شيخ محمد حسين زاهد (ره)

مشخصات كتاب

سرشناسه : جعفری حمیدرضا عنوان و نام پديدآور : شیخ محمد حسین زاهد/ حمیدرضا جعفری مشخصات نشر : تهران دارالکتب الاسلامیه 1383. مشخصات ظاهری : 114 ص [6] ص تصویرمصور، عکس شابک : 964-440-250-27500 ریال : وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی يادداشت : چاپ قبلی حمیدرضا جعفری 1382 (98ص یادداشت : کتابنامه موضوع : زاهد، محمدحسین - 1331 -- سرگذشتنامه موضوع : مجتهدان و علما -- ایران -- سرگذشتنامه رده بندی کنگره : BP55/3 /ز2ج 7 1383 رده بندی دیویی : 297/998 شماره کتابشناسی ملی : م 83-38000

مقدمه

امام محمد باقر عليه السلام

من علم باب هدى فله اجر من عمل به و لا ينقص اولئك من اجورهم شيئا و من علم باب ضلال كان عليه مثل اوزار من عمل به و لا ينقص اولئك من اوزارهم شيئا

هر كسى بابى از هدايت را تعليم دهد ، مانند پاداش تمام كسانى را به آنان چيزكم نمى شود .

و هركسى بابى از ضلالت به ديگران بياموزد ، مانند گناهان تمام كسانى كه به آن عمل كرده اند ، را دارد بدون اينكه از گناه آنان چيزى كاسته گردد .

امام موسى كاظم عليه السلام

فقيه واحد ينقذ يتيما من ايتامنا ، المقطعين عن مشاهدتنا والتعلم من علومنا ، اشد على ابليس من الف عابد

وجود يك فقيه كه يتيمى از يتيمان ما را كه از مشاهده ما و فراگيرى علوم ما گسسته شده اند ، نجات دهد ، براى ابليس از هزار عابد سختر است . (1)

محدث نورى رحمت الله عليه در مقدمه كتاب ((الفيض القدسى ))كه در

احوال علامه مجلسى نوشته است ، چنين آغاز مى كند .

((ياد كرد گذشتگان نيك نهاد ، عالم راسخ كه به نور امامان خود عليه السلام هدايت پذيرفتند و آثار آن بزرگواران صلوات الله عليهم را

پى گرفتند به سيره مولاى خود اقتدا كردند ، بار خود را در پى نگاه آنها به زمين افكندند واز غير ظرف آنها ننوشيدند ، يادآورى و موعظه اى براى آيندگان و كمكى به نسل هاى بعد براى صعود به مدارج كمال وبا توجه به كارهاى پسنديده است .

ياد عالمان گذشته وسيله است براى عمل به آنچه وارد شده در مورد تشويق به همنشينى و معاشرت به آن عالمان و اخبارى كه در ترغيب به سخن گفتن به آنها رسيده است .

كسى كه چشم خود را به زواياى از سيره بزرگان گذشته بدوزد علم و عبادت و فضل و زهد آنها را مى بيند ، چنانكه خود را با آنها معاشرت داشته اند از سخنان و حركات و سيره و آداب آنان بهره مى گيرد و اين نيكى هارا وى مى گيرد . (2)

اما چه شد از ميان بزرگان و تربيت يافتگان مكتب اهل بيت شيخ محمد حسين زاهد انتخاب شد تا به نسل امروز و آيندگان معرفى گردد .

چند سال پيش در اين فكر بودم كه چرا تا چهره هاى درخشان و علماى ربانى در قيد حيات هستند ، نبايد به شيفتگان مكتب اهل بيت معرفى گردند . لذا به يكى از اساتيد(حضرت استاد آقاى محمد على جاودان يكى از شاگردان آقاى حق شناس )پيشنهاد كردم كه زندگى و شرح حال حضرت آيت الله حق شناس - حفظه الله تعالى

- به رشته تحرير بياورم . (3)بعد از موافقت ايشان مقدمات كار را شروع كردم ولى به دليل دور بودنم از تهران به كندى پيشرفت مى كرد . در ابتدا به سراغ اساتيد ايشان رفتيم زندگى و شرح حال هر كدام از اساتيد را از منابع يا مصابحه ها تكميل كرديم . تا نوبت به اولين استاد ايشان يعنى شيخ محمد حسين زاهد رسيد . در لابلاى كتب شرح حال نويسى مطلبى كه معرف آن بزرگوار باشد پيدا نشد مگر چند سطرى . بدين جهت تصميم گرفته شد ، شرح حال مختصرى از ايشان تهيه شود .

اميد چندانى وجود نداشت ، چرا كه از فوت آن مرحوم بيش از 50 سال مى گذشت . پيدا كردن آشنايان آن مرحوم بعد از اين مدت كارى دشوار مى نمود . وقتى هم موفق مى شديم آنها را پيدا كنيم ، يا براثر كهولت سن بسيارى از مطالب و ديده ها و شنيده هاى خود را به طور طبيعى به فراموشى سپرده بودند و يا بر اثر بيمارى توانايى انجام مصاحبه و نقل خاطره را نداشته اند . از همه مهمتر خود حضرت آيت الله حق شناس كه براثر بيمارى توان انجام مصاحبه را نداشتند .

اما بااميد به لطف پروردگار و راهنمايهاى ارزشمند حضرت استاد جاويدان كار را شروع كردم كمى كه كار را شروع كردم كمى كه كار پيشرفت كرد از طرف يكى از ارادتمندان شيخ پيشنهاد شد ، كتاب مستقلى راجع به تا شيخ محمد حسين زاهد تهيه شود . بعد از مشورت و موافقت آقاى جاودان تمام توان خود را جهت تهيه كتابى مستقل صرف

كردم .

همانطور كه پيش بينى كرده بودم بعضى از شاگردان شيخ حتى توانايى صحبت كردن را نداشتند و بعضى از آنها كمتر از چيزى به خاطر مى آورند . با اين مشكلات كار شروع شد و توفيق همراهى كرد . هر چه كار پيشرفت مى كرد علاقه ام به كار بيشتر مى شد؛ چرا كه با برخورد با شاگردان و تربيت شدگان مكتب شيخ محمد حسين زاهد كسانى را مشاهده مى كردم كه واقعا تربيت اسلامى شده اند و افرادى با تقوا و متدين هستند . ديدن و مصاحبه با آنها حظ معنوى بهمراه داشت و مشكلات را آسان مى كرد . باخود مى گفتم : شيخ محمد حسين زاهد چگونه رفتار كرده است كه چنين شاگردانى تربيت كرده و به جامعه تحويل داده است . اين فكر مرا مصمم مى كرد تا شاگردان آن مرحوم را هركجا كه باشند ، جستجو كنم .

سرانجام بعد از يك سال مجموعه پيش رو حاضر گرديد .

تذكر :

- تمام مطالب خاطراتى است كه شاگردان آن مرحوم نقل كرده اند كه اصل آن به صورت نوار يا نوشته نزد نگارنده محفوظ مى باشد .

- بعد از ضبط و جمع خاطرات بهترين شيوه اى كه براى نقل خاطرات انتخاب شد ، اين بود كه از زبان نگارنده خاطرات نقل شود(مگر جايى كه نقل اسم راوى در پاورقى ذكر شده است .

ويژگى اين شيوه اين است كه تمام مطالب كتاب از روال و آهنگ واحدى برخوردار است و همچنين خواننده محترم در برخورد با اسامى مختلف دچار سردرگمى نمى شود .

- از نقل خاطراتى كه اطمينان به آنها حاصل نشده پرهيز

گرديده .

- از ذكر خاطرات تكرارى پرهيز شده است مگر اينكه نقل خاطره ، نكته خاصى داشته باشد .

- چون خاطرات به صورت مصاحبه و محاوره بوده است براى اينكه نوشتارى شود از شكل خود خارج شده است ، گرچه قالب همان قالب است . مطالبى كه كم يا زياد شده است براى قالب نوشتارى مطلب مى باشد .

در پايان از تمام كسانى كه اين حقير را در گردآورى اين مجموعه يارى كردند بالاخص حضرت استاد جاودان كمال تشكر و امتنان را دارم .

وآخر دعوانا ان الحمدالله رب العالمين

قم مقدسه 1381 هجرى شمسى

حميد رضا جعفرى

فصل اول : معرفى شيخ

شيخ در يك نگاه

او را به نام شيخ محمد حسين نفتى بعدها زاهد مى شناختم . قد متوسطى داشت ، با ظاهرى ساده و قيافه اى جذاب و كلامى دلنشين . چشمان ضعيفى داشت و به همين خاطر وقتى حركت مى كرد دست او را مى گرفتم . چنان جذبم كرده بود كه از پرسيدن نام خانوادگى ايشان غفلت كرده بورم . از ديگر دوستان هم وقتى سؤ ال كردم ، آنها هم مثل من بودند ، در جواب مى گفتند : ماهم فقط ايشان را به نام شيخ محمد حسين زاهد مى شناسيم .

اطلاع از نشانى محل و سال تولد ايشان هم دست كمى از نام خانوادگى شان نداشت .

در منزل مردى به نام حاج آقا كلاهدوز روبروى حمام نقلى (4) مستاءجر بود و هرماه راءس موعود مقرر اجاره بها را پرداخت مى كرد . هرچه آقاى كلاهدوز مى گفت : آقا ، من خانه را بعنوان اجاره به شما نداده ام ، شما نمى خواهد اجاره بدهيد . آقا توجهى نمى

كرد و ماه به ماه اجاره را پرداخت مى كرد و مى فرمود : اگر از من اجاره نگيرى از اين جامى روم و اگر اين مقدار اجاره كم است ، از اين جا بروم . چون بيشتر از اين توان پرداخت ندارم . (5)

آقاى كلاهدوز مى گفت : حالا كه اصرار مى فرماييد ، لااقل در طبقه بالا تميزتر است ساكن شويد . ولى در جواب مى شنيد : پول اجاره طبقه بالا را ندارم و جايى كه نتوانم اجاره اش را بدهم ، نمى شينم .

وضع زندگى ايشان بسيار ساده بود واز زرق و برق دنيا در آن خبرى نبود . ايشان در دو اتاق زندگى مى كرد . يكى از آنها براى مراجعات بود؛اين همان جايى بود كه من و عاشقان ايشان براى ملاقات مى رفتيم كه فقط نصفش با گليم مفروش بود و بقيه اتاق خالى . به ايشان مى گفتم كه اجازه بفرماييد تا نصف اتاق را چيزى شبيه همان گليم ، فرش كنم اما قبول نمى كرد . (6)

برخلاف تصورى كه مردم از زهد و زاهد دارند در زندگى شخصى بسيار منظم بود . وقتى با ايشان به منزل برمى گشتيم ابتدا عبا و قبا را درمى آورد و در گوشه اتاق خيلى مرتب تا مى كرد؛بعد عمامه را روى آنها مى گذاشت سپس دستمالى روى همه شان مى كشيد تا كثيف نشوند . پيش مى آمد كه مدتها عمامه را عوض نمى كرد ولى با اين حال از تميزى برق مى زد . (7)

مراتب علمى

ايشان براى تحصيل علوم حوزوى ابتدا مشهد مقدس را انتخاب كرد اما اقامت در

مشهد فقط يك سال و نيم به طول انجاميد . پس از آن براى ادامه تحصيل به تهران هجرت كرد .

در تهران افتخار شاگردى حضرت آيت الله سيد على حائرى رحمة الله عليه معروف به مفسر(صاحب تفسير مقتنيات الدر)نصيبش شد و از محضر آن عالم وارسته كسب فيض كرد . فقه راهم از باب طهارت تاديات در محضر حاج آقا عيسى فراگرفت . (8)درزمانى كه مشغول تحصيل بود ، براى گذران زندگى به اتفاق برادر در تهران به نفت فروشى پرداخت و اين كار ادامه داشت تا زمانى كه . . .

منزل ما در خيابان خيام روبروى پاچنار بازار تهران بود . آقا هم در كوچه جنب منزل ما نفت فروشى مى كرد . محصل بودم ، هر وقت براى خريد نفت خدمت ايشان مى رسيدم ، ايشان را غرق در مطالعه مى ديدم . اما يك روز كه براى خريد نفت رفتم ، ديدم ايشان لوازم را جمع مى كند تعجب كردم ؛پرسيدم : آقا چه شده ؟

فرمود تا حال درس خواندن براى من مستحب بود ولى الان كه عمامه ها را از سر علماء بر مى دارند ، بر من واجب است كه مقابله كنم و مشغول هماهنگى شوم . (9)

از آن به بعد در مسجد جامع بازار تهران حجره بالا سر مسجد چهل ستون مشغول تدريس شد . در تدريس ادبيات متبحر بود ، اگر كسى در ادبيات عرب مشكلى داشت خدمت ايشان مى رسيد و حل مشكل مى كرد . خودم شاهد بودم كه بعضى از فضلا در درس شرح نظام ايشان شركت داشتند . (10)

روزى در ايام تحصيل در حين

تدريس ، كتاب را بست و فرمود :

داداشى ها ، نمره شيشه راست عينكم 20 است و نمره شيشه سمت چپ 24 ولى با وجود ضعف چشمانم كتاب را نزديك روشنايى مى برم و مطالعه مى كنم تا براى تدريس آماده باشم . علت بالا بودن نمره عينكم دو چيز است :

اول ، زمانى كه در مشهد مشغول درس و بحث بودم شبها تا ديروقت مطالعه مى كردم و هنگامى كه به خود مى آمدم ، مى ديدم كه ساعت حضرتى هفت ساعت از شب را اعلام مى كرد . كتاب را به كنارى مى گذاشتم و مى خوابيدم . براى سحر نيز بيدار مى شدم ، لذا فاصله بين خواب و بيدارى بسيار اندك بود اين كار هميشگى من بود .

دوم ، وقتى به تهران هجرت كردم ، سالهاى متمادى شبهاى جمعه در همين حجره برنامه احيا داشتم . ايشان بدون اين كه اشاره مستقيمى داشته باشد ، به ما مى فهماند كه چگونه زندگى كنيم ؛يعنى نبايد به خودمان ضرر بزنيم و در عين حال بايد درس خواندن كوشا باشيم . (11)

او براى ما پدرى مهربان و معلمى دلسوز بود . هميشه مراقب بود كه بداند ما درس را متوجه شده ايم يا خير ؟ مقيد بود كه عبارات عربى را صحيح بخوانيم . هر روز قبل اينكه درس جديد را تدريس كند رو به مامى كرد و مى فرمود : يكى از بچه ها درس ديروز را بخواند . همين كه يكى شروع به خواندن مى كرد آقا متوجه مى شد كه درس را متوجه شده است يا نه ؟

از صبح تا

به ظهر چندين حلقه درس در محضر ايشان تشكيل وايشان با علاقه به تدريس مشغول مى شد . (12)

يكى از برنامه هاى مفيد ايشان اين بود كه هرگاه متوجه مى شد كه يكى از دوستان درسش از صرف مير و تصريف گذشته است ، مى فرمودند : داداش جون ، شما بايد اين چند نفر را((شرح امثله ))درس بدهى . لذا شبها بعد از نماز چندين حلقه درس در مسجد امين الدوله تشكيل مى شد و همه مشغول مباحثه و درس بودند .

واقعا مسجد امين الدوله در طول سال از نظر تدريس و تحصيل مسجد آباد و كم نظيرى بود . (13)

رعايت حق الناس

روزى پس از رساندن ايشان به خانه خداحافظى كردم و در بازار به راه افتادم . شخصى صدايم كرد مى شناختمش . رفتم جلو بسيار ناراحت بود .

گفتم : بفرماييد !

- امروز پيش شيخ محمد حسين زاهد بودم جلوى آن همه بچه آبروى من را برد .

مگر چه شده ؟

- به حجره اش رفته بورم . وقتى وارد شدم ، احترام نكرد و همينطور ادامه داد ، انگار نه انگار من آمدم .

- با من چه كار دارى ؟

- تو را قسم مى دهم كه بروى به بگويى خيلى . . . كه احترام نكردى .

با شنيدن اين حرف داشتم از ناراحتى سكته مى كردم . چرا كه به استادم كه براى او نهايت قداست قائل بودم توهين كرده بود و ناراحتى ام بيشتر از اين بود كه چطور اين حرف را به استاد بگويم . ولى چون قسم داده بود با هزار زحمت پيغامش را رساندم . آقا بعد از شنيدن پيغام

فرمود : داداشى آن آقا اشتباه كرده است . چون با دو پا راه مى روم ولى حمار با چهارپا و مهم تر اينكه من اجير اين شاگردان هستم . حق ندارم مابين درس بلند شوم و بخاطر احترام گذاشتن به كسى درس را تعطيل كنم ، چرا كه حق شاگردان ضايع مى شود . (14)

يادم هست در آزمان بيشتر مردم گيوه به پا مى كردند و اگر كسى مى خواست گيوه بخرد ، مغازه دار جلوى پيشخوان ميزى مى گذاشت تا خريدار ، گيوه را امتحان كند .

روزى به اتفاق آقا رفتيم مغازه گيوه فروشى تا ايشان براى خودش گيوه بخرد . بعد انتخاب گيوه به صاحب مغازه فرمود : اجازه دهيد گيوه را داخل مغازه امتحان كنم . صاحب مغازه تعجب كرد و علت را جويا شد . آقا فرمود : اگر جلوى مغازه گيوه را امتحان كنم ممكن است مزاحم كسى شوم . (15)

ايشان ما را هم به رعايت حقوق ديگران توصيه مى فرمود .

روزى در حين درس فرمود : بچه ها نكند وقتى مى رويد از مغازه اى جنس بخريد(16) ، آن جا چاى بخوريد چون صاحب مغازه ممكن است بخواهد شما را نمك گير خودش كرده و بعد جنس را با شما گرانتر حساب كند وا ين ضرر زدن به صاحب كار شما است . (17)

روزى ديگر فرمود : اگر مثلا يك تومان به مردم بدهكار هستيد ، نرويد 5ريال پول ماشين دودى (18)بدهيد ، براى زيارت عبدالعظيم و ريال براى برگشت . حق نداريد اين كار را بكنيد . شما اول بايد طلب مردم را بدهيد بعد اگر خواستيد

زيارت برويد ، برويد . (19)

در ايامى كه هوا مناسب بود مراسم دعا و مناجات شب هاى ماه رمضان پشت بام مسجد انجام مى شد اما قبل از انجام مراسم آقا مى فرمود اول از همسايه ها براى سر و صدائى كه ممكن است ايجاد شود اجازه و رضايت بطلبيد اگر اجازه دادند بعد مراسم مناجات و دعا را شروع كنيم . (20)

دريكى از ماههاى رمضان بود كه بعد از قرائت قرآن ، آقاى مير هادى خدمت آقا عرض كرد : كسى كه قرآن را خيلى خوب خواند ، آقا حبيب الله بود .

ايشان مرا تشويق كرد و گفت : ان شاءالله موفق به عمل هم بشوى ، شنيده ام دوچرخه سوار مى شوى و خيلى مراعات عابرين پياده را نمى كنى . اگر مراعات حال مردم را بكنى ، خيلى عالى مى شود .

منتظر فرصت بودم كه خدمت ايشان برسم . فرداى آن روز ، فرصت پيش آمد . بعد از عرض سلام گفتم : اگر شما صلاح نمى دانيد ، ديگر دوچرخه سوار نشوم .

فرمود : نه منظورم اين نبود ، بلكه در هنگام حركت مواظب مردم باش . اگر مى خواهى زود سركارت برسى نبايد به مردم تنه بزنى و آنها را با زدن زنگ بترسانى .

مراعات مردم را بكن چون مردم بندگان خدا هستند و خدانسبت به بندگانش لطف دارد و اگر كسى بندگان او را اذيت كند . رهايش نمى كند . (21)

عزت نفس و مناعت طبع

يكى ديگر از صفات پسنديده ايشان اين بود كه كارهاى شخصى خودشان را شخصا انجام مى دادند وسعى مى كردند كه سربار ديگران نباشند .

در ايامى كه

آقا مريض شده بود(و به سبب همان بيمارى از دنيا رحلت كرد)من و آقاى عسگر اولادى و چند نفر از دوستان براى عيادت خدمت ايشان رسيديم ؛

حالشان مناسب نبود دكتر علت بيمارى را ضعف شديد تشخيص داده بود .

دور بستر ايشان نشسته بوديم كه يكى از دوستان حال ايشان را پرسيد .

آقا در جواب فرمود : الحمدالله ، الحمدالله

يكى از دوستان خدمت آقا عرض كرد ، مثل اينكه امروز حالتان زياد مناسب نيست ولى وقتى شما الحمدالله مى گوييد ما فكر مى كنيم حالتان خوب است .

آقا فرمود : وظيفه من شكر و حمد الهى گفتن است و من بايد خدا را شاكر باشم . شما از كجا فهميديد حالم خوب نيست ؟ عرض كرد : از رنگ رخسارتان

من رو كردم به آقا و عرض كردم ، اگر دكتر شما صاحب نظر و داراى تشخص صائب نيست ، بفرمائيد تا دكتر را عوض كنيم ما دكتر ديگرى را در نظر داريم .

آقا فرمود : مشورت نماييد .

گفتم : مشورت شده شما فقط استخاره بفرماييد .

فرمود : نيت كنيد ، يك دفعه ديدم با آن حال بيمارى از رختخواب بيرون آمد ، و بصورت چهار دست و پا تا كنار ديوار حركت كرد . خيلى تعجب كرده بوديم كه آقا چه مى خواهد ؟ دستش را به ديوار گرفت و بلند شد ، واز روى طاقچه چيزى برداشت و به همان صورت برگشت . وقتى داخل رختخواب شد ، ديديم در دستشان تسبيح است و اين همه زحمت براى آوردن تسبيح بوده است عرض كردم : آقا شما مى فرموديد مامى آورديم چرا اين همه خودتان

را به زحمت انداختيد ؟ ايشان فرمود : پيامبر اكرم (ص ) مى فرمايند بعد ايمان و عمل صالح اگر كسى بتواند سربار مردم نباشد ، من به او وعده بهشت مى دهم . آيا نمى خواهيد من به وعده پيامبر خدا برسم ؟ در ادامه فرمود : داداش جونها تا مى توانيد روى پاى خودتان بايستيد و عزت نفس داشته باشيد واز كسى سئوال و درخواست نكنيد و خودتان كارهاى خودتان را انجام دهيد . (22)

آن زمان مثل حالا آب لوله كشى نبود و مردم آب آشاميدنى را از جمع كردن آب در داخل آب انبار تاءمين مى كردند . يك شب وقتى از مهمانى بر مى گشتيم ، ديدم انتهاى كوچه شخصى در حالى كه عرق چين سفيدى بر سر دارد ، داخل راه آب خم و راست مى شود جلوتر كه رفتم ديدم آقا است و مى خواهد دريچه ورودى آب انبار را باز كند تا آب داخل آب انبار شود و اين كار براى آقا در آن سن و سال كار مشكلى بود . اگر به هر كدام از ما مى گفتند ، با جان و دل انجام مى داديم ولى ايشان حاضر نبود از كسى تقاضا و درخواست كند . (23)

از صفات بارزى كه ايشان به آن معروف بود ، ساده زيستى و زاهدانه زندگى كردن بود . به هيچ وجه براى تاءمين مخارج زندگى از وجوهات شرعى استفاده نمى كرد . آن مرحوم زندگى را جورى تنظيم كرده بود كه نيازى به ديگران نداشته باشد و اگر بعضى از وقتها نياز به پول پيدا مى كرد از كسى درخواست

نمى كرد . منتها براى جبران كسرى چند كتاب مى برد كتاب فروشى و رهن مى گذاشت و چند قران قرض مى گرفت . (24)

زمان جنگ جهانى دوم بود . متفقين وارد خاك ايران شده بودند و ارزاق عمومى كمياب شده بود . مخصوصا وضع نان خيلى اسفبار بود . نان هايى پخته مى شد به نام نان سيلو ، كه دولتى بود . البته گير هر كسى نمى آمد . نانهاى ديگرى هم پخته مى شد ، شبيه نان سيلو ولى از نظر كيفيت بسيار پايين بود وقتى كه شب با هزار زحمت نان را مى آورديم خانه ، با پدرم كنار چراغ نفتى مى نشستيم تا خاك اره هاى داخل نان را جدا كنيم .

آن موقع وقتى براى تهيه نان بيرون مى رفتيم ، غالبا با چشم گريان و دست خالى بر مى گشتيم چون افراد لاابالى و گردن كلفتها بالا سر تنور مى ايستادند و ديگر نان به ماها نمى رسيد .

در چنين وضعيتى بعضى ها كه علاقه مند آقا بودند از سر دلسوزى مى خواستند كارى انجام بدهند كه به آقا سخت نگذرد .

بعنوان مثال شخصى بود به نام حاج احمد خشكه پز كه در بازار دروازه نانوايى داشت . يك روز داشتم از جلوى نانوايى رد مى شدم كه حاج احمد مرا صدا زد . رفتم ببينم چه كار دارد . بعد از سلام و احوالپرسى ، گفت : پسر جان فردا وقتى كه از مدرسه تعطيل شدى ، قبل از اينكه به منزل آقا بروى ، بيا اينجا كارت دارم . گفتم : چشم .

فردا بعد از مدرسه رفتم

نانوايى . وقتى كه حاج احمد مرا ديدت يك باربر صدا زد و يك گونى آرد به باربر داد و گفت : همراه اين پسر برو . بعد رو كرد به من و گفت : اين دو شيشه آبليموى شيرازى را براى من هديه آورده اند ، اينها را هم ببر منزل آقا ، سلام مرا برسان و پيغام مرا به ايشان بده .

گفتم : چشم . به همراه باربر به طرف منزل آقا حركت كرديم . البته روى گونى را با پارچه اى پوشانده بودم والا اگر كردم مى ديدند غارت مى كردند . وقتى به خانه آقا رسيديم ، در زدم . خانم آقا در را باز كرد . مثل اينكه آقا مشغول مقدمات وضو بود .

به خانم عرض كردم : اينها را كجا بگذارم ؟

خانم گفتند : بگذاريد گوشه ايوان . بعد از اينكه باربر آرد را گوشه ايوان گذاشت ، رفت و من منتظر آقا بودم كه بيايد تا پيغام حاج احمد را برسانم .

وقتى آقا به حياط آمد ، سلام كردم ، آقا جواب داد و پرسيد : داداشى اينها چيه ؟

گفتم : يك گونى آرد و دو شيشه آبليمو شيرازى كه حاج احمد خشكه پز براى شما فرستاده است .

فرمود : براى چى ؟

گفتم : حاج احمد سلام رساند و گفت : آقا پير و سالخورده اند و تهيه نان براى ايشان مشكل است اگر هم تهيه كند ، نمى تواند آن نانها را بخورد . به خاطر همين اين گونى آرد را ببر منزل آقا و هر روز مقدارى آرد بياور تا براى آقا نان تازه بپزم .

اين دو شيشه آبليمو را هم براى من هديه آورده اند و من هم به آقا هديه مى دهم .

بعد از تمام شدن صحبتهاى من ، آقا فرمود : داداشى چرا اول از من اجازه نگرفتى ؟

جواب دادم : نمى دانستم چى كارم دارد .

ايشان فرمود : اشكالى ندارد ولى فردا بعد از مدرسه يك باربر همراه خودت بياور ، و اين كيسه آرد را ببر و سلام مرا برسان و به حاج احمد بگو معده شيخ محمد حسين زاهد به نانهاى سيلو و نان جو عادت كرده ولى برادران مسلمانى هستند كه نمى توانند اين نانها را بخورند . اين آرد را به قيمت بازار به آنها بفروش و پولش را به كسانى بده كه همين نانهاى خراب را هم نمى توانند بخرند . با اين كار هم تو ثواب مى برى وهم من . البته اين دو شيشه آبليمو را براى اينكه رد احسان نشده باشد ، قبول مى كنم . (25)

در همان ايام يكى از اقوام ما قبل از ماه رمضان يك گونى برنج و يك حلب روغن مى فرستند منزل آقا . وقتى خانم جلوى درمى آيد از قبول آنها امتناع مى كند و مى رود جريان را به ايشان مى گويد .

آقا وقتى جلوى درمى آيد مى پرسد : اينها را كى فرستاده است ؟

آورنده مى گويد : فلانى .

آقا مى فرمايد : اينها را ببر . من خودم پيش آن شخص مى آيم . وقتى آقا به مسجد آمد ، آن شخص را خواست با مهربانى به او گفت : من خدا دارم و رزق مرا او متكفل است

و احتياجى به اين چيزهايى كه فرستاديد براى يك مغازه دار خوب است و من نه مغازه دارم كه آنها را بفروشم و نه مى توانم آنها را مصرف كنم . (26)

در آن سالها مثل الان نفت و گاز فراوان نبود و مردم در زمستان كرسى مى گذاشتند و براى گرم كردم كرسى از خاك زغال استفاده مى كردند . آقا برادر بزرگترى داشت كه دلسوز ايشان بود . در زمستان سردى برادر مى آيد در منزل را مى زند . آقا جلوى در مى آيند بعد از سلام و احوال پرسى برادر رو مى كند به آقا و مى گويد : من چه كسى هستم ؟

آقا جواب مى دهد : معلوم است شما برادر من هستيد .

برادر بعد از شنيدن اين حرف مى گويد : به حق همان برادرى اين گونى خاك زغال امتناع مى كند و به برادر مى گويد : برادر جان من به اندازه امشب و فردا خاك زغال دارم . اين گونى را بر براى كسى كه حتى براى امشب خاك زغال ندارد . (27)

روزهاى جمعه بعد از ناهار وقتى سهم خرج هر كس معين مى شد ، اولين كسى كه سهم خودش را مى داد ايشان بود و حاضر نبود سربار ديگران باشد . در حالى كه همه حاضر بوديم ، سهم ايشان را بپردازيم .

همانطور كه ذكر؛ ايشان در اين دوران خرج زندگى (28)خرج زندگى را از راه تدريس بدست مى آورد و هر شاگردى كه پيش ايشان مشغول تحصيل مى شد مقدار اندكى شهريه (29)مشخص مى كرد كه بپردازد و آقا زندگى را بر اساس شهريه شاگردان

تنظيم مى كردند . (اجاره خانه و خورد و خوراك )

نكته جالب اينكه اگر كسى از شاگردها بيش از مقدار مقرر شهريه مى دادم . تابستان بود و داشتيم از امامزاده داوود بر مى گشتيم . در يك فرصت مناسب خدمتشان رسيدم و عرض كردم آقا ، ماهى دو تومان بعنوان شهريه كم است . اجازه بفرمائيد آن را اضافه كنم . ايشان در جواب من چيزى نفرمود و من سكوت را دليل بر رضايتشان قلمداد كردم . لذا زمان پرداخت شهريه ، يك تومان اضافه تر دادم . آقا فرمود : داداشى اين پولها چقدر است ؟

عرض كردم : سه تومان .

فرمود : قبلا چقدر مى دادى ؟

گفتم : دو تومان .

ايشان با يك حالت خاصى فرمود : نه ! نه ! همان دو تومان كفايت مى كند . چرا كه من خرجم را براساس شهريه ها تنظيم كرده ام ، لذا اين پول شما اضافى مى آيد و نمى دانم با آن چه كار كنم . خلاصه قبول نكرد و به خودم برگرداند . (30)قبل از شروع جنگ جهانى دوم به اتفاق 5نفر ديگر خدمت آقا درس مى خوانديم و ماهيانه يك تومان مى داديم ، تا اينكه جنگ شروع شد و وضع ارزاق عمومى خراب شد . قيمتها بالا رفت لذا با رفقا تصميم گرفتيم به مقدار شهريه يك تومان اضافه كنيم . هنگام پرداخت شهريه وقتى پولها را به ايشان داديم يك نگاهى به پولها كرد و متوجه شد كه از دفعات قبل بيشتر است ، فرمود : چرا زيادتر شده است ؟

من عرض كردم : آقا مواد غذايى گران شده

وضع زياد مناسب نيست به خاطر همين به مقدار شهريه مبلغى را اضافه كرده ايم تا شما مشكلى نداشته باشيد .

ما فكر مى كرديم كه آقا در آن وضعيت پول را قبول كند ولى ايشان مبلغ اضافه را پس داد و فرمود : من خدا دارم و لازم نيست شما به من كمك كنيد . احتياجى به كمك شما ندارم . همان خداى قبل از جنگ ، خداى زمان جنگ هم هست و رزق مرا مى دهد . (31)

من و چند نفر از دوستان خدمت آقا شاگردى مى كرديم و آن زمان نفرى يك تومان شهريه مى داديم در آن ايام وضع زندگى مردم ترقى كرده بود وهم خرج و مخارج بيشتر شده بود . تصميم گرفتيم مبلغ 5ريال به شهريه اضافه كنيم . هنگام پرداخت شهريه نفرى 15ريال خدمت آقا داديم .

ايشان فرمود : اين چقدر است ؟

عرض شد : همان شهريه است .

فرمود : نه اين زيادتر از قبيله است .

مجبور شديم جريان را تعريف كنيم .

ايشان وقتى جريان را شنيد فرمود : حالا خوابم تعبير شد .

عرض كرديم : مگر شما چه خوابى ديده ايد ؟ !

فرمود : ديشب در عالم رويا براى قضاى حاجت به دستشويى رفتم : در آنجا نجاست به لباسم ترشح مى شد خيلى ناراحت شدم . اين مقدار اضافه همان ترشحات نجاست است پول اضافى را جدا كنيد و برداريد . (32)

در ايام تحصيل نمى دانم چه اتفاقى افتاد كه يك ماه سر درس حاضر نشدم ؛ منتها آخر ماه شهريه ام را به يكى از رفقا دادم كه به آقا بدهد .

دوستم وقتى پول را به

آقا مى دهد ، ايشان مى پرسد داداشى اين چيه ؟

دوستم عرض مى كند ، شهريه فلانى است و جريان را تعريف مى كند .

ايشان با كمال تعجب ، پول را پس مى دهد و مى فرمايد : ايشان كه سر درس حاضر نبوده است كه بخواهد ، شهريه اش را بپردازد .

نكته اى كه خيلى مرا تحت تاءثير قرارداد اين بود كه براى مخارج در آن ماه به مقدار شهريه من كم آورد؛ لذا براى جبران آن مقدار ، يكى از كتابهاى خود را مى فروشد . (33)

اواخر جنگ جهانى دوم بود كه با عده اى در محضر آقا ادبيات عرب مى خواندم . شهريه اى كه مى داديم ماهى 4 تومان بود . بعد از مدتى جنگ تمام شد و ما هنوز خدمت آقا مشغول درس خواندن بوديم وقتى كه زمان پرداخت شهريه رسيد ، نفرى 4 تومان به ايشان داديم ولى آقا دو تومان از آن را به خودمان برگرداند . تعجب كرديم ! به آقا عرض كرديم : مگر نبايد ما 4 تومان مى داديم .

ايشان در جواب ما فرمود : درست است ولى الان جنگ تمام شده و قيمت ها هم پايين آمده به خاطر همين ماهى دو تومان كفاف زندگى مرا مى كند ولى شما جوان هستيد ، بقيه پول را براى آينده تا پس انداز كنيد . (34)

حلم و بردبارى

از ديگر خصوصيات اخلاقى ايشان كه مى توان ذكر كرد ، بردبارى . حلم ايشان است . اگر كسى از روى نا آگاهى به ايشان جسارتى مى كرد ، گذشت مى كرد و يا اگر ما به وظيفه عمل نمى

كرديم ، عصبانى نمى شدند . مخصوصا امورى كه مربوط به خودشان بود .

عصر جمعه بود كه به همراه آقا و ديگر دوستان از باغ سر آسياب در كنار ريل ماشين دودى بر مى گشتيم . آقا هم از حفظ مشغول خواندن دعاى سمات بود .

همان طور كه مى آمديم ، ماشين دودى از كنار ما گذشت ناگهان از داخل واگن شخصى آب دهان به جانب ايشان انداخت . خيلى ناراحت شديم تا حدى كه مى خواستيم داخل واگن بشويم و آن شخص را تنبيه كنيم اما آقا فرمود : داداشى ها چيزى نبود ، ببينيد با يك دستمال پاك شد . اين حرف ها آب سردى بود بر خشم ما و با گذشت از جسارت آن شخص ، نگذاشتند ما درگير شويم . (35)

روز ديگرى كه من دستهاى آقا را گرفتم . داشتيم از باغ برمى گشتيم و آقا هم گيوه سفيد و نويى به پا داشت . همان طور كه مى آمديم ، فرمود : داداشى حواست جمع باشد كه پاهايم توى جوى آب نرود . (36)(آن زمان همه اطراف تهران باغ و مزرعه بود)

گفتم : چشم . ولى از آنجايى كه نوجوان بودم در بين راه حواسم پرت شد و يك دفعه پاى ايشان داخل جوى آبى فرو رفت و گيوه سفيد و نوى ايشان غرق گل و لجن شد .

هم ناراحت شدم و هم ترسيدم و منتظر عكس العمل آقا شدم ، چون ايشان سفارش كرده بود .

اما برعكس آن چيزى كه فكر مى كردم ، ايشان با لحن محبت آميزى فرمود : داداشى ، داداشى ، ناراحت نشو . چيزى

نشده . با اين ملايمت و مهربانى ناراحتى و ترسم را بر طرف كرد . (37)

روزى با عده اى در خدمت آقا نشسته بوديم كه يكى از دوستان وارد شد؛ خيلى ناراحت بود . آقا وقتى ناراحتى او را ديد فرمود : داداشى چه شده ؟

جواب داد : آقا شما اين همه زحمت مى كشيد ولى عده اى پشت سر شما حرفهايى مى زنند كه طاقت شنيدنش را ندارم .

آقا فرمود : داداشى مگر چه گفته اند كه تو اين همه ناراحت شدى ؟

گفت : مى گويند ، شيخ محمد حسين زاهد سواد ندارد؛ تا مغنى (38)بيشتر درس نخوانده . من هم با آنها درگير شدم .

آقا لبخندى زد و گفت : داداشى راست مى گويند من ادبيات را تا مغنى خوانده ام . از طرفى نفى كمال هم غيبت نيست . (39)

صبح جمعه در حالى كه دست آقا در دستم بود به طرز دولت آباد ، باغ اجلاليه حركت مى كرديم ناگهان حواسم پرت شد و پاى آقا داخل چاله بيرون آوردم . آقا متوجه ترس ناراحتى من شد ، فرمود : داداشى چيزى نشده .

ولى مى ديدم از پاى ايشان خون مى آيد . آقا متوجه شد كه هنوز من ناراحت هستم ، دوباره فرمود : اى بابا من مى گويم چيزى نشده ، ولى شما نگران هستيد . شما فقط بگو از كجا خون مى آيد تا آن را آب بكشم .

به طرف جوى آب رفتيم . آقا هم محلى را كه خون مى آمد ، آب كشيد .

هنوز ناراحت بودم البته نه به خاطر آقا بلكه به خاطر دوستان آقا كه

اگر بفهمند اين اتفاق براى آقا افتاد ممكن است مرا شما كنند . حق هم داشتند چون دست آقا را گرفته بودم كه چنين حوادثى پيش نيايد .

وقتى كه پيش رفقا رسيديم ، آقا نه تنها چيزى به آنها نگفت بلكه طورى راه رفت كه كسى متوجه نشود اتفاقى افتاده است . (40)

خلوص نيت در تعليم

بعضى ها از اينكه عده اى دور آنها جمع شوند و هياهويى داشته باشند ، لذت مى برند . اما آقا شيخ محمد حسين زاهد از اين صفت ناپسند مبرا بود واصلا از مريد بازى خوشش نمى آمد و كسى را معطل خودش نمى كرد و فقط در انديشه پيشرفت معنوى ما بود .

وقتى درس شاگردان به آخر ادبيات عرب مى رسيد . مى فرمود : داداشى ها شما درستان پيش : تمام شده بايد برويد از ديگران بهره مند شويد . مثلا مى فرمود : رويد خدمت آقاى شاه آبادى رحمة الله عليه . روزى شخصى در مسجد امين الدوله منبر رفته بود ، در بين صحبت هايش گفت : جوانان ، مثل اين مسجد جاى ديگر پيدا نمى كنيد ، به جاهاى ديگر نرويد .

آقا از حرف گوينده خيلى ناراحت شد و گفت : آقا اين چه حرفى است كه شما مى زنيد . خود من اگر اين درس و بحث اينجا نباشد ، به جاى ديگر مى روم . (41)

روزى براى گرفتن استخاره خدمت ايشان رسيده بودم .

ايشان فرمود : داداشى قبل گرفتن استخاره مى توانم تقاضايى كنم .

گفتم : بفرماييد .

فرمود : داداشى ، هر روز يك مسئله شرعى ياد بگير .

عرض كردم : هر شب در درس

شما شركت مى كنم .

فرمود : منظور اين نيست كه پيش من بيايى . هر مسجدى كه نزديك منزل شما است ، برو و در تعليم مسائل دينى كوتاهى نكن .

جواب دادم : چشم انشاءالله عمل مى كنم . (42)

امر به معروف و نهى از منكر

يكى ديگر از خصوصيات اخلاقى ايشان اهتمام به فريضه مهم امر به معروف و نهى از منكر بود واز هر فرصتى براى انجام اين امر مهم و واجب الهى استفاده مى كرد .

يادم هست يك روز كه ايشان در مسجد جامع بازار تهران مشغول صحبت بود ، از كلانترى بازار آمدند و ايشان را بردند . علت دستگيرى هم اين بود كه ايشان يكى از مظاهر فرنگى مابى كه رضا شاه مى خواست رواج بدهد نام برده و مخالفت كرده بود .

وقتى ايشان را به كلانترى مى بردند ، در هنگام ورود عده اى مشغول قماربازى بودند . در كلانترى به ايشان گفته مى شود شما حق نداريد از اين حرفها بزنيد . آقا در جواب مى گويد : آيا آنها در جلوى كلانترى مى توانند قماربازى كنند ولى ما نمى توانيم حديث و احكام بگوئيم .

در جواب ايشان گفته مى شود : بله آنها حق دارند ، ولى شما نمى توانيد . (43)

يك شب پس از خواندن نماز مغرب و عشاء در مسجد امين الدوله ، يكى از حضار بلند شد و شروع به مداحى و ذكر مصائب اهل بيت ( عليه السلام )كرد . بعد از تمام شدن مداحى ، آقا مداح را خواست و فرمود : شما فقط به وظيفه خود كه ذكر مصائب اهل بيت است بپردازيد و و ديگر حديث

نقل ننمائيد و صحبت نكنيد ، زيرا اگر در خواندن حديث و صحبت كردن اشتباه كنيد موجب گمراهى ديگران مى شويد و نزد خداوند مسئول خواهيد بود .

راه ارتزاق

گفتيم كه در ابتدا به همراه برادر خود نفت فروشى مى كرد و از اين راه خرج و مخارج خود را كسب مى كرد هنگامى كه پيمانه نفت را داخل منبع مى كرد ، آن را سر پر بيرون مى آورد و مواظبت مى كرد كه نكند به مردم كم بفروشد .

زمانى كه رضا شاه درصدد مبارزه مستقيم با روحانيت برآمد براساس وظيفه نفت فروشى را ترك كرد و مشغول تدريس و كار آفرينى شد . لذا روش ارتزاق خود را تغيير داد . به اين صورت كه از هر جوانى براى تدريس مبلغى بعنوان شهريه مى گرفت .

وقتى براى شاگردى خدمت ايشان رسيدم ، فرمود : داداشى اگر براى ياد گيرى قرآن و احكام شرعى آمده اى ، لازم نيست چيزى بدهى ؛ اما اگر براى فراگيرى ادبيات عرب آمده اى ، بايد ماهى 3تومان بعنوان شهريه بدهى ، من هم قبول كردم .

جامع المقدمات را به همراه حضرت آيت الله سيد محسن خرازى خدمت ايشان شروع كردم . بعد از يك ماه 5تومان به آقاى خرازى دادم كه به آقا بدهد . (44)

آقاى خرازى خدمت آقا عرض كرد اين 5تومان را فلانى داده است . آقا پرسيد : در كلاس قرآن و احكام شركت مى كرد يا ادبيات عرب ؟

آقاى خرازى گفت : درس طلبگى هم مى نشيند .

آقا فرمود : به او بگو ، بيشتر از 3 تومان نمى گيرد و اگر هم بيشتر

در كلاس قرآن و احكام شركت مى كند ، نمى خواهد چيزى بدهد . (45)

مطلقا وجوه شرعى قبول نمى كرد . زندگى را فقط از راه تدريس مى چرخاند حتى اگر كسى هديه اى مى آورد ، قبول نمى كرد . روزى شخصى به نام حاج آقا رضا فرش فروش به محل تدريس وارد شد . بعد از سلام و احوالپرسى گفت : آقا جان شما مرا مى شناسيد كه اهل خمس خستم و مالم را پاك مى كنم . مقدارى پول هست كه نه خمس است و نه زكات ، مى خواهم به شما بدهم .

آقا تشكر كرد اما پول را قبول نكرد و اصرار حاج آقا رضا به جايى نرسيد . (46)

شيخ و سياست

مرد سياست نبود . اما از شم سياسى خوبى برخوردار بود و عالمى آگاه به زمانه بود . (47)سعى مى كرد از مسائل روز آگاه باشد .

دوستى داشتم بنام حاج رضا اصفهانى كه به آقا نزديك بود و ايشان او را دوست داشت . هر وقت حاج رضا خدمت ايشان مى رسيد ، آقا مى پرسيد : داداشى از مسائل روز چه خبر ؟ (آن زمان ملى شدن نفت جزو مسائل روز بود )حاج رضا هم مسائل روز جامعه را باز گو مى كرد .

اگر روزى حاج رضا نمى آمد ، آقا سراغ ايشان را مى گرفت و علت نيامدنش را جويا مى شد . (48)

در سال 1327 به دستور حضرت آيت الله كاشانى در راهپيمايى كه بر ضد اسرائيل تشكيل شده بود ، شركت كردم . با جمعت تا جلوى مدرسه عالى شهد مطهرى آمدم . در آنجا جمعيت مورد

حمله نيروهاى دولتى قرار گرفت ، تا آنجا كه به ياد دارم يك نفر شهيد و تعدادى نيز مجروح شدند . بعد از آن روز ، ماءمورين دولتى كسانى را كه در راهپيمايى شركت كرده بودند ، دستگير مى كردند . من هم جزو بازداشت شده ها بودم .

بعد از دستگيرى من ، شخصى براى سرزنش من نزد آقا رفته و گفته بود : فلانى يعنى من با آقاى كاشانى در ارتباط است . به خاطر همين بازداشتش كرده اند .

آقا بعد از شنيدن سخنان ، در جواب مى فرمايد : اگر كسى آگاه به وظيفه اش مى باشد و به آن نيز عمل كند و شخص آقاى كاشانى را هم مى باشد و به آن نيز عمل كند و شخص آقاى كاشانى را هم مى شناسد و مى داند ايشان به چه چيزى دعوت مى كند شركت كردنش اشكال ندارد ، بلكه وظيفه اش را انجام داده است . (49)

روزى ايشان به من فرمودند : برو پيش پدرت و بگو آقا با شما كارى دارد . من هم به پدرم گفتم : مرحوم پدرم به اتفاق يكى از تجار خدمت ايشان رسيد ابتدا با نقل پذيرايى مختصرى از پدرم و همراهانش كرد . بعد از آن به پدرم فرمود : از جانب من خدمت آقاى كاشانى برسيد و بگوييد فلانى سلام رساند و گفت ، اكنون كه قدرتى پيدا كرده ايد ، بساط مشروب فروشى ها را جمع كنيد .

وقتى پيغام آقا به آقاى كاشانى رسيده بود ، آقاى كاشانى در جواب فرموده بودند : الان داريم انگلسيها را بيرون مى كنيم و اين

چيزها سايه انگلسيها است . (50)

قناعت

غذاى ايشان بسيار ساده بود آن مقدار از غذا مى خورد كه بتواند عبادت خدا و خدمت به خلق نمايد .

پدرم فوت كرده بود و خرجم را برادرم كه در ارتش بود تاءمين مى كرد . عاشق طلبگى بودم . به خاطر همين روزى خدمت ايشان رسيدم و گفتم : مى خواهم طلبه بشوم .

ايشان پرسيد : خرجت را كى مى دهد .

گفتم : برادرم كه در ارتش (51)است .

فرمود : با اين پولها نمى شود درس خوان شد .

كمى نااميد شده بودم ولى فكر طلبه شدن از ذهنم بيرون نمى رفت ، بالاخره تصميم سرنوشت ساز زندگى ام را گرفتم . وسايلم را جمع كردم و خدمت آقا رسيدم . گفتم : من آمده ام كه درس بخوانم . شما هر كجا صلاح مى دانيد مشغول كار شوم .

خلاصه با موافقت و صلاحديد ايشان مشغول كار شدم و بنا شد ، صبح تا ظهر درس بخوانم و بعداظهرها به سركار روم .

از آن به بعد هر روز ناهار را به اتفاق آقا و شخص ديگرى مى خوردم .

براى تهيه نهار ، آقا به من مى گفت : مى روى پيش حاج محمد تقى قناد ، انتهاى بازار سكنجبين مى خرى ، مقدارى هم پنير . اگر حاج محمد تقى نبود و يا شربت نداشت از كس ديگرى نمى خرى .

بعد از تهيه سكنجبين و پنير مى آمدم حجره مسجد جامع . هنگام خوردن براى ما يك استكان پر سكنجبين مى ريخت ولى براى خودش استكان را پر نمى كرد و سهم خودش از پنير و سكنجبين هميشه كمتر

از ما دو نفر بود . با اينكه مساوى با ما پول پرداخت كرده بود .

بعد از تمام شدن غذا ايشان رو مى كرد و به ما مى گفت : داداشى من توان حساب كتاب قيامت را ندارم . همين جا همديگر را حلال كنيم و اين كار هر روز ايشان بود . (52)

ايام بيمارى با چند نفر ديگر از جمله حضرت آيت الله حق شناس حفظه الله تعالى براى عيادت خدمت ايشان رسيدم . وقتى دور ايشان نشسته بوديم ، با يك حالت خاصى ايشان رو كرد به آقاى حق شناس و خطاب به ايشان گفت : داداشى به آنها بگو اسم زاهد را از روى من بردارند ، چرا كه دكتر براى من آب سيب تجويز كرده است . و اين حرف را جدى مى گفت البته ما نديديم كه ايشان آب سيب ميل كند . (53)

ضمن آن كه دكتر براى تقويت ايشان آب جوجه تجويز كرده بود ولى ايشان آب جوجه نمى خورد و مى فرمود : زاهد كه آب جوجه نمى خورد . (54)

يك روز جمعه بعد از صرف ناهار وقتى مسئول خرج ، مخارج را حساب كرد ، سهم هر نفر 3 عباسى شد .

ايشان فرمود : با 3 عباسى هنوز به من مى گويند زاهد . در حالى كه 3 عباسى 6/1 يك ريال بود و مبلغ زيادى نبود . (55)

روزى بعد از درس و در ميان راه فرمود : داداشى امروز مهمان دارم برويم چند تا خيار بخريم . وقتى به مغازه ميوه فروشى رسيديم ، ايشان از ميان خيارها چند خيار بزرگ به قول ما سالادى برداشت

.

من خيلى ناراحت شدم چرا كه قيمت خيار قلمى با سالادى زياد فرقى نداشت . آقا متوجه ناراحتى من شد و فرمود : داداشى ناراحت نشو . خيار است . خرد مى شود و آب دوغ خيار مى سازد ، پس چيزى كه آخر و نتيجه اش يكى است ، ديگر نبايد معطل شد كه قلمى بخرم يا درشت . (56)

روزى با خودم فكر كردم ، امروز يك غذاى ساده تهيه كنم و ببرم حجره محل تدريس آقا و به اتفاق ايشان بخوريم . بالاخره غذايى ساده تر از نان و پنير و سبزى پيدا نكردم . به اندازه دو نفر تهيه كردم و رفتم خدمت ايشان ؛ وقتى غذا را ديد ، فرمود : داداشى هر دو اينها را كه نمى شود خورد يا نان پنير و يا نان سبزى ، ولى چون سبزى زود خراب مى شود ، امروز نان و سبزى مى خوريم و فردا نان و پنير را . (57)

روزى ديگر مادرم براى ناهار ماهى پلو درست كرده بود به مادرم گفتم : يك بشقاب هم ببرم محضر آقا . مادر هم يك بشقاب آماده كرد و براى راحتى آقا تيغ هاى ماهى را جدا كرد .

وقتى غذا را خدمت آقا بردم ، آقا تشكر كرد و مشغول خوردن شد در حين خوردن گفت : داداشى چقدر مرغش خوشمزه است .

خيلى تعجب كردم كه چگونه متوجه نشده كه ماهى است . معلوم بود كه مزه مرغ را فراموش كرده است . (58)

از لحاظ پوشش و لباس ، ساده و بى آلايش بود و معمولا يك دست لباس بيشتر نداشت . البته

اين را وقتى فهميدم كه در ايام بيمارى كه منجر به فوت ايشان شده ، به اتفاق چند نفر از دوستان براى عيادت خدمت ايشان رسيده بوديم . من ديدم وقت عوض كردن لباس ايشان است ، لذا به همسر ايشان گفتم : يك دست لباس بدهيد تا لباسهاى آقا را عوض كنم .

همسر ايشان در جواب گفت : آقا همين يك دست لباس را دارد و هر وقت بايد تميز شود آن را مى شويد و به تن مى كند . (59)

پس از بازگشت از مشهد ، با خودم گفتم : بروم خدمت آقا هم ايشان را زيارت كنم و هم سوغاتى ايشان را بدهم . براى ايشان يك جفت جوراب آورده بوديم ، وقتى خدمت ايشان رسيديم ، سوغاتى را خدمت ايشان دادم .

خيلى مرا تشويق كرد و گفت : سوغاتى آوردن كار خيلى خوبى است ولى مرا از پذيرفتن آن معذور كن چرا كه در حال حاضر جوراب دارم .

اما من اصرار كردم .

ايشان در جواب اصرار من فرمود : داداشى يك جفت جوراب براى مدت مديد من كفايت من كند و اين جوراب تو بدون استفاده مى ماند و اسراف مى شود . (60)

شيخ محمد حسين زاهد در نگاه ديگران

حضرت آيت الله سيد محسن خرازى (61)كه از شاگردان آن مرحوم مى باشد استاد خود را اين چنين توصيف مى نمايد .

استاد ما خيلى در كارش ماهر بود واقعا شايستگى لازم براى كار تربيتى را داشت در طول مدت تدريس و كار فرهنگى حدود 4يا5 هزار نفر افتخار شاگردى ايشان را داشتند . نفوذ معنوى زيادى دربى مردم داشت نفسش در جانهاى مردم تاءثير گذار بود ،

چرا كه سخنى كه از دل برآيد ، لاجرم بر دل نشيند .

در زمينه زهد ساده زيستى ممتاز بود و هركس آقا را مى شناخت ، اعتقاد ايشان را به زهد مشاهده مى كرد . دلبستگى به دنيا نداشت .

مطلقا وجوه شرعى قبول نمى كرد . خرج زندگى را از راه تدريس تاءمين مى كرد .

مقدار شهريه اى كه از شاگردان مى گرفت ، براساس مخارج اندك خودش بود و اگر از شاگردان كسى بيشتر از مقدار مقرر شهريه پول مى داد ، آقا اضافه را بر مى گرداند .

حتى آن زمانى كه نفت فروشى مى كرد اگر نفت گران مى شد ، قيمت را بالا نمى برد و در هنگام فروش پيمانه را لبريز و پر مى كرد و كمى بيشتر به مشترى مى داد .

ساده زيستى ايشان مى تواند الگوى خوبى براى ما روحانيون باشد . ابتدا نمى خواهم بگويم همه مثل ايشان باشند .

در كارها جز به رضاى خداوند به چيز ديگرى فكر نمى كرد . در برخورد با ايشان صميميت خاصى وجود داشت ؛ خيلى صميمى برخورد مى كرد . مخصوصا با جوانها . افرادى را مى بينم كه انسانهاى صالحى هستند ولى يك سرى نقايصى دارند مثلا با مردم گرم و مهربان برخورد نمى كنند اما ايشان اينطور نبود .

از ديگر نكاتى كه مى توان درباره شخصيت ايشان مى توان گفت : همت بالاى ايشان است ؛ تعطيلى در كار خود نداشت حتى در روزهاى تعطيل براى جوانان برنامه مى گذاشت . با اينكه سنى از ايشان گذشته بود ولى با اين حال ساعتها در خدمت مردم به ويژه جوانان

بود .

يكى از كارهاى مهم و در خور توجه ايشان بود كه سعى مى كرد از همان ابتدا و پله اول جوانها را معتقد به خدا و قيامت تربيت نمايد؛ زيرا آن چيزى كه مى تواند سازنده باشد ، اعتقادات صحيح است .

سعى داشت كه شاگردان با ظاهرى درست و مرتب در جامعه بيايند . يك اخلاق بخصوصى داشت و آن اينكه از هر كس خريد نمى كرد . از كسى خريد مى كرد كه در معامله درست عمل مى كرد و با انصاف بود . مال خود را پاك مى كرد يعنى خمس مال خود را مى داد .

حضرت آيت الله نصرالله شاه آبادى آن مرحوم را اين چنين توصيف مى نمايد .

شيخ محمد حسين زاهد واقعا مردى زاهد بود وا ين لقب بى مسما نبود . آن مرحوم تمام كارهاى خود را شخصا انجام مى داد . حتى با آن سن و سال شخصا به خريد مى رفت . مغازه داران از روى علاقه اى كه به آن مرحوم داشتند ، پول جنس را نمى گرفتند ولى ايشان قبول نمى كرد و حاضر نبود بدون پرداخت مبلغ جنس ، كالا را ببرد .

يكى از دوستان ما كه مغازه دار بود نقل مى كرد كه وقتى ايشان براى خريد مى آمد ، مى گفتم آقا شما تشريف ببريد من خودم جنس را مى آورم . ايشان به شرطى قبول مى كرد كه پول جنس را بگيرم و اگر بيشتر از خريدشان جنس مى بردم ، مقدار اضافه را برمى گرداند و مى فرمود : همان مقدارى كه پول دادم ، جنس مى گيرم نه

بيشتر . اصرار من هم فايده نداشت .

مسائل ، پدرم (حضرت آيت الله شاه آبادى رحمت الله عليه )در مسجد امين الدوله اقامه جماعت مى كرد بعد ايشان آن مرحوم اقامه جماعت را در مسجد امين الدوله به عهده گرفت . به واسطه امامت و حضور ايشان جماعت خوبى بر گذار مى شد و جمعيت متنابهى دور ايشان جمع مى شد . زندگى بسيار ساده داشت و هر وقت كسى وجوهات شرعى خدمتش مى برد ، مى گفت ببريد خدمت آقاى شاه آبادى . خود ايشان قبول نمى كرد .

افراد زيادى به واسطه ايشان تربيت شدند . مخصوصا جوانان كه الان آن جوانها جزو افراد باتقوا و متدين حال حاضر مى باشند .

در هنگام تدريس هم فقط به گفتن درس اكتفا نمى كرد ، بلكه موعظه و نصيحت هم مى كرد . حتى مثالهايى كه براى شاهد مثال مى گفت ، جهت تربيتى داشت .

خلاصه آن چيزى كه درباره ايشان مى توان گفت ، اينست كه آن مرحوم حاج سعيدا و مات سعيدا

بين ايشان و والد مرحوم ما (حضرت آيت الله شاه آبادى رحمته الله عليه ) رابطه و علاقه خاصى وجود داشت و غالبا مشكلات خود را با پدرم مطرح مى كرد .

روزى ايشان به من گفت : يك سئوالى دارم ، مى روى از پدرت مى پرسى . بگو چشمانم خيلى ضعيف است و خوب نمى بينم لذا وقتى به بازار مى آيم با مردم يا حتى زنان برخورد مى كنم و متوجه نمى شوم ، آيا صلاح مى دانيد از خانه بيرون نيايم تا اين مشكل پيش نيايد ؟

وقتى من پيغام آقا

را رساندم پدرم فرمود :

مى روى پيش شيخ محمد حسين زاهد و از جانب من مى گويى ، بيرون آمدن شما امر به معروف و نهى از منكر است ولو اينكه اتفاقا با كسى برخورد كنيد و اصلا وجود شما در بيرون تبليغ و ترويج دين و معرفى روحانيت است . وقتى چشم مردم به يك روحانى بى آلايش مى افتد ، اين مطلب را از اسلام مى دانند و علاقه مندى مردم به اسلام و روحانيت بيشتر مى شود .

از ديگر شاگردان ايشان جناب آقاى حبيب الله عسگر اولادى (62)مى باشد . ايشان استاد خود را اين چنين معرفى مى كند : شخصيت شيخ محمد حسين زاهد را مى توان از سه جنبه بررسى كرد و هر كدام از جنبه ها داراى جاذبه خاصى بود .

اول : زهد واقعى ايشان بود كه در ساده ترين حالت ممكنه در زمان خويش زندگى مى كرد . او واقعا زاهد صادق بود .

دوم : آن چه كه مى دانست و به آن رسيده بود عمل مى كرد ، و در ضمن هيچ وقت ادعايى نداشت . علاوه بر اين در طول آشنايى با ايشان هرگز نديدم كه دعوت به عملى يا خلقى نمايد ولى عمل به آن نكرده باشد .

سوم : به اين مطلب رسيده بود كه در زمانى زندگى مى كند كه باد نسل جوان را دريابد و اين يك زمان شناسى و بصيرت بزرگى بود . با خلق و خوى خوب با جوانان برخورد مى كرد ، و خودش را در سطح آنها نگه مى داشت . برداشت ايشان از اوضاع زمانه اين بود كه

اگر فقط درس و بحث داشته باشد كفايت نمى كند لذا شبها و روزهاى تعطيل نيز خود را وقف جوان ها كرده بود و در اين راه همت و پشتكار بالايى داشت و خستگى نمى شناخت . نكته قابل توجه اين است كه همه كارها و فعاليت ايشان در ميان سالى بود . آن زمانى كه من با ايشان آشنا شدم حدود 55 سال سن داشت . مى توانم به جراءت عرض كنم كه ايشان در تكوين شخصيت ايمانى بسيارى از متدينين امروز بازار و تعداد زيادى از برادران اوليه جمعيت مؤ تلفه اسلامى ، برادرانى كه در صحنه هاى مختلف در دفاع از اسلام و ولايت از هيچ كوششى فروگذار نكرده اند ، دخالت جدى داشت ، و آنها در تربيت مستقيم و ولا غير مستقيم ايشان بوده اند . شيخ نمونه كامل عارف و سالك و زاهد واقعى بود .

از زمانى كه ايشان را شناختم ، طورى مجذوب ايشان شده كه حتى نمى توانستم فكر كنم كه روزى از خدمت ايشان بروم . واقعا آشنايى خودم با ايشان را از خدا مى دانم و اين نبود مگر دعاى خير پدر و مادرم .

ديگر شاگردان ، استاد خود را اين چنين توصيف مى كنند :

علاقه خاصى به ايشان داشتم . زمان قحطى وقتى براى تهيه نان بيرون مى رفتم بعد از اينكه با دردسر فراوان نان را تهيه مى كردم ، به جاى اين كه يك راست به خانه بروم و نان را برسانم ، به مسجد امين الدوله مى رفتم نماز مغرب و عشاء را هم آنجا مى خواندم . وقتى آقا درس

تفسير را شروع مى كرد ، آن چنان محو صحبتهاى ايشان مى شدم كه يادم مى رفت بايد نانى به خانه برسانم .

- آن مرحوم به تمام معنا زاهد بود . حتى از حلال هم اجتناب مى كرد كه نه تنها كار عوام نيست بلكه از خواص چنين كارى كمتر برمى آيد . عجيب جاذبه اى داشت و اگر شخصى نيم ساعت در محضر ايشان بود ، مجذوب مى شد و ديگر ايشان را رها نمى كرد . (63)

- ايشان طورى در مسجد امين الدوله رفتار كرده بود كه والدين اطمينان خاصى به ايشان و برنامه هايش داشتند و فرزندان خود را با خيال آسوده به مسجد مى فرستادند . در همان ايام روزى به پدرم گفتم : پدر جان بيا برويم منزل فلان آقا . پدرم جواب منفى داد و گفت : هر چه بخواهى در مسجد امين الدوله هست . اگر احكام مى خواهى مسجد امين الدوله ، اگر درس مى خواهى مسجد امين الدوله اگر تفسير قرآنى مى خواهى مسجد امين الدوله ، ديگر چه لزومى دارد جاى ديگرى برويم . (64)

حضرت آيت الله حاج آقا مرتضى تهرانى (65)مى فرمودند :

در اوايل نوجوانى پدرم مرا براى شاگردى خدمت شيخ محمد حسين زاهد برد . از پدرم پرسيدم ، آيا ايشان مجتهد است كه مى خواهيد مرا پيش ايشان ببريد ؟

پدرم گفت : خير .

تعجب كردم و گفتم پس چرا مرا پيش ايشان مى بريد ؟

پدرم گفت : ايشان مجتهد نيست و تو را هم براى ملا شدن پيش ايشان نمى برم بلكه مى خواهم نفس ايشان به تو بخورد و آدم بشوى

.

آن زمانى كه خدمت حضرت آيت الله العظمى بروجردى بودم و از محضر ايشان استفاده مى كردم ، روزى در خدمت ايشان صحبت از آقا شيخ محمد حسين زاهد بود و من براى ايشان حالات و رفتار شيخ محمد حسين زاهد را بيان كردم . بعد از صحبتهاى من حضرت آيت الله العظمى بروجردى فرمودند : اى كاش آقا شيخ محمد حسين زاهد را زيارت مى كرديم . (66)

آن چنان درس و منبرى داشت كه وقتى از پاى منبر بلند مى شديم تا يك هفته گناه نمى كرديم . كلامش خيلى در جانها نفوذ مى كرد . (67)

مرحوم شيخ محمد شريف رازى نويسنده كتاب شرح حال علما در كتاب تذكرة المقابر درباره ايشان اين چنين مى گويد :

شيخ محمد حسين زاهد يكى از ائمه جماعت تهران بود كه به تقوا و زهد و پارسايى شهرت تام داشت و سالها در مسجد امين الدوله درس اخلاق براى جوانان و طلاب مى گفت و آنها را به اخلاق حسنه و اوصاف جميله ارشاد و هدايت نموده و پرورش مى داد و از اين رو يادگاريهاى بسيار در ميان بازاريان و روحانيون به جا گذاشت كه به ديانت تقوا و راستى و درستى مشهور مى باشند .

وى معلومات فقهى يا اصولى زيادى نداشت ولى آنچه مى دانست به آن عمل مى كرد . سالك جاهل نبود . عالمى عالم و در كمال قناعت و متانت ، زندگى مى كرد . منظر و منطقش مردم را به ياد خدا و اولياء خدا مى انداخت . در آن زمان در منطقه بازار و مولوى غير از آقا ، بزرگان ديگر

هم بودند؛ مثل شيخ محمد حسين زاهد ، حضرت آيت الله سيد على حائرى و حضرت آيت الله سيد احمد خوانسارى و حضرت آيت الله شاه آبادى و شيخ آقا بزرگ هفت تنى و . . .

و همه اين بزرگان مراتب علمى شان از آن مرحوم بيشتر بود ولى به ايشان به ديده احترام نگاه مى نگريستند . به عنوان مثال ، يكى از ارادتمندان حضرت آيت الله سيد احمد خوانسارى (ره ) در فصل بهار و تابستان روزهاى جمعه ايشان را به باغى در شهر رى دعوت مى كرد و چون پسرش هم در نزد آقا درس مى خواند ، چند بار ايشان را هم دعوت كرد . اتفاقا روزى كه قرار شد به باغ برود ، من هم ايشان را همراهى كردم وقتى به باغ رسيديم ، حضرت آيت الله خوانسارى هم آنجا بود .

حضرت آيت الله خوانسارى با اينكه از زهاد مجتهدين زمانه خود بودند ، اما وقتى كه هنگام نماز شد ، اصرار كردند كه آقا جلو بايستند و امامت كند ، ولى آقا قبول نكرد حتى ايشان پسر خود را امر كرده بود كه از محضر و اخلاق شيخ استفاده كند و آقاى خوانسارى هميشه از ايشان به عنوان استاد پسرشان ياد مى كردند . (68)

در يكى از سفرهاى امامزاده داوود وقت بازگشت به باغ مستوفى رسيديم . عده اى ديگر از جمله شهيد نواب صفوى و يارانش در آن باغ بودند . وقتى شهيد نواب متوجه شد آقا به باغ تشريف آوردند ، به اتفاق يارانش خدمت آقا رسيدند . خيلى به آقا احترام مى گذاشت متواضعانه از آقا

مى خواست كه آنها را موعظه كند . ايشان هم چند جمله اى صحبت كرد . در هنگام موعظه مطلبى مرا به خود جلب كرد . ديدم مرحوم نواب طورى خودش را به ايشان نزديك كرده مثل اينكه مى خواست از نور وجود شيخ بهره معنوى بيشترى ببرد . (69)

ايشان هم براى علما و بزرگان احترام قائل بودند مخصوصا براى حضرت آيت الله شاه آبادى ، از آقا مى خواهيم كه شب جمعه دعاى كميل بخوانند اما ايشان در جواب ما مى فرمودند : وقتى كسى مثل آقاى شاه آبادى در مسجد جامع دعاى كميل مى خواند ، من ديگر چه چيزى بخوانم . ولى ما اصرار مى كرديم ، تا اينكه خدمت مرحوم شاه آبادى رسيدم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم .

آقاى شاه آبادى فرمودند : منافاتى ندارد كه ايشان در مسجد امين الدوله دعا كميل بخواند و ما در اين ماجرا ، من هم پيغام را به آقا رساندم و از آن به بعد در مسجد امين الدوله دعاى كميل بر گذار شد . (70)

فصل دوم : كار فرهنگى

بصيرت در كار فرهنگى

در كار تربيتى و فرهنگى به خصوص با جوانان ، آگاه بودن به روحيات جوان امرى لازم و ضرورى است .

مرحوم شيخ محمد حسين زاهد هم دارى اين ويژگى بود و در اين كار از يك فكر باز و روشن برخوردار بود و عالى ترين روش در تربيت را به كار مى برد .

محل بازى ما معمولا جلوى مسجد بود طبق معمول هم سر و صدا داشت .

روزى هنگام بازى كسى از طرف آقا آمد و گفت : آقا فرموده اند بزرگتر بچه ها نزد من

بيايد بعد از مشورت . بچه ها مرا انتخاب كردند . رفتم خدمت ايشان . وقتى خدمت ايشان رسيدم ، خيلى احترام گذاشت بعد فرمودند : داداشى نمى خواهى با من رفيق بشوى ، با كلام خيلى در دلم ذوق كردم و مجذوب ايشان شدم .

فردا شب تمام بچه هاى محل را به مسجد بردم . يادم نمى رود صحنه خيلى جالبى اتفاق افتاد . همه صف اول ايستاده بوديم و در همان حال بازيگوشى مى كرديم و همديگر را هل مى داديم . بالاخره در يكى از نمازگزاران تمام شد و فرياد زد مسجد جاى بازى نيست و ما خيلى ترسيديم . آقا ابتدا آن شخص را آرام كرد و بعد از آرام شدنش براى اينكه اهميت كار را بفهماند فرمود : اگر من و شما را سر خيابان لاله زار رها كنند ، مستقيم به مسجد امين الدوله مى آييم ؛ اما اين بچه ها در طول مسير ممكن است ده جا گير كنند ، دامهاى شيطان گسترده است . با وضعيت بايد اين بچه ها را جذب مسجد كنيم . (71)

صداى خوبى داشتم در گروه سرود مدرسه تك خوان بودم و قرآن را هم خيلى خوب مى خواندم تا جايى كه روزى از دستگاه سلطنتى آمدند و مرا براى قرائت قرآن دعوت كردند اما با مشورت آقا نرفتم .

در مسجد نشسته بوديم و قرآن مى خوانديم . شخصى آمد جلو و گفت : اين طور كه تو قرآن مى خوانى غنا است و حرام مى باشد . از حرف او خيلى ناراحت شدم .

آقا وقتى برخورد آن شخص را ديد در جواب

گفت : شما چه كار داريد ؟ آيا بايد با صداى انكر اصوات قرآن بخواند . (72)

ايشان با آن بصيرتى كه در كار فرهنگى داشت طورى ما را تربيت كرد كه استخوان بندى ايمانى خوبى پيدا كرديم و شاهدش اينكه روزهاى اول كه امام خمينى (قدس سره )مبارزه با رژيم شاه را شروع كرد از ميان شاگردان ايشان بيش از 50 نفر دعوت امام را لبيك گفتند و تقريبا بدون استثنا همه آنها از امتحانات سربلند بيرون آمدند و اين نبود مگر تربيت ايشان . (73)

با جوانان

عاشق كار با جوانان بود با اينكه سنى از او گذشته بود ولى بيشتر وقتش را صرف جوانان مى كرد . خستگى براى او در اين راه معنا نداشت . كمر همت بسته بود تا در آن شرايط تا به سهم خود مردم و جوانان را راهنمايى كند .

هميشه منتظر روز دوشنبه بوديم چرا كه در اين روز مهره هايى فروخته مى شد كه مشخص بشود در روز جمعه چه تعدادى به اردو مى آيند . (74)بعد از مشخص شدن تعداد براى آنها غذا تهيه مى شد . روز جمعه براى من يادآور خاطرات بسيار شيرين است كه به همراه او بودم .

مكان اردو باغ خاطرات من ، باغى بود در دولت آباد شهر رى . صاحب آن سرهنگى بود كه باغ را در اختيار آقا قرار داده بود . (75)صبح زود زنگ خانه به صدا در آمد . مادر بزرگم در را باز كرد . آقا پشت در بود .

- بفرمائيد ؟

- داداشى من را صدا كن .

با صداى مادر بزرگم از خواب پريدم ، نمى دانم چه

جورى خودم را جلوى در رساندم .

گفتم : آقا

- سلام داداشى . نماز صبح خوانده اى ؟

- نه . (هنوز مكلف نشده بودم )

- برو غذاى نمازت را بخوان من منتظر مى مانم .

نماز را خواندم و برگشتم .

قبل از حركت ابتدا آقا عمامه را از سر برداشت و عرق چين را به سر گذاشت . بعد عبا را تا كرد و به همراه كتاب تفسير به دست من داد . بعد از آن با پاى پياده به طرف باغ خاطرات من حركت كرديم . (76)

در بين ما هم افراد مسن بود و هم خردسال . گاهى اوقات تعداد افراد شركت كننده به 200 نفر هم مى رسيد . خدا مى داند با آن كه الان بيش از 50 سال از آن زمان مى گذرد ، هنوز شيرينى خاطرات آن روزها در ذهنم باقى است . باغ نبود ، بهشت بود . بعد از فوت آقا چنين برنامه هاى با آن كيفيت پيدا نكردم . (77)

وقتى به باغ مى رسيديم ، در زير درخت پر شاخ و برگى كه از كنارش جوى آبى رد مى شد ، فرش پهن مى شد . آقا در آن جا مى نشست و ما سرگرم بازى و تفريح مى شديم و هر كسى هم كار يا سئوالى داشت ، خدمت آقا مى رسيد . تا يك ساعت به ظهر مشغول بازى بوديم .

بعد از آن آقا مير هادى كلاس قرآن را شروع مى كرد و ما كم كم دور ايشان جمع مى شديم . نيم ساعت خواندن قرآن طول مى كشيد . بعد از قرآن ، آقا تفسير را

شروع مى كرد حرفهاى ايشان آن چنان در ما اثر مى كرد كه در قالب الفاظ نمى گنجد . (78)

بعد از خواندن نماز ظهر و عصر به امامت آقا ، بساط نهار پهن مى شد . بعد از خوردن ناهار عده اى استراحت مى كردند و عده اى هم مشغول بازى مى شدند . عصر كه مى شد ، شخصى كه مسئول خرج و مخارج بود ، سهم هر نفر را حساب مى كرد . اولين كسى سهم خود را پرداخت مى كرد آقا بود . نمى گذاشت كه كسى سهم او را بدهد . با اينكه خيلى ها و خود من حاضر بوديم سهم ايشان را پرداخت كنيم مى گفت : نبايد سربار ديگران باشم .

نكته جالب اينكه ايشان ما را محدود نمى كرد و اگر از بزرگترها كسى اعتراضى به سر و صداى ما مى كرد ، آقا مى گفت : بگذاريد بچه ها آزاد باشند . (79)

وقتى كه خورشيد مى خواست بساطش را از روى زمين جمع كند ، ما هم آماده حركت مى شديم . من با عده اى ديگر همراه آقا پياده به راه مى افتاديم ، ديگران هم با وسيله بر مى گشتند .

در راه برگشت آقا دعاى سمات را از حفظ مى خواند . وقتى به مسجد امين الدوله مى رسيديم ، اذن مغرب شده بود . وضو مى گرفتيم و نماز مغرب و عشاء را به جماعت مى خوانديم . (80)

بعد از نماز رحلهاى قرآن چيده مى شد و مرحوم مخبرى قرآن مى خواند . (81)تقريبا يك ساعت طول مى كشيد بعد از آن آقا تفسير مى

گفت . با اينكه خيلى خسته بوديم . لى آنقدر تفسير گفتن ايشان جالب بود كه خستگى را فراموش مى كرديم . (82)

سفر امامزاده داوود

يكى از برنامه هاى جالب و به ياد ماندنى ايشان سفر پياده به امامزاده داوود بود . كه سفر بسيار روحانى و جذابى بود . در اين سفر تا رسيدن به امامزاده داوود ، ساير امامزاده هاى شمال تهران را نيز زيارت مى كرديم .

روز حركت بعد از نماز صبح جون هوا تاريك بود ، چراغ بادى را آماده كرده ، و به اتفاق آقا و ديگر دوستان كه حدودا 20 نفر مى شديم ، از مسجد امين الدوله به خيابان سيروس آمديم و از آن جا به طرف امامزاده داوود به راه افتاديم . چون چراغ بادى دست من بود جلوى همه حركت مى كردم . بعد از ساعتى به جاده قديم شميران رسيديم . هوا روشن شده بود . چراغ بادى را خاموش كرده و به حركت ادامه داديم تا رسيديم به محله اى به نام بى سيم . براى صبحانه آنجا توقف كرديم ؛ جاى با صفايى بود ، نهر بزرگى از آنجا رد مى شد ، كنار نهر نشستيم و مشغول خوردن صبحانه شديم . آقا از دستمالش چند عدد تخم مرغ بيرون آورد ولى همه را به جوان ترها داد و خودش از آن تخم مرغها چيزى نخورد .

بعد از اتمام صبحانه به طرف قلهك سفرمان را ادامه داديم براى نماز ظهر به امامزاده اسماعيل رسيديم همان جا براى خواندن نماز و خوردن ناهار توقف كرديم .

بعد از خوردن ناهار مشغول استراحت شديم . وقتى هوا كمى

خنك تر شد ، به طرف امامزاده صالح حركت كرديم . هنگامى كه به آنجا رسيديم ، آفتاب خودش را پشت كوهها پنهان كرده بود . نماز مغرب و عشا را آنجا خوانديم .

بعد از خواندن نماز براى ادامه حركت ، مسير داخلى رودخانه چون خلوت بود انتخاب كرديم ، چراغ بادى را هم روشن و به طرف فرحزاد حركت كرديم آخرهاى شب بود كه به فرحزاد رسيديم ، شب را همانجا بيتوته كرديم . با صداى اذان از خواب بيدار شدم . رفقا كم و بيش بيدار بودند نماز صبح را به امامت آقا خوانديم از آنجا به امامزاده ابوطالب آمديم . صبحانه را خورديم و حركت را ادامه داديم تا رسيديم به يونجه زار شب را همان جا مانديم . ديگر به امامزاده داوود نزديك شده بوديم .

صبح فردا به طرف مقصد نهايى حركت كرديم . وقتى به امامزاده داوود رسيديم تمام خستگى را فراموش كردم .

بعد از سه روز توقف ، همانطور كه آمده بوديم برگشتيم . در طول سفر هر كجا كه توقف مى كرديم و فرصت مناسب بود ، آقا صحبت مى كرد . گاهى هم دعا و مناجات داشتيم . در خود امامزاده هم جلسه تفسير و دعا برقرار بود . اين سفر براى ما هم تفريح بود و هم اردوى تربيتى و تقويت معنويات . سفر امامزاده داوود نه تنها براى ما جذابيت داشت بلكه در طول سفر عده بسيارى جذب آقا و رفتارش مى شدند . (83)

فصل سوم : دعا و مناجات

مناجات شيخ

16 بهار از عمرم گذشته بود ، ماه رمضان بود و تاريكى همه جا را گرفته بود . از كوچه

پس كوچه هى بازار رد مى شدم كه صداى محذونى از داخل مسجد امين الدوله مرا به خود جذب كرد . خود به خود به طرف مسجد و آن صدا كشيده شدم . داخل مسجد رفتم . آن چنان مجذوب مناجات شدم كه متوجه گذر زمان نشدم بعد از اتمام مناجات از يكى از افراد پرسيدم چه كسى مناجات مى خواند ؟ جواب داد : آقا شيخ محمد حسين زاهد . (84)

نفس گرم و صداى گيرايى داشت ، عاشق مناجات او بودم . در ماه رمضان هر 30 شب احياء داشت . در آن زمان مسجد امين الدوله تنها مسجدى كه هر 30 شب ، شب زنده دارى داشت تا آن جايى كه به مسجد شب زنده داران معروف بود .

در آن زمان ماشين زياد نبود ولى مردم از راه هاى دور به عشق آقا به مسجد مى آمدند . به حدى كه در مسجد جايى براى نشستن پيدا نمى شد . حتى ايامى كه حكومت نظامى برقرار بود ، مردم قبل از ساعت منع و رفت آمد به مسجد مى آمدند و منتظر آمدن آقا مى ماندند . (85)

نقش ايشان حتى در بزرگان هم تاءثير گذاشته بود . وقتى چراغها براى مناجات خاموش مى شد ، بعضى از بزرگان مثل حضرت آيت الله ميرزا عبدالعلى تهرانى ( از مجتهدين و مدرسين اخلاق آن زمان ) از تاريكى استفاده مى كرد و عبا را بر سر مى كشيد و مى آمد در گوشه از مجلس مى نشست . ايشان مى فرمود : اين پيرمرد يك نفس خاصى دارد . (86)

برنامه ايشان در ماه رمضان از

ساعت 12 شروع مى شد . ابتدا قرآن خوانده مى شد و بعد حدود يك ساعت ايشان تفسير مى گفت ؛ بعد از به منزل مى رفت و 2 ساعت مانده به اذان صبح براى دعا و مناجات برمى گشت .

وقتى چراغها براى مناجات خاموش مى شد همين كه ايشان بسم الله را مى گفت اشك از ديدگان جارى مى شد . وقتى دعا مى خواند ، حالت خاصى پيدا مى كرد مخصوصا در دعايى دعاى ابو حمزه همه دعا را كه دو ساعت طول مى كشيد ، ايستاده و با گريه مى خواند . آن چنان اشك مى ريخت كه اشك محاسنش را خيس مى كرد . مثل اينكه اشك اين پيرمرد تمامى نداشت . (87)

وقتى ايشان در ميان مناجات مى گفت : حسين عمرت آفتاب لب بوم است ، غوغايى بر پا مى شد . ضجه مردم به هوا برمى خواست و جمعيت ديگر قابل كنترل نبود . (88)

هيچ وقت يادم نمى رود آن زمانى كه آقا مشغول خواندن مناجات بود يك دفعه حالم عوض شد . مشاهده كردم و شنيدم در و ديوار ضجه مى زنند و از آنها خون مى چكد . (89)

آن مرحوم ابتدا در مسجد جامع بازار احياء مى گرفت . آنجا جمعيت زيادى مى آمد تا جايى كه ظرفيت مسجد تكميل مى شد .

قبل از مراسم عمومى در حجره بالا سر مسجد چهل ستون با چند نفر از مخصوصان و ياران نزديك برنامه مناجات داشت .

آن چنان مناجات مى خواند كه بعضى ها از هوش مى رفتند . (90)

بعد از رحلت ايشان ديگر كسى كه مثل ايشان مناجات

و دعا بخواند تا به حال پيدا نكردم حتى به خيلى از شهرها مانند اشرف و مشهد مقدس رفتم ، اما دريغ ، هر چه بيشتر مى گشتم ، اميدم را بيشتر از دست مى دادم . (91)

فصل چهارم : خاطرات يار

خاطرات يار

به مصداق حسنات ابرار ، سيئات المقربين كار و عمل بزرگان و اولياى خدا با بقيه مردم فرق دارد ممكن است انجام كار براى ما هيچ مشكلى نداشته باشد ولى براى اولياى خدا مشكل ساز باشد .

يك بستنى ، دو بستنى ، چشمت كور

ايشان معمولا به منزل كسى نمى رفت مگر اينكه دعوت كننده خيلى به ايشان نزديك و از اهل تقوا مى بود . يكى از آن مجالس كه آقا دعوت را قبول كرد مجلس جشن عقدى بود .

وقتى كه ايشان به مجلس آمد ، صاحب مجلس از تشريف فرمايى ايشان خيلى خوشحال شد .

از آقا پرسيد : اجازه مى دهيد براى شما بستنى بياورم ؟ آقا اجازه دادند براى ايشان بستنى آوردند و ايشان ميل كردند .

صاحب مجلس وقتى ديد آقا بستنى را با ميل خورده است ، دوباره اجازه گرفت براى كه ايشان بستنى بياورد و ايشان هم قبول كرد .

بعد از تمام شدن جلسه ، در مراجعت به منزل پاى ايشان در دريچه فاضلاب افتاد و بر اثر همين ، پاى ايشان شديدا ضرب ديد .

در اين مواقع از آن كوچه مى گذشتم . ديدم كه آقا روى زمين نشسته است و پايش در دريچه فاضلاب كير كرده است . ابتدا پاى ايشان را از دريچه در آوردم و سپس همه راه ، ايشان را كول كردم تا به منزل برسانم . همان طور كه روى كول من قرار داشت ، با خودش زمزمه مى كرد و مى گفت : يك بستنى ، دو بستنى ، چشمت كور حالا بكش . (92)

حسين باز هم به فكر شكم چرانى مى افتى

يك روز جمعه كه در باغ سر آسياب بوديم ، بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار بيشتر همراهان به استراحت برخواستند .

آقا براى دو نفر از بچه ها در گوشه اى از باغ ، زير سايه درختى داشت خاطره اى نقل مى كرد . من هم نزديك آنها بودم . آقا

مى فرمود : يك شب به جايى دعوت شدم (در گذر وزير دفتر)لباس سفيد و نو پوشيده و گيوه نو به پا كردم و رفتم . وقتى ميهمانى تمام شد ، در راه برگشتم داخل كوچه اى شدم . كوچه بسيار تاريك بود و من بى خبر از اين كه داخل كوچه براى تعمير پشت بام كاهگل درست كرده اند . به داخل كوچه قدم گذاشتم و در تاريكى كاهگلها را نديدم و پايم را مستقيم داخل آنها گذاشتم . خاستم پايم را در بياورم آن يكى پايم هم به داخل كاهگلها فرو رفت . وقتى به خانه برگشتم ، مادرم گفت : حسين چرا به اين روز افتادى ؟ ماجرا را برايش تعريف كردم و بعد رفتم و خودم را شستم . بعد از تميز كردن خودم ، فكر كردم كه چرا اين اتفاق بايد براى من بيافتد ؟

خلاصه به اين نتيجه رسيدم كه جريان مربوط به خوردن چلوكباب در آن ميهمانى بود .

بعد از رسيدن به اين نتيجه با خودم گفتم : حسين ، باز هم به فكر شكم چرانى مى افتى ؟

داداشى من راضى نيستم دندانهايت درد كند

ايشان يك نفس گيرا و چشم بصيرتى داشت و ادعا هم نمى كرد و بعضى وقتها آثار اين نفس و چشم بصيرت بروز مى كرد .

در همان ايام تحصيل به علت درد شديد دندان چند روزى را نتوانستم سر درس حاضر شوم .

بعد از دو روز با اينكه درد داشتم ، به كلاس رفتم وقتى حاضر شدم سلام كردم . ايشان بعد از جواب سلام فرمود : داداش حبيب الله آمدى ؟

گفتم : خدمتتان رسيده ام .

فرمود : سابقه غيبت

نداشتى چطور شد كه دو روز نيامدى ؟

عرض كرم آقا دندانهايم درد گرفته بود و الان هم درد مى كند .

فرمود : داداشى من راضى نيستم دندانهايت درد كند .

همين كه آقا اين جمله را فرمود ، درد دندانهايم ساكت شد و تا روزى كه شدم دندانهايم را عوض كنم ، هيچ وقت مبتلا به درد دندان نشدم . (93)

تو به وظيفه ات عمل نكرده اى

يكى از دوستان كه الان مرحوم شده اند ، در سال 1327 ه . ش . به سربازى رفته بود . و از اين مساله ناراحت بود . بعد از مدتى شب شنبه اى به پاى درس آقا آمد .

آقا بدون اينكه اين شخص را ببيند ، بى مقدمه فرمود : تو كه مى گويى چرا من بايد به سربازى بروم ؟ بايد بدانى تو به وظيفه ات عمل نكرده اى ، كه به سربازى گرفتار شدى . (94)

بعد از اتمام درس وقتى از مسجد بيرون مى آمديم آن شخص گفت : مى دانم كه آقا من را نديده است (چون چشمان آقا خيلى ضعيف بود) ولى طرف صحبتش من بودم . درست مى گفت . من يكى از وظايف خود را به خاطر تنبلى ترك كرده بودم . (95)

يكدفعه خودمان را در ميدان شوش ديديم

در يكى از جمعه هايى كه به باغ اجلاليه سر آسياب رفته بوديم ، بعد از نماز مغرب و عشا آماده برگشتن به تهران شديم . در آن موقع 10 يا 12 سال سن داشتم . چند نفر ديگر غير از من هم بودند . از باغ بيرون آمديم و به طرف جاده آسفالت حركت كرديم . وقتى به جاده آسفالت رسيديم ، به سمت جاده آمديم و به سمت تهران روانه شديم . هنوز چند قدمى راه نرفته بوديم كه يك دفعه خودمان را در ميدان شوش ديديم .

خيلى تعجب كرديم كه چرا اين مسير طولانى را رد مدت كم يا آمده ايم ، كم كم متوجه شدم كه طى الارض كرده ايم اما اين جريان را به كسى نگفتم .

تا اينكه روز يكى

از شاگردان آقا به حجره پدرم آمد . سر صحبت باز شد و عين جريانى را كه براى من اتفاق افتاده بود را براى پدرم نقل كرد .

ايشان مى گفت با شيخ محمد حسين زاهد بوديم . هنوز چند قدمى خارج نشده بودم كه يك دفعه ديدم كه در تهران هستيم .

وقتى آن آقا جريان را تعريف كرد ، من رو به پدرم و آن شخص كرده و گفتم : همين جريان كه براى شما اتفاق افتاده ، براى من هم اتفاق افتاده است ، (96)

مجرى كوچك من به صدا در آمد

مرحوم حضرت آيت الله شاه آبادى (رحمة الله عليه )شب هاى جمعه در مسجد جامع بازار تهران 2 ساعت مانده به اذان صبح برنامه دعاى كميل داشتند .

آقا ميرزا مهدى ، خادم آقا ، درست مى كرد و مى رفت آقاى شاه آبادى را از كوچه مى آورد .

وقتى آقاى شاه آبادى مى آمدند كمى استراحت مى كردند بعد مردم را بيدار مى كردند و آقاى شاه آبادى منبر مى رفتند . مرحوم شاه آبادى دعاى كميل را از حفظ مى خواندند ، چه دعاى با حالى بود .

زمانى بيمارى حصبه شيوع پيدا كرده بود يكى از رفقاى ما هم (آقا شيخ يوسف كردستانى ) به اين بيمارى مبتلا شده بود .

دوستان پيشنهاد كردند كه برويم دعاى كميل آقاى شاه آبادى (رحمة الله عليه ) و دوستانمان را دعا كنيم ، بهبود يابد .

اتفاقا آن شبى كه رفتيم شب بسيار سردى بود . به حدى كه آب حوض وسط مسجد يخ ضخيمى بسته بود .

آن شب وقتى آقاى شاه آبادى به آخر دعا رسيدند ، آيات عذاب و جهنم

را با حالت خاصى مى خواندند؛ ضجه و شيون مردم بلند شده بود .

يك دفعه من در همان حال متوجه شدم ستون هاى مسجد با آن ضخامت و بزرگى به صد در آمدند : حتى پنجره بالاى محراب كه الان هست به صدا در آمده بود . البته طوفانى در كار نبود و باد نمى آمد ، بعد از تمام شدن دعا ديدم پنجره هنوز صدا مى دهد .

بعد از چند روزى خدمت آقا شيخ محمد حسين زاهد رسيدم و آن چه را كه ديدم بودم براى ايشان تعريف كردم .

ايشان بعد از شنيدن حرفهاى من به گريه افتاد و فرمود : داداشى وقتى كه من داشتم تفسير مطالعه مى كردم ، به آيات عذاب و جهنم رسيدم . همين طور كه آن آيات را در ذهن مى گذراندم ، مجرى (97)كوچك من به صدا در آمد ، داداشى اينها همه چيز را مى فهمند ، درك دارند . (98)

ملكى را كه بيدارم مى كند مى بينم

آن مرحوم اهل نماز شب و تهجد بود و خيلى ما را سفارش مى كرد كه نماز شب را بخوانيم از آقا سؤ ال مى كرديم ، كه چه جورى بيدار شويم ؟

ايشان مى فرمود : براى اينكه سر ساعت بلند شويد آيه آخر سوره كهف (قل انما . . . ) را بخوانيد ، حتما بيدار مى شويد و در ادامه مى فرمود : داداشى ها وقتى من آيه را مى خوانم ، ملكى را كه بيدارم مى كند ، مى بينم . (99)

يك اسكناس دو تومانى به من دادند

حضرت آيت الله حق شناس حفظه الله تعالى براى بنده تعريف مى كرد : آن موقعى كه در قم مشغول تحصيل بودم ، زمانى رسيد كه ديگر پولى نداشتم . لذا متوسل به امام زمان ارواحناله الفدا شدم .

شب در خواب حضرت را ديدم كه روى تختى نشسته اند و جلوى حضرت تشتى است و داخل آن پول بود ، حضرت صاحب الامر وقتى مرا ديدند ، دست بدند داخل تشت و يك اسكناس دو تومانى به من مرحمت كردند . بلافاصله از خواب بيدار شدم نمى دانستم تعبيرش چيست . روزهاى پنجشنبه به تهران مى آمدم ، آن هفته هم طبق معمول به تهران آمدم ، مستقيما خدمت آقا شيخ محمد حسين زاهد رسيدم . و ايشان بدون مقدمه از داخل جيبشان يك اسكناس دو تومانى به من دادند . (100)

احترام به سادات

زمانى كه پسر آقاى سيد على نقى ، امام جماعت مسجد دروازه را خدمت آقا بردم كه در خدمت آقا تحصيل كند . آن زمان شهريه 3 يا 4 ريال بود . سر ماه وقتى براى پرداخت شهريه رفتم ، ايشان فرمود : داداشى تو حاضرى من پسر حضرت زهرا سلام الله عليها را درس بدهم و پول بگيرم ، حيف نيست .

هر چه اصرار كردم كه آقا ، شما خرجتان فقط از اين راه تاءمين مى شود اين پسر هم يكى از آن بچه هاست .

ايشان قبول نكرد و فرمود : راضى نباش براى درس دادن به پسر حضرت زهرا (س ) پول بگيرم . (101)

من با محبوب اينها كارى ندارم

ايشان يك محبوبيت خاصى بين مردم و جوانان داشتند و اين سؤ ال براى من مطرح بود كه چرا مردم آقا را دوست دارند . روزى اين فرصت برايم پيش آمد ، خدمت آقا عرض كردم ، آقا يك سؤ الى از شما دار .

آقا فرمودند : بفرمائيد .

گفتم : آقا چرا مردم اين همه به شما علاقه مند هستند و شما را دوست دارند ؟

آقا فرمودند : داداشى سر كار در اين است كه من با محبوب اينها (دنيا و پول ) كارى ندارم .

واقعا همين طور بود . ايشان به دنياى مردم به ثروت و نعمت آنها چشم نداشت . (102)

درس مادر دارى

آقا مادر پيرى داشتند كه ايشان مراقبت ايشان را بر عهده داشت . مادر به حدى پير بود كه نمى توانست براى قضاى حاجت به دستشويى برود؛ لذا آقا هنگام قضاى حاجت براى مادر لگنى قرار مى داد . وقتى مادر چند ضربه به لگن مى زد ، يعنى وقت برداشتن لگن است .

روزى به در منزل آقا رفتم ، آقا در را باز نكرد؛ خيلى طول كشيد تا آقا بيايد . وقتى آقا در را باز كرد ، ديدم لباسشان خيس است . از آقا سؤ ال كردم چرا لباستان خيس است ؟

فرمود : موقعى كه مادرم ضربه به لگن زده بود ، من متوجه نشدم و كمى دير رفتم ، همين كه نزد مادر رفتم ، از عصبانيت لگدى به لگن زد و لباس من نجس شد .

گفتم : مادرتان چيزى نگفت .

آقا فرمود : چرا ، وقتى مادرم ديد كه لباس مرا نجس كرده است گفت : ننه ،

حسين ، نجست كردم ، جواب دادم ، مادر چيزى نگفتيد؛ حالا هم چيزى نشده ؛ اين همه من شما را در كودكى نجس كردم ، شما چيزى نگفتيد؛ حالا هم چيزى نشده و عيبى ندارد . (103)

اگر گريه نباشد چشم را هم نمى خواهم

مرحوم آقا چشمشان ضعيف شده بود ، لذا به اتفاق آقا به دكتر مراجعه كرديم . دكتر بعد از معاينه به آقا عرض كرد ، چشم شما خيلى ضعيف شده است به خاطر همين براى سلامتى آنها نبايد گريه كنيد ، چون گره براى شما ضرر دارد و اگر گريه كنيد احتمال دارد كه بينايى تان را از دست بدهيد .

آقا در جواب فرمود : آقاى دكتر من چشم را براى امام حسين (ع ) مى خواهم اگر گريه نباشد ، چشم را هم نمى خواهم . (104)

داداشى من اينجا نيستم

شخصى گرفتار شده بود و حاجتى داشت . به ياد مرحوم شيخ محمد حسين زاهد مى افتد . به خاطر همين ، شب جمعه مى رود به ابن بابويه در مقبره مرحوم آقا و به ايشان متوسل مى شود . بعد از ساعتى خوابش مى برد . عالم خواب مى بيند كه شيخ محمد حسين زاهد رحمة الله عليه از درب اصلى قبرستان ابن بابويه وارد مى شود و به سمت مقبره مى آيد . وقتى كه مى رسند آقا مى فرمايد : داداش جون ، بلند شو برو ، حاجتت برآورده شد ، ولى داداشى ، من اينجا نيستم ، بلكه در كربلا هستم . (105)

فصل پنجم : ايام بيمارى و وفات

ايام بيمارى

نماز صبح را به امامت ايشان خوانم . بعد از خواندن تعقيبات به اتفاق ايشان از مسجد بيرون آمدم در بين راه يك دفعه آقا رو كرد به من و فرمود : داداشى ديشب خوابى ديدم كه در آن شخصى مى گفت ، حسين عمرت آفتاب لب بوم است ، حواست جمع باشد .

دو ماه بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود كه خبر بيمارى و بسترى شدن ايشان را شنيدم . (106)

لذا براى عيادت به منزل ايشان رفتم . به غير از من عده اى ديگر از دوستان آنجا بودند و دكترى مشغول معاينه آقا بود . بعد از معاينه ، علت بيمارى را ضعف شديد تشخيص داد .

وقتى علت را فهميديم ، خيلى ناراحت شديم به ايشان فهمانديم كه اگر شما به خودتان سخت نمى گرفتيد ، الان مريض نبوديد و ما مى توانستيم بيشتر از محضر شما استفاده نماييم .

ايشان وقتى ناراحتى ما را ديد فرمود

: از كجا معلوم اگر من به خودم مى رسيدم ، همين چيزى مى شدم كه حالا هستم . در طول بيمارى ، اغلب روزها در خدمت ايشان بودم اما حتى نشنيدم يك ناله و يا شكايتى كند . (107)

در يكى از همين روزها وقتى بر سر بالين ايشان نشسته بودم ، آقا فرمود :

داداشى ، اين وضع زندگى و خانه و رفتار من است ولى دارند مرا مى چلانند .

در جواب به شوخى گفتم : آقا براى اين است كه ديگر چيزى باقى نماند و پاك پاك باشيد (108)

وفات

روز به روز حال آقا بدتر مى شد تا اينكه شب يتيمى فرا رسيد؛ حالشان خيلى بد شده بود ، يك دفعه چشمشان را باز كرد و فرمود : مرا از جايم بلند كنيد ، آقا تشريف آورده اند . همان طور كه زير بغل ايشان را گرفته بوديم گفتند : السلام عليك يا ابا عبدالله بعد از گفتن اين جمله در حالى كه تكيه بر دستان ما داده بود ، در فانى را وداع گفت .

خبر وفات ايشان در بازار پخش شد . جوانان مثل اين كه پدر خود را از دست داده باشند ، گريه و زارى مى كردند . غصه عالم بر دلم نشسته بود چرا كه از پدر به من نزديك تر بود . (109)

جمعيت زيادى جمع شده بود با گفتن ((لااله الا الله )) اما وى را حركت داديم . عاشورايى بر پا شد . بر اثر شلوغى جمعيت ، اما وى به شدت اين طرف و آن طرف مى رفت . جمعيت قابل كنترل نبود . ديدم اما وى

با اين تكان هايى كه مى خورد ، ممكن است كه سر آقا زخمى شود . با زحمت و از روى سر جمعيت خودم را داخل امارى رساندم و سر ايشان را با يك عالم غم در ميان دستم نگه داشتم . (110)

مراسم تشييع از مسجد امين الدوله شروع شد و با خيل جمعيت آن هم پاى پياده حسين حسين گويان حركت كرديم و تا ابن بابويه شهر رى كه مسير كوتاهى نبود ، رفتيم . در بين راه مواظب بوديم كه مامورين نيايند (چون تشييع جنازه ممنوع بود)بعد از رسيدن به ابن بابويه ، مراسم غسل و كفن با يك حالت روحانى خاصى برگزار شد .

يكى از مقبره ها كه مال يكى از ارادتمندان ايشان بود براى دفن آماده شد . با جمعيت تا كنار مقبره آمديم در ميان جمعيت چشم به شيخ رجبعلى خياط افتاد كه بالا سر قبر آقا بلند بلند گريه مى كرد . ولى بعد از چند دقيقه چيزى ديدم كه خيلى تعجب كردم ديگر شيخ رجبعلى خياط گريه نمى كرد بلكه لبخندى بر لب داشت . از خودم علت آن گريه و آن لبخند را مى پرسيدم ولى جوابى نداشتم تا اينكه روزى از خود ايشان علت را پرسيدم .

شيخ رجبعلى در جواب گفت : وقتى بالا سر قبر شيخ محمد حسين زاهد بودم عالم برزخ به من مكاشفه شد ديدم شيخ محمد حسين بالا سر قبرش ايستاده و مضطرب است و مى ترسد داخل قبر شود . ناگهان وجود مقدس و مبارك سيد الشهداء عليه السلام تشريف فرما شدند و به شيخ محمد حسين اشاره كردند و فرمودند

: نترس من با تو هستم . گريه براى ترس و اضطراب شيخ محمد حسين زاهد بود و لبخند براى تشريف فرمايى امام حسين عليه السلام . (111)

بعد از دفن آقا تا عصر آنجا مانديم . هيچ وقت شب 21 محرم سال 1372 (هجرى قمرى ) را كه در آن پدرى مهربان و استادى دلسوز را از دست دادم فراموش نمى كنم . تا مدتها به اتفاق دوستان شبهاى جمعه در مقبره محل دفن مراسم دعاى كميل بر پا مى كرديم .

ضمائم

1 . شيخ صدوق ((ابن بابويه ))؛

محمد ابن على ابن موسى ابن بابويه معروف به شيخ صدوق در حدود سال 306 ق در شهر قم متولد مى گردد .

در سنين كودكى فراگيرى دانش دينى را نزد پدر آغاز مى كند كم كم مراحل پيشرفت و ترقى را طى نمود تا اينكه به در خواست ركن الدوله ديلمى از قم هجرت و به رى اقامت مى گزيند . رفته رفته به مباركى دعاى حضرت وليعصر (عج ) بركت و جود شيخ فراگير و شهرتش عالم گير مى شود . از آن جناب نزديك به 300 عنوان كتاب بجا مانده است و معروفترين آنها كتاب شريف من لا يحضره الفقيه مى باشد . سرانجام پس از عمرى تلاش در اشاعه فرهنگ اهل بيت ، عليهم السلام در سال 381 ق در سن 75 سالگى دعوت حق را لبيك گفت . عاشقان مكتب اهل بيت پس از تشيح در نزديكى مرقد حضرت عبدالعظيم حسنى در شهر رى به خاك سپردند .

2 - حضرت آيت الله محمد شاه آبادى رحمة الله عليه ؛

در سال 1292 ق در حسين آباد اصفهان در بيت علم و فقاهت ، فرزندى پا به عرصه وجود نهاد كه محمد على ناميده شد . پدرش حضرت آيت الله ميرزا محمد جواد بيد آبادى فقيهى وارسته بود محمد على ابتدا در نزد پدر و پس از آن در محضر درس برادر بزرگتر ، شيخ احمد مجتهد حاضر مى گردد در سال 1304 ق به همراه پدر به تهران مى آيد در تهران در محضر بزرگانى چون ، حضرت آيت الله ميرزا حسن آشتيانى و حكيم بزرگ ميرزا ابوالحسن جلوه شركت مى كند ، پس از 11 سال اقامت در تهران به اصفهان

مى رود . در آن جا دو سال توقف مى كند بعد هم به نجف اشرف رفته و مشغول تدريس مى گردد . اما به درخواست مادر ، كرسى تدريس را رها و راهى ايران مى شود ، مردم تهران بعد از اطلاع ورود آقاى شاه آبادى به ايران ، از ايشان خواستند كه به تهران بيايد ، ايشان هم مى پذيرد ، بعد از ورود در خيابان شاه آباد جمهورى اسلامى فعلى ساكن مى شود ، بعد 17 سال اقامت در تهران راهى قم مى گردد مجددا بعد از 7 سال اقامت در قم به تهران مراجعت مى كند . سرانجام پس هفتاد و هفت سال در سال 1328 روح او به ملكوت اعلى پرواز كرد .

جنازه پاك او با تشيع هزاران نفر از مردم مؤ من به حضرت عبدالعظيم در شهر رى منتقل و در مقبره شيخ ابوالفتح رازى دفن مى گردد .

3 - حضرت آيت الله سيد ابوالقاسم كاشانى ، ((رحمة الله عليه ))

در سال 1246 هجرى شمسى در تهران متولد مى شود ، پدرش آيت الله سيد مصطفى كاشانى از علماء و مراجع بزرگ شيعه در عصر خويش بود .

سيد ابوالقاسم در 16 سالگى به همراه پدر عازم نجف اشرف گرديد ، در آنجا از محضر درس پدر و ديگر اساتيد همچون آيت الله ميرزا محمد تقى شيرازى و آخوند خراسانى استفاده مى نمايد تا اينكه بواسطه هوش و ذكاوت در سن 25 سالگى به درجه اجتهاد مى رسد . از خصوصيات بارز آن مرحوم روح آزادى خواهانه و ظلم ستيزى را مى توان نام برد . از مبارزات آن مرحوم ، مقابله با استعمارگران انگليسى در جنگ اول جهانى ، حضور

فعال در انقلاب 1920 عراق ، تلاش و رهبرى مردم براى ملى شدن صنعت نفت ، آگاه كردن مردم از خطر بوجود آمدن دولت غاصب اسرائيل و برپايى تظاهرات باشكوه بر ضد اسرائيل در سالهاى 1326 و 1327

خطر اين عالم مجتهد براى رژيم ستم شاهى باعث شد كه در سال 1334 هجرى شمسى شاه براى اينكه در پيوستن به پيمان ((سنتو)) مشكلى از جانب اين عالم بزرگوار ايجاد نشود ، ترتيبى داد تا در دى ماه او را به بهانه شركت در ترور رزم آرا دستگير و روانه زندان كنند ، سپس بعد از شكنجه هاى فراوان در دادگاهى فرمايشى محكوم به اعدام شده اما به موجب اعتراض يك پارچه روحانيت به ويژه آيت الله بروجردى به ناچار از اعدامش صرف نظر و پس از مدتى آزاد مى شود .

سرانجام پس از عمرى مجاهدت در راه اعتلاى اسلام در23 اسفند 1340 هجرى شمسى دار فانى را وداع گفت ، پيكرش در ميان انبوه عاشقان تا حرم عبدالعظيم تشيع مى گردد و بين مزار آن حضرت و امامزاده همزه به خاك سپرده مى شود .

4 - حضرت آيت الله ميرزاعبدالعلى تهرانى ((رحمة الله عليه ))؛

از علماى بزرگ و مدرسين اخلاق تهران و از شاگردان مكتب آيت الله حائرى مسيح مسجد جامعى تهرانى ، چشم به جهان مى گشايد . دروس حوزوى را در تهران شروع مى نمايد و پس از طى مقدمات و سطح راهى قم مى شود در آنجا در محضر درس بزرگانى همچون آيت الله حائرى (ره ) حاضر مى گردد پس از رسيدن به مدارج عالى به تهران مراجعت و مشغول تربيت و تهذيب نفوس مستعده مى گردد ، در بازار تهران

مسجد ميرزا موسى اقامه جماعت مى كرد ، پس از آن مرحوم دو فرزند ايشان حضرت آيت الله حاج آقا مرتضى تهرانى و حضرت آيت الله مجتبى تهرانى راه پدر را ادامه مى دهند .

5 - حضرت آيت الله ميرزا عبدالكريم حق شناس حفظه الله ؛

ايشان در سال 1338 هجرى قمرى در تهران ديده به جهان مى گشايد در تهران دروس حوزوى را نزد بزرگانى چون : حضرت آيت الله سيد على حائرى معروف به مفسر ، حضرت آيت الله ميرزا طاهر تنكابنى ، شيخ محمد حسين زاهد ، حضرت آيت الله شاه آبادى ، حاج شيخ محمد رضا تنكابنى فرا مى گيرد ، پس از اتمام دروس سطح در سال 1358 هجرى قمرى راهى قم مى شود در : جا در محضر درس حضرات آيات حجت ، سيد محمد تقى خوانسارى و بروجردى رحمة الله عليه حاضر مى گردد و از وجود آن بزرگان بهره مند مى شود بعد از فوت شيخ محمد حسين زاهد 1372 هجرى قمرى ، مومنين مسجد امين الدوله بنابر وصيت آن مرحوم دسته جمعى خدمت حضرت آيت الله بروجردى در قم مى رسند و از ايشان تقاضا مى نمايد كه حاج ميرزا عبدالكريم حق شناس را به امامت مسجد امين الدوله انتصاب و اعزام فرمايند .

حسب الامر آقاى بروجردى ، ايشان به تهران مراجعه و در مسجد امين الدوله راه استاد را ادامه مى دهد ايشان همچون استاد ، در تربيت و تهذيب جوانان ، بسيار ساعى و كوشا مى باشند حتى در حال حاضر كه بيمار مى باشند از اين امر مهم غافل نشده اند .

6 - حضرت آيت الله سيد على حائرى (ره ) معروف به مفسر؛

از علماء و دانشمندان و ساخت كرسى درس تفسير طراز اول در مسجد جامع بازار تهران بود ، و در زهد و ورع ابوذر دوران و داراى مقامات معنوى و صفاى باطن بسيارى بود . بسيارى از طلاب و مردم متدين و تجار از درس تفسير ايشان

بهره مند مى شدند .

از آثار آن مرحوم مى توان تفسير شريف مقتنيات الدر نام برد ايشان پس از عمرى تلاش در گسترش فرهنگ قرآنى و تربيت نفوس در سال 1362 قمرى دار فانى را وداع مى گويد ، ايشان را پس از تشييع در مقبره اى واقع در امامزاده عبدالله شهر رى مدفون مى نمايند .

7 - فرخ خان امين الدوله ؛

ابوطالب غفارى كاشانى معروف به فرخ خان امين الدوله يكى از رجال دوره قاجاريه مى باشد كه در اوايل جوانى به عنوان پيش خدمت فتحعليشاه در دربار مشغول به كار شد در اثر بروز لياقت كم كم به مقام سفارت و وزارت رسيد .

او از طايفه غفاريها كه اولاد اباذر غفارى مى باشد ، بود . در فرخ آباد كاشان متولد مى گردد . از خصوصيات او مى توان علاقه مندى وى به اشاعه فرهنگ و نشر آثار تمدن مغرب زمين در ايران نام برد .

از فرخ خان امين الدوله آثار متعددى در كاشان و تهران باقى مانده است ، از آن جمله مسجد و مدرسه امين الدوله واقع در محله چال ميدان چهار راه سيروس فعلى نام برد ، اما در سالى كه خيابان سيروس را احداث مى كردند مسجد و مدرسه را خراب مى نمايند . اما مسجد امين الدوله بوده ، در ابتدا مسجد كوچكى بوده كه بعد از فوت امين الدوله اهالى محل ، مسجد را بزرگتر مى نمايند ، اما بر اثر رطوبت زياد و قديمى بودن تصميم به خراب كردن و توسعه آن گرفته مى شود ، لذا براى كسب تكليف خدمت حضرت آيت الله العظمى بروجردى مى رسند ، پس از

گزارش وضعيت مسجد به حضرت آيت الله ، ايشان مى پرسند ، مسجد تا چند سال ديگر دوام دارد ، جواب داده مى شود حداكثر 10 الى 15 سال ديگر ، آقاى بروجردى مى فرمايند پانزده سال خيلى كم است مسجدى بسازيد كه هزار سال عمر كند . حسب الامر مسجد قديمى خراب و مسجد فعلى بنا مى گردد .

مسجد جامع بازار تهران به شهادت كتيبه هاى موجود در زيارتگاهاى داخل شهر تهران قديم قسمت اصلى و قديم پايتخت از قرن 9 هجرى رو به آبادى و رونق گذاشته است بدين لحاظ ترديدى نمى تواند داشت كه مسجد جامع بازار تهران هم لااقل در قرن 9 هجرى موجود و داير بوده است لكن آنچه در حال حاضر ديده مى شود اثرى قديمى تر از قرن 13 هجرى قمرى در مسجد مزبور به نظر نمى رسد و امرى طبيعى است كه پس از برگزيده شدن تهران به عنوان پايتخت بناى مسجد جامع تجديد و توسعه يافته باشد .

مسجد فعلى مشتمل بر صحن بزرگى است ، دو ايوان عظيم از عهد قاجاريه قرن 13 هجرى قمرى و شبستانهايى از همان زمان در ضلع جنوبى وجود دارد در قسمت شمالى يك شبستان در زير زمين و يكى در بالاى آن احداث شده است و درب اصلى مسجد در ضلع غربى واقع شده و بالاتر از چار سوق بزرگ قرار گرفته و در هر يك از گوشه هاى شمال شرقى و جنوب شرقى در فرعى قرار دارد .

در ضلع شرقى مسجد هم ، مسجد و شبستان چهل ستون قرار دارد و بالاى آن كتابخانه مسجد چهل ستون قرار گرفته

است .

پى نوشتها

1- منيه المريد/117

2- كتاب علامه محدث نورى ، محمد حسين صفا خواه ، عبدالحسين طالعى بحارج 105 / 2و3 .

3- در حال تدوين

4- حمام نقلى واقع در كوچه روبروى مسجد امين الدوله .

5- حاج حسين توانا

6- حاج محمودعبدالله زاده

7- حاج حسين توانا

8- حاج احمدساعى نژاد

9- حاج احمدكاشانى به نقل ازمرحوم سيداحمدميرخانى

10- حاج محسن قلهكى

11- حاج محسن قلهكى

12- حاج محسن قلهكى

13- حاج حبيب الله عسگر اولادى .

14- به نقل ازحضرت آيت الله حق شناس حفظه الله تعالى *چون آقا براى تدريس از بچه هاشهريه مى گرفت به همين علت معتقد بود ساعت درس شرعا بايد دراختيار شاگردان باشد.

15- حاج رضا طالقانى

16- اكثر شاگردان ايشان در بازار مشغول كار بودند

17- حاج محمود اخوان

18-قطارى بسيارقديمى كه بين تهران و شهر رى وجود داشت ودرعرف مردم تهران ماشين دودى ناميده مى شد.

19-حاج محمود اخوان

20- حاج قاسم افچه اى

21- حاج حبيب الله عسگر اولادى

22- حاج كاظم يحيايى - حاج حبيب الله اولادى

23- حاج كاظم يحيايى

24- حاج صادق وهاب آقايى

25- حاج محسن آسايشى - حاج محسن قلهكى و...

26- حاج آقا بزرگ مير خوانى ، حاج عباس حبيبى و...

27- حاج محمد عبدالله زاده

28- دورانى كه ايشان منحصرا به كار تعليم و تربيت مشغول بودند

29- مقدار شهريه كه در خاطرات آمده براى زمانهاى مختلف مى باشد.

30- حاج على گياهى

31- حاج آقا بزرگ ميرخوانى

32- حاج احمد پورصابر به نقل از حاج سيدرضا سبحانى

33- حاج آقا شفيق

34- حاج محسن آسايشى

35- حاج على گياهى

36- ايشان چشمانى بسيار ضعيف داشتند لذا در هنگام داه رفتن شاگردان كمك مى كردند.

37- حاج احمد ساعى نژاد

38- مغنى يكى از كتاب هاى حوزه است .

39- بحثى است در باب

غيبت كه علما قائل هستند كه نفى كمال غيبت نمى باشد و فقط اثبات يك عيب و نقص غيبت محسوب مى شود.

40- حاج حسين توانا

41- حاج حبيب الله عسگر اولادى

42- حاج حسين دوايى

43- مرحوم حاج عابدين نيرى

44- پول بچه ها را آقاى خرازى جمع مى كرد.

45- حاج حبيب الله عسگر اولادى

46- سيد مصطفى مير طاهرى

47- حاج حبيب الله اولادى

48- حاج حسين توانا

49- حاج حبيب الله عسگر اولادى

50- حضرت آيت الله سيد محسن خرازى

51-ارتش عصر پهلوى

52-حاج احمد كاشانى به نقل از مرحوم سيد احمد مير خوانى

53-حاج محسن قلهكى

54- حاج كاظم يحيايى

55-حاج حسين دوائى

56- حاج حسين توانا

57-حاج محمود اخوان به نقل از ديگران

58- حاج مهدى استادى به نقل از شخص ديگرى

59- حاج محمد عبدالله زاده

60- حاج رضا طالقانى به نقل از ديگرى

61- عضو مجلس خبرگان رهبرى و مدرس درس خارج حوزه علميه قم .

62-دبير كل جمعيت معتلفه ، نماينده ولى فقيه در كميته امداد و عضو مجمع تشخيص مصلحت

63-حاج محسن قلهكى

64-حاج آقا بزرگ مير خوانى

65-فرزند مرحوم آيت الله ميرزا عبدالعلى تهران از علماء و اساتيد اخلاق آن زمان

66- حضرت آيت الله حق شناس مدظله

67-حاج آقا عبادتى

68- حاج حسين توانا

69- حاج حسين توانا

70- آيت الله نصرالله شاه آبادى

71- حاج رضا طالقانى به نقل از ديكرى

72- حاج محسن آسايشى

73- حاج حبيب الله عسگر اولادى

74- حاج عباس حبيبى

75- حاج حسين توانا

76-حاج عباس حبيبى

77-حاج رضا طالقانى

78-حاج رضا طالقانى

79- حاج حبيب الله عسگر اولادى

80- حاج آقابزرگ مى خوانى

81-حاج عباس حبيبى

82-حاج آقا بزرگ مير خوانى

83-حاج حبيب الله عسگراولادى -جاج محمد عبدالله زاده

84- حاج حبيب الله عسگر اولادى

85- حاج على گياهى

86- حاج محمد عبدالله زاده

87- مرحوم حاج عابدين دينى

88- حاغج محمود اخوان

89- حاج محمد

عبدالله زاده

90- حاج على گياهى به نقل از سيد عباس افچه اى

91- حاج احمد كاشانى

92- حاج رضا طالقانى به نقل از حاج حسين قزوينى مداح

93- حاج حبيب الله عسگر اولادى

94- در آن زمان سربازى براى متينين زجر آور بود.

95- حاج حبيب الله عسگر اولادى

96- حاج رضا طالقانى

97- صندوقچه كوچكى كه در اان قلم و دوات مى گذاشتند

98- حاج محمود اخوان

99- حاج على گياهى

100- حاج احمد ساعى نژاد

101- حاج حسين دوائى

102- حاج احمد پور صابر

103- حاج آقا عبادتى

104- حاج على گياهى به نقل از حاج رضا فرشچى

105- حاج رضا طالقانى

106-مرحوم حاج عابدين نيرى

107-حاج حسين توانا

108-حاج محمود اخوان به نقل از مرحوم حاج حسين نيك بين

109- حاج احمد رحيمى صفت

110- مرحوم حاج عابدين نيرى

111- حاج رضا طالقانى يه نقل ديگرى

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109