تيشه هاي اشك 1(مجموعه اشعار آئيني و مداحي ويژه ايام فاطميه)

مشخصات كتاب

تيشه هاي اشك

(مجموعه اشعار آئيني و مداحي ويژه ايام فاطميه)

گردآوري: غلامرضا گرمابدري

ناشر: پايگاه تخصصي اشعار آئيني و مداحي

www. tishehayeashk. parsiblog. com

تلفن تماس: 09102308145

موضوع : شعر - حضرت زهرا (س)

1 - مدح

وقتي گداي فاطمه بودن براي ماست

وقتي گداي فاطمه بودن براي ماست

احساس مي كنيم كه دو عالم گداي ماست

با گريه بهر فاطمه آدم عزيز است

اين گريه خانه نيست كه دولت سراي ماست

اينجا به ما حسين حسين وحي مي شود

پيغمبريم و مجلس زهرا حراي ماست

سلمان شدن نتيجه همسايگي اوست

زهرا براي سير كمال ولاي ماست

تنها وسيله اي كه نخش هم شفاعت است

چادر نماز مادر ارباب هاي ماست

باران به خاطر نوه ي فضه مي رسد

ما خادميم و ابر كرم در دعاي ماست

فرموده اند داخل آتش نميشويم

فردا اگر شفاعت زهرا براي ماست

***علي اكبر لطيفيان***

اي راز آسماني خورشيد مرتبت

اي راز آسماني خورشيد مرتبت

گيسو به هم مريز إذا الشمسُ كوّرت

اي بي كرانه، اي پر از ابهام، اي بزرگ

دريا صفت، كوير صفت، آسمان صفت

هنگامه ي بهار جهان با تو ديدني ست

بي تو نه من، نه عشق، نه دنيا، نه آخرت

گيسوي تو قيامت كبريست مهربان

چشمان تو نهايت دنياست عاقبت

بر من كه مي رسي كمي آهسته تر برو

دستم نمي رسد به بلنداي دامنت

***مهدي جهاندار***

مرا به خانه زهراي مهربان ببريد

مرا به خانه زهراي مهربان ببريد

به خاكبوسي آن قبر بي نشان ببريد

اگر نشاني شهر مدينه را بلديد

كبوتر دل ما را به آشيان ببريد

مرا اگر شَوَم از دست برنگردانيد

به روي دست بگيريد و بي امان ببريد

كجاست آن جگر شرحه شرحه تا كه مرا

به سوي سنگ مزارش، كشان كشان ببريد

مراكه مِهر بقيع است در دلم چه شود؟

اگر به جانب آن چار كهكشان ببريد

نه اشتياق به گُل دارم و نه ميل بهار

مرا به غربت آن هيجده خزان ببريد

كسي صداي مرا در زمين نمي شنود

فرشته ها! سخنم را به آسمان ببريد

***افشين علاء***

دست من و عنايت و لطف و عطاي فاطمه

دست من و عنايت و لطف و عطاي فاطمه

قلب من و مَحبَّت و مهر و ولاي فاطمه

طبع من و قصيده ي مدح و ثناي فاطمه

جرم من و شفاعت روز جزاي فاطمه

به بذل دست فاطمه، به خاك پاي فاطمه

منم گداي فاطمه، منم گداي فاطمه

رشته مهر فاطمه سوي خدا كَشد مرا

دل به ولاش داده ام تا به كجا كشد مرا

گر به زمين زند مرا ور به سما كشد مرا

درد اگر عطا كند يا به بلا كُشَد مرا

پاي برون نمي نهم، از سر كوي فاطمه

وا نشود لبم مگر، به گفتگوي فاطمه

مهر و محبتش بود طينت من سرشت من

ز دوستيش آبرو داده به روي زشت من

روضه بي چراغ او مينوي من بهشت من

شكر خدا كه گشته اين قسمت و سرنوشت من

سنگ محبت وِرا بر سر و سينه مي زنم

به ياد خاك قبر او داد مدينه مي زنم

مرغك طبع من شده طوطي او هزار او

كبوتر دلم زند پر به سوي مزار او

قلب شكسته ام بود در همه حال، زار او

شفا گرفت چشم من ز خاك ره گذار او

خانه كوچكش بود كعبه آرزوي من

از آن خوشم كه فضه اش نظر كند به سوي

من رشته چادرش

اگر به دست انبيا رسد

شعار فخر انبيا به عرش كبريا رسد

از لب جانفزاش اگر زمزمه ي دعا رسد

جان ز نواي گرم او به جسم مصطفي رسد

كسي كه «قَدر» و «هل اَتَي» گفته خدا به وصف او

كجا قصيده هاي من بود رسا، به وصف او

فاطمه اي كه مصطفي خوانده به رتبه مادرش

به احترام مي كند قيام در برابرش

به دست و سينه و جبين بوسه زند مكررش

بوي بهشت يافته از دم روح پرورش

مادح او كسي به جز خدا شود، نمي شود

حق سخن به مدح او ادا شود، نمي شود

منم كه مهر داغ او نقش گرفته بر دلم

سرشته با ولايتش دست حق از ازل گِلم

اوست كه هست تا ابد گِره گشاي مُشكلم

ز شعله ي محبتش داده ضيا به محفلم

درآيم از دري دگر گر از دري براندم

نمي روم ز كوي او چه رانَدَم چه خوانَدَم

عصمت داوري نبود اگر نبود فاطمه

جنت و كوثري نبود اگر نبود فاطمه

هيچ پيمبري نبود اگر نبود فاطمه

احمد و حيدري نبود اگر نبود فاطمه

آنچه كه آفريده حق بوده براي فاطمه

گفت از آن سبب نبي من به فِداي فاطمه

كسي كه در كتاب خود ثناي او خدا كند

كسي كه پيش پاي او قيام مصطفي كند

پيرهن عروسيش به سائلي عطا كند

كسي كه خاك فضه اش دواي دردها كند

چگونه رد كند ز خود مريض دردمند را

مريض دردمند را فقير مستمند را

به پيش بحر جود او محيط كمتر از نمي

گداي كوي خويش را اگر عطا كند كمي

همان عطاي اندكش فزون بود ز عالمي

مرا چه غم اگر خدا به مهر او دهد غمي

دل به ولاش بسته ام در آرزو نشسته ام

تير غمش مگر رسد به سينه شكسته ام

اي كه به قلب عالمي نقش گرفته داغ تو

اي كه پريده مرغ دل از همه سو سراغ تو

ميوه ي

معرفت خورد روح الامين ز باغ تو

نور دهد به ديده ها تربت بي چراغ تو

قسم به قبر مخفي ات، قسم به خاك تربتت

خون، دل پاره پاره ام، گشته به ياد غربتت

كاش به جاي مشعلي سوزم در كنار تو

كاش چو اشك زائري افتم بر مزار تو

كاش چو قلب مرتضي بودم داغدار تو

كاش به جاي محسنت سازم جان نثار تو

فيض زيارت تو را هميشه آرزو كنم

تربت مخفي تو را به اشك شست و شو كنم

اي كه خزان شد از ستم، بهارِ زندگاني ات

گشته خميده سرو قد به موسم جواني ات

مدينه بعد مصطفي نديده شادماني ات

قسم به عمر كوته و به رنج جاوداني ات

عنايتي عنايتي «ميثم» دل شكسته ام

رو به سوي تو كرد دل به غم تو بسته ام

***استاد حاج غلامرضا سازگار (ميثم) ***

شما اگرچه نبوديد با من اما خوب

شما اگرچه نبوديد با من اما خوب

صداي گريه تان را به ياد دارم من

قسم به حرمت زهرايي خودم فردا

به دست نار شما را نمي سپارم من

ولو به كندن يك گوشه اي ز چادر خود

براي روز شفاعت گرو مي آرم من

ميان حشر شما را اگر نديدم من

كنار درب جهنم در انتظارم من

اگر بناست شما را جدا كنند از ما

قسم به موي سپيدم نمي گذارم من

كُميت جمله ي ابنا آدمي لنگ است

اگر كه دست ابوالفضل را نيارم من

نگاه بر قد و بالاي زرد من نكنيد

اگرچه برگ ندارم ولي بهارم من

رشيد بودم و با درد لاغرم كردند

ميان بسترم آن قدر گريه دارم من

به غير سينه سپر كردنم چه مي كردم

شبيه شير خدا كه سپر ندارم من

هزار شكر كه شرمنده ي خدا نشدم

اگرچه دست ندارم علي كه دارم من

***علي اكبر لطيفيان***

چادرت از راه ها غبار نگيرد

چادرت از راه ها غبار نگيرد

راه تو را باد نوبهار نگيرد

صورتت از برگ گل اثر نپذيرد

گوشه ي پيراهنت به خار نگيرد

موج حوادث به گيسوي تو نيفتد

كشتي پهلوي تو كنار نگيرد

دنده ي لج با دلت كسي نگذارد

دنده ي تو نشكند و بار نگيرد

چشمه ي خورشيد را كبود نبينم

چشم تو را صحنه هاي تار نگيرد

سعي نما بر مجال بوسه ي احمد

سر نزند ميخ و اعتبار نگيرد

فكر دل خون من تو را نكند زرد

سيب علي را غم انار نگيرد

زرد نبينم تو را به خاطر مردم

سرخي خون تو را نثار نگيرد

كاش به نجار گفته بودم عزيزم

اين همه بر لاي در شيار نگيرد

فاطمه كه فكر دستبند ندارد

دست تو اصلا ز دهر بار نگيرد

كاش محيط رخت به غم ننشيند

ملك مرا درد روزگار نگيرد

كعبه ي من خواستم ز قبله ي عالم

ضلع يماني تو شيار نگيرد

روسري ات ساده باد مثل خديجه

چارقدت رنگ لاله زار نگيرد

شعله مبادا به سينه ي تو بچسبد

جاي حسين تو را

شرار نگيرد

محسنت اين روزها مباد بيفتد

كس ثمرت را ز شاخسار نگيرد

ابروي تو از گره مباد شكسته

غم ره حلقوم ذوالفقار نگيرد

كُند نسازد تو را تلاطم چادر

تندي اين ره ز تو وقار نگيرد

پيش خلايق سوار ناله نباشي

دست تو از معجرت مهار نگيرد

ليله قدرت مباد فاش بيافتد

مويه ز موي تو اختيار نگيرد

دور مچت را كبود پيچش شلاق

مثل الگنوي تاب دار نگيرد

راه جگر گوشه ات به زهر نيفتد

راه حسين تو را سوار نگيرد

پردگيان حرم كنيز تو باشند

تا نوه ات را كسي به كار نگيرد

اصلا اين حرفها چه بود كه گفتم

راه تو را باد نوبهار نگيرد

***محمد سهرابي***

هر كس هرآنچه ديده اگر هر كجا تويي

هر كس هرآنچه ديده اگر هر كجا تويي

يعني كه ابتدا تويي و انتها تويي

بر تو خدا تجلي هر روزه مي كند

آيينه ي تمام نماي خدا تويي

نام تو تولد توحيد روشني ست

اي مادر پدر غرض از روشنا تويي

چيزي نديده ام كه تو در آن نبوده ايي

تا چشم كار كرد اي آشنا تويي

نسل ولايت از تو نشسته چنين به بار

سرچشمه فقاهت آل عبا تويي

غير از علي نبود كسي هم تراز تو

غير از علي نديد كسي تا كجا تويي

تو با علي و با تو علي نور واحديد

نقش عليست در دل آيينه يا تويي

شوق شريف رابطه هاي زلال وحي

روح الامين روشن غار حرا تويي

ايمان خلاصه در تو و مهر تو مي شود

مكه تويي مدينه تويي كربلا تويي

پيچيده در سراسر هستي نداي تو

تنها صدا بماند اگر آن صدا تويي

گفتم تو اي بزرگ خطاي مرا ببخش

لطفت نمي گذاشت بگويم شما تويي

باري كجاست بقعه ي سبز ضريح تو

بر ما بتاب روشني چشم ما تويي

***مرتضي اميري اسفندقه***

چنانكه دست گدايي شبانه مي لرزد

چنانكه دست گدايي شبانه مي لرزد

دلم براي تو اي بي نشانه مي لرزد

هنوز كوچه به كوچه، حكايت از مرديست

كه دستِ بسته ي او عاشقانه مي لرزد

چه رفته ست به ديوار و در كه تا امروز

به نام تو در و ديوار خانه مي لرزد

چه ديده در كه پياپي به سينه مي كوبد؟

چه كرده شعله كه با هر زبانه مي لرزد؟

هنوز از آنچه گذشته ست بر در و ديوار

به خانه چند دلِ كودكانه مي لرزد

دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست

كه در جواب، زمين و زمانه مي لرزد

ز من شكيب مجو، كوه صبر اگر باشم

همين كه نام تو آرند شانه مي لرزد

***ميلاد عرفان پور***

اي تكلم كرده با روح الامين

اي تكلم كرده با روح الامين

دختر تجريدي زيتون و تين

اي شبستان حرا آينه ات

شير سرخ كربلا از سينه ات

دختر رود تجلي در مسيل

دختر آواز بال جبرئيل

اي كبود ارغوان ها ديه ات

آب هاي آسمان مهريه ات

اي ملائك بر سلامت صف زده

عرش بر دامان تو رفرف زده

اي ز نامت گل چمن آرا شده

هاجر از اندوه تو سارا شده

معجز شق القمر ابروي تو

ليلة الاسراي ما گيسوي تو

تو تلاوت را گلستان كرده اي

كوثري و ختم قرآن كرده اي

با تو مي گرييد شب شير خدا

با تو مي خنديد شمشير خدا

در جهان گر پرتو حيدر نبود

ماه رخسار تو را همسر نبود

ور نمي زد شير حق لبخند تو

وا نمي شد بر فلك روبند تو

شبنم آيينه چبود غير راه

نيست جز خورشيد هرگز كفو ماه

كيست كفوت آنكه در شأنش به زير

وَالِ مَنْ وَالاه آمد در غدير

كيست كفوت آنكه در صحراي خم

مست شد از جام اَكْمَلْتُ لَكُم

آنكه در خندق عدو را كشت او

بدر ابروي تو را انگشت او

اي پر از هيهات حيدر خشم تو

اي شب قدر علي در چشم تو

اي گل با اشك خونين تر شده

اي به هجده سالگي پرپر شده

جان فِداي بغض تنها ماندنت

داغِ تلخ از پدر جا ماندنت

چون نگريد چشم زهرا

سرخ و تر

در فراق هم پيمبر هم پدر

يا محمد از تو دوري كي توان

در فراق تو صبوري كي توان

مي شتابد تا بگيرد نور ماه

پاره هاي فتنه چون ابر سياه

آه زهرا، عرش مشكي پوش شد

واي، شمع مصطفي خاموش شد

چون رود خورشيد ما، در گور واي

اين ولايت را كه باشد نور؟ واي!

اي پدر، اين امتان را وامنه

ابنِ عمِّ خويش را تنها مَنِه

سايه ي سبز رسالت بي تو نيست

رنگ بر روي عدالت بي تو نيست

بي تو فرقِ عدل را شق مي كنند

غصب حق ما به ناحق مي كنند

بي تو سلمان باغِ بي بر مي شود

بي تو صحرا بي ابوذر مي شود

بي تو مي بندد شقاوت آب را

غرق در خون مي كند محراب را

با تني از تير و خنجر چاك چاك

مي چكد خون حسينت روي خاك

اهل بيت گريه و سوزيم ما

خيمه هاي نينوا دوزيم ما

فقه اين مذهب درخت خاك ماست

فهم اين دين مرتع ادارك ماست

ما ز جسم دين خود جان ساختيم

روي مذهب باغ عرفان ساختيم

اين فدك در آب و خاك و بذر ماست

اين توسل در تمام نذر ماست

زين ولايت هركه باغي مي خرد

در دل او نام زهرا مي برد

روي رودِ روح پل داريم ما

چارده معصومِ گل داريم ما

چارده آئينه عاري ز رنگ

يك بهار از چارده معصوم رنگ

پنج تن، مثل ستون، در دين ماست

چارده آئينه در آئين ماست

چارده آينه پاك و صيقلي

يازده آيينه از نسل علي

باغبان اين زمين پيغمبرست

منبع اين آب حوض كوثرست

حوض كوثر چيست اشك فاطمه

ابر مي گريد ز رشك فاطمه

اشك زهرا حوض كوثر مي شود

ساقي اين اشك حيدر مي شود

ناز آن اشكي كه زهرا باورست

واي بر چشمي كه بي زهرا ترست

هر كه يك شبنم بگريد در غمش

آب مي نوشد زمين از زمزمش

هر كجا سبزيست نام فاطمه ست

اين سيادت از مقام فاطمه ست

دامن زهرا بهار نينواست

لاله، خون پرورده اي از اين هواست

به به از پيوند ياس و نسترن

هم حسين اينجا

شكوفد هم حسن

اشك زهرا چيست؟ روح ياسمين

يك شراب ناب از زيتون و تين

فهم اين نازك خيالي مشكل ست

قلب زهرا را محمد در دل ست

كيست نورچشم احمد؟ فاطمه

كيست تانيث محمد؟ فاطمه

همچنانكه لاله از صحرا تپيد

مصطفي از سينه ي زهرا تپيد

پس بهار سبز برهان فاطمه ست

پس نزول آباد قرآن فاطمه ست

آن شب قدري كه روح آمد فرود

جز به قلب نازك زهرا نبود …

***احمد عزيزي***

حقا كه حقي و به نظرها نياز نيست

حقا كه حقي و به نظرها نياز نيست

حق را به شايد و به اگرها نياز نيست

تو كعبه اي، طواف تو پس گردن من است

پروانه را به گرد حجرها نياز نيست

بي بال هم اگر بشوم باز مي پرم

جبريل را به همت پرها نياز نيست

حرف و حديث پشت سرت را محل نده

توحيد زاده را به خبرها نياز نيست

گيرم كسي به ياري ات امروز پا نشد

تا هست فاطمه به دگرها نياز نيست

من باشم و نباشم، فرقي نمي كند

تا آفتاب هست، قمرها نياز نيست

يا اينكه من فداي تو يا اينكه هيچكس

وقتي سرم كه هست به سرها نياز نيست

حرف سپر فروختنت را وسط مكش

دستم كه هست حرف سپرها نياز نيست

محسن كه جاي خود حسنينم فداي تو

وقتي تو بي كسي به پسرها نياز نيست

طاقت بيار، دست تو را باز مي كنم

گيسو كه هست آه جگرها نياز نيست

ديوار هم براي اذيت شدن بس است

ديگر فشار دادن درها نياز نيست

***علي اكبر لطيفيان***

تازه اي نيست در اين مهبط دود آلوده

تازه اي نيست در اين مهبط دود آلوده

جز همين رخوت سنگين ركود آلوده

بوي ذاتي شدن جلوه اسمايي داشت

گوشه چند پر خيس شهود آلوده

هر كجا شعله مستيست كسي گريانش

هر كجا دود خماري است، كبود آلوده

اوج معراج نبي را به تزايد مي بُرد

جذبه دانه سيبي به فرود آلوده

ذات تو مغرب عنقاست، ندارد قيدي

حيف از عشق كه باشد به وجود آلوده

سخت پرهيز كن از صحبت صاحب نفسان

چون كه آيينه اي و آه حسود آلوده

غم تو بيش و كم غيرت اصحاب وفاست

شب و روز تو، به اين بود و نبود آلوده

فوران كردن اين آب، زمين گيرش كرد

گريه دار است قيام به قعود آلوده

تشنگي كو كه بفهمند چه كاري كردند؟

شده از ضربه ي شان بستر رود آلوده

***شيخ رضا جعفري***

وقتي خدا بهشت معطر درست كرد

وقتي خدا بهشت معطر درست كرد

از برگ گل براي تو پيكر درست كرد

آب و گلت كه نور و دو صد شيشه عطر سيب

آخر تو را به شيوه ديگر درست كرد

از تو تمام آمدني ها شروع شد

يعني تو را ميان آن همه سر درست كرد

امد تمام هست تو را بي نظير ساخت

از آِه هاي ناب تو كوثر درست كرد

با نام تو دريچه اي از آسمان گشود

بر بالهاي مرده من پر درست كرد

اصلاً براي درد كبودي كه مي كشي

روز ازل دو چشم مرا تر درست كرد

دست كريه يك نفر از عمر بودنت

يك شاخه زخم يك گل پرپر درست كرد

بانو مزار گم شده ات تا دم ظهور

ازمن دلي شبيه كبوتر درست كرد

***عليرضا لك***

دست خدا در خلقت زهرا چه ها كرد

دست خدا در خلقت زهرا چه ها كرد

سر تا به پا اعجاز را بر او عطا كرد

تا اينكه گنج مخفي اش پنهان نماند

طرح جديدي از خداوندي به پا كرد

نوري سرشت و مدتي بعد از سرشتن

او را به نام حضرت زهرا صدا كرد

وقتي براي بار اول، فاطمه گفت

آنجا حساب «فاطميون» را جدا كرد

او جاي خود دارد كنيز خانه ي او

با يك نگاهي خاك را مثل طلا كرد

حوريه بود و دستهايش پينه مي بست

از بس كه در اين خانه گندم آسيا كرد

نان شبش در دست مسكين مدينه …

… مي رفت يعني روزه را با آب وا كرد

امشب دخيل چادري پر وصله هستم

آن چادري كه بي خدا را با خدا كرد

. . .

اين هم يكي از معجزات درب خانه ست

در سينه چندين استخوان را جابه جا كرد

***علي اكبر لطيفيان***

وقتي گداي فاطمه بودن براي ماست

وقتي گداي فاطمه بودن براي ماست

احساس مي كنيم كه دو عالم گداي ماست

با گريه بهر فاطمه آدم عزيز است

اين گريه خانه نيست كه دولت سراي ماست

اينجا به ما حسين حسين وحي مي شود

پيغمبريم و مجلس زهرا حراي ماست

سلمان شدن نتيجه همسايگي اوست

زهرا براي سير كمال ولاي ماست

تنها وسيله اي كه نخش هم شفاعت است

چادر نماز مادر ارباب هاي ماست

باران به خاطر نوه ي فضه مي رسد

ما خادميم و ابر كرم در دعاي ماست

فرموده اند داخل آتش نميشويم

فردا اگر شفاعت زهرا براي ماست

***علي اكبر لطيفيان***

شوق عراق و شور حجاز است در دلم

شوق عراق و شور حجاز است در دلم

جامه دران و سوز و گداز است در دلم

پل مي زنم به خويش مگو از كدام راه

راهي كه رو به آينه باز است در دلم

قد قامت الصلاه من از جاي ديگر است

قد قامت كدام نماز است در دلم

شب را چراغ گم شدن روز كرده ام

ذكرت چراغ راز و نياز است در دلم

تشبيه نارساست حقيقت كلام توست

ابهام و استعاره، مجاز است در دلم

مجموعه ي نياز تويي اي نماز ناب

ديگر چه حاجتي به نياز است در دلم

ياس كبود پيش تو خار است فاطمه

نامت گل هميشه بهار است فاطمه

شب را خدا ز شرم نگاه تو آفريد

خورشيد را ز شعله ي آه تو آفريد

شمسي تر از نگاه تو منظومه اي نبود

صد كهكشان ز ابر نگاه تو آفريد

آه اي شهيده اي كه شهادت سپاه توست

جان را خدا شهيد سپاه تو آفريد

هر جا كه نور بود به گرد تو چرخ زد

ما را چو گرد بر سر راه تو آفريد

اي پشتوانه ي دو جهان، عشق را خدا

با جلوه وجلالت و جاه تو آفريد

تقواي محض، عصمت خالص، گل خدا!

آخر چگونه شعر كنم قصه ي تو را؟

تو آمدي و زن به جمال خدا رسيد

انسان دردمند به درك دعا رسيد

تو آمدي و مهر

و وفا آفريده شد

تو آمدي و نوبت عشق و حيا رسيد

هاجر هر آن چه هروله كرد از پي تو كرد

آخر به حاجت تو به سعي صفا رسيد

احمد اگر به عرش فرا رفت با تو رفت

مولا اگر رسيد به حق با شما رسيد

داغ پدر، سكوت علي، غربت حسن

شعري شد و به حنجره ي كربلا رسيد

در تل زينبيه غروبت طلوع كرد

با داغ تو قيامت زينب فرا رسيد

با محتشم به ساحل عمان رسيد اشك

داغ تو بود بار امانت به ما رسيد

تسبيح توست رشته ي تعقيب واجبات

قد قامت الصلاتي و حي علي الصلات

بي فاطمه قيامت انسان نبود نيز

عهد الست و معني پيمان نبود نيز

چونان تو زن نديد جهان تا كه بود و هست

چونان تو مرد در همه دوران نبود نيز

مولا اگر نبود جهان جلوه اي نداشت

«راز رشيد» سوره ي قرآن نبود نيز

گر زنده بود بعد تو پيغمبر خدا

قبر تو مثل مهر تو پنهان نبود نيز

زهرا اگر نبود، زمين بي بهار بود

در آسمان شكوفه ي باران نبود نيز

اي برقِ ذوالفقارِ علي هيچ خطبه اي

مانند خطبه هايِ تو بران نبود نيز

حيدر اگر نبود و محمد اگر نبود

وجد و وجود و جوشش وجدان نبود نيز

ايمان نبود و عشق نبود و شرف نبود

خورشيد سر بريده ي صحراي طف نبود

نام تو با علي و محمد قرينه ست

هر جا كه عطر نام تو باشد مدينه ست

دستاسِ كيست چرخ جهان؟ اين غريب، كيست

اين دست هاي كيست كه لبريز پينه است؟

آيينه اي كه عطر بهشت مدينه بود

نامش هنوز شعله ي سيناي سينه ست

اي وسعت بهشت، جهان بي تو دوزخ است

دنيا چقدر مزرعه ي كفر و كينه ست

اين گونه گنج در صدف هر خزانه نيست

گنجيست در خزانه اگر اين خزينه ست

دريا عليست گوهر يكدانه اش تويي

در موج حادثات، حسينت سفينه ست

با هر حماسه داغ پدر را سرشته اي

هجده كتاب درد علي را نوشته اي

زيبايي مدينه به غير

از بتول نيست

بي مهر او نماز دو عالم قبول نيست

مي پرسم از شما كه رسولان غيرتيد

زهرا مگر خلاصه ي جان رسول نيست؟

گيرم ولايت علي از ياد برده ايد

آيا غدير و دست محمد قبول نيست؟

آخر اصول عشق مگر چيست جز ولا؟

آيا مگر حديث ولا از اصول نيست؟

مهر عليست روزي هر روز مهر و ماه

وقتي چراغ، فاطمه باشد، افول نيست

جبريل را به مرقد مولاي عاشقان

بي رخصتش هر آينه، اذن دخول نيست

الله اكبر از تو كه الله اكبري

اي مادر پدر كه پدر را تو مادري

زهرا ترين شكوفه ي گلخانه ي رسول

با نام تو مدينه مدينه ست يا بتول

اي مردمي كه زاير راز مدينه ايد

آه اي مجاوران حرم حج تان قبول

اينجا كنار حجره ي پيغمبر خدا

آيينه خانه اي ست پر از تابش اصول

آيينه اي كه ماه در آن مي كشد نفس

آيينه اي كه مهر در آن مي كند حلول

دربين ماه هاي خدا چون تو ماه نيست

اي بين فصل هاي خدا بهترين فصول

اينجا نماز خانه ي مولا و فاطمه ست

اينجاست خانه ي علي و خانه ي رسول

زهرا شدي كه نام علي را علم كني

پنهان شدي كه هر دو جهان را حرم كني

يك عمر بود با غم و غربت قرين علي

آن قصه ي حسين و حسن بود و اين علي

وقتي ابوتراب شدي خاك پاك شد

تا زد به خاك بندگي او جبين علي

درخانقاه نوري و در كعبه چلچراغ

بر خاتم رسول رسولان نگين علي

آيينه اي برابر انسان و كائنات

آيين عشق و آينه ي راستين علي

شمشير حق كه چرخ زنان است و خطبه خوان

دست خداست بر شده از آستين علي

زهرا نداشت بعد پدر جز علي كسي

احمد نداشت جز تو كسي همنشين، علي

اندوه بي شمار مرا ديده اي، بيا

انسان روزگارِ مرا هم ببين، علي

دنيا چقدر تشنه ي نام زلال توست

هر ماه ماه آينه هر سال سال توست

شبِ گريه هاي غربت مادر تمام شد

زينب به گريه گفت كه ديگر تمام

شد

امشب اذان گريه بگويد بگو، بلال

سلمان به آه گفت ابوذر تمام شد

طفلان تشنه هروله در اشك مي كنند

ايام تشنه كامي مادر تمام شد

آن شب حسن شكست كه آرام تر! حسين

چشم حسين گفت:

برادر! تمام شد

تا صبح با تو است حنانه ضجه زد

محراب خون گريست كه منبر تمام شد

زاينده ست چشمه ي زهرايي رسول

باور مكن كه سوره ي كوثر تمام شد

باور مكن كه فاطمه از دست رفته ست

باور مكن حماسه ي حيدر تمام شد؟

زهرا اگر نبود حديث كسا نبود

زينب نبود و واقعه ي كربلا نبود

شب آمده ست گريه كنان بر مزار تو

دريا شكست موج زنان در كنار تو

بعد از تو چله چله علي خطبه خواند و سوخت

چرخيد ذوالفقار علي در مدار تو

زينب كجاست؟ همسفر خطبه هاي خون

دنيا چه كرد بعد تو با يادگار تو

باران نيزه، نعش غريبانه ي حسن

آن روزگار زينب و اين روزگار تو

گل داد روي نيزه، سرتشنه ي حسين

تا شام و كوفه رفت دل داغدار تو

تو سوگوار زينب و زينب غريب شام

تو سوگوار زينب و او سوگوار تو

بعد از تو سهم آينه درد و دريغ شد

دست نوازشي كه كشيدند تيغ شد

اي ناخداي كشتي درد - اي خداي درد

تنها تويي كه آمده اي پا به پاي درد

زين پيش درد و داغي اگر بود با تو بود

درد آشنايِ داغي و داغ آشنايِ درد

زان شب كه غرق خطبه يِ چشم تو شد علي

مانند رعد مي شكند با صداي درد

شعر تو را چگونه بخوانم كه نشكنم؟

آخر بگو كه قصه كنم از كجاي درد؟

اي قطعه ي بهشت، غزلگريه ي زمين

با چشم خود سرود تو را، هاي هاي درد

مگذار مردگان شب عافيت شويم

ما را ببر به آينه ي كربلاي درد

تو آبروي داغي و تو آبروي اشك

تو ابتداي دردي و تو انتهاي درد

يوسف اگر براي پدر درد آفريد

زهرا شكست و درد پدر را به جان خريد

اي

سرپناه عارف و عامي نگاه تو

آتش گرفت خيمه ي گردون ز آه تو

آيا چه بود قسمت تو غير درد و درد

آيا چه بود غير محبت گناه تو

ساقي علي ست - كوثر جوشانِ حق تويي

ما تشنه ايم تشنه ي لطف نگاه تو

در چشم من تمام زمين سنگ قبر توست

گردون كجا و مرقد بي بارگاه تو

در كربلاي چند شهيد غمت شديم

سربندهاي فاطمه بود و سپاه تو

از خانه ي تو مي گذرد راه مستقيم

راهي نمانده ست به حق - غير راه تو

دنيا اگر غدير تو را خم نكرده ست

روح مدينه رد تو را گم نكرده ست

***عليرضا قزوه***

دارد دل و دين مي برد از شهر شميمي

دارد دل و دين مي برد از شهر شميمي

افتاده نخ چادر او دست نسيمي

تسبيح دلم پاره شد آن دم كه شنيدم

با دست خودش داده اناري به يتيمي

حتي اثر وضعي تسبيح و دعا را

بخشيده به همسايه، چه قران كريمي

در خانه ي زهرا همه معراج نشينند

آنجا كه به جز چادر او نيست گليمي

اي كاش در اين بيت بسوزم كه شنيدم

مي سوخت حريم دل مولا چه حريمي

آتش مزن آتش در و ديوار دلش را

جز فاطمه در قلب علي نيست مقيمي

حالا نكند پنجره را وا بگذاريم

پرپر شود آن لاله زخمي به نسيمي

***سيد حميدرضا برقعي***

زهرا همان كسيست كه بيت محقرش

زهرا همان كسيست كه بيت محقرش

طعنه زده به عرش و تمامي گوهرش

او را خدا براي خودش آفريده ست

تا اينكه هر سحر بنشيند برابرش

شرط پيمبري به پسر داشتن كه نيست

مردي پيمبر است كه زهراست دخترش

مانند احترام خداوند واجب است

حفظ مقام فاطمه حتي به مادرش

يك نيمه اش نبوت و نيمش ولايت است

حالا علي صداش كنم يا پيمبرش

دست توسل همه انبياء بود

بر رشته هاي چادري فرداي محشرش

ما بچه هاي فاطمه ممنون فضه ايم

از اينكه وا نشد، پس در پاي دخترش

مسمار در اگر چه برايش مزاحم است

اما مجال نيست كه بيرون بياورش

***علي اكبر لطيفيان***

شب تاريك كنار تو به سر مي آيد

شب تاريك كنار تو به سر مي آيد

نام زهرا به تو بانو چقدر مي آيد

آبرو يافته هر كس به تو نزديك شده ست

خار هم پيش شما گل به نظر مي آيد

و نبوت به دو تا معجزه آوردن نيست

از كنيزان تو هم معجزه بر مي آيد

به كسي دم نزد اما پدرت مي دانست

وحي از گوشه ي چشمان تو در مي آيد

پاي يك خط تعاليم تو بانو والله

عمر صد مرجع تقليد به سر مي آيد

مانده ام تو اگر از عرش بيايي پايين

چه بلايي به سر اهل هنر مي آيد

مانده ام لحظه ي پيچيدن عطر تو به شهر

ملك الموت پي چند نفر مي آيد

***كاظم بهمني***

چشم خشك از چشم هاي تر خجالت مي كشد

چشم خشك از چشم هاي تر خجالت مي كشد

چشمه وقتي خشك شد، ديگر خجالت مي كشد

سوختن در شعله ي دل، كمتر از پرواز نيست

هر كه اينجا نيست خاكستر، خجالت مي كشد

بستنِ در بهر شرمنده شدن بي فايده ست

اين گدا وقت كرم بهتر خجالت مي كشد

لطف اين خانه زياد و خواهش ما نيز كم

دست هاي سائل از اين در خجالت مي كشد

طفل بازي گوش را شرمي نباشد از كسي

بيشتر با ديدن مادر خجالت مي كشد

تا عروج فاطمه جبريل را هم راه نيست

در مسير عرش، بال و پر، خجالت مي كشد

حتم دارم كه قيامت هم از او شرمنده ست

با ورود فاطمه، محشر خجالت مي كشد

نامه ي اعمال نوكرها به دست فاطمه ست

آنقدر مي بخشد و …. نوكر خجالت مي كشد

***

آن چه مادر مي كشد، دردش به دختر مي رسد

گر بيفتد مادري، دختر خجالت مي كشد

دست اين از دست آن و … دست آن از دست اين …

آه …. دارد همسر از همسر خجالت مي كشد

***

هر كجا حرف «در» و «ديوار» و … از اين چيزهاست

چشم خشك از چشم هاي تر …

***علي اكبر لطيفيان***

بدون عطر خوشِ ياس تو بهاري نيست

بدون عطر خوشِ ياس تو بهاري نيست

بدون محور خورشيدي ات مداري نيست

تو پشتگرميِ پيغمبر مباهله اي

شكست دادن اين قوم با تو كاري نيست

به خانه داري ات بيتِ وحي محتاج است

و گرنه شان بلند تو خانه داري نيست

اگر تو بانوي شهر مني فقيري نيست

اگر تو روزي شهر مني نداري نيست

مباد صبح قيامت شفاعتم نكني

به غير عاطفه از مادر انتظاري نيست

****

تو خانه دار علي هستي و پَريِّ علي

تو خانه دار علي هستي و پَريِّ علي

تويي كمال عروج كبوتري علي

نشان دهنده ي بالايي تكاملِ توست

همين رَوايت با تو برابري علي

علي به همسري ات بايد افتخار كند

و يا تو فخر بورزي به همسري علي؟

هزار سال دگر هم نمي بريم از ياد

حماسه اي كه تو دادي به حيدري علي

قسم به حرمت تو مثل تو نمي خواهيم

حكومتي كه نباشد به رهبري علي

***علي اكبر لطيفيان***

شدي شهيد كه غربت عيار داشته باشد

شدي شهيد كه غربت عيار داشته باشد

مدينه بعد تو شب هاي تار داشته باشد

سه آيه ات حسن و زينب و حسين شد اما -

نشد كه آخر «كوثر» چهار داشته باشد!!!

چهل نفر وسط كوچه آه فكر نكردند

علي به خانه زني باردار داشته باشد؟

چهل نفر همه مست سقيفه و مولا -

به ياري از چه كسي انتظار داشته باشد؟

گمان نمي كنم اين سان كه در شكسته به ديوار -

به كوچه فاطمه راه فرار داشته باشد

شفاعتم نكني در حضور مرگ خوشم كه -

به احترام تو قبرم فشار داشته باشد

نه در حدود مدينه ست نه به سينه نگرديد

مگر كه مي شود اين زن مزار داشته باشد؟!!

***مهدي رحيمي***

اي معطر شده با سيب خدا يا زهرا

اي معطر شده با سيب خدا يا زهرا

اربعين نبوي بانوي ما يا زهرا

انبيا آرزوي شيعه شدن مي كردند

تا كه از نام تو گيرند صفا يا زهرا

تربت چادر تو در بر مهدي باقيست

ناله دارد كه تو و كوچه چرا يا زهرا

هر چه داريم از آن دست شكسته داريم

به خدا مادري ات بوده بجا يا زهرا

با همان پهلوي بشكسته دعايم كردي

كه شدم سينه زن كرب و بلا يا زهرا

تا گره وا شود از كار، خميني مي گفت

رمز جنگيدن اين بار شما يا زهرا

سينه و پهلوِ عشاق شما زخمي بود

بس كه بودند به يادت شهدا يا زهرا

كي شود يار سفر كرده ي تو برگردد

تا بياييم مدينه به نوا يا زهرا

دم بگيريم بياييم كنار قبرت

جان خود را بنماييم نثار قبرت

***جواد حيدري***

2 - طليعه فاطميه

«باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است»

«باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است»

ماه عزاي فاطمه روح مُحرم است

خون گريه كن ز غم، كه عقيق يمن شوي

رخصت دهد خدا كه تو هم سينه زن شوي

در فاطميه از دل و جان گريه مي كنيم

همراه با امام زمان گريه مي كنيم

در فاطميه رنگ جگر سرخ تر شود

آتش فشان غيرت ما شعله ور شود

شمشير خشم شيعه پديدار مي شود

وقتي كه حرف كوچه و ديوار مي شود

لعنت به آنكه پايه گذار سقيفه شد

لعنت به هر كسي كه به ناحق خليفه شد

لعنت بر آنكه برتن اسلام خرقه كرد

اين قوم متحد شده را فرقه فرقه كرد

تكفير دشمنان علي ركن كيش ماست

هر كس محب فاطمه شد، قوم و خويش ماست

ما بي خيال سيلي زهرا نمي شويم

راضي به ترك و نهي تبرا نمي شويم

قرآن و اهل بيت نبي اصل سنت است

هر كس جدا ز اين دو شود، اهل بدعت است

ما هم كلام منكر حيدر نمي شويم

«با قنفذ و مغيره برادر نمي شويم»

ما از الست طايفه اي سينه

خسته ايم

ما بچه هاي مادر پهلو شكسته ايم

امروز اگر كه سينه و زنجير مي زنيم

فردا به عشق فاطمه شمشير مي زنيم

ما را نبي «قبيله ي سلمان» خطاب كرد

روي غرور و غيرت ما هم حساب كرد

از ما بترس، طايفه اي پر اراده ايم

ما مثل كوه پشت علي ايستاده ايم

از اما بترس، شيعه ي سرسخت حيدريم

جان بركفان جبهه ي فتواي رهبريم

از جمعه اي بترس كه روز سوارهاست

پشت سر امام زمان ذوالفقارهاست

از جمعه اي بترس، كه دنيا به كام ماست

فرخنده روز پر ظفر انتقام ماست

از جمعه اي بترس، كه پولاد مي شويم

از هرم عشق مالك و مقداد مي شويم

***وحيد قاسمي***

بنفشه مي رود از اين چمن، قيام كنيد

بنفشه مي رود از اين چمن، قيام كنيد

گلاب و آينه از چشم خويش، وام كنيد

بنفشه تازه گرفته ست اُنس با پاييز

براي بدرقه اش كمتر ازدحام كنيد

بنفشه رفت و به گل هاي ارغوان پيوست

سزد چو لاله شما خونِ دل به جام كنيد

بنفشه رفت، شما چون ستاره پروين

روا بُود كه به خود خواب را حرام كنيد

بنفشه گفت كه اين نيست رسم گل چيدن

معاشران، پس از اين ترك اين مرام كنيد

بنفشه پشت در، اين درس را به ما آموخت

كه سينه را سپرِ ياري امام كنيد

بنفشه گفت، در اين باغ هر چه بود گذشت

خداي را حذر از روز انتقام كنيد

بنفشه گفت، در آن سوي باغ منتظرم

كه با نسيم سحر ياد از اين پيام كنيد

بنفشه گفت، نه تنها به آسمان كبود

به رنگ نيلي دريا هم احترام كنيد

بنفشه گفت كه با مهر عترت ياسين

مگر محبت خود را به ما تمام كنيد

بنفشه دل نگران چهار نسترن است

به باغباني اين غنچه ها قيام كنيد

بنفشه چشم به راه دو دستِ نوراني ست

بر اين بنفشه، بر آن دست ها سلام كنيد

بنفشه گفت، از امروز هر شقايق را

شفق خطاب كنيد و بنفشه نام كنيد

***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***

سنگين تر از هميشه غمي روي سينه ام

سنگين تر از هميشه غمي روي سينه ام

خيلي دلم براي دو خط روضه لَك زده

انگار وقت روضه مادر رسيده باز

دردي كه زخم هاي دلم را نمك زده

حالا رسيده لحظه در هم شكستن

بُغضي كه در گلوي من است و ترك زده

در روزهاي سخت همين فاطميه ست

شايد خدا دو چشم مرا هم محك زده

از آن شبي كه سوخت دَرِ خانه؛ شعله اش

آتش به فرش و عرش و زمين و فلك زده

آتش شراره هاي خودش را كنار در

بر بال زخم خورده آن شاپرك زده

بانوي آسماني اين خاك را؛ عدو

آخر چرا خدا؟ به چه

جرمي كتك زده؟

طومار رنج نامه زهراست از ازل

داغي عجيب بر دل انس و ملك زده

***سيد رضا والا***

آري صداي آه گاهي گوشه دار است

آري صداي آه گاهي گوشه دار است

آثار قلبي سوخته از روزگار است

بايد ميان شعله ها سينه سپر كرد

در اين دياري كه چنين قحطي يار است

خاك دو عالم بر سر اهل مدينه

زهرا به امداد علي مركب سوار است

هر كس كه مي خواهد بداند فاطمه كيست؟

خون در و ديوار نقش اقتدار است

بايد به خون غلتيد در حفظ ولايت

ورنه ولايت محوري تنها شعار است

داغِ دو دست بسته سنگين تر ز سيليست

باور كنيد اين مرد صاحب ذوالفقار است

نفرين به آن مسمار و هر كس كه لگد زد

بنگر چگونه مادر ما بي قرار است

سادات خون گريند تا روز قيامت

زين گفته ام سري نهفته آشكار است

تا فضه آمد ديد بار شيشه افتاد

فرياد زد نامرد بي بي …. . است

تاريخ هم مانده چه پاسخ گويد اين حرف

آخر چرا زهراي اطهر بي مزار است

***قاسم نعمتي***

اين شعر نيست وصف غمي جاودانه ست

اين شعر نيست وصف غمي جاودانه ست

كاغذ سياه كردن ما هم بهانه ست

اين بيت اوج غربت غم هاي مرتضيست

آتش كنار فاطمه اش در زبانه ست

اين راز را به محفل نامحرمان مبر

از تازيانه بر رخ مادر نشانه ست

از منكر غدير نپرسيد هيچكس

آيا جواب صحبت حق تازيانه است؟

در پشت در اسير و فقير و يتيم نيست

خصم خدا به نيت بس مغرضانه ست

حيدر به دست هاي فاطمه بهتر نگاه كن

اين دستبند نيست رد تازيانه ست

بر روي شعله نيز در خانه باز بود

امروز شعله ست كه مهمان خانه ست

بنگر عروج مادر پهلو شكسته را

اين صحنه جانگذاز ولي عاشقانه ست

***اخسان محسني فر***

حرفي نداشت چشم ترم جز رثاي تو

حرفي نداشت چشم ترم جز رثاي تو

جاريست بين هر غزلم رد پاي تو

هر سال فاطميه دلم شور مي زند

در كوچه هاي غربت و اشك و عزاي تو

بگذار ما به جاي تو خون گريه مي كنيم

ديگر توان گريه نمانده براي تو

ديدم چقدر قلب تو بي صبر مي شود

با شكوه هاي بي كسي مرتضاي تو:

اينقدر رو گرفتنت از من براي چيست؟

حالا دگر غريبه شده آشناي تو

از گريه ي شبانه و نجواي كودكان

بايد به گوش من برسد ماجراي تو

بانو كمي به حال حسينت نظاره كن

حرفي بزن كه دق نكند مجتباي تو

حالا ببين كه روضه گرفتند كودكان

در پشت درب خانه براي شفاي تو

برخيز و با نگاه ترت يا علي بگو

جان مي دهد به قلب شكسته صداي تو

ديدم تو را كه آرزوي مرگ مي كني

بانو بس است! كشته علي را دعاي تو

هم ناله با وصيت تو ضجّه مي زنم

با روضه هاي بي كفن كربلاي تو

***يوسف رحيمي***

وقتي خدا كتيبه ماتم درست كرد

وقتي خدا كتيبه ماتم درست كرد

از فاطميه رزق محرم درست كرد

با اشك در عزاي تو تسنيم و سلسبيل

با گريه بر حسين تو زمزم درست كرد

با ريشه هاي چادر پر وصله ي شما

از خود به خلق رشته محكم درست كرد

اول بنا نداشت فلك اينچنين شود

اما به احترام شما خم درست كرد

از گرد پشت پايِ توكل وجود را

حور و پري فرشته و آدم درست كرد

تنها نه كرسي و قلم و عرش و فرش را

ارواح انبيا معظم درست كرد

شرح همان روايت لولاك واضح است

اينكه تو را نگيني خاتم درست كرد

يك گوشه از حياي تو را جبرئيل برد

چندي گذشت حضرت مريم درست كرد

در انتهاي خلقت تو گفت فاطمه

مثلث نساخته و نخواهم درست كرد

***ياسر حوتي***

باز آمدم كه درد دلم را دوا كني

باز آمدم كه درد دلم را دوا كني

تا بلكه بيشتر دل من مبتلا كني

باز آمدم كه با تو كمي درد دل كنم

شايد مرا ز بغض گلويم رها كني

خواهم ز فاطميه بگويم براي تو

بايد دوباره مجلس روضه به پا كني

سخت است خواندن اين روضه ها بيا

تا با زبان خود سر اين روضه وا كني

فصل عزاي مادرت آمد شتاب كن

بايد بيايي و طلب خون بها كني

آن شب غرور مادرتان پشت در شكست

آقا بيا كه حق عدو را ادا كني

زهرا كه رفت هم نفس چاه شد علي

تا دق نكرده ست تو بايد دعا كني

آقا مدينه مجلس گريه به پا مكن

بايد وگرنه گريه ي خود بي صدا كني

يعني شبيه فاطمه مجبور مي شوي

بيرون شهر كلبه ي احزان بنا كني

***مهدي چراغ زاده***

3 - ماجراي در و ديوار و آتش زدن در خانه

كي گفته ست صورت زهرا كبود شد

كي گفته ست صورت زهرا كبود شد

سيلي كه خورد صورت مولا كبود شد

خورشيد را به خاطرِ تكّه زمين زدند

از بهر خاك مادرم، آيا كبود شد؟

سائل مگر رسيده ست كه پشت در آمده ست

اين چه كرامتيست كه يكجا كبود شد؟

از مرتضي گرفت كسي آفتاب را

از آن به بعد بود كه دنيا كبود شد

سنگيني غلاف وَ شمشير بين آن

يا بازويش شكسته شد و يا كبود شد

باور نمي كنيم كه دستي بلند شد

باور نمي كنيم كه … اما كبود شد

رنگ كبود شاخصه ي برگ ياس شد

از آن زمان كه مادر گلها كبود شد

تا كربلا ادامه ي اين ضربه مي رود

پس روزگار زينب كبري كبود شد

بيت علي بهشت معلاي عالم است

حوريه در بهشت معلا كبود شد

***جواد حيدري***

در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد

در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد

آن مادري كه يك شبه مويش سپيد شد

در، هم زبان به شكوه گشود و در آن غروب

آتش براي فتح حريمش كليد شد

در گير و دار جزر و مد تازيانه ها

باران لطف اهل مدينه شديد شد

با آتشي كه شعله كشيد از در بهشت

آمادة@ تسلي پهلو، حديد شد

دستش شكست و دامن حق را رها نكرد

بانوي خسته باني رازي رشيد شد

سيلي دست سنگي ديوار و دست باد

يعني دو گوشوارة او ناپديد شد

انداخت سايه دست كبودي به روي ماه

وقتي كه آفتاب خدا بي مريد شد

اين گونه بود عاقبت غربت امام

يك جامعه تباهِ دو فكر پليد شد

مشرك شدند بعد نبي مردمان شهر

تنها ببين مظاهر بتها جديد شد

. . . .

ريشه دواند در دل دين انحراف ها

دستان كينه نيز بر علت مزيد شد

تا منبر رسول خدا نيم قرن بعد

جاي شراب خواري دهها يزيد شد

آري حسين فاطمه در قتلگاه نه!

در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد

***يوسف رحيمي***

مبادا باغباني در بهاران

مبادا باغباني در بهاران

خزانِ نخل بارآور ببيند

مبادا در بهار زندگاني

كه نخلي، چيده برگ و بر ببيند

مبادا عندليبي لانه ي خويش

ز برق فتنه در آذر ببيند

چه حالي دارد آن مرغي كه از جفت

به جا در لانه مشتي پر ببيند

وزآن جانسوزتر احوال مرغيست

كه جايِ لانه، خاكستر ببيند

ندارد كودكي طاقت كه نيلي

ز سيلي صورت مادر ببيند

گل سرخ ست مادر، كي تواند

رخ خود را چو نيلوفر ببيند

هزاران بار اجل بر مرد خوشتر

كه سيلي خوردن همسر ببيند

چه حالي مي كند پيدا خدايا!

اگر اين صحنه را، حيدر ببيند؟

مگو رو كرده پنهان تا مبادا

رخش را، ساقي كوثر ببيند

تواند آن كه مولا بي نگاهي

رخ محبوبه داور ببيند

خسوف مه، كسوف آفتابست

نخواهد خصم بداختر ببيند

ميان شعله، در از درد ناليد

كه يا رب قاتلش كيفر ببيند

ولي از روي

مولا شرم دارد

كه مسمارش به خون اندر ببيند

چه سان مولا ازين پس خانه ي خويش

تهي از دخت پيغمبر ببيند؟

نهان كن چادر و سجّاده اش را

مبادا زينب مضطر ببيند

برو ديوار و در را شستشو كن

مگر اين صحنه را كمتر ببيند

***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***

گفت:

در مي زنند مهمان است

گفت:

در مي زنند مهمان است

گفت:

آيا صداي سلمان است؟

اين صدا، نه صداي طوفان است

مزن اين خانهء مسلمان است

مادرم رفت پشت در، اما

گفت:

آرام ما خدا داريم

ما كجا كار با شما داريم

و اگر روضه اي به پا داريم

پدرم رفته ما عزاداريم

پشت در سوخت بال و پر، اما

آسمان را به ريسمان بردند

آسمان را كشان كشان بردند

پيش چشمان ديگران بردند

مادرم داد زد بمان! بردند

بازوي مادرم سپر، اما

بين آن كوچه چند بار افتاد

اشك از چشم روزگار افتاد

پدرم در دلش شرار افتاد

تا نگاهش به ذوالفقار افتاد -

گفت:

يك روز يك نفر اما …

***سيدحميدرضا برقعي***

غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود

غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود

پشت در جان علي مرتضي افتاده بود

دست مولا بسته و بيت ولايت سوخته

آيه اي از سوره كوثر جدا افتاده بود

گوش ناموس خدا شد پاره همچون برگ گل

گوشواره من نمي دانم كجا افتاده بود

دست قنفذ رفت بالا بازوي زهرا شكست

پاي دشمن باز شد زهرا ز پا افتاده بود

مجتبي در آن ميانه رنگ خود را باخته

لرزه بر جان شهيد كربلا افتاده بود

فاتح خيبر براي حفظ قرآن در سكوت

كل قرآن در ميان كوچه ها افتاده بود

كاش اي آتش بسوزي در شرار قهر حق

هرم تو بر صورت زهرا چرا افتاده بود

مادر مظلومه مي پيچيد پشت در به خود

دختر معصومه زير دست و پا افتاده بود

غير زهرا غير محسن غير آتش غير در

كس نمي داند كه پشت در چه ها افتاده بود

فاطمه نقش زمين گرديد ميثم آه آه

فاطمه نه بلكه ختم الانبيا افتاده بود

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

در را كه با شتاب لگد وا نمي كنند

در را كه با شتاب لگد وا نمي كنند

ديوار را كه صفحه گلها نمي كنند

گلبرگ ياس را كه با آتش نمي كشند

سيلي نصيب صورت حوراء نمي كنند

آتش به درب خانه ي رهبر نمي زنند

توهين به بيت و سرور مولا نمي كنند

با كودكان خانه كه مشكل نداشتند

رحمي چرا به گريه ي آنها نمي كنند

مردم به جاي بيعت و همياري امام

غربت نصيب رهبر تنها نمي كنند

در پيش چشم غيرت مردانه ي كسي

حمله به دست و بازوي زنها نمي كنند

زن را به قصد كشت به كوچه نمي زنند

جمعي اگر زدند تماشا نمي كنند

كاري اگر به دست تماشاگران نبود

ديگر گره ز كار عدو وا نمي كنند

حتي اگر سفارش پيغمبري نبود

اينگونه با ولاي علي تا نمي كنند

دردا كه درد دين به دل اهل خدعه نيست

حيله گران ز توطئه پروا نمي كنند

***محمود ژوليده***

رنگِ پاييز به ديوارِ بهاري افتاد

رنگِ پاييز به ديوارِ بهاري افتاد

بر درِ خانه ي خورشيد شراري افتاد

فاطمه ظرفيت كل ولايت را داشت

وقت افتادن او ايل و تباري افتاد

آنقدر ضربه ي پا خورد به در تا كه شكست

آنقدر شاخه تكان خورد كه باري افتاد

تكيه بر در زدنش درد سرش شد به خدا

او كنارِ در و در نيز كناري افتاد

بعدِ يك عمر مراعاتِ كنيزانِ حرم

فضه ي خادمه آخر به چه كاري افتاد

خواست تا زود خودش را برساند به علي

سرِ اين خواستنِ خود دو سه باري افتاد

ناله اي زد كه ستون هاي حرم لرزيدند

به روي مسجديان گرد و غباري افتاد

غيرتِ معجرِ او دستِ علي را وا كرد

همه ديدند سقيفه به چه خواري افتاد

وقت برگشت به خانه همه جا خوني بود

چشمِ ياري به قد و قامتِ ياري افتاد

آنقدَر فاطمه از دست علي بوسه گرفت

بعد از آن روز دگر رفت و كناري افتاد

***علي اكبر لطيفيان***

وقتي آنروز شرر بر سر دنيا افتاد

وقتي آنروز شرر بر سر دنيا افتاد

داغ مهتاب به روي دل دريا افتاد

خانه اي كه حرم امن خدايي ها بود

گذر لشگر ابليس برآنجا افتاد

پشت در شعله ي بي واهمه جولان مي داد

دست فتنه به در خانه طاها افتاد

منتظر بود مباندار سقيفه آنجا

تا كه خوب آتش و هيزم شررش جا افتاد

آنچنان زد كه در سوخته را از جا كند

ياس پرپر شد و غنچه ز تقلا افتاد

لشگري رد شد و انسيه حورا مي سوخت

لاله اي سرخ روي سينه زهرا افتاد

آه دستان خدا بسته شد اما زهرا

با همان بال و پر سوخته اش تا افتاد

گفت فضه كمكم كن كه علي را بردند

خواست تا مانع آنها شود اما افتاد

با غلافي كه نشان بر روي بازوش گذاشت

پيش چشمان پر از غيرت مولا افتاد

***محمد بياباني ***

پروانه شدم شعله به پاي تو نگيرد

پروانه شدم شعله به پاي تو نگيرد

اين حادثه بر هيچ كجاي تو نگيرد

بين نفس سينه ي من فاصله افتاد

تا اينكه در اين شهر صداي تو نگيرد

تا اين سپر تا شده ات فايده دارد

اي كاش مرا از تو خداي تو نگيرد

پهلو زدم آنقدر كه مسمار بيفتد

تا موقع رفتن به عباي تو نگيرد

افتادن من در وسط كوچه صدا كرد

آري خبري نيست براي تو نگيرد

من شيشه سپر مي كنم امروز برايت

تا سنگ سر كوچه به پاي تو نگيرد

تو خواستي اين بار فدايم شوي اما

من خواستم اين بار دعاي تو نگيرد

***علي اكبر لطيفيان ***

دود بود و دود بود و دود بود

دود بود و دود بود و دود بود

گل ميان آتش نمرود بود

شعله مي پيچيد بر گرد بهار

خون دل مي خورد تيغ ذوالفقار

يك طرف گلبرگ اما بي سپر

يك طرف ديوار بود و ميخ در

ميخ ياد صحبت جبريل بود

شاهد هر رخصت جبريل بود

قلب آهن را محبت نرم كرد

ميخ از چشمان زينب شرم كرد

شعله تا از داغ غربت سرخ شد

ميخ كم كم از خجالت سرخ شد

گفت با در رحم كن سويش مرو

غنچه دارد، سوي پهلويش مرو

حمله طوفان سوي دود شمع كرد

هرچه قوت داشت دشمن جمع كرد

روز، رنگ تيره ي شب را گرفت

مجتبي چشمان زينب را گرفت

پاي ليلي چشم مجنون مي گريست

ميخ بر سر مي زد و خون مي گريست

جوي خون، نه! تا به مسجد رود بود

دود بود و دود بود و دود بود

***حسن لطفي***

آتشي در جگر خود يله دارم فضّه!

آتشي در جگر خود يله دارم فضّه!

باز از شهر مدينه گله دارم فضّه!

ياس در آتش و آن يار تحمل كرده ست

داغِ عشق است كه بر پيرهنم گل كرده ست

خصم مي خواست كه در كوي علي ننشينم

پهلو آزرد كه پهلوي علي ننشينم

با همين زخم جگرسوز برون خواهم زد

معركه غرق جنون است، به خون خواهم زد

آه، برخيز كنون رزم به پا بايد كرد

بنداز دست علي، فضّه! وا بايد كرد

گرچه سرگرم جنون است سراپا دشمن

صادقانه سخني هست مرا با دشمن

دست از پشت ببنديد شب و شيطان را

شاد سازيد دلِ هند و ابوسفيان را

جگر حمزه از اين قوم شكافي خورده ست

پس عجب نيست كه بازوم غلافي خورده ست

شادمانيد از اين كرده ي خود، مي دانم

آخر اين بود تلافي اُحد، مي دانم

عبد اسلام همان است كه سلمان باشد

نه كه در پشت درِ مكه مسلمان باشد

چند بر اين پل فرسوده قدم بگذاريد؟

يا در اين راهِ نفرموده قدم بگذاريد؟

پَرِ جبريل امين شعله سركش دارد

بوسه گاهِ نبي

اكنون گُلِ آتش دارد

سپرِ ناله به همراه دلم دارم من

ذوالفقاري به كف از آهِ دلم دارم من

جان متاعيست به بازار حق ارزان بدهم

بگذاريد كه در راهِ علي جان بدهم

بشكنيد آهِ مرا دست، علي را مبريد

اي ز عصيان همه سرمست، علي را مبريد

تا كنون آينه ي صبر پيمبر باشم

واي اگر رو به سوي قبر پيمبر باشم!

واي اگر صفحه ي پيشاني، پرچين بكنم

ايها الناس بترسيد كه نفرين بكنم!

اين سپاسيست كه از دستِ دعا بايد كرد

قُنفُذ اين ناله ي زهراست، حيا بايد كرد

***حجت الاسلام و المسلمين جواد محمد زماني***

هواي دختركي را برادرش دارد

هواي دختركي را برادرش دارد

كه خيره خيره نگاهي به مادرش دارد

شبيه طفل يتيمي كه مادرش مرده

نگاه ملتمسي بر برادرش دارد

گرفته بازوي او را به سمت در ندود

دري كه نام علي روي سر درش دارد

صداي مادرش از درد مي كشد او را

كه دود و آتش و هيزم برابرش دارد

دويده فضه ولي دير شد، به خود مي گفت

دويده ست كه از خاك و خون برش دارد

چه ديده فضه، چرا روي خاك ها افتاد؟

چه ديده فضه، چرا دست بر سرش دارد؟

به دست هاي پدر تا كه بند، مادر ديد

نگاه كرد به حالي كه همسرش دارد

كشيد در پي بابا به كوچه ها خود را

ولي جراحت سرخي به پيكرش دارد

گذشت، نوبت زينب شد و خودش اين بار

گرفته دست يتيمي كه در برش دارد

به قتلگاه عمويش نگاه مي دوزد

كه خنجري خبر از عطر حنجرش دارد

كشيد دست، از آن دست و دست از جان شست

دويد تا كه بدانند باورش دارد

و چند لحظه گذشت و ميان خون حس كرد

سرش گرفته به دامان و مادرش دارد …

***حسن لطفي***

قِسمَت نبود تا كه برايم پسر شوي

قِسمَت نبود تا كه برايم پسر شوي

بر شانه هاي شاخه ي @طوبا ثمر شوي

مي خواست در خيال خودش كم بياوري

شايد كه تو سقوط كني منكَسَر شوي

دنيا نيامدي به گمانم كه عاقبت

سر تا به پا به همره او شعله ور شوي

شايد كه در اِزاي خودت بين ضربه ها

ضربي به جان پذيري و او را سپر شوي

تا «كشته ي فتاده» به دامان فاطمه

تا «صيد دست و پا زده» ي پشت در شوي

اي كاش مي شكست همانجا وراي در

پايي كه خواست با لگدش مختصر شوي

يك بار ميخ خوني و يك بار هم زمين

دادند مژده ات كه از اين كشته تر شوي

***مجيد لشگري***

4 - بستر پر درد

اين مرگ پله پله ي تو غصه خوردني ست

اين مرگ پله پله ي تو غصه خوردني ست

اين دنده ها ز روي لباست شمردني ست

چشم تو خواب دارد و خوابت نمي برد

با سيل اشك، خواب ز چشم تو بردني ست

بر استخوان نشست جمال جلالي ات

اين هيبت عظيم به خاطر سپردني ست

اين زخم بد قلق، قرق زينبت شكست

بر سينه جاي زخم تو، زينب فشردني ست

فاميل من براي تو خرما خريده اند

بعد از عيادت تو كه گفتند مردني ست

چشم تو گود رفت كه عادت كند حسين

طفلي حسين جانب گودال بردني ست

مويت ربيع الاول بعد از محرم است

غافل از اينكه گل به سر تو فسردني ست

***محمد سهرابي***

اين آسياي گندم تو گريه آور است

اين آسياي گندم تو گريه آور است

اين پخت نان و هيزم تو گريه آور است

گرچه كبود چهره ي تو زير روسريست

اما همين تجسم تو گريه آور است

وقتي هنوز زخم لبت درد مي كند

زحمت نكش! تبسم تو گريه آور است

كم كم كنار آمدي با درد پهلويت

سنگيني تفاهم تو گريه آور است

باران گرفت ديشب و مي گفت آسمان

حيدر! هواي خانم تو گريه آور است …

***محمد امين سبكبار***

پيش از غروب ابري عمر خزانتان

پيش از غروب ابري عمر خزانتان

جان مي دهم به زندگي نيمه جانتان

از چه ز روز حادثه حرفي نمي زنيد

نا محرم است چاه دلم با زبانتان؟

وقتي به اذنتان ملك الموت زنده ست

فكري كنيد بر اجل ناگهانتان

هر شب به گرد بسترتان دور مي زنم

تا پنجه هاي مرگ نيفتد به جانتان

شايد به خواب امشبتان محسن آمده

سر زد تبسمي از لب مهربانتان

سجاده و ستاره و تسبيح شاهدند

بر گريه ي شبانه و درد نهانتان

دستي كه زانوي غمتان را بغل گرفت

حسرت نهاده به دل كودكانتان

با هر تپش كه قلب حَسَن تير مي كشيد

مي ميرد از كبودي قد كمانتان

قلبم شكسته تر شده از دستتان كه من

پيرم ز روزگار غريب جوانتان

چادر به زير پاي شما گير مي كند

از بس كه خم شده كمر ناتوانتان

محض تبركي وسط سفره مي برم

اين تكه اي كه مانده ز دست پخت نانتان

از چه رديف دنده يتان نامنظم است

بانو چه آمده به سر استخوانتان

اين حال و روزتان پس از آن ضربه ي دَرَست

«اين» گريه كرده ست بر احوال آنتان

اي چشم پر ستاره ي آيينه ي علي

خون مي چكد ز قطره ي اشك روانتان

مهمان كنيد از لبتان يك علي مرا

پيش از غروب ابري عمر خزانتان

***محمد امين سبكبار***

پر مي زند به سمت خدا بال بي پرت

پر مي زند به سمت خدا بال بي پرت

رنگ پرستو آمده جاي كبوترت

حالا كه فصل لاله گذشته چرا هنوز؟

گل مي دهد دوباره گلستان بسترت

يا بين شعله هاي تبت آب مي شوي

يا اينكه آب مي رود از ديده ي ترت

سرگرم زخم داري و درد سرت شدي

يعني كه سر نمي زني ديگر به همسرت

تقصير تو نبوده عزيزم كه چند بار. . .

. . . افتاده ست عكس من از چشم لاغرت

اصلا بيا و روسريت را گره مزن

من رد نمي شوم نظري از برابرت

تو پا به پاي چادر خود راه مي روي

خيلي مواظبي كه نيفتاده از سرت

اين نيمه ي شكسته ي تو جوش مي خورد

وقتي كمي تكان نخورد نيم

ديگرت

***محمد امين سبكبار***

درين شب ها ز بس چشم انتظاري مي برد زهرا

درين شب ها ز بس چشم انتظاري مي برد زهرا

پناه از شدّت غم ها، به زاري مي برد زهرا!

ز چشم اشكبار خود، نه تنها از منِ بي دل

كه صبر و طاقت از ابر بهاري مي برد زهرا

اگر پشت فلك خم شد چه غم؟! بار امانت را

به هجده سالگي با بردباري مي برد زهرا

زيارت مي كند قبر پيمبر را به تنهايي

بر آن تربت گلاب از اشكِ جاري مي برد زهرا

همه روزش اگر با رنج و غم طي مي شود، امّا

همه شب لذّت از شب زنده داري مي برد زهرا

نهال آرزويش را شكستند و يقين دارم

به زير گِل، هزار امّيدواري مي برد زهرا

اگرچه پهلويش بشكسته، در هر حال زينب را

به دانشگاه صبر و پايداري مي برد زهرا

شنيد از غنچه نشكفته اش فرياد يا محسن!

جنايت كرده گلچين، شرمساري مي برد زهرا

به باغ خاطرش چون ياد محسن زنده مي گردد

قرار از قلب من با بي قراري مي برد زهرا

به هر صورت كه از من رخ بپوشد، باز مي دانم

كه از اين خانه با خود يادگاري مي برد زهرا

***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***

اين شانه هاي خسته ي من ناتوانترند

اين شانه هاي خسته ي من ناتوانترند

تا زير بار حادثه طاقت بياورند

در دست هاي خيبريم جان نمانده ست

بي قوت تو راه به جايي نمي برند

از مردمي كه خنده به تنهاييم كنند

تا كوچه هاي شهر همه گريه آورند

از احترام و عرض ارادت گذشته كار

مردم دگر سلام مرا هم نمي خرند

با زينبت حسين و حسن گريه مي كنند

اين كودكان غمزده محتاج مادرند

خانومِ خانه صبح شد، از جا بلند شو

تا در نگاه باز تو پر در بياورند

خورشيد تابناك مدينه طلوع كن

پاي غروب چشم تو ارض و سما ترند

بال و پرت شكسته شد اما هنوز هم

اين بال هاي زخمي تو سايه گسترند

پشت دري شكسته زمين خوردي و بدان

چشمان من هميشه به ديوار و آن درند

فرياد مي زدي و كسي اعتنا نكرد

همسايه هاي ما همه هم كور

و هم كرند

. . .

ديگر براي زينبت از كربلا نگو

از جسم هاي غرق به خوني كه بي سرند

از تير و نيزه ها كه به روياي پيكرند

از دشنه ها كه در پي گودي حنجرند

آوارگي و كوچه و بازار. بعد از آن

از مردمي كه سنگ روي بام مي برند

از كودكي كه دامنش آتش گرفته ست

از آن سواره ها كه به دنبال دخترند

از لشگري كه در پي آن گوشواره ها

در قحطزار عاطفه صد گوش مي درند

از آن كنيززاده كه فكر كنيزكيست

از مجلسي كه شادي و غم برابرند

از بزم عيش و آيه ي قرآن و ضرب چوب

از آن نگاه ها كه به تشت زر و سرند

از قطره قطره هاي شراب شراب خوار

كآميخته به خون سر و روي دلبرند

از كربلا مگو كه ز بس گريه كرده ست

بال و پر ملائكه از اشك او ترند

***مسلم بشيري نيا***

شمع وجود فاطمه سوسو گرفته ست

شمع وجود فاطمه سوسو گرفته ست

شب با سكوت بغض علي خو گرفته ست

آتش گرفت جان علي با شرار آه

وقتي كه از ولي خدا رو گرفته ست

در دست ناتوان خودش بعد ماجرا

اين بار چندم است كه جارو گرفته ست

قلب تمام ارض و سماوات و عرش و فرش

يك جا براي غربت بانو گرفته ست

حتي وجود ميخ و در و تازيانه ها

عطر و مشام از گل شب بو گرفته ست

با ازدحام موج مخالف بيا ببين

كشتي عمر فاطمه پهلو گرفته ست

مردي كه بدر و خيبر و خندق حماسه ساخت

سر در بغل گرفته و زانو گرفته ست

***مجيد لشكري***

واي از اين بازي كه تو با صبر «حيدر» مي كني

واي از اين بازي كه تو با صبر «حيدر» مي كني

چشم بر هم مي نهد، چادر كه بر سر مي كني

آه اي «اَمّن يجيبِ» دختران بي پناه

«زينب» ت را پس چرا اينگونه «مضطر» مي كني

با توام در! با تو تا ديوارها هم بشنوند

عشقِ «ياسين» است اين ياسي كه پر پر مي كني

قصه ي پهلوي تو بغض خدا را هم شكست

اشك او را شبنم آيات كوثر مي كني

بازواني را كه اين شلاق ها بوسيده اند

جاي لب هاي «محمد» (ص) بود، باور مي كني؟

با عبورت آخرين بارست از بوي بهشت

كوچه هاي شهر غمگين را معطر مي كني

بي حرم مي ماني و از حسرت گلدسته هات

در مدينه خون به قلب هر كبوتر مي كني

نيمه شب مثل نسيم از كوچه ها رد مي شوي

شاعران مست را بي تابِ مادر مي كني

مثل آنروزي كه پيشاپيش مردم مي رسي

با نگاهي اين غزل را هم تو محشر مي كني

***قاسم صرافان***

آهي غريب خيمه زده در صداي تو

آهي غريب خيمه زده در صداي تو

«عجّل وفات» مي شنوم در دعاي تو

گيرم نگفته اي كه چه شد، با شنيده ها

دارم هلاك مي شوم از ماجراي تو

در عاشقي چقدر كم آورده ام عزيز!

حس مي كنم نيامده ام پا به پاي تو

از من فقط دليست كه لبريز خون شده

افسوس زخميست ولي جاي جاي تو

جز اشك و بوسه مرهم ديگر نداشتم

با عاشقي دوا مي سازم براي تو

من زنده ام علي ِ تو باشم، فقط همين

بگذار تا نفس بكشم در هواي تو

لبخند خسته ات را باور كنم اگر

تكليف چيست با غم ِ در چشم هاي تو؟

خاك حياط خانه سزاوار بوسه نيست

بر روي آن نباشد اگر ردّ پاي تو

***علي اصغر ذاكري***

گل، بر من و جواني من گريه مي كند

گل، بر من و جواني من گريه مي كند

بلبل به خسته جاني من گريه مي كند

از بس كه هست غم به دلم، جاي آه نيست

مهمان به ميزباني من گريه مي كند

از پا فتاده پا و ز كار اوفتاده دست

بازو به ناتواني من گريه مي كند

گل هاي من هنوز شكوفا نگشته اند

شبنم به باغباني من گريه مي كند

در هر قدم نشينم و خيزم ميان راه

پيري، بر اين جواني من گريه مي كند

گردون، كه خود كمان شده، با چشم ابرها

بر قامت كماني من گريه مي كند

اين آبشار نيست كه ريزد، كه چشم كوه

بر چهره ي خزاني من گريه مي كند

فردا مدينه نشنود آواي گريه ام

بر مرگ ناگهاني من گريه مي كند

***استاد حاج علي انساني***

گويا دعاي نيمه شبم بي اثر شده

گويا دعاي نيمه شبم بي اثر شده

يعني كه خون پهلوي تو بيشتر شده

ديگر نماز مادر من بي قنوت شد

ديگر شب بلند علي بي سحر شده

از صبح، زخم سينه امانت بريده بود

حالا بلاي جان تو درد كمر شده

از زخم هاي سوخته رنگي كه ديده ام

فهميده ام چه با بدنت پشت در شده

اينبار هم كه پاشدي از روي بسترت

خوردي زمين و پيرهنت سرخ تر شده

وقت نفس زدن چقدر زجر مي كشي

اين دنده ي شكسته عجب دردسر شده

***حسن لطفي***

دل من بي تو «دير يا زود» است

دل من بي تو «دير يا زود» است

بي تو آيينه بود و نابود است

دور افتاده پلكم از رويت

سايه از آفتاب مطرود است

تكيه بر خويش فاشگوي بلاست

درد پهلو ز دست مشهود است

مگر آيي ز كوي رنگرزان

كه لباس تو جلوه آلود است

چشم در رفتن از خود است چو تو

يكي از شيعيان ما رود است

رو گرفتي به زلف خويش ز من

سر شعله خضابش از دود است

خندهات طول اگر كشيد چه باك

دير هم در مذاق ما زود است

راه خود را گرفته گويا درد

حالت انگار رو به بهبود است

زخم اگر خورده اي كرامت توست

سيب اين باغ طعمه ي جود است

باغ داري به تن نه پيراهن

ميخكت تار و لاله ات پود است

پشت هيزم نمي رسد به بهشت

اين حرامي ز چوب نمرود است

***محمد سهرابي***

از خانه چارچوب درت را شكسته اند

از خانه چارچوب درت را شكسته اند

باب الحوائج پدرت را شكسته اند

عمداً مقابل پسر ارشدت زدند

يعني غرور گل پسرت را شكسته اند

بازو و سينه كتف و سرت درد مي كند

هر جا كه بوسه زد پدرت، را شكسته اند

اي مرغ عشق خانه حيدر كمي بپر

باور نمي كنم كه پرت را شكسته اند

از طرز راه رفتن و قد هلالي ات

احساس مي كنم كمرت را شكسته اند

ابري ضخيم سرزد و ماهت خسوف شد

بي شك فروغ چشم ترت را شكسته اند

دندانه هاي شانه پر از خون تازه شد

اصلاً بعيد نيست سرت را شكسته اند

با بستري كبود و پر از لاله هاي سرخ

آئينه هاي دور و برت را شكسته اند

زان آتشي كه بر شجر طيبه زدند

ثلثي ز شاخ و برگ و برت را شكسته اند

***ياسر حوتي***

با همه عزت و كرامت او

با همه عزت و كرامت او

شهر شد عرصه ي ملامت او

كه شما روز گريه كن يا شب

شكوه كردند از تمامت او

رفت در پشت در شجاعانه

تا مبادا علي، سلامت او …

به خطر افتد و جهان بشود

خالي از جلوه ي امامت او

شعله ور بود مثل ابراهيم

تا ببنند استقامت او

عمر گل شد گواه اين دنيا

نيست شايسته ي اقامت او

***حجت الا سلام والمسلمين جواد محمد زماني ***

نه چون پروانه ام كز سوز غم بال و پرم سوزد

نه چون پروانه ام كز سوز غم بال و پرم سوزد

من آن شمعم كه از شب تا سحر پا تا سرم سوزد

همان بهتر نگردد هيچ كس نزديك اين بستر

كه دانم هر كسي آيد كنار بسترم، سوزد

گذارد دست خود بر سينه سوزان من زينب

ولي من بيم آن دارم كه دست دخترم سوزد

مگير اي رهبر مظلوم! زانو در بغل ديگر

كه اين ديدار طاقت سوز، جان و پيكرم سوزد

نه تنها چشم عين اللَّه، سراپاي علي گريد

چو از من مي كند پنهان، به نوع ديگرم سوزد

چنان چيدند امّت نارسيده ميوه دل را

كه هر گه مي كنم يادش، ز غم برگ و برم سوزد

***استاد حاج علي انساني***

چند روزيست سرم روي تنم مي افتد

چند روزيست سرم روي تنم مي افتد

دست من نيست كه گاهي بدنم مي افتد

گاهي اوقات كه راه نفسم مي گيرد

چند تا لكه روي پيرهنم مي افتد

بايد اين دست مرا خادمه بالا ببرد

من كه بالا ببرم مطمئنم مي افتد

دست من سر زده كافيست تكانش بدهم

مثل يك شاخه كنار بدنم مي افتد

دست من نيست اگر دست به ديوار شدم

من اگر تكيه به زينب بزنم مي افتد

سر اين سفره محال است خجالت نكشم

تا كه چشمم به دو چشم حسنم مي افتد

هر كه امروز ببيند گره مويم را

ياد ديروز من و سوختنم مي افتد

چند روزي ست كه من در دل خود غم دارم

دو پسر دارم و اما كفني كم دارم

***علي اكبر لطيفيان***

دستي به پهلو دارد و دستي به ديوار

دستي به پهلو دارد و دستي به ديوار

داده ست تكيه مادر هستي به ديوار

هر لحظه دردي تازه، داغي تازه دارد

در چشم خود غم هاي بي اندازه دارد

مثل شبي تيره ست دنياي مقابل

تنها هلالي مانده از آن ماه كامل

گاهي كه بر ديوار و در دارد نگاهي

آهي به لب مي آورد از درد آهي

لبريز از دردست اما غرق احساس

دستي به پهلو دارد و دستي به دستاس

آه اين نسيم با محبت، مادرانه

دستي كشيده بر سر و بر روي خانه

شرمنده ي احساس او شد خانه داري

با هر نفس آه از در و ديوار جاري

شب، نيمه شب خسته شكسته، مات، مبهوت

دستي به سر مي گيرد و دستي به تابوت

از خانه بيرون مي رود ناباورانه

جان خودش را مي برد بر روي شانه

خورده گره با گرد غربت سرنوشتش

در خاك پنهان مي شود پنهان بهشتش

نفسي علي … آه از دل پر درد او آه

يا ليتها … آه از دل پر درد او آه

***محمد جواد شرافت***

سنجاق را بگير و به موي سرت بزن

سنجاق را بگير و به موي سرت بزن

مثل گذشته لبخند به همسرت بزن

ديگر بس است گردش دستاس و پخت نان

دستي به خاك هاي پَر معجرت بزن

اي رمز فتح كننده درهاي خيبري

وقتش شدست سري به همسنگرت بزن

اي سينه سرخ …. آه …. شكسته پر علي

مرهم تهيه كن و به زخم پرت بزن

حالا به ميهماني بابا كه مي روي

سنجاق را بگير و به موي سرت بزن

***علي آمره***

سپرده ام به كنيزان و هر چه نوكرتان

سپرده ام به كنيزان و هر چه نوكرتان

كه آينه نگذارند، در برابرتان

كه گيسوي تو يكي در ميان پر از ياس است

چه آمده ست در اين كنج خانه بر سرتان

شكسته اي و همين كه به راه مي افتي

صداي آينه مي آيد از سراسرتان

چه روي داده كه حتي براي يك لحظه

عقب نمي رود از روي چهره معجرتان

نبينمت كه به ديوار تكيه مي آري

كنار چشمهاي غريب همسرتان

كجاست شانه زدنها كه كار هر شب بود!؟

به گيسوان هميشه نجيب دخترتان

خدا به خير كند اين نفس زدنها را

كه سخت مي رسد از سينه تا به حنجرتان

ببين چگونه غرور شكسته ي مردي

نشسته پاي نفسهاي رو به آخرتان

***علي اكبر لطيفيان***

امشب بيا بدون تمنا بلند شو

امشب بيا بدون تمنا بلند شو

ديوار را بگير و تنها بلند شو

قدري براي دلخوشي همسرت علي (ع)

شمع شكسته، يك نفس از جا بلند شو

خم شد احد، كنار تو از پا نشست كوه

وقتش رسيده است، تو حالا بلند شو

قدري بخند، چهره ي خود را نشان بده

يا كه بخند مادر من يا بلند شو

در زير چادرت كه فقط گريه مي كني

هر كار مي كني بكن اما بلند شو

بابا به خاطر تو فقط گريه مي كند

مادر؛ تو هم به خاطر بابا بلند شو

پهلو نگير، ساحل اين شهر خوني ست

پهلو نگير مادر دريا، بلند شو

جاي تو نيست روي زمين، توي كوچه ها

از روي خاك ام ابيها بلند شو

***

چندي گذشت، گوشه ي خاموش علقمه

مردي صداش حك شده: سقا بلند شو

***مجتبي حاذق***

5 - زيارت قبور شهداي احد

با حمزه تا كه لب به سخن باز مي كنم

با حمزه تا كه لب به سخن باز مي كنم

كوه احد به ناله دهن باز مي كند

بغض گلوش بسته بر او راه گفت و گو

با اشك خويش باب سخن باز مي كند

شمشير مي شود همه ي ناله هاي او

از دست آفتاب رسن باز مي كند

تنها به بي كرانه ي تنهايي عليست

بالي اگر به زخم شدن باز مي كند

با هر نفس كه مي كشد با سينه ي كبود

گل هاي زخم سر ز بدن باز مي كند

فردا كه خاك تيره بغل وا كند به او

آغوش بر حسين و حسن باز مي كند

***حجت الاسلام والمسلمين جواد محمد زماني***

6 - ماجراي كوچه

… و دست مادر و طفلش به دست يكديگر

… و دست مادر و طفلش به دست يكديگر

درست معني يك روح در دو تا پيكر

به سوي خانه روان توي كوچه اي خلوت

رسيد فاجعه از روبرو … ولي بدتر

نگاه كرد به جز طفل و مادري تنها

كسي نبود، خدا را نديد بالاسر

جلوتر آمد و دستي پليد بالا رفت

چه شد كه كودك او داد زد:

خدا! مادر

ميان كوچه و پيش نگاه فرزندش

همين كه سخت زمين خورد گفت:

يا حيدر

سياه شد همه جا، راه خانه را گم كرد

صداي غمزده اي گفت:

مادر! از اينوَر

رسيد خسته و خاكي به خانه، اما شاد

كه توي كوچه نيفتاد چادرش از سر

***علي اصغر ذاكري***

غروب بود و غمي مي وزيد در كوچه

غروب بود و غمي مي وزيد در كوچه

و پلك فاجعه اي مي پريد در كوچه

هوا گرفته زمين تيره آسمان ها تار

غروب بود و شب امّا رسيد در كوچه

در امتداد دو ديوار سنگي نزديك

فرشته اي پر خود مي كشيد در كوچه

و كودكي كه پر چادري به دستش بود

كنار مادر خود مي دويد در كوچه

مسير خانه همين بود و چشم او مي ديد

چگونه راه به پايان رسيد در كوچه

در امتداد دو ديوار سنگي نزديك

چهل نفر همه از سنگ ديد در كوچه

به خشم پنجه ي خود مي فشرد نامردي

همان كه لب ز غضب مي گزيد در كوچه

كشيد چادر مادر، بيا كه برگرديم

كبوترانه دلش مي تپيد در كوچه

چه شد كه زد، چه به روزش رسيد با سيلي

صداي مادر خود مي شنيد در كوچه

چه شد؟ كه زد؟، كه ز ديوار هم صدا آمد

به ضربه اي نفسي را بريد در كوچه

غروب بود و دلي مثل گوشواره شكست

و كودكي شده مويش سپيد در كوچه

***حسن لطفي***

لاله وار از محنت داغ جگر فهميدم

لاله وار از محنت داغ جگر فهميدم

تازه در معركه معناي سپر فهميدم

خبر سوختن عود تماشايي نيست

قبل از آني كه بيايم دم در فهميدم

علت خم شدنت كوتهي جارو نيست

تا كه يك دست گرفتي به كمر فهميدم

وقت برداشتن شانه كمي شك كردم

ولي آن لحظه كه افتاد دگر فهميدم …

زحمت اينقدر مكش تا كه بگويي چه شده ست

از همان «فضه بيا» داغ پسر فهميدم

با صدايي كه در اين خانه رسيد از كوچه

قبل از آني كه بيايم دم در فهميدم

***حسين رستمي***

ز بي محلي همسايه هاي اين كوچه

ز بي محلي همسايه هاي اين كوچه

دلم گرفته شبيه هواي اين كوچه

حسن بگو پسرم جاي امن مي بيني؟

كجا پناه بگيرم كجاي اين كوچه؟

بيا عزيز دلم تا به خانه راهي نيست

خدا كند برسيم انتهاي اين كوچه

از اين مكان و از آن دست مي شود فهميد

كبود مي شوم از تنگناي اين كوچه

رسيد، چشم خودت را ببند دلبندم

كه پير مي شوي از ماجراي اين كوچه

فباله ي فدكم را بده به من نامرد

نزن، بترس كمي از خداي اين كوچه

خدا كند كه علي نشنود چه مي گوئي

كه آب مي شود از ناسزاي اين كوچه

***مصطفي متولّي***

درد سر، بين گذر، چند نفر، يك مادر

درد سر، بين گذر، چند نفر، يك مادر

شده هر قافيه ام يك غزل درد آور

اي كه از كوچه ي شهر پدرت مي گذري

امنيت نيست از اين كوچه سريع تر بگذر

ديشب از داغ شما فال گرفتم، آمد:

دوش مي آمد و رخساره … نگويم بهتر!

من به هر كوچه ي خاكي كه قدم بگذارم،

نا خود آگاه به ياد تو مي افتم مادر

چه شده، قافيه ها باز به جوش آمده اند:

دم در، فضه خبر، مادر و در، محسن پر!

***كاظم بهمني***

تا خانه به جز راه كم و مختصري نيست

تا خانه به جز راه كم و مختصري نيست

آهسته برو صبر كن اينجا خطري نيست

بعد از پر و بالي كه زدم دور و برم را

گشتي كه ببيني اثر از بال و پري نيست؟

رفتيم به خانه نكند گريه كني خب

قربان تو كه خوبتر از تو پسري نيست

وقتي كه رسيديم تنت اينبار نلرزد

يك طور نشان مي دهي اصلا خبري نيست

حالا به رخم خيره شو تا خوب ببيني

از ضربه ي آن حادثه ديگر اثري نيست؟

از روسري و گوش من اين منظره پيداست

بر شاخه ي خوني شده ديگر ثمري نيست

***حسين رستمي***

شكسته تر شده و دست بر كمر دارد

شكسته تر شده و دست بر كمر دارد

چه پيش آمده! آيا حسن خبر دارد؟

به گريه گفت كه زينب مواظب خود باش

عبور كردن از اين كوچه ها خطر دارد

شبيه روز برايم نرفته روشن بود

فدك گرفتن از اين قوم دردسر دارد

گرفت دست مرا مادرم … نشد … نگذاشت …

تمام شهر بفهمد حسن جگر دارد

شهود خواسته از دختر نبي خدا

اگرچه ديده سندهاي معتبر دارد

سكوت و صبر و رضاي خدا به جاي خودش

ولي اگر پدرم ذوالفقار بردارد …

كسي نبود به معمار اين محل گويد

عريض ساختن كوچه كي ضرر دارد!؟

***وحيد قاسمي***

زير باران دوشنبه بعد از ظهر

زير باران دوشنبه بعد از ظهر

اتفاقي مقابلم رخ داد

وسط كوچه ناگهان ديدم

زن همسايه بر زمين افتاد

سيب ها روي خاك غلتيدند

چادرش در ميان گرد و غبار

قبلا اين صحنه را … نمي دانم

در من انگار مي شود تكرار

آه سردي كشيد، حس كردم

كوچه آتش گرفت از اين آه

و سراسيمه گريه در گريه

پسر كوچكش رسيد از راه

گفت:

آرام باش! چيزي نيست

به گمانم فقط كمي كمرم …

دست من را بگير، گريه نكن

مرد گريه نمي كند پسرم

چادرش را تكاند، با سختي

يا علي گفت و از زمين پا شد

پيش چشمان بي تفاوت ما

ناله هايش فقط تماشا شد

صبح فردا به مادرم گفتم

گوش كن! اين صداي روضه ي كيست

طرف كوچه رفتم و ديدم

در و ديوار خانه اي مشكيست

با خودم فكر مي كنم حالا

كوچه ي ما چقدر تاريك است

گريه، مادر، دوشنبه، در، كوچه

راستي! فاطميه نزديك است …

***سيد حميدرضا برقعي***

7 - اذان بلال

دلم گرفته درين وسعت ملال، بلال

دلم گرفته درين وسعت ملال، بلال!

اذان بگوي خدا را، اذان بلال! بلال!

سكوت تلخ تو، با درد همنشينم كرد

اذان بگوي و ببر از دلم ملال، بلال!

من و تو شعله وريم از شرار فتنه، بيا

براي اين همه غربت چو من بنال، بلال!

هنوز ياد تو، در خاطر زمان جاريست

از اين گذشته روشن به خود ببال، بلال!

دوباره بانگ اذان در مدينه مي پيچد؟ !

سكوت نيست جواب چنين سؤال، بلال!

اذان اگر تو نگويي، نماز مي ميرد

بخوان سرود رهايي، بخوان بلال! بلال!

اذان بگو به بلنداي قامت توحيد

كه دشمنت ندهد بعد از اين مجال، بلال!

كبوتر حرم عشق! بال و پر واكن

به شوق آمدنِ لحظه وصال، بلال!

بخوان كه عمر گل باغ عشق، كوتاه ست

چو آفتاب كه دارد سر زوال، بلال!

براي مرغ مهاجر، ز كوچ بايد گفت

بخوان سرود غم انگيز ارتحال، بلال!

سرود سبز تو، با خشم سرخ من مانَد

به يادگار براي علي و آل، بلال!

***محمّد علي مجاهدي (پروانه) ***

8 - وداع جانسوز

بيمارت اي علي جان جز نيمه جان ندارد

بيمارت اي علي جان جز نيمه جان ندارد

ميلي به زنده ماندن در اين جهان ندارد

غم چون نسيم پائيز برگ و برم را ريخت

اين لاله بهاران غير از خزان ندارد

بگذار تا بميرد، زين باغ پر بگيرد

مرغي كه حق ماندن در آشيان ندارد

خواهم كه اشك غربت از چهره ات بگيرم

شرمنده ام كه ديگر دستم توان ندارد

بگذار كس نداند در پشت در چه بگذشت

من لب نمي گشايم محسن زبان ندارد

هر كس سراغم آمد با او بگو كه زهرا

قدرش عيان نگرديد قبرش نشان ندارد

شهري كه در امانند حتي يهود در آن

در بين خانه ي خود زهرا امان ندارد

اي ناله ها بر آئيد اي لاله ها بريزيد

گلزار وحي ديگر سر روان ندارد

روز جزا مسلم گيريم دست (ميثم)

زيرا پناه غير از ما خاندان ندارد

***استاد حاج غلامرضا سازگار (ميثم) ***

اي شهاب سرخ رنگ آسماني صبر كن

اي شهاب سرخ رنگ آسماني صبر كن

چند روزي بيشتر تا مي تواني صبر كن

با همين احوال، تنها دل خوشي من تويي

راضيم من به همين قدّ كماني صبر كن

كاش مي مردم نمي ديدم مسافر مي شوي

تو براي اين سفر خيلي جواني صبر كن

من بدون تو فقط يك جسم بي روحم مرو

تا بمانم عشق من بايد بماني صبر كن

خُب بگو بانو كه قصد كشتم را كرده اي؟

مي روي با خود مرا هم مي كشاني صبر كن

اين ستون تا آن ستون شايد فرج باشد، مرو

چند روزي بيشتر تا مي تواني صبر كن …

***محمد ناصري***

چو بسمل مي زني در هر نفس بال و پري مادر

چو بسمل مي زني در هر نفس بال و پري مادر

مرو از دست ما آخر تو دست حيدري مادر

مدينه مرده، ما بي كس، علي تنها، همه دشمن

ميان دشمنان تنها تو او را ياوري مادر

گل روي تو اي قرآن روي سينه ي احمد

چرا نيلي شده آخر تو از گل بهتري مادر

غم بي مادري سخت است بر ما هم نگاهي كن

مرو مادر مرو آخر تو ما را مادري مادر

هنوز انگار مي آيد به گوشم ناله ات از دل

هنوز انگار مي بينم كه تو پشت دري مادر

به من گفتند مادر رفتني گرديده فكري كن

به خود گفتم تو ما را همره خود مي بري مادر

تو بر حفظ ولايت محسن خود را سپر كردي

تو بر بابا همان همسنگر بي سنگري مادر

چرا در آستان وحي افتادي ز پا آخر

تو قرآن اميرالمؤمنين را كوثري مادر

مغيره تا به تن جان داشت جانت را گرفت از تن

نگفت آخر تو تنها دختر پيغمبري مادر

گناه ميثم آلوده از كوه ست سنگين تر

مگر در عرصه محشر تو بر او بنگري مادر

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

ما كه با هم يه روز از عالم بالا اومديم

ما كه با هم يه روز از عالم بالا اومديم

پس چرا تنها مي ري؟ ما مگه تنها اومديم

بي تو اين خونه پر از غصه، پر از دل تنگيه

مي دوني بي تو مدينه غروباش چه رنگيه؟

ديگه تو چشماي كي عكس خدا رو ببينم؟

بعد از اين رو به كدوم آينه بايد بشينم؟

مي دونم بايد بري، اينجا ديگه جاي تو نيست

كوچه ي اين آدما جاي قدمهاي تو نيست

مي دونم وقتي بري، تنهاترين ماهي مي شم

منم از اينجا مي رم، كبوتر چاهي مي شم

واي اگه شور مناجاتتو از شب بگيرن

واي اگه سايه تو از رو سر زينب بگيرن

واي اگه فردا حسين سراغ مادر بگيره

واي اگه بهونَه تو حسن ز حيدر بگيره

آسياب دستي صداش هنوز تو گوشم مي خونه

ذكر «يارب يارب» ت

هميشه يادم مي مونه

خدا مي دونه فقط يه آرزو رو دلمه

كه بيام خونه بگم: سلام! كجايي فاطمه؟

***قاسم صرافان***

دم آخر وصيتي دارم

دم آخر وصيتي دارم

اي علي جان به خاطرت بسپار

نيمه شبها حسين دلبندم

با لب تشنه مي شود بيدار

بار سنگين اين وصيت را

از سر شانه ها ي من بردار

قبل خوابيدنش عزيز دلم

ظرف آبي براي او بگذار

گريه كردم ز غربتش ديشب

تا سحر سوختم براي حسين

با همين دست ناتوان امروز

پيرهن دوختم براي حسين

كفنش را به زينبم دادم

حرف هاي نگفته را گفتم

چند ساعت براي دختر خود

فقط از رنج كربلا گفتم

گفتمش ميوه ي دلم زينب

كربلا باش يار و ياور او

ظهر روز دهم به نيت من

بوسه اي زن به زير حنجر او

وقت افتادنش به روي زمين

چشم خود را ببند مثل خدا

صبر كن دختر عقيله ي من

قهرمان بزرگ كرببلا

***وحيد قاسمي***

اي تكيه گاه شانه ي بي ياورم مرو

اي تكيه گاه شانه ي بي ياورم مرو

اي بوسه گاه زخمي بال و پرم مرو

بر زندگي ساده نه ساله رحم كن

من التماس مي كنمت همسرم مرو

روز مرا چو چادر خاكي سيه مكن

اي قبله گاه نور بيا از حرم مرو

دستم به دامنت قسمم را قبول كن

زهرا به حق اشك دو چشم ترم مرو

خيبر شكن ببين كه به زانو در آمده

بي تو غريب مي شوم اي همسرم مرو

باور نمي كني كه بدون تو بي كسم

كي مي شود جدايي تو باورم مرو

سنگ صبور من بروي بهر درد دل

سر تا كمر به چاه فرو مي برم مرو

آنكه ز ساقه نو را شكست «تبت يداه»

ياس كبود من گل نيلوفرم مرو

زينب شبي لبش در گوشت نهاد و گفت

كردم دعا كه خوب شوي مادرم مرو

***قاسم نعمتي***

قصد داري بروي و بدنم مي لرزد

قصد داري بروي و بدنم مي لرزد

مادر آينه ها بي تو تنم مي لرزد

گر چه سخت است ولي خوب تماشايم كن

به خدا بازوي خيبر شكنم مي لرزد

بلبل زخمي با غم تو بگو علت چيست؟

چه شده غنچه ناز چمنم مي لرزد

از همان روز كه از كوچه غم برگشتي

تا بدين ساعت غربت، حسنم مي لرزد

آن قدر لرزه به اندام علي افتاده

گوئيا بر تن من پيرهنم مي لرزد

تا به امروز نديدند بلرزد كوهي

كوه بودم ولي امروز تنم مي لرزد

***سيد محمد جوادي***

تويي كه حرف دلم را نگفته مي داني

تويي كه حرف دلم را نگفته مي داني

خدا نكرده، بدي كرده ام نمي ماني!؟

دلت مي آيد از امشب به بعد گريه كنم

هميشه دست بگيرم به روي پيشاني

كمي به جزر و مد جان من مدارا كن

سه ماه مي گذرد پشت ابر پنهاني

براي دلخوشي من كمي ز جا بر خيز

چقدر نافله ات را نشسته مي خواني

عصاي پيري تو شانه هاي زينب شد

تو هم به شانه كمي كم كن از پريشاني

تلاطمي كه تو از درد مي كني يعني

درون بستري اما هنوز طوفاني

از اين محيط غم آزاد كن مرا قدري

بخند مژده بياور براي زنداني

***حسين رستمي***

خدا نكرده مگر قصد جان من داري

خدا نكرده مگر قصد جان من داري

كه زير بالش خود دست بر كفن داري

من از تو چشم مدارا و ساختن دارم

ز من، تو چشم تماشا و سوختن داري

هزار حرف نگفته هنوز دارم ليك

تو يك كلام، خداحافظي ز من داري

من و هزار بهانه براي صحبت تو

تو و هزار سخن كز جدا شدن داري

به هم نريز عزيزم مرا، چو صورت خود

كه با وداع تو سخت است خويشتن داري

تو فكر شستن رختت مباش و خوب بخواب

مگو كه زخم گل انداز بر بدن داري

چه طول مي كشد اين شرح بوسه گاه حسين

مگر چقدر تو با دخترت سخن داري

اگر چه اب شدي، باز فاطمه دارم

اگرچه خاك نشينم ابوالحسن داري

لباس عاطفه با لاغري نخواهد رفت

تو حس مادري خويش را به تن داري

رواست زلزله اي شهر را خراب كند

ز رعشه اي كه تو امروز بر بدن داري

تو خمس خود به خدا دادي و حلال حلال

حسين و زينب و كلثومي و حسن داري

اتاق گريه ندارد فضاي حال تو را

ز بس كه ناله و شكوي ز مرد و زن داري

. . . .

دهاتيان به حصيري برآورند چه زود

توقعي كه تو زين كهنه پيرهن داري

***محمد سهرابي***

يك گل نصيبم از دو لب غنچه فام كن

يك گل نصيبم از دو لب غنچه فام كن

يا پاسخ سلام بگو يا سلام كن

اي حسن مطلع غزل زندگاني ام

شعر مرا «تمام» به حسن ختام كن

اي آفتاب خانه ي حيدر! مكن غروب

اين سايه را تو بر سر من مستدام كن

پيوسته نبض من به دو پلك تو بسته ست

بر من، تمام من! نگهي را تمام كن

تا آيدم صداي خداي علي به گوش،

يك بار با صداي گرفته صدام كن

از سرو قدشكسته نخواهد كسي قيام

اي قامتت قيامت من! كم قيام كن

درهاي خلد بر رخ من باز مي كني

از مهر همره

دو لبت يك كلام كن

با يك نگاه عاطفه عمر دوباره باش

اي مهر پرفروغ! طلوعي به شام كن

اين كعبه بازويش حجرالأسود علي ست

زينب! بيا و با حجرم استلام كن

***استاد حاج علي انساني***

چشمت چقدر تر شده در آخرين شبم

چشمت چقدر تر شده در آخرين شبم

مهمان سفره ي دل و تنها مخاطبم!

با دستمال اشك خودت سعي مي كني

تا بلكه داغتر نشود سوزش تبم

دست خودم كه نيست اگر آه مي كشم

حالم عذاب داده دلت را، معذّبم

نائي نمانده ست برايم، نگو بمان

از هر غمي كه فكر كني، من لبالبم

چيزي نخواستم كه در اين سال ها ولي

از اين به بعد جان تو و جان زينبم

قلبم براي بوسه ي بر روش لك زده

بگذار ماهِ صورت او را روي لبم

حالا كه مي روم به ملاقاتِ با پدر

من را نگاه كن وَ ببين كه مرتبم؟

مي خواستم فداي تو گردم تمام عمر

با ضربه ي غلاف رسيدم به مطلبم

***علي اصغر ذاكري***

اين قدر بين رفتن و ماندن نمان بمان

اين قدر بين رفتن و ماندن نمان بمان

پيرم مكن ز بار غمت اي جوان بمان

خورشيد من به جانب مغرب روان مشو

قدري دگر به خاطر اين آسمان بمان

مهمان نُه بهار علي پا مكش ز باغ

نيلوفر امانتي ِ باغبان بمان

اي دل شكسته آه تو ما را شكسته ست

اي پر شكسته پر مكش از آشيان بمان

ديگر محل به عرض سلامم نمي دهند

اي همنشين اين دل بي همزبان بمان

راضي مشو دگر به زمين خوردنم مرو

بازي نكن تو با دل اين پهلوان بمان

روي مرا اگر به زمين مي زني بزن

اما بيا به خاطر اين كودكان بمان

در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست

اينقدر بين رفتن و ماندن نمان بمان

***محسن عرب خالقي***

9 - شام غريبان

آن شب كه دفن كرد علي بي صدا تو را

آن شب كه دفن كرد علي بي صدا تو را

خون گريه كرد چشم ملك در عزا تو را

در گوش چاه گوهر نجوا نمي شكست

اي آشيان درد، علي داشت تا تو را

اي مادر پدر، غمش از دست برده بود

همراه خود نداشت اگر مصطفي تو را

زين درد سوختيم كه اي زهره منير

كتمان كند به خلوت شب مرتضي تو را

ناموس دردهاي علي بودي و چو اشك

پنهان نمود غيرت شير خدا تو را

دفن شبانه ي تو كه با خواهش تو بود

فرياد روشني ست ز چندين جفا تو را

خم كرد اي يگانه سپيدار باغ وحي

اين هيجده بهار پر از ماجرا تو را

تحريف دين، فراق پدر، غربت علي

انداخت اين سه درد مجسم ز پا تو را

نامت نهاد فاطمه كان فاطر غيور

مي خواست از تمامي عالم جدا تو را

در شط اشك روح تو هر چند غوطه خورد

رفع عطش نكرد فرات دعا تو را

دادند در بهاي فدك، آخر اي دريغ

گلخانه اي به گستره كربلا تو را

پهلو شكسته اي و علي با فرشتگان

با گريه مي برند به دارالشفا تو را

دارالشفاي درد جهان

خانه عليست

زين خانه مي برند ندانم كجا تو را

***قادر طهماسبي (فريد) ***

مدينه كوفه ي اول چو غرق شد در خواب

مدينه كوفه ي اول چو غرق شد در خواب

خموش گشت و خموش و فتاد از تب و تاب

به زير نور كمي از هلال نازك ماه

براي غسل علي آب مي كشيد از چاه

حسن (ع) چو بغض فرو خورد شور و شينش را

به سينه داد سر زينب و حسينش را

رها ز چلّه ي دل تير آه مي كردند

به جسم زخمي مادر نگاه مي كردند

علي يكايك گل هاي خويش را بوسيد

به گريه گفت مبادا بلند گريه كنيد

كَننده ي در خيبر پس از ثناي خدا

شروع كرد به غسل و بگفت يا زهرا

براي شستن آن ياس نيلي پرپر

فتاد لرزه به دست خدايي حيدر

ز ساق اشك شرار دلش زبانه كشيد

چو دست خويش بر آثار تازيانه كشيد

همو كه داشت به اطفال خود بسي تاكيد

همو كه گفت عزيزان من سكوت كنيد

كشيد دست ز غسل و به ناله و فرياد

سرش نهاد به ديوار و از نفس افتاد

علي بريده بريده گلايه كرد آغاز

كه اي هميشه به هر مشكلي مرا همراز

مني كه پيش تو ياقوت اشك مي سفتم

مني كه درد دل خويش با تو مي گفتم

چه قدر ناله زدي بهر دست بسته شده

ولي نگفتي از آن بازوي شكسته شده ….

***حاج محمود كريمي***

نيمه شب، تابوت را برداشتند

نيمه شب، تابوت را برداشتند

بار غم بر شانه ها بگذاشتند

هفت تن، دنبال يك پيكر روان

وز پي آن هفت تن، هفت آسمان

اين طرف، خيل رُسُل دنبال او

آن طرف، احمد به استقبال او

ظاهرا تشييع يك پيكر ولي

باطناً تشييع زهرا و علي

امشب اي مَه، مِهر وَرز و خوش بتاب

تا ببيند پيش پايش آفتاب

ابرها گِريند بر حال علي

مي رود در خاك، آمال علي

چشم، نور از دست داده، پا رمق

اشك، بر مهتاب رويش، چون شفق

دل همه فرياد و لب، خاموش داشت

مرده اي، تابوت، روي دوش داشت

آهِ سرد و بغض پنهان در گلو

بود

با آن عدّه، گرم گفت و گو

آه آه؛ اي همرهان، آهسته تر

مي بريد اسرار را، سربسته تر

اين تن آزرده، باشد جان من

جان فدايش، او شده قربان من

همرهان، اين ليله القدر من است

من هلال از داغ و اين بدر من است

اشك من زين گل، شده گلفام تر

هستي ام را مي بَريد، آرام تر

وسعتِ اشكم، به چشم ابر نيست

چاره اي غير از نماز صبر نيست

زين گل من، باغ رضوان نَفحه داشت

مصحف من بود و هجده صفحه داشت

مَرهمي خرج دل چاكم كنيد

همرهان، همراهِ او خاكم كنيد

***استاد حاج علي انساني***

ديده بستي پا سوي قبله كشيدي واي من

ديده بستي پا سوي قبله كشيدي واي من

تا نمردم چشم خود را باز كن زهراي من

من به احزاب و احد يك دم نلرزيدم ولي

تا تو افتادي ز پا لرزيد دست و پاي من

كاش جانم با نفس از سينه مي آمد برون

كاش مي مردم مدينه نيست ديگر جاي من

روزها لب بسته از فرياد و مي سوزم خموش

حبس در دل گشته حتي ناله شب هاي من

قنفذ بيدادگر جان مرا از من گرفت

تو زمين خوردي و از هم شد جدا اعضاي من

آفتاب طلعتت از ابر سيلي شد سياه

زين مصيبت تيره شد در چشم من دنياي من

در عزاي تو تمامي عمر من شد احتضار

با فراق تو شده هر شب، شب احياي من

تو به خود از درد پيچيدي و نگشودي لبي

تا نيايد از جگر يك لحظه واويلاي من

حيف باغ آرزوهاي مرا آتش زدند

رفت از كف غنچه من لاله حمراي من

مرحبا ميثم كه در اشعار تو پيدا بود

غصه ناگفته و غم هاي ناپيداي من

***حاج غلامرضا سازگار***

با رفتنش تمامي غم ها به من رسيد

با رفتنش تمامي غم ها به من رسيد

درد دو ماه فاطمه يك جا به من رسيد

اول قرار بود كه باهم سفر كنيم

رفتن به او رسيد و تمنا به من رسيد

بي او شكست خورده ي تاريخ مي شدم

با فاطمه، ولايت عظمي به من رسيد

آخر نشد طبيب برايش بياورم

حسرت ز درد ام ابيها به من رسيد

او رو سپيد شد كه بلا را به جان خريد

خجلت ز روي حضرت طاها به من رسيد

يادم نمي رود كه چگونه تلاش كرد

در زير تازيانه ي اعدا به من رسيد

در طول زندگاني از خود گذشته اش

يا به خدا و يا به نبي يا به من رسيد

هرچند آستين به دهان ناله مي زدند

اما صداي زينب كبري به من رسيد

تقسيم كار خانه به نفع علي نبود

واي از دلم

كه شستن زهرا به من رسيد

از بس غريب بودم و بي كس به وقت دفن

تسليت از خداي تعالي به من رسيد

اهل مدينه راحت و آرام خفته اند

بيداري هميشه ي شبها به من رسيد

نه اينكه دست خويش كشيدم به زخم او

زخمش ز بس كه بود هويدا به من رسيد

***جواد حيدري***

اي خوش آن روزي كه ما در خانه مادر داشتيم

اي خوش آن روزي كه ما در خانه مادر داشتيم

ديده از ديدار رخسارش منور داشتيم

هر كسي جسم عزيزش روز بردارد ولي

ما كه نعش مادر خود را به شب برداشتيم

كاش آن روزي كه تنها مادر ما را زدند

ما يكي را در ميان كوچه ياور داشتيم

كاش محسن را نمي كشتند تا ما غنچه اي

يادگار از آن گل رعناي پرپر داشتيم

كاش آن ساعت كه دانستيم بي مادر شديم

جاي آغوشش به خاك تيره بستر داشتيم

اين درو ديوار مي گريد به حال ما كه ما

مادري بشكسته پهلو پشت اين در داشتيم

مادر ما رفت از دنيا در آن حالي كه ما

گريه بر حالش سر قبر پيمبر داشتيم

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

گذشته نيمه اي از شب، دريغا

گذشته نيمه اي از شب، دريغا

رسيده جانِ شب بر لب، دريغا

چراغ خانه مولاست، خاموش

كه شمع انجمن آراست خاموش

فغان تا عالم لاهوت مي رفت

به روي شانه ها، تابوت مي رفت

علي زين غم چنان ماتست و مبهوت

كه دستش را گرفته دست تابوت!

شگفتا! از علي، با آن دليري

كند تابوت زهرا، دستگيري!

به مژگان ترش ياقوت مي سُفت

سرشك از ديده مي باريد و مي گفت

كه: اي گل نيستي تا بوت بويم

مگر بوي تو از تابوت بويم

جدا از تو دل، آرامي ندارد

علي بي تو دلارامي ندارد

چنان در ماتمش از خويش مي رفت

كه خون از چشم غير و خويش مي رفت

كه ديده در دل شب، بلبلي را

كه زيرِ گل نهان سازد گلي را

ز بيتابي، گريبان چاك مي كرد

جهاني را به زير خاك مي كرد

علي با دست خود، خشت لحد چيد

بساط ماتم خود تا ابد چيد

دل خود را به غم دمساز مي كرد

كفن از روي زهرا باز مي كرد

تو گويي ز آن رخ گرديده نيلي

به رخسار علي مي خورد سيلي!

از آن دامان خود پر لاله مي كرد

كه چون ني، بندبندش ناله مي كرد

علي، در خاك زهرا را نهان كرد

نهان در قطره،

بحر بي كران كرد

گُل خود را به زير گِل نهان ديد

بهار زندگاني را، خزان ديد

شد از سوز درون، شمع مزارش

علي با آب و آتش بود كارش!

چنان از سوز دل، بيتاب مي شد

كه شمع هستي او، آب مي شد

غم پروانه اش، بيتاب مي كرد

علي را قطره قطره آب مي كرد

چو بر خاك مزارش ديده مي دوخت

سراپا در ميان شعله مي سوخت

مگر او گيرد از دست خدا، دست

كه دشمن بعد او، دست علي بست

***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***

يك مشت خاك روي تو يك مشت بر سرم

يك مشت خاك روي تو يك مشت بر سرم

باور نمي كنم كه تويي در برابرم

ديوانه كرده ست مرا عطر و بوي تو

پيچيده در تمامي من اي معطرم

خيرالنساء و دفن غريبانه؟ واي من

مظلومه اي شبيه علي ماه بي حرم

با رفتن تو زلزله اي در تنم نشست

با اينكه من هنوز همان مرد خيبرم

هر بار در جواب چطور است حالتان؟

بيمار و زرد و تبزده گفتي كه بهترم

خون گريه از سراسر من مي چكد ولي

با سيل اشك راه به جايي نمي برم

شايد اگر كه روضه بخوانم سبك شوم

اما نه باز راه به جايي نمي برم

دل كندن از تو سخت ترين كار عالم است

يك مشت خاك روي تو يك مشت بر سرم

***علي اصغر ذاكري***

امشب خدا هم از محنت گريه مي كند

امشب خدا هم از محنت گريه مي كند

يا مرتضي كنار تنت گريه مي كند

هنگام غسل دادن تو چشم همسرت

با خون زير پيرهنت گريه مي كند

گاهي براي غربت و تنهايي خودش

گاهي براي سوختنت گريه مي كند

امشب بگو چه مي گذرد بر دل كفن؟

وقتي لباس بر بدنت گريه مي كند

از سوز گريه هاي غريبانه علي

آهسته گوشه اي حسنت گريه مي كند

زينب تمام غصه ي خود را ز ياد برد

از بس حسين بي كفنت گريه مي كند

***محسن مهدوي***

زهرا! چه كند مي گذرد شستشوي تو

زهرا! چه كند مي گذرد شستشوي تو

نيمه شب است و تازه رسيدم به موي تو

اين گيسوي سپيد به سنّت نمي خورد

هجده بهاره اي و سپيد است موي تو

در من هزار بار تو تكثير مي شوي

آيينه ام شكسته شدم روبروي تو

ساقي كوثري من اصلا براي توست

اما چگونه آب بريزم به روي تو

گلبرگ هاي خشك تو را آب مي زنم

تا در مدينه پخش شود عطر و بوي تو

اي در تمام مرحله ها پا به پاي تو

با خود مرا ببر كه شوم كو به كوي تو

***علي اكبر لطيفيان***

10 - بعد از شهادت

چه كنم! آتشي افتاده به جانم چه كنم؟

چه كنم! آتشي افتاده به جانم چه كنم؟

آتش از آب دو ديده ننشانم چه كنم؟

تو در اين شهر فقط چشم به راهم بودي

اي هميشه نگرانم، نگرانم چه كنم؟

گوشه ي خانه من و چار جگر گوشه ي تو

غم ز شش سمت گرفته به ميانم چه كنم؟

در ره مسجد و خانه به زمين مي خوردم

از همان موقع شده ورد زبانم چه كنم؟

من كه هر كس گرهي داشت كمك از من خواست

گرهي خورده به كارم كه ندانم چه كنم؟

***استاد حاج علي انساني***

خوابش نبرده ست كه لالايي تو نيست

خوابش نبرده ست كه لالايي تو نيست

آغوش مادرانه ي رويايي تو نيست

حس مي كنم كه در جگر دخترانه اش

جايي براي ماتم دريايي تو نيست

گفتم كه مادرت همه جا هست باز گفت

اينكه نشان قبر معمايي تو نيست

مي آيد اين قنوت به چادر نماز تو

جز او كسي كه زينب زهرايي تو نيست

با اينكه خوب شانه به مويش زدم ولي

دستي شبيه دست مسيحايي تو نيست

زينب به غير غصه كه چيزي نمي خورد

حالا كه سفره هاي پذيرايي تو نيست

من جاي تيغ، دست به دستاس مي برم

اين پير مرد، حيدر مولايي تو نيست

***محمد امين سبكبار***

آئينه دار ام ابيها صبور باش

آئينه دار ام ابيها صبور باش

زينب در اين دو روزه ي دنيا صبور باش

دنيا اسير درد و غم بي ملاليست

در اين سكوت سرد تماشا صبور باش

بابا كه نيست هر چه دلت خواست گريه كن

اما كنار غربت بابا صبور باش

اين روزهاي غرق محن با برادرت

يا صحبتي ز كوچه مكن يا صبور باش

حرفي نزن ز پهلوي زخمي مادرت

در اين غروب عاطفه تنها صبور باش

كار من از طبيب و مداوا گذشته ست

انگار رفتني شده زهرا صبور باش

گاهي دلت بهانه ي مادر كه مي كند

بر سر بگير چادر من را صبور باش

امروز تازه اول راهست دخترم

فردا كه پر كشيدم از اينجا صبور باش

يك روز مي روي به بيابان كربلا

بر تل بيقراري و غمها صبور باش

خورشيد خون گرفته ي من پيش چشم تو

بر روي نيزه مي رود اما صبور باش

بر حنجر بريده بزن بوسه، جاي من

اما به خاطر دل زهرا صبور باش

اين آخرين وصيت مادر به زينب است

تا جان به پاي مكتب مولا صبور باش

از كربلا به بعد علم روي دوش توست

روح حماسه! زينب كبري! صبور باش

***يوسف رحيمي***

رفتي و مانده در دلم ناله بي صداي تو

رفتي و مانده در دلم ناله بي صداي تو

چه زود مستجاب شد فاطمه جان دعاي تو

تو تا حيات داشتي بهر علي گريستي

علي به طول عمر خود گريه كند براي تو

دست خزان رسيد و زد لطمه به برگ ياس من

كاش كبود مي شدي صورت من به جاي تو

بعد شهادت تو چون وارد خانه مي شوم

مي نگرم به هر طرف مي شنوم صداي تو

بود من و نبود من، ركن همه وجود من

با چه گناه پشت در شكست دنده هاي تو

روز ز پا نشسته اي روز دو ديده بسته اي

شب ز چه رفت زير گل روي خدانماي تو

تويي كه با نثار جان گشود بين دشمنان

بازوي بسته مرا دست گره گشاي تو

هم زره علي

شدي هم سپر علي شدي

فدايي ره علي، علي شود فداي تو

تو زير تازيانه ها دويده در قفاي من

چهار طفل نازنين دويده در قفاي تو

قسم به اشك ماتمت قبول كن كه ميثمت

ريخته با شرار جان، پاره دل به پاي تو

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

بگذاشت سر به خاك مگر همسر علي؟

بگذاشت سر به خاك مگر همسر علي؟

يا آسمان خراب شده بر سر علي؟

تنها نه نيمه هاي دل شب، تمام عمر

باشد مزار گمشده ات در بَرِ علي

دردا كه بين آن همه دشمن ز پا فتاد

هم سنگر هميشه بي سنگر علي

دست مغيره خشك كه با شدت تمام

مي زد تو را به پيش دو چشم تر علي

از لحظه اي كه مادر خود را ز دست داد

شد مادر حسين و حسن دختر علي

برده ست ارث ام ابيهايي تو را

زينب شده براي علي مادر علي

در چشم و سينه حبس كند اشك و آه را

هر شب به خاطر دل غم پرور علي

قبر تو بي چراغ و دعا كن كه همچو شمع

بر تربت تو آب شود پيكر علي

غربت ببين كه پشت در خانه گشته بود

شش ماهه تو ياور بي ياور علي

ميثم بريز اشك و برآر از جگر خروش

كوثر بخوان كه گشت فدا كوثر علي

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

برگرد دردهاي دلم را دوا كني

برگرد دردهاي دلم را دوا كني

حاجت به حاجت جگرم را روا كني

برگرد تا كه با همه ي مادري خويش

گندم براي سفره ي ما آسيا كني

بايد تو را دوباره ببينم، صدا كنم

بايد مرا دوباره ببيني، صدا كني

خيلي دلم گرفته سر چاه مي روم

برگرد خانه تا كه مرا رو برا كني

برگرد تا كه طبق روال هميشه ات

قبل از خودت سفارش همسايه را كني

اين بچه ها بدون تو چيزي نمي خورند

برگرد تا دوباره خودت سفره وا كني

از من مراقبند تو ناراحتم مباش

بايد كه افتخار به اين بچه ها كني

من هستم و به نيت نبش مزار تو …

اصلا نياز نيست كمي اعتنا كني

با ذوالفقار بر سر خاكت نشسته ام

وقتش شده دوباره برايم دعا كني

توليت حريم بلندت با من است

با شرط اينكه تو نجفم را بنا كني

***علي اكبر لطيفيان***

مي رسد هرشب صداي گريه از …

مي رسد هرشب صداي گريه از …

زير سقف و سر پناهي سوخته

ماه را مي بينم و حالم وخيم …

مي شود با ياد ماهي سوخته

بعد تو هرشب نسيمي خسته ام

مي چكم در عمق چاهي سوخته

بعد تو هر روز زانو در بغل

خيره مي مانم به راهي سوخته

رفتي و از تو برايم يادگار

مانده يك چادر سياهي سوخته

مي وزد در خانه ام عطر پر

مرغ عشق بي گناهي سوخته

ميخ دارد خودنمايي مي كند

در ميان قتلگاهي سوخته

اي مليكه پادشاهت آمده

در دل شب با سپاهي سوخته

رفتي و باور كن از عمر علي

مانده يك چندين صباحي سوخته

***احسان كرباسي***

ياري ز كه جويم دل من يار ندارد

ياري ز كه جويم دل من يار ندارد

يك محرم و يك راز نگه دار ندارد

جز چاه، كسي حرف دلم را نشنيده ست

اين يوسف سرگشته خريدار ندارد

گر پرتوي از سوز دلم بر چمن افتد

با داغ دل لاله كسي كار ندارد

از ناله ي پنهان علي در دل شب ها

پيداست كه دل دارد و دلدار ندارد

با فضّه بگوييد بيايد كه در اين باغ

نيلوفر بيمار پرستار ندارد

بر حاشيه ي برگ شقايق بنويسيد

گل تاب فشار در و ديوار ندارد

***محمد جواد غفور زاده (شفق) ***

11 - بقيع

درين شب ها ز بس چشم انتظاري مي برد زهرا

درين شب ها ز بس چشم انتظاري مي برد زهرا

پناه از شدّت غم ها، به زاري مي برد زهرا!

ز چشم اشكبار خود، نه تنها از منِ بي دل

كه صبر و طاقت از ابر بهاري مي برد زهرا

اگر پشت فلك خم شد چه غم؟! بار امانت را

به هجده سالگي با بردباري مي برد زهرا

زيارت مي كند قبر پيمبر را به تنهايي

بر آن تربت گلاب از اشكِ جاري مي برد زهرا

همه روزش اگر با رنج و غم طي مي شود، امّا

همه شب لذّت از شب زنده داري مي برد زهرا

نهال آرزويش را شكستند و يقين دارم

به زير گِل، هزار امّيدواري مي برد زهرا

اگرچه پهلويش بشكسته، در هر حال زينب را

به دانشگاه صبر و پايداري مي برد زهرا

شنيد از غنچه نشكفته اش فرياد يا محسن!

جنايت كرده گلچين، شرمساري مي برد زهرا

به باغ خاطرش چون ياد محسن زنده مي گردد

قرار از قلب من با بي قراري مي برد زهرا

به هر صورت كه از من رخ بپوشد، باز مي دانم

كه از اين خانه با خود يادگاري مي برد زهرا

***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***

بر گشا مُهر خاموشي از زبانت اي بقيع!

بر گشا مُهر خاموشي از زبانت اي بقيع!

جاي زهرا را بگو با زائرانت اي بقيع!

ديده ي گريان ما را بنگر و با ما بگو

در كجا خوابيده آن آرام جانت اي بقيع!

لطف كن، گم كرده ئ ما را نشانِ ما بده

بشكن اين مُهر خموشي از زبانت اي بقيع!

گر دهي بر من نشان از قبر زهرا، تا ابد

بر ندارم سر ز خاك آستانت اي بقيع!

گفت مولا رازِ اين مطلب مگو با هيچ كس

خوب بيرون آمدي از امتحانت اي بقيع!

گر نداري اذن از مولا كه سازي بر ملا

لااقل با ما بگو از داستانت اي بقيع!

فاطمه با پهلوي بشكسته شد مهمان تو

دِه خبر ما را ز حال ميهمانت اي بقيع!

آرزو دارد به دل

خسرو كه تا صاحب زمان

بر ملا سازد مگر راز نهانت اي بقيع!

***محمّد خسرو نژاد***

دلم امشب به مجلس روضه

دلم امشب به مجلس روضه

خسته و بي قرار مي آيد

يك كبوتر شده و از سمتِ

حرمي پر غبار مي آيد

*

گرد غربت نشسته بر روي

پر و بال كبوترانهٔ دل

مي چكد لاله لاله اشكِ درد

امشب از خلوت شبانهٔ دل

*

با من اي دل بگو كجا رفتي

كه پر از ماتم و شراره شدي

تو چه ديدي در آن ديار غريب

كه شكستي و پاره پاره شدي

*

گفت رفتم به سرزميني كه

عطر اندوه و بغض و ماتم داشت

خاك آنجا هميشه دلگير و

آسمانش هميشه شبنم داشت

*

به خدا رنگ خاك مي گيرد

پر و بال كبوتران بقيع

روز ها هم هميشه در آن جا

آفتاب است سايه بان بقيع

*

نه حرم، نه رواق، نه گنبد

نه ضريح و نه صحن و گلدسته

هست آنجا مزار خاكي

چار مرد غريب و دل خسته

*

در نواحي نوحه و ناله

شعلهٔ بي كرانه اي دارد

نه فقط قبر چار مرد غريب

بانوي بي نشانه اي دارد

*

اين زمين دل شكسته از آهِ

غربت و ناله هاي مادر بود

هم دم اشك هاي مادرمان

يك بغل لاله هاي پر پر بود

*

و در اين باغ آتش سرخي

در دل سبز ياسمن گل كرد

شعلهٔ زهرِ كينه ها بين

جگر پارهٔ حسن گل كرد

*

چند روزي گذشت و خاك بقيع

عطر غم ناك اشك و ناله گرفت

و به دست همان كمان داران

بدن ياس رنگ لاله گرفت

*

اين زمين يك زمين ساده كه نيست

اين زمين خاك غربت آباد است

اين زمين دلشكسته داغِ

گريه هاي امام سجاد است

*

اين زمين از تبار اشك و آه

به خدا هر سپيده زائر داشت

آسماني پر از ستاره از

روضه هاي امام باقر داشت

*

خاك هاي غريب اين صحرا

روزگاري تب شقايق داشت

تا سحر در كبود چشمانش

اشك سرخ امام صادق داشت

*

اين زمين يك زمين ساده كه نيست

باغي از داغ لاله و ياس است

در تبِ ناله هاي محزونِ

مادر بي قرار عباس

است

*

در حوالي اين ديار غريب

از غم يار آشنا مي خواند

در مدينه كنار خاكِ بقيع

روضهٔ سرخ كربلا مي خواند

***يوسف رحيمي***

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109