انتظار نداشتم . زيركانه عمل كردى ، و مردانه و شجاع در اين كار بزرگ پاى فشردى ، و ثابت قدم و استوار ماندى ، و به كفايت و درستى خدمت كردى و گمان مرا نسبت به خود به يقين مبدل

ساختى و....

امام آماده عزيمت به عراق مى شود

بارى ، پايان كار و شهادت غمبار مسلم بن عقيل چنين بود؛ اما امام حسين (ع ) پس از دريافت نامه مسلم آماده حركت به سوى عراق شد. و چون فرزند زبير از قصد عزيمت امام آگاه گرديد، به خدمت او رسيد و گفت راستى را كه اگر مرا شيعيانى در آنجا (كوفه ) بود، از آن منطقه روى بر نمى تافتم و جايى ديگر را بر آن نمى گزيدم . (و چون ترسيد كه نكند با اين سخن متهمش كند) چنين ادامه داد: اما اگر در حجاز بمانى و قصد حكومت داشته باشى ، با خواست خدا مخالفى نخواهى داشت !

چون ابن زبير از نزد امام بيرون رفت ، امام رو به ياران خود كرد و فرمود:

اين مرد را هيچ چيز از مال دنيا، به اندازه اينكه من از حجاز به جانب عراق حركت كنم ، خوشحال نمى كند. زيرا او بخوبى مى داند كه با بودن من در حجاز، او را در حكومت نصيبى نخواهد بود و مردم با وجود من به او روى نخواهند آورد. اين است كه مى خواهد من از اينجا بروم و ميدان براى او خالى شود. (110)

در روز هشتم ماه ذى حجه سال شصت هجرى بود كه بار ديگر امام و فرزند زبير بين درگاه كعبه و حجر اسماعيل به هم برخوردند و عبدالله به او گفت : اگر بخواهى بمانى و در پى به دست گرفتن حكومت باشى ، ما با تو همكارى و ياريت مى كنيم و از راهنمايى به تو دريغ نداشته ، با تو بيعت مى كنيم . امام فرمود: پدرم گفته

است كه مردى نامجو و جاه طلب بى هيچ پروايى حرمت خانه خدا را به زير پا مى گذارد و آن را از ميان مى برد. و من نمى خواهم كه آن مرد من باشم . فرزند زبير گفت : پس اگر موافقت مى كنى بمان ، و زمام امور را به دست من بسپار كه فرمانت مطاع است و كسى هم با تو مخالفت نمى كند! امام پاسخ داد: چنين چيزى را هم نمى خواهم . آنگاه هر دو صدايشان را پايين آورده ، به آهستگى با هم سخن گفتند. (111)

در روايتى ديگر آمده است كه فرزند زبير با امام حسين به آهستگى و نجوا سخن گفت . پس امام رو به ما كرد و گفت : فرزند زبير مى گويد تو در خانه خدا بنشين و من مردم را گردت جمع مى كنم ؛ در صورتى كه به خدا سوگند اگر بيرون از حرم كشته شوم ، دوست تر دارم كه به اندازه يك وجب در داخل حرم از پاى درآيم . و خدا مى داند كه اگر در سوراخ حشره اى هم فرو روم ، آنها مرا بيرون مى كشند تا آنچه را بخواهند بر سرم بياورند و دست تعدى و تجاوز آن چنان بر من خواهند گشود كه يهوديان به روز شنبه ! (112)

و در تاريخ ابن عساكر و ابن كثير آمده است كه امام حسين فرمود: اگر من در فلان جا و فلان جا كشته شوم ، دوست تر دارم كه خونم در مكه ريخته شود.(113)

پس حسين (ع ) به طواف پرداخت و سعى بين صفا و مروه به جا

آورده و اندكى از موى سر خود را كوتاه كرد و حج را به عمره بدل نمود و از احرام بيرون شد. (114)

حسين (ع ) و ابن عباس

در تاريخ طبرى و ديگر منابع آمده است كه چون حسين (ع ) آماده حركت سوى عراق شد، ابن عباس به خدمت آن حضرت رسيد و در ضمن سخنانى به او گفت : در همين شهر بمان ؛ زيرا تو آقا و سرور مردم حجاز هستى . و اگر مردم عراق ، همچنان كه ادعا كرده اند، خواهان تو هستند، به آنها بنويس كه فرماندار و دشمن خود را از شهر و ديار خويش بيرون كنند، آنگاه تو به سوى ايشان عزيمت كن . ولى اگر به هر تقدير قصد بيرون شدن از مكه را دارى ، به ديار يمن رو آور كه در آنجا دژهاى استوار و محكم و دره هاى متعددى وجود دارد و سرزمينى است پهناور، و پدرت را در آنجا شيعيانى بسيار است ، و خودت هم از دسترس اينان به دورى و با فراغ خاطر مى توانى براى مردم نامه بنويسى و پيغامگزارانت را به هر سو اعزام دارى و مردم را به خود بخوانى ، در آن صورت اميد دارم كه به خواسته ات برسى ! امام در پاسخ به ابن عباس گفت :

پسرعمو! به خدا قسم مى دانم كه خيرخواه منى ، اما من عزم جزم كرده و آماده حركت شده ام . عبدالله گفت : حالا كه چنين است و مى روى ، زنان و كودكانت را با خود مبر. چه ، از آن مى ترسم كه تو هم مانند عثمان ، كه در

برابر ديدگان زنان و فرزندانش كشته شد، كشته شوى !

در كتاب اخبار الطوال بعد از اين سخن عبدالله آمده است كه امام به وى فرمود: پسرعموى من ! ناگزيرم كه زنان و فرزندانم را هم همراه خود ببرم .(115) و در روايتى ديگر آمده است كه امام در پاسخ عبدالله گفت : اگر فلان جا يا فلان جا كشته شوم ، بيشتر دوست دارم از اينكه در مكه كشته شوم و حرمت حرم خدا به خاطر من از ميان برود.

با شنيدن اين پاسخ ، ابن عباس بسختى بگريست . (116) و بنا به روايتى ، گفت : با اين سخن او، به مرگش يقين كرده ، دل از حياتش بريدم . (117)

نامه امام (ع ) به بنى هاشم

در كتاب كامل الزيارة آمده است كه حسين (ع ) از مكه خطاب به برادرش محمد بن على و ديگر مردان بنى هاشم چنين نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم

از حسين بن على ، به محمد بن على و ديگر مردان بنى هاشم .

اما بعد، هر كس كه به من بپيوندد كشته مى شود، و آن كس كه با من همراه نگردد، به پيروزى نمى رسد. والسلام . (118)

ابن عساكر مى گويد: حسين (ع ) نامه اى به مدينه فرستاد كه به سبب آن عده اى انگشت شمار از بنى عبدالمطلب و... كه تا پايان ماجرا با حضرتش بودند، خود را به او رسانيدند. محمد بن حنفيه به دنبال ايشان رو به مكه نهاد... . (119)

امام با برادرش محمد بن حنفيه

در اللهوف آمده است كه در همان شب كه امام (ع ) در صبحگاهش مى خواست از مكه بيرون رود، محمد بن حنفيه خود را به او رسانيد و گفت : اى برادر! تو از نيرنگ و خيانت كوفيان نسبت به پدر و برادرت كاملا آگاهى ، و من از آن مى ترسم كه حال تو چون سرانجام گذشتگانمان باشد! اگر صلاح مى دانى همين جا بمان كه تو در مكه از هر كس ديگر گراميتر، و از هر پيشامد ناگوارى هم محفوظ خواهى بود.

امام در پاسخ برادر فرمود: برادر عزيز! از آن مى ترسم كه يزيد بن معاويه مرا در حرم خدا ترور كند و من باعث شده باشم كه احترام خانه خدا از ميان برود... . (120)

جلوگيرى از حركت امام

امام حسين (ع ) در روز سه شنبه هشتم ماه ذى حجه (121) سال شصت هجرى به مقصد كوفه از مكه بيرون شد؛ اما با ماءموران عمر بن سعيد، فرماندار مكه ، روبرو گرديد كه براى جلوگيرى از حركت آن حضرت آمده بودند.

برخورد اين دو گروه ، منجر به مشاجره و كشمكش شد؛ تا آنجا كه با تازيانه به جان يكديگر افتادند، ولى سرانجام حسين و يارانش ايشان را از خود راندند و به راه ادامه دادند. آنها هم امام را مخاطب ساخته ، گفتند:

اى حسين ! آيا از خدا نمى ترسى كه خود را از جماعت و همبستگى با امت كنار مى كشى و بين آنها جدايى مى افكنى ؟ امام در پاسخ آنها به اين آيه تمسك جست : لى عملى و لكم اءنتم بريئون مما اءعمل و اءنا برى ء مما تعملون

(122) يعنى كار من مربوط به خود من است و كار شما مربوط به شما، شما از آنچه من انجام مى دهم بركناريد و من از كارهاى شما بيزار.(123)

عبدالله بن جعفر و نامه فرماندار

عبدالله بن جعفر(124) به همراه فرزندانش ، عون و محمد، به امام حسين(ع ) چنين نوشت :

اما بعد، تو را به خدا سوگند مى دهم كه تا نامه مرا دريافت و آن را از نظر گذراندى ، فورا به مكه بازگرد من از راهى كه در پيش گرفته اى ، بيمناكم كه هلاك تو و پريشانى و درماندگى خانواده ات را به دنبال دارد. زيرا اگر تو امروز كشته شوى ، نور خدا در زمين خاموش گردد كه تو پيشوا و سرآمد راهنمايان و اميد مؤ منان هستى .

بنابراين درحركت شتاب مكن كه من به دنبال اين نامه خودم را به تو مى رسانم . والسلام .

عبدالله به نوشتن و ارسال اين نامه بسنده نكرد، بلكه از عمر بن سعيد فرماندار مكه ، خواست تا براى امام نامه اى نوشته ، ارسال دارد و حضرتش را به تقديم جوايز و امورى از اين قبيل دل خوش دارد! عمر نيز امام چنين نوشت :

اما بعد، تو را به خدا سوگند مى دهم كه تا نامه مرا دريافت و آن را از نظر گذراندى ، فورا به مكه بازگرد كه من از راهى كه در پيش گرفته اى ، بيمناكم كه هلاك تو و پريشانى و درماندگى خانواده ات را به دنبال دارد. زيرا اگر تو امروز كشته شوى ، نور خدا در زمين خاموش گردد كه تو پيشوا و سرآمد راهنمايان و اميد مؤ منان هستى .

بنابراين

در حركت شتاب مكن كه من به دنبال اين نامه خودم را به تو مى رسانم .

والسلام .

عبدالله به نوشتن و ارسال اين نامه بسنده نكرد، بلكه از عمر بن سعيد فرماندار مكه ، خواست تا براى امام امان نامه اى نوشته ، ارسال دارد و حضرتش را به تقديم جوايز و امورى از اين قبيل دل خوش دارد! عمرو نيز به امام چنين نوشت :

اما بعد، از خداوند مساءلت دارم كه تو را از مهالك به دور و به راه خير و صلاح هدايت فرمايد. به من خبر رسيده كه رو به سوى عراق نهاده اى ! من تو را از ايجاد دو دستگى و اختلاف ، در پناه خدا مى برم و از آن مى ترسم كه سرانجام ، جانت را بر سر آن بگذارى ! اينك من عبدالله بن جعفر و يحيى بن سعيد را به خدمتت اعزام داشتم ؛ باشد كه به همراه ايشان دعوتم را اجابت كرده و نزد من آيى كه در كنار من از امنيت و آسايش و نيكى و نزديكى با من و رعايت حال و آرامش خيال برخوردار خواهى بود... .

عبدالله و يحيى اين نامه را از فرماندار گرفته ، خود را به امام على (ع ) رسانيدند و يحيى خود نامه را بر حضرت امام حسين (ع ) قرائت كرد. علاوه بر آن ، هر دوى ايشان با اصرارى هر چه تمامتر كوشيدند تا مگر امام را از مقصدى كه در پيش بازدارند؛ ولى آنحضرت موافقت نكرد و در ضمن بياناتى فرمود:

من خوابى ديده ام كه در آن رسول خدا (ص ) حضور داشت و

در آنجا ماءموريتى به من محول گرديد كه انجام دهم ؛ خواه له يا عليه من باشد! پرسيدند: در خواب چه ديدى ؟ فرمود: آن را به هيچكس نگفته ام و تا دم مرگ نيز به كسى نخواهم گفت ! (125) و آنگاه در پاسخ نامه عمرو چنين نوشت :

اما بعد، كسى كه مردم را به خداى عزوجل بخواند و بگويد كه من از مسلمانانم ، به مخالفت و دشمنى با خدا و پيامبرش بر نخاسته است . تو مرا به نيكى و انعام و امنيت و آسايش خاطر فرا خوانده اى ، در حالى كه نيكوترين امانها، امان خداى تعالى است . و آن كس كه در دنيا از خدا نترسد، در روز قيامت هرگز خدايش امان نخواهد داد. پس ما از خداوند ترس در دنيا را مساءلت مى كنيم تا به روز قيامت در امان و رحمت حضرتش قرار گيريم . و اينكه در نامه ات مرا به دريافت جايزه و ديدن لطف و نيكيت نويد داده اى ، در صورتى كه چنين نيتى داشته باشى ، خدايت پاداش نيك دهاد.(126)

نامه اى از عمره ، دختر عبدالرحمان

عمره (127) دختر عبدالرحمان ، نيز نامه اى به حسين (ع ) نوشت و انجام خواسته حضرت را سخت بزرگ شمرد، و وى را به فرمانبردارى از يزيد و همبستگى با مردم فرمان داد؛ مخصوصا تاءكيد كرد كه راهى را كه او در پيش گرفته است ، او را به قتلگاهش مى كشاند! و اضافه نمود: گواهى مى دهم كه من خود اين سخن را از عايشه شنيده ام كه گفت : شنيدم رسول خدا (ص ) فرمود: حسين در سرزمين

بابل كشته مى شود! چون امام حسين (ع ) نامه عمره را خواند، فرمود:

بنابراين من لازم است كه به سوى قربانگاهم بشتابم . اين بگفت و به پيش راند. (128)

حسين (ع ) و فرزند عمر

در تاريخ ابن عساكر آمده است : عبدالله بن عمر در ملك خودش بود كه شنيد امام حسين (ع ) عازم عراق است . پس شتابان فاصله سه شب راه ميان خود و او را طى كرد و به او رسيد و وى را از حركت به سوى عراق نهى فرمود. اما آن حضرت نپذيرفت . پس فرزند عمر، حسين (ع ) را در آغوش كشيد و گفت : از آن جهت كه كشته مى شوى ، تو را براى هميشه بدرود مى گويم ! (129)

در فتوح اعثم و مقتل خوارزمى و مثيرالاحزان و ديگر مصادر آمده است كه چون خبر حركت امام (ع ) به سوى عراق به عبدالله بن عمر رسيد، شتابان خود را به آن حضرت رسانيد و فرمانبردارى از يزيد و تسليم در برابر او را به امام پيشنهاد كرد! امام به او فرمود: اى عبدالله ! آيا نمى دانى كه از پستى و فرومايگى دنيا همين بس كه سر يحياى زكريا را براى يكى از روسپيان بنى اسرائيل هديه بردند...؟! تا آنجا كه فرمود: خداوند در تنبيه آنان شتاب نكرد، ولى سرانجام بسختى و قدرتى هر چه تمامتر آنها را فرو گرفت و به عذابى دردناك مبتلايشان ساخت . سپس افزود: اى ابوعبدالرحمان ! از خدا بترس و پاى از ياريم مكش ! (130)

حركت به سوى عراق
سخنرانى امام

در كتاب مثيرالاحزان آمده است كه پس از گفتگوى امام با فرزند عمر، حسين (ع ) برخاست و ضمن خطبه اى چنين گفت :

الحمدلله ، ماشاءالله ، و لا قوة الا بالله .

مرگ بر فرزند آدم امرى حتمى و از پيش نوشته شده است .

و

من براى ديدار با گذشتگانم همان شور و اشتياقى را دارم كه يعقوب براى ديدار فرزندش يوسف داشت . مرا از پيش ، قتلگاهى انتخاب شده كه آن را خواهم ديد. و چنان مى بينم كه گرگهاى بيابان بين نواميس و كربلا بدن مرا از هم مى درند و پاره پاره مى كنند و شكمهاى خالى خود را از آن پر مى سازند!

از آنچه بر قلم تقدير رفته گريزى نيست و رضا و خشنودى خداوند، خواسته ما اهل بيت است . بر بلاى او شكيبايى مى ورزيم ، و او مزد و پاداش صابران را به ما ارزانى خواهد داشت .

پاره هاى تن پيامبر خدا (ص ) از او جدايى ناپذيرند و همگى در بهشت خداوند در يكجا فراهم آيند، و چشم پيامبر به ديدار ايشان روشن و وعده هاى او نسبت به آنها وفا گردد.

اينك هر كس كه سرباخته راه ماست و خود را آماده ديدار خدا كرده ، با ما همراه و روانه اين وادى شود كه من - به خواست خدا - صبح فردا از اينجا كوچ مى كنم . (131)

قابل توجه اينكه ما در نقل اين گفتگوها و خطبه ها بر آن نبوده و نيستيم كه آنها را بر حسب اينكه در چه زمان يا مكانى ايراد شده و صورت گرفته اند آورده باشيم تا درباره آنها به بحث بپردازيم و بر اساس آنچه از اين بحث و بررسى به دست مى آيد آن را مرتب و منظم كرده باشيم ؛ بلكه هدف ما در اين بحث و بررسى اين است كه نمايى واقعى و روشن از ديدگاه شخص امام

حسين (ع ) و ياران و همعصران او نسبت به شهادت آن حضرت ترسيم كنيم ، تا شناخت حكمت شهادت آن امام بر حق ، و آثارى كه بر آن مترتب بوده ، براى ما امكان پذير باشد. اين است كه به گمان ما همين مقدار از رويدادها و گفتگوها براى چنين هدفى كافى خواهد بود.

فرمانهاى يزيد!

چون خبر حركت امام حسين (ع ) از مكه به سوى عراق به يزيد رسيد، فرمان زير را به نام عبيدالله بن زياد صادر كرد:

به من گزارش داده شد كه حسين به سوى كوفه روان است . بى گمان زمان و حكومت و محل فرمانروايى تو در ميان اين همه زمان و اماكن مختلف ، به بلا گرفتار آمده ، و از ميان اين همه كارگزاران من ، تنها تو به چنين امتحانى بزرگ مبتلا شده اى ! اينك تو در مقابله با چنين رويدادى بر سر دو راهى قرار گرفته اى : يا راه آزادگان را در پيش مى گيرى ، و يا راه بازگشت به بردگى و عبوديت را! (132)

شايد يزيد در اين فرمان به اين مساءله اشاره كرده كه پدر عبيدالله ، يعنى زياد، خود فرزند دو برده به نامهاى عبيد و سميه (133) بوده كه معاويه او را بنا به مقتضاى سياستش به پدر خودش ابوسفيان بسته ، و در نتيجه بر اساس عرف قبيلگى دوره جاهليت ، مردى اموى و از آزادگان به حساب آمده است !

اينك يزيد، فرزند همان زياد را تهديد مى كند كه اگر به وظيفه خودت در مقابله با حسين (ع ) و برانداختن او اقدام نكنى ، اين

ارتباط و بستگى به ابوسفيان را از تو بر مى دارم و بار ديگر در رديف بردگان و برده زاده گانت قرار خواهم داد!

و در روايتى ديگر آمده است كه عمر بن سعيد، فرماندار مكه ، نيز همانند اين نامه را به ابن زياد نوشته است ! (134)

ديدارهاى ميان راه
ديدار امام با فرزدق شاعر

چون امام (ع ) در مسير خود به ناحيه الصفاح رسيد، فرزدق بن غالب شاعر با حضرتش روبرو گرديد. پس فرزدق از امام پرسيد:

- پدر و مادرم فدايت اى پسر پيغمبر خدا! چه چيز باعث شده كه شتابان از مكه بيرون شده اى ؟ امام در پاسخ او فرمود:

- اگر شتاب نمى كردم ، در آنجا گرفتار مى شدم . آنگاه امام از احوال مردم كوفه جويا شد. فرزدق گفت :

- دلهاى مردم با توست ، اما شمشيرهايشان در اختيار بنى اميه مى باشد و قضاى الهى در راه است . امام گفت :

- راست گفتى ، كارها همه به دست خداست ، و خدا هر چه را بخواهد انجام خواهد داد، و خداوند را هر روز تقديرى است . اگر اگر مقدارت الهى برقرار خواسته ما باشد، خداى را بر همه نعمتهايش سپاس مى گوييم و او را در اين سپاسگزارى يارى خواهد داد. و چنانچه مقدرات و قضا خداوندى بر خلاف آرزو و خواسته ما باشد، آن كس را كه از دل خواستار حق و پرهيزگارى پيشه او باشد، بر اين پيشامد برنياشوبد و راه عناد نپويد. اين بگفت و فرزدق را بدرود گفت و اسب خود را به حركت درآورد. (135)

چون امام به سرزمين حاجر رسيد، نامه اى به مردم كوفه نوشت و ايشان

را از حركت خود در روز هشتم ماه ذى حجه از مكه به سوى كوفه آگاه ساخت .(136)

ديدار امام (ع ) با عبدالله بن مطيع

امام در مسير ياد شده بر كنار آبى ، عبدالله بن مطيع عدوى (137) را ديد. عبدالله به حضرتش گفت : اى پسر رسول خدا! پدر و مادرم فدايت باد، چه چيز تو را به اين مسافرت واداشته است ؟ امام او را از ماجرا آگاه فرمود. پس فرزند مطيع گفت : اى پسر پيغمبر! خداى را و حرمت اسلام را فرا چشمت مى دارم كه موجب بى حرمتى آنها نشوى ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه احترام پيامبر و حرمت عرب را نگه دارى ! به خدا سوگند اگر در پى به دست آوردن چيزى باشى كه بنى اميه در دست دارند، بى هيچ شكى تو را مى كشند، و اگر تو را كشتند، ديگر از هيچ كسى پروا نخواهند داشت ! به خدا قسم كه بى حرمتى به تو، بى حرمتى به اسلام و قريش و عرب است .

پس كارى نكن ، و به كوفه مرو، و مزاحم بنى اميه مشو! امام سخن او را نپذيرفت و به راه خود ادامه داد. (138)

در روايتى آمده است كه امام در پاسخ عبدالله مطيع فرمود: لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا = جز آنچه خداوند خواسته باشد، به ما نخواهد رسيد. پس او را وداع گفت و رو به راه نهاد. (139)

چه كسى باور داشت حسين (ع ) كشته نمى شود!

بر عكس نظريه اى كه گذشت ، عبدالله بن عمروعاص ، كه خود از اصحاب و وابستگان دستگاه خلافت بود، مردم را تشويق مى كرد كه از امام حسين (ع ) پيروى نمايند. فرزدق شاعر پس از برخوردش با امام ، در اين زمينه مى گويد:

پس از

ملاقات با امام و ورود به مكه ، متوجه شدم كه چادر زيبايى را در گوشه اى از مسجدالحرام برپا كرده اند. به آنجا رفتم و دريافتم كه خيمه عبدالله عمروعاص مى باشد. پس به ملاقاتش رفتم و او از من حال و خبر پرسيد و من نيز او را از ديدار خود با امام آگاه ساختم . عبدالله گفت : واى بر تو، چرا او را همراهى نكردى ؟ به خدا سوگند كه او پيروز مى شود و قدرت را در دست مى گيرد و هيچ سلاحى هم در او و يارانش كارگر نخواهد بود!

فرزدق مى گويد: سخنان عبدالله به دلم نشست . پس قصد كردم كه خودم را به امام حسين (ع ) برسانم و وى را همراهى كنم ؛ اما سرگذشت پيامبران و كشته شدنشان از خاطرم گذشت و همين امر مانع پيوستنم به حسين (ع ) گرديد...! (140)

امام (ع ) در محل زرود (141) فرود آمد و با زهير بن القين ، كه مردى هوادار عثمان (142) بود، ديدار كرد. راوى ، يكى از همراهان زهير بوده و چگونگى اين ديدار را چنين بيان داشته است :

ما با حسين (ع ) در يك مسير از مكه بيرون آمديم ، ولى جدا از هم حركت مى كرديم و در يك جا با هم فرود نمى آمديم . زيرا براى ما بدتر از اين نبود كه ما با حسين و يارانش در يك منزل فرود آييم ! اين بود كه اگر حسين (ع ) حركت مى كرد، زهير فرمان توقف مى داد، و چون او در منزلى فرود مى آمد، زهير فرمان حركت

صادر مى نمود، تا اينكه به منزلى رسيديم كه چاره اى جز توقف و فرودآمدن در آنجا نداشتيم . حسين (ع ) و يارانش در گوشه اى و ما نيز در كنارى فرود آمده ، به تهيه غذا پرداختيم . آنگاه در حالى كه نشسته به خوردن غذا مشغول بوديم ، فرستاده امام بر ما وارد شد و سلام كرد و گفت : زهير! ابوعبدالله مرا فرستاده و پيغام داده تا به خدمتش برسى ! راوى مى گويد: لقمه غذا از دست هر كداممان افتاد و گويى كه داس مرگ برگرد سرمان چرخيدن گرفته است ! در اين حالت بوديم كه صداى همسر زهير، كه شوهرش را مخاطب ساخته بود، ما را به خود آورد. او مى گفت : سبحان الله ! پسر پيغمبر خدا (ص ) به دنبالت مى فرستد و تو نمى روى ! برو ببين چه مى گويد!

زهير برخاست و به همراه فرستاده به چادر امام رفت ؛ اما ديرى نپاييد كه با چهره اى از شاد و سرور برافروخته نزد ما بازگشت و فرمان داد تا خيمه و خرگاهش را جمع و به خيمه گاه امام منتقل نمايند. آنگاه رو به همسر خود كرد و گفت : تو آزادى تا به خانواده ات بازگردى كه من دوست ندارم به سبب تصميم من چيزى جز خير به تو برسد. سپس رو به ياران خود كرد و به سخن خود چنين ادامه داد: از شما هر كس كه بخواهد مى تواند با من بيايد، وگرنه اين آخرين ديدار ما خواهد بود!

و بنا به روايتى ديگر، زهير به ياران خود گفت : هر يك

از شما كه خواهان شهادت باشد، به همراه من بيايد و آن كس از آن رويگردان است ، سر خود گيرد و برود (143) پس ادامه داد و گفت : مطلبى را برايتان بگويم : ما در جنگ بلنجر شركت كرده بوديم و خداوند پيروزى را نصيب ما گردانيد و غنائم بسيار به چنگ آورديم . سلمان باهلى ، كه در آن جنگ ما را رهبرى مى كرد، چون سرور و شادى زايدالوصف ما را از به دست آوردن آن همه غنائم مشاهده كرد، گفت : از اينكه خداوند شما را پيروز گردانيده و اين همه غنيمت را به شما ارزانى داشته است ، خوشحال و شادمان مى باشيد؟ گفتيم : آرى ، البته ! گفت : اگر روزى آقا و سرور خانواده پيغمبر (144) را ديدار كرديد و در ركابش به جنگ برخاستيد، سرور شما از اين پيروزى و غنائمى كه به دست آورده ايد به مراتب بيشتر خواهد بود! اينك اى ياران ! اين همان روز است و از اين روست كه من شما را براى هميشه بدرود مى گويم . (145) در اين هنگام همسر زهير رو به او كرد و گفت : خدايت خير دهاد. از تو مى خواهم كه در روز باز پسين از من نزد جد حسين (ع ) ياد كنى .

امام و خبر كشته شدن مسلم و هانى

چون امام به ثعلبه (146) رسيد، دو تن از افراد قبيله بنى اسد از قول دوست مشتركشان به امام خبر دادند كه وى هنگامى از كوفه بيرون آمده است كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته بودند و او خود به چشم ديده كه

پاهاى ايشان را گرفته ، جنازه هاشان را در كوچه و بازارها مى كشيدند و مى گردانيدند!

امام با شنيدن اين خبر گفت : انا لله و انا اليه راجعون ! رحمت خدا بر آنان باد. و اين را بارها تكرار فرمود. آن دو مرد به او گفتند: تو را به خدا سوگند مى دهيم كه بر جان خود و خانواده ات رحم كن و از همين جا برگرد كه تو را در كوفه ياور و پيروى نمى باشد؛ بلكه از آن مى ترسيم كه عليه تو به ستيزه برخيزند. در اينجا فرزندان عقيل برخاسته ، گفتند: نه ! به خدا سوگند كه ما قدم از قدم بر نمى داريم ، مگر هنگامى كه انتقام خود را گرفته ، و يا در اين راه همچون برادرمان كشته مى شويم .

پس امام در آن دو مرد اسدى نگريست و فرمود: بعد از چنين مردانى ، ديگر زندگانى به چه درد مى خورد؟ آن دو مرد اسدى گفتند: با شنيدن اين پاسخ دريافتيم كه او تصميم به رفتن به سوى كوفه دارد. اين بود كه به وى گفتيم : خداوند خير پيش پايت گذارد. امام نيز فرمود: خدايتان مورد رحمت خويش قرار دهد. (147)

ديدار با پيامگزاران ابن اشعث و ابن سعد

در تاريخ الاسلام ذهبى آمده است كه ابن سعد مردى را بر شترى بنشانيد و او را ماءموريت داد تا خود را به حسين برساند و وى را از كشته شدن مسلم بن عقيل آگاه سازد.

و در اخبارالطوال آمده است كه چون حسين (ع ) در محل زباله فرود آمد، پيغامگزاران محمد بن اشعث و عمر بن سعد به خدمتش رسيدند و همچنان كه

مسلم از فرزند اشعث و عمر بن سعد خواسته بود تا به وسيله نامه اى حسين (ع ) را از سرانجام كار او و بى وفايى كوفيان و شكستن بيعتشان آگاه سازند، اين دو ماءموريت خود را به جا آوردند. چون امام نامه را خواند، به حقيقت ماجرا يقين كرد.

طبرى مى نويسد: محمد بن اشعث ، اياس بن العثل طائى را برگزيد و به او گفت : خودت را به حسين برسان و اين نامه را به او بده . فرزند اشعث آنچه را كه مسلم گفته بود، طى نامه اى براى امام فرستاد. اياس در زباله به امام رسيد و او را از ماجرا باخبر ساخت و نامه فرزند اشعث را به او تسليم كرد. امام پس از آگاهى به آنچه رفته بود گفت : آنچه را خداوند مقدر كرده باشد به انجام خواهد رسيد. ما در پيشگاه خداوند داد خود و فساد امت خويش را مطرح مى كنيم .

امام (ع ) همراهان را از كشته شدن مسلم آگاه مى كند

طبرى و ديگران آورده اند كه امام حسين (ع ) در حركت به سوى كوفه به هر آبادى كه مى رسيد، مردان آبادى در ركاب حضرتش به راه مى افتادند، و وى را در رفتن به كوفه همراهى مى نمودند، تا اينكه به زباله رسيدند. در آنجا بود كه امام خبر يافت ابن زياد، عبدالله بن يقطر را، كه حضرتش براى پيغامگزارى به كوفه فرستاده بود، دستگير و اعدام كرده است . پس آن حضرت نامه اى را كه به دستش رسيده بود بگشود و آن را براى همراهان خود بخواند و سپس چنين گفت :

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد، خبر جانگداز شهادت مسلم

بن عقيل و هانى بن عروه و عبدالله بن يقطر به ما رسيد، و از اينكه شيعيان ما از يارى ما رويگردانيده و ما را رها كردند آگاه شديم . اينك هر كدام از شما كه بخواهد، مى تواند بازگردد و تعهدى نسبت به ما نخواهد داشت !

مردم با شنيدن اين خبر از چپ و راست از گرد حضرتش پراكنده شدند تا جايى كه امام ماند و يارانى كه از مدينه با وى بيرون شده بودند!

اين حركت امام از آن روى بود كه مى دانست باديه نشينان به آن اميد وى را همراهى مى كنند كه باور دارند حضرتش نمى خواست آنها با او همراه باشند، مگر آنكه قبلا از آنچه در پيش روى دارند آگاه باشند. و او بخوبى مى دانست كه اگر آنها حقيقت را دريابند، او را در اين حركت همراهى نخواهند كرد، مگر اينكه خواسته باشند با امام مواسات كنند.

ديدار با مردى از قبيله بنى عكرمه

راوى مى گويد صبحگاهان امام فرمان داد تا جوانان ، تا آنجا كه ظرفيت دارند، هر چه بيشتر آب با خود بردارند. سپس حركت فرمود تا به صحراى عقبه رسيد. در آنجا به مردى از قبيله بنى عكرمه برخورد كرد. آن مرد از امام پرسيد: به كجا مى رويد؟ امام او را از ماجرا باخبر ساخت . آن مرد گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه از همين جا بازگرد. چه ، قسم به خدا كه پيش نمى روى مگر اينكه با سنان نيزه ها و لبه تيز شمشيرها روبرو مى شوى ! اگر اينان را كه نام بردى و برايت نامه فرستاده اند، آتش جنگى را

كه عليه تو برافروخته شده به تن خويش فرو مى نشانيدند، و زمينه را برايت آماده ساخته ، امور را پيشاپيش به سود تو سامان مى دادند، و تو در چنان محيطى برايشان وارد مى شدى ، كارى درست و حساب شده بود، اما با چنين اوضاع و احوالى كه برشمردى ، من به هيچ رو صلاح نمى بينم كه قدمى به جلو بردارى .

امام فرمود: اى بنده خدا! هيچ چيزى بر من پوشيده نيست و صلاح انديشى هم همان است كه تو گفتى ؛ اما در برابر خواست خدا و اراده او چاره اى جز تسليم نيست . (148)

در اخبارالطوال دينورى نيز در همين مورد آمده است : آن مرد (بنى عكرمه ) به امام خبر داد كه عبيدالله زياد از قادسيه تا عذيب را از سواران خود پر كرده و در كمين تو نشسته است . با چنين وضعى به كسانى كه برايت نامه نوشته اند دل خوش مدار.

زيرا آنها نخستين كسانى مى باشند كه با تو به جنگ و ستيزه برخواهند خاست ! (149) و بنا به روايتى ، امام در پاسخ او فرمود: به خدا سوگند اينها دست از من بر نمى دارند، مگر وقتى كه قلبم را از سينه بيرون كشند. و چون چنان كردند، خداوند كسى را بر ايشان چيره گرداند كه به ذلت و خواريشان بكشد؛ آن چنان كه در جهان هيچ امتى به خوارى و زبونى آنها نباشد. (150)

بيم دهنده اى ديگر

در تاريخ ابن عساكر و ابن كثير آمده است كه راوى گفت : در دل صحرا ديدم كه خيمه اى برافراشته اند. پرسيدم كه اين خيمه از آن

كيست ؟ گفتند: از آن حسين بن على است . پس ، پيش رفتم و قدم درون خيمه نهادم ، و در آنجا مردى بزرگوار را ديدم كه قرآن مى خواند و قطرات اشك بر گونه و ريشش روان بود. پس گفتم : پدر و مادرم فدايت اى پسر رسول خدا! چه چيز باعث شده تا در چنين سرزمينى ، كه كسى در آن زندگى نمى كند، قدم بگذارى ؟ فرمود: اينها نامه هاى مردم كوفه است كه برايم نوشته اند و مرا به اين سرزمين و ديار خود دعوت كرده اند، در صورتى كه من آنها را كشندگان خود مى دانم كه اگر چنان كنند، همه حرمتهاى خدا را از بين برده باشند، و آنگاه خداوند كسى را بر آنان مسلط مى كند كه به خوارى و ذلتشان كشد تا آنجا كه منفورتر از فرم باشند! (151)

از مقايسه اين قبيل روايات چنين بر مى آيد كه امام همه چيز را از پيش مى دانسته ، و از كشته شدنش به دست كوفيان خبر داده ، و همان گونه كه از سخنانش به آن سه نفر در سه محل مختلف معلوم مى شود، اعلام كرده كه در چنان صورتى ، خداوند كسى را بر ايشان مسلط مى كند كه آنها را به ذلت و خوارى خواهد كشيد. و نيز با تكرار اين قبيل مطالب به اين موضوع تصريح كرده است .

امام زين العابدين (ع ) مى فرمايد:

ما همه جا همراه امام بوديم . حضرتش جايى فرود نيامد و يا از آنجا كوچ نفرمود، مگر اينكه از يحيى بن زكريا و كشته شدنش ياد

مى كرد. روزى فرمود: از پستى و بى مقدارى دنيا همين بس كه سر يحياى زكريا را براى بدنامى از روسپيان بنى اسرائيل به عنوان پيشكش بردند! (152)

برخورد امام حسين (ع ) با حر و سپاهيانش

حسين (ع ) همچنان پيش مى رفت تا اينكه در شراف فرود آمد. در سحرگاهان ، و به هنگام عزيمت ، امام همراهان را فرمان داد تا آنجا كه ظرفيت دارند و هر چه بيشتر با خود آب بردارند. پس شراف را پشت سر گذاشت و همچنان پيش راند تا اينكه روز به نيمه رسيد. در اين هنگام مردى از اصحاب آن حضرت بانگ به تكبير برداشت ! امام پرسيد: چرا تكبير گفتى ؟ او گفت : از دور نخلستانى را مى بينم ! دو نفر از افراد قبيله بنى اسد، كه به موقعيت محل آشنا بودند، اظهار داشتند: در اين محل حتى يك درخت خرما هم وجود ندارد! امام پرسيد: پس آن چه چيز مى تواند باشد؟

آن دو، پاسخ دادند: دورنمايى است از سواران بسيار! امام فرمود: من نيز همين را مى بينم . آيا در اين حوالى جانپناهى وجود ندارد كه ما خود را در پناه آن بكشيم ، و از يكسو با اين سواران روبرو شويم ؟ پاسخ دادند: آرى ، در همين نزديكى پشته اى وجود دارد به نام ذو حسم ، از سمت چپ به سوى آنجا حركت بفرماييد كه اگر پيش از آنها به آنجا برسيم ، نظر شما تاءمين مى شود.

امام به آن سو حركت كرد و ديرى نگذشت كه سواران كاملا آشكار شده ، رو به ايشان نهادند؛ اما ياران امام پيشى گرفته ، زودتر از ايشان خود را

به آن پشته رسانيدند. سواران ، كه تعدادشان به هزار نفر مى رسيد و زير فرماندهى حر بن يزيد نعيمى قرار داشتند، در آن گرماى طاقت فرسا از راه رسيدند و در ابتداى نميروز در برابر امام و يارانش صف كشيدند. پس امام رو به جوانان خود كرد و فرمود: اينان را سيراب كنيد و تشنگيشان را برطرف نماييد و اسبهايشان را هم آب بدهيد.

اصحاب و جوانان در اجراى فرمان امام پيش شتافتند و سواران و مركبهايشان را آب دادند و سيرابشان نمودند. آنان ظرفها و باديه ها و طشت ها را از آب پر مى كردند و در مقابل دهان اسبها مى گرفتند. هر حيوان سه - چهار بار آب مى خورد و سربلند مى كرد و چون كاملا سير مى شد، آب را در مقابل دهان ديگرى قرار مى دادند تا به اين ترتيب همه اسبها را سيراب كردند. (153)

على بن طعان محاربى ، كه از سواران حر بود، مى گويد: من آخرين نفر از سواران حر بودم كه به آنجا رسيدم . وقتى كه حسين (ع ) تشنگى سخت خودم و اسبم را مشاهده فرمود، خطاب به من گفت : اءنخ الراوية . يعنى شتر آبكش را بخوابان . من منظور امام را نفهميدم ، زيرا كلمه راويه در نزد ما معناى مشك آب را مى دهد! امام وقتى كه تحير و سرگردانى مرا ديد موضوع را دريافت . پس گفت : فرزند برادرم ! آن شتر آبكش را بخوابان ! من شتر را خوابانيدم . امام فرمود: حالا آب بياشام . اما من از فرط دستپاچگى ، هر چه سعى كردم

نتوانستم . زيرا آب از دهانه مشك بيرون مى ريخت . امام كه ناظر كار من بود، فرمود: دهانه مشك را برگردان . ولى من گيج شده بودم و نمى دانستم چگونه اين كار را انجام دهم ! تا اينكه امام برخاست و مرا كمك كرد و دهانه مشك آب را برگردانيد و آن قدر درنگ كرد كه من سيراب شدم و اسبم هم آب دادم .

مؤ لف گويد: آيا ارباب بحث و تحقيق ، فرمان امام را داير به سيراب ساختن هزار سوار و اسبهايشان ، دليلى بر دستور سحرگاهى آن حضرت به جوانانش در برداشتن آب نمى دانند كه آنها تا توانستند با خود آب برداشتند؟ آيا نمى توان گفت كه امام مطالبى را مخصوصا در اين مورد از جدش رسول خدا (ص ) شنيده و آن حضرت نيز از پروردگار علام الغيوب دريافت كرده است ؟

طبرى و ديگران مى گويند: حصين بن نمير از قادسيه حر را به فرماندهى هزار سوار به چنين ماءموريتى اعزام داشته بود. زيرا عبيدالله زياد، حصين را كه فرماندهى گارد محافظ او را بر عهده داشت ، ماءموريت داده بود كه به قادسيه برود و گشتيهاى مسلحى را در فاصله قطقطانيه تا خفان بگمارد و راه را كاملا بسته ، عبور و مرور اشخاص را زير نظر بگيرد. حصين در انجام اين دستور، حر را پيش فرستاد تا خود را به امام برساند و جلوى پيشرفت او را بگيرد.

سپاهيان حر همچنان پيشاروى امام و يارانش به صف ايستادند تا هنگام نماز ظهر فرا رسيد. پس امام دستور داد مؤ ذنش بانگ اذان سر دهد. آنگاه خود

بيرون آمد و پس از حمد و سپاس خداوند، خطاب به حر و سوارانش فرمود:

اى مردم ! به خاطر اتمام حجت در پيشگاه خداى عزوجل ، و نيز خود شما مى گويم كه من به سوى شما نيامده مگر هنگامى كه نامه هاى شما به من رسيد، و پيغامگزارانتان آمدند كه به نزد ما بيا كه ما را رهبرى نيست ، و باشد كه خداوند به وسيله تو ما را به راه حق و هدايت فراهم آورد. اكنون اگر شما بر آن قرار هستيد، من آمده و آماده ام تا پيمان خود را تازه كنيد، و خاطر مرا مطمئن سازيد، تا به شهر و ديار شما درآيم . و چنانچه اين كار را نمى كنيد و از آمدن من دل ناخوش داريد، من از همين راه كه آمده ام به جاى خويش بازخواهم گشت .

در برابر اين سخنان واضح امام ، جملگى سكوت اختيار كردند و دم بر نياوردند و به مؤ ذن گفتند اقامه نماز گوى ! و نيز اقامه گفت . پس امام روى به حر كرد و فرمود: آيا مى خواهى كه با يارانت نماز بگزارى ؟ حر پاسخ داد: نه ، بلكه با تو نماز مى گزاريم . امام به نماز برخاست و همگى با او نماز به جاى آوردند. در پايان نماز، امام به جاى خود بازگشت و يارانش پيرامون او فراهم آمدند.

حر نيز بازگشت و در خيمه اى كه برايش برپا كرده بودند قرار گرفت و تنى چند از يارانش نيز پيرامونش را گرفتند و سپاهيانش هم در صفوف خود، هر كدام افسار اسب خويش را در

دست گرفته و در سايه آن نشستند.

به هنگام عصر، امام فرمان آماده باش حركت را صادر كرد و پيش از آن مؤ ذنش را دستور داد تا اذان و اقامه بگويد. پس بيرون آمد و بار ديگر با آنان نماز بگزارد و آنگاه رو به ايشان كرد و حمد و سپاس خدا به جا آورد و گفت :

اما بعد، اى مردم ! اگر شما خداى را در نظر داشته حق را براى اهلش به رسميت بشناسيد، خداوند از شما بيشتر خشنود خواهد شد. ما خاندان پيغمبر (ص ) به حكومت بر شما از اين مدعيان كه شايستگى ندارند و جز به ستم بر شما رفتار نمى كنند، سزاوارتريم . اكنون اگر ما را خوش نداريد و حق ما را نمى شناسيد و راءى شما بر خلاف نامه هايى است كه به وسيله پيكهاى شما به من رسيده ، به جاى خود بر مى گردم .

حر در پاسخ امام گفت : به خدا سوگند كه من از آن نامه ها كه مى گويى كمترين اطلاعى ندارم . اما به عقبة بن سمعان (154) فرمود: آن دو خورجين را كه پر از نامه هايى است كه ايشان براى من فرستاده اند بياور. عقبه خورجينها را مقابل امام نهاد و آن حضرت نيز آنها را در برابر ايشان خالى كرد! حر گفت : ما از آن دسته نيستيم كه برايت نامه نوشته اند. تنها ماءموريت ما اين است كه وقتى به شما رسيديم ، از تو جدا نشويم تا اينكه تو را به خدمت عبيدالله بن زياد ببريم . امام فرمود: تو به مرگ نزديكتر از انجام چنين

كارى خواهى بود. پس به يارانش فرمان داد برخيزيد و سوار شويد. اصحاب سوار شدند و منتظر ماندند تا زنانشان نيز سوار شدند. پس امام رو به ياران خود كرد و فرمود: بر مى گرديم . و چون جملگى عنان اسبهاى خود را برگردانيدند، سپاهيان حر جلوى آنها را گرفته ، مانع حركتشان شدند! پس امام رو به حر كرد و فرمود:

مادرت به عزايت بنشيند، از من چه مى خواهى ؟ حر گفت :

اين را بدان كه به خدا سوگند اگر يك فرد عربى ، به غير از تو، با من چنين درشتى مى كرد و همين حال و وضع تو را داشت ، نام مادرش را به همان نحو بر زبان مى آوردم ؛ هر كس هم كه مى خواهد باشد. اما چه كنم كه به خدا سوگند نمى توانم نام مادرت را جز به نيكويى و بزرگوارى بر زبان بياورم . امام از او پرسيد:

پس چه مى خواهى ؟ حر گفت : مى خواهم تو را به نزد عبيدالله زياد ببرم . امام فرمود:

در اين صورت به خدا سوگند كه از تو پيروى نكرده ، قبول نمى كنم . حر گفت : با اين حال من هم به خدا سوگند كه از تو دست بر نمى دارم . اين سخن سه بار ميانشان رد و بدل شد، تا اينكه سرانجام حر گفت : من ماءمور نيستم با تو بجنگم ، بلكه تنها ماءموريت من اين است كه از تو جدا نشوم تا تو را به كوفه ببرم . اگر با اين كار موافق نيستى ، راهى را در پيش بگير كه نه

تو را به كوفه برساند و نه به مدينه ، تا من در اين مورد به ابن زياد نامه اى بنويسم و كسب تكليف كنم . تو هم اگر مى خواهى نامه اى به يزيد بن معاويه يا ابن زياد بنويس تا شايد خداوند گشايشى فرمايد و فرمانى به دست من برسد كه مرا از درگير شدن با چون تويى بركنار دارد. امام فرمود:

باشد، از اين راه مى رويم . و سمت چپ جاده را در پيش گرفت و از راه عذيب و قادسيه روى بگردانيد.

از آنجا تا (عذيب ) سى و هشت مايل مسافت وجود داشت . پس امام با يارانش حركت كرد و حر نيز در كنار سپاه امام به حركت درآمد.

سخنرانى امام در ميان سپاهيان

حسين (ع ) در اين حركت ، در (بيضه ) براى ياران خود و اصحاب حر به سخنرانى برخاست و حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و گفت :

اى مردم ! رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فرمود: هر كس فرمانرواى ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده ، پيمان خدا را شكسته ، و بر خلاف سنت پيامبر خدا رفتار مى كند، و بر بندگان خدا جور و ستم روا مى دارد، و در چنين صورتى خاموش باشد و به گفتار و كردار عليه او بر نخيزد و قيام نكند، بر خدا واجب است كه آنچه را بايسته اوست بر او روا دارد.

اى مردم ! فرمانروايان شما، پيروان شيطانند. آنها فرمانبردارى از خدا را پشت سر انداخته ، آشكارا فساد و تباهى مى كنند و حدود و مقررات احكام خدا را اجرا نمى

نمايند و همه درآمدهاى عمومى را به خود اختصاص داده ، حرام خدا را حلال ، و حلال او را حرام كرده اند، و من سزاوارترين كس هستم كه تمام اين خلافكاريها و تحريفها را اصلاح نمايم .

اى مردم ! نامه هاى پياپى شما به دستم رسيد، و فرستادگانتان به نزد من آمدند، و از بيعت و پيمان وفاداريتان با من سخن گفتند، و مرا آگاه ساختند كه شما مرا وانخواهيد گذاشت و تسليم دشمن نخواهيد كرد. اكنون اگر بر همان بيعت و پيمان خود با من پابرجا و وفادار هستيد، راه خرد را پيموده ايد. چه من حسين فرزند على و فاطمه دختر رسول خدا - صلى الله عليه و آله - هستم و به جان و خانواده خود، با جان و خانواده شما مواسات خواهم نمود. و شما هم به من اقتدا مى كنيد و اگر چنين نكنيد و پيمان خود را با من بشكنيد و گردن خود را از قيد بيعت من بيرون آوريد، به جان خودم سوگند كه اين كار شما تازگى ندارد. زيرا شما همين شيوه را با پدر و برادرم ، و نيز پسرعمويم مسلم داشته ايد. و آن كس كه به پشتگرمى شما مردم دل خوش دارد، مغرور و فريب خورده اى بيش نيست . بهره خود را مفت از دست داديد و نصيبتان را تباه ساختيد، و آن كس كه پيمان وفادارى خود را بشكند، بر خويشتن شكست وارد ساخته است . و چه زود خداوند مرا از چون شما مردمى بى نياز خواهد كرد. والسلام عليكم رحمة الله و بركاته .

خطبه اى ديگر از آن حضرت

امام (ع )

در (ذى حسم ) در ميان ياران خود به پا خاست و پس از حمد و سپاس خداوند گفت :

مى بينيد كه بر ما چه آمده و كار ما به كجا رسيده است ؟! دنيا دگرگون و ناگوار شده ، خوبيهايش پشت كرده و از آن چيزى نمانده است مگر بسيار اندك و ناچيز و از عيش زندگانى ، بجز رنج و گرفتارى !

نمى بينيد كه به حق و مقررات خدا عمل نمى شود، و از باطل و تباهى پرهيز نمى گردد، تا آنجا كه مرد مؤ من حق دارد آرزوى مرگ كند! و من مرگ را بجز درك سعادت و فيض شهادت ، و زندگى با ستمگران را بجز ذلت و خوارى نمى بينم ! در اينجا زهير بن قين بجلى از جا برخاست و رو به ياران امام كرد و پرسيد: شما پاسخ مى دهيد و يا من سخن بگويم ؟ گفتند: نه ، تو بگو! پس زهير حمد و ثناى خدا را به جا آورد و گفت : اى فرزند رسول خدا! ما سخنانت را شنيديم . خداوند تو را در همه امور راهنما باشد. اينك اگر بنا باشد كه دنيا پايدار و ما براى هميشه در آن زنده باشيم و در مقابل ، يارى دادن به تو و مواسات با تو موجب از دست دادن آن براى ما باشد، ما قيام با تو و كشته شدن در ركاب تو را بر اقامت در دنيا ترجيح مى دهيم .

امام در حق زهير دعاى خير فرمود. در اين هنگام حر خود را به كنار امام رسانيد و در همان حال حركت ،

آهسته به امام گفت : اى حسين ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه خود را به هلاكت نيفكن . زيرا اگر تو با آنها بجنگى ، بى گمان با تو مى جنگند، و چنانچه بجنگى ، آن طور كه مى بينم ، كشته خواهى شد. امام فرمود: تو مرا از مرگ و كشته شدن مى ترسانى ؟ و گمان مى كنى كه اگر مرا كشتيد همه چيز براى شما روبراه مى شود؟! نمى دانم به تو چه بگويم جز اينكه پاسخ اوس را به پسرعمويش براى تو بازگو كنم كه چون به يارى پيامبر برخاست به او گفت : كجا مى روى كه كشته خواهى شد! و او در پاسخش گفت :

ساءمضى و ما بالموت عار على الفتى

اذا ما نورى حقا و جاهد مسلما

وآسى الرجال الصالحين بنفسه

و فارق مثبورا يغش ويرغما

مى روم ، زيرا اگر كسى به قصد حق و يارى مسلمانى برخيزد، و مردان نيك و صالح را به جان خود حمايت كند، و از گناهكاران پليد و مطرود دورى گزيند، و در اين راه كشته شود، بر او عار و سرشكستگى نباشد.

رسيدن يارانى از كوفه

چون حر اين پاسخ را از فرزند پيامبر خدا (ص ) شنيد، خود را به كنارى كشيد و به ياران و سواران خود همعنان شد تا اينكه به (عذيت هجانات ) رسيدند؛ جايى كه چراگاه استرهاى نعمان بود.

در آنجا متوجه شدند كه چهار نفر از جانب كوفه رو به سوى ايشان دارند و اسب نافع بن هلال را هم ، كه كامل نام داشت ، يدك مى كشند. راهنمايى ايشان را طرماح بن عدى بر عهده داشت كه

چنين مى خواند:

يا ناقتى ! لا تذعرى من زجرى

وشمرى قبل طلوع الفجر

بخير ركبان و خير سفر

حتى تحلى بكريم النجر

الماجد الحر رحيب الصدر

اءتى به الله لخير اءمر

ثمت اءبقاه بقاء الدهر

اى شتر من ، از نهيب من مترس و به چالاكى ما را پيش از سحرگاهان با بهترين سواران همراه گردان ، تا از بركت وجود بزرگ مردان آزاده شكيبا بهره مند شويم ؛ آزاده اى كه خدايش در كار موفق بدارد و تا زمانه برجاست ، زنده بماند.

اينان چون به امام حسين (ع ) رسيدند، اين ابيات را خواندند، امام در پاسخ ايشان فرمود:

اين را بدانيد كه به خدا سوگند من در همه حال از خداوند خواهان خير هستم ؛ خواه در پيروزى ما باشد و خواه در كشته شدنمان .

در اين هنگام حر از در ممانعت درآمد و گفت :

اين چند نفر از اهالى كوفه بوده و از ياران شما نيستند كه با تو آمده باشند؛ از اين رو من آنها را يا بازداشت مى كنم و يا به كوفه بر مى گردانم ! امام فرمود:

من از ايشان به جان خودم حمايت مى كنم . اينان ياوران من مى باشند و تو با من قرار گذاشتى كه به هيچ رومتعرض من نشوى تا پاسخ نامه ات از عبيدالله زياد برسد. حر گفت :

درست است ، اما اينها با شما همراه نبودند! امام گفت :

اينها ياران منند و همچون كسانى مى باشند كه با من همراه بوده اند. حالا اگر بر سر قول و قرارى كه با من گذاشته اى نيستى ، من با تو مى جنگم . اين پاسخ باعث شد كه حر كوتاه بيايد

و دست از آنان بردارد. پس امام از ايشان پرسيد:

از اخبار مردم كوفه بگوييد. مجمع بن عبدالله عائذى ، يكى از آن چهار نفر، پاسخ داد:

اشراف و سرشناسان كوفه را با دادن رشوه هاى كلان و برآوردن خواسته هاشان دل به دست آوردند، و از راهنماييها و همكاريهايشان برخوردار شدند! اينك آنها يكدل و يكجهت عليه تو برخاسته اند؛ اما ديگر مردمان ، اگر چه دل به سوى تو دارند، اما فردا شمشيرهايشان به روى تو كشيده خواهد بود! امام پرسيد: از فرستاده ام به سوى شما چه خبر داريد؟ پرسيدند:

كدام فرستاده را مى گوييد؟ فرمود:

قيس بن مصهر صيداوى ! گفتند:

آرى ، حصين بن نمير او را بگرفت و به نزد عبيدالله زياد فرستاد. عبيدالله هم دستور داد تا بر فراز منبر تو را و پدرت را ناسزا گويد! او هم برخاست و تو را و پدرت را درود فراوان گفت و ابن زياد و پدرش را لعن و نفرين كرد و مردم را از آمدنت خبر داد و ايشان را به ياريت فرا خواند. ابن زياد هم دستور داد تا او را از فراز قصر به دير انداختند!

با شنيدن اين خبر، چشمهاى امام حسين (ع ) به اشك نشست ، به طورى كه از ريزش آن جلوگيرى نتوانست . پس فرمود: منهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا (155) يعنى برخى از ايشان پيمان خود را با خدا به انجام رسانيدند (شربت شهادت نوشيدند) و برخى نيز در انتظارند و آن را تغيير نداده اند. آنگاه فرمود:

خداوندا! بهشت را منزلگاه ما و آنان قرار ده ، و ما را

در سايه رحمتت ، و بخششهاى فراوان از گنجينه هاى لطف و مغفرتت به گرد يكديگر فراهم آر. پس طرماح بن عدى به امام نزديك شد و گفت : به خدا سوگند كه من به همراه تو يك سپاه منظم و چشمگير نمى بينم ، به طورى كه اگر همين سپاهى كه تو را گام به گام تعقيب مى كند با تو بجنگد، براى شكستن تو كافى خواهد بود. من يك روز پيش از بيرون آمدنم از كوفه ، در بيرون دروازه جمعيت بسيارى را ديدم كه تا به آن روز در يك محل مجتمع نديده بودم . و چون علت را جويا شدم ، گفتند كه سپاهى است آماده سان تا به مقابله حسين بن على فرستاده شود! با چنين احوالى ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه اگر مى توانى ، حتى يك وجب هم ، به كوفه نزديك مشو. و اگر جانپناهى مى جويى كه خداوند به وسيله آن تو را از شر دشمنان در امان دارد، تا در آسايش خيال به افكارت برسى ، و تصميم نهايى را بگيرى ، با من بيا تا تو را به پناهگاههاى كوه منزلگاهمان ، كه (اجاء) ناميده مى شود، راهنمايى كنم ؛ جايى كه ما خود را از شر تجاوز سردمداران و پادشاهان غسان و حمير و نعمان منذر و هر سرخ و سياهى در پناه آن مى كشيديم و خويشتن را از شر آنان به دور مى داشتيم ، و اگر دشمن در آنجا به ما حمله كند، جز شكست و خوارى بهره اى نخواهد برد. من با تو به آن

آبادى مى آيم و از همان جا كسانى را به سراغ مردان رزمنده (اجاء و سلمى ، از قبيله طى ) مى فرستيم و كمك مى طلبيم كه - به خدا قسم - ده روز نخواهد كشيد كه پيرامونت را سواره و پياده طى پر خواهند كرد.

آن وقت تا هر مدت كه خودت صلاح بدانى نزد ما بمان و چون موقع را مناسب قيام يافتى ، قيام كن كه من ضامنم بيست هزار رزمنده طائى برايت حاضر كنم تا پيش رويت شمشير بزنند و از حريمت دفاع نمايند.

امام (ع ) در حق طرماح و خانواده اش دعاى خير كرد و فرمود: بين ما و اين مردم قول و قرارهايى گذاشته شده كه نمى توانيم از آن بسادگى بگذريم ، و نيز نمى دانيم كه پيشامدها، و آنان را به چه عكس العملى وا مى دارد!

حسين (ع ) همچنان پيش مى رفت تا به قصر بنى مقاتل رسيد و در آنجا فرود آمد. پس چشمش در آن نزديكى به خيمه اى افتاد. پرسيد: اين خيمه از آن كيست ؟ گفتند: از آن عبيدالله بن حر جعفى است . فرمود: او را به چادر من بخوانيد.

فرستاده امام (ع ) قدم به چادر عبيدالله نهاد و گفت : اين حسين بن على است كه تو را مى خواند و گفته است كه به چادرش درآيى . عبيدالله ، استرجاع كرد و گفت : به خدا سوگند كه من از كوفه بيرون نيامدم ، مگر اينكه نمى خواستم شاهد ورود حسين به آنجا باشم . و قسم به خدا كه نه مى خواهم حسين را ببيند، و نه من

حسين را!

فرستاده بازگشت و پيام بگذاشت . پس امام (ع ) برخاست و كفشهايش ، به پا كرد و بيرون آمد و به خيمه عبيدالله وارد شد و سلام كرد و بنشست و او را دعوت به همراهى و قيام با خود كرد! او نيز همان سخنان نخستين خود را از سر گرفت . امام در پاسخ او گفت : اگر ما را يارى نمى كنى ، از آن بترس كه جزء كشندگان ما باشى ، كه به خدا سوگند اگر كسى شاهد بيكارى و يارى خواستن ما باشد و به يارى ما برنخيزد، خويشتن را به هلاكت و تباهى افكنده است . عبيدالله پاسخ داد: بخواست خدا كه چنين چيزى پيش نخواهد آمد. امام با شنيدن اين پاسخ برخاست و به سراپرده خود رفت .

شايد خواننده با مطالعه اين اخبار در رفتار امام (ع ) و برخوردش با اوضاع تناقضى مشاهده كند. مثلا ميان برخورد امام (ع ) در منزل زباله ، كه سپاهيان پيرامون خود را با چنان سخنرانى پراكنده ساخت ، و برخوردش در اينجا با فرزند حر، و پيش از آن با زهير بن قين ، و ديگر كسانى كه اينجا و آنجا، تك تك و يا گروه گروه به يارى خود فرا مى خواند. اما در حقيقت اين چنين نيست و اگر با دقت به سخنان آن حضرت ، با هر كس و در هر جا، دقت شود، معلوم مى گردد كه امام در پى يارانى معروف بوده كه به زير پرچمش گرد آيند و با وى بيعت و پيمان وفادارى و اقامه امر به معروف و نهى

از منكر ببندند و دست بيعت به دست پيشوايان گمراهى ، چون يزيد و همانند وى ، ندهند. يارانى باشند با بصيرت كامل در اهدافش و چون كوهى ثابت و استوار در برابر زيباييها و فريبهاى دنيا. يارانى در برابر فرمانروايان جور چون طوفانى بنيان كن و پيكارگر، و تا به سرحد مرگ پايدار و مقاوم .

بار ديگر آب اضافى

طبرى و ديگران از قول عقبة بن سمعان آورده اند: اواخر شب بود كه امام دستور داد تا مى توانيم با خود آب برداريم ، و سپس فرمان حركت داد. ما در اجراى امر امام از قصر بنى مقاتل حركت كرديم و ساعتى راه پيموديم كه سر مبارك امام به علامت خواب به پايين افتاد و يكباره بيدار شد و سه بار استرجاع كرد و فرمود:

انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين در اينجا على بن الحسين رو به آن حضرت كرد و گفت :

پدرجان ! فدايت شوم چرا استرجاع كردى ؟ امام فرمود:

اى پسر من ! مرا خوابى كوتاه در ربود و در آن حال ديدم كه اسب سوارى مى گويد: اين گروه به پيش مى روند، و مرگ به استقبالشان مى شتابد. و دانستم كه و خبر مرگ ما را مى دهد. على پرسيد:

پدرجان ! خداوند بدى را از تو بگرداند، مگر ما بر حق نيستيم ؟ امام پاسخ داد: به خدايى كه بازگشت همه بندگان به سوى اوست ما بر حقيم . على گفت : پدرجان ! چون ما بر حق مى باشيم ، باكى از مرگ و كشته شدن نداريم . امام فرمود: خدايت شايسته ترين پاداش فرزندى را به تو

مرحمت فرمايد.

بخش چهارم : ورود خاندان پيغمبر (ص ) به سرزمين كربلا

ابو مخنف مى گويد

ابو مخنف مى گويد: چون صبح شد، كاروانيان فرود آمدند و نماز به جاى آوردند و سپس سوار شده ، شتابان رو به راه نهادند. امام يارانش را از سمت چپ هدايت مى كرد و در آن سر بود كه آنان را از سپاهيان حر به دور دارد. اما حر پيش مى آمد و مسير آنان را تغيير مى داد و به سوى كوفه متمايل مى نمود. باز امام و يارانش پافشارى مى كردند و تغيير مسير مى دادند، و حر ممانعت مى نمود و همين طور پيش مى رفتند تا اينكه به سرزمين نينوا رسيدند؛ همان جايى كه اكنون كربلا ناميده مى شود.

سرزمين كربلا

آنگاه مردى سوار بر اسبب و غرق آهن و پولاد را ديدند كه كمانى بر دوش افكنده و از راه كوفه به پيش مى تازد. دو سپاه به انتظار ورود اين تازه وارد ايستادند.

سوار نزديك شد و پيش آمد و به امام حسين (ع ) اعتنايى نكرد و يكراست به جانب حر رفت و وى را سلام گفت و نامه اى از ابن زياد در دستش گذاشت . عبيدالله در اين نامه به حر چنين دستور داده بود:

اما بعد، همين كه فرستاده من به تو رسيد و نامه مرا به تو ابلاغ كرد، در هر كجا كه هستى بر حسين سخت بگير و او را در بيابانى بى آب و گياه ، كه جانپناهى هم نداشته باشد، فرود آور.

من فرستاده خود را به دستور داده ام كه از تو جدا نشود، تا اجراى اوامرم را از سوى تو به من اعلام كند. والسلام .

حر، با دريافت اين نامه رو به

امام كرد و گفت :

اين نامه امير، عبيدالله زياد، است كه مرا فرمان داده تا در هر كجا كه فرمانش به من مى رسد بر شما سخت بگيرم و فرستاده اش را نيز مراقب من نموده و مقرر داشته است تا نتيجه را به وى گزارش دهد.

يزيد بن زياد مهاصر (ابوالشعثاء كندى ) از ياران امام ، فرستاده عبيدالله را شناخت . پس رو به او كرد و گفت : تو مالك بن النسير هستى ؟ گفت : آرى . يزيد گفت : واى بر تو، اين چه راهى است كه در پيش گرفته اى ؟ او گفت : كارى است كه در آن اجراى فرمان پيشوايم ، و وفاى به بيعتم نهفته است ! ابوالشعثاء گفت : تو نافرمانى خدا را كرده اى و در فرمانبردارى از اين پيشوا، خود را به هلاكت افكنده ، عار و ننگ را با آتش جهنم يكجا براى خود فراهم ساخته اى . خداى عزوجل فرموده است : و جعلنا منهم اءئمة يدعون الى النار و يوم القيامة لا ينصرون (156) امام تو چنين كسى است !

در اين هنگام حر تصميم گرفت كه امام و يارانش را در همان جا، كه نه آبى بود و نه آبادانى ، فرود آورد. اما آنها گفتند: لااقل موافقت كن كه در آبادى نينوا و با غاضريه و يا شفيه فرود آييم . حر گفت : نه به خدا قسم . نمى توانم ، ابن زياد اين مرد را مراقب من فرستاده است ! زهير بن القين رو به امام كرد و گفت : اى پسر پيامبر خدا! جنگيدن با اين

سپاه ، ساده تر از جنگ با سپاهى است كه در پى ايشان مى رسد. چه ، به جان خودم سوگند كه چنان سپاه عظيمى به جنگ ما خواهند آمد كه ما از عهده آن بر نخواهيم آمد! امام فرمود: من جنگ را با آنها آغاز نمى كنم .

و در اخبارالطوال بعد از اين گفتگو آمده است كه زهير گفت : در اين نزديكى آبادى محصورى است كه زمينش در پس پيچ و خمهايى در كنار رود فرات قرار دارد و رود فرات آن را از سه طرف در برگرفته است . موافقت كنيد كه به آنجا برويم . امام پرسيد: نام آن آبادى چيست ؟ زهير گفت : نام آنجا العقر (157) است ! امام فرمود: از عقر به خدا پناه مى بريم . پس رو به حر كرد و فرمود: كمى جلوتر مى رويم و سپس فرمود مى آييم . و حركت فرمود و حر نيز او را همراه شد تا به سرزمين كربلا رسيدند. آنگاه حر و يارانش جلوى پيشرفت امام و يارانش را گرفتند و حر گفت : در همين جا فرود آييد. فرات هم در دسترس شماست . امام پرسيد: نام اينجا چيست ؟ پاسخ دادند: كربلا! و امام گفت : (158) سرزمين كرب و بلا (غم و بلا) پدرم در راه صفين از همين جا گذر كرد، من با او بودم . او ايستاد و نام اينجا را پرسيد و چون به او گفتند كربلا، فرمود: محل فرود آمدن آنها همين جاست ، و همين جاست كه خونشان بر زمين ريخته مى شود! و چون موضوع را از او

جويا شدند، فرمود: كاروانى از خانواده محمد در اينجا فرود مى آيند. آنگاه حضرت سيدالشهدا مشتى از خاك آنجا را برداشت و بوييد و گفت : اين همان زمين است كه جبرئيل به پيامبر خدا (ص ) خبر داده كه من در آن كشته مى شوم . ام سلمه به من گفته است : جبرئيل نزد رسول خدا (ص ) بود و تو نزد من . پس گريه كردى و پيامبر فرمود: پسرم را رها كن ؛ من هم تو را رها كردم ... رسول خدا تو را گرفت و در كنار نشانيد. آن وقت جبرئيل از پيامبر پرسيد: دوستش دارى ؟ پيامبر فرمود: آرى . جبرئيل گفت : امت تو او را مى كشند، و اگر مى خواهى ، زمينى را كه او در آن كشته مى شود به تو نشان بدهم ؟ پيغمبر فرمود: آرى . آن وقت جبرئيل خود را بر سرزمين كربلا پهن كرد و آن را به پيامبر نشان داد. (159)

بنا به روايتى ديگر: در آن هنگام كه نيروى كوفيان جلوى امام (ع ) را گرفتند، امام پرسيد: نام اين سرزمين چيست ؟ گفتند: كربلا. فرمود: راست گفت پيامبر خدا.

اينجا سرزمين غم و بلاست ! (160)

مورخان نوشته اند: آنگاه امام حسين فرمان داد تا در همان جا با باروبنه بر زمين بگذارند. و آن روز، چهارشنبه اول ، (161) و يا پنجشنبه دوم محرم الحرام سال شصت و يك هجرى بوده است . (162) پس از ورود به سرزمين كربلا، امام (ع ) نامه اى به برادرش محمد بن حنفيه و گروهى از بنى هاشم نوشت كه چنين آغاز مى

شد:

اما بعد، فكاءن الدنيا لم تكن و كاءن الاخرة لم تزل (163)

عمر سعد به كربلا وارد مى شود!

طبرى و ديگران آورده اند: فرداى روزى كه امام حسين (ع ) در كربلا فرود آمد، عمر بن سعد بن ابى وقاص به فرماندهى چهار هزار سپاهى براى مقابله با آن حضرت از كوفه به همان سرزمين قدم نهاد.

علت اينكه عمر سعد چنين ماءموريتى را پذيرفت اين بود كه عبيدالله زياد والى كوفه ، او را به فرماندهى چهار هزار رزمنده كوفى ماءموريت داده بود كه براى فرو نشاندن آشوب مردمان دستبى عزيمت كند. زيرا ديلم ، بناى دست اندازى به آنجا را گذاشته و آن را از حيطه اقتدار خلفاى اموى بيرون كرده بود.

ابن زياد در اين مورد فرمان حكومت رى را به نام عمر سعد نوشت و فرمان داد تا براى گشودن دستبى به سوى ماءموريت خود عزيمت كند.

ابن سعد در حمام اعين اردو زد و آماده حركت بود كه مساءله امام حسين (ع ) حركتش به سوى كوفه پيش آمد. اين بود كه ابن زياد عمر سعد را فرا خواند و به وى گفت : با سپاه آماده خود نخست به سوى حسين حركت كن و چون از كار او بپرداختى ، به سوى محل ماءموريتت عزيمت نما. عمر گفت : خداى تو را مورد لطف و عنايت خويش قرار دهد. چه مى شود اگر مرا از اين ماءموريت معاف دارى ؟ ابن زياد گفت : (164) مانعى ندارد. تو نيز فرمان حكومتمان را به ما بازپس ده ! تا ابن زياد چنين گفت ، عمر پاسخ داد: امروز را به من مهلت ده تا درباره آن انديشه كنم .

اين بگفت و به قصد مشورت با يارانش از خدمت ابن زياد بيرون شد.

عمر سعد در رايزنى ، با هر كس كه مشورت نمود و وى را از ارتكاب به چنين كارى برحذر داشت . حتى حمزة بن مغيرة بن شعبه ، كه خواهرزاده اش بود، چنين بروى وارد شد و از ماجرا باخبر گرديد، به او گفت : خداى را اى دايى ! نكند كه به جنگ حسين برخيزى و با او قطع رحم كرده ، با چنين گناه بزرگى خدا را ديدار كنى ! به خدا سوگند اگر همه مال و منال و قدرت و حكومت جهانى هم از آن تو باشد و آن را از دست بدهى ، به مراتب بهتر از آن خواهد بود كه بميرى و خون حسين را بر گردن داشته باشى . عمر سعد جواب داد: به خواست خدا بر طبق پيشنهاد تو عمل خواهم كرد.

از قول عبدالله بن يسار جهنى آورده اند: چون به عمر سعد ماءموريت داده شد كه به مقابله حسين برخيزد، به خانه اش رفتم . او به من گفت : امير مرا فرمان داده است كه با حسين بجنگم ! من او را از اين كار برحذر داشته ، گفتم : خدا به دادت برسد و او راهنمايت باشد! چنين كارى را نكن و به مقابله حسين بيرون مشو. اين را گفتم و از خانه اش بيرون آمدم ، اما پس از اندك زمانى باخبر شدم كه عمر سعد سپاهيانش را به جنگ با حسين حركت داده است ! پس خودم را به او رسانيدم و ديدم كه برنشسته است و تا چشمش

به من افتاد، روى از من بگردانيد. من هم چون چنان ديدم ، دريافتم كه به جنگ با حسين كمر بسته و عزم خود را جزم كرده است ! پس من نيز سر خود گرفتم و از نزد او بيرون رفتم . طبرى روايت مى كند كه عمر سعد پيش عبيدالله زياد رفت و گفت : خدايت خير دهاد! تو مرا به حكومت رى منسوب كرده ، فرمان آن را هم نوشته اى و مردم هم بر آن آگاهى يافته اند، اكنون اگر صلاح بدانى و اجازه دهى ، من به دنبال محل ماءموريتم رهسپار شوم ، و تو هم به همراه اين سپاه آماده ، يكى دگر از سرشناسان كوفه را، كه در خدمت خود از ايشان فراوان دارى ، و تو را در جنگ با حسين كفايت خواهد كرد، اعزام كن و مرا از جنگيدن با او معذور بدار. و به دنبال اين پيشنهاد، تنى چند از سرشناسان كوفه را به عبيدالله زياد معرفى كرد. ابن زياد پاسخ داد: لازم نيست كه معاريف كوفه را به من معرفى كنى ، و از تو نخواسته ام كه چه كسى را براى اين كار نامزد كنم ؟ يا خودت با اين سپاه آماده به اين ماءموريت مى روى ، يا اينكه فرمان ما را پس مى دهى ! ابن سعد چون پافشارى ابن زياد را مشاهده كرد، گفت : باشد خودم مى روم ! آنگاه با چهار هزار سپاهى آماده ، عازم سرزمين كربلا شد تا با امام حسين بجنگد. و او، فرداى آن روزى كه امام قدم به نينوا گذاشته بود، به كربلا وارد

شد و در برابر او ارود زد.

ابن سعد علت آمدن امام را جويا مى شود

عمر سعد بعد از ورود به كربلا عزرة بن قيس احمسى را فرا خواند و به او گفت : نزد حسين برو و از او بپرس كه چرا به اينجا آمده است ؟ اما عزره ، كه خود از كسانى بود كه براى امام نامه نوشته و او را به كوفه فرا خوانده بود، خجالت مى كشيد كه در انجام چنين ماءموريتى با امام روبرو شود!

ابن سعد ناگزير همين مطلب را با ديگر سران و كسانى كه به امام نامه نوشته بودند در ميان نهاد، و همگى از پذيرفتن چنين ماءموريتى ، با همان دليل ، شانه خالى كردند! تا اينكه سرانجام ، كثير بن عبدالله شعبى ، كه مردى شجاع و گستاخ و از هيچ كارى رويگردان نبود، برخاست و گفت : اين ماءموريت را من انجام مى دهم و به خدا قسم كه اگر بخواهى ، او را ترور خواهم كرد! عمر گفت : ترور او را نمى خواهم . اما پيش او برو و از او بپرس كه چرا به اينجا آمده است ؟

كثير، رو به راه نهاد و يكراست به طرف سرا پرده امام رفت . ابوثمامه ساعدى چون او را ديد، به امام گفت : خدايت خير دهاد! يكى از بدترين مردم روى زمين و گستاخترين و آدمكشترين آنها به نزد تو مى آيد! پس خود برخاست و سر راه بر كثير گرفت و گفت : اگر به ملاقات امام آمده اى ، بايد شمشيرت را تحويل بدهى . كثير گفت : نه به خدا! اين دور از جوانمردى و شجاعت است .

من مردى پيغامگزارم ، اگر گوش مى دهيد، پيغام مى گزارم وگرنه بر مى گردم . ابوثمامه گفت : قبضه شمشيرت را مى گيرم و آن وقت تو آنچه دارى بگو. كثير گفت : قسم به خدا كه هرگز شمشيرم را در اختيار تو نمى گذارم . ابوثمامه هم گفت : پس پيغامت را به من بگو و من آن را به امام مى رسانم . در غير اين صورت نمى گذارم به خدمت امام برسى كه تو مردى فاجر هستى .

با اين پاسخ قطعى ، بين ايشان مشاجره لفظى درگرفت و يكديگر را دشنام دادند. كثير، امام را ناديده ، بازگشت و آنچه را كه رفته بود به عمر سعد گزارش داد.

عمر، ناگزير قرة بن قيس حنظلى را فرا خواند و چون حاضر شد، به او گفت : نزد حسين برو و بپرس چرا به اينجا آمده است و چه مى خواهد؟ و چون امام از دور فرستاده ابن سعد را ديد كه دارد مى آيد، پرسيد: اين مرد را مى شناسيد؟ حبيب بن مظاهر جواب داد: آرى ، اين مرد از بستگان ما و از قبيله حنظله و تميمى است . من او را مردى باخرد و روشن بين مى دانستم و باور نمى كردم كه در چنين معركه اى قدم بگذارد!

قره پيش آمد تا روبروى امام قرار گرفت و سلام كرد و پيغام عمر سعد به جاى آورد. امام در پاسخ او فرمود: همشهريهاى شما به من نوشتند كه بيا، حالا اگر آمدنم را شما خوش نداريد، باز مى گردم . پس از بيان امام (ع ) حبيب رو به قره كرد

و گفت :

واى بر تو اى قره ! چرا به سوى مشتى ستمگر باز مى گردى ؟ بيا و اين مرد را يارى كن ، زيرا به وسيله پدران همين بزرگوار است كه خداوند تو و ما را شرف و افتخار اسلام كرامت فرموده است . قرة در پاسخ حبيب گفت : به نزد عمر سعد باز مى گردم تا جواب پيغامش را بگزارم ، آن وقت در اين باره فكر خواهم كرد!

قره ، به نزد عمر سعد بازگشت و پيغام بگزارد. عمر به او گفت : از خداوند مى خواهم كه مرا از جنگيدن با او به دور دارد!

گزارش عمر سعد به ابن زياد

طبرى به دنبال رويداد فوق مى نويسد كه عمر سعد نامه زير را به ابن زياد نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم . اما بعد، من همين كه در برابر حسين اردو زدم ، فرستاده خود را به نزد او اعزام كردم و پرسيدم چرا به اينجا آمده است ؟ او در پاسخم گفته است : مردم اين شهر به من نامه ها نوشته و فرستاده هايشان به نزدم آمده ، از من خواسته اند كه به كوفه درآيم و من هم چنين كرده ام . اينك اگر آمدنم را خوش ندارند و بر خلاف نامه ها و فرستادگانشان تغيير راءى داده اند، باز مى گردم .

چون نامه عمر سعد را براى ابن زياد خواندند گفت :

الان اذ علقت مخالبنا به

يرجو النجاة ولات حين مناص

يعنى اكنون كه چنگالهاى ما در او فرو رفته است ، راه خلاصى مى جويد، ولى چنين راهى وجود ندارد!

و در پاسخ عمر سعد چنين نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم . اما

بعد، نامه ات به دستم رسيد و از مضمون آن آگاهى يافتم . اينك با رسيدن اين نامه ، به حسين پيشنهاد كن كه او و همه يارانش با يزيد بن معاويه بيعت كنند. پس اگر پذيرفت ، در آن هنگام نظر خودمان را به تو ابلاغ خواهيم كرد! والسلام .

چون اين نامه به دست عمر سعد رسيد، گفت : مى دانستم كه ابن زياد راه آشتى و سلامت را نمى پيمايد!

ابن زياد بسيج عمومى مى دهد!

بلاذرى در انساب الاشراف مى نويسد:

پس از اينكه ابن زياد عمر بن سعد را به مقابله امام فرستاد، فرمان بسيج عمومى صادر كرد و مقرر داشت تا همگان در نخيله ، كه لشكرگاه عمومى كوفه بود، گرد آيند و هيچكس هم حق تخلف از آن را ندارد. در پى چنين دستورى ، خود بر منبر برآمد و از معاويه خوبيها گفت و از بخششها و نيكيهايش ياد كرد و از عناياتش به مردم مرزنشين داد سخن داد و از هماهنگى مردم و اجتماعشان در دوران او و به دست او مواردى برشمرد و در آخر گفت :

يزيد فرزند همان مرد و همتاى او، و ادامه دهنده راه وى ، و از تمام جهات آينه گردان پدر مى باشد. او صد در صد بر عطاياى شما خواهد افزود. اينك نبينم كه مردى از سردمداران قوم ، و بازرگانان و ساكنان اين ديار از حضور در درگاه ما و همراهى با ما غفلت كند كه اگر فردا مردى را بيابيم كه از حضور در اردوگاه سرپيچى كرده باشد، خونش به گردن خودش خواهد بود!

آنگاه خود بيرون شد و در نخيله فرود آمد و پيكى را

به دنبال حصين بن تميم ، كه در قادسيه بر چهار هزار سپاهى فرماندهى داشت ، فرستاد. حصين نيز با تمامى افراد زير فرماندهيش در نخيله حاضر گرديد.

سپس ابن زياد امر به احضار كثير بن شهاب حارثى ، و محمد بن اشعث بن قيس ، و قعقاع بن سويد، نوه عبدالرحمان منقرى ، و اسماء بن خارجه فزارى داد و چون اينان همگى به خدمتش رسيدند، گفت :

به ميان مردم برويد و آنها را به فرمانبردارى بخوانيد و از پايان كار و نافرمانيشان و ايجاد فتنه و آشوب و تمردشان بترسانيد وادارشان كنيد كه در اردوگاه حاضر شوند.

اينان كه از معاريف كوفه بودند، از نزد عبيدالله بيرون آمده ، گرد كوفه به گرديدند و فرمان ابن زياد را به گوش همگان رسانيدند، و در آخر خود نيز به سپاه او پيوستند، مگر كثير بن شهاب ، كه همچنان با كوششى خستگى ناپذير در همه كوى و برزن كوفه مى گرديد و مردم را به هماهنگى و دورى از تفرقه و فتنه انگيزى و دست كشيدن از يارى حسين (ع ) فرا مى خواند!

پس از يكى دو روز از عزيمت عمر سعد به كربلا، ابن زياد فرمان داد تا حصين بن تميم نيز با چهار هزار سپاه تحت فرمان خود به كربلا حركت كند. و مقرر داشت كه حجار بن ابجر عجلى هم با هزار نفر به جنگ حسين بشتابد! سپس فرمان داد تا شبث بن ربعى با هزار سوار براى شركت در جنگ آماده شود. ولى شبث كه گويى از امام و نامه اى كه براى حضرتش نوشته بود خجالت مى كشيد، تمارض كرد

و عذر آورد؛ ولى ابن زياد دست بردار نبود تا اينكه وى را نيز به سرپرستى هزار نفر به كربلا ماءمور كرد و او هم تمكين نمود.

اتفاق مى افتاد كه ابن زياد هزار نفر را به فرماندهى يكى از سرشناسان كوفه اعزام مى كرد، اما تمامى اين نفرات به كربلا نمى رسيدند، مگر سيصد يا چهارصد نفر آنها و يا كمتر، زيرا غالب ايشان از روبرو شدن با پسر پيغمبر خجالت مى كشيدند!

ابن زياد، يزيد بن حارث را نيز با هزار نفر سپاهى و يا كمتر از اين مقدار به كربلا فرستاد. سپس عمرو بن حريث را به جانشينى خود برگزيد تا به كار كوفه بپردازد.

قعقاع بن سويد را نيز ماءموريت داد تا با سوارانى چند به گرد كوفه بگردد و چنانچه مردى را بيابد، او را دستگير كرده و به خدمت او آورد.

قعقاع در انجام اين ماءموريت به مردى از قبيله همدان برخورد كه براى گرفتن ميراثى كه در كوفه داشت به كوفه آمده بود. قعقاع او را دستگير كرد و به حضور ابن زياد برد. ابن زياد هم بلافاصله حكم مرگش را صادر كرد و جلادانش هم فرمان او را اجرا كردند!

به اين ترتيب ، حتى جوانى نورس كه تازه پا به بلوغ گذاشته بود باقى نماند، مگر اينكه در نخيله كوفه براى عزيمت به كربلا حضور يافت ! و ابن زياد نيز از بامداد تا شامگاه ، پشت سر هم گروههاى سى تا صد نفرى تشكيل مى داد و به يارى عمر سعد به كربلا مى فرستاد!

ابن نما در كتاب مثيرالاحزان مى نويسد: به اين ترتيب تعداد سپاهيان ابن زياد در صحراى

كربلا تا روز ششم محرم به بيست هزار نفر رسيد! (165)

بلاذرى نيز در كتاب انساب الاشراف مى گويد: عبيدالله زياد ديده بانهايى را در اطراف كوفه گماشته بود تا مراقبت كنند كه مبادا كسى به يارى حسين بشتابد. بر سر راه و اطراف كوفه نيز نگهبانان مسلحى را ماءمور كرد، و رياست پاسداران كوفه را هم بر عهده زحر بن قيس جعفى نهاد. آنگاه براى اينكه لحظه به لحظه از موقعيت جنگ آگاه شود، مقرر داشت تا بين او و اردوگاه عمر سعد در كربلا، چابك سوارانى سوار بر اسبهاى تيزپا قرار بگيرند و رويدادها را به طور مرتب و در هر زمان به او گزارش دهند! (166)

آب را به روى فرزندان پيغمبر مى بندند!

طبرى از قول حميد بن مسلم ازدى آورده است : نامه اى از جانب عبيدالله زياد به عمر رسيد كه مضمون آن چنين بود:

اما بعد. بين آب ، و حسين و يارانش حايل شو، و مگذار حتى يك قطره از آن به كامشان برسد؛ همان طور كه با پرهيزگار پاك سرشت مظلوم ، اميرالمؤ منين عثمان رفتار شده است !

در اجراى اين دستور، عمر سعد مقرر داشت تا عمرو بن حجاج با پانصد سوار تحت فمران خود بركنار گذرگاه آب فјǘʠموضع بگيرند و نگذارند يك قطره از آب به حسين و يارانش بسد! اين فرمان سه روز پيش از شهادت امام صادر و به اجرا گذاشته شد.

در اين هنگام ، عبدالله بن حصين ازدى ، از قبيله بجيله ، روى به امام كرد وبانگ برداشت :

اين آب را مى بينى كه چون آسمان صاف و زلال است ، به خدا سوگند يك قطره از آن را نخواهيد

چشيد تا از تشنگى بميريد!

امام در پاسخ او چنين دعا كرد: بارخدايا! او را بر اثر تشنگى بميران و هرگز نيامرز!

حميد بن مسلم مى گويد: پس از ماجراى كربلا، عبدالله بيمار شد و من روزى به عياتش رفتم . قسم به خدا كه من خود مى ديدم كه به سبب آن بيمارى آن قدر آب مى نوشيد كه از حال مى رفت و شكمش خيلى از آب پر مى شد. آن وقت آنچه را كه نوشيده بود بالا مى آورد و بار ديگر آب مى خواست و مى نوشيد و چون خيك پر از آب مى شد و بالا مى آورد و هرگز تشنگيش كاسته نمى شد. و در همين حال بود تا به سبب تشنگى جان داد!

جنگ بر سر آب

حميد بن مسلم مى گويد چون تشنگى بر حسين و يارانش غالب شد، برادرش عباس بن على را بخواند و وى را همراه با سى سوار و بيست پياده با بيست مشك براى آوردن آب ماءمور كرد. اين عده شبانه خود را به كنار آب رسانيدند. نافع بن هلال ، كه پرچمدارشان بود، پيشاپيش ايشان خود را به شريعه رسانيد. عمرو بن حجاج ، كه ماءمور نگهبانى از شريعه بود، بانگ برداشت : كيستى و چه مى خواهى ؟ نافع پاسخ داد: آمده ايم تا از اين آب كه بر روى ما بسته ايد بياشاميم . عمرو گفت : بنوشيد كه گوارايتان باد! نافع گفت : نه به خدا، آب نمى نوشم در حالى كه حسين و يارانش همگى تشنه مى باشند. عمرو پيش آمد و گفت : خير، آنها اجازه نداده اند از اين آب بنوشند.

ماءموريت ما در اينجا همين است . اما نافع ، كه يارانش نزديك شده بودند، به پياده ها دستور داد كه مشكهايتان را پر كنيد. پياده ها هجوم بردند و مشكهاى خود را از آب پر كردند. آنگاه عمرو و يارانش به آنان حمله برند، ولى عباس بن على و نافع جلوى ايشان را گرفته ، حملاتشان را دفع كردند آنان به ياران خود ملحق شدند و فرياد زدند: حركت كنيد. و خود، مقابل نافع و يارانش قرار گرفتند.

عمرو و يارانش اندكى ايشان را تعقيب كردند و در همين اثنا يكى از ياران عمرو با ضربه نافع از پاى درآمد، در حالى كه نافع گمان نمى برد كه ضربه اش چندان كارى باشد. اما بعدها آن مرد به سبب همان ضربه جان داد و سرانجام ياران امام با مشكهاى پر از آب به اردوگاه خود بازگشتند و مشكها را در برابر امام بر زمين نهادند.

اتمام حجت امام پيش از آغاز جنگ

طبرى از قول هانى بن ثبيت حضرمى ، كه تا پايان شهادت امام نظاره گر اوضاع و رويدادها بوده آورده است :

حسين (ع ) به وسيله عمرو بن قرضه ، نوه كعب انصارى ، براى عمر سعد پيام فرستاد كه امشب بين دو سپاه آماده ديدار تو مى باشم .

با اين پيشنهاد، عمر به همراه بيست تن از سواران خود، و امام نيز به همراهى همين تعداد سپاه از يارانش ، در ميانه ميدان با يكديگر ديدار كردند. در اين حال امام به همراهانش دستور داد تا از وى فاصله بگيرند، و عمر نيز چنين كرد.

راوى مى گويد: بنا به دستور امام ما چندان از حضرتش دور شديم كه

سخنان ايشان را نمى شنيديم . عمر سعد نيز چنان كرد. آنگاه آن دو بدون حضور شخص سومى با يكديگر به گفتگو نشستند و سخن به درازا گفتند تا پاسى از شب بگذشت .

آنگاه از يكديگر جدا شدند و هر كدام در معيت همراهانشان به اردوگاه خود بازگشتند.

ديدار امام با عمر سعد گفتگوهاى توهم آميزى را در ميان مردمان برانگيخت تا به گمان خود بنشينند و بگويند امام به عمر سعد پيشنهاد كرده است :

- ما سپاه خود را در همين جا بر جاى مى گذاريم و با يكديگر به نزد يزيد مى رويم . و عمر گفته است :

- آن وقت خانه ام خراب مى شود! و امام پاسخ داده است :

- من آن را برايت از نو مى سازم . و عمر جواب داده :

- آخر املاكم ضبط و مصادره مى شوند! و امام پاسخ داده :

- من از املاك خودم در حجاز بهتر از آن را به تو مى دهم ، ولى سرانجام عمر به زير بار نرفته است !

اين قبيل سخنان از را سپاهيان با خود در ميان مى گذاشتند، بدون اينكه هيچكدام ايشان حتى يك كلمه از سخنان آن دو را به گوش خود شنيده باشند!

از عقبة بن سمعان نقل شده است : من از مدينه تا مكه ، و از مكه تا به عراق در خدمت امام حسين (ع ) بودم و تا هنگام شهادت از آن حضرت جدا نشدم و سخنى از آن حضرت و كلمه اى از گفت و شنودش با مردم ، چه در مدينه و مكه و چه در بين راه در عراق ، در

اردوگاه و با سپاهيان و غيره ، تا لحظه شهادتش از من پنهان نمانده و همه را شنيده و به خاطر سپرده ام . اما به خدا سوگند كه حضرتش ، آن گونه كه مردم گمان مى برند و مى گويند، هيچ امتيازى به يزيد و يزيديان نداد و نگفت كه دستش را در دست يزيد مى گذارد و يا به گوشه اى دور افتاده از مرزهاى كشور او را بفرستند! فقط مى فرمود: بگذاريد تا در اين كشور به جايى ديگر بروم تا ببينم كار مردم به كجا مى انجامد.

ابومخنف نيز از طريق اسناد خود آورده است :

امام (ع ) و عمر سعد در بين دو سپاه ، سه - چهار بار يا بيشتر با يكديگر ملاقات كردند و سرانجام عمر نامه زير را به عبيدالله زياد نوشت :

اما بعد، سرانجام خداوند آتش فتنه را خاموش كرد و هماهنگى و يكپارچگى خير و صلاح امت را فراهم فرمود. اينك حسين بالاخره موافقت كرد به همان جايى كه آمده است بازگردد و يا به هر گوشه كشور اسلامى ، كه ما بفرستيم ، برود تا چون فردى از افراد مسلمانان در خوب و بدشان شريك و همراه باشد و يا اينكه خود به نزد اميرالمؤ منين يزيد رفته ، دستش را در دست او بگذارد تا او هر چه بخواهد درباره اش روا دارد! و به اين ترتيب ، هم رضايت خاطر شما فراهم است و هم خير و صلاح امت .

راوى مى گويد:

وقتى كه اين نامه به عبيدالله زياد رسيد و آن را بخواند، گفت : الحق كه اين نامه را مردى نوشته كه

خيرخواه امير و دلسوز قومش مى باشد. پيشنهادش را تحسين مى كنم و آن را مى پذيرم .

تا فرزند زياد پذيرش پيشنهاد عمر را بر زبان آورد، شمر بن ذى الجوشن برخاست و گفت : اكنون كه حسين در كنار تو فرود آمده و در سرزمين تحت فرمان تو گرفتار شده ، اين سخنان را از او مى پذيرى ؟ قسم به خدا، اگر پيش از آنكه دست در دست تو بگذارد از اينجا برود، نيرو و شوكتش فزونى گيرد و برعكس ، نيرو و توان تو رو به سستى و كاستى خواهد نهاد! چنين امكانى را به او مده كه بيانگر ترس و درماندگى توست ، مگر اينكه نخست او و يارانش گردن به فرمان تو فرود آورند، كه در آن صورت اگر ايشان را گوشمالى بسزا داده باشى ، صاحب اختيار و مطاعى ، و چنانچه در آنان به ديده گذشت بنگرى ، نشانه اى است از قدرت و توان تو. قسم به خدا كه به من خبر درست رسيده كه حسين و فرزند سعد همه شب را بين دو سپاه به گفتگو مى نشينند و بنرمى با يكديگر سخن مى رانند! ابن زياد پس از شنيدن سخنان شمر گفت : خوب فهميدى و راءى درست همان است كه تو انديشيده اى !

ممانعت ابن زياد از بازگشت امام (ع )

ابن زياد، شمر بن ذى الجوشن را بخواند و به او گفت : نامه اى را كه مى نويسم به عمر سعد برسان تا به حسين و يارانش پيشنهاد كند كه به فرمان من تسليم شوند.

اگر آن را پذيرفتند و تسليم شدند، آنها را سالم به خدمت من

گسيل دارد، و چنانچه زير بار نرفتند، با آنها بجنگد. اگر ابن سعد اين دستور را انجام داد، تو همچنان فرمانبردار او باش ، و در صورتى كه نپذيرفت ، تو فرماندهى سپاه را به دست گير و عمر سعد را گردن بزن و سرش را براى من بفرست و خود، جنگ با حسين را ساز كن .

آنگاه نامه زير را به عمر بن سعد نوشت :

اما بعد، من تو را به سوى حسين نفرستاده بودم كه با او مدارا كرده ، كارش را به تاءخير و تعويق اندازى و بقا و سلامتش را آرزو كنى و از او در نزد من به شفاعت برخيزى .

خوب توجه كن ! اگر حسين و يارانش سر به فرمان من نهادند و تسليم راءى من شدند، آنها را همگى صحيح و سالم به خدمت من بفرست ، و اگر زير بار نرفتند، بر آنان بتاز و در ميانشان گير و همه را از پاى درآور و مثله كن كه در خور چنين رفتارى هستند!

و چون حسين كشته شد، سواران را بگو تا بر كشته اش اسب بتازند و پشت و پهلويش را در هم بكوبند كه مردى سركش و ستمكار است ! اگر چه مى دانم كه پس از مرگش سم ستوران آسيبى به او نمى رساند، اما من با خود عهد كرده ام كه اگر او را كشتم با جسم بى جانش چنين كنم !

اينك اگر تو فرمان ما را به كار بردى ، پاداش فرمانبرداران را خواهى يافت . در غير اين صورت ، از فرماندهى سپاه ما كناره گير و زمام كار را به عهده

شمر بن ذى الجوشن بگذار و اداره سپاه را به وى بسپار كه ما دستورهاى لازم را به او داده ايم . والسلام .

شمر براى عباس و برادرانش امان نامه مى گيرد!

طبرى مى نويسد: پس از اينكه شمر فرمان را از ابن زياد گرفت ، او و عبدالله بن ابى المحل ، برادرزاده ام البنين ، مادر عباس و عبدالله و جعفر و عثمان ، فرزندان اميرالمؤ منين (ع )، از جاى برخاستند و عبدالله بن ابى محل گفت : خداوند امير را به صلاح دارد! خواهرزاده هاى مادر سپاه حسين مى باشند. بجاست تا به نامشان امان نامه هايى نوشته ، ارسال دارى . ابن زياد از اين پيشنهاد حسن استقبال كرد و دستور داد تا چنان امان نامه هايى را نوشتند. عبدالله نيز آنها را به وسيله غلامش ، كزمان ، براى ايشان فرستاد.

چون كزمان به كربلا وارد شد، در كنار اردوگاه امام (ع ) برادران امام را به نام خواند و به ايشان گفت : اينها امان نامه هايى است كه دائيتان براى شما فرستاده است ! آنها گفتند: دائى ما را سلام برسان و به او بگو ما را به امان نامه شما نيازى نيست . امان خدا، از امان فرزند سميه باارزشتر است .

راوى مى گويد: شمر نيز نامه عبيدالله را به عمر سعد رسانيد و آن را برايش خواند. چون عمر از مضمون فرمان ابن زياد آگاه گرديد، رو به شمر كرد و گفت :

واى بر تو! خدا مرگت دهد، و فرمانى را كه برايم آورده اى لعنت كند. قسم به خدا كه يقين دارم تو راءى او را در نامه اى كه برايش نوشته بودم

گردانيده اى ، و كارى را كه رفته بوديم تا آن را به خير و خوبى به پايان برسانيم بر ما تباه كرده اى . به خدا قسم كه حسين سر تسليم فرود نمى آورد، كه او را روحى آزاده و تسليم ناپذير در كالبد است . شمر گفت :

تو به من بگو كه چه مى كنى ؟ آيا برابر دستور اميرت عمل مى كنى و با دشمنش مى جنگى ، و يا اينكه زمام امور سپاه را به دست من مى سپارى ؟ عمر پاسخ داد:

نه ، تو چنين عرضه و شايستگى را ندارى . من خود به اين مهم مى پردازم . شمر گفت : تو خود دانى ! آن وقت عمر سعد مقرر داشت تا او فرماندهى بر پيادگان را بر عهده بگيرد.

راوى مى گويد: پس از اين ماجرا، شمر به سراپرده امام (ع ) نزديك شد و بانگ برداشت : خواهرزادگان ما كجايند؟! عباس و جعفر و عثمان ، برادران امام و فرزندان اميرالمؤ منين (ع )، از چادر بيرون آمدند و پرسيدند: چه خبر است و چه مى خواهى ؟

شمر گفت : شما، خواهرزادگان من ، در امانيد! آنها گفتند: نفرين خدا بر تو و امان تو باد. تو ما را در پناه مى گيرى ، اما فرزند پيغمبر خدا (ص ) در امان نيست ؟!

شام عاشورا
پيشروى سپاه عمر سعد به سوى خيام حسينى

طبرى مى نويسد: پس از آن گفتگو، عمر سعد عصر همان روز، پنجشنبه نهم ماه محرم ، فرمان پيشروى به سوى حسين (ع ) را صادر كرد و بانگ زد: يا خيل الله اركبى و ابشرى ! سواركاران خدا! برخيزيد و سوار شويد كه

بهشت در انتظار شماست ! و بدين ترتيب به سوى خيمه هاى حسين پيشروى كرد.

حركت سپاهيان خليفه به سوى خيمه هاى حسين و به فرمان ابن سعد، بعد از نماز عصر صورت گرفت . امام در آن هنگام جلوى خيمه خود نشسته بود و شمشير را در بر گرفته و سر بر زانو نهاده و خواب كوتاهى او را فرو گرفته بود كه فرياد خواهرش زينب ، كه به او نزديك مى شد، او را به خود آورد. زينب خطاب به برادر گفت : مگر اين صداها را كه نزديك مى شوند نمى شنوى ؟ امام سر برداشت و به او فرمود: من در خواب رسول خدا (ص ) را ديدم كه به من فرمود: تو نزد ما مى آيى ! زينب با شنيدن اين سخن لطمه به صورت زد و گفت : اى واى ! و امام فرمود: خواهر عزيزم ! آرام باش ، واى بر تو مباد، بلكه رحمت خدا بر تو باد. در اين هنگام عباس (ع ) پيش آمد و گفت : برادر! سپاهيان رو به ما نهاده اند. امام برخاست و به او گفت : عباس ! فداى تو برادر گردم ، سوار شو و جلوى ايشان را بگير و از ايشان بپرس : شما را چه پيش آمده و چه مى خواهيد؟ عباس در اجراى امر امام به همراهى بيست سوار، كه زهير بن القين و حبيب بن مظاهر نيز در ميانشان بود، سوار شدند و پيش رفتند و در برابر ايشان ايستادند عباس بانگ برآورد: چه شده و منظور شما از اين حركت چيست ؟ گفتند: فرمان از

امير رسيده كه به شما ابلاغ كنيم كه يا سر بر فرمان او فرود آوريد و يا با شما بجنگيم ! ابوالفضل (ع ) فرمود: همين جا درنگ كنيد تا من بروم و سخن شما را به امام (ع ) برسانم . با گفته عباس ، سپاهيان از حركت باز ايستادند و گفتند: آرى او را ببين و اين مطالب را به او برسان و پاسخش را براى ما بياور.

راوى مى گويد: عباس ، عنان اسب بگردانيد و با سرعت خود را به امام رسانيد و موضوع را به حضرتش گزارش داد. ياران عباس نيز همچنان در برابر آن درياى لشكر ايستاده بودند. در اين اثنا، حبيب روى به زهير كرد و گفت : تو با اينها سخن مى گويى يا من ! زهير گفت : چون تو پيشنهاد داده اى ، پس خودت با آنها سخن بگو. پس حبيب رو به سپاهيان خلافت كرد و گفت :

بدانيد كه به خدا قسم فرداى قيامت بدترين مردم در نزد خداوند كسانى خواهند بود كه خدا را با دستهاى آغشته به خون فرزند پيغمبر و خانواده و بستگان او و پاكان و عابدان اين ديار و سحرخيزان و شب زنده داران در راه عبادت ديدار كنند.

عزرة بن قيس در پاسخ او گفت :

تو تا آنجا كه مى توانى جانماز آب بكش و خود را پاك و خوب جلوه ده ! زهير پاسخ داد:

عزره ! خداوند او را پاك و هدايت كرده است . تو از خدا بترس كه من خيرخواه تو هستم و سوگندت مى دهم كه از كسانى نباشى كه گمراهان را به كشتن اشخاص صالح

و پاك يارى مى دهند! عزره در پاسخ زهير گفت :

ما كه تو را از هواداران عثمان مى شناختيم ، نه از شيعيان اهل بيت ؟! زهير گفت :

اينكه مرا در كنار اهل بيت پيغمبر خدا مى بينى ، دليلى كافى به جانبداريم از ايشان نمى باشد؟ قسم به خدا كه من نه براى حسين نامه نوشته ام و نه پيغامى فرستاده ام و نه او را به يارى خويش نويد داده ام ، بلكه ما در راه به هم برخورديم ، و وقتى هم كه به خدمتش رسيدم ، موقعيت و مكانت او در نزد رسول خدا (ص ) از خاطرم گذشت و دريافتم كه از سوى شما و حزبتان چه چيزها كه انتظار او را مى كشد! اين بود كه تصميم گرفتم از طرفدارانش گردم و به ياريش برخيزم ؛ برعكس شما كه حق او و پيامبرش را پشت سر انداخته ايد، جانبش را نگهدارم و جانم را فدايش كنم .

مهلت خواستن حسين (ع ) از يزيديان

راوى مى گويد كه ابوالفضل (ع ) خود را به برادرش رسانيد و سخن ابن سعد را به او گزارش داد. امام فرمود: به نزد ايشان برگرد و اگر مى توانى يك امشبى را از آنها مهلت بگير تا خداى مان را نماز گزاريم و از او پوزش بخواهيم و استغفار كنيم . چه ، خدا مى داند كه من نماز به درگاه و تلاوت قرآن و دعا و مناجات و استغفار به پيشگاه او را دوست دارم .

عباس ، عنان اسب بگردانيد و شتابان خود را به سپاه كوفيان رسانيد و به ايشان گفت :

اى مردم ! ابا عبدالله

الحسين (ع ) از شما مى خواهد كه امشب را باز گرديد تا موضوع پيشنهاد شما را مورد مطالعه قرار دهد؛ زيرا اين موضوعى كه به ميان آمده ، چندان منطقى به نظر نمى رسد. صبح كه شد، به خواست خدا با يكديگر روبرو خواهيم شد، و آن وقت يا به خواسته شما تمكين كرده ، آن را مى پذيريم ، و يا آن را نپذيرفته و رد مى كنيم .

هدف او از اين بيانات اين بود كه به هر صورت كه شده آنها را در آن شب برگرداند تا هم امر برادر را فرمان برده ، و هم امام فرصت دادن سفارشهاى لازم را به خانواده اش داشته باشد.

چون عباس (ع ) پيشنهاد امام را مطرح كرد، عمر سعد رو به شمر كرد و گفت : شمر! چه مى گويى و نظرت چيست ؟ شمر پاسخ داد:

تو خودت چه فكر مى كنى ، فرماندهى سپاه با توست و امر، امر تو! عمر گفت : تصميم دارم كه موافقت نكنم ! آن وقت رو به ديگران كرد و پرسيد: شماها چه مى گوييد؟ عمرو بن حجاج پاسخ داد:

سبحان الله ! اگر اينان از كافران ديلم بودند و چنين خواهشى داشتند لازم بود موافقت كنى . سپس قيس بن اشعث رو به عمر كرد و گفت :

خواهش آنها را بپذير، ولى به جان خودم كه فردا با تو جنگ برخواهند خاست . عمر گفت :

به خدا سوگند اگر بدانم كه فردا چنان خواهند كرد، امشب را به آنها مهلت نمى دهم !

و از على بن الحسين آورده اند كه گفت : فرستاده اى از جانب عمر

سعد آمد و آن قدر به ما نزديك شد كه صدايش را كاملا مى شنيديم . او گفت : ما تا به صبح به شما مهلت مى دهيم ! اگر تسليم شديد، شما را به نزد اميرمان ، عبيدالله زياد، خواهيم برد، ولى اگر خوددارى كرديد، در آن وقت دست از شما برنخواهيم داشت !

سخنرانى امام (ع ) در شب عاشورا

طبرى از قول امام زين العابدين (ع ) آورده است : پس از بازگشت عمر سعد و سپاهيانش به اردوگاه خود، امام يارانش را نزديكيهاى غروب آفتاب بگرد خويش فرا خواند و من ، كه در آن هنگام بيمار و بسترى بودم ، نزديك شدم تا سخنان او را بشنوم . پس از اينكه همگى آنها جمع شدند، شنيدم پدرم با اصحاب خود مى گفت : خداى تبارك و تعالى را به نيكوترين وجهى مى ستايم و او را در فراخى نعمت و تنگى و سختى سپاس مى گويم .

بارخدايا! از اينكه ما را به تشريف نبوت گرامى داشته و به رموز قرآن آشنا فرموده اى و در دين كاملا دانا و بصير كرده اى و گوشى شنوا و چشمى بينا و دلى دانا به ما ارزانى داشته ، و از زمره مشركانمان قرار نداده اى ، تو را سپاس مى گويم .

اما بعد، من نه يارانى باوفاتر از ياران خود مى شناسم ، و نه اهل بيتى پاكتر و باصفاتر و خونگرمتر از اهل بيت خود. پس خداوند همگى شما را از من پاداش خير دهاد.

اكنون اين را بدانيد كه من تا به امروز نسبت به دشمنان خود گمانى ديگر داشتم ، اما اكنون كه چنان نشده ،

همه شما آزاديد كه بازگرديد كه من بيعت خود را از شما برداشتم . اينك كه شب فرا رسيده و پرده خود را بر شما افكنده است ، از تاريكى آن سود جوييد و در اين حركت ، هر يك از شما دست در دست يكى از مردان من گذارده ، به شهر و ديار خودتان روى آوريد و پراكنده شويد تا آنگاه كه خداوند گشايشى عنايت كند. زيرا اين مردم تنها مرا مى خواهند و هنگامى كه بر من دست يافتند، از تعقيب ديگران دست بر مى دارند.

پاسخ ياران و بستگان امام

در پاسخ امام ، برادران و برادرزادگان و فرزندان عبدالله بن جعفر برخاستند و گفتند: چرا چنين كنيم ، براى اينكه بعد از تو زنده بمانيم ؟! خدا چنين روزى را هرگز نصيب ما نكند. عباس برخاست و آمادگى خود را براى هر فداكارى در راه امام ابراز داشت . پس از او، ديگران ، همانند سخنان و يا همانند آن را بر زبان آوردند. پس امام رو به فرزندان عقيل كرد و فرمود: شما اى فرزندان عقيل ! كشته شدن مسلم براى شما كافى است . من شما را آزاد مى گذارم كه برگرديد و سر خود گيريد و از اين ديار برويد. آنها در پاسخ گفتند:

آن وقت مردم به ما چه مى گويند؟ بگويند كه ما دست از يارى آقا و بزرگ و پسرعموهاى گرامى خودمان برداشته ، آنها را در ميان دشمنان رها كرديم و آمديم ، بدون اينكه به همراه ايشان در جنگ تيرى انداخته و نيزه اى افكنده و شمشيرى زده باشيم ، و حالا هم نمى دانيم كه چه بر

سرشان آمده است ؟ نه به خدا قسم ، ما چنين كارى را نمى كنيم ؛ بلكه در كنارت مى مانيم و جان و مال و هستى خودمان را فدايت كرده ، به همراهت مى جنگيم تا با تو شربت شهادت بنوشيم كه خداوند روى زندگانى بعد از تو را سياه گرداناد.

طبرى مى گويد: آنگاه مسلم بن عوسجه اسدى برخاست و گفت :

آخر اگر ما تو را در اينجا تنها بگذاريم و برويم ، چه بهانه اى در پيشگاه خداوند بياوريم كه حقت را اداء نكرده ايم ؟ نه به خدا قسم (من دست از ياريت نمى كشم ) مگر وقتى كه نيزه ام را در سينه هايشان بشكنم و آن قدر با شمشير بر آنها بزنم كه تنها دسته اش در دستم باقى بماند. من از تو جدا نمى شوم ، و اگر سلاح هم نداشته باشم تا با آنها بجنگم ، با پرتاب سنگ با آنها به نبرد خواهم پرداخت تا آنگاه كه در كنارت به شهادت برسم .

پس سعد بن عبدالله حنفى برخاست و گفت :

به خدا سوگند تو را تنها نمى گذاريم تا خداوند بداند كه ما حرمت رسول خدا (ص ) را درباره تو رعايت كرده ايم . قسم به خدا، اگر بدانم كه در ركابت كشته مى شوم و ديگر بار زنده شده و زنده در آتشم مى سوزانند و خاكسترم را به باد مى دهند و اين كار را هفتاد بار بر سرم مى آورند، باز هم دست از ياريت بر نخواهم داشت و از تو جدا نخواهم شد تا آنگاه كه مرگ ار در كنار تو دريابم

. و چرا چنين نكنم ، در صورتى كه مرگ با شهادت تنها يك بار به سراغم مى آيد و به دنبالش سعادت و شادمانه جاودانى خواهم يافت .

آنگاه زهير بن القين برخاست و گفت :

به خدا سوگند كه دوست دارم تا در ركابت كشته شوم و بار ديگر زنده شده و سپس كشته شوم تا هزار بار، و در مقابل ، خداوند كشته شدن را از تو و جوانان اهل بيت دور گرداند.

راوى مى گويد: هر يك از ياران ابا عبدالله از اين قبيل سخنان مى گفتند و همانند يكديگر پشتيبانى خود را از حضرتش ابراز مى داشتند. آنها گفتند: قسم به خدا كه از تو جدا نمى شويم . ما جانهاى خود را فداى تو مى كنيم و با نثار خون خود، و از دست دادن سر و دست خويش در راه تو، از تو حمايت مى نماييم ، و هنگامى كه در برابرت از پاى درآمديم ، آن وقت است كه به پيمان خود وفا، و به وظيفه اى كه بر عهده داشته ايم عمل كرده ايم .

ضحاك مشرقى و شرط او!

طبرى همين رويداد را، به طور فشرده ، از قول ضحاك بن عبدالله مشرقى آورده است كه گفت : من به همراه مالك بن نضر ارحبى به خدمت امام حسين (ع ) رفتم و پس از سلام در خدمتش نشستيم . آن حضرت پاسخ سلام ما بداد و از ما پرسيد كه به چه منظور به خدمتش رسيده ايم . پاسخ داديم كه براى عرض سلام آمده ، سلامتى تو را هم از خداوند خواهانيم . غرض تجديد ديدار و دادن گزارش از اوضاع

است و اينكه مردم براى جنگ با تو همداستان شده اند، تا نظر شما چه باشد.

امام فرمود: حسبى الله و نعم الوكيل .

پس شرمزده ، قصد مراجعت كرديم . آنگاه او را درود گفته ، سلامتيش را از خداوند آرزو نموديم . امام رو به ما كرد و فرمود: پس چرا ياريم نمى كنيد؟ مالك گفت : من مردى عيالمند و بدهكارم ! من هم گفتم : من نيز بدهى دارم و شخصى عيالمند مى باشم . اما اگر مرا تا هنگامى كه ديگر رزمنده اى در كنارت باقى نمانده باشد، رخصت بازگشت فرمايى ، در كنارت باقى مانده و مى جنگم و از تو محافظت خواهم نمود؛ باشد كه اين خدمتم سودمند افتد. امام در پاسخم فرمود: باشد، در آن هنگام تو آزاد خواهى بود. و به دنبال اين ماجرا، طبرى همان رويداد را از قول ضحاك نقل كرده است .

امام خواهرش را به شكيبايى فرمان دهد

طبرى از قول امام سجاد (ع ) آورده است :

من در شب عاشورا كه در فرداى آن پدرم به شهادت رسيد، در حالت رنج و بيمارى در خيمه خود نشسته بودم و عمه ام از من پرستارى مى كرد كه پدرم برخاست و به خيمه خود رفت . در آن خيمه ، جون ، غلام ابوذر غفارى ، به اصلاح شمشير پدرم مشغول بود. پس صداى پدرم را شنيدم كه اين ابيات را چندين بار تكرار مى نمود:

يا دهر اف لك من خليل

كم لك بالاشراق و الاصيل

من صاحب اءو طالب قتيل

والدهر لا يقنع بالبديل

و انما الامر الى الجليل

و كل حى سالك السبيل

اف بر تو باد اى روزگار! كه چقدر يار و خواستار حق

را گاه و بى گاه به خون آغشته و كشته اى . روزگار هم به عوض قناعت نمى كند. كارها به دست خداى جليل است و هر زنده دلى ، در راهى كه من در پيش گرفته ام ، قدم خواهد گذاشت .

امام آنقدر اين اشعار را خواند تا اينكه مقصود او را دريافتم و گريه راه گلويم را گرفت ، اما در برابر عمه ام از ريزش اشك خود جلوگيرى كردم ، چه ، دانستم كه بلا نازل شده و امام تن به شهادت داده است .

اما عمه ام نيز آنچه را كه من شنيده بودم شنيده بود و خويشتندارى نتوانست ؛ زيرا زنان را رقت و اظهار بى تابيشان بيش از مردان است . اين بود كه عنان شكيبايى را از دست بداد و شتابان برخاست و در حالى كه دامنش بر زمين كشيده مى شد، بى تابانه خود را به برادر رسانيده و گفت :

اى واى ! اى يادگار گذشتگان و پشت و پناه بازماندگان ! مثل اين است كه امروز مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفته اند. امام نظرى به خواهر انداخت و گفت : خواهر عزيزم ! شيطان شكيباييت را نبرد. زينب به برادر گفت : پدر و مادرم به قربانت اى ابا عبدالله ، آيا تن به كشته شدن داده اى ؟ جان من فدايت باد.

اندوه در چهره امام نمايان شد و اشك در چشمهاى حضرتش غلتيد و اين ضرب المثل را بر زبان آورد كه : لو ترك القطا ليلا لنام ! يعنى اگر مرغ قطا را شبى آرام مى گذاشتند، البته

مى خوابيد. زينب (ع ) گفت : اى واى ! تو خودت را در بند بلا گرفتار مى بينى ؟ اينكه بيشتر دلم را به درد مى آورد و جانم را به لب مى رساند. آن وقت لطمه به صورت زد و گريبانش را چاك نمود و بيهوش بر زمين افتاد.

امام خود را به بالين خواهر رسانيد و آب به صورتش پاشيد تا به هوش آمد.

آنگاه به وى فرمود: خواهر من ! خداى را بپرهيز، و در مصائب خداوندى شكيبا باش .

و بدان كه همه مردم روى زمين مى ميرند، و اهل آسمانها باقى نمى مانند و همه چيز، بجز خداى تعالى كه به قدرتش روى زمين مى ميرند، و اهل آسمانها باقى نمى مانند و همه چيز، بجز خداى تعالى كه به قدرتش زمين را آفريده است ، در معرض هلاكت هستند.

اوست كه زنده مى كند و بازشان مى گرداند؛ خداى يكتا و بى نياز. پدر و مادر و برادرم كه از من بهتر بودند، از دنيا رفتند و بر آنها و من و يا هر مسلمانى ديگر لازم است كه به رسول خدا (ص ) تاءسى كنيم .

پدرم به اين ترتيب و با چنان سخنانى ، عمه ام را دلدارى و به شكيبايى فرمان مى داد و در آخر فرمود:

خواهز عزيزم ! تو را سوگند مى دهم ، و بايد به سوگندم پايبند باشى ، كه چون من كشته شدم ، گريبان چاك نزنى و چهره به ناخن نخراشى ، و بانگ به واويلا و واى بلند نكنى . آنگاه او را برداشت و با خود به آورد و به نزد من بنشانيد

و خود به نزد يارانش بازگشت و فرمان داد تا خيمه ها را تنگ در كنار يكديگر برپا كنند و طنابهاى آنها را در يكديگر فرو برند تا دشمن نتواند از هيچ سويى به آنجا راه يابد.

شام عاشورا و خاطره ضحاك شرقى

طبرى از قول ضحاك مشرقى آورده است : شب عاشورا را امام حسين (ع ) و يارانش به عبادت و نماز و استغفار و دعا و گريه و زارى به درگاه خداى تعالى به روز آوردند. او مى گويد: در دل شب گروهى از سواران سپاه ابن سعد، كه ماءمور مراقبت ما بودند، در حالى از كنار ما مى گذشتند كه امام (ع ) مشغول تلاوت اين آيه بود: و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خيرا لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤ منين على ما اءنتم عليه حتى يميز الخبيث من الطيب (167)

يكى از پاسداران ، كه به مراقبت ما گماشته شده بود، با شنيدن اين آيه بانگ برداشت :

به خداى كعبه ما ازپاكانيم !من گوينده اين سخن را شناختم . پس به برير بن حضير گفتم :

- او را شناختى ؟ برير گفت : نه .

- گفتم :

- اين عبدالله بن شهر، معروف به ابوحرب سبيعى است كه سخت شوخ طبع و بيكاره مهمل و گستاخ و پرتهور و در جسارت و بى باكى و ترور سخت مشهور است . او روزگارى به سبب جرمى كه مرتكب شده بود، در بازداشت سعيد بن قيس گذرانيده است . با شنيدن اين مطلب ، برير خطاب به عبدالله گفت :

- اى فاسق ! خداوند تو را از پاكان

قرار داده است ؟ عبدالله پرسيد:

- تو كيستى ؟ برير پاسخ داد:

- من برير بن حضير هستم . عبدالله گفت :

- خدا مى داند كه بر من ناگوار است كه بگويم تو به هلاكت افتاده اى ! قسم به خداى اى برير كه هلاك شده اى ! برير گفت :

- اى ابوحرب ! تو آيا سعادت اين را دارى كه از گناهان بزرگت توبه كنى ؟ به خدا سوگند كه ما از پاكان و شما از ناپاكانيد. عبدالله جواب داد:

- خودم هم اين را تصديق مى كنم ! من (ضحاك مشرقى ) گفتم :

- واى بر تو، تو اين را مى دانى و باز در گمراهى باقى مى مانى ؟ عبدالله گفت :

- فداى تو شوم ، اگر من نزد شما بيايم پس چه كسى همدم يزيد به عذره مى شود كه همراه من است ؟ گفتم :

- خدا عقلت را در هر حال تيره كند، تو ديوانه اى . او روى برتافت و رفت . وى جزء سواران عرزة بن قيس بود كه شبانگاه به پاسدارى ما پرداخته بودند.

بخش پنجم : روز عاشورا

توضيح

راوى مى گويد: پس از اين كه عمر سعد نماز صبح روز جمعه دهم محرم را به جا آورد، با سپاهيان خود آماده نبرد با امام گرديد.

امام نيز وظيفه هر يك از يارانش را، كه از سى و دو سوار و چهل نفر پياده تشكيل مى شدند، تعيين و مواضع آنها را مشخص كرد و نماز صبح را با ايشان به جاى آورد. آنگاه زهير بن القين را به فرماندهى جناح راست ، و حبيب بن مظاهر را به فرماندهى جناح چپ برگماشت و پرچم

را هم به دست برادرش عباس داد.

خيمه هاى حرم را پشت سر سپاه قرار داد و مقرر داشت تا به هنگام جنگ در خندقى كه همان شب حفر كرده بودند آتش اندازند تا از حمله دشمن از پشت سر در امان باشند. چه ، حضرتش در آن شب مقرر داشته بود تا مقدارى نى و هيزم فراهم كنند و در قسمت پشت خيمه ها، كه سراشيب هم بود، خندقى حفر نمايند و آن نى و هيزم را در آن بيفكنند. و فرمود: بامدادان ، كه دشمن با ما به پيكار برخيزد، ما در اين خندق آتش مى افكنيم تا دشمن از يك جهت با ما روبرو شده ، از پشت سر حمله نكند.

در آن هنگام كه عمر سعد به قصد رويارويى با حسين (ع ) از كوفه بيرون مى شد، عبدالله بن زهير بن سليم بر كوفيان ، و عبدالرحمان بن ابى سبره بر مردم مذحج و اسد، و قيس به اشعث بن قيس بر ربيعه و كنده ، و حر بن يزيد رياحى بر مردم تيم و همدان ، فرماندهى داشتند و همه اين فرماندهان ، بجز حر بن يزيد رياحى كه به امام پيوست و در ركاب امام به درجه رفيع شهادت رسيد، شاهد كشته شدن امام حسين (ع ) بودند!

عمر سعد در روز عاشورا فرماندهى جناه راست سپاهش را به عهده عمرو بن حجاج زيبدى ، و فرماندهى جناح چپ را به عهده شمر بن ذى الجوشن ، و فرماندهى سواران را به عزرة بن قيس احمسى ، و پيادگان را به شيث بن ربعى يربوعى سپرد، و پرچم جنگ را هم

به دست ذويد (مولاى خود) داد.

شادمانى ياران حسين (ع ) به خاطر شهادت

طبرى از قول يكى از غلامان عبدالرحمان بن عبدربه انصارى مى نويسد:

من در خدمت مولاى خود عبدالرحمان بودم . چون سپاهيان ابن زياد آماده جنگ با امام شدند، آن حضرت دستور داد تا خيمه اى جداگانه برپا كردند و سپس مقرر داشت تا داروى نظافت را در لگن و يا ظرفى بزرگ كه مشك فراوان در آن ريخته بودند مهيا ساختند، و خود براى نظافت به درون خيمه رفت . آقاى من و برير كنار يكديگر پا به پا مى كردند تا چه وقت امام بيرون آيد و ايشان براى نظافت به درون خيمه روند.

در اين فاصله برير سر شوخى را با عبدالرحمان باز كرد و مطايبه گويى را آغاز نهاد. عبدالرحمان كه گويى حوصله اش از شوخيهاى برير سر آمده بود، رو به او كرد و گفت : دست بردار! حالا چه وقت شوخى و مزاح است ! برير پاسخ داد: خداى مى داند و همه بستگان من گواهند كه من در جوانى و پيرى اهل شوخى و مزاح نبوده ام ؛ اما اكنون به خدا سوگند با چنين موقعيتى كه ما داريم و مژده اى كه پيشاپيش دريافت كرده ايم ، بين ما و حوريان بهشتى ، كه انتظار ما را مى كشند، همين اندازه فاصله باقى است كه اين مردم با شمشيرهاى آخته بر ما يورش آورند. و چقدر آرزومندم كه اينكارشان هر چه زودتر عملى شود.

سپس غلام عبدالرحمان ادامه داد و گفت : هنگامى كه امام از نظافت خويش بپرداخت و بيرون آمد، ما به نوبه داخل شديم و نظافت كرديم . ديرى نگذشت كه

امام بر اسبش سوار شد و قرآنى در پيش روى نهاد و... يارانش در برابر او به جانبازى و دفاع از حضرتش پرداختند و با شجاعت و مردانگى مى جنگيدند و شهيد مى شدند، من چون ديدم كه همه آن مردان مبارز و شجاع شهيد شده و به خاك و خون غلتيده اند، روى برتافته و گريختم !

دعاى امام حسين (ع ) در روز عاشورا

طبرى در تاريخ خود مى نويسد كه در صبح روز عاشورا، امام در برابر سپاهيان خود قرار گرفت و دست به دعا برداشت و گفت :

اللهم اءنت ثقتى فى كل كرب ، و رجائى فى كل شدة ، و اءنت لى فى كل اءمر نزل بى ثقة وعدة ، كم من هم يضعف فيه الفؤ اد، و تقل فيه الحيلة ، و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو، اءنزلته بك ، و شكوته اليك ، رغبة منى اليك عمن سواك ففرجته و كشفته ، فاءنت ولى كل نعمة ، و صاحب كل حسنة و منتهى كل رغبة

پروردگارا! تو پناه من در هر سختى و اميد من در هر تنگى هستى ، و در هر پيش آمدى مرا ملجاء و پناهى ، چه مايه اندوه و غم كه دل را سست كرده بلرزاند و راه چاره را مسدود گرداند و دوستان را به خويشتندارى و دشمنان را به شماتت و زبان درازى واداشته ، كه من در آن به درگاه تو روى آورده ام و شكايتم را تنها به تو برده ام و تو گشايش كرده ، آن را از من بگردانيده اى كه تو ولى هر نعمت و مالك هر نيكى و منتهاى هر آرزويى .

سپس

طبرى از قول ضحاك مشرقى مى نويسد: سپاهيان ابن سعد به سوى ما پيشروى نمودند. در اين اثنا، چشم آنها به آتش برافروخته اى افتاد كه ما مخصوصا آن را در پشت خيمه ها برپا كرده بوديم تا از حمله ناگهانى دشمن از پشت سر در امان باشيم . پس يكى از سپاهيان ابن سعد، كه بر اسبى مجهز نشسته بود، به خود جراءت داد و پيش تاخت و بدون اينكه چيزى بگويد خود را به پشت خيمه ها رسانيد و نظرى به آنها افكند، ولى بجز شعله هاى آتش چيزى نديد. ناگزير بازگشت و هر چه نيرو داشت در گلو انداخت و فرياد برآورد كه : اين حسين ! پيش از قيامت براى خود آتش افروخته اى ؟ امام از ما پرسيد: اين كيست ، مثل اينكه شمر است ؟ در پاسخ امام گفتند: آرى ، خدايت خير دهد، هم اوست . پس امام فرمود: اى پسر زن بزچران ! تو به رفتن در آتش جنهم سزاوارترى .

آنگاه مسلم بن عوسجه رو به امام كرد و گفت : فداى تو گردم اى فرزند رسول خدا! شمر در تيررس من قرار گرفته و نشانه ام هرگز خطا نمى كند، اجازه بده تا او را با يك تيز از پاى درآورم كه اين مردى فاسق و سردسته ستمگران مى باشد. امام فرمود: اين كار را نكن كه من نمى خواهم كه آغازكننده جنگ باشم . و فرزند امام ، به نام على بن الحسين ، كه بر اسبى از آن امام به نام لاحق سوار شده بود، اين ماجرا را نظاره مى كرد.

نخستين سخنرانى امام

راوى مى گويد

هنگامى كه سپاهيان دشمن نزديك و نزديكتر آمدند، امام فرمان داد تا مركب سوارى او را حاضر كنند. پس سوار شد و با صدايى بلند، كه اغلب مردم مى شنيدند، فرمود:

اى مردم ! سخنم را بشنويد و در جنگ با من شتاب نكنيد تا شما را بر اساس حقى كه بر من داريد موعظتى در خور كرده باشم ، و علت آمدنم را بگويم . پس اگر مرا معذور داشته ، حق به جانب من داديد، مردمى نيك محضر و سعادتمند خواهيد بود و بهانه اى عليه من نخواهيد داشت . اما اگر عذرم را نپذيرفته ، وجدانتان حق به جانب من نداد، در اينجا امام اين آيه را تلاوت كرد: فاءجمعوا اءمركم و شركاءكم ثم لا يكن اءمركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لا تنظرون . ان وليى الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين (168)

يعنى پس شما و يارانتان فكرهايتان را روى هم بريزيد تا چيزى بر شما پوشيده نماند. آنگاه بر من بتازيد و مرا مهلت ندهيد كه ولى و سرپرست من خدايى است كه قرآن را نازل فرموده و او نيكان را سرپرستى نمايد. (169)

چون امام اين آيات را تلاوت كرد و صدايش را اهل حرم شنيدند، خواهرانش خروش برآوردند و گريستند و به همراه ايشان ، دخترانش نيز صدا به گريه بلند كردند.

پس امام ، برادرش (عباس ) و فرزندش (على ) را بخواند و به ايشان فرمود: برويد و اينان را خاموش كنيد كه به جان خودم سوگند بعدها بسيار خواهند گريست !

همين كه بانوان حرم خاموش شدند، امام بار ديگر آغاز سخن كرد و حمد

و سپاس خداى را به نحوى شايسته به جا آورد و بر محمد - صلى الله عليه و آله - و فرشتگان و پيامبران خدا درود فرستاد، و تا آنجا كه توانست در مدح و ستايش آنان سخن گفت ؛ به طورى كه راوى مى گويد: به خدا سوگند كه نه پيش و نه پس از وى هيچ سخنورى را نديدم كه در سخنورى رساتر و شيواتر از حسين (ع ) سخن گفته باشد. امام پس از حمد و ستايش خدا فرمود:

اما بعد، اى مردم ! به دودمان من بنگريد و به بينيد كه من كيستم .

آن وقت به خويشتن خويش مراجعه كنيد و ببينيد آيا ريختن خون و پايمال كردن حرمت من بر شما رواست ؟!

آيا من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند پسرعمو و وصى آن حضرت نيستم ؟

آيا من فرزند آن كسى نيستم كه نخستين كسى بود كه به خدا ايمان آورد و رسالت پيامبرش را، و آنچه را كه آن حضرت آورده بود تصديق كرده است ؟

آيا حمزه سيدالشهداء، عموى پدرم ، و جعفر طيار، كه با دو بال در بهشت پرواز مى كند، عموى من نيستند؟

آيا در اين خصوص ، سخن بفراوانى و كثرت از پيامبر خدا به شما نرسيده كه درباره من و برادرم فرموده است : اين دو آقاى جوانان بهشتند؟

اگر آنچه را گفتم ، در حالى كه همه حق و درست مى باشند، تصديق كنيد و باور داريد، به راه حق رفته ايد، كه به خداى سوگند من از همان هنگام كه دانستم خداوند بر دروغگو خشم خواهد گرفت و دروغساز زيان خواهد برد، دروغى نگفته ام

. و با وجود اين ، اگر گفته ام را باور نداريد، در ميان شما كسانى هستند كه اگر از آنها بپرسيد شما را از آن آگاه خواهند ساخت . از جابر بن عبدالله انصارى ، و يا ابوسعيد خدرى ، و يا سهل بن سعد ساعدى و يا زيد بن ارقم ، و يا انس بن مالك بپرسيد. آنها به شما خواهند گفت كه خودشان اين سخنان را در حق من و برادرم از پيامبر خدا (ص ) شنيده ايد. آيا تنها همين مطلب كافى نيست كه شما را از ريختن خون من بازدارد؟

ياوه سراييهاى شمر

چون سخن امام به اينجا رسيد، شمر فرياد برآورد: خداى را به ياوه و با اشك پرستيده باشم اگر بدانم كه تو چه مى گويى . و حبيب بن مظاهر پاسخش داد: قسم به خدا كه توبه هفتاد نوع شك خدا را پرستيده اى ، و من گواهى مى دهم كه راست مى گويى كه نمى دانى امام چه مى گويد. آخر خداوند بر دلت مهر نهاده است !

امام بار ديگر به سخن خود چنين ادامه داد:

اگر هم شما نسبت به اين سخن در شك مى باشيد، آيا در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم ؟ به خدا سوگند در مشرق و مغرب جهان ، نه از شما و نه از غير شما، بجز من پسر دختر پيغمبرى وجود ندارد و اين من هستم كه پسر دختر پيغمبر شما مى باشم .

به من بگوييد ببينم آيا كسى از شما را كشته ام كه به خونخواهيش از من برخاسته ايد؟ يا مال و ثروت شما را

تباه كرده ، و يا به قصاص جراحتى عليه من قيام كرده ايد؟ راوى مى گويد: از آن مردم صدايى بر نيامد. پس امام بانگ برداشت :

اى شبث بن ربعى و اى حجار بن ابجر و اى قيس بن اشعث و اى يزيد بن حارث ! آيا شما نبوديد كه به من نوشتيد كه ميوه هاى شما رسيده و بوستانهايتان به سبرى گراييده و جويبارهايتان لبريز گشته و چون بيايى ، سپاهى آماده ، با همه ساز و برگ ، براى ياريت آماده داريم ، پس بيا و حركت كن ؟ در پاسخ امام گفتند: ما چنين كارى نكرديم ! امام فرمود: سبحان الله ! آرى به خدا سوگند كه شما چنين نوشتيد.

سپس سپاهيان را مخاطب ساخت و فرمود: اى مردم ! اگر آمدنم را خوش نداريد، بگذاريد به سوى ماءمن و گوشه اى از اين زمين بازگردم . در اينجا قيس بن اشعث گفت : چرا به حكم پسرعموهايت سر فرود نمى آورى ؟ آنها به جز خير تو را نمى خواهند، و از آنها بدى به تو نخواهد رسيد. امام پاسخ داد: حقا كه تو هم مثل برادرت هستى ! آيا مى خواهى كه بنى هاشم بين بيش از خون مسلم بن عقيل را از تو مطالبه كنند؟ آنگاه فرمود: نه به خدا قسم ، دست مذلت در دستشان نمى گذارم و چون بردگان تن به خوارى نمى دهم . آنگاه فرمود: بندگان خدا! از اينكه به قصد جانم برخاسته ايد، خود را به خدا سپرده ، به خداى خود و شما از دست هر خودخواهى كه به روز بازپسين ايمان

نداشته باشد پناه مى برم . پس امام شترش را خوابانيد و عقبة سمعان را فرمود تا بر آن زانو بند نهاد. و در اين هنگام سپاه عمر سعد يورش به سوى امام را آغاز كردند!

سخن زهير بن قين با سپاهيان

طبرى از قول كثير بن عبدالله شعبى آورده است : چون براى جنگ يورش به سوى سپاه امام را آغاز كرديم ، زهير بن القين كه بر اسبى دم دراز سوار و خود غرق آهن و پولاد بود، به سوى ما تاخت و فرياد برآورد:

آى مردم كوفه ! زنهار، شما را از عذاب خدا زنهار! پس به خود آييد. چه ، بر هر مسلمانى ارشاد و راهنمايى برادر مسلمانش لازم است ، و ما تا زمانى كه شمشيرى ميان ما كشيده نشده برادر يكديگريم ، و بر يك دين و آيين به حساب مى آييم . اينك شما براى ما سزاوارترين كسانى هستيد تا راهنمايى و ارشاد شويد. چه ، اگر شمشيرى بين ما كشيده شود، اين صفا و پاكى و يكرنگى از ميان برداشته شده ، شما يك طرف قضيه ، و ما هم يك سوى آن خواهيم بود.

بدانيد كه خداوند ما و شما را به فرزند پيامبرش محمد - صلى الله عليه و آله - مورد آزمايش قرار داده تا ببيند كه ما و شما با او چه معامله اى خواهيم كرد.

اكنون ما، شما را به يارى پسر پيغمبر و دست كشيدن از فرمانبردارى از عصيانگرى چون عبيدالله زياد فرا مى خوانيم . زيرا كه شما از اين پدر و پسر در دوران حكومتشان بجز زور و فشار ناروا نديده ايد. آنها چشمهايتان را كور كردند و

دست و پاهايتان را قطع نموده ، اعضا و جوارحتان را بريدند و مثله كردند و بر تنه ى درختان خرما به دارتان آويختند، و قاريان قرآن شما را، مانند حجر بن عدى و يارانش و هانى بن عروه و اقرانش ، كشتند.

چون سخن زهير بن قين به اينجا رسيد، كوفيان وى را دشنام دادند و ناسزا گفتند و عبيدالله زياد را ستودند و يارانش را دعا كردند و به زهير گفتند:

خدا بداند كه از اينجا حركت خواهيم كرد، مگر زمانى كه سرور تو و هر كس را هم كه به ياريش برخاسته باشد، كشته باشيم ! يا اينكه او و يارانش را در بند كشيده خدمت عبيدالله زياد بفرستيم ! زهير پاسخ داد:

بندگان خدا! فرزندان فاطمه - رضوان الله عليها - فرزند سميه ، شايسته ترند تا حرمتشان را نگه داريد و به ياريشان برخيزيد. اگر هم ايشان را يارى نمى كنيد، پناه به خدا مى برم اگر به كشتن آنها دست دراز كنيد. حسين (ع ) را با پسرعمويش يزيد تنها تنها گذاريد كه ، به جان خودم قسم ، يزيد از فرمانبردارى شما بدون ريختن خون حسين بسى خشنودتر خواهد بود.

راوى مى گويد: در اين هنگام شمر بن ذى الجوشن تيرى در چله كمان نهاد و به سوى زهير افكند و گفت : ساكت شو كه خدايت خاموش كند! از بس سخن گفتى ما را خسته كردى ! زهير گفت : آهاى فرزند آن كس كه به پاشنه هاى پايش مى شاشيد! من كه با تو حرف نمى زنم ، تو آدم نيستى ، بلكه حيوانى ، به خدا سوگند

كه فكر نمى كنم حتى دو آيه از كتاب خدا را براى اظهارنظر بلد باشى . پس مژده باد تو را به زيانباريت به روز قيامت و عذابى دردناك !

شمر گفت : منتظر چه هستى ، خداوند همين ساعت تو را و آقايت را خواهد كشت ! زهير گفت : تو مرا به مرگ و كشته شدن مى ترسانى ؟ به خدا سوگند كشته شدن در كنار امام حسين (ع ) را بر زندگى ابدى با شما ترجيح مى دهم . پس رو به سپاهيان ابن سعد كرد و با صداى بلند گفت : اى بندگان خدا! اين مرد سبك سر احمق تندخو و همپالگيهايش شما را از راه به در نبرند كه به خدا قسم شفاعت محمد (ص ) به كسانى نخواهد رسيد كه خون فرزند و اهل بيت او را ريخته و ياران و پاسداران حرم و حرمتش را كشته باشند.

پس مردى از سپاه امام (ع ) بانگ برداشت و زهير را مخاطب ساخته و گفت : ابا عبدالله الحسين (ع ) مى فرمايد: بازگرد كه به جان خودم سوگند همان گونه كه مؤ من آل فرعون قومش را نصيحت و راهنمايى كرد و در دعوت خود اصرار ورزيد، تو نيز در ارشاد و راهنمايى اينان ، اصرار و پافشارى را تمام كرده اى ، اگر نصيحت و اصرار در آنان سودى داشته باشد!

به خود آمدن و توبه حر

طبرى از قول عدى بن حرمله آورده است كه چون ابن سعد آماده پيكار با حسين (ع ) گرديد، حر بن يزيد رياحى به او گفت :

- خدايت خير دهاد! آيا تو با اين مرد مى جنگى ؟! عمر

گفت :

- آرى به خدا سوگند. جنگى كه ساده ترين آن ، افكندن سرها و قطع دستها باشد! حر پرسيد:

- يعنى هيچيك از مواردى را كه پيشنهاد كرد نمى پذيرى ؟! عمر پاسخ داد: - قسم به خدا كه اگر به دست من بود مى پذيرفتم ، اما چكنم كه امير تو موافقت نمى كند!!

حر با شنيدن اين پاسخ بازگشت و با يكى از بستگانش به نام قرة بن قيس در گوشه اى از ميدان و دور از مردم بايستاد و به او گفت :

- قره ! اسبت را آب داده اى ؟ قره گفت :

- نه ، چطور مگر؟ حر گفت :

- نمى خواهى آن را آب بدهى ؟ قره خود مى گويد قسم به خدا گمان بردم كه مى خواهد خود را از اين مخمصه كنار بكشد و در جنگ شركت نكند، اما از ترس بر ملا شدن رازش ، نمى خواهد كسى شاهد حركتش باشد. اين بود كه جواب دادم :

- نه ، من اسبم را آب نمى دهم . اين را گفتم و خود را از او كنار كشيدم . اما به خدا سوگند اگر او قصدش را با من در ميان گذاشته بود، من هم با او خدمت حسين (ع ) مى رسيدم !

بارى ، حر حركت كرد و آرام آرام به حسين (ع ) نزديك و نزديكتر شد، در اين ميان يكى از بستگان او، به نام مهاجرين اوس ، به او گفت : حر! چه در سر دارى مى خواهى حمله كنى حر چيزى نگفت . ولى بناگاه لرزشى سخت اندام او را فرا گرفت . اين بود

كه مهاجر به سخن خود ادامه داد و پرسيد: حر! از كار تو در شگفتم ، زيرا به خدا سوگند در هيچ ميدانى تو را اين چنين ترسان و لرزان نديده بودم ، و اگر از من سراغ شجاعترين مردم كوفه را مى گرفتند، از تو نمى گذشتم . اين چه حالتى است كه در تو مى بينم ؟ حر پاسخ داد:

قسم به خدا كه من خود را در ميان بهشت و دوزخ سرگردان مى بينم ، ولى به خدا سوگند كه من هيچ چيز را با بهشت عوض نمى كنم ، اگر چه پاره پاره ام كنند و به آتش بسوزانند. اين بگفت و تازيانه براست خود زد و به خدمت امام رسيد و گفت : اى فرزند پيامبر خدا! خدايم فداى تو گرداند. من همان كسى هستم كه تو را از بازگشتن مانع شدم و در طول راه همراه و مراقب تو بودم تا تو را به فرود در اينجا مجبور ساختم . اما به خدايى سوگند كه بجز او خدايى نيست ، هرگز گمان نمى بردم كه اين مردم همه پيشنهادهايت را رد كنند و با تو چنين رفتار نمايند، با خودم مى گفتم : مانعى ندارد كه قسمتى از دستورهاى ايشان را به كار بندم تا ندانند كه من از طاعتشان بيرونم . اينها بالاخره پيشنهادهاى حسين (ع ) را خواهند پذيرفت اگر مى دانستم كه آنها با تو چنين معامله اى مى كنند، قسم به خدا كه با تو چنان رفتار نمى كردم . حالا به خدمتت آمده ام و از آنچه كرده ام از خداوند پوزش مى طلبم و

توبه مى كنم و در سختيها با تمام وجودم در كنارت مى مانم تا آنگاه كه پيش رويت كشته شوم . آيا اين چنين ، توبه مرا مورد قبول مى بينى ؟

امام پاسخ داد: آرى خداوند توبه ات را مى پذيرد و تو را مى بخشد. نامت چه بود؟ حر پاسخ داد: نام من حر بن رياحى است . امام فرمود: تو آزاده هستى ، همان گونه كه مادرت نامت را حر نهاده است . تو به خواست خدا در دنيا و آخرت حر خواهى بود. اينك فرود آى و بياساى . حر گفت : اگر من سواركار مبارز تو باشم ، بهتر از آن است كه جز پيادگان بجنگم . اكنون ساعتى با آنها سواره پيكار مى كنم و سرانجامم به پياده شدن خواهد كشيد. امام فرمود: رحمت خدا شامل حالت باد. هر چه را خواهى انجام ده .

اندرز حر به كوفيان

حر با موافقت امام جلو آمد و پيشاپيش اصحاب آن حضرت ، كوفيان را مخاطب ساخت و گفت :

اى مردم ! آيا حتى يكى از پيشنهادهاى حسين (ع ) را كه بر شما عرضه داشته است نمى پذيريد تا خدا شما را از جنگيدن با او و كشتنش بركنار دارد؟ سپاهيان بانگ برداشتند: اين را از فرمانده ما، عمر سعد بپرس !! حر، رو به عمر كرد و همان مطلب را كه قبلا از او و سپس از سپاهيانش پرسيده بود، بار ديگر از وى پرسيد: عمر پاسخ داد: اگر مى شد، به انجامش خيلى مايل بودم . حر، بار ديگر كوفيان را مخاطب ساخت و گفت :

اى مردم كوفه ! مادرتان به عزايتان بگريد،

شما حسين (ع ) را به سوى خود فرا خوانديد و چون دعوتتان را پذيرفت و به نزد شما آمد، وى را تسليم دشمنانش نموديد! و با اينكه به او وعده داده بوديد كه در راه او و هدفش جانبازى خواهيد كرد، به كشتنش كمر بستيد و وى را از هر سو به محاصره خود درآورده ، از بازگشتنش به گوشه اى از زمين پهناور خدا جلوگيرى نموديد كه خود و خانواده اش در آنجا پناه بگيرند، تا جايى كه او و خانواده اش در دست شما مردم به صورت اسيرى درآمده كه نيروى جلب منافع و دفع زيان خود را ندارند و او و زنان و كودكان و اهل و عيالش را از دسترس به آب روان فرات ، كه هر يهودى و محبوس و نصارايى از آن مى نوشد، و خوكان و سگان در آن غوطه مى خورند و مى آشامند، باز داشتيد؛ به طورى كه از شدت تشنگى از پاى درآمده اند. چه بد رفتار كرديد با محمد (ص ) در نگهداشتن حرمت فرزندانش . اگر توبه نكنيد و از راه و روشى كه در اين روز و اين ساعت در پيش گرفته ايد دست برنداريد، خداوند در آن روز، روز تشنگى قيامت شما را سيراب نخواهد كرد. چون سخن حر به اينجا رسيد، گروهى از سپاهيان و پيادگان عمر سعد او را هدف تيرهاى خود قرار دادند. حر ناگزير بازگشت و در برابر امام (ع ) بايستاد.

دومين سخنرانى امام (ع )

سبط جوزى مى نويسد: آنگاه امام (ع ) بر اسبش سوار شد و قرآنى را بگشود و بر سر نهاد و در برابر

سپاهيان ابن سعد قرار گرفت و فرمود: اى مردم ! بين من و شما اين كتاب خدا و سنت جدم رسول خدا (ص ) داور باشد. (170)

خوارزمى نيز مى نويسد: زمانى كه عمر سعد دستور داد، سپاهيانش به سوى حسين (ع ) پيشروى كردند و نگين وار او را در محاصره خود گرفتند. حسين (ع ) بيرون آمد و در برابر آنها قرار گرفت و فرمان داد تا سكوت كنند، ولى آنها فرمان نبردند و سروصدا ايجاد كردند! پس امام خطاب به ايشان فرمود:

واى بر شما! شما را چه رسيده است ؟ چرا خاموش نمى شويد و گوش به سخنانم نمى دهيد؟ در حالى كه من شما را به راه راست مى خوانم ؟ ياران ابن سعد يكديگر را به باد ملامت گرفته ، گفتند به سخنانش گوش دهيد. پس امام آغاز به سخن كرد و فرمود:

مرگ و نابودى بر شما مردم باد! آيا آنگاه كه مشتاقانه ما را به خود خوانديد، و ما نيز پذيرفته و شتابان به سوى شما آمديم ، شمشيرى را كه براى يارى ما آماده كرده بوديد به روى ما كشيديد، و آتشى را كه براى نابودى دشمن مشتركمان ساخته بوديد به جان خود ما ريختيد، و با دشمنانتان عليه و دوستانتان همداستان شديد، بدون اينكه آنها در ميان شما به عدل و داد برخاسته باشند و يا شما اميدى به لطف و مرحمت ايشان داشته باشيد؟

چرا واى و مصيبت بر شما نباشد؟ شما مردم ما را رها كرديد، در حالى كه شمشيرها در نيام بود و دلها آرامش داشت و آراء ثابت و محكم بود. اما شما براى

برافروختن آتش فتنه شتابان همداستان شديد و چون ملخها هجوم آورده ايد و همانند پروانه بى پروا خود را در كام آن انداختيد!

پس نابودى بر شما باد اى بردگان فرومايه و اى بى حميت مردمان ، و اى تاركان و پشت سراندازان قرآن ، و تحريف كنندگان كلمات و مضامين آن . واى گنهكاران و پيروان وساوس شيطان و بر باددهندگان سنتهاى رسول خدا (ص ).

واى بر شما، آيا شما اينان را يارى مى دهيد و دست از يارى ما مى كشيد؟ آرى ، قسم به خدا كه مكر و نيرنگ شما تازگى ندارد. ريشه شما بر آن استوار شده و فروع شما بر اساس آن شكل گرفته است . شما خود پليدترين ميوه اى هستيد كه گلوى ناظر را مى آزارد و كوچكترين لقمه اى كه غاصب (مقام خلافت ) فرو مى برد!

اين را بدانيد كه زنازاده فرزند زنازاده مرا بين دو امر قرار داده است : يا شمشير را بپذيرم و يا تن به خوارى و ذلت دهم . ما و ذلت ؟! ما و ذلت ؟! نه خداوند چنين حالتى را بر ما مى پسندد و نه پيامبرش و مؤ منان ، و نه دامنهاى پاك و پاكيزه اى كه ما را پرورش داده اند و نه مردان غيرتمند و آزادها. اينان هرگز رضا نمى دهند كه ما فرمانبردارى از فرومايگان و لئيمان را بر شهادت افتخارآميز اختيار كنيم .

اينك من با همين نفرات اندك و نداشتن ياورى ، با شما مى جنگم و تن به ذلت و خوارى نمى دهم . حضرتش در اينجا به شعر فروة بن مسيك استشهاد كرد:

فان

نهزم ، فهزامون قدما

و ان نهزم فغير مهزمينا

و ما ان طبنا جبن ولكن

منايانا و دولة آخرينا

فقل للشامتين بنا اءفيقوا

سيلقى الشامتون كما لقينا

اذا ما الموت رفع عن اءناس

بكلكله اءناخ بآخرينا (171)

اگر پيروز شديم ، پيروزى ما تازگى ندارد، و اگر شكست خورديم ، شكست ما ظاهرى است و در حقيقت ما پيروزيم . ما به ترس و وحشت عادت نداريم اما مرگ از آن ماست و دولت از آن ديگران . به آنها كه ما را سرزنش مى كنند بگو: به خود آييد كه آنها هم به سرنوشت ما دچار خواهند شد، چه اگر داس مرگ از مردمى بپردازد، بر گردن ديگرى فرود آيد.

و در آخر فرمود: به خدا سوگند پس از كشتن من بيش از آن مقدار كه پياده بر اسب خود سوار شود، زندگانى خواهيد داشت ، تا آنگاه كه روزگار آسيا سنگ مرگ را بر سرتان بگرداند، و گردش محور آن ، شما را آسيمه سرپايمال فنا و نيستى كند.

اين پيمانى است كه پدرم از جدم رسول خدا (ص ) با من در ميان نهاده است :

پس راءى خود و همفرانتان را روى هم بريزيد و موردى را از دست مگذاريد و بر من بتازيد و مرا مهلت ندهيد. من بر خداى خود و شما، كه همه جنبندگان در قبضه قدرت او هستند، توكل كرده ام و پروردگار من به راه راست استوار است . (172)

آنگاه زبان به نفرين آنها گشود و فرمود: بارخدايا! باران آسمان را از ايشان بازدار، و خشكسالى دوران يوسف را بر ايشان مقدر فرما، و آن جوان ثقيف را بر آنان مسلط گردان تا شرنگ مرگ را

به كامشان بريزد. چه اينها ما را تكذيب كرده و فريب دادند و دست از ياى ما بداشتند. تويى پروردگار ما؛ بر تو توكل كرده ، به سوى تو باز مى گرديم . (173)

خداوند، هيچيك از آنان را رها نكند، مگر اينكه انتقام مرا از او باز ستاند. آن سان كه كشنده را به كشته شدن ، و ضربه زننده را به مجروح گرديدن . و خدا مرا و اهل بيت و يارانم را يارى خواهد داد. (174)

نفرين امام درباره ابن حوزه

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: از سپاهيان عمر سعد مردى از قبيله بنى تميم ، كه عبدالله بن حوزه ناميده مى شد، سوار بر اسبش بيرون آمد و در مقابل امام قرار گرفت و امام را به نام صدا زد. امام پرسيد: چه مى خواهى ؟ ابن حوزه گفت : تو را به آتش جهنم مژده مى دهم ! امام فرمود: هرگز چنين نخواهد شد. من به ديدار خداى مهربان و شفيع و مطاع مى روم . آنگاه رو به اصحاب كرد و پرسيد: اين كيست ؟ گفتند: او پسر حوزه است . امام لب به نفرينش گشود و گفت : خداوندا! او را به آتش دوزخ درانداز:

راوى مى گويد: پس از نفرين امام ، اسب ابن حوزه در كنار خندق رم كرد و او از روى اسب سرنگون شد، در حالى كه يك پايش در ركاب گير كرده بود. اسب مى تاخت و همچنان ابن حوزه را بر روى زمين مى كشيد و او را با شدت به هر سنگ و درختى مى كوبيد تا جان داد.

و در روايتى ديگر آمده است : وقتى عبدالله

بن حوزه از روى اسب واژگون شد، پاى چپش در ركاب گير كرد و پاى راستش بالا آمد. اسب رم كرد و سخت بگريخت و در اين فرار، سر ابن حوزه را بشدت و پياپى به هر سنگ و درختى مى كوبيد تا جان داد.

طبرى از قول عبدالجبار بن وائل حضرمى ، از برادرش (مسروق بن وائل ) مى نويسد: من در صف مقدم سواره نظامى قرار داشتم كه به سوى حسين پيشروى را آغاز كرده بود. من به خود مى گفتم كه : جلو باشم تا شايد بتوانم سر امام را برگيرم و به وسيله آن به مقام و منزلتى نزد ابن زياد برسم ! اما همين كه به حسين (ع ) رسيديم ، يكى از ما كه به او ابن حوزه مى گفتند، پيش تاخت و بانگ برآورد: حسين در ميان شماست ؟ ياران امام چيزى نگفتند و او پرستش خود را سه - چهار مرتبه تكرار مى كرد و در آخر امام به ياران خود فرمود: بگوييد آرى اين حسين است ، چه مى خواهى ؟ با اين پاسخ ، ابن حوزه رو به امام كرد و گفت : اى حسين ! تو را به آتش جهنم مژده باد!

امام پاسخ داد: دروغ گفتى ، بلكه من به نزد خداى بخشنده و شفيع و مطاع مى روم .

تو كيستى ؟ ابن حوزه پاسخ داد: من پسر حوزه هستم . پس امام دستهايش را آن قدر بالا كرد كه سفيدى زير بغلش آشكار گرديد و آنگاه گفت : خداوندا! او را به آتش درانداز. ابن حوزه از اين سخن به خشم آمد و

رفت كه اسب خود را به سوى امام بجهاند و بر او بتازد كه واژگون شد و يك پايش در ركاب گير كرد و اسب رم كرد و او را به هر سو مى كشيد تا سرانجام پايش از ناحيه ران قطع گرديد و همچنان در ركاب باقى و جسم بى جان و درهم كوبيده اش بر زمين افتاد.

راوى مى گويد: چون مسروق چنان ديد، پشت به سواران كرد و بازگشت و چون من علت اين تغيير عقيده ناگهانى را از او پرسيدم ، گفت : من از اين خانواده چيزى را چشم خود ديدم كه هرگز با آنها جنگ نخواهم كرد. (175)

يورش سپاهيان خلافت به اردوگاه امام
طبرى از قول حميد بن مسلم در تاريخ خود مى نويسد

طبرى از قول حميد بن مسلم در تاريخ خود مى نويسد: ابن سعد فرمان حمله به قواى امام را صادر كرد و بانگ برآورد: اى زويد (176) پرچم را پيش آر! زويد پرچم را پيش برد. آن وقت خود تيرى در چله كمان نهاد و آن را به جانب امام رها كرد و گفت : گواه باشيد كه من نخستين هستم كه به جانب حسين (ع ) تير انداخته ام ! و بنا به روايت مقريزى در تاريخش : نزد امير (عبيدالله زياد) گواهى دهيد كه من نخستين تيرانداز بوده ام !

طبرى و شيخ مفيد آورده اند پس از اينكه عمر سعد با تيرانداختن خود آغاز جنگ با امام را اعلام كرد، كوفيان تيراندازى را شروع كردند و سپس به جنگ تن به تن پرداختند. به اين ترتيب كه : يسار (آزاد كرده زياد بن ابيه ) و سالم (آزاد كرده عبيدالله زياد) پيش تاختند و بانگ برآوردند و مبارز خواستند. در

پاسخ آنان حبيب بن مظاهر و برير بن حضير برخاستند تا به پيكار با ايشان قدم به ميدان بگذارند، اما امام آن دو را به امر به نشستن فرمود. پس عبدالله بن عمير الكلبى ، از قبيله بنى عليم ، از امام اجازه خواست تا به پيكار ايشان بشتابد.

داستان پيوستن عبدالله عمير و همسرش ام وهب به اردوى امام اين بود كه عبدالله متوجه شد كه در نخيله پادگانى براى اعزام سپاه براى جنگ تدارك كرده اند.

موضوع را كه جويا مى شود، به او مى گويند: اين سپاه براى جنگ با حسين ، پسر دختر پيغمبر خدا، آماده شده است . عمير خود مى گويد: قسم به خدا كه من براى جنگ با مشركين حريص بودم ، ولى فكر نمى كنم كه جنگ با كسانى كه پسر دختر پيغمبر خودشان را مى كشند، ثوابش نزد خدا كمتر از جنگ با مشركين باشد. چون عمير به خانه بازگشت ، داستان را براى همسرش ام وهب باز گفت : و نيت خود را در شركت در جنگ در كنار امام بيان داشت . ام وهب به او گفت : درست فكر كرده اى .

خداوند راهنمايت باد و كارهايت را به سامان رساناد. اين كار را بكن و مرا هم با خودت ببر در نتيجه ، عبدالله به همراه همسرش شبانه از كوفه بيرون آمد و به هر زحمت كه بود خود را به امام رسانيد و در كنار همراهان آن حضرت قرار گرفت . تا اينكه صبح روز عاشورا، با هماورد خواستن يسار و سالم ، برده هاى آزاد شده ابن زياد و پسرش ، از جاى

برخاست و رو به امام كرد و گفت : اى ابا عبدالله ! خداوند تو را مورد رحمت قرار دهد. به من اجازه پيكار با اينان را مرحمت فرما. امام سر برداشت و مردى بلندبالا و سبزگونه و درشت اندام و سينه فراخى را در برابر خود ديد، پس فرمود: من چنين جوانى را هماورد آنان مى دانم . سپس به او فرمود: اگر مى خواهى برو.

عبدالله قدم به ميدان گذاشت . يسار و سالم از او نسبش را پرسيدند و عبدالله نيز خودش را معرفى كرد. يسار، كه جلوتر ايستاده بود، بانگ برآورد.

ما تو را نمى شناسيم . بايد به حبيب بن مظاهر و يا برير بن حضير به جنگ ما بيايند. فرزند عمير پاسخ داد: اى روسپى زاده ! تو هماورد خواستى و مردى كه از تو بسى بهتر و والاتر است به جنگ تو آمده . ديگر چه مى گويى ؟ اين بگفت و به يسار حمله برد و شمشير خود را چون برق بر فرقش فرود آورد كه به سبب آن يسار در غلتيد و عبدالله او را امان نداد و سخت به او پرداخت و چند ضربه كشنده ديگر بر پيكر در خون نشسته او وارد ساخت . سالم از اين سرگرمى عبدالله سود برد و از پشت سر به او حمله برد. ياران امام عبدالله را ندا دادند كه مواظب باش ! اما عبدالله متوجه اين ندا نشد و ناگاه سالم در رسيد و شمشيرى حواله سر عبدالله كرد. فرزند عمير كه مواجه با حمله ناگهانى شده بود، دست چپ خود را سپر ساخت و شمشير سالم انگشهاى او

را درو كرد. پس عبدالله برجست و به چالاكى به سالم حمله برد و او را به خاك هلاك انداخت و سپس سرفرازانه در حالى كه تن بى جان دو هماورد خود را در پيش پاى داشت ، چنين سرود:

ان تنكرونى فاءنا بن كلب

حسبى ببيتى فى عليم حسبى

انى امرو ذو مرة و عصب

ولست بالخوار عند النكب

انى زعيم لك ام وهب

بالطعن فيهم مقدما و الضرب

ضرب غلام مؤ من بالرب

در اين هنگام ام وهب ، همسر عبدالله ، چوبى برگرفت و شتابان خود را به ميدان در كنار شوهرش رسانيد و گفت : پدر و مادرم فدايت . پيشاروى فرزندان پاك پيامبر خدا (ص ) پيكار كن .

عبدالله دست همسرش را گرفت و او را به خيمه ها در نزد ديگر بانوان بازگردانيد. اما ام وهب چنگ در دامن شوهر زد و گفت : من هرگز از تو جدا نمى شوم ، مگر هنگامى كه با تو كشته شوم . در اين حال امام آن بانوى فداكار را ندا داد و فرمود: خدايتان از آل محمد پاداش خير دهاد. خدايت رحمت كند، تو بازگرد و در كنار ديگر بانوان بنشين كه جنگيدن بر زنان نيامده است . ام وهب فرمان برد و در كنار ديگر بانوان آرام گرفت .

حمله جناح راست سپاهيان ابن سعد و درخواست كمك

عمرو بن حجاج ، كه فرماندهى جناح راست سپاه ابن سعد را بر عهده داشت ، به ياران خود فرمان داد تا به سپاه اندك امام حمله برند. اما همين كه افراد عمرو پيش آمدند ياران امام به زانو نشسته و نيزه هاى خود را به سوى ايشان راست كردند.

در نتيجه ، اسبهاى سواران عمرو نخست در جا

ايستادند و بلافاصله از بيم نوك تيز سنان نيزه هاى ياران امام واپس رفتند و از آن فاصله گرفتند، كه پياده نظام امام آنها را تيرباران كردند. در نتيجه ، گروهى را به خاك هلاك انداختند و جمعى را نيز مجروح نمودند.

راوى مى گويد: ياران امام بسختى مى جنگيدند و آنها كه تعدادشان تنها سى و دو نفر بودند، در برابر حملات دشمن بسخنتى مقاومت مى كردند و به هر سو كه يورش مى بردند در ميان صفوف به هم فشرده كوفيان شكاف ايجاد مى نمودند.

عزرة بن قيس كه فرماندهى سواره نظام كوفه را بر عهده داشت ، چون چنان ديد و از هر طرف شكست سواران خود را مشاهده كرد، به وسيله عبدالرحمان بن حصين براى عمر سعد پيام فرستاد كه : مگى نمى بينى اين گروه اندك چه به روزگار سواران من آورده اند؟ به يارى ما بشتاب و پيادگان و تيراندازانى را به كمك ما بفرست ! عمر سعد رو به شبث بن ربعى كرد و گفت : به يارى ايشان شتاب كن !! شبث گفت : سبحان الله ! آيا به نابودى بزرگان كوفه و مردمان آن سامان چشم دوخته اى ؟ از نيروى تيراندازت استفاده كن كه فرمانت را مى برند و از منت بى نياز مى كنند!

راوى مى گويد: چنين به نظر مى آمد كه شبث بن ربعى از جنگيدن با حسين و يارانش كراهت داشت . دليل اين مطلب سخن ابوزهير عبسى است كه مى گويد: ما در روزگار فرمانروايى مصعب بن زبير بر كوفه ، شاهد بوديم كه شبث مى گفت : خداوند هرگز به مردم اين

ديار خيرى نمى رساند و به راه راست هدايتشان نخواهد كرد. شگفت آور نيست كه ما به همراه على بن ابى طالب و پس از او به يارى پسرش حسن به مدت پنج سال با خاندان ابوسفيان روى زمين برخاستيم و به يارى خاندان معاويه و پسر سميه زناكار با او جنگيديم ! چه اشتباه و چه گمراهى بزرگى را مرتكب شديم .

بارى ، عمر سعد، حصين بن تميم را ماءمور ساخت تا به همراهى زرهداران و پانصد نفر تيرانداز به يارى عزرة بن قيس بشتابد. حصين فرمان برد و با همراهانش خود را به امام و يارانش رسانيد و آنها را زير رگبار تيرهاى جانكاه خود گرفتند. ديرى نپاييد كه اسبهاى ايشان را از پاى درآوردند و رزمنده سوارى را براى امام باقى نگذاشتند!

ايوب بن مشرح خيوانى ، از ياران حصين ، مى گويد: به خدا سوگند من تيرى به شكم اسب حر بن يزيد زدم ، لحظه اى نگذشت كه اسب حر به لرزه درآمد و برخود پيچيد و به روى زمين افتاد. حر، كه شمشيرى بران در دست داشت ، به چالاكى چون شيرى از روى زين بر زمين خيز برداشت ؛ در حالى كه مى گفت :

ان تعقروا بى فاءنا ابن الحر

اشجع من ذى لبد هزبر

من به عمر خويش دلاورى به چستى و چالاكى او نديده ام . يكى از شيوخ قبيله رو به ايوب كرد و پرسيد: تو او را كشتى ؟ ايوب پاسخ داد: قسم به خدا كه من او را نكشتم . او را ديگرى از پاى درآورد. من نمى خواستم او را بكشم . ابوالوداك از او

پرسيد: چرا نمى خواستى او را بكشى ؟ گفت : مى گويند كه او از نيكان است ، و اگر چنين باشد، مسلم است كه هر گاه من خدا را به گناه زخمى كه بر او وارد كرده ام و يا جانب دشمنان او را گرفته باشم ، ديدار كنم بهتر از آن است كه به گناه كشتن او را ديدار كرده باشم .

ابوالوداك گفت : مى بينم كه تو خداوند را به جرم كشتن همه آنها ديدار خواهى كرد. مگر نگفتى كه اينجا و آنجا تير انداختى و اسب او را هم پى كردى ، و باز ايستادى و آنها را از هر سو تيرباران كردى ، و يارانت را هم گرد آورى و به همين كار تحريك نمودى ، و چون بر تو حمله آوردند روى برنتافتى و آنجا را ترك نكردى و ديگر يارانت نيز چون تو كردند و... تا سرانجام حر و يارانش همگى كشته شدند؟ پس همه شما در كشتن آنها و ريختن خونشان شريك يكديگرند. ايوب پاسخ داد: اى ابوالوداك ! تو پاك ما را از رحمت خدا نااميد كردى ! اگر بنا باشد كه تو در روز قيامت به حساب ما برسى ، خدا تو را نيامرزد، اگر ما را بيامرزى ! ابوالوداك گفت : حقيقت همين است كه گفتم .

حمله جناح چپ عمر و شهادت كلبى و همسرش

راوى مى گويد: شمر بن ذى الجوشن از طرف چپ سپاه ابن سعد به جناح چپ امام حمله برد كه با مقاومت ياران امام روبرو گرديد آنها شمر و يارانش را به زخم نيزه گرفتند. پس از هر سو به امام و يارانش يورش بردند كه

در اين كشاكش كلبى ، كه در صف ياران امام بسختى مى جنگيد و دو تن از ياران عمر سعد را پس از كشتن دو هماورد نخستين ايشان از پاى درآورده بود، به دست هانى بن ثبيت حضرمى ، و كبير بن حيى تيمى ، كه بر سر راهش به كمين نشسته بودند، از پاى درآمد.

او دومين شهيد از سپاه امام بوده است .

چون كلبى به شهادت رسيد، همسرش ام وهب خود را به كشته شوهر رسانيد و خاك و خون از سر و روى او ستردن گرفت و مى گفت : بهشت گوارايت باد. چون شمر چنان ديد، به جوانى به نام رستم فرمان داد تا سر آن زن را با گرز خود بكوبد! او نيز فرمان برد و با گرزى در دست داشت بر سر آن بانو چنان كوبيد كه مغز سرش متلاشى شد و در دم بر كناره جنازه شوهرش به شهادت رسيد.

حمله جناح راست عمر و شهادت مسلم بن عوسجه

آنگاه عمرو بن حجاج ، كه بر جناح راست سپاه ابن سعد و در ناحيه فرات فرمان مى راند، بر امام حمله برد.

دو سپاه در هم آويختند و مدتى به زدوخورد پرداختند و حملات عمرو بن حجاج و يارانش را دفع كردند كه در اين ميان مسلم بن عوسجه اسدى ، از نخستين ياران حسين (ع )، از پاى درآمد. چون عمرو بن حجاج و يارانش عقب نشستند و گرد و غبار معركه فرو نشست ، مسلم را افتاده ديدند. امام بر بالين او رفت . مسلم هنوز زنده بود و رمقى داشت . امام به او فرمود: خدايت رحمت كناد اى مسلم بن عوسجه . آنگاه

اين آيه را خواند: فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا (177) يعنى برخى از آنان به پيمان خود وفا كردند و به خدا پيوستند، برخى ديگر از ايشان در انتظارند و تغييرى در آن نداده اند.

در اين موقع حبيب بن مظاهر خود را به مسلم رسانيد و گفت : اى مسلم ! كشته شدنت بر من سخت و ناگوار است . تو را به بهشت مژده باد. مسلم با صداى ضعيفى گفت : خدايت به خير مژده دهاد. حبيب گفت : اگر نه اينكه مى دانم من خود نيز در همين ساعت به تو خواهم پيوست ، دوست مى داشتم تا هر سفارش و وصيتى كه داشته باشى به من بگويى تا انجام دهم كه تو از نظر خويشاوندى و دين چنين حقى را بر من دارى . مسلم بسختى پاسخ داد: خدايت رحمت كناد، سفارش من به تو درباره اين است (و اشاره به امام كرد) كه به خاطرش جان فدا كنى . حبيب گفت : به خداى كعبه چنين كنم .

راوى مى گويد ديرى نپاييد كه مسلم بر روى دست ياران امام - كه او را به خيمه گاه حمل مى كردند - درگذشت و به خيل شهيدان پيوست . با كشته شدن مسلم بن عوسجه ، دختر مسلم بانگ برداشت و به نام پدر به نوحه سرايى پرداخت .

و چون صداى اين دختر و نوحه گريهاى او به گوش سپاهيان عمرو بن حجاج رسيد، شادمانه بانگ برداشتند كه ما مسلم بن عوسجه اسدى را كشتيم !

شبث رو به يكى از يارانش كه در كنار وى ايستاده

بود، كرد و گفت : مادرهايتان به عزايتان بنالند. شما خودتان را به دست خود بكشتن مى دهيد و بخاطر ديگران تن به خوارى و ذلت ، و از اينكه چون مسلم بن عوسجه اى را كشته ايد شادى مى كنيد، در حالى كه به خدا قسم در بسيارى از جنگها همين مسلم مايه سرافرازى در ميان ما مسلمانان بود. من در جنگ آذربايجان شاهد بودم كه او پيش از اينكه سواران اسلام فرا رسند، شش تن از مشركان را از پاى درآورده بود. چنين نام آورى را مى كشيد و به شادى مى نشينيد؟

راوى مى گويد: مسلم بن عوسجه را دو نفر به نامهاى مسلم بن عبدالله انضابى و عبدالرحمان بن ابى خشكاره بجلى كشتند.

در خيل شهيدان
تيرانداز ماهر امام (ع )

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: ابوالشعثاء، يزيد بن زياد، نوه مهاصر و از قبيله بنى بهدله ، به همراهى عمر سعد و جزء سپاهيان او و به قصد جنگ با حسين (ع ) از كوفه بيرون شد؛ ولى چون در كربلا متوجه گرديد كه هيچيك از پيشنهادهاى امام را نمى پذيرند، از سپاه سعد كناره گرفت و خود را به امام حسين (ع ) رسانيد و در سلك ياران آن حضرت درآمد. او در اين معركه بر سر زانوى خود نشست و در كنار امام صد از تركش خود بيرون كشيد و به جانت كوفيان انداخت كه بجز پنج تير آن ، بقيه به هدف نشست .

ابوالشعثاء تيراندازى ماهر بود. او به هنگام تيراندازى بر خود مى باليد و مى گفت : اءنا ابن بهدلة ، فرسان العرجلة . و امام نيز مى فرمود: بارخدايا تيرهايش را به

هدف برسان و پاداشش را بهشت قرار ده .

چون تيرهاى ابوالشعثاء تمام شد، برخاست و گفت تنها پنج تير من به هدف نرسيده و يقين دارم كه پنج نفر از آنها را از پاى درآورده ام . وى در آن روز در شمار نخستين كسانى بود كه شهيد شد. او به هنگام رزم اين سرود را مى خواند:

اءنا يزيد و اءبى مهاصر

اءشجع من ليث بغيل خادر

يا رب انى للحسين ناصر

ولابن سعد تارك و هاجر

من يزيد فرزند مهاصر و شجاعتر از شير بيشه ام . خداوندا! من يار حسينم و از فرزند سعد بريده و از او دورى گزيده ام .

چهار شهيد همراه در يك جا

طبرى در تاريخ خود آورده است كه چهار نفر از ياران امام حسين (ع ) به نامهاى عمر بن خالد، و جابر بن حارث سلمانى ، و سعد (آزاد كرده عمر بن خالد) و مجمع بن عبدالله عائذى ، با شمشيرهاى آخته و دوشادوش يكديگر به ميدان نبرد تاختند و خود را به سپاه كوفيان زدند و با حملات پياپى خود، سپاه دشمن را از هم دريدند و پيش رفتند. در اين هنگام كوفيان فرصت يافته ، آنان را در حلقه محاصره خود گرفتند و ارتباط آنها را از سپاه امام بريدند و از هر سو بر اندامشان زخم شمشير و نيزه فرود آوردند كه عباس بن على (ع )، برادر امام ، به ياريشان شتافت و با حمله به سپاه دشمن ، ايشان را كه سراپا مجروح شده بودند از چنگال آنها نجات داد.

اما چون بار ديگر سپاه امام (ع ) مورد هجوم كوفيان قرار گرفت ، اين چهار نفر با تن مجروح

شمشير كشيدند و جنگيدند تا سرانجام در يك جا از پا درآمدند و به خيل شهيدان پيوستند.

شهادت برير

طبرى از قول عفيف بن زهير، نوه ابوالاخنس ، كه خود شاهد شهادت امام حسين (ع ) بوده ، در تاريخ خود مى نويسد: يزيد بن معقل ، از بنى عميره ربيعه كه همپيمان با بنى سليمه از عبدالقيس بود، از سپاه عمر سعد بيرون آمد و برير بن حضير را مخاطب ساخت و گفت : مى بينى كه خداوند چه به روزت آورده است ؟ برير پاسخ داد: به خدا قسم كه خداوند به من خير و به تو شر عطا كرده است . يزيد گفت : دروغ گفتى ، در حالى كه پيش از اين دروغگو نبودى . آيا به خاطر دارى آن روز را كه ما با هم در قبيله بنى لوزان در حركت بوديم و تو مى گفتى عثمان بن عفان بر خود ستم كرد و معاوية بن ابى سفيان مردى گمراه و سركش است ، و امام بر حق على بن ابى طالب مى باشد؟ برير پاسخ داد: گواهى مى دهم كه اين سخن را من گفته ام و راى و عقيده ام نيز همين بوده و هست . يزيد بن معقل گفت : من هم گواهى مى دهم كه تو از گمراهان هستى ! برير گفت : حاضرى با هم مباهله كنيم و از خدا بخواهيم كه دروغگو را لعن و نفرين كند، و آن كس را كه بر باطل است در جنگ تن به تن به دست ديگرى بكشد؟

راوى مى گويد: برير و يزيد بن معقل از هر دو سپاه بيرون

شدند و دست به دعا برداشتند و از او خواستند تا دروغگو را لعنت كند و مبطل را به دست محق مجازات نمايد. پس از آن به پيكار پرداختند و تنها دو ضربه شمشير بينشان رد و بدل شد. به اين ترتيب كه يزيد شمشير بر برير راند ولى او را آسيبى نرسانيد. پس برير شمشير خود را بر فرق يزيد كوبيد كه كلاهخود او را از هم بدريد و با همه پهنايش در كاسه سر او نشست و يزيد چون كوهى غلتيد، در حالى كه شمشير برير همچنان در جاى زخم باقى مانده بود. گويى هم اكنون دارم او را مى بينم كه برير شمشيرش را به زحمت و اندك اندك از فرق يزيد بيرون مى كشيد.

در همين حال بود كه رضى بن منقذ عبدى بر او حمله آورد و با او دست به گريبان شد. مدتى آن دو با يكديگر زورآورى كردند، تا اينكه برير او را از جاى بكند و بر زمين زد و بر سينه اش نشست كه رضى بانگ برآورد و كمك خواست . كعب بن جابر ازدى به يارى رضى شتافت . راوى مى گويد: من كه مرگ برير را در اين موقعيت حتمى مى ديدم ، با خود گفتم : اين همان برير بن حضير، قارى قرآن است كه در مسجد با ما قرآن مى آموخت و هم اكنون كشته مى شود!

همچنان كه برير روى سينه رضى نشسته بود، كعب از پشت سر بر او حمله برد و سنان نيزه اش را بر پشت برير نهاد و بسختى فشار داد. همين كه برير تيزى سنان نيزه را در

پشت خود احساس كرد، خود را بر روى رضى افكند و صورتش را بسختى به دندان گرفت و گوشه اى از بينى او را بكند. كعب بن جابر نيز او را به زير ضربات پياپى خود گرفت تا اينكه برير را از روى سينه رضى به كنارى افكند و در حالى كه سنان نيزه كعب به طور كامل در پشت برير فرو رفته بود، با شمشير به جان او افتاد و آن قدر بر او ضربه زد كه به شهادت رسيد.

عفيف بن زهير مى گويد: گويى مى بينم رضى بن منقذ عبدى را در حالى كه از مرگى حتمى جسته بود، برخاسته و گرد و خاك از لباس خود مى تكاند و به كعب مى گفت : اى برادر ازدى ! بر من منت نهادى و مرا از مرگى حتمى رهانيدى ! من اين لطف تو را هرگز فراموش نمى كنم !

راوى مى گويد از عفيف پرسيدم : تو خودت اين ماجرا را به چشم ديدى ؟ عفيف گفت : آرى ، به چشم ديدم و سخنانشان را به گوش خود شنيدم . و چون كعب بن جابر بازگشت ، همسر يا خواهرش ، (نوار) دختر جابر، به وى گفت :

بجنگ فرزند فاطمه (ع ) برخاستى و بزرگ قاريان قرآن را كشيت ؟ تو با اين كارت ، دست به جنايتى پس خطيرزدى ! به خدا سوگند كه تا عمردارم با تو سخن نخواهم گفت :

كعب بن جابر نيز چنين سرود:

سلى تخبرى عنى و اءنت ذميمه

غداة حسين والرماح شوارع

اءلم آت اءقصى ما كرهت و لم يخل

على غداة الروع ما اءنا صانع

معى يزنى لم تخنه كعوبه

و

اءبيض مخشوب العزارين قاطع

فجردته فى عصبة ليس دينهم

بدينى و انى بابن حرب لقانع

ولم تر عينى مثلهم فى زمانهم

ولا قبلهم فى الناس اذ اءنا يافع

اءشد قراعا بالسيوف لدى الوغى

اءلا كل من يحمى الذمار مقارع

و قد صبروا للطعن والضرب حسرا

و قد نازلوا لو اءن ذلك نافع

فابلغ عبيدالله اءما لقيته

باءنى مطيع للخليفة سامع

قتلت بريرا ثم حملت نعمة

اءبا منقذ لما دعا من يماصع

طبرى از قول عبدالرحمان بن جندب مى نويسد: در دوران حكومت مصعب بن زبير بر كوفه ، به گوش خود شنيدم كه كعب بن جابر مى گفت : خداوندا! ما به عهد و پيمانى كه بسته بوديم وفا كرديم . بارخدايا! ما را همدوش كسانى قرار مده كه مكر ورزيدند و عهدشكنى نمودند! پدرم كه سخنان وى را مى شنيد به او گفت : راست گفتى و مردانه به عهد و پيمان خود وفا كردى و براى خود شر و مذلت به دست آوردى . كعب جواب داد: هرگز! من براى خود شر و بدى نگزيده ام ، بلكه خوبى به دست آورده ام !

آورده اند كه رضى بن منقذ عبدى طى اشعارى ، اشعار كعب را چنين پاسخ گفت :

فلو شاء ربى ما شهدت قتاليهم

ولا جعل النعماء عندى ابن جابر

لقد كان ذاك اليوم عارا وسبة

يعيره الابناء بعد المعاشر

فيا ليت اءنى كنت من قبل قتله

و يوم حسين كنت فى رمس قابر

اگر خدا مى خواست ، من در كشتنشان شركت نمى كردم ، تا اين جابر، بر من منت بگذارد و نجات دادنم را از دست برير به زخم بكشد! آن روز مايه ننگ و عارى بود كه مايه سرزنش همه دوره ها و فرزندان و نوادگانم شده

است . اى كاش من در روز عاشورا و پيش از كشتن برير مرده بودم .

عمرو بن قرظه انصارى

پس عمرو بن قرظة انصارى از سپاه امام براى جنگ با كوفيان و جانبازى در راه امام بيرون شد و مى گفت :

قد علمت كتيبة الانصار

اءنى ساءحمى حوزة الذمار

ضرب غلام غير نكش شارى

دون حسين مهجتى ودارى

سپاه انصار مى داند كه من از حريم پيغمبر دفاع مى كنم و با سربلندى و افتخار در راه حسين ، كه دل و جانم فداى او باد، ضربت مى زنم . او به دفاع از حرم امام پرداخت تا به درجه شهادت رسيد. عمرو برادرى داشت به نام على بن قرظه كه در سپاه مخالف ، يعنى سپاه عمر سعد مى جنگيد. چون برادرش در سپاه امام شهيد شد، على بانگ برداشت : اى حسين ! اى دروغگوى فرزند دروغگو! برادرم را از راه به درى و فريب دادى و سرانجام به كشتنش دادى ! امام پاسخ داد: خداوند هرگز برادرت را گمراه نكرد، بلكه او را به راه حق رهنمون كرد و تو را به وادى گمراهى افكند. على ، چون اين پاسخ را از امام شنيد، گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم ، يا سرم به باد رود. اين بگفت و به امام حمله برد. نافع بن هلال مرادى سر راهش را بگرفت و با شمشير ضربه اى سخت بر او وارد كرد كه نقش بر زمين شد، ولى يارانش برجستند و به شتاب جسم مجروحش را از ميدان به در بردند و از مرگ حتميش رهانيدند و سپس به مداوايش پرداختند كه بعدها بهبودى يافت .

جنگ حر با يزيد بن سفيان

طبرى از قول ابوزهير عبسى آورده است كه چون حر بن يزيد به امام حسين (ع

) پيوست ، يزيد بن سفيان ، از قبيله بنى شقره و از دودمان حارث بن تميم ، گفت : به خدا قسم اگر حر را ببينم با سنان نيزه ام او را از پاى در مى آورم .

راوى مى گويد: در آن هنگام كه دو سپاه به هم برآمده و پيكارى بى امان را در كشتار يكديگر آغاز كرده بودند. حر پيشاپيش سپاهيان امام حمله مى برد و شعر عنتره را مى خواند كه مازلت ارميهم بثغرة نحره ، ولبانه حتى تسربل بالدم پس اسبش سخت مجروح شد و از گوشها و پيشانيش خون جارى بود. حصين بن تميم ، رئيس گارد محافظ عبيدالله زياد، رو به يزيد بن سفيان كرد و گفت : اين همان حر است كه آرزوى كشتنش را داشتى ! يزيد گفت : آرى . اين بگفت و قدمى به سوى حر برداشت و خطاب به او گفت : ميل به زورآزمايى و پيكار تن به تن دارى ؟ حر پاسخ داد: آرى ، مايلم . و رو به سوى يزيد آورد. حصين بن تميم مى گويد: به خدا قسم حر به سوى يزيد حمله برد، و گويى فرشته مرگش بود. چه ، روبرو شدنش با او همان بود و كشته شدن يزيد همان .

راوى مى گويد: سپاه اندك امام مردانه پايدارى كردند و با سپاهيان كوفه تا نيمه روز بسختى جنگيدند و مانع پيشرفت آنان شدند. كوفيان بجز از يك طرف دسترس به امام و يارانش نداشتند؛ زيرا يك جا بودن خيمه هاى اصحاب و نزديك بودن چادرها و درهم بودن طنابهاى آنها مانع بزرگى بر سر راه آنان

بود.

چون عمر سعد چنان ديد، گروهى از پيادگان را ماءموريت داد تا از هر طرف به چادرها حمله كرده ، طنابها را پاره كنند تا دسترسى از پشت سر به امام و محاصره كامل او و يارانش ميسر گردد. چون اصحاب امام اين هدف را دريافتند، سه - چهار نفرشان در ميان خيمه ها پنهان شدند و هر گاه كه مردى كوفى به قصد خراب كارى و غارت چادرى پيش مى آمد، او را از نزديك با شمشير و يا تير مى زدند و مى كشتند و دست و پايش را قطع مى كردند.

به آتش كشيدن خيمه هاى امام توسط ابن سعد

عمر سعد چون وضع را چنان ديد، فرمان داد تا از خراب كردن خيمه هاى اصحاب و بريدن طنابهاى آنها دست بردارند و دورن آنها نروند، بلكه آنها را به آتش بكشند! امام حسين (ع ) نيز فرمود: بگذاريد خيمه ها را آتش بزنند؛ زيرا وقتى چنان كردند، ديگر نمى توانند از آتش گذشته به شما حمله نمايند. و اين نظر امام كاملا درست بود. چه پس از آتش زدن آنها، باز هم ناگزير بودند كه از يك طرف با سپاهيان جانباز امام روبرو شوند.

راوى مى گويد: در اجراى دستور عمر، شمر بن ذى الجوشن پيش تاخت و با نيزه اش بر چادر امام كوبيد و فرياد برآورد: آتش بياوريد تا اين خيمه را بر سر ساكنانش به آتش جهنم بكشم ! با اين تهديد، بانوان حرم فرياد برآوردند و شتابان از خيمه ها بيرون شدند. امام به شمر بانگ زد: اى شمر ذى الجوشن ! تو آتش خواستى تا خيمه را بر سر خانواده ام به آتش بكشى ؟ خدايت

به آتش بسوزاند!

طبرى در اينجا از قول حميد بن مسلم مى نويسد كه به شمر گفتم : سبحان الله ! مى خواهى كه دو خصلت را در نهاد خود به يكجا جمع كنى : عذابى را كه ويژه پروردگار است و كشتن زنان و كودكان ؟ اين كار به نفع تو نيست . به خدا قسم كه امير تو به همان كشتن مردان از تو راضى خواهد بود. شمر پرسيد: تو كيستى ؟ من از ترس اينكه مبادا وى در حق من در خدمت عبيدالله سعايت كند، به او جواب دادم : من به تو نمى گويم كه كيستم : و در اين هنگام شبث بن ربعى ، كه شمر از او شنوائى بيشتر داشت پيش آمد و به وى گفت : تاكنون نه سخنى زننده تر از گفتار تو شنيده بودم و نه كارى زشت تر از كار تو! كارت به ترسانيدن زنان كشيده است ؟

حميد بن مسلم مى گويد: ديدم كه شمر شرم زده سر به زير انداخت كه برود، ولى مورد حمله زهير بن قين و ده تن از ياران او قرار گرفت و به ضرب شمشير آنان ناچار به عقب نشينى از اطراف خيمه هاى حرم شد. در اين حمله ، ابوعزه ضبائى ، از ياران شمر، به خاك درغلتيد و به دست اصحاب امام كشته شد.

با عقب نشينى شمر، كوفيان چون دريايى بر سر آنان چند رزمنده امام هجوم آوردند و تك تك ياران حضرتش را به شهادت رسانيدند. هر گاه مردى از ياران امام به خاك مى افتااد، در شمار آنان آشكارا اثر مى گذاشت ، ولى هر قدر

كه از سپاهيان عمر سعد كشته مى شد، به علت كثرت نفراتشان ، اصلا معلوم نمى گرديد.

نماز خوف در برابر تير و شمشير

چون ابوثمامه (عمرو بن عبدالله صائدى ) چنان ديد، رو به امام حسين (ع ) كرد و گفت : يا ابا عبدالله ! فداى تو گردم ، مى بينم كه اين مردم لحظه به لحظه به تو نزديك و نزديكتر مى شوند و به خدا سوگند كه تو كشته نمى شوى ، مگر وقتى كه من به خواست خدا در يارى تو كشته شده باشم و من دوست دارم كه اين دم آخر، نماز ظهر را كه هنگام اداى آن رسيده با تو به جاى آورده باشم . امام سربلند كرد و گفت :

نماز را به ياد آورى ، خداوند تو را از نمازگزاران و تسبيح گويان محسوب گرداند. آرى ، اول وقت اداى آن است . از اين مردم بخواه تا به اندازه آن دست از جنگ بدارند.

در اين هنگام حصين بن تميم بانگ برداشت : نماز شما پذيرفته درگاه الهى نيست ! حبيب بن مظاهر به وى گفت : اى درازگوش ! چنان پندارى كه نماز خانواده پيغمبر خدا (ص ) پذيرفته نيست ، ولى از تو چهارپا پذيرفته است ؟

به سبب اين پاسخ ، حصين به آنها حمله برد و حبيب بن مظاهر به مقابله اش پرداخت و شمشيرى بر پيشانى اسبش فرود آورد كه آن حيوان روى دو پاى خود بلند شد و حصين از پشت آن بر زمين افتاد و يارانش در رسيدند و او را نجات دادند.

شهادت حبيب بن مظاهر

حبيب بن مظاهر به سپاه كوفيان حمله برد و چنين خواند.

اقسم لو كنا لكم اعدادا

اءو شطركم وليتم اكتادا

يا شر قوم حسبا وآدا

اى بدترين مردمان از لحاظ حسب و نسب و قدرت

و نبرد! اگر ما به اندازه شما يا نيمى از شما بوديم ، قسم به خدا كه پشت كرده و فرار را بر قرار ترجيح مى داديد!

و نيز چنين مى خواند:

اءنا حبيب و اءبى مظاهر

فارس هيجاء و حرب تسعر

اءنتم اءعد عدة و اءكثر

و نحن اءوفى منكم و اءصبر

و نحن اءعلى حجة و اءظهر

حقا و اءتقى منكم و اءعذر

من حبيب بن مظاهر هستم ، مرد ميدان جنگ و شير ژيان . اگر چه شما چندين برابر ما هستيد، اما ما بردبار و باوفاتر و مطمئنتريم كه حق با ماست ، و تقوى و برهان ما برتر از شماست .

او جنگى نمايان كرد و پياپى از آن سپاه انبوه بر خاك هلاك مى افكند، تا اينكه فردى از قبيله بنى تميم بر او ضربتى وارد كرد. حبيب از روى زين به زمين افتاد و رفت كه تا از جاى برخيزد كه حصين بن تميم شمشير بر سرش كوفت و او درغلتيد و آن مرد تميمى برجست و سرش را بر گرفت ! حصين رو به او كرد و گفت : من در كشتن او با تو همكارى داشتم . آن مرد گفت : به خدا قسم تنها من او را كشتم ! حصين گفت : سرش را به من بده تا به گردن اسبم بياويزم و به سپاهيان نشان دهم تا بدانند كه من هم در كشتنش با تو دست داشته ام . بعد آن را بگير و نزد عبيدالله زياد ببر كه من نيازى در جايزه كشتنش ندارم .

مرد تميمى اين خواسته حصين را نيز نپذيرفت ، ولى سرانجام جمعى پا در ميانى كردند و

موافقت آن مرد را به دست آوردند و او هم سر حبيب بن مظاهر را به حصين داد. حصين سر حبيب را بر گردن اسبش آويخت و در ميان سپاه گردشى كرد و آن را به ايشان نشان داد و بازگشت و سپس به مرد تميمى مسترد نمود!

پس از وقايع جگر خراش كربلا و بازگشت كوفيان به كوفه ، آن مرد تميمى سر حبيب بن مظاهر را بگرفت و به گردن اسبش آويخت و به همان صورت به كاخ ابن زياد وارد شد! ناگاه چشم قاسم بن حبيب ، كه جوانى نورس و نزديك بلوغ بود، به سر بريده پدرش افتاد! لاجرم از آن خدايى كه نيارست و هر جا كه سوار تميمى مى رفت ، قاسم نيز وى را تعقيب مى نمود: درون قصر و بيرون آن ، تا جايى كه سوار تميمى را به شك انداخت . پس رو به قاسم كرد و پرسيد: فرزند! تو براى چه مرا تعقيب مى كنى ؟ قاسم جواب داد: چيزى نيست ! آن مرد گفت : مساءله اى در كار است ، به من بگو. قاسم پاسخ داد: آخر، اين سر كه با توست ، سر پدر من است ! آيا مى شود كه آن را به من بدهى تا به خاكش بسپارم ؟ تميمى گفت : امير اجازه نمى دهد كه دفن شود. از طرفى من مى خواهم كه با نشان دادن اين سر، براى كشتنش جايزه كلانى از امير بگيرم ! قاسم به او گفت : اما خداوند به سبب چنين گناه بزرگى كه مرتكب شده اى بدترين پاداش را به تو خواهد داد.

به خدا قسم كه تو كسى را كشته اى كه به مراتب از تو بهتر بوده است . اين بگفت و بسختى بگريست .

مدتى گذشت و قاسم به سن تكليف رسيد و در اين مدت ، تمام همت خود را صرف اين مى كرد كه قاتل پدرش را تعقيب كند و او را از نظر دور اندازد تا موقعيتى مناسب به دست آورد و انتقام پدر را از او باز ستاند. سرانجام زمان حكومت مصعب بن زبير فرا رسيد و چون جنگ باجميرا پيش آمد، آن جوان داخل سپاهيان مصعب شد و در آنجا بود كه در ميان چادر مربوط به خودش ، چشمش به قاتل پدرش افتاد. پس پى فرصتى مناسب بر آمد كه بناگاه او را به قصاص پدر بگيرد. اين تصادف دست داد و در نيمه روز كه پاى به خيمه نهاد، آن مرد تميمى را خفته يافت . پس شمشير بركشيد و چندانش با آن بزد كه در جاى بمرد.

چون حبيب بن مظاهر به شهادت رسيد، آثار تاءلم شديد در سيماى حسين (ع ) آشكار گرديد و در آن حال گفت : عندالله ! احتسب نفسى و حماة اصحابى .

پس حر به رجزخوانى پرداخت و گفت :

اءليت لا اقتل حتى اءقتلا

و لن اءصاب اليوم الا مقبلا

اضربهم بالسيف ضربا مقصلا

لا ناكلا عنهم ولا مهللا

و نيز گفت :

اضرب فى اءعراضهم بالسيف

عن خير من حل منى و الخيف

او همراه با زهير بن قين جنگى سخت و بى امان را آغاز نهادند و به هر سو كه روى مى آوردند، سر و دست مى افكندند، و چون يكى در درياى سپاه كوفيان فرو مى رفت

، ديگرى به همان سو حمله مى برد و سپاهيان را پراكنده مى ساخت و وى را نجات مى داد.

جنگ حر و زهير بدين سان ساعتى به دازا كشيد، تا اينكه سرانجام پياده نظام سپاه خليفه از هر طرف به حر حلمه ور شدند و وى را به شهادت رسانيدند.

در اين نبرد، ابوثمامه صائدى (پسرعموى حر) نيز به شهادت رسيد.

پس از به شهادت رسيدن حر، جانبازان راه حق به امامت حسين (ع ) نماز ظهر را (نماز خوف ) به جا آوردند.

شهادت سعيد حنفى

در ساعات بعد از ظهر، جنگ بين دو طرف با شدتى هر چه تمامتر ادامه يافت ، تا آنجا كه كوفيان خود را به امام رسانيدند. آنگاه سعيد حنفى برجست و در برابر امام خود را سپر ساخت . كوفيان او را از هر سو هدف تيرهاى خود قرار دادند.

سعيد پيش روى امام ايستاده بود و تيرها را به تن خويش پذيرا مى شد، تا آنجا كه ديگر برايش توانى نماند و به زمين درغلتيد.

خوارزمى مى نويسد كه او در همان حال چنين رجز مى خواند:

اقدم حسين اليوم تلقى اءحمدا

و شيخك الخير عليا ذا الندى

و حسنا كالبدر، وافى الاسعدا

وعمك القرم الهجان الاصيدا

و حمزة ليث الاله الاسدا

فى جنة الفردوس تعلوا صعدا (178)

شهادت زهير بن قين

زهير نيز جنگى نمايان كرد و مى گفت :

اءنا زهير و اءنا ابن القين

اذودهم بالسيف عن حسين

راوى مى گويد: او دست بر شانه امام مى زد و مى گفت :

اقدم هديت هاديا مهديا

فاليوم تلقى جدك النبيا

و حسنا و المرتضى عليا

وذا الجناحين الفتى الكميا

و اءسدالله الشهيد الحيا

به پيش اى رهبر كه امروز جدت رسول خدا، و حسن و على مرتضى و جعفر طيار دلاور و حمزه شير خدا - آن شهيد زنده - را ملاقات خواهى كرد. حماسه بالا نيز نظير همين حماسه است .

تا آنكه دو تن از سپاهيان عمر سعد، به نامهاى كثير بن عبدالله شعبى و مهاجر بن اوس به او حمله بردند و به شهادت رسانيدند.

شهادت نافع بن هلال جملى

نافع بن هلال تيراندازى قابل بود. او نامش را به دنباله تيرهاى زهرآلودش نوشته بود و به هنگام پرتاب آنها به سوى دشمن مى گفت : اءنا الجملى ، اءنا على دين على . يعمى من جملى هستم و پيرو دين على (ع ).

خوارزمى در مقتل خود مى نويسد: جملى به هنگام پرتاب تيرهǙʘԠچنين مى خواند:

اءرمى بها معلمه افواقها

والنفس لا ينفعها اشفاقها

مسمومة يجرى بها اءخفاقها

لتملاءن اءرضها رشاقها

و نيز مى گفت :

اءنا على دين على

ابن هلال الجملى

اضربكم بمنصلى

تحت عجاج القسطل (179)

يعنى من فرزند هلال جملى و بر دين على مى باشم . در گير و دار نبرد و در ميان گرد و غبار جنگ ، شما را به تير خود مى زنم .

و مرتب تير مى انداخت تا اينكه تيرهايش تمام شد. آنگاه دست برد و شمشيرش را از نيام بيرون كشيد و به كوفيان حمله كرد؛ در حالى كه

مى گفت : اءنا غلام اليمنى الجملى

دينى

على دين حسين و على

ان اءقتل اليوم فهذا اءملى

و ذاك راءيى والاقى عملى

من جملى ، جوانمردى يمنى هستم كه دين من ، همان دين حسين و على مى باشند. اگر امروز كشته شوم ، به آرزويم رسيده ام ، اين راءى و عقيده من مى باشد و به آن خواهم رسيد.

سرانجام او سيزده تن از ايشان را به خاك هلاك انداخت ... . (180)

طبرى نيز در تاريخ خود مى نويسد: در اثناى جنگ ، مردى به نام مزاحم بن حريث ، كه رجزخوانى جملى ايستاد و گفت : من پيروى از اميرالمؤ منين على شنيد، از سپاه بيرون آمد و رو در روى جملى ايستاد و گفت : من پيرو دين عثمانم ! و جملى پاسخ داد: تو پيرو دين شيطان هستى ! و به او حمله برد و مجال پاسخش نداد و به ديار عدمش فرستاد.

عمرو بن حجاج ، كه شاهد جانبازيهاى ياران امام بود، كوفيان را مخاطب ساخت و فرياد زد: اى ديوانه ها! هيچ كه با چه كسانى جنگ مى كنيد؟ اينان سواركاران ديارند و جوانانى دل به مرگ نهاده و آغوش گشوده ، مرگ و شهادت را طالبند. هيچيك از شما حق ندارد كه يك تنه به جنگ آنها بيرون رود. آنان گروهى انگشت شمارند كه آفتاب عمرشان بر لب بام نشسته است . سوگند به خدا كه اگر با سنگ كلوخ به جنگ با آنها بپردازيد، آنها را خواهيد كشت .

چون عمر سعد اين اخطار را يكى از فرماندهان خود شنيد، گفت : حق با توست ، و آنچه را گفتى درست است . پس فرمان داد كه هيچ سپاهى

از افراد زير فرمان وى حق جنگ تن به تن با ياران حسين (ع ) را ندارد.

در اين هنگام عمرو بن حجاج به نزديك ياران امام آمد و رو به سپاهيان كوفه كرد و گفت : اى مردم كوفه ! فرمانبردارى و هماهنگيتان را پاس داريد و در كشتن كسانى كه از دين اسلام بيرون شده و از فرمان پيشواى ما سر بر تافته اند، كمترين ترديدى به خود راه ندهيد! چون امام (ع ) سخنان عمرو را شنيد، رو به او كرد و فرمود: عمرو! مردم را عليه من تحريك مى كنى ؟! ما از دين اسلام بيرون رفته و شما همچنان متدين باقى مانده ايد؟ به خدا سوگند با اين روش كه در پيش گرفته ايد، اگر كالبد تهى كنيد، خواهيد دانست كداميك از ما دست از دين شسته و از آن بيرون شده و مستوجب آتش دوزخ خواهيم بود.

بارى ، طبرى سخن خود را درباره نافع بن هلال جملى چنين ادامه مى دهد: جملى با حملات پياپى خود دوازده تن از رزم آوران كوفه را به خاك هلاك افكند، اين رقم غير از تعداد كسانى است كه با ضربات شمشيرش خسته و مجروح گرديده اند.

او همچنان شمشير مى زد و پيش مى رفت تا آنگاه كه ناجوانمردانه هر دو بازوى او را شكستند و از كار انداختند و در آخر اسيرش كردند.

شمر او را در بند كشيد و در معيت همرزمانش به خيمه عمر برد. چون چشم فرزند سعد به نافع افتاد، بر او بانگ زد: واى بر تو اى نافع ! چرا چنين بلايى را بر سر خود آوردى ؟ نافع

در حالى كه خون از سر و صورتش بر محاسنش روان بود، پاسخ داد: خدا مى داند كه چه مى خواسته ام . به خدا سوگند به غير از كسانى را كه با ضرب شمشير خود مجروح كرده ام ، دوازده تن از افراد شما را كشته ام و بر اين كار خود هرگز پشيمان نيستم و اگر دست و بازو داشتم ، هرگز نمى توانستيد مرا اسير كنيد. شمر رو به عمر سعد كرد و گفت : خدايت خير دهاد، او را بكش ! عمر پاسخ داد: تو او را آورده اى ، اگر مى خواهى خودت او را بكش ! شمر با شنيدن پاسخ فرزند عمر شمشير بر كشيد و آماده كشتن نافع شد. در اين هنگام نافع رو به شمر كرد و گفت :

قسم به خدا كه اگر تو مسلمان بودى و به قيامت اعتقاد داشتى ، از اينكه با دامن آلوده به خون ما خدا را ديدار كنى بر خود مى لرزيدى ، اما سپاس خداى را كه كشته شدن ما را به دست پليدترين بندگانش مقدر فرموده است .

شمر ديگر مهلت نداد و با يك ضربت سر آن رادمرد دلير را برداشت ، و سپس شتابان به امام و يارانش حمله برد؛ در حالى كه چنين مى خواند:

خلوا عداة الله خلوا عن شمر

يضربهم بسفيه و لا يفر

و هو لكم صارب وسم ومقر

راوى مى گويد: هنگامى كه ياران امام حسين (ع ) كثرت سپاهيان كوفه و كمى نفرات خود را ديدند و دريافتند كه با اين عده اندك كارى از پيش نبرده و قادر نخواهند بود تا از امام و

خود دفاع نمايند، براى ديدار با پروردگارشان بر يكديگر پيشى گرفتند، تا هر چه زودتر در پيش امام و در راه او جانبازى كرده باشند.

دو رزمنده غفارى

عبدالله و عبدالرحمان ، فرزندان عزره غفارى ، به خدمت امام آمدند و گفتند: درود بر تو اى ابا عبدالله ! دشمن سخت به ما و تو نزديك شده و ما مى خواهيم در حالى كه حملات دشمن را از تو دور مى سازيم ، در پيش رويت كشته شويم . امام فرمود: آفرين بر شما، اينك به من نزديك شويد. آن دو مرد جوان رزمنده به امام نزديك شده و در كنار آن حضرت با دشمنان به جنگ پرداختند. يكى از آن دو در حين نبرد مى گفت :

قد علمت حقا بنو غفار

وخندف بعد بعد بنى نزار

لنضر بن معشر الفجار

بكل عضب صارم بتار

يا قوم ! ذودوا عن بنى الاحرار

بالمشرفى والقنا الخطار

دو نوخاسته جابرى و حنظله

طبرى مى نويسد: دو نوخاسته جابرى ، به نامهاى سيف بن حارث و مالك بن عبد، نواده هاى سريع ، كه از قبيله جابر و از طرف پدر پسرعمو و از سوى مادر برادر يكديگر بودند، در حالى كه بسختى مى گريستند به خدمت امام رسيدند و نزديك آن حضرت ايستادند. امام پرسيد: برادرزاده هاى عزيزم گ چه چيز باعث گريه شما شده است ؟ به خدا قسم كه اميد آن دارم تا لحظاتى بعد، چشمهايتان مالامال از سرشك شادمانى گردد. پاسخ دادند: فداى تو گرديم ؛ ما به حال خود گريه نمى كنيم ، بلكه گريه ما به خاطر شماست . مى بينيم كه دشمن از هر طرف شما را در ميان گرفته و ما نمى توانيم كارى به سود تو انجام دهيم و آسيبهاى او را از تو دور سازيم . امام فرمود: برادرزاده هاى عزيزم ! خداوند شما را

بر اين ابراز احساسات صميمى و مواساتى كه با جان خودتان نسبت به جان من مى نماييد، پاداش پرهيزگاران و راستان عنايت فرمايد.

در اين هنگام حنظلة بن اسعد شبامى پيش آمد و در برابر امام ، رو به كوفيان كرد و بانگ برداشت : اى مردم ! من از آن مى ترسم كه بر سر شما همان رود كه بر سر احزاب رفته ، و يا همانند روزگاران سخت قوم نوح و عاد و ثمود و ديگر مردمان پس از آنها رفته است ؛ و خداوند بر بندگانش ستم روا نمى دارد.

اى مردم ! من براى شما از فريادها و ضجه هاى روز قيامت بيمناكم ، روزى كه (از عذاب آن ) به هر سو بگريزيد و بجز خدا پناهى نيابيد؛ و هر كس را كه خداوند گمراه كند، ديگر براى او راهنمايى وجود نخواهد داشت . (181)

اى مردم ! حسين را نكشيد كه خدايتان به عذابى پرشكنجه گرفتار خواهد كرد، و هر كس كه به خداوند افترا ببندد زيانكار است .

امام حسين به حنظله فرمود: اى فرزند سعد! خدايت رحمت كناد. اينان از همان هنگام كه دعوتت را به حق پاسخ ندادند و براى كشتن تو و يارانت قيام كردند، مستحق عذاب الهى شده اند، تا چه رسد به حالا كه ياران پاك نهاد تو را كشته اند.

حنظله گفت : فداى تو گردم ، حق با توست . تو از من داناترى و در اين مقام بر همه كس سزاوارترى ؛ اكنون اجازه مى فرمايى تا به سراى ديگر بشتابم و به يارانمان بپوندم ؟ امام پاسخ داد: برو به جايى كه از دنيا

و آنچه در آن است بهتر است ؛ ملكى كه جاودانى و فناناپذير است . با كسب اجازه ، حنظله رو به امام كرد و گفت : سلام مخصوص من به تو اى ابا عبدالله ، درود خداوند بر تو و بر خانواده ات ، خداوند بين ما و تو در بهشت شناسايى اندازد. امام فرمود: آمين ، آمين . آنگاه حنظله قدم پيش گذاشت و جنگيد تا به شهادت رسيد.

پس از او، دو نوخاسته جابرى رو به امام كردند و گفتند: سلام بر تو اى فرزند رسول خدا! و امام پاسخ داد و بر شما نيز سلام و درود و رحمت خداوند باد. پس آن دو جوان جنگيدند تا به شهادت رسيدند.

عابس بن ابى شبيب و شوذب

عباس بن ابى شبيب شاكرى در حالى كه شوذب ، يكى از بستگان بنى شاكر، به همراه او بود، پيش آمد. عابس به شوذب گفت : اى شوذب ! در دل چه قصد دارى ؟ شوذب پاسخ داد: قصد آن دارم كه به همراه تو در يارى پسر پيغمبر خدا (ص ) بجنگم تا كشته شوم . عابس گفت : بجز اين گمانى هم در تو نمى رفت . پس پيش برو، و در راه ابوعبدالله (ع ) جانبازى كن كه تو را چون ديگر يارانش در شمار شهدا به حساب آرد و من هم به هنگام شهادت ، داغ تو را در سينه داشته باشم كه به خدا قسم اگر هم اكنون چيزى عزيزتر از تو در دسترس خود داشتم ، با كمال ميل آن را پيش از خود (به قربانگاه حسين (ع )) تقديم مى داشتم تا داغ آن را

به حساب خدا بگزارم . امروز بسيار بجاست تا با هر چه مى توانيم بر پاداش سراى ديگر خود بيفزاييم كه پس از مرگ كارى در ميان نيست ، و تنها روز حساب و بررسى است .

راوى مى گويد: شوذب پذيرفت و قدم پيش گذاشت و بر امام سلام كرد و آنگاه رو به ميدان نهاد و جنگيد تا به شهادت رسيد.

پس عابس رو به حسين (ع ) كرد و گفت : اى ابوعبدالله ! به خدا قسم از دور و نزديك ، در روى اين كره زمين گراميتر و دوست داشتنى تر از تو برايم وجود ندارد.

اينك اگر گراميتر از خون و جانم را در دسترس مى داشتم كه به وسيله آن مانع ستم بر تو و كشته شدنت شوم ، بى هيچ ترديدى آن را فدايت مى نمودم . (ولى چه كنم كه عزيزتر از جانم را در اختيار ندارم . پس ) درود بر تو اى ابوعبدالله . خدا را گواه مى گيرم كه من بر راه و روش تو و پدرت مى باشم . اين بگفت و با شمشير آخته به آهنگ جنگ با كوفيان قدم به ميدان نبرد گذاشت . عابس جاى زخم شمشيرى در پيشانى خود داشت .

طبرى از قول ربيع بن عميم همدانى كه آن روز (عاشورا) را به چشم خود ديده است ، چنين مى نويسد: وقتى كه عابس را ديدم پيش مى آيد، او را شناختم . من او را كه در جنگهاى فراوان شركت كرده بود بخوبى مى شناختم . او يكى از شجاعترين رزم آوران ميدان جنگ بود. اين بود كه خطاب به سپاهيان

كوفى گفتم : اين شير سياه چرده فرزند ابى شبيب شاكرى است ؛ كسى به جنگ او بيرون نرود (كه بى گمان كشته خواهد شد) در اين هنگام عابس وارد ميدان شد و بانگ برآورد كه مردى و رزمجويى نيست كه با من بجنگد؟ عمر سعد بانگ برداشت : او را سنگ باران كنيد!

راوى مى گويد: باران سنگ بود كه از همه طرف بر پيكر عابس فرود آمد.

چون عابس چنان ديد، زره از تن بكند و كلاهخود از سر بيفكند و بر كوفيان حمله برد. به خدا قسم من خود به چشم ديدم كه گروهى بيش از دويست نفر سپاهى را جلو انداخته بود و آنها از ترس شمشير او بسختى مى گريختند. پس بناگاه از هر طرف به سويش هجوم آوردند (و با ضربات پياپى شمشير و سنان نيزه ) او را به شهادت رسانيدند.

من خود ديدم كه سر عابس در دست مردانى چند از لشكر عمر، دست به دست مى گرديد و هر كدام آنها مدعى بودند كه من او را كشته ام ! سرانجام داورى پيش عمر سعد بردند و او گفت : دعوا نكنيد! عابس مردى نبود كه زخم يكى از شما او را از پاى درآورده باشد. و به اين ترتيب ، آنها را از هم جدا نمودند.

فرار ضحاك مشرقى

طبرى از قول ضحاك مشرقى آورده است :

وقتى ديدم ياران حسين (ع ) همگى شهيد شدند و بجز اهل بيت او و سويد بن ابى عمرو و بشير بن عمرو حضرمى كسى ديگر برايش باقى نمانده است ، به حضرتش گفتم : اى پسر پيغمبر خدا! قرارى كه بين من و شما

بود به خاطر داريد؟ كه من گفتم از تو دفاع مى كنم ، مادامى كه يار و ياور داشته باشى ، و چون كسى برايت باقى نماند، من آزادم كه بازگردم و شما هم موافقت فرموديد؟ امام پاسخ داد: آرى درست گفتى ؛ ولى چگونه خودت را نجات مى دهى ؟ اگر مى توانى خود را (از دست اين درياى دشمن) نجات دهى ،آزادى .

من هنگامى كه در بحبوحه جنگ متوجه شدم كه اسبهاى همرزمانمان ، از ياران امام ، به وسيله كوفيان پى شده و از پاى در مى آيند، اسب سوارى خود را در يكى از چادرهاى يارانمان ، كه در قلب ديگر چادرها قرار داشت ، بستم (و به اين ترتيب آن را از تيررس دشمنان پنهان داشتم ) و سپس خود پياده به جنگ با كوفيان پرداختم و دو تن از آنان را در پيش پاى امام به خاك هلاك انداختم و دست متجاوز ديگرى را هم به ضرب شمشير از پيكر جدا ساختم . و امام بارها به من فرمود: دست مريزاد، خدا دستت را قطع نكند، خداوند به خاطر اهل بيت پيامبرت تو را پاداش خير دهاد.

بارى ، چون امام مرا رخصت بازگشت داد، اسبم را از ميان آن خيمه بيرون كشيدم و بر پشت آن جستم و روى زين قرار گرفتم و تازيانه بر آن زدم و او را به تاخت واداشتم و چون سرعت گرفت ، خود را به سپاه دشمن زدم . دشمن كه با حركت ناگهانى من روبرو شده بود، جا خورد و برايم راه باز كرد و من از آن درياى سپاه بيرون آمدم

؛ اما پانزده نفر از ايشان به تعقيب من پرداختند.

من همچنان پيش مى تاختم تا به شفيه ، آباديى در كنار فرات ، رسيدم . آنجا بود كه دنبال كنندگانم به من رسيدند. پس به سويشان برگشتم كه از ميان آن جمع كثير بن عبدالله شعبى و ايوب بن شرح خيوانى و قيس بن عبدالله صائدى مرا شناختند و به ديگر يارانشان نشان دادند و گفتند: اين ، پسرعموى ما ضحاك بن عبدالله مشرقى است . شما را به خدا سوگند كه مزاحم او نشويد. در آن گروه ، سه نفر تميمى با آنها بودند كه با تقاضاى اشان موافقت كردند و گفتند: آرى ، به خدا كه ما پيشنهاد برادران و همپيمانان خود را مى پذيريم و مزاحم دوست آنها نمى شويم . بدين ترتيب ، وقتى كه تميميان با پيشنهاد دوستان قديمى من موافقت كردند، ديگران هم پذيرفتند و من نجات يافتند!

طبرى در اينجا مى نويسد آخرين كس از اصحاب حسين كه همچنان درباريش پاى مى فشرد، سويد بن عمرو، نوه ابومطاع خثعمى بود.

مؤ لف گويد تا اينجا شهادت ياران حضرت ابا عبدالله حسين - عليه السلام - را از اخبار طبرى در تاريخ او آورديم ؛ بدون اينكه خود را مقيد كرده باشيم كه حوادث و رويدادهاى آن روز را به ترتيبى كه او آورده است ، نقل نماييم . زيرا پيداست طبرى آن دقت لازم را در ذكر توالى آن رويدادها ننمود و تنها منظورش ذكر آنها بوده است .

اين را هم بگوييم ، ترتيبى را كه ما در اينجا رعايت كرده ايم نيز حاصل بررسى علمى در غير اخبار طبرى

نبوده است ؛ بلكه با توجه به قرائن موجود در اخبار طبرى دريافتيم كه بايد شهادت آن رادمردان عالم انسانيت به همين ترتيبى باشد كه ما رعايت كرده ايم . و در جاى ديگر از اخبار ديگران استفاده اى شده ، در پاورقى به آن تصريح كرده ايم .

و از آنجا كه طبرى در تاريخش تمامى رويدادهاى مربوط به ياران امام حسين (ع ) را نياورده و حال آنكه در برخى از آنها مواردى يافت مى شود كه روشنگر مطالب و حقايقى است كه ما به دنبال آنها مى باشيم تا سبب قيام و شهادت طلبى امام را دريابيم ، از اين رو به ذكر مقدارى ، هر چند اندك ، از آنها به شرح زير برآمده ايم .

شهدايى ديگر
1. عمرو بن خالد

خوارزمى در مقتل خود مى نويسد: عمرو بن خالد ازدى ، از ياران امام ، قدم به ميدان جنگ نهاد، در حالى كه مى گفت :

اليوم يا نفس الى الرحمن

تمضين بالروح و بالريحان

اليوم تجزين على الاحسان

قد كان منك غابر الزمان

ما خط باللوح لدى الديان

فاليوم زال ذاك بالغفران

لا تجزعى فكل حى فان

والصبر اءحظى لك بالامان

اى دل ! تو امروز پيش خدا مى روى و به جهان پر از لطف و صفا قدم مى گذارى . امروز، تو كار نيكى كه انجام داده اى پاداشش را در آينده اى نزديك مى گيرى . و آنچه را در گذشته از بديها مرتكب شده بودى ، امروز همگى با قلم عفو و بخشش پاك شده است . ناراحتى نكن كه هر زنده اى در آخر مردنى و فانى است ، و شكيبايى بهترين داورى آرامش بخش براى توست .

او با

كوفيان جنگيد تا به درجه شهادت رسيد. (182)

2. سعد بن حنظله

پس از عمرو، سعد بن حنظله تميمى قدم به ميدان گذاشت ، در حالى كه مى گفت :

صبرا على الاسياف والاسنه

صبرا عليها لدخول الجنة

و حور عين ناعمات هنه

لمن يريد الفوز لا بالظنه

يا نفس ! للراحه فاطرحنه

و فى طلاب الخير فارغبنه

اى دل ! براى ورود به بهشت و ديدار با حوران لطيف اندام بهشتى ، كه بى گمان آماده پذيرايى از طالبان رستگارى مى باشند، بر زخم سنان نيزه ها و لبه تيز شمشيرها شكيبا باش .

اى دل ! از راحتى و راحت طلبى چشم بپوش و در راه به دست آوردن خيروثواب بكوش .

آنگاه به سپاه دشمن حمله برد و بسختى با آنان جنگيد تا سرانجام به شهادت رسيد. (183)

3. عبدالرحمان بن عبدالله يزنى

سپس نوبت به عبدالرحمان بن عبدالله يزنى رسيد. او بيرون شد و مى گفت :

اءنا ابن عبدالله من آل يزن

دينى على دين حسين و حسن

اضربكم ضرب فتى من اليمن

اءرجو بذاك الفوز عند المؤ تمن

من عبدالله يزنى هستم ، و پيرو دين امام حسن و امام حسين مى باشم . با شمشير خود، ضرب شصت جوانان يمنى را به سر شما فرود مى آورم و بدين طريق ، رستگارى را از خدا آرزو مى كنم .

آنگاه بر سپاه دشمن حمله نمود و تيغ در ميان آنها نهاد تا به شهادت رسيد.(184)

4. قرة بن ابى قره

سپس قرة بن ابى قره غفارى از سپاه امام قدم بيرون گذاشت ، در حالى كه مى گفت :

قد علمت حقا بنو غفار

و خندف بعد بنى نزار

باءننى الليث الهزبر الضارى

لاضربن معشر الفجار

بحد عضب ذكر بتار

يشع لى فى ظلمة الغبار

دون الهداة السادة الابرار

رهط النبى اءحمد المختار

قبايل غفار و خندف و نزار بخوبى مى دانند كه من شير بيشه شجاعتم ، و گروه تبهكاران را با شمشير بران و قاطعى كه در دست دارم درهم مى كوبم ، و در راه رهبر و سرور آزادگان و خانواده احمد مختار (ص ) شمشير مى زنم .

5. عمرو بن مطاع

چون عمرو بن مطاع جعفى به ميدان جنگ آمد، گفت :

اءنا ابن جعفى و اءبى مطاع

وفى يمينى مرهف قطاع

و اءسمر سنانه لماع

يرى له من ضوئه شعاع

قد طاب لى فى يومى القراع

دون حسين وله الدفاع

آنگاه به دشمن حمله برد و جنگيد تا به شهادت رسيد. (185)

6. چون غلام ابوذر

در كتاب مثيرالاحزان و اللهوف آمده است : جون ، غلام ابوذر، كه برده اى سياه چرده بود، پيش آمد تا به ميدان جنگ قدم گذارد. امام به وى فرمود: من تو را از شركت در جنگ معاف مى دارم . چرا كه تو با ما همراه بودى تا به نعمت و سلامتى دست يابى ، اينك خود را درگير ما مساز. جون گفت : اى پسر پيغمبر خدا! من در آرامش و شادى شريك و همراه شما باشم ، اما در شدت تشنگى و تنگى شما را به خود واگذارم ؟! مرا اگر چه نژادى نامعلوم و چهره اى سياه است ، اينك بر من رحمت آر تا چهره ام سفيد و نژادم شريف و وجودم عطرآگين گردد. نه به خدا قسم ، من دست از شما بر نمى دارم تا آنگاه كه اين خون ناچيزم با خون شما عجين گردد. اين بگفت و به درياى دشمن حمله برد و جنگيد تا شربت شهادت نوشيد. (186)

خوارزمى در مقتل خوارزمى خود مى نويسد: جون به هنگام حمله به سپاه دشمن چنين مى خواند:

كيف يرى الفجار ضرب الاسود

بالمشرفى فى القاطع المهند

اءحمى الخيار من بنى محمد

اءذب عنهم باللسان واليد

اءرجو بذاك الفوز عند المورد

من الاله الواحد الموحد (187)

تبهكاران ضربه يك سياه را با شمشيرى بران چگونه مى بينند؟

من از برگزيده گان خاندان محمد

حمايت مى كنم ، و با دست و زبان رنج را از ايشان دور مى سازم ، و بدان وسيله در روز قيامت از خداى يكتا اميد رستگارى دارم .

او در حملات سخت خود بيست و پنج نفر از دشمنان را به خاك هلاك انداخت تا اينكه سرانجام به شهادت رسيد.

امام (ع ) خود را به بالين او رسانيد و فرمود: بارخدايا! رويش را سفيد و جسمش را خوشبو گردان و او را با محمد - صلى الله عليه و آله - محشور فرما و بين او و آل محمد جدايى ميفكن . (188)

7. انيس بن معقل

در مقتل خوارزمى آمده است : پس از جون ، انيس بن معقل اصبحى رو به جنگ نهاد، در حالى كه مى گفت :

اءنا اءنيس و اءنا ابن معقل

و فى يمينى نصل سيف فيصل

اءعلو به الهامات بين القسطل

حتى ازبل خطبه فينجلى

عن الحسين الفاضل المفضل

ابن رسول الله خير مرسل

او جنگيد تا به شهادت رسيد.

8 . حجاج بن مسروق

آنگاه حجاج بن مسروق ، كه مؤ ذن امام بود، رو به ميدان نهاد و مى گفت :

اقدم حسين هاديا مهديا

اليوم نلقى جدك النبيا

ثم اءباك ذا العلا عليا

والحسن الخير الرضا الوليا

وذا الجناحين الفتى الكميا

و اءسدالله الشهيد الحيا

او به سپاه دشمن حمله برد و جنگيد تا به شهادت رسيد.

9. جنادة بن حرث

سپس جناده ، فرزند حرث انصارى ، قدم به ميدان نهاد، در حالى كه چنين مى خواند:

اءنا جنادة اءنا ابن الحارث

لست بخوار و لا بناكث

عن بيعتى حتى يقوم وارثى

من فوق شلو فى الصعيد ماكث

او حمله برد و از كوفيان مى كشت تا اينكه خود از پاى درآمد و شهيد شد.

10. عمرو بن جناده

آنگاه عمرو بن جناده بيرون آمد و اين حماسه را بر لب داشت :

اضق الخناق من ابن هند وارمه

فى عقره بفوارس الانصار

و مهاجر بن مخضبين رماحهم

تحت العجاجه من دم الكفار

خضبت على عهد النبى محمد

فاليوم تخضب من دم الفجار

واليوم تخضب من دماء معاشر

رفضوا القرآن لنصرة الاشرار

طلبوا بثارهم ببدر وانثنوا

بالمرهفات و بالقنا الخطار

والله ربى لا اءزال مضاربا

للفاسقين بمرهف بتار

هذا على اليوم حق واجب

فى كل يوم تعانق و حوار

گلوى فرزند هند و يارانش را در همان جولانگاهشان ، به يارى سواركاران مهاجر و انصار درهم بفشار كه از همان زمان پيغمبر، نيزه هاشان در زير گرد و غبار از خون آن كافران رنگين شده است . آن نيزه ها كه از زمان آن حضرت از خون ايشان رنگين شده بود، امروز هم از خون فاجران رنگين مى شود. امروز از خون كسانى رنگين مى شود كه به خاطر يارى اشرار، قرآن را پشت سر انداخته ، به انتقام خونهايى كه در بدر از شمشيرهاى تيز و برنده مسلمانان ريخته شده قيام كرده اند. به خدايم سوگند كه شمشير برنده خود را پى در پى بر آن فاسقان فرود مى آورم و اين كار را در اين عرصه نبرد بر خود واجب مى شمارم .

آنگاه به سختى حمله برد و جنگيد تا به شهادت رسيد.

11. نوجوانى يتيم

سپس نوجوانى كه پدرش در يارى امام به شهادت رسيده بود، به يارى امام (ع ) برخاست . زيرا مادرش به او گفته بود: فرزند! به يارى امام برخيز و در ركاب او بجنگ تا به شهادت برسى . پسر فرمان برد و گفت : اين كار را مى كنم و قدم پيش گذاشت

. امام (ع ) چون چشمش به او افتاد، فرمود: پدر اين جوان در جنگ كشته شده ، شايد كه مادرش از جنگيدن او ناخشنود باشد؛ اما آن جوان گفت : اى پسر پيغمبر خدا! مادرم ، خود مرا به اين جهان فرمان داده است . پس قدم به ميدان جنگ نهاد، در حالى كه چنين مى خواند:

اءميرى حسين و نعم الامير

سرور فؤ اد البشير النذير

على و فاطمة والده

فهل تعلمون له من نظير

آقاى من حسين است و چه آقاى نيكى است . او مايه شادى دل پيامبر خداست . او پسر على و فاطمه است ، آيا نظيرى براى او سراغ داريد؟

او جنگ نمايانى كرد تا به شهادت رسيد. كوفيان سر او را بريدند و به جانب سراپرده امام افكندند! مادرش پيش دويد و سر بريده فرزندش را برداشت و خطاب به او گفت :

آفرين بر تو اى پسركم ، نور چشم و آرامش ده دل من ! آنگاه سر بريده فرزندش را بشدت بر فرق يكى از كوفيان كوبيد كه به خاك هلاك افتاد. پس عمود خيمه را بركشيد و به سپاه ابن سعد حمله برد، در حالى كه مى گفت :

اءنا عجوز فى النسا ضعيفه

بالية خالية نحيفة

اضربكم بضربة عنيفه

دون بنى فاطمة الشريفه

من زنى ضعيف و ناتوانم كه در مقام وداع از فرزندان زهرا شما را بسختى مى زنم .

او با همان چوب دو تن از سربازان عمر سعد را بكشت . اما امام به وى فرمان داد تا به جاى خود بازگردد و در حقش دعاى خير فرمود. (189)

خوارزمى در مقتل خود مى نويسد:

يكايك ياران حضرت ابا عبدالله (ع ) به خدمتش

رسيدند و مى گفتند:

السلام عليك يابن رسول الله . و امام مى فرمود: و عليك السلام . ما هم در پى تو مى آييم . آنگاه اين آيه را قرائت مى فرمود: فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا آن وقت آن اصحابى به دشمنان حمله مى برد و مى جنگيد تا به شهادت مى رسيد. شركت ياران آن حضرت در جنگ با كوفيان تا آخرين نفر به همين ترتيب ادامه داشت . (190)

بخش ششم : شهدا از عترت پيامبر خدا (ص )

اشاره

خوارزمى در مقتل خود مى نويسد: هنگامى كه براى حسين (ع )، به غير از خانواده اش ، يار و ياورى باقى نماند، آنها گرد يكديگر جمع شدند و با هم وداع نموده ، عازم جنگ شدند. (191)

نخستين شهيد از خانواده پيغمبر

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: نخستين شهيد از نوادگان ابوطالب در آن هنگامه ، على اكبر، فرزند امام حسين (ع ) بود كه مادرش ليلا (دختر ابومرة بن عروه مسعود ثقفى ) (192) و جده مادرش ميمونه (دختر ابوسفيان حرب ) (193) نام داشته است .

همين قرابت با خاندان بنى اميه سبب شده بود براى على اكبر امان نامه بنويسند و ارسال دارند تا وى دست از يارى پدرش بازداشته ، خود را در پناه خلافت بكشد و از كشته شدن در امان بماند!

مصعب زبيرى در اين مورد و با توجه به امان نامه ارسالى عبيدالله زياد براى فرزند حسين (ع ) مى نويسد كه به على اكبر گفتند:

تو را با اميرالمؤ منين يزيد بن معاويه خويشاوندى است و ما در نظر داريم كه اين پيوستگى را رعايت كنيم . بنابراين اگر مايل باشى در امان ما خواهى بود!

على در پاسخ آنها گفت :

بهتر است خويشاوندى با رسول خدا (ص ) مراعات شود. او در حمله به قواى كوفيان مى گفت ... . (194)

خوارزمى نيز در مقتل خود مى گويد: حسين به هنگام عزيمت فرزندش على به جانب ميدان محاسن خود را در دست گرفت و رو به آسمان كرد و گفت :

بارخدايا! تو بر اين مردم گواه باشد كه شبيه ترين جوانان به پيامبرت محمد (ص ) از نظر خلق و خوى و طرز

سخن گفتن ، به ميدان جنگ با اين قوم قدم گذاشته است . (جوانى ) كه هر گاه شوق ديدار پيامبرت را داشتيم ، نظر به سيماى او مى انداختيم .

بارخدايا! بركات زمين را از آنان برگير و اجتماعشان را به پراكندگى مبدل ساز و ايشان را بسختى درهم بكوب و افكارشان را ناهماهنگ گردان و مورد خشم و نفرت فرمانروايشان قرار ده ؛ آن سان كه هرگز از آنها راضى نشوند.

چه ، آنها ما را به نزد خود فرا خواندند تا به يارى ما برخيزند، ولى پيمان شكستند و به جان ما افتادند و در مقام كشتن ما برآمدند!

آنگاه امام ، عمر سعد را مورد خطاب خود قرار داد و فرياد زد:

از جان ما چه مى خواهى ؟ خداوند نسلت را براندازد و اميدت را برآورده نسازد و بركتش را از تو برگيرد و كسى را بر تو چيره سازد كه در بسترت ، سر از تنت جدا سازد؛ از آن رو كه پيوند مرا بريدى و بستگى مرا با رسول خدا (ص ) ناديده گرفتى .

آنگاه با صداى بلند اين آيه را خواند: ان الله اصطفى ء آدم و نوحا و ءال ابراهيم و ءال عمران على العالمين ، ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم (195)

از آن سو على اكبر به سپاه عمر سعد حمله برد، در حالى كه مى گفت :

اءنا على بن الحسين بن على

نحن و بيت الله اءولى بالنبى

والله لا يحكم فينا ابن الدعى

اءطعنكم بالرمح حتى ينثنى

اءضربكم بالسيف حتى يلتوى

ضرب غلام هاشمى علوى

من على ، فرزند حسين بن على هستم . ما، به خداى كعبه سوگند، به پيامبر نزديكتريم

. به خدا سوگند كه فرزند زنازاده حق فرمانروايى بر ما را ندارد و از اين رو با نيزه هاى خود شما را آن چنان مى زنم كه كج شود. و آن چنان با شمشير شما را مى زنم كه ضرب شصت جوانان علوى را درك كنيد.

او همچنان مى جنگيد و پيش مى رفت . تا آنجا كه فرياد اعتراض و ناله درماندگى كوفيان به هوا برخاست و هيچ گريزگاهى نيز نمى يافتند.

سرانجام اين جوان رشيد و دلاور حسين (ع ) كه در پهنه كارزار با دشمن بسختى كوشيده و طومار عمرشان را درنورديده بود، خسته و از تشنگى درمانده ، با تنى از ضربات شمشير و سنان نيزه هاى دشمن سخت مجروح و غرقه خون به خيمه گاه در نزد پدر باز آمد و گفت : اى پدر! تشنگى مرا از پاى درآورده و سنگينى اين همه ابزار جنگى توان از من ربوده است . با اين همه ، آيا آبى يافت مى شود، تا سوز عطش تسكين دهم ، و براى جنگيدن با دشمنان نيرويى تازه يابم ؟ امام حسين (ع ) (از اين سخن فرزند) گريست و فرمود:

اى پسركم ! بر محمد (ص ) و على (ع ) و پدرت بسى سخت و ناگوار است كه تو آنان را بخوانى ، ولى در انجام خواسته ات ناتوان باشند؛ آنان را به فريادرسى خود بخوانى و نتوانند به فرياد برسند. آنگاه انگشترى خود را به وى داد و فرمود:

اين انگشترى را بگير و در دهان بگذار و به ميدان جنگ دشمنانت بازگرد كه اميد دارم ديرى نپايد كه از دست جدت با شربتى

سير آب گردى كه پس از آن هرگز روى تشنگى نبينى .

على اكبر بار ديگر رو به ميدان كارزار آورد و مى گفت :

الحرب قد بانت لها حقائق

و ظهرت من بعدها مصادق

والله رب العرش لا نفارق

جموعكم اءو تغمد البوارق (196)

جنگ ، حقايق را آشكار ساخت و از پس آن راستيها آشكار گرديد. به خداى عرش سوگند كه تا آن هنگام كه شمشيرها در نيام نروند، از شما دست بر نمى داريم و جدا نمى شويم .

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: آن وقت بر سپاه دشمن حمله برد و قلب آن را از هم بدريد و چون نوبت اول بارها صفوف كوفيان را از هم بشكافت و تفرقه در قواى آنان انداخت و خاك مرگ بر سر آنان پاشيدن گرفت .

در اين ميان مرة بن منقذ، نوه نعمان عبدى ليثى ، چشم بر وى دوخت و گفت : گناهان همه عرب بر گردن من باشد كه اگر گذارش بر من بيفتد، همان گونه كه او ديگران را به خاك و خون مى كشد، پدرش را به عزايش ننشانم . على همچنان سپاه كوفيان را از هم مى شكافت و پيش مى رفت تا اينكه بر مره عبور فرمود. او نيز فرصت را غنيمت شمرد و بر وى حمله كرد و با سنان نيزه خويش زخمى كارى بر وى وارد ساخت كه توان از على ببرد و قدرت مبارزه را از وى گرفت . كوفيان از هر جانب گرد او را گرفتند و شمشيرهاى خود را بر پيكر مجروح او فرود آوردند.

خوارزمى در مقتل خود مى نويسد: همان طور كه على اكبر مى جنگيد و پيش

مى رفت ، مرة بن منقذ عبدى بر او حمله برد و با شمشير چنان بر فرق او زد كه توان از او بگرفت و قدرت جنگيدن از وى سلب شد. پس كوفيان نيز او را در ميان گرفتند و از هر سو زخم شمشير بود كه بر پيكر بى حال او وارد مى كردند تا آنجا كه ديگر رمقى برايش باقى نماند. پس دستهايش را بر گردن اسب خود آويخت . اما اسب او را به ميان دشمنان برد (197) و بدن على با ضربات شمشيرهاى برانى كه بر پيكرش وارد مى گرديد قطعه قطعه گشت و چون جان به لبش رسيد، با همه توان خود فرياد برآورد:

پدرجان ! اين جدم رسول خداست كه جامى لبريز از شربتى گوارا به من نوشانيد كه ديگر هرگز تشنگى نخواهم كشيد. به تو مى گويد بشتاب كه براى تو نيز جامى پر آماده دارد. حسين (ع ) با شنيدن آخرين سخنان فرزند فرياد برآورد... . (198)

طبرى از قول حميد بن مسلم در تاريخ خود مى نويسد: به گوش خود شنيدم كه حسين (ع ) در آن روز مى گفت :

پسرم ! خدا بكشد مردمى را كه تو را كشتند. شگفت است كه اين مردم تا به اين حد بر خداوند و پايمال كردن حرمت پيامبرش گستاخ شده اند؟ پسرم ! بعد از تو خاك بر سر دنيا و زندگانى دنيا.

حميد مى گويد: گويى هم اكنون مى بينم كه بانويى چون رشيدى تابان با شتاب فراوان از خيمه بيرون دويد و (در سوگ على ) فرياد مى زد. پرسيدم : اى زن كيست ؟ گفتند: زينب ،

دختر فاطمه ، دختر پيغمبر خدا.

زينب همچنان (بر سر زنان و نوحه كنان ) پيش آمد و خود را روى كشته على انداخت . امام پيش آمد و خود را به زينب رسانيد. دستش را بگرفت و او را از روى كشته على اكبر بلند كرد و به خيمه گاه بازگردانيد. آنگاه بر سر نعش على باز آمد كه جوانان گردش را گرفتند. پس امام به آنان فرمود:

كشته برادرتان را برداريد. جوانان پيش رفتند و جنازه على را بر سر دست برداشتند و مقابل چادرى كه در برابر آن با دشمن مى جنگيدند بر زمين نهادند.

خيل شهيدان هاشمى
شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل

چون على اكبر به شهادت رسيد، عبدالله ، فرزند مسلم و نوه عقيل بن ابى طالب (199) كه مادرش رقيه كبرى دختر اميرالمؤ منين على (ع ) بود، (200) قدم به ميدان جنگ گذاشت ، در حالى كه چنين مى خواند:

اليوم اءلقى مسلما و هو اءبى

و فتية بادوا على دين النبى (201)

امروز پدرم مسلم و جوانانى را كه بر دين پيامبر هستند ديدار مى كنم .

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: عمرو بن صبيح تيرى به جانب عبدالله افكند.

عبدالله براى اينكه سر خود را از اصابت تير در امان دارد، دست خود را سپر ساخت .

در نتيجه ، تير عمرو، دست و سر او را به هم دوخت . (202) به اين ترتيب كه تير از كف دست او بگذشت و در كاسه سرش نشست . عبدالله هر قدر كوشيد نتوانست كه دست خود را آزاد كند و در اين حالت بود كه ناگاه تيرى ديگرى به قلبش بنشست و او را به شهادت رسانيد.

چون عبدالله مسلم به

شهادت رسيد، سپاهيان يزيد ياران امام را از هر سو در ميان گرفتند و به ايشان حمله بردند.

شهادت جعفر بن عقيل

خوارزمى و ابن شهر آشوب مى نويسند: سپس جعفر بن عقيل ، نوه ابوطالب ، پيش تاخت و مى خواند:

اءنا الغلام الابطحى الطالبى

من معشر فى هاشم من غالب

و نحن حقا سادة الذوائب

هذا حسين اءطيب الاطايب

او جنگيد تا كشته شد.

خوارزمى و ابن شهر آشوب ، كشنده جعفر را بشر بن سوط الهمدانى (203) معرفى كرده اند، در حالى كه طبرى مى نويسد: جعفر بن عقيل با تيرى كه عبدالله بن عزره خثعمى به سوى او افكند به شهادت رسيد.

شهادت عبدالرحمان بن عقيل

پس از كشته شدن جعفر بن عقيل ، برادرش عبدالرحمان بن عقيل به ميدان تاخت و اين رجز را بر لب داشت :

اءبى عقيل فاعرفوا مكانى

من هاشم ، و هاشم اخوانى

كهول صدق سادة الاقران

هذا حسين شامخ البنيان

و سيد الشباب فى الجنان

او جنگيد تا آنكه به دست عثمان بن خالد جهنى به شهادت رسيد.

طبرى مى نويسد: عثمان بن خالد جهنى و بشر بن سوط همدانى هر دو با هم به عبدالرحمان بن عقيل حمله بردند و وى را از پاى درآوردند.

شهادت محمد بن عبدالله بن جعفر

خوارزمى و ابن شهر آشوب مى نويسد: پس از كشته شدن عبدالرحمان عقيل ، محمد بن عبدالله بن جعفر، نوه ابوطالب ، در حالى كه اين سرود را بر لب داشت قدم به ميدان جنگ نهاد:

اءشكوا الى الله من العدوان

فعال فى الردى عميان

قد بدلوا معالم القرآن

و محكم التنزيل و التبيان

و اءظهروا الكفر مع الطغيان

او به سختى با كوفيان جنگيد تا به دست عامل بن نهش تميمى به شهادت رسيد.

شهادت عون بن عبدالله بن جعفر

چون محمد به شهادت رسيد، برادرش عون بن عبدالله جعفر، به كوفيان حمله برد، در حالى كه مى خواند:

ان تنكرونى فاءنا ابن جعفر

شهيد صدق فى الجنان اءزهر

يطير فيها بجناح اءخضر

كفى بهذا شرفا فى محشر

او جنگيد تا آنگاه به دست عبدالله بن قطبه طائى به شهادت رسيد. (204)

شهادت فرزندان امام مجتبى (ع )
1. عبدالله حسن

آنگاه عبدالله بن الحسن قدم به ميدان جنگ گذاشت ، در حالى كه اين رجز را مى خواند:

ان تنكرونى فاءنا فرع الحسن

سبط النبى المصطفى المؤ تمن

هذا حسين كالاسير المرتهن

بين اناس لا سقوا صوب المزن

او جنگيد تا سرانجام به دست هانى بن شبيب حضرمى از پاى درآمد و به شهادت رسيد. (205)

2. شهادت قاسم بن الحسن

پس از وى برادرش قاسم ، كه نوجوانى بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بود، آماده ميدان گرديد.

چون چشم امام به وى افتاد، او را در آغوش كشيد. عمو و برادرزاده هر دو بسختى گريستند. و چون قاسم اجازه ميدان خواست ، امام موافقت نكرد؛ ولى قاسم دست بردار نبود و آن قدر دست و پاهاى عمويش حسين (ع ) را بوسيد و موافقتش را به رفتن به ميدان تقاضا كرد تا ناگزير امام به او اجازه داد.

قاسم رو به ميدان نهاد، در حالى كه هنوز اشك بر گونه هايش مى غلتيد. (206) او در نبرد با كوفيان تنها پيراهنى بر تن و شلوار و نعلينى در پاى داشت . از زيبايى رخسار، گويى پاره اى از ماه تابان بود پيش مى آمد و مى گفت :

انى اءنا القاسم من نسل على

نحن و بيت الله اءولى بالنبى

من شمر ذى الجوشن اءو ابن الدعى (207)

طبرى از قول حميد بن مسلم آورده است : از سپاه امام نوجوانى چون ماه تابان قدم به ميدان جنگ با ما گذاشت ، در حالى كه فقط پيراهنى در تن داشت و شلوار و نعلينى در پا و شمشيرى در دست . هيچ فراموش نمى كنم كه بند نعلين پاى چپش پاره شده بود. اين نوخاسته قدم به ميدان

گذاشت و جلو مى آمد. عمرو بن سعد نفيل ازدى ، كه در كنارم ايستاده بود، گفت :

به خدا قسم كه به او حمله مى كنم و كارش را مى سازم ! به او گفتم : سبحان الله ! تو از جان او چه مى خواهى ؟ مردمى كه دورش را گرفته اند براى كشتنش كافى مى باشند! عمرو گفت : به خدا قسم كه خودم كارش را مى سازم ! اين بگفت و به سوى او تاختن برد و باز نگشت ، مگر هنگامى كه ضربه كارى شمشيرش فرق آن جوان را از هم شكافت و او را به صورت به خاك انداخت .

آن جوان با ضربه عمرو به خود پيچيد و با فرياد بلند عموى خود را به يارى خواست . من خود ديدم كه حسين چون بازى شكارى برجست و مانند شيرى خشمگين به عمرو حمله برد و شمشير بر او فرود آورد. شمشير امام دست عمرو را، كه سپر خود ساخته بود، از مچ بينداخت . عمر از اين ضربت چنان بانگ برآورد كه تمامى سپاه عمر سعد آن را شنيدند. (208)

سپاه كوفيان براى يارى عمرو به سوى امام يورش بردند و امام نيز ناگزير دست از او بداشت . اما عمرو در معرض ضربات سم اسبهاى همرديفان كوفى خود قرار گرفت كه به ياريش شتافته و با سرعت و شدت به پيش مى تاختند. اسبهاى كوفيان عمرو را به زير گرفتند و بسختى درهم كوبيدند و استخوانهاى سر و سينه اش را خرد كردند و پيكر بى جانش را بر جاى گذاشتند.

ديرى نگذشت كه غبار ميدان فرو نشست و

من حسين (ع ) را ديدم كه بر سر آن نوجوان ، كه در حال جان دادن بود و پا بر زمين مى ساييد، ايستاده بود و مى گفت : مرگ بر آن آدمى كه تو را كشتند و خود را در روز قيامت مورد بازخواست جدت قرار دادند. آنگاه به سخن خود چنين ادامه داد: به خدا قسم بر عمويت سخت و ناگوار است كه او را به يارى بخوانى و تو را كمك ندهد، يا اينكه به ياريت برخيزد ولى تو را سودى نرساند. آنگاه جنازه برادرزاده اش را برداشت . گويى هم اكنون دارم مى بينم كه پاهاى آن نوجوان ، كه ديگر جان در بدن نداشت ، بر زمين كشيده مى شد و حسين سينه او را بر سينه خود چسبانيده بود. من با خود گفتم ببينم حسين با جنازه آن نوجوان چه مى كند؟ در اين حال متوجه شدم كه حسين جنازه آن نوجوان را آورد تا اينكه او را در كنار فرزندش على اكبر خوابانيد و در ميان ديگر كشته شدگان از خانواده اش قرار داد. من پرسيدم اين جوان چه نام داشت ؟ گفتند: او قاسم فرزند حسن بن على بن ابى طالب است .

شهادت برادران امام (209)

1 - ابوبكر بن على (ع )

آنگاه برادران امام (ع ) آماده رفتن به ميدان جنگ شدند تا خود را فداى برادر كنند. نخستين ايشان ابوبكر بن على (عبدالله ) و مادرش ليلا دختر مسعود بن خالد بود. ابوبكر قدم به ميدان گذاشت ، در حالى كه چنين مى خواند:

شيخى على ذوالفحار الاطوال

من هاشم الصدق الكريم المفضل

هذا الحسين ابن النبى المرسل

نذود عنه بالحسام

الفيصل

تفديه نفسى من اءخ مبجل

يا رب فامنحنى الثواب المجزل

او جنگيد تا اينكه سرانجام به دست زحر بن قيس نخعى از پاى درآمد و به شهادت رسيد.

2 - عمر بن على

پس از اينكه ابوبكر بن على به شهادت رسيد، برادرش عمر به ميدان شتافت ، در حالى كه مى گفت :

اءضربكم ولا اءرى فيكم زحر

ذاك الشقى بالنبى قد كفر

يا زحر! يا زحر! تدان من عمر

لعلك اليوم تبوء بسقر

شر مكان فى حريق وسعر

فانك الجاحد يا شر البشر

آنگاه به كشنده برادر حمله برد و با شمشير ضرباتى كارى بر او زد و وى را به خاك هلاك افكند. او به هنگام حملات خود مى گفت :

خلوا عداة الله خلوا عن عمر

خلوا عن الليت العبوس المكفهر

بضربكم بسيفه و لا يفر

و ليس يغدو كالجبان المنجحر

او همين طور مى خروشيد و مى جنگيد تا به شهادت رسيد.

3 - شهادت عثمان بن على

پس از كشته شدن عمر بن على ، عثمان بن على ، كه مادرش ام البنين (دختر حزام بن خالد) بوده ، قدم به ميدان گذاشت ، در حالى كه مى گفت :

انى اءنا عثمان ذو المفاخر

شيخى على ذو الفعال الطاهر

صنو النبى ذو الرشاد السائر

ما بين كل غائب و حاضر

آنگاه حمله برد و جنگيد تا به شهادت رسيد.

4 - شهادت جعفر بن على

سپس برادرش جعفر بن على ، فرزند همان ام البنين ، به دشمنان حمله برد، در حالى كه مى گفت :

انى اءنا جعفر ذو المعالى

نجل على الخير ذوالنوال

اءحمى حسينا بالقنا العسال

و بالحسام الواضح الصقال

او جنگيد تا به شهادت رسيد.

5 - شهادت عبدالله بن على

پس از شهادت جعفر، برادرش عبدالله ، فرزند ديگر ام البنين ، قدم به ميدان

جنگ گذاشت و به آن قوم بدسگال حمله برد، در حالى كه مى گفت :

اءنا ابن ذى النجدة والافضال

ذاك على الخير فى الفعال

سيف رسول الله ذوالنكال

و كاشف الخطوب و الاهوال

آنگاه به كوفيان حمله برد و جنگيد تا به درجه شهادت رسيد. (210)

طبرى از قول حميد بن مسلم مى نويسد: شنيدم كه در آن روز امام حسين (ع ) مى گفت :

الهم اءمسك عنهم قطر السماء وامنعهم بركات الارض ، اللهم فان متعتهم الى حين ، ففرقهم فرقا، واجعلهم طرائق قددا، و لا ترض عنهم الولاة اءبدا، فانهم دعوانا لينصرونا فعدوا علينا فقتلونا

حميد مى گويد: در اين هنگام پيادگان (به حسين و يارانش ) حمله بردند و تيغ در ميانشان گذاشتند تا جايى كه براى امام بيش از سه يا چهار نفر از يارانش باقى نماند. در اينجا بود كه امام دستور داد تا زيرشلوارى ريزبافت محكم يمانى برايش حاضر كردند. سپس به دست خويش چند جاى آن را از هم بدريد و پاره كرد تا دشمن پس از كشته شدنش آن را به سود فرسودگيش واگذارد و از پايش بيرون نياورد.

يكى از ياران به حضرتش گفت : بهتر است كه در زير آن ، شلوارى كوتاه در پاى كنى . امام پاسخ داد: چنين شلوارى در خور شاءن من نيست . اين پوشش علامت ذلت و خوارى است .

اما وقتى كه امام به شهادت رسيد، بحر بن كعب آن شلوار را نيز از پاى او بيرون آورد و او را عريان نمود!

ابومخنف از قول عمرو بن شبيب به نقل از محمد بن عبدالرحمان آورده است كه از دستهاى بحر بن كعب در زمستان آب

مى ريخت ، و در تابستان چون دو چوب خشك مى شد.

6 - شهادت ابوالفضل (ع )

در كتاب مقاتل الطالبيين آمده است : حضرت ابوالفضل العباس مردى خوش قامت و زيباروى بود. او چون بر اسبى درشت هيكل و قوى مى نشست و پاى از ركاب بيرون مى كدر، پاهاى او بر زمين كشيده مى شد. به علت زيبايى رخسار به او قمر بنى هاشم مى گفتند. در روز عاشورا پرچم سياه امام حسين در دست او بود. او بزرگترين فرزند ام البنين و آخرين آنها بود كه در راه جهاد و دفاع از امامش به درجه شهادت رسيده است . (211)

در مقتل خوارزمى آمده است : در حالى كه عباس سمت سقايت حرم حسين را بر عهده داشت ، به سپاه كوفيان حمله برد، و در آن حال مى گفت :

اقسمت بالله الاعز الاعظم

و بالحجون صادقا و زمزم

و بالحظيم و الفنا المحرم

ليضبن اليوم جسمى بدمى

دون الحسين ذى الفحار الاقدم

امام اءهل الفضل و التكرم (212)

در كتاب الارشاد و مثيرالاحزان و اللهوف آمده است : چون تشنگى بر حسين (ع ) چيره گشت ، سوار شد و رو به فرات آورد، در حالى كه برادرش عباس پيش روى او شمشير مى زد و سپاه ابن سعد را، كه با تمام قوا مانع پيشروى ايشان و دست يابيشان به آب شده بودند، از هم مى شكافت و پيش مى رفت . (213)

در مناقب ابن شهر آشوب آمده است : ابوالفضل (ع ) به قصد برداشتن آب به شريعه فرات رو آورد. قواى ابن سعد به قصد ممانعتش به وى حمله بردند.

عباس (ع ) به ايشان حمله برد،

در حالى كه مى گفت :

لا اءرهب اذا الموت رقى

حتى اوارى فى المصاليت لقا

نفس لنفس المصطفى الطهر وقا

انى اءنا العباس اءغدوا بالسقا

و لا اءخاف الشر يوم الملتقى

چون مرگ پيش آيد از آن نمى ترسم تا در ميان رزم آوران خود را پنهان كنم ! با جان خود از فرزند پيامبر پاك حمايت مى كنم . من عباس آب آور هستم كه از پيشامدهاى ناگوار جنگ نمى هراسم .

او آن سپاه به هم فشرده را از هم بدريد و رزمندگانش را پراكنده ساخت . در اين حال زيد بن ورقاء در پشت نخلى به كمين نشست ، و با يارى حكيم بن طفيل بناگاه برجست و بر ابوالفضل حمله برد و دست راست او را بينداخت . عباس بچالاكى شمشير را به دست چپ گرفت و بر خيل دشمان حمله برد، در حالى كه مى گفت :

والله ان قطعتم يمينى

انى احامى اءبدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين

نجل النبى الطاهر الامين

به خدا سوگند اگر چه دست راستم را بريديد، من هماره از دينم و پيشواى بر حقم ، كه فرزند پاك پيامبر امين مى باشد، حمايت خواهم كرد.

و آن قدر جنگيد تا (به سبب خونريزى شديد از دست و تشنگى مفرط) ضعف بر او چيره شد. آنگاه بار ديگر حكيم بن طفيل از پشت نخلى بر او حمله برد و دست چپ حضرتش را از كار بينداخت . پس در آن حال حضرت ابوالفضل (ع ) چنين خواند:

يا نفس لا تخشى من الكفار

وابشرى برحمة الجبار

مع النبى السيد المختار

قد قطعوا ببغيهم يسارى

فاءصلهم يا رب حر النار

اى نفس من ! از كفار مترس و مژده باد تو را

به رحمت پروردگار در كنار پيامبر خدا. اين كوردلان كه با خيره سرى دست چپ مرا بريدند، پس خدايا ايشان را به آتش دوزخ درانداز.

ديرى نپائيد كه ملعونى ديگر، گرز آهنين خود را بشدت بر فرقش كوبيد و حضرتش را به شهادت رسانيد. (214)

در مقتل خوارزمى آمده است : با شهادت عباس (ع )، حسين گفت :

هم اكنون پشتم شكست ، و رشته تدبيرم از هم بگسيخت . (215)

به شهادت رساندن كودكان از خاندان پيغمبر (ص )
1 - شهادت كودك شيرخوار امام حسين (ع )

در مقتل خوارزمى و ديگر مصادر آمده است كه امام حسين (ع ) بر در خيمه هاى حرم آمد و فرمود: على ، آن كودك شيرخواره ام ، را بياوريد تا با او وداع كنم .

كودك را به آغوش حضرتش دادند. امام او را بوسيد و گفت : واى بر اين مردم كه دشمنشان جد تو (رسول خدا (ص )) باشد. و همان طور كه على را در آغوش داشت ، حرملة بن كاهل اسدى (گلوى آن كودك را نشانه گرفت ) و تيرى بينداخت كه گلوى او را از هم بدريد! امام دست به زيرگلوى طفل گرفت تا از خون مالامال شد و آن را به سوى آسمان پاشيد و گفت :

بارخدايا! اگر ياريت را در پيروزيمان بر يزيد از ما بازداشته اى ، آن را مايه خير ما قرار داده و انتقام ما را از اين ستمگران بازستان ....

پس از اسبشش به زير آمد و با غلاف شمشير گودالى كوچك براى آن كودك بكند. آنگاه جنازه خون آلودش را دفن و بر آن نماز گزارد. (216)

2 - شهادت كودكى ديگر از امام

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: عبدالله بن عقبه غنوى كودكى ديگر از فرزندان امام را به نام ابوبكر، فرزند حسين بن على ، نشانه گرفت و با پرتاب تيرى به سوى او، او را از پاى درآورد و به شهادت رسانيد. به همين مناسبت ابن ابى عقب شاعر، طى اشعارى مى گويد:

و عند غنى قطرة من دمائنا

و فى اسد اخرى تعد و تذكر

جنگ امام در مسير فرات

طبرى در تاريخ خود از قول يكى از ناظران صحنه نبرد مى نويسد:

چون آثار در لشكر حسين (ع ) پديد

آمد، امام سوار شد و آهنگ فرات كرد. آنگاه مردى از بنى بان بن دارم بانگ برآورد: واى بر شما! جلويش را بگيريد و پيش از آنكه ياران و پيروانش به او اقتدا كنند و به سوى فرات بيايند مانع رسيدن او به آب شويد.

اين بگفت و خود تازيانه بر اسبش زد و پيش تاخت . مردم نيز به دنبالش يورش بردند و بين امام و فرات مانع شدند. چون امام چنان ديد، آن مرد را نفرين كرد و گفت : خداوندا! او را تشنه بدار. مرد ابانى هم با شنيدن اين سخن ، تيرى به چله كمان نهاد و امام را نشانه گرفت كه تيرش در فك امام نشست .

و بنا به روايتى ديگر: حصين بن تميم تيرى بينداخت و آن تير در دهان امام (و بنا به روايتى در فك حضرت ) فرو رفت .

راوى مى گويد: امام آن تير را بيرون كشيد (خون از جاى آن جستن كرد) و آن حضرت دستهايش را به زير آن گرفت تا از خون پر شد. پس آن را به سوى آسمان پاشيد و حمد و ثناى خدا را به جا آورد. آنگاه دست به آسمان برداشت و گفت :

خداوندا! شكايت آنچه را كه اينان با پسر دختر پيغمبرت مى كنند به تو مى برم . بارخدايا! ريشه ايشان را قطع كن و يكايك آنان را از ميان بردار و هيچيك از آنان را بر روى زمين مگذار.

طبرى روايت كرده است : حسين (ع ) تيرى را بيرون كشيد و دو دست در زير (خونى كه از جاى آن جستن مى كرد) بگرفت و چون

مالامال گرديد، لب به نفرين گشود و گفت : بارخدايا! من شكايت آنچه را كه با پسر دختر پيغمبرت مى كنند به تو مى برم .

راوى مى گويد: به خدا قسم ديرى نپاييد كه آن مرد را خداوند به بيمارى تشنگى مبتلا ساخت ؛ به طورى كه هرگز تشنگيش فرو نمى نشست .

قاسم بن اصبغ در همين مورد مى گويد: من خود ضمن كسانى كه به عيادتش مى رفتند بر بالينش حاضر شدم و ديدم كه آب فند خنك و مشكهايى از دوغ و كوزه هايى از آب را در اختيار او مى نهادند. او آنها را مى نوشيد و فرياد مى زد به دادم برسيد كه از تشنگى مردم ! در صورتى كه يكى از آن همه ظرفها و مشكها و كوزه ها كافى بود كه تا تشنگى خانواده اى را فرو نشاند! اما او همه آنها را تا قطره آخر مى نوشيد تا از پاى در مى آمد و فقط لحظه اى آرام مى گرفت و سپس بانگ مى زد كه به فريادم برسيد كه از تشنگى مردم ! و همين طور تا آخر شكمش از فشار آن همه مايعات از هم تركيد.

3 - شهادت كودكى وحشت زده

طبرى با اسنادش از قول هانى ابن ثبيت حضرمى مى نويسد: من در شمار كسانى بودم كه شاهد كشته شدن حسين (ع ) بوديم ! من در آن هنگام با نه تن ديگر كه هر كدام اسبى سوار بوديم ، كر و فرى كرديم و چون باز آمديم و در جاى خود آرام گرفتيم ، كودكى از خاندان حسين را ديديم كه چوبدستى به دست گرفته ، و در

حالى كه تنها و شلوار و پيراهنى در بر داشت ، هراسان از خيمه هاى حرم حسينى بيرون دويد و با وحشت و اضطراب سر به چپ و راست خود مى گردانيد.

گويى هم اكنون است كه مى بينم كه دو گوشواره مرواريد او را كه به سبب گردش سرش ، در هوا چرخ مى خورند.

كودك هراسان همچنان پيش مى آمد. مردى از ما اسب خود را بر جهانيد و خود را به كنار كودك رسانيد و از اسبش به زير جست و به آن كودك حمله برد و با يك ضربت شمشير او را به شهادت رسانيد.

راوى مى گويد:

كشنده آن كودك ، خود هانى بن ثبيت بود كه چون به سبب چنين جنايتى مورد اعتراض و نفرت قرار گرفته ، آن را به ديگرى نسبت داده است .

4 - شهادت كودكى ديگر از امام حسين (ع )

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: در آن هنگام شمر بن ذى الجوشن همراه با افراد پياده نظامش به قصد حمله به امام پيش آمدند. امام بر آنها حمله برد و صفوفشان را از هم بدريد و به عقب نشينى ناگزيرشان ساخت . اما ديرى نپاييد كه بار ديگر حضرتش را از همه طرف و به طور كامل در ميان گرفتند. پس كودكى نورس از فرزندان امام حسن به نام عبدالله بن الحسن ، (217) با شتاب از خيمه هاى زنان حرم بيرون دويد و رو به عمويش حسين (ع ) آورد. زينب ، دختر على و خواهر امام (ع )، پيش دويد تا او را بگيرد، و امام نيز خواهرش را ندا داد كه : او را بگير. اما آن كودك خود را از دست عمه

اش نجات داد و شتابان به ميدان جنگ پيش دويد تا خود را به حسين (ع ) رسانيد و در كنارش آرام گرفت .

در همين هنگام بحر بن كعب ، از بنى تيم الله بن ثعلبه ، با شمشير آخته به امام حمله برد. كودك چون چنان ديد، بر سرش فرياد كشيد: اى پليدزاده ، عمويم را مى كشى ؟

بحر بن كعب به سخن عبدالله توجهى نكرد و شمشير خود را فرود آورد.

عبدالله نيز دست خود را سپر امام قرار داد. شمشير بحر با همه قدرت فرود آمد و به سبب آن دست عبدالله قطع و به پوست زيرين بياويخت . عبدالله به شيوه كودكان مادر را به كمك طلبيد. امام او را در بر گرفت و به سينه بفشرد و فرمود:

برادرزاده عزيزم ! بر پيشامد صبر داشته باش و آن را به حساب خير و ثواب خدا بگذار كه خداوند (اكنون ) تو را به پدران نيكويت و به رسول خدا (ص ) و على بن ابى طالب و حمزه و جعفر و حسن بن على - صلوات الله عليهم اءجمعين - ملحق خواهد ساخت .

امام در مسير شهادت

طبرى آورده است كه حسين (ع ) ساعتها پيش از پاى درآمده بود و هر از گاهى كه مردى عزم وى مى كرد، از گرانبارى گناه كشتن او، پس مى رفت و به كشتنش جراءت نمى نمود.

در اين ميان مردى به نام مالك بن نسير (از قبيله بنى بداء) خود را به كنار امام رسانيد و با شمشير ضربه اى بر سر حضرتش بزد و به سبب ضربه مالك شب كلاه امام از هم بدريد

و لبه ششمير در كاسه سر او بنشست . كلاه از خون مالامال شد و امام خطاب به وى فرمود: با اين دست سير نخورى و نياشامى و خداوند در روز قيامت تو را در رديف ستمگران قرار دهد.

آنگاه آن كلاة را از سر برداشت و بينداخت و كلاهى بلند خواست و بر سر گذاشت و برگرد آن عمامه اى بست ؛ اما ديگر نيرويى برايش باقى نمانده بود.

مرد كندى خم شد و آن كلاه را كه از خز بود، برداشت . هنگامى كه پس از رويداد جگر خراش كربلا آن را به خانه و نزد همسرش ام عبدالله (دختر حر و خواهر حسين بن حر) آورد و مشغول شستن خون از آن كلاه گرديد، همسرش بر او بانگ زد: كلاه به غارت برده نواده پيغمبر خدا را به خانه من آورده اى ؟ هر چه زودتر آن را از خانه من بيرون ببر.

رفقاى مالك تعريف كرده اند كه مالك پس از آن واقعه تا دم مرگ در كمال فقر و پريشانى عمر را به سر آورده است . (218)

حمله پيادگان به خيمه هاى حرم حسينى

ابومخنف در ضمن سخنان خود در همين مورد مى گويد:

شمر بن ذى الجوشن به همراه ده تن از افراد پياده كوفى خود رو به خيمه هاى حسينى ، كه پردگيان و بستگان و همراهان حضرتش در آنها قرار داشتند، نهاد. چون امام اين مطلب را دريافت ، بانگ برآورد:

ويلكم ! ان لم يكن لكم دين و لا تخافون يوم المعاد، فكونوا فى اءمر دنياكم اءحرارا ذوى اءحساب . امنعوا رحلى و اءهلى من طعامكم و جهالكم يعنى واى بر شما!

اگر دينى نداريد و از روز قيامت نمى هراسيد، در امر دنيايتان مردانى آزاده و بلندنظر باشيد و خيمه ها و پردگيانم را از دسترس مشتى او باش و جهالتان به دور داريد.

شمر با شنيدن سخنان امام خطاب به حضرتش گفت : حق با توست اى پسر فاطمه ! و با همان پيادگان كه در ميانشان افرادى چون ابوالجنوب (عبدالرحمان جعفى ) قشعم بن عمرو بن يزيد جعفى ، صالح بن وهب يزنى ، سنان بن انس نخعى و خولى بن يزيد اصبحى به چشم مى خوردند، رو به حسين آوردند و پيرامون حضرتش را گرفتند و شمر پياپى آنها را تشويق مى كرد كه شتاب كنند و كار امام را بسازند. چون در آن ميان نظرش به ابوالجنوب ، كه غرق آهن و پولاد و انواع ابزار جنگى بود، افتاد، به او گفت : پيش برو و كارش را تمام كن ! ابوالجنوب پاسخ داد: تو خودت چرا نمى روى ؟ شمر گفت : تو با من گستاخى مى كنى و ابوالجنوب نيز جواب داد: تو به من فرمان مى دهى ؟!

طرفين چند فحش و ناسزا نثار يكديگر كردند و سرانجام ابوالجنوب ، كه مردى شجاع و رزمنده بود، بر سر شمر فرياد كشيد كه : وادارم مى كنى كه با سنان نيزه چشمت را درآورم ! شمر با شنيدن اين تهديد از ابوالجنوب روى بگردانيد و گفت : به خدا قسم اگر مى توانستم تو را به سختى تنبيه مى كردم .(219)

آخرين پيكار امام

طبرى در تاريخش از قول ابومخنف به نقل از حجاج بن عبدالله ، نوه عمار بن عبد يغوث بارقى ،

آورده است كه پدرش عبدالله بن عمار را به خاطر اينكه در ميان سپاهيان عمر سعد شاهد كشته شدن حسين (ع ) بوده است مورد سرزنش قرار دادند.

عبدالله عمار گفت : من برگردن بنى هاشم حق دارم ؟ پرسيدم : چه حقى ؟! گفت : من با نيزه بر حسين حمله بردم . به خدا قسم اگر مى خواستم ، مى توانستم ضربه اى كارى به او بزنم ؛ اما اين كار را نكردم و قدرى از او فاصله گرفتم و با خود گفتم من او را نمى كشم ؛ باشد كه ديگرى او را بكشد!!

در اين هنگام بود كه پيادگان از چپ و راست بر او هجوم آوردند. امام ، كه پيراهنى از خز در بر و عمامه اى بر سر داشت ، به مهاجمين سمت راستش حمله برد و آنها را تار و مار كرد. سپس بر گستاخان ناحيه چپ خيز برداشت و آنان را به دم تيغ گرفت و پراكنده شان ساخت .

به خدا سوگند، من هرگز چون او مردى يكه و تنها نديده ام كه از همه سو دشمن او را در ميان گرفته و فرزندان و بستگان و يارانش را همگى كشته باشند، و او همچنان دلير و شجاع و قوى و شكيبا و ثابت قدم ، چون شيرى ژيان ، مقاوم و رزمنده بر جاى ايستاده باشد.

آرى ، به خدا قسم كه نه پيش از حسين و نه بعد از او چنين جنگ آورى را نديده بودم . پيادگان از دم شمشير و حملات مردانه او چنان از چپ و راستش مى گريختند كه گله بزغاله از حملات

گرگ .

به خدا سوگند جنگ و گريز همچنان ادامه داشت تا آنگاه كه خواهرش زينب ، دختر فاطمه ، از خيمه هاى حرم بيرون شد، در حالى كه مى گفت : اى كاش آسمان به زمين فرود مى آمد. آنگاه خود را به عمر سعد رسانيد و به او، كه ناظر حملات افراد سپاهيش بر حسين (ع ) بود، گفت : اى عمر! حسين را مى كشند و تو تماشا مى كنى ؟

راوى مى گويد: من خود ديدم كه سيل سرشك از چشمهاى عمر سعد بر گونه ها و ريشش جارى بود و در آن حال روى زينب (ع ) بگردانيد!

شهادت سبط پيامبر خدا (ص )

ابومخنف از صقعب بن زبير از قول حميد بن مسلم آورده است :

امام حسين (ع ) بر تن جبه اى از خز داشت و عمامه اى بر سر و محاسن خود را رنگ كرده بود. حضرتش پيش از شهادت پياده بود، ولى چون گردى شجاع و با همه مهارت مى جنگيد. او به سواران دشمن حمله مى برد و من خود شنيدم كه خطاب به ايشان مى فرمود:

بر كشتن من مصمم شده ايد و مردم را به آن تشويق و تحريك مى كنيد؟! قسم به خدا كه بر كشتن من ، خداوند بيش از كشتن هر بنده اى ديگر بر شما خشم خواهد گرفت . من اميد آن دارم كه خداوند مرا در برابر خوارى و ذلت شما گرامى بدارد و از آنجايى كه فكرش را هم نمى كنيد انتقام مرا از شما بگيرد.

اين را بدانيد كه به خدا قسم چون مرا بكشيد، خداوند بر شما سخت خواهد گرفت

و خونهايتان ريخته خواهد شد، و به اين هم اكتفا نكرده ، چندين برابر عذاب دردناكش را به شما ارزانى خواهد داشت .

حميد بن مسلم مى گويد: ساعتها مى گذشت و اگر در آن مدت كسى مى خواست كه آن حضرت را بكشد، مى توانست . (220) اما آنها انتظار داشتند كه ديگرى به اين كار مهم مبادرت كند و ايشان را از چنين مهمى معذور دارد. در اين هنگام بود كه شمر بانگ برداشت :

واى بر شما، منتظر چه هستيد، مادرهايتان به عزايتان بنشينند. كار اين مرد را تمام كنيد و او را بكشيد!

به سبب فرياد شمر، كوفيان از هر طرف به وى حمله آوردند. شريك تميمى شمشيرش را بر دست چپ امام فرود آورد. ديگرى ضربه اى بر گردن حضرتش زد كه در نتيجه آن امام چندين بار برخاست و باز به رو در افتاد و مهاجمين در اين حالت از حضرتش فاصله گرفته بودند.

در همان حالت كه امام بر مى خاست و باز به صورت به زمين در مى غلتيد، سنان بن انس ، نوه عمرو نخعى ، با نيزه خود به حضرتش حمله برد و ضربه اى سنگين به امام زد كه آن حضرت به سبب آن درغلتيد. آنگاه رو به خولى بن يزيد اصبحى كرد و گفت : سر از تنش جدا كن ! خولى پيش رفت كه سر از تن امام جدا كند، اما سستى و رخوتى تمام سراسر وجودش را فرا گرفت و به لرزه افتاد. سنان كه شاهد ماجرا بود، خطاب به خولى گفت : خدا بازوهايت را بشكند و دستهايت را از كار بيندازد! آنگاه خود

قدم پيش گذاشت و سر (آن امام معصوم ) را بريد و از تن جدا كرد و سپس آن سر مطهر را به خولى سپرد.

ابومخنف از قول امام صادق (ع ) مى گويد: بر بدن حضرت سيدالشهداء به هنگام شهادت محل سى و سه ضربه شمشير نيزه و سى و چهار ضربه شمشير به چشم مى خورد.

سنان بن انس در آخرين لحظات حيات امام از نزديك شدن هر يك از سپاهيان ابن سعد به حضرتش بشدت جلوگيرى مى نمود تا مبادا پيش از خودش كسى ديگر سر او را از بدن جدا نمايد! و چون خود به خواسته اش رسيد، سر مطهر آن حضرت را به خولى سپرد.

سپاه خلافت تن پوشهاى فرزند پيغمبر را به غارت مى برند

ابومخنف مى گويد: پيكر امام را عريان كردند و هر چه را در بر داشت به يغما بردند. شلوارش را بحر بن كعب و شنل آن حضرت را، كه از حرير بود، قيس بن اشعث ربود كه پس از چنين جسارتى به قيس قطيفه شهرت يافت .

پاى افزارش را مردى از قبيله بنى اود، كه به او اسود مى گفتند، به غارت برد و شمشيرش را مردى از قبيله بنى نهشل بن دارم برداشت كه بعدها به دست خانواده حبيب بن بديل افتاد.

سپس سپاهيان به چپاول لباسها و زينتها و شتران پرداختند و در آخر به سوى حرم و زنان امام حسين (ع ) و باروبنه و اسباب اثاثيه او روى آوردند، و چه بسا زنان را كه چادرى از پشت سر آنها مى كشيدند و مى ربودند!

آخرين شهيد

از زهير بن عبدالرحمان خثعمى آورده اند: سويد

بن عمرو بن ابى المطاع ، از ياران امام ، سخت مجروح و بيهوش در ميان كشته ها افتاده بود. پس از شهادت امام اندكى به حال آمد و شنيد كه مى گويند: حسين كشته شد. اين ندا، وى را برانگيخت و چون شمشيرش را به غارت برده بودند، با چاقويى كه به همراه داشت به كوفيان حمله برد و مدت زمانى با آنان بجنگيد تا سرانجام به دست عروة بن بطار تغلبى و زيد بن رقاد جنبى از پاى درآمد و به خيل شهدا پيوست .

و از حميد بن مسلم آورده اند: من در ميان سربازان غارتگر، به خيمه هاى امام (ع ) وارد شدم و خود را به على بن الحسين بن على ، يعنى على اصغر(221) كه بيمار و بر رختخوابش افتاده بود، رساندم . در همان حال شمر بن ذى الجوشن با افراد پياده اش در اين گفتگو بودند كه : اين بيمار را هم بكشيم يا نه ! من رسيدم و خطاب به ايشان گفتم : سبحان الله ! مگر شما بچه را هم مى كشيد؟! اين بيمار كودكى بيش نيست . من با اين سخن هر كس را كه براى كشتن او اقدام مى كرد جلو مى گرفتم و نمى گذاشتم . سرانجام عمر سعد از راه رسيد و بانگ برداشت : هيچكس حق ندارد به چادر اين بانوان داخل شود و به اين بيمار جوان آسيبى برساند؛ ضمنا هر كس هر چه را از اينان به يغما برده است ، به ايشان باز پس دهد. اما به خدا قسم كه كسى به حرفش گوش نداد و چيزى

از اموال به غارت برده را پس نداد!

امام على بن الحسين (ع ) كه ناظر ماجرا بود، رو به من كرد و فرمود: كار خوبى كردى ، قسم مى خورم كه خداوند به وسيله گفتار تو، شر و آسيب اينان را از من دور كرده است .

كشنده حسين جايزه مى خواهد!

راوى مى گويد: پس از كشته شدن امام ، تنى چند از سپاهيان كوفه بن سنان بن انس گفتند: تو حسين ، فرزند على و فاطمه (دختر پيغمبر خدا) را كشته اى و بزرگترين گردنكش عرب را، كه به حكومت اين دولتمردان چشم دوخته بود تا قدرت و حكومت را از چنگشان به در كند، از پاى درآوردى . اكنون وقت آن است كه پيش فرماندهانت بروى و پاداشت را از آنان بخواهى كه اگر آنها در برابر من اين كار و خدمت كه در حقشان انجام داده اى و حسين را برايشان كشته اى همه مال و دارايى خودشان را به تو پيشكش كنند، كار چندان بزرگى نكرده اند!

سنان ، كه مردى شجاع و در عين حال احمق و ديوانه بود، از سخنان آنان فريفته گشت . پس بر اسبش بر جهيد و يك راست تا خيمه عمر سعد بتاخت و چون به آنجا رسيد، تا آنجا كه در توان داشت ، باد در گلو انداخت و فرياد برآورد:

اءوقر ركابى فضة و ذهبا

اءنا قتلت الملك المحجبا

قتلت خير الناس اما و اءبا

و خيرهم اذ ينسبون نسبا

بر اين مژده كه من پادشاه بزرگى را كشته ام ، ركابم را از طلا و نقره سنگين بار كن ! من بهترين مردمان و سرآمد آدميان را از پاى درآوردم !

همان كسى كه از حيث نسب برترين مردمان است .

چون عمر سعد صداى سنان و شعر و حماسه او را شنيد، خطاب به وى گفت : گواهى مى دهم كه تو ديوانه اى ! آنگاه روى به حاضران كرد و گفت : او را وارد كنيد. و چون سنان قدم به داخل خيمه عمر نهاد، با چوب دستى خود وى را بزد، و سپس گفت : اى ديوانه ! اين طور سخن مى گويى ؟ به خدا قسم اگر اين سخن را ابن زياد از تو بشنود، گردنت را مى زند.

نجات يافتن عقبه و اسير شدن مرقع

عقبة بن سمعان ، آزادكرده رباب ، دختر امرؤ القيس را كه مادر سكينه بود، دستگير شدند و به نزد عمر سعد آوردند. عمر از او پرسيد: چه كاره اى ؟ عقبه پاسخ داد: من برده اى زرخريدم ! با اين پاسخ ، عمر دست از او بداشت و آزادش كرد تا هر كجا كه خواهد برود. به غير از او، هيچكس از همراهان امام جان سالم از معركه به در نبرد، مگر موقع بن ثمامه اسدى .

مرقع در كشاكش نبرد تيرهايش را تمام در سينه دشمن نشانده بود و ديگر تيرى در تركش نداشت . اين بود كه همچنان به زانو نشسته با دشمن بدسگال مى جنگيد تا اينكه چند تن از نزديكانش بر سرش فرياد زدند كه دست از پيكار بردار كه تو در امان مايى . اين بود كه مرقع خود را تسليم آنان كرد و در آخر عمر سعد آنان را به حضور ابن زياد برد و ماجراى ايشان را و امانى كه به موقع داده بودند به وى گرازش

داد. ابن زياد نيز مرقع را نكشت و به زراره تبعيد كرد.

اسب تاختن بر كشته فرزند زهرا (ع )

چون امام كشته شد، عمر سعد در ميان سپاه خود بانگ برآورد و داوطلب خواست تا كسانى كه مايلند اسب بر كشته امام بتازند!

از آن سپاه ، ده تن قدم به جلو نهادند كه در ميانشان اسحاق بن حيات حضرمى و احبش بن مرثد، نواده علقمة بن سلامه ، به چشم مى خوردند. راوى مى گويد: اولى پيراهن از تن امام بيرون كشيده بود و به پيسى مبتلا گشت . مرثد هم پس از آن واقعه ديرى نپاييد كه در جنگى ، تيرى ناآشنا در قلبش نشست و به ديار عدمش فرستاد.

بارى اين ده تن (از خدا و پيامبرش شرم نكردند) و اسبهاى خود را بر پيكر حسين (ع ) تاختند و پشت و پهلوى او را درهم كوبيدند!

عزاداران بر امام حسين (ع ) در مدينه

1. ام سلمه (رض )

در سنن ترمذى ، و سير اعلام النبلاء، و در رياض النضرة ، و در تاريخ ابن كثير، و تاريخ الخميس ، و ديگر مصادر از قول سلمى آمده است : روزى به خدمت ام سلمه (رض ) رسيدم و او را گريان يافتم ، پرسيدم : چرا گريه مى كنى ؟! پاسخ داد: رسول خدا (ص ) را در خواب عزادار ديدم كه بر سر و صورتش خاك نشسته بود. از حضرتش پرسيدم : اى رسول خدا! اين چه حالت است ؟ فرمود: همين چند لحظه پيش شاهد كشته شدن حسين بودم !(222)

يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: نخستين بانگى كه به عزادارى امام حسين (ع ) در مدينه برخاست ، از سوى ام سلمه ، زن پيامبر خدا، بود و سبب آن اين بود كه حضرتش شيشه اى از خاك

را به ام سلمه ، زن پيامبر خدا، بود و سبب آن ، اين بود كه حضرتش از خاك را به ام سلمه داده و به وى فرموده بود كه جبرئيل مرا آگاه كرده كه امتم ، حسين را مى كشند. آنگاه آن خاك را به من داد و فرمود: هر گاه ديدى كه اين خاك به خون تازه بدل گرديد، بدان كه حسين كشته شده است .

آن خاك همچنان در نزد ام سلمه بود تا زمان شهادت امام حسين (ع ) فرا رسيد.

پس آن بانو همه ساعت در خاك شيشه مى نگريست ، و چون ديد كه آن خاك به خون تازه مبدل شد، فرياد واحسينا و يا ابن رسول الله برداشت . زنان مدينه با شنيدن ناله ام سلمه از هر گوشه مدينه بانگ عزا برداشتند، و در يك زمان شهر مدينه را غلغله اى در عزاى حسين فرا گرفت كه پيش از آن هرگز شنيده نشده بود. (223)

2. ابن عباس

در مسند احمد بن حنبل و فضائل او، معجم كبير طبرانى ، مستدرك حاكم ، رياض النضرة و ديگر مصادر از قول عمار بن ابى عمار از ابن عباس آمده است كه گفت :

روز به نيمه رسيده بود كه رسول خدا را در خواب ديدم سخت برافروخته با موى پريشان و خاك آلود كه شيشه اى در دست داشت پر از خون . خطاب به حضرتش گفتم : پدر و مادرم به فدايت اى پيامبر خدا! اين چيست ؟ فرمود: اين خون حسين و ياران اوست كه همين امروز برداشته ام .

عمار مى گويد: ما آن روز را (كه ابن عباس بدان اشاره

كرده بود) بررسى و تحقيق كرديم و ديديم همان روزى است كه حسين در آن به شهادت رسيده است . (224)

و در تاريخ ابن عساكر و ابن كثير از قول على بن زيد، نوه جدعان ، آمده است : ابن عباس از خواب برخاست و استرجاع كرد و گفت : به خدا قسم كه حسين كشته شد! يكى از يارانش از او پرسيد: از كجا چنين مى گويى ؟! گفت : در خواب پيغمبر را با شيشه اى پر از خون ديدم كه به من فرمود: مى دانى كه امتم پس از من چه كردند؟ آنها حسينم را كشتند و اين خون او و يارانش مى باشد كه به نزد خدا مى برم ! آن روز و ساعت را يادداشت كردند و پس از گذشتن بيست و چهار روز به مدينه خبر رسيد كه در همان روز و همان ساعت حسين كشته شده است . (225)

3. ناشناسانى ديگر

طبرى و ديگران از قول عمرو بن عكرمه آورده اند: صبح همان روز كه حسين كشته شده بود، يكى از مواليان ما در مدينه خبر داد كه ديروز بانگ شخصى را شنيده است كه در سوگ حسين چنين مى خواند:

اءيها القاتلون جهلا حسينا

ابشروا بالعذاب و التنكيل

كل اءهل السماء يدعو عليكم

من نبى و ملئك و قبيل

قد لعنتم على لسان ابن داود

و موسى و حامل الانجيل

اى كسانى كه نابخردانه حسين را كشتيد، عذاب و گوشمالى عبرت انگيزى را منتظر باشيد. همه آسمانيان ، از پيامبران و فرشتگان و ديگران ، شما را بر اين كار به باد نفرين گرفته اند. شما نفرين شده سليمان و موسى و عيسى هستيد.

همين

اشعار بنا به روايات ديگر از ام سلمه و ديگران نقل شده كه آنها آن را از دهان شخصى ناپيدا شنيده اند، ولى خود او را نديده اند كه در مرگ حسين (ع ) چنين مى سرود. (226)

اءيها القاتلون جهلا حسينا

ابشروا بالعذاب و التنكيل

كل اءهل السماء يدعو عليكم

و نبى و مرسل و قبيل

قد لعنتم على لسان ابن داود

و موسى و صاحب الانجيل

بخش هفتم : رويدادهاى پس از شهادت امام (ع )

توضيح

هفتاد و دو نفر از ياران امام (ع ) به شهادت رسيدند و يك روز پس از شهادت ايشان بدن مطهر امام و يارانش به وسيله ا هالى غاضريه ، از بنى اسد، به خاك سپرده شد. اما ياران عمر سعد، به غير از مجروحين ، هشتاد و هشت نفر كشته شدند كه عمر سعد بر آنان نماز گزارد و به خاكشان سپرد.

در همان روز كه امام (ع ) كشته شد، سر مباركش به همراه خولى بن يزيد و حميد بن مسلم ازدى براى عبيدالله زياد به كوفه فرستاده شد. خولى پس از ورود به كوفه عازم قصر دارلاماره گرديد، ولى چون در قصر را بسته ديد، يكراست به خانه خود رفت و آن سر مقدس را به زير طشتى در خانه اش پنهان كرد.

خولى را دو زن بود: يكى از طايفه بنى اسد، و ديگرى از حضرمى ها و به نام نوار، دختر مالك بن عقرب كه بر حسب تصادف آن شب ، شب او بوده است . هشام مى گويد پدرم از قول نوار آورده است : خولى سر حسين را به خانه آورد و آن را زير طشتى در حياط خانه نهاد و سپس آهنگ رختخواب كرد. من به

او گفتم : با خود چه آورده اى ؟! گفت : گنجينه جهانى را به خانه ات آورده ام ؛ من سر حسين را براى تو آورده ام ! گفتم : واى بر تو، مردم طلا و نقره به خانه ات مى آورند، ولى تو سر بريده پسر پيغمبر را؟ قسم به خدا كه ديگر سر بر بالينت نمى گذارم . اين را گفتم و برخاستم و به حياط خانه رفتم . و زن اسدى او را فرا خواندم و با خود به اتاق بردم و به نظاره سر بريده پسر پيغمبر پرداختم . به خدا سوگند ديدم نورى از آسمان به آن طشت مى تابيد و كبوترى سفيدبال به گرد آن پرواز كرد.

صبحگاهان خولى آن سر را به نزد عبيدالله زياد برد. عمر سعد آن روز و فردايش را درنگ كرد. آنگاه حميد بن بكير احمرى را فرمان داد تا بانگ حركت به سوى كوفه را سر دهد. سپاه كوفيان به جانب كوفه روان شدند. در اين حركت دختران و خواهران امام حسين (ع ) و كودكان آن حضرت و على بن حسين (ع ) را، كه سخت بيمار بود، با خود به همراه داشتند. (227)

طبرى از قول قرة بن قيس تميمى آورده است : هنگامى كه بانوان حرم حسينى را بر اجساد آغشته به خون حسين و بستگان و فرزندانش عبور مى دادند، من خود ديدم كه آنان صدا به گريه و زارى برآورده بر سر و صورت خود مى زدند...

فرزند قيس گفت : از چيزهايى كه هرگز از خاطرم محو نمى شود، سخن زينب ، دختر فاطمه است ، كه به هنگام

عبور از كشته برادرش حسين مى گفت : يا محمداه ! يا محمداه ! صلى عليك ملائكة السماء، هذا حسين بالعراء! مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، يا محمداه ! و بناتك سبايا، و ذريتك مقتله تسفى عليها الصبا قره گفت : به خدا سوگند كه زينب با اين سخنانش همه دوستان و دشمنانش را به گريه انداخت .

طبرى مى گويد سرهاى ديگر شهدا را، كه هفتاد و دو سر بريده بود، به همراه شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج و عزرة بن قيس به نزد عبيدالله زياد فرستادند. (228)

سرهاى شهدا در ميان افراد سپاه خلافت

طبرى از قول ابومخنف مى نويسد: هنگامى كه حسين بن على (ع ) به شهادت رسيد، سر مبارك او و ديگر سرهاى اهل بيت و پيروان و ياران او را كه در ركاب حضرتش به شهادت رسيده بودند، به اين شرح نزد عبيدالله زياد بردند:

افراد قبيله كنده به سرپرستى قيس بن اشعث ، سيزده سر!

افراد قبيله هوازن به فرماندهى شمر بن ذى الجوشن ، بيست سر!

افراد قبيله تميم ، هفده سر!

افرد قبيله بنى اسد، شش سر!

افراد قبيله مذحج ، هفت سر!

ديگر افراد سپاهى ، هفت سر!

بر روى هم ، هفتاد سر مى شد. ابومخنف به سخن خود چنين ادامه مى دهد: حسين (ع ) كشته شد، در حالى كه مادرش فاطمه دختر رسول خدا بود. كشنده او سنان بن انس نخعى نام داشت و سر مطهرش را خولى بن يزيد به مقر فرماندارى آورد. و عباس ، فرزند على بن ابى طالب ، كه مادرش ام البنين دختر حزام بن خالد، نوه ربيعة بن وحيد بود، به دست زيد بن رقاد

جهنى و حكيم بن طفيل سنبسى به شهادت رسيد.

جعفر و عبدالله و عثمان ، فرزندان على بن ابى طالب ، كه فرد اخير با تير خولى بن يزيد از پاى درآمد و مادر هر سه نفر ام البنين و برادران حضرت ابوالفضل بوده اند، به شهادت رسيدند.

محمد، فرزند على بن ابى طالب ، كه مادرش ام ولد بوده ، به دست مردى از قبيله بنى ابان بن دارم به شهادت رسيد.

ابوبكر، فرزند على بن ابى طالب ، كه مادرش ليلا، دختر مسعود بن خالد بود، به دست مرة بن منقذ، نوه نعمان عبدى به شهادت رسيد.

على بن الحسين (على اكبر) كه مادرش ليلا، دختر ابومرة بن مسعود ثقفى ، و جده مادريش ميمونه ، دختر ابوسفيان بن حرب بود، به دست مرة بن منقذ بن نعمان عبدى شهيد شد.

عبدالله ، فرزند امام حسين (ع )، كه مادرش رباب ، دختر امرؤ القيس بن عدى بود، به دست هانى بن ثبيت حضرمى به شهادت رسيد.

اما على بن الحسين (امام سجاد (ع )) را كودك انگاشتند و به همين بهانه كشته نشد. (229)

ابوبكر، فرزند امام حسن (ع ) (على اصغر) كه مادرش ام ولد بود، با تير حرملة بن كاهل كشته شد.

قاسم ، فرزند امام حسن (ع )، كه مادرش ام ولد بود، به دست سعد بن عمرو بن نفيل ازدى كشته شد.

عون فرزند عبدالله بن جعفر بن ابى طالب ، كه مادرش جمانه ، دختر مسيب بن نجيه و از بنى فزاره بود، به دست عبدالله بن قطبه طائى به شهادت رسيد.

محمد، فرزند عبدالله بن جعفر بن ابى طالب ، كه مادرش خوصا، دختر خصفة بن

ثقيف (از بكر بن وائل ) بود، به دست عامر بن نهشل تيمى شهيد شد.

جعفر، فرزند عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش ام البنين ، دختر شقر بن هضاب بود، به دست بشر بن حوط همدانى به شهادت رسيد.

عبدالرحمان ، فرزند عقيل ، كه مارش ام ولد بود به دست عثمان بن خالد بن اسير جهنى از پاى درآمد.

عبدالله ، فرزند عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش ام ولد بود. با تير عمرو بن صبيح صدائى به شهادت رسيد.

مسلم ، فرزند عقيل بن ابى طالب ، كه در كوفه به درجه شهادت رسيد، مادرش ام ولد بود.

عبدالله ، فرزند مسلم بن عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش رقيه دختر اميرالمؤ منين (ع )، و مادر او ام ولد بود، به دست عمرو بن صبيح صدائى كشته شد. و نيز گفته اند كه كشنده او اسيد بن مالك حضرمى بوده است .

محمد، فرزند ابوسعيد و نوه عقيل بن ابى طالب ، كه مادرش ام ولد بود، به دست لقيظ بن ياسر جهنى به شهادت رسيد.

حسن ، فرزند امام حسن (ع ) (حسن مثنى ) كه مادرش خوله دختر منظور بن ريان نام داشت ، و نيز عمرو، فرزند حسن بن على ، هر دو به علت كم سالى رها شدند.

اما از مواليان ، كسانى كه با حضرت امام حسين (ع ) به شهادت رسيده اند، يكى از سليمان ، آزادكرده امام بود كه به دست سليمان بن عوف حضرمى از پاى درآمد.

ديگرى كه منحج ، نام داشت . و ديگرى عبدالله بن يقطر، كه برادر شيرى امام بود نيز به شهادت رسيد.

سپاه خلافت حرم پيامبر را به اسيرى به كوفه مى برد!

در

كتاب فتوح اعثم و مقتل خوارزمى و ديگر مصادر آمده است : سپاهيان عمر سعد، حرم پيغمبر (فرزندان آن حضرت ) را از كربلا به نام اسير به بند كشيده و كوچ دادند و رو به جانب كوفه نهادند. هنگامى كه قافله اسيران به كوفه رسيد، مردم كوفه به تماشاى آنها بيرون شدند و بر احوال و موقعيت آنان رقت آورده ، سخت به گريه درآمدند و صدا به گريه و زارى بلند كردند.

على بن الحسين كه سخت بيمار و در غل و زنجير محكم بسته شده بود، و بيمارى او را از پاى درآورده بر تن جز رمقى برايش باقى نمانده بود. چون بى تابى و گريه كوفيان را مشاهده كرد، فرمود: اينان كه اين چنين بر مصيبت ما مى گريند و فرياد مى زنند، پس كشندگان ما چه كسانى مى باشند؟!

در همين احوال زنى از كوفيان از فراز بامى خطاب به قافله اسيران فرياد برآورد: شما اسيران از كدام خانواده مى باشيد؟ پاسخ دادند: ما اسيران آل محمديم ! با شنيدن اين پاسخ ، زن مزبور از بام فرود آمد و مقدارى پوشاك و لباسهاى زنانه و مقنعه و روسرى فراهم كرد و به بانوان حرم رسول تقديم داشت . (230)

سخنرانى زينب (س ) در ميان كوفيان

ابن اعثم در تاريخ خود از قول بشير بن حذيم اسدى آورده است :

زينب (دختر على ) را آن روز ديدم ، و تا آن روز هيچ بانوى پرده نشينى را در سخنورى چون او نديده بودم . گويى او با زبان اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) سخن مى گفت و كلام امام بود كه از دهان وى بيرون

مى آمد.

او در آغاز به دست خود به مردم فرمان داد تا خاموش شوند. با اشاره وى ، نفس در سينه ها شكست و زنگهاى گردن چارپايان از صدا باز ايستاد. پس لب به سخن گشود و گفت :

خداى را سپاس مى گزارم و بر پدرم محمد، پيامبر خدا، و خاندان پاك و برگزيده اش ، كه آل الله هستند، درود مى فرستم . و بعد:

اى مردم كوفه ! اى نيرنگ بازان مردم فريب خيانت پيشه ! گريه مى كنيد؟! هرگز چشمانتان از گريستن بازنايستد، و اشك ديدگانتان خشك نشود و ناله و آهتان آرام نگيرد.

شما همانند آن زنى هستيد كه رشته خود را پس از اينكه محكم به هم تابيد، به دست خود از هم بگسيخت . شما همانيد كه سوگند و پيمانهاى خود را دستاويز فريبكارى و فساد ساخته ايد. و مگر از شما مردم جز لاف زدن و خودستايى و فريب و دشمنى را مى توان سراغ گرفت ؟ شما مردم همانند كنيزكان تملق مى گوييد و چون دشمنان به نيرنگ رو مى آوريد.

گياهى را مى مانيد كه بر لبه مزبله اى روييده باشد، يا پاره گچى كه گورى را بدان اندوده باشند.

اين را بدانيد كه توشه بدى را پيشاپيش خود، به پيشگاه خداوند فرستاده ايد، و آن خشم خداوند و گرفتارى ابدى در عذاب اوست .

گريه سر داده و مويه مى كنيد؟! آرى به خدا، بسيار بگرييد و كم بخنديد كه ننگ و رسوايى اى براى خود فراهم كرده ايد كه هرگز پاك شدنى نيست . آخر چگونه (دامن خود را) از آلودگى به كشتن فرزند خاتم پيامبران كه سرور

جوانان بهشت و پناه پاكان سختيهايشان و روشنترين دليلتان و زبان گويايتان بود پاك مى كنيد! چه خيال خامى در سر مى پرورانيد.

مرگ و نابودى بر شما باد كه آرزوهايتان به نااميدى كشيد، و كوششهايتان به جايى نرسيد. دستهايتان بريده گشت و پيمانهايتان موجب زيانتان گرديد. در كام خشم و غضب خدا گرفتار آمديد و ذلت و درماندگى بر شما مقدر شد.

واى بر شما اى مردم كوفه ! هيچ مى دانيد كه چه جگرى از پيامبر خدا را از هم شكافته ايد، و چه خونى از او را ريخته ، و كدام پردگيان او را بى مهابا از پرده بيرون كشيده ، و پرده چه حرمتى را از او دريده ايد؟

كارى آن چنان شگفت و عظيم مرتكب شده ايد كه نزديك است از هيبت آن آسمانها از هم بشكافند و زمين دهان باز كند و كوهها از هم متلاشى گردند. دست به كارى زده ايد بس دشوار و بزرگ ، ناهموار و پيچيده و شوم ؛ به بزرگى زمين و همه آسمانها.

آيا تعجب مى كنيد اگر بر اين مصيبت آسمان خون ببارد؟ و البته كه عذاب سراى ديگرتان بس رسواكننده و شديدتر خواهد بود، و كسى هم به دادتان نخواهد رسيد.

پس ، از اين فرصت كه يافته ايد چندان شاد و بى خيال نباشيد كه خداى عزوجل را در اين مورد شتابى نيست و از اينكه زمان انتقام به تاءخير افتد نمى هراسد. آرى ، هرگز اين چنين نيست و خدايتان در كمين است .

بشير مى گويد:

به خدا سوگند من آن روز را آشفته و منگ ، و چون مستها فاقد اراده و كنترل ديدم

. آنها گريه مى كردند و سر به گريبان غم فرو برده ، بى اختيار فرياد مى كشيدند و بر گذشته اظهار ندامت و تاءسف مى كردند و انگشت حيرت به دندان مى گزيدند. پيرمردى كوفى را متوجه شدم كه در كنارم ايستاده بود و به تلخى مى گريست ، تا آنجا كه ريشش از اشك چشمهايش خيس شده بود و مى گفت :

پدر و مادرم به فدايت ! راست گفتى . پيران شما بهترين سالمندان ، و جوانانتان نيكوترين جوانان ، و زنانتان شايسته ترين بانوان ، و دودمانتان بهترين دودمانها هستند و خوارى و شكست در شما راه ندارد.

سخنرانى فاطمه صغرى

در مثيرالاحزان و لهوف آمده است كه فاطمه صغرى (دختر امام حسين ) نيز سخنرانى كرد و گفت :

خدا را به شماره شنها و سنگريزه ها و به سنگينى عرش و كره خاكى سپاس مى گويم . او را سپاس مى گزارم و دل به او قوى مى دارم و بر او توكل كرده ، اعلام مى كنم كه خدايى بجز الله وجود ندارد و محمد (ص )، بنده و فرستاده اوست . و نيز گواهى مى دهم كه فرزند همين پيغمبر را در كنار رود فرات ، بى هيچ جرم و گناهى سر بريدند؛ بدون اينكه كسى را كشته باشد و يا او را به قصاصى گرفته باشند!

بارخدايا! به تو پناه مى برم از اينكه بر تو دروغى ببندم ، و يا بر خلاف آنچه را به پيامبرت دستور داده بودى ، از گرفتن پيمان براى وصى و جانشين خودش على بن ابى طالب ، چيزى پيش خود بگويم ؛ همان وصى

كه او را در مسجدى از خانه هاى خدا، در برابر مردمى كه به زبان مسلمان بودند كشتند؛ همان گونه كه ديروز فرزندش را به شهادت رسانيدند. نابودى بر آنان باد كه تا زنده بود ستمى از او دور نكردند و پس از مرگش ظلمى از او دفع ننمودند. تا اينكه او را خوشنام و ستوده خوى ، پاكيزه سرشت و به بزرگوارى معروف ، و روش و راهى مطلوب و مشهور، به خود فرا خواندى . مردى كه در راه تو از سرزنش هيچ ملامتگرى باك نداشت . از دنيا رويگردان بود و در راهت كوشا و مجاهد. اين بود كه وى را به راه مستقيم خودت هدايت فرمودى .

اما بعد، اى مردم كوفه ! اى مردم فريبكار و دغل باز و خودخواه ! ما خانواده اى هستيم كه خداوند ما را به شما و شما را به مورد آزمايش قرار داد. و ما از اين آزمايش پاك و سربلند بيرون آمديم ، و آزمايش ما را به توجهى نيكو پذيرفت و علم خودش را در ما به وديعت نهاد و فهم آن را به ما ارزانى داشت .

اين است كه ما گنجينه دانش اوييم . به بزرگوارى خود ما را گرامى داشت و به وجود پيامبرش محمد - صلى الله عليه و آله - ما را آشكارا بر همه مخلوقاتش برترى داد.

اما شما مردم ما را تكذيب كرديد و كشتن ما را روا شمرديد و تاراج اموالمان را مباح دانستيد. گويا ما فرزندان ترك و اسراى كابل هستيم . با خونى كه از ما ريخته ايد و دستهايى كه به چپاول اموال ما

گشوده ايد، نويد شادى و سرور بخود ندهيد كه عذاب الهى شما را فرا گرفته و سختيهاى آن فرود آمده و لعن و نفرين خدا بر ستمگران است .

مرگ بر شما اى كوفيان ! از پيامبر خدا (ص ) چه چيز طلبكار بوديد، و يا كدام خون را از او طالبيد كه كينه و حق خود را بر سر برادرش على بن ابى طالب ، جد من ، و خانواده او خالى كرديد كه حماسه سراى شما مفتخرانه چنين سروده است :

ما على و فرزندان او را با شمشيرهاى بران و سنان نيزه هاى درگير و روبه رو شديم !!

خاك بر دهانت اى ياوه سرا! تو به كشتن مردانى مباهات مى كنى كه خداوند در كتاب خودش پاك و پاكيزه شان معرفى كرده و از هر گونه آلودگى و پليدى به دورشان داشته است ؟!

پس در خشمت بمير و همچون پدرت ، مانند سگ ، اسافلت را بر زمين بمال كه هر كس كشته خود بدرود. به مقامى كه خداى تعالى به ما ارزانى داشته است حسد برديد و آن فضل خداست كه به هر كس كه بخواهد عطا كند. و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.

در اينجا مردم بسختى ناله برآوردند و گريستند و گفتند: كافى است اى دختر پاكيزگان كه به دلهامان آتش زدى و با سخنانت سر تا پايمان را سوزانيدى . اين بود كه آن بانو نيز خاموش گرديد.

سخنرانى ام كلثوم

راوى مى گويد: ام كلثوم ، دختر اميرالمؤ منين على (ع )، در حالى كه گريه راه گلويش را گرفته بود و بسختى مى گريست ، سخنرانى كرد

و گفت :

اى مردم كوفه ! بدا به حالتان . چه كرديد؟! به حسين خيانت كرديد و او را تنها گذاشتيد و كشتيد و داراييش را به يغما برديد و زنانش را به اسيرى گرفتيد؟ مرگ و نابودى بهره تان باد. هيچ مى دانيد چه بلايى بر سر خود آورديد و چه گناه بزرگى مرتكب شديد؟ چه خونهايى ريختند و به چه كار بزرگى دست زديد و كدام دارايى را به يغما برديد؟ شما بهترين مردان بعد از رسول خدا (ص ) را كشتيد؛ با اين حال حزب خدا پيروز است و حزب شيطان شكست خورده و زيانكار . آنگاه چنين سرود:

قتلتم اءخى صبرا فويل لامكم

ستجزون نارا حرها يتوقد

سفكتم دما حرم الله سفكها

و حرمها القرآن ثم محمد

اءلا فابشروا بالنار انكم غدا

لفى سقر حقا يقينا تخلدوا

و انى لابكى فى حياتى على اءخى

على خير من بعد النبى سيولد

بدمع غزير مستهل مكفكف

على الخد منى ذايبا ليس يجمد

برادر مظلوم مرا با سخت ترين وضعى كشتيد. واى بر شما باد كه بزودى گرفتار آتشى خواهيد شد كه سخت سوزان است .

خونهايى را ريختيد كه خداوند حرامش كرده بود و قرآن و محمد نيز آن را محترم شمرده بودند. پس باخبر باشيد و مژده باد شما را به آتش دوزخ كه بى شك فردا در جهنم و تا ابد گرفتار آن خواهيد بود. من هم در سراسر زندگيم بر برادرم مى گريم ؛ بر بهترين كسى كه پس از رسول خدا (ص ) به دنيا آمده بود. با سرشكى مدام كه سيل آسا از چشمهايم بر رخسارم جارى است و تمامى نخواهد داشت .

آنگاه مردم ناله سر دادند و فرياد ندبه

و گريه برداشتند. (231)

خانواده پيغمبر در پيشگاه فرزند مرجانه !

طبرى با سند خودش از حميد بن مسلم آورده است : عمر بن سعد مرا پيش خواند و ماءموريت داد تا مژده پيروزى و خبر سلامتى او را به خانواده اش برسانم . من به كوفه وارد شدم و ماءموريت خود را به جا آوردم و سپس براى تماشا به قصر ابن زياد رفتم كه قرار بود اسرار را در آنجا وارد كنند و مردم همه در آنجا جمع شده بودند.

پس از ورود به كاخ فرماندارى متوجه شدم كه فرزند زياد سر حسين (ع ) را پيش روى خود نهاده و در فكر فرو رفته و با چوبدستى بر لب و دندانهاى پيشين آن حضرت مى نواخت . او مدتى به اين كار خود ادامه داد. زيد بن ارقم كه در آن مجلس حضور داشت و شاهد ماجرا بود، روى به او كرد و گفت :

چوبدستيت را از اين لب و دندان بردار كه به خدا سوگند من خود بارها ديده ام كه لبهاى پيغمبر خدا (ص ) بر همين لب و دندان بوسه مى زد.

آنگاه سيل اشك از چشمهايش جارى شد و بسختى و با صداى بلند بگريست . پس ابن زياد به او گفت : خداوند چشمهايت را همواره گريان بدارد. بخدا سوگند اگر نه اينكه پيرمردى از پاى افتاده و خرفت و عقل از دست داده بودى ، گردنت را مى زدم ! زيد با شنيدن سخنان ابن زياد برخاست و مجلس را ترك كرد.

راوى مى گويد: چون زيد بيرون شد، مردم گفتند: به خدا قسم زيد به هنگام بيرون شدن بسختى گفت كه اگر به

گوش ابن زياد مى رسيد، بى گمان گردنش را مى زد.

پرسيدم : مگر زيد چه مى گفت : گفتند: زيد هنگامى كه از كنار ما مى گذشت ، مى گفت : زر خريدى ، بنده ديگرى را به بردگى گرفت ؛ لاجرم همه مردم را برده خود انگاشت . اى مردم عرب ! پس از اين برده اى بى مقدار بيش نخواهيد بود. پسر فاطمه را كشتيد و فرزند مرجانه را بر خود فرمانروا ساختيد تا برگزيدگانتان را بكشد و فرومايگانتان را به بردگى خود بگيرد. شما مردم به چنين خوارى و سرافكندگى تن در داديد و مرگ بر هواداران خوارى و ذلت باد.

راوى مى گويد: هنگامى كه سر حسين (ع ) را به همراه كودكان و خواهران و زنان آن حضرت بر عبيدالله زياد وارد كردند، زينب ، دختر فاطمه (س )، بى ارزشترين جامه اش را بر تن كرد تا شناخته نشود، و كنيزانش او را در ميان گرفتند. چون آن بانو به قصر وارد شد، در كنارى بنشست . عبيدالله كه ناظر بود، پرسيد: تو كيستى كه بى فرمان من نشستى ؟ زينب پاسخ نداد. عبيدالله سه بار سخن خود را تكرار كرد، تا اينكه يكى از كنيزان آن حضرت گفت :

- اين زينب دختر فاطمه است ! عبيدالله با شنيدن اين پاسخ رو به آنحضرت كرد و گفت :

- سپاس خداى را كه رسوايتان كرد، و از ميانتان برداشت ، و ادعايتان را باطل نمود! زينب (س ) فرمود:

- سپاس خداى را كه ما را به وجود پيامبرش محمد (ص ) گرامى داشت ، و از هر پليدى ،

به نيكوترين صورتى ، پاك و پاكيزه مان فرمود، و آن چنان نيست كه تو گفتى ، بلكه فاسق است كه رسوا مى شود، و فاجر و تبهكار دروغ مى گويد. عبيدالله گفت :

- كار خدا را با خانواده ات چگونه ديدى ؟ گفت :

- خداوند شهادت را بر آنان مقرر فرمود، و آنان نيز سرافراز به قربانگاه خود قدم نهادند. به همين زودى نيز خداوند شما را روياروى يكديگر قرار مى دهد تا نزد او دادخواهى و اقامه دليل و برهان كنيد.

راوى مى گويد: در اينجا عبيدالله سخت از كوره در رفت و بناى بد و بيراه گفتن را گذاشت كه عمرو بن حريث به او گفت : خداوند امير را عمر دهاد. او زن است و مردم به گفتار زنان توجهى نكنند، و ايشان را در سخن مورد ملامت و سرزنش قرار ندهند. ابن زياد رو به زينب كرد و گفت : خداوند، سوز جگر و ناراحتى درونم را با كشته شدن بزرگانى از گردنكشان خانواده ات آرامش و شفا بخشيد!

زينب در پاسخ او سخت بگريست و گفت : آرى به جان خودم سوگند كه سرورم را كشتى ، و خاندانم را بر انداختى ، و شاخ و برگ زندگيم را بريدى ، و ريشه ام را از جاى كندى . اگر اينها را كه كرده اى آرامبخش توست ، بى گمان آرامش خاطر يافته اى .

ابن زياد با اشاره به زينب (س ) گفت : سخن به وزن و سجع مى گويد. و سپس خطاب به آن حضرت چنين ادامه داد. به جان خودم كه پدرت نيز شاعر بود و سخن موزون

بسيار مى گفت .

زينب پاسخ داد: زنان را با سجع و موزون گويى چه كار؟ من در چنين حالتى نمى توانيم در بند سجع و قافيه باشم آنچه گفتم از سوز درون سينه ام بوده است .

طبرى از قول حميد بن مسلم مى نويسد: من نزد ابن زياد ايستاده بودم كه على بن الحسين (ع ) را از نظر او گذرانيدند. فرزند زياد از او پرسيد:

- نامت چيست ؟ امام سجاد فرمود ن

- من على بن الحسين هستم . فرزند زياد گفت :

- مگر على بن الحسين را خداوند نكشت ؟! امام سكوت كرد. بار ديگر ابن زياد گفت : چرا حرف نمى زنى ؟ امام گفت :

- برادرى داشتم كه نام او هم على بود و مردم او را كشتند. فرزند زياد گفت :

- خداوند او را كشت ! امام سكوت كرد. باز ابن زياد پرسيد:

- چرا حرف نمى زنى ؟ آن حضرت فرمود:

- خداوند به هنگام مرگ گيرنده جانهاست و كسى بدون فرمان خداوند نمى ميرد. ابن زياد از اين پاسخ به خشم آمد و فرياد زد:

- بخداوند قسم كه تو دهم از جمله ايشانى . (232) آنگاه خطاب به جلاد خود كرد و گفت : ببينيد او به حد مردى رسيده و يا هنوز كودك است ! مردى به نام مرى بن معاذ احمرى قدم به جلو گذاشت و پس از بررسى گفت : آرى ، او به حد تكليف رسيده است ! پس فرزند زياد فرياد زد: او را ببريد و گردن بزنيد! امام پرسيد: آن وقت چه كسى اين زنان را سرپرستى مى كند؟

در اينجا بود كه زينب (س )

خود را بر روى برادرزاده اش على بن الحسين انداخت و گفت : فرزند زياد! دست از جان ما بدار، اين همه خون كه از ما ريخته اى تو را كافى است ، مگر كسى را هم از ما بر جاى گذاشته اى ؟ آنگاه دست در گردن برادرزاده انداخت و گفت : اگر ايمان دارى ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه اگر در مقام كشتن او هستى ، مرا هم با او بكش ! و على بن الحسين (ع ) نيز بانگ برداشت : اى فرزند زياد! اگر تو را با اينان خويشى و بستگى است ، مردى پاك نهاد با ايشان همراه كن كه برابر مقررات اسلام ايشان را همراهى كند.

راوى مى گويد: فرزند زياد مدت زمانى زينب را برانداز كرد و سپس رو به مردم كرد و گفت : شگفتم از علاقه خويشاوندى ! به خدا قسم گمان مى برم اگر آهنگ جان او كنم ، آرزومند است كه وى را هم با او بكشم . آنگاه گفت : دست از اين جوان برداريد. سپس خطاب به على بن الحسين (ع ) چنين ادامه داد: همراه زنانت باش .

حميد بن مسلم مى گويد: وقتى كه عبيدالله وارد قصر شد و مردم در آنجا گرد آمدند، فرمان داد تا براى اداى نماز جماعت در مسجد حاضر شوند. مردم در مسجد بزرگ كوفه گرد آمدند و خود بر منبر برآمد و گفت :

سپاس خداى را كه حق و طرفدارانش را بركشيد، و اميرالمؤ منين يزيد بن معاويه و يارانش را پيروز گردانيد، و حسين بن على دروغگو و پيروانش را بكشت

.

هنوز ابن زياد سخن به پايان نبرده بود كه عبدالله بن عفيف ازدى غامدى ، كه يكى از افراد قبيله بنى والبه و از شيعيان على - كرم الله وجهه - به حساب مى آمد، پرخاش كنان از جاى برخاست . او يك چشمش را در جنگ جمل از دست داده بود و چشم ديگرش را در جنگ صفين به سبب ضربتى كه بر سرش ، و ديگرى بر ابرويش وارد شده بود از دست داده بود. عبدالله همواره ملازم مسجد بزرگ كوفه بود و از بام تا شام به نماز مى ايستاد و شب هنگام آنجا را ترك مى گفت . چون عبدالله عفيف سخن ابن زياد را شنيد، خروش برآورد و گفت : اى فرزند مرجانه ! دروغگوى پسر دروغگو تو و پدرت هستيد و آن كس كه تو را به حكومت بر مردم نشانده است و پدرش .

فرزند مرجانه ! فرزند پيامبران را مى كشيد و به تقليد از پاكان سخن مى گوييد؟!

ابن زياد كه اين سخن را از او شنيد، بانگ برداشت :

او را بگيريد. پاسداران و دژخيمان حكومت برجستند و او را در ميان گرفتند كه عبدالله به شعار ازديان بانگ برداشت : يا مبرور! عبدالرحمان بن مخنف ازدى در آنجا نشسته بود، بى درنگ خطاب به عبدالله عفيف گفت : واى بر خويشاوندانست ! - ديگران به كمك مى خواستى - تو با اين سخنت هم خودت را به مهلكه انداختى و هم تمامى فاميلت را بكشتن دادى !

راوى مى گويد: در آن زمان از قبيله ازد هفتصد تن رزمنده در كوفه حضور داشتند كه با شنيدن استغاثه عبدالله

عفيف گروهى از جوانان آن قبيله برجستند و عبدالله را از چنگ دژخيمان ابن زياد بيرون آوردند و او را در ميان گرفتند و به خانه اش رسانيده ، به بستگانش سپردند. اما شب هنگام و در فرصتى مناسب ، ابن زياد كسانى را بفرستاد تا عبدالله را در بند كرده بكشتند. سپس فرمان داد تا جنازه او را در سبحه كوفه به دار كشيدند.

سر امام را در كوچه هاى كوفه مى گردانند!

ابومخنف مى گويد: عبيدالله زياد مقرر داشت تا سر امام را بر نيزه كرده و آن را در كوچه ها و بازارهاى كوفه گردانيدند!

آگاه شدن مردم مدينه از كشته شدن امام

طبرى به سند خود از عوانة بن حكم آورده است : در آن هنگام كه ابن زياد، حسين بن على را شهيد كرد و سر شريف آن حضرت را برايش آوردند، عبدالملك بن ابى حارث سلمى را فرا خواند و به او گفت : به مدينه ، نزد عمرو بن سعيد بن عاص برو و مژده كشته شدن حسين را به او برسان . راوى گفته است كه در آن ايام عمرو بن سعيد فرمانرواى مدينه بود.

با پيشنهاد فرزند زياد، عبدالملك رفت كه عذرى بياورد و شانه از زير بار چنين ماءموريتى خالى گرداند؛ اما ابن زياد كه مردى خشن و بى رحم بود، وى را مورد سرزنش و توبيخ قرار داد و در آخر گفت : حركت كن و خودت را به مدينه برسان و نكند كه خبر اين واقعه پيش از رسيدن تو در آنجا شايع شده باشد؟! آنگاه مبلغى پول در اختيار او گذاشت و چنين اضافه كرد: درنگ مكن ، و اگر در ميان راه مركب سواريت از پاى درآمد، بر مركبى ديگر بنشين و به پيش بتاز. عبدالملك خود مى گويد: من خود را به رساندم و پيش از آنكه به مقر فرماندارى وارد شوم ، مردى از قريش سر راهم را گرفت و پرسيد: با اين شتابزدگى چه خبر آورده اى ؟ گفتم : همه خبرها پيش فرماندار است . آن مرد استرجاع كرد و گفت : حسين بن على كشته شده است !

اين طور نيست ؟ سرانجام من در فرماندارى بر عمرو بن سعيد وارد شدم .

او پرسيد: از كوفه چه خبر آورده اى ؟ گفتم : آنچه فرماندار را خوشحال كند اين است كه حسين كشته شد! سعيد گفت : اين خبر را بانگ بلند به اطلاع همه مردم برسان .

من فرمان بردم و خبر كشته شدن حسين را به اطلاع همه مردم مدينه رساندم .

به خدا سوگند هرگز نواى مصيبتى را مانند ناله مصيبت زدگان بنى هاشم ، كه در محله خود به سوگ حسين (ع ) نشسته بودند، نشنيدم . و با توجه به همين ناله ها بود كه عمرو بن سعيد به شعر عمرو بن معدى كرب تمثل جست و گفت :

عجت نساء بنى زياد عجة

كعجيج نسوتنا غداة الارنب

بانوان قبيله بنى زياد آنچنان ناله اى سر دادند كه زنان ما در پيكار ارنب به سوگ و ماتم نشسته بودند. (233)

آنگاه عمرو بن سعيد گفت : اين ناله ها و شيونها، در عوض ناله ها و شيونهاى بر عثمان بن عفان ! آنگاه بر منبر برآمد و مردم را از كشته شدن حسين آگاه ساخت .

در اغانى آمده است : عمرو بن سعيد پس از بيرون شدن حسين بن على از معاويه ، رئيس پليس خود را فرمان داد تا محله بنى هاشم و خانه هاى ايشان را خراب كند. او نيز فرمان برد و از اين رهگذر ستمى فراوان و مصيبتى جانكاه به ايشان رسيد.

چون به عبدالله بن جعفر، نوه ابوطالب ، خبر كشته شدن دو فرزندش در ركاب دائيشان امام حسين (ع ) رسيد، گروهى از مردمان و يكى از مواليان او

به نام ابواللسلاس ، به تسليت به خدمتش رسيدند. ابواللسلاس گفت : اين مصيبتى است كه از ناحيه حسين به ما رسيده است ! با شنيدن اين سخن ، عبدالله پاى افزار خود را بر سرش كوبيد و گفت : اى پليدزاده ! درباره حسين چنين مى گويى ؟ به خدا قسم اگر من در كنار او بودم ، از ياريش دست بر نمى داشتم ، تا آنگاه كه با او كشته مى شدم . به خدا قسم من نگران از دست دادن دو فرزندم نمى باشم ، كه مصيبت مرگ آن دو بر من بسى آسان و آرامش بخش است ؛ از آن رو كه آن دو جان خويش را فداى جان برادرم و پسرعمويم كردند و در كنار، و به همراه او مرگ شرافتمندانه را پذيرا شدند! آنگاه رو به ياران كرد و چنين ادامه داد:

سپاس خداى راست . شهادت حسين بن من بسى تلخ و ناگوار است ، و اگر دستهاى من او را يارى ندادند، دو فرزندم اين نقيصه را جبران كردند.

راوى مى گويد: هنگامى كه خبر كشته شدن حسين (ع ) به مردم مدينه رسيد، دختر عقيل بن ابى طالب ، در حالى كه نقاب بر چهره نداشت و كنيزانش پيرامون را گرفته و او پيراهنش را به خود پيچيده بود، بيرون آمد و مى گفت :

ماذا تقولون ان قال النبى لكم

ماذا فعلتم و اءنتم آخر الامم

بعترتى و باءهلى بعد مفتقدى

منهم اسارى و منهم ضرجوا بدم

در جواب رسول خدا چه مى گوييد اگر از شما بپرسيد: شما مردم ، كه آخرين امتهاى پيامبران هستيد، با عترت و خانواده ام

پس از من چه كرديد؟ برخى از آنها را به اسارت برديد و بعضى را كشتيد و به خاك و خون كشيديد؟!

به خاك سپردن اجساد مطهر خاندان پيامبر

مسعودى در اثبات الوصيه مى نويسد: زين العابدين (ع ) در روز سيزدهم ماه محرم براى دفن پدرش به كربلا بازگشت . (234)

شيخ مفيد نيز در ارشاد خود آورده است : چون ابن سعد فرمان حركت به سپاهيان خود در كربلا صادر نمود و افراد سپاهى او آن سرزمين را ترك گفتند، گروهى از مردم بنى اسد، كه در غاضريه گرد آمده بودند، بر سر اجساد مطهر شهداى كربلا فراهم آمده و بر آنها نماز گزاردند و حسين (ع ) را در همين جا كه امروز آرامگاه اوست به خاك سپردند. فرزندش على اكبر (ع ) را پايين پاى آن حضرت ، و براى بقيه شهدا، از ياران و خانواده او نيز گودالى جداگانه حفر كردند و در همان پايين پاى امام اجساد ايشان را يك جا و در كنار هم دفن نمودند.

عباس بن على (ع ) را هم بر سر راه غاضريه ، و در همان جا كه شهيد شده بود، به خاك سپردند، جائى كه قبر شريف آن حضرت در آنجا قرار دارد. (235)

آگاه شدن يزيد از كشته شدن فرزند پيغمبر (ص )

طبرى به سند خود مى نويسد: چون حسين (ع ) كشته شد و خيمه و خرگاه وى و اسيران اهل بيت را به كوفه ، و بر ابن زياد وارد كردند، فرزند زياد امر به زندانى شدن ايشان داد. و در همان ايام سنگى كه نامه اى به آن بسته شده بود، به زندان ايشان افكنده شد كه در آن نوشته شده بود: در فلان روز، پيكى از سوى عبيدالله زياد درباره شما به شام و به جانب يزيد بن معاويه اعزام شده است . اين پيك مدتى را

در راه خواهد بود و فلان روز نيز باز خواهد گشت ؟ اگر در بازگشت او صداى تكبير ما را شنيديد، تن به هلاكت و كشتن دهيد كه شما را خواهند گشت ، ولى اگر صداى تكبيرى را نشنيديد، به خواست خدا، در امان خواهيد بود.

راوى مى گويد: يكى - دو روز پيش از بازگشت پيك اعزامى به شام ، نامه اى و تيغى بسته به سنگى ديگر در ميان زندان خانواده پيامبر خدا (ص ) افتاد كه در آن نوشته بود: عهد و پيمان با يكديگر به جا آوريد و وصيت و سفارش نماييد كه ما فلان روز در انتظار ورود پيك از جانب يزيد مى باشيم .

راوى مى گويد كه سرانجام پيك آمد و تكبيرى شنيده نشد، زيرا كه يزيد در نامه خود دستور داده بود كه اسيران را به شام گسيل دارند.

اسراى اهل بيت را به نزد يزيد مى فرستند

طبرى مى نويسد: عبيدالله زياد فرمان حركت زنان و كودكان حسين (ع ) را به جانب پايتخت يزيد صادر كرد. آنها نيز خود را آماده كردند. آنگاه مقرر داشت تا على بن الحسين (ع ) را در غل و زنجير به گردن افكندند و او را نيز به همراه ديگر اسيران و زير نظارت محفرة بن ثعلبه ، و شمر بن ذى الجوشن به شام اعزام داشت . اين دو، كاروان اسيران را تا شام سرپرستى و زيرنظر داشتند، و در طول اين مسافرت على بن الحسين حتى كلمه اى با ايشان سخن نگفت .

در فتوح ابن اعثم آمده است : عبيدالله زياد، زحر بن قيس جعفى را فرا خواند و سر حسين بن على - رضى الله عنهما

- و سرهاى ديگر برادران آن حضرت و نيز سر بريده على اكبر و خانواده و ياران او - رضى الله عنهم اجمعين - را به وى تسليم كرد تا به شام ببرد. آنگاه على بن الحسين و خواهران و عمه ها و تمامى زنانشان را به اسارت به شام به نزد يزيد بن معاويه فرستاد.

راوى مى گويد: ماءموران ابن زياد خانواده پيغمبر را از كوفه تا به شام بر شترهاى بى پالان ، از شهرى به شهرى و از منزلى به منزلى ديگر، چون اسيران روم و فرنگ حركت مى دادند و به هيچ روى جانب حرمت ايشان را نگه نمى داشتند. (236)

خليفه و پايتختش آماده پذيرش آل پيامبر مى شوند!
سر بريده فرزند پيغمبر پيشاروى خليفه مسلمين !

در تذكره سبط ابن جوزى آمده است كه از زهرى آورده اند كه گفت : هنگامى كه سرهاى شهداى كربلا را آوردند، يزيد در بالكن قصر خود مشرف بر جيرون نشسته بود. چون چشمش به آن سرها افتاد چنين سرود:

لما بدت تلك الحمول و اشرقت

تلك الشموس على ربا جيرون

نعب الغراب ، فقلت صح اءو لا تصح

فلقد قضيت من الغريم ديونى !!

هنگامى كه هودجها نمايان گشت و آن سرها چو خورشيدى درخشان بر بلنديهاى جيرون تابيدن گرفتند، كلاغى ناله اى سر داد و من گفتم : چه ناله سر دهى و چه بانگ برنيارى ، من طلب خود را از بدهكارم باز پس گرفتم . (237) درخواست ام كلثوم از شمر!

در كتاب مثيرالاحزان و اللهوف آمده است :

چون كاروان اسيران به دروازه هاى دمشق نزديك شد، ام كلثوم خود را به شمر رسانيد و گفت :

خواسته اى دارم ! شمر پرسيد: خواسته تو چيست ؟ گفت : هر وقت خواستى ما را

وارد شهر كنى از آن دروازه وارد كن كه تماشاگر كمترى داشته باشد و سرها را نيز فرمان ده تا از ميان محملهاى ما بيرون و به كنارى ببرند كه ما با چنين وضع و احوالى كه داريم ، چشم تماشاگران به ما نيفتند كه ما از اين بابت ناراحتيم .

شمر على رغم خواسته آن بانو، فرمان داد تا مخصوصا سرها را بر نيزه كرده در ميان محملهاى آن بانوان پخش كنند و در كنار ايشان حركت نمايند. و بدين سان به دروازه دمشق وارد شدند. (238)

اظهار شادمانى در پايتخت خلافت اسلامى !

خوارزمى از قول سهل بن سعد در مقتل خود مى نويسد:

من به قصد زيارت (بيت المقدس ) حركت كرده بودم و در ميان راه به شهر دمشق وارد شدم . شهرى ديدم پردرخت با آبهاى روان كه از هر طرف پارچه هاى رنگارنگ آويخته و بافته هاى ابريشمين را به زينت و آيين گسترده بودند. مردمان شاد و خندان به يكديگر تبريك مى گفتند. زنان نيز پاى كوبان بر دف و تنبك مى نواختند و سرود شادى سر مى دادند. من با خود گفتم : ممكن است كه مردم شام عيدى ويژه داشته باشند كه ما از آن بى خبريم . تا اينكه چشمم به مردمى افتاد كه با يكديگر سخن مى گفتند. پس پيش رفته خطاب به آنها گفتم :

راستى ، شما را در سرزمين شام عيد ويژه اى است كه ما از آن اطلاعى نداريم ! گفتند:

- مثل اينكه تو در اينجا غريبى ؟! گفتم :

- آرى ، من سهل ساعدى هستم ، صحابى پيغمبر خدا (ص ) كه از حضرتش حديثها شنيده و به خاطر

دارم . پرسيدند:

- اى سهل ! تعجب نمى كنى كه چرا آسمان خون نمى گريد و چرا زمين ساكنانش را فرو نمى برد؟! گفتم :

- آخر چرا چنين شود؟! پاسخ دادند:

- اين سر حسين ، فرزند و پاره تن پيغمبر خدا (ص ) است كه از سرزمين عراق به عنان تحفه و هديه به شام فرستاده شده كه اينك وارد مى شود. (و اين سرور و شادمانى براى آنست !!)

گفتم :

- شگفتا، مردم به خاطر سر حسين شادمانى مى كنند؟! بگوييد ببينم آنها را از كدام دروازه وارد مى كنند؟ و چون اشاره به دروازه معروف به (ساعات ) كردند، من بسرعت خود را به آنجا رساندم و همين كه به آنجا رسيدم ، ديدم كه پرچمهاى متعددى به دنبال يكديگر فرا رسيدند و در آن ميان چشمم به سوارى افتاد كه بر تارك نيزه بى سنانش ، سرى را قرار داده بود كه شبيه ترين مردم به رسول خدا (ص ) بود، و در پشت سر آن زنانى را مشاهده كردم كه بر شتران بى پالانى سوار شده بودند.

سهل مى گويد: پس من نزديكى از آن بانوان رفتم و پرسيدم :

خانم ! شما چه كسى هستيد؟ پاسخ داد:

- من سكينه ، دختر حسينم ! گفتم :

- من سهل ساعدى هستم كه به خدمت حضرت رسول خدا (ص ) رسيده ، پاى حديث و سخن آن حضرت نشسته ام . آيا تو را نيازى است تا به انجام آن قيام كنم ؟ سكينه گفت :

- اى سهل ! فقط به اين نيزه دار بگو كه سر را از ميان ما به پيش ببرد تا مردم

از ما به نظاره سر بپردازند، و به ما كه عترت و حرم پيامبر خدا هستيم ، چشم ندوزند.

من فرمان برده خود را به آن مرد نيزه دار رسانيدم و به او گفتم : مى شود كه خواهش مرا با دريافت چهارصد دينار طلا برآورده سازى ؟ پرسيد: چه مى خواهى ؟ گفتم : اين سر را از ميان بانوان بيرون ببر. او هم پذيرفت و سر را از ميان آن بانوان بيرون برد و من هم به وعده خود وفا كرده ، چهارصد دينار را در دستش گذاشتم . (239)

ورود اهل بيت پيغمبر به پايتخت خلافت اسلامى

ابن اعثم و ديگران آورده اند (و ما سخن از ابن اعثم نقل مى كنيم ) (240) كه مى گويد: حرم رسول خدا (ص ) را به شام آورده ، آنها را از دروازه معروف به باب توماى دمشق وارد كردند. سپس آنها را از هر كوى و برزن عبور داده و در آخر، بر پلكان مسجد و در محلى كه ويژه اسيران ساخته بودند بر پاى بداشتند. در اين هنگام پيرمردى به آنها نزديك شد و گفت :

سپاس خداى را كه شما را به كشتن داد و نابودتان كرد و مردم را از شر ستيزه جوييتان راحت ساخت و اميرالمؤ منين (يزيد) را بر شما پيروز گردانيد.

آنگاه امام على بن الحسين (ع ) به او فرمود:

- اى پيرمرد! آيا قرآن خوانده اى ؟ گفت :

- آرى آن را خوانده ام . پرسيد:

- آيه قل لا اءسئلكم عليه اءجرا الا المودة فى القربى (241) را هم قرائت كرده اى ؟ پيرمرد گفت :

- آن را هم خوانده ام . على بن الحسين - رضى

الله عنه - گفت :

- اى پيرمرد! ما همان نزديكان پيغمبريم . سپس پرسيد: در سوره بنى اسرائيل ، آيه وءات ذاالقربى (242) را خوانده اى ؟ پيرمرد گفت :

- آن را هم خوانده ام . على - رضى الله عنه - گفت :

- نزديكان پيغمبر ماييم . و راستى ، آيا اين آيه را هم خوانده اى كه مى فرمايد واعلموا اءنما غنمتم ... (243) پيرمرد گفت :

- آرى ، آن را هم خوانده ام . و على گفت :

- ذوى القرباى پيغمبر ما هستيم . آيا اين آيه را هم خوانده اى انما يريد الله ليذهب ... (244) پيرمرد گفت :

- آرى ، آن را هم خوانده ام ! و على گفت :

- ما همان اهل بيتى هستيم كه مورد نظر آيه تطهير مى باشد.

راوى مى گويد: آن پيرمرد پشيمان و سرافكنده از آنچه در بدو امر بر زبان آورده بود، مدتى را سر به زير افكند و سپس بر آسمان برداشت و گفت :

بارخدايا من از آنچه گفتم ، كه حاكى از كينه به اينان بود، توبه كرده به سوى تو باز مى گردم . خداوندا! من از دشمنان محمد و آل محمد، چه آدمى باشند چه غير آدمى ، بيزارى جسته و تو را بر آن گواه مى گيرم .

واردكردن خانواده پيغمبر (ص ) به دربار خلافت

طبرى در تاريخ خود مى نويسد: يزيد بارداد و اعيان و اشراف مردم به شام را به حضور پذيرفت و آنها را دور تا دور مجلس خود بنشانيد. آنگاه فرمان داد تا على بن الحسين و ديگر فرزندان امام و زنان او را در حضور آنان بر او وارد كنند.

سبط جوزى

و ديگران در همين زمينه نوشته اند: دست و گردن كودكان و دختران پيغمبر خدا (ص ) همگى با طناب به هم بسته شده بود. (245)

طبرى و ديگران آورده اند و چون سرهاى بريده شهداى كربلا، يعنى حسين و ياران و خانواده او را پيشاروى يزيد نهادند، گفت :

نفلقن هاما من رجال اءعزة

علينا و هم كانوا اءعق و اءظلما

سرهاى مردان بزرگى را از تن جدا كرديم كه از ما بريده و ستمگر بودند!

يحيى بن حكم ، برادر مروان ، نيز گفت :

لهام بجنب الطف ادنى قرابة

من ابن زياد العبد ذى الحسب الوغل

سمية اءمسى نسلها عدد الحصى

و بنت رسول الله ليس لها نسل !!

سر بريده افتاده در صحراى كربلا از نظر خويشاوندى به ما بسى نزديكتر از ابن زياد پليدزاده بدگوهر است . فرزندان سميه ناپاك تعدادشان فزونى گرفته ، ولى دختر پيغمبر را فرزندى باقى نمانده است !

آنگاه يزيد به سينه يحيى كوبيد و گفت ساكت شو!

سخنانى كه بين امام سجاد (ع ) و يزيد رد و بدل شد

در كتاب مثيرالاحزان و ديگر منابع آمده است : على بن الحسين (ع ) روى به يزيد كرد و گفت :

- اجازه مى دهى چيزى بگويم ؟ يزيد گفت :

- بگو، اما ياوه مگو؟ على (ع ) پاسخ داد:

- در چنين موقعيتى كه قرار گرفته ام ، ياوه گويى شايسته من نباشد. آنگاه به سخن خود ادامه داد و پرسيد: اى يزيد! اگر رسول خدا (ص ) مرا در اين غل و زنجير ببيند فكر مى كنى چه خواهد كرد؟! يزيد در پاسخ او روى به اطرافيان خود كرد و گفت :

- او را آزاد كنيد. (246)

و در تاريخ طبرى و ديگر منابع آمده است كه يزيد به

على بن الحسين (ع ) گفت : پدرت با من قطع رحم كرد، و حقم را ناديده گرفت و با حكومت من به مخالفت برخاست . خدا هم آنچه را ديدى بر سرش آورد! امام در پاسخ يزيد اين آيه را قرائت فرمود: ما اءصابكم من مصيبة فى الارض و لا فى اءنفسكم الا فى كتاب من قبل اءن نبراءها يعنى هيچ درد و رنجى در زمين و نيز در وجودتان پديد نخواهد آمد، مگر آنكه پيش از پيدايش آن در كتاب (لوح محفوظ) ثبت شده است .

يزيد روى به فرزندش خالد كرد و گفت : پاسخش را بده . راوى مى گويد كه خالد از دادن پاسخ فرو ماند و ندانست كه جواب امام را چه بگويد. اين بود كه يزيد به وى گفت : به او بگو ما اءصابكم من مصيبة فبما كسبت اءيديكم و يعفوا عن كثير

يعنى آنچه مصيبت و بلا به شما مى رسد، همه از دست خود شماست و خداوند از بسيارى از اعمال بد در مى گذرد. و ديگر پاپى مطلب نشد.

پرخاش دانشمند يهودى بر يزيد

در دنباله مطلب فوق در كتاب فتوح ابن اعثم آمده است كه يكى از دانشمندان يهود، كه در آن مجلس حاضر و شاهد گفتگو بود، رو به يزيد كرد و گفت :

- اين جوان كيست اى اميرالمؤ منين ؟! يزيد گفت :

- اين سر پدر اوست ! پرسيد:

- اى اميرالمؤ منين ! اين سر متعلق به چه كسى است ؟ او جواب داد:

- حسين ، فرزند على بن ابى طالب ! پرسيد:

- مادرش كيست ؟! گفت : فاطمه دختر محمد (ص ). عالم يهودى گفت :

- خداوندا!

اين پسر پيغمبر شماست كه به اين زودى او را كشته ايد؟ چه بد جانب حرمت پيغمبرتان را در احترام به فرزندش نگه داشته ايد! به خدا قسم اگر موسى بن عمران فرزندى از خود به جاى مى گذاشت و از ميان شما به سراى ديگر شتافت ، بر سر فرزندش ريختيد و او را كشتيد؟! چه بد امتى هستيد!

راوى مى گويد: يزيد از سخنان اين دانشمند در خشم آمد و فرمان داد تا گردنش را بزنند. اما آن دانشمند گفت : چه مرا بزنيد و يا بكشيد، و يا اينكه رها كرده آزاد سازيد، من در تورات خوانده ام كه هر كس فرزند پيغمبرى را بكشد مادام كه زنده است سرگشته و ملعون خواهد بود، و چون بميرد خداوند او را در آتش دوزخ دراندازد. (247)

مرد شامى عترت پيغمبر را به كنيزى مى خواهد!

طبرى از قول فاطمه ، دختر امام حسين (ع )، آورده است كه گفت : مردى سرخ روى از اهالى شام در مجلس يزيد برخاست و رو به يزيد كرد و با اشاره من گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين دخترك را (به كنيزى ) به من ببخش !

من در آن سن و سال از اين پيشنهاد سخت بر خود ترسيدم و لرزيدم و از ترس به دامان عمه ام زينب چنگ زدم و درآويختم . زيرا گمان مى بردم كه چنين كارى شدنى است ! عمه ام زينب ، كه از من داناتر و بزرگتر بود و مى دانست كه چنين نظرى غيرممكن است ، روى به آن مرد شامى كرد و با قاطعيت گفت :

- به خدا سوگند كه سخنى ياوه و نابجا گفتى و

خويشتن را رسوا و شرمزده ساختى . چه ، نه تو چنين حقى را دارى و نه او (يزيد) را چنين اختيارى است .

يزيد با شنيدن سخنان عمه ام به خشم آمد و گفت :

- تو دروغ گفتى . به خدا سوگند من چنين حقى را دارم ، و اگر بخواهم كه چنان كنم ، مى كنم ! زينب گفت :

- به خدا قسم كه هرگز نمى توانى ، و خداوند هم چنين حقى را به تو نداده است ؛ مگر اينكه از امت ما بيرون روى و دينى بجز اسلام بگيرى . يزيد كه از سخن زينب سخت به خشم و خروش آمده بود فرياد كشيد:

- تو پيش روى من چنين من گويى ؟ اين پدر و برادرت بودند كه از دين اسلام بيرون شدند! زينب گفت :

- تو پدر و جدت به دين خدا و دين پدر و جد برادرم راهنمايى و ارشاد شده ايد. يزيد فرياد زد:

- دشمن خدا! تو دروغ مى گويى . زينب گفت :

- تو مردى فرمانروا و مسلطى ، ستمگرانه دشنام مى دهى ، و با نيرويى كه دارى آزار مى رسانى . گويى با اين سخن عمه ام زينب ، يزيد شرمنده شد و خاموش ماند.

آن مرد شامى از سكوت يزيد استفاده كرد و بار ديگر گفت :

- اى اميرالمؤ منين ! اين دختر را (به عنوان كنيزى ) به من ببخش . يزيد با خشم و نفرت در پاسخ او گفت :

- گم شو! خدا مرگت بدهد و از روى زمين بردارد!

سر فرزند پيغمبر پيشاروى خليفه مسلمين

در كتاب فتوح ابن اعثم و ديگر منابع آمده است : (248) سر حسين

را در طشتى از طلا پيشاروى يزيد نهادند. يزيد شاخه اى از چوب خيزران خواست . پس آن چوب را برگرفت و دندانهاى پيشين ابوعبدالله الحسين را كاويدن گرفت و مى گفت : ابوعبدالله چه خوش لب و دندان بوده است ! (249)

طبرى و ديگران آورده اند: در آن حال مردى از اصحاب پيغمبر خدا (ص )، به نام ابوبرزه اسلمى ، روى به يزيد كرد و گفت :

با چوبدستى بر لب و دندان حسين مى زنى ! چوبت را از دندان پيشين او بردار كه بسيار اتفاق افتاده كه من خود لبهاى پيغمبر خدا (ص ) را بر آنها ديده ام . آگاه باش اى يزيد، كه روز قيامت تو بيايى در حالى كه ابن زياد شفيع تو باشد. و حسين (ع ) به صحراى قيامت پاى گذارد در صورتى كه محمد (ص ) هوادارش باشد. اين بگفت و برخاست و برفت .

در لهوف از قول زين العابدين (ع ) آمده است :

هنگامى كه سر حسين (ع ) را براى يزيد مى آوردند، او مجلس شراب ترتيب مى داد، و در آن حال سر حسين را پيشاروى خود مى گذاشت و در او مى نگريست و به ميخوارگى مى پرداخت . (250)

روزى سفير روم را، كه از اشراف و بزرگان كشورش بود، در مجلس شراب خود بار داده بود. سفير چون چشمش بر سر بريده حسين (ع ) افتاد، از يزيد پرسيد:

- اى پادشاه عرب ! اين سر كيست ؟ يزيد پرسيد:

- تو را با اين سر چه كار است ؟ گفت :

- چون من به كشور خود بازگردم ، امپراتور روم مرا

از هر چه ديده ام خواهد پرسيد. اينك ميل دارم كه داستان اين سر و صاحب آن را هم بدانم تا به او بگويم و او را شريك شادى و سرور تو گردانم . يزيد گفت :

- اين سر حسين ، فرزند على بن ابى طالب ، است . سفير رومى پرسيد:

- مادرش چه كسى بود؟ يزيد گفت :

- فاطمه ، دختر پيغمبر خدا (ص ). آن مرد مسيحى گفت :

- اف بر تو و آيينت ! دين من از دين شما بسى بهتر است . پدر من از نبيره گان داود پيغمبر (ع ) است و بين من و او و پدران بسيارى قرار دارند، و مسيحيان مرا تنها به همين مناسبت عزت و احترام مى نهند. ولى شما پسر دختر رسول خدا (ص ) را كه بين او و پيغمبر تنها مادرش فاصله مى باشد مى كشيد. به من بگوييد شما چه دين و آيينى داريد؟!

خليفه مسلمانان و ابيات ابن زبعرى

ابن اعثم و خوارزمى و ابن كثير و ديگران آورده اند كه در آن حال يزيد به ابيات ابن زبعرى تمثل جست و چنين خواند:

ليت اشياخى ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل

لاهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل

قد قتلنا القرم من ساداتهم

و عدلنا ميل بدر فاعتدل

اى كاش بزرگان خاندانم كه در جنگ بدر كشته شدند، جزع و زارى قبيله خزرج را از سنان نيزه ها شاهد بودند و شادمانه فرياد بر مى آوردند كه دست مريزاد يزيد! ما سروران ايشان را از پاى درآورديم و با جنگ بدر با ايشان پاياپاى كرديم !

ابن اعثم مى گويد: آنگاه يزيد از پيش خود به دنبال اشعار ابن

زبعرى چنين افزود:

لست من عتبة ان لم انتقم

من بنى اءحمد ما كان فعل

مرا با عتبه پيوندى نخواهد بود. اگر به سزاى آنچه احمد (ص ) با ما كرده است از فرزندان او انتقام نكشم .

و در تذكرة خواص الامه آمده است : از تمام روايات آمده چنين پيداست كه چون سرهاى شهداى كربلا را براى يزيد آوردند، سران و معاريف شام را به حضور پذيرفت و با چوب خيزران با آن سر مقدس به كاويدن پرداخت و ابيات ابن زبعرى را خواندن گرفت كه :

ليت اشياخى ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل

قد قتلنا القرن من ساداتهم

و عدلنا ميل بدر فاعتدل

شعبى نيز مى گويد كه يزيد هم از پيش خود اين ابيات را بر آن بيفزود كه :

لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء ولا وحى نزل

لست من خندف ان لم انتقم

من بنى احمد ما كان فعل (251)

بنى هاشم در سر، هواى حكومت و سلطنت داشتند، وگرنه ، نه از آسمان خبرى آمده است و نه وحيى ! من از دودمان خندف نباشم اگر انتقام خود را از فرزندان احمد (ص ) نگيرم .

ابيات ابن زبعرى پيش از آنكه يزيد به آنها تمثل چويد: مشهور و مورد نقل راويان بود. ولى پس از اينكه يزيد به آن تمثل جست و ابيات دوم و چهارم و پنجم را از پيش خود بر آن بيفزود، راويان آنها را از او گرفته احيانا اضافات يزيد را هم جزو اصل آن به حساب آورده اند. و همين سهل انگارى است كه در الفاظ روايات در نقل چنين رويدادى اختلاف پديد آمده است . همچنان كه ما سبب تعداد روايت داستان تشكيل مجالس

شراب يزيد را با حضور سر بريده ابا عبدالله الحسين (ع ) كه در روايت گذشته از امام زين العابدين آورده ايم ، از همين دست مى دانيم .

سخنرانى زينب نوه پيامبر خدا (ص ) در مجلس خلافت

در كتابهاى مثيرالاحزان و اللهوف به دنبال نقل اين رويداد آمده است : زينب ، دختر على بن ابى طالب عليهماالسلام ، به سخنرانى برخاست و گفت :

سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است ، و درود خدا بر پيامبرش محمد و همه خانواده او باد.

و چه راست فرموده است خداى سبحان آنجا كه مى فرمايد: ثم كان عاقبة الذين اءساؤ ا السواءى اءن كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزءون يعنى سرانجام آنها كه به كارهاى بد و ناپسند روى آوردند اين شد كه آيات خدا را تكذيب كرده و آن را به تمسخر گرفتند.

آنگاه خطاب به يزيد فرمود: يزيد! تو گمان مى برى از اينكه سراسر جهان را بر ما تنگ گرفته ، ما را شهر به شهر چون اسيران از اين ديار به آن ديار مى گردانى ، از آن رواست كه مكانت و قرب ما نزد خدا كاستى گرفته ، يا علامت بزرگوارى تو و به خاطر مقام و منزلتى است كه تو نزد او دارى كه باد به بينى افكنده و به خودبينى نشسته اى ؟ و از اين شادمان و مسرورى كه دنيا به كامت گشته است ؟! آرام باش و تند مرو كه چنين نيست . مگر سخن خدا را فراموش كرده اى كه فرموده است : و لا تحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خيرا لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين

يعنى گمان مبر از

اينكه ما كافران را مهلت داده ايم ، خير و خوبى ايشان را خواهانيم ، بلكه ما از آن روى آنها را مهلت داده ايم تا بر گناه خود بيفزايند و از براى ايشانست عذابى سخت و دردناك .

آيا اين از عدالت است اى پسر آزادشده (252) كه تو زنان و كنيزانت را در پس پرده بدارى و دختران رسول خدا (ص ) را چون اسيران از شهرى به شهر به نمايش بگذارى ؟! تو پرده احترام ايشان را پاره كردى و حجاب از چهره هاشان برداشتى ، و به همراه دشمنانشان از ديارى به ديارى ديگر حركت دادى و آنان را از نظر هر وضيع و شريف گذراندى و رخسارشان را به نزديك و دور و هر كس و ناكس نشان دادى ، در حالى كه از مردان آنها نه سرپرستى مانده است و نه از ياورانشان دلسوز و ياورى ! و چه سان به نگهبانى كسانى مى توان دل خوش داشت كه دهانشان اثر خاييدن جگر پاكان را دارد، (253) و گوشتشان بر خون شهيدان روييده و پرورش يافته است ! و چگونه در دشمنى ما خانواده پيغمبر درنگ خواهد كرد آن كس كه همواره با ديده كينه و دشمنى و بغض و نفرت به ما مى نگرد! آن وقت تو، بدون هيچ پروا از اين كار بزرگ و گناه عظيمى كه مرتكب شده اى ، خطاب به گذشته گانت مى گويى :

لاهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل

و با چوبدستى خود بر دندانهاى پيشين ابا عبدالله ، آقا و سيد جوان اهل بهشت مى نوازى ؟ و چرا چنين

نگويى ! كه تو زخم دل ، گشوده اى و با ريختن خون فرزند پيغمبر خدا (ص ) و ستارگان زمينى از آل عبدالمطلب ، بيخ ما را بر كندى و آنگاه به ياد بزرگان اسلام و نياكان خود افتاده آنان را فرا خواندى ؟ باش تا به همين زودى آنان را در جايگاهشان ديدار كنى ، و آن وقت آرزو خواهى كرد كه اى كاش دستت خشك و شل شده بود و زبانت از كار افتاده و لال تا آن سخنان نمى گفتى و آن كارها نمى كردى .

بارخدايا! حق ما را بستان ، و از آن كس كه به ما ستم كرده است انتقام ما را بگير، و خشم و غضبت را بر آن كس كه خون ما را ريخته و ياوران ما را كشته است فرود آر.

سپس بار ديگر يزيد را مورد خطاب قرار داد و فرمود: هان اى يزيد! به خدا سوگند كه تو با اين كارت جز پوست خود از هم نشكافتى و به غير از گوشت تن خويش از هم ندريدى ، و به همين زودى در پيشگاه رسول خدا (ص ) حضور خواهى يافت ، با بازى از وبال از ريختن خون فرزندش كه بر گردن گرفته اى ، و پرده حرمتى كه از فرزندان و پاره تنش دريده اى . آنگاه است كه خداوند پراكندگى ايشان را جمع و كارهاى آنها را به سامان رساند و حق ايشان را از تو باز خواهد گرفت . و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله اءمواتا بل اءحياء عند ربهم يرزقون يعنى گمان مبر كه كشته شدگان در راه

خدا مردگانند، بلكه زنده اند و در نزد خدا روزى مى خورند.

تو را همين بس كه خداوند داور و حاكم باشد، و محمد (ص ) دادخواه ، و جبرئيل امين گواه و پشتيبان . و بزودى آن كس كه كارها را براى تو آماده ساخته و تو را بر گردن مسلمانان سوار كرده است در خواهد يافت كه چه زشت پاداشى در كمين ستمگران است و (در آن روز) كداميك بى ياروياورتر بى پناهتر خواهد بود.

اگر چه نيرنگ روزگار مرا بر آن داشته تا با چون تويى سخن بگويم ، اما با اين همه ، من تو را مردى حقير و بى مقدار مى دانم كه مستوجب سرزنشى بس بزرگ و توبيخ و سر كوفتى بسيار هستى . چشمها مى گريند و سينه ها مى سوزند، و چه شگفت انگيز است كشته شدگان برگزيدگان حزب خدا به دست آزادشدگان و حزب شيطان طلقاء! از دستهايتان خون ماست كه مى چكد و از بن دندانهايتان گوشت ماست كه بيرون مى زند، و اين پيكرهاى پاك و پاكيزه است كه مورد سركشى گرگهاى بيابان گرديده ، و كفتارها آنها را به هر سومى مى كشند!

اگر به خيال خودت امروز ما را غنيمت خود به حساب آورده اى ، در آن روز كه بجز كشته خويشتن باز نه خواهى گرفت ، ما را به ضرر و زيان خودخواهى يافت ، كه خداوند بر بندگان ستم نمى كند، من نيز شكايت به خدا مى برم و بر او تكيه مى كنم .

اكنون هر نيرنگى كه در كيسه اى دارى بيار و هر كوششى كه مى توانى به كار

بر، و تلاش خود را بكن و در دشمنى با ما از هيچ كارى فرو مگذار كه به خدا سوگند نام و آوازه ما را نتوانى برانداخت و چراغ وحى ما را خاموش نتوانى كرد، و اين لكه ننگ و زشت نامى را از دامان خود نتوانى زدود. راءى و انديشه ات سست و بى پايه است ، و روزگار خودنمايى و قدرتت سخت كوتاه ، و دوره كر و فر و جمعيتت رو به زوال و پريشانى است ، آنگاه كه منادى حق ندارد دهد آگاه باشيد كه لعنت خداوند بر ستمكاران است .

سپاس خداى دو جهان را كه سر آغاز ما را به سرافرازى و پيروزى و مغفرت و بخشايش بى انتهاى خود زينت داده ، و پايان كار ما را به شهادت و رحمت خويش مقدر داشته است . ما از او مى خواهيم تا ثواب و پاداش خير شهداى ما را تكميل كند، و بيش از آن را نيز بر ايشان مقرر دارد و جانشين نيكوى ايشان در ميان ما باشد كه انه رحيم ودود و حسبنا الله و نعم الوكيل

يزيد خواست تا به حاضران در مجلس خود بفهماند كه اين سخنان ناخودآگاه از دهان دل سوخته اى بيرون آمده ، و بر آنها نبايد خرده گرفت . از اين رو گفت :

يا صيحة تحمد من صوائح

ما اءهون النوح على النوائح

ناله و افغان از زنان مصيبت رسيده شايسته است . و نوحه گرى دو مرگ ديگران بر نوحه گران بسى آسان مى باشد.

اظهار شگفتى و ناباورى همسر خليفه

در تاريخ طبرى و مقتل خوارزمى آمده است همسر يزيد، كه طبرى او را هند دختر عبدالله بن

عامر بن كريز مى خواند، از ماجراى مجلس يزيد باخبر گرديد. پس سراسيمه از پرده بيرون آمد و خود را در مجلس يزيد افكند و ناباورانه پرسيد: اى اميرالمؤ منين ! آيا اين سر حسين پسر فاطمه دختر پيغمبر خداست ؟! يزيد پاسخ داد: آرى ... . (254) و در سير اعلام النبلاء ابن كثير و ديگر منابع آمده است كه سر حسين (ع ) سه روز در شهر دمشق بر نيزه و در معرض تماشاى مردم گذاشته شده بود. (255)

سر سبط پيامبر به مدينه پيغمبر فرستاده مى شود

بلاذرى و ذهبى آورده اند كه يزيد سر حسين (ع ) را به مدينه فرستاد. (256)

عمرو بن سعيد با ديدن سر حسين گفت : چه خوب بود كه اميرالمؤ منين اين سر را براى ما نمى فرستاد! مروان در پاسخ او گفت : حرف بى جايى زدى . سر را بده ببينم ! آن وقت سر حسين را گرفت و گفت :

يا حبذا بردك فى اليدين

و لونك الاحمر فى الخدين (257)

چه جالب است كه سرت در دستهايم سرد است در حالى كه گونه هايت سرخ مى باشند!

راوى مى گويد چون سر حسين (ع ) به مدينه رسيد، آن را بر نيزه كرده به معرض تماشاى مردم گذاشتند و از زنان ابوطالب صداى گريه و فريادشان برخاست ، كه مروان به كنايه گفت :

عجت نساء بنى زبيد عجة

كعجيج نسوتنا غداة الارنب

يعنى از قبيله بنى زبيد، همانند ناله هاى جگرخراش ما در جنگ ارنب ، بر كشته هاى خود ناله و فغان سر دادند.

زنان با شنيدن اين سخن بار ديگر ناله بركشيدند و مروان گفت :

ضربت دو سر فيهم ضربة

اثبتت اءركان ملك فاستقر (258)

راوى مى گويد:

در

آن حال كه عمرو بن سعيد خطبه مى خواند، ابن ابى حبيش برخاست و گفت : خداوند فاطمه را رحمت كناد. پس عمرو ضمن سخنان خود چيزى گفت و سپس خطاب به ابن ابى حبيش افزود: من از اين الكن در شگفتم . آخر تو را چه فاطمه ؟ ابوحبيش گفت : مادرش خديجه بود! گفت : آرى درست است ، و فاطمه دختر پيغمبر هم هست ، و از هر طرف شريف و بزرگوار، و به خدا قسم كه آرزومند بودم اميرالمؤ منين سر او را برايم نمى فرستاد! و به خدا قسم كه آرزو داشتم تا سر حسين بر پيكرش ، و روحش همچنان در بدنش باقى مى بود. (259) آنگاه راوى مى گويد كه عمرو پس از آن واقعه سر حسين (ع ) را به دمشق باز گردانيد. (260)

سخنرانى امام سجاد (ع ) در مسجد دمشق

در فتوح ابن اعثم و مقتل خوارزمى آمده است : يزيد فرمان داد تا خطيب بر فراز منبر برود و معاويه و يزيد را مدح و ثنا گويد و بر اميرالمؤ منين على و امام حسين (ع ) زبان به ياوه و بدگويى بگشايد. خطيب بر فراز منبر نشست . حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و دشنام و ناسزاى به على و حسين (ع ) را از حد گذرانيد و در تعريف و مدح معاويه و يزيد سخن فراوان گفت ، كه على بن الحسين (ع ) خطاب به او بانگ برداشت : واى بر تو اى خطيب ! (با اين سخنان ) خشم و مخالفت را به رضا و خشنودى مخلوقى به جان خريدى ؟! پس جايگاه خود را

در آتش آماده بدان .

آنگاه روى به يزيد كرد و گفت :

- اى يزيد! به من هم اجازه بده تا بر اين جايگاه بالا روم و سخنانى بگويم كه خداى را خوش آيد، و اين شنوندگان را اجر و ثوابى باشد. يزيد از قبول اين درخواست امام شانه خالى كرد. اما مردمان گفتند:

- اى اميرالمؤ منين ! به او اجازه سخن بده تا ما چيزى از او بشنويم . يزيد در پاسخ آنها گفت :

- اگر اين فراز منبر بنشيند پايين نمى آيد، مگر اينكه مرا و آل ابوسفيان را رسوا و سرافكنده سازد. گفتند:

از اين جوان چه كارى ساخته است ! گفت :

- او از خانواده اى است كه هر كدامشان در كودكى دانش را از سرچشمه آن نوشيده اند! اما مردم و اطرافيان يزيد همچنان بر اصرار خود ادامه دادند تا اينكه يزيد ناگزير به او اجازه داد. على بن الحسين بر فراز منبر نشست . سپاس خداى را به جاى آورد و آنگاه گفت :

اى مردم ! ما را شش امتياز است و هفت فضيلت و برترى : اما آن شش امتياز كه به ما داده شده عبارتند از دانش و بردبارى ، جوانمردى و بلندنظرى و فصاحت و شجاعت ، و عشق و علاقه ما در دل مؤ منان . و اما برترى و فضيلت ما بر ديگران اينكه ، محمد (ص )، پيامبر برگزيده ، از ماست . صديق (على مرتضى ) و طيار (جعفر بن ابى طالب ) و شيرمرد خدا و پيامبر او (حمزه سيدالشهداء) از ماست . و فاطمه ، سرور زنان دو جهان ، از ماست

، و دو سبط اين امت ، و دو جوان بهشتى (حسن و حسين ) از ما مى باشند. با اين تعريف هر كس كه مرا شناخته درست شناخته است ؛ و هر كه مرا هنوز نشناخته اينك به من معرفى تبار و ريشه خود مى پردازم :

اى مردم ! منم فرزند مكه و منى ، و زمزم و صفا، منم فرزند آنكه زكات مالش را در ميان جامه خويش حمل مى كرد و به مستحقانش مى رسانيد...

منم فرزند بهترين كسى كه طواف كعبه به جاى آورد و سعى بين صفا و مروه نمود...

من فرزند آن كسى هستم كه از مسجدالحرام به مسجدالاقصايش بردند و پاك و منزه است سيردهنده او.

من فرزند آن كسى هستم كه جبرئيل او را تا سدرالمنتهى همراهى فرمود. من فرزند آن هستم كه قرآن در نزديكيش به ساحت قدس الهى مى فرمايد: دنا فتدلى فكان قاب قوسين اءو اءدنى

من فرزند آن كسى مى باشم كه فرشتگان آسمان پشت سرش به نماز ايستادند.

من فرزند كسى هستم كه خداى جليل آنچه را لازم بود به وى وحى فرمود.

منم فرزند محمد مصطفى ، و منم فرزند آن كس كه بينى خودپرستان مشرك را به خاك مذلت ماليد تا اينكه لا اله الا الله بر زبان آوردند.

من فرزند آن كسى هستم كه با پيغمبر دو بار بيعت كرده و به دو قبله نماز برد و در نبرد بدر و حنين جنگيد و به اندازه يك چشم برهم زدن خداى را كافر نشده است ؛ شيرمرد مسلمانان و كسى كه با ناكثان و قاسطان و مارقان جنگيده است . بذال و بخشنده ، جوانمرد

و هوشمند، شيرمرد حجاز، رزمنده شهيد عراق ، مكى بود و مدنى ابطحى بود و تهامى . خيفى بود و عقبى ، بدرى بود و احدى ، شجرى بود و مهاجرى ، على بن ابى طالب ، پدر دو سبط پيامبر خدا، يعنى حسن و حسين .

منم فرزند فاطمه زهرا، منم فرزند آن سرور بانوان ، و منم پاره تن پيامبر خدا (ص ).

راوى مى گويد:

او بر فراز منبر آنقدر من و منم گفت تا اينكه صداى ناله مردم به گريه و فغان و ناله و شيون برخاست ، و يزيد از آن ترسيد كه بر اثر آن آشوبى برپا شود. پس مؤ ذن را دستور داد تا بانگ اذان نماز برآورده و مؤ ذن چنين كرد، و على بن الحسين (ع ) دم از سخن گفتن فرو بست . اما چون مؤ ذن الله اكبر گفت ، على بن الحسين گفت ، تكبير مى گويم خداى را به آن بزرگى كه به قياس و با حواس درك نشود، و چيزى بزرگتر از خدا نباشد. و چون مؤ ذن گفت اشهد ان لا اله الا الله على فرمود، موى و پوست ، خون و گوشت و مغز و استخوان من همين را گواهى مى دهند. و چون گفت اشهد اءن محمدا رسول الله على بن الحسين از فراز منبر رو به يزيد كرد و فرمود:

اى يزيد! اين محمد جد من است يا جد تو؟ اگر ادعا كنى كه جد تو مى باشد دروغى آشكار گفته اى ؛ و اگر بگويى كه جد من است ، پس چرا فرزندان او را كشتى ؟! راوى سپس مى

گويد: مؤ ذن اذان و اقامه خود را تمام كرد و يزيد پيش آمد و نماز ظهر بگذاشت . (261)

سوگوارى در پايتخت خليفه

چنين به نظر مى آيد كه بعد از اين پيشامد يزيد ناگزير گرديد تا رفتارش را با فرزنزدان پيامبر خدا (ص ) تغيير داده در پاره اى از امور ايشان را آزادى عمل دهد. پس اجازه داد تا آنان بر شهداى خود به سوگ بنشينند.

ابن اعثم بعد از آنچه را در پيش آورديم مى گويد: چون يزيد از نمازش بيرون شد، دستور داد تا على بن الحسين و خواهران و عمه هايش - رضوان الله عليهم - را در خانه اى جداگانه جاى دادند و ايشان نيز چند روزى را به عزادارى و گريه و زارى بر حسين - رضى الله عنه - نشستند.

راوى مى گويد: روزى على بن الحسين از خانه بيرون آمد و در بازارهاى دمشق به قدم زدن پرداخت . منهال بن عمرو صحابى او را ديد و به حضرتش گفت :

- شب را چگونه گذراندى اى پسر پيغمبر خدا؟ فرمود:

- چون قوم بنى اسرائيل در ميان فرعونيان ، كه پسرانشان را سر مى بريدند و زنانشان را نگه مى داشتند! اى منهال ! در گذشته عرب بر غيرعرب افتخار مى كرد كه محمد (ص ) از ايشان است و قريش بر ديگر عربها فخر مى فروخت كه محمد از آنهاست . اما امروز ما اهل بيت پيغمبر خدا (ص ) چنانيم كه حقمان غصب شده ، مورد خشم و ستم قرار گرفته ، كشته مى شويم و رجز مى كشيم و رانده مى شويم ، و با همه اين احوال اى

منهال مى گوئيم : انا لله و انا اليه راجعون .

بازگردانيدن ذرارى پيغمبر (ص ) به مدينه جدشان

رويدادها و پيامدهايى كه با رسيدن اسراى آل محمد (ص ) به دمشق ، پايتخت خاندان بنى اميه ، به وقوع پيوست در صلاح و مصلحت آل اميه نبود. از اين رو يزيد دستور داد تا آنها را به همراهى نعمان بن بشير به مدينه جدشان بازگردانند. طبرى و ديگران در اين زمينه مى نويسد: يزيد بن معاويه ، نعمان بن بشير را چنين فرمان داد: به صورتى شايسته آنها را آماده سفر كن و از شاميان مردى امين و شايسته را با سواران و يارانى چند همراهشان نما كه آنها را تا مدينه همراهى كنند.

آنگاه دستور داد تا زنان را در خانه اى جداگانه جاى داده احتياجاتشان را در اخيتارشان نهادند و برادرشان على بن الحسين را نيز با ايشان همراه نمود.

راوى مى گويد: حرم حسينى به خانه يزيد وارد شدند. در اين هنگام هيچ زنى از خاندان معاويه نبود مگر اينكه با گريه و زارى و نوحه و افغان بر حسين به استقبالشان بيرون شد. آنان مدت سه روز در خانه يزيد به ماتم و سوگوارى نشستند.

راوى مى گويد: روزى يزيد، عمرو بن الحسن بن على را، كه پسربچه اى خردسال بود، پيش خواند و با اشاره به فرزندش خالد گفت : با اين پسر كشتى مى گيرى ؟ عمرو گفت : نه ، مگر اينكه به من و او هر كدام يك چاقو بدهى ، آن وقت من با او مى جنگم ! با شنيدن اين پاسخ يزيد برخاست و عمرو را در آغوش گرفت و گفت : شير را بچه

همى ماند بدو. مگر مار، بجز مار مى زايد؟!

چون كاروان اهل بيت عازم حركت شد، يزيد سفارشهاى لازم به فرستاده خود، نعمان بن بشير، كرد. او نيز با ايشان به راه افتاد و مقرر داشت تا كاروان شبها و پيشاپيش ايشان حركت كند تا اينكه لحظه اى از نظر دور نباشند. چون كاروانيان فرود مى آمدند، او و همراهانش از ايشان كناره مى گرفتند و به پاسدارى و نگهبانى از ايشان در اطراف پراكنده مى شدند. و آنجا كه براى تجديد وضو و يا نيازى ويژه فرود مى آمدند، از ايشان فاصله مى گرفتند، تا مزاحمتى براى آنها فراهم نشود. و اين چنين آنها را در مسير راه فرود مى آوردند و با ملاطفت و دلجويى خواسته هايشان را برآورده مى ساختند.

رسيدن خانواده پيغمبر به سرزمين كربلا

در مثيرالاحزان و اللهوف آمده است : چون خانواده پيغمبر خدا به سرزمين عراق رسيدند، از راهنماى خود خواستند تا آنها را از كربلا عبور دهد. و آنگاه كه كاروانيان به قتلگاه شهيدان رسيدند، جابر بن عبدالله انصارى و گروهى ديگر از بنى هاشم را ديدند كه براى زيارت قبر حسين آمده اند، كه دست تصادف ديدار ايشان را با آنها در يك زمان ترتيب داده است . پس همگى با هم به نوحه و گريه و زارى پرداختند، و زنان آباديهاى اطراف نيز به جمع ايشان پيوستند و چند روزى را به عزادارى نشستند. سپس از كربلاى حسينى روى به مدينه جدشان نهادند.

عزادارى در بيرون شهر مدينه

بشير بن جذلم مى گويد: چون به نزديكيهاى مدينه رسيديم ، على بن الحسين فرود آمد و خيمه و خرگاه برافراشت و همراهانش را پياده كرد و به من گفت : اى بشير! خدا پدرت را رحمت كند. او مردى شاعر بود، آيا تو را هم از آن طبع و صنعت بهره اى هست ؟ گفتم : آرى اى فرزند پيامبر خدا (ص )، من نيز شاعرم . پس فرمود:

داخل مدينه شو و شعرى در عزاى ابا عبدالله بخوان و مردم را از مصيبت او آگاه گردان .

من به فرمان امام سوار شده ، به تاخت روى به مدينه نهادم تا وارد آنجا شده يكراست به جانب مسجد پيغمبر رفتم و صداى خود را با گريه به اين اشعار بلند كردم :

يا اهل يثرب لا مقام لكم بها

قتل الحسين فاءدمعى مدرار

الجسم منه بكربلاء مضرج

و الراءس منه على القناة يدار

اى مردم مدينه ! ديگر مدينه جاى درنگ شما نيست . زيرا

حسين را كشتند و اين است كه چشم در سوگ او اشكبار است .

بدنش در كربلا به خاك و خون افتاده و سرش را بر نيزه ها در هر شهر و ديارى مى گردانند.

آنگاه گفتم : اى مردم مدينه ! اينك على بن الحسين (ع ) با عمه ها و خواهرهايش به ديار شما نزديك و به دروازه شهر شما فرود آمده است و من فرستاده اويم و حاضرم تا شما را به سوى وى رهنمون باشم . با اين گفته زنان مدينه ، گريان و نالان و برسر زنان و به صورت كوبان از پرده بيرون شدند؛ آن سان كه من روزى به ناگوارى آن روز مردم مدينه سراغ ندارم . از نام و نشانم پرسيدند، و من نيز خودم را به آنها معرفى كردم و اضافه نمودم كه على بن الحسين مرا فرستاده و خودش در فلان موضع با اهل و عيال پدرش ابوعبدالله فرود آمده است . آنها با شنيدن اين مطلب مرا بر جاى گذاشته ، خود شتابان روى به راه نهادند تا خود را به امام برسانند. من تازيانه بر اسبم زدم كه خود را به ايشان رسانده از آنها جلو بزنم ، ولى متوجه شدم كه كثرت و فشار جمعيت به حدى است كه حركت سواره مشكل است .

پس پياده شدم و مردم را پس و پيش كردم تا اينكه خودم را به خيمه امام رساندم .

امام درون خيمه بود، پس بيرون آمد در حالى كه دستمالى در دست داشت و اشك چشم خود را با آن پاك مى كرد. خادمى نيز به همراه او بود و صندلى اى

به دست داشت كه بيرون خيمه براى امام نهاد. على بن الحسين (ع ) در حالى كه گريه مجالش نمى داد، بر روى آن بنشست . مردمان نيز گريان و نالان وى را تسليت مى گفتند. پس امام اشاره فرمود كه خاموش باشند، و چون سكوت كردند، فرمودند:

سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است و مالك روز جزا و آفريننده همه خلايق . آنكه دور است و بلندمرتبه آن چنان كه در وهم نايد، و هم نزديك است و نزديك ، آن چنان كه سخنان درگوشى را مى شنود. او را بر سختيهاى بزرگ و ناملايمتهاى روزگار و مصيبتها و پيشامدهاى ناگوار بزرگ و جانسوز سپاس مى گوييم .

اى مردم ! خداوند، كه بر او سپاس باد، ما را به مصيبتى بس بزرگ و شكافى بس عظيم در اسلام بياموزد؛ ابا عبدالله و عترتش را كشتند، و زنان و فرزندانش را اسارت بردند و سرش را بر فراز سنان نيزه شهر به شهر گرداندند!

اى مردم ! كداميك از مردان را سراغ داريد كه پس از شهادت حسين به شادى بنشيند، و كدام ديده كه بتواند راه سرشك را بندد، و از ريزش آن جلو بگيرد در حالى كه هفت آسمان و درياها، و زمين و درختان ، و ماهيان و فرشتگان مقرب و همه اهل آسمانها بر كشته شدنش گريسته اند؟!

اى مردم ! كدام دل است كه به خاطر كشته شدن حسين از هم نشكافد، و كدام قلب ، كه در مصيبت او ننالد، و كدام گوش است كه داستان چنين شكاف - مصيبتبارى - را در اسلام بشنود، و كر نشود!

اى مردم ! ما

آوره شديم و از خانمان دور افتاديم ؛ همانند بردگان اولاد ترك و كابل ، بدون اينكه جرمى را مرتكب شده يا كار ناپسندى را انجام داده باشيم . ما سمعنا بهذا فى ءابائنا الاولين ان هذا الاختلاق به خدا سوگند اگر پيامبر به جاى سفارشهايش درباره ما، ايشان را بجنگ و كشتار با ما سفارش داده و وصيت كرده بود، بيش از آنچه با ما كرده اند، چيزى نمى كردند. فانا لله و انا اليه راجعون .

در اينجا صوحان بن صعصعه صوحان ، كه از پاى افتاده و زمينگير شده بود، برخاست و ناتوانى خود را عذر آورد و امام هم عذرش را بپذيرفت و او را سپاس گفت و بر پدرش درود فرستاد. (262)

پس از ورود كاروانيان اهل بيت به مدينه

طبرى به سندش از حارث بن كعب آورده است كه گفت : فاطمه دختر على (ع ) به من گفت كه من به خواهرم زينب گفتم : خواهر جان ! اين مرد شامى در اين مدت كه با ما همراه بود در حق ما خوبى كرده ، آيا موافقى چيزى را به رسم انعام به او بدهيم خواهرم گفت : به خدا قسم كه چيزى نداريم كه به عنوان انعام او بدهيم ، مگر زيورآلاتمان را! آنها را به او بدهيم . اين بود كه من النگو و بازوبندم را، و خواهرم زينب هم النگو و بازوبندش را بداد، و ما آنها را براى آن مرد شامى فرستاديم و از اين بابت از وى پوزش خواستيم و گفتيم : اينها به پاداش حسن سلوك توست كه با ما در اين سفر داشتى . او پاسخ داد: اگر رفتارم با

شما به خاطر دنيا بود، زيورآلات شما و كمتر از آن مرا كافى و بسنده بود، اما به خدا سوگند كه آنچه كردم براى رضاى خدا، و به سبب بستگى شما به رسول خدا (ص ) بوده است . (263)

چهل سال سوگوارى امام سجاد (ع )

در لهوف از قول امام جعفر صادق (ع ) آمده است كه فرمود:

زين العابدين (ع ) بر پدرش مدت چهل سال گريه كرد؛ مدتى را كه روزهايش روزه بود، و شبهايش را به قيام و شب زنده دارى سحر مى كرد. و چون به هنگام افطار، غلامش سفره مى گسترد و غذا و آب پيش رويش مى نهاد و مى گفت : آقاى من غذا حاضر است ميل بفرماييد. مى فرمود: پسر پيغمبر خدا (ص ) را با لب تشنه كشتند و آنقدر اين سخن را مكرر مى گفت و مى گريست تا اينكه غذايش با اشك چشمش مى آميخت ؛ اين حالت همچنان ادامه داشت تا اينكه نداى حق را لبيك گفت و به حق پيوست .

و از قول يكى از مواليان او آورده است كه گفت :

روزى امام سجاد (ع ) به بيابان بيرون رفت . من پى حضرتش را گرفتم و چون به او رسيدم وى را ديدم كه بر سنگى سخت و زمخت به سجده افتاده است ، و من همچنانكه ايستاده بودم گريه پرصداى او را مى شنيدم و شمردم كه هزار مرتبه گفت : لا اله الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدوا ورقا، لا اله الا الله ايمانا و صدقا آنگاه سر از سجده اش برداشت و در حالى كه محاسن و صورت او از اشك

چشمش خيس بودند. من گفتم : آقاى من ! آيا گاه آن نرسيده كه حزن و اندوه تو پايان يابد، و اشك ريختنت كاهش گيرد؟! فرمود: واى بر تو! يعقوب پسر اسحق و نواده ابراهيم ، پيغمبر بود و پيغمبرزاده ، و دوازده فرزند داشت كه يكى از آنها را خداوند از ديدگان او دور كرد. موى سرش از حزن دورى فرزند به سفيدى گراييد و پشتش از بار غم خميده گشت و از بسيارى اشكى كه از ديدگان باريده بود ديدگان خود را از دست بداد، و اين در حالتى بود كه فرزندش در دنيا و زنده بود؛ اما من به چشم خود، پدرم و برادرم و هفده نفر از اهل بيتم را كشته و اى پاى درافتاده ديده ام ، و با اين حال چگونه انتظار مى رود كه اندوهم پايان پذيرد و بارش سرشك از ديدگانم كاستى گيرد؟! (264)

سر ابن زياد در برابر امام سجاد (ع )

يعقوبى در تاريخش مى نويسد: مختار، سر عبيدالله بن زياد را به همراه يكى از بستگان خود به مدينه نزد على بن الحسين (ع ) فرستاد و به او گفت :

بر در خانه حضرت بايست و چون ديدى كه درهاى خانه گشوده ، مردم در آن داخل شدند، بدان كه سفره غذا در آنجا گسترده است . آنگاه داخل شو. فرستاده فرمان برد و بر در خانه على بن الحسين حاضر شد و چون درها گشوده گشت و مردم براى غذا خوردن وارد شدند، با صداى بلند بانگ برداشت : اى اهل بيت نبوت و معدن رسالت و مهبط فرشتگان و نزول وحى الهى !

من فرستاده مختار بن ابى عبيده هستم و سر عبيدالله زياد را آورده ام .

با شنيدن چنين بانگى در محله بنى هاشم ، بانويى نماند كه خروش بر نياورد.

فرستاده پيش آمد و سر عبيدالله را بيرون آورد و در برابر امام نهاد و چون چشم على بن الحسين (ع ) بر آن سر افتاد، فرمود خداوند او را به آتش جهنم بكشاند.

بعضى نيز آورده اند كه هيچكس على بن الحسين را از زمان شهادت پدرش تا به آن روز خندان نديده بود. حضرتش را شترانى بود كه ميوه از شام حمل مى كردند، چون سر عبيدالله بن زياد را برآيش آوردند، فرمان داد تا آن ميوه ها را در ميان مردم مدينه قسمت كردند. و بانوان خاندان پيغمبر كه از واقعه عاشورا به اين طرف بر سر شانه نزده ، موى را رنگ نكرده بودند، بر سر خود شانه زدند و موى خويش را رنگ كردند. (265)

دستگاه خلافت پس از شهادت حسين (ع )

الف . بخشش و استمالت

ابن اعثم مى گويد چون حسين (ع ) به شهادت رسيد، عراقين (بصره و كوفه ) به فرمان عبيدالله زياد سر فرود آوردند و يزيد او را به يك ميليون درهم جايزه سرافراز كرد كه با آن كاخهاى حمراء و بيضاى خود را در بصره ساخت و در بناى آنها هزينه فراوان به كار برد. او زمستانها را در حمراء و تابستانها را در بيضاء مى گذرانيد. نامش در همه جا پيچيد و آوازه كارش به گوش همگان رسيد. گشاده دستى كرد و با دينار و درهم مردان نامى را به خدمت گرفت و شعرا به مدح و ستايشش شعرها سرودند. (266)

مسعودى

نيز مى گويد روزى يزيد پس از كشتن حسين (ع )، به ميخوارگى بنشست ، در حالى كه ابن زياد در جانب راستش نشسته بود. پس روى به ساقى كرد و گفت :

اسقنى شربة تروى مشاشى

ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد

صاحب السر و الامانة عندى

و لتسديد مغنمى و جهادى

پياله اى از شراب به من بده كه تا مغز سرم نفوذ كند، و مانند آن را هم به ابن زياد بنوشان كه همراز و امانت دار من است و مرا در لشكركشيها هم به پيروزى مى رساند.

آنگاه آوازخوانان را فرمان داد تا به دف بكوبند و همين اشعار را بخوانند. (267) به نظر ما مقصود از لفظ ابن زياد در شعر يزيد، همان عبيدالله زياد است . در صورتيكه ابن اعثم ابن زياد را در اين شعر مسلم بن زياد معرفى كرده و گفته است :

يزيد به او گفت : محبت كردن به شما فرزندان زياد، بر خانواده ابوسفيان واجب است . و سپس روى به خاندان سالار خود كرد و گفت سفره بيفكن . پس غذا آوردند و ايشان بخوردند و سير شدند. آنگاه يزيد فرمان داد تا شراب آوردند و چون جام به گردش افتاد، يزيد روى به ساقى خود كرد و گفت :

اسقنى شربة تروى عظامى

ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد

موضع العدل و الامانة عندى

و على ثغر مغنم و جهادى (268)

دستگاه خلافت پس از شهادت حسين (ع )

الف . بخشش و استمالت

ابن اعثم مى گويد چون حسين (ع ) به شهادت رسيد، عراقين (بصره و كوفه ) به فرمان عبيدالله زياد سر فرود آوردند و يزيد نيز او را به يك

ميليون درهم جايزه سرافراز كرد كه با آن كاخهاى حمراء و بيضاى خود را در بصره ساخت و در بناى آنها هزينه فراوان به كار برد. او زمستانها را در حمراء و تابستانها را در بيضا مى گذرانيد. نامش در همه جا پيچيد و آوازه كارش به گوش همگان رسيد. گشاده دستى كرد و با دينار و درهم مردان نامى را به خدمت گرفت و شعرا به مدح و ستايش شعرها سرودند. (269)

مسعودى نيز مى گويد روزى يزيد پس از كشتن حسين (ع )، به ميخوارگى بنشست ، در حالى كه ابن زياد در جانب راستش نشسته بود. پس روى به ساقى كرد و گفت :

اسقنى شربة تروى مشاشى

ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد

صاحب السر و الامانة عندى

و لتسديد مغنمى و جهادى

پياله اى از شراب به من بده كه تا مغز سرم نفوذ كند، و مانند آن را هم به ابن زياد بنوشان كه همراز و امانت دار من است و مرا در لشكركشيها هم به پيروزى مى رساند.

آنگاه آوازخوانان را فرمان داد تا به دف بكوبند و همين اشعار را بخوانند. (270)

به نظر ما مقصود از لفظ ابن زياد در شعر يزيد، همان عبيدالله زياد است . در صورتيكه ابن اعثم ابن زياد را در اين شعر مسلم بن زياد معرفى كرده و گفته است : يزيد به او گفت : محبت كردن به شما فرزندان زياد، بر خانواده ابوسفيان واجب است . و سپس روى به خان سالار خود كرد و گفت سفره بيفكن . پس غذا آوردند و ايشان بخوردند و سير شدند. آنگاه يزيد فرمان داد تا شراب آوردند و

چون جام به گردش افتاد، يزيد روى به ساقى خود كرد و گفت :

اسقنى شربة تروى عظامى

ثم مل ، فاسق مثلها ابن زياد

موضع العدل و الامانة عندى

و على ثغز مغنم و جهادى (271)

اين سخن يزيد در خور عبيدالله بن زياد است نه برادرش مسلم . و دور نيست كه يزيد اين دو بيت را نسبت به هر دو برادر و در دو مجلس سروده باشد.

دليل بر اين ادعا سخن ابن جوزى است . در تذكره خود كه مى نويسد: يزيد امر به احضار ابن زياد كرد و چون حاضر آمد اموالى فراوان و تحفه هايى عظيم به او احضار بخشيد. او را به خود نزديك ساخت و بر مقام و منصبش بيفزود و با خويشتن به اندرون حرم و نزد زنانش برد و نديم و محرم اسرار خود گردانيد. پس شبى با وى شراب نوشيد و مغنيان را فرمان داد تا بخوانند و آنگاه خود چنين سرود: اسقنى شربة ... . (272)

اينها بخشش و استمالت يزيد به فرمانده سپاهش بود. اما درباره آنچه به افراد سپاهش بخشيده است ، بلاذرى مى گويد يزيد به ابن زياد نوشت : به مردم كوفه ، مردمان چشم بر حكم و گوش بر فرمان آن سامان ، دست بخشودگى بگشاى و مستمرى ايشان را دو برابر كن . (273)

و بدين سان كشندگان حسين (ع ) روزگارى را در شادمانى و سرور و نشاط و شادكامى سر كردند، تا آنگاه كه آثار كارهايشان آشكار گرديد، و آن زمانى بود كه از كرده پشيمان شده ، دست ندامت بر سر زدند!

ب . پشيمانى كارگزاران خلافت از ماجراى طف

ابن كثير و

ديگران آورده اند آنگاه كه ابن زياد حسين (ع ) و يارانش را به شهادت رسانيد و سرهاى بريده ايشان را به دربار يزيد فرستاد، يزيد ابتدا به كشته شدن ايشان شادمان گرديد و ابن زياد را به خود نزديك ساخت و او را سخت گرامى داشت . اما ديرى نپاييد كه پشيمان شد و گفت : فرزند زياد با كشتن حسين مرا در مورد خشم و نفرت مسلمانان قرار داد و تخم كينه و دشمنى مرا در دلهاى ايشان بكاشت ؛ به گونه اى كه نيكوكار و گنهكار مرا به ديده خشم و نفرت مى نگرد. (274)

بخش هشتم : قيام مردم مكه و مدينه

منظور ما از نگارش اين مقتل

من از آنچه تا به اينجا آورده ام بر آن نبوده ام كه عمق اين مساءله و تمامى اخبار شهادت آن امام معصوم را بررسى كرده و در رويدادهاى آن به تحقيق بپردازم يا در باره زمان آن واقعه جانگداز و مكان آن سخن به تفصيل گفته باشم . بلكه تنها هدف من در آنچه آورده ام ، اين بوده كه آثارى را كه شهادت آنحضرت بر دو مكتب خلافت و امامت در اسلام داشته است ، درك شود. و همين مقدار را كه براى اين منظور آورده بسنده و كافى مى دانم .

از جمله آثار شهادت امام حسين (ع ) بر مكتب خلفا، يكى از قيامهاى پياپى مسلمانان عليه حكومت و فرمانروايان خاندان بنى اميه بود كه قيام مردم مكه و مدينه در طليعه آنها قرار داشته اند.

مسعودى مى گويد: چون ظلم و ستم يزيد و كارگزاران و عمالش همه مسلمانان را به ستوه آورد و ستمش از حد بگذشت و فسق و فجورش با كشتن

پسر دختر پيغمبر خدا (ص ) و يارانش ، و شرابخوارگيش آشكار و معلوم همگان گرديد، و رفتار فرعونى در پيش گرفت ، بلكه فرعون از او در حق رعيتش از خاص و عام و دادگرتر و باانصافتر مى نمود، (275) ابن زبير تن به زير بار بيعتش نداد و او را سكير و خمير (هميشه مست و خمار) ناميد و در نامه اى به مردم مدينه زبان به بدگويى از او بگشود و فسق و فجورش را بر شمرد و ايشان را براى جنگ با او به يارى خود فرا خواند.(276)

طبرى و ديگران نيز گفته اند: چون حسين (ع ) كشته شد، عبدالله بن زبير در ميان مردم مكه برخاست و كشته شدن او را كارى بس بزرگ شمرد و كوفيان را بويژه ، و اهالى عراق را به طور عموم به باد شماتت و ملامت گرفت . او ضمن سخنانش پس از حمد و سپاس خدا و درود بر محمد (ص )، گفت :

مردم عراق ، جز اندكى از ايشان همه اهل مكر و فريبند، و بدترين ايشان ، مردم كوفه مى باشند. آنها حسين را دعوت كردند تا ياريش دهند و به حكومتش برسانند، اما همين كه به نزد ايشان آمد، بر او شوريدند و به او گفتند يا دست در دست ما بگذار تا تو را در پناه خود به نزد ابن زياد، فرزند سميه ببريم تا درباره تو چه فرمان دهد، يا اينكه با تو مى جنگيم !

او، خود و يارانش در برابر ايشان گروهى بس اندك ديد، و اگر چه خداى عزوجل هيچكس را بر غيب آگاه نساخته كه

او كشته خواهد شد، اما او، مرگ شرافتمندانه را بر زندگى ذلت بار و پست برگزيد.

خداوند حسين را رحمت ، و كشنده او را خوار و ذليل گرداند. به جان خودم سوگند كه در خيانتشان نسبت به او و شورش و نافرمانيشان عليه وء مواردى از پند و نصيحت وجود داشت كه ايشان را از جناياتشان باز دارد. اما آنچه را از جانب خدا نازل شود مانعى ، و اراده ذات بارى تعالى را دافعى نخواهد بود.

آيا پس از شهادت حسين ما هم به اين مردم دل خوش داريم و گفتارشان را باور كنيم و پيمانشان را بپذيريم ؟! نه ، ما نه پيمان ايشان را مى پذيريم و نه آنها را در خور همپيمانى با خود مى دانيم .

بدانيد كه به خدا سوگند حسين (ع ) را كشتند. كسى را كه بسيار به عيادت خدا شب زنده دار بود و چه بسيار روزها كه به روزه سر مى كرد. راهى را كه برگزيده بود، حق بود و دشمنانش بر باطل . به خدا قسم كهاو قرآن را به غنا، و گريه از ترس خدا را به سرود تبديل نكرد، و روزه را با شراب نگشود، و مجلسهايى را كه براى ياد خدا تشكيل مى شدند به تفكر در امر شكار تغيير نداد... فرزند زبير در اين سخنان كنايه به يزيد مى زد.

يارانش با شنيدن سخنان او گفتند: اى مرد! آشكارا براى خودت بيعت بگير، كه پس از مرگ حسين رقيبى ديگر ندارى ! او پاسخ داد: شتاب مكنيد.

ابن زبير در همان حال پنهانى از مردم بيعت مى گرفت ، ولى آشكارا خود را پناهنده

به حرم نشان مى داد.

عمرو بن سعيد بن العاص در آن روزگار والى مكه بود و كار فرزند زبير و ياران او برايش بسيار سخت بود. ولى با اين حال با آنها مدارا مى كرد و چندن شدت عمل از خود نشان نمى داد.

اما چون نتيجه فعاليت فرزند زبير در مكه بر يزيد مسلم گرديد، قسم ياد كرد كه او را به زنجير بكشد. پس زنجيرى از نقره به همراه پيكى به مكه فرستاد. چون فرستاده يزيد با زنجير به مدينه رسيد، مروان را از ماجرا و زنجيرى كه با خود همراه داشت ، آگاه نمود. پس مروان چنين سرود:

خذها فليست للعزيز بخطة

و فيها مقال لامرى متضعف !

پيك يزيد از مدينه به سوى مكه عزيمت كرد و به نزد فرزند زبير رفت و او را از منظور خود آگاه ساخت ، و در ضمن سخن مروان و شعر او را نيز به وى باز گفت .

فرزند زبير گفت نه به خدا سوگند. من آن متضعف و درمانده كه او پنداشته نيستم .

آنگاه پيك يزيد را با ملاطفت و چرب زبانى باز گردانيد.

موقعيت فرزند زبير در مكه زبانزد همگان گرديد و كارش بالا گرفت و با مردم مدينه بناى مكاتبه را گذاشت ؛ تا آنجا كه مردمان گفتند اكنون كه حسين (ع ) كشته شده ، ديگر رقيبى براى فرزند زبير باقى نمانده است . (277)

فرستادگان يزيد و عبدالله زبير

خبر فرستادگان يزيد نزد عبدالله زبير را، ابن اعثم و دينورى و ديگران آورده اند. ابن اعثم در اين مورد مى نويسد: (278) عبدالله زبير قيام كرد و خود را خليفه خواند. و چون يزيد از كار فرزند زبير آگاهى

يافت و اينكه مردم با او بيعت كرده پيرامونش را گرفته اند، ده نفر از سران هوادار خود، از جمله نعمان بن بشير انصارى و عبدالله بن عضائه اشعرى و... را فرا خواند و به ايشان گفت : عبدالله بن زبير در حجاز سر بشورش برداشته و از فرمان سر بر تافته ، و مردمان را به دشنام دادن به من و پدرم واداشته است و گروهى نيز در اين مورد او را همكارى مى كنند. شمار به حجاز برويد و چون با او روبرو شديد، مقام و منزلت او و پدرش را بزرگ بشماريد و از او بخواهيد كه همچنان فرمانبردار باشد و از هماهنگى با مردم سر بر نتابد. اگر پذيرفت ، از او بيعت بگيريد، ولى اگر زير بار نرفت ، او را از آنچه بر حسين بن على رفته است بترسانيد؛ كه نه شخص زبير نزد من از على بن ابى طالب گراميتر است ، و نه فرزندش عبدالله از حسين بن على . ضمنا مراقب باشيد كه نزد او درنگ نكنيد كه من سخت نگران رسيدن خبرى از سوى شما هستم .

آن گروه به مكه رسيدند و بر عبدالله زبير وارد شده پيغام يزيد را به وى رسانيدند. فرزند زبير در پاسخ ايشان گفت :

يزيد از من چه مى خواهد؟ من مردى مجاور اين خانه ام ، و از شر يزيد و غير يزيد به اينجا پناه آورده ام . اگر مرا در اينجا به خال خود نمى گذارد، جاى ديگر مى روم و آنجا مى مانم تا مرگم فرا رسد! آنگاه مقرر داشت تا آنها را در محلى در

خور فرود آوردند.

روز ديگر، عبدالله زبير صبحگاهان به نماز بيرون شد و پس از نماز در حجر اسماعيل بنشست و يارانش پيرامون او را گرفتند. آنگاه همان نمايندگان يزيد به خدمتش رسيدند و با وى به گفتگو نشستند تا مگر پيروى و فرمانبردارى او را از يزيد به دست آوردند. در اين گفتگو نعمان بن بشير به او گفت : از تو به يزيد خبر آورده اند كه تو روى منبر از او و پدرش معاويه به زشت ترين صورتى نام مى برى ، در صورتى كه مى دانى او پيشوايى است كه مردم با او بيعت كرده اند و به صلاح تو نمى بينم كه دست از فرمانبردارى او برداشته ، از هماهنگى با مردم روى بتابى . از اين گذشته ، غيبت كردن از ديگران كارى زشت و نارواست . فرزند زبير ميان سخن نعمان دويد و گفت : اى فرزند بشير! سخن گفتن از فاسق ، غيبت نيست ، و من از او چيزى نگفته ام كه مردم از آن بى خبر باشند! اگر يزيد چون پيشوايان صالح و برگزيده مى بود، من در اين خانه (مسجدالحرام ) به منزله كبوترى از كبوترهاى حرم هستم . آيا سزاست كه شما كبوتر حرم خدا را آزار برسانيد؟!

با شنيدن اين سخن ، عبدالله بن عضائه اشعرى به خشم آمد و گفت : آرى به خدا اى فرزند زبير! كبوتر خدا را مى آزاريم و او را مى كشيم ! مگر حرمت كبوتر مكه چيست ؟ تو اى فرزند زبير بر منبر مى نشينى و با زشت ترين كلامى در حق اميرالمؤ منين سخن مى

گويى و آن وقت خودت را كبوتر حرم مى نامى ؟! آنگاه يكى از همراهان خود را مخاطب ساخت و گفت : تير و كمانم را بده ! او كمانى و چند چوبه تير در اختيار او گذاشت . عبدالله تيرى در چله كمان نهاد و آن را بكشيد و يكى از كبوترهاى حرم را نشانه گرفت و خطاب به كبوتر گفت : آهاى كبوتر! آيا اميرالمؤ منين شراب مى خورد و كارهاى زشت ازاو سر مى زند؟ گفتى آرى ؟! به خدا قسم اگر بگويى آرى ، با همين تير تو را مى كشم !

كبوتر! اميرالمؤ منين ميمون باز و سگ باز است و در دين تباهكار؟! گفتى آرى ؟! به خدا اگر بگويى آرى با همين تير تو را مى كشم !

كبوتر! تو دست به جنايت مى زنى ، و يا سر از فرمان و بيعت با يزيد مى پيچى و از هماهنگى با مردم كناره گرفته ، عصيانگر در كعبه جاى مى گزينى ؟! گفتى آرى ؟ آنگاه روى به عبدالله زبير كرد و به او گفت :

پس چرا كبوتر چيزى نمى گويد، ولى تو همه آنچه را من گفتم بالاى منبر بر زبان مى آورى ؟! آگاه باش به خدا سوگند اى فرزند زبير كه من به جان تو مى ترسم و به راستى كه به خدا سوگند مى خورم كه خواه و ناخواه به فرمان يزيد سر فرود مى آورى ، يا اينكه در همين سرزمين مرا پيشاروى خود خواهى ديد كه با در دست داشتن پرچم اشعريها به جنگ تو آمده باشم . (279)

ابن اعثم در فتوح خود از

رويدادهاى بين عمرو بن سعيد و عبدالله زبير ياد كرده و تاكيد نموده كه در تمام آنها غلبه و پيروزى با ابن زبير بوده است .

طبرى نيز آورده است كه يزيد عمرو بن سعيد را از حكومت مكه برداشت و وليد بن عتبه را به جايش گذاشت و او در سال 61 از جانب يزيد اميرالحاج بود.

آنگاه مى نويسد: وليد در مقام دستگيرى فرزند زبير برآمد، (280) اما به او دست نمى يافت . زيرا كه وى سخت مراقب خود بود، پس وليد با مردم از عرفات رهسپار منى گرديد و فرزند زبير با يارانش . آنگاه عبدالله در امر وليد دست به نيرنگ زد و نامه اى به يزيد نوشت كه تو مردى نادان و سختگير كه به هيچ روى با راه صحيح ميانه ندارد، و به پند و اندرز توجهى نمى نمايد براى ما فرستاده اى ! اگر تو مردى ملايم طبع را به جاى او ماءمور كنى ، اميد آن مى رود كه كارهاى پيچيده آسان ، و پراكندگى به اتحاد و اجتماع بدل گردد!

نيرنگ فرزند زبير در يزيد كارگر افتاد و او وليد را از حكومت برداشت و به جاى او عثمان بن محمد بن ابى سفيان را تعيين و اعزام كرد.

نمايندگان مردم مدينه در خدمت يزيد

مى گويد عثمان كه جوانى خودخواه و كم سن و سال بود، نه تجربه اى اندوخته بود و نه از گذشت ايام درسى آموخته ، نمايندگانى را از مردم مدينه كه در ميانشان عبدالله بن حنظله ، غسيل ملائكه از انصار و عبدالله بن ابى عمرو مخرومى و منذر بن الزبير و گروه بسيارى از اعيان و اشراف مدينه

به چشم مى خوردند، برگزيد تا به خدمت يزيد اعزام شوند.

اين نمايندگان به نزد يزيد رسيدند. مقدمشان را گرامى داشت و جوايزى در خور ملاحظه به ايشان عطا كرد. عبدالله ، فرزند حنظله ، را كه مردى شريف و فاضل و عابد و مورد احترام بود، يكصد هزار درهم بخشيد و به هر يك از هشت پسرانش كه به همراه او بودند، به غير از لباس و چارپا، ده هزار درهم جايزه داد!

گروه نمايندگان در راه بازگشت چون به مدينه رسيدند، زبان به دشنام و بدگويى از يزيد گشودند و اظهار داشتند كه ما از نزد كسى بازگشته ايم كه دين ندارد، شراب مى خورد و تنبور مى نوازد و با آوازخوانان يار و همنشين است . مردى است سگ باز و با جوانان فاسد و بدكاره به شب زنده دارى مى پردازد. شما مردم گواه باشيد كه ما او را لايق خلافت ندانسته ، از اين مقام خلع مى كنيم .

عبدالله ، فرزند حنظله ، غسيل الملائكه ، برخاست و گفت : من از نزد كسى آمده ام كه اگر بجز اين فرزندانم يار و ياورى نمى داشتم با همينها عليه او قيام مى كردم .

به ما گفته اند كه تو را بر كشيده و گراميت داشته و به جايزه وصله سرافرازت كرده است ! فرزند حنظله گفت : آرى اين چنين كرده و من عطاياى او را از آن روى پذيرفته ام كه به وسيله آنها قدرتى به دست آورده براى جنگ با او سپاه و ابزار جنگى تهيه كنم .

پس مردم نيز يزيد را خلافت خلع كرده ، بر همين اساس با

عبدالله بن حنظله پيمان بستند و او را بر خود امير و فرمانروا ساختند.

اما منذر بن زبير كه در اين ملاقات يكصد هزار درهم از يزيد جايزه دريافت كرده بود، چون به مدينه آمد، گفت : گر چه يزيد يكصد هزار درهم به من جايزه داده است ، اين مبلغ مانع آن نخواهد بود كه من خبر او را براستى به شما نرسانم . به خدا سوگند كه يزيد شراب مى خورد و مست مى شود تا جايى كه نماز را نمى خواند. او را در اين مورد ديگر يارانش ، بلكه شديدتر از آنها، از يزيد به بدگويى پرداخت . (281)

قيام صحابه و تابعين
قيام مردم مدينه و بيعتشان با عبدالله بن حنظله

ذهبى در تاريخ الاسلام مى نويسد: مردم مدينه پيرامون عبدالله بن حنظله گرد آمدند و با او پيمان بستند كه تا پاى مرگ از او اطاعت كنند. عبدالله خطاب به ايشان گفت :

اى مردم ! از خدا بترسيد. ما عليه يزيد خروج نكرديم ، مگر اينكه از آن بيم داشتيم كه از آسمان سنگ بر سر ما ببارد اين مرد به كنيزان صاحب فرزند از پدرش تجاوز مى كند و با دختران و خواهرهاى خود همبستر مى شود. شراب مى خورد و نماز نمى خواند. (282)

يعقوبى نيز در تاريخ خود مى نويسد:

ابن مينا، ماءمور خالصه جات معاويه ، به نزد عثمان بن محمد، كه از جانب يزيد فرماندار مدينه شده بود، و به او خبر داد هنگامى كه مى خواسته گندم و خرمايى را كه همه ساله از آن خالصه جات به دست مى آمده به شام بارگيرى كند، مردم مدينه مانع كار او شده اند. عثمان به دنبال گروهى از ايشان فرستاد

و چون حاضر شدند، با ايشان به درشتى سخن گفت ! آنها نيز عليه او و هر كس از بنى اميه كه در مدينه بود شوريدند و سرانجام ايشان را از مدينه بيرون كرده ، از پشت سر نيز سنگ بارانشان نمودند. (283)

در اغانى آمده است كه عبدالله زبير در مقام خلع يزيد برآمد و مردم بسيارى نيز به پشتيبانى او برخاستند. عبدالله بن مطيع و عبدالله بن حنظله و گروهى از مردم مدينه به مكه وارد شده ، در مسجدالحرام به حضور فرزند زبير رسيدند و همان جا بر فراز منبر خلع يزيد را اعلان كردند.

عبدالله بن ابى عمرو بن حفص بن مغيره مخزومى خلع يزيد را چنين اعلام كرد: همان گونه كه من عمامه از سر بر مى گيرم ، يزيد را از خلافت خلع مى كنم . اين بگفت و عمامه از سر برگرفت . آنگاه ادامه داد: اين را مى گويد، در حالى كه شخص يزيد به من رسيدگى كرده و جايزه اى نيكو به من ارزانى داشته است . آرى اين مرد دشمن خداست و همواره مست و خمار شراب است !

ديگرى گفت : من يزيد را از خلافت خلع مى كنم ، همان طور كه كفشم را از پاى در مى آورم .

ديگرى گفت : من او را خلع مى كنم ، همان گونه كه لباس از تن بيرون مى كنم . و ديگرى گفت :... تا آنكه عمامه و لباس و كفش و موزه هاى رنگارنگ در مسجد انباشته شد، و به اين ترتيب بيزارى خود را از يزيد آشكار كرده ، در خلع او همداستان شدند.

اما عبدالله

بن عمر، و محمد بن على بن ابى طالب از هماهنگى با ايشان امتناع ورزيدند. در نتيجه بين حنفيه مخصوصا با اصحاب و ياران ابن زبير در مدينه گفتگو و سخنان بسيارى رد و بدل شد، تا جايى كه خواستند وى را به خواسته خود مجبور كنند كه ناگزير از مدينه بيرون شد و به مكه روى آورد. و اين نخستين برخورد سخت و ناگوارى بود كه بين او و فرزند زبير اتفاق افتاده است .

سپس اهالى مدينه تصميم گرفتند كه افراد بنى اميه را از مدينه بيرون كنند. پس از ايشان پيمان گرفتند كه پس از خروج از مدينه ، هيچ سپاهى را عليه مردم مدينه يارى ندهند، بلكه آنه را برگردانند و اگر نتوانستند، با ايشان همراه نشده و به مدينه بازگردند.

نواميس بنى اميه در پناه امام سجاد (ع )

ابوالفرج در اغانى مى نويسد كه مروان به نزد عبدالله بن عمر رفت و گفت : اى ابو عبدالرحمان ! مى بينى كه مردم عليه ما شوريده اند. پس تو اهل و عيال ما را در پناه خود بگير. فرزند عمر پاسخ داد: من نه كارى به كار شما دارم و نه به اينان .

مروان با اين پاسخ برخاست و در حالى كه بيرون مى رفت ، گفت : مرده شوى اين اوضاع و دين و آيينت را ببرد! آنگاه به نزد على بن الحسين آمد و از آن حضرت درخواست كرد كه اهل و عيال او را در پناه خود بگيرد. امام خواهش او را پذيرفت و حرم مروان و همسرش ام ابان ، دختر عثمان ، را زير حماى خود به همراه دو فرزندش محمد و عبدالله به طائف

فرستاد.

طبرى و ابن اثير آورده اند در آن هنگام كه مردم مدينه فرماندار و نماينده يزيد و افراد بنى اميه را از مدينه بيرون كردند، مروان به نزد عبدالله بن عمر رفت و از او خواست تا خانواده او را در پناه خود بگيرد. اما فرزند عمر زير بار خواهش مروان نرفت . اين بود كه به على بن الحسين مراجعه كرد و گفت :

اى ابوالحسن ! من بر تو حق خويشاوندى دارم ، حرم مرا در كنار حرم خويش در امان گير. امام در پاسخ او فرمود: باشد. پس مروان خانواده اش را به نزد امام فرستاد و آن حضرت نيز آنها را به همراه خودش از مدينه بيرون مى برد و در ينبع جاى داد. (284)

در تاريخ ابن اثير آمده است كه مروان ، همسر خود عايشه ، دختر عثمان بن عفان ، و ديگر افراد خانواده اش را به خدمت على بن الحسين فرستاد و آن حضرت نيز اهل و عيال مروان را به همراه خانواده خود به ينبع فرستاد.

در اغانى نيز آمده است كه مردم ، بنى اميه را از مدينه بيرون كردند و مروان نماز گزاردن با مردم را نخواهد داشت ، ولى مى تواند با خانواده اش نماز بخواند. اين بود كه مروان با آنها نماز گزارد و بيرون شد. (285)

استمداد بنى اميه از يزيد

طبرى و ديگران گفته اند كه افراد بنى اميه از خانه هاى خود بيرون شده به خانه مروان وارد و در آنجا اجتماع كردند و مردم مدينه نيز آنان را تقريبا در محاصره گرفتند چون بنى اميه چنان ديدند، نامه اى به يزيد نوشته از او كمك

و نجات طلب كردند.

يزيد به فرستاده ايشان گفت : مگر نه تعداد افراد بنى اميه و مواليان ايشان در مدينه به يك هزار نفر مى رسند؟! فرستاده گفت : آرى ، و به خدا قسم كه بيشتر هم هستند! يزيد گفت : اين عده نتوانستند كه حتى ساعتى چند در مقابل مهاجمين ايستادگى كنند؟!

پس يزيد امر به احضار عمرو بن سعيد داد و چون حاضر شد، نامه بنى اميه را براى او بخواند و او را از ماجرا آگاه ساخت و سپس فرمان داد تا به سركوبى مردم مدينه اقدام كند. اما عمرو زير بار نرفت و چنين ماءموريتى را نپذيرفت .

پس به عبيدالله بن زياد نامه نوشت و او را ماءمور عزيمت به مدينه و سركوبى مردم آنجا كرد و مقرر داشت كه پس از آن به مكه رفته ، ابن زبير را سركوب كند.

ابن زياد اين ماءموريت را نپذيرفت و گفت :

به خدا قسم كه اين دو ننگ و رسوايى را براى اين فاسق با هم انجام نخواهم داد: يكى كشتن پسر دختر پيغمبر خدا (ص )، و ديگرى جنگ با خانه خدا!

گفتنى است كه مرجانه ، مادر عبيدالله زياد، فرزندش را به سبب كشتن امام حسين (ع ) مورد شماتت و سرزنش قرار داد و عظمت كارى را كه مرتكب شده بود يادآور شد و گفت : واى بر تو، اين چه كارى كه بود كه كردى ، و به چه مسؤ وليت بزرگ و ننگينى تن در دادى ؟ (286)

چون يزيد از جانب عبيدالله زياد نااميد گرديد، به دنبال مسلم بن عقبه مرى فرستاد. چه ، معاويه روزى به او گفته

بود: بالاخره تو روزى با مردم مدينه درگير خواهى شد. در آن صورت مسلم به عقبه را به سركوبى ايشان ماءمور كن . زيرا او مردى است كه خدمت و فداكاريش را آزموده ام !

چون مسلم به خدمت يزيد رسيد، او را پيرمردى يافت بيمار و ضعيف و از كار افتاده . (287)

ابوالفرج در اغانى خويش مى نويسد كه مسلم به يزيد گفت : تو هر كس را كه ماءمور جنگ مدينه كردى زير بار نرفت و شانه از زير بار آن خالى نمود. اما اين كار تنها از من بر مى آيد. زيرا من در خواب ديده ام كه درخت خار به عرقه مدينه فرياد مى كند: فقط به دست مسلم ! به جانب صدا برگشتم و شنيدم كه مى گفت : مسلم ! از مردم مدينه كه كشتندگان عثمان هستند، انتقامت را بگير!

سفارشهاى خليفه به فرمانده سپاه

طبرى مى نويسد چون يزيد مسلم را به سركوبى قيام مردم مدينه ماءمور كرد، به او گفت : اگر بلايى بر سرت آمد حصين بن نمير السكونى را به جانشينى خود بر سپاه بگمار. آنگاه چنين اضافه كرد: به مردم مدينه سه روز مهلت ده . اگر در آن مدت فرمانبردارى خود را اظهار داشتند كه هيچ ، و گرنه پس از آن مدت با آنها بجنگ . و چون بر آنها دست يافتى ، مدت سه روز دست سپاهيانت را بر غارت و چپاول اموال ايشان آزاد بگذار تا هر چه را از مال و خواسته و پول و سلاح و خوراكى به دست آوردند از آن ايشان باشد!

پس از گذشت سه روز، دست از ايشان بردار و على

بن الحسين را مورد توجه و مرحمت خود قرار ده و آزارى به او مرسان و سپاهيانت را نيز فرمان ده تا جانب حرمت او را نگهدارند. خودت را به او نزديك گردان كه او در رفتار و آشوب مدينه دخالتى نداشته است .

پس مسلم منادى خود را فرمان داد تا مردم را بسيج كند. منادى او بانگ برداشت : پيش به سوى حجاز! با دريافت جايزه و گرفتن يكصد دينار نقد براى مخارج شخصى كه نقدا پرداخت مى شود. اين بود كه دوازده هزار رزمنده مسلح آماده عزيمت شدند.

مسعودى در كتاب التنيه و الاشراف سفارشهاى يزيد را به مسلم بن عقبه چنين آورده است : چون به مدينه رسيدى ، هر كس را كه مانع ورودت به مدينه شد و يا به جنگ تو برخاست با او بجنگ و پاسخ شمشير را با شمشير بده و بر آنها رحم مكن ، و مدت سه روز دست سپاهيانت را به غارت اموال مردم مدينه آزاد بگذار.

مجروحين آنها را بكش و فراريانشان را مورد تعقيب قرار ده ! اما اگر با تو از در مدارا درآمدند ، از آنها درگذر و به سوى مكه عزيمت كن و با ابن زبير بجنگ .

هم او در مروج الذهب خويش آورده است كه يزيد، مسلم بن عقبه را ماءمور سركوبى قيام مردم مدينه كرد. مسلم مدينه را بر خلاف پيغمبر خدا (ص ) كه طيبه (خوشبو) مى خواند، نتنه (گنديده ) ناميد! دينورى نيز همين مطالب را آورده است .

شعر خليفه مسلمانان

چون سپاه آماده حركت به سوى مدينه شد، يزيد از آن سان ديد و خطاب به عبدالله بن الزبير

چنين سرود:

اءبلغ اءبابكر، اذا الليل سرى

و هبط القوم على وادى القرى

عشرون اءلفا بين كهل و فتى

اءجمع سكران من الخمرترى

اءم جمع يقظان نفى عنه الكرى ؟

چون شب به پايان رسيد و سپاه در وادى القرى فرود آمد، فرزند زبير را بگو كه بيست هزار رزمنده جوان و سالمند را آيا تو همگى مست شراب مى بينى يا همه بيدار و هوشيار؟!

كنيه عبدالله زبير، ابوبكر و ابوخبيب بود. عبدالله زبير، يزيد را السكران الخمير مى ناميد. مسعودى مى نويسد كه يزيد اشعار زيرا را براى ابن زبير فرستاد:

ادع الهك فى السماء فاننى

اءدعو عليك رجال عك و اءشعر

كيف النجاة اءبا خبيب منهم

فاحتل لنفسك قبل اتى العسكر (288) خدايت را به يارى خود

بخوان كه من مردان رزمنده عك و اشعر را به جنگ تو فرستادم . با چنين اوضاع و احوالى اى ابوخبيب نجات تو چگونه ممكن است ؟ اينك پيش از اينكه سپاه من به تو برسد بر جان خود بينديش !

طبرى و ابن اثير نيز گفته اند: چون عبدالملك مروان شنيد كه يزيد سپاهيانى را (با چنان سفارشهايى ) به مدينه گسيل داشت ، از عظمت اين چنين فرمان و كار گستاخانه اى گفت : آرزو دارم كه آسمان بر زمين بيفتد!

اما ديرى نگذشت كه خود او و در اوان خلافتش به كارى گستاخانه تر از آن دست زد. و آن هنگامى بود كه حجاج بن يوسف را ماءموريت داد تا مكه را به محاصره كشيد و هم با منجنيق ، كعبه (خانه خدا و قبله مسلمانان )، را در هم بكوبيد و عبيدالله زبير را از پاى درآورد و بكشت .

سپاهيان خلافت در راه مكه و مدينه

چون خبر حركت مسلم و

سپاهيانش به سوى مدينه به اهالى آنجا رسيد، ايشان نيز بر شدت محاصره خود بر بنى اميه در خانه مروان افزوده و گفتند: به خدا سوگند كه دست از شما بر نمى داريم ، مگر هنگامى كه شما را به چنگ آورده گردن بزنيم ، يا اينكه با ما پيمان سخت ببنديد و تعهد نماييد كه عليه ما قيام نكرده در هيچ درگيرى شركت نكنيد و از نقاط ضعف ما استفاده ننماييد، و به يارى دشمنانمان برنخيزيد. در اين صورت دست از شما برداشته ، تنها به بيرون كردنتان اكتفا خواهيم كرد. بنى اميه تمكين كردند و بر اين قرار تعهد نمودند. پس مردم مدينه از آنها دست برداشتند و آنها نيز باروبنه برگرفته از مدينه كوچ كردند تا اينكه در ميان راه وادى القرى به مسلم بن عقبه برخوردند.

مسلم در اين برخورد، نخستين كسى از آنان را كه عمرو بن عثمان بود، فرا خواند و به او گفت : مرا در جريان امر بگذار و از اوضاع مدينه آگاه گردان و نظرت را هم بگو. فرزند عثمان پاسخ داد: نمى توانم چيزى بگويم ، آنها از ما پيمان گرفته اند كه درباره آنها چيزى نگوييم . مسلم گفت : به خدا سوگند كه اگر تو فرزند عثمان نبودى ، گردنت را مى زدم ! و قسم به خدا كه پس از تو هيچ فرد قرشى را به حال خود رها نمى كنم .

فرزند عثمان از نزد مسلم بيرون آمد و يارانش را از آنچه بين او و مسلم گذشته بود آگاه ساخت . پس مروان بن حكم به فرزندش عبدالملك گفت تو پيش از

من با مسلم ملاقات كن تا شايد به گفته تو بسنده كرده از من چيزى نخواهد. پس عبدالملك به نزد مسلم رفت و مسلم از او پرسيد: بيار تا چه دارى ! عبدالملك گفت : باشد. به نظر من با سپاهيانت تا ذى نخله پيش بران و در آنجا فرود آى و سپاهيانت را در سايه درختهاى خرماى پرشهدش ، كه براى شيره گيرى مورد استفاده است ، بخورند. فرداى آن حركت كن و مدينه را دور زده سمت چپ قرار ده تا به بيابان حره ، كه در سمت شرق مدينه واقع است ، برسى و از آنجا بر مردم مدينه ظاهر شو، به طورى كه طلوع آفتاب را از دوش سربازانت شاهد باشند، و تيزى آفتاب چشمهاى سپاهيانت را نيازارد، و آنها را از تلاقى آفتاب با كلاهخودها و سرنيزه ها و زره هاى شما، بيش از آنكه در جانب مغرب مدينه به نظر مى آمديد، ديده ها خيره شود. پس از اينجا با آنها بجنگ و از خداوند پيروزى بر ايشان را خواستار شو! مسلم به او گفت : آفرين بر پدرت كه چه فرزندى پرورده است !

پس مروان بر او وارد شد و مسلم از او پرسيد: خوب ! تو چه مى گوئى ؟! مروان به او گفت : مگر عبدالملك نزد تو نيامد؟ مسلم گفت : آرى ، و عبدالملك چه نيكو مردى است ، با كمتر كسى از قرشيان چون عبدالملك سخن گفته ام . مروان گفت : حال كه عبدالملك را ديده اى ، مثل اين است كه با من سخن گفته باشى .

مسلم در هر كجا قدم

مى گذاشت طبق دستور عبدالملك رفتار مى كرد. تا سرانجام در شرق شهر مدينه فرود آمد و مردم آنجا را سه روز مهلت داد و پس از پايان مدت از ايشان پرسيد: اى اهالى مدينه ! چه مى كنيد؟ آيا تسليم مى شويد يا مى جنگيد؟ گفتند: مى جنگيم . گفت : اين كار را نكنيد. سر فرمانبردارى فرود آوريد تا با هم همدست شده قدرت و نيرويمان را يكدست كنيم و بر اين پيروان ملحد، كه مشتى بى دين و فاسق از هر كجايى دور و برش را گرفته اند، بتازيم . (منظورش عبدالله بن زبير بود.) در پاسخش گفتند: اى دشمنان خدا! اگر قصد حمله بر او داريد، بايد كه از اين خيال درگذريد، مگر ما مى گذاريم كه به مكه و خانه خدا حمله برده ، اهالى آنجا را پريشان كنيد و احترام آن را از بين ببريد؟ نه به خدا قسم ، چنين اجازه اى را به شما نخواهيم داد. (289)

مسعودى و دينورى نيز آورده اند: اهالى مدينه خندق رسول خدا (ص ) را كه در جنگ احزاب حفر شده بود، از نو خاكبردارى كردند و دور مدينه را ديوارها كشيدند. شاعر ايشان ، يزيد را مخاطب ساخته ، چنين سرود:

خندق سرافراز ما را حالتى است نشاطانگيز. نه تو اى يزيد از ما هستى و نه دايى تو. اى تباه كننده نماز به خاطر شهوات ! زمانى كه ما كشته شديم تو نيز به آيين مسيحيت روى آور و مسيحى شو. آنگاه شراب بخور و نمازهاى جمعه را به فراموشى بسپار! (290)

ذهبى مى گويد ابن حنظله آن شبها را در

مسجد مى گذرانيد. چيزى نمى خورد و نمى آشاميد و روزها را روزه مى داشت و آن را هم با اندكى شربت سويق مى گشود.

و هرگز ديده نشد كه چشم از زمين برگيرد و سر به آسمان برآرد.

چون مسلم و يارانش رسيدند، فرزند حنظله در ميان اصحابش به سخنرانى برخاست و آنان را به پيكار و جنگ و پايمردى در نبرد تشويق و تحريض كرد و در آخر گفت : بارخدايا! ما به تو دلگرم هستيم .

صبحگاهان مردم مدينه آماده پيكار شدند و جنگى نمايان كردند كه از پشت سر صداى تكبير به گوششان رسيد. ناگاه بنو حارثه از جانب حره بر سرشان يورش آوردند و ابر اثر اين هجوم ناگهانى ، مبارزان مدينه شتابان عقب نشستند.

عبدالله بن حنظله را، كه به يكى از فرزندانش تكيه داده و به خواب رفته بود، فرزندش بيدار كرد و از ماجرا باخبرش ساخت . چون عبدالله چنان ديد، بزرگترين فرزندش را به مقابله آنان فرمان داد. او نيز در اجراى دستور پدر جنگيد تا كشته شد.

عبدالله حنظله فرزندانش را يكى بعد از ديگرى به جنگ مهاجمين فرستاد تا اينكه همگى در اين راه از پاى درآمدند و او تنها در ميان گروهى از يارانش باقى ماند.

آنگاه روى به يكى از مواليان خود كرد و گفت از پشت سر مرا محافظت كن تا نماز ظهر را بخوانم و چون نمازش را به پايان برد، مولايش به او گفت : ديگر كسى باقى نمانده ، چرا ما بمانيم ؟ و اين را در حالتى به عبدالله گفت كه پرچمش هنوز در اهتزاز بود و فقط پنج نفر در

پيرامونش باقى مانده بودند. عبدالله پاسخ داد: واى بر تو! آخر ما قيام كرده ايم كه تا آخرين نفس بجنگيم .

راوى مى گويد: اهالى مدينه چون شترمرغان فرارى از هر طرف مى گريختند و شاميان در ميانشان شمشير كين مى نهادند. چون مردمان به هزيمت رفتند، عبدالله ذره از تن بر گرفت و بى هيچ زره و كلاهخودى به جنگ دشمن شتافت و همچنان مى جنگيد تا از پاى درآمد. در اين حال مروان حكم بر سر كشته عبدالله حنظله ، كه همچنان انگشت اشاره اش كشيده مانده بود، حضور يافت و خطاب به او گفت : در زندگى نيز هميشه انگشت اشاره ات به كار بود! (291)

سپاهيان خلافت حرم پيغمبر را غارت مى كنند

طبرى و ديگران آورده اند كه مسلم دست سپاهيان خود را در غارت مدينه بازگذاشت . آنان نيز مردمان بى دفاع را كشتند و اموالشان را به باد غارت دادند. (292)

يعقوبى مى گويد در سقوط مدينه خلق بسيارى كشته شدند و كمتر كسى بود كه جان به سلامت برده باشد. مسلم ، حرم پيغمبر (ص )، يعنى شهر مدينه را، بر سپاهيانش مباح كرد و دست ايشان را در قتل و غارت و هتگ حرمت مردم آن سامان بازگذاشت . كار تجاوز آنان به آنجا رسيد كه دوشيزگان باردار شدند و فرزند به دنيا آوردند و معلوم نبود كه پدر آن نوزاد چه كسانى هستند. (293)

در تاريخ ابن كثير آمده است كه در جنگ حره هفتصد تن از حافظان قرآن ، كه سيصد نفرشان صحابى بودند و درك صحبت رسول خدا (ص ) را كرده بودند، كشته شدند. و در جاى ديگر مى گويد در اين

واقعه خلق بسيارى كشته شدند، به طورى كه چيزى نمانده بود كه مدينه از سكنه اش خالى شود. (294)

و نيز گفته است : زنان را مورد تجاوҠقرار دادند، تا جايى كه گفته شد در آن ايام هزار زن بدون همسر باردار شدند!

و از هشام بن حسان آورده است كه گفت : پس از واقعه حره ، هزار زن بى همسر در مدينه فرزند به دنيا آوردند! و از زهرى آورده اند كه گفت : هفتصد تن از سران مهاجر و انصار كشته شدند و تعداد كشته شدگان موالى و آنهايى كه تشخيص داده نمى شد كه برده اند يا آزاده ، به ده هزار نفر مى رسيد! (295)

در تاريخ سيوطى آمده است كه واقعه حره از دروازه طيبه آغاز گرديد و گروه بسيارى از صحابه و غير ايشان كشته شدند و مدينه به باد غارت رفت و هزار دوشيزه مورد تجاوز قرار گرفت . (296)

دينورى و ذهبى آورده اند كه ابوهارون عبدى گفت : من ابوسعيد حذرى را ديدم كه موى سپيد ريشش از دو سوى صورتش بسيار كوتاه ، و در چانه بلند باقى مانده بود. از او پرسيدم : اى ابوسعيد! ريشت چه شده است ؟! گفت : بلايى است كه ستمگران شامى در واقعه حره به سرم آوردند. آنها به خانه ام ريختند و دارو ندارم ، حتى كاسه آبخوريم را به غارت بردند و سپس از خانه بيرون رفتند. پس از ايشان ده نفر ديگر به خانه ريختند، در حالى كه به نماز ايستاده بودم . آنها همه جاى خانه را كاويدند و چيزى نيافتند و بر اين تاسف خوردند. پس

مرا از مصلايم كشاندند و بر زمين زدند و هر كدامشان به نوبه خود اين بلا را كه مى بينى بر سرم آورند و بر زمين زدند و هر كدامشان به نوبه خود اين بلا را كه مى بينى بر سرم آوردند و جاى ريشم را در دو سواز بن كندند و بدين صورتم درآوردند و آنچه را سالم مى بينى ، آن قسمت است كه در ميان خاك و خاشاك فرو رفته بود و به آن دست نيافته اند. من هم آن را همچنان گذاشته ام تا با همين قيافه خدايم را ملاقات كنم . (297)

آرى آن سه روز، اين چنين بر مدينه پيامبر خدا (ص ) گذشته است .

بيعت بر اساس بندگى خليفه !

طبرى و ديگران آورده اند كه مسلم بن عقبه از مردم خواست تا بر اساس اينكه يزيد بن معاويه آزاد است كه هر طور بخواهد در جان و مال و خاندانشان دخل و تصرف نمايد بيعت كنند! (298)

مسعودى مى گويد مسلم از كسانيكه باقى مانده بودند خواست تا بر اساس اينكه برده ، و برده زاده يزيد هستند بيعت كنند. او در اين حكم ، على بن الحسين (ع ) را مستثنى كرد. زيرا كه او در حركت مردم مدينه دخالتى نداشت ، و نيز على بن عبدالله بن عباس را كه داييهايش از كنده كه در سپاه مسلم بودند او را تحت حمايت خود گرفتند. مسعودى مى گويد هر كس كه زير بار چنين بيعتى نمى رفت ، سر و كارش با شمشير جلاد بود. (299)

در طبقات ابن سعد آمده است : چون مسرف بن عقبه (منظورش مسلم بن عقبه است

) از كشتار مردم بپرداخت ، به محل عقيق رفت و فرود آمد و سپس از اطرافيان خود پرسيد: آيا على بن الحسين اينجاست ؟ گفتند: آرى . گفت : پس چرا او را نمى بينم ؟ در اين هنگام امام سجاد به همراه عموزاده هايش ، فرزندان محمد بن الحنيفه ، پيش آمدند و چون مسلم به او افتاد، حضرتش را خوش آمد گفت و در كنار خود بر تخت بنشانيد. (300)

و در تاريخ طبرى آمده است : مسلم او را خوش آمد گفت و او را در كنار خود بر روى تشكچه اى كه بر تخت گسترده بود، نشانيد. آنگاه گفت : اميرالمؤ منين در مورد شما به من سفارش كرده ، اما اين كثافتها مرا به خود مشغول و از رسيدگى به احوالت بازداشته اند. سپس چنين ادامه داد: مثل اينكه خانواده ات از آمدن تو به اينجا در اضطراب و نگرانى مى باشند؟ امام پاسخ داد: آرى به خدا. پس مسلم دستور داد تا اسبش را زين كرده او را با احترامى تمام به خانواده اش برگردانيد. (301)

دينورى نيز مى نويسد چون چهارمين روز فرا رسيد، مسلم بن عقبه در مجلس بنشست و مردمان را به بيعت يزيد فرا خواند. نخستين كسى كه پيش آمد، يزيد بن عبدالله ، نواده ربيعة بن الاسود، بود كه مادربزرگش ام سلمه ، زن پيغمبر (ص ) است .

مسلم به او گفت : بيعت كن . يزيد بن عبدالله گفت : بيعت مى كنم بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش . مسلم گفت : نه ، بلكه بيعت كن كه تو بنده خالص

اميرالمؤ منين هستى كه هر طور كه بخواهد در اموال و فرزندانتان دخل و تصرف كند. يزيد بن عبدالله زير بار چنين بيعتى نرفت . مسلم نيز فرمان داد تا گردنش را زدند! (302)

طبرى مى گويد مسلم بن عقبه در محل قبا مردمان را به بيعت يزيد فرا خواند و پس از يك روز از ماجراى حره ، دو تن از سران قريش به نامهاى يزيد بن عبدالله زمعه و محمد بن ابى الهجم ، كه پس از واقعه حره امان خواسته و موافقت شده بود، به نزد مسلم آمدند. مسلم به آنها گفت : بيعت كنيد. گفتند: با تو بيعت مى كنيد بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش . مسلم گفت : نه به خدا! چنين بيعتى را از شما نمى پذيرم و دست از شما بر نمى دارم . آنگاه فرمان داد تا گردن هر دو بزنند! در اينجا مروان گفت : سبحان الله ! تو، دو تن از مردان قريش را كه به امان تو آمده بودند گردن مى زنى ؟ مسلم با چوبدستى خود به تهيگاه او كوبيد و گفت : به خدا قسم اگر تو هم چون آن دو سخن بگويى ، آنى زنده نخواهد ماند. سپس مى گويد: آنگاه يزيد بن وهب بن زمعه را آوردند و مسلم به او گفت : بيعت كن . يزيد گفت : با تو بر اساس سنت عمر بيعت مى كنم . مسلم گفت : او را بكشيد! يزيد هراسان گفت : من بيعت مى كنم ! مسلم پاسخ داد: نه به خدا قسم ، من از اين خطايت در نمى گذرم

!

در اينجا مروان پا به ميانى كرد و پيوند بين خود و او را مسلم متذكر شد.

مسلم با شنيدن اين سخن فرمان داد تا پس گردن مروان را گرفته سرش را پايين كشيدند. آنگاه گفت : بيعت كنيد كه شما هر دو، بندگان كوچك و بى ارزش يزيد هستيد. و سپس مقرر داشت تا يزيد بن وهب را گردن زدند!(303)

سرهاى بريده در پيشكاه خليفه يزيد!

ابن عبدالبر مى نويسد: مسلم بن عقبه سرهاى بريده مردم مدينه را به خدمت يزيد فرستاد. هنگامى كه سرهاى مزبور را پيشاروى او بر زمين نهادند، يزيد به اشعار ابن زبعرى در روز جنگ احد تمثل جست كه گفته بود:

ليت اشياخى ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل

لا هلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا: يا يزيد لا تشل

در اين حال يكى از اصحاب رسول خدا (ص ) روى به يزيد كرد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! از اسلام بر تافته مرتد شده اى ؟ يزيد پاسخ داد: آرى ، از خداوند پوزش مى خواهيم ! آن صحابى گفت : به خدا سوگند كه در يك سرزمين با تو نخواهم ماند. اين بگفت و از مجلس يزيد بيرون رفت . (304)

در روايت ابن كثير، بعد از بيت اول اشعار زير آمده است :

حين حلت بقباء بركها

و استحر القتل فى عبدالاشل

قد قتلنا الضعف من اشرافهم

و عدلنا ميل بدر فاعتدل

آنگاه ابن كثير گفته كه يكى از روافض بر اين اشعار چنين افزوده است :

لعبت هاشم بالملك فلا

ملك جاء و لا وحى نزل

سپس اظهار نظر فرموده و افزوده است : اگر اين سخن از يزيد بن معاويه باشد، لعنت خدا و لعنت هر لعن كننده اى بر او باد.

و اگر او نگفته باشد، لعنت خدا بر آن كسى باد كه چنين سخنى را به دروغ به او نسبت داده است .(305)

ابن كثير دچار اشتباه شده و گمان كرده كه گفته اند يزيد اين بيعت شعر را در اينجا و پس از واقعه حره بر اشعار ابن الزبعرى افزوده و اين است كه به اعتراض برخاسته است . در صورتى كه آنها چنين چيزى را نقل نكرده اند، بلكه شعبى و ديگران آورده اند كه يزيد اين بيت را در تمثل به شعر ابن زبعرى هنگامى افزوده است كه سر بريده حضرت سيدالشهداء (ع ) پيشارويش قرار داشته است . با توجه به اينكه شعبى نه رافضى است و نه شيعى ، بلكه يكى از سران متعصب مكتب خلفا هم مى باشد.

ضمنا نمى دانم كه چرا ابن كثير در مقام عذرتراشى براى يزيد بر نيامده تا بگويد: يزيد مجتهد بوده و اين بيعت شعر را بر اساس اجتهاد خودش سروده است !

در راه فرمانبردارى از خليفه !

سپاهيان خليفه پس از فتح شهر مدينه حرم رسول خدا (ص ) و قتل و غارت و تجاوز به نواميس مردم آن شهر به مدت سه روز، بنا به فرمان از پيش تعيين شده خليفه و دستور فرمانده كل نيروى اعزامخى او، عنان عزيمت به سوى مكه كشيدند تا حرم امن خدا و كعبه قبله گاه را به هر قيمت كه شده از چنگ فرزند زبير بيرون آورده و متصرف شوند.

طبرى و ديگران آورده اند كه چون مسلم بن عقبه از جنگ با اهالى و شورشيان مدينه فراغت يافت و سپاهيانش مدت سه شبانه روز دست به

غارت و چپاول دار و ندار مردم آنجا گشودند، با سپاهيان زير فرمانش به سوى مكه حركت كرد و در اواخر محرم سال 64 هجرى در ناحيه المشلل فرود آمد.

سفارشهاى فرماندهى نيرو به جانشين خود به هنگام مرگ

مسلم بن عقبه ، فرمانده نيروى اعزامى خليفه در المشلل ، بيمار گرديد و آثار مرگ در او هويدا شد. او چون مرگ را در چند قدمى خود ديد، بنا به دستور صريح خليفه يزيد، حصين بن نمير سكونى را پيش خواند و به او گفت :

اى پست زاده بى ارزش ! به خدا سوگند اگر كار به دست من بود، هرگز تو را به فرماندهى چنين سپاهى نمى گماشتم ، اما چه كنم كه اميرالمؤ منين چنين دستور داده ، و تو را بعد از من به فرماندهى اين سپاه برگزيده ، و ناگزير بايد كه فرمان اميرالمؤ منين اجرا شود. پس درست گوش كن كه چه مى گويم .

از هر سو كه شده در اين جنگ كه در پيش دارى كسب خبر كن ، ولى هرگز فريفته سخنان فردى از قريش مشو و از او مطلبى را مپذير و مردم شام را از جنگ با دشمنانشان باز مدار و چون با اين زبير روبرو شدى بيش از سه روز او را مهلت مده كه نكند آن فاسق تقويت خود بپردازد و نيروى كافى براى جنگ با تو تدارك ببيند.

آنگاه خدا را مخاطب ساخته گفت :

بارخدايا! من بجز اقرار به يكتايى تو و پيامبرى محمد (ص ) كارى در خور توجه و اميد برانگيز براى سراى ديگر خود انجام نداده ام ! (306)

ابن كثير اين مطلب را به گونه اى ديگر و به شرح

زير آورده است :

خداوندا! كارى دوست داشتنى و خويشاوندتر از كشتار مردم مدينه براى روز قيامتم از دستم بر نيامده است ! و اگر با اين همه ، اهل آتش جهنم باشم ، بى گمان بدبخت خواهم بود! اين بگفت و از دنيا برفت . (307)

در تاريخ يعقوبى آخرين مناجات مسلم چنين آمده است :

بارخدايا! اگر با وجود فرمانبردارى و اطاعتم از خليفه ات يزيد بن معاويه در قتل عام مردم مدينه مرا عذاب كنى ، بى گمان بدبخت خواهم بود! (308)

در فتوح ابن اعثم آمده است كه مسلم در وصيتش به حصير بن نمير گفت : دقت كن كه با مردم مكه و عبدالله زبير آن كنى كه من با مردم مدينه كرده ام ! سپس بارها گفت : خدايا! تو گواهى كه من هرگز خليفه را نافرمانى نكرده ام . خداوندا! من كارى نكرده ام كه با آن اميد آمرزش و نجات داشته باشم ، مگر كارى كه با مردم مدينه كرده ام .

آنگاه مرگ گلويش را به هم فشرد و بمرد. يارانش او را شسته و كفن كرده ، به خاك سپردند. پس از آن افراد سپاهى با حصين بن نمير پيمان وفادارى بستند و از آنجا رو به سوى مكه آوردند.

پس از عزيمت سپاهيان ، اهل محل بيرون آمدند و گور مسلم را شكافتند و جسدش را بيرون آورده بر درخت خرمايى به دار كشيدند. چون اين خبر به حصين و يارانش رسيد، بازگشتند و شمشير در آنها نهادند و جمعى را كشتند و بقيه رو به فرار نهادند. آنگاه بدن مسلم را از درخت خرما به زير كشيدند و بار

ديگر به خاكش سپردند و كسى را به نگهبانى گورش گماشتند.(309)

سپاهيان خليفه كعبه را آتش مى زنند

مسعودى مى نويسد حصين همچنان پيش مى رفت تا به مكه رسيد. پس آنجا را به محاصره خود درآورد. ابن الزبير به خانه كعبه پناه مى برد. حصين و سپاهيانش منجنيقها و آتشبارهاى خود را به جانب كعبه نشانه رفتند و بارانى از سنگ به همراه آتش و مواد آتشزا، چون نفت و كبريت و پارچه هاى كتان مشتعل ، به سوى كعبه باريدن گرفتند، تا آنگاه كه پايه هاى كعبه از هم فرو ريخت و خانه خد آتش گرفت !

در اين حال آذرخشى برجهيد و يازده تن از خدمه منجنيق را بسوزانيد. و اين رويداد در روز شنبه و سه روز گذشته ازربيع الاول ، يا يازده روز پيش ازوفات يزيد به وقوع پيوست .

زخم شمشير و باريدن سنگ و آتش بر اهالى مكه و ابن زبير سخت آمد و حماسه سراى مكيان چنين سرود:

ابن نمير! بئسما تولى

قد اءحرق المقام و المصلى (310)

ابن نمير با سوزاندن مقام ابراهيم و خانه خدا كارى بس زشت و نادرست مرتكب شده است !

يعقوبى نيز مى نويسد كه حصين بن نمير، كعبه را زير بارش سنگ و آتش گرفت تا اينكه كعبه تمام بسوخت .

عبيدالله بن عمير ليثى ، كه سخنگوى عبدالله بن زبير بود، هنگامى كه دو سپاه از كر و فر مى ايستادند، بر بام كعبه بر مى آمد و تا توان داشت بانگ بر مى آورد: اى مردم شام ! اين خانه خداست كه پناهگاه ما در جاهليت بوده و پرنده و وحوش در آن امان داشتند. پس اى مردم شام

از خدا بترسيد و امنيت و حرمت آن را از ميان نبريد.

اما در پاسخ او شاميان بانگ بر مى داشتند: الطاعة ، الطاعة ، الكر الكر، الرواح قبل المساء. يعنى اطاعت از خليفه ، اطاعت از خليفه ، حمله حمله ، و تا پيش از غروب پيشروى كنيد! اين وضع همچنان ادامه داشت تا اينكه كعبه پاك بسوخت ، ياران ابن زبير بانگ برداشتند آتش را خاموش كنيم ؟ اما ابن زبير براى اينكه مردم به خاطر كعبه به خشم آورده باشد، آنان را از انجام آن مانع گرديد. و برخى از شاميان گفتند: حرمت كعبه ، و فرمانبردارى از خليفه با هم جمع شدند و در اين ميان اطاعت و فرمانبردارى از خليفه مقدم افتاد! (311)

و در تاريخ الخميس و تاريخ الخلفاء سيوطى آمده است :

از شراره آتش ايشان پرده هاى كعبه و سقف آن ، و هر دو شاخ قوچى كه خداوند به فداى اسماعيل فرستاده و در كعبه آويخته شده بود، پاك بسوخت (312)

طبرى و ديگران گفته اند كه نيروهاى خلافت ، بقيه ماه محرم و تمامى ماه صفر را با ايشان جنگيدند، تا اينكه در روز شنبه سوم ماه ربيع الاول سال 64 با منجنيق حرم را در هم كوبيدند و باران سنگ و آتش بر سر آن ريختند و به حماسه چنين سرودند:

خطارة مثل الفنيق المزبد

نرمى بها اءعواد هذا المسجد

منجنيق ما چون شتر فحل كف بر لب آورده ، سنگهاى خود را بر سر پناهندگان اين مسجد مى بارد!!

و يا:

كيف ترى صنيع ام فزوة

تاءخذهم بين الصفا و المروة

آورده اند كه مدت محاصره مكه تا اوايل ربيع الاخر و زمان رسيدن

خبر مرگ يزيد، كه در چهاردهم ربيع الاول درگذشته بود، به طول انجاميد. (313)

و در تاريخ طبرى و ديگران آمده است : در همان حال كه حصين بن نمير با ابن زبير مى جنگيد، خبر مرگ يزيد رسيد. پس ابن زبير بانگ برداشت و به ايشان گفت : شاه ستمگر و خودكامه شما مرد. اينك هر كدام از شما كه مايل باشد مى تواند در آنچه مردمان در آن هماهنگ شده اند داخل شود. و هر كس هم كه نخواهد به شام و شهر خود باز گردد. تا بامداد آن روز با او جنگيدند تا اينكه ابن زبير خطاب به حصين بن نمير گفت نزديك بيا تا با تو سخن بگويم . حصين نزديك آمد و فرزند زبير با او به سخن پرداخت . در اثناى اين گفتگو اسب يكى از ايشان سرگين انداخت و كبوتران حرم بر آن نشستند و حصين اسب خود را از آنها دور كرد، و ابن زبير پرسيد.

تو را چه پيش آمد؟ او گفت :

ترسيدم كه اسبم كبوتر حرم را زير پا بگيرد و بكشد! پس جواب شنيد كه : از اين مى ترسى ، اما مسلمانان را مى كشى ؟ گفت :

با تو مى جنگم ، به ما اجازه ده كعبه را طواف كنيم و باز گرديم . با تقاضاى او موافقت شد، و او چنين كرد.

پس از انجام طواف ، حصين با يارانش عنان عزيمت به سوى مدينه كشيدند.

گفته اند كه اهالى مدينه و حجاز بر شاميان شوريدند و ايشان را به خوارى كشانيدند، تا آنجا كه ناگزير هر كدامشان چارپاى خود را گرفته و سرافكنده و درمانده

به اردوگاه خود روى آورده . در آنجا اجتماع كردند و جراءت نداشتند كه پراكنده شوند.

افرادى از بنى اميه كه ساكن مدينه بودند نيز از ايشان خواستند كه آنها را رها نكرده با خود به شام ببرند و آنها نيز چنين كردند. و بدين سان اين سپاه سرافكنده به شام وارد شد. (314)

بار ديگر، حجاج كعبه را سنگ باران مى كند

ابن اثير و ديگران گفته اند: عبدالملك مروان حجاج را براى جنگ با ابن زبير ماءمور كرد. حجاج در ذى قعده سال 72 هجرى وارد مدينه شد و كارگزار عبدالله زبير را از آنجا بيرون كرد. و مردى از اهالى شام را به نام ثعلبه به فرماندارى آنجا بگماشت . ثعلبه براى اينكه مردم مدينه را به خشم آورد بر منبر پيغمبر خدا (ص ) مى نشست و مغز قلم استخوان ، و خرما مى خورد. (315) دينورى مى نويسد: حجاج به يارانش گفت كه براى اداى حج آماده شويد. او اين سخن را در ايام موسوم به ايشان گفت . پس از طائف حركت كرد تا اينكه وارد مكه شد و منجنيقهاى خود را بر كوه ابوقبيس و مشرف به مسجد الحرام نصب كرد. در اين مورد اقيشر اسدى چنين سرود:

(ف ) لم اءر جيشا غر بالحج مثلنا

و لم اءر جيشا مثلنا غير ماخرس

دلفنا لبيت الله نرمى ستوره

باءحجارنا ز فن الولائد فى العرس

دلفنا له يوم الثلاثا من منى

بجبش كصدر الفيل ليس بذى راءس

فالا ترحنا من ثقيف و ملكها

نصل لايام السباسب و النحس

نديدم سپاهى كه چون ما به نيرنگ عزم حج كند. و نديدم سپاهى چون كه ما خاموش و بى سر و صدا باشد. ما، آرام و سبك خود را به

خانه خدا رسانديم تا پرده اش را با سنگهايمان چون پايكوبى كودكان در عروسى در هم بكوبيم . سپاه ما از منى در روز سه شنبه نرم و سبك مانند سينه پيلى بى سر به جلو مى خزيد. و گرنه ، از ثقيف و شوكتش به غم مى نشستيم و به روزگار دشنام و نحسى باز مى گشتيم .

چون اين اشعار به گوش حجاج رسيد، امر باحضار او كرد، ولى اقشير بگريخت . پس حجاج آهنگ فرزند زبير كرد و عبدالله نيز در مسجدالحرام متحصن شد؛ به اين اميد كه به احترام كعبه در امان خواهد بود. پس حجاج ، ابن خزيمه خثعمى را ماءمور منجنيق كرد. او هم مردمان مسجد را به زير رگبار گلوله هاى منجنيق گرفت و مى گفت :

خطارة مثل الفنيق الملبد

نرمى بها عواذ اءهل المسجد (316)

مسعودى ميگويد كه حجاج موضوع به محاصره كشيدن عبدالله زبير و تسلطش را بر كوه ابوقبيس (مشرف بر مسجد الحرام ) به عبدالملك مروان گزارش كرد. چون نامه حجاج به عبدالملك رسيد و از مضمون آن آگاه شد، تكبير گفت و هر كس هم كه در خانه او بود، به تبعيت از وى تكبير گفت . اين صدا در جامع دمشق موجب شد تا مردمان در آنجا تكبير بگويند و همين طور مردم كوچه و بازار، كه از همه جا بى خبر بودند بانگ تكبير سر دادند! آنگاه در مقام پرس و جو برآمدند كه به آنها گفته شد: حجاج ، عبدالله زبير را در مكه محاصره كرد و به كوه ابوقبيس دست يافته است ! با شنيدن اين خبر آنها گفتند: رضايت نمى دهيم

مگر وقتى كه او را دست بسته و كلاه بوقى بر سر نهاده اينجا بياوريد و اين ترابى لعنتى را در بازارهاى ما بگردانيد. (317)

ابوتراب ، كنيه اى بود كه رسول خدا (ص ) به على (ع ) داده بود. اين كينه را بنى اميه به عنوان سركوفتى براى امام گرفته ، شيعه آن حرات را ترابى مى ناميدند.

و اين لقب در عرف خاندان بنى اميه و پيروانشان به عنوان طعنه اى در حق ابن زبير نيز به كار برده شده است .

ابن اثير مى گويد كه حجاج احرام بسته به نيت در ماه ذى قعده به جانب مكه حركت كرده و در بئر ميمون فرود آمد و در همان سال با همراهانش حج بگزارد.

اما چون ابن زبير از ورودش به مسجد الحرام جلوگيرى كرد، طواف خانه و سعى بين صفا و مروه به جا نياورد.

او در جاى ديگر مى نويسد: ابن زبير و يارانش در آن سال حج به جا نياوردند.

زيرا وقوف در عرفات و رمى جمرات نكردند. سپس مى نويسد: آنگاه كه حجاج ، ابن زبير و مكه را در محاصره خود گرفت . منجنيق بر كوه ابوقبيس نصب كرد و با آن كعبه را سنگ باران نمود؛ در حالى كه عبدالملك خود به روزگار يزيد از سنگ باران كعبه سخت بيزار بود. اما چون خودش به حكومت نشست به اين كار فرمان داد و بر اثر آن مردمان گفتند كه او به بى دينى گراييده است . (318)

ذهبى گفته است حجاج ، فرزند زبير را از هر سو، از راه منجنيق و جنگ ، به طور پياپى در هم مى

كوبيد و زير فشار گذاشت . راه و رود خوراكى و آذوقه را بر او بسته بود تا اينكه به گرسنگى افتادند و آب آشاميدنى ايشان تنها از زمزم بود و محل تجمعشان در آنجا، و همچنان سنگ منجنيق بود كه در كعبه فرود مى آمد. (319)

ابن كثير مى گويد حجاج با پنج دستگاه منجنيق كه با خود داشت ، از هر سو كعبه را زير سنگ باران خود گرفته بود. او سپس سخن ذهبى را تكرار كرده است . (320)

به آتش كشيده شدن كعبه و نزول صاعقه

در تاريخ خميس آمده است : حجاج كعبه را با سنگ و آتش زير ضربات خود گرفت ، تا اينكه آتش به پرده كعبه افتاد و شعله از هر سو زبانه كشيد. در اين هنگام ابرى از سوى جده نمايان گشت كه با رعد و برق پيش مى آمد، تا اينكه بالاى كعبه و محدوده مطاف آن قرار گرفت و بسختى باريد. سرانجام آب از ناودان سرازير شد و آتش خاموش گشت . پس از آن به جانب كوه ابوقبيس رفت و برقى شديد از آن برجهيد و منجنيق را چون كوره در خود بگداخت و چهار مرد خدمه آن را هم به آتش كشيد و بكشت .

چون حجاج چنان ديد، بانگ برداشت : از اين پيشامد نگران و مضطرب نشويد كه اينجا سرزمين رعد و برق است ! ناگاه برقى ديگر بجست و منجنيق ديگر را با چهل تن پاك بسوزانيد. (321)

ذهبى مى گويد حجاج پشت سر هم به يارانش بانگ مى زد: اى مردم شام ! خداى را، خداى را در اطاعت و فرمانبردارى - از خليفه - در نظر بگيريد! (322)

طبرى

و ديگران از قول يوسف بن ماهك آورده اند كه گفت : من خود مى ديدم كه منجنيق مشغول سنگ پرانى بود كه آسمان به خروش آمد و برقى برجست . و صداى غرش آن ، خروش بمبهاى سنگى را كه بر كعبه فرو مى ريخت تحت الشعاع خود قرار داد. اين پيشامد در نظر شاميان سخت بزرگ آمد و آنها نيز دست از كار بداشتند. چون حجاج چنان ديد، دامان قباى خود به كمر زد و به تن خود خم مى شد و سنگها را در بازوى منجنيق قرار مى داد و فرمان مى داد كه پرتاب كنند، و خود نيز با ايشان به سنگ باران كردن پرداخت .

راوى مى گويد: صبحگاهان بار ديگر برقى برجهيد و دو از ده تن از ياران حجاج را بكشت كه شاميان به وحشت افتاده آثار شكست در روحيه آنها پديد آمد.

حجاج خطاب به ايشان گفت : اى مردم شام ! نگران نباشيد، من خود اهل تهامه و اهل اين ديار هستم و اين صاعقه ها، صاعقه هاى تهامه است و فتح و پيروزى دروازه خود را به روى شما گشوده است . شادمان باشيد كه آنها هم ديروز گرفتار صاعقه گرديه ، مانند شما به صدمات آن مبتلا شده اند و عده اى از ياران ابن زبير نيز بر اثر آن كشته شده اند. نمى بينيد كه آنها هم به بلا گرفتار آمده اند، با اين تفاوت كه شما بر سر فرمانبردارى خود هستيد و آنها بر سر خلاف و نافرمانى . (323)

در تاريخ ابن كثير پس از اين مطلب چنين آمده است : با اين سخن

، شاميان به رجزخوانى پرداختند و در حين سنگ پرانى خود مى گفتند: خطارة مثل الفنيق المزيد، نرمى بها اعواد هذا المسجد! ناگهان آذرخشى فرود آمد و منجنيق ايشان را بسوزانيد. با اين پيشامد شاميان دست از سنگ پرانى و محاصره بداشتند و ناگزير حجاج به سخنرانى برخاست و گفت : واى بر شما! مگر نمى دانيد كه آتش آسمانى پيش از ما نيز فرود مى آمده و قربانى را اگر مورد قبول خداوند واقع مى شده ، مى سوزانيده است ؟ اينك اگر اين كار شما (سنگ باران كعبه ) مورد رضايت و قبول خداوند نبود، آتش از آسمان نمى آمد و منجنيق شما را نمى سوزانيد! (324)

در فتوح اعثم آمده است كه حجاج فرمان داد تا يارانش از همه جانب ، از ناحيه ذى طوى و پايين مكه و ناحيه ابطح پراكنده شده پيش بروند و دايره محاصره را بر اين زبير و يارانش تنگ تر كنند.

از اين طرف هم منجنيقها نصب كرده ، بيت الله الحرام را زير ضربات سنگ باران خود گرفتند. رجز مى خواندند و اشعار مى سرودند و سنگهاى بزرگ ، مانند باران ، در مسجد الحرام فرو مى افتاد، و ماءموران منجنيقها اگر ساعتى استراحت مى كردند و دست از سنگ پرانى بر مى داشتند، حجاج به ايشان پيغام مى فرستاد و دشنامشان مى داد و به مرگ تهديدشان مى كرد، اما برخى از ايشان نيز چنين مى سرودند:

لعمر ابى الحجاج لو خفت ما اءرى

من الامر ما اءمست تعذلنى نفسى (325)

شادمانى حجاج در آتش گرفتن كعبه

راوى مى گويد: حجاج و يارانش همچنان به سنگ باران خانه خدا ادامه دادند تا آنكه سراسر

ديوار كشيده برگرد زمزم فرو ريخت و همه اطراف و جوانب كعبه در هم شكست . در اينجا بود كه حجاج به ماءموران خود فرمان داد تا گلوله هاى آتشين بر كعبه ببارند كه پيراهن آن پاك بسوخت و خاكستر شد. حجاج خود ايستاده بود و سوخته شدن كعبه را تماشا مى كرد. پس چنين مى سرود:

اما تراها ساطعا غبارها

والله فى ما يزعمون جارها

فقد وهت و صدعت احجارها

و نفرت منها معا اطيارها

و حان من كعبتها دمارها

و حرقت منها معا استارها

لما علاها نفطها و نارها!! (326)

نمى بينى كه گرد و خاك كعبه به هوا برخاسته ، با اينكه گمان مى بردند كه خدا نگهدارش خواهد بود. سنگهاى كعبه از هم پاشيده شد و كبوترانش به يكباره گريختند. چيزى نمانده كه كعبه از هم بپاشد و چون نفت و آتش از هر سو زبانه بكشد، پرده هايش نيز با آن بسوزد.

طبرى و ديگران آورده اند كه جنگ همچنان بين عبدالله زبير و حجاج تا نزديكيهاى كشتنش ادامه داشت ، تا اينكه يارانش از گردش پراكنده شدند. اهالى مكه نيز همگى به امانخواهى به نزد حجاج بيرون رفتند و او را به دست سرنوشتش سپرده ، خوار و بى مقدار نمودند. مكيانى كه به امانخواهى به نزد حجاج از مكه بيرون شدند، در حدود ده هزار نفر بودند كه دو فرزند عبدالله ، به نام هاى حمزه و خبيب نيز در ميانشان ديده مى شدند كه براى خودشان از حجاج امان گرفتند!

پايان كار عبدالله زبير

پس عبدالله زبير بن تن خويش و با همه نيرو بجنگيد تا كشته شد و حجاج دستور داد سر او و عبدالله بن صفوان و

عمارة بن عمرو بن حزم را بر نيزه كرده ، در مدينه در معرض ديد مردم قرار دهند و سپس براى عبدالملك مروان فرستاده شود. (327)

در تاريخ ابن كثير آمده است : سرهاى ايشان را به وسيله مردانى از قبيله ازد فرستاد و به ايشان دستور داد كه چون به مدينه رسيديد، سرها را بر نيزه كرده به معرض ديد مردم قرار دهيد و سپس آنها را به شام ببريد. آنها نيز چنين كردند.

عبدالملك مروان پانصد دينار جايزه به ايشان داد و سپس قيچى خواست و شكرانه آن به رسم حاجيان اندكى از موى جلوى سر خود و فرزندانش را كوتاه كرد و بر كشته شدن فرزند زبير شاديها نمود.

پس از كشته شدن عبدالله زبير، حجاج دستور داد تا بدان او را بر بلنداى ناحيه حجون به طور وارونه بر دار كشيدند. پس از چندى او را فرود آورده و در همانجا به خاك سپردند. (328)

ذهبى مى گويد با كشته شدن عبدالله زبير، حكومت عبدالملك مروان بلا منازع گرديد. پس حجاج بن يوسف را به فرمانروايى حرمين (مكه و مدينه ) بر گماشت . او نيز كعبه را كه عبدالله زبير ساخته بود و بر اثر ضربات سنگ منجنيق ويران شده بود، خراب كرد و از نو بساخت و حجرالاسود را كه بر اثر همان ضربات سنگهاى منجنيق چند پاره شده بود، كنار هم فراهم نمود و ترميم كرد. (329)

حجاج بر گردن اصحاب پيغمبر (ص ) مهر بردگى مى گذارد!

طبرى مى نويسد: حجاج پس از فراغت از كار عبدالله زبير در ماه صفر به مدينه رفت و سه ماهدر آنجا توقف كرد. او در اين مدت از اهالى مدينه بناى خرده گيرى و عيبجويى

را گذاشت و پى بهانه مى گرديد و بر آنها سخت مى گرفت . در محله بنى سلمه مسجدى بنا كرد به او منسوب است و در آنجا اصحاب رسول خدا (ص ) را به خوارى و زبونى كشيد و گردنهايشان را مهر غلامى نهاد. جابر بن عبدالله را بر دست و انس بن مالك را بر گردن مهر بردگى نهاد.

روزى در پى سهل بن سعد فرستاد، و چون حاضر شد از او پرسيد: چرا به يارى عثمان بن عفان بر نخاستى ؟ گفت : او را يارى كردم ! حجاج گفت : دروغ گفتى .

آنگاه فرمان داد تا گردنش را با قلع مهر غلامى نهادند. (330)

پايان قيام مكه و مدينه و آغاز قيامهاى ديگر

قيامها و شورشهاى مكه و مدينه اين چنين درهم شكسته شد. اما همزمان و پس از آنها، نهضتهاى ديگرى مانند قيام توابين در سال 65 در كوفه به وقوع پيوست كه شعارشان يا لثارات الحسين بود. آنها با سپاهيان خلافت در عين الورده به سختى جنگيدند تا همگى بشهادت رسيدند. به دنبال آن قيام مختار بوقوع پيوست كه در سال 66 هجرى در كوفه قيام كرد و كشندگان حسين (ع ) را بكشت .

ديگرى ، قيامهاى علويان بود: مانند قيام زيد شهيد و پسرش يحيى . (331)

و دست آخر قيام عباسيان كه قيامشان زير نام دعوت براى آل محمد آغاز گرديد و با همين نام خلافت خاندان اموى را در هم كوبيدند و در آخر خلافت عباسيان را بنا كردند. از اين رو ابوسلمه خلال را وزير آل محمد، و ابومسلم خراسانى را امير آل محمد مى خواندند. و چون ابوسلمه كشته شد، شاعرى در سوگ او چنين

سرود:

ان الوزير، وزير آل محمد

اءودى فمن يشناك كان وزيرا (332)

آن وزير، كه وزير آل محمد (ص ) بود، هلاك گرديد، و آن ديگرى كه بدخواه و دشمن تو بود، به وزارت رسيد.

انقلابيون خلافت را تضعيف ، و ائمه احكام اسلام را احيا كردند

از يك سو، بر اثر شهادت حضرت ابى عبدالله الحسين (ع ) انقلابهايى از سوى برگزاركنندگان بوقوع پيوست ، و از سوى ديگر ائمه اهل بيت - عليهم السلام - نيز بر اثر شهادت آن حضرت توانستند شريعت جد بزرگوارشان سرور پيامبران خدا را پس از اندراس و انحراف تجديد نمايند. و در اين راه مكتب ايشان به شرحى كه بيابد، در خلال اين مدت در نشر احكام اسلام ، تحرك و فعاليتى بس چشمگير داشته است .

دومين گفتار : نتيجه شهادت حضرت سيدالشهداء (ع )

بخش اول : كوشش ائمه (ع ) در نشر سنت پيغمبر (ص )

نتيجه تمام آنچه گذشت

نتيجه تمام آنچه گذشت اين شد كه دلهاى به خواب غفلت فرو رفته برخى از افراد امت بيدار شد و لاجرم تنفرى شديد از اوضاع و احوال خلافت در روح آنان جايگزين گرديد و محبت خاندان پيغمبر (ص ) در ميان قشار مختلف مسلمانان ، كه ارتباطى با دستگاه خلافت نداشتند و طرفى در امر حكومت نبسته بودند، انتشار يافت . در خلال درگيريها و كشمكشهايى كه بين دو خانواده اموى و عباسى بر سر خلافت در گرفته بود، مجالى به دست آمد تا حافظان حديث و فقهاى امت پيرامون امام باقر و صادق - عليهماالسلام - گرد آيند. و در چنان جوى اين دو امام بزرگوار توانستند احكام اسلامى را كه پيامبر خدا (ص ) آورده بود منتشر ساخته ، تقلبى و بى اعتبار بودن احكام تحريف شده را آشكار، و شبهات ايجاد شده در پيرامون برخى از آيات قرآن كريم را بزدايند. اين كار را از ياران دو امام بزرگوار گاهى با روايت از كتاب جامعه اميرالمؤ منين على (ع )، و زمانى با ذكر حديث از پيامبر خدا (ص )، و گاهى نيز با

بيان حكم خدا، بدون اينكه سندى بر آن ارائه دهند، بيان مى كردند.

در اين ميان ، فرصت و مجالى كه براى امام صادق (ع ) به دست آمد، بيش از ديگر ائمه اهل بيت (ع ) بود. چه ، گاه مى شد كه هزاران تن از طالبان علوم اسلامى و راويان احاديث آن حضرت در پيرامون او جمع مى شدند و از حضرتش استماع حديث مى نمودند، كه اصحاب حديث اسامى راويان ثقه از آن حضرت را بالغ بر چهار هزار بيت ثبت كرده اند؛ (333) مانند حافظ ابوالعباس بن عقده درگذشته بسال / 333 هجرى ، كه كتابى مستقل در اين زمينه تصنيف كرده و اسامى چهار هزار تن از راويان احاديث امام صادق (ع ) را در آن آورده است . (334)

در زمان حضرت امام موسى كاظم (ع ) نيز گروهى از اصحاب و اهل بيت و شيعيان و پيروان آن حضرت در مجلس درس آن امام حاضر مى شدند؛ در حالى كه در آستينهاى خود الواح آبنوس و قلم به همراه داشتند، و چون امام لب به سخن مى گشود، و يا به تشريح و تفسير آيه اى مى پرداخت ، تمامى شنيده هاى خود را بى درنگ در آن ثبت مى كردند.

اين گونه بود كه اصحاب ائمه اهل بيت (ع ) شنيده هاى خود را از ايشان در كتابى مستقل تدوين مى نمودند. تعداد اين قبيل كتابها به هزاران جلد بالغ مى گرديد كه ما شرح و توضيح درباره آنها در فهرست نجاشى و شيخ طوسى مى توانيم ببينيم ، كه هر كدام با سندى كه مخصوص به خودشان است ،

از آن كتابها نام برده اند.

اين كتابها كه اصول ناميده شده اند به وسيله اصحاب ائمه اهل بيت (ع ) و در عصر آنان تدوين شده است . اصل در اصطلاح محدثين مكتب اهل بيت (ع ) به كتابى گفته مى شود كه مصنف در آن ، احاديثى را گرد آورده است كه خودش آنها را بى واسطه از معصوم شنيده ، و يا از راوى اى آورده كه او از معصوم - عليه السلام - روايت كرده است . و در اصل حديثى وجود ندارد كه از كتابى نقل شده باشد.

روش دارندگان اصول اين بود كه چون حديثى را از يكى از امامان (ع ) مى شنيدند، بى درنگ به ثبت آن در اصل خود مى پرداختند تا نكند كه بر اثر گذشت ايام و تاخير در ثبت ، تمام يا قسمتى از آن حديث دستخوش نسيان و فراموشى گردد.

پيشينيان به وجود چهار صد اصل كه از زمان اميرالمؤ منين (ع ) تا روزگار امام حسن عسكرى (ع ) نوشته شده و به اصول اربعمائه ، يعنى اصول چهارصدگانه معروف ، و بيشتر آنها توسط اصحاب امام جعفر صادق تدوين گرديده است اتفاق نظر دارند؛ خواه نويسنده آن از اصحاب ويژه آن حضرت بوده ، يا از كسانى كه پدرش امام باقر (ع ) و يا فرزندش امام كاظم (ع ) را نيز درك كرده باشد. (335)

چگونگى برداشت نويسندگان از نوشته ها و اصول اصحاب

براى اينكه چگونگى اخذ نويسندگان را از نوشته ها و اصول اصحاب ائمه (ع ) دريابيم ، بايد ببينيم كه سه تن از دانشمندان بلندآوازه و صاحب مقام در اين مكتب ، يعنى شيخ كلينى و شيخ

صدوق و شيخ طوسى ، مطالب خود را از اصل ظريف و يا كتاب ديات به روايت بن ناصح چگونه گرفته اند. ما نخست به معرفى شخص ظريف و اصل او مى پردازيم .

ظريف بن ناصح و اصل او

الف . ظريف بن ناصح .

پدر ظريف ، ناصح نام داشته و مردى كفن فروش بوده است . (336) ظريف محضر امام باقر (ع ) را درك كرده (337) و نجاشى در شرح حال نوشته است : ظريف در كوفه بدنيا آمده و در بغداد نشو و نما يافته است . او در حديث مردى ثقه و راستگوست . (338)

ظريف را كتابهاى ديگرى بوده كه نجاشى و شيخ طوسى ضمن شرح حالش از آنها نام برده اند.

اردبيلى در كتاب جامع الرواة خود مى نويسد كه روايات كتاب ظريف ضمن شرح حالش در كتابهاى بزرگ و مجموعه هاى حديثى همه جا پراكنده است .

ب . اصل ظريف

آنچه بنام اصل ظريف و يا كتاب الديات خوانده مى شود، از تاءليفات شخص ظريف نيست ، بلكه همان طور كه از سند روايت كلينى (د) (339) از ابوعمرو متطبب بر مى آيد، كتاب مزبور دستورالعملى كه حضرت اميرمؤ منان على (ع ) براى فرمانداران و فرماندهان سپاهش مرقوم داشته است . كلينى در همين مورد مى نويسد كه ابوعمرو متطبب گفته است :

من آن را از نظر ابوعبدالله امام صادق (ع ) گذراندم (يعنى كتاب ديات مورد بحث را به نظر حضرت امام جعفر صادق (ع ) رساندم ) و آن حضرت در تعريف آن فرمود: فتاوا و نظريات اميرالمؤ منين است كه مردم آنها را نوشته اند و آن حضرت به صورت

دستوالعملى براى فرمانداران و فرماندهان سپاهش نگاشته است ....

و در سند روايت كلينى (ج ) از محمد بن عيسى و هم از يونس آمده است كه همه آنها گفته اند: ما كتاب فرائض اميرالمؤ منين را به امام رضا (ع ) نشان داديم و آن حضرت فرمود كه صحيح است ... .

از اين روايات و غير آن ، معلوم مى شود كه كتاب ديات ظريف از آن جهت

به شخص ظريف نسبت داده شده كه گروهى از مشايخ حديث ، آن را از شخص او روايت كرده اند كما اينكه طوسى در شرح حال محمد بن ابى عمرو به آن تصريح كرده است و مى نويسد:

محمد بن ابى عمر طبيب مردى بوده كوفى . او كتاب ديات را از ابو عبدالله امام صادق (ع ) روايت كرده ، و آن كتابى است كه به ظريف بن ناصح منسوب است . زيرا ظريف طريق او است . (340)

از همان اسناد، بويژه آنچه در سند حديث كافى (د) از امام صادق (ع ) آمده است ، چنين بر مى آيد كه برخى از شيعيان اميرالمؤ منين (ع ) در عصر آن حضرت آن كتاب را از املا و يا از روى خط و دستنوشته او نوشته اند.

همچنين از همان روايات معلوم مى شود كه كتاب ديات ، قسمتى از جامعه اميرمؤ منان (ع ) نبوده ، بلكه در روايات ، از آن به كتاب ديات و يا كتاب فتاواى اميرالمؤ منين و يا كتاب فرائض نام برده شده است . و حتى بايد گفت كه كتاب مزبور، به غير از صحيفه فرائض اميرالمؤ منين (ع ) است كه

در باب مواريث و به خط آن حضرت بوده است .

اينها مطالبى است كه ما درباره شخص ظريف و اصل او به دست آورده ايم .

درباره سند مصنفين در مورد راويان آن كتاب ، بايد دانست كه آن اسناد با زنجيره اى به هم پيوسته و به شرح زير به ائمه معصومين - عليهم السلام - مى رسد.

اسناد كتاب ديات به روايت ظريف

سند روايات سران و مشايخ حديث از كتاب ديات كه به املاى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بوده است ، به دو تن از ائمه معصومين (ع ) به شرح زير ختم مى شود:

الف . به امام صادق (ع )؛

ب . به امام رضا (ع ).

ما اسناد هر يك از اين مشايخ را به شرح زير مورد بررسى قرار مى دهيم .

نخست از اسنادى كه به حضرت امام جعفر صادق (ع ) مى رسد، بحث مى كنيم .

اسنادى كه به امام صادق (ع ) ختم مى شود درد و مجموعه آمده است :

اسناد مجموعه اول . اين اسناد در روايات شيخ كلينى و شيخ طوسى به اين ترتيب آمده اند:

اسناد مجموعه اول

اول - شيخ كلينى .

كلينى در كتاب كافى در باب ما يمتحن به من يصاب فى سمعه ... از كتاب ديات چنين آورده است :

سند شماره : عدة من اصحابنا (گروهى از ياران ما)، از سهل بن زياد، از حسن بن ظريف ، از پدرش ظريف بن ناصح ، از مردى به نام عبدالله بن ايوب آورده اند كه گفت : ابوعمرو متطبب حديث كرد مرا و گفت : من اين كتاب را به ابى عبدالله صادق (ع ) نشان دادم ... . (341)

منظور كلينى از گروهى از اصحاب ما در كتاب كافى و در مسير دادن خبر از سهل بن زياد، عبارتند از: على نب محمد بن ابراهيم علان ، محمد بن حسن صفار، محمد بن جعفر ابو عبدالله اسدى و محمد بن عقيل كلينى . (342) كلينى با همين سند و در همان جا برخى از احكام ديات را از كتاب مزبور آورده

است .

همو در بخش ديگرى از كتابش ، با همان سند مقدار بسيارى از احكام ديات را از كتاب مورد بحث نقل كرده و مثلا گفته است : حديث كرد مرا مردى كه به او عبدالله بن ايوب مى گويند، كه گفت حديث كرد مرا ابوعمر متطبب كه گفت : من عرضه داشتم اين كتاب را به ابوعبدالله (ع ) و آن حضرت فرمود اينها فتاواى اميرالمؤ منين (ع ) هستند كه براى فرمانداران و فرماندهان سپاهش مرقوم داشته است ؛ از آن جمله : ان اصيب شفر العين فشتر... . (343) يعنى هر گاه پلك چشم صدمه ديد و پاره شد...

شيخ طوسى نيز در كتاب تهذيب ، (344) در باب ديات الاعضاء و الجوارح ... از او پيروى كرده و گفته است :

سهل بن زياد... آنگاه سند كلينى را با همان عبارات او چنين آورده است :

افتى اميرالمؤ منين فكتب الناس فتياه ، و كتب اميرالمؤ منين به الى اءمرائه ورؤ س اءجناده ، فما كان فيه ، ان اءصيب شفر العين تا آخر، كه در مورد ديه پاره شدن پلك چشم و ابرو مى باشد.

اينكه گفتيم شيخ طوسى در اين روايت از شيخ كلينى پيروى كرده ، به اين جهت است كه خود او در مشيخة تهذيب الاحكام مى گويد:

آنچه را كه من از (سهل بن زياد) در اينجا آورده ام ، با همين اسناد از محمد بن يعقوب كلينى هم روايت كرده ام .

كلينى نيز با همان سند در باب (القسامه ) آنچه را كه به موضوع قسامه اختصاص داشته آورده است .

و بدينسان كلينى كتاب ديات را تجزيه كرده ، هر

جزء را در بخش مربوط به خودش ثبت كرده است .

شيخ طوسى ، قسمتى از كتاب ديات را در ابواب مختلف كتاب تهذيب و بطور پراكنده آورده ، و در يك جا هم تمام كتاب را بشرحى كه بيايد نقل كرده است .

دوم - شيخ طوسى .

شيخ طوسى در باب (ديات الشجاح = ديه جراحغات و شكستگيها) اسناد خود را در كتاب تهذيب بشرح زير آورده است :

سند شماره 2: محمد بن حسن بن وليد، از محمد بن حسن صفار، از احمد بن محمد بن عيسى ، از حسن بن على بن فضال ، از ظريف بن ناصح .

سند شماره 3: احمد بن محمد بن يحيى ، از عباس بن معروف ، از حسن بن على بن فضال ، از ظريف بن ناصح .

سند شماره 4: على بن ابراهيم از پدرش ، از اين فضال ، از ظريف بن ناصح .

سند شماره 5: سهل بن زياد از حسن ظريف ، از پدرش ظريف بن ناصح .

سند شماره 6: محمد بن حسن بن وليد، از احمد بن ادريس ، از محمد بن حسان رازى ، از اسماعيل بن جعفر كندى ، از ظريف بن ناصح كه گفت :

حديث كرد مرا مردى به نام عبدالله بن ايوب كه گفت ابوعمرو متطبب مرا گفته است : من اين روايت را به ابوعبدالله صادق (ع ) نشان داده ام ....

آنگاه شيخ طوسى اسناد رساله ديات را تا امام رضا (ع ) آورده و به دنبالش تمام كتاب الديات را در كتاب خود نقل كرده است . (345)

چهره هاى نامبرده در اين اسناد

اول : محمد بن حسن وليد. شيخ طوسى در كتاب مشيخة

التهذيب مى نويسد: آنچه را از محمد بن الحسن بن الوليد آورده ام ، مطالبى است كه ابو عبدالله (شيخ مفيد) از ابوجعفر بن على بن الحسين ، از محمد بن الحسن بن الوليد، مرا از آن آگاه ساخته است . (346)

دوم : احمد بن محمد بن يحيى . شيخ طوسى در كتاب رجالش ميگويد: ما را از وجود چنان كتابى حسين بن عبيدالله ، و ابوالحسين بن ابى جيد قمى آگاه ساخته ، و آن را از وى به سال 356 شنيده است . (347)

سوم : على بن ابراهيم است كه شيخ طوسى در مشيخة التهذيب (348) خود مى گويد: آنچه را من از على بن ابراهيم بن هاشم آورده ام ، آن را با همين اسناد از محمد بن يعقوب يعنى كلينى روايت كرده ام .

چهارم : سهل بن زياد است كه در گذشته متذكر شديم كه شيخ طوسى نيز روايت او را از كافى نقل كرده است .

پنجم : محمد بن حسن وليد است كه سخن درباره او گذشت .

اسناد مجموعه دوم

اين مجموعه از اسناد تنها در انحصار روايت شيخ صدوق و پيروان اوست .

شيخ صدوق در باب ديه جوارح الانسان ... از كتاب من لا يحضره الفقيه مى نويسد:

سند شماره 7: حسن بن على بن فضال ، از ظريف بن ناصح ، از عبدالله بن ايوب آورده است كه گفت حديث كرد مرا حسين رواسى از ابو عمرو طبيب كه گفت : من اين روايت را بر امام صادق (ع ) عرضه داشتم و او فرمود: آرى ، اين درست است و اميرالمؤ منين (ع ) فرماندارانش را به انجام آن

فرمان داده است . از آن جمله آن حضرت (ع ) درباره هر استخوانى كه مغز داشته باشد فتوا داده است كه ... . (349)

شيخ صدوق در اينجا كتاب الديات را از حسين بن على بن فضال روايت نموده و در قسمت مشيخه كتابش چنين نوشته است : آنچه در آن (كتاب الديات ) از حسن بن على بن فضال آمده ، من آن را از پدرم (على بن الحسين بن بابويه قمى رضى الله عنه ) از سعد بن - عبدالله از احمد بن محمد بن عيسى ، از حسن بن على بن فضال روايت نموده ام . (350)

شيخ صدوق با اين سند و در همين باب ، تمام كتاب ديات ، يا فرائض على (ع ) را در دوازده صفحه و در اواخر كتابش آورده است . (351)

اسناد ديگر كتاب ديات كه تنها به شخص ظريف مى رسد

شيخ طوسى ضمن شرح حال ظريف در الفهرست خود مى نويسد:

سند شماره 8: كتاب الديات از آن اوست ، كه ما را از وجود آن شيخ مفيد، - كه رحمت خدا بر او باد - از ابى الحسين احمد بن محمد بن الحسن بن الوليد آگاه ساخته است .

سند شماره 9: و نيز ابن ابى جيد، از محمد بن الحسن الصفار، از احمد بن محمد بن عيسى ، از حسن بن على بن فضال ما را از وجود آن خبر داده است . (352)

سند شماره 10: ابوالعباس احمد بن على بن احمد بن العباس نجاشى (م 405 ق ) در شرح حال ظريف در كتاب رجالش مى نويسد: او را كتابهاست ؛ از آن جمله كتاب الديات كه عده اى از اصحاب ما آن را

روايت كرده اند.

سند شماره 11: عده اى از اصحاب ما اطلاع داده اند كه ابى غالب احمد بن محمد گفته است عبدالله بن جعفر كتاب ديات را برايم خوانده و من شنيدم كه گفت : اينها را حسن بن ظريف از پدرش براى ما گفته است . (353)

اسناد مشايخ در روايت از كتاب ديات در مصنفاتشان از حضرت امام صادق (ع ) بر حسب شمارش ما به ده سند مى رسد و زنجيرهى اين اسناد تا آن حضرت به دو دسته تقسيم مى گردد.

1 - از ظريف تا امام صادق (ع )

2 - از مشايخ حديث تا ظريف بن ناصح

الف . اسناد كتاب ديات از ظريف تا امام صادق (ع )

سند روايات ظريف تا امام صادق (ع ) در مجموعه اول به اين شرح آمده است : ظريف بن ناصح ، از عبدالله بن ايوب ، از ابى عمرو الطبيب ، از امام صادق (ع ).

در مجموعه دوم : ظريف بن ناصح ، از عبدالله بن ايوب ، از حسين بن رواسى ، از ابن ابى عمرو الطبيب ، از امام صادق (ع ).

در اين مجموعه حسين رواسى و ابن ابى عمرو، بين عبدالله بن ايوب و ابى عمرو قرار گرفته ، در حالى كه نام اين دو نفر در سند مجموعه اول نيامده است .

به نظر ما منشاء چنين رويدادى ، افتادن لفظ ابن پيش از ابى عمرو در نسخه هاى ايشان بوده است و از اين رو ابوعمرو پدر كه از امام صادق (ع ) روايت مى كند، همان المتطبب روايت معرفى شده است . در صورتى كه در واقع راوى از امام

، پسر او، يعنى محمد بن ابى عمرو است كه از اصحاب امام صادق (ع ) بوده ، (354) و او، همان گونه كه در ضمن شرح حالش در مجمع الرجال و جامع الرواه به نقل از رجال شيخ آمده ، همان طبيبى است كه شيخ در رجال خود او را چنين معرفى كرده است :

محمد بن ابى عمرو طبيب كوفى كتاب ديات را از امام صادق (ع ) روايت كرده است . (355)

اما اين روايت عبدالله بن ايوب در مجموعه دوم از حسين رواسى ، از اين ابى عمرو، در مجموعه اول بدون اينكه نامى از حسين رواسى برده شده باشد، مستقيما و بى واسطه از ابن ابى عمرو آمده و اين به آن معنى است كه عبدالله بن ايوب ، يك بار كتاب ديات را از طريق رواسى از ابن ابى عمرو روايت كرده ، و بار ديگر مستقيما از ابن ابى عمرو، و نظير آن در اين قبيل روايات ، و همانند آن بسيار ديده شده است .

جدول زير، سند ظريف را به امام صادق (ع ) در هر دو مجموعه مشخص مى كند:

ب . اسناد كتاب ديات از مشايخ حديث تا ظريف بن ناصح

پيش از اين ، اسناد هر دو مجموعه را تا ظريف بن ناصح آورديم ، اينك در اينجا تنها به آوردن آنها در جدولها جداگانه بسنده مى كنيم تا بحث درباره آنها ساده و آسان شود.

اينها زنجيره اسانيد مشايخ حديث در روايت كتاب ديات ، يا احكام صادره از ناحيه حضرت امير (ع ) تا حضرت امام جعفر صادق (ع ) است .

زنجيره اسناد روايت كتاب ديات تا امام رضا (ع )

اما زنجيره اسناد اين

بزرگان حديث در روايت كتاب ديات تا حضرت امام على بن موسى الرضا (ع ) بشرح زير مى باشد:

بزرگان حديث ، كتاب ديات را كه به خط يا به املاى اميرمؤ منان على (ع ) بوده از سه طريق از امام رضا (ع ) روايت مى كنند.

اول - سند حسن بن على ، مشهور به ابن فضال

1 - كلينى در بخشهاى مختلفى از كتاب كافى ، قسمتهايى از روايت كتاب ديات را از ابن فضال آورده است ؛ از آن جمله ديه جراحات است كه در آن مى نويسد: از على بن ابراهيم ، از پدرش ابراهيم بن هاشم ، از ابن فضال آمده است كه گفت : من كتاب ديات را به ابوالحسن امام رضا (ع ) نشان دادم . آن حضرت فرمود: درست است ، همه اينها داوريهاى اميرالمؤ منين (ع ) است در ديه جراحات اعضاء... آنگاه كلينى بخشى از موارد بحث را از كتاب ديات نقل كرده است . (356)

شيخ طوسى نيز از او پيروى كرده و همين قسمت از كتاب مزبور را در باب ديات الشجاج عينا و با همان شيخ كلينى در كتاب تهذيب خود آورده است . (357)

دوم : سند يونس بن عبدالرحمن ، مولى آل يقطين

كلينى در بخش ما يمتحن به من يصاب ... در كتاب كافى ، از على بن ابراهيم از محمد بن عيسى ، از يونس آورده است كه يونس گفت : من كتاب ديات را به امام رضا (ع ) عرضه داشتم ، فرمود: صحيح است . و آن وقت آن قسمت از كتاب را كه مخصوص چگونگى آزمايش كسى است كه به

يكى از دو چشمش صدمه وارد شده ، آورده است . (358)

شيخ طوسى نيز از او پيروى كرده و آن را با همان عبارات كلينى در سند و متنش ، در باب ديات الاعضاء و الجوارح ... در كتاب تهذيب آورده است . (359)

گفتنى است بزرگان علم حديث هر دو سند را در اكثر رواياتشان از كتاب ديات از حضرت امام رضا (ع ) با هم جمع مى كنند. مثلا مى گويند: كلينى و شيخ طوسى هر دو گفته اند كه از على بن ابراهيم ، از محمد بن عيسى ، از يونس از ابوالحسن (ع ) و نيز از او پدرش از ابن فضال آمده است كه گفت : من كتاب ديات را به امام رضا (ع ) عرضه داشتم ، آن حضرت فرمود: درست است ... .

و در نمونه دوم مى گويد: على بن ابراهيم ، از محمد بن عيسى ، از يونس از پدرش از ابن فضال ، و همه آنها از ابوالحسن على بن موسى الرضا (ع ). يونس گفته است : من كتاب ديات را به آن حضرت نشان دادم و آن حضرت فرمود: درست است ....

همين روش را كلينى در باب ديگرى از كتاب ديات به كار برده و گفته است :

على بن ابراهيم ، از پدرش ، از ابن فضال ، و محمد بن عيسى از يونس و همه مى گويند كه اين دو نفر (ابن فضال و يونس ) گفته اند كه ما كتاب فرائض اميرمؤ منان (ع ) را به امام ابوالحسن على بن موسى الرضا (ع ) عرضه داشتيم و آن حضرت فرمود: درست

است ... آنگاه قسمت زيادى از كتاب ديات را در همين بخش آورده است . (360) و شيخ طوسى نيز در آوردن يكى از اسناد كلينى كه درباره ديه زخم وارد بر پلك چشم و از بين رفتن ابرو آمده ، از كلينى پيروى كرده است . (361)

شيخ كلينى همچنين در بخش ويژه القسامة آنچه مربوط به سوگند مى باشد، با هر دو سند ياد شده از كتاب ديات در كتاب كافى آورده است .(362)

كلينى در باب ما تجب فيه الدية كاملة من الجراحات ... مى گويد: على بن ابراهيم ، از محمد بن عيسى ، از يونس ، و گروهى از اصحاب ما، از سهل بن زياد، از محمد بن عيسى ، از يونس آورده اند كه يونس كتاب ديات را كه در آن از موضوع از دست دادن گوش (كر شدن ) سخن رفته بود، بر امام رضا (ع ) عرضه داشته است ... آنگاه كلينى ، آنچه را مخصوص آن باب بوده ، آورده و در پايان گفته هايش نوشته است : على ، از پدرش ، از ابن فضال ، از امام رضا (ع ) نيز مانند آن را آورده است . (363)

شيخ طوسى نيز در باب ديات الاعضا و الجوارح ... در كتاب تهذيب ، اين قسمت از آورده هاى شيخ كلينى را با همان متن و سند در اينجا نقل و از او پيروى كرده است . (364)

فرقى را كه اين حديث با گذشته همانندش دارد، در اين است كه به دو طريق از محمد بن عيسى روايت شده است :

الف . على بن ابراهيم ؛

ب . گروهى از

اصحاب ما از سهل بن زياد

شيخ طوسى در كتاب تهذيب خود در بخش الحوامل و الحمول ...، و در كتاب استبصار در بخش دية الجنين از على بن ابراهيم ، از پدرش ، از ابن فضال ، و محمد بن عيسى از يونس ، آورده كه همگى برآنند كه آن دو گفته اند نن كتاب فرائض اميرمؤ منان (ع ) را بر ابوالحسن امام رضا (ع ) عرضه داشته ايم و او فرموده است : درست است : از جمله مطالبى كه در آن كتاب آمده اين است كه اميرمؤ منان (ع ) ديه جنين را صد دينار تعيين فرموده است ... . (365)

همچنين شيخ طوسى در باب ديات الشجاج و كسر العظام ... كتاب تهذيب پس از آوردن اسناد آن تا حضرت امام رضا (ع ) مى گويد: على بن ابراهيم ، از پدرش ، از ابن فضال ، و محمد بن عيسى ، از يونس همگى برآنند كه هر دوى آنها گفته اند كه كتاب ديات مورد بحث را به حضرت امام رضا (ع ) عرضه داشتيم و او فرمود: آرى درست است . و اميرمؤ منان (ع ) كارگزارانش را فرمان داده است كه طبق آن عمل كنند... . (366)

سوم . روايت حسن بن جهم

كلينى در باب ما يمتحن به من يصاب فى سمعه ... مى گويد: گروهى از اصحاب ما، از سهل بن زياد، از حسن بن ظريف ... تا آنجا كه مى گويد: حديث كرد مرا ابوعمرو متطبب ، و گفت : من اين كتاب را بر ابوعبدالله امام صادق (ع ) عرضه داشتم ؛ و على بن فضال ،

از حسن بن جهم كه گفته است من آن را بر ابوالحسن الرضا (ع ) عرضه داشتم و آن حضرت به من فرمود: آن را روايت كن كه صحيح است . آنگاه همانندش را نيز متذكر شده است . (367)

اينكه شيخ كلينى گفته است : عده اى از اصحاب ما روايت كرده اند از سهل بن زياد از حسن بن ظريف ، منظورش روايت عرضه داشتن كتاب ديات به حضرت امام صادق (ع ) بوده است .

و همان گروه از اصحاب ما، از سهل بن زياد، از على بن فضال روايت عرضه كتاب را به امام رضا (ع ) نيز روايت كرده اند. و اين عادت و روش كلينى و ديگر بزرگان و مشايخ علم حديث است در مختصر ساختن حديث و حذف ابتداى سند دوم ، هر گاه كه در آغاز حديث اول آمده باشد.

و منظور كلينى از على بن فضال ، على بن الحسن بن على بن فضال است كه او با واسطه حسن بن جهم از امام رضا (ع ) روايت نموده است ، و اين مطلب در بحث درباره سند اول گذشته است .

اينك آنچه را ما از سندهاى كتاب ديات تا حضرت امام رضا (ع ) به دست آورده ايم ، در جدولهاى سه گانه زير خلاصه مى كنيم :

فشرده بحث

كتاب ديات منسوب به ظريف بن ناصح را اميرالمؤ منين على (ع ) به خط خود نوشته و يا آن را املا فرموده و براى فرمانداران خود ارسال داشته است . پيروان آن حضرت آن را يادداشت كرده و نسلى به نسل ديگر تحويل داده اند، و در زمان امامت

حضرت امام صادق (ع ) آن را به حضرتش عرضه داشتند و آن حضرت صحت آن را با اين عبارت كه آرى ، آن درست است ، و اميرمؤ منان فرماندارانش را به عمل به آن فرمان داده تاءييد كرده است .

تاءييد حضرتش در روايتى ديگر چنين آمده است : فتواى اميرالمؤ منين است كه مردم آن را نوشته و اميرالمؤ منين نيز آنرا براى فرمانداران و سران سپاهش ارسال كرده است .

پس از آن ، راويان شناخته شده كتاب مزبور از حضرت صادق (ع ) تا زمان مشايخ حديث زنجيروار پشت سر يكديگر قرار گرفته اند، كه در ميان آنها كسانى كه زمان امام رضا (ع ) را درك كرده و كتاب مزبور را به حضرتش عرضه داشته اند و آن حضرت نيز در تاءييد صحت آن ، به يكى از آنها فرموده است : آرى ، آن درست است ، و اميرمومنان كارگزارانش را به انجام آنها دستور داده است .

و به ديگرى فرموده است : درست است .

و به سومين ايشان گفته است : صحيح است ؛ آن را روايت كن .

پس از آن به حضرت نيز راويان آن زنجيروار تا مشايخ و بزرگان حديث همچنان ادامه داشته اند، و مشايخ ما مثل كلينى و طوسى و... مطالب آن را بنا به مورد در كتابهاى چهار گانه كافى ، فقيه ، تهذيب و استبصار ثبت كرده اند.

به اين ترتيب كه :

شيخ كلينى ابواب مختلف كتاب ديات را در كافى به طور پراكنده آورده است .

شيخ صدوق تمامى كتاب را در يك جا و در يك باب از كتاب من لا

يحضره الفقيه خود نقل كرده است .

شيخ طوسى نيز همه آن را در يك جا در كتاب تهذيب ، و هم به صورت پراكنده در همان كتاب ، و قسمتى از آن را يك جا و در يك بخش مستقل در كتاب استبصار آورده است .

روايات مشايخ در نقل كتاب ديات تا ائمه - عليهم السلام - زنجيروار و متصل است .

اينان احاديث ديگرى را نيز از ائمه - عليهم السلام - عينا در موضوعات كتاب ديات و با همان معنا و مفهوم و مقصد و محتوا آورده اند كه نمونه آن را از سخن كلينى در باب ديه جنين مى آوريم .

او مى گويد: و با همين اسناد (يعنى با اسنادى كه او در آغاز بخش از امام صادق و امام رضا - عليهماالسلام - در نقل كتاب الديات آورده است ).

از اميرمؤ منان آمده است كه آن حضرت ديه جنين را صد دينار مقرر فرموده و مراحلى را كه نطفه مرد به جنين تبديل مى شود و به پنج مرحله مشخص كرده است .

از اين قرار كه ديه جنين پيش از اينكه روح در آن بدمد، صد دينار است ، زيرا خداى عزوجل انسان را از سلاله ، كه همان نطفه باشد، خلق فرموده و اين مرحله اول و يك جزء است . پس از آن مرحله علقه است كه شامل دو جزء، و به دنبال آن پوشش است از گوشت بر روى آن كه در آن هنگام جنين كه پنج مرحله و جزء را گذرانيده كامل مى شود و ديه آن صد دينار است .

و چون صد دينار به پنج قسمت

مساوى تقسيم مى شود، نطفه يك پنجم يعنى بيست دينار، و علقه دو پنجم يعنى چهل دينار، و مضغه سه پنجم يعنى شصت دينار و استخوان چهار پنجم يعنى هشتاد دينار و چون پوشش گوشتى پيدا كند، 5 جزء جنين كامل شده صد دينار تمام مى شود.

و چنانچه خلقتى نو يافت و روح در آن دميده شد، در آن صورت نفس است و يك آدم زنده به حساب مى آيد كه ديه آن هزار دينار كامل خواهد بود اگر مذكر باشد، و چنانچه مؤ نث باشد پانصد دينار.

بنابراين ، اگر زن حامله اى كشته شود و موجود درون رحمش كامل شده باشد و فرزندش را نيندازد و معلوم نشود كه آن كودك پسر است يا دختر، و معلوم نشود كه پيش از كشته شدن مادر مرده يا بعد از آن ، ديه آن دو نصف است .

يعنى نيمى از ديه پسر، و نيمى از ديه دختر، كه از پرداخت آن ، ديه كامل زن ، پرداخت مى شود، اين شش جزء جنين و مراحل تكاملى آن است .

اميرمؤ منان (ع ) فتوا داده كه اگر مردى را هنگام نزديكى ، ناخواسته از همسرش جدا كنند و مانع از آن شوند كه نطفه در رحم همسرش قرار بگيرد، ديه آن يك دهم يعنى ده دينار خواهد بود و در صورت عمد بيست دينار.

و داورى او در ديه جراحت و آسيب بر همان حساب صد دينار، و بر اساس دختر و پسر و زن و مرد بودن كامل خواهد بود.

در همان باب از سعيد بن مسيب آمده است كه گفت : از على بن الحسين

(ع ) پرسيدم :

- اگر مردى با لگد زن حامله اى را بزند و بر اثر آن كودكى مرده از او ساقط شود، ديه آن چه مقدار است ؟ آن حضرت فرمود:

- اگر نطفه باشد، بايد بيست دينار ديه بپردازد. پرسيدم :

- حد نطفه چيست ؟ فرمود: قرار گرفتن نطفه مرد در رحم زن به مدت چهل روز. و چنانچه علقه بيندازد، چهل دينار ديه به او مقرر است . پرسيدم :

- حد علقه كدام است ؟ فرمود:

- آنگاه است كه در رحم هشتاد روز مانده باشد، و اگر آن را به صورت مضغه بيندازد، شصت دينار ديه دارد. پرسيدم :

- حد مضغه چه باشد؟ فرمود: نطفه كه در رحم صد و بيست روز مانده باشد و اگر آن را در حالتى بيندازد كه جان داشته استخوان و گوشت بر او روييده و اندامهاى مختلف به هم رسانده و روح عاقله در آن دميده شده باشد، بر او ديه كامل خواهد بود... . (368)

و نيز در آن از محمد بن مسلم آمده است كه گفت : از امام باقر (ع ) پرسيدم :

- مردى زنى را مى زند و او نطفه مى اندازد، ديه آن چقدر است ؟ فرمود:

- بيست دينار بايد بپردازد. گفتم :

- بر اثر كتك او، علقه را سقط مى كند؟ فرمود:

- چهل دينار بايد بدهد. پرسيدم :

- و اگر بر اثر آن ، مضغه را بيندازد؟ فرمود:

- شصت دينار ديه دارد. گفتم :

و اگر بر اثر ضربات او جنين استخوان گرفته را سقط كند؟ فرمود:

- بر او ديه كامله است و فتواى اميرمؤ منان (ع ) اين چنين است . پرسيدم

:

- صفت خلقت نطفه ، آن چنان كه بتوان آن را شناخت ، چيست ؟ فرمود:

- علقه ، چون خونى بسته و به هم رفته و سفت شده است كه پس از تبديلش از نطفه چهل روز در رحم مى ماند تا تبديل به مضغه شود. پرسيدم :

- مشخصات مضغه را بيان فرماييد. فرمود: گوشت له شده سرخرنگى است داراى رگهاى فراوان به هم تنيده و در هم فرو رفته و سبز رنگ كه سرانجام به استخوان تبديل مى شود. پرسيدم :

- آنگاه كه استخوان گرديد چگونه مى شود؟ فرمود:

- چون استخوان تشكيل شد، حد چشم و گوش در آن مشخص مى گردد و اندامها در آن شكل مى يابند كه در اين صورت ديه كامل بر آن تعلق مى گيرد.(369)

و از ابن مسكان از امام صادق (ع ) آمده است كه فرمود: ديه جنين پنج جزء است : براى نطفه يك پنجم يا بيست دينار، براى علقه دو پنجم يا چهل دينار، و براى مضغه سه پنجم يا شصت دينار، و براى استخوان چهار پنجم يا هشتاد دينار، و چون جنين كامل شد، ديه آن صد دينار خواهد بود و زمانى كه روح در آن پديد آمد، هزار دينار يا ده هزار درهم ديه دارد، در صورتى كه پسر باشد؛ و اگر دختر بود، پانصد دينار ديه بر آن تعلق مى گيرد.

و اگر زن حامله اى كشته شد و معلوم نبود كه كودكى كه در رحم دارد پسر است يا دختر، پس ديه آن كودك دو نيمه است : نيمى از ديه پسر، و نيمى از ديه دختر، و زن را نيز ديه اى

كامل خواهد بود. (370)

در اين مورد، حكم مشروحى را كه در حديث حضرت امام صادق (ع ) آمده است ، همانند حكم مشروح و مفصلى يافتيم كه در حديث امام باقر (ع ) آمده ، و حكم در حديث اين دو امام ، نظير حكمى است كه در حديث امام سجاد (ع ) آمده ، به عبارت ديگر حكم در احاديث ايشان مانند همان حكمى است كه در كتاب دياتى آمده كه اميرمؤ منان آن را تقرير فرموده است .

و در همين باب دو حديث ديگر از امام باقر و امام صادق (ع ) موجود است كه با آنچه در گذشته آمده اختلافى ندارند، مگر به آن اندازه كه بين موجز و مفصل ، و يا مجمل و مبين اختلاف است . (371)

همچنين ما در باب ديه جنين سه حديث از امام صادق مى بينيم كه در معنى يكى است . اولى را ابوبصير از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرمود: هرگاه مردى بر شكم زن حامله اى ضربه اى وارد ساخت كه در نتيجه آن ضربت ، زن آنچه را در شكم خود داشت مرده انداخت ، بر اوست كه يكصد دينار به آن زن ديه بپردازد. (372)

حديث دوم را داود بن فرقد از امام صادق (ع ) آورده كه آن حضرت فرمود: زنى باديه نشين به تظلم از مردى اعرابى به خدمت پيغمبر آمد كه او را ترسانيده ، به حدى كه جنين درون رحمش را سقط كرده است .

مرد اعرابى گفت بچه اى كه نه گريه كرده و نه فرياد كشيده كه ديه ندارد! رسول خدا (ص ) در پاسخ

او فرمود: خاموش مرد سخن پرداز! بر توست كه يكصد دينار، به رسم ديه به او بدهى . (373)

و سومين حديث را سكونى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه آن حضرت فرموده است : رسول خدا (ص ) نسبت به جنين هلاليه ، كه بر اثر پرتاب سنگ آن را ساقط كرده بود، چنين قضاوت كرد: ديه آن يكصد دينار است .(374)

در اين مورد امام صادق (ع ) در حديث اول فتوا داده و حكم خدا را اعلام داشته ، بدون اينكه چنان حكمى را به كسى نسبت داده باشد، اما در حديث دوم و سوم ، همان حكم را از پيامبر خدا (ص )، با مساله اى كه موجب صدور چنان حكمى از سوى پيغمبر شده ، بيان فرموده است .

همانند آنچه را كه در اين زمينه آورديم در كتاب ديات كافى فراوان مى بينيم . به طورى كه بيان يك حكم را ضمن روايتى ، يك جا از يكى از امامان ، و در جاى ديگر، آن امام معصوم همان حكم را از على (ع )، و در مرحله سوم همان را از پيامبر خدا (ص ) روايت مى فرمايد.

چنين حالتى را در صفحات ذيل از جلد هفتم كتاب كافى مى توان ديد: ج 7، ص 265 و 266 و 268 و 281 و 284 و 285 و 320 و 323 و 326 و 329 و 333 و 334 و 353 - 357 و 360 و 364 - 368 و 370 و 371 و 373 و 375.

اين امر اختصاص به كتاب ديات كافى ندارد و به غير از كتاب كافى ،

ديگر كتابهاى بزرگ و مجموعه هاى عظيم حديثى اماميه را، همچون فقيه و تهذيب و استبصار، شامل مى شود.

چون سخن ما درباره كتاب ديات به اينجا رسيده است ، ناگزيريم تا به معرفى حلقه هاى واسطه بين مشايخ حديث و ائمه بپردازيم .

آشنايى با راويان كتاب ديات
اشاره

در زمان حكومت بنى اميه بر اثر حركت خصمانه ايشان با امامان اهل بيت (ع ) و پيروان آنها، پيوستگى راويان حديث با كسانى كه مستقيما آنها را از معصوم گرفته اند گسيخته است ؛ تا اينكه در زمان حضرت امام جعفر صادق (ع ) كتاب ديات را، كه از گذشتگان خود به ايشان رسيده بود، به منظور تاءييد صحت آن به آن حضرت ، و پس از وى به حضرت امام رضا (ع ) عرضه داشته اند.

و از آن زمان به بعد، زنجيره راويان از آن دو امام بزرگوار تا مشايخ حديث به شرح زير در دسترس است :

الف . راويانى كه كتاب ديات را از امام صادق (ع ) روايت كرده اند عبارتند از:

1. سند شيخ كلينى در كتاب كافى

شيخ كلينى كتاب ديات را از عدة من اءصحابنا از سهل بن زياد روايت كرده است . و همان طور كه در گذشته گفتيم ، اين عده عبارتند از:

1 - محمد بن جعفر بن محمد بن عون اسدى :

نجاشى در شرح حال او مى نويسد: ابوالحسن ، محمد بن جعفر بن محمد از اهالى كوفه و ساكن در رى ، صاحب تاءليفاتى بود كه از وجود آنها... ما را آگاه ساخته اند. او در سال 312 هجرى درگذشته است .

شيخ طوسى نيز ضمن شرح حال او گفته است كه ابوالحسن صاحب تاءليفاتى بوده كه جماعتى ما را از وجود آنها آگاه ساخته و رواياتش در جامع الرواة آمده است . (375)

2 - محمد بن حسن صفار، كه شرح حالش گذشت .

3 - على بن محمد بن ابان رازى كلينى ، معروف به علان

نجاشى در شرح حالش مى نويسد كه

دايى او علان كلينى نام داشته است . و در شرح حال علان مى گويد: كنيه اش ابوالحسن ، و مردى بوده ثقه و بزرگوار، و كتابى داشته شامل اخبار قائم (عج ).

وى در راه مكه به قتل رسيد. هم او در كتاب مجمع الرواة ثقه و شريف معرفى شده است . (376)

4 - محمد بن عقيل كلينى

نويسندگان تراجم رجال ، شرح حال ويژه اى براى او ننوشته اند. زيرا آنها به شرح حال دارندگان كتابهاى اصول و ارباب تاءليف پرداخته اند، حال آنكه محمد بن عقيل تنها از راويان است . از اين رو در كتابهاى مجمع الرجال و جامع الرواة احاديث روايت شده از وى آمده است . (377)

سهل بن زياد آدمى

نجاشى مى گويد: ابوسعيد رازى ، داراى كتاب نوادر بوده ، كه ما را از وجود آن ... آگاه ساخته است .

و شيخ طوسى نيز گفته است او را كتابى بوده و... ما را از آن آگاه ساخته است .

سهل بن زياد به خدمت امام جواد و امام هادى (ع ) رسيده و در سال 250 هجرى يا امام حسن عسكرى (ع ) مكاتبه داشته است .

سهل بن زياد را از راويان ضعيف معرفى كرده اند. (378)

سهل بن حسن بن ظريف

نجاشى در شرح حالش مى نويسد: ابومحمد ثقه است و راويان بسيارى از او روايت كرده اند. از اجازه او ما را... آگاه ساخته است .

شيخ طوسى نيز در شرح حالش مى گويد: سهل بن حسن كتابى داشته كه عده اى از اصحاب ما، ما را از وجود آن آگاه ساخته و اردبيلى رواياتش را در جامع الرواة آورده است .

حسن بن

ظريف از پدرش ظريف بن ناصح كه شرح حالش گذشت ، روايت نموده است . ظريف بن ناصح نيز از عبدالله بن ايوب فرزند راشد زهرى روايت كرده است .

عبدالله بن ايوب راشد زهرى

نجاشى در شرح حالش مى نويسد: او مردى جامعه فروش بود و از امام باقر (ع ) روايت حديث كرده و كتاب نوادرى داشته كه از وجود آن ... ما را آگاه ساخته است .

شيخ طوسى نيز در شرح حال او مى نويسد: او را كتابى بوده است كه به وسيله گروهى از وجود آن آگاه شده ايم .

جامع الرواة به معرفى رواياتش پرداخته است . (379)

ابن ايوب كتاب ديات را از محمد بن ابى عمرو طبيب ، از امام صادق (ع ) روايت كرده است . (شرح حال محمد بن ابى عمرو در گذشته آمده است .)

2. سند شيخ طوسى

سلسله روايان شيخ طوسى از سه راه به ظريف بن ناصح مى رسد.

1 - سند شيخ كلينى كه آن را از نظر گذرانيده ايم :

سند شيخ طوسى در روايت كتاب كافى به واسطه گروهى كه نامشان در كتاب تهذيب آمده است به شيخ كلينى مى رسد. او مى گويد: آنچه را در اين كتاب از طريق محمد بن يعقوب كلينى (ره ) آورده ايم ، مطلبى است كه شيخ ابوعبدالله محمد بن محمد بن نعمان (ره ) از ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه (ره ) از محمد بن يعقوب ... آورده است . (380)

ما به همين سند بسنده كرده ، دو نفر واسطه آن را مورد بررسى و شناسايى خود قرار مى دهيم .

الف . شيخ مفيد، محمد بن محمد بن نعمان

نجاشى در

معرفى شيخ مفيد مى نويسد: بزرگ و استاد ما (رض ). فضل و برتريش در فقه و كلام و روايت ، و مورد اطمينان بودن و دانشش فزونتر از آن است كه به وصف آيد.

كتابهاى ... از او است ، وى در سال 413 چشم از جهان فرو پوشيد و ما خود نام كتابهايش را از وى شنيده ، برخى از آنها را نزد وى خوانده ، و پاره اى ديگر بارها در محضرش مورد قرائت قرار گرفته اند. (381)

ب . شيخ ابوالقاسم جعفر بن محمد بن جعفر بن موسى بن قولويه :

نجاشى درباره او مى گويد: ابوالقاسم از اجله ياران مورد اطمينان ما و سرآمد ايشان در حديث و فقه بوده است . او از پدر و برادرش از سعد حديث روايت كرده و گفته است كه من مستقيما بجز چهار حديث از سعد نشنيده ايم . شيخ ما ابوعبدالله كتاب الفقيه را بر او خوانده و از او حديث فرا گرفته است .

وى صاحب تاءليفاتى است ... كه من خود بيشتر آنها را نزد شيخ مان ابوعبدالله شيخ مفيد (ره ) و حسين بن عبيدالله خوانده ام .

شيخ طوسى نيز در فهرست خود از او چنين ياد كرده است : مردى بوده است ثقه و داراى تصانيف بسيار به تعداد باب هاى فقه از آن جمله ... و كتابهاى ديگرى كه بسيار است .

او را فهرستى است از كتابها و اصولى كه از روايت كرده ، از رواياتش و فهرست كتابهايش ، گروهى از آن جمله ... ما را آگاه ساخته اند.

و باز شيخ طوسى در كتاب رجالش درباره او مى نويسد: از

وجود آنها، محمد بن محمد بن نعمان (شيخ مفيد) ما را آگاه ساخته و... او در سال 368 هجرى بدرود حيات گفته است . در كتاب جامع الرواة نام نويسندگانى كه احاديث او را آورده اند آمده است . (382)

2 - سند شيخ طوسى به واسطه شيخ مفيد و شيخ صدوق

شيخ طوسى از شيخ مفيد روايت كرده و شيخ مفيد از شيخ ابى جعفر، محمد بن على بن الحسين بن بابويه ، از محمد بن الحسن بن الوليد، از احمد بن ادريس از محمد بن حسان رازى ، از اسماعيل بن جعفر كندى از ظريف ناصح ...

يكم : شيخ مفيد كه شرح حالش گذشت .

دوم : ابوجعفر محمد بن على بن الحسين بن بابويه بن موسى قمى ، ساكن شهر رى .

نجاشى درباره او مى گويد: بزرگ و فقيه ما و پيشواى شيعيان خراسان بود كه در سال 355 به بغداد وارد شد.

بزرگان علم حديث شيعه از او استماع حديث كرده اند، در حالى كه خود جوانى نورس بوده است .

ابن بابويه را كتابهاى بسيارى است ؛ از آن جمله ... كه به تمام كتابهايش اطلاع حاصل كرده ايم . من خود برخى از آنها را نزد پدرم على بن احمد بن عباس نجاشى (ره ) خوانده ام و او به من گفته است : آنگاه كه در بغداد در پاى درس او مى نشستيم ، اجازه نقل كتابهايش را من مرحمت كرده است .

ابن بابويه در سال 381 هجرى درگذشته است .

شيخ طوسى در فهرست خود درباره او مى نويسد: مردى جليل القدر و بزرگوار و حافظ احاديث و بصير در شناخت

رجال و محقق و ناقد اخبار بوده كه در ميان قميها تدر نيروى حافظه و كثرت دانش چون او ديده نشده است .

تاءليفات و تصنيفات ابن بابويه به حدود سيصد جلد مى رسد...

ما را از تمامى كتابها و روايات او، گروهى از اصحاب ، از آن جمله ... آگاه ساخته اند، كه همگى آنها از شخص او آگاه شده اند.

شيخ طوسى مانند اين مطالب را در كتاب رجالش نيز آورده است . (383)

سوم : محمد بن حسن بن احمد بن الوليد.

نجاشى درباره او گفته است : ابوجعفر، بزرگ و فقيه و پيشگام فقهاى قم و مورد ثقه و اطمينان و مقبول و مورد توجه همگان بوده و تاءليفاتى داشته از آن جمله ... كه ما را به تمامى كتابها و احاديث او... آگاه ساخته اند. او در سال 343 هجرى بدرود حيات گفته است .

شيخ طوسى در فهرست خود از او چنين ياد كرده است : جليل القدر، آشنا به رجال حديث ، مورد اطمينان ، كتابهايى داشته ، از آن جمله ... ابن ابى جيد مستقيما از وى ما را از روايتهايش آگاه ساخت و نيز گروهى از طريق ... و عده اى نيز چون ... از وى ...

شيخ طوسى نيز همين مطالب را در كتاب رجالش نيز آورده ، و اردبيلى هم مواضع روايات او را در كتابها مشخص نموده است . (384)

چهارم : احمد بن ادريس .

نجاشى درباره او گفته است : ابوعلى اشعرى قمى ، در ميان اصحاب و ياران ما مردى ثقه و فقيه و كثيرالحديث و صحيح الروايه بوده ، و كتاب نوادرى هم داشته است كه گروهى از

ياران ما با قيد اجازه و موافقت او، مرا از وجود آن آگاه ساخته اند.

احمد بن ادريس در محل قرعاء، در راه مكه به سال 306 هجرى درگذشته است .

شيخ طوسى نيز درباره او در فهرست خود مى نويسد: او را كتاب نوادرى بزرگ و پرفايده بوده است . از ديگر رواياتش ما را حسين بن عبيدالله و... آگاه ساخته اند.

و در كتاب رجال خود از قول تلعكبرى آورده كه او گفته است : در خانه ابن همام ، حديثى چند از او شنيده ام ، ولى از او اجازه روايت حديث دريافت نكرده ام .

و در جامع الروات ، جاهايى كه رواياتش به ثبت رسيده ، آمده است . (385)

از آنچه گذشت چنين بر مى آيد كه نجاشى از محدثى نام كتاب نوادر او را نشنيده ، و آن را هم بر كسى نخوانده است .

ولى اجازه روايت آن را دريافت كرده است . در صورتى كه شيخ طوسى به غير از كتاب نوادر، روايات او را از شيوخ خود شنيده است . و اين منافاتى با آن ندارد كه شيخ طوسى كتاب ديات را بنا به روايت ظريف از طريق واسطه هايى چند از او روايت كرده باشد. زيرا كتاب ديات از مروياتى بوده است كه اساتيد وى از وجود آن آگاهش ساخته اند.

پنجم : محمد بن حسان رازى زينبى يا زينى .

شيخ طوسى در فهرست از او چنين ياد كرده است : او را كتابهايى بوده كه از وجود آنها... ما را آگاه ساخته اند.

نجاشى نيز گفته است : او را كتابهايى بوده كه ابن شاذان از طريق ... از وجود كتابهايش

ما را آگاه كرده و نويسنده كتاب جامع الرواة نيز روايات او را آورده است . (386)

و نيز اسماعيل بن جعفر كندى .

چون اسماعيل مزبور صاحب كتاب و تاءليفى نبوده ، شرح حالى ويژه براى او ننوشته اند.

3 - سند شيخ طوسى تا حسن بن فضال ، و از او تا ظريف .

اسانيد شيخ طوسى از طريق سه زنجيره به حسن بن فضال مى رسد:

اول : به واسطه كلينى در كافى كه عبارتند از:

شيخ طوسى از شيخ مفيد، و او از جعفر بن محمد بن قولويه ، از شيخ كلينى در كافى ، و او كه از على بن ابراهيم ، از پدرش ابراهيم بن هاشم ، از حسن بن على بن فضال از ظريف كه شرح حال آنها از اين قرار است :

1 - ابراهيم بن هاشم قمى :

كشى گفته است كه ابراهيم بن هاشم قمى از اصحاب حضرت موسى كاظم (ع ) بوده و نجاشى گفته كه او كافى بوده كه به قم نقل مكان كرده و نخستين كسى است كه احاديث كوفيان را در قم انتشار داده و كتابهايى هم نوشته است ؛ از آن جمله ... كه از وجود آنها... از طريق على بن ابراهيم از پدرش ما را آگاه ساخته اند.

شيخ طوسى گفته است كه مى گويند او به خدمت امام رضا (ع ) رسيده است و كتابهايى را من از او سراغ دارم ... كه گروهى از ياران ما، از جمله ... همگى از طريق على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش ما را از وجود آنها آگاه ساخته اند و در جامع الرواة نيز رواياتش آمده است . (387)

2 - على بن ابراهيم هاشم قمى

نجاشى گفته است كه ابوالحسن مردى ثقه در

حديث مورد اعتماد و اطمينان و صحيح المذهب بوده و حديث بسيار شنيده و روايت كرده است . وى كتابهاى ... را تصنيف كرده كه از وجود آنها و اجازه ديگر احاديث و كتابهايش ... ما را آگاه ساخته اند.

شيخ طوسى گفته است : او را كتابهايى بوده ، از آن جمله ... كه گروهى از وجود آنها از طريق على بن ابراهيم ما را آگاه ساخته اند، مگر يك حديث را كه او آن را از كتاب شرايع در حرمت گوشت شتر مستثنى كرده است و گفته است كه من آن را روايت نمى كنم .

او داستان ازدواج ام الفضل را به وسيله ماءمون به حضرت امام جواد محمد بن على (ع ) روايت كرده كه ما آن را با اسناد نخستين آورده ايم .

در جامع الرواة نيز رواياتش معرفى شده است . (388)

3 - حسن بن على بن فضال تيمى كوفى

نجاشى گفته است كه او از اصحاب امام رضا (ع ) بوده و ابن شاذان ... از حسن ، از وجود كتاب زهد او ما را آگاه ساخته است . و نيز ابن شاذان از... از كتاب متعه ، يكى ديگر از كتابهايش ، و نيز كتاب رجال او ما را باخبر ساخته است .

حسن بن على بن فضال در سال 224 هجرى درگذشته است .

شيخ طوسى در فهرست خود از او چنين ياد كرده است : او از خواص امام رضا (ع ) بوده و كتابهايى هم داشته كه از آن جمله ... است . و ما را از تمامى رواياتش گروهى از ياران ما... آگاه ساخته اند. در جامع الرواة نيز

رواياتش آمده است . (389)

دوم : زنجيره ديگرى از شيخ طوسى بن ابن فضال ، به غير از زنجيره راويان كلينى .

شيخ طوسى از حسين بن عبيدالله و ابوالحسين بن جيد و هر دوى آنها از احمد بن محمد بن يحيى از عباس بن معروف از حسن بن على بن فضال از ظريف بن ناصح . و مشخصات هر كدام عبارت است از:

1 - حسين بن عبيدالله بن ابراهيم الغضايرى

نجاشى درباره او گفته است : بزرگ و شيخ ما ابوعبدالله (ره ) را تاءليفاتى است .

از آن جمله ... كه اجازه نقل مطالب همه آنها و تمامى رواياتش را به ما داده و در سال 411 هجرى دنيا را وداع گفته است .

شيخ طوسى درباره او در كتاب رجالش مى گويد: ما از او حديث شنيده ايم و او اجازه نقل تمامى رواياتش را به ما داده است . (390)

2 - على بن احمد بن محمد بن ابى جيد قمى

در جامع الرواة و مجمع الرجال از او چنين تعريف شده است : ابوالحسين ، شيخ نجاشى و طوسى بوده است . و در شرح مشيخه التهذيب آمده است : على بن احمد بن محمد از احمد بن محمد بن يحياى عطار (م 356) اخذ حديث كرده و از وى اجازه روايت دريافت نموده است ... . (391)

3 - احمد بن محمد بن يحيى عطار قمى

شيخ طوسى درباره او گفته است : حسين بن عبيدالله و ابوالحسين بن ابى جيد از او اخذ حديث كرده اند. حسين بن عبيدالله در سال 356 از او حديث كرده و اجازه روايت از او دريافت داشته است .

شيخ طوسى زنجيره روايات خودش را تا وى در مشيخة التهذيب آورده و در جامع الرواة نيز رواياتش تعريف شده است .

4 - عباس بن معروف ، ابوالفضل مولى جعفر بن عبدالله اشعرى ، از اصحاب امام رضا و امام هادى (ع ) بوده است .

نجاشى در تعريف او گفته است : قمى ، مردى ثقه است . كتاب ادب و... از او است و... از تمامى احاديث و مصنفاتش ما را آگاه ساخته اند.

شيخ طوسى نيز گفته است : او را كتابهايى متعدد است كه عده اى از ياران ... از وجود آنها ما را باخبر كرده اند تعريف رواياتش در جامع الرواه آمده است .(392)

سوم : زنجيره ديگرى است از شيخ طوسى به ابن فضال به غير از سلسله راويان كلينى به اين شرح :

شيخ طوسى ، از شيخ مفيد، از ابوجعفر شيخ صدوق ، از محمد بن حسن بن وليد، از محمد بن حسن صفار، از احمد بن محمد بن عيسى ، از حسن بن على بن فضال كه شرح حال آنها از اين قرار است :

احمد بن محمد بن عيسى ، ابوجعفر اشعرى قمى

نجاشى گفته است بزرگ محدث قميها و بلندآوازه و فقيه ايشان بوده است .

او به خدمت امام رضا و ابوجعفر ثانى و ابوالحسن عسكرى - عليهم السلام - رسيده است .

كتابهاى متعددى تاليف كرده كه از آن جمله ... است و ما را از وجود آنها... آگاه ساخته اند.

شيخ طوسى نيز گفته است : به تمامى كتابها و روايات او، عده اى از يارانمان ما را آگاه ساخته اند كه از آن جمله ابن ابى جيد و... مى

باشند. و تعريف رواياتش نيز در جامع الرواة آمده است . (393)

از اين سه طريق ياد شده شيخ طوسى از ظريف بن ناصح ، از عبدالله بن ايوب ، از ابن ابى عمرو طبيب از امام صادق (ع ) روايت كرده است .

اين اسانيد مجموعه اول بود. اينك سلسله سند مجموعه دوم را به شرح زير مى آوريم .

زنجيره سند شيخ صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه

شيخ صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه از على بن حسين بن بابويه ، از سعد بن عبدالله ، از احمد بن محمد بن عيسى ، از حسن بن على بن فضال ، از ظريف بن ناصح ، از عبدالله بن ايوب ، از حسن رواسى ، از محمد بن ابى عمرو طبيب ، از امام صادق (ع ) روايت كرده است . شرح حال آنان ، بجز سه نفر به شرح زير، درگذشته آمده است .

1 - على بن حسين بن موسى بن بابويه ، ابوالحسن قمى

نجاشى درباره او گفته است : بزرگ محدث قميهاى عصر خودش بود و فقيه و ثقه و مورد اطمينان ايشان .

او را كتابهايى بوده است ؛ از آن جمله ... او در سال 328 هجرى به بغداد آمده و در آنجا عباس بن عمر كلوذانى را به روايت تمامى كتابهايش اجازه داده است .

او در سال 329 هجرى چشم از جهان فرو بست .

شيخ طوسى نيز درباره او گفته است : او فقيهى جليل القدر و ثقه بوده و كتابهاى بسيارى تاليف كرده ، از آن جمله است ... كه ما را به تمامى كتابها و رواياتش شيخ مفيد و... آگاه ساخته اند. اردبيلى نيز در جامع الرواة

به تعريف رواياتش پرداخته است . (394)

2 - سعد بن عبدالله بن ابى خلف اشعرى قمى

نجاشى درباره او گفته است : شيخ و بزرگ شيعيان و فقيه بلندآوازه ايشان است .

او مقدارى بسيار از احاديث عامه را فرا گرفته و كتابهاى متعددى تاءليف نموده است .

از آن جمله كتابهاى ... مى باشند كه به دست ما رسيده ، از ديگر كتابهايش ... ما را آگاه ساخته و تاءكيد نموده اند كه خود سعد بن عبدالله اين كتابهايش را به ما معرفى كرده است .

حسين بن عبيدالله غضائرى گفته است : من كتاب المنتخباب او را به نزد ابوالقاسم بن قولويه (ره ) بردم كه بخوانم . پس از او پرسيدم :

آيا سعد خودش براى تو حديث گفته است ؟ گفت : نه ، بلكه پدر و برادرم از او برايم روايت كرده اند و من مستقيما از او بجز دو حديث نشنيده ام . سعد در سال 301 يا 299 هجرى از دنيا رفته است .

شيخ طوسى نيز درباره او گفته است : گروهى از ياران ما، از محمد بن على بن حسين ، از پدرش ، و محمد بن حسن از سعد بن عبدالله از رجالش ، ما از وجود كتابهاى او آگاه كرده اند.

محمد بن على بن حسين گفته است تمام كتابهاى سعد بن عبدالله را از محمد بن حسن روايت كرده ام ، مگر كتاب منتخبات او را كه تنها قسمتهايى از آن را بر محمد بن حسن خوانده ام و احاديثى را كه محمد بن موسى و... روايت كرده اند، علامت گذارده ام . در جامع الرواه نيز آنها مشخص شده

اند. (395)

3 - حسين بن عثمان بن زياد الرواسى

كشى در كتاب رجالش (ص 236) از او روايت كرده و در ص 372 همان كتاب به همراه ديگرى از او ياد كرده و آنگاه تاءكيد نموده است : همه اينها فاضل ، برجسته و ثقه و مورد اطمينان مى باشند.

شيخ طوسى نيز در فهرست خود از او چنين ياد كرده است : او را كتابى بود كه : ما با اسناد از آن روايت كرده ايم .

اردبيلى نيز محل رواياتش را در كتابهاى حديث مشخص كرده است . (396)

در آنچه گذشت ، به معرفى سلسله راويان كتاب ديات از حضرت امام جعفر صادق (ع ) پرداختيم . اينك در آن مقام هستيم كه سلسله راويان همان كتاب را از حضرت امام على بن موسى الرضا (ع ) شناسايى كنيم .

سند كتاب مزبور از سه طريق به حضرت امام رضا (ع ) مى رسد:

الف . زنجيره راويان از حسن بن على بن فضال

شيخ طوسى به سندش از شيخ كلينى ، از على بن ابراهيم ، از پدرش ابراهيم بن هاشم ، از حسن بن على بن فضال ، از امام رضا (ع ) روايت كرده ، كه مشخصات تمامى اين واسطه ها در گذشته آمده است .

ب . زنجيره راويان از يونس بن عبدالرحمن

شيخ طوسى به سندش از شيخ كلينى ، از گروهى از اصحاب ما، از سهل بن زياد، از محمد بن عيسى ، از يونس بن عبدالرحمن ، از حضرت امام رضا (ع ) روايت كرده است و همچنين از طريق على بن ابراهيم ، از محمد بن عيسى . در اين سند:

1. محمد بن

عيسى بن عبيداليقطينى ، مولى بنى اسد ابن خزيمه .

نجاشى در تعريف او گفته است : ابوجعفر در ميان ياران ما از مقام والايى برخوردار است .

او مردى برجسته و ثقه و كثيرالروايه و تصانيفش خوب و جالب است . وى در بغداد سكنا گزيد و از ابوجعفر ثانى امام جواد (ع ) از طريق مكاتبه و حضورا روايت كرده است .

كتابهايى كه او باقى مانده است ، عبارتند از... . (397)

2. يونس بن عبدالرحمن ، مولى على بن يقطين مولى بنى اسد.

نجاشى درباره او گفته است : در ميان ياران ما مقامى برجسته دارد. پيشتاز و از پايگاهى والا و ارجمند نسبت به گذشتگان برخوردار بود.

به روزگار هشام بن عبدالملك به دنيا آمده و امام صادق (ع ) را ديدار كرده ، اما از او حديثى روايت ننموده ، ولى از حضرت امام موسى بن جعفر و فرزندش امام رضا (ع ) روايت كرده ، و مورد توجه آن حضرت بوده ، شيعيانش را در علم و فتوا به او ارجاع مى داده است .

يونس را تاليفات متعددى است ؛ از جمله ...

سپس نجاشى سندش را در مورد كتابها تا محمد بن عيسى آورده كه گفته است : يونس بن عبدالرحمان خود درباره تمامى كتابهايش با ما سخن گفته است .

شيخ طوسى نيز در فهرست مى نويسد: كتابهاى بسيارى نوشته است كه بيش از سى جلد است و از وجود آنها و رويايتش عده اى چون ... ما را آگاه ساخته اند.

اردبيلى نيز تعداد روايات و محل و ثبت آنها را مشخص كرده است . (398)

ج . زنجيره راويان از حسن بن جهم

شيخ كلينى

از جمعى از ياران ما، از سهل بن زياد، از على بن حسن بن على بن فضال ، از حسن بن جهم ، از امام رضا (ع ) روايت كرده است . اما

على بن حسن بن فضال ، مولى عكرمة بن ربعى الفياض :

در رجال كشى از او چنين ياد شده است : هيچ نوشته در هر مورد از ناحيه ائمه - عليهم السلام - وجود نداشت كه نزد او نباشد.

نجاشى نيز درباره او مى نويسد: ابوالحسن ، فقيه ياران ما و مورد توجه و سرآمد ايشان و مورد اطمينان ما در كوفه بود و داناترين آنها در حديث ، كه سخنانش در اين قسمت مورد قبول و پذيرش بود. احاديث بسيارى از او شنيده شده كه نه در روايت آنها اشتباه كرده ، و نه از راه حق منحرف شد و نه سخنى گفته كه موجب ملامت و سرزنش براى او گردد. و كم اتفاق افتاده كه راوى ضعيف روايت كند.

او فطحى بود مذهب و از پدرش هيچ روايت نكرده است .

سپس نجاشى مى گويد: من در حالى كه هيجده سال داشتم و قدرت فهم روايات را نداشته و مجاز نبودم كه آنها را از او روايت كنم ، با او كتابهايش را مقابله مى كردم .

او از دو برادرش كه از پدرشان روايت مى كردند روايت كرده است .

كتابهاى بسيارى تصنيف كرده كه از آن جمله كتاب ... كه به دست ما رسيده است .

آنگاه مى گويد: متوجه شدم كه گروهى از علماى حديث ما گفته اند كتاب اصفياء اميرالمؤ منين را كه به على بن الحسن بن فضال منسوب است ، در

حقيقت به او بسته اند و صحت ندارد.

اضافه كرده اند كه روايات اين كتاب به ابوالعباس بن عقده و ابن زبير نسبت داده شده است ، در صورتى كه ما نديده ايم هيچيك از كسانى كه از اين دو نفر نقل حديث كرده اند، گفته باشد اين مطلب را بر استادم خوانده ام ، مگر اينكه برخى گفته اند كه تنها ما اجازه روايت آن كتاب را از ايشان شنيده ايم .

منظور نجاشى اينست كه كتاب اصفياء اميرالمؤ منين به طريق اجازه روايت از ابن عقده و ابن زبير از على بن فضال آمده است و ديده نشده هيچيك از شاگردهاى اين دو نفر بگويد كه اين كتاب را بر آن دو خوانده ام .

بنابراين سند قرائت كتاب مزبور به على بن فضال نمى رسد.

سپس نجاشى مى گويد: احمد بن الحسين كتاب نماز و زكات و مناسك حج و روزه و... را نزد احمد بن عبدالواحد، در مدتى كه آنها را نزد آن استاد فرا مى گرفته، خوانده است .

و من خود كتاب روزه را به روايت ابن زبير از على بن الحسن در مشهد عتيقه بر او خوانده ام . و به اين صورت نجاشى ما را از وجود ديگر كتابهاى ابن فضال آگاه ساخته است .

بنابراين او خود شاهد قرائت كتابهاى ابن فضال به وسيله دوستش بر استادش بوده ، همچنان كه خود نجاشى كتابهاى ابن فضال را بر استادش در مشهد عتيقه قرائت كرده است .

و آنجا كه مى گويد و در اسنادى ديگر، محمد بن جعفر از احمد بن محمد بن سعيد، از على بن الحسن ما را از كتابهاى او

آگاه كرده است ، مشخص مى كند كه محمد بن جعفر از احمد بن محمد بن سعيد، و اين يكى هم از خود ابن فضال كتابهاى او را فرا گرفته است . و محمد بن جعفر با همين سند، گروهى ديگر، از آن جمله نجاشى را از وجود كتابهاى ابن فضال خبر داده است . و از همين دو طريق است كه نجاشى به روايت كتابهاى ابن فضال پرداخته است .

شيخ طوسى نيز در فهرست خود مى گويد: ابن فضال كوفى ، ثقه ، كثيرالعلم ، مسلط به اخبار و روايات ، خوش قلم در تاليف و تصنيف ، و هوادار امامان ، و در مذهب همفكر با مذهب شيعه اثنى عشرى بوده ، و كتابهايش پر است از اخبار نيكو.

و گفته اند كه او را سى مجلد كتاب بوده ، از آن جمله ... كه ما از وجود بيشتر آنها از طريق كسانى كه آنها را بر او خوانده اند آگاه شده ايم ، و بقيه را از طريق اجازه . به اين معنى كه احمد بن عبدون از على بن محمد بن الزبير از راه سماع ، و از على بن حسن بن فضال از طريق كسب اجازه از وجود آنها آگاه گرديده ايم . اردبيلى نيز رواياتش را در جامع الرواة خود آورده است .

حسن بن جهم

نجاشى درباره او گفته است : حسن بن جهم ، فرزند بكير بن اعين شيبانى زرارى است . ابومحمد، ثقه است . او از حضرت امام ابوالحسن ، موسى بن جعفر، و على بن موسى الرضا (ع ) روايت كرده و كتاب ... از اوست

كه عده اى از ياران ما از آن جمله ... ما را از وجود آن آگاه ساخته اند.

شيخ طوسى نيز در فهرست در شرح حالش مى نويسد كتاب مسائل تاليف اوست كه ما را... از وجود آن آگاه كرده اند. اردبيلى نيز در جامع الرواه درباره رواياتش به بحث پرداخته است . (399)

تداخل و درهم شدن اسانيد

درگذشته ديديم كه :

الف . عبدالله بن ايوب كتاب ديات را يك مرتبه از حسين رواسى ، از ابن ابى عمرو، و بار ديگر از خود ابن ابى عمرو روايت مى كند.

ب . حسن بن على بن فضال يك مرتبه كتاب ديات را از امام صادق (ع ) از طريق ظريف بن ناصح ، و بار ديگر خودش كتاب مزبور را به خدمت حضرت رضا (ع ) عرضه داشته و آن را از حضرتش روايت مى نمايد.

ج . سهل بن زياد يك نوبت كتاب نامبرده را از حسن بن ظريف ، از پدرش ظريف ، از ايوب ، از ابن ابى عمرو طبيب ، از حضرت امام صادق (ع ) روايت مى كند؛ همچنان كه از محمد بن عيسى ، از يونس بن عبدالرحمن ، از حضرت امام رضا (ع ).

د. محمد بن حسن صفار، از احمد بن عيسى ، از حسن بن ظريف ، از ظريف و به سندش از امام جعفر صادق (ع ) روايت مى كند؛ همچنان كه از سهل بن زياد از محمد بن عيسى . از يونس از حضرت امام رضا (ع ) روايت كرده است .

ه . على بن ابراهيم در يك جا كتاب ديات را از پدرش ، از حسن بن فضال ، از

ظريف و به سندش از حضرت امام رضا (ع ) روايت مى كند؛ همانگونه كه از محمد بن عيسى ، از يونس ، از حضرت امام رضا (ع ).

و. محمد بن حسن بن وليد، يك نوبت كتاب ديات را از احمد بن ادريس ، از محمد بن حسان ، از اسماعيل ، از ظريف ، و جاى ديگر از محمد بن حسن صفار، از احمد بن عيسى از حسن بن فضال از ظريف و به سندش از حضرت امام صادق (ع ) روايت مى نمايد.

ز. شيخ كلينى كتاب مزبور را با چهار سند از سهل ، و با دو سند از محمد بن عيسى و يونس روايت مى كند و در نهايت با سه سند به حضرت امام رضا عليه السلام مى رساند.

ح . شيخ صدوق نيز كتاب ديات را از دو طريقى كه گذشت ، از محمد بن الحسن تا حضرت امام صادق (ع ) و حضرت امام رضا (ع ) روايت كرده ، و به اين ترتيب در اسناد و روايت كتابى چون ديات ، يك نوع تداخل و بهم پيوستگى به وجود آمده است و از آنجا معلوم مى شود كه وجود يك راوى ضعيف در يكى از اسناد، با مراجعه به زنجيره راويان عدول در سند ديگر اين ضعف را جبران مى كند.

گذشته از آن ، گاه اتفاق مى افتاد كه اصل يا كتابى كه مورد رجوع محدثين بوده ، در عصر ايشان از شهرت و آوازه اى برخوردار و نقل آن از مؤ لفش متواتر بوده است .

مانند كتاب اربعه (كافى ، من لا يحضره الفقيه ، تهذيب و

استبصار) در روزگار ما كه نيازى به اثبات كتاب به شخص مؤ لفش نبوده و تنها به ذكر اتصال سندشان از راه قرائت كتاب نزد مؤ لفش ، و گاهى هم علاوه ذكر اتصال سندشان از راه قرائت كتاب با چند واسطه به مولف ، به ذكر اجازه با واسطه و يا واسطه هايى چند در آن بسنده مى كردند.

و نيز معلوم مى شود كه انقطاع سند كتاب ديات به حضرت مولى الموالى ابى الائمه اميرالمؤ منين على (ع )، با توجه به اتصال زنجيره هاى اسانيد آن به حضرات دو امام معصوم ، امام جعفر صادق و امام رضا - عليهماالسلام - جاى اماواگرى در صحت انتساب آن به ايشان باقى نمى گذارد.

به اين ترتيب اصل ظريف ، يا بهتر بگوييم كتاب ديات به روايت ظريف ، در كتابهاى بزرگ حديث وارد و جزئى از آنها شد و به اين طريق به دست ما رسيده است ؛ و با توجه به اينكه اصل آن به تنهايى در دست محدثين باقى بوده و محدثى از محدث ديگر روايت كرده است .

شيخ ابوزكريا، يحيى بن احمد بن يحيى بن حسن هذلى ، كه در سال 601 در كوفه چشم به جهان گشوده و در سال 689 يا 690 هجرى در حله دار فانى را وداع گفته است ، در پايان ديات كتاب جامع الشرايع خود مى نويسد:

چون به اينجا رسيدم (مقصود كتاب ديات است ) كسى كه رعايت جانب آن بر من واجب است ، از من خواست تا از راه اسناد ثابت كنم كه كتاب ديات به ظريف بن ناصح تعلق دارد.

پس در پاسخ به

خواسته او، به خواست خدا مى گويم : خبر داد مرا...

آنگاه اӘǙƙʘϠآن را كه بالغ بر هشت واسطه تا شيخ كلينى و طوسى است آورده است . مثلا مى گويد: خبر داد مرا شيخ محمد بن ابى البركات بن ابراهيم صنعانى در ماه رجب سال 636 از شيخ ابوعبدالله ، حسين بن هبة الله بن رطبه سوراوى ، از ابوعلى ، از پسرش شيخ ابوجعفر طوسى . (400)

و بزرگ محدث عصر ما آقا بزرگ طهرانى ، مؤ لف كتاب الذريعه گفته است : (401)

نسخه اى از كتاب جامع كه به خط شخص مؤ لف است و همان كتاب بر مولفش خوانده شده ، هم اكنون در كتابخانه آقاى ما، حسن صدرالدين در شهر كاظمين موجود است و مولف به خط خودش در آن نوشته است : تمام آن را نزد من قرائت كرده و من گوش داده ام . خداوند او و ما را به خواسته هايش موفق گرداناد؛ بمحمد و آله . اين را يحيى بن سعيد در جمادى الثانيه سال 681 نوشته است .

نورى در شرح مضامين كتابها و احوال نويسندگان در پايان كتاب مستدرك الوسائل (402) خود مى نويسد: كتاب ديات از اصول مشهور و مورد اعتماد مشايخ حديث چون ... بوده است . تا آنجا كه مى گويد:

خلاصه اينكه : اين كتاب معروف و مشهور و مورد اعتماد است و شيخ حر عاملى مطالب آن را در كتاب وسائل (وسائل الشيعة الى تحصيل مسائل الشريعة ) (403) از كتابهاى كافى و تهذيب و من لا يحضره الفقيه در ابواب مختلف آن نقل كرده است .

ولى ما آن را از اصل كتاب

ديات نقل نموده ايم و بين اين دو در برخى از مورد اختلاف به چشم مى خورد... .

ما مى نگريم اين اصل يا كتاب ، از همان قرن اول هجرى تا زمان خود ما كه قرن پانزدهم از هجرت مى باشد، در دست محدثين دست به دست مى گردد.

گاهى به اصل كتاب مراجعه مى كنند و زمانى هم به كسانى كه از آن نقل كرده اند. و هرگز پيوندشان با آن قطع نگرديده است ، و آخرين كس از محدثينى كه به نسخه اصل آن مراجعه كرده ، محدث نورى (م 1320) است كه احاديث آنرا در بخشهاى ديات كتاب مستدرك الوسائل خود ثبت كرده است .

تا اينجا نمونه اى از نحوه مراجعه مشايخ حديث را به كتابهاى اصول و ديگر مآخذ حديثى كوچك در مراجعه شان به كتاب ديات به روايت ظريف آورديم .

اينك در پايان بحث بجاست تا چگونگى اتصال اسانيد مشايخ حديث را به صاحبان همان كتابهاى اصول و ديگر جزوه ها و دفاتر كوچك حديثى ، و از آنها به ائمه اهل البيت - عليهم السلام - مورد بحث و بررسى قرار دهيم .

پيوستگى زنجيره اسناد بزرگان حديث در مكتب اهل بيت (ع ) به ايشان

براى درك اين معنى ، بررسى برخى از مصطلحات محدثين در اين مورد ضرورى است . محدثين مراحل دريافت و نقل حديث را بشرح زير طبقه بندى كرده اند.

1 - شنيدن از استاد محدث

بالاترين روش ، شنيدن حديث از زبان شخص محدث است . خواه استاد محدث از روى كتاب خودش بخواند يا اينكه در بيان حديث از حافظه خود كمك بگيرد. در چنين حالتى شاگرد او در مقام بيان روايت حديث مى گويد: سمعت فلانا يا

حدثنى ، يعنى از فلانى شنيدم ، يا حديث كرد مرا. يعنى حديث را از شخص استاد محدث شنيده است . و گاهى مى گويد: انبانا يعنى ما را آگاه كرد.

2 - خواندن نزد شيخ محدث

از آنجا كه در اين مورد شاگرد حديث را از نظر استاد محدث مى گذراند، عرض ناميده مى شود. خواه اين عرضه از روى كتابى باشد، يا از حافظه شاگرد.

و نيز خواه استاد محدث آن را با اصلى كه در دست دارد مقابله كند، يا با اصلى كه در نزد شخص مورد اطمينان و ثقه او موجود است ، و يا به محفوظات خود مراجعه نمايد.

در چنين حالتى هرگاه شاگرد بخواهد اين حديث را در جاى ديگرى روايت كند، مى گويد: قراءت على فلان ... يعنى اين را نزد فلانى خواندم ، يا كسى خواند و من شنيدم و استاد آنرا تاءييد و تصديق كرد. و مى تواند هم بگويد: حدثنا و اخبرنا.

البته با قيد لفظ خواندن در نزد استاد.

در هر دو حالت اگر به همراه شاگرد كسى ديگر هم وجود داشته باشد، لفظ جمع حدثنا و انبانا را بر زبان مى آورد. و پس از اينكه تمامى حديث شنيده و يا كتاب خوانده شد، استاد محدث به شنوندگان اجازه روايت آن را مى دهد.

3 - مناوله ، و آن بر دو نوع است : (404)

الف . مناوله همراه با اجازه كه عرض المناوله ناميده مى شود، در مقابل عرض القراء كه در مرتبه فروترى از سماع و شنيدن قرار دارد.

ب . مناوله ، بدون اجازه . به اين صورت كه استاد محدث به شاگردش كتابى را مى دهد و

مى گويداين شنيده ها و يا روايتهاى من است . و به او نمى گويد: آن را از قول من روايت كن ، و يا به تو اجازه دادم كه آن را از من روايت كنى .

گرچه برخى از اساتيد حديث اجازه روايت را در چنين حالتى داده اند، درست تر اين است كه شاگرد مجاز نيست كه آن را روايت كند. و اگر روايت كرد، بايد بگويد: حدثنا فلان مناولة ، او اخبرنا مناولة . و لفظ مناوله را بايد به كار برد و تنها به ذكر حدثنا و اخبرنا بسنده نكند تا با سماع و قرائت اشتباه نشود.

4 - كتابت ، نوشتن

آن در صورتى است كه استاد محدث براى شخص غائب و يا حاضرى به خط خود حديثى را بنويسد، و يا به شخص مورد اطمينان و ثقه اش اجازه دهد تا براى او بنويسد. و آن بر دو قسم است :

الف . چنين نوشته اى همراه با اجازه باشد كه او مى نويسد: اجزت لك ما كتبته لك ، يا: كتبت به اليك ) و همانند آن ، كه مفهوم اجازه را برساند. اين نوع در صحت و قوت همانند مناوله همراه با اجازه است .

ب . بدون اجازه ، كه در مجاز بودن و يا نبودن روايت آن اختلاف است .

5 - اجازه

اجازه عبارت است از اذن دادن و موافقت داشتن . مثل اينكه استاد محدث مى گويد: اجزتك رواية كذا، يا: الكتاب الفلانى ، يا رواية مسموعاتى ، يا: اشتمل عليه فهرستى هذا، كه البته چنين اجازه اى شامل حديث يا احاديثى كه خود استاد آن را دريافت نكرده نمى

شود.

آن كس كه از استاد محدث اجازه گرفته ، مجاز است تا همان اجازه را به طالب ديگر بدهد و بگويد: اجزت لك رواية ما اجيزلى ورايته . يعنى آنچه را كه به من اجازه روايت آن داده شد، به تو اجازه مى دهم تا آن را روايت كنى .

6 - اعلام

عبارت از اين است كه استاد محدث ، طالب علم حديث را آگاه مى كند كه اين كتاب و يا اين حديث ، روايت او است و يا از فلانى شنيده است ، بدون اينكه بگويد: اروه عنى آنرا از طريق من روايت كن ، يا: اءذنت لك فى روايته ، و مانند آن . در جواز روايت اين مورد دو نظر موافق و مخالف وجود دارد.

7 - الوجاده ، يافتن

اين است كه كسى به خط استاد محدثى كه با او معاصر و يا غير معاصر است ، حديثى بيابد؛ بدون اينكه پاى سخنش نشسته و يا از او اجازه روايت گرفته باشد. در اين صورت همگان متفقند كه وى حق روايت آن را از طرف آن محدث ندارد. بلكه بايد بگويد: وجدت يعنى يافتم ، يا قراءت يعنى خواندم بخط فلان ، و به دنبالش بقيه اسناد متن حديث را بگويد. و يا اينكه بگويد: وجدت بخط فلان ، يا فى كتاب فلان ، عن فلان و... . (405)

در تمام اين حالات سخن درباره شخصى مجمهول و ناشناخته اى ، به فردى مجهول ، و درباره موضوعى مجهول و نامعلوم نمى باشد، بلكه سخن درباره شخص استاد محدث ، و شاگرد و حديث يا كتابى است كه هر كدامشان وجود خارجى دارند و

معلوم و مشخص هستند.

پيوستگى بزرگان حديث به ائمه اهل بيت (ع )

در پرتو بحثى كه درباره تعريف مصطلحات علماى حديث داشتيم ، عبارات ايشان را در اسانيد حديث مورد بررسى قرار مى دهيم ، باشد كه دريابيم بزرگان حديث تا چه پايه در روايت خود به ائمه اهل بيت (ع ) پيوستگى داشته اند.

در شرح حال ظريف بن ناصح

نجاشى گفته است : مردى راستگو و در حديثش ثقه بوده و كتابهايى داشته است ؛ از آن جمله كتاب ديات است كه عده اى از ياران ما آن را روايت كرده اند .

عده اى از ياران ما، از ابوغالب احمد بن محمد ما را آگاه ساخته اند كه او گفته است : كتاب ديات را عبدالله بن جعفر بر من خوانده و من گوش داده ام و گفته است كه حسن بن ظريف ، آن را از پدرش براى ما حديث كرده است .

شيخ طوسى نيز درباره ظريف بن ناصح گفته است كه كتاب ديات از آن اوست ، و شيخ ابوعبدالله ... ما را از آن آگاه ساخته ، و همچنين ابن ابى جيد... . (406)

ديديم كه نجاشى نحوه گفتارش اين چنين است : اخبرنا عدة من اءصحابنا، عن اءبى غالب ... و لفظ اخبرنا در اصطلاح ايشان ، مشترك است بين سماع و گوش دادن شاگرد از استاد محدث ، و خواندن شاگرد، و يا خواندن يكى از دوستانش نزد استاد محدث كه استاد گوش داده است . و دور نيست كه تمامى آن موارد در روايت عده اى از اصحاب از ابوغالب اتفاق افتاده باشد.

اما روايت ابوغالب از استادش در علم حديث و تا آخر زنجيره سند، بنا به مفاد الفاظ وارد شده در آن ، بى گمان

شنيدن از استاد بوده است .

شيخ طوسى نيز در الفهرست نوشته است : اءخبرنا المفيد و ابن اءبى جيد. يعنى شيخ مفيد و ابن ابى جيد ما را آگاه كرده اند، و آغاز سند را آورده است ؛ در حالى كه او سرآغاز اسانيد را درروايت كتابهاى تهذيب و استبصارش حذف كرده والفاظ آن را نياورده است .

شيخ صدوق نيز همين روش را در كتاب الفقيه ، و پيش از او كلينى هم در الكافى به كار برده و صدر اسانيد كتاب ديات را حذف كرده اند.

و اين عادت مشايخ حديث با غالب رواياتشان است كه صدر اسانيد را حذف كرده و گاهى هم به طور اشاره مقصود خود را بيان داشته و يا مقطع و كوتاه از كنار آن گذشته اند؛ مانند اينكه گفته اند: على بن ابراهيم عن ابيه ، و يا: عدة من اءصحابنا، و يا عدة عن سهل بن زياد و...

و آن وقت در جاى ديگر به شرح اين اشاره و يا توضيح مطلب كوتاه و مقطع خود پرداخته ، تمام سند را مى آموزند. شيخ صدوق در پايان كتاب من لا يحضره الفقيه ، و شيخ طوسى در پايان كتاب استبصار و تهذيب خود اين چنين به شرح مشيخه خويش پرداخته اند.

از آنچه در بحث آشنايى با راويان كتاب ديات آورده ايم ، منظور ما نشان دادن چگونگى بيان ايشان در دريافت روايت هر يك از اساتيد حديث است در شرح حالى كه براى او نگاشته اند. و ما در همان شرح حالها مى بينيم چنان وسواسى در پذيرش حديث از خود نشان داده اند كه بيشتر از آن امكان

نداشته است .

فى المثل دانشمندى از يكى از اساتيد حديث ، چهار حديث را بى واسطه روايت مى كند، زيرا كه خودش آنها را به گوش خود از شخص محدث شنيده است ، ولى ديگر رواياتش را به واسطه پدر و برادرش از او روايت مى كند.

ديگرى از پدرش نام كتابهاى محدث را در حال مقابله شنيده است ، با اين وصف او بى واسطه آنها را از وى روايت نمى كند، زيرا كه سنش در آن موقعيت بيش از هيجده سال نبوده و معناى حديث را به خوبى درك نمى كرده است . از اين رو آن كتابها را از پدر خود به واسطه دو برادرش كه در سن رشد عقلى از آنها شنيده است ، روايت مى نمايد.

سومين نفر را مى بينيم كه تمام احاديثى را كه در كتاب شرايع آمده است روايت مى كند، مگر يك حديث را در حكم گوشت شتر، كه در روايت آن احتياط مى نمايد.

و اما چهارمين كس مى گويد: من از استاد، روايات اندكى ، آن هم در خانه ابن همام شنيده ام ، و از او اجازه ندارم كه آنها را روايت كنم .

از آنچه آورديم و بسيارى از همانند آنها در زنجيره هاى اسانيد روايات و محتويات اجازه نامه ها، شخص محقق از سلامت و درستى پيوستگى زنجيره هاى اسانيد بزرگان حديث تا حضرات ائمه اطهار - عليهم السلام - در حد توان بشر اطمينان مى يابد.

پس از اينكه اين قسمت معلوم و مشخص گرديد. بجاست درباره چگونگى اتصال فقها، مكتوب اهل بيت (ع ) در طول قرون و اعصار، با مجموعه هاى بزرگ حديث

كه همان اساتيد و بزرگان اين علم تنظيم و تاءليف كرده اند بحث و بررسى شود.

براى نمونه در اين مورد اتصال ايشان با نخستين مجموعه حديثى مكتب اهل بيت (ع ) كه كهنترين و قديميترين آنها يعنى كتاب كافى كلينى است ، به بحث مى پردازيم .

شيخ طوسى در فهرست خود مى نويسد: محمد بن يعقوب كلينى ، كه كنيه اش ابوجعفر بوده است ، مردى ثقه ، عارف به اخبار و احاديث ، و مؤ لف كتابهايى بوده است ؛ از جمله كتاب كافى از سى بخش تشكيل شده و نخستين آن بخش عقل است . آنگاه شيخ به ذكر نام آنها مى پردازد و در آخر مى گويد: بخش روضه ، آخرين آنهاست . و مى گويد: ما را از كتابها و روايات او شيخ ابوعبدالله ، محمد بن محمد بن نعمان ، از ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه ، از محمد بن يعقوب آگاه ساخته است .

و نيز حسين بن عبيدالله ما را از كسانى آگاه ساخته كه بيشتر كتاب كافى را نزد آنان خوانده است ؛ از آن جمله ابوغالب محمد بن محمد زرارى ، و ابوالقاسم ابى رافع ، و ابومحمد هارون بن موسى تلعكبرى و ابوالفضل محمد بن عبدالله بن مطلب شيبانى كه همگى از محمد بن يعقوب كلينى شنيده اند.

همچنين شيخ اجل مرتضى ، از ابوالحسين احمد بن على فرزند شعيب كوفى ، از محمد بن يعقوب كلينى .

و نيز ابوعبدالله احمد بن عبدون ، از احمد بن ابراهيم صيمرى ، و ابوالحسين عبدالكريم بن عبدالله فرزند نصر بزاز در تفليس و بغداد، از ابوجعفر محمد بن

يعقوب كلينى ، ما را از تمامى تاءليفات و رواياتش آگاه ساخته است ... (پايان سخن شيخ طوسى )

بنابراين شيخ طوسى با واسطه هايى چند و يكى بعد از ديگرى كتابهاى كافى را معرفى كرد كه اول آن كتاب عقل و آخرين ، كتاب روضه مى باشد. شيخ طوسى خود مى گويد:

من ، كافى را به واسطه چهار تن از اساتيد حديثش روايت مى كنم كه آنها نيز كتاب مزبور را از شاگردان شخص كلينى روايت كرده اند. يكى از اين چهار نفر كتاب كافى را از پنج نفر، و ديگرى از دو نفر شاگردان كلينى روايت نموده اند.

شيخ طوسى در كلامش لفظ اءخبرنا را به كار برده و مى دانيم كه اين لفظ، بين شنيدن بيانات استاد و خواندن بر استاد مشترك است ؛ الا اينكه هنگامى كه شيخ طوسى در رواياتش از حسين بن عبيدالله مى گويد و او كتاب كافى را از راه قرائت فرا گرفته و روايت نموده ، در مى يابيم كه شخص حسين بن عبيدالله كتاب نامبرده را در اين سلسله سند، از بقيه اساتيدش و از راه گوش دادن فرا گرفته است .

آنچه را تا به اينجا آورديم ، مربوط به شيخ طوسى بود. اما دانشمندى ديگر چون نجاشى گفته است :... كلينى آن كتاب بزرگ معروف را كه كافى ناميده شده ، ظرف مدت بيست سال تصنيف نموده ، كه شرح آن از اين قرار است : كتاب عقل ... كتاب روضه .

از سخن نجاشى و ديگران چنين بر مى آيد كه كتاب مزبور، كافى نام داشته و گهگاه نيز به نام مؤ لفش (كلينى ) خوانده

مى شده ، همان گونه كه ما امروزه كتاب تاريخ الامم و الملوك طبرى را بنام مؤ لفش تاريخ طبرى مى ناميم .

همچنين از تعريف نجاشى و شيخ طوسى از كتاب كافى چنين بر مى آيد كه كتاب مزبور بر حسب موضوعاتش به سى بخش جداگانه ، و هر كدام در يك جلد تدوين شده است ؛ با اين تفاوت كه آنها به گونه امروز شماره گذارى نشده بود، و به همان سبب گاهى نام كتابها پس و پيش شده ، مگر اولين و آخرين آنها كه كتاب عقل باشد و روضه كه در موقعيت آنها اتفاق نظر دارند.

نجاشى گفته است : من به مسجد نفطويه نحوى كه معروف به مسجد لؤ لؤ ى است ، آمد و شد داشتم ، و نزد امام آن مسجد قرآن فرا مى گرفتم ، و برخى از ياران ما نيز كتاب كافى را نزد ابوالحسين احمد بن احمد كوفى كاتب مى خواندند و او ضمن درس مى گفت : محمد بن يعقوب كلينى چنين حديث كرده است ... و ديدم كه ابوالحسن عقراوى نيز از آن روايت مى كرد.

بنابراين نجاشى دو نفر از شاگردهاى كلينى را ديدار كرده هك هر دو از كافى روايت مى كردند.

يكى از آنها شاگردانش را به هنگام خواندن كتاب كافى مورد خطاب قرار مى داد و مى گفت : محمد بن يعقوب كلينى شما را چنين حديث كرده است . و اين سخن از آن جهت بود كه خودش در محضر كلينى حضور داشته و احاديث آن را از او شنيده و اجازه روايت آنها را از وى دريافت داشته است .

اما نجاشى

از اين دو نفر كه كلينى را درك كرده و در محضر درسش حضور داشته اند، چيزى روايت نكرده ، بلكه از ديگر شاگردان كلينى روايت نموده و گفته است : نام كتابهاى او (كلينى ) را از گروهى از اساتيدمان ، از آن جمله محمد بن محمد (شيخ مفيد) و حسين بن عبيدالله (غضاويرى ) و احمد بن على بن نوح ، از ابوالقاسم جعفر بن قولويه ، از او (كلينى ) كه خدايش رحمت كناد آورده ايم .

اينك در مقام آن هستيم كه روش درس و بحث را در آن روزگار مورد بررسى قرار دهيم تا كاملا بيان ايشان درك ، و لب مطالب آنان فهميده شود.

روش تعليم در عصر كلينى به بعد

از مفهوم اجازه نامه هايى كه براى روايت اصول اربعمائه (اصول چهارصد گانه ) و ديگر مدونات حديثى كوچك كه باقى مانده و به دست ما رسيده ، چنين بر مى آيد كه روش تعليم و تعلم در زمان كلينى و پيش از او از اين قرار بوده كه استاد محدث كتاب خود را بر شاگردانش قرائت مى كرده و آنها گوش مى دادند.

يا اينكه يكى از دانشجويان در محضر استاد قرائت مى كرده و بقيه همدرسانش مى شنيدند و به توضيحات لازم استاد در آن مورد گوش مى دادند.

و هنگامى كه كتاب با يكى از دو روش بالا به پايان مى رسيد، استاد محدث روايت كتابش را از ناحيه خود به شاگردانش اجازه مى داد. از آن تاريخ به بعد، آن دانشجويان ، خود استاد محدث طبقه تازه شده ، كتاب مزبور را به همان ترتيب تدريس مى كردند.

و در آخر به ايشان اجازه

مى دادند كه همان كتاب را به واسطه ايشان از طرف مؤ لفش روايت كنند، و همين طور، طبقه اى به دنبال طبقه اى ديگر، و نسلى پس از نسلى ديگر، هر دانشجو كتاب مزبور را نزد مؤ لفش ، و يا استادى ديگر قرائت مى كرد و بدين سان قرائت و روايت او به مولف كتاب متصل مى گرديد.

نحوه تعليم و تعلم در عصر كلينى و پيش و بعد از او، تا عصر شيخ طوسى كه در سال 448 هجرى به نجف اشرف منتقل ودرآنجا حوزه علميه را تاسيس كرد، از اين قرار بوده است .

تاسيس حوزه علميه نجف اشرف
شيخ طوسى پس از انتقال به نجف اشرف

شيخ طوسى پس از انتقال به نجف اشرف حوزه علميه را در آنجا تاءسيس و خود تا زمان وفاتش به سال 460 هجرى رياست و سرپرستى آنجا را بر عهده داشته است .

از زمان شيخ طوسى در اين حوزه و حوزه هايى كه همانند آن تاسيس گرديد، تا زمان ما، كتابهاى چهارگانه بزرگ حديثى (كافى ، من لا يحضره الفقيه ، استبصار، و تهذيب ) محور دروس فقهى بوده و آن را نزد كسانى كه قرائتشان به مؤ لف آنها مى رسيده فرا گرفته و مى گيرند.

و بدن سان تا به امروز كتابهاى مزبور كتابهاى حديث در دسترس دانشجويان علوم دينى قرار گرفته است ، همان گونه كه الفيه ابن مالك را دانشجويان از همان آغاز تاءليف آن تا به امروز در حوزه هاى علميه بر اساتيد خود خوانده و مى خوانند.

و يا مانند كتابهاى ابن سينا در پزشكى و فلسفه و يا ديگر كتابهاى درسى كه طبقه اى به دنبال طبقه اى ديگر، و نسلى پس

از نسل ديگر، طالبان علم تا به امروز در دسترس خود داشته اند؛ با اين تفاوت كه توجهى كه به كتابهاى حديث مبذول مى شده ، بعد از كتاب خدا، از هر كتاب ديگرى بيشتر بوده است . و روش روايت آن از راه شنيدن و خواندن و اجازه روايت گرفتن ، روش معمول در تحصيل آن تا اين اواخر بوده است . شاهد بر اين مدعا صورت برخى از اجازه نامه هايى است كه مجلسى در جلد بيست و هفتم كتاب عظيم بحارالانوار خود گردآورى نموده و بر آن نياى ما شيخ المحدثين ، آقاى شيخ ميرزا محمد شريف عسكرى در پنج مجلد استدارك كرده است كه نمونه هايى از آن اجازه نامه ها، با تصريح به اتصال قرائت مجموعه هاى بزرگ حديثى به شخص مؤ لف آنها از اين قرار است :

الف . اجازه اى است كه شيخ فخرالدين محمد، فرزند علامه حلى ، حسن بن يوسف فرزند على بن مطهر كه در سال 771 هجرى درگذشته است ، به نام شيخ محسن بن مظاهر نگاشته و در آن آمده است :

و نيز به او اجازه دادم تا از سوى من مصنفات شيخ اعظم و امام اقدم پايه گذار شريعت و پيشواى شيعيان ، عمادالدين ابوجعفر محمد بن حسن طوسى - قدس الله روحه - را از قبيل تهذيب الاحكام كه خودم آن را درس به درس و صفحه به صفحه خوانده و به سال 712 هجرى در گرگان به پايان برده ام ، روايت كند.

و نيز از جانب پدرم كه او هم آن را بر پدرش ابوالمظفر يوسف بن على فرزند

مطهر خوانده و اجازه روايت آن را به وى داده است .

و يوسف نامبرده آن را بر شيخ معمر بن هبة الله فرزند نافع وراق قرائت كرده و به وى اجازه روايت آن را داده . و فقيه معمر مذكور آن را بر فقيه ابوجعفر محمد بن شهر آشوب خوانده و اجازه روايت آن را به او داده و ابن شهر آشوب هم آن را مصنفش ، ابوجعفر محمد بن حسن طوسى - قدس الله سره - قرائت كرده و اجازه روايت گرفته است .

و بار ديگر جدم آن را بر شيخ يحيى بن محمد، فرزند يحيى بن فرج سوراوى خوانده و اجازه روايت آن را به وى داده ، و شيخ يحياى مزبور آن را نزد فقيه حسين بن هبة الله فرزند رطبه خوانده و اجازه روايت آن را به وى داده و همان شيخ يحيى آن را بر مفيد، ابوعبدالله حسن بن محمد بن حسن طوسى خوانده و به او اجازه روايت آن را داده ، و مفيد نيز آن را نزد پدرش خوانده و اجازه روايت آن را دريافت داشته است .

و يك جلد از همان كتابى كه مفيد آن را نزد پدر خود خوانده و به خط مصنف (پدر او) مى باشد، نزد من است ، و من آن را نزد پدرم خوانده ام و باقى مجلدات در نسخه ديگرى است .

و اما كتاب النهايه و الجمل ، من آن دو را بر پدرم درس به درس خوانده و او اجازه روايت آن را از طريق ديگر از پدرش ، كه آن را بر پدرش خوانده است ، به من

داده و بقيه اسناد به همان صورتى كه مذكور افتاد. (407)

به همين مقدار كه از اين اجازه مورد نياز ما بود، بسنده مى كنيم .

در اين نوع اجازه ، كه فرزند علامه حلى به شيخ محسن بن مظاهر داده است ، اجازه دهنده در نيمه دوم قرن هشتم هجرى مى گويد كه او تهذيب شيخ طوسى را نزد پدرش (علامه ) درس به درس خوانده و پدرش نيز آن را نزد استادش ، و استاد او نيز به استادش ، و همين طور زنجيره اين خواندنها پشت سر هم ، به قرائت بر مؤ لف كتاب تهذيب ، يعنى شيخ طوسى ختم مى شود. و مى گويد كه قسمتى از كتاب تهذيب را كه نزد پدرش قرائت كرده است ، به خط مولف كتاب بوده كه در نيمه دوم قرن پنجم هجرى ازدنيا رفته است .

و در اجازه اى كه براى روايت كتاب نهايه داده ، مى گويد: او كتاب نهايه را بر پدرش علامه درسى به دنبال درسى ديگر خوانده و به شيخ محسن اجازه روايت آن را با سندى ديگر مى دهد كه زنجيره قرائت آن توسط استادى بر استادى ديگر ملحوظ است تا اينكه قرائت آن به مؤ لف كتاب مى رسد.

در اين نوع از انواع اجازه كه اين استاد در نامه اش صادر كرده است ، مخصوصا به شاگردش اجازه روايت يك يا چند تاليف را مى دهد كه گاهى اسانيد آن را نام مى برد، و گاهى هم نه ؛ اما آنجا كه اسانيد آن را نام مى برد، به معرفى زنجيره سند قرائت كتاب مزبور تا شخص مولف ،

همان گونه كه گذشت كمتر مى پردازد. و در اين مورد غالبا لفظ رويت عن فلان عن فلان يا حدثنى فلان عن فلان و يا اخبرنى را به كار مى برد تا سند را فشرده كرده باشد و اين شيوه آنها در بيشتر زنجيره هاى اجازات مى باشد. نمونه آن ، اجازه اى است كه علامه حلى (حسن بن يوسف ، درگذشته به سال 726) به نام سيد مهنا، فرزند سنان مدنى (408) (م 754) صادر كرده است ؛ آنجا كه مى گويد:

و آنچه را از كتاب اصحاب گذشته صالحمان - كه خدايشان رحمت كناد - از طريق اسنادم كه به آنها مى رسد... تا آنجا كه مى گويد:

و اجازه روايت كتاب استادمان ابوجعفر، محمد بن حسن بن على طوسى - قدس الله روحه - را با همين اسناد و غير آن از خودم و از جانب پدرم ، به او داده ام .

در اين نوع اجازه ، علامه ، آنچه را فرزندش فخرالدين در اجازه نامه خود آورده و گفته است : پدرش آن كتابها را نزد پدر خود (يوسف ) قرائت كرده و... نياورده است ، بلكه تنها به ذكر سندش تا شيخ طوسى بسنده كرده است .

اما در اجازه روايتش از كافى ، سندى را آورده كه تا حدى از تفصيل و شرح بيشتر برخوردار است . او در اين اجازه نامه مى گويد:

اما كافى ، تاليف شيخ محمد بن يعقوب كلينى را كه احاديث آمده در آن به ائمه اطهار (ع ) متصل است ، احاديث آن را خودم از پدرم و از شيخ ابوالقاسم ، جعفر بن سعيد، و جمال

الدين احمد بن طاووس و ديگران ، با اسنادى كه ذكر كرده اند، تا شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان ، از ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه ، از محمد بن يعقوب كلينى ، از مردانى كه نامشان در هر يك از آن احاديث از ائمه (ع ) آمده است ، روايت مى كنم .

حسن بن يوسف بن مطهر حلى اين اجازه نامه را در ذى حجه سال 719 هجرى در حله نگاشته است . و سپاس خداى راست :

در اين اجازه نامه مى بينيم كه علامه حلى مى گويد: روايت احاديث الكافى عن عن ... يعنى من احاديث كافى را از فلان و فلان و... روايت كرده ام . و درگذشته گفتيم كه مقصود ايشان از رويته عن اين است كه ايشان آن را از استاد شنيده اند.

و اينكه به دنبالش عن فلان آمده تسلسل شنيده هاى استادى را از استادى ديگر مى رساند تا آخر آن .

مانند آن اجازه اى است كه محمدباقر مجلسى براى اردبيلى صادر كرده و گفته است :

اما بعد. در نزد من خواند و از من شنيد مولاى فاضل ارجمند... حاجى محمد اردبيلى ... بيشتر علوم دينيه ... مخصوصا كتابهاى اخبار ماءثوره از ائمه اطهار - صلوات الله عليهم اجمعين - را. آنگاه از من اجازه روايت خواست .

من نيز از خدا طلب خير كرده و به او اجازه دادم كه از من روايت كند... بر حسب اجازه روايتى كه از اساتيد بزرگوار خود دارم ... از آن جمله مواردى است كه روايت كرده اند مرا گروهى ... از كسانى كه برايشان خوانده ام و يا از

شنيده ام ... از آن جمله پدرم علامه و استادش ... مولانا حسن على تسترى و... به موجب اجازه روايتى كه از شيخ الاسلام و المسلمين بهاء المله ... محمد عاملى - قدس الله روحه - از پدرش ... داشته اند.

و همين طور زنجيروار، مجلسى در اين اجازه سندش را نام مى برد تا اينكه به فخرالدين محمد از پدرش علامه حلى منتهى مى گردد.

و از آنجا زنجيره سند را از علامه حلى به شيخ مفيد و كلينى و صدوق ادامه مى دهد.

سپس به ذكر سندى ديگر مى پردازد و مى گويد: و از آن جمله عده اى كه قبلا نامشان گذشته است ، برايم روايت كرده اند به موجب اجازه روايتشان از... آنگاه به ذكر اسامى مشايخ خود تا شهيد محمد بن مكى (م 786) (409) مى پردازد و سند روايتش را از ايشان مى آورد.

بدين سان مجلسى راهها و اسانيد خود را در اجازه روايت و تاليفش مى آورد، و در بيشتر جاها لفظ اخبرنى را به كار مى برد كه دلالت بر شنيدن از استاد، يا شنيدن آنچه را بر استاد خوانده اند، مى كند و زنجيروار آن را به صاحب تاليفى مى رساند كه اجازه روايت تاليفش را به او داده است .

آنگاه در پايان اجاره نامه خود مى نويسد

آنگاه در پايان اجاره نامه خود مى نويسد: اين مطالب را به دست خود... محمدباقر بن محمدتقى ... در سال 1908 هجرى نگاشته است . (410)

همانند اين اجازه نامه ها در مجلدات مختلف بحارالانوار بسيار آمده كه در آنها از خواندن كتابها بر اساتيدى كه اجازه روايت آنها را داده اند، ياد شده است ؛ مانند اجازه

اى كه شيخ حسن على بن مولى عبدالله در سال 1034 هجرى به محمدتقى مجلسى داده و در آن آمده است :... و از حديث ، قسمت بسيارى از تهذيب الاحكام را نزد من قرائت نموده . و بيشتر كتاب من لا يحضره الفقيه و بخشهاى بسيارى از كتاب كافى را نزد من شنيده است .

و در اجازه اى كه محمدتقى مجلسى (م 1070) به ميرزا ابراهيم داده است :... و به او اجازه دادم آنچه را من با قرائت و گوش دادن آنها فرا گرفته و اجازه آنها را از بهاءالملة ... محمد عاملى ... از شيخ عبدالعالى دريافت داشته ام .

و در اجازه محمد بن حسن حر عاملى (م 1104) به محمد فاضل مشهدى آمده است :

او به نزد من آنچه را امكان قرائتش فراهم آمده است ، از كتاب من لا يحضره الفقيه ، از ابتدا تا انتهايش ، و كتاب الاستبصار به طور كامل ، و تمامى اصول كافى ، و بيشتر كتاب تهذيب و غيره را قرائت كرده و بحث و تنقيح و تدقيق نموده و خوب و عالى ، و بيش از كوشش در آن بهره مند شده به طورى كه نتيجه سعى و كوشش و قابليت و استعداد او آشكار و واضح گرديده است ... و شايستگى نقل حديث روايت آن ، بلكه نقد و بررسى آنها را يافته ، و از من خواسته تا به وى اجازه دهم . و من نيز به انجام خواسته اش مبادرت نمودم ... (411)

اين يكى از انواع اجازه هايى است كه استاد آن را در نامه اى جداگانه مى نويسد. نوع

ديگرى نيز هست كه استاد آن را در پشت همان كتابى كه شاگردش بر او قرائت نموده و درس گرفته ، مى نگارد.

همانند اجازه هاى پنجگانه اى كه محمدباقر مجلسى به خط خودش در آخر كتابهاى كافى خطى ، كه به عنوان شاگردش محمد شفيع تويسركانى نگاشته و ما تصوير آنها را در پايان همين كتاب آورده ايم . و آنها عبارتند از:

الف . نخستين اجازه در آخر بخش عقل و توحيد كافى چاپ تهران (ح 1، ص 167)، به اين شرح آمده است :

بسم الله الرحمن الرحيم

به پايان رسانيد مولاى فاضل كامل ، تقى ذكى المعى ، مولانا محمد شفيع تويسركانى - كه خدايش به بالا رفتن به اوج كمال در علم و عمل موفق بدارد - اين بخش را، از راه شنيدن و تصحيح و تدقيق و ضبط در مجالس مختلف كه آخرين آنها در دهم ماه جمادى الاول سال 1083 هجرى بوده است .

بنابراين به وى اجازه مى دهم كه از جانب من روايت كند آنچه را روايتش براى من درست و بجاست . و اين اجازه به موجب اجازه روايتى است كه من از اساتيد و گذشتگانم دارم ، با اسانيد بسيار. و متصل خودم به ايشان كه مينوى خداوند بر همه آنها باد.

و اين مراتب را به دست خود اين گنهكار فانى و كوچكترين بندگان خدا، محمدباقر بن محمدتقى عفى عنهما - نگاشته ، و سپاس و ستايش خداى راست .

ب . دومين اجازه اين دانشمند در پايان جلد دوم كافى دست نبشته ثبت شده كه برابر است با (ج 1، ص 367) چاپ تهران ، در شش

ماه بعد از اجازه نخستين .

در آن آمده است :

به پايان برد اين كتاب را... در جلسات متعدد كه آخرينش در يكى از روزهاى ذى قعده سال 1083 بوده و من به ايشان - كه همواره مورد عنايت خداونند باد - اجازه دادم تا روايت كند...

ج . سومين اجازه را استاد در پايان كتاب لحجه كافى دست نبشته ، برابر (ج 1، ص 458) چاپ تهران و پنج ماه پس از اجازه دوم نگاشته است .

در اين اجازه نامه فرموده است :

به پايان رسانيد اين كتاب را...... در جلسات مختلفى كه آخرينش اواخر ماه ربيع الثانى سال 1084 هجرى بود. و من به او كه همواره در مسير فضيلت باد اجازه دادم تا روايت كند.

د. اجازه چهارمين در پايان كتاب ايمان ، برابر ج 2 ص 464 چاپ تهران ، و پس از گذشتن دو سال و ده ماه از صدور سومين اجازه نامه آمده كه در مى گويد: به پايان برد اين كتاب را.... در جلسه هاى مختلفى كه آخرين در ماه محرم سال 1078 هجرى است .....

ه . و بالاخره اجازه نامه پنجم در پايان كتاب العشره برابر ج 2 ص 674 چاپپ تهران ، و پس از گذشتن سه ماه و سه روز از اجازه نامه چهارم صادر شده و در آن آمده است :

به پايان رسانيد اين كتاب را... در جلسات مختلفى كه آخرينش سوم جمادى الاول سال 1078 هجرى بود، و من به وى ؛ كه همواره مورد تاييد باشد اجازه دادم كه روايت كند....

در اجازه هايى كه گذشت ديديم كه در برخى از آنها به قرائت كتاب استادى بر

استادى ديگر تصريح شده و سلسله و سند را به قرائت آن بر شخص و مولف رسانده است . اما در پاره اى ديگر، بر حسب مصلحتشان در علم حديث ، تعبير آن آمده است و در برخى زمان و مكان قرائت را متذكر نشده ، و مشخص نموده كه ، قرائت كتاب يا شنيدن آن را به پايان برده است .

و مى بينيم كه اين روش از زمان نويسندگان كتابهاى كافى و الفقييه و تهذيب معمول بوده و تا زمان مجلسى نويسنده كتاب بحارالانوار ادامه داشته است .

از همه اينهها معلوم مى گردد كه دست به دست گرديدن كتابهاى فقهى چهارگانه از همان آغاز تاليف آنها تا به امروز، بدون وقفه ، و انقطاعى ، در دست دانشجويان اين رشته ادامه داشته و دارد.

و مى گوييم تا به امروز زيرا مى دانيم رجوع فقها در مكتب اهل بيت در استباط احكام شرعى در طول قرون و اعصار و تا به امروز، همچنان به كتابهاى مزبور ادامه داشته و دارد. چه ، هر گاه يكى از فقهاى اين مكتب در مقام نوشتن رساله فقهى باشد، به كتابهاى كافى و تهذيب و استبصار و وسائل مراجعه كرده و در فتوايى كه مى دهد به احاديث آنها استناد مى نمايد.

و ديديم كه چگونه اين اساتيد، حديث را از اصول و جزوه هاى كوچك حديثى ديگر گفته و از آنها كتابهاى خود را تاليف كرده اند. و نويسندگان آن اصول و جزوه هاى حديثى ديگر، احاديث نوشته خود را مستقيما از ائمه اهل بيت (عليه السلام ) گرفته اند. و اينكه ائمه اهل بيت (عليه السلام ) نيز

از جامعه ، كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بيان كرده و اميرالمؤ منين (ع ) آن را به خط خود نگاشته است ، حديث كرده اند.

بدين سان كتابهاى بزرگ و چهارگانه حديث ، از همان ابتداى تاليفشان تا زمان حاضر، محور مباحث فقهى در مكتب اهل بيت (عليه السلام ) بوده و فقهاى اين مكتب به آنها مراجعه كرده و سنت پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) را در احكام به دست مى آوردند، و پس از قرآن ، احكام اسلامى را از آنها استنباط مى كنند.

و ديديم كتابهاى وزين چهارگانه مزبور در حديث ، خود حديث را از اصول ، و ديگر جزوه هاى حديث كوچك گرفته اند، و آن اصول و ديگر جزوهاى حديثى كوچك ، حديث را از ائمه اهل بيت (ع ) و ائمه اهل بيت (ع ) نيز از اظهارنظر شخصى دورى مى جستند، و در بيان احكام به جامعه اميرالمؤ منين على (ع ) اعتماد مى نمودند؛ و جامعه حضرت امير (ع ) نيز سخنان پيامبر خدا (ص ) بود كه حضرت امير (ع ) آن را به خط خويش نوشته بود.

اما در مقابل ، مى بينيم مكتب خلفا اعتمادشان به اجتهاد است ، و خلفا در برابر نص و دستور صريح وارد در شرع اسلامى دست به تاءويل زده و در بيان احكام اسلامى به راءى و نظر شخصى خود اعتماد مى كنند.

بخش دوم : اشتباهاتى در پاره اى از كتابهاى حديث

اشتباهاتى نسخه هائى از كتابهاى حديث
اشاره

با وجود تسلسل اسناد مجموعه هاى حديثى در مكتب اهل بيت تا پيامبر خدا (ص )، به طورى كه ديديم ، فقهاى اين مكتب ، بر خلاف مكتب خلفا، كه برخى

از كتابهاى حديثى خود را صحيح ناميده اند، هيچيك از مجموعه هاى حديثى خود را صحيح نناميده و مانعى پاى عقول و انديشه ننهاده ، در بحث علمى را در هيچيك از اعصار تاريخى اسلام نبسته اند.

بلكه بر حسب قواعد فهم حديث ، هر درباره آن مى گردند.

زيرا آنها به خوبى مى دانند كه راويان اين احاديث از اشتباه و فراموشكارى كه دامن هر غير معصومى را مى گيرد، مصون نيستند.

كما اينكه در مشهورترين كتاب حديث در مكتب اهل بيت ، يعنى كتاب كافى ، در احاديث پنجگانه 7 و 9 و 14 و 17 و 18 از كتاب الحجة ، باب ما جاء فى الاثنى عشر اشتباهات زير صورت گرفته است :

1 - حديث هفتم و چهاردهم

در هر يك از اين دو حديث در اصول كافى آمده است :

از سماعه ، از على بن الحسين بن رباط، از ابن اذينه ، از زراره آمده است كه گفت : شنيدم امام باقر (ع ) مى فرمود: دوازده امام از آل محمد (ع ) همگى محدثند و فرزند رسول خدا (ص ) و از اولاد على ، كه رسول خدا و على ، هر دو پدر آنها مى باشند. (412)

و در لفظ حديث هفتم بعد از آن آمده است : على بن راشد گفت ...

و مفهوم اين دو حديث اين است كه تعداد ائمه اهل بيت سيزده نفر است : اميرالمؤ منين على (ع ) و دوازده امام فرزندان او!

در حالى كه شيخ مفيد در ارشاد و طبرسى در اعلام الورى همين حديث را از كافى چنين نقل كرده اند: دوازده امام از آل محمد، بعد از پيامبر خدا (ص

)، همگى محدث مى باشند، على بن ابى طالب و يازده فرزندش . رسول خدا (ص ) و على (ع ) هر دو پدران ايشان مى باشند. (413)

نتيجه سنجش و بررسى

منظور ما از آوردن حديث از كافى ، و كسانى چون شيخ صدوق و مفيد و طبرسى كه از آن گرفته اند، اين است كه نسخه برداران حديث از كتاب كافى ، پس از عصر شيخ طوسى ، دچار اشتباه و لغزش گرديده اند، و چنين اشتباهى پس از عصر طبرسى صورت نگرفته است زيرا او اخبارش را از ارشاد شيخ مفيد برداشته ، و در اعلام الورى ثبت كرده و به همان شيوه او ادامه داده است .

2 - حديث نهم

به سندش از محمد بن الحسين ، از ابن محبوب ، از ابى الجارود، از ابوجعفر امام باقر (ع ) از جابر بن عبدالله انصارى كه گفت :

بر فاطمه (ع ) وارد شدم ، در برابر آن بانو لوحى بود كه اسامى اوصيا از فرزندانش بر آن ثبت شده بود. آنها را شمردم ، دوازده تن بودند، و آخرشان قائم (ع ).

سه نفرشان محمد نام داشتند و سه نفر هم على .

همين حديث را شيخ مفيد از كافى در ارشاد، و طبرسى به پيروى از او در اعلام الورى با همين لفظ آورده اند.

و معناى اين حديث با چنين الفاظى در كتابهاى سه گانه حديث اين مى شود كه تعداد ائمه اوصياى پيامبر خدا (ص ) سيزده نفر باشند. حضرت امير (ع ) با دوازده فرزندش از فاطمه زهرا (ع ).

در حالى كه مى بينيم شيخ صدوق همين حديث را با اسناد خودش ، و نه

به نقل از كتاب كافى ، در كتاب عيون اخبار الرضا با دو سند، و در كتاب اكمال الدين با يك سند از محمد بن الحسين آورده و سپس سندش با سند كافى به جابر بن عبدالله رسيده است .

از او روايت مى كند كه گفته است :

بر فاطمه (ع ) وارد شدم . او در پيش روى خود لوحى داشت كه اسامى اوصيا در آن نوشته شده بود آنها را شماره كردم ، تعدادشان دوازده نفر و آخرشان قائم (ع ) بوده از آنها سه نفر محمد نام داشته و چهار نفر على . (414)

نتيجه سنجش و بررسى

معلوم مى شود در نسخه كافى كه آمده من ولدها يعنى از اولاد آن بانو، زائد است و ثلاثة منهم على يعنى سه نفرشان على است ، تحريف است . و شيخ مفيد هم به نقل از او، همانها را در ارشاد آورده ، در حالى كه درست ، الفاظ روايت شيخ صدوق در عيون و خصال مى باشد كه قيد كرده اربعة منهم على و من ولدها را هم ندارد.

3 و 4 - احاديث شماره 17 و 18 از كتاب الحجة

اين دو حديث را كلينى از ابوسعيد عصفرى (م 150) آورده است . ما در مقام آشنايى با ابوسعيد عصفرى متوجه شديم كه شيخ طوسى در كتاب الفهرست خود از او چنين ياد كرده است :

عباد، ابوسعيد عصفرى ، داراى كتابى بوده كه گروهى ما را از وجود آن ، از تعلكبرى ، از ابن همام ، از محمد بن خاقان نهدى ، از محمد بن على ، ابوسمينه ، از طريق ابوسعيد عصفرى ، كه نامش عباد مى باشد، آگاه ساخته اند. (415)

نجاشى نيز درباره

او گفته است : او مردى كوفى بوده است . و آگاه ساخت ما را ابوالحسن احمد بن محمد بن عمران ، و گفت حديث كرد ما را محمد بن همام ، و گفت حديث كرد ما را ابوجعفر محمد بن احمد بن خاقان نهدى ، و گفت ابوسمينه درباره كتاب عباد با ما سخن گفته است . (416)

پس در مقام شناسايى كتاب عباد، ابوسعيد عصفرى ، برآمديم و ديديم كه مؤ لفه كتاب الذريعه درباره آن مى گويد:

كتاب عباد عصفرى ، ابوسعيد كوفى ، يكى از اصول موجوده است .

آنگاه درباره اين اصل ، واصل عاصم توضيح مى دهد كه اين اصل از روى نسخه اى به خط منصور بن حسن آبى وزير استنساخ شده ، كه او آن را از روى اصل محمد بن حسن قمى به روايت از ابو محمد هارون بن موسى تلعكبرى و به سال 374 هجرى نوشته است .

شيخ نورى همم در كتاب مستدركش درباره اصل ابوسعيد عصفرى تا حدى به بحث مفصل پرداخته و مى گويد:

در اين اصل نوزده حديث ثبت شده است . آنگاه به توصيف حديثهاى آن ، نقل شرح حال عصفرى از كتابهاى مختلف رجال مى پردازد. (417)

ما يك نسخه خطى از اصل عصفرى را با همان اوصاف كه در مستدرك نورى و ذريعه شيخ آقا بزرگ طهرانى آمده ، در كتابخانه مركزى دانشگاه تهران ، ضمن مجموعه اى به نام الاصول الاربعمائه (418) به دست آورديم ، و بين دو حديث مزبور در اصل عصفرى ، و نسخه اى كه از كافى در اختيار داريم ، مقايسه كرديم و نتيجه چنين شد:

الف . حديث

شماره هفده

در كافى : محمد بن يحيى از محمد بن احمد، از محمد بن حسين ، از ابوسعيد عصفرى ، از عمرو بن ثالث ، از ابوالجارود، از امام باقر (ع ) آمده است كه :

رسول خدا (ص ) فرمود: من و دوازده فرزندم (419) و تو اى على مايه قوام و استوارى زمينيم (يعنى ستونها و كوههايش ) و به خاطر ماست كه خداوند زمين را نگهداشته تا مردمانش را فرو نبرد. و چون زمان دوازده فرزندم به پايان برسد، زمين درنگ نكرده ، اهلش را فرو خواهد برد. (420)

اما در اصل عصفرى : عباد از عمرو، از ابوالجارود، از امام باقر (ع ) روايت كرده است كه پيامبر خدا (ص ) فرمود: من و يازده فرزندم و تو اى على قوام زمين هستيم يعنى ستونها و كوههايش به خاطر خداوند زمين را نگهداشته تا مردمانش را فرو نبرد.

و چون روزگار يازده فرزندم به سرآيد، زمين اهلش را فرو خواهد برد و مهلت داده نمى شوند. (421)

نتيجه بررسى و سنجش

دوازده فرزندم در نسخه كافى تحريف است ، و درست آن چيزى است كه در اصل عصفرى آمده است ؛ يعنى يازده فرزندم كه كلينى هم حديث را از او روايت كرده است .

ب . حديث هيجدهم

در كافى آمده است : با همين اسناد، از ابوسعيد مرفوعا از امام باقر (ع ) روايت شده است كه رسول خدا (ص ) فرمود: از فرزندانم ، دوازده تن ولى و سرپرست ، نجيب و برجسته ، و همصحبت با فرشتگان ، و زيرك و دانا خواهند بود كه آخرينشان برپا كننده حق و داد است و زمين

را، كه از جور و ستم مالامال گرديده ، پر از عدل و داد خواهد كرد. (422)

اما در اصل عصفرى چنين آمده است : عباد، مرفوعا از ابوجعفر امام باقر (ع ) كه گفت رسول خدا (ص ) فرمود: از فرزندانم ، يازده تن ولى و سرپرست ، همصحبت با فرشتگان و زيرك و دانا خواهند بود كه آخرينشان برپا كننده حق و داد است و زمين را، كه از جور و ستم مالامال گرديده ، پر از عدل و داد خواهد كرد. (423)

نتيجه بررسى و سنجش

آنچه در كتاب كافى با عدد دوازده تن تحريف آمده است ، و بر عكس ، در اصل عصفرى كه عدد يازده تن قيد شده درست و صحيح مى باشد.

در اينجا هم نيازى به استدلال نيست . زيرا شخص كلينى اين حديث را از اصل عصفرى روايت كرده و معلوم مى شود كه اشتباه از قلم نسخه بردار صادر شده است .

سندهاى هر دو حديث از تلعكبرى راوى اين اصل از عباد عصفرى است كه در صدر هر دو حديث مى گويد: عباد. و هم او در حديث دوم مى گويد: عباد مرفوعا از... همان گونه كه در اصل عصفرى و نسخه كافى آمده است .

ميزان شناخت حديث از سوى ائمه معصومين (ع )

اين گونه است خطا و اشتباه در حديث و غير آن راه مى يابد و خداوند هيچ كتابى را، بجز كتاب گرانقدرش ، از خطا مصون و محفوظ نداشته است ؛ هم چنان كه مى فرمايد: الذى لا ياءتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه . (سوره فصلت / 42)

با توجه به اينكه بر

پيامبر خدا (ص ) و بر ائمه دروغ بسته اند و احاديث ساختگى و دروغ بر پيامبر و ائمه در كتابهاى حديث راه يافته و پراكنده شده و حق و باطل و صحيح و سقيم در هم آميخته است ، ائمه اهل بيت - عليهم السلام - اين نابسامانى را از دو طريق درمان كرده اند:

1 - رسوا كردن دروغگويانى كه چنان احاديثى را روايت مى كردند، و از خود راندن و لعن و نفرين كردن بر آنها، مانند ابوالخطاب محمد بن ابى زينب كوفى ، (424) مغيرة بن سعيد، (425) و بنان بن بيان ، (426) و امثال ايشان .

2 - نهادن قواعد و موازينى ويژه براى شناخت حديث درست از نادرست آن .

مانند:

الف . روايت امام صادق (ع ) از جد بزرگوارش رسول خدا (ص ) كه فرمود: پيامبر خدا (ص ) در منى به خطبه برخاست و فرمود:

اى مردم ! آنچه را از من براى شما روايت مى كنند، اگر موافق كتاب خدا باشد، بدانيد كه گفته من است ، و آنچه را بر خلاف كتاب خدا بود، گفته من نمى باشد. (427)

ب . فرمايش اميرالمؤ منين على (ع ) در نامه اش به مالك اشتر... فان تنازعتم فى شى ء فردوه الى الله و الرسول چه آنكس كه به خدا ارجاع مى دهد، به آيات محكم خدا تمسك جسته ، و آنكه به پيامبر خدا (ص ) ارجاع دهد به سنت جامع آن حضرت روى آورده كه همگان بر آن اتفاق دارند. (428)

ج . يا فرموده امام باقر (ع ) كه : اگر از ما حديثى برايتان روايت كردند و يكى

دو گواه و دليل از كتاب خدا به همراه داشت ، آن را بپذيريد، و گرنه در برابر آن تاءمل كنيد و آن را به ما ارائه دهيد تا موضوع براى شما واضح و روشن شود. (429)

د. يا همانند آنچه از امام صادق (ع ) آمده كه فرمود:

1 - هر گاه دو حديث مختلف به شما نشان دادند، آنها را به كتاب خدا عرضه كنيد و آن را با كتاب خدا موافق باشد بپذيريد، و آن را كه مخالف كتاب خدا باشد رد كنيد... (430)

2 - هر چيزى به كتاب خدا و سنت پيغمبر (ص ) بر مى گردد و هر حديث كه با كتاب خدا موافق نباشد، باطل است . (431)

3 - شما از همه مردم داناتر و فقيه تر خواهيد بود هر گاه معانى سخنان ما را دريابيد، زيرا كه كلام را معانى مختلفى است . (432)

همانند اين احاديث بسيار از ائمه اهل بيت (ع ) آمده و نيز از ايشان احاديثى روايت شده كه در آنها دستور داده اند احاديثى را بپذيريد كه مخالف راءى مكتب خلفا باشد.

و از امام صادق (ع ) در علت آن آورده اند كه به شخص راوى فرمود: آيا مى دانيد چرا شما دستور داريد خلاف گفتار عامه (پيروان مكتب خلفا) را بپذيريد؟ گفتم : نمى دانم . فرمود: على (ع ) هيچيك از قوانينى را كه مورد تاييد خودش بود اعلام نمى كرد، مگر اينها براى مخالفت با او و زير پا گذاردن او امرش بر خلاف آن عمل مى كردند. و چه بسا چيزى را كه خود نمى دانستند از اميرالمؤ منين مى پرسيدند، و

آن حضرت در آن مورد فتوا مى داد.

آنگاه ايشان از پيش خود ضد آن را قرار مى دادند، تا حقيقت را از مردم پوشيده بدارند. (433)

و هر كس كه در سيره و روش معاويه به بررسى بپردازد، دلايل كافى بر گفته امام خواهد يافت .

گذشته از آن ، در همين كتاب آنجا كه از موارد اجتهاد در مكتب خلفا سخن مى گفتيم ، دلايل بسيارى دال بر اعتماد مكتب مزبور در بيان احكام اسلام بر راءى و اجتهاد در مقابل سنت پيامبر خدا (ص ) آورده ايم . و نيز در اوايل جلد دوم زير عنوان دو حديث متناقص چگونه يافت مى شوند، و در آخر بخش زير عنوان مجتهدهاى قرن نخستين و موارد اجتهادشان ، ديديم كه پيروان مكتب خلفا چگونه به خاطر تاءييد موضعگيريهاى خلفا حديث مى ساختند، و گوياتر از همه ، مطالبى است كه در پايان جلد اول زير عنوان جهت گيرى قدرت حاكمه طى سيزده قرن آمده است .

در پرتو همه اين اطلاعات ، در مورد آنچه تحت بررسى داريم ، درست اين است كه بگوييم از دو حديث متعارض ، آن را كه موافق جهتگيرى مكتب خلفا است بايد ترك كرد.

و از آنجا كه بسيار اتفاق مى افتاد كه پيروان مكتب خلفا در مجالس عمومى سئوالاتى از ائمه اهل بيت مى كردند به طورى كه ائمه در آن موقعيت توانايى آن را نداشتند كه حكم خدا و سنت پيامبر را كه مخالف اجتهاد مكتب خلفا بود، آشكارا مطرح نمايند، زيرا خود و شيعيانشان مصونيت نداشتند، ناگزير با اكراه ، پاسخ گوينده را موافق راءى مكتب خلفا مى دادند، تا

آنگاه كه فرصتى به دست آمد و پاسخ را بدون تقيه و برابر حكم خدا و سنت پيامبر بيان مى كردند. اينجا بود كه از ناحيه ايشان در برخى از احاديث و در بيان حكم يك مساله اختلاف مشاهده مى شد. امام صادق (ع ) خود به اين موضوع اشاره كرده و فرموده است :

اگر چيزى از من شنيديد كه با گفته ديگران - پيروان مكتب خلفا - مشابهتى داشت ، بدانيد كه در آن تقيه شده ، و چنانچه مشاهده كرديد كه سخنم با گفته آنان مشابهتى ندارد، بدانيد كه در آن تقيه به كار نرفته است . (434)

و نيز فرموده است : هر گاه دو حديث مخالف برايتان روايت مى كردند، آن دو را با كتاب خدا مقايسه كنيد و آن را كه مطابق آن است بپذيريد، و حديثى كه مخالف آن است رد كنيد اما اگر آن را در كتاب خدا نيافتيد، آن دو را با اخبار عامه مقايسه كنيد، و آن را كه موافق با آنهاست رد نماييد، و آن يك كه مخالف ايشان است بپذيريد. (435)

ائمه اهل بيت (ع ) اين قاعده را نهاده اند و گاه اتفاق افتاده كه علت آن را هم بيان داشته اند و گاهى نيز بدون ذكر علت آن را مطرح فرموده اند. قواعد ديگرى نيز از جانب ايشان براى شناخت حديث در دست است ؛ همانند حديثى كه از حضرت رضا (ع ) به شرح زير آمده است :

روزى جمعى از اصحاب حضرت امام على بن موسى الرضا - عليه السلام - در قضاوت درباره دو حديث خلاف يكديگر كه از پيامبر خدا (ص

) در يك موضوع روايت شده بود، دستخوش اختلاف نظر گرديده بحث و گفتگويشان سخت بالا گرفته بود.

پس در محضر آن حضرت گرد آمده حل اين مشكل را از وى جويا شدند.

آن حضرت فرمود:

خداوند ناروا را حرام ، و بايسته را حلال فرموده و فرايضى را مقرر داشته است .

پس حديثى كه حلال خدا را حرام و يا حرام خدا را حلال اعلام كند، و يا واجبى را كه در كتاب خدا مقرر گرديده و ثابت اعلام شده و چيز در نسخ آن نيامده است ، رد كند، در چنان حالتى روا نيست كه به آن حديث عمل شود. زيرا كه رسول خدا (ص ) هرگز حلال خدا را حرام ، و حرام او را حلال نكرده احكام و واجبات الهى را تغيير نداده است . بلكه در تمام موارد فرمانبردار خداوند و تسليم اوامر او بوده و دستورات خدا را انجام داده . و اين است كه خداوند مى فرمايد: ان اءتبع الا ما يوحى الى . (تنها پيرو وحى الهى هستم .) و حضرتش فرمانبردار خداى تعالى و به جا آورنده اوامرى بود كه به وى فرمان به جاى آوردن و تبليغ آن را داده است .

راوى مى گويد: به حضرتش عرض كردم : از شما، از قول پيامبر خدا (ص ) حديثى را در موردى مى آورند كه در قرآن نيست ، بلكه تنها در سنت است . آنگاه خلاف آن را از شما مى آورند، در اين صورت چه بايد كرد؟ حضرت رضا (ع ) فرمود:

پيامبر خدا (ص ) از چيزهايى نهى فرموده كه آن نهى حرام است . آن نهى

حرام . در آن مورد نهيش در راستاى نهى خدا است . و به مواردى امر فرموده كه لازم الاجرا بوده ، همانند واجب الهى . امرش در آن مورد مانند فرمان خداست .

پس اگر از پيامبر خدا (ص ) حديثى در نهى حرام آمد و سپس حديثى بر خلاف آن ديده شد، نمى توان به آن عمل كرد. و همين طور است در جايى كه حضرتش به انجام چيزى امر داده باشد. چه ، ما در موردى كه پيامبر خدا اجازه نداده باشد، اجازه نمى دهيم ، و بر خلاف فرمان حضرتش دستورى صادر نمى نماييم . مگر آن هنگام كه ضرورت و ترس ايجاب نمايد.

اما اينكه ما بيابيم و آنچه را پيامبر خدا (ص ) حرام فرموده است حلال اعلام كنيم ، با آن را كه حضرتش روا داشته ، حرام نماييم ، امرى است ناشدنى .

زيرا ما پيرو رسول خدا (ص ) هستيم اوامر او، همان گونه كه پيامبر خدا پيرو فرامين پروردگارش مى باشد و تسليم اوامر او. اين است كه خداى عزوجل مى فرمايد: ما ءاليكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا

و خداوند از چيزهايى نهى كرده كه نهى حرام نيست ، بلكه زشتى و بدى و خوددارى از آنها مورد نظر بوده است . همچنين به چيزهايى فرمان داده كه واجب شرعى و لازم الاجرا نمى باشند بلكه برترى و ارجحيت آنها در دين ملحوظ است .

و آنگاه بنا به سبب و يا به جهتى در آن اجازه و اختيار داده است . پس در آنچه پيامبر خدا (ص ) از نظر ناخوشايند بودن آن را نهى فرموده

، يا به جهت و ارجحيت ، آن را مقرر داشته ، مى توان به آن عمل نمود، و اگر در آن حال از ما خبرى به شما رسيد، به اتفاق روايت كنندگان در نهى آن ، و چيزى آن را رد نكرده بود، و هر دو خبر صحيح و معروف ، و راويان در آن متفق بودند، لازم است كه يكى يا هر دو را قبول كرد و پذيرفت . و يا هر كدام را دوست داشته باشيد و بخواهيد، از باب توجه به تسليم اوامر پيامبر خدا (ص )، آن را نپذيرد، به خداى بزرگ شرك ورزيده است .

پس اگر دو خبر مختلف را به شما عرضه كردند، آن دو را با حلال و حرامى كه در كتاب خدا آمده است بسنجيد، و آن را بپذيريد كه موافق كتاب خدا باشد.

اما آن را كه در كتاب خدا نباشد، با سنتهاى پيامبر خدا (ص ) مقايسه نماييد، و آنچه را در سنت آمده و نهى شده است ، آن هم نهى حرام ، و يا از پيامبر خدا (ص ) در اين مورد امر شده و تاءكيد كرده است ، مطابق نهى پيامبر و فرمان او عمل كنيد.

اما آنچه را در سنت از لحاظ زشتى و نكوهيدگى نهى شده باشد، و آنگاه خبر ديگرى خلاف آن آمده ، اين به آن معنى است كه پيامبر خدا (ص ) آن را خوش نداشته ولى حرامش نفرموده و عمل به آن را اجازه داده است .

اينجاست كه پذيرش همه آنها و يا هر كدام را كه بخواهيد مجاز است و از باب تسليم و پيروى و

پذيرش از رسول خدا (ص ) اختيار با شماست .

اما آنچه را در اين حالات مختلف نيافتى ، آن را به ما برگردانيد كه ما در اظهار نظر درباره آنها سزاوارتريم ، و نظر خودتان را در چنان مواردى به كار نبريد، بلكه خوددار بوده منتظر و مترصد و پى جوى آن باشيد تا بيان و تفسير ما در آن موارد به شما برسد. (436)

معيارهاى دانشمندان براى شناخت حديث

ائمه اهل بيت (ع ) اينگونه براى شناخت حديث درست از نادرست ، قواعدى را پايه نهادند، و فقهاى مكتب ايشان همانها را ميزان معرفت و شناخت حديث قرار دادند، و برخى از دانشمندان ايشان ، مانند شيخ محمد بن حسن حر عاملى در كتاب وسائل الشيعه ، در فايده نهم و دهم خاتمه وسائل ، و شيخ حسين نورى در فايده چهارم مستدرك ، آنها را گردآورى كرده ، نظم و ترتيبى ويژه به آنها داده اند. (437)

در اواخر قرن هفتم هجرى ، قاعده تازه اى براى شناخت حديث توسط (438) ابن طاووس ، احمد بن موسى حلى ، درگذشته به سال 673 هجرى ، (439) و علامه حلى گرديد، به طورى كه حديث از زمان ايشان ، از لحاظ راوى به چهار دسته و به شرح زير دسته بندى شد:

الف . صحيح : حديثى است كه سندش از طريق راوى شيعه عادل امامى مذهب در تمامى طبقات به معصوم برسد.

ب . حسن : حديثى است كه سند آن از راوى شيعه امامى مذهب و مورد تعريف و ستايش ، اما بدون اينكه در عدالت او اظهارنظر صريحى شده باشد، با تحقق اين مطلب در تمامى طبقات ، به

شخص معصوم (ع ) برسد.

ج . موثق ، يا قوى : حديثى است كه در سلسله راويان آن ، كسى باشد كه محدثين مكتب اهل بيت ، او را با وجود فساد عقيده اش در پيروى يكى از فرق اسلامى مخالف اماميه اثناعشرى توثيق كرده باشند اگر چه جزء شيعه هم به حساب آيد!

د. ضعيف : و آن حديثى است كه يكى از شروط سه گانه فوق در آن نباشد و در سلسله روات آن ، راوى متهم به فسق و مانند آن ، يا ناشناخته و يا بدتر، چون حديث ساز و امثال آن وجود داشته باشد. (440)

قاعده بالا از عصر علامه حلى به بعد شهرت يافت . و برخى از دانشمندان اين مكتب اعتماد به درستى اين قاعده را از حد گذراندند، تا جايى كه همه احاديث و اخبار را با آن سنجيدند. فى المثل برخى از احاديث و اخبار سيره را، كه نه محتوايش درست بود، و نه در خارج امكان وقوع آن مى رفت بر اساس اين قاعده صحيح شمردند. (441)

همچنان كه همين گروه ، احاديث صحيحى را كه در اين قاعده صدق نمى كرد، تضعيف كرده و آن را نپذيرفتند!

در مقابل اينها، گروهى از اخباريها در صحيح انگاشتن تمامى احاديثى كه در كتابهاى بزرگ چهارگانه حديث و امثال آنها آمده ، روش خلاف در پيش گرفته ، به سهم خود دچار لغزش و اشتباه عجيب گرديدند. نتيجه اينكه هر دو گروه از راه درست در شناخت حديث دور شدند، كه در اينجا مجالى براى تفصيل بيشتر در اين مورد نمى باشد.

پيامد اين دسته بندى براى حديث ، و اعتماد

مطلق اينان به حديث ، هر حديثى كه باشد، اين شد كه آنها احاديث كافى را يكجا با چنان ميزانى سنجيدند و گفتند: كتاب كافى شامل 16199 حديث مى باشد كه از آنها 5072 حديث صحيح ، و 144 حديث آن حسن ، و 1118 حديث موثق ، و 312 حديث آن قوى ، و 9485 حديث ضعيف (442) مى باشد كه جمع آنها 16121 مى شود.

اين تقسيم و دسته بندى روايات از زمان علامه حلى و با توجه به موقعيت و درجه راويان آنها، بر اساس و حسب ميزان مشهور آن زمان ، و اعتماد بر آگاهى دانشمندان آن عصر از حال ايشان ، و چشمپوشى از موازينى نهاده شده است كه پيش از اين ائمه اهل بيت (ع ) آورده ايم .

با اين وجود، حوزه هاى علميه مكتب اهل بيت (ع ) حتى براى يك روز هم كه شده ، در بحث و تحقيق را بروى دانشمندان و محققين نيستند، بلكه كوشش پيگير و خستگى ناپذير پربار آنها در طول قرون و اعصار از دو جهت در مورد حديث ادامه داشته است :

1 - در پاسدارى و حفظ نصوص رواياتى كه بيانگر احكام شرعى هستند.

2 - در طرح مباحث علمى درباره اسانيد احاديث ، و متون و منطوق و مفهوم آنها و...

و سرانجام اينكه ، حوزه هاى علميه مكتب اهل بيت به نتيجه حاصله از نصوص كتاب و سنت سر تسليم فرود آورده ، در برابر آنها هرگز اجتهاد نكرده اند.

و بدين سان مانع از بين رفتن احكام اسلامى گرديده اند، احكامى كه سلسله اسانيد آن به ائمه اهل بيت (ع ) و

از ايشان به جدشان پيامبر خدا (ص ) و از آن حضرت به جبرئيل امين و از او به ذات بارى تعالى مى رسد. و چه خوش گفته است شاعر:

ووال اناسا قولهم و حديثهم

روى جدنا عن جبرئيل عن البارى

دوستدار كسانى باش كه سخن و گفتارشان اين است : از جد ما از جبرئيل از خداى متعال آمده است كه ...

بخش سوم : ارزيابى كتابهاى حديث در مكتب خلفاء

توضيح

با بيان نظر دو مكتب در ارزيابى كتابهاى حديث ، سخن در مصادر شريعت اسلامى از ديدگاه آنان را به پايان مى بريم .

ارزيابى كتابهاى حديث در مكتب خلفا

در مباحث گذشته گفتيم كه خلفاى نخستين از انتشار حديث پيامبر خدا (ص ) جلوگيرى كرده ، مانع شدند كه مسلمانان آن را بنويسند. اين جلوگيرى تا زمان حكومت عمر بن عبدالعزيز كه فرمان آزادى تدوين حديث پيامبر خدا (ص ) را صادر، و به نوشتن آن فرمان داد، ادامه داشت .

پس ، محدثين مكتب خلفا در تدوين آنچه از حديث در اختيار داشتند به مسابقه برخاستند و كتابهاى گوناگون حديث تاءليف كردند، كه از ميان آنها شش كتاب زير به نام صحيح به شهرت رسيده اند:

1 - صحيح بخارى ، تاليف محمد بن اسماعيل (م 256 ق )

2 - صحيح مسلم ، تاليف مسلم بن حجاج نيشابورى (م 261 ق ).

3 - سنن ابن ماجه ، تاليف محمد بن يزيد قزوينى (م 273 ق )

4 - سنن ابوداود، تاليف سليمان بن اشعث سجستانى (م 275 ق )

5 - سنن ترمذى ، تاليف محمد بن عيسى ترمذى (م 279 ق )

6 - سنن نسائى ، تاليف احمد بن شعيب نسائى (م 303 ق ).

برخى از آنان نيز بجاى سنن نسائى ، سنن دارمى تاليف عبدالله بن عبدالرحمن (م 255 ق ) را جز صحاح ششگانه قرار داده اند.

و نتيجه آن اين شد كه دانشمندان مكتب خلفا با تقليد و پيروى از دانشمندان ششگانه در ارزيابى حديث ، در بحث علمى را بروى پالايش و پاكسازى حديث بستند، و همان علماى ششگانه ، مخصوصا بخارى و مسلم را با به امروز مقتداى

خود قرار دادند؛ همچنانكه در اجتهاد را با تقليد از علماى چهارگانه زير به روى مكتب خويش بسته اند:

1 - ابوحنيفه ، عتيك بن زوطى ، معروف به نعمان بن ثابت (م 150 ق ).

2 - مالك بن انس (م 179 ق )

3 - محمد بن ادريس شافعى (م 204 ق )

4 - احمد بن حنبل (م 241 ق ).

از حنبلى مذهبان ، شاخه سلفيه ، پيروان ابن تيميه ، احمد بن عبدالحليم (م 726 ق )، و از شاخه سلفيه ، وهابيه ، پيروان محمد بن عبدالوهاب (م 1206 ق منشعب گرديده اند.

ارزيابى كتابهاى حديث در مكتب اهل بيت (ع )

در اينجا فشرده آنچه را در اين مورد آورده ايم ، و هم آن را كه نگفته ايم مى آوريم .

نخستين كسى كه در مكتب اهل بيت دست به تدوين حديث زده است ، شخص حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) بود كه تقريرات پيامبر خدا ص را در كتابهايى ، از جمله جامعه ، در پهنه پوستى به طول هفتاد ذراع ثبت كرده است ، كه بر روى زمين هيچ حكمى از احكام اسلامى ، كه مورد نياز مردم باشد، نيست ، مگر اينكه در آن جامعه موجود مى باشد. كتابهاى آن حضرت به ميراث به ائمه از فرزندانش رسيده و آنان نيز براى شاگردانشان از آن كتابها از پيامبر خدا (ص ) روايت مى كردند.

برخى از آنان ، شنيده هاى خود را از ايشان ، در كتابهاى كوچكى ثبت مى كردند.

و شيخ كلينى (من 329 ق ) نخستين كس از پيروان مكتب اهل بيت است كه اولين كتاب بزرگ حديث را در حد توانش از همان

رسائل و كتابهاى حديث كوچك فراهم آورده است .

پس از كلينى ، شيخ صدوق (م 381 ق ) كتاب مدينة العلم را تاءليف كرد كه متاءسفانه بر اثر به آتش كشيده شدن كتابخانه هاى پيروان مكتب اهل بيت و تبعيد و آواره شدن شيعيان اثرى از آن به دست نيامده است .

پس از تاءليف كتاب بسيار بزرگ و پرحجم مجموعه حديثى بحارالانوار توسط مجلسى (م 1111 ق ) و كتاب عوالم بحرانى از شاگردهاى او، ديگر مجموعه اى كامل و شامل حديثى در مكتب اهل بيت تاءليف نشده است .

دانشمندان مكتب اهل بيت توجهى كامل و شامل به احاديث احكام فقهى مبذول داشته اند و شيخ صدوق اولين كتاب بزرگ حديثى فقهى را نگاشت و آن را من لا يحضره الفقيه ناميد.

پس از او شيخ طوسى (م 460 ق ) كتابهاى استبصار و تهذيب را در همين قسمت به رشته تاليف درآورد.

اينجا بود كه كتابهاى بزرگ چهارگانه حديث (كافى ، من لا يحضره الفقيه ، تهذيب و استبصار) از شهرت و بلندآوازگى خاصى در مكتب اهل بيت (ع ) برخوردار شدند؛ به طورى كه كتابهاى حديثى ديگرى كه بعد از آنها نگاشته شده اند، اگر چه از لحاظ حجم و تقسيم بندى بر كتابهاى چهارگانه مزبور مزيت دارند، مانند كتابهاى وسائل ، تاليف شيخ حر عاملى (م 1104 ق ) و جامع احاديث الشيعه آيت الله بروجردى (م 1380 ق ) كه از همه كتابهاى نامبرده در فوق شاملتر و محكمتر مى باشد، هيچيك از حيث شهرت جاى آن چهار كتاب را نگرفته است . زيرا فضل و برترى پيشكسوتان راست .

علماى مكتب اهل بيت در فقه و شناخت حديث از گذشتگان پيروى نمى كند

امتياز مكتب اهل

بيت بر مكتب خلفا اين است كه علماى آن هيچ كتابى را، بجز كتاب خدا از آغاز تا انجامش صحيح نمى دانند و هيچيك از علماى صالح سلف را در آراى فقهى آنها، و يا احاديث و اخبارى را كه صحيح دانسته اند پيروى نمى نمايند.

بر خلاف آن ، مكتب خلفاست كه در فقه از علماى چهارگانه تقليد كرده ، و تا به امروز در اجتهاد را به روى خود و ديگران بسته اند، و فقط آنچه را از حديث در كتابهاى شش گانه ، بويژه صحيح مسلم و بخارى آمده است ، صحيح مى دانند و در بحث و تحقيق علمى را در شناخت حديث تا به امروز به روى خود و ديگران بسته اند!

دليل ما در مورد مكتب اهل بيت اين است كه فى المثل آنچه علامه حلى حسن بن يوسف (م 726 ق ) از حديث در ده مجلد جمع آورى كرده و نامش را الدروالمرجان فى الاحاديث الصحاح و الحسان (443) نام نهاده و يا آنچه را بنا به نظر و اجتهاد خودش احاديث صحيح تشخيص داده و به نام النهج الوضاح فى الاحاديث الصحاح (444) جمع و تاليف كرده ، و يا آنهايى را كه شيخ حسن ، فرزند شهيد ثانى (م 1011 ق ) به پيروى از روش علامه حلى برگزيده و به نام منتقى الجمان فى الاحاديث الصحاح و الحسان (445) تاليف كرده است ، هيچيك از اينها در حوزه هاى علميه متداول نبوده و علماى اين مكتب به آنها نپرداخته اند، و اين كار اين دانشمندان را على رغم شهرت ديگر تاليفات آنها، كه تا به

امروز در حوزه هاى علميه متداول است ، كارى نظرى و اجتهادى و شخصى به حساب آورده اند. برخلاف كتاب مشهور معالم الاصول فرزند شهيد ثانى كه از زمان مولفش تا به امروز كتاب درسى به حساب آمده و مورد استفاده قرار مى دهند، و نويسنده آن در ميان دانشمندان از شهرت و اعبتارى برخوردار و به صاحب معالم معروف گرديده است .

با وجود اين ، ديگر مؤ لفات ايشان در صحاح احاديث و حسان به دست فراموشى سپرده شده ، و چه مى دانيم شايد در ميان علماى مكتب اهل بيت كسانى باشند كه حتى نام كتابهاى صحيح و حسان ايشان هم به گوششان نخورده باشد، تا چه رسد به اينكه احاديث صحيح و حسان او را با همين عنوان و سمت به رسميت پذيرفته باشند!

ارزيابى احاديث كتب اربعه

پيروان مكتب اهل بيت ، تمامى احاديثى را كه در كتابهاى چهارگانه (كافى ، من لا يحضر، استبصار و تهذيب ) آمده ، همانند برخورد پيروان مكتب خلفا با صحيح بخارى و صحيح مسلم ، آنها را دربست ، صحيح به حساب نمى آورند. و با اينكه قديميترين آنها از نظر زمان و بلندآوازگى و شهرت ، كتاب كافى شيخ كلينى مى باشد، محدثين مكتب اهل بيت گفته اند كه از مجموع 16199 حديث آن ، تعداد 9485 حديث آن ضعيف است . و چنانچه به كتاب شرح كافى به نام مرآة العقول مرحوم مجلسى مراجعه شود، معلوم مى گردد كه او در ارزيابى احاديث كتاب مزبور، در مورد احاديث ضعيف و صحيح و موثق ، يا به اصطلاح اهل حديث قوى آن ، كه مورد ايراد محدثين

بوده ، اظهارنظرى ديگر كرده است .

در عصر ما نيز يكى از پژوهشگران كتابى زير عنوان صحيح كافى تاءليف كرده ، (446) و از مجموع 16121 حديث آن ، 4428 حديث را صحيح دانسته و 11693 حديث ديگر را به موجب اجتهاد خود صحيح ندانسته است .

از آنچه گفتيم چنين بر مى آيد كه مكتب اهل بيت هيچ كتاب حديثى را صحيح نمى داند؛ خواه كتاب كافى باشد يا غير آن ، چه از لحاظ شهرت و معروفيت ، و يا قدمت و ديرپايى .

اين مكتب ايمان دارد كه تنها كتاب خدا قرآن ، از ابتدا تا انتهايش ، صحيح است ، و در اين صحت چيزى را همتاى آن نمى شناسد.

سخنى از گوينده اى مجهول

اما اينكه گفته شده كه حضرت مهدى (عج ) فرموده است : ان الكافى كاف لشيعتنا يعنى تنها كتاب كافى براى شيعيان ما كافى است ، سخنى است كه گوينده آن مجهول است و كسى تا به حال نام او را نياورده است . و به دليل بر بطلان چنين كلامى تاءليف صدها كتاب حديث است بعد از كافى در مكتب اهل بيت ، مانند من لا يحضر الفقيه ، مدينة العلم ، استبصار، بحارالانوار، وسائل الشيعه ، جامع احاديث الشيعه و...

احاديث صحيح از ديدگاه فقهاى مكتب اهل بيت

پيروان مكتب اهل بيت از آن رو در اجتهاد را چون پيروان مكتب خلفا بر روى استنباط احكام شرعى از كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) نبسته اند، كه ايشان همواره نيازمند به بررسى آيات احكام از كلام خدا، و بررسى احاديث احكامى كه به پيامبر خدا (ص ) منتهى مى گردد، مى باشند.

در اين راستا، آنان آيات احكام را در نوشته هايى ويژه چون كنزالعرفان فى فقه القرآن ، تاليف سيورى (م 826 ق ) و مسالك الافهام الى آيات الاحكام ، تاليف جواد كاظمى ، كه در اواسط قرن يازدهم درگذشته است ، جمع آورى كرده ، آنگاه به منظور درك و فهم ظاهر و باطن و خاص و عام و محكم و متشابه و ديگر موارد آن به بحث و بررسى پرداخته ، از آنها احكام شرعيه اى را كه استنباط مى كنند، در كتابهاى فقهى خود به ثبت مى رسانند.

بدين سان احاديث روايت شده از صحابه با ايمان و ائمه اهل بيت پيغمبر (ص ) را در مجموعه هاى بزرگى همچون من لا يحضره الفقيه ، استبصار، تهذيب

، وسائل ، جامع احاديث الشيعه و... گرد آورده ، به بحث درباره زنجيره هاى سند احاديث آنها مى پردازند، تا قوى آن را از ضعيف ، و صحيح آن را از نادرست باز شناسند، و سپس به بررسى متن آنها مى پردازند تا عام و خاص و مجمل و مفصل و موارد مورد امتياز احاديث متعارض آن را دريابند. و دست آخر احكامى را كه بنا به اجتهاد خود استخراج كرده اند و آنها را صحيح تشخيص داده اند، در كتابهاى فقهى به ثبت مى رسانند.

مانند كتاب النهايه شيخ طوسى و المختصر النافع و شرايع الاسلام محقق حلى (م 676 ق ) و اللمعة شهيد اول (م 786 ق )، و شرح آن ، نوشته شهيد ثانى (م 965 ق ) و جواهرالكلام در شرح شرايع الاسلام تاليف شيخ محمدحسن (م 1266 ق ) و همانند آنها.

از آنچه گفتيم چنين بر مى آيد كه علماى مكتب اهل بيت در درسهاى رسمى خود در حوزه هاى علميه ، بجز روى احاديث احكام ، به بررسى و تحقيق و پاكسازى حديث نپرداخته اند. و احاديثى را كه مثلا در كتابهاى وسائل و جامع احاديث الشيعه گردآورى كرده اند، به منظور اين بوده كه فقها آنها را بررسى كرده ، احكام را از احاديثى كه صحيح تشخيص داده اند استنباط نمايند.

بنابراين فقهاى مكتب اهل بيت احاديثى را صحيح مى دانند كه مسائل كتابهاى فقهى از آنها استخراج شده است .

همچنين معلوم مى شود كه دانشمندان مكتب اهل بيت هيچگونه بحث و بررسى حوزوى در احاديث سيره نكرده اند، خواه سيره پيامبران گذشته باشد، خواه سيره حضرت خاتم

پيامبران (ص ) و سيره اصحاب او، يا ائمه معصومين (ع ) و يا اصحاب ايشان و يا روايات تاريخ عمومى اسلامى ، و يا احاديث تفسير قرآن و ادعيه و اخلاق ، و بيشتر احاديث كارهاى استحبابى .

ايشان در قبيل مباحث بر راوى و رواياتى تكيه مى كنند كه در مباحث فقهى به آنها و رواياتشان اعتنايى ندارند، بلكه بر عكس آنها را به دور افكنده از درجه اعتبار ساقط مى دانند و چنانچه از يكى از ايشان پرسش شود: كه آيا تمام احاديثى را كه در اين بحث غير فقهى آورده اى صحيح است ؟ پاسخ ايشان منفى بوده و مى گويد: اينها كه از مباحث احكام شرعيه نيستند، بلكه جزئى است از معارف اسلامى ، و امرى است ساده و غيرقابل توجه !

اين است كه در مباحثى چون تفسير و سيره و ادعيه و اخلاق و كارهاى استحبابى رواياتى را مى آورند كه در بخشهاى مختلف فقهى ديده نمى شوند، و در بيشتر اين موارد، رواياتى از مكتب خلفا آورده است كه بر خلاف واقع بوده مورد ايراد و خرده گيرى است .

بدون اينكه عيب گيرند و ناقد بداند كه اين ايراد و خرده گيرى متوجه روايات مكتب خلفاست نه روايات مكتب اهل بيت . ما در اين مورد بيشتر سخن خواهيم گفت .

ما در جلد هفتم كتاب نقش ائمه در احياء دين (447) احاديثى را كه شيخ مفيد (م 413 ق ) از احاديث سيف بن عمر تميمى زنديق ، كه از راويان احاديث سيره و تاريخ در مكتب خلفا، در كتاب خود نقل نموده ، آورده ايم .

و هم در

آنجا برخى از روايات ايشان را كه شيخ طوسى در شرح حال قعقاع بن عمرو زاده خيالات سيف در كتاب رجالش آورده ، و از آنجا به كتاب رجال اردبيلى (م 1101 ق ) و قهبائى كه تا سال 1016 هجرى مى زيسته ، و مامقانى (م 1351 ق ) راه يافته ، متذكر گرديده ايم .

همچنين رواياتى را كه شيخ طوسى از مكتب خلفا گرفته و در تفسير تبيان خود آورده ، و از آنجا به تفسير ابوالفتوح رازى (م 554 ق ) و از آن به تفسير گازر (م 722 ق )، و از آن به تفسير كاشانى (م 988 ق ) راه يافته است ، عنوان نموديم ، عنوان نموده ايم .

از كتاب احياء العلوم غزالى (م 505 ق ) حديث ساختگى و دروغ از سيره پيامبر خدا (ص ) به كتاب جامع السعادات مهدى نراقى (م 1209 ق ) و از آن به كتاب معراج السعاده فرزندش احمد نراقى (م 1245 ق ) منتقل شده است .

و يا اينكه ابن طاووس (م 664 ق ) در كتاب دعايش به نام المجتنى به روايتى كه آن را ابن اثير (م 630 ق ) نقل كرده اعتماد نموده ، در صورتى كه خود ابن اثير آن را از تاريخ طبرى و بنا به روايت سيف بن عمر زنديق برداشته است .

مرحوم مجلسى بزرگ (م 1111 ق ) نيز در بخشهايى از سيره پيامبر (ص ) و جريان به شهادت رسيدن اميرالمؤ منين (ع ) و وفات حضرت زهرا - سلام الله عليها - حدود 264 صفحه از كتاب بحارالانوارش را به روايات كتابهاى

ابوالحسن بكرى كه در نيمه قرن سوم هجرى درگذشته (448) اختصاص داده است !

و بالاخره شيخ حر عاملى (م 1104 ق ) كتاب همين ابوالحسن بكرى را استنساخ ، و به آخر كتاب عيون المعجزات (449) تاليف شيخ حسين بن عبدالوهاب ملحق ساخته است .

اين چنين احاديث ضعيف بسيارى در غير ابواب و مباحث فقهى به كتابهاى دانشمندان پيرو مكتب اهل بيت راه يافته و موجب خرده گيرى و ايراد بر آنها شده و اين سؤ ال را به دنبال آورده است : چه لازم كرده كه احاديث ضعيف در كتابهاى غيرفقهى ايشان وارد شود؟! پاسخ چنين سؤ الى به شرح زير است :

امانت علمى از ديدگاه علماى مكتب اهل بيت

از آنجا كه علماى مكتب اهل بيت ، همچون نويسندگان كتابهاى صحاح در مكتب خلفا، در مقام تدوين احاديث صحيح در كتابهاى خود، بويژه در مباحث مختلف فقهى ، نبوده و تنها نظرشان جمع آورى احاديثى مى باشد كه مناسب هر موضوعى است ، امانت علمى ايجاب مى كند كه هر حديثى را كه در خور مبحث خود مى يابند، صرفنظر از صحت يا عدم صحت آن ، آن را نقل و در كتابهاى خود ثبت نمايند تا به اين طريق همه احاديثى كه در يك موضوع مشترك باشند به صورت كامل به ارباب تحقيق و تتبع نسلهاى آينده تحويل داده شود، اگر چه نقل برخى از همان احاديث را خوش نداشته ، و يا با توجه به نقد علمى ، ضعيف تشخيص داده شده باشند.

اينان خود را در پيشگاه خداوند تنها در بررسى و پاكسازى احاديثى مسؤ ول مى دانند كه به عنوان احكام شرعى برگزيده و در كتابهاى

فقهى خود ثبت كرده اند.

بنابراين ، انتقاد و خرده گيرى برگزيده و در كتابهاى فقهى خود به ثبت احاديث ضعيف اعتماد كرده باشند.

با اين حساب ، انتقاد و خرده گيرى متوجه كتابهاى منتقى الجمان و الدرر و المرجان فى الاحاديث الصحاح و الحسان و النهج الوضاح فى الاحاديث الصحاح و كتاب صحيح كافى مى شود اگر حديث ضعيف در آنها به ثبت رسيده باشد.

از آنچه گفتيم آشكارا چنين بر مى آيد كه مكتب اهل بيت جز بر صحت و درستى كتاب خداى متعال سر تسليم فرود نمى آورد، و اينكه دانشمندان اين مكتب در غير كتابهاى فقهى خود به پاس امانتدارى علمى احيانا احاديثى را ثبت مى نمايند كه خود به صحت آنها اعتمادى نداشته ، بلكه ضعيفشان مى دانند. زيرا امانت علمى ايجاب مى كند كه آنها حتى يك حديث را هم به دليل اينكه ايشان آن را ضعيف تشخيص داده اند، نبايد از نظر دانشمندان و محققين نسلهاى آينده پنهان دارند.

و هيچ عيب و ايرادى هم بر آنچه در بخشهاى مختلف غيرفقهى آورده اند وارد نيست ، بلكه خرده گيرى و ايراد بر نويسندگان كتابهاى صحاح و حسان چهارگانه است ، اگر حديث ضعيفى در آنها وارد شده باشد.

اكنون كه سخن به اينجا رسيد، بجاست تا به كتاب معجم رجال الحديث استاد فقيهان ، آيت الله العظمى خويى - رضوان الله عليه - مراجعه كنيم . ايشان در همين زمينه زير عنوان : روايات كتابهاى چهارگانه - كتب اربعه - قطعى الصدور نمى باشد، (450) به آن معنى كه با قاطعيت نمى توان گفت كه الفاظ آنها عينا از ناحيه پيامبر خدا (ص

) و يا يكى از معصومين (ع ) وارد شده است ، در صحت روايات كافى و من لا يحضره الفقيه و تهذيبين جاى تاءمل است ، ثابت كرده كه شيخ طوسى و صدوق و استاد او صحت همه احاديثى را كه در كافى آمده است ، باور نداشته اند.

و اينكه شيخ طوسى تمامى احاديثى را كه در من لا يحضره الفقيه آمده ، به صحت آنها اعتماد نداشته و مهمتر از همه اينكه شيخ كلينى خود تمامى احاديثى را كه در كتاب كافى آورده است صحيح نمى شناخته است .

همچنين شيخ صدوق نيز همه احاديثى را كه در من لا يحضره الفقيه آورده صحيح نمى دانسته ، و شيخ طوسى نيز تمامى احاديثى را كه در تهذيب و استبصار آورده است صحيح نمى دانسته است .

ايشان اين موارد را با دلايل قوى ثابت كرده ، از آن جمله فرموده است : چطور ممكن است گفته شود كه شيخ كلينى با ديگرى باور داشته اند كه تمامى احاديثى كه در كتاب كافى آمده است ، صدورش از ناحيه شخص پيامبر خدا (ص ) و يا يكى از ائمه (ع ) قطعى مى باشد، در صورتى كه كلينى سخن نامبردگان ذيل را دركتاب خود آورده است :

هشام بن حكم ، ابوايوب نحوى ، نظر بن سويد، اسيد بن صفوان ، ادريس بن عبدالله اودى ، فضيل ، ابوحمزه ، يمان بن عبيدالله ، اسحاق بن عمار، يونس ، ابراهيم ابى البلاد، ابونعيم طحان ، اسماعيل بن جعفر. و اينان نه پيغمبرند، و نه از ائمه اهل بيت او تا سخنانشان احاديث صحيح باشد. (451)

پايان سخن و فشرده اى از دو گفتار

همان

طور كه گفتيم ، نتيجه انتشار اجتهادهاى خلفا، كه در راستاى سياستشان صادر شده بود، اين شد كه احكام اسلامى را كه پيامبر خدا (ص ) آورده بود، بر مسلمانان پوشيده ماند و به دست فراموشى سپرده شد، و احكامى كه زاييده اجتهاد خلفا به شهرت رسيد و جايگزين آنها گشته ، به نام احكام اسلامى در تمام سرزمينهاى اسلام ، از يمن گرفته تا حجاز و شام و عراق و دورترين نقطه از سرزمين ايران و مصر و زواياى افريقا انتشار يافت و اگر احيانا حكمى را كه رسول خدا (ص ) صادر فرموده بود شناخته مى شد، و آن حكم مخالف فرمان خليفه بود، آن مسلمانان چنان پذيرفته بودند كه بايد در برابر فرمان خليفه ، حكم خدا و پيغمبر كنار گذاشته شود! و ديديم كه آن سپاهى شامى در سنگباران كعبه به وسيله منجنيق مى گفت : حرمت خانه خدا و فرمانبردارى از خليفه در كنار هم قرار گرفتند، و فرمانبردارى از خليفه بر رعايت حرمت كعبه غالب آمده است ! و حجاج بن يوسف در ميان ايشان بانگ برداشت :

اى مردم شام ! خداى را، خداى را در فرمانبردارى از خليفه در نظر داشته باشيد.

اينان اگر پاى فرمانبردارى از خليفه در ميان نبود، هرگز گرد چنان گناهان كبيره اى نمى گشتند.

مگر نه اينكه حصين بن نمير كه فرماندهى آن جنگ را بر عهده داشت ، از خدا مى ترسيد كه نكند كبوتر حرم زير دست و پاى اسبش برود و او از آن غافل باشد!!

شمر بن ذى الجوشن نيز در كشتن امام حسين (ع ) همين عقيده را داشته است .

ذهبى مى گويد:

شمر بن ذى الجوشن سپيده دمان از جاى بر مى خاست و نماز مى گزارد.

سپس مى نشست تا صبح صادق بدمد. آنگاه مى خاست و نماز صبح را به جاى مى آورد و در دعايش از خداوند عفو و بخشش آرزو مى كرد!! به او گفتند:

خداوند چگونه تو را مى آمرزد، در حالى كه به جنگ فرزند پيامبر خدا (ص ) برخاستى و او را كشتى ؟! شمر گفت : واى بر تو! من چه مى توانستم بكنم ؟ زيرا كه اين فرمانروايان ما، ما را به انجام كارى فرمان دادند، و ما هم فرمان برديم . اگر با آنها مخالف مى كرديم ، از حيوان هم كمتر بوديم !

كعب بن جابر از كسانى بود كه كه در كربلا به جنگ با امام حسين (ع ) برخاسته بود.

او هم در مناجاتش با خدا مى گفت : پروردگارا! به وظيفه خود عمل كرديم .

خداوندا ما در زمره نيرنگبازان قرار مده . منظور او از نيرنگبازان آنهايى بودند كه از فرمان خليفه شانه خالى كرده بودند.

عمرو بن حجاج در روز عاشورا خود را به ياران امام (ع ) رسانيد و بانگ برداشت : اى مردم كوفه ! همچنان فرمانبردار خليفه و متحد باشيد، و در كشتن كسانى كه از دين بيرون رفته اند و امامت (يزيد) را نپذيرفته اند، كمترين ترديدى به خود راه ندهيد!

اينان در باورهايشان در فرمانبردارى از خليفه ، كارشان به جايى رسيده بود كه به خاطر فرمانبردارى از او، ارتكاب به گناهان كبيره را بزرگترين و پرسودترين عمل خود در روز قيامت به حساب مى آوردند!

سخنان مسلم بن عقبه ، فرمانده

قواى سركوبگر مدينه ، را به خاطر داريم كه در حالت نزع مى گفت : خداوند! من پس از شهادت به يكتايى تو و رسالت محمد (يعنى پذيرش اسلام ) كارى خوبتر و دوست داشتنيتر از كشتار مردم مدينه انجام نداده ام كه مايه اميدواريم در روز قيامت باشد. با اين همه اگر مستحق آتش جهنم باشم ، بى گمان مردى بخت برگشته خواهيم بود!

پايه و ميزان چنين باورى را مى بينيد؟! توجه كرديد كه كار مايه روز قيامت اين مرد چه چيز است ؟!

مى بينيد كه سردمداران خلافت چگونه توانسته اند اسلام را به ضد اسلام تبديل كنند؟!

مگر نه اينكه كشندگان حسين (ع ) هنگامى كه در نمازشان به محمد و آل محمد صلوات مى فرستادند، به همين حسين درود مى فرستادند؟ با اين حال او را كشتند!

و آنهايى كه كعبه را با منجنيقهايشان بمباران مى كردند، بهنگام اداى نماز رو به جانب همان كعبه مى ايستادند و در پايان نماز هم برخاسته با گلوله هاى آتشين و سنگهاى سنگين ، همان كعبه را در هم مى كوبيدند!

و تمام اين كارها درراه فرمانبردارى از خليفه صورت گرفته است ! پس اين خليفه بود كه در آن روزگار اطاعت مى شد. خليفه ايكه فرمان بمباران كعبه را با منجنيق صادر مى كند، ستمكارتر و سركشتر و كافرتر از فرعون است ! زيرا كه فرعون با آن همه سركشيش ، همانند يزيد و عبدالملك مروان خليفه مسلمانان ، فرمان ويران كردن عبادتگاه مردمش را صادر نكرده بود.

آرى مكتب خلافت ، مسلمانان را اين گونه تربيت كرده بود. و حالا ببينيم كه مسلمانان كى و چگونه پى

به حقيقت برده اند.

چگونه مسلمانان به خود آمدند؟
اشاره

بر شريعت سرور پيامبران خدا (ص ) بر اثر چنان اجتهادهايى آن آمد كه بر سر شرايع پيامبران گذشته . و اعاده احكام اسلامى ، با اطاعت كوركورانه اى كه مردم از مقام خلافت بر اثر چنان اجتهادهايى پيدا كرده بودند، به مجتمع اسلامى امكان نداشت .

براى پاكسازى شريعت اسلام از احكامى كه بر اثر اجتهادهاى خلفا انتشارى تمام يافته بودند، چاره اى جز شكستن قداست مقام خلافت در نفوس مسلمانان باقى نمانده بود تا بتوان احكامى را كه پيامبر خدا (ص ) نهاده بود، بار ديگر به مجتمع اسلامى باز آورد. و خداوند، امام حسين (ع ) را براى قيام به انجام چنين مهمى از پيش آماده كرده بود.

خدا و پيامبرش ، حسين (ع ) را براى احياى دين آماده كرده بودند

خداوند امام حسين (ع ) را براى در هم شكستن قداست مقام خلافت در دل مسلمانان از پيش آماده و مهيا كرده بود. اين آمادگى از راه مطالبى كه در حق او، در ضمن آنچه خداوند در قرآن كريمش درباره تمامى اهل بيت - عليهم السلام - نازل ، و بر زبان پيامبرش در مورد همه آنها بويژه امام حسين (ع ) به امت مى رسيد پيشاپيش مهيا شده بود.

زيرا خداى سبحان آنجا كه مى فرمايد: قل لا اءساءلكم عليه اءجرا الا المودة فى القربى ، يعنى بگو من پاداشى در انجام رسالتم از شما نمى خواهم ، مگر اينكه با خويشاوندانم مهربانى كنيد (سوره شورى / 23) شخص پيامبر خدا (ص ) اقرباى خود را على و فاطمه و حسن و حسين معرفى كرده بود. (452)

و آنگاه كه خداوند اراده فرمود كه آيه تطهير را نازل كند، و رسول خدا (ص ) دريافت

كه رحمت خداوند در حال فرود آمدن است ، على و فاطمه و حسن و حسين ، را به نزد خود فرا خواند و عباى خويش را بر سر خود و ايشان كشيد، و در آن هنگام بود كه خداوند فرمود: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اءهل البيت و يطهركم تطهيرا يعنى خداوند چنين اراده فرموده كه هر آلودگى را از شما خانواده نبوت بزدايد، و پاك و پاكيزتان فرمايد (سوره احزاب ، 339)

و رسول خدا (ص ) فرمود: بارخدايا! اينان اهل بيت منند. و از آن تاريخ به بعد تا زنده بود، هر روز پنج نوبت به هنگام نماز بر در خانه ايشان مى ايستاد و مى گفت : السلام عليكم يا اهل بيت النبوة ، انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا (453)

و چون اين آيه نازل شد: فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع اءبناءنا و اءبناءكم و نساءنا و نساءكم و اءنفسنا و اءنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت الله على الكاذبين يعنى پس هر كس كه درباره او (حضرت عيسى ) با تو از در مجادله در آمد، يعنى از اينكه از راه وحى بر حال او آگاهى يافتى ، بگو بياييد تا ما و شما و زنان و فرزندانمان را بياوريم و مباهله كرده يكديگر را نفرين كنيم ، و قرار بگذاريم كه لعنت خداوند بر دروغگويان باشد (سوره آل عمران / 61) و آن حضرت تصميم گرفت تا با نصارى نجران مباهله كند، و براى انجام آن ، على و فاطمه و حسن و حسين را به همراه خود

برد. (454)

و بنا به روايتى ، حسين را در آغوش ، و دست حسن را در دست گرفت ، فاطمه در پشت سر پدر به راه افتاد، و على پشت سر فاطمه . و رسول خدا (ص ) به ايشان فرمود: هنگامى كه من دعا مى كنم ، شما آمين بگوييد. و چون اسقف نجران چشمش به هيئت ايشان افتاد به همراهان خود گفت : اى مسيحيان ! من چهره هايى را مى بينم كه اگر از خدا بخواهند كوه را جابجا كند، خداوند خواسته ايشان را برآورده خواهد ساخت . با اينان مباهله نكنيد كه هلاك مى شويد. اين بود كه راه صلح در پيش گرفتند و به پرداخت جزيه تن دادند. (455)

اينها برخى از مواردى بودند كه امت اسلامى در قرآن تلاوت كرده ، تفسير آنها را از پيامبر خدا (ص ) شنيده ، و در عمل ديده است .

امت اين را از پيامبر خدا (ص ) شنيده بود كه : من صلى صلاة لم يصل فيها على و لا على اءهل بيتى ، لم تقبل منه (456)

يعنى هر كس نماز بگزارد و در آن بر من و اهل بيت من درود نفرستد، نمازش پذيرفته نيست . و چون از حضرتش پرسيدند: چگونه در نماز درود بفرستيم ؟ فرمود: بگوييد: اللهم صل على محمد و على آل محمد، كما صليت على ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد. اللهم بارك على محمد و آل محمد، كما باركت على آل ابراهيم انك حميد مجيد (457)

و شنيده بودند كه حضرتش به على و فاطمه و حسن و حسين مى فرمود: انا حرب لمن حاربتم ،

و سلم لمن سالمتم . (458) يعنى مى جنگم با آن كس كه بجنگيد، و آشتيم با آن كس كه با او در حال صلح و صفا باشيد و در روايتى ديگر آمده است : مى جنگم با آن كس كه با شما بجنگد، و آشتيم با آن كس كه با شما در حال صلح و آشتى باشد. (459)

و حضرتش دست حسن و حسين را در دست گرفته فرمود: من احبنى و اءحب هذين ، و اءباهما، و اءمهما، كان معى فى درجتى يوم القيامة (460)

يعنى هر كس كه مرا و اين دو را، و پدر و مادر آنها را دوست بدارد، در روز قيامت در بهشت همراه و همنشين من خواهد بود.

و نيز مى فرمود: الحسن و الحسين ريحانتاى من الدنيا. يعنى حسن و حسين دو گل خوشبوى دنياى منند. (461)

و نيز مى فرمود: اءلا اخبركم بخير الناس جدا و جدة ، الا اءخبركم بخير الناس عما و عمة ، الا اءخبركم بخير الناس خالا و خالة ، اءلا اخبركم بخير الناس اءبا و اءما؟ الحسن و الحسين يعنى به شما بگويم كه بهترين مردم از نظر جد و جده ، عمو و عمه ، خاله و دايى ، پدر و مادر چه كسى مى باشد؟ حسن و حسين چنين ويژگيهايى را دارا هستند. (462)

و حضرتش درباره حسن و حسين (ع ) مى فرمود: هذان ابناى و ابنا ابنتى ، اللهم انى احبهما، فاحبهما، و اءحب من يحبهما (463)

يعنى اين دو پسران من و پسرهاى دختر منند، بارخدايا من اين دو را دوست دارم ، تو هم دوستشان بدار، و دوستدار و دوستدارشان

را نيز دوست دارم ، تو هم دوستشان بدار، و دوستدار و دوستدارشان را نيز دوست بدار. و مى فرمود: من اءحب الحسن و الحسين ، فقد اءحبنى ، و من اءبغضهما فقد اءبغضنى (464) يعنى هر كس كه حسن و حسين را دوست داشته باشد مرا دوست داشته است . هر كس ايشان را دشمن داشته باشد با من دشمنى كرده است . و مى فرمود: كل بنى آدم ينتمون الى عصبتهم الا ولد فاطمة ، فانى اءنا اءبوهم و اءنا عصبتهم (465) يعنى هر كسى به ريشه پدرى خود بستگى دارد، مگر فرزندان فاطمه ، كه من پدر آنها بوده و ريشه ايشانم .

حضرتش در مسجد نماز مى گزارد، و چون به سجده مى رفت حسن و حسين بر پشتش سوار مى شدند، و چون سر بر مى داشت آن دو را آرام بر زمين مى نهاد، و چون بار ديگر به سجده مى رفت حسن و حسين نيز حركت از سر مى گرفتند... . (466)

روزى رسول خدا در مسجد و بر روى منبر سخن مى گفت ، در آن هنگام حسن و حسين در حالى كه دامنهاشان به پايشان مى پيچيد و مرتب سكندرى خورده و به رو مى افتادند، وارد مسجد شدند، پيامبر خدا (ص ) از منبر فرود آمد، و هر دو را در آغوش گرفت و روبروى خود بنشانيد و... (467)

خدا و پيامبرش امت اسلامى را در آيات قرآنى و احاديثى كه گذشت از پيش آماده ساخته بودند تا پس از پيامبر خدا (ص ) ايشان در خانواده و اهل بيت او به ديده اجلال و بزرگوارى و دوستى

و ولايت بنگرند، و حق مقام و منزلت آنها را كه در آيات ديگرى ، همچون آيه خمس ، هل اتى ، و وآت ذى القربى ... و احاديث رسول خدا (ص ) كه در تفسير اين آيات آمده نگه دارند. (468)

در اين ميان امام حسين (ع ) به علت اينكه خداوند پيامبرش را از شهادت او در همان روز ولادتش و بعد از آن ، آگاه ساخته و پيغمبر، امتش را به وقوع چنين رويدادى ، بارها و در مواقع مختلف باخبر كرده بود، از بلندآوازگى ويژه اى برخوردار بوده است . (469)

علاوه بر آن ، روش اميرالمؤ منين على (ع ) پس از پيامبر خدا (ص ) در همان مورد نيز چنين بود. مانند روايتش از پيامبر خدا (ص ) در مسيرش به سوى صفين و غير آن درباره شهادت امام حسين (ع )، و يا سخنش در يكى از روزهاى جنگ صفين كه فرمود: من نگران جان حسن و حسين هستم ، كه نكند با كشته شدن ايشان نسل رسول خدا (ص ) منقطع گردد. (470)

به اين ترتيب امت اسلامى به دوستى امام حسين (ع ) و بزرگى مقام و منزلت او هدايت شد، علاوه بر اينكه رواياتى از پيامبر خدا (ص ) نزد برخى از اشخاص وجود داشت كه آشكارا گوياى امامت ائمه دوازده گانه بود، و اينكه اين امامان همگى حاملان اسلامند، و امام حسين (ع ) سومين آنهاست .

در هر صورت ، امام حسين (ع ) تنها شخصيتى بود كه در آن روزگار دوستى و محبت مسلمانان را از جدش پيامبر خدا (ص ) به ارث برده بود.

از اين

رو مسلمانان در آن عصر خواهان بيعت به خلافت با او بودند تا بر اثر آن ، امام بعد از معاويه رسما و شرعا خليفه شده مقام خلافت را با همه ويژگيهايش به دست آورد. و اگر چنين فرصتى دست مى داد، با بيعت مسلمانان امام حسين (ع ) به خلافت مى رسيد، ديگر نمى توانست احكام اسلامى را كه بر اثر اجتهادهاى خلفاى پيش از خودش دگرگون شده بود به پايگاه اصليش بازگرداند؛ همچنان كه پدرش اميرالمؤ منين على (ع ) نيز توانست در مورد اجتهادهاى خلفاى سه گانه پيش از خودش كارى از پيش ببرد! (471)

اگر با امام حسين (ع ) بيعت به عمل مى آمد، آن حضرت ناگزير مى شد كه علاوه بر پذيرش تمام اجتهادهاى خلفا پيشين ، اجتهادها و من درآوريهاى معاويه ، از آنجمله لعن و دشنام بر پدرش اميرالمؤ منين (ع ) را بر منابر مسلمانان تاييد نمايد!

اما چون مسلمانان را توفيق بيعت با او دست نداد، وضع حضرتش در ميان اشان همانند احترام و موقعيت حرمين شريفين مكه و مدينه گرديد كه در دل ايشان از احترام و منزلت والايى برخوردار بود. اما شوگمندانه آنها اين احترام و منزلت را ناديده گرفته ، آن را در راه اطاعت كوركورانه و فرمانبردارى از خليفه پايمال نمودند و سخن فرزدق شاعر در اين مورد چه درست از كار درآمد كه گفته بود:

قلوب الناس معك ، و سيوفهم مع بنى امية . يعنى دلهاى مردم با توست ، اما شمشيرهايشان در خدمت بنى اميه مى باشد.

اكنون در پرتو بررسيهاى گذشته بسادگى مى توانيم مشكل آن روزگار را به شرحى

كه بيايد دريابيم .

مسلمانان در عصر امام حسين (ع )

مسلمانانى كه در مركز اسلام ، يعنى مكه و مدينه ، يا مركز خلافت ، يعنى شام و كوفه ، سكونت داشتند، اطاعت و فرمانبردارى از خليفه را، هر كس كه باشد و با هر صفت و خصلتى و در هر چه فرمان دهد، امرى لازم و جزء دين مى دانستند.

و چنين باور داشتند كه قيام عليه فرمانروا، شكستى در اتحاد و يكپارچگى امت اسلامى و خروج از دين خواهد بود. اين طرز برداشت و نحوه تفكر مسلمانان آن عصر بوده است . در حالى كه هنوز در ميان ايشان كسانى بودند كه پيغمبر اسلام (ص ) را ديده و پاى سخن و حديث آن حضرت نشسته و تابعين با حسان و عقلا و صاحبنظران نيز در ميان آنان بودند.

چنانچه حال مسلمانان حاضر در مراكز اسلامى چنين باشد، احوال ديگر مسلمانان كه در شهرها و سرزمينهاى دور اسلامى ، چون اقصى نقاط افريقا و ايران و ديگر سرزمينهاى عربى زندگى مى كردند كه نه پيغمبر خدا (ص ) را ديده بودند و نه پاى صحبت او و اهل بيتش نشسته ، و نه از معالم دين و مكتب ايشان بهره اى برده بودند، چگونه خواهد بود؟!

مسلمانانى كه اسلام را تنها از چشم انداز پايتخت اسلامى و دار و دسته مقام خلافت ديده ، مخصوصا آن را در رفتار و گفتار خليفه مجسم مى دانستند، و چه خليفه اى و چه سيره و رفتارى !

خليفه اى كه دينى نداشت تا او را از انجام خواهشهاى نفسانيش باز دارد، خليفه اى كه شراب مى خورد، نماز مى خواند، تار مى نواخت ، و

خوانندگان در خدمتش به آوازخوانى و نوازندگى مى پرداختند.

خليفه اى كه مونس و همبازيش سگها بودند، و همدم شب زنده داريهايش بدنامان و جوانان بى ريش كم سن و سال !

خليفه اى كه كنيزان فرزند دار پدر، و دختران و خواهران خود را به همسرى مى گرفت ! (472)

خليفه اى كه به كشتن سبط پيامبر خدا (ص ) فرمان داد. زنان و دختران او را به اسارت گرفته ، مدينه حرم رسول خدا (ص ) را بر سپاهيانش مباح كرده ، و كعبه خانه خدا را با منجنيق درهم كوبيده ، و دست آخرى چنين سروده است :

لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء ولا وحى نزل !! (473)

اين آن اسلامى بود كه مردم آن زمان از خليفه خدا و جانشين پيامبرش مى ديدند!! (474)

و به مسلمانان سراسر كشور اسلامى گفته بودند كه تمسك به دين در فرمانبردارى از اين خليفه است !

با اين حساب معلوم مى شود كه مشكل مسلمانان آنان روزگار، موضوع سلطه و حكومت فرمانرواى ستمگر نبوده تا با تبديل آن به فرمانروايى عادل و دادگستر قابل حل باشد، بلكه مشكل اصلى ، از بين رفتن احكام اسلامى و اطاعت و فرمانبردارى بى چون و چراى مسلمانان در اوامر صادره - هر چه باشد - از ناحيه خليفه بوده ، و تصور و برداشتى كه آنها از مقام خليفه و خلافت داشته اند. در چنين حال و احوالى ، چاره و علاج كار تنها در تغيير عقيده و برداشت مسلمانان در امر خليفه و خلافت خلاصه مى شد، تا مگر در پرتو آن بتوان احكام پايمال شده اسلام را بار ديگر به

مجتمع اسلامى باز آورد. و يگانه كسى كه در آن شرايط مى توانست به ريشه كن كردن آن مشكل قيام كند، شخص امام حسين (ع ) بود، با توجه به مقام و منزلتى كه نزد پيامبر خدا (ص ) داشت ، و احاديث و آياتى كه درباره او نازل شده بود.

اين چنين شخصيتى با اين مشخصات و در چنان روزگارى ، در برابر انتخاب يكى از اين دو راه قرار گرفته بود: يا با يزيد فرزند معاويه و نواده ابوسفيان بيعت كند و عمرى را در خوشى و كاميابى بگذراند، و در عين حال از دوستى و احترام همه مسلمانان برخوردار باشد، در صورتى كه به خوبى مى دانست كه در بيعتش با يزيد:

1 - او را در ارتكاب گناه و پليدكاريها و كفر و بى دينى و بى باكيش در همه آن موارد، تاييد و تصديق مى كند.

2 - بر باورهاى مسلمانان درباره شخص يزيد و يا هر كس ديگرى مانند او كه بر مسند خلافت تكيه زده و مى پنداشتند كه خلفا نمايندگان مشروع خدا و پيامبرش در چنين پست و مقامى هستند و فرمانبردارى از ايشان در هر حال و هر گونه فرمانى واجب و لازم است ، صحه مى گذارد.

و با اقرار بر اين دو مورد، خط بطلان بر شريعت جدش سرور پيامبران خدا مى كشد، و آنگاه است كه شريعت او، سرنوشت شريعت موسى و عيسى و ديگر پيامبران را خواهد يافت . و به دنبال آن ، سبط پيامبر خدا (ص ) تمامى گناهان مردم زمانش را، علاوه بر آن نمايندگان را تا روز قيامت به دوش خواهد

گرفت .

با توجه به اينكه بجز شخص امام حسين (ع )، پيامبر خدا (ص ) را سبطى نمانده بود، و براى هيچكس جز حضرتش در آن زمان و حتى پس از او، چنان موقعيتى را كه بر شمرديم فراهم نبود، پس او در همه گيتى يگانه انسانى بود كه چنين كارى بس خطير بر عهده او نهاده شده بود، تا يكى از اين دو راه را برگزيند: يا با يزيد بيعت كند. و يا بر يزيد و كارهايش بتازد، و نيز بر همه مسلمانان كه بى قيد و شرط بر كارهاى نارواى يزيد مهر تاييد زده ، سر تسليم به اوامرش فرود آرده بودند بر آشوبد. و از اين راه سنت و روش زشتى را كه در پيش گرفته بودند تغيير دهد تا بعد از او، ائمه (ع ) بتوانند به احياى آن قسمت از سنتهاى جدش پيامبر خدا (ص ) كه از بين رفته اقدام نمايند.

امام (ع ) همين راه را برگزيد، و به پايان بردن آن را وجهه همت خود قرار داد و آن را شعار خويش گردايند و با عزمى راسخ در آن قدم نهاد تا به هدف خود رسيد، همان گونه كه ما در مقام بيان آن هستيم .

هدف امام حسين (ع ) و شعار و روش آن حضرت

امام ، خلافت و حكومت وقت را زير اين عنوان كه وجودش براى اسلام خطرناك است باطل اعلام كرد و فرمود:

و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد. يعنى اكنون كه رهبرى مسلمانان را يزيد به دست گرفته است ، بايد اسلام را بدرود گفت ! و آن سخن را در پاسخ آن كس گفت كه به حضرتش پيشنهاد

كرد:

با اميرالمؤ منين يزيد بيعت كن كه براى دنيا و آخرتت خوب است !!

و هم آن جمله را در موقعيتى بر زبان آورد كه به او گفتند:

اى حسين ! از خدا نمى ترسى كه پاى از اجتماع مردم مى كشى ، و در ميان امت تفرقه مى اندازى ؟!

و هنگامى فرمود كه عبدالله عمر به حضرتش گفت :

از خدا بترس و يكپارچگى مسلمانان را پراكنده مساز! حضرتش فرمود:

والله لو لم يكن فى الدنيا ملجاء ولا ماءوى ، لما بايعت يزيد بن معاوية اءبدا يعنى به خداى سوگند حتى اگر در دنيا به هيچ روى پناهگاهى هم نيابم ، با يزيد بن معاويه هرگز بيعت نخواهم كرد.

و منظورش از اين شعار، اصلاح حال امت و ابطال امر خلافت يزيد بود.

اين مطلب آشكارتر در وصيتى كه حضرتش به برادر خود محمد بن حنفيه نوشته ، آمده است :

تنها به خاطر اصلاح امت جدم (ص ) قيام كردم و مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كرده ، روش جدم و پدرم على بن ابى طالب را در پيش بگيرم . پس هر كس كه بحق دعوتم را پذيرا باشد، خداى را كه اولويت به پذيرش دارد پذيرفته است ، و هر كس هم كه پيشنهاد مرا نپذيرد، صبر مى كنم تا آنگاه كه خداوند بين من و همعصرانم به حق داورى كند، كه او بهترين داوران است .

در اين وصيت ، امام حسين نامى از ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه نبرده ، و از روش و سيره ايشان ياد نكرده اما تصريح نموده كه مى خواهد روش و سيره جد و پدرش

را در پيش بگيرد، و سيره و روش خلفا را در اين خلاصه كرد كه :

آنها به استناد بيعت مسلمانان با ايشان به حكومت رسيده اند - حالا آن بيعت به هر شكل كه گرفته شده باشد - و پس از بيعت ، بنا به اجتهادات خودشان مخصوصا در احكام اسلامى بر آنان حكومت كرده اند.

آنگاه سيره و روش پدر و جدش را هم در اين خلاصه كرده است كه :

مبلغ و مروج اسلام در ميان مردم بودند، و از مردم مى خواستند كه به قوانين آن عمل كنند، و از مقررات و احكام اسلام تجاوز نمى كردند. اين روش ايشان در تمام موارد بوده است ، چه زمانى كه حاكم و فرمانروا بودند، مانند زمان پيغمبر در مدينه ، و حضرت امير بعد از كشته شدن عثمان ، و يا همچون روزگارشان پيش از به قدرت رسيدن . چه ، پيامبر خدا (ص ) را سيره و روشى ويژه در مكه بود، و حضرت امير را نيز سيره اى پيش از به حكومت رسيدن . اما در هر دو حالت برنامه كارشان اين بود كه اسلام را در ميان مردم تبليغ كرده رواج دهند. با اين تفاوت كه پيامبر خدا (ص ) دستور از خداوند مى گرفت ، و على (ع ) از پيامبر خدا (ص ). ولى در هر دو حالت ، تبليغ اسلام مى كردند و امر به معروف و نهى از منكر.

امام حسين (ع ) نيز مى خواست كه روش ايشان را در پيش بگيرد نه سيره خلفا را. پس هر كس كه دعوت او را اجابت مى كرد، خواستار

حق بود، و شايسته تر اينكه حق پيروى شود. و هر كس هم كه نمى پذيرفت ، صبر مى فرمود تا اينكه خداوند بين او سردمداران خلافت بحق داورى كند.

از آنچه آورديم و ديگر كارهاى امام و فرمايشهاى او در دوره قيامش چنين معلوم مى شود كه حضرتش مردم را از بطلان امر خلافت روز و صحت و درستى امر امامت آگاه مى ساخت . و هدفش از همه گفته ها و كرده هايش اين بود كه ديگران به درستى چنين شعارى يقين كنند، كه هر كس اطمينان يافت راه درست را برگزيده ، و آن كس كه با شنيدن نداى حضرتش ايمان نياورد و آن را نپذيرفت ، حجت بر او تمام شده عذر و بهانه اى نخواهد داشت . اين بود كه در راه نشر هدفش به جان مى كوشيد.

اين شعار امام حسين (ع ) و هدف او بود كه براى رسيدن به آن راه شهادت را برگزيد و چه زيبا سروده است شاعر بر زبان آن حضرت كه :

ان كان دين محمد لم يستقم

الا بقتلى ، يا سيوف خذينى

دليل ما در اين مورد مطلبى است كه در نامه آن حضرت بنى هاشم آمده كه مى فرمايد: هر كس كه به من بپيوندد، به آغوش شهادت شتافته و آنكه تخلف كند، پيروزى نبيند.

امام در اين نامه تصريح كرده است راه او شهادت ، و سرانجامش فتح و پيروزى است .

سخنان ديگر امام و كارهايش در اين قيام همين معنى را مى رسانند. و همه آنها محتواى همين شعار، و هدفى را كه در پيش گرفته بود آشكار مى ساخت .

حضرتش زمانى كه مردم

را فرا مى خواند و از آنها كمك مى طلبيد، از آنها مى خواست تا با چشمى باز و بصيرتى كامل هدف او را تعقيب كنند. مانند داستان زهير بن القين .

چه ، آنگاه كه امام وى را فرا خواند، او با اكراه به ديدار امام رفت . اما به گفته راوى ديرى نپاييد كه شادمان و با چهره اى از خوشحالى برافروخته بازگشت و دستور داد تا خيمه و خرگاهش را به كاروان امام حسين (ع ) منتقل ساختند و سپس به زنش گفت :

تو آزاد و رهايى ! به خاندانت بازگرد من نمى خواهم بخاطر من بجز خير و خوبى آسيبى به تو برسد. آنگاه به يارانش گفت : هر كدام از شما كه خواستار شهادت است با من بيايد، وگرنه اين آخرين ديدار ماست .

زهير به هنگام بازگشت به موطنش و پيش از اينكه به اردوى امام بپيوندد، از خبر شهادت مسلم بن عقيل و هانى بن عروه ، و پيمانشكنى كوفيان و رويگردانيشان از يارى امام آگاه شده بود. اما پس از ديدارش با حسين (ع ) همراهانش را از داستانى كه در نبرد بلنجر از سلمان باهلى صحابى شنيده ، و او را به درك چنين روزى مژده داده بود آگاه ساخت . پس دانا و مصمم در يارى امام قدم برداشت .

امام (ع ) چنين يارانى را مى طلبيد و آنهايى را كه به اميد فرمانروايى امام به جمع او پيوسته بودند از خود مى راند.

امام (ع ) مسير و هدفش و قصد و منظورش را از اين حركت منزل به منزل بر زبان مى آورد؛ كما اينكه در

پاسخ فرزند عمر بن خطاب فرموده بود:

اى عبدالله ! نمى دانى كه از بى اعتبارى دنيا يكى اين است كه سر يحيى ، فرزند زكريا را براى يكى از روسپيان بنى اسرائيل هديه برده اند؟!... خداوند در تنبيه آن مردم شتاب نكرد، اما بعدها با قدرت و سخنى ايشان را فرو گرفت ... سپس فرمود: اى ابوعبدالرحمن از خدا بترس و از يارى من شانه خالى مكن .

امام (ع ) در سخنش اشاره به اين مى كند كه سرنوشتش چون سرنوشت يحياى پيغمبر است و از فرزند عمر مى خواهد كه همان گونه كه خود راه خويش را برگزيده ، او هم دانسته و با اراده به ياريش برخيزد.

امام حسين (ع ) هنگامى كه رو به سوى عراق نهاده بود ضمن سخنرانى خود فرمود:

مرگ بر گردن فرزند آدم ، چون گردن بند بر گردن دوشيزه جوان است . و شوق ديدار با گذشتگانم همانند اشتياق يعقوب است به ديدار يوسف . و مرا قربانگاهى انتخاب شده كه آگاهانه به سويش پيش مى روم و گويى به چشم خود مى بينم كه گرگهاى بيابان در بين نواويس و كربلا اندام مرا از يكديگر مى درند و شكمها و انبانهاى خود را از آن آكنده مى سازند.

از آنچه قلم تقدير رقم زده ، گزيرى نيست . خشنودى خداوند، پسند ما اهل بيت است . بر بلايش شكيبايى مى ورزيم و پاداش بردباران را تمام و كمال خواهيم يافت .

گوشت و پوست رسول خدا (ص ) از حضرتش جدا شدنى نيستند و در مينوى خداوند به او مى پيوندند و ديدگان پيامبر خدا به ديدارشان روشن مى شود

و خداوند وعده خود را نسبت به ايشان وفا خواهد كرد.

اينك ، هر كس كه خواهان جانبازى در راه ماست ، و خود را آماده ديدار با خداوند مى بيند، با ما آماده حركت شود.

امام (ع ) در هيچ منزلى فرود نيامد، و يا از آنجا كوچ نكرد، مگر اينكه نام يحيى و كشته شدنش را بر زبان مى آورد.

امام براى اتمام حجت ، دعوت كوفيان را پذيرفت

امام (ع ) به موجب شناختى كه از اوضاع و احوال داشت ، و صرفنظر از آگاهيش از سرنوشت خود كه پيامبر خدا (ص ) از سوى خداى متعال در اختيار او گذاشته بود، به روشنى مى دانست كه بايد فقط يكى از دو راه را برگزيند: يا بيعت با يزيد، و يا كشته شدن را. و مرتبا به اين مطلب در گفتارهايش اشاره مى كرد، و اين موضوع از همان ابتدا و پس از مرگ معاويه كه از وى خواستند تا با يزيد بيعت كند، معلوم و آشكار بود.

مروان به والى مدينه تاكيد كرد كه از حضرتش بيعت بگيرد و اگر مخالفت وى را بكشد! ولى حضرتش على رغم خواسته و انتظار از مدينه رخت بركشيد و به مكه ، خانه خدا پناه برد.

و چون در مكه بر او آشكار شد كه يزيد در مقام ترور اوست ، ترسيد كه او نخستين كس باشد كه ريختن خونش در مسجدالحرام ، موجب هتك حرمت كعبه و خانه خدا شود.

او در نامه اى كه به برادرش محمد حنفيه نوشته ، و همچنين اظهاراتش به عبدالله زبير، به اين مطلب تصريح كرده و گفته است :

به خدا سوگند اگر من در سوراخ جانورى هم فرو روم ،

اينان مرا يافته بيرونم مى كشند تا خواسته خود را درباره من به انجام رسانند. به خدا سوگند آنها همان گونه كه يهود حرمت روز شنبه را شكستند، مقام و احترام مرا نيز ناديده خواهند گرفت .

قسم به خدا كه دوستتر دارم كه بيرون مكه كشته شوم تا اينكه حتى به اندازه وجبى داخل حرم از پاى درآيم .

و به ابن عباس فرمود: اگر در فلان و فلان جا به شهادت برسم ، بيشتر دوست دارم از اينكه در مكه كشته شوم و حرمت به خاطر من از بين برود.

بنابراين امام (ع ) به خوبى مى دانست تا هنگامى كه از بيعت با خليفه مسلمانان يزيد بن معاويه خوددارى كند، چاره اى جز كشته شدن نخواهم داشت ، حالا هر كسى كه مى خواهد باشد. اين بود كه راه شهادت را براى خود و پيروانش برگزيد.

اما مردم كوفه ، پشت سر هم نامه به امام حسين (ع ) نوشتند و در آنها متذكر شدند: ما را امام و پيشوايى نيست . به نزد ما بيا، باشد كه خداوند به بركت و جودت ما را به راه درست و حق بدارد، و نعمان بن بشير تنها فرمانرواى دارالاماره است ! زيرا كه ما نه جمعه ها او را ديدار مى كنيم ، و نه ايام عيدى ، و هرگز به نماز با او بيرون نمى رويم ، به محض اينكه ما از آمدنت آگاه شويم او را از كوفه بيرون كرده به شام مى فرستيم .

و نيز به حضرتش نوشتند: خدمت حسين بن على ، از سوى پيروان مؤ منش و ديگر مسلمانان .

اما بعد،

به نزد ما شتاب كن كه مردم بى صبرانه منتظر آمدنت هستند. و بجز تو خواهان كسى ديگر نمى باشند! پس درآمدن هر چه مى توانى شتاب كن .

بزرگان كوفه نيز به او نوشتند: به كوفيان بيا كه سپاهى با ساز و برگ كامل آماده پيكر در ركاب توست . و نيز به او نوشتند يكصد هزار شمشير زن آماده خدمت به تو هستند!

پس از اينكه اين گونه نامه ها از جانب يك نفر يا دو نفر و يا چهار نفر از رؤ سا و بزرگان كوفه به او رسيد، و آن قدر تعداد نامه ها فزونى يافت كه خرجينى را پر ساخت ، اگر امام به درخواست و خواهش كوفيان وقعى نمى گذاشت ، و با يزيد بيعت مى كرد، و يا با يزيد هم بيعت نمى كرد، اما روى به جاى ديگر مى نهاد و در آنجا به شهادت مى رسيد، در آن صورت در حق مردم كوفه ستم كرده بود، و مردم براى هميشه و نسلى پس از نسلى ديگر حق را به جانب كوفيان مى دادند و امام را متهم مى كردند، و به روز قيامت هم آنان بر خداى عزوجل حجت داشتند، در حاليكه ولله الحجة البالغة ، حجت بالغه بر خلق از آن خداى جليل است .

بنابراين رفتارى را كه امام با كوفيان در پيش گرفت از باب اتمام حجت بر آنها بود نه چيز ديگر. اگر چنين نبود و حركت امام به سوى عراق بر اثر فريبى بود كه از نامه هاى شوق برانگيز كوفيان خورده ، بايد كه در آن هنگام كه خبر شهادت مسلم بن عقيل

و هانى بن عروه را مى شنيد، و پيش از اينكه با سپاه حر روبرو شود و چند روزى را در كنار يكديگر برانند، از راه رفته باز مى گشت .

آرى ، امام حسين (ع ) آنچه كه كرد اتمام حجتى بود كه با اهل عراق و ديگران ، و خداى سبحان مى فرمايد: لئلا يكون للناس على الله حجة بعد الرسل . يعنى تا مردمان را پس از فرستادن رسولان بر خدا حجتى نباشد.

امام (ع ) براى اتمام حجت به عراق رفت و نه سخنان فرزندان عقيل

ممكن است اين توهم پيش آيد كه : علت حركت امام به سوى عراق ، و پس از شنيدن خبر كشته شدن مسلم و هانى ، سخنان فرزندان عقيل باشد كه به او گفتند: ما قدم از قدم بر نمى داريم مگر هنگامى كه انتقام خودمان را گرفته باشيم و يا خونمان در اين راه ريخته شود. و امام (ع ) به همين جهت ، خود و همراهانش را به كشتن داده است !

براستى كه چنين قضاوتى درست نيست . هر كس را كه بارقه اى از عقل و تفكر باشد روا نيست تا چنين مطلبى را بر زبان آورد. بلكه درست اينست كه گفته شود: براى امام (ع ) چه فرقى مى كرد كه به عراق برود يا ديارى ديگر.

حضرتش سرنوشت خود را كه كشته شدن بر اثر خود داريش از بيعت با يزيد بود، انتظار مى كشيد.

اما بر او واجب بود كه با مردم عراق حجت خود را تمام كند، حجتى كه تا آنروز بانجام نرسيده بوده . و اين وظيفه با خطبه هاى مكرر او و اصحابش ، از زمان روبرو شدن با حر تا روز

عاشورا به انجام رسيد.

پس بر امام (ع ) لازم بود كه پس از آگاهى از كشته شدن مسلم بن عقيل و هانى بن عروه ، بدون روى گردانيدن از مسيرى كه در پيش گرفته ، و يا عزيمت به سرزمين و ديارى ديگر به كربلا روى آورد.

امام (ع ) حجت خود را بر كوفيان و ديگر همعصرانش ، كه از حركت و قيام و اعتراضش عليه طاغوتى چون يزيد بن معاويه آگاه شده ، آوازه و طنينش همه جا پيچيده ، و تا قيامت نيز همچنان پرآوازه خواهد بود، تمام كرد. زيرا كه حضرتش تنها به خوددارى از بيعت با يزيد بسنده نكرد، و در خانه خود آرام نگرفت تا بر اثر سر پيچى از چنان بيعتى در آنجا كشته شود، و از اين شهادت ، خود و جامعه اسلامى طرفى نبندد و خونش به هدر رود، و گردانندگان و بلندگوهاى دستگاه خلافت حقيقت امر را به مردم بپوشانند، بلكه بر عكس قيامى آنچنانى كه خبرش در همه جا پخش گرديد و موقعيت حضرتش و موضعگيرى او در برابر خلافت يزيد و يزيديان بخوبى آشكار شد، كه شرح مفصل آن بيايد.

حكمتى كه امام (ع ) در قيامش به كار برد
امام (ع ) در مدينه از بيعت با خليفه سرباز زد

امام (ع ) در مدينه از بيعت با خليفه اى سرباز زد كه حكومتش به وسيله بيعت مسلمانان با او صورت مشروعيت به خود گرفته بود، و در اين راه آنقدر در برابر گردانندگان دستگاه خلافت ايستادگى كرد تا اينكه همگان بر كار و هدف حضرتش آگاه شدند. پس از مدينه به آهنگ مكه بيرون شد و در اين حركت ، در راه اصلى قدم گذاشت و مانند اين زبير از بيراهه نرفت

. و چون در مكه وارد شد، و در پناه خانه خدا پاى سخنان سبط پيامبر خدا (ص ) مى نشستند و او از سيره جدش با آنها سخن مى گفت و موارد انحراف خليفه وقت را از سيره جدش بر مى شمرد. تا آنگاه كه دعوت خود را آشكار كرد و به شهرها نامه نوشت و از مردم خواست كه عليه دستگاه خلافت مسلحانه قيام كرده ، اوضاع جارى را تغيير دهند، و براى رسيدن به چنين مقصودى دست بيعت در دست او بگذارند نه اينكه وى را يارى دهند تا به خلافت بنشيند.

امام به هيچ كس چنين نويدى را نداد؛ نه در سخنرانيها و نه در نامه هايش ، بلكه بر عكس ، به هر كجا فرود مى آمد و يا كوچ مى كرد، داستان يحياى زكريا را به خود مثال مى زد و حق هم با او بود. زيرا كه امام (ع ) و يحياى پيغمبر هر دو عليه سركشى و فساد طاغوت زمانشان به اعترض برخاسته ، تا پاى جاى ايستادگى كردند.

و سرانجام تنها سر يحيى نبود كه به طاغوت زمانش پيشكش شد، بلكه سر حسين ، نواده پيغمبر خدا (ص ) با ياران و اهل بيتش ، چنين فرجامى را يافتند. كسى كه در مققام به دست آوردن خلافت و فرمانروايى باشد، با كسانى كه به گردش فراهم آمده و قصد آن دارد كه به يارى و پشتگرمى ايشان زمان حكومت را به دست بگيرد، چنان نمى كند، بلكه آنها را به پيروزى و به دست گرفتن قدرت و سلطنت دل خوش مى دارد، و هرگز سخنى نمى گويد كه

اطرافيانش را دلسرد و نا اميد نمايد.

امام (ع ) چهار ماه در مكه ماند؛ ماههايى كه موسم حج بود. در آنجا نخست عمره گزاران ، و به دنبال ايشان كسانى كه به قصد اداى حج از دورترين نقاط كشور اسلامى خود را به مكه رسانيده بودند، پيرامون امام گرد آمدند و حضرتش احاديثى را از جد بزرگوارش پيامبر خدا (ص )، از خداى تعالى براى آنها بازگو مى كرد و ايشان را از ارتكاب به گناه و نافرمانى خدا و عذاب روز قيامت بيم مى داد و از ايشان مى خواست كه تقوا پيشه گيرند و رضا و خشنودى خدا را بجويند. آنها را از وجود مخاطراتى كه از خلافت روز بر اسلام وارد شده و مى شود آگاه مى ساخت .

ايشان از حضرتش چيزها مى شنيدند كه تا به آن روز از كسى نشنيده بودند. اين اوضاع تا روز ترويه (هشتم ماه ذى حجه ) ادامه داشت . حاجيان در آن روز به حج احرام بستند و لبيك گويان روى به عرفات نهادند.

درست در همين هنگام ، امام (ع ) بر خلاف همه حجاج از احرام به در آمد و از حرم امن خدا بيرون شد! او مى گفت : از آن مى ترسم كه دار و دسته خلافت به جرم بيعت نكردنم با يزيد مرا ترور كنند و به خاطر من ، احترام حرم امن خدا از ميان برود، كه اگر حتى يك وجب بيرون از حرم امن خدا كشته شودم ، بيشتر دوست دارم كه به اندازه يك وجب داخل حرم كشته شده باشم .

امام (ع ) در آن حال نمى گفت

كه من به عراق مى روم تا حكومت را به دست بگيرم ، بلكه مى گفت : از اينجا بيرون مى روم ، تا بيرون از حرم امن خدا كشته شده باشم ، حتى اگر به اندازه يك وجب هم كه شده باشد.

در آن سال حاجيان پس از انجام مناسكشان به ميهن خود بازگشتند و خبر امام حسين (ع ) را به گوش همگان رسانيدند. اين خبر در سراسر كشور پهناور اسلامى ، تا آنجا كه كاروان حاجيان مى رفت ، منتشر گرديد، و از اين خبر بزرگ همه مسلمانان در هر كجا كه مى زيستند آگاه گرديدند: خبر خروج سبط پيامبر خدا (ص ) عليه خلافت حاكم ، و فراخوانى مسلمانان به قيام مسلحانه عليه آن ، زيرا كه خليفه از اسلام منحرف شده ، و با ادامه چنين حكومتى ، خطرى بس بزرگ اسلام را تهديد مى كند.

مسلمانان در هر گوشه از كشور اسلامى تشنه شنيدن سرنوشت اين درگيرى شدند. درگيرى خانواده پيغمبر خدا (ص ) با دار و دسته خلافت . آنها كه اخبار اين حركت را از هر كجا به دست مى آوردند، دريافتند كه حسين (ع ) خروج كرده و هيچ عزم و اراده او را در اين حركت تغيير نداده است . نه اخطار بيم دهندگان بر او اثر گذاشته ، و نه تهديد ديگران . نه او را سخن ابن عمر از جاى برده كه به او گفت : تو را كه به كشته شدنت يقين بدرود مى گويم و نامه عمره و حديثش از عايشه از پيامبر خدا (ص ) كه حسين در سرزمين بابل كشته مى

شود.

به اين ترتيب ، مسلمانان خبر حركت امام (ع ) را يكى بعد از ديگرى دريافت مى كردند، و امام (ع ) آرام و هوشيار به پيش مى رفت و هيچ مورد از نيتش را پنهان نمى داشت ، بلكه با هر حركتى ، مخالفتش را با خليفه يزيد آشكار مى كرد.

تحفه ها و عطرهايى را كه فرمانرواى يمن به نزد خليفه يزيد ارسال داشته بود ضبط فرمود و عملا اعلام داشت كه اينها شرعا به يزيد نمى رسد، و هر كارى را كه موجب اتمام حجت مى شد براى اطرافيان و كسانى كه پيرامونش جمع شده ، يا پيگير اخبارش بودند، به جاى مى آورد.

پس از آن همه ، سپاهيان دشمنش را كه به جنگ او برخاسته و از شدت تشنگى در آن بيابان بى آب و علف از پاى درآمده بودند، سيراب مى كند، و حتى از چارپايانشان نيز رفع تشنگى مى نمايد و نمى پذيرد كه به ناگهان بر اين سپاه بتازد و با ايشان به جنگ برخيزد؛ بلكه آنها را آزاد مى گذارد تا آغاز كننده جنگ باشند! آنگاه بر سپاه اتمام حجت مى كند، و پس از اينكه صبحگاهان با آنها نمازگزارد، مورد خطابشان قرار داده ، مى گويد:

به عنوان عذر در پيشگاه خداى عزوجل به شما مى گويم كه من به نزد شما نيامدم ، مگر هنگامى كه نامه هاى شما به من رسيد، و فرستادگان شما به خدمتم آمدند كه به نزد ما بيا كه امام و پيشوايى نداريم . باشد كه خداوند ما را به خاطر وجودت به راه راست راهبرى فرمايد.

اكنون اگر بر سر سخن

و پيمان خود هستيد، كه اينك من آمده و خواسته شما را اجابت كرده ام ، و چنانچه موردى به من ارائه دهيد كه مرا به قرار و پيمانتان دلگرم و مطمئن سازد، به شهر شما نيز وارد مى شوم . اما اگر چنين نكنيد و آمدنم را خوش نداشته باشيد، باز مى گردم .

و در سخنرانى دومش فرمود: اگر تقوا پيشه كنيد و حق را براى اهلش روا و شايسته بدانيد، خدا را از خود خشنود ساخته ايد، و بدانيد كه اهل بيت پيامبر خدا نسبت به اين مدعيان حكومت و ديگر همپالگيهايشان به شما جز جور و ستم روا نمى دارند، به حكومت و فرمانروايى بر شما سزاوارترند...

بار ديگر امام (ع ) با يارانش اتمام حجت كرد و ضمن سخنرانى ديگرى فرمود:... كه به حق عمل نشده ، از باطل نهى نمى شود. تا جايى كه مؤ من ، حق دارد كه از خدا مرگ خود را بخواهد. من هم مرگ را جز شهادت در راه خدا، و زندگى با ستمگران را بجز خسران و زيان نمى بينم . يارانش به او گفتند: به خدا سوگند. اگر دنيا پابرجا، و ما براى هميشه در آن جاودانه و ماندنى باشيم ، مگر اينكه به يارى تو برخاسته ، در راهت جانبازى كنيم ، بى گمان بيرون شدن از دنيا را بر زندگانى جاودانه در آن برمى گزينيم .

امام (ع ) در پاسخ پيشنهاد طرماح كه گفته بود به كوهپايه قبيله طى روى آور، كه بيست هزار تن از قبيله طى به ياريت برخواهند خاست ، فرمود: بين ما و اين مردم قرار و مدارى

گذاشته شده كه نمى توانيم از آن روى بگردانيم .

آرى ، بين امام حسين (ع ) و مردم قرار بر اين بوده كه حضرتش بر آنها وارد شود، و حضرتش پيش از اتمام حجت بر آنها، نمى تواند از ايشان روى بگرداند.

امام (ع ) به مدت پنج ماه با همه مسلمانان در شهرها، و منزلگاه ها، و مراكزشان اتمام حجت كرده است . چه با آنهائيكه در حرمين - مكه و مدينه - حضور داشتند، و يا در عراقين - كوفه و بصره - بودند و يا در شام ، بهنگامى كه حجتهاى آنحضرت را در خطبه ها و نامه هايش ، و يا از زبان فرستادگان و خبرگزاران از وى دريافت كرده و به گوششان رسيده بود.

امام در سرآغاز حركتش از كسانيكه با وى بيعت مى كردند، بر اساس قيام مسلحانه بيعت مى گرفت .

سپس بهنگامى كه سفيرش مسلم بن عقيل را در كوفه كشتند.

و نيز زمانى كه آرام و بى شتاب روى به سوى عراق نهاده بود.

در تمام اين مدت ، گروه حاجيان اين امكان را داشتند كه پس از انجام مناسك حجشان خود را به كاروان امام كه آهسته آهسته پيش مى رفت برسانند و به جمع ياران او به پيوندند.

ساكنان مكه و مدينه ، و كوفه و بصره ، و ديگر شهرهاى اسلامى نيز توانائى آن را داشتند كه نداى كمك خواهى او را لبيك بگويند. چه ، حركت امام بى مقدمه و ناگهانى صورت نگرفته بود كه آنها به بهانه نداشتن فرصت و مجالى كافى براى يارى رساندن به آن حضرت معذور باشند، بلكه او به هر شهر و ديارى

كه قدم مى گذاشت ، پيشاروى مسلمانان و خبرگزارى آنان ، پيرامون گردانندگان دستگاه خلافت به بحث و گفتگو - و ايراد و اعتراض - مى پرداخت .

بنابراين همه آنها در عدم يارى رساندن به امام شريكند، اگر چه كوفيان بار اين ننگ و رسوائى را به دوش گرفتند كه امام را دعوت كردند، و چون آن حضرت دعوتشان را پذيرفت و به سرزمينشان قدم نهاد، به جنگ با حضرتش برخاستند، و كمر به كشتنش بستند.

امام (ع ) با سخنان و رفتارش بر همه مسلمانان آن عصر، پيش از رسيدنش به سرزمين كربلا، حجت را تمام كرد، اما چون به عراق قدم گذاشت ، و مردم آن سامان آن روى سكه را به وى نشان داده و همه عهد و پيمان خود را به زير پا نهادند، و دهها هزار رزمنده ايشان ، به خاطر جلب محبت دار و دسته خلافت به ريختن خونش كمر بستند، با سخنان و رفتارش بر همه آنها، بويژه گردانندگان خلافت ، اتمام حجت كرد.

به اين ترتيب

به اين ترتيب كه : به طرفداران خلافت پيشنهاد كرد كه دست از او بردارند، تا او هم اسلحه را بر زمين بگذارد و به همان جا كه آمده باز گردد. يا به يكى از مرزهاى كشور روى آورده ، در آنجا چون يكى از مسلمانان زيست كند و در بود و نبود با آنها شريك باشد. و به اين ترتيب هيچ خطرى از ناحيه او، حكومت ايشان را تهديد نمى كند؛ همچون موقعيتى كه سعد وقاص و عبدالله عمر و اسامة بن زيد با پدرش اميرالمؤ منين على (ع ) داشته و از بيعت

با امام سر باز زده بودند.

اما چون سپاهيان خلافت از پذيرش اين پيشنهاد، جز با بيعت امام (ع ) و تسليم شدن بى چون و چرايش به فرمان ابن زياد روى برتافتند، او هم چنين شرايطى را نپذيرفت و آماده ديدار با خدا گرديده . براى اتمام حجت با سپاهيان خلافت از مردم عراق ، و اتمام حجت با اصحاب و يارانى كه در ركابش بودند، پسين روز نهم محرم از كوفيان خواست كه تنها يك شب به او مهلت دهند تا خدايش را نماز گزارد و به درگاهش زارى كرده قرآن بخواند كه اينها مورد علاقه اوست .

پس از بگو مگوهايى ، با درخواستش موافقت كردند. پس يارانش را شامگاه دهم محرم به نزد خود فرا خواند و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود:

با توجه به آنچه امروز از دشمنان خود ديديم ، بى گمان بدانيد كه فردا با اينان بجز جنگ و نبردكارى ديگر نخواهيم داشت . اين است كه من به همه شما اجازه مى دهم كه آزادانه برخاسته و برويد كه آزاد هستيد، و مرا بر گردن شما حقى نيست .

تاريكى شب بر سرتان دامن گسترده است ، از ظلمت آن استفاده كرده و هر كدامتان دست يكى از مردان اهل بيتم را گرفته ، با خود ببريد، كه خدايتان پاداش نيكو عطا كند. پس در محل و شهرهاى مختلف پراكنده شويد كه اين مردم در پى دستيابى به من هستند، و چون بر من دست يافتند، از دستگيرى ديگران دست بر مى دارند.

هاشميان در پاسخ امام گفتند: چرا چنين كنيم ؟ براى اينكه بعد از تو زنده بمانيم ؟ خدا

چنين روزى را هرگز نصيب ما نكند!

آنگاه امام رو به فرزندان عقيل كرد و فرمود: كشته شدن مسلم شما را كافى است . من اجازه مى دهم ، شما برويد! آنها در پاسخ امام (ع ) گفتند: به خدا سوگند كه چنين نخواهيم كرد. بلكه مى مانيم و جان و مال و اولادمان را فدايت مى كنيم . به همراه تو با اينان مى جنگيم تا با تو شربت شهادت بنوشيم ، كه زندگانى بعد از تو را خداوند زشت كناد.

آنگاه نوبت به يارانش رسيد، مسلم بن عوسجه به عرض رسانيد: ما تو را تنها بگذاريم و برويم ؟ آن وقت در اداى حق تو در پيشگاه خداوند چه عذرى بياوريم ؟ به خدا سوگند كه دست از دامنت بر نمى دارم مگر هنگامى كه نيزه ام را در سينه هاى ايشان فرو كنم ، و با شمشير مادام كه قبضه آن را در دست دارم ، بر فرقشان بكوبم و آنگاه كه سلاحى برايم باقى نماند، با سنگ با آنها مى جنگم تا اينكه در كنار تو به شهادت برسم .

سعيد حنفى نيز گفت : به خدا قسم كه دست از تو بر نمى دارم تا خدا بداند كه ما در نبودن پيامبرش حق او را در رعايت جانب تو از دست نگذاشته ايم . به خدا سوگند اگر بدانم كه در ركاب تو كشته مى شوم و دوباره زنده شده بار ديگر كشته مى شوم تا هفتاد مرتبه ، باز هم دست از ياريت بر نمى دارم تا اينكه كاملا از پاى درآيم .

و چرا چنين نكنيم ، در حالى كه شهادت يك

بار اتفاق مى افتد و به دنبالش سعادتى ابدى خواهد بود؟

ديگر ياران امام سخنان مشابه گفتند. پس از اين سخنرانى بود كه همگى با شب زنده دارى آماده ديدار با خدايشان شدند. راوى مى گويد: حسين و يارانش تمامى شب را به نماز و استغفار و دعا و انابه گذرانيدند.

و نيز به آمادگى خود براى رويارويى با دشمنانشان در صبح فردا، و اتمام حجت با ايشان پرداختند. پس امام (ع ) فرمان داد تا پشت خيمه ها و گرداگرد اردوگاهش را، كه اندك شيبى نداشت ، حفر كردند و آن را با هيزم و خاشاك پر كردند تا اينكه صبحگاهان آتش در آنها انداخته با خاطرى آسوده از يك سو با دشمن روبرو شده ، خيمه ها را پشت سر قرار دهند و دشمن نتواند از پشت سر بر آنها بتازد و پيش از اتمام حجت كار آنها را يكسره نمايد. در روز عاشورا با چنين تمهيدى امام (ع ) و يارانش يكى پس از ديگرى به هنگام رويارويى سپاه سخنرانى كرده و براى جنگ آماده شدند.

نخست امام (ع ) بر ناقه اش سوار شد و رو به دشمن آورد و به راهنمايى آنها پرداخت و ضمن سخنرانيش فرمود: اى مردم ! سخنم را بشنويد و شتاب نكنيد تا شما را نصيحت كنم ... تا آنجا كه فرمود:

به محمد (ص )، پيامبر خدا، ايمان آورده ايد، آنگاه به جان فرزندان و خاندان او افتاده آهنگ كشتنشان را كرده ايد!...

و فرمود: اى مردم ! به دودمان من بنگريد و ببينيد كه من كيستم . آنگاه به خود مراجعه كرده از خود بپرسيد كه آيا كشتن

من و پايمال كردن حرمتم رواست ؟!... آيا من فرزند دختر پيامبرتان نيستم ؟...

و نيز فرمود: آيا اين سخن پيغمبر خدا (ص ) را درباره من و برادرم نشنيده ايد كه : اين دو آقاى جوانان بهشتند؟ اگر در اين سخن شك و ترديدى داريد، در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيغمبرتان مى باشم ؟ به خداى سوگند كه در شرق و غرب عالم ، بجز من پسر دختر پيغمبرى در ميان شما و غير شما وجود ندارد.

واى بر شما! آيا مرا به قصاص كسى كه از شما كشته ام مى كشيد؟ يا اموالى كه از شما بر باد داده ، يا به خاطر صدمه اى كه بر شما وارد كرده ام ؟ و يا بانگ بلند فرمود: يا شبث بن ربعى ، و اى حجار بن ابجر، و اى قيس بن اشعث ، و اى زيد بن حارث ! آيا اين شما نبوديد كه به من نوشتيد كه ميوه هايمان رسيده ، و بوستانهايمان سبز و خرم شده ، بيا كه سپاهى آماده پيكار در ركاب توست ؟!

و نيز فرمود: اى مردم هرگاه آمدنم را خوش نداريد، مرا بگذاريد كه بازگردم . قيس بن اشعث پاسخ داد: چرا به فرمان پسر عمويت سر فرود نمى آوردى ...؟!

امام (ع ) فرمود: اى مردم ! زنازاده فرزند زنازاده مرا بين دو امر وا نهاده است : اينكه جنگ و شمشير را برگزينم يا ذلت و خوارى را. و ما هرگز تن به ذلت و خوارى نخواهيم داد. و نيز فرمود:

بدانيد به خداى سوگند كه پس از ارتكاب چنين جنايتى آن اندازه درنگ نخواهيم

كرد كه حتى سواركارى بر پشت اسبش قرار بگيرد. آسيا سنگ مرگ بر سرتان بگردد... و اين خبرى است كه پدرم از سوى جدم مرا از آن آگاه كرده است .

آنگاه دستها به آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! باران رحمتت را از ايشان بازدار... و آن جوان ثقيف را بر ايشان مسلط گردان ... .

آرى سپاهيان خلافت با فرزند دختر پيغمبرشان به خاطر اين مى جنگيد كه او با يزيد بيعت كند و سر به فرمان فرزند زياد فرود آورد. اما امام حسين (ع ) و سپاهيانش كشته شدن مردان و اسارت زنانشان را پذيرفتند، و به خواست ايشان تمكين نكردند.

سپاهيان خلافت ، فرزند دختر پيغمبرشان را مى كشند، و عترت او را به خاطر جلب خشنودى خليفه و والى او را به دست آوردن مال و منال دنيا از سوى ايشان به اسارت مى برند. اما امام و سپاهيانشان به خاطر بدست آوردن خشنودى خدا و ثواب او در روز قيامت تن به شهادت مى دهند.

با توجه به آنچه پيش از اين گفته ايم ، تمامى كارها و گفتار سپاهيان هر دو طرف در آن روز مؤ يد اين مطلب بوده است . مثلا: عمر سعد، فرمانده سپاه خلافت ، آنگاه كه تير را در چله كمان خود مى گذاشت ، چنين آغاز سخن كرد: مردم ! نزد امير عبيدالله - زياد شاهد باشيد كه من نخستين كسى هستم كه به سوى حسين تير انداختم !!

اما حسين (ع ) دستها بر آسمان برآورد و گفت : بارخدايا! تو پناه من در هر شدت و ناراحتى مى باشى ، و اميد من در

هر سختى ...

هر دو سپاه ، در آشكار كردن نيت درونى خود در كارها و گفته هايشان با يكديگر به مسابقه پرداخته بودند. مثلا مسروق وائلى از سپاه خلافت گفت : من پيشتاز سوارانى بودم كه به سوى حسين حمله آوردند. در آن حال با خود گفتم : از ديگران پيشى بگيرم ، تا سر حسين را من برگرفته ، نزد عبيدالله زياد ببرم تا از مقام و منصبى والا برخوردار شوم !!

آرى در سپاه خلافت كيانب وجود داشتند كه به خاطر يافتن منزلتى در دستگاه ابن زياد آرزو داشتند تا سر پسر دختر پيغمبر را ببرند! اما در سپاه امام (ع ) رزمنده اى مانند غلام ، آزاد كرده ابوذر، وجود دارد كه از امام اجازه جنگ مى خواهد، و امام (ع ) به وى مى گويد: تو ما را از آن رو همراه بودى كه به عافيت دست يابى .

اينك من به تو اجازه مى دهم كه سر خودگيرى و راه عافيت در پيش . اما او مى گويد:

من در آسايش ، از محبتتان برخوردار باشم ، ولى در سختى و شدت شما را رها كنم ؟! اگر چه مرا رنگى سياه است و مقامى پست و ناخوشايند، بر من منت بگذار تا در بهشت خوشبو شده و رويم سفيد گردد. به خدا سوگند از شما جدا نمى شوم ، مگر هنگامى كه خون سياهم با خون شما در آميزد... و چون امام حسين (ع ) موافقت فرمود و به وى اجازه جنگ داد، چون به سپاه خصم حمله برد و مى گفت :

كيف يرى الفجار ضرب الاسود

بالمشرفى القاطع المهند

احمى الخيار من بنى

محمد

اذب عنهم باللسان واليد

ارجو بذاك الفوز عند المورد

من الاله الواحد الموحد

گنهكاران ضرب شصت شمشير برنده مرد سياه چرده را چگونه مى بينند؟ من با دست و زبان به حمايت و يارى فرزندان محمد (ص ) بر مى خيزم . و بدان وسيله در روز قيامت از خداى يكتا اجر و مزد آرزو دارم .

و چون او كشته شد، امام بر بالينش نشست و فرمود: بارخدايا! صورتش را سپيد گردان و او را خوشبو كرده با محمدش (ص ) محشور كن ، و وى را از دوستان آل محمد (ص ) محسوب فرما.

و در سپاه امام (ع ) نوجوانى يازده ساله وجود داشت كه پدرش در معركه جنگ به شهادت رسيده بود. او از امام (ع ) اجازه جنگ خواست . امام به او اجازه نداد و گفت : اين پسر، پدرش كشته شده و شايد كه مادرش جنگيدن نوجوانش را خوش نداشته باشد. اما آن نوخاسته گفت : مادرم مرا فرمان داده است .

چون اين نوجوان كشته شد، سرش را به سوى سپاه امام پرتاب كردند. مادرش پيش دويد و سر بريده فرزند را بر گرفت و خون از چهره اش پاك كرد و سپس آن را بر سر مردى از دشمن ، كه در چند قدميش بود، كوبيد، و به شتاب به خيمه رفت و چوبى بر گرفت و به سپاه دشمن حمله برد و مى گفت :

انا عجوز سيدى ضعيفة

خاوية بالية نحيفة

اضربكم بضربة عنيفة

دون بنى فاطمة الشريفة

من زنى افسرده دل و لاغر و بى توش و توان هستم كه به يارى فرزندان فاطمه بزرگوار شما را بسختى مضروب مى سازم .

و در سپاه

امام حسين (ع ) رزمنده اى چون عمرو ازدى وجود دارد كه به جنگ مى شتابد و چنين مى سرايد:

اليوم يا نفس الى الرحمن

تمضين بالروح و بالريحان

اليوم تجزين على الاحسان

قد كان منك غابر الزمان

ما خط باللوح لدى الديان

فاليوم زال ذاك بالغفران

اى دل ! به سوى خداى رحمان با شادى و آرامش راه سپر باش .

امروز، آنچه را در گذشته از تو سرزده است ، پاداش نيكو خواهى گرفت و گناهان ثبت شده با رحمت و مغفرت خدا، از ميان خواهد رفت .

و هم در ميان جانبازانش خالد، فرزند همين عمرو ازدى ، قرار دارد كه مى جنگد و مى گويد:

صبرا على الموت بنى قحطان

كيما نكون فى رضى الرحمن

ذى المجد و العزة و البرهان

يا اءبتا قد صرت فى الجنان

اى قحطانيان ! در راه خشنودى خداى رحمان بر مرگ شكيبا باشيد. اى پدر، با بصيرت و بزرگوارى در مينوى خداوند جا گرفتى .

و نيز سعد بن حنظله جاى دارد كه به ميدان نبرد مى شتابد و مى گويد:

صبرا على الاسياف و الاسنة

صبرا عليها لدخول الجنة

يا نفس ! للراحة فاطرحنة

و فى طلاب الخير فارغبة

اى دل ! بر ضربه شمشيرها و نيزه ها در ازاى ورود به بهشت خداوند شكيبا باش . اى نفس ! خواهان خير و خوبى باش و از آسايش و راحتى بگذر.

در ميان سپاهيان امام

و در ميان سپاهيان امام (ع ) دلاورى چون زهير ديده مى شود كه دست بر دوش حسين (ع ) مى زند و مى گويد:

اقدم هديت هاديا مهديا

فاليوم تلقى جدك النبيا

و حسنا و المرتضا عليا

و ذا الجناحين الفتى الكميا

و اءسد الله الشهيد المحيا

به پيش ! اى راهنما و راهبر كه امروز جدت پيامبر

خدا را ديدار خواهى كرد. و حسن و على مرتضى و جعفر، با دو بال بهشتى ، و شير خدا حمزه شهيد را ديدار خواهى كرد.

و هم او مى جنگيد و مى سرود:

اقدم حسين ، اليوم تلقى احمدا

و شيخك الخير عليا ذا الندى

و حسنا كالبدر وافى الا سعدا

و عمك القرم الهجان الا صيدا

و حمزة ليث الاله الا سدا

فى جنة الفردوس تعلو صعدا

و نافع بن هلال وجود دارد كه حمله مى برد و مى گويد:

اءنا الغلام اليمنى الجملى

دينى على دين حسين و على

ان اءقتل اليوم فهذا اءملى

و ذاك راءى و اءلاقى عملى

من جوانى از يمن و از قبيله جمل هستم و پيرو دين على و حسين مى باشم . اگر امروز كشته شوم ، اين آرزوى من است .

عقيده ام چنين است و پاداش خود را در مى يابم .

و اين على اكبر، فرزند امام حسين (ع )، است كه مى خروشد و مى گويد:

اءنا على بن الحسى بن على

نحن و بيت الله اءولى بالنبى

من على ، فرزند حسين و نواده على مرتضى هستم . به خانه خدا سوگند كه ، به پيامبر از هر كس نزديكتر مى باشيم .

و برادرزاده اش قاسم بن حسين در ميدان جنگ مى گويد:

ان تنكرونى ، فاءنا فرع الحسن

سبط النبى المصطفى و المؤ تمن

اگر مرا نمى شناسيد، من فرزند حسن سبط پيامبر خدا مى باشم .

و محمد بن عبدالله ، نواده جعفر بن ابى طالب مى جنگيد و مى گفت :

اشكو الى الله من العدوان

فعال قوم فى الردى عميان

قد بدلوا معالم القرآن

و محكم التنزيل و التبيان

و اظهرو الكفر مع الطغيان

به خداوند از ستم مردمى شكايت مى برم كه كوركورانه در

گمراهى سير مى كنند و راهنماييهاى قرآن را رها كرده ، كفر و سركشى آشكار نموده اند.

و عباس (ع ) برادر امام حسين (ع ) پس از اينكه دست راستش قطع گرديد فرمود:

والله ان قطعتم يمينى

انى احامى اءبدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين

نجل النبى الطاهر الامين

و نيز گفته است :

يا نفس ! لا تخشى من الكفار

وابشرى برحمة الجبار

مع النبى المصطفى المختار

به خدا سوگند با اينكه دست راستم را قطع كرده ايد، من براى هميشه از دينم و از امام راستگويى كه فرزند پاك پيامبر امين مى باشد حمايت مى كنم . اى دل ! از كفار مترس و تو را مژده باد به رحمت خداوند، در كنار پيامبر برگزيده خدا.

و اما در سپاه خلافت نيز مردانى بودند كه كودك شيرخوار را در آغوش امام (ع ) با تير زده كشتند!

و در سپاه خلافت كسانى وجود داشتند كه كودك پريشان و مضطربى را پيشاروى مادرش به شمشير خويش از پاى درآوردند.

اى كاش مى دانستم كه سپاه خلافت چرا آن كودك صغير را كشت آيا از آن جهت كشت كه با يزيد خليفه بيعت نكرده بود؟!

يا اينكه به اسارت بردن پردگيان و حرم پيامبر خدا (ص ) را از كربلا به كوفه ، و از كوفه تا شام ، و آوردنشان در كاخ فرماندارى در كوفه ، و به معرض نمايش قرار دادنشان در جايگاهى كه اسرار در شام به معرض تماشاى مردم قرار مى دادند، و حاضر كردنشان در بارگاه خليفه يزيد بن معاويه براى اين بود كه با خليفه بيعت كنند؟!

راستى را، چرا آنها چنان كردند؟!

چرا سپاهيان خلافت خيمه و خرگاه آل پيامبر (ص

) را به آتش كشيدند؟!

و آخر چرا سپاهيان خليفه ، سينه و پشت و پهلوى فرزند پيامبر خدا (ص ) را با نعل اسبهايشان در هم كوبيدند؟!

و چرا پيكر او، و پيكر خاندان و ياران حضرتش را همچنان در بيابان رها كرده ، آنها را به خاك نسپردند؟!

و بالاخره ، چرا سرهايشان را بريدند و آنها را ميان خود پخش كرده ، بر سر نيزه به هر كوى و برزن به معرض تماشاى مردم گذاشتند؟!

آرى ، اينها و غير اينها را انجام دادند تا به گوش ابن زياد برسانند كه آنها همچنان چشم و گوش به فرمان او دارند. اين است كه يكى از آنها گفته است :

فاءبلغ عبيدالله اما لقيته

بانى مطيع للخليفه سامع !

اگر عبيدالله زياد را ديدى به او بگو كه من همچنان مطيع و فرمانبردار خليفه مى باشم !

بنابراين ، هدف آنها از دست زدن به چنان كارهايى اين بوده كه ابن زياد و خليفه را از خود خشنواد باشند. و اين بوده كه يكى ديگر از ايشان گفته است :

املا ركابى فضة و ذهبا

انى قتلت الملك المحجبا

قتلت خير الناس اءما و اءبا (475)

تا ركاب اسبم نقره و طلا بريز كه من پادشاه بزرگى را كه از لحاظ پدر و مادر بهترين مردم بوده است ، كشته ام !

براى جلب خشنودى خليفه و والى و به دست آوردن طلا و نقره از ايشان ، مرتكب اين كارها شده اند. و به خاطر همينها بوده كه در برابر كاخ ابن زياد پاى كوبان مى خواندند.

نحن رضضنا الصدر بعد الظهر

بكل بعبوب شديد الاسر

و خولى كه سر حسين (ع ) را به خانه آورد، به

همسرش گفت : گنجينه جهانى را برايت آورده ام ! اين سر بريده حسين است كه در خانه توست !

بنابراين ، رزمندگان در ركاب امام (ع )، به هنگام رزم در يارى آن حضرت خشنودى خدا و پيامبرش و پاداش روز قيامت را مى خواستند.

در صورتى كه سپاهيان خليفه با امام مى جنگيدند تا خشنودى يزيد و ابن زياد و طلا و نقره به دست آورند!

يزيد در ازاى اين خوش خدمتى ، به ابن زياد يك ميليون ، و به مردم كوفه به پاس فرمانبرداريشان ، پاداشى در خور داد و مقرر داشت تا دو برابر مستمرى را به ايشان بپردازند!

و اما براستى خليفه مسلمانان اساسا چرا مرتكب چنين كارى شده است .

و چرا با چوب بر دندانهاى پيشين سر بريده امام (ع ) مى نواخت ؟!

و چرا سر بريده او را مدت سه شبانه روز در دمشق بر نيزه كرده و سپس آن را شهر به شهر گردانيد؟

اينها مطالبى است كه يزيد از راز آنها در اشعارش پرده برداشته و گفته است

لست من خندف ان لم اءنتقم

من بنى احمد ما كان فعل

قد قتلنا القرم من ساداتهم

و عدلنا ميل بدر فاعتدل

من از دودمان خندف نيستم اگر از فرزندان احمد (ص ) به خاطر كارهايش انتقام نگيرم . ما سر سروران ايشان را كشتيم و بدين سان در حاصل جنگ بدر با ايشان برابر گشتيم .

پس اينها همه بر اثر كينه هاى ديرينه جنگ بدر است !و مگر نه هند، مادربزرگش ، در جنگ احد شكم حمزه را از هم دريد و او را مثله كرد، و جگر او را به دندان كشيد و گفت

:

شفيت من حمزة نفسى باءحد

حين بقرت بطنه عن الكبد

در جنگ احد، با شكافتن شكم حمزه و بيرون كشيدن جگرش ، درد دلم را درمان كردم !

مگر نه اينكه پدربزرگش ابوسفيان در احد، سنان نيزه اش را در گونه و گوشه لب حمزه فرو برد و گفت : ذق عقق . يعنى بچش مرگ را اى از خوشايند بريده .

و چون حليس ، سرور قوم احابيش ، او را در آن حال ديد، بنى كنانه را مخاطب ساخت و گفت : اى مردم بنى كنانه ! هذا سيد قريش يصنع بابن عمه لحما ما ترون ؟!

و مگر نه جدش ابوسفيان در برابر حاضرين در مجلس به عثمان گفت : اى فرزندان اميه ! حكومت را همچون توپ بازى به يكديگر پاس دهيد، كه قسم به آن كس كه ابوسفيان به آن سوگند مى خورد من از ديرباز همين را براى شما مى خواستم تا به ميراث به فرزندانتان برسد!!

و مگر او نبود كه ، بر قبر حمزه گذر كرد و با پا لگدى به قبر او زد و گفت : آهاى ابوعماره ! حكومتى را كه ديروز در راهش پوست ما را با شمشير مى كندى ، امروز به دست فرزندانمان افتاده و با آن سرگرمند!

و مگر نه اينكه پدرش معاويه مى گفت : اين برادر هاشمى را (كه منظورش پيامبر خدا (ص ) بود) روزانه پنج نوبت در اذان بانگ برداشته به پيامبرش گواهى مى دهند. به خدا سوگند از پاى نمى نشينم تا چنين عنوانى را در گور كنم !

و مگر نه اينكه سياه پدرش خليفه معاويه ، به فرماندهى ابن ارطاه

، در مسير ماموريتش سى هزار مسلمان را به خاك و خون كشيد و خانه هايشان را آتش زد و دو كودك عبيدالله عباس را به دست خود با كاردى كه به همراه داشت ، سر بريد؟! (476)

پيامد شهادت حضرت امام حسين (ع )

فرزند پيامبر خدا (ص ) را كشتند و او را مثله كردند و خانواده پيغمبر را به اسيرى گرفتند و در هر شهر و ديار اسلامى مى گرداندند، و همه اينها را مسلمانان شنيدند و دويدند.

همه اين رويدادها در بين كربلا و كوفه و شام و به مدتى كمتر از دو ماه از خروج امام حسين (ع ) در روز هشتم ذى حجه از مكه به وقوع پيوسته است .

حاجيان به هنگام بازگشتشان از مناسك حج ، خبر خروج امام حسين (ع ) را عليه خليفه مسلمانان تا دورترين سرزمين و آبادى كشور اسلامى رسانيدند و كسى نماند كه از آن آگاه نشود.

اين طبيعى بود كه هر مسلمانى پيجوى اخبار آن حضرت بوده آن را دنبال مى كند.

در نتيجه ، آن اخبار ناگوار تاثر برانگيز را يكى بعد از ديگرى دريافت مى كرد، اخبارى كه از شنيدن آن همه فجايع دل هر مؤ منى مى شكست و به غم و اندوه مى نشانيد.

اين اخبار براى هر مسلمانى سخت دردآور بود و مصيبتى عظيم به حساب مى آمد. آنچنان عظيم و هولناك كه خروش اعتراض حتى از خانه يزيد برخاست ، و اهل مجلس و مسجد او را نيز در بر گرفت ، و به هر كجا و به هر كس كه خبر اين جنايت هولناك مى رسيد، زبان به بدگويى و لعن و نفرين او گشود.

بر

اثر چنى فاجعه اى مسلمانان به دو دسته تقسيم شدند.

بخشى از ايشان به زير پرچم خلافت گرد آمدند كه نه كشته شدن ذريه پيغمبر (ص ) و هتك حرمت و به اسارت بردن حرمش در دوستى ايشان نسبت به دستگاه خلافت و شخص خليفه تاثيرى گذاشت ، و نه ويران ساختن خانه خدا و كعبه مشرفه ، بلكه بر عكس هر چه بيشتر بر سنگدلى و جسارت ايشان افزوده گشت .

گروهى ديگر نيز مقام خلافت در نظرشان از آن هيمنه و جلال فرو افتاد و در هم شكست . از كارهاى گردانندگان دستگاه خلافت متنفر و بيزار شده سر به طغيان برداشته بر آنان شوريدند، مانند مردم مدينه در جنگ حره ، و ديگر كسانى كه بر دار و دسته خلافت خروج كردند.

انقلابها و خروج و سركشيها عليه خليفه و دار و دسته خلافت پشت سر يكديگر ادامه يافت . در ميان آنها گروهى اندك به حقانيت ائمه اهل بيت (ع ) آگاه گرديده از ايشان پيروى كردند و به امامت و پيشواييشان گردن نهادند. و اين در آغاز حركت و قيام امام حسين (ع ) اتفاق افتاد. از آن جمله زهير بن القين كه از عثمانيان بود، اما چون به خدمت امام (ع ) رسيد، علوى و حسينى شد و در ركاب او شهيد گرديد.

ديگرى حر بن يزيد رياحى بود كه فرماندهى سپاه پيشتاز خلافت را در جنگ با امام حسين (ع ) بر عهده داشت ، اما سرانجام توبه كرد و به يارى امام برخاست و جزء سپاهيان او گرديد و پيشاروى امام جنگيد تا به شهادت رسيد.

اين عده كم از اين دسته

، بيگانگى اسلام را با سيره خلافت روز را دريافته ، به حقانيت و درستى امامت ائمه اهل بيت (ع ) ايمان آورده خود را آماده پذيرش احكام راستين اسلامى كرده بودند كه پيامبر خدا (ص ) ايمان آورده و نزد ائمه اهل بيت (ع ) وجود داشت ، كه آن را امامى از امامى ديگر به ارث برده بود، و از آنجا بار ديگر نشر و تبليغ احكام راستين اسلام امكان پذير مى نمود.

ائمه اهل بيت (ع ) نيز در اين راه بذل عنايت كردند، و امام سجاد نخستين امامى بود كه مستقيما در اين راه قدم برداشت و دست به كار شد زيرا كه ظرف زمان به هنگام وفاتش اين فرصت را در اختيار او گذاشته بود.

ائمه اهل بيت (ع ) مواريث نبوت را دست به دست مى دهند
امام سجاد، ميراث نبوت را آشكارا به امام باقر (ع ) مى سپارد

چون هنگام وفات امام سجاد (ع ) فرا رسيد، روى به فرزندش امام باقر (ع ) كرده ، با اشاره به صندوقى كه در آنجا بود، فرمود: محمد! اين صندوق را به خانه خود ببر. امام باقر (ع ) نيز آن را با چهار نفر مرد به خانه خود برد.

هنگامى كه حضرت امام سجاد (ع ) از دنيا رفت ، برادران امام باقر (ع ) براى گرفتن سهم خود از آنچه در آن صندوق وجود داشت به آن حضرت مراجعه كردند.

امام باقر (ع ) به ايشان فرمود: شما از موجودى درون آن صندوق سهمى نداريد. چه ، اگر شما را از آن بهره اى بود، پدر آن را به من وا نمى گذاشت . در ميان آن صندوق جنگ افزارهاى پيامبر خدا (ص ) قرار داشته است .

و بنا به روايتى ديگر امام سجاد در حالت

احتضار به فرزندانش كه پيرامون بسترش جمع شده بودند نگاهى كرد، و سپس چشم به محمد دوخت و به وى فرمود: اى محمد! اين صندوق را بگير و به خانه خودت ببر.

سپس آن حضرت به سخن خود چنين ادامه داد: در اين صندوق پولى وجود ندارد، اما مملو از علم است .

اين صراحت به تسليم كتابهاى پيامبر خدا (ص ) به امام سجاد (ع ) اختصاص دارد و هيچيك از امامان پيش از او، و حتى بعد از وى چنين نكرده اند. و منظور آن حضرت از اين كار بود كه جو مساعدى براى امام باقر (ع ) ايجاد كند تا او بتواند در برابر كسانى چون حكم بن عتبه كه به راى خود فتوا مى دادند، عقايد و احكام اسلامى را كه از پيامبر خدا (ص ) به ارث برده است به مردم منتقل نمايد.

كما اينكه همين حكم در مساله اى با امام باقر (ع ) اختلاف كرد، پس امام باقر (ع ) به فرزندش امام صادق (ع ) فرمود: اى فرزند! برخيز و كتاب على را بياور.

امام صادق برخاست و كتابى بزرگ كه طبقه بندى شده بود، آورد و بگشود. امام باقر (ع ) در آن به تفحص پرداخت تا اينكه مساله مورد بحث را در آن بيافت . پس گفت : اين كتاب به خط على و املاى پيامبر خدا (ص ) است . آنگاه به حكم رو كرد و فرمود: اى ابومحمد! تو و سلمه و ابوالمقدام به هر كجا، شمال يا جنوب كه مى خواهيد برويد، كه به خدا سوگند علمى را به اين استحكام و اطمينان نزد هيچيك از

اقوامى كه جبرئيل بر آنان فرود آمده است نخواهيد يافت .

امام باقر (ع ) نيز بين ائمه (ع ) نخستين امامى بود كه كتابى را كه به خط جدش اميرالمومنين على (ع ) و املاى پيامبر خدا (ص ) و از ايشان به ارث برده بود، به مسلمانان نشان داد و از روى آن براى بعضى از ايشان قرائت مى كرد.

امام صادق (ع ) به پيروى از پدرش درباره آن كتاب ، و نقل مطالب از آن ، و اينكه چگونه نوشته شده است ، پرداخته و تاءكيد فرموده است كه در آن كتاب از هر چه آدمى تا روز قيامت به دانستن آن نياز داشته باشد، حتى ديه خراشى آمده است .

ائمه - عليهم السلام - با اين كارشان به مقابله با اعتمادى كه مكتب خلفا در استنباط احكام شرعى و بيان آنها به راءى و قياس داشته ، برخاستند و تصريح مى كردند كه آنان به راءى و قياس متكى نبوده ، بلكه آنچه را مى گويند از پيامبر خدا (ص ) مى گويند، نه از پيش خود، كما اينكه امام صادق (ع ) مى فرمود: حديثى ، حديث اءبى ، و حديث جدى ، و حديث جدى حديث الحسين و حديث الحسين ، حديث الحسن ، و حديث الحسن ، حديث اميرالمومنين ، و حديث اميرالمؤ منين حديث رسول الله و حديث رسول الله قول الله عزوجل

پس از آنكه وجدان برخى از مسلمانان پيرو و مكتب خلفا پس از به شهادت رسيدن امام حسين (ع ) بيدار شده بود، آشكارا دريافتند كه مكتب خلفا نه در گفتار خود پيرو حق مى باشند،

و نه در كردار. از پيروى آن مكتب دل بركندند و هوادار اهل بيت پيامبر خدا (ص ) گرديدند. و با اين حركت كه ائمه اهل بيت (ع ) توانستند برخى از آنان را به حقايق دينشان بينا كرده و آگاهشان سازند كه مكتب خلفا برعكس ائمه اهل بيت ، كه دستورهاى پيامبرش (ص ) را تبليغ مى كنند، طرفدار راءى خود در احكام دينى مى باشند. پس هر مسلمانيكه به چنين حقيقتى پى مى برد، آماده پذيرش سخن امام (ع ) از اهل بيت پيغمبر (ص ) و توضيحات او مى گرديد.

اين بود كه برخى از مسلمانان بر آن شدند كه احكام اسلامى را كه پيامبر خدا (ص ) آورده ، از طريق اهل بيت او فرا گيرند. و يكى يكى مسلمانان بيدار شده و به همين امر موجب گرديد تا از اين افراد پراكنده گروههاى اسلامى بيدار دل و آگاه تشكيل و از آنها مجتمعاتى اسلامى و صالح بر اساس معرفت و شناخت درست اسلام به وجود آيد و آن هنگام بود كه آنها نيازمند وجود راهنمايى شدند كه ايشان را در اين راه ، راهبر باشد پس ائمه - عليهم السلام - كسانى را كه در خور چنين مقامى بودند از طرف خود تعيين كردند تا چنان وظيفه اى را بر عهده گرفته ، به نيابت از ايشان وجوه شرعيه را از آنان دريافت دارند. اين بود كه پيروان مكتب اهل بيت گهگاه به خدمت اين نمايندگان مى رسيدند، و خواسته خود را انجام مى دادند. و آنگاه كه امكان مسافرت مى يافتند، با توفيق ديدار امام (ع )، پيرامون

حضرتش گرد مى آمدند.

در كنار اين رويدادها، از زمان امامت حضرت امام محمدباقر (ع )، گاهى ائمه اهل بيت - عليهم السلام - را موقعيتى مناسب دست مى داد تا دست به تشكيل جلسات درس بزنند كه نخبه گان و فضلا در آن حضور مى يافتند. گاهى امام از پدران و جد بزرگوارش رسول خدا (ص ) بر ايشان حديث مى گفت ، و زمانى هم از كتاب جامعه اميرالمؤ منين على (ع ) بر ايشان روايت مى كرد، و هر از گاهى نيز حكم شرعى را بيان مى فرمود، بدون اينكه اسناد آن را بگويد.

اين حلقه هاى درسى در زمان حضرت امام صادق (ع ) هر چه بيشتر گسترده شد تا جايى كه تعداد دانشجويان آنها به چهار هزار نفر رسيد. و شاگردان اين جلسات درسى ، احاديث فرا گرفته خود را در كتابچه هاى كوچكى به نام اصول يادداشت مى كردند و به اين كار خود تا زمان حضرت حجت (عج )، دوازدهمين امام از اهل بيت پيامبر خدا (ص ) ادامه دادند. و چون آن حضرت از ديدگاه مردمان غائب گرديد، شيعيان اهل بيت در مسائل خود به ترتيب به نواب چهارگانه آن حضرت به شرح زير مراجعه مى كردند:

1 - عثمان بن سعيد عمرى

2 - محمد بن عثمان بن سعيد عمرى

3 - ابوالقاسم ، حسين بن روح

4 - ابوالحسن على بن محمد سمرى

اينان به مدت هفتاد سال از جانب حضرت امام عصر (عج ) عهده دار سمت نيابت از آن حضرت بوده ، به عنوان واسطه اى بين آن حضرت و شيعيان عمل مى كردند، تا اينكه شيعيان فرا گرفتند كه

در زمان غيبت امام (ع ) در مسائل خود تنها به نواب امام رجوع نمايند. و در همين زمان بود كه ثقه الاسلام كلينى نخستين مجموعه حديثى خود را در مكتب اهل بيت (ع ) تاليف و تدوين كرد نامش را كافى گذاشت .

كلينى در اين مجموعه بزرگ حديثى ، قسمت زيادى از رسائل و تاليفات دانشمندان مكتب اهل بيت را كه احاديث آمده در آنها، در آن روزگار شايع و زبانزد بود و صدها تن از اصحاب اهل بيت (ع ) آنها را روايت مى كردند، جمع آورى نموده است .

تاليف كتاب كافى به وسيله محمد بن يعقوب كلينى ، نقطه عطفى در تدوين حديث در مكتب اهل بيت (ع ) به حساب مى آيد.

ائمه اهل بيت - عليهم السلام - پس از به شهادت رسيدن حضرت امام حسين (ع )، براى بازگردانيدن اسلام راستين به مجتمع اسلامى تلاش پيگيرى را آغاز كردند، و آرام آرام حكمى بعد از حكم ديگر، عقيده اى به دنبال عقيده اى ديگر را بازگردانيدند تا اينكه در پايان دوران ايشان تبليغ تمامى آنچه را پيامبر خدا (ص ) آورده بود پايان پذيرفت .

آنها در هر مورد تحريفها و ساخته هاى داخل شده در دين و احكام اسلامى را تا آنجا كه از ايشان پذيرا بودند از ساحت دين اسلام و احكام دور ساختند.

و هم در زمان ايشان بود كه كار تدوين تمامى سنت پيامبر خدا (ص ) در كتابهاى كوچك و تاليفات بزرگ صورت تحقق به خود گرفت .

همچنين ائمه (ع ) كوشش پيگير خود را در ارشاد تك تك افراد امت به كار بردند، تا جايى

كه از آنها گروههاى صالح اسلامى پديد آمد و دانشمندانى فاضل و برجسته از ميانشان برخاست كه به كتابهاى مشحون از احاديثى مراجعه مى كردند كه شامل تمامى چيزهايى بود كه افراد امت اسلامى از حقايق اسلام بدآنها نياز داشتند.

بدين سان در پايان اين عهد واجب تبليغى ائمه اهل بيت - عليهم السلام - پايان پذيرفت ؛ همان گونه كه وظيفه تبليغ پيامبر خدا (ص ) در آخرين سال زندگانى شريفش به پايان رسيده بود.

همچنين در پايان اين دوره ، حكومت بالغه الهى چنين اقتضا يافت كه امام زمان تا آنگاه كه خداوند اراده فرمايد، از انظار غائب باشد و اين بود كه پيروان حضرتش به فقهاى مكتب ايشان مراجعه كردند و آنها به نيابت عامه از سوى امام زمان ، و بدون اينكه كسى مخصوصا ايشان را به چنين سمتى تعيين كرده باشد، وظيفه نيابت از آن حضرت را بر عهده گرفتند و از آن تاريخ زمان غيبت كبراى حضرت امام زمان آغاز گرديد و فقها مكتب اهل بيت از آن موقع تا كنون و تا آنگاه كه خدا بخواهد، به نيابت از حضرت حجت (عج ) بار سنگين تبليغ اسلام و مكتب اهل بيت را بدوش كشيده و مى كشند.

فقها به نمايندگى از امام عهده دار تبليغ هستند

در عهد ائمه اهل بيت (ع )، فقهاى مكتب ايشان بتدريج بار مسؤ وليت تبليغ را به دوش گرفته در اين راه ورزيده شدند. اين وظيفه در عصر غيبت صغرى راه تكامل را در پيش گرفت ، و در دوره غيبت كبرى به اوج كمال خود رسيد، به طورى كه جلسات درسى كه در عهد ائمه (ع ) در زواياى مساجد و خانه

ها تشكيل مى شد، از دانشكده ها و حوزه هاى علميه اى سر در آورد كه در شهرهاى بزرگى چون بغداد در زمان شيخ مفيد و سيد مرتضى ، و در نجف اشرف در عهد شيخ طوسى و ديگران ، و سپس در كربلا و حله و اصفهان و خراسان و قم در عصر ديگر فقها پايه گذارى شده بود.

از آن تاريخ به بعد طالبان علوم اسلامى به نداى آيه كريمه فلولا نفر من كل فرقة طائفة ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهمم يحذرون از هر گوشه كشور به اين حوزه ها و دانشكده هاى علوم دينى روى آوردند.

اين دانشجويان و طالبان علوم دينى در آن حوزه ها پيرامون دانشمندان بلندآوازه گرد مى آمدند و از چشمه گواراى علوم ايشان سيراب مى گرديدند، و سپس به زادگاه هاى خود باز مى گشتند تا به نوبه خويش و نسلى پس از نسل ديگر به كار تبليغ اسلامى بپردازند. هر نسلى به نوبه خود اين وظيفه مقدس را براى خدمت به جهان اسلام انجام مى دادند و علوم و معارف اسلام راستين محمدى را با كمال دقت و احتياط دست به دست مى گردانيدند.

اينان از همان زمان و تا كنون در كنار مسلمانان در فراز و نشيبها زندگى كرده ، با ستيزه جويان اسلام كه به جنگ خدا و پيامبرش بر مى خاستند، پيكار كرده ، و در برابر هر پيشامد ناگوارى به دفاع از مسلمانان قيام نموده ، با هر نوع سلاحى با دشمنان اسلام و مسلمين و منافقان و بى دينان كه دانسته در قمام و از بين بردن اسلام برآمده

اند، جنگيده و مى جنگند. و اين بدان سبب است كه نائبان امام زمان كسانى هستند كه پس از آن حضرت پرچم اسلام را به دوش مى كشند، و طبيعى است كه در عرصه كارزارها آنكه يورش مى برد پرچمدار است .

براى نمونه ، يكى از نائبان حضرت حجت در زمان غيبت كبرى ، شيخ كلينى بوده است كه نخستين مجموعه بزرگ حديثى كه در اين مكتب به شهرت و آوازه رسيده ، كتاب كافى او مى باشد. پس از او، مجموعه هاى بزرگ ديگرى در حديث به تاليف رسيده ، اما كسانى كه بعد از او آمده و دست به تاليف زده اند، تنها يك نوع از حديث را مد نظر داشته و همان را در تاليفشان گرد آورده اند، كه غالبا اين توجه خاص متوجه جمع آورى احاديث احكام دين بوده است .

فعاليتى را كه شيخ صدوق در تاليف كتاب ارزشمند من لا يحضره الفقيه ، و شيخ طوسى در تاليف كتابهاى گرانقدر تهذيب و استبصار، و شيخ حر عاملى در تاليف كتاب مهم وسائل الشيعه به كار برده اند، تماما در اين راستا بوده است . تا اينكه ستاره تابناك مجلسى بزرگ درخشيدن گرفت و در مسير و شيوه كتاب مهم و ارزشمند كافى در جمع آورى انواع احاديث ، مجموعه بزرگ و گرانقدر بحارالانوار تاليف نمود.

مجلسى در تاليف مجموعه حديثى بسيار بزرگ خويش ، از ديگر مجموعه نويسان پيش از خود در ثبت احاديث و جمع بين كتاب و سنت ، و تفسير آيات قرآن ، و شرح برخى از احاديث ، و بيان علل پاره اى از آنها، و ديگر

موارد و ويژگيهاى احاديثى پيشى گرفته است .

مجلسى با تاليف كتاب مرآة العقول با كلينى نيز در بررسيهايش درباره احاديث كافى مشاركت نموده ، و با ملاحظات همه جانبه و دقت و موشكافى بسيار به شرح الفاظ حديث و بيرون كشيدن معانى آن و ذكر علمى حديث و ميزان قوت و صحت آن بر طبق ضوابطى كه محدثين پيش از او، از عصر علامه حلى و ابن طاووس نهاده اند، پرداخته ، و بويژه در اين قسمت در پاره اى از موارد با ضعيف على المشهور و يا معتمدى عندى و يا معتبر عندى اين حديث بنا به مشهور ضعيف است و يا مورد اعتماد من است و يا نزد من معتبر است احيانا با نظر آنان مخالفت ، و اظهارنظر عالمانه نموده است .

نتيجه ارزيابى اين دانشمند اين شده كه از مجموع 16121 حديث آمده در كافى ، تعداد 9485 حديث آن را ضعيف تشخيص داده است .

نظر خوانندگان كتاب

نامه هاى متعددى از سوى دانشمندان و اساتيد دانشگاهها به حضرت علامه عسكرى رسيده است از آن جمله استاد عبدالامير الربيعى ، يكى از دانشمندان مصر، طى نامه مفصلى علاقه مندى و نحوه فعاليت خود را در راستاى مكتب اهل بيت (ع ) و بر اساس ارشاد علامه عسكرى به ايشان گزارش كرده ، كه ما با موافقت حضرت استاد ترجمه فشرده اى از آن را از نظر خوانندگان عزيز مى گذرانيم .

سردارنيا

فشرده اى از چگونگى انتشار فرهنگ اهل بيت (ع ) در مصر

پس از اينكه در مدت زمانى از فعاليت در اين راه سپرى شد، معلوم گرديد كه بازده اين تلاش پيگير، هم شامل خيرات

و بركات جالب و شايان توجه بوده ، و هم اشتباهات و لغزشها. و نتيجه اينكه : سرزمين مصر به چيزى جز نشر فرهنگ اهل بيت - عليهم السلام - نياز ندارد؛ آنهم به گونه اى شايسته و هوشيارانه و بررسى شده به وسيله كسانى كه آن را به نحو احسن و اكمل به انجام برسانند. كسانى كه مدتها در اين راه قدم زده و در درگيريها شركت مستقيم داشته و تجربه اندوخته اند و صدق نيت و شايستگى خود را آشكار كرده اند. و سپاس خداى را كه تعداد اين قبيل اشخاص در مصر بسيار است و در ميان آنها اساتيد دانشگاهها و پزشكان و مهندسان و قضات دادگسترى و متفكران و نويسندگان ديده مى شوند. هم اكنون كتابخانه اى به نام مكتبة الامام الحسين (ع ) دارند، و دايره نشر و انتشاراتى كه فعلا در مقام معرفى آن به طور مفصل و مشروح نيستم . قصد آن دارم كه در اينجا، در سوريه با برخى از ايشان ديدارى داشته باشم ، كه هر چه باشد آنها به نياز محيط و موقعيت كشورشان (مصر) از من واردتر و داناتر هستند.

بر اثر تجربه اى كه به دست آورده ايم ، دريافته ايم كه براى مذهب ما كتابهاى سودمند، همان كتابهاى موضوعى معتبر و موثق مى باشند. از تاليفات علامه عسكرى و شرف الدين و ديگران . جلد اول و دوم كتاب معالم المدرستين علامه عسكرى شمشير برانى است بر فرق كوردلى و گمراهى . و به راستى مى توان گفت كه آنها جداكننده حق از باطل هستند.

جلد اول كتاب معالم المدرستين طرز تفكر بيش از

دويست نفر را كه بيشتر آنها از اساتيد دانشگاهها و پزشكان و مهندسان و انديشمندان مى باشند، از مسير گمراهى و ضلالت به سوى مكتب اهل بيت تغيير داده است .

معالم المدرستين و ديگر كتابهاى موضوعى مانند آن ، تنها داروى سودمندى است كه در آنجا مى توان به كاربرد و نتيجه خوب گرفت .

با اطمينان خاطر مى توان گفت كه پس از چند سالى تلاش و كشمكشهاى فكرى ، از همان جمع دانشمندان و انديشمندان و نويسندگان بنام - كه به مكتب اهل بيت (ع ) گرويده اند - كسانى برخواهند خاست كه دست به قلم برده كتابهايى را بر سبك و روش معالم المدرستين و مراجعات تاءليف و تصنيف خواهند كرد، و معالم المدرستين را، نشانه و پرچم گوياى حد فاصل شجره طيبه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين قرار خواهند داد، با شجره خبيثه ابوسفيان و معاويه و يزيد و هند و... كه سومى ندارد...

خادم اهل بيت (ع )

عبدالامير الربيعى

پاورقي

1 تا 39

1- اصول كافى جلد 1 ص 80.

2- روضه كافى ، ص 59، چاپ دوم ، 1389 ق ، دارالكتب الاسلاميه ، تهران .

3- شرح حال امام على (ع ) در تاريخ دمشق ، تاءليف ابن عساكر، چاپ اول ، 1935، مطبعه عامه (ج 2، ص 285، ح 501 - 528، بويژه شماره 521 - 522) آمده است .

4- اما انتشار نام پيامبر كه واضح است ، ولى نام على به سبب شركت آن حضرت در جنگهاى بدر و احد و خندق و خيبر و نيز احاديث رسول خدا (ص ) درباره او و در آن نبردها و جنگ تبوك

و روز غدير و رفتار پيغمبر در روز مباهله و به هنگام نزول آيه تطهير و آيات ابتداى سوره برائت بوده كه به خاطر آنها و همانند آنها، نام نيك او زبانزد همگان گرديده بود و معاويه در محو آثار آنها به جان مى كوشيد!

5- صحيح مسلم ، ععع باب من لعنه النبى او سبه ... كان له زكاة و اجرا و رحمة عععع از كتاب البر، ح 88 - 97؛ ابوداود، كتاب السنه ، باب 17؛ دارمى ، الرقاب ، 52؛ مسند احمد، ج 2، ص 317 و 390 و 448 - 449 و 493 و 496 و ج 3، ص 33 و 391 و 400 و ج 5، ص 437 و 439 و ج 6، ص 45.

6- صحيح مسلم ، ععع باب وجوب امتثال ما قاله شرعا دون ما ذكره (ص ) من معايش الدنيا على سبيل الراءى ، عععع از كتاب الفضائل ، ح 139 - 141؛ سنن ابن ماجه ، باب تلقيح النحل ؛ مسند احمد، ج 1 ص 162 و ج 3، ص 152.

7- صحيح بخارى ، كتاب الصلاة ، باب اصحاب الحراب فى المسجد، كتاب العيدين ، باب 25، كتاب الجهاد، باب 79، كتاب النكاح ، باب نظر المراءة الى الحبش و نحوهم من غير ريبه ، باب حسن المعاشره مع الاهل ، كتاب المناقب ، باب قصة الحبش ؛ صحيح مسلم ، كتاب صلاة العيدين ، باب الرخصة فى اللعب الذى لا معصية فيه ، كتاب المساجد، باب 18؛ نسائى ، ص 34 - 35؛ مسند احمد، ج 2 ص 368 و ج 4، ص 56 و 83

و 84 و 85 و 166 و 186.

8- صحيح بخارى ، كتاب فضائل النبى ، باب مقدم اصحاب النبى المدينة ، كتاب العيدين ، باب سنة العيدين لاهل الاهل الاسلام ، باب اذا فاته العيد يصلى ركعتين ، باب الحرب و الدرق ، كتاب مناقب الانصار، ص 46؛ صحيح مسلم ، باب اللعب الذى لا معصية فيه ، كتاب العيدين ، ص 16؛ سنن ان ماجه ، كتاب النكاح ، ص 21؛ مسند احمد، ج 6 ص 134.

9- ر.ك : احاديث ام المؤ منين عايشه ، فصل مع معاوية .

10- شرح اين موضوع بعدا خواهد آمد.

11- به پاره اى از آنها، يعقوبى در تاريخش و سيوطى در تاريخ الخلفا، آنجا كه از سيره معاويه سخن گفته اند، اشاره كرده اند.

12- تاريخ ابن كثير، ج 8 ص 228.

13- تاريخ ابن كثير، ج 8 ص 220.

14- تاريخ يعقوبى ، ج 2 ص 220.

15- تاريخ ابن كثير، ج 3 ص 181، ضمن رويدادهاى سال 49 ق .

16- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 229؛ اغانى ، چاپ اساسى ، ج 16، ص 33؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ج 4 ص 2، ح 3.

17- به واژه دير مران و غذقونه در معجم البلدان حموى مراجعه شود.

18- اغانى ابوالفرج الصفهانى ، ج 14، ص 61؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 50 آنجا كه از سيره و روش يزيد سخن مى گويد و ما فشرده آن را در اينجا نقل كرده ايم .

19- تذكرة خواص الامة ، ص 164، تاءليف ابوالمفظر يوسف بن قزاوغلى ، يا سبط بن جوزى . از نوشته هاى ديگر او، تاريخى است به نام

مرآة الزمان . سبط جوزى در سال 654 ق از دنيا رفت . شرح حال او در كتاب وفيات الاعيان ابن خلكان آمده است .

20- اغانى ، ج 16، ص 68.

21- انساب الاشراف ، ج 4، ق 1، ص 1.

22- مروج الذهب مسعودى ، ج 3 ص 67 - 68.

23- انساب الاشراف ، ج 4، ق 1 ص 1 - 2 كه در بيان او اختلافى جزئى با مسعودى مشاهده مى شود.

24- انساب الاشراف ، ج 4، ق 1، ص 2.

25- ابن كثير، ج 8 ص 436.

26- انساب الاشراف ، ج 4، ق 1، ص 2 و گويا اين ميمون كه آن را ابوخلف مى ناميد، غير از ابوقيس باشد.

27- راءس الجالوت يكى از رهبران اهل كتاب است كه نسبش به حضرت داود پيغمبر مى رسيده و در آن ايام عهده دار منصبى در آيين خود بوده است .

28- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 287، چاپ اروپا؛ معجم طبرانى ، در شرح حال امام حسين (ع )، ص 128، ح 61 تاءليف ابوالقاسم سليمان بن احمد (م 360 ق ) كه در ضمن مجموعه اى به نام الحسين و السنة و بر اساس انتخاب و تنظيم آقاى عزيز طباطبائى در قم به چاپ رسيده است .

در آن مجموعه علاوه بر آن از كتاب فضائل امام احمد بن حنبل ، فضائل امام حسين (ع ) نيز آمده است ؛ و نيز تاريخ ابن عساكر، ح 641؛ سير النبلاء، ج 3، ص 195.

29- معجم طبرانى ح 85 طبقات ابن سعد در شرح حال امام حسين ؛ ح 277؛ تاريخ ابن عساكر، ح 639- 640؛ تاريخ

ذهبى ، ج 3، ص 11؛ سير النبلاء، ج 3، ص 195؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 139؛ مقتل خوارزمى كه اخبارى از كعب درباره شهادت امام حسين در آن آماده ، ج 1، ص 165؛ تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 347؛ الروض النضير در شرح مجموع الفقه الكبير، تاءليف حسين بن احمد بن ... الصنعانى (م 1221 ق ). در بيان اينان اندكى اختلاف به چشم مى خورد. لازم به تذكر است كه ما با همه بى اعتقادى كه به شخص كعب و اخبار او داريم ، سخن او را از آن جهت آورديم كه اخبار در مورد وقوع شهادت حضرت ابى عبدالله الحسين (ع ) از طرف رسول خدا (ص ) به حد تواتر رسيده و احتمال آن مى رود كه كعب نيز چون ديگران حديث شهادت امام حسين (ع ) را از زبان پيغمبر خدا ص شنيده باشد. و نيز مى توان گفت كه ممكن است كه شخص او اين مطالب را در كتابهاى اهل كتاب خوانده باشد.

30- كامل الزياره ابن قولويه ، چاپ مرتضويه ، نجف ، 1356، ص 64- 67، ابواب شماره 19 و 20 و 21 آن .

31- مقتل خوارزمى ، ج 1 ص 87 - 88؛ ذخائر العقبى ، ص 119. ما سخن خوارزمى را آورده ايم .

اما با اين همه ، اين روايت با حقيقت تاريخى وفق نمى دهد. زيرا اسماء به همراه شوهرش جعفر بن ابى طالب در حبشه بود و همراه او پس از فتح خيبر به مدينه بازگشته است . در صورتى كه امام حسن و امام حسين - عليهماالسلام - پيش از

بازگشت او به دنيا آمده بودند.

ولى احتمال مى رود كه اين بانو سلمى ، دختر عميس ، و همسر حمزه سيدالشهدا باشد كه شرح حالش در اسدالغابه (ج 5، ص 479) آمده است .

32- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 176 و در ص 179 نيز همين حديث به طور فشرده آمده است ؛ تاريخ ابن عساكر، ح 631 و نزديك به آن در ح 630؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 179؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 159 و در ص 162 با بيانى ديگر؛ تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 230 و نيز در ج 8، ص 199 به آن اشاره كرده است ؛ امالى الشجرى ، ص 188؛ فصول المهمه ابن صباغ مالكى ، ص 145؛ الروض النضير، ج 1، ص 89؛ صواعق ، ص 115 و در چاپى ديگر، ص 190؛ كنزالعمال چاپ قديم ، ج 6، ص 213؛ الخصائص الكبرى ، ج 2، ص 125. در كتابهاى مكتب اهل بيت (ع ) در مثيرالاحزان ، ص 8 و اللهوف ابن طاووس ، ص 6 - 7.

33- استرجاع كرد، يعنى انا لله و انا اليه راجعون گفت .

34- مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 163 - 164. ما فشرده آن را آورديم .

35- تاريخ ابن عساكر، ح 629؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 188؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 112؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 199. و در مكتب اهل بيت : امالى شيخ طوسى ، ج 1، ص 323؛ مثيرالاحزان ، ص 7 - 10 كه در پايان آن مطالب مهمى آمده است ؛ اللهوف ، ص 7 -

9.

36- مسند احمد، ج 3، ص 242 و 265؛ تاريخ ابن عساكر، ح 615 و 617؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ معجم طبرانى ، ح 47؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 160 - 162؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 10؛ سير النبلاء، ج 3، ص 194؛ ذخائر العقبى ، ص 146 - 147؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 187 و در ص 190 با سندى ديگر كه آن را حسن ناميده ؛ تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 229 كه در آن آمده است : ما شنيديم كه حسين در كربلا كشته مى شود. و نيز در ج 8، ص 199؛ كنزالعمال ، ج 16، ص 266؛ صواعق ، ص 115؛ دلايل ابونعيم ، ج 3، ص 202؛ الروض النضير، ج 1، ص 192؛ المواهب اللدنيه قسطلانى ، ج 2، ص 195؛ خصائص سيوطى ، ج 2، ص 25؛ مواردالظمآن بزوائد صحيح ابن حبان ابوبكر هيثمى ، ص 554. در كتابهاى مكتب اهل بيت : امالى شيخ طوسى (م 460 ق )، چاپ نعمان نجف ، 1384 ق ، ج 1، ص 221 كه در بيان او آمده است : بزرگى از بزرگان ملائكه .

37- تاريخ ابن عساكر، ح 618؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 10؛ سير النبلاء، ج 3، ص 10؛ مجمع الزوائد، ج 9 ص 189؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 199؛ الروض النضير، ج 1، ص 93 - 94؛ امالى شجرى ، ص 186. ابوامامه نيز نامش صدى بن عجلان است .

38- مستدرك الصحيحين

حاكم ، ج 4، ص 398؛ معجم الكبير طبرانى ، ح 55؛ تاريخ ابن عساكر، ح 619 - 621؛ طبقات ابن سعد، در شرح حال حسين ، ح 267؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 11، سير النبلاء، ج 3، ص 194 - 195؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 158 - 159 باختصار؛ ذخائر العقبى محب طبرى ، ص 148 - 149؛ تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 230؛ كنزالعمال متقى هندى ، ج 16، ص 266.

39- شرح حال امام حسين (ع ) در معجم الكبير طبرانى ، ح 54 ص 124؛ طبقات ابن سعد، ح 268؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 158؛ كنزالعمال ، ج 16، ص 226 و ابن ابى شيبه آن را در مصنف خود جلد دوازدهم ، با بيانى ديگر آورده است .

40 تا 97

40- معجم الكبير طبرانى ، ح 53، ص 125؛ مجمع الزوائد، ج 9 ص 188 - 189؛ كنزالعمال ، ج 16، ص 265؛ ذخائرالعقبى ، ص 147، باختصار؛ نظم الدرر، ص 215، نوشته حافظ جمال الدين زرندى .

41- معجم طبرانى ، ح 51، ص 124؛ تاريخ ابن عساكر، ص 622؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ ذخائر العقبى ، ص 147 باختصار؛ مجمع الزوائد، ج 9 ص 189؛ طرح التثريب حافظ العراقى ، ج 1 ص 42؛ المواهب اللدنيه ، ج 2، ص 195؛ الخصائص الكبراى سيوطى ، ج 2 ص 152؛ الصراط السوى شيخانى مدنى ، ص 93؛ جوهرة الكلام ، ص 120؛ الروض النضير، ج 1، ص 92 - 93.

42- تاريخ ابن عساكر، ح 626؛ ذخائر العقبى ، ص

147؛ فصول المهمة ، ص 154؛ تذكرة خواص الامة ، ص 142 به نقل از امام حسين ؛ امالى شجرى ، ص 163 و 166 و 181.

43- فضائل الحسن و الحسين از كتاب الفضائل تاءليف احمد بن حنبل ، ح 44، ص 23 از مجموعه و طبقات ابن سعد، ح 272؛ تاريخ ابن عساكر، ح 624؛ العقد الفريد در مورد خلفا و تاريخ ايشان كه آن را به ام سلمه نسبت داده است ؛ ذخائر العقبى ، ص 147.

44- تاريخ ابن عساكر، ح 623؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 112؛ الروض النضير، ج 1، ص 93.

45- شرح حال امام حسين ، ح 41، ص 121 از مجموعه تاريخ ابن عساكر، ح 634؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 189؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 161؛ امالى شجرى ، ص 184.

46- شرح حال امام حسين در معجم طبرانى ، ح 42، ص 121 از مجموعه امالى شجرى ، ص 184.

47- طبقات ابن سعد، ح 269؛ تاريخ ابن عساكر در شرح حال امام حسين ، ح 627؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 159؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 187 - 188؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 108 و چاپ قديمى آن ، ج 6، ص 223؛ صواعق المحرقه ابن حجر، ص 115 و در چاپى ديگر، ص 19؛ خصائص سيوطى ، ج 2، ص 125 - 126؛ جوهرة الكلام قره غولى ، ص 117 و از كتب پيروان مذهب اهل بيت : امالى شيخ طوسى ، ج 2، ص

325؛ امالى شجرى ، ص 177 كه به طور تفصيل آورده است .

48- شرح حال امام حسين (ع ) در طبقات ابن سعد، ح 270؛ تاريخ ابن عساكر، ح 628.

49- عبدالله بن سعيد، ابوهند فزارى ، متوفاى سال 147 ق و ازرجال صحاح ششگانه است .

50- تاريخ ابن عساكر، ح 627؛ معجم الكبير طبرانى ، ح 49، ص 124 از مجموعه ؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 113؛ تاريخ ابن كثير، ج 8 ص 199 و از پيروان مذهب اهل بيت : مثيرالاحزان ، ص 8.

51- مسند احمد، ج 6، ص 294 در شرح امام حسين از كتاب فضائل او ح 10؛ تاريخ ابن عساكر، ح 625؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 11 كه مى گويد: اسنادش صحيح است ؛ سير النبلاء، ج 3، ص 195؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 187؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 111؛ الصواعق ، ص 115 و در چاپى ديگر: ص 190؛ طرح التريث عراقى ، ج 1، ص 41؛ الروض النضير، ج 1، ص 94؛ امالى شجرى ، ص 184.

52- مجمع الزوائد، ج 9، ص 189 - 190.

53- معجم طبرانى ، ح 95، ص 140؛ مقتل خوارزمى ، ص 160 - 161؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 113؛ امالى شجرى ، ص 169؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 189 - 190.

54- تاريخ ابن عساكر، ح 623؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 11، تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 200.

55- مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 160.

56- تاريخ ابن عساكر، ح 684؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 339؛ امالى شجرى ، ص

160.

57- كامل الزيارة ، ص 68 - 71، باب بيست و دوم .

58- معجم طبرانى ، ح 57، ص 128؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 191؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 38 كه آن را از مجاهد و به طور اختصار آورده است .

59- معجم طبرانى ، ح 57، ص 128 كه نوشته است : حسين را مى كشند و من خاكى را كه در آن كشته مى شود مى شناسم و نزديك دو نهر است ؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 11؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 195؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 190، كنزالعمال ، ج 16، ص 279 و در آثار مكتب اهل بيت : كامل الزيارة ، ص 72.

60- ذخائر العقبى ، ص 97؛ دلائل النبوة ابونعيم ، ج 3، ص 211؛ تذكرة خواص الامة ، ص 142 كه در آن چنين آمده است : اينجا محل كشته شدن اوست ، و آنگاه بسختى بگريست .

61- اسدالغابه ، ج 4 ص 169 كه در معرفى غرفه ازدى مى نويسد: مى گويند او از اصحاب بوده و از كوفيان بشمار است و ابوصادق از او روايت كرده و گفته است كه او از اصحاب پيغمبر و اصحاب صفه بوده كه پيغمبر دعا كرد تا خداوند در معاملاتش بركت اندازد. سپس همين خبر را كه ما آورده ايم ، از او آورده و در آخر گفته كه اين خبر را ابن دباغ بر ابوعمر استدراك كرده است . ابن حجر نيز در اصابه به همين خبر در شرح حالش اشاره كرده است .

62- صفين نصر بن مزاحم ، ص 142.

63-

تاريخ ابن عساكر، ح 635؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 325.

64- تاريخ ابن كثير، ج 8 ص 199 - 200؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 191.

65- مسند احمد، ج 1 ص 85 كه در حاشيه آن گفته است كه اسنادش درست است ؛ معجم طبرانى ، ح 45، ص 121؛ تاريخ ابن عساكر، ح 611 - 612؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 325؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 187؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 10؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 193؛ تهذيب التهذيب ، ج 2، ص 347؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 199؛ تذكرة خواص الامة ، با الفاضى ديگر، ص 142؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 170؛ صواعق ابن حجر، ص 115؛ ذخائر العقبى ، ص 148؛ خصائص سيوطى ، ج 2، ص 126 و در آثار مكتب اهل بيت : مثيرالاحزان ، ص 9، امالى شجرى ، ص 150.

66- آن گونه كه در تاريخ ابن كثير آمده و يا: الروض النضير، ج 1، ص 92.

67- طبقات ابن سعد، ح 173؛ تاريخ ابن عساكر، ح 614، ص 393؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 10؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 194؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 199؛ تذكرة خواص الامة ، ص 142.

68- تاريخ ابن عساكر، ح 638، تهذيب آن ، ج 4، ص 3226.

69- معجم طبرانى ، ح 59، ص 128.

70- مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 165 - 166 كه ابوهرثمه گفته است .

71- در اصل ابوهرثمه آمده كه تحريف است . گفتنى است كه اعلام اين حديث و احاديث

ديگرى كه در اين مورد ذكر شده ، احتياج مبرم به بررسى و تحقيق دارد كه ما را مجالى در آن نيست .

72- طبقات ابن سعد، ح 276؛ تاريخ ابن عساكر، ح 636؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 165 از نشيط ابى فاطمه كه گفت : آقاى من ابوهرثمه از صفين ... تا آخر و اينها را از كجا مى داند در آن نيامده است .

73- صفين نصر بن مزاحم ، ص 140 - 141؛ تاريخ ابن عساكر، ح 636 - 638 به اختصار؛ امالى شجرى ، ص 184.

74- تهذيب ابن عساكر، ج 4، ص 328.

75- تاريخ ابن عساكر، ح 677؛ امالى شجرى ، ص 184 كه در آن آمده است : از جرد دختر شمير؛ امالى شيخ صدوق ، چاپ اسلاميه ، تهران ، 1396 ق ، ص 136.

76- طبقات ابن سعد، ح 275 در شرح حال امام حسين (ع )؛ تاريخ ابن عساكر، ح 675؛ تهذيب ، ج 4، ص 337 - 338 كه حديث 676 در تاريخش به آن نزديك است ، ولى در تهذيب آن را انداخته است ؛ طبرانى ، ح 60، ص 128؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 161؛ كنزالعمال ، ج 16، ص 265؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 190 - 191.

77- كامل الزيارة ، ص 71 - 72، باب 23.

78- شرح حال انس بن حارث در جرح و تعديل رازى ، ج 1، ص 287؛ تاريخ بخارى ، ج 1، ص 30، شماره 1583؛ تاريخ ابن عساكر، ح 680؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 338؛ استيعاب ؛ اسدالغابه ، ج 1، ص 123؛

اصابه ؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 159 - 160؛ تاريخ ابن كثير، ج 8 ، ص 199.

الروض النضير، ج 1، ص 93؛ مثيرالاحزان ، ص 46 - 47.

79- مثيرالاحزان ، ص 46 - 47.

80- ضمن شرح حال امام حسين (ع ) در طبقات ابن سعد، ح 280؛ تاريخ ابن عساكر، ح 666.

81- ابن كثير در تاريخش (ج 4، ص 160، چاپ اروپا) مى گويد: از راه طعنه و زخم زبان به مروان و فرزندانش مى گفتند: فرزند زرقاء. و اين زرقاء مادربزرگ پدرى مروان و دختر وهب ، از روسپيان صاحب پرچم دوره جاهليت بود كه روسپيگرى حرفه او و پرچم معرف خانه وى ، كه بر سر در خانه روسپيان مى زدند، بوده است . اين زشتنامى و سرشكستگى از زرقاء براى مروان و فرزندان و اعقابش بر جاى مانده است . بلاذرى در انساب الاشراف (ج 5، ص 126)، مى نويسد كه نام زرقاء، ماريه دختر موهب بوده است .

82- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 190.

83- فتوح اعثم ، ج 5، ص 10؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 180 - 185؛ مثيرالاحزان ، نوشته نجم الدين محمد بن جعفر ابوالبقاء (م 645 ق )، چاپ حيدريه نجف ، 1369، ص 14 - 15؛ اللهوف فى قتل الطفوف ، نوشته على بن موسى بن جعفر بن طاووس حسينى (م 614 ق ) چاپ بيروت ، ص 9 - 10.

84- كلمه استرجاع در اللهوف سيد بن طاووس نيامده است .

85- مثيرالاحزان ، ص 14 - 15؛ اللهوف ، ص 9 - 10؛ فتوح ابن اعثم ؛ مقتل خوارزمى .

86- طبرى

، ج 6، ص 19 - 191.

87- مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 186.

88- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 29؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 187.

89- اللهوف ، ص 11.

90- اللهوف سيد بن طاووس ، ص 11.

91- ما عبارت محمد بن ابى طالب موسوى را بر حسب روايت علامه مجلسى در بحارالانوار، ج 44، ص 329 برگزيده ايم .

92- در فتوح اعثم (ج 5، ص 34) و مقتل خوارزمى (ج 1، ص 188) پس از سيره جد و پدرم ، قلم تحريف اين جمله را بر آن افزوده است : و سيره و روش خلفاى راشدين ، رضى الله عنهم . در صورتى كه كلمه راشدين اصطلاحى است كه در اواخر دوره خلفاى بنى اميه بر خلفاى نخستين نهاده شده ، و مدركى در دست نيست كه چنين لفظى پيش از آن تاريخ به كار برده شده باشد. از طرفى ، منظور از خلفاى راشدين كسانى هستند كه پس از رسول خدا (ص ) به طور متوالى و پشت سر هم عهده دار مقام خلافت شده اند كه ضمن آنها اميرالمؤ منين (ع ) نيز مى باشد، و حال آنكه عطف لفظ راشدين به نام امام صحيح نيست . به هر حال با كمال تاءسف چنين جملاتى را بر كلام امام حسين (ع ) اضافه كرده اند.

93- سوره قصص / 21.

94- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 190؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 184.

95- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 191.

96- سوره قصص / 22.

97- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 196 - 197.

98 تا 169

98- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 196.

99- تاريخ

طبرى ، ج 6، ص 191.

100- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 197. انساب الاشراف بلاذرى ، ص 157 - 158.

101- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 221؛ مثيرالاحزان ، ص 16.

102- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 198؛ اخبار الطوال دينورى ، ص 238.

103- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 198.

104- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 211؛ مثيرالاحزان ، ص 21؛ اللهوف ، ص 10.

105- الرائد لا يكذب اءهله ضرب المثلى است معروف از قول پيشقراولان . به لسان العرب و ديگر فرهنگها مراجعه شود. مترجم .

106- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 211.

107- تاريخ ابن عساكر، ح 649.

108- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 198 - 200.

109- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 199 - 215.

110- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 216.

111- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 217؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 164.

112- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 217؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 16؛ طبقات ابن سعد، ح 278؛ تاريخ ابن عساكر، ح 664؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 166.

113- تاريخ ابن عساكر، ح 648؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 166.

114- ارشاد شيخ مفيد، ص 201؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 166.

115- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 216 - 217؛ تاريخ ابن كثير، ج 4، ص 16؛

اخبارالطوال ، ص 244. 116- تاريخ ابن عساكر، ح 642 - 644، در شرح حال امام حسين (ع )؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 165؛ ذخائر العقبى ، ص 151؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 219.

117- معجم طبرانى ، ح 93؛ مجمع الزوائد، ج

9، ص 192.

118- كامل الزياره ، ص 75، باب 75؛ مثيرالاحزان ، ص 27؛ در اللهوف (ص 25) از كلينى آمده است : اين نامه را حسين (ع ) وقتى نوشت كه از مكه بيرون شده بود و عنوانش نيز چنين بود: از حسين بن على به بنى هاشم ...

119- تاريخ ابن عساكر در شرح حال امام حسين (ع )؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 343.

120- اللهوف ، ص 24 - 25.

121- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 211.

122- سوره يونس / 41.

123- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 217 - 218؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 17؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 166؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 164.

124- عبدالله ، فرزند جعفر و نوه ابوطالب ، پسرعموى حسين (ع ) و همسر زينب كبرى ، خواهر گرامى امام ، بوده است . عبدالله در كربلا حضور نداشت ، ولى دو فرزندش ، عون و محمد، را فرستاد و آن دو در ركاب امام به شهادت رسيدند. مترجم .

125- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 219 - 220؛ تاريخ ابن كثير، ج 3، ص 17؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 167 كه در ص 163 آن به طور اختصار آمده است . و نيز ارشاد شيخ مفيد، ص 202؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 343.

126- تاريخ طبرى و ابن اثير و به دنبال خبر بالا.

127- عمره ، دختر عبدالرحمان بن سعد بن زراره انصارى مدنى ، حديث بسيار از عايشه روايت كرده است . او از روات طبقه سوم است كه پيش از سده اول هجرى درگذشت

. تقريب التهذيب ، ج 2، ص 607.

128- تاريخ ابن عساكر، بعد از حديث شماره 653.

129- تاريخ ابن عساكر، ح 645 و 646؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 329 كه ما خلاصه آن را آورده ايم ؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ح 21، ص 163.

130- فتوح اعثم ، ج 5، ص 42 - 43؛ مقتل خوارزمى ، ج 1 ص 192 - 193؛ مثيرالاحزان ، ص 29؛ اللهوف ، ص 13. چنين به نظر مى رسد كه فرزند عمر دوبار با امام گفتگو كرده است : يكى به هنگام عزيمت امام از مدينه به مكه ، و ديگرى موقع حركت آن حضرت از مكه به سوى عراق .

131- مثيرالاحزان ، ص 29. و در اللهوف (ص 23) آمده است كه امام حسين (ع ) اين خطبه را در مكه و به هنگامى ايراد فرمود كه حضرتش عزم خروج از آنجا را كرده بود.

132- تاريخ ابن عساكر، ح 657 كه در ح 656 به جنگ با حسين (ع ) فرمان داده است ؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 332؛ معجم طبرانى ح 80؛ انساب الاشراف ، در شرح حال امام حسين (ع )، ح 180، ص 160؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 344؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 165.

133- ر.ك : عبدالله بن سباء، جلد اول ، فصل استلحاق زياد.

134- تاريخ ابن عساكر، ح 653؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 326؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 165؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 343.

135- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 128؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص

16؛ ارشاد مفيد، ص 201؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 67؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 165 - 166.

136- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 223 - 224؛ اخبار الطوال دينورى ، ص 245. حاجر در بطن الرمه و محل اجتماع مردم كوفه و بصره در عزيمت به سوى مكه بوده است . ر.ك : واژه حاجر و بطن الرمه در معجم البلدان حموى و انساب الاشراف بلاذرى ، ص 166.

137- عبدالله مطيع ، نوه اسد عدونى مدنى است . در جنگ حره رياست قريش را بر عهده داشته است . ابن زبير او را حكومت كوفه داد و در سال 73 ق به همراه ابن زبيرر كشته شد. حديث او را بخارى و مسلم آورده اند. تقريب التهذيب ، ج 1، ص 452.

138- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 224؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 203؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 155.

139- اخبارالطوال دينورى ، ص 246.

140- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 128 - 219.

141- زرود، منزلگاه حجاج عراقى بوده است .

142- در انساب الاشراف بلاذرى ، ص 168 و تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 17 آمده است كه زهير از هواداران عثمان بوده است .

143- اخبارالطوال دينورى ، ص 246 - 247؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 168.

144- تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 17.

145- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 224 - 225. سلمان باهلى فرزند ربيعه باهلى است كه عثمان او را براى جنگ در منطقه اران آذربايجان فرستاده بود. سلمان آن منطقه را از راه جنگ و صلح به دست آورد و خود در كنار رود بلنجر كشته

شد. فتوح البلدان ، ص 240 - 241. شرح حال سلمان باهلى در اسدالغابه (ج 2، ص 225) آمده است .

146- ثعلبه منزلگاهى است بر سر راه حجاج عراق . مثيرالاحزان ، ص 33؛ اللهوف ، ص 27.

147- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 225؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 17؛ دينورى ، ص 247 باختصار؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 168.

148- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 226؛ انساب الاشراف ، ص 168؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 168 - 171؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 17 - 18. ما در اين خبر بيان طبرى را برگزيديم و اگر مصدرى ديگر را در نظر داشته باشيم ، به آن اشاره خواهيم كرد. عقبه نام يكى از منازل بين راه بوده است .

149- اخبارالطوال ، ص 206.

150- ارشاد مفيد، ص 206 كه اين سخن امام را غير از او نيز آورده اند، ولى نگفته اند كه آن را در كجا بر زبان آورده است ؛ مانند طبرى ، ج 6، ص 223 و ابن اثير، ج 3، ص 16 و ابن كثير، ج 8، ص 169 كه اين دو، بيان آن حضرت را چنين آورده اند؛ حتى يكونوا اءذل من فرام الامة . و نيز طبقات ابن سعد، ح 268.

151- تاريخ ابن عساكر، ح 665؛ تاريخ الاسلام ذهبى ؛ ج 2، ص 345؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 169.

فرم را ابن اثير نوار بهداشتى زنان آن روزگار معنى كرده است .

152- ارشاد شيخ مفيد، ص 236؛ اعلام الورى ، ص 218.

153- خبر ديدار امام را با حر تا به آخر،

طبرى ، ج 6، ص 227 و ابن اثير، ج 4 ص 9 - 21 و ابن اثير، ج 8، ص 172 - 174 آورده اند كه در اين زمينه ابن كثير چنين آغاز سخن مى كند: اين چگونگى كشته شدن اوست (ر ض ) كه از كلام بزرگان و پيشوايان تاريخ گرفته شده ، نه چنان كه شيعه گويد و همه سراپا دروغ و بهتان است . آن وقت مطالب را پا به پاى طبرى جلو مى برد كه ما نيز ايشان را دنبال مى كنيم . همچنين ر.ك : اخبارالطوال ، ص 248 - 253؛ انساب الاشراف ، ص 169 - 176؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 205 - 210؛ اعلام الورى ، ص 229 - 231. ما سخن طبرى را به طور فشرده آورده ايم .

154- عقبة بن سمعان ، آزادكرده رباب ، دختر امرؤ القيس مادر سكينه ، دختر ابوعبدالله الحسين (ع ) بوده است . انساب الاشراف ، ص 205، در شرح حال امام حسين (ع ).

155- سوره احزاب / 23.

156- سوره قصص / 41.

157- جايى است نزديك كربلا.

158- اين گفتگو را دينورى در اخبارالطوال ، ص 252 - 253 آورده است . همچنين در تاريخ الخميس ، ج 2، ص 297 و مجمع الزوائد، ج 9، ص 192 آمده است .

159- تذكرة خواص الامة ، سبط جوزى ، ص 142.

160- Ѯك : به شرح حال امام در معجم طبرانى ، ح 46؛ كنزالعمال ، ص 265 - 266؛ مجمع الزوائد ج 9، ص 192 در ذيل همان روايت كه ما از سبط جوزى آورده ايم .

161- اخبارالطوال دينورى ، ص

523.

162- تاريخ طبرى ، ج 6، ص 232؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 174؛ انساب الاشراف بلاذرى ، ص 176؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 210.

163- كامل الزيارة ابن قولويه ، ص 75، باب 23. چنين به نظر مى آيد كه حسن بصرى از همين بيان امام در نامه اى كه به عمر بن عبدالعزيز نوشته ، سود برده است . ر.ك : اغانى ابوالفرج الصفهانى ، ج 8، ص 105 چاپ ساسى .

164- ما به روايت مصادرى كه در ابتداى فصل ديدار امام با حر آورده ايم ، چون تاريخ طبرى (ج 6، ص 232 - 270) و ابن اثير (ص 19 - 38) ابن كثير (ج 8، ص 172 - 198) و اخبارالطوال دينورى (253 - 261) كه اخبار را خلاصه كرده ، و انساب الاشراف بلاذرى (ص 176 - 227) كه سياق كلامش غير از سخن طبرى اوست ، و ارشاد مفيد (ص 210 - 236) و اعلام الورى (ص 231 - 250) مراجعه كرده ايم و هر كدام كه مطلبى جداگانه داشته اند، به آن اشاره نموده ، مطالبى را هم كه از غير اينان گرفته باشيم ، به آن تصريح كرده ايم .

165- مثيرالاحزان ، ص 36 - 37؛ اللهوف ، ص 33.

166- روايت اول و دوم در شرح حال امام حسين (ع ) در انساب الاشراف بلاذرى آمده است .

167- سوره آل عمران / 9 - 178.

168- سوره يونس / 71 - اعراف / 196.

169- اين ماجرا را ابن نما در كتاب مثيرالاحزان خود، از رويدادهاى ششم ذكر كرده است .

170 تا 250

170- تذكرة الخواص ، ص 252.

171- ابن حجر

در اصابه (ج 3، ص 205) در شرح حال فروه مى نويسد: در سال نهم هجرت به همراه قبيله مذحج به خدمت پيغمبر رسيد و آن حضرت او را بر مذحج و مراد و زبيد ماءمور كرد. و در استيعاب آمده است كه او در زمان خلافت عمر ساكن كوفه بود.

172- ععع فاجمعوا اءمركم و شركاءكم ثم لا يكن اءمركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لا تنظرون عععع آيه 71 از سوره يونس ععع و انى توكلت على الله ربى و ربكم ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم عععع آية 55 سوره هود.

تاريخ ابن عساكر ح 670، تهذيب او (2/334)، مقتل خوارزمى (2/7) كه فقط بيت اول و دوم را آورده و نگفته اند كه از چه كسى است .

173- اللهوف (56) چاپ صيدا، و مقتل خوارزمى (2/7).

174- مقتل العوالم (84).

175- امالى شجره ، ص 160 و به طور فشرده در تاريخ ابن عساكر، ص 716.

176- در يك نسخه زويد، و در نسخه ديگر دويد آمده است .

177- سوره احزاب / 23.

178- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 20.

179- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 14 - 15.

180- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 20 - 21.

181- ترجمه آيات 30 تا 33 سوره مؤ من .

182- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 14.

183- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 14.

184- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 17 - 18.

185- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 17 - 18.

186- مثيرالاحزان ، ص 47؛ اللهوف ، ص 41.

187- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 19.

188- مقتل العوالم ، ص 88.

189-

مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 19 - 22.

190- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 25.

191- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 26.

192- مقاتل الطالبيين ، ص 80؛ تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 2، ص 356 - 357.

193- مقاتل الطالبيين ، ص 80؛ نسب قريش مصعب زبيرى ، ص 57، اصابه ، ج 4، ص 178 در شرح حال ابومرة .

194- نسب قريش ، ص 57.

195- آل عمران / 33 و 34.

196- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 30 - 31.

197- گويا به سبب جراحات وارده بر سر و صورت اسب سوارى على اكبر، و هجوم همه جانبه دشمنان ، آن حيوان نجيب بجاى اينكه راه خيام حرم را در پيش بگيرد و به اشتباه سوار خود را به قلب سپاه دشمن كشانيده باشد. تجسم چنان صحنه اى كافى است تا خواننده را معلوم كند كه پيكر غرقه به خون جوان رشيد ابا عبدالله الحسين عليه السلام به سبب آن همه ضربات شمشير به چه روزى افتاده بود. مترجم .

198- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 31.

199- طبرى ، شهادت عبدالله بن مسلم را بعد از شهادت على اكبر ذكر كرده است . ر.ك : تاريخ طبرى چاپ اروپا، ج 2، ص 357.

200- نسب قريش ، نوشته مصعب زبيرى ، ص 45؛ مقاتل الطالبيين ، ص 94.

201- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 2، ص 220؛ مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 26.

202- اين قسمت در كلام الارشاد، ص 223 آمده است .

203- شهادت فرزندان عقيل و جعفر و رجزهايشان را از مقتل خوارزمى و مناقب ابن شهر آشوب آورده ايم . طبرى بنا

به عادتش آن رجزها را در اخبار جنگ نياورده است .

204- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 2، ص 220؛ مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 27. اخبار طبرى نيز با نوشته هاى خوارزمى و ابن شهر آشوب ، بجز در مورد رجزها كه به وسيله طبرى حذف شده ، هماهنگى كامل دارد.

205- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 2، ص 220. اما در مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 27 اين دو بيت به قاسم يا عبدالله نسبت داده شده است و در اعلام الورى ، ص 213 آمده است : امام حسين ، سكينه ، دختر خود، را به عقد عبدالله حسن درآورده بود، اما پيش از آنكه با او عروسى كند، به شهادت رسيد.

206- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 27.

207- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 2، ص 221.

208- طبرى ، ج 2، ص 358 - 359؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 223.

209- اين بحث را تا پايان آن ، از مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 28 - 29 آورده ايم .

210- طبرى و پيروان او، خبر شهادت برادران حضرت امام حسين را به اختصار آورده اند.

ابن شهر آشوب نيز رجزهاى برادران مادرى حضرت عباس را نقل كرده است . اما آنچه را كه ما در اينجا آورده ايم ، از كتاب مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 28 - 29 نقل كرده ايم .

211- مقاتل الطالبيين ، ص 84.

212- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 29 - 30.

213- ارشاد شيخ مفيد، ص 24؛ اعلام الورى ، ص 244؛ مثيرالاحزان ، ص 53؛ اللهوف ، ص 45.

214- مناقب ابن شهر آشوب

، ج 2، ص 221 - 222.

215- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 30.

216- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 32؛ تاريخ طبرى ؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 188.

217- در تاريخ طبرى پسركى از خانواده حسين آمده ، ج 2، ص 363، و اين تصحيح از ارشاد شيخ مفيد، ص 225 است .

218- تاريخ طبرى ، ج 5، ص 448، چاپ دارالمعارف مصر، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم و چاپ اروپا، ج 2، ص 359 - 360.

219- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 362 - 363 چاپ اروپا.

220- زيرا حضرتش به سبب جراحت زيادى كه بر پيكر مقدسش وارد شده و خون بسيارى كه از او رفته بود، حتى ياراى ايستادن نداشت و ضعف بر او چيره شده و در گودالى افتاده بود؛ اما سپاهيان كفر چون سابقه ضرب شصت و شجاعت آن حضرت را داشته و به چشم ديده بودند، جراءت نزديك شدن به حضرتش را نداشتند. مترجم .

221- منظور راوى على بن الحسين ، امام زين العابدين (عليه السلام ) است و او على اصغر و كودك نبود، بلكه حضرتش على اوسط نام داشت و در آن روز در كربلا، فرزندش امام پنجم (حضرت امام محمد باقر) نيز حضور داشته است .

222- سنن ترمذى ، ج 13، ص 193 - 194؛ مستدرك حاكم ، ج 4، ص 19؛ سير اعلام النبلا، ج 3، ص 213؛ رياض النضرة ، ص 148؛ تاريخ ابن كثير، ج 3، ص 38؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 201؛ تاريخ سيوطى ، ص 208؛ تاريخ ابن عساكر، ج 726؛ تهذيب تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص

204.

223- تاريخ يعقوبى ، ج 1، ص 247 - 248.

224- مسند احمد، ج 1، ص 242 و 282؛ فضائل احمد بن حنبل ، ح 20 و 22 و 26؛ المعجم طبرانى ، ح 56؛ مستدرك حاكم ، ج 4، ص 398 كه تاءكيد كرده كه اين حديث بنا به ضابطه اى كه مسلم نهاده صحيح است . سير اعلام النبلا، ج 3، ص 323؛ رياض النضرة ، ص 148؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 193 - 194؛ تذكره سبط ابن جوزى ، ص 152؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 38؛ تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 231 و ج 8، ص 200 كه مى نويسد: اسنادش قوى است ؛ تاريخ الخميس ، ج 2، ص 300، الاصابه ، ج 1، ص 334؛ تاريخ سيوطى ، ص 208؛ امالى شجرى ، ص 160.

225- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 200؛ تاريخ ابن عساكر، ح 723 - 725.

226- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 201؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ض 214؛ تاريخ سيوطى ص 280؛ تاريخ ابن عساكر، ح 732 - 739.

227- طبرى ، ج 2، ص 368 - 369، چاپ اروپا.

228- طبرى ، ج 2، ص 370، چاپ اروپا.

229- امام سجاد در آن موقع نه تنها كودك و خردسال نبود، بلكه فرزندش امام باقر (ع )، كه چهار ساله بود، در آن واقعه نيز حضور داشت . امام سجاد (ع ) در آن واقعه دلخراش سخت بيمار بود.

230- پاراگراف آخر از كتاب مثيرالاحزان ، ص 66 نقل شده است .

231- مثيرالاحزان ، ص 66 - 69؛ اللهوف ؛ مناقب ابن شهر آشوب .

232- همان

طور كه پيش از اين نيز متذكر شديم ، فرزند امام زين العابدين (ع )، يعنى امام باقر (ع )، در واقعه كربلا حضور داشت و اين خبر با واقعيت وفق نمى دهد. و اين اضافه را طبرسى در كتاب اعلام الورى نياورده است .

233- جنگ ارنب ، جنگى بود كه بين افراد قبيله بنى زبيد و بنى زياد اتفاق افتاده بود.

234- اثبات الوصيه مسعودى ، ص 173.

235- ارشاد شيخ مفيد، ص 227.

236- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 236؛ و نزديك به آن در تاريخ طبرى ، ج 2، ص 374 - 375، چاپ اروپا.

237- تذكرة الخواص ، ج 2، ص 148. جيرون بيرون از شهر دمشق قرار داشته است . به واژه جيرون معجم البلدان حموى مراجعه نماييد.

238- مثيرالاحزان ، ص 77؛ اللهوف ، ص 67.

239- مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 60 - 61.

240- تاريخ ابن اعثم ، ج 5 ص 242 - 243. طبرى اين داستان را به طور پراكنده و قسمت قسمت در تفسير آيات مزبور، در تفسير خود آورده ، و برخى را هم ابن كثير در تفسيرش ، ج 4، ص 112 نقل كرده است . و نيز در مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 61 آمده است . اما عبارتى كه در اللهوف ، ص 67 و امالى شيخ صدوق ، ص 116 به كار رفته ، با سياق اين عبارات فرق دارد. ضمنا باب توما در قسمت شمال شرقى شهر دمشق قرار داشته است . به جلد دوم كتاب تاريخ دمشق و نقشه ضميمه آن مراجعه شود.

241- سوره شورى ، آيه 23.

242- سوره اسراء، آيه

26.

243- سوره انفال ، آيه 41.

244- سوره احزاب ، آيه 33.

245- تذكرة الخواص الامة ، ص 149؛ اللهوف ، ص ؟؟ الاحزان ، ص 79.

246- مثيرالاحزان ، ص 78.

247- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 246.

248- ما سخن ابن اعثم را مى آوريم .

249- فتوح اعثم ، ج 5، ص 241.

250- اللهوف سيد بن طاووس ، ص 69.

251 تا 334

251- ابيات ابن زبعرى در سيره ابن هشام ، ج 3، ص 97؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 382 آمده و آنچه را يزيد به آن تمثل جسته در فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 241 آمده ، و در آنجا پس از بيت دوم ععع حين القت بقباء بركها و استحر القتل فى عبدالاشل عععع است . و اين هم از ابيات ابن زبعرى است و به همين صورت در تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 192 آمده است . و در مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 58 پيش از بيت اول چنين آمده است :

ععع يا غراب البين ما شئت فقل انما تندب امرا قد فعل

كل ملك و نعيم زائل و بنات الدهر يلعبن بكل عععع

و هم در آنجا در ص 69 اللهوف پس از بيت چهارم چنين آمده است :

ععع لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل عععع

و در نسخه اى كه ما از مثيرالاحزان (ص 80) در دست داريم ، بيت چهارم در آن ديده نمى شود. و در تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 204، به نقل از تاريخ ابن عساكر، به نقل از ريا، دايه يزيد تنها به ذكر بيت

اول آن اكتفا شده است . و ما در متن كتاب عبارت تذكرة خواص الامه ، ص 148 را آورديم . و نيز به طبقات فحول الشعراء (ص 200) و سمط النجوم العوالى ، ج 3، ص 199 كه از آن دو در حاشيه فتوح اعثم روايت شده ، و نيز كتاب امالى ابوعلى القالى ، ج 1، ص 142 مراجعه شود.

252- اشاره است به فتح مكه بدست پيغمبر خدا (ص ) و خطاب آنحضرت به سران كفر چون ابوسفيان جد يزيد كه (اءذهبوا و اءنتم الطلقا = برويد شما را آزاد كردم .) مترجم

253- اشاره اى است به جنگ احد، و اينكه هند مادر بزرگ همين يزيد جگر حمزه سيدالشهدا را بدندان گرفته و به هند جگرخوار معروف شد. مترجم

254- تاريخ طبرى ، ج 2، ص 382؛ مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 74.

255- سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 216؛ مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 75؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 208؛ تاريخ ابن عساكر، حديث شماره 296؛ خطط مقريزى ، ج 2، ص 289؛ الاتحاف بحب الاشراف ، ص 23.

256- انساب الاشراف بلاذرى ، ص 219.

257- انساب الاشراف ، ص 217؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 351..

258- انساب الاشراف ، ص 218؛ تذكرة خواص الامه ، ص 151؛ امالى شجرى ، ص 185 - 186 كه آن را بطور فشرده آورده است . دو سر نام هنگ نعمان بن منذر، پادشاه حيره ، بوده كه افرادش سخت نيرومند و قوى پنجه بوده اند تا آنجا كه نيرويش ضرب المثل شده و گفته اند: نيرومندتر از دو

سر.

259- انساب الاشراف ، ص 218.

260- انساب الاشراف ، ص 219.

بلاذرى خطبه عمرو بن سعيد را ننوشته تا بدانيم كه چرا ابن ابى حبيش به او پرخاش كرده است . اما چنان خوانده ام كه او قبر پيامبر اسلام را مخاطب ساخته و گفته است كه كشتن حسين (ع ) به تلافى روز بدر انجام گرفته است !

261- فتوح اعثم ، ج 5، ص 247 - 249؛ مقتل خوارزمى ، ج 2، ص 69 - 71 كه ما فشرده اى از خطبه امام را آورديم .

262- مثيرالاحزان ، ص 90 - 91؛ اللهوف ، ص 76 - 77.

263- تاريخ طبرى ، چاپ اروپا، ج 2، ص 379.

264- لهوف ، ص 80. در مثيرالاحزان (ص 92) به طور فشرده نقل شده است .

265- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 259.

266- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 252.

267- مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 67.

268- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 254.

269- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 252

270- مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 67.

271- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 254.

272- تذكره خواص الامه ، ص 164.

273- انساب الاشراف بلاذرى ، ص 220.

274- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 232؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 351.

275- مروج الذهب ، ج 3، ص 68؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 219.

276- التنبيه و الاشراف ، ص 263.

277- تاريخ طبرى ط. اروپا، ج 2، ص 396 - 397 و ط. مصر، ص 273 - 274.

278- اخبارالطوال دينورى ، ص 263 كه ما آن را به طور فشرده از فتوح

اعثم ، چاپ حيدرآباد دكن سال 1392، ج 5، ص 279 - 280 نقل كرده ايم .

279- اصفهانى نيز قريب به همين مضمون آن را در اغانى ، ج 1، ص 33 آورده است .

280- تاريخ طبرى ، ج 8، ص 2 - 5 در ذكر رويدادهاى سال 62 هجرى . ما اين مطلب را از تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 40 - 42 برگزيده ايم .

281- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 3 - 13؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 40 - 41؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 216؛ عقدالفريد، ج 4، ص 388.

282- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 250.

283- يعقوبى 2/250.

284- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 7؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 45.

285- اغانى ، ج 1، ص 36.

286- امالى شجرى ، ص 164.

287- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 5 - 13؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 44 - 45؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 219؛ اغانى ، ج 1، ص 35 - 36.

288- التنبيه و الاشراف ، ص 263؛ مروج الذهب ، ج 3، ص 68 - 69؛ اخبار الطوال ، ص 265 كه اين دو بيت اخير در آن آمده است ؛ ما نخستين شعر را از طبرى ، ج 8، ص 6، و ابن اثير آورده ايم . و نيز به تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 355 مراجعه شود.

289- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 6 - 8؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 45 - 46.

290- التنبيه و الاشراف ، ص 264؛ اخبار الطوال ، ص 265.

291- تاريخ

الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 356 - 357.

292- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 11؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 47؛ ابن كثير، ج 8، ص 220.

293- تاريخ يعقوبى ، ج 6، ص 251.

294- تاريخ ابن كثير، ج 6، ص 234.

295- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 22.

296- تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 209؛ تاريخ الخمسى ، ج 2، ص 302.

297- الاخبار الطوال دينورى ، ص 269؛ تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 2، ص 357.

298- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 13.

299- التنبيه و الاشراف ، ص 264؛ مروج الذهب ، ج 3، ص 71.

300- طبقات ابن سعد، ج 5، ص 215.

301- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 11 - 12؛ فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 300.

302- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 11 - 12.

303- الاخبار الطوال ، ص 265.

304- العقد الفريد، ج 4، ص 390.

305- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 2248، و نيز در روايت دينورى در اخبار الطوال ، ص 267.

306- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 14؛ ابن اثير، ج 3، ص 49؛ ابن كثير، ج 8، ص 225.

307- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 225.

308- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 251.

309- فتوح ابن اعثم ، ج 5، ص 301.

310- مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 71 - 72.

311- تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 251 - 252.

312- تاريخ الخميس ، ج 2، ص 303؛ تاريخ سيوطى ، ص 9.

313- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 14 - 15؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 499؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 225.

314- تاريخ

طبرى ، ج 7، ص 16 - 17 در ذكر حوادث سال 65 ه ، طبرى و ديگران گفتگوهاى ديگرى را هم بين عبدالله زبير و حصين بن نمير نوشته اند كه نيازى به ذكر آنها نيست و ما مخصوصا بازگشت سپاهيان شام را به سرزمينشان باختصار نقل كرده ايم .

315- تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 135.

316- اخبار الطوال دينورى ، ص 314.

317- مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 113.

318- تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 136.

319- تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 114.

320- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 329.

321- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 202 ضمن رويدادهاى سال 73 هجرى .

322- تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 114.

323- تاريخ طبرى ط. اروپا، ج 2، ص 844 - 845؛ تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 329؛ و اخبار الطوال ص 314.

324- تاريخ لخميس ، ج 2، ص 305.

325- فتوح ابن اعثم ، ج 6، ص 275 - 276.

326- فتوح ابن اعثم ، ج 6، ص 275 - 276.

327- تاريخ طبرى ، ج 8، ص 202 - 205.

328- تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 332؛ ابن اعثم در فتوح ، ج 6، ص 279 تاكيد مى كند كه حجاج او را وارونه بردار كشيده است .

329- تاريخ الاسلام ذهبى ، ج 3، ص 115.

330- تاريخ طبرى ، ج 7، ص 206 در ذكر حوادث سال 74 هجرى .

331- به تاريخهاى طبرى و ابن اثير و ابن كثير در ذكر رويدادهاى سالهاى 65 - 67، و نيز سالهاى 121 و 122 و 125 مراجعه فرماييد.

332- تاريخ يعقوبى ، ج 2،

ص 345 و 352 - 353؛ تاريخ ابن اثير، ج 5، ص 144 و 148 در ذكر رويدادهاى سال 130 ه و همچنين مروج الذهب مسعودى ، ج 3، ص 286.

333- ارشاد شيخ مفيد (ت / 413 ه )، ص 245؛ اعلام الورى ، ص 276 تاليف فضل طبرسى كه از سرشناسان قرن ششم هجرى بوده است .

334- اين عقده ، حافظ احمد بن محمد بن سعيد همدانى كوفى زيدى جارودى در سال / 333 هجرى درگذشته است . از مؤ لفات او كتاب اسماء الرجال الذين رووا عن الصادق اربعه آلاف رجل مى باشد كه از هر يك از آن راويان حديثى نيز آورده است . شرح حال ابن عقده در الكنى و الالقاب ، ج 1، ص 346 آمده است .

335 تا 417

335- نخستين گنجينه كامل و جامع حديث كه در مكتب اهل بيت تاليف شده ، كتاب كافى تاليف ثقه الاسلام ، ابوجعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق كلينى (م 329 يا 328 ق ) است كه مولف آن براى ثبت اصول و مدونات حديثى كوچك ديگر در آن ، مدت بيست سال دست به مسافرتهاى طولانى زده است .

دومين را شيخ صدوق ، ابوجعفر محمد بن على بن حسين بابويه قمى (م 381 ق ) از كتاب كافى و كتابهاى اصول و ديگرى مجموعه هاى حديثى گرفته و كتاب فقهى من لا يحضره الفقيه را كه نخستين گنجينه فقهى در مكتب اهل بيت مى باشد تاليف نموده است .

پس از او شيخ ابوجعفر محمد بن حسن طوسى (م 460 ق ) كتاب تهذيب الاحكام را در شرح مقنعه شيخ مفيد نوشته و

پس از آن كتاب الاستبصار فى ما اختلف من الاخبار را به نوشته تحرير در آورده است . كتابهاى كافى ، من لا يحضر، تهذيب و استبصار كه توسط سه محمد نام تاليف شده ، از همان ابتدا تا امروز مدار تدريس در حلقه هاى درسى حوزه هاى علميه پيروان مكتب اهل بيت (ع ) است و به كتب اربعه موسوم شده اند. منزلت و مقام آنها مانند كتب سته مكتب خلفا است ؛ با اين تفاوت كه پيروان اهل بيت بجز كتاب خدا، خود را ملزم به صحت هيچ كتابى نمى دانند.

336- شرح حالش در جامع الرواه ، ج 1، ص 423 آمده است .

337- شرح حال او در مجمع الرجال ، ج 3، ص 232 آمده است .

338- شرح حال ظريف در رجال نجاشى ، ص 156 آمده است .

339- ما روايات كلينى را از ظريف به پنج دسته ، به شرح ذيل ، تقسيم كرده ايم :

الف . آنچه در ج 7، ص 311 آن آمده است .

ب . آنچه در ج 7، ص 324 آن آمده است .

ج . آنچه در ج 7، ص 327 آن آمده است .

د. آنچه در ج 7، ص 330 - 342 آن آمده است .

ه . روايت الفقيه .

340- مجمع الرجال ، ج 5، ص 117.

341- الكافى ، ج 7، ص 324.

342- جامع الرواه ، ج 2، ص 465 كه على بن محمد بن علان نوشته و آن خطاست ، و درست همان است كه در مجمع الرجال ، ج 7، ص 201؛ مستدرك الوسائل ، ج 3، ص 541 آمده است .

343- الكافى ،

ج 7، ص 330 - 342.

344- تهذيب شيخ طوسى ، ج 10، ص 258.

345- تهذيب الاحكام ، ج 10، ص 295 - 308.

346- مشيخة التهذيب ، ص 75.

347- مجمع الرجال ، ج 1، ص 168، و در مشيخة التهذيب ، ص 34 چنين آمده است : و نيز حسين بن عبيدالله ، و ابوالحسن بن ابى جيد قمى ، از احمد بن محمد بن يحيى ، مرا به آن خبر داده است .

348- مشيخة التهذيب ، ص 29.

349- فقيه من لا يحضره الفقيه ، ج 4، ص 54.

350- مشيخه كتاب الفقيه در آخر جلد چهارم ، ص 95.

351- فقيه من لا يحضره الفقيه ، ج 4، ص 54 - 66.

352- فهرست شيخ طوسى ، ص 112.

353- رجال نجاشى ، ص 165.

354- رمز در شرح حالش (ق ) است ؛ به اين معنى كه از اصحاب امام صادق (ع ) است و به همين صورت در كتاب الذريعه ، ج 2، ص 161 از كتاب رجال شيخ طوسى نقل شده است .

355- شرح حالش در مجمع الرجال ، ج 5، ص 117؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 50 آمده است .

356- الكافى ، ج 7، ص 327.

357- تهذيب شيخ طوسى ، ج 10، ص 292.

358- الكافى ، ج 7، ص 324.

359- تهذيب شيخ كلينى ، ج 10، ص 267.

360- كافى ، ج 7، ص 330 - 342 كه در آن علاوه بر روايات كتاب ديات ، روايات ديگرى كه مناسبت با موضوع در آن باب داشته ، آورده است .

361- تهذيب شيخ طوسى ، ج 10، ص 258 كه سند كلينى را تا امام صادق

(ع ) آورده ، ولى سند او را كه به حضرت امام رضا مى رسد، نياورده است .

362- كافى ، ج 7، ص 362 - 363.

363- كافى ، ج 7، ص 311.

364- تهذيب شيخ طوسى ، ج 10، ص 245.

365- تهذيب شيخ طوسى ، ج 10، ص 285؛ الاستبصار، ج 4، ص 299.

366- تهذيب شيخ ، ج 10، ص 295 - 308.

367- كافى ، ج 8، ص 324.

368- الكافى ، ج 7، ص 347.

369- الكافى ، ج 7، ص 345.

370- الكافى ، ج 7، ص 343.

371- حديث ششم و هشتم در همان باب ، ص 344 و 345.

372- حديث چهارم كافى ، ج 7، ص 344.

373- حديث سوم كافى ، ج 7، ص 343.

374- حديث هفتم كافى ، ج 7، ص 344.

375- مجمع الرجال ، ج 5، ص 177؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 86.

376- رجال ناشى ص 292.

377- مجمع الرجال 5/265.

378- رجال ناشى ص 140.

379- رجال نجاشى ، ص 164، فهرست شيخ طوسى ، ص 130؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 477 و 474 و مجمع الرجال ، ج 3، ص 256 و ج 2، ص 117.

380- ما عين عبارت شيخ طوسى را در معرفى اسناد كتابش آورديم ، التهذيب ، ص 5 - 13.

381- مجمع الرجال ، ج 6، ص 33 - 38.

382- فهرست شيخ طوسى ، ص 67؛ مجمع الرجال ، ج 2، ص 37 - 38؛ روضات الجنات ، ج 2، ص 171؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 157 - 158.

383- مجمع الرجال ، ج 5، ص 269 - 273؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 154.

384-

نجاشى ، ص 297؛ فهرست طوسى ، ص 184؛ مجمع الرجال ، ج 5، ص 182 - 183؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 90.

385- مجمع الرجال ، ج 1، ص 93 - 94؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 40 - 41.

386- مجمع الرجال ، ج 5، ص 180؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 88.

387- مجمع الرجال ، ج 1، ص 79 - 80؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 38.

388- نجاشى ، ص 197؛ فهرست طوسى ، ص 115؛ جامع الرواه ؛ ج 1، ص 545؛ مجمع الرجال ، ج 2، ص 152.

389- مجمع الرجال ، ج 2، ص 182 - 183؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 246.

390- نجاشى ، ص 26 - 28؛ فهرست طوسى ، ص 73؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 214؛ مجمع الرجال ، ج 2، ص 131 - 137.

391- مجمع الرجال ، ج 4، ص 164؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 554؛ شرح مشيخة التهذيب ، ص 34.

392- مجمع الرجال ، ج 3، ص 350؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 423.

393- نجاشى ، ص 64؛ فهرست ، ص 48 - 49؛ جامع الوراه ، ج 1، ص 69؛ مجمع الرجال ، ج 1، ص 161 - 165.

394- مجمع الرجال ، ج 4، ص 186 - 188؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 574.

395- مجمع الرجال ، ج 3، ص 105 - 107؛ جامع الروايه ، ج 1، ص 355 - 356.

396- فهرست شيخ طوسى ، ص 82؛ مجمع الرجال ، ج 2، ص 186؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 247 و

منظور ما از رجال كشى ، اختيار معرفة الرجال شيخ طوسى (چاپ دانشگاه مشهد) 1348 است .

397- مشيخة تهذيب الاحكام ، ص 83؛ مجمع الرجال ، ج 6، ص 7 - 18؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 166.

398- رجال نجاشى ، ص 349؛ الفهرست ، ص 211؛ مجمع الرجال ، ج 6، ص 293 - 307؛ جامع الرواه ، ج 2، ص 356 - 358.

399- رجال نجاشى ، ص 40؛ فهرست شيخ طوسى ، ص 72؛ جامع الرواه ، ج 1، ص 191؛ مجمع الرجال ، ج 2، ص 100 - 101.

400- مستدرك البحار، ج 3، ص 308.

401- الذريعه ، ج 5، ص 61 در معرفى كتاب جامع الشرايع .

402- تاليف حاج ميرزا حسين نورى .

403- تاليف شيخ محمد بن حسن ، حر عاملى (م 1104)

404- مناوله را هر دو شهيد در مرتبه سوم و چهارم و اجازه را در رتبه سوم قرار داده اند، با توجه به اينكه آنها مناوله همراه با اجازه را به طور اطلاق در اعلى مرتبه انواع اجازه يادآور شده اند. همين علت مرا بر آن داشته كه آنرا در مرحله سوم و اجازه مكتوب را در رده چهارم قرار بدهم . چه ايشان گفته اند: اين نوع در صحت و قوت همانند مناوله همراه با اجازه است . و اجازه را بعد از اين دو در مرتبه پنجم قرار داده ام .

405- ما اين قسمت را به طور فشرده از كتاب درايه شهيد ثانى زين الدين عاملى (م 975) چاپخانه نعمان نجف اشرف (ص 82 - 108) زير عنوان فى تحمل الحديث و طرق نقله آورده ايم .

مامقانى نيز به طور مفصل سخنان اهل فن را در اين مورد در كتاب مقباس الهداية ، ص 95 - 102 آورده است .

406- مجمع الرجال ، ج 3، ص 233.

407- بحارالانوار مجلسى (107/223) و اين اجازه ، ضمن اجازه شيخ على فرزند محمد بياضى در گذشته بسال (827) هجرى به شيخ ناصر فرزند ابراهيم بويهى آمده است .

408- شرح حال اين دانشمند را در طبقات اعلام الشيعه شيخ آقا بزرگ تهرانى ، قرن هشتم ، ص 323 مطالعه كنيد.)

409- شرح حالش در طبقات شيخ آقا بزرگ طهرانى ، ص 205 در ضمن اعلام قرن هشتم آمده است .

410- جامع الرواه ، ج 2، ص 549 - 552.

411- بحارالانوار، ج 110، ص 38 - 42.

412- علامه مجلسى اين حديث را در مرآة العقول ، ج 6، ص 223 توجيه كرده و گفته است : منظور اين است كه بيشترشان فرزند رسول خدا مى باشند.

413- حديث هفتم در كافى ، ج 1، ص 531 از محمد بن يحيى ، از عبدالله بن محمد خشاب ، از ابن سماعه ...، و حديث چهاردهم در ج 1، ص 533 ابوعلى اشعرى ، از حسن بن عبيدالله ، از حسن بن موسى خشاب ، از على بن سماعه ... و در ارشاد، ص 328 به سند حديث چهاردهم و در اعلام الورى ، ص 369؛ عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 65؛ الخصال ص 480 هر دو از كلينى به سند حديث چهاردهم آمده است .

414- الف . كافى ، ج 1، ص 532 كه سند آن از اين قرار است : محمد بن يحيى از محمد بن الحسين

.

ب . ارشاد شيخ مفيد، ص 328 كه سند آن چنين است : خبر داد ما را ابوالقاسم جعفر بن محمد، از محمد بن يعقوب ، از... و قيد كرده است : اسماء الاوصيا و الائمه .

ج . عيون اخبار الرضا صدوق ، ج 1، ص 46 و 47 و سندش ، حديث كرد ما را احمد بن محمد بن يحيى عطار (رض ) و گفت حديث كرد ما را پدرم از احمد بن محمد بن عيسى ، و ابراهيم بن هاشم ، و همه آنها از حسن بن محبوب ... و به همين سند در اكمال الدين ، ج 1، ص 213؛ مراة العقول ، ج 6، ص 228 من ولدها را يا يازده تن ، و يا بر سبيل مجاز عنوان كرده و ثلاثة منهم على را تصحيف و خطاى در نوشتن اعلام كرده است . زيرا چهار نفر از امامان على نام داشته اند. 415- مجمع الرجال ، ج 3، ص 242.

416- الذريعه ، ج 2، ص 163 در بخش اصول .

417- مستدرك الوسائل ، ج 3، ص 299 - 300 در الفائده الثانيه فى شرح حال الكتب .

418 تا 476

418- جزء (كتابخانه اهدايى مشكاه بكتابخانه مركزى دانشگاه تهران ) ضمن مجموعه اى بنام (الاصول الاربعمائه ) زير شماره 962 الرساله الثانيه .

419- در مرآة العقول ، ج 6، ص 232 مى گويد: شيخ در كتاب الغيبه به سندى ديگر آورده است و يازده تن از فرزندانم كه گوياتر مى باشد.

420- كافى ، ج 1، ص 534.

421- اصل عصفرى ، حديث شماره 6.

422- كافى (1/534).

423- اصل عصفرى ، حديث شماره 4.

424- مجمع الرجال

، ج 5، ص 106 - 115.

425- مجمع الرجال ، ج 6، ص 117 - 121.

426- مجمع الرجال ، ج 6، ص 117.

427- وسائل الشيعه ، ج 8، ص 79، ح 15 باب نهم از ابواب صفات قاضى از محاسن .

428- نهج البلاغه عهدنامه مالك اشتر؛ الوسائل ، ج 8، ص 86، ح 38.

429- كافى ، ج 2، ص 222، ح 4؛ وسائل الشيع ، ج 18، ص 80، ح 18.

430- وسائل الشيعه ، ج 18، ص 84، ح 29.

431- وسائل الشيعه ، ج 18، ص 79، ح 14.

432- معانى الاخبار، ص 1، وسائل الشيعه ، ج 18، ص 84.

433- علل الشرايع ، ج 2، 218، ح 1؛ وسائل الشيعه ، ج 18، ص 83، 84.

434- وسائل الشيعه ، ج 18، ص 88.

435- وسائل الشيعه ، ج 18، ص 84، ح 29.

436- عيون الاخبار ط قم ، ج 2، ص 20، ح 45، وسائل ، ج 18، ص 81 - 86، ح 21.

437- وسائل الشيعه ، ج 20، ص 96 فايده نهم از خاتمه ؛ مستدرك الوسائل ، ج 3، ص 353 فائده چهارم .

438- وسائل الشيعه ، ج 20، ص 96 - 112، بويژه در ص 102 آن .

439- شرح حالش را در مصفى المقال (ص 71) مطالعه فرماييد.

440- در آيه شهيد دوم ، ص 19 - 24 باب اول در اقسام حديث .

441- به كتاب عبدالله بن سباء، بخش عبدالله سبا در كتابهاى حديث از جلد دوم مراجعه شود.

442- شيخ يوسف بحرانى در كتاب لؤ لؤ ة البحرين ، ص 394 مى نويسد: برخى از اساتيد متاءخر ما گفته اند: تمامى احاديث كافى

... و شيخ نورى هم همين مطالب را در شرح كلينى از لؤ لؤ ة البحرين در خاتمه المستدرك خود، ج 3، ص 541 نقل كرده و گفته است : گويا مراد از قوى ، برخى از رجال سندش باشد، يا همه آنها كه غير امامى ، ولى مورد تعريف و ستايش باشند. و كسى كه مورد تضعيف حديث باشد در آن نيامده و يا موردى ديگر....

حاصل جمعى را كه بحرانى و نورى آورده اند، با حاصلى كه ما در متن آورده ايم نيز اختلاف دارد، و نه حديث از مجموعى كه نويسنده كتاب روضات ، ج 6/116 در شرح حال كلينى آورده است كم دارد، و نيز با آنچه كه در (ج 17، ص 245) ذريعه كه مجموع را شانزده هزار حديث ، و 178 موثق آورده است كه به نظر مى آيد اشتباه در نسخه بردارى باشد اختلاف دارد كه البته اين اختلاف ، و اختلاف در جمعى كه در متن آمده ، به نظر مى آيد نتيجه حذف مكررات نزد برخى از آنها باشد.

443- معرفى اين كتاب در حف (دال ) ذريعه آمده است .

444- معرفى اين كتاب در حرف (ن ) ذريعه آمده است .

445- رجال مامقانى چاپ اول نجف اشرف ، ج 1، ص 281 و معرفى كتاب در حرف (م ) الذيعه آمده است .

446- صحيح كافى ، تاءليف محمدباقر بهبودى ، چاپ بيروت ، 1401.

و از آنجا كه مؤ لف به سخنان منقول از كتاب رجال منسوب به اين غضائرى ، ابوالحسن احمد بن حسين (معاصر طوسى و نجاشى ) اعتماد كرده ، و علماى درايه و رجال

وجود چنان كتابى را از ابن غضائرى منكرند، از اينرو كارش مورد پسند و پذيرش حوزه هاى علميه قرار نگرفته است .

در مورد رجال ابن غضائرى به حرف (راء) ذريعه ، ج 10، ص 87 - 89، و حرف تاء كتاب تفسير العسكرى ، ج 4، ص 288 - 291، و نيز به فصل (التشكيك فى نسبة الرجال الى ابن غضائرى ) و ساختگى بودن آن در مقدمه ششم معجم رجال الحديث ، ج 1، ص 102 مراجعه شود.

447- نقش ائمه در احيا دين ، ج 7، ص 61 - 75 چاپ تهران سال 63.

448- احمد بن عبدالله بن محمد، از نوادگان خليفه اول ابوبكر است . ذهبى در شرح حالش مى نويسد (او سازنده داستانهايى است كه هرگز رخ نداده است !) اين احمد، به غير از ابوالحسن بكرى ، محمد بن محمد بن عبدالرحمن ، درگذشته به سال 954 هجرى است كه شرح حالش در اعلام زركلى ، ج 7، ص 285 آمده است . به شرح حال احمد بن عبدالله در ميزان الاعتدال زير شماره 440؛ لسان الميزان ، ص 639؛ اعلام زركلى ، ج 1، ص 148 مراجعه فرماييد.

449- به نقش ائمه در احياء دين ، ج 7، ص 80 مراجعه شود.

450- معجم الرجال الحديث ج 1، ص 36.

451- معجم رجال الحديث ج 1، ص 85 - 97.

452- به تفسير آيه در تفسير طبرى و زمخشرى و سيوطى و مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 172؛ ذخائر القعبى طبرى ، ص 138؛ اسدالغابه ، ج 5، ص 367؛ حليه الاولياء، ج 3، ص 201؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 103 و

ج 9، ص 146 مراجعه فرماييد.

453- مصادر آن پيش از اين آمده است .

454- صحيح مسلم ، باب فضائل على ، كتاب فضائل الصحابه ، سنن ترمذى ؛ مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 150؛ مسند احمد، ج 1، ص 185؛ سنن بيهقى ، ج 7، ص 63. و تفسير آيه در تفسيرهاى طبرى و سيوطى و اسباب النزول واحدى ، ص 74 و 75.

455- تفسير كشاف و زمخشرى و فخر رازى ، و نورالابصار، شبلنجى ، ص 100.

456- سنن بيهقى ، ج 2، ص 379؛ سنن دارقطنى ، ص 136.

457- صحيح بخارى كتاب الدعوات فى باب الصلاة على النبى ، و كتاب تفسير در آيه ان الله و ملائكته ... صحيح مسلم كتاب الصلاة ، باب الصلاة على النبى بعد التشهد؛ مسند احمد، ج 2، ص 47 و ج 5، ص 353؛ ادب المفرد بخارى ، ص 93؛ سنن نسائى و ابن ماجه و ترميذى و بيهقى ، ج 2، ص 147 و 279؛ دار قطنى ، ص 135؛ مسند شافعى ، ص 23؛ مستدرك الصحيحين ، ج 1، ص 269 و تفسير آيه مزبور در تفسير طبرى .

458- سنن ترمذى كتاب المناقب ، و ابن ماجه المقدمه ، و مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 149؛ مسند احمد، ج 2، ص 442؛ اسد الغابه ، ص 11 و ج 5، ص 523؛ مجمع الزوائد، ج 9؛ ص 169؛ تاريخ بغداد، ج 8، ص 136؛ رياض النضره ، ج 2، ص 199؛ ذخائر العقبى ، ص 23.

459- همان مدرك .

460- مسند احمد، ج 1، ص 77؛ سنن ترمذى كتاب المناقب ؛ تاريخ

بغداد، ج 3، ص 287؛ تهذيب التهذيب ، ج 10، ص 430 و كنزالعمال .

461- صحيح بخارى كتاب بدء الخلق ، باب مناقب الحسن و الحسين ، كه در آن آمده است مردى از ابن عمر از خون پشه پرسيد! عبدالله از او پرسيد كجايى هستى ؟ مرد گفت اهل عراقم . عبدالله گفت : مردم به اين مرد نگاه كنيد، او از خون كشتن پشه مى پرسد، در حالى كه پسر پيغمبر را مى كشند، و من خود از پيامبر خدا (ص ) شنيدم كه مى گفت حسن و حسين دو گل خوشبوى دنياى منند. و نيز باب رحمت الولد و تقبيله ، و ادب المفرد، ص 14؛ سنن ترمذى و مسند احمد، ج 2، ص 85 و 93 و 114 و 153؛ مسند طياليسى ، ج 8، ص 160؛ خصائص نسائى ، ص 37، مستدرك حاكم ، ج 3، ص 165؛ رياض النضره ، ج 2، ص 232؛ حليه ابونعيم ، ج 3، ص 201 و ج 5، ص 70؛ فتح البارى ، ج 8، ص 100؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 181.

462- مجمع الزوائد، ج 9، ص 184؛ ذخائر العقبى ، ص 130؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 103 - 114 چاپ دوم .

463- ترمذى كتاب المناقب ، خصائص نسائى ، ص 220؛ كنزالعمال ، ج 13، ص 99 چاپ دوم .

464- سنن ابن ماجه فضائل الحسن و الحسين ؛ مسند احمد، ج 2، ص 288 و 440 و 531 و ج 5، ص 369؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 180 و 181 و 185؛ سنن بيهقى ، ج 2،

ص 263، و ج 4، ص 28؛ حليه اولياء، ج 8، ص 305؛ مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 166 و 171.

465- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 146؛ تاريخ بغداد، ج 11، ص 285؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 172؛ ذخائر العقبى ، ص 121؛ كنزالعمال ، ج 6، ص 266 و 220.

466- مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 165 و 626؛ مسند احمد، ج 2، ص 513 و ج 3، ص 493 و ج 5، ص 51؛ سنن بيهقى ، ج 2، ص 263؛ مجمع الزوائد هثمى ، ج 9، ص 275 و 181 و 182؛ ذخائر العقبى ، ص 132؛ اسد الغابه ، ج 2، ص 389؛ رياض النضره ، ص 132.

467- مسند احمد، ج 4، ص 389 و ج 5، ص 354؛ مستدرك حاكم ، ج 1، ص 287 و ج 4، ص 189؛ سنن بيهقى ، ج 3، ص 218 و ج 6، ص 165؛ سنن ابن ماجه باب لبس الاحمر للرجال ، كتاب اللباس ، سنن نسائى باب صلاة الجمعه و العيدين ، سنن ترمذى كتاب المناقب .

468- اسباب النزول واحدى ، ص 231؛ اسدالغابه ، ج 5، ص 530؛ رياض النضره ، ج 2، ص 227؛ نورالابصار شبلنجى ؛ تفسير آيه در تفسير سيوطى .

469- به بخش اخبار به شهادت امام حسين (ع ) پيش از وقوع آن در همين كتاب رجوع شود .

470- نهج البلاغه خطبه 205.

471- به بخش صدور احكام در مكتب اهل بيت ، و شكايت حضرت امير (ع ) از اجتهاد و تغيير احكام به وسيله فرمانروايان پيش از آن حضرت مراجعه فرماييد.

472-

نمايندگان مردم مدينه كه به شام يزيد رفته بودند، او را اين چنين توصيف كرده اند.

473- مصادر آن ، در بخش سر سبط پيامبر پيشاروى خليفه مسلمين آمده است .

474- گردانندگان دستگاه خلافت ، خليفه را خليفة الله مى ناميدند، و ما قبلا در اين مورد گفته ايم ، و مروان بن ابى حفصه در وصف منصور دوانيقى چنين سروده است :

ععع ما زلت يوم الهاشمية معلنا

بالسيف دون خليفة الرحمن عععع

475- تاريخ ابن عساكر، ح 775؛ تهذيب آن ، ج 4، ص 344.

476- شرح مفصل كارهاى ابوسفيان و هند و معاويه را در جلد سوم كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام مطالعه فرماييد.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109