رياحين الشريعه : در ترجمه دانشمندان بانوان شيعه

مشخصات كتاب

سرشناسه : محلاتي ذبيح الله 1364 - 1271

عنوان و نام پديدآور : رياحين الشريعه در ترجمه دانشمندان بانوان شيعه تاليف ذبيح الله محلاتي

مشخصات نشر : تهران دار الكتب اسلاميه 1369ق = 1349 - 1329.

مشخصات ظاهري : ج 5

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي

يادداشت : ج 1 (چاپ اول [1382)؛ 650 ريال

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس

مندرجات : ج 1 و 2. شرح زندگاني سيده نسوان .-- ج 3. امهات ائمه زينب كبري ع و ساير بانوان دشت كربلا؛ باب الف از بانوان شيعه .-- ج 4. باب ب تا غين .-- ج 5. باب ف - ي

عنوان ديگر : ترجمه بانوان دانشمندان شيعه

موضوع : فاطمه زهرا(س ، 13؟ قبل از هجرت - 11ق -- سرگذشتنامه

موضوع : زنان شيعه -- سرگذشتنامه

رده بندي كنگره : BP52/م 3ر9

رده بندي ديويي : 297/97

شماره كتابشناسي ملي : م 56-80

ص: 1

جلد 1

ديباچه كتاب

اشاره

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحيم

حمد بيحد و ثناء بي عدد مختص ذات پاكي است كه از يك مشت خاك چنين گوهر پاك من ذكر و انثي آفريده و تاج ولقد كرمنا بر تارك ايشان نهاده و بقدرت كامله خود در مشيمه امهات صورت نبات را جمال معني داده و از صدف ارجام در منثور (1) و گوهر ربات الخدور بيرون آورده و از قطره آبيكه از اصلاب مردان و ترائب (2) زنان در ظلمات ثلاث چكيده از آن رياحين الشريعة (3)(و خيرات حسان (4)) (واعلام النساء (5)) رويانيده و در نهاد آنان از كمال و علم و معرفت چندان وديعة نهاده تا اينكه (مشاهير النساء (6)) (و تذكرة الخواتين (7)) (نقل مجلس (8)) گرديده و از (ثمرات اوراق (9)) معارفشان كتابها تنظيم شده و از دودمان رسالت بتول عذراء و زينب كبري پروريده كه هزاران مريم و آسيه و ساره و هاجر خدمت گذاري ايشان را بجان و دل خريده و خاندان نظم و عرفان ايجاد صدها رابعه و خنساء بنموده و از ينبوع فيض نامتناهيش بسياري از ربات حجال را در فنون علم و معارف اشياخ معاريف و مشايخ نموده و ابواب حكمت و ادب بر روي عفايف و عقايل گشوده و مستوره عصمت از آن طلب كرده معصومه ي نامي گشته و جاريه بزم آرائي و دلربائي خواسته محبوبه گرامي گشته ملكه ئي را بر تخت ملوك نامداري نشانيده و مردان روزگار را محكوم حكم او گردانيده تا بدانند كه امر امر او است و فرمان فرمان او قدرتش بي پايان و عظمتش نسبت بمردان و زنان يكسان.


1- نام كتابي است تأليف زينب فواز عربي است.
2- استخوان سينة.
3- نام همين كتاب است.
4- نام كتاب صنيع الملك است در سه جلد نازك بخط درشت فارسي كه در ترجمه زنان است.
5- نام كتابي است تأليف رضا كحاله مصري در مصر بلغت عربي طبع شده است در سه جلد.
6- تأليف محمد ذهني افندي كه بعربي نوشته است مختصر است.
7- تأليف شاه جهان بيگم فارسي مختصر مطبوع و در او اغلاط و اشتباهات بسيار است.
8- نام كتابي است در ادبيات.
9- نام كتاب ابن الحجة الحموي است.

ص: 3

پس از حمد خداوند يكتا درود نامحدود و سلام غير معدود بر سيد انبياء و مرسلين محمد محمود و بر آل طيبين او تا روز موعود باد البته سلام و صلوة سزاوار اين مسند نشين قاب قوسين او ادني است كه زنان را از تحت اسارت و ذلت و مسكنت زمان جاهليت نجات بخشيده و حقوق آنها را كما هو حقه ادا فرموده تا آنكه در زير مقنعه زمامداريها كردند و در فهم حقايق مساعي جميله بتقديم رسانيدند و در حل غوامض تحقيقات انيقه فرمودند لشكر شكسته اند كشور گرفته اند بر تخت حكمراني نشسته اند صد كارها كردند صد راهها رفته اند تأسيس مساجدها و مدارسها كردند تأليف كتابها و رسالها نمودند مسالك طريقت و كافل بيچارگان با كمال همت شدند.

تو مرد رهي واقف راه باش

ز حال زنان نيز آگاه باش

و بعد چنين گويد بنده شرمنده ذبيح الله بن محمد علي بن علي اكبر بن اسماعيل المحلاتي تجاوزالله عن سيئاته في الحاضر والاتي كه چون كتاب (كشف الغرور) در طهران بطبع رسيد و مطبوع طباع گرديد و چون پاره ي از حالات زنان نيكو سيرت و شمه ي از حال زنان زشت طبيعت را در آنجا تذكر داده بودم در اين فكر افتادم كه ترجمه ي جمعي از دانشمندان بانوان شيعه را جمع آوري بنمايم. با اين عدم اسباب و قله اطلاع و عدم طول باع ولي از آنجائي كه كتاب را همت تأليف ميكند نه اسباب قدم در اين ميدان نهادم در حاليكه خود را از فرسان اين ميدان نمي دانم ولي در مثلها گفته اند.

بلبل بباغ و جغد بويرانه تاخته

هر كس بقدر همت خود خانه ساخته

و دانشمندان در اين موضوع كتابها بقالب تأليف ريخته اند و حقير خوشه چين خرمن آنان هستم و زحمات آنانرا تقدير مينمايم و بمصداق شعر ابن مالك.

و هو لسبق حائز تفضيلا

مستوجبا ثنائي الجميلا

ولي قراء محترم بعد از امعان نظر در اين اوارق خواهند دانست كم ترك الاول للاخر، چه بسيار از تراجم در اين اوراق ديده ميشود كه در كتب مؤلفه در اين باب وجود ندارد و چون عمده غرض اصلي و مقصد كلي از تأليف اين كتاب تمسك بذيل عنايت آل عصمت و توسل بخاندان نبوت و رسالت است افتتاح اين كتاب بنام نامي و اسم

ص: 4

گرامي بانوي عظمي فاطمه ي زهرا سلام الله عليها خواهد بود و دو جلد اين كتاب متعلق بآن عصمت كبري است كما اينكه جلد سوم متعلق بامير زاده عرب عليا مخدره زينب و امهات مومنين و امهات ائمه معصومين و بنات آل طه و يس خواهد بود و مجلدات ديگر متعلق بسائر دانشمندان بانوان شيعه است و ناميدم آنرا (برياحين الشريعه) در ترجمه دانشمندان بانوان شيعه و نسئل الله التوفيق و عليه نتوكل و به الاعتصام)

تنبيه

چون در اين جلد از عاشر بهار و جلد فاطميه ناسخ التواريخ و كتاب خصايص فاطميه مرحوم آخوند ملا محمد باقر كجوري طهراني بسيار نقل ميشود براي هريك رمزي طلبا للاختصار قرار ميدهيم «ز» رمز عاشر بهار «نا» رمز ناسخ التواريخ «يص» رمز خصايص فاطميه و سائر مصادر را بنام و نشان ذكر خواهيم كرد و از مطالعه كنندگان گرامي اميدوارم كه از راه لطف و مرحمت بر اين ناچيز خرده نگيرند.

و عين الرضا عن كل عيب كليلة

كما ان عين السخط تبدي المساويا

و علماء اعلام در حالات صديقه ي كبري فاطمه ي زهراء سلام الله عليها كتابها نوشته اند حتي چند كتاب از علماء اهل سنت در نظر دارم كه در ولادت و شئونات خاصه ي اين مخدومه دو جهان در قلم آورند شكرالله مساعيهم الجميله ولي دريا را كيل نتوان كردن و آفتاب را نتوان پيمودن و اين حقير ابتداي بكنيهاي آن مخدره مينمايم نظر باينكه اين كتاب بايستي بترتيب حروف بوده باشد اگر چه مراعات اين قسمت در فهرست خواهد بود انشاءالله.

قليلي از كنيهاي و القاب فاطمه

ام ابيها

يكي از كنيهاي معروفه فاطمه ي زهراء سلام الله عليها اين كنيه است

(يص) در مقاتل الطالبين از حضرت صادق عليه السلام بدين گونه روايت است ان فاطمه تكني ام ابيها و در (كشف الغمه) بدين عبارت است ان النبي كان يحبها و يكنيها بام ابيها و در فقره اخيره دو چيز علاوه است يكي محبت حضرت رسول است كه فاطمه

ص: 5

را دوست ميداشت و يكي تعيين اين كنيه است از آنجناب پس از بابت محبت بآن حضرت او را بدين كنيه ميخواند و اگر صاحب طبع لطيف و ذوق منيف في الجمله دقت كند ميداند كه خواندن آن مخدره را بدين كنيه بعد از ذكر كلمه يحبها دلالت واضحه بر كثرت محبت آنجناب ميكند)

و در فارسي ام بمعني مادر است و هاء ابيها راجع بفاطمه است يعني مادر پدرش و اين فقره معلوم است كه بطريق حقيقت نيست بلكه بطريق مجاز است بناء علي هذا بايستي معني مناسبي بدست آورد و دانستي كه اولا ام بمعني مادر است و ثانيا ام در نزد اهل لغت بمعني قصد است هنگاميكه بفتح همزه قرائت شود مثل اينكه ميگوئي ام فلان فلانا اي قصده و بضم اهل هر چيزي را گويند و اصل ام امه بوده است فلذا جمع ان امهات ميآيد و امهات در مردم و امات در بهائم مستعمل است و گاه تاء ميآورند و يا امت لاتفعلي گويند چنانكه يا ابت افعل در قرآن است و امام هم از اين ماده مشتق است چون مقصود خلق و پيشرو انسان است و في التفسير در معني و كل شيئي احصيناه في امام مبين فرمودند هو الكتاب) و انها لبامام مبين هو الطريق والامام بالفتح هو القدام و آنچه كثير الاستعمال است و از آن غالبا اراده ميكنند همان اصل را ميخواهند از آن جمله ام الجيش است كه اسم است از براي رايت عظمي كه در قلب لشكر مرجع و ملجا براي عساكر است قيس بن حطيم گفت.

نصبنا امنا حتي ائذ عروا

و صار القوم بعد الفتهم شلالا

و جاده اعظم را ام الطريق گويند و فاتحته الكتاب را ام الكتاب گويند و مكه را ام القري و شراب را ام نامند چون سبب از براي گناهان ديگر است و ام الدماغ كما في تفسير مجمع البيان مقدم را گويند و هر چيزيكه مقدم است و جامع او را ام الراس گويند و ام الدماغ هم براي آنكه مجمع حواس و مشاعر است و زمين را هم گويند براي آنكه اصل انسان از اوست و رجوعش هم بسوي او است كما قال الله تعالي جل شانه الم نجعل الارض كفاتا احياء و امواتا) و قال منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخري و اميه بن الصلت گفته.

ص: 6

فالارض معقلنا و كانت امنا

فيها مقابرنا و منها نولد

و رايس قوم را ام القوم خوانند و ماهيه را ام الوجود گويند چون مظهر وجود است و عناصر اربعه را امهات ميخوانند براي توليد مواليد ثلاثه و ثمره درخت را نيز ام گويند چون مقصد و مقصود اوست شاعر گويد.

گر نبودي ميل اميد ثمر

كي نشاندي باغبان بيخ ثمر

پس بمعني ان شجر در ميوه زاد

گر بصورت از ثمر بودش ولاد

گر بصورت من ز آدم زاده ام

پس بمعني جدجد افتاده ام

زين سبب فرموده است آن دو فنون

رمز نحن الآخرون السابقون

لان المقصود من الشجر هو الثمر و اول الفكر آخر العمل پس از تذكره اين عبارات مصطلحه و الفاظ مستعمله چند وجه بنظر مي رسد كه جمع آنها هم منافات ندارد

(اول) آنكه فاطمه (ع) زهراء ثمره شجره نبوت است و حاصل عمر حضرت رسالت است و فرزند مقصود پدر و مادر است و فاطمه ي زهرا (ع) مخصوصا دختري بود كه غرض اصلي و مقصد كلي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از وي بوجود آمد و فاطمه آن صدف دراري و لآلي عصمت كه سماوات علويه و ارضين سفليه از ايشان استوار و برقرار است مقصد و مقصود و ميوه قلب و مسعود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود پس معني ام ابيها آنست كه فاطمه «ع» اصل پيغمبر است و همان فرزنديست كه پيغمبر ميخواست و مقصودش بود با آنچه از نتايج كريمه و فوائد عظيمه كه بر وي از جهت فرزندي مترتب شده و از فضائل نفسانيه اش خواسته پس ام بمعني مادر نيست در اين مقام بلكه بمعني قصد و اصل و مقصود و اين معني با مطابقه اي اراده لغويين بلكه اهل حديث درست ميآيد و اگر بخواهيم مقصود را مطابقه ي با هر يك از اين الفاظ كنيم نيز صحيح است بواسطه ائمه معصومين عليهم السلام چنانچه اكرم رائس گفته شود بواسطه تقدم و مجموعيت توالد و تناسل ذريه ي طيبه اش و ام الجيش براي آنكه پناه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و امت پيغمبر بوده است كه از شكست وي شكست فاحش بر اسلام و اسلاميان وارد مي آيد و اگر (ام القري) بنامند نيز صحيح است بواسطه ائمه ي معصومين (ع).

ص: 7

و قال بعض العرفان ان فاطمه (ع) من بين الانوار الالهيه بمنزله الماهيه و تلك الانوار في مرتبه الوجود فهي الماهيه الكليه والخزانه التي فيها الصور العلميه فهي ام لجميع الموجودات من البدايات والنهايات.

مشكوه نور الله جل جلاله

زيتونه عم الوري بركاته

هي قطب دارئه الوجود و نقطته

لما تنزلت اكثرت كثراتها

هي احمد الثاني احمد عصرها

هي عنصر التوحيد في بركاتها

(يص) وجه دوم در افواه والسنه بسيار شايع است پدر گاهي به پسرش از راه رأفت و رحمت در مقام نصيحت ميگويد پدر جان بابا جان و بدخترش ميگويد نه نه جان مادر جان اينگونه الفاظ بين عرب و عجم شايع است مانند برادر جان و نظائر آن و اين قسم عبارات و اصطلاحات از فرط محبت و كثرت شفقت و دوستي پدر بفرزند است پس بناء علي ذلك معني ام ابيها بطريق حقيقت نيست بلكه عبارتي است كه معمول بين پدران و فرزندان از راه عطوفت ميشود و ممكن است كه حضرت اقدس نبوي هم اين طور اراده فرموده باشد و فاطمه زهرا (ع) را بدين عبارت خوانده باشد يعني اي مادر من تا حكايت كند از فرط محبتش بدخترش و عبارت حديث كه مذكور شد يحبها و يكنيها بام ابيها دلالت بر همين معني و بيان ميكند.

(وجه سوم) چون آيه و افي هدايه النبي اولي بالمومنين من انفسهم و ازواجه امهاتهم در مدينه نازل شد و زوجات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هر يك بكنيه ام المومنين مفتخر شدند و همگي امهات مومنين شدند فاطمه زهرا (ع) ازين تشريف براي خود شرف و مزيتي خواست پس سيد مختار فاطمه را چون جان شيرين در بر كشيد و بوسيد و بوئيد و بدين كنيه اش خواند و ناميد يعني اگر زنهاي من مادرهاي امت من هستند تو بالاتر از ايشاني قدرا و رتبه كه مادر مسني و مويد مضمون آيه مسطوره نهي از نكاح و تزويج زوجات مطهره است كما قال الله تعالي و لا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا) و اين فقره واضح است اموميت زوجات طاهرات از براي مسلمين از جهت تعظيم و تشريف است نه از روي حقيقت و چنين است اختصاص اين لفظ بفاطمه زهراء (ع) و

ص: 8

صاحب خصايص وجوه ديگري در معني ام ابيها ذكر فرموده چون در نظر حقير جلوه نكرد از نقل آن خودداري نمودم.

ام اسماء

بنده احقر در جلد سوم تاريخ سامراء شرافت كنيه و لقب را تفصيل داده ام كه كنيه از مفاخر عرب است و در امتهاي ديگر مرسوم و معمول نبوده و كنيه از كنايه است و آن اشاره است بنام انسان كه از خواندن آن منتقل ميشود بنام خود و عرب كنيه را در مقام تعظيم و تكريم شايع كرده استعمال مينمودند.

(يص) و آنچه مشهور است كنيه مصدر باب و ام و ابن ميشود مثل ابوالحسن و ام كلثوم و ابن عباس و ابن حاجب بلكه مصدر ميشود مانند بنت العنب و بنت الكرم و غيره و صديقه كبري) (ع) چند كنيه داشته است كه بعضي مشهور بوده است مثل ام الحسن و ام المحسن و ام ابيها و بعضي مشهور نبوده است مثل اين كنيه ام اسماء چندان كه اين كنيه را فقط مجلسي از كتاب (معرفه الصحابه) نقل كرده است و از آن عبارت معلوم است اين كنيه را در اوائل ولادت و قبل از هجرت بر آن مخدره ميخواندند و عرب اين كنيه را تفأل بخير ميدانست.

ام الهناء

اين كنيه نيز غير مشهور است از آن مخدره (ع) و مأخذ آن از روايات بنظر نرسيده است فقط مرحوم شيخ حر عاملي ره در منظومه اش فرموده.

و قدرو و اكنيتها ام الهنا

ام الائمه الهداه الامنآء

ام الحسين المجتبي ام الحسن

فاسمع الي جمع و تعداد حسن

و هنا بفتح هاء و نون مأخوذ از هني است و عيش هني آن خوشي و گوارا شدن معيشه و زندگاني است و تهنيه نيز از اين باب است كه در اعياد و ايام سرور گفته مي شود و لفظ هنيئا در آشاميدن آب در ميان اعراب دعاء مخصوص است كه رسم شده و

ص: 9

حديث نزول جام و آشاميدن خمسه ي طيبه عليهم السلام از آن و خطاب خداوند سبحان هنيئا مرئيا لك يا علي بن ابي طالب در كتب مناقب مذكور است و مأخوذ از آيه ي كريمه ي فكلوه هنيا مرئيا و هر امري كه در او زحمت نباشد مي گويند هني است و منه هناني الطعام و لك المهنا و اين كنيه را از براي حضرت زهرا تفأل بخير زده بودند يعني هميشه زندگي و زندگاني اين دختر بروزگار گوارا باد و فاطمه زهراء (ع) خود تمام عيشه راضيه مرضيه بود و اصل اصيل گوارائي و سازگاري است چه در دنيا و چه در عقبي و شوهر بزرگوارش در دار دنيا بدان نعمت موهوبه خدا را شاكر بود و در مدت موانست بسا كمال ملايمت و ملاطفت با يك ديگر مواحدت و سازگار برداشته اند و از لذائذ روحانيه و حظوظ معنويه ربانيه هم كه در كمال كمال بوده اند بهره مند ميشدند و حضرت امير فرمودند در اين مدت كه فاطمه (ع) بخانه ي من بود هيچگاه از او مكروهي نديدم و هرگز مرا بغضب نيارود و البته در صورت موافقت چقدر زندگاني سازگار است.

ام العلوم

اين كنيه را صاحب جنات الخلود در شمار كنيهاي آن حضرت آورده و البته اين كنيه دلالت بر زيادتي و كثرت علم آن مخدره عظمي است و شكي نيست كه آن آيه الله العظمي (ع) احاطه بتمام علوم عقليه و نقليه داشت و اين احاطه و اطلاع در زمره ي نسوان عالميا مخصوص بايشان است بلكه علوم گذشته و آينده تماما اغتراف از آن منبع علوم و سرچشمه ي معارف است و از سر تا پاي وجود فاطمه دانش و دانائي تراوش كند و بيايد حديث (عيون المعجزات) كه آن مخدره بحضرت امير عرض كرد كه اگر بخواهم از علوم اولين و آخرين ترا خبر مي دهم.

ام الفضائل

اشاره

(يص) اين كنيه شريفه از كنيه سابقه جامع تر است چون داشتن علم يك فضيلتي است از فضائل نفسانيه ي فاطمه ي طاهره سلام الله عليها و فضائل و فواضل ديگرش را

ص: 10

كسي نتواند احصا بنمايد و فضيلت جمع آن فضائل است و آن در برابر نقيصه است و بفارسي بمعني فزوني است و امر أته مفضاله علي قومه اذا كانت لها فضائل زاده و فضائل فاطمه ي زهراء سلام الله عليها بر دو قسم است) يا تكويني است يا تشريعي تكويني ايضا بر دوم قسم است يا داخلي يا خارجي و معني تكويني اين است كه در تحت اختيار انسان نباشد و تشريعي يعني بجعل شارع باشد و صديقه ي كبري (ع) جامع جميع آنها بنحو اكمل بود تكويني داخلي جمال و نور زهراء سلام الله عليها از قوه تحرير و تقرير خارج است تكويني خارجي اصاله و شرافت نسبش كه دختر سيد المرسلين و هم سر سيد الوصيين و مادر دو سيد شباب اهل الجنه و مادرش خديجه ي كبري ام المؤمنين اول نساء القوم اسلاما و كيفيت انعقاد نطفه ي زكيه اش در رحم خديجه و تزويجش در آسمان و مزايا و خصايصي كه بعد از اين در محل خود بيايد.

(يص) و فضائل تشريعي آن آيت رحمت را نتوان احصا نمود فحسر عن ادراكها انسان عين كل عارف و قصر عن وصفها و احصائها لسان كل محص و واصف والكل بضروب فضائلها معترفون و علي باب كعبه فواضلها معتكفون) تصاغرت انعظما و تقاصرت العلمآء ولكنت الخطبآء و عجزت البلغآء و كلت الشعراء و تواضعت الارض والسمآء عن وصف قدرها و جلاله شأنها

قصيدة عربية

سقي الله انفاسي من السلسل العذب

لانظم ابكارا من اللولؤ الرطب

بمدحت بنت المصطفي ينجلي كرب

و ان معاليها لا سني من الشهب

و في مدحها القرآن بل سائر الكتب

فان لم تصدق ما اقول ولا تدري

فسل آيه القربي فسل آيه الاجر

و سل آيه الود و سل ليله القدر

و سل آيه الكوثر و سل سوره الدهر

و كانت لطه المصطفي الروح بلجنب

هي الشمس خدرا والاشعه سائر

بخدمتها حور الجنان تفاخر

ص: 11

لها جاريات مريم ثم هاجر

هي القطب قدرا والنساء دوائر

فشتان ما بين الدوائر والقطب

هي اللمعه البيضا تجلت تكرما

هي الزهره الزهرا ففرت وانما

هي الكوكب الدري في افق السماء

تضي لسكان السماوات كلما

تقوم بمحراب تناجي الي الرب

هي الآيه الكبري فكلت الي النهي

عقولهم ما يبلغون لمنتهي

مكارمها العليا و انالهم بها

و كيوان علياها لا علي من السهي

ففي فاطم حارت عقول ذوي اللب

فتبا لقوم احرقوا باب دارها

و بعدا لقوم اسقطوها جنينها

و سحقا لقوم سودوها متونها

و تعسا لقوم كسر و اضلع جنبها

و في وجهها اثر من اللطم والضرب

فلهفي عليها حين ابدت عويلها

بعولتها ينسي الحمام هديلها

و كادت بان الراسيات تزيلها

فما حال من تلقي مقودا كفيلها

فوا عجبا من قسور قيد للكلب

فاوقفت الافلاك من عظم دهشه

و اذ هلت الاملاك من طول زفره

تناديهم خلوا ابن عمي و مهجتي

و ان لم تخلوا عنه اشكو بعوله

الي الله يا اهل الضلاله والريب

ام الكتاب

اشاره

(يض) اين كنيه كريمه در دفاتر مضبوطه محدثين از علمآء بسيار مذكور است و در تفاسير عامه و خاصه از اسماء سوره ي مباركه ي الحمد شمرده شده براي آنكه اصل قرآن است بلكه اصل هر كتاب از كتب سماويه است و بقول بيضاوي مشتمل است بر توحيد و مبداء و معاد و قضا و قدر و اشتغال بخدمت و طاعت و طلب مكاشفات و مشاهدات يا آنكه اين سوره اشرف سوره هاي قرآنست چنانكه ام القري مكه ي معظمه اشرف

ص: 12

بلدانست و هر دو معني در حق جناب صديقه ي طاهره سلام الله عليها جايز و جاري است از افضيلت و اشرفيت بما سواي خود از هر جهت و جامعيت و اشتمالش بر تمام علوم و معارف و در معني ام القرآن گفته اند قرآن عوض هر چيزي است ليكن چيز ديگر عوض او نميشود و بهمين طريق است فاطمه ي زهراء سلام الله عليها كه گوهر يكتا و فرد بيهمتا است در سلسله ي نسوان عالي شأن و او را عوض و مانندي نيست و سوره ي حمد را اساس القرآن ناميدند از آنكه اول سوره ي قرآن است يا آنكه مشتمل است بر اساس طاعات و عبادات و في الحديث اساس القرآن فاتحة الكتاب و اساس الفاتحه بسم الله الرحمن الرحيم. چون مريض شدي بر تو است باساس قرآن تا باذن خدا شفا يابي و فاطمه دين و بنيان ايمان است و صدف درر شعشعانيه ي الهيه است و بولاي او امراض باطنه و اوجاع ظاهره شفا ميابد و ام ملدم كه معظم اوجاع است در تحت فرمان او است و حديت آن در باب اذكار فاطمه (ع) است و حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم فرمود قسم بحق آن كسي كه جان من در قبضه ي قدرت اوست مانند اين سوره در توريه و انجيل و زبور نيست وانها السبع المثاني والقرآن العظيم- وابو الفتوح در تفسير خود روايت ميكند: كه يصكد و چهار كتاب از آسمان نازل شد تمام آنها را در چهار كتاب توريه و انجيل و زبور و قرآن جمع فرمود و آنچه در اين چهار كتاب است در سور مفصل جمع فرمود و آنچه در سور مفصل است در سوره ي الحمد نهاد و هر كه اين سوره را بخواند چنان است كه يكصد و چهار كتاب آسماني خوانده.- اين روسياه عرض مي كند قسم بخداي عالم و رسول او كه بمانند فاطمه (ع) زني در هيچ امتي نيامده و نخواهد آمد و اين كنيه براي آن مخدره با اينكه اسم اين سوره ي شريفه است شرفي بزرگ است.

اثر طبع اديب فاضل ميرزا محمد طبرستاني متخلص بغافل

خداي را نتوان ديد جز بچشم رسول

رسول را نبود نور چشم، غير بتول

اگر بتول بچشم رسول نور نبود

نديده بود خدا را، كسي بچشم رسول

ص: 13

ولي بديده بود نور علت ديدن

مال باشد تكفيك علت از معلول

اگر معاينه خواهي جمال حق ديدن

بمهر فاطمه مرآت دل نما مصقول

اگر شفيعه ي محشر نباشد او بر خلق

شفاعت همگيرا نمي كنند قبول

غرض وجود تو بوده است علت خلقت

و گرنه كشته ي آدم نداشتي محصول

مكونات وجوديه زوج و تركيبند

وجود توبه بساطت نمود جفت قبول

اگر وجود تو كفوي قبول مي ننمود

نمود بود در اشيا نداشت راه عقول

ترا گرفت و جهان را اطلاق گفت علي

از آن شده است جهان بر هلاكت تو عجول

جزاي آنكه ترا غضب حق شد از فدكي

خدات هر دو جهان را زمهر داده بتول

در اين دو روزه ي عمر آنقدر كشيدي رنج

كه بوده اي بجهان از حيوه خويش ملول

سائر كنيه هاي فاطمه زهراء

(7) ام الحسن (8) ام الحسين (9) ام المحسن (10) ام ائمه المعصومين (11) ام السبطين (12) ام الريحانتين (13) ام الخيره (14) ام البرره (15) ام الازهار (16) ام الاخيار (17) ام النجبا (18) ام الانوار (19) ام الاطهار (20) ام الابرار. وجه مناسبت اين كنيها از خارج در كمال وضوح است و استعمال هريك در نهايت شيوع و در زيارات و ادعيه و در افواه و السنه شيعه ي اثنا عشريه متداول و متناول است و مرحوم (مجلسي) طاب ثراه فرموده اين بزرگواران را مي توان باوصاف و القابي كه دوستان ميدانند در مقام عظام و اكرام بگويند مگر آنچه منافي باشد با نصوص خاصه ايشان پس فاطمه ي زهراء سلام الله عليها را مثلا كسي ميتواند در زيارت يا در مدح و ثنا بخواند ام الشموس الطالعه. ام الاقمار المنيره ام النجوم الزاهرة ام النقباء المطهرين. ام الاصفياء الطيبين. و هكذا بناء علي ذلك ميتوان علاوه از كنيهاي مذكوره هزاران القاب بقالب لفظ درآورد براي آنحضرت

القاب فاطمه زهراء

اشاره

(يص) لقب جمع آن القاب است كما قال الله تعالي و لا تنابزوا بالالقاب (وقد يكون علما من غير نبز فلايكون حراما) و لقب بعد از كنيه ممدوح است و آن يا مشعر

ص: 14

بر مدح است يا ذم و نهي در آيه ي مسطوره بالقاب مذمومه است كه مدعو از آن كراهت داشته باشد بواسطه ي مذمتي كه در آنست و تنابز همان تلقيب است و اكرام و اعزاز مؤمن آنست كه او را بنام نخوانند بلكه بلقب ممدوح او را خطاب كرده تعظيم نمايند و احترام كنند و كثرت اسماء والقاب از براي هر كس دليل بر شرف و قدر و علو مقام اوست و هر لقب هم اشاره بوصف مخصوص مشهور آن موصوف است كه از ذكر آن، موصوف شناخته ميشود و جناب صديقه ي طاهره (ع) بواسطه ي شرافت ذات مقدسش و اوصاف ممدوحه اش در موارد عديده باسم مبارك و لقب شريفي كه حاكي از آن صفت خاصه است بلسان خدا و ملائكه و ائمه ي طاهرين خوانده شده و در بعضي از موارد يك معني را بعبارات و الفاظ مختلفه آورده اند كه كثره الاسماء تدل علي شرافه المسمي و در (كتاب مناقب) و (بحار) اسماء آن مخدره را چنين روايت كرده اند فاطمه، بتول، حصان، حرة، سيدة، عذراء، زهرا، حوراء، مباركة، طاهرة، زكية، راضيه، مرضيه، محدثه، حانية، صديقة

(يص) بعد از ذكر اين اسماء گويد حقير براي ميمنت خواستم يكصد و سي و پنج لقب مطابق اسم مبارك آن مخدره نام برده باشم و بيست لقب از القاب كه سادات القاب آن بزرگوار است شرح بدهم.

بعد تعداد آن القاب را مي نمايد ولي بترتيب حروف نيست و حقير دوست دارم كه آن القاب را بترتيب حروف زينت اين كتاب بگردانم:

امة الله

آية الله

انبة الصفوة

احدي الكبر

اعز البريه

آيةالله العظمي

ارومة العناصر

ام الائمة

بضعة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم

بقية النبوة

بيضاء، بضة، بتول

باكية العين

برزخ النبوة والولاية

بهجة الفؤاد

تفاحة الفردوس

التقية

ثمرة النبوة

ثالثة الشمس والقمر

جمال الاباء

الجميلة الجليلة

ص: 15

جرثومة المفاخر

حجاب الله المرخي

حاملة البلوي

الحبة النابته

الحبيبه المصطفي صلي الله عليه و آله و سلم

حجة الله الكبري

حظيرة القدس

الخيرة من الخير

حبها خير العمل

خامسة اهل العباء

دعوة مستجابة

درة التوحيد

الدرة المنضده

الذرورة الشامخة

الذريعة الشيعة

ريحانة النبي

روح بين جنبي المصطفي

ركن الدين

ربيبه المكرمة

الراضية المرضيه

الرشيدة

زوجة ولي الله الاعظم

الزهراء

زجاجة الوحي

زين الفواطم

سترالله الكبري

سيدة نساء الجنه

سيدة نساء هذه الامة

سيدة نساء الاولين والاخرين

سيدة بنات آدم عليه السلام

سفينة النجاة

سماء الكواكب الدرية

سلالة الفخر

شرف الابناء

شفيعة الامة

الشهيدة

الشمس المضيئة

صاحبة الجنة السامية

صفوة الشرف

صاحبة المصحف

صلوة الوسطي

صاحبة الاحزان الطويلة

الصابرة في المحن

الصادقة في السر والعلن

صدف الفخار

الصائمة في النهار

ضامن الشفاعة

الطاهرة الميلاد

الطاهرة في الافعال

ظل الله الممدود

العارفة بالاشياء

عديلة مريم الكبري

عقيلة الرسالة

العالمة بما كان و ما يكون

العابدة التقية

عين الحيوة

عين الحجة

عروة الوثقي

عيبة العلم

العفيفة

عالية الهمة

الغرة الغراء

فلذه الكبد المصطفي

الفاضلة

فخر الائمة

قلادة الوجود

قرة عين الخلائق

القانعة

القانتة

القدوة المسددة

قرار القلب

القائمة في الليل

كلمة الله التامة

ص: 16

كلمة التقوي

الكوكب الدرّي

الكريمة في النفقة

الكئية

الكلمة الطيبة

ليلة القدر

المزوجة في الملاء الاعلا

المعروفة في السماء

مبشرة الاولياء

مشكوة الانوار

معدن الحكمة

المتجهدة

المضطهدة

المنهدة الركن

الممتحنة

المغصوبة حقها

الممنوعة ارثها

المظلومة

المتعوبة في الدنيا

الميمونة

المعصومة

المنعوتة في الانجيل

الموصوفة بالبر والتبجيل

محترقة القلب

معصبة الرأس

مهجة العالم

مكسورة الضلع

مقتول الجنين

موطن الرحمة

نخبة ابيها

الناطقة بالشهادتين

عند الولادة

النعمة الجليلة

ناحلة الجسم

النبيلة

نور الانوار

نجمة الكليل النبوة

والدة الحجج

وديعة الرسول

الوليدة في الاسلام

الوالهة الثكلا

الوحيدة الفريدة

و سلالة الرضوان

و عاء المعرفة

ولية الله العظمي

هي الكوثر

وانها لاحدي الكبر

ينبوع العلم

و ينابيع الحكمة

مخفي نماند كه آنچه ضبط شد صد و چهل لقب است بعضي را حقير تبديل و اضافه نموده ام و احصاي آن در عقده ي محالست.

گر گل عصمت نديده اي و نداني

رو بسوي گلستان عصمت داور

بضعة خير الوري حبيبه ي يزدان

دختر بدرالدجي شفيعه ي محشر

فاطمه نام و زكيه نفس و فلك جاه

عرش مقام و فرشته خوي و ملك فر

شمسه طاق حيا كتيبه ي عفت

ضابطه ي كاف و نون نتيجه ي خلقت

واسطه ي كن فكان زجاجه ي انور

طيبه ي با وقار عصمت كبري

ص: 17

طاهره ي روزگار عفت اكبر

عالمه ي علم حق محدثه ي دهر

فخر سماوايتان و همسر حيدر

فاكهه ي اصطفي عزيز پيمبر

دخت رسول انام ام ائمه

هست چنين دختري چنانش بابا

بايد چنين زني چنانش شوهر

مهر بايد بمهر يابد پيوند

ماه ببايد بماه باشد همسر

ارفع آن آسمان كاينش اختر

اعلي ان اخانواده كاينش خاتون

آباد آن حجله كاينش بانو

احسن زان مادر كاينش دختر

دختر اگر اين بود نداشتي ايكاش

دايه ي امكان به بطن الا دختر

نخل امامت از او گرفت شكوفه

فرق ولايت از او رسيد بافسر

زورق ايمان بوي شناخته ساحل

كشتي ايمان زوي فراشته لنگر

ملك نجائب زامر اوست منظم

شهر شرافت بفضل اوست مسخر

جاه مؤبد بعون اوست مهيا

عزت و سرمد بنصر اوست ميسر

آتش و باد و آب و خاك و عالم و آدم

ملك و ملك جن و انس و كهتر مهتر

بر درش آنان كنند سجده دمادم

در برش اينان برند سجده سراسر

(يص) پس از تعداد القاب مذكوره بيست لقب از القاب فاطمه ي زهراء را شرح مي كند و حقير خلاصه آن را نقل مي كنم:

بتول

بتول از القاب باهره ي صديقه ي طاهره است و مريم بنت عمران (ع) و بتول بمعني بريدن و جدا كردن باشد و جمع بتول بتائل است و آن زني است كه بريده و جدا شده از زنهاي ديگر و بتول نهالي است كه از بن درخت بيرون آمده و از او مستغني شده باشد و در آيه ي مباركه است (و تبتل اليه تبتيلا) ان انتبال و انقطاع از دنيا است براي خدا.

و در صراح المغة گويد البتول هي العذرا المنقطعة من الازواج و يقال هي المنقطعة الي الله من الدنيا و هي نعت فاطمه بنت النبي صلي الله عليه و آله و سلم.

ص: 18

(و ابن اثير) در نهاية گفته سميت فاطمه البتول لانقطاعها عن نساء زمانها فضلا و دينا و حسبا و قيل لانقطاعها عن الدنيا الي الله و در (غريبين) گفته سميت فاطمه بتولا لانها تبتلت عن النظير و در كتاب (معاني الاخبار) و (كتاب علل الشرايع) و كتاب مصباح الانوار و كتاب بحار از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت است كه از حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم سؤال كردند كه ما مكرر شنيده ايم كه فرموديد مريم بتول است و فاطمه بتول چه معني دارد فرمود هر زني كه حيض نبيند بتولست و حيض در دختران پيغمبران كراهت دارد و مرحوم مجلسي (ره) فرموده است انها منقطعه عن نساء زمانها بعد رؤية الدم و بهمين مضمون علماء سنت مانند احمد بن حنبل در فضائل (و حافظ) ابونعيم در كتاب منقبه المطهرين و ابوصالح مؤذن در (اربعين) و ابن حجر مكي در صواعق المحرقه در ذيل آيه ي ولسوف يعطيك ربك فترضي از صحيح نسائي و سيد علي شافعي در كتاب (مودة القربي) در باب حادي عشر از حضرت رسول خدا نقل كرده اند كه فرمود انما سميت فاطمه البتول لانها تبلت من الحيض والنفاس لان ذلك يحسب في بنات الانبياء نقصان و نسائي در صحيح خود روايت كرده كه رسول خدا فرمود (فاطمه حوراء آدمية لم تحض و لم تطمث) بالجمله اخباري كه در كتب فريقين در اين خصوص رسيده قريب بتواتر و حد استفاضه است و مجال انكار نيست و حديث (ان الله حرم النساء علي علي عليه السلام مادامت فاطمه حية لانها لم تحض) شاهد مقصود است بناء علي ذلك فاطمه بتول است يعني منقطعه از زؤية دم و منقطعه است از زنان از جهت فضل و دين و حسب (و قيل انها تبلت كل ليلة مما ترجع بكرا و علاوه بر آنچه منظور ميشود طهارت ايشان است از ارجاس و ادناس معنويه روحانية والظاهر عنوان الباطن يعني چنان كه از پليديهاي ظاهره مريم و فاطمه طاهره منزه و مهذبة بودند بمفاد كريمه ي (ان الله اصطفاك و طهرك و اصطفاك علي نساء العالمين) علاوه انقطاع آن مخدره از مطالب مذكوره عموما خود دلالت دارد بر طهارت معنويه اش و جمعا دلالت دارد بر عصمت و نگاه داري خداوند سبحان اين دو زن را از گناهان و انقطاع از خلق و توجه بخالق و اين خود دليل محكم ديگري است و آية معظمي بر عصمت ايشان است.

ص: 19

الطاهرة

اين لقب از اوصاف ذاتيه فاطمه زهرا عليهاسلام است و مشتق از طهر بضم و آن پاكي از حيض است و طهارت بمعني پاك شدن و اصل آن نظافت است والمطهر المنزه والطهورين الماء والتراب و منه (وانزلنا من السماء ماء طهورا) و صدوق در كتاب (علل الشرايع) و (امالي) از حضرت صادق روايت كرده كه فرموده فاطمه را در نزد خداوند سبحان نه اسم است از آن جمله طاهره است و مرحوم (كفعمي) فرموده طاهر از اسماء الله است يعني منزه از اشياء و امثال و اضداد و انداد و از صفات ممكنات و حالات مخلوقات از حدوث و زوال و سكون و انتقال و چون در اين عالم اسماء الله را مظاهري است مظهر اسم طاهر فاطمه زهراست كه در مخلوق مانندي ندارد و از زنان ديگر ممتاز است و حضرت باقر عليه السلام مي فرمود فاطمه را طاهره ناميدند لطهارتها من كل دنس و طهارتها من كل رفث و مارأت يوما قط حمرة و لا نفاسا و معني رفث در آيه ي شريفه (ولا رفث ولا فسوق) فحش گفتن است و در اين حديث اشاره است كه فاطمه از اخلاق ذميمه هم طاهره بوده علاوه بر ادناس ظاهري و متعلق طهارت يا طهارت ظاهر است از اخباث يا طهارت جوار حست از معاصي يا طهارت نفس است از اخلاق رذيله رديه يا طهارت سر است از ما سوي الله و تمام اين مراتب اربعه در آن طاهره ي مطهره بوجه كمال موجود بود صلوات الله عليها

(نعم ما قيل)

موانع چون در اين عالم چهار است

طهارت كردن از وي هم چهار است

نخستين پاكي از احداث ارجاس

دوم از شر نفس و شر وسواس

سوم پاكي ز اخلاق ذميمه است

كه با وي آدمي همچون بهيمه است

چهارم پاكي سر است از غير

كه آنجا منتهي گردد بدان سير

السيدة

(يص) آن مخدره يكي از القاب مباركه ي او سيدة است و اين لقب بزرگ جامع مكارم و محامد حميده و معاني عديده است و لفظ سيده يعني رب و مالك و شريف و

ص: 20

قاضي و كريم و حليم و رئيس و مقدم و مطاع و متحمل اذيت قوم آمده است و مشتق است اين لفظ از ساديسود سيادة و جمع آن ساده و سادات و اسادد و سيايد من غير قياس است و اغلب استعمال باضافه و قيد مي شود مانند سيد القوم و سيد النبيين و سيد الوصيين و سيد اشباب اهل الجنه و سيد السادات و سيد الساجدين و در صورت اطلاق مخصوص بخداوند متعال است و قيد و اضافه براي خلق است و در وصف حضرت يحيي عليه السلام (انه كان سيدا و حصورا و نبيا من الصالحين) مراد مطاع و مقدم بر مردم است و صاحب مجمع البيان در معني سيد فرموده مأخوذ از سواد است و سيد القوم يعني مالك السواد الاعظم و آن كسي كه طاعت وي واجب است و در اين زمان هر آنكه هاشمي و علوي و فاطمي باشد بلقب سيد خوانده مي شود و اين وضع ثانوي است و هر مرد و زني كه در خانواده ي رياست و مطاعيت داشته باشد سيد و سيده او را مي خوانند و فارسي آن در افواه و السنه فارسيان آقا و خانم است و در مصر ستي زينب و سني نفيسه و ستي سكينه معروف است و ست مخفف سيده است و فاطمه ي زهراء سلام الله عليها مالكة و شريفة و فاضلة و كريمة و صابرة و حليمة و مطاعة و مقدسة و سيده بر زنان اولين و آخرين بود.

سيدة النسوان

اين لقب بزرگ مأخوذ است از حديث شريفي كه متفق عليه فريقين است كه فاطمه زهرا سيده ي زنان عالميان است از اولين و آخرين و در اين لقب بالقب سابق فرق است چون كه از لفظ سيده عموم مفهوم مي شود و از سيدة النسوان خصوص و چون در لفظ سيدة اطلاق مندرج است سيادتش اختصاص بزنان ندارد بلكه بر رجال هم سيادت دارد بخلاف اين لفظ كه اختصاص بزنان را مي رساند و در اخبار و آثار غالبا فاطمه زهرا را باين لقب مي خواندند و ابوبكر در قصه ي فدك بمخاطبه ي آن حضرت گفت و انت سيدة امة ابيك والشجرة الطيبة و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود فاطمة سيده نساء العالمين من الاولين والآخرين.

ص: 21

الحوارء

از القاب طيبه فاطمه زكيه است و آن مشتق از حور است و جمع آن حور بضم است و حوران سياهي چشم است تماما كما في قوله تعالي (حور مقصورات في الخيام) و قوله تعالي (حور عين كامثال اللؤلؤ المكنون جزاء بما كانوا يعملون) آن حوريه ايست كه چشمهاي آن سياه و بخوبي و نيكي گشاده باشد و عين جمع عيناء است و هي الواسعه الحسنه العين و انهن خلقن من تسبيح الملائكه و در مجمع فرمود حوراء بفتح و مد آن شده سفيدي چشم است در سياهي، و چشم را احور گويند و حورا را بنعت و صفت ياد كنند و چشم سياه را بچشم آهو تشبيه نمايند و حور بمعني رجوع و نقصان و سفيدي آمده است و احرار مصدر است و در وصف فاطمه ي زهراء سلام الله عليها حوراء انسيه ديده شده است يعني فاطمه حوريه بصورت انس است (ر) از رسول مختار روايت است فاطمه حوراء انسيه او آدمية لم تطمث و لم تحض يعني انسيه ايست كه صفت حوريه در اوست كه آن صفت عدم رؤية دم است.

از ابن عباس از رسول خدا مرويست در حديثت مبسوطي كه فرموده فاطمه بعضه مني و هي نور عيني و ثمره فوادي و روحي التي بين جنبي و هي الحوراء الانسيه.

و در خبر ديگر از اسماء بنت عمس مرويست كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود ان فاطمه خلقت حوريه في صوره انسيه و در اخبار معراجيه است كه آن جناب فرمود جبرئيل دست مرا گرفت و داخل بهشت كرد و از رطب بهشتي بمن داد چون خوردم بزمين آمدم با خديجه طاهره مواقعه كردم حامله شد بفاطمه زهراء ففاطمه حوراء انسيه فكلما اشتقت الي رائحه الجنه شممت رائحه ابنتي فاطمه و اخبار در اين باب بسيار است و در اوصاف حور العين مرويست كه از تربت بهشت خلق شده اند بنوارنية و از وراء هفتاد حجاب ساقشان از لطافت نمايان است.

(يص) و در احاديث آل عمصت وارد است كه حورالعين از نور وجود مقدس آن حضرت خلق شده اند.

ص: 22

و در خبر است چون حوريه راه مي رود از خلخال پاي او صداي تسبيح شنيده مي شود و گردن بند او كه از ياقوت است مي خندد و از بند نعلين او كه طلا است آواز تمجيد مي آيد و بر هر يك هفتاد حله است كه هر يك برنگي است و با هر يك هفتاد بوي خوش است كه هر بوئي بر خلاف ديگريست.

و در ذيل آيه لايرون فيه شمسا و لا زمهريرا از ابن عباس مرويست اهل بهشت در بهشت نوري مشاهده بنمايند چون نور آفتاب پس به رضوان مي گويند خداوند سبحان فرمود در بهشت آفتابي نيست پس اين روشنائي چيست رضوان گويد اين نور آفتاب و ماه نيست بلكه فاطمه عليهاالسلام و علي عليه السلام در مقام خودشان خنديدند اين نور دهان ايشان است.

العذرآء

اين لقب شريف از القاب مختصه ي فاطمه ي زهراء است در مجمع البحرين است عذراء بر وزن حمراء دختر باكره را گويند لان عذرتها باقيه

(نا) صدف گوهر شبير و شبر

جفت حيدر سليل پيغمبر

دختر مصطفي اگر چه زنست

شير مردان برش چه نيم زنست

زن اگر چند نيم مردانند

بر او مرد نيم زن دانند

شير يزدانش گر نبودي مرد

زيست از مرد در جهان او فرد

همتش ز اختران برشته كند

عصمتش بانك بر فرشته زند

در جهان بود از جهانش ليك

جز بيزدان بند سلام عليك

از جهان ديده بر جهان داور

دو جهانش چه خاك و خاكستر

آنكه جست از جهت فلك چه كند

آنكه رست از جهان فدك چه كند

زين جهاني و زين جهان پاك است

گوهر پاك خواجه لولاك است

گوهري و صدف ببازده در

مادري و پسر زيازده حر

ص: 23

التقية

(يص) اين لقب اشرف القاب ام الائمه الاطياب است و ان مأخوذ و مشتق از وقي يقي است و تقوي و تقاة و تقية از همين باب است و بمعني وقايه است و اهل لغة گفته اند تقي در اصل وقي بوده است و او بدل بتا شده است و وقايه پرهيز كردن است علي اي حال تقي كسي كه از خدا بترسد و خدا را حاضر داند و از گناهان اجتناب و احتراز نمايد و معاني و مراتبي براي تقوي ايراد كرده اند از تائبين و صالحين و متقين و صد يقين و تمام مراتب تقوي در اين آيه ي شريفه است كه مي فرمايد (و من يطع الله و رسوله و يخش الله و يتقه فاولئك هم الفائزون) پس هر فردي كه بدين اوصاف شده تقي است و هر زن تقيه است و فاطمه ي زهراء سلام الله عليها خود كلمه تقوي است و از زمره ي نسوان عالميان زني آن خوف و خشيه و اطاعت و امثتال اوامر را بمانند وي نداشته و بعضي از عارفين گفته اند خيرات دنيا و آخرت در يك كلمه جمع شده است و آن كلمه تقوي است.

الحرة

اين لقب مأثور و از القاب نبيله ي آن مخدره عصمت است و معني حره زن آزاده است و معني امه كينز است در مجمع كويد «الحرة خلاف الامة» و در افواه مذكور است العبد يقرع بالعصا والحريكيفه الاشاره باز در تعريف حره گفته اند: الحرحر وان مسه- الضر والعبد عبدوان البتسه الدر و در شعر عرب است:

تمسك ان ظفرت بود حر

لان الحر في الدنيا قليل

و جمع حره حرائر است علي غير قياس از آنكه جمع حره بايد حرر باشد مثل غرفه و غرف، و تحرير رقبه بمعني آزاد كردن است و خاك و ريكي كه خالص باشد و مخلوط بچيزي نباشد آن را نيز حر مي نامند و در تفسير اهل البيت آيه ي اني نذرت لك ما في بطني محررا بدين گونه معني شده يعني مخلصا لك و مقررا لعبادتك و حرائر بيض وصف زنان سفيد اندام و آزاد است و يكي از معناي حره كريمه است و جناب

ص: 24

فاطمه ي زهرا سيدة الحرائر و كريمه الاطياب و الانساب بود و معني اين وصف كه آزادي است از بندگي خالص و كنيزي مخصوص است كه در راه پروردگار خود كرده و از آن بر زنان جهان سيادت و شرافت يافته و بيايد حديث، انظروا الي امتي سيدة امائي كيف اقبلت بقلبها علي عبادتي ترتعد فرائصها من خيفتي يعني عموم زنان دنيا كنيزند و فاطمه سيده ايشان و صاحب اختيار و حكمران بر ايشان است و فاطمه اين سيادت و برتري را از كنيزي و بندگي بخدا تحصيل فرموده و كمال و شرف او در اين نسبت است كه في الحقيقه فاطمه را امه الله و كنيز خدا بخوانند چنان كه حضرت رسول همين مسئلت از حضرت احديت نمود كه او را عبدالله بنامند كه كفي لي فخرا ان اكون لك عبدا چون شرايف اسماء ديگر در تلو اين لقب مبارك است و بمقتضاي كريمه ي فاعبدوا الله مخلصين اخلاص در عبادت شرط كلي است بلكه عبادت بدون خلوص فاسد است و حره آن زني است كه عمل وي خالص باشد و در جهان زني نيامد و نخواهد آمد كه عملش در خلوص هم ترازو با فاطمه زهراء (ع) بشود.

الحصان

اين لقب شريف از القاب عليه آن عصمت كبري است و مشتق منه آن معلوم است و الاحصان زن خواستن مرد است و هوالمحض بالفتح و هر زن شوهردار محصنه است و حصان بفتح و حصاء زني است كه پارسائي او ظاهر باشد و زن عفيفه و كريمه و آزاد را گويند و در (مجمع البحرين) فرمود المحصنات المؤمنات اي الحرائر العفيفات والمحصنه بفتح الصاد المعروفة بالعفه كانت ذات زوج اولم تكن مجملا در قرآن مجيد احصان بچهار معني تفسير شده است اول عصمت است لقوله تعالي (احصنت فرجها و نفخنا فيها من روحنا) دويم ازدواج لقوله تعالي (والمحصنات من النساء) سوم حريه ي است كقوله تعالي (من لم يستطع منكم طولا ان ينكح المحصنات) چهارم اسلام است كقوله تعالي (فاذا احصن فان ايتن بفاحشه) و آيه را چنين معني كرده اند كه هريك از شماها استطاعت مالي ندارد براي گرفتن زن آزادي كنيز بخواهد كه مؤاندش سبكتر است و نفقه اش كمتر

ص: 25

و كمال اين مراتب در فاطمه زهرا (ع) موجود و نفس قدسيه اش از اتصاف بملكات و اختصاص باعلا درجه فضائل و كمالات از تمام زنان دنيا معين و مبين است و كذلك بنات طاهرات و نبين مطهرين او بتمام كمال و كمال تمام موصوف بودند و در حق مردان ايشان است

لقد علمت قريش عند فخر

بانانحن اجودهم حصانا

و اكثرهم دروعا سايغات

و امضاهم اذا طعنوا سنانا

و ارفعهم عن الضراء فيهم

و ابينهم اذا نطقوا لسانا

الحانية

لقبي است مبارك و از مختصات حضرت فاطمه ي زهراست (ع) و ان مشتق از حني يحنو بمعني عطوفت و شفقت است گويند حنت المرائة علي ولدها اي عطفت واشفقت و لم تتزوج بعد ابيهم و در مجمع مي فرمايد و منه المراه الحانيه و حنين ناله و آواز ناقه است و ترجيع صوت او است از براي بچه اش و حنان بتخفيف رحمه است و بتشديد ذو رحمه و حنان با تشديد از اسماء پروردگار است يعني اقبال مي فرمايد بسوي كسي كه از او اعراض مي كند و اين رحمتي است از پي رحمت ديگر و اين صفت در مخلوق ظهور در امهات دارد كه هر قدر فرزندان از ايشان اعراض بنمايند مهر و محبت مادري اقبال و مهيج توجهات او است و صديقه ي كبري (ع) عطوفت و رأفت و مهربانيش نسبت بشوهر و فرزندان و پدر بزرگوارش بنان بيان از وصف آن عاجز و قاصر است و دوره ي حيوه آن مخدره شاهد صدق مدعا است

الزهراء

از القاب مشهوره جناب فاطمه زهراست و اين لقب در السنه شيعه امامية بسيار شايع و اشتهار دارد و در كتب اخبار ائمه اطهار (ع) اين لقب بسيار ستوده شده و چه قدر شريف و مبارك است و حروف اصلي آن ثلاثي است زهر است و زهور روشن شدن آتش

ص: 26

و بالا گرفتن است و زهره بضم اول و سكون ثاني اسم ستاره است و زهره بفتتح اول و ثاني شكوفه را گويند و بسكون بمعني سفيدي است و منه رجل از هراي ابيض مشرق الوجه و ام الازهار كنيه مباركه صديقه كبري است، و مراد از ازهار ائمه اطهار (ع) باشند و زهره بفتح راي و سكون هاء بمعني زينت و بهجت است في قوله تعالي ولا تمدن عينيك الي مامتعنا به ازواجا زهره الحيوه الدنيا بالجمله زهر و زهور بمعني روشنائي و درخشندگي و صفاي لون و تلالوء آمده است

و علي مافي (المصباح) سفيد روشن را گويند زهرا لرجل اي ابيض وجهه و جمع و مفرد آن زهر و زهرة است چون تمر و تمرة

بالجمله اين لقب نبيل و وصف جميل غالبا در زيارات و دعوات ملازم اسم سامي آن عصمت كبري است يعني ائمه هدي عليهم السلام خوش داشته اند با اوصاف كثيره ديگر آن مخدره آن جناب را بفاطمه زهرا بخوانند براي كثرت وقايعي كه راجع باين اسم مبارك است و علل عديده كه دارد

منها صدوق ره در كتاب علل الشرايع از جابر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه سؤال نمودند چرا فاطمه را زهرا ناميدند حضرت فرمودند چون خداوند سبحان او را از نور عظمت خود خلق كرد از آن نور روشنائي داد اهل آسمان و زمين را بطوريكه پوشيد نور وي چمشهاي ملائكه را كه همگي برو افتادند و خدا را سجده كردند و عرض كردند اي پروردگار ما اين چه نور است ندا رسيد اين نوريست از نور من كه در آسمان او را ساكن نمودم و از عظمت خودم او را خلق كردم و بيرون مي آورم او را از صلب پيغمبري از پيغمبران خودم و آن پيغمبر را بر هر پيغمبري تفضيل مي دهم و از اين نور، ائمه را بيرون مي آورم كه بامر من قيام نمايند و بحق من هدايت يابند و ايشان را خلفاي خودم در زمين قرار مي دهم اين خلاصه حديث بود

و منها ايضا صدوق در كتاب علل الشرايع و معاني الاخبار از آن بزرگوار سؤال كردند چرا فاطمه را زهراء ناميدند فرمود هر وقت در محراب عبادت مي ايستاد نور روي او از براي اهل آسمانها روشنائي مي داد چنانكه نور ستارها از براي اهل زمين

ص: 27

و منها از ابوهاشم جعفري منقولست كه سئوال كردم از صاحب عسكر عليه السلام كه چرا فاطمه را زهرا ناميده اند فرمود نور روي او از براي اميرالمؤمنين در اول روز مانند آفتاب و در ظهر مانند ماه و در آخر روز وقت غروب مانند كوكب دري مي درخشيد.

و منها از حسن بن زيد روايت است كه گفت از حضرت صادق عليه السلام سئوال كردم چرا فاطمه را زهرا ناميدند فرمود براي آنكه فاطمه را در بهشت قبه ايست از ياقوت سرخ ارتفاع آن در هواء يكسال است و معلق است بقدرت خدا از بالا علاقه ندارد كه او را نگاه دارد و بستوني استوار و برقرار نيست و او را يكصد هزار در است و بر هر دري هزار ملك ايستاده اهل بهشت او را مي بينند چنانكه اهل زمين كوكب دري را در افق آسمان و مي گويند اين قبه زهرائيه فاطمه است

و منها در اواخر حديث طويلي از ابن عباس روايت كند كه خداوند متعال نور فاطمه زهرا را در قنديلي قرار داد و آن را در گوشوار عرش آويخت پس آسمان هاي هفت گانه و زمين ها همگي روشن شدند از اين جهت او را زهرا ناميدند و ملائكه خداوند متعال را تسبيح مي كردند) و تمام حديث بعد از اين بيايد.

و منهار از علل الشرايع از ابان بن تغلب منقولست كه از حضرت صادق عليه السلام سؤال كردند كه چرا فاطمه را زهرا گويند فرمود براي آنكه در اول روز براي حضرت علي ابن ابي طالب روشنائي مي داد و نور سفيدي از محراب عبادتش بخانهاي مدينه مي تابيد كه ديوارهاي مدينه سفيد مي شد مردم خدمت حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مشرف مي شدند و جهت را مي پرسيدند حضرت فرمود اين نور محراب عبادت زهرا است حضرت امير چون مي آمد مي ديد انها قاعده في محرابها تصلي والنور ساطع من محرابها و وجهها چون ظهر مي شد نور زردي ساطع مي شد كه ديوارهاي مدينه زرد مي شد چون غروب مي شد نور سرخي مي ديدند كه ديوارها تمام سرخ مي شد بهمان طريق مردم مدينه مي آمدند و سئوال مي كردند پس مي دانسته اند آن نور زرد و سرخ از جبين حضرت صديقه طاهر است و در حديث معتبر است كه آن انوار ساطعه لامعه جميعا بجناب سيدالشهداء منتقل شد و در ائمه طاهرين قرار گرفت.

ص: 28

(يص) و اين علل مذكوره در تسميه فاطمه بزهراء با همديگر منافي نيست و تمام آنها صحيح است و جمع آنها ممكن كسي كه در بدو ايجاد نور مباركش بآسمانها و زمين ها بتابد و آنچه هست در اين عالم بالا و پست از او روشن بماند و از نور موفور السرورش قبه زهر آئيه بدان اوصاف و رفعت خلق شود بعيد نيست در اين عالم ملك انوار وجوديه اش صبح و ظهر و شام بر اهل مدينه عموما تابنده و درخشنده باشد و بر حضرت امير علي نحوالخصوص آفتاب و ماه و كوكب دري نمايد و خود بديهي است آنچه را اميرالمؤمنين عليه السلام بنظر ولايت و محبت مشاهده مي فرمود و جناب فاطمه را بديده ظاهر و باطن مي ديد غير از ديده ديگران بوده است و بجلوهاي آن مخدره در اوقات خاصه براي آن بزرگوار بنحوي اختصاص داشت و بر اهل مدينه بنحو ديگر بعبارة اخري حضرت امير آفتاب و ماه و ستاره را بحقايقها مشاهده مي فرمود و ديگران ضوء و شعاع آفتاب و غيره را و شايد جمعي از آن انوار بي بهره بودند و استعداد لقاي انوار فاطميه را نداشته اند و لهم اعين لايبصرون بها وانهم عن لقاربهم لمحجوبون و وجه اينكه انوار باهره آن مخدره عصمت بالوان مختلفه درخشنده بود و برنگ بياض و صفره و حمره جلوه مي نمود شايد اشاره بر اختلاف حالات آن طاهره مطهره بوده كه در حال رجاء و اميدواري و نائل شدن بفيوضات رحمات حضرت باري برنگ بياض جلوه مي نمود و در حال خوف و وحشت برنگ صفره فروزنده بود چون از اداي تكليف باري فراغت حاصل مي نمود حال نشاط و انبساط و سرور كه از قبولي اعمال و توفيق بعبادات حاصل مي شد و آن لازمه سرخي چهره و رخسار است.

يا آن كه بصمداق حديثي كه وارد شده است انگشتر عقيق سفيد از نور روي رسول خدا است و انگشتر عقيق سرخ از نور روي اميرالمؤمنين است و انگشتر عقيق زرد از نور روي فاطمه زهرا است و اين سه قسم از نور باين سه رنگ حكايت از نور نبوت و ولايت مي كند و نور نبوت عين رحمت بوده كه علامت آن بياض است و نور ولايت كه مظهر غضب بود اثر آن سرخي است و نور زرد حقيقت عصمت است كه واسطه بين رحمت و غضب است و مشعر بر برزخيت و جامعيت است و آن مخدره صلوه وسطي و واقفه بين

ص: 29

مبداي مشرق نبوت و منتهاي مغرب ولايت است (و هي الشمس المضيئه من جهه النبوه والابوه والقمر المنير من جهته الولايه والامامه والكوكب الدري الذي يوقد من شجره مباركه زيتونه يكاد ريت علمها يضئي الاملاك والافلاك من الثري الي الثريا) خلاصه كلام آن كه اين جلوه رفيعه دلالت دارد كه آن سيده جهان در اين عالم امكان مرآه مجلوه خاتم پيغمبران و جناب امير مؤمنان بوده پيوسته بمدد غيبي مفيض الخير والبر و منزل البركات والرحمات از جهت يمناي رسالت وجهه يسراي ولايت افاضات بلا نهايات در هر صباح و مساء بر آن ذات اقدس و جسد مطهر عصمت كبري مي فرمود و از آن مخدره بديگران ترشح و تراوش مي كرد تا علو قدر و سمو مقام و رفعت شأن او بر عالميان ظاهر گردد

المنصوره

(يص) از احاديث صحيحه معلوم است كه حضرت فاطمه را در آسمانها منصوره مي خواندند و نصر بمعني اعانت است يقال نصره علي عدوه اي اعانه و انتصار بمعني انتقام است و در اين مقام معني منصوره بفارسي ياري كرده شده است و ناصر و معين و ياري كننده وي خداست و در كريمه مباركه (و من قتل مظلوما فقد جعلنا الوليه سلطانا فلايسرف في القتل انه كان منصورا) مراد از منصور حجة بن الحسن عجل الله فرجه مي باشد و در كتاب معاني الاخبار از امام صادق مرويست كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود در شب معراج سيبي بمن داد برادرم جبرئيل چون شكافتم نوري از او ساطع شد جبرئيل عرض كرد چرا از اين سيب ميل نمي فرمائي پس بخوريد و بيمي نداشته باشيد كه اين نور منصوره است در آسمان و در زمين فاطمه است پس گفتم اي حبيب من چرا او در آسمان منصوره و در زمين فاطمه است عرض كرد فاطمه ناميدند از آنكه شيعيان خود را از آتش نجات مي دهد و دشمنان خود را از دوستي خود دور دارد و در آسمان منصوره ناميده شده است براي اين است كه دوستان خود را اعانت مي كند و مانع از دخول آتش مي شود و اين است قول خداوند سبحان (و يومئذ يفرح المؤمنون بنصر الله ينصر من يشاء و هو العزيز الرحيم) و اين بشارتي است روحاني و تكريمي است رحماني

ص: 30

و اظهاري از جلالت قدر آن مستوره كبري است و تسليه ايست از انتقام اعادي آن بزرگوار و اين آيه مباركه در سوره روم است و مژده و بشارتي است در غلبه روميان بر فارسيان و اصحاب حضرت رسول را در آن خصوص حكاياتي است گويا مقصود از اين حديث شريف اين است كه فاطه زهرا ياري كرده شده است از جهت دوستانش و بعبارة اخري نصرت دوستان فاطمه نصرت فاطمه است بناء علي ذلك معني منصوره لازمه معني فاطمه است كه آن نجات از آتش است و كدام نصرت و اعانت بالاتر است از اينكه دوست كسي بجهت او از آتش ابدي خلاص شود و نجات يابد و غالب بر دشمن خود گردد و استشهاد باين آيه در مقام تأويل است و خلاصه آن بر حسب ظاهر است كه حضرت فاطمه نصرالله است و از اين نصر كه منصوره است هر كس را مي خواهد ياري مي كند و هر كس را مي خواهد خواري مي دهد و در تأويل روايت فرموده اند نصر فاطمه لمحبيها

اي گرامي دخت سالار امم

لوح محفوظ خداي ذوالنعم

همسر و هم خوابه حبل المتين

ماه برج عروة الوثقي دين

از تو جسته سكه عصمت رواج

عصمتت بگرفته از عفت خراج

با وجود چون تو زن در احترام

ديگر از مردان نبايد برد نام

كوه مس را مي كند كان طلا

خاك پاي فضه ات چون كيميا

آبروي مريم از خاك درت

ساره و هاجر بخدمت بردرت

گر توئي زن اي سر افراز زمن

كاش مردان جهان بودند زن

كرده حق نام كرامت فاطمه

ملك هستي راز جودت قائمة

ذات تو اسباب ايجاد وجود

خاطرت آينيه غيب و شهود

سر مكنون خداي... اكبري

جفت حيدر دختر پيغمبري

قلب تو اي قلزم مجد و شرف

شد براي يازده كوكب صدف

قامتت اي سر و بستان صفا

پاي تا سر نخل توحيد خدا

آنچه قدرت داشت ذات كردگار

جمله را بر دست در ذاتت بكار

بيش از اينم ني بوصفت دست رس

گر بود در خانه كس يك حرف بس

ص: 31

الصديقه الكبري

اين لقب شريف معظمي است كه خداوند متعال در قرآن مريم (ع) را بدان خوانده و ستوده است في قوله تعالي (ماالمسيح بن مريم الا رسول قد خلت من قبله الرسل و امه صديقه الايه) و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فاطمه زهرا را صديقه خواند بروايت ابي بصير در امالي از حضرت صادق عليه السلام بعد از ذكر مهريه فاطمه (ع) فرمود و هي صديقه الكبري و بهادارت القرون الاولي و صديق از صيغ مبالغه است يعني بسيار راست گو و فاطمه زهرا نفس صدق است و كافي است شهادت عايشه باين معني كه علماء سنت هم نقل كرده اند كه عايشه مي گفت نديدم زني را كه راست گوتر از فاطمه باشد مگر پدرش رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و اهل سنت اين روايت را معتبر مي دانند مع ذلك در مطالبه حق ثابت خود پدر عايشه قول آن صديقه را تصديق ننمودند و تصديق عايشه بصدق قول حضرت فاطمه منافي است با تكذيب قولي و فعلي پدرش ابوبكر در ادعاي فدك با ضميمه ي تصديق سيد الصد يقين اميرالمؤمنين عليه السلام و جمعي از اصدقاء اين خانواده، و معني و بهادارت القرون الاولي كه در حديث مذكور شد اين است كه تمام انبياء قرون گذشته امت خود را امر بمعرفت و شناسائي فاطمه مي نمودند و بمقامات فاطمه ايشان را اعلام مي نمودند و بعبارت روشن تر سعادت و شقاوت اهل هر زماني از تولي و تبري صديقه كبري استوار و دوستي آن بزرگوار مناط و مدار دين انبياي هر زماني بوده است چون دوران زمين و آسمان بوجود ايشان است.

بيت

هي عند الله اعظم شانأ

و بهادار في القرون رحاها

هي و الله آيه لرسول الله

بل رحمه بها اهداها

هي مشكوه عصمه علقت

من سماء الوجود مثل زكاها

هي والله كوثر قد اعدت

لبينها و كل من والاها

هي حبل لكل معتصم

عروة الله التي و ثقاها

ص: 32

هي عين الحيوة في ظلمات

و حيوة القلوب من جدوايها

هي بعد النبي اقرب من

ينتميه علي زوي قرباها

هي عين الاله كيف لها

اعين في غطائها يغشاها

هي بنت النبي و بضعتها

و علي بيته يكن سكناها

هل يكن في الوجود منها شبيه

قال ابوها وبعلها ولداها

الزكيه

(يص) اين لقب مبارك نيز دلالت بر طهارت ذات كثير البركات حضرت فاطمه زهراء صلوات الله عليها مي كند و از صفات خاصه معصومين است و در بعضي نسخ زاكية است والجمع اولي و فرق بين زكيه و زاكيه را چنين گفته اند كه زاكيه هرگز گناه نكرده و زكيه كسي است كه گناه كند و آمرزيده شود فلذا در بعضي نسخ زاكيه ضبط شده است كه عباره اخراي طاهره است و فرق بين طاهره و زاكيه اين است كه آنچه از جانب حق است و موهوبي و قذفي و خلقي و فطري است كه فطره الله التي فطر الناس عليها آن معني طاهره است و آنچه راجع بخلق است سعي و اجتهاد و كوشش لازم دارد و كسي است كه مجاهده بنمايد كه نفس او پاك بماند و هميشه زاكيه باشد و اگر گناه كرد و توبه كرد زكيه مي شود و در قرآن مجيد از زبان روح الامين در قصه ي مريم (ع) خبر مي دهد (لاهب لك غلاما زكيا) يعني آمده ام بتو غلامي بدهم كه از گناهان پاك و پاكيزه باشد تذكيه در لغه بمعني تطهير است و زكوه جون مطهر اموالست باين اسم موسوم گرديد و اهل تفسير در ذيل آيه كريمة قدافلح من زكيها فرمودند تزكيه تطهير از اخلاق ذميمه است كه ناشي از غضب و بخل و حسد و حب و جاه و حب دنيا و كبر و عجب است پس هر كه اين امراض را باعمال صالحه معالجه كرد البته نفس او مطهر و مزكي است و در قرآن لفظ زكيه بوصف ياد شده است در خطاب حضرت موسي بجناب خضر كه فرمود اقتلت نفسازكيه معني زكيه در اين آيه همان زاكيه است كه مرادف طاهره است يعني كسي كه پاكست از جنايت نبايد موجب قتل بشود و زاكيه بمعني ناميه هم آمده

ص: 33

است و منه زكي الزرع اي نما و حصل فيه نمو كثير و بركة، و منه و صلوات زاكيه اي ناميه و ممكن است كه فاطمه زهرا را زكيه خواندند از براي نماء آن جسد عنصري و جثه حسيه اش كه بر خلاف اجساد ديگران بوده كما ستعرف في محله و سادات جنان وقتي كه قنداقه فاطمه را بام المؤمنين دادند عرض كردند خذيها طاهره مطهرة زكيه ميمونة و اين وصف راجع بطهارت از خباثت ظاهره است بواسطه قرينه ي حاليه و اگر در مقامي اين لقب بدون قرينه ي ذكر شود عموم دارد و طهارت معنويه را هم مي فهماند.

الراضية

(يص) اين لقب عالي حكايت از رضاي آن حضرت مي كند و عالم رضوان اكبر است و از براي هر كس بطريق كمال جز براي معصومين يافت نمي شود كه حق تعالي خبر داده در سوره (غاشيه) وجوه يومئذ ناعمه لسيعها راضيه في جنة عاليه) چون نفس راضيه فرداي قيامت در عيشه مرضيه است و علامت نفس راضيه آنست سخط نكند بچيزي كه خداوند از براي او مقدر كرده است و از براي خود راضي بعمل قليل نشود و اين مضمون حديث است كه در مجمع نقل شده است من رضي بالقليل من الرزق قبل الله منه اليسير من العمل و من رضي باليسير من الحلال خفت مئونته و تنعم اهله و بصره الله داء الدنيا و دوائها و اخرجه منها سالما الي دار السلام. (والراضي الذي لايسخط بما قدر عليه ولا رضي لنفسه بالقليل). اكنون بدان كه نفس بعد از اينكه مطمئنه شد زمان رجوع الي الحق و خروج از علايق بدن و توجه بعالم قدس راضيه و مرضيه است و اين رضا از اطمينان او است كه در نفس وي سپرده شده است و اطمينان در تلو مقام ايقان است كه از ترقي ملكا حقه يافته است و معني اطمينان آنست كه آنچه در آخرت بوي عنايت مي شود در دنيا همان را بالمشاهده كان مي بيند يعني عالم شهود و كشف او در دنيا و آخرت بريك نهج است و اين است معني لو كشف الغطا ما ازددت يقينا و اين لقب شريف كمال تمجيد است براي فاطمه (ع) و اين صفت رضا هم بنحو كمال در آن حبيبه ي ذوالجلال ظهور يافت بلكه با رضاي خدا و رسول متحد گرديد و مغايرت از ميان برفت و از اينروست كه

ص: 34

حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمود رضاي فاطمه رضاي من است و سخط فاطمه سخط من و از اين حديث و نظائر آن مرحوم مجلسي تمسك جسته بعصمت فاطمه ي زهراء بلكه آيه ي ولسوف يعطيك ربك فترضي براي رضاي حضرت زهرا (ع) است ملخص شأن نزولش اين بود كه روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ملاحظه فرمودند كه فاطمه گليمي از پالان شتر بر دوش افكنده و نشسته آسيا مي كند پس آنجناب گريست و فرمود تجرعي مرارة الدنيا لاجل حلاوة الاخرة پس جبرئيل نازل شد و اين آيه مباركه فوق را آورد.

بابي من تكون خالصة

عن ميولات نفسها و هواها

بابي من بكل مشتهيات

اقلعت كالجبال مرساها

بابي ثم اسرتي ثم اهلي

ثم مالي و ما سواها فداها

بابي فاطمه شفيعة حشر

بابي من بحكمها شفعاها

بابي فاطمه وقد فطمت

باسمها نار حشرها و لظاها

بابي كفها علي تعالي

هو لو لم يكن و من اكفاها

المرضية

(يص) اين لقب مبارك اگر چه در روايت و اوصاف نفس مطمئنه در ذكر حكيم در تلور راضيه است وليكن اشرف و اقوي است از راضيه، باين بيان مجمل كه نيشابوري در تفسير خود گفته راضيه كسي است كه از مقدرات كائنة و احكام جاريه كه از خداوند بر او مي رسد كمال رضايت داشته باشد اما مرضيه كسيست كه عندالله مرضيه باشد، در فقره اولي رضايت از بنده است و در فقره ثانيه از حق و مناط رضايت حق است از عبد چون بنده از خداي خود راضي است خداوند هم از او راضي است چنانكه گويند رضي الله عنه و رضي عنه (و در مجمع البحرين) فرمود الراضيه و هي التي رضيت بما اوتيت والمرضية هي التي رضي عنها بعباره اخري از براي نفس پنج مرتبه است نفس اماره نفس لوامه كه در قرآن مذكور است ان النفس لامارة بالسؤ ولا اقسم بالنفس اللوامة اول تابع

ص: 35

هواست و آمر بسوء است دويم ملامت مي كند خود و اذعان بتقصير خود دارد اگر چه احسان كند و سوم از مراتب نفس مطمئنه است و هي الامنه و چهارم راضيه و پنجم مرضيه است و جمعي نفس ملهمه قائل شدند و گويا مأخوذ از فالمهما فجورها و تقواها است و اگر نفس مطمئنه فاطمه عليهاالسلام راضيه من الله نبود مرضية عندالله نمي شد و بدين لقب اختصاص نمي يافت مانند نفوس مطمئنه ائمه مصعومين (ع) خصوص جناب سيدالشهداء كه آيه مباركه ياايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضية مرضيه در شأن ايشان مأول است و تلك الثمره من هذه الشجرة كما ان الواحد من العشره و در تفسير اهل بيت از حضرت صادق عليه السلام مرويست النفس المطمئنه الي محمد صلي الله عليه و آله و سلم والراضية بالثواب وادخلي في عبادي اي محمد و اهل بية عليهم السلام

المباركه

(يص) والمباركه هي ذات بركة في العلوم الربانية والفضائل النفسانية والكمالات الشريفة والكرامات المنيفة و اين لقب معظم بيان از خيرات كثيرة و بركات و فيسرة مي كند كه از آن منبع عصمت كبري و رحمت عظمي بما سوي الله رسيده و مي رسد و بركات دو قسم است قسمي ظاهر و قسمي باطن و هر دو قسم از بركات بنحو كمال در آن مرآت صفات ذوالجلال و ظاهر و هويدا بوده است و آيه ي في ليلة مباركة تأويلش بدان ذات مقدس است كه ام البركات و منافع خيريه و كليات امور دنيويه و اخرويه عالميان از ايشان ظاهر شده و معني شجره مباركه بدان حضرت بازگشت دارد

آنها خيرة النساء جميعا

و لها الفضل من جميع نساها

اثبتت نفسها بزهد و قالت

في الصباح ليحمدن سراها

انما الحور اشرفت من قصور

بعيون حوراء حتي تراها

و حسان الجنان مشرفة

حين تضحك بهن من حسناها

اهل بيت النبي سفينة نوح

من اتي هل بية لنجاها

ص: 36

هي بنت النبي و بضعتها

و علي بيته يكن سكناها

النورية

(يص) اين لقب شريف نوراني در السنه و افواه ملائكه و سكان سماوات علوية مشهور و معروف بوده است مانند مصوره و علامه ي مجلسي اين لقب را در عداد القاب آن مكرمه بشمار آورده بدين عبارت و يقال لها في السماء النورية السماويه و خود ظاهر است انوار الهيه بكلياتها از عالم اعلي است و بر سكنة آسمانها نماينده و هويداست مع هذا از جنس و سنخ بشر زني بزبان ايشان بدين نام ناميده شود و بدين وصف معروف و مشهور باشد دليل است بر عظمت ذات مقدس و نورانية حقيقت باشرافتش و نور از اسماءالله است و في الدعا انت نور السماوات والارض اي منورهما و مدبرهما بحكمة بالغة و در تعريف نور مذكور است و النور كيفية ظاهرة بنفسها مظهرة لغيرها و ايضا در تعريف نور گفته اند آن كيفيتي است كه آن را باصره ادراك مي كند و از او مبصرات ادراك مي شود مانند فيضان اشراق آفتاب و ماه بر اجرام كثيفة كه مجازي او هستند و نور خلاف ظلمت و جمع آن انوار و باب تفعيلش تنوير است و وجود شريف نبي و ولي در غالب آيات قرآن و در اخبار بسيار تعبير بنور شده است بواسطه ي آيات باهرة و دلالات ظاهر ايشان و اغلب از معني نور براي خدا و ائمه هدي (ع) هدايت و دلالت اراده شده چنانكه در تفسير آيه ي نور در كتب تفاسير مذكور است و اين معني جامع تر و روشن تر است براي اين كه در ظلمات كافه ي بريات از نور استناره جويند و هدايت يابند و از وجدان و فروزش آن بمقصود خودشان نائل و واصل شوند و كريمه ي و يهدي الله لنوره من يشاء شاهد صادقي است و معني ظهور نور از براي غير همان معني هدايت و دلالت است و حديث شريف قنديل نور بيايد كه آن دليل است بر مراد و برهاني در علة تسميه آن مخدره بنورية السماوية.

المريم الكبري

(يص) جناب اقدس نبوي مكرر باقسم مؤكد فرمود درباره ي فاطمة زهرا سلام

ص: 37

الله عليها والله هي المريم الكبري با آنكه در امم سالفه زناني پارسا بودند و از اهل طاعت و تقوي بشمار مي رفته اند و در قرآن مجيد از آنها تمجيد شده حضرت رسول آن مخدره را بهيچ يك قرين نفرموده جز مريم (ع) كه از همه ي نسوان منتخبه و منتجبه بوده و بصفت عصمت موصوفة و بر تمام آنها سيادت و سروري و برتري داشت پس خداوند سبحان او را بطهارت ذيل و عفت نفس و صفاي اصطفأ ستوده و فرد كامل از نوع نسوان جهانيان قرار داد و جناب ختمي مآب فاطمه را اكبر و اكرم از مريم دانسته و نفرموده مانند مريم است بلكه فرموده خود مريم است و بزرگ و افضل و اشرف و اجلي و اقوي از مريم و سيده ي زنان اولين و آخرين است

المحدثه

(يص) از اعظم و افضل القاب اطياب ام الائمة الانجاب محدثه بفتح دال است و اين درجه ساميه و رتبه نامية بعد از مقام نبوت و امامت مخصوص او است و محدثه اسم مفعولست يعني حديث كرده شده لابد محدثه محدثي را لازم است و نبي و وصي و فاطمة با جبرئيل حديث مي گفته اند و مي شنيدند سخنان او را و در مجمع البحرين در معني محدثين فرموده يحدثهم الملائكه و فيهم جبرئيل من غير معاينه)

و در كافي و بصائر الدرجات از حضرت صادق در وصف محدث فرمود آواز ملك را مي شنود و او را نمي بيند راوي عرض كرد اصلحك الله چگونه مي داند آواز ملك است فرمود بوي سيكنه و وقاري عطا مي شود كه از آن مي داند محدث ملك است، علي اي حال اين لقب نبيل كه مكرر بزبان رسول خدا و ائمه هدي (ع) جاري شده بر لقبهاي ديگر مزيت دارد و از كمال علم آن مخدره خبر مي دهد و حديث مصحف فاطمه خود كافي بمقصود است و يك جزء حديث مروي در كافي در باب مصحف فاطمه بدين گونه است در روايت حماد بن عثمان كه حضرت صادق عليه السلام فرمود (فارسل اليها ملكا يسلي عنها و يحدثها قشكت ذلك الي اميرالمؤمنين فقال لها اذا احست بذلك و سمعت الصوت قولي لي فاعلمته بذلك فجعل اميرالمؤمنين يكتب كلما سمع حتي اثبتت من ذلك مصحفا قال ثم قال اما انه ليس

ص: 38

فيه شيئي من الحرام والحلال وليكن فيه علم ما يكون) و در حديث (بصائر) تصريح باسم جبرئيل دارد بدين گونه (و كان جبرئيل يأتيها فيحسن عزاها علي ابيها و يطيب نفسها و يخبرها عن ابيها و مكانه و يخبرها بما يكون بعدها في ذرتيها و كان علي عليه السلام يكتب ذلك فهذا مصحف فاطمه (ع)

و در (علل الشرايع) از حضرت صادق عليه السلام مرويست كه فرمود فاطمه را محدثه ناميدند براي اينكه ملائكه از آسمان بروي نازل شده ندا مي كردند او را چنانكه مريم را ندا مي كردند و مي گفته اند يا فاطمه ان الله اصطفاك و طهرك علي نساء العالمين پس فاطمه با ايشان حديث مي كرد و ايشان با فاطمه حديث مي كردند حتي شبي آن مخدره از ملائكه سؤال كرد آيا مريم افضل زنان عالميان نيست عرض كردند مريم افضل زنان عالم خود بود و خداوند سبحان ترا سيده ي زنان عالم او و عالم خودت بلكه سيده ي زنان اولين و آخرين قرار داده است و همين مضمون را طبري امامي در كتاب دلائل الامامه آورده و فاطمه زهرا همچنان كه محدثه بفتح بود محدثه بكسر هم بود در رحم مادر تكلم مي كرد و براي مادرش حديث مي نمود.

بضعة المصطفي عقيلة وحي

كابيها الهها او حاها

شجر اثمرت بواحدة

و اكتفت من ثمارها احداها

ثمر واحد و فيه ثمار

انما الصيد كلها في فراها

ام آل الرسول عصبتهم

هي لولا هالم يكن آل طه

انزل الله في زمان قليل

مصحفا كاملا بروح حواها

دقت من اول الرضاع علوما

من ابيها و ذقها من شفاها

ولقد قلت انها علمت

آخر الكائنات من مبداها

كيف قالت لبلعها فاسئلن

كل ما قديري و مالا يراها

كل من يجتني ثمار علوم

انا ها امها و ها مجتناها

اين بيست لقب كه در اينجا بنحو ايجاز شرح داده شده و صاحب ناسخ در القاب آن مخدره چنين آورده است اقتفا بمناقب ابن شهر آشوب نموده گويد اما اسماء و القاب

ص: 39

آنحضرت فاطمه البتول الحصان الحره السيده العذراء الحوراء المباركه الطاهره الزكيه الراضيه المرضيه المحدثه مريم الكبري الصديقه الكبري و در آسمان حضرتش را النوريه السماويه الحانيه گويند الصديقه بالاقوال والمباركه بالاحوال الطاهره بالافعال الزكيه باالعداله والمرضيه بالمقاله والراضيه بالدلاله المحدثه بالشفقه الحره باالنفقه والسيده بالصدقه البتول في الزمان الزهراء بالاحصان النوريه بالشاهده السماويه في العباده الحانيه بالزهاده العذراء بالولاده الزاهده الصفيه العابده الرضيه المرضيه المتهجده الشريفه القانته العفيفه سيده النسوان و حبيبه حبيب الرحمن المتحجبه عن خزان الجنان ثمره النبوه ام الائمه زهره فؤاد شفيع الامه الزهراء المحترمه الغره المحتثمه المكرمه تحت قبه الخضراء الانسيه الحوراء وارثه سيد الانبياء قرينه سيد الاوصياء راحه روح المصطفي حامله البلوي من غير جزع و لا شكوي صاحبه شجره طوبي و من انزل في شانها و زوجها و اولادها هل اتي المنعوته في الانجيل الموصوفه بالبر والتجيل دره صاحب الوحي والتنزيل جدها الخليل مادحها الجليل خادمها جبرئيل

جده سادات اعلي رتبه مفتاح تجات

افتخار طيبين بانوي قصر طيبات

زبده نسوان مهين بانوي خيل طاهرات

آنكه غير از وي نباشد در تمام ممكنات

دخت دلبند نبي روح ولي ام الامام

ماه برقع دار خورشيد رخ زيباي او

پرده داري آفتاب از پرتو سيماي او

لؤلؤ درياي وحدت گوهر والاي او

گر علي بن ابي طالب بند همتاي او

بود يكتا چون خدا قل و دل خيرالكلام

بوالبشر اندر نتاج خود نيابد دختري

فخر دارد از چنين دختر چه حوا مادري

فلك مستوري نخواهد يافت چون او لنگري

آنكه بر سادات دنيا جمله دارد برتري

از بناي خلقت امكان الي يوم القيام

خلقت آباي علوي را وجود او سبب

امهات سفلي از ادارك فيضش منتجب

از ميان دفتر اشيا است فردي منتخب

از جلال و جاه و قرب و عزت و اصل نسب

و ز كمال و عزت و تفضيل اجلال مقام

ص: 40

شخص وي كز ماسوي باشد وجودي بي مثال

شد محل مهبط نور ظهور لايزال

داد زنجير نبوت با ولايت اتصال

گشت طالع زان فروغ مشرق عين كمال

يازده خورشيد تابان يازده ماه تمام

فخر مريم بود ز يك عيسي بافراد بشر

يازده عيسي شد از زهرا بعالم جلوه گر

كزدم هر يك دو صد عيسي ز لطف دادگر

موسم احياي موتي زندگي گيرد ز سر

روز انشاء لحوم و وقت ايجاد عظام

دريم عفت هزاران همچه مريم را معين

ساره اندر خاك ساري قصر قدر شرامگين

هاجر اندر خرمن شرم عفافش خوشه چين

روفته صف النعالش آسيه با آستين

از ظهور جاه و عزت و زوفور احترام

حضرت ام الائمه فاطمه ركن وجود

مصدر خلقت زلال منبع بحر وجود

معني عصمت كمال رحمت حي ودود

علت اشياء غرض از هستي بود نبود

ذخر ابناء مكرم فخر آباء عظام

با چنين قدر و مكان و رفعت و جاه جلال

اي دريغ از كوكب عمرش كه از فرط ملال

همچه مهر افتاد اندر عقده رائس زوال

در جواني از جهان بنمود روي ارتحال

جانب دار بقا از صدمه قوم ظلام

بعد باب كامياب خويش با اندوه رنج

روز عمر خويش را سر برد تا هفتاد و پنج

ليك هر روزش چه سالي بود از رنج شكنج

ناله عجل وفاتي داشت با صد سوز رنج

زندگاني گشت بر حال عزيز وي حرام

گشت تا قلب وي از داغ پيمبر شعله ور

از نسيم راحت دنيا نشد خرم دگر

هر نفس مي زد غمي از نو بقلبش نيشتر

با وجود آنكه پيغمبر زقرآن بيشتر

داشت اندر احترامش وقت رحلت اهتمام

چون به بستر اوفتاد آن سر و گلزار محن

كرد روي عذرخواهي با جناب بوالحسن

كاي پسر عم كن بخل از مرحمت تقصير من

الفراق اي مونس جان وقت آن شد از بدن

مرغ روحم پر زند در روضه ي دارالسلام

ص: 41

پس حسن را در بغل بگرفت با حال فكار

گريه بر حال حسين بنمود چون ابر بهار

از براي زينب و كلثوم قلب داغ دار

از براي كربلا بگريست قدري زار زار

پس سپرد اطفال خود را بر پسر عم گرام

با دل پر خون زجور محنت آباد جهان

مروغ روحش بال بگشود از جهان سوي جنان

شد بخاك تيره در شب نازنين جسمش نهان

برد ارث ماتم وي زينب بي خانمان

از وطن در كوفه ي و از كوفه ويران بشام

در اسم فاطمه زهرا و اسرار اين نام مبارك

اشاره

لفظ فاطمه مشتق از فطم است و در مجمع البحرين فرمود فطم بر وزن كرم طفلي را گويند كه از شير بريده و جدا شود و جمع آن فطم بضمتين است ليكن اين جمع قليل الاستعمالست و فطام بمعني قطع و بريدن و جدا كردن است و فطم بمعني لازم و متعدي هر دو آمده است و فاطمه هم طفلي را گويند كه از شير گرفته شود و آن بمعني مفطومه است و مخفي نماند كه اين اسم گرامي قبل از اسلام نيز متداول بوده و نه، زن از جدات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اسم آنها فاطمه بوده و نه زن عاتكه نام بوده از جدات آن حضرت و در مدح رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم گفته اند

يابن الطواهر والزواكي

يابن الفواطم والعواتك

و در قاموس گويد در لغته فطم بيست نفر فاطمه نام در زمان اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بوده و اين بيست نفر غير از فواطم تسعه است كه از جمله ي آنها فاطمه مادر خديجه كبري و فاطمه ي بنت اسد و فاطمه ي بنت زبير و فاطمه ي بنت حمزه بودند و اين اسم شريف را ميمون و مبارك مي دانسته اند و فاطمه زهرا (ع) اول زني است كه در اسلام متولد شده است و اول زني است كه موسومه ي بفاطمه ي گرديده در اسلام و اول زني است كه در خرد سالي بمدينه طيبه هجرت نمود در ملازمت حضرت اميرالمؤمنين و فاطمه ي بنت اسد و فاطمه ي بنت زبير و اسم و رسم آن مكرمه فواطم سابقات را زينت داد و ثبوت عصمتش اثبات عفت امهاتش فرمود و چنانكه در اين امت فاطمه نام در هر خانه سبب از براي

ص: 42

ازدياد رحمت و اكثار بركت است و ائمه هدي (ع) مخصوصا سفارش مي نمودند كه فاطمه نام را محترم بدارند و باو اذيت نرسانند و در وجه تسميه آن مخدره باين نام گفته اند كه چون ام المؤمنين خديجه مادرش فاطمه بود ميل داشت آن مخدره را باين اسم بخواند و بعضي گفته اند چون رسول خدا مادرش از دنيا رفت و كفالت آن حضرت بعهده فاطمه ي بنت اسد بود چون فاطمه متولد شد خواست رسول خدا فاطمه ي بنت اسد را مسرور بنمايد آن مخدره را فاطمه ناميد ولي روايت (بحار) اين است كه ملكي از طرف علي اعلي مأمور شد كه بر زبان معجز بيان آن حضرت جاري بنمايد اين اسم را پس فرمود اين دختر را فاطمه نام بگذاريد و بر حسب روايات آتيه فاطمه قبل از ولادت بچند سال باين اسم موسوم بود ولي دو وجه مذكور با روايات معتبره جمع آن ممكن است كه بميل خاطر خديجه و احترام فاطمه ي بنت اسد آن مخدره را باين اسم موسوم نمودند قبل از فرمان خداوند سبحان

بيان ده وجه در معني اسم فاطمه

اول از حضرت صادق عليه السلام مرويست كه فرمود سميت فاطمه لانقطاعها عن نساء زمانها فضلا و دنيا و حسبا يعني فاطمه ناميده شد بجهت اين كه از زنان زمان خود منقطع بود و جدا بود بواسطه فضل و دين و حسب و البته آنچه مفيد است فضل و دين و شرف و حسب است.

2 (ر) سميت فاطمه لانقطاعها عن فواطم التسعه چون آنها در كفر متولد شدند و فاطمه وليده اسلام است.

3- و در علل الشرايع از حضرت باقر عليه السلام روايت كند كه چون فاطمه متولد شد (اوحي الله عز و جل الي ملك و قال له انطلق الي محمد و قل له سمها فاطمه فسماها فاطمه ثم قال اني فطمتك بالعلم و فطمتك عن الطمث پس حضرت باقر عليه السلام فرمود والله لقد فطمها الله تعالي بالعلم و عن الطمث بالميثاق) در اين حديث چهار مطلب است اول ملكي اسم فاطمه را بر زبان پيغمبر جاري فرمود دوم فطام فاطمه بالعلم سوم فطامش از طمث چهارم كلام امام عليه السلام كه بقسم

ص: 43

خبر از وقوع قول حضرت رسول داده با ضميمه ي ميثاق و معني فطام بعلم يعني ترا شير دادم تا بي نياز شدي و ترا بسبب علم از جهل جدا كردم و اين بيان كنايه است كه فاطمه در بادي فطرت بعلوم ربانيه عالمه بوده است

4 (ر) از حضرت صادق مرويست كه فرمود (افتدري اي شئي تفسير فاطمه قال لا قال (ع) فطمت عن الشر) يعني از شر بديها بريده و جدا شده و اگر لازم نباشد فطمت يعني فاطمه خود را از همه شرور دور نمود

5 (ر) (قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم سميت فاطمه فاطمه لفطمها عن الدنيا و لذاتها و شهواتها يعني بجهت انقطاع و انفطام او از دنيا و لذات و شهوات آن او را فاطمه ناميدند كانه از وقتي كه آن ملك نازل شد و او را فاطمه خواند دنيا را نخواست و اعراض از ماسوي الله كرد، و من المهد الي اللحد روي دلش بسوي آخرت و پروردگارش بود چون محبت دنيا از دلش بريده شده بود مالك محبت حق شد و از اين جهت در دنيا با آنهمه قدرت و كمال كرامت در آن زمان قليل با نهايت سختي و عسرت گذرانيد.

6- در علل الشرايع از عبدالله محض پسر حسن مثني از حضرت سجاد عليه السلام حديثي آورده است كه حاصلش اين است عبدالله سؤال كرد چرا فاطمه را فاطمه ي ناميدند فرمود چون فاطمه متولد شد و خلافت و امامت را در ذريه او خداوند متعال قرار داد فبهذا سميت فاطمه ي لانها فطمت طمعهم

7- (ر) رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در حق فاطمه ي (ع) فرمود من عرفها حق معرفتها ادرك ليله القدر وانما سميت فاطمه ي لان الخلق فطموا عن كنه معرفتها و في خبر آخر انما سيمت فاطمه لان اعدائها فطموا عن حبها

(يص) معرفت فاطمه ي زهرا دو قسم است اول معرفت اسم و حسب و نسب و جمله قليله از حالاتش و اين قسم از معرفت از اين حديث معلوم است كه رسول صلي الله عليه و آله و سلم دست فاطمه را گرفت و فرمود (من عرفها فقد عرفها و من لم يعرفها فهي فاطمه ي بضعه مني و روحي التي بين جنبي الحديث) آنجناب در اين تعريف خواسته است اتحاد خودش را بفاطمه ي زهرا كه دلالت بر كمال فضل و شرف او مي كند بمردم بفهماند يعني فاطمه را بدين گونه

ص: 44

بشناسيد و او را چون روحي در قالب و قلب من بدانيد و اين قسم از معرفت نتيجه اش اين است كه با روح و قلب و پاره تن پيغمبر بايد مردم عمل بنمايند آنچه با پيغمبر عمل مي كردند و حرمت جان پيغمبر حرمت پيغمبر است و احترام جزء اعظم احترام كل است.

و قسم دوم معرفت بگنه و حقيقته و احاطه تامه ي بتمام مقامات و كمالات و فضائل و فواضل اوست و اين قسم از معرفت براي احدي حاصل نمي شود و حديث (و هي الصديقه الكبري و علي معرفتها دارت القرون الاولي) همان معرفه اجماليه است و عجز انسان از ادراك هر شيئي و شخصي بواسطه كثرت اوصاف و آيات اوست و هر قدر اوصاف موصوف زيادتر است موصوف قدر و شأنش در انظار عظيم تر مي نمايد و چون انسان ناقص بواسطه فقدان آن مقامات عاليه در مقام داني و سافل است بمقام عالي نرسد و نتواند او را بشناسد پس چگونه ما حقيقت نبوت را مي توانيم بشناسيم مانند اسم عظم و ليله القدر و ساعت مستجابه ي

8 (ر) قال الباقر عليه السلام (انما سميت فاطمه ي بنت محمد الطاهره لطهارتها عن كل دنس و طهارتها من كل رفث و مارات يوما حمره و لا نفاسا) در معني طاهره و بتون اشاره باين معني شد و اين عبارت اخراي فطمت عن الطمث و رفث بمعني فحش است و اين دو طهارت اشاره بپاكي فاطمه زهرا است از پليديهاي ظاهر و باطن و تعدد ذكر طهارت بر حسب تعدد و اختلاف متعلق است از آنكه دنس و رفث صريح است با دناس ظاهره و ارجاس باطنه مانند تعدد ذكر اصطفا در حق مريم (ع)

9- (يص) از علل الشرايع از محمد بن مسلم ثقفي روايت كرده كه گفت از حضرت باقر عليه السلام شنيدم كه فرمود حضرت فاطمه زهرا (ع) بر در جنهم وفقه دارد و در آن روز بين هر دو چشم هر مرد مؤمن و كافر نوشته مي شود هذا مؤمن هذا كافر و دوستار فاطمه كه گناهكار است بين دو چشم او نوشته مي شود هذا محب پس دوستار گناهكار را بسوي آتش مي برند آنگاه فاطمه در مقابل خود عرض مي كند (الهي و سيدي سميتني فاطمه و فطمت بي من تولاني و تولي ذريتي من النار و وعدك الحق و انت لا تخلف الميعاد) حق تعالي

ص: 45

مي فرمايد راست مي گوئي اي فاطمه ي من ترا فاطمه ي ناميدم و دوستان و ذريه ترا از آتش جهنم جدا كرده ام و وعده من حق است اين كه امر كردم آنها را بسوي آتش براي اينكه در حق آنها شفاعت بنمائي شفاعت كن كه من شفاعت ترا قبول مي نمايم تا ملائكه و انبياء و اهل موقف بدانند در نزد من مكانت و منزلت ترا پس هر كس بر پيشاني او محب نوشته است او را شفاعت بنمايد

(يص) و خرگوشي در شرف النبوه و كلبي نسابه از حضرت صادق عليه السلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روايت نموده كه آن حضرت از حضرت رسول سؤال نمود كه آيا مي داني فاطمه ي را چرا فاطمه ناميده شد آن جناب عرض كرد از براي چه فرمود لانها فطمت هي و شيعتها من النار

10- (سميت فاطمه بهذا الاسم لانها فطمت و تبلت عن النظير) يعني فاطمه زهرا (ع) از مثل و مانند خود مفطومه و منقطعه شده، و اين وجود ده گانه همه بيان مصداق و با هم تنافي نيست يعين فاطمه بهمه اين شئونات متصفه است و همه اين فضائل از خصائص اوست (فسبحان من خصها باعظم الفضائل و ميزها عن خلقه باكرم خصائل و شرفها و رفع قدرها و اكرامها و اكثر نسلها و جعل كل حال من احوالها آيه باهره و كل طور من اطوارها معجزه ظاهره)

و لو كان النساء بمثل هذي

لفضلت النساء علي الرجال

اي قبله مقبلان عالم

اي روح جهان و جان عالم

اي سيده ي نساء جنت

وي مهتر دختران عالم

اي علت خلقت خلايق

معلول تو انس جان عالم

اي سر حديث كنت كنزا

از خلقت مردمان عالم

احمد ز تو افتخار دارد

بر جمله پيمبران عالم

در دهر نزاد و هم نزايد

دختر چه تو مادران عالم

از مثل تو زن سزد بمردان

نازند همه زنان عالم

ص: 46

ابداع نور فيض ظهور حضرت زهراء

(يص) در ابداع نور فاطمي چهار قسم روايت است از پاره اخبار و آثار معلوم مي شود كه نور فاطمه ي علا حده مستقلا خلق شده و از بعض اخبار معلوم مي شود از نور پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم خلق شده و از چند حديث معتبر ظاهر است كه از نور پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و حضرت امير برانگيخته شده و از حديث علل بروايت معاذ بن جبل و حديث خصال و معاني الاخبار مرويست كه نور پيغمبر و حضرت امير و حسنين معاپيش از هفت هزار سال خلق شدند و ترتيب در اين حديث منظور نيست.

قسم اول در روايت انس بن مالك چنين است (ثم ان الله خلق الظلمه بالقدره فارسلها في سحائب البصر فقالت الملائكه سبوح قدوس ربنا منذ عرفنا هذه الاشباه ما راينا سوء فحرمتهم الا كشفت ما نزل بنا فهنالك خلق الله تعالي قناديل الرحمه و علقها علي سرادق العرش فقالت الملائكه اليهنا لمن هذه الفضيله و هذه الانوار فقال هذا نور امتي فاطمه الزهراء فلذالك سميت امتي الزهراء لان السماوات والارضين بنورها زهرت و هي ابنه نبيي و زوجه وصيه)

و اين حديث را مرحوم شيخ مفيد و شيخ طوسي و طبرسي و صاحب كشف الغمه باسانيد خود از فضل بن شاذان از موسي بن جعفر روايت كرده اند و كذا در جلد 7- و 10- بحار و رياض الجنان و منافي نيست ظهور نور آن مخدره در آسمانها با قدمت و سبقت نور مقدس پدر بزرگوارش و اين اظهار و ازهار يكي از جلوات آن سيده ي كائنات بوده وجود مقدس فاطمي جلوه از جلوات محمدي است و ايضا از قسم اولست روايت معاني الاخبار از سيد ابراري (قال صلي الله عليه و آله و سلم خلق الله نور فاطمه قبل ان يخلق الارض والسماء فقال بعض الناس يا نبي الله فليست هي انسيه فقال فاطمه حوراء انسيه قال خلقهاالله عز و جل من نوره قبل ان يخلق آدم اذ كانت الارواح فلما خلق الله عز و جل آدم عرضت علي آدم قيل يا نبي الله فاين كانت فاطمه ي قال كانت في حقه تحت ساق العرش قالوا يا نبي الله فاين كان طعامها قال التسبيح والتهليل والتمجيد فلما خلق الله عز و جل آدم و اخرجني من

ص: 47

صلبه و احب الله ان يخرجها من صلبي فجعلها تفاحه في الجنه و اتاني بها جبرئيل الخ (آنچه در لقب منصوره سبق ذكر يافت)

و جلوات آن نور فاطمي تجليات خاصته داشته گاهي در ساق عرش گاهي در آسمانها هر يك بنحو خاص و نهج مخصوص و گاهي در بهشت در نظر آدم و حواء بصورت جاريه حسناء و گاهي در حقه نور و گاهي در قنديل محجوبه و مستوره و گاهي در سيب و رطب و انگور بهشتي و اين از خصائص آن مخدره است

قسم دوم دسته اخباريست كه دلالت دارد آن مخدره از نور رسول خدا خلق شده است و از نقل همه آنها عذر مي خواهم چون آن روايات را در جلد سوم (تاريخ سامره) در نصوص امامت امام علي النقي (ع) كاملا ايراد كرده ام در اينجا از كتاب متقضب الاثر اين يك حديث را مي نويسم سلمان فارسي از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روايت مي نمايد كه آن حضرت فرمود خداوند مرا از صفوه نور خود خلق فرمود و مرا باطاعت خود خواند پس اطاعت كردم خدا را پس از نور من نور علي را خلق كرد و او را بطاعت خود خواند و علي او را اطاعت كرد آنگاه از نور من و علي فاطمه (ع) را خلق نمود و او را دعوت بطاعت خود فرمود اجابت كرد آنگاه از نور من و علي و فاطمه ي نور حسن و حسين را خلق كرد و ايشان را بطاعت خود خواند اجابت كردند پس ما را به پنج اسم يكي از اسماء خود ياد كرد خدا محمود است و من محمد خدا عالي است و ابن عم من علي است خدا فاطر است و اين است فاطمه ي و از براي خدا احسان است و اين است دو فرزند من حسن و حسين پس خلق كرد از نور ما نه نفر از ائمه طاهرين را و ايشان را بطاعت خود دعوت كرد الحديث

قسم سوم (ر) اخباريست كه انوار خمسه از يك چشمه باشند محل حاجت آن روايات يكي اين است كه رسول خدا بعمويش عباس بن عبدالمطلب فرمود اي عمو من و علي و فاطمه و حسن و حسين از يك چشمه ايم و ما را خداوند خلق فرمود وقتي كه آسمان و زمين و بهشت و دوزخ نبود و ما بوديم و تسبيح خدا را مي كرديم در وقتي كه تقديس و تسبيح كننده نبود خداوند متعال خواست صنعت و خلقت خود را ظاهر كند شكافت نور مرا و از آن عرش را خلق كرد پس نور عرش از نور من است و نور من از نور اله است و من از عرش افضل

ص: 48

مي باشم پس شكافت از نور علي بن ابي طالب و خلق كرد از آن ملائكه را پس نور ملائكه از نور علي است و نور علي از نور خدا است و نور او افضل از ملائكه است پس شكافت نور دخترم فاطمه را و خلق كرد از او آسمان و زمين را و نور فاطمه از نور خدا است و فاطمه ي افضل است از آسمانها و زمينها پس از نور امام حسن آفتاب و ماه را خلق كرد و نور حسن از نور خداست و او افضل از شمس و قمر است پس شكافت نور حسين را و از آن بهشت و حورالعين را خلق كرد پس نور جنت و حورالعين از نور حسين است و نور حسين از نور خداست و الحسين افضل من الجنه والحور العين آنگاه در اين حديث ذكر فرموده ظهور ظلمت و خلقت قنديل را كه سابقا باو اشاره شد و نيز از غرائب علو حق اين است كه خوارزمي حنفي در مناقب خود روايتي ذكر كرده كه تمام آن را در تاريخ سامراء بالفاظها ايراد كرده ام محل شاهد در اينجا اين است كه خداوند متعال در شب معراج برسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خطاب مي كند (يا محمد اني خلقتك و خلقت عليا و فاطمه والحسن والحسين والائمه من نوري الخبر)

قسم چهارم خبري كه نور فاطمه از نور رسول خداست صاحب كشف الغمه و ديگران سند را بموسي بن جعفر مي رسانند كه آن حضرت فرمود خداوند از نوري كه اختراع كرده بود و از نور عظمت او بود نور محمد را خلق كرد و همان نور لاهوتيه است كه از براي موسي بن عمران در طور سينا تجلي كرد و آن جناب طاقت نياورد و آن كوه قرار نگرفت و حضرت موسي غش كرد پس آن نور را دو قسمت فرمود يكي پيغمبر شد و يكي اميرالمؤمنين عليه السلام و از نور خود غير از اين دو نفر را خلق نكرد و بقدرت خود هر دو را از براي خود آفريد و برگزيد و برايشان از نفس خود دميد و اين دو بزرگوار را بصورتشان مصور داشت و علمش را در ايشان بوديعت نهاد و تعليم بيان كرد و علم غيب خود را بديشان آموخت و بر آن آگاه فرمود پس قرار داد يكي را بمنزله ي نفس و ديگري را بمنزله ي روح ظاهرشان بشريه است و باطنشان لاهوتيه پس ظاهر بشريت جلوه كردند تا مردم طاقت ديدار آن آفتاب درخشان و ماه تابان را داشته باشند پس اقتباس كرد از نور محمد صلي الله عليه و آله و سلم نور فاطمه را و از نور فاطمه نور حسن و حسين را مانند اقتباس نور چراغ

ص: 49

از ديگري آنگاه اين انوار از صلبي بصلبي و از بطني ببطني و از رحمي برحمي نقل شد الخ

كيف كان نور جناب فاطمه ي بالانفراد يا از نور جناب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم يا از نور آن حضرت و اميرالمؤمنين يا از نور پروردگار همه يك نوع واحده اند و از يك مصدر و مبدء ابداع و انشأ شده اند و از يك منشأ و محل مشتق گرديده اند ليكن بر حسب وقت و زمان حكمت معلومه ي و استعداد قابل اين مستوره ام الفضائل بذاتها و حقيقتها در ملكوت اعلي و عالم بالاتجليات خاصته داشته و از هر تجلي باسم و لقبي خوانده مي شد است

اثر طبع سيد محمد گلپايگاني ابن العلامه الفقيه السيد جمال مد ظله

شعت فلا الشمس تحكيها و لا القمر

زهراء من نورها الانوار تزدهر

بنت الخلود لها الاجيال خاشعه

ام الزمان اليها تنتهي العصر

روح الحيوه فلولا قدس عنصرها

لم تأتلف بيننا الارواح والصور

سمت عن الافق لاروح و لاملك

وفاقت الارض لاجن ولا بشر

ماعاب مفخرها التانيث ان بها

علي الرجال نساء الدهر تفتخر

مجبوله من جلال الله طينتها

يرف لطفا عليها الصون والخفر

سر النبوه معني الوحي قد نزلت

في بيت عظمتها الآيات والسور

حوت خصال رسول الله اجمعها

لولا الرساله ساوي اصلها الثمر

قل للذي راح يخفي فضلها حسدا

وجه الحقيقه انا ليس تستر

اتقرن النور بالظلما من سفه

ما انت في القول الا كاذب اشر

بنت النبي الذي لولا هدايته

ما كان للحق لا عين و لا اثر

هي التي ورثت حقا مفاخره

والعطر فيه الذي في الورد مدخر

تزوجت في السما بالمرتضي فزهت

بها الجنان احتفالا و انطفي السقر

قف يا براعي (1) عن مدح البتول ففي

مديحها تهتهف الالواح والزبر

وارجع لتختبر التاريخ من بناء

قد فاجعتنا به الانباء والسير

هل اسقط القوم ضربا حملها فهوت

تأن مما بها والد مع منهمر

و هل كما قيل قادو بعلها فقدت

و راه نادبة والضلع منكسر


1- قلم يكتب به.

ص: 50

ان كان حقا فان القوم قد مرقوا

من دينهم و بحكم الله قد كفر وا

انعقاد نطفه طاهره فاطمه زهراء

(يص) آنچه از بحار الانوار منقول شده است در اين موضوع از ششم قسم خارج نيست.

اول بروايت معتبر مرويست كه نطفه ي طاهره فاطمه ي از سيب بهشتي كه در زمين تناول نمود (فقال صلي الله عليه و آله و سلم اتاني جبرئيل بتفاحه من تفاح الجنه فاكلتها فحولت ماء في صلبي ثم واقعت خديجه فحملت بفاطمه و انا اشم منها رائحه الجنه)

و روايت ديگر در لقب منصوره گذشت و ديگر روايت سدير صيرفي بهمين مضمون است.

دوم از تفسير علي بن ابراهيم نقل شده كه حضرت رسول بسيار فاطمه را مي بوسيد عايشه انكار كرد آن جناب فرمود چون من بآسمان رفتم داخل بهشت شدم جبرئيل مرا نزديك درخت طوبي آورد و از ميوه هاي طوبي چيده بمن داد پس خوردم از آن و در پشت من قرار گرفت چون بزمين آمدم با خديجه مواقعه كردم حامله شد بفاطمه پس هر وقت او را مي بوسم بوي درخت طوبي از وي استشمام مي كنم و در اين حديث معين نشده است كه ثمره ي شجره ي طوبي چه بوده است.

سوم منقول از علل الشرايع از ابن عباس روايت است كه عايشه بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم داخل شد و او مي بوسيد فاطمه را عرض كرد تا چند فاطمه را مي بوسي آيا او را بسيار دوست داري فرمود والله اگر بداني دوستي مرا دوستي خود ترا باو زياد مي نمائي من چون بمعراج رفتم بآسمان چهارم رسيدم جبرئيل اذان گفت ميكائيل اقامه گفت پس بمن گفته اند نزديك بيا اي محمد گفتم چگونه مقدم شوم و تو در برابر مني جبرئيل گفت خداوند انبياء مرسلين را بر ملائكه مقربين تفضيل داده و ترا خاصه پس نزديك آمدم با اهل آسمان چهارم نماز گذاردم تا اينكه مي فرمايد جبرئيل دست مرا گرفت داخل بهشت كرد پس خرمائي در برابر خود ديدم كه از كره نرم تر و از بوي مشك خوشبوتر

ص: 51

و از عسل شيرين تر بود از آن گرفته تناول نمودم پس در صلب من نطفه شد چون هبوط بزمين نمودم با خديجه مواقعه كردم پس بفاطمه حامله شد ازين جهت فاطمه حوراء انسيه است چون مشتاق بوي بهشت مي شوم بوي آن را از فاطمه مي شنوم و در اين روايت تناول رطب در بهشت بوده

و در كتاب (فضائل السادات) در فصل پنجم از كتاب مناقب خوارزمي نقل كند كه جبرئيل در شب جمعه بيست چهارم ماه رمضان طبقي از خرماي بهشتي آورد الخ و در اين روايت اكل رطب در زمين بوده

چهارم روايت تفسير فرات بن ابراهيم كه مسندا از امام صادق نقل مي فرمايد كه خلقت فاطمه از سيب بهشتي كه باعرق جبرئيل و پرهاي زير بال او است بوده

و در (يص) اين روايت را نقل كرده و بياني هم فرموده ولي عقول اوساط مردم بكله فضلاء از درك معاني اين حديث را جل و عاجز است.

پنجم (ر) حديثي است كه در علم فاطمه بيايد كه آن مخدره از ميوه درخت بهشتي است ديگر در روايت ذكر اسم درخت و ميوه را نمي فرمايد

ششم (ر) حديث خرما و انگور است و حاصل آن حديث اين است كه روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در ابطح نشسته بود با جناب اميرالمؤمنين عليه السلام و عمار ياسر و منذر بن ضحضحاح و حمزه و عباس و ابوبكر و عمر ناگاه جبرئيل نازل شد بصورت اصلي خود بالهاي خود را گشود تا مشرق و مغرب را پر كرد و ندا كرد آن حضرت را كه يا محمد خداوند علي اعلي ترا سلام مي رساند و امر مي نمايد كه چهل شبانه روز از خديجه دوري كن پس آن حضرت چهل روز بخانه خديجه نرفت و روزها را روزه مي داشت و شبها تا صبح عبادت مي كرد عمار را بسوي خديجه فرستاد و گفت بگو اي خديجه نيامدن من بسوي تو از كراهت و عداوت نيست وليكن پروردگار من چينن امر كرده است كه تقديرات خود را جاري سازد و گمان مبر در حق خود مگر نيكي و بدرستي كه حق تعالي بتو مباهات مي كند هر روز چند مرتبه با ملائكه، تو بايد هر شب در خانه ي خود را ببندي و در رختخواب خود

ص: 52

بخوابي و من در خانه ي فاطمه بنت اسد مي باشم تا مدت وعده الهي منقضي شود و خديجه هر روز چند مرتبه از مفارقت آن حضرت مي گريست و چون چهل روز تمام شد جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت يا محمد خداوند علي اعلي ترا سلام مي رساند و مي فرمايد مهيا شو براي تحفه و كرامت من پس ناگاه ميكائيل نازل شد و طبقي آورد كه دستمالي از سندس بهشت بر روي آن پوشيده بود و در پيش آن حضرت گذاشت و گفت پروردگار تو مي فرمايد امشب باين طعام افطار كن و حضرت اميرالمؤمنين گفت كه هر شب چون هنگام افطار آن حضرت مي شد مرا امر مي نمود كه در را بگشايم كه هر كه خواهد بيايد با آن حضرت افطار بنمايد در آن شب مرا فرمود كه بر در خانه بنشين و مگذار كسي داخل بشود كه اين طعام بر غير من حرام است پس چون اراده ي افطار نمود و طبق را گشود در ميان آن طبق از ميوه هاي بهشت يك خوشه خرما و يك خوشه انگور و جامي از آب بهشت بود پس از آن ميوه ها آنقدر تناول فرمود تا سير شد و از آن آب آشاميد تا سيراب شد و جبرئيل از ابريق بهشت آب بر دست مباركش ريخت و ميكائيل دستش را شست و اسرافيل دستش را با دستمال بهشت پاك كرد و و طعام باقي مانده با ظرفها بآسمان بالا رفت چون حضرت برخواست كه مشغول نماز بشود جبرئيل گفت كه در اين وقت ترا نماز جائز نيست بايد الحال بمنزل خديجه روي و با او بنزديكي بنمائي كه حق تعالي مي خواهد در اين شب از نسل تو ذريه ي طيبه خلق فرمايد پس آن حضرت متوجه خانه ي خديجه شد و خديجه گفت كه من با تنهائي الفت گرفته بودم و چون شب مي شد درها را مي بستم و پرده ها را مي آويختم و نماز خود را مي كردم و در جامه خواب خود مي خوابيدم و چراغ را خاموش مي كردم و در آن شب در ميان خواب و بيداري بودم كه صداي در خانه را شنيدم پرسيدم كيست كه مي كوبد دري را كه بغير از محد ديگري را روا نيست كوبيدن آن در حضرت فرمود كه منم محمد چون صداي فرح افزاي آن حضرت را شنيدم از جا جستم و در را گشودم و پيوسته عادت آن حضرت آن بود كه چون اراده خوابيدن مي نمود آب مي طلبيد و تجديد وضو مي كرد و دو ركعت نماز بجا مي آورد و داخل رختخواب مي شد و در آن شب مبارك سحر هيچ يك از اينها را نكرد و تا داخل رختخواب شد دست مرا گرفت برختخواب خود برد

ص: 53

و چون از مواقعه فارغ شد من نور فاطمه را در شكم خود يافتم و آخر حديث باين عبارت است (انه اخذ بعضدي واقعدني في فراشه و داعبني و مازحني و كان بيني و بينه ما يكون بين المرائه و بعلها فلا والذي سمك السماء وانبع الماء ما تباعد عني النبي صلي الله عليه و آله و سلم حتي احسست بثقل فاطمه في بطني

(يص) پس نطفه ي طاهره آن مخدره از سيب بهشتي در بهشت بانضمام عرق جبرئيل و عرق آن سيب و زغب جبرئيل و رطب بهشتي در بهشت و ميوه يكي از درختهاي بهشتي و ميوه درخت طوبي و خرما و انگور و آب بهشتي منعقد شد و جمع اين اخبار منافي نيست و بعد ازين بيان مي شود در ولادت حضرت فاطمه كه پس از معراج بسه سال بود و بعيد نيست آن جناب در شب معراج سيب و رطب و ميوه ديگر از بهشت ميل فرموده باشد و پس از مراجعت از معراج اكراما لرسول الله مرتبه ديگر جبرئيل بزمين آورده تقديم نمود است بجهت ميل و شوقي كه آن جناب پس از معراج در خوردن ميوه بهشتي داشته و معراج هم متعدد بوده و يك مرتبه آن ممكن است بعد از رياضت چهل روز براي انجام مقدمات همين نطفه طاهره با آسمان تشريف برده و از ميوه هاي نام برده تناول فرموده بهمان تفصيل مذكور و بعد از هبوط بزمين در شب ديگر وقت افطار جبرئيل هديه ي نام برده را آورده باشد غرض اين اخبار با هم تنافي ندارند آنان كه بصير باخبار آل عصمت مي باشند ممكن است از مشرب صافي خودشان اين اخبار را جمع نمايند خصوص حديث اخير كه دلالت بر عظمت قدر و مكانت فاطمه زهراء مي كند قدري تامل و نظر در او لازم است

اولا جلوه ي جبرئيل بصورت اصليه اش در نظر مهر انور پيغمبر در آن روز با آن كه در روز مبعث نيز مرويست در كوه حرا بصورت اصليه جلوه نمود بمفاد (ولقد آه نزله اخري عند سدرة المنتهي) دفعه ي ديگر هم در شب معراج در مقام خود بخلقه اصليه خود را جلوه داد و اين جلوه دليل است بر عظمت مأموريتش و اعظام اين امر جليل كه انعقاد نطفه ي طاهره آن مخدره بوده است.

ثانيا تعبد بصيام ايام و قيام ليالي در چهل شبانه روز و عزلت از خلق بادوري از فراش خديجه دليل بر شرف اين اربعين و تشييد و اكثار شوق و ميل طبيعي خديجه و آن جناب

ص: 54

است، و بعبارت اخري بر حسب لوازم بشريت و مقتضيات طبيعت اين تبعيد تقويت در تعقيد آن نطفه زكيه نمود خصوص در ايام مرتاضه آن جناب مكسر شهوات و مكدر لذات بمراقبت رياضت مستعد قبول هديه سماويه و عطيه ي علويه ي ساخت تا در توديع آن وديعه الهته پس از رياضت نفسانيه قصور و فتوري واقع نشود

(و ثالثا) اين گونه رياضت و دوري از هرگونه تهمت و شهوت، كرامت و مكرمتي است براي حامل و محمول و اظهاري است در انتظار وصول بمأمول و كدام مقصود و مأمول اشرف و افضل در نزد حضرت رسول از قدوم بجهت لزوم فاطمه بتول بوده كه سالها مي خواست اين ثمره را از اين شجره به بيند.

(رابعا) آمدن اين سه ملك مقرب خصوص اسرافيل كه هرگز بزمين نيامده بود مگر دفعه واحده با آن تشريفات خاصه از سندس و ابريق و دستمال بهشتي و خوشه انگور و خرما و آب بهشتي در طبق باز كرامتي ديگر از براي پيغمبر است و اكرامي از براي فاطمه ي كه براي او آن عطايا و هدايا را بزرگان ملاء اعلا تقديم نمودند و بخدمت گذاري و ابلاغ اين بشارت عظمي مفتخر و مباهي شدند.

(خامسا) نماز نكردن حضرت رسول در آنشب و تعجيل در امر مضاجعت اهميت اين امر را مي رساند كه مبادا در انجاح مراد خلل و قصوري واقع شود و در امر پروردگار تعلل و مسامحه روي دهد كانه تعجيل در اين عمل براي تنجيز امر پروردگار بود

(و سادسا) تعدد ثمرات بهشتي از سيب و خرما و انگور و غيره براي آثار خاصه است كه در هر يك خداوند سبحان قرار داده كه از خوردن آنها فردا فرد اثر مخصوصي از ملكات كريمه در نطفه ظاهر مي شود.

(و سابعا) اثر حمل خديجه در همان زمان مشاهده كردن بر خلاف رسوم زنان ديگر خصيصه ي است عظمي و دليل بر حيوه آن نطفه ي مباركه است و چون از دار حيوان آمده بود در بدايت و نهايت آن از جهت حيوه مغايرت و مبانيت نداشت و در حديث است بعد از يك شبانه روز مانند امام در رحم مادرش مي ديد و مي شنيد

زهراء فاطمه بتول قدست

القابها و تكرمت اسمائها

ص: 55

و بساق عرش الله قبل وجودها

كتب اسمها و تصورت سيمائها

(الله زوجها عليا في السماء

و بها الملائك كلهم شهدائها)

فاطمه آن بضعه ي رسول گرامي

فاطمه آن بي قرينه ي زوجه حيدر

فاطمه ي آن دختري كه مادر گيتي

تابابد دختري چنين نزايد ديگر

اي بملاحت بديل احمد مرسل

وي بفصاحت عديل حيدر صفدر

جده ي سادات مادر حسنيني

از همه خلقش گزيده خالق اكبر

شافعه ي محشري و بانوي جنت

دخت رسول لستي و حبيبه داور

پيشتر از خلق خاك آدم حوا

نور ترا آفريد حضرت داور

نام تو باشد بساق عرش نوشته

عرش ز نام تو يافت زينت و زيور

گشت منور جهان بنور جمالت

نور خدائي است از جبين تو ظاهر

جلوه اي از حسن تو است مهر جهان تاب

پرتوي از نور تو است زهره ي ازهر

باد زبوي تو برده تحفه بگلذار

گشت از ين روي گل لطيف و معطر

گر بچمن بگذري بعزم تماشا

ديده گذارد بهم ز شرم تو عنبر

خازن جنت تر است خادم در گاه

گيسوي حوران تر است ريشه معجر

خادمه درگه ي تو حضرت مريم

جاريه ي مطبخ تو ساره و هاجر

رفته بهر بامداد حضرت جبرئيل

خاك در آستانه ي توبشهپر

من زثنا كوئيت چگونه زنم دم

زانكه خداي احد تراست ثناگر

توسل انبياء عظام و امم سالفه بنور فاطمه

اول عياشي در تفسير خود از عبدالرحمن از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود خداوند ودود ذريه ي آدم را بر روي عرضه داشت چون بر حضرت رسول گذشت ديد آن جناب بر حضرت اميرالمؤمنين تكيه داده و حضرت فاطمه زهراء تالي اوست و دود فرزندش تالي مادرشان هستند پس خداوند فرمود اي آدم مبادا بديده حسد بر ايشان بنگري كه ترا از جوار خود دور و مهجور مي گردانم چون به بهشت آمد و خمسه ي

ص: 56

طيبه را در نظر خود ممثل يافت و عرض ولايت ايشان بر وي شد تأملي كرد پس از بهشت بيرون شد و بديشان توسل جست و عاقبت آمرزيده گشت و اين است معني آيه ي (فتلقي آدم من ربه كلمات) و اين است آن كلات كه جبرئيل تلقين بحضرت آدم كرد يا حميد بحق محمد صلي الله عليه و آله و سلم يا عالي بحق علي يا فاطر بحق فاطمه يا محسن بحق الحسن يا ذاالاحسان بحق الحسين

دوم داستان كشتي نوح پيغمبر (ع) و پنج مسماري كه بنام رسول خدا و علي و مرتضي و فاطمه زهراء و حسنين كه هر يك را مي گوييد (فزهر و اشرق و انار) و مسمار بنام حسين عليه السلام علاوه از ظهور نور نداوه از دم جوشيد تفصيل آن در بحار و ديگر كتب مذكور و مشهور است و آدم ابوالبشر تجليات نور فاطمه را در چند مورد مشاهده كرده و بايشان توسل جسته و حديث رؤيت حضرت آدم و حواء جناب فاطمه را در بهشت كه بر سريري نشسته و تاجي بر سرداشت و قلاده بر گردن و دو گوشواره در گوش و بيان جبرئيل از براي ايشان كه تاج پدر اين دختر و قلاده شوهر او و دو گوشواره دو فرزندان او) و قول آدم ابوالبشر بجبرئيل (مالي اذا ذكرت اربعه منهم تسليت باسمائهم من همومي و اذا ذكرت الحسين تدمع عيني و تثور زفرتي) دليل واضحي است در توسل حضرت آدم بفاطمه (ع)

سوم لما خلق الله ابراهيم الخليل كشف الهل عن بصره فنظر الي جانب العرش فراي نوراسا طعا فقال الهي و سيدي ما هذا النور يا ابراهيم هذا محمد صفوتي فقال الهي و سيدي اراي في جانبه نورا آخر فقال يا ابراهيم هذا علي ناصري فقال الهي و سيدي اري في جانباهما نورا ثالثا فقال يا ابراهيم هذه فاطمه تلي ابيها و بعلها فطمت مجيها عن النار قال الهي و سيدي اري نورين بميامن الانوار الثلثه قال الله تعالي هذان الحسن والحسين يليان اباهما وجدهما و بامهما قال يا الهي اري تسعه انوار احدقوا بالخمسه الانوار قال يا ابراهيم هولاء الائمه من ولدهم الحديث

و از اين قبيل روايات در ج 10 بحار بسيار است

چهارم نام فاطمه در كتب سماويه در امالي صدوق از حضرت امام حسن روايت

ص: 57

است كه يهودي از حضرت رسول از پنج چيز سوال كرد كه در توريه مكتوب است و حضرت موسي بقوم خود فرموده بعد از وي بان پنج چيز اقتدي بنمايند و بايشان توسل بفرمايند آن جناب از آن يهودي عهد گرفت كه اگر خبر دهد ايمان آورد پس فرمود اول چيزي كه مكتوب شده در توريه طاب طاب است يعني محمد رسول الله و در سطر دوم از توريه اسم وصي من ايلياست و در سطر سوم و چهارم اسم دو سبط شبر و شبير است و در سطر پنجم نام مادرشان فاطمه سيده نساء عالمين است اين آيه را تلاوت فرمود (يجدونه مكتوبا عندهم في التوريه والانجيل مبشرا برسول ياتي من بعدي اسمه احمد) الخبر

پنجم داستان كعب الاخبار در مجلس معويه كه گفت ما وصف فاطمه را در كتب سماويه خوانده ايم و آن مشهور است و گفت دو جوجه او را بدترين خلق خدا شهيد خواهند كرد. الخ

ششم در كتب جاماسب از فاطمه زهراء تفسير بشاه زنان شده است و همچنين در صحيفهاي پيغمبران از آدم عليه السلام و شيث عليه السلام و ادريس و نوح عليه السلام و هود و حضرت ابراهيم و در توريه و زبور و انجيل وصف آن مخدره هست و در موارد متعدده انبيا را بانوار اربعه و بنور فاطمه مخصوصا توجه صحيح بوده

هفتم صدوق در اكمال الدين از عبدالله بن سليمان نقل كند كه در انجيل عيسي عليه السلام و نام فاطمه و مباركه است و خبر فرزندان او را مي دهد.

هشتم زمخشري در ربيع الابرار روايت كرده است و قال (قال رسول الله هؤلاء الذين امرالله تعالي بمودتهم علي و فاطمه والحسن والحسين (و قال) النبي صلي الله عليه و آله و سلم فاطمه مهجه قلبي و زوجها قره ي عيني و ولدها ثمره فؤادي والائمه من ولدها امناء ربي حبله الممدود بين الناس و بين ربي فمن تمسك بهم نجي و من تخلف عنهم فقد هلك و الي جهنم سلك) و هذه الصفات من اعظم المناقب و اعلاها و اقوام المواهب الي ذروه الشرف و اسناها

نهم بس است در شرف قدر فاطمه عليهاالسلام توسل آباء مكرمين و اجداد مطهر بن جناب خاتم المرسلين باو در مهالك و اهوال و نزول شدائد و بلاها چنان كه در شب انعقاد نطفه ي مباركه اميرالمؤمنين عليه السلام زلزله عظيم در مكه معظمه واقع شد كه

ص: 58

سنگهاي بزرگ از كوه ابوقبيس جدا شده از فراز بنشيب مي افتاد و آن امتدادي يافت پس حضرت ابوطالب بر بلندي برآمد و گفت (الهي و سيدي اسئلك بالمحمديه المحموده و بالعلويه العالية و بالفاطميه البضياء الاتفضلت علي اهل التهامه بالرحمه والرافه)

پس همان زمان زمين ساكن شد و مردم آن كلمات را حفظ كرده در شدائد و بلاها مي خواندند و جهت آن را نمي دانسته اند.

دهم از تفسير امام حسن عسگري عليه السلام حديث طولاني روايت كند كه محل شاهد اين است) در وقتي كه قريش و ابوجهل و مشركين مكه معجزه ي حضرت نوح و حضرت ابراهيم و حضرت موسي و حضرت عيسي عليهم السلام از رسول خدا خواسته اند از طوفان و سرد شدن آن آتش و آويختن كوه و خبر دادن از سرائر و ذخائر ايشان پس رسول خدا عليه السلام كفار را بچهار قسمت كرد و بقسم ثاني امر كرد بصحراي مكه روند آتشي افروخته بينند زني ظاهر شود و كشف عذاب از ايشان نمايند آن فرقه رفتند و مراجعت كردند و عرض كردند ما شهادت برسالت تو مي دهيم بان كه رسول رب العالمين باشي پس عرضه داشتند چون ما بصحراي مكه رفتيم در اندك زماني آسمان شكافته شد و جمرات آتش بر سر ما فرو مي ريخت و از زمين شعلهاي آتش برآمده و مشتق گرديده بنحويكه زمين و آسمان تماما مملو از آتش شد تا از حرارت نزديك بود گوشتهاي ما آب شود در اين حال در هوا زني ظاهر شد كه مقنعه ي بر سر داشت كه يك طرف آن را بسوي ما آويخته بود بنحوي كه دستهاي ما بوي مي رسيد پس منادي ندا كرد از آسمان كه اگر نجاة مي خواهيد به بعضي از ريشه هاي چادر اين زن چنگ زنيد پس ما چنين كرديم ديگر آتش بر ما اذيت نكرد تا بسلامت باينجا رسيديم حضرت فرمود شناختيد آن زن كه بود عرض كردند نشناختيم فرمود دختر من فاطمه سيده ي نسآء عالمين بود چون رزو قيامت شود دوستان فاطمه ي برشتهاي چادرش چنگ زنند و آنها هزار فئام و هزار فئام و هزار فئام كه هر فئامي هزار هزار نفرند)

بالجمله غرض اشاره ي مختصري بود باين قسمت والا متوسلين بفاطمه ي زهرا از حوصله حساب بيرون است و بعضي از آنها در باب حكايت بيايد

ص: 59

در هر صفتي اعظم اسماء الهي

اندر فلك قدرت نبود همچه تو ماهي

عالم همگي بنده شرمنده تو شاهي

محتاج توايم از ره الطاف نكاهي

نه غير تو حصني و ملاذي و پناهي

يا فاطمه الزهراء انابك نشكو

خورشيد چه رويت بسما و بسمك نيست

چون روي تو پيداست ديگر خود بفلك چيست

از نور رخت كرده گدائي ز تو شك نيست

كر منكر اين هست كسي ز اهل خرد نيست

اي زاده انسان كه بخوبيت ملك نيست

از فضل تو بر پا است بكونين هيا هو

صديقه كبري گهر درج رسالت

ام النجبا و اسطه عقد جلالت

بر چرخ الوهيت خورشيد عدالت

اسم الله اعظم شرر ديو ضلالت

نورش ازلي بود ز انوار الهي

در جلوه گري بود ز آثار الهي

دو ديده او ديده ديدار الهي

در باغ هدي ميوه پر بار الهي

ولادت فاطمه زهراء

اشاره

والمختار في ولادتها عليهاالسلام انها ولدت بعد البعثه بخمس سنين لعشر بقين من جمادي الاخره يوم الجمعه و شيخ حر عاملي صاحب وسائل در منظومه اش همين عقيده را اختيار كرد چنانچه گويد

قد ولدت فاطمة الزهراء

البضعه الزكيه الحوراء

بمكه الغراء يوم الجمعه

في ملك يزدجر مبدي السمعه

و ذاك قبل رجب بعشر

و قيل قبله بنصف شهر

لخمسه من مبعث البني

المصطفي المكرم الزكي

وقد روري مخالف ما قبله

بخمسته و من رواه ابله

و مراد از قبل رجب بعشر بيستم جمادي الاخره است كه ده روز پيش از ماه رجب مي شود و سال ولادت را پنج سال بعد از نبوت تعيين فرموده و مخالف را در اين قول ابله ناميد است كه پنج سال قبل البعثه گفته و بين علماء سنت در سال ولادت آن مخدره اختلاف بسيار است و منافيات كلماتشان با هم ديگر پر ظاهر است و ما را احتياج بنقل كلمات آنها نيست و

ص: 60

اهل البيت ادري بما في البيت همان قول عبدالله بن حسن است در حضور هشام بن عبدالملك بكلبي نسابه گفت كه احوال مادر مرا از من سؤال كنيد و احوال مادر كلبي را از او سؤال كنيد و در اين خصوص بايد بفرزندان فاطمه و اهل بيت و بزرگان اين خانواده كرد كه چه فرموده اند و بر چه عقيده بوده اند تمام ائمه معصومين عليهم السلام بنحو مذكور رفته اند و مكرر خبر داده اند كه از عمر مبارك فاطمه هيجده سال و چيزي گذشته و اگر قولي در ميان علماء شيعه بر خلاف است بملاحظات بوده و همين اتفاق اهل البيت مدركيست متين از براي سال ولادتش و ما را طريقه حقه امامين عليه السلام كفايت است البته روز و ماه و سال ولادة فاطمه را از قول جناب امام حسين عليه السلام قبول كردن اولي است از قبول حسن بصري و سفيان ثوري و خوب است اهل خلاف در اين گونه امور انصاف داده آنچه از خانواده فاطمه بيرون آمد و چندان مخالف ميل و مذهبشان نيست بپزيرند با آنكه اقوال خودشان بقدر اختلاف دارد كه نمي توان وصف نمود مثل اين كه جمعي از آنها پنج سال قبل البعثه گفته اند و بعضي يك سال بعد از بعثت گفته اند و بعضي گفته اند پيش از نبوت بوده قريش خانه كعبه را بنا مي كردند و اين اقوال سخيف و ضعيف است و محل اعتنا و اعتماد نيست و قول حق همان روايت كافي و مناقب و كشف الغمه و مصباح المتهجد است

اثر طبع شيخ حبيب آل ابراهيم العاملي در ولادت زهراء

صبح الدهر ضاحك الدهر باسم

يوم ميلاد بنت احمد فاطم

ملاء العالمين نور سناها

اي نور ملا سناه العوالم

زهرة فتحت بروض قريش

في علا الدوحه الشريفة هاشم

بسقت للسماء مجدا و عزا

و علا و هي في كمام البراعم

ان تسلني ابنئك عنها فاني

ما انا اليوم عنك ذلك كاتم

هي احدي الاشباح التي قد تجلت

يمنه العرش كالنجوم الآدم

ص: 61

حدرت من سماء الوجود تهادي

من كريم لامهات كرائم

من اب سابق و ام اصيل

من لدي المتبدا الآخر خاتم

طهرت محتدا و نفسا و طابت

و تعالت منا قبا و مكارم

و هي لولا ان الوصي عليا

خيره العرب كلها والا عاجم

كفو هالم يكن لفاطم كفو

ان عن كفو ها انسا عقا ئم

فتجلي الوحي المبين فوفي

مدحها صادعا يشق الصلا دم

يلزم المسلمين فرض ولاها

و جديربان توالي الاعاظم

معلنا طهرها و اني لبنت

المصطفي المجتبي اقتراف المآثم

عصم الله فاطما و اباها

و بينها و المرتضي بعل فاطم

الي ان ينوف ثلاثون بيتا

(يص) قصيده مولوديه

ماه جمادي درآمد از در شادي

شاد شود هر دلي زماه جمادي

ليك نه اول كه هست يكسر ماتم

بلكه مرا آخر است يكسر شادي

بهتر از اول بود جمادي آخر

حاضر البته بهتر است ز بادي

مبدأ اگر برمعاد گشت مقدم

قصصد ز غايات بودني ز مبادي

عالم امكان مگر بهشت برين شد

ماه جمادي مگر بهشت بزادي

رحمت حق بر تو باد و زاده پاكت

بهتر ازين زاده نيست پاك نهادي

ماه نخستين نهاد بر دل ما غم

ليك تو غم بردئي و عيش نهادي

معدن هر گوهري و كان زري تو

آري گوهر برون شود زجمادي

گوهر تو اختري است زهره زهراء

آن كه بپايش هزار زهره فتادي

نور جمالش برون شد از دل ظلمت

همچه بياض مهي و تيره سوادي

گرنه توئي آيتي ز آيه والليل

از چه رخ از صبح والضحي بگشادي

فاطمه آمد برون ز پرده عصمت

آنكه از او احمد است بر همه هادي

جوهر پاكش ز جان پاك پيمبر

آينه حق و رحمت متمادي

ص: 62

آنكه بدي پيشتر ز عالم و آدم

بود و نبود از وجود ايشان يادي

آنكه ز لطفش بهشت باشد خندان

هم شده از مهر وي بشادي عادي

آنكه ز قهرش بسوي آتش دوزخ

تا بقيامت روند جمله اعادي

گشته ز وي بر خليل آزر گلشن

هم ز وي هستي عاد رفت ببادي

مژده كه دنيا است بعد از اين همه رحمت

هم پس از اين رحمت است و عيش و ارادي

خوان عطاي خداست بيحده و بي مر

در خور هر خوان هزار گونه ايادي

از علل اربعه است علت غائي

هين بهل از فاعلي و صوري و مادي

مريم كبري كنيز درگه قدرت

نامه آزاديش ز لطف تو دادي

فخر كند مريم از تو با پسر او

گوئي اگر گوئي انه من عبادي

در شب معراج نور تو بخديجه

داد پيمبر كه ان هذا زادي

مريم كبري توئي و مادر گيتي

كاورد از نفحه محمد زادي

آن پسر آورد اين زجان پيمبر

عيسي انثي نماي نيك نژادي

بهر تو كفوي نيافريد خداوند

جز علي مرتضي كه آن بتو دادي

حق بسزاي ظالمه كه تو ديدي

كرد بپا محشري و عدلي و دادي

فاطميم من بغير تو نشناسم

هم تو شناسي مرا كه نور فؤادي

مبداء ما از تو بود رو بتو داريم

روز قيامت كه حكم ران معادي

خبر مفضل در ولادت فاطمه زهرا

(يص) الحمدلله الذي اكمل نوره و اتم سروره و قال في كتابه العزيز و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا لامبدل لكلماته بالجمله فاطمه ي زهراء سلام الله عليها بعد از عام الفيل بچهل و پنج سال و چيز از ولادت باسعادت پدرش در عهد سلطنت يزدجرد پادشاه عجم در روز جمعه در بيستم- ج- 2- در مكه معظمه در محل مباركي از خديجه طاهره بنت خويلد متولد گرديد و در آن وقت از هبوط آدم ابوالبشرع شش هزار دويست سال و چيزي گذشته بود و از عمر اميرالمؤمنين عليه السلام پانزده سال گذشته بود.

ص: 63

(ر) مفضل بن عمر جعفي از حضرت صادق عليه السلام حديث كند گويد من خدمت امام صادق عليه السلام عرض كردم كه ولادت فاطمه ي زهرا چگونه بوده است فرمود چون رسول خدا حضرت خديجه را تزويج نمود زنهاي مكه از خديجه دوري مي نمودند و بر وي وارد نمي شدند و سلام نمي كردند و نمي گذاردند كسي بر او وارد بشود پس آن مخدره از تنهائي وحشت كرد و بر حضرت رسول هم مي ترسيد كه مبادا صدمه به بيند از اين جهت هم و غم زيادي بر او مستولي شد چون بفاطمه زهرا حامله شد باوي حديث مي گفت و او را امر بصير مي كرد و خديجه اين مطلب را از رسول خدا مخفي مي داشت پس آن جناب روزي بر خديجه وارد شد شنيد با كسي سخن مي گويد فرمود اي خديجه با كدام كس سخن مي گفتي خديجه عرض كرد اين جنين كه در رحم من است مونس من است و با من حديث مي گويد فرمود اي خديجه اين جبرئيل است مرا مژده مي دهد كه اين جنين دختر است و آن نسل طاهره و ميمونه است و خداوند سبحان نسل مرا از وي قرار مي دهد و از آن امامان مي آورد كه خليفهاي خدا در روي زمين بعد از انقضاي وحي باشند پس خديجه ي با فاطمه همين طريق بود تا زمان ولادتش نزديك شد پس فرستاد نزد زنهاي قريش كه نزد من بيائيد و مرا در اين كار اعانت كنيد از آن كه زنان را در اينگونه امور اعانت كردن لازم است آنها در جواب پيغام دادند چون تو در قبول محمد نافرماني ما كردي امر و خواهش ما را قبول نكردي و محمد يتيم را خواستي با آن كه يتيم ابوطالب عليه السلام بود و مالي نداشت ما هم از امر تو كناره مي جوئيم و نزديك تو نمي آئيم پس در اين هنگام چهار زن گندم گون گويا از بني هاشم بودند بر وي وارد شدند چون خديجه آنها را ديد بفرع آمد يكي از آنها گفت اي خديجه اندوهگين مباش ما رسولهاي پروردگار توائيم بسوي تو و ما خواهرهاي تو هستيم من ساره و اين آسيه بنت مزاحم رفيقه تو هست در بهشت و اين مريم دختر عمران است و اين كلثم خواهر موسي ابن عمران است خداوند ما را فرستاده است تا ترا اعانت كنيم. پس يكي بدست راست نشست و يكي بدست چپ و يكي در برابر و يكي در پشت سر خديجه نشست پس فاطمه پاك و پاكيزه از رحم خديجه بزمين آمد و چنان نوري از وي ظاهر شد كه خانهاي مكه را فراگرفت و در شرق و غرب زمين موضعي نماند مگر اينكه آن نور در او داخل

ص: 64

گرديد و روشن كرد پس ده حوريه آمدند هر كدام با طشتي از بهشت و ابريقي كه در آن آب كوثر بود پس آن زني كه در برابر نشسته بود آن را گرفت و فاطمه را شست بآب كوثر و بيرون آورد دو پارچه سفيد كه سفيدتر از شير بود و خوشبوتر از مشك و عنبر و او را بيكي از اين دو پارچه پيچيد و ديگري را مقنعه كرد براي او پس از وي استنطاق كرد فاطمه شهادتين گفت و فرمود شهادت مي دهم پدرم رسول خدا است و سيد پيغمبران است و شوهرم سيد اوصيا است و فرزندانم امامان اسباطند پس بهر يك سلام كرد و اسم هر يك را برد پس آن زنان خنديدند اين وقت جماعت حورالعين نزديك آمدند و بشارت مي دادند بعضي بعض ديگر را از اهل آسمانها هم يك ديگر ار بولادت فاطمه بشارت دادند و در آسمان نور درخشنده ظاهر شد كه ملائكه قبل از آن آن نور را نديده بودند پس آن چهار زن بخديجه گفتند بگير او را كه طاهره و مطهره و زكيه و ميمونه است خداوند در او و نسل او بركت داده يعني زياد مي شوند پس خديجه او را فرحناك و شادان گرفت و پستان در دهان او نهاد شير جاري شد پس فاطمه ترقي و نمو مي كرد در يك روز بقدري كه طفل در يك ماه و يك ماه بقدري كه در يك سال) حديث تمام شد

در اين حديث ده بشارت است ول تكلم فاطمه زهراء (ع) در رحم مادر در ايام حمل بدفعات عديده

دويم بشارت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم و حضور جبرئيل كه وي دختري است و نسل پيغمبر از او است

سيم آمدن آن چهار زن محترمات كه بهتر از ايشان ديده نشده بود و مژده دادند كه ما رسولان پروردگاريم

چهارم شروق انوار فاطمية در خانهاي مكه و شرق و غرب عالم

پنجم آمدن ده حوريه باطشت و ابريق و آب كوثر و پارچهاي بهشتي كه امتيازي داشته

ششم شهادتين گفتن آن مخدره با ذكر اسامي ائمه معصومين و استبشاري با بردن نام هر يك

ص: 65

هفتم ظهور آن نور بديع در آسمانها كه مثل آن نور را نديده بودند

هشم بشارت دادن ملائكه يك ديگر را بولادت فاطمه (ع)

نهم خبر دادن آن زنان بطهارت ذات ملكوتي صفات آن مخدره و ميمنت قدومش و بركت نسل او

دهم نما و ترقي فاطمه بر خلاف اطفال و سجاياي ديگر و از اين بشارات با بركات معلوم شد آنچه در ولادت ائمه واقع شده در ولادت فاطمه (ع) واقع شده با زياده و جمله ي از اين علامات را اهل سنت و جماعت در حق فاطمه ي نقل كرده اند حتي تكلم كردنش را در رحم خديجه و تمام اين اوصاف اختصاص بمعصوم دارد و ديگر اين حديث دليل است بر افضيلت فاطمه ي بر آن چهار زن كه سادات نسوان عالميان بودند براي آنكه مأمور بخدمت وي شدند و مخدوم از خادم افضل است و تمام اين حديث دلالت دارد بر تماميت انسانيت آن منبع عفاف و معدن و عصمت و شرافتش بر سائر زنان اولين و آخرين و احاطه علمش بر همه چيز و آنچه واقع شده و نشده و كمال توحيد و عرفان او

«(يص) قصيده مولوديه»

اشرقت شمس احمد بضياها

فاضائت بنورها ما سواها

طلع الصبح بعد ما طلعت

شمس آل الرسول من بطحاها

شمس ام القري و ام ابيها

با بي امها و امي... ابيها

يا لشمس اذا تجلت بارض

بدل الله بالنجوم حصاها

يا لشمس اذا افاضت قبورا

قامت امواتها علي احياها

يا لشمس اذا تجلت لاعمت

عين گل الوري بان لاتراها

يا لشمس تمينت كل يوم

شمس افلاكها للثم ثراها

يا لشمس لا سفرت من حجاب

واختفت في حجابها من حياها

قد تجلي الا له فيها بنور

مثل ضوء النهار بل اجلاها

احمد الله ان شهر الجمادي

قد مضي ما مضي و ها اخراها

ولدت فاطمه بمكه طهرا

يا لنفس زكيه زكاها

ص: 66

ماجت ارض الحجاز من شرف

كعروس تزف في مثواها

فا نارت بيوت مكه بل

فوق سبع الطباق نارت سناها

ان فيها مسره لبدت

في سماء الوجود حتي هباها

ضحك المشعران الركن و

الحطيم لميلادها و ما قد تلاها

و تلأ لأجمالها فوق عرش

و تعالي جلالها في ذراها

بالبشري بمثل ما ولدت

يالذات تقدست اسماها

يالبشري لامها من وليد

عوضا للذكور من انثاها

هي والله قد تقبلها

ربها بالقبول ثم اصطفاها

انست امها لوحدتها

حدثتها ببطنها من فاها

جمع الله امهات بتول

عند ميلادها الي حواها

فتبادرن مشفقات عليها

مع سطل و كوثر في اناها

ثم حفت بحولها باسمات

مثل حف النجوم من جوزاها

وحدت ربها بحسن ثناء

عجز الناس عن اداء ثناها

شهدت بالنبوه لابيها

و علي بعلها امام هدي ها

فتسمت بكل واحده

من بنيها و منهم سبطاها

قصيده فارسيه اثر طبع جوهري

شنيده گوش دلم مژده از ولادت زهرا

گشوده بلبل نطقم زبان بمدحت زهرا

فضاي كعبه منور شد از فروغ جمالش

صفا گرفت صفا از صفاي صورت زهراء

بزير ابر نهان شد ز شرم مهر درخشان

طلوع كرد چه نور خدا زطلعت زهراء

خداي اكبر و اعظم نكرده خلق بعالم

ز نسل حضرت آدم زني بشوكت زهراء

بجز خديجه ي كبري كه هست مظهر عصمت

نزاده مادر ديگر زني بعصمت زهراء

بخوان حديث كسا و به بين كه خالق يكتا

نموده خلقت دنيا براي خلقت زهراء

ص: 67

فزون شد از همه زنها جلال مريم كبري

جلال مريم جزئي است از جلالت زهراء

نهاده ساره سر بندگي بپاي سريرش

ستاده هاجر چون خادمان بخدمت زهراء

شراب كوثر يك رشحه ز آب دهانش

درخت طوبي يك شاخه ي ز قامت زهراء

بساق عرش معلق چه شد سراج وجودش

فروغ يافت دو عالم ز نور طلعت زهراء

چه اوست نور حق و حق در او نموده تجلي

بغير حق نشناسدگي حقيقت زهراء

ولي چه سود كه با اين همه جلالت و شوكت

زمانه بود مدام از پي اذيت زهراء

چنان بدرد مصيبت نمود صبر تحمل

كه صبر شد متحير زصبر و تاقت زهراء

براي گريه چه بيت الحزن مقام وي آمد

گريست ديده هر مرد و زن بحالت زهراء

نشسته كرد يتيمي هنوز ازمه رويش

عدو زسيلي نيلي نمود صورت زهراء

اثر طبع حجةالاسلام شيخ محمد حسين اصفهاني

جوهره القدس من الكنز الخفي

بدت فابدت عاليات الاحرف

وقد تجلي من سماء العظمه

من عالم الاسماء اسمي كلمه

بل هي ام الكلمات المحكمه

في غيب ذاتها نكات مبهمه

ائمه ام العقول الغر بل

ام ابيها و هي عله العلل

روح النبي في عظيم المنزله

و في الكفاء كفو من لا كفوله

تبتلت عن دنس الطبيعه

فيالها من رتبه رفيعه

وجها من الفصول العاليه

عليه دارت القرون الخاليه

في افق المجد هي الزهراء

للشمس من زهرتها الضياء

بل هي نور عالم الانوار

و مطلع الشموس والاقمار

اشرقت العوالم العلويه

من نور تلك الدره البهيه

ما الكوكب الدري في السماء

من نور تلك الدره البيضاء

هي البتول الطهر والعذراء

كمريم الطهر و لاسواء

لانها سيده النساء

و مريم الكبري بلاخفاء

ص: 68

من بقدومها تشرفت مني

و من بها تدرك غايه المني

اثر طبع عنبري خراساني

ز گلزارت نبوت گلبني بشكفت در امكان

كه از وي نفحه وحدت و زيد اندر مشام جان

كه بود آن گلبن خرم بباغ سيد خاتم

كه از وي مصطفي هر دم شنيدي نكهت رحمان

مهين صديقه كبري امين معصومه عذراء

درخشان زهره زهرا يگانه بانوي دوران

چه ذاتش در شهود آمد دو گيتي در نمود آمد

ز نورش در سجود آمد زمي ن و گنبد گردون

معطر شد بهشت از وي جهان عنبر سرشت از وي

يد قدرت نوشت از وي هزاران دفتر ديوان

كمالش قدرت داور جلالش از همه برتر

مثال و همسرش حيدر جمالش مظهر يزدان

كفالت رسول اكرم از فاطمه زهراء

اشاره

كفالت بمعني ضمانت است در مؤنه و قيام بامر يقال كفلته كفلا و كفولا فانا كافل اذا تكفلت مؤنته و كفيل فاطمه ي جناب رسول خدا بود چنان كه پيغمبر فاطمه را بنعمت ظاهره ي و حضانت صوريه تكليفيه پرورش داد و تربيت فرمود همچنين باوصاف حسنه و صفات ممدوحه و نعتهاي معنويه و اغذيه روحانيه در آن ايام قليله تأديب و تربيت نمود و او را از زنان ديگر انتخاب كرد و بتمام ملكات كامله بياراست چنان چه مرغ دانه بدهان جوجه اش مي گذارد پيغمبر رحمت قواي وجود مقدس فاطمه را بانوار الهيه و فيوضات غيبيه ي قويه تقويت فرمود چون بمرتبه كمال رسانيد از كفالت ظاهره و باطنه ي فراغت يافت فاطمه زهرا را از همه چيز كامل تر و بهر چيز جامع تر يافت و از اين جهت خلقا و خلقا ذاتا و صفه هديا و سمتا قولا و فعلا اشبه ناس برسول الله شد و اين است معني و انبتها نباتا حسنا و كفالت حضرت ختمي مرتبت بفاطمه طاهره ي و ايضا اين مطلب ببرهان واضح و عيان است كه بعثت پيغمبران براي ارشاد و هدايت و اكمال بندگان است و جناب اقدس نبوي بدو قسم از دعوت مبعوث و مأمور گرديد عام و خاص اما خاص براي اقربين و عشيره اش و عام براي عامه مردم و اقرب والصق باقربين بحضرت

ص: 69

رسول بر حسب نسبت و قرابت و قرب صوري و معنوي بجز دخترش فاطمه ي زهراء نبوده پس با آن استعداد قابل چگونه در اكمال و تكميل وي قصوري مي رفت و پدر بر حسب محبت فطري هر آنچه اندوخته دارد و بهتر است از براي فرزند خود نگاه مي دارد و در مقام حاجت باو مي دهد و نفايس و قطايع خود را باو مي سپارد و آن جناب از فاطمه ي عزيزتر فرزندي نداشت و در ابتداي وحي و بعثت و ابلاغ احكام نفيس ترين چيزها را كه گوهر ايمان بود در مخزن وجود مقدس فرزند عزيزش نهاد و معارف و علوم را بوي تعليم و تلقين نمود چون بعد از اميرالمؤمنين فرد كامل از اقربين بود با صغر سن و چون استعداد فطري فاطمه را مي دانست لهذا در اين نه سال اهتمامي تمام به اكمال تربيت آن حضرت فرمود و لهذا اسماء مي گفت فاطمه ي با اين كه بسن هشت سالگي بود (ما رايت امراه ادئب منها) و عجب ترقوت عبادت او است كه قال الرواي ما رايت امرأة اعبد منها كه پاهاي مباركش ورم كرده بود از كثرت عبادت و كمال انسان از اين دو قوه عاقله است و عامله و فاطمه زهراء از جوهر عقل و عمل از همه زنان مزيت يافت چون بحجر كفالت و حضانت جناب اميرالمؤمنين آمد در حجله عصمت پنهان شد نهايت محرميت بذخائر مكتومه و خزائن مكنونه علويه پيدا نمود و چيزي بر وي پوشيده و پنهان نبود سلام الله عليها حال چگونه مي توان اين زن را بزنان اولين و آخرين يا بمريم و سائرين قياس نمود و او را در اين عداد بشمار آورد

اي ماه دو هفته اختر آوردي

اي در يتيم گوهر آوردي

اي نور خدا ز حبيب عصمت

يعني ز خديجه دختر آوردي

گويا كه نبود بهتر از دختر

گر بود پسر تو بهتر آوردي

بخ بخ زين دختر پسر زاي

كز وي چه شبير شبر آوردي

از مركز آسمان رفعت

تا بنده ها چه ماه انور آوردي

اي قطب وجود و اصل ايجاد

بهتر تو زمهر خاور آوردي

از نافه ي ناف خطه خاك

يك توده ز مشك و عنبر آوردي

هستي دادي بكشتي امكان

اي كشتي هستي لنگر آوردي

ص: 70

خود صادرا ولي و زاول

يك صادر ديگر مصدر آوردي

از گلشن غيب و عالم قدس

يك گلبن گل معطر آوردي

از شاخ درخت آفرينش

از كشته خويشتن برآوردي

هم تلخي كام ما از امروز

بيرون كردي و شكر آوردي

عالم عرض است اندرين عالم

از جوهر خويش جوهر آوردي

هم از پس پرده سر پنهان

بيدا كردي و يكسر آوردي

جاني بجهان دوباره دادي

يكباره روان ديگر آوردي

اي آينه خدا نمائي

اين آينه را تو مظهر آوردي

اين تاج شفاعت است كامروز

در قوس نزول باسر آوردي

بالاتر از آن مقام محمود

بيت الحمدي تو برتر آوردي

مستوره خلق و اسم اعظم

بر لوح قضا مقدر آوردي

هم نور و جود فاطمي را

در اين عالم بپيكر آوردي

از ميوه جنت اين وديعت را

در مخزن صلب اطهر آوردي

سهل است هزار حور و غلمان

رضوان خداي اكبر آوردي

سهل است هزار حور و غلمان

رضوان خداي اكبر آوردي

اي پادشه سرير لولاك

بر فرق وجود افسر آوردي

برهان پيمبري است با تو

يا آنكه چو خود پيمبري آوردي

هم نور مقدس الوهيت را

بر ديده پاك حيدر آوردي

يك تاست علي و نيست همتايش

او را بعلي برابر آوردي

دادي بعلي امانتت را

آن را كه ز حي داور آوردي

اثر طبع ميرزا جواد تجلي

آنكه از جان من عزيزتر است

در دلم هست و غائب از نظر است

تير اگر او زند دلم هدف است

تيغ اگر او كشد تنم سپر است

ص: 71

چشمكي زد كه فتنئي نبود

فتنه گفتم ترا بزير سر است

ديده ام تا كه نوك مژگانش

ميل دل بيشتر به نيشتر است

ضرر است ار كه عشق مه رويان

منفعتها بسي در اين ضرر است

تا شدم دور از آن لب شيرين

چون مگس دست حسرتم بسر است

اشك سرخم به بين و گونه زرد

عاشقان را علامت ديگر است

اي بت مه لقا كه پيش قدت

پست بالاي سر و كاشمر است

پيش قد تو سر و پا بگل است

نزد روي تو لاله خون جگر است

چشم دل باز كن بتا بنگر

كافتاب وجود جلوه گر است

نخل رفعت كه داورش بنشاند

از شرافت به بين كه بارور است

كرد شمسي طلوع كو را پاي

از شرافت تبارك قمر است

جلوه گر گشت طلعت زهرا

آن كه نوري ز نور داد گراست

گهري داد حق بدر يتيم

كه بگنجينه داشت حي قديم

بند دوم

اي رخ انور تو مطلع نور

نور سيماي تو تجلي طور

از بنايت جهان جان آباد

و ز ولايت سراي دل مأمور

فكر تو مي برد ملال و محن

ذكر تو آورد نشاط و سرور

از تو انوار حق عيان گرديد

هر كجا بود ظلمتي شد نور

بود رخسار شاهد ازلي

مدتي در حجاب جان مسطور

ز يكي جلوه ئي تجلي كرد

آمد آن جلوه در بروز و ظهور

تافت خورشيد طلعت زهرا

مقصد خلقت خداي غفور

گر چه رويش كسي نديد چسان

طلعت آفتاب بيند كور

رفت از ياد هاجر و مريم

تا كه گرديد فاطمه مشهور

سوره هل اتي علي الانسان

آيه ان سعيكم مشكور

ص: 72

مدتي بود بحر فيض بخود

پرورانيد لؤلؤ منشور

كرد غواص قدرت آنكه غوص

يافت گرديد در تمام بحور

يك صدف داد حق به پيغمبر

كه در او بود يازده گوهر

بند سوم

شمس دين تا كه نور گستر شد

همه آفاق از او منور شد

بحر تو حيدر ز گوهر گوشت

چرخ تمجيد پر ز اختر شد

مكه شد رشك آسمان كه در او

مولد دختر پيمبر شد

زهره آمد كه بنگرد زهراء

از خجالت خفيف و مضطر شد

خود بخود گفت زره با خورشيد

كي تواند كجا برابر شد

تا كه اين غم ز دل كند بيرون

رفت سرگرم چنگ و مزمر شد

پايه دين حق از اين دختر

گرچه بودي قوي قوي تر شد

وه چه دختر كه بهر كسب ضياء

مهرش آمد مجاور در شد

تافت تا نور حضرت زهراء

ذره اين آفتاب خاور شد

اصل ميزان حق شناسي را

بدو كفه كشنده داور شد

خواست بيند بكفه ئي كه علي است

كس برابر توان بحيدر شد

ديدهم سنك حيدر كرار

كه نخواهد ديگر ميسر شد

كرد آنگاه خلقت زهراء

آمد و با علي برابر شد

مرتضي را كجا بدي همسر

گر نه زهراش جفت و همسر شد

همه ي كائنات را معلوم

بس به پيرو جوان سراسر شد

آن نيامد برتبه چون زهرا

مرد هم چون علي ولي خدا

بند چهارم

اي تو بهتر زرتبه از مريم

نور حق مادر دو عيسي دم

ص: 73

درد حب تو بهتر از درمان

زخم مهر تو خوشتر از مرحم

گر بدي مي كشيد بهر ضياء

خاك پايت بچشم خود مريم

اي كه بهتر ز مريمت خاندم

سرش آن به عيان كنم دردم

آن كه مريم از او رميدي گفت

من امين حقم زمن تو مرم

بهر خدمت بدرگهت مي خواست

اذن چون مردمان نامحرم

خلقت هر دو كون بهر تو شد

چون توئي فخر عالم و آدم

گر نبودي نبود شمس و قمر

ور نبودي نبود لوح و قلم

جفت حيدر حبيبه ي يزدان

نور چشم پيمبر خاتم

حادثت خوانده اند من گويم

شد حدوث تو با قدم همدم

نقش بند وجود پاك ترا

زد چه سراپا صفات خويش رقم

اينكه بيني سهپر مينا زد

وين شب و روز اشهب و ادهم

بخيالي كه باز خواهد يافت

چون توئي را بعرصه ي عالم

تا كه بر او كند هميشه جفا

يا كه بر او كند هميشه ستم

نفشاند بدو بجز اندوه

نچشاند باو بغير از غم

تا گرفتار سازدش با درد

مبتلي تا كه سازدش بالم

چهره اش راز كين كند نيلي

خصم بيدين ز لطمه سيلي

بند پنجم

داشت از بس غم گرفتاري

جسته بود از حيات بيزاري

هيجده ساله زندگاني كرد

همه را با غم و گرفتاري

كار او بود سال و مه افغان

شغل او بود روز و شب زاري

از پس رحلت پدر شب و روز

خون دل شد زديده اش جاري

نامدش هيچ كس بدل جوئي

نبدش هيچ كس بغمخواري

ص: 74

پس بيامد بآتش افروزي

آنكه بودش بنا جفا كاري

آشي بر فروخت كز دودش

تيره كرد اين سپهر زنكاري

مدتي بر گذشت زهرا را

بود دشمن پي دل آزاري

سوخت با دست خود در رحمت

وه چه در باب فيض غفاري

بين زهراء در بدي حائل

اين طرف نوري آن طرف ناري

گردان نقطه حقيقت كرد

تا توانست خصم پر كاري

پس براندرز كينه ز دلكدي

خورد بر جسم او كه شد كاري

نه همين پهلوي بتول شكست

قلب حيدر دل رسول شكست

نمو فاطمه ي زهرا

(يص) نمو فاطمه زهراء را، نتوان بنماء جسداني جسماني بر خلاف عادت مرسومه تعبير نمود و اگر نه بر خلاف اعتدال و اقتصاد كه منافي كمال اجزاء و اعضاي انسانيه است در حق ايشان بايد قائل شويم و احاديث و اخباري كه در شمائل صوريه و خصائل معنويه فاطمه ديده و خوانده ايم با نهايت مشابهتي كه فاطمه زهراء بشخص شريف نبوي داشته منافات دارد و تكلم آن مخدره نيز در رحم خديجه طاهره در دفعات عدديه بوده ليكن بعد از ولادت و حضور نسأ اربعه و حورالعين همان اقرار شهادتين و اذعان بامامت ائمه ي معصومين در دفعه واحده بوده ديگر روايتي ديده نشده كه دفعه ي ديگر سخن گفته باشد و اگر بوده حكمت در اختفاء آن شده چنانچه تكلم جناب عيسي و ائمه ي هدي نيز بهمين نحو بوده كانه دوام آن منافي باصلاح حال طبيعي عموم بندگان بوده پس مراد از نمو كامل بودن قواي عقلاني در حال صغر و رضاع بوده (و هي العاقله في بدو الخلقه والساجده بعد الولاده) و تا اندازه ي ترقي جسماني هم بوده

هجرت فاطمه زهراء از مكه به مدينه

(يص) هنگامي كه خديجه (ع) از دنيا رحلت فرمود جناب فاطمه زهرا عليهاالسلام پنج ساله

ص: 75

بود و خواهرانش و فاطمه بنت اسد و جمعي از زنان بني هاشم در خدمتش ملازم بودند و حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم بديشان توصيه فرمودند از تشرف حضورش قصوري نورزند و از وي استمالت كنند و فاطمه را در مصيبت مادر بزرگوارش تسليت دهند و آن مخدره انس با كسي نمي گرفت جز حضرت رسول شب و روز خود را بمراحم آن بزرگوار مشغول مي نمود حتي در صيام ايام و قيام ليالي مراقب و مواظبت فوق العاده مي كرد و بر عبادات و طاعات اقبال و اهتمام چنان مي نمود كه زنان زمانش متحير بودند كه فاطمه با اين صغر سن چگونه تحمل مشاق صعبه كه خارج از عادت بشريه است مي نمايد و بعد از خديجه سه سال ديگر آن مخدره در مكه بود و در سن هشت سالگي بروايت اسماء از همه زنان عالميان داناتر بود و چون جناب ابوطالب بروايت مصباح در بيست ششم ماه رجب و خديجه طاهره در ماه شعبان ده سال از بعثت گذشته رحلت فرمودند رسول خدا آن سال را عام الحزن ناميد و بتفصيلي كه در مظان خودش مذكور است آن حضرت هجرت بمدينه فرمودند و چون بمدينه رسيدند ابو واقد ليثي را مكتوبي دادند كه آن را بمكه به برد بحضرت امير برساند كه فاطمه ي زهرا را با فاطمه بنت اسد و ضباعه دختر زبير بن عبدالمطلب و هر كس از مستضعفين از مسلمين مي خواهند حركت بنمايند بمدينه طيبه هجرت نمايند پس امير مؤمنان براي فواطم ثلثه هودج بسته در خفا و پنهاني بيرون آمدند و ايمن، پسر ام ايمن و ابو واقد شترها را بسرعت مي راندند و از خوف قريش شتابي از اندازه بيرون داشتند جناب اميرالمؤمنين بايشان فرمودند يا ابا واقد ارفق بالنسوه فانهن القوارير و علي روايه قال عليه السلام ارفق بالنسوه فانهن من الضعايف فقال ابو واقداني اخاف ان يدركنا الطالب فقال علي عليه السلام اربع ظلعك فان رسول الله قال لي ليا علي لن يصلوا من الذين قصدوا اليك بامر تكرهه و اين بيت بخواند

لا شئي الا الله فارفع همكا

يكفيك رب الناس ما اهمكا

اشاره ي است باين كه خداوند نگاه دارنده ماست و از ما كفايت مي فرمايد بيمي از قريش نداشته باش و در آن سفر بعضي گفته اند ام ايمن و فرزندش اسامه بن زيد و عايشه و مادرش ام رومان و اسماء ذات النطاقين و سوده بنت زمعه نيز همراه بوده چون بضجنان رسيدند

ص: 76

و از آن منزل تا بمكه بيست چهار ميل است و مخصوص بقبيله ي اسلم و هذيل و عامره است در آن حال بناگاه جناح غلام حارث بن اميه با هفت سوار برسيدند جناح بحضرت بانك زد و جسارت نمود كه (يا غدار لا ابالك) آيا مي خواهي اين زنان را نجاة بدهي و از ميان ما بيرون ببري آن حضرت فرمود اگر ببرم چه خواهد شد گفت ترا بسختي برمي گردانم پس آن جناب مانند شير خشمگين بر آشفت و در برابر هودجهاي زنها بايستاد كه جناح رسيد شمشير خود را فرود آورد آن حضرت تيغ او را رد كرده پس از آن همين تيغ را از كف او برآورد بر فرقش زد كه دو نيمه شد و بر كتف مركب وي رسيد و اين بيت انشا كرد

خلو اسبيل الجاهد المجاهد

آليت الا اعبد غير الواحد

سواران ديگر چون جناح را بدين گونه ديدند برميدند گفتند اي پسر ابوطالب از ما بگذر آنجناب فرمود من بسوي پسر عم خويش رسول خدا مي روم هر كس با من درآويزد خونش بريزم از عقب هم مستضعفين ملحق شدند و بدون بيم و ترس بفواطم پيوسته اند و دل بوجود آن حضرت بقوت بسته اند و شب تا بصبح در آن منزل با فواطم ثلثه باطاعت و عبادت پروردگار آسوده حال مشغول شدند و اين آيه ي كريمه (فاستبحاب لهم ربهم اني لا اصنيع عمل عامل منكم من ذكر و انثي) در شأن علي و فاطمه نازل گرديد.

بضعه ي رسول الله آنكه نيست مانندش

از خط الوهيت تا بحد امكاني

اوست جز احمد گل او گلاب احمد گل

من ندانمي او را غير احمد ثاني

نفس پاك پيغمبر گرد نبودمي نه سرود

حضرت رسول الله من اذاها آذاني

ورود فاطمه ي زهرا بمدينه

(يص) آمدن حضرت رسول بمدينه ي در شب پنجشنبه اول ربيع الاول سال سيزدهم بعثت بود كه وارد مدينه شد و در قبا منزل فرمود تا اينكه اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا باو ملحق شدند و در آنوقت از سن مبارك فاطمه ي زهراء (ع) هشت سال بيشتر نگذشته بود چون وارد مدينه شدند خواستند از براي فاطمه حجره ي بسازد و منزلي ترتيب

ص: 77

دهند پس زميني كه در آن خرما خشك مي كردند و آن دو از طفل صغير بود آن جناب خريد و مسجد بنا فرمود كه اكنون مرقد مطهر و مضجع منور آن بزرگوار در جوار آنست پس بقدر لزوم بعدد اشخاص معلوم در طرف آن مسجد حجرها و اطاقها از خشت و گل بنا كرد و براي هر زني كه مي گرفت حجره ي بنا مي نمود و بر حسب اتفاق حجره ي عايشه بحجره صديقه كبري (ع) متصل بود و روزنه بين اين دو حجره ي قرار داده بودند كه از مجاورت هم با كمال سهولت بتوانند يك ديگر را معاونت نمايند ليكن فائده بر خلاف ظاهر شد و اندك اندك عايشه پاره ي از كلمات سخيفه و عبارات ضعيفه خدمت آن مخدره مي گفت و خاطر شريفش را مي رنجانيد و بالوراثه والفطره روز بروز عداوت مكنونه خود را اظهار كرده بر آن مي افزود و از خديجه طاهره مذمت مي نمود چنانچه در ترجمه ي خديجه بيايد ناچار اين مطلب بر سيدة النساء دشوار آمد خدمت رسول خدا شكايت نمود پس آن جناب فرمان كرد تا آن رخته را بستند و فاطمه ي را از دقدقه راحت كردند ولي عايشه از گفتار خود صرف نظر نمي كرد

اقلب طرفي لا اري من احبه

و في الدار ممن لااحب كثير

روزي رسول خدا بر فاطمه ي وارد شد او را گريان ديد سبب سؤال كرد فاطمه ي عرض كرد عايشه بر من فخريه مي كند كه من بر پيغمبر وارد شدم و شوهري نكرده بودم و مادر تو پيره زالي بود رسول خدا فرمود رحم مادر تو وعاء امامت بود (حقير مطاعن عايشه را در جلد چهارم الكلمه ي التامه ايراد كرده ام و در اينجا متعرض آن نمي شوم) بالجمله فاطمه ي چون به مدينه هجرت نمود فاطمه ي بنت اسد به سرپرستي فاطمه زهراء مساعي جميله بتقديم مي رسانيد چون فاطمه بنت اسد دنيا را وداع گفت و رسول خدا ام سلمه را تزويج كرد امر فاطمه را بوي واگذار نمود فقالت ام سلمه ي تزوجني رسول الله و فوض امر ابنته الي و كنت اؤدبها فكانت والله ادئب مني و اعرف بالاشياء كلها و اين خدمت مرجوعه بر عناد و دشمني عايشه افزود كه چرا ام سلمه مؤدبه ي فاطمه ي زهرا است و بجاي مادريست براي او

تزويج فاطمه ي زهرا با علي مرتضي

(نا) بنابراين كه ولادت فاطمه ي عليهاالسلام در روز جمعه بيستم شهر جمادي الاخره

ص: 78

شش هزار دويست و هشت سال بعد از هبوط آدم صفي (ع) بوده و نزول رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در مدينه ي روز دوشنبه دوازدهم شهر ربيع الاول شش هزار دويست و شانزده سال شمسي بعد از هبوط آدم (ع) بوده و از روز ورود فاطمه ي بمدينه ي تا اول شهر رجب در سال دوم هجرت كه ماه تزويج فاطمه با علي بود يك سال و ده روز قمري بود چون سالهاي شمسي را بسال قمري نقل كنيم عمر فاطمه در وقت زفاف نه سال و سه ماه قمري خواهد بود و اين در صورتي است كه بيستم جمادي الاخره ي مطابق تحويل شمس ببرج حمل باشد و در اين معني چون علماي احاديث و تواريخ باختلاف سخن كرده اند بزيادت ازين تحقيق و تدقيق واجب نمي كند شيخ مفيد و ابن طاوس و جماعتي از علماء تزويج آن حضرت را در سال سوم از هجرت در شب پنجشنبه بيست ويكم محرم رقم كرده اند و جماعتي پس از وفات خواهرش رقيه در عشر اول شوال بعد از غزوه ي بدر كبري دانسته اند و گروهي سه شنبه ششم ذي حجه گفته اند و بعضي خطبه آن حضرت را در شهر رمضان و زفافش را در سال دوم هجري در ماه ذي حجه رقم كرده اند و برخي زفاف حضرتش را يك سال بعد از هجرت در ماه صفر محرز فرموده اند و طايفه از اهل سنت و جماعت بر اين رفته اند كه فاطمه ي هنگام زفاف هيجده سال از عمر مباركش رفته بود و اين سخن از آنجا پديد آمد كه اگر فاطمه ي هنگام رفاف نه ساله بودي اما حسن عليه السلام در ده سالگي آوردي و اين احدوثه بيرون عادت زنان است ليكن از پيغمبران زادگان شگفتي نبايد گرفت خاصه فاطمه عليهاالسلام زيرا كه كار معجزات از تصورات عقل دورانديش آنسوي تراست آنكس كه بر وقوع معجزه كردن نهاد واجب مي كند كه از تخيلات نفساني به پرهيزد

(يص) بالاخره در ماه زفاف هشت قولست نيمه ي رجب آخر ماه رمضان سيم ماه شوال اول ماه ذي الحجه ششم همين ماه بيستم هميم ماه ماه محرم و ماه صفر و قول ماه شوال جون زمان تقيه بوه بمشرب اهل سنت آن زمان بوده و قول حق اين است كه در ماه ربيع الاول حضرت رسول هجرت بمدينه فرمودند و ابتداي سال هجرت نبوي قرار دادند و بعد از يك سال كه ربيع الثاني ديگر سال هجرت مي شود جناب رسول

ص: 79

خدا در ماه رمضان آن سال بغزوه ي بدر رفته اند و جناب فاطمه زهراء در اين ربيع الثاني از سن مبارك او نه سال گذشته بود و بحد بلوغ رسيدند و محقق است اين معني كه عقد آن حضرت در آسمان شده و يكماه هم فاصله بين عقد آسماني و زمين شده باقدري علاوه و احتمال مي دهم كه اين اختلاف راجع بين العقدين باشد مثلا در ماه رجب عقد آسماني منعقد شده و بعد از گذشتن آن مقدار فاصله جبرئيل بحضرت رسول خبر داد و آن بزرگوار هم بنكاح در آورد فاطمه طاهره را پيش از بدر و پس از مراجعت از غزوه بدر فاصله ايامي در ماه ذي الحجه زفاف واقع شد يا اول يا ششم يا بيستم ماه علي ما هو الاشهر و اول مولد ايشان امام حسن در ماه رمضان بوده است يعني ابتداي ماه محزم تا نيمه رمضان ايام تمام بوده است و آنچه كليني نوشته است يكسال بعد از هجرت است پس از دخول در سال دويم و حق همين است كه كليني فرموده چون حضرت فاطمه زهراء عليهاالسلام هشت سال را از عمر مبارك در مكه بسر برد و ده سال كسري در مدينه ي و از اين ده سال يك سال هنوز در خانه حضرت امير نرفته بود و با اين حساب با زياده و نقيصه سال شمسي و قمري بهمين ماه مذكور زفاف معين مي شود و ولادت حضرت امام حسن عليه السلام در نيمه رمضان در سال سوم هجرت درست مي شود والله العالم

رفتن اميرالمؤمنين خدمت رسول خدا براي خطبه فاطمه

چون سن مبارك بتول عذراء از نه سال گذشت و در حجره ي ام سلمه بكمال رشد و عقل رسيده بودند از اطراف و اكناف از اهل مدينه و عظماي قبايل و رؤساي عشاير بدين قصد فاسد و خيال باطل بهيجان آمده و حركت كرده و وسايط و رسائل فرستادند خدمت حضرت رسول و عرض حاجت نمودند بي خبر از اين كه اين گوهر گران بها را حضرت علي اعلي در صدف عزت و كنف حراست خود تربيت نمود او را در خور استعداد ابناء دنيا از ملوك و رعايا و ارباب فقر و غنا قرار نداده بلكه او را براي شاه ولايت عليه السلام ذخيره كرده

ص: 80

در مناقب ابن شهر آشوب از ام سلمه و سلمان فارسي و علي بن ابي طالب مرويست كه گاهي كه فاطمه ادراك كردند مدرك زنان را و دريافت مقامي را كه در خور خطبه و شايسته خواستاري بوده باشد بزرگان قريش كه خداوند شرف و صاحب فضيلت و كثرت ثروت بودند و سبقت اسلام داشته اند كردن آرزو برافراشته اند هر يك از محجوبه حاجت پرده برگرفت و مكنون خاطر را بر منصه ظهور نهاد رسول خدا از آنها اعراض مي فرمود و امر فاطمه را حواله بوحي مي نمود و گاهي از رخسار مباركشان تفرس غضب ديدار مي گشت و اگر نه آثار وحي در آن حضرت آشكار مي گرديد ابوبكر بن ابي قحافه نيز بحضرت رسول شتافت و نام فاطمه را تذكره ساخت و دق الباب خواستاري نمود پيغمبر در پاسخ فرمود تزويج فاطمه جز بحكم وحي صورت نخواهد بست ابوبكر چون اين بشنيد ديگر سخن نكرد و نزد عمر بن الخطاب شتاب گرفت صورت حال را مكشوف داشت عمر گفت اي ابوبكر مگر ندانستي كه رسول خدا دست رد بسينه آرزوي تو گذاشت بجاي باش كه پيغمبر هرگز فاطمه را با تو كابين نخواهد بست ابوبكر گفت ها اي عمر نيكو آنست كه تو فاطمه را تقديم خطبه كني تواند شد كه رسول خدا مسئلت ترا باجابت مقرون دارد عمر بدين سخن مغرور گشت بنزد رسول خدا رفته عرض حاجت نمود بي نيل مرام برگشت ابوبكر را آگهي داد ابوبكر گفت اي عمر اسعاف حاجت ترا نيز پزيرا نگشت اكنون باش تا به بينم از حجاب قضا چه مكشوف افتد در (المعه البيضاء في شرح خطبه الزهراء) گويد جماعت صحابه در اين سخن بودند و معاز و سعد بن عباده در آن مجلس حاضر بودند گفته اند رسول خدا كار فاطمه را بوحي حوالت مي نمايد و كس بجاي نمانده كه در مقام خواستگاري برنيامده باشد بناگاه عبدالرحمن بن عوف از راه برسيد و او مردي صاحب مال و ثروت بود و چون سخنان آنها را شنيد گفت اكنون من مي روم و فاطمه را خواستگاري مي كنم و گمان مي كنم او را بمن تزويج بنمايد بجهت كثرت من و رسول خدا مردي فقير و مسكين است احتياج به مال من دارد كه بازوي خود را بآن قوي گرداند سپس رفت بخدمت رسول خدا و عرض حاجت نمود در حالي كه لباسهاي فاخر در بر كرده بود و بوي خوش بسيار بكار برده بود بر حضرت وارد شد و عرض حاجت نمود حضرت در جواب ساكت بود عبدالرحمن گمان كرد كه حضرت مي خواهد تعيين مهر نمايد

ص: 81

عرض كرد يا رسول الله من از شتر و گوسفند و غلام و كنيز و طلا و نقره كذا و كذا مي دهم حضرت در غضب شد و مشتي سنگ ريزه در دامن عبدالرحمن بريخت و فرمود اين را بر سر مال خود بريز تا زياد شود صداي تسبيح از آن سنگ ريزها بلند شد چون عبدالرحمن نگاه كرد ديد همه در و جواهر گران بها مي باشد شرمنده از نزد رسول خدا مراجعت كرد آمد در نزد صحابه قصه را بيان كرد اين بود تا يك روز ابوبكر و عمر سعد بن معاذ انصاي در مسجد رسول خدا مجلسي كردند و از هر گونه سخن در افكندند تا حديث بفاطمه پيوست ابوبكر گفت بزرگان قريش و رؤساي قبايل كسي بجاي نماند كه خواستار فاطمه نشده باشد و رسول خدا كار او را بوحي خدا حوالت فرموده لكن هنوز علي عليه السلام در اين باب قدمي پيش ننهاده چنان مي دانم كه علي را عدم بضاعت ممانعت از اظهار اين حاجت مي كند و نيز اين معني بر من روشن است كه رسول خدا فاطمه را از براي علي محبوس داشته پس صحابه گفته اند صواب آنست كه ادراك خدمت علي كنيم و ازين قصه او را خبر دهيم اگر بسب قلت مال وصول آمال را تلقي نمي فرمايد ما از اسعاف حاجت او خود را معاف نخواهيم داشت اين بگفتند و برخواسته و در طلب علي شتاب گرفتند آن حضرت را در نخلستان مردي از انصار ديدار كردند كه با شتر خويش همي آب مي كشيد و نخلستان انصاري را سير آب مي نمود تا دست مزد فرا گيرد و معاش يوميه را ساختگي كند چون علي عليه السلام ايشان را ديدار كرد فرمود از كجا ميآئيد و از چه رو بدين جا شديد ابوبكر گفت يا اباالحسن محاسن خصايل و علو فضايل ترا هيچ آفريده ندارد و سبقت و قدمت ترا در اسلام هيچ كس انكار نتواند كرد و قربت و قرابت تو با رسول خدا از همه بيشتر و پيشتر است همانا از اكابر قريش و صناديد قبايل كمتر كس بجاي ماند كه در نزد رسول خدا بخواستاري فاطمه زبان نگشوده باشد و پيغمبر پاسخ همگان را بحكم وحي حوالت فرمود و من چنان دانم كه اين قرعه بنام تو بيرون شود اكنون واجب مي كند كه در طلب آن تقاعد نورزي و از اظهار آنچه مستور مي نمائي خويشتن داري نفرمائي علي عليه السلام از اصغاي اين كلمات آب در چشم بگردانيد و قال يا ابوبكر لقد هيجت مني ساكنا و ايقضتني لامر كنت عنه

ص: 82

نائما غافلا والله ان فاطمه لموضع رغبه و ما مثلي تعقد عن مثلها غير انه يمنعني عن ذلك قله ذات اليد ابوبكر گفت يا ابالحسن چيست اين سخن كه مي فرمائي همانا دنيا و اندوخته دنيا در نزد رسول خدا بچيزي نيرزد واجب مي كند كه وصول مني را ساختگي كني و بر گردن آرزو سوار شوي لاجرم علي از كشيدن آب باز ايستاد و شتر خويش را بخانه آورد عقال برنهاد و موزه خويش را در پوشيد و طريق سراي پيغمبر پيش داشت چون طي طريق كرده در سراي بكوفت پيغمبر در خانه ام سلمه ي بنت ابي اميه بين المغيرة المخزومي جاي داشت چون ام سلمه بانك سند آن را اصغا نمود، ندا در داد كه كيست بر در سراي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود برخيز اي ام سلمه و فتح باب كن اين آن كس است كه خداوند و رسولش او را دوست دارند و او خدا و رسول را دوست دارد ام سلمه گفت پدر و مادرم فداي تو باد اين مرد كيست كه قبل از ديدن بدين صفت او را مي ستائي فقال مه (يا ام اسلمه ي هذا رجل ليس بالخرق و لا بالنزق هذا اخي و ابن عمي واحب الخلق الي) فرمود هموار باش اي ام سلمه اين مرديست كه در امور صعب ناتوان و ناتن درست نيست و در كارهاي سخت سست نباشد اوست برادر من و پسر عم من و محبوب ترين خلق در نزد من ام سلمه چون اين بشنيد برجست و شتاب زده چنان رفت كه بيم لغزش و بسر درآمدن بود پس در بگشود و در حجاب خويش متواري گشت و علي درآمد و بر رسول خدا سلام داد و جواب شنيد و در برابر رسول خداي در پاي پرده نشيمن ساخت و سر بزير انداخت و بر زمين نگران بود چنان كه مكشوف مي افتاد كه او را حاجتي است و حيا او را از اظهار حاجت دفع مي دهد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود يا اباالحسن چنان مي نمايد كه از ابراي اسعاف حاجتي نزد من شتافتي و از در شرم و حيا چهره از اظهار آن برتافتي اكنون بگو چه حاجت خواستي كه حوايج تو همگان در نزد من باجابت مقرون است عرض كرد بابي انت و امي تو دانائي كه مرا از كودكي از پدرم ابوطالب و مادرم فاطمه بنت اسد مأخوذ داشتي و بغذاي خود غذا دادي و بادب خود مرا مؤدب فرمودي تو مرا از پدر و مادر نيكوتر بودي خداوند مرا بسوي تو هدايت كرده كه از حيرتي كه آباء و اعمام من گرفتار بودند رهائي جستم امروز اندوخته دنيا

ص: 83

و آخرت من تو باشي و نيك دوست مي دارم چنان كه خداوند بازوي مرا با تو استوار داشت از براي من زوجه و خانه بدست شود لاجرم برغبت تما بحضرت تو شتاب گرفتم باشد كه فاطمه دختر خود را با من كابين بندي چون علي عليه السلام سخن بپاي برد رسول خدا از فرحت و مسرت صورت مباركش درخشان گشت و خندان خندان گفت يا علي آيا چيزي اندوخته باشي از براي كابين فاطمه عرض كرد پدرم و مادرم فداي تو باد بر هر چه من دارايم تو دانائي مرا از حطام دنيوي شمشيري و زرهي و شتري است رسول خدا فرمود يا علي ترا از شمشير گزير نباشد چه با شمشير جهاد بايد كرد و با شتر در حضر ترويه نخل و كار اهل بايدت ساخت و در سفر بحمل رحل بايدت پراخت بهاي زره از براي تزويج فاطمه پسنديده باشد من بدين بها از تو راضي مي شوم دلخوش دار يا اباالحسن (فقال علي بشرتني فانك لم تزل ميمون النقيه مبارك الاحوال رشيد الامر صلي الله عليك فداك ابي و امي) يعني تو همواره نيكو خوي و ستوده نفس و مبارك بخت و رشيد الامر بوده پدر و مادرم فداي تو باد

تزويج فاطمه ي در آسمان

اشاره

فقال رسول الله ابشر يا اباالحسن فان الله تعالي قد زوجكها في السماء من قبل ان ازوجك في الارض ولقد هبط علي في موضعي من قبل ان تأتيني ملك من السماء له وجوه شتي لم ار قبله من الملاكه مثله فقال لي السلام عليك و رحمه الله و بركاته ابشر يا محمد باجتماع الشمل و طهاره النسل فقلت و ماذا ايها الملك فقال لي يا محمد انا سبطائيل الملك الموكل باحدي قوائم العرش سئلت ربي عز و جل ان ياذن لي في بشارتك و هذا جبرائيل في اثري يخبرك عن ربك عز و جل بكرامه الله عز و جل قال النبي فيما استتم كلامه حتي هبط الي جبرئيل فقال السلام عليك و رحمه الله و بركاته يا نبي الله ثم انه وضع في يدي حرير الجنه و فيها سطران مكتوبان بالنور.

گفتم اي جبرئيل اين حرير چيست و اين خطوط نور از كجا است گفت اي محمد خداوند بر پست و بلند زمين مطلع شد و مشرف گرديد و ترا از آفرينش اختيار كرد

ص: 84

و برسالت گزيده داشت و مرتبه ديگر نگران گشت و برگزيد از براي تو برادري و وزيري و صاحبي تو و دامادي و دختر تو فاطمه را با او كابين بست (فقلت حبيبي جبرئيل من هذا الرجل فقال لي يا محمد اخوك في الدنيا و ابن عمك في النسب علي بن ابي طالب)

همانا بحكم خداي عزوجل شجره ي طوبي حامل حلي و حلل گشت و بهشت آراسته و پيراسته شد و حورالعين خود را زينت كردند و خداوند فرمان داد فرشتگان از آسمان چهارم بر باب بيت المعمور انجمن شدند و از فراز آن به نشيب و از نشيب بفراز عبور دهند و همچنان فرمان رفت كه رضوان مشبر كرامت را كه از نور بود بر باب بيت المعمور نصب كند و آن منبري بود كه آدم صفي عليه السلام در روز عرض أسماء بر فرشتگان بر آن منبر خطبه كرد آنگاه فرشته ي را از حجب كه راحيل نام داشت وحي فرستاد كه بر آن منبر صعود دهد و خداي را تحميد و تمجيد بنمايد و بدانچه شايسته اوست ثنا گويد و در ميان فرشتگان راحيل بذلاقت لسان و طلاقت بيان از همه فاضل تر بود پس بر منبر برآمد و خداي را بحمد و ثنا بستود و تقديس كرد، آسمانها از در بهجت و فرحت بحركت آمدند و احتزاز گرفته اند پس راحيل بدين خطبه ابتدا كرد قال

خطبه راحيل

الحمدلله الاول قبل اوليه الاولين الباقي بعد فناء العالمين نحمده اذ جعلنا ملائكه روحانين و لربوبيته مذعنين و له علي ما انعم علينا شاكرين حجبنا من الذنوب و سترنا من العيوب و اسكننا في السماوات و قربنا الي السرادقات و حجب عنا النهم للشهوات و جعل نهمتنا و شهوتنا في تقديسه و تسبيحه الباسط رحمته الواهب نعمه جل عن الحاد اهل الارض من المشركين و تعالي بعظمته عن افك الملحدين اختار الملك الجبار صفوه كرمه و عبد عظمته لامته سيده النساء بنت خير النبيين و سيد المرسلين و امام المتقين فوصل حبله بحبل رجل من اهله الصاحب المصدق دعوته المبادر الي كلمته علي بفاطمه البتول انبه الرسول قال جبرئيل ثم اوحي الله الي ان أعقد النكاح فاني قد زوجت امتي فاطمه بنت حبيبي محمد به عبدي علي بن ابي طالب فقعدت عقده النكاح و اشهدت علي ذلك الملائكه اجمعين

ص: 85

پس شهادت خود را در اين حريره رقم كردند جبرئيل عرض كرد چون اين كار بپاي رفت خداوند مرا فرمان داد كه اين حرير را بر تو عرضه دارم آنگاه خاتم مشك بر زنم و بنزد رضوان بوديعت بسپارم بالجمله بعد از شهادت فرشتگان بمزواجت علي و فاطمه خداوند امر كرد كه شجره طوبي حمل خود را از حلي و حلل بجمله نثار كرد و فرشتگان برچيدند و حورالعين برگرفته اند و يكديگر را تا روز قيامت هديه كنند و بدان مباهات فرمايند

يفني الزمان و لايحيط بوصفهم

ايحيط ما يفني بمالا ينفد

محاسن من مجدمتي يقرنوبها

محاسن اقوام تعد كالمعائب

خلقت محامدها الشريفه والعلي

بمثابه الا رواح في الا بدان

تزويج فاطمه ي زهراء با علي مرتضي در زمين

اشاره

(نا) چون خداوند جل جلاله فاطمه را با علي كابين بست جبرئيل را فرمان داد كه سلام مرا بمحمد حبيب من برسان و او را بگوي كه من فاطمه را در آسمان با علي عقد بستم تو نيز او را با علي تزويج كن و ايشان را بشارت بگوي بدو غلام زكي نجيب طيب طاهر خير فاضل در دنيا و آخرت چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اين كلمات را اصغا فرمود علي عليه السلام را طلب داشت و شرح آن جمله باوي بگذاشت آنگاه فرمود اي ابوالحسن سوگند با خداي كه آن فرشته بر در بايستاد و عروج نداد تا گاهي كه حكم خدا را با تو شرح كردم هم اكنون طريق مسجد پيش دار كه من از قفاي تو خواهم شتافت و ترا خواهم دريافت و بر زعماي قبايل و صناديد طوايف فضائل ترا بر خواهم شمرد و چنان كه چشمان تو روشن شود و همچنين ديدگان دوستانت در دنيا و آخرت لاجرم علي از نزد رسول خدا بيرون شد و در خبر است كه از آن پس پيغمبر فاطمه را فرمود كه علي ترا از من خواستار آمده است فاطمه در پاسخ سخن نكرد و خاموش نشست رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روان گشت و فرمود الله اكبر سكوت او روايت از رضاي او مي كند بالجمله گاهي كه علي عليه السلام طريق مسجد پيش داشت صحابه بر سر راه او انتظار مي بردند تا او را ديدار كنند و بدانند

ص: 86

كار بر چه قرار گرفته چون بخدمت آن حضرت رسيدند فرمود رسول خدا فاطمه را بمن كابين بست و مرا آگهي داد كه خدا در آسمان اين عقد استوار بست و هم اكنون از دنبال در مي رسد ايشان اظهار بهجت و مسرت كردند و هم در زمان رسول خداي در رسيد و بلال را فرمان داد تا مهاجر و انصار را انجمن كند لاجرم بلال وجوه قبايل و سران طوايف را بحضرت رسول خداي دعوت كرده انجمن بزرگ بياراست پس پيغمبر بر منبر صعود داد و خداي را سپاس و ستايش فرستاد آنگاه گفت اي مردمان صناديد قريش فاطمه را از من بشرط زناشوئي خواستار شدند من در پاسخ گفتم سوگند با خداي من شما را رد نكردم بلكه خداي متعال شما را رد كرد چون جبرئيل بر من نازل شد و گفت يا محمد (ان الله جل جلاله يقول لولم اخلق عليا لما كان لفاطمه كفو علي وجه الارض آدم و من دونه) يعني خداوند مي فرمايد اگر علي را نيافريده بودم از براي فاطمه دختر تو از آدم ابوالبشر تا بامداد محشر همسري بدست نمي شد اين حديث مكشوف مي افتد كه از تمامت انبياء و جمله اوصياء هيچ آفريده را مكانت و منزلت علي را نبوده و نتواند و هيچ زني در آفرينش خداي انباز فاطمه نيامده و نخواهد آمد و از اين احاديث در كتب عامه و خاصه فراوان است كه بعد از اين بآن اشاره خواهد شد بالجمله رسول خدا فرمود: (ايها الناس اتاني ملك فقال يا محمد ان الله يقرئك السلام و يقول لك قد زوجت فاطمه من علي فزوجها منه وقد امرت شجره طوبي ان تحمل الدر والياقوت والمرجان و ان اهل السماء قد فرحوا لذلك و سيولد منهما ولدان سيد اشباب اهل الجنه فابشر يا محمد فانك خير الاولين والاخرين.

و شيخ صدوق (ره) روايت مي كند كه هنگامي كه رسول خداي نشسته بودند فرشته اي بر وي در آمد كه او را بيست و چهار چهره بود پيغمبر فرمود اي دوست من جبرئيل ترا هرگز بدين صورت نديده بودم عرض كرد من جبرئيل نيستم من محمودم كه خداوند مرا مبعوث داشت تا نور را با نور تزويج كنم فرمود كدام نور را با كدام نور عرض كرد فاطمه را با علي رسول خدا مي فرمايد چون فرشته طريق مراجعت گرفت در ميان هر دو كتف او نگريستم ديدم نوشته است: (محمد رسول الله علي وصيه) گفتم كدام

ص: 87

وقت اين كلمات در ميان هر دو كتف تو رقم گشته عرض كرد بيست و دو هزار سال از آن پيش كه آدم مخلوق گردد علماي اهل سنت اين حديث را بطرق متعدده بدين گونه آورده اند جز آنكه نام آن فرشته را بجاي محمود صرصائيل رقم كرده اند و گفته اند كه او را بيست سر بود و در هر سري هزار زبان داشت و دستهاي او از هندسه آسمانها و زمينها بزرگ تر بود و در كتف او بعد از شهادتين مرقوم بود (علي بن ابي طالب مقيم الحجه) بالجمله رسول خدا در بالاي منبر فرمود ايها الناس جبرئيل بر من درآمد و مرا آگهي داد كه خداوند جليل در آسمان فاطمه را با علي تزويج كرد و فرشتگان را بجمله گواه گرفت و فرمان داد تا من نيز در زمين فاطمه را با علي كابين بندم و شما را گواه بگيرم.

و نيز علماي سنت و جماعت از جابر بن سمره حديث مي كنند كه پيغمبر فرمود ايها الناس اينك علي ابن ابي طالب است مپينداريد كه من ملتمس صناديد قريش را شكستم و فاطمه را با علي عقد بستم همانا در شب بيست و چهارم رمضان جبرئيل بر من نازل شد و سلام خداي بمن آورد و گفت خداي متعال گروه فرشتگان را از كروبيين و روحانيين را در بيت افيج كه در تحت شجر طوبي است انجمن ساخت و فاطمه را با علي تزويج فرمود و من خطبه كردم و حكم رفت تا طوبي حمل حلي و حلل و در و ياقوت نثار كرد و جماعت حور بر گرفته اند و تا قيامت با يك ديگر هديه فرستند و گويند اين جمله نثار فاطمه است اين هنگام رسول خدا بقرائت اين خطبه پرداخت:

خطبه ي نكاح

الحمدالله المحمود بنعمته المعبود بقدرته المطاع بسلطانه المرهوب من عذابه المرغوب اليه فيما عنده النافذ مره في سمائه و ارضه الذي خلق الخلق بقدرته و ميزهم بحكمته و احكمهم بعزته و اعزهم بدينه و اكرمهم بنيه محمد ثم ان الله عز و جل جعل المصاره نسبا لاحقا و امرا مفترضا نسخ بها الاثام و اوشح بها الارحام الزمها الانام فقال عز و جل

ص: 88

(و هو الذي خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا و كان ربك قديرا) فامرالله يجري قضائه و قضائه يجري الي قدره و قدره يجري الي اجله فلكل قضاء قدر و لكل قدر اجل ولكل اجل كتاب يمحوالله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب ثم ان الله تعالي امرني ان ازوج فاطمه من علي و قد زوجته علي اربعماه مثقال فضه ارضيت، يا علي فقال علي رضيت عن الله و عن رسوله فقال جمع الله شملكما واسعد جدكما و بارك عليكما و اخرج منكما كثيرا طيبا.

چون رسول خدا از سپاس و ستايش خداوند بپرداخت و كلمه اي چند از نعمت و نقمت و قدرت و حكمت قادر جبار بگفت و تعظيم دين و تكريم رسول امين را بنمود و مناكحت و مصاهر ترا بستود و شرزمه ي از لوح محفوظ و لوح محو و اثبات مكشوف داشت فرمود خداوند تبارك و تعالي مرا فرمان كرد كه تزويج كنم فاطمه را با علي بچهار صد مثقال نقره، يا علي راضي شدي اميرالمؤمنين عرض كرد راضي شدم از خدا و از رسول خدا پس پيغمبر او را دعا كرد بجمع شمل و مساعدت بخت و كثرت فرزندان طيب طاهر آنگاه پيغمبر از منبر بزير آمد و بنشست.

و در كتاب كافي سند بصادق آل محمد پيوسته مي شود قال (قال رسول الله كما انا الا بشر مثلكم اتزوج فيكم و ازوجكم الا فاطمه فان تزويجها من السماء) رسول خدا فرمود من يك نفر مانند شمايم بشما زن مي دهم و از شما زن مي گيريم الا فاطمه كه خدا او را در آسمان كابين بسته.

(نا) و ديگر از ابن عباس مرويست كه در قول خداوند متعال كه مي فرمايد (و هو الذي خلق من الما بشرا فجعله نسبا و صهرا) مي گويد بيضائي مكنونه بيافريد و آن را در صلب آدم جاي داد و از صلب آدم در صلب شيث و از صلب شيث در صلب انوش و از صلب انوش در صلب قينان تحويل داد بدين گونه از اصلاب كرام در مطهرات ارحام نقل فرمود و چون در صلب عبدالمطلب قرار گرفت آن را دو نيمه ساخت نيمي در صلب عبدالله و نيمي در صلب ابوطالب جاي كرد پس از عبدالله محمد و از ابوطالب علي پديد آمد اين است قول خداوند كه فرمود (و هو الذي خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا

ص: 89

و فاطمه بتزويج علي در آمد پس علي عليه السلام از محمد است و محمد از علي است و حسن و حسين و فاطمه را مرابط نسب است و علي عليه السلام داماد است بالجمله رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود يا علي برخيز و فاطمه را از بهر خويش خطبه كن پس علي برخواست و اين خطبه قرائت كرد (الحمد الله شكر الا نعمه و اياديه و الا اله الا الله شهاده تبلغه و ترضيه، و صلي الله علي محمد صلوه تزلفه و تحظيه والنكاح مما امر الله عز و جل به و رضيه و مجلسنا هذا مما قضاه الله و اذن فيه و قد زوجني رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم انبته فاطمه و جعل صداقها درعي هذا و قدر ضيت بذلك فاسئلوه و اشهدوا)

نخست خداي را بشكر نعمت و صفت وحدانيت ستايش گرفت و مصطفي را درود فرستاد و مزاوجت و مناكحت را بحكم وجوب بستود و تأسيس مجلس را برضاي خدا و قضاي او باز نمود آنگاه فرمود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دختر خود را با من كابين بست و زره مرا بصداق او بپذيرفت و من بدان رضا دادم شما اي مردمان از سول خدا بپرسيد و آنچه گويد گوش داريد و گواه باشيد مسلمانان عرض كردند يا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم تقرير اين قصه چنين است فرمود بلي پس دست برداشتند و گفتند اللهم بارك لهما واجمع شملهما ثم انصرف رسول الله الي ازواجه فامر هن ان يدففن لفاطمه فضربن بالدفوف.

صداق فاطمه زهراء

منقول از كتاب ابن شاهين است كه فاطمه بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم وارد شد با چشم گريان رسول خدا فرمود ما يبكيك لا ابكي الله عينك يا حوريه- عرض كرد بر جماعتي از زنان قريش عبور دادم و ايشان مخضبات بودند چون مرا ديدار كردند بكلماتي ناستوده مرا و پسر عم مرا دهان زدند فرمود چه گفته اند و چه بشنيدي عرض كرد كه گفته اند محمد دختر خود را بمردي كه از همه قريش فقيرتر و مسكين تر است كابين بسته است (فقال لها والله يا بنيه ما زوجتك ولكن الله زوجك من علي) همانا بسيار كس از بزگران قريش ترا خواستار خطبه شدند من نپذيرفتم و امر ترا با خداي باز گذاشتم و خواستاران را پاسخ نگفتم

فبينا صليت يوم الجمعه صلوه الفجر اذ سمعت حفيف الملائكه و اذا بحبيبي

ص: 90

جبرئيل و معه سبعون صفا من الملائكه متوجين مقرطين مدملجين فقلت ما هذه القعقعه من السماء يا اخي جبرئيل فقال يا محمد ان الله عز و جل اطلع علي الارض اطلاعه فاختار منها من الرجال عليا و من النساء فاطمه فزوج فاطمه من علي فرفعت رأسها و تبسمت بعد بكائها و قالت رضيت بما رضي الله و رسوله)

و بروايت مجلسي رسول خدا بنزد فاطمه آمد و او را گريان ديد (فقال مايبكيك فو الله لو كان في اهل بيتي خير منه زوجتك به و ما انا زوجتك ولكن الله زوجك و اصدق عنك الخمس مادامت السماوات والارض)

(نا) فرمود چه مي گرياند ترا سوگند با خداي اگر در ميان اهل بيت من كسي نيكوتر از علي بود ترا با او كابين مي بستم لكن خداي ترا تزويج كرده و صداق ترا بخمس دنيا مقرر داشته چند كه آسمان و زمين پاينده اند و هم در خبر است كه خداوند ربع دنيا را بصداق فاطمه باز داد و بهشت و دوزخ نيز در اذاي مهر او نهاد تا دشمنان را بدان كيفر كند و دوستان را پاداش فرمايد و در زمين مهر آن حضرت مشهور به پانصد درهم است چنان كه از اين حديث نيز مستفاد مي شود كه خداي با رسول وحي فرستاد (اني جعلت نحلتها من علي عليه السلام خمس الدنيا و ثلث الجنه و جعلت لها في الارض اربعه انها والفرات و نيل مصر و نهروان و نهر بلخ فزوجها انت يا محمد بخمسماه درهم تكون سنه لامتك) و در آن زمان پانصد درهم معادل بود با قيمت دو مثقال و نه نخود طلا

(يص) شيخ عبدالرحمن صفوري شافعي صاحب كتاب نزهه المجالس و منتخب النفايس از فاضل نسفي معروف كه از اعاظم علماي اهل سنت است نقل كرده است كه فاطمه (ع) مسئلت نمود از پدر بزرگوارش تا شفاعت امت صداق او باشد و اين معني مقبول گرديد و چون فرداي قيامت شود آن مخدره بر صراط بيايد و بايستد و طلب كند صداق خود را.

و نيز ناقل بلال است كه گفت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روزي از روزها بيرون آمد از خانه در حالتي كه بسيار مسرور بود عبدالرحمن بن عوف عرض كرد يا رسول الله اين چه سرور است كه در روي شما مشاهده مي كنم فرمود اين از جهت بشارتي است كه پروردگار

ص: 91

در حق برادرم و ابن عمم و دخترم فاطمه مرحمت فرموده خداوند متعال چون فاطمه را بعلي تزويج كرد برضوان خازن چنان امر فرمود كه حركت دهد درخت طوبي را پس آن درخت نثار نمود رقعهاي چند بعدد دوستان اهل بيت من، و ملائكه ي چندي در زير درخت طوبي خلق فرمود تا آن رقعها را بردارند و حفظ نمايند چون روز قيامت بيايد آن ملائكه بيايند در وقتي كه همگي اهل محشر در جوش و خروش باشند آن رقعها را بدوستان فاطمه (ع) بدهند كه در هر رقعه زادي از آتش نوشته شده پسر برادر من و دختر من باعث آزادي مردان و زنان امت من باشند از آتش جهنم.

جهيزه ي فاطمه ي زهراء

(نا) ازين پيش مذكور شد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود بهاي زره از براي كابين فاطمه پسنديده باشد هم اكنون برخيز و اين درع حطيميه را (1) بمعرض بيع درآورده بهاي آن را بنزد من حاضر كن علي عليه السلام اندرع را ببازار آورد و بروايتي عثمان بن عفان بچهار صد و هشتاد درهم بخريد و بروايتي جون عثمان درع را ابتياع نمود و بهاي آن را بداد و درع را مأخود داشت (قال يا اباالحسن) (لست اولي بالدرع منك و انت اولي بالدراهم مني فان الدرع هديه مني اليك علي عليه السلام) درع را نيز برگرفت و بهاي آن را نيز بگوشه رداي خود بسته بحضرت رسول آورد و در پيش آن حضرت بنهاد و مكشوف نداشت كه اين مبلغ چند است و رسول خدا نيز پرسش نفرمود و دست مبارك فرا برده قبضه ي از آن برگرفت و بلال را داد و فرمود از براي فاطمه بهاي غاليه و بوي خوش كن و آنچه بجاي مانده بود و ابوبكر را سپرد و فرمود بصلاح و صواب ديد خويش جهاز فاطمه را ساختگي كن و بعضي از اصحاب را فرمان كرد كه باتفاق ابوبكر ببازار شوند و در بيع و شرا با او همدست باشند لكن از صواب ديد او تجاوز ننمايند

بروايتي آن زر كه با ابوبكر سپرد دويست درهم بود و بروايتي دو بهره از آن زر را


1- حطيميه منسوب بقبيله حطمية بن محاوب از قبيله عبدالقيس كه زره را نيكو مي ساخته اند و گويند وجه تسميه بعطيميه براي اينكه چون شمشير بدو مي رسد شكسته مي شود.

ص: 92

بهاي بوي خوش كردند و چهار قسم را براي ساز جهاز نهادند بالجمله ابوبكر با دستياري اصحاب ببازار آمد و پيرهني بهفت درهم و مقعنه بچهار درهم بخريد و قطيفه ي سياه فام كه تمام بدن را كفايت پوشش نداشت نيز ابتياع بنمود و تختي مزمم و ملفف بشريط و آن رسني است كه از پوست درخت خرما بافته باشند خريداري نمود و ديگر دو فراش از كتان مصر كه حشو يكي از ليف خرما و آن ديگر از پشم گوسنفد آكنده بود و چهار بالش از پوست كه در طايف دباغت كرده بودند و نيز دو بالش كه حشو آن آكنده از پشم و دو بالش از ليف خرما آكنده بود و ديگر پرده از صوف و حصيري و دسداسي و باطيه از نحاس و مشكي و كاسه چوبيني براي شير و مشربه ي از پوست و دو سبو و آرد بيزي و دو بازو بند از سيم و ظرفي از خزف سبز بها داد و فراهم آورد پس پاره از آن اشيا را ابوبكر و پاره اي را ديگري از صحابه حمل دادند و در نزد حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم فرو نهادند پيغمبر با دست مبارك آن جمله را تغليب همي فرمود همي گفت بارك الله لاهل البيت و بروايتي چون چشم پيغمبر بدان اشيا افتاد آب در چشم بگردانيد و سر بر آسمان برداشت و گفت اللهم بارك لقوم جل آيتهم الخرف.

(يص) در كتاب سنن الجامع سيف طوسي رحمه الله چنين نقل روايت كرده كه يكي از منافقين مدينه اميرالمؤمنين را در خطبه كردن فاطمه زهراء ملامت نمود و گفت يا علي تو معدن فضل و علمي و شجاع ترين مبازران عربي چرا زني بخواستي كه چاشتش بشامش نمي رسد اگر دختر مرا مي خواستي من چنان مي كردم كه از در خانه من تا در خانه تو شتر در شتر بودي پر از جهاز حضرت فرمود اين كار بتقدير و خواست خداست نه بتدبير (الحكم لله العلي الكبير) ما را نظر بر مال و منال دنيا نيست و مقصود ما جز رضاي خدا چيزي نيست و تفاخر ما باعمال است نه باموال و نظر بدرهم و دينار نداريم چون حكم و قضاي الهي صادر شد و امر زواج صورت گرفت ندائي رسيد كه يا علي سر بردار تا قدرت حق تعالي را مشاهده كني و جهاز دختر پيغمبر را ملاحظه نمائي حضرت اميرالمؤمنين سر بالا نمود ديد از سر خود تا عرش عظيم ناقهاي از نور كه بار ايشان همه در و گوهر و مشك و عنبر و نفايس بهشتي بود و بر هر شتري كنيزكي چون آفتاب تابان سوار

ص: 93

بود و زمام هر ناقه بدست غلامي و همه ندا مي كردند اين است جهاز دختر پيغمبر حضرت امير از مشاهده اين معني خوشوقت گرديد و آمد بحجره طاهره فاطمه ي كه او را خبر دهد ازين نعمت عظمي و عطيه ي كبري كه خداوند بآن مخدره مرحمت كرده تا اين كه او هم از اين الطاف بي پايان احديت در حق او خشنود گردد جون حضرت زهراء جناب امير عليه السلام را ملاقات فرمود عرض كرد يا علي شما مي گوئيد يا من بگويم حضرت فرمودند شما بگوئيد پس فاطمه شماتت آن منافق و ديدن آن ناقها را بيان نمود (زاد الله في شرفها باب قد فاق العالمين فضلا و جعلها نور مشكوه الرساله في الانام و بام كانت اقدم نساء العالمين اسلاما و بزوج خصه الله بالولايه الكليه و هو الامام الرباني والهيكل النوراني قطب الاقطاب و سلاله الاطياب الناطق بالصواب نقطه دائره الامامه و بابنيهما الحسن والحسين الذين همار يحانتي رسول الله سيدي شباب اهل الجنه

محب الدين طبري درياض النضره روايت كند كه رسول خدا فرمود در شب زفاف فاطمه ديدم جبرئيل نازل گرديد با هفتاد هزار ملائكه من سؤال كردم سبب هبوط شما چيست گفته اند آمديم كه بهمرامي فاطمه در شب زفاف تا بخانه علي عليه السلام برويم اين وقت جبرئيل و مكائيل با ملائكه تكبير گفته اند از آن روز شش تكبير در نمازهاي واجبي سنت گرديد

زفاف فاطمه ي زهرا

چون عقده عقد فاطمه با علي عليه السلام خاتمه پيدا كرد و اثاث البيت پرداخته گشت علي عليه السلام بحكم شرم و آزرم همه روزه در مسجد حاضر مي شد ولي نام فاطمه بر زبان نمي راند تا يك ماه كار بر اين گونه مي رفت تا اينكه جمعي از مهاجرين و انصار در مقام اظهار برآمدند و اتفاق كرده كه خدمت مهر طلعت رسول اكرم شرفيات شوند و استدعاء اين معني را بنمايند و ليله ي زفاف را معين بنمايند حضرت امير فرمودند كه گاهي در اين يك ماه فاصله در خلوت كه خدمت رسول اكرم شرفياب مي شدم بمن مي فرمود يا اباالحسن ما احسن زوجتك و اجملها يعني چقدر نيكو است زوجه تو بشارت باد ترا كه تزويج نمودم

ص: 94

بتو سيده ي نساء عالميان را چون يك ماه گذشت عقيل برادرم بر من وارد شد گفت اي برارد چقدر فرحناكم از اين مزواجت كه هرگز چنين فرحي در خود نديدم اي برادر چه شده كه اقدامي نمي كني و عيال خود را از آن بزرگوار نمي خواهي گفتم من با اينكه دوست دارم حيا مي كنم اظهار بنمايم عقيل گفت قسم مي دهم ترا برخيز با هم خدمت رسول خدا شرفياب شويم و عرض حاجت كنيم و چون روانه شديم در راه ام ايمن را ملاقات كرديم پس مقصود خودمان را براي او نقل كرديم ام ايمن گفت شما نرويد بگذاريد من بروم و عرض كنم كلام ما زنان در اين امور بهتر است و اوقع در قلوب رجال است پس ام ايمن بحجره ام سلمه رفت و او را و زوجات رسول اكرم را اطلاع داد بهيئت اجتماع خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در حجره ي عايشه اجتماع نمودند و اطراف رسول خدا را گرفتند و بالاتفاق عرض كردند بابائنا و امهاتنا يا رسول الله ما از براي امري اتفاق و اجتماع كرده ايم كه اگر خديجه حاضر بود چشم او روشن مي شد ام سلمه گفت چون ذكر خديجه در ميان آمد حضرت گريستند و فرمودند خديجه و كجا است مثل خديجه مرا تصديق نمود در وقتي كه تمام مردم مرا تكذيب كردند و مرا تقويت كرد و اعانت بدين خدا نمود بمالي كه داشت و خداوند بمن امر فرمود كه خديجه را بشارت دهم بخانه اي در بهشت از قصب زمرد كه در آن رنج و تعبي نيست ام سلمه عرض كرد فديناك بآبائنا و امهاتنا يا رسول الله شما امير را از خديجه ياد نمي كنيد مگر اين كه گريه مي كنيد خديجه رفت بسوي پروردگار خود گوارا باد بر او آنچه را كه يافت و خداوند بين ما و او جمع كند در درجات و رضوان و رحمت خود يا رسول الله علي بن ابي طالب برادر شما است در دينا و ابن عم شما است در نسب دوست مي دارد كه اذن دهيد تا بزوجه اش برسد رسول خدا فرمودند اي ام سلمه چه شد تاكنون اظهار نكرد و سؤال ننمود عرض كرد بجهت حيا از شما پس آن حضرت فرمان داد ام ايمن را كه علي عليه السلام را حاضر نما ام ايمن گفت چون بيرون آمدم حضرت امير انتظار مرا داشت كه جواب بياورم من آن جناب را خبر كردم و گفتم رسول اكرم شما را مي طلبد حضرت امير مي فرمايد

ص: 95

جون بخدمت رسول خدا مشرف شدم زنها از جاي برخواستند و بحجرات خود رفتند و من در برابر آن سرور نشستم در حالي كه سر بزير انداخته بودم و از فرط حيا سخن نمي گفتم رسول اكرم فرمودند يا علي آيا دوست داري بزوجه خود وارد شوي عرض كردم نعم فداك ابي و امي پس فرمود نعم حبا و كرامه يا علي امشب بر او وارد مي شوي يا فردا شب انشاء الله

وليمه ي زفاف فاطمه

(نا) رسول خدا فرمودند يا علي طعامي براي اهل خود مهيا كن اينك در نزد ما نان و گوشت حاضر است بر تو است كه خرما و روغن و كشك فراهم آورده بنزديك ما حاضر كني لاجرم علي عليه السلام آن جمله را حاضر ساخت و پيغمبر آستين بر زد و آن خرما را در كشك و روغن هريسه كرد و با گوشت و نان فراوان بنزد علي عليه السلام گذاشت و فرمود هر كرا خواهي دعوت كن اميرالمؤمنين عليه السلام جانب مسجد گرفت و خوش نداشت كه جماعتي حاضر و گروهي غائب باشند پس بر مكاني بلند برآمد و ندا در داد كه اي جماعت مهاجر و انصار از بهر وليمه ي فاطمه (ع) حاضر شويد خداوند بانك آن حضرت را بر تمامت مردم مدينه بشنوانيد مهاجر و انصار گروه از پس گروه در رسيدند افزون از چهار هزار تن انجمن شدند علي عليه السلام از وفور خاص و عام و قلت طعام پژمرده خاطر و شرمناك بود رسول خدا فرمود يا علي بيم مكن اني سادعو الله بالبركه همانا من خداي را مي خوانم تا اين طعام را وافي و كافي همي كند بالجمله مردمان فراهم آمدند و سير بخوردند و بياشاميدند و دعاي خير بگفتند و برفتند و از آن طعام چيزي كم نشد اين وقت رسول خدا كاسهاي بزرگ طلبيد و از وليمه پر كرد و براي هر يك از زوجات طاهرات فرستد و قدحي ديگر طلب كرد و از وليمه بيا كند و فرمود اين بهر فاطمه و شوهر او است تا هنگام فرود شدن آفتاب اين كار خاتمه پزيرفت اين وقت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم زوجات مطهرات را فرمود هيئوا لابنتي و ابن عمي في حجرتي بيتا يعني از براي دختر من و پسر عم من در سراي من وثاقي بزينت كنيد مشكوف باد كه دو بعضي از روايات ام سلمه

ص: 96

عرض كرد كه كدام وثاق را بزينت بايد كرد فرمود حجره خويش را بزينت كن و زنان ديگر را فرمود حجره ي ام سلمه را بيارائيد

و اگر چه تا اين وقت ام سلمه حتما هنوز بانوي حرم پيغمبر نشده بود و شوهرش ابوسلمه حيوه داشت و در خانه رسول خدا حجره نداشت ولي بواسطه ي خويش آوندي قبول كرده است كه در خانه ي خودش حجره خود را تقديم فاطمه بنمايد چون ام سلمه دختر عمه رسول خدا و علي مرتضي عليه السلام است و در ترجمه او بيايد كه بانوئي بود دانا و بينا و در جميع خصال پسنديده پيش قدم بود و رسول خدا بعد از فاطمه بنت اسد سرپرستي فاطمه را بعهده ي ام سلمه گذارده بود و مقرب اين معني است كه اين حجره در خانه ي ام سلمه بوده سوار كردن فاطمه را با ناقه چه آن كه اگر در خانه رسول خدا بوده سوارد شدن موضوع نداشت

و فاضل مجلسي مي فرمايد ممكن است ام سليم مادر انس بن مالك كه در خانه رسول خدا خدمت گذار بود اين خدمت باو ارجاع شده و نويسندگان ام سلمه را بجاي ام سليم نوشته اند و مؤلف تاريخ خميس متصدي اين امر را اسماء بنت عميس گفته با اين كه در آن وقت حتما اسمأء در حبشه بوده و در سنه ي هفتم هجرت بمدينه آمده اللهم الا ان يقال كه براي زفاف فاطمه بمدينه آمده باز مراجعت كرده تا اينكه بوصيت خديجه عمل كرده باشد يا اين كه خواهرش سلمي كه زوجه حمزه بن عبدالمطلب بوده و نويسندگان بجاي سلمي اسماء نوشته اند يا اين كه اسماء يزيد بن سكن انصاري بوده والله العالم.

خلاصه چون موافق مشهور خطابات با ام سلمه است ما هم بهمين اقتفا مي نمائيم اين وقت رسول خدا ام سلمه را حكم داد كه فاطمه را حاضر كن ام سلمه برفت و بر حسب فرمان فاطمه را بياورد و عرق آزرم از رخسارش روان بود و در رفتار هر قدمي لغزشي مي كرد چنانكه بيم همي رفت كه بر وي در افتد رسول خدا فرمودا (قالك الله العشره في الدنيا والاخره) چون در پيش روي پيغمبر بايستاد رسول خدا آن ردأي را كه برقع چهره فاطمه بود بركشيد تا علي مرتضي عليه السلام چهره او را نظاره كند آنگاه دست فاطمه بگرفت و در دست علي نهاد و فرمود بارك الله في ابنه رسول الله يا علي نعم الزوجه فاطمه و يا فاطمه نعم البعل علي پس فرمان داد تا دختران عبدالمطلب و زنهاي مهارج و انصار در محبت فاطمه روان شوند

ص: 97

و آغاز مسرت و فرحت فرمايند و تكبير بگويند و از كلمات لهو و حركات العب بپرهيزند كه خداوند بدان رضا ندهد پس دست فاطمه را بگرفت و او را بر ناقه شهبا سوار نمود و بروايتي بر بغله اي كه او را دلدل مي گفته اند فاطمه را سوار نمود و رسول خدا از پيش روي فاطمه مشي مي فرمود و جبرئيل از يمين و ميكائيل از يسار و هفتاد هزار فرشته از دنبال تسبيح و تقديس كنان راه در مي نوشتند و هفتاد تن حوريه بر اثر فاطمه مي رفتند ام علماء سنت و جماعت از جابر بن سمره روايت مي كنند كه در شب زفاف فاطمه سلام الله عليها زمام بغله شهبا بدست جبرئيل بود و اسرافيل ركاب گرفت و ميكائيل از دنبال رهسپار بود و پيغمبر تسويه جامهاي فاطمه را مي فرمود و اين ملائكه و ديگر فرشتگان تكبير همي گفتند و اين تكبير تا روز قيامت در ميان آن جماعت از در سنت بجاي ماند و همچنان سلمان نيز زمام بغله شهبا را داشت و حمزه و عقيل و سائر بني هاشم از قفاي فاطمه رهسپار بودند و زوجات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از پيش روي فاطمه رجز مي خوانداند چنانكه ام سلمه اين اشعار را قرائت مي فرمود

سرن بعون الله جا اراتي

و اشكرنه في كل حالات

و اذكرن ما نعم رب العلي

من كشف مكروه و آفات

وقد هدا نا بعد كفر وقد

انعثنا رب السما وات

و سرن مع خير نساء الوري

تفدي بعمات و خالات

يا نبت من فضله ذو العلي

بالوحي منه والرسالات

و عايشه اين سخنان را در هم پيوست

يا نسوه استترن بالمعاجر

واذكرن ما يحسن في المحاضر

واذكرن رب الناس قد خصنا

بدينه مع كل عبد شاكر

والحمد لله علي افضاله

والشكر لله العزيز القادر

سرن بها والله علي ذكرها

و خصها منها بطهر طاهر

و حفصه بدين اشعار انشاء رجز نمود

ص: 98

فاطمه خير نساء البشر

و من لها وجه كوجه القمر

فضلك الله علي ذ الوري

بفضل من خص بآي الزمر

زوجك الله فتي فاضلا

اعني عليا خير من في الحضر

فسرن جاراتي بها انها

كريمه نبت عظيم الخطر

معازه ام سعد بن معاذ اين شعر قرائت نمود

اقول قولا فيه ما فيه...

و اذكر الخير و ابد يه

محمد خير بني آدم

ما فيه من كبر و من تيه

بفضله عزفنا رشد نا

فالله با الخير يجاز يه

و نحن مع بنت بني الهدي

ذي شرف قد مكنت فيه

في ذروه شامخه اصلها

فما اري شيئا يدا نيه

و ديگر زنان همان شعر اولي از اين ارجوزها را مكرر قرائت مي كردند و تكبير مي گفتند تا بدرون سراي درآمدند

(يص) در احوال عايشه گفته كه زنان در عروسي فاطمه اظهار شادي مي كردند و ارجوزه مي خواندند و مي گفته اند ابوهاسيد الناس حضرت رسول فرمود بگوييد و بعلها ذوالشده الباس و چو مصرع ثاني در مدح حضرت امير بود با آن كه پيغمبر فرموده بود عايشه منع مي كرد زنان را از خواندن حضرت فرمود چرا نمي خوانيد عرض كردند عايشه نمي گذارد و فرمود عايشه ترك عداوت ما را نمي كند بالجمله حضرت فاطمه را بدين گونه احترام و تعظيم بر حضرت امير وارد كردند وقد زفت شمس الضحي الي بدرالدجي پس حضرت رسول فاطمه زهرا را بر حصير قطري بطرف خودش نشانيد و حصير قطري حصيري است با نشان كه از بحرين مي آوردند و بحضرت اميرالمؤمنين ملاطفت فرمودند و اميرالمؤمنين از شرم نگران زمين بود و لب از تكلم فرو بسته و همچنين فاطمه ي زهراء پس رسول خدا فاطمه را فرمان داد كه مقداري آب حاضر كن فاطمه برخواست و كاسه چوبين خود را پر آب كرد بياورد پيغمبر جرعه ي از آن را مضمضه كرده ديگر باره در كاسه بريخت پس لختي از آن آب را بر سر فاطمه نثار كرد و مقداري در ميان هر دو پستانش

ص: 99

برافشاند و مقداري در ميان هر دو كتفش بپاشيد و با اميرالمؤمنين نيز چنين كرد بعد فرمود (اللهم اجمع شملهما والف بين قلبيهما واجعلهما و ذريتهما من ورثه جنه النعيم و ارزقهما ذريه طيبه طاهره مباركه واجعل في ذريتهما البركه واجعلهم ائمه يهدون بامرك الي طاعتك و يأمرون بما يرضيك اللهم انهما مني وانا منهما اللهم كا اذهبت عني الرجس و طهرتني تطهيرا فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا اللهم هذه ابنتي و احب الخلق الي اللهم هذا اخي واحب الخلق الي اللهم اجعله لك وليا و بك حفيا و بارك له في اهله) انكاه فرمود اي علي داخل شو بر اهل خود كه خداي بر تو مبارك كند (يا علي الطف بزوجك و ارفق بها فان فاطمه بعضه مني يولمني ما يولهما و يسرني ما يسرها استودعكما الله و استخلفه عليكما) پس دست فاطمه را در ميان دست علي گذارد و فرمود يا علي (هذه وديعه مني اليك) والحجره بيرون آمد و عضاده در را بگرفت و فرمود (طهركما و طهر نسلكما انا سلم لمن سالمكما و حرب لمن حاربكما مرحبا ببحرين يلتقيان و نجمين يقترنان أسماء مي گويد رسول خدا تا از نظر غائب شد همي در حق ايشان دعا مي فرمود پس رسول خدا فرمان داد كه زنان متفرق بشوند همگي بفرمان رسول خدا بحجرات خود رفتند در آن حال رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چشمش بمن افتاد فرمود كيستي عرض كردم اسماء بنت عميس هستم فرمود آيا امر نكردم بيرون برويد عرض كردم يا رسول الله فداك ابي و امي قصد خلاف شما را نكردم (ان الفتاه اذا زفت الي زوجها تحتاج الي أمرأة تقوم بحوأجها فاقمت ههنا لاقضي حوائج فاطمه قال يا اسماء قضي الله لك حوائج الدنيا والاخرة)

(ان اسماء باتت عند فاطمه اسبوعنا بوصيه خديجه اليها فدعالها النبي في دنياها و آخرتها)

و علي بن عيسي اربلي در كشف الغمه گويد رسول خدا تا سه روز بحجره فاطمه نرفت روز چهارم آهنگ حجره ايشان فرمود اسماء ياسلمي را بر در حجره ايشان ديدار كرد فرمود اينجا چه كني زيرا كه مرد بدين حجر است عرض كرد بابي انت و امي پدر و مادرم فداي تو باد من حاضر خدمت خديجه بودم گاهي كه وداع جهان گفت او را گريان يافتم عرض كردم اين گريه چيست تو سيده ي زنان عالمياني زوجه پيغمبر آخر

ص: 100

الزماني بلسان پيغمبر بشارت يافته جناني فرمود از آن مي گريم كه زنان را در شب زفاف حوائجي است كه قضاء آن بدست زني دانا گذاشته مي شود فاطمه كودك است بيمناكم كه مبادا در انجام حوائج او زني شايسته بدست نباشد عرض كردم اي سيده ي من بر ذمت نهادم كه اگر تا آن زمان بجاي باشم اين خدمت به پاي برم اكنون بحكم آن عهد كه با خديجه محكم كرده ام در اينجا آمدم و نيز واجب مي كند كه هنگام زفاف مردان با زنان زني از براي اسعاف حوائج ايشان حاضر باشد پس پيغمبر فرمود خداوند حاجتهاي ترا در دنيا و آخرت قضا فرمايد.

آمدن رسول خدا بمبارك باد فاطمه

در صبيحه زفاف يا بعد از سه روز بنابر اختلاف روايات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بديدن فاطمه رفت هنگامي كه با اسماء چنانچه مذكور شد رسول خدا تكلم مي كرد علي با فاطمه ي زهرا بزير عبائي اندر بودند چون بانك رسول خداي را اصغا نمودند آهنگ تفريق كردند پيغمبر ندا در داد كه شما را بحق من سوگند است كه بحال خود و بر جاي خود باشيد و همچنان درآمد و برفراز سرايشان بنشست و هر دو پاي مبارك را در ميان ايشان در آورد علي عليه السلام پاي راست و فاطمه پاي چپ پيغمبر را ماخوذ داشته بسينه چسبانيدند و ادراك برد و سلامي بنهايت نمودند و آن حضرت كاسه شيري با خود آورده بود فاطمه را داد فرمود بياشام كه پدرت فداي تو گردد با علي نيز فرمود بياشام كه پسر عمت فداي تو باد پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم علي را فرمان داد كه كاسه از آب حاضر كن در زمان حاضر ساخت رسول خدا سه كرت در آن بدميد و برخي از آيات كتاب را بر آن قرائت فرمود آن گاه علي را حكم داد كه جرعه اي از آن بياشام و پاره اي بجاي گذار آنچه را بجاي گذاشت رسول خدا برگرفت و بر سر و سينه علي افشاند و قال: اذهب الله عنك الرجس يا اباالحسن و تطهرك تطهيرا. ديگر باره آب طلب كرد و با فاطمه نيز چنين كرد و آن كلمات را در حق او تكرار كرد پس رسول خدا فرمود يا علي ساعتي از خانه بيرون باش چون بيرون شد روي با فاطمه كرد و فرمود اي دخترك من چون است شوهر تو عرض

ص: 101

كرد يا رسول الله آن شب كه علي در فراش من جاي داشت شنيدم كه زمين با علي سخن مي گويد من بترسيدم رسول خدا چون اين شنيد سجده شكر گذاشت و چون سر برداشت فرمود اي فاطمه شاد و كامكار باش كه خداوند شوهر ترا از جميع آفرينش برگزيده و نيز خرم دلباش بفرزندان طيب و طاهر و دانسته باش كه خداي امر كرده است زمين را از مغرب تا مشرق آنچه در زمين واقع شود بعرض او برساند فاطمه عرض كرد علي فاضلتر از همه شوهرهاست جز اين كه زنان قريش گويند پيغمبر مردي فقير را بمصاهرت اختيار كرد رسول خدا فرمود اي فاطمه ي پدر و شوهر ترا در شمار فقرا نتوان گرفت همه دفاين و خزائن زمين را بمن عرض دادند و من نه پذيرفتم و جز بندگي درگاه و قرب الله را خواستار نشدم چون آنچه پدرت مي داند تو دانسته باشي از كم و بيش دنيا وارسته باشي اما شوهر تو در اسلام پيشي دارد و بر همه كس از همه عالم مقدم باشد و علمش از همه بزرگتر و حلمش از همه ثقيل تر است خداوند از تمات آفرينش دو مرد برگزيد يكي پدر تو و آن ديگر شوهر تو فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم (يا فاطمه الا ازيدك في علي رغبه قالت بلي قال لايرد علي الله عزوجل ركبان اكرم منا اربعه اخي صالح علي ناقته و عمي حمزه علي ناقتي الغضباء وانا علي البراق و بعلك علي بن ابي طالب علي ناقته من نوق الجنه) فاطمه عرض كرد يا رسول الله صفت آن ناقه را بگوي كه از چه چيز خلق شده (قال ناقه خلقت من نورالله عزوجل مدبجه الجنبين صفراء حمراء الرأس سوداء الخدق قوائمها من الذهب خطامها من الولو الرطب عيناها من الياقوت و بطنها من الزبرجد الاخضر عليها قبه من لؤلؤ بيضياء يري باطنها من ظاهرها و ظاهرها من باطنها خلقت من عفو الله تلك الناقه من نوق الله لها سبعون ركنا بين الركن والركن سبعون الفا ملك يسبحون الله بانواع التسبيح لايمر علي ملاء من الملائكه الا قالوا من هذا العبد ما اكرمه علي الله عز و جل اتراه نبيا مرسلا او ملكا مقربا او حامل عرش او حامل كرسي فينادي مناد من بطنان العرش ايها الناس ما هذا نبي مرسل و لا ملك مقرب هذا علي بن ابي طالب فيبدون رجالا رجالا فيقولون حدثو نافلم نصدق و نحصونا افلم تقبل والذين يحبونه تعلقوا بالعروه الوثقي كذلك يحبون في الاخرة فقال

ص: 102

رسول الله يا فاطمه الا ازيدك في علي رغبه قالت زدني يا ابتا قال النبي ان عليا اكرم علي الله من هارون لان هارون اغضب موسي و علي لم يغضبني قط والله الذي بعت اباك نبيا بالحق ما غضبت عليه يوما قط و ما نظرت في وجه علي الاذهب الغضب عني فقالت فاطمه ي رضيت بالله ربا و بك يا ابتا نبيا و بابن عمي بعلا و وليا.

نزول هديه و حله بهشت براي فاطمه

از تفضلاتي كه خداوند تعالي شأنه نسبت بحبيبه خود فاطمه ي طاهره سلام الله عليها داشته او را بتشريف هديه و مائده ي آسماني افتخار داده در شب زفاف آن مخدره (ع) چنان چه در كتاب خرايج و جرايح منقولست كه جبرئيل امين باز مرأي از ملائكه هنگام زفاف نزول فرمود (بديهه في سله من السماء و فيها كعك و موزوز بيب فقال هذه هديه من الله لعلي و فاطمه، و جبرئيل قلب من يده سفر جله فشقها نصفين و اعطي عليا نصفا و فاطمه ي نصفا و قال هذه هديه من الجنه لكما)

يعني جبرئيل با جمعي از ملائكه هديه بحضور رسول اكرم بجهت فاطمه ي (ع) و علي آورد در سبدي كه در آن نان خشك و خرما و مويز بهشتي بود و در دست جبرئيل نير بهي بود آن را رسول اكرم يا جبرئيل دو نيم نمود نيمي بعلي و نيمي بفاطمه داد و گفت اين هديه است از بهشت خاصه شما است و نيز جبرئيل حله از بهشت آورد بجهت فاطمه كه بهاي تمامت دنيا بود چون آن مخدره آن جامه را پوشيده زنان قريش در حيرت شدند عرض كردند اين جامه از كجا است فاطمه فرمود از نزد خدا است.

حديث لولا علي لما كان لفاطمه كفو

(يص) اين حديث در امالي و علل و معاني الاخبار و عيون اخبار الرضا و در فردوس ديلمي كه از عملاء اهل سنت است موجوداست در عيون از حسين بن خالد از حضرت رضا عليه السلام كه از آباء گرام خود از اميرالمؤمنين عليه السلام حديث كند كه رسول خدا

ص: 103

بمن فرمود يا علي مرد از قريش مرا عتاب كردند كه دختر ترا خواستيم بما ندادي و بعلي بن ابي طالب عليه السلام تزويج نمودي من بايشان گفتم والله من شما را منع فرمودم و او را بعلي تزويج نمودم براي اينكه جبرئيل بر من نازل شد و گفت خداوند مي فرمايد (لولم اخلق عليا لما كان لفاطمه كفو علي وجه الارض آدم و من دونه) و در امالي از حضرت صادق منقول است كه فرمود (لولا ان اميرالمؤمنين تزوجها لما كان لها كفوا الي يوم القيمه علي وجه الارض آدم و من دونه) و بهمين مضمون است حديث معاني الاخبار و غير آن كه اگر خداوند متعال خلقت علي نمي كرد كفوي از براي فاطمه نبود و معني كفائه تساوي و برابري مرد و زن است در اسلام و ايمان و قوليست آن قدرت و تمكن مرد است در نفقه بالفعل يا بالقوه و در نزد علماء اماميه بالقوه مشهورتر است بالجمله چون فاطمه ي زهراء سلام الله عليها معصومه بود غير مصعوم نمي توانست او را تزويج كند و مذهب اماميه همين است كه معصومه را مطيع خود سازد و او را بر خلاف رضاي خداوند متعال امر نمايد و خداوند منان ابا دارد بنده مطيعه را در تحت فرمان مرد عاصي قرار بدهد ولكن بعكس جايز است چنانكه انبياء و ائمه هر زني كه خواسته اند معصومات نبودند باز مي گوئيم جهت اين كه معصومه نبايد زن غير معصوم شود آنست كه معصومه ي مصيبه است و غير معصوم مخطي و آن كه داراي عصمت است بر غير معصوم شرف دارد و جائز نيست اهل صواب در اطاعت اهل خطا بيايند و بافرض اطاعت او منافي با رضاي حق است و مي گويند المرأة تاخذ من دين بعلها بنابراين كفو فاطمه منحصر بعلي مي شود چون اميرالمؤمنين عليه السلام بصريح آيه ي مباهله نفس نفيس مقدس بنوي است نه بطريق حقيقت بلكه بنحو مجاز چون اتحاد بين اثنين محالست پس اقرب مجازات اشتراك است يعني بمفاد كريمه (النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم آن جناب اولويت بر تمام نفوس داشت و جناب كريمة (النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم آن جناب اولويت بر تمام نفوس داشت و جناب امير عليه السلام كه نفس شريف پيغمبر است همان اولويت از براي ايشان هم ببرهان عقل و نقل و كتاب و سنت ثابت است يعني آنچه از كمالات نفسانيه و ملكات رحمانيه در آن وجود مقدس موجود بود در ذات ستوده صفات جناب اميرالمؤمنين عليه السلام موجود

ص: 104

بود الا ماخرج بالدليل چون باتحاد صاحب منزله نبوت و داراي مرتبه امامت قائل شديم و بمساوات ايشان معتقد شديم مي گوئيم جناب فاطمه ي زهراء سلام الله عليها هم بهمه ي كمالات و ملكات حسنه نبويه و مرتضويه آراسته بود و از جهت نبوت و ولايت پيوسته افاضات معنويه باو مي رسيد چنان كه حضرت امير تساوي با پيغمبر داشت مگر از جهت نبوت فاطمه زهرا هم برابر و كفو جناب امير مؤمنان بود مگر از جهت امامت و زوجيت مطاعه كه آن بمنطوقه (الرجال قوامون علي النساء) و بمفاد و (للرجال عليهن درجه) رتبه ي فاضله و درجه ي راجحه است و آن هم در جنب اطاعت صاحب مقام امامت و ولايت مرجوح در طي آن منطوي با آن كه پيغمبر در حق فاطمه طاهره فرمود آنچه را در حق حضرت امير فرمود از آن جمله فرمود فاطمه روحي و نفسي و قلبي و بضعتي و ثمره فؤادي و نور بصري و فلذه كبدي و شجنتي و أنها مني وأنا منها. و نظائر آن در كتب لاتحصي و لاتحصر است پس همان اتحاد معنوي نبوي و علوي در وجود ذي جود حضرت باعصمت فاطمي جاريست و لاشك ان فاطمه خلقت لاجل علي و أن عليا خلق لاجلها و انهما كفوان متحدان لا يفترقان في عالم الابديه بلا شائبه و ريبه پس مقام فاطمه تالي مرتبتين و نقطه بين الخطين و واقفه بين الحدين است و بامعيت تامه از مبدأ اوليه كه عالم انوار است بوده با تشريك بدون تكفيك در عالم ملكوت و ملك تنزلات من حيث الذات نمود و در بعضي از مجالي و محال بالانفراد تجليات خاصه فرمود با اين وصف ملا علي قوشچي عليه ما عليه در مذمت شعيه گويد (اين فرقه عليله ي قليله ذليله قائل بعصمت زني شده اند با اين كه جمهور از اهل سنت و جماعت اعتقاد بعصمت كافه انبياء ندارند) فرغما لمعاطس قوم يحسبون انهم يحسنون صنعا الا انهم هم المفسدون ولكن لايشعرون و هنالك يخسر المبطلون.

پوشيدن فاطمه حله بهشتي را در شب زفاف

صاحب تبر المذاب و ابن جوزي روايت كرده اند كه چون زمان رحلت و احتضار بانوي عفت و عصمت شد حضرت امير نزد فاطمه ي طاهره حقه اي يافت شرح آن را پرسيد آن مخدره عرض كرد در اين حرير سبزي است و در آن ورقه ي سفيدي است كه

ص: 105

در آن چند سطر نوشته شده و نور از آن لامع است حضرت امير عليه السلام فرمودند در آن چه نوشته شده است يا بنت خديجه الكبري عرض كرد يا سفينه النجاة و ياابن عم رسول الله چون پدر من مرا بشما تزويج نمود و خبر داد كه عقد من در زير درخت طوبي واقع شده و آن درخت نثار خود را نمود من دو جامه كهنه و نو داشتم و بر سجاده ي عبادت خود نشسته بوم در شب زفاف بناگاه سائلي فرياد كرد يا اهل بيت النبوة و معدن الخير والفتوه امشب اگر جامه كهنه ي داريد مرا بدهيد كه من فقيرم پس من آن جامه نو را باو دادم چون صبح شد رسول اكرم با روي نوراني از در حجره ي من درآمد و فرمود تو جامه نو داشتي چرا نپوشيدي عرض كردم شما نفرموديد هر آنچه صدقه مي دهيد باقي مي ماند من آن را بصدقه دادم حضرت رسول اكرم در جواب فرمودند اگر جامه ي كهنه را مي دادي و نو را مي پوشيدي از براي شوهرت بهتر بود و بفقير هم مراعات كرده بودي و هم از گرماي تابستان از جهت روزه خود را حفظ مي كردي من عرض كردم در اين عمل اقتدا بشما كردم در وقتي كه مادرم خديجه شرفياب خدمت شما شد هر چه داشت همه را در راه شما بذل نمود تا اين كه سائلي از شما سؤال كرد شما پيراهن خود را بسائل داديد و خود را بحصير پيچيدي و از اين گونه امور بسيار بجا آورديد و شما را شبيهي نيست و اين آيه ي شريفه در حق شما نازل گرديد (ولا تبسطها كل البسط فتعقد ملوما محسورا) پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم گريست و مرا بسينه خود چسبانيد آن گاه فرمود جبرئيل آمده بتو سلام مي رساند و عرض مي كند بگو فاطمه هر چه مي خواهد بخواهد از ما في الغبراء والخضراء و او را بشارت بده كه من او را دوست دارم پس من عرض كردم (يا ابتاه شغلتني عن المسئله لذه خدمته لا حاجه لي غير لقاء ربي الكريم في دارالسلام) همانا استدعاي من زيارة لقاء پروردگارم است در دارالسلام پس پدرم فرمود دست خود را بلند كن چون بلند كردم آن جناب هم دستهاي خود را بلند كرد بطريقي كه سفيدي زير بغل آن حضرت نمايان شد و دعا در حق امت و طلب مغفرت نمود باين طريق كه اللهم اغفر لامتي و من آمين گفتم آن گاه جبرئيل گفت كه خداوند فرمود گناهان امت ترا آمرزيدم از آنان كه محبت بفاطمه و پدر فاطمه و شوهر فاطمه و اولاد فاطمه ي را داشته باشند پس من استدعاء سجلي كردم جبرئيل امين اين حرير سبز را آورد كه در

ص: 106

آن رقعه ي سفيدي مي باشد كه بيد قدرت در آن نوشته شده (كتب ربكم علي نفسه الرحمه) جبرئيل و ميكائيل شاهد شدند و پدرم بمن فرمود آن را ضبط بنمايم و زمان رحلت وصيت كنم كه آن را در قبرم گذارند كه چون روز قيامت شود و زبانه آتش شعله كشد به پدرم دهم تا طلب كند آن چه را كه خداوند متعال وعده داده است.

و اما عبارت تبر المذاب در موضوع حلة بهشتي اين است (ان النبي صنع لفاطمه قميصا جديدا ليله عرسها و زفافها و كان لها قميص مرقوع و اذا بسائل علي الباب قول اطلب من بيت النبوه قمصيا خلقا فارادت فاطمه ان تدفع اليه القميص المرقوع فتذكرت قوله تعالي (لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون) فدفعت له الجديد فلما قرب الزفاف نزل جبرئيل و قال للنبي ان الله يقرؤك السلام و امرني ان اسلم علي فاطمه و قد ارسل لها معي هديه من ثياب الجنه من السندس الاخضر فلما بلغها السلام والبسها القميص الذي جاء به لفها رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بالعباء و لفها جبرئيل باجنحته لئلا يأخذ نور القميص بالابصار فلما جلست فاطمه بين النساء و مع كل واحده شمعة رفع جبرئيل جناحه و رفع النبي عبائه و اذا بالانوار وقد طبقت المشرق والمغرب فلما وقع النور علي النساء الكافرات خرج الكفر من قلوبهن واظهرن الشهادتين) و از صفوري شافعي خبري باين مضمون منقولست.

تساوي فاطمه ي زهراء با انبياء عظام

اشاره

و اما تساوي آن مخدره با آدم ابوالبشر اگر آدم از خاك خلق گرديد فاطمه ي زهراء طينت مرضيه و نطفه ي زكيه اش از ميوه ي بهشتي بود و چه قدر فرق است بين كسي كه از خاك آفريده شود يا از نور پاك محمد صلي الله عليه و آله و سلم

و اگر در قرآن خداوند متعال آدم را باصطفي ياد فرمود بقوله تعالي ان الله اصطفي آدم و نوحا الايه فاطمه ي زهرا از روز نخست با صفوت و صفا بود بلكه صفويه ي آدم از آن منبع عصمت و طهارت بآن جناب عنايت شد و آيه ي (ان الله اصطفيك) را ملائكه ملاء اعلا در اوقات صلوات بروي عرضه ي داشتند.

و اگر حضرت آدم در بدو خلقت بمفاد و علم آدم الاسماء كلها تعلم اسماء كردند

ص: 107

فاطمه زهراء خود ام الاسما بود و عالمه بحقايق اشياء و مسميات ان من البدايه الي النهايه بوده.

و اگر حضرت آدم شرف ابوت بر فرزندان خود داشت فاطمه ي زهراء شرف امومت بر ائمه ي معصومين و ذريه ي طيبه دارد و هي ام الائمة الخيرة

و اگر آدم بواسطه ي خوردن گندم از بهشت بيرون آمد فاطمه ي زهراء از ايثار قرصه نان تمام جنات ثمانيه را متصرف گرديد و سوره ي هل اتي در شأن ايشان نازل گرديد

و اگر آدم عليه السلام پس از اكمال خلقت و نفخه ي روح عطسه كرد و تمحيد نمود فاطمه زهرا پس از ولادت شهاتين گفت و يكان يكان از فرزندان معصومسن خود را نام برده ياد فرمود

و اگر حضرت آدم بواسطه ي ترك اولي از مقام قرب مهجور و از بهشت عنبر سرشت دور شد و دويست سال گريست بالاخره از تمسك و توسل باذيال شريفه ايشان دعاء او مستجاب و توبه ي او مقبول گرديد.

و اگر آدم يكصد يا دويست سال از دوري بهشت يا فراق حواء علاوه بر ترك اولي گريست جناب صديقه ي طاهره نيز از خوف خدا و فراق سيد انبيا و مظلومي علي مرتضي و گمراهي امت چندان گريست كه در شمار پيغمبران بزرگ از گريه كنندگان ناميده شد و حديث البكاؤن خمسه معروف و مشهور است.

و اگر آدم عليه السلام از حضرت احديت تناي منزلت و مكان اوليه مي كرد و از پروردگار خود تمناي بهشت مي نمود ولي فاطمه زهراء پيوسته رضاي خداي خود را مي خواست، عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول

اما تساوي او با نوح

اگر نوح براي هلاكت قوم و خسران عاقبت ايشان گريست كه ملقب بنوح شد فاطمه زهراء نيز از براي ضلات و غوايت اين امت چنان گريان بود كه عالم امكان را بيت الاحزان كرد.

ص: 108

اگر نوح پيغمبر شيخ الانبياء ناميده شد از طول عمر و از آن احترامي فوق العاده يافت كه در افواه والسنه مذكور است فاطمه ي زهراء در مدت قليله ي كه در دنيا زيست عندالله و عند الرسول حرمتي بي پايان و فضيلتي بالمكاشفه و عيان يافت كه بر اين پيغمبر سالخورده اولي العزم برتري جست

اگر نوح عليه السلام كشتي براي نجات خود و يارانش از غرق بساخت بالاخره كشتي نجات وي از ولايت و دوستي فاطمه ي پدر و شوهر و دو فرزندان فاطمه ي بود و حديث مسمار و احاديث توسل نوح مشهور است.

اگر حضرت نوح عليه السلام دعايش مستجاب شد دعاي حضرت فاطمه ي در دفعات عديده قرين اجابت آمد.

و اگر حضرت نوح عليه السلام هلاكت قوم خود را خواست و همه را بطوفان بلا داد ولي فاطمه نفرين كرد و صبر بر اذيت هاي اين امت كرد.

و اگر نوح را فرزندي ناخلف و كافر بود ولي فرزندان فاطمه ي حسن و حسين دو گوشواره عرش خداست.

اما تساوي او با ابراهيم خليل

اگر حضرت ابراهيم عليه السلام بشرف اصطفا از براي آل خود بكريمه ان الله اصطفا آدم و نوحا و آل ابراهيم مشرف گرديد خلاصه از آل ابراهيم فاطمه ي (ع) زهرا است و آيه ان الله اصطفاك گذشت.

و اگر در قرآن بر ابراهيم سلام كردند سلام بر آل يس كردند و يس حضرت رسول است و اقرب القربي فاطمه ي است.

و اگر حضرت ابراهيم را بمنطوقه و آتينا في الدنيا حسنه يك حسنه دادند بفاطمه ي زهراء حسنات دادند و آيه ي و آتنا في الدنيا حسنه و آيه ي و من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و آيه ي و من يقترف حسنه در شأن فاطمه مؤل است.

و اگر ملوك روم از اسحق نبي از نسل ابراهيم بودند يازده نفر از ائمه ي معصومين

ص: 109

از ذريه ي فاطمه اند.

و اگر در حق حضرت ابراهيم فرمود ان طهراييتي للطائفين در حق فاطمه آيه تطهير نازل شد انما يريد الله الايه

و اگر بر ابراهيم آتش نمرود سرد و سلامت شد بر محبين فاطمه آتش جهنم بآنها نزديك نشود كرامة لها (ع)

و اگر حضرت ابراهيم فرزند خود را خواست ذبح كند و ندا آمد حضرت فاطمه زهرا در زمان حمل و رضاع دو فرزندش از شهادت ايشان آگاه بود با اين كه قدرت بر رفع آن داشت فدا نمود.

و اگر حضرت ابراهيم را خداوند بشكر ياد فرمود فاطمه ي زهراء را بذكر ياد فرمود الذين يذكرون الله قياما وقعودا.

و اگر بحضرت ابراهيم ارائه ملكوت سماوات گرديد بكريمه كذلك نري ابراهيم ملكوت السماوات در خانه فاطمه (ع) فرجه اي بود كه تابعرش اعظم كه از آن هر چيزي را مشاهده مي فرمود و بر مايري و مالايري مطلع بود

و اگر حضرت ابراهيم از شام بمكه هجرت نمود فاطمه ي زهراء از مكه بمدينه هجرت فرمود.

و اما تساوي او با موسي

آن سيده ي نسوان با موسي بن عمران عليه السلام اگر حضرت موسي معجزات زاهره داشت آن مخدره كرامات باهره داشت كه نبذه از آن بعد ازين ذكر خواهد شد.

اگر بر حضرت موسي من و سلوي نازل شد از دعاي حضرت فاطمه مائده آسماني مكرر نازل شد.

اگر بر حضرت موسي در زمان مديدي توريه نازل شد بر حضرت فاطمه ي در زمان اندك سه برابر قرآن مجيد مصحف نازل گرديد.

اگر حضرت موسي را عصا از بادام تلخ دادند بفاطمه زهراء شجره طوبي

ص: 110

مرحمت كردند.

اگر جناب موسي را بمفاد اني اخترتك در آن زمان از همه مردان اختيار نمود جناب فاطمه را بمفاد ان الله اصطفاك از همه زنان اولين و آخرين برگزيد.

اگر جناب موسي بكوه طور براي مناجات مي رفت فاطمه ي در بيت وحي و نبوت در محراب عبادت چندان قيام بوظايف بندگي نمود كه قدمهاي مباركش ورم كرد قامت في محرابها حتي نورمت قدماها

اگر در در طور سينا پس از تجلي حق نوري در جبين موسي عليه السلام ساطع گرديد فاطمه ي زهراء در صبح و ظهر و عصر انواري خاصه بالوان مختلف هميشه درخشنده بود.

اگر حضرت موسي در ايام حمل و پس از ولادت و ايام رضاع معجزات و خارق عادات ظاهر گرديد همچنين از فاطمه زهرا چنانچه پاره اي از آنها بعداد اين بيايد

اگر حضرت موسي عصا و يد و بيضا و آيات تسعه داشت فاطمه ي زهراء حضرت اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين و نه نفر آيات تسعه الهية از صلب مطهر فرزندش جناب امام حسين عليه السلام داشت علاوه از شجرة نبوت محمدية

اگر موسي دريا را شكافت باسم فاطمه و پدر فاطمه و شوهر فاطمه و دو فرزندان فاطمه ي شكافته شد ولي حضرت موسي را كجا دو فرزندي مانند حسن و حسين و پدري چون رسول خدا و مادري چون خديجه كبري ميسر شد موسي را كجا در فرداي قيامت امر شفاعت باو مي شود محبت آل موسي و هارون بر بني اسرائيل فرض و واجب نشد ولي بمنطوق قل لااسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي محبت آل فاطمه بر امت مرحومه فرض شد براي آل موسي و هارون در مال بني اسرائيل خمسي قرار داده نشد بخلاف ذريه ي فاطمه، حضرت موسي و سائر انبياء الوالعزم روي حاجت هميشه بسوي اين بزرگوار داشته اند و نجاة از مهالك را از توسل بايشان مي خواسته اند و اخبار التجاء حضرت موسي بدين خانواده بسيار است.

و اما تساوي او با عيسي

اگر حضرت عيسي از نفخه ي روح الامين خلق شد گذشت كه فاطمه ي زهرا از نور

ص: 111

پروردگار و ميوه بهشت خلق شد.

و اگر حضرت عيسي در رحم مادر و در گهواره تكلم كرد كذلك عصمت كبري فاطمه ي زهرا (ع)

و اگر عيسي را خداوند متعال در قرآن مبارك خواند فاطمه را در اسفار انجيل مباركه اش ناميد و او را مژده داد بكثرت نسل و ذريه اش و اخبار فرمود از شهادت دو فرخ او

و اگر عيسي اخبار از اكل و ذخائر مردم مي داد فاطمه از علم ما كان و ما يكون خبار مي فرمود

و اگر عيسي مادرش مريم بر امهات انبياء مزيت داشت و در شرافت و عظمت كسي با او هم ترازو نشد همچنين فاطمه ي زهرا كه هيچ يك از زنان عالم شرف و فضل و علو قدر و سمو مقام ام المؤمنين خديجه كبري را ندارند مريم براي خديجه كبري قابلگي كرد و همچنين براي فاطمه زهرا در ولادت حضرت حسين مخدوم از خادم اشرف است و خود عيسي در آخرالزمان اقتدا بفرزند برومندش حجةبن الحسن عليه السلام مي نمايد و در خدمت گذاري او افتخار نمايد بالجمله مزاياي ديگري هم هست كه اين بانوي عظمي با انبياء عظام دارد صاحب (خصايص فاطميه) بعد از آنچه را كه در تساوي آن مخدره سروده با انبياء عظام خصيصه اي منعقد كرده در تساوي آن مخدره با رسول خدا و علي مرتضي دو فرزندش حسن و حسين و بعد خصيصه اي منعقد كرده است كه آيا امام حسن و امام حسين افضل اند يا فاطمه ولي بنده عرض مي كنم ما را واجب نمي كند كه تحقيق در اين مطلب بنمائيم قدر مسلم همه يك نور واحد باشند و در حديث است اولنا محمد و آخرنا محمد كلنا محمد و نيز فرمودند علم آخر هم من عند اولهم و لايكون آخر هم اعلم من اولهم و منقول از (عوالم العلوم) است كه حضرت رسول فرمود خير هذه الامه من بعدي علي ابن ابي طالب و فاطمه والحسن والحسين عليهم السلام من قال غير هذا فعليه لعنه الله بلي فاطمه زهراء سلام الله عليها ازين دائره حقه و حلقه مفرغه خارج نيست و عبارت كشف الغمه كه مي گويد و لولا أن فاطمه سرا الهيا و معني لاهو تيا لكان لها اسوه بسائر

ص: 112

اولادها و لقاربوا منزلتها ولكن الله يصطفي من يشاء من عباده) ينبي عن مقام كريم لايصل اليه افهامنا و لاغر و لان كل شجره و مدره يذكر مناقبها في وجه الارض ناطقه و ايم الله انها الطاهره المطهره والصديقه الصادقة و انها اجل من ان يحيط بها الافكار و تصل اليها الانظار وقد ملئت من مفاخرها المشهوره صحائف الامكانيه و زينت من مآثرها المشكورة اوراق كتب الايجاد من الكمالات النفسانيه والملكات العقلانيه و ان فضائلها المرويه يرويها كل كابر من كابر و فواضلها الرحمانية يديها الاول الي الاخر فلها العز الاعلي عند اهل الاخره و الاولي و في علم الله من شرف محلها و علو قدرها قضي ما قضي و قدر ما قدر بحيث لن تنالها العقول والفكر ولها كرائم ليست لاحد من النسوه و شرائف قد اكتنفتها قبل الفطره فحازت قصبات السبق و استولت علي عرائس الفصل فاختارها الله تعالي من الانبياء والمرسلين و جعلها وليه الله و آيه الله الكبري علي العالمين فعجز الخائضون في كنه معرفتها والناس كله عن ادراك مقدارها مبعدون وانها نور علي نور من ربها.

تقدم بتول عذراء بر مريم كبري

(يص) اگر چه تقدم و افضيلت فاطمه بر مريم چون سفيده ي صبح واضح و روشن است ولي حضرت اهل سنت چون هميشه در مقابل حق كشي و مخالفت استوار هستند جهلا يا تجاهلا مريم را بر فاطمه زهراء تفضيل مي گذارند مثل فخر رازي و زمخشري و بيضاوي و نيشابوري در تفاسير خود در ذيل آيه ي واصطفاك علي نساء العالمين مناسب ديدم چند سطري كه دلالت بر رد قول آنها دارد بنگارم و از باطن عصمت كبري مدد مي طلبم فتقول:

الاول پدر مريم، عمران است و پدر فاطمه، محمد است و محمد افضلست باتفاق «2» مريم طي اصلاب كرد فاطمه از ميوه ي بهشتي در صلب رسول خدا آمد «3» در رحم مادرش مريم سخن گفت فاطمه در رحم مادرش حديث مي گفت «4» مادر مريم نذر كرد خديجه ايضا نذر كرد تفصيل آن در ترجمه خديجه بيايد «5» نذر مريم قبول شد كذلك نذر خديجه كذلك نذر خديجه كما ستعرف «6» مادر مريم حنه زوجه عمران است مادر فاطمه ام المؤمنين خديجه كبري است و خديجه افضل از مادر مريم است باتفاق «7» مريم در بيت المقدس متولد شد و فاطمه در مكه و مكه افضل از بيت المقدس است «8» مريم در خانه عمران متولد گرديد فاطمه در خانه رسول خدا مهيط جبرئيل و محل نزول ميكائيل

ص: 113

«9» مريم هنگام ولادت فاطمه از خديجه براي خدمت گذاري و قابلگي حاضر بود و مخدوم از خادم افضل است «10» مريم عابده بود علي الحق و خادمه خانه خدا بود فاطمه زهرا هم عابده بود و حق خدمت عبوديت را در معبد خود كما ينبغي بجا آورد «11» مادر مريم نذر كرد فرزند خود را محرز نمايد چنانچه در ترجمه خديجه روايت آن بيايد «12» مريم را خداوند متعال طهارت داد فاطمه زهرا را نيز طهارت و عصمت داد «13» مريم را حضرت اقدس نبوي از زنان كامله خواند ولي فاطمه افضل كاملها بود بقوله صلي الله عليه و آله و سلم افضلهن فاطمه «14» مريم را مادرش نام گذارد ولي نام فاطمه از آسمان و مشتق از نام خداوند بود «15» كفالت مريم در عهده ذكريا بود كفالت فاطمه بعهده رسول خدا بود «16» مريم در محراب بيت المقدس منزل داشت فاطمه در حجره نبوت و مهد رسالت و طهارت سكوت داشت «17» خداوند متعال در حق مريم فرمود أنبتها نباتا حسنا و معني نبات حسن را بعضي بكثرت نما تفسير كردند بر خلاف نماي مواليد كما في تفسير النيشابوري: و قيل المراد نماؤ هافي الطاعة والعفه والصلاح والسداده و در حق فاطمه زهراء مذكور شد كه نماء يك روز او بقدر يك هفته بود «18» مريم از بهشت طعام براي او مي آمد و در كرامات فاطمه ببايد كه در دفعات عديده براي او مائده بهشتي مي آمد «19» ملائكه بحضور مريم شفاها سخن مي گفته اند همچنين ملائكه فاطمه را ندا مي كردند و مي گفته اند يا فاطمه ي ان الله اصطفاك و طهرك و اصطفاك علي نساء العالمين «20» مريم از ميانه ي زنان بتول بود فكذلك فاطمه (ع) «21» خداوند مريم را بشارت داد بعيسي و از وي تعبير بكلمة فرمود و خداوند سبحان فاطمه را بشارت بكلمات حقه و حقايق مقدسه معصومين داد «22» مريم از زنان ديگر عمرش كمتر بود و همچنين فاطمه ي زهرا «23» مريم از ناملايمات نساء لائمات و لاغيات صبر كرد حضرت فاطمه نيز بر صدمات قوم رجلا و نساء صبر كرد «24» مريم معصومه ي بود فاطمه ي زهراء هم معصومه ي بود «25» مريم جبرئيل را بحاسه بصر بديد لقوله تعالي فتمثل لها بشرا فاطمه ي جبرئيل را در زير كسا اذن دخول داد علاوه از دفعات ديگر «26» مريم مستجاب الدعوة بود همچنين فاطمه ي زهراء «27» مريم در ملكوت

ص: 114

اعلي تجليات نور نداشت بخلاف فاطمه ي زهراء «28» مريم هنگام ولادت نورش بمشرق و مغرب نتابيد بخلاف فاطمه ي زهرا «29» مريم در محراب عبادتش روز سه مرتبه الوان نور از نور سفيد و زرد و سرخ تابش نداشت بخلاف فاطمه ي زهراء «30» مريم شوهري چون علي مرتضي نداشت كه فرمودند جهاد المراة حسن التبعل و مريم از اين فيض محروم بوده «31» مريم فرزنداني چون حسن و حسين نداشت مريم يك عيسي آورد ولي فاطمه يازده عيسي آورد كه آخرين آنها عيسي مريم باو اقتدا خواهد كرد «32» مريم علم بما كان و ما يكون نداشت بخلاف فاطمه ي (ع) «33» مريم در بيماري فاطمه مأمور به پرستاري وي گرديد «34» مريم ذريه نداشت و ذريه فاطمه ي شرق و غرب را عالم فرو گرفته و ذريه ي نبويه كه اوتاد ارضند از فاطمه ي زهرا شد «35» مريم را مصحفي نبود و نماند ولي فاطمه ي را مصحفي است معروف در اخبار «36» مريم را روايتي در رجعت او نرسيده بخلاف فاطمه كه از براي او رجعت است «37» مريم با هفتاد هزار ملك در فرداي قيامت فاطمه را استقبال مي كند و در زير پرچم شفاعت آن مخدره داخل اند.

تمثيل حضرت فاطمه ي زهراء در بهشت از نظر حضرت آدم و حوا

در بحار از جناب امام حسن عسكري عليه السلام از آباء گرامش روايت مي كند از حضرت نبوي بدين گونه (لما خلق الله آدم و حواء تبخترا في الجنة فقال آدم عليه السلام لحواء ما خلق الله خلقا احسن منا فاوحي الله عزوجل الي جبرئيل ائتني بعبدتي التي في الجنه الفردوس الاعلي فلما دخلا الفردوس نظرا الي جاريه علي در نوك من درانيك الجنه علي رائسها تاج من نور و في اذنيها قرطان من نور قد اشرق الجنان من حسن وجهها فقال آدم حبيبي جبرئيل من هذه الجارية التي قد اشرقت الجنان من حسن وجهها فقال هذه فاطمة بنت محمد بني من ولدك يكون في آخر الزمان قال فما هذا التاج الذي علي رائسها قال بعلها علي بن ابي طالب قال فما القرطان اللذان في اذنيها قال

ص: 115

ولداها الحسن والحسين قال آدم حبيبي جبرئيل أخلقوا قبلي قال هم موجودون في غامض علم الله عز و جل قبل ان تخلق باربعه آلاف سنة اين حديث تمام شد و در بعضي عبارت تاج پدر بزرگوار او و قلاده گردن مباركش شوهر عالي مقدار و دو گوشواره دو فرزند او حسن و حسين عليهماالسلام).

(يص) در كتاب نزهه المجالس و منتخب النفايس از شيخ عبدالرحمن صفوري شافعي نقل كند كه روزي آدم عليه السلام بحوا و حواء بآدم نگريستند از نيكوئي جمال خويش بشگفت آمدند گفته اند آيا خداوند سبحان از ما خلقي بهتر خلق كرده پس بجبرئيل وحي رسيد آدم و حوا را ببر بفردوس اعلي و دري از قصري بر وي ايشان بگشا پس جبرئيل قصري بابشان عرضه داشت از ياقوت احمر كه در آن تختي از طلا بود و قوائم آن از در سفيد و بر آن جاريه اي نشسته با نور و ضياء و حسن و بهاء كه شعاع جمالش بر آن قصر تابنده بود بلكه فردوس را روشن نموده بر سرش تاجي مرصع بجواهر بود و مانند آن جاريه آدم و حوا نديده بودند پس آدم گفت اين جاريه كيست گفت فاطمه زهراء دختر محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم پرسيد شوهر او كيست فرمود قصر ديگري از ياقوت بگشا چون گشود ديد كه در آن قبه اي از كافور و تختي از طلا بود و جواني بر آن نشسته كه روي نكويش بهتر از حسن يوسف مي نمود گفت اين است شوهر او علي بن ابي طالب، آدم عليه السلام سؤال كرد آيا فرزندي دارد پس وحي شد از براي او قصري از مرواريد بگشا كه در آن قبه اي از زبرجد و تختي از عنبر اشهب بود و بر آن صورت دو جوان يعني حسن عليه السلام و حسين عليه السلام مشاهده كرد پس از عزم سابق كه خود را خلقي بهتر مي دانسته اند پشيمان شدند و اختلاف اين دو خبر همان تعدد قصور و تماثيل شريفه ي ايشان است پس از اين خبر افضليت فاطمه اطهر بر حواء و غير حواء كالنور علي شاهق الطور است احتياج بمطابقه و تساوي ندارد.

آدم و حواء هم از وجود تو زادند

گر تو نبودي نبود آدم و حواء

تا بقيامت فتد بدام طبيعت

هر كه تمناي قدر تو كند انشاء

حضرات اهل سنت غافل اند از اين كه علاوه بر احاديث و اخباري كه بطريق

ص: 116

عموم در اصطفاي خسمه ي طيبه ي روايت شده اختصاص فاطمه در اصطفاء از همه خلق فضلا از مريم از ظواهر اخبار و آثار معلوم و معين است خصوص حديث معروف مقبول الطرفين از حضرت اقدس نبوي صلي الله عليه و آله و سلم: فاطمه بضعه مني. و نظائر آن چون فاطمه ي جزء اعظم و ركن اقوم وجود نبوي است و البته جزء حكم كل دارد يعني چنان كه وجود مسعود عقل كل اشرف است وجود فاطمه ي هم جزء اقرب و الصق و اشرف اوست بر ماسواي خود شرف دارد چه از جنس و غير جنس يعني افضليت فاطمه ي زهراء سلام الله عليها نه همان بر زنان اولين و آخرين است بلكه بر مردانشان و بر كملين و مرسلين ايشان و بر ملائكه مقربين شرف و مزيت دارد.

(و لعمري هذه مما لاسترة عليه (و نيشابوري) در (غرائب القرآن) اصطفا را بر سه نوع كرده است: اصطفاء از غير جنس و اصطفاء از جنس و غير جنس اول مثل حضرت آدم كه فرمود ان الله اصطفي آدم چون كه در حين خلقت او كسي نبود تا برگزيده از او باشد دوم اصطفاي از جنس مانند آيه يا موسي اني اصطفيتك علي الناس يعني ترا از جنس بشر برگزيدم سوم اصطفاي از جنس و غير جنس مانند وجود حضرت رسول كه از بشر و غير بشر برگزيده گرديده بمفاد (لولاك لما خلقت الافلاك و حديث (آدم و من دونه تحت لوائي). و صفوه و اصطفاي فاطمه از اين قسم سوم است البته

كيف لا وهي اكبر حجح الله علي خلقه و هي الكتاب الذي كتبه بيده و هي الهيكل الذي بنا بحكمته و هي مجموعه صور العالمين و هي الصراط المستقيم الي كل خير والصراط الممدود الي الجنه فهل يعرف او يوصف او يعلم او يفهم من هو شعاع جمال الكبرياء و شرف الارض والسماء جل مقامها و شرف منزلتها عن وصف الواصفين و نعت الناعتين و أن يقاس بها احد من العالمين.

هل يكن في الوجود منها شبيه

قل ابوها و بعلها ولداها

ص: 117

اثر طبع المولي ميرزا محمد القمي

اي مهين بانوي بيت الحرم و غيب و شهود

سر ناموس نبي و مدنيت خاتم

اي تو خاتون همه كشور ملك و ملكوت

وي تو بانوي همه ملك عرب تا بعجم

پوست پوشان سر كوي تو شاهان وجود

پادشاهان در غير تو در صقع عدم

تو اگر سلسله جنبان نشدي هيچ نبود

كي بهستي زد عدم خانه كسي داشت قدم

اي تو آن گوهر يكتا كه بزيبائي تو

مادر دهر نياورد و نيارد به شكم

دختر اين گونه ز صلب ازليت ناياب

نيست فرزند چنين دختر حق را برحم

نه به پشت قدم اين نقش و نه در بطن حدوث

پس از اين نقش مجرد فلقد جف قلم

زن نئي سر خداوندي و مرتوشه فيض

پرده در روي تو زانروست كه السركتم

مطلع شمس جمال و افق ماه جلال

مشرق سر وجود و فلك خلق شيم

چادر عصمتت از بافته ي نور خدا

پشت در پشت همه مطلع الطاف و نعم

پدران تو همه يكه سواران وجود

مادران تو همه صاحب اعزاز و كرم

پسران تو نياكان همه كون و مكان

اين در اين همه شمس ضحي بدر ظلم

شمس از پرتو تو جلوه گر كون و مكان

ماه از جلوه تو در سر چرخش پرچم

روحت از روح رسول و تنت از جوهر قدس

در سرو پاي تو پا تا سر احمد مدغم

اي ز خُلق شيمت خُلق شيم مانده بجا

مايه بردار ز خُلق شيمت خُلق شيم

اي كه خاك سر كوي تو مهين چشمه فيض

نيست در راه سخايت ره لاء و لن ولم

پيش سر چشمه انعام تو طوفان بحر است

پيش يك قطره ز اكرام تو صد دريا كم

قطره ريزد ز ابر كرمت بر رضوان

پيش يك قطره زجود و كرمت عمان نم

اي كه خاك قدمت آينه ي اسكندر

وي ز خاك كرمت جام جهان بين جم

خجل از سبحه و سجاده و زهدت يحي

بنده قدس تو عيسي و كنيزت مريم

فخر جاروب كشي حرمت با حواء

شرف بندگي خاك درت با آدم

همسرت حيدر از او فخر كني بر حواء

پدرت احمد از او فخر كني بر عالم

ص: 118

بسترت روي زمين كنگره عرش بساط

خانه در خاك سرطارم قدوس حرم

اي بخاك سر كوي تو ملك سجده كنان

پي تعظيم درت پشت فلك گردد خم

آفتاب از افق صبح نگردد طالع

ماه تاب تو زند گر بسر چرخ علم

كلك گر كلك عطارد بود و عقل دبير

نتوان صفحه اي از مدح ترا كرد رقم

گر دبيري كه بود خارج از اين نطفه خاك

قلمي گر بود آن برتر از اين گونه قلم

شمه ي فضل ترا ناطقه ام باشد لال

نامه وصف ترا نطق مجرد ابكم

با تو تا عهد اطاعت نكند كس هرگز

نبود رشته ميثاق الستش محكم

قليلي از معجزات و خوارق عادات فاطمه ي زهرا

اشاره

سيده نساء فاطمه ي زهراء سلام الله عليها سر تا پا معجزه باهر است فقط در اين اوراق به پاره اي از آن اشاره مي شود:

تكلم آن مخدره در رحم مادر

اول تكلم آن مخدره در رحم مادر كه قصه او را در داستان ولادتش از اين پيش ياد كرديم.

نماي آن مخدره كه بر خلاف ترقي اطفال و سائر صباياي مردم بود

(2) نماي آن مخدره كه بر خلاف ترقي اطفال و سائر صباياي مردم بود قصه او ايضا در ولادت گذشت.

شروق انوار فاطمه در خانهاي مكه هنگام تولد

(3) شروق انوار فاطمه در خانهاي مكه هنگام تولد او كما عرفت سابقا

جلوات نور فاطمه زهرا در ملكوت

(4) جلوات نور فاطمه زهرا در ملكوت اعلي كه در لقب منصوره گذشت.

تكلم آن مخدره هنگامي كه از مادر متولد شد و..

(5) تكلم آن مخدره هنگامي كه از مادر متولد شد و اقرار او بر سالت پدر بزرگوار ولايت شوهرش كه در سابق گذشت.

پوشيدن آن مخدره حله بهشتي را در شب زفاف كه..

(6) پوشيدن آن مخدره حله بهشتي را در شب زفاف كه چشمها را خيره كرد و جمعي را مسلمان نمود گذشت قصه او.

خبر دادن آن مخدره اميرالمؤمنين را بمقاله آن مرد منافق

(7) خبر دادن آن مخدره اميرالمؤمنين را بمقاله آن مرد منافق و حكايت او در جهيزه آن مخدره گذشت.

تابيدن نور سفيد در صبح از صورت فاطمه به خانهاي مدينه

(8) تابيدن نور سفيد در صبح و نور سرخ در ظهر و نور زرد در عصر از صورت فاطمه بخانهاي مدينه قصه او گذشت.

ص: 119

داستان عروسي رفتن آن مخدره

(يص) روايت است كه روزي سيد انبياء در مسجد نشسته بودند كه جماعتي از بزرگان و صناديد عرب و قريش خدمت آن بزرگوار شرفياب شدند و عرض كردند كه اي افتخار عرب ما را عروسي هست و دختر فلان را به پسر فلان مي دهيم و آنها از اشرافند و نسبت بشما دارند استدعا از خلق عظيم آن است كه فاطمه عليهاالسلام را در اين عروسي رخصت فرمائي كه مجلس ما را مزين فرمايد بقدوم خود حضرت رسول فرمودند از فاطمه طاهره معلوم مي نمايم اگر اراده كند خواهد آمد اين بفرمود و تشريف بخانه بردند و فرمودند اي فاطمه و اي نور ديده من اكابر عرب جمع شدند و عروسي دارند و بنزد من آمدند كه تو را بعروسي خود برند خواهي رفت يا نه فاطمه زماني سر در پيش افكند بعد از آن سر برآورد و عرض كرد اي پدر بزرگوار ايشان كه مرا بعروسي خواسته اند مقصود آنها استهزاء و سخريه است نسبت بمن زيرا كه زنان قريش همه با لباسهاي فاخر و جواهر و زينت كرده اند و با كمال حشمت و تنعم نشسته اند و مرا لباسي غير از چادري و كهنه پيرهني و موزه اي كه چند جاي او را وصله زده ام چيزي ديگري نيست و با اين حال رفتن بانجا غير شماتت حاصلي ندارد چون رسول اكرم از فاطمه اين كلمات شنيد بسيار غمناك گرديد در آن حال جبرئيل نازل شد و عرض كرد يا رسول الله حق تعالي سلامت مي فرستد و مي فرمايد فاطمه را با لباسي كه دارد بعروسي بفرست كه ما را در اين حكمتي است حضرت رسول پيغام حق تعالي بفاطمه رسانيد پس آن مخدره شكر حق تعالي را بجا آورد و عرض كرد صدقنا و آمنا هر چه امر و حكم الهي است عين لطف و مرحمت است پس حضرت صديقه برخواست و با جامهاي كهنه خود بعروسي تشريف برد اما از جهت شماتت زنان قريش دل تنگ بود فرشتگان هفت آسمان و زمين سر نياز بدرگاه بي نياز نهادند عرض كردند بار خدايا اين دختر پيغمبر آخرالزمان است كه او را از جمله پيغمبران برگزيدي آيا او را دلشكسته مي نمائي خطاب از جانب رب الارباب بجبرئيل شد كه دختر برگزيده ما را درياب و آنچه بايد

ص: 120

بجهت او مهيا كن پس امين وحي بتعجيل تمام بجنت فردوس شتافت و بجهت او جامهاي بهشتي حاضر نمود و هنوز حضرت فاطمه هفت قدم از خانه بيرون ننهاده بود كه صد هزار حوري ماه لقاگرد وي حاضر شدند و جبرئيل سر تا پاي فاطمه ي طاهره را از سندس و استبرق بياراست و حوريان هر ساعت خاك قدم فاطمه را بديده مي كشيدند چون فاطمه اين لطف و حشمت حق تعالي را نسبت بخود ملاحظه كرد بسجده شكر رفته و حق تعالي چندان از نور لطف خود روشنائي و تجلي بفاطمه نثار كرد كه شرح آن ممكن نيست پس فاطمه حمد و ثناي الهي مي كرد و مي رفت تا آن كه بخانه عروس رسيد زنان قريش بانتظار مقدم شريف فاطمه (ع) بودند كه ناگاه روشنائي و نوري مشاهده كردند چون برق كه عالم از آن روشن شد مردم آن محله جمله متعجب شدند كه اين روشنائي چيست ناگاه آواز از حوريان برآمد كه هر كه شنيدي از خود بيخود شدي و همه زنان از حسن صورت فاطمه (ع) متحير شدند و عروس را تنها گذاشته اند و باستقبال ايشان شتافته اند فاطمه را ديدند كه صد هزار حوران بهشتي با او خرامان مي آمدند و حوران عود و عنبر مي سوخته اند و از بوي خوش ايشان جمله زنان مدهوش شدند همه بيكبار در قدم فاطمه افتادند و دست و پاي او را بوسيده و تعظيم هر چه تمام تر او را بخانه آوردند چون آن سيده زنان قرار گرفت حوريان گرد او صف زده بر روي هوا ايستادند بنحوي كه پاي هيچكدام بر زمين نبود زنان عرب از مشاهده اين امر و عطرهاي بهشتي دم بدم مي افتادند و سجده مي كردند و عروس نيز از كرسي درافتاد و بيهوش گرديد و بعد از ساعتي در آن بيهوشي بمرد چون عروس را مرده يافتند همه فرياد واويلا برآوردند و بگريه و زاري نشسته اند و عروسي بعزا مبدل شد حضرت فاطمه (ع) از مشاهده آن حال بسيار دل تنگ گرديد در آن حال برخواست تجديد وضو نمود و دو ركعت نماز بجاي آورد بعد از آن سر بسجده نهاد و عرض كرد ملكا پادشاها بعزت و جلال بي زوال تو و بحرمت شرف طاعات بندگان خالص تو و به بركت محمد و علي كه برگزيدگان درگاه تواند كه اين عروس را زنده گردان هنوز حضرت فاطمه (ع) در مناجات بود كه عروس عطسه زد و از جا برخواست و بدست و پاي حضرت فاطمه (ع) افتاد و عرض كرد

ص: 121

السلام عليك يا بنت رسول الله تو و پدر تو بر حقيد و خدائي را كه شما پرستش مي كنيد بر حق است و كفاري كه راه بت پرستي را گرفته اند بر باطلند گويند در آن روز هفتصد مرد از كسان عروس و غير ايشان بشرف اسلام مشرف شدند و اين مطلب در تمام شهر منتشر گرديد پس فاطمه ي زهرا مراجعت نمود بخانه و شرح آن واقعه را براي پدر بزرگوار خود بيان نمود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم سجده شكر بجا آوردند سپس فرمودند اي نور ديده از آنچه گفتي من هزاران بيشتر و بهتر از حق تعالي اميدوارم.

مؤلف گويد صاحب خصايص نقل نفرمودند كه اين تفصيل در كدام كتاب بوده حقير اين تفصيل را در كتاب (تحفه المجالس) سلطان محمد بن تاج الدين ديده أم و متفردات آن كتاب بكلي از درجه ي اعتبار ساقط است و اين كتاب در سنه 1274 در تبريز طبع شده است و معركه قلندران و درويشان را گرم كرده است و حقير در أيام طفوليت پدرم اين كتاب را براي من تهيه كرده بود و تمام آن را مكرر مي خواندم تا اين كه بيشتر مطالب آن را حفظ كرده بودم كيف كان اين قصه را ميرزا محمد باقر جوهري در طوفان البكاء كه معروف بكتاب جوهري است نظما و نثرا آن را نقل كرده و از نقل او چنان فهميده مي شود كه اين قضيه در مكه بوده والله العالم و لايخفي كه از براي اين قضيه اصلي در كتب معتبره وجود دارد از آن جمله قطب راوندي در كتاب (خرايج) مي فرمايد (و من دلائل فاطمه (ع) روي ان اليهود كان لهم عرس فجاؤا الي النبي صلي الله عليه و آله و سلم و قالوا لنا حق الجوار فنسئلك ان تبعث فاطمه (ع) بنتك الي دار ناحتي يزداد عرسنابها سرورا والحوا عليه فقال صلي الله عليه و آله و سلم انها زوجه علي بن ابي طالب و هي بحكمه و سئلوه ان يشفع الي علي في ذلك وقد جمع اليهود الطم والرم.

(يعني من الرطب واليابس كنايه عن مال كثير) من الحلي والحلل و ظن اليهودان فاطمه (ع) تدخل عليهن في بذلتها و ارادوا استهانتها بها فجاء جبرئيل بثاب من الجنه مع حلي و حلل لم يروا مثلها فلبسها فاطمه (ع) فتجلت بها و تعجب الناس من زينتها و الوانها و طيبها فلما دخلت فاطمه دار اليهود سجدت لها نسائهم يقبلن الارض بين يديها و اسلم بسبب ما رأ و اخلق كثير من اليهود انتهي»

ص: 122

و حاصل ترجمة اين حديث اين است كه راوندي مرسلا روايت مي كند كه از جمله براهين فاطمه زهرا (ع) آن كه جماعت يهود عروسي داشته اند از رسول خدا درخواست كردند كه فاطمه را باو رخصت بدهد تا در آن عروسي شرف حضور پيدا كند حضرت فرمود فاطمه شوهر دارد و اختيار فاطمه با اوست التماس كردند كه شما بعلي بفرمائيد تا او را اجازه بدهد و حضرات يهود چندان كه در قوه ي آنها بود از لباسهاي زرباف و اطلس و ديبا و زينتهاي طلا براي خود مهيا كرده بودند و خويش را كاملا با آن زينتها مزين ساخته بودند و چنان گمان مي كردند كه فاطمه با آن چادر وصله دار و لباس كهنه بر آنها وارد مي شود و او را مورد سخريه و استهزاء قرار مي دهند و شماتت و سرزنش مي نمايد در آن حال جبرئيل حاضر شد با انواع و الوان لباسهاي بهشتي و زينتهاي گوناگون كه هيچ ديده آن را نديده بود اين وقت فاطمه خود را بآن زينتها مزين نمود و لباسهاي بهشتي را در بر فرمود چون بزنان يهود وارد گرديد بي اختيار بسجده افتادند و زمين ادب بوسيدند و تعجبها كردند و باين سبب جماعت بسياري از يهود بشرف اسلام مشرف شدند «انتهي» و در كتاب «لعمة البيضأ» في شرح خطبه الزهراء «ص 17» اين قضيه را باين عبارت نقل كرده (و انها اتت من جانب الله تعالي بواسطة جبرئيل عشرة انواع من من حلل الجنة و عشرة قطعة من حليها مع مسند و تاج و خدمته في مجلس سرور استدعا هااليه نساء المنافقين بقصد الاستهزاء والسخريه فتحير الفرق الحاضرة و آمنوا من جهت هذه الكرامه) از اين عبارت ظاهرست كه جبرئيل براي فاطمه (ع) ده قسم لباس و ده رنگ از جواهرات و تاج و تخت و خادمان متعده از جانب خدا براي فاطمه (ع) آوردند و از عبارت قطب راوندي ظاهر است كه اين قضيه در مدينه بوده است والله العالم

نزول مائده در قصه دينار

(يص) اميرالمؤمنين عليه السلام روزي بحجره كه آمد ديد كه فاطمه حسنين را مي خوابانيد ايشان بخواب نمي رفته اند از غايب گرسنگي فاطمه ي طاهره عرض كرد يا اباالحسن برو قدري طعام طلب كن كه اين كودكان از گرسنگي بخواب نمي روند

ص: 123

اميرالمؤمنين عليه السلام نزد عبدالرحمن بن عوف شد و از وي ديناري قرض خواست عبدالرحمن بخانه رفت و كيسه ي زري بيرون آورد و عرض كرد اين كيسه يكصد دينار است بگير يا علي و هرگز عوض آن را مده حضرت فرمودند از تو قبول نكنم كه از پيغمبر شنيده أم اليد العليا خير من يد السفلي اما يك دينار بمن قرض بده و اين حديث را بشنو كه رسول خدا فرمودند الصدقة عشرة والقرض ثمانية عشرة ضعفا يعني صدقه را يكي ده عوض مي دهند و قرض را يكي هيجده عوض مي دهند عبدالرحمن يك دينار بجناب امير قرض داد آن حضرت چون روانه شد در راه مقداد بن الاسود را ديد كه بر كنار راه نشسته فرمود اي مقداد در اين وقت اينجا چرا نشسته عرض كرد از جهت ضرورتي فرمود چيست آن ضرورت عرض كرد كه چهار روز است كه طعامي نيافته ام فرمود بگير اين دينار را تو از ما اولي تري كه چهار روز است طعام نيافته اي و ما سه روز است مقداد گرفت دينار و حضرت وقت نماز شام بود روانه مسجد بهمراهي پيغمبر فريضه را ادا نمود چون فارغ شد جناب رسول اكرم فرمود يا علي امشب بخانه شما مي آيم و مهمان شما خواهم بود جناب امير عرض كرد حبا و كرامة و از پيش روانه شد و فاطمه زهراء را خبر كرد فورا فاطمه زهراء بمصلي خود رفت و روي مبارك نهاد بروي خاك و با يزد پاك عرض كرد خداوندا بحق محمد و آل محمد كه بر ما طعامي فرست هنوز فاطمه در سجده بود كه بوي طعام بمشام وي رسيد سر برداشت كاسه بزرگي ديد پر از طعام كه بوي آن خوشبوتر از مشك بود آنرا برداشته و در خدمت پدر بزرگوار خود نهاد حضرت فرمود اني لك هذا الطعام عرض كرد من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب پس حضرت امير و فاطمه و حسنين از آن طعام تناول كردند ناگاه سائلي بر درآمد امير المؤمنين خواست او را از آن طعام بدهد حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند يا علي اين ابليس است خبر شده كه ما از طعام بهشت مي خوريم آمده كه با ما مشاركت كند.

طعام شدن سنگريزه در ميان ديگ

(يص) در كتاب اربعين روايت شده كه يك وقتي از اوقات حسنين عليه السلام چيزي

ص: 124

نخورده بودند از گرسنگي بي تاب شده بودند از مادر مطالبه طعام مي نمودند و در خانه فاطمه خوردني يافت نمي شد آن مستوره هر دم ايشان را به بهانه اي تسلي مي داد تا بحدي كه فاطمه ي طاهره دلگير گرديد بر ضعف حال ايشان اشك از ديده گان حق بينش جاري شد پس برخواست بجهت مشغول ساختن ايشان مقداري سنگ ريزه را جمع نمود و در ديگ كرده و قدري آب در آن ريخت و سر ديگ را بپوشانيد و آتش در زير ديگ روشن نمود تا آن آب بجوش آمد و طفلان را فرمود اي جانان مادر و اي دو ريحانه ي رسول اكرم اينك طعام بار كرده ام ساعتي صبر كنيد تا پخته شود آن گاه ميل نمائيد ايشان هر دم بيرون مي رفته اند و بعد از ساعتي مراجعت مي كردند اي مادر چنان چه پخته شده از براي ما بياور آن مخدره مي فرمود الحال بار كرده ام هنوز خام است ساعتي درنگ نمائيد تا پخته شود پس امام حسن بر سر ديگ رفته و سر پوش ار از ديگ برداشت عرض كرد اي مادر اگر پخته است اگر خام قدري از جهت ما بياور تا بخوريم حضرت فاطمه (ع) كاسه اي برداشته و فرمود عجب است اگر پخته باشد چون بر سر ديگ آمد ديد طعامي در كمال خوبي و خوشبوئي در ديگ است پس طعام را از ديگ بيرون آورده و پيش ايشان نهاد و ايشان بطعام خوردن مشغول شدند پس فاطمه برخواست و تجديد وضو نمود و دو ركعت نماز شكر بجاي آورد بعد از آن هر وقت كه كار سخت شدي فاطمه طاهره از آن سنگ ريزه مقداري جمع مي نمود و در ديگ ريخته بعد از ساعتي طعامي نيكو مي شد آن را بنزد طفلان مي نهاد چون اين خبر بسمع رسول اكرم رسيد فرمود الحمدلله كه در فاطمه هست آن چه در ذريه ي انبياء بوده.

مؤلف گويد صاحب خصايص اين خبر را از اربعين نقل كرده ولي معلوم نفرموده كدام اربعين چون كه كتاب مسمي باربعين بسيار است شيخنا العلامة الخبير الشيخ آقا بزرگ زياده از صد و پنجاه اربعين در ذريعه نام برده و احتمال قوي مي رود كه از اربعين ابوصالح مؤذن باشد و او از علماء عامه است.

نزول مائده ايضا

(نا) احمد بن محمد الثعالبي باسناد معتبر سند بجابر بن عبدالله مي رساند و كذا

ص: 125

نيشابوري در تفسير خود مي گويد رسول خدا چند روز بهيچ طعامي دست نيافت شدت جوع بر وي سخت افتاد و در منازل زوجات طاهرات چيزي نيافت لاجرم بسراي فاطمه آمد (فقال يا بنيه هل عندك شيئي آكله فاني جائع قالت لا والله باي انت و امي)

چون رسول خدا اين بشنيد مراجعت كرد در آن حال يكتن از همسايگان آن حضرت دو گرده نان و پاره ي از گوشت بنزد او هديه فرستاد فاطمه آن جمله را مأخوذ داشت و در قدحي بگذاشت و زبرپوشي بر او افكنده و قالت لاوثرن بها رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم علي نفسي و من عندي) فرمود رسول خداي را بر خود و بر هر كه در نزد من است مقدم مي دارم يعني بر شوهرم علي و دو فرزندم حسن و حسين با اينكه همگان گرسنه مي باشند پس رسول خداي خبر فرستاد چون آن حضرت بيامد فاطمه (ع) عرض كرد (بابي انت وامي قد اناتا الله بشيئي فخبا قال هلمي فاتته فكشفت عن الجفنه فاذا هي مملوة خبزا و لحما فلما نظرت اليه بهتت فعرفت انها كرامه من الله عز و جل فحمدت الله تعالي وصلت فقال رسول الله من اين لك هذا يا بنيه فقالت هو من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب فحمدالله عز و جل و قال الحمدلله الذي جعلك شبيهه بسيده نساء العالمين في بني اسرائيل في وقتهم فانها كانت ادار زقها الله تعالي فسئلت عنه قالت هو من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب اين وقت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم علي را حاضر ساخت و از آن طعام بخورد و علي و فاطمه و حسن و حسين و زوجات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از آن تناول نمودند و هنوز مبلغي در جفنه بجاي بود فاطمه (ع) بر همسايگان بخش كرد و خداي آن طعام را بر فاطمه بركت داد.

نزول لباس از آسمان

(يص) از شيخ مفيد روايت شده است كه حضرت ثامن الائمه عليه السلام فرمود روزي حضرت امام حسن و امام حسين از كهنگي لباس بمادر شكايت كردند و ايام عيد نزديك بود گفته اند اي مادر اطفال عرب بانواع جامهاي فاخر مزين گشته اند و بآن مفاخرت مي نمايند شما چرا از براي ما لباس نو ترتيب نمي دهي فاطمه ي طاهره از استماع اين سخنان آب در ديدهاي وي گرديد و فرمود جانان من درانديشه شما هستم و اميد دارم كه تا

ص: 126

هنگام عيد خياط قدرت جامهاي شما را دوخته و پرداخته بشما برساند آن دو بزرگوار منتظر بودند تا آنكه شب عيد شد باز همان كلام را اعاده فرمودند و لباس نو را مطالعه ي فرمودند حضرت صديقه ي طاهره ايشان را تسلي داده بگوشه آمد از روي خضوع و خشوع دست نياز را بدرگاه قاضي الحاجات برداشته عرض كرد اي خداي مهربان تو قادري دل فرزندان مرا خوش نمائي بجامه اي كه من بايشان وعده كرده ام باميد فضل تو هنوز سخنان فاطمه تمام نشده بود كه شخصي در خانه را دق الباب نمود فاطمه عقب درآمد فرمود كيستي كوبنده در عرض كرد منم خياط جامهاي حسنين را آورده ام فاطمه ي زهرا ديد شخصي بقچه اي در زير بغل دارد و تسليم بآن مخدره نمود چون آن را گشود ديد دو عمامه و دو دراعة و دو قبا و دو جفت موزه كه در پشت آنها سرخي داشت صديقه ي طاهره زبان بشكر و ثناي حضرت رب العزة گشود آن گاه شاهزادگان را بان خلعتها مزين فرمود ايشان بغايت خوشوقت گرديدند و عرض كردند اي مادر هيچ يك از كودكان عرب لباسي بدين لطافت نديده اند و نه پوشيده اند در آن اثنا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تشريف فرماي سراي فاطمه شد و حسنين را در بر گرفت و مي بوسيد پس فرمود اي فاطمه اين خياط را شناختي عرض كرد بخوبي او كسي را نديدم حضرت فرمود آن خازن بهشت بود و تا اين قصه را بمن خبر نداد بآسمان عروج نمود.

علم فاطمه

بعلوم گذشته و آينده (و اخبار آن بعد از اين بيايد)

گرديدن آسيا بخودي خود

در خرايج از سلمان مرويست مي فرمايد بودم و مي ديدم كه فاطمه نشسته است و آسيائي در پيش روي او است و بدان آرد مي كند مقداري از جو را و حسين عليه السلام بشدت مي گريد و عمود آسيا خون آلود گشته گفتم اي دختر رسول خدا كفهاي مبارك را چندين رنجه مكن اينك كنيزك تو فضه حاضر است طحن جو را با او گذار فقالت اوصاني رسول الله ان يكون الخدمه لها يوما ولي يوما فكان امس يوم خدمتها سلمان گفت من بنده آزاد شده شما هستم مرا بآرد كردن جو بگمار يا باسكات حسين فرمود من باسكات حسين ارفقم تو طحن جو مي كني لاجرم من مقداري جو آرد كردم و

ص: 127

طريق مسجد سپردم و با رسول خدا نماز گذاشتم آن گاه صورت حال را بعلي عليه السلام رسانديم آن حضرت بگريست و بيرون شد و چون باز آمد خندان بود رسول خداي پرسش فرمود (قال: دخلت علي فاطمه و هي مستلقيه لقفاها والحسين نائم علي صدرها و قدامها رحي تدور من غير يد فتبسم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و قال يا علي اما علمت ان الله ملائكه سياره في الارض يخدمون محمدا و آل محمد الي ان تقوم الساعه)

(15) ايضا در خرايج از ابوذر مرويست مي فرمايد مرا در طلب علي فرستاد من بخانه آن حضرت درآمدم و ندا در دادم هيچ كس پاسخ نگفت و در آنجا آسيائي ديدم كه طحن مي كرد و كسي در كنار آن نبود ديگر باره بانك زدم اين وقت علي عليه السلام از خانه بيرون شد با همديگر بحضرت مصطفي آمديم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم گوش فرا داشت و علي چيزي گفت كه من فهم نتوانستم كرد بعرض رسانيدم كه يا رسول الله مرا شگفت همي آيد از آسيائي كه در خانه علي دور مي زد و طحن مي كرد و كس با او نبود قال: ان ابنتي فاطمه (ع) ملاء الله قلبها و جوارحها ايمانا و يقينا و ان الله علم ضعفها فاعانها علي دهرها و كفاها اما علمت ان الله ملائكه موكلين لمعونه آل محمد.

تابش نور از چادر فاطمه

و نيز در خرايج و مناقب مروي است كه اميرالمؤمنين عليه السلام از مرد يهودي مبلغي جو بقرض خواست يهودي عرض كرد مرا رهينه اي بايد داد آن حضرت ملااي از فاطمه كه عبارت از نسجي است كه يكپارچه باشد كه همان چادر مي شود به رهن گذاشت و جو را مأخوذ داشت و از آن سوي يهودي چادر را بخانه برد و در بيتي جاي داد نيمه ي شب زن يهودي از براي حاجتي بدان بيت رفت و نوري ساطع ديد كه شعشعه ي آن نور چشم را خيره مي كرد باز شتافت و شوهر را آگهي داد مرد يهودي بيامد و اين بديد عشيرت خويش را دعوت كرد هشتاد تن يهود گرد آمدند چون بدان نور نظاره كردند و بدانستند از ملائه ي حضرت فاطمه است همگان اسلام آوردند و در بعضي روايات نام يهودي زيد بود

ص: 128

جنبيدن گهواره

(نا) از ابوالقاسم بستي در مناقب اميرالمؤمنين و ابوصالح مؤذن در اربعين از شعبي باسناد خود از ميمونه حديث مي كند و همچنين ابن فياض در شرح اخبار، كه بسيار وقت فاطمه بكاري مشغول بود مانند عبادت يا در آرامش فرزندانش تا از گريستن باز ايستند همچنان گاهواره ي كودكان بدست فرشتگان جنبش داشت.

نيز مرويست كه رسول خدا سلمان را براي كاري بدرخانه ي فاطمه فرستاد چون بدر خانه رسيد لختي بر باب بيت بايستاد نظر كرد ديد كه فاطمه از درون خانه تلاوت قرآن مي نمايد و آسياب در بيرون حجره بخودي خود مي گردد و هيچ كس نزديك آن نبود الي آخر روايت سابقه.

بلند شدن ستونهاي مسجد

ديگر در بحار از سلمان مرويست كه هنگامي كه علي را از براي بيعت با ابوبكر بمسجد مي بردند فاطمه از قفاي آن حضرت بيرون شد و زنان بني هاشم در خدمت او روان شدند چون بنزديك قبر رسول خداي آمد (فقالت: خلوا عن ابن عمي فوالذي بعث محمدا بالحق لان لم تخلوا عنه لا نشرن شعري و لاضعن قميص ابي علي رأسي لا صرخن الي الله تبارك و تعالي فما ناقه صالح باكرم علي الله مني و لا الفصيل باكرم علي الله من ولدي قال سلمان: فرايت والله اساس حيطان مسجد رسول الله تقلعت من اسفلها حتي لوا را درجل ان ينفذ من تحتها لقد نفذ فدنوت و قلت يا سيدتي و ملواتي ان الله تبارك و تعالي بعث اباك رحمه فلا تكوني نقمه فرجعت الحيطان حتي سطعت الغبره من سطعت الغبره من اسفلها فدخلت في خيا شيمنا)

ص: 129

نزول مائده

بروايت علي بن ابراهيم تا آن جا كه مي گويد اميرالمؤمنين يا فاطمه هل عندك شيئي تغذينيه قالت لا والذي اكرم ابي بالنبوة و اكرمك بالوصيه ما طعمنا مذيومين الا شيئي كنت او ترك علي نفسي و علي ابني هذين الحسن والحسين فقال عليه السلام يا فاطمه الا كنت اعلميني فابغيكم شيئا فقالت يا اباالحسن اني لاستحيي من الهي ان كلف نفسك علي ما لا تقدر عليه) پس روايت را مي كشاند بقصه دينار و ايثار او بمثل آن چه گذشت بعد اميرالمؤمنين عليه السلام داخل مسجد شد و نماز مغرب را با رسول خدا بجا آورد و بعد از نماز مغرب رسول خدا برخواست و هنگام عبور در صف اول با پاي مبارك غمزي كرد با علي عليه السلام آن حضرت نيز برخواست و روان شد در باب مسجد پيغمبر را دريافت و سلام داد و جواب شنيد فقال رسول الله: يا اباالحسن هل عندك شيئي نتعشاه فنميل معك، اميرالمؤمنين سر بزير افكند چيزي نفرمود اما رسول خدا آگاه بود كه در خانه ي فاطمه از خوردني چيزي يافت نشود و قصه دينار را جبرئيل برسول خدا خبر داده بود و فرمان كرده بود كه امشب در خانه علي بايد شام تناول نمائي چون رسول خدا ديد علي عليه السلام چيزي نمي گويد فرمود يا علي مالك لاتقول لا فانصرف او تقول تالي فامضي معك فقال حبا و كرامه يا رسول الله) بفرمائيد پس رسول خدا دست علي عليه السلام را گرفت تا داخل خانه شد فاطمه را در مصلاي خود ديدند چون از نماز فارغ شد قدحي را در غليان ديد و صداي رسول خدا را در خانه بشنيد لاجرم از مصلاي خود بيرون دويد و رسول خداي را سلام داد و جواب شنيد و رسول خدا دست مبارك بر سر او مسح كرد و فرمود يا بنتاه كيف امسيت رحمك الله عشينا غفرالله لك پس فاطمه برفت و آن قدح را بياورد و در پيش روي رسول خدا و علي مرتضي نهاد علي فرمود اين طعام را از كجا بدست كردي كه نديده ام هرگز مانند آن را و استشمام ننمودم هرگز مثل بوي آن را و نخوردم هرگز اطيب و نيكوتر از آن را اين وقت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دست مبارك را در ميان هر دو كتف علي گذاشت و اندك فشار داد (ثم قال: يا علي هذا بدل دينارك من عندالله ان الله يرزق من يشاء.

ص: 130

نزول مائده در قصه ي اعرابي و سوسمار

در عاشر بحار و مناقب و ديگر كتب سند بابن عباس مي رساند كه مردي اعرابي از جماعت بني سليم در بيابان سوسماري را صيد كرده در آستين خود او را حبس كرد و راه مدينه پيش گرفت چون داخل مسجد رسول خدا گرديد در برابر آن حضرت نداد در داد يا محمد يا محمد و عادت رسول خدا اين بود كه هرگاه كسي او را ندا مي كرد يا محمد همان را حضرت جواب مي داد و همچنين هرگاه كسي او را يا احمد و يا ابوالقاسم ندا مي كرد همان را حضرت در جواب مي فرمود و اگر كسي يا رسول الله ندا مي كرد آن حضرت رنگ رخساره اش شكفته مي شد و در جواب مي فرمود لبيك و سعديك لاجرم چون اعرابي ندا در داد يا محمد يا محمد رسول خدا نيز فرمود يا محمد يا محمد اعرابي آغاز سخن كرد (فقال له: انت الساحر الكذاب الذي ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء من ذي لهجه هو اكذب منك انت الذي تزعم ان لك في هذه الخضراء الها بعثك الي الاسود والابيض واللات والعزي لولا اني اخاف ان قومي يمسونني العجول لضربتك بسفي هذا ضربة اقتلك بها فاسود بك عند الاولين والاخرين) عمر بن الخطاب چون اين جسارت را از اعرابي بديد از جاي برخواست و گفت يا رسول الله رخصت فرماي تا او را بقتل رسانم فقال النبي صلي الله عليه و آله و سلم اجلس يا اباحفص فقد كاد الحليم ان يكون نبيا پس روي با اعرابي نمود و فرمود يا اخا بني سليم هكذا تفعل العرب يتهجمون علينا في مجالسنا يجبهوننا بالكلام الغليظ يا اعرابي والذي بعثني بالحق نبيا ان اهل السماء السابعه يسمونني احمد الصادق يا اعرابي اسلم تسلم من النار يكون لك ما لنا و عليك ما علينا و تكون اخانا في الاسلام) رسول خدا فرمود اي برادر بنوسليم اين است كار و كردار عرب از روي خشم و غضب مي تازند در مجالس ما و بر پيشاني ما مي گويند سخنان غليط و خشن را اي اعرابي سوگند بدان كس كه مرا بحق مبعوث بنبوت نمود كسي كه در دنيا زيان كار باشد در آخرت معذب بنار گردد و اي اعرابي سوگند بدان كس كه مرا به پغمبري برگزيد

ص: 131

ساكنان آسمان هفتم مرا احمد صادق مي نامند اي اعرابي مسلم باش و سالم باش از آتش دوزخ تا باشد از براي تو چيزي كه از براي ماست و باشد بر تو چيزي كه بر ماست و برادر ما باشي در اسلام اين سخنان بر اعرابي گران آمد در غضب شد و قال واللات والعزي لا او من بك يا محمد او يومن بك هذا الضب ثم رمي بالضب عن كمه فلما وقع الضب علي الارض ولي هاربا فناداه النبي يا ايها الضب اقبل الي فاقبل الضب ينظر الي النبي قال فقال له النبي ايها الضب من انا فاذا هو ينطق بلسان فصيح ذرب غير قطع فقال انت محمد بن عبدالله ابن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف فقال له النبي من تعبد فقال اعبدالله عز و جل الذي فلق الحبه و برء السنمه و اتخذ ابراهيم خليلا و اصطفاك يا محمد حبيبا پس اين اشعار بگفت:

الا يا رسول الله انك صادق

فبو ركت مهد يا و بوركت هاديا

شرعت لنا دين الحنيفه بعد ما

عبدنا كامثال الحمير الطواغيا

فاخير مدعو و يا خير مرسل

الي الجن والانس لبيك داعيا

و نحن اناس من سلم واننا

اتيناك نر جوأن ننال العواليا

اتيت ببرهان من الله واضح

فاصبحت فينا صادق القول زاكيا

فبو ركت في الاحوال حيا و ميتا

و بو ركت مولودا و بوركت ماشيا

از پس اين اشعار سوسمار دم برمبست اعرابي چون اين بديد گفت واعجباه سوسماري را كه من در بيابان صيد كنم و در آستين خود جاي دهم نه او را فقاهت علم و نه حضاقت عقل بدين گونه با محمد سخن كند و نبوت او شهادت دهد من چه كس باشم كه بعد از ديدن اينگونه آيت گردن ننهم و شهادت ندهم يا رسول الله دست بمن ده تا با تو بيعت كنم فانا اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله چون اعرابي مسلماني گرفت رسول خدا با اصحاب فرمود او را سوره ي چند از قرآن بياموزيد پس از آن فرمود يا اخ العرب از مال دنيا چه بهره داري عرض كرد سوگند بدان كس كه ترا براستي از در پيغمبري فرستاده است ما چهار هزار تن مردانيم از قبيله ي بني سليم در ميان ايشان فقيرتر از من كس نيست رسول خدا با اصحاب فرمود كيست كه اعرابي را

ص: 132

بر ناقه ي سوار كند و من ضامنم كه خداوند متعال شتري از شتران بهشت او را عطا فرمايد سعد بن عباده برجست و گفت پدر و مادرم فداي تو باد مرا ناقه اي حمراست كه هشت ماه آبستن است آن را با اعرابي گذاشتم رسول خداي فرمود يا سعد من اكنون وصف مي كنم ناقه اي را كه خداوند متعال بعوض اين ناقه بتو عطا خواهد فرمود همانا شتري است از زر سرخ و گردن او از زبرجد سبز و كوهان او از كافور سفيد و ذقن او از در و مهار آن از مرواريد تر است و قبه اي بر پشت دارد از مرواريد سفيد كه از درونش بيرون پديدار است و آن شتر در بهشت طيران مي كند آن گاه ديگر باره رسول خدا اصحاب را نگران شد و فرمود كيست كه اعرابي را تاجي دهد و من ضامنم كه خداوند او را تاج تقي كرامت فرمايد علي عليه السلام فرمود فداك ابي و امي كدام است تاج تقي رسول خدا وصف فرمود پس علي عليه السلام عمامه برداشت از سر خود و بر سر اعرابي گذاشت ديگر باره رسول خدا فرمود كيست از شما كه اعرابي را زاد دهد و من ضامنم كه خداوند در پاداشت او را زاد تقوي عطا كند سلمان برخواست و گفت پدر و مادرم فداي تو باد كدام است زاد تقوي فرمود آنست كه هنگام بيرون شدن از دنيا خداوند ترا تلقين مي كند بشهادت لا اله الا الله و ان محمد رسول الله اگر اين كلمات را گفتي ملاقات مي كني مرا و ملاقات مي كنم من ترا و اگر نگفتي ابدا ملاقات نكني مرا و ديدن نكنم من ترا سلمان برفت و نه بيت از بيوتات زوجات رسول خدا را طواف داد چيزي بدست او نيامد چون طريق مراجعت گرفت چشمش بر حجره ي فاطمه افتاد گفت اگر چيزي است در منزل فاطمه ي زهراء سلام الله عليها است پس بيامد دق الباب كرد فاطمه فرمود كيست كوبنده در سلمان عرض كرد اينك منم سلمان فارسي فرمود چه مي خواهي سلمان قصه سوسمار و اعرابي را و طلب كردن رسول خدا زاد را براي اعرابي شرح داد. فاطمه فرمود سوگند بدان كس كه محمد را بحق فرستاده سه روز است كه طعامي بدست ما نيامده و حسن و حسين از شدت جوع مضطرب شده اند و با شكم گرسنه بخفته اند مانند دو جوجه پر كنده ولكن رد نمي كنم خيري را خاصه وقتي كه بر در سراي من فرود شده اي سلمان اينك اين پيراهن مرا به بر نزد شمعون يهودي و يك

ص: 133

صاع خرما و يك صاع جو گرفته بياور سلمان آن درع را بگرفت بنزد شمعون آمد و صورت حال را تقرير داد شمعون آن درع را بگرفت و در دست بگردانيد و اشك از ديدگانش فرو ريخت و گفت اين است زهادت در و دنيا و اين است آنچه خبر داد ما را موسي بن عمران در تورته انا اقول اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و مسلماني گرفت و سلمان را صاعي از تمر و صاعي از جو بداد و سلمان آنها را بنزد فاطمه آورد آن حضرت بدست خود طحن كرد و نان پخت و بدست سلمان داد سلمان عرض كرد يا بنت رسول الله از براي حسن و حسين گرده از اين نان بردار فاطمه فرمود چيزي را كه در راه خدا داده ام ديگر در آن تصرف نمي كنم لاجرم سلمان آن نان و تمر را بحضرت رسول آورد و فرمود اي سلمان اين نان تمر را از كجا فراهم آوردي عرض كرد از خانه ي فاطمه ي چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم سه روز مي گذشت كه دست بطعامي نبرده بود برخواست و بدر سراي فاطمه آمد دق الباب كرد چون بعادت بود هرگاه پيغمبر قرع باب بنمايد بدون فاطمه كس فتح باب نفرمايد لاجرم فاطمه عجله كرد و در را گشود چشم پيغمبر بر فاطمه افتاد ديد رنك ارغواني بدل بزعفراني شده و ديده هاي حق بينش بگودي فرو رفته فرمود اي فاطمه اين چه حالت است در تو مي نگرم عرض كرد يا ابتاه سه روز است كه ما دست بطعام نبرده ايم و حسن و حسين بعد از اضطراب از شدت جوع همانند جوجگان پركنده گرسنه بخفته اند رسول خدا حسنين را از خواب برانگيخت و يكي را بران راست و يكي را بران چپ نشانيد و فاطمه را در پيش روي جاي داد و دست در گردن او افكند اين وقت علي عليه السلام درآمد و دست در گردن پيغمبر حمايل كرد پس رسول خدا بسوي آسمان نگران شد فقال يا الهي و سيدي و مولاي هولاء اهل بيتي اللهم اذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا در اين وقت فاطمه بخلوتگاه خويش رفت و هر دو پاي مبارك را بر صف بداشت و دو ركعت نماز بگذاشت پس دست بسوي آسمان برافراشت و قالت الهي و سيدي هذا محمد بنيك و هذا علي ابن عم نبيك و هذان الحسن والحسين سبطا نبيك الهي انزل علينا مائده من السمأ كما انزلت علي نبي اسرائيل اكلوا منها و كفروا بها اللهم انزله علينا فاننا بها مؤمنون ابن عباس مي گويد بخدا قسم كه هنوز سخن فاطمه تمام نشده بود كه قدحي بزرگ از قفاي او همي جوشيد بوي آن قوي تر و

ص: 134

نيكوتر از مشك ازفر بود فاطمه آن قدح را برگرفت و بياورد در پيش روي رسول خدا بنهاد چون اميرالمؤمنين بدان نگريست فرمود اي فاطمه اين مائده از كجاست و حال آن كه در نزد مامعهود نبوه رسول خدا فرمود كل يا اباالحسن و لاتسئل الحمدلله الذي لم يمتني حتي رزقني ولد مثل مريم بنت عمران (كلما دخل عليها ذكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم اني لك هذا قالت هو من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب) پس پيمبر و علي و فاطمه و حسن و حسين از آن طعام تناول نمودند و رسول خدا بيرون آمد و اعرابي را زاد بداد و بر شتر برنشاند و روان داشت چون اعرابي ميان قبيله بني سليم آمد با علي صوت ندا در داد كه قولوا لا اله الا الله محمد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم رجال قوم چون اين بشنيدند با شمشيرهاي كشيده بسوي او حركت كردند و گفته اند از دين بيرون شدي و دين محمد ساحر كذاب پزيرفتي گفت محمد نه ساحر است نه كذاب قال يا معاشر بني يسلم ان اله محمد خير اله و ان محمدا خير نبي اتيته جائعا فاطعمني و عاريا فكساني و راجلا فحملني آنگاه قصه ضب و سخن كردن او را با پيغمبر بشرح كرد و آن اشعارها كه سوسمار بعرض رسول خدا رسانيده بود بر آن جماعت قرائت كرد و گفت اسلموا تسلموا من النار در آن روز چهار هزار تن از مردم بني سليم مسلماني گرفته اند و ايشان در پيرامون رسول خدا اصحاب رايات سبزاند)

فاضل مجلسي مي فرمايد اين حديث را در كتاب قديم از مؤلفات علماء عامه ديدم و اين حديث بطريق ديگر از ابوبكر احمد بن علي الطرتيني بابن عباس سند مي رساند مؤلف گويد بنده اين روايت را در حيوة الحيوان در ترجمه ضب ايضا ديدام و صاحب او از مشاهير عامه است

آمدن سه حوريه با رطب بهشتي به زيارت فاطمه

علي بن طاوس در كتاب مهج الدعوات باسانيد معتبره از سلمان فارسي

ص: 135

روايت مي كند كه بعد از رسول خدا از حزن و اندوه و تا ده روز از خانه بيرون نشدم روز دهم براي زيارت مولايم اميرالمؤمنين حركت كردم چون چشم آن جناب بر من افتاد فرمود سلمان بر ما جفا كردي و بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ترك ما گفتي سلمان عرض كرد يا اميرالمؤمنين چگونه من ترك شما را مي نمايم ولي حزن مفارقت رسول خدا مرا خانه نشين كرد فرمودند اكنون برو بنزد فاطمه كه ترا مي طلبيد و مشتاق ديدار تو است و تحفه ي بهشتي براي تو ذخيره كرده است سلمان عرض كرد يا اميرالمؤمنين بعد از وفات پيغمبر از براي فاطمه زهراء تحفه ي بهشتي مي آيد فرمودند بلي ديروز از براي او رسيده است سلمان مي گويد من هروله كنان خود را بدر خانه فاطمه رسانيدم آن مخدره چون مرا ملاقات كرد با چشم گريان فرمود اي سلمان بعد از وفات پدرم بر من جفا كردي و ترك ما نمودي عرض كردم يا سيدتي پدر و مادرم فداي شما باد كثرت حزن و اندوره بر مفارقت رسول خدا مرا خانه نشين كرد فرمودند اكنون داخل خانه شو سلمان مي گويد در آن وقت فاطمه با عبائي بود كه اگر سر مبارك را بان مي پوشانيد ساقهاي مباركش نمايان بود و اگر ساق را پوشانيدي سر منكشف شدي بالجمله معجر بر سر افكند و جلوس فرمود (و قالت يا سلمان اجلس واعقل ما اقول لمك اني كنت جالسه الامس في هذا المجلس و باب الدار مغلق وانا اتفكر في انقطاع الوحي عنا و انصراف الملائكه من منزلنا فاذا انفتح الباب من غير ان يفتحه احد فدخل علي ثلاث حوار لم يرالراؤن بحسنهن و لا كهيئتهن و لا نضارة وجوههن و لا ازكي من ريحهن فلما رايتهن قمت اليهن فقلت بابي انتن من اهل مكه ام من اهل المدينه فقلن يا بنت محمد لسنا من اهل مكه و لا من اهل المدينه و لا من اهل الارض جميعا غير اننا جوار من الحور العين من دارالسلام ارسلنا رب العزه اليك يا بنت محمد انا اليك مشتاقات پس فاطمه فرمود من از يكي از آنها كه بنظرم اكبر سنا بود سؤال كردم نام تو چيست گفت مقدوده گفتم از چه رو ترا مقدوده نام است گفت خداوند متعال مرا براي مقداد بن اسود كندي خلق فرموده بديگري گفتم نام تو چيست گفت زره گفتم تو در نظر من بسيار نبيله اي از چه رو اين نام داري گفت مرا براي ابي ذر غفاري صاحب رسول خدا خلق

ص: 136

كرده اند از سومي سوال كردم نام تو چيست فرمود مرا سلمي گويند قلت و لم سميت سلمي قالت انا لسلمان الفارسي مولي ابيك رسول الله قالت فاطمه ثم اخرجن لي رطبا ازرق ابر دمن الثلج و ازكي ريحا من المسك الازفر فقالت لي يا سلمان افطر عليه عشيتك فاذا افطرت به فجئني بنواه قال سلمان فاخذت الرطب فما مرورت بجمع من اصحاب رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الا قالوا يا سلمان امعك مسك فقلت نعم فلما كان وقت الافطار افطرت عليه فلم اجد له عجما و لا نوي) روز ديگر كه شرفياب خدمت فاطمه شدم عرض كردم يا بنت رسول الله براي اين رطب هسته نيافتم فرمودند چنين است يا سلمان رطب بهشتي را هسته نباشد انما هو نخل غرسه الله في دارالسلام بكلام علمنيه ابي محمد كنت اقوله غدوه و عشية سلمان عرض كرد اي سيده ي من اين كلمات را بشود بمن تعليم فرمائي (فقالت ان سرك ان لايمسك اذي الحمي ما عشت في دارالدنيا فواظب عليه سلمان گويد پس آن حرز را فاطمه زهراء عليهاالسلام بمن تعليم فرمود و هي هذه بسم الله الرحمن الرحيم بسم الله النور بسم الله النور النور بسم الله نور علي نور بسم الله الذي هو مدبر الامور بسم الله الذي خلق النور من النور الحمدلله الذي خلق النور من النور و انزل النور علي الطور في كتاب مسطور في رق منشور بقدر مقدور علي نبي محبور الحمدلله الذي هو بالعز مذكور و بالفخر مشهور و علي السراء والضراء مشكور و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين سليمان مي فرمايد چون فاطمه اين حرز مبارك را با من بياموخت هزار كس افزون از مردم مكه و مدينه را بياموختم و آنها را از زحمت و تعب تب نجاة دادم به بركت اين دعا.

فرود شدن جامه به دعاي فاطمه

اين روايت از شيخ مفيد سبق ذكر يافت ولي آنچه را مجلسي از كتاب مراسيل نقل كرده چون با آن روايت تفاوت دارد و احتمال تعدد قضيه مي رود فلذا از نقل آن صرف نظر نكرديم مي فرمايد كه حسن و حسين را جامه ي كهنه و مندرس در بر بود چون عيد نزديك شد بخدمت مادر آمدند كه ديگر مردم از براي فرزندان خود جامهاي

ص: 137

نيكو دوخته اند آيا اي مادر از براي ما جامه ي در خور عيد خواهي دوخت فقالت يخاط لكما انشاءالله فرمود دوخته مي شود انشاءالله چون عيد برسيد جبرئيل دو پيراهن از حلل بهشت بنزد رسول خدا آورد آن حضرت فرمود اي برادر من جبرئيل اين چيست عرض كرد حسن عليه السلام و حسين عليه السلام از فاطمه عليهاالسلام جامه ي عيد مي خواستند و او در پاسخ فرمود يخاط لكما انشاءالله خداوند نخواست آلايش كند كذب در سخنان فاطمه راه كند.

نزول مائده در قصه ي قطيفه

در بحار از كتاب سعد السعود سيد بن طاوس مرقوم داشته كه فرمودند من در تأليف محمد بن العباس بن مروان كه آيات مباركه قرآن كه در شأن اميرالمؤمنين عليه السلام و سائر اهل بيت نازل شده جمع كرده در آن تأليف اين حديث را مسندا از ابوسعيد خدري روايت مي كند مي گويد ملك حبشه قطيفه ئي كه با طلا بافته بودند براي رسول خدا بهديه فرستادند فقال رسول الله لاعطينها رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله رسول خدا فرمود اين قطيفه را بكسي بدهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند اصحاب رسول خدا گردن كشيدند و نگران شدند كه در خور اين تشريف كدام كس خواهد بود اين وقت رسول خدا فرمودند علي كجا است چون عمار ياسر اين بشنيد شتاب زده بخدمت اميرالمؤمنين عليه السلام آمد و او را از قصه آگهي داده اميرالمؤمنين بخدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مشرف شد رسول خدا آن قطيفه را باميرالمؤمنين عطا فرمود (فخرج علي الي السوق فنقضها سلكا فقسمها بين المهاجرين والانصار ثم رجع الي منزله و ما معها منها دينار) قطيفه سه هزار دينار زر سرخ قيمت داشت آن حضرت تا گرفت بجانب بازار رفته و آن را رشته رشته نمود و بين فقراي مهاجر و انصار قسمت نمود با دست خالي بجانب خانه رفت روز ديگر رسول خدا او را ديدار كرد فرمود: يا اباالحسن اخذت امس ثلثه آلاف مثقال من ذهب فانا والمهاجرون والانصار نتغدي عندك غدا فقال علي: نعم يا رسول الله چون روز ديگر شد رسول خدا با جماعت مهاجر و انصار آهنگ سراي

ص: 138

علي عليه السلام نمودند و در بكوفتند علي عليه السلام بيرون شد و چهره مباركش از خجالت ديگر گون شده بود كه اكنون جواب رسول خدا را چه بگويم كه در خانه از قليل و كثير يافت نمي شود لاجرم رسول خدا وارد شد با جماعت مهاجر و انصار و مجلس كردند اميرالمؤمنين عليه السلام نزد فاطمه ي زهرا آمد ديد ظرفي از طعام مملو است كه بوي مشك از آن متصاعد است علي عليه السلام خواست آن را حمل كند چندان گران بود كه بمساعدت فاطمه آن جفنه را بلند كردند در نزد رسول خدا بزمين نهادند رسول خدا چون نظرش بر آن طعام بيفتاد بنزد فاطمه آمد فرمود (اي بنيه اني لك اني لك هذا قالت يا ابت هو من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب فقال رسول الله الحمدالله الذي لم يخرجني من الدنيا حتي رائيت في ابنتي ما راي زكريا في مريم بنت عمران

ناله كردن فاطمه و بيرون كردن دستها را از كفن

ناله كردن فاطمه (ع) و بيرون كردن دستها را از كفن كه در محل خود بيايد

نازل شدن انواع ميوه هاي بهشتي

«يص» مي گويد از براي فاطمه ي زهراء موائد و فواكه بهشت در دنيا بسيار واقع شده نه يك مرتبه و ده مرتبه و اين قدر اخبار صحيحه در اين باب بدفعات عديده رسيده كه ذكر همه آنها باعث طول سخن است چنانچه ابوموسي در كتاب فضايل البتول روايت كرده از آن جمله گويد جبرئيل دو عدد انار و دو عدد به و دو عدد سيب از بهشت هديه بجهت اهل بيت عليه السلام آورد اهل البيت از آن مي خوردند و عود مي كرد و تمام نمي گرديد تا اين كه فاطمه طاهره وفات يافت انار و به تغيير يافت و بعد مفقود شد و دو سيب باقي ماندند با آن دو ريحانه ي رسول خدا فمن زارالحسين عليه السلام من مخلصي شيعتنا بالاسحار و جدريحها»

سيد هاشم بحراني در مدينه ي المعاجر مي فرمايد و لست ادري واحد او اثنين وقد

ص: 139

وقع الاختلاف في الروايه) لكن ما قبل اين حديث بقسم ديگر است كه هديه ئي كه نازل شد (كان فيه بطيخان و رمانتان و سفر جلتان و تفاحتان فتبسم النبي صلي الله عليه و آله و سلم و قال الحمدلله الذي جعلكم مثل خيار بني اسرائيل ينزل اليكم رزقكم من جنات النعيم و كان اهل البيت يأكلون منها و تعود حتي قبض رسول الله فتغير البطيخ فاكلوه فلم يعد و لم يزالوا كذلك الي ان توفيت فاطمه فتغير الرمانتان فاكلوه فلم يعد ولم يزالوا كذلك الي ان قتل اميرالمؤمنين فتغير السفر جل فاكلوه فلم يعد قال الحسين و بقي التفاحتان معي و مع اخي فلما كان يوم آخر عهدي بالحسن وجدت التفاحه عند رأسه وقد تغيرت فاكلتها و بقيت التفاحه الاخري).

ابن محيص روايت مي كند كه من مي شناختم آن سيب را كه از جناب امام حسين است. و من در لشكر عمر سعد بودم چون تشنگي بر آن جناب شدت نمود آن سيب را از آستين مبارك بيرون آورد و آن را بوئيد و برگردانيد در آستين مبارك خود پس هنگامي كه از اسب افتاد جستجو نمودم آن سيب را نيافتم اين است كه فرمودند ان الملائكه تلتذ بروايحها عند قبره عليه السلام عند طلوع الفجر و عند قيام النهار» و موائد نازله از بهشت بجهت انوار خمسه طيبه بسيار است كه فاطمه ي زهراء سلام الله عليها در آن سهيم و شريك بوده.

حديث رطب

«يص» روزي رسول خدا وارد شد بر فاطمه ي طاهره و فرمود اي فاطمه پدر تو امروز مهمان تو است فاطمه عرض كرد اي پدر همانا حسنين امروز از من غذا مي خواسته اند چيزي كه قوت آنها قرار بدهم نداشتم در آن حال رسول خدا سر بجانب آسمان نمود قدري نگذشت كه جبرئيل نازل شد و عرض كرد علي اعلي سلامت مي رساند و مخصوص مي فرمايد شما را بدرود و اكرام و فرمان كرده است كه بعلي و فاطمه و حسنين بفرمائي چه ميوئي از ميوهاي بهشت ميل دارند رسول اكرم پيغام جبرئيل را رسانيد كه خداوند متعال بر گرسنگي شما مطلع شد اكنون مي فرمايد چه ميوه اي از بهشت ميل

ص: 140

داريد هر قسم كه مايل باشيد براي شما نازل خواهد شد پس ايشان ساكت شدند و حياء لرب العزه چيزي نگفتند پس حضرت حسين از جد بزرگوار و پدر عالي مقدار و برادر وفادار اجازه گرفت كه معين كند، همه اختيار را بدست حسين دادند عرض كرد يا جدا جبرئيل بفرمائيد كه ما ميل رطب داريم رسول اكرم فرمود خداوند دانست غرض ترا پس فرمود اي فاطمه برخيز و داخل خانه شو و حاضر نما آن چه را كه بجهت تو و ما فرستاده اند پس فاطمه داخل خانه شد ديد طبقي از بلور و در آن رطب تازه است و بر روي آن دستمالي از سندس سبز پوشيده پس فرمود رسول اكرم بفاطمه در حالي كه برداشته بود مائده را ان الله برزق من يشاء بغير حساب

و گرفت ظرف رطب را و در پيش روي خود نهاد و فرمود بسم الله الرحمن الرحيم و بك دانه رطب برداشت و در دهان حسين عليه السلام نهاد و فرمود هنيئا مريئا لك يا حسين آن گاه دانه ي ديگر برداشت در دهان حسن نهاد و فرمود هنيئا مريئا لك يا حسن سپس دانه ي ديگر برداشت در دهان فاطمه نهاد و فرمود هنيئا مرئيا لك يا فاطمه آن گاه دانه ي ديگري برداشت و گذارد در دهان اميرالمؤمنين عليه السلام و فرمود هنيئا مرئيا لك يا علي و از جاي برخواست و باز بر زمين جلوس فرمود و هر رطب كه اميرالمؤمنين تناول مي فرمود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي گفت هنيئا مرئيا لك يا علي تا اين كه از تناول رطب فارغ شدند و مائده بآسمان بالا رفت فاطمه (ع) عرض كرد يا ابتا امروز امر عجيبي از شما مشاهده كردم در خصوص اين رطب و برخواستن شما و از مكرر گفتن هنيئا مرئيا لك يا علي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود چون رطب در دهان حسين گذاردم جبرئيل و مكائيل گفتند هنيئا مرئيا لك يا حسين منهم متابعت آنها نمودم چون رطب در دهان حسن نهادم باز جبرئيل و مكائيل گفتند هنيئا مريئا لك يا حسن چون رطب در دهان تو نهادم حوريان بهشت گفتند هنيئا لك يا فاطمه منهم با آنها موافقت كردم چون رطب در دهان علي نهادم نداي حق تعالي را شنيدم كه فرمود هنيئا مريئا لك يا علي از اين جهت براي احترام نداي پروردگار از جاي برخواستم و ايستادم چون رطب دوم و سوم را علي تناول كرد باز همان ندا را شنيدم كه حق تعالي فرمود يا محمد اگر تا قيامت رطب در دهان

ص: 141

علي بگذاري من مي گويم آن كلام را بدون انقطاع

احضار چهار نوع از طعام براي فاطمه

منقول از (مصباح الانوار) است كه فاطمه مريض شد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بعيادت او آمد و در نزد او بنشست و از حال او پرسش كرد (فقالت اني اشتهي طعاما طيبا فقام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الي طاق في البيت فجاء بطبق فيه زبيب و كعك واقط و قطف عذب فوضعه بين يدي فاطمه)

يعني فاطمه عرض كرد طعامي نيكو مايلم رسول خدا بي تواني از جاي برخواست و از طاقي كه در خانه بود طبقي فرا گرفت و در پيش روي فاطمه بنهاد و آن طبق مملو از مويز و نان خشك و كشك و خوشه انگور بود سپس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دست بر طبق نهاد و خداي را ياد كرد پس فرمود بخوريد بنام خداوند متعال اين وقت رسول خدا و علي و مرتضي و حسن و حسين از آن تناول فرمودند.

تكلم ناقه با فاطمه

(يص) فاضل نسفي صاحب تفسير كه يكي از مشاهير علماء عامه است مي نويسد كه ناقه ي غضباي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در وقت مردن با فاطمه تكلم كرد و عرض كرد اي دختر رسول خدا اينك بسوي پدر بزرگوارت رهسپار هستم اگر ترا پيغامي و حاجتي هست بفرما فاطمه از اين سخن سخت بگريست و سر ناقه را در دامن نهاد تا اين كه ناقه جان بداد فاطمه عبائي بآن ناقه پيچيد و فرمان كرد تا او را دفن كردند پس از سه روز آن مكان را شكافتند اثري از او نديدند)

(نسفي) بعد از نقل اين خبر گويد تكلم ناقه با فاطمه بعضي از كرامات فاطمه است براي اين كه آن ناقه تكلم نكرد مگر براي فاطمه و براي رسول خدا و آن ناقه با پيغمبر گفت يا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم صاحب من يك مرد يهودي بود مرا از خانه بصحرا مي برد و مي چرانيد و علفهاي صحرا مرا ندا مي كردند كه بنزد ما بيا و از ما تناول نما چه آن كه تو از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي باشي و چون شب مي شد درندگان صحرا بعضي بعض

ص: 142

ديگر را سفارش مي كردند كه بنزديك اين ناقه نرويد كه صاحب او رسول خدا محمد صلي الله عليه و آله و سلم خواهد بود.

حكايت طبق انار

(يص) و (مجالس المتقين) شهيد ثالث آخوند ملا محمد تقي قدس سره در مجلس سي و ششم مرسلا روايت كند كه روزي اميرالمؤمنين بر فاطمه ي زهرا وارد شد در حالتي كه مزاج شريف آن بانوي عصمت از صحت منحرف شده بود و در بستر افتاده بود حضرت سر آن معصومه را بدامن گرفت و فرمود اي فاطمه بفرما كه چه ميل داري از من بطلب آن معدن حيا و عفت عرض كرد يابن عم من چيزي از شما نمي خواهم حضرت اصرار فرمود فاطمه عرض كرد يابن عم پدرم بمن سفارش كرده كه از شوهرت علي هرگز چيزي خواهش مكن مبادا ممكن او نباشد و خجالت بكشد آن جناب فرمود اي فاطمه بحق من آنچه ميل داري بگو عرض كرد حال كه مرا قسم دادي اگر براي من اكنون اناري بدست بيايد خوب است آن حضرت برخواست و براي طلب انار از خانه بيرون آمد از اصحاب جوياي انار شد عرض كردند فصل او گذشته مگر آن كه چند يوم قبل بجهت شمعون يهودي از طائف چند دانه آوردند آن جناب خود بدر خانه ي يهودي رفته دق الباب كردند شمعون بيرن آمد ديد جناب اميرالمؤمنين اسدالله الغالب مي باشد عرض كرد يا علي چه باعث شد كه بدين جا تشريف فرما شديد حضرت فرمود شنيده ام چند دانه انار بجهت تو از طائف آورده اند آمده ام يك دانه خريداري بنمايم براي بيماري كه دارم عرض كرد يا علي چيزي از آنها باقي نمانده همه را فروختم آن جناب بعلم امامت مي دانست كه يكي باقي مانده از اين جهت فرمود برو فحص بنما شايد يكي باقي باشد كه تو مطلع نباشي عرض كرد از خانه خود مطلع هستم مي دانم كه نيست زوجه ي شمعون عقب در بود از حكايت مطلع شد گفت اي شمعون من يك دانه انار ذخيره نموده ام و در زير برگها پنهان كرده ام كه تو مطلع نيستي آن گاه انار را آورد و بدست آن حضرت داد آن جناب چهار درهم باو داد شمعون گفت قيمت او

ص: 143

نيم درهم است حضرت فرمود اين زن بجهت ذخيره اين انار را نگاه داشته شايد نفعي در نظر داشته سه درهم و نيم زايد از آن او باشد سپس آن جناب روانه بسوي خانه شد در اثناي راه صداي ضعيفي و ناله ي غريبي بگوشش رسيد باثر ناله رفت تا وارد خرابه گرديد ديد شخصي نابينا و مريض سر به بستر خاك نهاده مي نالد آن امام رحيم و رؤف نشست و سر او را در كنار گرفت و با كمال مهرباني فرمود اي مرد چه كسي و از كدام قبيله اي و چند روز است بيماري عرض كرد اي جوان صالح من مردي از اهل مداين مي باشم قروض بسيار پيدا كردم ناچار بكشتي نشستم و بجانب مدينه رهسپار شدم با خود گفتم بروم خدمت مولايم اميرالمؤمنين شايد آن حضرت چاره ي كار من بنمايد و قرض مرا ادا فرمايد حضرت فرمود اكنون چه ميل داري عرض كرد اگر يك دانه انار براي من پيدا مي شد ميل داشتم حضرت فرمود من يك دانه تحيه كردم براي بيمار عزيز خود ولي ترا محروم نمي كنم نصف آنرا بتو مي دهم پس انار را كم كم در دهان آن مريض ريخته تا تمام شد بيمار گفت اگر مرحمت بفرمائي و نصف ديگر را هم كرم بنمائي بسا باشد حال من خوب شود آن حضرت خجالت كشيد و با نفس خود خطاب كرد كه يا علي مريض در اين خرابه غريب و بي نوا و منقطع از همه جا برعايت اولي است شايد خداوند متعال براي فاطمه وسيله ي ديگري فراهم بنمايد سپس آن نيم ديگر را باو داد تا تمام شد با دست خالي از خرابه بيرون آمد آهسته بسوي خانه روان شد و سر بجيب تفكر فرو برده تا بدر خانه رسيد حيا كرد وارد خانه بشود با خود گفت از شكاف در نگاه كنم به بينم فاطمه در خواب است يا بيدار چون نظر كرد ديد فاطمه تكيه كرده است و طبقي از انار در پيش او است تناول مي نمايد آن حضرت بغايت مسرور شد سپس داخل خانه گرديد جون ملاحظه فرمود ديد آن طبق از انار اين عالم نيست چون احوال فاطمه را پرسيد عرض كرد يابن عم چون تشريف بردي زماني نگذشت كه من عرق صحت كردم ناگاه صداي دق الباب بگوشم رسيد فضه رفت شخصي را ديد بر در خانه طبقي انار بدست دارد و مي گويد اميرالمؤمنين اين را براي فاطمه فرستاده است.

ص: 144

فرو بردن دست خود را در ديگ

(در لمعة البيضا) شرح خطبه الزهراء «ع»

ص 18 تحت عنوان «الاشاره الي بعض معجزاتها» قال وقد كانت تدخل يدها في قدر العطام حين الغليان و تقلبها كالمغرفه» يعني بسيار اتفاق مي افتاد كه ديگ طعام هنگامي كه مي جوشيد آن مخدره دست مبارك را بجاي كمچه در ديگ مي گردانيد كه از سر رفتن ساكن شود.

تكثير طعام قليل

و نيز در آن كتاب گويد (و كانت تجعل رغيفين مع قطعه لحم في ظرف فظهر منها طعاما معطرا يشبع الخلق الكثير مع بقائه علي حاله) يعني آن خاتون دنيا و آخرت گاه مي شد كه دو گرده نان را با يك پاره گوشت در ميان ظرفي مي نهاد در حال طعامي معطر و خوش بو پديدار مي شد كه خلق بسياري از آن تناول مي كردند و باز بحال خود باقي بود و از آن چيزي كم نمي شد.

استشمام رائحة الجنة

و فيه قال كانت فاطمه انجب الوري من بين النساء ساطعا منها عطر الجنة و رائحتها من بين ثدييها و رسول الله كان يضع وجهه بين ثدييها كل يوم وليله يشمها و يلتذمن استشمامها و لذا كانت تسمي ريحانه نفس النبي و مهجتها و بهجتها» و هي مصداق قول الشاعر

صفاتك لاتحصي و نطقي عاجز

و يقصر الفاظي كما قال شاعر

و ان لباساخيط من نسج تسعه

و عشرين حرفا من معاليك قاصر

اثر طبع آقا فتح الله قدسي كه متخلص به فواد كرماني است

چه نورش در بسيط از عرش برين آمد

خدا را هر چه رحمت بود نازل بر زمين آمد

ص: 145

ز رش رحمت رب المشارق تافت بر عالم

چه زهرا را ظهور از رحمه للعالمين آمد

برشك آسمان طالع شد از روي زمين ماهي

كه از شرم خورشيد خاكسترنشين آمد

هويدا گشت بر چرخ نبوت كوكبي تابان

كه مهرش مشتري چون زهره بر ماه جبين آمد

ز عرش كبريا بر فرش چون نورش هويدا شد

ملايك در طوافش از يسار و از يمين آمد

چه از جان آفرين در صورت آمد نقش اين دختر

هزاران آفرين بر نقش از جان آفريد آمد

زني مانند اين مادر پسر ناورد يا دختر

در اين ام العوالم تابنات آمد بنين آمد

جمالي در تجلي آمد از پيراهن امكان

كه صد خورشيد و ماهش جلوه گر از آستين آمد

صدفها بحر امكان پروريد از لؤلؤ مكنون

كه تا يك درج او را درج در در ثمين آمد

مگر ام الكتاب است اين بتول از وحي سبحاني

كه نسلش محكمات آيات قرآن مبين آمد

بتول آئينه شد آئينه ي اوصاف يزدان را

چنان آئينه را آئينه در عالم چنين آمد

نجويند اهل بينش استعانت جز بنور او

كه در هر ورطه پوزش مستعان و مستعين آمد

ملايك را از آن شد سجده واجب بر گل آدم

كه اين نور خدا را جلوه اند رماء و طين آمد

يقين بر حق ندارد هر كه شك در حق او دارد

بلي حق اليقين از دولت عين اليقين آمد

ولايش آب حيوان است جاري در عروق دل

حيوة جان انساني از اين ماه معين آمد

خدا بر حرمتش چون اسم اول خواند از خامس

بشوق پايبوسش ز آسمان روح الامين آمد

ز حسن طلعتش افتاد عكسي آفرينش را

ز عكس روي او پيدا بهشت و حور عين آمد

نمود از سايه ي قدش تجلي نخله ي طوبي

بيانات لبش نهرين و شيرانگين آمد

چنان از ماه رويش روشن آمد ظلمت غبرا

كه گوئي بر زمين مهر از سپهر چارمين آمد

كنيزش را نباشد اعتنا بر تخت بلقيسي

غلامش را سليمان بنده ي تاج و نگين آمد

بحق فرمود الحق قرة العينش رسول حق

كه حق بين نور او در چشم خير المرسلين آمد

در اوصاف كمال او همين كافي است بر دانا

كه اين دوشيزه را شوهر اميرالمؤمنين آمد

فؤاد از جان و دل چون دوست دار آل احمد را

بسمع جان اهل دل كلامش دل نشين آمد

و له ايضا

منور خواست چون خلاق عالم چهر دنيا را

نمود از مشرق ابداع تابان نور زهرا را

ص: 146

چه از برج نبوت مشرق آمد چهر اين كوكب

ز نور جلوه روشن كرد عقبي را و دنيا را

در اين مشكوة ناسوتي از اين مصباح لاهوتي

منور كرد يزدان روي ماه و چهر زيبا را

از اين دختر كه با دست خدا شد پايه اش محكم

بر آدم تا ابد فخر و شرف باقي است حوا را

از آن رو خوانده احمد نور چشم و چشمه نورش

كه پيش از آفرينش نور بود آن چشم بينا را

در اين ام العوالم زاد از وي علم هر عالم

كه مادر بود پيش از طفل عالم عقل دانا را

شد از بحر نبوت گوهري تابان كه انوارش

چراغ ليل در نه كشتي آمد هفت دريا را

هنوز اين نقش كاف و نون بدي در علم حق مكنون

اگر بر دفتر امكان نمي زد مهر امضا را

نقاب افكند بر چهرش فلك چون ديد كاين كوكب

برد از جلوه رونق آفتاب عالم آرا را

بچهرش پرده بست و عالم از چهرش منور شد

بهر كس بنگرد سيماست آن نايده سميا را

شهود و غيبش از پاكي ز اوصاف نبي حاكي

در اين آئينه خوش ديدي محمد روي زيبا را

سزاوار است گر مريم كنيزش را كنيز آيد

و يا بهر غلامش گر غلام آرد مسيحا را

ز نورش تافت از خلقت حجب يكذره بر موسي

درآمد منصعق موسي چه مندك يافت سينا را

و له ايضا

تا مادر دهر زاده فرزند و نژاد

صد گونه پسر چو انبيا زاد و نهاد

دختر كه نبي شود نه پرورد جهان

چون برتر از انبياء يكي فاطمه زاد

عالم صدف است و فاطمه گوهر او است

گيتي عرض است و اين گهر جوهر او است

در قدر و شرافتش همي ن بس كه ز خلق

احمد پدر است و مرتضي شوهر او است

اين نيره آن كوكب ظلمت سوز است

كز پرتو او مهر جهان افروز است

خورشيد منير حشر چون ظلمت اوست

فرمود محمد كه قيامت روز است

ص: 147

هر عقل كه از معرفتش آگاهست

در هر دو جهانش بحقيقت راه است

اين طرفه مقام را بهر كس ندهند

كاين قدر و شرف ذلك فضل الله است

ايزد چه سرشت طنيت زهرا را

پرورد صفات دره ي بيضا را

زان دره كه داشت رنگ بيضا بجمال

آورد بجلوه لؤلؤ حمرا را

اثر طبع بعضي محبين

علت غائي اين كون و مكان داني كه كيست

موجب ايجاد اين خلق جهان داني كه كيست

جان پنهان شده در جسم جهان داني كيست

نقطه ي دائره ي عز و شرف داني كيست

فاطمه مظهر اجلال خدا جل جلال

فاطمه عصمت كل كنز خفي ازلي

فاطمه عالمه بر هر چه خفي بود و جلي

فاطمه روح نبي همسر و همتاي ولي

فاطمه عاليه اي گر نبدش زوج علي

فرد و بي مثل بد او همچه خداي متعال

كاف و نون را تو بدان از كرم فاطمه بود

نون از حرف نخست از نعم فاطمه بود

گل آدم ز تراب قدم فاطمه بود

نفحه روح در آدم زدم فاطمه بود

ورنه آدم شدنش تا بابد بود محال

طاير فكر كه از منظر عنقا گذرد

بيكي پر زدن از گنبد خضرا گذرد

و ربكاخ شرف زهره ي زهرا گذرد

تيز و تك مي شود او تا كه ز دريا گذرد

همچه پروانه از او پاك بسوزد پر و بال

خوب گشند پس از مرگ پدر دلجويش

كه زدندي زجفا سيلي كين بر رويش

بشكستند چه از تخته در پهلويش

شد سيه از الم سوط عدو بازويش

چون دهم شرح كه دل خون بود و ناطقه لال

ص: 148

اختر طوسي گويد

شاه مردان گر نبودي شوهر خيرالنساء

در جهان مردي نبودي همسر خيرالنساء

كرده حوران جنان را از كرم پروردگار

روز و شب از جان و دل فرمان بر خيرالنساء

مريم و حواء و هاجر ساره و هم آسيه

خويشتن را مي شمارد خادم خير النساء

درة البيضاء زهراء بود عذراء بتول

بهترين القاب ذات اطهر خير النساء

عاصيان را از جهنم آورد بي شك برون

روز محشر ريشهاي چادر خيرالنساء

چونكه دنيا پيش چشمش قدر و مقداري نداشت

جامه پشمينه بود اندر بر خيرالنساء

همچه ماه نو ضعيف و زار و لاغر گشته بود

از وجود محنت و غم پيكر خيرالنساء

فاطمه و زهد و خشيت او از حق تعالي

(ابوجعفر) قمي در كتاب (زهد النبي) و ديگران روايت كردند كه چون اين آيه شريفه (و ان جهنم لموعدهم اجمعين لهاسبعه ابواب لكل باب منهم جزء مقسوم نازل گرديد بكي رسول الله بكاء عاليا و بكت اصحابه من بكائه و لم يدروا ما نزل به جبرئيل و لم يستطع احدان يكلمه و كان رسول الله اذا رأي فاطمه فرح بها فانطلق سلمان الي باب بيت فاطمه ليخبرها عن القصه فوجد بين يديها شعيرا و هي تطحنه و يقول و ما عند الله خير و ابقي و عليها شملة صوف قد خيطت في اثني عشر مكانا من السعف فاخبرها بخبر النبي و ما نزل به جبرئيل فنهضت فاطمه والتفت بالشمله المرقعه و قال ان نبات كسري و قيصر لفواالسندس والحرير و ابنه محمد لها شمله صوف خيطت في اثني عشر مكانا من السعف فدخلت فاطمه علي رسول الله و سلمت عليه و قالت يا ابتاه ان سلمان تعجب من ثوبي فوالذي بعثك بالحق مالي و لعلي منذ خمس سنين الا مسك كبش معف عليها بالنهار بعيرنا و اذا كان الليل افترشناه و ان مرفقتنا لمن ادم حشوها ليف فقال النبي يا سلمان ان ابنتي لفي الخيل السوابق قالت فاطمه يا ابت فديتك ما الذي ابكاك فاخبرها بما نزل به جبرئيل فلما سمعت فاطمه بكت حتي سقطت علي وجه الارض و هي تقول

ص: 149

الويل ثم الويل لمن دخل النار فلما سمع سلمان بكي و قال ياليتني كنت كبشا لاهلي فاكلوا لحمي و مزقوا جلدي و لم اسمع بذكر النار فلما سمع ابوذر، بكي و قال ياليت كانت امي عاقرا و لم تلدني و لم اسمع بذكر النار فلما سمع مقداد بكي و قال ياليتني كنت طائرا في القفار و لم يكن علي حساب و لاعقاب و لم اسمع بذكر النار فلما سمع اميرالمؤمنين عليه السلام بكي و قال يا ليت السباع مزفت لحمي و ليت امي لم تلدني و لم اسمع بذكر النار ثم وضع يده علي رأسه و جعل يبكي و يقول و ابعد سفراه واقلة زاداه في سفر القيامة يذهبون و في النار يتخطفون و باكاليبها يتحلقون مرضي لايعاده مريضهم جرحي لايداوي جريحهم و اسري لايفك اسيرهم من النار ياكلون و منها يشربون و بين اطباقها يتقلبون و بعد لبس الكتان مقطعات النار يلبسون و بعد معانقه الازواج مع الشياطين مقرنون.

حاصل ترجمه اين حديث شريف اين است كه چون آيه ي مذكوره نازل گرديد رسول خدا بصداي بلند سخت بگريست چندان كه صحابه از گريه ي رسول خدا همه بگريستند و جهت اين شدت گريه را نمي دانستند و از هيبت نبوت جرئت سوال هم نداشتند بالاخره از سلمان فارسي درخواست كردند كه او سؤال بنمايد سلمان چون مي دانست كه رسول خدا هرگاه فاطمه را ملاقات بنمايد خوشحال و مسرور مي شود فلذا بدر خانه فاطمه آمد كه او را از قصه آگاه بنمايد از شكاف در نگاه كرد ديد مقداري جو در نزد فاطمه است كه آن را آسيا مي نمايد و اين آيه شريفه را قرائت مي نمايد (و ما عندالله خير وابقي) آنچه در نزد خداست بهتر و پاينده تر است سلمان بديد فاطمه در آن حال عبائي بر خود پيچيده است كه دوازده جاي او را با ليف خرما خياطي كرده اند سپس سلمان فاطمه را از قصه آگاه گردانيد آن مستوره كبري بمحض شنيدن از جابر خواست و همان چادر نام برده را بر سر كرد و از خانه بيرون آمد سلمان چون اين بديد سيلاب اشك او جاري شد و با خود مي گفت دختران پادشاه فارس و روم در ميان لباسهاي مخمل و ابريشم غوطه مي خورند و جامهاي زر تار در بر مي نمانيد و اينك دختر سيد پيغمبران چادري بر سر كرده است كه دوازده جاي او را با ليف خرما خياطي كرده اند فاطمه از گفتار سلمان مطلع گرديد چون بنزد پدر بزرگوار خود رسيد سلام كرده

ص: 150

جواب شنيد عرض كرد اي پدر بزرگوار سلمان بچادر مرقعه ي من نظر مي كند گريه مي كند بحق آن خدائي كه ترا براستي بخلق مبعوث گردانيده است كه اكنون پنج سال است من در خانه ي علي زندگاني مي كنم يك پوست گوسفندي است كه در روزها شتر آبكش خود را بر وي آن پوست علف مي دهيم و شبها آن را فرش خود قرار مي دهيم و بالشي از پوست درست كرده ام كه آن را از ليف خرما بجاي پنبه پر كرده ام رسول خدا متوجه سلمان شده فرمود اي سلمان همانا دانسته باشي كه دختر من فاطمه در جمعيت و دسته سابقين است) يعني السابقون السابقون اولئك المقربون فاطمه از مقربين است كه سبقت در جميع خيرات و فضائل تشريعي دارد و در همه آنها پيش قدم است اصلا نظر بزخارف دنيا ندارد

بالجمله عرض كرد اي پدر بزرگوار جانم فداي تو باد چه چيز شما را بگريه درآورده است رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فاطمه را خبر داد بآنچه جبرئيل از جانب خداوند جليل آورده است فاطمه بمحض شنيدن صيحه ئي بزد و بروي زمين افتاد و با آه و ناله و مي فرمود واي پس واي بر كسي كه داخل آتش بشود سلمان چون اين بگوش او رسيد گريست و همي گفت اي كاش من گوسفندي بودم كه اهل من مرا مي كشتند و گوشت مرا مي خوردند و پوست مرا پاره مي كردند و نام آتش نمي شنيدم چون ابوذر اين آيه بنشيد بناليد و بگريست و همي گفت اي كاش مادر من عاقر بود و مرا نمي زائيد و من نام آتش جهنم نمي شنيدم چون مقداد اين آيه بشنيد بگريست و با ناله و عويل همي گفت اي كاش من مرغي در بيابان بي آب و علفي بودم كه بر من حسابي و عذابي نبود و نام جهنم نمي شنيدم چون اميرالمؤمنين عليه السلام اين آيه بشنيد بگريست و فرمود كاش مادر مرا نزائيده بود اي كاش درندگان بيابان مرا پاره پاره مي كردند و نام آتشي نمي شنيدم سپس دست مبارك بر سر خود نهاد و سيلاب اشك از ديدگان حق بينش بر خسار روشن تر از ماهش متراكم گرديد و همي با ناله و آه مي فرمود آه از اين كمي زاد و طول مسافت آه از اين سفر قيامت كه بايد آن را طي كرد آه از كساني كه در آتش جهنم وارد مي شوند مريضاني خواهند بود كه كس آنها را عيادت و ديدن ننمايد زخم

ص: 151

داراني هستند كه كسي بجراجت آنها مرحم نخواهد گذاشت اسيراني هستند كه از قيد اسيري رهائي نخواهند داشت اكل و شرب آنها ز قوم و حميم جهنم خواهد بود و مي پوشانند بر آنها از پاره هاي آتش و پس از اينكه با زنان سيم تن هم سر و هم بستر بودند در جهنم با شياطين هم نشين خواهند بود)

و نيز در اخبار شفاعت بيايد كه روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر فاطمه وارد شد ديد گريان است رسول خدا سبب سؤال كرد عرض كرد يا ابتاه بخاطر آوردم روز قيامت را كه مردم برهنه محشور مي شوند از اين جهت گريان شدم

وم نيز بعد از اين تحت عنوان اخبار سول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از مصائب فاطمه بيايد كه فاطمه در محراب عبادت از خوف و خشيت الهي بندهاي بدنش مي لرزيد الخ

مؤلف گويد لايخفي كه فرق است بين خوف و خشيت در مجمع البحرين در لغت خشي از محقق طوسي نقل فرموده كه معني خوف آن متألم شدن نفس است بجهت انتظار او از عذابي كه سبب آن را ايجاد كرده است يعني مرتكب معاصي شده است و تقصير در طاعت نموده است و اين قسم از خوف براي اكثر از مردم حاصل مي شود با تفاوت مراتب و شدت و ضعف آن در مراتب ايمان مردمان

اما خشيت آن حالتي است كه عارض مي شود بر اولياء خدا هنگامي كه نفس ايشان متوجه بعظمت و جلالت و هيبت ذات احديت مي شود در آن وقت اين حالت او را دست مي دهد كه مبادا حاجبي بين محبوبش پيدا بشود و اين حالت حاصل نمي شود مگر از براي كسي كه مطلع بر عظمت كبريائي بوده باشد و لذت قرب را چشيده باشد از اين جهت خداي تعالي مي فرمايد انما يخشي الله من عباده العلماء پس خشيت خوف خاصي است كه گاهي اطلاق خوف بر او مي شود»

پس بايد دانست كه خوف فاطمه زهرا و سائر ائمه هدي «ع» از اين سنخ است نه آن كه بواسطه اين است كه كوچكترين معصيتي از آنها سر زده باشد ترك اولي هم از آنها سر نمي زد.

و ينز ثقه الاسلام كليني در كافي سند بجابر بن عبدالله انصاري مي رساند كه

ص: 152

فرمود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آهنگ سراي فاطمه نمود من در ملازمت او بودم چون بدر خانه رسيدم آن حضرت در خانه را باز كرد و گفت السلام عليكم، فاطمه جواب سلام باز داد رسول خدا فرمود اجازه مي دهي داخل بشوم فاطمه عرض كرد داخل شويد كه با شما است بركت و رحمت حضرت فرمود با هر كس با من است عرض كرد كيست با شما فرمود جابر عرض كرد جابر داخل نشود حضرت سبب سؤال نمود فاطمه گفت (1) براي من سرپوشي كه خود را بأن مستور دارم نيست حضرت فرمود زيادي ملحفه ي خود را بر سر خود به بند پس فاطمه چنان كرد و رسول خدا با جابر داخل شد الخ)

بالجمله خوف و خشيت و زهد، آن مستوره ي كبري فاطمه زهرا از عناوين گذشته و آية كالنور علي شاهق الطور است شمس تابان احتياج بأن ندارد كه با انگشت بسوي او اشاره بشود و حقيقت زهد و خشيت و عبادت، در نزد فاطمه زهرا است (ع)

ذكر چند آيه كه در شأن فاطمه مأولست

اول در سوره ي (والضحي) مي فرمايد «و لسوف يعطيك ربك فترضي»

در صافي و مجمع البيان و تفسير نهاوندي ذكر كرده اند (2) كه رسول خدا بر فاطمه وارد شد ديد آن مخدره عبائي كه از پشم شتر بود بر خود پيچيده و با دست مبارك دستاس مي گرداند و با دست ديگر فرزندش را در آغوش كشيده شير مي دهد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آن منظره حزن آور را كه بديد بگريست فرمود اي فاطمه تلخي زندگاني دنيا چند روزي بيش نيست بر آن صابر باش كه حلاوت آخرت در پيش است خداي تعالي بر من نازل فرموده اين آيه ي مباركه را (ولسوف يعطيك ربك فترضي)

و ابن شهر آشوب در مناقب نيز اين روايت را نقل كرده و گفته كه فاطمه فرمود الحمدلله علي نعمائه والشكر علي آلائه سپس آيه نازل گرديد يعني فرداي قيامت چندان


1- ليس علي قناع فقال يا فاطمه خذي فضل ما حفتك و قنعي بها راسك ففعلت.
2- دخل رسول الله علي فاطمه و عليها كساء من ثلة الابل و هي تطحن بيدها و ترضع ولدها فدمعت عينا رسول الله لما ابصرها فقال يا بنتاه تعجلي مرارة الدنيا بحلاوة الآخرة فقد انزل الله علي ولسوف الآيه فقالت يا رسول الله الحمدلله علي نعمائه والشكر علي آلائه.

ص: 153

ازامت تو در شفاعت فاطمه داخل بشوند كه تو و فاطمه راضي و خوشنود بشويد.

دوم در سوره ي الم سجده در آيه ي 16 (تتجافي جنوبهم عن المضاجع يدعون ربهم خوفا و طمعا و مما رزقناهم ينفقون

يعني شبها هنگامي كه همه ي مردم در خواب خوشند از بستر خواب پهلو جدا نموده و بر پا براي عبادت ايستند و پروردگارشان را بخوانند و نماز كنند از روي بيم از عذاب آخرت و اميدواري بثواب و تفضلات الهي در آن عالم و از آن چه ما بآنها داده ايم از مال و ساير نعمتها بديگران بخشش بنمايند.

(يص) اين آيه در شب زفاف فاطمه نازل گرديد حضرت امير مي فرمايد در شب زفاف زماني نگذشت كه فاطمه ي زهرا برخواست و چراغ را خاموش كرد از شدت حيا و حجاب، اسماء گفت چندان نور وضياء از جمال عديم المثال آن دو بزرگوار تابنده و درخشنده بوند كه خانه روشن و منور گرديد حضرت امير فرمود كه در دفعه اولي چون بر رخساره ي زهرا نظر انداختم هيبتي در دل من قرار گرفت كانه رسول خدا را ديدم و آن مخدره در حسن صورت و استقامت قامت و راه رفتن و سهم گفتن اشبه ناس به پدر بزرگوارش بود آنگاه اسماء گويد: حضرت امير از فاطمه اذن خواسته تا بجهت اداء شكر نعمت پروردگار بنماز و ذكر و دعا مشغول شود فاطمه زهرا اذن داد و خود نيز مشغول بنماز گرديد و از براي احياء آن شب آيه ي مذكوره نازل گرديد.

سوم- در سوره ي (الرحمن) مرج البحرين يلتقيان بينهما برزخ لايبغيان فباي آلاء ربكما تكذبان يخرج منهما اللؤلؤ والمرجان)

بحرين فاطمه ي زهراء و علي مرتضي است فاطمه بحر نبوت ون علي بحر و لايت برزخ رسول خدا است لؤلؤ امام حسن است مرجان امام حسين است سلام الله عليهم.

و مرج در لغت صحراي علف زار است و بمعني ارسل نيز آمده است يعني رها كرد و دو دريا را و در تفاسير وجوهي باختلاف در معني دو دريا بنظر رسيده است يكي آنكه مقصود از بحرين درياي شيرين و شور است كه يك ديگر را ملاقات مي نمايند و مخلوط با هم نمي شوند (هذا عذب فرات و هذا ملح اجاج) و از غرائب تساوي سطحين دو دريا

ص: 154

است كه با هم مماس است و با اين وصف هيچ يك بر ديگر غالب نمي شود و مختلط نمي گردد و بعض ديگر گفته اند درياي فارس و روم است كه خداوند متعال هر دو را را رها كرده است كه به بحر محيط داخل مي شوند و هر يك در جنب محيط خليج هستند.

يا مراد دو نهر است كه داخل درياي شور مي شوند و فراسخي طي مي كنند و طعم آنها تغيير مي كنند و بعضي گويند مراد دو درياي آسمان و زمين است كه برزخ اين دو دريا ابر است كه مانع از نزول درياي سماويه و صعود بحر ارضي است.

و بعضي گويند مراد از بحرين دنيا و آخرت است و برزخ قبر است.

و بعضي گفته اند كه مراد بحر خوف و رجا است.

و بعضي گفته اند «بين العبد والرب بحران عميقان احدهما بحر النجات و هوالقرآن العظيم والثاني بحر الهلاك و هوالدنيا من ركن اليها هلك»

مؤلف گويد: اين تفاسير با هم منافات ندارد و هر يك از مصاديق بحر است چون اطلاق بحر برشئي واسع و كثير مي شود چنان چه مي گويند بحرالعلوم بحر الجود «وانما سمي البحر بحرالسعته» علامه ي كراجكي در كنز الفوائد از جابر بن عبدالله الانصاري و از حضرت صادق حديث كند كه مراد از بحرين علي و فاطمه مي باشند و لايبغي علي علي فاطمه و لايبغي فاطمة علي علي و مراد از لؤلؤ و مرجان حسن و حسين مي باشند.

و ضحاك از ابن عباس نقل نموده كه مراد بينهما برزخ رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي باشد و آن حضرت در شب زفاف فرمود مرحبا ببحرين يلتقيان.

(و مجلسي) در بحار از ابوذر غفاري روايت كرده كه مراد از بحرين و لؤلؤ و مرجان اين چهار نفرند سپس فرمود كيست مثل اين چهار نفر علي و فاطمه و حسن و حسين (ع) دوست نمي دارد آنها را مگر مؤمن و دشمن نمي دارد آنها را مگر كافر پس بوده باشيد مؤمنين بسبب محبت باهل بيت (ع) و نبوده باشيد كفار بسبب دشمني و بغض اهل بيت كه هر كه چنين باشد مصير او آتش جهنم خواهد بود «و اين قول ابوذر و سلمان و سعيد بن جبير و سفيان ثوري و جمعي از صحابه و تابعين است كه گفته اند: ان البحرين علي و فاطمه بينهما برزخ محمد يخرج منهما الؤلؤ والمرجان الحسن

ص: 155

والحسين و لاغر و لا يكونا بحرين لسعة فضلهما و نشر خيرهما فان البحر انما سمي بحرا لسعته»

چهارم- سوره ي ابراهيم آيه ي 29 (الم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها في السماء تؤتي اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس لعلهم يتذكرون)

وجوهي چند در معني شجره طيبه روايت كرده اند كه يكي از وجوه نخله است و ديگر درختي است در بهشت و يكي ديگر وجود مقدس نبوي است و اخبار معتبره از طريق شيعه و سني در قول اخير در كتب فريقين بسيار است.

يكي روايت ابن عباس است كه جبرئيل امين بحضرت رسول عرض كرد «انت الشجرة و علي غضنها و فاطمه ورقها والحسن والحسين ثمارها» و مراد از كلمه ي طيبه كلمه ي توحيد لا اله الا الله است يا ايمان يا هر كلامي كه خداوند سبحان بدان امر بطاعت فرموده و در حديث «معاني الاخبار» فاطمه ي زهرا را بمثابه غصن فرموده و علي رافرع و حسنين را ثمار گفته و در كتاب «بصائر الدرجاب» در يك روايت ديگر در همين بصائر فرموده انا جزرها اي اصلها و علي زروها و فاطمه فرعها والائمه اغصانها و شيعتهم اوراقها

يعني رسول خدا فرمود من بيخ اين درخت باشم و علي تنه اين درخت است و فاطمه فرع و لقاح او است و ائمه (ع) شاخهاي او و شيعيان برگ او مي باشند و در صافي چند روايت نقل مي فرمايد در بعضي از آنها مي فرمايد شاخه ي آن درخت فاطمه است و ميوه آن ائمه است و برگ آن شيعيان ايشان است هرگاه فرزندي از شيعه متولد شود برگي بر او اضافه شود و هرگاه شيعه اي بميرد از او ساقط شود.

و صدوق در اكمال مي فرمايد معني تؤتي اكلها كل حين علم ائمه است كه در هر سال مردمان از اطراف از دور و نزديك از علوم آنها برخوردار مي شوند

پنجم- قوله تعالي (هو الذي خلق من الماء بشرا و جعله نسبا و صهرا)

كه در تحت خطبه ي نكاح از عنوان تزويج سبق ذكر يافت شرح اين آيه ي شريفه در سوره ي فرقان آيه ي 56.

ص: 156

در تفسير صافي در ذيل آيه ي مذكوره از مجمع البيان نقل مي كند كه ابن سيرين گفته آيه ي شريفه نازل شده است در حق رسول خدا و علي مرتضي كه تزويج كرد فاطمه را بعلي بن ابي طالب عليه السلام و او پسر عم و شوهر دختر اوست و مراد از نسب صهر ايشانند)

ششم- آيه ي (الذين يذكرون الله قياما و قعودا و علي جنوبهم و يتفكرون) در سوره ي آل عمران آيه ي 178 و نيز در سوره ي نساء آيه ي 104 قوله تعالي (فاذا قضيتم الصلوه فاذكرو الله قياما و قعودا و علي جنوبهم) هر دو آيه در شأن علي و فاطمه عليهماالسلام است (يص)

هفتم- در سوره آل عمران آيه ي (193) قوله تعالي (فاستجاب لهم ربهم اني لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثي بعضم من بعض)

در ذيل عنوان هجرت فاطمه از مكه بمدينه گذشت كه آيه ي مذكوره در شان علي و فاطمه زهرا عليهماالسلام است كه در بعضي از منازل تا صبح مشغول عبادت بودند

هشتم- (و آت ذا القربي حقه)ذي القربي فاطمه ي زهرا است كه در قصه فدك بيايد

نهم- سوره ي شوري آيه ي 22 (قلا لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي و من يقترف حسنه نزد له حسنا ان الله غفور شكور)

در صافي عده ي رواياتي نقل مي كند كه مراد از محبت و مودت محبت علي عليه السلام و فاطمه (ع) و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام است و مراد از حسنه ايضا مودت آل پيغمبر است و در مجمع البيان از ابن عباس حديث كند كه چون اين آيه ي شريفه نازل گرديد از آن حضرت سؤال كردند كه يا رسول الله اين جماعت كيانند كه خداي تعالي محبت آنها را بر ما واجب گردانيده است فرمود علي و فاطمه و حسن و حسين (ع)

و نيز آن حضرت فرمود كه خداي تعالي پيغمبران را از اشجار متعدده خلق فرمود و مرا با علي از يك شجره آفريده من اصل آن شجره و علي فرع او است و فاطمه لقاح آن و حسن و سحين ميوه آن و شيعيان ما برگهاي او باشند پس هر كس بشاخه اي از آن درخت دست بزند هر آينه از اهل نجات است و هر كس از او بركنار باشد هر آينه از اهل هلاكت و مأوي او جهنم است و اگر بنده اي از بندگان خدا بين ركن و مقام

ص: 157

هزار سال عبادت خدا بنمايد پس هزار سال ديگر پس هزار سال ديگر تا بدنش مثل پوست خشكيده بشود و محبت آل پيغمبر نداشته باشد برو در آتش جهنم افتد.

دهم در سوره ي بقره آيه ي 263 (مثل الذين ينفقون اموالهم في سبيل الله كمثل حبة انبتت سبع سنابل في كل سنبلة مأة حبة والله يضاعف لمن يشاء) مثل آن چنان كساني كه اموال خود را در راه خدا طلبالمرضات الله انفاق مي نمايند مثل هما زارع را ماند كه يك حبه گندم زير خاك مي كند چون سبز مي شود هفت خوشه مي دهد و هر خوشه صد دانه گندم در او هست كه يك دانه هفت صد دانه مي شود و اگر خدا مشيتش قرار بگيرد زيادتر مي كند (و مراد از حبه فاطمه زهراست و در تفسير نهاوندي گويد كه بعضي از اهل سنت روايت كرده اند كه امام حسن ميل بطعام داشت و در خانه چيزي يافت نمي شد پيراهن فاطمه را بشش درهم بفروخت سائلي سؤال كرد همه را بآن سائل بداد الخ اين وقت اين آيه بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نازل گرديد

يازدهم- (ذلك الدين القيم) در خصائص گويد دين قيم حب فاطمه است و نظائر آن در قرآن بسيار است رجوع بتفاسير لازم است مؤلف گويد البته تا حب فاطمه نباشد دين قيم نمي شود چنانچه در ذيل آيه ي 9 جهت آن بيان شد كه بدون ولاي ايشان عمل نتيجه اي ندارد.

دوازدهم- در سوره ي والليل آيه ي 3 قوله تعالي (و ما خلق الذكر والانثي) در تفسير صافي از مناقب ابن شهر آشوب نقل مي كند كه امام باقر عليه السلام فرمود الذكر امير المؤمنين والانثي فاطمه (ع)

سيزدهم- در سوره ي حشر آيه ي 9 (و يؤثرون علي انفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون)

يعني مقدم مي دارند برادران ديني خود را بر نفسهاي خود و انفاق مي كنند طعام خود را بر آنها ولو شدة حاجب بأن طعام داشته باشند و كسي كه نگه بدار و حفظ كند بخل خود را يعني در مال خود بخل نكند ايشان رستگارانند.

صدوق در امالي روايت كرده كه مؤمني بحضور پيغمبر آمد و اظهار گرسنگي كرد و آن حضرت بخانه زنهاي خود فرستاد كه اگر خوراكي دارند براي آن گرسنه بفرستند

ص: 158

همه جواب دادند كه چيزي جز آب نداريم آن حضرت در ميان اصحاب فرمود كيست كه اين گرسنه را سير كند اميرالمؤمنين عرض كرد كه من او را سير كنم بعد رفت بخانه و بحضرت صديقه فرمود اي دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چه در خانه از خوراكي داري عرض كرد بقدر شام امشب خودمان داريم ولي آن گرسنه را بر خود مقدم مي داريم سپس اميرالمؤمنين فرمود بچه ها را خواب كن و چراغ را خاموش بنما آن گرسنه را از غذاي خود سير كردند چون صبح اميرالمؤمنين عليه السلام بنزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمد آيه نازل گرديد.

چهاردهم- سوره ي هل اتي علي الانسان حين من الدهر الآيات، اتفاقي اهل سنت و جماعت است كه اين سوره درباره ي فاطمه و علي و حسن و حسين نازل گرديده و ما در اينجا فقط اكتفا بعبارت زمخشري مي نمائيم در كشاف در تفسير سوره هل اتي ص 239 از ابن عباس روايت كرده كه حضرت امام حسن و امام حسين مريض شدند رسول خدا با جماعتي بعيادت آمدند بعضي از آن جماعت گفتند يا علي اگر نذري براي شفاي فرزندان خود بنمائي مناسب است آن حضرت با فاطمه ي زهراء و فضه ي خادمه نذر كردند كه هرگاه آن دو بزرگوار صحت يافتند سه روز روزه بگيرند چون شفا يافتند چيزي در خانه نبود اميرالمؤمنين بنزد شمعون خيبري يهودي آمد و سه صاع جو قرض گرفته فاطمه آن را آرد كرده پنج قرصه ي آن را طبخ نموده وقت افطار مسكيني در، خانه سؤال نمود اميرالمؤمنين نان خود را بسائل داد فاطمه ي زهرا و حسن و حسين و فضه ي خادمه باميرالمؤمنين اقتدا كردند و تماما نان خود بسائل داد و بآب افطار كردند شب دوم چون خواستند افطار بنمايند يتمي در خانه آمد سؤال كرد هر پنچ نفر نان خود بسائل دادند و بآب افطار كردند و ايضا شب سوم هر پنج نفر نان خود باسيري دادند كه آمد بدر خانه سؤال كرد و بآب افطار كردند چون صبح روز سوم شد اميرالمؤمنين دست حسنين را گرفت و بخدمت رسول خدا آمد و هر دو همانند جوجه مرغ بر خود مي لرزيدند رسول خدا از ديدار آنها سخت شكسته خاطر گرديد بخانه فاطمه آمد ديد آن مخدره در محراب عبادت شكم او به پشت خشكيده و ديده هاي حق بينش بگودي فرو رفته در آن حال جبرئيل نازل شد و

ص: 159

عرض كرد هنيأ لك يا رسول الله خذ هذه السوره سپس سوره ي هل اتي را بر او قرائت كرد تمام شد مضمون عبارت زمخشري)

و شيخ طوسي در تبيان مي فرمايد عامه و خاصه روايت كرده اند كه اين آيات در شأن علي و فاطمه و حسن و حسين نازل گرديد)

و كفي لهم شرفا و فخرا كه تا قيامت يتلي في المحاريب و اين قصه در تفسير فرات بن ابراهيم با ابياتي مفصلا مذكور است و در صافي روايت مي كند كه جبرئيل در آن حال نازل گرديد با طبقي از طلا كه مرصع بدر و ياقوت بود مملو از ثريد بهشتي كه بوي مشك و عنبر از او ساطع بود از آن تناول كردند تا سير شدند و طبق بآسمان بالا رفت

پانزدهم- در سوره بني اسرائيل آيه 30 قوله تعالي واما تعرضن عنهم ابتغاء رحمه من ربك ترجوها فقل لهم قولا ميسورا

تحت عنوان تسبيح فاطمه زهرا بيايد كه اين آيه در شأن آن مخدره نازل گرديده است.

شانزدهم- در سوره ي يا ايها المزمل آيه ي 9 قوله تعالي رب المشرق والمغرب لا اله الا هو فاتخذه وكيلا الاية ابن شهر آشوب در مناقب روايت مي كند كه فاطمه تناول و كيل نمود هنگام جهاد و غزوات اين آيت مباركه نازل گرديد و در صافي تفسير ديگري روايت مي نمايد والله اعلم

هفدهم- سوره ي احزاب آيه 57 ان الذين يؤذون الله و رسوله لعنهم في الدنيا والاخره و اعدلهم عذاب مهينا بدرستي كه آن چنان كساني كه اذيت كردند خدا و رسول او را هر آينه خداي تعالي آنها را لعنت مي كند در دنيا و آخرت و مهيا كرده است براي آنها عذاب خوار كننده را در تفسير علي بن ابراهيم قمي است كه آيه در حق كساني نازل شده است كه غصب حق اميرالمؤمنين و اخذ حق فاطمه نمودند و او را اذيت رسانيدند و حال آن كه رسول خدا فرمود كسي كه فاطمه را اذيت كند در حيوه من مثل اين است كه او را بعد از وفات من اذيت كرده باشد و آن كس كه او را بعد از وفات من اذيت كرده باشد مثل اين است كه در حيوه من او را اذيت كرده باشد و آن كس كه او را

ص: 160

اذيت كند مرا اذيت كرده است و هر كه مرا اذيت كند خدا را اذيت كرده است و آن كس كه خدا را اذيت كند پس بر اوست لعنت خداي تعالي.

هيجدهم- در سوره الفرقان آيه ي 74 قوله تعالي والذين يقولون ربنا هب لنا من ازواجنا و ذرياتنا قرة اعين واجعلنا للمتقين اماما

يعني آن چنان كساني كه مي گفتند پروردگارا به بخش از براي ما از زنانمان فرزنداني كه موفق بطاعت و عبادت تو باشند و بوده باشند صاحب فضائل كه از ديدن آنها چشم پدر و مادر روشن بشود و از وجود آنها خوشحال و مسرور بشوند.

در صافي از مناقب ابن شهر آشوب از سعيد بن جبير حديث كند كه مي گفت والله اين آيه مخصوص اميرالمؤمنين است كه غالبا در دعاي خود مي گفت ربنا هب لنا من ازواجنا يعني فاطمه و ذريتنا الحسن والحسين

و در تفسير قمي است از امام صادق عليه السلام كه فرمود ازواجنا خديجه ي كبري است و ذرياتنا فاطمه است و قرة اعين الحسن والحسين واجعلنا للمتقين اماما علي بن ابي طالب والائمة (ع)

نوزدهم- (فتلقي آدم من ربه كلمات فتاب عليه انه هو التواب الرحيم) سوره بقره آيه 35 تفصيل آن تحت عنوان توسل انبياء بخمسه طيبه گذشت.

بيستم- سوره دوم آيه ي 3 «و يومئذ يفرح المؤمنون بنصرالله من يشاء و هو العزيز الرحيم (يص) اي بنصر فاطمه تفصيل آن در باب شفاعت بيايد

بيست و يكم- سوره ي المدثر آيه ي 37 وانها لاحدي الكبر (يص) هي ولاية فاطمه و در تفسير نهاوندي يكي از حجج بزرگ بر قدرت خداست

بيست و دوم- سوره الدخان آيه 2 قوله تعالي انا انزلناه في ليلة مباركه انا كنا منذرين)

در صافي از حضرت موسي بن جعفر روايت مي كند كه مردي نصراني از آن حضرت از باطن اين آيه سؤال كرد حضرت فرمود اما حم فمحمد صلي الله عليه و آله و سلم و آن در كتاب هود پيغمبر است كه خدا بر او نازل كرد و او منقوص الحروف است واما الكتاب المبين پس او

ص: 161

اميرالمؤمنين است واما الليلة پس آن فاطمه ي زهرا است الخ

ليلة القدر در تفسير فرات بن ابراهيم «والقدر الله والليله فاطمه فمن عرف فاطمة حق معرفتها فقد ادرك ليلة القدر.

بيست و سوم- (انا انزلناه في ليلة القدر ليلة القدر خير من الف شهر (يص) هي فاطمه (ع)

بيست و چهارم- (انا اعطيناك الكوثر) هوالخير الكثير المفرط تفسير بعلم و عمل و نبوت و كتاب و بشرف دارين و بذريه ي طيبه شده است (يص) هي فاطمة الزهراء (ع) چون مشركين آن حضرت را تعيير كردند كه تو ابتري و اولادي نداري اين سوره نازل گرديد كه فاطمه را بتو داديم

بيست و پنجم- سورة الاحقاف آيه ي 24 قوله تعالي و وصينا الانسان بوالديه احسانا حملته امه كرها و وضعته كرها و حمله و فصاله ثلاثون شهرا

در كافي از امام صادق حديث كند كه چون فاطمه بر حضرت حسين حامله گرديد جبرئيل بر حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم نازل گرديد و خبر داد كه فاطمه پسري از او متولد مي شود كه امت تو او را مي كشند بعد از تو چون بفاطمه خبر رسيد با كراهت حمل حسين را بسر برد و با كراهت حسين از او متولد گرديده و در دنيا ديده نشده كه زني پسر بزايد و از او كراهت داشته باشد و كراهت فاطمه از اين بود كه او را مي كشند.

و در روايت ديگر جبرئيل نازل شد و پيغمبر را خبر داد كه امامان از نسل حسين است رسول خدا راضي شد و فاطمه را بشارت داد او هم راضي گرديد.

بيست و ششم- در سوره ي آل عمران 54 قوله تعالي (فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نسائنا و نسائكم) مراد به نسائنا فاطمه است باتفاق فريقين.

بيست و هفتم- در سوره ي فاطر «و منهم سابق بالخيرات قيل هو الامام» و في تفسير الصافي في ذيل هذه الايه عن الصادق عليه السلام ان فاطمه لعظمها علي الله حرم الله ذريتها علي النار يعني فمنهم ظالم لنفسه من ولد فاطمه

سابق در خيرات تفسير بامام شده است و منهم مقتصد تفسير شده است بكسي كه معرفت بامام دارد فمنهم ظالم لنفسه تفسير شده است بكسي كه معرفت كامل بامام ندارد و در خانه خود نشسته دعوت به باطل نمي كند.

ص: 162

بيست و هشتم- سوره ي احزاب آيه ي 33 قوله تعالي (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا) يعني اين است و جز اين نيست كه خداي تعالي اراده ي قطيعه نموده كه منزه و پاك گرداند شما را از جميع قبائح و ذنوب اي اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم پاك گردانيدني).

عصمت فاطمه ي زهراء

بايد دانست كه از اين آيه ي شريفه كالنور علي شاهق الطور است و اعاظم اهل سنت با شيعه در اين معني متفق اند و سخن علي بن برهان الدين الحلبي در بازار حقائق اصلا قيمت ندارد كه در جلد 3 (انسان العيون ص 4 از طبع مصر گفته از جمله ي اهل بيت زنهاي او هستند و ايشان معصومات نبودند باتفاق امت فكذلك بقيه ي اهل بيت او و اين كلام مردود است بوجوهي

اول تصريح اعلام سنيه باين كه آيه در شأن علي و فاطمه و حسن و حسين نازل شده از آن جمله احمد بن حنبل در مسند خود بده سنده آن را روايت كرده از ابوسلمه و عطاء بن ابي رياح و شداد بن عبدالله و ابن حوشب و سهل و ام سلمه نقل كرده است كه روزي رسول خدا در خانه ام سلمه بودند و حضرت فاطمه حريره اي از براي آن حضرت آورد و آن حضرت در صفه اي نشسته بود كه خوابگاه او بود و عباي خيبري در زير خود گسترده رسول خدا فرمود اي فاطمه شوهر و پسرهاي خود را بطلب پس علي و حسن و حسين آمدند و بنشستند و بحريره خوردن مشغول شدند در آن وقت حق تعالي اين آيه را نازل فرمود در آن وقت رسول خدا عرض كرد پروردگارا اينها اهل بيت منند و اهل بيت من سزاوارتر بخلافت مي باشند.

و در روايت عطا چنين نقل كرده است كه بعد از نزول آيه رسول خدا عبا را بر سر ايشان انداخت و دست خود را از عبا بيرون آورد و بجانب آسمان بلند نمود و عرض كرد اللهم هولاء اهل بيتي فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا ام سلمه عرض كرد يا رسول الله من از اهل بيت تو نيستم فرمود اي ام سلمه عاقبت تو ختم بخير است)

ص: 163

اين حلبي بي سواد جهلا يا تجاهلا با اين حاديث معتبره نفي عصمت از بانوي عفت مي نمايد چه كند بي نوا همين دارد چون مي داند اگر قبول عصمت بانوي عظمي بنمايد ديگر كار ابوبكر و عمر قابل اصلاح نباشد و جنايات آنها موجب خلود در جهنم خواهد بود و البته انكار برهان حلبي مشت به نيشتر كوفتن و آب در غربال بيختن است براي آن كه اعلام ديگر سنيه نيز اين روايت را نقل كرده اند (بخاري) در صحيح خود بچند سند و روايت (مسلم) در صحيح خود بچند سند و روايت و (ثعلبي) بهشت سند و روايت (اخطب خوارزمي) موفق بن احمد به پنج روايت در كتاب مناقب خود (ابراهيم) بن محمد حموي از ابي الحمراء نقل كرده است كه من در مدت نه ماه در مدينه بودم كه همه روزه رسول خدا بر در خانه فاطمه مي آمد و مي فرمود الصلوه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا و حميدي در جمع بين صحيحين و ترمذي در صحيح خود و نسائي در صحيح خود و ابي داود سجستاني در صحيح خود و صاحب جامع الاصول و صاحب مشكوة و علي متقي در كنز العمال و جلال الدين سيوطي و خازن بغدادي و نسفي و بيضاوي و محمد بن جرير طبري تماما در تفاسير خود در سوره ي احزاب در ذيل آيه ي مذكوره تصريح دارند كه آيه در شأن فاطمه و علي و حسن و حسين است سيوطي در در المنثور در تفسير سوره ي احزاب ص 98 اخبار بسيار از ابن مردويه و ابن جرير و ابن منذر و حاكم نيشابوري و بيهقي و ابن ابي حاتم و طبراني و ابن ابي شيبه نقل كرده است كه آيه در شأن علي و فاطمه و حسن و حسين عليه السلام است و از ام سلمه روايت كرده كه من كسارا بلند كردم كه با آنها داخل شوم رسول خدا عبا را از دست من كشيد من گفتم يا رسول الله آيا من از اهل بيت تو نيستم فرمود نه ولي تو بر طريق حق و صوابي دو مرتبه فرمود انك علي خير.

و ابن صباغ مالكي در فصول المهمة مي گويد كه روايت شده است كه رسول خدا تا شش ماه بدر خانه فاطمه مي آمد و اين آيه را تلاوت مي نمود)

و ابن حجر هيثمي مكي با آن كمال تعصب گفته كه اين آيه را اكثر مفسران مي گويند در شأن علي و فاطمه و حسن و حسين نازل شده است باعتبار اينكه ضمير عنكم

ص: 164

ضمير جمع مذكر است پس بحمدالله بلاكلفه چون آفتاب نيم روز ثابت شد كه اين آيه شريفه در شأن اين حضرات است و بي اطلاعي و تعصب صاحب انسان العيون معلوم گرديد.

دوم آن كه دلالت آيه بر عصمت ايشان روشن تر از آفتاب است چون كلمه ي انما باتفاق اهل عربيت براي حصر است و مراد باراده اراده تكليفيه نخواهد بود كه عبارت از امر بطهارت از ذنوب و اجارس باشد چه آن كه در اين معني همه امت شريك اند و مامؤر باين طهارت هستند كه عبارت از تحصيل طهارت ظاهريه و كف نفس از مطلق ذنوب باشد اگر اين باشد البته حصر در اين صورت لغو و بي معني خواهد بود و اين معني اختصاص بمؤمنين امت ندارد بلكه همه مكلفين از مؤمنين و كفار و مشركين و فساق و منافقين شريك در اين مطلب خواهند بود و جميع مكلفين مأمور و مورد اين خطاب خواهند بود البته.

سوم آن كه ظاهر آيه در مقام مدح و منقبت اين جماعت مخاطبين است و اين معني مشترك مناسب با مدح نخواهد بود قطعا.

چهارم آن كه در اكثر روايات چنين است كه رسول خدا اولا استدعا نمود از حق تعالي طهارت اهل بيت خود را و بعد از آن آيه نازل گرديد و اگر مقصود امر بهمين معني مشترك بين جميع خلق باشد منافي با تعظيم و شرافت پيغمبر خواهد بود.

پنجم آن كه در اين روايات مذكور است استدعاي ام سلمه و مضايقه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پس اگر مراد معني مشترك بين جميع امت باشد استدعاي ام سلمه و مضايقه نمودن حضرت رسول اصلا وجهي ندارد.

پس از واضح شدن آن كه اراده در آيه بمعني اراده ي تكليفه نخواهد بود باين قرائن مذكوره قطعيه پس لابد است كه مراد باو اراده ي تكوينيه باشد بمعني آن كه ارادئي كه بعد از او فعل حاصل شود و علت باشد از براي مراد كه تخلف علت از معلول نشود لقوله تعالي اذا اراد الله شيئا يقول له كن فيكون.

و معني آيه چنين مي شود كه حق تعالي اراده قطعيه نموده كه منزه و پاك گرداند شما را از جميع قبايح و ذنوب اي اهل بيت پيغمبر پاك گردانيدني كه باين اراده

ص: 165

حاصل شود مراد او كه طهارت شما اهل بيت باشد و اين است معني عصمت كه از مواهب الهيه است بسوي اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم.

ششم آن كه اين آيه نص در عصمت اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام است چه آن كه ظاهر خطاب بلفظ جمع مذكر است عنكم و يطهركم و اين عموم دارد و مورد نزول و شأن نزول قدر متيقن است و اگر احتمال تخصيص در عام برود چنان چه قاعده است در عمومات بر فرض وجود مخصصي اين احتمال بسوي مورد نزول آيه غلط و غير موجه است مثلا اگر بگوئيم اكرم العلماء بالنسبة بسوي از عدول علماء نص است و بسوي غير عدول ظاهر و اگر احتمال تخصيص برده بشود بسوي قدر متقين اين احتمال معقول نخواهد بود مضافا بر اين كه ابن ابي الحديد تصريح كرده كه آيه نص است در عصمت علي ابن ابي طالب پس فاطمه معصومه است لعدم القول بالفصل.

و نيز ابن ابي الحديد گفته ادله بصراحت تمام دلالت مي كند بر عصمت علي بن ابي طالب و اين امري است مخصوص اين امام و باقي خلفا را در او حقي و حظي نيست

و اما قول بعض ابناء سنت بدخول زنان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در آيه مردود است بوجوهي اولا اطلاق اهل بيت بر زنان مجاز است و اين اطلاق از باب مسامحه است و بر خلاف وضع اصل لغت است و ثانيا جلال الدين سيوطي در در المنثور در سوره احزاب 199 از زيد بن ارقم روايت كرده كه اهل بيت رسول كساني باشند كه صدقه بر آنها حرام است و آنفا از سيوطي نقل شد كه آيه مختص بعلي و فاطمه و حسن و حسين است (و ثالثا) از مسلمات بين عامه است كه سؤال كردند از حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم كه عترت و اهل بيت تو چه كساني هستند فرمود علي و فاطمه و حسن و حسين و نه نفر از فرزندان حسين واحدا بعد واحد و قول رسول خدا اني تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي شاهد ديگري باشد الخ (و رابعا) ظهور گناهان كبيره از بعض ازواج نبي صلي الله عليه و آله و سلم.

(و خامسا) تصريح صاحب انسان العيون بعدم عصمت زوجات كما عرفت في صدر العنوان (و سادسا) ضمير عنكم و تطهركم كه جمع مذكر است ابن حجر هيثمي تصريح

ص: 166

كرده كه مراد علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام مي باشند الحمدلله علي وضوح الحجه والبرهان.

بيست و نهم سوره ي ط آيه ي 114 قوله تعالي ولقد عهدنا الي آدم من قبل فنسي و لم نجد له عزما در كافي از امام صادق عليه السلام حديث كند ولقد عهدنا الي آدم من قبل كلمات في محمد و علي و فاطمه والحسن والحسين والائمه من ذريتهم فنسي

سپس فرمود بخدا قسم بر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم آيه چنين نازل گرديد

سي ام- سوره ي والطور آيه ي 21 قوله تعالي والذين آمنوا واتبعتهم ذريتهم بايمان الحقنا بهم ذريتهم و ما التناهم من عملهم من شي ء

يعني كساني كه ايمان آوردند و متابعت كردند بانها فرزندان ايشان در ايمان ما آنها را به پدرانشان ملحق مي نمائيم و از بهره علم آنها چيزي ناقص نمي كنيم. في (يص) (الذريه) فاطمه زهرا است و فرزندان او از ائمه عليهم السلام

سي و يكم- سوره آل عمران آيه 37 واذ قالت الملائكه يا مريم ان الله اصطفاك و طهرك واصطفاك علي نساء العالمين يا مريم اقنتي لربك واسجدي والركعي مع الراكعين در صافي از علل الشرايع از امام صادق عليه السلام روايت مي كند كه فاطمه محدثه ناميده شد براي اين كه ملائكه همچنان كه مريم را ندا مي كردند همين قسم فاطمه را ندا مي كردند مي گفته اند يا فاطمه ان الله اصطفاك و طهرك و اصطفاك علي نساء العالمين الآيه

يعني همچنان كه خداوند متعال مريم را برگزيد بامتيازات و تشريفات خاصه و پاكيزه كرد او را از نجاست كفر و كثافت اخلاق زشت و آلودگي عادت زنان و افضليت داد بر تمام زنان عالم فاطمه زهرا را نيز برگزيد بر تمام زنان اولين و آخرين

اي گوهر يك دانه بريز از خم لاهوت

در صاغر بلور صفا سوده ياقوت

مرغ ملكوتي است ز جاجي كه دهد قوت

قوت جبروتي است كه در خطه ناسوت

صديقه كبري صدف يازده لؤلؤ

مشكوة چراغ ازلي محبط تنزيل

خواننده توراة سراينده ي انجيل

ص: 167

داننده اسرار قدم بي دم جبرئيل

فياض بري از علل و رسته زتعليل

مولود نبوت كه بطفلي شده تكميل

توليد ولايت كه بسفلي زده پهلو

آنسيه حوراء سبب اصل اقامت

اصلي كه بباليد بدو نخل امامت

نخلي كه ز توليد قدش زاد قيامت

گنجينه عرفان گهر بحر كرامت

در باغ نبي طوبي افراشته قامت

در ساحت بستان ولي سر و لب جو

مرآت خدا عالمه ي نكته ي توحيد

كش خيمه ي عصمت زده بر عرصه ي تجريد

آن جلوه كه بالذات برون است ز تحديد

مولود محمد كه بدان نادره ناحد

ذات احدي گرديد يد اين سه مواليد

زين چهار زن حامله وين هفت تن شود

سي و سوم- سوره الحجر آيه 47 (و نزعنا ما في صدرهم من غل اخوانا علي سرر متقابلين) يعني خارج نموديم ما چيزي را كه در سينه آنها بود از عداوت و كينه در حالي كه برادر همديگر بر سريرهاي بهشتي مقابل هم ديگر جلوس دارند

در عوالم روايت مي نمايد كه آيه ي شريفه در حق فاطمه و امام حسن و امام حسين عليه السلام است) بالجمله اين 33 آيه منتخب از آيات كثيره كه در شأن فاطمه زهراء سلام الله عليها يا بالانفراد يا بالاشتراك با پدر بزرگوار و شوهر عالي مقدار و دو فرزندانش بلكه در بعضي از آيات با شيعيان آن مخدره نازل و مأول بايشان است خواستيم از طريق اختصار بيك سو نشويم والا آيات مأوله در حق ايشان مجلداتي را در خور است چون مسلم است كه مبناي اسلام و مدرك ايمان كلام الله مجيد و قرآن شريف است و اين فرمان آسماني و رقم سبحاني بنياني است مشيد و اساسي است ممهد و بهمه مراتب حبل الله الممدود بوده و هست و در كافه عوالم غيب و شهود حجه قاطعه و رحمت واسعه پروردگار است و از اين كلمات خلاق زمين و آسمان با اخص بود بندگان خود رازهاي پنهان و سخنهاي آشكار را بيان فرموده و خواسته كه علوم اولين و آخرين را بدين سخنان بلاغت نشان بديشان بفهماند و باين الفاظ و عبارات موجزه طريق تكاليف و احكام بندگان را آسان

ص: 168

نمايد پس ما را هدايت و دلالت فرمود بخانواده ئي كه اين كتاب مبارك و كلام كريم بسر ايشان نازل شده و حقايق آيات شريفه براي خانواده مكشوف و محقق گرديده تا از فرمايشات ايشان ظواهر قرآن را بخوانيم و بواطنش را بدانيم و آن خانه بيت نبوت است و مختلف الملائكه است كه بمدلول آيه ي كريمه في بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه از هر خانه و بقعه رفيعه كه واقع در عالم امكانيه است اعلي و ارفع است و اهالي آن خانه اركان عالم امكان و سبب كلي و علت غائي در ايجاد كليه ي بني نوع انسان مي باشد و لهم كرائم القرآن و محاسنه و خاصته و خلاصته از اين خاندان محترم كه زبده ي نيكان و قدوه ي پاكانند و علمشان راسخ بحقايق قرآنيه است صدف عصمت يازده نور پاك گوهر بي همتاي فاطمه زهرا است كه در اوصاف كماليه يكتا و مظهر صفات الوهيت و مصدر آيات ربوبيت است زهرا كه گذشته از اصالت و عصمت خود خطوط دو اثر امكانيه از اعيان ثابته منتهي و منتمي بان اعلي حضرت آيةالله العظمي مي گردد كه ذات اقدسش متين است و از اصالت ذاتيه و شرافت اصيله اش فروعي عديده پديدار گشته و از آن فروع و آن اصل اركان اين دين مشيد و مسدد گرديد و آن نور پيوسته با حقيقت نبوت متحد و متصل و با باطن ولايت مرتبط و در جميع مراحل و منازل همراه و از علوم لدنيه آگاه بود و بر صدق اين دعوي بيگانه و آشنا اتفاق و اجماع دارند يعني صحيفه حقيقت عصمت كبري ثلث اتم و جزأ اقوم مصحف شريف و كتاب منيف است و از روايت نزول القرآن اثلاثا ثلث فينا اين معنا مستفاد است و مغايرت بين اين انوار طيبه نيست و همچنين مي فرمايد نحن القصص والاحكام و مسلم است كه بسياري از قرآن احكام و قصص است پس البته عرفان فاطمه زهراء سلام الله عليها از مكملات و متممات اقرار بنبوت سيد المرسلين است. كما اين كه اقرار بولايت شوهرش هم چنين است يعني اقرار به نبوت اقرار بخلافت بلافصل اميرالمؤمنين نتيجه و ثمري ندارد و اتصال و معيت علي با قرآن و معيت قرآن با علي در نزد خصم ايضا از روايات معتبر است خلاصه كلام همچنان كه خانه كعبه را چهار ركن مي باشد معاني و اسرار و بطون و رموز و حقايق و رقايق و دقايق قرآن را نيز بر چهار ركن مبتني بدان و آن حضرت رسالت و شاه ولايت

ص: 169

و بانوي عصمت و يازده فرزند آن مخدره ي سرا پرده ي عفت اينان اركان اربعه ي قرانند پس هر كس بخواهد از طريق ولايت عصمت كبري و توسل بهدايات و دلالات فاطمه ي زهراء خود را بكعبه مراد كه حقيقت ايمان است برساند مي تواند كما اين كه اگر عبادت جن و انس بنمايد بي ولاي فاطمه البته سير در وادي بر هوت و سلوك طريق هاويه نمود است زيرا كه حقيقت جنت و نار مخلوق از اطاعت و معصيت و حب و بغض فاطمه است بلكه غالب معاني قرآن چون نيك بنگري اوصاف فاطمه است چون آن مستوره كبري در درجه عبادت و بندگي و كمال اعلي درجه را دارا بوده و هر صفت از صفات ممدوحه كه در قرآن براي هريك از بندگان نيكان و خاصان مذكور و بجهت هريك از انبياء و رسل منظور است آن مخدره عين الكمال و مجموعة الصفات بي مثال است پس ثلث قرآن يا بيشتر مدح و ثناي فاطمه است

در اينجا مناسب ديدم چند بيتي از قصيده لاميه ي ميرزا محمد صادق طبرستاني متخلص به غافل بنويسم و يازده بين اين قصديه تحت عنوان كنيه ي ام الكتاب از اين پيش ياد كرديم

نتيجه ئي كه مرا زين قضيه منظور است

رواست اينكه بموضوع پي برد محمول

همي ببايد و از نور ديده ي احمد

خداي را نظر آري بديدگان عقول

مگر بنور سپهر رسالت اختر باز

كه بود زهره ي زهرا چه خور بچرخ رسول

حجاب بي نظري از نظر سرافكن دور

كز آفتاب فروزان كند نجوم افول

عصا ترانه اگر عفو او بگيرد دست

بقيد عصيان باشند تا ابد مغلول

وسيله ئي كه بدست است ذيل چادر او است

ز رشته اش شود حاصل نهايت مأمول

قيام او بقيامت قيامت ديگر است

كه نيست كس را بي اذن او خروج و دخول

تبارك الله اي فرخجسته مولودي

كه هست گوهر پاكت به نه صدف محمول

بمرسلين اگر از حق وسيله شد ارسال

درود حق بتو اندر صحيفه شد مرسول

نبي ندا نمت اما برتبه همچه نبي

ذوات اشياء بر طاعتت بود مجبول

اگر مشيه عصمت...

خلافت از پس احمد بدي ترا موكول

ص: 170

از آن بصورت انسيه حق ترا پرورد

كه شبهه كس نكند مر ترا بجاي رسول

اگر مقام رسالت جواز داشت نساء

ترا بحكم وجوب از خداي شدي مبذول

هر آنچه از حق بر انبياء بود شامل

بدان عطيه وجود تو نيز مشمول

به پاكدامنيت خواست حق كه بستايد

لذاست آيه ي تطهير يافت شأن نزول

بدست بوسي تو آسمان شده دستاس

كه تا بخدمت تو خويش را كند مشغول

ز دور باش عفاف تو چشم دشمن كور

كه بر جناب تو در احتجاج بود فضول

ترا سزد كه كني حكم بر زمين و زمان

چه جاي آن كه بري داوري بنزد جهول

همين بسست ز بي اعتباري دنيا

كه حق حق نشود ثابت از گواه عدول

به كاست قدر تو از آن كه خواست منكوبت

ز كردگار بكردار خود شد او مخذول

اگر نبود قضا بر رضاي تو مأمور

قدر بحكم تو از كار كرديش معزول

غرض مدايح تو در خور دهن نبود

فضوليست شود وصف فاضل از مفضول

به كحل مدخت تو ديده عروس سخن

ز كلك غافل آگاه دل شده به حصول

چرا نام فاطمه در قرآن نيست

از عنوان سابق معلوم شد كه آيات بسياري مأول بفاطمه ي زهرا است و عدم تصريح باسم مبارك ايشان در قرآن مانند خفاء معنا است در لفظ و سر مكنون در كلام ملفوظ و اختفاء اسم اعظم در اسماء الحسني و شب قدر در تمام شبها و صلوة وسطي در بين صلوات و ساعة مستجابة در ميان ساعات و اولياء كاملين در خلق و اعمال مقبوله در طاعات و آن حقيقت عصمت فاطمه مظهر اسم ستار است در اسماء و عقل هم حاكم است بر استحسان تستر نام زنان و اسم ايشان مثل حسن تستر مسمي خود و واضح است آنچه تعلق بزن دارد استتار و اختفاء آن ممدوح است اين است كه خود آن مخدره فرمود بهترين زنان آن زني است كه هيچ مردي او را نه بيند و او هيچ مردي را نه بيند و اين بيان حكم جامعي است از براي تمام زنان عالم آنچه همه باين حكم عمل مي نمودند رستگاري و سعادت را در مي يافته اند اين جمله بنا بمذاق كساني باشد كه معتقدند بعدم

ص: 171

تحريف قرآن و اما كساني كه مي گويند قرآن تحريف شده است معتقدند كه اسمأ كثيري از صحاب و اسم مبارك اميرالمؤمنين و فاطمه زهراء عليهماالسلام در قرآن مكرر بوده است و آن را زيد بن ثابت كه بحكم عثمان قرآن را جمع كرد اين اسماء را ساقط نمود و دليل آنها يك دسته اخباري است كه در اول تفسير صافي مذكور است كه ذكر آن مناسب اين مقام نيست.

اثر طبع اختر طوسي

الا اي فاطمه اي نام تو حلال مشگلها

رخت چون نقطه ي توحيد و مهرت مركز دلها

توئي آن گوهر يكدانه كاندر قلزم وحدت

كه بايد زان صدف آيد برون شيرين شمائلها

ز شفقت گر پدر بوسيد دستت را

توئي دست خدا آسان زدست توست مشكلها

زبانم سوره ي توحيد بسته و رنه مي گفتم

توئي دخت خدا اي حكمران حق و باطلها

تجليلات باري تعالي نسبت بفاطمه ي زهراء

از مطالب گذشته و آينده چون آفتاب نيم روز واضح و روشن است كه خداوند متعالي هيچ نبي مرسلي را و ملك مقربي را سواي خاتم انبياء و علي مرتضي بمثل فاطمه ي زهراء سلام الله عليها تجليل ننمود از جلوه دادن نور او را در ملكوت اعلي گاهي در قنديل در ساق عرش گاهي در سيب بهشتي گاهي در بهشت بهيئت دختري براي آدم ابوالبشر و حوا مادر آدميان و امر كردن رسول خدا را تا چهل روز بروزه و اعتزال از خديجه براي انعقاد نطفه او و آوردن طعام بهشتي در شب چهلم و فرستادن سيدات بهشت را براي قابلگي خديجه هنگام ولادت فاطمه.

و ديگر تسليت و تعزيت باري تعالي از فاطمه ي هنگام رحلت مادرش خديجه ي كبري چنانچه قطب راوندي در خرايج از امام صادق عليه السلام حديث مي كند قال ان خديجه لما

ص: 172

توفيت جعلت فاطمه تلوز برسول الله فتقول اين أمي يا ابتاه چون خديجه از دنيا رفت فاطمه از رسول خدا بهانه ي مادر مي گرفت عرض مي كرد اي پدر مادر من در كجاست و رسول خدا جوابي باو نمي فرمود فاطمه دنبال سخن خود را ادامه مي داد و همي سراغ مادر مي گرفت كه در آن حال جبرئيل نازل شد عرض كرد يا رسول الله حقت سلام مي رساند و مي فرمايد كه سلام ما را بفاطمه برسان و باو بفرما كه مادر تو در خانه اي است از ياقوت احمر بين آسيه و مريم بنت عمران فاطمه عرض كرد «ان الله هوالسلام و منه السلام واليه يعود السلام» مؤلف گويد: اين مي رساند كه اصل خمير مايه ي فاطمه از علم و ادب و كمال سرشته شده است.

و ديگر داستان تزويج فاطمه در ملكوت اعلي و عقد او در بيت المعمور و تفقدات خاصه ي حضرت حق از فاطمه و فرستادن هديه در صبح زفاف كه تفصيل آن سبق ذكر يافت.

و ديگر موائد گوناگون آسماني كرة بعد اولي و مرة بعد اخري و فرستادن لباس براي فرزندان آن مستوره ي كبري.

و ديگر معرف قرار دادن او را در حديث كساء كه جبرئيل عرض مي كند چه كسانند در زير كساء خداي تعالي مي فرمايد فاطمه و شوهر و دو فرزندان فاطمه و لابد للمعرف ان يكون مساويا و اجلي و اين تجليلي است فوق همه ي تجليلات و شرفي است فوق همه شرفها.

و ديگر آن كه در ملكوت اعلي حضرت حق جل و علي فخريه نمود بعبادت فاطمه و بملائكه فرمود نظر كنيد بسيده ي كنيزان من كه چگونه با حضور قلب بعبادت من اقبال كرده است الخ.

و ديگر تجليلات باري تعالي از فاطمه در فرداي قيامت در مسئله شفاعت كما سيأتي تفصيلها.

و ديگر مقرون كردن رضاي خود را برضاي فاطمه و سخط و غضب خود را بسخط و غضب فاطمه.

ص: 173

و ديگر فرستادن ملائكه را براي خدمت گذاري او و كذلك مريم كبري را

و ديگر آن كه قبولي جميع اعمال و عبادات منوط بمحبت فاطمه و ولاي شوهر و ذريه ي طيبين او است و اخبار در اين باب متفق عليه بين الفريقين است.

و ديگر آن كه رحم او را وعاء خلافت قرار داه و خلافت كليه خود را منحصر ساخته به بطن فاطمه ي و اين معني از واضحات است كه تا محل استعداد و قابليت فيض كلي را نداشته باشد متعلق فيض واقع نشود و همچنين اگر محلي مماثل و معادل آن بود در تمام زنان عالم هر آينه منحصر باين يك مورد نمي شد معلوم است اگر پدر بزرگوارش و شوهر عالي مقدارش مماثل دارد در اوصياء آن مخدره هم مثل دارد در قابليت اين فوز عظيم اين است كه آيه ي شريفه حمله امه كرهها و وضعته كرها مأول در حق آن مخدره است و ام در آيه فاطمه زهرا است چنان چه در تفسيرها آيه 25 ياد كرديم و علاوه بر آنچه ذكر شد اين قولويه در كامل الزيارة بسند خود از امام صادق حديث كند كه جبرئيل بر رسول خدا نازل گرديد عرض كرد يا محمد خدايت سلام مي رساند و ترا بشارت مي دهد بمولودي كه از فاطمه متولد مي شود و امت تو بعد از رحلت تو او را شهيد بنمايند رسول خدا فرمود يا اخا جبرئيل بر پروردگار من سلام باد مرا بچنين مولودي حاجت نباشد كه امت من او را بقتل برسانند جبرئيل بآسمان عروج نموده مراجعت كرد عرض كرد يا رسول الله خدايت سلام مي رساند و مي فرمايد من امامت و خلافت و وصايت را در ذريه ي او قرار مي دهم رسول خدا فرمود راضي شدم سپس بفاطمه پيغام فرستاد كه خداي تعالي بشارت مي دهد ترا بمولودي كه امت من او را بقتل مي رسانند بعد از من- فاطمه عرض كرد مرا بچنين مولودي حاجت نباشد رسول خدا پيغام فرستاد كه امامت و خلافت را خداي تعالي در ذريه ي او قرار مي دهد فاطمه گفت راضي شدم اين است تأويل آيه ي شريفه در سوره احقاف حملته امه كرها الخ.

ص: 174

عناد غريب و تعصب عجيب

با اين حالت بعضي از بيخردان اهل سنت و جماعت عايشه را بر فاطمه مقدم مي دارند با اين كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روايت شده الحصير في ناحيه البيت خير من امرأة الم تلد پاره حصير در گوشه خانه بهتر است از زني كه بچه نمي آورد قطع نظر از همه جرائم عايشه و حضرات اهل سنت غافل از اين باشند كه تقديم مفضول بر فاضل ظلم بر فاضل است فوالذي سمك السماء وانباء الماء لقد صب الله الخذلان علي عامة العمياء حيث يقدمون غريق المعاصي علي من خلق الله الارضين والسماوات والشمس والقمر والافلاك لاجلهم و چقدر دليل از عقل و نقل حاصل است بر اين كه اصل ايمان بعد از توحيد اقرار بولايت ايشان است و بدون اين اقرار عملش هباء منثور است.

ابن بابويه بسند معتبر از حضرت صادق روايت كرده است كه جبرئيل بر حضرت رسول نازل گرديد و عرض كرد خداوند سلامت مي رساند و مي فرمايد كه من آسمانهاي هفت گانه و آنچه در آنها است و زمينهاي هفت گانه و آنچه در آنها است خلق نكردم كه اشرف باشد از ركن و مقام ابراهيم عليه السلام و اگر بنده اي آنجا نماز بخواند از آن روزي كه آسمانها و زمينها را خلق كردم تا انقراض عالم و اقرار بولايت علي نداشته باشد او را سرنگون در جهنم اندازم

و در حديث ديگر است كه خدا برسول اكرم وحي نمود كه يا محمد اگر بنده اي مرا عبادت كند تا از هم به پاشد و مانند مشك پوسيده شود از عبادت و منكر اهل بيت باشد او را در بهشت جاي ندهم

و در حديث ديگر از علي بن الحسين از آباء گرام خود از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه فرمود بحق آن خداوندي كه جان محمد در يد قدرت او است كه اگر بنده اي در روز قيامت با عمل هفتاد پيغمبر بيايد خدا از قبول نكند تا ولايت من و اهل بيت مرا نداشته باشد

ص: 175

و در حديث ديگر ابوحمزه ي ثمالي گويد علي بن الحسين عليه السلام از ما سؤال كرد كه كدام بقعه از جاهاي زمين است عرض كرديم خدا و رسول و فرزند رسول بهتر مي داند فرمود كه بهترين بقعهاي زمين بين ركن و مقام است و اگر كسي مقدار آن چه نوح عليه السلام عمر كرده است در آن موضع عبادت كند وصائم النهار و قائم الليل باشد و بدون ولايت ما ملاقات نمايد خدا را آن عبادت هيچ نفع ندهد بالجمله اخبار در اين باب بسيار است و نقل آنها ما را از مقصود باز مي دارد.

اثر طبع ميرزا يحيي مدرس اصفهاني

مقربان خدايند فارق از هرشين

همه ز خوي حسن جسته ره بكوي حسين

امير بدر و مدير احد دلير حنين

حقوق دائم ايشان بگردن دين دين

ز بندگي علي گشته خواجه كونين

كه در دو كون علي خواجه است و خواجه علي

سپرده خط غلامي بحضرتي كه خدا

طفيل او است كه ايجاد كرده هر دو سرا

بتول عذرآء ام الائمه النقباء

كه گر حجاب شود عصمتش بر وي سما

دعاي خيل رسل ننگرد ره بالا

پناه امت بنت نبي و زوج ولي

چه كلك قدرت نام وجود كرد رقم

نوشت فاطمه آنگاه خشك گشت قلم

نه فاطمه كه پديد آورنده ي عالم

نه فاطمه كه هويدا كننده آدم

حدوث ذات و رانبكري قرين قدم

اگر زجاده انصاف پا برون نهلي

جلال فاطمه بنگر خدا نمائي بين

ز بيخودي بخود آ حشمت خدائي بين

خصال حيدري و فر مصطفائي بين

شكوه احمدي و كبر كبريائي بين

گر احولي و دو بين از حقش جدائي بين

از آن كه هست دو بيني زشيوه ي حولي

ص: 176

خدا زعين عنايت در او معاينه بود

ز بهره جلوه ي يزدان جمال و آينه بود

مرا عقيده تناسخ اگر هر آينه بود

نخواندمش كسي الا خدا ز بي مثلي

هم او بآيه ي نور آمده مفاد صريح

هم او بوادي طور آمده خطاب فصيح

چه اوست موجد شام شئوم و صبح صبيح

چه بود باعث سني بر آن كلام فضيح

كه داد دختر بوبكر را باو ترجيح

لئن جلي اثر الصدق منه لااب لي

زهي تو مظهر خالق ستوده خلاق

چه نور يزدان پنهان وفاش در آفاق

يگانه جفت علي و زعلو ز خوبان طلق

برتبه بيشتر از انبياء علي الاطلاق

شود از امر توسم در مزاق جان ترياق

كند زمهر تو حنظل بكام دل عسلي

صحيفه كه حسن القضا است چون مصحف

از اوست بر صحف آسمان علو شرف

چه بر لآلي ايجاد درج تو است صدف

وجود را نبود از تو ما به اشرف

ز حكم محكم تو مر ذهب شود چه خزف

ز امر نافذ تو مشتري كند زحلي

خطاب حضرت حق سوي تو بود ز كتاب

ز كينه زاده خطاب كرد نقض كتاب

نه بيم دوزخ و پر واي حشر و هول حساب

نه ياد كوثر و اميد خلد و شوق ثواب

ز نور مه چه برد صرفه اقتساب كلاب

ز بوي گل چه برد بهره خصلت جعلي

ز تازيانه ي بيداد خست بازويت

ز سيلي ستم آزر فشاند بر رويت

شكست از لگد در شكافت پهلويت

ز آتش در و اجماع خلق در كويت

طناب جور و بمسجد كشيدن شويت

شكست قائمه ي دين قادر ازلي

به بردن فدك و قتل محسن مظلوم

ز طعن عايشه و ظلم آن گروه ظلوم

ص: 177

ز هتك حرمت بيت رسول و دار علوم

فتاد رعشه بعرش يگانه ي قيوم

گرفت مهر امامت گسست عقد نجوم

چه كرد غصب خلافت عمر ز بوالحيلي

پس از تو ريخت فلك زهر كين بكام حسن

ز جعده سوده ي الماس شد بجام حسن

بكوفه نوبت ماتم فلك بنام حسن

بدست قائمه كفر شد بنام حسن

ز بهر عايشه بردند احترام حسن

شدند قوم پي منع دفن او جدلي (الخ)

تجليلات رسول خدا و علي مرتضي از فاطمه زهراء

اين عنوان از مطالب گذشته و آينده اظهر من الشمس و ابين و من الامس مي باشد تجليل دو قسم است تجليل قولي و فعلي قولي مثل اين كه باتفاق فريقين كما ستعرف رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمودند فاطمه پاره تن من است فاطمه روح من و مهجه قلب من نور چشم من اذيت او اذيت من غضب او غضب من سرور او سرور من است و امثال ذلك و تجليل فعلي مثل اين كه رسول خدا هرگاه بدر خانه مي آمد از فاطمه اجازه دخول مي گرفت و هرگاه فاطمه بر او وارد مي شد بتمام قامت از پيش پاي فاطمه بلند مي شد و او را پهلوي خود مي نشانيد و دست فاطمه مي بوسيد

شيخ طوسي در امالي سند بعايشه مي رساند كه گفت من نديدم احدي را كه سخن گفتن و حديث كردن او برسول خدا اشبه از فاطمه باشد هرگاه بر رسول خدا داخل مي شد او را ترحيب مي گفت و دستهاي او را مي بوسيد و در جاي خود او را مي نشانيد)

و صدوق در علل الشرايع سند بجابر بن عبدالله مي رساند مي گويد مردي خدمت رسول خدا عرض كرد شما فاطمه را مي خواني و بر خود مي چسباني و بسيار او را مي بوسي و با هيچ يك از دختران خود اين رافت و شفقت را بكار نمي بندي فقال ان جبرئيل اتافي

ص: 178

بتفاحه تا اين كه مي فرمايد من استشمام بوي بهشت از فاطمه مي نمايم

و نيز در علل الشرايع سند بابن عباس مي رساند كه عايشه همين اعتراض را كرد و همين جواب را شنيد چنان چه در انعقاد نطفه فاطمه از اين پيش ياد كرديم) و هرگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فاطمه را مي ديد خوشحال مي شد و اهظار مسرت مي نمود و در تفسير علي بن ابراهيم از امام صادق حديث كند كه فرمود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فاطمه را فراوان مي بوسيد اين كردار بر عايشه ناگوار مي افتد رسول خدا فرمودند اي عايشه در شب معراج داخل بهشت شدم جبرئيل مرا مرا بنزد درخت طوبي برد و از ميوه آن بمن داد من تناول كردم چون بزمين آمدم از آن نطفه ي فاطمه منعقد گرديد و من هرگز فاطمه را نبوسيدم مگر آن كه بوي درخت طوبي از او استشمام مي نمايم و در بعض روايت است هرگاه مشتاق بهشت مي شوم فاطمه را مي بوسم

(ر) از كتاب قاضي ابومحمد كرخي بسند خود از حضرت صادق عليه السلام روايت كند كه چون اين آيه شريفه نازل گرديد (لاتجعلوا دعاء الرسول كدعاء بعضكم بعضا) فاطمه ي زهرا فرمود من خوف كردم كه رسول خدا را بعد از اين ابا بخوانم چون معني آيه اين است مي فرمايد كه رسول خدا را همانند خود بشمار نگيريد و بنام ياد مكنيد يعني مگوئيد يا محمد بلكه بگوئيد يا رسول الله فاطمه فرمود از آن پس منهم مثل سائرين يا رسول الله مي گفتم چون دو سه مرتبه چنين كردم رسول خدا را كراهتي عارض گشت و فرمود فاطمه جان اين آيه براي تعليم مردم عرب است كه اهل جفا و غلظت مي باشند و از براي تو و نسل تو نازل نشده است تو از مني و من از تو هستم (فانت قولي يا ابه فانها احي للقلب و ارضي للرب) تو بگو يا ابه قلب من بآن زنده تر مي شود و خداي را خوشنودتر مي سازد.

(نا) نقلا از كتاب روضه و كتاب فضائل كه رسول خدا بخانه علي آمد و نگريست كه آن حضرت باتفاق فاطمه بدست آس طحن جاورس مي نمانيد فرمود كدام يك از زحمت طحن مانده شده ايد علي عليه السلام عرض كرد كه فاطمه يا رسول الله فقال لها قومي يا بنيه پس فاطمه برخواست و رسول خدا بجاي او نشست و بطحن جاورس پرداخت

ص: 179

(ر) يك روز ام ايمن با چشم اشك بار بخدمت رسول مختار آمد عرض كرد فاطمه را بشوهر دادي و او را نثاري كه شريف عروسان است نفرمودي رسول خدا فرموداي ام ايمن اين چه سخن است كه مي گوئي مگر نمي داني كه خداي عزوجل هنگامي كه فاطمه را براي علي تزويج كرد فرمان كرد اشجار بهشت را كه فرو ريزند از حلي و حلل و ياقوتها و درها و زمردها و استبرقها فاخذوا نها مالا يلعمه الا الله

فاطمه و عبادت

(نا) از امام حسن مجتبي روايت مي كند كه آن حضرت فرمود در دنيا عابدتر از مادرم فاطمه ي زهرا نديدم چندان در محراب عبادت قيام مي نمود كه قدمهاي مباركش ورم كرد (1).

و در علل الشرايع بسند خود از امام حسن عليه السلام روايت مي كند كه مادر مرا در شب جمعه نگران شدم كه همي بين ركوع و سجود شب را بصبح رسانيد و همي در حق مؤمنين دعا مي فرمود و نام بسياري از مؤمنين و مومنات را ذكر مي كرد و اكثار در دعا مي نمود من گفتم اي مادر چرا براي خود دعا نمي نمائي همچنان كه براي غير دعا مي كني فرمود اي فرزند اول همسايگان مقدمند

و نيز موسي بن جعفر از پدران خود حديث كند كه فاطمه هنگامي كه زن و مرد مسلمانان را دعا مي كرد بخويشتن نمي پرداخت گفته اند اي دختر رسول خدا شما مردم را بدعا ياد مي فرمائيد و خويشتن را فراموش مي نمائيد فرمود اول بايستي نگران همسايه و بعد نگران خويش بايد شد

بايد دانست كه حقيقت عبادت اطاعت خداي تعالي است و قيام بامتثال


1- قامت في محرابها حتي تورمت قدماها و في علل الشرايع بسنده عن الحسين عليه السلام قال رايت امي فاطمه قالت في محرابها ليله جمعتها لم تزل راكعة ساجده حتي اتضح عمود الصبح و سعمتها تدعو للمؤمنين والمومنات و تسميهم و تكثر الدعا لهم و لا تدعو لنفسها بشئي فقلت لها يا اماه لم لاتدعين لفنسك كما تدعين لغيرك فقالت: يا نبي الجار ثم الدار.

ص: 180

او امر و اجتناب از نواهي او آن كس كه چنين كند او عابد است و چون متعلقات اوامر صادره ي از خداي تعالي مختلف است انواع او البته عبادت بحسب آن ايضا مخلتف مي گردد از آن جمله نماز روزه حج صدقه و غير ذلك و عصمت كبري فاطمه ي زهرا ء دوره ي زندگاني او را كه نظر بنمائي بغير عبادت هيچ نخواهي ديد كه همان اداره كردن خانه و سرپرستي فرزندان خود بزرگتر عبادتي است كه رسول خدا فرمود جهاد المراة حسن التبعل با آن زندگاني اقتصادي

در خبر مشهور است كه رسول خدا روزي براي نماز حاضر مسجد شد و منتظر بلال بود كه بيايد و اذان بگويد بلال دير كرد چون حاضر شد حضرت سبب دير كردن او را پرسيد عرض كرد بخدمت فاطمه شتافتم ديدم دستاس مي كند و فرزندش حسن در نزد او گريه مي كند گفتم اي سيده ي من كدام يك را مي خواهي براي شما آسياب بگردانم يا حسن را از گريه خاموش نمايم فرمود من بهتر مي توانم فرزندم را ساكت كنم تو دستاس بنما من مشغول گردانيدن آسيا بودم از اين جهت دير آمدم رسول خدا فرمود بر او ترحم كردي خداي متعال بر تو ترحم بنمايد

با اين زحمات خانه از جاروب كردن و آسيا كردن و نان پختن و آب كشيدن و حضانت و سرپرستي چهار فرزند كردن و پشم ريشتن و ادعيها و نمازها و تعقيبهاي آن مخدره در كتب مسطور است و آيه ي تتجافي جنوبهم عن المضاجع و آيه ي الذين يذكرون الله قياما وقعودا در عبادت فاطمه نازل شده است كه به پاره از آنها در محل خود بآن اشاره شد فهي نفس العباده سلام الله عليها

فاطمه و جزالة العطاء

در تحت اين عنوان چه مي توانم بنويسم كسي كه هميشه خود را گرسنه نگه مي داشت و نان خود بفقير و مسكين و اسير مي داد و پيراهن تن خود را بسائل بخشيد و ماليه خود را همه را وقف كرد ديگر چه مي توان گفت و چه مي توان نوشت

ص: 181

عماد الدين طبري در كتاب بشاره المصطفي بسند معتبر از جابر بن عبدالله الانصاري روايت كند كه رسول خدا نماز عصر را با ما بجا آورد و بعد از فراغ از نماز بر جهت قبله قرار گرفت و صحابه پروانه وار اطراف آن مشعل هدايت را گرفته بودند كه در اين حال پير مردي از عرب كه از شدت فقر وفاقه از منزل خود بسختي طي منازل كرده بود تا خود را بمدينه رسانيده بود با جامهاي كهنه و مندرس چون بخدمت رسول خدا رسيد نگران او شدند ديدند كه از شدت پيري و كبر سن و ضعف و ناتواني و گرسنگي خود را نمي تواند نگاه دارد رسول خدا از حال او پرسش كرد عرض كرد يا رسول الله من پير مرد پريشان حالي هستم گرسنه مرا طعام ده برهنه هستم مرا به پوشان فقير و بيچاره هستم گرهي از كار من بگشا حضرت فرمود من فعلا چيزي در دست ندارم كه چاره ي كار تو بكند ولي دلالت كننده برخير همانند فاعل خير است برو بمنزل كسيكه خدا و رسول او را دوست مي دارد و او خدا و رسول را دوست مي دارد سپس بلال را فرمان داد تا آن شيخ را بسراي فاطمه دلالت كرد چون بباب سراي رسيد با علي صوت ندا در داد كه (السلام عليكم يا اهل بيت النبوه و مختلف الملائكه و مهبط جبرئيل الروح الامين بالتنزيل من رب العالمين) فاطمه در پاسخ فرمودند و عليك السلام فمن انت يا هذا چه كسي باشي عرض كرد مردي از عرب بخدمت پدرت سيد بشر آمدم و از گرسنگي و برهنگي و بيچاره گي خود شكايت كردم مرا بدين حضرت دلالت فرموده اكنون بر من رحم كن خدايت رحمت كناد اين وقت علي مرتضي و فاطمه ي زهراء و حسن و حسين سه روز بود كه طعامي بدست نياورده بودند و رسول خدا آگهي داشت از حال ايشان بالجمله فاطمه را چون چيزي بدست نبود پوست گوسفندي را كه دباغت كرده بود و حسن و حسين بر او مي خفته اند برگرفت و اعرابي را داد و فرمود اميد است كه خدا براي تو فرجي كرامت فرمايد فعلا غير اين پوست چيزي در دست ندارم اعرابي گفت اي دختر محمد من از گرسنگي شكايت بحضرت تو آوردم پوست گوسفند را چه كنم و چگونه نيران جوع را باو فرو نشانم فاطمه چون اين سخن بشنيد مرسله اي در گردن داشت كه دختر حمزه ابن عبدالمطلب بسوي او هديه

ص: 182

كرده بود او را از گردن باز كرد و باعرابي داد و فرمود آن را بفروش اميدست كه خداي متعال بهتر از آن را بتو عنايت فرمايد اعرابي آن گردن بند بگرفت و بمسجد آمد رسول خدا را در ميان اصحاب نشسته ديد عرض كرد يا رسول الله فاطمه اين قلاده را بمن احسان فرموده و بمن گفت آن را بفروشم اميد كه مرا بآن فرجي حاصل شود پيغمبر بگريست و فرمود چگونه خداي براي تو فرج حاصل نكند و حال آن كه دختر محمد سيده ي زنان اولين و آخرين اين گردن بند را بتو داده است عمار ياسر برخواست عرض كرد يا رسول الله اجازه مي دهي كه من اين مرسله را خريدار باشم حضرت فرمود هركس خريدار اين مرسله باشد خداي تعالي او را عذاب ننمايد سپس عمار با اعرابي گفت اين مرسله را بچند مي فروشي عرض كرد بسير شدن از نان و گوشت و يك برد يماني خود را بآن به پوشم و يك دينار كه خرجي راه خود بنمايم عمار گفت من ترا دويست درهم هجريه و بيست دينار زر سرخ مي دهم و به بردي ترا مي پوشانم و بشتر خويش ترا باهل خود مي رسانم و از نان گندم و گوشت ترا سير مي كنم اعرابي گفت چه بسيار است سخاوت تو و عمار را از غنايم خيبر كه رسول خدا باو بهره داده بود هنوز چيزي بجاي داشت اعرابي را بخانه برد و بهر چه فرموده بود وفا كرد اعرابي ديگر باره بحضرت رسول آمد فقال له رسول الله اشبعت و اكتسيت اي اعراب سير شدي و پوشيده كشتي عرض كرد بلي يا رسول الله غني هم شدم فرمود اكنون فاطمه در بدعاي خير جزا بده كه با تو چنين كرد اعرابي سر بجانب آسمان كرده عرض كرد اي خدائي كه جز ترا عبادت نمي كنيم و تو پروردگاري باشي قديم كه حدوث در تو راه ندارد و رازق ما در هر جهت مي باشي بفاطمه عنايت فرما چيزي را كه هيچ چشمي آن را نديده باشد و هيچ گوشي آن را نشنيده باشد رسول خدا گفت آمين سپس فرمود خداي تعالي بفاطمه عطا كرده است در دنيا آنچه را اعرابي گفت اينك منم پدر فاطمه و در عالم همانند من نباشد و علي شوهر فاطمه است و اگر علي نبود براي فاطمه كفوي وجود نداشته و ندارد و حسن و حسين دو سيد اسباط و دو سيد جوانان بهشت هستند سپس فرمود مي خواهيد اضافه كنم براي شما از شئونات خاصه دخترم فاطمه زهراء عرض كردند بلي يا رسول

ص: 183

الله فرمود حبيبم جبرئيل مرا خبر داده است كه چون فاطمه را در قبر گذارند دو ملك از او سؤال بنمايند كه پروردگار تو كيست گويد الله ربي از او به پرسند نبي تو كيست بگويد پدر بزرگوارم گويند ولي تو كيست گويد اين مرد كه بر كنار قبر من ايستاده است يعني علي بن ابي طالب عليه السلام باز رسول خدا فرمود مي خواهيد و دوست داريد زايد بر اين شما را از فضل فاطمه آگهي دهم عرض كردند بلي يا رسول الله آن حضرت فرمود همانا خداي متعال موكل كرده است جماعتي از ملائكه را بر فاطمه كه او را از امام و وراء و يمين و شمال او را حفظ مي نمايند و با او هستند در حال حيوه تا او را مرگ فرا رسد و بر او پدر و شوهر و دو فرزند او صلوات بسيار بفرستند

بالجمله عمار ياسر آن عقد را كه خريده بود با مشك خوشبو گردانيد برد يماني محفوف داشت و او را غلامي بود سهم نام كه از فيئي خيبر خريده بود او را طلبيد و گردن بند را باو سپرد و گفت اين جمله را برسول خدا تسليم كن و ترا هم بدو بخشيدم سهم بنزد فاطمه آمد عقد را تسليم كرد فاطمه عقد را بگرفت و و سهم را آزاد كرد سهم بخنديد فاطمه سبب خنده را پرسيد عرض كرد يا بنت رسول الله بركت اين گردن بند مرا بخنده آورد كه گرسنه اي را سيرد كرد برهنه اي را پوشانيد فقيري را غني كرد پياده اي را سوار نمود بنده اي را آزاد كرد عاقبت هم بصاحب خود برگشت

اثر طبع جوهري

دخت پيغمبر خديو كشور لولاك

زوجه ي حيدر علي عالي اعلا

ميوه ي قلب نبي بتول مطهر

مام شبير و شبر انسيه ي حوراء

هر كه بدل كشت بذر مهر تو امروز

حاصلش او بدرود به نشائه فردا

هر كه ندارد درون ز مهر مزين

روز جزا سر شكسة گردد رسوا

فكرت دانا كجا رسد بمديحت

ذره نه بتوان بوصف مهر توانا

ص: 184

نيست عجب گر بحشر فخر نمايد

جاريه ي كاخ تو بمريم كبري

از شرف و شأن و شوكت تو همين بس

خادمه ات آسيه است و مريم و حوا

قدر تو مجهول بود و قبر تو مخفي

حق تو مغضوب گشت و چشم تو حمراء

امت بي شرم خانه ات زده آتش

مهبط جبريل سوخت عابد عزا

در چه به پهلوت كافر و ثني زد

شد متزلزل بچرخ حضرت عيسي

شل شود آن دست كو بزد بتو سيلي

ضلع تو از پافكند بشكند آن پا

گشت چه آن طفل بي گناه تو ساقط

غلغله برخواست ز اهل عالم بالا

روز قيامت بس است بهر شفاعت

محسن تنها بنزد خالق يكتا

فاطمه در هيجده بشست ز جان دست

واي بما شيعيان و خاك بدنيا

خبر پرده و گوشواره

صدوق در امالي و سائر علماء شيعه و سني روايت كرده اند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هرگاه از سفري مراجعت مي كرد اول بخانه فاطمه وارد مي شد دو يكي از اسفار چون رسول خدا از مدينه بيرون شد چنان اتفاق شد كه فاطمه از براي خود دوست برنجن از عاج و دو گوشواره و مرسله اي از بهر خود بساخت و پرده اي از پيش باب بياويخت چون رسول خدا از سفر مراجعت فرمود بعادت هميشه بخانه فاطمه وارد شد و اصحاب آن حضرت از بيرون سراي ايستاده و ندانستند درنگ آن حضرت در آن سراي بدراز مي كشد تا متفرق شوند و اگر نه بمانند در اين انديشه بودند كه پيغمبر بيرون شد و آثار كراهتي در جبين مبارك داشت و طريق مسجد پيموده بر منبر صعود كرد اما فاطمه تفرسي فرمود كه اين اشياء پسند خاطر آن حضرت نيفتاد در زمان قلاده از گردن گشود و گوشواره از گوش و دست برنجن از دست بيرون كرد و پرده را از باب برگرفت همگان را بنزد حضرت رسول فرستاده فرمود بخدمت رسول خدا عرض كن كه دختر تو سلام مي رساند و مي گويد اين جمله را در راه خدا بذل فرما چون فرستاده ي فاطمه برسيد (قال رسول الله فعلت فداها ابوها) تا سه مرتبه فرمود پدرش بقربانش آن توري كه من مي خواستم

ص: 185

عمل كرد دنيا را با محمد و آل محمد چه كار اگر دنيا در نزد خدا بقدر بال پشه قدري مي داشت شربتي آب از آن را كافري نمي آشاميد سپس از جاي برخواست و بمنزل فاطمه ي تشريف برد

«نا» از صحيفه ي حضرت رضا عليه السلام روايت كرده كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام مي فرمود مرا اسماء بنت عيمس حديث كرد كه روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر فاطمه وارد شد و من در نزد فاطمه بودم و او قلاده اي از طلا در گردن داشت كه اميرالمؤمنين آن را براي او خريده بود از غنيمتي كه بدست آن حضرت آمده بود رسول خدا چون نظرش بر آن قلاده افتاد فرمود اي دختر جان من مغرور نكند ترا حرفهاي مردم تو دختر محمد باشي و بر تو لباس جبابره بوده باشد فاطمه چون اين بشنيد گردن بند را باز كرد و آن را بفروخت و بنده اي بخريد و آن را در راه خدا آزاد كرد رسول خدا از آن مسرور گرديد

و احمد حنبل در مسند بروايت ثوبان آزاد كرده ي رسول خدا چنين حديث كند كه رسول خدا در سفرهاي خود آخر منزلش خانه ي فاطمه بود و چون مراجعت مي كرد اول منزلش خانه ي فاطمه بود نوبتي از سفر مراجعت كرد پرده اي در باب خانه فاطمه بديد و دو بازو بند نقره به بازوي حسن و حسين بديد لاجرم رسول خدا بازگشت فاطمه چون اين بديد پرده را باز كرد و بازو بندها را گشود در ميان پرده نهاد و بدست حسنين داد كه اين جمله را بخدمت جد خود بريد الخ

فاطمه و علم

(نا) از كتاب عيون المعجزات حديث كند كه عمار ياسر سلمان را گفت ترا از حديثي عجيب خبر دهم سلمان گفت بگو تا چه داري عمار گفت من حاضر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بودم كه بر فاطمه وارد گرديد چون فاطمه را نظر بر علي افتاد ندا كرد يا علي بيا نزديك من تا حديث كنم ترا بعلم ما كان و ما يكون و بما لم يكن الي يوم القيمه حين تقوم الساعه و در ناسخ چنين روايت كرده كه فاطمه سلام الله عليها عرض كرد يا علي

ص: 186

بيا تا ترا خبر دهم بدانچه از بدو آفرينش بود و بدانچه مي باشد و بچيزي كه نبوده است تا گاهي كه روز قيامت آشكار شود چون علي اين كلمات از فاطمه بشنيد بقهقرا واپس شدن گرفت و آهنگ خدمت رسول خدا نمود من نيز در ملازمت او روان شدم تا بر رسول خداي درآمد رسول خدا فرمود بمن نزديك شو يا اباالحسن آن حضرت چون در خدمت حضرت رسول قرار گرفت آن حضرت فرمود يا اباالحسن تو مرا حديث مي كني يا من ترا حديث كنم حضرت امير عرض كرد يا رسول الله حديث از شما شنيدن احلي و احسن است پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود گويا مي نگرم كه بر دخترم فاطمه وارد شدي و او چنين و چنان بتو گفت حضرت امير عرض كرد يا رسول الله نور فاطمه از نور ماست پيغمبر فرمود مگر نمي داني كه نور فاطمه از نور ماست اين وقت علي سر بسجده ي شكر نهاد عمار گفت سپس علي بسوي خانه مراجعت كرد و من با او بودم تا بر فاطمه درآمد آن مخدره عرض كرد يا علي بنزد پدرم رفتي و آنچه من با تو گفتم با پدرم حكايت كردي حضرت فرمود بلي يا بنت رسول الله فاطمه عرض كرد بدان يا اباالحسن كه خداي تعالي خلق كرد نور مرا و آن نور تسبيح خداي تعالي مي كرد سپس آن نور را در درختي از درختهاي بهشت قرار داد كه تابش آن نور بهشت را روشن گردانيد تا گاهي كه در شب معراج پدرم در بهشت آمد بحكم وحي و الهام ثمر آن شجر را مأخوذ داشت و در دهان بگذاشت و در اطراف زبان بگردانيد و خداي آن را در صلب پدرم بوديعت نهاد آن گاه اين وديعت را در رحم مادرم خديجه بنت خويلد نقل و تحويل داد اينك منم آن نور و دانايم بر ما كان و ما يكون و ما لم يكن هان اي ابوالحسن مؤمن نظاره مي كند بنور خداي تعالي.

خبر مصحف فاطمه

در كتاب بصائر الدرجات سند بامام صادق مي رساند حماد بن عثمان گويد شنيدم از امام صادق عليه السلام كه فرمودند زنادقه در سال يكصد و بيست و هشت هجري ظهور مي كنند (و ذلك لاني نظرت في مصحف فاطمه) چون اين مطلب را در مصحف

ص: 187

فاطمه ديده ام راوي عرض كرد كه مصحف فاطمه كدام است حضرت فرمود خداي تبارك و تعالي چون پيغمبر خود را بجوار خود طلبيد چندان حزن و اندوه بر فاطمه استيلا يافت كه جز خدا كس نداند خداي متعال ملكي را فرستاد كه از براي فاطمه حديث كند و او را تسلي دهد فاطمه اين داستان را بعرض اميرالمؤمنين عليه السلام رسانيد حضرت فرمود اين مرتبه كه صوت او را استماع مردي مرا خبر ده چون فاطمه علي را آگاه كرد حضرت آن چه آن ملك خبر مي داد مي نوشت و مصحف فاطمه عبارت از همين است و در او از مسائل حلال و حرام چيزي نيست آن چه در او هست اخبار از حوادث آينده است.

و نيز در كتاب مذكور است كه جماعتي از حضرت صادق سؤال كردند از معني جفر كه آن چه چيز است حضرت فرمود پوست گاوي است مملو از علم عرض كردند جامعه كدام است فرمود آن صحيفه ئي است كه طول آن هفتاد ذرع است و عرض آن باندازه ي پوست شتر دو كوهان است و آن چيزي را كه مردم محتاج مي شوند بدان در آن صحيفه نگاشته است و هيچ حكمي و حديثي نيست الا آنكه در آن صحيفه ثبت است حتي ديه ي خراشيدن چيزي راوي عرض كرد اين است صحيفه ي فاطمه. آن حضرت زماني دراز ساكت نشست سپس فرمود: شما بحث از چيزي كه بكار شما نمي آيد مي نمائيد فاطمه بعد از رسول خدا هفتاد و پنج روز زندگاني كرد و از فراق پدر سخت اندوهناك بود و حزن شديد او را عارض شد خداوند متعال جبرئيل را فرستاد تا او را دلداري بدهد و تسلي خاطر شريفش بنمايد و از مقام پدرش او را آگاه كند و خبر بدهد او را از حوادث آينده و از زندگاني ذريه ي او و علي آن مطالب را در صفحاتي ضبط مي نمود و اين است مصحف فاطمه.

(مؤلف گويد) مصحف فاطمه از مفاخر اهل بيت عصمت مي باشد كه او را در رديف جامعه مي شمردند ثقه الاسلام كليني در كافي بسند خود از امام صادق روايت مي كند كه آن حضرت فرمود (علمنا غابر و مزبور و نكت في القلوب و نقر في الاسماع و عندنا الجفر الاحمر والجفر الابيض و عندنا الجامعه و عندنا مصحف فاطمه)

ص: 188

چون از شرح اين كلمات از آن حضرت پرسش كردند فرمود علوم ما بحوادث آينده مثل علم ما است بحوادث گذشته يعني همچنان كه حوادث گذشته بر ما معلوم است كذلك حوادث آينده و هرگاه بخواهيم چيزي را بدانيم كه علم او از ما پوشيده است خداوند متعال ملكي را موكل كرده است كه آن مطلب را بر لوح دل ما نقش مي نمايد و بگوش ما مي خواند و در نزد ما سبدي است بنام جفر احمر كه در آن سلاح رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و موارث انبياء مي باشد و سبدي ديگر است بنام جفر ابيض كه در آن سبد تورته موسي و انجيل عيسي و زبور داود و صحف ابراهيم و قرآن محمد و سائر كتب سماويه در او است و جامعه كتابي است كه آنچه را كه مردم بآن محتاج اند از احكام در او ثبت است حتي ديه ي خراش و نصف خراش و در نزد ماست مصحف فاطمه كه اسماء ملوك و حوادث آينده در او شرح داده شده است. اين روايت را (محمد خواوند شاه شافعي) در كتاب (روضة الصفا) در ترجمه ي امام صادق عليه السلام نقل كرده است از اينجا بايد دانست كه فاطمه ي زهراء سلام الله عليها گنجينه ي علوم اولين و آخرين است و خطب و كلمات او كه بعد ازين بيايد شاهد صدق مدعي است كيف لا وهي الكلمه العليا والوحدانيه الكبري و حجاب الله الاعظم الاعلي و شرف الارض والسماء سلام الله عليها.

اثر طبع غافل

از شعراي قرن رابع عشر است نامش ميرزا محمد صادق مدعو بآقاخان طبرستاني الاصل و طهراني المولد والمسكن المتخلص بغافل سالها در طهران مشغول بتجارت بود تا در سنه 1310 در سن شصت سالگي مشرف بمكه معظمه گرديد و از آنجا به نجف اشرف مشرف شد و در آن آستان ملك پاسبان رحل اقامت افكند و اشعار آبدار در مدائح اهل البيت اطهار سروده پس از آن آن را جمع آوري كرده بنام (مدائح المعصومين) در بمبئي بطعب رسانيده، حقير چند قصيده از او كه راجع بصديقه ي طاهره (ع) بود از آن انتخاب كردم و در هر كجاست بمناسبت قدري از آن را ذكر مي كنيم.

ص: 189

زهرا كه بود زهره ي گردون رسالت

نوباوه ي احمد شرف عترت و هم آل

در عالم كثرت نه اگر داشت ظهوري

ممتاز نمي گشت زاقران و زامثال

چو نطاق دو ابرو كه بيك قائمه جفتست

او جفت علي آمده بر صورت احوال

مقصود بزوجيت هر فرد از آن بود

كو جفت علي گشت زخلاق متعال

پيرايه ي هستي است وجودش بدو عالم

المرئة للمرء علي القول من المال

با حمل وقارش نكند كوه تحمل

آري شتر خسته نيارد كشد اثقال

نفسي است وجودش كه در آئينه تصوير

از شرم نيامد نظر خلق به تمثال

گر حرف عفافش بر ديوار نويسند

از روي حيا پشت كند مهر بديوال

و رعصمت او سنجي با عفت مريم

در كفه ي قسطاس چو خروار بمثقال

چرخ از پي بوسيدن دستش بصد اميد

شد هئت دستاس لب آورد به تبخال

كر دست علي عقده ي ايجاد گشود است

بر عقده ي دل او بعلي آمده حلال

در حشر اگر روي عمل زشت و سياهست

بر طلعت عفوش گنه ماست خط و خال

از بسكه بر او حسن شفاعت بود افزون

بر حسن بدل گردد قبح همه اعمال

اي كوثر و تسينم لب اي خلدروان بخش

كوثر زنم چشمه ي نوشين تو سيال

نور ولي مظهر انوار ولايت

مهري، ولي مطلع تو مشرق اجلال

انعام تو باري است كه سر بار سپهر است

چون خان نعم حمل شود بر سر حمال

در ذات تو از بسكه حياهست مهيا

شرم آيدم از گفتن اوصاف شوم لال

باري اگر از مدح تو غافل شده غافل

بر عفو، گنه نيست سزاوار تو اهمال

قليلي از مناقب فاطمه از كتب اهل سنت

اشاره

و آن از حوصله ي حساب بيرون است ولي مشت نمونه ي خروار است و اين اخبار حجت قاطعه است بر اهل سنت سيما كساني كه نعوذ بالله عايشه را بر فاطمه مقدم مي دارند و شعور خود را نثار قدم مشايخ ثلاثه و عايشه نموده اند.

و در خلال اخبار اهل سنت پاره اي از اخبار كتب شيعه بجهت تكميل مقام ذكر خواهد شد:

ص: 190

صفة فاطمه

اول صفة فاطمه حاكم نيشابوري در مستدرك از انس بن مالك حديث كند كه گفت از مادرم سؤال كردم از صفة فاطمه گفت (1) فاطمه ماه شب چهارده و اگر نه خورشيدي است كه از ابر بيرون آمده شبيه ترين مردم برسول خدا بود.

در جلد 2 اعيان الشيعه (2) از عطاء بن ابي رياح حديث كند كه فاطمه دختر پيغمبر هنگامي كه آرد خمير مي كرد گيسوان مباركش بطرف ظرف خمير زده مي شد (3).

در كشف الغمه حديث كند كه واعظي در منبر از فضائل و مزايا و شؤنات خاصه ي فاطمه را بيان مي كرد در خلال تكلم طربي او را دست داد در آن حال اين دو بيت را انشا كرد.

خجلا من نور بهجتها

تتواري الشمس بالشفق

و حياء من شمائلها

يتغطي الغصن بالورق

جمع كثيري از مستمعين از شنيدن اين دو بيت لباس خود را بر تن بدريدند و از شنيدن اوصاف فاطمه صداها را بگريه بلند كردند)

و ابن عبدالبر در استيعاب بسندهاي متعددي از عايشه نقل مي كند كه گفت من نديدم احدي را كه شبيه تر باشد برسول خدا از فاطمه و در بعض آن روايت است كه عايشه گفت من نديدم احدي را كه از فاطمه اشبه حديثا و كلاما برسول الله بوده باشد و در بعض روايت بلفظ سمتا و هديا و دلالا مذكور است.

و نيز عايشه گويد هرگاه فاطمه وارد مي شد رسول خدا بتمام قامت از پيش پاي او بلند مي شد و او را ترحيب مي گفت و دستهاي فاطمه را مي بوسيد و او را در پيش خود جاي مي داد.

صاحب مستدرك بخاري بعد از نقل اين حديث گويد اين حديث صحيح است


1- فقالت كانها القمر في ليلة البدر او الشمس كفرت غماما او خرجت من السحاب و كانت بيضاء بضه اشبه الناس برسول الله (ص) شبها.
2- ص 492.
3- تعجن و ان قصبتها تضرب الي الجفنه (والقصبه الخصله الملتويه من الشعر).

ص: 191

بشرط شيخين و آن را نقل نكردند يعني بخاري و مسلم شرائطي كه براي نقل حديث در اول كتاب خود ملتزم شدند آن شرائط در اين احاديث هست مع ذلك نقل نكردند.

و در يك عده رواياتي است كه (اقبلت فاطمه تمشي ما تخطي مشيتها مشيه رسول الله) و در بعض روايات ما تخرم مشيتها مشية رسول الله يعني راه رفتن او همانند راه رفتن رسول خدا بود ولكن ارباب تحقيق و عرفان مي گويند يعني كردار و گفتار و رفتار او همانند رسول خدا بود چنان چه در افواه والسنه معروف است كه مي گويند فلاني مشي او مثل فلان است يعني در معاشرت و معاملات و اخلاق مثل فلان است نه در راه رفتن و قدم برداشتن و اين دو قول مانعة الجمع نيست هر دو باشد هم راه رفتن فاطمه و هم سيره و اخلاق او.

صدق لهجة فاطمه

ابن عبدالبر در استيعاب سند بعايشه مي رساند كه گفت من نديدم احدي را كه راست گوتر از فاطمه بوده باشد مگر فرزندان او.

اقول هرگاه باعترافات روايت اهل سنت فاطمه اصدق لهجة از همه ي مردم است شيخين چرا شهادت او را رد كردند تا آنكه از دنيا رفت و بر شيخين غضبناك بود.

احاديث حسن معاشرت فاطمه

در تفسير عياشي از امام باقر حديث كند كه فرمود فاطمه در خانه ي اميرالمؤمنين عليه السلام چهار خدمت را بر ذمت نهاده بود يكي تمشيت خانه دوم خمير كردن آرد سوم پختن نان و طعام چهارم جاروب كردن خانه و علي ضمانت كارهاي بيرون خانه را نموده بود از نقل و تحويل حطب و آوردن طعام يك روز اميرالمؤمنين بر فاطمه وارد شد فرمود از خورش و خوردني چه داري عرض كرد قسم بدان كس كه حق ترا بزرگ داشته سه روز است در نزد ما چيزي بدست نشود فرمود چرا مرا آگهي ندادي عرض كرد رسول خدا

ص: 192

فرمان كرده است كه من از شما چيزي طلب ننمايم فرمود اين در وقتي است كه پسر عم تو از براي شما چيزي بياورد و اگر نه چگونه سؤال نفرمائي اين بگفت و از خانه بيرون شد و از مردي ديناري بوام گرفت در عرض راه مقداد را ديدار كرد فرمود چه چيز ترا در اين ساعت هواي گرم از خانه بيرون فرستاده مقداد عرض كرد گرسنگي يا اميرالمؤمنين بحق آن كسي كه منزلت ترا عظيم قرار داده چون طاقتم تاق گرديد از خانه بيرون شدم حضرت فرمود حال منهم مثل حال تو است و اكنون من ديناري بقرض گرفته ام و ترا بر خود مقدم مي دارم و دينار را تسليم مقداد نمود و راه سراي پيش گرفت چون بخانه وارد شد نظر كرد ديد رسول خدا نشسته و فاطمه بنماز ايستاده و چيزي سر پوشيده حاضر است چون فاطمه از نماز فارغ گرديد زبر پوش برگرفت قدحي مملو از نان و گوشت آشكار گشت علي عليه السلام چون اين بديد فرمود اي فاطمه از كجا اين طعام را بدست كرده اي عرض كرد از نزد پروردگار خود كه روزي بي حساب مي دهد بهركس كه مي خواهد رسول خدا فرمودند يا اباالحسن آيا ترا حديث نكنم بمثل همين قضيه عرض كرد بفرمائيد يا رسول الله فرمود مثل دخترم زهرا مثل مريم بنت عمران است كه هرگاه ذكريا بر او وارد مي شد طعامي در نزد او مي ديد مي پرسيد اين طعام از كجاست مريم مي گفت از نزد پروردگار عالميان است كه بندگان را بغير حساب روزي مي دهد هرگاه بخواهد (1).

اقول از سياق حديث پر ظاهر است كه اين واقعه ي دينار غير از واقعه ي مذكوره در معجزات فاطمه (ع) است.

در قرب الاسناد سند بامام صادق مي رساند كه آن حضرت فرمود علي و فاطمه بخدمت رسول خدا آمدند و درخواست كردند كه خدمت خانه بين ايشان تقسيم بنمايد رسول خدا


1- نيشابوري در تفسير خود گفته روي عن النبي انه جاء في زمن قحط فاهدت الي فاطمه رغيفين و قطعة لحم قالت فاطمه آثرته بها فرجعت الهيا فكشفت عن الطبق فاذا هو مملو خبز او لحما فبهت فعلمت انها نزلت من عندالله فقال النبي انا لك هذا فقالت هو من عندالله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب فقال الحمدلله الذي جعلك شبيهة مريم سيده نساء بني اسرائيل ثم جمع رسول الله علي بن ابي طالب والحسن والحسين و سائر اهل بيته حتي شبعوا و بقي الطعام كما كان فاوسعت فاطمه علي جيرانها).

ص: 193

فرمود آنچه خدمت داخل خانه است بفاطمه تعلق دارد و آنچه بيرون خانه است بعلي تعلق داشته باشد فاطمه مي فرمايد چندان فرح و سرور مرا عارض گرديد كه جز خداي كس نداند كه رسول خدا مرا مأمور باموري فرمد كه ديگر احتياج بخروج از خانه و تصادم با رجال نيست چه آنكه زنان را تحمل شغل مردان نباشد (كنايت از اين كه خانه داري و سرپرستي اطفال و حضانت ايشان در خانه وظيفه زنان است.

اين حقير وظيفه ي زنان را در كتاب (كشف الغرور) نظما و نثرا مفصلا شرح داده ام و آن را طبع و منتشر كرده ام بالجمله حسن معاشرت فاطمه و حسن تبعل او آفريده اي بر او پيشي نگرفته و نخواهد گرفت در لقب راضيه و مرضيه بعضي بيانات راجع باين قسمت سبق ذكر يافت و همچنين در ذيل كينه ي ام الهنا.

و نيز صدوق در علل الشرايع سند باميرالمؤمنين مي رساند كه آن حضرت بمردي از قبيله ي بني سعد فرمود آيا من ترا حديث نكنم از فاطمه هنگامي كه در خانه ي من بود و محبوب ترين مردم بود در نزد رسول خدا مع ذلك چندان آب كشيدي كه اثر بند مشك در سينه ي او نمايان بود و چندان آسيا گردانيدي كه دستهاي مبارك او آبله كردي و از جاروب كردن خانه و آتش افروختن زير ديگ گرد آلود و لباس او متغير شدي و سختي و مشقت بر او مستولي شدي او را گفتم اي فاطمه اگر بخدمت پدرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي رفتي و خادمه اي از او درخواست مي نمودي باشد كه ترا مساعدت بنمايد فاطمه رفت بخدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چون بعضي اعراب در نزد آن حضرت بودند سخن نكرد مراجعت نمود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دانست فاطمه براي حاجتي بخدمت او آمده و بي نيل مرام مراجعت نموده روز ديگر صبح بخانه ي ما وارد شد در حالي كه من و فاطمه در زير لحاف بوديم رسول خدا تا سه مرتبه گفت السلام عليكم و من در مرتبه سوم گفتم و عليك السلام يا رسول الله و قانون آن حضرت اين بود هرگاه بخانه فاطمه مي آمد تا سه مرتبه سلام مي كرد اگر جواب نمي شنيد مراجعت مي كرد فلذا جواب گفتم و عرض كردم بفرمائيد آن حضرت آمد و در بالاي سر ما نشست فرمود اي فاطمه ديروز آمدي بنزد من بگو حاجت تو چه بوده فاطمه از حيا سخن نكرد اميرالمؤمنين مي فرمايد ترسيدم من اگر جواب او را ندهم

ص: 194

آن حضرت برخيزد برود فلذا سر از زير لحاف بيرون كردم عرض كردم يا رسول الله من شما را خبر دهم فاطمه چندان آب كشيده كه اثر بند مشك در سينه ي او نمايان است و چندان آسيا گردانيده است كه دستهاي او آبله كرده است و چندان زحمات خانه از جاروب كردن و افروختن آتش و ديگر كارها او را پژمرده نموده من او را گفتم اگر بخدمت رسول خدا بروي باشد از براي شما خادمه ي بفرستد كه شما را مساعدت بنمايد رسول خدا فرمود آيا من تعليم نكنم شما را بچيزي كه بهتر باشد از براي شما از خادمه و آن اين است كه چون بجامه ي خواب داخل مي شويد سي و چهار مرتبه سبحان الله بگوئيد و سي و سه مرتبه الحمدلله بگوئيد و سي و سه مرتبه الله اكبر اين وقت فاطمه سر از لحاف بيرون كرد. عرض كرد رضيت عن الله و رسوله تا سه مرتبه گفت از خدا و رسول راضي شدم.

احاديث تسبيح فاطمه و ثواب آن

يكي روايت علل الشرايع بود كه آنفا گذشت و ديگر در ثلث اخير جزء چهارم صحيح بخاري و نيز ابوبكر شيرازي كه از اعلام سنيه هستند سند، بابي ليلي مي رسانند كه علي شكايت كرد كه حمل مشك آب بدن مرا بيازرد و پوست آن را برداشت فاطمه نيز شكايت كرد كه دستهاي من از گردانيدن آسيا از كار شده است چون در اين وقت نزد حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم گروهي از اسيران حاضر بودند اميرالمؤمنين فاطمه را فرمود بنزديك پدر شو و خدمت كاري طلب كن لاجرم فاطمه بحضرت رسول آمد و سلام داد و جواب شنيد.

و بروايت بخاري رسول خدا را نديد عايشه در آنجا بود مطلب را بعايشه فرمود چون پيغمبر وارد شد عايشه رسول خدا را از قصه آگاه كرد رسول خدا بخدمت فاطمه شتافت فاطمه مي فرمايد ما در خوابگاه خود خوابيده بوديم من خواستم از جاي خود برخيزم رسول خدا فرمود بجاي باش سپس بين من و علي نشست حتي و جدت برد قدميه علي صدري سپس تسبيح را تعليم آنها نمود و بروايت ابوبكر شيرازي و حاكم در المستدرك و عسقلاني در اصابه فاطمه بحضرت رسول آمد و بي آن كه اظهار حاجت كند مراجعت

ص: 195

فرمود اميرالمؤمنين فرمود بگوي تا چه جواب آوردي عرض كرد بخدا قسم از هيبت رسول خدا مرا نيروي سخن گفتن نماند

و بروايت ديگر گفت چند نفر از جوانان بنزد آن حضرت بودند من حيا كردم سخن بگويم اين وقت علي فاطمه را برداشت و بحضرت رسول آمد و سلام داد و جواب شنيد پيغمبر فرمود همانا حاجتي شما را باينجانب جنبش داده اميرالمؤمنين صورت حال را بشرح كرده

و بروايت ديگر فاطمه شرح حال خويش نمود رسول خدا فرمود بخدا قسم اينك در مسجد چهار صد تن حاضر است و ايشان را نه طعامي است مهنا و نه جامعه ايست مهيا اگر بيمناك نبودم كه از تو فضيلتي فوت شود ترا جاريه اي عطا مي كردم هان اي فاطمه نمي خواهم اجري كه خاص تو است بر جاريه فرمود آيد و بيم دارم كه فرداي قيامت در حضرت خداوند علي با تو از در مخاصمت بيرون شود و حق خود را از تو طلب كند آنگاه تسبيح فاطمه را بجاي كنيز بايشان تعليم نمود چون فاطمه مراجعت نمود حضرت علي عليه السلام فرمود رفتي خدمت رسول خدا براي طلب دنيا خداي متعال ثواب آخرت را بما عطا فرمود اين وقت اين آيه ي شريفه نازل گرديد (واما تعرضن عنهم ابتغاء رحمه من ربك ترجوها فقل لهم قولا ميسورا) چون رسول خدا اجر جميل و ثواب جزيل را در فروختن جاريه و انفاق باصحاب صفه مي دانست لهذا اعراض فرمود از قضاء حاجت دخترش فاطمه و رضاي خدا را در آن ارجح مي دانست پس خداوند متعال فرمود اين اعراض تو از قرابت قريبه و فاطمه ي مرضيه بجهت طلب ثواب و رحمت و رضاي ماست كه بدان اميدواري ليكن بفول حسن با فاطمه سخن بگوي كه در آن هم رضاي ماست و طلب ثواب و رحمت است از اين جهت آن پيغمبر رحمت در اين آيه از قول ميسور دانست از پروردگار متعال اجازه تيست در استرضاي خاطر فاطمه بلكه ابتغاء برضوان الله و رجاء برحمه الله در حقيقت برآوردن حاجت فاطمه است پس جاريه اي براي آن مخدره فرستاد و آن را فضه نام نهاد كه ترجمه ي حال او در محل خود مفصلا بيايد.

واما ثواب اين تسبيح كليني در كافي باسناد معتبره از محمد بن مسلم ثقفي از

ص: 196

امام باقر روايت مي كند كه آن حضرت بمحمد بن مسلم فرمودند بعد از نماز فريضه فاضل تر از تسبيح فاطمه چيزي نمي دانم كه بعد از هر نماز مقرر و معمول دارند و ده مرتبه اين تهليل را بعد از نماز صبح بگويند لا اله الا الله وحده لا شريك له له الملك و له الحمد يحيي و يميت و هو حي لايموت بيده الخير و هو علي كل شئي قدير

و حضرت باقر فرمودند اگر چيزي فاضل تر از تسبيح فاطمه بود رسول خدا از وي دريغ نمي فرمود و او را تعليم مي نمود و آن سي و سه مرتبه سبحان الله و سي و سه مرتبه الحمدلله و سي و چهار مرتبه الله اكبر اين جمله يكصد بشمار مي رود.

و بروايتي باين ترتيب عامه قرائت مي نمايند حضرت باقر مي فرمايد اولي و اشهر آنست كه 34 كرت الله اكبر و 33 كرت الحمد لله و 33 كرت سبحان الله بگويد

و در اعيان الشيعه در ترجمه ي حضرت زهرا سلام الله عليها از اصابه ي ابن حجر نقل مي فرمايد كه علي بن ابي طالب عليه السلام مي فرمود از آن روزي كه من اين تسبيح را تعليم گرفتم آن را ترك نكردم ابن الكوا گفت ولو در شب صفين حضرت فرمود قاتلكم الله ولو در شب صفين.

و محدث قمي در كتاب باقيات الصالحات كه در حاشيه ي مفاتيح الجنان مكرر در مكرر طبع شده مي فرمايد احاديث در فضيلت اين تبسيح زياده از حد و احصا است از حضرت صادق عليه السلام منقولست كه فرمود ما امر مي كنيم كودكان خود را به تبسيح فاطمه (ع) چنان كه امر مي كنم ايشان را بنماز پس آن را ترك مكن كه هر كه مداومت نمايد بر آن شقي و بدبخت نشود.

و در روايت معتبره وارد شده است كه ذكر كبير كه خدا در قرآن مجيد بآن امر فرموده تسبيح حضرت فاطمه است و هر كه بعد از هر نماز مداومت نمايد خدا را بسيار ياد كرده است و بآيه ي كريمه ي واذكرو الله ذكرا كبيرا عمل نموده

و بسند معتبر از امام باقر عليه السلام مرويست كه هر كه تسبيح فاطمه را بگويد و بعد از آن استغفار كند خدا او را بيامرزد و آن بر زبان صد هست و در ميزان عمل هزار و شيطان را دور مي كند و خدا را خشنود مي گرداند.

ص: 197

و بسندهاي صحيحه از حضرت صادق عليه السلام مرويست كه هر كه تسبيح فاطمه را بعد از نماز بگويد پيش از آن كه پاها را از هيئت نماز بگرداند آمرزيده شود و بهشت او را واجب گردد.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه تسبيح فاطمه را بعد از هر نماز خواندن بهتر است نزد من از آن كه هزار ركعت نماز بگذارد در هر روزي

و در روايت معتبر از حضرت باقر عليه السلام منقولست كه فرمود عبادت الهي كرده نشده است بچيزي از تسبيح و تمجيد كه بهتر از تسبيح فاطمه باشد و اگر چيزي از آن بهتر مي بود حضرت رسول آن را بفاطمه عطا مي نمود

و از حضرت صادق عليه السلام مرويست كه هر كه بعد از نماز فريضه تسبيح فاطمه را بگويد و در عقب او يك مرتبه لا اله الا الله بگويد خداوند متعال او را بيامرزد

ثواب تسبيح تربت

و بهتر اين است كه تسبيح فاطمه ي زهرا را با تسبيح تربت حضرا سيدالشهدا قرائت بنمايد و همچنين سائر اذكارا و پيوسته تسبيح تربت حضرت را با خود داشتن مستحب و حرز از بلاها است و موجب ثوابي بي انتها است

و منقولست كه در ابتدا حضرت فاطمه ريشه اي از پشم تابيده بودند و بر آن گره ها زده بودند و حساب تسبيح را با آن گره ها نگاه مي داشتند تا آن كه حضرت حمزه در احد شهيد شد اين وقت آن مخدره از تربت قبر حمزه تسبيحي بساخت و بآن تسبيح مي كرد مردم نيز چنان كردند تا اين كه حضرت سيدالشهدا شهيد شد سنت شد كه از تربت آن امام مظلوم تسبيح بسازند و با آن ذكر گويند

و از حضرت صاحب الامر مرويست كه هر كه تسبيح امام حسين عليه السلام در دست داشته باشد و ذكر را فرمواش كند ثواب ذكر براي او نوشته مي شود.

و از حضرت صادق منقولست كه تسبيح ذكر مي كند بي آن كه آدمي ذكر بگويد و فرمود كه يك ذكر يا يك استغفار كه با آن گفته مي شود برابر است با هفتاد ذكر كه با

ص: 198

چيز ديگر گفته مي شود و اگر بي ذكر بگرداند بهر دانه هفت تسبيح براي او نوشته مي شود

و نيز مرويست كه حوريان بهشت چون ملكي را مي بينند كه بزمين مي آيد باو التماس مي كنند كه از تسبيح تربت حضرت حسين براي ما بياورد.

و در حديث صحيح از حضرت امام موسي عليه السلام منقولست كه مؤمن مي بايد خالي نباشد از پنچ چيز مسواك و شانه و سجاده و تسبيحي كه در آن سي و چهار دانه باشد و عقيق و ظاهر اين است كه خام و پخته هر دو خوب است و خام بهتر است (باقيات الصالحات)

5 ديلمي كه از مشاهير سنيه است در كتاب (فردوس) بسند خود از ابن عباس حديث كند كه رسول خدا با اميرالمؤمنين فرمود يا علي خداي متعال فاطمه را بتو تزويج كرد و مهر او را زمين قرار داد و آن كس كه با تو دشمن باشد راه رفتن او بر روي زمين حرام است.

اقول در عنوان تزويج فاطمه سبق ذكر يافت كه تنها زمين مهر فاطمه نبوده است نهايت حضرات اهل سنت همين مقدار را هم كه معترف باشند براي ما كافي است و اگر نه فضائل فاطمه را چگونه توان احصي كرد و غير متناهي را چگونه توان متناهي كرد دريا را چگونه توان كيل كرد آفتاب را چگونه توان پيمود فضيلت آن مخدره را در طي سخن فرو گرفتن بدان ماند كه عنكبوت همي خواهد و ماه را در كارگاه خويش درافكند و فرو بندد كسي كه شعاعي از اشعه انوار الوهيت است معرفت بكنه او در عقده محالست براي غير معصوم.

احاديث خير نساء العالمين و نظائر آن

اشاره

يك دسته روايات كه مجمع عليه بين شيعه و سني است اين حديث كه رسول خدا فرمود (1) خير نساء العالمين اربع مريم بنت عمران و آسيه بنت مزاحم و خديجه بنت


1- بخاري در صحيح خود احمد حنبل در مسند خود طبراني در معجم خود و سلامي در تاريخ خراسان و ثعلبي در تفسيرش و ترمذي در صحيح خود و كذا مسلم و ابوداود و نسائي در صحاح خود و حاكم نيشابوري در مستدرك خود و ابوصالح مؤذن در اربعين خود و سبط ابن جوزي در تذكره خود و ابن طلحه در مطالب السؤل و ابونعيم در حليه و علي متقي در كنزل العمال و سمعاني در فضائل و بشراوي در اتحاف و ابوالسعادات در فضائل العشره و ابن مغازلي در مناقب خود و ابن حجر در صواعق شبلنجي در نور الابصار و عسقلاني در اصابه و ابن اثير در اسد الغابه و ابن عبدالبر در استيعاب و جماعت بسيار ديگر.

ص: 199

خويلد و فاطمه بنت محمد يعني بهترين زنان عالميان اين چهار زنند و نيز فرمود افضل نساء اهل الجنه يعني فاضل ترين زنان اهل بهشت اين چهار زنند

و نيز رسول خدا فرمود سيدات اهل الجنه اربعه همين چهار نفر را نام مي برد

و نيز فرموده حسبك من نساء العالمين مريم بنت عمران و آسيه بنت مزاحم و خديجه بنت خويلد و فاطمه بنت محمد و بروايت ابوصالح مؤذن در اربعين كه گفته مقاتل و ضحاك و عكرمه از ابن عباس حديث كرده اند افضلهن فاطمه

و نيز آن حضرت صلي الله عليه و آله و سلم فرموده لقد كمل من الرجال كثير و ما كمل من النساء احد الاربعه (المذكوره) و در روايت ديگر ماكمل من السناء الاربعه (المذكوره)

و نيز فرموده بنا بروايتي كه (در يص نقل كرده از طريق اهل سنت الجنه اشتاقت الي اربعه من النساء مريم بنت عمران و آسيه بنت مزاحم زوجه فرعون و هي زوجه النبي في الجنه و خديجه بنت خويلد و هي زوجه النبي في الدنيا والاخره و فاطمه بنت محمد

و نيز بروايت ابونعيم در حلية الاولياء كه از عمران بن حصين و جابر بن سمره نقل مي كند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر دخترش فاطمه وارد شد و از او احوال پرسي نمود آن مخدره از تنگي طعام و نقاهت شكايت داشت (1) آن حضرت فرمود آيا راضي نيستي بدرستي كه تو سيده ي زنان اولين و آخرين هستي فاطمه عرض كرد يا ابتاه پس چگونه مريم سيدةالنساء مي باشد حضرت فرمود مريم سيده ي زنان عالم خود مي باشد و تو سيده ي زنان اولين و آخرين مي باشي آسيه و مريم و خديجه برحست روايت ديگر كالحجاب لها يعني پيش خدمت

و نيز شيخ مفيد در خصال سند باميرالمؤمنين مي رساند كه آن حضرت فرمود


1- قالت اني لوجع و لو انه ليزيدني انه مالي طعام آكله قال يا بنيه اما ترضين انك سيده نساء العالمين الخ.

ص: 200

كه رسول خدا مرا بدين گونه وصيت نمود فرمود يا علي خداي متعال

بر دنيا مشرف شد مرا برگزيد از ميان مردان دنيا سپس ترا برگزيد از ميان مردان دنيا بعد از من و تو امامان از فرزندان ترا برگزيد بر مردان دنيا و در مرتبه ي چهارم دختر من فاطمه را اختيار كرد و برگزيد او را بر زنان اولين و آخرين

و نيز در معاني الاخبار سند بامام صادق عليه السلام مي رساند كه فرمود در جواب مفضل بن عمرو هنگامي كه از آن حضرت سؤال كرد مرا خبر ده از قول رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه در حق فاطمه فرمود انها سيده نساء العالمين آيا او سيدة زنان عالم خود مي باشد آن حضرت فرمود اين از براي مريم بنت عمران است اما فاطمه سيده نساء العالمين من الاولين والاخرين

از اين جمله روايات چون آفتاب نيم روز روشن شد كه فاطمه ي زهرا سيادت بر تمام زنان دنيا و تمام زنان بهشت دارد چون اين احاديث همه مطلق است و در صورتي كه آن مخدره بالاستقلال بزرگي و سيادت بر تمام زنان دنيا و اهل بهشت دارد بايد زني بصلاح و تقوي و تقرب او نباشد و اگر نه ترجيح مرجوح بر راجح خواهد بود و اين قبيح است زيرا كه اگر زني باشد كه داراي مرتبه ي او باشد بزرگي آن مخدره بر آن زن صورت نه بندد و بواسطه اين كه نزد خدا تمامي احساب و انساب باطاعت و ملازمت تقوي است و در صورتي كه مناط مسئله ي تقرب و تقوي بوده باشد و او بصريح احاديث مذكوره كه قليلي از آنها را در قلم آورديم سيده زنان بهشت باشد پس لازم است كه زني در نزد خدا عزيزتر و بزرگتر از فاطمه نباشد حتي مريم كه از زنان برگزيده در قرآن است و حتي مادر مكرمه ي اش خديجه ي كبري مضافا بر اين كه مذكور شد اين سه زن يعني آسيه و مريم و خديجه روز قيامت پيش زهرا مثل دربان و حاجب راه مي روند تا اين كه با اين شأن و منزلت داخل بهشت شوند و فضيلت اين سه زن كه بر كافه عالميان ثابت است (1).


1- در لمعة البيضا في شرح خطبة الزهراء گويد و بالجمله فمن تتبع الاخبار و جاس خلال تلك الديار علم ان سيدتنا الزهراء قد حازت من الكمالات النفسانيه والفضائل العقلانيه ما لم يحزها احد من نوع النسوه من الاولين والاخرين وانها ولية الله تعالي في السماوات والارضين و انها اشرف من جميع الانبياء والمرسلين عدا ابيها خاتم النبيين و لم يبق لاحد شبهه في شرف محلها و علور بتتها و سمومكا نتها و نبلها و فضلها و ما اعدالله لها من المزية التي ليست لاحد قبلها ولا بعدها و ان الشرف قد اكتنفها من جميع اقطارها و ان المجد قد اوصلها الي غايه يعجز المجاوزون عن خوص غمارها و مهما ذكره ذاكر فهو في الحقيقه دون مقدارها و ان شئت فانظر الي نفسها الكريمه و اطرافها و جوانبها حتي تجدها قد استولت علي موجبات الفضل والشرف كلها و ان لها فضائل اصليه ذاتيه من جهة نفسها و فضائل خارجيه من جهه امها و ابيها و زوجها و بينها فلها اذا نور علي نور من ربها و زاد علي طيب فرعها طيب اصلها و هي غصن الشجره الطيبه التي ثابت اصلها و في السماء فرعها توتي اكلها كل حين باذن ربها بل هي تلك الشجره بنفسها و رسول الله اصلها و اميرالمؤمنين ساقتها والائمه المعصومون اغصانها والشعيه اوراقها و علوم الائمه اثمارها و هي اصل ماهيه الشجره و هويتها. صورتش ديدي ز معني غافلي از صدف دري كزين گر عاقلي اين صدفهاي قوالب در جهان گر چه جمله زنده اند از بهر جان ليك اندر هر صدف نبود گهر چشم بگشا و دل هر يك نگر كان چه دارو اين چه دارد و اگزين زان كه كم يا بست اين در ثمين.

ص: 201

با اين حالت بعضي از بي خردان اهل سنت هر گاه بخواهند مدح فاطمه بگويند حرف آنها اينست فاطمه تعدل عايشه و بعض ديگر معاذالله زبانم بسوزد مي گويند عايشه افضل از فاطمه است تبالسوء افهامهم.

اثر طبع غافل

قصيده ي غرائي در مولوديه ي صديقه ي كبري سروده مطلع او اين است.

(شب از هنگام چون بگذشت شد مرغ سحر گويا) تا اين كه گويد

خور از جيب افق گرديد طالع آن چنان گوئي

تجلي كرد از برج رسالت زهره ي زهرا

چه زهرا آن كه در ممكن بود چون عقل اندر سر

چه زهرا آن كه در اشيا بود چون روح در اعضا

نخستين حرف ديوان رسالت فاطمه آنكو

موشح گشت بر فرمان هستي از خط طغرا

بكثرت سيد وحدت در هيولاي بشر آمد

شد اندر كسوت زهرا بصورت ظاهر و پيدا

نبوت را به سر كبريا مستوره ي عصمت

ولايت را بصدق مدعا صديقه ي كبرا

زمين نطع نوال او زان بار جلال او

فلك صف النعال او ملك را ملكتش دارا

فلك را يك جهان اميدوار نخله ي آدم

جهان را يك فلك خورشيد و نور ديده حوا

ص: 202

نبي را هست دخت اما چه دختي اخت با وحدت

علي را هست جفت اما چه جفتي جفت بي همتا

پدر اگر بصورت دختر است اما كه در معني

نبي را هست مادر آن خجسته دره ي بيضا

نه باور گر ترا كو پس چرا ام ابيهايش

بكنيت خواندن آن كو هست حقرا مظهر اسماء

پيمبر حاش لله كو گزاف اندر سخن آرد

سخن را باش از دانش بمعني عارف و دانا

قوام الاوليا مي خوانيش اما نمي داني

نبوت با ولايت توام است و همسر و همتا

وجود اندر مراتب چون پزيرا گشت بر صورت

به بطن قابليت منعقد شد نطفه ي اشيا

مقام قابليت رتبه ي زهر است در هستي

كه نفس قابليت راست تانيث نسب اولي

پيمبر هم زام قابليت زاده شد و رني

رسالت را به بايد حق ببوجهلي كند اعطا

در درياي عصمت انكه مهر و مه شب و روزش

نه بالا ديد نه سايه نه عارض ديدني سيما

حيا در مكتب شأنش بود طفل دبستاني

كه از پير كمالش گشت بر درس ادب دانا

نقاب شرم بر عارض اگر از آفتاب آرد

همه چشم فلك باشد بر او چون ديده عميا

وقارش في المثل گر كوه خانم كوه قافش دان

كه اندر وي عفاف او چه اندر آشيان عنقا

نسيم گلشن فيضش بمريم گر دميدي دم

قدح نوشيد از كوثر ثمر برچيد از طوبي

برفت از حجره اش هاجر بمژكان خاك مشك آگين

بسود از پاي او ساره بيك سو عنبر سارا

بحرمت خاك راهش را ملك بر ديده كحل افشان

برفعت استانش را فلك از بوسه سر در پا

شجاعت ني بر او شايان كه گويم هست مرحبكش

وليكن دست حق را بوده اندر آستينش جا

نه بي مهرش بود مسلم اگر طاعت كند سلمان

نه با عفوش بود مجرم اگر عصيان كند ترسا

بهشت از قهر او گردد بسان حفره دوزخ

سقر از لطف او گردد مثال جنه المأوي

فلك را دسته ي دستاس او گردست رس بودي

زانجم دانه كردي آرد بهرش در همه شبها

تنور از آفتاب افروختي تا قرص مه بندد

دريغا سوخت نانش را جهان از آتش اعدا

غرض چون جشن ميلاد است وقت تهنيت غافل

نه جاي تعزيت بر گو حديث از صاغر صهبا

ص: 203

حديث ان فاطمه لسان الميزان

علي بن عيسي اربلي در كشف الغمه از محمد بن الحنفيه رض حديث مي كند كه فرمود از پدرم اميرالمؤمنين عليه السلام شنيدم كه فرمود روزي بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم وارد شدم: ديدم فرزندم حسن در طرف راست رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نشسته و حسين در جانب يسار او نشسته و فاطمه در پيش روي او جلوس فرموده اين وقت رسول خدا فرمود اي حسن و اي حسين شما دو كفه ميزانيد و فاطمه شاهين آن ترازو باشد ترازو درست نشود مگر با شاهين و شاهين ترازو نشود مگر با كفتين شما دو اماميد و از براي مادر شما است شفاعت اميرالمؤمنين فرمود سپس رسول خدا متوجه من گرديد و فرمود يا اباالحسن تو عطا كننده ي اجرهاي مؤمنين و تقسيم كننده ي بهشت در ميان آنها مي باشي)

و حضرات اهل سنت نيز اين روايت را نقل كرده اند (1) و اين حديث صريح است كه امر شفاعت در عهده ي طاهره ي فاطمه ي زهرا است و خداوند متعال اين نور مقدس را سبب وصول رحمت خود قرار داده كما اين كه پدر بزرگوارش را رحمت واسعه خود قرار داده و اين روايت بالخصوص خبر از مقام كريمي مي دهد كه امامين همامين الحسن والحسين كه داراي مقام ولايت كليه مي باشند تماميت آن مقام اناظه بوجود آن مخدره دارد ابويعلي صاحب تفسير كبير و سفيان ثوري آيه ي مرج البحرين يلتقين را در حق خمسه ي طيبه تفسير كرده اند چنان چه در ذيل تفسير آيه ي سوم سبق ذكر يافت.


1- الشيخ عبدالله بن محمد الشبراوي القاهري الشافعي المتوفي 2172 في كتاب (الاتحاف) بحب الاشراف باسناده عن محمد بن الحنفية رضي الله عنه قال سمعت اميرالمؤمنين عليه السلام يقول دخلت يوما منزلي فاذا رسول الله جالس والحسن عن يمينه والحسين عن يساره و فاطمه بين يديه و هو يقول يا حسن و يا حسين انتما كفتا الميزان و فاطمه لسانه ولا يعدل الميزان الا باللسان ولا يقوم اللسان الا بالكفتين انتما الامامان و لامكم انشفاعه ثم التفت الي و قال يا اباالحسن انت تؤتي المؤمنين اجورهم و تقسم بينهم الجنة).

ص: 204

بودن فاطمه لقاح شجره ي طيبه

در انساب سمعاني و مستدرك حاكم و فردوس ديلمي و ديگران از ابن عباس روايت كنند كه فرمود از رسول خدا شنيدم كه اين كلام بگفت انا الشجرة و فاطمة حلمها و علي لقاحها والحسن والحسين ثمرها والمحبون لاهل لابيبت ورقها من الجنه حقا حقا و تفصيل اين مقام در ذيل آيه ي چهارم سبق ذكر يافت.

احاديث من آذا فاطمه و نظائر آن

يك دسته روايات راجع باين قسمت در كتب فريقين از حد تواتر گذشته و اين روايات اصل و فرع مذهب اهل سنت را بر هم بسته بدارالبوار مي فرستد و اندوختهاي آنها را كه در سالهاي دراز بر هم بافته در و السنه عوام انداخته بدرك اسفل مي رساند چه آن كه هرگاه اذيت فاطمه اذيت رسول خدا باشد و غضب فاطمه غضب او باشد كفر اذيت كننده و بغضب آورنده بلا كلفة ثابت و محقق است كه تفصيل آن در قصه ي حرق باب بعد از اين بيايد انشاءالله

شيخ شبلنجي در نور الابصار (1) قال اخرج الطبراني و رجاله ثقات انه صلي الله


1- طبع مصر ص 141 ابن حجر مكي در صواعق المحرقه در مقصد ثالث از آيه 14 در فضائل اهل بيت و عسقلاني در اصابه در ترجمه فاطمه و كذا ابن اثير در اسد الغابه و ابن عبدالبر در استيعاب و بخاري در باب خمس و علي متقي در كنزالعمال در فصل ثاني از باب خامس از فضائل اهل بيت از حرف الغا ج 5 ص 218 طبع حيدرآباد و بدخشاني در مفتاح النجاة و حاكم نيشابوري در مستدرك و ابن مغازلي در كتاب مناقب و شيخ عبدالحق دهلوي در مدارج النبوة و عسقلاني در فتح الباري در باب نكاح و همداني در مودة القربي و بشراوي در كتاب اتحاف و بخاري در باب فضائل الصحابه و در باب ذب الرجل عن انبته از باب نكاح و ابي داود سجستاني در صحيح خود ص 202 از كتاب نكاح باب ما يكره ان يجمع بينهن من النسا طبع هند و در جزا ثاني از كتاب مصابيح السنه بغوي ص 205 طبع مصر و طبراني در معجم كبير و احمد بن حنبل در مسند خود باسانيد كثيره و در تلخيص مسند تأليف ذهبي و ابراهيم بن محمد حموي در فرائد السمطين و موفق بن احمد خوارزمي در جزء اول مقتل الحسين ص 53 و در كتاب فضائل و قسطلاني در مواهب لدنيه در مقصد 4 و در خصائص حضرت فاطمه و قندوزي در ينابيع المودة و سبط ابن جوزي در تذكره و ابن قيتبه در الامامة والسياسة و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه و محب الدين طبري در ذخائر العقبي و رياض النضره) و شاه ولي الله در ازالة الخفا و ملك العلما در فضائل السادات و ابونعيم در حلية الاوليا و منقبة المطهرين و ابوصالح مؤذن در اربعين و خرگوشي در شرف النبوة و سيوطي در جمع الجوامع و ديگر كتب خود و عمر رضا كحاله در اعلام النساء در ترجمه ي فاطمه و ديگر از اعلام سنيه ممن لاتحصي كثرتهم باسانيد متعدده روايات مذكوره ي در متن را ذكر كرده اند) منه.

ص: 205

عليه و سلم خرج و هو اخد بيد فاطمة فقال من عرف هذه فقد عرفها و من لم يعرفها فهي فاطمه بنت محمد و هي بضعه مني و هي قلبي و هي روحي التي بين جنبي من آذاها فقد آذاني و من آذاني فقد آذالله

و در بعضي از روايات من اغضب فاطمه فقد اغضبني و من اغضبني فقد اغضب الله و در بعضي ديگر قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يريبني ما ارابها و در بعضي ديگر يسوئني ما يسوئها و در بعض ديگر يولمني ما يولمها و يسرني ما يسرها و در بعضي ديگر يرضي الله لرضاها و يغضب لغضبها و در صحيح مسلم و حلية الاولياء صورت خبر اين است انما فاطمه انبتي و هي شجنة مني يريبني ما ارابها و يؤذيني ما آذاها)

فاطمه پاره از گوشت من است مكروه مي آيد مرا چيزي كه بر وي مكروه آيد و آزرده مي سازد مرا چيزي كه او را بيازاد

و عبارت ديگر حليه و مستدرك حاكم اين است كه پيغمبر فرمود فاطمه شجنة مني يقبضني ما يقبضها و يبسطني ما يبسطها

و در خبر است كه سهل بن عبدالله بنزد عمر بن عبدالعزيز آمد و گفت بني اميه مي گويند تو فرزندان فاطمه را از ايشان فاضل تر داني و بر ايشان تفضيل مي گذاري عمر بن عبدالعزيز در جواب گفت من از اشخاص عدول ثقة استماع كردم كه از اصحاب روايت كردند كه ايشان از رسول خدا شنيدند كه فرمود فاطمه پاره ي تن من است خوشنود مي كند مرا چيزي كه فاطمه را خوشنود مي كند و خشمناك مي كند مرا چيزي كه فاطمه را خشمناك مي نمايد و بخدا قسم سزاوار است از براي من كه طلب كنم رضاي رسول خدا را و رضاي فاطمه را به خوشنود كردن فرزندان ايشان و همانا بني اميه دانسته اند كه

ص: 206

پيغمبر شاد مي شود از شادي فاطمه و دشمن مي دارد غمناكي او را

و حاصل مجموع اين روايات چند چيز را مي رساند يكي افضليت فاطمه را چون جزأ پيغمبر است و جزأ حكم كل دارد بعضه و شجنة بمعني قطعه از چيزي است بعلاوه كه رسول خدا از او بمهجه ي قلب و فلذه ي كبد و قرةالعين و روحي التي بين جنبي فرموده

پس ايذاء و ايلام فاطمه عين ايذاء و ايلام رسول خداست و اذيت كننده رسول خدا كافر است باجماع مسلمين عبدالعزيز دهلوي در كتاب تحفه ي خود تصريح دارد كه اغضاب بني كفر است

و نيز از اين روايت عصمت فاطمه ثابت و محقق است چه آن كه اگر معصومه نباشد تواند شد كه خطائي كند و آلوده گناهي گردد و در اين وقت باندازه گناه واجب مي شود بر پيغمبر كه حد براند و در اجراي حد خوشدل گردد كه خداي را اطاعت كرده باشد و در حق چنين كس چگونه پيغمبر مي فرمايد هر كه فاطمه را بيازارد مرا آزرده است و هر كه مرا بيازاد خدا را آزرده است در همه حال تواند شد كه از براي صدور خطائي يا گناهي فاطمه را بيازارد در اين وقت خداي و رسول را آزرده است و هر كه مرا بيازاد خدا را آزرده است در همه حال تواند شد كه از براي صدور خطائي يا گناهي فاطمه را بيازارد در اين وقت خداي و رسول را آزرده است لاجرم ثابت مي شود كه فاطمه معصومه است و بحكم عصمت در عقده ي محال است كه ابدالابدين از روي خطائي و ترك اولائي صادر گردد در اين صورت آزردن فاطمه آزردن خدا و رسول است چون ايلام كل صدق مي كند حقيقة بايلام بعض و ايلام بعض بر ايلام كل لامحاله مضافا بر اين كه از براي روح تركيبي نيست و كل جزاء اجزاء بدن است و واسطه ي در ايلام روح است و فاطمه چون از جنس طينت نبي است و از آن اصل و از آن نور است (فيكون ايذائها ايذاء رسول الله و ايلامها ايلامه لما بينهما من الاتحاد المشار اليه بلفظ البضعه والشجنة)

مؤمنان معدود ليك ايمان يكي

جسمشان معدود لكن جان يكي

غير آن فهمي كه در گاو و خر است

آدمي را عقل و جان ديگر است

جان شيران و سكان از هم جداست

متحد جانهاي شيران خداست

و اما بودن ايذاء رسول خدا ايذاء حضرت پروردگار از اين راهست كه قلب رسول خدا آن كعبه و بيت حقيقي از براي خداست چنانچه منقولست ما و سعني ارضي

ص: 207

و لا سمائي ولكن و سعني قلب عبدي المؤمن پس بسبب اذيت رسول خدا عرش الله مضطرب مي شود و هموم و غموم در او متراكم مي گردد محتشم بسيار خوب گفته است

هست از ملال گر چه بري ذات ذوالجلال

او در دل است و هيچ دلي نيست بي ملال (1).

در لمعة البيضاء به روايت حذيفه ي يماني..

دهم- در لمعة البيضاء بروايت حذيفه ي يماني از رسول خدا حديث كند كه رسول خدا فرمود چون روز قيامت شود سواره فقط چهار نفرند من و علي و دخترم فاطمه و صالح النبي و بروايت ابن عباس فرمود من بر براق سوار مي شوم و علي بر دلدل و دخترم فاطمه بر ناقه ي غضبا و صالح بر ناقه خود

شدة حب النبي لفاطمة

در كتاب مذكور و غير آن از حذيفه منقولست كه رسول خدا مكرر مي فرمود فداها ابوها و آن حضرت بجامه ي خواب نمي رفت تا اين كه فاطمه را ديدار كند و صورت خود را ميان دو پستان او بگذارد و صورت او را به بوسد و ابوالسعادات در فضائل الصحابه و ديگر آن بروايت شريك و اعمش و كثير النوي وابن حجام جميعا سند بجميع بن عمير مي رسانند و او از عايشه و اسامه روايت مي كنند كه اين دو نفر گفتند ما كان احد من الرجال احب الي النبي صلي الله عليه و آله و سلم من علي بن ابي طالب و لا من النساء احب اليه من فاطمه

و نيز عبدالله بن عطا از عبدالله بن بريده خبر مي دهد كه پدرش از رسول خدا خبر مي دهد مي گويد من از آن حضرت سؤال كردم كه محبوب ترين زنان در نزد تو كيست فرمود فاطمه زهراء گفتم از مردان فرمود علي بن ابي طالب شوهر او و مثل همين را در جامع ترمذي و مستدرك حاكم و استيعاب ابن عبدالبر و سائرين نقل كرده اند


1- قال ابن طلعة الشافعي في مطالب السؤال ان فاطمه قد خصت بفضل سجايا منصوص عليها بانفرادها و فضلت بخصائص مزايا صرح اللفظ النبوي بايرادها و مينرت قرة عين الرسول بصفات شرف يتنافس الا نفس النفيسة في آحادها و قال في كشف الغمة ولقد اشرق عوالم الغيب والشهود باشراق انوارها و اضاء لالائها بتشعشع ضيائها واعتلي نورها علي كل موجود بعلومنا رها متعالية عن اعين النظار الكريمة الكريمة الانساب الشريفه الشريفه الاحساب السيدة الجليلة باجماع اهل السداد الخيرة من اهل الخير والرشاد ثالثه الشمس والقمر بنت خير البشر ام الائمة الغرور الصفوة علي رغم من جحد او كفر الخ.

ص: 208

و نيز در كتاب قوه ي القلوب از ابوطالب مكي و ابوصالح مؤذن در اربعين و كتاب فضائل الصحابه سند بعايشه مي رسانند كه گفت علي و فاطمه در كنار رسول خدا بودند علي گفت يا رسول انيا احب اليك انا او فاطمه) من در نزد شما محبوب ترم يا فاطمه رسول خدا فرمود فاطمه محبوب تر است و تو عزيزتري در نزد من و بروايت جابر بن عبدالله حضرت فرمود لك حلاوة الولد و له ثمر الرجال و هو احب الي منك

يعني تو شيريني فرزندي داري از براي من و علي از براي خود من سود و ثمر مردان دارد لاجرم او محبوب تر است در نزد من فاطمه عرض كرد قسم بآن كسي كه ترا برگزيد و خلعت نبوت بر تو پوشانيد و امت را بتو هدايت كرد تا زنده هستم اعتراف دارم بمنزلت علي عليه السلام پوشيده نماند كه امثال اين گونه سؤال و جواب از براي استدراك آيندگان است كه منزلت و مكانت ايشان را بشناسند و اگر نه هر يك عالم بما كان و ما يكون بودند حاجت بسؤال و جواب نداشته اند.

طيب رائحتها

ابومحمد جعفر بن احمد بن علي القمي در كتاب جامع الاحاديث كه در سنه 1369 هجري در تهران بطبع رسيده از رسول خدا چنين روايت مي كند قال رسول الله رائحة الانبياء رائحة السفر جل و رائحة الحور العين رائحة الاس و رائحة الملائكه رائحة الورد و رائحة ابنتي فاطمه الزهراء عليهاالسلام رائحة السفر جل والاس والورد ولا بعث الله نبيا و لاوصيا الا و جد منه رائحة السفر جل فلكوها واطعموا حبالا كم يحسن اولادكم.

رسول خدا فرمود بوي انبياء بوي به هست و بوي حوران جنت بوي گل ياس است و بوي ملائكه بوي گل سرخ است و بوي دخترم فاطمه بوي به و گل ياس و گل سرخ هر سه را دارد خداي متعال ههيچ رسولي نفرستاد مگر آن كه رائحه ي سفر جل در او بود شما زنان حامله ي خود را به بخورانيد تا فرزندان شما نيكو صورت از مادر متولد شوند.

ص: 209

انها حوراء انسية

خرگوشي در كتاب شرف النبوة و ابوصالح مؤذن در اربعين و ابوالسعادات در فضائل و ابوبكر و محمد بن عبدالله شافي و ديگران از علماء عامة روايتي را كه تحت انعقاد نطفه فاطمه از كتب خاصه نقل كرديم اين اعلام سنيه هم نقل كرده اند نهايت اسم عايشه را بآن تصريح نكردند مبادا از مقام او چيزي كاسته شود و صورت خبر اين است.

كان رسول الله يكثر بقبيل فاطمه فانكرت عليه بعض نسائه فقال صلي الله عليه و آله و سلم انه لما عرج بي السماء اخذ بيدي جبرئيل فادخلني الجنة فناولني من رطبها فاكلته.

و في روايتة فناولني منه تفاحة فاكلتها فتحول ذلك نطفة في صلبي فلما هبطت الي الارض واقعت خديجة فحملت بفاطمه مني فهي حوراء انسيه لا انسية محضه فكلما اشتقت الي رائحة الجنة شممت رائحة ابنتي.

رسول خدا چون بسيار فاطمه را مي بوسيد عايشه بر او انكار كرد كه زن شوهردار را سزاوار نيست او را اين همه بوسيدن رسول خدا فرمود شبي كه مرا بآسمانها بالا بردند جبرئيل دست مرا گرفت و داخل بهشت گردانيد و از رطب بهشتي و اگر نه سيب بهشتي بمن عطا كرد من آن را تناول كردم نطفه ي فاطمه از آن ميوه بهشتي است هرگاه مشتاق بهشت مي شوم بوي آن را از فاطمه استشمام مي كنم فاطمه حوراء انسيه است نه اين كه انسيه ي محضه بوده باشد.

تفصيل اين عنوان تحت عنوان شفاعت بيايد

كرامتها علي الله

ابوصالح مؤذن در كتاب اربعين از ابو حامد اسفرايني كه او سند بابو هريره مي رساند كه گفت شنيدم از رسول خدا كه فرمود اول كسي كه داخل بهشت شود فاطمه خواهد بود.

ص: 210

و علي متقي حنفي در كنز العمال در جزأ سادس ص 18 طبع حيدر آباد هند بسندهاي بسيار از رسول خدا حديث كند كه چون روز قيامت شود منادي از بطنان عرش ندا كند كه چشمهاي خود به پوشيد و سرهاي خود فرود آريد كه اينك فاطمه دختر محمد مي خواهد از صراط عبور كند با هفتاد هزار حورالعين همانند برق جهنده.

نامه ي برات آزادي

(نا) از كتاب ابوبكر حافظ بن مردويه المتوفي سنه 352 كه از مشاهير اهل سنت است سند بسنان بن اوسي مي رساند كه گفت رسول خدا فرمود خداي تعالي چون فاطمه را با علي تزويج كرد فرمان داد برضوان خازن بهشت كه شجره ي طوبي را حمل رقاع از براي محبين آل محمد بنمايد سپس همانند باران آن نامهاي برات بيزاري از آتش جهنم از او فرو ريخت ملائكه آن رقاع را ضبط كردند چون روز قيامت شد آن ملائكه هر يك از محبين آل محمد را يك نامه براي آزادي از آتش جهنم باو داده خواهد شد.

تابش نور از ثناياي فاطمه

ابوالسعادات در كتاب فضائل و ثعلبي در تفسير خود بنابر نقل صاحب ناسخ در تفسر قوله تعالي (لا يرون فيها شما و لا زمهريرا) از ابن عباس حديث كنند كه چون اهل بهشت ساكن شوند تابش نوري را بنگرند عرض كنند پروردگارا در كتاب خود خبر دادي كه در بهشت آفتاب و ماه نيست پس اين روشنائي چيست اين وقت منادي ندا كند اين نور شمس و قمر نيست فاطمه از چيزي تعجب نمود خنديد اين نور از ثناياي اوست كه بهشت را روشن كرده است.

صفة قصر فاطمه

(نا) ابوصالح مؤذن در اربعين خود سند باين مسعود مي رساند كه گفت از رسول خدا شنيدم كه مي فرمود گاهي كه خداوند فرمان داد كه فاطمه را با علي كابين بندم پس

ص: 211

از امتثال فرمان جبرئيل مرا آگهي داد كه خداوند بهشتي از مرواريد بنيان كرده كه بين جزر هر ديواري را از مرواريد و طلا و ياقوت بهم پيوسته و ياقوت سرخ مرصع فرموده و با زبرجد سبز سقف آن را بنا كرده و با قطعات مروايد مرصع بياقوت سرخ آن را مزين نموده و غرفه ي اي بنيان نهاده كه از آستانه تا آستانه خشتي از زر سرخ و خشتي از مرواريد سفيد و خشتي از ياقوت رماني و خشتي از زبرجد سبز است و چشمه سار هاروان داشته و آن غرفها را بآنهار جاريه محفوف فرموده و بر لب انها رقبها پديدار است كه بسته مي شود بزنجيرهاي طلا و پوشيده مي شود بگوناگون شجر و بر هر شاخ شجر قبه ايست و در هر قبه تختي است از مرواريد سفيد و شاذروان آن از سندس و استبرق است و زمين آن را بزعفران و مشك و عنبر فرش گسترده اند و در هر حقبه حوريه اي است و آن قبه را صدباب است و در هر بابي دو جاريه جاي دارد و دو شجر افراخته برپاست و مفرشي و كتابي نگاشته حاضر است و گرداگرد قباب نوشته است.

بآية الكرسي گفتم اي جبرئيل خداوند اين بنا را از براي كه نهاده و اين بهشت از براي كدام كس آفريده گفت از براي علي بن ابيطالب و دختر تو فاطمه زهرا بيرون يك بهشت ديگر كه خداوند تحفه فرموده براي علي و فاطمه تا چشم تو بدان روشن گردد.

اقول آنچه ذكر شد از وصف اين قصر منيف هرانيه براي تقريب اذهان است والا وصف آن دار كما هو حقه در عقده ي محال است و حقيقت آنها را بهشت آفرين مي داند.

تفسير حي علي خيرالعمل

ابن شهر آشوب در مناقب از امام صادق عليه السلام حديث كند كه چون از آن حضرت سؤال كردند از معني حي علي خيرالعمل فرمودند بر فاطمه و نيكوئي بفرزندان او و بروايتي خيرالعمل ولايت اهل بيت است و منافات ندارد و خيرالعمل جزأ اذان بود و عمر او را اسقاط كرد و بجاي او الصلوة خير من النوم قرار داد و اين بكي از مطاعن او است.

ص: 212

در صحيح ترمذي است كه..

19- در صحيح ترمذي است كه رسول خدا فرمود من احب هذين يعني الحسن والحسين عليه السلام و اباهما وامهما كان معي في الجنة آن كس كه اين چهار نفر دوست بدارد در بهشت با من خواهد بود).

در تفسير ثعلبي از ابن عمر حديث كند كه..

20- در تفسير ثعلبي از ابن عمر حديث كند كه او مي گفت علي را سه خصلت است كه اگر يكي از آنها نصيب من مي شد دوستر داشتم از اين كه مرا شتران سرخ مو بوده باشد و آن تزويج فاطمه است و اعطاء رايت يوم خبير و آيه ي النجوي.

نسفي كه از معروفين سنيه ي است در تفسير خود نقل مي كند كه..

21- نسفي كه از معروفين سنيه ي است در تفسير خود نقل مي كند كه فاطمه درخواست كرد كه صداق او شفاعت امت بوده باشد و اين درخواست قبول گرديد كه در باب شفاعت بيايد.

در نزهة المجالس از رسول خدا حديث كند كه..

22- در نزهة المجالس از رسول خدا حديث كند كه فرمود شمس من هستم و قمر علي است و زهره دخترم فاطمه و فرقدان حسن و حسين مي باشد

اقول از اين قسم كنايات در قرآن بسيار است بعض از آن سبق ذكر يافت

دوازده زن را خداي تعالي در قرآن به كنايت نام برده

يكي حواء يا آدم اسكن انت و زوجك الجنة

دوم و سوم زوجه ي نوح و لوط چنان چه مي فرمايد (ضرب الله مثلا للذين كفروا امراة نوح و امراة لوط الاية)

4- آسيه زوجه ي فرعون (و ما ضرب الله مثلا للذين آمنوا امرأة فرعون اذ قالت. الايه

5- سارة زوجه ي ابراهيم خليل چنان چه مي فرمايد (و امرأته قائمة فضحكت فبشرناها) باسحق

6- زوجه ي حضرت ذكريا است (و وهبنا له يحيي و اصلحنا له زوجه الخ)

7- زليخا زوجه ي عزيز مصر (قالت امرأة العزيز الآن حصحص الحق انا راودته

ص: 213

8- زوجه ي ايوب فاستجبنا له و كشفنا ما به من ضر و آيتناه اهله

9- بلقيس است اني وجدت امرأة تملكهم

10- عايشه و حفصه است و اذا سرا لبني الي بعض ازواجه حديثا فلما نبأت الاية)

11- خديجه كبري (و وجدك عائلا فاغني) اي بمال خديجة

12- فاطمه ي زهرا عليهاالسلام (مرج البحرين يلتقيان) و از اين پيش ذكر شد كه آن مخدره در آيات بسيار بكنايات نام مباركش ذكر شده است و بخصال خاصه او را ستوده

ده تن زنان را بعطاي ده چيز برگزيد

حوا را بقول توبه ساره را بكمال حسن و جمال رحمه زوجه ي ايوب را بحفاظ فطري و حجاب جبلي آسيه را بحشمت و حرمت زليخا را بحكمت و عنايت بلقيس را باصابت راي مادر موسي را بشكيبائي و صبر مريم را بزلال صفوت ام المؤمنين خديجه را بمقام رضا فاطمه زهرا را بعلم ما كان و ما يكون

هر چه خوبان هه دارند تو تنها داري

پاره اي از سيره و اخلاق فاطمه

اشاره

مضافا بر آن چه سبق ذكر يافت علامه ي مجلسي در عاشر بحار سند بابي سعيد خدري مي رساند كه مي گفت فاطمه اعز ناس بود در نزد رسول خدا اتفاقا روزي رسول خدا بر فاطمه وارد شد و او در محراب عبادت مشغول بنماز بود چون صداي پدر شنيد باستقبال پدر دويد و سلام داد رسول خدا دست مرحمت بر سر فاطمه مي كشيد و مي فرمود چگونه شام كردي اي نور ديده من خداي ترا رحمت كند اگر شامي داري براي من بياور.

(نا) از كتاب اخبار فاطمه ابوالصوفي از عبدالله بن الحسيني حديث كند كه رسول خدا بر فاطمه وارد گرديد آن مخدره پاره ي نان جوين خشكيده خدمت رسول خدا آورد آن حضرت بآن نان جو افطار كرد و فرمود اي دختر جان من اين اول ناني است

ص: 214

كه بعد از سه روز بدست من آمده فاطمه زار بگريست و رسول خدا با دست مبارك صورت او را مسخ مي نمود و اشك او را پاك مي فرمود

حديث اي شي ء خير للنساء

منقول از كتاب مولد فاطمه تاليف ابن بابويه از اميرالمؤمنين روايت مي كند كه ما در خدمت رسول خدا نشسته بوديم آن حضرت فرمود مرا خبر دهيد كه چه چيز براي زنها بهترين چيزهاست ما همگان خاموش بوديم و جوابي نداشتيم چون مجلس پراكنده شد و من بخانه مراجعت كردم و فاطمه را از مقاله رسول خدا خبر دادم آن مخدره فرمود چرا نگفتي بهترين چيزها از براي زنان اين است كه مردي او را نه بيند و او مردي را نه بيند اميرالمؤمنين مي فرمايد من مراجعت بمسجد كردم و رسول خدا را آگهي دادم از مقاله ي فاطمه حضرت فرمود يا علي تو كه در نزد ما بودي و سخن نكردي اميرالمؤمنين عرض كرد يا رسول الله از فاطمه چنين شنيدم رسول خدا فرمود فاطمه بضعة معني

حديث كربة النخل

ثقه الاسلام محمد بن يعقوب كليني در كافي سند بامام صادق عليه السلام مي رساند كه آن حضرت فرمود روزي فاطمه بخدمت رسول خدا مشرف شد و شكايت از بعضي امور نمود رسول خدا بيخ شاخه ي نخل خرمائي را گرفت كه آن را كرب مي گويند و بفاطمه مرحمت نمود و در او كلماتي مسطور بود فرمود اي فاطمه برو و در او نظر كن و هر چه در او هست بياموز چون فاطمه در او نظر كرد ديد نوشته است من كان يؤمن بالله واليوم الاخر فلا يؤذي جاره و من كان يؤمن بالله واليوم الاخر فليكرم ضيفه و من كان يؤمن بالله واليوم الاخر فليقل خيرا او يسكت.

و در كتاب دلائل شيخ جليل ابوجعفر طبري سند باين مسعود مي رساند كه مردي بنزد فاطمه آمد عرض كرد اي دختر رسول خدا آيا پيغمبر اكرم براي شما چيزي باقي گذارده كه مرا بدان وسعت بخشي فاطمه جاريه ي خود را فرمود كه آن جريده را

ص: 215

كه بتو دادم بياور كنيزك بسيار گشت و و او را نيافت فاطمه فرمود اي واي آن را جستجو كن كه بيايي چه آن كه آن جريده در نزد من معادل در فرزندم حسن و حسين است كنيزك پس از تفحص بسيار آن جريده را در ميان خاكروبها پيدا كرد كه در موقع جاروب كردن مفقود شده بود چون آن جريده را نظر كردند در آن نوشته بود

بسم الله الرحمن الرحيم قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم ليس من المؤمنين من لم يؤمن جاره بائقة و من كان يؤمن بالله واليوم الاخر فلايؤذي جاره و من كان يؤمن بالله واليوم الاخر فليقل خيرا او يسكت ان الله تعالي يحب الخير الحليم المتعفف و يبغض الفاحش البذاء السئال الملحف ان الحياء من الايمان والايمان في الجنته و ان الفحش من البذاء و البذاء في النار.

يعني محمد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود از مؤمنين نيست كسي كه همسايه اش از اذيت او درامان نباشد و هر كه ايمان بخدا و روز جزا داشته باشد پس همسايه ي خود را اذيت نكند و هر كه ايمان بخدا و روز واپسين دارد پس كلام خوب بگويد و اگر نه ساكت باشد همانا كه خداوند دوست دارد هر كسي را كه خيرخواه مردم و بردبار و پارسا باشد و دشمن مي دارد هر كه را كه فحاش و بد زباني و بي شرم و بسيار سؤال كنند و مصر در سؤال باشد زيرا كه حيا از ايمان است و ايمان در بهشت خواهد بود و بد زباني از بي شرمي است و بي شرمي در آتش است.

ساعت دعا

محدث قمي در بيت الاحزان از صدوق روايت مي كند كه فاطمه ي زهراء سلام الله عليها كه آن مخدره فرمود شنيدم از پدر بزرگوارم كه فرمود در روز جمعه ساعتي است كه هر كه در آن ساعت از مسلمانان دعا كند و از خدا حاجت خود را در امر خير بخواهد حاجت او برآورده است من عرض كردم آن ساعت كدام است اي پدر بزرگوار فرمود آن گاه كه نصف خورشيد در افق پنهان شود در موقع غروب پس بعد از آن فاطمه غلام خود را امر فرمود كه بر بالاي بام برايد و چون موقع غروب آفتاب شود و نصف خورشيد در مغرب فرو رود مرا آگهي ده كه دعا كنم

ص: 216

احتجاب فاطمه از اعمي

منقول از نوادر رواندي كه بسند معتبر حديث كند كه مردي نابينا بر اميرالمؤمنين وارد شد و فاطمه و رسول خدا در آن مجلس بودند فاطمه برخواست و عقب پرده رفت رسول خدا فرمودند اين مرد نابيناست فاطمه عرض كرد اگر او مرا نه بيند من او را مي بينم و او قوه ي سامعه اش باكي ندارم استشمام رائحه مي نمايد رسول خدا فرمود اشهد انك بعضة مني

و بهمين سند منقول از اميرالمؤمنين است كه مي فرمايد كه رسول خدا از اصحاب خود پرسش كردند كه جنس زن چيست عرض كردند انما هي عورة فرمودند چه وقت بخداي خود نزديك مي شود صحابه جوابي نتوانسته اند بگويند چون اين مطلب بگوش فاطمه رسيد فرمودند هنگامي كه در قعر خانه خود بنشيند رسول خدا فرمودند ان فاطمه بضعة مني

و تبسم فاطمه هنگام ساختن اسماء براي او عماري را كه حجم بدن ميت را مي پوشاند بعد ازين بيايد (1).

غلبه نور وجه فاطمه بر هلال

(نا) از صدوق نقل كرده كه ايشان بسند خود از حضرت رضا عليه السلام روايت نموده كه هرگاه هلال طالع مي گرديد در شهر رمضان نور فاطمه غلبه پيدا مي كرد بر نور هلال و چون آن مخدره غائب مي شد نور هلال ظاهر مي گرديد

و تابيدن نور از ثناياي فاطمه از اين پيش گذشت


1- چگونه چنين نباشد لانها سليلة النبوة و رضيعة در الكرم والفتوه و دره صدف الفخار و عزه شمس النهار و ضياء مشكوه الانوار و صفوه الشرف الجود و واسطته قلاده الوجود و نقطه و دائره المفاخر و قمر هاله المآثر الزهرة الزهراء والغره الغراء العاليه في المحل الاعلي الحالته في المرتبه العليا السامية بالمكاته المكينه في عالم السماوات المضيئه بالانوار المنيرة جمال الاباء و شرف الابناء يفتخر آدم بمكانها و يفرح نوح بعلو شانها و يسمو ابراهيم يكونها من نسله و يتهيج اسماعيل بها علي ابوته و ريحانه النبي من بين اهله بل روحه و قلبه).

ص: 217

الوان انوار از صورت فاطمه

صدوق در علل الشرايع باسناد خود از ابان ابن تغلب از امام صادق عليه السلام حديث مي كند كه تفصيل آن در وجه تسميه ي فاطمه (ع) بزهراء سبق ذكر يافت كه در آخر حديث حضرت مي فرمايد:

و هو ينقلب في وجوهنا الي يوم القيمه في الائمه ما اهل البيت امام بعد امام

بسجده افتادن ملائكه از نور فاطمه

و نيز در علل الشرايع سند بجابر بن عبدالله مي رساند و او از رسول خدا حديث كند كه فرمودند خداي متعال نور فاطمه را از نور عظمت خود خلق كرد چون آن نور بآسمانها و زمينها تابش كرد چمشهاي ملائكه از آن نور خيره گرديد يكباره بسجده افتادند عرض كردند پروردگارا اين چه نوري است كه ديده هاي مرا خيره كرده خطاب از مصدر جلال برسد كه اين نور از نور عظمت من مي باشد كه او را در آسمان ساكن گردانيده ام و او را از صلب بهترين انبياي خود بيرون مي آورم و از آن امامان و خلفاي خود را كه بامر من قيام مي نمايند بوجود مي آورم كه در روي زمين بعد از انقضاء وحي مردم را بسوي من دلالت كنند و طريق را بآنها بياموزند.

حديث ان الله يغضب لغضبك و يرضي لرضاك

امام صادق هنگامي كه اين حديث را از رسول خدا روايت كرد اين حديث بگوش ابن جريح رسيد حاضر حضرت گرديد عرض كرد يا ابا عبدالله حديثي عجيب شنيدم حضرت فرمود آن كدام است گفت حديثي كه از رسول خدا نقل كرديد حضرت فرمود شما روايت مي كنيد كه خداوند براي بنده ي مؤمن غضب مي كند و برضاي او راضي مي شود پس چه جاي تعجب است كه فاطمه ي مؤمنه را خدا براي او غضب كند و برضاي او راضي شود ابن جريح گفت راست فرمودي الله اعلم حيث يجعل رسالته

ص: 218

پرسش فاطمه از مكان ملاقات

صدوق در امالي بسند خود از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت مي كند كه فاطمه ي زهرا از رسول خدا پرسش نمود كه يا ابتاه فرداي قيامت من شما را كجا زيارت خواهم كرد حضرت فرمود من بر در بهشت بالواء حمد شفاعت امت مي كنم و اگر نه بر كنار حوض امت خود را از آب كوثر سراي مي نمايم عرض كرد اگر آنجا بخدمت شما نرسم فرمود در پاي ميزان كه من در آن جا مي گويم خدايا امت مرا از آتش جهم بسلامت بدار و اگر نه در شفير جهنم كه شراره ي آتش را از امت خود دور مي كنم فاطمه مستبشر و فرحناك گرديد از اين اخبار.

نام فاطمه در انجيل

صدوق در امالي سند بعبدالله بن سليمان مي رساند مي گويد در صفت پيغمبر قرائت انجيل مي نمودم در نكاح نساء ديدم نوشته است كه آن حضرت قليل النسل است و نسل او از مباركه است يعني فاطمه و از براي او خانه اي است در بهشت كه در آن خانه رنجي و سختي و غمي و المي نيست و پيغمبر كفيل اوست چنان چه كفيل شد ذكريا مادر ترا يعني مريم مادر عيسي را و اين مباركه را دو فرزند خواهد بود و هر دو تن شهيد خواهند شد

سفارشات رسول خدا در حق فاطمه

صدوق در امالي سند بابن عباس مي رساند كه گفت روزي رسول خدا نشسته بود و علي و فاطمه و حسن و حسين در نزد او نشسته بودند اين وقت رسول خدا سر بجانب آسمان كرد عرض كرد پروردگارا تو مي داني كه اين جماعت اهل بيت منند و گرامي ترين خلق اند در نزد من پروردگارا دوست بدار كسي كه اينها را دوست دارد و غضب كن بر كسي كه بر اينها غضب مي كنند و دوستي كن با كسي كه با اينها دوستي مي نمايد و دشمني بنما با كسي كه با اينها دشمني بنمايد و اعانت كن كسي را كه با اينها اعانت كند و قرار بده

ص: 219

آنها را پاكيزه و مطهر از هر رجس و گناهي و از جانب خود ايشان را بروح القدس مؤيد بنما سپس روي با علي آورد و فرمود يا علي تو امام اين امتي و خليفه بر آنها هستي بعد از من و كشاننده مؤمنين باشي بسوي بهشت و گويا مي نگرم كه دخترم فاطمه مي آيد در روز قيامت بر ناقه اي از نور و از طرف راست او هفتاد هزار ملك و از طرف يسار او هفتاد هزار ملك و از پيش روي او و عقب سر كذلك مي كشاند زنان امت مرا بسوي بهشت پس هر زني كه پنج وقت نماز خود بجا آورد و روزه ي ماه رمضان را بگيرد و در حال استطاعت حج خود را بجا آورد و زكوة مال خود را بدهد و شوهر خود را اطاعت بنمايد و علي و اولاد او را دوست داشته باشد داخل بهشت مي شود بشفاعت دخترم فاطمه (ع) و انها لسيدة نساء العالمين فقيل يا رسول الله اهي سيدة نساء عالمها فقال صلي الله عليه و آله و سلم ذلك لمريم بنت عمران فاما ابنتي فاطمه فهي سيده نساء العالمين من الاولين والاخرين

و هرگاه در محراب عبادت بايستد هفتاد هزار ملك از ملائكه مقربين بر او سلام بنمايند و او را ندا كنند بهمان ندائي كه با مريم بنت عمران مي نمودند مي گويند يا فاطمه ان الله اصطفيك و طهرك و اصطفيك علي نساء العالمين

سپس فرمود يا علي بدان كه فاطمه پاره ي تن من است و نور چشم من و ميوه ي قلب من است يسوئني ماسائها و يسرني ما سرها و او اول كسي است كه از اهل بيت من بمن ملحق مي شود

پس با او نيكوئي كن بعد از من «ان فاطمه شجنة مني يسخطني ما اسخطها و يرضيني ما ارضاها» فاطمه رك و ريشه من است بغضب مي آورد مرا چيزي كه او را بغضب مي آورد.

حديث من عرف فاطمه

شيعه و سني متفق اند كه رسول خداي بيرون آمد و دست فاطمه را در دست داشت و فرمود: (من عرف هذه فقد عرفها و من لم يعرفها فهي فاطمه بنت محمد و هي بضعه مني و هي قلبي و روحي التي بين جنبي فمن آذاها فقد آذاني و من آذاني فقد آذي الله) بيان شد كه نظائر آن از كتب اهل سنت از حد تواتر گذشته.

ص: 220

تبسم فاطمه از مرگ خود

اشاره

رسول خدا در مرض موت خود فاطمه بر وي درآمد آن حضرت با فاطمه آغاز سخن كرد و با او اسراري مي گفت فاطمه سخت بگريست رسول خدا كلمه اي ديگر بگفت فاطمه بخنديد عايشه مي گويد با خود گفتم اين زن را بر ساير زنان فضيلت باشد اين خنده ميان گريه يعني چه چون از فاطمه پرسش كردم سبب آن را در جواب فرمود من آن كس نيستم كه افشاي سر بنمايم تا گاهي كه رسول خدا از جهان برفت فرمود پدرم چون خبر مرگ خود را بمن گفت گريستم بعد فرمود تو اول كس باشي كه بمن ملحق شوي از اهل بيت من پس بخنديدم.

در لمعة البيضا ص 12 بعد از نقل اين روايت از بخاري و ترمذي مي گويد: ان مضمون هذا الخبر يدل علي كونها اشرف من الانبياء والصديقين والشهداء والصالحين ما خلا خاتم النبيين و زوجها اميرالمؤمنين و اولاده المعصومين و ذلك لانه قد ضحكت بوعد لقاء ربها و تبشرت بقرب زمان موتها و لم يظهر هذا الشأن من احد من الانبياء العظام سپس شروع مي كند بذكر كراهت هريك از انبياء را از موت (1).

شعر

نور احدي ظاهر از جانب بطحا شد

چون عرش معلا كرد سرتاسر دنيا را

در كشور امكاني واجب به تجلي بين

در عالم ناسوتي لاهوت هويدا را


1- تا اين كه مي فرمايد: بالجمله لا توجد نفس من النفوس الانسانيه الا و هي كارهه للموت لامحاله اذهو هادم اللذات و مفرق الجماعات و موتم البنين والبنات مع استيناس الارواح الي الابدان العنصريه و ميل الطباع البشريه الي الحيوه الدنيويه و لومع صفه النبوه والرساله كطباع الانبياء واولياء الكرام عليهم السلام حيث انهم علي شرف مقاديرهم و عظم اخطارهم و مكانتهم من الله و منازلهم من محال قدسه و علمهم بما يول اليه احوالهم و تنتهي اليه امورهم احبوا الحيوة و مالوا اليها و كرهوا الموت و نفروا منه لما اشرنا منه من الاستيناس اذا انقطاع الانس خطيب جسيم و عذاب اليم بل جميع الالام الدنيويه و الاخرويه راجعه الي انقطاع الانس اليه و فاطمه كانت فناة في عنفوان الشباب والفتوه و لها زوج كريم و اولاد صغار اطياب و مع تعلق قلبها بهم في الغايه و ميلها اليهم في النهايه و مع ذلك كله فاذا بشرت بسرعته اللحاق الي دارالقرار تبشرت و من غايه السرور ضحكت فهم في اي واد و هي في اي واد و ان هذا والله امر عظيم الخ.

ص: 221

خورشيد جهان آرا در پرده خجلت شد

تابان درخشان ديد تا زهره ي زهرا را

در دائره ي خلقت امري علني بينم

يا كوكبه ي حشمت صديقه ي كبري را

شمس فلك عفت نور قمر عصمت

دارد ز پي خدمت صد مريم و حوا را

دخت نبي مرسل جفت علي والا

زان گونه مربي بين اين گونه مر بارا

ار مقدم ميمونش عالم چه گلستان شد

از نور تجلي داد نه گنبد مينا را

بر درگه او دربان جبرئيل امين ديدم

مرآت خدا گفتم آن مظهر يكتا را

در عترت پاك او چون هشت و چهار آمد

بر بام فلك بنهاد از عز و شرف پا را

از جود وجود او اسلام مؤيد شد

قرآن به ثنا خواني مرضيه و عذرا را

او كامله ي مطلق حق باوي وي با حق

نازم بچنين رفعت انسيه ي حورا را

فرمود رسول الله الفاطمه بعضه

با كوش دلت بشنو وصف در بيضا را

با طلعت مسعودش عالم چه منور كرد

نور رخ او روشن سازد صف عقبا را

ما چشم باو داريم در عرصه رستاخيز

شايد كه بالطافش خرسند كند ما را

اثر طبع مولانا حجة الاسلام شيخ محمد حسين معروف به كمپاني

دختر فكر بكر من غنچه لب چه وا كند

از نمكين كلام خود حق نمك ادا كند

طوطي طبع شوخ من چونكه شكرشكن شود

كام زمانه را پر از شكر جان فزا كند

بلبل نطق من زبك نغمه ي عاشقانئي

گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا كند

خامه ي مشك ساي من گر بنگارد اين رقم

صفحه روزگار را مملكت ختا كند

مطرب اگر بدين نمط ساز طرب كند گهي

دائره ي وجود را جنت دلگشا كند

شمس فلك بسوزد از آتش غيرت حسد

شاهد معني من ار جلوه دلربا كند

نظم برد بدين نسق از دم عيسوي من

خاصه دمي كه از مسيحا نفسي ثنا كند

و هم باوج قدس ناموس اله كي رسد

فهم كه نعت بانوي خلوت كبريا كند

ص: 222

ناطقه ي مرا مگر روح قدس كند مدد

تا كه ثناي حضرت سيده ي نسا كند

فيض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه

چشم دل از نظاره در مبدأ و منتهي كند

صورت شاهد ازل معني حسن لم يزل

و هم چگونه وصف آينه حق نما كند

مطلع نور ايزدي مبداء فيض سرمدي

جلوه ي او حكايت از خاتم انبيا كند

بسمله ي صحيفه ي فضل و كمال و معرفت

بلكي گهي تجلي از نقطه ي تحت با كند

دائره ي شهود را نقطه ي بلتقي بود

بلكه سزد كه دعوي لو كشف الغطا كند

حامل سر مستمر حافظ غيب مستتر

دانش او احاطه بر دانش ماسوي كند

عين معارف و حكم بحر مكارم كرم

كان سخاوي وي محيط را قطره ي بي بها كند

ليله ي قدر اوليا نور نهار اصفيا

صبح جمال او طلوع از افق علا كند

بضعه ي سيد بشر ام ائمه ي غرر

كيست جز او كه همسري باشه لافتي كند

وحي نبوتش نسب جود و فتوتش حسب

قصه ي از مروتش سوره ي هل اتي كند

دامن كبرياي او دست رس خيال ني

پايه ي قدر او بسي پايه بزير پا كند

لوح قدر بدست او كلك قضي بشست او

تا كه مشيت اللهي او چه اقتضا كند

در جبروت حكمران در ملكوت قهرمان

در نشآت كن فكن حكم بماتشا كند

عمصت او حجاب او عفت او نقاب او

سر قدم حديث از او سر و از آن حيا كند

نغمه ي قدس بوي او حذبه ي انس خوي او

منطق او خبر زلا ينطق عن هوي كند

قبله ي خلق روي او كعبه ي عشق كوي او

چشم اميد سوي او تا بكه اعتنا كند

بهر كنيزيش بود زهره كمينه مشتري

چشمه ي خور شود اگر چشم سوي سها كند

مفتقرا متاب رو از در او بهيچ سو

ز آن كه مس وجود را فضه ي او طلا كند

نام فاطمه بر سرادق عرش

ابوبكر شيرازي كه از معتبرين عامه ي است در تفسير خود گفته كه: مراد از اهل ذكر محمد و علي و حسن و حسين عليهم السلام مي باشند اين جماعت اهل علم و فضل و بيان هستند و بخدا قسم مؤمن ناميده نشد مؤمن مگر براي كرامت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب.

ص: 223

(يص) ص 441 از حافظ ابوبكر شيرازي حديث كند كه او سند بابن عباس مي رساند مي گويد پيغمبر فرمود در شب معراج اين كلمات را بر سرادق عرش بديدم (لا اله الا الله محمد رسول الله علي جنب الله الحسن والحسين صفوه الله فاطمه امه الله علي مبغضيهم لعنه الله.

(ابن حجر هيثمي) در صواعق از رسول خدا حديث كند كه آن حضرت فرمود بعلي بن ابي طالب يا علي: ان اول من يدخل الجنه يا علي انا وانت و فاطمه والحسن والحسين في مكان واحد.

علي عليه السلام عرض كرد يا رسول الله دوستان ما در كجا باشند رسول خدا فرمود در پشت سرما بما ملحق مي شوند.

وصيت پيغمبر فاطمه را باتيان چهار عمل هنگام خواب

منقول از خلاصة الاذكار مرحوم ملا محسن فيض است كه مي فرمايد از حضرت زهرا صلوات الله عليها روايت است كه فرمود پدرم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر من وارد گرديد در وقتي كه رختخواب خود را پهن كرده بودم و مي خواستم بخوابم فرمود اي فاطمه قبل از اين كه بخواب روي چهار عمل بجا بياور يك ختم قرآن بنما و پيغمبران را شفيع خود گردان و مؤمنين را از خود خوشنود بنما و حج و عمره بجا بياور اين را فرمود و داخل نماز شد من صبر كردم تا از نماز فارغ گرديدم گفتم يا ابتاه امر فرمودي بچهار چيز كه من قدرت ندارم كه در اين وقت آنها را بجا بياورم آن حضرت تبسم كرد فرمود اي فاطمه هرگاه بخوابي قل هو الله احد را سه مرتبه قرائت كني پس گويا ختم قرآن كرده اي و هرگاه صلوات بفرستي بر من و بر پيغمبران قبل از من ما شفيعان تو خواهيم بود در روز قيامت و هرگاه استغفار كني از براي مؤمنين پس تمامي ايشان از تو خوشنود شوند و هرگاه بگوئي سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر همانند اين است كه حج و عمره كرده باشي.

ص: 224

دارقطني در صحيح خود روايت كرده كه..

(35) دارقطني كه از مشاهير اهل سنت است در صحيح خود روايت كرده كه رسول خدا دست دزدي را فرمان داد قطع بنمايد دزد فرياد برآورد كه ديروز اين دست را بشرف بيعت اسلام مي شناختي و محترم مي داشتي امروز بقطع او فرمان مي دهي رسول خدا فرمود اگر هم فاطمه دخترم باشد چون مرتكب چنين امري گردد حكم خدا را معطل نمي گذارم و حد بر وي جاري مي نمايم چون فاطمه اين سخن بشنيد محزون گشت تا چرا نام او بر زبان پيغمبر با دزدي توامان رفته در آن حال جبرئيل نازل گرديد و اين آيه بياورد (ان اشركت ليحبطن عملك) يعني اگر شرك بياوري عمل تو ضايع و باطل خواهد شد رسول خدا نيز از اين كلمه محزون گشت جبرئيل بيامد و اين آيه آورد (لو كان فيهما آلهة الاالله لفسدتا) رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تعجب كرد جبرئيل نازل شد عرض كرد يا رسول الله چون فاطمه محزون گرديد از قول شما اين آيات بجهت دلخوشي و رضايت او نازل گرديد بجهت موافقت فاطمه.

در ناسخ گويد..

(36) در ناسخ گويد مردي گفت بر فاطمه زهرا وارد شدم ايشان بر من ابتدا بسلام نمودند بعد فرمود چه چيز ترا باين جا كشانيد آن مرد گفت طلب خير و بركت فاطمه فرمود خبر داد مرا پدرم و اينك حاضر است كه هر كس سه روز بر پدر من درآيد يا بر من وارد گردد و سلام كند خداوند متعال واجب مي كند از براي او بهشت را عرض كردم در حيوه شما فرمود بلي و همچنين بعد از وفاه همين ثواب را دارد.

اخبار شفاعت و تظلم فاطمه ي زهرا در قيامت

اشاره

اخبار بسيار در اين باب وارد شده است و در اين جا به پاره اي از آنها اشاره مي شود ابن شهر آشوب در مناقب از كناب القواميه ي سمعاني و كتاب فضائل الصحابه ي زعفراني و از كتاب ابانه ي عكبري و از كتاب فضائل احمد حنبل و از كتاب اربعين ابن المؤذن كه همه ي از اكابر و مشاهير اهل سنت اند باسانيد خود از رسول خدا حديث كنند كه در روز قيامت گاهي كه خلايق در پيشگاه موقف ايستاده مي شوند از وراي حجاب منادي ندا كند ايها الناس چشمها فرو خابانيد و سرها بزير افكنيد زيرا كه فاطمه دختر محمد عبور مي دهد

ص: 225

بر صراط و بروايت ابي ايوب چون برق لامع مي گذرد و هفتاد جاريه از حورالعين در ملازمت آن حضرت مي گذرند.

روايت فرات بن ابراهيم در شفاعت

سند بابن عباس مي رساند كه گفت اميرالمؤمنين عليه السلام براي من حديث كرد كه روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر دخترش فاطمه وارد شديد ديد سيلاب اشك از ديده هاي حق بينش جاري است فرمود اي فاطمه چه مي شود ترا و اين گريه از براي چيست عرض كرد يا ابتاه بياد روز قيامت افتادم و برهنگي اهل محشر را متذكر شدم رسول خدا فرمود همانا روز قيامت بسيار عظيم است ولي جبرئيل مرا خبر داده است كه اول كس كه زمين را بشكافد من باشم و پس از من ابراهيم خليل و بعد از او شوهر تو علي بن ابي طالب عليه السلام سپس جبرئيل بفرمان خدا بر سر قبر تو بيايد با هفتاد هزار فرشته و هفت قبه از نور بر سر قبر تو بزنند و اسرافيل با سه حله از نور برفراز سر تو بايستد و ترا ندا كند كه اي دختر محمد قومي الي محشرك پس تو با قلب آرميده و مستوره از قبر بيرون مي آئي و آن حلها در بر مي نمائي آن وقت زوقائيل در مي رسد و شتري از نور حاضر مي كند كه مهار آن از مرواريد تر باشد و هودجي بر پشت او از طلاي احمر باشد پس بر آن شتر سوار شوي و زوقائيل زمام آن را مي كشد و هفتاد هزار فرشته كه همه ي ايشان رايت تسبيح بدست دارند (1).


1- و الفاظ حديث اين است (قال ابن عباس قالي لي اميرالمؤمنين دخل رسول الله صلي الله عليه و آله علي فاطمه فرآها تبكي فقال لها ما حزنك يا نبة قالت يا ابه ذكرت المحشر و وقوف الناس عراة يوم القيمه قال يا بنيه انه ليوم عظيم ولكن قد اخبرني جبرئيل من الله انه قال اول من تنشق الارض عنه يوم القيمه انا ثم ابي ابراهيم ثم بعلك علي بن ابي طالب ثم يبعث الله اليك جبرئيل في سبعين الف ملك فيضرب علي قبرك سبع قباب من نور ثم يآتيك اسرافيل بثلاث حلل من نور فيقف عند راسك فيناديك يا فاطمه بنت محمد قومي الي محشرك فتقومين آمنه روعتك مستوره عورتك فيناديك اسرافيل و معه ثلاث حلل فتلبسينها و ياتيك ذو قائيل بنجيبة من نور زمامها من لولو رطب عليها محفه من ذهب فتركبينها و يقود زوقائيل بزمامها و بين يديك سبعون الف ملك بايديهم الويه التسبيح فاذا جد بك السير استقبلتك سبعين الف حوريه يستبشرون بالنظر اليك بيد كل واحده منهن مجمره من نور يسطع منها ريح العود من غير نار و عليهن اكاليل الجوهر مرصع بالزبرجد الاخضر فبسرن عن يمينك و اذا سرت مثل الذي سرت من قبرك استقبلك مريم بنت عمران في مثل من معك من الحور فتسلم عليك فتيسر هي و من معها عن يسارك ثم تستقبلك امك خديجه بنت خويلد اول المومنات بالله و رسوله و منها سبعون الف ملك بايديهم الويه التكبير فاذا قربت من الجمع استقبلك حوافي سبعين الف حوراء و معها آسيه بنت مزاحم فتسيرهي و من معها معك فاذا توسطت الجمع و ذلك ان الله يجمع الخلائق في صعيد واحد فتستوي بهم الاقدام ثم ينادي منادي من تحت العرض يسمع الخلائق غضوا ابصاركم حتي تجوز فاطمه الصديقه بنت محمد و من معها فلا ينظر اليك يومئذ الا ابراهيم خليل الرحمن و علي بن ابي طالب و بطلب آدم حوا فراها مع امك خديجه امامك ثم ينصب لك منبر من النور فيه سبع مراقي بين المرقاه الي المرقاه صفوف الملائكه بايديهم الويه النور و يصطف الحور العين عن يمين المنبر و عن يساره و اقرب النساء معك حوا و آسيه و اذا صرت في اعلي المنبر اتاك جبرئيل فيقول لك يا فاطمه سلي حاجتك فتقولين يا رب ارني الحسن والحسين فباتيانك و اوداج الحسين تشنحب دما و هو يقول يا رب خذلي اليوم بحقي ممن ظلمني فيغضب عند ذلك الجليل و يغضب لغضبه جهنم والملائكه اجمعون فنز فرجهنم عند ذلك زفره ثم يخرج فوج من النار و يلتقط قتله الحسين و ابنائهم و ابناء ابنائهم و يقولون يا رب انا لم نحضر قتل الحسين فيقول الله لزبانيه جهنم خذوهم بسيماهم بزرقة الاعين و سواد الوجوه خذي بنواصيهم فالقوهم في الدرك الاسفل من النار فانهم كانوا اشد علي اولياء الحسين من آبائهم الذين حاربوا الحسين فقتلوه ثم يقول جبرئيل يا فاطمه سلي حاجتك فتقولين يا رب شيعتي فيقول الله قد غفرت لهم و تقولين يا رب شيعة ولدي فيقول الله قد غفرت لهم فتقولين يا رب شيعه شيعتي فيقول الله انطلق فمن اعتصم بك فهو معك في الجنه فعند ذلك يود الخلائق انهم كانوا فاطميين فتيسرين و معك شيعتك و شيعه ولدك و شيعة اميرالمؤمنين آمنة روعاتهم مستوره عوراتهم قد ذهب عنهم الشدائد و سهلت لهم الموارد يخاف الناس و هم لايخافون و يظما الناس و هم لايظمئون فاذا بلغت باب الجنه تلقتك اثنتا عشر الف حوراء لم يتلقين احد قبلك ولا يتلقين احدا بعدك بايديهم حراب من نور علي نجائب من نور رحائلها من الذهب الاصفر والياقوت ازمتها من لؤلؤ رطب علي كل نجيب نمرقه من سندس منضود فدخلت الجنة تباشريك اهلها و وضع لشيعتك موائد من جوهر علي اعمدة من نور فياكلون منها والناس في الحساب و هم في ما اشتهت انفسهم خالدون و اذا استقر اولياءالله في الجنه زارك آدم و من دونه من النبيين و ان في بطنان الفردوس لؤلؤتان من عرق واحد لؤلؤه بيضاء و لؤلؤه صفراء فيهما قصور و دور في كل واحده سبعون الف دار فالبيضاء منازلنا شيعتنا والسفراء منازل ابراهيم و آل ابراهيم صلوات الله عليهم اجمعين).

ص: 226

از پيش روي تو روان مي شوند و استقبال مي كند ترا هفتاد هزار حوريه و چون ترا ملاقات كنند شادي بنمايند و بر تو سلام كنند و در دست هر يك مجمره ئي است از نور كه بدون آتش بوي عود از آن بالا مي گيرد هر يك از آن حوران تاجي بجواهر مرصع بر سر دارد و از جانب راست تو روان گردند و نيز مريم بنت عمران باهفتاد هزار حوريه ترا استقبال بنمايند و از جانب يسار تو روان گردند و همچنان مادر تو خديجه ي كبري با هفتاد هزار فرشته ترا استقبال بنمايند.

و در دست هريك رايتي از تكبير باشد و چون بنزديك موقف برسي حوا مادر آدميان و آسيه بنت مزاحم با هفتاد هزار حوريه باستقبال تو بشتابند و جميعا در خدمت تو روان گردند چون بصحراي محشر وارد شوي آنجائي كه خلق اولين و آخرين مجتمع اند و بر سر پاي ايستاده اند اين وقت منادي ندا كند از زير عرش پروردگار بنحوي كه همه خلائق بشنوند اي مردم چشمهاي خود را به پوشيد اينك فاطمه صديقه دختر پيغمبر مي خواهد عبور بنمايد و در آن روز كسي را قدرت نباشد كه بسوي تو نظر اندازد مگر جد تو ابراهيم خليل و شوهر تو علي بن ابي طالب اين وقت آدم ابوالبشر حوا را طلب كند مي بيند كه او با مادر تو خديجه كبري است كه بهمراه تو مي روند اين وقت منبري از نور نصب مي نمايند كه هفت پله داشته باشد بين هر پله صفهاي ملائكه بايستند و در دست آنها علمهاي از نور بوده باشد و صفهاي حورالعين از يمين و يسار منبر را فرو گيرند و تو بر عرشه ي آن منبر برائي و اقرب زنان بتو حوا و آسيه است اين وقت جبرئيل بنزد تو بيايد و بگويد اي فاطمه حاجت خود را بگو تو در جواب بگوئي حسن و حسين مرا بمن نشان بدهيد جبرئيل گويد نگاه كن تا چه بيني اي فاطمه نظر مي نمائي حسين خود را با سر بريده مي بيني كه خون از رگهاي گردن او مي ريزد و مي گوئي پروردگارا امروز

ص: 227

حق مرا از كساني كه بمن ظلم كردند بگير اين وقت غضب خداوند جليل شديد مي شود و جهنم شعله مي كشد و غضب مي كند و زفيري از او ظاهر مي شود و شعلهائي از او بيرون مي آيد و قتله ي حسين ترا برمي چيند با فرزندان آنها و فرزند فرزندان آنها با آنان مي گويند پروردگارا ما كه حاضر در كشتن حسين نبوديم خداي تعالي زبانيه ي جهنم را خطاب كند كه بگير آنكس كه كبود چشم و سياه چهره است نواصي آنها را بگير و در درك اسفل جهنم بينداز براي اين كه ايشان عداوت با دوستان حسين بيشتر داشتند از پدرانشان كه با حسين محاربه مي كردند و او را شهيد كردند سپس جبرئيل بگويد اي فاطمه ديگر حاجت تو چيست عرض كني پروردگارا شيعيان من خطاب رسد اي فاطمه همه آنها را آمرزيدم سپس عرض كني شيعه فرزندانم خطاب رسد آنها را هم آمرزيدم باز عرض كني شيعه شيعيان فرزندانم خطاب رسد اي فاطمه برو بسوي بهشت هركس كه بتو پناهنده شد او را با خود به بهشت ببر در آن وقت اهل محشر آرزو كنند و مي گويند اي كاش ما هم فاطمي بوديم پس اي فاطمه بسوي بهشت روانه گردي و با تو است شيعيان تو و شيعه فرزندان تو و شيعه اميرالمؤمنين در حالي كه در مهد امن و امان بوده باشي بدون خوف و بيم از شدائد روز قيامت مردم در شدت خوف و ترس گرفتار باشند و آنان خوفي ندارند آنها برهنه باشند و آنان پوشيده در كمال سهولت با تو سير بنمايند آنها تشنه باشند و اينان سيراب چون بدر بهشت برسي دوازده هزار حوريه ترا استقبال بنمايند كه احدي را قبل از تو استقبال نكردند و بعد از تو هم نكنند بر ناقهاي از نور سوار باشند كه رحل آنها از طلاي زرد و ياقوت سرخ بوده باشد مهار آنها از مرواريد تر باشد بر هر ناقه بساطي از سندس كه مرصع و منضود بجواهر آبدار بوده باشد و چون داخل بهشت شوي از قدوم تو اهل آن

ص: 228

خوشحالي بنمايند و از براي شيعيان تو مائدهاي گوناگون حاضر بنمايند و از آنها تناول بنمائيد و مردم هنوز در دار و گير حساب باشند و از براي شعيان تو آنچه را كه ميل داشته باشند حاضر و مهيا است چون اولياء خدا در بهشت ساكن گردند آدم ابوالبشر و پيغمبراني كه بعد از او بودند همه بزيارت تو بيايند و در بطنان فردوس دو دانه مرواريد است كه ريشه ي آنها يكي است و يكي از آنها دو مرواريد سفيد است و آن ديگر زرد است و در اين دو دانه مرواريد قصرهائي است كه در هر قصري هفتاد هزار خانه مي باشد و خانهائي كه در مرواريد سفيد است منازل ما و شيعيان ما است و خانهائي كه در مرواريد زرد است منازل ابراهيم و آل ابراهيم مي باشد.

روايت جابر در شفاعت فاطمه

شيخ صدوق در امالي سند بجابر بن عبدالله انصاري مي رساند كه گفت من از امام باقر عليه السلام شنيدم كه فرمود رسول خدا بيان نمود كه در روز قيامت دختر من فاطمه بر شتري از شترهاي بهشت سوار شود كه دو پهلوي آن ناقه مزين بديباج و مهارش از مرواريد تر و قوائمش از زمرد سبز است و دم او از مشك از فرو چشمهاي او از ياقوت احمر و هودجي از نور بر پشت دارد كه اندرون او از بيرون پيداست و بيرون آن از اندرون هويداست باطن او عفو خداوند غفار است و ظاهرش محفوف برحمت پروردگار است و برفراز

ص: 229

آن تاجي است از نور و آن تاجرا هفتاد ركن است و هر ركني مرصع بمرواريد غلطان و ياقوت درخشان كه همانند ستاره در آسمان نور افشاني كند هفتاد هزار فرشته در ملازمت او از طرف يمين او است و هفتاد هزار در يسار او و جبرئيل امين زمام او بدست بگيرد و ندا كند باعلا صوت كه اي اهل محشر چشمهاي خود را فرو خابانيد تا فاطمه دختر محمد عبور دهد لاجرم باقي نمي ماند هيچ پيغمبر مرسلي و نبي و صديقي و شهيدي جز اين كه چشم فرو بندد تا گاهي كه فاطمه درگذرد.

پس سير مي دهد تا پاي عرش پروردگار در آن جا خود را از شتر بزير مي افكند و عرض مي كند اي خداي من اي مولاي من حكم كن ميان من و كساني كه با من ظلم كردند اي پروردگار من حكم كن ميان من و ميان كساني كه فرزندان مرا كشته اند اين هنگام از سترات جلال خطاب در مي رسد كه اي جبيه ي من و اي دختر حبيب من سؤال كن از من بدانچه مي خواهي كه حاجت تو برآورده است و تقديم شفاعت مي كن كه شفاعت تو قبول است بعزت و جلال خودم قسم است كه از هيچ ظلم ظالمي درنمي گذرم و از هر ستمي باز پرسي مي كنم فاطمه عرض مي كند اي مولاي من اي سيد من اندوه من همه براي فرزندان و شيعيان من است و دوستان من و دوستان فرزندان من مي باشد در آنوقت ندا رسد كجايند فرزندان فاطمه و شيعيان او و شيعه ي فرزندان او در زمان همگان حاضر مي شوند فرشتگان رحمت اطراف ايشان را فرو مي گيرند و فاطمه ي زهراء سلام الله عليها تمام آنها را با خود به بهشت مي برد.

و نيز در عيون

از رسول خدا حديث كند كه رسول خدا فرمود محشور مي شود دختر من فاطمه در روز قيامت در حالي كه جامهاي او رنگين از خون است دست در قائمه اي از قوائم عرش مي زند و عرض مي كند اي حاكم عادل حكم كن در ميان من و قاتل فرزندان من حضرت اميرالمؤمنين مي فرمايد رسول خدا فرمود سوگند بخداي كعبه كه حكم مي كند از براي دختر من.

ص: 230

و نيز اين روايت بسند ديگر از حضرت رضا عليه السلام منقولست و در آخر آن رسول خدا مي فرمايد ان الله يغضب لغضب فاطمه و يرضي لرضاها

و نيز در عيون اخبار الرضا عليه السلام روايت كند قال اذا كان يوم القيمه قيل يا اهل الجمع غضوا ابصاركم لتمر فاطه بنت رسول الله فتمر و عليها ريطتان حمراوان

و نيز در عيون عده روايتي متقارب المضمون نقل كرده ي غير آنچه را كه در اينجا بدان اشاره شد.

روايات ثواب الاعمال در شفاعت

از امام صادق عليه السلام از پدران خود از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حديث كند كه چون روز قيامت شود قبه اي براي فاطمه نصب مي نمايند در آنوقت حضرت حسين عليه السلام با تن بي سر نمودار مي شود كه فاطمه از ديدن او چنان صيحه بزند كه نماند در صحراي محشر ملك مقربي و نه نبي مرسلي و نه بنده ي مؤمني مگر آن كه با فاطمه هم ناله مي شود در آنوقت خداوند متعال خلقي در نهايت خوش صورتي خلق مي فرمايد كه قتله و شركاء كشندگان حسين را بقتل مي رساند خداوند متعال دوباره آنها را زنده مي كند تا اميرالمؤمنين آنها را بكشد و همچنين امام حسن و امام حسين و سائر ائمه آنها را بقتل مي رسانند بعد از زنده شدن در آنوقت دلها شفا داده مي شود و غمها و حزنها برطرف مي شود پس از آن امام صادق عليه السلام فرمودند رحم الله شيعتنا بخدا قسم مؤمنون شيعيان ما مي باشند كه در طول مصيبت و حزن و اندوه و حسرت با ما شركت دارند

و نيز در ثواب الاعمال بسند (1) هاي معتبر از رسول خدا حديث كند كه چون


1- روي الصدوق باسانيده المعتمده في ثواب الاعمال عن النبي (ص) قال اذا كان يوم القيمه جائت فاطمه في لمه من نسائها فيقال لها ادخلي الجنه فتقول لاادخل حتي اعلم ما صنع بولدي من بعدي فيقال لها انظري في قلب القيمه فنظر الي الحسين مائما و ليس عليه راس فتصرخ صرخه و اصرخ لصراخها و تصرخ الملائكه لصراختا فيغضب الله عزوجل لنا عند ذلك فيامر نارا يقال لها هب هب قد اوقد عليها الف عام حتي اسودت لا يدخلها روح ابدا ولا يخرج منها غم ابدا فيقال لها التقطي قتله الحسين و حبله القرآن الذين نبذوا احكامها وراء ظهورهم فتلقطهم فاذا صاروا في حوصلتها صهلت و صهلوا بها و شهقت و شهقوا بها و زفرت و زفرو بها فينطقون بالسنه ذلقه طلقه ربنا بما اوجبت لنا النار قل عبده الاوثان فباتيهم الجواب عن الله عز و جل ان من علم ليس كمن لايعلم).

ص: 231

روز قيامت شود فاطمه مي آيد و جماعتي از زنان بهمراه او مي باشند خطاب برسد اي فاطمه داخل بهشت شو فاطمه عرض كند من داخل بهشت نمي شود تا بدانم با فرزند من حسين چه كردند بعد از آن خطاب مي شود اي فاطمه بقلب محشر نظرافكن چون نظر كند مي بيند حسين عليه السلام كه بي سر برپا ايستاده در اين وقت فاطمه فريادي چنان از دل پر درد در آورد كه من نيز از فرياد او صحيه مي زنم و فرشتگان از صحيه و ناله ي ما صيحه بزنند در اين وقت خشم خداوند قهار شديد مي شود پس فرمان مي دهد آتشي را كه هب هب نام دارد و هزار سال اعداد يافته تا نيرو گرفته و هرگز با رفق آشنا نگشته و هرگز غم از وي بيرون نرفته او را فرمان برسد كه بگيرد قاتلان حسين را و آنان كه تلاوت قرآن كردند و احكام آن را پس پشت انداخته اند و بكلي آن را ضايع گذاشته اند پس برمي چيند ايشان را و در چينه دان خود مي افكند و بانك برايشان مي زند و ايشان فرياد بر او مي زنند آن آتش برايشان نعره و زفير مي كشد و ايشان از شدت عذاب مي نالند و داد مي زنند و با طلاقت زبان آغاز سخن كنند و عرض كنند اي پروردگار ما از چه جهت ما را قبل از بت پرستان بآتش انداختي منادي در جواب ايشان ندا كند كه كيفر عالمان كه مي دانستند و بعلم خود عمل نكردند شديدتر است از جاهلان كه چنين علم نداشتند.

و نيز در ثواب الاعمال است

كه سند باميرالمؤمنين مي رساند كه آن حضرت از رسول خدا حديث كند كه فرمود در روز قيامت ممثل مي شود از براي فاطمه سر حسين در حالي كه آغشته بخون باشد فاطمه چون اين به بيند صيحه مي زند بواولداه و اثمره فؤاده و از صيحه او فرشتگان مدهوش مي شوند و اهل قيامت ندا كنند اي فاطمه خدا بكشد كشنده ي فرزندت را در آنوقت خداي تعالي بفرمايد هر آن كس كه اين ظلم بر حسين و فرزندان او كرده است او را عذابي بنمايم كه احدي را چنين عذاب نكرده باشم و در آنوقت فاطمه بر شتري سواري بشود كه از ناقهاي بهشت بوده باشد و صفت او اين است (مدبجه الجنبين واضحه الخدين شهلاء العينين رأسها من الذهب المصفي و عنقها من المسك الازفر والعنبر خطامها

ص: 232

من الزبرجد الاخضر رحلها در منضود منضد بالجوهر علي الناقه هودج غشائها من نور الله و حشوها من رحمه الله خطوتها فرسخ من فراسخ الدنيا يحف بهود جهاسبعون الف ملك بالتسبيح والتحميد والتهليل والتكبير)

يعني آن ناقه مزين است بديباج دو پهلوي او و نوراني است دو گونه ي او و شهلا است دو ديده ي او سر او از طلاي احمر و گردن او از مشك از فرمها را و از زبرجد اخضر و رحل او از مرواريدتر مرصع بجواهر و هودجي بر فراز آن ناقه است كه پوشش او از نور خداوند است و درونش مملو از رحمت باري تعالي است و گامش فرسخي از فراسخ دنيا است هفتاد هزار فرشته آن هودج را فرو گرفته باشند و به تسبيح و تهليل و تكبير و ثنا و ستايش پروردگار مشغول باشند پس منادي ندا مي نمايد كه اي اهل قيامت ديدها فرو خوابانيد كه فاطمه دختر محمد از صراط عبور مي دهد در آن حال فاطمه و شيعيان او مانند برق جهنده از صراط عبور بنمايند دشمنان او را و دشمنان ذريه او را بدوزخ افكنند.

و در مجالس شيخ مفيد روايتي باين مضمون از امام صادق عليه السلام حديث كند و در آن روايت اضافه كرده است كه فاطمه از شتر فرود آيد و با او پيراهن خون آلود حسين بوده باشد و عرض كند پروردگارا هر آينه مي داني با فرزند من چه كردند الخ آنچه در سابق گذشت.

روايت جابر از امام باقر در شفاعت فاطمه

فرات بن ابراهيم بسند خود از امام صادق عليه السلام روايت كند كه آن حضرت فرمود جابر بن عبدالله الانصاري خدمت امام باقر عليه السلام عرض كرد يابن رسول الله مرا در فضيلت جده ات فاطمه حديثي بياموز كه هرگاه در مجلس شيعيان روايت كنم قرين فرح و سرور شوند امام باقر فرمودند حديث كرد مرا پدرم از جدم از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه فرمود در روز قيامت منبرهائي از نور براي انبيا و رسل نصب مي نمايند و منبر من از همه بلندتر مي باشد آنگاه خداوند عزوجل مي فرمايد اي محمد خطبه قرائت كن و من خطبه

ص: 233

انشا مي كنم كه هيچ يك از انبياء و رسل نشنيده باشند از آن پس از براي اوصياء منابر نور نصب بنمايند و منبر وصي من علي بن ابي طالب در وسط آن منابر از همه بلندتر است آن گاه حضرت حق فرمان مي دهد كه علي خطبه بخواند لاجرم خطبه قرائت مي فرمايد كه هرگز اوصياء نشنيده باشند از پس آن از براي اولاد انبياء منابري نصب كنند از نور و از براي دو فرزند من حسن و حسين كه دو ريحانه ي من در ايام حيوه من مي باشند منبري نصب كنند از نور و خداي تعالي فرمان دهد كه هريك از دو سبط من قرائت خطبه بنمايند پس حسن و حسين هريك خطبه بخوانند كه هيچ وقت اولاد انبياء و مرسلين نشنيده باشند مثل آن را اين هنگام جبرئيل ندا در مي دهد كه فاطمه دختر محمد در كجا است و خديجه دختر خويلد و آسيه بنت مزاحم و مريم بنت عمران و مادر يحيي در كجا است ايشان بر پاي مي شوند اين وقت خداوند مي فرمايد امروز بزرگواري براي كيست محمد و علي و حسن و حسين عرض مي كنند لله الواحد القهار يعني خاص خداوند قاهر غالب است پس خدا مي فرمايد من امروز محمد و علي و حسن و حسين و فاطمه را بزرگواري دادم هان اي اهل جمع سرها بگريبان در كشيد و ديده هاي خود به پوشيد همانا فاطمه بجانب جنت عبور مي دهد در اين وقت جبرئيل شتري از ناقهاي بهشت كه جلال از ديباج و پالان از مرجان و مهار از رشته مرواريد درخشنده داشته باشد در پيش روي فاطمه مي خواباند آن حضرت بر او سوار مي شود و صد هزار فرشته از جانب راست و صد هزار از طرف چپ در ملازمت خدمتش روان مي شوند و صد هزار فرشته بر بالهاي خويش حضرتش را حمل مي دهند و بر در بهشت فرمود مي آورند پس فاطمه توقف كند و داخل بهشت نشود التفات او بجانب صحراي محشر است خطاب رسد اي دختر حبيب من چيست اين التفات تو و حال آن كه ترا فرمان بهشت دادم عرض مي كند اي پروردگار من دوست دارم كه امروز قدر من معروف و منزلت من معلوم گردد خطاب رسد اي فاطمه نظاره مي كن در قلب هر كس چيزي از حب خود و ذريت خود ديداري كردي دست او را فرا گير و در بهشت او را جاي ده اين وقت امام باقر عليه السلام فرمود بخدا قسم اي جابر در آن روز فاطمه شيعيان و دوستان خود را از ميان مردم چنان برمي چيند كه مرغ

ص: 234

دانهاي خوب را از ميان دانهاي بد برمي چيند آن گاه فاطمه با شيعيان خود بر باب بهشت حاضر مي شوند خداوند در قلب ايشان مي افكند تا تجديد نظر مي كنند و بسوي محشر التفات مي نمايند خطاب رسد چيست اين التفات شما همانا فاطمه دختر حبيب من تقديم شفاعت شما فرمود عرض مي كند اي پروردگار ما دوست مي داريم كه قدر ما در مثل امروز شناخته شود خداوند مي فرمايد اي دوستان من نگران شويد در ميان جماعت كيست دوستار شما در محبت فاطمه كيست كه طعام كرد شما را در مبحت فاطمه كيست كه جامه داد شما را در محبت فاطمه كيست كه شما را براي محبت بفاطمه بشربتي آب سقايت كرد كيست كه منع كرد غيبتي را از شما در محبت فاطمه بگيريد دست او را و داخل كنيد در بهشت قال ابوجعفر عليه السلام والله لايبقي في الناس الاشاك او كافر او منافق فاذا صاروا بين الطبقات نادوا كما قال الله تعالي فمالنا من شافعين ولا صديق ولا حميم فيقولون فلو ان لنا كرة فنكون من المؤمنين قال ابوجعفر (ع) هيهات هيهات منعوا ما طلبوا ولو ردوا العادوا لما نهوا عنه وانهم لكاذبون) بالجمله اخبار باب شفاعت بسيار است بهمين مقدار در اينجا قناعت شد طلبا للاختصار.

اثر طبع اختر طوسي

سعي كن اي دل كه تا بر روي خود باب سئوال

باز ننمائي كه رد گردي ز باب ذولجلال

بر رخت از فقر بگشايد خدا هفتاد باب

گر تو بگشائي بر روي خويش يكباب سؤال

نيستي زاهل قناعت بلكه هستي زاهل حرص

گر ذخيره داري اندر خانه بيش از قوت سال

با وجود آن كه بهر راحت جان بدن

روز و شب هستي حريص آنقدر بر تحصيل مال

جز نگهباني و دفع دزد و زحمت حاصلي

نيست در تحصيل مالت اين ترابس گوشمال

مال را تشبيه كردند بر ماري كه هست

از درون پر زهر قاتل و ز برون خوش خط و خال

مي كند طغيان غني چون ديد انسان خويش را

آري اين گفتار حق باشد بترك مال دال

گفت پيغمبر براي صالح مال است خوب

كش فقير آن را كند حاضر سرخان نوال

نه غمين از رفتنش باشد نه شاد از بودنش

چون غنا و فقر يكسانش بود پيش خيال

ص: 235

نه براي طالحي كورا نمايد صرف و خرج

از براي شاهدي بد كار در غنج و دلال

همره فرزند آدم تا سه جا آمد سه چيز

گوش كن تا بشمرم بهر تو اي صاحب كمال

مال تا وقت ممات اعمال تا يوم النشور

تالب گورت كه باشد خانه ي وحشت عيال

در كفت مال حرام ار اوفتد بگذر از او

ز آن كه انسان را مطيع حق كند مال حلال

روز شب چون اختر طوسي دمي خامش مباش

در ثناي ذات پاك احمد مختار و آل

خاصه خاتون قيامت دختر پاك رسول

كز بيان مدح او باشد زبان خلق لال

مام شبير شبر زهراي اطهر فاطمه

كو بدي خيرالنساء و شوهرش خير الرجال

آنكه مير و بند حوران از پي كحل بصر

با خم گيسوي و مژگان گردش از كردنعال

ني بكنه ذات پاكش بردن آن گونه كه هست

از براي ماسواي حق بود امري محال

نزد پيغمبر نبد محبوب ترا زوي كسي

زآن كه مي بوسيد دستش را بهنگام مجال

جز بصورت با پدر فرقي نبودش در ميان

زآن كه در معني بباب خويش بودش اتصال

بي مثال از زهد و تقوي بود و همتائي نداشت

خلق حيدر را نمي كرد از خداي بي مثال

صبح ابيض ظهر اصفر شام احمر ميشدش

چون بمحراب عبادت جاي مي كردي جمال

بد أساس البيت آن مظلومه از مال جهان

پوست تختي و يكي دستاس و يك جام سفال

جامهاي كهنه او را در بدن بودش چه بود

اكل و شرب او بجز نان جو و آب زلال

ديد جور بيحد از اشرار بعد باب خويش

چون ز دنيا سوي عقبي كوفت كوس ارتحال

كرد آن صديقه از بعد پدر هفتاد پنج

زندگي در دار فاني با دو صد رنج و ملال

اندر آن مدت كسي خنده نديد او را بلب

پيكرش رنجور شد از ظلم آن قوم ضلال

گفت روزي ميل آن دارم كه از بعد پدر

بشنوم بانك اذاني از بلال بي همال

چون بلال اذان اذان گفتن از آن صديقه يافت

لب گشود اول بذكر نام حي ذوالجلال

چون بلب نام محمد كرد جاري آن جناب

نعره اي از دل برآورد شدش آشفته حال

رفت از هوش آن چنان كه مردمان را شد گمان

كو برون رفت از جهان گفتندش بس كن يا بلال

چون بهوش آمد بآواز ضعيفي باز گفت

كي بلال آخر چرا بستي فرو لب از مقال

گفت ترسيدم كه گر بار ديگر آواز من

آيدت در گوش از اين عالم كني شدر حال

ص: 236

الغرض تا زنده بود اندر جهان آن ناتوان

يكنفس راحت نديد از جور چرخ بدفعال

از فراق آفتاب روي باب نام دار

بدر رويش در هزال و لاغري همچون هلال

اشتغالي چون نبودش جز فغان پيوسته اش

آتش غم از درون سينه ميزد اشتغال

هر دمش مي شد هجوم آور بسوي ملك دل

لشكر اندوه افغان از يمين و از شمال

با حسين و با حسن در گوشه ي بيت الحزن

ناله مي كردند از بيداد خصم بد سكال

رفته رفته گشت بيمار و به بستر اوفتاد

بس كشيد افغان ز دل شبها بكنج اعتزال

كرد با حبل المتين دين وصيت آنچه داشت

چون ز آثار وفات او را پريشان گشت حال

گشت بي سامان علي بن ابي طالب گشود

مرغ روحش جون بسوي باغ رضوان پر و بال

از غم آن گوهر درج نبوت شير حق

ريخت بر دامن زجزع ديده مرجان و لعال

اخترا در ماتم آن اختر برج حيا

تا در اين دار فنائي روز و شب چون ني بنال

واردات احوال فاطمه در زمان رسول خدا تا هنگام رحلت پيغمبر

اشاره

چون فاطمه زهراء سلام الله عليها پنج سال بعد از بعثت متولد گرديد پنج سال با مدر مكرمه اش خديجه كبري (ع) بود چون خديجه از دنيا رفت فاطمه بنت اسد و ام امين بسرپرستي فاطمه مساعي جميله بتقديم رسانيدند تا هشت سال در مكه ي معظمه حال بدين منوال بود پس از آن فاطمه ي زهرا بمدينه هجرت نمود بتفصيلي كه سبق ذكر يافت و در آنوقت هشت سال از سن مباركش گذشته بود چون نه سال گذشت در سنه ي دوم هجرت بخانه شوهر و نه سال در خانه ي اميرالمؤمنين بود و چهار فرزند آورد اول حسن (ع) دوم حسين (ع) سوم زينب چهارم ام كلثوم و محسن السقط تا آن كه در سوم جمادي الثاني سنه يازده هجرت از دار فاني بدار باقي رحلت فرمود چون در غزوه ي احد رسول خدا صلي الله عليه و آله زحمت فراوان ديد و زخمهاي گران يافت خبر شهادت آن حضرت در مدينه منتشر گرديد فاطمه ي زهراء با جماعتي از زنان ناله كنان بجانب احد

ص: 237

رهسپار شدند فاطمه چون رسول خدا را بآن همه جراحت بديد آن تن مبارك را در بركشيد و بهايهاي بگريست آب چشم پيغمبر بر گونه ي مبارك بدويد اين هنگام علي عليه السلام با سپر خويش آب همي كشيد و فاطمه سر و روي پيغمبر را از خون همي بشست و چون خون از غليان نمي شست پاره حصيري بدست كرده بسوخت و جراحات را با خاكستر آن به بست و از آن پس رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم آن زخمها را با استخوان پوسيده دود همي خورانيد تا نشان آن جراحات بجاي نماند چون از اين كارها به پرداختند علي عليه السلام شمشير خود را بفاطمه داد و اين اشعار قرائت كرد.

أفاطم هاك السيف غير ذميم

فلست بر عديد (1) ولا بلبئيم

لعمري لقد اعذرت (2) في نصر احمد

و طاعه رب بالعباد عليم

اريد ثواب الله لاشي ء غيره

و رضوانه في جنه و نعيم

و كنت امرء يسموء (3) اذا الحرب شمرت (4)

و قامت (5) علي ساق بغير مليم

اممت (6) ابن عبدالدار حتي جرحته

بذي رونق (7) يفري (8) العظام صميم (9).

فغادرته (10) بالقاع فار فض جمعه

عبا ديد (11) مما قانت (12) و كليم (13).

و سيفي بكفي كالشهاب اهزه

احزبه من عاتق و صميم

فما زلت حتي فض ربي جموعهم

و اشفيت منهم صدر كل حليم

اميط (14) دماء القوم عنه فانه

سقي آل عبدالدار كأس حميم

چون اميرالمؤمنين اين اشعار قرائت كرد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود اي فاطمه بگير شمشير علي را كه آنچه بر ذمه او بود كاملا او را ادا فرمود خداوند متعال ابطال قرش را بدست او پايمال آجال نمود سپس فاطمه شمشير علي را بگرفت و از آلايش خون پاك و پاكيزه نمود

و ديگر شيخ مفيد در ارشاد روايت مي كند كه چون پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم اميرالمؤمنين


1- رعديد جبان و ترسنده را گويند.
2- (اعذر) اي ابدا اعذرا و اعذر صارذا عذر
3- يسمو اي يعلو.
4- (شمر) في الامر اي خف.
5- (قام علي ساق اي قام علي شدة).
6- (اممت) اي قصدت.
7- (رونق السيف اي مأوه و حسنه).
8- (الفري القطع) حزه اي قطعه.
9- صميم العظم الغوي.
10- غادرته اي تركته.
11- عباديد تفرق الخيل.
12- قانت اي ذليل.
13- كليم الجريح و صميم العظم.
14- اميط اي ابعده و اذهب به.

ص: 238

را بغزوه ي ذات الرمل كه او را غزوه ي ذات السلاسل گويند خواست بفرستد اميرالمؤمنين را عصابه اي بود كه او را هيچ بر سر نمي بست مگر وقتي كه رسول خدا او را بجاي دشواري بفرستند چون خواست بغزوه ي ذات السلاسل برود بمنزل آمد و از فاطمه آن عصابه را طلبيد فاطمه ي عرض كرد يابن عم بكجا اراده داري و پدرم ترا بكجا روانه فرموده آن حضرت فرمود پدرت مرا بغزوه ي ذات السلاسل يعني بوادي رمل فرمان داده است بروم آن مخدره از كثرت شفقت و مهرباني بابن عم خود او را ملال گرفت و آثار حزن و اندوه در او نمودار گرديد در خلال اين احوال رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم وارد گرديد چون فاطمه را بدان حال مشاهده نمود فرمود اي فاطمه خوف آن داري كه شوهرت كشته شود بيم مكن بخدا قسم تا خدا نخواهد كشته نشود اميرالمؤمنين عليه السلام عرض كرد يا رسول الله آيا راضي نيستي كه شهادت يابم و دريغ مي داري كه من بهشت بروم حضرت فرمود يا علي از براي تو موعودي است كه از آن تجاوز نخواهي كرد.

و ديگر در غزوه ي خندق بعد از قتل عمر و بن عبدود اميرالمؤمنين عليه السلام ذوالفقار را بامام حسن عليه السلام داد و فرمان كرد كه اين شمشير را بفاطمه بايدت داد تا از آلايش خون پاك بشويد حسن عليه السلام آن تيغ را بنزد فاطمه آورد و آن حضرت پاك بشست و باز داد لكن نقطه ي از خون در روي ذوالفقار بجاي ماند چون بنزد علي عليه السلام باز آورد فرمود اگر فاطمه ذوالفقار را بشسته است اين نقطه ي خون چيست (قال النبي يا علي سل ذوالفقار يخبرك فهزه و قال اليس قد عنسلتك الطاهره من دم الرجس النجس فانطق الله السيف فقال بلي ولكنك ما قتلت بي ابغض الي الملائكه من عمر و بن عبدود فامرني ربي فشربت هذه النقطه من مه و هو حظي منه و لا تتنضيني يوما الا و رأيت الملائكه صلت عليك) در اين جمله مي فرمايد رسول خدا يا علي از ذوالفقار به پرس تا ترا آگهي دهد علي عليه السلام ذوالفقار را جنبش داد و فرمود آيا فاطمه ي ترا از پليديها پاك نشست اين نقطه ي خونين چيست اين وقت خداوند ذوالفقار را گويا ساخت عرض كرد هرگز مبغوض تر از عمرو بن عبدود را در نزد فرشتگان با من نگشته باشي

ص: 239

پس خداوند فرمان كرد مرا تا اندازه ي اين نقطه از خون او بخورم و اين بهره و نصيب من افتاد و هيچگاه مرا بر روي دشمني كشيده نداشتي جز اين كه فرشتگان بر تو درود فرستادند)

بالجمله فاطمه در سفر حجة الوداع با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود چون از سفر مراجعت فرمود رسول خدا بدر خانه ي فاطمه آمد و سوره ي اذا جاء را قرائت نمود ناله ي زهرا بلند شد زوجات رسول خدا سبب سؤال كردند فرمود رسول خدا خبر مرگ خود را بمن داد تا اين كه شبي فاطمه ي زهراء در عالم رؤيا ديد قرآني در دست دارد و آن را قرائت مي كند بناگاه قرآن از دست او بيفتاد و مفقود گرديد وحشت زده از خواب بيدار شده بنزد رسول خدا آمد چون خواب خود را بعرض رسانيد رسول خدا فرمود اي نور ديده ي من همانا آن قرآن من باشم كه عن قريب از نظر تو مفقود شوم)

و شيخ طوسي در امالي بسند خود از ابن عباس روايت مي كند كه رسول خدا هنگام ارتحال سخت بگريست چندان كه سيلاب اشك از محاسن مباركش درگذشت عرض كردند يا رسول الله اين گريه چيست (فقال ابيك لذريتي و ما تصنع بهم شرار امتي من بعدي كاني بفاطمه بنتي وقد ظلمت بعدي و هي تنادي يا ابتاه فلا يعنيها احد من امتي) چون فاطمه اصغاي اين كلمات بنمود آغاز گريستن نمود فقال لها رسول الله لاتبكين يا بنيه فقالت لست ابكي لما يصنع بي من بعدك ولكني ابكي لفراقك يا رسول الله فقال لها ابشري يا بنت محمد بسرعته اللحاق بي فانك اول من فانك اول من يلحقني من اهل بيتي)

و نيز خزاز رازي در كفاية النصوص بسند خود از جابر بن عبدالله انصاري روايت مي كند كه چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مريض شد بهمان مريضي كه رحلت فرمود فاطمه ي زهرا عليهاالسلام بالاي سر او نشسته اشك مي باريد و صدا را بناله بلند كرد كه رسول خدا ديده هاي حق بين بطرف او باز كرده فرمود اي حبيبه ي من چرا ناله مي نمائي و اشك مي ريزي عرض كرد يا ابتاه از فراق تو مي گريم كه بعد از تو چگونه بر من مي گذرد رسول خدا فرمود اي فاطمه گريه مكن كه خداوند متعال هفت خصلت بما داده است كه باحدي قبل از ما نداده و بعد از ما هم باحدي نخواهد داد از ماست خاتم النبيين و محبوب ترين

ص: 240

بندگان در نزد رب العالمين و او پدر تو است و از ماست بهترين اوصياء و احب عباد در نزد حضرت حق تعالي و او شوهر تو است (و شهيد ناخير الشهداء و احبهم الي الله و هو عمك حمزه و منامن له جناحان يطير بهما مع الملائكه في الجنة و هو عمك جعفر و مناسبطا هذه الامه و هما ابناك الحسن والحسين و تسعه من ولد الحسين ائمه معصومون منهم مهدي هذه الامه الخ)

در بحار و غير آن مرويست كه چون هنگام رحلت رسول خدا رسيد عزرائيل بصورت اعرابي بر در خانه ي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم آمد و بايستاد و گفت السلام عليكم يا اهل بيت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائكه رحمت خداي بر شما باد رخصت دهيد تا درآيم فاطمه بر بالين رسول خدا جاي داشت چون اين شنيد جواب داد كه پيغمبر را نيروي ملاقات نيست ديگر باره ندا در داد و اجازت خواست و همان پاسخ شنيد در كرت سوم بانگي هولناك درانداخت و اذن دخول خواست از بانك او مردم خانه را لرزه دراندام افتاد رسول خدا بهوش آمد و چشم بگشود و گفت چه پيش آمد شمارا صورت حال را بعرض رسانيدند فرمود اي فاطمه ي دانستي با كه سخن مي كني عرض كرد الله و رسوله اعلم فرمود اين ملك الموت است اين كاسر اللذات و قاطع الشهوات است زنان را بيوه كند و كودكان را بذلت يتيمي افكند مفرق جماعت و ويران كننده بيوتات فاطمه چون اين كلمات بشنيد فرياد برداشت (و قالت و اكرباه لكربك يا ابتاه و امدينتاه خرجت المدينة) رسول خدا دست فاطمه را فرا گرفت و بر سينه ي مبارك چسبانيد و زماني بي هوش بود كه گوئي روح از بدن شريفش مفارقت كرده فاطمه سر پيش داشت و گفت يا ابتاه جواب نشنيد عرض كرد جان من فداي تو باد با من نگران شو و سخني بگوي رسول خدا چشم بگشود و فرمود اي دختر من آغاز گريستن مكن كه فرشتگان آسمانها از گريستن تو گريان مي گردند و رسول خدا اشك از چشمهاي فاطمه پاك مي نمود و او را بشارت مي داد و بدرگاه باري تعالي عرض مي كرد بارالها فاطمه را در حرمان من صبر عنايت فرماي و او را گفت چون من از دنيا بروم بگو انا الله و انااليه راجعون همانا هر كس را در هر مصيبتي عوضي است فاطمه

ص: 241

عرض كرد يا رسول الله يا ابتاه چه كس و چه چيز عوض تو تواند بود رسول خدا همچنان چشم فرو خوابانيد فاطمه گفت واكرب اباه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود بعد از امروز هيچ كرب بر پدر تو درنيايد يعني در آن سراي هيچ اندوه بجاي نمانده آنگاه فاطمه را فرمان كرد كه حسن و حسين را حاضر كن ايشان درآمدند و سلام دادند و در پيش روي پيغمبر زانو زدند و چون در پيغمبر نگريسته اند صدا بناله بلند كردند و چنان ناليدند كه مردم در بيرون حجره بودند از گريه ي ايشان بهاي هاي آغاز گريستن نمودند اين وقت رسول خدا ايشان را بسينه چسبانيد امام حسن صورت بصورت رسول خدا و امام حسين سر را روي سينه آن حضرت نهادند رسول خدا ايشان را به بوسيد و همي بوئيد و در حرمت و محبت بايشان وصيتها فرمود تا وداع جهان گفت چون از كار كفن و دفن آن حضرت فارغ شدند از كنار قبر بخانه ي فاطمه آمدند و آئين تعزيت و تسليت بپاي بردند فاطمه فرمود رسول را بخاك سپرديد عرض كردند جز اين نكرديم فرمود چگونه شما را دل داد كه آن جسد پاك را بزير خاك بنمائيد و حال آن كه او نبي الرحمه و مصداق لولاك لما خلقت الافلاك بود گفتند اي دختر رسول خدا ما نيز عزادار و غمزدگانيم لكن از فرمان خداي بدر نتوان رفت اين وقت فاطمه سخت بگريست و بزيارت قبر پدر بشتافت و مشتي خاك برداشت از آن مرقد مطهر و بر ديدگان گذاشت و فراوان بگريست و بناليد و اين شعر را قرائت كرد.

ما ذا علي من شم تربته احمدا

ان لا يشم مدي الزمان غواليا

صبت علي مصائب لوانها

صبت علي الايام صرن لياليا

قد كنت ذات حمي بظل محمد

لم اخشي من ضيم و كان جماليا

اليوم اخشع للذليل واتقي

ضيمي و ادفع ظالمي بر دائيا

كيفيت دفن رسول خدا

محدث قمي در بيت الاحزان از كتاب استيعاب نقل كرده كه همان روز كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت از مردم بيعت گرفته اند بر خلافت ابي بكر در سقيفه ي بني

ص: 242

ساعده و اما بيعت عمومي با ابوبكر در فرداي آن روز بود و سعد بن عباده و طائفه اي از خزرج و گروهي از قريش با ابوبكر بيعت نكردند.

و شيخ مفيد قدس سره در ارشاد مي فرمايد بسياري از مهاجر و انصار در دفن رسول خدا حضور نداشته اند براي اين كه رفته بودند در سقيفه ي بني ساعده و مشغول تشاجر و تنازع در امر خلافت بودند فلذا بسياري از مردم بر رسول خدا نماز نخواندند و نماز آنها فوت شد و در همان روز فاطمه آواز برداشت و اسوء صباحاه يعني چه عجب روز بدي است امروز براي من كه پدرم رسول خدا از دنيا رفته ابوبكر اين كلام را از فاطمه شنيد گفت (ان صباحك لصباح سوء) آري همانا كه روز تو بسيار بد روزي است.

و سيد اجل علي بن طاوس در كشف المهجه بفرزند خود خطاب كند و مي فرمايد و از چيزهاي بسيار عجيب كه در كتب مخالفين ديده ام اين است كه (طبري) آن را ذكر كرده در تاريخ خود كه رسول خدا روز دوشنبه وفات كرد اما دفن نشد مگر روز چهارشنبه (يعني سه روز جنازه ي رسول خدا بر زمين بود.)

و ابراهيم ثقفي در جزء چهارم از كتاب معرفت ذكر كرده كه تحقيقا جنازه ي پيغمبر سه روز در زمين باقي بود كه دفن نكردند او را از جهت اشتغال آنها بولايت ابوبكر و منازعات در امر خلافت و سيد بن طاوس بفرزندش مي گويد اي فرزند جد تو علي بن ابي طالب عليه السلام نمي توانست از جنازه ي رسول خدا مفارقت كند و جدا شود و نمي توانست كه آن حضرت را دفن كند پيش از نماز خواندن قوم بر او اگر علي عليه السلام جنازه را پيش از نماز خواندن آنها دفن مي كرد بسا بود كه علي را مي كشته اند يا قبر پيغمبر را نبش مي كردند و او را از قبر بيرون مي آوردند و مي گفته اند كه علي پيش از وقت پيغمبر را دفن كرده يا در اينجا نبايد دفن شود بلكه در غير اين موضع بايد دفن بشود.

خداي جل جلاله از رحمت خود دور كند جماعتي را كه جنازه ي پيغمبر را در بستر مرگ واگذاشته اند و مشغول شدند بتعيين كردن والي كه خود رسول الله اصل و ريشه اين ولايت بود بسبب نبوت و رسالت و اين تعيين ولايت قوم براي اين بود كه اين امر را از خانواده ي عترت آن حضرت بيرون ببرند بخدا قسم اي فرزند من نمي دانم كه چگونه

ص: 243

عقول و نفوس و مردانگي و صحبت آنها با رسول خدا روا داشت كه چنين جسارت و توهين برسول خدا بنمايند با آنهمه شفقت و مهرباني كه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم با آنها داشت و آن همه نيكي كه بآنها نمود.

و چه نيكو گفته است زيد بن علي بن الحسين عليه السلام كه بخدا قسم اگر قوم مي توانسته اند كه بغير اسم نبوت و تعلق بدان بملك و سلطنت مي رسيدند هر آينه از پيغمبري آن حضرت نيز عدول مي كردند و بالله المستعان)

شدة بكاء فاطمه و مصائب او بعد از رسول خدا

(نا) در كتاب خصال سند بامام صادق عليه السلام مي رساند كه فرمود البكائون خمسة آدم و يعقوب و يوسف و فاطمه بنت محمد و علي بن الحسين عليه السلام آدم ابوالبشر چندان گريست از فراق بهشت كه دو جوي آب از اشك چشمش روان گرديد و حضرت يعقوب چندان در حرمان يوسف گريست كه ديدگان مباركش سفيد شد و ديگر يوسف چندان گريست بر يعقوب كه اهل زندان را كار سخت افتاد عرض كردند اگر در شب مي گويي روز ساكت باش و اگر در روز خواهي گريست شب خاموش باش تا ما بتوانيم لختي بياسود و بدين گونه تقرير يافت و ديگر فاطمه ي عليه السلام چندان بر رسول خدا بگريست كه كار بر مردم مدينه صعب افتاد بعرض رسانيدند كه ما را بكثرت گريستن بزحمتي بزرگ درافكندي چون شكواي ايشان گوشزد آن حضرت شد روزها از مدينه بيرون مي رفت و در مقابر شهداء احد يا بقيع چندان كه مي خواست مي گريست آن گاه مراجعت مي فرمود و ديگر علي بن الحسين عليه السلام كه بعد از واقعه ي كربلا تا زنده بود از گريه آرام نگرفت غلام او عرض كرد جان من فداي تو باد يابن رسول الله بر تو مي ترسم كه هلاك شوي قال انما اشكو بثي و حزني الي الله و اعلم من الله مالا تعلمون اني ما اذكر مصرع بني فاطمه الا خنقتني لذلك عبره) و صدوق در امالي همين حديث را بهمين طريق ذكر كرده

ص: 244

اثر طبع حضرت حجة الاسلام الشيخ محمد حسين اصفهاني

دل افسرده ام از زندگي آمد بيزار

مي رسد بسكه بگوش دل من ناله ي زار

ناله ي وا ابتا مي رسد از سوخته اي

كز دل مادر گيتي به برد صبر قرار

صد چه قمري كند از ناله ي او نوحه گري

مي چكد خون دل از ديه و منقار هزار

شرري زهره ي زهرا زده بر خرمن ماه

كه نه ثابت بفلك ماند نه ديگر سيار

جورها ديد پس از دور پدر در دوران

نه مساعد ز مهاجر نه معين از انصار

بت پرستي بدر كعبه ي مقصود و اميد

آتشي زد كه برافروخته تا روز شمار

شرر آتش آن صورت محوش عجب است

نور حق كرده تجلي مگر از شعله ي نار

طور سيناي تجلي متزلزل گرديد

چون بدان سينه ي بي كينه فرو شد مسمار

نه ز سيلي شده نيلي رخ صديقه و بس

شده از سيل سيه روي جهان تير و تار

بشنو از بازو پهلو چه كشيد آن بانو

من نه گويم چه شد اينك درانيك ديوار

دل سنگ آب شد از صدمه پهلو كه فتاد

گوهري از صدق بحر نبوت بكنار

بسكه خستند و شكستند ز ناموس اله

بازوي كفر قوي پهلوي دين گشت نزار

متحتجب شد بحجاب ازلي وقت هجوم

گر شنيدي كه نبودش بسر روي خمار

قره ي باصره ي شمس حقيقت آري

چون كند جلوه در او خيره بماند ابصار

بند در گردن مرد افكن عالم افكند

بت پرستي كه همي داشت بگردن زنار

منكر حق شد بيعت زحقيقت طلبيد

آنكه ز اول بخداوندي او كرد اقرار

رفت از كف فدك و ناله ي بانو بفلك

نه كه حرفش شرفي دشت نه قدرش مقدار

نير برج حيا شد چه هلالي زهزال

يا چه آهي كه برايد ز درون بيمار...

روز او چون شب ديجور و تن او رنجور

لاله سان داغ چه نرگس همه شب را بيدار

غيرتش بسكه جفا ديد زامت نگذاشت

كه پس از مرگ وي آيند بگردش اغيار

ص: 245

بيهوش شدن فاطمه از اذان بلال و ديدن پيراهن پدر

صدوق در كتاب من لايحضره الفقيه روايت مي كند كه بلال بعد از رسول خدا ترك اذان نمود روزي فاطمه ي زهراء سلام الله عليها فرمود دوست دارم صداي اذان بلال را بشنوم اين خبر را به بلال گفتند فرمود من بعد از رسول خدا براي احدي اذن نخواهم گفت ولي چون فاطمه ي زهرا فرمان كرده است البته بسمع جان اصغا مي نمايم بلال بر بلندي برآمد و گفت الله اكبر مردم مدينه بهاي هاي بگريستند فاطمه خويشتن داري نتوانست سيلاب اشك او متراكم گرديد و ناله و عويل او بالا گرفت چون بلال گفت اشهد ان محمدا رسول الله فاطمه صيحه اي بزد و برو در افتاد و مدهوش گرديد جماعتي بسوي بلال شتاب گرفتند كه اي بلال خاموش باش كه اينك فاطمه جان بحق تسليم كرد لاجرم بلال خاموش شد چون فاطمه بهوش آمد فرمود چرا بلال اذان خويش را به پايان نمي برد بلال عرض كرد اي سيده ي من من بر تو مي ترسم بيم دارم كه چون بنك مرا بشنوي بجهان ديگر تحويل نمائي مرا از اين خدمت معفو دار فاطمه دست از او باز داشت.

و ديگر در بعضي كتب مناقب مذكور است كه مسندا از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت مي كند (قال غسلت النبي صلي الله عليه و آله و سلم في قميصه فكانت فاطمه تقول ارني القميص فاذاشتمه غشي عليها فلما رايت ذلك غيبته)

مي فرمايد من رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را در پيراهن او غسل دادم فاطمه گفت آن پيراهن را مي خواهم ديده باشم چون پيراهن را بگرفت و به بوئيد صيحه اي زد و بي هوش بر روي زمين افتاد لاجرم آن پيراهن را مخفي داشتم.

و ديگر ابن عباس گويد كه فاطه زهرا بعد از رسول خدا عصابه ي مصيبت بر سر بسته بود (مازالت بعد وفات ابيها معصبه الراس ناحله لجسم منهده الركن باكيه العين محترقه القلب يغشي عليها ساعه بعد ساعه و تقول لولديها اين جدكما الذي كان يكرمكما اين جدكما الذي كان اشفق الناس عليكما اين جدكما الذي كان لم يدع ان تمشيا علي الارض و يحملكما علي عاتقه فوالله لا اري ان يفتح هذا الباب ابدا ثم

ص: 246

انشات تقول

ان حزني عليك حزن جديد

و فوادي والله صب عتيد

كل يوم يزيد فيه شجوني

و اكتابي عليك ليس يبيد

جل خطبي و بان عني عزائي

فبكائي في كل وقت جديد

ان قلبا عليا يالف صبرا

او عزاء فانه لجليد

خبر فضه خامه در شدت بكاء فاطمه

علامه مجلسي در عاشر بحار اين خبر ورقة بن عبدالله ازدي را نقل كرده و صدر روايت در ترجمه فضه بيايد تا آنجا كه گويد فضه اي ورقه بن عبدالله حزن و اندوهي كه در قلب من ساكن بود بهيجان آوردي اكنون گوش دار تا از براي تو بگويم مصائب فاطمه ي زهرا را همانا هنگامي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رحلت فرمود صغير و كبير مرد و زن آغاز جزع و ناله و سوگواري نمودند احباب و اصحاب را صبر اندك گشت و مصيبت بزرگ شد هيچ زن و مرد ديده نمي شد مگر اين كه گريان و نالان بودند از همه افزون تر و شديدتر ناله و بي قراري سيده ي من فاطمه بود ساعت بساعت بر ناله و بي قراري او افزوده مي گرديد هفت روز با انين و حنين بسر برد روز هشتم شكيبائي از وي برفت و توانائي بار بربست از اميرالمؤمنين اجازت گرفت كه بر سر قبر رسول خدا برود چون اجازت يافت شب از خانه بيرون شتافت از ناله و زجه ي فاطمه زن و مرد كوچك و بزرگ از خانها بيرون شدند مدينه يكپارچه زجه و ناله شد مردمان از هر جانب فراز آمدند انجمن شدن و چراغها را خاموش كردند تا چهره زنان ديدار نشود اين كار را امام حسن عليه السلام بامر اميرالمؤمنين نمود جماعتي از زنان و مردان چنان گمان كردند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از قبر بيرون

ص: 247

شده مردم را دهشتي بزرگ و حيرتي عظيم فرو گرفت فاطمه اين وقت بناله و ندبه ندا در داد.

(واابتاه واصفياه وامحمداه واابا القاسماه و اربيع الارامل و التيامي من للقبله والمصلي و من لابنتك الوالهته الثكلي)

آن گاه روان شد و پاي مباركش در دامن مي پيچيد و لغزش مي كرد و چشمهاي مباركش از كثرت و تواتر اشگ نيروي ديدن نداشت هر چند كه بقبر پيغمبر نزديك مي شد قدمها را كوتاه تر برمي داشت و بانك نحيب و گريه شدت مي كرد چون بنزديك قبر رسيد صحيه از دل بركشيد غش كرد و روي زمين افتاد زنان بر وي جمع شدند و آب بر چهره و سر و سينه مباركش افشاندند تا بهوش آمد اين وقت با ناله جانسوز و آه آتش افروز اين اشعار بگفت.

اذا مات يوم ميت قل ذكره

و ذكر ابي مذمات والله ازيد

تأمل اذا الاحزان فيك تكاثرت

اعاش رسول الله ام ضمه القبر

اذا اشتد شوقي زرت قبرك باكيا

انوح و اشكولا اراه مجاوبي

فياساكن الصحراء عملتني البكاء

و ذكرك انساني جميع المصائب

فان كنت عني في التراب مغيبا

فما كنت عن قلب الحزين بغائب

يا ابتاه رفعت قوتي و خانني جلدي و شمت بي عدوي والكمد قاتلي يا ابتاه بقيت و الهة فريده حيرانته و حيده فقد انخمد صوتي و انقطع ظهري و تنقص عيشي و تكدر دهري فما اجديا اتباه بعدك انيسا لوحشتي و لا راد الد معتي ولا معينا لضعفي فقد فني بعدك محكم التنزيل و مهبط جبرئيل و محل ميكائيل انقلبت بعدك يا ابتاه الاسباب و اغلقت دوني الابواب فانا للدنيا بعدك قاليه و عليك ما ترددت انفاسي باكيه لاينفد شوقي اليك و لا حزني عليك).

مي فرمايد نيروي من مرتفع شد و جلد من سستي پذيرفت و دشمن بر من شاد شد و آغاز شماتت كرد و در دل من كشنده من گشت اي پدر بجاي مانده ام و حيد و فريد و حيران و سرگشته صوت من فرو نشست و پشت من در هم شكست و عيش من تيره

ص: 248

شد و روزگار من تاريك گرديد يا ابتاه بعد از تو انيسي نيافتم كه وحشت دل مرا بنشاند و سرشك ديده امر برماند بعد از تو محكم تنزيل نابود گشت و مهبط جبرئيل و محل ميكائيل ناپديد گشت كارها ديگر گون افتاد و درهاي گشاده بسته آمد اكنون دنيا را دشمن مي دارم و همواره بر تو مي گيريم شوق من بسوي تو نفاد نمي گيرد و حزن من بر تو كاستي نمي پذيرد آن گاه ندا در داد يا ابتاه

(قد انقطعت بك الدنيا بانوارها و زوت زهرتها و كانت ببهجتك زاهره فقد اسود نهارها فصار يحكي حناد سهار طبها و يابسها يا ابتاه لازلت آسفته عليك الي التلاق يا ابتاه زال غمضني منذحق الفراق من للارامل والمساكين و من للامه الي يوم الدين يا ابتاه امسينا بعدك من المستضعفين يا ابتاه اصبحت الناس عنا معرضين و لقد كنابك معظمين في الناس غير مستضعفين فاي دمعه لفراقك لا تنهمل و اي حزن بعدك عليك لا يتصل واي جفن بعدك بالنوم يكتحل و انت ربيع الدين و نور النبيين فكيف للجبال لاتمور و للبحار بعدك لاتفور والارض كيف لم تتزلزل رميت يا ابتاه بالخطب الجليل و لم تكن الرزيه بالقليل و طرقت يا ابتاه بالمصاب العظيم و بالفادح المهول بكتك يا ابتاه الاملاك و وقفت الافلاك فمنبرك بعدك مستوحش و محرابك خال من مناجائك و قبرك فرح بمواراتك والجنة مشتاقه اليك و الي دعائك و صلواتك)

مي فرمايد اي پدر دنيا بديدار تو با رونق و بها بود و امروز در سوگواري تو انوار او بريده و گلهاي او پژمرده است و رطب و يابس آن حكايت از شبان تاريك مي كند اي پدر همواره بر تو افسوس و دريغ مي خورم تا هنگام ملاقات يا ابتاه دور شد خواب از چشم من در حالي كه دور مي خواهد فراق را اي پدر كيست از اين پس كه بيوگان و مسكينان را رعايت نمايد و امت را تا قيامت هدايت فرمايد اي پدر ما در حضرت تو عظيم و عزيز بوديم و بعد از تو ذليل و زبون آمديم كدام سرشك است كه در فراق تو روان نمي شود و كدام حزن و اندوه است كه بعد از تو متواتر نمي گردد كدام چشم است كه پس از تو با سرمه خواب مكتحل تواند شد تو بودي بهار دين يزدان و نور پيغمبران چه افتاد كوهسارها كه فرو نمي ريزد و چه پيش آمد درياها را كه فرو نمي رود چگونه است كه

ص: 249

زلازل زمين را فرو نمي گيرد يا ابتاه درافتادم در بليتي بزرگ و رزيتي عظيم و مصيبتي بي اندازه و بماندم در زير بار سنگين و هولناك يا ابتاه فرشتگان بر تو بگريستند و افلاك درايستادند و منبر تو بعد از تو وحشت انگيز و مهمل گشت و محراب تو بي مناجات تو معطل ماند و قبر تو به پوشيده داشتن تو قرين فرحت گشت و جنت بلقاي تو و دعاي تو مشتاق آمد و بعد از اين سخنان نيز فاطمه مي فرمايد.

يا ابتاه ما اعظم ظلمة مجالسك فوا اسفاه عليك الي ان اقدم عاجلا عليك واتكل ابوالحسن المؤتمن ابو ولديك الحسن والحسين و اخوك و وليك و حبيبك و من ربيته صغيرا و آخيته كبيرا و اجل احبابك و اصحابك اليك من كان منهم سابقا و مهاجر او ناصرا والثكل شاملنا والبكاء قاتلنا والاسي لا زمنا ثم زفرت زفره و انت انه كادت روحها ان تخرج ثم قالت.

قل صبري و بان عني عزائي

بعد فقدي لخاتم الانبياء

عين يا عين اسكبي الدمع سحا

ويك لا تبخلي بفيض الدماء

يا رسول الا له يا خيره الله

و كهف الايتام والضعفاء

و بكاك الحجون والركن و

المشعر يا سيدي مع البطحاء

قد بكتك الجبال والوحش جمعا

والطير الارض بعد بكي السماء

و بكاك المحراب والدرس القرآن

في الصبح معليا والمساء

و بكاك الاسلام اذ صارفي

الناس غريبا من سائر الغرباء

لو تري المبنر الذي كنت تعلو

علاه الظلام بعد الضياء

%%

يا الهي عجل وفاتي سريعا

ولقد نغص (1) الحيوه يا هؤلاء

(نا) مي فرمايد اي پدر چه بسيار بزرگ شد تاريكي و ظلمت در مجالس تو بعد از وفات تو و من دور از تو دريغ مي خورم تا هر چه زودتر بنزد تو آيم و در مصيبت تو نشسته است ابوالحسن مؤتمن پدر فرزندان تو حسن و حسين او است برادر تو و ولي تو و حبيب تو و اوست كه تربيت كردي او را هنگامي كه صغير بود و او را برادر خود خواندي


1- نغص عيشه بالغين الحمجه اي تكدر.

ص: 250

گاهي كه كبير شد و اوست بهترين احباب و اصحاب تو و اوست كه پيشي گرفت در مسابقت و مهاجرت از همگان و نصرت كرد ترا اي پدر مصيبت تو ما را فرو گرفته و بكاء كشنده من گشته و بد روزگاري ملازمت ما جسته اين بگفت و نفسي سرد از دل پر درد برآورد و ناله ي بلند از جگر كشيد چنان كه گفتي روح مباركش از قفس تن پرواز خواهد كرد سپس بسوي خانه مراجعت نمود و رور و شب رهنيه ي رنج و تعب بود تا از اين دار فاني بروضه ي رضوان رحلت فرمود

خبر محمود بن لبيد در بكاء فاطمه

خزاز رازي باسناد خود در كتاب كفايه الاثر خويش از محمود بن لبيد روايت كند كه چون رسول خدا رحلت نمود فاطمه عليهاالسلام مي آمد بر سر قبر حمزه و گريه مي كرد در بعضي از روزها عبورم بر شهداء احد افتاد ديدم فاطمه بر سر قبر حمزه بشدت گريه مي كند صبر كردم تا از گريه آرام گرفت پيش رفتم و سلام كردم و عرضه داشتم يا سيدتي از اين ناله جان سوز شما رگ دل من پاره گرديد فرمود هر آينه سزاوار است براي من ناله و گريه كه چنين پدر مهربان و بهترين پيغمبران از دست من رفت و اشوقاه الي رسول الله سپس اين اشعار بگفت

اذا مات يوم ميت قل ذكره

و ذكر ابي مذمات والله اكثر

سپس عرضه داشتم كه اي سيده ي من دوست دارم مسئله اي از شما پرسش كنم كه در ذهن من خلجان دارد فرمود سؤال كن عرض كردم بفرمائيد آيا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر علي ابن ابي طالب نص امامت نمود در حال حيوه خود آن مخدره فرمود واعجباه آيا شما قصه غدير را فراموش كرديد كه رسول خدا نص صريح بر امامت علي فرمود محمد بن لبيد مي گويد من عرض كردم چنين است كه مي فرمائيد ولي مي خواهم بدانم كه رسول خدا بشما چه فرموده آن مخدره فرمود خدا را شاهد و گواه مي گيرم و قسم ياد مي كنم كه بمن فرمود علي بهترين كسيست كه او را خليفه بعد از خود قرار مي دهم و او امام و خليفه بعد از من است در ميان شما و دو فرزند من و نه نفر از صلب

ص: 251

حسين ائمه ي ابرار مي باشند كه اگر متابعت كنيد آنها را خواهيد يافت هدايت كنندگان و اگر مخالفت كنيد آنها را اختلاف تا دامنه ي قيامت در ميان شما خواهد بود محمود بن لبيد مي گويد من عرض كردم يا سيدتي پس چرا در خانه نشست و مطالبه ي حق خود ننمود فاطمه فرمود پدرم رسول خدا ارشاد نمود كه مثل امام مثل كعبه است كه مردم بايد دور او طواف دهند نه آن كه كعبه دور آنها طواف بنمايد سپس فرمود بخدا قسم اگر حق را باهلش واگذار كرده بودند و متابعت عترت پيغمبر خود را مي كردند دو نفر با هم اختلاف نمي كرد و اين ميراث امامت پسران از پدران مي بردند تا اين كه قائم ما از فرزندان حسين كه امام نهمي از فرزندان او است ولكن اين امت مقدم انداخته اند كسي را كه خداي تعالي او را مأخر كرده بود و مأخر كردند كسي را كه خداي تعالي او را مقدم نموده بود و عمل بهوا و شهوات خود كردند و بآراء فاسده ي خود به نصب خليفه پرداختند تبالهم آيا نشنيدند كلام خدا را كه مي فرمايد (و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة) يعني پروردگار تو خلق مي كند آنچه را كه مي خواهد و اختيار نصب امامت بدست اوست و نمي باشد از براي غير باري تعالي اختياري بلكه شنيدند ولكن چنان چه خداي تعالي مي فرمايد (فانها لاتعمي الابصار ولكن تعمي القلوب التي في الصدور) يعني ديده ي بصيرت آنها كور و چشم دل آنها بي نور است هيهات بسطو في الدنيا آمالهم و نسوا آجالهم فتبا لهم واضل اعمالهم اعوذ بك يا رب من الحور بعد الكور (الحور النقصان) (والكور الزياده)

اخبار حق تعالي از ظلمي كه بر فاطمه وارد مي شود

محدث قمي قدس سره در بيت الاحزان روايت مي كند كه در شب معراج خداي تعالي پيغمبرش را خبر داد و فرمود واما ابنتك فتظلم و تحرم و تؤخذ حقها غصبا الذي تجعله لها و تضرب و هي حامل و يدخلون علي حريمها و منزلها بغير اذن ثم يمسها هو ان و ذل ثم لاتجد معينا و تطرح مافي بطنها من اثر الضرب و تموت من ذلك الضرب الخ الحديث.

يعني دختر تو فاطمه را بر او ظلم بنمايند و او را از حق خود محروم گردانند و

ص: 252

ارث او را غصب كنند و او را بزنند چندان كه طفلي كه در رحم دارد سقط بشود و بدون اذن هجوم بخانه ي او بياورند سپس فاطمه را خواري و ذلت فرو گيرد و معين و ناصري نداشته باشد و عاقبت از شدت الم ضربتي كه بر او وارد آورند جان بحق تسليم كند.

زبان حال

پدر شد دين حق پامال بي تو

جهان شد مرجع جهال بي تو

عمر بعد از تو طرح فتنه افكند

بمنبر مسند بوبكر افكند

ز هجرانت فتاد آتش بجانم

فراغت سوخت مغز استخوانم

پدر بعد از تو با غم يار گشتم

به پيش چشم امت خوار گشتم

خلايق سر بسر از ما رميدند

همه از خانه ي ما پا كشيدند

ز هجرت روز شب من اشگبارم

شماتتها ز مرد و زن شنيدم

سفارشها كه با انصار كردي

وصيتها كه با اصحاب كردي

ندانم آگهي اي باب و يا نه

كه بازويم شكست از تازيانه

پس آن كه در به پهلويم فشردند

علي را دست و گردن بسته بردند

عدو زد سيلي كين بر عذارم

كه پر خون شد دو چشم اشگبارم

ز بعد سيلي آن ننگ زمانه

به بازويم چنان زد تازيانه

كه از تاب و الم هوش از سرم رفت

نه هوش از سر كه روح از پيكرم رفت

خداي مرگ زهرا كن تو نزديك

كه روز روشنم شد شام تاريك

اخبار رسول خدا از ظلمي كه بعد از او بر فاطمه مي شود

صدوق در امالي روايت مفصلي از ابن عباس نقل مي كند تا اين كه مي گويد قال قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم واما ابنتي فاطمه فانها سيده نساء العالمين من الاولين والاخرين و هي

ص: 253

بضعه مني و هي نور عيني و هي ثمره فوادي و هي روحي التي بين جنبي و هي الحوراء الانسيه متي قامت في محرابها بين يدي ربها جل جلاله زهر نورها الملائكه السماء كما يزهر نور الكواكب لاهل الارض و يقول الله عز و جل لملائكه يا ملائكتي انظروا الي امتي فاطمه سيده أماتي قائمة بين يدي ترتعد فرائصها من خيفتي وقد اقبلت بقلبها علي عبادتي اشهدكم اني قد امنت شيعتها من النار و اني لما رأيتها ذكرت ما يصنع بها بعدي كاني بها قد دخل الذل بيتها وانتهكت حرمتها و غصبت حقها و منع ارثها و كسر جنبها واسقطت جنينها و هي تنادي وامحمداه فلا تجاب و تستغيث فلاتغاث فلا تزال بعدي محزونه مكروبه باكيه تتذكر انقطاع الوحي عن بيتها مره و تتذكر فراقي اخري و تستوحش اذا جنها الليل لفقد صوتي الذي كانت تستمع اليه اذا تهجدت بالقرآن ثم تري نفسها ذليله بعد ان كانت في ايام ابيها عزيزه فعند ذلك يونسها الله تعالي ذكره بالملائكه فنادتها بما نادت به مريم بنت عمران فتقول يا فاطمه ان الله اصطفاك و طهرك علي نساء العالمين يا فاطمه اقنتي لربك واسجدي و اركعي مع الراكعين ثم يبتدأ بها الوجع فتمرض فيبعث الله عز و جل اليها مريم بنت عمران تمرضها و تؤنسها في علتها فتقول عند ذلك يا رب اني قد سئمت الحيوه و تبرمت باهل الدنيا فالحقني بابي فيلحقها الله عز و جل بي فتكون اول من يلحقني من اهل بيتي فتقدم علي محزونه مكروبه مغمومه مغصوبه مقتوله.

(نا) رسول خدا فرمود فاطمه دختر من سيده ي زنان عالميان است از مبتدا تا انتهاي آفرينش و فاطمه پاره اي از گوشت من و نور جشم من و ميوه ي دل من و جان من در تن من است و فاطمه حوراء انسيه است گاهي كه در محراب خويش در حضرت خداوند مي ايستد نور جمال او فرشتگان را فرو مي گيريد بدان سان كه نور ستارگان آسمان مر اهل زمين را خداوند جل جلاله فرمايد مر فرشتگان را كه اي ملائكه من نظر كنيد بسوي كنيز من فاطمه كه سيده ي كنيزان من است اينك در حضرت من ايستاده و از خوف و خشيت من رعدتي در فرائص او فتاده و در اين عبادت قربت من مي جويد بحضرت من هم اكنون شما را گواه مي گيرم كه من شيعيان او را از آتش ايمن ساختم رسول خداي مي فرمايد هرگاه كه فاطمه را مي نگرم بيادم مي آيد ستمي و ظلمي كه بعد

ص: 254

از من باو روا خواهند داشت گويا با فاطمه حاضرم و مي نگرم كه ظلم و ذلت داخل بسراي او مي شود و هتك حرمت او مي گردد و حق او را غصب مي نمايند و او را از ارثش منع مي كنند و پهلوي او را مي شكنند و جنين او را سقط مي كنند و او فرياد مي كند كه يا محمداه و استغاثه مي كند و كس بفرياد او نمي رسد همواره بعد از من محزون و مغموم و گريان خواهد زيست از جانبي از انقطاع وحي از خانه او در ملال است و از طرفي در مصيبت من در سوز و گداز است بروي وحشت و دهشت فرود مي آيد گاهي كه تاريكي شب او را فرا مي گيرد و صوت قرآن و تهجد مرا استماع نمي كند لاجرم خود را ذليل مي بيند از پس آن كه در ايام زندگاني پدر عزيز بوده اين وقت خداوند انيس فاطمه مي فرمايد فرشتگان را تا او را ندا در مي دهند چنان كه مريم بنت عمران را و مي گويند اي فاطمه همانا خداوند برگزيد ترا و پاكيزه ساخت و از تمامت زنان عالميان گزيده تر داشت هان اي فاطمه خداي را عبادت كن و تقديم ركوع و سجود فرما با راكعين سپس فاطمه در بستر بيماري مي افتد آن وقت خداوند مريم دختر عمران را از براي پرستاري او مبعوث مي نمايد و در مرض آن حضرت انيس او مي شود اين وقت فاطمه عليهاالسلام عرض مي كند اي پروردگار من مرا ازين زندگاني باهل دنيا سآمتي بزرگ و ضجرتي عظيم فرو گرفته همي خواهم با پدر خويش پيوسته شوم پس خداوند مسئلت او را با جانب مقرون فرمايد و او است اول كسي از اهل بيت من كه با من محلق مي شود پس مي آيد بنزد من در حالي كه محزون است و مكروب است و مغموم است و مغضوب است و مقتول (فاقول عن ذلك اللهم العن من ظلمها و عاقب من اغضبها و ذلل من اذلها و خلد في النار من ضرب جنبها حتي القت ولدها فتقول الملائكه آمين عند ذلك).

ص: 255

واردات احوال فاطمه زهرا هنگام آمدن عمر بر در خانه

اثر طبع شيخ علي شوشتري

كنز علوم علت ايجاد ماء و طين

يعني تن رسول چه در خاك شد دفين

خورشيد آسمان رسالت غروب كرد

مه در سحاب گوشه عزلت شده مكين

آن كه بباب علم نمودند ازدحام

جمعي كه خاكشان بجهالت شده عجين

آتش زدند دوزخيان بر در بهشت

از در رسيد صدمه به پهلوي حور عين

از ضرب تازيانه و از سيلي عدو

شد زهره منكسف بكلف ماه شد قرين

از امهات اربعه برخواست دود آه

ام الائمه را چه ز در سقط شد جنين

بردند بي عمامه بمسجد كشاكشان

آن سر كه بود لايق او افسر و نگين

گوساله اي بمنبر در رقص سامري

هارون نشسته كردن كج زير تيغ كين

اهريمني بتخت و سليمان بزير تخت

افكنده رخنه جمع شياطين بملك دين

اجماع بر خلاف شد و بيعتي بزور

اف بر چنين جماعت و بر بيعتي چنين

چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دنيا را وداع گفت رياست طلبان دويدند در سقيفه بني ساعده و براي غصب خلافت و نصب ابي بكر كمر محكم بسته اند كه تفصيل آن را از عامه در جلد اول الكلمه التامه كاملا شرح داده ام چون از كار خلافت و بيعت اجلاف عرب با ابوبكر فراغت جسته اند در طلب متخلفين از بيعت با ابوبكر برآمدند و تمام مقصد و مرام آنها اميرالمؤمنين عليه السلام بود چون جماعت قريش كه هنوز خليقت جاهليت در طبيعت ايشان بود و احقاد بدريه و خيبريه و حينينه در سينه آنها چون ديگر حدادان در جوش و خروش بود و همگان بدست اميرمؤمنان پدر كشته و پسر كشته و عم و خال كشته بودند و در طلب ثار وقت را انتظار مي بردند فلذا فرصت را غنيمت شمرده بدر خانه آن حضرت شتافته اند و از طرفي نيز آتش حسد در كانون سينه آنها زبانه زدن داشت كه

ص: 256

علي واجد جميع مقامات سيادت و علم و شرافت و قرابت با حضرت ختمي مرتبت داشت و آنها صفر بودند و همچنان اميرالمؤمنين واحب بود كه مقام و منزلت خود را بر مردمان مكشوف سازد تا امام خود را بشناسند و بولايت او ايمان آورند لاجرم گاهي بكلماتي كه مشعر بر علو مقامات اوست سخن مي كرد چنان كه مي فرمود نحن صنايع ربنا والناس بعد صنايعنا يعني مردم بطفيل وجود ما خلق شدند و اين كلمات برحقد و حسد اجلاف عرب مي افزود سيما مردم قريش از اين روي هم دست و هم داستان شدند و با ابوبكر بيعت كردند و حق علي را بزير پاي نهادند چون آن حضرت را ناصر و معين نبود دل بر صبر نهاد و محزون و مظلوم بنشست يك روز چنان افتاد كه فاطمه ي زهرا از تقاعد اميرالمؤمنين در طلب حق خويش اظهار ضجرتي مي فرمودند ناگاه بانك اذان بالا گرفت و مؤذن گفت (اشهد ان محمدا رسول الله فقال لها ايسرك زوال هذا النداء من الارض قالت لا قال فانه ما اقول لك) يعني اگر من دست بشمشير كنم يكباره مردم از دين بدر روند و بعالم جاهليت عود نمايند بالجمله بروايت سلمان فارسي رضي الله عنه چون اميرالمؤمنين عليه السلام

(نا) به تجهيز رسول خدا پرداخت ابوبكر بر أريكه ي خلافت جاي كرد و مردم با او بيعت كردند سلمان بنزديك علي آمد اميرالمؤمنين فرمود اول كس كه بود كه با ابوبكر دست بيعت داد سلمان جماعتي از زعماي قوم را بشمار گرفت مانند عمر بن الخطاب و مغيره بن شعبة و بشير بن سعد و معاذ ابن جبل و سالم مولي حذيفه و ابوعبيده اميرالمؤمنين فرمود اينها را نمي گويم اول كسي را كه در فراز منبر با او بيعت كرد كدام كس بود گفت ندانم ولكن (رأيت شيخا كبيرا يتوكأ علي عصاه بين عينيه سجاده شديدة التشمير اول من صعد و خرو هو يبكي و يقول الحمدلله الذي لم يمتني حتي راتيك في هذا المكان ابسط يدك فبسط يده فبايعه ثم قال يوم كيوم آدم (سلمان عرض كرد پير فرتوت را نگران شدم كه بر عصاي خويش متكي بود و در ميان پيشاني او سجاده نگريستم اول كس بود كه برجست و بر فراز منبر شد و بر وي درافتاد و سخت بگريست و گفت سپاس خداي را كه مرا زنده گذاشت

ص: 257

تا ترا در جاي پيغمبر بديدم اكنون دست بمن ده تا با تو بيعت بنمايم ابوبكر دست بگشود و او دست بر دست ابوبكر زد و گفت «يوم بيوم آدم» اين بگفت و از منبر بزير آمد و از مسجد بيرون رفت حضرت فرمود آن ابليس بود كه اين روز را بروزي كه آدم را فريب داد تشبيهي جست.

و نيز در روز رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ابليس بصورت مغيرة بن شعبه برآمد (فقال ايها الناس لاتجعلوها كسر وانية و لا قهرمانية وسعوها تتسع فلا تردوها في بني هاشم فتنظر بها الحبالي) فرياد برداشت كه اي مردمان در امر خلافت و سلطنت به قانون اكاسره و جبابره كار نكنيد و بني هاشم را در اين كار دست مدهيد تا بحكم وراثت منتظر اولاد و احفاد ايشان باشيد دست باز ندهيد تا كار مر شايسته گردد.

القصه چون ابوبكر جلباب خلافت در پوشيد علي عليه السلام چون سياهي شب عالم را فرو گرفت برخواست و فاطمه را بر حماري سوار كرده و دست حسن و حسين را فرا گرفته و بر ابواب بيوت مهاجر و انصار عبور داد و بر در هر سرائي بايستاد و خداوند خانه را بنصرت خويش دعوت فرمود و بر وضيع و شريف حجت تمام نمود از تمامت امت چهل و چهار تن بر ذمت نهادند كه در طلب حق آن حضرت كار بتواني و مسامحت روا ندارند (فامرهم ان يصبحوا بكره محلقين رؤسهم معهم سلاحهم ليبايعوه علي الموت) فرمان كرد كه بامدادان سرهاي خويش را بتراشند و سلاح جنگ و جهاد با خود برگيرند و با آن حضرت بر مرگ بيعت كنند يعني سر از جهاد برنتابند تا كشته گردند چون سياهي دامن برچيد و سفيده بساط بگسترد مردم بر جان خود بترسيدند و از هول و هرب دست از طلب باز كشيدند و بجز چهار كس كه سلمان و ابوذر و مقداد و زبير كسي بدرخانه آن حضرت نيامد شب ديگر اميرالمؤمنين عليه السلام كار بدين گونه كرد و ايشان را قسم داد كه تصميم عزم داشته باشيد همچنان پيمان بشكسته اند و سر بفرمان در نياوردند لاجرم اميرالمؤمنين عليه السلام بخانه نشست و در بر روي صادر و وارد بسته و بجمع و ترتيب قرآن كريم پرداخت از آن سوي ابوبكر كس بدو فرستاد كه مردم را متابعت كن و با من بيعت نماي و شق عصاي جماعت مفرماي در پاسخ گفت من سوگند ياد كرده ام كه ردا بر

ص: 258

دوش نيفكنم و جز از براي نماز نظاره ي بيرون خانه نكنم تا گاهي كه قرآن خدا را بنظم و ترتيب فراهم نياورم ابوبكر روزي چند خاموش نشست تا گاهي كه علي عليه السلام قرآن را فراهم كرد و با خود بمسجد آورد و بآواز بلند ندا در داد (الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله اضل اعمالهم) يعني پيروان ابوبكر كافر شدند و از طريق حق بگشته اند ابن عباس گفت يا اباالحسن اين سخن از بهر چه كردي فرمود آيتي از قرآن قرائت كردم عرض كرد همانا مقصودي داشتي و بر مطلبي تنبيهي فرمودي فرمود چنين است (ان الله تعالي يقول في كتابه و ما اتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا) اكنون اي ابن عباس هيچگاه شنيده باشي كه رسول خدا ابوبكر را بخليفتي انتخاب كرده باشد عرض كرد هرگز جز بسوي تو وصيت نفرمود گفت چرا با من بيعت نكردي عرض كرد چه توانستم كرد مردم بجمله بر ابوبكر گرد آمدند و من يك تن از ايشان بودم فرمود (كما اجتمع اهل العجل ههنا فتنتم و مثلكم مثل الذي استوقد نارا فلما اضائت ما حوله ذهب الله بنورهم فتركهم في ظلمات لايبصرون صم بكم عمي فهم لا يرجعون) فرمود چنان بر ابوبكر گرد آمديد كه بني اسرائيل بر گوساله سامري هم اكنون شما در بلا افتاديد و مانند آن كسي باشيد كه آتشي برافروزد و اطراف خويش را روشن سازد پس خداوند ضيارا از ايشان بستاند و ايشان را در ظلمتي بنشاند چنان كه كور و كر و گنگ بمانند و بيرون شدن نتوانند پس روي با مهاجر و انصار آورد و با علي صوت ندا در داد كه اي مهاجر و انصار من بعد از رسول خدا نخستين بغسل او پرداختم و كار كفن و دفن نيز بساختم آن گاه قرآن را از صحف شتاب و اكتاف و رقاع فراهم آوردم و تمامت تأويل و تنزيل و ناسخ و منسوخ را در ثوب واحدي جا دادم هيچ آيتي بر رسول خدا فرود نشد جز اين كه من جامع بودم و هيچ آيتي بجاي نماند جز اين كه پيغمبر بر من قرائت فرمود و تأويل آن را بمن تعليم نمود اكنون من شما را اعلام نمودم تا فردا نتوانيد گفت ما غافل بوديم و علي ما را آگهي نداد و بنصرت خود دعوت نفرمود و حق خود را فراياد ما نياورد عمر بن الخطاب چون اصغاي اين كلمات نمود بيمناك شد كه مبادا خاطرها برآشوبد و مردم را بشوراند (فقال اغنانا ما معنا من القرآن

ص: 259

مماتد عونا اليه) گفت از آن قرآن آنچه بما رسيده ما را مستغني مي دارد از آن چه تو درهم آورده اي مردمان دم در بستند و پاسخ نگفتند علي چون اين بديد باز خانه شد و از آن سوي عمر بنزد ابوبكر آمد و گفت خليفتي بر تو راست نشود تا گاهي كه علي اطاعت تو را گردن ننهد و با تو بيعت نكند هم اكنون كس بدو فرست و او را حاضر كن و بنيان اين امر را با بيعت او استوار فرماي ابوبكر فرمان كرد تا تني روان شد و بر باب سراي علي بايستاد و دعوت ابوبكر را بعرض رسانيد و گفت خليفه رسول خدا ترا مي طلبد علي در پاسخ فرمود چه بسيار زود دروغ بر رسول خداي بستيد همانا ابوبكر و پيروان او كه در پيرامون اويند همه ايشان مي دانند كه خدا و رسول مرا بخليفتي پيغمبر گذاشت فرستاده ي ابوبكر اين بشنيد باز شد و ابوبكر را آگهي داد ديگر ابوبكر كس بعلي فرستاد و ديگر باره پيام داد كه ابوبكر ترا مي طلبد علي عليه السلام فرمود هنوز از عهد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم زماني دراز نگذشته كه عهد او را از پس پشت انداختيد قسم بخدا كه ابوبكر مي داند خلافت خاص من است همانا ابوبكر هفتم كس است كه در غدير خم بر من بامارت مسلمين سلام داد آن گاه باتفاق عمر در حضرت رسول بعرض رسانيدند كه (امن الله و رسوله فقال لهم رسول الله نعم حقا من الله و رسوله انه اميرالمؤمنين و سيد المسلمين و صاحب الواء الغرا المحجلين و يقعده الله عز و جل يوم القميه علي الصراط فيدخل اولياء الجنة و اعدائه النار) فرمود ابوبكر و عمر در حضرت رسول بعرض رسانيدند كه آيا اين امارت علي بر امت بحكم خدا و رسولت فرمود بلي جز اين نيست علي از جانب خدا و رسول اميرالمؤمنين و سيد المسلمين و صاحب الواي حمد است او را خداوند در روز قيامت بر صراط بنشاند تا دوستان خود را در بهشت جاي دهد و دشمنان خود را بدوزخ افكند چون فرستاده ي ابوبكر باز شد و اين كلمات را باز گفت دم فروبست و ديگر سخن نكرد تا آن روز بپاي رفت روز ديگر چون مسجد از مهاجرين و انصار مملو گرديد عمر گفت اي ابوبكر چند كار بتواني و تسامح خواهي كرد كس بجاي نماند كه حمل بيعت تو بروي گران باشد جز علي و تني چند كس بطلب ايشان بفرست خواه بعنف خواه برضا همگان را حاضر كنند ابوبكر گفت از براي تقديم اين

ص: 260

خدمت كه را شايسته مي داني گفت اينك قنفذ حاضر است و او مردي با غلظت طبع و شراست خوي بود و نسب از طلقاي بني عدي ابن كعب داشت.

چگونه علي را از خانه بسوي مسجد بردند

(نا) چون ابوبكر از كلمات عمر ابن الخطاب تصمي م عزم داد كه علي عليه السلام را در طلب بيعت حاضر كند قنفذ را با جماعتي فرمان كرد كه بخانه علي رود و او را طلب كند قنفذ برفت و علي عليه السلام او را بار نداد و قنفذ باز شد و خبر باز داد عمر گفت اي قنفذ اجازت علي را چه كني بي رخصت بدرون سراي شو و علي را با خود بياور قنفذ برفت و اين بار نيز بار نيافت و باز شتافت و از بيرون سراي ابوبكر را آگهي داد كه فاطمه مي گويد هرگز رخصت نخواهم كرد كه شما بخانه من درآئيد عمر در خشم شد و قال: ما لناو للنسآء گفت ما را با زنان و زنان را با ما چكار است و در زمان فرمان كرد كه گروهي با او انجمن شدند و همداستان بر در سراي فاطمه آمدند عمر بن الخطاب بانگ در داد كه يا علي بيرون شو و با خليفه ي رسول خدا بيعت كن و گرنه آتش بدين سراي در زنم و بسوزانم فاطمه برخاست (فقالت يا عمر: ما لنا ولك. فقال: افتحي الباب والا احرقنا عليكم بيتكم. فقالت يا عمر: اما تتقي الله تدخل في بيتي) فاطمه فرمود اي عمر تو را با ما اين مخاصمت و مجازات چيست در پاسخ گفت در سراي بگشاي و اگر اين خانه را بر شما آتش در مي زنم و پاك مي سوزانم فامه گفت اي عمر از خداي نمي ترسي و بي اجازت من بخانه من در مي آئي عمر دانست كس بر وي او در نخواهد گشود در غضب شد و فرمان كرد تا نار و حطب حاضر كردند و آتش بر سراي افروختند چون لختي بسوخت با پاي بزد و بيفكند و بخانه در رفت فاطمه از پيش روي او درآمد (فصاحت يا ابتاه يا رسول الله) (در مجمع البحرين در لغة لبب قال و منه حديث فاطمه فاخذت بتلابيب عمر فجذبته اليها) فاطمه زهرا گريبان عمر را گرفت و او را دفع داد پسر خطاب شمشير خود را با غلاف برآورد و بر پهلوي فاطمه بزد ديگر باره آن مظلومه پدر را باستنعاثت نام برد عمر بن الخطاب اين كرت تازيانه برآورد و ذراع فاطمه را بيازرد فنادت يا رسول الله

ص: 261

لبئس ما خلفك ابوبكر و عمر)

ندا در داد كه اي رسول خدا بد مخلف بودند از پس تو ابوبكر و عمر از خداي درگذشته اند و از دين بگشته اند اين وقت آتش خشم علي زبانه زدن گرفت برجست و گريبان عمر را بگرفت و او را سخت بر زمين بكوفت و بيني و گردن او را در هم فشرد چنان كه گفتي خواست روزگارش را در اين جهان خاتمه دهد (فقال والذي كرم محمدا بالنبوه يابن صحاك لولا كتاب من الله سبق و عهد عهد الي رسول الله لعلمت انك لاتدخل بيتي) اگر قضا و قدر خداي از در حكمتي كه خود داند نرفته بود و عهد رسول خداي بر ذمت من فرمود نيامد بود مي دانستي كه بسراي من درآمدن نتوانستي چون عمر خويشتن را مانند صيدي نگريست كه در زير چنگ هژبري خشمناك اسير است بجماعتي كه در بيرون سراي بود استعانت برد قنفذ بسوي ابوبكر شتاب گرفت و صورت حال را باز گفت ابوبكر در انديشه رفت كه مبادا علي با تيغ كشيده از سراي بيرون تازد و جماعتي با او پيوسته گردند و فتنه حديت كنند قنفذ را فرمان داد كه عجلت كن و نگران نباش اگر علي خواهد از خانه بيرون شود بر وي اقتحام كنيد و او را مأخوذ داريد و اگر اين نتوانيد و از دفع او عاجز مانيد آن سراي را آتش در زنيد و پاك بسوزانيد قنفذ باز شتافت و مردم را از حكم ابوبكر بياگاهانيد سپس مردمان همدست و همداستان بخانه علي در رفته اند و نخستين شمشير علي را بربودند و بر آن حضرت غلبه جسته اند و ريسماني در گردنش افكندند و كشان كشان طريق مسجد پيش داشته اند فاطمه بر باب سراي بايستاد و مردم را همي از قصد خويش دفع مي داد قنفذ پيش تاخت و با تازيانه اش چنان بزد كه مانند دملج علامتي بر بازوي مباركش پديد آمد و بعد از وفات آن حضرت هنوز آن علامت بجاي بود و آن حضرت همچنان دست از علي باز نمي داشت قنفذ بحكم عمر در را بر شكم فاطمه عليهاالسلام چنان فشار داد كه استخوانهاي پهلويش درهم شكست و آن جنين كه در شكم داشت و پيغمبر او را محسن نام نهاده بود سقط شد و بروايتي عمر بن الخطاب باتفاق مغيرة بن شعبه در بر شكم فاطمه فشردند و فرزندش را شهيد كردند اين وقت توانائي از فاطمه برفت و دست از علي عليه السلام باز داشت بالجمله علي را

ص: 262

همچنان كشان كشان بمسجد آوردند خالد بن وليد و ابوعبيدة و سالم مولي حذيفة و معاذ بن جبل و مغيرة بن شعبة و اسيد بن حضير و بشيربن سعد و ديگر مردم از مهاجر و انصار در نزد ابوبكر بودند علي عليه السلام فرمود (اما والله لو وقع سيفي في يدي لعلمتم انكم لم تصلوا الي هذا ابدا والله ما الوم نفسي في جهادكم و لو كنت اتمكن من اربعين رجل لفرقت جماعتكم ولكن لعن الله اقواما بايعوني ثم خذلوني) فرمود اگر تيغ بدست داشتمي و اجازت مبارزت يافتمي بر شما مكشوف مي افتاد كه نيروي اين طغيان نداشتيد و جهاد با شما را واجب مي شمردم اگر چهل كس با من همدست بود لكن خداوند لعنت كند جماعتي را كه با من بيعت كردند آن گاه مرا مخذول گذاشتند اين وقت ابوذر غفار از كمال غيرت دست بر دست خويش زد فقال يا ليت السويف قد عادت بايدنيا مقداد گفت لو شاء لدعا عليهم ربه سلمان گفت مولاي اعلم بما هوفيه اين وقتي بود كه جز اين سه تن هيچ كس را در جهان از اسلام و فرمان برداري بهره نبود امام محمد باقر عليه السلام فرمود كان الناس اهل رده بعدالنبي صلي الله عليه و آله و سلم الا ثلثة عرض كردند يابن رسول الله آن سه تن كيانند فرمود سلمان و ابوذر و مقداد و از پس آن مردم بخويش آمدند و حق علي را شناخته اند و اين جماعت آنانند كه آسياي دين گردش مي كند بر ايشان و دست بيعت ندادند تا اميرالمؤمنين را بعنف بسوي مسجد آوردند (ذلك قول الله عز و جل و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات اوقتل انقلبتم علي اعقابكم) يعني محمد جز پيغمبري نيست كه پيغمبران پيش از وي از جهان رفته اند پس اگر محمد بميرد يا كشته شود از پس او كار ديگر گون كنيد و از دين بيرون رويد.

اثر طبع شيخنا العلامة المجتهد حجة الاسلام شيخ محمد حسين اصفهاني

تا در بيت الحرم از آتش بيگانه سوخت

كعبه ويران شد حرم از سوز صاحب خانه سوخت

شمع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه

شد جنان كزدود آهش سينه ي كاشانه سوخت

ص: 263

آتشي در بيت معمور ولايت شعله زد

تا ابد زان شعله هر معموره ي ويرانه سوخت

آه از آن پيمان شكن كز كينه ي خم غدير

آتشي افروخت تا هم خم و هم پيمانه سوخت

ليلي حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم

همچه مجنون عقل رهبر را ديوانه سوخت

گلشن فرخ فر توحيد آندم شد تباه

كز سموم شرك آن شاخ گل فرزانه سوخت

گنج علم و معرفت شد طعه ي افعي صفت

تا كه از بيداد دو نان گوهر يك دانه سوخت

حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا

خرمني در آرزوي خام رأي و دانه سوخت

كركس دون پنجه زد بر روي طاوس ازل

عالمي از حسرت آن جلوه مستانه سوخت

آتشي آتش پرستي در جهان افروخته

خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته

سينه اي كز معرفت گنجينه ي اسرار بود

كي سزاوار فشار آن در ديوار بود

طور سيناي تجلي مشتعل از نور بود

سينه ي سيناي عصمت مشعلي از نار بود

آنكه كردي ماه تابان پيش او پهلو تهي

از كجا پهلوي او را تاب اين آزار بود

گردش گرد و ندون بين كز جفاي سامري

نكته ي پر كار وحدت مركز مسمار بود

صورتي نيلي شد از سيلي كه چون سيل سياه

روي گيتي زين مصيبت همچه شام تار بود

شهرياري شد به بند بنده اي از بندگان

آنكه جبرئيل امينش بنده دربار بود

از قفاي شاه بانو بانوائي جان گداز

تا توانائي بتن تا قوت رفتار بود

گر چه باز و خسته شد از كار دستش شد ز كار

ليك پاي همتش بر گنبد دوار بود

دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد

ليك بر گردون بلند از دست آن گمراه شد

گوهري سنگين بها از ابر گوهر بار ريخت

كز غم جان سوز او خون از در ديوار ريخت

تا ز گلزار حقايق نو گلي بر باد رفت

يك چمن گل صرصر بيداد از آن گلزار ريخت

شاخه ي طوبي مثالي را ز آسيب خسان

آفتي آمد كه يك سرهم بر هم بار ريخت

غنچه ي نشگفته ي اي از لاله زار معرفت

از فراز شاخساري از جفاي خار ريخت

ص: 264

اختر فرخ فري افتاد از برج شرف

كاسمان خوناب غم از ديده ي خونبار ريخت

طوطئي زين خاكدان پرواز كرد و خاك غم

بر سراسر طوطيان علام اسرار ريخت

بسملي در خون طپيد از جور جبار عنيد

يا كه عنقاء ازل خون دل از منقار ريخت

زهره ي زهرا چه از آسيب پهلو در گذشت

چشمهاي خون زچشم ثابت و سيار ريخت

مهبط روح الامين تا پايمال ديو شد

شورشي سر زد كه خون از گنبد دوار ريخت

از هجوم عام بر ناموس خاص لايزال

عقل حيران طبع سرگردان زبان لالست لال

شد بپا شور و نوا تا از دل بانوي شاه

رفت از كف صبر و طاقت از زانوي شاه

خسته شد پهلوي خاتون رفت از او تاب و توان

آن چنان كز پيچ و تابش بسته شد بازوي شاه

تا حقيقت را بناحق دست و گردن بسته شد

دست بيداد رعيت باز شد بر روي شاه

روي بانوي دو گيتي شد ز سيلي نيلگون

سيل غم يكباره از هر سو روان شد سوي شاه

سامري گوساله ئي را كه مير كاروان

تا قيامت خلق را گمراه كرد از كوي شاه

هر كه با آواز آن گوساله آمد آشنا

تا ابد بيگانه ماند از صحبت دلجوي شاه

نغمه ي اني انا الله نشنود گوساله خواه

غره ي دنيا نبيند غره ي نيكوي شاه

خاتم دين را بجادو برد دست اهرمن

شرمي از ايزد نكرد و بيمي از نيروي شاه

گرچه دست بندگي داد از نخست اندر غير

ليك آن بد عاقبت لب تر نكرد از جوي شاه

نضر مي بايد كه تا نوشد ز آب زندگي

نيست آب زندگي شايان هر خوك سگي

طعمه ي زاغ و زغن شد ميوه ي باغ فدك

ناله ي طاوس فردوس برين شد بر فلك

زهره ي چرخ ولايت نغمه ي جانسوز داشت

تا سماك آن ناله ي جانسوز مي رفت از سمك

چشم گريان و دل بريان با نواي عجب

نقش هستي را نكرد از صفحه ايجاد حك

شاهد بزم حقيقت شمع ايوان يقين

اشك ريزان رفت در ظلمت سراي ريب و شك

كي روا بودي رود سر گرد كوي اين آن

آن كه بودي خاك راهش سرمه چشم ملك

ص: 265

مستجار هر دو گيتي قبله ي حاجات برد

دست حاجت پيش انصار و مهاجر يك بيك

بي وفا قومي دل آنان ز آهن سخت تر

وعدهاي سست آنها چون هوائي در شبك

پاس حق هرگز مجو از مردم حق ناشناس

هر كه حق را ننگرد كورش كند حق نمك

مفتقر گر جان سپاري در ره بانو رواست

راه حق است ان تكن لله كان الله لك

همچه قمري با غمش عمري بسر بايد كني

چاره دل را هم از اين رهگذر بايد كني

رفتن فاطمه زهرا از خانه به مسجد رسول خدا در طلب علي مرتضي

(نا) چون اميرالمؤمنين را از خانه بآن گرفتاري و خاري بمسجد بردند فاطمه با آن تن خسته و پهلوي شكسته از قفاي او بيرون شد و زنان بني هاشم همگان از قفاي او روان شدند چون بنزديك قبر رسول خدا آمد (فقالت: خلوا عن ابن عمي فوالذي بعث محمدا بالحق لئن لم تخلوا عنه لأنشرن شعري و لأضعن قميص ابي علي رأسي و لاصرخن الي الله تبارك و تعالي فما ناقه صالح باكرم علي الله مني و لاالفصيل باكرم علي الله من ولدي) فرمود دست باز داريد پسر عم مرا و اگر نه سوگند بدان خداي كه محمد را براستي بخلق فرستاد گيسوان خود را پريشان كنم و پيراهن پيغمبر را بر سر افكنم و در حضرت يزدان بنالم همانا ناقه ي صالح در نزد خداي عزوجل عزيزتر از من نيست و بچه ناقه ي گرامي تر از حسن و حسين نباشد و بروايتي فرمود (يا ابابكر أتريد أن ترملني من زوجي والله لئن لم تكف عنه لأنشرن شعري و لأشقن جيبي و لآتين قبر ابي و لاصيحن الي ربي فاخذت بيد الحسن والحسين عليه السلام و خرجت تريد قبر النبي صلي الله عليه و آله و سلم فقال عليه السلام لسلمان ادرك ابنه محمد فاني اري جنبتي المدينه قد تكفان) فرمود اي سلمان دختر پيغمبر را درياب كه مدينه را نگرانم از دو سوي زير زبر مي شود سوگند با خداي اگر چنان كند كه گويد نه مدينه بماند نه سكنه ي مدينه سلمان پيش شد و گفت اي دختر پيغمبر خداوند پدرت را رحمت عالميان آفريد از اين عزيمت باز آي فرمود اي سلمان نمي بيني كه آهنگ قتل علي دارند و من بر قتل علي صبر نتوانم كرد بگذار تا از خداي خويش داد خود

ص: 266

بستانم سلمان گفت بيم مي رود كه مدينه در زمين فرو شود اينك علي مرا بسوي تو فرستاد و فرمان كرد كه بسوي خانه باز شوي فقالت اذا ارجع واصبر واسمع واطيع له) سلمان گويد آن گاه كه فاطمه اين كلمات مي فرمود نگريستم كه بنيان ديوارهاي مسجد از جاي برآمد چنان كه مرد توانست از ثلمه ي آن عبور دهد چون فاطمه مراجعت كرد ديوارهاي بجاي نشست چنان كه غبار برخواست و بر خياشيم ما رسيد.

و از امام باقر عليه السلام منقولست كه فرمود بخدا قسم اگر آن حضرت گيسوان خود را مي گشود هر آينه همي مي مردند.

اثر طبع شيخ صالح حلي

الواثبين لظلم آل محمد

و محمد ملقا بلا تكفين

والقائلين لفاطم آذيتنا

في طول نوح دائم و حنين

والقاطعين اراكه كيما تظل

بظل اوراق لها و غصون

و مجمعي خطب علي البيت الذي

لم يجتمع لولاه شمل الدين

والد اخلين علي البتوله بيتها

والمسقطين لها اعز جنين

والقائدين امامهم بنجاده

والطهر تدعو خلفه برنين

خلوا ابن عمي اولا كشف بالدعا

رأسي واشكوللا له شجون

ما كان ناقه صالح و فصيلها

بالفضل عندالله الا دوني

فرنت الي القبر الشريف بمقله

عبري و قلب مكمد محزون

قالت و اظفار المصاب بقلبها

غوثاه قل علي العداة معين

ابتا هذا السامري و عجله

تبعا و مال الناس عن هارون

اي الرزايا اتقي بتجلد

هو في النوائب مذحييت قريني

فقدي ابي ام غصب بعلي حقه

ام كسر ضعلي ام سقوط جنين

ام اخذهم ارثي و فاضل نحلتي

ام جهلهم حقي وقد عرفوني

قهروا يتيميك الحسين و صنوه

و سئلتهم حقي وقد نهروني

ص: 267

مرثيه

يكي نشسته زاصحاب كرم شيون و شين

سرشك بار باحوال والد حسنين

يكي نشسته بكنجي از اين الم دلگير

يكي ز سرزنش خلق سرفكنده بزير

كه ناگه از در مسجد بصد فغان و خروش

رسيد فاطمه پيراهن نبي بر دوش

كسي كه سايه ي او مه نديده بر لب بام

قدم نهاد بمسجد ميان كثرت عام

كه ناگهان پر جبرئيل پرده پوش آمد

ميان فرقه ي اصحاب در خروش آمد

نامه ي عمر به معاويه در كيفيت سوزانيدن در خانه فاطمه

علامه ي مجلسي- در جلد هشتم بحار ص 230- از طبع كمپاني اين نامه را نقل كرده در سه صفحه از بحار و حقير تمام آن نامه را در جلد ثاني (الكلمه التامه) نقل كرده ام و در اين جا فقط محل شاهد را مي نويسم عمر از آن جمله نوشت اي پسر ابوسفيان هر آينه دانسته باشي كه من و خالد بن وليد و قنفذ و جماعتي از خواص اصحاب خود در خانه ي فاطمه آمديم و باب خانه را بشدت كوبيديم و در ميان خانه علي فاطمه و حسن و حسين و زينب و ام كلثوم و فضه بودند پس فضه عقب درآمد گفت چه مي خواهي گفتم علي را بگو دست از اباطيل خود بردارد و بيرون شود با خليفه ي رسول خدا بيعت نمايد فضه گفت علي مشغول كاري است بيرون نشود گفتم برو علي را بگو بيايد والا داخل خانه شويم و او را بيرون آوريم فاطمه چون اين بشنيد خود بعقب در آمد و گفت (ايها الضالون المكذبون ماذا تقولون واي شيي ء تريدون) من گفتم اي فاطمه پسر عمر ترا چه افتاده كه ترا در معرض جواب مي آورد و خود در پرده حجاب جلوس دارد فاطمه گفت (طغيانك يا شقي اخرجني و الزمك الحجة و كل ضال غوي فقلت دعي عنك الا باطيل و اساطير النساء و قولي لعلي يخرج فقالت لاجبا و لا كرامه أبحزب الشيطان تخوفني يا عمر و كان حزب الشيطان ضعيفا) او را گفتم اگر علي بيرون نشود آتش در اين سراي بزنم و همه را بسوزانم اين بگفتم و يهزم آوردم و آتش در سراي افروختم و در خانه ي فاطمه

ص: 268

بسوختم پس فاطمه در خانه را حجاب خود قرار داد و مانع از دخول من و اصحاب من گرديد با تازيانه چنانش بزدم كه بازوي وي مانند دملج گرديد از اثر تازيانه در آن وقت صداي ناله او بلند شد چندان كه نزديك بود بحال او رقت كنم و دلم نرم شود ولي متذكر شدم قتلاي بدر و احد را كه بدست علي مقتول شده بودند و كيد محمد و سحر او را ياد آوردم آتش غضبم افروخته تر گرديد لگدي بر در زدم فاطمه در عقب در بين در و ديوار واقع شد چنان در خانه را بشكم او فشار دادم كه از صدمه در جنين او كه او را محسن نام گذاشته بودند سقط شد (فعند ذلك صرخت فاطمه صرخه حسبتها قد جعلت اعلي المدينة اسفلها فقالت يا ابتاه يا رسول الله هكذا كان يفعل بحبيبتك و ابنتك آه يا فضه الي فخذيني فقد والله قتل ما في احشائي من الحمل) اين وقت فاطمه چنان صرخه و ناله از او بلند شد كه من گمان كردم مدينه ي زير زبر گرديد و فاطمه همي گفت اي پدر بزرگوار به بين با دختر عزيزت چه معامله مي نمايند سپس گفت آه اي فضه بدادم برس بچه ام را كشتند بخدا قسم حملي كه در رحم داشتم مقتول شد پس تكيه بديوار كرده من در را بعقب انداختم داخل خانه شدم فاطمه با آن حال از پيش روي من درآمد و بيم آن بود كه ديده هاي من تاريك شود مرا مانع از دخول خانه گرديد من از روي خمار چنان سيلي بصورت او زدم كه گوشواره در گوش او درهم شكست و روي زمين ريخت در اين وقت علي بن ابي طالب شتاب زده از جاي جستن كرد چون اين بدانستم از خانه بيرون تاختم و خالد را گفتم هر آينه از امر عظيم صعبي گريختم چون جنايت عظيمي صادر شده فلذا ايمن بر نفس خود نباشم و اينك علي از خانه با حال غضب بيرون آمد كه نه مرا و نه شما را طاقت آن نيست كه با علي روبرو شويد پس علي از خانه بيرون شد فاطمه را نگريست كه قصد نفرين دارد فضربت يديها الي ناصيها لتكشف عنها و تستغيث بالله العظيم لما نزل بها فاسبل علي عليها ملائها و قال لها يا بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ان الله بعث اباك رحمه للعالمين وايم الله و لئن كشفت عن ناصيتك سائله الي ربك لاجابك ويهلك هذا الخلق حتي لايبقي علي الارض منهم بشر فكوني يا سيدة النساء رحمه علي هذا الخلق المنكوس ولا يكوني عذابا) يعني علي فاطمه را فرمود اگر نفرين كني صاحب

ص: 269

نفسي در مدينه ي باقي نماند اكنون اي فاطمه سبب رحمت باش همانند پدر بزرگوارت و سبب نزول عذاب بر اين امت مشومه مشو پس من خالد و قنفذ و سالم مولي ابي حذيفه و ابوعبيده و ديگران را گفتم تا در خانه ريختند و علي را دست گير كرده بسوي بيعت او را كشيدند ولكن اي معويه مرا شكي نيست كه اگر تمام روي زمين پشت بر پشت هم مي دادند البته علي را نمي توانستند دست گير كرد ولكن من علت آن را مي دانم و نمي گويم

و در روايت سليم بن قيس هلالي است كه سليم بن قيس گويد من بسلمان گفتم آيا واقعا اين جماعت بدون رخصت فاطمه داخل خانه آن حضرت شدند سلمان گفت بلي بخدا سوگند كه مقنعه بر سر نداشت و استغاثه مي كرد يا ابتاه يا رسول الله ديروز بود كه از ميان ما رفتي الخ

قال سليم قلت يا سلمان

هل هجموا و لم يك استيذان

فقال اي و عزت الجبار

ليس علي الزهراء من خمار

لكنها لاذت بجنب الباب

رعاية للتسر والحجاب

فمذراوها عصرو ها عصره

كادت بنفسي ان تموت حسره

تصيح يا فضه اسند يني

وقد وربي قتلوا جنيني

سيد جزوعي گويد

جرعاها من بعد و الدها الغيظ

مرارا فبئس ما جرعاها

اغضباها و اغضبا عند ذاك

الله رب السماء اذ اغضباها

بنت من ام من حليله من

ويل لمن سن ظلمها و اذاها

اكان تحت الخضراء بنت نبي

ناطق صادق امين سواها

ص: 270

هجوم به خانه فاطمه به روايت بيت الاحزان

محدث قمي در كتاب بيت الاحزان از كتاب علم اليقين نقلا از كتاب التهاب نيران الاحزان چنين مي نويسد: ثم ان عمر جمع جماعه من الطلقا والمنافقين و اتوابهم الي منزل اميرالمؤمنين فرأو ان الباب مغلق فصاحوا اخرج يا علي فان خليفة رسول الله يدعوك فلم يفتح لهم الباب فاتوه بحطب فوضعوه علي الباب و جائوا بالنار ليضرموه فصاح عمر و قال والله لئن لم تفتحوا النضر من النار فلما عرفت فاطمه انهم يخرقون منزلها قامت و فتحت الباب فدفعوها القوم قبل ان تتواري عنهم فخبئت فاطمه (ع) وراء الباب فدفعها عمر حتي ضغطها بين الباب والحائط ثم انهم تواثبوا علي اميرالمؤمنين عليه السلام و هو جالس علي فراشه واجتمعوا عليه حتي اخرجوه سحبا من داره ملببا بثوبه يجرونه الي المسجد فحالت فاطمه بنيهم و بين بعلها و قالت والله لا ادعكم تجرون ابن عمي ظلما ويلكم ما اسرع ما خنتم الله و رسوله فينا اهل البيت وقد اوصاكم رسول الله باتباعنا و مودتنا والتمسك بنا فقال الله تعالي قل لااسئلكم عليه اجرا الا الموده في القربي قال فتركه اكثر القوم لأجهلها فامر عمر قنفذا و كان هو ابن عمه ان يضربها بسوطه فضربها قنفذ بالسوط علي ظهرها و جنبيها الي ان اثر في جسمها الشريف و كان ذلك الضرب أقوي سبب في اسقاط جنينها وقد كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم سماه محسنا و جعلوا يقودون اميرالمؤمنين عليه السلام الي المسجد حتي اوقفوه بين يدي ابي بكر فلحقته فاطمه (ع) الي المسجد لتخلصه فلم تتمكن من ذلك فعدلت الي قبر ابيها فاشارت اليه بحرقه و نحيب و هي تقول

نفسي علي زفراتها محبوسة

ياليتها خرجت مع الزفرات

لاخير بعدك في الحيوه و انما

ابكي مخفاه ان تطول حيوتي

ثم قالت وا اسفاه عليك يا ابتاه واثكل حبيبك ابوالحسن المؤتمن و ابو سبطيك الحسن والحسين و من ربيته صغيرا و آخيته كبير او اجل احبائك لديك و احب اصحابك اليك اولهم سبقا الي الاسلام و مهاجرا اليك يا خير الانام فها هو يساق في الاسر كما يقاد البعير ثم انها انت انه و قالت وا محمداه واحبيباه وا اباه وا اباالقاسماه وا احمداه واقله ناصراه

ص: 271

واغوثاه واطول كرباه واحزناه وامصيبتاه واسوء صباحاه و خرت مغشيه عليها فضج الناس بالبكاء والنحيب و صار المسجد ماتما ثم انهم اوقفوا اميرالمؤمنين بين يدي ابي بكر و قالوا له مديدك فبايع فقال والله لا ابايع والبيعه لي في رقابكم فروي عن عدي بني حاتم انه قال والله ما رحمت احد اقط كرحمتي علي علي بن ابي طالب حين اتي به مليبا بثوبه يقودونه الي ابي بكر و قالوا بايع قال فان لم افعل قالوا نضرب الذي فيه عيناك قال فرفع رأسه الي السماء و قال اللهم اني اشهدك انهم اتوني ان يقتلوني فاني عبدالله و اخو رسول الله فقالوا له مديدك فبايع فابي عليهم فمدوا يده كرها فقبض علي عليه السلام انامله فراموا باجمعهم في فتحها فلم يقدروا فمسح عليها ابوبكر و هو مضمومة و هو عليه السلام يقول و ينظر الي قبر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يابن ام ان القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني

و فيه ايضا نقلا عن ارشاد القلوب ديلمي كه از فاطمه زهرا حديث كند قالت فجمعوا الحطب الجزل علي باب داري واتو بالنار ليحرقونا و يحرقوا باب الدار فوقفت بعضادة الباب و ناشدتهم بالله و بابي ان يكفوا عنا و ينصرونا فأخذ عمر السوط من يد قنفذ مولي ابي بكر فضرب به عضدي حتي صار كالدملج و ركل الباب برجله فرده علي و انا حسامل فسقطت لوجهي والنار تسعر و يسفع وجهي فيضربني بيده حتي انتثر قرطي من اذني و جائني المخاض فاسقطت محسنا بغير جرم.

و فيه ايضا نقلا عن الكافي روي باسناده عن ابي جعفر و ابي عبدالله قالا ان فاطمه لما كان من امرهم ما كان اخذت بتلابيب عمر فجذبته اليها ثم قالت اما والله يابن الخطاب لولا اني اكره ان يصيب البلاء من لا ذنب له لعلمت ساقسم علي الله ثم اجده سريعا الاجابه انتهي.

اثر طبع السيد محمد حسين بن السيد كاظم القزويني

و اخرجوا منه عليا بعد ما

ابيح منه حقه و انتزعا

قادوه قهرا بنجاد سيفه

و كيف و هو الصعب يمشي طيعا

واقبلت فاطم تعدو خلفه

و العين منها تستهل ادمعا

ص: 272

وانتهرو ها بسياط قنفذ

و كسروا بالضرب منها اضلعا

فانعطفت تدعوا باها بحشي

تساقطت مع الدموع قطعا

يا ابتا هذا علي اعرضوا

عنه ضلالا و ابن تيم طيعا

اهتف فيهم لا اري و اعيه

تعي ندائي لاولا مسمعا

امسي تراثي فهيم مغتصبا

مني و حقي بينهم مضيعا

فاسترجعت كاظمه لغيظها

مبديه حنينها المرجعا

حتي قضت من كمد و قلبها

كاد بفرط الحزن ان ينصدعا

قضت ولكن مسقطا جنينها

مو لعافؤادها مروعا

قضت و من ضرب السياط جنبها

ما مهدت لها الرزايا مضجعا

احتجاجات اميرالمؤمنين با اصحاب سقيفه

(نا) چون اميرالمؤمنين عليه السلام را بآن ذلت در محضر ابي بكر در مسجد رسول خدا حاضر كردند در حالي كه ريسمان در گردن داشت آن حضرت روي با ابابكر كرد (فقال يا ابابكر ما اسرع ما وثبتم علي رسول الله باي حق واي منزله دعوت الناس الي بيعتك الم تبايعني بالامس بامر الله و امر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم وقد كان قنفذ لعنه الله ضرب فاطمه عليهاالسلام بالسوط حين حالت بينها و بين زوجها و ارسل اليه عمران حالت بينك و بينه فاطمه فضربها فألجأها قنفذ الي عضادة بيتها و دفعها و كسر ضلعا من جنبها فالقت جنينا من بطنها) فرمود اي ابوبكر چه زود بر رسول خداي تاختن كردي و سر از فرمان او بدر بردي بكدام شايستگي مردم را به بيعت خود دعوت كردي نه تو در غدير خم بفرمان خدا و رسول با من بيعت نمودي اينك قنفذ كه خدايش لعن كناد فاطمه را با تازيانه بزد گاهي كه ميان من و او ميانجي بود و عمر بضرب او فرمان داد فاطمه در پس در پناهنده گشت و او عضاده در را فشاد داد چنانكه پهلوي او را بشكست و طفلي كه در شكم داشت ساقط ساخت در خبر است كه فاطمه از آن روز بستري گشت و ناتوان بود تا شيهد از جهان درگذشت. مخفي نماند كه موافق بعضي روايات خود عمر متصدي اين جنايت

ص: 273

شد و در بعضي قنفذ را متصدي اين جنايت مي دانند و در روايت عاشر بحار در مناظره ي امام حسن مجتبي عليه السلام در مجلس معاويه متصدي اين جنايت را مغيرة بن شعبه مي داند چنان چه مي فرمايد آن حضرت بمغيرة بن شعبة (انت الذي ضربت امي فاطمه حتي ادميتها و القت ما في بطنها) و اين روايات اصلا با هم ديگر معارض نيست بجهت آن كه جنايت را كه يك جماعت با هم ديگر همدست و هم رأي بشوند درأيتان آن نسبت آن جنايت بهريك آنها صحيح است علاوه بر اين كه احتمال قوي مي رود كه از جهت بغض و عناد باين خانواده هر كدام براي تشفي قلب خود آن مظلومه را بضرب تازيانه و غلاف شمشير و فشار در اذيت كرده باشند اللهم العن ظالمي آل محمد، بالاخره عمر گفت اي علي دست از اين اباطيل و سخنان بيهوده بردار و با ابوبكر بيعت كن آن حضرت فرمود اگر نكنم چه خواهي كرد عمر گفت سر از بدنت بردارم (1) و بتمام ذلت و خواري ترا خواهيم كشت حضرت فرمود اگر چنين كنيد بنده ي خدا و برادر سيد انبيا را بقتل رسانيديد گفت قبول داريم كه بنده ي خدا هستي ولكن هرگز برادر رسول خدا نيستي آن حضرت فرمود اي ابابكر انكار مي كني كه پيغمبر مرا برادر خويش قرار داد و تا سه مرتبه اين كلام را فرمود آن گاه متوجه جماعت گرديد و فرمود همانا من سزاوارتر بامر خلافت باشم از شما و البته بر شما واجب و سزاوارتر است كه با من بيعت كنيد اي جماعت قريش اين امر را از انصار گرفتيد و حجت آورديد


1- قالوا نقتلك ذلا و صغارا فقال عليه السلام اذا تقتلون عبدالله و اخا رسول الله قال ابوبكر اما عبدالله فنعم واما اخو رسول الله فما نقر لك بهذا فقال عليه السلام ثلاث مرات يا ابابكر أتنكر هذا من رسول الله انه جعلني اخاه و قال يا اخي انت مني بمنزله هارون من موسي ثم قال عليه السلام انا احق بهذالامر منكم و انتم احق بالبيعه لي اخدتم هذا الامر من الانصار و احتجبتم عليهم بالقرابه من رسول الله و تأخذونها منا اهل البيت غصبا الستم نازعتم الانصار و احتججتم عليهم بالقرابه من رسول الله و انكم اولي بهذا الامر منهم لمكانكم من رسول الله صلي الله عليه و آله فاعطوكم المقاده و سلموا اليكم الامارة و انا احتج اليكم بمثل ما حتججتم علي الانصار انا اولي برسول الله حيا و ميتا انا وصيه و وزيره و مستودع سره و علمه او انا الصديق الاكبر و اول من آمن به و صدقه و احسنكم بلا، في جهاد المشركين و اعرفكم بالكتاب والسنه و افقهكم في الدين و اعملكم بعواقب الامور و اذربكم لسانا و اثبتكم جنانا فعلام تنازعونا هذا الامر انصفونا ان كنتم تخافون الله من انفسكم و اعرفوا لنا الامر مثل ما عرفته الانصار لكم والا فبوثوا بالظلم و انتم تعلمون.

ص: 274

كه ما اقرباي رسول خدا مي باشيم اكنون چگونه آن را از ما غصب مي نمائيد و حال آن كه ما اقرب و نزديكترين مردم برسول خدا مي باشيم همانا همان حجتي كه شما بر انصار آورديد و آنها دست باز داشته اند و خلافت را بشما واگذار نمودند من همان حجت را براي شما اقامه مي نمايم كه من اولي برسول خدا هستم حيا و متيامنم وصي و وزير و خليفه ي بعد از او و محرم اسرار و مخزن علوم رسول مختار و صديق اكبر و اول كس كه باو ايمان آورد من بودم منم مجاهد في سبيل الله و اعرف بكتاب خدا و سنت سيد انبياء و فقيه ترين شما در دين حق تعالي و داناترين شما بحوادث و عواقب امور و فضيح ترين و شجاع ترين و اقوي از شما مي باشم باين حال جائز نيست براي شما كه با ما منازعه در امر خلافت بنمائيد و سلطنت آل محمد را بخانه اغيار و اجانب بيندازيد اگر شما از خداي تعالي مي ترسيد باما از روي انصاف سخن بگوئيد و اگر نه اين بار ظلم را خود حمل بنمائيد و مي دانيد كه البته پاداش آن را خواهيد ديد چون اميرالمؤمنين سخن بدينجا رسانيد و از در نصيحت امت از روي صدق و راستي فرمايشات خود را خاتمه داد عمر بن الخطاب سر برداشت و گفت ما دست از تو برنداريم تا اين كه بيعت بنمائي از روي رضا و رغبت و خواهي بجبر و كراهت حضرت (1) فرمود همانا امروز تو براي ابوبكر خلافت را محكم مي كني كه فردا آن را بتو رد بنمايد بخدا قسم بحرف تو گوش نكنم و هرگز سخن ترا قبول ننمايم و اقاويل ترا بچيزي خريداري ننمايم و بآن اعتنائي ندارم من بيعت نخواهم كرد ابوعبيده گفت يابن عم ما قرابت ترا و سبقت ترا در اسلام و علم ترا و نصرت ترا در اسلام انكار نداريم لكن نوجواني و ابوبكر پيرست ثقل اين حمل را بهتر تواند حمل داد امروز اين كار بامضا رفته است تو نيز رضا بقضا بده اگر خداي ترا زنده گذاشت با تو بازگشت خواهد كرد بي آن كه دو نفر از در خلاف با تو بيرون شوند امروز انگيزش فتنه مكن من دلهاي عرب را مي دانم كه با تو چگونه است و دانسته ام كه ترا اطاعت نخواهند كرد (2) اميرالمؤمنين فرمود اي معشر مهاجرين و انصار از خدا بترسيد و وصيت پيغمبر را


1- فقال علي احلب حلبا لك شطره و اشدد له اليوم ليرد عليك غدا والله اذا لا اقبل قولك و لا احفل بمقامك و لا ابايع.
2- فقال اميرالمؤمنين يا معاشر المهاجرين والانصار و الله الله لا تنسوا عهد نبيكم اليكم في امري و لا تخرجوا سلطان محمد (ص) من داره و قعر بيته الي ادوركم و قعر بيوتكم و لا تدفعوا اهله من حقه و مقامه في الناس فوالله يا معشر الجمع ان الله قضي و حكم و نبيه اعلم و انتم تعلمون انا اهل البيت احق بهذه الامر منكم اما كنت القاري لكتاب الله الفقيه في دين الله المضطلع بامر الرعيه والله انه لفينا لافيكم فلا تتبعو الهوي فتزداودا من الحق بعد افتفسدوا قديمكم بشر من حديثكم.

ص: 275

در حق من در بوته نسيان مگذاريد و سلطنت رسول خدا را كه مختص ما اهل بيت است از خاندان رسول خدا بخاندان اجانب نقل و تحويل ندهيد و مقام امامت و خلافت كه جز براي اهل بيت بجهت احدي زيبنده نيست از خاندان رسالت غصب مي نمائيد بخداي متعال قسم است كه حق تعالي حكم فرموده و پيغمبر را بآن آگاه نموده و شما هم مطلب را كاملا مي دانيد كه ما اهل بيت سزاوارتريم بامر خلافت من عالم بكتاب خدا و فقيه در احكام حضرت مصطفي و من داناتر و بيناتر بامر رعيت مي باشم و اين خصال مخصوص خاندان رسالت است و شما را در آن نصيبي نيست متابعت هواي نفس را دست باز دهيد كه شما را از طريق حق بوادي ضلالت اندازد و باز ماندگان شما را در فتنه و فساد دچار بنمايد و اختلاف در اخلاف و اعقاب شما پديدار گردد بشر بن سعد انصاري كه اول كس بود از انصار كه با ابوبكر بيعت نمود با جماعتي از انصار گفته اند يا اباالحسن اگر انصار از آن پيش كه با ابوبكر بيعت كنند اين سخنان را از تو شنيده بودند دو نفر با تو مخالفت نمي نمودند (1) آن حضرت فرمود اي مردم آيا سزاوار بود براي من كه جنازه ي رسول خدا را دفن نكرده بيرون تازم و در امر خلافت بمنازعه پردازم بخدا قسم مرا اين گمان نبود كه احدي با اهل بيت رسول خدا در مقام منازعه برايد بعد از آن همه سفارشات رسول خدا صلي الله عليه و آله در روز غدير خم آيا پيغمبر عذري باقي گذارد براي احدي در روز غدير خم آيا حجتي باقي ماند كه در آن روز اقامه نفرمود اي جماعت شما را بخدا قسم مي دهم كه هركس مقاله ي رسول خدا را در حق من شنيده است


1- فقال علي عليه السلام يا هؤلاء اكنت ادع رسول الله مسجي لا اواريه و اخرج انازع في سلطانه والله ما خفت احدا يسموله و ينازعنا اهل البيت فيه و يستحل ما ستحللتموه و لا علمت ان رسول الله ترك يوم غدير خم لاحد حجة و لا لقائل مقالا فانشدالله رجلا سمع النبي (ص) يوم غدير خم يقول من كنت مولاه فهذا علي مولاه اللهم وال من والاء و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله ان يشهد بما سمع من النبي (ص) فقام اثني عشر رجلا من غزات البدر و شهدو له.

ص: 276

در روز غدير برخيزد و اداي شهادت بنمايد دوازده نفر برخواسته اند و اداي شهادت نمودند زيد بن ارقم گويد من كتمان شهادت نمودم و در اثر اين كتمان از هر دو چشم نابينا شدم بالجمله اميرالمؤمنين اين گونه احتجاجات بسيار نمود و آنچه رسول خدا در هر مقام در نص خلافت او و وصايت او فرموده بود بياد مردم آورد و ايشان گفته اند چنين است كه تو گوئي.

مكشوف باد كه بسط كلام و كثرت اهتمام و تحمل چندين زحمت و ذلت كه اميرالمؤمنين عليه السلام بر خويشتن نهاد براي طلب سلطنت و خلافت نبود بلكه افسوس مي خورد براي امت كه دچار ضلالت شدند و غم آنها را داشت كه در گرداب كوري و گمراهي افتادند كه بعد از آن همه رنج و شكنج كه رسول خدا تحمل نمود و آن همه داد مردي و مردانگي كه علي عليه السلام در جهاد داد تا مشركان راه بكوچه ي اسلام نزديك كردند و وسالك وحدت شدند و كافران كلمه توحيد بر زبان جاري ساخته اند سپس يكباره از دين بدر رفته اند و جلباب كفران به پوشيدند و در انهدام قواعد اسلام بكوشيدند انبياء و اولياء كه در محبت امت مهربان تر از پدر مهربان بر فرزند صالح اند چگونه در چنين احدوثه و فتنه ي بزرگ اندوه گين نباشند لاجرم آن حضرت در اتمام حجت و تنبيه امت چند كه توانست خودداري نفرمود.

اكاذيب ابوبكر

خلاصه ابوبكر سخت بترسيد كه مبادا روي مردم از وي بگردد و آن حضرت را نصرت كنند گفت يا علي آن چه گفتي همه صحيح است و سخن براستي نمودي و ما همه را از رسول خدا شنيديم و از بر كرديم ولكن رسول خدا بعد از آن فرمود ما اهل بيتي هستيم كه خداي متعال ما را برگزيد و گرامي داشت و از براي ما اختيار كرد سراي آخرت را و نبوت و خلافت از براي ما جمع نمي شود علي عليه السلام فرمود هيچ يك از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم جز تو اين حديث را شنيده عمر گفت اينك من حاضر بودم و شنيدم خليفه ي رسول خدا دروغ گو نيست ابوعبيده و سالم مولي ابي حذيفه و معاذبن

ص: 277

جبل نيز شهادت دادند اي وقت اميرالمؤمنين فرمود (1) هر آينه بتحقيق كه وفا كرديد بصحيفه ي ملعونه ي خود كه پنجاه نفر شما در روز غدير خم با هم هم عهد شديد كه اگر رسول خدا بميرد يا كشته شود نگذاريد كه امر خلافت باهل بيت او برسد ابوبكر گفت اين سخن را از كجا گوئي و از كجا دانسته اي آن حضرت روي باز ببر و سلمان و ابوذر و مقداد نمود و فرمود كه شما را بخدا قسم مي دهم آيا مطلب چنين نيست كه من مي گويم عرض كردند كه ما بوديم كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ابوبكر و عمر و ابوعبيده و سالم مولي ابي حذيفه و معاذبن جبل بنام هريك را برشمرد و فرمود ايشان كتابي نگاشته اند و پنجاه نفر مهر كرده اند و با هم عهد كردند كه چون من از دنيا بروم خلافت رابا تو نگذارند و تو عرض كردي يا رسول الله چون كار بدين گونه كنند حكم چيست فرمود اگر ناصر و معيني براي تو فراهم خواهد شد با آنها جهاد بنما و اگر كسي ترا نصرت نكرد در خانه خود ساكت بنشين و خون خود را حفظ بنما

آن گاه علي فرمود بخدا قسم اگر اين چهل نفر كه با من بيعت كردند عهد نشكسته بودند هر آينه با شما در راه خدا جهاد مي كردم و من بشما خبر بدهم كه اين خلافت نصيب فرزندان و اعقاب شما نخواهد شد تا روز قيامت و اين حديث دروغ را كه بر پيغمبر بستيد كتاب خداي متعال تكذيب شما را مي كند كه مي فرمايد: ام يحسدون الناس علي ما آتاهم الله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب والحكمه و آتيناهم ملكا عظيما (2) مراد از كتاب نبوت است و از حكمت سنت و از ملك خلافت است و مائيم آل ابراهيم پس هر كه در خلافت طمع بندد غصب حق ما كرده باشد اين وقت عمر با كمال خشم و غيظ و غضب روي بابوبكر كرده گفت كه بر منبر نشسته باشي و اينك


1- قال اميرالمؤمنين عليه السلام لقد وفيتم بصحيفتكم الملعونه التي قد تعاقدتم عليها في الكعبه انه ان قتل الله محمدا اذمات لتردن هذا الامر عنا اهل البيت.
2- سوره ي نساء آيه ي (57) فمنهم من آمن به و منهم من صدعنه و كفي بجهنم سعيرا والمراد بالناس رسول الله يعني آيا حسد مي برند مردم نيك را كه رسول خدا صلي الله عليه و آله هست بر چيزي كه خدا بايشان عطا كرده است از فضل بخود همانا آورديم ما براي فرزندان ابراهيم كتاب و حكمت و پادشاهي بزرگ سپس از مردم جماعتي بآنها ايمان آوردند و جماعت ديگر از اطاعت سرباز زدند و مخالفت كردند اينان آتش افروخته جهنم را براي خود تهيه كردند.

ص: 278

علي در برابر تو نشسته باشد و با تو طريق مجادله و معادات سپرد فرمان كن تا با تيغ سرش را برگيرم امام حسن و امام حسين ايستاده بودند چون اين كلمات استماع نمودند صدا را بگريه بلند كردند و سخت بگريسته اند اميرالمؤمنين آنها را بسينه چسبانيد فرمودند آسوده خاطر باشيد و گريه نكنيد پسر خطاب قادر بر قتل پدر شما نيست

ام ايمن حاضنه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حاضر بود از اين كلمات آشفته خاطر گشت فرياد برداشت و فرمود اي ابابكر چقدر زود بود كه حسد و نفاق خود را ظاهر كرديد و بر ابن عم رسول خدا ظلم كرديد عمر گفت ما را با زنان و زنان را با ما چه كار است حكم داد تا ام ايمن را زدند و از مسجد بيرون كردند اين وقت بريده ي اسلمي برخواست و فرمود اي عمر بر برادر رسول خدا جسارت مي كني و با او خشونت مي نمائي و حال آن كه ما ترا و حسب و نسب ترا خوب مي شناسيم در قريش آيا شما نبوديد در روز غدير خم كه رسول خدا بتو و ابي بكر فرمود برويد بر علي سلام كنيد بامارت مؤمنان يعني بگوئيد السلام عليك يا اميرالمؤمنين و تو و ابوبكر گفتيد اين فرمان از شما است يا از جانب خداست حضرت فرمود از جانب خداست ابوبگر گفت اي بريده راست مي گوئي وليكن رسول خدا از پس آن فرمود لاتجتمع لاهل بيتي الخلافه والنبوة بريده گفت بخدا قسم هرگز رسول خدا چنين سخني نفرموده و سوگند با خداي در شهري كه تو امير باشي نمانم عمر فرمان كرد تا او را بزدند و از مسجد بيرون كردند آن گاه روي با اميرالمؤمنين كرد و گفت يا علي برخيز با ابوبكر بيعت كن قبل از اين كه سر از بدنت بردارم آن حضرت بقبر رسول خدا پناهنده شد و اين آيه را تلاوت كرد (يابن ام ان القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني)

و همي با ناله هاي جگر خراش مي گفت واجعفراه ولا جعفر لي اليوم واحمزتاه و لاحمزه لي اليوم اين وقت خبر بعباس بن عبدالمطلب دادند كه علي پسر برادرت در زير شمشير نشسته عباس شتاب زده در رسيد و بانگ برداشت كه با پسر برادرم رفق و مدارا كنيد بر من است كه او بيعت كند چون وارد شد دست آن حضرت را گرفت بي آن كه كف باز كند با دست ابوبكر مسح داد و ابوبكر بهمين قانع شد اين وقت علي را رها كردند

ص: 279

پس آن حضرت دست بجانب آسمان برداشت و عرض كرد بار پروردگارا تو مي داني كه پيغمبر فرمان كرد مرا كه اگر بيست تن با تو همدست بشوند با اين قوم جهاد كن و اين فرمان تو است كه در قرآن كريم فرموده اي كه بيست تن مرد شكيبا بر دويست كس غلبه جويد و تو آگاهي اي خداي من كه بيست نفر براي من فراهم نشد اين وقت مقداد برخست و عرض كرد يا اميرالمؤمنين بچه امر مي فرمائي بخدا قسم اگر امر كني مرا هر آينه شمشير بكشم و جهاد بنمايم و تا جان دارم از نصرت شما دست باز ندارم و اگر مي فرمائي ساكت مي نشينم آن حضرت فرمود دست باز دار و ساكت بنشين و وصيت رسول خدا را از خاطر خود محو منما پس مقداد روي بآن جماعت كرد و فرمود قسم با آن كسي كه جان من در قبضه ي قدرت او است اگر بدانم كه مي توانستم ظلمي را از مولايم اميرالمؤمنين دفع و رفع بنمايم و دين خدا را قدرت داشتم كه نصرت بنمايم و آن را عزيز بدارم شمشير بدوش مي گرفتم و با شما جهاد مي كردم واي بر شما بر برادر رسول خدا و وصي سيد انبياء و خليفه ي او را در امت و پدر دو فرزندانش و شوهر دخترش بانوي عصمت غارت برديد و حق او را غصب نموديد منتظر باشيد بلاهاي گوناگون را و مأيوس باشيد كه ديگر شما هدايت يابيد بر برارد رسول خدا حمله افكنديد پس پذيراي بلا باشيد و دچار زحمت و غلا را منتظر باشيد.

حقير چون احتجاج آن دوازده نفر را با ابي بكر و ساير وقايع سقيفه را در جلد اول (الكلمة التامة) بتفصيل ايراد كردم از اين جا عنان قلم را باز كشيدم.

من قصيدة الغديرية

و ما ابتلي في دهره مسلم

بمثل ما به علي ابتلي

يوم الي المختار اوحي الاله

بلغ بما في حيدر انزلا

فقام في الخم خطيبا علي

غير كلا والناس ملاء الفلا

من كنت مولاه فذا حيدر

مولاه قد قال رب العلي

فابتدء الشيخان قالا له

بخ بخ اصبحت مولي الملا

ص: 280

فاظهرا لحب له والولا

والحفد في قلبهما قد غلا

ما مضت الايام قالا له

بايع لنا من قبل ان تقتلا

ما رأت العينان من قبل ذا

يحل عبد عنه عقد الولا

يا سائلي دع عنك تفصيلها

جري عليه واسمع المجملا

لما قضي المختار هاجت علي

آل الهدي اصحابه الجهلا

جاؤا الي الدار وقد اضرموا

نارا و رضوا ضلع بنت العلي

و سودوا يا ويلهم متنها

بالسوط حتي الموا المفصلا

و اسقطوا جنينها ويلهم

فما جني الجنين ان يقتلا

ما راقبوا الله بما قد جنوا

فلا و لا خافوا نزول البلا

شعر

زد عمر آتش بآن دري كه پي فخر

بودي روح الامين مدامش چاكر

تا چه بود مصلحت ز امت عاصي

خواري بيحد كشيد و زحمت بيمر

دست خدا را دو دست بست ز بيداد

پهلوي زهرا شكست و خست ز كيفر

دخت پيمبر ستاده با تن مجروح

پور قحافه نشسته بر سر منبر

آه از آن تازيانه كت زده قنفذ

دادن از آن ريسمان گردن حيدر

يعني اين است اجر مزد و رسالت

يعني آنست شكر حق پيمبر

آتش اين فتنه بود كاتش افروخت

در حرم كربلا بطارم اخضر

آري اگر اين عمر بباد نمي داد

حرمت آل رسول و حيدر صفدر

طعمه ي شمشير آن عمر ننمودي

تازه جوانانشان ز اكبر و اصغر

گر در اين خانه را نسوخته بودند

بر در آن خيمه كس نمي زدي اخگر

غصب فدك گر كس از بتول نمي كرد

تشنه نگشتي حسين بي كس و ياور

گر كه علي را رسن نبود بگردن

بسته بغل مي نگشت عابد مضطر

فاطمه گر ضرب تازيانه نخوردي

لعل حسين كي شدي كبود ز خيزر

ص: 281

قضيه ي حرق باب در نزد اهل سنت چگونه است

حضرات اهل سنت در اين قضيه جهلا يا تجاهلا سه فرقه مي باشند يك فرقه منكرند و مي گويند اصلا چنين قضيه اي واقع نشده است فرقه ي ثانيه گويند عمر اراده ي حرق باب كرد و فاطمه را بغضب آورد ولي اين گونه كارها از گناهان صغيره است ضرر بمقام ابي بكر و عمر نمي رساند فرقه ي سوم گويند بر فرض كه در خانه را هم بسوزاند چون مسئله ي امامت و نصب خليفه از اهم امور بود و متخلفين در خانه ي فاطمه بودند اين گونه حوادث اگر رخ بدهد و زني بخشم بيايد ضرر ندارد و حقير اين موضوع را كاملا در جلد اول و ثاني (الكلمة التامة) متعرض شدم و نيز در كتاب (خير الكلام) كه رد بر كسر وي دشمن اسلام نوشته ام پاره ي از اين قسمت را در آن جا شرح داده ام چون كسر وي كاسه ليس نواصب بوده و مزخرفات آنها را نشخوار كرده بكلي منكر حرق باب بود ناچار پاره ي از كلمات اهل سنت را در آنجا نوشتم و در اين كتاب مستطاب نظر باين كه شايد مورد ايراد اهل سنت واقع بشود و اخبار مذكوره را نپزيرند سزاوار چنان ديدم كه بجهت ارغام انوف منكرين از اسفار معتبره ي سنيه اثبات كنم كه عمر مهيا شد باين كه در خانه را بسوزاند بلكه سوزانيد و چون اين معني اثبات شد دماغ منكرين بخاك ماليده خواهد شد كه فرقه ي اولي بودند و جواب فرقه ي ثانيه هم داده خواهد شد كه اگر اين عمل از گناهان صغيره بوده باشد گناه كبيره من الازل الي الابد وجود خارجي پيدا نكرده و نخواهد كرد و جواب فرقه ي سوم كه گفته اند براي نصب خليفه خليفه اي و امامي در كار نبود بلكه يك دسته دزدان دين براي غصب خلافت شاه كشور دين و بر هم زدن امات ثابته و خلافت منصوصه در سقيفه ي بني ساعده جمع شدند و بغارت گري پرداخته اند اكنون بر سر سخن برويم فنقول مستيعنا بالله

اول ابن عبد ربه ي اندلسي مالكي مذهب در عقدالفريد (1) گفته جماعتي كه


1- ج 3 ص 63 الذين تخلوا عن بيعته ابي بكر علي والعباس والزبير و سعد بن عباده فاما علي والعباس والزبير فقعدوا في بيت فاطمه حتي بعت اليهم ابوبكر عمر بن الخطاب ليخرجهم من بيت فاطمه و قال لهم ان ابوا فقاتلهم فاقبل عمر بقبس من نار علي ان يضرم عليهم الدار فلقته فاطمه فقالت يابن الخطاب اجئت لتحرق داري قال نعم او تدخلوا فيما دخلت فيه الامة) ج 2 ص 443.

ص: 282

تخلف از بيعت با ابي بكر كردن علي بن ابي طالب و عباس بن عبدالمطلب و زبير بن العوام و سعد ابن عباده بودند اما علي و عباس و زبير در خانه ي فاطمه نشستند تا اين كه ابوبكر عمر بن الخطاب را بسوي آنها فرستاد كه ايشان را از خانه ي فاطمه بيرون كند و عمر را گفت اگر از بيرون آمدن ابا دارند با آنها قتال كن سپس عمر با آتش آمد در خانه ي فاطمه كه خانه را بسوزاند بر آن جماعت فاطمه را ملاقات كرد فرمود اي پسر خطاب آيا آمده اي كه خانه ي مرا بسوزاني عمر گفت آري مگر آن كه داخل بشويد در چيزي كه امت داخل شدند.

اين عبارت بتمام صراحت مي گويد كه ابوبكر و عمر قتال با نفس رسول و زوج بتول را جائز شمرده اند و ابوبكر فرمان داده است كه امتناع كردند با آنها جنگ كن.

دوم محمد بن جرير بن يزيد الطبري المتوفي سنه 310 در تاريخ خود چنين گويد كه عمر بمنزل علي آمد و در آن خانه طلحه و زبير و جماعتي از مهاجرين بودند عمر گفت بخدا قسم البته خانه را بر شما آتش مي زنم مگر آن كه بيرون بيائيد و با ابوبكر بيعت كنيد پس زبير با شمشير برهنه بيرون دويد پاي او بسنگي آمد و بر زمين خورد يك باره بر او حمله كردند و شمشير او را از دست او ربودند و او را مأخوذ داشتند الخ.

سوم ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتيبه الدينوري المروزي الباهلي المتوفي سنه 276 در الامامه والسياسه (1) گويد كه چون ابوبكر براريكه خلافت مستقر شد


1- ابن قتيبه از اعيان علماء سنت است چنانچه از مطالعه ي وفيات الاعيان ابن خلكان و مرآت الجنان يافعي و جامع الاصول ابن اثيرالجزري و تهذيب الاسماء علامه ي نووي و انساب سمعاني و ميزان الاعتدال ذهبي و بغية الوعاة سيوطي و غير آن ظاهر است و نسبت كتاب السياسه والامامه بابن قتيبه نيز مسلم و محقق است چنان چه بآن تصريح كرده عمر بن فهد مكي شافعي در كتاب اتحاف الوري باخبار ام القري در وقايع سنه 903 و همچنين تفسير شاهي كه از معتبرين تفاسير سنيه است در سوره ي نور در ذيل آيه ي اذا دعوا الي الله و رسوله ليحكم بينهم و نيز بتصريح عمر رضا كحاله دو كتاب اعلام النسأ در ترجمه فاطمه ي زهراء سلام الله عليها و نص عبارت اينست در ص 1 و ان ابابكر رض تفقد قوما تخلفوا عن بيعته عند علي كرم الله وجهه فبعث اليهم عمر فجاء فناداهم و هم في دار علي فابوا ان يخرجوا فدعي بالحطب فقال والذي نفس عمر بيده لتخرجن اولا حرقنها علي من فيها و قيل له يا اباحفص ان فيها فاطمه فقال: و ان، فخرجوا و بايعوا الا علي كرم الله وجهه فانه زعم انه قال حلفت ان لا اخرج و لا اضع ثوبي علي عاتقي حتي اجمع القرآن فوقفت فاطمه رضي الله عنها علي بابها فقال لاعهد لي بقوم حضروا اسوء محضر منكم تركتم رسول الله جنازته بين ايدينا و قطعتم امركم بينكم لم تستأمرونا و لم تردوا الينا حقنا فاتي عمر ابابكر فقال له الا تأخذ هذا المتخلف عنك بالبيعة و قال ابوبكر لقنفذ و هو مولي له اذهب فادع عليا قال فذهب الي علي فقال ما حاجتك فقال يدعوك خليفه رسول الله فقال علي لسريع ما كذبتم علي رسول الله فرجع فابلغ الرساله قال فبكي ابوبكر رضي الله عنه فقال لقنفذ عداليه فقل له اميرالمؤمنين يدعوك لتبايع فجائه قنفذ فادي ما امر به فرفع علي بن ابيطالب صوته فقال سبحان الله لقد ادعي ماليس له فرجع قنفذ فابلغ الرساله فبكي ابوبكر طويلا ثم قام عمر فمشي و معه جماعه حتي اتوا باب فاطمه فدقوا لباب فلما سمعت فاطمه رضي الله عنها اصواتهم نادت باعلي صوتها يا ابتا يا رسول الله ماذا لقينا بعدك من ابن الخطاب و ابن ابي قحافه فلما سمع القوم صوتها و بكائها انصرفوا باكين و كادت قلوبهم تنصدع و اكبادهم تنفطر و بقي عمر و معه قوم فاخرجوا عليا فمضوا به الي ابي بكر فقال له بايع فقال علي ان لم افعل فمه قالوا اذا والله الذي لا اله الا هو نضرب عنقك قال اذا تقتلون عبدالله و اخا رسول الله قال عمر ما عبدالله فنعم و اما اخو رسول الله فلا و ابوبكر ساكت لايتكلم فقال له عمر الا تأمر فيه بامرك فقال لا اكرهه علي شيئي ما كانت فاطمه الي جنبه فلحق علي بقبر رسول الله يصبح و يبكي و ينادي يان ام ان القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني. و نيز همين ابن قتيبه گويد: علي را كه بسوي مسجد مي بردند ناله كنان مي گفت واحمزتاه و لاحمزة الي اليوم واجعفراه ولا جعفر الي اليوم.

ص: 283

در پي آن برآمد كه هر كس از بيعت سرباز زند حاضر محضر بنمايند و از او بيعت بگيرند او را خبر كردند كه جمعي از متخلفين در پيرامون علي در خانه ي فاطمه دختر پيغمبر انجمن شدند اين وقت ابوبكر عمر را فرستاد كه ايشان را بياورد عمر بدر خانه ي فاطمه آمد فرياد برداشت كه بيرون بيائيد و با خليفه ي رسول خدا بيعت بنمائيد و اگر سر برتافتيد قسم بخدائي كه جان من در قبضه ي قدرت اوست اين خانه را با هر كه در او هست آتش در زنم و همه را بسوزانم عمر را گفتند در خانه فاطمه دختر پيغمبر است گفت ولو در خانه دختر پيغمبر بوده باشد خواهم سوزانيد پس مردم از ترس سوختن متفرق شدند ناچار رفتند و بيعت كردند مگر علي كه قسم ياد كرده بود كه ردا بر دوش نگيرد تا اين كه قرآن را جمع بنمايد در اين وقت فاطمه بر در خانه ايستاد و فرمود خاطر ندارم مردمي

ص: 284

را كه شنيع تر اجتماعي كرده باشند از اين اجتماع شما جنازه ي رسول خدا را در پيش روي ما گذارديد و بجانب سقيفه شتافتيد و بين خود هر چه خواستيد كرديد بدون مشورت ما اهل بيت و حق ما را خاص خود پنداريد از سخنان فاطمه مردم متفرق شدند عمر چون ديد كار بكام نشد ثانيا بنزد ابوبكر آمد گفت در كار علي سستي روا نيست از او بايد بيعت گرفته شود ابوبكر قنفذ را فرستد كه علي را حاضر نمايد قنفذ بدر خانه ي حضرت آمد آن حضرت فرمود حاجت چيست گفت خليفه ي رسول خدا ترا مي طلبد علي فرمود چه زود بود كه بر پيغمبر خدا دروغ بستيد قنفذ برگشت و آن چه شنيده بود با ابوبكر گفت ابوبكر گفت برو علي را بگو اميرالمؤمنين ترا مي طلبد قنفذ برگشت و پيغام رسانيد حضرت فرمود سبحان الله ابوبكر دعوي امري كه ربط باو ندارد مي نمايد يعني لقب اميرالمؤمنين كه خاص من است بر خود بسته قنفذ برگشت و آنچه شنيده بود شرح داد عمر ثانيا ابوبكر را تحريص بر احضار اميرالمؤمنين مي نمود و ابوبكر مي گريست عمر چون حال بدين منوال بديد از جاي برخاست با جمعي بدر خانه ي فاطمه آمد و در خانه را بشدت كوبيد فاطمه چون صداي هياهوي مردم بشنيد بصداي بلند ناله برآورد و همي ندبه كرد و گفت اي پدر بزرگوار و اي رسول تاجدار آيا خبر داري كه امروز چگونه دچار ظلم پسر ابوقحافه و پسر خطاب شدم و چها مي بنيم بعد از تو از ايشان مردم از ندبه ي فاطمه و صداي گريه ي او متفرق شدند در حالتي كه نزديك بود قلبهاي آنها از هم بپاشد و جگرهاي آنها پاره پاره شود ولي عمر با جماعتي از ياران او روي برتافتند تا علي را دست گير كرده بجانب مسجد كشيدند و در محضر ابي بكر حاضر كردند و او را امر به بيعت نمودند فرمود اگر بيعت نكنم چه خواهد شد عمر گفت سر از بدنت بردارم فرمود در اين وقت بنده ي خدا و برادر رسول خدا را بقتل آورديد عمر گفت قبول داريم كه بنده ي خدا هستي وليكن قبول نداريم كه تو برادر پيغمبر باشي اين بگفت و روي بابي بكر آورد و گفت امر خود را در علي جاري كن ابوبكر سر در پيش انداخته ساكت بود بعد سر برآورد و دست گفت از علي باز داريد تا فاطمه دختر پيغمبر در كنار او هست من او را بامري اكراه نمي كنم در اين وقت علي با چشم گريان بر سر قبر رسول خدا پناهنده

ص: 285

شد و اين آيه را ركه در حق موسي و هارون بود تلاوت نمود كنايه از اين كه همچنان كه بني اسرائيل هارون را ضعيف كردند و قصد كشتن او نمودند او را ترك كرده بگرد گوساله ي سامري مجتمع شدند امت تو هم مرا ضعيف شمردند و بقصد قتل من دامن بر كمر زدند. از اين خبر وحشت اثر چون سفيدي صبح ظاهر است كه آن حضرت بيعت نكرده بيرون رفت.

چهارم ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه (1) از مصادر وثيقه روايات ابسط از آن چه را كه ابن قتيبه نقل كرده نوشته و مي گويد سزاوار بود براي ابوبكر و عمر كه فاطمه را احترام نمايند.

پنجم ابوالوليد محب الدين محمد بن شحنة الحنفي قاضي الحنفية بحلب المتوفي سنه 815 يا هشتصد و هفده در كتاب روضه المناظر في الاخبار الاوائل و الاواخر و اين كتاب در حاشيه ي تاريخ ابن اثير جزري طبع شده است در خلال داستان سقيفه گويد كه مردم براي بيعت با ابي بكر هجوم آوردند مگر جماعتي از بني هاشم كه از جمله ي آنها زبير بن العوام و عبته بن ابي لهب و خالدبن سعيد بن العاص و مقداد بن اسود كندي و سلمان فارسي و ابوذر و عمار ياسر و بريده ي اسلمي و برائب بن عازب و ابي بن كعب و ابوسفيان بن حرب اين جماعت بطرف علي بن ابي طالب آمدند (ثم ان عمر جاء الي البيت لعلي بن ابي طالب ليحرقه و من فيه فلقته فاطمه فقال عمر ادخلوا فيما دخلت فيه الامه) يعني عمر بطرف خانه ي اميرالمؤمنين عليه السلام شتاب گرفت براي اين كه خانه را با هر كه در او هست بسوزاند فاطمه ي او را ملاقات كرد عمر گفت داخل بشويد در آن چيزي كه داخل شده است در او امت حقير گويد: اين عالم سني چندان كه توانسته تحريف روايت كرده

ششم ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه (2) گويد در من نزد استاد خود ابوجعفر نقيب حديث هبار بن اسود را مي خواندم كه نيزه حواله ي هودج زينب دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كرده او بترسيد و فرزندي از او سقط شد و باين سبب رسول خدا در روز


1- ج 2 ص 19 و ايضا ج 1 ص 134 از طبع مصر.
2- ج 3 ص 352 از چاپ مصر.

ص: 286

فتح مكه خون او را هدر كرد و مي گويد چون اين حديث را خواندم نقيب گفت هرگاه رسول خدا خون هبار را هدر كرد بجهت ترسانيدن زينب ظاهر اين است كه اگر رسول خدا در حيوة بود مباح مي كرد خون كسي كه فاطمه ي را ترسانيد و فرزند او را هلاك گردانيد ابن ابي الحديد گويد من به نقيب گفتم كه اين حديث را از تو نقل كنم كه فاطمه ي را ترسانيدند و فرزندش محسن نام را سقط كردند نقيب تقيه كرد و گفت من در اين باب توقف دارم.

و هفتم طبري سابق الذكر در تاريخ خود (1) از عبدالرحمن بن عوف حديث كند كه ابوبكر هنگام مرگ گفت سه كار كردم و اي كاش نكرده بودم تا آن كه گويد (وددت اني لم اكشف بيت فاطمه و انكانوا قداغلقوا علي الحرب)

يعني دوست داشتم كه من كشف بيت فاطمه نكنم و كسي را بر در آن خانه نفرستم اگر چه با من محاربه مي كرديد و كار بجنگ و جدال مي كشيد و مراد باين كشف يعني اي كاش عمر را با جماعتي نمي فرستادم كه بآن آستان ملك پاسبان هجوم نمايند و بي اذن فاطمه ميان خانه بريزند و اين روايت را ديگران از اعلام سنيه نقل كرده اند مثل ابن قتيبه در الامامه والسياسته (2) و مسعودي در مروج الذهب (3) و ابن عبدربه در عقدالفريد (4) و ديگران همه اين مطلب را نوشته اند.

هشتم احمد بن عبدالعزيز جوهري بنابر نقل ابن ابي الحديد در كتاب سقيفه از سعد بن ابي وقاص روايت كرده كه مقداد با جماعتي جمع شدند در خانه ي فاطمه كه با وي بيعت نمايند عمر آمد كه آتش در خانه بزند زبير با شمشير برهنه بيرون آمد و حضرت فاطمه بيرون آمد و مي گريست و مردم را نهي مي كرد

نهم عمر بن شيبه كه از مشاهير و معتبرين سنيه است در تاريخ خود بنابر نقل ابن ابي الحديد چنين روايت كرده كه عمر با جماعت بسيار از مهاجرين و انصار بخانه فاطمه آمد و گفت والذي نفسي بيده لتخرجن الي البيعة او لاحرقن عليكم البيت

دهم ابوالعباس محمد بن يزيد بن عبد الاكبر الازدي الثمالي النحوي اللغوي الموثوق


1- ج 2 ص 619.
2- ج 1 ص 13.
3- ج 1 ص 414.
4- ج 3 ص 68.

ص: 287

به عندالعامة چنانچه خطيب بغدادي بترجمه او در تاريخ بغداد فراوان او را توثيق و تجليل كرده و ثناء بليغ او را نموده در كتاب كامل خود سند بعبدالرحمن بن عوف مي رساند كه گفت من در مرض موت ابي بكر بعيادت او رفتم و بر او سلام كردم از حالش پرسيدم گفت بهمين حالم كه مي بيني و بعد از سخنان چندي گفت دوست مي داشتم كه هتك حرمت خانه ي فاطمه نكنم و او را بحالت خود بگذارم هر چند جماعتي در آن خانه باشند

يازدهم ابراهيم بن سيار بن هاني البصري المعروف بالنظام المتوفي في حدود سنه 23 الذي هو من اعاظم شيوخ المعتزلة و كافي است در تبحر او كه استاد جاحظ بوده و اين نظام پسر خواهر ابوالهزيل علاف است و متبحر بودن نظام در فنون علم در نزد اهل سنت چون طشت از بام افتاده است او گفته است بتصريح تمام كه رسول خدا نص صريح نمود بر خلافت علي بن ابي طالب ولكن عمر و ابوبكر آن را كتمان كردند و عمر بن الخطاب چنان فاطمه را بزد كه فرزندش محسن نام سقط شد (1).

و نيز صلاح الدين خليل بن ابيك الصفدي در كتاب وافي بالوفيات بترجمه همين ابراهيم بن سيار معروف بنظام (2) چنين گفته (قال النظام ان النبي نص علي ان الامام علي عليه السلام وعينه و عرفت الصحابه ذلك ولكن كتمه عمر لاجل ابي بكر رضي الله عنهما و قال ضرب بطن فاطمه يوم البيعه حتي القت المحسن من بطنها الخ. و صدفي اين موضوع را طعن بر نظام گرفته ولي اين مشت به نيشتر كوفتن و آب در غربال بيختن است مطلب واضح و روشن تر از اين است كه بتوان آن را باين حيلها مخفي و مستور داشت.


1- و نص عبارت نظام را محمد بن عبدالكريم شهرستاني كه در نهايت تعصب است در كتاب ملل و نحل خود ص 26 از جلد اول طبع ايران و در طبع غير ايران صفحه 72 چنين نقل كرده: ان عمر ضرب بطن فاطمه يوم البيعه حتي القت المحسن من بطنها و كان عمر يصيح احرقوها بمن فيها و ما كان في النار غير علي و فاطمه والحسن والحسين.
2- بنابر نقل جلد اول حديث غدير از عبقات الانوار طبع 2 ص 501.

ص: 288

دوازدهم عمر بن شيبه ي سابق الذكر بنابر نقل ابن ابي الحديد و ابو عبيده در كتاب اموال و ابوالقاسم سليمان بن احمد بن ايوب مطير (مصغرا) النخعي المتوفي سنه 306 كه يكي از حفاظ اهل سنت و از علماء طراز اول ايشان است و صاحب معاجم ثلاثه است در معجم كبير خود تصريح كرده كه ابوبكر در مرض موت مي گفت: كاش من كشف بيت فاطمه نكرده بودم.

سيزدهم ابوالقاسم علي بن الحسن بن هبه الله الدمشقي الشافعي المحدث الحافظ المعروف بابن عساكر المتوفي سنه 571 در كتاب تاريخ دمشق گفته ابوبكر هنگام مرض موت مي گفت: اي كاش من كشف بيت فاطمه نمي كردم.

چهاردهم جلال الدين سيوطي كه در نزد اهل سنت آيةالله است همين مطلب را در جمع الجوامع ذكر كرده.

پانزدهم علي متقي در كنزالعمال در حرف همزه در ذكر امارت ابي بكر همين را گفته.

شانزدهم طرابلسي در كتاب فضائل الصحابه بنابر نقل صاحب كفاية الموحدين همين را گفته.

هفدهم ضياء مقدسي در كتاب مختاره و ديگران همه اين تهديد عمر باحراق باب الدار را گفته اند.

هيجدهم ابن ابي الحديد از مسعودي بروايت عروة بن زبير و ابوالاسود دئلي و سلمه بن عبدالرحمن روايت كردند كه چون بني هاشم از بيعت با ابي بكر تخلف ورزيدند عمر بن الخطاب هيزم حاضر كرد كه خانه را بسوزاند و گفت بحق آن كسي كه جانم بدست اوست كه اگر بيرون نيائيد و با ابوبكر بيعت نكنيد خانه را با شما آتش مي زنم.

نوزدهم و بيستم و بيست و يكم صاحب كفايه الموحدين از واقدي و صاحب انفاس الجواهر و صاحب صراط المستقيم همين مصيبت را نقل كرده اند.

بيست و دوم و نيز علامه ي خبير سيد اسماعيل عقيلي از تاريخ ابراهيم بن سعيد

ص: 289

ثقفي كه از اعاظم قضاة اهل خلاف است بسند خود از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود بخدا قسم علي عليه السلام بيعت نكرد تا وقتي كه دود آتش از در خانه بلند شد و مشاهده نمود. و ابن ابي الحديد در شرح خود از اين ثقفي بسيار نقل مي كند.

بيست و سوم در كفايه الموحدين ايضا از بلاذري ابوجعفر احمد بن يحيي بن جابر البغدادي المعاصر للمتوكل والمستعين والمعتز المتوفي سنه 279 روايت كرده كه او بسند خود از سلمه بن عبدالرحمن و او از محارب و او از سليمان تميمي و او از ابوعون روايت كرده كه ابوبكر فرستاد نزد علي كه بيايد و بيعت بنمايد آن حضرت امتناع نمود عمر آمد و آتش در دست گرفته بود كه خانه ي فاطمه را بسوزاند فاطمه باو گفت اي پسر خطاب آيا مي خواهي خانه ي مرا بسوزاني عمر گفت بلي و اين اقواي است از آن چه پدرت آورد پس علي ناچار آمد و بيعت كرد حقير گويد: صاحب كفاية الموحدين نفرمودند كه در كدام كتاب بلاذري است سه كتاب از ايشان معروف است يكي فتوح البلدان و ديگر انساب الاشراف و ديگر عهد اردشير و محتمل است در اولي يا دومي بوده باشد.

بيست و چهارم محمد بن احمد بن جبير الاندلسي المتوفي سنه 614 المعروف بابن جبير كه از اعاظم علماء سنت و جماعت است در كتاب (غرر) از زيد بن اسلم روايت كرده كه او گفت من از جمله كساني بودم كه هيزم مي كشيدم با عمر بسوي خانه ي فاطمه در وقتي كه علي و اصحاب او از بيعت با ابوبكر امتناع نمودند عمر بفاطمه گفت بيرون بفرست كساني كه در خانه تواند والا خانه را با هر كه در او است مي سوزانم فاطمه فرمود كه آيا مي سوزاني علي و فرزندان مرا گفت اي والله مگر آن كه بيرون آيند و با ابوبكر بيعت كنند.

بيست و پنجم شاه ولي الله دهلوي پدر صاحب تحفه كه از متعصب ترين اهل سنت است در كتاب ازالة الخفا در مآثر ابي بكر در مقصد دوم از مقاصد كتاب اين روايت اراده ي عمر حرق باب خانه ي فاطمه را ذكر كرده و آن را صحيح و ثابت شمرده و از مآثر و حسن تدبير ابوبكر و عمر گرفته و نيز در فصل سادس از مقصد دوم كتاب ازالة الخفا

ص: 290

اين روايت اراده ي عمر سوزانيدن در خانه ي فاطمه رو بآن قسم ياد كردن ذكر كرده است

بيست ششم ابن عبدالبر نمري القرطبي المتوفي سنه 463 در استيعاب در حرف عين در ترجمه ابي بكر اين قصه ي حرق باب را ذكر كرده

بيست هفتم ابراهيم بن عبدالله اليمني در كتاب الاكتفاء همين مصيبت عظمي را ذكر كرده

بيست هشتم شاه ولي الله سابق الذكر علاوه بر كتاب ازاله الخفا اين اراده ي عمر حرق باب را در كتاب قرةالعين في فضائل الشيخين وارد كرده و در ازالة الخفا اين روايت را بشرط شيخين نقل كرده و حديثي كه بشرط شيخين يعني بخاري و مسلم باشد در نزد عامه ددغايت صحت و نهايت اعتبار است

بيست نهم ابوالقداء اسماعيل بن علي بن محمد در جلد اول تاريخ مختصر در حوادث سنه 11 از هجرت قصه ي حرق باب را ذكر كرده و اين تاريخ از كتب معتبره ي اهل سنت است كما في كشف الظنون و غيره

سي ام در كفاية الموحدين از كتاب غرر أبوالفضل جعفر بن الفضل المعروف بابن خزابه المتوفي سنة 371 يا نود و يك در مصر اين قصه ي جان سوز را ذكر كرده و او از وزراء بني الاخشيد در مصر بود

سي يكم شعبي بنابر نقل ابن ابي الحديد (1) در جلد اول و دوم شرح خود بر نهج البلاغه روايت شعبي كه از مشاهير عامه است چنين نقل كرده (فلما رأت فاطمه ما صنع عمر صرخت و ولولت واجتمع معها نساء كثر من الهاشميات و غيرهن فخرجت الي باب حجرتها و نادت يا ابابكر ما اغرتم علي اهل بيت رسول الله والله لا اكلم عمر حتي القي الله.

يعني بروايت شعبي ابوبكر باعمر گفت خالد بن وليد كجاست عمر گفت حاضر است گفت برويد علي و زبير را نزد من آريد هر دو آمدند و عمر داخل خانه شد و بعنف و جبر شمشير زبير را شكست و علي و زبير را از روي كره و اجبار با


1- ج 2 ص 19 و در ص 134 جلد اول طبع مصر.

ص: 291

جماعت بسيار كه ابوبكر به امداد ايشان فرستاده بود كشان كشان به بردند فاطمه ي چون اين كردار را مشاهده نمود بانگ و خروش برداشت و زنان بني هاشم و ديگران جمع شدند و نظر مي كردند و كوچه هاي مدينه از جمعيت پر شده بود پس فاطه بدر حجره آمد و ابوبكر را ندا كرد و گفت چه زود بود كه غارت بر اهل بيت رسول خدا آورديد بخدا قسم با عمر تكلم نكنم تا خدا را ملاقات بنمايم

سي دوم ابوعبيده در كتاب اموال بنابر نقل مولانا السيد الاجل مير محمد قلي در جلد اول تشييد المطاعن نقل كرده كه ابوبكر مي گفت كاشكي كشف بيت فاطمه نكرده بودم

سي سوم أبوالمظفر سبط ابن جوزي در كتاب مرآت الزمان خود قصه ي ليتني لم اكشف بيت فاطمه را مفصلا ذكر كرده بنابر نقل صاحب تشييد المطاعن

سي چهارم در جلد سوم الغدير ص 102 از كتاب (الامام علي) تأليف استاد دانشمند عبدالفتاح بن عبدالمقصود از ص 225 مفصلا نقل كرده با بيك عباراتي كه سخت ترين دلها را بحال صديقه ي طاهره مي سوزاند تا اين كه در آخر كلماتش گويد (قالت يا ابتاه يا رسول الله ماذا لقينا بعدك من ابن الخطاب و ابن ابي قحافه فكانما زلزلت الارض تحت هذا الجمع الباغي من رهبه النداء

سي و پنجم دكتر محمد حسين هيكل مصري در كتاب (حيوة محمد) در طبع سوم از صحفه ي شصت تا صفحه ي 62 داستان اختلافات را ذكر كرده از آن جمله گويد طلحه و زبير و جماعتي در خانه ي فاطمه بودند عمر بمنزل علي آمد و گفت والله لاحرقن عليكم او لتخرجن الي البيعه تا اين كه گويد فاطمه از دنيا رفت در حالي كه بر شيخين غضبناك بود.

سي و ششم عمر رضا كحاله در كتاب أعلام النساء در جلد سوم در ترجمه ي فاطمه سلام الله عليها آن چه را كه ابن قتيبه و ابن ابي الحديد و ابن عبد ربه نقل كردند ايشان با زيادتي نقل كرده و اين كتاب در مصر بطبع رسيده و خطبه ي حضرت زهرا را هم نقل كرده و همه را صحيح و ثابت دانسته

ص: 292

سي و هفتم غياث الدين شافعي در جلد اول حبيب السير در قصه ي سقيفه گويد و فرقه اي از اهل اسلام بر آن مهم رضا نداند يعني بر بيعت با ابي بكر و گفته اند ما با هيچ كس بيعت نكنيم مگر با علي بن ابي طالب و اكثر بني هاشم و سلمان فارسي و عمار بن ياسر و ابوذر غفاري و مقداد بن اسود و خزيمه ي ذوشهادتين و ابوايوب انصاري و جابر بن عبدالله و ابوسعيد خدري و بريده بن الخصيب الاسلمي از آن جمله بودند و عباس بن عبدالمطلب در آن ايام چند بيتي كه ترجمه ي آن اين است انشاد نمود

ندانم خلافت چرا منصرف

شد از هاشم و آن گه از بوالحسن

نه او اولين مقبل قبله بود

نه او بود اعلم بوحي و سنن

نه اقرب بعهد نبي بود بود

معين جبرئيلش بغسل و كفن

جز او مجملع جمله اوصاف كيست

ز قدر علي و زخلق حسن

تا آن جا كلام را مي كشاند كه عمر گفت ترا رها نكنم تا بيعت كني جناب ولايت مآب جواب داد كه من از اين سخن نينديشم و تا رمقي از حيوة باقي باشد طلب حق خود كنم و شاه ولايت بي آن كه با ابي بكر بيعت كند مراجعت فرمود)

حقير گويد اشعاري كه ترجمه ي آن را ذكر كرده است از فضل بن عباس بن عتبه است كمافي الاستيعاب و هي هذه

ما كنت احسب ان الامر منصرف

من هاشم ثم منها عن ابي الحسن

اليس اول من صلي لقبلته

واعلم الناس بالقرآن والسنن

و آخر الناس عهدا بالنبي و من

جبريل عون له في الغسل والكفن

من فيه ما فهيم لا يمترون به

وليس في القوم ما فيه من الحسن

ماذ الذي صدكم عنه فنعلمه

هان ان ذاغين من اعظم الغبن

سي و هشتم مسعودي در مروج الذهب در باب اخبار عبدالله بن زبير تصريح كرده كه آتش و هيزم آوردند و بعد تفصيل مطلب را حواله بكتاب حدائق الازهار خود مي دهد و در اثبات الوصيه ي خود مطلب را مفصلا بيان كرده و لايخفي كه مسعودي شيعه است چون ابناء سنت او را قبول دارند و در نزد آنها بسيار معتبر است بكلام او استشهاد كرديم

ص: 293

فاذا عرفت ما تلوناه عليك فنقول مستعينا بالله تعالي

اولا اصل محبت و ولايت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و فاطمه ي زهرا و حسنين عليهم السلام از اصل دين و از ضروريات اسلام است و علي عليه السلام خليفه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است غاية ما في الباب عامه او را خليفه ي چهارم مي دانند نه خليفه ي بلافصل و باجماع تمام مسلمين و بنص كتاب و سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم محبت و علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام لازم است بر همه امت لقوله تعالي (قل لااسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي) در اين صورت اگر كسي بگويد من آنها را دوست دارم مع ذلك آنها را تهديد باحراق بنمايد و با شمشير برهنه بر سر او بايستد و او را تهيد بقتل بنمايد آيا باور كردني است كه اين شخص دوستار اهل بيت است بلكه آيا مي توان گفت او مسلمان است

اگر بگويند ابوبكر و عمر اجتهاد كردند و در اجتهاد خود خطا رفته اند

جواب اين است كه اين حرف غلط است بالضروره زيرا امري كه ضروري دين اسلام است خطا در او معقول نخواهد بود و اين نظير اين است كه كسي بگويد در اصل تشريع صوم و صلوة اجتهاد كرده از اين جهت فتوي داده ست كه نماز و روزه در شريعت مقدسه ي اسلام مشروعيت ندارد و همچه كلامي مردود و ميشوم و باطل خواهد بود و صاحب همچه قولي باجماع مسلمين از زمره ي كفار و منافقين است و اراده ي حرق باب وحي نبوت و مهيا شدن براي قتل شاه ولايت و ايذاء بانوي عصمت از اين قبيل است.

و ثانيا اين اراده ي حرق باب و اراده ي قتل اميرالمؤمنين ثابت مي كند كه شيخين مؤمن نبودند و در طرف باطل و صف منافقين جاي داشته اند بنص روايت مجمع عليه شيعه و سني كه حضرت رسول فرمودند يا علي لايحبك الا مؤمن و لايبغضك الا منافق و نيز رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود علي مع الحق والحق مع علي يدور الحق حيث دار علي

ص: 294

عليه السلام كنجي شافعي در كفايت الطالب و صدها امثال آن اين روايت را نقل كردند كه پيغمبر فرمود علي با حق است و حق با علي است و دور مي زند حق هر كجا علي دور بزند.

و ثالثا اين عمل شنيع شيخين موجب اذيت رسول خدا گرديد چنانچه مفصلا از احاديث سنيه از اين پيش ياد كرديم كه هر كه فاطمه را اذيت كند مرا اذيت كرده است (قال الله تعالي ان الذين يؤذون الله و رسوله لعنهم الله في الدنيا والاخرة و اعدلهم عذابا مهينا

و رابعا از آن چه ذكر شد بي اطلاعي و جهالت قاضي روزبهان و عبدالعزيز دهلوي و امثال ايشان كه رأسا منكرند اين قضيه ي اراده ي عمر حرق باب را و مي گويند اين از مفتريات شيعه است و هر كه متعرض نقل او بشود رافضي است چه آن كه مي خواهد باب طعن را بر صحابه باز كند پس بايستي اين جماعت كثيره همه رافضي بوده باشند و ان هذا لشيئي عجاب پس بحمدالله بلا كلفة ثابت شد كه از كفريات صريحه ي شيخين تخويف و تهديد بضعه ي احمدي بضاعت محمدي صديقه ي طاهره سلام الله عليها بسوزانيدن بيت جنابش كرده و بقصد احراق آن استانه ي فيض كاشانه اسباب آن از هيزم و نار فراهم آورده سبحان الله علماء عامه را يا اختلال عقل و خلل دماغ رو داده يا در نشأة محبت ثلاثه مدهوش و سراسيمه گرديده كه گاهي اصل قضيه را انكار كنند و عدم اطلاع و قلة باع خود را بر عالميان اعلان نمايند و خود را مسخره و مورد استهزاء مطلعين قرار دهند گاهي اين قضيه را باسناد صحيح بشرط شيخين چون صاحب ازالة الخفاء روايت كنند و چون متضمن كفريات شيخين است دست و پا مي زنند و بعد از آن كه جز اعتراف و عدم انكار راهي پيدا نكنند در مقام اختراع توجيهات ركيكه ي فاسده بر مي آيند و بيشتر خود را مفتضح مي نمايند براي تخليص امامين خود از عار و شنار و چندان كه بتوانند سعي وافر بتقديم رسانند ولكن اين مشت به نيشتر كوفتن و آب در غربال بيختن است (و هو كسراب بقيعة يحسبه الظمأن مائا حتي اذا جائه لم يجده شيئا) و عجب تر آن كه تجويز قتل اميرالمؤمنين عليه السلام را از شيخين روايت كنند ولكن اگر شيعه بگويد عمر در بر پهلوي زهرا

ص: 295

عليهاسلام زد و محسن او را سقط كرد استبعاد كنند و از مفتريات شيعه شمارند و حال آن كه اين مطلب بالاتر نيست از عزم خود را جزم كردن بر كشتن نفس رسول و زوج بتول و جائز دانستن قتل او را و قسم ياد كردن باين كه خانه را با هر كه در او هست مي سوزانم و بيان شد كه امر جائر چه مانع از وقوع دارد پس هرگاه بدون اذن كه داخل خانه شدند با اين كه جبرئيل و اسرافيل و ميكائيل و عزرائيل بدون اذن داخل نمي شدند چه استبعاد دارد كه از اذيت دختر رسول خدا كوتاهي نكرده باشند و اگر مي خواسته اند كه او را اذيت نكنند چرا بدون اذن وارد خانه ي او مي شدند و احدي از عامه نقل كرده است كه اذن گرفته باشند و تماما نقل كردند كه بلا اذن هجوم نمودند.

و خامسا از اقوال معتبرين عامه كه شنيدي بر اين كه اميرالمؤمنين و سلمان و أبوذر و مقداد و عمار و ابوالهيثم بن تهيان و خزيمه ي ذوالشهادتين و بريده اسلمي و سعد بن عباده و پسرش قيس با جماعت ديگر ابوبكر را خليفه نمي دانسته اند از اين جهت تخلف از بيعت او كردند فلذا بتخويف و تهديد و قصد احراق بيت فاطمه پرداخته اند بلكه صرف تخلف نبود همانا اراده ي بر هم زدن بيعت ابي بكر و فاسد كردن خلافت او بودند چنان چه عبدالعزيز دهلوي در تحفه ي خود كه نسخه آن در نظر اين قاصر موجود است در رد طعن دوم بهمين تصريح كرده پس ثابت شد كه اميرالمؤمنين و جماعت مذكوره ابوبكر را خليفه ي بر حق نمي دانسته اند و بر هم زدن خلافت او را واجب مي دانسته اند و او را در صف ضالمين و غاصبين بشمار گرفته اند (1) پس حضرات اهل سنت اگر بگويند در اين مدت اين جماعت سيما اميرالمؤمنين كه تا شش ماه بيعت نكردند مفارق از حق بودند پس حديث الحق مع علي و علي مع الحق يدور الحق حيث دار چه مي گويد كه اعلام سنيه همه اين حديث را نقل كردند (2) كه رسول خدا فرمود الحق


1- قال ابن الاثير الجزري في اسد الغاية في ترجمه عبدالله بن عثمان و تخلف عن بيعته ابي بكر علي و بنوهاشم والزبير خالد بن سعيد بن العاص و سعد بن عباده الانصاري و ذكر قريبا من ذلك في كتابه كامل التواريخ في حوادث سنه احدي عشر و قال لم يبايع علي بن ابي طالب سته اشهر.
2- مثل شاه ولي الله در ازالة الخفا و پسرش عبدالعزيز دهلوي در باب امامت و محمد بدخشاني در مفتاح النجاة و ابراهيم بن محمد حموي در فرائد السمطين و ديلمي در جزء اول كتاب فردوس و زمخشري در ربيع الابرار و موفق بن احمد خوارزمي در مناقب و حاكم در مستدرك و صاحب جمع بين صحاح سته و صدها امثال أن قال النبي (ص) يا علي من فارقني فقد فارق الله و من فارقث فقد فارقني و حاكم در مستدرك از ام سلمه روايت كند كه گفت شنيدم از رسول خدا كه فرمود علي مع القرآن والقرآن مع علي لن يفترقا حتي يردا علي الحوض.

ص: 296

مع علي و علي مع الحق پس ابوبكر و عمر و اتباع ايشان كه از علي مفارقت كردند البته مفارقت از خدا و رسول و قرآن نمودند و هو غاية الكفر والشقاق و اميرالمؤمنين در تخلف از بيعت با ابي بكر و باطل دانستن خلاف او و اراده ي بر هم زدن آن عين حق و صواب بود بحكم اخبار مذكوره ي متواتره.

و سادسا جماعت متخلفين كه در خانه ي اميرالمؤمنين بودند از بني هاشم و غير بني هاشم براي بر هم زدن بيعت ابي بكر بود و رئيس آنها اميرالمؤمنين عليه السلام بود و صديقه ي طاهره راضي بفعل اميرالمؤمنين بود بجهت محال بودن مخالفت كردن فاطمه علي را پس از التزام يكي از دو امر را بايد حضرات اهل سنت كارفرما بشوند و ملتزم شدن يكي از دو امر را چاره ندارند يا بايد بفسق و ضلال اين جماعت كه در خانه ي فاطمه بودند بشوند يا بفسق و ضلال شيخين و اتباع ايشان و اين معني موجب بطلان دعاوي ايشان است بعدالت و جلالت و ايمان كامل صحابي و باطل مي كند تقريرات لاطائل ايشان را در مدح و منقبت جميع صحابه و احتجاج و استدلال بافعال و اقوال ايشان و ظهور كذب و افتراي احاديث بسيار در حق صحابه فلهم الخيار باختيار اي الشقين ولي چاره ندارند كه بضلال و فسق شيخين و اتباع او قائل بشوند زيرا كه متخلفين در ميان آنها اهل بيت عصمت عليهم السلام مي باشند مثل اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و عباس بن عبدالمطلب و خيار صحابه باجماع امت مثل سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و امثال آنها

مولانا السيد الاجل فريد دهره و علامة عصره مير محمد قلي نيشابور الهندي در جلد اول (تشييد المطاعن) ص 460 از كتاب صواقع نصرالله كابلي كه در نهايت تعصب است چنين نقل كرده (بقولون اهل السنه من ترك المودة في اهل بيت رسول الله فقد خانه وقد قال الله تعالي لا تخونو الله و رسوله و من كره اهل البيت فقد كرهه و لقد اجاد من افاد.

ص: 297

فلا تعدل باهل البيت خلفا

فاهل البيت هم اهل السيادة

فبغضهم من الانسان خسر

حقيقي و حبهم عبادة

من آمن بمحمد و لم يؤمن باهل بيته فليس بمؤمن. انتهي

از اين عبارت چون آفتاب نيم روز واضح است كه ترك مودة اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خيانت در حق آن جناب است و نيز كراهت اهل بيت كراهت آن جناب است و بغض ايشان خسران و زيان حقيقي است و ايمان باهل بيت ايمان بجناب رسالت مآب است و هر كه باهل بيت ايمان نياورد او مؤمن نيست.

بنابراين اهل سنت چه خواهند گفت در حقي شيخين كه ايذاء اهل بيت نمودند و تهديد و تخويف ايشان باحراق بيت و اذيت ذريت او نمودند و چون اهل سنت فاعل اين افعال را نسبت باهل بيت تكفير بنمايند بالملازمه از تكفير دو امام خود چاره ندارند چون از بديهيات اوليه است كه نفس تهديد باحراق خانه ي ملك آشيانه ي حضرت فاطمه و جمع اسباب احراق از مثل هيزم و نار ايذاي حضرت فاطمه است و جناب امير و حسنين بلكه روح نبوي را در روضات جنات رنجانيدند و نهايت الم و صدمه بآن حضرت رسانيدند آيا بر عاقل متأمل بالقطع ظاهر نيست كه اگر در حال حيوة آن سرور عمر هيزم و نار بر در خانه ي فاطمه ي اطهر مي آورد و مي گفت اين خانه را با هر كه در او است مي سوزانم اين معني موجب رنج و ملال و صدمه و كلال آن سرور مي گرديد فكذا بعد الوفاة براي اين كه بنص احاديث طرفين آن حضرت بافعال امت و اعمال آنها مطلع است سبحان الله رسول خدا امت را امر نمود بر تكريم و تعظيم اهل بيت خود و ايشان را قرين قرآن گردانيده و محبت و اتباع ايشان را بر كافه ي انام واجب ساخته باز اهل سنت بهواي حفظ مراتب دو امام خود ابوبكر و عمر تصويب فعل آنها نمايند و تهديد و تخويف باحراق بيت فاطمه را مضر بعدالت آنها ندانند و هل ذلك الا محض التعصب القبيح والعناد الصريح والجاهلية الفاضحه سيعلمون غدا من الكذاب الاشر.

ص: 298

و لقد اجاد السيد علي الترك

قصيده ي غرائي در ندبه ي حضرت حجت عجل الله فرجه انشا كرده است كه بعض آن اين چند بيت است

مولاي ماسن الضلال سوي الاولي

هجموا علي الطهر البتولته دارها

جمعوا علي بيت النبي محمد حطبا

و او قدت الضغائن نارها

رضوا سليلة احمد بالباب حتي

اثبتوا في صدرها مسمارها

عصروا ابنة الهادي الامين و اسقطوا

منها الجنين و اخرجوا كرارها

قادوه والزهراء تدعو خلفهم

عبرا فليتك تنظر استعبارها

والعبد سود متنها و استنصرت

اسفا فليتك تسمع استنصارها

و قضت و آثار السياط بجنبها

يا ليت عينك عاينت آثارها

منعوا البتول عن النياحه اذ غدت

تنعي اباها ليلها و نهارها

قالوا لها قري فقد آذيتنا

عنا وقد سلب المصاب قرارها

واها لبنت المصطفي لم جهزت

و لم عفي الوصي مزارها

ما شيعوا بنت الرسول و اسسوا

ظلما البتول و هتكوا استارها

اثر طبع بعض معاصرين

زهرا مه آسمان عصمت

زهرا گل گلستان عفت

محبوبه ي كردگار سر مد

همتاي علي و دخت احمد

معطوف زلطف اوست آدم

مشعوف بخادميش مريم

مقصود ز آب و آتش و خاك

منظور ز بر و بحر و افلاك

ام الخيره بتول عذراء

بر بسمله است نقطه ي باء

كز زهره هزار بار از هر

او هست زرجس و دنس اطهر

منصوره كه نور طلعت او

معصومه كه وصف عصمت او

ص: 299

بنموده بطور مات موسي

فرموده خداي حي دانا

صديقه گواه صدق او حق

انسيه ي حق نماي مطلق

وصفش نتوان زبان كند نقل

مات است بكنه ذات او عقل

بر فرق ولايت است او تاج

آرام دل امير معراج

مام است بيارده امامان

در حشر بود شفيع عصيان

مداح خدا و مدح قرآن

جبريل ز جان و راست دربان

افسوس پس از وفات احمد

از ظلم و جفا و جور بيحد

پهلوش زضرب در شكستند

بازوش ز تازيانه خسته اند

بر روي چه ماه انور او

برك گل روي اطهر او

از كينه عدو نواخت سيلي

از سيلي كين بگشت نيلي

در ماتم باب تاجدارش

پيوسته ز چشم اشكبارش

هر روز فغان و ناله مي كرد

پر ژاله رخ چه لاله مي كرد

آري چه حبيب رفت محبوب

طالب چه جدا شود ز مطلوب

روزش چه شب سياه گردد

عمرش بجهان تباه گردد

و سابعا تنها اميرالمؤمنين عليه السلام ابوبكر را غاصب نمي دانستند بلكه تمام متخلفين از بيعت همين عقيده را داشته اند و قصه ي مالك بن نويره و دوازده نفري كه با ابوبكر احتجاج كردند و سعدبن عباده الانصاري شاهد است پس حضرات اهل سنت يا بايد بگويند متخلفين مفارق از حق بودند يا شيخين، اختيار بدست ايشان است چون حق در دو طرف ضد با هم ديگر هرگز جمع نخواهد شد و اجماع در بيعت بضرب تازيانه و شلاق و تهديد بقتل و احراق درست نمي شود و استحقاق خلافت براي ابوبكر نمي آورد و داستان متخلفين از بيعت با ابي بكر را در جلد يكم (الكلمة التامه) ايراد كرديم.

و ثامنا تهديد عمر بن الخطاب باحراق بيت فاطمه عليهاالسلام دلالت دارد بر اين كه احراق بيت آن حضرت در نزد عمر جائز بوده و مجوز احراق بيت اهل بيت عليهم السلام كافر است چنان كه علامه ي سيوطي در درالمنثور در تفسير سوره ي نور چنين گفته:

ص: 300

«اخرج ابن مردويه عن انس بن مالك و بريده قال قرأ رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم هذه الآية (في بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه) فقام اليه رجل فقال اي بيوت هذا يا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال بيوت الانبياء فقام اليه ابوبكر فقال يا رسول الله هذا البيت منها و اشار الي بيت علي و فاطمه و قال نعم من افاضلها»،

و نيز سيوطي روايت كرد در درالمنثور از ابن مردويه كه او بسند خود از انس بن مالك حديث كرده كه چون رسول خدا آيه ي مذكوره را قرائت كرد مردي از جابر خواست و عرض كرد يا رسول الله اين خانه از آنها است و اشاره بخانه ي اميرالمؤمنين نمود حضرت فرمود بلي از فاضلترين خانهاي انبياء است در اين صورت چگونه براي عمر جائز بود كه چنين بيت شريف ممدوح از لسان خدا و رسول را بامر ابي بكر بقصد احراق او هيزم و آتش مهيا كند و اتباع حمالة الحطب او حامل حطب شوند و هرگاه بر در خانه ي حضرت فاطمه رسيده آن حضرت تعجبانه پرسيده كه اي ابن خطاب آمده اي كه بسوزاني خانه ي مرا عمر از غايت بي شرمي و بي باكي ابدا ملاحظه ي حرمت آن مخدره ننمود و بي محابا گفت آري براي همين كار آمده ام و قسم بخدا ياد كرد كه خانه ي ترا بر اين جماعت بسوزانم كه امتناع از بيعت با ابي بكر دارند يا آن كه بيايند و بيعت كنند و بروايت ديگر چنان كه سبق ذكر يافت فاطمه فرمود آيا بر من خواهي سوخت تو اولاد مرا گفت قسم بخدا كه اولاد ترا خواهم سوخت مگر اين كه اينها بيرون آيند و بيعت كنند آيا اين وجوه كثيره دلالت بر شقاوت و كفر و نفاق خلافت مآب ندارد آيا مخالفت نص صريح آيه ي ذوي القربي نكرده است آيا اين گونه هتاكيها اذيت فاطمه نيست آيا انكار ضروري دين نكرده اند اولئك جزائهم ان عليهم لعنة الله والملائكه والناس اجمعين خالدين فيها لايخفف عنهم العذاب و لاهم ينظرون.

و تاسعا قاضي شهاب الدين ملقب بملك العلماء كه شيخ عبدالحق دهلوي حنفي در كتاب اخبار الاخيار از اين ملك العلما مدح فراوان كرده و او را از اعلام سنيه دانسته و كتاب فضائل السادات او را از كتب معتبره يا اهل سنت معرفي كرده بر حسب نقل مولانا العلامة الخبير مير محمد قلي در جلد 2 (تشييد المطاعن) 427 فرموده در كتاب

ص: 301

فضائل السادات (سؤال) معني ايذا چيست (جواب) در تاج العروس گويد الايذاء آزردن و در كتاب نكات گويد كسي را رنجانيدن و ناخوش گردانيدن و ايذاء عام است سواي اين كه او را بقتل برساند يا بزند يا بد بگويد بحدي كه اگر از مجلس برخيزد و جامه بيفشاند چنان كه خاك بر اهل مجلس رسد ايذا بود و نيز اگر فرزند و يار و غلام و يك نفر از متعلقين او را آزارد آزار او بود و نيز روي ترش كردن آزار است زيرا كه چون عباس عم النبي صلي الله عليه و آله و سلم بر انصار آمد روي تروش كردند مصطفي در غضب شد و فرمود نباشد ايمان كسي را كه عم مرا آزارد تا بحدي كه هركه پياز خورد و در مجلس درآيد كه مردم از بوي دهن او آزرده شوند آزار باشد كذا في المصابيح والمشارق و ايذاء اهل بيت ايذاء رسول خدا است. (تمام شد عبارت ملك العلما) پس هرگاه اين امور اذيت باشد قصد احراق بيت اهل بيت و كلمات وقاحت آيات عمر خطابا بصديقه ي طاهره (ع) حتما و حزما از اشد انواع ايذاست و هركه در اين معني ريبي و شكي داشته باشد. و مغالطه و سفسطه بنمايد از زمره ي سفهاء بي عقل است كه لياقت كلام و خطاب ندارد.

و عاشرا ملك العلماء مذكور در باب دهم فضائل السادات گفته است ايذاء علويه ايذاء رسول خدا است در اين باب احاديث كثيره است بسبب اختصار مذكور نشد پس ايذاء حسنين ايذاء مصطفي و علي و فاطمه است (و ايضا گفته در جناز لعن يزيد) و ايذاء ايشان يعني حسنين بنص احاديث موحب كفر و لعنت است فهذا مما اتفق اهل السنه والجماعه علي الكفر واللعن علي قاتل الحسين و آمره و چه گمان است ترا كه ايداء سك همسايه سرايت كند بر همسايه چنان چه در باب حق الجار خوانده باشي و ايذاء ولد بوالد سرايت نكند. انتهي و ظاهر اين است كه بهمين دليل كه ملك العلماء كفر يزيد را ثابت كرده كفر عمر نيز ثابت مي گردد پس الحق در يزيد و ابوبكر و عمر فرقي نيست و لم يفعل يزيد الا بما اسسه ذلك العنيد ولقد اجاد السيد حيدر الحلي شاعر آل محمد طيب الله تربته في رثاء الحسين عليه السلام

اليوم من هو عن اسامه خلفت

قادت الي حرب الحسين جموعا

اليوم جردت سقيفه سيفها

فغدابه رأس الحسين قطيعا

اليوم من اسقاط فاطمه محسنا

سقط الحسين عن الجواد صريعا

ص: 302

اكنون كه معني اذيت را فهميدي اين آيه را تلاوت بفرما.

(الذين يؤذون الله و رسوله لعنهم الله في الدنيا والاخره و اعدلهم عذابا مهنيا)

يعني آن چنان كساني كه اذيت مي كنند خدا و رسول را لعنت مي كند بر آنها خداوند عزوجل در دنيا و آخرت و عذاب خار كننده براي آنها مهيا كرده است و چون تحت عنوان حديث فاطمه بضعته مني ملازمه ي بين اذيت فاطمه و اذيت خدا و رسول را قرائت كردي اكنون اخذ نتيجه با جناب عالي است.

يازدهم ايضا ملك العلما در مناقب السادات در ذيل آيه ي قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي بعد از ذكر اين كه اين آيه در حق علي و فاطمه و حسنين عليهم السلام نازل شده است گفته «مودت آنست كه جور و جفاي محبوب را صفاي روان داند و جرم و خطاي او را وفا خواند ببليات و ناكامي روي سر نهد و جمله چيزها را بمهر وي در بازد پس مودت قربي بر مؤمن سني بنص صريح واجب و ثابت شده هر كه قبول كند و منقاد شود مؤمن موحد باشد والا كافر ملحد و ملعون و مرتد شود تا اين كه مي گويد اگر كسي جميع شرايع را معمول دارد و از روي اهانت علوي را علويك گويد كافر گردد» انتهي

سبحان الله بگفتن علويك در حق علوي آدمي با وصف عمل بر سائر شرايع و اتصاف انواع تقوي و ديانت كافر گردد و ابوبكر در حكم بقتال نفس رسول و عمر در ارهاب و تخويف فاطمه ي بتول باحراق بيت آن حضرت و سوختن جناب امير و حسنين كافر نگردد بلكه فاسق هم نشود فعلي لحية المتعصب فليضحك الضاحكون.

دوازدهم بر فرض محال بشهادت ملك العلماء اگر از اهل بيت در اين مقام عياذا بالله جرمي و خطائي واقع شده بود باز هم بر ابوبكر و عمر لازم بود كه از آن در مي گذشتند و آن را عين حق و صواب مي دانسته اند چه جاي آن كه معصوم از هر خطا و زلل باشند بنص آيه ي تطهير.

لطيفه اينجا است كه ملا عبدالرؤف مناوي مصري كه از متعصبين اهل سنت است در كتاب (فيض القدير) شرح جامع صغير در حرف الف مع الخاء گفته (اخلفوني

ص: 303

بضم الهمزه واللام اي كونو خلفائي في اهل بيتي علي و فاطمه و ابنيهما و ذريتهما فاحفظوا حقي فيهم و احسنوا الخلافه عليهم باعظامهم و احترامهم و نصحهم والاحسان اليهم و توقيرهم والتجاوز عن سيأتهم (قال الله تعالي قل لااسئلكم عليه اجر الا المودة في القربي) و من رمي من عوامهم بارتكاب البدع و ترك الاتباع فانه اذا ثبت في شخص معين لم يخرجه عن حكم الذرية لان القبيح عمله لاذاته وقد منع بعض العمال علي الصدقات بعض الاشراف لكونه رافضيا فرأي تلك الليله ان القيامة قد قامت و منعته فاطمه من الجواز علي الصراط فشكاها لابيها فقالت منع ولدي رزقه فاعتل بانه يسب الشيخين فالتفتت فاطمه اليه و قالت اتو أخذ من ولدي قال لا فانتبه مزعورا في حكاية طويله).

ملا عبدالرؤف مناوي مصري كه از مشاهير معتبر بن علماء اهل سنت است در فيض القدير اخلفوني را چنين معنا كرده است كه شما خليفهاي من باشيد در اهل بيت من يعني همچنان كه من بآنها احسان و سرپرستي مي كردم شما هم بعد از رفتن پيغمبر در سرپرستي مثل من باشيد بلكه بالاتر باين كه آنها را بزرگ بشماريد و احترام بنمائيد و در احسان و نصيحت و توقير آنها خودداري ننمائيد و از بديهاي آنها چشم بپوشيد چون دوستي آنها بنص آيه ي مودت اجر رسالت است و اگر بعضي از عوام سادات را ديديد كه مرتكب بدعتي شده يا ترك سنتي كرده و شما شخص او را هم مي داني مع ذلك نبايد از احسان باو كوتاهي بنمائي براي اين كه اگر عمل او قبيح باشد ذات او قبيح نيست و بدي عمل او وي را از ذريه بودن خارج نمي كند بعضي از كساني كه اوقاف و صدقات در دست آنها بود و بسادات تقسيم مي كرد بر او معلوم شد كه فلان سيد رافضي است و سبب شيخين مي نمايد وظيفه ي او را قطع كرد شب در عالم رؤيا ديد قيامت بر سر پا شده است اين شخص خواست از صراط بگذرد صديقه ي طاهره او را مانع شد آن مرد برسول خدا شكايت كرد حضرت از فاطمه سبب پرسيد عرض كرد يا ابتاه رزق فرزند مرا قطع كرده است آن مرد گفت بعلت اين كه سب شيخين مي كند فاطمه ي زهرا عليهاالسلام او را عتاب كرد كه براي اين كار رزق فرزند مرا قطع مي كني و از او مآخذه مي نمائي آن مرد با كمال وحشت گفت هرگز نكنم و از خواب بيدار شد در نهايت ترس و بيم)

ص: 304

در فيض الغدير امثال اين گونه حكايات بسيار است و از آن چون سفيده ي صبح ظاهر است كه هرگاه مؤاخذه ذريه ي فاطمه و ايذاء ايشان بجهت سب كردن آنها شيخين را جائز نباشد با اين كه بعشر عشير جلالت اميرالمؤمنين و فاطمه و حسنين عليهم السلام نمي رسد و با اين كه سب كننده ي شيخين را از متخلفين بدتر دانند متخلفين را تكفير نكنند و سب كننده ي شيخين را تكفير كنند پس بهزار هزار هزار اولويت ايذاء جناب امير و فاطمه بلا شبهه موحب عتاب جناب حضرت ختمي مآب و سيده ي نساء و اميرالمؤمنين خواهد بود و عمل شنيع آنها باعث ممنوعيت از جواز صراط و افتادن در اسفل دركات جهنم خواهد بود الحمدلله علي وضوح الحجه.

داستان غصب فدك و در آن چند امر است

بيان فتح فدك

اول در بيان فتح فدك در سنه ي هفتم از هجرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بجانب خيبر راه پيش گرفت محيصة بن مسعود حارثي را فرمان داد كه جانب فدك پيش گيرد و يهودان فدك را بفرمايد يا بشرف اسلام مشرف شوند يا باداي جزيه گردن نهند و اگر نه آماده ي قتال باشند چون محيصه اين خبر برسانيد يهودان در پاسخ گفتند هنوز قبيله ي مرحب و زعماي قوم عامر و ياسر و حارث كه از چرم پلنگ قماط كرده اند و از پستان پيكان شير خورده اند با ده هزار مردم رزم آزماي در قلعه ي نطاط ساخته جنگند ما چرا سر بطاعت فرود آريم و طريق اطاعت سپريم محيصه چو اين بشنيد قصد مراجعت نمود گفتند اكنون چند روزي توقف بنما تا معلوم شود كار محمد با مردم خيبر بكجا مي كشد چند روزي نگذشت كه خبر فتح قلعه ي ناعم و قتل سكنه ي آن برسيد مردم فدك را حولي عظيم و وحشتي بزرگ فرا گرفت محيصه را گفتند اگر سخنان كه بيرون ادب بر زبان ما جاري شد از محمد پوشيده داري ترا از زر و زيور توانگر بنمائيم محيصه گفت من نمي توانم چيزي را از رسول خدا پنهان بنمايم براي اين كه خدايش او را خبر خواهد داد گفتند اكنون مهلت بده تا با بزرگان خويش مشورت بنمائيم و چند نفر را در صحبت تو بجانب محمد روانه نمائيم اين وقت نون بن يوشع را با چند نفر ديگر از

ص: 305

مشايخ يهود بهمراه محيصه روان ساختند و خود باستحكام قلاع فدك پرداخته اند كه اگر محمد مسئلت فرستادگان را باجابت مقرون ندارد روزي چند خودداري نبمايند چون فرستادگان بخدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رسيدند آن حضرت فرمود اگر من شما را بحال خود گذارم تا جميع اين قلاع را فتح بنمايم جزاي شما چه خواهد بود گفتند شكستن لشگرهاي ما و گشودن قلعهاي فدك كار آساني نيست و آن را مختصر نبايد گرفت چه ما ابواب قلعها را محكم بسته ايم و كليدهاي آن ابواب را بدست ابطال رجال سپرده ايم و مردان دلاور را بحفظ و حراست آن گماشته ايم رسول خدا فرمود كليدهاي ابواب قلاع فدك در نزد من است سپس فرمان كرد تا كليدها را حاضر نمودند و بعرض ايشان گذرانيدند آن جماعت چنان دانستند كه دربان و كليددار خيانت كرده اند و آن مفاتيح را بنزد رسول خدا فرستادند سپس او را حاضر كردند و از او پرسش كردند گفت بخدا قسم من كليدها را در ميان صندوقي نهادم و چون اين مرد را ساحر مي دانستم دفع سحر او را بآيات تورته توسل جستم و چند آيه بر اين كليدها قرائت كردم و در صندوق را محكم بسته ام و بر آن مهر زده ام آن جماعت فرمان كردند تا صندوق را حاضر كردند و مهر او را بحال خود ديدند چون خاتم برگرفته اند و در صندوق را باز كردند خالي از كليدها ديدند يهودان تعجب گرفته اند و چند نفر آنها بشرف اسلام مشرف شدند و گفتند حضرات يهود كه اين مفاتيح را كه براي شما آورد فرمود آن كس كه الواح را براي موسي آورد يعني جبرئيل پس در حصار بگشودند و كار بمصالحت كردند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اميرالمؤمنين را فرمان داد تا كتاب صلح نوشت بدان شرط كه حوائط فدك مختص رسول خدا باشد و لشگر بقصد فدك كوچ ندهد و هر كس كه ايمان آورد خمس مال خود را برسول خدا بدهد و بقيه ملك او باشد و آن كس كه ايمان نمي آورد اموالش بجمله خاص رسول خداست چون فدك بجمله فتح آن بنيروي سواره و پياده ي لشگر نبود بتمامت ملك پيغمبر و مختص آن سرور بود و اين آيه ي مباركه دلالت بر اين معني تواند داشت

(و ما افاء الله علي رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل و لاركاب ولكن الله يسلط

ص: 306

رسله علي من يشاء والله علي كلي شيئي و قدير وما افاءالله علي رسوله من اهل القري فلله وللرسول ولذي القربي واليتامي والمساكين و ابن السبيل كيلا يكون دولة بين الاغنياء منكم و ما آتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا واتقو الله ان الله شديد العقاب)

مي فرمايد آن چه از ملك و مال كافر با رسول خدا گذاشتيم سواران و پيادگان شما رنج تاختن و شكنج رزم دادن نديدند كه طلب بهره و نصيبه توانند كرد لاجرم اين غنايم خاصه و خالصه ي خدا و رسول خدا صلي الله عليه و آله مي باشد و مقرر است از براي خويشاوندان پيغمبر و مساكين ايشان تا در ميان توانگران دست بدست نرود پس آن را كه پيغمبر بذل فرمايد مأخوذ داريد و اگر نه دست برداريد

تفويض فدك به فاطمه

چون قلاع فدك بتصرف رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم درآمد جبرئيل نازل شد و رسول خدا را سلام داد و عرض كرد كه خداوند مي فرمايد حق خويشاوندان را بده و اين آيت مباركه را بياورد:

(فآت ذا القربي حقه والمسكين وابن السبيل ذلك خير للذين بريدون وجه الله و اولئك هم المفحلون)

چون جبرئيل اين خبر را بياورد كه حق خويشان را بده رسول خدا فرمود اين خويشان كيانند جبرئيل عرض كرد دخترت فاطمه ي زهرا است حوائط فدك را تفويض فاطمه بنما و حق خود را باو واگذار چه خداوند متعال حق خويش را نيز بفاطمه واگذار فرموده رسول خدا فاطمه را طلبيد و آيه ي مذكوره را بر او قرائت فرمود و اموالي كه از فدك بهره ي رسول خدا شده بود همه را بفاطمه تسليم داد و حوائط فدك را تفويض فاطمه فرمود آن مخدره عرض كرد يا رسول الله آن چه بفرمان خدا بهره ي من شده است همه را بشما واگذار كرد رسول خدا فرمود اي نور ديده اين جمله مخصوص تو است آن را براي خود و فرزندان خود نگاه دار و دانسته باش كه بعد از من با تو از در معادات و عناد

ص: 307

بيرون شوند و حيلها بسازند و خصومتها بياغازند تا فدك را از دست تو بيرون كنند آن گاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمان كرد تا بزرگان اقوام و معارف اصحاب حاضر شدند و در حضور ايشان حوائط فدك را با هر ملك و مال كه از آن اراضي ماخوذ داشته بود به تسليم فاطمه مقرر فرمود سپس وثيقه اي نگاشت كه فدك با تمامت منافع آن مختص فاطمه و فرزندان او حسن و حسين است اين وقت فاطمه عليهاالسلام دست تصرف فراداشت و آن اموال و اثقال كه تعلق باو داشت بر مسلمانان بخش كرد و هرسال باندازه ي قوت خويش از فدك مأخوذ مي داشت و آن چه فاضل بود بر مسلمانان قسمت مي فرمود و عمال آن مخدره ضبط فدك مي نمودند تا رسول خدا رحلت نمود.

در حدود فدك و منافع آن

ياقوت حموي در معجم البلدان در حرف فاء در ترجمه ي فدك گويد: فدك را چشمه ي آب روان و درختهاي خرما بسيار دارد و اين فدك در ملك حجاز واقع است و از مدينه ي طيبه تا فدك دو روز مسافت و بعضي سه روز گفته اند».

در ناسخ گويد: «اين فدك حصاري چند بود در فرود خيبر اگر چه استحكام و رصانت حصار خيبر را نداشت لكن منافع و خرماستان او افزون از قلاع خيبر بود».

(و) در مجمع البحرين گويد اميرالمؤمنين عليه السلام حدود فدك را معين فرمودند حد اول عريش مصر حد دوم سيف البحر حد سوم دومة الجندل حد جهارم جبل احد) و معلوم است كه همه ي اين اراضي معموره نبوده ولي در تصرف اهالي فدك بوده كه اگر مي خواستند احياي ان اراضي موات بنمايند حق داشتند و كس را حق ممانعت نبود.

و قاضي نور الله در مجالس المؤمنين از صاحب كتاب ظريف نقل مي كند كه از امام كاظم عليه السلام حدود فدك را سؤال كرند در جواب فرمود حد اول عريش مصر است حد دوم دومةالجندل و حد ثالث تيما و حد رابع جبل احد از مدينه ي طيبه

و نيز در كتاب مذكور مي فرمايد كه روزي هارون الرشيد عرض كرد بموسي بن جعفر عليه السلام كه فدك را محدود كن تا با تو گذارم كه مي دانم در آن امر ظلم بشما اهل

ص: 308

بيت شده است امام فرمود اگر محدود كنم چنان كه حق او است ترا دل ياري ندهد كه با من باز گذاري هارون سوگند خورد كه مي گذارم حضرت فرمود يكحد آن عدن است رنگ هارون از اين سخن بگشت گفت ديگر بگو امام فرمود حد ديگرش سمرقند است رنگ هارون زرد شد گفت ديگر بگو اما فرمود حد ثالث آن افريقيه است از مغرب زمين رنگ هارون از زردي بسرخي بگشت از غايت غضب گفت ديگر بگو امام فرمود حد رابع آن ارمنيه است رنگ هارون از سرخي بسياهي بگشت از بسكه تيره و غليظ شد و مدتي مديد سر در پيش افكند بعد از آن سر برآورد و گفت اي موسي بن جعفر تو حدود مملكت ما را نام بردي و غرض امام آن بود كه آن چه در دست تو است و در حيطه ي تصرف شما است حق بني فاطمه است و بني العباس آن را غصب كردند پس امام فرمود من اول ترا گفتم كه باين حدود راضي نمي شوي و تو از من نشنيدي بعد از اين قضيه هارون با آن حضرت دل بد كرد و بقصد قتل او كمر بست تا او را شهيد كرد)

و در ناسخ التواريخ گويد منافع فدك سالي بيست و چهار هزار دينار و بقولي هفتاد هزار دينار بوده (حقير گويد جمع بين دو قول اين است كه با منافع عوالي فدك كه آن عبارت از حوائط سبعه بوده باشد و تفصيل حوائط در وصايا و ماليه ي آن مخدره بيايد در اين صورت هفتاد هزار دينار منافع آن بوده و اجازه ي فدك تنها بيست و چهار هزار دينار بوده و هر دينار يك مثقال طلا است كه بحساب پول اين زمان مليونها مي شود.

اخراج عمال فاطمه را از فدك

چون در جلد اول (الكلمة التامة) و جلد چهارم آن اسباب حقد و حسد ابوبكر و عايشه را از كتب اهل سنت ياد كرديم كه تا چه اندازه اين پدر و دختر نسبت باميرالمؤمنين و فاطمه ي اطهر حسد و كينه داشته اند تا اين كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رحلت نمود فرصت را غنيمت شمردند و آن چه توانستند كوتاهي نكردند چون ابوبكر بر مسند خلافت جاي كرد عمر گفت اي (1) خليفه ي رسول خدا دانسته باش كه مردم بنده ي دنيا


1- ان الناس عبيد هذه الدنيا لا يريدون غيرها فامنع عن علي و اهل بيته الخمس والفيئي و فدكا فان شيعة علي اذا علموا ذلك تركوا علبا واقبلوا اليك رغبة في الدنيا و ايثارا و محاماة عليها.

ص: 309

مي باشند و غير آن را نمي خواهند تو بايد دست علي بن ابي طالب را از خمس و غنيمت كوتاه كني و فدك را تصرف بنمائي شيعه علي چون اين را دانستند او را، واگذارند و در اطراف تو جمع شوند براي وصول بآمال و آرزوي خود كه از دنيا طمع دارند اين سخن در قلب ابوبكر كالنقش في الحجر استوار افتاد پس جمعي را فرستاد و دست تصرف عمال و كارگران صديقه ي طاهره را از فدك كوتاه كرد و خمس غنايم خيبر را تصرف نمود چون اين خبر بصديقه ي كبري رسيد يك نفر را بنزد ابوبكر فرستاد و پيام داد كه چه پيش آمد ترا كه فدك را تصرف كردي آن چه خداوند متعال برسول خدا در مدينه عطا فرموده ميراث ماست و آنچه از خمس اموال خيبر بجاي مانده بهره ي ماست آن جمله را بما رد كن و فدك را نيز بحال خود گذار كه ترا در آن حقي نيست ابوبكر (1) پيام داد كه رسول خدا ميراث نمي گذارد و خودش فرموده آن چه ما بجاي بگذاريم صدقه است و اهل بيت من از آن مال همانند سائر مسلمين تناول بنمايند و من بخدا قسم نمي توانم تغيير بدهم صدقه ي رسول خدا را از آن حالي كه در عهد او بوده و من عمل مي كنم بآنچه رسول خدا عمل مي نمود.

ديگر باره بروايت احمد بن عبدالعزيز كه از مشاهير علماء عامه است بشهادت ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه سند بابو الطفيل مي رساند كه فاطمه (2) فرستاد بنزد ابي بكر كه تو وارث رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي باشي يا اهل بيت او ابوبكر گفت البته اهل بيت او وارث رسول خدا مي باشند فاطمه فرمود پس چرا ميراث پيغمبر را ضبط كرده اي و آن را از ما دريغ مي داري ابوبكر گفت شنيدم از رسول خدا كه فرمود خداوند پيغمبرش را عطيتي كرد


1- فقال ابوبكر رسول الله قال لانورث ما تركناه صدقه انماتا كل آل محمد من هذا المال واني والله لا اغير شيئا من صدقة رسول الله عن حالها التي كانت عليها في عهد رسول الله و لا عملن فيها بما عمل به رسول الله.
2- ارسلت فاطمه الي ابي بكرا انت ورثت رسول الله ام اهله قال بل اهله قالت فما بال سهم رسول الله قال اني سمعت رسول الله يقول ان الله تعالي اطعم نبيا طعمه ثم قبضه و جعله للذي يقوم بعده فوليت انا بعده ان ارده علي المسلمين قال انت و ما سمعت من رسول الله (ص).

ص: 310

و اطعامي فرمود چون رسول خدا از جهان بيرون شد آن عطيه بايستي در دست كسي باشد كه بجاي او نشنيد من امروز خليفتي يافتم و بجاي او نشستم و آن مال بهر كس از مسلمانان سزادانم مي رسانم فاطمه گفت تو داني و آن چه از رسول خدا شنيدي ابن ابي الحديد بعد از نقل اين كلام گويد كه مرا تعجب فرو مي گيريد از اين حديث زيرا كه فاطمه فرمود تو وارث رسول خدائي يا اهل او ابوبكر گفت اهل او پس ابوبكر تصريح كرد كه رسول خدا ارث مي گذارد و آن ارث مخصوص اهل بيت او است و بعد كه مي گويد پيغمبر فرموده ما ارث نمي گذاريم اين تناقص است بالجمله اين (1) خبر بفاطمه بردند خشمناك شد چادر عصمت بر سر كرد و در مقنعه و جلباب خويش محفوف گشت زنان بني هاشم و خويشاوندان و پيوستگان حاضر شدند و حضرت باتفاق آن زنان طريق مسجد رسول خدا پيش داشتند و فاطمه چنان طي مسافت مي نمود كه گفتي رسول خدا عبور مي دهد وقتي بمسجد آمد كه جماعت مهاجر و انصار از ناليدن او بناليدند و بهاي هاي بگريستند و ابوبكر با جمعي از مهاجر و انصار در مسجد جلوس داشتند فرمان كرد تا پرده اي براي فاطمه بزنند آن مخدره آمد و در عقب پرده بنشست و چنان ناله ي جگر خراشي از دل بركشيد كه گويا مسجد را بلرزانيد بانك عويل و ناله ي مردم بالا گرفت فاطمه لختي ساكت نشست تا مردم از اضطراب و فزع خاموش شدند لب بحمد و ثناي باري تعالي بگشود ثانيا مردم بي اختيار بناليدند و سخت جزع و زاري كردند و بصداي بلند همي بگريستند دوباره فاطمه خاموش گرديد تا مردم را ناله و خروش اندك شد اين وقت بقرائت خطبه ي معروفه بخطبه ي فدكيه شروع شد و حقير قبل


1- روي عبدالله بن الحسن المثني باسناده عن آبائه عليهم السلام انه لما اجمع ابوبكر علي منع فاطمه فدكا و بلغها ذلك لاثت (1) خمارها علي رأسها و اشتملت بجلبابها واقبلت في لمة (2) من حقدتها (3) و نساء قومها و تطأذيولها ما تخرم مشيتها مشيه رسول الله (ص) حتي دخلت علي ابي بكر و هو في حشد (4) من المهاجرين والانصار و غيرهم فنيطت (5) دونها ملائه فجلست ثم انت نه اجهش (6) القوم لها بالبكاء فارتج المجلس ثم امهلت هينئه (7) حتي اذا سكن نشيج القوم و هدئت فورتهم (8) افتتحت الكلام بحمدالله والثناء عليه والصلوه علي رسول الله فعاد القوم في بكائهم فلما امسكو عادت في كلامها (1) لاث اي شد و ربط يعني چادر بر سر كرد (2) لمة بضم لام و تخفيف ميم الجماعة (3) حفدة بفتحتين اعوان و خدم (4) حشد بفتحتين الجماعه (5) نيطت اي عقلوا سترا و ملائه بالضم والمدكل ثوب لين رقيق (6) اجهش فزع الانسان الي غيره و تهئيا للبكاء (7) هنيه علي وزن سميه اي صبر زمانا قليلا (8) فورتهم اي شدتهم.

ص: 311

از شروع در خطبه سزاوار چنان ديدم كه سند و اعتبار اين خطبه شريفه ي را بنگارم.

سند و اعتبار خطبه ي فدكيه از كتب عامه

اين خطبه ي شريفه ي را فاطمه ي زهراء سلام الله عليها در مسجد پشت پرده قرائت نمود علاوه بر اين كه خود خطبه شاهد صدق خود مي باشد اعلام و اكابر عامه را نقل كرده اند و ائمه هدي سلام الله عليهم وصيت مي نمودند فرزندان و شيعيان خود را بحفظ اين خطبه ي مباركه و محدثين عظام و علماء فخام در كتب و مؤلفات خود آن را ضبط كرده اند و صحت نسبت اين خطبه بصديقه ي طاهره مثل صحت نسبت نهج البلاغه است باميرالمؤمنين ولكن چون اين خطبه مشتمل بر ظلم و جور شيخين است و فضايح و قبايح افعال آنها و اتباع آنها را در بردارد بعضي عامه كه راه تأويل را بر خود مسدود ديدند بانكار اين خطبه پرداخته اند و او را از موضوعات روافض معرفي كردند چنان چه در خطبه ي شقشقيه اين هرزه را بغالب زدند ولكن چشمه خورشيد را بمشتي گل نتوان اندود كردن اين اثبات منكرات و انكار ثابتات كه كار شب روز نواصب است آب در غربال بيختن و مشت بنيشتر كوفتن است و بيشتر جهالت و ناداني بخرج دادن است.

اول ابوالفضل احمد بن ابي طاهر المتوفي سنه 28 كه از أعاظم مشاهير اهل سنت است در كتاب بلاغات النساء تمام خطبه ي را نقل كرده و اين كتاب در نجف اشرف نسخه ي آن بدست آمد و در سنه ي 1361 هجري بطبع رسيد

دوم ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهري كه از موثقين عامه است تمام اين خطبه را در كتاب سقيفه ي خود نقل كرده و آن را صحيح و ثابت شمرده بشهادت ابن ابي الحديد در شرح خود و علي بن عيسي اربلي در كشف الغمه از او بسيار نقل كرده اند

سوم ابن ابي الحديد متولد در سنه 586 والمتوفي سنه 655 در شرح نهج البلاغه ج- 4- در ذيل كلام اميرالمؤمنين عليه السلام كه فرمودند (كانت في ايدينا فدك من كل

ص: 312

ما اظلته الخضراء) تمام خطبه را ذكر كرده و نه اشكالي و نه ايرادي بر آن خطبه ي شريفه كرده است.

چهارم ابو عبدالله محمد بن عمران بن موسي بن سعيد بن عبيدالله المرزباني المعتزلي الخراساني الاصل البغدادي المولد سنه ي 296 والمتوفي سنه 384 الموثق عند جميع العامه اثني عليه كثيرا الخطيب البغدادي في تاريخه و ابن خلكان و غيرهما تمام خطبه ي را نقل كرده بشهادت سيد مرتضي علم الهدي در شافي

پنجم احمد بن محمد مكي عن محمد بن قاسم يماني عن ابي عايشه اين خطبه را نقل كرده بشهادت مرزباني و خطيب بغدادي اين احمد بن محمد بن مكي را در تاريخ خود ثناء جميل نموده و گفته وي از اهل بصره بود به بغداد آمد و در آن جا حديث گفت و در سنه ي 282 وفات كرد و ابن عايشه كه اين خطبه را از او نقل كرده اند وجه تسميه اش اين است كه مادرش عاشيه دختر طلحه بن عبيدالله بود و او از جمله زناني بود كه بعيادت فاطمه آمد و آن مخدره با او سخناني فرمود كه بعد ازين در محل خود بيايد و آن سخنان همه شكايت از ابوبكر و عمر بود.

ششم عمر بن شيبه كه از اعلام سنيه مي باشد تمام اين خطبه را در تاريخ خود نقل كرده بشهادت علي بن عيسي اربلي در كشف الغمه و اربلي با اينكه از علماء شيعه است در نزد علماء عامه موثق است صلاح الدين محمد بن شاكر بن احمد الخازن در كتاب فوات الوفيات كه ذيل تاريخ ابن خلكان است از اربلي ثناء جميل نموده

هفتم الامم الحافظ احمد بن موسي بن مردويه اصفهاني كه از اكابر سنيه مي باشد اين خطبه ي را در كتاب مناقب خود بسند خويش از زهري نقل كرده بشهادة السيد الاجل علي بن طاوس در كتاب طرائف.

هشتم ابوالمظفر شمس الدين يوسف سبط ابن جوزي در باب حادي عشر تذكره خواص الامة اين خطبه ي را ذكر كرده است.

نهم المحدث الشهير اسحاق بن عبدالله بن ابراهيم اين خطبه را از صالح بن كيسان و او از زهري نقل كرده بنابر نقل علامه ي خبير السيد اسماعيل عقيلي در كفاية

ص: 313

الموحدين

دهم جلال الدين سيوطي كه از مشاهير علماء عامه است در كتاب لآلي مصنوعه في احاديث الموضوعة كه نسخه ي مطبوعه آن در نظر اين قاصر موجود است باين عبارت گفته (و ذكر ابومحمد ابن قتيبه ان فاطمة خرجت في ثلاثه من نسائها تطأذيولها حتي دخلت علي ابي بكر ثم قال السيوطي قال ابن قيتبه كنت اري ان لهذا الحديث اصلا)

اين عبارت سيوطي بتمام صراحت دلالت دارد كه اين خطبه از موضوعات نيست و طعن است بر كساني كه او را از احاديث موضوع مي دانند چه آن كه مي گويد ابن قتيبه كه از اساتيد فن علم و رجال و حديث است مي گويد مي بينم من اينكه براي اين حديث اصلي است.

يازدهم علي بن محمد بن العرلق كه از حفاظ و اكابر عامه است و شيخ عبدالحق دهلوي او را بلفظ علامة ستايش كرده و او را امام و حافظ گفته در كتاب مختصر تنزيه الشريعه من احاديث الموضوعة الشنيعه حكم بصحت اين خطبه نموده و طعن زده است بر كساني كه او را موضوع دانسته اند.

دوازدهم زمخشري در كتاب فائق در لغت (لمه) گفته و في حديث فاطمه انها خرجت في لمة من نسائها تطأذيولها حتي دخلت علي ابي بكر و نيز در فائق در لغت (هنبثه) اشاره باين خطبه نموده و بعض لغات ديگر اين خطبه را معني كرده

سيزدهم ابن اثير جزري در كتاب نهايه در لغت (لمه اشاره بهمين خطبه ي فرموده و بسياري از الفاظ مشكله ي او را معني كرده.

چهاردهم مسعودي كه نهايت وثوق را عامه باو دارند با اين كه از علماء اماميه است در مروج الذهب اشارئه باين خطبه نموده و تمام آن را حواله ي بكتاب اخبار الزمان فرموده.

پانزدهم عبدالرحمن بن عيسي شافعي در كتاب الفاظ الكتابه ص 65 از طبع بيروت چاپ نهم چند كلمه ي اين خطبه را نقل كرده و بآن استدلال نموده است.

شانزدهم عمر رضا كحاله در جلد سوم اعلام النساء كه نسخه مصر آن در

ص: 314

نظر اين قاصر موجود است تمام خطبه را در ترجمه ي فاطمه ي صديقه عليهاالسلام نقل كرده و ايرادي هم بر آن نگرفته

هفدهم حسن بن علوان از عطيئه عوفي اين خطبه را نقل كرده و گفته كه من آن را از عبدالله ابن حسن مثني استماع كردم بشهادت احمد بن ابي طاهر در بلاغات النساء و شيخ صدوق در علل الشرايع پاره ي از اين خطبه را كه مشتمل بر علل و حكم قوانين شرع مطهر بود ذكر كرده و آن را از ابن المتوكل و او از سعد آبادي كه بسند خود از عقيله ي زينب كبري (ع) بنت اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده روايت مي كند و نيز در بلاغات النساء و ديگر كتب از عطيه ي كه گفت مادر نزد ابوالحسين زيد بن علي بن الحسين عليهم السلام بوديم كه گفتگوي دعوي فاطمه با ابي بكر در ميان آمد كه ابوبكر چگونه فدك را گرفت زيد فرمود مشايخ آل ابي طالب را ديدم كه اين خطبه را از پدرهاي خود روايت مي كنند و به پسران خود تعليم مي دهند و پدرم مرا بآن حديث كرد از جدم از فاطمه ي زهرا (ع) اكنون كه صحت و اعتبار اين خطبه ي شريفه كالنور علي شاهق الطور واضح و روشن گرديد اصل خطبه را با شرح لغات و ترجمه هديه ي قراء محترم مي نمانيم.

خطبه ي مباركه ي حضرت فاطمه در مسجد رسول خدا هنگام احتجاج با ابي بكر

اشاره

الحمدلله علي ما انعم و له الشكر علي ما الهم والثناء بما قدم من عموم نعم ابتداها و سبوع آلاء اسداها و تمام منن والاها جم عن الاحصاء عددها و نآي عن الجزاء امدها و تفاوت عن الادراك ابدها و ثني بالندب الي امثالها و اشهد ان لا اله الله وحده لا شريك له، كلمه جعل الاخلاص تأويلها، و ضمن القلوب موصولها، و انار في الفكر معقولها، الممتنع من الأبصار رؤيته و من الالسن صفته و من الاوهام

ص: 315

كيفيته ابتدع الأشياء لا من شيي ء كان قبلها، وانشاها بلا احتذاء امثله امتثلها كونها بقدرته و ذرئها بمشيته من غير حاجته منه الي تكوينها، ولا فائده له في تصويرها الا تثبيتا لحكمته و تنبيها علي طاعته و اظهارا لقدرته و تعبدا لبريته و اعزازا لدعوته، ثم جعل الثواب علي طاعته، و وضع العقاب علي معصيته ذياده لعباده عن نقمته و حياشه منه الي جنته.

اللغه شي سابغ اي كامل اسداها و هو بمعني العطاء (جم الشئي اي كثر) نا آي بعد و مثله تفاوت (الامد) الغايه (الابد الدهر والدائم) ندبهم اي دعاهم (اجزلت له العطاء اي اكثرت (ثنيت الشي اي جعله اشنين اي بعد ان اكمل لهم النعم الدنيويه ندبهم الي تحصيل امثالها من النعم الاخرويه (و انار يعني اوضح في الفكر والاذهان ما يتعقل من تلك الكلمه (احتذي مثاله اي اقتدي به (ذرا اي خلق حاش الشتي اي جائه من جوانبه ليصرفه)

ترجمه يعني سپاس و ستايش خاص خداوند است هر نعمتهاي او را و ثنا سزاي او است بدان چه پيشي گرفت بعموم نعم و ابتدا نمود بكمال عطايا و تمام منن چند كه از حوصله ي حساب افزون و از گنج شمار بيرون است و دور است پايان آن از پاداش و ابديت او از ادراك و دعوت فرموده عموم ناس را بگذاشتن شكر و سپاس و افزون آوردن نعمتهاي پي در پي و طلب حمد و سپاس نموده است از بندگان تا بكثرت نعمت و منن ايشان را پاداش فرمايد و گواهي مي دهم كه جز خداي باري خدائي نيست و او را حدي و ضدي و شريكي نباشد كلمه ايست كه مأول است حقيقت اخلاص را بوحدت و متضمن است قلوب را بايصال وحدانيت و روشن ساخته در انديشه و افكار چيزي را كه حامل توانند بود و تعقل توانند نمود كه ممتنع است از ديده ها رؤيت او و بيرون است از نيروي زبانها ذكر صفت او و خارج است از آفرينش وهمها چگونگي او و ابداع و اختراع كرده است اشيا را بي آن كه از پيش ماده و مدت داشته باشد و انشا و ايجاد فرمود اشياء را بي آنكه اقتدا و اقتفا بديگر بنمايد بلكه بيافريد آفرينش را بقدرت خود و بمشيت خود بي آن كه محتاج باشد بآفرينش آنها يا فايدتي متصور باشد در تصوير آنها جز اين كه اين آيات در اثبات حكمت او و بينه ي طاعت او و اظهار قدرت او و گردن نهادن مخلوقات او و اعزاز

ص: 316

دعوت او است آن گاه ثواب را بر اطاعت خود قرار داد و عقاب را بر معصيت و نافرماني خود مقرر فرمود براي اين كه بندگان خويش را از سخط خود دور دارد و مطيعين را بسوي جنت فردوس كشد.

و اشهد ان ابي محمد عبده و رسوله، اختاره الله وانتجبه قبل ان أرسله و سماه قبل ان اجتبله و اصطفاه قبل ان ابتعثه، اذ الخلائق بالغيب مكنونه، و بستر الأهاويل مصونه و بنهاية العدم مقرونه، علما من الله تعالي بمآل الامور، و احاطته بحوادث الدهور، و معرفته، بمواقع المقدور، ابتعثه اتماما لأمره، و عزيمه علي امضاء حكمه و انفاذا لمقادير حتمه، فراي الامم فرقا في اديانها عكفا علي نيرانها عابده لأوثانها منكرة لله مع عرفانها فانارالله بمحمد ظلمها و كشف عن القلوب بهمها، و جلي عن الأبصار غممها و قام في الناس بالهدايه و أنقذهم من الغوايه و بصرهم من العمايه و هداهم الي الدين القويم و دعاهم الي الطريق المستقيم، ثم قبضه الله اليه قبض رأفة و اختيار و رغبه و ايثار محمد عن تعب هذه الدار في راحه قد حف بالملائكه الابرار و رضوان الرب الغفار و مجاوره الملك الجبار صلي الله علي ابي نبيه و أمينه علي الوحي وصيه و خيرته من الخلق و رضيه والسلام عليه و رحمه الله و بركاته.

اللغه جبله الله بالتشديد اي خلقه عكفا بر وزن ركعا بمعني ملازم شدن و مواظب شيئي شدن بعد از اين كه شيئي اقبال مي كند (البهئم جمع بهمه علي وزن غرفه و هوا المجهول الذي لا يعرف) امر غمة اي مبهئم.

ترجمه و شهادت مي دهم كه پدرم محمد صلي الله عليه و آله و سلم بنده و رسول خدا است پيش از آن كه او را به پيغمبري مبعوث بفرمايد برتري داد و پيش از آن كه او را خلق كند نام او را ذكر فرمود و پيش از آنكه به پيغمبري مبعوث شود او را از بندگان خود برگزيد در آن هنگام كه خلايق در حجاب غيب محبوس و به پرده ي بيمه و ترسها مستور و پوشيده و به بيابان عدم مقرون بودند زيرا كه خداوند متعال بعواقب امور عالم بود و بحوادث و پيش آمدهاي دهور ذات اقدسش احاطه داشت و بزمانهاي وقوع آنچه مقدر شده بود عارف و شناسا بود براي اتمام امر خود او را مبعوث فرموده و براي عزم برامضاي حكم خود او را برانگيخت و براي انفاذ مقدرات محتومه ي خود او را به پيغمبري اختيار نمود پس

ص: 317

مردم را در دين خودشان طوائف متفرقه و فرق مختلفه يافت گروهي آتش را مي پرستيدند فرقه اي خداي خود را بت مي دانسته اند و در نزد همان بتان بخاك مي افتادند و از آنها حاجت مي خواسته اند با آن كه بخدا عارف بودند و مي شناخته اند او را منكر بودند و بواسطه نور محمد صلي الله عليه و آله و سلم تاريكيهاي جهل را از دل آنها برداشت و آنها را روشن نمود و شبهات قلوب را بنور محمدي صلي الله عليه و آله و سلم برطرف ساخت و ضعف چشمها را زايل و بروشني مبدل داشت و آن جناب در ميان مردم بامر هدايت و راهنمائي اشتغال ورزيد و گمراهان را از گرداب ضلالت نجاة بخشيد و كوري چشمهاي آنها را بنور هدايت خويش منور و روشن ساخت آنها را به سوي دين خداوند دعوت فرمود و راه راست را بايشان دلالت نمود پس از آن خداوند متعال روح مقدس او را از روي رحمت و رأقت و مهرباني و اختيار و رغبت مقبوض داشت و دار آخرت را براي او برگزيد پدر من محمد صلي الله عليه و آله و سلم از تعب و رنج اين دنيا آسوده شد و استراحت يافت و ملائكه اطراف او را احاطه نمودند و خوشنودي پروردگار غفار او را دريافت و مجاورت پادشاه جبار را اختيار فرمود صلوات و رحمت خداوند بر پدرم محمد صلي الله عليه و آله و سلم باد كه امين بر وحي و برگزيده ي او از جميع خلق او است و بركات و سلام رحمت خداوند بر او باد)

فاطمه ي زهرا تا باين جا از قوانين توحيد و فضائل رسول اكرم و جهالت امت چيزي فرو نگذاشت سپس روي با مهاجر و انصار آورده و باين كلمات آنها را مخاطب ساخته فرمود:

انتم عباد الله نصب امره و نهيه و حمله دينه و وحيه و امناء الله علي انفسكم و بلغائه الي الامم و زعمتم حق لكم لله فيكم عهد قدمه اليكم و بقيه استخلفها عليكم كتاب الله الناطق والقرآن الصادق والنور الساطع و الضياء اللامع بينه بصائره منكشفه سرائره متجلية ظواهره مغتبط به اشياعه، قائد الي الرضوان اتباعه، مود الي النجاة أسماء به تنال حجج الله المنورة و عزائمه المفسره و محارمه المحذرة، و بيناته الجاليه و براهينه الكافيه، و فضائله المندوبة و رخصه الموهوبة، و شرايعه المكتوبة،

اللغه (نصب) در آن چهار لغت است فتح نون با سكون صاد صنم نكون با سون صاد فتح

ص: 318

هر دو و آن بمعني علامت و نشانه است مثل بيرقي كه در زمين نصب كنند كه مردم بآن راه را غلط نروند (و بلغائه يعني تؤدون الاحكام الي سائر الناس و زعمتم يعني گمان كرديد كه شما موصوف باين صفاف هستيد بلكه از روي كذب و افترا مدعي هستيد كه ما امناء الله هستيم و احكام خدا را بر مردم مي رسانيم) (اسماعه اي تلاوته و في بعض النسخ استماعه) و عزائمه اي فرائضه (بيناته اي محكمات القرآن ظاهره و براهينه مؤكد لجمله ما قبله و فضائله اي سننه) و رخصه اي المباهات كما ان شرايعه يعني سائر احكامه مفروضه

ترجمه يعني اي بندگان خدا شما محل اوامر و نواهي پروردگاريد و شما حاملان دين و وحي او مي باشيد بر نفسهاي خود امين خداونديد شمائيد كه دين خدا را بديگران ابلاغ مي كنيد و مي رسانيد خداوند است كه در ميان شما ضامن بر حقي قرار داده و عهد و پيمان نامه اي براي شما فرستاده و خليفه بر شما گماشته و آن كتاب خدا است كه مبين حلال و حرام و خوانده شده اي است صادق و راستگو و نوري است افروزنده و ضيائي است لامع و بصائر شما را بينا كننده است. آشكار سرائر قرآن براي شما منكشف است و ظواهر آن متجلي و آشكار پيروان قرآن مغبوطند (يعني مردم خواهش مي كنند كه چون پيروان قرآن باشند در فضيلت و حسرت مقام اينها را مي برند) پيروي قرآن بشر را بخوشنودي خداوند مي كشاند استماع آن انسان را بنجات مي رساند و وسيله ي رستگاري فراهم مي آورد بواسطه ي قرآن است كه حجج منوره خداوند ادراك مي شود و واجبات مفسره ي او دريافت مي شود و محرمات خداوند كه بر ارتكاب آنها تحذير فرموده مبين و آشكار مي گردد و دلائل ظاهر و براهين و فضائل مندوبه و رخصتهاي موهوبه و شرايع فرض شده او بواسطه قرآن آشكار مي شود)

فاطمه چون از فضائل قرآن لختي بسرود بفلسفه احكام شروع فرمود و قالت فجعل الله الايمان تطهيرا لكم من الشرك والصلاه تنزيها لكم عن الكبر، والزكاه تزكيه لنفس و نماء في الرزق والصيام تثبيتا للاخلاص والحج تشييدا للدين والعدل تنسيقا للقلوب، و طاعتنا نظاما للمله و امامتنا امانا من الفرقه والجهاد عزا للاسلام، والصبر معونه علي استيجاب الأجر و الأمر بالمعروف مصلحه للعامه و بر الوالدين وقايه عن

ص: 319

السخط وصله الارحام منماه للعدد، والقصاص حقنا للدماء، والوفاء بالنذر تعريضا للمغفره والمكائيل والموازين تغييرا للبخس والنهي عن شرب الخمر تنزيها عن الرجس و اجتناب القذف حجاب عن اللعنه و ترك السرقه ايجابا للعفه و حرم الله الشكر اخلاصا له بالربوبيه فاتقوا الله حق تقاته و لا تموتن الا وانتم مسلمون و اطيعوا الله فيما امركم به و نهاكم عنه فانه انما يخشي الله من عباده العلماء

اللغه المنماه اسم مكان او مصدر ميمي اي يصير سببا لكثره العدد والاولاد والعشائر والتعريض تجعل الشئي عرضا للشي يعني يقع في معرض المغفره) والبخس النقص والقذف الرمي

ترجمه يعني خداوند متعال ايمان را براي شما تطهير از شرك و بت پرستي قرار داده و نماز را براي تنزيه از كبر و منيت و زكوه را براي تزكيه ي نفس و زيادي در روزي و روزه را براي حصول اخلاص استوار داشته و حج بيت الله را براي اعلاي دين و استحكام آن وضع نمود و عدل را براي تأليف قلوب و طاعت ما خانواده ي پيغمبر را براي انتظام ملت و امامت ما اهل بيت را براي ايمني از اختلاف و فرقت و جهاد را براي ارجمندي اسلام و صبر را براي عون استيجاب اجر و امر بمعروف را براي مصالح عامه مردم و نيكي بوالدين را براي دوري از غضب خداوند وصله ي ارحام و پيوستگي بر اقارب را براي زياد شدن عدد و قصاص را براي حفظ خونهاي مردم وفاي بنذر را براي رسيدن بمغفرت و تمام پيمودن كيل و وزن را براي حفظ اموال از نقص و كمي و نهي از شرب خمر را براي دوري از رجس و پليدي و اجتناب از قذف را براي دوري از لعنت و ترك سرقت و دزدي را براي حصول عفت و شرك را حرام فرمود براي آن كه بندگان اعمال خود را خلاص كنند براي خداوند بربوبيت او پس اي مردم از خداي خويش بترسيد و تقوي را آن طور كه سزاوار است شعار خود نمائيد و كاري كنيد كه از دنيا بدر نرويد مگر آن كه مسلمان باشيد و در آن چه خداوند بمشا امر فرمود و يا از آن نهي نمود اطاعت كنيد و فرمان بردار باشيد همانا كه علما و دانشمندان از خداوند ترسانند و بس) فاطمه ي زهراء سلام الله عليها پس از اين كه پاره ي از فلسفه ي احكام را بيان نمود در مقام احتجاج برآمد و بمخاطبه آنها فرمود

ص: 320

ايها الناس اعلموا اني فاطمه و ابي محمد، اقول عودا و بدءا، و لا اقول ما اقول غلطا و لا أفعل ما افعل شططا لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين روف رحيم فان تعزوه و تعرفوه تجدوه أبي دون نساءكم، و اخا ابن عمي دون رجالكم و لنعم المعزي اليه صلي الله عليه و آله و سلم فبلغ الرساله صادعا بالنذارة مائلا عن مدرجته مشركين، ضاربا ثبجهم و آخذا بأكظامهم، داعيا الي سبيل ربه بالحكمه والموعظه الحسنه يكسر الأصنام و ينكب الهام حتي انهزم الجمع، و ولوا الدبر حتي تفري الليل عن صبحه و أسفر الحق عن محضه و نطق زعيم الدين و خرست شقاشق الشياطين و طاح وشيظ النفاق وانحلت عقد الكفر والشقاق و فهتم بكلمة الاخلاص في نفر من البيض الخماص.

اللغه عودا و بدا يعني اولا و اخرا شططا بمعني غلط و دور شدن از حق عزيز اي صعب بمعني دشواري است عنتم من عنت و هو الزنا والفجور والضرر والفساد والوقوع من امر شاق) صداعا من صدع و منه فاصدع يماتومر اي احكم بالحق و فرق بين الحق والباطل) النذاره الاعلام علي وجه التخويف) مدرج اسم مكان بمعني المسلك) ثبجهم اي وسطهم وثبيج معظم الشئي و عواليه) اكظام جمع كظم بالتحريك علي وزن فرس و هو مخرج النفس و آمنه اخذ بكظمه اي بحلقه نيكب و في بعض النسخ نيكس و هو القأ الرجل علي رأسه يعني روساء مشركين بخاك هلاك انداخت) و الهام جمع الهامة و هو مقدم الرأس تفري اي انشق فراه يفريه شقه فاسدا او صالحا- اسفراي اضاء- زعيم سيد القوم- و شقاشق جمع شقشقه بالكسر و هو شيي، كالريه يخرجها البعير من فيه اذا هاج- و طاح اي هلك و شيظ كامير مأخود من شظظ و منه قولهم شظظت الجوالق اذا شددت عليه شظاظته و هي العود يشد الذي به الجوالق والمراد هنا اولي الشرور و الرزايل- نفر يعني الجمله والبيعض جمع ابيض والخماص خلو البطن من الطعام والمراد هنا هم اهل بيت رسول الله صلي الله عليه و آله

ترجمه فاطمه بانك برداشت كه اي مردمان اينك منم فاطمه دختر محمد صلي الله عليه و آله و سلم آن سخن كه اول مي گويم هم در آخر بدان اعادت مي نمايم و از در اغلوطه سخن نمي رانم و آن چه مي كنم در طلب فدك بيرون حق كار نمي كنم و دروغ نمي زنم همانا پيغمبري

ص: 321

از نوع بشر همانند شما از در رافت و رحمت بسوي شما آمد اگر بجوئيد اصل و نسل او را مي دانيد كه او پدر من است نه پدر زنان شما و برادر پسر عم من است نه پسر عم مردان شما چه نيكو نسبتي است نسبت با محمد و آن حضرت ابلاغ رسالت فرمود و بي فرمانان را بيم داد و از شيمت مشركين روي برتافت و شمشير در پس گردنهاي كفار و مشركين بنهاد و گلوي ايشان را فشار داد و بشاه راه شريعت و موعظت دعوت فرمود اصنام را درهم شكست و بسر درانداخت چند كه كافران پشت دادند و روي بهزيمت نهادند تا پهلوي ظلمت را چاك زد و بامداد اسلام را از شب تاريك شرك آشكار ساخت پس حق ظاهر شد و زعيم دين گويا گرديد و شقيقه شيطان باز جاي خزيد پس هلاك شدند كاركنان نفاق و گشوده شد بندهاي كفر و شقاق و تفوه كردند مردمي گرسنه و سفيد نامه بكلمه اخلاص) يعني اهل بيت چون در روايتي وارد شده في نفر من البيض الخماص اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا چون فاطمه زهرا لختي معرفي مقام خود و پدرش و زحمات او را براي ترويج دين شرح داد حضار مجلس را باين كلمات مخاطب ساخت

و كنتم علي شفا حفره من النار، مذقه الشارب، و نهزه الطامع و قبسه العجلان و موطا الاقدام، تشربون الطرق و تقتاتون الورق، اذله خائفين تخافون ان يختطفكم الناس من حولكم فانقذكم الله تبارك و تعالي بمحمد صلي الله عليه و آله و سلم بعد اللتيا والتي و بعد أن مني ببهم الرجال و ذؤبان العرب و مرده اهل الكتاب كلما أوقدوا نار اللحرب أطفاها الله او نجم قرن للشيطان و فغرت فاغره من المشركين قذف اخاه في لهواتها فلا ينكفي ء حتي يطأ صماخها بأخمصه، و يخمد لهبها بسيفه مكدورا في ذات الله مجتهدا في امر الله قريبا من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم سيد اولياء الله مشمرا ناصحا مجدا كادحا و انتم في رفاهيه من العيش و ادعون فاكهون آمنون تتربصون بنا الدوائر، و تواكفون الاخبار، و تنكصون عند النزال، و تفرون عند القتال.

اللغه شفا اي طرفه يعني كنار جهنم) مذقه بضم الاول و سكون الثاني علي فعله الشربه من اللبن الممزوج بالما و هنا كنايه عن القله) نهزه بفتح الاول و سكون الثاني بمعني الفرصه والمراد هنا محل

ص: 322

الفرصة) و قبسه بضم الاول و سكون الباء و فتح السين من قبس و هو شعلة النار) و موطا الاقام مثل يضرب لمن وقع في ذله وصار مغلوبا) الطرق ماء مخلوط به بول البعير كناية عن ضيق المعيشه و ردائة المشرب والماء كل تقتاتون من القت و هو علف الدواب) خاسئين من خسا علي وزن ضرب بمعني البعد كناية عن خمول ذكرهم و عدم الاعتناء بشانهم) تتنحطفكم من خطف اي يستلبكم والخطف اخذا لشئي خفية) مني علي صيغة المجهول بمعني اتبلي است البهم بالضم جمع البهمه و هو المجهول الذي لايعرف والمراد هنا شجعان الرجال) نجم اي ظهر (قرن كناية عن الطائفة (فغرت اي فتحت فاقره الداهية والمراد انه كلما اراده طائفة من المشركين او عرضت لم داعية قذف اخاه اي بعث عليا (ع) و عرضه للمهالك (لهواتها جمع لهات و هي اللحمة في اقصي سقف الفم) لاينكفا اي لا يرجع) صماخ بالكسر سوراخ گوش را گويند) باخمصه منه اخمص الراحه و آن كف دست را گويند كنايه از شدت قهر و غلبه بر دشمن مي باشد) مكدود امن الكدود و هو التعب) مثمرا من شمر ثوبه اي رفعه ليخف عليه حتي وصل الي ما يريد) كادحا اي بالغ في السعي والعمل) وادعون اي ساكنين في بيوتكم) فاكهون اي تشغلون بنقل القصص والاشعار والمزاح (والفاكهه ما يتفكه بها الانسان اي تينعم باكله) تتربصون اي تنظرون) الدوائر الحوادث) (و تتواكفون من و كف و هو الميل والمراد هنا تميلون و تواجهون الي اسماع الاخبار) و تنكصون اي ترجعون) النزال المبارزه في الحروب

ترجمه يعني شما مردم عرب بسبب شرك و كفر بر لب وادي و گودال جهنم بوديد و از غايت قلت و ذلت بمنزله شربت آبي بوديد كه تشنه بياشامد و يا چون لقمه اي كه شخص گرسنه بدو دست يابد و يا چون پاره ي آتشي كه شخصي با شتاب خواسته باشد از آن اقتباس كند و او را بربايد شمائيد كه لگدكوب مردمان قوي بوديد و آب متعفن مخلوط بابول و سرگين شتر را مي آشاميديد و پوست بزهاي دباغي نشده يا برگ درخت را براي خويش قوت مي نموديد و در منتهي درجه ي خواري بزندگي ادامه مي داديد و ترس آن داشتيد كه مردم شما را از اطراف در ربايند ولي خداوند به بركت محمد صلي الله عليه و آله و سلم شما را از شر آنها نجات داد بعد از آزار و شكنجه و مصائب بزرگ و كوچك كه شما را دامن گير شده بود و در دست شجاعان و گرگان عرب گرفتار و مبتلي بوديد در كف سركشان و مرده اهل كتاب زبون و خوار گرديديد هر زمان كه آتش حرب و جنگ را مي افروختيد خداوند او را خاموش مي نمود و در هر وقتي كه شاخي از شيطان ظاهر مي شد و يا فتنه ي عظيمي از مشركين دهن باز مي نمود برادر خود اميرالمؤمنين را در دهان ايشان مي انداخت و از

ص: 323

جنگ برنمي گرديد تا حريف خود را بر زمين نمي انداخت و سر او را در زير پاي خود نمي نهاد و آتش فتنه و فساد ايشان را بسيلاب ذوالفقار خاموش مي كرد و در راه رضاي خداوند متعال خود را بتعب مي انداخت و در اطاعت امر خداوند اهتمام مي نمود و هميشه برسول خدا نزديك بود و از او جدا نمي گرديد و در ميان اولياء و دوستان خداوند از همه بالاتر و سيد ايشان بود دامن همت خود را در اطاعت خدا بر كمر زده بود خيرخواه خلايق بود و در نصيحت مردم كمال كوشش و سعي را مبذول مي داشت و خود را در اين راه بمشقت مي افكند ولي در تمام اين احوال شما در عيش و خوشي بسر مي برديد و در مهدا يمني متنعم و خوش بوديد و از براي ما انتظار بلاها و فتنها را مي كشيديد و متوقع اخبار وحشت آور و اراجيف بوديد و چون جنگي پيش مي آمد خود را از آن كنار مي كشيديد و پهلو تي مي نموديد و در هنگام حرب و ضرب پشت بدشمن مي كرديد و فرار بر قرار اختيار مي نموديد) چون فاطمه زهرا لختي در نكوهش مهاجر و انصار از پستي و رزالت و ذلت و خواري و خوف و وحشت و كفر و ضلالت ايشان بسرود و پاره اي از زحمات شوهر عالي مقدارش حيدر كرار بشرح فرمود خواست رجوع آنها را از هدايت بضلالت بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ثابت بفرمايد كه از شاه كشور دين اميرالمؤمنين دست شستند و بعجل سامري گرويدند فلذا فرمود

فلما اختار الله لنبيه دار انبيائه و ماوي أصفيائه ظهر فيكم حسيكه النفاق و سمل جلباب الدين و نطق كاظم الغاوين و نبغ خامل الأقلين و هدر فينق المبطلين، فخطر في عرصاتكم واطلع الشيطان راسه من مغرزه هاتفا بكم، فألفاكم لدعوته مستجبين و للغره فيه ملاحظين ثم استنهضكم فوجدكم خفافا واحمشكم فألفاكم غصابا فوسمتم غير ابلكم و أوردتم غير شربكم هذا والعهد قريب والكلم رحيب والجرح لما يندمل والرسول لما يقبر ابتدا را زعمتم خوف الفتنه الا في الفتنه سقطوا، و ان جهنم لميحطه بالكافرين فهيهات منكم و كيف بكم و اني تؤفكون و كتاب الله بين اظهركم اموره ظاهره و أعلامه باهره و زواجره لائحه و أوامره واضحه قد خلفتموه وراء ظهوركم ارغبه عنه تريدون ام بغيره تحكمون بئس للظالمين بدلا و من يبتغ غير الاسلام دينا

ص: 324

فلن يقبل منه و هو في الآخره من الخاسرين. ثم لم تلبثوا الا ريث ان تسكن نفرتها و يسلس قيادها، ثم اخذتم تورون وقدتها و تهيجون جمرتها و تستجيبون لهتآف الشيطان الغوي و اطفاء انوار الدين الجلي و اهماد سنن النبي الصفي تسرون حسوا في ارتقاء و تمشون لاهله و ولده في الخمر والضراء و نصبر منكم علي مثل حز المدي و وخز السنان في الحشا

اللغه حسيكه علي وزن فعيلة من حسك و هو العداوة والنفاق) سمل اي خلق يعني كهنه شد) جلباب هنا بمعني الرداء) كاظم) هنا بمعني الساكت يعني بنطق آمدند گمراهان) نبغ اي ظهر) هدر گردانيدن شتر صداي خودش را در گلو) فنيق الفحل لمكرم من الابل لا يؤذي ولا يركب لكرامته والخطر بالتحريك الاشراف علي الهلاك) مغرز كمنبر محل الاختفاء) الغره بكسر الغين المعجمة الخدعه) ملاحظين يعني مراعات كننده) استنهض اي امره بالقيام) خفافا اي مسرعين الي اجابته (احمشكم اي غضبكم) فوسمتم من الرسم و هو العلامه والاثر) والكلم بفتح الكاف و سكون الالم الجرح) الرحب) السعه و هما كنايتان عن اخذ ما ليس لهم من الخلافه و ميراث النبوه) تؤفكون اي تصرفون و كتاب الله جملة حاليه) ريث بمعني المقدار) نفرتها اي فرارها) يسلس اي سهل انقيادها) تورون) اي تستخرجون و كانت العرب تقدح بعودين تحك باحداهما علي الاخر) يعني شروع كرديد كه بيرون آوريد شعله آتش را) تسرون) ضد الاعلان (حسوا شرب المرق (ارتغاء من الرغوه) كف شير را گويند و اين مثلي است ميان عرب براي كسي كه مي خواهد ارائه كند بمردم كه من نفع بغير مي رسانم و حال آن كه در باطن نفع خود را طالب است) خمر) كفرس ماواراك من خزف او شجر او جبل) الضراء) بالضاء المعجمه المفتوحه والراء المخفقه ي الشجر الملتف في الوادي والخمر والضراء كنايه عن اعراض المنافقين من آل الرسول (ع) المدي جمع مديه بضم الميم و هي السكين والشفره حز المدي قطع الشئي من غير ابانه و خزالسنان الطعن بالرمح

ترجمه چون خداوند متعال پيغمبر خود را بسراي ديگر تحويل داد و اريكه حشمت او را در دار انبياء و اصفيا نهاد خصومتي كه در خاطر از در نفاق پنهان داشتند آشكار ساختيد و كهنه و فرسوده شد حجاب حشمت دين و سخن سراي شدند اخرسان گمراه و شعر سرودند ياوگيان هرزه دراي و بانك برآورد باطل كننده سخن حق چون شتر پرواره دم فشاني كرد و بصدا و آواز درآمد در عرصات و ميدانهاي شما و شيطان سر

ص: 325

بركشيد از بنكاه خود و ندا در داد از براي دعوت خود و يافت شما را كه اجابت گرديد دعوت او را و فريفته شديد فريب او را پس جنبش داد شما را و شما چيست و چالاك بجنبش آمديد و خشمناك خواست شما را و سخت خشمناك شديد پس داغ زديد غير شتر خود را و درآمديد بيرون آبگاه خود را كنايت از آن كه متصدي خلافت و امامت شديد با اين كه حقي و بهره اي نداشتيد و حال آنكه عهد پيغمبر در غدير خم مدتي از آن نگذشته و از وفات پيغمبر زماني سپري نشده زخم دل ما هنوز بهبودي نگرفته و جراحت سينه ما التيام نپذيرفته رسول خدا را هنوز آب كفن خشك نشده كه بدست آويز حدوث فتنه غصب خلافت گرديد و خويش را در فتنه ي درانداختيد و كافر شديد و جهنم محيط است بر كافران هيهات چه رسيد شما را و بكجا مي رويد و حال آن كه كتاب خدا در ميان شما است امورش پيدا و احكامش هويدا و نواهيش لايح و اوامرش واضح است همانا مخالفت گرديد با قرآن كريم و قرآن را از پس پشت انداختيد آيا روي برتافتيد از قرآن و بيرون قرآن حكم خواهيد كرد بدبدلي است از براي ستمكاران يعني ديني غير دين اسلام و حكمي غير حكم قرآن اتخاد نمودن بدبدلي است) و خداوند فرمود هر كه بغير دين اسلام ديني اختيار نمايد آن دين از او مقبول نباشد و آن كس در آخرت از زيانكاران است و شما توقف و درنگ نگرديد بمقداري كه ساكن شود تنفر از اين شتري كه بناحق غصصب نموديد و كشيدن آن شتر سهل و آسان شود (يعني سزاوار چنان بود كه بعد از غصب خلافت و ارتاب اين امر فظيع اندكي صبر مي كرديد و متعرض قبايح ديگر نمي شديد ولي شما تا كار خلافت خو را محكم كرديد شروع در تهييج فتنه و آشوب نموديد و فدك را نيز بهمين زودي از من بغضب برديد آن گاه با فروختن آتش فتنه و فساد شروع كرديد و بدعتها را آشكار نموديد و صداي شيطان گمراه كننده را اجابت نموديد و فرو نشانيدن انوار دين را شعار خود كرديد و محو نمودن سنتهاي دين نبي سفي را خواستار شديد در پس پرده بمكر و حيله و تزوير آثار دين مبين را نابود نموديد و در لباس دين داري انوار شريعت مقدسه ي اسلام را پنهان كرديد و بدعتهاي زمان جاهليت را از نو شايع ساختيد و كينه اي كه از پيغمبر در دل داشتيد درباره ي خانواده او تدارك نموديد ولي ما

ص: 326

بر مصائب و ضررهاي شما كه مانند كسي كه با كارد و نيزه او را پاره كنند و چاره نداشته باشد صبر مي كنيم و از در نفاق چنان كه فرمايد تسرون حسوا في ارتغاء پوشيده مي نوشيد شير را در زيد و كار را ديگر گونه نمودار مي كنيد و با اهل بيت پيغمبر بطريق خدعه و نيرنگ مي رويد و صبر ما بر مصائب شما همانند حدود كار دوستان نيزه در دل و جگر كار مي كند) فاطمه ي زهراء سلام الله عليها تا باينجا باين كلماتي كه رخنه در آفاق ارضين و سماوات مي نمايد اثبات غصب خلافت نمود و ارتداد آنها را از دين ثابت فرمود اكنون بمحاكمه و قضاوت پرداخت و فرمود.

ثم انتم الان تزعمون الا ارث لنا افحكم الجاهليه تبغون و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون افلا تعلمون بلي تجلي لكم كالشمس الضاحيه اني ابنته ايها المسلمون اغلب علي ارثيته يابن ابي قحافه افي كتاب الله ان ترث اباك و لا ارث ابي، لقد جئت شيئا فريا افعلي عمد تركتم كتاب الله و نبذتموه و وراء ظهوركم اذ يقول: «و ورث سليمان داود» و قال فيما اقتص من خبر يحيي بن زكريا عليه السلام: «اذ قال رب هب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب» و قال: «و اولوا الارحام بعضهم اولي ببعض في كتب الله» و قال: «يوصيكم الله في اولادكم للذكر مثل حظ الأنثيين» و قال «ان ترك خير الوصيه للوالدين والأقربين بالمعروف حقا علي المتقين» و زعمتم ان لا حظ لي و لا ارث من بي و لا رحم بيننا افخصكم الله بايه اخرج منها ابي ام هل تقولون اهل ملتين لايتوارثان ولست انا و ابي من اهل مله واحده ام انتم اعلم بخصوص القرآن و عمومه من ابي و ابن عمي فدونكها مخطومه مرحوله تلقاك يوم حشرك فنعم الحكم الله والزعيم محمد صلي الله عليه و آله و سلم والموعد القيمه و عند الساعه ما تخسرون و لا ينفعكم اذ تندمون و لكل نبا مستقر و سوف تعلمون من يأتيه عذاب يخزيه و يحل عليه عذاب مقيم.

اللغه فريا من الفريه و هو الكذب) حظوه بالحاء المهمله والظاء المعجمه الساكنه المكانه المنزله) محظومه بالخاء المعجمه اسم مفعون من الخطام و هو زمام الناقه كما ان مرحوله ايضا اسم مفعول من رحل الناقه و هذا تشبيه لطيف يعني اين فدك در تصرف من بود و مرا معارضي نبود و كسي را

ص: 327

در او حقي و ادعائي در كار نبود همانند شتر زين كرده كه صاحبش بر او سوار و زمام آن را در دست دارد و او را بهر جا بخواهد مي راند)

ترجمه شما الان گمان مي كنيد كه ما را ارثي نيست آيا بسنت جاهليت مي رويد و دين جاهليت طلب مي كنيد كيست بهتر از خداي تعالي از براي حكم از براي كساني كه بخدا ايمان دارند آيا نمي دانيد ما ارث داريم همانا مي دانيد و مانند خورشيد تابان در وسط روز بر شما روشن است هان اي مسلمانان من فاطمه دختر پيغمبرم آيا من مغلوب شوم در اخذ ارث خويشتن و ديگران ارث مرا ماخوذ دارند اي پسر ابوقحافه آيا در كتاب خدا مسطور است كه تو از پدر خود ارث مي بري و من از پدر خود ارث نمي برم عظيم و عيجب حكمي آورده اي و بر كتاب خدا دروغ بسته اي آيا دانسته و فهميده قرآن را متروك ساخته اي و از پس پشت انداخته اي شما حجت مي تراشيد كه انبيا را ارث نيست فراموش كرديد كه خداوند در قرآن مي فرمايد و ورث سليمان داود يعني ارث برد سليمان از داود و در خبر يحيي بن ذكريا مي فرمايد كه ذكريا عرض كرد الهي مرا فرزندي بخش كه از من ارث به برد و نيز از آل يعقوب اخذ ميراث كند و نيز در قرآن كريم مسطور است كه خويشاوندان صاحب رحم بعضي اولايند ببعضي و نيز مسطور است كه خداوند وصيت مي كند شما را در حق اولاد شما كه بهره ي پسر مساوي دو دختر است و همچنان فرموده است كه اگر مالي بر كه آنها باشد وصيت براي والدين و خويشاوندان بطور معروف سزاوار است بر پرهيزكاران و گمان مي كنيد كه حظي و نصيبي از براي من نيست و ارثي از پدرم نمي برم و رحم و قرابت با پدر ندارم آيا مخصوص كرده است خداوند شما را به آيتي از آيات كه ارث ببريد و ارث بگذاريد و پدر مرا از آن آيت بيرون كرده است يا آن كه مي گوئيد اهل دو ملت از يك ديگر مي راث نمي برند و من و پدرم از اهل ملت واحده نيستيم آيا پدرم مسلمان است و من كافرم ميراث مسلمان را بكافر نمي گذاريد آيا شما داناتريد بخصوص و عموم قرآن از پدر من و پسر عم من اكنون اين فدك و اين خلافت شتري را ماند كه مهار كره از او پالان بر نهاده بي دافع و مانعي ماخود داريد (يعني اي پسر ابي قحافه اين شتري كه از دست ما بقهر و غلبه گرفتي با مهار و پالان

ص: 328

بدون معارض و منازع بگير) و مالك باش (مراد فدك و خلافت است) در روز حشر ترا ملاقات مي كند و خداوند نيكو حكم كننده است و محمد نيكو دادخواه مي باشد و وعده گاه ما و شما قيامت است و آنان كه بر باطل اند در آن روز زيان كار خواهند گرديد و پشيماني شما را نفع ندهد و هر چيزي را زماني است كه در آن زمان واقع خواهد شد و عنقريب مي دانيد كه عذاب خوار كننده بر چه كس وارد مي آيد و عذاب ابدي بر كه طول مي كند (فاطمه ي زهراء سلام الله عليها چون از محكمه قضائي فارق شد و اثبات فرمود ظلم و طغيان غاصبين فدك و خلافت را و دروغ آنها را از قرآن آشكار ساخت سپس روي با مهاجر و انصار نمود و از ايشان طلب نصرت فرمود و قالت

يا معشر الفتيه و أعضاد المله و أنصار الاسلام ما هذه الغميزه في حقي و السنة عن ظلامتي اما كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ابي يقول: المرء يحفظ في ولده سرعان ما احدثتم و عجلان ذا اهاله ولكم طاقه بما أحاول و قوه علي ما اطلب و ازاول اتقولون مات محمد صلي الله عليه و آله و سلم فخطب جليل استوسع و هيه و استنهر فتقه وانفتق رتقه واظلمت الارض لغيبته و كسفت النجوم لمصيبته و اكدت الآمال و خشعت الجبال و اضيع الحريم، و ازيلت الحرمه عند مماته فتلك والله النازله الكبري والمصيبه العظمي لامثلها نازله و لا بائقه عاجله اعلن بها كتاب الله جل ثناوه في افنيتكم و في ممسائكم و مصبحكم هتافا و صراخا و تلاوه و الحانا و لقبله ما حل بابنيائه و رسله، حكم فصل و قضاء، حتم «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افئن مات أوقتل انقلبتم علي اعقابكم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزي الله الشاكرين» ايها بني قيلةء أهضم تراث ابي و أنتم بمرأي مني و مسمع و منتدي و مجمع تلبسكم الدعوه و تشملكم الحيره و انتم ذوواالعدد والعده والاداه والقوه و عندكم السلاح والجنه توافيكم الدعوه فلا تجيبون و تأتيكم الصرخه فلا تغيثون و انتم موصوفون بالكفاح معروفون بالخير والصلاح والنجبه التي انتجبت والخيره التي اختيرت، قاتلتم العرب، و تحملتم الكد والتعب و ناطحتم الامم، و كافحتم البهم، فلا نبرح او تبرحون، نأمركم فتأمرون حتي اذا دارث بنا رحي الاسلام، و در حلب الأيام و خضعت نعره الشرك، و سكنت فوره الافك و خمدت نيران الكفر و هدأت دعوه الهرج و استوثق نظام الدين

ص: 329

اللغه الغميزه من الغمز و هو الذي يشير بعينه والمراد هنا غض البصر عن الحق- والسنه: اول النوم- الظلامه ما اخذه الظالم فتطلبه- سرعان و عجلان اسم فعل بمعني سرع و عجل- ذا اهاله بكسر الهمزه دسم اللحم و هو جمله حاليه، مثل مشهور لمن له اهليه في اخذ الحقوق عن الظالم- احاول بصيغه المتكلم اي اقصد- از اول من المزاوله بمعني الاراده- و هية اي خرقه و استنهر فتقه اي: اتسع خرقه و انشق والرتق ضد الفتق و الضمائر المجرورات راجعه الي الخطب- اكدت اي بخلت و قلت خيره- نازلة: الحوادث الشديده- بائقه: الداهيه- افنيتكم اي في دار كل واحد منكم مسا بالضم اسم مصدر للمسائه حكم فصل اي حكم مقطوع- ايها بمعني هيهات- قيله اسم ام الاوس والخزرج- منتدي اي المجلس- الكفاح مصدر كفح كفحا و هو العدو كافح القوام اعدائهم اي استقبلوهم في حرب بوجوهم ليس دونها ترس- والنجبه كالهمزه بمعني الكريم و في بعض النسخ بالخاء المعجمه ناطحتم من نطح اي حاربتم الامم بالجد والاهتمام كافحتم اي تعرضتم لدفع العدو من غير ضعف- البهم كصرد جمع بهمه و هو الرجل الشجاع- فتأمرون و في بعض النسخ فتاتمرون- خضعت اي سكنت- نعزت بمعني فارت- استوثق انتظام الشيئي.

ترجمه: فاطمه ي زهراء سلام الله عليها بانك برداشت كه اي جماعت جوانان اي پيشوايان ملت خيرالانام اي انصار دين و آئين اسلام اين تغافل و تواني چيست و اين بي اعتنائي در مظلمه ي من از چه راه باشد مگر نشنيديد از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پدر من كه فرمود هر مردي را در فرزندش بايد احترام كرد كه آن فرزند را نيكو بداريد بجهت احترام پدرش چه بسيار زود كرديد آن چه كرديد و بهواي نفس خويش عجلت نموديد و حال آن كه شما در دفع اين ظلم كه بر من وارد شده توانائيد آن چه من در طلب حق خود خواستارم بمن برگردانيد آيا چنان مي دانيد و مي گوئيد كه محمد رسول خدا فوت شد و اين امر مختصري بود لا والله اين خطبي فظيع و مصيبتي بزرگ و ثلمه اي وسيع بود كه هيچ اندازه براي خرق آن بدست نشود و هيچ رتقي بهندسه ي اين فتق برنيايد جهان را در غيبت او ظلمت فرو گرفت و ستارگان در اين مصيبت تاريك گرديد و اميدهاي مردم تبديل بنا اميدي شد و كوههاي عالم خاشع و متزلزل گرديد حريم و حرمت پيغمبر را حشمت نماند سوگند با خداي اين نازله ي كبري و اين مصيبت عظمي بود كه مانند آن حادثه و داهيه اي ديده نشده همانا كتاب خداي را در خانهاي خود بامدادان و شامگاهان تلاوت

ص: 330

كرديد و اصغاي قرائت آن را نموديد و بجهر و اخفات آن را مي خوانيد و مكشوف داشتيد كه بر انبياي سابقين و رسل پيشين از امضاي حكم و قضاي حتم چه رفته و همچنان خداوند در حق محمد فرمود كه نيست محمد مگر پيغمبري و در مي گذرد چنان كه درگذشته اند پيش از وي پيغمبران اگر بميرد يا كشته بشود روي از دين برمي تابيد و مرتد مي شويد و هر كه طريق ارتداد سپارد زياني بحضرت خداوند نمي رساند بلكه خويشتن را بدوزخ مي كشاند و خداوند سپاس گذاران را پاداش خير مي فرمايد، آن گاه فرمود اي فرزندان قيله آيا باز داشته مي شوم من از ارث پدر و حال آن كه شما در مرئي و مسمع من هستيد شما را مي نگرم و بانك شما را مي شنوم حاضريد و انجمن كرده ايد و دعوت مرا اصغامي فرمائيد و بر ظلم و ستمي كه بمن رسيده دانا و بينائيد و شما صاحبان عدت و عدت و خداوندان سلاح جنگ و مبارزت مي باشيد چند كه دعوت من متواتر مي شود اجابت نمي كنيد و فرياد مرا مي شنويد و داد نمي دهيد نه آخر شما بشجاعت موصوفيد و بخير و صلاح معروفيد و برگزيده برگزيد كانيد و از اشراف قبائل و سادات عشائر بشمار مي رويد شما طوائف عرب مقاتلها كرديد و در حروب و مغازي چه تعبها كه متحمل شديد و با سران قبايل و دليران مردم و طوائف روزگار مقابليها نموديد و آنها را مغلوب خود گردانيديد و گردن كشان روزگار را از پاي درآورديد و هرگز از ما خانواده دوري نمي نموديد و آن چه را كه بشما امر مي داديم فرمان مي برديد تا آنكه ببركت ما اهل بيت آسياي اسلام بگردش درآمد و شير روزگاران فراوان شد و خيرات و مبرات در دنيا بسيار كرديد و نخوت شرك و جاهليت خاضع و ذليل شد و جوشش دروغ و كذب فرو خوابيد و آتش كفر و شرك خاموش گرديد و دعوت هرج و مرج فرونشست و نظام دين بقوام آمد. فاطمه ي زهراء سلام الله عليها بدين كلمات چندان كه توانست استنصار نمود و بانواع شرائف و شجاعت آنها را بستود پس از آن در اثبات كفر و ارتداد آنها چنين فرمايشاتي بسرود و حجت را بما لامزيد عليه تمام فرمود فقالت

فاني حرتم بعد البيان و اسررتم بعد الاعلان و نكصتم بعد الاقدام و اشركتم بعد الايمان الا تقاتلون قوما نكثوا ايمانهم و هموا باخراج الرسول

ص: 331

و هم بدءوكم اول مره اتخشونهم فالله احق ان تخشوه ان كنتم مؤمنين الا قد أري ان أخلدتم الي الخفض و ابعدتم من هو احق بالبسط والقبض و خلوتم بالدعه و نجوتم من الضيق بالسعه فمججتم ما وعيتم و دسعتم الذي تسوغتم فان تفكروا انتم و من في الارض جميعا فان الله لغني حميد الا وقد قلت ما قلت علي معرفه مني بالخذله التي خامرتكم و الغدره التي استشعرتها قلوبكم ولكنها فيضه النفس و نفسه الغيظ و خور القناه و بثه الصدر و تقدمه الحجه فدونكموها فاحتقبوها دبره الظهر نقبه الخف باقيه العار موسومه بغضب الله و شنار الابد موصله بنار الله الموقده التي تطلع علي الافئده فبعين الله ما تفعلون و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون و انا ابنه نذير لكم بين يدي عذاب شديد فاعلموا انا عاملون وانتظروا انا منتظرون.

اللغه: نكص من باب قعداي رجع علي عقبيه- اخلدتم اي ركن و مال و باب قعدو منه اخلد الي ارض اي ركن و مال الي الدنيا و شهواتها- الخفض سعه العيش و منه عيش خافض اي واسع- وابعدتم اي تركتم اميرالمؤمنين- و خلوتم اي: انفردتم بالدعه اي بالراحه والهاء عوض عن الواو- فمججتم من باب قتل مج الماء من فمه اي رمي به- وعيتم اي حفظتم كنايه عن ببعتهم لاميرالمؤمنين يوم الغدير ثم نكثوا بيعتهم و تركوه فريدا وحيدا- دسعتم اي منعتم من دسع در منجد كويد دسع دسعا قاء ملاء فمه بقيئه و رمي به و اين كنايه است از اقبال صحابه با سلام و ادبار ايشان و اعراض آنها از اهل بيت رسول خدا (ص) مثل كسي كه آب زلال خوشگواري را بنوشد پس از آن قي كند و آن را از دهن خارج بنمايد- تسوغتم من ساغ- اذا سهل- الخذله ترك النصر- خامرتكم اي خالطتكم- استشعر من الشعار و هو الثوب البدن- خور بفتح الخاء والواو: الضعف- بثه الصدر: الهم الذي لا يقدر صاحبها علي الكتمان- و تقدمته الحجه اعلام الرجل قبل وقت الحاجه- فدونكموها ضمير راجع بخلافت و همچنين ضمير بعد از او والحقب بفتح الحاء و القاف حبل يشدبه رجل البعير الي بطنه كيلا يتقدم الي كاهله و هو غير الحزام والجمع احقاب- دبره الجرح في ظهر البعير نقبه الخف رقه اسفل رجل البعير كنايه عن كونه اعرجالم يقدر علي المشي- موسومه من الوسم و هوالعلامه

ترجمه: اكنون چه روي داده كه حيران شده ايد بعد از آن كه امر واضح و

ص: 332

آشكار و روشن بود و اخفا نموديد و حال آن كه در حالت ظهور و اعلان بود و بعد از آن كه اقدام كرديد چرا پشت نموديد و بعد از آن كه ايمان آورديد چرا مشرك شديد آيا مقاتله و جنگ نمي كنيد با قومي كه عهد خود را شكستند و رسول خدا را خواستند از مكه اخراج نمايند و حال آنكه با شما ابتدا بقتال كردند آيا از ايشان مي ترسيد پس خداوند سزاوارتر است از اين كه از او بترسيد اگر از زمره ي مؤمنين باشيد اكنون نگرانم كه بجانب تنعم و آسايش ميل كرديد و آن كس كه در حل و عقد امر خلافت از شما سزاوارتر بود او را از مركز خلافت دور كرديد و با راحتي و تن آسائي خلوت كرديد و از شدت و سختي برفاهيت و وسعت درآمديد و علوم و معارف را پشت پا زديد و پرده برافكنديد از آن چه بپوشيديد و از دهن بيرون داديد آن چه بنوشيديد و آن چه را بسهولت تناول كرديد بسختي استفراغ نموديد اگر شما و همه اهل زمين كافر شوند همانا خداوند حميد و غني است و احتياجي بشما ندارد و اين را بدانيد كه، من گفتم آن چه را كه گفتم با علم باين كه شما نصرت من نخواهيد كرد و دانا بودم بغدر و مگر شما كه دلها را فرو گرفته و كناره جوئي از ما با پوست و گوشت شما آميخته شده ولي چكنم كه دردها و المها در سينه ام جمع شده است اين سخنان كه شرح دادم دود حزن و اندوهي بود كه در دل خسته ي من متراكم شده و آه آتش افروزي بود كه از سينه ي دردمندم شعله كشد بحدي كه ديگر طاقت تحمل آن را نداشتم ناچار شدم كه اين اندوهها را از دل پر درد بيرون افكنم و خواستم كه حجت بر شما تمام كرده باشم اكنون بگيريد و به بريد اين شتري كه بناحق غضب نموديد و اين دابه ي خلافت و فدك را ماخوذ داريد او را آرام و منقاد خود شماريد و بآسودگي سوار شويد اما بدانيد كه پاي اين دابه ي مجروح و پشت او زخم دارد حمل آن عار و ننگ آن باقي و برقرار و بوسم غضب خداوند تعالي داغ دار و موسوم بودنش به ننگ هميشگي آشكار و پيوسته و متصل بنار غضب خداوندگار و كشاننده است راكب خود را بسوي ناريكه شكافنده قلب فجار و كفار نابكار است همانا خداوند نگران است بدانچه مي كنيد و مي دانيد ظالمان بكجا مي روند و مقام مي گيرند و من دختر پيغمبري هستم كه بشير و نذير بود از براي شما و بعذاب شديد شما را بيم

ص: 333

مي داد پس بكنيد آنچه كه مي توانيد ما نيز انتقام خواهيم كشيد اكنون شما منتظر آن روز باشيد ما نيز منتظر آن روز هستيم.

و يعجني ذكر ابيات من قصيده فاخرة للشاعر المفلق الشيخ كاظم الازري

نقضوا عهد احمد في اخيه

واذاقوا البتول ما اشجاها

يوم جائت الي عدي و تيم

و من الوجد ما اطال بكاها

فدنت و اشتكت الي الله شكوي

والرواسي تهتز من شكواها

لست داري اذروعت و هي حسري

عاند القول بعلها و ابناها

تعظ القوم في اتم خطاب

حكت المصطفي به و حكاها

هذه الكتب فاسئلوها تروها

بالمواريث ناطقا فحواها

و بمعني يوصيكم الله امر

شامل للانام في قرباها

فاطمانت لها القلوب و كادت

ان تزول الاحقا دممن طويها

ايها القوم راقبو الله فينا

نحن من روضه الجليل جناها

واعلموا اننا مشاعر دين الله

فيكم فاكرموا مثويها

و لنا من خزائن الغيب فيض

ترد المهتدون منه هداها

ايها الناس اي بنت نبي

عن مواريثه ابو هازواها

كيف يزوي عني تراني عتيق

باحاديث من لدنه افتراها

كيف لم يوصنا بذلك مولانا

و تيما من دوننا اوصاها

هل رانا لا نستحق اهتداء

واستحقت تيم الهدي فهداها

ام تراه اضلنا في البرايا

بعد علم لكي تصيب خطاها

انصفواني من جابرين اضاعا

حرمة المصطفي و مار عياها

بالجمله چون فاطمه ي زهراء سلام الله عليها اين خطبه كه رخنه در آفاق ارضين و سماوات مي كرد بپاي برد ابوبكر ترسيد مبادا دل انصار نرم بشود و براي نصرت

ص: 334

آن بانوي عظمي قيام كنند بدين كلمات در پاسخ آن مخدره آغاز سخن كرد و مردم را از جوش و خروش آرام كرد.

فقال يا ابنه رسول الله لقد كان ابوك بالمؤمنين عطوفا كريما رؤفا رحيما و علي الكافرين عذابا اليما و عقابا عظيما فان عزوناه وجدناه اباك دون النساء واخا ابن عمك دون الرجال آثره علي كل حميم و ساعده علي كل امر جسيم لايحبكم الا كل سعيد و لايبغضكم الا كل شقي فانتم عتره رسول الله الطيبون والخيره المنتجبون علي الخير ادلتنا و الي الجنه مسالكنا و انت يا خيره النساء و ابنه خيره الانبياء صادقه في قولك سابقه في وفور عفلك غير مردوده عن حقك و لا مصدوده عن صدقك والله ما عدوت راي رسول الله و لا عملت الا باذنه و ان الرائد لا يكذب اهله و اني اشهد الله و كفي به شهيدا اني سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول نحن معاشر الانبياء لانورث ما تركناه صدقه لا نورث ذهبا و لافضه و لا دارا و لا عقارا و انما نورث الكتب والحكمه والعلم والنبوه و ما كان لنا من طعمه فلولي الامر من بعدنا ان يحكم فيه بحكمه وقد جعلنا ما حاولته في الكراع والصلاح يقاتل به المسلمون و يجاهدون الكفار و يجالدون المرده الفجار و ذلك باجماع من المسلمين لم اتفرد به و حدي و لم استبد بما كان الراي فيه عندي و هذه خالي و مالي هي لك و بين يديك لانزوي عنك و لاندخر دونك و انت سيده امه ابيك والشجره الطيبه لبنيك لايدفع مالك من فضلك و لا يوضع من فرعك و اصلك حكمك نافذ فيما ملكت يداي فهل ترين اخالف في ذلك اباك.

ابوبكر پاسخ گفت اي دختر پيغمبر پدر تو مؤمنان را مظهر كرم و كرامت و مظهر رحمت و رأفت بود و كافران را مصدر عنا و عذاب و مورد زحمت و نقمت و او پدر تو است نه پدر ديگر زنان و برادر پسر عم تو است نه برادر ديگر مردان و او علي را از همه خويشاوندان و نزديكان گزيده مي داشت و علي او را در هر كار رايت معاضدت و مساعدت

ص: 335

مي افراشت همانا دوست ندارد شما را مگر سعيد و دشمن ندارد شما را مگر شقي شمائيد عترت رسول خدا و راهنماي بسوي جنةالماوي اي بهترين زنان و دختر بهترين پيغمبران سخن از در راستي و نصفت گفتي و بحضاقت عقل از همگان سبقت بردي هيچ كس ترا از حقوق تو دفع ندهد و ترا بكذب و فريه نسبت نكند سوگند با خداي كه من فرمان خداي را پس پشت نيندازم و حكم رسول خداي را ديگر گونه نكنم خداي را گواه مي گيرم كه من از رسول خدا شنيدم كه همي گفت ما جماعت پيغمبران ارث نمي گداريم از درهم و دينار و ضياع و عقار بلكه ميراث ما كتب و حكمت و علم و نبوت است و چيزي كه از ما بجاي ماند خاص كسيست كه بعد از ما بر مسند خلافت جاي كند و بهر چه خواهد فرمان كند و اين فدك و عوالي كه تو امروز طلب مي كني من از براي تجهيز لشكر و اعداد سپاه و آلات حرب و ضرب مقرر داشتم تا مسلمانان در مجاهدت با كفار و مجالدت بافجار بكار برند و من در تقرير اين امر متفرد نبودم و بهواي نفس كار نكردم بلكه مسلمانان با من همدست و همداستان شدند و اين راي را بصواب شمردند و اينك در اموال و اتقال من راي تر است بهرچه خواهي فرمان مي كن تو سيده ي امت محمدي و از برا فرزندانت اصل طاهري فضيلت ترا دفع نمي توان داد و منزلت و مكانت ترا بست نمي توان كرد حكم تو بر آن چه در دست من است از مال و حال روان است اما در كار فدك چه توانم كرد آيا تو مي پسندي كه من با پدر تو مخالفت آغاز و فرمان او را ديگر گونه سازم چون ابوبكر خواست باين مغلطه كاريها و روباه بازيها حق را به پوشاند و اين اكاذيب و افترائاتي كه بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بربست و نرمي و گرمي و آرامي كه بخرج آن مخدره داد بگمان اين كه مي تواند باطل را لباس حق به پوشاند و خود را عادل و بي غرض و بي طرف معرفي بنمايد ولي دوباره فاطمه زهرا (ع) چون درياي متلاطم بموج آمد و اكاذيب و اراجيف او را برملا كالنار علي المنار فرمود فقالت:

سبحان الله ما كان رسول الله عن كتاب الله صارفا و لاحكامه مخالفا بل كان يتبع اثره و يقفوا سروه افتجمعون الي الغدر اعتلالا عليه بالزور و هذه بعد وفاته

ص: 336

شبيه بما غوي له من الغوائل في حيوته هذا كتاب الله حكما عدلا و ناطقا فصلا يقول يرثني و يرث من آل يعقوب و ورث سليمان داود فبين عز و جل فيما و زع عليه من الاقساط و شرع من الفرائض و الميراث و أباح من حظ الذكران والاناث ما ازاج عله المبطلين و ازال لتظني والشبهات في الغابرين كلا بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل والله المستعان علي ما تصفون.

فرمود پاك و منزه است خداوند همانا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم جز بكتاب خداوند كار نمي گرد و هميشه پيرو قرآن بود شما بيرون قانون شريعت از در مكر و خديعت بعد از وفات پيغمبر افترائات برسول خدا بستيد و اين حيلها و مكرهاي شما بعد از وفات پدر بزرگوارم همانند آن مكر و خديعتي است كه در حياة او در ليله ي عقبه بقصد قتل او كمر بستيد و دبها را پر از ريگ كرده خواستيد شتر او را برمايند اگر شما مسلمانيد اينك كتاب خدا حاكم و عادل و فاصل بين حق و باطل است در قصه ي ذكريا عليه السلام مي فرمايد ذكريا عرض كرد پروردگار مرا فرزندي بخش كه ميراث از من و از آل يعقوب بر دو مي فرمايد داود از بهر سليمان ميراث گذاشت و همچنين بهره ذكور و اناث را معين فرمود حظوظ دختران و پسران را روشن ساخت و دست حيلت گران را از اجراي باطل و القاي شبهات باز داشت شما نيز اين جمله را مي دانيد و بهوا جس نفساني و تسويلات و شيطاني وصول آمال و اماني را ساختگي همي كنيد لاجرم شكيبائي نيكو است من دل بر صبر نهادم و از خداوند استعانت مي جويم كه آن منتقم حقيقي كيفر كردار شما باين اكاذيب كه بر پيغمبر بستيد در كنار شما بگذارد، ابوبكر را ديگر مجال انكار نماند ناچار از در مكر و خديعت به تصديق آن مخدره زبان برگشاد و گفت:

صدق الله و رسوله و صدقت ابنته انت معدن الحكمه و موطن الهدي والرحمه و ركن الدين و عين الحجه لا ابعد صوابك و لاانكر خطابك هولاء المسلمون بيني و بينك فلدوني ما تلقدت و باتفاق منهم اخذت ما اخذت غير مكابر و لا مستبد و مستاثر و هم بذلك شهود.

ابوبكر گفت خدا و رسول راست گفته اند و تو اي دختر محمد از در راستي سخن

ص: 337

كردي و توئي معدن رحمت و موطن هدايت و مصدر رحمت و عمود شريعت و عين حجت ترا از طريق صواب و سداد بر كنار ندانم و گفتار ترا انكار نكنم لكن جماعت مسلمانان بي آن كه مرا خواهشي باشد و رغبتي باين كار داشته باشم قلاده ي خلافت را بر گردن من افكندند اينك همگان حاضرند و ناظر بر آن چه من مي گويم گواهي دهند. باين كلمات ابوبكر تقصير را بگردن مهاجر و انصار انداخت ناچار فاطمه ي زهراء سلام الله عليها روي با مهاجر و انصار آورده و باين كلمات ايشان را مخاطب ساخت،

و قالت معاشر الناس المسرعه الي القيل الباطل المغضيه علي الفعل القبيح الخاسر افلا يتدبرون القرآن ام علي قلوب اقفالها كلا بل ران علي قلوبكم ما اساتم من اعمالكم فاخذ بسمعكم و ابصاركم و لبئس ما تاولتم و ساء ما به اشرتم و شر ما منه اعنفتم لتجدن والله محمله ثقيلا و غبه و بيلا اذا كشف لكم الغطاء و بان ما ورائه الضراء و بدا لكم من ربكم ما لم تكونوا تحتسبون و خسر هنالك المبطلون.

اللغه المغضية من باب افعال من اغضي جمعه اغضاء و منه غض بصره يعني راي منكرا و لاينهي عنه الاقفال جمع قفل و هو معروف والكلام استعاره- ران اي غلب- اعنفتم ماخوذ من العنف و هو الاخذ بالشده- غبه بكسر الغين المعجمه والتشديد بعني في يوم لايكون، و منه زر غبا تزدد حبا و بيلا اي شديد او منه عذاب و بيلا اي شديد والوبيل، الوخيم ضد الطري والوبال الوخامه.

فاطمه (ع) فرمود اي مردم شتابنده بسوي گفتارهاي زشت و قبيح و اغماض كننده از كردارهاي ناپسنديده آيا در احكام كتاب خداي بنظر تحقيق نمي نگرند تا بدان كار كنند يا نيك مي انديشند و دانسته و فهميده نمي پرهيزند زيرا كه دلهاي ايشان مقفل و مختوم است همانا كردار زشت شما دلهاي شما را محجوب داشته و چشم و گوش شما را كور و كر ساخته چه زشت و ناپسند است تأويل شما كه بدستياري آن حق را پايمال ساختيد و خلافت را از مركز خود تحويل داديد و بجاي اميرالمؤمنين عليه السلام بدلي زشت قرار داديد و معاوضه نكوهيده نموديد بخدا قسم كه حمل كيفر اين كردار وخيم و ناگوار و عاقبت اين كار سخت و ناهموار است گاهي كه پرده از كار برافتد و پوشيده ها آشكار گردد و عذاب خداوند قهار كه هرگز گمان نداشتيد در رسد كار كنان باطل زيان

ص: 338

كار شوند و اهل باطل زيان خويش دريابند

فاطمه ي زهراء سلام الله عليها چون احتجاج خويش را خاتمه داد افتان و خيزان با چشم گريان و دل بريان خود را بر سر قبر پيغمبر رسانيد و چندان گريست كه خاك قبر را بآب ديدگان عجين نموده و اين اشعار بسرود

مرثيه ي فاطمه بر سر قبر پيغمبر

قد كان بعدك انباء و هنبثة

لو كنت شاهدها لم يكبر الخطب

انا فقدناك فقذ الارض و ابلها

واختل قومك فاشهدهم فقد نكبوا

و كل اهل له قربي و منزلة

عن الاله علي الادنين مقترب

ابدت رجال لنانجوي صدورهم

لما مضيت و حالت دونك الترب

تجهمتنا رجال و استخف بنا

لما فقدت و كل الارض مغتصب

و كنت نورا و بدرا تستضاء به

عليك تنزل من ذي العزة الكثب

و كان جبريل بالايات يونسنا

فقد فقدت فكل الخير محتجب

فليت قبلك كان الموت صادفنا

اذغبت عناو حالت دونك الكثب

انا رزئنا بمالم يرز ذو شجن

من البريه لاعجم ولا عرب

سيعلم المتولي الظلم حامتنا

يوم القيمة اني سوف ينقلب

و سوف نبكيك ما عشنا و ما بقيت

منا العيون بتهمال له سكب

و قد رضينا به محضا خليقة

صافي الضرائب والاعراق والنسب

فانت خير عباد الله كلهم

واصدق الناس حين الصدق والكذب

و كان جبرئيل روح القدس زائرنا

فغاب عنا فكل الخير محتجب

ضاقت علي بلاد بعد ما رحبت

و سيم سبطاك خسفا فيه لي نصب

اللغه هنبثة الدواهي الشديده- الخطب بفتح الاول و سكون الثاني جمعه خطوب و منه خطيب جليل اي امر عظيم- و ابل: المطر الشديد- ختل بفتح الاول والثاني بمعني الغدر والحيلة- النجوي ابدي اي اظهر ما في قلوبهم من البغض والعناد- تجهمتنا اي استقبلنا.

ص: 339

الكثب بالثاء المثلتة والكثيب والجمع كثب بمضتين، الرمل المستطيل- حام يحوم حوما اذا دار و منه من حام حول الحمي يوشك ان يقع فيها- تهمال من هملت عيناه اذا فاضت دموعا والضرائب الاشكال جمع ضريب و ضريب الشيئي مثله كناية عن اصول طاهره- فاطمه بعد از انشاء اين اشعار همچنان كه سيلاب اشكش متراكم بود با يك عالم حزن و اندوه بسوي خانه روان شد و اميرالمؤمنين انتظار مقدم او را داشت چون خورشيد جمال فاطمه از افق خانه طالع گرديد بسوي اميرالمؤمنين توجه فرمود و او را با اين كلمات جان گداز مخاطب نمود.

فقالت يابن أبي طالب اشتملت شملة الجنين و قعدت حجره الظنين نقضت قادمه الاجدل فخاتك ريش الاعزل هذا ابن ابي قحافه يبتزني نحيله ابي و بليغه ابني والله لقد اجهر في كلامي وألفيته الد في خصامي حتي حبستني القيله نصرها والمهاجره وصلها و غضت الجماعه دوني طرفها فلا دافع و لا مانع خرجت كاظمه و عدت راغمة اضرعت خدك يوم اضعت حدك افترست الذئاب وافترسك الذباب ما كففت قائلا و لا اغنيت باطلاو لا خيار لي ليتني مت قبل هنيئتي و توفيت دون ذلتي عذيري الله منك عاديا و منك حاميا ويلاي في كل غارب ويلاي في كل شارق مات العمد و وهنت العضد شكواي الي أبي و عدواي الي ربي اللهم انت أشد قوه و حولا وأحد باسا و تنكيلا.

اللغه الظنين المتهم- النقض بمعني الفسخ والكسر- قادمة الاجدل جمعه قدامي علي وزن حباري اسم است از براي چهار پر يا ده پر كه در پيش بال پرندگان است- جدلت الحبل جدله جدلا فتلته محكما- والاجدل الصقر و هو من طيور الجارحة- والعباره كنايه عن قتل الشجعان- فخاتك و في بعض النسخ بالنون. خات البازي يعني فرود آمد باز براي شكار و خات خيا و خيوتا اي صوت والخوأت بالتخويف دوي جناح العقاب- الاعزل الاجرد الذي لا شعر له- ابتزني من بزز يعني اخذ مني قهر بحيله و بليغه مصغرا و في بعص النسخ نحله و بلغة و هما بمعني طعمه والارت- الد شديد العداوه في الخصومه قيله اسم ام الاوس والخزرج- ما كففت اي ما منعت- هنيئتي العاده في الرفق والسكون عذيري الله يعني عذرخواه من از تو خداوند است- عاديا اي تجاوز عن الحد- العمد بمعني الاستوانه والمراد به رسول الله- ص- دهت اي ضغفت- عدوت فلانا عن الامر اي صرفته- تنكيل العقوبة

ص: 340

ترجمة عرض كرد اي پسر ابوطالب همانا خويشتن را در شمله پيچيده اي همانند جنين در رحم و در گوشه ي خانه روي از مردم پنهان كرده اي همانند شخص تهمت زده مگر تو آن نبودي كه شير شرزه واژدهاي دمنده بميدان قتال تاختي و ابطال رجال را پايمال آجال ساختي و چون عقابي كه از فراز به نشيب آيد براي صيد خود گردن كشان عرب را فريسه ذوالفقار خود مي نمودي چه شد كه امروز دستخوش مردم ذليل و زبون آمدي اينك پسر ابي قحافه عطيه ي پدر مرا و بلغه فرزندان مرا از من باز گرفت و بغضب آن را تصرف كرد و جهارا با من دق باب مخاصمت و مبارات مي كند امروز چند كه توانست در سخن گفتن بر من فزوني جست و بغلظت طبع و شراست خوي جسارت نمود و مردم اوس و خزرج بمن اعتنائي نكردند و مهاجران دست از حمايت من برداشته اند و اولاد قيله و ديگر مردمان چشمها فرو خوابانيدند و مرا ناديده انگاشته اند و در دفع ترك و تاز او هيچ دافعي و مانعي بجاي نماند همانا من با خشم و غيظ از خانه بيرون شدم و ذليل و زبون باز آمدم تو نيز خويشتن را در مضيق مذلت درانداختي آن روز كه منزلت و مكانت خويش را ديگر گون ساختي از پس آن كه گرگان عرب را فريسه ي شمشير آبدار نمودي امروز مگسان ترا فريسه ي خود ساخته اند و مردمان پست دست بر تو يافته اند منصب خلافت را مغصوب نمودند و عوالي فدك را مضبوط ساخته اند و من از سخن حق خويشتن داري نكردم و از در باطل بيرون نشدم لكن نيروي اجراي حكم حق نداشتم كاش از اين پيش مي مردم و اين روز را نمي ديدم اكنون از اين سخنان كه در حضرت تو شكايت كردم خداوند عذرخواه من است اي واي بر شبهاي من اي واي بر روزهاي من سايه ي پدر از سرم رفت بازويم سست شد چكنم جز اين كه شكايت بنزد پدر برم و رعايت از حضرت داور خواهم آن گاه روي نياز بدرگاه خداوند چاره ساز آورد و گفت الها پروردگارا نيروي تو از همه كس افزونست و عذاب و عقاب تو از حوصله حساب بيرون است اين وقت اميرالمؤمنين فرمود لاويل عليك بل ويل علي شانئك نهنهي عن وجدك يا بنه الصفوه و بقية النبوه فما و نيت عن ديني و لااخطات مقدوري فان كنت تريدين البلغة فرزقك مضمون و كفيلك مامون و ما اعدلك افضل مما قطع عنك

ص: 341

فاحتسبي الله فقالت حسبي الله وامسكت.

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود ويل و واي از براي تو مباد بر من خشم مگير اي دختر برگزيده ي موجودات و يادگار نبوت تو خود مي داني و عالم هستي كه من در كار دين سستي نكردم و آنچه در خور بازوي من بود تقاعد نورزيدم اكنون از اين جوش و خروش آرام گير و آتش دل و شراره ي سينه ي خود را بآب صبر و شكيبائي خاموش فرما همانا خداوند كفيل امر و ضامن رزق تو است آنچه از بهر تو نهاده بهتر از آن است كه از تو قطع شده پس در راه خداوند طريق شكيبائي و مصابرت پيش دار لاجرم فاطمه عرض كرد خداوند متعال كفايت امر مرا خواهيد فرمود و خاموش گرديد

و ان قيل

اين گونه كلمات مسجع و مقفا در مقام خطاب عتاب باميرالمؤمنين عليه السلام از فاطمه چگونه روا است با آن مقام عصمت كه داراست آيا مي توان گفت كه اين جملات عتاب آميز و اين تعريضات از محلقات اين خطبه است.

قلنا

اولا هرگز جاي اين احتمال نيست و اين كلمات با اصل خطبه در يك سياق است و همان جواب را كه ابن ابي الحديد در موضوع خطبه ي شقشقيه داده است كه اين خطبه با سائر نهج البلاغه در يك سياق است هرگز احتمال الحاق نمي رود و خطا كرده است كسي كه مي گويد اين خطبه ي شقشقيه از گفته هاي سيد رضي است همين سخن در اين جا گفته مي شود كه اگر كسي اين احتمال را بدهد البته خطا رفته است و دچار اشتباهي شده است.

و ثانيا اين كلمات اصلا منافي با مقام عصمت و عظمت آن مخدره نيست چه آن كه اين كلمات اشد از كردار و گفتار موسي بن عمران علي نبينا و عليه السلام با برادرش هارون نبود كه چون از كوه طور مراجعت كرد و ديد بني اسرائيل گوساله پرست شدند رو

ص: 342

بهارون كرده با شدت غضب گفت اي هارون چه مانع تو شد كه هنگامي كه بني اسرائيل را ديدي گمراه شدند و گوساله را پرستيدند و از طاعت تو بيرون رفته اند تو پيروي من در خشم و غضب بر آنها نگردي آيا مخالفت كردي امر و وصيت مرا پس از شدت غضب با يك دست سر هارون را و با يك دست محاسن او را بطرف خود كشيد و اين در مقابل چشم بني اسرائيل بود و هارون در مقام استرحام برآمد و براي نرم كردن دل برادرش گفت اي پسر مادر من با من مدارا كن ريش و موي سر مرا مگير من ترسيدم اگر با آنها طرفيت بنمايم دو دسته شوند آن وقت آتش جنگ مشتعل بشود و شما بمن بگوئيد تو سبب اين تفرقه و جنگ شدي و مراعات وصيت و سفارش مرا نكردي چنان چه خداوند متعال در سوره طه آيه ي نود و پنجم اين حكايت را بيان فرموده (1) و نيز در سوره ي اعراف آيه ي 149 مي فرمايد

ولما رجع موسي الي قومه غضبان اسفا قال بئسما خلفتموني من بعدي اعجلتم امر ربكم و القي الالواح و اخذ براس اخيه يجره اليه قال ابن ام ان القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني فلاتشمت بي الاعداء و لاتجعلني مع القوم الظالمين.

يعني هنگامي كه موسي عليه السلام از كوه طور مراجعت فرمود و بعمل زشت بني اسرائيل مطلع گرديد متأسفانه بآنها فرمود در كمال غيظ و غضب اي قوم بسيار كار بدي كرديد بعد از رفتن من گوساله را پرستيديد و كافر شديد آيا در مخالفت امر پروردگار خودتان تعجيل كرديد و از غضب الواح توريه را بر زمين انداخت كه شكسته شد و بعضي از شكستهاي او مفقود گرديد و از غضب سر و گيسوي برادرش هارون را گرفت و بطرف خود كشيد و هارون براي تحريك عطوفت موسي گفت اي پسر مادر من بر من غضب مكن كه من تقصيري ندارم آن چه توانستم باين مردم نصيحت نمودم اعتنا بحرف من نكردند و مرا بيچاره و ضعيف شمردند و نزديك بود كه مرا بقتل برسانند با من رفتاري مكن كه مورد شماتت دشمنان واقع بشوم و مرا نظير آنان كه گوساله پرستيدند


1- قال يا هارون مامنعك اذرايتهم ضلوا الاتتبعين افعصيت امري قال يابن ام لا تأخذ بلحيتي و لا برأسي اني خشيت أن تقول فرقت بين بني اسرائيل و لم ترقب قولي).

ص: 343

شايسته عتاب مدان.

پس هرگاه موسي بن عمران كه پيغمبر صاحب شريعت و كتاب و معصوم با برادرش چنين باشد كردار و گفتار او كسي را نمي رسد كه نسبت گناهي و تقصيري بموسي يا هارون بدهد چون هر دو پيغمبر مصعوم بودند و موسي قاطع بود كه هارون تقصيري ندارد همچنين فاطمه ي زهرا بلكه بطريق اولي در ما نحن فيه راه اشكال مسدودتر است كم لايخفي لا من شان ألنسا الرقة والجزع.

و ثالثا اين گونه مخاطبات در مثل مورد فاطمه ي زهراء سلام الله عليها را اصلا اطلاق عتاب نمي توان كرد بلكه اين شكايت و تظلم است و فرق است بين شكايت و تظلم و بين عتاب و تعريض در موضوع موسي عليه السلام و برادرش هارون اطلاق عتاب و تعريض صحيح است بخلاف مانحن فيه و عادت در ميان همه ي طبقات مردم است كه هرگاه بر آنها ظلمي بشود شكايت و تظلم خود را در نزد بزرگ عشيره مي برند و درد دل خود را باو مي گويند و فاطمه ي زهرا غير از اميرالمؤمنين كسي را نداشت كه باو درد دل بنمايد و شكايت از ظالم بفرمايد.

و رابعا بلكه مي توان گفت كه بر فاطمه لازم بود اين جوش و خروش و شور و آشوب را بنمايد تا كفر غاصبين بر عالميان واضح گردد چنانچه موسي بن عمران با علم بعدم تقصير هارون آن غضب را نمود تا بر بني اسرائيل معلوم شود عظمت گناه ايشان در اين جا هم فاطمه با اين كه اميرالمؤمنين سر موئي بر خلاف تكليف خود عمل نفرموده مع ذلك اين جوش و خروش براي همين بود كه عادل از ظالم تميز داده بشود و باطل از حق جدا گردد و جمعي كه خمير مايه ي فطرت ايشان از ترشحات ولايت بهره يافت از طريق ضلالت و غوايت باز شوند و بشاه راه شريعت و هدايت روند.

و رابعا بعد از ملكه ي ثبوت عصمت براي اهل بيت عقول ما درك نكند اسرار اهل بيت را و اسرار اعمال آنها بر ما مكشوف نيست و مستور است و از مدركات امثال ما مردم دور است و بغير اهل بيت كسي را بآنها آگهي نيست بلكه مقداد و ابوذر و سلمان با منزلت السلمان منا اهل البيت تمناي اين مطلب نكردند منقولست كه سلمان رضي الله عنه در

ص: 344

خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام از غصب فدك و تقاعد آن حضرت اظهار ضجرتي كرد آن حضرت فرمود هان اي سلمان مي خواهي از اسرار اهل بيت آگاهي بدست كني بديهي است كه بغير اهل بيت عصمت عليهم السلام هيچ آفريده اي را تواناي حمل اين بار گران نيست همانا فاطمه كه محدثه بود و بحكم احاديث صحيحه بعلم ما كان و ما يكون عالم بود لاجرم از آن پيش كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم وداع جهان گويد و اين حوادث هايله نازل گردد از مخالفت در امر خلافت و ضبط فدك و عوالي آن آگهي داشت و بحكم عصمت كه تشريف موهوبه ي يزداني است جز بحكم خدا و رضاي علي مرتضي سخن نمي فرمود و سخن او همان سخن اميرالمؤمنين بود و حاشا كه سيده ي نسوان و وديعه خداوند رحمن در مقابل اميرمؤمنان سخني گويد كه سبب غضب آن جناب شود چه آن كه محل اين عصمة الله و مناعت اين صديقه ي كبري از فلك اطلس محكم تر و رفيع تر است مخدره اي كه چادر او مرقع بليف خرما باشد و كرارا حسنين را گرسنه بدارد و طعام آنها را بسائل رساند البته مملكت دنيا در نظر او با پر ذبابي بميزان نمي رفت چه رسد بفدك و عوالي آن.

پايان

جلد اول در غره ي شهر ذي الحجة الحرام سنة 1369 و الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيد المرسلين و آله الطاهرين والسلام علي اخواني المسلمين انشاءالله در جلد ثاني اين كتاب قرائت خواهيد فرمود مفاسدي را كه بر غصب فدك مترتب گرديد در ضمن بيست و شش امر كه هريك برهان قاطعي است بر فساد مذهب عامه با بقيه ي زندگاني صديقه ي كبري فاطمه ي زهراء سلام الله عليها و پاره ي اخبار و حكايات در فضيلت ذريه ي ايشان و قليلي از قصايد در مناقب و مراثي راجع بعصمت كبري (ع) و بحمدالله تحت طبع است انشاءالله بزودي منتشر خواهد شد.

كتاب لو تأمله ضرير

لعاد كريمتاه بلا ارتياب

و لو قد مر حامله بقبر

لصار الميت حيا في التراب

كتابي سر في الارض و اسلك فجاجها

و خل عباد الله تتلوك ما تتلو

فما بك من اكذوبه فاخافها

و لا بك من جهل فيزري بك الجهل

ذبيح الله محلاتي

جلد 2

مقدمه

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحيم

ألحمد لخالق الحمد و الثناء و الشكر لباري ء الشكر و النعماء و الصلوة و السلام علي من ارسله للهداية و الهدي محمد المصطفي و علي أوصيائه الاثني عشر الذين هم آيات التقوي و ملأت أنوارهم الارض و السماء.

اما بعد اين جلد دوم از رياحين الشريعه است كه بقيه ي زندگاني و حالات بانوي عظمي فاطمه ي زهرا سلام الله عليها و ذكر مفاسدي كه بر غصب فدك مترتب گرديد و پاره اي از أخبار و حكايات در فضيلت ذريه ي فاطمه ي زهراء (ع) در بر دارد.

المؤلف

اموري كه مستلزم بطلان مذهب عامه است از ناحيه ي غصب فدك

اي خواننده ي گرامي اكنون كه اصل خطبه ي فدكيه را با شرح لغات و ترجمه و سند اعتبار او را در جلد أول قرائت فرمودي فعلا بايد نظري در أطراف عمل شيخين از روي انصاف بنمائي اگر تصرف آنها فدك را مقرون بصدق و صواب بوده فلله درهما و اگر از روي ظلم و طغيان آن را غصب كردند البته ظالم و جفاكار مستحق خلافت نيست، و اقتداي به پيشواي ظالم موجب خلود در نار است و اكنون بر ماست كه ثابت بنمائيم با براهين قاطعه كه شيخين ظلما فدك را غصب كردند و حق فاطمه ي مظلومه را پايمال نمودند تا كسي را مجال انكار نباشد يا چون منكر شمس در رابعة النهار باشد.

اول در جلد أول بيان شد كه رسول خدا (ص) در حيوة خود فدك را نحله و عطيه ي فاطمه نمود و در مدت سه سال و كسري در تحت تصرف فاطمه بود و اعلام سنت به اين مطلب معترفند از آن جمله ثعلبي در تفسير خود و ياقوت حموي در معجم البلدان در ترجمه ي فدك و جوهري در كتاب سقيفه و عمر بن شيبه و عبدالرحمن بن صالح به شهادت ابن أبي الحديد در شرح نهج البلاغه و محمد بن عبدالكريم شهرستاني در ملل و نحل

ص: 3

و صاحب كتاب تاريخ آل عباس و واقدي و بشر بن وليد و ابن حجر در صواعق و أبو هلال عسكري در كتاب اخبار الاوائل و حاكم ابوالقاسم حسكاني و ابن ابي الحديد و غير ايشان همه اعتراف دارند كه رسول خدا در حيوة خود فدك را نحله ي فاطمه قرار داد پس هرگاه به اعتراف اين اعلام سنيه فدك نحله و عطيه ي پيغمبر به فاطمه بود و به اجماع امت سالها در تحت تصرف فاطمه بود پس تصرف كردن ابوبكر فدك را غصب است و جاي هيچ گونه شك و ريبي نخواهد بود كه به فاطمه ظلم نمودند و تمسك به حديث مجعول نحن معاشر الانبياء مورد نداشته و عنقريب بطلان او را خواهي شنيد.

دوم رد كردن بعضي خلفا فدك را خود بهترين دليل است كه ابوبكر ظلما و جورا فدك را تصرف كرد و فاطمه را از حق خود محروم نمود چه آنكه اگر اين فدك صدقه ي مسلمانان بود رد كردن موضوع نداشت و علمائي كه نام برده شد تصريح دارند كه اول كسي كه فدك را رد كرد عمر بن عبدالعزيز بود و ابو هلال عسكري در كتاب اخبار الاوائل گفته كه اول كسي كه فدك را رد كرد عمر بن عبدالعزيز بود، و در بعضي روايات چنين وارد شده است كه چون خواست فدك را به بني فاطمه رد كند قريش و قضاة بني اميه و علماء ايشان نزد او جمع شدند و او را از اين كار منع كردند كه اين طعن بر ابوبكر و عمر مي شود، عمر بن عبدالعزيز گفت آنچه صحيح در نزد من است و شما نيز به آن عالميد اين است كه فاطمه ادعا نمود فدك را و حال آنكه در تصرف او بود و او كسي نبود كه افترا به رسول خدا ببندد با اينكه علي و ام ايمن شهادت دادند و حضرت فاطمه صادقه است اگر چه اقامه ي بينه هم ننمايد زيرا كه او سيده ي زنان اهل بهشت است و من فدك را رد مي نمايم به سوي ورثه ي او و تقرب مي جويم به اين عمل خودم به رسول خدا و اميد دارم كه فاطمه و حسنين در روز قيامت مرا شفاعت بنمايند پس فدك را به امام محمد باقر (ع) تسليم داد و اين فدك در دست بني فاطمه بود تا يزيد بن عبدالملك آن را غصب نمود و در دست بني اميه بود تا ابوالعباس سفاح خليفه شد و او فدك را رد كرد چون منصور خليفه شد در مرتبه ي سوم غصب نمود و به قولي پسرش مهدي رد كرد به موسي بن جعفر (ع) تا پسرش هادي خليفه شد و آن را غصب كرد و در دست بني العباس بود تا مأمون خليفه شد و او علما و قضاة عامه را جمع كرد

ص: 4

و در موضوع فدك با آنها مناظره نمود و اقرار از آنها گرفت كه فدك مخصوص فاطمه است و آن را به بني هاشم رد كرد. ياقوت حموي در ترجمه ي فدك گويد در آن روز دعبل خزاعي اين شعر بگفت:

أصبح وجه الزمان قد ضحكا

برد مأمون هاشما فدكا

(و عمر رضا) كحاله در كتاب اعلام النساء در ترجمه ي حضرت زهرا اضافه كرده كه بعد از مأمون متوكل تصرف كرد، و بعد از متوكل پسرش منتصر رد كرد، و الله العالم.

سوم كافي است در تحقيق و ثبوت غاصب و ظالم بودن شيخين بعد از اغماض از اخبار متواتره در اين باب كلام بلاغت نظام اميرالمؤمنين عليه السلام به اعتراف جميع شراح نهج البلاغه از شيعه و سني كه آن حضرت فرمود «كانت في أيدينا فدك من كل ما أظلته السماء فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين و نعم الحكم الله»

يعني در دست ما بود فدك از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده پس حسد بردند و بخل كردند گروهي و گذشتند از آن نفوس قوم ديگر كه آل محمد باشند و خداي خوب حاكمي است كه در قيامت بين ما و ايشان حكم خواهد فرمود.

چهارم بعد از ثبوت عصمت فاطمه عليهاالسلام به آيه و روايت كه در ذيل آيه ي تطهير چنانچه در جلد أول مفصلا بيان شد بر ابوبكر واجب بود كه هنگام دعواي فاطمه بدون شاهد و بينه فدك را رد كند پس ابوبكر يا جاهل به شأن نزول آيه ي تطهير بود يا هم معاند و هم ظالم و در صورت جهل أميرالمؤمنين او را تنبيه نمود و همچنين ام سلمه و ام أيمن كه بعد از اين بيان خواهد شد پس متعين است كه شيخين ظالم و معاند بودند بدون شبهه و دعواي فاطمه به اخبار اهل سنت ثابت و محقق است (1) در كتاب


1- ياقوت حموي در معجم البلدان در ترجمه فدك و ابي داود سجستاني در صحيح خود و مسلم در صحيح خود در كتاب جهاد و حميدي در جمع بين صحيحين و صاحب جامع الاصول و محمد بن عبدالكريم شهرستاني در ملل و نحل در خلاف ثالث و نورالدين سمهودي در كتاب وفاء الوفاء باخبار دار المصطفي و خواجه محمد پارسا در فصل الخطاب و ابن حجر در صواعق در دو موضوع و فخرالدين جهرمي در ترجمه صواعق فصل پنجم از باب اول و ايضا در باب دوم ترجمه ي صواعق و محب الدين طبري در رياض النضرة و يبني شافعي در كتاب الاكتفاء و احمد بن ابي طاهر در بلاغت النساء و ابن ابي الحديد و ديگران همه اين دعواي فاطمه را نقل كردند و كساني كه خطبه ي فاطمه را نقل كردند همان خطبه ي شريفه دعواي فاطمه است.

ص: 5

مغازي از صحيح بخاري در غزوه ي خيبر به اين عبارت روايت كرده.

«أرسلت فاطمه الي ابي بكر تسأل ميراثها و ما بقي من خمس خبير فمنعها ابوبكر فوجدت فاطمة فلم نزل بذلك حتي توفيت و اوصت عليا ان يدفنها ليلا فدفنها علي ليلا و لم يعلم بذلك ابابكر و عمر».

يعني فرستاد فاطمه ي زهراء بسوي ابوبكر و مطالبه ي ميراث خود را فرمود و آنچه از خمس غنايم خيبر به جاي مانده بود فرمود آن را به ما رد كن ابوبكر اعتنائي به درخواست فاطمه نكرد و او را از حق خود محروم كرد فاطمه از او در غضب شد و تا زنده بود بر ابوبكر خشمناك بود تا از دنيا رفت و هنگام وفات با علي عليه السلام وصيت كرد كه مرا در شب دفن كن و آن حضرت او را در شب دفن نمود و ابوبكر و عمر را اطلاع نداد.

پنجم آن كه طلب بينه از فاطمه سلام الله عليها غلط محض است و اگر خصم بگويد ابوبكر در اجتهاد خود خطا كرد و خطاي در اجتهاد معفو است مي گوئيم اجتهاد در چنين مقامي از مجتهد مسموع نيست صاحب كفاية الموحدين مي فرمايد بعد از اغماض از اينكه فاطمه ذواليد است و طلب نمودن بينه از ذواليد غلط است فرض مي كنيم كه مجرد ادعا بوده است مع ذلك لازم بود به حكم عقل تصديق نمودن آن مخدره را براي اينكه آن مخدره معصومه بود و عصمت او مانع از كذب او بود و بالضروره قطع به صدق او حاصل بود پس با اين احوال طلب بينه كه حجيت او از بابت اماره ي ظنيه است به صدق مدعي وجهي نداشت و خطاء محض بود و از اين جهت است كه اقرار مقدم است بر بينه و اقواي از او است.

ناداني بشر را به كجا مي كشاند

قاضي روزبهان و ملا سعد تفتازاني و مير سيد شريف جرجاني و شارح شرح

ص: 6

تجريد قوشچي بنا بر نقل صاحب كفاية الموحد مي گويند اولا ما منع عصمت انبياء مي نمائيم فضلا از حضرت فاطمه و ثانيا اينكه حاكم بايد عمل كند به آن چه ظاهر شرع است كه طلب بينه باشد اگر چه طرف انبياء يا ملائكه باشند و از اين جهت بود كه شريح قاضي در مرافعه ي آن حضرت با يهودي طلب بينه نمود از آن حضرت پس امام و خليفه به ظاهر شرع بايد طلب بينه نمايد اگر چه قاطع به صدق احد المترافعين بوده باشد.

حقيقتا جهالت و ناداني و عصبيت علماء اهل سنت اندازه ندارد چه آنكه فساد اين دو كلام چون آفتاب نيم روز روشن است جواب از اول آنكه انكار عصمت نبي و اهل بيت كفري است كه هيچ ملحدي قائل به آن نمي شود فضلا از اهل اسلام.

و اما جواب از ثاني پس آن باطل است جدا به جهت آنكه اگر حاكم قطع به مقاله ي مدعي فاسق شارب الخمر نمايد واجب است بر او كه عمل به علم خود نمايد و قطع حاكم حجت است به حكم عقل زيرا كه واقع منكشف است و معقول نيست كه عمل به بينه كه وجه حجيت او از باب اماره ي ظنيه و كشف ظني از واقع مي باشد چه برسد به اينكه مدعي معصوم از خطا باشد كه عصمت او مفيد قطع به صدق او است از روي بداهت و ضرورت.

و قصه ي خزيمة بن ثابت متفق عليه بين خاصه و عامه است كه شخص اعرابي ادعاي قيمت شتري از رسول خدا كرد حضرت فرمود كه قيمت شتر را من به تو رد كردم اعرابي از آن حضرت طلب بينه نمود خزيمة بن ثابت برخاست و گواهي داد آن حضرت به او فرمود از كجا دانستي كه من قيمت شتر را به او دادم خزيمه عرض كرد اگر چه من حاضر نبودم و ليكن از اين جهت گواهي مي دهم كه تو رسول خدائي و دروغ نمي گوئي ما به شما ايمان آورديم و مي دانيم كه تو دروغ نمي گوئي رسول خدا فرمود شهادت تو را به منزله ي دو شاهد قرار دادم از اين جهت موسوم شد بذوالشهادتين و از واضحات آنكه بر خزيمه بلكه بر تمام امت از روي ضرورت و بداهت قطع حاصل بود به آنچه خزيمه شهادت داد و ذلك لمكان العصمة لرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

و اما آنچه نقل كرده از حضرت أميرالمؤمنين و شريح قاضي كذب محض و افتراء

ص: 7

است بلكه آن حضرت به شريح فرمود بعد از اينكه طلب بينه نمود به آن كه تو اهليت و قابليت از براي قضاوت نداري و حقير روايت او را در ص 115 از «كتاب» حق المبين نقل كردم.

ششم آنكه اين بينه طلبيدن ابوبكر از فاطمه (ع) مضافا بر تكذيب خدا و رسول ابداع بدعت شنيعه در دين اسلام است دين مقدس اسلام دستور داده كه البينة علي المدعي و اليمين علي من انكر و ابوبكر با اينكه خود او بايد اقامه بينه بنمايد از فاطمه ي زهرا طلب بينه مي نمايد و از اينجا عداوت اصحاب سقيفه را بايد ديد كه اين حكم مسلم مشهور بين جميع صحابه را براي طرفداري ابوبكر بر او انكار نكردند و كسي نگفت اي ابوبكر اين بينه خواستن غلط است تو بايد بينه اقامه بنمائي چون تو مدعي مي باشي و اين مطلب را أميرالمؤمنين عليه السلام در محضر مهاجرين و انصار به ابي بكر فرمود كه عنقريب بيان خواهد شد.

و اما قول بعض عامه كه: «تدين ابي بكر مانع بود از اين كه كوچكترين خلاف شرعي را بنمايد» بايد در جواب گفت اين تدين و ورع و تقواي ابي بكر منديل خيال است كه به چشم حلال زاده نمي آيد يا وضوي بي بي تميز خالدار است كه به جنابات پي درپي شكسته نمي شود.

هفتم آنكه بينه خواستن ابوبكر از حضرت فاطمه باطل است به حكم عقل از جهت ديگر زيرا كه ابوبكر يا قاطع به محق بودن آن حضرت بود يا قاطع بود به خلاف آن و يا ظان باحدهما بود يا شاك و بر فرض اول و ثالث و رابع لازم بود بر ابوبكر تسليم فدك به مجرد ادعاي حضرت فاطمه با فرض عصمت و طهارت كه مانع كذب و مفيد قطع به صدق او بود از روي بداهت و ضرورت اما در صورت قطع پس واضح است اما در صورت شك و ظن پس رفع هر دو بر فرض عصمت و طهارت خواهد شد قهرا و بر فرض ثاني كه قاطع برخلاف باشد لازم خواهد آمد اجتماع نقيضين و قطع بر هر دو طرف نقيضين مستحيل است جدا پس بايد معاذ الله تكذيب حضرت فاطمه نمود يا تكذيب ابي بكر و تكذيب آن مخدره باطل است به نص آيه ي تطهير و مستلزم است العياذ بالله تكذيب خداوند متعال

ص: 8

و رد شهادت حضرت ذوالجلال را در عصمت فاطمة (ع) پس لزوم تكذيب ابي بكر بالضروره متعين خواهد بود.

هشتم نيز در كفاية الموحدين مي فرمايد كه ابي بكر و عمر در قصه ي فدك رد شهادت أميرالمؤمنين عليه السلام كردند و اين رد شهادت اشنع از غصب فدك است براي اينكه به حكم آيه ي تطهير و آيه ي مباهله حضرت امير به منزله ي نفس پيغمبر است و خداوند شهادت داد به عصمت او در آيه ي تطهير و رسول خدا در حق او فرمود «علي مع الحق و الحق مع علي يدور معه بتصديق علماء شيعه و سني و رد شهادت او مستلزم رد شهادت خدا و تكذيب ذات احديت خواهد بود و اين عين كفر و زندقة و الحاد است عجب آنكه علماء اهل سنت چندان در محبت مشايخ ثلاثه سراسيمه شدند كه حق را دانسته انكار مي كنند مبادا بر سقف سقيفية ثلمه اي وارد شود و الا همه ي علماء عامه معترفند كه حضرت امير به كمال زهد و ورع و تقوي و ترك دنيا موصوف بود و احدي از اصحاب در جميع صفات كماليه به او پيشي نگرفت و آن حضرت مصون از جميع زلل و خطا بود و با اين حال تبعا لاسلافهم مي گويند ابوبكر و عمر رد شهادت حضرت امير كردند از بابت آنكه زوج جلب نفع و منفعة زوجه مي نمايد از اين جهت علي در شهادت متهم است و عقلاي هوشمند و فضلاي ارجمند مي دانند كه اين كلمات خوب واضح و روشن مي نمايد كفر و نفاق و حسد و كينه اولين و آخرين ايشان را و الا هر ذي شعوري مي داند كه أميرالمؤمنين منزه از اين است كه شهادت ناحق بدهد.

نهم در قصه ي فدك ابوبكر و عمر رد شهادت امام حسن و امام حسين عليه السلام نمودند به جهت اينكه اين دو نفر فرزندان فاطمه هستند و جلب نفع او را مي نمايند و بعضي گفته اند كه به جهت صغر سن آنها شهادت آنها را رد كردند و بعضي گفته اند چون شاهد فرع بودند از اين بابت رد شهادت ايشان نمودند و خطاي ابي بكر و عمر و اتباع آنها نيز در اين مقام كالنار علي المنار است چه آنكه اولا خداوند عالم شهادت داده به عصمت آن دو بزرگوار در آيه ي تطهير و به اتفاق علماء خاصه و عامه ي رسول خدا در حق ايشان فرمود الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة و آن دو بزرگوار حجت خدا بودند بر خلق به نص

ص: 9

حديث اني تارك فيكم الثقلين و بر تمام امت واجب بود كه تمسك به ايشان نمايند چنان كه تمسك به قرآن كنند و حديث ثقلين در نزد اهل سنت از متواترات است فضلا از شيعة و قول و فعل ايشان حجت است بر كافه ي خلق پس رد شهادت ايشان منافي با عصمت و حجت بودن ايشان است همانا علماء اهل سنت را مرض دماغي دچار شده است كه براي حفظ مقام ابوبكر و عمر حجج واضحه و براهين لائحه را پس پشت مي اندازند و صغر سن مانع از حجيت قول ايشان نخواهد بود چنانچه خداوند در حق حضرت يحيي مي فرمايد: «يا يحيي خذ الكتاب بقوة و اتيناه الحكم صبيا» و حضرت عيسي در گهواره مي فرمايد: «اني عبدالله آتاني الكتاب و جعلني نبيا» بعد از اينكه بني اسرائيل گفتند كيف نكلم من كان في المهد صبيا و اما شهادت فرع پس آن غير صحيح است زيرا كه شهادت ايشان در باب فدك نه از روي مجرد شهادت حضرت امير و ام ايمن بوده بلكه مشاهده نمودند از رسول خدا كه فدك را نحله و عطيه ي داد به مادر ايشان صديقه طاهرة (ع) پس آن را از شهادت فرع قرار دادن خطا و غير وجيه است بلكه كذب محض و افتراي بحت است.

دهم آنكه در قصه ي فدك رد شهادت ام ايمن كردند و بنا بر بعضي روايات رد شهادت اسماء بنت عميس هم نمودند با اينكه ام ايمن به شهادت رسول خدا از زنان اهل بهشت است و زني كه از اهل بهشت است دروغ نمي گويد پس رد شهادت چنين زني خطا و غير وجيه است و اعتذار ابي بكر به اينكه شهادت اين دو زن به منزله شاهد واحد است و كوتاه از نصاب شهادتست باطل است به جهت آن كه موازين قضا اول بينه ي تامه است از شهادت دو نفر مرد يا يك مرد و دو زن كه به منزله ي يك مرد است و اگر يك شاهد اقامه شد كه يك نفر مرد باشد يا دو زن كه به منزله ي شاهد واحداند بايد يمين به آن ضم نمود و حاكم بايد حكم كند از روي شاهد و يمين پس لازم بود بر ابي بكر بعد از شهادة اسماء و ام ايمن كه به منزله ي يك شاهد بودند آن كه متوجه سازد يمين را به حضرت فاطمه ي نه آنكه رد شهادت ايشان بنمايد و جمهور عامه فتوي داده اند به لزوم تكميل شاهد و يمين در تماميت قضا و شارح ينابيع كه از محققين فقهاي اهل خلاف است گفته است كه ثبوت مال به شاهد

ص: 10

و يمين مذهب ائمه ي اربعه است پس بنابراين جهالت يا تجاهل آنان مسلم گرديد.

يازدهم آنكه در قصه ي فدك چنانچه شنيدي ابوبكر در جواب فاطمه گفت كه من از رسول خدا شنيدم كه فرمود نحن معاشر الانبياء لا نورث الخ و مضمون آن را علماء و روات عامه نقل كرده اند از آن جمله در سنن ابي داود و صاحب جامع الاصول چنين روايت كرده اند كه ابوبكر گفت (سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول ان الله اذا اطعم نبيا طعمة فهي للذي يقوم من بعده) و از واضحات است كه ابوبكر در اين روايت متهم است به جلب نفع از براي خود كه اركان خلافت خود را به اين مال مشيد و محكم نمايد و تابعين خود را به آن تطميع فرمايد و از آن طرف تضعيف اهل بيت هم كرده باشد كه نتوانند در امر خلافت با او منازعه نمايند پس ابوبكر با عدم عصمت به اتفاق عامه به چندين مراتب اولي به اين اتهام خواهد بود با آنكه اين روايت را احدي غير از ابوبكر از اصحاب پيغمبر روايت نكرده چنانچه ابن ابي الحديد در جواب قاضي القضاة كه مدعي تعدد شاهد است گفته كه اين روايت را احدي بعد از وفات رسول خدا نقل نكرده است مگر ابوبكر و گفته شده است كه مالك بن اوس نيز روايت كرده و ابن ابي الحديد براي اثبات مدعاي خود شاهد آورده كه اصحاب ما از فقها و اصوليين احتجاج نموده اند به حجيت خبر يك نفر از اصحاب به آنكه ابي بكر در محابه ي با حضرت فاطمه به انفراده روايت كرده كه نحن معاشر الانبياء لا نورث و آن را حجت دانسته و عمل به آن كرده و شارح مختصر نيز اعتراف نموده به اينكه ابي بكر منفرد است در نقل اين روايت پس خلاصه ي كلام اين شد كه هرگاه بگويند علي را رد شهادت او كرده اند با مقام عصمت به جهت اتهام جلب نفع بود مي گوئيم كه ابوبكر هم يك نفر راوي بيش نبود و قول او را اولي است كه حمل به جلب نفع بنمائيم با عدم ملكه عصمت و اين مطلب بر اهل دانش پوشيده نيست.

دوازدهم آنكه اين روايت مجعوله ي ابي بكر به آيات توريث منافي مي باشد من قوله تعالي «و ألوا الارحام بعضهم اولي ببعض» و من قوله تعالي «يوصيكم الله في اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين» و قوله تعالي «للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون»

ص: 11

و دليلي قائم نشد بر خروج رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و اولاد او از حكم آيه و روايت مجعوله را دليل بر تخصيص قرار دادن مصادره است.

سيزدهم آنكه اين روايت مجعوله ابي بكر منافي است با نص اين آيه شريفه كه خداوند متعال از لسان حضرت زكريا عليه السلام حكايت كند «و اني خفت الموالي من ورائي و كانت امرأتي عاقرا فهب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا» ظاهر آيه ي شريفه اين است كه حضرت يحيي وارث زكريا و آل يعقوب بود از آنچه به ايشان رسيد از أموال و غير آن و سدي و مجاهد و شعبي و ابن عباس و حسن و ضحاك گفته اند كه مراد از ميراث در آيه ي ميراث أموال است، و در كفاية الموحدين مي فرمايد بعضي از متعصبين چون قاضي روزبهان و غير او در جواب آيه گفته اند كه مراد وراثت علم و نبوت است نه وراثت در اموال. و اين جواب باطل و فاسد است چه آنكه اولا لفظ ميراث به حسب لغت و شرع حقيقت در ميراث مالست و اطلاق آن در غير ميراث مال مجاز است و محتاج به قرينه است، و ثانيا آنكه قرينه بر آنكه مراد ميراث اموال است در آيه موجود است زيرا كه حضرت زكريا در آخر آيه مسئلت كرده كه اين ولد مرا رضي قرار بده چه آنكه اگر سؤال اول در ميراث علم و نبوت بود لابد و ناچار بايد رضي و صالح بوده باشد چه آنكه اگر غير رضي و غير صالح باشد صلاحيت منصب نبوت را ندارد چنانكه لغو است اگر گفته شود الهم ابعث الينا نبيا و اجعله عاقلا صالحا پس از سئوال اخير معلوم مي شود كه مراد از سئوال اول مطلق ولد بود كه وارث زكريا و آل يعقوب باشد و بعد از آن مسئلت گفت كه آن ولد صالح و متقي بوده باشد كه صرف آن اموال در غير رضاي خدا نكند و شاهد ديگر از اول آيه معلوم مي شود كه زكريا عرض كرد اني خفت الموالي من ورائي پس اگر مراد وراثت در علم و نبوت بود معقول نخواهد بود خوف حضرت زكريا زيرا كه نبوت را خدا در موالي زكريا قرار بدهد و زكريا از آن خائف باشد اين هرگز معقول نخواهد بود بلكه چون زكريا عالم بود به آنكه موالي او از اهل فسادند خائف شد از اينكه اموال او را در غير طاعت خدا صرف بنمايد لهذا استدعا فرمود كه ولد صالحي به من عطا فرما

ص: 12

كه آن اموال در يد او باشد و همچنين قوله تعالي حكاية عن سليمان علي نبينا و آله و عليه السلام (و ورث سليمان داود) و به قرينه ي قوله تعالي حكاية عن سليمان (و قال يا ايها الناس علمنا منطق الطير و اوتينا من كل شيئي ان هذا لهو الفضل المبين) مراد وراثت مجموع است از علم و نبوت و اموال لعموم اوتينا من كل شيئي.

چهاردهم آنكه اين روايت مجعوله ي ابي بكر بديهي البطلان است چه آنكه مضمون آن چنانچه گذشت آن بود كه معاشر انبياء ارث نمي گذارند نه ذهب و نه فضة و نه دار و نه عقار بلكه آنچه اولاد ايشان ارث مي برند همان نبوت و علم و حكمت است و از واضحات آنكه ميراث لابد از براي همه اولاد خواهد بود نه آنكه يك اولاد ارث ببرد و ديگر محروم شود و عليهذا پس بايد ورثه ي رسول خدا و همه انبياء پيغمبر باشند چنانكه علم و نبوت از توارث بين همه اولاد است بلكه لازم است كه اولاد آدم همه انبياء و علماء باشند و اين غلط واضحي است كه تسفيه مي كند قائل به اين كلام را همه اهل عقول پس سفاهت و جهالت و ضلالت اين راوي اندازه ندارد

پانزدهم آنكه اگر تركه ي رسول خدا (ص) صدقه بود از براي مسلمانان و حرام بود بر اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم البته واجب بود اين حكم شرعي را رسول خدا براي اهل بيت خود بيان فرمايد خصوصا آن سرور مأمور بود كه ابتدا نمايد به انذار عشيره ي خود و اقرباي خويش لقوله تعالي انذر عشيرتك الاقربين ايشان را در مقام ابلاغ احكام شرعيه و انذار از محرمات الهية مقدم بر ديگران بدارد خصوصا حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام كه در حق أميرالمؤمنين فرمود انا مدينة العلم و علي بابها اكنون آيا مي شود گفت پيغمبر انذار نفرموده و اين حكم به اين مهمي را تبليغ ننموده اين حرف را غير از ملحد كافر نمي گويد و يا مي توان گفت كه صديقه ي طاهره و أميرالمؤمنين با مقام عصمت ادعا نمودند فاطمه عالما عامدا ادعا كرده و علي عالما عامدا شهادت ناحق و ناصواب داده.

شانزدهم و نيز در كفاية الموحدين مي فرمايد از اخبار مسلمه ي بين الطرفين ظاهر شد كه أميرالمؤمنين و فاطمه ي زهرا (ع) ابوبكر و عمر را ظالم و خائن و جائر و كذاب مي دانستند چنانچه در صحيح بخاري و صحيح مسلم و صاحب جامع الاصول و ديگران از

ص: 13

مالك بن اوس روايت كرده اند در باب منازعه عباس با أميرالمؤمنين در ميراث رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عمر گفت ابوبكر از رسول خدا روايت كرد نحن معاشر الانبياء لا نورث شما او را كاذب و محيل و گناهكار و خائن مي دانستيد و من هم همين را گفتم شما مرا كاذب و محيل و گناهكار و خائن مي دانستيد پس به اعتراف علماء اهل سنت امام معصوم و آن مخدره ي معصومه ابوبكر و عمر را ظالم مي دانستند.

هفدهم اين روايت مجعوله ي ابي بكر نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقة پس بايد از زمان آدم تا زمان حضرت خاتم الانبياء اين حكم معروف و مشهور باشد چون امري است بر خلاف عادت كه فرزندان انبياء ارث نمي برند زيرا كه عادت قطعية بين الناس قديما و حديثا بر اين جاري شده است كه امر غير معهود را كه تازگي داشته باشد آن را نقل مي نمايند خصوصا با توفر دواعي بر نقل آن چه آنكه تركة انبياء از بابت تيمن و تبرك از البسه و اساس البيت ايشان كه حق همه مردم است به قول ابي بكر اهتمام بسيار در ضبط و حفظ آن دارند و يدا بيد نقل مي فرمودند حكايت آن را و حال آنكه از هيچ يك از امم سالفه احدي نقل اين مطلب ننموده و ديگر آنكه چرا ابوبكر و عمر اموال رسول خدا را از البسه و اثاث البيت و شمشير و اسب و استر و ناقه و سائر چيزها را از فاطمه مطالبه ننمودند و چرا حضرت فاطمه و أميرالمؤمنين با آن مقام عصمت و طهارت در آنها تصرف كردند اگر پيغمبر ارث نمي گذارد به قول ابي بكر بر أميرالمؤمنين واجب بود همه را تسليم ابوبكر بنمايد پس كذب ابي بكر مثل آفتاب روشن گرديد و جاي شك و شبه در ظالم بودن شيخين از براي منصف باقي نماند.

هجدهم آنكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تأكيد و اهتمام در امر وصيت فرموده كه بر هر شخصي لازم است كه هرگاه آثار مرگ در خود مي نگرد وصيت بنمايد در اموالي كه بايستي به غير اهل و اولاد او برسد تا اينكه اولاد او تصرف در حقوق و اموال مردم ننمايند پس اگر اموال رسول خدا تركه ي غير بود يعني مال مسلمانان بود لازم بود بر آن حضرت كه در حضور جمعي از مسلمين استشهاد نمايد اين مطلب را در اين صورت اگر حديث

ص: 14

معاشر الانبياء لا نورث صحيح باشد لازم دارد كه رسول خدا معاذ الله ترك واجب كرده باشد و مال مسلمان را در معرض تلف درآورده باشد و اهل بيت خود را كه احب ناس بودند به سوي او، در مهلكه عقوبت اين مال گذارد پس چون بطلان اين امور نسبت به پيغمبر مسلم است دروغگوئي راوي اين خبر نيز مسلم خواهد بود.

نوزدهم آنكه فعل ابي بكر مكذب قول او است و مناقض با اين خبر مجعول است چه آنكه متمكن ساخت ازواج نبي را در حجرات ايشان كه آن از تركه رسول خدا بود و حكم نكردند به اينكه آن صدقه است پس اين عمل مناقض با حديث مجعول است چه آن كه انتقال اين بيوتات به ازواج نبي صلي الله عليه و آله و سلم يا بايد از بابت ارث باشد يا از بابت نحله و اولي منافي با حديث مجعول است و دوم محتاج به اقامه بينة بود پس چرا طلب بينة ننمودند از ازواج نبي همچنان كه از صديقه طاهره نمودند و بدون بينة آنها را در حجرات متمكن ساختند و بدون بينة به اقرار ابوبكر و عمر مال مسلمين بود پس چرا به تصرف مسلمين ندادند.

بيستم آنكه ابن حجر در صواعق و احمد بن حنبل در مسند خود و ديگران نقل كردند كه علي و عباس مرافعه كردند در نزد ابي بكر در ميراث رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از زره و شمشير و استر و عمامه و غير آن و گمان عباس آن بود كه عم رسول خدا است و اولي به ارث او خواهد بود ابوبكر حكم كرد كه آنها از علي ابن ابي طالب است چرا پس ابي بكر در اينجا نگفت كه اين تركه رسول خدا مال مسلمانان است مخصوص شما نيست.

بيست و يكم از همه گذشته چرا ابوبكر و عمر تاسي نكردند به رسول خدا كه درخواست نمايند از مسلمين كه فدك را به حضرت فاطمه واگذارند به جهت تسليه ي خاطر آن حضرت و به ملاحظه احترام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بالفرض كه حق مسلمين بود بعد از درخواست كردن ايشان از مسلمين و شكي نبود كه همه ي مسلمين آن درخواست را مي پذيرفتند چنان كه رسول خدا از مسلمين درخواست نمود كه ابوالعاص بن ربيع شوهر زينب دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم كه از خديجه داشت بعد از اسير كردن رها نمايند و قلاده از زينب

ص: 15

بود و آن را براي شوهر خود فرستاده بود آن را هم واگذار نمايند و مسلمين براي اينكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از حق خود گذشتند و ابوالعاص را رها نمودند و آن قلاده را به او رد كردند.

ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه از جلد سوم طبع مصر ص 351 گفته كه ابوالعاص بن ربيع شوهر زينب در جنگ بدر مسلمين او را اسير كردند چون اهل مكه اسراي خود را فدا مي فرستادند زينب نيز فداي شوهر خود را فرستاد چون آن فدا را به نزد رسول خدا آوردند ديد در ميان آنها قلاده اي بود كه خديجه مادر او در شب زفاف به گردن او انداخته بود چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آن قلاده را بديد گريان شد فرمود كار بر زينب سخت شده است كه يادگار مادر را از دست داده است پس از مسلمين درخواست كرد كه آن را به ابي العاص رد كنند همه اجابت كردند ابن ابي الحديد گويد چون من اين روايت را در نزد استاد خود ابوجعفر نقيب خواندم گفت ديدي كه ابوبكر و عمر به اين مقام نرسيدند كه خشنود نمايند فاطمه را بر تقديري كه فدك از او نبود چه مي شد كه ايشان از مسلمين درخواست مي كردند و هبه مي نمود البته اگر درخواست مي نمودند احدي با آنها مخالف نبود آيا فاطمه در نزد رسول خدا كمتر بود از زينب و حال آن كه فاطمه سيده نساء عالمين بود.

بعضي از متعصبين عامه در جواب اين سخن گفته اند كه آنچه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم طلب هبه نمود از مسلمين براي زينب در آن روز بدر عدد مسلمين محصور بود بخلاف فدك كه در آن وقت عدد مسلمين غير محصور بود و استيهاب از آنها ممكن نبود اما در قصه ي ابي العاص بن ربيع استيهاب ممكن بود به واسطه ي محصور بودن مسلمين و قلة ايشان.

جواب از اين كلام اين است كه اين مطلب منتقض است به حجرات ازواج نبي كه ابوبكر و عمر به ايشان واگذار نمودند و آن حجرات هم از تركه رسول خدا بود و متمكن ساختند دختران خود عايشه و حفصه و سائر زنان پيغمبر را در آن و حال آن كه نه نحله و نه ارث ايشان بود بلكه به زعم ابوبكر و عمر از مال همه مسلمين بود و بايد

ص: 16

از ايشان طلب هبه نمايد و حال آن كه عدد ايشان غير محصور بود و نيز دفن ابي بكر و عمر در حجره ي رسول خدا كه حق همه مسلمين بود به زعم ايشان چه قسم طلب هبه از همه مسلمين نمودند با آنكه غير محصور بودند بالجمله بعد از ملاحظه آنچه گفته شد از نقص و ابرام در داستان فدك بر كودكان هم ظاهر و لائح است كه شيخين غرضي نداشته اند مگر ظلم و جور و غلبه و استيلا بر حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام و غصب خلافت و غصب حق فاطمه ي كه استمداد جويند به منافع فدك در تقويت جانب خود و تضعيف جانب اهل بيت رسالت (ع)!!!

و لنعم ما قال السيد الجزوعي

و أتت فاطم تطالب بالارث

من المصطفي فما ورثاها

ليت شعري لم خالفا سنن القرآن

فيها و الله قد أبداها

نسخت آية المواريث منها

أم هما بعد فرضها بدلاها

أم تري آية المودة لم تأت

بود الزهراء في قرباها

ثم قالا أبوك جاء بهذا

حجة من عنادهم نصباها

قال للانبياء حكم بأن لا

يورثوا في القديم و انتهراها

أفبنت النبي لم تدر ان كان

النبي الهدي بذلك فاها

بضعة من محمد خالفت ما

قال حاشا مولاتنا حاشاها

سمعته يقول ذاك و جائت

تطلب الارث ضلة و سفاها

هي كانت لله أتقي و كانت

أفضل الخلق عفة و نزاها

سل بابطال قولهم سورة النمل

و سل مريم التي قبل طه

فهما ينبئان عن ارث يحيي

و سليمان من أراد انتباها

فدعت و اشتكت الي الله من ذاك

و فاضت بدمعها مقلتاها

ثم قالت فنحلة من والدي

المصطفي و لم ينحلاها

فأقامت بها شهودا فقالوا

بعلها شاهد لها و ابناها

ص: 17

لم يجيزوا شهادة ابني رسول الله

هادي الانام اذ ناصباها

لم يكن صادقا علي و لا فاطمة

عندهم و لا ولداها

أهل بيت لم يعرفوا سنن الجور

التباسا عليهم و اشتباها

كان أتقي لله منهم عتيق

قبح القائل المحال و شاها

جرعاها من بعد والدها الغيظ

مرارا فبئس ما جرعاها

ليت شعري ما كان ضرهما

حفظا العهد للنبي لو حفظاها

كان اكرام خاتم الرسل الهادي

البشير النذير لو اكرماها

و لكان الجميل أن يعطياها

فدكا لا الجميل أن يقطعاها

أتري المسلمين كانوا يلومونهما

في العطاء لو أعطياها

كان تحت الخضراء بنت نبي

صادق ناطق أمين سواها

بنت من؟ ام من؟ حليلة من؟

ويل لمن سن ظلمها و أذاها

بيست و دوم: از غرائب علو حق اينكه ابوبكر اين حديث مجعول را كه تراشيد صديقه ي كبري عليهاالسلام أصل و فرع او را به درك أسفل رسانيد و آشكارا چون آفتاب نيم روز كذب او را به گوش مردم كشانيد ابوبكر ديد رسوائي از حد گذشت نوشته به قلم آورد كه فدك حق فاطمه است كسي با او معارضه نكند و اين نوشته ي رد فدك را تسليم فاطمه عليه السلام داد و اين عمل او مكذب قول او بود و اگر فدك حق عموم مسلمين بود هرگز جائز نبود كه ابوبكر اين كار بكند و مال مسلمانان را به فاطمه تخصيص بدهد و اين مطلب در نزد اهل سنت ثابت و محقق است چنانچه امام اهل السنة العلامة عند العامة علي بن برهان الدين الحلبي الشافعي كه فضل و وثاقت او در نزد عامة كالنار علي المنار است در جزء ثالث از كتاب انسان العيون في سيرة الامين و المأمون طبع مصر در باب مرض النبي و ما وقع فيه و وفاته ص 400 از طبع ثاني به اين الفاظ گفته: انه رضي الله عنه يعني (ابوبكر) كتب لها (يعني لفاطمة) بفدك و دخل عليه عمر رضي الله عنه فقال: ما هذا الكتاب؟ فقال: كتاب كتبته لفاطمه بفدك فقال فماذا تنفق علي المسلمين و قد حاربتك العرب كما تري ثم اخذ عمر الكتاب فشقه. انتهي.

ص: 18

و في بعض النسخ: قال ابوبكر كتاب كتبته لفاطمة بميراثها من ابيها الخ.

و سبط ابن جوزي كه فضائل جليله و محامد جميله او در نزد اهل سنت محتاج به بيان نيست. در تاريخ خود گويد: قال علي بن الحسين رضي الله عنهما جائت فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الي ابي بكر و هو علي المنبر، فقالت يا ابابكر أفي كتاب الله ان ترث ابنتك و لا ارث من ابي: فاستعبر ابوبكر باكيا ثم قال بابي ابوك و بابي انت، ثم نزل و كتب لها بفدك و دخل عليه عمر فقال ما هذا؟ فقال كتاب كتبته لفاطمة بميراثها من ابيها قال فماذا تنفق علي المسلمين و قد حاربتك العرب كما تري، ثم اخذ عمر الكتاب فشقة. انتهي بالفاظ.

و اعثم كوفي در تاريخ خود بنابر آنچه از او نقل شده همين قصه را نقل كرده، و علماء شيعه اين قصه را نقل كرده اند با خصوصياتي كه شنيدن آن بسيار مبكي و حزن آور است، علامه مجلي در هشتم بحار قسمي در بيت الاحزان و ديگران مي نويسند و عبارت بيت الاحزان در ص 66 اين است: فصل عن (الاختصاص) عن عبدالله بن سنان عن ابي عبدالله قال: لما قبض رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و جلس ابوبكر مجلسه بعث ابوبكر الي وكيل فاطمة فاخرجه من فدك، فاتته فاطمة فقالت يا ابابكر ادعيت انك خليفة ابي و جلست مجلسه و انت بعثت الي وكيلي فاخرجته من فدك، و قد تعلم ان رسول الله (ص) تصدق بها علي و ان لي بذلك شهود فقال: ان النبي لا يورث فرجعت الي علي فاخبرته، فقال ارجعي اليه و قولي له زعمت ان النبي لا يورث و ورث سليمان داود، و ورث يحيي زكريا، و كيف لا ارث انا من ابي فقال عمر انت معلمة قالت و ان كنت معلمة فانما علمني ابن عمي و بعلي، فقال ابوبكر: فان عايشه تشهد و عمر انهما سمعا رسول الله و هو يقول: النبي لا يورث، فقالت: هذا اول شهادة زور شهدا بها في الاسلام، ثم قالت ان فدك انما هي صدق بها علي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، ولي بذلك بينة فقال لها هلمي نبيتك قال فجائت بام ايمن و علي عليه السلام فقال ابوبكر يا ام ايمن انك سعت من رسول الله ما يقول في فاطمة؟ فقالت سمعت من رسول الله يقول ان فاطمة سيدة نساء اهل الجنة فمن كانت

ص: 19

سيدة نساء اهل الجنة اتدعي ما ليس لها، و انا امرأة من اهل الجنة ما كنت لاشهد بما لم اكن سمعت من رسول الله (ص)، فقال عمر دعينا يا ام ايمن هذه القصص، باي شيي ء تشهدين فقالت كنت جالسة بيت فاطمة و رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم جالس حتي نزل عليه جبرئيل فقال يا محمد قم فان الله تبارك و تعالي امرني ان اخط لك فدكا بجناحي، فقام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مع جبرئيل فما لبث ان رجع، فقالت فاطمة يا اب اين ذهبت فقال: خط جبرئيل لي فدكا بجناحه و حد لي حدودها، فقالت يا ابة اني اخاف العيلة و الحاجة من بعدك فصدق بها علي، فقال هي صدقة عليك فقبضها، فقال رسول الله يا ام ايمن اشهدي، يا علي اشهد، فقال عمر انت امرأة و لا نجيز شهادة المرأة وحدها و اما علي فيجر النار الي قرصته، قال فقامت فاطمة مغضبة و قالت اللهم انهما ظلما ابنة نبيك حقها، فاشدد وطأتك عليهما، ثم خرجت و حملها علي علي اتان عليه كساء له خمل (1) فدار بها اربعين صباحا في بيوت المهاجرين و الانصار و الحسن و الحسين عليهماالسلام معها، و هي تقول يا معشر المهاجرين و الانصار انصرو الله و ابنة نبيكم (الي ان قال) فقال علي (ع) لها ايتي ابابكر وحده فانه ارق من الاخر و قولي له انت ادعيت مجلس ابي و انك خليفته، و جلست مجلسه و لو كان فدك لك ثم استوهبتها منك لوجب عليك ردها علي، فلما اتته و قالت له ذلك قال صدقت، فدعا بكتاب فكتبه لها برد فدك فخرجت و الكتاب معها فلقيها عمر فقال: يا بنت محمد ما هذا الكتاب الذي معك؟ فقالت: كتاب كتب لي ابوبكر برد فدك فقال أرينيه فابت أن تدفعه اليه فرفسها برجله، فكانت حاملة بابن اسمه المحسن فاسقطت المحسن من بطنها، ثم لطمها فكاني انظر الي قرط في اذنها حين نقف (2) ثم اخذ الكتاب فخرقه الخ.

مؤلف گويد: اين روايت خالي از تأمل نيست چه آن كه سقط جنين مشهور بين در و ديوار هنگام حرق باب بوده و ديگر آن كه فاطمه ي استيهاب ننمود بلكه رسول خدا به فرمان حضرت حق جل و علا فدك را نحله فاطمة فرمود و ديگر آن كه حمل فاطمه را بر در خانه هاي مهاجر و انصار در شب بوده نه در روز شايد از اين جهات محدث قمي


1- ان قطيفه سياه رنگ.
2- اي كسر

ص: 20

هم در بيت الاحزان گفته: «اين روايت اعتبار آن در نزد من مثل ساير اخبار نيست كه در اين باب نقل شده است چون مجلسي نقل كرده بود ما هم نقل كرديم و الله العالم».

بيست و سوم: أميرالمؤمنين عليه السلام در محضر مهاجر و انصار ابوبكر را مفتضح نمود و ظلم و جور او را ثابت فرمود چنانچه ازين پيش ياد كرديم كه فاطمه بعد از اين همه احتجاجات و رد كردن ابوبكر شواهد او را، و دريدن عمر نامه رد فدك را، فاطمه روي به ابابكر فرمود: «ما كلمتك ابدا، قال ما هجرتك ابدا، قالت و الله لادعون الله عليك، قال: و الله لادعون الله لك». فاطمه فرمود:

اي ابوبكر سوگند با خداي هرگز بعد ازين با تو تكلم نكنم، ابوبكر گفت به خدا قسم هرگز از حضرت تو دوري نجويم، ديگر باره فاطمه فرمود: سوگند با خداي شكايت ترا با خداوند خواهم برد و دفع ترا از او خواهم خواست، ابوبكر گفت: سوگند با خداي كه من در طلب خير تو رو به درگاه خداوند خواهم آورد، پس از آن فاطمه عليهاالسلام با چشم گريان و دل بريان به خانه رفت و ماجراي خود را به عرض آن حضرت رسانيد؛

روز ديگر أميرالمؤمنين عليه السلام به مسجد درآمد در حالتي كه مهاجر و انصار همه حاضر بودند پس روي به ابي بكر كرد و فرمود: چرا فاطمه را از حق خويش دفع دادي و فدك و عوالي آن را مضبوط ساختي، ابوبكر در پاسخ گفت: فدك فيي ء مسلمانان است اگر فاطمه اقامه شهود كند و حق خود را به درجه ي ثبوت رساند فدك از براي او خواهد بود، علي عليه السلام فرمود: آيا در ميان ما به خلاف حكم خدا حكومت مي كني؟! ابوبكر گفت: هرگز چنين نكنم، فرمود اگر چيزي در دست مسلمي باشد و من دعوي دار باشم طلب شهود از كه مي كني؟ ابوبكر گفت: از تو شاهد خواهم خواست، فرمود: پس چه شده است كه از فاطمه شاهد مي طلبي در چيزي كه متصرف بود چه در حيوة پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم چه بعد از وفات پيغمبر؟!! اين وقت ابوبكر خاموش شد، عمر چون اين بديد سخن را از قانون مخاطبت ديگرگونه ساخت و گفت: يا علي چندين سخن را دراز مكن، اگر شما را بينه و شهوديست كه به كار آيد حاضر كنيد وگرنه فدك را دست بازداريد تا از بهر مسلمانان باشد!! علي عليه السلام با عمر سخن نكرد و روي با ابابكر آورد و فرمود: همانا قرائت قرآن كرده باشي مرا خبر ده از اين آيت مبارك «انما يريد

ص: 21

الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق ما نازل شد يا در حق غير ما؟ گفت: در حق شما آمده است فرمود: اي ابوبكر اكنون از تو پرسش مي كنم اگر شاهدي در حق فاطمه گواهي دهد و او را به عصياني متهم سازد چكني؟ گفت بر وي مانند ديگر زنان اقامه ي حد كنم، فرمود: اين وقت كافر شوي، ابوبكر گفت: اين سخن از كجا گوئي فرمود از بهر آنكه شهادت خداي را به طهارت فاطمه رد كرده باشي، و شهادت مردم را پذيرفته باشي هم اكنون قصه ي فدك از اين گونه است چه حكم خدا و رسول را رد كردي و شهادت مالك بن اوس بن حدثان را كه يك تن اعرابي است كه بر خويشتن پليدي كند پذيرفتي! و فدك را از فاطمه بازگرفتي! (و قد قال رسول الله البينة علي المدعي و اليمين علي المدعي عليه فرددت قول رسول الله و قلت: البينة علي من ادعي عليه و اليمين علي من ادعي)! اين وقت گروهي از مهاجر و انصار بگريستند و گفتند: سوگند با خداي كه علي سخن به صدق كند، اين وقت أميرالمؤمنين به خانه مراجعت كرد و ابوبكر مخذول و منكوب و پريشان گرديد و ترسيد كه فتنه حديث شود از مسجد به خانه خويش در رفت و عمر را حاضر ساخت و گفت امروز نگران بودي و كار ما را با علي نگريستي سوگند با خداي اگر مرتبه ديگر اين مجلس آراسته گردد مردم بر ما بشورند و اين امر را از ما بگردانند اكنون رأي چيست؟ عمر گفت جز اين نيست كه علي را بايد مقتول ساخت!!.

فرمان دادن عمر به قتل أميرالمؤمنين

ابوبكر گفت: اين كار را كي اقدام مي نمايد؟ عمر گفت: خالد بن وليد پس خالد را طلبيدند و گفتند مي خواهيم تو را به امر عظيمي بداريم گفت: به هر چه امر كنيد اطاعت كنم و لو قتل علي ابن ابي طالب بوده باشد گفتند ما نيز همين را از تو مي خواهيم خالد گفت: چه وقت او را به قتل بياورم ابوبكر گفت: در وقت نماز به مسجد حاضر شو و در پهلوي او بايست چون من سلام نماز بگويم برخيز و گردنش را بزن گفت چنين كنم اسماء بنت عميس كه در ابتداء زوجه ي جعفر طيار بود و بعد از آن در حباله ي نكاح ابوبكر درآمده بود اين قصه را شنيد كنيز خود را طلبيده گفت برو به خانه ي علي بن ابي طالب عليه السلام و سلام مرا به او برسان و بگو: (ان الملاء يأتمرون بك ليقتلوك فاخرج اني لك من الناصحين) و در بعضي

ص: 22

روايات است كه اسماء فرمود: اين آيه را دو مرتبه بخوان چون قرائت كرد حضرت فرمود: (فمن يقتل الناكثين و القاسطين و المارقين) پس فرمود خاتون خود را بگو كه اراده ي آنها صورت نگيرد و خداي تعالي مرا حفظ خواهد كرد پس برخاست مهياي نماز گرديد و به مسجد آمد و خالد در پهلوي آن حضرت جا گرفت چون ابوبكر به تشهد بنشست در فكر فرو رفت و از شدت و سطوت و شجاعت آن حضرت انديشه نمود و از فتنه ي اين قضيه هولناك گرديد و ترسيد كه خود در ميان گيردار عرضه ي دمار شود و جان از دست آن حضرت به در نبرد پس پيوسته فكر مي كرد و تشهد را طول مي داد و مكرر مي خواند و از خوف سلام نماز را نمي گفت و چندان تأخير انداخت كه مردم گمان كردند سهوي او را عارض شده پس ندا كرد: «يا خالد لا تفعل ما امرتك به»! آن وقت سلام نماز را گفت پس حضرت نگاه تندي به خالد نمود فرمود تو را به چه امر كرده بود گفت مرا امر كرده بود كه گردنت را بزنم حضرت فرمود: آيا مي كردي؟ گفت: آري به خدا قسم اگر پيش از سلام مرا نهي نمي كرد هر آينه ترا به قتل مي رساندم پس حضرت خالد را گرفت و بلند كرد و بر زمين زد كه بيم آن بود استخوان بدنش خورد شود، مردم به دور او جمع شدند و خالد مدهوش گرديد و در ازار خود پليدي كرد و قادر بر تكلم نبوده.

و بلاذري مي گويد كه خالد پيوسته مي گفت: به خدا قسم كه ابوبكر و عمر مرا بدين كار امر كردند بالاخره عمر گفت: قسم به خداي كعبه كه خالد را مي كشد پس اهل مسجد آنچه التماس نمودند در رها كردن خالد مفيد نيفتاد و هر كس نزديك مي آمد حضرت نظر تندي به او مي نمود كه به عقب برمي گشت پس ابوبكر فرستاد و عباس بن عبدالمطلب را طلبيد و او را شفيع گردانيد عباس آمد و پيشاني حضرت را بوسه داد و آن سرور را به رسول خدا قسم داد تا خالد را رها نمود پس گريبان عمر را گرفت و فرمود اي پسر صهاك حبشيه اگر وصيت رسول خدا و تقدير الهي نبود هر آينه مي دانستي كه كدام يك كم ياورتر و كم عددتريم اين را فرمود و داخل خانه شد در آن وقت جماعتي از زنان گفتند بني هاشمي بيرون آمدند و صدا به ناله بلند كردند و گفتند يا اعداء الله چه زود بود كه كمر عداوت بستيد با اهل بيت رسول خدا و مي خواهيد كه برادر رسول خدا و وصي او را به قتل

ص: 23

آوريد پس ابوبكر به عمر گفت كه اين از مشورت شوم تو است.

اما سند اين قصه اشهر از آن است كه محتاج به ذكر باشد ابن ابي الحديد در ج 3 شرح نهج البلاغه ص 284 از طبع مصر مفصلا اين قصه را نقل كرده و سيد عقيلي در جلد ثاني كفاية الموحدين از بلاذري و حسن بن صالح و وكيع و عباد و سفيان ثوري و عوفي و زفر تلميذ ابي حنيفه و خالد بن عبدالله قيصري و ابوبكر بن عياش و شريك بن عبدالله و ابو يوسف قاضي و ابن الحي و صاحب كتاب صراط المستقيم و صاحب شرح وقايه و انصاري شافعي و ابوالمعالي جويني و قفال مروزي و ابن حماد و ديگران همه نقل كرده اند بلكه قاضي ابويوسف به اسانيد متعدده نقل كرده و ابن الحي كه از قضاة عامه است روايت كرده و گفته كه ابوبكر كرد و تمام نكرد و خالد بن عبدالله قيصري ناصبي بر بالاي منبر گفت كه اگر در ابوتراب خيري بود ابوبكر به قتل او فرمان نمي داد!!! و ابن ابي الحديد گويد از استاد خود ابوجعفر نقيب سئوال كردم از حكايت خالد جواب گفت كه قومي از علويين اين حديث را نقل مي كنند و آنكه شخصي آمد از زفر بن هزيل كه هميشه مصاحب ابوحنيفه بود و از شاگردان او محسوب مي شد سئوال كرد از فتواي ابوحنيفه كه جائز است خروج از نماز بدون سلام به آنكه كلام يا فعل كثيري از او صادر بشود؟ زفر بن هزيل گفت جائز است زيرا كه ابوبكر در تشهد خود گفت آنچه گفت سائل گفت مگر ابوبكر چه گفت؟ زفر گفت ترا نمي رسد كه تحقيق اين مسئله بنمائي سائل اصرار كرد زفر گفت او را از من دور كنيد كه همانا اين مرد از اصحاب ابي الخطاب است ابن ابي الحديد گويد من از استاد خود سؤال كردم كه تو در اين باب چه مي گوئي؟ گفت: من از خالد اين را بعيد نمي دانم نظر به شجاعتي كه داشت و كينه علي هم در دل او بود لكن از ابوبكر بعيد مي دانم گفتم: آيا خالد قادر بر قتل علي بن ابي طالب بود؟ گفت: بلي چرا قدرت نداشته باشد و حال آنكه خالد شمشيري در گردن داشت و علي سلاحي با خود نداشت و ابن ملجم بي خبر او را شهيد كرد و خالد از ابن ملجم شجاع تر بود، بعد از آن مي گويد من اصرار كردم در حديث خالد از كيفيت آن و لفظ آن نقيب اين مصراع را خواند:

ص: 24

«كم عالم بالشي ء و هو يسئل» يعني خود همي داند همي پرسد از آن و گفت از اين سخنان دست بكشيم و به مطلب خود برگرديم و من در آن وقت جمهرة النسب ابن كلبي را در نزد او مي خواندم باز در آن شروع كرديم و از آن درگذشتيم.

و در كفاية الموحدين گويد جماعتي از فقهاي عامة پرسيدند اين فعل ابوبكر را؟ در جواب گفته اند: بدي بود كه ابوبكر كرد و لكن چون تمام نكرد عيبي ندارد!!

و جمعي ديگر از علماء و قضاة اهل مدينة گفته اند قصوري ندارد اگر از براي صلاح امت مردي را بكشند تا مردم متفرق نشوند و چون علي بن ابي طالب مردم را از بيعت با ابي بكر منع مي نمود ابي بكر هم امر به قتل او كرد و تمام حنفي مذهبان تجويز نمودند خروج از نماز را به غير سلام از تكلم و نحو آن و مستند و دليل ايشان همان تكلم ابوبكر بوده است لاغير كه قبل از سلام گفت: يا خالد لا تفعل ما امرتك به بلكه مالكي مذهب متابعت نمودند در اين فتوي ابوحنيفه را و صاحب شرح وقايه و انصاري شافعي در كتاب ينابيع و ابوالمعالي جويني و قفال مروزي از اصحاب شافعية در مقام رد بر ابي حنيفه نقل اين فتواي شوم او را كردند و ابن حماد در قصيده ي معروفه ي خود ياد از اين فعل شنيع نموده چنانكه مي گويد:

تأمل بعقلك ما ازمعوا

و هموا عليه بان يفعلوه

بهذا فسل خالدا عنهم

علي ايما خطة و افقوه

و قال الذي قال قبل السلام

حديث رووه فلم ينكروه

حديث رووه ثقات الحديث

فما ضعفوه و ما عللوه

آيا جاي شك باقي مي ماند براي منصف دين دار در بي اعتنائي شيخين به دين از جهات متعده؟! كه حقير تفصيل آن را در جلد اول (الكلمة التامة) ايراد كرده ام.

بيست و چهارم: تكذيب ام سلمه حديث نحن معاشر الانبياء را علاوه بر فاطمه زهرا و علي مرتضي و حسن مجتبي و الحسين عليهم السلام و اسماء و ام ايمن كه همه تكذيب كردند اين حديث مجعول را ام سلمة نيز هم تكذيب فرمود و جلائل فضائل اين مادر مؤمنان را در محل خود ذكر خواهيم كرد (روي الشيخ الاجل جمال الدين يوسف

ص: 25

ابن حاتم الفقيه الشامي تلميذ المحقق الحلي في كتابه) (الدر النظيم) قال قالت ام سلمة حيث سمعت ما جري لفاطمة المثل فاطمة بنت رسول الله ايقال هذا القول هي و الله الحوراء بين الانس و النفس للنفس ربيت في حجور الاتقياء و تناولتها ايدي الملائكة و نمت في حجور الطاهرات و نشأت خير منشأ و ربيت خير مربي اتزعمون ان رسول الله حرم عليها ميراثه و لم يعلمها و قد قال الله تعالي و انذر عشيرتك الاقربين افانذرها و خالفت امر ابيها و جائت تطلبه و هي خيرة النسوان و ام سادة الشبان و عديلة مريم بنت عمران تمت بابيها رسالات ربه فو الله لقد كان يشفق عليها من الحر و القر و يوسدها بيمينه و يدثرها بشماله رويدا و رسول الله بمرآمنكم و علي الله تردون واها لكم فسوف تعلمون) (فحرمت ام سلمة عطاها في تلك السنة) خلاصه فرمايش ام سلمه اين است كه مي فرمايد چون شنيدم ماجراي فاطمه را با ابوبكر و اتباع او گفتم آيا سزاوار است كه اينگونه سخنها درباره ي فاطمه گفته شود و با وي چنين معامله بشود به خدا قسم فاطمه انسيه حوراء باشد و او نفس پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم است در دامن پرهيزكاران و اتقياء پروريده شده و دستهاي ملائكه ي او را برداشته و در برگرفته و در دامن زنان طاهره و مطهره آرميده نيكو نشو نما كرده و نيكو تربيت و ادب يافته شما گمان مي كنيد كه رسول خدا او را از ارث خودش محروم كرده باشد و به او ابلاغ و اعلام نكرده و حال آن كه خداوند مي فرمايد (و انذر عشيرتك الاقربين) يا آن كه گمان مي كنيد كه رسول خدا او را انذار كرده ولي فاطمه مخالفت كرده پدر بزرگوار خود را و حال آن كه فاطمه بهترين زنان و مادر سيد جوانان و قرينه ي مريم دختر عمران مي باشد پدر او ختم پيغمبران است كه به واسطه ي او رسالات خداوند تمام كرديد به خدا قسم كه رسول خدا فاطمه را از سرما و گرما محافظت مي نمود و دست راست خود را در زير سر او متكا مي كرد و با دست چپ خود او را مي پوشانيد هان اي گروه آهسته باشيد كه شما در منظر رسول خدائيد و شما را مي بيند ورود شما بر خداوند جليل است اي واي بر شما كه عنقريب مرجع و بازگشت خويش را بدانيد!، گويند كه در آن سال عطاي ام سلمه را ابوبكر قطع كرد براي اين حرفها، پس اگر حديث نحن معاشر الانبيا حظي از صحت مي داشت مثل ام سلمه او را تكذيب نمي كرد.

ص: 26

بيست و پنجم: از غرائب علو حق آن كه عايشه كه نسبت اين حديث را بعض عامه به او مي دهند عملا آن را تكذيب كرد چنانچه طبري و ثقفي علي ما نقل عنهما در تاريخ خود روايت كرده اند كه عايشه در نزد عثمان ابن عفان آمد و گفت عطائي كه پدرم ابوبكر و خليفه دوم عمر به من مي دادند تو نيز به من باز ده عثمان گفت من از كتاب خدا و سنت رسول اكرم براي اين عطا موضعي نيافتم و جائز نمي دانم و لكن پدرت يا عمر بن الخطاب از روي طيب خاطر خود و مطابق دلخواه به تو چيزي مي دادند نه از باب وجوب و من خود را موظف نمي دانم كه تابع آنها باشم در رأي و من اين كار را نخواهم كرد عايشه گفت پس ميراث مرا از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم باز ده عثمان گفت مگر فراموش كردي كه فاطمه آمده بود براي مطالبه ي ارث پدر خود رسول خدا و تو و مالك بن اوس شهادت داديد كه پيغمبر ارث نمي گذارد و شما دو نفر حق فاطمه را باطل كرديد؟ اكنون خود آمده اي از من مطالبه ي ارث از پيغمبر مي كني من اين كار را نخواهم كرد.

طبري اين جمله را در اين باب زياد كرده كه عثمان تكيه كرده بود چون اين حرف بشنيد مستوي نشست و گفت آيا تو نبودي كه با آن اعرابي كه با بول خود وضو مي گرفت در نزد پدرت شهادت داديد كه پيغمبران ارث نمي گذارند. شيخ مفيد مي فرمايد كه بعد از آن عايشه مردم را به قتل عثمان تحريص مي نمود تا واقع شد آنچه شد.

بيست و ششم: آنكه ابوعثمان جاحظ حديث نحن معاشر الانبياء را باطل دانسته با آنكه جاحظ از متعصبين عامه است محدث قمي در بيت الاحزان ص 65 از علم الهدي سيد مرتضي قدس سره نقل مي كند كه فرمود: ابوعثمان عمرو بن بحر الجاحظ مي گويد: «مردم گمان مي كنند كه دليل بر صدق خبر اين دو يعني ابوبكر و عمر و برائت ساحت ايشان از كذب درباره ي گفته پيغمبر كه فرمود ما ارث نمي گذاريم ترك انكار قوم است بر ابوبكر و عمر يعني چون اين كلمات را ابوبكر و عمر گفتند مسلمانان قول آن دو نفر را منكر نشدند بلكه ساكت بودند و همين ترك انكار قول دليل بر راستي قول آن دو نفر است با اينكه اگر ترك انكار صحابه بر آن دو نفر دليل بر راستي آنها باشد ناچار بايد گفت كه ترك انكار صحابه بر متظلمين و احتجاج كنندگان كه علي و فاطمه بوده باشند در آن وقتي كه

ص: 27

حق خود را مطالبه مي كردند و در اين باب دلايلي اقامه مي نمودند نيز دليل بر صدق دعواي آنها است چون احدي بر آنها ايرادي نگرفت و تكذيب آنها ننمود با آن طول نزاع و مشاحات و منافرات بين فاطمه و ابي بكر كه واقع گرديد و دشمني به حدي ظاهر و هويدا بود كه فاطمه وصيت كرد بعد از وفاتش ابوبكر بر جنازه ي او نماز نگذارد و هنگامي كه فاطمه به نزد ابوبكر آمد براي مطالبه حق خود و احتجاج كرد بر او فرمود: اي ابوبكر اگر تو بميري چه كسي از تو ارث مي برد؟ ابوبكر گفت: اهل و اولاد من فاطمه فرمود چطور شده كه ما از پيغمبر ارث نمي بريم و اولاد تو از تو ارث مي برند؟ و چون ابوبكر فاطمه را از ميراث پدر منع كرد و حق او را غصب كرد و بهانه جوئي نمود با فاطمه و آن سيده ستم و بيداد او را مشاهده نمود و ضعف و قلت ناصر و بي ياوري خود را احساس كرد به ابي بكر گفت به خدا قسم كه بر تو نفرين كنم و از دست تو به خداوند شكوه كنم (الي آخر آنچه گذشت) پس اگر ترك انكار بر ابوبكر دليل بر اين باشد كه منع كردن ابوبكر فاطمه را از ارث خود به صواب بود و خطا نكرد ناچار بايد گفت كه فاطمه در مطالبه حق خود نيز راه صواب پيموده چون كسي قول او را در اين باب انكار نكرد و كمترين چيزي كه بر مردم در اين باب لازم بود و واجب مي نمود اين بود كه اگر فاطمه جاهل بود او را بشناسانند و اگر فراموش كرده بود او را متذكر بنمايند و به ياد آورند و او را از خطا بازگردانند و اگر هذيان مي گفت و به پراكندگي سخن ميراند يا از جاده ي مستقيم منحرف بود يا وصلتي را قطع كرده بود او را متذكر گردانند و قدر و رفعت او را حفظ بنمايند و چون ما نيافتيم از مردم كسي را كه اين دو خصم را انكار كند بنابراين بايد گفت اين دو دعوي با يك ديگر تكافو و برابري دارند و چون معارض با همديگر هستند پس در حقيقت هر دو مساوي هستند پس رجوع كردن به اصل حكم خداوند در باب مواريث براي ما و شما اولي و اقدم است و از براي ما و شما واجب تر مي نمايد» جاحظ پس از اين كلام داد انصاف داده و با كمال صراحت امام خود را در عداد ظلمه انام آورده و تعدي و جور و ظلم او را برملا ثابت نموده چنانچه جاحظ پس از كلام سابق مي گويد:

ص: 28

«اگر بگوئي: كه چگونه درباره ي ابوبكر مي توان گفت كه فاطمه را اذيت كرده و تعدي بر او نموده در صورتي كه هر چه فاطمه بر ابوبكر غلظت و خشونت مي نمود در ابوبكر نرمي و رقت قلب زيادتر مي گرديد چنان كه فاطمه فرمود: و الله لا اكلمك ابدا ابوبكر گفت: و الله لا اهجرك ابدا و فاطمه فرمود و الله لادعون الله عليك ولي ابوبكر در جواب گفت و الله لادعون الله لك با وجود اين ابوبكر اين كلام غليظ و قول شديد را از فاطمه در دارالخلافه در محضر گروه قريش و صحابه متحمل شد در صورتي كه خلافت و سلطنت و هيبت امارت ابوبكر را از پوزش و معذرت خواهي مانع نيامد با اينكه خلافت و سلطنت به ابهت و رفعت و بزرگي محتاج تر است و بسا كه واجب باشد بر خليفه تنويه و هيبت و وقار ولي اين عظمت سلطنت و هيبت خلافت جلوگيري از ابوبكر نكرد كه فاطمه را برنجاند بلكه كلامي گفت كه رفعت مقام و عظمت حق فاطمه را حفظ كرد و به او اظهار تحنن و مهرباني نمود و گفت در حال فقر و غنا از تو عزيزتر در نزد من كسي نباشد ولي ما از رسول خدا شنيديم كه فرمود ما گروه پيغمبران چيزي از اموال دنيا به ارث نمي گذاريم و هر چه از ما باقي ماند او صدقه است؟

مي گوئيم: اين گونه كلمات از ابوبكر در اين موقع دليل بر برائت ابوبكر از ظلم و سلامت او از جور نمي شود و چه بسا مي شود از مكر ظالم و زيركي شخص ماكر و فريب دهنده بالخصوص كه زيرك و عاقل است كلمات خود را به صورت مظلوم ظاهر كند و خود را چون شخص عادل و منصف ذليل وانمايد يا اندك اظهار دوستي نموده خود را از اين پيش آمد اندوهگين نشان دهد و مردم او را محق شمارند يعني نرمي و رقت ابوبكر در مقابل خشونت و غلظت فاطمه (سلام الله عليها) اصلا دليل بر برائت ابي بكر از ظلم و جور نشود» به اين بيان كلام جاحظ تا اينجا تمام شد.

مؤلف گويد: دليل بر اينكه نرمي و رقت ابوبكر همه مكر و حيله بوده است آن كلمات كفرآميز او نسبت به شاه ولايت مي باشد ابن ابي الديد در شرح نهج البلاغه در سياق اخبار فدك از احمد بن عبدالعزيز جوهري كه از مشاهير عامه است روايت كند

ص: 29

كه چون ابوبكر خطبه فاطمه را در موضوع فدك بشنيد از اين قضيه او را ملالتي حاصل شد و سخنان فاطمه سخت بر او دشوار آمد بي تواني برخاست و بر منبر صعود داد و گفت (1) اي گروه مردم اين چيست از شما كه به من مي رسد چه افتاد شما را كه به هر سخن باطل گوش فرامي دهيد كي و كجا بود اين اماني و آرزوها در زمان رسول خدا هان اي مردم آن كس كه شنوده بازگويد و آن كس كه حاضر بوده سخن كند همانا علي بن ابي طالب روباهي است كه شاهد او دم اوست از انگيزش فتنة نمي پرهيزد و فتنه هاي خفته را برمي انگيزد و همي گويد فتنه ها را جوان كنيد و نيرو دهيد از پس آنكه پير شده است از مردم ضعيف استعانت مي جويد و از زنان نصرت مي طلبد ام طحال زانيه را ماند كه دوست تر نزد او زناكارانند اگر بخواهم مي گويم و اگر بگويم روشن مي سازم اكنون از گفتنيها زبان بستم آنگاه روي با انصار كرد و گفت اي جماعت انصار از ديوانگان شما سخنان ناشايسته به من مي رسد و حال آنكه سزاوارتر كس شمائيد در خدمت پيغمبر چه محمد به سوي شما آمد او را منزل داديد و نصرت كرديد و دانسته باشيد كه من دست و زبان به سوي كسي فراز نكنم چند كه مرا زحمت نكنند و سزاوار كيفر نشود اين بگفت و از منبر بزير آمد.

ابن ابي الحديد پس از نقل اين كلمات گويد من اين قصه را در نزد استاد خود ابوجعفر نقيب يحيي بن ابي زيد بصري قرائت كردم و گفتم ابوبكر با كدام كس اين تعريض كند؟ گفت بلكه تصريح كند گفتم اگر تصريح مي كرد سؤال نمي كردم پس بخنديد و گفت اين سخن با علي گويد گفتم آيا اين كلمات را به تمامت در حق علي گويد؟! گفت آري اي فرزند اين پادشاهي است ملك عقيم است خويش و بيگانه نشناسد و قاضي و داني نداند گفتم بعد از شنيدن اين كلمات انصار چه گفتند گفت علي را همي ياد كردند و


1- ايها الناس ما هذه الرعة الي كل قالة اين كانت هذه الاماني في عهد رسول الله الا من سمع فليقل و من يشهد فليتكلم انما هو ثعالة شهيده ذبنه مرب لكل فتنة هو الذي يقول كروها جذعة بعد ما هرمت تستعينون بالضعفة و تستنصرون بالنساء كام طحال احب اهلها اليها البغي الا اني لو اشاء اقول لقلت و لو قلت لبحت اني ساكت ما تركت ثم التفت الي الانصار و قال قد بلغني يا معشر الانصار مقالة سفهائكم و احق من لزم محمدا رسول الله انتم فقد جائكم فآويتم و نصرتم الا و اني لست باسطا يدا و لسانا علي من لم يستحق ذلك منا ثم نزل.

ص: 30

گفتند خلافت رسول خدا حق علي است ابوبكر از اضطراب امر بترسيد و ايشان را ممنوع و منهي داشت.

ابن ابي الحديد گويد از لغات غريبه اين حديث از نقيب پرسيدم فرمود: ما هذه الرعة (بتخفيف و كسر راء) يعني استماع و اصغاء (و قالة) يعني قول و سخن (و ثعالة) اسم جنس است براي روباه و اسمي است غير منصرف (و شهيده ذنبه) يعني شاهد او دم او است و اصل اين قضيه مثلي است معروف كه گويند روباه مي خواست شير را بر عليه گرگ برانگيزد و گرگ را به دست شير به قتل رساند و چون شير گوسفند را گم كرده بود از روباه پرسيد كه گوسفند چه شد روباه گفت آن گوسفندي كه براي اعلي حضرت فراهم كرده بودم گرگ خورد شير گفت شاهد تو در اين موضوع كيست روباه دم خود را بلند كرد و چون دو روباه خون آلود بود شير حرف روباه را باور كرد و گرگ را بكشت (و مرب) يعني ملازم و ارب بالمكان يعني لزم (و كروها جزعة) يعني او را به حال اول برگردانيد يعني به سوي فتنه و هرج و مرج سوق دهيد (و ام طحال) زني بوده است در جاهليت كه بسيار زنا مي داده و از اين جهت در مثل مي گويند ازني من ام طحال يعني زناكارتر از ام طحال و شكي نيست كه كسي كه چنين عبارت با ركاكت كه زندقه و الحاد از او مي ريزد در حق أميرالمؤمنين عليه السلام متكلم بشود اصلا حظي از ايمان ندارد بالجمله چون اين سخنان به اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد در خشم شد و مكتوب ذيل را براي ابوبكر فرستاد.

مكتوب اميرالمؤمنين به ابي بكر

در احتجاج طبرسي و ديگر كتب مي فرمايد فكتب عليه السلام شقوا متلاطمات أمواج الفتن بحيازيم سفن النجاة و حطوا تيجان أهل الفخر بجمع اهل الغدر و استضاؤا بنور الأنوار و اقتسموا مواريث الطاهرات الابرار و احتقبوا ثقل الاوزار بغصبهم نحلة النبي المختار فكاني بكم تترددون في العمي كما يتردد البعير في الطاحونة اما و الله لو اذن لي بما ليس لكم به علم لحصدت رؤسكم عن أجسادكم كحب

ص: 31

الحصيد بقواضب من حديد و لفلقت من جماجم شجعانكم ما أقرح به آماقكم و أوحش به مجالكم فاني منذ عرفتموني مردي العساكر و مفني الجحافل و مبيد خضرائكم و محمد ضوضائكم و جزار الدوارين اذ أنتم في بيوتكم معتكفون و اني لصاحبكم بالأمس لعمر ابي لم تحبوا فينا الخلافة و النبوة و أنتم تذكرون أحقاد بدر و ثارات احد و الله لو قلت ما سبق من الله فيكم لتداخلت اضلاعكم في اجوافكم كتداخل اسنان دوارة الرحي فان نطقت تقولون حسد و ان سكت فيقال جزع ابن ابي طالب من الموت هيهات هيهات ان الساعة يقال لي هذا و أنا الموت المميت خواض المنيات جوف ليل خامد حامل السيفين الثقيلين و الرمحين الطويلين و مكسر الرايات في غطامط الغمرات و مفرج الكربات عن وجه خير البريات أيهنوا فو الله لابن أبي طالب آنس بالموت من الطفل الي محالب امه هبلتكم الهوابل لو بحت بما أنزل الله فيكم في كتابه لاضطربتم اضطراب الارشية في الطوي البعيدة و لخرجتم من بيوتكم هاربين و علي وجوهكم هائمين و لكن اهون و جدي حتي ألقي ربي بيد جزاء صفرا من لذاتكم خلوا من طحناتكم فما مثل دنياكم عندي الا كمثل غيم علا فاستعلي ثم استغلظ فاستوي ثم تمزق فانجلي رويدا فعن قليل ينجلي لكم القسطل فتجدون ثمر فعلكم مرا أم تحصدون غرس أيديكم ذعافا ممزقا و سما قاتلا و كفي بالله حكيما و برسول الله خصيما و بالقيمة موقفا و لا أبعد الله فيها سويكم و لا اتعص فيها غيركم و السلام علي من اتبع الهدي.

اللغة: حيازيم جمع حيزوم استخوان پيش سينه را گويند و مراد در اينجا سينه كشتي است كه موج دريا را مي شكافد.

احتقبوا من الحقب و هو الرسن ريسماني را گويند كه شتر را با او محكم ببندند هذا اذا كان علي وزن فرس و اما بضمتين جمعه احقاب و منه لابثين فيها احقابا اي زمانا كثيرا.

قواضب جمع قضب و هو السيف.

جماجم جمع جمجمه و هو عظم الراس المشتمل علي الدماغ.

اقرح من القرح و هو الجرح يعني جراحت شمشير و تير و نيزه.

آماقكم من مأق علي وزن ضرب و من ماق بر وزن رام و مؤق العين بارة ساكنة طرفها مما يلي الانف يعني از ضرب شمشير چشمهاي شما را به صورتهاي شما جاري خواهم كرد.

ص: 32

مجال محل جولان مردي من الردي و هو الهلاك.

جحافل جمع جحفل بتقديم الجيم بر وزن جعفر به معني كثرت لشكر و خيل عساكر است.

مبيد خضرائكم جمع اخضر و مراد در اين مقام جوانان پر قوت شيرافكن است.

ضوضاء العويل و البكاء كنايتا عبارة اخراي صرخه است كنايه از اينكه در غزوات اگر شجاعي از كفار به ميدان مي آمد همه از ترس ناله و گريه مي كردند تا من او را به قتل مي آوردم و شما را راحت مي كردم و خاموش كننده صرخه ي شما بودم.

جزار ذبح كننده شتر را گويند كنايه از كثرت قتلي به دست او.

معتكفون من الاعتكاف و هو اللبس و المبيت في مكان.

احقاد جمع حقد وهر الضغن يعني كينه به دل گرفتن.

ثارات جمع ثار به معني الذجل يعني خونخواه و طلب كننده خون.

اضلاع جمع ضلع كنايه از اينكه از كثرت خوف دندانها شما در هم شكند مثل اينكه هنگام دور زدن سنگ آسيا گندم را نرم كند.

خواض من الخوض بمعني فرو رفتن.

غطامط در قاموس گويد بحر غطامط بالضم عظيم الامواج و اضطراب و موج و غليان ديك را گويند كناية از شدت حرب.

ايهنوا من الهون الرفق و اللين.

محالب جمع ملحب موضع اللبن و هو الثدي

هبلتكم الهوابل اي ثكلتكم الثوكل و الهبول بفتح الهاء من لا يبقي لها ولد الهبول البكول.

بحت و البحت كفلس الخالص من كل شي و الخبر الذي ليس معه غيره و بحت اي اخبرتكم بالشبهات لا تعرفونها غيري.

الارشية جمع رشاء و هو حبل يتوصل به الي ماء البئر و الطوي البئر.

هائمين من هام يهيم و رجل هائم و هيوم اي متحير و الهيام بالضم كالجنون من العشق.

الوجد الغضب جزاء يد مقطوع صفر الكف الخالي من الشي ء طحنايكم من الطحن و هو الدقيق كنايه از آنچه اندوخته بودند از زخارف دنيا تمزق اي تقطع

القسطل الغبار زعاف كغراب السم المهلك و القتل السريع اتعس اي ضعف

ترجمة يعني تلاطم موجهاي فتنه ها را با سينه هاي كشتي نجات شكافتيد (كنايه از اين كه به پشتيباني رسول خدا از وادي ضلالت به شاهراه هدايت آمديد و از بت پرستي به خداپرستي رو آورديد) و تاجهاي ارباب تكبر و تنمر از فرق ايشان فروگذاشتيد و جمعيت اهل ذر را پراكنده نموديد و از پرتو نور محمدي استضائه و روشني گرفتيد

ص: 33

(يعني صاحب دين و شرف و سعادت شديد) ولي در پايان كار بعد از رسول اكرم ميراث اهل بيت را به غصب مابين خود تقسيم كرديد و بار گناهان و معاصي را به سبب غصب كردن نحله و بخشش پيغمبر مختار بر پشت خود تنگ بربستيد گويا نگرانم كه شما در ضلالت و كوري و لجاجت و عناد تردد مي نمائيد مانند تردد شتر آسيا كه با چشم بسته دور سنگ آسيا گردش مي كند و چنان پندارد كه مسافتهائي طي كرده به خدا قسم اگر به چيزي كه شما به آن دانا نيستيد رخصت مي داشتم سرهاي شما را با شمشير برنده مي درويدم مانند دروگري كه با داس خود گندم و جو را درو مي كند و با ذوالفقار آبدار فرقهاي شما را مي شكافتم و وسعت زمين را بر شما تنگ مي كردم شما خود مي دانيد و مرا كاملا از روز اول شناخته ايد كه تباهي لشگرها و فناي عسگرها و كشنده جيوش شما و فرونشاننده خروش شما من بودم و پهلوانان شيرافكن و جوانان كوه كن را پايمال آجال مي نمودم و مانند جزاري كه حرص بر نحر شتر دارد من در ميدان قتال داد مردي مي دادم و شما در خانه هاي خود ساكن و آرميده بوديد، قسم به جان پدرم كه شما از راه بغض و حسد دوست نداشتيد كه خلافت و نبوت در خانواده ما بپايد شما هنوز از مبارزت و مناجزت غزوه بدر افسرده و از ثارات يوم احد پژمرده ايد كه چرا صناديد قريش به دست من به خاك هلاك افتادند و شما هرگاه كينه هاي بدر و احد را كه من خون مشركين را ريخته ام متذكر مي شويد آتش خشم شما زبانه زدن مي گيرد به خدا قسم اگر آن عذاب و عقاب را كه خداوند براي شما مقرر داشته بر زبان آرم و پرده از روي كار بردارم از خوف و دهشت پهلوهاي شما در هم فرورود مثل فرورفتن دندانهاي گرداننده آسيا كه در حال آسيا كردن به هم مي فشارد (كنايه از استيصال و نابود شدن است) من با شما چگونه معامله كنم) اگر از حق خود سخن بگويم مي گوئيد پسر ابوطالب بر ما حسد مي برد و اگر ساكت نشينم مي گوئيد پسر ابوطالب از مرگ ترسيد هيهات هيهات آيا در اين مقام چنين سخني در حق من گفته مي شود با اين كه من آن كس باشم كه در غمرات مرگ فرورم و در غلواي جنگ با دو نيزه و دو شمشير داد مردي مي دهم و صفها را در هم مي شكنم و شجاعان نامي را طعمه تيغ بي دريغ مي گردانم و رايات سپهسالار

ص: 34

هر لشگري را در هم مي شكنم و در تاريكي شب باك ندارم كه در درياي مرگ فرو شوم من بودم كه غبار غم و اندوه را از روي سيد بشر صلي الله عليه و آله و سلم زايل مي كردم، آرام باشيد آيا چه خيال در حق من مي كنيد به خدا قسم كه پسر ابوطالب چنان انس به مرگ دارد كه طفل به پستان مادر انس دارد، مادرهاي شما در مصيبت و عزاي شما بنالند اگر آنچه را كه خداوند متعال در قرآن براي شما نازل كرده روشن سازم چنان اضطراب كنيد كه رسن طويل در چاه عميق اضطراب كند و سراسيمه از خانه هاي خود بيرون شويد و سر به بيابان گذاريد و لكن من آتش وجد و خشم خود را فرو مي نشانم تا وقتي كه خداي خويش را ملاقات بنمايم با دست خشكيده و خالي از آنچه را كه به آن سرخوشيد و آن را لذت پنداريد چون مثل دنياي شما در نزد من مثل ابري است كه برآيد و بالا رود سپس غلظت و سختي پذيرد سپس پاره پاره شده منجلي شود بدانيد همان طوري كه ابر دوام ندارد و ثباتي از براي او نيست و به زودي محو و نابود گردد عمل شما هم چنين خواهد بود، آرام باشيد عنقريب است كه اين غبار برطرف شود و پاداش قبايح اعمال خود را بنگريد و آنچه كشته ايد بدرويد و ميوه افعال خود را كه سخت تلخ است بجشيد و از شجري كه به دست خود غرس كرده ايد كه حاصل آن زهر هلاهل و كشنده است بهره بريد كافي است روزي كه قيامت موقف است و خداوند عدل حاكم و رسول خدا خصم شما خواهد بود، خداوند متعال دور نكند از رحمت خود مگر شما را و دوچار هلاكت نسازد مگر شما را و سرنگون ننمايد مگر شما را.

اقاله ي ابوبكر از خلافت و عتاب عمر با او

چون مكتوب أميرالمؤمنين عليه السلام به ابوبكر رسيد مضطرب شد و سخت بيمناك گرديد كه مبادا از اين مكاتبات و مخاطبات فتنه حديث شود كه اصلاح آن در عقده محال افتد پس مردم مهاجر و انصار را حاضر ساخت و گفت اي جماعت مهاجر و انصار من در اخذ عوالي و فدك با شما طريق مشاورت سپردم و رأي شما را به صواب شمردم شما تصديق كرديد كه انبيا را ميراثي نيست و من منافع فدك را بر فيي ء مسلمين بر

ص: 35

افزودم تا در حفظ ثغور و حدود و جهاد با مشركين و اعداي دين به كار برم اينك مرا علي با شمشير حديد تهديد مي كند و بيم مي دهد سوگند با خداي كه من همي خواهم حمل خلافت را از دوش فروگذارم و طريق سلامت سپارم و طلب اقاله كردن و عزل و عزلت گزيدن اختيار نمايم از بهر آنكه با پسر ابوطالب طريق مناطحت ننمايم و ابواب مكاوحت و منازعت نگشايم مرا با علي و علي را با من چه افتاده است؟. عمر بن الخطاب چون از پسر ابوقحافة اين كلمات ضعف آميز را اصغا نمود زبان به شناعت باز كرده و گفت اي پسر ابوقحافة هرگز جز از در ضعف سخن نتواني سرود و جز طريق ضعف نداني پيمود تو پسر كسي باشي كه نه در ميدان قتال جريست و نه در قحط سالي سخي است مرا شگفت مي آيد از اين قلب ترسنده و نفس هراسنده كه تراست همانا من زلال خلافت را از براي تو صافي كردم و از آلايش پاك نمودم كه نيك بنوشي و خوش باشي دل قوي فرما و قواعد ملك را استوار بدار و خداي را سپاس گذار از آنچه من در راه تو بذل كردم اگر من نبودم علي بن ابي طالب استخوان تو را در هم مي شكست علي أن صخره صما است كه تا شكسته نشود رشحه بيرون ندهد و آن افعي جان گذاست كه جز به افسون كس از زخم او نرهد و آن شجر تلخي است كه اگر همه با عسلش مخلوط بنمائي جز مرارت ثمر نياورد با اين همه تو در جاي خويش استوار باش و از وعيد و تهديد او خاطر مخراش از آن پيش كه بر تو شام كند من بر وي چاشت خورم و قبل از اينكه سد باب تو كند ابواب او را مسدود سازم هر كس بر منبر رسول خدا بالا رود سزاوار است خدا را شكر گذارد در اين وقت ابوبكر زمام كلام را از دست عمر گرفت و گفت كه اي عمر تو را به خدا سوگند مي دهم كه مرا از اين مغلطه كاري معاف داري و اين سخناني كه چون پشم زده است از نقل آن خودداري نمائي به خدا قسم اگر علي قصد ما كند ما را با دست چپ خويش به قتل رساند بدون آنكه به دست راست محتاج شود ولي سه خصلت است در علي كه مانع است از قتال با ما و اگر اين سه خصلت نبود ما را از دست او نجاتي نبود و آن سه خصلت كه علي را از جنگ كردن با ما بازداشته اين است:

اول- آنكه تنها است و او را ياوري نيست.

ص: 36

دوم- آنكه وصيت پيغمبر اكرم را درباره ما مراعات مي نمايد.

سوم- آنكه جميع قبائل عرب با او دشمن باشند و چون پلنگ زخم خورده دندانهاي خود را براي دريدن او تيز كرده اند و حريص در قتل او هستند همانند شتري كه به علفهاي بهاري افتد و دانسته باش كه براي اين سه خصلت علي با ما كوتاهي مي ورزد و اگر اين سه خصلت نبود البته مرجع خلافت او بود الخ.

خطبه ي اميرالمؤمنين در مسجد

محدث قمي در بيت الاحزان از كتاب روضه ي كافي كليني قدس سره كه به اسناد خود از ابوالهثيم به تيهان روايت مي كند كه أميرالمؤمنين در مسجد رسول خدا خطبه خواند

و بعد ان ذكر كلامه في التحميد لله و الصلوة علي رسول الله الي ان قال: مخاطبا للناس اما و الذي فلق الحبة و برء النسمة لو اقتبستم العلم من معدنه و شربتم الماء بعذوبته و ادخرتم الخير من موضعه و أخذتم من الطريق واضحه و سلكتم من الحق منهجه لنهجب بكم السبل و بدت لكم الاعلام و أضاء لكم الاسلام فأكلتم رغدا و ما عال فيكم عائل و ما ظلم منكم مسلم و لا معاهد و لكن سلكتم سبيل الظلام فاظلمت عليكم دنياكم برحبها و سدت عليكم أبواب العلم فقلتم بأهوائكم و اختلفتم في دينكم فافنيتم في دين الله بغير علم و اتبعتم الغواة فاغوتكم و تركتم الأئمة فتركوكم فاصبحتم تحكمون بأهوائكم اذا ذكر الأمر سئلتم أهل الذكر فاذا افتوكم قلتم هو العلم بعينه فكيف و قد تركتموه و نبذتموه و خالفتموه رويدا عما قليل تحصدون جميع ما زرعتم و تجدون وخيم ما اجترمتم و ما جلبتم فو الذي فلق الحبة و برء السنمة لقد علمتم اني صاحبكم و الذي به امرتم و اني عالمكم و الذي بعلمه نجاتكم و وصي نبيكم و خيرة ربكم و لسان نوركم و العالم بما يصلحكم فعن قليل رويدا ينزل بكم ما وعدتم و ما نزل بالامم قبلكم و سيسئلكم الله عز و جل عن ائمتكم معهم تحشرون و الي الله عز و جل غدا تصيرون أما و الله لو كان لي عدة أصحاب طالوت او عدة اهل بدر و هم اعدادكم لضربتكم بالسيف

ص: 37

حتي تولوا الي الحق و تنيبوا للصدق فكان ارتق للفتق و آخذ بالوفق، اللهم فاحكم بيننا بالحق و أنت خير الحاكمين.

ترجمه- خلاصه فرمايش آن حضرت به فارسي اين است كه ابوالهيثم گويد آن حضرت در مسجد خطبه ي انشاء فرمود و بعد از حمد و ثناي الهي و صلوات بر حضرت رسالت پناهي روي با مهاجر و انصار نمود و گفت اي مردم به حق آن خدائي كه دانه را شكافته و خلق را آفريده اگر شما احكام دين را از آل محمد اخذ مي كرديد و زلال علم را از ايشان تعلم مي نموديد و طريق واضح را از دست نمي داديد و آب حيوة جاوداني را در حالت عذوبت و گوارائي مي آشاميديد و خيرات و نيكوئي را از محل خود ذخيره و اندوخته مي كرديد و از شاهراه حق و طريق روشن سلوك مي نموديد در اين صورت راهها بر شما روشن مي شد و نشانه هاي دين براي شما آشكار مي گرديد و اسلام براي شما مي درخشيد و بدون زحمت و مشقت به طور فراواني از نعم خداوند مي خورديد و هرگز خانواده اي از مسلمانان به فقر و درويشي مبتلا نمي شد و هيچ مسلماني از شما ستم نمي ديد و بر او ظلم نمي شد حتي كفار ذمي و معاهد هم در امان بودند و بر ايشان ستم نمي شد و ليكن چكنم كه شما راه ستمكاران را پيش گرفتيد از اين جهت دنياي به آن وسعت بر شما تنك گرديد و ابواب معارف و علوم به روي شما مسدود شد از اين جهت به دلخواه خود تكلم كرديد و در دين خدا اختلاف نموديد و راه نفاق پيموديد و بدون علم و دانش در احكام خدا فتوي داديد و پيروي گمراهان و مضلين نموديد بالاخره شما را گمراه نمودند و از راه راست منحرف ساختند، اين وقت مقتدايان شما نيز شما را به حال خود گذاشتند اكنون صبح كرده ايد در حالي كه به هواي نفس خويش فتوي مي دهيد و مابين مردم حكم مي كنيد هرگاه مشكلي بر شما روي دهد و آل محمد مشكل شما را حل بنمايند مي گوئيد علم اين است لا غير در اين صورت چه شما را بر اين داشت كه آل محمد را ترك كرديد و آنها را پس پشت انداختيد و اوامر آنها را مخالفت نموديد؟!! هان آهسته باشيد كه عنقريب كشتهاي خود را مي درويد و جزاي اعمال خود را مي يابيد و وزر و وبال اعمال شنيعه خود را خواهيد ديد و آن مكرها و خدعه ها كه به كار بستيد نتيجه ي او را به او

ص: 38

مي رسيد، قسم به آن خدائي كه دانه را شكافته و آفريدگان را از كتم عدم به عرصه وجود آورده كه شما حتما و جز ما مي دانيد كه أميرالمؤمنينم و رباني اين امت و وصي حضرت رسالت و عالم به كتاب و سنت من هستم و منم كه از انوار علوم من براي شما نجات حاصل شود و منم برگزيده پروردگار و مترجم قرآن و مفسر آيات خداوندگار و عالم به مصالح ليل و نهار از اصلاح و فساد امور شما و اكنون نزديك است آنچه وعده شد بر شما فرود آيد از عذاب و امتحان چنانچه بر امم سالفه نازل شده و عنقريب است كه خداوند متعال شما را در مورد حساب درآورد و از ائمه و مقتدايان شما سئوال نمايد و مؤاخذه نمايد كه با آنها محشور خواهيد شد و به سوي خداوند عز و جل بازگشت خواهيد نمود آگاه باشيد به خدا قسم كه اگر به عدد اصحاب طالوت يا اصحاب بدر كه سيصد و سيزده نفر بيش نبودند مرا يار و ناصر بود شما را با شمشير خود مي زدم تا آنكه رو بحق آريد و به سوي دين صحيح و صدق بازگرديد چه آنكه ضربات شمشير مسدود كننده را كفر و نفاق باشد و از براي رفق و مدارا بهتر است (پس فرمود) بار الها حكم فرما مابين ما و اين گروه بدانچه سزاوار است و تو نيكوترين حاكمي.

راوي گويد: كه أميرالمؤمنين بعد از اين خطبه از مسجد بيرون آمد در اثناي عبور از زمين ريگزاري گذشت سي عدد گوسفند در آنجا مي چريدند حضرت فرمود به خدا قسم اگر به عدد اين گوسفندان مرا ناصر و معين بود هر آينه پسر خورنده مگسها را از منبر رسول خدا به زير مي آوردم و او را از ملك و سلطنت خلع مي كردم.

راوي گفت: چون أميرالمؤمنين آن روز را به آخر رسانيد سيصد و شصت نفر با آن حضرت بيعت كردند كه تا دم مرگ ايستادگي داشته باشند أميرالمؤمنين آنها را فرمود كه فردا سرهاي خود را بتراشيد و در احجار الزيت نزد من آئيد چون فردا روز برآمد أميرالمؤمنين سر خود را بتراشيد در موعد خود حاضر شد ولي هيچكدام از قوم سر خود را نتراشيدند و در ميعادگاه حاضر نشدند مگر ابوذر و عمار و مقداد و سلمان و حذيفة بن يمان چون آن حضرت اوضاع را چنان ديد هر دو دست به طرف آسمان بلند كرد و عرض كرد (اللهم ان القوم استضعفوني كما استضعف بنو اسرائيل

ص: 39

هارون اللهم فانت تعلم ما نخفي و ما نعلن و ما يخفي عليك شيي ء في الارض و لا في السماء توفني مسلما و الحقني بالصالحين) و ازين پيش ياد كرديم اين قصه را و به جاي حذيفه در آن روايت زبير مذكور است و بردن أميرالمؤمنين فاطمه را به در خانه مهاجر و انصار ايضا سبق ذكر يافت و اين مطلب در نزد اهل سنت ايضا مسلم است.

ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه مي گويد: أميرالمؤمنين نيمه شبي فاطمه را بر درازگوشي سوار كرده همراه خود برمي داشت به در خانه مهاجر و انصار برده و از آنها طلب ياري مي نمود و فاطمه نيز آنها را به نصرت علي عليه السلام مي خواند در جواب مي گفتند كه اي دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ما با ابوبكر بيعت كرديم و امر گذشته و اگر قبل از اين بيعت پسر عم تو ما را به بيعت خود مي خواند با او بيعت مي كرديم و از او نمي گذشتيم أميرالمؤمنين فرمود چگونه براي من جائز بود كه جنازه رسول خدا را بگذارم و در طلب خلافت بشتابم فاطمه فرمود علي عليه السلام نكرد مگر آنچه را كه شايسته او بود و كردند آنچه را كه خداي تعالي پاداش اعمال آنها را خواهد داد.

و نيز ابن ابي الحديد گويد: كه از كلام معويه مشهور است كه به علي عليه السلام نوشت از شام به اين مضمون «عهد و زمان ديروز تو هنوز از ياد بدر نرفته كه زوجه خود را شبانه همراه برمي داشتي و بر درازگوشي سوار مي نمودي و هر دو دست تو در دست دو فرزندت حسن و حسين بود هنگامي كه مردم با ابي بكر بيعت مي كردند و تو باقي نگذاشتي احدي از اهل بدر و سابقين را مگر آنكه آنها را به ياري خود خواندي و تو با زوجه ات براي انتصار به نزد آنها رفتي و گفتي بيائيد و مرا نصرت كنيد و همي خواستي مردم را كوچ دهي ولي كسي ترا اجابت نكرد مگر چهار نفر يا پنج نفر به جان خودم قسم اگر تو بر حق بودي هر آينه ترا اجابت مي نمودند ولي ادعاي تو در اين امر بر باطل بود!! و حرفي را ندانسته بر زبان جاري كردي و امر خلافت را كه بدان نرسي نشانه گذاشتي و هدف بساختي!!

ص: 40

بيماري فاطمه و عيادت ام سلمة از ايشان

صديقه ي كبري سلام الله عليها در اثر صدماتي كه ابوبكر و عمر به او وارد آوردند رفته رفته مريض و بستري گرديد ام المؤمنين ام سلمه رضي الله عنها كه نهايت مهرباني با فاطمه داشت روزي به عيادت آمد.

چنانچه در تفسير عياشي مسطور است كه داخل شد ام سلمة بر فاطمه و عرض كرد اي دختر رسول خدا چگونه صبح كردي شب دوشين را.

قالت اصبحت بين كمد و كرب فقد للنبي و ظلم الوصي هتك و الله حجاب من اصبحت امامته مغصوبة مقبوضة علي غير ما شرع الله في التنزيل و سنها النبي صلي الله عليه و آله و سلم في التأويل و لكنها احقاد بدرية و ترات احدية كانت عليها قلوب أهل النفاق مكتمنة لمكان الوشاة فلما استهدفت و الامر ارسلت علينا شئابيب الآثار من مخيلة الشقاق فيقطع وتر الايمان من قسي صدورها و لبئس علي ما وعد الله من حفظ الرسالة و كفالة المؤمنين احرزوا عائدتهم غرور الدنيا بعد انتصار ممن فتك بآبائهم في مواطن الكرب و منازل الشهادات.

ترجمه- علامه ي مجلسي در بحار مي فرمايد: «كه من اين حديث را جز در نسخه واحد نديدم و چند كه محرف و مصحف بود اصلاح نتوانستم لاجرم آنچه ديدم نگاشتم». كيف كان آنچه از اين كلمات مسلم است شكايت آن مخدره و درد دل سوخته او است كه براي ام سلمه هنگامي كه او پرسش مي كند كه چگونه شب را به روز آوردي شرح مي دهد و مي فرمايد صبح كردم در حالي كه جگرم از داغ پدر سوخته و آتش دلم براي ظلمي كه بر وصي رسول خدا كرده اند افروخته همانا به خدا قسم هتك كردند حجاب خدا را و آن أميرالمؤمنين بود كه صبح كرد در حالي كه خلافت و منصب امامت او

اللغة كمد بمعني خون شديد است، وشاة جمع واشي به معني سخن چين است، استهداف به معني تير به نشان خوردن، شآبيب جمع شؤبوب بمعني يك دفعه باريدن، الاثار جمع ثار به معني خون و خونخواه، مخيله ابريست كه گمان باران در او مي رود، عائدة به معني فائده است.

ص: 41

را گرفتند و غصب نمودند و برخلاف كتاب خدا و سنت حضرت مصطفي كار كردند و چشم از تنزيل و تأويل اين كتاب آسماني پوشيدند و آن نبود مگر به جهت كينه هائي كه از علي در دل داشتند كه رجال آنها را در بدر واحد به قتل رسانيده و شراره حقد و حسد خود را به اين خاموش كردند كه از علي انتقام بكشند به غصب كردن حق او چون رسول خدا دنيا را وداع گفت تير آنها به نشان درآمد كينه هاي خود را از مكنون خاطر خود ظاهر ساختند باران خونخواهي را بر سر ما فروفرستادند و ابواب فتنه را به روي ما باز كردند به دستياري مفسدان و سخن چينان يك باره كمند ايمان را بگسيختند و زه ايمان را از كمان قلب قطع كردند و حفظ رسالت سيد المرسلين و كفالت امور مؤمنين را پشت پاي زدند از پس آنكه محفوظ داشتند فوائد خويش را از غرور دنيا و چون به مقصود نائل شدند دست از نصرت علي مرتضي برداشته و چندانكه از آنها طلب نصرت كرد ناديده و ناشنيده گرفتند به جهت اينكه علي مرتضي پدران آنها را كشته بود.

عيادت دختر طلحة از فاطمه

(نا) عايشه دختر طلحه بعد از وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روزي بر فاطمه زهرا برآمد او را گريان يافت عرض كرد پدر و مادرم فداي تو باد اين گريه و زاري از براي چيست؟!

فقالت أتسئليني عن هنة حلق بها الطائر و حفي بها السائر رفعت الي السماء أثرا و رزئت في الارض خبرا ان قحيف تيم و احيول عدي جاريا ابا الحسن في السباق حتي اذا تفر يا في الخناق فاسرا له الشنئان و طوياه الاعلان فلما خبئا نور الدين و قبض النبي الأمين نطقا بفورهما و نفثا بسورهما و أدالا فدكا فيالها كم من ملك ملك انها عطية الرب الاعلي للنجي الاوفي و لقد نحلينها للصبية السواغب من نجله و نسلي و انها لبعلم الله و شهادة امينه فان انتزعا مني البلغة و منعاني اللمظة فاحتبسها يوم الحشر و ليجدن آكلها ساعرة حميم في لظي جحيم.

اللغه هنة مؤنث هن جمعه هنوات و هو الشر و الفساد- حلق من باب تفعيل بلند شدن مرغ است در پرواز- و حفي حفاءا من باب تعب اي مشي به غير نعل و منه حفي السائر اي كثر في المشي

ص: 42

حتي وقت قدماء- قحيف مصغرا و القحف اناء من خشب كانه نصف قدح و هنا كناية عن ابي قحافة و قحيف تيم يعني ابوبكر و التصغير للتحقير- احيول مصغر احول و هو الذي في عينه حول اي تغيير و في المنجد: الحوالي و الحول و الحولي ذو الحيلة شديد الاحتيال و هو المناسب بهذا المقام قال و رجل حوله اي شديد الاحتيال و فيه ايضا المحال الباطل المعوج و كيف كان احيول بالتصغير صفة ذم- تفر يا من فري يفري فريا عليه الكذب اختلقه و فري الشي ء قطعه و شقه و فري يفري فري دهش و تحير و الظاهر المراد هنا خوف اظهار ما في قلوبهم من الكذب و الاختلاق و الاباطيل- خنقه تخنيقا شد علي حلقه حتي يموت- الشنئان علي وزن همدان: البغضاء- طوياه تثنية طوي يطوي طيا نقيض النشر يعني در هم پيچيد كنايه از اينكه بغض و كينه خود را در دل پنهان كردند- خبا اي خمد يعني خاموش شد- بفورهما الفور: الغليان و الاضطراب و قوله تعالي من فورهم هذا اي من غضبهم و هذا التعبير في مقام التوبيخ و التحقير- نفثا و منه نفث الشيطان علي لسانه اي القي فكلم و النفث شبيه بالنفخ و يقال هذا ايضا في مقام التوبيخ و التحقير- سورهما السور بفتح السين و سكون الواو بمعني الشدة و منه سورة الخمر اي شدتها و من السلطان سطوته- أدالا اي غلبا- للنجي كناية عن رسول الله (ص) و منه و قربناه نجيا اي مناجيا يقال في مقام المدح و الثناء البلغة كغرفة الزاد يكتفي منه في العيش و منه الدنيا دار بلغة اي دار عمل- اللمظه من لمظ يلمظ بالضم اخرج لسانه بعد الاكل او الشرب فمسح به شفتية تبتلع بلسانه بقية الطعام بين اسنانه بعد الاكل و هنا كناية عن شيئي قليل، الزلفة كغرفة و الزلفي القربي و المنزلة، ساعرة من سعراي اشتعل و السعير: النار و لهبها و اسعرتها او قدتها، الحميم الماء الحار الشديد الحرارة يسقي منه اهل النار و يصب لي ابدانهم و عن ابن عباس لو سقطت منه نقطة علي جبل الدنيا لا ذابتها، لظي اسم من اسماء جهنم، (المجمع و المنجد)

ترجمة فرمود اي دختر طلحه آيا سؤال مي كني از من حديث شنيعي و شر عظيمي را كه مكتوب آن بر پر مرغان بسته شد و در جهان پراكنده گشت و پيكهاي سريع السير و بريدهاي چالاك در طي طريق خبر آن را به اطراف جهاني رسانيدند غبار آن تا آسمان برفت و مصيبت آن زمين را فرو گرفت همانا پست ترين قبيله تيم ابوبكر بن ابي قحافه و خبيث ترين و حيله بازترين قبيله عدي عمر بن الخطاب دو اسبه تاختند و رايت مسابقت برافراشتند كه بر علي مرتضي پيشي بگيرند چون كفو آن حضرت نبودند ذليل و زبون گشتند چندان كه گلوگاه ايشان تنگي گرفت چون بر مركب آرزو سوار نشدند بغض و كينه علي مرتضي را در دل خود پنهان كردند و خصمي خويش را به آن حضرت مخفي داشتند و هيبت نبوت مانع آنها بود كه اظهار بغض خود بنمايند تا آنكه نور نبوت مخفي و چراغ هدايت خاموش گرديد و پيغمبر

ص: 43

امين مقبوض گشت آنچه در دل داشتند بر زبان آوردند و به مركب آرزو سوار شدند و كمان لجاج و احتجاج را به زه دركشيدند و دم زهرآميز را به زيان اهل بيت دردميدند و با غنج دلال خصومت خويش را آشكار ساختند و به غصب فدك و عوالي آن پرداختند از در تعجب بنگريد كه چه بسيار ملوك مالك فدك گشت و از اين به بعد هم مالك شوند و با هيچ كس وفا نكند همانا اين فدك عطيه ي خداوند است كه به رسول خدا عنايت فرمود آن حضرت آن را به من بخشيد از بهر فرزندان و كودكان گرسنه كه از نسل او و اولاد من باشند و اين به حكم خداوند رب العالمين و شهادت روح الامين بود پس اگر ابوبكر و عمر قطع كردند معاش طفلان مرا و بازگرفتند خورش مرا من از براي اينكه اجر و ثوابم به درگاه باري تعالي افزون شود بر اين ظلم و ستم صبر مي كنم و خراجي كه ايشان مأخوذ دارند افزون از بقاي طعامي نيست كه در زير دندان بماند و البته در قيامت اين فدك براي غاصبين آن چرك و خون و آتش برافروخته و حميم جهنم خواهد بود البته آن را خواهند ديد.

خطبه ي فاطمه ي زهرا هنگام عيادت زنان مهاجر و انصار از او

اين خطبه از مسلمات در نزد عامه و خاصه است ابن ابي الحديد در جلد 4 شرح نهج البلاغة ص 87 از طبع مصر نقل كرده و عمر رضا كحاله در اعلام النساء در ترجمه ي فاطمه ي آن را نقل كرده و علي بن عيسي اربلي در كشف الغمه از كتاب سقيفه ابوبكر جوهري كه از مشاهير اهل سنت است نقل كرده و شيخ طبرسي در احتجاج از سويد بن غفله نقل كرده و شيخ صدوق در امالي از ابن عباس و در معاني الاخبار از عبدالله محض بن الحسن المثني بن الحسن المجتبي عليه السلام و او از مادرش فاطمة بنت الحسين عليه السلام روايت كرده با اندك اختلافي و صاحب ناسخ گويد روايت اين طرق ثلاثة در بيان اين خطبه ي اندك اختلافي است لاجرم واجب نمي كند كه من بنده روايت طرق ثلاثه را بنگارم زيرا كه روات اگر كلماتي چند در فقرات اين حديث ديگرگون

ص: 44

آورند زياني به حديث نمي رساند از اين روي روايت عبدالله محض را كه از فاطمه دختر حسين عليه السلام است كافي دانستم.

علامه ي مجلسي در عاشر بحار به هر سه طريق نقل فرموده (شكر الله سعيه) مي فرمايد چون مرض فاطمه سنگين شد زنان مهاجر و انصار در گرد او درآمده فقلن لها السلام عليك يا بنت رسول الله كيف اصبحت عن ليلتك؟ فحمدت الله وصلت علي ابيها ثم قالت: اصبحت و الله عائفة لدنيا كن قالية لرجا لكن لفظتهم قبل اذ عجمتم و سئمتهم بعد ان سبرتهم فقبحا لفلول الحد و خور القنات و خطل الرأي و اللعب بعد الجد و قرع الصفات و زلل الاهواء و بئس ما قدمت لهم انفسهم ان سحظ الله عليهم و في العذاب هم خالدون لارجم و الله لقد قلدتهم ربقتها و شننت عليهم عارها و حملتهم اوقتها و عقرا و رغما و بعدا للقوم الظالمين.

اللغة

عائفة اي كارهة من عاف يعيف عيفا و عيافة بكسر العين من باب تعب، قالية اي مبغضة، لفظتهم اي رمتهم، اعجمتهم اي عضضهم يعني قبل از اينكه دندان بر آنها فرو برم از دهن بيرون انداختم كنايه از عدم اعتناء و اين عبارت در مقام مذمت و توبيخ گفته مي شود، سبرتهم اي امتحنهم يعني دلگير و غضبناك بر مردان شما شدم بعد از اينكه آنها را امتحان كردم، فقبحا كلمه ي نفرين، فلول اي الكسر و الثلمة في السيف خورة بفتح الاول و الثاني به معني ضعف و سستي است قناة بمعني نيزه است خطل بالتحريك منطق فاسد و مضطرب را گويند، قرع الصفات اي ضرب الحجر الاملس اي اخذتم دينكم باللعب و الباطل بعد ان كنتم مجدين فيه، لاجرم: كلمة تورد لتحقيق الشيئي، ربقه بكسر الراء و سكون الباء در اصل ريسماني باشد كه بدان گردن بهيمه را بندند و مرا در اينجا حبل خلافت است فلذا ضمير ربقتها و دو ضمير بعد راجع به فدك يا خلافت است، شننت من شن ريختن آب است و در اينجا مراد فرود آوردن عار و ننگ را بر ايشان يعني غصب فدك و خلافت مايه ي عار و ننگي شد از براي ايشان اتا دامنه قيامت، اوقرها من الوقر بكسر الواو و سكون القاف: الثقيل من الحمل و في بعض النسخ اوقتها و لم نعرف له معني، فجدعا قطع الانف او الاذن او الشفة، عقرا ضرب قوائم البعير اين جدعا و عقرا با دو كلمه بعد در مقام دعاي بد و نفرين گفته مي شود كناية از فنا و استيصال تام و نابود شدن غاصبين خلافت و فدك مي باشد.

ويحهم اني زعزعوها عن رواسي الرسالة و قواعد النبوة و الدلالة و مهبط روح الأمين و الطبين بامور الدنيا و الدين الا ذلك هو الخسران المبين و ما الذي نقموا عن ابي الحسن و ما نقموا و الله منه الا نكير سيفه و نكال وقعته و شدة وطأته

ص: 45

و قلة مبالاته بحتفه و تنمره في ذات الله و تالله لو تكافوا عن زمام نبذه اليه رسول الله و مالوا عن المحجة اللائحة و زالوا عن قبول الحجة الواضحة لردهم اليها و حملهم عليها و لسار بهم سيرا سجحا لا يكلم خشاشه و لا يكل سائره و لا يمل راكبه و لاوردهم منهلا نميرا صافيا رويا فضفاضا تطفح ضفتاه و لا يترنق جانباه و لاصدرهم بطانا و نصح لهم سرا و اعلانا قد تحير بهم الري و لم يكن يحلي من الغني بطائل و لا يحظي من الدنيا بنائل الا بغمر الماء و ردعة شررة الساغب و لفتحت عليهم بركات من السماء و الارض و لبان لهم الزاهد من الراغب و الصادق من الكاذب و سيأخذهم الله بما كانوا يكسبون (و لو ان اهل القري آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض و لكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون و الذين ظلموا من هؤلاء سيصيبهم سيئات ما كسبوا و ما هم بمعجزين).

اللغة

زعزع في بعض النسخ زحزح و كلاهما بمعني الحركة من مكان الي مكان يعني خلافت را از مركز خود نقل دادند به مركز ديگر كه لايق نبود، و لفظ ويح استعمال ميشود در تعجب و توجع، رواسي جمع راسي و هو الثابت، الطبين مبالغة من طبن طبنا الفتن الحاذق و ما الذي نقموا ما موصولة اي شيئي كرهوا من أبي الحسن عليه السلام، اللكر الانكار، يعني لا يسيل سيفه الا لدفع المنكرات، و نكال العقوبة، وقعته صدمة الحرب: وطائة الاخذة الشديدة، بحتفه الحتف: الموت الفجعة، تنمره اي تغير و غضبه تكافوا التدافع، سجحا اي سهلا، الكلم الجرح: خشاشة بكسر الخاء المعجمة ما يجعل في انف البعير الصعبة من خشب و يشد به الزمام ليكون اسرع لا يقاده و سوقه، لا يكل اي لا يتعب، منهلا اي محل ورود الماء ليشرب، نميرا آب خوشگوار، رويا سحابة عظيمة القطر. فضفاضا من فضفض كجعفر رباعي مجرد يقال لثوب واسع و عيش راقد و رجل كثير العطاء و ارض فضفاض علاها الماء من كثرة المطر و درع فضفاضة اي واسعة و سحابة فضفاضة اي كثيرة الماء و جارية فضفاضة اي كثيرة اللحم تطفح تمتلي حتي تفيض ضفتاه اي جانباه، يترنق من رنق اي كدر يعني بسبب گل و لاي آب تيره مي شود، و لا صدرهم بطانا اين مثلي است كه گفته مي شود براي كسي كه سير آب از سرچشمه برگردد كه شكم او بزرگ شده باشد، تحير بهم الري من حار الماء اي اجتمع و دار و الري ضد العطش و اين عبارت استعاره است يعني علي بن ابي طالب از سرچشمه ي علم لدني دلهاي ايشان را مملو مي كرد و به كمال نرمي و آرامي تاج عزت و سعادت بر سر آنها مي نهاد؛ يحلي كيرضي من الحلو: النصيب من اللذائذ، طائل بمعني الفائدة، يحظي بالظاء المعجمة كيرضي مثله، و الغمر بضم الغين و فتح الميم اناء صغير، و ردعة ردعا عن كذا كفه و رده شرره ريزه ي آتش را گويند، الساغب الجايع، و همه الفاظ استعاره و مراد از آن كمال زهد علي عليه السلام است

ص: 46

الا هلمن فاسمعن و ما عشتن اراكن الدهر عجبا و ان تعجب فقد اعجبك الحادث فما بالهم و ليت شعري الي اي سناد استندوا و علي اي عماد اعتمدوا و باية عروة تمسكوا و علي اية ذرية اقدموا و احتنكوا لبئس المولي و لبئس العشير و بئس للظالمين بدلا استبدلوا و الله الذنابي بالقوادم و الحرون بالقاحم و العجز بالكاهل فرغما لمعاطس قوم يحسبون انهم يحسنون صنعا الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون ويحهم افمن يهدي الي الحق احق ان يتبع امن لا يهدي الا ان يهدي فمالكم كيف تحكمون اما لعمر الهكن لقد لقحت فنظرة ريث ما تنتج ثم احتلبوا طلاع القعب دما عبيطا و زعافا ممقرا مبدا هنالك يخسر المبطلون و يعرف التالون غب ما أسس الاولون ثم طيبوا من دنياكم انفسا و اطمانوا للفتنة جاشا و ابشروا بسيف صارم و هرج دام و سطوة معتد غاشم و استبداد من الظالمين فزرع فيئكم زهيدا و جمعكم حصيدا فيا حسرة لهم و قد عميت قلوبهم و اني لكم انلزمكموها و انتم لها كارهون.

اللغة: هلمن و هلممن بمعني تعال يستوي فيه الواحد و الجمع و اصله هل ام اي هل لك في كذا امه اي قصده فركبت الكلمتان فقيل هلم، ما غشتن ما مصدريه اي مدة حيوتكن، احتكوا اي غلبوا و استولوا، الذناني كدعائي ذنب الطائر و منبت الذنب و هذا في الطائر اكثر استعمالا، القوادم الريشيات العشر من مقدم جناح الطائر كه آن را شاه پر گويند و الباء في الموارد الثلثة للمقابلة، و الحرون اسب سركش را گويند كه اطاعت نكند و هرگاه او را بسيار زجر كنند بايستد، بالقاحم قحم في الامر قحوما رمي نفسه من غير روية عجز كعضد مؤخر الشئي الكاهل ما بين الكتفين و يقال ليعيد القوم ايضا، معاطس جمع معطس بالكسر و هو الانف و اين عبارت در مقام نفرين گفته مي شود، لقحت كعلمت اي حملت و الفاعل فعالهم او الفتنة، فنظرة بكسر الظاء و فتح النون بمعني المهلة، ريث ما تنبج مقدار وقت زائيدن ناقة، احتلبوا طلاع القعب دوشيدن ناقه را تا اينكه كاسه چوبي پر شود كنايه از قلة مدت رياست و كثرت عذاب در آخرت التالون يعني اولاد ايشان، غب يعني عاقبت، جاش به معني قلب، غاشم يعني ظالم، زهيدا اي قليلا همه اين عبارات كنايه از اين است كه دست از علي بن ابي طالب كه عالم به علوم اولين و آخرين بود برداشته اند و اطراف آن جاهل صرف را گرفته اند.

ترجمه تمام خطبه- خلاصه مضمون اين خطبه شامخه كه از آثار دل سوخته فاطمه ي زهرا سلام الله عليها كه هر جمله آن رخنه در آفاق ارضين و سماوات مي نمايد و خلافت شيخين را چون پشم زده به باد فنا مي دهد اين است كه چون زنان مهاجر و

ص: 47

انصار به عنوان ديدن و عيادت آن مخدره آمدند و احوال پرسي نمودند آن درياي فصاحت و بلاغت به موج آمد بعد از حمد و ثناي الهي و سلام و صلوات بر حضرت رسالت پناهي فرمود قسم به خدا كه صبح كردم در حالي كه مكروه افتاد در نظر من دنياي شما و مبغوض شد در نزد من مردان شما من هم ايشان را دور افكندم از آن پيش كه اختيار نمايم و آنها را دشمن خود يافتم پس از آن كه به ميزان امتحان درآوردم چه بسيار زشت و نابكار است ثلمه سيف و ضعف رمح و رأي مضطرب و چه بسيار قبيح مردمي كه از نصرت آل رسول تواني جستند و به خديعت نفوس خويش را رهينه ي غضب خداوندي كردند و خود را به واسطه اين كردار زشت مخلد در جهنم ساختند من قلاده ي خلافت و غصب فدك و غير او را بر گردن ايشان انداختم و عار اين كردار زشت را مخصوص ايشان شناختم پس مثله شدن و جراحت يافتن و ملعون گشتن و به سخط خداوندي مبتلي شدن و در زمره ي ظالمان درآمدن سزاوار اين قوم است كه دور انداختند منصب خلافت را از مركز خود و امامت را از اهل بيت رسالت و قواعد متين نبوت و محل نزول امين حضرت عزت و داننده و حاذق به امر دنيا و دين اين امت غصب كردند و اين زياني است ظاهر و خسراني آشكار و از اطراف أميرالمؤمنين ابوالحسن پراكنده شدند و او را تنها نگذاشته اند مگر به واسطه ي علم آنها كه علي بن ابي طالب صاحب عدل و داد و مقسم بالسويه در بين عباد و قاتل آباء و اجداد آنها بود و از او كراهت نداشته اند مگر به جهت بغض آنها و حسد ايشان با علي كه به شمشير خون آشام پدران آنها را به دار بوار فرستاده قسم به خدا كه اگر از اطراف علي پراكنده نمي شدند و زمام خلافت را كه خدا و رسول به دست او داده بود از او بازنمي گرفتند هر آينه علي آنها را به تمام سهولت و سلامت از بيداي ضلالت مي رهانيد و بر سرچشمه آب حيوة ابدي و نهر سرشار علم و حكمت به توفيق خداوندي مي نشانيد بدون اينكه آنها را صدمه رسد و امر دنيا و آخرت آنها را چنان مأمور مي ساخت كه مايه ي غبط ديگران گردد و از جهت احاطه أميرالمؤمنين عليه السلام به مصالح و مفاسد امور و كثرت علم او به آنچه واقع شده و مي شود در ايام و ليالي و دهور چه آنكه علم علي دريائي است كه در او گل

ص: 48

و لاي و تيرگي آب ندارد و چندان وسيع است كه از هر طرف مي توانند تشنه گان بر او وارد شوند به تمام آساني و سهولت و چندان حلاوت و عذوبت و صفا و روشني دارد كه آتش جوع را هم فرونشاند و هر مريضي را لباس صحت و عافيت بر او پوشاند و همانا اگر از ابوالحسن تجاوز نمي كردند ابواب بركت و رحمت از هر طرف به سوي ايشان بازمي شد و چون كفران كردند زود است كه خداوند آنها را به كردار زشت ايشان مأخوذ دارد اينك حاضر باشيد و گوش داريد در مدت حيوة خود تا بنگريد آنچه را كه گفتم از حوادث روزگار كه شما را به تعجب آورد آخر به كدام سناد متكي شديد و به كدام حبل المتين چنگ زديد كه سر را بر دم و كاهل را بر دنباله تبديل نموديد چه بسيار ذليل و خوارند قومي كه كردار خويش را نيكو پندارند همانا ايشان در شمار مفسدانند و نمي دانند آيا آن كس كه به شاه راه هدايت دلالت مي كند مستحق است كه مطاع باشد يا آن كس كه طريق غوايت سپارد و زشت را از نيك نداند علي بن ابي طالب آن كس باشد كه در قوه و استعداد او بود كه مردم را بر سر چشمه اي فرود آورد كه اطراف و جوانب انهار آن نظيف و پاكيزه بود و آنها را از آبگاه سيراب برمي گردانيد و در پنهاني و آشكارا آنها را نصيحت مي نمود در حالي كه خود آن حضرت از غناي آنها بهره نمي برد و از دنياي آنها براي خود چيزي ذخيره نمي فرمود مگر به اندازه شربت آبي كه تشنه خود را سيراب كند و اندكي از طعام كه گرسنه سد رمق خود بدو نمايد يعني اگر علي خليفه مي شد امور دين و دنياي مردم به نظام مي آمد به طوري كه همه مستغني شوند بدون اينكه خود آن حضرت از ثروت و غناي آنها استفاده برد مگر به اندازه خوردن و آشاميدن متعارف و اقل ما يقنع به در آن وقت زاهد از راغب و راست گو از دروغگو تميز داده و شناخته مي شد شاهد اين مطلب كلام پروردگار است كه مي فرمايد اگر مردم قري و دهات ايمان مي آوردند و تقوي و پرهيزكاري را شعار خود مي كردند هر آينه درهاي آسمان را به رحمت و بركت به روي آنها باز مي كرديم و زمين را رخصت مي داديم تا خير و بركات خود را برون اندازد و لكن چون مردم تكذيب آيات الهي كردند و به اعمال زشت پرداختند

ص: 49

ما هم بر آنها تنگ گرفتيم و به سبب كردار قبيح و عصيان آنها را معاقب و مأخوذ داشتيم و آنچنان كساني كه از اين جماعت ستم نمودند به زودي مي رسد به ايشان جزاي اعمال بد آنها چه اينكه آنان از تحت قدرت و نفوذ ما خارج نيستند و ما از گرفتن آنها عاجز نيستيم، اي كاش مي دانستم كه اين مردم به چه بناي بلندي تكيه خويش را قرار دادند و به چه دسته اي متمسك شدند و هتك حرمت چه ذريه اي را نمودند و آنها را مقهور و مغلوب گردانيدند بد مولائي است مولاي ايشان و بد دوستي است دوست و صديق ايشان و بد بدلي اتخاذ نمودند كه أميرالمؤمنين را خانه نشين كردند درد را، دوا و مرض را شفا و گلخن را گلشن و ظلمت را نور و سياه چال را كوه طور پنداشتند به خاك ماليده باد بيني هاي جماعتي كه گمان مي كنند كه كار نيكو مي كنند، آگاه باشيد كه آنها مفسدانند و لكن خودشان نمي دانند، به خدا قسم كه اين افعال شما حامل گشت پس منتظر باشيد تا مدت حمل منقضي شود پس از آن نتيجه بازآورد اين وقت خون تازه خواهيد دوشيد و اواني شما از زهر قاتل سرشار خواهد شد در آنوقت ضرر جاهل و منفعت عاقل ظاهر گردد و آنچه را اندوخته پيشينيان باشد بر اخلاف ميراث رسد پس ساكن كنيد قلب خود را و آرام دهيد نفوس خويش را و مهيا شويد از براي حوادث و فتن و مصائب و بشارت دهيد خويش را به شمشير قاطع و دواهي مهلك و استبداد ستمكاران همانا منافع شما نابود و مزارع شما محصود و بهره شما افسوس و دريغ خواهد بود زود است كه گريبان ندامت بدريد و هيچ نمي دانيد به كجا اندر افتاديد بي گمان كوركورانه در ظلمت خانه ضلالت اسير و در چاه جهالت دستگير گشتيد چگونه شما را ملزم كنيم به سوي راه هدايت و حال آنكه از اصغاي كلمات ما كراهت داريد.

سويد بن غفلة در روايت خود مي گويد: «فاعادت النساء قولها الي رجالهن» زنان مهاجر و انصار اين سخنان كه همه مشتمل بر طعن و توبيخ بلكه متضمن ارتداد و تكفير آنها بود چون به خانه هاي خود مراجعت كردند به شوهران خود شرح دادند اين وقت وجوه مهاجر و انصار به جانب حضرت فاطمه شتافتند و عرض كردند: «يا سيدة نساء

ص: 50

لو ذكر هذا لنا ابوالحسن من قبل ان نبرم العهد و نحكم الامر لما عدلنا منه الي غيره» فقالت فاطمة اليكم عني فلا عذر بعد تعذيركم و لا امر بعد تقصيركم.

گفتند اي سيده ي زنان عالم اگر علي بن ابي طالب قبل از اينكه ما با ابوبكر دست بيعت فرادهيم و پيمان متابعت محكم كنيم ابوالحسن حاضر بودي و اين كلمات بفرمودي يك تن سر از اطاعت و متابعت او بيرون نكردي فاطمة فرمود دور شويد از من چندين سخن كردن واجب نيفتاده همانا حجت بر شما تمام كردم يعني به مسجد آمدم و چندانكه توانستم از شما نصرت طلب كردم به من اعتنائي نكرديد فعلا امري به شما رجوع نكنم بعد از اينكه شما را مقصر يافتم و اين عذرهاي بدتر از گناه چاره ي تقصير شما نكند ديگر امري و حكمي نيست بعد از اتمام حجت.

رفتن ابوبكر و عمر به عيادت فاطمه

(نا) بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چند كه فاطمة سلام الله عليها زنده بود هيچ آفريده اي او را خندان نديد روز و شب با خاطري كئيب قرين ناله و عويل بود مشايخ مدينه انجمن شدند به حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام آمدند و عرض كردند يا اباالحسن گريه ي فاطمه از بامداد به شامگاه و از شامگاه تا بامداد پيوسته است نه در شب خواب بر ما گواراست و نه در روز اكتساب معاش بر ما مهنا، مسئلت ما اين است كه فاطمه يا در روز بگريد شب آرام باشد يا شب را بگريد روز آرام باشد در پاسخ فرمود حبا و كرامة آن حضرت پيغام مردم مدينه را به فاطمة رسانيد در جواب عرض كرد كه چه بسيار اندك است مكث من در ميان ايشان و چه بسيار نزديك است دور شدن من از ايشان به خدا قسم شب و روز بر پدر مي گريم چند كه با او پيوسته شوم.

مرا به مردم شهر مدينه كاري نيست

دلم گرفته اين گريه اختياري نيست

بگو به خلق كه زهرا گذشت از دنيا

همين دو روز ديگر هست ميهمان شما

علي مرتضي فرمود اي دختر رسول خدا آنچه مي خواهي ميكن پس أميرالمؤمنين از براي فاطمه بيتي بنيان كردند و بيت الاحزان ناميدند هر روز بامداد حسن و حسين

ص: 51

از پيش روي فاطمه روان مي شدند و آن حضرت مي آمد در بقيع غرقد و در بيت الاحزان مي نشست و مي گريست تا شام گاه اين وقت أميرالمؤمنين حاضر مي شد و آن حضرت را برداشته به سراي بازمي شتافت موافق روايت فضه خادمه بيست و هشت روز، كار آن مخدره اين بود آنگاه مريض شد و ملازم بستر گشت زنان مهاجر و انصار به تفاريق به عيادت آن مخدره مي آمدند تا آنكه آن خطبه مذكوره را براي زنان مهاجر و انصار قرائت كرد خبر آن حضرت در ميان مردم منتشر شد كه آن مخدره بر شيخين غضبناك است ابوبكر و عمر خواستند بلكه بشود اين خال عار را از جبهه ي خود بشويند.

چنانچه شيخ صدوق در علل الشرايع حديثي طولاني روايت مي كند كه بعض آن حديث اين است: «فلما مرضت فاطمة مرضها الذي ماتت فيه الخ». ابوبكر و عمر در طلب عيادت چند مرتبه به در خانه صديقه ي طاهره سلام الله عليها آمدند و اذن طلب كردند آن مخدره اذن نفرمود ابوبكر چون اين بديد خداي را گواه گرفت كه از تحت آسمان در سايه و زير سقفي جاي نكند تا فاطمه از او راضي شود عمر چون اين بديد به نزد أميرالمؤمنين آمد و گفت يا اباالحسن ابوبكر شيخي رقيق القلب است و او را با رسول خدا حق صحبت و مصاحبت در غار است و ما چند مرتبه به در خانه ي فاطمه رفتيم و اذن طلب نموديم بار نيافتيم و ما را رخصت نداد متمني است از شما آنكه براي ما رخصت حاصل كني تا به عيادت او بيائيم و رضاي او جوئيم، علي عليه السلام فرمود روا باشد و به نزد فاطمه آمد و آنچه شنيده بود بيان فرمود، فاطمه عرض كرد: قسم به خداي هرگز با ايشان سخن نكنم و ايشان را رخصت ندهم تا آنكه به پدر خويش ملحق شوم و از ظلم و ستمي كه با من كرده اند شكايت كنم، علي عليه السلام فرمود كه من از براي آنها ضمانت نموده ام. قالت: «ان كنت قد ضمنت لهما شيئا فالبيت بينك و الحرة حرتك و النساء تتبع الرجال لا اخالف عليك بشيي ء» هر كه را خواهي اجازت فرما پس علي عليه السلام بيرون شد و ايشان را طلبيد چون در برابر فاطمه آمدند سلام دادند فاطمه روي بگردانيد و جواب نفرمود و ابوبكر و عمر چند مرتبه از اين طرف به آن طرف رفتند و فاطمه از آنها صورت برگردانيد و علي را گفت: جامه را از من برگردان و زناني را كه در اطراف او بودند فرمود: روي مرا

ص: 52

به طرف ديوار بگردانيد پس ابوبكر و عمر بدان طرف رفتند و عرض كردند اي دختر رسول خدا ما در طلب رضا و اجتناب از خشم جنابت روي بدين درگاه آورده ايم و خواستاريم كه ما را عفو بفرمائي و ملتمس گشته ايم كه از جرم و جنايت ما درگذري، فاطمه عليهاالسلام فرمود: هرگز با شما سخن نكنم تا گاهي كه رسول خدا را ديدار كنم و از جور و جفاي شما آغاز شكايت كنم گفتند ما به نزد تو عذرخواه آمده ايم و خواستار رفع گناهيم كه از مادر گذري و بر جرايم ما مگيري اين وقت فاطمه روي به أميرالمؤمنين نمود و عرض كرد كه من با ايشان سخن نكنم تا اينكه گواهي دهند به سخني كه از رسول خدا شنيده اند گفتند ما جز به حق سخن نكنيم و جز به راستي گواهي ندهيم فرمود قسم مي دهم شما را به خداوند متعال كه آيا شنيديد از رسول خدا كه فرمود فاطمه پاره اي از تن من است و من از اويم و هر كه فاطمه را بيازارد مرا آزرده است و هر كه مرا بيازارد خدا را آزرده است و كسي كه بيازارد فاطمه را بعد از مرگ من چنان است كه در حيوة من او را آزرده است و كسي كه بيازارد او را در حيوة من چنان است كه بعد از مرگ من او را اذيت كرده باشد، گفتند بلي چنين است ما اين حديث را از رسول خدا شنيديم پس فاطمه فرمود الحمد الله اي پروردگار من گواه باش و اي جماعت حضار گواه باشيد كه ابوبكر و عمر مرا اذيت كرده اند و آزار رسانيدند و من از آنها راضي نخواهم شد و با آنها تكلم نخواهم كرد تا پدر خود را ملاقات كنم و شكايت به سوي او برم از ظلم و ستمي كه بر من وارد آوردند.

چون فاطمه سخن بدينجا رسايند فرياد ويل و واي ابوبكر بالا گرفت و گفت اي كاش مادر مرا نمي زائيد تا اين حال بر من روي دهد عمر گفت اي ابوبكر عجب مي آيد مرا از مردم كه زمام امور خويش را به دست تو داده اند اي شيخ خرافت ترا دريافته است كه جزع مي كني از خشم زني و شاد مي شوي به رضاي زني چه خواهد شد اگر كسي زني را به خشم آورد اين بگفت و هر دو تن برخاستند و راه خويش گرفته بيرون رفتند.

مؤلف گويد اين روايت در نزد اهل سنت و جماعت از مسلمات است چنانچه ابو محمد عبدالله بن مسلم بن قتيبة الدينوري المروزي المتوفي سنة 270 كه از اعاظم

ص: 53

علماء عامة و مشاهير ايشانست در جلد اول كتاب الامامة و السياسة ص 14 طبع مصر چنين گويد كه:

(فقال عمر لابي بكر رضي الله عنها: انطلق بنا الي فاطمة فانا قد اغضبناها فانطلقا جميعا فاستاذنا علي فاطمة فلم تأذن لهما فاتيا عليا فكلماه فادخلهما فلما قعدا عندها حولت وجهها الي الحائط فسلما عليها فلم ترد عليهماالسلام فتكلم ابوبكر فقال يا جيبة رسول الله و الله ان قرابة رسول الله احب الي من قرابتي و انك لاحب الي من عايشة ابنتي و لوددت يوما مات ابوك اني مت و لا ابقي بعده افتراني اعرفك و اعرف فضلك و شرفك و امنعك حقك و ميراثك من رسول الله الا اني سمعت اباك رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول لا نورث ما تركناه صدقة فقالت: ارايتكما ان حدثتكما حديثا عن رسول الله تعرفانه و تفعلان به قالا: نعم، فقالت نشدتكما الم تسمعا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول رضي فاطمة من رضاي و سخط فاطمة من سخطي فمن احب فاطمة ابنتي فقد احبني و من ارضي فاطمة فقد ارضاني و من اسخط فاطمة فقد اسخطني قالا: نعم سمعناه من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قالت فاني اشهد الله و ملائكته انكما اسخطتماني و ما ارضيتماني و لئن لقيت النبي لاشكونكما اليه فقال ابوبكر: انا عائذ بالله تعالي من سخطه و سخطك يا فاطمة ثم انتجب ابوبكر يبكي حتي كادت نفسه ان تذهق و هي تقول: و الله لادعون الله عليك في كل صلوة اصيلها، ثم خرج ابوبكر باكيا و هو يقول مخاطبا للناس كل رجل منكم يبيت معانقا مع حليلته مسرورا باهله و تركتموني و ما انا فيه لا حاجة لي في بيعتكم بعد ما سمعت و رايت اقيلوني بيعتي. (انتهي موضع الحاجه) و مثله في اعلام النساء تأليف عمر رضا كحاله.

مؤلف گويد: اين روايت بنيان مذهب اهل سنت را از بين برده و اصل و فرع آن را به باد مي دهد.

اولا قول عمر كه گفت انا قد اغضبناها صريح است كه ابوبكر و عمر فاطمه را به غضب آوردند و در تحت عنوان فضائل فاطمه از كتب اهل سنت در خبر هيجدهم كاملا شرح داديم كه غضب فاطمه غضب رسول خدا است و عبدالعزيز دهلوي ناصبي در تحفه در جواب طعن سيزدهم خود گفته: اغضاب نبي كفر است (ندانم اهل سنت چه جواب گويند).

ص: 54

و ثانيا از اين روايت معلوم شد كه آن مخدره چندان آزرده بود كه چند مرتبه ابوبكر و عمر رفتند و آنها را رخصت دخول نداد تا اينكه أميرالمؤمنين را واسطه قرار دادند.

و ثالثا آنكه چون داخل شدند و سلام كردن آن مخدره جواب سلام ايشان را نداد و جواب سلام مسلمانان واجب است.

و رابعا آنكه ابوبكر از فرط بي حيائي حديث مجعول خود را كه آن مخدره روبروي او اثبات كذب او نمود و او تصديق كرد دوباره به نقل آن پرداخته و آن را وسيله عذرخواهي خود قرار داده كه من چكنم از رسول خدا شنيدم لا نورث ما تركناه صدقة و نيز از آن ظاهر است كه شيخين اعتراف نمودند كه بر آن حضرت ستم كردند و الا محل عذرخواهي نبود.

و خامسا آنكه فاطمه از آنها اقرار گرفت و آنها هم اقرار كردند كه ما از رسول خدا حديث من آذا فاطمه را شنيديم.

و سادسا آنكه فاطمه فرمود شما مرا به غضب آورديد و مرا خشنود نكرديد و خدا و ملائكه و حاضرين را بر آن شاهد گرفت.

و سابعا آنكه فاطمه فرمود بعد از هر نمازي در حق تو نفرين مي كنم و شكايت تو را بر پدرم رسول خدا مي كنم.

و ثامنا آنكه اگر اين سخط و غضب فاطمة امري بزرگ نبود ابوبكر با ناله و عويل از خانه بيرون نمي شد چون مي دانست كه گناه بزرگي از او صادر شده.

و تاسعا آنكه ابوبكر طلب اقاله كرد از خلافت كه در روايت ديگر نيز طلب اقاله ي ابوبكر موجود است و عبارت خطبه شقشقيه كه اكابر اهل سنت همه نقل كرده اند كه آن حضرت مي فرمايد: (فيا عجبا بينا هو يستقيلها في حيوته الخ.

فخر رازي در نهاية العقول حكم به صحت اين حديث كرده كه ابوبكر گفت اقيلوني فلست بخيركم و علي فيكم (1).


1- و ابوعبيدة قاسم بن سلام و طبري در تاريخ خود و بلاذري در كتاب انساب الاشراف و سمعاني در كتاب فضائل و ابن ابي الحديد در شرح نهج خود و قاضي عبدالجبار در معني و حافظ ابوبكر بن مردويه و سبط ابن جوزي در تذكرة الخواص و فضل بن روزبهان در كتاب رد بر علامة در جواب طعن قصد احراق حكم به صحت اين حديث كرده و محب الدين طبري در رياض النضرة در فصل ثالث عشر از باب اول از قسم ثاني و در تاريخ الخيمس در ذكر بيعة ابي بكر در موطن حادي عشر و در جامع الاصول و ابن عبدربه اندلسي در عقد الفريد و ابن اثير جزري و عمر رضا كحاله در اعلام النساء در ترجمه فاطمه (ع) و ديگران همه اين كلام ابي بكر را نقل كرده اند.

ص: 55

و شاهد ديگر بر صدق اين حديث آنكه همه اهل خلاف در مقام توجيه و تأويل برآمدند و آن را حمل بر هضم نفس نمودند و اين تاويل چنانچه صاحب كفاية الموحدين مي فرمايد باطل است.

اولا آنكه اگر مقصود او هضم نفس بود اختصاص اين هضم نفس بالنسبة به علي عليه السلام معقول نخواهد بود كه بگويد من خير و نيكو از براي شما نيستم و حال آنكه علي بن ابي طالب در ميان شما است بلكه بايد بگويد اقيلوني و انا لست باولي منكم في البيعة تا آنكه شامل حال همه مهاجرين و انصار شود پس معلوم است كه ابي بكر ازين كلام خود غرضي نداشت بالنسبة به آن حضرت الا آنكه به هيجان بياورد بغض اتباع منافقين خود را بالنسبة به آن سرور اتقياء و مقصود او فقط هيجان غضب خونخواهان بدر و حنين و احزاب بود و ثانيا اين توجيه وفق نمي دهد با كلام حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام فيا عجبا بينا هو يستقيلها في حيوته اذ عقدها لاخر بعد مماته كه اظهار تعجب فرمود با آنكه ابوبكر در حيوة خود طلب اقاله مي كرد از خلافت به بيعت از براي نفس خود و اقرار كرد به آنكه اين خلافت حق علي بن ابي طالب است و در حين ممات آن خلافت را عقد ديگري نمود و اگر واقعا غرض ابي بكر هضم نفس و اقرار واقعي بود به عدم اولويت او از ديگران البته جاي تعجب نخواهد بود كه عقد بيعت از براي غير خود نمايد پس تعجب حضرت امير از قول و فعل ابي بكر دليل قطعي است بر اينكه مراد ابي بكر تواضع و هضم نفس نبوده است در اين كلامي كه اقيلوني باشد و اشكال و شبهه نخواهد بود در نزد اهل خلاف كه علم و فهم و تقوي و زهد حضرت امير از مهاجرين و انصاري كه در محضر ابي بكر بودند در حين استقاله مقدم بر همه ايشان است پس تاويل

ص: 56

مذكور باطل و عاطل است و علي هذا منحصر است كلام كه يا بايد حمل بر صدق بشود يا بر كذب و به هر يك طعني است بر ابي بكر و مستلزم بطلان خلافت او است من اصله و مبين حيله و تزوير او است من رأسه اما بر فرض صدق پس اقرار است بر اينكه علي بن ابي طالب افضل و اولي است از من به خلافت و ترجيح مرجوح بر راجح و تقديم مفضول بر فاضل قبيح است و اين خلافت حق او است پس اقاله بيعت من نمائيد و رجوع نمائيد به كسي كه صاحب اين حق است و اما بر فرض كذب پس همان كذب او دليل است بر بطلان او و تابعين او.

و نيز اگر خلافت حق او بود استقاله از آن غلط و غير معقول است و اگر حق او نه بود پس چرا مصتدي آن شد به جور و غلبه تا آنكه محتاج به اقاله از آن شود و جماعتي از اهل خلاف گفته اند كه حال خليفه حال قاضي است كه مي تواند استقاله از آن نمايد بعد از آنكه متولي قضا شد پس از براي او هم جائز است كه استقاله و استعفا نمايد از امامت و جواب از اين كلام آنكه قياس امامت و خلافت به قضاوت قاضي باطل است بلكه حال امامت و خلافت حال نبوت است كه استعفا و استقاله معقول نخواهد بود بنابر مذهب حق كه امامت و خلافت مانند نبوت من الله سبحانه و تعالي لامن الامة و بر فرض تسليم اين مطلب پس مي گوئيم كه اين كلام فاسد است از وجه ديگر كه شيخ مفيد «ره» فرموده است كه استقاله و اختيار عزل يا با امت است يا با امام و خليفه و اگر با امام و خليفه است پس طلب اقاله ابي بكر از مهاجر و انصار غلط بود بلكه لازم بود بر او بعد از مشاهده كراهت از ايشان آنكه خود نفس خود را خلع نمايد و متصدي امر خلافت نشود و طلب اقاله از مردم بي وجه بود و اگر اختيار آن با امت است و خارج از اختيار امام و خليفه است بلكه آنچه امت اختيار نمايد از عزل و نصب همان متبع است پس چرا عثمان راضي به خلع نشد با آنكه امت او را عزل كرده و محاصره نمودند و گفتند كه دست از خلافت بردار او مي گفت لا اخلع قميصا قمصنيه الله عز و جل يعني خلع نمي كنم از خود پيراهن خلافت را كه خداوند آن را به من پوشانيده پس بر فرض تسليم جواز عزل ناچار يكي از اين دو محذور وارد است

ص: 57

يا طعن بر ابي بكر و بطلان خلافت او يا بر عثمان بن عفان.

و عاشرا فاطمة از دنيا رفت و بر شيخين غضبناك بود پس كلام ابراهيم رفاعي بغدادي معاصر كه در رساله (رشاد الي اتحاد) گفته غلط محض و افتراي بحت است و آن كلام اين است كه هنگامي كه حقير مجاور عسكريين (ع) در سر من راي بودم يك نفر از اهالي سامره اين رساله رشاد را به حقير داد ديدم در حقيقت دعوت الي النفاق و الافتراق است در صفحه دوم آن به اين عبارت نوشته بود: «نعم فاطمة اغبرت منهما ثم رضيت» يعني بلي فاطمه يك غبار ملالي از ابوبكر و عمر بر او تاري شد ولي پس از آن از آنها راضي و خشنود شد نمي دانم اين ناصبي اين دروغ را از كجا آورده و چگونه جرئت كرده كه چنين افترائي را به غالب بريزد با اينكه كتب معتبره سنيه مشحون است كه فاطمه از دنيا رفت و بر شيخين غضبناك بود.

در صحيح بخاري در كتاب مغازي باب غزوة خبير ص 453 از طبع سنة هزار دويست و هفتاد دو به سند خود از عايشه چنين نقل كرده:

ان فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ارسلت الي ابي بكر تسئله ميراثها من رسول الله مما افاء الله عليه بالمدينة و فدك و ما بقي من خمس خبير الي ان قال: فابي ابوبكر ان يدفع الي فاطمة منها شيئا فوجدت (اي غضبت) فاطمة علي ابي بكر في ذلك فهجرته فلم تكلمه حتي توفيت و عاشت بعد النبي ستة اشهر و لما توفيت دفنها زوجها علي ليلا و لم يؤذن بها ابابكر (انتهي موضع الحاجة) و ايضا در صحيح بخاري در كتاب خمس گفته فغضبت فاطمة رضي الله عنها عن ابي بكر و هجرته و لم تزل مهاجرة حتي توفيت (1).


1- و ابن حجر در عسقلاني فتح الباري شرح صحيح بخاري و سائر شراح بخاري همه نقل كرده اند و در جزو سوم صحيح مسلم در باب جهاد ص 72 و احمد بن حنبل در جلد اول مسند ص 9 و علي متقي در كنز العمال در فروع اول فصل دوم من الباب الثاني من كتاب الامارة و علي بن برهان الدين حلبي شافعي در جزاء ثالث كتاب انسان العيون في سيره الامين و المامون كه معروف به سيره حلبيه است در ص 399 از طبع ثاني مصر و شيخ عبدالحق دهلوي در ترجمه مشكوة در كتاب جهاد در فصل ثالث باب الفي ء و در جامع الاصول در فصل ثالث از كتاب مواريث در حرف فاء و طبري در تاريخ خود در حوادث سنه ي حادي عشر از هجرت ص 202 از طبع اول و ابن ابي الحديد در جلد چهارم شرح نهج البلاغة ص 93 از طبع مصر از طرق متعددة ذكر كرده مثل عايشه و زهري و عروة و ابو عبدالله محمد بن عمران المرزباني و ابوبكر جوهري در كتاب سقيفه بنابر نقل ابن ابي الحديد و عبدالله بن مسلم بن قتيبة در السياسة و الامامة و مسعودي در اخبار الزمان و غير آنها همه نقل كرده اند آنچه را كه در صحيح بخاري مذكور است از عدم رضايت فاطمه از شيخين مي باشد.

ص: 58

و ابن ابي الحديد در جلد 4 ص 104 گفته اوصت فاطمة بان تدفن ليلا حتي لا يصلي الرجلان عليها و صرحت بذلك و عهدت فيه عهدا و از عبارت صحيح بخاري كه معاذ الله در نزد اهل سنت تالي قرآن است به كمال وضوح ظاهر شد كه فاطمه از دنيا رفت در حالتي كه غضبناك بود بر ابي بكر و در مدة حيوة خود از ابي بكر مهاجرت داشت و اين مهاجرت فاطمه سلام الله عليها از ابي بكر دليل سلب اسلام او است چه جاي استحقاق خلافت زيرا كه در همين صحيح بخاري مرويست (لا يحل لمسلم ان يهجر اخاه فوق ثلثة ليال) پس اگر فاطمه ابوبكر را مسلمان مي دانست چگونه در مدت حيوة خود از او هجرت مي فرمود اكنون حضرات اهل سنت اگر جوابي كه قابل قبول باشد داريد بفرمائيد و اگر نه بدانيد كه عمر خود را در ضلالت و گمراهي تباه نموديد و سيد علي همداني شافعي كه از معتبرين و موثقين اهل سنت است در كتاب مودة القربي در مودة ثالث عشر اين روايت را نقل كرده (روي آن سلمان قال قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يا سلمان من احب فاطمة ابنتي فهو في الجنة معي و من ابغضها فهو في النار يا سلمان حب فاطمة ينفع في مأة من المواطن أيسر من تلك المواطن الموت و القبر و الميزان و المحاسبة فمن رضيت عنه ابنتي فاطمة رضيت عنه و من رضيت عنه رضي الله عنه و من غضبت عليه ابنتي غضبت عليه و من غضبت عليه غضب الله يا سلمان ويل لمن يظلمها و يظلم بعلها و ويل لمن يظلم ذريتها و شيعتها. انتهي) اين روايت سراسر آيت از آن به صراحت معلوم مي شود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از ظلم و ستم ظالم بر جناب أميرالمؤمنين و فاطمه زهرا و ذريه و شيعه او خبر داده و دعاي بد در حق آنها فرموده و غضب آن مخدره را مستلزم غضب خود كه مستلزم غضب الهي است ارشاد كرده بنا به روايات كتب معتبره اهل سنت ثابت شد كه شيخين مغضوب درگاه الهي و مورد نفرين سيد بشر خواهند بود.

ص: 59

عيادت عباس بن عبدالمطلب از فاطمه

شيخ طوسي در امالي حديث كند كه چون مرض فاطمه عليه السلام شديد شد عباس بن عبدالمطلب از براي عيادت آن حضرت به در خانه آمد عرض كردند مرض فاطمه سنگين شده است و كسي بر او وارد نمي شود عباس به خانه خود مراجعت كرده غلام خود را به خدمت أميرالمؤمنين عليه السلام فرستاده و او را فرمود به خدمت پسر برادرم علي عليه السلام بگو كه عموي تو شما را سلام مي رساند و مي گويد همانا فروگرفت مرا غم و اندوه از براي بيماري فاطمة جيبه رسول خدا و قرة العين او و روشني چشم من چنان مي دانم كه اول كسي باشد كه با رسول خدا پيوسته شود و رسول خدا او را برگزيد و نيكو بداشت و تقرب داد همانا خداي نكرده اگر روزگار او به آخر رسيده باشد جان من فداي تو باد من مهاجر و انصار را انجمن كنم تا حاضر شوند و اجر خويش دريابند و بر او نماز گذارند و اين جمال دين است.

(فقال علي عليه السلام لرسوله ابلغ عمي السلام و قل له لاعدمت اشفاقك و تحيتك و قد عرفت مشورتك و علمت فضل رأيك ان فاطمة بنت رسول الله لم تزل مظلومة و من حقها ممنوعة و عن ميراثها مدفوعة لم تحفظ فيها وصية رسول الله و لا روعي فيها حقه و لا حق الله عز و جل و كفي بالله حاكما و من الظالمين منتقما و انا اسئلك يا عم ان تسمح لي بردما اشرت به فانها وصتني بستر امرها.

آن حضرت به رسول عمويش عباس فرمود عموي مرا از من سلام برسان و خدمتش عرض كن من مراحم شما را در بوته نسيان نگذارم و شفقت شما را هرگز فراموش نكنم مشورت شما را شناختم و نيكوئي رأي شما را دانستم همانا فاطمه دختر رسول خدا بعد از وفات پدر مظلومه شد و از حق خود ممنوع گرديد از ميراث پدرش دفع دادند و وصيت رسول خدا را درباره ي او رعايت نكردند و حفظ حرمت او ننمودند همانا كافي است حكومت خداي عز و جل در فرداي قيامت كه از ظالمين بر فاطمه انتقام

ص: 60

بكشد و من از شما درخواست مي كنم كه در امر فاطمه به آنچه اشاره فرموديد صرف نظر بفرمائيد چه آنكه مرا وصيت كرده كه امر او را مخفي و مستور بدارم (1).

چون فرستاده عباس بازشتافت و پيام علي عليه السلام را رسانيد عباس گفت يغفر الله لابن اخي خدايش بيامرزد فانه لمغفور له همانا رأي پسر برادرم توبيخ و طعني در او راه ندارد در ميان فرزندان عبدالمطلب مولودي كه بركتش از علي زيادتر باشد نبود مگر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم علي هميشه اوقات در جميع خصال مكرمات گوي سبقت را از همه ربوده بود در علم و دانش و شجاعت و نصرت دين حنيف آفريده اي به او پيشي نگرفت.

عيادت اسماء بنت عميس از فاطمه و تصوير نعش

علامه ي مجلسي قدس سره در جلد هيجدهم بحار در باب عيادت مرضي روايت مي كند كه روزي اسماء (2) به عيادت آن مخدر آمد (و مخفي نماند كه اسماء شب و روز پرستاري فاطمه مي نمود و او از زنان فاضله دنيا است) بالجمله آن مخدره فرمود اي اسماء و قد داب لحمي يعني ديگر گوشت به بدن من باقي نمانده و به روايت كشف الغمة فرمود اي اسماء من بسيار زشت مي دانم و خوش ندارم آنچه را كه با زنان مي كنند از اينكه جامه را بر روي جنازه زن مي اندازند و جسم بدن آن از زير پارچه پيداست و هر كس آن را مي بيند مي داند كه زن است يا مرد و من لاغر شده ام و گوشت اعضاي من گداخته و آب شده آيا چيزي براي من نمي سازي كه مرا بپوشاند اسماء گفت وقتي كه در حبشه بودم اهل حبشه چيزي را ساخته بودند كه جنايز خود را به آن حمل مي كردند اگر مي خواهيد براي شما بسازم كه اگر شما را خوش آمد و پسنديديد چنان كنم فرمود بساز آنچه را كه مي داني اسماء سريري طلبيد و او را برو انداخت بعد از آن چند چوب از جريده خرما طلبيد و آن را بر قوائم


1- يغفر الله لابن اخي فانه لمغفور له ان رأي ابن اخي لا يطعن فيه انه لم يولد لعبدالمطلب مولود اعظم بركة من علي الا النبي (ص) ان عليا لم يزل اسبقهم الي كل مكرمة و اعلمه بكل فضيلة و اشجعهم في الكريهة و اشدهم جهادا في نصرة الحنيفية و اول من آمن بالله و رسوله.
2- ترجمه حال او در محل خود بيايد.

ص: 61

سرير استوار كرد و جامه بر روي آن كشيد (شكل عماري درآمد) و گفت كه اهل حبشه اين طور مي نمودند فاطمه سلام الله عليها فرمود خدا تو را از آتش جهنم محفوظ بدارد اي اسماء مانند اين سرير براي من بساز و مرا بپوشان.

و روايت شده كه چون فاطمه سلام الله عليها نظرش افتاد بر آن چيزي كه اسماء ساخته بود تبسم كرد با اينكه بعد از رسول خدا كسي او را متبسمه نديده بود و فرمود چقدر نيكو و خوب است اين سرير كه مرد از زن تميز داده نمي شود.

مؤلف گويد: در چند روايت وارد شده كه صورت اين عماري را ملائكه كشيدند براي فاطمه چنانچه وصاياي فاطمه بيايد از آن جمله ابن شهرآشوب در مناقب (1) مي گويد كه فاطمه بعد از پدر بزرگوارش دائما عصابه ي مصيبت بر سر بسته بود و از كثرت حزن و اندوه جسم شريفش كاهيده و قواي او در هم شكسته ديده اش گريان قلبش سوزان ساعت به ساعت حالت غشوه بر او تاري مي گرديد چون به هوش مي آيد با حسن و حسين مي گفت كجا است جد بزرگوار شما كه همي شما را گرامي مي داشت و بر دوش خود شما را سوار مي كرد و نمي گذارد كه بر روي زمين راه برويد و مرة بعد اولي و كرة بعد اخري با شما همين معامله مي نمود وا اسفاه كه ديگر اين در را به روي من باز نخواهد كرد و ديگر شما را به دوش خود سوار نخواهد كرد سپس فاطمه در بستر بيماري افتاد و چهل روز بعد از پدر روزگار به غم و ناله و گريه و اندوه به سر برد چون او را هنگام وفات رسيد ام ايمن و اسماء بنت عميس و أميرالمؤمنين را طلبيد و با علي عليه السلام وصيت كرد يكي تزويج دختر خواهرش امامه و ديگر اينكه صورت نعشي براي او تهيه


1- ان فاطمة ما زالت بعد وفات ابيها معصبة الرأس ناحلة الجسم منهدة الركن باكية العين محترقة القلب يغشي عليها ساعة بعد ساعة و تقول لولديها اين ابوكما الذي كان يكرمكما و يحملكما علي عاتقه اين ابوكما الذي كان اشفق الناس عليكما و لا يدعكما تمشيان علي وجه الارض و لا اراه يفتح هذا الباب ابدا و لا يحملكما علي عاتقه كما لم يزل يفعل بكما مرة بعد مرة ثم مرضت و مكثت اربعين يوما ثم دعت ام ايمن و اسماء بنت عميس و عليا و اوصت الي علي بثلاث ان يتزوج امامة لحبها اولادها و ان يتخذ نعشا لانها كانت رأت الملائكة تصور و اصورته و وصفته له و ان لا يشهد احد جنازتها ممن ظلمها و ان لا يدع ان يصلي عليها احد منهم.

ص: 62

بنمايد بدان سان كه ملائكه صورت او را براي فاطمه كشيده بودند و فاطمه آن را براي علي وصف كرد و علي بدان صورت بساخت و آن اول نعشي است كه در روي زمين ساخته شد از آن پيش كسي نساخت و به كار نبست.

ماليه ي و اوقاف و صدقات فاطمه زهرا

سيد بن طاوس در كشف المحجه در باب اينكه پيغمبر و أميرالمؤمنين فقير نبودند و اينكه زهد در دنيا شرط نيست كه با فقر باشد يعني زاهد لازم نيست كه فقير هم باشد بلكه زهد با ثروت هم جمع مي شود كلامي را مي فرمايد كه حاصلش اين است: «اي فرزند به تحقيق كه جد تو محمد صلي الله عليه و آله و سلم فدك و عوالي را در جمله ي مواهب خود به فاطمه مادر تو بخشيد و عايدي فدك بنا به روايت شيخ عبدالله بن حماد الانصاري در هر سال بيست و چهار هزار دينار بود و در روايت ديگر است كه درآمد اين دو مزرعه (فدك و عوالي) هفتاد هزار دينار بود و در روايت ديگر است كه درآمد اين دو مزرعه (فدك و عوالي) هفتاد هزار دينار بود انتهي.

حقير گويد محتمل است كه مراد از عوالي حوائط سبعه بوده باشد و اين حوائط سبعه بر حسب آنچه در تواريخ است مردي يهودي (مخريق) نام به رسول خدا بخشيد و به شرف اسلام مشرف شد و در غزوه ي احد شهادت يافت علامه ي بيرجندي در كبريت احمر گويد هنگامي كه رسول خدا در احد مشغول حرب بود مخريق با مردم يهود گفت شما كه مي دانيد محمد رسول خدا است چرا او را نصرت نمي كنيد و چرا به او ايمان نمي آوريد اما من كه به او ايمان آوردم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله سپس بر اسب خود سوار شد و به احد آمد و فرياد كرد اي اصحاب رسول خدا شاهد باشيد كه من تمام ماليه ي خود را به رسول خدا بخشيدم پس جهاد كرد تا شهيد شد رسول خدا فرمود مخريق يك ركعت نماز نكرد و داخل بهشت گرديد.

و در كافي كليني سند به حضرت رضا مي رساند كه از آن حضرت سؤال كردند از هفت حائط كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به ميراث خاص فاطمه گشت آن حضرت فرمود حوائط فاطمه وقف است و رسول خدا از منافع آن بر ميهمان و جز ميهمان انفاق مي فرمود چون رسول خدا

ص: 63

جهان را وداع گفت عباس با فاطمه در تصرف حوائط به داوري برخاست أميرالمؤمنين شهادت دادند با ديگر كسان كه حوائط وقف است بر فاطمه و آن دلال و العواف و الحسني و الصافيه و مشربة ام ابراهيم و المبيت و البرقه (1).

و حضرت صادق به ابي بصير فرمود مي خواهي براي تو قرائت كنم وصيت نامه ي فاطمه را ابوبصير عرض كرد بلي يابن رسول الله بفرمائيد (2)

ابوبصير گويد اين وقت امام باقر سبدي بيرون آورد و از ميان آن كتابي درآورد كه بعد از بسم الله در او نوشته بود اين وصيت فاطمه دختر رسول خدا است كه وصيت مي كند به حوائط هفت گانه خود كه آنها بايد در دست أميرالمؤمنين بوده باشد و پس از او به دست پسرش حسن و بعد از او به دست برادرش حسين و بعد از او به دست فرزند بزرگتر از فرزندان حسين عليه السلام.

و نيز در كافي سند بابي مريم پيوسته مي شود كه گفت از امام صادق پرسش كردم از صدقه ي رسول خدا و علي مرتضي فرمود بر ما حلال است آن صدقات براي اينكه فاطمه عليهاالسلام صدقات خود را مخصوص بني هاشم و بني عبدالمطلب قرار داد.

و نيز در كافي مسطور است كه فاطمه به علي عليه السلام عرض كرد توليت اين موقوفات با اكبر


1- در مجمع البحرين در لغة بيت گويد (المبيت) احد الحيطان السبعة الموقوفة علي فاطمة الزهراء و في بعض النسخ المثيب علي وزن منبر بالثاء المثلثة. و قال في لغة (العوف) العواف احد الحيطان السبعة الموقوفة علي فاطمة الزهراء. و قال في لغة (دلل) الدلال احد الحيطان السبعة الموقوفة علي فاطمة الزهراء. و قال في لغة (حسن) الحسني احد الحيطان السبعة الموقوفة علي فاطمة الزهراء. و قال في لغة (برقة) و البرقة احد الحيطان السبعة الموقوفة علي فاطمة الزهراء و هو بضم الباء و سكون الراء و قال في لغة (صفا) و الصافية احد الحيطان السبعة الموقوفة علي فاطمة الزهراء. و قال في لغة (شرب) و المشربه بفتح الميم و سكون الشين المعجمة و فتح الراء. و ضمها و منه مشربة ام ابراهيم و انما سميت بذلك لان ابراهيم ابن النبي (ص) ولدته امه فيها.
2- فاخرج حقا او سفطا فاخرج منه كتابا فقرا بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اوصت به فاطمة بنت محمد رسول الله اوصت بحوائطها السبعة العواف و الدلال و البرقه و المبيت و الحسني و الصافيه و ما لام ابراهيم الي علي بن ابي طالب فان مضي علي فالي الحسن فان مضي الحسن فالي الحسين فان مضي الحسين فالي الاكبر من ولده شهد الله علي ذلك و المقداد بن الاسود و الزبير ابن العوام (كتب علي بن ابي طالب 4).

ص: 64

اولاد من است دون اولاد تو (يعني مخصوص اولادي است كه از من داري نه اولادي كه از ديگر زنان داشته باشي)

حقير گويد از اينجا كمال زهد فاطمه و أميرالمؤمنين را بايد به دست آورد كه با اين ماليه و كثرت غنايم و تحف و هدايا يك روز سير بودند و يك روز گرسنه و نان خود به سائل مي دادند و به آب افطار مي نمودند و طعام و پوشاك آنها چنان بود كه تفصيل آن در جلد اول بيان شد (در كافي و من لا يحضر الفقيه و وسائل الشيعه و مستدرك آن و بحار همه در باب وقف روايت كرده اند كه از براي أميرالمؤمنين مزارعي بود كه همه را وقف نمود از آن جمله مزرعه ينبع (1).

مزرعه عين ابي نيزر مزرعه بغيبغه (2) مزرعه برغه مزرعه برعه مزرعه اذينة مزرعه دواره بني زريق مزرعه وادالقري علاوه بر غنايم و تحف و هدايائي كه براي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي آوردند از ناحيه ي سلاطين حبشه و قيصر و غيرهما آن حضرت قسمتي به علي و فاطمه مرحمت مي فرمود در (وسائل) در باب عدم جواز بيع وقف سند به ايوب بن عطيه مي رساند كه مي گويد من از امام صادق شنيدم كه فرمود غنائمي به دست رسول خدا رسيد از آن جمله قطعه زميني بود كه قسمت أميرالمؤمنين شد آن حضرت فرمان داد قناتي حفر كنند چون مشغول شدند يك وقت آب به مثل گردن شتر بالا زد كارگران حضرت را بشارت دادند حضرت دو مرتبه فرمودند بشر الوارث يعني وار اثر بشارت بدهيد از اين جهت او را ينبع گفته اند و مزرعه ابي نيزر را معاويه خواست از حضرت سيد الشهدا ابتياع بنمايد به دويست هزار دينار حضرت از فروختن او امتناع فرمود با اينكه بسيار مديون شده بود و أميرالمؤمنين اجازه ي فروش آن اراضي را به فرزندان خود حسن و حسين داده بود حضرت در جواب معاويه فرمود كه پدرم اين مزرعه را وقف كرده است به جهة تحصيل اجر و ثواب و من آن را در معرض بيع درنمي آورم.

خلاصه همان فرمايش ابن طاوس است كه زهد شرط آن فقر و بي چيزي نيست حقيقت زهد در نزد آل محمد است صلي الله عليه و آله و سلم.


1- بفتح يا و سكون نون و ضم باء بعده العين المهملة.
2- بضم الباء و فتح الغين المعجمة و سكون الباء الموحد بعدها الغين المعجمة.

ص: 65

خواب ديدن فاطمه رسول خدا را

در ناسخ از كتاب دلائل الامامة محمد بن جرير بن رستم الطبري الامامي (1) سند به امام صادق مي رساند كه چون رسول خدا دنيا را وداع گفت و كتاب خدا و عترت خود را در ميان امت نهاد فاطمه را فرمود كه تو اول كسي باشي از اهل بيت من كه به من ملحق خواهي شد فاطمه فرمود بعد از پدر بزرگوارم شبي در عالم رؤيا ديدم كه پدر بزرگوارم به سوي من متوجه گرديد چون اين بديدم عنان اختيار از دستم رها شد فرياد زدم يا ابتاه يا رسول الله بعد از تو اخبار آسمان و وحي خداوند رحمان از خانه ي ما منقطع گرديد در اين حال صفهاي ملائكه در پيش روي من نمودار گرديد و دو ملك مرا به آسمان بلند كردند اين وقت سر برداشتم ديدم قصرهاي بلند و بساتين ارجمند و نهرهاي جاري چندان كه وصف آن نتوانم كرد در اين حال حوريان بهشتي مرا استقبال كردند و به قدوم من به همديگر بشارت مي دادند و تبسم مي نمودند و مرا گفتند مرحبا به كسي كه بهشت براي او خلق شده و ما را خدا براي پدرش خلق فرموده از آنجا ملائكه مرا همي صعود دادند تا اينكه در قصري مرا داخل كردند كه در آن قصر غرفه هائي بود كه هيچ چشمي نديده و وصف آن از فرشهاي سندس و استبرق و حرير و ديباج در عقده ي محال است و چندان از الوان طعامها در ظرفهاي طلا و نقره و مائده هاي گوناگون


1- قال لما قبض رسول الله ما ترك الا الثقلين كتاب الله و عترته اهل بيته و كان رسول الله قد اسر الي فاطمه انها لاحقة به و هي اول اهل بيته لحوقا قالت فاطمة بينا انا بين النائمة و اليقظان بعد وفات رسول الله بايام اذ رأيت كان ابي قد اشرف علي فلما رايته لم املك نفسي اذا ناديت يا ابتاه انقطع عنا خبر السماء فبينا انا كذلك اذ اتتني الملائكة صفوفا يقدمها ملكان حتي اخذاني فصعدا بي الي السماء فرفعت رأسي فاذا انا بقصور مشيدة و بساتين و انهار مطرده و قصر و بستان بعد بستان و اذ قد اطلع علي من تلك القصور جواري كانهن اللؤلؤ فهن يتباشرون و يضحكن الي و يقلن مرحبا بمن خلقت الجنة لاجلها و خلقنا من اجل ابيها فلم تزل الملائكة تصعد بي حتي ادخلوني الي دار فيها قصور في كل قصر من البيوت ما لا عين رأت و فيها من السندس و الاستبرق علي اسرة و عليها الخاف من الوان الحرير و الديباج و آنية الذهب و الفضة.

ص: 66

و نهرهاي جاري كه از شير سفيدتر و از مشك خوشبوتر نمودار بود كه وصف آنها ممكن نبود من سؤال كردم اين قصور عاليه از آن كيست و نام اين نهر چيست گفتند اين فردوس اعلا است كه بهشتي بعد او نباشد و آن منزل پدر بزرگوار تو است و أنبياء و كساني كه خدا را دوست مي دارند و اين نهر كوثر است كه خداي تعالي آن را به پدرت مرحمت فرموده گفتم اكنون پدر من در كجاست گفتند اكنون وارد مي شود بر شما، در آن حال پيش من قصوري نمودار شد كه نور و ضياء آن بيشتر از قصرهاي ديگر بود و فرشهاي آن زيباتر در آن ميان سريري را ديدم كه فرشي بر آن گسترده است و پدر من بر بالاي او نشسته و جماعتي با او هستند چون مرا بديد بغل بگشود و مرا در آغوش كشيد و ميان ديدگان مرا بوسيد و مرا در دامن خود نشانيد و فرمود مرحبا به تو اي نور ديده ي من و اي حبيبه ي من آيا نمي نگري كه خداي عز و جل چه قصر و مسكنها و ألوان زيورها و حله ها و نعمتهاي گوناگون براي تو مهيا كرده است و اين منزل تو و شوهر و دو فرزندان تو و هر كس كه شما را دوست بدارد، اي دخترجان من دلخوش دار كه چند روز ديگر به نزد ما مي آئي سپس با وحشت از خواب بيدار شد و از شدت شوق قلب او پرواز مي كرد و علي را به آن رؤيا خبر داد.

فاطمه بعد از اين رؤيا أخذ ميثاق از من گرفت كه چون از دنيا برود كسي را خبردار نكنم مگر ام سلمه و اسماء و ام ايمن و فضه و از مردان دو فرزندم حسن و

ص: 67

حسين و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار ياسر و حذيفه. (و از اينجا است كه در كتاب خصال سند به علي عليه السلام پيوسته مي شود كه فرمود: خلقت الارض لسبعة بهم يرزقون و بهم يمطرون و بهم ينصرون ابوذر و سلمان و مقداد و عمار بن ياسر و حذيفه و عبدالله بن مسعود قال علي عليه السلام انا امامهم و هم الذين و شهدوا الصلوة علي فاطمة)

يعني خلق گرديده زمين براي اين هفت نفر مذكور كه رزق و روزي مردم از بركت ايشان است و به بركت آنها باران مي آيد و مردم نصرت داده مي شوند (اين روايت خبر از مقام بلندي مي دهد).

و مخفي نماند كه فاطمه زهراء بعد از رسول خدا دو مرتبه او را در عالم رؤيا ملاقات نمود يك مرتبه چنان بود كه مذكور شد مرتبه ي ديگر يك شب قبل از وفات او بود كه رسول خدا را در عالم رؤيا ديد و خبر مرگ خود را به أميرالمؤمنين داد آن حضرت فرمود: يا بنت رسول الله اين خبر را از كجا گوئي و حال آنكه وحي منقطع است عرض كرد يا ابا الحسن الساعة پدر مرا در عالم رؤيا ديدم چون مرا ديدار كرد فرمود: اي نور ديده به نزد من بيا كه من مشتاق تو هستم من عرض كردم: اي پدر بزرگوار اشتياق من به شما زيادتر است فرمود امشب در نزد من خواهي بود و هو الصادق لما وعد و الموفي لما عاهده).

وصاياي فاطمه ي زهراء با علي مرتضي

(نا) چون مرض فاطمه شدت كرد ام ايمن و اسماء بنت عميس را طلب فرمود و گفت: علي را به نزد من حاضر سازيد چون آن حضرت درآمد قالت:

يابن عم انه قد نعيت الي نفسي و انني لا أري ما بي الا انني لا حقة بابي ساعة بعد ساعة و أنا أوصيك باشياء في قلبي قاللها علي عليه السلام اوصيني بما اجبت يا بنت رسول الله فجلس عند رأسها و أخرج من كان في البيت ثم قالت: يابن عم ما عهدتني كاذبة و لا خائنة و لا خالفتك منذ عاشرتني فقال معاذ الله انت اعلم بالله و أبر و أتقي و أكرم و أشد خوفا من الله أن أوبخك بمخالفتي و قد عز علي مفارقتك و تفقدك الا أنه امر لابد

ص: 68

منه و الله جددت علي مصيبة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و قد عظم فقدك فانا لله و انا اليه راجعون من مصيبة ما أفجعها و المها و أمضها و أحزنها هذه و الله مصيبة لا عزاء لها و رزية لا خلف لها ثم بكيا جميعا ساعة و اخذ علي رأسها و ضمها الي صدره، ثم قال: او صني بما شئت فانك تجديني فيها امضي كما امرتيني به و اختار أمرك علي أمري).

اين وقت فاطمه عرض كرد اي پسر عم من نفس من خبر مرگ به من مي دهد و نگرانم كه ساعتي بيش و كم با پدر پيوسته شوم اكنون وصيت مي كنم تو را به آنچه در خاطر خويش نهفته مي دارم علي عليه السلام فرمود اي دختر رسول خدا وصيت كن به آنچه مي خواهي و در بالاي سر فاطمه بنشست و خانه را از بيگانه بپرداخت و به جز علي و فاطمه كسي به جاي نماند آنگاه عرض كرد اي پسر عم هرگز از در كذب من با تو عهدي و پيماني استوار نكردم و جز طريق وفا نپيمودم و در اين مدت معاشرت من با تو جز مؤالفت و مودت به راه مخالفت نشتافتم علي عليه السلام فرمود معاذ الله تو داناتري به راه خدا و نيكوكارتري و پرهيزكارتري و گرامي تري و از آن بيشتر از خداي ترسنده ئي كه من بتوانم تو را به مخالفت خود توبيخ نمايم گرانست بر من مفارقت تو و فقدان تو جز اين نتواند بود كه از اين امر گريزي نيست سوگند با خداي كه تجديد كردي بر من مصيبت رسول خدا را و عظيم شد بر من فقد و فراق تو، انا لله و انا اليه راجعون، ازين مصيبت دردناك تر و غمناك تر و سوزناك تر و اشد حزنا ديده نمي شود به خدا قسم مصيبتي است كه هيچ تسليتي افاقت كار او نخواهد كرد و رزيتي است كه همانند آن ازين پس اقامت نخواهند نمود پس علي مرتضي و فاطمة زهرا سلام الله عليهما ساعتي سخت بگريستند علي عليه السلام سر فاطمه را در بر گرفت و به سينه مبارك چسبانيد آنگاه فرمود به هر چه مي خواهي وصيت مي كن بدانچه قضا كني امضا فرمايم و امر تو را بر امر خويش مقدم مي دارم أميرالمؤمنين در آن وقت اين اشعار را قرائت فرمود.

و ان حيوتي منك يا بنت احمد

باظهار ما اخفيته لشديد

و لكن لامر الله تعنوا رقابنا

و ليس علي امر الا له جليد

اتضرعني الحمي لديك و اشتكي

اليك و مالي للرجال نديد

ص: 69

اصر علي صبر و اقوي علي مني

اذا صبر خوار الرجال بعيد

و في هذه الحمي دليل بانها

لموت البرايا قائد و بريد

و لنعم ما قال مالك ازمة الكلام و الكمال وصال الشيرازي

اي بانوي حريم شهنشاه لا فتي

اي معجز تو عصمت و اي حجله ات حيا

اي گوشواره تو در اشك بي كسان

گلگونه تو خون شهيدان كربلا

اي مريم دو عيسي و چرخ دو آفتاب

وي معدن دو گوهر و مام دو مقتداء

هم خوابه ي علي و جگرگوشه نبي

مخدومه ي خلايق محبوبه ي خدا

بر دست و سينه جاي حلي حمايلت

از ضرب تازيانه نشان بود جابجا

كابين تو فرات و حسين تو تشنه لب

ميراث تو فدك حسنين تو بينوا

بعد از پدر چها به تو ظلم و ستم رسيد

زين امت عنود از اين قوم اشقياء

اي چرخ تا كي اين همه ظلم و ستم كني

دلهاي محترم همه پا بند غم كني

هر جا كه مقبلي است نصيبش بلا دهي

هر جا كه مدبري است قرين نعم كني

دونان ز تو به راحت و خوبان ز تو به رنج

سنجيده ام تخلف از اين شيوه كم كني

يك دختر از رسول گرامي به جاي ماند

كي جاي داشت آن همه بر وي ستم كني

آن مادر دو سيد و چرخ دو آفتاب

آن طاق در نكوئي و آن جفت بوتراب

شاه رسل چه فاطمه گر دختري نداشت

بي شبهه آسمان حيا اختري نداشت

گر خلقت بتول نمي كرد كردگار

در روزگار شير خدا همسري نداشت

از اين دو هر يك ار نه به هستي قدم زدي

آن يك به راستي زني اين شوهري نداشت

بي دختر پيمبر ما نوعروس دهر

خوش دلفريب بود ولي زيوري نداشت

بي دختر پيمبر ما عرصه ي حيا

مانند امتي است كه پيغمبري نداشت

ص: 70

جانها فداي او دو پور گراميش

وان شوي تاجدار وي و باب ناميش

آه آن زمان كه ناله زار از جگر زدي

زاه جگر به خرمن گردون شرر زدي

در بستر اوفتاده و اندام كوفته

گاه او فغان ز پهلو و گاه از كمر زدي

ديدي يتيمي خود و تنهائي علي

دستي به دل نهادي و دستي به سر زدي

گه با حسين و گه به حسن هم فغان شدي

گاهي خروش از دل و گاه از جگر زدي

بر بي پناهي حسن آهي ز دل زدي

ياد از حسين كردي و آه ديگر زدي

چندانكه گوش دادي و نشنيدي از بلال

الله اكبر از دل پر درد بر زدي

دندان شكستن پدرش آمدي به ياد

بيخود شدي و سنگ به درج گهر زدي

عالم به ديده علي آن دم سياه شد

كان ماه برج عصمت از او عذرخواه شد

گفتش كه يا علي بكن از خود بحل مرا

گفت اي عزيز جان مكن از خود خجل مرا

گفتش مرا ز دل مبر و ياد كن ز من

گفتا بلي اگر نرود با تو دل مرا

گفتش كه متصل به قيامت شد اين فراق

گفتا قيامت است غمت متصل مرا

گفتش بدي كه ديده اي از لطف درگذر

گفت اي خوشي نديده تو خود كن بحل مرا

گفتش كه مهر مگسل از اين كودكان من

گفت ار گذارد اين الم جان كشد مرا

گفتش كه بي محل به سر تربتم گذر

گفتا گر آب ديده نگردد مخل مرا

اين گفت و جستجوي حسين و حسن نمود

آغوش زان دو گل چمن ياسمن نمود

كرد آن چنان نگاه كه برداشت زان دو ماه

پنجاه ساله توشه ديدن به يك نگاه

بوسيدي آن لب حسن و برزدي خروش

بوئيد آن گلوي حسين كشيدي آه

كلثوم را بديدي گفتي كه عنقريب

گوش سپهر پر كند از بانگ وا اخاه

ديدي به روي زينب و گفتي به دهر زود

اين نخل عاقبت شود از بار غم دو تاه

گفتي مباد فاطمه چندانكه بنگرد

حلق پسر بريده و دين پدر تباه

ياد پدر چه كردي و شوق لقاي او

گشتي لبش چه غنچه خندان به صبحگاه

ص: 71

آهي كشيد و ديده به هم برنهاد و خفت

با هيچ كس ديگر نه سخن گفت و نه شنفت

بالجمله فاطمة آغاز سخن كرد (و قالت: جزاك الله عني خير الجزاء يابن عم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اوصيك اولا ان تتزوج بعدي امامة فانها تكون لولدي مثلي فان الرجال لابدلهم من النساء قال فمن اجل ذلك قال أميرالمؤمنين اربع ليس لي الي فراقه سبيل امامة اوصتني بها فاطمة بنت محمد ثم قالت اوصيك يابن عم ان تتخذلي نعشا فقد رايت الملائكة صور و اصورته فقال لها صفية فوصفته فاتخذه لها فاول نعش عمل علي وجه الارض ذاك و ما راي احد قبله و ما عمل احد ثم قالت اوصيك ان لا يشهد احد جنازتي من هولاء الذين ظلموني و اخذ و احقي فانهم عدوي و عدو رسول الله و لا تترك ان يصلي علي احد منهم و لا من اتباعهم و ادفني في الليل اذا اوهنت العيون و نامت الابصار).

حقير- خلاصة وصاياي فاطمه را از اخبار متعدده نقل كرده در اينجا مي نگارم.

اول عذرخواهي آن مخدر از أميرالمؤمنين عليه السلام بود بدان شرحي كه ذكر شد.

2- تزويج كردن دختر خواهرش امامة و شرح حال امامة در مجلدات بعد، از اين كتاب بيايد.

3- امر كردن أميرالمؤمنين را به ساختن عماري كه از او تعبير به نعش مي كند براي ستر حجم جسد مطهرش.

4- مانع شدن از حضور براي تشييع و نماز بر آن مظلومه جماعتي را كه بر او ظلم كردند بالاخص ابوبكر و عمر و محدث قمي در بيت الاحزان روايت مي كند از امام باقر عليه السلام كه فرمود (ان فاطمة بنت رسول الله مكثت بعد ابيها ستين يوما ثم مرضت فاشتد عليها فكانت من دعائها في شكواها يا حي يا قيوم برحمتك استغيث فاغتني اللهم زحزحني عن النار و ادخلني الجنة و الحقني بابي محمد؛ فكان أميرالمؤمنين يقول لها يعافيك الله و يبقيك فتقول يا ابا الحسن ما اسرع اللحاق با الله الي ان قالت لاميرالمؤمنين ان لي اليك حاجة يا ابا الحسن قال تقضي يا بنت رسول الله فقالت نشدتك با الله و بحق محمد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم

ص: 72

ان لا يصلي علي ابوبكر و عمر) آن مظلومة از شدت غيظ و غضبي كه بر ابوبكر و عمر داشت قسم داد أميرالمؤمنين را كه اين دو نفر بر جنازه من نماز نخوانند.

كفن به تن بدرم در عماري اي سرور

رسد چه پايه ي تابوت من به دوش عمر

5- وصيت آن مخدره اين بود كه چون چشمها به خواب مي رود مرا دفن كن و از زنان ام سلمه و ام ايمن و اسماء و فضه كس ديگر نباشد و از مردان سلمان و ابوذر و مقداد و عمار بن ياسر و دو فرزندم حسن و حسين و في بعض الروايات عبدالله بن عباس و في بعضها عباس بن عبدالمطلب و حذيفة و في بعضها عبدالله بن مسعود كس ديگر نباشد.

6- آنكه خودت مرا غسل بده و كفن بپوشان و خودت مرا به خاك سپار و قبر مرا مخفي بنما كه كس نشناسد چنانكه در كتاب دلائل الامامة طبري است كه فاطمة فرمود: و لا تدفني الا ليلا و لا تعلم احدا قبري.

7- آنكه فاطمه سلام الله عليها اسماء بنت عميس را فرمود: اي اسماء هنگام وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم جبرئيل چهل درم كافور از بهشت آورد و آن حضرت سه قسمت كرد قسمتي خاص خود فرمود و يك ثلث را از براي علي گذاشت و ثلثي مرا داد اكنون سهم مرا حاضر كن و بر بالين من بگذار تا گاهي كه درگذرم پس أميرالمؤمنين را فرمود تا او را با آن كافور بهشتي حنوط بفرمايد.

8- آنكه وصيت كرد كه يا علي مرا از زير پيراهن غسل بده كه طاهره ي مطهر مي باشم.

9- آنكه چون عيال به خانه آوردي يك شبانه روز را در نزد عيال خود باش و يك شبانه روز خاص تدبير اولاد من مي دار.

10- آنكه صيحه به روي حسن و حسين من مزني چنانچه علامة مجلسي ره در خلال روايات فضه مي نويسد كه چون مرض فاطمه رو به شدت شد چنانكه پرستاران از او مأيوس شدند در آن وقت أميرالمؤمنين نماز ظهر را در مسجد گذاشته به سوي خانه مراجعت مي كرد پرستاران گريان و نالان به استقبال أميرالمؤمنين شتافتند (فقال لهن: ما الخبر و مالي ارا كن متغيرات الوجوه و الصور) عرض كردند يا أميرالمؤمنين درياب دختر عم خود

ص: 73

را و حال آنكه گمان نمي كنيم كه او را احيا ادراك فرمائي علي عليه السلام عجله كرده و بر فاطمه درآمد و او را بر پشت افتاده ديد كه از اين سوي بدان سوي منقلب است علي چون اين بديد ردا از دوش و عمامه از سير بيفكند و تكمه و بندهاي لباس خود را باز كرده و نشست و سر فاطمه را از بالش برداشته در كنار خود نهاد و ندا درداد يا زهرا پاسخ نشنيد ديگر باره ندا درداد يا بنت محمد المصطفي نيز جوابي اصغا نفرمود و قال يا بنت من حمل الزكوة باطراف الردي و قسم بين المساكين و الفقراء هم جواب نشنيد و قال يا ابنة من صلي بملائكة السماء مثني مثني نيز جوابي نشنيد پس گفت اي فاطمه با من سخن بگوي منم پسر عم تو علي بن ابي طالب اين وقت فاطمه ديدهاي حق بين باز كرده و در روي علي نگران شد و هر دو تن سخت بگريستند فقال أميرالمؤمنين ما الذي تجدينه فانا ابن عمك علي بن ابي طالب فقالت يابن العم اني اجد الموت الذي لابد منه و لا محيص عنه و انا اعلم انك يعدي لا تصبر علي قلة التزويج فان انت تزوجت امرأة اجعل لها يوما و ليلة و اجعل لاولادي يوما و ليلة يا ابا الحسن و لا تصح في وجوههما فيصبحان يتمين غريبين فانهما بالامس فقدا جدهما و اليوم يفقدان امهما فالويل لامة تقتلهما و تبغضهما ثم انشات تقول:

ابكني ان بكيت يا خير هاد

و اسبل الدمع فهو يوم الفراق

يا قرين البتول اوصيك بالنسل

فقد اصبحا حليفا اشتياق

ابكني و ابك لليتاما و لا تنس

قتيل العدي بطف العراق

فارقوا اصبحوا يتامي حياري

اخلفوا الله فهو يوم الفراق

كسي نگويد كه فاطمه مي دانست علي به روي آنها صيحه نمي زند پس چرا اين وصيت را نمود براي آنكه مقتضي شدت محبت و اشفاق همين است چنانچه مشاهد و محسوس است اگر زني به سفر برود با علم به اينكه شوهرش از خودش به فرزندانش مهربان تر است مع ذلك باز سفارش آنها را مي كند و بالعكس پس تعبير بعضي كه مراد يعني گريه با صدا در پيش آنها نكن علاوه بر اينكه اين تعبير خلاف واقع است بسيار خنك و بي مزه است در چند روايت است كه علي بعد از فاطمه نشسته بود گريه مي كرد و حسن و حسين نيز در نزد او اشك مي ريختند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هنگام رحلت خود دست

ص: 74

فاطمه را ميان دست علي نهاد و فرمود: «يا علي هذه وديعة مني اليك فاحفظها». با علم رسول خدا به شفقت آن حضرت.

11- از وصاياي فاطمه بنابر روايت كتاب دلائل طبري از امام باقر عليه السلام اين بود كه فاطمه در مرض موت خود وصيت فرمود كه زوجات رسول خدا را هر يك دوازده اوقيه از مال او عطا كنند و همچنين زنان بني هاشم را به همين مقدار عطا بدهند.

12- و ديگر وصيت فرمود كه خواهرزاده من امامة را از مال من به او بدهند ولي مقدار معين نفرمود و در روايت ديگر كه عبدالله محض بن الحسن از زيد بن علي حديث كنند كه فاطمه مال خود را بر بني هاشم تصدق كرد.

13- در تحت عنوان ماليه ي فاطمه زهراء از اين پيش ياد كرديم كه فاطمه (ع) حوائط سبعه خود را وصيت كرد كه توليت آن به دست أميرالمؤمنين بوده باشد و بعد به دست امام حسن عليه السلام و بعد امام حسين و بعد به فرزنداني كه از اولاد حسن و حسين (ع) مي باشند نه فرزندان أميرالمؤمنين از زنان ديگر.

14- در مستدرك الوسائل و جلد بيست و سوم بحارالانوار در باب وقف بعد از ذكر حوائط سبعه مي فرمايد (و ان تابوت الاصغر لابنة ابي ذر الغفاري و ان الاستار لاحدي ابنتي هاتين لا يستر بها سوي علي بن ابي طالب و ان خمسين اوقية لفقراء بني هاشم و خمسة و اربعين اوقية لنساء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و تابوت اصغر) در المنجد گويد: «التابوت: الصندوق من الخشب و منه تابوت الميت» فاطمه وصيت نمود كه اين صندوق را به دختر ابي ذر بدهيد چون اين سابقه را داشت از اين جهت بود ابوذر كه در ربذه از دار دنيا رفت مالك اشتر دختر او را آورد به أميرالمؤمنين سپرد و معلوم مي شود كه اين دختر سابق بر آن هم رابطه ي تامي با فاطمة زهراء سلام الله عليها داشته كه آن مخدره مخصوصا در حق او وصيت مي نمايد و نيز وصيت فرمود كه پرده هائي كه از مال من است به يكي از اين دختران من بدهيد و كسي آن را استعمال نبايد بكند مگر شوهرم علي عليه السلام اگر خواسته باشد.

15- در بيت الاحزان محدث قمي است كه از مصباح الانوار نقل مي كند (قال:

ص: 75

قالت فاطمة لاميرالمؤمنين عليه السلام: اوصيك في ولدي خيرا ثم ضمت اليها ام كلثوم فقالت له اذا بلغت فلها ما في المنزل ثم الله لها).

يعني ام كلثوم را به خود چسبانيد و علي را فرمود كه وقتي ام كلثوم به حد زنان رسيد آنچه در منزل است از او است پس خدا پشت و پناه او باشد پس از اين وصيتها آن مخدره سيلاب اشكش متراكم شد أميرالمؤمنين فرمود اي سيده ي زنان عالم چرا چنين اشك مي ريزي عرض كرد يابن عم گريه من براي مصائبي است كه تو بعد از من ديدار خواهي كرد أميرالمؤمنين فرمود گريه مكن به خدا قسم كه اين مصيبات در راه رضاي خداوند سهل و آسان است.

حالت احتضار فاطمه زهراء

ابوجعفر محمد بن رستم الطبري الامامي در كتاب دلائل خود نقل مي كند (قال: فلما كانت الليلة التي اراد الله ان يكرمها و يقبضها اليه اقبلت فاطمة تقول: و عليكم السلام و هي تقول لي: يابن عم قد اتاني جبرئيل مسلما و قال لي ان الله يقرئك السلام يا حبيبة حبيب الله و ثمرة فؤاده اليوم تلحقين بالرفيع و جنة المأوي ثم انصرف عني ثم سمعناها ثانية تقول و عليكم السلام فقالت: يابن عم هذا و الله ميكائيل و قال لي كقول صاحبه ثم تقول: و عليكم السلام قال أميرالمؤمنين: و رأيناها قد فتحت عيناها فتحا شديدا ثم قالت: يابن عم هذا و الله الحق و هذا عزرائيل قد نشر جناحه بالمشرق و المغرب و قد وصفه لي ابي و هذه صفته فسمعناها تقول: و عليك السلام يا قابض الارواح عجل بي و لا تعذبني ثم سمعناها تقول اليك ربي لا الي النار ثم غمضت عينيها و مدت يديها و رجليها كانها لم يكن حية قط)

و در مصباح الانوار از عبدالله بن الحسن المثني از جد خويش حديث كند (قال: ان فاطمة بنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم لما احتضرت نظرت نظار حادا ثم قالت: السلام علي جبرائيل السلام علي رسول الله اللهم مع رسولك اللهم في رضوانك و جوارك و دارك دار السلام ثم قالت أترون ما أري فقيل لها ما تري قالت هذه مواكب اهل السماوات و هذا جبرئيل و هذا رسول الله و يقول يا بنية اقدمي فما امامك خير لك).

و عن زيد بن علي بن الحسين ان فاطمة لما احتضرت سلمت علي جبرئيل و علي

ص: 76

النبي و سلمت علي ملك الموت و سمعوا حس الملائكة و وجدوا رائحة طيبة كاطيب ما يكون من الطيب.

وفات فاطمه ي زهراء

(نا) أميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايد در آن شبي كه خواست خداوند متعال دختر پيغمبر را به جوار خويش دعوت كند من شنيدم كه فاطمه گفت: و عليكم السلام آنگاه مرا گفت اي پسر عم اينك جبرئيل است كه مرا سلام داد و از خداوند متعال بر من سلام فرستاده است و مي فرمايد: اي محبوبه حبيب من و ثمره ي قلب او امروز ملحق مي شوي به أعلي عليين و بهشت برين و منصرف شد از من و در ثاني حال شنيدم كه گفت و عليكم السلام و نيز مرا خطاب كرد كه اي پسر عم به خدا قسم اينك ميكائيل است و با من همان گفت كه جبرئيل گفت ديگر باره گفت و عليكم السلام و ديدم كه چشمهاي مباركش به شدت باز شد پس گفت اي پسر عم به خدا قسم اينك عزرائيل است كه پرهايش از مشرق تا به مغرب را فروگرفته همانا پدر من او را از براي من وصف كرده بود اكنون او را بدان صفت مي نگرم پس شنيدم كه گفت و عليك السلام يا قابض الارواح شتاب كن به سوي من و مرا زحمت مكن و شنيدم كه گفت به سوي تو اي پروردگار مي آيم نه به جانب آتش پس چشم بخوابانيد و دستها و پاهاي مبارك را بكشيد گويا هرگز زنده نبود.

و به روايت مصباح الانوار فاطمه زهراء (ع) هنگام احتضار بر جبرئيل و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم سلام كرد و گفت اي پروردگار من مرا با رسول خدا در بهشت خود و جوار خود و سراي خود كه دارالسلام است بدار آنگاه فرمود آيا مي بينيد آنچه من مي بينم عرض كردند چه مي بيني فرمود: اينك مواكب اهل آسمانها است و اينك جبرئيل و اينك رسول خداست كه مي فرمايد: اي دختر من به سوي من بشتاب آنچه در پيش روي تو است نيكوتر است از براي تو.

و زيد بن علي حديث كند كه وقتي فاطمه محتضر شد جبرئيل و رسول خدا را سلام داد و نيز ملك الموت را سلام فرستاد و حاضران آواز نرمي از فرشتگان احساس و اصغا

ص: 77

مي نمودند و استشمام رائحه طيبي مي نمودند كه بهترين روايح طيبها بود.

ثم توفيت صلي الله عليها و علي ابيها و بعلها و بنيها فصاحت اهل المدينة صيحة واحدة و اجتمعت نساء بني هاشم في دارها فصرخو صرخة واحدة كادت المدينة ان تتزعزع من صراخهن و هن يقلن يا سيدتاه يا بنت رسول الله و اقبل الناس مثل عرف الفرس الي علي و هو جالس و الحسن و الحسين بين يديه يبكيان فبكي الناس لبكائهما و خرجت ام كلثوم و عليها برقعة و تجر ذيلها متجللة برداء غلبها نشيجها و هي تقول يا ابتاه يا رسول الله الآن حقا فقدناك فقدا لالقاء بعده ابدا و اجتمع الناس فجلسوا و هم يضجون و ينتظرون ان تخرج الجنازة فيصلون عليها و خرج ابوذر فقال: انصرفوا فان ابنة رسول الله قد اخر اخراجها في هذه العشية فقام. الناس و انصرفوا.

و در بيت الاحزان محدث قمي است كه اسماء بنت عميس و در بعضي روايات سلمي زوجه ابي رافع گويد كه فاطمه مريض شد به آن مرضي كه در او وفات كرد و من او را پرستاري مي كردم پس يك روز حالت آن حضرت بسيار نيكو شد و مرض او تسكين يافت أميرالمؤمنين براي بعضي كارها بيرون رفت فاطمه مرا فرمود كه مقداري آب براي اينكه من غسل كنم و خود را شست و شو دهم بريز آب براي آن حضرت آوردم پس برخاست غسل نيكوئي به جاي آورد پس جامه هاي نو بر خود بپوشيد سپس مرا فرمود: كه فراش مرا در وسط خانه بگستران و بقيه ي حنوط پدرم رسول خدا را از فلانه موضع به نزد من بياور و آن را در نزد سر من بگذار پس آن مخدره غسل كرد و از آن حنوط خود را معطر نمود پس جامه هاي كفن خويش را طلب كرد جامه هاي غليظ و خشني براي او آوردند و آنها را بر خود پيچيد و رو به قبله خوابيد و جامه بر روي خود كشيد و فرمود: اي اسماء لحظه اي صبر كن و انتظار مرا ببر و پس از آن مرا آواز ده اگر جواب گفتم فبها و الا بدان كه من در نزد پدرم رسول خدا رفته ام.

راوي گويد: اسماء لحظه اي صبر كرده توقف نمود پس از لحظه فاطمه را آواز داد ولي جوابي نشنيد صدا زد يا بنت محمد المصطفي يا بنت من حملته النساء يا بنت خير من وطأ الحصي يا بنت من كانت من ربه قاب قوسين او ادني باز جوابي نشنيد اسماء را

ص: 78

جامه از روي فاطمه برداشت ديد آن مخدره دار فاني را بدرود گفته اسماء خود را روي جنازه فاطمه انداخته او را مي بوسيد و مي گفت اي فاطمه چون نزد پدرت پيغمبر اكرم رسيدي سلام اسماء دختر عميس را بر او برسان پس اسماء گريبان پيراهن خود را چاك زد و از خانه بيرون دويد امام حسن و امام حسين اسماء را ديدار كردند و پرسيدند كه مادر ما فاطمه چه شد و كجا است ولي اسماء در جواب آن دو ساكت بود تا خود آن بزرگواران وارد خانه شدند مادر را ديدند كه به طرف قبله كشيده جناب امام حسين پيش آمد و مادر را حركت داد ديد مادر از دنيا رفته صدا به ناله بلند كرد و قال يا اخاه آجرك الله ماتت امنا الزهراء پس حضرت امام حسن خود را به روي نعش مادر انداخت گاهي مادر را مي بوسيد و مي گفت اي مادر پيش از آنكه روح از بدنم جدا شود با من تكلم كن اسماء گويد جناب امام حسين پيش آمد پاهاي مادر را مي بوسيد و مي گفت اي مادر من فرزند تو حسينم پيش از آنكه قلبم شكافته شود و بميرم با من تكلم كن اسماء حسنين را گفت اي فرزندان رسول خدا در نزد پدر خود روانه شويد و او را از مرگ مادرتان خبر دهيد حسنين (ع) از خانه بيرون آمدند و صدا بلند كردند مي گفتند يا محمداه يا احمداه امروز مصيبت مردن تو بر ما تازه شد كه مادر ما از دنيا رفت جناب أميرالمؤمنين در مسجد بود حسنين خبر مرگ مادر را به آن جناب دادند حضرت از شدت اندوه بيهوش شد تا آنكه آب به صورت نازنينش پاشيدند پس آن حضرت به هوش آمد و مي فرمود كه اي فاطمه تا زنده بودي من خود را در مصيبت پيغمبر به تو تسليت مي دادم اكنون پس از مرگ تو چگونه شكيبائي كنم.

مسعودي گويد: چون فاطمه (ع) مرغ روحش به آشيان قدس پرواز كرد أميرالمؤمنين بسيار بي تابي مي نمود و گريه آن حضرت شديد شد و صداي ناله آن حضرت بلند و آشكار گرديد و از غايت حزن اين اشعار را انشاء مي فرمود: «لكل اجتماع من خليلين فرقة» الي آخر ما ياتي.

بالجمله أميرالمؤمنين حسنين را برداشته به خانه مراجعت نمودند ديدند اسماء بالاي سر فاطمه نشسته گريه مي كند أميرالمؤمنين با چشم اشكبار پيش دويد و جامه از

ص: 79

روي فاطمه عقب كشيد ديد رقعه اي در نزد آن مخدره است چون برداشت و قرائت كرد ديد نوشته است:

بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اوصت به فاطمه بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اوصت و هي تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا صلي الله عليه و آله و سلم عبده و رسوله و أن الجنة حق و النار حق و أن الساعة آتية لا ريب فيها و ان الله يبعث من في القبور، يا علي انا فاطمة بنت محمد زوجني الله منك لاكون لك في الدنيا و الاخرة، أنت أولي بي من غيري حنطني و غسلني و كفني و صل علي و ادفني بالليل و لا تعلم أحدا و استودعك الله و اقرأ علي ولدي السلام.

راوي گويد چون خبر منتشر شد صداي شيون از خانه هاي مدينه بلند گرديد مردان و زنان به طرف خانه آن حضرت دويدند زنان بني هاشم در خانه آن حضرت اجتماع نمودند چنان صدا به صيحه و ناله بلند كرده بودند كه نزديك بود مدينه از صداي آنها به لرزه و جنبش درآيد آن زنان فرياد مي كردند اي سيدة زنان اي دختر پيغمبر آخرالزمان مردم از هر طرف فوج فوج چون يال اسب براي تعزيت و سر سلامتي أميرالمؤمنين مي آمدند آن حضرت جلوس فرموده بود حسن و حسين در جلوي آن حضرت نشسته و گريه مي كردند مردم نيز از گريه آنها به گريه درآمدند ام كلثوم بيرون آمد در حالتي كه برقعي بر روي مبارك انداخته و از غايت جلال و وقار دامن رداي خود را به زمين مي كشيد گريه و اندوه او را گلوگير شده بود به حدي كه قادر بر تكلم نبود و مي فرمود يا أبتا يا رسول الله امروز در حقيقت تو از دنيا رفتي امروز مصيبت تو بر ما تازه شده ما ديگر هرگز ترا نخواهيم ديد و مردم نيز جمع شده بودند و صداي خود را به گريه بلند كرده بودند انتظار بيرون آوردن جنازه را مي كشيدند كه بر او نماز گذارند ابوذر غفاري رضي الله عنه از خانه به در آمد و مردم را گفت متفرق شويد و برگرديد بيرون آوردن جنازه فاطمه دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم امشب به تأخير افتاد مردم برخاستند و هر كس به سراي خود رفت.

تجهيز و تغسيل و دفن فاطمه زهرا

چون پاسي از شب گذشت و ديدها به خواب رفت أميرالمؤمنين سلمان و ابوذر و مقداد و عمار را طلب نموده جنازه فاطمه را روي مغتسل گذاشتند و به جز

ص: 80

أميرالمؤمنين و اسماء بنت عميس و فضه و زينب و ام كلثوم و حسن و حسين در هنگام غسل دادن كسي ديگر حضور نداشت و أسما مي فرمود كه فاطمه به من وصيت كرده كه چون از دنيا برود جز من و أميرالمؤمنين كسي او را غسل ندهد أميرالمؤمنين او را غسل مي داد و من او را اعانت مي كردم.

و آن حضرت در هنگام غسل دادن فاطمه فرمود: (اللهم أنها امتك و ابنة رسولك و صفيك و خيرتك من خلقك اللهم لقنها حجتها و اعظم برهانها و اعل درجتها و اجمع بينها و بين ابيها محمد صلي الله عليه و آله و سلم).

و چون از غسل دادن فارغ شد به روايت بيت الاحزان آن مخدره را خشكانيد با همان برده كه رسول خدا را بدان خشكانيده بود و با همان فاضل حنوط پيغمبر او را حنوط نمود و در هفت ثوب و جامه آن مخدره را كفن كردند و در اطراف آن نوشتند: (فاطمة سيدة نساء العالمين تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم).

پس جنازه ي او را در ميان نعشي كه خود وصيت كرده بود گذاشتند و حضرت امير عليه السلام به امام حسن فرمود كه ابوذر را در نزد من حاضر كن چون حاضر شد أميرالمؤمنين با ابوذر جنازه را در همان خانه خود حضرت در مصلي گذاشتند و أميرالمؤمنين و حسن و حسين و سلمان و أبوذر و مقداد و عمار و حذيفه و عبدالله بن مسعود و زبير بن العوام و به روايتي عباس بن عبدالمطلب و پسرش فضل و بريده ي أسلمي بر جنازه ي فاطمه نماز خواندند و در همان دل شب جنازه را از خانه بيرون آوردند و چند سعف خرما روشن كردند و در آن تاريكي شب آن گوهر پاك را به زير خاك پنهان كردند و عباس بن عبدالمطلب و أميرالمؤمنين داخل قبر شدند و چون فاطمه را به خاك سپردند أميرالمؤمنين فرمود: (بسم الله الرحمن الرحيم بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم) پس فرمود: اي صديقه ي طاهره تو را سپردم به كسي كه او به تو اولي است يعني رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و آنچه را خداوند براي تو پسنديده من نيز بدان راضي مي باشم سپس اين آيه را قرائت كرد «منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخري» چون قبر را مستوي كرد فرمان داد بر قبر او آب پاشيدند پس

ص: 81

چهل قبر تازه برپا كردند و به روايتي هفت صورت قبر ساختند تا قبر آن مظلومه شناخته نشود در آن وقت آتش دل علي زبانه زدن گرفت و در كنار قبر نشست و شروع كرد به گريستن عباس بن عبدالمطلب دست حضرت را گرفت و به خانه آورد.

(مخفي نماناد كه حقير چند روايت را در هم داخل كرده خلاصه و نقد آن را نگاشتم).

و به روايت مجلسي در بحار قال علي عليه السلام و الله لقد اخذت في امرها و غسلتها في قميصها و لم اكشفه عنها فو الله لقد كانت ميمونة طاهرة مطهرة ثم حنطتها من فضلة حنوط رسول الله و كفنتها و ادرجتها في أكفانها فلما هممت ان اعقد الرداء ناديت يا ام كلثوم يا زينب يا سكينة يا فضة يا حسن يا حسين هلموا و تزودوا من أمكم فهذا لفراق و اللقاء في الجنه فاقبل الحسن و الحسين و هما يناديان وا حسرتاه و يا زفرة لا تنطفي ابدا من فقد جدنا محمد المصطفي و امنا فاطمة الزهراء و قالا يا ام الحسن و يا ام الحسين اذا لقيت جدنا محمد المصطفي فاقرايه منا السلام و قولي له: انا قد بقينا بعدك يتيمين في دار الدنيا، فقال أميرالمؤمنين عليه السلام اني اشهد الله أنها قد حنت و انت و مدت يديها و ضمتهما الي صدرها مليا و اذا بهاتف من السماء ينادي يا ابا الحسن ارفعهما عنها فلقد أبكيا و الله ملائكة السماوات فقد اشتاق الجيب الي المحبوب قال فرفعتهما عن صدرها و جعلت اعقد الرداء و انشد هذه الابيات (فسيأتي الابيات بعيد هذا) ثم حملها علي علي يديه و اقبل بها الي قبر ابيها و نادا السلام عليك يا حبيب الله السلام عليك يا نور الله السلام عليك يا صفي الله مني السلام عليك و التحية الواصلة مني اليك ولديك و من ابنتك النازلة عليك بفنائك و ان الوديعة قد استردت و الرهنيته قد أخذت فوا حزناه علي الرسول ثم من بعده علي البتول و لقد اسودت علي الغبراء و بعدت علي الخضراء فوا حزناه ثم وا أسفاه ثم عدل بها علي الروضة فصلي عليها في أهله و أصحابه و مواليه و احبائه و طائفة من المهاجرين و الانصار)

در اين جمله أميرالمؤمنين مي فرمايد به خدا قسم تقديم نمودم أمر فاطمه را و او را در پيراهنش غسل دادم و او را مكشوف نساختم چون طاهرة و مطهره بود پس او را حنوط كردم و با هفت ثوب وي را كفن نمودم چون خواستم بندهاي كفن را ببندم آواز

ص: 82

دادم زينب و كلثوم و حسن و حسين و فضه را كه بيائيد و بار ديگر توشه از لقاي مادر برداريد كه اين آخرين ملاقات است و ديدار ديگر به قيامت خواهد بود چون حسنين ناله كنان خود را به روي نعش مادر افكندند و خروش برآوردند كه وا حسرتاه هرگز آتش حرمان جد ما محمد مصطفي و مادر ما فاطمه زهرا از قلب ما فرونخواهد نشست اي مادر حسنين هرگاه جد ما را ملاقات كردي سلام ما را بدو برسان و بگو كه ما را در دنيا يتيم گذاشتي أميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايد خدا را شاهد و گواه مي گيرم كه فاطمه بناليد و دستها بكشيد و حسن و حسين را به سينه چسبانيد اين وقت هاتفي از آسمان ندا درداد كه يا ابا لحسن برگير ايشان را كه فرشتگان آسمانها به گريه درآمدند و مشتاق است دوست مر دوست را لاجرم آنها را از روي سينه فاطمه برداشتم و او را در جامه ي زبرپوش درپيچيدم.

شعر

علي چون جسم زهرا را كفن كرد

شقايق را نهان در ياسمن كرد

دو نور ديده اش از ره رسيدند

به زاري جانب مادر دويدند

كه اي مادر يتيمانت به برگير

ز رأفت جوجه هايت زير پرگير

چه شد كاينك دلت از ما رميده

چرا افكنده اي ما را ز ديده

خود افكندند بر آن جسم رنجور

عيان شد معني نور علي نور

ز عشق روي آن دو ماه پاره

بيامد در بدن روحش دوباره

بغل بگشود در آغوششان برد

چنان ناليد كز سر هوششان برد

در اهل آسمانها و كروبين

فغان برپاست از اين اشك خونين

كه ناگه ز آسمان آمد ندائي

كه اي والي ملك كبريائي

ز شاخ گل بكن دور اين دو بلبل

كه از افغانشان افتاده ي غلغل

بالجمله أميرالمؤمنين عليه السلام فاطمه را روي دست حمل داد و متوجه قبر رسول خدا گرديد و بعد از صلوات و سلام عرض كرد اينك فاطمه دختر تو است و اين وديعه و رهينه به سوي تو بازگشت آه از فراق تو يا رسول الله آه از فراق دختر تو فاطمه زهرا از اين

ص: 83

مصيبت زمين بر من تاريك گرديد و آسمان پيش چشمم سياه گرديد وا أسفاه وا حزناه پس از آن بر فاطمه نماز به جاي آورد و او را در ظلمت شب به خاك سپرد كه ابوبكر و عمر و كساني كه از ايشان خاطر رنجيده داشت و بر وي نماز نخوانند و تشييع جنازه او ننمايند.

كلمات اميرالمؤمنين بر سر تربت فاطمه زهراء

ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كليني در كافي سند به حضرت سيد الشهداء مي رساند كه چون فاطمه دنيا را وداع فرمود و أميرالمؤمنين او را دفن كرد و قبر او را محو نمود كه كس نشناسد روي به قبر رسول خدا آورد.

و قال: السلام عليك يا رسول الله عني و السلام عليك من ابنتك و زائرتك و البائتة في الثري ببقعتك المختار الله لها سرعة اللحاق بك قل يا رسول الله عن صفتك صبري و عفا عن سيدة نساء العالمين تجلدي الا ان لي في التاسي بسنتك و الحزن الذي حل بي في فراقك موضع تعز فلقد و سدتك في ملحودة قبرك و فاضت نفسك بين نحري و صدري و غمضتك بيدي و توليت امرك بنفسي بلي و في كتاب الله الي انعم القبول انا لله و انا اليه راجعون قد استرجعت الوديعه ي و اخذت الرهينة و اختلست الزهراء فما اقبح الخضراء و الغبراء يا رسول الله اما حزني فسرمد و اما ليلي فمسهد و هم لا يبرح من قلبي او يختار الله لي دارك التي انت فيها مقيم كمد مقيح و هم مهيج سرعان ما فرق بنينا و الي الله اشكو و ستنبئك ابنتك بتظافر امتك علي هضمها فاحفها السئوال و استنحبرها الحال فكم من غليل معتلج بصدرها لم تجد الي بثه سبيلا و ستقول ويحكم الله و هو خير الحاكمين و السلام عليكما يا رسول الله سلام مودع لاسام و لا قال فان انصرف فلاعن ملالة و ان اقم فلاعن سؤظن بما وعد الله الصابرين و أهاواها و الصبر ايمن و اجمل و لو لا غلبة المستولين علينا لجعلت المقام عند قبرك لزاما و التلبث عنده معكوفا و لا عولت اعوال الثكلي علي جليل الرزيته فبعين الله تدفن ابنتك سرا و يهضم حقها قهرا و يمنع ارثها جهرا هذا و لم يطل العهد و لم يخلق منك الذكر و الي الله يا رسول الله المشتكي و فيك اجمل العزاء فصلوات الله عليها و عليك

ص: 84

و رحمة الله و بركاته.

مي فرمايد: سلام از من بر تو اي رسول خداي و سلام بر تو از دختر تو كه زاير تو است و خوابگاه او در بقعه تو است و خداوند متعال او را شرف سبقت داده است كه زودتر از همه اقربا به شما پيوسته شود يا رسول الله اندك شده است صبر من در فراق صفيه ي تو و محو و منسي گشته است نيروي من در حرمان سيده ي زنان عالميان چاره ندارم جز اينكه اقتفا كنم بدان شكيبائي كه در فراق تو گردم زيرا كه روح تو در ميان گلوگاه و سينه من جريان يافت و چشم ترا به دست خود بستم و به دست خود تو را به خاك سپردم و خود متولي امر تو گشتم و به كتاب خداي پذيراي مصيبت تو شدم كه مي فرمايد انا لله و انا اليه راجعون همانا يا رسول الله اينك فاطمه است وديعه شما كه به سوي شما برگشت و اين رهينه مأخوذ گشت و زهرا هم بغتة از نظرها مفقود گرديد هان يا رسول الله چقدر قبيح است و زشت و نكوهيده است در نظر من آسمان سبز و زمين گردآلود بعد از فاطمه يا رسول الله اندوه و حزن من ادامه پذيرفت و ديگر تمام شدني نيست و شبهاي من به بيداري خواهد گذشت چگونه چشم من به خواب آشنا شود و حال آنكه اين حزن و اندوه از قلب من مفارقت نكند تا آنگاه كه حق سبحانه و تعالي اختيار نمايد براي من سرائي را كه تو اكنون در آنجا مقيمي يا رسول الله در دل من زخم و جراحتي است كه قرحه آن مرحم پذير نيست و حزن و اندوهي است كه آتش آن فرو ننشيند و هيجان آن ساكن نگردد چه زود بود كه بين ما جدائي افتاد و انجمن ما را متشتت ساخت اي رسول خدا من شكايت و درد دل خود را به خداوند متعال مي برم و مي گويم عنقريب به زودي فاطمه زهرا تو را آگهي دهد كه امت چگونه با همديگر معاونت كردند و پشت به پشت همديگر دادند و باب ظلم و جور را به روي ما باز كردند و حق مرا غصب نمودند و بر فاطمه ستمها و ظلمها كردند تمام مصائب را از فاطمه كاملا سئوال فرما زيرا كه غمهاي بسياري در سينه فاطمه بود و مصائبي در قلب او متراكم بود كه نمي توانست به كسي اظهار كند اكنون تو خود مفصلا از او پرسش كن و به زودي شما را خبر خواهد داد كه اين امت چه بر سر ما آوردند و خداوند متعال براي دختر تو حكم خواهد كرد و او بهترين حكم كنندگان

ص: 85

است سلام بر تو باد يا رسول خدا سلام وداع كننده كه از مواصلت و پيوستگي ملال به هم نرسانيده باشد و از روي دلگيري مفارقت ننمايد اينك با تو وداع مي كنم و مي روم ولي وداع من از روي ملال و دلگيري نيست اگر از نزد قبر تو بروم از روي ملال نيست و اگر نزد قبر تو اقامت نمايم از بدگماني من نيست از ثوابهائي كه خداوند وعده فرموده صابرين را آري صبر كردن مبارك تر و نيكوتر است و اگر بيم غلبه ي و شماتت كساني كه بر ما مستولي شدند نبود البته اقامت نزد قبر تو را بر خود لازم مي دانستم و در نزد ضريح تو اعتكاف مي نمودم و در اين مصيبت در ناله و عويل كوتاهي نمي كردم مثل اينكه فرزند او مرده باشد همانا خدا بينا و شنواست و مي داند كه من از ترس دشمنان دخترت را پنهان دفن مي كنم آن دختر تو كه حق او را به ظلم ماخوذ داشته اند و ميراث او را علاينه غصب كردند و به قهر و غلبه او را محروم كردند و حال آنكه عهد تو مدتي نگذشته بود و هنوز نام تو در ميان مردم كهنه نشده بود يا رسول الله به سوي باري تعالي اين شكايت بردم و در اطاعت تو تسلي و صبر نيكو و ممدوح است پس صلوات و بركات و رحمت واهب العطيات بر تو و بر دختر تو باد.

پس اين شعر را علي عليه السلام قرائت كرد:

نفسي علي زفراتها محبوسته

يا ليتها خرجت مع الزفراتي

لا خير بعدك في الحيوة و انما

اخشي مخافة ان تطول حيواتي

علمة مجلسي در بحار مي نويسد كه چون أميرالمؤمنين عليه السلام نعش فاطمه را به مصلي آورد و نماز بر او خواند ثم صلي ركعتيين پس دستها به جانب آسمان بلند كرد فنادي هذه بنت نبيك محمد اخرجتها من الظلمات الي النور فاضائت الارض ميلا في ميل فلما ارادو ان يدفنوها نودوا من بقعة البقيع الي الي فقد رفع تربتها مني فنظر فاذا هي بقبر محفور فحملوا السرير اليها فدفنوها فجلس علي عليه السلام علي شفير القبر فقال يا ارض استود عتك وديعتي هذه بنت رسول الله فنودي منها يا علي انا ارفق بها منك فارجع ولاتهتم فرمود اين دختر پيغمبر تو است كه او را برگزيده داشتي اين وقت يك ميل در يك ميل زمين روشن كرديد در آن حال قبري ساخته و پرداخته نمايان شد و ندائي از او شنيدند

ص: 86

كه مي گويد بيائيد بيائيد به سوي من كه تربت فاطمه را از من برداشته اند اين وقت سرير را به سوي او حمل دادند و آن گوهر پاك را در همان مكان به زير خاك پنهان كردند و حضرت امير در كنار قبر بنشست و فرمود اي زمين به تو سپردم وديعه رسول خدا را زمين ندا درداد يا علي انا ارفق بها منك مراجعت كن و خاطر جمع دار.

و چه قدر اين شاعر خوب گفته

ولاي الا مورتد فن سرا

بضعة المصطفي و يعفي ثراها

فمضت و هي اعظم الناس شجوا

في فم الدهر غصته من جواها

وثوت لا تري لها الناس مثوي

اي قدس يضعه في مثواها

عزيمت عمر در نبش قبر فاطمه

(نا) أميرالمؤمنين عليه السلام چون به خانه مراجعت كرد بامدادان ابوبكر و عمر و گروهي از مهاجر و انصار بر در سراي علي عليه السلام حاضر شدند تا بر فاطمه نماز گذارند مقداد بن اسود گفت فاطمه را ديشت دفن كردند عمر روي با ابوبكر آورد و گفت من نگفتم چنين خواهند كرد عباس بن عبدالمطلب فرمود فاطمه وصيت كرد كه شما بر وي نماز نگذاريد

(فقال عمر: لا تتركون يا بني هاشم حسدكم القديم لنا ابدا ان هذه الضغائن التي في صدوركم لن تذهب و الله لقد هممت ان انبشها فاصلي عليها فقال علي و الله لو رمت ذاك يابن صهاك لارجعت اليك يمنيك لئن سللت سيفي لاغمدته دون اذهاق نفسك)

عمر گفت اي بني هاشم اين حقد و حسد ديرينه كه از ما در خاطر داريد هرگز ترك نخواهيد گفت و اين كيد و كينه كه در سينه پنهان داريد هيچ گاه بيرون نخواهيد گذاشت به خدا قسم هر آينه به تحقيق كه عزم كردم كه او را از قبر بيرون آورم و بر وي نماز گذارم علي عليه السلام گفتا اي پسر صهاك حبشية به خدا قسم اگر اين اراده بنمائي دست راست تو به تو بازنگردد چه اگر شمشير برانگيزم تا خون تو نريزم جاي در غلاف ندهم عمر دانست علي سوگند خويش را راست كند دم فرو بست.

و در خبر ديگر بدين گونه است كه مهاجر و انصار و ابوبكر و عمر در بقيع

ص: 87

غرق در انجمن شدند و چهل قبر يافتند كه همگان همانند بودند و قبر فاطمه شناخته نمي شد از مردمان ناله و نحيب برآمد و يكديگر را مورد ملامت ساخته اند و به سرزنش و شناعت گرفته اند و گفته اند پيغمبر شما جز يك دختر ميان شما نگذاشت و او از دنيا رفت نه به جنازه او حاضر شديد و نه بر او نماز گذارديد و نه اكنون قبر او را مي دانيد چه بي حميت مردم كه شما هستيد بعضي از بزرگان قوم گفتند زنان مسلمين حاضرند اين قبور را نبش مي كنند تا آنكه فاطمه را دريابند آنگاه بر وي نماز مي كنيم و ديگر باره به خاك مي سپاريم و قبر او شناخته مي گردد اين خبر به أميرالمؤمنين بردند آن حضرت چون شير خشمناك از خانه بيرون شد در حالي كه ديده هاي حق بين او چون عناب سرخ شده است و رگهاي گردنش از شدت غضب مملو از خون گرديده و قباي زردي كه خاص روز مقاتله است و يوم كريهته بود در برداشت و ذوالفقار حمايل كرده راه بقيع پيش گرفت مردم همديگر را اعلام نمودند كه اينك علي بن ابي طالب است كه به اين صفت كه مي نگريد درمي رسد و قسم ياد كرده كه اگر كسي از اين قبور سنگي را جنبش دهد اين جماعت را تا به آخر به قتل مي رسانم اين وقت عمر با گروهي آن حضرت را ديدار كرده اند.

(و قال له عمر مالك يا ابا الحسن و الله لننبشن قبرها و لنصلين عليها فضرب علي بيده الي جوامع ثوبه فهزه ثم ضرب به الارض و قال له يابن السوداء الحبشية اما حقي فتركته مخافة ان يرتد الناس عن دينهم و اما قبر فاطمة فوالذي نفس علي بيده لئن رمت و اصحابك بشيئي من ذلك لاسقين الارض من دمائكم فان شئت فاعرض يا عمر فتلقاه ابوبكر فقال يا ابا الحسن بحق رسول الله و بحق من فوق العرش الاخليت عنه فانا غير فاعلين شيئا تكرهه).

عمر گفت يا اباالحسن چيست ترا سوگند با خداي نبش مي كنم قبر فاطمه را و بر او نماز مي گزارم علي عليه السلام دست بزد و اطراف جامه عمر را در هم پيچيد و حركتي داد و سخت او را بر زمين بكوفت و گفت اي زاده ي كنيز سياه حبشية خلافت كه حق من بود به من نگذاشتيد و من دست بازداشتم به جهت اينكه مرم مرتد نشوند و از دين برنگردند اما قبر فاطمه به آن خدائي كه جان من در قبضه قدرت او است اگر تو يا اصحاب تو قصد

ص: 88

آن بنمائيد زمين را از خون شما سيراب مي كنم اگر مي خواهي و باورت نمي شود امتحان كن ابوبكر چون اين بديد قدم پيش گذاشت و گفت يا اباالحسن تو را قسم مي دهم به حق رسول خداي و بحق آفريننده عرش دست از عمر بازدار كه ما هرگز دست به كاري نزنيم كه مكروه خاطر تو باشد پس علي عليه السلام او را رها كرد و مردم متفرق شدند.

و به روايت صدوق در علل الشرايع كه مردي از امام صادق عليه السلام پرسش كرد آن حضرت فرمود بعد از اينكه علي عليه السلام جنازه را بيرون آورد و چوبهاي چندي از درخت خرما را افروخته كه به روشني آتش راه مي پيمود تا آنكه بر او نماز خواند و شب او را دفن كرد چون صبح شد ابوبكر و عمر مردي از قريش را ملاقات كردند گفتند از كجا مي آئي گفت از تعزيه ي فاطمه مي آيم رفته بودم علي را سر سلامتي بگويم گفتند مگر فاطمه را دفن كردند گفت آري فاطمه را در نيمه شب او را دفن كردند پس ابوبكر و عمر از خوف سرزنش مردم بسيار متغير شدند و بي تابي كردند و به خدمت علي عليه السلام آمدند و به آن حضرت عرض كردند كه به خدا قسم از مكر و حيله و دشمني با ما هيچ فروگذار نكردي اينها همه از كينه هائي است كه از ما در دل داري اين عمل شما نظير آن است كه پيغمبر را غسل دادي و ما را خبر نكردي و چنانچه پسر خود حسن را تعليم كردي و ياد دادي كه به مسجد درآيد و به روي ابوبكر فرياد بزند كه اي ابوبكر از منبر پدرم فرود آي أميرالمؤمنين به ابوبكر و عمر فرمود اگر قسم ياد بكنم حرف مرا تصديق خواهيد كرد ابوبكر گفت آري آن حضرت قسم ياد كرد و آنها را به مسجد درآورد و فرمود كه رسول خدا مرا وصيت كرد و سفارش فرمود كه ديگري را در وقت غسل دادن او حاضر نگردانم و فرمود كه كسي جز پسر عمم علي عليه السلام به بدن او نظر نكند پس من آن حضرت را غسل مي دادم ملائكه او را ميگردانيدند و فضل بن عباس آن به من مي داد در حالي كه چشمهايش بسته بود چون خواستم كه پيراهن آن حضرت را بيرون كنم هاتفي از كنار خانه مرا آواز داد كه صداي او را شنيدم و شخص او را نديدم گفت پيراهن رسول را بيرون مياور و من مكرر صداي او را مي شنيدم ولي صورت او را نمي ديدم پس من پيراهن آن جناب را نكندم و دست خود را زير پيراهن كرده او را غسل دادم سپس كفن آن جناب را نزد من

ص: 89

آوردند و او را كفن كردم و پس از كفن كردن آن وقت پيراهن آن حضرت را كندم اما پسر من حسن پس شما و همه ي اهل مدينه مي دانند كه او در اثناي نماز مي آمد و از مابين صفوف مي گذشت و خود را به نزد رسول خدا مي رسانيد و حال آنكه پيغمبر در سجده بود بر پشت آن حضرت سوار مي شد چون رسول خدا سر از سجده برمي داشت يك دست بر پشت حسن مي گرفت و يك دست بر پاهاي او و بدين طريق حسن را در دوش خود نگاه مي داشت تا از نماز فارغ مي شد گفت آري ما اين را مي دانيم باز أميرالمؤمنين فرمود كه شما و همه اهل مدينه مي دانيد كه حسن فرزندم وارد مسجد مي شد و رسول خدا در بالاي منبر خطبه مي خواند آن حضرت در اثناي خطبه خواندن حسن را بر گردن خود سوار مي كرد و پاهاي حسن را به سينه خود مي گرفت تا خطبه را تمام كند و مردم برق خلخالهاي حسن را از منتهاي مسجد مي ديدند چون اين ملاطفتها را از جد خود پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مشاهده كرده بود چون بر منبر او بيگانه را ديد بر او سخت و دشوار آمد از اين جهت آن كلام را گفت و به خدا قسم كه من فرزندم را به چنين كاري امر نفرمودم و حسن هم به امر من اين كار نكرده.

اما فاطمة پس او همان زني است كه من براي شما رخصت گرفتم و به عيادت نزد او آمديد و سخنان او را شنيديد و غضب او را با خودتان دانستيد به خدا قسم كه خود فاطمة به من وصيت كرد كه شما را در جنازه او حاضر نكنم و شما بر او نماز نگذاريد و من هرگز نخواستم كه وصيت او را مخالفت كنم درباره شما عمر گفت اين سخنان لغو را بگذار من خود اكنون به قبرستان مي روم و او را از قبر بيرون مي آورم و بر او نماز مي خوانيم أميرالمؤمنين فرمود به خدا قسم اگر چنين كاري را قصد كني و اراده نمائي پيش از آنكه اين عمل را به جا آوري سرت را از بدن قطع مي كنم و در اين صورت معامله ي من با شما با شمشير باشد و بس پس مابين أميرالمؤمنين و عمر سخنها رد و بدل گرديد و نزديك بود كه به يكديگر حمله كنند پس مهاجرين و انصار جمع شدند و گفتند كه به خدا قسم ما راضي نمي شويم كه درباره ي پسر عم و برادر و وصي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم اين سخنان ناسزا گفته شود و چون عمر بيم آن داشت كه فتنه توليد شود دست برداشت و برفت و مردم متفرق شدند.

ص: 90

اشعار اميرالمؤمنين در مرثيه فاطمه

لما فرق أميرالمؤمنين عليه السلام من دفن فاطمة هاج به الحزن فجلس عند قبر فاطمة عليه السلام يبكي و هو يقول.

فراقك أعظم الاشياء عندي

و فقدك فاطم ادهي الثكول

سابكي حسرة و انوح شجوا

علي خل مضي اسنا سبيل

الا يا عين جودي و اسعديني

فحزني دائم ابكي خليل

و در حديث فضه اين اشعار نيز از أميرالمؤمنين عليه السلام است.

لكل اجتماع من خليلين فرقة

و كل الذي دون الفراق قليل

و ان افتقادي فاطم بعد احمد

دليل علي ان لا يدوم خليل

هاتفي در پاسخ آن حضرت اين اشعار قرائت كرد

يريد الفتي ان لا يموت خليله

و ليس الي ما يبتغيه سبيل

فلا بد من موت و لا بد من بلي

و ان بقائي بعدكم لقليل

اذا انقطعت يوما من العيش مدتي

فان بكاء الباكيات قليل

ستعرض عن ذكري و تنسي مودتي

و يحدث بعدي للخليل بديل

و له ايضا

الاهل الي طول الحيوة سبيل

و اني و هذا الموت ليس يحول

و اني و ان اصبحت بالموت موقنأ

فلي املي من دون ذاك طويل

و للدهر الوان تروح و تغتدي

و ان نفوسا بينهن تسيل

و منزل حق لا معرج دونه

لكل امرء منها اليه سبيل

قطعت بايام التعزز ذكره

و كل عزيز ما هناك ذليل

اري علل الدنيا علي كثيرة

و صاحبها حتي الممات عليل

و اني لمشتاق الي ما احبه

فهل لي الي من قد هويت سبيل

ص: 91

و اني و ان شطت بي الدار نازحا

و قد مات قبلي بالفراق جميل

فقد قال في الامثال في البين قائل

اضربه يوم الفراق رحيل

و كيف هناك العيش من بعد فقدهم

لعمرك شيئي ما اليه سبيل

و ليس خليلي من يدوم وصاله

و يحفظ سري قلبه و دخيل

و ليس خليلي بالملول و لا الذي

اذا غبت يرضاه سواي بديل

اذا انقطعت يوما من العيش مدتي

فان بكاء الباكيات قليل

و ليس جليلا رزء مال وفقده

و لكن رزء الاكرمين جليل

و نيز اين اشعار را در كنار قبر فاطمة عليه السلام قرائت فرمود

مالي وقفت علي القبور مسلما

قبر الحبيب فلم يرد جوابي

احبيب مالك لا ترد جوابنا

انسيت بعد خلة الاحباب

و اين اشعار را در پاسخ خود از جانب فاطمه (ع) مي فرمايد

قال الحبيب و كيف لي بجوابكم

و انا رهين جنادل و تراب

اكل التراب محاسني فنسيتكم

و حجبت عن اهلي و عن اتراب

فعليكم مني السلام تقطعت

عني و عنكم خلة الاحباب

نسبت اين سه شعر به آن حضرت محقق نيست بلكه مظنون هم نيست

تو زهره ي فلكي زير خاك جاي تو نيست

بر آر سر ز لحد خشت متكاي تو نيست

ستاره ي سحرم از چه رو نهان شدئي

گل هميشه بهارم چرا خزان شده اي

مرا ببر كه مقامات عاليت بينم

چسان به خانه روم جاي خاليت بينم

و له (ع) ايضا

حبيب ليس يعدله حبيب

و ما لسواه في قلبي نصيب

حبيب غاب عن عيني و جسمي

و عن قلبي حبيبي لا يغيب

و له ايضا

و ما الدهر و الايام كما تري

رزية مال او فراق حبيب

و ان امرء قد جرب الدهر لم يخف

تقلب حاليه لغير لبيب

ص: 92

و نيز فرموده

اني وجدت اجل كل رزية

فقد الشباب و فرقة الاحباب

يقولون ان الموت صعب علي الفتي

مفارقة الاحباب و الله اصعب

حافظ گويد

مباد كس چه من خسته مبتلاي فراق

كه عمر من همه بگذشت در بلاي فراق

اگر به دست من افتد فراق را بكشم

ز آب ديده دهم باز خون بهاي فراق

كجا روم چكنم درد دل كرا گويم

كه داد من بستاند دهد جزاي فراق

ز درد هجر و فراقم دمي خلاص نيست

خداي تو بستان داد و ده جزاي فراق

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است

ببين ز فرقت تو حال زار من چون است

ز مشرق سر كوي آفتاب طلعت تو

اگر طلوع كند طالعم همايون است

چگونه شاد شود اندرون غمگينم

به اختيار كه از اختيار بيرون است

اگر ز كوي تو بوئي به من رساند باد

به مژده جان جهان را به باد خواهم داد

هواي روي تو ام ديده مي كند پر خون

خيال خوي توام عمر مي دهد بر باد

نه در برابر چشمي نه غائب از نظري

به حق حق كه تو هرگز نمي روي از ياد

و له ايضا

شيئان لو بكت الدماء عليهما

عيناي حتي يؤذنا بذهاب

لم يبلغ المعشار من حقيهما

فقد الشباب و فرقة الاحباب

قبر فاطمه در كجا است

(نا) شيخ طوسي مدفن فاطمه سلام الله عليها را در خانه خودش دانسته و اگر نه در روضة مطهره حضرت رسول است و دليل آنها به خبريست كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود (ان بين قبري و منبري روضة من رياض الجنة) و حد روضه را ما بين قبر پيغمبر و منبر

ص: 93

آن حضرت معين كرده اند از طرف ستونها كه به پهلوي صحن مسجد منتهي مي شود و اين روايت در صحيح بخاري چنين است بين بيتي و منبري و در موطاء مالك و حليه و جامع ترمذي و مسند احمد بن حنبل مابين بيتي و منبري مرقوم است.

و احمد بن محمد بن ابي نصر مي گويد سؤال كردم از ابوالحسن از قبر فاطمه فرمود قبر او در خانه اوست گاهي كه بني اميه مسجد را بزرگ كردند در ميان مسجد درآمد.

و در كتاب عيون المعجزات و مناقب ابن شهرآشوب مي فرمايد قبر فاطمة در بقيع است.

و مجلسي مي فرمايد به قول ارباب تواريخ و خبر قبر فاطمه در بقيع است و سيد بن طاوس از كتاب مسائل حديث كند كه ابراهيم بن محمد همداني عريضه اي خدمت امام علي النقي فرستاد كه مرا خبر ده از قبر فاطمه در جواب رقم كردند كه با جد من رسول خدا مدفون است.

كيف كان محل قبر آن حضرت به طور يقين معلوم نيست و لعمري ان هذه من مصائب الدهر كه دختر پيغمبر در مرآ و مسمع صحابه در پاي تخت اسلام و مركز مسلمين از دنيا برود و كسي راه به قبر او پيدا نكند نمي دانم حضرات اهل سنت علت مخفي شدن قبر فاطمه را چه مي گويند و گلوي شيخين را از اين عار و شنار چگونه خلاص مي نمايند.

مدت عمر فاطمه و روز و ماه وفات آن سيده

هيچيك به طور قطع معلوم نيست در عيون المعجزات هيجده سال و دو ماه ضبط كرده و ابن شهرآشوب هيجده سال و هفت ماه تعيين كرده.

محمد بن همام هيجده سال دانسته و مجلسي از سيد الحفاظ ابو منصور ديلمي مي نويسد كه او به اسناد خود مي گويد عبدالله محض فرزند حسن مثني ابن الحسن المجتبي ابن أميرالمؤمنين عليه السلام بر هشام بن عبدالملك بن مروان وارد شد و كلبي نسابه در مجلس

ص: 94

او حاضر بود هشام روي با عبدالله محض آورد و از سنين عمر فاطمه پرسش نمود عبدالله فرمود مدت عمر فاطمه سي سال بود با كلبي گفت تو چه گوئي گفت سي و پنج سال زندگاني يافت هشام روي به عبدالله آورد و گفت نمي شنوي كلبي چه مي گويد عبدالله گفت صواب آنست كه صفت مادر مرا از من پرسش كني چه داناترم بر احوال مادر خود و صفت مادر كلبي را از كلبي پرسش كني چه او نيكو داند مادر خود را.

و ديگر عاصمي مي گويد فاطمة بيست و نه سال زندگاني كرد و ديگر محمد بن اسحق مي گويد بيست و هشت سال مدت زندگاني فاطمه (ع) بود.

و بنا به روايت ديگر بيست و سه سال و البته اختلافاتي كه در مقدار عمر آن حضرت نگاشته اند از جهت بي مبالاتي به ضبط تواريخ بوده و هرگز اين احاديث با هم ديگر مطابقت نخواهد كرد و پس از تامل و تحقيق و اقرب به صواب اين است كه عمر آن مستوره كبري عليهاالسلام هيجده سال و دو ماه و يك روز بوده چنانچه صاحب ناسخ گويد ولادت فاطمة در روز جمعه بيستم جمادي الاخرة هشت سال شمسي قبل از هجرت است و چون وفات فاطمه را هفتاد و پنج روز بعد از رحلت رسول خدا بدانيم وفات آن مخدره روز سه شنبه بيست و هفتم جمادي الاولي خواهد بود در اين صورت مدت عمر آن حضرت هيجده سال و دو ماه و يك روز مي شود به حساب سال قمري زيرا كه روز ولادت فاطمة بعد از شش هزار و دويست و هشت سال شمسي پس از هبوط آدم صفي در روز جمعه بيستم جمادي الاخره بود چون سالهاي شمسي را به شمار سال قمري آريم ورود رسول خدا به مدينه كه دوشنبه دوازدهم ربيع الاول است بعد از شش هزار و دويست و شانزده سال در آن وقت عمر فاطمه در روز ورود رسول خدا به مدينه هفت سال و يازده ماه و شانزده روز قمري مي شود و روز وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه نيز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول است در سال يازدهم هجري قمري است در آن وقت فاطمه هفده سال و يازده ماه و شانزده روز برمي آيد لاجرم بعد از هفتاد و پنج روز كه آن حضرت وفات كرد واجب مي كند كه مدت عمر آن حضرت هيجده سال و دو ماه و يك روز باشد بعد مي فرمايد همانا اگر خواستيم توانستيم كه از زيجات بقهقري واپس شويم تا به سال يازدهم هجري و روز وفات

ص: 95

فاطمه را نيكوتر از اين مبرهن سازيم و از تخمين به يقين آريم لكن از اختلاف احاديث كثيره ضرورت داعي اين كاوش و كوشش نبود چه اگر آنچه نقد مي گشت و با حديثي موافقت مي نمود با حديث ديگر مطابقت نداشت لاجرم عنان قلم بازكشيديم.

و اما شهر وفات آن مستوره كبري ايضا به يقين معلوم نيست.

ابن شهرآشوب در مناقب چهل روز گفته بنابراين در هشتم ربيع الثاني مي شود اگر بگوئيم وفات رسول خدا در بيست و هشتم صفر بوده و محمد بن همام زندگاني فاطمه را بعد از رسول خدا هشتاد و پنج روز گفته و به روايت ديگر هفتاد و پنج روز و به روايت ديگر هفتاد و دو روز و به روايت ديگر چهار ماه و به روايت ديگر دو ماه و به روايت ديگر سه ماه و به روايت ديگر سه ماه و ده روز و به روايت ديگر شش ماه و به روايت ديگر هشت ماه گفته اند و اين اقوال مختلفه معلوم نيست از كجا سرچشمه گرفته و معلوم است كه هرگز قابل جمع و تصحيح نخواهد بود و آنچه در نزد اكابر اماميه مشهور است زندگاني فاطمة بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هفتاد و پنج يا نود و پنج روز مي شود كه مطابق با پانزدهم جمادي الاول بنابر هفتاد و پنج و سوم جمادي الثاني بنا بر نود و پنج و اين قول اخير اصح اقوال است.

علي بن عيسي اربلي در كشف الغمه روايت مي كند كه وفات فاطمة (ع) روز سوم جمادي الاخره بود و چون به خط كوفي خمسه و سبعين را با خمسة و تسعين يكسان و يك نحو مي نوشته اند فلذا علامه ي نوري مي فرمايد كه محتمل است راوي تسعين را به سبعين اشتباه كرده باشد و مؤيد است اين قول را روشن كردن سعف خرما هنگام بيرون آوردن جنازه چه اگر پانزدهم ماه بود محتاج به روشن كردن سعف نبود همان روشنائي قمر كافي بود به علاوه روايت مخصوص دارد (به آن فاطمه توفيت في الثالث من جمادي الاخرة و الله اعلم) و اما روز وفات آن مستوره كبري نيز معلوم نيست محمد بن جرير بن رستم الطبري الامامي در دلائل روايت مي كند كه روز سه شنبه بيست و هفتم جمادي الاخره فاطمة وداع جهان گفت و ابن شهرآشوب در مناقب هفدهم ربيع الاول روز يكشنبه را روايت كرده در ناسخ بنابر تقرير ماتقدم روز سه شنبه را دانسته.

ص: 96

چون شب قدر از همه مستور شد

لاجرم از پاي تا سر نور شد

مؤلف گويد اين اختلاف و اختفا خالي از نكته نخواهد بود و حقيقت آن را خداي دانا است ولي در دوره سال محبين فاطمه سلام الله عليها در اين شهور و ايامي كه نسبت به آن مخدره دارد تجديد مراسم عزاداري و لااقل قصيده و مرثيه در حق آن حضرت مي خوانند و به مدايح آن بانوي عظمي رطب اللسان مي شوند خداوند متعال به جهت خاطر آن مخدره رحمت و مغفرت خود را نصيب ايشان مي نمايد.

اولاد فاطمه زهراء

پنج تن فرزند داشت اول امام حسن عليه السلام دوم امام حسين عليه السلام كه از آفتاب آسمان شناخته ترند و فضايل ايشان را حيز زمين و زمان گنجايش ندارد سوم زينت كبري سلام الله عليها چهارم ام كلثوم و دوره زندگاني اين دو مخدره را در جلد 3 همين كتاب ان شاء الله مفصلا مي نگاريم به نحوي كه سابقه نداشته باشد پنجم محسن السقط به شرحي كه مرقوم شد در كافي سند بابي عبدالله الصادق عليه السلام منتهي مي شود كه فرمود (قال أميرالمؤمنين ان اسقاطكم اذا لقوكم يوم القيمه و لم تسموهم يقول السقط لابيه الاسميتني و قد سمي رسول الله محسنا قبل ان يولد) أميرالمؤمنين عليه السلام فرمود اين كودكان كه نارسيده از بطن مادر ساقط مي شود و پدران ايشان را به اسمي نامبردار نكرده اند در روز قيامت آن سقط پدر را مي گويد از چه روي مرا به نامي مسمي نساختي از اينجا است كه رسول خداي از آن پيش كه محسن سقط شود او را نام نهاد.

ثواب زيارت حضرت فاطمه

(نا) از اين پيش در ذيل قصه وفات آن حضرت مرقوم داشتيم كه در ميان علماي عامه و خاصة در تعيين محل قبر فاطمة خلاف است بعضي مدفن آن حضرت را در خانه خود دانسته اند كه پيوسته است با حجره رسول خدا و بعضي در روضه گفته اند و روضة در ميان قبر پيغمبر و منبر است و گروهي گفته اند در بقيع در كنار قبور ائمة بقيع است لاجرم در هر سه موضع زيارت كنند در نزد فاضل مجلسي استوارتر آن است كه در خانه خود مدفون

ص: 97

است چه از حضرت رضا عليه السلام سؤال كردند فرمود مضجع او خانه او است گاهي كه بني امية مسجد را بزرگ كردند در مسجد افتاد و نيز امام صادق عليه السلام فرمود در خانه مدفون است و هم از آن حضرت مروي است كه در روضه ي مدفون است و پيغمبر خبر داد كه روضه ي من از روضه هاي بهشت است و دري از آنجا به سوي بهشت گشاده است و جمع ميان اين حديث چنين تواند شد كه بگوئيم فاطمه در خانه خود از جانب مسجد در نشيب قبر مدفون است اين وقت داخل روضه خواهد بود و نيكوتر جاي روضة مي باشد از اينجا است كه صادق آل محمد عليه السلام فرمود نماز در خانه فاطمة افضل است از روضة و به اسناد معتبره از امام محمد تقي عليه الصلوة و السلام منقول است كه به يك تن از سادات فرمود كه چون به سوي قبر جده ي خود فاطمه عليه السلام مي روي بگو.

يا ممتحنة امتحنك الله الذي خلقك قبل ان يخلقك فوجدك لما امتحنك صابرة و زعمنا انا لك اولياء و مصدقون و صابرون لكل ما اتانابه ابوك و اتانابه وصيه فانا نسئلك ان كنا صدقناك الا الحقنا بتصديقنا لهما لنبشر انفسنا بانا قد طهرنا بولايتك در جلد 3 تاريخ سامره در ثواب زيارت امام علي النقي اين حديث را به الفاظها نقل كردم كه مضمون او اين است رسول خدا فرمود هر كه مرا زيارت كند بعد از مرگ من مثل اين است كه زيارت كرده است مرا در حيوة من و هر كس فاطمه را زيارت كند مثل اين است كه مرا زيارت كرده است الخ.

و سيد بن طاوس در اقبال مي فرمايد كه وفات فاطمه در روز سوم جمادي الاخرة بوده است سزاوار است كه در آن روز زيارت كنند آن حضرت را و در زيارت فاطمه بگو (السلام عليك يا سيدة نساء العالمين السلام عليك يا والدة الحجج علي الناس اجمعين السلام عليك ايتها المظلومة الممنوعة حقها (پس بگو) اللهم صل علي امتك و ابنته نبيك و زوجة وصي نبيك صلوة تزلفها فوق زلفي عبادك المكرمين من اهل السماوات و اهل الارضين.)

بعد مي فرمايد به تحقيق روايت رسيده است كه هر كه به اين كلمات آن حضرت را زيارت كند و از خداوند طلب آمرزش نمايد خداوند از گناهانش درگذرد و او را در بهشت درآورد.

ص: 98

و نيز ابن طاوس مي فرمايد در نماز زيارت آن حضرت اگر تواني نماز فاطمه را بگذار و آن دو ركعت است در هر ركعت بعد از حمد شصت مرتبه قل هو الله را قرائت كن و اگر بر تو ثقيل مي افتد در ركعت اول بعد الحمد سوره ي قل هو الله را يك مرتبه بخوان و در ثاني بعد الحمد يك مرتبه قل يا ايها الكافرون بخوان و در مفاتيح الجنان مي فرمايد كه اين زيارت به همين ترتيب در كتاب زوائد الفوائد فرزند سيد بن طاوس نقل شده است و ايشان آن را اختصاص به روز سوم جمادي الثاني كه روز وفات آن حضرت است داده است فقط نماز را قبل از زيارت گفته.

و در مفاتيح دو زيارت ديگر براي فاطمه نقل كرده است و چون در غايت اشتهار است در اينجا نقل نكرديم.

اوقات زيارت فاطمه

در همه ي اوقات زيارت آن حضرت مستحب است و در اوقات شريفه فاضل تر است مانند روز ولادت آن حضرت كه بيستم شهر جمادي الاخره است و روز وفات آن حضرت و روز تزويج آن حضرت كه يازدهم رجب يا اول ماه ذي الحجة و اگر نه ششم ذي الحجه گفته اند و شب زفاف آن حضرت كه نوزدهم ذي الحجة و اگر نه بيست و يكم محرم و روز نزول هل اتي كه 25 ذي الحجة يا 24 ذي الحجة و غير اين ايام در روزي كه كرامتي و فضيلتي از فاطمه به ظهور رسيده است.

نماز فاطمه ي زهراء

يكي همان نمازيا ست كه آنفا ذكر شد.

دوم در مفاتيح گويد حضرت فاطمه دو ركعت نماز مي كرد كه جبرئيل تعليم او كرده بود در ركعت اول بعد از سوره ي حمد صد مرتبه سوره ي انا انزلنا و در ركعت دوم بعد از حمد صد مرتبه سوره ي توحيد مي خواند و چون سلام مي گفت اين دعا را مي خواند سبحان ذي العز الشامخ المنيف سبحان ذي الجلال الباذخ العظيم سبحان ذي الملك الفاخر القديم سبحان من لبس البهجة و الجمال سبحان من تردي بالنور و الوقار

ص: 99

سبحان من يري اثر النمل في الصفا سبحان من يري وقع الطير في الهواء سبحان من هو هكذا لا هكذا غيره.

و سيد بن طاوس فرموده كه در روايت ديگر وارد شده است كه بعد از اين نماز تسبيح مشهور حضرت فاطمه را كه بعد از هر نماز خوانده مي شود بخواند و بعد از آن صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد.

و شيخ طوسي در مصباح المتهجد اين نماز را با همين دعا به اين ترتيب ذكر كرده بعد مي فرمايد سزاوار است كسي كه اين نماز را به جا مي آورد چون از تسبيح فارغ مي شود زانوها را و ذراعها را برهنه نمايد و بچسباند همه ي مواضع سجود خود را به زمين بدون حاجز و حايلي و حاجت خود را بخواهد و دعا كند آنچه مي خواهد و بگويد در همان حال سجده يا من ليس غيره رب يدعي يا من ليس فوقه اله يخشي يا من ليس دونه ملك ينغي يا من ليس له وزير يؤتي يا من ليس له حاجب يرشي يا من ليس له بواب يغشي يا من لا يزداد علي كثرة السؤال الا كرما وجودا و علي كثرة الذنوب الا عفوا و صفحا صل علي محمد و آل محمد و افعل بي كذا و كذا و بجاي اين كلمة حاجات خود را از خدا بخواهد.

سوم نمازي است كه شيخ و سيد روايت كرده اند از صفوان كه محمد بن علي حلبي روز جمعة خدمت حضرت صادق عليه السلام شرفياب شد و سؤال كرد كه مي خواهم مرا عملي تعليم فرمائي كه بهترين اعمال باشد در اين روز حضرت فرمود كه من نمي دانم كسي را كه بزرگتر باشد نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از حضرت فاطمة (ع) و نمي دانم چيزي را افضل از آنچه تعليم كرد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فاطمه (ع) را فرمود كه هر كه صبح كند در روز جمعة پس غسل كند و قدمها را بگستراند و چهار ركعت نماز كند به دو سلام و بخواند در ركعت اول بعد از حمد توحيد پنجاه مرتبة و در ركعت دوم بعد از حمد و العاديات پنجاه مرتبة و در ركعت سوم بعد از حمد اذا زلزلت پنجاه مرتبه و در ركعت چهارم بعد از حمد اذا جاء نصر الله پنجاه مرتبه و اين سوره نصر است و آخر سوره ايست كه نازل شده و چون از نماز فارغ شود اين دعا بخواند.

ص: 100

الهي و سيدي من تهيأ او تعبي او اعد او استعد لو فادة مخلوق رجاء رفده و فوائده و نائله و فواضله و جوائزه فاليك يا الهي كانت تهيئتي و تعبيتي و اعدادي و استعدادي رجاء فوائدك و معروفك و نائلك و جوائزك فلا تخيبني من ذلك يا من لا تخيب عليه مسئلة السائل و لا تنقصه عطية نائل فاني لم آتك بعمل صالح قدمته و لا شفاعة مخلوق رجوته اتقرب اليك بشفاعته محمد و اهل بيته صلواتك عليه و عليهم اتيتك ارجو عظيم عفوك الذي وعدت به علي الخطائين عند عكوفهم علي المحارم فلم يمنعك طول عكوفهم علي المحارم ان جدت عليهم بالمغفره و انت سيدي العواد بالنعمات و انا العواد بالخطآء اسئلك بحق محمد و آله الطاهرين ان تغفر لي ذنبي العظيم فانه لا يغفر العظيم الا العظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم.

نماز استغاثه به فاطمه

محدث قمي در كتاب باقيات الصالحات از مكارم الاخلاق نقل مي كند كه نماز استغاثه به حضرت بتول سلام الله عليها چنين روايت شده كه هرگاه تو را حاجتي باشد به سوي حق تعالي و سينه ات تنگ شده باشد پس دو ركعت نماز بخوان و چون سلام نماز گفتي سه مرتبه تكبير بگو و تسبيح حضرت فاطمه را بخوان پس به سجده برو و صد مرتبه بگو يا مولاتي يا فاطمة اغيثيني پس جانب راست رو را بر زمين بگذار و همين را صد مرتبه بگو پس جانب چپ را بر زمين بگذار و همين را صد مرتبه بگو پس به سجده برو و همين را صد و ده مرتبه بگو و حاجت خود را ياد كن كه برآورده مي شود ان شاء الله تعالي.

و در مكارم الاخلاق روايت ديگر را چنين نقل كرده كه دو ركعت نماز مي خواني پس به سجده مي روي و مي گوئي يا فاطمه تا صد مرتبه پس جانب راست رو را بر زمين مي گذاري و همين را صد مرتبه مي گوئي پس جانب چپ رو را بر زمين مي گذاري و همين را صد مرتبه مي گوئي پس به سجده مي روي و صد و ده مرتبه مي گوئي همين را پس از آن اين دعا را مي خواني.

يا آمنا من كل شيي و كل شيئي منك خائف حذر اسئلك بامنك من كل شيئي

ص: 101

و خوف كل شيئي منك ان تصلي علي محمد و ان نعطيني امانا لنفسي و اهلي و مالي و ولدي حتي لا اخاف احد اولا احذر من شيئي ابدا انك علي كل شيئي قدير.

كيفيت صلوات بر فاطمه

شيخ طوسي در مصباح به سند خود از ابو محمد عبدالله بن محمد عابد از امام حسن عسكري عليه السلام صلوات بر رسول خدا و ائمه هدا را نقل فرموده و صلوات بر فاطمه را چنين روايت كرده.

اللهم صل علي الصديقة فاطمة الزكية حبيبة حبيبك و نبيك و ام احبائك و اصفيائك التي انتجتبها و فضلتها و اخترتها علي نساء العالمين اللهم كن المطالب لها ممن ظلمها و استنخف بحقها و كن الثاثر اللهم بدم اولادها اللهم و كما جعلتها ام ائمة الهدي و حليلة صاحب اللواء و الكريمة عند الملاء الا علي فصل عليها و علي امها صلوة تكرم بها وجه ابيها محمد صلي الله عليه و آله و سلم و تقربها اعين ذريتها و ابلغهم عني في هذه الساعة افضل التحية و السلام.

ثواب صلوات بر فاطمه

منقول از مصباح الانوار است كه سند به اميرالمؤمنين عليه السلام مي رساند كه فرمود از فاطمه ي زهرا شنيدم كه از پدرش رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حديث مي كرد كه پدرم به من فرمود اي فاطمه هر كه بر تو صلوات بفرستد خداوند متعال گناهان او را بيامرزد و در هر كجاي بهشت كه مقام من باشد آن شخص به من ملحق شود.

حرز فاطمه زهرا

سيد بن طاوس در مهج الدعوات براي رسول خدا و ائمه هداي به جهت هر يك حرزي روايت كرده از آن جمله حرز فاطمه ي زهرا است و آن به اين الفاظ است.

بسم الله الرحمن الرحيم يا حي يا قيوم برحمتك استغيث فاغثني و لا تكلني الي نفسي طرفة عين ابدا و اصلح لي شأني كله.

ص: 102

نبده من ادعيته فاطمة الزهراء

از آن جمله دعاي او است در تعقيب نماز ظهر

سيد بن طاوس به اسناد خود روايت كرده است كه فاطمه بعد از فريضه ي ظهر اين دعا را قرائت مي كرد.

(سبحان ذي العز الشامخ المنيف سبحان ذي الجلال البازخ العظيم سبحان ذي الملك الفاخر القديم و الحمد لله الذي بنعمته بلغت ما بلغت به و العمل له و الرغبة اليه و الطاعته لامره و الحمد لله الذي هداني لدينه و لم يجعلني اعبد شيئا غيره اللهم اني اسئلك قول التوابين و عملهم و نجاة المجاهدين و ثوابهم و تصديق المؤمنين و توكلهم و الراحة عند الموت و الامن عند الحساب و جعل الموت خير غائب انتظره و خير مطلع يطلع علي و ارزقني عند حضور الموت و عند نزوله و في عمراته و حين تنزل النفس من بين التراقي و حين تبلغ الحلقوم و في حال خروجي من الدنيا و تلك الساعة التي لا املك لنفسي فيها ضرا و لا نفعا و لا شدة و لا رخاء روحا من رحمتك و حظا من رضوانك و بشري من كرامتك قبل ضرا و لا نفعا و لا شدة و لا رخاء روحا من رحمتك و حظا من رضوانك و بشري من كرامتك قبل ان تتوفي نفسي و تقبض روحي و تسلط ملك الموت علي اخراج نفسي ببشري منك يا رب ليس من احد غيرك ينبلج بها صدري و تسر بها نفسني و تقر بها عيني و يتهلل وجهي و لا يسفر بها لوني و يطمئن اليها قلبي و يتباشر بها سائر جسدي بغبطني بها من حضرني من خلقك و من سمع بي من عبادك تهون علي بها سكرات الموت و تفرج عني بها كربته و تخفف عني بها شدته و تكشف عني بها سقمه و تذهب عني بها همه و حسرته و تعصمني بها من اسفه و فتنته و تجبرني بها من شره و شر ما يحضر اهله و ترزقني بها خيره و خير ما يحضر عنده و خير ما ينبغي هو كائن بعده ثم اذا توفيت نفسي و قبضت روحي فاجعل روحي في الارواح الرابحة و اجعل نفسي في الا نفس الصالحة و اجعل جسدي في الاجساد المطهره و اجعل عملي في الاعمال

ص: 103

المتقبله ثم ارزقني في خطتي من الارض و موضع جنبي حيث يرفت لحمي و يدفن عظمي و اترك وحيدا لا حيلة لي قد لفظتني البلاد و تخلي مني العباد و افتقرت الي رحمتك و احتجت الي صالح عملي و القي ما مهدت لنفسي و قدمت لاخرتي و عملت في ايام حيوتي فوزا من رحمتك و ضياء من نورك و تثبيتا من كرامتك بالقول الثابت في الحيوة الدنيا و في الاخره انك تضل الظالمين و تفعل ما تشاء ثم بارك لي في البعث و الحساب اذا انشقت الارض عني و تخلي العباد مني و غشتني الصيحة و افزعتني النفخة و نشرتني بعد الموت و بعثتني للحساب فابعث معي يا رب نورا من رحمتك يسعي بين يدي و عن يميني و تربط بها علي قلبي و تظهر به عذري و تبيض به وجهي و تصدق به حدثي و تفلح به حجتي و تبلغني به العروة الوثقي من رحمتك و تحلني الدرجة العليا من جنتك و ترزقني به مرافقة محمد البني عبدك و رسولك صلي الله عليه و آله و سلم في الجنة و ابلغها فضيله و ابرها عطية و ارفعها نفيسة مع الذين انعمت عليهم من النبيين و الصديقين و الشهدا و الصالحين و حسن اولئك رفيقا اللهم صل علي محمد و آل محمد خاتم النبين و علي جميع الانبياء و المرسلين و علي الملائكة اجمعين و علي آله الطيبين الطاهرين و علي ائمة الهداة اجمعين آمين رب العالمين اللهم صل علي محمد و آل محمد كما هديتنا به و صل علي محمد و آل محمد كما رحمتنا به و صل علي محمد و آل محمد كما عززتنا به و صل علي محمد و آل محمد كما فضلتنا به و صل علي محمد و آل محمد كما شرفتنا به و صل علي و محمد و آل محمد كما بصرتنا به و صل علي محمد و آل محمد كما انقذتنا به من شفا حفرة من النار اللهم بيض وجهه و اعل كعبه و افلج حجبته و اتمم نوره و ثفل ميزانه و عظم برهانه و افسح له حتي نرضي و بلغه الدرجة و الوسيلة من من الجنة و ابعثه المقام المحمود الذي وعدته و اجعله افضل البنيين و المرسلين عندك منزلة و وسيلة و اقصص بنا اثره و اسقنا بكاسه و اوردنا حوضه و احشرنا في زمرته و توفنا في ملته و اسلك بنا سبله و استعملنا بسنة غير خزايا و لا نادمين و لا شاكين و لا مضلين يا من بابه مفتوح لداعسيه و حجابه مرفوع لراجيه يا ساتر الامر القبيح و مداوي القلب الرجيح لا تفضحني في مشهد القيامة بموبقات الاثام و لا تعرض بوجهك الكريم عني من بين الانام

ص: 104

يا غاية المضطر الفقير يا جابر العظم الكسير هب لي مؤبقات الجرائم و اعف عني فاصنحات السرائر و اغسل قلبي من وزر الخطايا و ارزقني حسن الاستعداد لنزول المنايا يا اكرم الاكرمين و منتهي امنيته السائلين انت مولاي فتحت لي باب الدعاء بالسلامة و الانابة و لا تغلق عني باب القبول و الاجابة و نجني برحمتك من النار و بؤني غرفات الجنان و اجعلني متمسكا بالعروة الوثقي و اختم لي بالسعادة و احيني يا ذا الفضل و الكمال و العزة و الجلال لا تشمت بي عدوا و لا حاسدا و لا تسلط علي عنيدا لا شيطانا مريدا برحمتك يا ارحم الراحمين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله و سلم تسليما كثيرا.

منها تعقيب بعد از نماز عصر

(نا) فاضل مجلسي در كتاب مقباس المصابيح سند به سيد بن طاوس رضي الله عنهما مي رساند كه فاطمة عليهاالسلام بعد از نماز عصر اين دعا قرائت مي فرمود.

سبحان من يعلم خواطر القلوب سبحان من يحصي عدد الذنوب سبحان من لا يخفي عليه خافية في الارض و لا في السماء و الحمد لله الذي لم يجعلني كافرا لانعمه و لا جاحدا لفضله فالخير فيه و هو اهله و الحمد لله علي حجته البالغة علي جميع من خلق ممن اطاعه و ممن عصاه فان رحم فمن منه و ان عاقب فيما قدمت ايديهم و ما الله بظلام للعبيد و الحمد لله العلي المكان و الرفيع البنيان الشديد الاركان العزيز السلطان العظيم الشأن الواضح البرهان الرحيم الرحمن المنعم المنان الحمد لله الذي احتجب عن كل مخلوق يراه بحقيقة الربوبيه و قدرة الوحدانيته فلم تدركه الابصار و لم تحط به الاخبار و لم يعينه مقدار و لم يتوهمه اعتبار لانه الملك الجبار اللهم قد تري مكاني و تسمع كلامي و تطلع علي امري و تعلم ما في نفسي و ليس يخفي عليك شيئي من امري و قد سعيت اليك في طلبتي و طلبت اليك في حاجتي و تضرعت اليك في مسئلتي و سئلتك لفقر و حاجة و ذلة و ضيقة و بؤس و مسكنته و انت الرب الجواد بالمغفرة تجد من تعذب عنيري و لا اجد من يغفر لي غيرك و انت غني عن عذايي و انا فقير الي رحمتك فاسئلك اليك و غناك عني

ص: 105

و بقدرتك علي و قلة امتناعي منك ان تجعل دعائي هذ دعاء و افق منك اجابة و مجلسي هذا مجلسا و افق منك رحمة و طلبتي هذه طلبته و افقت منك نجاحا و ما خفت عسرته من الامور فيسره و ما خفت عجزه من الاشياء فوسعه و من ارادني بسوء من الخلائق كلهم فاغلبه امين يا ارحم الراحمين و هون علي ما خشيت شدته و اكشف عني ما خشيت كرتبه و يسر لي ما خشيت عسرته آمين رب العالمين اللهم انزع العجب و الرياء و الكبر و البغي و الحسد و الضعف و الشك و الوهن و الضر و الاسقام و الخذلان و المكر و الخديعة و البلية و الفساد من سمعي و بصري و جميع جوارحي و خذ بناصيتي الي ما تحسب و ترضي يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد و اغفر ذنبي و استر عورتي و آمن روعتي و اجبر مصيبتي و اغن فقري و يسر حاجتي و اقلني عثرتي و اجمع شملي و اكفني ما اهمني و ما غاب عني و ما حضرني و ما اتخوفه منك يا ارحم الراحمين اللهم فوضت امري اليك و الجأت ظهري اليك و اسلمت نفسي اليك بما جنيت عليها فزعا مك و خوفا و طمعا و انت الكريم الذي لا يقطع الرجاء و لا يخيب الدعاء فاسئلك بحق ابراهيم خليلك و موسي كليمك و عيسي روحك و محمد صفيك و نبيك صلواتك عليه و آله ان لا تصرف وجهك الكريم عني حتي تقبل توبتي و ترحم عبرتي و تغفر لي خطيئتي يا ارحم الراحمين و يا احكم الحاكمين اللهم اجعل ثاري علي من ظلمني و انصرني علي من عاداني اللهم لا تجعل مصيبتي في ديني و لا تجعل الدنيا اكبر همي و لا مبلغ علمي الهي اصلح لي ديني الذي هو عصمة امري و اصلح لي دنياي التي فيها معاشي و اصلح لي آخرتي التي فيها معادي و اجعل الحيوة زيادة لي من كل خير و اجعل الموت راحة لي من كل شر اللهم انك عفو تحب العفو فاعف عني اللهم احيني ما علمت الحيوة خيرا لي و توفني اذا كانت الوفاة خيرا لي و اسئلك خشيتك في الغيب و الشهادة و العدل في الغضب و الرضا و اسئلك القصد في الفقر و الغني و اسئلك نعيما لا يبيد و قرة عين لا ينقطع فاسئلك الرضا بعد القضاء و اسئلك لذة النظر الي وجهك اللهم اني استهديك لارشاد امري و اعوذ بك من شر نفسي اللهم عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انه لا يغفر الذنوب الا انت اللهم اني اسئلك تعجيل عافيتك و صبرا علي بليتك و خروجا من الدنيا الي رحمتك اللهم اني اشهدك و اشهد ملائكتك و حملة

ص: 106

عرشك و اشهد من في السماوات و من في الارض انك انت الله لا اله الا انت وحدك لا شريك لك و ان محمدا عبدك و رسولك صلي الله عليه و آله و سلم و اسئلك بان لك الحمد لا اله الا انت بديع السماوات و الارض يا كائن قبل ان يكون شيئي و المكون لكل شيئي و الكائن بعد ما لا يكون شيئي اللهم الي رحمتك رفعت بصري و الي جودك بسطت كفي و لا تحرمني و انا اسئلك و لا تعذبني و انا استغفرك اللهم فاغفر لي فانك بي عالم و لا تعذبني فانك علي قادر برحمتك يا ارحم الراحمين اللهم يا ذا الرحمة الواسعة و الصلوة النافعة الرافعة صل علي اكرم خلقك عليك و احبهم اليك و اوجههم لديك محمد عبدك و رسولك المخصوص بفضائل الوسائل اشرف و اكرم و ارفع و اعظم و اكمل ما صليت علي مبلغ عنك مؤتمن علي وحيك اللهم كما سددت به العمي و فتحت به الهدي فاجعل مناهج سبيله لناسننا و حجج برهانه لنا سببا نأتم به الي للقدوم عليك اللهم لك الحمد ملاء السماوات السبع و ملاء طيا قهن و ملأ الارضين السبع و ملأ ما بينهما و ملاء عرش ربنا الكريم و ميزان ربنا الغفار و مداد كلمات ربنا القهار و ملاء الجنة و ملاء النار و عدد الماء و الثري و عدد ما يري و ما لا يري اللهم و اجعل صلواتك و بركاتك منك و مغفرتك و رحمتك و رضوانك و فضلك و سلامتك و ذكرك و نورك و شرفك و نعمتك و خيرتك علي محمد و آل محمد كما صليت و باركت و ترحمت علي ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد اللهم اعط محمدا الوسيلة العظمي و كريم جزائك في العقبي حتي تشرفه يوم القيمة يا اله الهدي اللهم صل علي محمد و آل محمد و علي جميع ملائكتك و انبيائك و رسلك سلام علي جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل و حملة العرش و ملائكتك المقربين و الكرام الكاتبين و الكروبين و سلام علي ملائكتك اجمعين و سلام علي ابينا آدم و علي امنا حواء و سلام علي المرسلين اجمعين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و سلام علي المرسلين اجمعين و الحمد لله رب العالمين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و حسبي الله و نعم الوكيل و صلي الله علي محمد و آله و سلم تسليما كثيرا.

ص: 107

منها دعائها بعد صلوات المغرب

فاضل مجلسي در كتاب مقياس المصابيح از سيد بن طاوس باسناده روايت مي كند كه فاطمة زهراء سلام الله عليها بعد از فريضة مغرب تقديم قرائت اين دعا مي فرمود.

الحمد لله الذي لا يحصي مدحه للقائلون و الحمد لله الذي لا يحصي نعمائه العادون و الحمد لله الذي لا يؤدي حقه المجتهدون و لا اله الا الله الاول و الاخر و لا اله الا الله الظاهر و الباطن و لا اله الا الله المحيي و المميت و الله اكبر ذو الطول و الله اكبر ذو البقاء الدائم و الحمد لله الذي لا يدرك العالمون علمه و لا يستخف الجاهلون حلمه و لا يبلغ المادحون مدحته و لا يصف الواصفون صفته و لا يحسن الخلق نعته و الحمد لله ذي الملك و الملكوت و العظمته و الجبروت و العز و الكبرياء و الجلال و البهاء و المهابة و الجمال و العزة و القدرة الحول و القوة و المنة و الغلبته و الفضل و الطول و العدل و الحق و الخلق و العلا و الرفعة و المجد و الفضيلة و الحكمة و الغناء و السعة و البسط و القبض و الحلم و العلم و الحجة و البالغة و النعمة السابغة و الثناء الحسن الجميل و آلاء الكريمة ملك الدنيا و الاخرة و الجنة و النار و ما فيهن تبارك و تعالي الحمد لله الذي علم اسرار الغيوب و اطلع علي ما تجن القلوب فليس عنه مذهب و لا مهرب و الحمد لله المتكبر في سلطانه العزيز في مكانه المتجبر في ملكه القوي في بطشه الرفيع فوق عرشه المطلع علي خلقه و البالغ لما اراد من علمه الحمد لله الذي بكلماته قامت السماوات الشداد و ثبتت الارضون المهاد و انتصبت الجبال الرواسي الاوتاد و جرت الرياح اللواقح و جار في جو السماء السحاب و وقفت علي حدودها البحار و وجلت القلوب من مخافته و انقمعت الارباب لربوبيته تباركت يا محصي قطر المطر و ورق الشجر و محيي اجساد الموتي للمحشر سبحانك يا ذا الجلال و الاكرام ما فعلت بالغريب الفقر اذا اتاك مستجيرا مستغيثا ما فعلت بمن اناخ بفنائك و تعرض لرضاك و غدا اليك فجثابين يديك يشكو اليك ما لا يخفي عليك فلا يكونن يا رب حظي من دعائي الحرمان و لا نصيبي مما ارجو منك الخذلان يا من لم يزل و لا يزال

ص: 108

و لا يزول كما لم يزل قائما علي كل نفس بما كسبت يا من جعل ايام الدنيا تزول و شهورها تحول و سننها تدور و انت الدائم لا تبليك الازمان و لا تغيرك الدهور يا من كل يوم عنده جديد و كل رزق عنده عتيد للضعيف و القوي و الشديد قسمت الارزاق بين الخلائق فسويت بين الذرة و العصفور اللهم اذا ضاق المقام بالناس فنعوذ بك من ضيق المقام اللهم اذا طال يوم القيمة علي المجرمين فقصر ذلك اليوم علينا كما بين الصلوة الي الصلوة اللهم اذا ادنيت الشمس من الجماجم فكان بينها و بين الجماجم مقدار ميل و زيد في حرها حق عشر سنين فانا نسئلك ان تصوننا بالغمام و تنصب لنا المنابر و الكراسي نجلس عليها و الناس ينطلقون في المقام آمين رب العالمين اسئلك اللهم بحق هذه المحامد الا غفرت لي و تجاوزت عني و البتسني العافية في بدني و رزقتني السلامة في ديني فاني اسئلك و انا واثق باجابتك اياي في مسئلتي و ادعوك و انا عالم باستماعك دعوتي فاستمع دعائي و لا تقطع رجائي و لا تخيب دعائي و لا ترد ثنائي انا محتاج الي رضوانك و فقير الي غفرانك و اسئلك و لا آيس من رحمتك و ادعوك و انا غير محترز من سخطك رب و استجير لي و منن علي بعفوك و توفني مسلما و الحقني بالصالحين رب لا تمنعني فضلك يا منان و لا تكلني الي نفسي مخذولا يا حنان رب ارحم عند فراق الاحبة فصر عبي و عند سكون القبر وحدتي و في مفازة القيامة غربتي و بين يديك موقوفا للحساب فاقتي رب استجير بك من النار فاعذني رب افزع اليك من النار فابعدني رب استرحمك مكروبا فارحمني رب استغفرك لما جهلت فاغفر لي رب قد ابرزني الدعاء للحاجة اليك فلا تؤيسنبي يا كريم يا ذا الالاء و الاحسان و التجاوز سيدي يا بر يا رحيم استجير بين المتضر عين اليك دعوتي و ارحم من المنتجبين بالعويل عبرتي و اجعل في لقائك يوم الخروج من الدنيا راحتي و استر بين الاموات يا عظيم الرجاء عورتي و اعطف علي عند التحول وحيدا الي حفرتي انك املي و موضع طلبتي و العارف بما اريد في توجيه مسئلتي فاقض يا قاضي الحاجات حاجتي فاليك المشتكي و انت المستعان و المرتجي افر اليك هاربا من الذنوب فاقبلني و التجئي من عدلك الي مغفرتك فادركني و التذ بعفوك من بطشك فامنعني و استريح برحمتك من عقابك فنجني و اطلب القربة منك بالاسلام

ص: 109

فقر بني و من الفزع الاكبر فآمني و في ظل عرشك فظلني و كفلني من رحمتك فهب لي و من الدنيا سالما فنجني و من الظلمات الي النور فاخرجني و يوم القيمة فبيض وجهي و حسابا يسيرا فحاسبني و بسرائري فلا تفضحني و علي بلائك فصبرني و كما صرفت عن يوسف السؤ و الفحشاء فاصرفه عني و ما لا طاقة لي به فلا تحملني و الي دار السلام فاهدني و بالقرآن فانفعني و بالقول الثابت فثبتني و من الشيطان الرجيم فاحفظني و بحولك و قوتك و جبروتك فاعصمني و بحلمك و علمك و سعة رحمتك من جهنم فنجني و جنتك الفردوس فاسكني و النظر الي وجهك فارزقني و به نبيك محمد صلي الله عليه و آله و سلم فالحقني و من الشياطين و اوليائهم و من شر كل ذي شر فاكفني اللهم و اعدائي و من كادني ان اتو امن بر و بحر فجبن شجعانهم و فض جموعهم و كلل سلاحهم و عرقب دوابهم و سلط عليهم العواصف و القواصف ابدا حتي تصليهم النار و انزلهم من صياصيهم و امكنا من نواصيهم آمين رب العالمين اللهم صل علي محمد و آل محمد صلوة يشهد الاولون مع الابرار و سيد المتقين و خاتم النبيين و قائد الخير و مفتاح الرحمة اللهم رب البيت الحرام و رب الشهر الحرام و رب المشعر الحرام و رب الركن و المقام و رب الحل و الحرام بلغ روح محمد مناتحيه و السلام سلام عليك يا رسول الله سلام عليك يا امين الله سلام عليك يا محمد بن عبدالله السلام عليك و رحمة الله و بركاته فهو كما وصفته بالمؤمنين رؤوف رحيم اللهم اعطه افضل ما سئلك و افضل ما سئلت له و افضل ما انت مسئول به الي يوم القيمة آمين رب العالمين.

منها دعائها بعد صلوة العشاء

(نا) از سيد بن طاوس رضي الله عنه مرويست كه فاطمه عليهاالسلام بعد از نماز عشاء اين دعا را قرائت مي فرمود.

سبحان من تواضع كل شيئي لعظمته سبحان من ذل كل شيئي لعزته سبحان من خضع كل شيئي لامره و ملكه سبحان من انقادت له الامور بازمتها الحمد لله الذي لا ينسي من ذكره الحمد لله الذي لا يخيب من دعاه الحمد لله الذي من توكل عليه كفاه الحمد لله سامك السمآء و ساطح الارض و حاصر البحار و ناضد الجبال و باري ء الحيوان و خالق الشجر و

ص: 110

فاتح ينابيع الارض و مدبر الامور و مسير السحاب و مجري الريح و المآء و النار من اعواد الارض متصاعدات في الهواء و مهبط الحر و البرد الذي بنعمته تتم الصالحات و بشكره تستوجب الزيادات و بامره قامت السماوات و بعزته استقرت الراسيات و سبحت الوحوش في الفلوات و الطيور في الوكنات الحمد لله رفيع الدرجات منزل الايات واسع البركات ساتر العورات قابل الحسنات مقيل العثرات منفس الكربات منزل البركات مجيب الدعوات محيي الاموات اله من في السماوات و الارضين و الحمد لله علي كل حمد و ذكر و شكر و صبر و صلوة و زكوة و قيام و عبادة و سعادة و بركة و زيادة و رحمة و نعمة و كرامة و فريضة و سراء و ضراء و شدة و رخاء و مصيبته و بلاء و عسر و يسر و غني و فقر و علي كل حال و في كل اوان و زمان و كل مثوي و منقلب و مقام اللهم اني عايذ بك فاعذني و مستجير بك فاجرني و مستعين بك فاعني و مستغيث بك فاغثني و داعيك فاجبني و مستغفرك فاغفر لي و مستنصرك فانصرني و مستهديك فاهدني و مستكفيك فاكفني و اجعلني في عبادك و جوارك و حرزك و كهفك و حياطتك و حراستك و كلائتك و حرمتك و امنك و تحت ظلك و تحت جناحك و اجعل علي واقية منك و اجعل حفظك و حياطتك و حراستك و كلائتك من ورائي و امامي و عن يميني و عن شمالي و من فوقي و من تحتي و حوالي حتي لا يصل احد من المخلوقين الي مكروهي و اذاي بحق لا اله الا الله و انت المنان بديع السماوات و الارض ذو الجلال و الاكرام اللهم اكفني حسد الحاسدين و بغي الباغين و كيد الكائدين و مكر الماكرين و حيلة المحتالين و غيلة المغتالين و ظلم الظالمين و جور الجائرين و اعتداء المعتدين و سخط المسخطين و تشجب المتشجبيين و صولة الصائلين و اقتصارا المقتصرين و غشم الغاشمين و خبط الخابطين و سعاية الساعين و نميمة النمامين و سحر السحرة و المردة و الشياطين و جور السلاطين و مكروه العالمين اللهم اني اسئلك باسمك المخزون الطيب الطاهر الذي قامت به السماوات و الارض و اشرقت له الظلم و سبحت له الملائكة و جلت عنه القلوب و خضعت له الرقاب و احييت به الموتي ان تغفر لي كل ذنب اذنبنه في ظلم الليل و ضوء للنهار عمدا او خطاء سرا او علانية و ان تهب لي يقينا و هديا و نورا و علما و فهما حتي اقيم كتابك و احل حلالك و احرم حرامك و ادي فرائضك و اقيم سنة

ص: 111

نبيك محمد صلي الله عليه و آله و سلم اللهم الحقني بصالح من مضي و اجعلني من صالح من بقي و اختم لي عملي باحسنه انك غفور رحيم اللهم اذا فني عمري و تصرمت ايام حيوتي و كان لا بدلي من لقائك فاسئلك يا لطيف ان توجب من الجنة منزلا يقبطني به الاولون و الاخرون اللهم اقبل مدحتي و الهتافي و ارحم ضراعتي و هتافي و اقراري علي نغسي و اعترافي فقد اسمعتك صوتي في الداعين و خشوعي في الضارعين و مدحتي في القائلين و تسبيحي في المادحين و انت مجيب المضطرين و مغيث المستغيثين و غياث الملهوفين و حرز الهاربين و صريخ المؤمنين و مقيل المذنبين و صلي الله علي البشير النذير و السراج المنير و علي الملائكة و النبيين اللهم داحي المدحوات و باري المسموكات و جبال القلوب علي فطرتها شقيها و سعيدها اجعل شرائف صلواتك و نوامي بركاتك و رأفة تحيتك و كرائم تحياتك علي محمد عبدك و رسولك و امينك علي وحيك القائم بحجتك و الذاب عن حرمك الصادع بامرك و المشيد لآياتك و الموفي لنذرك اللهم فاعطه بكل فضيلة من فضائله و منقبة من مناقبه و حال من احواله و منزلة من منازله فيما رايت محمدا لك فيها ناصرا و علي مكروه بلائك صابرا و لمن عاداك معاديا و لمن والاك مواليا و عما كرهت نائيا و الي ما احببت داعيا فضائل من جزائك و خصائص من عطائك و حبائك تسني بها امره و تعلي بها درجته من القوام بقسطك و الذابين عن حرمك حتي لا يبقي ثناء و لا بهاء و لا رحمته و لا كرامة الا خصصت محمدا بذلك و آتيته منه الذري و بلغته المقامات العلي آمين رب العالمين اللهم اني استودعك ديني و نفسي و جميع نعمتك علي و اجعلني في كنفك و حفظك و عزك و منعك عز جارك و جل ثناؤك و تقدست اسمائك و لا اله غيرك جسمي انت في السراء و الضراء و الشدة و الرخاء و نعم الوكيل ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير ربنا لا تجعلنا فتنة للذين كفروا و اغفر لنا ربنا انك انت العزيز الحكيم ربنا اصرف عنا عذاب جهنم ان عذابها كان غراما انا سائت مستقرا و مقاما ربنا افتح نبينا و بين قومنا بالحق و انت خير الفاتحين ربنا اننا آمنا فاغفرلنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توفنا مع الابرار ربنا و آتنا ما وعدتنا علي رسلك و لا تخزنا يوم القيمة انك لا تخلف الميعاد ربنا لا تؤاخذنا ان نسينا او اخطانا

ص: 112

ربنا و لا تحمل علينا اصرا كما حملته علي الذين من قبلنا ربنا و لا تحملنا ما لا طاقة لنا به و اعف عنا و اغفر لنا و ارحمنا انت مولانا فانصرنا علي القوم الكافرين ربنا آتنا في الدنيا حسنة و في الاخرة حسنة و قنا برحمتك عذاب النار و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين و سلم تسليما.

دعائها في رفع الحمي

روايت او از كتاب مهج الدعوات سيد بن طاوس در ذيل قصه آمدن سه حوريه با رطب بهشتي در خلال معجزات فاطمة عليه السلام از اين پيش مذكور شد.

دعائها في تعقيب صلوه الصبح

تا اين دعا معروف است به دعاي حريق كه فاطمة زهراء سلام الله عليها بعد از نماز بامدادان آن را قرائت مي كرد.

شيخ طوسي و كفعمي و علامه ي حلي رضي الله عنهم اين دعا را در تعقيب نماز صبح ايراد كرده اند و اين دعا را به دعاي حريق ناميده اند چه صادق آل محمد عليهم السلام مي فرمايد كه از پدرم امام محمد باقر عليهماالسلام شنيدم كه فرمود من در ملازمت پدرم سيد سجاد به عيادت مريضي از انصار حاضر شديم مردي درآمد و عرض كرد باز خانه شويد كه آتش در سراي شما افتاد و پاك بسوخت فرمود سوگند با خداي نسوخته است و نمي سوزد آن مرد برفت و بازشتافت و گفت بسوخت فرمود نسوخت پس به تواتر جماعتي دررسيدند و به تحريق خانه سخن در پيوسته اند آن حضرت فرمود آن خانه سوختني نيست چون باز خانه شديم مكشوف افتاد كه سراي همسايگان از چهار سو بسوخته و خانه ما را زياني نرسيده عرض كردم اي پدر اين صيانت از كجا بود فرمود اين ميراثي است كه از رسول خدا بهره ي ما گشته و من آن را از دنيا و آنچه در دنيا است دوست تر مي دارم و اين سريست كه جبرئيل به حضرت رسول آورد و آن حضرت با أميرالمؤمنين عليه السلام و فاطمه آن را تعليم فرمود هر كس اين دعا را بامدادان قرائت كند خداوند هزار

ص: 113

فرشته بر حفظ و حراست او گمارد تا از هيچ راه و هيچ در ضرر و زياني نبيند و اگر در آن روز بميرد در بهشت برين جاي گيرد هان اي فرزند اين دعا را از بر كن مياموز كسي را كه سزاوار نداني چه از براي هر حاجت كه قرائت شود خداوند اجابت فرمايد.

و هي هذه اللهم اني اصبحت اشهدك و كفي بك شهيدا و اشهد ملائكتك و حملة عرشك و سكان سبع سماواتك و ارضيك و انبيائك و رسلك و ورثته انبيائك و الصالحين من عبادك و جميع خلقك فاشهد لي و كفي بك شهيدا الهي اشهد انك انت الله لا اله الا انت المعبود وحدك لا شريك لك و ان محمد صلي الله عليه و آله و سلم عبدك و رسولك و ان كل معبود مما دون عرشك الي قرارا رضك السابعة السفلي باطل مضمحل ما خلا وجهك الكريم فانه اعز و اكرم و اجل و اعظم من ان تصف الواصفون كنه جلاله او تهتدي القلوب الي كنه عظمته يا من فاق مدح المادحين مفاخر مدحه و عدا وصف الواصفين مآثر حمده و جل عن مقالة الناطقين تعظيم شأنه صل علي محمد و آله و افعل بنا ما انت اهله يا اهل التقوي و اهل المغفرة.

بعد سه مرتبه اين دعا را بخواند پس يازده مرتبه بگويد لا اله الا الله وحده لا شريك له سبحان الله و بحمده استغفر الله و اتوب اليه ما شاء الله و لا قوة الا بالله هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن له الملك و له الحمد يحيي و يميت و يميت و يحيي و هو حي لا يموت بيده الخير و هو علي كل شيئي قدير.

پس يازده مرتبه بگويد سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر استغفر الله و اتوب اليه ما شاء الله لا حول و لا قوة الا بالله الحكيم الكريم العلي العظيم الرحمن الرحيم الملك القدوس الحق للمبين عدد خلقه و زنة عرشه و ملاء سماواته و ارضه و عدد ما جري به قلمه و احصاه كتابه و مداد كلماته و رضا نفسه.

پس بگويد اللهم صل علي محمد صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت محمد المباركين و صل علي جبرائيل و ميكائيل و حملة عرشك اجمعين و الملائكة المقربين اللهم صل عليهم جميعا حتي تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا ما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد و صل علي ملك الموت و اعوانه و صل علي رضوان و خزنته الجنان و صل علي

ص: 114

مالك و خزنة النيران اللهم صل عليهم جميعا حتي تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي الكرام الكاتبين و السفرة الكرام البررة و الحفظة لبني آدم و صل علي ملائكة الهوي و السماوات العلي و ملائكة الارضين السفلي و ملائكة الليل و النهار و الارض و الاقطار و البحار و الانهار و البراري و الفلوات و القفار و الاشجار و صل علي ملائكتك الذين اغنيتهم عن الطعام و التراب بتسبيحك و عبادتك اللهم صل عليهم حتي تبلغهم الرضاء و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد و صل علي ابينا آدم و امنا حواء و ما ولد امن النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين اللهم صل عليهم حتي تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و اهل بيته الطيبين و علي اصحابه المنتجبين و علي ازواجه المطهرات و علي ذرية محمد و علي كل بني بشر بمحمد و علي كل نبي ولد محمدا و علي كل امرأة صالحة كفلت محمدا و علي كل ملك هبط الي محمد و علي كل من في صلوتك عليه رضي لك و لنبيك محمد صلي الله عليه و آله و سلم اللهم صل عليهم حتي تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد و بارك علي محمد و آل محمد و ارحم محمدا و آل محمد كافضل ما صليت و باركت و ترحمت علي ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد اللهم اعط محمدا الوسيلة و الفضل و الفضيلة و الدرجة الرفيعة و اعطه حتي يرضي و زده بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد كما ينبغي لنا ان نصلي عليه اللهم صل علي محمد و آل محمد بعدد ما صلي عليه و من لم يصل عليه اللهم صل علي محمد و آل محمد بعدد من صلي عليه و من لم يصل عليه اللهم صل علي محمد و آل محمد بعدد كل شعرة و لفظة و لحظة و نفس و صفة و سكون و حركة ممن صلي عليه و ممن لم يصل عليه و بعدد ساعاتهم و دقايقهم و سكونهم و حركاتهم و حقايقهم و ميقاتهم و صفاتهم و ايامهم و شهورهم و سنينهم و اشعارهم و ابشارهم و بعدد زنة ذر ما عملوا او يعملون او بلغهم او راوا او ظنوا او فطنوا او كان منهم او يكون الي يوم القيمة و كاضعاف ذلك اضعافا مضاعفة الي يوم القيمة يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد بعد ما خلقت و ما انت خالقه الي يوم القيمة

ص: 115

يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد صلوة ترضيه اللهم صل علي محمد و آل محمد بعدد ما ذرأت و ما برئت اللهم لك الحمد و الثناء و الشكر و المن و الفضل و الطول و الخير و الحسني و النعمة و العظمة و الجبروت او الملك و الملكوت و القهر و السلطان و الفخر و السودد و الامتنان و الكرم و الجلال و الاكرام و الجمال و الكمال و الخير و التوحيد و التمجيد و التهليل و التكبير و التقديس و الرحمة و المغفرة و الكبرياء و العظمة و لك ما زكي و طاب و طهر من الثناء الطيب و المديح الفاخر و القول الحسن الجميل الذي ترضي به عن قائله و ترضي به قائله و هو رضي لك حتي يتصل حمدي بحمد اول الحامدين و ثنائي باول ثناء المثينن علي رب العالمين متصلا ذلك بذلك و تهليلي بتهليل اول المهللين و تكبيري بتكبير اول المكبرين و قولي الحسن الجميل بقول اول القائلين المجملين المنيين علي رب العالمين متصلا ذلك بذلك من اول الدهر الي آخره و بعدد زنة ذر السماوات و الارضيين و الرمال و التلال و القلال و الجبال و عدد جرع ماء البحار و عدد قطر الامطار و ورق الاشجار و عدد النجوم و عدد الثري و الحصي و النوي و المدر و عدد زنة ذلك كله و عدد زنة ذر السماوات و الارضين و ما فيهن و ما بينهن و ما تحتهن و ما بين ذلك و ما فوقهن الي يوم القيمة من لدن العرش الي قرار ارضك السابعة السفلي و بعدد حروف الفاظ اهلهن و بعدد دقايقهم و رقايقهم و شعائرهم و ساعاتهم و ايامهم و شهورهم و سنينهم و سكونهم و حركاتهم و اشعارهم و ابشارهم و بعدد زنة ذر ما عملوا او يعملون به او بلغهم او راوا او ظنوا او فطنوا او كان منهم او يكون ذلك الي يوم القيمة و عدد زنة ذر ذلك و اضعاف ذلك و كاضعاف ذلك اضعافا مضاعفة لا يعلمها و لا يحصيها غيرك يا ذا الجلال و الاكرام و اهل لذلك انت و مستحقه و مستوجبه مني و من جميع خلقك يا بديع السماوات و الارض اللهم انك لست برب استحدثناك و لا معك اله فيشركك في ربوبيتك و لا معك اله اعانك علي خلقنا انت ربنا كما تقول و فوق ما يقول القائلون اسئلك ان تصلي علي محمد و آل محمد و ان تعطي محمدا افضل ما سئلك و افضل ما سئلت له و افضل ما انت مسئول له الي يوم القيمة اعيذ اهل بيت النبي صلي الله عليه و آله و سلم محمد صلي الله عليه و آله و سلم و نفسي و ديني و مالي و ولدي و اهلي و قراباتي و اهل بيتي و كل ذي رحم دخل في الاسلام

ص: 116

او يدخل الي يوم القيمة و حزانتي و خاصتي و من قلدني دعاء او اسدي الي يدأ اورد عني غيبة او قال في خيرا او اتخذت عنده يدا او صنيعة و جيراني و اخواني من المؤمنين و المؤمنات بالله و باسمائه التامة العامة الشاملة الكاملة الطاهرة الفاضلة المباركة المتعالية الزاكية الشريفة المنيعة الكريمة العظيمة المخزونة المكنونة التي لا يجاوزهن بر و لا فاجر و بام الكتاب و خاتمته و ما بينهما من سورة شريفة و آية محكمة و شفاء و رحمته و عودة و بركة و بالتورية و الانجيل و الزبور و الفرقان و صحف ابراهيم و موسي و بكل كتاب انزله الله و بكل رسول ارسله الله و بكل حجة اقامها الله و بكل برهان اظهره الله و بكل نور اناره الله و بكل آلاء الله و عظمته اعيذ نفسي و استعيذ من شر كل ذي شر و من شر ما اخاف و احذر و من شر كل مارد و من شر فسقة العرب و العجم و من شر فسقة الجن و الانس و الشياطين و السلاطين و ابليس و جنوده و اشياعه و اتباعه و من شر ما في النور و الظلمة و من شر ما دهم او هجم او الم و من شر كل غم و هم و آفة و ندم و نازلة و سقم و من شر ما يحدث في الليل و النهار و تأتي به الاقدار و من شر ما في النار و من شر ما في الارض و الاقطار و الفلوات و القفار و البحار و الانهار و من شر الفساق و الفجار و الكهان و السحار و الحساد و الذعار و الاشرار و من شر ما يلج في الارض و يخرج منها و ما ينزل من السماء ما يعرج فيها و من شر كل ذي شر و من شر كل دابة ربي آخذ بناصيتها ان ربي علي صراط مستقيم فان تولوا فقل حسبي الله لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم و اعوذ بك اللهم من الهم و الغم و الحزن و العجز و الكسل و الجبن و البخل و من ضيع الدين و غلبة الرجال و من عمل لا ينفع و من عين لا تدمع و من قلب لا يخشع و من دعاء لا يسمع و من نصيحة لا تنجع و من صحابة لا تردع و من اجماع علي نكر و تودد علي خسر و توآخذ علي خبث و مما استعاذ منه ملائكتك محمد و آله و الملائكة المقربون و الانبياء المرسلون و الائمة المطهرون الطاهرون و الشهداء الصالحون و عبادك المتقون و اسئلك اللهم ان تصلي علي محمد و آل محمد و ان تعطيني من الخير ما سئلوا و ان تعيذني من شر ما استعاذ و اسئلك اللهم من الخير كله عاجلة و آجلة ما علمت منه و ما لم اعلم و اعوذ بك يا رب من همزات الشياطين و اعوذ بك يا رب ان يحضرون بسم الله علي

ص: 117

اهل بيت النبي محمد صلي الله عليه و آله و سلم بسم الله علي نفسي و ديني بسم الله علي اهلي و مالي بسم الله علي كل شيئي اعطاني ربي بسم الله علي احبتي و ولدي و قراباتي بسم الله علي جيراني المؤمنين و اخواني و من قيدني دعاء او اتخذ عندي يدا او اسدي الي برا من المؤمنين و المؤمنات بسم الله علي ما رزقني ربي و يرزقني بسم الله الذي لا نصير مع اسمه شيئي في الارض و لا في السماء و هو السميع العليم اللهم صل علي محمد و آل محمد و صلني بجميع ما سئلك عبادك المؤمنون ان تصرفه عنهم من السوء و الردي و زدني من فضلك ما انت اهله و وليه يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد و اهل بيته الطيبين الطاهرين و عجل اللهم فرجهم و فرجي و فرج عن كل مهموم من المؤمنين و المؤمنات اللهم صل علي محمد و آل محمد و ارزقني نصرهم و اشهدني ايامهم و اجمع بيني و بينهم في الدنيا و الاخرة و اجعل منك عليهم باقية حتي لا يخلص اليهم الا بسبيل خير علي معهم و علي شيعتهم و مجيهم و علي اوليائهم و علي جميع المؤمنين و المؤمنات فانك علي كل شيئي قدير بسم الله و بالله و من الله و الي الله و لا غالب الا الله ما شاء الله لا قوة الا بالله حسبي الله توكلت علي الله و افوض امري الي الله و التجئي الي الله و بالله احاول و اصاول و اكاثر و افاخر و اعتز و اعتصم عليه توكلت و اليه مآب لا اله الا الله الحي القيوم عدد الثري و الحصي و النجوم و الملائكة الصفوف لا اله الا الله وحده لا شريك له العلي العظيم لا اله الا الله سبحانك اني كنت من الظالمين).

و از حضرت قائم آل محمد صلوات الله عليه اين دعا بدين نسق مرويست الا اينكه بدين زيارت مشتمل است.

(اللهم رب النور العظيم و رب الكرسي الرفيع و رب البحر المسجور و منزل التوراية و الانجيل و رب الظل و الحرور و منزل الزبور و الفرقان العظيم و رب الملائكة المقربين و الانبياء و المرسلين انت اله من في السماء و اله من في الارض لا اله فيهما غيرك و انت جبار من في السماء و جبار من في الارض لا جبار فيما غيرك و انت خالق من في السماء و خالق من في الارض لا خالق فيهما غيرك و انت حكم من في السماء و حكم من في الارض لا حكم فيهما غيرك اللهم اني اسئلك بوجهك الكريم و بنور وجهك المشرق المنير و

ص: 118

ملكك القديم يا حي يا قيوم اسئلك باسمك الذي اشرقت به السماوات و الارضون يا حيا قبل كل حي و يا حيا بعد كل حي و يا حيا حين لا حي و يا حي يا محي الموتي و يا حي لا اله الا انت يا حي يا قيوم اسئلك ان تصلي علي محمد و آل محمد و ارزقني حيث احتسب و من حيث لا احتسب رزقا واسعا حلالا طيبا و ان تفرج عني كل هم و غم و ان تعطيني ما ارجوه و آمله انك علي كل شيئي قدير).

سبزي فاطمه ي زهرا

در كافي سند به امام صادق پيوسته مي شود كه فرمود سبزي رسول خدا هندباست يعني كاسني و سبزي أميرالمؤمنين بادروج است (يعني ريحان) و سبزي فاطمه الفرفخ يعني (خرفه) كه در خوزستان آن را پريين مي گويند) و فرات بن احنف از حضرت صادق حديث كند كه آن حضرت فرمود در روي زمين شريف تر و نافع تر از خرفه نيست و آن سبزي فاطمه است خداي لعنت كند بني اميه را كه از جهت عداوت به فاطمه آن را بقلة الحمقا گفته اند.

حقير گويد

تا به اينجا كه نبذه اي از ادعيه و اوراد صديقه ي طاهره را در قلم آورديم اكنون حكاياتي كه متضمن فضائل فاطمه عليهاالسلام و ذريه ي ايشان است و كمال مناسبت با اين مقام دارد شروع مي شود.

حكاياتي كه متضمن فضائل فاطمه و ذريه ي ايشان است

تأثير مصيبت فاطمه در قلوب ائمه

محدث قمي در بيت الاحزان از دلائل طبري كه او بسند خود از زكريا بن آدم روايت مي كند كه من در خدمت حضرت رضا سلام الله عليه نشسته بودم كه در آن هنگام حضرت ابي جعفر محمد الجواد عليه السلام را آوردند و در آن وقت سن مباركش از چهار سال كمتر بود اين وقت دست مبارك را بر زمين زد و سر به جانب آسمان بلند كرد و آهي سرد از دل پر درد بركشيد و در بحر فكر فرورفت اين حالت بر حضرت رضا عليه السلام گران

ص: 119

آمد فرمود نور ديده جان من به قربان تو اين تفكر از براي چيست (فقال فيما صنع بامي فاطمة آما و الله لاخرجهنما ثم لاحرقنهما ثم لاذرينهما ثم لانسفنهما في اليم نسفا فاستدناه و قبل عينيه ثم قال بابي انت و امي انت لها) عرض كرد يا ابتاه ياد مصيبات جده ام فاطمة زهراء افتادم آتش دلم مشتعل گرديد به خدا قسم آن دو نفر را از قبرشان بيرون آرم و با آتش آنها را بسوزانم سپس خاكستر آنها را در دريا پراكنده سازم از جهت ظلمي كه مرتكب شدند درباره ي مادرم فاطمه ي زهراء سلام الله عليها حضرت رضا فرزند خويش را نزديك طلبيد و مابين دو چشم آن حضرت را بوسيد سپس فرمود پدرم و مادرم فداي تو باد تو از براي اين امر سزاواري (يعني امامت).

و فيه ايضا و درباره ي حضرت باقر عليه السلام فرمودند كه هرگاه تب بر آن حضرت غلبه مي نمود آب سرد بر خود مي ريخت پس از آن فرياد مي كرد به طوري كه هر كس بر در خانه بود صداي آن حضرت را مي شنيد مي فرمود فاطمة بنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم.

علامة مجلسي فرمود شايد حضرت باقر عليه السلام در موقع تب مادرش فاطمه را صدا مي زده براي استشفاء كه خداوند متعال به جهت خاطر فاطمة تب را از او زايل بنمايد.

محدث قمي مي فرمايد من احتمال قوي در اين مي دهم كه همچنانكه تب در جسد لطيف آن حضرت تاثير مي نموده همچنين پنهان كردن حزن خود و كتمان اندوه بر مادر مظلومه اش در قلب شريفش تأثير داشت و چنانكه حرارت تب را با آب سرد خاموش مي كنند همچنين حرقت و سوزش قلب را از شدت اندوه و غصه و وجد به ذكر نام مادرش فاطمة زهراء خاموش مي نمود و مثال اين قضيه پر واضح است چنانچه شخص محزون و مهموم نفسهاي عميق و آه سوزناك مي كشد زيرا كه تاثير مصيبت فاطمه سلام الله عليها در قلوب اولادش ائمة اطهار سلام الله عليهم اجمعين از برش شمشير و كارد دردناك تر و از حرارت آتش سوزناك تر است زيرا كه آنان از باب تقيه مأمور بودند كه اندوههاي خود را پنهان و كتمان نمايند و بناي آنها در امر زندگي بر همين منوال بود و لذا قادر نبودند كه اندوه خود را ظاهر سازند پس بنابراين وقتي كه نام فاطمة عليه السلام برده شود حزن و اندوه پنهاني آن حضرت آشكار گردد.

ص: 120

و از جمله چيزهائي كه فطن و دانشمند و زيرك هوشيار به اندوه و قصه پنهاني اين خانواده سلام الله عليهم مي تواند استدلال نمايد و مي داند كه در قلوب اين حضرات چه اندازه حزن و اندوه وجود دارد روايتي است كه حضرت صادق عليه السلام به سكوني فرمودند هنگامي كه خداوند دختري به او مرحمت كرده بود آن حضرت فرمودند اي سكوني نام دختر خود را چه گذارده اي عرض كرد نام او را فاطمه گذارده ام حضرت صادق عليه السلام فرمودند آه آه پس از آن دست بر پيشاني مبارك نهاد و اندكي در فكر فرو رفت و بعد از لحظه اي فرمود اكنون كه نام فرزند ترا فاطمة نهادي او را اذيت مكن و او را دشنام مده.

و نيز از كتاب سليم بن قيس روايت مي كند كه چون عمر بر اريكه خلافت نشست همه عمال خود را غرامت گرفت مگر قنفذ را سليم مي گويد من در مسجد رسول خدا وارد شدم در حلقه اي كه در آن حلقه همه بني هاشم بودند مگر سلمان و ابوذر و المقداد و محمد بن ابي بكر و عمر بن ابي سلمة و قيس بن سعد بن عبادة اين وقت عباس بن عبدالمطلب از حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام سؤال كرد كه جهت چيست عمر چون خليفه شد همه ي عمال را غرامت كرد و نصف آنچه را كه داشته اند مأخوذ داشت مگر قنفذ را أميرالمؤمنين نگاهي به اطراف خود كرد و سيلاب اشك از ديدهاي حق بينش به رخسار روشن تر از ماهش جاري گرديد و فرمود عمر قنفذ را غرامت نكرد به جهت خدمتي كه به عمر كرد هنگام هجوم مردم به خانه فاطمه و شكرانه آن تازيانه كه به بازوي فاطمه زد كه تا هنگام رحلت اثرش به بازوي او چون بازوبند ظاهر بود از اين جهت از قنفذ غرامت نگرفت.

و در عاشر بحار در احتجاج امام حسن عليه السلام در مجلس معويه آن حضرت با مغيرة بن شعبه مي فرمايد.

(و اما انت يا مغيرة فانك لله عدو و لكتابه نابذ و لنبيه مكذب الي ان قال له و انت ضربت بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم حتي ادميتها و القت ما في بطنها استذلا لامنك لرسول الله و مخالفة منك لامره و انتها كالحرمته و قد قال لها رسول الله انت سيدة نساء اهل الجنة و الله مصيرك الي النار الحديث).

ص: 121

بشار مكاري

مجلسي در تحفة الزائر از بشار مكاري حديث كند كه من در كوفة به خدمت حضرت صادق مشرف شدم آن حضرت مشغول خوردن رطب بودند فرمودند بشار نزديك بيا و از اين رطب تناول كن بشار مي گويد من عرض كردم يابن رسول الله من در راهي كه مي آمدم چيزي ديده ام كه مرا غيرت گرفت و دل مرا به درد آورد و گريه گلوي مرا گرفته نمي توانم چيزي تناول نمايم شما بخوريد بر شما گوارا باد پدر و مادر من فداي شما باد حضرت فرمود بحقي كه من بر تو دارم نزديك بيا و رطب بخور بشار گويد من نزديك شدم و مقداري رطب با آنجناب تناول نمودم سپس حضرت فرمود اي بشار حديث تو چيست و در راه چه ديدي عرض كردم كه در بين راه كه خدمت شما مي رسيدم يك نفر از مأمورين خليفه زني را پيش انداخته و تازيانه بر سر او مي زند و او را به طرف مجلس حكومت سوق مي دهد و آن زن فرياد مي كرد و به آواز بلند استغاثه مي نمود و مي گفت المستغاث بالله و رسوله ولي احدي به فرياد او نمي رسيد حضرت فرمود چرا به آن زن چنين مي كردند عرض كردم من از مردم شنيدم كه مي گفتند پاي اين زن بلغزيد و چون بر زمين افتاد گفت لعن الله ظالميك يا فاطمة يعني خدا ستم كاران بر تو را لعنت كند اي فاطمة چون چنين گفته بود گماشتگان خليفه او را گرفته اند و آنچه را كه شنيدي درباره ي او مرتكب شدند بشار گويد كه چون اين قضيه را حضرت شنيد از تناول رطب دست كشيد و ديگر چيزي ميل نفرمود و شروع كرد به گريه كردن به اندازه اي گريست كه دستمال و محاسن شريف و سينه مطهرش از اشك چشمش تر شد بعد از آن فرمود اي بشار برخيز با يكديگر به مسجد سهله رويم و از خداوند خلاصي آن زن را طلب نمائيم.

بشار گويد با آن حضرت به جانب مسجد سهله روانه شديم و آن حضرت يك نفر از اصحاب خود را به محكمه امير كوفه فرستاد كه از چگونگي اطلاع بياورد سپس آن

ص: 122

حضرت و من هر يك دو ركعت نماز خوانديم و دعائي قرائت فرمود و سر به سجده نهاد به ناگاه سر از سجده برداشت فرمود آن زن را رها كردند در حال مبشر آمد و بشارت داد كه آن زن را رها كردند و امير كوفه دويست درهم براي او فرستاد كه اين دراهم را بگير و امير را حلال كن و آن زن قبول نكرد حضرت فرمود دويست درهم را قبول نكرد مبشر عرض كرد نه به خدا قسم با اينكه آن زن در كمال احتياج است پس حضرت گريست و هفت درهم به آن مرد داد كه اين دراهم را به آن زن برسان و به او بگو امام صادق تو را سلام مي رساند چون آن مرد پيغام مرا رسانيد آن زن به محض شنيدن افتاد و غش كرد چون به هوش آمد گفت تو را به خدا امام صادق چنين فرمود گفت آري فقالت سلوه ان يستوهب امته من الله فدعا لها الصادق و بكي عليه السلام.

تأثير قسم دادن خدا را به فاطمه زهرا

علامة نوري قدس سره در كتاب دار السلام حكايتي نقل مي فرمايد كه خلاصه و مختصر مضمون آن چنين است كه دو برادر بودند يكي از اشقيا و يكي از سعداء مردم از دست و زبان آن برادر شقي بسيار به تنگ آمده بودند و همي شكايت او را به آن برادر سعيد مي نمودند تا اينكه اتفاق افتاد كه برادر سعيد به عزم زيارت مشهد مقدس از خانه بيرون شد و با جماعت زوار روي به راه نهاد برادر شقي هم در دلش افتاد و عازم سفر مشهد گرديد و به عادت خود زوار را اذيت مي نمود تا اينكه در يكي از منازل مريض شد و از دنيا رفت مردم به موت او اظهار فرح و سرور نمودند ولي برادر سعيد عرق رحميت او را وادار كرد كه برادر را غسل داد و كفن نمود او را حمل كرده در مشهد مقدس طواف داده سپس او را دفن نمود شب در عالم رؤيا برادر خود را در باغي بسيار نيكو با لباسهاي استبرق در كمال نعمت و فرح و مسرت ديد از او احوال پرسيد كه سبب چيست كه به اين نعمت و دولت نائل شدي با اينكه ترا عمل خيري نبود گفت اي برادر دانسته باش كه چون هنگام قبض روح من شد جان مرا با تمام سختي و دشواري گرفته اند و دو ملك مرا با عمود آتشين و تازيانهاي آتش عذاب مي كردند حتي

ص: 123

هنگامي كه مرا در آب انداخته اند براي شستن آن آب به جان من همه آتش بود و هر چه فرياد مي كردم كسي به داد من نمي رسيد و كفن من پاره هاي آتش بود حتي تابوت و مركبي كه جنازه ي مرا بر آن بسته اند همه از آتش بود و آن دو ملك عذاب از من جدا نمي شدند حال من بدين منوال بود تا در صحن مطهر آن دو ملك عذاب از من دور شدند و داخل صحن مطهر نگرديدند و تابوت و كفن من به حال اوليه خود برگشت چون مرا وارد حرم كردند ديدم حضرت رضا بالاي صندوق نشسته و توجه به زوار خود دارد من طلب شفاعت كردم و التماس كردم به من الطفات نفرمود چون مرا در بالاي سر بردند پيرمردي را ديدم نوراني به من فرمود طلب شفاعت بنما از حضرت رضا عليه السلام تا تو را شفاعت بنمايد و الا اگر تو را از صحن بيرون بردند حال تو كما في السابق خواهد بود و آن دو ملك عذاب در صحن انتظار تو را مي كشند من گفتم طلب شفاعت كردم به من اعتنائي نكرد فرمود او را به حق مادرش فاطمه زهرا قسم بده كه دست رد به سينه تو نخواهد زد اين مرتبه او را قسم دادم به حق فاطمه زهرا سلام الله عليها مرا شفاعت كرد و آن دو ملك عذاب رفته اند و دو ملك رحمت آمدند و مرا به اين نعمت و دولت رسانيدند.

رد كردن فاطمه پسر بناء را به پدرش

در شرح قصيده ي ابي فراس حمداني از كتاب در النظيم از احمد بن حنبل روايت كند كه هنگام طواف خانه كعبه مردي را ديدم به پيراهن كعبه آويخته (و هو يستغيث و يبكي و يتضرع) اين وقت من نزديك رفتم گفتم اي مرد تو را چه مي شود كه چنين جزع مي كني گفت من مردي از بنايان مي باشم كه ابوجعفر منصور مرا به عمارت بغداد گماشته بود و من تو را به حديثي عجيب حديث كنم به شرط اينكه آن را مستور بداري تا من زنده هستم من قسم ياد كردم كه با كسي نگويم گفت منصور يك شب مرا طلبيد و گفت اين شصت نفر از اولاد علي بن ابي طالب بايستي همه را تا صبح در ميان ديوار بگذاري من پنجاه و نه نفر آنها را در ميان اسطوانها نهادم.

ص: 124

و بقي غلام لا نبات بعارضيه له ذواتيان تضربان علي عجزه و رايت النور بين في وجهه)

چون خواستم او را در ميان ديوار بگذارم ديدم پسري است مانند قرص قمر نور از جبهه او متصاعد است و هنوز خط عارضش ندميده و دو گيسو دارد كه در دو كتف او با كمال زيبائي افشان است و همانند زن بچه مرده اشك مي ريزد و ناله مي كند به خدا قسم در آن وقت كه حال آن پسر را ديدم نزديك بود كه قلب من از هم بپاشد از آن پسر احوال پرسيدم فرمود به خدا قسم براي كشته شدن گريه نمي كنم اگر چه تلف نفس خود را طالب نيستم گريه من براي اين است كه مرا مادر پيري هست كه جز من فرزندي ندارد يك ماه باشد كه مرا در خانه حبس كرده هرگاه اراده خواب مي نمود تا دست به گردن من نمي كرد و مرا در نزد خود به جامه ي خواب نمي برد چشمش به خواب آشنا نمي شد بايستي يك دستش در زير سر من و يك دست ديگرش روي سينه من باشد.

(و كانت لا تنام دون ان تعانقني و ان انا قمت قامت و ان نمت نامت) معامله او با من چنين بود تا ديروز گذشته مادرم از خانه بيرون رفت من هم بعد از او از خانه بيرون آمدم مامورين خليفه مرا گرفتند و در اينجا آوردند و اكنون گريه ي من براي اين است كه مخالفت مادر خود كردم و قلب او را به لرزه آوردم و او را پريشان ساختم فعلا نمي داند كه من در كجا هستم و بر سر من چه آمده است و من از خداي مسئلت مي نمايم كه از جرم من درگذرد و به اين گناه مرا مؤاخذه نفرمايد و صبري به مادرم عطا فرمايد و اجر جميل و ثواب جزيل به او عنايت كند من چون اين كلمات از آن پسر شنيدم خطاب به نفس خود كردم و گفتم (يا نفس ويلك ما ذا صنعت طلبا لحطام الدنيا بعذاب الاخرة) به خدا قسم اكنون براي رضاي خدا معروفي به جا مي آورم پس به نزد فرزند خود آمدم و قصه را به او گفتم (و قلت له يا نبي هل لك في نعيم لا يفني قال ما هو قتل اقعدك مكانه) گفتم تو را به جاي او ميان ديوار بگذارم به نحوي كه به تو اذيتي وارد نشود چون شب بشود تو را بيرون مي آورم سالما قال يا ابت افعل ما توءمر ستجدني

ص: 125

ان شاء الله من الصابرين پس من آن غلام علوي را گيسوان او را قطع كردم و با سياهي ته ديگ صورت او را اندود نمودم و لباس كهنه بچه بنايان را به او پوشانيدم و پسر خود را در ميان ديوار گذاشتم در آن وقت عمود صبح طالع گرديد و من هم از كار خود فارغ شده بودم پس آن غلام علوي را در جائي پنهان كردم گفتم در اين مكان باش تا شب كه مي شود تو را به منزل برسانم و از دو جهت قلب من بسيار مضطرب بود يكي براي اينكه اگر از اين مطلب منصور خبردار بشود مرا زنده نگذارد و يكي ديگر اگر فعلا عيال من خبر فرزند را از من بگيرد چه جواب بگويم و از اين مطلب اگر آگاه بشود كه من پسر او را در ميان ديوار گذاشته ام چه خواهد كرد اين وقت هوش از سرم رفت و بي حال افتادم و از خود خبر نداشتم تا اينكه يك مرتبه ديدم كنيز من مرا صدا مي كند و مي گويد در خانه شما را مي طلبند من برخاستم در حالي كه خوف زيادي بر من عارض شد كنيز را گفتم برو در خانه ببين كوبنده در كيست. (1).

كنيز در خانه رفت گفت كيست كوبنده در شنيد كسي مي گويد من فاطمه دختر رسول خدا مي باشم به مولاي خود بگو بيا پسر خود را تسليم بگير و فرزند ما را به ما رد كن كنيز آمد قصه را بازگفت من به سرعت به در خانه دويدم گفتم اي زن چه مي گوئي فرمود اي شيخ عمل خيري كردن قربة الي الله خدا اجر تو را ضايع نمي كند سعي تو را ما تقدير مي كنيم و عمل تو را تشكر مي نمائيم اينك فرزند خود را بگير و فرزند ما را به ما رد بنما به خدا قسم نگاه كردم ديدم پسرم هيچ صدمه و اذيتي نديده پس علوي را به او سپردم و پسرم را تسليم گرفتم و از آن وقت از كردهاي خود پشيمان شدم و از اعمال خود توبه كرده ام و از شهر فرار كردم منصور چون از فرار من مطلع شد


1- فقالت الجارية من بالباب قالت انا فاطمة بنت رسول الله (ص) قولي لمولاك ادفع الينا و لدنا و خذ ولدك فدخلت الجاريه نقص الكلام علي فلم املك نفسي دون ان خرجت فقلت ايتها المرأة ما شأنك فقالت ايها الشيخ صنعت معروفا لله تعالي و ان الله لا يضيع اجر المحسنين سعيك قد عرفناه و معروفك قد شكرناه خذ ولدك و ادفع الينا ولدنا فاذا و الله ولدي لا يمسه الم و دفعت اليها الغلام و خرجت من ذلك الوقت تائبا الي الله ما صنعت و ان المنصور علم بهزيمتي فقبض علي سائر ما املك و ارجو ان اكفي بذلك.

ص: 126

اموال مرا تماما غصب كرد و اميدوارم كه خداوند كفايت حال من بنمايد (و صدوق در عيون اخبار الرضا قصه اي شبيه به اين را نقل كرده ولي هر دو قصه با هم فرق بسيار دارد و الله اعلم بالتعدد و الاتحاد.

خواب مهدي عباسي

ابن عبدربه اندلسي مالكي در عقد الفريد نقل كرده كه مهدي عباسي خليفه در خواب ديد كه شريك قاضي روي از وي برتافت چون از خواب انگيخته شد اين خواب را با ربيع حاجت در ميان نهاد ربيع گفت كه شريك فاطمي مذهب است لاجرم بانو در راه مخالفت مي رود مهدي فرمان كرد كه شريك قاضي را حاضر بنمايند چون وارد شد گفت به من رسيده است كه تو فاطمي باشي شريك قاضي در پاسخ گفت پناهنده ام تو را به حضرت خداوند كه تو فاطمي نباشي مگر از اين سخن دختر كسرا را قصد مي كني گفت نه و الله قصد نكرده ام مگر دختر محمد صلي الله عليه و آله و سلم را شريك گفت آيا لعن مي كني فاطمه دختر محمد را گفت معاذ الله هرگز مرتكب چنين امري نشوم شريك گفت در حق كسي كه فاطمه را لعن كند چه گوئي مهدي گفت عليه لعنه الله شريك به عرض رسانيد كه اكنون لعن كنيد ربيع را ربيع گفت يا أميرالمؤمنين به خدا قسم من هرگز فاطمه را ناسزا نگويم شريك گفت اي بيباك ناپروا از چه روي به ناشايسته سيده ي زنان عالميان و دختر سيد پيغمبران را در مجالس مردان ذكر مي كني مهدي گفت پس تعبير اين خواب كه من ديده ام چيست شريك گفت خواب شما رؤياي يوسف صديق نيست و خون مسلماني به اين احلام حلال نشود.

جزاي گوينده ي ناسزا

در ناسخ گويد مردي حضرت فاطمه سلام الله عليها را ناسزا گفت او را بگرفتند و به نزد فضل بن ربيع آوردند فضل روي با ابن غانم نمود و گفت چه مي گوئي در حق اين مرد فرمود بايستي حد بر او جاري كرد فضل بن ربيع گفت آنچه مي داني بكن ابن غانم فرمان داد تا او را هزار تازيانه بزنند و در ميان جاده او را بر سر دار بنمايند.

ص: 127

خواب ديدن ابن عنين فاطمه را

عنين بر وزن حسين و او ابوالمحاسن محمد بن نصر الدين بن الحسين بن عنين الانصاري الكوفي الدمشقي الشاعر المشهور المتوفي به دمشق سنه 630.

در كتاب عمدة الانساب در خلال احوال بني داود حكايتي است جليل و بزرگ كه در مابين علماي علم انساب مشهور و معروف است و سند آن را نيز ذكر كرده اند و عين اين حكايت در ديوان ابن عنين موجود و مضبوط است و آن حكايت چنان است كه ابن عنين به قصد مكه معظمه زادها الله شرفا بيرون آمده بود و مال و اقمشه ي بسياري نيز همراه داشت بعضي از سادات اموال او را به غارت بردند و او را برهنه كردند و زخم زيادي بر او زدند و او را گذاشتند به آن حالت و از پي كار خود رفتند پس از مدتي كه به حال آمد و خود را به مأمني رسانيد نامه اي به پادشاه يمن عزيز بن ايوب نوشت و او را به نصرت خود طلبيد و واقعه را به عرض او رسانيد و در آن وقت عزيز بن ايوب برادش (ملك ناصر را) فرستاده بود براي اقامت در ساحل دريائي كه آن را فتح كرده بودند و از دست اهالي فرنگ گرفته بودند و خود ملك ناصر از برادر خود درخواست كرده بود كه مدتي در ساحل بحر به سر برد ابن عنين در آن نامه تحريص و ترغيب كرده بود او را به يمن و برانگيخته بود او را براي انتقام كشيدن از ساداتي كه او را اذيت كرده بودند و مال او را به غارت گرفته بودند و قصيده ي ذيل را در نامه درج كرد.

اعيت صفات نداك المصقع اللسنا

و جزت في الجود حد الحسن و الحسنا

و لا تقل ساحل الافرنج افتحه

فما تساوي اذا قاسيته عدنا

و ان اردت جهادا سل سيفك من

قوم اضاعوا فروض الله و السننا

طهر بسيفك بيت الله من دنس

و من خساسته اقوام به و خنا

و لا تقل انهم اولاد فاطمة

لو ادركوا آل حرب حاربوا الحسنا

ص: 128

يعني صفات بخشش گويندگان بليغ و فصيح را عاجز كرده و در سخاوت چندان مشهوري كه از حد خوبتر گذرانيده اي يعني به درجه ي كمال رسيده و نگو كه من ساحل فرنگ را فتح كردم زيرا كه ساحل فرنگ را چون مقايسه كني با عدن در يك طراز نيستند و اگر قصد جهاد و جنگ داري پس شمشير خود را بكش بر قومي كه سنن و فرايض خدا را ضايع و تباه كردند بيا و خانه ي خدا را با شمشير خود از كثافات پاك كن و اقوام زشت و پست كه در مكه هستند با شمشير خود نابود كن و نگو كه اينها اولاد فاطمه اند و با آنها جنگ نمي كنم زيرا كه اينها اگر با آل حرب دسترسي داشته اند با آنها همراه مي شدند و با امام حسين عليه السلام مي جنگيدند.

و در ترجمه ي بيت الاحزان اين اشعار را به ترجمه ي اشعار ابن عنين گفته.

سخن وران فصيح و بليغ نتوانند

صفات بخشش وجود تو بر زبان آرند

مگو كه ساحل افرنج برگشودم من

كه نيست ساحل افرنج همچه شهر عدن

اگر جهاد كني تيغ خود بكش ز نيام

بزن تو گردن اولاد فاطمه به تمام

كه اين گروه فروض خدا و سنت او

نموده ضايع و باطل نهاده بر يك سو

بكش تو تيغ و نما خانه ي خدا را پاك

از اين گروه خسيس و ز خاك و از خاشاك

مگو كه جمله ز اولاد پاك فاطمه اند

كه اين گروه به ضد رسول يكدله اند

گر آل حرب به دست آورند اين مردم

كشند تيغ به روي حسين امام سوم

باري چون ابن عنين قصيده را بپرداخت شب در عالم رؤيا فاطمه ي زهرا را ملاقات كرد كه در خانه ي خدا طواف مي نمود ابن عنين به آن حضرت سلام كرد فاطمة زهراء (ع) جواب سلام او را نداد تضرع و زاري كرد و علت را سئوال نمود كه چه گناهي مرتكب شده ام كه جواب سلام مرا نمي دهيد فاطمه (ع) جواب ابن عنين را به اين اشعار داد.

حاشا بني فاطمة كلهم

من خسته تعرض او من خنا

و انماالايام في غدرها

و فعلها السوء اسائت بنا

و ان اسامن ولدي واحد

جعلت كل السب عمدا لنا

فتب الي الله و من يقترف

ذنبا بنا يغفر له ما جني

ص: 129

اكرم لعين المصطفي جدهم

و لا تهن من آله اعينا

فكل ما نالك منهم عنا

تلقي به في الحشر منا هنا

يعني حاشا و كلا كه اولاد فاطمه تماما پست و سخن بيهوده گو و زشت باشند يعني همه ي اولاد پست و فحاش نيستند ولي ايام و گردش روزگار با مكر و حيله با ما بدي كرد و نسبت به ما ستم نمود يك نفر اگر از اولاد من بدي كرد تو نبايستي همه اولاد مرا دشنام بدهي عمدا و تو چرا همه را دشنام دادي پس توبه كن به سوي خدا كه اگر كسي نسبت به ما بدي كرده باشد و توبه كند خداي متعال او را مي آمرزد، براي خاطر جدشان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آنها را گرامي بدار هيچيك از آل او را ميازار و هيچيك از اولاد او را توهين منما و تو هر چه از آل رسول زحمت و ستم كشيدي اجر او را در روز حشر هنگام ملاقات با ما دريافت خواهي كرد.

حاشا كه گناهكار باشند ذريه ي فاطمه تمامي

از گردش روزگار وارون وز حيله مكر او تمامي

بر ما ستم است و ظلم و عدوان

بر دشمن ماست شادكامي

فرزند من ار يكي كند بد

از بهر چه سب كني تمامي

كن توبه ز قول زشت بر ما

تا زخم تو گيرد التيامي

بر خاطر جدشان محمد (ص)

اولاد ورا كن احترامي

تو همين منما به آل احمد

مي دار تمام را گرامي

زيشان اگر آيدت گزندي

اجرت بر ماست نيك نامي

ابن عنين گويد با جزع و فزع و ترس و لرز از خواب برجسته و جراحات مرا خداي تعالي به بركت صديقه ي طاهره عافيت بخشيده بود كه اصلا زخم و جراحتي در من نمودار نبود در آن وقت اين ابيات را نوشتم و از حفظ كرده مي خواندم و توبه كردم به سوي خدا از آنچه كه گفته بودم و آن اشعار اين است.

عذرا الي بنت النبي الهدي

تصفح عن ذنب مسي ء جنا

و توبه تقبلها من اخي

مقالة توقعه في العنا

ص: 130

و الله لو قطعني واحد

منهم بسيف البغي او بالقنا

لم ارما يفعله سيئا

بل اره في الفعل قد احسنا

يعني عذر آوردم به سوي دختر نبي رحمت و پيغمبر هدايت كه از گناه معصيت كاري كه جنايت به نفس خود كرده درگذرد و توبه كردم كه قبول كند توبه را از برادري صاحب مقاله و گفتاري كه او را در عنا و زحمت واقع مي سازد به خدا قسم اگر يكي از آنان مرا به شمشير ستم يا با نيزه ي ظلم پاره پاره كند نبينم كردار او را بد و ناشايسته بلكه مي بينم او را كه كار نيكوئي كرده است.

از اين حكايت چند فايده به دست آمد يكي صحت نسبت بني داود بن موسي الحسيني ديگر لزوم اهتمام در احترام ذريه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و لو هر چه بد و جنايت كار باشند ديگر كرامت صديقه ي طاهره كه جراحات ابن عنين را شفا بخشيد چنانچه گويا هيچ جراحت در بدن ندارد ديگر بشارت دادن فاطمه ي زهرا كه شما هر چه صدمه و اذيت از اولاد ببينيد فرداي قيامت رسول خدا به آن شخص كه در مصائب و اذيت ذريه ي فاطمه صبر كرده عوض مي دهد.

تعليم دادن فاطمه مرثيه به ذره ي نائحه

در نفس المهموم از ابن شهرآشوب حديث كند كه ذره ي نائحه در عالم رؤيا ديد فاطمه ي زهرا بر سر قبر فرزندش حسين عليه السلام آمده و خود را به روي قبر انداخته و ناله مي كند آنگاه ذره ي نائحه را فرمود به اين ابيات فرزندم حسين را مرثيه بگو.

ايها العينان فيضا

و استهلا لا تغيضا

و ابكيا بالطف ميتا

ترك الصدر رضيضا

لم امرضه قتيلا

لا و لا كان مريضا

ص: 131

زني كه مسائلي از فاطمه سئوال كرد و اخباري در فضيلت آن معصومه

در تفسير امام حسن عسكري عليه السلام مي فرمايد زني بر صديقه ي طاهره وارد شد چند مسئله سؤال كرد چون عدد مسائل او به ده رسيد و همه را فاطمه جواب فرمود ديگر خجالت كشيد كه سؤال كند عرض كرد يا سيدتي شما را ديگر به مشقت نيندازم آن حضرت فرمود باكي نيست هر چه مي خواهي سؤال كن آيا اگر كسي اجاره بدهد نفس خود را به اينكه بار سنگيني را بالاي بام برد و در مقابل صد هزار دينار اجرت بگيرد بر او سنگين است آن زن گفت نه فاطمه (ع) فرمود من براي هر مسئله كه به تو ياد مي دهم اجر من بيشتر است از آنكه از زمين تا عرش اعلا پر شود از لؤلؤ پس سزاوار است كه بر من سنگين نباشد و من از پدرم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم كه علماء از شيعيان ما محشور شوند به اندازه و مقدار علم آنها و سعي ايشان در ارشاد عباد الله و بر آنها خلعتها و حله هاي نور بپوشانند و بسا باشد كه يكي را هزار حله بپوشانند از حله هاي نور.

در عاشر بحار از رسول خدا حديث كند كه فرمود جبرئيل بر من نازل گرديد و عرض كرد يا رسول الله چون فاطمه دنيا را وداع گويد و او را در قبر گذارند دو ملك از او سؤال كنند كه پروردگار تو كيست مي فرمايد خداي عز و جل، گويند پيغمبر تو كيست مي فرمايد پدر بزرگوارم، گويند ولي تو كيست مي فرمايد اين بزرگواري كه در كنار قبر من ايستاده است و خداي عز و جل جمعي از ملائكه را بر دخترم فاطمه موكل گردانيده است كه او را از پيش رو و از پشت سر و از طرف راست و از طرف چپ محافظت مي نمايند و در حال حياة و هنگام مرگ بر او بسيار صلوات مي فرستند و همچنين بر پدرش و شوهرش و دو فرزندانش و آن كس كه دخترم فاطمه را زيارت كند مثل اين است كه مرا زيارت كرده است و آن كس كه علي را زيارت كند مثل اين است كه فاطمه را زيارت

ص: 132

كرده است و آن كس كه حسن و حسين را زيارت كند مثل اين است كه علي را زيارت كرده است و آن كس كه ذريه ي حسن و حسين را زيارت كند مثل اين است كه حسن و حسين را زيارت كرده است.

و فيه ايضا عن المناقب عن ابن طريف عن ابن علوان عن الصادق عليه السلام كه فرمود فراش علي و فاطمه هنگامي كه فاطمه بر علي وارد گرديد پوست گوسفندي بود كه هرگاه مي خواستند بالاي او بخوابند طرف پشم او را برمي گردانيدند و روي او مي خوابيدند و متكاي آنها پوستي بود كه به عوض پنبه ليف خرما پر كرده بودند و مهر فاطمه پول زرهي بود و عاقد آن پروردگار و شاهد جبرئيل و خطبه خوان راحيل و شهود حمله ي عرش و صاحب نثار رضوان بهشت و طبق نثار شجره ي طوبي و نثار در و ياقوت و مرجان و مشاطه رسول خدا و صاحب حجله اسماء و وليد اين نكاح ائمه اطهار سلام الله عليهم.

و فيه ايضا عن الامالي سند به جابر بن عبدالله پيوسته مي شود كه فرمود شنيدم از رسول خدا كه به أميرالمؤمنين عليه السلام قبل از وفات خود به سه روز فرمود سلام الله عليك يا ابا الريحانتين اوصيك بريحانتي من الدنيا فعن قليل ينهد ركناك و الله خليفتي عليك).

يعني اي پدر دو فرزندم حسن و حسين تو را وصيت مي كنم به دخترم فاطمه در اين دنيا و زود باشد كه دو ركن تو منهدم گردد و خداي تعالي حافظ شما خواهد بود جابر گويد چون رسول خدا از دنيا رفت آن حضرت فرمود اين يك ركن من بود كه منهدم گرديد تا اينكه فاطمه از دنيا رفت فرمود اين ركن ديگر من بود كه منهدم گرديد.

و در صحيح بخاري روايت كند و كان لعلي وجه عند الناس فلما توفيت فاطمه انصرف وجوه الناس عنه.

و نيز در عاشر بحار از كتاب احكام الشريعه ابي الحسن خزاز قمي نقل كند كه چون فاطمه را بعد از غسل و حنوط در كنار قبر آوردند دستي ظاهر شد و فاطمه را گرفت و برگشت.

و نيز از كشف الغمه حديث كند كه چون فاطمه از دنيا رفت عايشه خواست بر او داخل بشود اسماء بنت عميس مانع گرديد عايشه شكايت اسماء را به ابوبكر كرده كه ابن

ص: 133

خثعميه مرا مانع مي شود و هودجي مانند هودج عروس براي فاطمه درست كرده ابوبكر به نزد اسماء آمده گفت جهت چيست كه عايشه را مانع شدي اسماء فرمود فاطمه مرا وصيت كرده كه كسي بر او وارد نشود ابوبكر گفت اين هودج چيست اسماء فرمود فاطمه در حال حيوة از من درخواست كرد كه چنين چيزي براي ستر حجم بدن او بسازم من هم به وصيت او عمل كردم ابوبكر گفت آنچه فرموده عمل كن و از پي كار خود رفت.

و علي بن عيسي اربلي مي فرمايد كه بعضي از اصحاب ما براي قاضي ابوبكر اين اشعار بسرود.

يا من يسائل دائما

من كل معضلة سخيفه

لا تكشفن مغطاء

فلربا كشفت جيفه

و لرب مستور بدا

كالطبل من تحت القطيفه

ان الجواب لحاضر

لكنني اخفيه خيفه

لو لا اعتداء رعيته

القي سياسه الخليفه

و سيوف اعداء بها

هاماتنا ابدا نقيضه

لنشرت من اسرار آل

محمد جملا طريفة

يغنيكم عما رداء

مالك و ابو حنيفة

و اريتكم ان الحسين

اصيب في يوم السقيفة

ولاي حال لحدت

بالليل فاطمة الشريفة

و لما حمت شيخيكم

عن وطي حجرتها المنيفة

اوه لبنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم

ماتت بغصتها اسيفة

علويه ي شابه

فخر المحققين سيد محمد اشرف سبط سيد الحكما ميرداماد در كتاب فضائل السادات نقل مي فرمايد كه اسحق بن ابراهيم طاهري در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كرد كه به او فرمود قاتل را رها كن با خوف و دهشت از خواب بيدار شد ملازمان خود را طلبيد گفت اين قاتل كيست و در كجاست گفتند حاضر است مردي است كه خود شهادت بر نفس خود داده است و اقرار به قتل كرده فرمان كرد او را حاضر كردند اسحق به او گفت اگر راست بگوئي تو را رها خواهم كرد گفت دانسته و آگاه

ص: 134

باش كه من و جماعتي از اهل فساد هر حرامي را مرتكب مي شديم و در بغداد به هر عمل قبيح دست مي زديم و پيره زالي براي ما جاكشي مي كرد در بعضي از روزها پيره زال وارد شد و دختري در غايت جمال با او بود آن دختر چون به صحن خانه رسيد صيحه اي بزد و غش كرده به روي زمين افتاد چون او را به هوش آوردند فرياد برآورد و گفت الله الله از خدا بترسيد اين عجوزه ي غداره مرا فريب داد با من گفت در فلان محله تماشائي است قابل ديدن مي باشد و چندان افسانه گفت كه مرا راغب گردانيد به همراه او بيرون آمدم مرا به اينجا كشانيد از خدا بترسيد جد من رسول خدا و علي مرتضي است و از نسل فاطمه ي زهراء و حضرت سيد الشهداء مي باشم.

رفقاي من به اين سخنان اعتنا نكردند و به دختر درآويختند من به جهت حرمت رسول خدا دست غيرت از آستين بيرون كردم و در مقام ممانعت بيرون آمدم بر من جراحات بسيار وارد آوردند چنانچه مي بيني بالاخره ضربتي بر بزرگ ايشان فرود آوردم و او را به قتل رسانيدم و دختر را سالما خلاص كردم و او را مرخص كردم ديدم آن دختر مي گويد يسترك الله كما سترتني و كان الله لك كما كنت لي در آن حال از صداي صيحه و صرخه همسايگان به خانه ريختند در حالي كه خنجر خون آلود در دست من بود و مقتول در خون خود مي غلطيد مرا گرفتند و به اينجا آوردند اسحق گفت من تو را به خدا و رسول بخشيدم آن مرد هم گفت به خدا قسم من هم از جميع گناهان توبه كردم و به حق آن كسي كه مرا به او بخشيدي ديگر عود به معصيت نخواهم كرد.

عجيبه ي آهنگر مصري و ضعيفه ي سيده

و نيز در كتاب مذكور از كتاب مدهش ابن جوزي نقل مي كند كه بعضي از صلحا وارد مصر شد آهنگري را ملاقات كرد كه با دست خود آهن سرخ كرده را از كوره بيرون مي آورد و حرارت آهن به او ضرر نمي رساند با خود گفت البته اين مرد يكي از اوتاد است پيش آمد سلام كرد و گفت يا عبدالله به حق آن كسي كه اين كرامت به تو داده كه يك دعائي در حق من بنما آهنگر چون اين بشنيد بگريست

ص: 135

گفت اي مرد آن گمان كه در من بردي خطا است من خود را از عباد صالحين نمي دانم آن مرد گفت اين عمل تو را كسي به آن قادر نيست الا بندگان خالص صالح آهنگر گفت اين سببي دارد آن مرد گفت بر من منت گذار و آن سبب را براي من بگو گفت روزي در همين دكان مشغول كار خود بودم به ناگاه زني صاحب جمال كه تا به آن روز به آن حسن و جمال زني را نديده بودم بر من وارد شد و عرض حاجت كرد و از فقر و پريشاني خود حكايت نمود من شيفته و فريفته جمال او شدم گفتم اگر مراد من مي دهي من هم حوائج تو را انجام خواهم داد گفت اي مرد از خدا بترس من اهل اين عمل نيستم من هم گفتم برخيز و از پي كار خود برو آن زن برخاست و با حال پريشان از دكان من بيرون رفت بعد از چندي برگشت و گفت ضرورت مرا به اين جا كشانيد كه تو را اجابت كنم در آن حال من دكان را قفل كردم و آن زن را برداشته به خانه رفتم و در خانه را قفل كردم گفت چرا در خانه را قفل كردي گفتم خوف دارم مردم به حال من مطلع بشوند گفت پس چرا از خدا نمي ترسي اين وقت ديدم آن زن چون شاخه ريحان كه از باد تند مضطرب بشود در غلق و اضطراب افتاد و سيلاب اشك از چشمش جاري شد من گفتم تو را چه مي شود گفت از خداي خود خائف و ترسانم كه حاضر و ناظر است به حال ما پس آن زن گفت اي مرد اگر دست از من برداري هر آينه ضمانت مي كنم كه خداوند متعال آتش دنيا و آخرت را بر تو حرام گرداند كلام آن زن در من تأثير كرد دست از مقصود خود كشيدم و حوائج و آنچه مايحتاج آن زن بود فراهم كرده به او عطا كردم آن زن خوشحال و مسرور به خانه خود مراجعت كرد در همان شب در عالم رؤيا مخدره اي ديدم كه تاجي از ياقوت بر سر دارد و به من خطاب مي كند و مي فرمايد يا هذا جزاك الله عنا خيرا من گفتم شما كيستيد فرمود ام الصبية التي اتتك و تركتها خوفا من الله عز و جل لا احرقك الله بالنار لا في الدنيا و لا في الاخرة من گفتم آن زن از كدام فاميل بود گفت از نسل رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پس من حمد خداي به جاي آوردم ازين سبب آتش مرا ضرر نمي رساند.

ص: 136

مردي كه يك درهم به علويه داد

در كتاب مذكور و كتاب (الكلمة الطيبه) علامه ي نوري قدس سره منقول است كه مردي عيال او گرسنه بود از خانه بيرون آمد كه تحصيل قوتي براي ايشان بنمايد بالاخره يك درهم به دست آورد مقداري نان و نان خورش خريداري نمود و به سوي خانه مراجعت نمود در اثناي راه گذشت به مردي و زني از سادات و صاحب قرابات حضرت مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و علي مرتضي عليه السلام و يافت ايشان را كه گرسنه بودند سپس با خود گفت ايشان كه از خويشاوندان رسول خدا و علي مرتضي مي باشند سزاوارترند بر اين درهم از خويشان من و آنچه خريده بود كه به خانه برد و صرف عيال خود نمايد به ايشان داد و نمي دانست كه چه عذري براي عيال خود ببرد پس با كمال شرمندگي آهسته آهسته قدم برمي داشت و متحير بود كه چه حجت براي عيال خود ببرد هرگاه به منزل خويش معاودت نمايد در خلال اين احوال مردي را ديد كه او را طلب مي كند و خبر از او مي گيرد چون او را نشان دادند به نزد او آمد و نامه اي به او داد كه از شهر مصر آورده با پانصد عدد اشرفي در كيسه به او داد و به او گفت كه اين بقيه ي مال پسر عم تو است كه در مصر متوفي شده و از او صد هزار اشرفي مانده كه از تجار مكه و مدينه طلب دارد و عقار و مستقلات بسيار و اضعاف اين مال در مصر دارد پس پانصد اشرفي را گرفته و مايحتاج خانه را كاملا تهيه نمود شب در عالم رؤيا ديد رسول خدا را كه به او فرمود چگونه ديدي توانگر ساختن ما تو را و اين براي اين بود كه ايثار نمودي قرابت ما را بر قرابت خود بعد از آن نماند احدي در مدينة و مكه معظمة از آن جماعتي كه پسر عم متوفاي او قدري از آنها طلب داشت از وجه صد هزار اشرفي مگر اينكه محمد صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام به خواب او آمدند و آنها تهديد كردند كه اگر فردا صبح حق فاني را نپردازيد شما را هلاك مي نمائيم ناچار صبح تمام آن اشخاص اشرفيها را آوردند تا اينكه تمام صد هزار اشرفي وصول شد و نماند احدي در مصر از آن جماعتي كه نزد او مالي بود از آن مرد مگر

ص: 137

آنكه حضرت محمد و علي عليه السلام در خواب نزد او آمدند و به تهديد او را امر كردند كه به تعجيل هر چه تمام تر اداي دين خود بنمايند و در عالم رؤيا آن مرد را گفتند هرگاه بخواهي ما حكومت مصر را فرمان مي كنيم تا ضياع و عقار و مستقلات تو را بخرد و پول آن را كاملا از براي تو بفرستد كه در مدينه هر چه مي خواهي خريداري نمائي آن مرد گفت بلي مي خواهم پس مقصود او حاصل شد و سيصد هزار اشرفي از آن املاك به دست او آمد و در مدينه از او متمول تري نبود الخ.

ابو جعفر كوفي كه مال خود را به سادات مي داد

در كتاب فضائل السادات عالم فاضل متبحر بصير سيد محمد اشرف بن سيد عبدالحميد بن سيد احمد بن سيد زين العابدين العاملي الاصفهاني كه آن كتاب را براي شاه سلطان حسين صفوي نوشته و تاريخ اتمام آن سنه 1106 مي باشد از كتاب فضائل شاذان بن جبرئيل قمي كه به اسناد خود از ابراهيم بن مهران حديث كند كه مردي در كوفه به نام ابوجعفر و كسبش تجارت بود و بسيار خوش معامله بود و هر سيدي كه به نزد او مي رفت به جهت طلب قرض به او مي داد و كسي را از سادات محروم نمي كرد و به كاتب خود مي گفت اين مبلغ را در حساب أميرالمؤمنين عليه السلام بنويس و آن مرد بدين منوال بود تا اينكه از مال او چيزي باقي نماند و فقير و بي چيز گرديد روزي با خود گفت خوب است كساني كه از سادات زنده هستند بروم و مطالبه حق خود بنمايم در حالي كه به دفتر نگاه مي كرد مردي از نواصب بر او گذشت و از در طعن و شماتت به او گفت آخر علي بن ابي طالب عليه السلام با حساب تو چه كرد آن مرد ازين سخن بسيار دلگرفته و مهموم و مغموم گرديد به خانه آمد و ديگر از ترس سرزنش آن ناصبي بيرون نرفت تا اينكه شب در عالم رؤيا ديد كه رسول خدا با امام حسن و امام حسين عليهماالسلام مي آيند و رسول خدا به ايشان فرمود كجا است پدر شما در آن حال أميرالمؤمنين جواب داد اينك حاضرم يا رسول الله سپس آن حضرت فرمود چرا حساب اين تاجر را به او نمي پردازي عرض كرد

ص: 138

يا رسول الله آورده ام كه بدهم حق او را حضرت فرمود تسليم او بده آن حضرت كيسه اي از صوف سفيد به آن مرد تاجر داد و فرمود اين حق تو است بگير و هرگاه يكي از فرزندان من به سوي تو مي آيد آنها را محروم مكن و عطاي خود را از ايشان منع مكن كه تو هرگز فقير نخواهي شد مرد تاجر از خواب بيدار شد ديد كيسه اي كه در او هزار اشرفي بود در دست دارد زوجه خود را بيدار كرد و كيسه را به او داد و گفت بگير اي سست اعتقاد زوجه ي تاجر گفت اي مرد از خدا بترس فقير و بي چيزي تو را نكشاند به اينكه حيله بنمائي و مال مردم را بگيري بر اين فقر صبر كن تا خداوند متعال فرجي عنايت بنمايد آن مرد تاجر حكايت خواب را نقل كرده آن زن گفت اگر راست مي گوئي دفتر را بيار و حساب أميرالمؤمنين را به من بنما مرد تاجر دفتر را حاضر كرد و نشان داد آن زن ديد هر چه به حساب آن حضرت بوده نابود و محو گرديده و كيسه اشرفي به مقدار همان حساب او مي باشد زوجه تاجر يقين كرد كه مطلب صحيح است.

عطاي مادر متوكل

در كتاب مذكور از ابن جوزي عن جده ابي الفرج كه به سند خود از ابن الخضيب حديث كند كه گفت من كاتب مادر متوكل بودم روزي در ديوان كتابت نشسته بودم كه خادم صغيري وارد شد و كيسه اي در دست او بود گفت آن خادم كه سيده ي من مادر متوكل مي گويد اين هزار اشرفي از حلال ترين مال من است تو آن را به مستحقين قسمت بكن ابن الخضيب مي گويد من رفقاي خود را جمع كردم و از مستحقين سئوال نمودم جمعي را به من نشان دادند من سيصد اشرفي در ميان آنها قسمت كردم و باقي در نزد من ماند چون پاسي از شب گذشت به ناگاه ديدم كسي در خانه را مي كوبد گفتم كيستي گفت يك نفر علوي هستم پس او را رخصت دادم داخل شد پرسيدم حاجت تو چيست گفت من گرسنه ام من يك عدد اشرفي از وجه مذكور به او دادم پس نزد زوجه خود رفتم پرسيد كوبنده در كي بود گفتم مرد علوي براي طعامي وارد خانه شد و من طعامي نبود حاضر كه به او بدهم يك اشرفي به او دادم مرا دعا كرد و رفت ابن الخضيب گفت زوجه

ص: 139

من چون اين مطلب را شنيد سيلاب اشك از چشمهاي او فرو ريخت و به من گفت حيا نكردي از رسول خدا كه ذريه ي او به در خانه تو مي آيد و يك اشرفي به او مي دهي و حال آنكه استحقاق و پريشاني او را مي داني اكنون تعجيل كن و خود را به او برسان و از وجه مذكور هر چه باقي مانده همه به آن علوي عطا كن ابن الخصيب گويد سخن زوجه ام در من تأثير كرد به شتاب برخاستم و از آن دنانير هر چه باقي بود همه را برداشتم و اثر آن علوي رفتم و با كيسه اش به او دادم و مراجعت به خانه نمودم چون قرار گرفتم از كرده خود پشيمان شدم و با خود گفتم اكنون خبر به متوكل مي رسد و او با علويين دشمن است البته مرا خواهد كشت از ترس خواب از چشم من پريد زوجه ام مرا گفت مترس و بر خدا توكل بنما و جد علويين حافظ تو است در اين سخن بوديم كه در خانه را زدند من با هزار ترس و بيم از جا برخاستم چون به در خانه رسيدم ديدم جماعتي از خدم با مشعلهاي فروزان گفتند سيده مادر متوكل شما را مي طلبد من برخاستم لباس پوشيدم و با ايشان روانه شدم ولي بسيار دهشت و ترس داشتم در بين راه رسول از پس سر رسول مي رسيد همه مي گفتند كه شتاب كنيد كه سيده مادر متوكل منتظر است سپس من رفتم تا پس پرده ايستادم شنيدم كه مي گفت اي احمد بن الخصيب خدا تو را و زوجه تو را جزاي خير دهد گفتم اي سيده مگر چه خدمتي كرده ام گفت نمي دانم در اين ساعت به خواب رفتم رسول خدا را در عالم رؤيا ديدم كه به من فرمود خدا تو را و زوجه ابن الخضيب را جزاي خير دهد اكنون بگو بدانم چه معروفي از تو به عمل آمده ابن الخضيب گويد من قصه زوجه خود و علوي را شرح دادم مادر متوكل خوشحال شد و در همان ساعت از جامه و پول چندان به من داد كه قيمت او صد هزار درهم بود و گفت اين از زوجه تو و اين از آن تو پس آن اموال را گرفتم و به در خانه علوي آمدم چون در را كوبيدم از درون خانه صداي علوي بلند شد كه بياور آنچه با تو است اي احمد بن الخصيب پس بيرون آمد و گريه مي كرد من از او سؤال كردم از كجا دانستي كه من در خانه هستم و چرا گريه مي كني گفت چون داخل منزل خود شدم زوجه من سؤال كرد كه اين چيست با تو من قصه را به شرح كردم گفت پس سزاوار

ص: 140

است كه برخيزيم و نماز بخوانيم و در حق زوجه احمد بن الخضيب دعا كنيم پس نماز و دعا كرديم چون به جامه خواب رفتم رسول خدا را در عالم رؤيا ديدم فرمود شما شكر اين نعمت كرديد اكنون براي شما عطاي ديگر مي آورند از همان شخص قبول كنيد از اين جهت من منتظر شما بودم، و اين حكايت را علامه مجلسي قدس سره در جلد بيست يكم بحار در باب مدح الذريه الطيبة و ثواب صلتهم ذكر فرموده.

علويه با ملك بلخ و مجوسي

در كتاب مذكور ص 33 نقل مي فرمايد از جلد بيست يكم بحار در باب مدح ذريه ي طيبة و صواب صلتهم از ابواب كتاب زكوة و خمس نقلا عن كتاب عوالي اللالي للشيخ ابن ابي جمهور الاحسائي كه فرمود در بعضي از سالها محاربه اي در قم اتفاق افتاد كه علويين ساكنين در قم متفرق در بلاد شدند از آن جمله زني علويه صالحه كثيرة الصلوة و الصوم كه شوهر او پسر عموي او بود و در آن محاربه مقتول شده بود آن علويه از شدت فقر و بيچارگي با چهار دختر يتيمه از قم فرار كرد و شهر به شهر همي آمد تا وارد بلخ گرديد در هنگام سردي هوا در فصل زمستان متحير و سرگردان اتفاقا در آن روز برف مي باريد و هوا در غايت سردي بود مردي بر او عبور داد و حال علويه را مشاهد كرد گفت در اين نزديكي مردي معروف به ايمان و صلاح است بيا تا تو را به او دلالت كنم چون علويه را به نزد او برد ديد آن مرد بر در خانه نشسته و جماعتي بر دور او حلقه زدند علويه به او خطاب كرد و گفت.

(ايها الملك اني امراة علويه و معي بناتي علويات و نحن غرباء و قدمنا الي هذا البلد في هذا الوقت و ليس لنا من نأوي اليه)

فرمود من زني از نسل أميرالمؤمنين عليه السلام و ذريه فاطمه زهرا (ع) مي باشم و چهار دختر يتيم دارم در اين فصل سرما وارد اين شهر شدم غريبم كسي را نمي شناسم مرا به سوي شما دلالت كرده اند كه مرا پناه دهي ملك گفت من از كجا بدانم كه تو

ص: 141

علويه مي باشي اگر تو را شاهدي باشد او را حاضر كن علويه چون اين كلام را شنيد ديگر با او تكلم نكرد با چشم گريان و دل بريان روي از او برگردانيد آن مردي كه او را به ملك دلالت كرده بود گفت بيا تا تو را دلالت كنم به كاروان سرائي كه غربا در آنجا منزل مي نمايند علويه با چهار دختر خود از پي او روان شدند اتفاقا در مجلس ملك يك نفر مجوسي نشسته بود معامله ملك را با علويه ديد رقت كرد فورا برخاست از عقب سر علويه روان شد چون به او رسيد گفت قصد كجا داري اي علويه فرمود به همراه اين مرد مي روم كه مرا به كاروان سرائي دلالت كند مجوسي گفت رفتن شما به كاروان سرا لازم و مناسب نيست به همراه من بيا تا تو را به خانه خود ببرم علويه نمي دانست كه اين مرد مجوسي است مسرور شد و به خانه مجوسي وارد گرديد آن مرد مجوسي فورا فرمان داد تا تنوري از براي او آتش كردند و علويه و دختران او از تعب سرما و رنج راه رستند منزلي جداگانه و فرشهاي نيكو و لباس و طعام و جميع مايحتاج او را به نحو اتم و اوفي فراهم نموده و مجوسي قصه علويه را با عيال خود شرح داده زن مجوسي هم كمر خدمت علويه را محكم بسته چون هنگام وقت نماز رسيد علويه از براي نماز برخاست با زن مجوسي گفت چرا برنمي خيزي براي اداي فريضه گفت من و شوهرم گبر مي باشيم و دين ما دين مجوس است نماز و عبادت نمي شناسيم شوهر من چون ديد ملك با شما بي رحمي كرد به حال شما رقت كرده و محبت جد شما در دلش افتاده فلذا براي خدمت گذاري شما دامن بر كمر زده است علويه چون اين بدانست سر به جانب آسمان بلند كرده:

(فقالت اللهم بحق جدي رسول الله و حرمته عندك اسئلك هداية هذه المراة و زوجها الي دين الاسلام فقامت العلويه الي الصلوة و الدعاء طول ليلها بان يهدي الله ذلك المجوسي الي دين الاسلام)

بالاخرة علويه آن شب را همي از خداوند متعال درخواست هدايت مجوسي مي نمود در همان شب چون مجوسي به خواب رفت در عالم رؤيا ديد كه قيامت بر سر پا شده است و مردم از سوز تشنگي و حرارت زبانهاي آنها از دهانشان بيرون افتاده و

ص: 142

به هر طرف در طلب آب مي روند مرد مجوسي هم عطش بر او مستولي شده در آن حال شخصي به او گفت آب پيدا نمي شود مگر در نزد محمد صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام و به طرفي اشاره كرد مجوسي چون نظر كرد ديد أميرالمؤمنين به فرمان رسول خدا مردم را آب مي دهد مجوسي با خود گفت به جانب آنها مي شتابم شايد مرا آب بدهند به جزاي احساني كه درباره ي ذريه آنها كرده ام و در خانه ي خود آنها را منزل دادم مجوسي چون به نزد أميرالمؤمنين عليه السلام رسيد ديد دوستان خود را آب مي دهد و كساني كه از اولياء او نيستند رد مي كند و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نيز در كنار حوض و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام در نزد او جلوس فرمودند مجوسي آمد در مقابل أميرالمؤمنين عليه السلام و آب طلبيد حضرت فرمود تو بر دين ما نيستي رسول خدا فرمود يا علي او را آب بده فقال يا رسول الله انه علي دين المجوس رسول خدا فرمود اين مرد بر تو حقي پيدا كرده كه علويه را با دختران او در منزل خود جا داده و از سرما و گرسنگي آنها را نجات داده پس أميرالمؤمنين فرمود به مرد مجوسي ادن مني ادن مني يعني پيش بيا پيش بيا مرد مجوسي گويد:

(فدنوت منه فناولني الكأس بيده فشربت شربة وجدت بردها علي قلبي و لم ار شيئا الذ و لا اطيب منها)

گفت من پيش رفتم چون نزديك شدم به دست مبارك كاسه آبي به من داد و من از آن شربتي آشاميدم كه سردي او در قلب من اثر كرد و خوشبوتر و لذيذتر از او را هرگز نديده بودم راوي گويد مجوس از خواب بيدار شد و خنكي آن آب را در دل خود احساس كرد و رطوبت او را بر لب و محاسن خود هويدا ديد او را رعشه گرفت و در حيرت فرو رفته به فزع آمد زوجه خود را از خواب بيدار كرد و قصه خواب را به او شرح داد آن زن گفت خداوند متعال سعادت و خير را به سوي تو ارسال داشته آن را غنيمت بشمار مجوسي گفت به خدا قسم راست گفتي لا اطلب اثرا بعد العين پس به سرعت برخاسته با زوجه خود به نزد علويه آمدند ديدند مشغول نماز و دعا مي باشد قصه خواب را براي او شرح دادند علويه سجده شكر به جا آورد و فرمود به خدا قسم امشب

ص: 143

را تا به حال مشغول مناجات بودم و از خداوند متعال هدايت شما را درخواست همي كردم حمد خدائي را كه دعاي مرا مستجاب فرمود مجوسي گفت اكنون اسلام را به من عرضه كن چون به شرف اسلام مشرف شد فرمان كرد زوجه و فرزندان و خدم و غلمان او همه به شرف اسلام مشرف بشوند و در آن خانه نماند كسي مگر آنكه مسلمان گرديد و اسلام آنها نيكو گرديد و اما قصه ملك چنان شد كه در همان شب در عالم رؤيا ديد قيامت بر سر پا گرديده و ملك از شدت عطش بي طاقت شده به جانب كوثر آمد ديد أميرالمؤمنين مردم را آب مي دهد پيش آمد عرض كرد يا أميرالمؤمنين مرا آب ده كه من از مواليان شما هستم حضرت فرمود من بدون اجازه رسول خدا كسي را آب نمي دهم از او طلب كن ملك به نزد رسول خدا آمد عرض كرد يا رسول الله بفرما مرا شربت آبي بدهند فاني ولي من اوليائك رسول خدا فرمود اگر تو را شاهدي هست حاضر كن كه از دوستان ما هستي عرض كرد يا رسول الله چگونه فقط از من شاهد مي طلبي و از ديگران نمي طلبي و اكنون در اين صحراي هولناك از كجا مي توانم شاهد بياورم رسول خدا فرمود پس چگونه طلب شهود كردي از علويه در آن هواي سرد و نگفتي در شهر غربت اين ذريه رسول خدا شاهد از كجا بياورد ملك از خواب بيدار شد و آثار تشنگي در او هويدا بود فهميد كه خطاي بزرگي كرده در بقيه شب خواب نرفت و همي انگشت ندامت به دندان مي گزيد چون صبح شد خدم و غلمان خود را در شهر متفرق كرد در طلب علويه تا به او خبر دادند كه در خانه فلان مجوسي است ملك به در خانه مجوسي آمد دق الباب نموده آن مرد تازه مسلمان بيرون آمد سبب آمدن ملك را پرسيد خواب خود را شرح داد آن مرد مجوسي بر بصيرت او افزوده شد و خواب خود را براي ملك شرح داد و گفت اكنون من و زوجه و تمام اهل اين خانه از بركت علويه مسلمان شديم ملك طلب اذن نمود كه خدمت علويه مشرف بشود چون رخصت گرفت و داخل شد زبان به معذرت گشود و خواهش كرد كه از آن منزل به خانه خود منتقل بشود علويه قبول نكرد فرمود به خدا قسم اگر صاحب اين خانه بودن مرا كراهت داشته باشد به جاي ديگر مي روم و به خانه تو نمي آيم آن مرد تازه مسلمان گفت به خدا قسم هرگز نمي گذارم كه علويه به جاي

ص: 144

ديگر منتقل بشود پس با علويه گفت كه اي سيده ي من دانسته باش كه من اين خانه با هر چه در اوست همه به تو بخشيدم من و عيالم و فرزندانم و غلامانم تماما زنده باشيم در خدمت گذاري تو مساعي جميله به تقديم مي رسانيم و اينها در جنب نعمت هدايت چيزي نيست كه خداوند متعال به بركت تو ما را از كفر به اسلام آورد پس ملك مهموم و مغموم به خانه خود مراجعت كرده و از دراهم و دنانير و تحفه و ثياب چندانكه توانست تهيه كرده براي علويه فرستاد او قبول نكرد و همه را پس فرستاد.

و اين حكايت را علامة حلي قدس سره در كتاب منهاج اليقين به همين تفصيل ذكر كرده.

و سبط ابن جوزي در تذكرة الخواص از كتاب ملتقاط جدش و كتاب وسيلة المآل حكايتي قريب به هيمن نقل كرده ولي در مواضع بسيار با اين حكايت اختلاف دارد

و مرحوم حاجي نوري قدس سره در كلمة طيبه مي فرمايد ظاهر اتحاد واقعه است و مآل هر دو يكي است فلذا از ذكر آن اعراض كرديم و ايشان در كلمه طيبه فقط حكايت تذكرة الخواص را نقل كرده اند.

علويه بصريه

السيد لاجل محمد اشرف در كتاب مذكور مي فرمايد در بعض كتب معتبره است كه در شهر بصره زني علويه چهار دختر يتيم داشت كه همه عريان و گرسنه بودند و آن ايام نزديك عيد بود آن دختر كه از همه كوچك تر بود گفت اي مادر آيا مي شود كه در اين ايام عيد ما از نان جو يك شكم سير بشويم مادر از اين سخن سيلاب اشك او جاري گرديد ناچار چادر بر سر كرد و از خانه بيرون آمد بشود تلاشي بنمايد با خود گفت بهتر اين است كه بروم به نزد ابوالحسين قاضي بصره پس بر قاضي وارد شد و فرمود (ايها القاضي انا امراة علويه فقيرة ولي اربع بنات عاريات) من زن علويه باشم و چهار دختر يتيم برهنه دارم.

(و هذا ايام الصدقات فانظر في امرنا و أمر لنا من بيت المال او من وجوه البر شيئا يدفع به مابنا).

ص: 145

فرمود اين ايام عيد است و بچه هاي من گرسنه و برهنه هستند و تو تقسيم صدقات مي نمائي از بيت المال فرمان كن چيزي به من بدهند كه لااقل ازين سختي جان به سلامت به در ببريم قاضي گفت بسيار خوب فردا تشريف بياوريد من تو را راضي و خشنود مي نمايم علويه خوشحال مراجعت كرده دختران خود را بشارت داد يكي از آن دختران گفت اي مادر اگر قاضي به تو وجهي داد با او چكار مي كني مادرش گفت تو چه ميل داري گفت من مي خواهم مقداري پنبه براي من بگيري تا آن را غزل بنمايم و يك پيراهن براي خود تهيه كنم ديگري گفت اي مادر از روزي كه پدرم فوت شده است من دلم نان گندم مي خواهد آن دختر صغيره گفت من دلم يك نان درست مي خواهد آن شب را به اين آرزوها صبح كردند چون آفتاب سر از مشرق به در كرد علويه به خانه ي قاضي رفته در گوشه اي نشست تا خلوت شد مجلس قاضي و در آن وقت غضبناك بود در آن حالت علويه پيش رفته فرمود ايها القاضي من همان علويه باشم كه روز گذشته به من وعده دادي كه به من احساني و دستگيري بنمائي قاضي چون غضبناك بود صيحه به روي علويه زد و فرمان داد كه علويه را بيرون كردند.

(فخرجت و هي باكية حزينته مكسورة القلب متحيرة تبكي و تنوح بقلب جريح و لسان فصيح و صوت مليح و هي تقول ما الذي اقول لبنتي فاطمة الصغري و ما الذي اقول لزينب الكبري باي وجه ارجع اليهن و باي لسان اعتذر لهن و هو منتظرين اللهم لا تخيب ظني فاني رفعت اليك قصتي و منك سئلت حاجتي انك علي كل شيئي قدير)

علويه با نوائي جان سوز و آهي آتش افروز سيلاب اشك از چشم او جريان داشت و به زبان فصيح و بياني جذاب و مليح با دل سوخته و مجروح سر به جانب آسمان بلند كرد و عرض كرد اي خداي بالا و پست اكنون من جواب دختران گرسنه و برهنه را چه بگويم كه همه در انتظار من مي باشند و چنان اميد دارند كه اكنون آنها را به آرزوي خود مي رسانم پروردگارا مرا از درگاه خود محروم مفرما و دست رد به سينه من مزن كه تو بر همه چيز قادري در حالي كه آن زن در سوز و گداز و با خداوند بي نياز گرم مناجات بود كه مردي كه او را سيدوك مجوسي مي گفته اند مست شراب بود از نزد علويه عبور داد آهنگ ناله علويه در مسامع سيدوك تاثيري تمام كرده به گمان اينكه

ص: 146

او تغني مي كند پيش آمد و گفت چه قدر نيكو است آواز تو و چه بسيار محزون است قلب تو مگر تو را چه مصيبت رسيده علويه گمان كرد اين مرد مسلمان هوشياري است به حال او رقت كرده شرح داد احوال خود را سيدوك مجوسي فورا فرمان داد غلامان خود را كه اين علويه را به خانه ي ببريد مجوسي نيز با او وارد خانه شد و چهار صد دينار و پنج دسته لباس به علويه عطا كرد و او را مرخص نمود علويه خوشحال و مسرور به خانه مراجعت كرد و شرح حال خود را براي دختران نقل كرد همه مسرور شدند و به جانب آسمان دست بلند كردند و عرض كردند پروردگارا آن كس كه به ما اين احسان كرده او را در بهشت عنبر سرشت در قصور عاليه و غرف متعاليه منزل عطا فرما و گفته اند.

(ايها المحسن الينا اسكنك الله قصور الجنان و اعطاك الفوز و الرضوان و الحور و الغلمان و جعلك من اولياء الرحمن)

در همان شب قاضي در عالم رؤيا ديد داخل بستاني بسيار عالي شده است و در ميان آن بستان قصري به نظرش آمد كه زبان از وصف او عاجز است خواست تا داخل آن قصر بشود رضوان خازن بهشت او را منع كرد قاضي گفت جهت چيست كه مرا از اين منع مي فرمائي رضوان گفت اين قصر خاص تو بود ولي چون علويه را محروم كردي از تو گرفته اند و به سيدوك مجوسي دادند قاضي وحشت زده از خواب بيدار شد در نهايت خوف و اضطراب بقيه ي شب خواب از چشم او پريد چون صبح شد به سرعت به در خانه سيدوك مجوسي آمد و بر او داخل شد گفت بگو بدانم چه عمل خيري از تو صادر گرديده مجوسي گفت من پنج روز است كه مست شراب مي باشم و از جائي خبري ندارم و عمل خيري به خود اطلاع ندارم غلامان حكايت علويه را به او اطلاع دادند مجوسي گفت غرض از اين تفتيش چيست قاضي قصه ي خواب خود را شرح داد و گفت ثواب اين احسان كه به علويه كردي به ده هزار دينار به من مي فروشي مجوسي گفت باعث بر اين مبايعه چيست قاضي گفت براي همان خوابي است كه براي تو شرح دادم مجوسي در جواب گفت اي حضرت قاضي بسيار كمست كه عمل قبول درگاه ايزدي گردد پس

ص: 147

هرگاه دانستم كه اين عمل من به درجه قبول رسيده چگونه تواند بود كه آن را به متاع قليل ذخارف دنيويه بفروشم دست خود را بده تا تكلم به كلمه ي شهادتين نمايم و به شرف اسلام مشرف شوم پس كلمتين گفت و اسلامش نيكو شد و علويه را طلبيد و مال خود را با او مشاطره كرد نصف را به او داد و نصف را خود برداشت.

لطف حق چون ز ازل بهر كسي يار شود

كافر مست به از قاضي هوشيار شود

قصه ي عبدالله بن مبارك با علويه

السيد محمد اشرف در كتاب مذكور و علامة حلي در كشف اليقين و سبط ابن جوزي در تذكرة الخواص و علامه نوري در كلمة طيبة حكايت كنند كه عبدالله بن مبارك يك سال حج مي كرد و طواف خانه كعبه مي نمود و يك سال ديگر غزا و جهاد مي نمود و مداومت بر اين داشت كه يك سال حج كند و يك سال به جهاد برود و مدت پنج سال بر اين امر مشغول بود پس بيرون رفت.

در بعضي از سالها كه نوبت حج كردن او بود و پانصد مثقال طلا با خود برداشت و متوجه بازار شد كه تدارك سفر حج بنمايد پس در خرابه اي كه بر سر راه او بود علويه ئي را ديد كه مرغ مرده را برداشته و پرهاي او را مي كند و آن را پاك مي كند عبدالله به نزد او آمد و گفت براي چه اين مرغ مرده را پر مي كني و پاك مي كني مگر خيال خوردن او را داري گفت اي عبدالله از حال من مپرس و مرا به حال خود گذار و از پي كار خود برو عبدالله گفت از سخن او چيزي به خاطر من رسيد الحاح كردم در تفتيش حال او تا اينكه گفت اي عبدالله مرا ملجأ و لا علاج گردانيدي كه ظاهر كنم حال پنهان خود را نزد تو بدان كه من زني سيده و علويه هستم فرزندان يتيم دارم شوهرم از دنيا رفته و اين روز چهارم است كه چهار بچه من چيزي از خوردني به دست آنها نيامده و چون كار به اضطرار رسيده اين ميته و مرغ مرده بر ما حلال است و به غير از اين مرغ مرده چيزي به دست من نيامده اكنون مي خواهم آن را پاك كرده براي ايشان ببرم كه به آن رفع جوع و گرسنگي از خود بنمايند عبدالله گفت چون اين حكايت جان سوز بشنيدم

ص: 148

از آن علويه با خود گفتم واي بر تو اي پسر مبارك كدام عمل بهتر از رعايت اين جماعت و سادات خواهد بود پس آن علويه را گفتم دامن باز كن پانصد مثقال طلا كه داشتم همه را در دامن علويه ريختم و آن سال را از رفتن حج منصرف شدم و به منزل خود مراجعت كردم چون حجاج مراجعت كردند من به استقبال ايشان شتافتم به هر كس از حجاج مي رسيدم مي گفتم خداي تعالي حج تو را قبول و سعي تو را مشكور و پسنديده گرداند ديدم او نيز به من همين دعا مي نمايد و مي گويد اي عبدالله آيا خاطر داري كه در فلان محل با ما چنين و چنان گفتي و مردم بسيار به من همين را مي گفته اند من در بحر تعجب و تفكر فرو رفتم كه من امسال به حج نرفتم شب در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كردم كه فرمود اي عبدالله عجب مدار به درستي كه چون تو به فرياد رسيدي و به اصلاح آوردي سختي و رنج علويه و فرزندان او را من از خداوند متعال درخواست كردم كه ملكي به صورت تو بفرستد براي تو حج بنمايد خواهي حج بكن خواهي مكن بعد از اين.

و در بعضي از كتب بعد از اين حكايت مسطور است كه عبدالله گفت چون از خواب بيدار شدم حمد و ثناي پروردگار بجا آوردم و راوي نقل مي كند كه شنيدم از بسياري از محدثان و راويان كه مي گفته اند كه در هر سال حاجيان و زايران بيت الله الحرام عبدالله مبارك را در راه حج مي ديدند و در مناسك و اعمال حج او را ملاقات مي كردند و حال آنكه او در عراق و نواحي بغداد مقيم بود.

قصه عبدالجبار و علويه

در كتاب فضائل السادات مذكور از كتاب اربعين مولانا حسين كاشفي صاحب تفسيرمشهور حكايت مي كند كه عبدالجبار مستوفي هزار دينار زر سرخ با خود برداشت و به عزم زيارت بيت الله از خانه بيرون آمد چون به كوفه رسيدند قافله دو سه روزي توقف كردند براي اصلاح سفر حج عبدالجبار مي گويد من به رسم تفرج گرد محلات كوفه

ص: 149

مي گرديدم اتفاقا به خرابه اي رسيدم عورتي ديدم كه گرد خرابه مي گردد ناگاه چشمش به مرغ مرده اي افتاده فورا برداشت و زير چادر خود پنهان كرد و به راه افتاد عبدالجبار مي گويد من با خود گفتم اين زن بايستي درويش بوده باشد از عقب او روان شدم تا به خانه در رفت ديدم كودكانش گرد وي درآمدند كه اي مادر براي ما چه آورده اي كه ما از گرسنگي هلاك شديم گفت اي جانان مادر غم مخوريد كه براي شما مرغ آورده ام اكنون بريان خواهم كرد.

عبدالجبار كه اين بشنيد بگريست و از همسايگان صورت احوال آن زن پرسيد گفته اند اين زن سيده علويه است و عيال عبدالله بن زيد علوي است و شوهر او مقتول شده و چند كودك يتيم دارد و مروت خاندان رسالت او را مانع است كه از كسي سؤال بنمايد عبدالجبار با خود گفت اگر حج مي خواهي اين است پس علويه را طلبيد و هزار دينار را در دامن او ريخت و از رفتن مكه بازماند و چون مصارف يوميه نداشت مشغول سقائي گرديد تا اينكه حجاج مراجعت كردند وي با مردمان به استقبال بيرون رفت به ناگاه مردي را ديد كه پيشاپيش قافله بر شتري نشسته مي آيد چون چشمش بر عبدالجبار افتاد خود را از شتر درافكند و پيش دويد و گفت اي خواجه از آن زمان كه در عرفات ده هزار دينار قرض به من داده اي تو را مي جستم و ده هزار دينار به وي داد عبدالجبار زر بستد و متحير فروماند و خواست كه از آن شخص نيك استفسار كند از نظرش غائب گرديد و آوازي شنيد كه اي عبدالجبار تو هزار دينار به علويه دادي ما ده هزار دينار به تو داديم و فرشته ئي را به صورت تو آفريديم تا از براي تو حج گذارد تا زنده باشي و هر سال سي حج مقبول در نامه عمل تو مي نويسد تا بداني كه رنج هيچ نيكوكار در درگاه ما ضايع نيست و انا لا نضيع اجر من احسن عملا.

دل به دست آور كه حج اكبر است

وز هزاران كعبه يك دل بهتر است

ابن المبارك به روايت تذكرة الخواص چنين نقل كرده است

ابن المبارك چنين نقل كرده است به روايت تذكرة الخواص و حاصل آن روايت اين است كه ولد صغيري از ابن المبارك داخل خانه همسايه شد ديد غذا مي خورند آن طفل را از آن

ص: 150

غذا ندادند برگشت و به ابن المبارك كه پدر او بود شكايت كرد كه من داخل خانه ي فلان همسايه شدم ديدم گوشت مي خورند و به من ندادند ابن المبارك كسي را فرستاد آنها را سرزنش كرد علويه فرستاد كه اي ابن المبارك مرا ملجأ ساختي كه كشف خود بنمايم و پرده از روي كار خود بردارم دانسته باش كه صاحب خانه فوت شده و اطفال يتيم من پنج روز است كه غذاي درستي به دست آنها نيامده من در مزابل دور مي زدم مرغابي مرده اي يافتم آن را براي كودكان خود طبخ كردم چون به فرزند تو حرام بود ندادم ابن المبارك گريست و پانصد دينار به علويه داد پس آن خواب مذكور را ديد و به حج نرفت.

احسان مجوسي و اسلام او

در كتاب فضائل السادات مذكور از تذكرة الخواص سبط ابن جوزي حديث كند كه او گفت من در كتاب جوهري ابن ابي الدنيا ديدم كه مردي رسول خدا را در عالم رؤيا ديد كه فرمود برو در نزد فلان مرد مجوسي و به او بگو كه مستجاب شد دعائي كه در حق تو كردند آن مرد از خواب بيدار شد و وقعي به آن رؤيا نگذاشت تا اينكه ثانيا و ثالثا اين خواب را ديده ناچار به در خانه مجوسي آمد و در خلوت با او گفت كه من رسول پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي باشم كه به تو بشارت بدهم كه دعاي كساني كه در حق تو دعا كردند مستجاب شد مرد مجوسي گفت تو مرا مي شناسي كه من منكر دين و نبوت محمد صلي الله عليه و آله و سلم مي باشم مرد مسلمان گفت من همه اين مراتب را به تفصيل مي دانم فلذا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تا سه مرتبه به خواب من نيامد اقدام در تبليغ اين پيغام نكردم كه مبادا تو گمان كني من مي خواهم خود نمائي بنمايم آن حضرت چون در مرتبه ي سوم امر فرمودند من ناچار تبليغ اين رسالت كردم مجوسي گفت اسلام به من عرض كن پس مجوسي شهادتين گفته به شرف اسلام مشرف شد پس تمام بستگان و اقارب خود را طلبيد و گفت اي جماعت من به شرف اسلام مشرف شدم هر كدام از شماها كه مسلمان بشود آنچه مال از من در نزد او است استرداد نمي كنم و به او هبه مي نمايم و هر كه ابا مي نمايد بايد كه دست بدارد از آنچه من به نزد او دارم پس همه ي آن قوم به شرف اسلام

ص: 151

مشرف شدند و آن مجوسي را دختري بود كه به پسر خود نكاح كرده بنابر مذهب مجوس كه نكاح محارم را حلال مي دانند چون مسلمان شد بين دختر و پسر جدائي انداخت چون آن خلاف شريعت عزا بود بعد از آن متوجه آن رسول گرديده گفت آيا مي داني دعوتي كه در حق من مستجاب شده چه بوده آن رسول گفت نه به خدا قسم و من همين ساعت خواستم از تو سؤال بنمايم پس آن جديد الاسلام گفت من تزويج كردم دخترم را به پسر خود و طعامي ساختم و اهل مذهب خود را طلبيدم و ايشان اجابت كرده حاضر شدند و من امر كردم كه حصيري در صحن خانه براي من فرش نمايند و در جنب خانه ي ما قومي از سادات فقرا بودند كه مالي نداشته اند و من در حالي كه روي حصير تكيه داده بودم شنيدم كه دختري از همان سادات به مادر خود مي گويد اي مادر بوي طعام اين مجوسي به ما اذيت مي رساند كه گرسنه ام و دست رس به طعامي ندارم آن جديد الاسلام گفت چون اين را شنيدم طعام بسيار و جامه و اشرفي بسياري براي ايشان فرستادم علويات چون اين احسان را از من ديدند قبل از اينكه دست به طعام دراز بنمايند به هم ديگر گفته اند بيائيد تا در حق اين مرد دعا كنيم پس دستها به جانب آسمان برداشته اند و بعضي از ايشان گفته اند اللهم احشر هذا الرجل مع جدنا رسول الله و بقية آمين گفته اند پس دعوت مستجابه كه سرش بر تو پوشيده بود همين است.

قرض دادن آرد به علوي

علامه ي خبير حاجي نوري قدس سره در كتاب كلمه ي طيبة در باب 14 مي فرمايد. احمد بن الفضل بن الكثير در كتاب وسيلة المآل نقل كرده از كتاب توثيق عري الايمان كه او روايت نمود از ابي الحسن علي بن ابراهيم بن عثمان دقاق رقي كه گفت وارد شد بر من روزي فقيري علوي از فرزندان حسين بن علي عليه السلام پس گفت صد من آرد به من بده گفتم قيمت آن را حاضر كن گفت ندارم و متمكن نيستم بنويس بر جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پس آنچه خواست دادم و نوشتم قيمت آن را بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اين خبر به گوش

ص: 152

علويين رسيد هجوم آوردند و سؤال مي كردند و من مي دادم پس مي گفته اند بنويس بر جد ما رسول الله من هم اجابت مي كردم تا آنكه نماند براي من چيزي بالاخره روزگاري به سختي و تنگي به سر بردم آنگاه رفتم خدمت سيد عمر بن يحيي العلوي و عرضه داشتم آن خطوط را بر ايشان و شكايت نمودم به او از پريشاني و سختي پس جوابي نداد همان شب در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كردم كه با او بود أميرالمؤمنين عليه السلام در آن حال پيغمبر فرمودند اي ابوالحسن مرا مي شناسي گفتم آري شمائيد محمد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود پس چرا شكايت از من كردي و تو با من معامله نمودي گفتم يا رسول الله فقير شدم حضرت فرمود اگر معامله با من كردي در آخرت پس صبر كن كه من نيكو بدهكاري هستم ابوالحسن سخت به فزع آمد و از خواب بيدار شد و سخت بگريست پس از آن چند روزي بيش زنده نبود و روزها در صحراها و كوهها مشغول عبادت بود تا اينكه روزي او را در غار كوهي مرده يافته اند او را برداشته غسل دادند و كفن نموده دفن كردند در همان شب هفت نفر از صلحاء كوفه او ار در خواب ديدند كه بر او بود حله ها از استبرق و او در باغستان بهشت راه مي رفت پس به او گفته اند توئي ابوالحسن گفت آري گفتند چگونه رسيدي به اين نعمت گفت هر كه معامله كند با محمد صلي الله عليه و آله و سلم مي رسد به آنچه من رسيدم بدانيد كه من رفيق رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ميباشم و خداوند عز و جل اين نعمت را به من انعام نمود به جهت صبر من.

قصه ي علي بن عيسي وزير با علوي

و باز در آن كتاب از وسيلة المآل حكايت كند كه علي بن عيسي وزير گفت كه من در مدينه ي طيبه احسان مي كردم بر علويين و براي هر يك آن مقدار كه كفايت طعام و لباس آنها را بنمايد با عيالاتشان مي دادم و اين كار را در وقت آمدن ماه رمضان مي نمودم تا سلخ او و از جمله ي ايشان شيخي بود از اولاد موسي بن جعفر عليه السلام و من مقرر داشته بودم براي او در هر سال پنج هزار درهم و چنين اتفاق افتاد كه من روزي در زمستان عبور مي كردم پس ديدم او را كه مست افتاده و قي كرده و به گل آلوده شده و در بدترين

ص: 153

حالي در شارع عام مي باشد پس در نفس خود گفتم من مي دهم اين فاسق را در هر سال پنج هزار درهم كه آن را صرف كند در معصيت خداوند هر آينه منع مي كنم مقرري امسال او را چون ماه مبارك داخل شد حاضر شد آن شيخ در نزد من و ايستاد بر در خانه چون رسيدم به او سلام كرد و مرسوم خود را مطالبه نمود گفتم ترا در نزد من خيري نيست و لا كرامة من هرگز مال خود را به تو نمي دهم كه در معصيت خدا صرف بنمائي آيا نديدم ترا در زمستان كه مست بودي و در شارع عام افتاده بودي برو و ديگر در نزد من ميا چون شب شد در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كردم كه مردم در اطراف او مجتمع بودند من پيش رفتم سلام كردم ديدم رسول خدا از من اعراض كرد اين معني بر من بسيار دشوار آمد عرض كردم يا رسول الله گناه من چيست با كثرت احسان من به فرزندان شما فرمود مگر فلاني فرزند من نبود چرا او را از در خانه خود رد كردي و وظيفه او را قطع نمودي عرض كردم يا رسول الله من وظيفه او را قطع كردم چون مرتكب معصيت مي شد نخواستم اعانت بر معصيت كرده باشم پس فرمود تو او را احسان مي كردي به جهت خاطر من يا به جهت خاطر او گفتم به جهت خاطر شما فرمود پس سزاوار بود كه بپوشاني عيب و معصيت او را به جهت خاطر من و اينكه او از احفاد من است گفتم چنين خواهم كرد با او به اعزاز و اكرام پس از خواب بيدار شدم چون صبح شد فرستادم از پي آن سيد چون از ديوان مراجعت كردم گفتم سيد را داخل خانه بنمائيد چون داخل شد كاملا از او احترام كردم سپس فرمان دادم كه ده هزار درهم در دو كيسه حاضر بنمايند و هر دو را تسليم سيد نمودم سيد بسيار تعجب كرد او را گفتم هرگاه از مخارج تو چيزي كم آمد مرا خبر كن گفت ايها الوزير بفرمائيد سبب راندن ديروز و احسان امروز چيست گفتم جز خير چيزي نبود مراجعت فرمائيد به خوشي گفت والله برنمي گردم تا سبب او را نفرمائيد من آنچه در خواب ديده بودم نقل كردم فورا اشك از چشمان او فرو ريخت و گفت نذر كردم نذر واجب كه ديگر عود به معصيت نكنم بمثل آنچه ديدي و هرگز پيرامون معصيتي نگردم كه محتاج كنم جد خود را با تو محاجه بنمايد پس توبه كرد و توبه او نيكو شد.

ص: 154

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چون علاقه تمام به ذريه خود دارد خواست به اين وسيله او را از معصيت نجات دهد.

قصه ي ابوالحسن علوي و مرد خراساني

و نيز در كلمة طيبة از كتاب تحفة الازهار السيد ضامن ابن شد قم بن علي بن الحسن النقيب المدني نقل مي كند كه سيد ابوالحسن طاهر بن الحسين مردي بود عالم عامل و فاضل كامل با ورع و زهد و تقوي جليل القدر عظيم الشأن بلند همت ميان او و مردي از اهل خراسان رفاقت و دوستي بود و مرد خراساني هر سال حج مي كرد و به زيارت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي آمد و دويست اشرفي براي ابوالحسن علوي مي آورد و اين معين بود براي او در هر سال تا آنكه مردي به خراساني برخورد و به او گفت تو مالت را ضايع مي كني و صرف مي كني در غير محلش زيرا كه طاهر صرف مي كند آن را در غير طاعت خدا و رسولش و مكرر اين سخن را به او گفت تا اينكه خراساني از دادن وجه مذكور منصرف گرديد و مال را به غير او داد و به نزد ابوالحسن نرفت دو سال بر اين منوال گذشت چون سال سوم شد و اراده سفر حج كرد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديد كه به او مي فرمايد واي بر تو قبول كردي سخن دشمنان را در حق ابوالحسن و صله او را دو سالست كه قطع كردي از اين كار توبه كن و صله او را قطع مكن و بده به او آنچه فوت شده است از او تا تو را توانائي است پس از خواب برخاست خوشحال و مسرور به آن خواب و تدارك سفر حج خود را كرد و آن مبلغ را با خود برداشت به نحوي كه به او امر نموده بود با هدايائي چون حج به جا آورد و به زيارت حضرت صلي الله عليه و آله و سلم مشرف شد رفت در نزد طاهر و دست و پاي او را بوسيد و نشست در آن مجلس كه سادات و اشراف و فضلاء نشسته بودند پس طاهر ابتدا كرد و فرمود اي فلان خراساني شنيدي درباره من سخن دشمنانم را پس جدم رسول خدا را در خواب ديدي كه تو را امر كرد به رساندن ششصد اشرفي كه قطع كرده بودي در طول سه سال با هدايائي و اگر امر نمي كرد تو را نمي آوردي آن را و تو آن را از

ص: 155

مال خود جدا كردي در بلد خودت را به خدا قسم مي دهم كه مطلب چنين بود كه من تقرير كردم خراساني گفت به خدا قسم همين قسم بود و ابدا كسي به آن اطلاع نداشت مگر خداوند متعال.

ابوالحسن گفت در نزد من بود خبر تو در سال اول و دوم دلم تنگ شد شب در عالم رؤيا جدم رسول خدا را ديدم به من فرمود اي طاهر غم مخور كه من رفتم و مرد خراساني را امر كردم كه بدهد به تو آنچه فوت شده و تا توانائي دارد صله خود را از تو قطع نكند پس حمد كردم خداي عز و جل را و شكر نمودم بر نعمت و احسانش چون تو را ديدم دانستم نياورده تو را مگر براي آنچه در خواب ديدم پس خراساني ديگر باره برخاست و دست و پاي او را بوسيد و التماس نمود كه از او درگذرد به جهت گوش دادن به سخن دشمن در حق او و مال را تسليم او كرد.

و اين طاهر بن الحسين از سادات حسيني جد امراء مدينه منوره است و از براي او اولاد و اعقاب بسيار است كه در شجره ي انساب مذكور است.

سيد مهنا و مرد مغربي

و نيز در كلمة طيبه از كتاب تحفة الازهار مذكور در ضمن احوال عالم جليل سيد مهنا بن سنان مدني حكايت مي كند كه مردي از اعيان مغاربه از بلد خود عازم حج و زيارت شد پس مردي از اهل خير صد اشرفي به او داد و گفت اين مبلغ را در مدينة طيبة برسان به يكي از سادات صحيح النسب از بني الحسين تا اين ذخيره ي من باشد در روز (لا ينفع مال و لا بنون الا من اتي الله بقلب سليم) و جد ايشان به فرياد من برسد آن مرد وارد مدينه شد و از سادات صحيح النسب تحقيق كرد از بني الحسين او را گفته اند شبهه اي در صحت نسبت آنها نيست جز اينكه ايشان از شيعه و رافضيانند كه از حزب يهودند و دشمن دارند اهل سنت را و علانية سب مي كنند و قاضي و خطيب و امام المسلمين از ايشان است و امر بلد در دست آنها است و كسي را در آن مداخله نيست گفت پس خوشم نيامد كه آن مال را به ايشان دهم چند روزي مكث كردم و در كار خود فكر مي نمودم

ص: 156

و در آنچه صاحب مال به من وصيت كرده بود تا آنكه روزي با يكي از ايشان مجتمع شدم پس به او گفتم اي سيد من اگر تو از اهل سنت بودي هر آينه مي دادم به تو آنچه با من است از مال و قدر آن فلان مبلغ است پس شكايت كرد به من از شدت تنگي و كثرت اضطرار خود و خواست از من بعضي از آن را من امتناع كردم گفتم اگر سني ميبودي مانعي نداشت گفت حاشا كه من مذهب خود را به دنياي دنية بفروشم و از براي من است پروردگار غني كه مرا كفايت مي كند پس رفتم و در آن شب در عالم رؤيا ديدم كه گويا قيامت برپا شده و مردم مي گذرند از صراط چون خواستم بگذرم امر فرمود سيده ي نساء فاطمه زهراء سلام الله عليها كه مرا نگذارند پس مرا مانع شدند من استغاثه كردم كسي به فريادم نرسيد در آن حال رسول خدا را ديدم كه مي آيد به آن جناب استغاثه كردم گفتم يا رسول الله من از امت توام و فاطمة منع كرده مرا رسول خدا از فاطمه عليهاالسلام سبب سؤال كرد فاطمة عرض كرد براي اينكه منع كرد روزي فرزند مرا رسول خدا متوجه من گرديد فرمود چرا منع كردي روزي فرزند وي را گفتم چون شيعي مذهب بود و اهل سنت را دشمن دارد و علانية سب مي كند صحابه را فرمود كي تو را داخل كرده ميان فرزندان و اصحاب من پس ترسان و هراسان از خواب بيدار شدم و تمام مبلغ سپرده نزد خود را برداشتم و صد اشرفي بر آن از مال خود افزودم و رفتم به سوي سيد و مولاي خودم مهنا بن سنان و بوسيدم دست او را پس حمد و ثناي الهي به جا آورد به آنچه شايسته بود آنگاه فرمود اين امري است عجيب سوگند مي دهم تو را آيا ديدي جدم رسول خدا و جده ام فاطمة زهراء عليهماالسلام را و امر كردند ترا كه آن مال را به من دهي بعد از آنكه مانع شدند تو را از عبور صراط گفتم آري به خدا قسم چنين بود اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم.

آنگاه سيد مهنا گفت اگر نمي ديدي ايشان را نمي آمدي نزد من و اگر نمي آمدي هر آينه شك داشتي در صحت نسب من دانسته باش كه مذهب من مذهب رسول خدا و صديقه طاهره فاطمة زهراء عليهاالسلام است الخ.

ص: 157

قصه ي حسين بن الحسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق

قصه ي حسين بن الحسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليهم السلام است علامة مجلسي در ثاني عشر بحار و علامة نوري در كلمة طيبه از تاريخ قم تاليف حسن بن محمد بن حسن قمي كه براي صاحب بن عباد نوشته در باب سوم از آن مذكور است كه اول كسي كه از سادات حسينية كه به قم آمد ابوالحسن الحسين بن الحسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليهم السلام بود و از مشايخ قم روايت است كه ابوالحسن شراب مي خورد روزي قصد سراي احمد بن اسحق اشعري كه وكيل اوقاف بود در قم بنمود به سبب حاجتي كه براي او رو داده بود چون به نزديك خانه رسيد و طلب اذن نمود احمد بن اسحق او را رخصت دخول نداد و او را از صحبت خود منع كرد ابوالحسن ملول و غمگين به منزل خود مراجعت كرد بعد از آن احمد بن اسحق هنگام حج كه رسيد به مكه معظمه رفت چون به سر من راي وارد شد و به در خانه امام حسن عسكري عليه السلام آمد و اجازه دخول خواست حضرت او را اجازه نداد و او را از زيارت و صحبت خود منع كرد.

پس احمد متحير شد و درماند و نمي دانست كه به چه سبب محروم از صحبت و زيارت آن حضرت گرديده احمد سر بر آن آستان ملك پاسبان نهاد و گريه بسياري كرد و عرض كرد اي نور ديده هر دو عالم و اي برگزيده اولاد آدم بفرمائيد چه بي ادبي از من صادر شده كه مرا به حضرت خود راه نمي دهي پس امام عليه السلام او را دستوري داد فرمود اي احمد ياد داري كه ابن عم ما ابوالحسن را در شهر قم از در خانه خود دور كردي و رخصت دخول به خانه خود ندادي احمد بگريست و قسم ياد كرد كه من از او اعراض كردم كه ترك شرب خمر كند و منع نكردم او را مگر براي همين كه از اين عمل دست بردارد و توبه بنمايد امام عليه السلام فرمود راست گفتي و ليكن بايد حق سادات و علويه را بشناسي و ايشان را حرمت بداري در هر حالي كه باشند و به نظر حقارت بر ايشان منگري كه زيان كار شوي و گرفتار گردي چون احمد بن اسحق به قم مراجعت نمود سيد ابوالحسن

ص: 158

در صحبت جمعي بسيار از مردم به ديدن احمد رفت چون احمد بن اسحق چشمش به ابوالحسن افتاد او را استقبال كرده با او معانقه و مصافحه فرموده در غايت اعزاز و احترام او را آورد تا در صدر مجلس نشانيد سيد ابوالحسن چون اين حالت عجيب و غريب بديد متحير ماند بالاخره سئوال كرد از احمد بن اسحق كه شما در اين طول مدت هرگز با من چنين اظهار لطف و مرحمت ننمودي و هيچگاه مرا چنين ترهيب نگفتي اين مرتبه جهت اين تجليل و تعظيم چيست احمد بن اسحق آنچه بين او و امام عسكري گذشته بود شرح داد.

چون سيد ابوالحسن اين قصه بشنيد بگريست و گفت امام عليه السلام تا بدين غايت مرا حرمت همي نهد پس روا نباشد كه من به غير رضاي خدا عمر خود را به آخر رسانم من البته توبه كردم كه ديگر شرب ننمايم و هرگز مرتكب عملي كه خلاف رضاي حق باشد نشوم و نادم و پشيمانم از افعالي كه از سر جهل و ناداني مرتكب آن گرديدم سپس به خانه رفت و آلات شراب بشكست و در مسجد همه اوقات اعتكاف گرفت تا به رحمت حق پيوست.

قصه ي حاجي ميرزا خليل طبيب

علامه ي نوري در كلمه ي طيبة مي فرمايد مرا شفاها خبر داد عالم جليل و حبر نبيل كه ديده نشد در عصرش براي او در تقوي و زهد نظير و عديل مرحوم حاجي ملا علي طهراني مجاور نجف اشراف اعلي الله تعالي مقامه كه در آخر ماه صفر 1297 مرحوم شد فرمود كه والد مرحوم حاجي ميرزا خليل طبيب رحمه الله هميشه مي گفت كه وجود من و وجود اولادم جميعا از بركت علويه اي بود كه در كربلا منزل داشت پرسيدم چگونه بود سبب آن گفت پيش از آنكه عيال اختيار كنم در طهران بودم شبي در خواب مردي را ديدم كه خوش صورت و شمائل بود و جامه ي سفيد در بر داشت پس به من گفت اگر قصد زيارت امام حسين عليه السلام داري تعجيل كن كه بعد از دو ماه ديگر راه مسدود مي شود

ص: 159

به نحوي كه مرغي پرواز نخواهد كرد و در خاطرم زيارت آن جناب بود پس چون بيدار شدم مهياي زيارت مولاي خود گرديدم پس به زيارت مشرف شدم و تارخ خواب را ضبط كردم پس نگذشت از آن حدي كه معين كرده بود كه راه مسدود شد پس دانستم كه آن خواب راست و آن مرد در خبري كه داد صادق بود و چون سيد العلماء و المحققين مي رسيد علي صاحب رياض از من معالجات نيكو ديد در طبابت نفوس مردم را به سوي من ترغيب مي كرد پس مدتي ماندم و مردم به من رجوع مي كردند تا آنكه روزي در محكمه خود نشسته بودم ناگاه زني داخل شد با خادمه چون از مردم فارغ شدم و كسي نماند نزديك من آمد و دست خود را بيرون آورد ديدم نمانده در آن جز استخوان به جهت مرض اكله چون او را مشاهده كردم طبعم مشمئز شد و به او گفتم اين مرضي نيست كه بتوانم او را علاج كنم پس آهي حسرتانه كشيد و بيرون رفت دلم سوخت خادمه او را آواز دادم و پرسيدم اين زن كيست گفت صاحبه بيگم از پدر و مادر علويه است و شوهرش علوي بود او را از هند آورد با مالي فراوان كه از اندازه بيرون بود و همه ي آن را صرف كرد براي ابي عبدالله الحسين و الان دستش خالي شده و مالي ندارد و به اين مرض مبتلا شده كه ديدي پس به او گفتم بگو بيايد تا معالجه كنم پس آمد و شروع كردم در علاج او از فصد و حجامت و مسهلات و معاجين تا شش ماه پس دستش و هر جاي بدنش كه به اين مرض مبتلا بود شروع كرد به گوشت نو روئيدن و سال نشد كه مرض بالمره تمام شد.

چنانكه گويا هرگز نداشت پس علويه پيوسته نزد من مي آمد و چون مادر به فرزند با من مهرباني مي كرد تا آنكه مدتي گذشت پس در خواب ديدم همان مردي را كه خبر داد مرا كه راه بسته مي شود و امر كرد مرا كه تعجيل در زيارت سيد الشهداء عليه السلام بنمايم ديدم به من مي گويد اي فلاني مهيا شو براي سفر آخرت كه نمانده از عمر تو مگر ده روز پس بيدار شدم از خواب ترسان و هراسان پس گفتم لا حول و لا قوة الا بالله انا لله و انا اليه راجعون گفتم اين آخر ايام من است از دنيا پس در آن روز مرا تبي شديد عارض شد

ص: 160

سخت و شديد تا آنكه بستري شدم و علويه پرستاري مي كرد مرا و آنچه حاجت داشتم انجام مي داد تا آنكه روز دهم شد و احباي من جمع شدند در كنار من پس در آن هنگام كه ايشان نظر مي كردند به من و من نظر مي كردم به ايشان كه ناگاه ديدم خود را كه منتقل شدم از عالمي به عالم ديگر و از آنها كه در دور من بودند احدي را نمي ديدم و من در آن عالم كه ناگاه ديدم ديوار خانه شكافته شد و دو نفر از آنجا بيرون آمدند كه به غايت مهيب بودند يكي از آن در بالاي سر من نشست و ديگري در زير پاي من و ايشان چيزي از بدن مرا مس نمي كردند و ليكن خود را چنان مي ديدم كه از عروق من چيزي متصل و متعلق است به ايشان به نحوي كه از وصف كردن آن عاجزم تا آنكه جان خود را چنان ديدم كه به حنجره رسيده در اين حال باز ديوار شكافته شد و مردي بيرون آمد و به آن دو نفر گفت بگذاريد او را ايشان گفته اند ما مأموريم آن مرد به ايشان گفت حسين (ع) ابن علي عليه السلام شفاعت كرده نزد خداوند كه رجوع كند به دنيا پس برخاسته اند و رفته اند و من برگشتم به عالم اول و آن جماعت را كه در اطراف من بودند ديدم در تهيه اسباب مردن من مي باشند پس چشم خود را باز كردم ايشان مسرور شدند و بشارت دادند كه ناگاه علويه داخل شد و گفت بشارت باد شما را به شفاي فلان زيرا كه جدم امام حسين عليه السلام شفاعت كرد نزد خداوند در شفاي او گفته اند چگونه دانستي گفت من رفتم نزد قبر جدم امام حسين عليه السلام پس تضرع كردم به سوي خداوند در شفاي اين مريض و به حضرت سيد الشهداء پس خواب بر من مستولي شد در خواب جدم حسين را ديدم چون نظرم به او افتاد عرض كردم يا جدا شفاي فلاني را از شما مي خواهم فرمود فلاني عمرش منقضي شده گفتم اي آقاي من من نمي فهمم اين را شفاي فلاني را مي خواهم پس فرمود من خدا را مي خوانم اگر حكمت را در اجابت ديد مستجاب خواهد فرمود آنگاه دستهاي خود را به جانب آسمان بلند كرد و دعا نمود پس فرمود بشارت باد تو را به درستي كه خداي تعالي دعاي مرا مستجاب فرمود در شفاي فلاني و حاجي ميرزا خليل ره مي فرمود عمر والد در آن وقت بيست و هفت يا هشت سال بود و روز وفات قريب به نود سال داشت و به من مي گفت اي فرزند از براي علويات شأن بزرگي است و من از ايشان عجائبها ديده ام و پاره اي از آن كرامات را نقل مي كرد.

ص: 161

علويه عيال مرحوم سيد حيدر

و نيز در كلمه ي طيبه در باب ديدن خيرات از صدقات مي نويسد كه جنابان عالمان فاضلان صالحان فخر الفقهاء و زين الاتقياء الحبر المعتمد السيد محمد كه از اعيان علماء بلده ي طيبه كاظمين و اهل آنجا است و اخوي او عالم فاضل تقي جناب سيد حسين كه ملجأ جماعت اماميه در شهر بغداد و هر دو در علم و تقوي و صلاح و سداد مشهور و معروف در نزد علماء عراق كثر الله تعالي أمثالهم نقل نمودند كه جده ي ايشان علويه دختر عالم جليل و حبر نبيل مرحوم سيد احمد صاحب تحقيق در فقه و اصول و مؤلف منظومه ي رائقه معروفه در رجال كه عيال مرحوم سيد حيدر جد ايشان بود او نيز از علماء معروف آن بلد است كه ماه رجب و شعبان روزه مي گرفت و در يكي از شبهاي شريفه كه نيمه ي رجب يا شعبان بود مهمان بسياري رسيد براي او پس در وقت افطار طعام براي مهمانها مهيا كرد و اندكي از براي سحور خود گذاشت و به جهت تعب و رنج مهمان داري به چيزي ميل نكرد و به همان آب تنها افطار نمود پس سائلي از همسايگان كه به غير از خانه ي اين سادات جاي ديگر سؤال نمي كرد بر در خانه آمد و علويه فقر و مسكنت او را مي دانست پس آنچه براي سحور خود گذاشته بود به آن سائل داد و ديگر در خانه مأكولي نيافت پس نماز شب خود را به جا آورد و آبي نوشيد و در اطاق را از اندرون بست و چراغ را به حال خود روشن گذاشت و در فراش خواب خود با قصد روزه خوابيد چون خواب بر چشمش مستولي شد و هنوز به خواب نرفته كه نظر كرد ديد دو زن كه آثار جلالت و بزرگي و وقار از سيمايشان ظاهر و هويداست و آنكه از سن از ديگري كوچكتر و در شان و رتبت بزرگتر نشست در بالاي سر او و به او خطاب كرد با تبسم كه اي دخترك من چگونه عازم شدي به روزه گرفتن بدون افطار و سحور و حال آنكه تو پيري عرض كرد فقيري آمد و طعام خود را به او دادم و اتفاق افتاد كه براي من چيزي نماند پس فرمود به او حال چه ميل داري گفت اگر ممكن مي شد آلو بخاري و نبات و چيزي از شيريني پس

ص: 162

دو كيسه به او مرحمت فرمود كه رنگ هر دو سبز بود در يكي نبات و در ديگري آلو بخاري در هر يك مقدار صد مثقال از آنها بود چون از ايشان گرفت برخاستند و متوجه در خانه شدند پس از آن حالت خواب نما برخاست هراسان و هر دو كيسه در دستش بود رو به در خانه كرد شتابان پس ديد بسته است به نحوي كه بسته بود پس به سرعت آن را باز كرد مرحوم سيد حيدر كه در اطاق ديگر نشسته بود فرياد كرد كه كيست در را باز كرده پس علويه آمد به نزد سيد و قضيه را شرح داد و به اطاق خود مراجعت كرد هر دو كيسه را بر سر جانماز خود ديد سپس ملتفت شد كه البته جده ي او فاطمة زهراء (ع) بوده كه از در بسته داخل شد و از در بسته بيرون رفته بسيار مسرور شد و حمد و ثناي الهي را به جا آورده پس آن كيسه آلو بخارا را تقسيم كردند بر اهل خانه و خويشان و اصدقا و كيسه ي نبات را به حال خود گذاشتند چند سال براي استثفا و تبرك هر كه شنيد و خواست دادند و در آن زمان جناب عالم جليل القدر صفوة العلماء المتبحرين و عميد الحكماء و المتكلمين مرحوم آخوند ملا زين العابدين سلماسي مريض بود و مرض ايشان به غايت سخت شده بود و در ميان ايشان و سيد الفت تمامي بود و اخوت داشته اند صبح همان شب جناب سيد قدري از آن نبات برداشته به نزد مرحوم آخوند آمد و قصه را نقل كرد آخوند فرمود اين نبات بهشت است و فيه شفاء من كل داء و قدري از آن ميل نمود فورا عافيت يافت و نيز در آن زمان نواب مستطاب جليل الشان غلام محمد خان هندي كه در ميان نوابهاي هند ممتاز و بي نظير و از اخيار آن بلاد بود مريض و بستري بود و به سيد كمال اخلاص داشت در همان روز مرحوم سيد قدري از آن نبات براي او فرستاد و به محض تناول شفا يافت و خبر به بلاد ايران و جاهاي ديگر رسيد از آن خواستند و بردند تا آنكه وقتي متنبه شدند كه اين مقدار اندك چگونه تمام نمي شود با آنكه از او زياده از يك من شاه تقريبا گرفته شده و بعد از اين التفات و تعجب و گفتن چند روز باقي ماند و تمام شد و مرحوم سيد حيدر يكي از آن دو كيسه را در ميان كفن خود گذاشت و ديگري را در ميان كفن علويه و هر دو كفن در ميان بقچه و آن بقچه در ميان صندوق هندي بود كه هميشه در

ص: 163

او قفل بود و آن صندوق در صندوق خانه بود كه آن هميشه مقفل بود چون امانات مردم در او بود و باز نمي كرد در آن را مگر سيد يا علويه و بعد از مدتي سيد خواست كفن خود را به كسي بدهد از بزرگان پس بقچه را باز كرد و خواست آن كيسه را از ميان كفن بيرون آورد آن را نيافت پس از علويه پرسيد كيسه در كجاست گفت در ميان كفن پس كفن خود را باز كرد آن ديگري را نيز در آنجا نديد).

دريدن شغالها دشمن سيد را

و نيز در كلمه ي طيبه مي فرمايد سيد فقيري از اهل طالقان سفر رشت كرد به جهت اصلاح حال و تحصيل معاش براي عيال و اطفال چندي در آنجا ماند خداوند اعانت نمود قريب دويست اشرفي براي او جمع شد آن را برداشته و از كنار دريا به عزم يشلاق نور حركت نمود كه خدمت علامه ي عصر آقاي والد (يعني مرحوم آخوند ملا محمد تقي) اعلي الله تعالي مقامه برسد كه در آن زمان صيت فضل و تقوي و كرم و زهدش اصقاع را پر كرده بود در بين راه سواري از راهزنان از طائفه ي خبيثه ي غلاة با سيد تصادف مي نمايد مي بيند سيد تنها مي رود اظهار مهرباني مي كند و از حال او پرسش مي كند سيد صادقانه شرح حال خود را مي گويد آن دزد مسرور مي شود و با خود مي گويد عجب لقمه اي بي زحمت به چنگ ما افتاد از مقصد سيد پرسيد گفت به يشلاق نور مي روم آن راهزن گفت من هم قصد همان نور را دارم بسيار خوب اتفاق افتاد كه با شما رفيق شديم سيد خوشحال شد نزديك ظهر به بعضي از چادرنشينان كنار دريا كه به جهت گرفتن ماهي در آن جا ساكن شده بودند رسيدند و بر آنها وارد شدند آنها چون سيد را با او ديدند دانستند كه بيچاره ندانسته خود را به هلاكت انداخته چون معرفت به حال آن خبيث داشتند و ليكن جرات اظهار نداشتند بعد از صرف غذا آن مرد به جهت قضاي حاجت بيرون رفت آن جماعت به سيد گفتند تو اين شخص را مي شناسي گفت نه در راه با من رفيق شد گفتند اين از دزدهاي خونريز معروف است و ناچار تو را خواهد كشت سيد به گريه و لابه افتاد كه مرا نجات دهيد گفتند ما را آن توانائي نيست و خود به جهت

ص: 164

سلامتي از شر او هر ساله در اينجا مبلغي به او مي دهيم و ليكن اين قدر توانيم كردن كه چون او بيايد تو به بهانه ي كاري بيرون برو و ما او را چند ساعتي مشغول مي نمائيم و شما تا مي تواني از راه غير متعارف در رفتن شتاب كن شايد خود را به جائي برساني يا او تو را پيدا نكند پس چنين كردند سيد به بهانه ي كاري از منزل بيرون آمد و با كمال خوف و وحشت فرار كرد و در كنار دريا جنگل بسياري بود كه فقط يك راه باريك مشتبه داشت به طرف آبادي كه طريق منحصر به همان راه بود و به غير اهالي آنجا كسي آن راه را نمي شناسد و اگر كسي في الجمله از آن راه منحرف بشود نجات از آن و از درندگانش خيلي مشگل است.

سيد از بي راهه در ميان جنگل تا غروب آفتاب با شتاب راه مي رفت آنگاه درخت عظيمي به نظرش آمد كه در جنگل از آن قبيل درخت بسيار است كه چند نفر مي تواند خود را در ميان شاخه هاي او پنهان بنمايد پس سيد از ترس جانوران بر آن درخت بالا رفت و در ميان شاخه ها جا گرفت.

آن مرد دزد چندان كه انتظار كشيد ديد سيد نيامد گفت اين رفيق ما كجا رفت او را گفتند اين سيد جائي را بلد نيست كه برود محتمل است به تماشاي گوسفندان رفته باشد اندكي صبر كرد باز سؤال كرد گفتند محتمل است در جائي خوابيده تا مقداري استراحت كند يكي از آن جماعت گفت من مي روم ببينم كجا خوابيده است به شما خبر مي دهم به اين بهانه در مراجعت تأخير مي كرد دزد چندانكه انتظار مراجعت آن شخص را كشيد ديد نيامد دزد بد گمان شد برخاست و بيرون آمد و چندانكه آن اطراف را گردش كرد اثري از سيد نديد دانست كه او را فرار دادند دشنام زياد به آن جماعت داده و تهديد بسياري نمود و بر اسب سوار گرديد و به طلب سيد با شتاب راه جنگل را پيش گرفت اتفاقا از همان راهي كه سيد رفته بود رفت تا پاي همان درخت رسيد در ميان شاخه هاي او پنهان بود سيد از خلال شاخه ها ديد همان دزد است كه با او در راه رفيق شده بود دزد با خود گفت خوب است در اينجا مقداري استراحت بنمايم اسب خود را بسته و پاي درخت به خواب رفت خداوند متعال چند شغال را بر او مسلط

ص: 165

كرد يكباره بر او حمله كردند و او را پاره پاره نمودند سيد از درخت به زير آمد و حمد خداي به جاي آورده سوار اسب دزد گرديد و با خاطر آسوده به طرف مقصد خود رهسپار گرديد).

هلاك تحصيل دار در چاه مبال

علامه ي نراقي در خزائن نقل مي فرمايد كه در سنه 1229 در كاشان محصلي از تحصيل داران ديوان از مرد سيدي مطالبه ي وجه ماليات ديوان مي نمود و تشدد مي كرد و آن سيد بيچاره به جهت فقر و پريشاني عجز و الحاح مي نمود كه ندارم چند روزي مرا مهلت گذار تا خداي متعال وسيله اي و چاره اي بسازد و از جد من رسول خدا شرم كن آن ملعون گفت اگر جدت از او كار سازي مي شود يا شر مرا از تو دفع كند يا كار تو را اصلاح نمايد و از آن سيد ضامني گرفت و گفت فردا اگر اول طلوع آفتاب وجه را ندادي نجاست به حلق تو خواهم كرد و بگو به جدت هر كاري كه مي تواند بكند چون شب شد آن مرد ظالم به بام خانه رفت و خوابيد در نيمه ي شب از خواب بيدار شد براي بول كردن بر لب بام آمد اتفاقا پاي خود را روي ناودان گذارده ناودان كنده شد آن ظالم با ناودان افتاد و در زير ناودان چاه مبال بود سرنگون به آن چاه افتاد و در آن نيمه شب كسي از احوال او مطلع نشد چون روز شد او را يافتند كه سر او تا ناف در نجاست فرو رفته و چندان نجاست به حلق او فرو رفته كه شكم او باد كرده و جان به قابض الارواح سپرده.

صاحب سريشم

و نيز در كتاب مذكور مي فرمايد كه چندي قبل ازين در كاشان مردي بود آقا محمد علي نام متوجه امور ديواني بود و غدغن كرده بود كه به هيچ وجه به غير او كسي ديگر اجناس عطاري خريد و فروش ننمايد چون او فقط مباشر صنف عطارها بود شخص سيدي فقير به قدر يكمن سريشم تحصيل كرده بود و آن را به شخصي فروخت آن مرد ظالم مطلع گرديده

ص: 166

در بازار به او برخورد و آن سيد را دشنام بسياري داد و چند سيلي به روي او بزد آن بيچاره روانه شد گفت جده ام فاطمه جزاي ترا بدهد آن ظالم كه اين را بشنيد در غضب شده به ملازمان خود گفت آن سيد را برگردانيدند و چند پس گردني بشدت به او زدند و آن ظالم به او گفت اكنون جده ي تو كتف مرا بيرون آورد روز ديگر آن ظالم تب كرد و در شب كتفهاي او درد آمد و روز دوم ورم شديد كرده ماده بكتفهاي او ريخت روز چهارم جراحان تمام گوشتهاي كتف او را تراشيدند بنحوي كه سرهاي كتف او بيرون آمد و در روز هفتم جان به قابض الارواح تسليم كرد

با آل علي هر كه درافتاد ورافتاد

در پيدا شدن قبض رسيد

و نيز در آن كتاب مي فرمايد شخصي مبلغ پنج هزار تومان به خزانه ي شاه سليمان صفوي قرض دار شده بود و مي گفت من سندي معين به خزينه دار سپردم كه در موعد معين آن وجه را بپردازم و چون سر موعد گرديد به هر نحو كه بود وجه را فراهم كردم و به خزينه دار تسليم دادم چون سند و حجتي كه من داده بودم حاضر نبود قبض گرفتم كه من وجه را پرداختم چون مدتي گذشت آن خزينه دار بمرد و ديگري به جاي او منصوب گرديد بعد از چند روز سند مرا بيرون آوردند سپس مرا طلبيدند و مطالبه ي پنج هزار تومان نمودند من گفتم وجه را پرداختم و قبض رسيد گرفتم گفتند قبض را بياور و اگر نه وجه را بايد بپردازي من به خانه مراجعت كردم و چندانكه اسبابهاي خانه را زير رو كردم اثري از قبض نيافتم تا يك هفته به جستجو مشغول بودم بالاخره مأيوس شدم هفته ي ديگر محصل شديدي بر من گماشته اند و من در آن هفته نيز مهلت خواستم و خانه ي همسايگان و هر كجا كه كوچكترين احتمالي مي دادم تفتيش كردم و قبض را پيدا نكردم در هفته سوم محصلين اعلام كردند با تمام تهديد كه اگر تا يك هفته ي ديگر قبض پيدا نشد تو را به قتل خواهند رسانيد مرا اداء آن وجه ممكن

ص: 167

نبود چون هفته سوم سر آمد محصلين مرا برداشتند و به طرف چهارسوق بازار براي شكنجه و عذاب بردند كه يا وجه را تسليم بنمايم و يا قبض را و اگر نه مرا هلاك كنند. در اين وقت از همه جا مأيوس گرديدم متوسل به صديقه ي طاهره فاطمه ي زهرا (ع) گرديدم در بين راه كه مي رفتم چون معتاد به معجون افيون بودم و در آن روز هم براي من ميسر نشده و بسيار افسرده و بي حال شده بودم ناچار به در دكان عطاري رفتم مقداري معجون خريدم عطار آن را در ميان پاره كاغذي پيچيد به من داد فراشان مرا برداشتند روانه شديم در بين راه من آن معجون را خوردم و كاغذ را افكندم آن كاغذ به جهت اثر معجون كه بر آن بود به قباي من چسبيد دو سه دفعه جامه را حركت دادم نيفتاد عاقبت كاغذ را از جامه جدا كردم خواستم به دور اندازم ديدم مهر دولتي بر آن كاغذ مي باشد درست ملاحظه كردم ديدم همان قبضي است كه سه هفته است در جستجوي او تعب مي كشم و آن را پيدا نكردم در آن وقت چندان فرح و خوشحالي بر من دست داد كه ديگر نتوانستم راه بروم در آن جا شكر معبود به جاي آوردم و قبض را تسليم دادم و خلاص شدم از بركت توسل به صديقه ي طاهره سلام الله عليها و الحمد لله رب العالمين.

شيخ كاظم ازري

از شعراء اهل بيت و نوابغ فحول ايشان بوده حقير ترجمه او را در شعراء تاريخ سامراء ضبط كرده ام بعضي از اجلاء سادات حديث كرد كه شيخ كاظم ازري بغدادي از آنجائي كه در اشعار خود داد فضيحت مشايخ ثلاثه را مي داد ابناء سنت با او عداوت داشتند حتي آنكه هنگامي كه اين شعر را از او در حق عايشه شنيدند.

حفظت الف اربعين حديثا

و من الذكر آية تنساها

به خون او تشنه شدند ولي از آنجائي كه در دولت عثماني بسيار مقرب و كارگذاران و محبوب القلوب بود به علاوه عشيره ي او همه رجال نامي بودند نمي توانستند صدمه اي به او برسانند و جرات نداشتند نسبت به او جسارت بنمايند اتفاقا در محله ي ايشان يك نفر

ص: 168

ناصبي دكان داشت شيخ كاظم همه روزه صبح كه از دكان او عبور مي كرد بعد از سلام و تحيت درباره ي مشايخ جملاتي مي گفت و كلماتي مي سرود كه آتش خشم آن ناصبي زبانه زدن مي گرفت و ديدهاي او سرخ مي شد و رگهاي گردنش از خون پر مي شد ولي چاره اي جز سكوت نداشت تا اينكه جانش به لب آمد و طاقتش تمام شد ناچار به نزد قاضي رفته شكايت كرد قاضي گفت من نمي توانم مرد به اين معروفي را به قول تو يك نفر تعقيب بنمايم و او را مورد مجازات قرار دهم تو بايد دو نفر كه من به امانت و راستي آنها اطمينان دارم آنها را در پس دكان خود قرار بدهي تا كلام او را بشنوند اين وقت من موافق قانون مي توانم او را تعقيب بنمايم بالاخره قرار بر همين شد آن مرد ناصبي دو نفر كه مورد اطمينان قاضي بودند در پس دكان خود مخفي كرد در همان شب شيخ كاظم در عالم رؤيا صديقه ي طاهره را در خواب ديد كه فرمود يا شيخ كاظم غير مقالتك يعني سخن خود را تغيير بده چون از خواب بيدار شد دانست كه مقاله همان كلام مخالف با تقيه است كه با صاحب دكان همه روزه مي گفت امروز كه بعد از سلام و تحيت با تمام نرمي و آرامي گفت اي برادر تا چند امروز و فردا مي كني و اين پنجاه ليره را به من نمي دهي همه روزه من در دكان تو مي آيم و از تو مطالبه مي نمايم و هر روز يك عذري براي من مي آوري من اگر بخواهم به تو فشار بياورم مي توانم يك ساعت پول را از تو بگيرم مي روم نزد قاضي شكايت تو را مي نمايم ولي من نمي خواهم تو را اذيت كرده باشم صاحب دكان از اين سخنان مبهوت گرديد مثل كسي كه در يك خواب سنگيني فرو رفته سپس سر برداشت گفت شما چرا سخنان همه روزه را نمي گوئي شيخ كاظم برآشفت فرمود حيا نمي كني كه مرا مسخره و استهزاء مي نمائي مگر من روزهاي ديگر به غير از اينكه با كمال ملاطفت و نرمي و آرامي مطالبه ي اين پنجاه ليره را از تو مي كردم سخن ديگري نمي گفتم همانا با شما مردم نمي شود به انسانيت عمل نمود شيخ كاظم اين را گفت و از پس كار خود رفت آن دو نفر از پس دكان بيرون آمدند و سخنان درشت به صاحب دكان گفتند و رفتند به نزد قاضي آنچه شنيده بودند شرح دادند قاضي فرمان داد صاحب دكان را احضار كردند و بعد از توبيخ و سبب و شتم بسيار فرستادند شيخ كاظم را حاضر كردند قاضي از او احترام زيادي كرده او را به نزد خود نشانيد و گفت شما چرا

ص: 169

قضيه ي خود را زودتر به من خبر نداديد شيخ كاظم فرمود

(يا حضرت القاضي من اين علمت قصتنا و انا ما ذكرت هذه القضيه عند احد)

قاضي ماجرا را از اول تا به آخر شرح داد شيخ كاظم روي به مرد ناصبي صاحب دكان نمود و فرمود اين جزاي احسان من بود به تو كه چنين تهمتي به من بزني قاضي از نرمي و آرامي شيخ كاظم تعجب كرده با كمال خشم روي به مرد صاحب دكان نموده گفت الساعه پنجاه ليره را بايد حاضر كني و الا دچار عقوبت سخت خواهي شد صاحب دكان پنجاه ليره را حاضر كرد و چاره اي جز تسليم براي خود نديد قاضي وجه را تسليم شيخ كاظم نمود و از او معذرت خواست چون روز ديگر شد شيخ كاظم از در دكان آن مرد عبور كرد سخنان همه روزه خود را از سر گرفت آن مرد جملات بسياري بر آن افزود و با شيخ كاظم هم زبان گرديد بعد از آنكه سب و شتم بسياري به پيشوايان خود نمود شيخ كاظم را قسم داد كه جهت چه بود كه آن روزي كه من دو نفر را در پس دكان مخفي كردم كه كلمات تو را استماع بنمايند شما كلام خود را تغيير دادي شيخ كاظم فرمود اگر بگويم مرا تصديق نخواهي كرد گفت البته تصديق خواهم كرد شيخ كاظم قصه ي خواب خود را بيان نمود نور ايمان در دل صاحب دكان تابيدن گرفت و مستبصر گرديد و در صف شيعيان با اخلاص وارد شد و شيخ كاظم پنجاه ليره ي او را به او رد كرد.

شيخ حسن تويرجي

بعضي از سادات اجله كه در علم و عمل و منطق مورد اطمينان است حديث كرد براي حقير كه در تويرج و آن قصبه اي است بين كربلا و نجف در كنار فرات مردي به نام شيخ حسن بود كه مشغول معامله گري بود براي خريد جنس به موصل رفته بود با جمعي از رفقاي خود روزي در موصل مردي به منزل آنها وارد گرديد كه از جنس كردها بود براي كاري شيخ حسن برخاست براي فراهم كردن چاهي كبريت بزد نگرفت هوا نم داشت مرتبه ثاني و ثالث هم نگرفت شيخ حسن به عادت تويرج

ص: 170

جسارت كرد به شيخ ثاني غفلة آن مرد كرد موصلي به محض شنيدن يك باره از جا جست و با شيخ حسن درآويخت و بنا كرد بر سر و مغز او كوبيدن رفقا از جاي برخاستند و به تمام زحمت او را از زير دست و پاي او خلاص كردند شيخ حسن گفت براي چه مرا زدي مگر من چه گفتم آن مرد موصلي گفت ديگر مي خواهي چه بگوئي فاروق اعظم خليفه ي رسول خدا عمر بن الخطاب را دشنام گفتي شيخ حسن گفت همانا اشتباه كردي من مردي شافعي مذهب مي باشم و هرگز سب خليفه را جائز نمي دانم پس بدانكه در تويرج يك نفر حاجي عمر نام شصت ليره من از او طلب كارم و دو سال مي باشد كه مطالبه مي كنم و هر چند سعي و كوشش مي نمايم پول مرا نمي دهد با اين احتياج و فقري كه من دارم از اين جهت هرگاه در كار من گرهي واقع مي شود لعنت نثار او مي كنم براي تشفي قلب خودم مرد موصلي گفت اي رافضي خنزير دروغ مي گوئي رفقاي شيخ حسن براي نجات او همه شهادت دادند كه راست مي گويد مطلب چنين است موصلي گفت اكنون كه شما شهادت مي دهيد با او كاري ندارم و با شما مي آيم چون مرا شغلي است در بغداد هرگاه بر من معلوم شد كه راست مي گويد بسيار خوب و الا بر من واجب است شرعا كه او را به قتل برسانم ولو به هر نحوي كه بوده باشد شيخ حسن بسيار خائف گرديد و متوسل به صديقه ي طاهره سلام الله عليها شد در آن وقت ماشين و خط آهن نبود از موصل بيرون آمدند با تمام ترس و خوف و آن مرد موصلي هم با چند نفر از هم مذهبان خود مال التجاره براي بغداد حمل كرده بودند چون به منزل مي رسيدند رفقاي شيخ حسن به نوبت كشيك او را مي كشيدند كه مبادا موصلي به ناگهاني او را به قتل برساند تا اينكه در يكي از منازل همه در گرد هم نشسته بودند به ناگاه از دامنه ي صحرا عربي نمودار گرديد و به شيخ حسن سلام كرد گفت من از تويرج مي آيم و مي خواهم به سامراء بروم در تويرج حاجي عمر را ملاقات كردم احوال شما را از من مي پرسيد گفتم با او چكار داري گفت شصت ليره از من مي خواهد مدتي است نتوانستم ادا كنم فعلا پولي به دست من آمده است مي خواهم قرض او را بدهم مرد عرب اين كلمه را گفت و به راه افتاد و چون مقداري دور شد آواز داد شيخ حسن بيا من با تو كار دارم شيخ حسن

ص: 171

برخاست و به نزد او شتافت آن مرد عرب گفت مگر شما را امر به تقيه نكرده اند چرا تقيه نمي كنيد اين كلمه را گفت و صورت از شيخ حسن برگردانيد شيخ هر چه نظر كرد احدي را در آن بيابان هموار نديد كه آن به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت شيخ حسن مراجعت كرد مرد موصلي برخاست صورت او را بوسيد و از او معذرت طلبيد شيخ حسن يقين كرد كه آن مرد عرب از رجال الغيب بوده كه در اثر توسل به صديقه ي طاهره سبب نجات او گرديده است شكر و حمد خداي را به جا آورد.

علويه با منصور دوانيقي

آخوند ملا محمد باقر كجوري در كتاب جنة النعيم كه در احوال شاهزاده عبدالعظيم نوشته در ص 34 از كتاب زهرة الرياض و نزهة القلوب نقل كرده است كه منصور خليفه ي عباسي روزي از بغداد بيرون آمد و بر استري سوار بود زني علويه عنان استرش را گرفت و گفت يا أميرالمؤمنين تو را قسم مي دهم به رحمي كه بين من و تو است ساعتي صبر كن منصور ايستاد گفت من از دخترهاي جناب حسين بن علي هستم و تو دو برادر و شوهر و عموي مرا كشتي پسري بيش ندارم و آن نور چشم و ميوه دل من است و آن پسر در حبس تو است بيا و از وي عفو كن منصور با كمال غضب گفت عفو نمي كنم و گذشت و آن علويه با ديده ي گريان و دل بريان مراجعت كرد.

چند قدم نگذشت كه استر منصور لغزيد و رم كرد و منصور را انداخت نزديك رسيد گردن وي خورد شود فرياد كرد پسرش را رها كنيد و او را ده هزار درهم بدهيد

حقير گويد اين باب واسعي است كه جمع و تأليف آن كتاب كبيري را درخور است بلكه احصاي آن در عقده ي محال است چه آنكه متوسلين به عصمت كبري فاطمه ي زهرا (ع) قديما و حديثا ادامه دارد.

ص: 172

ثواب احسان به علويين و ثمرات آن

صدوق عليه الرحمه در كتاب من لا يحضره الفقيه در باب ثواب اصطناع المعروف الي العلويين روايت از رسول خدا مي نمايد كه فرمود هر كس بر يك نفر از اهل بيت من احسان بنمايد در روز قيامت من او را عوض خواهم داد.

و فرمود در روز قيامت چهار صنف را شفاعت خواهم كرد ولو بيايند با گناه اهل دنيا يكي آن كسي كه ذريه ي مرا نصرت كند و ديگر كسي كه مال خود را به آنها بذل بنمايد در هنگام تنگدستي آنها و ديگر كسي كه به زبان و قلب آنها را دوست داشته باشد و ديگر كسي كه سعي بنمايد در قضاء حاجت آنها هرگاه ايشان دور كرده شوند از ديار خود يا بي كس و تنها بماند.

و نيز صدوق به سند خود از حضرت صادق روايت كرده كه فرمود چون روز قيامت شود منادي ندا كند كه اي خلايق ساكت شويد براي اينكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي خواهد با شما تكلم بفرمايد مردمان در آن وقت ساكن شوند آن گاه رسول خدا برخيزد و بفرمايد اي گروه خلايق هر كسي كه از او در نزد من منتي يا نعمتي يا نيكي با من كرده است برخيزد تا مكافات بنمايم و او را جزا دهم اين وقت مردمان عرض كنند پدر و مادر ما فداي شما باد چه نعمت و منت و نيكي براي ما نسبت به شما است بلكه نعمت و منت و نيكي مر خداي را و رسول خدا راست بر جميع خلايق آن گاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به ايشان بفرمايد بلي هر كسي جاي داده باشد.

يكي از ذريه ي مرا يا او را پوشانيده باشد يا او را گرسنه بوده سير كرده باشد يا با او نيكي و احساني كرده باشد برخيزد تا او را مكافات بنمايم آنگاه جماعتي كه موفق به يكي از اين اعمال شدند برخيزند در آن وقت ندا مي آيد از جانب خداوند متعال كه اي محمد اي حبيب من قرار دادم مكافات ايشان را براي تو پس جاي ده ايشان را در بهشت هر جا كه مي خواهي پس جاي مي دهد ايشان را در وسليه و آن مكاني است در بهشت كه

ص: 173

محجوب نيستند از رسول خدا و ائمه هدي سلام الله عليهم.

و نيز صدوق روايت كرده از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه فرمود هر كس كه اراده كرده كه توسل جويد به سوي من و اينكه بوده باشد از او در نزد من نعمتي كه به جهت آن شفاعت كنم او را روز قيامت پس احسان كند به اهل بيت من

و نيز ايشان روايت كرده اند كه رسول خدا فرمود كه هر كس صله دهد به يكي از اهل بيت من به قيراطي در اين دنيا من او را پاداش و جزا مي دهم در فرداي قيامت به قنطاري (قنطار پوست گاو نر پر از طلا را گويند).

و نيز در من لا يحضره الفقيه به سند معتبراز عبدالله بن سليمان حديث كند كه من در خدمت امام صادق عليه السلام بودم كه ملازم عبدالله نجاشي به نزد آن حضرت آمد و نامه ي نجاشي را به آن حضرت داد كه در او نوشته بود بسم الله الرحمن الرحيم من متبلي شدم به حكومت اهواز و مستدعيم كه آقاي من و مولاي من حدي چند براي من بيان فرمايد كه بدانم چه چيز مرا در اين عمل به خدا و رسول نزديك مي نمايد و مرا به چه نحو بايد سلوك كرد و زكوة مال خود را به كه بدهم و بر كدام كسي اعتماد بنمايم و راز خود را به كه سپارم كه شايد حق تعالي به بركت هدايت شما مرا از عقوبت نجات دهد به درستي كه توئي حجت خداوند عالميان عبدالله بن سليمان گفت حضرت در جواب او نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم جناب ايزدي تو را حفظ بنمايد به احسان خود و لطف نمايد به تو به امتنان خود و حمايت نمايد تو را به رعايت خود همانا همه ي امور در تحت قدرت اوست اما بعد آمد رسول تو به سوي من با نامه اي كه ارسال نمودي نامه را خواندم و مقصود تو را فهميدم نوشته بودي كه به حكومت اهواز مبتلا شده اي از اين خبر هم شاد شدم و هم اندوهناك گرديدم اما شادي من به جهت اين است كه شايد حق تعالي به سبب تو فريادرسي نمايد مضطر ترساني را از آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و ذليل ايشان را به سبب تو عزيز گرداند و برهنه ي ايشان را به سبب تو بپوشاند و ضعيف ايشان را به تو قوي گرداند و باب لطف تو آتش جور مخالف را از ايشان منطفي گرداند و اما اندوه من پس كمتر چيزي كه بر تو مي ترسم آنست كه يكي از دوستان و شيعيان ما را كار بر او تنگ

ص: 174

نمائي و در هنگام عسرت چيزي از او طلب نمائي پس با اين سبب بوي حظيره ي قدس را استشمام ننمائي و بهشت را بر خود حرام گرداني.

و در مناقب ابن شهرآشوب و كتاب خرايج شيخ جليل قطب راوندي از هشام بن حكم روايت كند كه مردي از اهل جبل خدمت امام صادق عليه السلام مشرف شد و مدتي در منزل آن حضرت بود پس ده هزار درهم به حضرت داد و گفت يابن رسول الله فعلا من به زيارت بيت الله مي روم شما اين پول را براي من يك خانه ابتياع بفرمائيد سپس پول را تسليم داد و رفت به جانب مكه چون مراجعت كرد عرض كرد يابن رسول الله خانه را ابتياع فرمودي گفت آري سپس قباله ي خانه را تسليم آن مرد فرمود ديد نوشته است بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اشتري جعفر بن محمد لفلان بن فلان الجبلي اشتري له دارا في الفردوس يعني خريد جعفر بن محمد براي آن مردي كه از بلاد جبل مي باشد در بهشت خانه اي را كه يك حد آن به خانه رسول خدا و حد ديگرش خانه أميرالمؤمنين عليه السلام و حد سوم آن خانه ي امام حسن و حد چهارمش خانه ي امام حسين عليهم السلام آن مرد چون نوشته را خواند عرض كرد راضي شدم يابن رسول الله بابي انت و امي سپس حضرت فرمود من ده هزار درهم را در ميان فرزندان فاطمه ي زهراء تقسيم كردم و اميدوارم كه اين بهشت را خدا به تو بدهد به عوض اين ده هزار درهم پس آن مرد برگشت به خانه خود و قباله ي حضرت با او بود چون هنگام مرگ رسيد وصيت نمود كه اين قباله را با من دفن كنيد و آنها را قسم داد كه مخالفت اين وصيت ننمايند چون به وصيت عمل نمودند روز ديگر كه بر سر قبر او آمدند ديدند قباله روي قبر مي باشد و بر پشت او نوشته شده كه وفا كرد والله براي من ولي خدا حضرت امام جعفر صادق عليه السلام به آنچه فرموده بود.

و منقول از حضرت رضا عليه السلام است كه فرمود نظر به صورت ذريه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عبادت است به آن حضرت عرض كردند نظر به صورت ائمه عليهم السلام عبادت است يا مطلق ذريه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حضرت فرمود مطلق ذريه مادامي كه از منهاج و طريق حق ميل نكرده باشند و به معاصي آلوده نكرده باشد خود را.

و در كلمه ي طيبه در باب تحريص بر صله ي ارحام آل محمد از كتاب رياض العلماء

ص: 175

ميرزا عبدالله افندي اصفهاني شاگرد علامه ي مجلسي نقل مي كند كه ايشان در ترجمه ي سيد اجل امير كمال الدين فتح الله بن هبة الله بن عطا الله الحسني الحسيني الشامي ذكر نموده كه او را كتابي است نامش رياض الابرار در مناقب ائمه ابرار در آنجا روايت كرده از اربعين از اربعين (يعني چهل خبر از چهل نفر تابيعن كه هر يك از يك صحابي روايت كردند) از پيغمبر كه فرمود هر كه ديد يكي از فرزندان مرا و برنخاست براي او به جهت تعظيم پس به تحقيق كه مرا جفا كرده و هر كس مرا جفا كند پس او منافق است.

و نيز در آنجا روايت كرده از اربعين سيد علاء الدين از سلمان رضي الله عنه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه فرمود كسي كه ببيند يكي از فرزندان مرا و نايستد براي او ايستادن تمام يعني راست بايستد به جهت تعظيم او خداوند مبتلا مي كند او را به بلائي كه براي او دوائي نباشد.

و در كتاب درة الباهر من الاصداف الطاهره كه از رشحات قلم مشكين رقم شهيد اول است روايت كرده از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه فرمود كسي كه اكرام كند فرزندان مرا پس به تحقيق كه مرا اكرام كرده است و كسي كه دشمني يا اهانت كند فرزندان مرا هر آينه دشمن داشته است مر او كسي كه دشمن داشته مرا هر آينه دشمن داشته است خداي تعالي را.

و نيز در آن كتاب و كتاب جامع الاخبار از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روايت كرده كه فرمود دوست داريد فرزندان مرا نيكوكاران را براي خدا و بدكاران را براي من و اين خبر را سيد العلماء المتبحرين مير سيد محمد و قيل احمد حسيني سبط محقق كركي و خاله زاده ي ميرداماد و داماد او در كتاب منهاج الصفوي ذكر كرده و شهاب الدين ملك العلماء دولت آبادي در فضائل السادات به اين عبارت نقل كرده اكرموا اولادي الصالحون لله و الطالحون لي.

و در كتاب معاني الاخبار صدوق ره روايت كرده كه شخصي از حضرت صادق عليه السلام پرسيد از معني حي علي خير العمل فرمود بهترين عمل نيكي كردن بر فاطمه عليهاالسلام و اولاد او است.

ص: 176

بالجمله اخبار در اين باب بسيار است و در كتب شيعه و سني چندين مرتبه از حد تواتر گذشته خوب است مردمان ثروتمند اندكي به هوش بيايند و ذراري پيغمبر خود را نگذارند جلباب ذلت و سؤال و گدائي درپوشند و وصيتهاي رسول خدا را در حق ايشان عملي نمايند سبحان الله جماعتي كه خود را در صف متدينيين مي دانند از پست ترين مال خود مقدار قليلي كه وافي به عشر مخارج سائل كه سيادت و ديانت او مسلم است در نزد او و خطوط علما را نيز به شفاعت آورده مي دهد و گمان دارد بر شافع روز جزا خاتم الانبياء منت عظيم دارد با اينكه الوف از حقوق سادات در نزد آنها است و هيچ از حال سادات عفيف شريف و طلاب علوم دينيه كه نور علم مانع ايشان است از انس به غير آن پرسش نمي كند چه بسيار سادات ذي شان كه آسمان از نور آنها روشن از بيچارگي در پيچ و تاب و از سوز گرسنگي و آه و ناله ي اطفال خورد كباب و ممنوع از لذت خواب نه در وقت حدت گرما قدرت بر ميوه و سردابي دارند و نه در شدت سرما راه بر به لباس نافعي و مكان مناسبي هستند و چه بسيار انواع ميوه جات و غير آن كه بيايد و برود و براي آنها حظي جز ديدن نباشد و چه بسيار از حمله ي كتاب و سنت و حفظه ي شرع و ملت كه نوربخش آسمان و زمين هستند چه شبها و روزها كه به آنها بگذرد و سهمي جز مقداري كه نميرند بيشتر به دست آنها نيايد چه دلها كه از حسرت نداشتن كتاب سوخته و كباب و چه چشمها كه از تصور عجز از اكتساب شبها بيدار و پر آب تاجوران دين كه بر تارك آنها افسر هدايت گذاشته اند در انظار خار و بي مقدار بنگرند و به قدر يك فاجر با ثروت و تاجر بي ملت اعتنا نكنند و اگر اتفاقا يك تاجر با ثروتي در مقام بذل مال و اصلاح حال برآيد چندان عيار به لباس اخيار و چندان مكار به صورت ابرار جلوه گر شده كه درهمي از هزار و حبه اي از خروار به محل محبوب خداوند نمي رسند و اين نيست مگر از جهت حرمت مال آنها و فساد نيت ايشان و عدم علم به رسوم انفاق و شرائط آن و حقير در اين مقام نخواستم در موضوع علماء و طلاب علوم دينيه صحبتي كرده باشم كلام در تجليل ذريه ي فاطمه سلام الله عليها است راجع به سرپرستي عموم فقرا را در كتاب (كشف الغرور) مقداري اشاره كرده ام و آنچه در

ص: 177

اين مقام ذكر شد عشر عشير آن از براي تنبيه و بيداري غافلين كافي و وافي است بهتر اين است كه در اينجا سخن را كوتاه كنيم.

در ذكر جمله اي از قصايد در مناقب و مراثي فاطمه

اشاره

در جلد اول اين كتاب بسياري از اشعار امراء كلام را در مناقب و مراثي فاطمه ضبط نموديم باز به مزيد تحصيل اجر و ثواب به پاره ي ديگر از مناقب و مراثي سيده ي نساء اشاره مي شود.

اثر طبع غافل

چند قصيده از او در جلد اول سبق ذكر يافت در حقيقت از امراء كلام قرن رابع عشر است.

از مژده ي ميلاد بني زاده ي اكرم

بزمي به نشاط آر از آن چهره ي گلفام

تابان مهي از برج رسالت شده طالع

سعد اختر فرخنده پي و فاطمه اش نام

آن پرده نشيني كه پس پرده اعزاز

بر حضرت او شخص جلال است ز خدام

از بهر حفاظ حرم حرمت او چرخ

بر دوخت ز شب پرده ي زنبوري احرام

گر عصمت او جلونما بد به تصور

از عكس حيا مي كند آئينه ي اوهام

دختر نه سزد گفتش از آنكه پدر راست

همچون ز حضانت به امم مادر اسلام

دختر اگر اين است پس از جنس بشر نيست

ور هست به حوا و به آدم بود او مام

از شعشعه ي شمه ي ايوان جلالش

هر صبح كند شمس و فلك نور همي وام

اي مادر كونين كه در پرورش كون

بر دامن هستي همه را داده سرانجام

از بس كه بپروردن اين دوده ي خاكي

كردي پدري خصم تو شد مادر ايام

مي خواست كز آتش بدهد خاك تو بر باد

باريد شرر بر در كاشانه ات از بام

آتش به در خانه ي موري نفروزند

اي واي بسوزند در خانه ي اسلام

آن خانه نه بل مهبط جبرئيل امين بود

چون شد كه شد آتش كده ي فرقه ي ظلام

ص: 178

چون ابرهه در هدم حرم امت بيشرم

بنموده به هدم حرم پاك تو اقدام

ناخونده در او راه نبرده است كس از خاص

بي جائزه گرديد چرا مجمعي از عام

خسته اند ز سك فطرتي آهوي حرم را

بسته اند برو به صفتي بازوي ضرغام

تا امر خلافت به خلاف آيد بر خصم

باشد ز پي غصب حقت مصدر احكام

پهلو بشكسته اند ترا بر عوض آنك

شوي تو شكسته است از ايشان سر اصنام

از چون تو پدر مرده ستانند حق باب

كانفاق نمايند به مسكين و بر ايتام

گيرم كه نبود است فدك از تو به ميراث

از قسمت ايتام ندادت ز چه قسام

قربان تو اي فاطمه با آن همه زاري

نشمرده ترا كس به بني هيچ ز ارحام

يك دختر بردي ز جفا اين همه زاري

يك پيكر بردي ز ستم اين همه آلام

بر كوه اگر بار بلاي تو ببندند

كاهيده تر از كاه مر او را شود اندام

من غافلم از چند ولي آگهم اينك

ميراث پدر داشته اي طاقت و آرام

و له ايضا

ستم پيشه زان قوم بي نام و ننگ

به زهراء ره چاره گرديد تنگ

به جائي رسيده است ظلم و ستم

كه حرمت نمانده است بهر حرم

به كاشانه ي مصطفي ريختند

به ناموسش از كينه آويختند

غم مرگ بابش بر او كم نبود

كه عدوان بر او از ستم غم فزود

جنيني كه از خون دل پروريد

ز پهلو شكستن به خونابه ديد

رخي را كه از اشك تر داشتي

به سيلي كجا داشتي آشتي

ز بعد پدر با هزاران تعب

به سر برد ايام جان را به لب

علي را دل از مرگ او گشت خون

بلي مرگ جانان غم آرد فزون

علي را بر اين درد بايد گريست

كه از بعد خير النساء كرد زيست

نداني چه بگذشت بر روزگار

ولي خدا را پس از مرگ يار

ز غصب حقش آن قدر دل نسوخت

ز مرگش جهان را به يك جو فروخت

دل از زندگاني چنان سير داشت

كه بر مردن خويش همت گماشت

ص: 179

اثر طبع مالك اذمة النظم و النثر ميرزا محمد باقر جوهري القزويني الهروي

الاصفهاني المتوفي و المدفن سنه 1240 صاحب طوفان البكاء در جلد اول پاره ي از اشعار او را ضبط كرديم در اينجا هم اين قصيده مولوديه ي زهراء را از ايشان ياد مي كنيم.

برده دلم را ز برم دلبري

كز غم او گشته ام از دل بري

ديده ي ايام ندارد نشان

مهر چنين در فلك دلبري

شمس و قمر داده به رخسار او

خط كنيزي رقم نوكري

كس نشنيده است كه جنس بشر

به ز ملك باشد حور و پري

خدا گواه است كه دارد بسي

دلبر من بر همه كس برتري

در برم آمد شبي آن دلنواز

با قد چون سرو رخ انوري

گفت ز جا خيز كه امشب گرفت

عالم ايجاد ز نو زيوري

خيز بده مژده كه بر روي خلق

باز شد از روضه رضوان دري

خيز بده مژده كه شد آشكار

از پس اين پرده مه ديگري

خيز بده مژده كه آمد پديد

از فلك مجد و علا اختري

داد خداوند به ختم رسل

از كرم خويش يكي دختري

گوهر درياي نبوت كه كرد

در صدف عصمت خود گوهري

داد خدا بر همه ي انبياء

اين زن را رتبه ي بالاتري

حضرت زهرا كه به خاك درش

زهره شد از چرخ برين مشتري

گر پدرش خاتم و او زن نبود

بود يقين لائق پيغمبري

دختر و هرگز نشنيده كسي

بر پدر خويش كند مادري

خواست خدا تا كه تجلي كند

در بشري با صفت داوري

داد ظهور آن گهر تابناك

تا كند او را به جهان مظهري

ص: 180

چون زني اندر همه عالم نبود

بهر علي تا كه كند شوهري

كرد خدا خلقت اين نور پاك

تا كه نمايد به علي همسري

روح الامين با همه شأن و مقام

نسبت خود داده به او چاكري

نيست ترا راه به درگاه او

تا نكني چاكري اي جوهري

فخر كند هر كسي از رتبه اي

جوهري از مرتبه ي ذاكري

و له ايضا

بازم خيال دختر طبعم برآمده

بهر مديح فاطمه ي اطهر آمده

ام الائمة زهره ي زهرا درين جهان

كز آن وجود يازدهش گوهر آمده

احمد چه عقد مهر و مه اندر جهان ببست

پيغام خطبه اش ز بر داور آمده

به به چه دختري كه نيايد به روزگار

مانند او كه با عليش همسر آمده

روزي سه بار جلوه نمودي براي دوست

هر لحظه اي به طرز نكوئي بر آمده

راضيه و رضيه و مرضيه اش لقب

از زهره است يازده هش اختر آمده

دنيا نبد مجال تامل براي او

فردا نگر چسان به صف محشر آمده

زهرا نگر به كرب و بلا زينب حزين

از خيمه چون به قتلگه آن مضطر آمده

اثر طبع وفائي

دختر طبعم از سخن رشته به گوهر آورد

بهر ثناء مدحت دخت پيمبر آورد

دختر از اين قبيل اگر هست هماره تا ابد

مادر روزگار اي كاش كه دختر آورد

آورد از كجا و كي مادر دهر اين چنين

فاطمه اي كه مظهر قدرت داور آورد

چونكه خداش برگزيد از همه ي زنان سزد

جاريه ي كنيز او ساره و هاجر آورد

حق چه نديد همسرش در همه ممكنات از آن

لازم و واجب آمدش خلقت حيدر آورد

چونكه ملك به خدمتش فخر كنند بايدي

بوالبشر از نتاج خود سلمان و بوذر آورد

پايه ي قدر و جاهش ار بكند كسي بيان

حامل عرش فرش را پايه ي منبر آورد

ص: 181

آه از آندمي كه او روي به محشر آورد

جامه ي نور ديده ي خويش ز خون تر آورد

لرزه به عرش كبريا رعشه به جسم انبياء

اوفتد آن زمان كه او بر كف خود سر آورد

اثر طبع ميرزا محمود فائز مازندراني

هماي فكرت چه پر گشوده

به قاف رفعت نموده مأوا

مگر ز طور وفا شنيده

نداي جانان كليم آسا

و يا وزيده ز كوي جانان

نسيم راحت ز گلشن جان

كه كرد فائز ز نگهت وي

چه غنچه لب را به مدح زهرا

حبيبة الله ضجيع حيدر

ستوده دخت رسول داور

خجسته مام بشير و شبر

خداش خوانده به قول عذرا

وجود پاكش چه ذات باري

ز پاي تا سر ز عيب عاري

صفات عز و بزرگواري

به ذات پاكش بود هويدا

به بزم خاص لنا مع الله

ز ميل خاص ارادة الله

كه گشت آگه ز سر قدرت

ز امر مخفي ز آشكارا

چه شد نوشته كتاب عصمت

به نام زهرا نوشت سر خط

وجود پاكش غبار عصيان

نديده حتي ز ترك اولي

گل نكو بود ز باغ قدرت

كه شد معطر دماغ قدرت

به بزم خلقت چراغ قدرت

كه كرد روشن بساط خضراء

رهين جودش هزار عالم

گداي كويش هزار حاتم

كنيز بزمش هزار مريم

غلام عزمش هزار عيسي

پدر محمد عليست شوهر

دو نور عينش شبير و شبر

چه زينبش داد خداش دختر

كه شد كنيزش هزار حوا

شريف اصلي ز باب و مادر

نجيب نسلي ز چار گوهر

از اين جلالت هزار احسن

از اين بزرگي هزار اهلا

ص: 182

نقاب روشن حجاب عصمت

سواد مويش كتاب عصمت

شود كي احصا حساب عصمت

اگر نويسم هزار طغرا

نجات اندر ولاي زهراست

بهشت كمتر عطاي زهراست

به هل اتايش ستوده داور

ز انمايش به فرق افسر

صفاي ايمان ضياي آئين

طراز يس وقار طه

به صدر رفعت نشسته زهراست

برات رحمت به دست زهراست

به دشمنانش سقر معين

به دوستانش جنان مهيا

چه در جهانش نبود همسر

خدايش آورد به عقد حيدر

وكيل جبريل بني اش شاهد

خداش عاقد به عرش اعلا

فلك منور ز نور زهراست

بهشت دار سرور زهراست

جهان صراط عبور زهراست

كه دل نبسته به مال دنيا

به ليف خرما بديش بالين

ز پوست تختي بديش تزيين

به لقمه ناني بدش تحمل

ز جرعه آبي بدش شكيبا

ز بار محنت قدش كمان بود

هماره اشكش به رخ روان بود

چه بلبل از غم نواكنان بود

ز درد و داغ فراق بابا

زدند آتش به خانه ي وي

حيا نكردند ز رويش اصلا

شكسته پهلو ز صدمه ي در

شكسته بازو ز قوم كافر

شده است نيلي ز ضرب سيلي

رخ چو ماهش ز جور اعدا

فغان كه احمد به خاك پنهان

عدو به منبر نشسته شادان

علي نشسته به كنج عزلت

سرشك افشان دو چشم زهرا

ص: 183

و له ايضا

چون ديد حسن والده ي هفت و چار شمس

از حسن خويشتن شده بس شرمسار شمس

چون بود نور فاطمه بنهفته در حجاب

زان روي بي حجاب شده آشكار شمس

چون هشت خلد از رخ زهرا منور است

زان در بهشت آمده بي اعتبار شمس

گر زهره بهر تهنيت نور فاطمه

آمد فرود داشت بسي انتظار شمس

از آن نزول زهره بسي كرد افتخار

از زهره رشك برد از آن افتخار شمس

هر پرده از حجاب رخش صد هزار بدر

هر ذره اي ز طلعت وي صد هزار شمس

بر درگهش غلام سيه ماه آسمان

در خرگهش كنيزك جاروب دار شمس

در هفت آسمان شده يك شمس آشكار

زين يك فلك عيان شده هفت و چهار شمس

زان شمس اگر چه كسب ضيا كرد يك قمر

زين مه نمود كسب ضيا بي شمار شمس

خاكي اگر ز درگه او بر فلك رود

در ديده مي كشد ز ره اعتبار شمس

زان ظلمها كه فاطمه در دهر دون بديد

نزديك شد ز دهر شود بر كنار شمس

ص: 184

زان آتشي كه بر زده دشمن به خانه اش

دارد هماره سينه ي پر از شرار شمس

تا شد كبود روي وي از سيلي عدو

شد روي ماه در گلف و داغدار شمس

مرثيه

همت توفيق خواهم از خداي فاطمه

تا بگويم روز و شب مدح و ثناي فاطمه

گر نمي شد خلقت نور علي در روزگار

همسري پيدا نمي شد از براي فاطمه

حضرت نور الامين با آن همه جاه و جلال

بود دربان بر در دولت سراي فاطمه

خلعت خير النسائي از خداوند جهان

جامه ي زيبا است بر قد رساي فاطمه

در مقام صبر و تسليم و رضا شد پايدار

زان سبب آمد رضاي حق رضاي فاطمه

از خلقت الخلق من اجلك توان اثبات كرد

آنكه عالم گشته مخلوق از براي فاطمه

خلق عالم سر به سر مشتاق فردوس برين

جنت فردوس مشتاق لقاي فاطمه

تا پيمبر بود زهرا داشت قدر و احترام

رفت بعد از او همه عز و جلال فاطمه

بعد پيغمبر ز دست مردم بي اعتبار

ريخت بر خاك مذلت اعتبار فاطمه

كاش مي كردي بهار عمر ما رو در خزان

از سموم كين خزان شد چون بهار فاطمه

چهره ي افلاك نيلي شد ز شرم و انفعال

چون عدو زد سيلي كين بر عذار فاطمه

بر در دولت سرايش آتش سوزان زدند

سوخت از آن سوختن قلب فكار فاطمه

و له ايضا

تا تواني در عزاي فاطمه

نوحه كن اي دل براي فاطمه

كس نداند جز خداوند جهان

محنت بي انتهاي فاطمه

آوخ از سيلي دشمن شد كبود

صورت بيضا ضياي فاطمه

گشت چون محراب خالي از رسول

بر شد از كيوان نواي فاطمه

ص: 185

تا برفت از دست فخر كائنات

شد جهان زندان براي فاطمه

آتش از ظلم حسد افروخته اند

بر در دولت سراي فاطمه

مصطفي چون رفت از كف خيمه زد

غم به قلب مبتلاي فاطمه

از جفاي دشمنان فاطمه

سوخت از غم جسم و جان فاطمه

گر دو روزي ماند در دنيا بدي

واي از ورد زبان فاطمه

برخلاف حكم يزدان پا نهاد

ظالمي در خانمان فاطمه

برد ميراث مصبت در جهان

زينب بي خانمان فاطمه

آوخ افتاده ز پا از داس كين

سروهاي بوستان فاطمه

و له ايضا

مادر سبطين زهراي بتول

آية الله دختر پاك رسول

چون ز جور دشمنان بيمار شد

آن شفابخش جهان تب دار شد

با تن رنجور در بستر فتاد

گفتي آتش در دل حيدر فتاد

پهلويش بشكسته از آسيب در

صورتش نيلي ز سيلي از شرر

مرتضي را چون نظر بر وي فتاد

سيل خون از ديده بر دامن گشاد

ديد اندر وي عيان آثار مرگ

ريخت از نخل حيوتش بار و برگ

پس سرش از مهر در دامن گرفت

ناله ي وا حسرتا از سر گرفت

و له ايضا

كاي عزيز دودمان احمدي

وي بقرب و رتبه جان احمدي

هشت نه سال آمدي در خانه ام

بود از تو روشن اين كاشانه ام

اندرين نه سال بس درد و محن

ديدي اي زهرا در اين بيت الحزن

از حصير كهنه بودي بسترت

ليف خرما بالش زير سرت

زحمت دستاست اي عليا جناب

كي ز خاطر محو سازد بوتراب

ص: 186

من ز تو شرمنده ام اي فاطمه

در جهان تا زنده ام اي فاطمه

فاطمه از آن سخنها خون گريست

مرتضي از فاطمه افزون گريست

پس ز زانوي علي برداشت سر

كرد از حسرت به روي وي نظر

گفت زهرا با دو چشم اشكبار

با علي كي خسرو امكان مدار

من نيم راضي كه تو نالان شوي

بهر من از غصه اشك افشان شوي

از براي من مريز اشك عزا

صد چه من بادا فدايت از وفا

خواهم از پروردگار انس و جان

تو بماني شادكام اندر جهان

تا حسن را در الم ياري كني

تا حسينم را پرستاري كني

قلب پاك تو رهين غم مباد

سايه ات از فرق زينب كم مباد

از محبت خاطر كلثوم را

شاد داري اي ولي كبريا

اثر طبع ميرزا يحيي اصفهاني المتوفي سنه 1349

چند قصيده در مدح صديقه ي كبري (ع) انشا كرده است از آن جمله قصيده ي ذيل است كه در اينجا به بعض آن قصيده تبرك مي جوئيم.

هم فاني في الله بقاشان ابد الدهر

هم بنده ي مولا و بر افلاك اولي الامر

هم مادح زهراء بر آفاق ذوي الفخر

مصدوقه ي و الشمس ضحي مقصد و العصر

منطوقه ي و النجم هوي معني و الفجر

بر علم رسل وحي خدا منشاء مرجع

خيز اي كه مه زهره ات از چهره هويداست

صد زهزه و مه در خم زنجير تو شيداست

امروز مرا مشرق دل سينه ي سينا است

مرغ دلم آزرم رخ بيضه ي بيضا است

يا مطلع نور زهر زهره ي زهراست

كآثار نبي وحي خدا را شده مطلع

ص: 187

هم دختر حوا بود هم مادر آدم

هم خالق عيسي بد هم وارث مريم

ذاتش غرض از عالم و از خلقت عالم

ايجاد مؤخر شد و موجود مقدم

خادم بر خدام درش موسي و آدم

حاجب بر حجاب رهش يونس و يوشع

اي مطلع شمسين امامت فلك تو

مهمان همه آفاق به نان و نمك تو

معيار بد و خوب عيان از محك تو

افلاك و ملايك ملكوت و ملك تو

عقل آيتي از حاسه ي مشترك تو

خور زره اي از جلوه آن مهر مشعشع

ذاتت شده مرآت عنايات الهي

اوصاف تو و لطف خدا نامتناهي

ايجاد ز امداد وجود تو مباهي

بر عصمت تو ذات خداوند گواهي

اجراي قضا را كه شد از امر الهي

از نزد تو مبدء بد و از سوي تو مرجع

مستوره ي خلاقي و محبوبه ي خالق

مخلوق خداوندي خلاق خلايق

ز امكان بر امكان شده ايجاد تو سابق

زينسان كه حدوثت به قدم گشته ملاحق

حادث به غيوض قدمت آمده واثق

كايجادي موجودي مبدائي و مقطع

بردند و نكردند ز بني شرم و ز حق باك

حق علي و مسند شاهنشه لولاك

گرديد كبود از غم بانو رخ افلاك

نيلي چه ز سيلي عمر شد رخ آن پاك

شد مصرع خورشيد ز افلاك روي خاك

تا ضرب لگد محسنش افكند به مصرع

بشكست عمر قائمه ي عرش برين را

افكند به گردن چه رسن حبل متين را

از آتش در سوخت در خانه ي دين را

از سيلي كين كرد سيه نور مبين را

چون برد به مسجد شه بي يار و معين را

آمد ز قفا مهر برانداخته برقع

ص: 188

بوبكر دغل ديد مكان كرده به منبر

شمشير عمر ديد به روي سر حيدر

آن قوم كه ننموده ادا حق پيمبر

در حق حسين و حسن و ساقي كوثر

جمعي همه بد عهد و گروهي همه ابتر

فوجي همه بي مهر و گروهي همه اقطع

تنها نه عمر را به علي جور و جفا رفت

بل بر همه سكان زمين اهل سما رفت

تا آتش جورش به سوي كرب و بلا رفت

بر خيمگه خامس اصحاب كسا رفت

ظلمي كه بر اولاد رسول دو سري رفت

هرگز نشنيديم ز نمرود و ز تبع

و له ايضا

اركان فلك را اشباح ملك را سگان سمك را چه پير و چه برنا

مخلوق دو عالم ارواح مكرم از دوده ي آدم ذريه ي حوا

چون نيست مناصي جوئيد خلاصي از مومن عاصي از جاهل و دانا

خواهند شفاعت آرند ضراعت دارند اطاعت در دنيا و عقبا

از زهره ي زهرا صديقه ي كبري انسيه ي حوراء فرمانده آفاق

هم صادر اول هم كامل و اكمل تنزيل و منزل تأويل و مؤول

در بحر بلا نوح در جسم رسل روح باب الله مفتوح وحي الله منزل

از دوده ي خاتم در رتبه مقدم از عيسي مريم از موسي مرسل

محتاج عطايش مشغول ثنايش باقي به بقايش هم آخر هم اول

بر خلد مخلد بر نعت سرمد بر قدرت ايزد دانش شده مصداق

هم محي اموات هم مظهر آيات هم مرجع طاعات هم اصل كرامات

هم ملجاء اقوام و هم زهره ي ايام هم ماحي آثام و هم حامي اسلام

هم قائل و هم سامع هم باعث و هم مانع هم رافع و هم دافع از جمله بليات

هم مرشد جبريل و هم معني تنزيل و هم نسخ اباطيل هم آئينه ي ذات

ص: 189

ايجاد جهان را امكان و مكان را پنهان و عيان را شد آمر ناهي

فرمان ده سامي رزاق گرامي فياض دوامي چون ذات الهي

فرخنده خصالش اوصاف جلالش آيات كمالش خارج ز تناهي

زو عالم ايجاد زو زمره ي امجاد ز اقطاب و ز اوتاد گرديده مباهي

انوار جلي بود سر ازلي بود هم جفت علي بود از كون و مكان طاق

در جلوه نمائي آثار سماوي آيات خدائي بر حضرت او حصر

از رحمت والاش از رحمت عظماش آثار بني فاش آيات خدا قصر

هم قائمه ي دين و هم آيه ي حق بين هم آيه ي و التين و هم سوره ي و العصر

هم ظاهر و هم مكنون هم مظهر بيچون در پرده و بيرون در جلوه به هر عصر

زان لعل بدخشان تابنده درخشان اندر كه اشراق

هم مام ائمة هم كاشف غمة هم شافع امة هم دخت پيمبر

از حضرت آدم وز عيسي مريم از رتبه مقدم در دوره مؤخر

حلال مشاكل كشاف مسائل بر سامع و قائل بر ابيض و احمر

در چرخ شرف ماه در ملك هنر شاه از او نه كس آگاه جز حضرت داور

هم مايه ي نعمت هم آيه ي رحمت هم شافع امت هم كافل ارزاق

دخت شه لولاك كز خلقت افلاك و از آب و گل و خاك مقصود خدا اوست

بر سر معايب هنگام نوائب درگاه مصائب آيات رجا او است

فيض متراكم فرمانده و حاكم در ارض و سما او است

افسوس كه امت ناداشته حرمت زان مايه رحمت آن شمع هدايت

بردند فدك را آرام ملك را خوش حق نمك را كردند رعايت

زان واسطه ي قيض آن رابطه ي فيض آن ضابطه ي فيض آن عين عنايت

زان گوهر ناياب بردند ز دل تاب از زاده ي خطاب كردند حمايت

تا يافت ز سيلي رخساره ي نيلي وز فرط عليلي شد طاقت (او طاق)

شد زافت بازوش وز صدمه ي پهلوش و آن لطمه كه بر دوش حق را بحق الحاق

ص: 190

از جور عمر داد كان ثاني شداد از آتش بيداد بر خانه شرر زد

شد زلزله آئين بر خيل نبيين او را لگد از كين آن دم كه عمر زد

آن كفر مجسم در ظلم پسر عم آتش به دو عالم از آتش در زد

با حال فكارش با جسم نزارش بر سينه شرارش از قتل به سر زد

تا عمر به سر رفت با سوز جگر رفت پس سوي پدر رفت با شدت اشواق

و له ايضا

مر مرا سينه سينا گرديد

دل به طور احديت شد و موسي گرديد

نه همين معجز موسي يد و بيضا گرديد

تا مرا دل زهر زهره ي زهرا گرديد

مهبط نور دل و نايره ي جان دل است

رق منشور دل و خانه معمور دل است

عصمتش حاجب و هم است و مرا نيست رهي

كه سوي دفتر مدحش بنمايم نگهي

هيجده ساله مهي بعد پيمبر دو مهي

ماند باقي و چها ديد نه جرم گنهي

بر در خانه ي او آتش بيداد زدند

تيشه بر ريشه ي اسلام ز بنياد زدند

نيلي از سيلي جورش رخ زيباست هنوز

شرر ناله اش اندر دل خاراست هنوز

ز در خانه اش آتش به ثرياست هنوز

اثر خستگيش ظاهر از اعضا است هنوز

چه خطا كرد و چه تقصير چه جرم و چه گناه

كه پديدار شد اين حادثه سبحان الله

رسن اندر گلوي شير خدا افكندند

لرزه در منبر و محراب دعا افكندند

آه از آن قائمه دين كه ز پا افكندند

ز جفا زلزله در عرش علا افكندند

سامري را چه محل منبر پيغمبر شد

ناله تا عرش خداوند ز منبر بر شد

بود بي طاقت و بي تاب ز هجران پدر

دشمنش درب سرا سوخت چه افروخت شرر

پهلويش را بشكسته اند چه از تخته ي در

محسنش سقط شد و كرد روي خاك مقر

اين همان طفل صفير است كه روز سئلت

عرش را گيرد و گويد به چه جرمي قتلت

ص: 191

آه از بردن حق علي و غصب فدك

خونفشان است از آن قلب بني چشم ملك

نمك فاطمه خوردند و ببين حق نمك

كه نمك ريخته بر زخم درونش يك يك

زانچه با آل علي بعد پيمبر كردند

با حسين و حسن و ساقي كوثر كردند

ناله اش داشت دل اهل مدينه به خروش

كين چه شعله است كه هرگز نتوان كرد خموش

خدمت سرور دين عرض نمودند كه دوش

خواب ما رفت و ز سر نيست ديگر طاقت و هوش

آه زهرا همه را شعله ي آمد جانسوز

يا به شب گريه كند دخت پيمبر يا روز

برد پيغام علي چون بر آن گوهر پاك

به بقيع آمد و در سايه ي چوبي ز اراك

با حسين و حسن و قلب حزين و دل پاك

گريه سر كرد ز هجران رسول لولاك

فرقه ي بي سر و پا و گروهي دل سخت

نيمه شب رفته و مقطوع نمودند درخت

گر بپرسي كه چه شد باعث بيماري او

لگد و تخته ي در هر دو شكستن پهلو

تازيانه بزدش قنفذ خستش بازو

نيلي از سيلي بيداد عمر گشتش رو

علم الله چه شرر بر جگر فاطمه بود

كه شرار جگرش آتش جان همه بود

عصمت الله چهل شب ز مهاجر وز انصار

نه گواهي بي احقاق حق خود ناچار

طلبيد و همه گفته اند به هنگام نهار

حاضر آئيم به تصديق شما و كردار

از پي امر فدك جمله شهادت داريم

حاضر آئيم و ره و رسم ارادت داريم

باز فردا چه شد آن فرقه ي ملحد ز نفاق

رو نهان كرده نبردند به سر رسم وفاق

شد ز تكذيب علي ولوله اندر آفاق

يك جهت كاش شدي شش جهت و سبع طباق

همه آشفته و سرگشته و چشم پر خون

بيدل و واله حيران همه در دشت جنون

باري آن لحظه كه ضعفش به بدن راه نمود

لب چون لعل شريفش به وصيت بگشود

با علي گفت كه اي ماحصل غيب و شهود

چون رسد فاطمه را نوبت فرمان ودود

تا نباشد احدي نعش مرا شب بردار

خود حنوطم كن و ده غسل به خاكم بسپار

يعني آنان كه مرا صدمه ز بنياد زدند

بر در خانه ي من آتش بيداد زدند

ص: 192

صدمه از غصب فدك بر من و اولاد زدند

لطمه بر صورتم اي سرور امجاد زدند

مي نخواهم كه بيابند ز مرگم خبري

ز وفاتم خبري يا كه ز قبرم اثري

مرتضي را چه شد از دست برون تاب و توان

نيمه شب كرد تن فاطمه در خاك نهان

وا مصيبت ز جفاي فلك و دور زمان

آخر از جسم علي روح روان گشت روان

ولي الله ندانم شد از آن غم به چه حال

گشته يحيي ز بيان اقصر و از ناطقه ي لال

اثر طبع حجة الاسلام شيخ محمد حسين اصفهاني

در ص 67 جلد اول قطعه اي از اين قصيده ي عزا سبق ذكر يافت 14 بيت

تمثلت رقيقة الوجود

لطيفة جلت عن الشهود

فانها الحوراء في النزول

و في الصعود محور العقول

و ليس في محيط تلك الدائره

مدارها الاعظم الا الطاهرة

لهفي لها لقد اضيع قدرها

حتي تواري بالحجاب بدرها

تجرعت عن قصص الزمان

ما جاوز الحد من البيان

و ما اصابها من المصاب

مفتاح بابه حديث الباب

اتهجم العدي علي الهدي

و مهبط الوحي و منتدي الندي

اتضرم النار بباب دارها

و آية النور علي منارها

و بابها باب بني الرحمة

و مستجار كل ذي ملمة

بل بابها باب العلي الاعلي

فثم وجه الله قد تجلي

ما اكتسبوا بالنار غير العار

و من ورائهم عذاب النار

ما اجهل القوم فان النار لا

تطفئي نور الله جل و علا

لكن كسر الضلع ليس ينجبر

الا بصمصام عزيز مقتدر

اذرض تلك الاضلع الزكية

رزية لامثلها رزية

و من بنوع الدم من ثدييها

يعرف عظم ما جري عليها

ص: 193

و جاوز و الحد بلطم الخد

شلت يدي الطغيان و التعدي

و احمرت العين و عين المعرفة

تزرف بالدمع علي تلك الصفه

و من سواد متنها اسود الفضا

يا ساعد الله الامام المرتضي

و الاثر الباقي كمثل الدملج

في عضد الزهراء اقوي الحجج

و ركز نعل السيف في جنبيها

اتي بكل ما اتي عليها

الباب و الدماء و الجدار

و لست ادري خبر المسمار

شهود صدق ما بها خفاء

سل صدرها خزانة الاسرار

اهكذا يصنع بابنته النبي

حرصا علي الملك فيا للعجب

زندگاني خواهران فاطمه ي زهرا ام كلثوم و زينب

اشاره

و رقية بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم در ترجمه خواهرش ام كلثوم ياد خواهيم كرد در ذيل ترجمه ي مادرش خديجه خلافي را كه ايشان فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از بطن خديجه مي باشند يا فرزندان خديجه از شوهر ديگر يا فرزندان هاله خواهر خديجه ابن شهرآشوب در مناقب مي فرمايد رسول خدا از خديجه دو پسر و چهار دختر آورد و در قرب الاسناد مي فرمايد خديجة از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم قاسم و طاهر و ام كلثوم و رقية و فاطمة و زينب آورد.

در زندگاني رقيه

كليني در كافي و قطب راوندي در خرايج و مجلسي در حيوة القلوب به سندهاي معتبر از امام صادق عليه السلام روايت مي كنند كه مغيرة بن ابي العاص عموي عثمان بن عفان دعوي كرد در روز احد كه من شكستم دندان رسول خدا را و لبهاي مبارك آن حضرت را شكافتم و دروغ مي گفت و دعوي مي كرد كه من حمزه را كشتم و دروغ گفت و در جنگ خندق با مشركان به جنگ حضرت آمد و در شبي كه كافران گريخته اند حق تعالي خواب را بر او مسلط كرد و بيدار نشد تا صبح طالع گرديد پس ترسيد كه مبادا او را بگيرند فلذا جامه ي خود را بر سر پيچيد و به نحوي داخل مدينه گرديد كه كسي او را نشناخت و خود را چنان مي نمود كه مردي است از بني سليم كه پيوسته از براي عثمان

ص: 194

اسب و گوسفند و روغن مي آورد و همه جا احوال خانه عثمان را مي پرسيد تا به خانه ي آن منافق رسيد و در خانه او پنهان گرديد چون عثمان به خانه آمد گفت واي بر تو دعوي كردي كه تير و سنگ به جانب رسول خدا انداخته اي و لب و دندان او را خسته اي و دعوي كرده اي كه حمزه را كشتي با اين احوال چرا به مدينه آمدي.

او حال خود را نقل كرد چون دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه در خانه ي آن منافق بود شنيد كه او دعوي كرده است كه او با پدر و عمش چنين كرده است فرياد برآورد و صدا به گريه بلند كرد عثمان آمد او را ساكت كرد و سفارش نمود كه پدرت را خبر مده به اينكه مغيرة در خانه ماست زيرا كه اعتقاد نداشت كه وحي الهي بر حضرت رسول نازل مي شود آنگاه رقيه فرمود كه من هرگز دشمن پدرم را از او پنهان نخواهم كرد آن منافق چون اين سخن را بشنيد و مي دانست كه حضرت رسول خون مغيره را هدر كرده و فرموده كه هر كه او را ببيند بكشد لهذا مغيره را در زير كرسي پنهان كرد و قطيفه بر روي آن كرسي انداخت پس در اين وقت وحي بر حضرت رسول آمد كه مغيره در خانه ي عثمان است در اين وقت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم أميرالمؤمنين عليه السلام را طلبيد و فرمود كه شمشير خود را بردار و برو به خانه عثمان اگر مغيره را در آنجا بيابي او را بكش چون حضرت به خانه عثمان آمد مغيره را در خانه نديد برگشت به خدمت رسول خدا عرض كرد مغيره را نديدم حضرت فرمود جبرئيل مرا خبر مي دهد كه او را در زير كرسي كه جامه بر روي آن مي گذارند پنهان كرده است و قطيفه بر روي او كشيده است و چون أميرالمؤمنين از خانه عثمان بيرون آمد عثمان دست عم خود را گرفت به نزد رسول خدا آمد و به روايت ديگر عم خود مغيره را در خانه گذاشت و خود تنها آمد چون حضرت را نظر بر او افتاد صورت از وي بگردانيد و متوجه او نگرديد و آن حضرت بسيار صاحب حيا و كرم بود و عثمان در آن وقت گفت يا رسول الله اين عم من است به حق آن خدائي كه تو را به راستي به خلق فرستاده قسم ياد مي كنم كه تو او را امان داده بودي يا آنكه من او را امان داده بودم

پس حضرت صادق عليه السلام فرمود كه من قسم ياد مي كنم به حق آن خداوندي كه آن

ص: 195

حضرت را به راستي به خلق فرستاده كه عثمان دروغ گفت و مي دانست كه آن حضرت او را امان نداده.

پس حضرت از او روگردانيد آن بي حيا به جانب راست آن حضرت آمد و بار ديگر آن سخن را اعاده كرد و حضرت رو از او گردانيد باز آن بي حيا به جانب چپ آن حضرت آمد و آن سوگند و آن سخن دروغ را اعاده كرد تا آنكه چهار مرتبه چنين نمود و در مرتبه چهارم آن جناب فرمود كه براي تو او را امان دادم تا سه روز و اگر بعد از سه روز او را در مدينه يا حوالي مدينه بيابم به قتل خواهم رسانيد پس عثمان او را برداشت و برگشت چون از نزد آن حضرت بيرون رفت آن جناب فرمودند خدا لعنت كند مغيره را و آن كس كه او را در خانه ي خود جاي دهد و آن كس كه او را سوار كند و او را طعام دهد خدايا لعنت كن كسي را كه او را ظرف آب دهد و لعنت كن كسي را كه تهيه ي سفر او كند يا مشكي به او بدهد يا نعليني يا رسني يا ظرف يا پالان شتري و همي شمرد تا ده چيز شد پس عثمان او را به خانه برد و او را در خانه جاي داد و آب و طعام و چهارپاي سواري و جميع آنچه را كه حضرت لعن كرده بود بر كسي كه به او بدهد و همه را به او داد روز چهارم او را سوار كرد و از مدينه بيرون كرد هنوز آن منافق از خانه هاي مدينه به در نرفته بود كه حق تعالي راحله ي او را هلاك كرد و چون قدري پياده رفت كفشش پاره شد و خون از پايش روان گرديد پس چهار دست و پاي راه رفت تا آنكه زانوهايش مجروح گرديد و مانده شد به ناچار در زير درخت خاري قرار گرفت.

پس وحي بر رسول خدا نازل شد كه آن منافق كافر در فلان موضع است و حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم حضرت امير را طلبيد و فرمود تو و عمار برويد و به روايت ديگر زبير و زيد بن حارثه را فرستاد.

پس چون به آن موضع رسيدند حضرت امير بنا به روايت اول او را به جهنم فرستاد و بنا به روايت ثاني زيد بن حارثه زبير را گفت بگذار من او را به قتل آورم كه او دعوي كرده است كه او برادر مرا كشته است و مرادش از برادر حمزه بود زيرا كه حضرت رسول زيد را با حمزه برادر كرده و عقد اخوت بينهما قرار داده بود چون عثمان خبر

ص: 196

قتل مغيرة بن ابي العاص را شنيد به نزد عليا مخدره رقيه آمد و گفت تو پدرت را خبر دادي كه مغيره در خانه من است آن مظلومه قسم ياد كرد كه من خبر براي حضرت رسول نفرستادم عثمان تصديق نكرد و چوب جهاز شتر را گرفت و بسيار بر او زد كه او را خسته و مجروح كرد تا اينكه آن مظلومه به خدمت پدر خود فرستاده و شكايت از آن ضرب و ايلام نمود حضرت در جواب فرستاد كه حياي خود را نگاه دار چه آنكه بسيار قبيح است از براي زني صاحب نسب و دين از شوهر شكايت كند پس چند مرتبه ديگر فرستاد و حضرت همان جواب فرمود تا آنكه در مرتبه چهارم فرستاد به خدمت حضرت كه اين منافق مرا كشت در اين مرتبه آن حضرت جناب أميرالمؤمنين عليه السلام را فرستاد و فرمود برو به خانه دختر عم خود و او را به نزد من بياور و اگر آن منافق مانع شود و نگذارد او را به قتل برسان.

پس جناب امير وارد خانه ي عثمان شد و حضرت رسول بي تابانه از عقب آن حضرت روان گرديد و از شدت اندوه گويا حيران گرديده بود چون به در خانه ي عثمان رسيد حضرت امير آن مظلومه را بيرون آورده بود چون نظرش به آن جناب افتاد صدا به گريه بلند كرد و حضرت نيز از مشاهده ي حال او بسيار گريست و او را با خود به خانه آورد و چون آن مظلومه داخل خانه گرديد پشت خود را گشود و به پدر بزرگوار خود نمود آن حضرت ديد كه تمام پشت او سياه شده و مجروح گرديده است پس حضرت سه مرتبه فرمود كه چرا ترا كشت خدا او را بكشد و اين در روز يكشنبه بود و چون شب شد آن منافق در پهلوي جاريه ي دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خوابيد و با او زنا كرد پس روز دوشنبه و سه شنبه آن مظلومه بر بستر درد و الم خوابيد و در روز چهارشنبه به اعلاي درجات شهيدان ملحق گرديد پس مردم براي نماز بر آن شهيده حاضر شدند و حضرت رسول با جنازه او بيرون آمد و حضرت فاطمه ي زهرا عليها سلام را امر نمود كه با زنان مؤمنه همه همراه جنازه بيايند و عثمان نيز به همراه جنازه بيرون آمده بود چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد فرمود كه هر كه ديشب پهلوي جاريه خوابيده است همراه اين جنازه نيايد تا سه مرتبه حضرت اين را فرمود و آن بي حيا برنگشت

ص: 197

تا آنكه در مرتبه ي چهارم فرمود كه اگر برنگردد او را رسوي مي كنم چون آن منافق ترسيد كه حضرت كفر و نفاق او را ظاهر گرداند بر غلام خود نكيه كرد و دست بر شكم خود گرفت و به خدمت آن حضرت آمد و گفت يا رسول الله دلم درد مي كند رخصت ده كه برگردم و اين را براي اين گفت كه رسوي نشود پس آن منافق برگشت و حضرت فاطمه (ع) و زنان مومنه و مهاجران بر آن جنازه شهيده ي مظلومه نماز كردند و برگشتند.

و ايضا كليني بسند موثق روايت كردند كه مردي از آن حضرت سؤال كرد آيا از فشار قبر كسي رهائي مي يابد حضرت فرمود كه پناه مي بريم به خدا از آنچه بسيار كم است كسي كه از آن رهائي يابد پس حضرت فرمود كه چون عثمان رقيه مظلومه را شهيد كرد او را دفن نمودند حضرت رسول نزد قبر او ايستاد و سر به جانب آسمان بلند كرد و آب از ديده هاي مباركش مي ريخت و به جانب حاضران ملتفت شد و فرمود كه به خاطر آوردم ستمي را كه بر اين مظلومه واقع شد و براي او ايستادم در درگاه خدا و از او طلبيدم كه او را به من بخشد از فشار قبر پس حضرت فرمود كه خداوندا ببخش رقيه را به من از فشار قبر و حق تعالي او را بخشيد به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم.

و ايضا بسند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه چون رقيه دختر رسول خدا وفات يافت حضرت او را خطاب نمود كه ملحق شو به گذشتگان شايسته ما عثمان بن مظعون و اصحاب او و حضرت فاطمة بر شفير قبر نشسته بود و آب از ديده ي غم رسيده اش مي ريخت در قبر و حضرت رسول آب ديده ي آن مخدره را به جامه خود پاك مي كرد و در كنار قبر ايستاده و دعا مي كرد.

پس فرمود كه من دانستم ضعف و ناتواني او را از حق تعالي مسئلت كردم كه او را امان دهد از فشار قبر (و شيخ طوسي در كتاب استبصار باب الصلوة علي الجنائز اين قصه را نقل كرده).

ص: 198

در زندگاني زينب

بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نبذه اي از احوال او در ترجمه خواهرش ام كلثوم ايراد مي شود خديجه ي كبري او را به پسر خاله اش ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزي ابن عبد شمس بن مناف تزويج كرد و نام مادر ابوالعاص هند دختر خويلد است و نام ابوالعاص يا لقيط يا مقسم به كسر ميم يا ياسر است ابوالعاص در جنگ بدر اسير شد و بنا شد كه مشركين فدا بدهند و خود را خلاص كنند.

و شيخ طبرسي فرمايد اكثر فداي مشركان چهار هزار درهم بود و كمتر از هزار درهم نبود پس قريش به تدريج فدا مي فرستادند و اسيران را رها مي كردند از جمله اسيران ابوالعاص بن ربيع بود كس به نزد زينب فرستاد تا فديه براي او فراهم كند زينب مالي فراهم آورد چون فديه ي ابوالعاص را كافي نبود گردن بندي را كه از مادر خود خديجه عليهاالسلام به يادگار همي داشت و با مرواريد غلطان و عقيق يماني و دانه اي از ياقوت رماني مرصع بود و آن را پيغمبر در شب زفاف به گردن او بسته بود بالاي فديه نهاد و به مدينه فرستاد چون به نزديك رسول خدا نهادند چشمش بر مرسله خديجه افتاد سخت محزون و اندوهناك شد و آب در چشم مبارك بگردانيد و فرمود زينب را كاري سخت افتاده كه يادگار مادر را از دست داده چون مسلمانان اين بديدند گفتند يا رسول الله ما اين مرسله و فديه را به تو بخشيديم و ابوالعاص را آزاد كرديم خواهي به زينب فرست و خواهي خويشتن بدار رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ايشان را دعاي خير فرمود و با ابوالعاص فرمود اين مال برگير و به سوي مكه شو و دانسته باش كه دختر من بر تو حرام است چون او مسلمان و تو كافري چون به مكه روي زينب را به سوي من بفرست و زيد بن حارثة انصاري را كه مردي پير بود با او فرستاد كه زينب را از مكه به مدينه آورد و ايشان تا يك منزلي مكه برفتند در آنجا ابوالعاص زيد را بازداشت كه خود به مكه رود و زينب را به جانب او فرستد و او به مدينه اش رساند روز ديگر زينب را در هودجي جاي داد و هودج را بر

ص: 199

شتري بست و مهار او را به دست برادر خود كنانة بن ربيع داده كه به زيد بن حارثه رساند كنانة مهار شتر را بگرفت و ميان بازار مكه بكشيد قريش گفتند اين دختر محمد است كه به مدينه برند و او چند تن از ما كشته است.

پس ابوسفيان و جماعتي از قريش برنشستند و به دنبال او بتاختند از آن جمله هبار ابن اسود بود و در ذي طوي به زينب رسيدند و هبار بن اسود با نيزه حمله به هودج زينب آورد كنانة بن ربيع در صفت تيراندازي كسي را به مردي نمي شناخت چون اين بديد شتر زينب را خوابانيد و دست برد جعبه تير را بيرون آورد و تيري به زه كرد و اين شعر بگفت

عجبت لهبار و اوباش قومه

يريدون اخفاري به بنت محمد

و گفت چندانكه مرا تير باشد از شما مردي را با خدنگي كفايت كنم چون تير نماند شمشير بركشم و از شما بكشم در اين هنگام ابوسفيان و ديگر مهتران برسيدند پس ابوسفيان فرياد برداشت كه اي كنانة اين چه آشوب است ما را با تو جنگ نباشد آرام باش تا با تو سخن كنيم.

كنانة چنين كرد ابوسفيان پيش آمد گفت ما را با تو نبرد نيست لكن اندرين شهر خانه اي نيست كه در آن نوحه و مصيبتي نباشد و اين همه از محمد است و هرگز قريش را اين طاقت نيست كه تو دختر او را در روز روشن كوچ دهي صواب آنست كه او را بازگرداني و شبانگاه آهنگ راه كني كنانه راضي شد و با هودج برگشت كه شب حركت كند چون هند زوجه ابوسفيان اين قصه شنيد زبان به شناعت باز كرد بر ابوسفيان و ديگران و گفت اين جلادت و شجاعت را مي خواستيد در بدر به خرج بدهيد و امروز با زني اظهار مردي نكنيد و در هجو شوهر خود و ديگران اشعار گفت بالجمله زينب چون حامله بود از حمله هبار دهشتي تمام يافت آن جنين كه در رحم داشت سقط شد و از اينجا است كه در سال فتح مكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود كه خون هبار بن اسود مهدور است و فرمود كه هر كجا هبار را پيدا كنيد به آتش تافته بسوزانيد روز ديگر فرمود عذاب با نار جز خداي را روا نيست دست و پاي او را قطع كنيد و به قتل آوريد.

ص: 200

القصه بعد از سقط فرزند شبانه زينب را كنانه برداشت و از مكه بيرون برد و به زيد بن حارثه سپرد تا به مدينه آورد و چهار سال زينب بي شوهر بماند و هر كس او را خواستگار شد پيغمبر اجابت نفرمود آنگاه چنان افتاد كه ابوالعاص با جمعي از كفار قريش از بهر تجارت به سوي شام سفر كردند و هنگام مراجعت آن كاروان را در حدود مدينه مسلمانان غارت كردند ابوالعاص از ميان كاروان بگريخت و در گوشه اي پنهان شد نيمه شب به مدينه درآمد و به خانه ي زينب در رفت و به او پناه برد بامداد زينب به حضرت پيغمبر آمد و صورت حال را معروض داشت و از بهر ابوالعاص امان طلبيد آن حضرت اجابت كرد لكن فرمود او را با خويشتن راه مده كه بر وي حرامي و روز ديگر اصحاب را انجمن كرد و فرمود اي مردمان ابوالعاص مردي تاجر است اگر چه كافر است لكن زيان به كس نرسانيده و او را آن بضاعت نيست كه غرامت بتواند كشيد از مال مردم هر چند اين مال امروز حق شما است و لكن من از شما خشنود شوم كه اموال ابوالعاص را رد كنيد به او تا به صاحبانش برساند.

اصحاب سخن رسول خدا را به جان و دل بخريدند و آن اموال در نزد هر كس بود فراهم كردند و به نزد پيغمبر آوردند تسليم نمودند رسول خدا آن اموال را به ابي العاص رد نمود و او را به سوي مكه روانه نمود اما ابوالعاص چون اين كرم و كرامت بديد به مكه رفت و مال را به صاحبانش رسانيد و باز به مدينه مراجعت نمود و خدمت رسول خدا به شرف اسلام مشرف گرديد و رسول خدا باز زينب را به نكاح اول به او برگردانيد و ابوالعاص از زينب يك پسر و يك دختر آورد آن پسر وفات كرد و آن دختر امامه بود كه ترجمه او بيايد در محل خود زينب در زمان رسول خدا در سال هشتم هجرت وفات نمود در مدينه و ام سلمه و ام ايمن او را غسل دادند و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در وفات او بسيار تاسف خورد و محزون گرديد.

ص: 201

رفع اعضال و دفع اشكال

ملخص آنچه را كه در خصائص فاطميه از كلمات علماء راجع به اين اشكال آورده است اين است كه مي فرمايد از مشكلات مطالبي كه در السنة و افواه خواص و عوام از صدر اسلام شايع بوده و هست و علماء اعلام از قديم و حديث متعرض حل و توضيح آن شده اند تزويج زينب و رقيه است به ابوالعاص بن ربيع و عثمان ابن عفان در حالت شرك و كفر يعني چگونه پيغمبر راضي شد دخترهاي خديجه را به كفار بدهد چه از پيغمبر بود يا نبودند دليل بر جواز اين مناكحه و مزاوجت چه بوده.

شيخ مفيد و سيد مرتضي از اين اشكال جوابها داده اند شيخ مفيد در مسائل سرويه در جواب سؤال سائل چند قسم بيان فرموده از آن جمله مي فرمايد و ليس ذلك با عجب من قوم لوط حيث قال لقومه هؤلاء نباتي هن اطهر لكم با آنكه آن قوم كافر و گمراه بودند و خداوند در هلاك آنها اذن داده بود و لوط ايشان را به نكاح دختران طاهرات خود دعوت نمود پس چه ضرر دارد پيغمبر ما اين دو دختر را پيش از بعثت به دو كافر داده باشد با آنكه هر دو عبادت اصنام مي كردند عتبته بن ابي لهب و ديگري ابوالعاص بن ربيع چون رسول خدا مبعوث گرديد بين ايشان تفريق نمود عتبه بر كفر وفات كرد و ابوالعاص بن ربيع اسلام آورد و او را به نكاح اول به او برگردانيد و هرگز جناب رسول خدا موالي كفر نبوده و از ايشان در هر حال تبري داشت و آن دو دختر را بعدا به عثمان تزويج كرد و ممكن است كه تزويج پيغمبر بر ظاهر اسلام بوده به جهت علم آن حضرت به عاقبت ابوالعاص كه اسلام خواهد آورد و همين طور علم به حال عثمان و بقاي اسلام ظاهري او چه آنكه اقرار شهادتين همان موجب حفظ دم و جواز مناكحه است و ممكن است اين قسم از مناكحه را خداوند متعال براي پيغمبر مباح كرده باشد.

و از جمله خصايص آن حضرت باشد و ممكن است كه تكليف قبل البعثه با بعد البعثه فرق داشته باشد و آن حضرت قبل از اينكه مامور به تبليغ بشود براي تاليف قلوب يك دختر خود را به پسر عمويش عتبته بن ابي لهب داد و الله العالم.

ص: 202

ام المؤمنين خديجه كبري

اشاره

بنت خويلد بن اسد بن عبدالعزي بن قصبي ابن كلاب بن مرة بن كعب بن لوي بن غالب بن فهرست و مادر خديجه فاطمه دختر زائدة بن الاصم است كه نسبش ايضا بلوي بن غالب مي رسد و مادر فاطمه هاله است دختر عبدمناف بن الحارث كه نسبش ايضا بلوي بن غالب مي رسد و مادر هاله قلابه نام داشت و او دختر سعد بن سهم ابن عمرو كه از اولاد غالب بن فهر است و كنيه خديجه ام هند است و بنابر مشهور شوهر اول او عتيق بن عائذ مخزومي و شوهر دوم او ابي هالة بن المنذر الاسدي بوده است از او دختري آورد نام او را هند گذارد از اين جهت مكناة به ام هند گرديد و ابو هاله نيز نماند خديجه را از مال خويش و ميراث شوهران ثروتي عظيم فراهم آمد آن را سرمايه نمود به شرط مضاربه تجارت همي كرد تا از صناديد توانگران گرديد چندان كه هشتاد هزار شتر در زير بار تجارت او بودند همه روزه مال او زياد مي گرديد و نام او بلند مي گشت و بر بام خانه او قبه اي از حرير سبز با طنابهاي ابريشم راست كرده بودند با تمثالي چند و اين جلالت او را علامتي بود در اين وقت عقبته بن ابي معيط و صلت بن ابي شهاب كه هر يك چهار صد كنيز و غلام و خدمتكار داشته اند و ابوجهل و ابوسفيان كه در شمار صناديد قريش بودند و ديگر بزرگان از هر جانب خواستار شدند كه خديجه را به حباله نكاح خود درآورند و او سر به كس درنمي آورد تا آنكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را در حباله نكاح خود درآورد و از او قاسم و عبدالله كه آنها را طيب و طاهر مي ناميدند و ام كلثوم و زينب و رقيه و فاطمه زهرا سلام الله عليها از او متولد گرديد و خديجه جميع اموال خود را واگذار به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نمود و بيست و چهار سال و يك ماه با آن حضرت زندگاني كرد و چون خديجه از دنيا رفت شصت و پنج سال عمر داشت و تا او زنده بود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم زني اختيار نكرد و به دست خود او را در حجون مكه به خاك سپرد و وفات او به روايت يعقوبي قبل از هجرت به سه سال در ماه رمضان اتفاق افتاد اين فهرست دوره حيوة خديجه بود.

ص: 203

فضائل خديجه ام المؤمنين از كتب اهل سنت

اول- احمد بن محمد بن حنبل شيباني در مسند خود و طبراني و غير ايشان به اسانيد خود از انس بن مالك از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه فرمود خير نساء العالمين اربع مريم بنت عمران و آسية بنت مزاحم و خديجه بنت خويلد و فاطمه بنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و متبتع خبير عند التامل خواهد دانست كه خديجه از جهات عديده بر مريم و آسيه فضيلت دارد چه آنكه ملاك فضل بذل مال و علم و عبادت و معرفت و صبر و شكيبائي و حضانت اولاد و تدبير منزل و حسن التبعل يعني به نيكوئي شوهرداري نمودن و اين خصائص پسنديده كه ملاك فضل زنان است آنچه براي خديجه فراهم بود براي آنها يعني آسيه و مريم فراهم نبود.

دوم- احمد بن ابي يعقوب بن جعفر بن وهب الكاتب المعروف به ابن الواضح الكاتب الاخباري المتوفي في حدود سنة 278 و كان تاريخه اقدم تاريخ العربية و اتبة عند السنة و الجماعة در تاريخ خود حديث كند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر خديجه وارد شد در حالي كه در سكرات موت بود فرمود اي خديجه ضراء خود را در بهشت از من سلام برساني عرض كرد ضراء من چه كسان باشند فرمود زنان بهشتي من آسيه و مريم بنت عمران و كلثوم خواهر موسي بن عمران و خديجه بنت خويلد خداي متعال آنها را به من تزويج كرده است.

سوم- نيز در آن كتاب گويد چون خديجه به رحمت حق پيوست فاطمه به رسول خدا درآويخت و گريه مي كرد و بهانه ي مادر مي گرفت و مي گفت مادر من كجا است جبرئيل عرض كرد يا رسول خدا فاطمه را بگو خداوند متعال بنا كرده است براي مادرت قصري از لؤلؤ ميان تهي كه در آن قصر تعب و رنجي نيست.

چهارم- در بخاري و مسلم از ابوهريره روايت مي كند كه جبرئيل خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمد عرض كرد خديجه مي آيد با او ظرفي است از طعام خداوند از

ص: 204

سلام به او برسان و او را بشارت بده به خانه اي در بهشت از ني كه در آن تعب و رنجي نيست.

و حديث اين است انها في بيت الجنة من قصب لا صخب فيه و لا نصب

برخي شرح كرده اند كه قصب مرواريد مجوف است و صخب رفع صوت است و نصب به معني تعب است و في الحديث القصب الذهب و قال الجوهري القصب بيت من جوهر و قال صاحب النهاية في غريب الحديث القصب لؤلؤ مجوف واسع كالقصر المنيف يعني قصب نام مرواريد ميان تهي است كه به شكل قصر بسيار عالي است.

پنجم- ترمذي در صحيح خود مي فرمايد كه حضرت أميرالمؤمنين فرمود خير نسائها مريم و خير نسائها خديجه.

ششم- حاكم نيشابوري در مستدرك صحيح بخاري و طبراني در معجم و احمد حنبل در مسند و ابن عبدالبر در جلد ثاني استيعاب و ديگران از رسول خدا حديث كرده اند كه فرمود افضل نساء اهل الجنة خديجه بنت خويلد و فاطمة بنت محمد و مريم بنت عمران و آسيه بنت مزاحم.

هفتم- و نيز حاكم روايت كند از عايشه كه رسول خدا فرمود سيدات اهل الجنة اربع مريم و فاطمه و آسيه و خديجه.

هشتم- و نيز حاكم روايت كند از حذيفه يماني كه رسول خدا فرمود خديجه سابقة نساء العالمين الي الايمان بالله و بمحمد صلي الله عليه و آله و سلم.

نهم- بخاري در صحيح خود از عياشه روايت كند كه خواهر خديجة اذن خواست بر حضرت رسول وارد شود رسول خدا چون نام خديجه بشنيد خورسند شد من گفتم چقدر او را ياد مي كني و حال آنكه پيره زني از زنهاي حمراء الصدقين بوده كه هلاك شد خداوند بهتر از خديجه به تو داده پس آن بزرگوار برآشفت و فرمود و الله بهتر از خديجه روزي من نشده است ايمان آورد به من آن وقتي كه مردم مرا تكذيب مي كردند و مالش را انفاق كرد در وقتي كه مردم امساك كردند و كانت من احسن النساء جمالا و اكملهن عقلا و اتمهن رأيا و اكثر هن عفة و دنيا و حياء و مروة و مالا

ص: 205

دهم- در خصائص فاطميه از كتاب نزهة المجالس و منتخب النفايس شيخ عبدالرحمن شافعي نقل كرده است كه جبرئيل به حضرت رسول عرض كرد كه هر وقت من از سدرة المنتهي به زمين مي آيم حق تعالي مي فرمايد سلام مرا به خديجه برسان خديجه گفت الله السلام و منه السلام و اليه يعود السلام و علي جبرئيل السلام.

يازدهم و نيز در آن كتاب به سند خود از محمد بن اسحق نقل كرده است كه او روايت مي كند كه حضرت رسول هر وقت از تكذيب قريش و اذيتهاي ايشان محزون و آزرده مي شد هيچ چيز آن حضرت را مسرور نمي كرد مگر ذكر خديجه و هرگاه خديجه را مي ديد مسرور مي شد و مبتهبح مي گرديد و خديجه آن بزرگوار را در بر مي گرفت و مي بوسيد و امر قريش را توهين مي نمود و صدقه مي داد براي سلامتي آن حضرت صلي الله عليه و آله و سلم.

دوازدهم- بوصيري در قصيده ي برده كه ابن حجر او را شرح كرده در مصر به طبع رسيده است.

و رآته خديجد و التقي و الزهد

فيه سجية و الحياء

و اتاها ان الغمامة و

الصرح اظلته منهما افياء

و احاديث ان وعد رسول الله

بالبعث حان منهما الوفاء

فدعته الي الرواج و ما احسن

ما يبلغ المني الاذكياء

و اتاها في بيتها جبرئيل

و لذي اللب في الامور اريتاب

فاماطت عنهما الخمار لتدري

اهو الوحي ام هو الاغبياء

فاختفي عند كشفها الرأس

جبرئيل فما عادا و اعيد الغطاء

فاستبانت خديجة انه الكنز الذي

حاولته و الكيمياء

اين اشعار اشاره به مطالبي است كه در محل خود مشروحا بيان خواهد شد اجمالا مي گويد ابر سايه انداخت بر سر رسول خدا و خديجه كرائم و صفات رسول خدا را از زهد و تقوي و حياء به ميزان امتحان سنجيده بود و تماشا كرد سايه انداختن ابر را بر سر او و ديدن دو ملك را كه بالهاي خود را در برابر آفتاب بر سر مبارك آن جناب

ص: 206

گستردند و شناختن پيغمبري او را به اين دو علامت و رغبت كردن به وي و ديگر به روايت عامه خديجه خواهش كرد از آن حضرت كه هر وقت جبرئيل مي آيد مرا اطلاع بده و قصد خديجه امتحان و اختبار بود چون جبرئيل آمد و او را خبر داد خديجه عرض كرد برخيز يا رسول الله روي زانوي چپ من بنشين آنگاه عرض كرد بر زانوي راست من بنشين و هر گاه آن حضرت را حركت مي داد از محل خود عرض مي كرد آيا جبرئيل را مي بيني فرمود بلي پس روي و موي خود را گشود آنگاه عرض كرد آيا جبرئيل را مي بيني فرمود نه در آن حال خديجه گفت بشارت باد تو را كه اين ملك است پس جامه پوشيد و به نزد ورقه رفت و قصه را باز گفت ورقه گفت اي خديجه لقد جاء الناموس الاكبر التي ياتي موسي عليه السلام

ابن حجر عسقلاني در اصابه احاديث مذكوره را نيز نقل كرده به علاوه مطالب بسياري آورده كه همه متضمن فضائل خديجه است و (گفته و من مزايا خديجة انها ما زالت تعظم النبي صلي الله عليه و آله و سلم و تصدق حديثه قبل البعثه و بعدها) تا اينكه گويد روزي خديجه به طلب رسول خدا بيرون آمد جبرئيل به صورت مردي با او مصادف شد از خديجه احوال رسول خدا را پرسش كرد خديجه خوف كرد كه بگويد رسول خدا در كجا است ترسيد كه اين مرد از كساني باشد كه قصد كشتن پيغمبر دارد چون خدمت آن حضرت رسيد و قصه را باز گفت حضرت فرمود آن جبرئيل بود و امر كرد كه از خدا تو را سلام برسانم.

چهاردهم- نيز در اصابه گويد قالت عايشه كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لا يكاد يخرج من البيت حتي يذكر خديجه و يحسن الثناء عليها فذكرها يوما من الايام فاخذتني الغيرة فقلت هل كانت الا عجوزا قد ابدلك الله خيرا منها فغضب ثم قال لا و الله ما ابدلني الله خيرا منها آمنت بي اذ كفر الناس و صدقتني اذ كذبني الناس و واستني بمالها اذ حرمني الناس و رزقني الله منها اولادا دون غيرها من النساء قالت عايشة فقلت في نفسي لا اذكرها بعد بسبة ابدا و كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اذا ذبح شاة يقول ارسلوا الي اصدقاء خديجه قال فذكرت له يوما فقال اني لاحب حبيبها.

ص: 207

حاصل ترجمه اين حديث به فارسي اين است كه عايشه گفت كمتر اتفاق مي افتاد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون برود و خديجه را به خير ياد نكند چندان كه يك روز آتش حسد من مشتعل شد گفتم يا رسول الله تا چند ياد مي كني خديجه را او پير زالي بيش نبوده خداوند بهتر از او را به تو مرحمت كرده رسول خدا از سخن من در غضب شد پس فرمود نه به خدا قسم بهتر از خديجه نصيب من نشده به من ايمان آورد هنگامي كه مردم كافر بودند و تصديق نبوت من نمود در وقتي كه مردم مرا تكذيب مي كردند و اموال خود را تمام در تحت اختيارم من گذارد در وقتي كه مردم مرا از خود دور مي كردند و نسبت به من در مال خود بخل مي نمودند و خداوند متعال از خديجه به من فرزندان روزي كرد و رحم تو را خدا عقيم قرار داده است عايشه مي گويد من با خود قرار دادم كه ديگر خديجه را به بدي ياد نكنم و هرگاه رسول خدا گوسفندي ذبح مي نمود سفارش مي كرد كه از براي دوستان و اصدقاء خديجه از اين گوشت بفرستيد.

عايشه مي گويد من گفتم براي چه اين كار بكنيم فرمود من دوست دارم دوستان خديجه را.

كمال ايمان خديجه كبري و پاره از شئونات خاصه او

از احاديث شيعه و اخبار عامه معلوم مي شود كه خديجه در علم و اطلاع به كتب راويه ي معروفة بوده و از زنان قريش علاوه بر كثرت اموال و ضياع و عقار و تجاراتي كه داشت او را ملكه ي بطحا مي گفته اند به عقل و كياست مزيت تامه داشته و در آن زمان او را طاهره مباركه و سيده ي نسوان مي گفته اند بلكه از كساني بود كه انتظار قدوم پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مي كشيد و هميشه از ورقه و از علماء ديگر از علائم نبوت استفسار مي نمود و چون خدمت آن بزرگوار سيد اول از مهر نبوت مسئلت نمود و آن را زيارت كرد و اشعار فصيحه ي او در مدح آن حضرت عن قريب خواهي شنيد كه كاشف از علم و ادب و كمال محبت او به آن شمس آل عبدالمطلب مي باشد و در همان روزي كه رسول خدا مبعوث گرديد خديجه به او ايمان آورد و در نهج البلاغه است (قال عليه السلام لم يجمع بيت واحد يومئذ في الاسلام غير رسول الله و خديجة و انا ثالثهما اري نور الوحي و الرساله

ص: 208

و اشم ريح النبوة و لقد سمعت رنته الشيطان حين نزل الوحي عليه فقلت يا رسول الله ما هذه الرنة فقال هذا شيطان قد آيس ان يعبد)

در اين جمله أميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايد در تمامت حجاز و غير آن خانه اي نبود كه در او از اسلام اثري باشد مگر رسول خدا و خديجه كبري و من سومي ايشان بودم كه نور وحي و رسالت را مي ديدم و رائحه نبوت را استشمام مي كردم و هر آينه ناله اي به گوشم رسيد حين نزول الوحي عرض كردم يا رسول الله اين چه ناله و رنه است فرمود شيطان است كه مأيوس شد ديگر كسي او را پرستش كند بالجمله خديجه ي كبري افضل امهات مؤمنين و اول نساء المسلمين اسلاما و اقدمهم ايمانا و اشرفهم نسبأ و اكرمهم شرفا هر كس به كتابهاي اهل سنت نظر كند مي داند كه حضرات اهل سنت در فضل و منقبت عايشه چقدر اخبار نقل كرده اند مع ذلك خديجه را به او تفضيل مي گذارند و خود عايشه اخباري در مناقب خديجه روايت نموده كه بعض آن انفا گذشت و بعض آن را در جلد اول اين كتاب در احوالات فاطمه زهرا سلام الله عليها نقل كرده ايم و چرا چنين نباشد و هي المرئته الجليلة النبيله الاصيلة العقيلة الكاملة العاقلة الباذلة العالمة الفاضله ي العابدة الزاهدة المجاهدة الحازمه و الحبيبة لله و لرسوله و لوليه المختارة من النساء و الصفية البيضاء حليلة الرسول و ام البتول صفوة النسوة الظاهرات و سيدة العفائف المطهرات درة الصدق و اصل العز و المجد و الشرف السابقة في جميع الخيرات.

خلاصة- خديجه ي كبري اول زني است كه تصديق پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نمود و اول زني است كه در مكه با رسول خدا نماز به جماعت خواند و اول زني است كه ايمان خود را در مكه اظهار نمود در ميان مشركين خونخوار و اول زني است كه دشمن را از رسول خدا دفع مي داد و اول زني است كه تمام اموال خود را به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بخشيد و اول زني است در اسلام كه ايمانش به درجه كمال رسيد و اول زني است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را اختيار نمود.

در خصائص فاطميه مي فرمايد الحق جناب خديجه كبري سلام الله عليها در بذل

ص: 209

همت و اهتمام به خدمت رسالت در اول اسلام كاري نكرد كه بتوان وصف نمود بلكه زبان بيان از شرح آن عاجز است و قاصر و به اتفاق فريقين خديجة افضل همه ي زوجات رسول خدا است شيخ حر عاملي در منظومه اش گويد:

زوجاته خديجة و فضلها

ابان عند قولها و فعلها

بنت خويلد الفتي المكرم

الماجد المؤيد المعظم

لها من الجنة بيت من قصب

لاصخب فيه و لالها نصب

و هذه صورة لفظ الخبر

عن النبي المصطفي المطهر

و از مفاخر و مناقب خديجه عليهاالسلام آنچه بر غالب خواص و عوام مخفي است قبول ولايت جناب أميرالمؤمنين عليه السلام است و امامت اولاد امجاد او است با اينكه آن وقت مكلف نبود به قبول ولايت يعني اين تكليف پس از حضرت رسالت فرض و واجب بود ولي آن مخدره در زمان ولادت فاطمه عليهاالسلام از امامت ائمه اطهار (ع) از فرزند خود شنيده بود و اين مطلب خاطرنشانش بود و قدر و مقام أميرالمؤمنين را دانسته و پيوسته در انجام اين امر و انجاح اين مقصود سعي و جدي بليغ داشت.

علامه ي مجلسي در ششم بحار روايت مي كند كه روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خديجه را خواست و در كنار خود نشانيد و فرمود اين جبرئيل است و مي گويد از براي اسلام شروطي است.

اول اقرار به يگانگي خداوند متعال.

دوم- اقرار به رسالت رسولان

سوم- اقرار به معاد و عمل به اصول و امهات اين شريعت و احكام آن.

چهارم- اطاعت اولي الامر و ائمه طاهرين از فرزندان او يكان يكان با برائت از عداي ايشان به همين ترتيب.

پس خديجه به همه آنها اقرار و اعتراف نمود و تصديق واحد واحد فرمود به خصوص أميرالمؤمنين عليه السلام كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود هو مولاك و مولي المؤمنين و امامهم بعدي يعني علي مولاي تو و مولاي مؤمنان و بعد از من امام ايشان

ص: 210

است و از خديجه عهد اكيد و ميثاق شديد گرفت در قبول ولايت آن جناب و بيعت محكمة نمود و رسول خدا يك يك از اصول و فروع دين راحتي آداب وضو گرفتن و آداب نماز و روزه و حج و جهاد و بر والدين و صله رحم و واجبات و محرمات همه را ذكر نمود پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دست خود را بالاي دست أميرالمؤمنين نهاد و خديجه دست خود را بالاي دست رسول خدا نهاد و بدين نهج با أميرالمؤمنين بيعت كرد.

اين خلاصه ي روايت بود و اگر نه حديث مفصل است و اين است معني ما كمل من النساء الا اربعة آسية بنت مزاحم مريم بنت عمران خديجه بنت خويلد فاطمة بنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و از حديث مشار اليه ظاهر مي شود كه آن مخدره به تمام اصول دين و احكامي كه در آن نازل شده فردا فرد ايمان آورده و روح تمام اصول و فروع كه ميزان رد و قبول است ايمان به امامت آن بزرگواران است با اينكه خديجه در آن وقت مكلفه به امر امامت نبوده ولي اين مقام مخصوصي است از براي كملين و اولياء كاملين از اين خانواده اگر چه مرتبه ي ولايت مؤخر است ليكن در هر وقت و زمان براي خواص ايشان حتم و فرض است و آن در ايمان شرط كمال و بدون ولايت اين شريعت قالبي بي روح و كلامي بي معني مي نمود و لهذا در يوم غدير در نصب خلافت جناب أميرالمؤمنين عليه السلام آيه ي اليوم اكملت لكم دينكم آمد و كريمه ي فان لم تفعل فما بلغت رسالته شاهد صدق مدعي است الحاصل در ذات قدسيه ي خديجه ودايع نفيسه و ذخايري شريفه بود كه در آن زمان بين اهل زمين و اهل آسمان انحصار داشت و اعظم آنها گوهر گران بهاي ولايت أميرالمؤمنين عليه السلام بوده است كانها قبل الوقوع بالقوه ايمان آورده و تصديق نموده پس سبقت و قدمت خديجه در اسلام و ايمان به جميع مراتب و مقامات ايمان بوده و اين قسم از ايمان براي مردم ميسر نبود و مسئله امامت امري مخفي و پنهان بر ابناء آن زمان بوده تا روز غدير پرده برداشته شد و در احترام و تجليل خديجه ي طاهره همين بس كه تا حيوة داشت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هيچ زني اختيار ننمود و در مدت اين بيست و چهار سال و يك ماه با وجود خديجه به احدي از زنان دنيا رغبت ننمود كيف لاوهي اميرة عشيرتها و سيدة قومها و وزيرة صدق لرسول الله كانها از كثرت اغنام و حشم

ص: 211

و ضياع و عقار و املاك و قري و مال التجاره و عبيد و اماء و مستقلات و جواهر غالية و وجوه نقديه ملكه بين حجازات و اطراف آن بوده و تمام آن را بدون ظنت با كمال منت در راه آن جناب بذل نمود خصوصا در آن سه سال كه آن بزرگوار در شعب مكه با بني هاشم بود مصارف ايشان در عهده خديجه بود و أبو العاص بن ربيع داماد خديجه شترها را مي آورد و گندم و خرما بار مي كرد و به بني هاشم مي رسانيد پس خديجه به مال و جان با دل و زبان ايمان به پيغمبر آخرالزمان آورد.

بلي شمشير أميرالمؤمنين عليه السلام برابري كرد با بذل مال او و اگر نه در جهت اسلام و سبقت در ايمان با هم مساوات داشته اند و همين شرف بزرگ بس است خديجه را علاوه دختري مانند فاطمه زهرا سلام الله عليها آورد كه از وي بر تمام دنيا شرافت و كرامت يافت و بر سيدات نسوان برتري جست ذلك فضل الله يونيه من يشاء.

اطلاع خديجه به احوال پيغمبر از علماء يهود

ابن حجر عسقلاني در اصابه گويد اتفاق چنان افتاد كه روزي خديجه با جمعي از زنان در منظري از غرفه هاي سراي خويش جاي داشته اند و يكي از احبار يهود نيز با او بود و اين هنگام محمد صلي الله عليه و آله و سلم از آنجا عبور فرمود مرد يهودي با خديجه گفت بشود اين جوان را به اين منظره دعوت فرمائي خديجه كنيز خود را به سوي آن حضرت فرستاد و او را دعوت فرمود آن حضرت اجابت فرمود و بدان منظره درآمد و در انجمن ايشان بنشست مرد يهودي خواستار شد از آن حضرت كه كتف خود را بگشايد ملتمس او مبذول افتاد چون مرد يهودي چشمش بر مهر نبوت افتاد گفت سوگند با خداي كه اين مهر پيغمبري است خديجه گفت اگر عم او حاضر بودي تو نتوانستي بر بدن او نظر كني زيرا كه اعمام او جنابش را از مردم يهود برحذر دارند مرد يهودي گفت هيچ كس را قدرت نباشد كه بر محمد آسيبي برساند قسم به موسي بن عمران عليه السلام كه او پيغمبر آخرالزمان است.

چون آن حضرت از منظره به زير آمد مهرش در دل خديجه جاي كرد و با مرد

ص: 212

يهودي گفت تو چه دانستي كه او پيغمبر است گفت توراة مرا ملحوظ افتاده كه او خاتم انبياء است و هنوز كودك باشد كه پدر و مادر او از جهان بروند و جد و عمش كفالت او كنند پس به سوي خديجه اشارت كرد و گفت او زني از قريش به نكاح درآورد كه بزرگ قبيله و سيد عشيرة باشد اين سخن را نگاه بدار چون برخاست كه بيرون رود با خديجه گفت نگران باش كه محمد را از دست نگذاري كه پيوستن به او كار هر دو جهان را راست كند و اين معني در خاطر خديجه راسخ گرديد.

و ديگر چنان افتاد كه خديجه روزي از اعياد با جمعي از زنان قريش در مسجد الحرام حاضر بود يكي از يهود بر ايشان گذشت و گفت زود باشد كه در ميان شما پيغمبري مبعوث گردد هر يك بتوانيد او را به شوهري اختيار كنيد آن زنان چون اين بشنيدند همي سنگ پاره به او افكندند اما خديجه را اين انديشه در ضمير سخت شد و روزي با ورقة بن نوفل به اسد بن هاشم بن عبدمناف كه پسر عموي او بود گفت مي خواهم شوهري بنمايم و اين مردم كه در طلب من تعب برند هيچ يك را پسنده ندارم و اين ورقه از بزرگان قوم عيسي بود و از علوم نيك خبر داشت و از كتب آسماني دانسته بود كه پيغمبر آخرالزمان زني به سراي درآورد كه سيده ي قوم خود باشد و گمان داشت كه آن زن خديجه باشد.

خواب ديدن خديجه رسول خدا را

بالجمله ورقه در جواب خديجه گفت اگر خواهي ترا حديثي عجيب مكشوف دارم خديجه فرمود كدام است گفت مقداري آب حاضر كن چون آب حاضر كرد عزيمه اي بر آن آب بخواند و فرمود تا خديجه از آن آب غسل كند و از انجيل و زبور چيزي بنوشت و گفت اين نگاشته را در زير سر خود بگذار و بخواب كه آن كس كه شوهر تو باشد در خواب خواهي ديد چون خديجه چنين كرد در خواب ديد كه مردي از خانه ي ابوطالب بيرون آمد با قامتي با اندازه و چشمي سياه و گشاده و ابروان نازك و لبهاي سرخ و گونه هاي گلرنگ با ملاحتي بي حد و صباحتي بنهايت و در ميان دو كتف او علامتي بود و پاره ابري بر سر او سايه انداخته و بر اسبي از نور سوار بود

ص: 213

كه لجام او را از طلا و زين او مرصع به جواهرات مختلفه و روي او چون روي آدميان و چهار پاي او چون پاهاي گاو و امتداد او به قدر مدبصر.

خديجه چون او را بديد در بر گرفت و در دامن نشانيد پس از خواب بيدار شد و تا صبح ديگر به خواب نرفت و صبحگاه به نزد ورقه رفت و صورت خواب خويش را باز گفت ورقه فرمود اي خديجه اگر اين خواب بر صدق است رستگار خواهي بود آن كس كه در خواب ديده اي حامل تاج كرامت و شفيع روز قيامت و سيد عرب و عجم باشد همانا او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است.

چون خديجه اين بشنيد آتش مهرش زبانه زدن گرفت تا آنگاه كه انجمن از بيگانه بپرداخت بنشست و در هواي آن حضرت همي گريست و اين ابيات بگفت

كم استر الوجد و الاجفان تهتكه

و اطلق الشوق و الاعضاء تمسكه

جفاني القلب لما ان تملكه

غيري فوا اسفا لو كنت املكه

ما ضر من لم يدع مني سوي رمقي

لو كان يسمح بالباقي فيتركه

ورود اعمام النبي در خانه ي خديجه به جهت سرمايه براي تجارت

حضرت ابوطالب عليه السلام روزي با رسول خدا گفت من بدان انديشه ام كه زني از بهر تو به سري درآورم و اينك مالي در دست ندارم و پير شده ام همانا خديجه دتر خويلد با ما قرابت دارد و او را مالي فراوان باشد و هر ساله غلامان خود را به تجارت فرستد و مال به مضاربه دهد اگر خواهي از بهر تو سرمايه ستانم بدان تجارت كني و ربح آن را به جهت تو عيالي خواستگاري بنمايم.

آن حضرت فرمود روا باشد پس ابوطالب و عباس و ديگر برادران آهنگ خانه خديجه نمودند و در بكوفتند خديجه چون بنك سندان بشنيد سروري در قلبش جاي كرد و كنيزك خويش را گفت برو ببين كوبنده در كيست و اين اشعار بگفت.

اياريح الجنوب لعل علم

من الاحباب يطفي بعض حر

ص: 214

و لو لا تحملوك الي منهم

سلاما اشتريه و لو بعمري

و حق و دادهم اني كتوم

و اني لا ابوح لهم بسري

أراني الله و صلهم قريبا

و كم يسر اتي من بعد عسر

و يوم من فراقكم كشهر

و شهر من وصالكم كدهر

پس آن كنيزك برفت و باز آمد و گفت اي سيده ي من اينك بزرگواران عرب و فرزندان عبدالمطلب مي باشند طلب اذن مي نمايند چون خديجه اين بشنيد شاد شد و گفت در بگشا و ميسره را بگوي تا فرش نيكو براي ايشان بگستراند و هر كس را به جاي خود بنشاند و انواع فواكه و اطعمه حاضر ساخت و اين اشعار بگفت

الذ حيوتي وصلكم و لقائكم

و لست الذ العيش حتي اراكم

ما استحسنت عني من الناس غيركم

و لا لذني قلبي حبيب سواكم

علي الرأس و العين جملة سعيكم

و من ذا الذي في فعلكم قد عصاكم

فها انا مجنون عليكم باجمعي

و روحي و مالي يا حبيبي فداكم

و ما غيركم في الحب يسكن مهبحتي

و ان شئتم تفتيش قلبي فهاكم

پس كار انجمن را راست كردند و ايشان را درآوردند و خوروش و خوردني حاضر كردند و خديجه از پس پرده بنشست و گفت اي بزرگان مكه و حرم كلبه مرا رشك ارم كرديد هر حاجت كه داريد برآورده است.

ابوطالب فرمود از بهر آن حاجت آمده ايم كه سودش نيز تو را باشد همانا براي پسر برادرم محمد بدينجا شده ام كه از تو سرمايه براي تجارت به جهت او بگيريم چون خديجه نام مبارك رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بشنيد بر حصول مقصود دل قوي كرد و اين اشعار بگفت.

بذكركم يطفي الفواد من الوقد

و رؤيتكم فيها شفا اعين الرمد

و من قال اني اشتفي من هواكم

فقد كذبوا لومت فيه من الوجد

و مالي لا املي سرورا بقربكم

و قد كنت مشتاقا اليكم علي البعد

تشابه سري في هواكم و خاطري

فابدي الذي اخفي و اخفي الذي ابدي

ص: 215

آمدن رسول خدا به خانه ي خديجه

آنگاه خديجه فرمود محمد خود كجا است كه من حاجت او را از لبهاي او بشنوم عباس چون اين بشنيد برخاست و به ابطح آمد آن حضرت را نيافت پس به هر سوي در طلب وي برآمد تا آنكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در خوابگاه ابراهيم خفته و رداي مبارك بر زبر خويش انداخته و اژدهاي عظيم بر بالينش خفته و به جاي بادبزن برگ گلي در دهان گرفته آن حضرت را باد ميزند چون عباس آن مار بزرگ بديد بر پيغمبر بترسيد و شمشير بركشيد و آهنگ اژدها كرد و هم ثعبان به سوي او درآمد پس عباس فرياد برآورد كه اي برادرزاده مرا درياب چون پيغمبر چشم گشود اژدها ناپديد شد پس آن حضرت فرمود از بهر چه تيغ بركشيدي صورت حال بازگفت پيغمبر تبسم فرمود و گفت آن فرشته از جانب خداوند متعال بحر من مأمور است بسيار او را ديده ام و با او سخن كرده ام عباس گفت كسي انكار فضل تو نتواند كردن و اين گونه چيزها از تو بعيد نباشد اكنون آهنگ خانه ي خديجه فرما كه مي خواهد تو را بر مال خود امين گرداند.

پس آن حضرت راه پيش گرفت و نور آن حضرت به خانه خديجه تابيدن گرفت و خيمه او را روشن كرد خديجه گفت اي ميسره چرا اطراف خيمه را مسدود نساختي كه تابش آفتاب بر اين قبه درآمده ميسره گفت اين قبه را ثلمه و روزنه نباشد اين فروغ جبين محمد است كه اين قبه را روشن كرده است و اينك با عباس عم خود همي آيد پس اعمام پيغمبر بيرون شدند به استقبال آن خورشيد رسالت و آن حضرت را درآوردند و در صدر مجلس جاي دادند خديجه طعام بفرستاد و خود از پس پرده آمده عرض كرد اي سيد من كلبه تاريك مرا روشن ساختي و وحشتهاي مرا به موانست بدل فرمودي آيا مي خواهي امين من باشي در اموال من و به هر كجا كه مي خواهي سفر نمائي فرمود بدان راضي شدم و مي خواهم به سوي شام سفر كنم عرض كرد حكم تراست و از بهر تو در اين سفر صد اوقيه طلا و صد اوقيه نقره و دو شتر با حمل آن مقرر كردم آيا راضي شدي

ص: 216

ابوطالب گفت او راضي شد و ما هم راضي شديم اي خديجه تو محتاج چنين اميني خواهي بود كه تمامت عرب بر ديانت و امانت و صيانت و تقواي او متفق اند.

خديجه گفت اي سيد من آيا تواني بر شتر بار ببندي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود توانم خديجه با ميسره فرمود.

بار بستن رسول خدا بر شتر در محضر خديجه

شتري حاضر كن تا امتحان بنمايم ميسره برفت و شتري درشت اندام حاضر كرد عباس گفت اي ميسره شتري از اين صعبتر نيافتي كه محمد را به آن امتحان بنمائي پيغمبر فرمود باكي نيست او را بگذار تا بياورد چون شتر پيش شد زانو بزد و روي خود را بر پاي آن حضرت نهاد چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دست بر پشت او ماليد به زبان فصيح گفت كيست مانند من كه سيد رسولان بر پشت من دست كشيد آن زنان كه نزديك خديجه بودند گفتند اين نباشد مگر سحري بزرگ كه از اين يتيم صادر شد خديجه فرمود اين سحر نباشد اين آيات بينات است و اين اشعار بگفت.

نطق البعير بفضل احمد مخبرا

هذا الذي شرفت به ام القري

هذا محمد خير مبعوث اتي

فهو الشفيع و خير من وطأ الثري

يا حاسديه تمزقوا من غيظكم

فهو الحبيب و لا سواه في الوري

آنگاه به سوي پيغمبر نگريست و گفت اي سيد من اين جامه كه اندر برداري در خور سفر نباشد.

آن حضرت فرمود كه مرا جز اين جامه نباشد خديجه بگريست و حكم داد تا دو جامه ي قباطي مصر و دو جبه ي عدني و دو برد يماني و يك عمامه عراقي و دو موزه از پوست و عصائي از خيزران حاضر كردند و فرمود اين جامه ها را بر بالاي تو فزوني بود مهلت ده تا كوتاه كنم.

آن حضرت فرمود حاجت نباشد من هر جامه كه در بر كنم بر قامت من رسا خواهد بود و اگر كوتاه بود بلند گردد و اگر بلند باشد به حد قامت من گردد پس

ص: 217

آن جامه ها را در بر كرد و همه راست آمد و از ميان جامه چون بدر تمام بتافت چون خديجه آن خورشيد تابان و مهر فروزان بديد يك باره دل از دست بداد و اين اشعار بساخت.

اوتيت من شرف الجمال فنونا

و لقد فتنت بها القلوب فتونا

قد كونت للحسن فيك جواهر

فيها وعيت الجوهر المكنونا

يا من اعار الضبي في فلتانه

للحسن جيدا ساميا و جفونا

انظر الي جسم النحيل و كيف قد

اجريت من دمع العيون عيونا

اسهرت عني في هواك صبابة

و ملئت قلبي لوعة و جنونا

آنگاه ناقه صهباي خويش را به جهت سواري آن حضرت بدو فرستاده و مترنم به مضمون اين مقال گرديد.

هزار دشمنم ار مي كنند قصد هلاك

گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك

مرا اميد وصال تو زنده مي دارد

وگرنه هر دمم از هجر هست بيم هلاك

پس خديجه ميسره و ناصح دو غلام خود را طلبيد و آنها را ملازم ركابش گردانيد و به روايتي خزيمة بن حكيم را كه از خويشان خديجه بود به همراه حضرت فرمود و با ايشان فرمود دانسته باشيد كه من اين مرد را كه بر مال خود امين كردم پادشاه قريش و اهل حرم است و دست هيچ كس بر بالاي دست او نيست و او هر چه در مال من بكند روا باشد و شما را نرسد كه با او سخن گوئيد و بايستي پاس عظمت او را بداريد و آواز خود را به آواز او بلند مكنيد ميسره قسم ياد كرد كه سالها است محبت محمد در ضمير من جاي گرفته است و اكنون كه تو او را دوست داري آن مهر مضاعف شد پس خديجه اين اشعار بگفت.

قلب المحب الي الاحباب مجذوب

و جسمه بيد الاسقام منهوب

و قائل كيف طعم الحب قلت له

الحب عذب و لكن فيه تعذيب

افدي الذين علي خدي لبعدهم

دمي و دمعي مسفوح و مسكوب

ما في الخيام و قد سارت ركائبهم

الا محب له في القلب محبوب

ص: 218

كانما يوسف في كل ناحية

و الحي في كل بيت فيه يعقوب

كان اين اشعار ام المؤمنين سلام الله عليها مضمون شعر حافظ است كه مي گويد

مردم ديده من جز به رهت ناظر نيست

دل سرگشته من غير ترا ذاكر نيست

اشكم احرام طواف حرمت مي بندد

گرچه از خون دل ريش دمي طاهر نيست

رفتن رسول خدا به جانب شام براي تجارت

چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خديجه را وداع نمود به جانب ابطح آمد و مردم در آنجا انجمن بودند كه آن حضرت را وداع كنند چون پيغمبر به ابطح رسيد مانند آفتاب همي درخشيد دوستان از ديدار او همي شاد شدند و دشمنان از آتش حسد بسوختند در اين وقت عباس بن عبدالمطلب اين اشعار بگفت.

يا مخجل الشمس و البدر المنير اذا

تبسم الثغر لمع البرق منه اضا

كم معجزات راينا منك قد ظهرت

يا سيدا ذكره تشفي به المرضا

اين هنگام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بديد كه اموال خديجة هنوز بر شتران حمل نشده فرمود براي چيست كه اين اموال و بارها بر زمين است خادمان عرض كردند كه عدد ما اندك است اين حملها بسيار باشد آن حضرت را بر ايشان رحم آمد و از راحله فرود شد دامن بر ميان استوار كرد و شتران را يك يك بار بست و هر شتر روي بر پاي مباركش مي نهاد و به اشارت آن حضرت از در انقياد بود تا اينكه آفتاب بلند شد و سورت گرما بر وجود مباركش اثر كرد و عرق از جبين مباركش مي چكيد عباس خواست سايباني به جهت آن حضرت فراهم آورد در آن وقت خداوند متعال فرمان كرد جبرئيل را كه برو به نزديك گنجور بهشت و آن ابر را كه دوازده هزار سال قبل از خلقت آدم از بهر حبيب خود محمد صلي الله عليه و آله و سلم آفريده ام بگير و بر سر او گسترده كن تا از حدت آفتاب محفوظ ماند ناگاه مردم قافله آن ابر رحمت را چون بر سر آن حضرت ديدند همه در عجب شدند عباس گفت محمد در نزد خدا از آن گرامي تر است كه محتاج به مظله ي من باشد.

ص: 219

پس كاروانيان از آنجا حركت كردند چون به جحفة الوداع رسيدند و آن در شش منزلي مكه است و ميقات اهل مصر و شام است و از آنجا تا به غدير خم دو ميل است بالجمله مطعم بن عدي گفت اي گروه قافله شما را سفري دراز در پيش است و از اينجا تا شام شعاب ترسناك و موارد خطرناك و واديهاي سهمناك دراز در پيش است و از اينجا تا شام شعاب ترسناك و موارد خطرناك و واديهاي سهمناك فراوان باشد از بين مردم يك تن را بر خود امير كنيد و به صلاح و صواب ديد او باشيد تا در ميانه منازعتي با ديد نيايد جملگي اين راي را استوار داشته اند و او را تحسين كردند پس بني مخزوم گفتند ما ابوجهل را قائد خويش دانيم و بني عدي مطعم را اختيار كردند و بنوالنضير نضر بن حارث را برگزيدند و بني زهره اجنحة بن جلاح را امير دانسته اند و بنولوي ابوسفيان را پسنده داشتند ميسره گفت ما جز محمد بن عبدالله كسي را بر خود مقدم نداريم و بني هاشم با او هم داستان شدند ابوجهل چون اين بشنيد تيغ بركشيد و گفت اگر شما محمد را بر خود مقدم داريد من اين تيغ را بر شكم خود نهم و چنان فشار كنم كه از پشتم سر به در كند حمزة عليه السلام شمشير برآورده و گفت اي زشت كردار ناكس تو ما را از كشتن خود بيم مي دهي قسم به خدا نمي خواهم مگر آنكه هر دو دست و پاي تو قطع شود و ديدگان تو كور گردد رسول خدا فرمود (اغمد سيفك يا عماه و لا تستفتحوا سفركم بالشر دعوهم يسيرون اول النهار و نحن نسير آخره) بگذار تا ايشان اول روز حركت بنمايند و ما در آخر روز حركت مي نمائيم و در هر حال قريش مقدم باشند پس ابوجهل با مردم خود از بني هاشم به يك سوي شدند پس كاروان بدين گونه كوچ دادند و چند منزل بپيمودند تا آنكه به وادي امواه رسيدند در آنجا فرود شدند.

نزول قافله به وادي الامواء و جريان سيل

به ناگاه رسول خدا سحابي متراكم بديد فرمود من بدين قوم از جنبش سيل بيم دارم صواب آنست كه از اين وادي به دامن كوه كوچ دهيم عباس عرض كرد كه فرمان تراست پس آن حضرت حكم داد تا در ميان كاروان ندا دردادند كه اموال و اثقال خود را به دامن

ص: 220

كوه حمل كنيد مردمان همه اطاعت كردند مگر يك نفر از قبيله بني جمح كه مصعب نام داشت او بدين حكومت سر درنياورد و گفت اي گروه قافله سخت دلهاي شما ضعيف است كه از آنچه اثري نيست بهراسيد اين سخن بر زبان داشت كه باراني به شدت باريدن گرفت و آن مرد را سيل ربود و او را با احمال و اثقال او نابود ساخت مردمان از خبر دادن رسول خدا به اين واقعه ي سيل تعجبها كردند پس اهل قافله در دامنه ي كوه چهار روز بودند و آن سيل هر روز به زيادت مي شد ميسره عرض كرد كه ما مجرب داشته ايم كه اين سيل تا يك ماه ديگر قطع نشود و از آب عبور ممكن نگردد و در اين دامن جبل از اين بيشتر سكون صواب نباشد و اگر فرمائي به سوي مكه مراجعت كنيم پيغمبر او را هيچ جواب نفرمود و بخفت در خواب ديد كه ملكي با او گفت اي محمد محزون مباش و فردا اول صبح بفرما تا قوم حمل خود برگيرند و در كنار وادي بايست تا مرغي سفيد با ديد آيد و با بال خود خطي سفيد بر آب رسم كند كه اثر آن بماند پس براثر بال او روان شويد و بگوئيد بسم الله و بالله و به آب درآئيد كه شما را زياني نرسد.

چون صبح شد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از خواب بيدار گرديد فرمان داد تا حمل بر شتران بستند و با مردمان به كنار وادي آمدند ناگاه مرغ سفيدي از فراز كوه به زير آمد و با پر خود خطي سفيد بر آب رسم كرد چنانكه آن نشان بر روي آب نمايان بود پس آن حضرت فرمود بسم الله و بالله و در آب درآمد و مردمان همه متابعت كردند و به سلامت بيرون شدند مگر يك نفر از قبيله بني جمح گفت بسم اللات و الغري چون اين بگفت غرقه آب گشت و اموالش به هدر شد ابوجهل چون اين بديد گفت ما هذا الا سحر مبين مردمان گفتند اي پسر هشام اين سحر نيست والله ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء افضل من.

محمد از اين سخنان آتش حسد ابوجهل زبانه زدن گرفت و از آنجا با قوم خويش كوچ داد تا بر سر چاهي فرود شدند.

ص: 221

نزول قافله بر سر چاه و پر كردن ابوجهل آن چاه را

در اين وقت ابوجهل با مردم خود گفت اگر محمد از اين سفر به سلامت باز شود بر ما فزوني خواهد جست و مرا طاقت اين حمل نباشد اكنون مشكهاي خويش را از اين چاه پر كنيد تا اينكه من اين چاه را از خاك پر كنم تا محمد و يارانش كه بدين جا رسند چون آب نيابد از تشنگي بميرند و سينه من از غم محمد بياسايد پس مشكهاي خود را پر آب كردند و چاه را پر از خاك انباشتند و برفتند ابوجهل غلام خود را مشكي از آب داد و گفت در پس اين جبل پنهان باش تا محمد و اصحابش دررسند بنگر چگونه از تشنگي به هلاكت رسند چون اين مژده به من آري تو را آزاد كنم و مال فراوان عطا كنم.

پس آن غلام در پس كوه مخفي شد تا پيغمبر و همراهانش رسيدند و آن چاه را انباشته يافتند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ديد همراهانش دل بر مرگ نهادند و از حيوة خود نااميد شدند در آن حال خدا را بخواند ناگاه از زير قدمهاي مباركش چشمه ي خوشگوار بجوشيد و روان شد و مردمان سيراب شدند و مشكها پر آب كردند و از آنجا حركت نمودند غلام ابوجهل چون اين بديد شتاب زده از ايشان سبقت جست و خود را به ابوجهل رسانيد ابوجهل چون او را بديد گفت هان اي غلام بازگوي كه آن جماعت چگونه هلاك شدند آن غلام صورت حال را مكشوف داشت و گفت سوگند با خداي كه هر كس با محمد خصمي كند رستگار نشود ابوجهل از اين سخن در خشم شد سيلي سختي به صورت غلام زد او را ناسزا گفت پس از آنجا حركت نمودند و به كنار وادي ذبيان رسيدند.

رسيدن قافله به وادي ذبيان و قصه اژدها

اشاره

ناگاه از ميان درختان آن وادي اژدهاي عظيمي سر به در كرد كه درازي نخلي داشت و بنگي بيمناك برآورد و از چشمان او شراره ي آتش جستن مي كرد در

ص: 222

آن حال شتري كه ابوجهل بر او سوار بود چون اين بديد برميد و ابوجهل بر زمين افتاد چنانكه استخوان پهلويش بشكست و مدهوش بيفتاد و مردم بر او جمع شدند و او را به هوش آوردند چون به هوش آمد گفت اين راز را مستور بداريد تا محمد بدينجا رسد و از اين اژدها آسيبي ببيند پس در آنجا بودند تا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رسيد و فرمود اي پسر هشام اين نه جاي فرود شدن است از بهر چه توقف داريد ابوجهل گفت اي محمد تو سيد عربي و من شرم دارم كه از تو سبقت جويم از اين پس از قفاي تو خواهم رفت عباس شاد شد خواست راه برگيرد آن حضرت فرمود اي عم به جاي باش كه خوف آن مي رود كه مكري كرده باشد و خود از پيش كاروان راه سپر گشت چون بدان وادي رسيد اژدها پديدار شد ناقه آن حضرت خواست برمد حضرت فرمود مترس همانا خاتم پيغمبران بر پشت تو است و آنگاه با اژدها خطاب كرد و فرمود از سر راه دور شو و مردم ما را زيان مكن در حال اژدها به سخن درآمد و گفت السلام عليك يا محمد السلام عليك يا احمد.

آن حضرت فرمود السلام علي من اتبع الهدي اژدها گفت من از جانوران زمين نيستم بلكه يكي از پادشاهان جن باشم و نام من هام بن هيم است و بر دست پدرت ابراهيم خليل الله ايمان آوردم و خواستار شفاعت شدم فرمود شفاعت خاص يكي از فرزندان من است كه او را محمد گويند و مرا خبر داد كه در اينجا ادراك خدمت تو خواهم كرد و بسي انتظار بردم تا عيسي عليه السلام را دريافتم هم در آن شب كه به آسمان همي رفت حواريون را اندرز همي كرد كه متابعت شما بنمايند و شريعت تو گيرند اينك بدانچه مي خواستم فائز شدم و خواستارم كه مرا از شفاعت خويش بي بهره نسازي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود چنين باشد اكنون از اين كاروانيان بر كنار باش تا قافله ي ما عبور كند پس اژدها پنهان شد و مردم شاد شدند در آنوقت عباس اين قصيده بسرود.

ص: 223

قصايد بني هاشم در وادي ذبيان

يا قاصدا نحو الحطيم و زمزم

بلغ فضائل احمد المتكرم

و اشرح لهم ما عاتيت عيناك من

فضل لاحمد و السحاب الاركم

قل و أت بالايات في السيل الذي

ملاء الفجاج بسيله المتراكم

و نجي الذي لم يخط قول محمد

و من الذي اخطا بوسط جهنم

و البئر لما ان اضربنا الضماء

فدعي الحبيب الي الاله المنعم

فاضت عيونا ثم سالت أنهرا

و غدا الحسود بحسرة و تغمغم

و الهام ابن الهيم لما ان راي

خير البرية جاء كا المستسلم

ناداه احمد فاستجاب ملبيا

و شكي المحبة كالحبيب المعزم

من عهد ابراهيم ظل مكانه

يرجوا الشفاعة خوف جسر جهنم

من ذا يقايس احمدا في الفضل من

كل البرية من فصيح و اعجم

و به توسل في الخطيئة آدم

فاليعلم الاخبار من لم يعلم

چون عباس از اين اشعار بپرداخت زبير بن عبدالمطلب ساز سخن كرد اين اشعار بگفت.

يا للرجال ذوي البصائر و النظر

قوموا انظروا امرا مهولا قد خطر

هذا بيان صادق في عصرنا

من سيد عالي المراتب مفتخر

آياته قد اعجزت كل الوري

من ذا يقايس عدها او يختصر

منها الغمام تظله مهما مشي

اني يسير تظله و اذا حضر

و كذلك الوادي اتي متراكما

بالسيل يصحب للحجارة و الشجر

و نجي الذي قد طاع قول محمد

و هو المخالف مستقرا في سقر

و ازال عنا الضيم من حر الضماء

من بعد ما ياتي التقلقل و الضجر

و البئر فاضت بالمياه و اقبلت

تجري علي ارض كاشباه النهر

و الهام فيه عبارة و دلالة

لذوي العقول ذوي البصائر و الفكر

ص: 224

كاد الحسود يذوب مما عانيت

عنياه من فضل لاحمد قد ظهر

يا للرجال الا انظروا انواره

تعلو علي نور الغزالة و القمر

الا يضل احمدا و اختياره

و لقد اذل عدوه ثم احتقر

چون زبير بن عبدالمطلب اشعار خود را خاتمه داد حمزة بن عبدالمطلب اين اشعار بگفت.

ما نالت الحساد فيك مرادهم

طلبوا نقوص الحال منك فرادا

كادوا و ما خافوا عواقب كيدهم

و الكيد مرجعه علي من كادا

ما كل من طلب السعادة نالها

بمكيدة اوان يروم عنادا

يا حاسدين محمدا يا ويلكم

حسدا تمزق منكم الاكبادا

الله فضل احمدا و اختاره

و لسوف يملكه الوري و بلادا

و ليملان الارض من ايمانه

و ليهدين عن الغوي من حادا

پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ايشان را مشمول الطاف و اشفاق ساخته و از آن وادي كوچ كردند و در منزل ديگر كه گمان آب داشتند آب نيافتند و مردم سخت بهراسيدند.

ايجاد نخلستان در وادي بي آب

و بيم كردند كه در آنجا از عطش جان بدهند در اين وقت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دستهاي خويش را تا مرفق عريان ساخت و در ميان ريگ فرو برد و سر برداشت و خداي را بخواند ناگاه از ميان انگشتان مباركش چشمه بجوشيد و چندان برفت كه عباس عرض كرد اي برادرزاده بيم آن است كه اموال ما غرق شود پس از آن آب بخوردند و مواشي را بدادند و مشكها را پر آب كردند در اين هنگام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از ميسره خرما طلب كرد و او طبقي بنهاد آن حضرت تناول نمود و خستوي او را در خاك پنهان نمود عباس عرض كرد اي پسر برادر اين كار را چه حكمت باشد فرمود مي خواهم نخلستاني در اينجا برآورم و از ثمر آن تناول نمايم عباس را شگفتي گرفت

ص: 225

پس از آنجا پاره اي راه برفتند آن حضرت با عباس فرمود هم اكنون باز شو و از آن نخلستان كه من برآوردم مقداري رطب به سوي ما حمل كن عباس روان شد در آنجا نخلستاني بديد انبوه كه از خرما گرانبار باشد پس يك شتر از آن خرما حمل كرده ميان قافله آورده و مردمان بخوردند و خداوند متعال را شكر گفتند.

اما ابوجهل همي ندا درداد كه از اين خرما كه اين جادو كرده است نخوريد مردم سخن او را وقعي نگذاشتند.

پس از آنجا كوچ كردند تا به عقبه ايله رسيدند در آنجا ديري بود كه چند راهب اقامت داشت و سيد ايشان فليق بن يونا بن عبدالصليب بود و كنيت او ابوالخير و اخبار.

نزول قافله به عقبه ي ايله و قصه ي راهب با رسول خدا

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را از انجيل دانسته بود و چون به قصه ي آن حضرت مي رسيد مي گفت اي فرزندان چه وقت باشد كه مرا بشارت دهيد به آمدن بشير و نذير الذي يبعثه الله من تهامة متوجا بتاج الكرامة تظله الغمامة شفيع في العصاة يوم القيامة

رهبانان با او گفتند چندين گريستن از بهر چيست مگر ظهور او نزديك باشد فرمود سوگند با خداي كه او در كعبه ظاهر شده است و زود است كه مرا از رسيدن او به سرزمين بشارت دهيد و همي به ياد حضرت بگريست تا بينائيش اندك شد.

ناگاه روزي رهبانان كارواني را از دور بديدند كه در پيش روي او كسي باشد كه ابر بر سر او سايه افكنده است و از جبينش نور نبوت چنان ساطع است كه ديده تاب او را ندارد اين وقت فرياد برداشتند كه اي پدر عقلاني اينك كارواني از طرف حجاز مي آيد فليق فرمود بسيار كاروان از حجاز بر ما گذشت و آن كس كه من جستم نيافتم گفتند اينك نوري از اين كاروان بر فلك همي تابد فليق را دل بجنبيد و دانست كه روز وصال پيش آمد پس دست برداشت و گفت اي خداوند به حق جاه و منزلت آن محبوب كه هميشه انديشه ام به سوي او پيوسته و در زيارت باشد بينائي مرا به سوي من بازگردان تا او را ديدار كنم هنوز اين سخن به پاي نبرده بود كه چشمش روشنائي يافت پس با رهبانان

ص: 226

خطاب كرد كه منزلت محبوب مرا نزد خداي متعال دانستيد در آن وقت اين اشعار بگفت.

بدا النور من وجه النبي فاشرقا

و احيا محبا بالصبابة محرقا

و ابري عيونا قد عمين من البكا

و اصبح من سوء المكاره مطلقا

آنگاه فرمود اي فرزندان اگر اين پيغمبر مبعوث در ميان اين گروه است در زير اين درخت فرود خواهد شد كه بسيار از پيغمبران در اينجا فرود شدند و اين شجر كه از عهد عيسي تاكنون خشك باشد بارور خواهد گشت و از اين چاه كه بسيار وقت است خشك مانده است آب خواهد جوشيد بالجمله زماني دير نيامد كه كاروانيان دررسيدند و گرد آن چاه فرود آمدند و چون آن حضرت تنها مي زيست به يك سوي شده در زير درخت فرود شد در حال درخت سبز و خرم گرديد و ميوه برآورد پس برخاست بر سر چاه آمد و چون چاه را خشك يافت آب دهان مبارك در آن افكند در زمان پر آب گشت چون راهب اين بديد گفت اي فرزندان مطلوب من حاصل گرديد چندانكه توانيد از خورش و خوردني آنچه لايق هست فراهم كنيد پس چند تن از رهبانان را به سوي قافله فرستاد كه ايشان را دعوت فرمايد و گفت سيد اين طائفه را بگوئيد كه پدر ما سلام مي رساند و مي گويد كه وليمه از براي شما كرده ام و چنان مي خواهم كه به طعام من حاضر بشويد چون رسول راهب به ميان كاروان آمد چشمش بر ابوجهل افتاد پيغام راهب را بگذاشت ابوجهل بنگ برداشت كه اي گروه راهب از بهر من طعامي كرده است بر سر خان او حاضر شويد.

گفتند حراست مال و منزل با كه خواهد بود گفت با محمد امين پس آن حضرت را گذاشتند و به دير راهب درآمدند و فليق مقدم ايشان را بزرگ شمرد و سفره ي طعام بگسترانيد در آن وقت راهب درآمد و كلاه برگرفت و نظر به سوي حاضرين از روي تأمل كرد و هيچ يك را با آن نشان كه دانسته بود برابر نيافت پس كلاه بيفكند و بنگ برآورد كه وا خيبتاه و اين شعر بگفت.

يا اهل نجد تقضي العمر في اسف

منكم و قلبي لم يبلغ امانيه

يا ضيعة العمر لا وصل الوذبه

من قربكم لا و لا وعد ارجيه

ص: 227

پس روي بدان گروه كرده گفت اي بزرگان قريش آيا كسي از شما به جا مانده باشد ابوجهل گفت بلي جواني خردسال كه اجير زني شده است و از بهر او به تجارت آمده است.

ابوجهل هنوز اين سخن در دهن داشت كه حمزه از جاي بجست و چنانش مشت بر دهن بكوفت كه به پشت افتاد و فرمود چرا نگوئي بشير و نذير و سراج منير و او را نگذاشتيم بر سر متاع خود جز از در امانت و ديانت او و نيكوتر ما همه او باشد و به سوي راهب نگريست و فرمود آن كتاب كه در دست داري مرا ده و بگو چه خبر در آنست تا من حل اين مشكل بنمايم راهب گفت اي سيد من اين كتابي است كه صفت پيغمبر آخر زمان در او بيان كرده اند و من او را همي طلبم عباس گفت اي راهب اگر او را ببيني مي شناسي راهب گفت بلي مي شناسم پس عباس دست او را گرفت نزديك رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آورد راهب سلام داد حضرت فرمود و عليك السلام يا فليق بن يونان بن عبدالصليب راهب گفت نام من و جد و پدر مرا چه دانستي فرمود آن كس مرا خبر داد كه هم تو را به بعثت من خبر داده است.

پس راهب سر بر قدم آن حضرت نهاد و گفت اي سيد بشر خواستارم كه به وليمه ي من حاضر شوي و كرامت بفرمائيد رسول خدا فرمود اين گروه متاع خويش به من سپرده اند و بايستي آن را حراست كنم راهب گفت من ضامنم اگر عقال شتري مفقود بشود در عوض شتري بدهم.

پس آن حضرت به اتفاق راهب روان شد و آن دير را دو در بود يكي بسيار پست و در برابر او صورتي چند كرده بودند از بهر آنكه چون كسي از آن در به درون شود ناچار بايستي خم بشود و قهرا تعظيم آن صور حاصل گردد راهب به جهت امتحان آن حضرت را از آن در خواست وارد كند چون به نزديك باب رسيد راهب خود پشت خم نمود و وارد گرديد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چون خواست داخل بشود طاق بلند شد به حدي كه آن حضرت با تمام استقامت داخل گرديد قريش برخواستند و او را در صدر مجلس جاي دادند و فليق با ديگر رهبانان در حضرت او بايستادند و ميوه هاي گوناگون

ص: 228

بنهادند در اين وقت راهب سر برداشت و گفت پروردگارا مرا آرزو است كه مهر نبوت را نظاره كنم دعايش به اجابت مقرون گرديد جبرئيل درآمد و جامه را از كتف رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دور كرد تا مهر نبوت ظاهر گشت و نوري از آن ساطع گرديد كه خانه روشن گرديد و راهب از دهشت به سجده افتاد چون سر برداشت با حضرت رسول گفت كه تو آني كه من مي جستم پس قوم از كار اكل و شرب بپرداختند راهب را وداع گفته به مساكن خويش شدند و ابوجهل سخت ذليل و زبون گردد اما رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در نزد راهب بماند چون فليق مجلس را از بيگانه بپرداخت با حضرت گفت اي سيد من بشارت باد تو را كه خداي تعالي گردن كشان عرب را براي تو ذليل خواهد نمود و ممالك را در تحت فرمان تو خواهد آورد و بر تو قرآن خواهد فرستاد و تو سيد پيغمبران و خاتم ايشان باشي و دين تو اسلام خواهد بود همانا بتان را بشكني و آتشكده ها را بنشاني و چليپا را بر هم بزني و اديان باطله را نابود سازي و نام تو تا آخرالزمان باقي خواهد ماند اي سيد من خواستارم كه در زمان خود از رهبانان جزيت ستاني و ايشان را امان دهي آنگاه روي با ميسره كرد و گفت خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده كه به سيد انام ظفر يافتي و خداي نسل اين پيغمبر را از فرزندان تو خواهد گذاشت و نام تو تا آخرالزمان بخواهد ماند و بسا كس كه بر تو حسد خواهد برد و دانسته باش كه آن كس كه محمد را به رسالت استوار ندارد بهشت خداي را نخواهد ديد چه او افضل پيغمبران است.

هان اي ميسره بترس بر محمد كه در شام يهودان دشمنان وي باشند اين بگفت و رسول خدا را وداع گفت پس پيغمبر به ميان كاروان آمد و از آنجا به سوي شام حمل بربستند و چون به شام درآمدند مردم آن بلده انبوه شدند به نزد قريش آمدند.

ورود قافله به شام و قصه سعيد بن قمطور با رسول خدا

متاعهاي ايشان را به بهاي گران خريدند و برفتند رسول خدا در آن روز چيزي نفروخت ابوجهل شاد شد گفت هرگز خديجه از اين شومتر تاجري بجائي نفرستاده بود همانا متاعها فروخته شد و او متاع خود را نگاه داشته و از آن چيزي نفروخته بالجمله آن

ص: 229

روز بگذشت روز ديگر مردم باديه از اطراف شام خبردار شدند كه قافله حجاز آمده است يكباره به شهر درآمدند و چون متاعي جز متاع رسول خدا به جاي نبود دو چندان خريدند تا آنكه جز يك بار پوست چيزي به جاي نماند در اين وقت سعيد بن قمطور كه يكي از احبار يهود بود برسيد و ديدار آن حضرت را با آنچه در كتب بود مطابق يافت با خود گفت اين است كه آئين ما را هدر و زنان ما را بي شوهر و اطفال ما را بي پدر كند و اموال ما را به غنيمت بگيرد.

پس حيلتي انديشيد و به نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمد و گفت اي سيد من اين حمل پوست را به چند مي فروشي فرمود به پانصد درهم عرض كرد من بدين بها خريدارم به شرط آنكه به خانه ي من درآئي و از طعام من تناول فرمائي تا بركتي در خانه ي من پيدا شود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود چنين كنم پس يهودي حمل را بگرفت و آن حضرت را با خود ببرد و از پيش به خانه درآمد و زن خود را گفت مردي به خانه درآورده ام كه دين ما را باطل كند در قتل او مرا مساعدت كن زن گفت چه مي توانم كرد مرد او را گفت اين سنگ آسيا را برگير و از راه بام بر فراز در خانه باش تا وقتي كه اين مرد بهاي متاع خويش بستاند و خواهد بيرون شود اين سنگ را بر سر او فرود آور تا هلاك شود.

پس زن آن دستاس سنگ را برگرفت و بر فراز بام آمد و منتظر بيرون آمدن آن حضرت بود چون آن حضرت از خانه به در شد زن چشمش بر ديدار آن حضرت افتاد دستش بلرزيد و قدرت نيافت كه سنگ را بگرداند تا آنگاه كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عبور نمود پس سنگ را رها كرد اتفاقا دو پسر يهود از خانه بيرون شدند سنگ بر سر ايشان واقع شد در حال جان بدادند پس سعيد بن قمطور از خانه بيرون تاخت و فرياد همي كرد كه اي مردمان اين آن كس باشد كه دين شما را باطل كند و مال شما را به غنيمت بگيرد و زنان شما را اسير كند و مردان شما را بكشد اكنون به خانه ي من درآمد و طعام مرا بخورد و دو فرزندان مرا بكشت و بيرون رفت چون مردم يهود اين بانگ بشنيدند با شمشيرهاي برهنه بيرون تاختند اين هنگام آن حضرت با قافله از شام بيرون شده بودند.

ص: 230

پس مردم يهود بر اسبان برنشستند و از دنبال كاروان بتاختند ناگاه بني هاشم بر قفاي خويش نگريستند مردم يهود را با شمشيرهاي برهنه ديدار كردند كه بر اثر ايشان مي تاختند حمزه چون اين بديد مانند شير آشفته بر ايشان حمله برد و تيغ بر ايشان نهاد و جمعي را مقتول ساخت گروهي از آن جماعت سلاح بريختند و نزديك شدند گفتند اي مردم عرب اين كس را كه شما ما را در حمايت او نابود مي كنيد چون ظاهر شود اول دين شما را باطل كند و مردان شما را بكشد و بتان شما را بشكند هم اكنون ما را با او گذاريد تا شر او را از شما و خويشتن بگردانيم حمزه ديگر باره بديشان حمله برد و گفت محمد چراغ تاريكيهاي ما است آن جماعت روي برتافتند و مردم قريش غنيمت فراوان از ايشان به دست كردند راه مكه پيش گرفتند چون چند منزل راه بپيمودند ميسره با مردم گفت شما بسيار سفر كرده ايد هرگز اين سود و غنيمت براي شما حاصل نشد و اين همه از بركت محمد است و او در ميان شما اندك مال باشد رواست اگر هر يك به رسم هديه چيزي به نزديك حضرتش بگذاريد همه گفتند نيكو گفتي.

پس هر كدام چيزي آوردند تا آن متاعي فراوان شد آن جمله را به رسم هديه به نزد آن حضرت گذاردند آن حضرت در رد و قبول هيچ سخن نكرد و ميسره آن را برگرفت بالجمله طي مسافت نمودند تا بجحفة الوداع فرود شدند.

مراجعت رسول خدا از سفر شام و ديدن خديجه قبه ي نور را

و هر كس مبشري به خانه خود گسيل داشت تا مژده سلامتي خود را برساند ميسره نزد آن حضرت آمد عرض كرد يا سيدي نيكو آنست كه بشارت به نزد خديجه بري و سود اين سفر را بازنمائي پس پيغمبر راه مكه برگرفت و زمين در زير قدم ناقه ي او منطوي گرديد در حال به كوهستان مكه رسيد و خواب بر جنابش مستولي گرديد در اين وقت خداوند متعال وحي نمود به جبرئيل كه برو به جنان و آن قبه را

ص: 231

كه دو هزار سال پيش از آفرينش عالم از بهر محمد صلي الله عليه و آله و سلم خلق كرده ام برگير و فرود شده بر سر محمد بگستران و آن قبه از ياقوت سرخ بود و علاقها از مرواريد سفيد داشت و از بيرون درونش ديده شدي و از درون بيرون را با ديد بودي و عمودها از طلا داشت كه با مرواريد و ياقوت و زبرجد مرصع بود پس جبرئيل آن قبه را برگرفت حوران بهشت شادان سر از قصرها به در كردند گفتند حمد خداوند بخشنده را همانا بعثت صاحب اين قبه نزديك شده است و نسيم رحمت بوزيد و درهاي بهشت به صرير آمد و جبرئيل آن قبه را فرود آورد بر فراز سر آن حضرت بر سر پا كرد فرشتگان اركان آن قبه را گرفتند تسبيح و تقديس برداشتند و جبرئيل سه علم از پيش روي آن حضرت بگشود و كوههاي مكه شاد شدند و بباليدند و فرشتگان و مرغان و درختان بانگ برداشتند و گفتند لا اله الا الله محمد رسول الله گوارا باد ترا اي بنده چه بسيار گرامي بودي نزد پروردگار خود و اين هنگام خديجه با گروهي از زنان در منظره ي خانه ي خويش جاي داشتند.

ناگاه خديجه بر شعاب مكه نظر كرد و نوري درخشان از سوي معلي ديد و چون نيك نگريست قبه اي ديد كه همي آيد و گروهي در گرد او در هوي عبور مي كنند و رايتها از پيش آن قبه مي رود و كسي در ميان قبه به خواب است و نور از وي به آسمان بالا مي رود خديجه را حال ديگرگون شد زناني كه بر گرد او بودند گفتند اي سيده ي عرب ترا چه مي شود.

فرمود مرا آگهي دهيد كه من بيدارم يا در خواب باشم گفتند همانا بيداري گفت اكنون به سوي معلي بنگريد تا چه مي بينيد گفتند نوري مي نگريم كه به آسمان بالا مي رود فرمود آن قبه و ديگر چيزها را ديدار كرديد گفتند نديديم گفت من قبه اي از ياقوت سرخ مي بينم كه سواري از آفتاب درخشنده تر در ميان آن قبه است و آن سوار محمد است كه بر پشت ناقه ي صهباي من سوار است.

گفتند آنچه تو مي گوئي پادشاهان عجم را به دست نشود محمد را كجا فراهم شود خديجه فرمود محمد از آن بزرگتر است و همچنان نظر بر راه مي داشت تا آن حضرت از درگاه معلي برآمد و فرشتگان با قبه به آسمان شدند و رسول خدا آهنگ

ص: 232

خانه ي خديجه كرد و چون به در خانه آمد كنيزكان بشارت قدم مباركش را به خديجه بردند خديجه با پاي برهنه از غرفه به زير آمد چون در بگشودند آن حضرت فرمود السلام عليكم يا اهل البيت خديجه گفت گوارا باد ترا سلامتي اي روشني چشم من رسول خدا فرمود بشارت باد ترا كه مال تو به سلامت رسيد خديجه گفت سلامتي شما از بهر من بشارتي كافي است و تو در نزد من گرامي تر از دنيا و هر چه در او است پس اين اشعار بسرود.

جاء الحبيب الذي اهواء من سفر

و الشمس قد اثرت في وجهه اثرا

عجبت للشمس من تقبيل و جنة

و الشمس لا ينبغي ان تدرك القمرا

حافظ گويد:

امروز مبارك است فالم

كافتاد نظر بر آن جمالم

الحمد خداي آسمان را

كاختر بدر آمد از وبالم

امروز بديدم آنچه دلخواست

از آنچه نخواست بد سگالم

استقبال خديجه از رسول خدا و مراجعت دادن او را به سوي قافله

چون خديجه با پاي برهنه براي استقبال رسول خدا به در سراي دويد و اشعار مذكوره بسرود گفت اي نور ديده كاروان را در كجا گذاشتي آن حضرت فرمود در حجفة گفت چه وقت از ايشان جدا شدي فرمود ساعتي بيش نباشد همانا خداوند متعال از بهر من زمين را در هم نورديد و راه را نزديك فرمود اين نيز بر عجب خديجه بيفزود و سرور او افزون گشت.

پس عرض كرد اي نور ديده خواهش دارم كه مراجعت فرمائي و با قافله تشريف بياوريد و از اين سخن قصد آن داشت كه آيا آن قبه دوباره فرود خواهد شد يا نه پس مقداري خوردني و مشكي از آب زمزم از بهر زاد آن حضرت مهيا كرد پس رسول

ص: 233

خدا راه برگرفت و خديجه از قفاي او همي نگران بود ناگاه ديد آن قبه باز شد و آن فرشتگان بازآمدند بدانسان كه از نخست بود بالجمله آن حضرت طي مسافت كرد تا به كاروان رسيد.

ميسره گفت اي سيد من مگر از رفتن به مكه باز ايستادي آن حضرت فرمود من رفتم و باز شدم ميسره عرض كرد مگر اين سخن از در مزاح باشد فرمود نه چنين است من به مكه رفتم و طواف كردم و خديجه را ديدار كردم اينك آب زمزم و نان خديجه است كه با من است ميسره در ميان كاروان ندا درداد كه اي مردمان محمد افزون از دو ساعت بيش نيست كه غائب شده است اينك چند روزه راه را پيموده از مكه توشه خديجه با خود آورده است اهل قافله تعجبها كردند ابوجهل گفت از ساحريهاي محمد عجب نباشد و روز ديگر كاروان به سوي مكه كوچ دادند و مردم مكه به استقبال كاروانيان بيرون شدند اما خديجه خويشان خود را پذيره آن حضرت ساخت و حكم داد تا در همه راهها عظمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را بداشتند و قرباني پيش كشيدند و آن حضرت راه به پايان رده در خانه ي خديجه فرود شد و خديجه از پس پرده جاي كرده و رسول خدا سود آن سفر را با وي بنمود و خديجه از اين بازرگاني سخت در عجب و پدر خود خويلد را مژده فرستاد آنگاه با ميسره گفت ترا در اين سفر از محمد چه مشاهده رفت.

ميسره عرض كرد كه كرامت آن حضرت از آن افزون است كه مرا طاقت باز نمودن آن باشد و لختي از قصه هاي آن سفر بازگفت و پيام فليق راهب را با خديجه گذاشت خديجه گفت خاموش باش اي ميسره كه شوق مرا به سوي محمد زياد كردي آنگاه خديجه ميسره و زن و فرزند او را آزاد ساخت و او را خلعت فاخر و دو شتر و دويست درهم سيم عطا فرمود آنگاه فرمود تا از عاج و آبنوس كرسي بنهادند كه هرگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم وارد شود بر آن كرسي بنشيند.

ص: 234

ورود رسول خدا به خانه ي خديجه و مكالمات ايشان

پس رسول خدا بيامد و بر آن كرسي قرار گرفت خديجة ديگر باره از سفر و سود تجارت پرسش نمود و گفت ديدار تو بر من مبارك افتاد و از روي شوق اين اشعار بسرود.

فلو انني امسيت في كل نعمة

و دامت لي الدنيا و ملك الاكاسرة

فما سويت عندي جناح بعوضة

اذا لم تكن عيني بعينك ناظرة

اگر بكوي تو باشد مرا مجال وصول

رسد ز دولت وصل تو كار من به حصول

مرا اميد وصال تو زنده مي دارد

وگرنه از غم هجرت نشسته زار ملول

پس خديجه گفت اي سيد من ترا در نزد من حق بشارتي است اگر فرمائي حاضر كنم آن حضرت فرمود من نخست عم خويش را ديدار كنم و باز آيم و از آن خانه به خانه ي ابوطالب درآمد و قصه هاي خويش را بگفت و فرمود اي عم من آنچه در اين سفر به دست كرده ام ترا باشد ابوطالب آن حضرت را در بركشيد جبين مباركش را بوسه داد و گفت مرا آرزوست كه از بهر تو در خور شرف و جلالت تو زني آورم پس از آنچه خديجه ترا به مژده دهد دو شتر از بهر تو خواهم خريد و از آن زر و سيم كه به دست شده است از بهر تو زني كابين كنم.

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود هر چه پسنده داري روا باشد و از آنجا سر و تن را شسته و خويشتن را خوشبو ساخته و جامه ي نيكو در بر كرده و به خانه خديجه آمد و خديجه از ديدار او شاد شد و با كمال شوق اين اشعار بسرود.

دني فرمي من قوس حاجبه سهما

فصادفني حتي قتلت به ظلما

و اسفر عن وجه و اسبل شعره

فبات يباهي البدر في ليلة ظلما

فلم ادر حتي زار من غير موعد

علي رغم واش ما احاط به علما

ص: 235

و علمني من طيب حسن حديثه

منادمة يستنطق الصخرة الصماء

تا كه ابروي ترا از مژگان ساخته اند

بهر صيد دل ما تير كمان ساخته اند

خال هندوي ترا آفت دلها كردند

چشم جادوگر تو غارت جان ساخته اند

روي زيباي ترا آينه ي جان كردند

واندر آن مردم چشم نگران ساخته اند

اي مصحف آيات الهي رويت

وي سلسله ي اهل ولايت مويت

سرچشمه ي زندگي لب دلجويت

محراب نماز عارفان ابرويت

بالجمله خديجه گفت اي سيد من بفرما اگر ترا حاجتي باشد البته مقرون به اجابت است رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از اين سخن سر به زير افكند جبين مباركش عرق نمود خديجه سخن بگردانيد گفت اين مال كه در نزد من داري چون اخذ فرمائي آن را به چه كاري خواهي زد فرمود عم من ابوطالب بر آن سر است كه از بهر من از هم خويشان من زني نكاح كند و نيز دو شتر از بهر كار سفر به دست كند خديجه گفت آيا راضي نيستي من از بهر تو زني خطبه كنم.

آن حضرت فرمود راضي باشم خديجه گفت زني از بهر تو مي دانم از قوم تو كه در جودت و جمال و عفت و كمال و طهارت از جمله ي زنان مكه بهتر و برتر است و در نسب با تو نزديك باشد و در كارها با تو ياور و معين و ناصر بود و از تو به قليلي راضي باشد اما او را دو عيب باشد نخست آنكه پيش از تو دو شوهر ديده و ديگر آنكه سالش از تو افزون باشد رسول خدا از اصغاي اين كلمات رخسار مباركش در عرق رفت و هيچ سخن نفرمود ديگر باره خديجه آن سخنان را بگفت و عرض كرد اي سيد من چرا پاسخ نگوئي سوگند با خداي كه تو محبوب مني و من در هيچ كار با تو مخالفت نكنم و از بذل مال در راه تو دريغ ندارم و اين اشعار بسرود.

يا سعدان جزت بواد العراك

بلغ قليبا ضاع مني هناك

و استفت غزلان الغلا سائلا

هل لا سير الحب منكم فكاك

ص: 236

و ان تري ركبا بوادي الحما

سائلهم عني و من لي بذاك

نعم سروا و استصحبو ناظري

و الان عيني تشتهي ان تراك

ما في من عضو و لا مفصل

الا و قد ركب منه هواك

عذبتني بالهجر بعد الجفا

يا سيدي ماذا جزاء بذاك

فاحكم بما شئت و ما ترتضي

فالقلب لا يرضيه الا رضاك

مشك از اشك بدوش مژه دارم شب و روز

دارم از عشق تو من منصب سقائي را

هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم

ذكر تو از زبان من فكر تو از خيال من

چون برود كه رفته است در رگ در مفاصلم

مشتغل توام چنان كز همه چيز غافلم

مفتكر توام چنان كز همه خلق غايبم

ما را ز آرزوي تو پرواي خواب نيست

سر جز به خاك كوي تو بردن صواب نيست

بالجمله رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در جواب خديجه فرمود اي دختر عم ترا ثروت و مالي فراوان است و من مردي فقير و بي سامانم مرا زني بايد كه در بضاعت چون من باشد تو امروز ملكه حجاز باشي و در خور ملوك هستي خديجه گفت اي سيد من اگر مال تو اندك است مال من بسيار است و من كه جان از تو دريغ ندارم چگونه از بذل مال رنجه شوم اينك من و آنچه مراست در تحت حكومت تو است و ترا به كعبه و صفا سوگند مي دهم كه ملتمس مرا پذيرفتار باش اين بگفت سيلاب اشكش به صورت روان گرديد و اين اشعار بگفت.

و الله ما هب نسيم الشمال

الا تذكرت ليالي الوصال

و لا اضامن نحوكم بارق

الا توهمت لطيف الخيال

احبابنا ما خطرت خطرة

منكم و من يا من جور الليال

رقوا و جودوا اعطفو و ارحموا

لا بدلي منكم علي كل حال

ص: 237

آن پيك نام ور كه رسيد از ديار دوست

آورد حرز جان ز خط مشكبار دوست

دل دادمش به مژده و خجلت همي برم

زان نقد كم عيار كه كردم نثار دوست

در سختي عشق اگر بميرم

من دل ز غم تو برنگيرم

بي شك دل ماه خور بگيرد

گر سوي فلك رسد نفيرم

خديجه عرض كرد هم اكنون برخيز و خويشان خود را بفرما تا به نزد پدر من شوند و مرا از بهر تو خواستگاري كنند و از كابين بزرگ بيم مكن كه من از مال خويشتن خواهم داد.

پس آن حضرت برخواسته به نزد ابوطالب آمده و ديگر اعمامش حاضر بود با ايشان فرمود برخيزيد و به خانه ي خويلد شده خديجه را از بهر من خواستگاري بنمائيد ايشان در جواب سخن نكردند بعد از زماني ابوطالب به سخن آمده گفت اي فرزند برادر خديجه را ملوك جهان خواستار شدند و سر به كس درنياورده و تو امروز مردي فقير باشي چگونه اين مقصود بر كنار آيد اگر از او سخن آشنائي شنيده باشيد همانا به مزاح باشد و ابولهب گفت اي پسر برادر خود را در دهن عرب ميفكن تو درخور خديجه نباشي عباس برخاست و با ابولهب عتاب كرد گفت همانا عظمت و جلالت محمد از همه كس افزون است و اگر خديجه مال بخواهد سوار مي شوم و بر ملوك جهان درآيم تا هر چه بخواهد فراهم آورم.

وارد شدن صفيه بنت عبدالمطلب بر خديجه براي تحقيق مطلب

اين وقت سخن بر آن نهادند كه خواهر خود صفيه را به خانه ي خديجه بفرستند و مطلب را كاملا تحقيق كنند.

پس صفيه به خانه ي خديجه درآمد و خديجه از قدوم او شاد شد و او را سخت گرامي بداشت و فرمان داد كه از بهر صفيه خوردني حاضر بنمايند صفيه گفت از بهر

ص: 238

طعام نيامدم مي خواهم بدانم آن كه شنيده ام از در صدق يا بر كذب باشد.

خديجه فرمود آنچه شنيدي صدق است همانا جلالت محمد را دانسته ام و مزاوجت و مصاحبت او را غنيمتي بزرگ مي دانم و كابين را نيز بر مال خويش بسته ام صفيه از اين سخن شادان و خندان شده گفت اي خديجه سوگند با خداي در حب محمد معذوري و تاكنون چشمي مانند نور محبوب تو نديده است و گوشي شيرين تر از كلام او نشنيده است پس صفيه اين اشعار بگفت.

الله اكبر كل الحسن في العرب

كم تحت غرة هذ البدر من عجب

قوامه تم ان مالت ذوائبه

من خلفه فهي تعنيه عن الادب

تبت يد الائمي فيه و حاسده

و ليس لي في سواه قط من ارب

پس خديجه او را خلعتي شايسته بداد صفيه شاد و خرم به سوي خانه مراجعت كرد و برادران را آگهي داد و گفت خديجه جلالت محمد را نزد خدا دانسته است برخيزيد و به خواستگاري نزد خويلد شويد ايشان همه شاد شدند جز ابولهب كه با آن حضرت كينه و حسد داشت بالجمله ابوطالب رسول خدا را جامه نيكو در بر كرد و شمشير هندي بر كمر او بستند و بر اسب تازي برنشانده اند و اعمام گرامش گرد او را گرفته همچنان او را به خانه ي خويلد درآوردند چون خويلد بني هاشم را نگريست برخاست و گفت مرحبا و اهلا و قدم ايشان را مبارك داشت.

ابوطالب فرمود اي خويلد ما از يك نژاديم و فرزندان يك پدريم اينك از بهر حاجتي به سوي تو آمديم و مي خواهيم در ميان مردي و زني زناشوئي افكنيم و پيوندي كنيم خويلد گفت آن زن كيست و آن مرد كدام است ابوطالب گفت آن مرد سيد ما محمد و آن زن دختر تو خديجه است خويلد چون اين كلمات را اصغا نمود رخسارش ديگرگون شد گفت سوگند با خداي كه شما از صناديد عرب و بزرگان زمانيد اما خديجه را در كار خويش عقل و كفايت از من بيش است و بسيار ديده ام كه ملوك قصد او را كردند و بي نيل مقصود بازشدند.

پس كار محمد چگونه شود كه مردي فقير و مسكين است حمزه چون اين بشنيد

ص: 239

برخاست و گفت لا تشاكل اليوم بالامس و لا تشاكل القمر بالشمس همانا مردي جاهل و گمراه بوده اي و از عقل بيگانه شده اي مگر نمي داني اگر محمد قصد ما كند ما را به هر چه دسترس است از او دريغ نداريم اين بگفت و برخاست و بني هاشم از آنجا بيرون شدند و هر كس به خانه ي خود مراجعت نمود اما اين خبر چون به خديجه رسيد سخت غمناك شد و فرمود پسر عم من ورقه را طلب كنيد.

وارد شدن ورقه بر خديجه و مكالمات ايشان در باب مزاوجت

پس ورقه بر خديجه وارد شد او را محزون يافت گفت اي خديجه ترا چه مي شود آثار حزن در تو نمودار است فرمود چرا محزون نباشد كسي كه مونسي ندارد و پرستاري از براي او نيست ورقه گفت گمانم چنين است كه شوهر خواهي كردن خديجه گفت چنين است ورقه گفت همانا ملوك جهان و صناديد عرب در طلب تو بسي رنج بردند و تحمل تعب كردند و تو سر به كس درنياوردي خديجه گفت نمي خواهم از مكه بيرون روم.

ورقه گفت هم در مكه جماعتي در طلب تو سعي كردند مثل عتبة و شيبة و عقبة بن ابي معيط و ابوجهل و صلت بن ابي يهاب و غير ايشان.

خديجه فرمود اين جماعت اهل ضلالت و جهالت باشند آيا غير اين جماعت كسي را مي داني ورقه گفت شنيده ام كه محمد بن عبدالله هم قدم پيش گذاشته است خديجه گفت اي پسر عم اگر در محمد عيبي داني بگو ورقه زماني سر به زير افكند پس سر برداشت و عرض كرد عيب محمد اين است اصله اصيل و فرعه طويل و طرفه كحيل و خلقه جميل و فضله عميم و جوده عظيم.

قمر تكامل في نهاية سعده

يحكي القضيب علي رشاقد قده

البدر يطلع من بياض جبينه

و الشمس تعزب في شقائق خده

حاز الكمال باسرها فكانما

حسن البريه كلها من عنده

ص: 240

خديجه فرمود همه از فضائل او سخن كني من خواهانم كه اگر او را عيبي باشد برشماري.

ورقه گفت عيب او اين است كه وجهه اقمر و جبينه ازهر و طرفه احور يعني سياه و ريحه ازكي من المسك الازفر و لفظه احلي من السكر و اذا مشي كانه البدر اذا بدر و الوبل اذا مطر خديجه گفت اي پسر عم مرا از عيب او آگهي ده تو همي فضائل او گوئي قال يا خديجه محمد مخلوق من الحسن الشامخ و النسب البازخ و هو احسن العالم سيرة و اصفاهم سريرة اذا مشي ينحدر من صبب شعره كالغيهب يعني تاريكي و وخده ازهر من الورد الاحمر و كلامه اعذب من الشهد و السكر.

الورد في خده و الدر في فيه

و البدر عن وجهه في الحسن يخكيه

اقول قول زليخا في عوازلها

فذلكن الذي لمتنني فيه

خديجه گفت چندانكه من عيب او جويم تو همي فضائل او را برشمري و مكارم اخلاق او را بازنمائي.

ورقه گفت اي خديجه من كيستم كه بتوانم فضل و جلالت محمد را وصف كنم و صفات پسنديده و اخلاق حميده او را شرح دهم پس اين اشعار بسرود.

لقد علمت كل القبائل و الملا

بان حبيب الله اطهرهم قلبا

و اصدق من في الارض قولا و موعدا

و افضل خلق الله كلهم قربا

خديجه گفت اي پسر عم من او را شناخته ام و جلالت قدر او را دانسته ام و جز او كسي را شوهر نگيرم ورقه گفت اگر انديشه تو اين است شاد باش كه عنقريب محمد به درجه ي رسالت ارتقا جويد و پادشاه مغرب و مشرق عالم گردد و اكنون مرا چه عطا كني كه هم امشب ترا به نكاح او درآورم خديجه گفت اينك مال من همه در پيش چشم تو است هر چه خواهي برگير ورقه گفت من از مال اين جهان نمي خواهم بلكه همي خواهم كه محمد در قيامت مرا شفاعت نمايد زيرا كه نجاة آن جهان جز به تصديق رسالت او و شفاعت او به دست نشود خديجه فرمود من ضامن باشم كه آن حضرت شفاعت تو بنمايد.

ص: 241

پس ورقه بيرون شد و به سراي خويلد درآمد و با او گفت چه در حق خويش انديشيدي و خود را به دست خويشتن به هلاكت افكندي خويلد گفت چه كرده ام ورقه گفت اينك دلهاي پسران عبدالمطلب را در كين خود چون ديگ جوشان ساختي و پسر برادر ايشان را حقير شمرده اي و رد سؤال ايشان كرده اي خويلد گفت اي پسر برادر جلالت قدر محمد بر همه كس روشن باشد اما چكنم اگر پذيرفتار اين سخن بشوم بزرگان عرب را كه از اين آرزو بازداشته ام با من كينه ورزند ديگر اينكه خديجه با اين سخن هم داستان نشود ورقه گفت مردم عرب بزرگواري محمد را دانسته اند و از اين در با تو سخن نتوانند كرد و خديجه نيز او را شناخته و دل در هواي او باخته اكنون برخيز و خاطر بني هاشم را از كين بپرداز (لا سيما حمزه اسد باسل القضاء المحتوم لا يصده عنك صاد و لا يرده عنك راد):

پس ورقه با خويلد به در خانه ابوطالب آمدند و گوش فراداشتند شنيدند حمزه با رسول خدا مي گويد اي قرة العين سوگند با خداي كه اگر فرمائي هم اكنون روم و سر خويلد را بياورم خويلد با ورقه گفت مي شنوي حمزه چه مي گويد ورقه گفت تو بشنو خويلد گفت بگذار من برگردم چه آنكه خوف دارم چون حمزه مرا بنگرد سر از بدن من برگيرد ورقه گفت ضمانت اين كار بر من بيم مكن چه آنكه ايشان مردمي نباشند كه چون به ايشان وارد شوي كسي را رنجه كنند اكنون نگران باش تا من چه گويم پس در بكوفت در اين وقت رسول خدا فرمود اي اعمام من اينك خويلد با ورقه بر در سراي رخصت مي طلبند كه بر شما وارد بشوند در حال حمزه برخاست و در بگشود و ايشان را درآورد هر دو تن ندا برداشتند و گفتند (نعمتم صباحا و مسائا و كفيتم شر الاعداء يا اولاد زمزم و صفا) ابوطالب او را به خير جواب گفت اما حمزه فرمود آن كس كه از قرابت ما دوري جويد ما جواب او را به خير نگوئيم.

خويلد عرض كرد كه شما خود مي دانيد كه خديجه به حذافت عقل ممتاز است و من به ضمير او دانا نبودم اكنون كه دانستم او دل به سوي شما دارد از در عذر آمده ام و خواستارم از آنچه رفته ديگر سخن نگوئيد و عذر مرا پذيرفتار شويد و اين اشعار بگفت.

ص: 242

عودوني الوصال فالوصل عذب

و ارحموا فالفراق و الهجر صعب

زعموا حين عاينوا ان جرمي

فرط حب لهم و ما ذاك ذنب

لاوحق الخضوع عند التلاقي

ما جرا من يحب الا يحب

حمزه گفت اي خويلد تو نزد ما گرامي باشي اما روا نباشد چون ما با تو نزديك شويم تو ما را دور بداري ورقه گفت ما محمد را سخت دوست مي داريم و با سخن شما هم داستانيم اما نيكو آنست كه فردا در نزد بزرگان عرب اين خطبه بشود تا حاضر و غائب بدانند حمزه فرمود چنين باشد.

پس ورقه فرمود خويلد را زباني نباشد كه مرضي عرب گردد من مي خواهم كه او مرا در كار خديجه وكيل كند خويلد گفت وكيل باشي ورقه گفت اين سخن را در نزد كعبه اقرار كن آنجا كه صناديد عرب مجتمع باشند پس جملگي برخواستند به در كعبه آمدند در حالي كه بزرگان عرب و صناديد قريش جمع آمدند پس ورقه فرياد برداشت و گفت نعمتم صباحا يا سكان الحرم ايشان گفتند اهلا و سهلا يا ابا البيان پس گفت اي بزرگان قريش آيا خديجه چگونه او را شناخته ايد گفتند در عرب و عجم نظير او نتوان يافت گفت رواست كه او بي شوهر زيست كند گفتند كه ملوك جهان در طلب او شدند و سر به كس درنياورد و مخطوبه ي كس نگرديد ورقه گفت اكنون او را با يكي از سادات قريش در زناشوئي رغبتي افتاده و خويلد مرا وكيل كرده او را مخطوبه كنم اينك اقرار خويلد را گوش داريد و فردا در خانه ي خديجه حاضر شويد مردمان گفتند نيكوكاري باشد و خويلد اقرار كرد كه من كار خديجه را از خود برداشتم و بر ورقه گذاشتم پس ورقه از آنجا بيرون شد و به سراي خديجه آمد و گفت كار از دست خويلد بيرون شد اكنون خانه خويش را آراسته كن كه فردا بزرگان عرب انجمن شوند و من ترا به محمد خواهم داد خديجه شاد گشت و خلعتي كه پانصد دينار بها داشت ورقه را عطا كرد ورقه گفت من از اينكار كه كردم جز شفاعت محمد نخواهم و چشم بر اشياء اين جهان ندارم خديجه فرمود نيز آن هم از بهر تو خواهد بود آنگاه فرمان داد تا سراي او را آراسته كردند و مائده آماده نمودند و از هر خوردني و خورش مهيا كردند و هشتاد غلام و كنيز از بهر خدمت مجلس برگماشت

ص: 243

كيفيت عروسي خديجه ي كبري

بالجمله ورقه از آنجا به سراي ابوطالب عليه السلام آمد و صورت حال را بگفت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود لا انسي الله لك يا ورقة و جزاك فوق صنيعك معنا ابوطالب فرمود اكنون دانستم كه كار برادرزاده ي من به سامان شود و با برادران به كار وليمه ي زفاف پرداختند در اين وقت عرش و كرسي به اهتزاز درآمد و فرشتگان سجده ي شكر گذاشتند و خداوند متعال جبرئيل را فرمود تا رايت حمد را بر بام كعبه افراشته داشت و هر كوه در مكه بود سر بركشيد و زمين مكه بر خود بباليد و شرف مكه از عرش اعظم برگذشت و روز ديگر اكابر قريش در سراي خديجه درآمدند و ابوجهل چون به مجلس درآمد قصد آن كرسي كرد كه از همه بهتر بود و آن را براي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مهيا كرده بودند ميسره فرمود آن را بگذار و جاي خويشتن گير در اين هنگام خبر رسيدن بني هاشم برسيد و مردم انجمن از بهر پذيره بيرون شدند و اولاد عبدالمطلب را ديدند كه در اطراف آن حضرت همي عبور كنند و حمزه با شمشير كشيده از پيش روي ايشان همي آيد و گويد.

يا اهل مكه الزموا الادب و قللوا الكلام و انهزوا علي الاقدام و دعوا الكبر فانه قد جائكم صاحب الزمان محمد المختار من الملك الجبار المتوج بالانوار صاحب الهيبة و الوقار)

پس آن حضرت چون آفتاب درخشان طالع گشت و دستاري سياه بر سر داشت و پيراهن عبدالمطلب در بر و برد الياس بر دوش افكند و نعلين شيث در پاي و عصاي ابراهيم خليل بر كف و انگشتري از عقيق سرخ در دست و اعمامش بر گرد او بودند مردمان از هر سو به تماشاي جمال او مي تاختند پس آن حضرت به مجلس درآمد و اكابر و اشراف جنبش كرده آن حضرت را بر همان كرسي بزرگ جاي دادند اما ابوجهل تعظيم حضرت ننمود و از جاي جنبش نكرد حمزه چون اين بديد مانند شير آشفته بدويد و كمرش را گرفت و گفت برخيز كه هرگز از مصائب سلامت نباشي ابوجهل در خشم شد

ص: 244

دست به شمشير برد حمزه او را مجال نگذاشت و دست او را گرفت چنان فشار داد كه خون از بن ناخن او روان گشت بزرگان قريش پيش شدند و ملتمس گشته حمزه را آرام دادند و آن آتش فتنه را بنشاندند.

پس ابوطالب عليه السلام آغاز خطبه كرد و فرمود (الحمد لله رب هذا البيت الذي جعلنا من زرع ابراهيم و ذرية اسماعيل و انزلنا حرما آمنا و جعلنا الحكام علي الناس و بارك لنا في بلدنا الذي نحن فيه ثم اين اخي هذا لا يوزن برجل من قريش الارجح به و لا يقاس به رجل الاعظم عنه و لا عدل له في الخلق و ان كان مقلا في المال فان المال رفد حائل و ظل زائل و له في خديجه رغبة و لها فيه رغبة و لقد جئسنا لنخطبها برضاها و امرها و المهر علي في مالي الذي سئلتموه عاجلة و آجلة و له رب هذا البيت حظ عظيم و دين شايع و راي كامل.

چون ابوطالب اين خطبه را به پايان رسانيد خاموش گشت و با اينكه ورقه از علماي شريعت عيسي بود چون آغاز پاسخ نهاد و اضطرابي در سخن او پديد شد و از جواب ابوطالب عاجز شد خديجه چون اين بديد خود به سخن آمد گفت اي پسر عم هر چند در اين مقام نيكوتر آن باشد كه تو سخن كني اما در كار من بيش از من سلطنت نداري.

پس بانگ برداشت كه تزويج كردم به تو اي محمد نفس خود را و مهر من از مال من است بفرما تا عمت وليمه از بهر زفاف بنمايند و هر وقت خواهي به نزد زن خود درآي ابوطالب گفت اي گروه گواه باشيد كه او خود را به محمد تزويج كرد و كابين خويش را خود ضامن گشت يكي از مردم قريش گفت سخت عجب است كه زنان در راه مردان ضمانت مهر خويش كنند ابوطالب در غضب شد و برخاست و چون او را غضب آمدي تمامت قريش از غضب او در بيم شدي پس بفرمود اگر شوهران مانند برادرزاده ي من باشد زنان بزرگتر كابين و به گران تر بها طلب ايشان بنمايند و اگر مانند شما باشند كابين گران از ايشان خواهند خواست القصه خديجه عليهاالسلام را به چهارصد دينار طلا كابين بستند در آن وقت عبدالله بن غنم كه يكي از مردم قريش بود به تهنيت اين اشعار بگفت.

ص: 245

هنيئا مرئيا يا خديجد قد جرت

لك الطير فيما كان منك باسعد

تزوجت من خير البرية كلها

و من ذا الذي في الناس مثل محمد

به بشر البران عيسي بن مريم

و موسي بن عمران فياقرب موعد

اقرت به الكتاب قدما بانه

رسول من البطحئا هاد و مهتد

و خديجه كبري اشعار شورانگيز بسيار گفته و شعراء بني هاشم در انشاء قصيده چندانكه توانسته اند خودداري نكردند اين چند شعر فارسي ذيل از شيخ سعدي مناسب است.

ماه فرو ماند از جمال محمد

سرو نرويد به اعتدال محمد

قدر فلك را كمال منزلتي نيست

در نظر قدر با كمال محمد

وعده ي ديدار هر كسي به قيامت

ليلة الاسري شب وصال محمد

آدم و نوح خليل و موسي عيسي

آمده مجموع در ظلال محمد

عرصه ي دنيا مجال همت او نيست

روز قيامت مگر مجال محمد

وان همه پيرايه بسته جنت فردوس

گو كه قبولش كند بلال محمد

همچه زمين خواهد آسمان كه بيفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

شايد اگر آفتاب و ماه نتابد

پيش دو ابروي چون هلال محمد

چشم مرا گر به خواب ديد جمالش

خواب نگيرد مگر خيال محمد

دلم آشفته ي روي محمد

سراسر كشته ي كوي محمد

شدم واقف ز سر قاب قوسين

چه ديدم طاق ابروي محمد

گل رويش چه ياد آرم به خاطر

شوم سرمست از بوي محمد

تمام انبياء از شوق ديدار

نظر انداخته سوي محمد

عزيز مصر با حسن و ملاحت

غلام خال هندي محمد

هزاران لشكر از دلهاي عشاق

اسير تار گيسوي محمد

معطر گشته بزم هشت جنت

ز عطر نفحه خوي محمد

ص: 246

زلال سلسبيل و نهر و تسنيم

روان گرديده از جوي محمد

گسسته بت پرستان تار زنار

چه بشنيدند ياهوي محمد

سر خود را بتان بر خاك سودند

ز سحر چشم جادوي محمد

در اين وقت مردمان همي شنيدند كه از آسمان ندائي در رسيد كه ان الله تعالي زوج الطاهرة بالطاهر الصادق پس حجاب مرتفع گشت و حوريان به دست خويش طيب بر آن مجلس نثار كردند و همي گفتند هذا من طيب.

محمد در اين وقت بنا بر قول جماعتي از مورخين بيست و هشت سال از سن خديجه گذشته بود كيف كان چون از كار خطبه بپرداختند مردمان هر كس به سراي خويش شد و رسول خدا به خانه ي ابوطالب آمد و زنان قريش و نسوان بني عبدالمطلب و بني هاشم در خانه ي خديجه انجمن شدند و شادي كنان همي دف كوفتند در اين هنگام خديجه چهار صد دينار از مهر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرستاد و خلعتي نيز از بهر ابوطالب و عباس انفاذ داشت و پيام داد كه اين زر كابين من است به سوي پدر من خويلد فرستيد پس ابوطالب و عباس آن خلعت در بركردند و آن زر به نزد خويلد آوردند پس خويلد به خانه خديجه آمد و گفت اي فرزند چرا جهاز خويش نكني اينك مهر تو است كه از بهر من آورده اند.

ابوجهل چون اين بشنيد در ميان مردم بپاي شد و گفت آگاه باشيد كه زر كابين خديجه خود به سوي محمد فرستاده اين خبر را به ابوطالب بردند آن حضرت شمشير در ميان استوار كرد و به ابطح آمد و فرمود اي مردم عرب شنيده ام جوينده اي عيب ما جست پس اگر زنان حق ما بر خويشتن نهند اين عيب نباشد بلكه تحف و هدايا سزاوار محمد است و از آن سوي خديجه شنيد كه بعضي از زنان عرب او را در تزويج با محمد شنعت كنند پس انجمني كرد و ايشان را دعوت نمود و گفت اي زنان عرب شنيده ام شوهران شما مرا عيب كنند كه چرا سر به محمد درآوردم اكنون از شما پرسش مي كنم كه اگر مانند محمد در جمال و كمال و نيكوئي اخلاق و پسنديده گي خصال و فضل و شرافت حسب و نسب پسنديده تر از محمد در بطن مكه و ميان عرب گمان داريد مرا بنمائيد و ايشان خاموش بودند چه همانند او را نتوانستند به دست

ص: 247

كنند پس روي با ورقه كرد و فرمود با محمد بگوي كه غلامان و كنيزان و آنچه مرا در دست است به جملگي ترا هبه كردم هرگونه تصرفي كني روا باشد پس ورقه به نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمد و پيغام خديجه را بگذاشت و شب سيم چناچه قانون عرب بود اعمام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به خانه ي خديجه درآمدند و عباس بن عبدالمطلب اين اشعار بسرود.

ابشروا بالمواهب يا آل فهر و غالب

افخر و يا لقومنا بالثناء الرغائب

شاع في الناس فضلكم و علا في المراتب

قد فخرتم باحمد زين كل الاطائب

فهو كالبدر نوره مشرقا غير غائب

قد ظفرت خديجة بجليل المواهب

بفتي هاشمي الذي ماله من مناسب

جمع الله شملكم فهو رب المطالب

احمد سيد الوري خير ماش و راكب

فعليه الصلوة ما سارعيس و راكب

پس خديجه زبان برگشاد و لختي از فضائل و جلالت قدر رسول خدا را بيان كرد و از آن پس گوسفندان بسيار به نزد ابوطالب فرستاد تا جمله را ذبح كرد و سه روز تمامت مردم مكه را وليمه داد و اعمام آن حضرت در آن جشنگاه دامن بر زده خدمت مي كردند از پس آن خديجه كس به طائف فرستاد و مردم زرگر و اهل صنعت بياورد و كار حلي و حلل را كه در زفاف بايستي بوده باشد راست كرد و شمعها بر مثال درختان معطر به عنبر بساخت و تمثالها از مشك و عنبر بكرد و بسيار كارهاي بديع برآورد و از براي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرشي از ديباج و خز بر تختي از عاج و آبنوس بگسترد و آن تخت را به صفايح ذهب مرصع گردانيد بالجمله شش ماه در ادوات زفاف رنج برد تا كار بر مراد كرد آنگاه كنيزكان خود را جامهاي حرير گوناگون در بر كرد و از گردن ايشان قلائد زرين درآويخت و در گيسوهاي ايشان رشته هاي مرواريد و مرجان بربست و خدا مرا حكم داد تا طبقهاي طيب و عنبر برگرفتند و بخور عود و مشك كردند و مروحها كه با ذهب و فضة پيراسته بودند به دست كردند و يك طائفة شمعها برگرفتند و گروهي دف بر كف گرفتند و بسيار شمعها در ميان سراي بر پا كردند كه هر يك به اندازه ي نخلي بود آنگاه زنان مكه خورد و بزرگ دعوت فرمود و از بهر اعمام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مجلس ديگر تهيه نمود آنگاه به نزد ابوطالب فرستاد كه

ص: 248

در هنگام زفاف فراز است پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دستاري حمراء بر سر بسته و جامه از قباط مصري در بر نمود و غلامان بني هاشم هر يك شمعي و چراغي بگرفتند و مردم در شعاب مكه انبوه شدند و همي بدان حضرت نگران بودند و نور مباركش از زير جامه و جبين در لمعان بود.

بالجمله آن حضرت با فرزندان عبدالمطلب به سراي خديجه درآمد و بدان مجلس كه خديجه از بهرش كرده بود در رفت و قرار گرفت در اين وقت خديجه خواست تا خويشتن را بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ظاهر نمايد جامه ي نيكو در بر نمود و تاجي از طلاي سرخ كه مرصع به در و گوهر بود بر سر بست و خلخالها از ذهب خالص كه با فيروزه زينت كرده بودند در ساق داشت و قلايد بسيار از زمرد و ياقوت بر گردن بربست و بر رسول خداي برگذشت و زنان دفها بكوفتند آنگاه از بهر جلوه ي ثاني دختران عبدالمطلب به نزد خديجه شدند و نوري از ديدار او تابنده ديدند كه هرگز مشاهده نرفته بود و اين از فضل رسول خدا ظاهر گشت و خديجه زني تمام بالا و سفيد و فربه بود كه بدان نيكوئي در عرب و عجم نظير نداشت در اين نوبت جامه ي زرتاري مرصع به جواهر احمر و اخضر و اصفر و ديگر الوان در بر كرد و بر رسول خدا برآمد و صفيه دختر عبدالمطلب در پيش روي او همي رفت و انشاء اين ابيات بنمود و زنان دفها همي كوفتند و در شعر با او مساعدت مي كردند ظاهرا نصف بيت اول را زنها تكرار مي كردند.

جاء السرور مع الفرح

و مضي النحوس مع الترح

لو ان يوازن احمد

بالخلق كلهم رجح

هذا النبي محمد

لقريش امر قد وضح

بمحمد المذكور في

كل المفاوز و البطح

ثم السعود لاحمد

ما في مدائحه كلح

انوار ناقدا قبلت

و الحال فنياقد نجح

و لقد بدامن فضله

و السعد عنه ما برح

صلو عليه تسعدوا

و الله عنكم قد صفح

ص: 249

پس خديجه درآمد و در مقابل رسول خدا وقوف يافت زنان آن تاج كه بر سر او بود برگرفتند و بر سر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نهادند و دفها بنواختند و با خديجه بگفتند بدان رسيدي كه هيچ يك از زنان عرب و عجم نرسيد فهنيئا لك.

پس در جلوه ي سوم خديجه جامه اصفر در بر كرد و به جواهر گوناگون پيرايه ساخت و تاجي مرصع به جواهر شاداب بر سر نهاد كه از لمعان آن ياقوت كه در ميان داشت تمامت آن موضع و مسكن روشن شد و همچنان صفيه در پيش روي او همي رفت و اين اشعار را انشا مي نمود.

اخذ الشوق موثقات الفؤادي

و الفت السهاد بعد الرقاد

فليالي التقي بنور التداني

مشرقات خلاف طول البعاد

فزت بالفتح يا خديجة ان

نلت من مصطفي عظيم الوداد

فغدا شكره علي الناس فرضا

شاملا كل حاضرتم بساد

كبر الناس و الملائك جمعا

جبرئيل لدي السمأ ينادي

فزت يا احمد بكل الاماني

فنحي الله عنك اهل ألعناد

فعليك السلام ما سرت العيس

و حطت لثفلها في البلاد

در اين نوبت خديجه نزد رسول خدا بنشست و نسوان عرب به جملگي بيرون شدند و مادام كه خديجه در سراي رسول خدا بود پاس حشمت او بداشت و زني ديگر در سراي نياورد.

بعثت رسول خدا و تسليت دادن خديجه آن حضرت را

مكشوف باد كه چون خديجه كبري آيات عجيبه از رسول خدا قبل البعثه ديده بود ايمان به آن حضرت آورده بود و قبل البعثة تصديق آن حضرت نموده بود تا حدي كه هنگام بعثت خديجه ي كبري همي آن حضرت را تسلي مي داد روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند اي خديجة شخصي را مي نگرم كه پاي در زمين و سر به آسمان دارد آيا تو او را نگران باشي خديجه عرض كرد كه من او را مشاهده نكنم.

ص: 250

پس بيامد در نزد رسول خدا بنشست و عرض كرد اكنون او را نگراني فرمود بلي خديجة سر خود برهنه نمود و عرض كرد اكنون او را نگراني فرمود نه از نظرم غائب گرديد خديجه عرض كرد مژده باد ترا كه اين فرشته خدا است چه اگر ديو بودي از سر برهنه ي من پرهيز نكردي اكنون رخصت مي دهي كه به نزد پسر عم خود ورقه بروم حضرت فرمود روا باشد خديجه به نزد ورقه آمد و آنچه ديده بود بيان كرد ورقه گفت:

(قدوس قدوس و الذي نفس ورقه بيده يا خديجه لقد جائه الناموس الاكبر الذي كان ياتي موسي و انه لنبي هذه الامة) و قصيده ي چند در مدح آن حضرت انشا نمود اين چند بيت ذيل از آن قصيده است.

فان يك حقا يا خديجة فاعلمي

حديثك ايانا فاحمد مرسل

و جبريل ياتيه و ميكال معهما

من الله وحي بشرح الصدر منزل

يفوز به من فاز عزا لدينه

و يشقي به الغاوي الشقي المضلل

فريقان منهم فرقة في جنانه

و اخري باغلال الجحيم يغلل

پس خديجه شاد خاطر از نزد ورقه بيرون شد و عداس راهب را كه آن هنگام كه در مكه بود نيز دريافت و اين قصه با او گفت و هم از او آن جواب يافت كه از ورقه اصغا نمود.

پس به خانه درآمد و آن حضرت را نگريست كه نوري درخشان در جبهه او متلألأ بود عرض كرد اين چه نور است كه من در جبهه شما مشاهده مي كنم رسول خدا فرمود اين نور پيغمبري است بگو لا اله الا الله محمد رسول الله خديجه گفت كه من سالها است شما را شناخته ام كه رسول خدائي و شهادت به رسالت آن حضرت داد پس آن حضرت فرمود زملوني زملوني و به روايتي فرمود دثروني دثروني يعني مرا بپوشانيد و بخفت و چيزي او پوشانيدند تا اينكه خوف و حراس او اندك شد پس با خديجه فرمود.

(خشيت علي نفسي فقالت خديجة لا تخف فان ربك لا يريد بك الاخير الانك تقري الضيف و تصدق الحديث و تؤدي الامانة و تعين الناس علي النوائب و تود اليتيم و تحن الي الغريب و تحسن الخلق).

ص: 251

يعني يا رسول الله بيم مكن كه خدا جز خير از بهر تو نخواهد زيرا كه شما مهمان دوست و راست گوي باشي و امان گذاري و ياري دهنده ي درماندگاني و نيكو كننده با غريباني و نيكو خوي هستي و اين جمله بعد از نزول جبرئيل بود.

و حاصل اين روايت اين است كه در سال شش هزار و دويست و سه سال بعد از هبوط آدم ابوالبشر عليه السلام در بيست و هفتم رجب كه مطابق بود در آن سال با نوروز عجم رسول خدا مبعوث گرديد و اين چنان بود كه در همان روز آن حضرت در ابطح تكيه بر دست مبارك خود كرده بود و بخفته و علي عليه السلام در طرف راست و جعفر در طرف چپ و حمزه از جانب پاي آن حضرت خفته بودند ناگاه آواز بال جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل برآمد رسول خدا از خواب بيدار شد و دهشتي يافت و شنيد كه اسرافيل با جبرئيل گويد كه به سوي كدام يك از اين چهار نفر مبعوث شده ايم جبرئيل به سوي آن حضرت اشارت كرد كه به سوي او آمديم و او محمد نام دارد و اشرف پيغمبران است و آنكه در جانب راست اوست وصي او علي بن ابي طالب است و او اشرف اوصيا است و آنكه در طرف چپ او است جعفر پسر ابوطالب و او طيار است كه در بهشت با دو بال رنگين پرواز خواهد كرد و آن ديگر حمزه ي سيدالشهداء است كه در قيامت سيد شهيدان خواهد بود بالجمله عظمت جبرئيل اطراف آسمان را فرو گرفت و اطراف زمين را پر كرد پس دست فرابرد و بازوي آن حضرت را گرفت و گفت بخوان رسول خدا فرمود چه بخوانم كه ندانم چيزي خواند جبرئيل آن حضرت را در بر كشيد و فشار داد و گفت بخوان (اقرأ باسم ربك الذي خلق خلق الانسان من علق اقرأ و ربك الاكرم الذي علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم).

رسول خدا اين جمله بخواند و تبليغ رسالت نموده مراجعت كرد در مرتبه ثاني با هفتاد هزار تن فرشته نازل شد و ميكائيل با هفتاد هزار تن ملك به زير آمد و كرسي عزت و كرامت بياوردند و آن كرسي از ياقوت سرخ بود و يك پايه از زبرجد و يك پايه از مرواريد داشت آنگاه تاج نبوت بر سرش نهادند و لواي حمد به دستش دادند و گفتند بدين كرسي برآي و حمد خداي بگذار.

پس رسول خدا بر آن كرسي بالا رفت و حمد خداوند متعال به جاي آورده در

ص: 252

اين هنگام فرشتگان باز شدند و رسول خدا از كوه حرا به زير آمد و نوار جلالش چنانش فرو گرفته بود كه هيچ كس را امكان نظر بر او نبود و بر هر گياه و درخت كه مي گشت به زبان فصيح مي گفت السلام عليك يا نبي الله السلام عليك يا رسول الله و گويند كه آن حضرت جبرئيل را بدان صورت ديد كه پاها بر زمين و سر بر آسمان داشت و بالهاي خويش را بگسترد چنانكه از مشرق تا مغرب را فرا گرفته بود و در ميان هر دو چشمش نوشته بود لا اله الا الله محمد رسول الله چون آن حضرت بر او نگريست بترسيد (فقال من انت رحمك الله فاني لم ار شيئا قط اعظم منك خلقا و لا احسن منك وجها فقال جبرائيل انا روح الامين المنزل الي جميع النبيين و المرسلين)

پس رسول خدا اين راز را با خديجه در ميان نهاد خديجه اين حكايت را به ورقه پسر عم خود برد و او بشارت داد كه اين ناموس اكبر جبرئيل است و اين اشعار بسرود.

و ان ابن عبدالله احمد مرسل

الي كل من ضمت عليه الاباطح

و ظني به ان سوف يبعث صادقا

كما ارسل العبد ان نوح و صالح

و موسي و ابراهيم حتي يري له

بهاء و منشور من الذكر واضح

پس روز ديگر ورقه در طواف خانه ي كعبه درك خدمت رسول خدا نمود با حضرت عرض كرد كه قسم به خداي كه تو پيغمبر اين امت باشي و زود باشد كه به قتال و جهاد مامور شوي كاش من زنده بودم و ترا همي نصرت كردمي پس پيش آمد و سر آن حضرت را بوسه داد و به آن حضرت ايمان آورد و در آن هنگام ورقه پير و نابينا بود پس از چند روزي وداع جهان گفت و اين سخن از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در حق اوست كه فرمود لقد رايت القس في الجنة عليه يثاب خضر لانه آمن بي و صدقني و مقصود آن حضرت از قس ورقه بود چه قسيس و قس عالم نصارا را گويند و او از علماي نصاري بود و در ايمان به رسول خدا از همه ي مردم مكه سبقت گرفت.

ص: 253

سلام آوردن جبرئيل از جانب حق تعالي براي خديجه

از اين پيش ياد كرديم كه جبرئيل به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عرض كرد هرگاه از سدرة المنتهي مي آيم به سوي شما خطاب مي رسد كه سلام ما را به خديجه برسان.

و چون رسول خدا دعوت خود را آشكار نمود بعد از آنكه سه سال مردم را در پنهاني دعوت مي نمود كفار قريش در خصمي او يكدل و يك جهت شدند و ابوطالب و حمزة و أميرالمؤمنين عليهم السلام و خديجه در نصرت پيغمبر از پاي ننشستند يك روز در ايام حج چنان افتاد كه آن حضرت به كوه صفا رفت و به آواز بلند ندا كرد ايها الناس من رسول پروردگارم مردم از اطراف بر او نظر مي كردند و تعجب مي نمودند پس آن حضرت از كوه صفا سرازير شد و به كوه مروه برآمد و سه نوبت بدين گونه ندا درداد و سفهاي قريش در خشم شدند و هر كس سنگي برداشت و بدويد و ابوجهل سنگي بر آن حضرت پرانيد چنانكه بر پيشاني مباركش آمده بشكست و خون بدويد رسول خدا از آنجا به كوه ابوقيس برفت و در موضعي كه امروز او را متكي گويند تكيه كرد و مشركين در فحص حال آن حضرت بودند اما از آن سوي كسي به نزد أميرالمؤمنين عليه السلام آمد و گفت محمد كشته شد حضرت امير بگريست و به نزد خديجه آمد و فرمود كه مي گويند مشركان پيغمر را سنگ باران كردند خديجه صدا به گريه بلند كرد پس آب و طعامي برداشتند و به طلب رسول خدا بيرون شتافتند و علي در شعاب جبال شد و همي فرياد كرد كه يا رسول الله در كجا گرسنه ماندي و مرا با خود نبردي و خديجه به طرف وادي همي رفت و بانگ برداشت كه پيغمبر برگزيده را به من بنمائيد در اين هنگام جبرئيل بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرود شد آن حضرت بگريست و فرمود ببين اي برادر جبرئيل كه قوم من با من چه كردند سخن مرا به كذب نسبت دادند و پيشاني مرا شكسته اند جبرئيل آن حضرت را بگرفت و بر فراز كوهش بداشت و فرشي ياقوتين از بهشت بياورد و در زير پاي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بگسترانيد چنانكه از شعاع آن بساط كوهستان مكه روشن شد و عرض كرد يا رسول الله اگر كرامت خود را نزد خداوند

ص: 254

متعال مي خواهي بداني اين درخت را طلب كن.

پس پيغمبر آن درخت را كه پديدار بود طلب كرد بيامد و آن حضرت را سجده كرد و چون فرمود باز شو باز شد در اين وقت اسماعيل كه ملك موكل آسمان و ماه بود فرود شد و عرض كرد السلام عليك يا رسول الله اگر فرمائي ستارگان را بر اين قوم كافر ببارم تا جملگي بسوزند از پس او ملك آفتاب آمد و گفت اگر فرمائي آفتاب را بر سر ايشان فرود آورم تا سوخته گردند آنگاه ملك زمين آمد كه اگر گوئي زمين را فرمايم تا ايشان را فرو برد آنگاه ملك موكل به كوهها آمد و گفت اگر حكم دهي كوهها را بر سر ايشان بگردانم آنگاه ملك بحار آمد و گفت اگر فرمائي ديار ايشان را به دريا غرق كنم.

آن حضرت روي خويش به سوي آسمان كرد و فرمود من براي عذاب مبعوث نشدم بلكه من رحمت عالميانم مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانند.

پس جبرئيل عرض كرد كه خديجه را نگران باش كه از گريه ي او ملائكة به گريه درآمدند او را به سوي خود طلب كن و سلام من بدو برسان و بگوي خداي ترا سلام مي رساند و بشارت ده او را كه در بهشت ترا خانه اي از مرواريد است كه به نور زينت كرده اند و در آنجا بانگ وحشت آميز و رنج و تعبي نيست.

پس پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم علي و خديجه را طلب كرد در آن وقت همي از روي مباركش خون مي دويد و نمي گذاشت آن خون به زمين برود خديجه گفت بابي انت و امي چرا نمي گذاري اين خون به زمين برود فرمود مي ترسم كه خداي بر اهل زمين غضب بنمايد پس آن حضرت را بيگاه به خانه آوردند و سنگي بزرگ بر فراز خانه تعبيه كرده بودند چون مشركان بدانستند كه آن حضرت به سوي خانه شده گرد خانه را فرو گرفتند و سنگ باران كردند و هر سنگ كه به بام خانه مي آمد و آن سنگ كه بر فراز خانه تعبية كرده بودند مانع از آسيب بود و هر چه كه از پيش رو مي رسيد علي و خديجه عليهماالسلام خويشتن را سپر آن حضرت مي داشتند عاقبت الامر خديجه گفت اي مردم قريش شرمنده نمي شويد كه خانه ي زني را سنگ باران مي كنيد كه نجيب ترين قوم شما

ص: 255

است و از خداي احتراز نمي كنيد.

پس مشركان به خانه هاي خويش باز شدند و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پيغام جبرئيل را به خديجه رسانيد خديجه گفت ان الله هو السلام و منه السلام و علي جبرئيل السلام و عليك يا رسول الله السلام و رحمة الله و بركاته و علي من سمع السلام الا الشيطان و اين از كمال فهم خديجه بود كه نگفت و علي الله السلام چنانكه بعضي از صحابه در تشهد گفته اند السلام علي الله پيغمبر نهي كرد و فرمود خداوند سلام است بگوئيد التحيات لله و الصلوة و الطيبات و اين سلام آوردن جبرئيل از جانب خداوند براي خديجة از اين پيش ياد كرديم كه بخاري و مسلم در صحيح خود و حاكم در ج 3 مستدرك ص 185 و سبط ابن جوزي در تذكرة الخواص ص 170 و غير آن به روايات متعدده ذكر كرده اند و آن روايا متضمن بعضي تعريضات بر عايشه هم مي باشد چنانچه تفصيل آن را در جلد چهارم الكلمة التامة ايراد كرده ام.

حامله شدن خديجه به فاطمه زهرا و مسئلت او از خداي تعالي

كيفيت ولادت فاطمه زهرا سلام الله عليها و روايت عزلت گرفتن رسول خدا از خديجه تا چهل روز در جلد اول اين كتاب به تفصيل بيان شد.

مرحوم فاضل تحرير آخوند ملا محمد باقر طهراني در خصائص فاطمية از كتاب منهج الصادقين كاشاني نقل كند كه چون خديجه ي كبري مانند زن عمران بن ماثان مادر مريم لب به دعا گشود و عرض كرد اي خداوند مهربان تو دانائي به احوال بندگان و شنوائي بدانچه مي گويند من از زن عمران بهترم و محمد شوهر من از عمران افضل است من اين مولودي كه در رحم دارم براي تو محرر كردم آن را قبول كن.

در آن حال جبرئيل بر حضرت رسول نازل شد و عرض كرد به خديجه بفرمائيد خدا مي فرمايد.

ص: 256

(لا اعتاق قبل الملك خلي بيني و بين صفوتي يا صفيتي فان املكها و هي ام الائمة و عتيقي من النار).

يعني آزاد كردن پيش از ملك نمي شود اين فرزند را به من واگذار اي برگزيده ي من فاطمة مملوكه ي من است و مادر امامان است و من او را از آتش آزاد كرده ام پس خديجه فرمودند از اين مژده دلم خوش شد و در اين مژده نكاتي است بايد توضيح شود.

اولا اين نذر در زمان سلف مشروع و معمول بوده كه پدر پسر خود را خالص مي كرد از براي عبادت پروردگار و خدمت كردن بيت المقدس و عمل آخرت حتي از خدمت والدين آن پسر بي بهره بود و هميشه متعلق اين نذر اولاد ذكور بوده اند نه اناث براي مانعي كه دختران از حيض و غيره داشته اند و در آنوقت در بيت المقدس محررين از ولدان و غلمان بسيار بودند بلكه تا چهار هزار نفر دارد مادر مريم كه (حسنة) نام داشت علي الرسم اين نذر را به طريق عموم كرد يعني نذر كرد آنچه در شكم دارم محرر باشد چنانكه در قرآن مجيد خبر داد اذ قالت أمرأة عمران رب اني نذرت لك ما في بطني محررا فتقبل مني انك انت العليم.

ثانيا خديجه در زمان حمل خواست به همان نذر مشروع كه معمول زنان سلف بوده عمل كرده باشد به قصد اينكه در شريعت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مشروع و معمول خواهد بود پس به طريق عموم مولود خود را محرر كرد كه در مسجد الحرام خالصا لوجه الله خدمت گزار باشد و به خدمتي از خدمات دنيويه مشغول نگردد.

ثالثا جبرئيل نازل شد و عرض كرد لا اعتاق قبل الملك عتق آزاد كردن و خالص نمودن عبدمملوك است از قيد رقيت پس اين عبارت اين معني دارد فاطمه مملوكه من است تو چگونه او را آزاد مي كني.

و رابعا فرمود مادر امامان است و اين مژده باعث خوشوقتي او شد و اين مژده و بشارت مناسبت بسيار با مقصود خديجه داشت

خامسا فاطمه از آتش آزاد است و همين غرض اصلي و مقصد كلي از تحرير

ص: 257

بود و چون ام المؤمنين خديجه ي طاهرة مسبوق بود كه خداوند به او دختري خواهد داد و رسول خدا در ايام حمل خديجه رامژده داده بود كه اين حمل دختر است و مادر امامان است پس خداوند عطوف فاطمه زهرا را مملوكه خود خواند به جاي فتقبل ربها بقبول حسن و يشارت تحرير و تخليص از آتش به وي داد و فايده و نتيجه ي تحرير خلاص از آتش است و مطابق مقصود و منظوري كه داشت مژده اش داد اگر به مريم يك فرزند دادم به فاطمة زهرا فرزندان عديده مي دهم اگر وجود حضرت عيسي فرزند او با بركت بود فرزندان فاطمه هم در وجه ارض الي يوم القيمة پيشوايان بندگان من هستند يعني هر يك در روزگاري حجت پروردگار است و خداوند متعال در حديث مذكور خديجه و فاطمه را صفوه ي خود خوانده برابر اصطفاي مريم كه فرمود ان الله اصطفاك و طهرك و اصطفاك علي نساء العالمين.

يعني چنانچه مريم را از زنان خودش برگزيديم فاطمه ي زهرا را از زنان عالميان برگزيديم و او را انتخاب نموديم بناء علي هذا حنه فرزند خود را تحرير كرد و نتيجه ي خالصه ي او حضرت عيسي بود و خديجه ي طاهره نيز در اين امت نيز فرزند خود را تحرير كرد و نتيجه ي آن يازده تن از ائمه ي معصومين عليهم السلام بودند كه به آخرين ايشان حضرت عيسي با آن رسالت عظمي اقتدا مي نمايد و پشت سر او نماز مي خواند پس خديجه افضل از حنه است و فاطمه افضل از مريم است و فرزندان او افضل از عيسي عليه السلام باشند.

اضطراب خديجه در مسأله شق القمر و تسليت فاطمه او را در رحم

تكلم فاطمة زهرا عليه السلام در رحم مادر مسلم بين الفريقين است كه تفصيل آن در جلد اول گذشت از آن جمله در مسئله ي شق اقمر بود كه چون خديجه اضطرابي در او پيدا شد از جهت مشركين فاطمه در رحم او تكلم كرد و گفت اي مادر خوف مكن كه خداي مشرق و مغرب با پدر من است و اين داستان چون فرح بخش است براي

ص: 258

مومنين تمام آن را در اينجا نقل مي نمائيم.

در ناسخ در اواخر جلد متعلق به حضرت عيسي عليه السلام حديث كند كه چون نام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بلند شد خصمي آن حضرت در قلوب مردم عظيم گشت لاجرم روزي ابوجهل بر ابوبكر بن ابي قحافة عبور كرد گفت شنيده ام كه محمد همچنان همه روزه مردم خويش را فراهم كرده به يگانگي خدا و رسالت خويش دعوت كند و كار از آن بگذشت كه ديگر آزرم او بداريم سوگند به لات و عزاي كه فردي با جماعتي از قريش حبيب بن مالك را پذيره خواهم شد و او را به ابطح خواهم آورد تا بني هاشم را حاضر كند و با محمد از در مناظره بيرون شود همانا حبيب بن مالك در علوم و حكم توانا است و محمد در مقابل او نتواند سخن كرد و آنگاه كه غلبه حبيب را افتد چهره او و مردم او را با مشك و زعفران غاليه كنم و روي محمد و اصحاب او را با سياهي و خاكستر انباشته دارم.

هان اي ابوبكر بر جان خويش بترس كه من بر تو همي ترسم ابوبكر گفت ان شاء الله بخير خواهد بود و از آنجا به نزد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم آمد و كلمات ابوجهل را بگفت در اين وقت جبرئيل به صورت خويش فرود شد و بر فراز سر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بايستاد و گفت السلام عليم يا رسول الله السلام عليك يا محمد خداي تو را سلام مي رساند و مي فرمايد قسم به عزت و جلالت خودم كه من اعز و اشرف از تو خلق نكردم بيم مكن كه من با توام سوگند به عزت و جلال خودم كه به دست تو از بهر حبيب بن مالك معجزه اي آشكار بنمايم كه بر ملوك جهان فخر كني و رتبت و مكانت تو معلوم گردد بدان اي محمد كه حبيب بن مالك را دختري است كه او را سمع و بصر نيست و دست و پاي او خشك شده است و آن دختر را مخطوبه پسر عمش گردانيده است و چون او از حال دختر آگهي ندارد طلب زفاف كند و حبيب كار او را به مماطله گذراند و اكنون در خاطر دارد كه آن دختر را به مكه حمل داده به دور خانه ي كعبه طواف دهد و از آب زمزم بچشاند و از خداي خواهد كه او را شفا دهد و هم اين سخن حبيب گفته است كه من اين دختر را به نزد محمد مي برم و مي گويم تو مي گوئي من پيغمبر خدايم اگر اين صدق

ص: 259

و راستي است در سخن تو از خداي خويش بخواه تا او را شفا دهد و زود باشد كه با چهل هزار مرد از قبائل عرب در مكه حاضر شود و ترا طلب كند بيم مكن كه كار بر مراد تو خواهد رفت.

بالجملة حبيب بن مالك در ميان قبائل عرب سخت بزرگ بود و همه ي عشاير و اقوام عرب او را مكانت بزرگي مي نهادند و در اين هنگام كه وقت حج فرا رسيد حبيب ابن مالك با چهل هزار مرد از حمير و ديگر اقوام به مكه درآمدند پس ابوجهل به اتفاق جمعي از مشركين روز ديگر به استقبال شتافتند و بدانجا كه حبيب نزول كرد برفتند و رخصت حاصل كرده بر او درآمدند و حبيب بر سرير از سيم مذهب جاي داشت و دستاري احمر بر سر بسته تاجي بر آن نصب كرده بود اين هنگام صد و شصت سال عمر داشت.

بالجمله حبيب بزرگان قريش را ترحيب گفت و ايشان نزد او شكايت آغاز كردند و بناليدند عمرو بن هاشم گفت ايها الملك تو پناه مردماني و ما امروز پناه به تو آورديم تو مي داني بني هاشم اهل حرمند و صاحب شرف و ما را در بزرگواري ايشان سخن نيست اما در ميان ايشان يتيمي با ديد آمده كه بعد از پدر و مادر و جد عم او وي را تربيت كرده اينك دعوي نبوت مي نمايد و خدايان ما را بد مي گويد و ما را از عبادت اصنام بازمي دارد و مي گويد من رسول خدايم و بر سفيد و سياه مبعوثم و وقت باشد كه نظر بر آسمان مي گمارد و مي گويد جبرئيل بر من نازل شود و اوامر و نواهي آورده اي ملك نيكو آن است كه تو با ما به ابطح آئي و او را حاضر سازي و با او سخن گوئي و مقهور فرمائي تا از اين پندار فرود آيد.

حبيب گفت چنان كنم و بفرمود شراب و طعام بياورند و از اكل و شرب بپرداختند پس روز ديگر مردمان را ندا دردادند تا برنشست و طي مسافت كرده در ابطح فرود شدند و خيمه ها راست كردند و حبيب در سراپرده ي خود جاي كرد و بزرگان عرب را از يمين و شمال خود نشانيد ابوبكر در آنجا حاضر بود اين بديد و با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خبر آورد آن حضرت فرمود هم ديگر باره بيرون شو و كشف حال ايشان نموده بازآي

ص: 260

اين مرتبه چون ابوبكر بيرون رفت ابوجهل را ديد كه مردمان را به سوي حبيب دعوت مي نمايد چون جملگي را در آنجا انجمن كرد با حبيب بن مالك گفت هيچ كس از خدمت تو سر بر نتافت اينك تمامت قريش در خدمت تو حاضرند جز بني هاشم و بني عبدالمطلب اكنون بفرماي تا ايشان را حاضر بنمايند حبيب بفرمود تا چهل نفر از بزرگان انجمن در طلب ابوطالب بيرون شدند و به در سراي او آمدند و در بكوفتند ابوطالب از خانه به در شد و صورت حال را بازدانست فرمود شما به نزد حبيب شده او را آگهي دهيد كه من اكنون بر شما خواهم رسيد پس آن جماعت بازشدند و او را آگهي دادند در آن وقت ابوطالب جامه ي فاخر در بر كرد و با بزرگان بني هاشم و بني عبدالمطلب روانه ي ابطح شد و صفها از بهر ايشان بشكافتند تا به نزديك حبيب آمدند و بر او سلام دادند و جواب شنيدند و در پيش روي حبيب بنشستند و مردمان چشمها بر بني هاشم داشتند تا بدانند چه خواهد شد.

نخستين حبيب آغاز سخن كرده و گفت اي ابوطالب در فضل و شرافت شما هيچ كس را از مردم عرب جاي سخن نيست جز اينكه مردم بطحا و بزرگان صفا شكايت از غلامي مي نمايند كه در ميان شما نشو و نما دارد و گمان مي كند كه پيغمبر است و هيچ پيغمبر نيامد جز اينكه او را معجزه ي روشن و دليل مبين بوده و هم اكنون نيكوست كه اين غلام از آن پيش كه خود را به نبوت بستايد حجت خويش را آشكار كند تا مردمان بنگرند و بدو ايمان آورند و اگر او را آيتي نباشد از آنچه خواهند ردع و منع فرمايند و شما خود آگاهيد كه اين كار جز به آيت بزرگ بر اولاد ابراهيم راست نيايد همانا شرف و مكانت شما در قريش باعث شده است كه از سفك دماء محفوظ مانده ايد و الا خود مي دانيد كه اگر مردي در ميان عرب با ديد آيد و خدايان ايشان را دشنام بگويد و ايشان را از عبادت اصنام بازدارد قتل او را واجب دانند.

ابوطالب گفت اي ملك اين مرد بدون حجت هيچ سخن نكند بلكه با اين جماعت گويد كه من رسول خدايم به شرط معجزه ي روشن و حجتي مبرهن و شما را به پروردگار عباد و خالق سياه و سفيد و روز و شب و شمس و قمر مي خوانم براي خير دنيا و عقباي شما آنگاه گفت اي ملك تو را به پدران برگذشته تو سوگند مي دهم كه از اين مردمان

ص: 261

پرسش كن كه هرگز از محمد سخني به كذب اصغا كرده باشيد.

مردمان همه گفتند كه او راستگو و امين است جز اينكه چيزي آورده است كه ما حمل آن نتوانيم كرد در اين وقت حبيب گفت من دوست دارم كه او را ديدار كنم و حجت او را بنگرم.

ابوطالب گفت حاجت خود را به سوي او فرست تا بدين انجمن درآيد كه او از بهر هيچ خطابي كندي نداشته و براي هيچ جوابي اظهار عجز نكرده لاجرم حبيب حاجب خود را بخواندن پيغمبر فرمان داد ابوطالب با او گفت به در سراي خديجه عبور كن و در سراي به نرمي بكوب و چون محمد بيرون شود و او را ديدار كردي بگو اعمام تو در انجمن حبيب تو را دعوت مي نمايند.

ابوجهل گفت ايها الملك اگر محمد از آمدن به اين مجلس سر برتابد بر تو است كه او را كرها حاضرش بنمائي.

ابوطالب فرمود لال باش از چه خوف دارد كه حاضر نشود بالجمله حاجب برفت و در سراي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بكوفت و آن حضرت از خانه بيرون شد حاجب چون او را بديد عظمتي از آن حضرت در دلش جاي كرد كه بيم آن بود عقل از سرش پرواز كند پس از اسب به زير آمد و دست حضرت را بوسيد و گفت اي سيد آل عبدمناف حبيب بن مالك شما را به مجلس خود دعوت مي فرمايد و اعمام شما نيز آنجا حاضرند حضرت فرمود نيكو باشد بشتاب و آگهي ده كه من از قفاي تو خواهم رسيد.

پس حاجب برنشست و برفت و رسول خدا به خانه باز شد و جامه كه درخور آن روز بود در بر كرد و استعمال بوي خوش نمود و آهنگ بيرون شدن فرمود و خديجه ايستاده همي بگريست و اضطراب مي نمود و بر آن حضرت از كثرت اعدا مي ترسيد و پيغمبر او را از گريه بازمي داشت در اين وقت جبرئيل عليه السلام فرود شد و گفت خداي تو را سلام مي رساند و مي فرمايد سوگند به عزت و جلال خودم كه من با تو هستم بيم مكن نصرت من از يمين و شمال و خلف و امام تو همراه تو است و من مي شنوم و مي بينم و من در منظر بلندم.

ص: 262

پس گفت اي محمد خداوند متعال مرا به طاعت تو مامور داشته و با من سه هزار فرشته است اينك به سوي فراز ديده باز كن تا بنگري رسول خدا به بالا نگريست و صف هاي ملائكه بديد كه به دست ايشان حربها مي باشد كه اگر مردمان بنگرند از پاي درآيند پس فرشتگان بر رسول خدا درود فرستادند و آن حضرت جواب باز داد آنگاه جبرئيل گفت اي محمد به سوي جماعت قريش و مردم حمير عبور فرما و حجت خويش آشكار كن و فرشتگان گفتند اي محمد خداي ما را به طاعت تو گماشته است در اين وقت چهره ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم از فرح و سرور چون آفتاب درخشان گشت و به سوي انجمن حبيب رهسپار شد و نور ديدار آن حضرت در جمله ي اتلال و جبال مكه بتافت و فرشتگان در گرد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم همي برفتند و بنگ تهليل و تكبير و تقديس بلند نمودند و از آنسوي مردمان انجمن شدند انتظار رسيدن پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم داشتند در اين وقت ابوجهل شعري به رجز انشا كرد.

حبيب أعنا و افصل الامر نبينا

من الساحر الكذاب من آل غالب

و حبيب و ابوطالب نيز هر يك شعري چند بخواندند و مردمان به مناظرات ايشان و در نظاره بودند و كفار قريش مي گفتند اگر محمد در اين انجمن حاضر نشود او را به صعب تر وجهي مقتول خواهيم ساخت و در اين وقت رسول خدا برسيد و نور ديدارش در اقطار آسمان و زمين برفت و ديدها همه به سوي او شد و عقلها برميد و دلها در بيم شد و مانند رسته ي ياقوت در صدر مجلس جاي گرفت و يكصد و نود نفر در آن انجمن حاضر بودند تماما به جهت احترام آن حضرت بي اختيار از جاي جستن كردند و خداي از آن حضرت هيبتي در دلها بيفكند كه هيچكس را نيروي سخن كردن نماند شتران نيز رغا نكردند و اسبان نيز صهيل ننمودند.

پس حبيب ابتدا به سخن نمود و گفت اي محمد مشايخ عرب گفته اند تو مي گوئي من از جانب خدا بر حاضر و بادي پيغمبرم آن حضرت فرمود چنين است مرا خداي فرستاد تا دين حق را آشكار كنم اگر چه مشركين مكروه شمارند.

حبيب گفت اي محمد از براي هر پيغمبري معجزه اي و حجتي بوده است چنان

ص: 263

كه نوح را سفينة بود و داود آهن به دست او نرم گشت و آتش بر ابراهيم سرد و سلامت شد و عصا به دست موسي اژدها گرديد و عيسي مرده همي زنده مي كرد اكنون تو را چه حجتي و معجزه ئي باشد اگر تو رسول خدائي بايدت به مثل انبياء معجزه ي خود را ظاهر بنمائي.

آن حضرت فرمود چه معجزه مي خواهي تا بياورم گفت مي خواهم از خداي خويش بخواهي تا شبي تاريك بر ما درآورد چنانچه از تيرگي نور چراغ ديده نشود آنگاه تو بر كوه ابوقبيس برائي و قمر را از آن هنگام كه بدر تمام باشد ندا كني تا او بيايد و هفت نوبت دور كعبه طواف كند پس در پيش روي كعبة سجده كند آنگاه به سوي تو آيد و با تو تكلم كند چنانكه همه بشنوند و بفهمند و ببينند آنگاه در گريبان تو داخل شود و دو نصف شده نصفي از آستين راست و نصفي از آستين چپ و نصفي در طرف مغرب و نصفي از طرف مشرق برود پس هر دو مراجعت نمايند و با هم پيوسته به حالت اول برگردد و در جاي خود قرار گيرد چون چنين كني يقين دانم كه تو رسول خدائي و سخن تو بر صدق است و ما با تو ايمان آوريم.

ابوجهل چون اين بشنيد برخاست و گفت اي حبيب خداي تو را رحمت كند كه اين غم را از دل ما برداشتي و قلوب ما را به راحت افكندي در آن وقت رسول خدا فرمود اي حبيب آيا به غير اين چيز ديگري مي خواهي عرض كرد جز اين نخواهم اگر آن را ظاهر ساختي دانم كه تو رسول خدائي.

حضرت فرمود چون آفتاب سر به مغرب كشد قدرت حق را بر تو ظاهر خواهم كرد اين بفرمود و از جاي برخاست و مردمان برخاستند و بني هاشم اطراف رسول خدا را فرو گرفتند و علي عليه السلام همي مردم را از پيش روي پيغمبر مي شكافت و راه بگشاد تا به خانه خديجه وارد شدند از آن سوي ابوجهل با مشركين گفت از ته ديگها سياهي بگيريد آن را با خاكستر و بول شتر در هم كنيد كه عنقريب بني هاشم رسوي شوند و من بفرمايم تا چهره ي ايشان را بدان سياه كنند اما خديجه هنوز در گريه و اضطراب بود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود اي خديجه آيا گمان مي كني كه خداي دشمنان را بر من

ص: 264

نصرت دهد مترس و شاد باش كه خداي از آن بزرگتر است كه مرا به دشمن گذارد آنگاه به محراب خويش شد و مشغول نماز گرديد.

پس از فراغ نماز دستها برداشت به جانب آسمان و عرض كرد (يا رب وعدك وعدك يا من لا يخلف الميعاد) در حال جبرئيل فرود شد و گفت اي محمد خداي تو را سلام مي رساند و مي فرمايد قسم به عزت و جلال خودم كه اگر بخواهي آسمانها بر زمين فرود آورم اي محمد من قمر را به طاعت تو بازداشته ام هزار سال از آن بيش كه پدرت آدم را خلق كنم بخوان به هر چه مي خواهي قمر را كه سر بر فرمان تو دارد رخساره ي پيغمبر از فرح و سرور در فروغ شد و پيشاني از بهر سجده بر خاك نهاد پس جبرئيل گفت اي محمد اينك من حاضرم قسم به عزت پروردگار خودم اگر قمر خلاف فرمان تو كند او را از مكان خود محو كنم هم اكنون من از پيش تو خواهم بود بيرون شو و معجزه ي خود را آشكار فرما پس بني هاشم در سراي رسول خدا انجمن شدند تا آفتاب غروب كرد آنگاه عباس گفت با ابوطالب آيا محمد تواند مسئول حبيب بن مالك را به اجابت مقرون كند در حال هاتفي ندا درداد كه محمد رسول پروردگار مي باشد و خداي كفالت كار او كند و كذب دشمنانش بازنمايد چون رسول خدا سخن هاتف را شنيد فرمود اي عم شك در قلب تو درنيايد سوگند با خداي كه تو و غير تو بايد انتظار برد از پسر برادر تو چيزي را كه چشم شما بدان روشن شود بالجمله شامگاه مردمان پاي جبل ابوقبيس چشم به راه پيغمبر همي داشتند پس آن حضرت با علي و ابوطالب و عباس و سائر بني هاشم به جانب جبل ابوقبيس روان شدند چون بر فراز جبل رسيد جبرئيل ندا كرد كه اي محمد بخوان پروردگار خود را تا عطا كند آنچه را از او طلب كرده اي پس رسول خدا سر برداشت و گفت.

(اللهم بحقي عليك يا من لا يخلف الميعاد و يا من لا يخفي عليه خافية في الارض و لا في السماك اجبني فيما دعوتك و انت تعلم ما سئلوني)

هنوز سخن پيغمبر به نهايت نشده بود كه خداي فرشته ي ظلمت را بگماشت تا جهان را چنان تاريك گردانيد كه هر چه مشعل و چراغ برافروختند فايدتي نكرد. حبيب گفت اي محمد اين تيرگي كفايت است اكنون بفرما تا قمر چنان شود كه گفته

ص: 265

شد پس رسول خدا چشم فرا داشت و فرمود به بانگ بلند.

(ايها القمر المنير المترد في فلك التدوير اخرج الاية التي او دعت فيك بحق من خلقك) چون رسول خدا اين سخن فرمود قمر مانند اسب دونده به سرعت تمم همي آمد و مردمان همي به او نگران بودند تا به كعبه رسيد و نورش همي در فزايش بود پس هفت نوبت طواف كرد و آنگاه در پيش روي سجده كعبه نمود و بعد به سوي پيغمبر سرعت كرده به زبان فصيح ندا درداد كه اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله پس به گريبان آن حضرت در رفت و از آستين سر به در كرد ديگر باره به گريبان آن حضرت فرو رفت و نصفي از آستين راست و نصفي از آستين چپ آن حضرت بيرون شد و يكي به سوي مشرق و يكي به سوي مغرب روان گرديد آنگاه باز شد با هم پيوسته به جاي خود قرار گرفت.

ابوجهل گفت ان هذا لسحر مبين اما حبيب فرياد برداشت كه اي محمد تو رسول خدائي و سخن تو بر صدق است و جمعي كثير به آن حضرت ايمان آوردند و بني هاشم از پيش روي آن حضرت همي رفتند و از شادي چهره هاي تابناك داشتند و مردمان همي گفتند سوگند با خداي زمزم و مقام كه ما هرگز چنين معجزه نديديم پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به خانه مراجعت نمود خديجه آن حضرت را استقبال نمود و عرض كرد يا رسول الله من معجزه ي شما را مشاهد كردم بر فراز خانه خويش و از آن عجب تر آنكه اين جنين كه در رحم من است با من تكلم كرد و گفت يا اماه لا تخشي علي ابي و معه رب المشارق و المغارب.

پس رسول خدا تبسم فرمود و گفت خدا عطا نكرده است هيچ پيغمبري را معجزه اي جز اينكه مرا به آن مخصوص گردانيده در اين وقت ابوطالب از پيش روي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم درآمد و اين اشعار را بسرود.

الم تر ان الله جل جلاله

اتانابه برهان علي يد احمد

و ابدي ظلاما حالكا فعمت به

عيون الوري في كل غور و منجد

و اقبل بدر التم من بعد ظلمة

الي ان علي فوق الحطيم يمبعد

ص: 266

و طاف به بيت الله سبعأ و حجه

و خر امام البيت في خير مسجد

و سار الي اعلي قريش مسلما

و اكرم فضل الهاشمي محمد

و قد غاب بدر التم في وسط حبيبه

و في ذيله اهوي علي رغم حسد

و عاينته في الافق يركض واضحا

مبينا بتقدير العزيز الممجد

و عاينته نصفين في الشرق واحد

و في الغرب نصف غير شك لملحد

پس روز ديگر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون شده به نزديك حبيب رفت و فرمود اي حبيب بگو لا اله الا الله محمد رسول الله عرض كرد كه من اين سخن خواهم گفت در وقتي كه با من پيماني بكني حضرت فرمود شفاي دخترت را مي خواهي كه كور و كر و لال مي باشد و هر دو دست و پاي او خشكيده و او را در هودجش جاي دادي عرض كرد يا رسول الله كي ترا به اين امر خبر داد زيرا كه من هيچكس را مطلع نكرده ام پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود خداي من مرا به آن مطلع گردانيده است.

حبيب گفت آيا خداي تو مي تواند چنين كس را شفا دهد قال نعم يحيي العظام و هي رميم پس فرمود تا دختر را حاضر كردند و عباي خويش را كه پشم آن از گوسفند فداي اسماعيل بود بر او افكندند آنگاه حضرت به اندازه ي فهم او با او خطاب كرد و فرمود ايتها النطفة المخلوقة من ماء مهين التي لا تسمع السكلام و الاترد الجواب ارجعي خلقا سويا مثل القمر بهجته و جمالا.

پس آن دختر تندرست شد و اعضاي نيكو بافت و به سخن آمده گفت اشهد ان لا اله الا الله لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و مردمان همه در عجب شدند و حبيب بن مالك با گروهي از عرب ايمان آوردند از بركت اين معجزه ي باهره و ابوجهل و اتباعش مخذول و خجلت زده بر كفر و حسد آنها افزوه شد.

اولاد ام المومنين خديجه كبري

در صدر عنوان ياد كرديم كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از خديجه دو پسر آورد يكي قاسم كه مكناة به او گرديد و ديگري عبدالله كه هر دو در كوچكي جان به حق تسليم

ص: 267

نمودند و اين دو پسر ملقب به طيب و طاهر بودند و از اينجا بعض مردم به خطا رفته اند و طيب و طاهر را دو پسر جداگانه شمارند (1) و در تاريخ يعقوبي گويد توفي القاسم ابن رسول الله فقال صلي الله عليه و آله و سلم و هو في جنازته و نظر الي جبل من جبال مكه يا جبل لو ان مابي بك لهدك يوم و كان القاسم توفي و له اربع سنين ثم توفي عبدالله بن رسول الله بعده بشهر و لم يفطم فقالت خديجه يا رسول الله لو بقي حي افطمه قال فطامه في الجنة و سئلت خديجه رسول الله فقالت اين اولادي منك قال في الجنة قالت بغير عمل قال الله اعلم بما كانوا عاملين.

اين روايت چنان مي رساند كه قاسم بعد از چهار سال كه از عمر او گذشته بود روحش به شاخسار جنان پرواز كرد و بعد از يك ماه برادرش عبدالله جان به حق تسليم كرد و رسول خدا در جنازه ي قاسم فرمودند در حالي كه كوههاي مكه را مخاطب قرار داده بود اي جبل آنچه بر من وارد شد اگر بر تو وارد مي شد از هم متلاشي مي شدي و خديجه عرض كرد يا رسول الله كاش فرزند من عبدالله چندان حيوة مي داشت كه او را از شير باز مي كردم رسول خدا فرمودند در بهشت او را از شير باز مي نمايند خديجه عرض كرد يا رسول الله فرزندان من از شما در كجا مي روند فرمود جايگاه ايشان در بهشت خواهد بود عرض كرد با اينكه عملي ندارند فرمود خدا مي داند كه اينان اگر در دنيا زندگاني مي كردند جز عمل صالح از ايشان بروز نمي كرد.

و به روايت مجلسي در حيوة القلوب روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر خديجه وارد شد او را گريان ديد.

فرمود اي خديجه چرا گريه مي كني عرض كرد يا رسول الله شير در پستان من جاري شده ياد فرزند خود نمودم.

و به روايت ثقة الاسلام كليني قدس سره در كافي بسند خود از امام محمد باقر عليه السلام روايت كند كه فرمودند چون قاسم فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت آن حضرت خديجه را ديدند گريه مي كند فرمودند اي خديجه چرا گريه مي كني عرض كرد يا رسول الله دانه ي مرواريد گران بهائي بود كه از دستم رفت پس از براي او


1- جزا ثاني ص 23 طبع نجف.

ص: 268

مي گريم آن حضرت فرمودند اي خديجه آيا راضي نيستي كه چون روز قيامت شود او را ببيني كه بر در بهشت ايستاده است چون نظرش بر تو افتد بگيرد دست تو را پس داخل بهشت گرداند و تو را منزل دهد در پاكيزه ترين منزلهاي بهشت خديجه عرض كرد اين از براي من است يا از براي هر بنده ي مؤمن حضرت فرمود از براي هر بنده مؤمن حضرت فرمود براي هر بنده ي مؤمن است كه صبر كند و نيت خود را خالص گرداند از براي خدا به درستي كه خداي عز و جل حكيم تر و كريم تر از اين است كه ميوه ي دل بنده را از او بازگيرد و با وجود اين او را عذابش كند.

و اما دختران خديجه (ع) فاطمه زهرا سلام الله عليها كه در جلد اول اين كتاب مفصلا مذكور شد و زينب و رقيه كه در اين جلد مذكور شد مفصلا.

و اما كلثوم در اينجا بيان مي شود بايد دانست كه بين محدثين و مورخين در ام كلثوم و زينب و رقيه از چند جهت خلاف است.

يكي آنكه آيا ام كلثوم و دو خواهر او زينب و رقيه دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از بطن خديجه يا دختران خديجه باشند از شوهر ديگر يا دختران خواهر خديجه كه او را هاله مي گفتند ذهب الي كل فريق ظاهر آيه ي شريفه مي رساند كه ايشان دختران رسول خدا بودند من قوله تعالي يا ايها النبي قل لازواجك و نبائك و نساء المؤمنين الخ چون نبات جمع است و ظاهر جمع تعدد است.

و در تكملة الرجال از قرب الاسناد حديث كند از عبدالله بن جعفر حميري از هارون بن مسلم از مسعدة بن صدقة از امام صادق عليه السلام كه فرمود ولد لرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من خديجة القاسم و الطاهر و ام كلثوم و زينب و رقية و فاطمه فزوج عليا فاطمه و تزوج ابوالعاص بن ربيع زينب و تزوج عثمان بن عفان ام كلثوم و لم يدخل بها حتي ماتت و تزوج مكانها رقيه الخ.

اين حديث دو مطلب مي رساند يكي اينكه اينها دختران پيغمبرند از بطن خديجه و ديگر اينكه عثمان اول ام كلثوم را تزويج كرد و به او دخول نكرده از دنيا رفت بعد رقيه را تزويج كرد.

ص: 269

و در بعضي از ادعيه ي شهر رمضان است اللهم صل ملي رقية و ام كلثوم ابنتي نبيك الخ.

و لكن علامه خبير ابوالقاسم علي بن احمد الكوفي در كتاب الاستغاثة في بدع الثلاثته تحقيق كرده است كه اين سه دختر فرزندان هاله خواهر خديجه مي باشند و لكن نام ام كلثوم در بين نيست مي گويد اصح اين است كه خديجه بنت خويلد را خواهري بود هاله نام زوجه ي مردي از بني مخزوم هاله از اين مرد رقيه و زينب را آورد چون از دنيا رفت و هاله پريشان بود و خواهرش خديجه مال دار بود خواهر را با دو فرزندش كفالت مي كرد.

چون تزويج او با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم واقع شد و هاله از دنيا رفت اين دو دختر در هجر رسول خدا منسوب به آن حضرت گرديدند:

و گفته روايت قرب الاسناد چون در طريق او مسعدة بن صدقه باشد ضعيف است و آيه ي شريفه مي توان گفت شبيه آيه ي مباهله است.

و خلاف ديگر اين است كه تزويج ام كلثوم به عثمان قبل از رقيه بوده يا بعد از رقيه و آيا اولادي از ام كلثوم آورده است يا خير معروف است كه قبل از ام كلثوم رقيه را داشته چون او وفاة كرد ام كلثوم را گرفت چنانچه طبرسي در اعلام الوري و ديگران روايت كردند كه عثمان بعد از رقيه ام كلثوم را نكاح كرد و قال ابن سعد في الطبقات الكبير ان ام كلثوم بنت رسول الله امها خديجه بنت خويلد بن اسد بن عبدالعزي بن قصي تزوجها عتبته بن ابي لهب چون رسول خدا مبعوث به رسالت گرديد و سوره ي تبت يدا أبي لهب نازل گرديد ابولهب پسرش عتبه را گفت البته بايد دختر محمد را طلاق بگوئي و الا تو را از خود نفي خواهم كرد پس عتبه ام كلثوم را طلاق گفت و هنوز با او هم بستر نشده بود و ام كلثوم در مكه بود تا خديجه كه تصديق رسول خدا نمود ام كلثوم هم ايمان آورد و هنگامي كه رسول خدا به مدينه هجرت نمود ام كلثوم هجرت كرد با عيالات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و هنگامي كه خواهرش رقيه رحلت نمود در خانه ي عثمان ام كلثوم را عثمان تزويج كرد و در آن وقت بكر بود و اين در ماه ربيع

ص: 270

الاول بود يعني تزويج در ماه مذكور بود ولي زفاف در جمادي الاخره واقع شد و در خانه ي عثمان بود تا در سنه ي نهم از هجرت دنيا را وداع گفت.

و اولادي از براي او نشد و وفات او در ماه شعبان بود در سنه ي مذكوره و شنيدي كه صاحب استغاثه فرمود اول ام كلثوم را گرفت و بعد از وفات او رقيه را تزويج كرد و هو الاصح البته چه آنكه عثمان رقيه را چندان با قطب شتر او را بزد تا بعد سه روز شهيد شد و از دنيا رفت كما عرفت في ترجمتها با اين حال چگونه عثمان جرئت دارد كه در مقام تزويج خواهر او برآيد و رسول خدا چگونه اين كار مي كند.

و در اعيان الشيعه به ترجمه ي ام كلثوم مي فرمايد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند در قبر ام كلثوم داخل نشود با اين حال كسي كه جنابت دارد و ديشب جماع كرده است و عثمان با اينكه اولي از ديگران بود كه داخل قبر بشود و او متصدي دفن آن مخدره نشد از اين جهت سامة بن زيد و فضل بن عباس و أميرالمؤمنين ام كلثوم را دفن كردند.

و در خصائص فاطميه گويد آنچه از اخبار فريقين معلوم است اين است كه اين بنات طاهرات كه به شرف اسلام مشرف شدند هر يك با ايمان ثابت و كمالات محموده از دنيا رفته اند و از اغلب زنان آن زمان ايشان را امتياز و مزيت خاصه بوده و مرحمت هاي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و فاطمة زهرا هر يك دليل است و شاهد صدق است بر حسن حال ايشان كما عرفت في ترجمة زينب و رقيه خواهران ام كلثوم.

وفات خديجه كبري و آوردن كفن از جانب حق تعالي

در صدر عنوان اشاره شد كه وفات خديجه در دهم شهر رمضان 3 سال قبل از هجرت بوده است.

و در ناسخ گويد در سنه 6213 بعد از هبوط آدم عليه السلام خديجه وفات كرد و رحلت او بعد از رحلت ابوطالب به سه روز و به قولي سي و پنج روز و به قولي يك سال بوده و چون خديجه مريض شد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود اي خديجه خداي تعالي تو را با مريم

ص: 271

دختر عمران و آسيه بنت مزاحم برابري داده است.

و در خصائص فاطمه گويد در روايت مشهور است كه ملائكه ي رحمت از جانب حضرت عزت كفن از براي خديجه آوردند و بعد از بلوغ اجل و زمان فراق و توجه به عالم اعلي از مبدأ مراحم خاصه الهية و تفقدات و تلطفات لا تعد و لا تحصي كه منحصر به خديجه طاهرة بوده اظهار شد و آنها باعث تسليه ي خاطر آن پيغمبر مهربان گرديد و رسول خدا به همراه جنازه اش با كمال حزن و اندوه همي رفت تا در حجرن مكه در قبرستان معلي برابر قبر آمنة بنت وهب والده ي ماجده ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم قبري براي او حفر نمودند و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در ميان آن قبر خوابيدند پس بيرون آمدند و آن گوهر پاك را گرفته در زير خاك مدفون ساختند و در سال 727 از هجرت قبه اي بر سر قبر خديجه بنا كردند و مردم مكة در حضور آن تربت زاكية و بقعه ي سامية اظهار خلوص و ارادت مي نمودند و به حسب تجربه رفع هم و كشف غم و رفع مصائب و نوائب دنيويه و اخرويه مي شد از ايشان و قصايد فصيحه ي شعراي عرب كه در مدح آن مخدره انشا كرده بودند در آن بقعه آويخته داشتند و روز ميلاد حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم از خانه خديجه به مزارش مي آمدند و اظهار نشاط و انبساط مي نمودند و حال بر اين منوال بود تا اينكه در سنه هزار سيصد و چهل و چهار آن بقعه ي مباركه را با ساير بقاع متبركه خراب كردند.

حضرات وهابيها خذلهم الله و تا امروز كه سنه 1371 آن بقعه ي مباركه مهجور و مخروب است چون حضرات وهابيه تعمير قبور را بدعت مي دانند به تفصيلي كه حقير در جلد پنجم الكلمة التامة مشروحا نگاشته ام.

ضراء خديجه كبري و زنان بهشتي رسول خدا

اشاره

از پيش ياد كرديم كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در حال سكرات موت خديجه فرمود اي خديجه ضراء خود را در بهشت از من سلام برسان عرض كرد ضراء من چه كسان باشند فرمود آسيه بنت مزاحم مريم بنت عمران كلثم خواهر موسي بن عمران

ص: 272

اما كلثوم خواهر موسي بن عمران عليه السلام مخطوبه ي قارون بود چون او مرتد شد به وصال آن مخدره نرسيد تا اينكه زمين او را فرو برد و كلثوم ديگر شوهري اختيار نكرد تا از دنيا رفت و همين مخدره بود كه خداوند متعال قصه ي او را در قرآن ياد كرده است از آمدن او به نزد فرعونيان براي كشف حال موسي بن عمران و همين كلثوم بود كه با ايشان فرمود من زني را خبر دارم كه شير دارد پس رفت و مادر خود را خبر كرد تا اينكه آمد و فرزندش موسي را گرفت و شير داد.

اما آسيه بنت مزاحم زوجه ي فرعون اول زني است كه ايمانش به درجه ي كمال رسيد و اول زني است كه در خانه ي فرعون كافر سالها ايمان خود را مخفي داشت و اول زني است كه به موسي بن عمران ايمان آورد.

و همين مخدره است كه تابوت موسي بن عمران را از روي آب گرفت و موسي را از ميان آن بيرون آورد و او را چون جان شيرين در بر كشيد و مرضعه براي او طلبيد و گهواره از طلاي مشبك براي او بساخت و با جان و دل شب و روز گهواره جنباني او را مي كرد و چندين مرتبه فرعون در صدد قتل او برآمد و آسيه به لطايف الحيل او را منصرف گردانيد تا حدي كه مردم موسي را فرزند آسيه مي پنداشتند و سي سال كليم حضرت ذوالجلال با ظهور آيات باهرة و معجزات متواترة و به خاطرخواهي و همراهي آسيه با هزاران نعمت و راحت با نهايت حرمت و عزت زيست فرمود با آنكه مراتب عديده چه در صغر و چه در كبر فرعون را به ضرب شتم و لطم آزرده كرد و در خردسالي به دست حق پرست خود ريش فرعون را گرفته و به شدت كشيد و مقداري از آن را به سختي بكند و در هر مرتبه فرعون به قصد قتل او قيام مي نمود و آسيه خاتون در مقام منع برمي آمد تا اينكه دعوت خود را ظاهر نمود اول زني كه به او ايمان آورد آسيه بود.

بالجمله در ترجمه فاطمه ي زهرا در جلد اول و در اين جلد در ترجمه ي خديجه كبري احاديثي نقل شد كه رسول خدا تارة مي فرمودند كمل من الرجال كثير و لم يكمل من النساء الا اربعة آسيه بنت مزاحم مريم بنت عمران خديجه بنت خويلد و

ص: 273

فاطمه بنت محمد و تارة مي فرمود افضل نساء الجنة اربعة

و نيز فرمود خير نساء اهل الجنة اربعة.

و نيز فرمود حسبك من نساء العالمين اربعة:

و نيز فرمود سيدات نساء اهل الجنة اربعة و غير ذلك) از اخباري كه ذكر شد كه در همه ي اينها به غير از اين چهار خاتون نام ديگري در بين نيست بالاخرة اين بانو سيده اي از سيدات جنان و زني يگانه و فرزانه از زنان جهان و چقدر قوي الجنان و صلب الايمان بوده و از زنهائي كه در قرآن به صفت ممدوحه ياد شده است يكي اوست كه به قول مرحوم مجلسي آسيه خاتون را به حرمت خوانده اند و او را از زنان ديگر بيشتر به احترام ياد نموده اند و حضرت ختمي مرتبت چندين مرتبه چنانچه شنيدي او را از روي رافت و مرحمت به حسن عقيدة و استقامت و كمال ايمان و معرفت و ثبات در دين و اعراض از كفره و مشركين ياد فرموده و آنچه در تفاسير و تواريخ و خبر و سير منظور نظر است از بدو خلقت ابوالبشر حضرت آدم عليه السلام در خانواده ي كفر زن بدين ايقان و اطمينان نيامده كه در دوستي خدا و رسول بدين گونه ثابت و دائم بماند و به اسانيد متعدده در كتب خاصه و عامه از رسول خدا منقولست كه فرمود آسيه بنت مزاحم و مريم بنت عمران و خديجه بنت خويلد تمشين امام فاطمه كالحجاب لها الي الجنة و در روايت ديگر مي فرمايد كه در قيامت آسيه با هفتاد هزار حوريه با الويهاي تسبيح به استقبال سيده ي نساء فاطمه ي زهراء بيايند بالاخره فاطمه در هر محفل و مجلسي كه شرف حضور پيدا كرده آسيه و مريم با او بوده و هستند و آن ايمان كامل و محكم او در ميان آل فرعون منحصر به فرد بود.

و صدوق در خصال مي فرمايد جابر بن عبدالله الانصاري حديث كند قال قال رسول الله ثلثة لم يكفروا بالوحي طرفة عين مؤمن آل فرعون و علي بن ابي طالب عليه السلام و آسيه زن فرعون.

و به روايت مجلسي در پنجم بحار در احوال موسي بن عمران مي فرمايد اما آسيه زن فرعون از مردم بني اسرائيل بود عبادت خدا را از روي اخلاص و ايمان كامل

ص: 274

به جا مي آورد و ايمانش مخفي بود تا هنگامي كه فرعون ماشطه زوجه حزقيل را شهيد كرد آسيه پرده از پيش چشمش برداشته شد و نظر كرد ديد ملائكه روح او را با كمال تجليل به جانب آسمان مي برند بر يقين او افزوده شد در آن هنگام فرعون بر او داخل شد و آسيه را خبر داد به قتل زوجه ي حزقيل آسيه ديگر تاب نياورد بانگ بر او زد و فرمود واي بر تو اي فرعون تا چند بر خداوند تبارك و تعالي جرات مي نمائي فرعون گفت مگر ترا نيز جنون عارض شده است مثل جنوني كه بر ماشطه عارض شده بود آسيه فرمود مرا جنوني عارض نشده و ليكن آمنت بالله تعالي ربي و ربك العالمين پس فرعون مادر آسيه را احضار كرد و گفت دخترت را جنون عارض شده است و چون فرعون بسيار آسيه را دوست مي داشت خواست تا به لطايف الحيل او را از دين به حق برگرداند به محض اينكه از ايمان او به خدا مستحضر شد دنيا در نظر او تاريك گرديد و از شدت غضب مدتي مبهوت بماند و همي بر خود مي پيچيد و هر چند او را تكليف به اقرار خدائي خود كرد آسيه اعتنائي ننمود فلذا مادرش را حاضر كرد و گفت دختر خود را نصيحت كن و او را از اين جنون بازآر مادر آسيه صورت حال را به دختر خود آسيه گفت.

آسيه فرمود من هرگز از دين حق موسويه دست برندارم مادرش گفت فرعون قسم ياد كرده است كه اگر از اين اعتقاد بازنشوي ترا هلاك كند آسيه فرمود هر چه خواهد بكند كه من هرگز دست از ايمان خود برندارم.

پس فرعون آسيه را به چهار ميخ كشيد و او را همي عذاب كرد تا روحش به شاخسار جنان پرواز كرد از اين جهت در قرآن فرعون را ذي الاوتاد ياد نموده.

و عن ابن عباس قال اخذ فرعون امرأته آسيه حين بين له اسلامها فيعذبها لتدخل في دينه فمر بها موسي بن عمران و هو يعذبها فشكت اليه باصبعها فدعي الله موسي ان يخفف عنها فلم تجد في العذاب الما و انها ماتت من عذاب فرعون لها فقالت و هي في العذاب رب ابن لي عندك بتيا في الجنة و نجني من فرعون و عمله و نجني من القوم الظالمين) و بر حسب بعضي از تواريخ فرعون قصابي را طلب نمود كه آسيه را در برابر چشمش

ص: 275

او را پوست بكند و سر ببرد آن قصاب شروع به اين عقوبت عظمي كرد اين وقت سكنه ي عالم بالا به فزع آمدند و بر حالت آسيه رقت كردند و نجات او را از حضرت تبارك و تعالي مسئلت نمودند از مصدر جلال ندا رسيد آسيه كنيز من است و مشتاق لقاي آقايش شده است ببينيد در حال احتضار چه مي گويد چون نظر كردند شنيدند مي گويد خدايا بنا كن خانه از براي من در بهشت و مرا از فرعون و عمل او و از اين قوم ظالم نجات مرحمت كن.

و به روايت ثعلبي در عرايس آسيه در عين استغراق به عقوبات فرعوني حضرت موسي عليه السلام بر وي عبور داد با انگشت به سوي موسي اشاره كرد يعني مي بيني در راه دوست چه مي كشم و چگونه تلخي بلاها را مي چشم آن جناب دعا فرمود و آن آلام از وي برداشته شد و ديگر از صدمات فرعونيان احساس المي ننمود.

پس در آن وقت قدري خندان شد كه فرعون از خنده ي او به شگفت آمد و گفت اين زن ديوانه شده است به اين همه شكنجه ها و بلاها زمان مردنش شادان و خندان است و شهادت آسيه خاتون سبب شد كه بعد از زمان قليلي هزار هزار ششصد هزار نفر از لشگر فرعون غرق شدند.

(اما مريم بنت عمران عليه السلام) مادر عيسي بن مريم نسب شريف او منتهي به سليمان بن داود و از سليمان به ابراهيم خليل منتهي مي شود مادرش حنه زوجه ي عمران بن ماثان و خواهر اين حنه زوجه ي زكريا عليه السلام است به نام (ايشاع) كه مادر يحيي است و يحيي و مريم خاله زاده بودند و پدر مريم عمران بن ماثان است كه نسب به ابراهيم خليل مي رساند نه عمران ابن الشهم و مادر حنه كما في الكافي (مرتا) است و عربي آن وهيبه است يعني بخشيده شده است و از زمان عمران بن ماثان تا زمان عمران پدر موسي هشتصد سال علاوه بوده و مريم به لغة قديم به معني عابده است و به قول سيوطي در اتقان به معني خادمه است و اين اسم را مادرش بعد از ولادت بر وي گذارد كما قال الله تعال و اني سميتها مريم و معني اين اسم دليل باشد بر نيت حسنة و سريرت صادقه ي مادرش كه مي خواست مولودش پسر باشد تا محرر گردد يعني در قدس شريف خادم و مقيم

ص: 276

باشد و به عبادت پروردگار مشغول گردد چون به جاي پسر دختر متولد شد و مقصودش به عكس نتيجه داد كه ليس الذكر كالانتي خداوند سبحان به كريمه ي فتقبلها ربها به قبول حسن او را به جاي پسر قبول و از وي رفع مانع و كشف علت و عادت كرد تا بتواند هميشه در بيت المقدس اقامت بنمايد و به خدمت خانه مشغول باشد چون حنه اطمينان يافت اظهار تشكر و امتنان كرد او را بر حسب مايؤل مريم ناميد يعني اين دختر از بدو تكليف بايد محرر و خدمت گزار اين خانه باشد به عبارت آخري مقصود او از پسر ملازمت بيت المقدس بود چون از دختر دفع مانع شد همان تكليف بر او جاري است و مقصود حاصل است.

نذر مادر مريم

و آيه ي رب اني نذرت لك ما في بطني محررا فتقبل مني انك انت العليم دلالت واضحة دارد كه مادر مريم نذر كرده بود اگر فرزندي مرحمت بشود او را تحرير نمايد و علت نذرش از كتب تفاسير معتبره اجمالا اين است كه حنه عقيم و نازا بود و از فرزند مأيوس بود و پيوسته از خداوند اين مسئلت را مي كرد و فرزندي ذكور همي خواست روزي بر حسب اتفاق مرغي را بر شاخه ي درختي ديد كه جوجه ي خود را آب و دانه مي دهد در آن وقت رقت كرده زبان به دعا و تضرع گشود و از كارخانه ي قدرت و قضا مسئلت و عرض حاجت نمود كه اي خداوند توانا آيا ممكن است بر اين ضعيفه ي ناتوان تفضلي فرمائي و منت گذاري و فرزندي روزي نمائي كه به وظائف عبادت تو مشغول شود آنگاه از شكرانه ي اين موهبت عظمي دعوتش به اجابت قرين گرديده و حاجتش برآورده و به وجود مقدس مريم حامله شد و آن دختر را به جاي پسر قبول فرموده و در بيت المقدس مشغول عبادت گرديد تا به عيسي حامله شد در قصه ي طولاني كه مختصر و ملخص آن اين است كه چون سيزده سال از عمر مريم منقضي شد فرشتگان خدا او را مژده ي ولادت عيسي عليه السلام دادند چنانچه خداي فرمايد (اذ قالت الملائكة يا مريم ان الله يبشرك بكلمة منه السمه المسيح عيسي بن مريم وجيها في الدنيا و الاخرة) چون

ص: 277

يوسف عمزاده ي مريم از حمل او مطلع شد بسيار متغير گرديد به نزد مريم آمد گفت اي مريم آيا هيچ زرعي بي بذر بارور شده است.

مريم فرمود اگر گوئي خدا نخستين بذر آفريد پس آن بدون زرع بارور شده و اگر گوئي هر دو با هم آفريده هيچ كدام از هم ديگر حاصل نشده باز يوسف گفت آيا هيچ درختي بي آب نشو و نما يافته مريم فرمود اول خدا درخت آفريد از آن پس آب را سبب نشو و نما قرار داد.

يوسف كرت سوم سخن را روشن آورد گفت آيا هيچ فرزندي بدون پدر به وجود آمده مريم فرمود آدم و حوا را نه پدر بود نه مادر چون سخن بدينجا رسيد يوسف ملول و محزون از نزد او بيرون شد و به معبد خويش آمد چون شب بخفت در خواب ديد كه فرشته ي خداوند روي بدو كرده گفت اي يوسف مريم از روح القدس آبستن است فرزند او را عيسي نام گذار كه قوم خود را از گناه نجات خواهد داد اين است آن فرزندي كه پيغمبران خبر دادند كه از دختر بكري بي پدر متولد مي شود يوسف از خواب بيدار شد و از انديشه خود برگشت ولي مريم روز به روز بر حزن اندوه او افزوده شد از شماتت بني اسرائيل همي مرگ خود را از خدا طلب مي كرد تا او را درد زائيدن گرفت از بيت المقدس بيرون آمد و در پاي درخت خرمائي كه خشكيده بود در طرف مشرق قرار گرفت چنانچه خداوند متعال در سوره مريم مي فرمايد (فاجاءها المخاض الي جذع النخلة قالت يا ليتني مت قبل هذا و كنت نسيا منسيا) با خود گفت اي كاش مرگ من قبل از اين روز فرا مي رسيد تا اين روز را نمي ديدم اين وقت ندائي شنيد كه اي مريم حزن و اندوه بر خودت راه مده خداوند متعال نام ترا بلند مي خواهد و از براي تو خير و سعادت است اكنون اين درخت خرماي خشكيده را حركت بده تا رطب تازه براي تو فرو ريزد آن را تناول بنما و از اين آب شيرين كه در نزد تو است بياشام و دل خوشدار كه ديده ات روشن و كار بر مراد تو خواهد بود و هر كس از تو سئوالي كرد بگو من نذر كرم كه روزه ي صمت داشته باشم و نمي توانم با كسي تكلم كنم و اشاره كن از فرزندم عيسي سئوال كنيد تا شما را جواب گويد چنانچه اين جمله

ص: 278

را خداي در قرآن ياد فرموده است.

فناديها من تحتها الا تحزني قد جعل ربك تحتك سريا و هزي اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيا فكلي و اشربي و قري عينا الخ الاية.

مردم بني اسرائيل چون از قصه آگاه شدند زبان به شناعت گشودند گفتند اي مريم پدر تو مرد بدي نبود و مادر تو زني با عفت و نجيبة اين چه كاري بود كه از تو بروز كرد.

مريم اشاره به سوي عيسي عليه السلام كرد كه جواب شما در نزد اين طفل است گفتند طفلي كه در گهواره است چگونه مي شود با او تكلم كرد اين وقت عيسي بن مريم صدا بلند نمود كه مردم بني اسرائيل بر مادر من تهمت روا نداريد و او را اذيت نكنيد بدرستي كه من بنده ي خدايم كه بر من كتاب فرستاده است و مرا پيغمبر خود قرار داده است و به اقامه ي نماز و دادن زكوة و نيكوئي به مادرم وصيت فرموده است و در هر حال من مولود مبارك و طيبي مي باشم و از اشقيا و جباران خداوند متعال مرا قرار نداد و رحمت و سلام و بركت پروردگار با من است هنگام ولادت و هنگام رفتن از اين دنيا و هنگام مبعوث شدن از قبرها).

پاره اي از فضائل و شئونات خاصه ي مريم كبري

اول آنكه مريم اول زني است كه به لقب بتول و عذراء مدعوه و موسومه گرديد و اسم شريفش با مسمي مطابقه كرد كه به عبادت و خدمت بيت المقدس مشغول گرديد و در حسن و جمال شهره ي آفاق بود و در محراب عبادت از نور رويش احتياج به چراغ نبود.

دوم آنكه در قرآن زياده از بيست مورد خداوند متعال او را نام برده و او را تجليل فرمود و به خطابات حقه او را برگزيده و امتياز داده.

سوم- آنكه از زوجات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است در بهشت و مردم نصاري در دار

ص: 279

دنيا در حق او غلو كردند و جماعت نسطوريه و ملكائيه از طائفه ي نصاري او را يكي از اقائيم ثلثه ي خوانند.

يعني خدا و حضرت عيسي و مريم بالاشتراك علة اصلي و سبب كلي در ايجاد موجوداتند و كريمه ي (و يقولون ان الله ثالث ثلثة) در رد ايشان است و در همان زمان مريم بسيار محترم بوده است مردم نصاري مريم را دختر امام خودشان مي دانستند كه صاحب فرقان و از رؤساي بني اسرائيل در قدس خليل و ملوك ايشان از بني ماثان بود از اين جهت در كفالت او با حضرت زكريا مخاصمه و منازعه كردند كه ايهم يكفل مريم.

چهارم- آنكه مريم اول زني است كه خداوند متعال ملكه عصمت به او عنايت فرمود و قبل از مريم زني معصومه نبوده.

پنجم- آنكه خداوند متعال مريم را از نفحه حقه و روح القدس خلق فرمود.

ششم- آنكه در رحم مادر تكلم كرد به روايات عامه و خاصه به علاوه در بيت المقدس متولد گرديد.

هفتم- آنكه نشو و نماي او برخلاف نشو و نماي سائر اطفال بود.

نيشابوري در تفسير خود در ذيل آيه ي شريفه فانبتها نباتا حسنا چنين گفته است تنبت في اليوم مثل ما ينبت المولود في عام و قيل المراد نمائها في الطاعة و العفة و الصلاح و السداد.

هشتم- آنكه عابده و زاهده و خادمه ي خانه خدا بود و حق عبوديت را كما ينبغي بجا آورد.

نهم- آنكه خداوند متعال او را از لغويات و مكائد زنان يهود نجات بخشيد.

دهم- آنكه او را از زنان كامل الايمان قرار داد و شاهد آن در ترجمه حضرت فاطمه ي زهراء و خديجه و آسيه گذشت.

يازدهم- آنكه كفالت او را پيغمبري مانند زكريا عليه السلام عهده دار بود.

دوازدهم- آنكه از مساس شيطان مصون و محفوظ ماند به مصداق اني اعيذها بك و ذريتها من الشيطان الرجيم اهل سنت نقل كرده اند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم

ص: 280

فرمود هر مولودي را شيطان مس مي كند از اين جهت گريه مي كنند و حضرت عيسي و مادرش از مساس شيطان به واسطه ي استجاره و استعاذه (حنه) مادر مريم محفوظ ماندند.

سيزدهم- آنكه بيت عبادتش در غرفه اي از غرفات بيت المقدس بوده.

چهاردهم- آنكه به مصداق (كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انا لك هذا قالت هو من عند الله ان الله يرزق من يشاء بغير حساب) هميشه ميوه ها و طعامهاي بهشتي تناول مي نمودند.

پانزدهم- آنكه ملائكه حضورا با او تكلم مي كردند يا مريم اقنتي لربك الخ. و گاهي او را ندا مي كردند يا مريم ان الله اصطفاك و اصطفاك و طهرك علي نساء العالمين.

شانزدهم- آنكه آنقدر در محراب عبادت كرد كه پاهاي او ورم نمود و در سن نه سالگي در روزه و نماز و عبادت و زهد و ترك دنيا بر جميع عباد سبقت گرفت و صبر و شكيبائي بر ناملايمات زنان يهود فرمود.

هفدهم- آنكه مستجاب الدعوه بود و چون معصومه بوده او را عيسي غسل داد چون معصومه را جز معصوم نتواند غسل بدهد بالجمله مزاياي بسيار دارد كه در ميان زنان ممتاز و به اين خصائص سرافراز است.

وفات مريم كبري در كوه لبنان

مريم در اين دار دنيا شصت و سه سال زندگاني كرد و علامه بارع شيخ عبد النبي توسركاني در كتاب لئائي الاخبار ص 488 از وهب بن منية روايت كرده كه گفت من يافته ام در بعض كتب كه عيسي بن مريم عليه السلام به مادر خود مريم فرمود اي مادر من يافته از آن علمي كه خداوند متعال به من تعليم داده است كه اين دنيا را بقائي نيست و در معرض فنا و زوال مي باشد و دار آخرت دار بقاء و دائمي است اكنون صواب آن است كه من با تو تا بتوانيم توشه از اين دار فاني براي دار باقي تهيه بنمائيم پس مريم با فرزند دلبند خود به طرف كوه لبنان رفتند روزها را روزه و شبها را به عبادت مي گذرانيدند

ص: 281

و قناعت مي كردند به آنچه از اوراق اشجار و آب باران به دست آنها مي رسيد با اين حال مدت بسياري روزگار به سر بردند تا اينكه روزي عيسي عليه السلام از براي تحصيل قوتي از كوه به زير آمد اين وقت ملك الموت بر مريم نازل شد در حالي كه در محراب عبادت خود بود و گفت السلام عليك يا مريم الصائمة القائمه مريم از هيبت ملك الموت غش كرد چون به هوش آمد ثانيا گفت السلام عليك مرتبه ي ثانية غش كرد چون به هوش آمد گفت اي بنده ي خدا كيستي كه از ديدن تو بندهاي بدن من بلرزيد و پوست بدن من مرتعش شد و از صداي تو گويا عقل از سر من پرواز كرد.

گفت من آن كسي هستم كه نه بر صغير و نه بر كبير رحم مي كنم و هنگام دخول بر سلاطين و جبابره و غيرهما طلب اذن نمي كنم بي رخصت داخل مي شوم من خراب كننده ديار و ويران كننده قصور و معمور كننده قبور و مفرق بين جماعات و اخوه و اخوات و آباء و امهات مي باشم من ملك الموت عزرائيل هستم كه اكنون براي قبض روح تو آمده ام فرمود آيا مهلت نمي دهي كه فرزند عزيزم و قرة العين و حبيبم عيسي بيايد يك بار ديگر توشه از لقاي او بردارم.

ملك الموت گفت من اجازه ندارم من مامور به امر پروردگار باشم نمي توانم قبض روح به عوضه اي را بدون اجازه ي حق تعالي بنمايم فعلا مامور هستم كه قدم از قدم برندارم تا قبض روح ترا بنمايم متعبد شو براي لقاي پروردگار خود مريم گفت تسليم امر پروردگار خود باشم مشغول شو به آنچه ماموري پس ملك الموت قبض روح او را كرده پس ملائكه روح او را به آسمان بالا بردند.

اتفاقا در آن روز آمدن عيسي به طول انجاميد تا هنگام نماز عشا رسيد چون به كوه بالا آمد و مقداري حشيش براي افطار مادر تهيه كرده مادر را خفته ديد با خود گفت كثرت عبادت و روزه او را در تعب انداخته بهتر اين است بگذارم مقداري استراحت كند پس آنچه افطاري در دست داشت به كناري گذاشته و به محراب عبادت خود آمده مشغول نماز گرديد تا ثلث از شب گذشت ديد مادر بيدار نشد آمد او را ندا كرد با قلب شكسته و حالت پژمرده گفت.

ص: 282

(السلام عليك يا اماه قد هجم الليل و افطر الصائمون و قام القائمون مالك لا تقومين لعبادة الرحمن) اي مادر تاريكي شب عالم را فرو گرفته روزه داران روزه ي خود را گشودند و عبادت كنندگان براي عبادت از جامه خواب برخاسته اند چه شده است كه تو امشب از جاي برنخيزي.

پس با خود گفت ان للرقدة حلاوت و الله لا دعن امي علي نومها و لا صلين عنها همانا هر خوابي را شيريني باشد به خدا قسم مادر خود را مي گذارم در خواب خوش باشد تا قدري راحت بنمايد و من به جاي او نماز مي خوانم عيسي عليه السلام افطار نكرد و به محراب عبادت برگشت تا نزديك طلوع فجر وحشت او را گرفت كه مادر من هرگز اين مقدار نمي خوابيد بر سر مادر آمد ديد از دار دنيا رفته است صورت به صورت مادر گذاشت و آه سوزناك از جگر بركشيد چندانكه ملائكه از گريه ي او به گريه درآمدند و جنيان با او هم ناله شدند و كوه و دشت متزلزل شد خطاب رسيد به ملائكه كه براي چه گريه مي كنيد عرض كردند يا الهنا اينك روح الله است اين جزع و ناله ي او ما را به جزع آورده است و غريب و تنها ناله مي كند و مي گويد من لي لوحشتي و من آنسني في غربتي و من يعنيني علي طاعة ربي.

پس خطاب به كوه شد كه عيسي را دلداري بده و موعظه كن كوه عيسي را ندا كرد يا روح الله اين جزع و ناله از براي چيست اتريد مع الله انيسا پس عيسي از كوه به زير آمد و داخل قريه اي از قراي بني اسرائيل شد و با چشم اشكبار و دل داغدار به آواز حزين گفت السلام عليكم يا بني اسرائيل در آن وقت مردم حتي ذوات الخدور به طرف عيسي دويدند و از نور جمال او متعجب شدند گفتند اي بنده ي خدا تو كيستي كه از نور جمال تو شهر منور گرديده فرمود من عيسي روح الله هستم در اين جبل مادرم از دنيا رفته مرا در غسل و كفن و دفن او مساعدت بنمائيد گفتند اي روح الله اين جبل افعيهاي بسيار دارد و سيصد سال باشد كه آباء و اجدا ما قدم در اين جبل نگذاشته اند اكنون اين حنوط و كفن بگير و برو براي تجهيز مادر خود عيسي را از آنها خوش نيامد و روي از آنها بگردانيد و به جانب كوه روان شد در بين راه دو نفر

ص: 283

را ملاقات كرد فرمود مادر من در اين جبل از دنيا رفته بيائيد مرا در تجهيز او مساعدت كنيد گفتند ما براي همين آمده ايم منم جبرئيل و اين است ميكائيل و اكنون حوريان جنت براي غسل او حاضرند.

پس عيسي با حوريان جنت مريم را غسل دادند و جبرئيل قبري حفر كرد و عيسي با ملائكه بر او نماز خواندند و ملائكه با حوريان جنت به آسمان بالا رفتند و عيسي از كوه فرود آمد و در اطراف زمين مي گرديد براي ارشاد مردم تا به اينجا احوال خديجه كبري پايان يافت.

و ذكر كلثم و آسيه و مريم در اينجا چون از زنان بهشتي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بودند و ضراء خديجه كبري محسوب بودند فلذا متعرض شديم.

زندگاني ام سلمه سرپرست فاطمه ي زهراء

اشاره

دوم از امهات مؤمنين ام سلمه است

افضل امهات مؤمنين است بعد از خديجه كبري اسمش هند بنت ابي مية بن المغيرة بن عبدالله بن عمرو بن مخزوم القرشيه است مادرش عاتكه بنت عبدالمطلب در سنه ي شصت و دو در مدينه وفات كرد و در آن وقت هشتاد و چهار سال از عمر او گذشته بود ابوهريره بر او نماز خواند و در بقيع مدفون شد و او آخرين امهات مؤمنين بود كه از دنيا رفت.

ذكر من يروي عن ام سلمه

ام سلمه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و فاطمه زهرا و شوهرش ابوسلمه روايت كند.

و خلق كثيري از او روايت دارند از آن جمله فرزندانش عمر و زينب و برادر زينب عامر و پسر خواهرش مصعب بن عبدالله و مكاتبها بنهان و مواليها عبدالله بن رافع و نافع و سفينة و پسرش و ابوكثير و خيرة والدة الحسن و صفية بنت شيبة و هند بنت الحارث و از كبار تابعين ابوعثمان النهدي و ابووائل و سعيد بن المسيب و

ص: 284

آخرون و علماء عامه سيصد و هفتاد و هشت حديث از او روايت مي كنند و اما در كتب امامية احاديث ام سلمه بسيار است در تمام قسمتها

ازدواج ام سلمه و اولادها و محاسنها

شوهر اول ام سلمة پسر خاله اش ابوسلمة بن عبدالاسد بن المغيرة بود چون به شرف اسلام مشرف شدند به سبب ظلم مشركين هجرت به حبشه نمودند و در آنجا ام سلمه سلمه را بزاد كه پدرش به او مكني گرديد بعد از آن عمر را بزاد كه در جميع غزوات با أميرالمؤمنين بود و مدتي از قبل آن حضرت والي بحرين بود پس از آن دره و زينب را بزدا كه ترجمه ي هر يك در محل خود بيايد چون رسول خدا به مدينه هجرت كرد ام سلمه با شوهرش به مكه و از مكه به مدينه هجرت نمودند چون غزوه ي احد پيش آمد ابوسلمه در آن غزوه زخمي بر او وارد آمد چون به سبب مداوا بهبودي حاصل شد به جانب سريه اي مامور شد و در مراجعت از سريه زخمش تازه شد و به همان سبب وفات كرد.

پس در سنه چهارم از هجرت حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را به ده درهم كابين بست و به قولي به دستاسي و دو سبو و بالشي كه از ليف خرما پر بود و لحافي و قدحي و ديگي و خوانچه ي بزرگ از چوب كابين بست و در نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مكانتي و منزلتي بزرگ پيدا كرد.

ام سلمه مي فرمايد كه شوهر من اين حديث از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روايت مي كرد كه آن حضرت فرمودند كه هر كس در هنگام مصيبت استرجاع كند يعني بگويد انا لله و انا اليه راجعون و اين دعا بخواند اللهم عندك احتسب مصيبتي هذا اليهم اخلفني فيها خيرا البته خداي بهتر از آن كرامت فرمايد چون ابوسلمه وفات كرد من اين دعا همي قرائت مي كردم و بر من دشوار مي آمد كه بگويم اللهم اخلفني فيها خيرا و با خود همي گفتم كه از ابوسلمة بهتر كه خواهد بود.

و به روايتي كه مجلسي و ديگران نقل كرده اند كه ام سلمه يك روز با شوهر

ص: 285

خود گفت كه زنان بعد از شوي شوهر كنند و مردان نيز بعد از مرگ براي خود جفتي اختيار بنمايند بيا تا من و تو عهد كنيم كه هر كدام زودتر بمرديم آن ديگري جفتي نگيرد ابوسلمه گفت زنهار كه چنين كني اگر من بمردم خود را به زحمت ميفكن و به مرد ديگر شوهر كن آنگاه دست به دعا برداشت و عرض كرد الها ام سلمه را بعد از من مردي بهتر از من روزي بفرماي.

و به روايتي ام سلمه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيده بود كه بر سر مرده سخن به خير كنيد كه در آنوقت ملائكه حاضرند و آمين گويند بعد از وفات ابوسلمه ام سلمه عرض كرد يا رسول الله در وفات شوهر چه بگويم حضرت فرمودند بگو اللهم اغفر لي و له و اعقبني منه عقبا حسنا.

روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به خانه ي ام سلمه درآمد تا او را به وفات شوهر تعزيت گويد پس فرمود خدايا اندوه او را تسكين ده و جبر مصيبت او كن و عوضي بهتر او را ده

بالجمله چون عده ي ام سلمه سر آمد ابوبكر و عمر خواستار او شدند اجابت نكرد بعد از آن رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را بخواست امسلمه عرض كرد مرحبا به رسول الله لكن من عورتي سالخورده باشم و فرزندان يتيم دارم و غيرت فراوان با من است و شما زنان بسيار داري و ديگر آنكه اولياء من حاضر نباشند.

پيغمبر فرمودند آنچه گفتي من عورتي سالخورده باشم من افزون از تو سال دارم و زن را عيب نيست كه با بزرگتر خود شوي كند و اينكه گفتي يتيم دارم كفالت يتيمان تو بر خدا و رسول است و آنچه گفتي غيرت مي ورزم دعا كن تا خداوند متعال اين حالت تو را تغيير بدهد و آنچه گفتي اولياء من حاضر نيستند اولياء تو آنكه حاضر است و آنكه حاضر نيست مرا مكروه ندارد.

پس ام سلمه فرزند خود عمر را فرمان داد و او به حد بلوغ نرسيده بود كه برخيزد و او را با رسول خدا تزويج نمايد پس عمر مادر را به رسول خدا تزويج نمود پس آن حضرت خانه ي زينب بنت خزيمه را كه در آن نزديكي وداع جهان گفته بود از بهر ام سلمه تقرير داد آنگاه ام سلمه به خانه درآمد خنچه اي يافت كه اندك جو در او بود

ص: 286

آن را برداشت و آسيا نمود و ديگي از سنگ در آنجا ديد پس در ميان آن ديگ از آن آرد جو عسيده بساخت و به خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آورد و طعام وليمه همان بود.

و كليني در كافي به سند معتبر از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه چون ام سلمه را حضرت خواستگاري نمود عمر بن ابي سلمه كه پسر او بود ام سلمه را به حضرت تزويج نمود و عمر هنوز كودك بود و بالغ نشده بود و ام سلمه در حسن و جمال مانند پري بود و چون برخاستي موهاي خود را مي آويخت تمام بدنش را مي پوشانيد و طرف گيسوان خود را به خلخالهايش مي بست.

و عسقلاني در اصابه در ترجمه ي ام سلمه گويد عايشه بنت ابي بكر چون بديد كه رسول خدا ام سلمه را تزويج كرد سخت محزون شد چون مي دانست كه در جمال كم نظير است اين قصه را با حفصه در ميان نهاد و گفت من شنيده بودم كه ام سلمه در جمال كم نظير است ولي تصديق نداشتم تا به لطايف الحيل او را ديدم دانستم كه آنچه را در جمال او ستودند چندين برابر بيشتر است حفصه تصديق نداشت بيان عايشه را تا اينكه ام سلمه را كه ديد گفت آنچه گمان داشتم جمال او را زايد بر آن يافتم (و كانت ام سلمه موصوفة بالجمال البارع و العقل البالغ و الراي الصائب و اشارتها علي النبي يوم الحديبيه تدل علي وفور عقلها و صواب رأيها)

و اين كلام عسقلاني اشاره باشد به قصه ي حديبيه هنگامي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمان داد كه شتران هدي خود را نحر كنيد و سر بتراشيد اصحاب از اين فرمان سر برتافتند و مخالفت نمودند و سه نوبت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اين حكم را تكرار فرمود كسي امتثال آن نكرد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به خيمه ي ام سلمه رفت و از اصحاب شكايت نمود ام سلمه عرض كرد يا رسول الله شما شتران خود را نحر كنيد و سر بتراشيد چون صحابه اين ببينند ناچار متابعت بنمايند پس حضرت چنان كرد كه ام سلمه گفته بود

ص: 287

هجرتها الي الحبشة ثم الي المدينة

عسقلاني در اصابه گويد ام سلمه و شوهرش ابوسلمه قديم الاسلام بودند و هر دو به حبشه هجرت كردند و بعد از مراجعت از حبشه به مكه هجرت كردند و از مكه به مدينه آمدند ام سلمه گويد چون شوهر من مهيا شد از براي هجرت به مدينه رحل خود را بر شتر بستم و فرزند خود سلمه را با خود برداشتيم چون حركت كرديم جمعي از رجال بني المغيره سر راه بر ما گرفتند و شوهر مرا گفتند ما هرگز نگذاريم كه اين زن كه از عشيره ي ماست تو او را از وطن آواره بنمائي پس مرا به عنف از ابوسلمه جدا كردند جمعي از بنو عبدالاسد چون اين جسارت از بني المغيره ديدند در خشم شدند پيش آمدند و پسر من سلمه را از من ربودند گفتند اكنون كه شما با بني عم ما چنين كرديد ما هم سلمه را كه از ماست نمي گذاريم در نزد شما بوده باشد پس بني عبدالاسد فرزند من سلمه را بردند و شوهر من ابوسلمه را رها كردند و او رفت تا داخل مدينه گرديد و بنو المغيره مرا در نزد خود محبوس داشتند و من همه روزه مي رفتم در ابطح و تا شام در آنجا مشغول گريه و ناله بودم هفت روز حال بدين منوال بود تا اينكه يك نفر از بني اعمام بر من عبور داده حال مرا ديد به نزد بني المغيره آمد گفت شما از اين بيچاره چه مي خواهيد كه بين او و شوهرش و پسرش جدائي انداختيد اين وقت به حال من رقت كردند و مرا گفتند اگر مي خواهي برو به شوهر خود ملحق شو و بني عبدالاسد فرزند مرا به من رد كردند اين وقت من بر شتري سوار شدم و فرزند خود را در دامن گرفتم و تنها از مكه به سوي مدينه حركت كردم تا اينكه به تنعيم رسيدم در آنجا عثمان بن طلحة كه از بني عبدالدار بود ملاقات كردم گفت-

(اين تريد يا بنت ابي اميه قلت اريد زوجي بالمدينة فقال هل معك احد فقلت لا والله الا الله) بغير از فرزندم با من كسي نيست پس آمد زمام ناقه را گرفت و مصاحب من بود در كمال رفق و مدارا تا اينكه وارد مدينه شدم و ابوسلمه در قبا بود در قريه بني عمرو بن عوف

ص: 288

اقوال العلماء في حقها

اتفاقي تمام علماء اسلام است كه ام سلمه در علم و تقوي و فصاحت و بلاغت و ولا و محبت نسبت به خاندان رسالت كالنور علي شاهق الطور است.

در خصايص فاطميه ص 238 گويد ام سلمه احاديث از پيغمبر بسيار روايت كرده و جمهور اهل سنت را به وي كمال ارادت است اختصاص به شيعه و فرقه ي اماميه ندارد و او را نصايحي سودمند است به عايشه در وقعه ي جمل و غير آن و چه قدر فصيحه و عابدة و كريمة و موثقه بود از مقالات و بيانات او توان به عرفان و ايمان كامل وي پي برد و قدر و مكانت او را به قدر امكان شناخت و حقير را در زوجات حضرت رسول به اين زن مكرمه سلام الله عليها اظهار ذلت و عبوديت مزيت ديگر است انتهي.

مامقاني در تنقيح المقال گويد ام سلمه حالها في جلالة و الاخلاص لاميرالمؤمنين و الزهراء و الحسنين عليهماالسلام اشهر من ان يذكر و اجلي من ان يحرر و هي التي روت لعبدها الذي كان ينال من علي عليه السلام منقبة عظيمة و شهدت بما سمعته من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم في حقه الكلمات الصريحة في امامته و خلافته حتي تاب العبد عن ان ينال عليا بكلمة سوء.

اقول اين فرمايش ايشان اشاره به روايتي است كه مجلسي در حيوة القلوب از صدوق نقل مي كند و آن روايت اين است.

روايت ام سلمه در خلافت اميرالمؤمنين

يك نفر از آزاد كرده هاي ام سلمة ناسزا گفت به أميرالمؤمنين عليه السلام چون اين خبر به ام سلمه رسيد او را طلبيد چون حاضر شد گفت شنيدم ناسزا به أميرالمؤمنين گفته اي عرض كرد بلي اي مادر مؤمنان ام سلمه فرمود مادرت به عزايت بنشيند اكنون بنشين تا براي تو حديثي نقل كنم كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيده ام بعد آنچه براي خود نيكوتر داني اختيار كن بدانكه ما نه زن بوديم در حيات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از روزي

ص: 289

كه نوبت من بود حضرت رسول داخل شد و نور از سر و جبينش ساطع بود و دست علي عليه السلام را به دست خود گرفته بود.

پس فرمود اي ام سلمه از خانه بيرون رو و خانه را از براي من خلوت كن چون از خانه بيرون رفتم آن حضرت با علي مشغول راز گفتن شد و من صداي ايشان را مي شنيدم و لكن سخن ايشان را نمي فهميدم چون صحبت ايشان به طول انجاميد من به نزديك در حجره رفتم عرض كردم يا رسول الله رخصت مي دهي كه داخل شوم فرمود نه من با شتاب برگشتم كه نزديك بود به رو افتم.

پس بعد از اندك زماني ثانيا به در حجره آمدم و رخصت طلب نمودم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رخصت نداد من با شتاب برگشتم ترسان و هراسان كه شايد برگردانيدن من از روي غضب بوده باشد يا از آسمان آيه فرود شده چون زماني گذشت ثالثا به در حجره آمده عرض كردم يا رسول الله رخصت مي دهي كه داخل شوم فرمود داخل شو پس داخل شدم ديدم علي عليه السلام زانو به زانوي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نشسته و عرض مي كند پدر و مادرم فداي تو باد يا رسول الله هر گاه چنين شود چه امر مي فرمائي مرا فرمود كه امر مي كنم تو را به صبر كردن پس بار ديگر سخن را به او اعاده كرد و باز حضرت فرمود كه بايد صبر بنمائي چون در مرتبه ي سوم اين سخن را اعاده كرد باز حضرت فرمود اي علي اي برادر من هرگاه كار به اينجا كشيد پس شمشير خود را از غلاف بكش و بر دوش خود بگذار و جنگ بنما و پرواز مكن تا اينكه چون به نزد من آئي از شمشير تو خون بريزد پس حضرت رسول به جانب من التفات نمود كه اين چه اندوه است كه در تو مي نگرم اي ام سلمه گفتم يا رسول الله براي اينكه مرا چندين مرتبه از پيش خود راندي حضرت فرمود كه به خدا قسم تو را از براي غضب رد نكردم و از تو بدي در خاطر نداشتم و به درستي كه تو در خيري از جانب خدا و رسول و لكن چون تو آمدي جبرئيل در جانب راست من بود و علي در جانب چپ من و جبرئيل مرا خبر مي داد به وقايعي كه بعد از من واقع خواهد شد و امر مي كرد مرا كه علي را در باب آنها وصيت بنمايم كه بداند چه بايد كرد:

ص: 290

اي ام سلمه بشنو و گواه باش اينك علي بن ابي طالب برادر من است در دنيا و آخرت.

اي ام سلمه بشنو و گواه باش كه علي بن ابي طالب وزير من است در دنيا و آخرت.

اي ام سلمه بشنو و گواه باش كه علي بن ابي طالب وصي و جانشين من است بعد از من و وفا كننده به وعده هاي من و راننده است دشمنان خود را از حوض كوثر

اي ام سلمه بشنو و گواه باش كه علي بن ابي طالب سيد و بزرگ مسلمانان است و برگزيده و پيشواي متقيان است و كشاننده ي مومنان است به سوي بهشت و كشنده ي ناكثان و قاسطان و مارقان است.

من گفتم يا رسول الله كيستند ناكثان فرمود جماعتي كه در مدينه با علي بيعت كنند و در بصره بيعت او را بشكنند گفتم قاسطان چه كسانند فرمود اصحاب معويه گفتم مارقان چه مردمي باشند فرمود كه خارجيان نهروان چون ام سلمه اين حديث را نقل كرد مولاي ام سلمه گفت خداي تعالي فرج بخشد ترا چنانچه مرا فرج بخشيدي و عقده از دل من گشودي به خدا سوگند كه ديگر علي را سب نمي كنم هرگز.

و شيخ طوسي به سند معتبر از ثابت مولاي ابوذر حديث كند كه گفت با لشگر أميرالمؤمنين حاضر شدم در جنگ جمل چون عايشه را در پيش صف مخالفان ديدم شكي در دل من پيدا شد چنانچه بسياري بر آن شك دچار شدند چون زوال شمس شد حق تعالي پرده ي شك را از دل من برداشت و با لشكر أميرالمؤمنين مشغول جنگ مخالفان شدم چون جنگ به پاي رفت و به مدينه مراجعت كردم ام سلمه احوال از من پرسيد قصه ي خود را بيان كردم فرمود نيكوكاري كردي كه شك را از دل خود بيرون كردي من از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مي گفت علي با قرآن است و قرآن با علي است.

و در بصائر الدرجات به سند معتبر از عمر بن ابي سلمه پسر ام سلمه روايت كرده است كه ام سلمه فرمود روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم علي بن ابي طالب را در خانه ي من نشانيد و پوست گوسفندي را طلبيد و بر علي عليه السلام املا مي كرد و علي مي نوشت تا آنكه آن

ص: 291

پوست را پر كرد پس آن پوست را حضرت به من سپرد و فرمود هر كس بعد از من به نزد تو بيايد و فلان و فلان نشان را به تو بدهد اين پوست را به او تسليم كن چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت و ابوبكر غصب خلافت نمود عمر پسر ام سلمه گويد مادرم مرا به مسجد فرستاد و گفت برو ببين اين مرد چه مي گويد.

پس من به مسجد آمدم ديدم ابوبكر بر منبر است و خطبه مي خواند چون خلاص كرد از منبر فرود آمد و به خانه ي خود رفت پس مادرم صبر كرد تا عمر خليفه شد باز مادرم مرا فرستاد فرمود برو ببين چه مي گويد من رفتم و مراجعت كردم گفتم اين هم مثل صاحب خود كرد.

پس مادرم صبر كرد تا عثمان خليفه شد باز مادرم مرا به مسجد فرستاد و من رفتم و مراجعت نمودم گفتم او هم مثل دو رفيق خود خطبه خواند و از منبر به زير آمد و به خانه ي خود رفت پس مادرم صبر كرد تا أميرالمؤمنين زيب اورنگ خلافت گرديد باز مادرم فرمود به مسجد رو ببين علي عليه السلام چه مي گويد پس من به مسجد آمدم ديدم آن حضرت خطبه مي خواند چون از منبر به زير آمد مرا طلبيد و فرمود به من برو به مادر خود بگو رخصت بدهد كه من مي خواهم به نزد او بيايم.

پس به نزد مادرم رفتم و او را خبر كردم گفت به خدا قسم كه من نيز او را مي طلبم پس چون آن حضرت به خانه آمد فرمود اي ام سلمه بده به من نامه اي را كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به تو سپرده است عمر پسر ام سلمه گفت كه چون أميرالمؤمنين اين را فرمود مادرم ام سلمه برخاست و صندوقي را گشود و از ميان آن صندوق صندوق كوچكي بيرون آورد و در آن را گشود و نامه از ميان آن بيرون آورد و به علي بن ابيطالب تسليم نمود پس ام سلمه به من گفت اي فرزند پيوسته ملازم علي عليه السلام باش و دست از دامان علي برمدار كه به خدا سوگند ياد مي كنم كه بعد از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم امامي به غير از علي عليه السلام نخواهد بود.

و نيز شيخ طوسي به سند معتبر روايت كرده و مجلسي در جلد ثاني حيوة القلوب آن را نقل كرده است كه ام سلمه فرمود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در حجة الوداع زنان

ص: 292

خويش را تماما با خود برد و هر شب و روزي با يكي از ايشان به سر مي برد تا رعايت عدالت فرموده باشد چون نوبت به عايشه رسيد حضرت رسول با أميرالمؤمنين خلوت نمود در روز نوبت عايشه و راز آن حضرت به طول انجاميد اين مطلب بر عايشه گران افتاد ام سلمه مي فرمايد عايشه به نزد من آمد و گفت اكنون مي روم و علي بن ابي طالب را به زبان خود او را اذيت مي كنم و مي گويم كه چرا رسول خدا را از من بازگرفتي در روز نوبت من ام سلمه مي فرمايد هر چند كه او را از اين كار ممانعت كردم گوش نداد و رفت و ساعتي نگذشت كه گريه كنان مراجعت كرد گفتم ترا چه رسيد گفت چون نزديك رسيدم گفتم اي پسر ابوطالب تو پيوسته حضرت رسول را از من مي گيري حضرت رسول فرمود اي عايشه حايل مشو ميان من و علي به حق خداوندي كه جانم در قبضه ي قدرت اوست كه دوست نمي دارد علي را مگر مؤمن و دشمن نمي دارد علي را مگر كافري به خدا قسم حق با علي است و به هر سو كه علي ميل كند حق با علي ميل مي كند و هرگز علي از حق جدا نمي شود ام سلمه مي فرمايد من به عايشه گفتم كه تو را منع كردم و تو از من نشنيدي.

شهادت ام سلمه به اينكه عايشه دشمن علي است

در مدينة المعاجز سيد هاشم بحراني در معاجز امام حسن مجتبي عليه السلام روايت طولاني نقل كرده مورد حاجت آن را با روايت (فتن بحار) ملخصا نقد كرده اينجا ايراد مي نمائيم.

مي فرمايد پس از رجوع حضرت امام حسن عليه السلام از كوفه به جانب مدينه زوجات حضرت رسول براي تعزيت وفات حضرت أميرالمؤمنين و تهنيت قدوم مبارك آن حضرت انجمني كردند از آن جمله عايشه به ديدن آن حضرت نيامد تا زنان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را توبيخ كرده آمد به ديدن آن حضرت در حالي كه ام سلمه ايضا حاضر بود عايشه عرض كرد يا ابامحمد فراق جد بزرگوار تو روزي بر تو معلوم شد كه پدرت كشته گرديد و تا پدرت بود گويا جد تو از دنيا نرفته بود.

حضرت امام حسن فرمود بلي و لكن بر من معلوم است آنچه از تو صادر گرديد از اظهار فرح و سرور و آنچه كه در نيمه ي شب از تو صادر گرديد از شكافتن

ص: 293

زمين با پاره اي از آهن بدون شمعي و چراغي كه در حين شكافتن آن قطعه آهن دست ترا مجروح گردانيد كه تا به حال مجروح مي باشد براي اينكه بيرون بياوري از آن كوزه هاي سبز كه مملو از درهم و دنانير بود و اينها را تحصيل كرده بودي و در زمين مدفون ساختي تا اينكه پدرم كشته بشود آن را به مبغضين علي انفاق كني پس چهل دينار بيرون آوردي در حالي كه عدد آن را نمي دانستي پس آن چهل دينار را ميان مبغضين علي عليه السلام قسمت كردي از قبيله ي تيم و عدي و بر من مخفي نيست كه هنگام استماع خبر شهادت پدر بزرگوار من اظهار بشاشت و بهجت كردي.

و به قول لبيد بن ربيعه تمثل جستي و اين بيت را بر زبان آوردي.

فالقت عصاها و استقرت بها النوي

كما قر عينا بالاياب المسافر

عايشه از اين خبر به غايت انكار نمود ام سلمه فرمود اي عايشه واي بر تو از اين كارها و اينگونه كلمات و مقالات از تو بعيد نيست من شهادت مي دهم كه تو حاضر بودي با ام ايمن و ميمونة كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به من فرمود اي ام سلمه من در نفس تو چه مكانت و منزلت دارم.

عرض كردم شما را در نفس خود مقامي و قربي مي بينم كه نمي توانم احصي كرد و تحديد نمود آن جناب فرمود علي را چگونه مي بيني عرض كردم او را در محبت نه مقدم مي دانم نه مؤخر و هر دو در دل من مساوات داريد فقال شكر الله لك ذلك يا ام سلمه فلو لم يكن علي عليه السلام في نفسك مثلي لبرئت منك في الاخره و لم ينفعك قربي منك في الدنيا فرمود خدا را شكر بايد كردن كه علي در نفس تو بمانند من است و اگر نه من از تو در آخرت بيزاري مي جستم و قرب تو به من در دنيا نفع و بهره نداشت اين وقت تو اي عايشه به حضرت رسول عرض كردي زنان تو به جان و دل همگي چنين باشند.

آن حضرت فرمود نه چنين است حسبك يا عايشه در اين وقت عايشه روي به ام سلمه كرد گفت رسول خدا به دار بقا رحلت فرمود و علي هم بدينگونه به شهادت رسيد مرا خبر داد كه امام حسن مسموم مي شود و امام حسين كشته مي گردد جناب امام

ص: 294

حسن عليه السلام فرمود آيا جد من به تو خبر نداد كه تو چگونه مرگ را درك مي كني و به كجا مي روي.

عايشه گفت مرا به خير خبر داد امام حسن عليه السلام فرمود و الله جد من بمن خبر داد كه تو به مرض (دبيله) كه مردن اهل آتش است خواهي مردن و با اصحاب خود به آتش خواهي رفت.

گفت اي حسن پيغمبر چه وقت خبر داد به تو فرمود آن وقت كه ما را خبر داد به اين كه تو با علي دشمني خواهي كرد.

اين حديث دلالت واضحه در متانت ايمان و معرفت ام سلمه به حقيقت نبوت و ولايت دارد.

سرپرستي ام سلمه از فاطمه زهرا

در جلد اول اين كتاب بيان شد كه چون خديجه ي كبري از دنيا رفت فاطمه بنت اسد حضرت صديقه ي كبري را سرپرستي و مادري مي نمود تا اينكه فاطمه بنت اسد از دنيا رفت سرپرستي فاطمه را رسول خدا به عهده ام سلمه واگذار كردند و عايشه از اين عمل بسيار خشمناك شد كه اين توفيق رفيق ام سلمه گرديد و ام سلمه مي فرمود (كنت ادئب فاطمة و هي ادئب مني) من فاطمه را چنان پندارند آموزگاري مي كنم به خدا قسم او آموزگار من است.

بالجمله ام سلمه در همه ي حالات در جان نثاري براي فاطمه ي زهرا كوتاهي نكرد و بعد از اين خواهي شنيد كه براي شهادتي كه داد يك سال وظيفه ي او را قطع كردند ابوبكر و عمر و ام سلمه در عروسي فاطمه زهرا بسيار بذل جهد كرد و مساعي جميله به تقديم رسانيد و رتق و فتق همه به صلاح ديد ام سلمه بود و هنگامي كه حضرت فاطمه را به جانب حجله مي بردند به آن تفصيلي كه در جلد اول گذشت ام سلمه اين اشعار بسرود

سرن بعون الله جاراتي

و اشكرنه في كل حالاتي

ص: 295

و اذكرن ما انعم رب العلي

من كشف مكروه و آفات

فقد هدينا بعد كفر و قد

انعشارب السماوات

و سرن مع خير نساء الوري

تفدي بعمات و خالات

يا بنت من فضله ذوالعلي

بالوحي منه و الرسالات

نصايح سودمند ام سلمه به عايشه و مخالفت او

ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه ي ص 77 از جلد 2 از طبع مصر روايت كند كه عايشه هنگام حركت از مكه به جانب بصره به خدمت ام سلمه آمد و در آن وقت ام سلمه در مكه بود خواست او را فريب دهد و با خود همداستان نمايد در حرب با أميرالمؤمنين عرض كرد اي دختر ابي اميه تو بهترين زوجات رسول خدا و بزرگترين ايشاني و اول زني از زوجات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه به مدينه هجرت كرد تو بودي هرگاه هديه مي آوردند از خانه ي تو به حجرات زوجات قسمت مي نمودند و بيشتر اوقات جبرئيل امين به سيد المرسلين در منزل تو نازل مي شد ام سلمه مي فرمود غرض تو از اين سخنان چيست عايشه گفت عبدالله بن زبير به من خبر داده است كه عثمان را توبه دادند و بعد از اينكه توبه كرده است او را در شهر حرام در حالي كه روزه بوده به قتل آوردند و اكنون من عازم شدم كه به جانب بصره سفر بنمايم و با من طلحه و زبير حركت مي نمايد و من دوست دارم كه تو هم با ما همداستان بشوي و با من به جانب بصره حركت بنمائي شايد خداوند متعال امر اين امت را به دست ما اصلاح بنمايد.

ام سلمه از استماع اين سخنان آتش خشمش زبانه زدن گرفت و فرمود اي عايشه مي خواهي با اين حيله و مكر مرا فريب بدهي من ام سلمه باشم حبائل مكر تو در من كارگر نخواهد شد طرفة ماجرائي است كه ديروز مردم را به كشتن عثمان تحريص مي كردي و بدترين دشنامها به او مي دادي و او را جز به نام نعثل يهودي مخاطب نمي ساختي و امروز براي او سنگ به سينه مي زني و در طلب خون او دست از آستين بيرون كشيدي مي خواهي با نفس رسول و زوج بتول دق باب محاربت بنمائي و فتنه ي خاموش شده را روشن بنمائي با اينكه منزلت علي را در نزد خدا و رسول كاملا مطلع هستي اگر تو

ص: 296

از خاطر سترده اي و آن را فراموش كرده اي من اكنون تو را متذكر بنمايم آيا در خاطر داري روزي را كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم با علي نجوي مي كرد چون راز آنها به طول انجاميد تو گفتي اكنون مي روم و به علي جسارت مي كنم من ترا نهي كردم از من نشنيدي رفتي طولي نكشيد كه با چشم اشك آلود برگشتي و من از تو سئوال كردم ترا چه مي شود جواب گفتي كه من بر آنها وارد شدم و با علي گفتم اي پسر ابوطالب از نه روز يك روز قسمت من مي باشد كه با رسول خدا به سر برم اين يك روز را هم تو بين من و رسول خدا حائل مي شوي چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اين سخن از من شنيد رنگ صورت مباركش سرخ شد و غضب بر او مستولي گرديد و فرمود برگرد اي عايشه به خدا قسم علي عليه السلام را دوست نمي دارد مگر مؤمن و دشمن نمي دارد او را و دشمن نمي دارد احدي از اهل بيت مرا مگر اينكه او خارج از ايمان است آيا چنين بود اي عايشه، عايشه گفت بلي آن را منكر نيستم.

و نيز ام سلمه فرمود آيا در خاطر داري اي عايشه روزي را كه من و تو خدمت رسول خدا بوديم تو سر آن حضرت را مي شستي و موي سر او را اصلاح مي نمودي و من از خرما و كشك و روغن غذائي ترتيب مي دادم در اين حال رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم سر بلند كرد و فرمود ليت شعري آيتكن صاحبة الجمل الادبب تنبحها كلاب حوئب كاش مي دانستم كدام يك از شما صاحب شتر پر مو هستيد كه بر آن سوار مي شويد و سگهاي حوئب به روي شما فرياد بنمايند من از وحشت اين خبر وحشت اثر دست از تركيب طعام برداشتم و گفتم انا لله و انا اليه راجعون اعوذ بالله و برسول الله من ذلك اين وقت رسول خدا دست بر پشت تو نهاد و فرمود (اياك ان تكوني يا حميرا صاحبة جمل الادبب ناكبة عن الصراط) عايشه گفت بلي اين قصه را در خاطر دارم.

و نيز ام سلمه فرمود اي عايشه در خاطر داري كه من و تو با رسول خدا در سفري بوديم و علي بن ابي طالب در سايه ي درختي نشسته بود و نعلين رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را وصله مي زد و لباس آن حضرت را مي شست در آن هنگام پدر تو با عمر طلب اذن كردند بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم وارد شوند من و تو برخاستيم عقب پرده رفتم پدر تو و عمر از

ص: 297

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پرسش كردند كه يا رسول الله ما نمي دانيم مقدار حيوة شما را اگر ما را اعلان مي فرمودي كه خليفه ي بعد از من كيست كه مفزع ما بوده باشد.

و به روايت ابن ابي الحديد فرمود اگر بگويم هر آينه متفرق خواهيد شد چنانچه بني اسرائيل از هارون برادر موسي متفرق شدند همانا من مكان او را مي بينم.

و به روايت متعدده ي ديگر به تمام صراحت فرمود خليفه ي بعد از من خاصف النعل است پس ابوبكر و عمر بيرون رفتند و من و تو به نزد رسول خدا آمديم و تو جسورتر بودي از ما در تكلم با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پس گفتي يا رسول الله من كنت مشخصا عليهم فقال خاصف النعل.

پس بيرون آمديم غير علي را نديديم كه نعل آن حضرت را پينه مي كند پس تو گفتي يا رسول الله غير علي كسي در اينجا نيست حضرت فرمودند وصي من همين است عايشه گفت بلي اين قصه را در خاطر دارم ام سلمه فرمود با اين حال مي خواهي بر او خروج بنمائي و آتش خاموش را دامن بزني.

اين وقت عبدالله بن زبير كه اصغاي اين كلمات كرده بود در عقب در يكباره بانگ زد اي ام سلمه از آل زبير چه بدي ديده اي كه اين مقدار خصومت مي كني ام سلمه فرمود تمام اين فتنه ها از تو است كه برمي انگيزي و پدر تو را به معرض هلاكت مي اندازي آيا روا داري كسي را كه رسول خدا او را والي مسلمانان كرده و او را بر مهاجرين و انصار سيادت و رياست داده است و همه با او بيعت كردند تو مخالفت نمائي عبدالله بن زبير گفت من هرگز نشنيده ام كه پيغمبر علي را والي مسلمانان كرده باشد.

ام سلمه فرمود خاله ي تو نزد من نشسته است از او پرسش كن در برابر او مي گويم اي عايشه نشنيده اي از پيغمبر كه فرمود علي خليفه ي من است و معصيت امر او معصيت و نافرماني من است عايشه گفت چرا شنيدم.

پس ام سلمه فرمود از خدا بترس و از آنچه پيغمبر فرموده حذر كن ترا طلحه و زبير مغرور نكند عايشه بعد از همه اين نصايح گفت من براي طلب اصلاح مي روم

ص: 298

و ارجو فيه الاجر ان شاء الله ام سلمه فرمود اكنون خود مي داني.

و به روايت اعثم كوفي عايشه با كمال خشم و غيض از نزد ام سلمه بيرون رفت.

كلمات بليغه ي ام سلمه در نصيحت عايشه ايضا

و نيز ابن ابي الحديد در ج 2 ص 79 از طبع مصر گويد لما ارادت عايشة الخروج الي البصرة اتتها ام سلمة فقالت لها انك سدة بين محمد رسول الله و بين امته و حجابك مضروب علي حرمته قد جمع القران ذيلك فلا تندحيه و سكني عقيراك فلا نصحريها الله من وراء هذا الامة لو اراد رسول الله ان يعهد اليك عهدا علت علت و في نسخة قد علم رسول الله مكانك و لو اراد ان يعهد اليك علت علت بل قد نهاك رسول الله عن الفرطه او الفراطه في العلاء ان عمود الاسلام لا يثاب بالنساء ان مال و لا يراب بهن ان صدع حماديات النساء غض الاطراف و خفر الاعراض و قصر الوهازة و ما كنت قائلة لو ان رسول الله عارضك في بعض الفلوات ناصبة قلوصا من منهل الي منهل آخر ان بعين الله مهواك و علي رسوله تردين و قد وجهت سدافته و تركت عهيدا اقسم بالله لو سرت مسيرك هذا ثم قيل لي ادخل الفردوس لاستحييت ان القي محمدا هاتكته حجابه قد ضربه علي اجعلي حصنك بيتك و وقاعة الستر قبرك حتي تلقيه و انت علي ذلك اطوع ما تكونين اليه (لله) ما لزمته و انصر ما تكونين للدين ما جلست عنه لو ذكرتك من رسول الله قولا تعرفينه نهشت به نهش الرقشاء المطرقة ذات الجنب ثم انشاء ات ام سلمة رضي الله عنها هذه الابيات تعريضا عليها.

لو ان معتصما من زله احد

كانت لعايشة العبتي علي الناس

كم سنته لرسول الله ذاكرة

و تلو اي من القران مدراس

و حكمه لم تكن الا لها جسها

في الصدر مذهب عنها كل وسواس

يستنزع الله من قوم عفو لهم

حتي يمر الذي يقضي علي الراس

و يرحم الله ام المؤمنين لقد

تبدلت بي ايحاشا بانياس

چون عايشه به خانه ام سلمه آمد و چندان كه ام سلمه او را پند و اندرز نمود

ص: 299

و فضائل أميرالمؤمنين را به خاطر او آورد همه چون باد در چنبر و آب در غربال بود و اصلا به آن نكوهيده خصال فايدتي نبخشيد و با كمال غيض و خشم از نزد ام سلمه بيرون رفت باز براي اتمام حجت ام المؤمنين ام سلمه چادر عصمت بر سر نموده به منزل عايشه رفت و اين كلمات بلاغت آيات را بر عايشه خواند كه حاصل آن به فارسي اين است اي عايشه به درستي كه تو به منزله بابي هستي از براي خانه كه اگر آن باب منهدم گردد بر خانه نقص وارد آيد اگر تو هتك بشوي حرمت رسول خدا هتك شده اكنون سبب هتك حرمت پيغمبر مشو تو سده هستي بين امت و رسول خدا و پرده اي كه حرمت رسول خدا را مصون دارد آن پرده را مدر قرآن تكليف ترا معين كرده (و قرن في بيوتكن و لا بترجن بترج الجاهلية الاولي) سروده پس كتاب خدا را پس پشت مينداز و در خانه ي خود ساكن باش و آيه ي شريفه (يدنين عليهن من جلابيبهن) ناديده مگير در خانه بنشين و پرده به روي خود آويز و خود را مستوره دار لشكركشي و صحراگردي را به رجال واگذار خداوند متعال دانا و بينا به حال اين امت و رسول اكرم شاهد و گواه اين حركت و سير تو است و مي بيند كه اين خروج از جاده ي صواب بيرون است و ترا تحذير فرموده و نهي كرده كه اقدام در اين كار ننمائي و سعي در ايتان اين فتنه نفرمائي هيچ گاه ستون اسلام به زنان مستقيم نشده و نخواهد شد و اگر در آن شكستي پيدا شود يا لتمه اي پديد آيد زنان قادر نيستند كه سد آن لتمه و جبران كسر آن بنمايند نهايت صفات حميده ي زنان و كما پسنديده ي ايشان در خانه نشستن و پرده بر رخ افكندن است و هيكل خود را از نامحرمان پوشيدن است فرضا اگر در عرض راه حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم با تو مصادف شود چه خواهي گفت و چه عذر تواني آوردن كه بر شتر سوار شوي در ميان چندين هزار نفر نامحرم از شهري به شهري سير بنمائي و سبب شوي كه تيغها از غلاف كشيده شود و خونها ريخته گردد و هتك حرمت رسول خدا شود و آن همه سفارشهاي او پايمال گردد به خدا قسم است كه اين خروج تو به جانب بصره اگر خداي نكرده براي من اتفاق افتد پس خازنان بهشت مرا به جانب بهشت و فردوس اعلا تكليف كنند من شرم مي كنم از روي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه داخل بهشت شوم و او را ملاقات كنم در حالي كه

ص: 300

حرمت او را ضايع كرده باشم و حجاب او را هتك كننده بودم كه از براي من تعيين كرده بود اي عايشه خانه خود را قلعه خود قرار بده و حجره ي خود را چون قبر كه ستر تو باشد تا رسول خدا را ملاقات نمائي اگر اين كار كني نصرت اسلام كرده اي و حرمت خود را حفظ نمودي همانا بهترين اوقات تو لزوم بيت است كه از براي عزت و نصرت اسلام بهتر و به جهت شرافت دين كامل تر است اي عايشه اگر ترا متذكر بنمايم به آنچه از رسول خدا شنيده ام براي تو گزاينده تر از افعي سياه خواهد بود پس اشعار مذكوره قرائت كرد فقالت عايشه شتمتني يا اخت فقالت لها ام سلمه و لكن الفتنة اذا اقبلت غطت علي البصيرة و اذا ادبرت ابصرها العاقل و الجاهل يعني ديده ي تو كور و چشم تو بي نور است و مخفي نماند كه اين نصايح كافيه و ممانعت واضحه ام سلمه را ديگر از اكابر اهل سنت روايت كرده اند در كتابهاي خود مثل ابن عبدربه اندلسي مالكي در عقد الفريد و احمد ابن ابي طاهر در بلاغات النساء و ابن قتيبه در غريب الحديث و محمد طاهر كجراتي در مجمع البحار و اعثم كوفي در تاريخ خود اين جمله تمام حديث را به عينها نقل كردند.

و لغويين اهل سنت بيشتر لغات او را شرح كرده اند مثل ابوعبيده قاسم بن سلام در كتاب غريب القرآن در لغت رقش و ابن اثير جزري در كتاب نهاية در لغت سدة و ندح و عقر و صحر و عول و فرط و ثوب و حمد و غض و خفر و وهز و نص و وجه و سدف و وقع و نهش و در قاموس در لغت سدف و ندح و در كتاب صراح اللغة در لغة ندح و فرط و در شرح مقامات حريري پاره اي از اين حديث را نقل كرده و زمخشري در فائق در لغت سدف و وهز و سائر لغات اشاره به اين كلمات بلاغت سمات ام سلمه نموده اند و حقير تفصيل اين مقام را در جلد چهارم الكلمة التامة در خلال وقعه ي جمل ايراد كرده ام.

مكتوب ام سلمه به اميرالمؤمنين

ام سلمه رضي الله عنها چون از احتجاج با عايشه بپرداخت و چندانكه توانست در منع عايشه از اين حركت به جانب بصره جلوگيري كرد ديد فايده ندارد همه آب در

ص: 301

غربال بيختن و مشت به سندان كوفتن است لاجرم مكتوبي به أميرالمؤمنين عليه السلام نوشت از مكه و پسر خود عمر را طلبيد و گفت اين مكتوب را بشتاب برق و سحاب به مدينه مي رساني و به دست أميرالمؤمنين عليه السلام مي دهي و ملازم ركاب او باش و به هر چه كه گويد فرمان بردار باش و در آن مكتوب درج كرده بود آنچه بين او و بين عايشه گذشته بود و آن حضرت را اعلام كرد كه عايشه با لشگر خود به جانب بصره حركت نمودند و عرض كرده بود يا أميرالمؤمنين اگر رسول خدا ما را به لزوم بيت فرمان نداده بود من ملازم ركاب شما مي شدم و مساعي جميله به تقديم مي رسانيدم اكنون فرزند خود را فرستادم كه او را بهر امري فرمان دهي اطاعت كند.

پس عمر بن ابي سلمه به خدمت حضرت رسيد و ماجرا را شفاها به عرض آن حضرت رسانيد و ملازم ركاب آن حضرت در جميع مشاهد بود و مدتي از قبل حضرت والي بحرين بود.

ام سلمه محرم اسرار و حافظ ودايع بود

ازين پيش ياد كرديم كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ام سلمه را طلبيد و آن پوست گوسفند كه مملو از علم بود به او سپرد و فرمود كه هر كه بعد از من آن را طلب كند او امام و خليفه ي بعد از او خواهد بود.

و در بصائر الدرجات به سند خود از معلي بن خنيس از امام صادق عليه السلام روايت مي كند كه چون أميرالمؤمنين به طرف عراق متوجه شد كتب و سلاح و ودايع امامت را سپرد به ام سلمه تا اينكه به درجه ي رفيعه ي شهادت رسيد و حضرت امام حسن عليه السلام مراجعت به مدينه نمود.

ام سلمه آن ودايع را به امام حسن عليه السلام سپرد و چون امام حسن مسموم شد آن كتب و سلاح و ودايع امامت را سپرد به حضرت سيد الشهداء و آن حضرت هنگامي كه متوجه عراق گرديد آنها را سپرد به ام سلمه تا اينكه علي بن الحسين مراجعت از شام نمود آن ودايع را ام سلمه به آن حضرت سپرد.

ص: 302

در تنقيح المقال به ترجمه ام سلمه گويد احاديث بسياري ناطق است به اينكه حضرت حسن اودع عند ام سلمه لدي المضي الي العراق كتب علم أميرالمؤمنين عليه السلام و ذخائر النبوة و خصائص الامامة فلما قتل و رجع علي بن الحسين عليه السلام دفعها اليه.

و نيز در بصائر الدرجات حديث كند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به وديعه گذاشت در نزد ام سلمه كتابي را كه مشتمل بر اسماء اهل آتش و اسماء اهل بهشت بود چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت ابوبكر آن كتاب را طلب نمود.

ام سلمه فرمود ليس لك چون عمر خليفه شد نيز مطالبه نمود ام سلمه همان فرمود تا اينكه أميرالمؤمنين عليه السلام زيب اورنگ خلافت گرديد ام سلمه كتاب را به ايشان تسليم داد.

و نيز ابن عبدالبر در استيعاب و ابن منده و ابونعيم به اسانيد خود از عطاء بن يسار از ام سلمه حديث كند كه فرمود در خانه ي من نازل گرديد آيه شريفه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.

پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فاطمه و حسن و حسين را طلبيد و فرمود هؤلاء اهل بيتي در اين وقت من پيش رفتم عرض كردم يا رسول الله انا من اهل البيت قال بلي ان شاء الله.

و به روايت احمد بن حنبل ام سلمه عرض كرد يا رسول الله من از اهل بيت تو نيستم آن حضرت فرمود انك علي خير.

ام سلمه و تربت حضرت حسين

در عاشر بحار و ديگر كتب مسطور است كه چون خواست حضرت حسين عليه السلام از مدينه حركت نمايد ام سلمه به خدمت ايشان مشرف شد عرض كرد اي نور ديده ي من اي فرزند گرامي مرا اندوهناك مگردان در بيرون رفتن از مدينه به سوي عراق چه من از جدت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيده ام كه مي فرمود فرزند دلبند من حسين

ص: 303

در عراق در زميني كه او را كربلا مي گويند به تيغ ظلم و جفا كشته خواهد شد حضرت فرمود اي مادر محترم من نيز مي دانم كه شهيد خواهم شد و مرا چاره از رفتن نيست و به فرموده ي خدا عمل مي نمايم به خدا سوگند كه مي دانم كه در چه روز كشته خواهم شد و كي مرا خواهد كشت و در كدام بقعه مدفون خواهم گرديد و مي دانم كه كي با من از اهل بيت من و خويشان من با من كشته خواهد گشت و اگر خواهي اي مادر بنمايم جاي خود را كه در آن كشته و مدفون خواهم شد پس آن حضرت به جانب كربلا به دست مبارك خود اشاره نمود و به اعجاز آن حضرت زمينها پست شد و زمين كربلا بلند شد تا آنكه آن حضرت لشگرگاه خود را و محل شهادت و موضع دفن خود و هر يك از اصحاب خود را به ام سلمه نمود.

پس ام سلمه فغان و ناله ي او بلند شد به حدي كه در و ديوار با او هم ناله شدند حضرت فرمودند اي مادر گرامي چنين مقدر شده است كه من به جور و ستم شهيد شوم و فرزندان و خويشان من با من شهيد شوند و اهل بيت و زنان و اطفال مرا اسير و دستگير بنمايند و شهر به شهر و ديار به ديار بگردانند و هر چند استغاثه بنمايند ياوري نيابند ام سلمه گفت كه اي فرزند دلبند جد عالي مقدار تو اين مصيبت عظمي را براي من شرح داده است و تربت مدفن ترا به من عطا كرده است و در شيشه ي آن را ضبط كرده ام پس حضرت امام حسين دست فراز كرد و كفي از خاك كربلا برداشت و به ام سلمه داد و فرمود اي مادر مؤمنان اين خاك را نيز در شيشه ضبط كن و در نزد آن شيشه كه جدم آن را به تو سپرد بگذار هر گاه ديدي هر دو خون شوند بدانكه من در آن صحرا شهيد شدم.

ام سلمه بعد از رفتن سيد الشهداء به طرف كربلا همي مواضبط آن دو شيشه مي نمود تا روز عاشورا به جهت خواب قيلوله خوابيده بود به ناگاه ترسان و لرزان از خواب بيدار شد و بر سر شيشه ها رفت ديد خون از آنها جوش مي زند آن خون را به صورت ماليد و صيحه بركشيد و فرمود يا بنات عبدالمطلب هلممن هلممن و قد قتل و الله سيد كن الحسين فقيل لها يا ام المؤمنين ما هذا فرمود به درستي كه از روزي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از دنيا رفته او را در خواب نديده بودم امروز براي خواب قيلوله اندكي

ص: 304

سر به بالين نهادم رسول خدا را گردآلود و ژوليده مو بديدم عرض كردم يا رسول الله اين چه حالت است كه در شما مي نگرم فرمود اي ام سلمه حسين مرا كشتند ما زلت الليلة احفر القبور للحسين و اصحابه)

تكذيب ام سلمه حديث نحن معاشر الانبياء لا نورث را

تفصيل اين مقام را در ص 25 ايراد كرديم ديگر به تكرار نپردازيم.

اسماء بنت عميس الخثعميه ي خدمت گذار فاطمه

اشاره

از زنان مجلله روزگار و از مخدرات عالية المقدار كه در تشيع و ولاي اهل بيت اطهار سلام الله عليهم كالشمس في رابعة النهار است پدرش عميس به ضم عين بر وزن زبير فرزند معدن بن الحارث بن تيم بن كعب الخثعمي است مادرش هند دختر عوف بن زهير بن الحارث ابن كنانه است سه شوهر كرد.

اول جعفر طيار دوم ابي بكر سوم أميرالمؤمنين عليه السلام و بنا به روايتي كه بعد از اين مذكور مي شود اسماء حيوة داشت تا بعد از أميرالمؤمنين عليه السلام و يك خواهرش ام المومنين ميمونه است و يك خواهر ديگرش سلمي است زوجه ي حمزة بن عبدالمطلب عليه السلام و يك خواهر ديگرش لبابه زوجه ي عباس بن عبدالمطلب

و صدوق در خصال به سند خود از امام محمد باقر حديث كند كه رسول خدا فرمودند رحم الله الاخوات من اهل الجنة اسماء بنت عميس و كانت تحت جعفر بن ابي طالب و سلمي و كانت تحت حمزة بن عبدالمطلب و ام الفصل لبابة و كانت تحت عباس بن عبدالمطلب و ام المومنين ميمونة

و به روايت استيعاب اين چهار خواهر از يك پدر و مادر بودند و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود عميس اكرم الناس اصهارا.

و به روايت ديگر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به هند مادر اين چهار دختر فرمود هي اكرم عجوز جمعت علي الارض اصهارا.

ص: 305

زندگاني اسماء با شوهر اولش جعفر

شيخ طوسي در رجال خود مي فرمايد اسماء بنت عميس از صحابه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و علي مرتضي است و كانت من المهاجرات السابقات الي الاسلام يعني اسماء قديم الاسلام و از جمله مهاجرين است.

و ابن سعد در طبقات گفته كه اسماء به شرف اسلام مشرف شد قبل از اينكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در مكه داخل دار ارقم بشود با رسول خدا بيعت كرد و با شوهرش به ارض حبشه هجرت كردند و از جعفر عبدالله و عون و محمد را آورد و در فتح خيبر از حبشه در خيبر به رسول خدا ملحق شد.

و نيز ابن سعد در طبقات حديث كند كه چون اسماء از حبشه مراجعت كرد عمر بن الخطاب به او گفت (يا حبشيه سبقناكم بالهجرة فقالت اسماء صدقت و لعمري كنتم مع رسول الله ليطعم جايعكم و يعلم جاهلكم و كنا البعداء الطرداء اما و الله لآتين رسول صلي الله عليه و آله و سلم و لاذكرن له ذلك فلقت النبي فذكرت ذلك له فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كذب من قال ذلك لكم الهجرة مرتين هاجرتم الي النجاشي و هاجرتم الي.)

مي فرمايد چون از حبشه مراجعت كرد عمر خواست به او فخر بنمايد با اين عبارت با ركاكت گفت اي حبشيه در هجرت ما به شما پيشي گرفتيم.

اسماء فرمود راست مي گوئي به جان خودم قسم است كه شما در خدمت رسول خدا بوديد گرسنه هاي شما را سير مي كرد و جاهلان شما را شرايع دين مي آموخت و ما در غربت از وطن دور افتاده به خدا قسم اكنون به خدمت رسول خدا شرفياب مي شوم البته و همين مطلب را عنوان مي كنم كنايه از اينكه ببينم از براي ما ثواب هجرت نيست پس به خدمت رسول خدا رسيد و مطلب خود را اظهار نمود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرموند دروغ مي گويد آن كسي كه چنين صحبتي كرد بلكه شما دو هجرت نموديد يكي به سوي

ص: 306

حبشه و ديگري به سوي من).

و در ترجمه ي ام ايمن بيايد چيزي كه دلالت بر علوشان اسماء مي نمايد بالجمله دشمن با كمال عنادي كه دارد درباره ي او زبان به مدح مي گشايد بلكه از ذريه ي كريمه اش توثيق مي نمايد و مي گويد انهم خيار عباد الله و اسماء بنت عميس با شوهرش جعفر از كثرت اذيت مشركين مكه و خوف از ايشان به جانب حبشه هجرت نمودند و در حبشه سه پسر از او متولد گرديد عبدالله كه شرح حالش در ذيل ترجمه ي عليا مخدره زينب بنت أميرالمؤمنين بيايد و ديگر عون و محمد و جعفر در حبشه با اسماء و فرزندان خود بودند تا سال هفتم از هجرت در قلاع خيبر با جمعي ديگر از مهاجرين به خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مشرف شدند و جعفر حامل هداياي نجاشي بود از جامه ها و فرشهاي قيمتي تمام آنها را تقديم نمود و سلام نجاشي را رسانيد و در آن هدايا قطيفه اي كه از رشته هاي طلا آن را بافته بودند كه به روايت بحارالانوار سه هزار مثقال طلا در آن به كار برده بودند رسول خدا آن را به حضرت امير مرحمت فرمودند و همان است كه آن حضرت آن را در بازار مدينه سلك سلك كرده و به فقراي مدينه قسمت نمود و يك سلك آن را براي خود ذخيره نفرمود.

و سيد بن طاوس در كتاب سعد السعود اين حديث را شرح داده است پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از ورود جعفر فرمودند (ما ادري بايهما اسر بفتح خيبر ام بقدوم جعفر) آنگاه از روي شفقت و رحمت و رافت به جعفر نگريستند و فرمودند (الا امنحك الا عطيك الا احبوك فقال بلي يا رسول صلي الله عليه و آله و سلم) پس نماز معروف به نماز جعفر طيار را كه فضائل آن در رسائل عملية و كتب ادعيه مشحون است به وي آموختند و جعفر در خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود تا در سنه ي هشتم هجرت در جمادي الاولي در غزوه ي موته به درجه ي رفيعه ي شهادت رسيد پس از شهادت او رسول خدا در حق جعفر و ذريه او دعاي خير فرمودند و قال صلي الله عليه و آله و سلم اللهم ان جعفر قد قدم اليك فاخلفه في ذريته با حسن ما خلفت احدا من عبادك).

و ابن سعد در طبقات به سند خود از اسماء حديث كند كه در صبيحه ي آن روز كه جعفر شهيد شد بيست فرده ي پوست را دباغي كردم و آردي از براي نان خمير

ص: 307

كردم و فرزندان خود را صورت آنها را شستم و گيسوان آنها را روغن زدم.

و در اعيان الشيعة مي فرمايد (و هذا يدل علي ما كانت عليه النساء العربيات من حسن الاداره و مزاولة الاعمال و العناية بامر الاطفال و ما ظنك بامرأة ذات ثلاثته اطفال ليس معها معين و زوجها غائب تدبغ اربعين جلدا و تعجن و تغسل اولادها و تدهنهم في صبيحة ذالك اليوم.

پس اسما مي فرمايد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر من وارد شد فرمود اي اسماء فرزندان جعفر در كجا هستند پس من آنها را حاضر كردم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آنها را در بغل كشيد و بوسيد و بوئيد و سيلاب از ديده روان گردانيد.

اسماء مي گويد من عرض كردم يا رسول الله شايد خبري از جعفر رسيده باشد فرمود بلي جعفر شهيد شد اسماء مي گويد من صدا به گريه بلند كردم و ناله و عويل برآوردم زنان مهاجر و انصار بر من گرد آمدند رسول خدا فرمود يا اسماء لا تقولي هجرا و لا تضربي رسول خدا پس بر دخترش فاطمه ي زهرا سلام الله عليها وارد گرديد شنيد ناله مي كند و همي گويد و اعماه وا جعفراه رسول خدا فرمود علي مثل جعفر فليبك الباكية پس رسول خدا فرمان داد از خورش و خوردني طعامي مهيا كرده به خانه ي جعفر بفرستند

فرمود اصنعوا طعاما لآل جعفر فقد شغلوا عن انفسهم اليوم و تا سه روز كار بدين منوال مي كردند و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در اين سه روز از ايشان مفارقت ننمود و به اسماء بشارت داد كه خداوند متعال دو بال به جعفر داد كه در بهشت طيران مي نمايد.

و نيز روايت كند بان رسول الله لما انتهي اليه قتل جعفر بن ابي طالب عليه السلام دخل علي اسماء بنت عميس زوجة جعفر و قال لها اين بنو جعفر فدعت بهم و هم ثلاثة عبدالله و عون و محمد فمسح النبي رؤسهم فقالت اسماء انك تمسح رؤسهم كانهم ايتام فعجب رسول الله من عقلها و فراستها فقال يا اسماء الم تعلمي ان جعفرا استشهد فبكت فقال لها لا تبكي فالله اخبرني ان له جناحين في الجنة من ياقوت احمر فقالت يا رسول الله لو جمعت الناس و اخبرتهم بفضل جعفر لا ينسي فضله فعجب النبي صلي الله عليه و آله و سلم من عقلها

ص: 308

زندگاني اسماء با شوهر دوم

چون جعفر به درجه ي رفيعه ي شهادت رسيد ابوبكر اسماء را تزويج كرد و از او محمد ابن ابي بكر به وجود آمد و اسماء او را چنان به ولاي آل علي تربيت كرد كه از طراز اول محرم اسرار أميرالمؤمنين گرديد چنانچه شرح حال او را در جلد سوم الكلمة التامة ايراد كرده ام و كان اسماء براي محمد بن ابي بكر اشرف الابوين بوده كه پيوسته او را به ولايت آل طه و اهل بيت نبوت توصيه مي نمود و پاي از مراوده بدين خانواده نمي كشيد و در محبت خود ثابت بود و از روزي كه معاشرت اسماء با ابوبكر اتفاق افتاد و در حباله ي نكاح او درآمد مازال در طرفداري آل پيغمبر مساعي جميله به تقديم مي رسانيد و هميشه ي اوقات به ذكر فضائل آل پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم ترزبان بود و از غرائب وقايع و عجائب بدايع روزگار آنست كه آن عليا مكرمه در حباله ي ابوبكر است و شهادت بر رد و نفي قول او مي دهد در قصه ي فدك و برخلاف رضاي شوهرش و همراهان ديگر او علي رؤس الاشهاد مي گويد كه شما ظالميد و جائريد و حق من له الحق را به صاحبش برنمي گردانيد چنانچه شرح آن را در جلد اول اين كتاب بيان كرديم ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه مي نويسد كه در خانه ي ابوبكر مشورت كردند در قتل علي بن ابي طالب پس از مشورت قرار بر اين شد كه چون ابوبكر سلام نماز را بدهد خالد بن وليد علي را به قتل برساند.

اسماء ازين مشورت مطلع گرديد جاريه ي خود را به خانه حضرت فرستاد و فرمود برو روبروي آن حضرت اين آيه را تلاوت كن (ان الملا باتمرون بك ليقتلوك فاخرج اني لك لمن الناصحين) چون جاريه به فرموده ي اسماء عمل كرد حضرت فرمود برو به اسماء بگو (فمن يقتل الناكثين و القاسطين و المارقين و ان الله يحول بيني و بينهم و ان الله بالغ امره).

يعني اگر مرا بكشند پس اصحاب جمل و صفين و نهروان را چه كسي خواهد كشت به درستي كه خداوند متعال حائل خواهد شد بين من و بين آنها و امر خود را

ص: 309

تا به آنجا كه مي خواهد مي رساند.

پس كنيز آنچه شنيده بود به اسماء نقل كرد اسماء يقين حاصل كرد كه قادر بر قتل او نخواهند بود پس ابوبكر در بين نماز آنچه با خالد مواضعه كرده بود پشيمان شد و از سيوف مسلوله بني هاشم و نفوس ابيه ي ايشان ترسناك گرديده قبل از اينكه سلام گويد گفت يا خالد لا تفعل ما امرتك آنگاه سلام گفت الخ آنچه را كه در جلد اول الكلمة التامة ذكر كرده ام كه جمعي از فقهاء مذاهب اربعه خروج از نماز را قبل از سلام جائز مي دانند و مدركي جز عمل ابي بكر ندارند و اين فتوا را خلافا للنص و عدو لا عن الحق و رغما للدين و قياسا للشيطان و طلبا لما لا يرضا الرحمن جائز مي شمارند.

خواب ديدن اسماء

ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه ج ص 33 از طبع مصر از كتاب غارات ابراهيم ثقفي روايت كند كه در حيوة رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ابوبكر به غزوه اي از غزوات رفته بود اسماء كه در آن وقت زوجه ي او بود در عالم خواب ديد كه ابوبكر خضاب به حنا نموده سر و ريش او از حنا رنگين شده و جامه ي سفيدي بر خود پيچيده اسماء از خواب بيدار شد به نزد عايشه آمد خواب خود را نقل كرده ناله ي عايشه بلند شد گفت اگر خواب تو صدق است هر آينه پدر من مقتول گرديده است چه آنكه اين خضاب خون او است و آن جامه ي سفيد كفن او است اين بگفت و صدا به شيون بلند كرد در آن حال رسول خدا رسيد سبب آن ناله و گريه سئوال نمود قصه را به عرض رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رسانيدند فرمود تعبير اين خواب چنين نيست كه تو كرده اي بلكه ابوبكر به سلامت از اين سفر برمي گردد و با اسماء نزديكي كند و اسماء از او حامله شود به فرزندي كه يجعله الله غيظا علي الكافرين و المنافقين اي اسماء هرگاه آن پسر براي تو متولد شد نام او را محمد بگذار.

ص: 310

اختصاص اسماء به صديقه ي كبري و حضور او در وصيت و غسل

آنچه راجع به اين عنوان است در سابق مفصلا بيان شد كه هنگامي كه اسماء از حبشه آمد ليلا و نهارا براي فاطمه زهرا چون مادر مهربان بود و وصيتهاي صديقه ي كبري به اسماء و ساختن اسماء عماري براي سيده نساء و غير آن به جمله سبق ذكر يافت.

تحقيق در حضور اسماء و عدم حضور او در زفاف الزهراء

كثيري از ارباب حديث در خبر تزويج صديقه ي كبري فاطمه زهرا سلام الله عليها حضور اسماء را نوشته اند.

از آن جمله محمد بن يوسف كنجي شافعي است در كفايت الطالب از ابن بطه عكبري روايت كرده و مجلسي نيز در عاشر بحار روايت مي كند كه چون فاطمه را در حجله داخل نمودند رسول خدا فرمان داد كه زنها بيرون بروند زنها به سرعت متفرق گرديدند مگر اسماء بنت عميس كه به جاي خود ايستاد چون رسول خدا از حجره بيرون آمد نظرش بر اسماء افتاد فرمود مگر من نگفتم زنها خارج بشوند عرض كرد يا رسول الله من مخالفت فرمايش تو نكردم ولي هنگام وفات ام المومنين خديجه ي كبري حاضر حضرتش بودم ديدم سيلاب اشك از ديده اش مي بارد عرض كردم آيا گريه مي كني با اينكه بهترين زنان عالميان و سيده ي نسوان و مادر مومنان مي باشي.

فرمود اي اسماء گريه من براي دخترم فاطمه است چه آنكه زنان را در شب زفاف حاجت باشد به زني مهربان كه او را از سرائر خود آگاه كند و به او استعانت جويد و دختر من حديثة السن است مي ترسم كسي را در شب زفاف نداشته باشد كه او را مساعدت بنمايد.

اسماء گويد من عرض كردم اي سيده ي من همانا من بر ذمت خود واجب مي شمارم

ص: 311

كه اگر اجل مرا مهلت گذارد اين خدمت را به پايان رسانم و در سرپرستي فاطمه دقيقه اي تقصير ننمايم و چون مادر مهربان به خدمات او قيام نمايم.

اسماء گويد رسول خدا چون اين راز را از من شنيد اشك از ديدگان حق بينش جاري گرديد و فرمود اي اسماء فاسئل الله ان يحرسك من فوقك و من تحت ارجلك و من بين يديك و من خلفك و عن يمينك و عن شمالك من الشيطان الرجيم تا آخر حديث كه مذكور شد.

و بودن اسماء در زفاف فاطمه ظاهرا اشتباه است چه آنكه اسماء قطعا در آن تاريخ در حبشه بوده است و اگر كسي بگويد آمده است به مدينه و مراجعت كرده است محتاج به يك دليل تاريخي است.

و بعضي بر آنند كه اسماء بنت يزيد بن سكن الانصاري بوده كه او هم زني بسيار مجلله كه ترجمه او بيايد در محل خود ولي اين هم بسيار بعيد است براي اين كه اسماء بنت يزيد از زنان انصار و ساكن مدينه و در آن تاريخ معلوم نيست كه اين اسماء به شرف اسلام مشرف شده باشد و در مكه خدمت خديجه كبري مشرف و استماع مقالات ام المومنين كرده باشد و الله العالم.

و اقرب به صواب فرمايش علي بن عيسي اربلي است كه در كشف الغمة مي فرمايد زني كه در زفاف فاطمه شرف حضور پيدا كرد آن سلمي بنت عميس زوجه ي حمزة بن عبدالمطلب خواهر اسماء بنت عميس بوده است و بعض روات سلمي را به اسماء اشتباه كردند چون او اشهر اسماء و اعرف آثار بوده و سلمي نيز در ولا و محبت مثل خواهرش بوده است.

روايت اسماء در قلاده ي فاطمه

مجلسي در عاشر بحار از صحيفة الرضا نقل كند قال عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علي بن الحسين عليه السلام قال حدثتني اسماء بنت عميس قال كنت عند فاطمة الزهراء جده تك فاذا دخل رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و في عنقها قلاده من ذهب كان

ص: 312

علي بن ابي طالب اشتراها له من فئي له فقال النبي صلي الله عليه و آله و سلم يا فاطمه لا يغرنك الناس ان يقولوا بنت محمد و عليك لباس الجبابره فقطعتها و باعتها فاشترت بها رقبة فاعتقها فسر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بذلك.

يعني علي بن الحسين عليه السلام مي فرمايد من از اسماء بنت عميس شنيدم كه گفت من در نزد جده ي تو فاطمه نشسته بودم كه رسول خدا وارد شد و در آن وقت در گردن فاطمه قلاده اي از طلا بود كه أميرالمؤمنين عليه السلام براي او خريده بود از فني غنيمت اين وقت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نظرش بر آن قلاده افتاد فرمود اي فاطمة مغرور نكند ترا كه مردم بگويند اين دختر پيغمبر است و در بر تو زينت جبابره بوده باشد پس فاطمه آن گردن بند را پاره كرد و فروخت و بنده اي خريد و آزاد كرد) لا يخفي كه اين روايت به تمام صراحت دلالت دارد كه اسماء تا بعد از شهادت حضرت امير زنده بود چه آنكه هنگام رحلت أميرالمؤمنين عليه السلام دو سال و اگر نه چهار سال بيشتر از عمر سيد الساجدين علي بن الحسين نگذشته بود.

من يروي عن اسماء و حديث رد شمس

جماعتي از صحابه و تابعين از اسماء بنت عميس روايت دارند منهم عمر بن الخطاب كه در بعضي از مسائل و تعبير رويا از اسماء حديث مي كرد و ابو موسي الاشعري و فرزند ارجمندش عبدالله بن جعفر و ابن عباس و قاسم بن محمد بن جعفر الطيار و عبدالله ابن شداد و عروة بن الزبير بن العوام و ابن المسيب و حفيدتها ام عون بنت محمد بن جعفر الطيار.

و صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه از اسماء بنت عميس حديث كند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هنگامي كه در خواب بود سرش در دامن أميرالمؤمنين عليه السلام بود تا اينكه هنگام نماز عصر گذشت و آفتاب غريب به غروب شد و خورشيد از نظرها غائب گرديد اين وقت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از خواب بيدار گرديد سر به جانب آسمان بلند كرده عرض كرد اللهم ان عليا كان في طاعتك و طاعته رسولك فاردد اليه الشمس قالت اسماء فرايتها

ص: 313

و الله غربت ثم طلعت بعد ما غربت)

و در بعضي از طرق اين حديث لفظ في حيوة رسول الله در او نيست و صدوق اين روايت را در علل الشرايع آورده و به اسانيد معتبره روايت كرده و شعرا در قصايد خود آن را درج كرده اند منها ابن المتوج در قصيده اي كه هفتاد بيت است و در آن ذكر خصايص مشتركه بين رسول خدا و أميرالمؤمنين را ذكر كرده مي گويد.

محمد شق البدر نصفين معجزا

له و كذا الشمس قد ردها علي

و نيز سيد حميري در قصيده ي بائيه خود از جمله مي گويد:

ردت عليه الشمس لما فاته

وقت الصلوة و قد دنت للمغرب

حتي تبلج نورها في وقتها

للعصر ثم هوت هوي الكوكب

و صاحب بن عباد در قصيده ي فاخره ي خود گويد

ردت الشمس عليه

بعد ما غابت سناها

اسماء و اميرالمؤمنين

در استيعاب گويد ثم توفي عنها ابوبكر فتزوجها بعده أميرالمؤمنين علي ابن ابي طالب و ولدت له يحيي بن علي بن ابي طالب لا خلاف في ذلك)

و ابن سعد در طبقات و محمد بن عمر الواقدي و ابن الكلبي يقولون فولدت له يحيي و عون و لا يخفي كه از يحيي در تواريخ خبري مذكور نيست ممكن است در صغر سن فوت شده باشد ولي عون در زمين كربلا شهيد شد و مبارزت او را از كتاب روضة الاحباب عطاء الله شافعي در كتاب (فرسان الهيجا) ايراد كردم و صاحب ناسخ هم از روضة الاحباب نقل كرده است و علامه ي مامقاني نيز در تنقيح المقال مي فرمايد عون بن علي كه مادرش اسماء بنت عميس بود در زمين كربلا به درجه ي رفيعه ي شهادت رسيد)

زندگاني فضه ي خادمه كنيز فاطمه زهرا

اشاره

علامه ي مجلسي در ج 9 بحار ص 575 روايتي از اختصاص نقل مي فرمايد كه عليا مخدره فضه دختر پادشاه هند بوده و آن روايت عنقريب ذكر خواهد شد (در خصائص)

ص: 314

فاطميه گويد از خادمات و مواليات اين خانواده ي عالية الدرجات فضه ي خادمه است كه در خدمت گذاري خمسه ي طيبه ي عليهم السلام اغفال و اهمال نكرده و هميشه ميل قلبي و رضايت خاطر عاطر اين بزرگواران را به قدر امكان بر ميل و رضاي خود ترجيح مي داد و در عبادت و اطاعت پروردگار اهتمام تمام مي نمود و در امتثال اوامر خاتون عصمت و بانوي عفت حضرت صديقه ي طاهره ايستادگي و همراهي به جد داشت و در تحلم و بردباري و تحمل بلايا و شكرگذاري از اتراب و قرناء خود مزيت ديگري فرا گرفت عاقبت در قرآن مجيد در سوره ي مباركه هل اتي از وي تمجيد مخصوص رسيد و در الطاف الهيه و افضال رحمانيه با علي بن ابي طالب و فاطمه ي زهرا و حسنين عليهم السلام در ميزان نصفت و عدل مستغرق و مستوعب گرديد پس به سيره ي مطهره ي مصطفويه رزائل و ذمائم نفس دينه را از خود بريخت و به مكارم اخلاق نبويه به مفاد و لكم في رسول الله اسوة حسنة پيوست و در خدمت حضرت رسالت به فنون تلطف و تعطف افتخار يافت و هيچ وقت از حدود طاعات و ورود به خيرات تجاوز و تهاون را جائز ندانست.

و ابتداي حال اين جاريه ي خجسته مآل آنست كه محمد بن شهرآشوب مازندراني طاب ثراه از صحيحين و كتاب ابوبكر شيرازي نقل كرده كه جمعي از اسيران را خدمت خاتم پيغمبران به غنيمت آوردند جناب أميرالمؤمنين از كشيدن آب به مشك و آسيا كردن فاطمه ي زهراء به دست خواستند تمناي خادمه اي از جناب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نمايند و از شدت زحمت شكايت به حضرتش عرضه دادند پس جناب فاطمه را از براي اظهار اين حاجت و عرض اين مسئلت خدمت پيغمبر فرستاد.

پس از زمان اندكي آن مخدره مراجعت فرمود و خدمت حضرت شاه ولايت عرض نمود چون شرفياب حضور مهر ظهور پدر والا تبار خود شدم از هيبت آن بزرگوار در خود قدرت گفتار نديدم لهذا مراجعت نمودم.

آنگاه حضرت امير با فاطمه ي زهرا همراهي كرده خدمت پيغمبر رسيدند آن جناب فرمود آيا حاجتي داريد حضرت امير عرض كرد با يكديگر بدين عزم و قرارداد شرفياب شديم تا خادمه ي اي براي خدمت خانه استدعا كرده استخدام نمائيم آن جناب فرمود

ص: 315

اين سبايا و اساري بايد فروخته شود و قيمت آنها صرف اصحاب صفه شود پس تسبيح زهرا كه بهترين تعقيبات است تعليم فاطمه فرمود.

و به روايت ديگر آنكه چون پيغمبر اطلاع يافت از عزيمت و شدة حالت ايشان گريست و فرمود قسم به حق كسي كه مرا به رسالت فرستاده در مسجد چهارصد نفرند كه غذا و جامه ندارند اگر خوف آن نداشتم كه از شما ثواب و اجر اخروي جدا و منفك شود هر چه مي خواستي مي دادم و مقصود آن جناب ظاهرا اين بود كه دادن جاريه به فاطمه باعث فوات ثواب اجر انفاق به اصحاب صفه مي شود پس در اين انفاق اجري است مخصوص و صبر در اين شدائد اجري است بزرگتر آنگاه خطاب به فاطمه فرمود كه من مي ترسم اي فاطمه علي بن ابي طالب عليه السلام فرداي قيامت با تو خصومت كند در وقتي كه بين يدي الله ايستد و حق خود را از تو بخواهد پس به وي تسبيح حضرت زهرا را تعليم نمود چون مراجعت كرد بنا به روايت ديگر در وقتي كه حضرت امير عليه السلام در خانه انتظار قدوم وي را مي كشيد فرمود مضيت تريدين من رسول الله الدنيا فاعطانا الله ثواب الاخرة و مرويست ايضا كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در حجره ي فاطمة بود يا در وقتي كه فاطمه خدمت آن حضرت مشرف بود و اين سئوال و جواب گذشت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بيرون رفت از حجره اش اين آيه نازل شد.

(و اما تعرض عنهم ابتغاء رحمة ربك ترجوها فقل لهم قولا ميسورا) چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ثواب جزيل را در فروختن جاريه و انفاق به اصحاب صفه مي دانست لهذا اعراض فرمود از قضاء حاجت دخترش فاطمه و رضاي خدا را در آن ارجح مي دانست.

پس خداوند متعال فرمود اين اعراض تو از قرابت قريبه و فاطمه مرضيه به جهت طلب ثواب و رحمت و رضاي ماست كه بدان اميدواري ليكن به قول حسن با فاطمه سخن بگوي كه در آن هم رضاي ما و طلب ثواب و رحمة است از اين جهت آن پيغمبر رحمت در اين آيه از قول ميسور دانست از پروردگار متعال اجازتست در استرضاي خاطر فاطمه بلكه ابتغاء به رضوان الله و رجاء برحمة الله در حقيقت برآوردن

ص: 316

حاجت صديقه كبري سلام الله عليها است.

پس جاريه را براي آن مخدره فرستاده و آن را فضه نام نهاد) و پاره اي از اخبار متعلق به اين باب در جلد اول اين كتاب در احوالات فاطمة زهراء عليهاالسلام سبق ذكر يافت.

شمائل و علم و فصاحت فضه ي خادمه

در عاشر بحار حديثي از ورقة بن عبدالله الازدي نقل مي كند كه گفت من در حالي كه به زيارت بيت الله الحرام مشرف شدم در بين اينكه طواف مي كردم (فاذا انا بجارية سمراه مليحة الوجه عذبة الكلام و هي تنادي بفصاحة منطقها و هي تقول اللهم رب البيت الحرام و الحفظة الكرام و زمزم و المشاعر العظام و رب محمد خير الانام و البررة الكرام ان تحشرني مع ساداتي الطاهرين و ابنائهم الغر المحجلين الميامين الا فابشروا ايا جماعة الحجاج و المعتمرين ان موالي خيرة الاخيار و صفوة الابرار الذين علي قدرهم علي الاقدار و ارتفع ذكرهم في سائر الامصار المرتدين بالفخار.

ورقه گويد در بين اينكه طواف مي كردم زني را ديدم زيبا صورت بسيار نمكين كه با عبارات شيرين و فرمايشات دلنشين در كمال فصاحت لسان و طلاقت بيان با خداوند عالميان مناجات مي نمايد پيش رفتم گفتم اي جاريه گمان مي كنم كه تو از مواليان اهل بيت عصمت عليهماالسلام بوده باشي گفت آري گفتم خود را معرفي بنما گفت انا فضه امة فاطمة الزهراء بنت محمد المصطفي فقلت لها مرحبا بك و اهلا و سهلا فلقد كنت مشتاقا الي كلامك و منطقك) من از تو خواهش دارم كه چون از طواف فارغ شوي در بازار گندم فروشان مقداري توقف بفرمائي تا من خدمت شما برسم و سئوالي دارم در يك مسئله اي اميد است كه خداوند متعال بر اجر و ثواب شما بيفزايد.

ورقه گويد چون از طواف فارغ شدم به بازار گندم فروشان رفتم فضه را ديدم در كناري نشسته او را به نزد خود طلبيدم در گوشه خلوتي و گفتم يا فضه اخبر بيني عن مولاتك فاطمة الزهراء و ما الذي رايت منها عند وفات ابيها و عند وفاتها.

ص: 317

ورقه گويد فضه را گفتم مرا خبر ده از احوال سيده ي خود فاطمه و آنچه ديدي هنگام وفات پدرش رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و هنگام وفات فاطمه ورقه گويد چون فضه اين كلام از من شنيد سيلاب اشكش به صورتش متراكم گرديد و ناله و عويل او بلند شد و گفت اي ورقة بن عبدالله حزن ساكن مرا به هيجان آوردي و مصيبت و دردهاي دل مرا كه در قلبم مستور بود آشكار كردي پس فضه وفات فاطمه و ناله ها و گريه هاي او را كه بعد از پدر بزرگوارش داشت نقل كرد به تفصيلي كه در ترجمه فاطمه زهراء عليهاالسلام گذشت.

شوهرهاي فضه و اولاد او

در خصائص فاطميه گويد فضه جاريه است كه اختصاص و تعلق به فاطمه زهرا داشت پس از رحلت آن مخدره ي كبري در آن خانواده به خدمت آل طه و عصمت مشغول بود و از حديث شريفي كه در عوالم العلوم از مناقب از جاحظ از نظام در كتاب فتيا از عمرو بن داود از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است معلوم مي شود فضه ي خادمه به امر أميرالمؤمنين عليه السلام دو شوهر كرده و مضمون حديث اين است كه فاطمه ي زهرا جاريه اي داشت موسومه به فضه پس بعد از فاطمه اختصاص به أميرالمؤمنين يافت آن بزرگوار فضه را به ابوثعلبه ي حبشي تزويج كرده و از او پسري متولد شد بعد از ولادت اين پسر ابوثعلبه وفات كرد بعد از او مردي كه او را سليك غطفان مي گفتند فضه را به او تزويج كردند در اين بين پسر ابوثعلبه نيز وفات كرد روزي سليك به نزد عمر آمد و از فضه شكايت كرد كه نمي گذارد من با وي نزديكي كنم عمر فضه را طلبيد از وي جهت را پرسيد.

فضه گفت در اين مدت از حيض استبراء مي نمودم كه اگر حامله ام حمل من طفلي است كه برادر اين طفلي است از من فوت شده است و اگر حيض شدم معلوم است كه از ابوثعلبه فرزندي نيست.

عمر گفت شعرة من آل ابي طالب افقه من عدي يعني يك موي از آل ابي طالب فقيه تر است از قبيله ي عدي و چون فضه در علم فقه دانا بود غرضش تحصيل علم به وجود

ص: 318

مولود و عدم آن بود اگر حيض نشود و اين احتياط و اعتياد بين زنان مرسوم و معمولست كما في علل الشرايع ان الذين يشترون الاماء باموالهم ثم يأتوهن قبل ان يستبرؤهن فاولئك الزناة بمواليهم.

يعني به درستي كه آن چنان كساني كه كنيزان مي خرند پس با آنها نزديكي مي كنند قبل از اينكه تا مدت معلومه آنها را استبراء نكنند پس اين جماعت زنا كنندگان با مال خود مي باشند يعني با اينكه ملك يمين آنها است زاني اند.

و اخباري در بحار مروي است كه دلالت دارد فضه فرزندان عديده داشته شايد از شوهر ديگري غير از سليك بوده و از آن جمله ابوالقاسم قشيري در كتابش نقل كرده است كه روزي در بيابان از قافله باز ماندم زني را ديدم پرسيدم تو كيستي گفت فقل سلام فسوف تعلمون پس سلام كردم و گفتم در اين بيابان چه مي كني فرمود من يهدي الله فلا مضل له گفتم آيا از آدمياني يا از پري گفت يا بني آدم خذوا زينتكم عند كل مسجد گفتم از كجا مي آئي گفت نيادون من كل مكان بعيد گفتم اراده ي كجا داري گفت و لله علي الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا گفتم چند روز است از خانه بيرون شدي فرمود و لقد خلقنا السماوات و الارض في سنته ايام گفتم غذا و طعامي ميل داري فرمود و ما جعلناهم جسد الا يأكلون الطعام ما حضري كه داشتم به وي دادم تناول كرد آنگاه خواهش كردم كه اكنون عجلت كن در راه رفتن گفت لا يكلف الله نفسا الا وسعها گفتم بيا به رديف من سوار شو.

فرمود لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا لا جرم پياده شدم و او را سوار كردم گفت الحمد لله الذي سخر لنا هذا چون به قافله رسيدم گفتم در اين قافله كسي را داري گفت يا داود انا جعلناك خليفة في الارض و ما محمد الا رسول يا يحيي خذ الكتاب يا موسي اني انا الله پس ميان قافله آمدم و به اين اسماء بانگ برآوردم چهار جوان بديدم كه به سوي آن زن توجه كردند من از وي سئوال كردم اين جوانان كيانند گفت المال و البنون زينته الحيوة الدنيا.

پس بديشان خطاب كرد فرمود يا ابت استاجره ان خير من استاجرت القوي الامين پس آن جوانان مكافات كردند و به من احسان نمودند پس گفت و الله يضاعف لمن

ص: 319

يشاء آن جوانان بر انعام خودشان افزودند آنگاه از ايشان پرسيدم اين زن كيست گفتند اين مادر ما فضه جاريه ي فاطمه زهراء سلام الله عليها است كه بيست سال است به قرآن تكلم مي نمايد.

و ايضا ابن شهرآشوب در مناقب از مالك دينار حديث كند كه گفت در موقع حج زني ضعيفه بر دايه ي نحيفه اي ديدم سوار است و مردم زمان بازگشتنشان بود چون به وسط بيابان رسيدم ديدم دابه نحيفه ي او مانده عاجز است از آمدن او را ملامت كردم كه چرا با اين مركب لاغر حركت كردي پس سر به آسمان بلند كرد و گفت (لا في بيتي تركتني و لا الي بيتك حملتني فوعزتك و جلالك لو فعل بي هذا غيرك لما سكوته الا اليك) يعني نه مرا به خانه ام گذاردي و نه به خانه ات رسانيدي قسم به عزت و جلال تو اگر جز تو با من كسي اين عمل را مي كرد شكايتش را به حضرت تو مي آوردم در آن وقت شخصي از بيابان پيدا شد در دست او زمام ناقه اي بود به آن زن گفت سوار شو چون سوار شد آن ناقه مانند برق خاطف از نظرم گذشت چون به مطاف رسيدم او را بديدم گفتم

اي زن كيستي گفت من شهرة دختر مسكه بنت فضة امة فاطمة الزهراء سلام الله عليها و مرحوم مجلسي مدرك اين دو خبر را در بحارالانوار از دو نفر مشيخه ي اهل سلوك و عرفان حكايت مي نمايد كه بهتراند از بعضي روات كثيرالروايه ي غير ضابط.

دانا بودن فضه به علم كيمياء

علامه ي مجلسي در نهم بحار باب ما ظهر من معجزات أميرالمؤمنين في الجمادات و النباتات ص 575 نقلا از كتاب اختصاص روايت مي كند (بان فضة كانت بنت ملك الهند و كانت عندها ذخيرة من الاكسير فلما دخلت بيت فاطمة لم تجد هناك الا السيف و الدرع و الرحي فاخذت قطعة من النحاس و الانتها و جعلتها علي هيئه ي سبيكة و القت عليها الدواء و صنعها ذهبا فلما جاء أميرالمؤمنين وضعتها بين يديه فلما رآها قالت احسنت يا فضة لكن لو اذبت الجسد لكان الصبغ اعلي و القيمة اغلا فقالت يا سيدي اتعرف هذا العلم قال نعم و هذا الطفل يعرفه و اشار الي الحسين عليه السلام فجاء الحسين فقال كما قال

ص: 320

أميرالمؤمنين فقال أميرالمؤمنين نحن نعرف اعظم من هذا ثم او ما بيده فاذا عنق من ذهب و كنوز الارض ثم قال ضعيها مع اخواتها فوضعها و سارت.

حاصل ترجمه اين حديث شريف آنكه چون فضه ي خادمة خدمت مقدس سيد اولياء و ابو الائمة الاصفياء رسيد و حالت فقر و تهي دستي آن خانواده را ديد بر ايشان به غايت حسرت و افسوس خورد در نزد وي دوائي اندوخته بود كه از آن مس را زر مي كرد چون فضه دختر پادشاه هند بود ولي به چه كيفيت در مدينه افتاده درست مطلب روشن نيست به جهت آنكه در زمان پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم لشكر اسلام به هندوستان نرفته و آن اراضي در زمان عبدالملك بن مروان فتح شده است ولي ممكن است كه سلطان حبشه نجاشي در تحت بيرق اسلام وارد شده بود با ملك هند حربي كرده باشد و فضه را به غنيمت گرفته و آن را لايق خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دانسته به عنوان هديه فرستاده يا آنكه قيصر روم مكرر براي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هديه مي فرستاد از جمله فضه ي خادمه بوده يا آنكه آن مخدره نور اسلام در دلش تابيده و خودش را در معرض اسارت درآورده كه به خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مشرف شود چنانچه عليا مخدره نرجس خاتون همين عمل را كرد كه به خدمت امام حسن عسكري عليه السلام برسد كيف كان مطلب روشن نيست و الله العالم به حقايق الامور روي هم رفته با كمال مهر و محبت فضه خادمه براي جلوه ي صنعت و حسن خدمت خويش قطعه اي از مس را گرفته آن را بدان دوا طلا كرده و بر مولاي خود عرضه داشت.

آن جناب خندان به وي نگران شد فرمود اي فضة نيكو عملي است ولي اگر اين جسد را آب مي كردي رنگ آن نيكوتر و قيمت آن بيشتر بود و جسد اصطلاح است در اين زمان بين اهل كيمياء از براي فلزات معدنيه حجريه.

پس فضه عرض كرد مگر شما را از اين علم بهره است فرمودند آري اي فرزند من هم مي دانم و اشاره به سوي حضرت حسين عليه السلام نمود پس حضرت سيد الشهداء نزديك آمد و وصف نمود كيميا را مثل وصف كردن أميرالمؤمنين عليه السلام.

پس آن حضرت فرمود ما آل محمد بزرگتر و بالاتر اين را مي دانيم پس اشاره به يك

ص: 321

طرفي فرمودند فضه نگاه كرد ديد طلا مانند گردن شتر با گنجهاي زمين سير مي كند پس فرمود اي فضه اين قطعه ي طلا را هم با آنها بگذار فضه اطاعت نمود و آن قطعه ي طلا را هم با آنها نهاد از نظر غائب شد و آن حضرت نام اجزاء آن دوا را يك به يك بيان فرمودند فضه از خود برفت و با آن غناي ذاتي و فقر صوري ايشان به شگفت آمده از اين جهت خود را در عالم كشف و شهود مشاهده مي نمود و پيوسته بر مراسم بندگي خود مي افزود از آنكه پادشاه ممالك امكان را در كسوه ي فقر با كمال پريشاني مي ديد.

كس در جهان ندارد يك بنده چون تو حافظ

زيرا كه چون تو شاهي كس در جهان ندارد

پس أميرالمؤمنين عليه السلام براي فضه قدري از بي اعتباري دنياي دنيه ذكر كرد و شمه اي از اعتبارات عقباي باقيه كه دار القرار است شرح داد تا اينكه ديده ي فضه حق بين و روشن گرديد.

ملحق شدن فضه به آل پيغمبر و حديث اللهم بارك في فضتنا

فضه ي خادمه را كافي است اين فضل رفيع و قدر منيع كه نسبت وي به قدوه ي خواتين و زبده ي نساء عالمين است يعني او را خادمه فاطمه مي خوانند و جاريه ي با صدق و خلوصش مي نامند و ديگر ادراك خدمت اين بزرگواران و استفاضه ي از فرمايشان ايشان با رضايت خاطرشان از او اجري بي پايان و فيضي دور از حوصله امكان دارد و نتيجه اش همان باشد كه در خبر سابق عمر بن الخطاب به فضه گفت يك موي آل ابي طالب فقيه تر است از قبيله ي عدي و اين معيت كه اتحاد به آل ابي طالب از ثمرات تبعيت است كه فرمودند و من تبعني فانه مني و ديگر در شأن نزول هل اتي و آوردن جبرئيل سي آيه از آيات كريمه را در حق حضرت امير و فاطمه و حسنين و فضه ي خادمه عليهم السلام بدون استثناي وي از آيه ي از آيات شاهد مراد است همانا از فوائد و علائم متابعت و خلوص مودت او است و آن بر حسب ظاهر صبر و شكيبائي بر گرسنگي در مدت سه روز او است كه همراهي به موالي خود كرده در اطعام قرص ناني كه به مسكين

ص: 322

و يتيم و اسير كردند و خود را از ثواب اين اطعام و انفاق بازنداشتند و عاقبت در حماي و قراي ولي النعم حقيقي آمده از طعامهاي بهشتي تناول نموده و خادمه با مخدومه ي خود در كنار يك خان بنشست و از نعم باقيه و اخرويه متنعمه گشت با آنكه بسياري از بندگان گرسنگي كشيدند و قرصهاي نان و طعامهاي رنگين به فقيران خورانيدند بدين منزلت عظمي و موهبت نرسيدند.

و نيز در خصائص گويد كه مرحوم سيد هاشم بحراني در كتاب نزهة الابرار في خلق الجنة و النار از كتاب ثاقب المناقب از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه حضرت امير مومنان عليه السلام بر حسب اتفاق به حجره ي عايشه آمد چون آن حجره مجاور حجره ي طاهره ي فاطمه عليهاالسلام بود سه مرتبه فضه ي خادمه را بانگ زد كه براي من آب وضو حاضر كن عجب بود با قرب جوار آواز حيدر كرار را مي شنيد و جواب عرض نمي كرد و آب وضو نمي آورد پس آن بزرگوار برخاست تا به حجره ي حوراء انسيه فاطمه مرضيه رود يك هاتفي ندا درداد اين آب وضو است در برابر تو چون نظر فرمود ابريقي از طلا مملو از آب با صفا ديد در طرف راست او گذارده پس از آن وضو ساخت و آن ابريق از ديده پنهان شد.

آنگاه حضرت رسول را ملاقات نمود آن حضرت فرمود اين چه آبي است از تو مانند مرواريد متقاطر است پس آنچه گذشته بود از آمدن به منزل عايشه و خواندن فضه ي خادمه و حاضر شدن ابريق طلا و وضو ساختن خود را عرضه داشت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود يا علي مي داني هاتف كه بود و ابريق از كجا آمد آن جناب عرض كرد خدا و رسول او اعلم است فرمود هاتف حبيب من جبرئيل بود و اما ابريق از بهشت بود و اما آن آب ثلثي از مغرب و ثلثي از جنت است و جبرئيل هم به تو سلام مي رساند و مي گويد خداوند هم به تو سلام مي رساند و مي گويد از من به علي بگو كه فضه حائض بود نخواست با آن حالت آب وضوي ترا حاضر نمايد.

پس آن جناب فرمود عنه السلام و اليه يعود السلام و اليه يعود الطيب من الكلام آنگاه أميرالمؤمنين زبان به دعاي فضه گشاد و فرمود اللهم بارك لنا في فضتنا يعني خداوندا

ص: 323

به فضه ما بركت عنايت فرما تم الخبر.

اولا ورود حضرت شاه ولايت به حجره ي عايشه براي ظهور اين كرامت در نزد او اتمام حجت است.

و ثانيا- شنيدن أميرالمؤمنين آواز جبرئيل را فضيلتي است اشرف فضائل كه افضل ملائكه مامور به اين امر و خدمت شود و آب وضو براي آن حضرت حاضر كند.

و ثالثا- آمدن ابريق طلاي بهشتي غير از ابريقهاي طلاي دنيوي آن فضيلت ديگري است كه آن را از خانه باقي و دار حيوان آورده اند و در كنارش نهادند ناچار دار قرار اصفي از اين عالم است و چون بدين عالم بيايد كسوه ي همين عالم را به وي پوشانند و بر او نام طلا گذارند براي امتياز لون و صفاي او و نام طلا به جهت ما و عالم ملكست و اگر نه آن عالم دور از نام و نشان است.

و رابعا- از اين حديث معلوم شد كه فضه خادمه مانند سلمي كه مطهره ي حضرت رسول را داشت هميشه آب وضوي آن جناب را حاضر مي كرد خداوند سبحان خواست به فضه بفهماند كه در اين خدمت تو ملائكه مفاخرت دارند و در اين اقدام با سعادت مشتاق و اميدوارند.

و خامسا آوردن آب مشرق و مغرب اثلاثا ظاهرا مراد از شهر جابلقا و جابلسا كه اين دو شهر با اوصافي كه دارد مطروس است از شيعيان أميرالمؤمنين عليه السلام و شايد اين سه آب اشاره به اين مطلب باشد كه اشرف اعضا سر است و اشرف اعضاي سر صورت است آب بهشتي را براي غسل وجه للكرامة و دست راست اشرف است از دست چپ چنانچه مغرب از مشرق لهذا بر حسب اختلاف مرتبه مواضع ثلاثته اين ميان مذكوره را آوردند.

و سادسا خبر داد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و ابلاغ سلام جبرئيل از حضرت علي اعلي و فيضان و تقاطر آب بهشتي از روي نكوي آن پادشاه عالم امكان مرحمتي است بزرگتر كه آن حقيقت رحمت بيان فرمود و واسطه در ابلاغ شد.

و سابعا- نياوردن فضه آب وضو را براي حضرت اين خود دليل است بر كمال طهارت و تقواي او به واسطه ي عادت معموله مستمره كه داشت و اگر نه حمل ظرف آب

ص: 324

وضو براي حايض جائز است و شايد محمول بر كراهت باشد بلكه اين كرامت باهره جناب أميرالمؤمنين عليه السلام از حسن ادب و احتياط دين متين فضة خادمه بوده و معلوم است آن جناب مامور نبوده به علم باطني خود عمل نمايد وگرنه ظاهرا به اين شرف فائز و نائل نمي شد و فرمودند فضه خادمه آب نياورد بر حسب توجه ايشان به عالم كثرت بود براي انتظام عالم كه انا بشر مثلكم و چون صرف نظر از عالم صورت و كثرت كردند و به علم باطن و احكام وحدت پرداخته اند آن بود كه جبرئيل آب آورد و از فياض علي الاطلاق بر حسب استحقاق شخصي و ذاتي خود مستفيض شد.

پس آمدن جبرئيل ان ترقي نفس قدسيه ي علويه است و تبديل چشم بصري به ديده ي بصيرتي و محو در تجلي حق و جلال كبريائي و استغراق در الطاف نامتناهي الهي پس جناب أميرالمؤمنين مأمور به علم باطن نبود به اينكه بفرمايد فضه خادمه در اين حالت حيض با علم من نبايد او را بخوانم با آنكه مي دانم نمي آيد و در اين حالت كراهت دارد و همين طور است تكاليف مردم ديگري كه مامور به عمل كردن به علم باطن نبودند، بلكه همه را به ظاهر حال تكليف امر فرمودند چنانكه خداوند سبحانه در باب سجده كردن شيطان به آدم با علم به اينكه اطاعت نمي كند امر به سجده فرمود نظير آن فرمايش امير مؤمنان است در جواب سائلي كه عرض كرد با اين قدرت و توانائي چرا با معاويه جنگ مي كني.

فرمود نحن عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون پس مي گوئيم كه حضرت موسي عليه السلام مامور به موافقت حضرت خضر عليه السلام بود چون بر خلاف ظاهر عمل نمود بر وي اعتراض نمود و حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم مي دانست بعد از وي چه فتنه اي و محنتي حادث مي شود مع ذلك متعرض به علم باطني خود نشد و التفات نفرمود بلي گاهي از قطب وقت و امام عصر بعضي از علوم باطنه ظاهر مي شود تا بدانند در نزد ايشان اينگونه علوم هم هست با آنكه حضرت موسي عليه السلام بداند در عالم كسي جز او هست مامور به علم باطن باشد و اين دليل نمي شود كه جناب موسي عليه السلام از علم باطن آگاه نبود پس از بدو ايجاد تكليف مدار و مناط با علم به احكام

ص: 325

ظاهر بوده و چشم پوشيدن از علوم باطنة كه برخلاف ظاهر هر شريعتي است و چنين بود علم ائمه ي طاهرين به سموم مهلكه كه خوردند و معرفتي كه در حق قاتلين خود داشته اند البته به علم باطن مي دانستند و مي شناختند ليكن و هم بامره يعملون پس آن واردات بر حسب اختلاف حالات بوده.

و ثامنا دعاء حضرت امير در حق فضه خادمه به پاداش ادب و خدمتي است كه از فضه خادمه اين بركات كثيره ديده و فوائد وفيره يافته از علم و مال و اولاد و اين كلمه اللهم بارك دعاء از براي هر چيز با طلب زيادتي در مورد خاص با قيد و قرينه چنانكه حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم بر اسب لاغري از جعيل بن اسحق به تازيانه اشاره فرمود و اين كلمات گفت اللهم بارك له فيها صاحب آن در اندك زماني دوازده هزار درهم از آن اسب بهره و ربح برد و نظائر آن در معجزات و مناقب رسول خدا و ائمه ي هدي لا تحصي است.

و تاسعا انتساب و اضافه ي فضه ي خادمه به خودشان كه فرمود خداوندا به فضه ما بركت عنايت فرما بالاترين شرائف و فضائل است چنانكه در حق سلمان فرمودند سلمان منا اهل البيت پس هر كس را بزرگان دين به خودشان نسبت دهند و بدان مباهات نمايند از جهت ايمان و ايقان و طهارت نفس و تقواي او است و فضه ي خادمه بر تمام آن بر حسب استعدادي كه داشت لياقت يافت كه مستحق دعاي خير گرديد و از اين خانواده محسوب شد كفي لها شرفا و فخرا.

شريك بودن فضه در مصائب اهل بيت

معني متابعت اين است كه بنده نسبت به مولاي خود مقام تسليم و رضا را داشته باشد غلامي را آقاي او خريد و از او پرسيد چه مي خواهي گفت هر چه تو بخواهي پرسيد چه مي خوري گفت هر چه بخوراني پرسيد كجا مي خوابي گفت هر كجا بخواباني پرسيد چه مي پوشي گفت هر چه بپوشاني يعني در جنب رضاي مولاي خود راي و اراده ندارم عليا مخدره فضه ي خادمه را حال چنين بود گرسنه بود هنگامي كه ايشان گرسنه بودند تشنه بود هنگامي كه ايشان تشنه بودند نمي خوابيد هنگامي كه ايشان نمي خوابيدند

ص: 326

روزه مي گرفت هنگامي كه ايشان روزه مي گرفتند چون افطار خود را به يتيم و اسير و مسكين مي دادند او هم مي داد

بالجمله در شدت و رخا و محنت و ابتلا سهيم و شريك ايشان بود و در تمام نوائب و مصائب با فاطمه ي زهرا سلام الله عليها همراه بود و بذل همت مردانه در وقايه ي حفظ آن نفس مقدسه مي نمود و چه قدر در منع احراق باب ولايت مآب سعي و كوشش بي اندازه كرد چنانكه خود عمر بن الخطاب خبر مي دهد به معاوية ابن ابي سفيان كه چون به در خانه علي آمدم اول كنيزشان فضه نام بيرون آمد و با من سخن به احتجاج آغاز كرد پس در را به پهلوي فاطمه زدم چنان ناله كرد كه من گمان كردم مدينه زير و زبر شده.

پس فضه ي خادمه را ندا كرد و گفت يا فضه فخذيني فقد و الله قتل ما في احشائي من الحمل و سمعتها تمخض و هي مستندة الي الحائط الي آخر آنچه در جلد اول اين كتاب گذشت.

بودن فضه در زمين كربلا

و بعد از صديقه ي كبري سلام الله عليها در خدمت گذاري عليا مكرمه زينب مساعي جميله به تقديم مي رساند و به همراهي آن صديقه ي صغري زينب كبري به زمين كربلا آمد و محنتهاي اهل بيت همه را شريك و سهيم بود.

و ثقة الاسلام كليني در روضه ي كافي روايتي نقل مي كند كه حاصل مضمون آن در ترجمه عليا مخدره زينب در جلد سوم اين كتاب بيايد ان شاء الله از داستان رفتن فضه به طلب شير براي منع اسب دوانيدن بالجمله فضائل فضه و مآثر جميله ي او بسيار است هنيئا لها هذه السعادة العظمي)

ام ايمن خادمه ي فاطمه ي زهرا

اشاره

نامش بركه بنت ثعلبة بن عمرو بن حسن بن مالك بن سلمة بن عمرو بن النعمان است.

ص: 327

جلائل فضائل و شرائف مناقب اين زن در جميع تراجم صحابيات كالنور علي شاهق الطور است.

و به روايت محمد بن سعد در طبقات ام ايمن كنيز عبدالله بن عبدالمطلب بود و به قولي كنيز آمنه والده ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و به قولي كنيز خواهر خديجه ي كبري بوده كه آن را به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بخشيده كيف كان يا بارث يا بهبه ملك رسول خدا بود و آن حضرت او را آزاد كرد و چون آمنه به رحمت حق پيوست سرپرستي پيغمبر با ام ايمن بود فلذا رسول خدا مي فرمود ام ايمن امي بعد امي چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خديجه را به عقد خود درآورد ام ايمن را آزاد كرد و مردي كه او را عبيد خزرجي مي گفتند ام ايمن را به عقد خود درآورد و از او ايمن متولد گرديد و مكناة به ام ايمن گرديد و اين پسر از خواص شيعيان أميرالمؤمنين بود و در غزوه ي حنين از آن ده نفري بود كه فرار نكرد و عنان اسب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را به دست داشت و جهاد كرد تا در همان غزوه شهيد شد.

و ابن اثير جزري در اسد الغابه گويد (ام ايمن مولاة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و حاضنته و هي حبشية و اسلمت قديما اول الاسلام و هاجرت الي الحبشة ثم الي المدينة و بايعت النبي صلي الله عليه و آله و سلم.

و ابن سعد در طبقات گويد زيد بن حارثة بن شراجيل الكلبي غلام خديجه ي كبري بود او را به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بخشيد آن حضرت او را آزاد كرد و ام ايمن را به او تزويج نمود اسامه از او متولد گرديد و روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود (من سره ان يتزوج امراة من اهل الجنة فليتزوج ام ايمن فتزوجها زيد بن حارثته) فرمود هر كه مي خواهد خوشحال بشود به تزويج كردن زني از اهل بهشت ام ايمن را تزويج كند زيد بن حارثه چون اين بشنيد ام ايمن را تزويج كرد اسامة از او متولد گرديد و اسامه بود تا سنه ي پنجاه چهار از هجرت دنيا را وداع گفت و ارباب رجال در حق او به اختلاف سخن كردند

و علامه ي كبير عاملي در اعيان الشيعة او را ترجمه كرده و از بعضي كارهاي ناصواب او جواب گفته بالاخره او را در عداد اهل و لا محسوب داشته.

ص: 328

اخبار ام ايمن و شرائف اخلاق او

در خصائص فاطميه گويد ام ايمن با خانواده ي رسالت و آل عصمت بالاخص فاطمه ي زهراء عليه السلام بستگي ديگري داشت و در هر شدت و محنتي و هر بليه و مصيبتي همراه و آگاه بودند و ام ايمن در جميع اين محن و فتن و اراده بر آل طه مشاركت و مصاحبتي لا تحصي نموده پس علاوه از جهت ملكيت و رقيت به واسطه ثبات ايمان و دوام دوستي بدين خانواده به كريمه ي من اجتنا فهو منا و بمفاد و من احب شيئا حشر معه نتوان ايشان را از اين زمره جليله خارج كرد و از اين حلقه ي مفرغة مستثنا داشت كه المرأ مع من احب و چقدر بعيد مي نمايد از سودان حبشه اين استقامت در محبت كه بدون احتمال قصوري و اختلال خيال و فتوري روز به روز بر اعتلاء درجات ايمانشان از ورود ابتلائات و شدائد ابناء زمان بيفزايند و بر آنچه دانسته و گفته و كرده اند ثابت و دائم بمانند ام ايمن قبل از ولادت حضرت رسالت تا بعد از رحلت آن بزرگوار به خدمت گذاري اين خانواده بنده وار پاينده و استوار بوده است و كنيزي فرخنده و برگزيده از كنيزان جان نثار اين عتبه ي مقدسه بوده چون آمنه در ايواء به رحمت حق پيوست و رسول خدا بي مادر بماند از آمنه پنج شتر اوارك و قطعه اي از گوسفند به پيغمبر ميراث رسيد و معني اوارك شتراني را گويند كه چوب اراك مي خورند و اراك قطعه زميني از عرفات است پس ام ايمن قنداقه ي رسول خدا را برداشته و به حضانت او پرداخته آورد در مكه تسليم عبدالمطلب نموده.

ام ايمن مي فرمايد در ايام حضانت من رسول خدا را روزي در مدينه ي طيبه وسط النهار دو نفر از يهود از من مسئلت كردند كه محمد را بيرون بياور تا به سيادت زيارتش فائز بشويم پس من مسئلت ايشان را پذيرفته آن جناب را به دست ايشان دادم آن دو نفر هر يك به رخساره ي مباركش نظري كردند و آن سرور را حركتي دادند و به ناف شريفش نگاه كرده گفتند هذا بني هذه الامة و هذا دار هجرته و سيكون بهذه البلدة من السبي و القتل امر عظيم يعني اين پيغمبر اين امت است و اين شهر خانه ي هجرت او است بمدازين

ص: 329

در اين بلد خونريزي و اسيري بزرگي خواهد شد.

بالجمله ام ايمن در ميان زنان بي مانند و نشان است و در شمار اعاظم نسوان از اهل اسلام و ايمان است.

خواب ديدن ام ايمن

در امالي صدوق سند به امام صادق مي رساند كه فرمود همسايگان ام ايمن به حضرت رسول آمدند عرض كردند ام ايمن دوش تا بامداد همي گريست و هيچ از گريستن ساكت نشد حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم فرستاد و ام ايمن را حاضر ساخت فرمود (يا ام ايمن لا ابكي الله عينك ما الذي ابكاك ان جيرانك اتوني و اخبروني انك لم تزل الليله تبكين اجمع فرمود ام ايمن خدا ترا نگرياند چه چيز ترا به گريه درآورده است هر آينه همسايگان تو آمدند مرا گفتند كه ديشب ام ايمن خواب نرفته تمام شب را گريه مي كرده است:

عرض كرد يا رسول الله خواب هولناكي ديده ام حضرت فرمود بيان كن خواب خود را چه خدا و رسول بر تعبير آن داناتر است ام ايمن گفت بر من ثقيل مي آيد كه آنچه ديدم سخن كنم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود تعبير اين خواب نه چنان است كه تو دانسته اي خواب خود را شرح كن.

عرض كرد در خواب چنان ديدم كه بعضي از اعضاي شما در خانه ي من افتاد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند خواب نيكوئي ديده اي آسوده باش اي ام ايمن همانا از فاطمه فرزندي متولد بشود كه حضانت و پرستاري او به تو تعلق دارد اين بود تا حضرت حسين متولد گرديد ام ايمن قنداقه ي آن حضرت را به خدمت رسول خدا آورد آن حضرت فرمودند اي ام ايمن اين همان خواب تو است دانسته باش كه حسين پاره تن من است.

استشهاد فاطمه از ام ايمن

ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه از كتاب سقيفه ابوبكر احمد بن عبدالعزيز الجوهري اين قصه را مفصلا نقل كرده و حقير تفصيل آن را در جلد اول همين كتاب با

ص: 330

ادله و براهين و مفاسدي كه بر غصب فدك مترتب گرديد ذكر كرده ام فقط در اينجا محل شاهد علو مقام ام ايمن مقصود است بالجمله چون ابوبكر بر مسند خلافت جاي كرد فرستاد عمال حضرت زهرا را از فدك بيرون كردند.

چون خبر به حضرت فاطمه رسيد به نزد ابوبكر آمد و مطالبه فدك نمود ابوبكر در جواب گفت عايشه و عمر شهادت مي دهند كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود النبي لا يورث و اين اول شهادت دروغ بود كه بعد از رسول خدا دادند.

آن مخدره فرمود مرا شهودي است كه پيغمبر در حيوة خود فدك را واگذار به من كرده است ابوبكر گفت شهود خود را حاضر بنما و بينه ات را بياور آن مخدره فرستاد ام ايمن و اسماء بنت عميس و دو فرزند خود حسن و حسين و أميرالمؤمنين را حاضر كرد ابوبكر گفت اي ام ايمن در حق فاطمه زهراء چه شنيدي گفت شنيدم كه آن بزگوار فرمود فاطمه سيدة نساء اهل الجنة و كسي كه سيده ي زنان بهشت باشد دعوي دروغ و باطل نمي كند.

عمر گفت اي ام ايمن بگذار اين قصه ها را شهادت چه داري ام ايمن فرمود من شهادت نمي دهم تا از شما اقرار نگيرم كه شنيديد از رسول خدا كه فرمود ام ايمن امرأة من اهل الجنة ابوبكر و عمر گفتند ما شهادت مي دهيم كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اين را فرمود اكنون بگو چه شهادت داري.

ام ايمن فرمود من در خانه ي فاطمه ي زهرا بودم جبرئيل آمد و فدك را به بال خود تخطيط و تحديد نمود پس حضرت رسول با جبرئيل از هجره بيرون رفت و برگشت فاطمه عرض كرد من از حاجت و تهي دستي بعد از تو خائفم پس رسول خدا فدك را به خطوطها و حدودها واگذار به فاطمه كرد و آن را فاطمه سلام الله عليها قبض نمود آنگاه پيغمبر به من فرمود اي ام ايمن شاهد باش و به حضرت امير فرمود يا علي شاهد باش پس حضرت أميرالمؤمنين نيز اداي شهادت كردند و همچنين حسنين و اسماء و همه شهادت بر صدق دعوي فاطمه سلام الله عليها دادند عمر گفت ام ايمن زني عجميه است و شهادت او چيزي نيست علاوه بر اينكه كنيز ايشان است و اسماء هنگامي كه در

ص: 331

خانه جعفر بود از بني هاشم رعايت مي كرد و او هم خادمه ي زهراست و حسنين كودك باشند و علي يجر النار الي قرصة او شوهر فاطمه است آتش را در زير ديگ خود مي كشد و براي نفع خود تكلم مي نمايد و كل هؤلاء يجرون الي انفسهم حضرت امير فرمود اما فاطمه ي زهراء بضعه ي رسول خدا است كسي كه او را اذيت كند و كسي كه او را تكذيب كند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را تكذيب كرده است اما حسنين فرزندان پيغمبرند و دو سيد جوانان اهل بهشت اند هر كس ايشان را تكذيب كند پيغمبر را تكذيب كرده است و اهل بهشت راستگويان هستند اما من را رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود يا علي تو از مني و من از تو و تو برادر مني در دنيا و آخرت و رد بر تو رد بر من است اطاعت تو اطاعت من است و معصيت تو معصيت من است اما ام ايمن رسول خدا شهادت داده كه از اهل بهشت و اهل بهشت دروغ نمي گويند و اما اسماء بنت عميس پيغمبر در حق او و ذريه ي او دعاء خير كرده است.

پس به فاطمة عليهاالسلام فرمود انصرفي يا فاطمة حتي يحكم الله بيننا و هو خير الحاكمين فقامت فاطمة مغضبة و قالت اللهم انهما قد ظلماني و غصبنا حقي فاشدد و طأتك عليهما.

پاره ي ديگر از اخبار ام ايمن

و از حالات ممدوحه ام ايمن مساعي جميله اش در زفاف فاطمه ي زهراء و حضانت اطفال آن سيده دو سرا شيخ طوسي در امالي روايت مي كند كه شصت و سه درهم صداق فاطمه را سه قبضه فرمودند قبضه به ام ايمن داد از براي اثاث البيت و قبضه اي به اسماء بنت عميس از براي طيب و عطر و قبضه اي به ام سلمه از براي طعام

و در خصائص فاطميه سيزده زن را اسم مي برد كه در ظهور امام زمان عليه السلام برمي گردند و در خدمت آن حضرت براي معالجه ي جرحي و مداواي لشكر آن حضرت از جمله ايشان ام ايمن است.

و در روضة الواعظين گويد كه فاطمه زهرا هنگام رحلت خود طلبيد ام ايمن و اسماء را پس حضرت امير را طلبيد الخ آنچه در جلد اول گذشت و في ذلك من الدلالة

ص: 332

علي مقام كريم لام ايمن ما لا يخفي.

بالجمله ام ايمن در احاديث و اخبار از ائمه ي اطهار بسيار مدح دارد و بس است و علو رتبه او حديثي كه معروف به حديث ام ايمن است كه در ترجمه عليا مخدره زينب بعد ازين در ج 3 بيايد و ام ايمن از زناني بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هرگاه او را ملاقات مي كرد او را به خطاب يا امه ندا مي فرمود و كان اذ انظر اليها قال بقية اهل بيتي و بعضي از اوقات با ام ايمن مزاح مي فرمود.

از آن جمله ام ايمن روزي بر رسول خدا وارد شد عرض كرد يا رسول الله احملني قال صلي الله عليه و آله و سلم احملك علي ولد الناقة قالت يا رسول الله ولد الناقة لا يحملني و لا يفيد لي قال رسول الله لا احملك الا علي ولد الناقة اراد ان يمازحها و كان رسول الله يمزح و لا يقول الا حقا و الا بل كلها ولد الناقة.

ام ايمن گفت يا رسول الله يك ناقه سواري مرا مرحمت كن حضرت فرمود بچه ناقه به تو مي دهم سوار شوي عرض كرد يا رسول الله بچه ناقه مركب سواري نيست به كار من نمي آيد حضرت فرمود ترا سوار نمي كنم مگر بر بچه ناقه و غرض آن حضرت مزاح با ام ايمن بود و مزاح آن بزرگوار همه صدق و حق بود براي اينكه تمام ناقه ها بچه ناقه بودند.

واقدي گويد ام ايمن در غزوه ي احد حاضر بود و آب به لشگريان مي داد و مداواي جرحي مي نمود و همچنين در غزوه ي خيبر با رسول خدا بود و ممكن نبود اين زن با آن محبت مفرطه به رسول خدا بتواند آرام بگيرد در مدينه و از احوالات آن حبيب ذوالجلال بي خبر بماند پس بدين وسيله مازال به خدمت آن حضرت شرفياب بود.

آشاميدن ام ايمن آب بهشتي را

و شاهد بر اين مطلب روايتي است كه ابن سعد در طبقات و عسقلاني در اصابه و ديگران از محدثين فريقين نقل كردند كه چون فاطمه ي زهراء وداع جهان گفت ام ايمن نتوانست جاي خالي فاطمه را بنگرد فلذا از مدينه بيرون آمد به جانب مكه روان

ص: 333

گرديد در حالي كه بنا به روايت ابن سعد روزه بود در آن هواي گرم عطش بر او مستولي شده بود به حدي كه بيم هلاك مي رفت.

و به روايت ابن شهرآشوب بر جان خود بترسيد هلاك شود چشمها را بر هم گذارده آنگاه به آسمان گشود و توجهي نمود كه اي خداوند مرا تشنه مي خواهي با اينكه خادمه ي دختر پيغمبر تو هستم در اين هنگام دلوي از بهشت نازل گرديد و به روايت اصابه دلوي كه به ريسمان سفيد بسته بود فرود شد ام ايمن آن را گرفته آشاميد.

و به روايت عاشر بحار نقلا عن الخرائج قالت ام ايمن فتربت و لم احتج الي الطعام سبع سنين) بعد فرمود ديگر تشنگي و گرسنگي نديدم و در هواي گرم روزه مي گرفتم ابدا آثار تشنگي بر من ظاهر نمي گرديد.

و هذه كرامة ظاهره تدل علي علو مقامها عند الله تعالي تا اينكه در اول خلافت عثمان در سنه 24 هجري روحش به شاخسار جنان پرواز كرد و بنا بر اينكه كنيز عبدالله يا آمنه بوده است عمر او كمتر از هشتاد و پنج نبوده است الله العالم).

ام ايمن اين مرتبه ي رفيعه را نرسيد مگر به واسطه اتصال به اين خانواده ي عصمت و طهارت مجالست با پاكان و نيكان همين اثر را دارد چه خوش گفت شيخ سعدي

گل خوشبوي در حمام روزي

رسيد از دست محبوبي به دستم

بدو گفتم كه مشكي يا عبيري

كه از بوي دلاويز تو مستم

بگفتا من گل ناچيز بودم

و ليكن مدتي با گل نشستم

كمال همنشين در من اثر كرد

وگرنه من همان خاكم كه هستم

از امهات مومنين ميمونه

اشاره

بنت الحارث بن الخزيمه ي الهلالية مادر او هند بنت عوف بن زهبر بن حرب از قبيله حمير خواهر سلمي زوجه ي حمزة بن عبدالمطلب و لبابة زوجه ي عباس بن عبدالمطلب و اسماء زوجه ي جعفر اين سه مخدره خواهر مادري او بودند شوهر اول او ابي رهم بن عبدالغري و اكرنة خويطب بن عبدالغري چون او وفات كرد رسول

ص: 334

خدا در سنه ي هفت از هجرت او را كابين بست به پانصد درهم در ماه ذي قعده و در سنه ي پنجاه يك دنيا را وداع گفت و پسر خواهرش عبدالله بن عباس بر جنازه ي او نماز خواند و در مدينه او را به خاك سپرد.

اقوال العلما في قحها و اخبارها

جلالت قدر او اتفاقي بين الفريقين است در اصابه ي عسقلاني از ابن عباس حديث كرده است كه رسول خدا فرمود اخوات مؤمنات ميمونة و ام الفضل لبابة و سلمي و اسماء.

و در خصال صدوق است كه به سند خود از امام محمد باقر عليه السلام حديث كند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود رحم الله الاخوات من اهل الجنة اسماء بنت عميس الخشعميه و كانت تحت جعفر الطيار و ام الفضل لبابه و كانت تحت عباس بن عبدالمطلب و سلمي و كانت تحت حمزه و ميمونه و كانت تحت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به مادرش فرمود هي اكرم عجوز جمعت علي الارض اصهارا و صاحب استيعاب اين چهار خواهر را از يك پدر و مادر مي داند و اين ميمونة اول اسمش بره بود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نام او را ميمونه نهاد.

و در رجال مامقاني مي فرمايد ميمونه بنت الحارث بن الخزيمة الهلالية صدوق لا تكون الاثقة عدلا.

و مجلسي در حيوة القلوب به سند صحيح و حسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كند چون حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم تزويج كرد ميمونة را اطعام نمود مردم را به چنگال خرما و روغن و كشك.

و صدوق در فقيه در اثناء حديث عبدالله بن علي الحلبي در باب غسل و حيض و نفاس از ميمونه روايت دارد و پسر خواهرش عبدالله بن عباس از او روايت دارد.

و در حواشي بر منتهي المقال مي نويسد كه من يافتم در كتاب جابر بن يزيد جعفي كه از امام باقر عليه السلام حديث كند كه آن حضرت فرمود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود

ص: 335

نجات نيابد از آتش جهنم و حميم و شدائد آن كسي كه علي را دشمن دارد و ولايت او را ترك نمايد و دشمنان او را دوست داشته باشد ميمونه زوجه ي رسول خدا عرض كرد يا رسول الله من نمي شناسم از اصحاب شما كسي علي را دوست داشته باشد مگر قليلي از آنها رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود القليل من المومنين كثير اكنون اي ميمونه آيا آن قليل را مي شناسي چه اشخاصي باشند.

عرض كرد يا رسول الله من سلمان و ابوذر و مقداد را مي دانم كه ايشان از دوستان علي هستند و شما هم مي دانيد يا رسول الله كه من علي را دوست مي دارم چون شما او را دوست مي داريد و علي ناصح مهرباني است از براي شما رسول خدا فرمودند راست گفتي اي ميمونه انك امتحن الله قلبك للايمان.

و به روايت حيوة القلوب به سند معتبر نقل كرده است كه سفير بن شجره ي عامري به مدينه آمد به در خانه ي ام المومنين ميمونه و اجازه گرفت داخل شد ميمونه از او پرسيد از كجا مي آئي گفت از كوفه فرمود از كدام قبيله اي گفت از بني عامر گفت خوش آمدي از براي چه بدينجا شدي گفت اي ام المومنين چون اختلاف مردم را ديدم ترسيدم كه مرا فتنه ي فرو گيرد و گمراه شوم به اين سبب از كوفه خارج شدم به نزد تو آمدم ميمونه فرمود آيا با علي بيعت كرده اي گفت آري فرمود برگرد و از صف علي جدا مشو به خدا قسم كه هر كه با او باشد گمراه نخواهد شد سفير گفت اي مادر مومنان آيا حديثي به من روايت نمي كني در باب علي عليه السلام كه خود از رسول خدا شنيده باشي گفت بلي شنيدم از رسول خدا كه مي گفت علي عليه السلام آيت و علامت حق است و علم و رايت هدايت است علي شمشير خداست كه او را از غلاف مي كشد براي كافران و منافقان پس هر كه او را دوست دارد مرا دوست داشته است و هر كه او را دشمن دارد مرا دشمن داشته است و به درستي كه هر كه مرا دشمن دارد يا علي را دشمن دارد چون خدا را ملاقات كند در روز قيامت او را هيچ حجتي نباشد.

ص: 336

از امهات مؤمنين زينب بنت جحش

اشاره

ام المومنين زينب بنت جحش بن رباب بن يعمر بن حبرة بن كثير بن غنم بن داود بن اسد بن خزيمه است مادرش اميمه دختر عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف است دختر عمه ي پيغمبر است و او اول زني است از زنهاي رسول خدا كه بعد از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم به رحمت حق پيوست در سنه ي بيست يا بيست و يك به رحمت حق پيوست عمر بر او نماز خواند و خواست داخل قبر او بشود زوجات رسول خدا او را منع كردند گفتند اين عمل براي تو جائز نباشد حلال است دخول قبر براي كسي كه در زندگي بتواند به صورت او نگاه كند عمر خجل گرديد براي جاهل بودن چنين حكم ضروري.

و علي متقي كه يكي از مشاهير اهل سنت است در كتاب كنز العمال در قسم افعال در ترجمه ي زينب بنت جحش زوجه ي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم روايت كرده فارسل الي ازواج النبي فقلن انه لا يحل لك ان تدخل القبر و انما يدخل القبر من كان يحل له ان ينظر الها و هي حية)

اخبارها و فضائلها

چنان به نظر مي رسد كه زينب بنت جحش بعد از خديجه ي كبري و ام سلمه و ميمونة افضل نساء و اشرف زوجات رسول خدا است.

در تنقيح المقال مامقاني مي فرمايد (كنتيها ام الحم و هي قديمة الاسلام و من المهاجرات و كانت كثيرة الخير و الصدقة و كانت صناع اليد تعمل بيدها و تصدق به في سبيل الله و قالت عايشه ان زينب اطولنا يدا لانها كانت تعمل بيدها و تتصدق و ما رايت امرأة قط خيرا في الدين من زينب و اتقي لله و اصدق حديثا و اوصل للرحم و اعظم امانة و صدقة) و مليحة شهدت بها ضرائها و الحسن ما يشهد به ضراء.

و از خصائص اين مخدره بين امهات مؤمنين آنكه عقد او در آسمان واقع گرديد چنانچه خداوند متعال مي فرمايد (فلما قضي زيد و طرا زوجناكها) چون زيد او را طلاق داد و عده ي او منقضي شد رسول خدا او را عقد بست و از عايشه مرويست كه مي گفت

ص: 337

هيچيك از زوجات در حسن منزلت نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم همانند زينب نبودند.

و نيز عايشه روايت كرده است كه زينب بنت جحش فخر مي كرد به سائر زوجات و مي فرمود كه شما را پدران و اقاربتان براي رسول خدا عقد بسته ولي مرا خداوند متعال به جهت پيغمبر عقد بست و روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند (ان زينب بنت جحش اواهة) در آن حال مردي گفت معني اواه يعني چه حضرت فرمودند (الخاشع المتضرع و ان ابراهيم لحليم اواه منيب) و زينب پوست دباغي مي كرد و آن را مي فروخت و پول آن را صدقه مي كرد و صنعتهاي ديگري هم داشت كه نفع آنها را هم به مصرف صدقه مي رسانيد و عطاي او در سالي دوازده هزار درهم بود يك سال بيشتر آن را نگرفت و مي گفت خدايا در سال آينده اين مال را نصيب من مفرما كه فتنه است.

پس همه ي آن عطا را به ارباب حاجت تقسيم مي نمود از ارحام و غير ايشان

و ام سلمه نيز درباره ي او مي فرمايد كه زينب بنت جحش را رسول خدا او را بسيار دوست مي داشت. (و كانت صالحة صوامة و قوامة صناعا ثم يتصدق بذلك كله علي المساكين)

و جمعي از زينب بنت جحش روايت دارند از آن جمله پسر برادرش محمد بن عبدالله بن جحش و زينب بنت ابي سلمه و كلثوم بنت المصطلق و هنگامي كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم او را تزويج كرد سي سال داشت.

برخي از احوال زيد و ازاله ي بعضي شبهات

مجلسي و ديگران نوشته اند كه زيد پسر حارث بن شراجيل كلبي پسر عبدالعزيز بن امرأ القيس است و زيد مردي بود گندمگون كوتاه قامت دماغش اندكي پهن بود و مادرش سعدي دختر ثعلبه است روزي براي ملاقات خويشان خود از قباب و خيام مسكونه ي خود بيرون آمدند گروهي از سواران بني قين كه در جاهليت معاند آنها بودند بر ايشان برخوردند زيد را اسير گرفتند و به مكه آوردند و در بازار عكاظ او را به بندگي فروختند حكيم بن حزام او را به چهارصد درهم براي عمه ي خود

ص: 338

ام المومنين خديجه كبري خريد خديجه او را به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بخشيد آن حضرت او را در راه خدا آزاد كرد و ام ايمن را به جهت او نكاح كرد اسامه از او متولد گرديد و زيد مورد مرحمت بي نهايت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم گرديد و زيد را فرزند خود خواند و معروف به فرزندي آن جناب گرديد.

چون حارثه پدر زيد از اسيري فرزند خود آگاه گرديد در فراق وي اين ابيات بگفت.

يكيت علي زيد و لم ادر ما فعل

احي فيرجي ام اتي دونه الاجل

فو الله ما ادري و ان كنت سائلا

اغارك سهل الارض ام غالك الجبل

فياليت شعري هل لك الدهر رحبة

فحسبي لك الدنيا رجوعك لي علل الخ

چون جبلة بن حارثه با برادر ديگرش به حج آمدند و زيد را بديدند فرمود به اهل من اين ابيات را بخوانند.

اكني الي قوم و ان كنت نائيا

باني قطين البيت عند المشاعر

فكفوا عن المجد الذي قد شجاكم

و لا تعلموا في الارض حسن الاباعر

فاني بحمد الله في خيرا سرة

كرام معد كابرا عند كابر

پس حارثه و پسرهاي حارثه فدا آوردند تا زيد را بخرند پس خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شرفياب شدند و استدعاء قبول فدا و آزادي زيد را كردند.

آن جناب فرمودند خودش را مختار كنيد اگر ميل دارد با شما بيايد من فدا نمي خواهم و اگر ميل ندارد و مي خواهد با من باشد من خواهان خودم را به غير نمي دهم پس زيد عرض كرد يا رسول الله شما از براي من به منزله پدر و عمو هستيد غير را بر شما اختيار نمي كنم.

آنگاه حضرت رسول در برابر حجره آمد و ايستاد و فرمود بدانيد كه زيد پسر من است و من او را به جاي فرزند برگزيدم پس از آن روز مردم او را زيد بن محمد مي گفتند و ما زال انيس و جليس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود و در قرآن به صراحت تمام نام او مذكور است و بر هفت سريه امير و رئيس شد و در بدر و احد و خندق و حديبيه ملازم

ص: 339

ركاب بود و در غزوه ي مريسع رسول خدا او را در مدينه خليفه ي خود قرار داد و بالاخره در سنه هشتم هجرت در وقعه ي موته به مشاركت جعفر طيار و عبدالله بن رواحد به سعادت شهادت رسيد.

و بعضي از مفسرين حضرات اهل سنت سخنان شرم آوري در موضوع تزويج رسول خدا زينب بنت جحش را گفتند كه قلم از بيان آن ابا دارد و نسبت آن را به يك مرد بازاري روا نيست مثل اينكه مي گويد سبب اينكه زيد زينب را طلاق داد اين بود كه روزي رسول خدا او را بديد فرمود سبحان خالقك يا پرده بين رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و زينب بود بادي وزيد پرده عقب رفت آن حضرت زينب را بديد خوابيده است پس آن كلمه يا شبه آن كلمه را بر زبان جاري كرد چون زيد به خانه آمد زينب ماجرا را به زيد گفت زيد چنان دانست كه رسول خدا عاشق زن او شده است فلذا او را طلاق گفت پس آن حضرت او را تزويج كرد.

خدا بكشد اين جماعت را كه چنين افترائي به ساحت قدس نبوت مي بندند و اين اكاذيب را بر سيد انبياء روا مي دارند.

حق مسئله اين بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم زينب را تزويج كرد از براي زيد و خويشان زينب و خود زينب به اين مزاوجت دلخوش نبودند و بسيار كراهت داشتند چون زيد از موالي بود و زينب دختر عمه ي رسول خدا بود و زيد را كفو خود نمي دانست اين آيه شريفه نازل شد.

(و ما كان لمؤمن او مؤمنة اذا قضي الله و رسوله امرأ ان يكون لهم الخيرة من امرهم و من يعصي الله و رسوله لقد ضل ضلالا بعيدا).

يعني جائز نيست براي مؤمن يا مؤمنة هنگامي كه خدا و رسول در امري حكمي بفرمايند آنان هم در مقابل راي پيغمبر رأي داشته باشند و امري را اختيار بنمايند چون اين آيه نازل گرديد چاره نداشتند از اطاعت رسول خدا بالاخره رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم زينب را به زيد تزويج كرد تا نخوت جاهليت از بين برود و برغم نارضا بودن جمعي مع ذلك اين كار كرد و اگر رسول خدا به قول آن جاهل سفيه عاشق زينب بود دواعي

ص: 340

تزويج در آنوقت بيشتر اسباب مزاوجت براي او آسان تر بود و موانع البته كمتر در بين بود گذشته از آنكه زينب نه از زناني بود كه حضرت او را تا به آنوقت نديده باشد بلكه اميمه مادر زينب عمه ي رسول خدا بود و آن حضرت در خانه عمه خود البته مراوده داشته و اميمه آن حضرت را چون جان شيرين خود دوست مي داشت فرضا اگر آن حضرت اظهار رغبت مي فرمود نسبت به زينب خويشان او به جان و دل اقدام مي كردند چقدر خوب است مفسرين به هوش باشند و اين خرافات را در كتب خود ننويسند.

بالاخره زينب وقعي به زيد نمي گذاشت و زيد شكايت او را به رسول خدا مي آورد و عرض مي كرد مي خواهم او را طلاق بگويم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم همي سفارش مي كرد كه زوجه ي خود را از دست مده زيد چندي صبر مي كرد تا اينكه مصلحت و راحت خود را در طلاق زينب ديده او را طلاق گفت.

چون عده ي او سرآمد رسول خدا خواست حكم جاهليت را بر هم زند و آن حكم اين بود كه هرگاه كسي را پسر خود مي خواندند آن پسر از او ارث مي برد و عيال آن پسر بر آن مردي كه او را پسر اتخاذ كرده حرام بود آن حضرت خواست اين حكم را باطل كند و زن پسر خوانده را مانند پسر صلبي حرام نداند ولي از طعن و توبيخ منافقين خائف بود اين آيه نازل شد (و تخفي في نفسك ما الله مبديه و تخشي الناس و الله احق ان تخشاه).

يعني پنهان مي كني در ضمير خود حكمي را كه خدا مي خواهد او را آشكار بنمايد و تو براي اظهار آن از مردم مي ترسي و حال آنكه سزاوار اين است كه از خداوند متعال ترس داشته باشي.

و نيز هنگامي كه زيد را مردم زيد بن محمد مي خواندند اين آيه نازل شد (ادعو هم لابائهم هو اقسط عند الله) يعني بگوئيد زيد بن حارثه و نگوئيد زيد بن محمد صلي الله عليه و آله و سلم.

و نيز اين آيه نازل شد ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين و كان الله بكل شي ء عليما) يعني پيغمبر پدر نسبي مردان شما نيستند و لكن رسول خدا و آخرين پيغمبران است.

ص: 341

و نيز اين آيه نازل شد و ما جعل ادعيائكم ابنائكم ذلكم قولكم بافواهكم) يعني پسر خوانده ها را پسر خود ندانيد و اگر بخوانيد سخني است بر زبان شما جاري شد است هر كس پسر پدر خود مي باشد حقيقة و پسر خوانده پسر حقيقي نيست بالاخره اين آيه نازل شد.

(فلما قضي زيد منها و طرا زوجناكها لكيلا علي المومنين حرج في ازواج ادعيائهم اذا قضوا منهن و طرا و كان امر الله مفعولا)

يعني هنگامي كه زيد زينب را طلاق داد وعده او سر آمد ما زينب را در آسمان براي رسول خدا تزويج كرديم تا اين كه دشوار نباشد بر مومنين در تزويج كردن زنان پسر خوانده هاي خود را هنگامي كه او را طلاق داده باشند و عده ي آنها به سر رفته باشد پس رسول خدا فرمان خدا را امتثال كرد و احكام جاهليت را باطل فرمود.

ام المومنين مارية قبطيه

و القبطية نسبة الي القبط بكسر القاف و سكون الباء الموحدة و كسر الطاء المهملة بعدها ياء المثناة جبل بمرو و در نسبت قبط اختلاف كرده اند بعضي گويند قبط بن هام بن نوح عليه السلام و بعضي قبط بن مصر بن قوط بن حام بن نوح عليه السلام گفته اند.

و عسقلاني در اصابه گويد ماريه دختر شمعون قبطيه ام ولد رسول خدا است كه مقوقس ملك اسكندريه با خواهرش شيرين با يك خواجه كه برادر ماريه و نامش ماپور بود و هزار مثقال طلا و بيست جامه حرير و درازگوشي كه آن را يعفور مي گفتند و بغله اي كه آن را دلدل نام بود در سنه هفت از هجرت براي رسول خدا هديه فرستاده بودند و ماپور كه پيرمرد خواجه اي بود چون ديد خواهرش ماريه به شرف اسلام مشرف شد او هم اسلام آورد.

(و كانت ماريه بيضاء جميله فاعجب بها رسول الله و كان يطئوها بملك اليمين و ضرب عليها الحجاب مع ذلك فحملت منه پس ابراهيم از ماريه قبطينه متولد شد در

ص: 342

ماه ذي الحجة سنه ي هشتم هجرت و ماريه ي قبطيه در خلافت عمر سنه ي شانزدهم از هجرت در مدينه وفات كرد و عمر بر او نماز گذارد.

و عايشه مي گفت آن مقدار كه من به ماريه حسد مي بردم به ديگر زوجات چنين نبودم چون ماريه زني جميله و بيضاء بود و بيشتر اوقات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در نزد او بود چون خداوند متعال ابراهيم را به او داد بر عايشه گران آمد.

و به روايت ابن ابي الحديد و قلبش از علي عليه السلام ملول شد چون مي ديد به نفس نفيس و شخص شخيص خدمت ماريه مي نمايد و اظهار سرور به ولادت ابراهيم مي كند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ماريه را در عاليه كه آن را مشربه ي ام ابراهيم مي گفتند منزل داد و ماپور كه مردي خصي و پير بود بسيار به نزد ماريه مي آمد بعضي گفتند او پسرعموي ماريه بوده و نامش جريح بود.

مجلسي در حيوة القلوب به سندهاي معتبر و موثق از تفسير علي بن ابراهيم روايت كرده از حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام و حضرت امام محمد باقر و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام كه چون حضرت ابراهيم فرزند رسول خدا به رحمت الهي واصل گرديد آن حضرت محزون شد بر او به حزن شديدي.

پس عايشه به آن جناب گفت كه چرا اين قدر اندوهناكي بر ابراهيم او نبود مگر فرزند جريح قبطي كه هر روز به نزد او مي آمد و بيرون مي رفت حضرت رسول بسيار در غضب شد و حضرت أميرالمؤمنين را طلبيد و فرمود شمشير خود را بردار و سر جريح را از براي من بياور.

حضرت امير شمشير خود برداشت و عرض كرد پدر و مادرم به فداي شما مرا پي كاري كه مي فرستي سرعت كنم در اتيان آن يا صبر و تثبت به عمل آورم تا حقيقت آن بر من ظاهر شود حضرت فرمود شق ثاني را اختيار كن.

پس حضرت به سوي جريح رفت او را در باغي مشاهده نمود حضرت چون در باغ را زد جريح آمد كه در بگشايد از رخنه ي در آثار غضب از جبين مبارك آن حضرت مشاهده كرد و شمسير برهنه در دست آن جناب ديد ترسيد و در را نگشود حضرت

ص: 343

از ديوار باغ بالا رفت و جريح گريخت و حضرت از عقب او شتافت چون نزديك شد كه حضرت به او برسد بر درخت خرما بالا رفت چون حضرت به نزديك او رسيد خود را از درخت انداخت چون بر زمين افتاد عورتش گشوده شد و نظر آن حضرت بي اختيار بر عورت او افتاد ديد آلت مردي اصلا ندارد حضرت او را برداشت به خدمت رسول خدا آورد و قصه را بيان نمود.

حضرت رسول جريح را فرمود بگو ببينم چرا چنين شدي عرض كرد يا رسول الله قاعده ي قبطيان اين است كه از خدمت كاران ايشان هر كه داخل خانه ي ايشان بشود او را خواجه سرا مي نمايند و قبطيان به غير قبطيان انس نمي گيرند پدر ماريه مرا با او به خدمت شما فرستاد كه به نزد او روم و خدمت او كنم و مونس او بوه باشم پس حضرت رسول فرمود كه شكر مي كنم خداوندي را كه هميشه بديها را از ما اهل بيت دور مي گرداند و كذب و دروغ كذابان را ظاهر مي كند پس حق تعالي آيات قذف را كه سنيها مي گويند براي عايشه نازل شده در مسئله ي افك نازل فرمود.

و نيز علي ابن ابراهيم به سند معتبر روايت كرده است كه عبدالله بن بكير از حضرت امام جعفر صادق پرسيد كه فداي تو شوم آيا حضرت رسول در وقتي كه امر فرمود جريح را بكشد آيا مي دانست كه اين نسبت به او افتراست يا آنكه نمي دانست و حق تعالي به سبب تثبت كردن حضرت امير عليه السلام كشتن را از آن قبطي رفع كرد حضرت فرمود البته رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي دانست اين نسبت افتراست و از براي مصلحت آن امر را فرمود و اگر حضرت رسول حكم جزمي به كشتن او مي نمود حضرت أميرالمؤمنين برنمي گشت تا او را به قتل نرساند و ليكن حضرت براي آن اين حكم را فرمود كه شايد عايشه چون بداند كه كسي به ناحق به گفته ي او كشته مي شود از گناه خود برگردد و او برنگشت و بر او دشوار ننمود كه مرد مسلماني به سبب دروغ او كشته شود.

تمام شد كلام مجلسي اقوال تفصيل اين مقام و ايرادات و اراده ي بر عايشه و احوال

ص: 344

ابراهيم فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در جلد چهارم كتاب الكلمة التامة في قوادح اكابر العامة ايراد كرده ام.

از امهات مؤمنين صفيه ي بنت حي بن اخطب

ابن حجر عسقلاني در اصابه گويد صفيه بنت حي بن اخطب بن شعبة بن ثعلبة ابن عبيد بن كعب بن ابي خبيب من بني النضير و هو من سبط لاوبن يعقوب بن اسحق ابن ابراهيم الخليل عليهم السلام است و هم از ذريه ي هارون بن عمران اخي موسي عليه السلام شوهر اول او سلام بن مشكم بود پس از آن كنانة بن ابي الحقيق او را نكاح كرد تا در سنه ي هفتم از هجرت كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم متوجه فتح قلاع خيبر گرديد صفيه در عالم رؤيا ديد كه شمس در دامن او ساقط گرديد اين خواب را با شوهر گفت سيلي سختي به صورت او زد و گفت همانا مي خواهي كه با ملك عرب هم بستر بشوي.

و در روايت ديگر گويد (كانت صفيه رأت ان القمر وقع في حجرها فذكرت ذلك لامها فلطمت وجهها و قالت انك لتمدين عنقك الي ان تكوني عند ملك العرب فلم يزل الاثر في وجهها حتي اتي بها رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فسالها عنه فاخبرته).

و در روايت يدگر كه ملخص آن اين است كه چون أميرالمؤمنين عليه السلام قلعه ي خيبر را فتح كرد از جمله سبايا صفيه بود حضرت امير بلال را طلبيد و صفيه را بدو سپرد و فرمود دست او را ميان دست رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي گذاري تا چه راي شريفش اقتضا كند در حق او.

پس بلال او را از پيش كشتگان او گذر داد چون نظر صفيه بر كشتگان خود افتاد حالتي او را روي داد كه نزديك بود روح از بدنش مفارقت بنمايد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بلال را عتاب نمودند فرمودن اي بلال آيا رحم از دل تو برداشته شده كه زني را از پيش كشتگان او مي گذراني سپس صفيه را از براي خود اختيار فرمود و او را آزار كرد و به نكاح خود درآورد و چند روزي بيش نبود كه كنانة بن ربيع بن ابي الحقيق زفاف كرده بود با صفيه و كانت من احسن الناس وجها در نهايت حسن و جمال بود

ص: 345

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خراشي در روي او بديد كه خون آلود است سبب سئوال كرد صفيه گفت چون علي عليه السلام در قلعه را حركت داد تمام قلعه بلرزيد و نظارگيان كه بر قلعه مشرف بودند همه افتادند و من از تخت خود افتادم و صورتم به پاي تخت خورد و شكست حضرت فرمود اي صفيه مرتبه علي در نزد خدا عظيم است.

پس آن حضرت خرمائي طلبيدند و بر روي سعفي ريختند فرمودند اين وليمه ي صفيه ي است تناول بنمائيد.

پس حضرت او را آوردند و در خانه ي حارث بن نعمان منزل دادند و زنان مهاجر و انصار به تماشاي جمال صفية مي آمدند و در آن ميانه عايشه رو بسته به ديدن صفيه آمد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را شناخت چون از خانه بيرون شد حضرت فرمودند كيف رايته يا شقيراء قالت رأيت يهودية حضرت فرمودند اي عايشه چنين مگو صفيه اسلام آورده و اسلام او نيكو شده و كانت ام سنان الاسلمية تقول ان صفيه كانت من اضوء ما يكونه من النساء.

و اخرج في الاصابة بسند صحيح ان صفيه لما دخلت المدينة كان لها قرط و هبة بفاطمة عليه السلام مي گويد هنگامي كه صفيه داخل مدينه شد او را گوشواره اي بود بخشيد آن را به صديقه ي طاهره فاطمه عليه السلام

و نيز حديث كند كه روزي صفيه شكايت بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم برد از عايشه و حفصه كه آنها مي گويند ما بهتر از تو مي باشيم و ما از بنات عم رسول خدا هستيم حضرت فرمود چرا جواب آنها نگفتي كه چگونه شما از ما بهتر ميباشيد من شوهري مثل محمد و پدري چون هارون و عمي چون موسي بن عمران دارم.

و در تفسير علي بن ابراهيم روايت مي كند كه عايشه و حفصه او را آزار مي كردند و مي گفتند اي دختر يهودية صفيه از ايشان بر رسول خدا شكايت برد حضرت فرمود چرا جواب ايشان نگفتي اي صفيه گفت چه جواب گويم ايشان را يا رسول الله فرمود كه بگو در جواب ايشان كه جدم هارون پيغمبر خداست و عمم موسي كليم الله است و شوهرم محمد سيد انبياء است شما كدام يك را انكار مي كنيد.

چون صفيه اين سخن را در جواب ايشان گفت گفتند اين سخن تو نيست رسول

ص: 346

خدا تو را چنين تعليم كرده است پس حق تعالي اين آيات را نازل فرمود در مذمت عايشه و حفصة.

(يا ايها الذين آمنوا لا يسخر قوم من قوم عسي ان يكون خيرا منهم و لا نساء من نساء عسي ان يكن خيرا منهن و لا تلمزوا انفسكم و لا تنابزوا بالالقاب بئس الاسم الفسوق بعد الايمان و مق لم يتب فاولئك هم الظالمون).

يعني اي گروه مؤمنان استهزا نكنيد گروهي از گروهي شايد بوده باشند بهتر از ايشان و نه زناني از زنان شايد كه بوده باشند بهتر از ايشان و عيب مكنيد نفس هاي خود را يعني اهل دين خود را و مخوانيد يكديگر را به لقبهاي ناخوش بدنامي است كسي را ياد كردن به فسق يعني يهود و ترسا گفتن بعد از ايمان يا آنكه بدنامي است نام فسق براي آدمي بعد از ايمان آوردن و هر كه توبه نكند پس ايشان ستم كارانند بر نفس خود.

و در استيعاب گويد صفيه بسيار عاقله و فاضله بود او را جاريه اي بود به نزد عمر آمد در ايام خلافت او گفت صفيه روز شنبه را دوست مي دارد و به فقراي يهود عطا مي دهد عمر او را طلبيد و با او قصه را باز گفت.

صفيه گفت اما شنبه را از روزي كه خدا بدل او جمعه را به من عطا كرده است ديگر شنبه را دوست نمي دارم و اما يهود پس صله ي رحم مي نمايم پس جاريه ي خود را گفت چه ترا بازداشت كه از من شكايت به عمر ببري گفت فريب شيطان خوردم فرمود برو كه ترا آزاد كردم در راه خدا.

و در اصابه گويد كه در مرض موت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم صفيه عرض كرد يا رسول الله به خدا دوست دارم كه اين مرض و نقاهت كه شما را فرو گرفته به جان من مي آمد و شما سالم مي شديد سائر زنها صفيه را فشار دادند كه لب از سخن گفتن ببند رسول خدا ملتفت ايشان گرديد فرمود البته صفيه راست مي گويد.

و در باب پنجاه و دو حيوة القلوب از شيخ طوسي روايت كرده است كه در جنگ حنين صفيه زوجه رسول خدا عرض كرد يا رسول الله من مانند زنان ديگر نيستم براي

ص: 347

خاطر شما پدر و برادر و عم خود را كشتم پس اگر ترا حادثه اي روي دهد خلافت و امامت با كي خواهد بود آن جناب اشاره فرمود به سوي أميرالمؤمنين عليه السلام و فرمود كه امر امامت و اختيار شما و جميع امت با او خواهد بود.

و در خصائص فاطميه گويد كه صفيه زمان تشرف او خدمت رسول خدا هفده سال داشت و در زفاف او وليمه از تمر و سويق به كار رفت و در ماه رمضان سنه پنجاه از هجرت در مدينه به رحمت حق پيوست و به چه اندازه صفيه حليمه و بردبار بود رسول خدا را با او انس مخصوصي بود جماعتي از او روايت دارند از آن جمله يزيد بن معتب و زين العابدين علي بن الحسين عليهماالسلام.

از امهات مؤمنين سوده است

در استيعاب نسبت او را بلوي مي رساند مي گويد سوده بنت زمعة بن قيس نسبت او بلوي ابن غالب مي رسد مادر او شموس بنت قيس بن زيد بن عمرو بن لبيد است و اين سوده را پيغمبر بعد از خديجه او را عقد بست و بعضي عقد او را بعد از عايشه مي دانند وقتي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خواست او را طلاق بگويد عرض كرد يا رسول الله مرا طلاق مگو من نوبت خود را به عايشه گذاشتم فقط من دوست دارم كه در فرداي قيامت در زمره ي ازواج تو محشور شوم و آنچه را كه زنان طالب باشند من به او حاجت ندارم پس رسول خدا او را به حال خود گذاشت تا در آخر خلافت عمر از دنيا رفت و اين سوده بعد از رسول خدا عفتي به خرج داد كه منحصر به خود او بود او را گفتند چرا حج نمي كني همچنانكه سائر زنان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حج به جا مي آورند جواب داد يك بار كه واجب بود به جا آوردم و بعد از آن حج و عمره ي من اين است كه از خانه بيرون نروم چنانچه خداي تعالي فرموده (و قرن في بيوتكن و لا بترجن بترج الجاهليه) و عزم من اين است كه پا از حجرة بيرون نگذارم تا بميرم پس از حجره اي كه رسول خدا براي او تعيين كرده بود بيرون نيامد تا جنازه اش را بيرون آوردند.

ص: 348

از امهات مؤمنين ام المومنين جويريه است

جويريه بنت الحارث بن ابي ضرار الخزاعي المصطلقي.

در اصابه گويد چون رسول خدا در سنه ي پنج يا شش از هجرت فتح غزوه ي بني المصطلق نمودند كه آن را غزوه ي مريسيع گويند در ميان اسيران بني المصطلق جويريه در سهم ثابت بن قيس بن شماس افتاد ثابت جويريه را مكاتبه كرد جويريه زني بود شيرين زبان گيرنده مليح البيان روزي به خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمد عرض كرد يا رسول الله ثابت مرا مكاتبه كرده اكنون بايستي مرا در وجه آن مساعدت بنمائي و مرا از اين زحمت برهاني رسول خدا فرمود بهتر از آن را در حق تو به جا مي آورم و چه كتابت تو مي دهم و ترا آزاد مي كنم و تزويج مي نمايم چون رسول خدا اين كار كرد صحابه اسيراني كه از غزوه ي مريسيع آورده بودند گفتند سزاوار است كه اين قوم را ما به بندگي اختيار نكنيم هؤلاء أصهار رسول الله در ان روز صد نفر از قبله بني المصطلق آزاد شدند به بركة جويريه قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فما اعلم امرأة اعظم بركة منها علي قومها.

و شيخ طوس در رجال خود او را از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شمرده جويريه شصت و پنج سال در دنيا زندگاني كرد و در ماه ربيع الاول در سال پنجاه و پنج يا پنجاه وفات كرد.

از امهات مؤمنين ام شريك است

عسقلاني در اصابة شش ام شريك نام برده و حال هيچيك كاملا معلوم نيست و علامه ي مامقاني در تنقيح المقال مي فرمايد حال هيچيك از آنها معلوم نيست).

ولي عند التامل و التحقيق و التتبع معلوم مي شود كه اين ام شريك قرشيه از زنان شيعه است كه چنين خوارق عادات از او بروز كرده به اعتراف كتب عامة و خاصه و عسقلاني بعض واردات احوال ام شريك قرشيه عامريه را در واردات احوال ام شريك دوسيه آورده است و بعضي اين دو متحد مي دانند و گويند ام شريك قرشيه و دوسيه

ص: 349

و انصاريه يك نفر مراد باشد كه اولا قرشي بوده بعد در عشيره دوس شوهر كرده معروف به دوسيه شده چون به مدينه آمده و شوهري از انصار اختيار كرده معروفه به انصاريه شده يا آنكه نسبت او به انصار نسبت به معني اعم باشد.

و نيز عسقلاني حديث كند از ابن عباس كه اسلام در قلب ام شريك افتاد در مكه و به شرف اسلام مشرف شد و او يكي از زنان قريش كه از قبيله ي عامر بن لوي بود و در حباله ي نكاح ابي العسكر دوسي بود چون به شرف اسلام مشرف شد به خانه هاي زنان قريش مي رفت و خفية آنها را دعوت به اسلام مي نمود و همي سرا تحريص و ترغيب مي فرمود تا اينكه مشركين مكه از حال او مطلع گرديدند پس او را گرفتند و گفتند اگر به واسطه ي احترام عشيره ي تو نبود هر آينه ترا هلاك مي كرديم.

پس او را بر شتر بي جهاز سوار كردند و به اين حالت روانه ي مدينه نمودند ام شريك گويد و جماعتي كه بر من موكل بودند چون به منزل مي رسيديم مرا در آفتاب گرم مي انداختند و خود در سايه ي خيمه هاي خويش استراحت مي كردند سه شبانه روز بر من گذشت كه مرا طعامي و شرابي ندادند و در هواي گرم مرا در آفتاب نگاه مي داشتند تا اينكه مشرف به هلاكت شدم در اين موقع به ناگاه برودتي احساس كردم چون نظر كردم دلوي مملو از آب سرد در پيش روي من معلق است من شربتي از آن آشاميدم دلو بالا رفت دوباره فرود شد از آن آشاميدم و بقيه ي آن را بر سر و بدن خود ريختم دلو ناپديد شد.

موكلين من چون از خواب بيدار شدند اثر آن را بر بدن من ديدند و مرا ريان و خندان مشاهده كردند گفتند تو از راويه ي ما رفته اي و آب آشاميدي من قسم ياد كردم و قصه خود را نقل نمودم چون بر سر راويه هاي خود رفتند آنها را به حال خود يافتند گفتند اكنون بر ما معلوم شد كه دين تو بهتر از دين ماست از بركت اين كرامت آن جماعت به شرف اسلام مشرف شدند.

پس ام شريك وارد مدينه شد و خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مشرف گرديد و نفس خود را به او بخشيد و آن حضرت او را قبول كرد و اين آيه شريفه در حق ام شريك

ص: 350

است (و أمرأة مؤمنه ان وهبت نفسها لنبي ان اراد النبي ان يستنكحا خالصة لك من دون المومنين)

يعني حلال كرديم از براي تو زن مومنه را اگر ببخشد نفس خود را براي پيغمبر بدون مهر اگر پيغمبر خواهد كه او را نكاح كند و اين حكم مخصوص تو است نه از براي سائر مومنان.

و در حيوة القلوب مي فرمايد ام شريك اسمش غزية يا غرية براء مهملة يا معجمة مي باشد دختر دودان بن عوف بن عامر بن لوي بود پيش از آن حضرت زوجه ابوالعسكر دوسي يا سهمي الازدي بوده و شريك را از او به هم رسانيد.

و در اصابه گويد در ماه رمضان به شرف اسلام مشرف شد بعد طلب كرد رفيقي را كه با او هجرت به مدينه بنمايد و خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم برسد اتفاقا با يك نفر يهودي مصادف شد سئوال كرد اي ام شريك قصد كجا داري فرمود رفيقي طلب مي كنم كه مصاحب من باشد و مرا به خدمت پيغمبر برساند يهودي گفت من با تو شريك مي شوم ام شريك قبول كرده با او همراه شد در حالي كه روزه بود چون وقت افطار رسيد يهودي زوجه ي خود را تهديد كرد كه اگر شربتي آب به ام شريك داده اي ترا هلاك مي نمايم چون تشنگي به ام شريك غالب شد در حال ديد دلوي روي سينه ي او گذارده شده است ام شريك از او آشاميد حس آشاميدن آب را يهودي ملتفت شد زوجه ي خود را گفت اكنون مي نگرم كه ام شريك آب مي آشامد زن يهودي قسم ياد كرد كه من او را آب نداده ام.

تا اينكه گويد ام شريك داخل مدينه گرديد و كانت جميله عرضت نفسها للنبي صلي الله عليه و آله و سلم فقالت اني اهب نفسي لك و اتصدق بها عليك فقبلها و كانت امرأة جميلة عايشه از اين كردار به خشم آمد گفت زني كه نفس خود را به مردي بخشد خيري در او نيست ام شريك اين بشنيد فرمود آن زن من هستم و همه خير با من است پس آيه ي مذكوره به تصديق ام شريك نازل گرديد.

و در كافي به سند حسن از امام محمد باقر روايت كرده است كه زني از انصار به خدمت

ص: 351

حضرت رسول آمد و خود را مشاطگي كرده بود (محتمل است قويا همان ام شريك مذكور باشد و الله العالم) و جامه هاي نيكو در بر داشت و در آن وقت حضرت در خانه ي حفصه بود پس گفت يا رسول الله زن را متعارف نمي باشد كه خواستگاري شوهر كند من مدتي است كه شوهر ندارم و فرزندي هم ندارم و اگر ترا به من حاجتي هست نفس خود را به تو مي بخشم اگر قبول كني مرا.

حضرت او را دعاي خير كرد و فرمود كه اي زن انصاريه خدا شما را از جانب رسول خدا جزاي نيك دهد به درستي كه مردان شما ياري كردند مرا و زنان شما رغبت نمودند به سوي من حفصة آن زن را ملامت كرد و گفت چه بسيار كم است حياي تو و چه بسيار جرات مي نمائي و حرص بر مردان داري آن حضرت حفصه را خطاب نمود و فرمود كه دست از او بدار اي حفصه كه او بهتر از تو است زيرا كه او رغبت كرد به رسول خدا و تو او را ملامت نمودي و عيب كردي.

پس به آن زن خطاب فرمود كه برو خدا ترا رحمت كند به تحقيق كه حق تعالي براي تو بهشت را واجب گردانيد به سبب آنكه رغبت نمودي به سوي من و متعرض محبت و شادي من گرديدي و به زودي امر من به تو خواهد رسيد ان شاء الله پس آيه ي مذكوره نازل گرديد و آن زن را حضرت قبول كرد پس حضرت باقر عليه السلام فرمود كه حق تعالي حلال كرد بخشيدن زن نفس خود را از براي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و حلال نيست اين از براي غير آن جناب.

و در كافي به سندهاي معتبر روايت كرده اند كه هبه ي زن خود را مخصوص رسول خدا است و ديگري را نكاح زن بي مهر جائز نيست و به اتفاق علماي خاصه و عامه وقوع نكاح به لفظ هبة از خصايص رسول خدا است.

از امهات مومنين ام حبيبه

دختر ابوسفيان بن حرب نام او رملة شوهر اولش عبدالله بن جحش بود و عبدالله او را با خود به حبشه برده بود و درآنجا عبدالله فوت شد حضرت رسول عمرو بن امية

ص: 352

را وكيل كرد تا اينكه حفصه را براي او خطبه كند و بعضي گفته اند نجاشي چهارصد اشرفي مهر ام حبيبه را عهده دار شد كه به او بدهد پس از جانب آن حضرت آن مهر را به ام حبيبه داد و چند جامه و بوي خوش براي او فرستاد و خرج وليمه عروسي او را متحمل شد و در همان حبشه مردم را به نام وليمه اطعام كرد و اين ام حبيبه هنگامي كه پدرش ابوسفيان براي تمديد مدت پيمان به مدينه آمد و داخل حجره ي ام حبيبه گرديد و روي فرشي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي نشست جلوس داد ام حبيبه آن فرش را از زير پاي او كشيد ابوسفيان گفت اي دختر از نشستن روي اين فرش از من مضايقه مي كني گفت بلي اين فرشي است كه رسول خدا بر روي آن مي نشيند و هرگز نخواهم گذاشت كه تو بر روي آن بنشيني و حال آنكه تو مشركي.

ابوالمظفر سبط ابن جوزي در تذكرة الخواص ص 62 گفته فلما بلغ عايشه قتل اخيه محمد بن ابي بكر بكت بكاء شديد او كانت تدعو في صلاتها علي معويه و عمرو بن العاص و لما بلغ ام حبيبه اخت معاويه بن ابي سفيان قتل محمد و تحريقه فشوت كبشا و بعثت به الي عايشه تشفيا بقتل محمد به طلب دم عثمان فقالت عايشه قاتل الله ابنة العاهره و الله لا اكلت شواء ابدا الخ الحديث.

اقول اگر اين قضيه صدق باشد ام حبيبه از شرط اين كتاب نيست و از اين روايت معلوم شد كه چون خبر قتل محمد بن ابي بكر به عايشه رسيد در تعقيبات نماز خود معويه و عمرو بن عاص را لعن مي كرد و ام حبيبه چون به قتل محمد آگاه شد گوسفندي را بريان كرد و براي عايشه فرستاد كنايه از اينكه برادرت را چنين بريان كردند عايشه گفت خدا بكشد اين دختر زن زانيه را به خدا قسم كه ديگر بريان نخواهم خورد كمال عجب است كه هرگاه شيعه بر معويه بد بگويد رگهاي گردن ايشان پر مي شود و ديدها سرخ مي گردد اما عايشه كه معويه و عمرو بن العاص را در هر نمازي لعن مي كند و به ام المومنين ام حبيبه لقب دختر زن زانيه مي دهد مهره ي سكوت بر لب گذارند فالي الله المشتكي.

ص: 353

ام المومنين عايشه و حفصه

اشاره

اين دو زن از شرط اين كتاب نيست و لكن چون بني اميه از عداوتي كه با آل پيغمبر داشته اند و اين دو زن را منحرف مي دانستند چندان مناقب براي عايشه تراشيدند و اسفار سينه را از آن خرافات پر كردند و مردم بي اطلاع همه ي آن اخبار را تلقي به قبول نمودند و از حقيقت امر اطلاع پيدا نكردند تا اينكه پناه به خدا او را افضل از صديقه ي كبري فاطمه ي زهرا سلام الله عليها براي مردم معرفي كردند.

حقير براي كشف مطلب و بيان حقيقت بدون اعمال تعصب چند سطري در زندگاني اين دو ام المؤمنين از كتب معتبره ي سنيه به عرض برادران ديني خود از ابناء سنت در قلم مي آورم و قضاوت را به عهده ي خود آنها مي گذارم.

مضافا بر آن چه در ترجمه ام سلمه گذشت.

ترجمه ي عايشه

ابن حجر عسقلاني در اصابه گويد چهار يا پنج سال از مبعث گذشته بود كه عايشه متولد گرديد در سنه 57 يا پنجاه و هشت از هجرت وفات كرد و ابوهريره بر او نماز گذارد و در بقيع مدفون گرديد.

مادر عايشه ام رومان دختر عامر بن عويمر بن عبدشمس بن عتاب بن اذنية پدرش ابوبكر بن ابو قحافه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در سال نهم يا دهم بعثت او را نكاح كرد و عمر عايشه در آنوقت هفت يا شش سال بيشتر نبود و عقد او در ماه شوال اتفاق افتاد و زفاف او در مدينه بعد از هيجده ماه از هجرت واقع شد و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بكري غير او تزويج ننمود و كنيه ي او ام عبدالله بود و عمر او شصت و چهار سال بود.)

ص: 354

كلام اميرالمؤمنين در حق عايشه

ابن ابي الحديد در جلد 2 شرح نهج البلاغة ص 456 طبع مصر كلام آن حضرت را چنين نقل كرده قال عليه السلام فمن استطاع عند ذلك ان يعتقل نفسه الي الله فليفعل فان اطعتموني فاني حاملكم ان شاء الله علي سبيل الجنة و ان كان ذا مشقة شديده و مزاقة مريره و اما فلانة فادركها رأي النساء و ضغن غلافي صدرها كمر جل القين و لو دعيت لينال من غيري مثل ما اتت الي لم تفعل و لها بعد حرمتها الاولي و الحساب علي الله)

و حاصل معني آنكه أميرالمؤمنين مي فرمايد هر آن كس كه استطاعت دارد بر حبس كردن نفس خود را از شهوات نفسانيه به جهت طاعت خداوند متعال پس مبادرت جويد و اگر مرا اطاعت كنيد البته شما را به سوي بهشت مي رانم اگر چه پيمودن راه بهشت بسي سخت و دشوار و تلخ و ناگوار است اما عايشه از ضعف عقل و دين كه رويه ي زنان است و از بغض و عداوت و كينه كه در سينه او پنهان است و مانند ديگ آهنين بزرگي كه بر سر آتش در جوش است سينه او در جوش است و از عداوت قديمه ي او با من اين فتنه بر سر پا كرده است و اگر ديگري غير من متصدي خلافت مي شد و عايشه را مي خواند بر خروج كردن به او مثل اين كه بر من خروج كرده است هرگز ايشان را اجابت نمي كرد و با اين حال من هتك حرمت او نكردم و جزاي عمل او را در كنارش ننهادم و انتقام از او را به خداوند قهار واگذار كردم)

حقير گويد تمام شراح نهج البلاغه مطلب را همين قسم نقل كرده اند از علماء شيعه و سني اكنون ما مي پرسيم كه حقد و كينه و بغض عايشه به صريح كلام آن حضرت با حديث مجمع عليه شيعه و سني چه مناسبت دارد و جمع آن چگونه مي شود و آن حديث اين است كه ابن عبدالبر در استيعاب در ترجمه ي أميرالمؤمنين روايت كرده است كه

ص: 355

رسول خدا فرمود (يا علي لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق) يعني دوست ندارد ترا مگر كسي كه مومن باشد و دشمن ندارد ترا مگر منافق.

و نيز در استيعاب گويد (قال النبي من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه).

و نيز در همين كتاب گويد (قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم من احب عليا فقد اجني و من ابغض عليا فقد ابغضني و من آذا عليا فقد آذاني و من آذاني فقد آذا الله).

يعني كسي كه علي را دوست دارد مرا دوست داشته و كس كه علي را دشمن دارد مرا دشمن داشته كسي كه علي را اذيت كند مرا اذيت كرده است و هر كه مرا اذيت كند خدا را اذيت كرده).

و اين احاديث در نزد اهل سنت متواتر است انصفونا ان كنتم مؤمنين

كلام ابي يعقوب معتزلي در حق عايشه

ابويعقوب يوسف بن اسماعيل اللمعاني از مشاهير معتزله است و كاملا در مذهب خود متعصب است به اعتراف ابن ابي الحديد در جلد 2 ص 456 و عبارت او را مفصلا نقل كرده كه حقير الفاظ او را در جلد 4 (الكلمة التامه) ايراد كرده ام اين مختصر گنجايش آن را ندارد فقط به پاره ي آن الفاظ قناعت مي شود.

منها قوله و كانت لعايشه علي رسول الله جرأة و ادلال عليه الخ) از اين عبارت واضح است كه عايشه از سوء معاشرت پاس حرمت پيغمبر نداشتي و چون دختران اجلاف اسائه ادب به خرج دادي با اينكه از پست ترين قبائل عرب بودي و رحمي داشتي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود الحصير في ناحيه البيت خير من امراة لم تلد مع ذلك خود را عزيز بلاجهت دانستي و افشاي سر رسول خدا نمودي با رفيقه ي خود حفصه تا اينكه قرآن در تظاهر ايشان نازل گرديد كه مردم شب و روز آن را قرائت مي نمايند و در حق ماريه ي قبطيه گفت آنچه را گفت.

منها قوله و اول بدا الضغن كان بين عايشه و بين فاطمه الخ) آيا جائز بود براي

ص: 356

عايشه كه با فاطمه كينه بورزد و به او حسد ببرد و دشمني بنمايد كه چرا پيغمبر اين همه اكرام از فاطمه مي نمايد و احاديث متواتره كه آن را در جلد اول نقل كرديم كه رسول خدا فرمود فاطمه پاره ي تن من است اذيت مي كند مرا هر چه فاطمه را اذيت كند الخ همه را به طاق نسيان بگذارد و چندان آن مخدره را اذيت كند كه شكايت به پدر بزرگوارش بنمايد به تصريح ابو يعقوب مذكور و گاهي به أميرالمؤمنين شكايت بنمايد آيا اين دشمني عايشه با فاطمه با اين احاديث متواتره در حق فاطمه چگونه خواهد بود انصفونا ان كنتم مؤمنين.

منها قوله و كان هذا و امثاله يوجب زيادة الضغن عند عايشه الخ) آيا سزاوار بود از براي عايشه كه هر چه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تجليل علي و فاطمه مي نمود بر بغض و كينه و حسد عايشه اضافه مي شد و مرارا عايشه رسول خدا را به غضب آورده و عبدالعزيز دهلوي در تحفه در رد جواب مطاعن ابي بكر گفته اغضاب بني كفر است ابويعقوب و ديگران تصريح دارند كه علي عليه السلام به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم وارد گرديد حضرت او را در كنار خود نشانيد عايشه گفت جائي پيدا نكردي مگر اينكه روي زانوي من بنشيني رسول خدا در غضب شد الخ.

منها قوله ثم بعث ابابكر بسورة البرائه الي مكه ثم عزل عنها بصهره فقدح ذلك ايضا في نفس عايشه الخ).

اين عبارت مي گويد عايشه از عزل پدرش از بردن سوره ي برائه بدش آمد كه چرا پدر مرا عزل كرد و علي را فرستاد تا اينكه گويد تهمتي كه به ماريه ي قبطيه زدند كشف خلاف آن امري بود محسوس كه جاي شك براي كسي نماند به خلاف تهمتي كه به عايشه زدند كشف خلاف آن به نزول قرآن بود كه مؤمنين فقط تصديق كردند و به واسطه ي تولد ابراهيم فرزند رسول خدا سينه ي عايشه تنگ شد و گفت آنچه را گفت چون ابراهيم وفات كرد عايشه شماتت نمود الخ)

ما مي پرسيم كه اين كردار و گفتار عايشه خانم آيا مكذب اين حديث نيست كه معاذ الله پيغمبر فرموده باشد محبوب ترين مردان نزد من ابوبكر است و

ص: 357

محبوب ترين زنان نزد من عايشه است انصفونا ان كنتم مومنين

منها قوله فلما ثقل رسول الله في مرضه انفذ جيش اسامه و جعل فيه ابابكر الي ان قال فكان من عود ابي بكر من جيش اسامه بارسالها اليه و اعلامها اياه بان النبي يموت الي آخر).

حاصل عبارت ابويعقوب مضمونش اين است كه مي گويد چون رسول خدا مرضش سنگين گرديد اسامة بن زيد را فرمان داد كه مردم مدينه را از انصار و مهاجرين جمع بنمايد و بيرون بروند و ابوبكر در ميان آنها بود و عايشه فرستاد و ابوبكر را طلبيد با اينكه رسول خدا فرمود لعن الله من تخلف عن جيش اسامه سپس پدرش را امر كرد كه برو به جاي رسول خدا امامت جماعت بنما و كلام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه فرمود ان كن لصويحبات يوسف براي همين كار عايشه بود كه بدون اجازه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پدرش را براي امامت جماعت به مسجد فرستاد و علي در نزد اصحاب خود شكايت از عايشه مي كرد و در خلوت به عايشه نفرين مي كرد و چون امر خلافت ابوبكر انجام گرفت سخناني از عايشه به علي و فاطمه مي رسيد كه ايشان را به غضب مي آورد و چون علي و فاطمه مقهور شدند عايشه شماتت كرد و چون فاطمه از دنيا رفت زوجات رسول خدا به سر سلامتي علي عليه السلام آمدند مگر عايشه و عذر آورد كه من مريض بودم)

ابن ابي الحديد بعد از اينكه كلام ابويعقوب را مفصلا نقل مي كند به ابويعقوب مي گويد تو مي گوئي عايشه پدرش را براي نماز تعيين كرد گفت من نمي گويم علي بن ابيطالب مي گويد او حاضر و من حاضر نبودم.

بالجمله همين عبارت ابويعقوب كه در كردار و گفترا عايشه نوشته خط نسخ بر جميع فضائل عايشه مي كشد.

تحريض و ترغيب عايشه مردم را به قتل عثمان

ابن اثير جزري در كامل التواريخ گفته (1) كه ابن ام كلاب نامش عبيد بن ابي سلمه از قبيله ي بني ليث در بين مكه و مدينه عايشه او را ملاقات كرده و احوال مدينه


1- در حوادث سنه ست و ثلاثين ص 80

ص: 358

را از او استفسار نموده عبيد گفت عثمان كشته شد و مردم با علي بيعت كردند.

عايشه (1) گفت اي كاش اين آسمان بر زمين فرود شدي و اين امر خلافت براي صاحب تو انجام نمي گرفت برگردانيد مرا برگردانيد مرا پس برگشت به جانب مكه و همي گفت عثمان مظلوم كشته شد به خدا قسم در طلب خون او قيام خواهم كرد البته.

عبيد گفت اي عايشه تو اول كس بودي كه مردم را به قتل عثمان تحريض مي كردي و مي گفتي اقتلوا نعثلا فقد كفر عايشة گفت من چنين گفتم و لكن سخن من الحال بهتر از سخن اولي من است چه آنكه عثمان توبه كرد و او را كشتند پس عبيد اين اشعار را قرائت كرد.

فمنك البداء و منك الغير

و منك الرياح و منك المطر

و انت امرت بقتل الامام

و قلت لنا انه قد كفر

فهبنا اطعناك في قتله

و قاتله عندنا من امر

و لم يسقط السقف من فوقنا

و لم ينكسف شمسنا و القمر الخ

و نيز محمد بن جرير طبري (2) و اعثم كر في و احمد بن محمد منوفي در ترجمه ي تاريخ اعثم (3) و سبط ابن جوازي در تذكرة الخواص (4) و محمد خواوند شاه شافعي در روضة الصفا (5) و عطاء الله در روضة الاحباب در خلافت أميرالمؤمنين و ابن قتيبه در السياسه و الامامة و ابن اثير در نهاية اللغه در لغت نعثل و همچنين در قاموس و تاج العروس و ابن عبدالبر در استيعاب در ترجمه ي صخر بن قيس و عمر بن فهد مكي در اتحاف الوري باخبار ام القري و همچنين بلاذري و واقدي و كلبي و ثقفي و ابومخنف و عنير ايشان همه نقل كردند كه عايشه مردم را بر عثمان مي شورانيد و تحريص و ترغيب مي كرد و مي گفت


1- قالت يا ليت اطبقت هذه علي هذه ان تم الامر لصاحبك و ذكر ابن ابي الحديد ج 2 ص 77 من طبع مصر و قد كانت عايشه في قتل عثمان اشد الناس عليه تاليبا و تحريضا فقالت ابعده الله لما سمعت قتله.
2- در حوادث سنه ست و ثلاثين ص 172.
3- ص 124 و ص 136.
4- در باب رابع از خلافت أميرالمؤمنين گفته كه عايشه مي گفت اقتلوا نعثلا قتله الله و نعثل يك مرد يهودي بود در مدينه كه ريش بلندي داشت.
5- ج 2 ص 233.

ص: 359

بكشيد اين نعثل يهودي را و ابن ابي الحديد (1) فته بسياري از صحابه عثمان را لعن مي كردند در حالي كه او خليفه بود از جمله ي آنها عايشه بود كه مي گفت بكشيد اين نعثل را خداي اين نعثل را لعنت كند و عايشه پيراهن رسول خدا را به مردم ارائه داد و گفت اين پيراهن رسول خداست كه كهنه نشده است و عثمان سنت او را كهنه كرد.

و احمد بن محمد المنوفي الحنفي كه از مشاهير علماء ايشان است در ترجمه ي فتوح اعثم كوفي گفته است ام المؤمنين عايشه از عثمان خاطري بس رنجيده داشت چه از آن مبلغ كه ابوبكر و عمر در وجه او مقرر داشته اند مضايقت مي فرمود و اين وقت كه قوم را به قتل عثمان همداستان ديد با او گفت اي عثمان بيت المال را خاص خويش نمودي و امت پيغمبر را در سختي و ضجرت گذاشتي و خويشان خود را در مال مسلمانان دست دادي و هر يك را به سلطنت و ملكي بازداشتي خداوند ترا از آسمان بي بهره كناد و از زمين بي نصيب گرداند و اگر نه آن بود كه به صورت مسلمانان بر مي آئي و نماز پنجگانه مي گذاري ترا مي كشته اند چنانكه شتران را بكشند عثمان در جواب او اين آيت مباركه را از قرآن قرائت مي كرد.

(ضرب الله مثلا للذين كفروا امرأة نوح و امراة لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا الصالحين فخاتناهما فلم يغنيا عنهما من الله شيئا و قيل ادخلا النار مع الداخلين) بالجمله عايشه در قتل عثمان جهد وافي مبذول مي داشت و مي گفت هنوز پيراهن مصطفي كهنه نشده است عثمان شريعت او را كهنه ساخت هان اي مردم بكشيد اين پير كفتار را كه خداوند اين پير كفتار را زنده نگذارد و اين وقت به جانب مكه روان شد مروان بن حكم به نزديك او رفت و گفت اي مادر مؤمنان اگر اين عزيمت را به اقامت تبديل فرمائي و اين فتنه برخواسته را فرو نشاني و عثمان را از معرض قتل برهاني ثواب آن از زيارت مكه به زيادت باشد عايشه گفت من اكنون كار حج ساخته ام و بر من فريضه گشته است


1- ج 4 ص 456 و قد كان كثير من الصحابه يلعن عثمان و هو خليفه منهم عايشه كانت تقول اقتلوا نعثلا قتل الله نعثلا و روي ايضا ان عايشه خرجت بقميص رسول الله فقالت للناس هذا قميص رسول الله لم يبل و عثمان قد ابلي سنته ثم نقول اقتلوا نعثلا قتله الله نعثلا ثم لم ترض بذلك حتي قالت اشهد ان عثمان جيفة علي الصراط عذا فمن الناسي من يقول روت في ذلك خبرا الخ.

ص: 360

مروان بدين شعر تمثل جست

حرق قيس علي البلاد حتي

اذا اضطرمت نارها احجما

يعني قيس آتش در جهان زد چون نيك افروخته گشت خود را به كناري كشيد يعني چون كار عثمان بساختي و مردم را بر او شورانيدي اينك كناري گرفتي عايشه گفت اي مروان چنان مي داني كه من عثمان را نشناخته ام سوگند با خداي كه آرزوي من اينست كه عثمان را در عزاره كنند و به جاي طوق در گردن من اندازند و من آن عزاره را ببرم تا به درياي سبز دراندازم مروان گفت هم در پايان كار آنچه در دل داشتي از پرده بيرون انداختي عايشه گفت چنين است اين بگفت و به جانب مكه روان شد عبدالله بن عباس را ملاقات كرد عايشه او را گفت اي عبدالله ابن عباس خداي تعالي ترا عقلي و فضلي و بياني داده است زينهار مردم را از كشتن اين طاغي (يعني عثمان) بازنداري كه او بر قوم خويشتن همچنان شوم است كه ابوسفيان روز جنگ بدر بر قوم خود شوم بود اين سخن بگفت و مركب براند و عثمان را در آن دربندان مضيق بگذاشت انتهي بالفاظه)

و ابن سعد در طبقات و بلاذري در انساب و ابن عبدربه در عقد الفريد و طبري و ديگران نظائر مذكورات را مي گفته اند و از مجموع آنها كاملا روشن شد كه بلاشك عايشه مردم را بر قتل عثمان تحريص مي كرد و قتل او را واجب مي ديد و هر گاه عثمان اين مي شنيد آيه مذكوره را در مقابل او قرائت مي كرد از آن كفر عايشه قصد مي كرد و عايشه هم او را نعثلي مي گفت به آواز بلند در مجالس و محافل اقتلوا نعثلا قتل الله نعثلا اعلان مي كرد و حكم به قتلش مي داد و قاتلانش را از صاحبان بصائر و نيات صادقه مي دانست و عثمان را ضايع كننده ي سنت پيغمبر معرفي مي كرد و ابن عباس را وصيت مي كرد كه مبادا مردم را از قتل عثمان بازدارد.

اكنون برادران ما از ابناء سنت چاره ندارند مگر آنكه يكي از شقوق سه گانه را قبول كنند يا بگويند آنچه در كتب علماء ما نوشته اند كذب محض است ما مي گوئيم اين اعتقاد لازمه دارد كه آنچه در مناقب مشايخ ثلاثه و عايشه و حفصه نوشته اند ايضا دروغ است به طريق اولي براي اينكه در نقل مناقب نفع آنها است بلكه

ص: 361

بالا و اين اعتقاد ريشه ي مذهب شما را به باد مي دهد براي اينكه اعتقادات شما از روي كتب علماي شما است.

اگر اين كتب دروغ باشد پس دين مأخوذ از اين كتب باطل است.

يا بگويند عايشه ي محترمه آنچه درباره ي عثمان از دشنام و شورانيدن مردم را بر او مقرون به صدق و صواب بوده و عثمان مستحق قتل بوده و عايشه ي محترمه با كبار صحابه هم دست و همداستان بوده در اين صورت چرا مي گوئيد قتل عثمان مظلوما عثمان مظلوم كشته شد مگر نمي دانيد كه اين سخن معنايش اين است كه عايشه و كبار صحابه مثل زبير و طلحه و عمار و عمرو بن حمق و ديگران همه ظالم باشند.

يا بگوئيد عايشه بر خطا بود كه هتك خليفه ي مسلمانان عثمان ذوالنورين نمود و سعي بليغ در قتل او فرمود در اين صورت ايماني براي عايشه باقي نمي ماند و فضائلي كه در مدت هشتاد سال خلافت بني اميه براي عايشه ساخته اند به باد فنا مي رود براي اينكه ابن حجر عسقلاني در اول اصابه روايت مي كند كه (من انتقص واحدا من الصحابه فهو زنديق) كسي كه يك نفر صحابي را بد بگويد داخل در زنادقه است پس چهي مي پرسي از حال كسي كه به عثمان بگويد اي پير كفتار و از او تعبير به جيفه گنديده بر صراط بنمايد و بگويد دوست دارم عثمان را در جوالي بگذارند و مانند طوق من به گردن بگيرم و او را در دريا غرق بنمايم اكنون حضرات اهل سنت اختيار به دست ايشان است هر يك از اين سه شق را اختيار بنمايند و لنا فيه عظيم و الحمد لله العلي الحكيم.

نصايح ام سلمه به عايشه

چون در ترجمه ي ام سلمه رضي الله تعالي عنها از اين پيش ياد كرديم ديگر به تكرار نپردازيم بالاخره آن نصايح از آن بانوي سعادتمند ام سلمه در گوش عايشه باد در چنبر و آب در غربال بود سوار بر هودج شد و رفت به بصره و خلق كثيري را بكشتن داد براي اينكه خلافت را براي طلحه پا برجا بنمايد طلحه كشته شد و عايشه به مقصود خود نرسيد.

ص: 362

نظريه ي عايشه در خروج بر اميرالمؤمنين

ما مي پرسيم كه آيا عايشه چه نظريه اي داشته كه در هودج بنشيند و از مكه اين راه دور را طي كند تا داخل بصره بشود و جنگ جمل را سرپا كند تا اينكه سي هزار نفر را به كشتن بدهد بعد از اندك تامل و ترك تعصب معلوم مي شود كه عايشه غرضي نداشته مگر دشمني با أميرالمؤمنين و همين براي عايشه كافي و وافي است چه آنكه خداي تعالي مي فرمايد (اطيعو الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم) و به اتفاق جميع مسلمين آن حضرت بعد از قتل عثمان اولي الامر و أميرالمؤمنين بود و اطاعت او بر همه ي امت لازم و واجب بود و مخالفت امرا و از مهلكات موبقه و گناهان كبيره بود و حضرت عايشه عوض اطاعت چندان دق باب مخالفت كرد تا اينكه سي هزار خلق را به كشتن داد سياه باد روي جهالت و ناداني حضرات ابناء سنت چون خروج عايشه را نتوانند انكار بنمايند چنانچه قصه ي غدير را انكار كردند ناچار به ضيق خناق گرفتار شدند و رقص الجمل ديگري روي كار آوردند و چندان تاويلات ركيكه به كار بردند تا اين عوام بيچاره را چشم و گوش بسته در وادي هلاكت انداختند و همه ي اين بلاها از قضاة رشوه و علماء سوء ايشان است چنان در اذهان مردم رسوخ دادند كه خروج عايشه براي اصلاح بوده و در مقام عام فريبي و شيادي چندان جلباب حيا از رخ برافكندند كه خروج عايشه را منقبتي قرار دادند و مسير او را به جانب بصره موجب اجر و ثواب دانستند كه از براي طلب خون خليفه ي مظلوم سعي خود به كار برده و در مقام اصلاح بين امت درآمده.

و طائفه ديگر از اهل سنت كه اطلاع از تواريخ دارند و مطلع به نكات و دقايق آثار هستند اين معني را قبول ندارند كه خروج عايشه براي اصلاح بوده و سفر او را سفر معصيت مي دانند نهايت مي گويند توبه كرد و ما از روي انصاف اين دو مدعا را با دليل محكم باطل مي كنيم من شاء فليؤمق و من شاء فليكفر.

ص: 363

اما مدعاي اول كه خروج عايشه براي اصلاح بود

اين ادعي بوجوهي باطل است.

اول آنكه فتنه اي واقع نشده بود تا عايشه در مقام اصلاح آن بيرون بيايد بلكه خود ايجاد فتنه كرد به جهت كراهت او از خلافت حضرت امير و نمي خواست آن حضرت خليفه بشود بلكه مردم را تحريص به قتل عثمان كرد كه او كشته بشود و خلافت به طلحه برسد چنانچه در اول تيمي بود باز هم خلافت تيمي بشود و هر كس وقعه ي جمل را نوشته تصريح به اين مطلب كرده.

دوم- آنكه خروج عايشه براي اصلاح با مدعاي او تناقض است براي اين كه همه ي كتب تواريخ متعرض اند كه براي طلب خون عثمان حركت كرد و گفت و الله لاطلبن بدم عثمان فانه قتل مظلوما پس عايشه هواي قتل و قتال بر سر داشت نه هواي اصلاح.

سوم- آنكه اگر عايشه براي اصلاح حركت كرده بود بايستي وجوه مهاجر و انصار و غازيان بدر و احد و بزرگان بني هاشم با او موافقت كنند نه آنكه مثل مروان بن حكم طريد رسول الله و وليد بن عقبة بن ابن معيط و اجلاف عربهاي بياباني و دشمنان أميرالمؤمنين از قبيله بني صنبه كه در رجز خود در جنگ جمل تصريح مي كردند مي گفتند (نحن بنوضية اعداء علي).

چهارم- آنكه اگر سير عايشه براي اصلاح بود احتياج به هودج آهن نبود چه آنكه مصلح ولو حرب قائم باشد بي سلاح و آلات حرب قدم بيرون گذارد فضلا از اين كه حربي قائم نباشد و دشمني براي او نباشد همه ي مسلمين عايشه را احترام مي كردند و كسي اراده ي سوئي نسبت به عايشه نداشت پس هودج آهني ساختن به تمام صراحت دلالت دارد كه عايشه قتال با نفس رسول و زوج بتول را وجه همت ساخته بود در روضة الصفا گفته هودج عايشه را به صفايح حديد استحكام داده بودند و بر شتر قوي هيكلي بار كردند.

ص: 364

و ابن اثير و طبري و ابن قتيبه در السياسه و الامامه و كمال الدين دميري در حيوة الحيوان در ترجمه ي جمل و ديگران همين را نقل كردند.

پنجم آنكه اگر اين سفر اصلاح بود عايشه هنگامي كه حفصه را به ياري خود طلبيد و او اجابت كرد و خواست با عايشه حركت كند برادرش عبدالله بن عمر او را مانع نمي شد و همه ي مورخين نوشته اند كه عبدالله خواهرش حفصه را مانع شد از اينكه با عايشه حركت كند.

ششم آنكه اگر اين سفر اصلاح بود ام المؤمنين ام سلمه در مقام منع و جلوگيري عايشه بيرون نمي آمد بلكه واجب بود بر خودش كه با عايشه حركت كند چونكه اصلاح ذات البين افضل من عامة الصلوة و الصيام پس جلوگيري ام سلمه با آن همه مواعظ شافيه برهان قاطعي است كه اين سفر عايشه معصيت بوده ي.

هفتم آنكه اگر اين سفر براي اصلاح بود عايشه تصديق عمار نمي كرد چنانچه طبري در حوادث سنه 36 ص 225 و عسقلاني در فتح الباري شرح صحيح بخاري به سند صحيح از ابي يزيد مديني نقل كرده كه هنگامي كه وقعه جمل خاتمه پيدا كرد عمار به عايشه گفت كه چقدر دور بود اين سفر تو از عهدي كه عهد كرده شد براي تو مرادش از اين عهد قول خداوند متعال (و قرن في بيوتكن) يعني قرار گيريد اي ازواج رسول خدا در خانه هاي خود عايشه گفت گوينده اين حرف ابواليقضان عمار ياسر است عمار گفت بلي عايشه گفت قسم به خدا من نمي دانستم كه تو اين كلمه ي حق را خواهي گفت عمار گفت حمد و ثناي خداوند متعال كه حكم فرمود بر زبان تر يعني تو اقرار كردي كه اين مسير تو خلاف عهد خداي تعالي بود.

پس از اين حديث صحيح به اعتراف عسقلاني و طبري واضح است كه عايشه تصريح كرده كه آنچه عمار گفته به اينكه اين مسير عايشه مخالف عهد قرآني بود حق گفته.

هشتم آنكه اگر اين سفر براي اصلاح بود بعد از وقعه ي جمل گريه و ناله عايشه بي محل بود بلكه بايد خوشحال و مسرور باشد پس اين ناله و زاري و گريه و بي قراري

ص: 365

كاشف از اين است كه اين سفر معصيت بوده سيوطي در در المنشور در تفسير سوره ي احزاب در ذيل آيه (و قرن في بيوتكن) از ابن ابي شيبه و ابن سعد و عبدالله بن احمد و ابن منذر اخراج كرده كه اين جماعت از مسروق روايت كردند كه عايشه هرگاه اين آيه را قرائت مي كرد چندان مي گريست كه خمار او تر مي شد.

نهم آنكه اگر مسافرت براي عايشه جائز بود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از آن نهي نمي فرمود به علاوه از نهي قرآن در سفر حجة الوداع رسول خدا زنان خود را به همراه برد بعد از اداي مناسك فرمود اين حجةالاسلام بود كه گذارديد و از گردن شما ساقط گرديد بعد از اين بايد روي حصير را غنيمت شمريد و از خانه ي خود به عزم سفر هيچ جا مرويد) چنانچه عطاء الله در روضة الاحباب از ابوهريره نقل كرده و همچنين سيوطي در در المنثور در تفسير سوره ي احزاب از عبد بن حميد و ابن منذر و محمد بن سير بن اخراج اين حديث كردند.

دهم آنكه حرمت اين سفر در نزد عايشه مسلم بود و مي دانست كه اين سفر سفر معصيت است از اين جهت امتناع داشت كه بر شتري كه عسكر نام دارد سوار شود.

ابن ابي الحديد در جلد 2 ص 80 گفته كه چون عايشه خواست به جانب بصره حركت كند به علي بن اميه شتري آورد عظيم الخلقه قوي هيكلي مسمي به عسكر جمال آن شتر همي تعريف آن شتر را مي نمود و از قوت او صحبت مي كرد در بين كلام خود گفت اين شتر عسكر نام دارد و قوت او چنين و چنان است.

عايشه چون اين بشنيد گفت انا لله و انا اليه راجعون برگردانيد اين شتر را مرا به سوي او حاجتي نيست سبب سئوال كردند گفت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اين اسم را فرموده و نهي از سوار شدن او نموده اصحاب عايشه چون شتري به آن قوت و عظمت نبود او را بردند و پالان و زين و برك او را عوض كردند و گفتند بهتر از او را پيدا كرديم

ابن اثير در نهايه در لغت دبب گويد قال النبي ايتكن صاحبة الجمل الادبب و الادبب هو الكثير الشعر في وجهه و علامه ي دميري در حيوة الحيوان در لغت جمل اين حديث را ذكر كرده و آن را صحيح و ثابت شمرده.

ص: 366

و حقير از كتب بسياري در جلد 4 (الكلمة التامه) اين روايت را نقل كردم كه رسول خدا به زنهاي خود فرمود كدام يك از شماها بر شتر سرخ پر موئي كه عسكر نام دارد سوار شود عايشه بخنديد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود اي حميرا بترس از اينكه آن زن تو باشي و جلال الدين سيوطي در جزا ثاني خصائص كبري در باب اخبار النبي بوقعة الجمل آن را ذكر كرده است.

يازدهم آنكه اگر اين سفر براي اصلاح بود عايشه چون به ماه حوئب كه بين مكه و بصره است رسيد و سگها فرياد كردند به روي او و دانست كه اين ماه حوئب است نمي گفت ردوني ردوني و شتر خود را خوابانيد و يك شبانه روز در آنجا بماند و همي خواست مراجعت بنمايد تا اصحاب او پنجاه نفر از اعراب باديه آوردند تا شهادت دروغ دادند كه اين ماه حوئب نيست و اين مطلب از آفتاب روشن تر است و زياده از صد نفر از اعلام سنيه آن را نقل كردند مثل ابن ابي الحديد و ابومخنف و كلبي و جرير بن يزيد و محمد بن اسحق و ابن عبدالبر در استيعاب در ترجمه عايشه اين روايت را نقل كرده و آن را صحيح و ثابت شمرده و آن را از اعلام نبوت دانسته و ابن اثير در نهايه در لغت حوئب و در روضة الصفا و تاريخ طبري و حافظ ابو نعيم در كتاب فنن و سبط ابن جوزي در تذكرة الخواص و ديگران همه نقل كردند و ابن اثير در كامل گفته فصرخت عايشه با علي صوتها و قالت انا لله و انا اليه راجعون اني لهيه فضريت عضد بعيرها فاناخته و قالت ردوني انا و الله صاحبة ماء الحوئب فاناخوا حولها يوما و ليله الي آخر العباره.

كه به تمام صراحت دلالت دارد كه اين سفر را عايشه مي دانست سفر معصيت است و الا چون به ماه حوئب رسيد فرياد نمي كشيد كه مرا برگردانيد و شتر خود را نمي خوابانيد و يك شبانه روز در آنجا معطل نمي شد تا پنجاه نفر شاهد زور شهادت دادند كه اين ماه حوئب نيست علاوه بر اينكه عايشه حرمت اين سفر را مي دانست طلحه و زبير هم مي دانستند كه در مقام تلبيس و تلفيق شهود زور برآمدند و اگر فرمايش رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به عايشه (انظري يا حميرا ان لا تكوني انت) حقيقت در حرمت نبود

ص: 367

لازم بود بر طلحه و زبير كه به عايشه بگويند اين حديث كجا نهي دارد و كجا مستلزم حرمت است كه تو از اين فعل خير مثل حج و عمره است دست برمي داري و از اصلاح ذات البين روي برمي گرداني پس معلوم شد چون آفتاب نيم روز كه خرجت عاصية قاصدة للحرب.

دوازدهم- آنكه اگر اين سفر براي اصلاح بود عايشه بايستي نماز خود را قصر بخواند چون سفر طاعت است و عايشه نماز خود را در مسافرت به جانب بصره تمام مي خواند چون علم داشت كه اين سفر معصيت است.

ابن حجر در فتح الباري شرح صحيح بخاري در كتاب صلوة در باب (في كم يقصر الصلوة) گفته و قد قيل في تاويل قول عايشه انها اتمت في سفرها الي البصره الي قتال علي و القصر عندها انما يكون في سفر الطاعه)

اين كلام ابن حجر عسقلاني متضمن دو فائده است يكي آنكه عايشه به قصد قتال با نفس رسول و زوج بتول قدم بيرون گذاشته نه براي اصلاح ذات البين و ديگر آنكه اين سفر را خود عايشه سفر معصيت مي دانست فلذا نماز خود را تمام مي خواند براي اينكه نماز شكسته در سفر طاعت است نه در سفر معصيت پس تاويلات ركيكه ي سنيه همه بر باد فنا رفت.

سيزدهم آنكه اگر اين سفر عايشه براي اصلاح بود و اين مسافرت جائز بود هرگز اكابر صحابه او را توبيخ و سرزنش نمي كردند پس توبيخ و طعن صحابه بر عايشه دليل قاطع است كه سفر جائز نبوده و الا مثل أميرالمؤمنين و عبدالله بن عباس و عمار ياسر و زيد بن صوحان و ابوالهيثم بن يتهان و حكيم بن جبله و عثمان بن حنيف و مالك اشتر نخعي و صدها امثال ايشان طعن و توبيخ عايشه نمي كردند و كلمات خشونت آميز هر يك در وقعه ي جمل به تفصيل مذكور است و ابن ابي الحديد در ج 2 ص 81 روايت كرده كه چون عايشه وارد بصره گرديد ابوالاسود رئلي بر او وارد شد فرمود براي چه اين راه دور را طي كردي و به بصره آمدي گفت براي طلب خون عثمان ابوالاسود فرمود در بصره از قتله ي عثمان كسي نيست كه تو به طلب او آمده باشي عايشه

ص: 368

گفت راست مي گوئي قتله عثمان در مدينه به همراه علي هستند من به بصره آمدم كه از شما مدد طلب بنمايم و با علي قتال كنم ما براي شما از تازيانه ي عثمان غضب كرديم و از براي عثمان از شمشير شما غضب نكنيم.

ابوالاسود گفت ترا با تازيانه و شمشير چه كار است تو بايد در خانه ي خود محبوس باشي چنانچه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ترا امر كرده است و استقرار در حجره ي خود داشته باشي و پرده ي خود را بياويزي و كتاب پروردگار خود قرائت بنمائي و از براي تو نيست كه در طلب خون عثمان قيام بنمائي و زنان را نمي رسد كه لشكركشي بنمايند و علي بن ابي طالب اولي به اين عمل است و به عثمان از تو نزديك تر است چون هر دو اولاد عبدمناف مي باشند و تو از قبيله ي بني يتم مي باشي عايشه گفت من هرگز دست برنمي دارم يا اباالاسود تو گمان مي كني كسي با من قتال خواهد داد ابوالاسود گفت و الله با تو قتال شديدي خواهند كرد.

بالجمله عتباات و توبيخات و سرزنشهاي هر يك صحابه را بر عايشه در ج 4 (الكلمة التامه) ايراد كرده ام.

چهاردهم آنكه عجب اصلاحي بود كه در آن جمعي از صحابه ي كبار به قتل رسيده اند و خلقي از طرفين طعمه ي شمشير گرديدند پس در حقيقت افساد ذات البين بود نه اصلاح ذات البين سبحان الله قتل يك مومن موجب دخول در نار است پس عايشه كه موجب قتل هزارها از مسلمين و كثيري از صحابه ي رسول رب العالمين شد حال او چه خواهد بود و محكي از مغني عبدالجبار معتزلي است كه مي گويد زني از اهل كوفه بر عايشه وارد گرديد گفت اي ام المؤمنين شما چه مي فرمائيد درباره ي زني كه فرزند مؤمن خود را عمدا به قتل برساند عايشه گفت آن زن كافر مي شود و مخلد در جهنم است چون خداي تعالي مي فرمايد (و من يقتل مومنا متعمدا فجزائه جهنم خالدا فيها و غضب الله عليه و لعنه و اعد له عذابا عظيما).

يعني كسي كه بكشد مومن را عمدا هر آينه جزاء او جهنم است و مخلد در آتش خواهد بود و از براي اوست غضب و لعنت باري تعالي و مهيا مي نمايد براي او عذابي بسيار عظيم آن زن كوفيه فرمود اي ام المومنين شما چه مي فرمائيد از مادري كه

ص: 369

شانزده هزار از فرزندان خود را عمدا بكشد عايشه فهميد كه اين تعريض بر اوست و اشاره به وقعه ي جمل است كه به سبب او جماعتي از اخيار و صحابه ي كبار شهيد شدند گفت بيرون كنيد اين دشمن خدا را از پيش من).

علامه ي زمخشري در ربيع ابرار في الباب التاسع عشر في الجواب المسكة اين حكايت را به اين الفاظ آورده (دخلت ام افعي العبديه علي عايشه فقالت يا ام المؤمنين ما تقولين في امراة قتلت ابنالها صغير قالت و جبت لها النار قالت فما تقولين في امراة قتلت من اولادها الكبار عشرين الفا قالت خذوا بيد عدوة الله.

و راغب اصفهاني در آخر حد عشرين از كتاب محاضرات همين حكايت را نقل كرده پس بحمد الله روشن گرديد كه البته خروج عايشه براي اصلاح ذات البين نبوده و غرضي جز قتال با نفس رسول و زوج بتول نداشته.

و اما طائفه ي دوم كه مي گويند عايشه توبه كرد

اين ادعا نيز باطل است بوجوهي.

اولا- بالفرض اگر عايشه بعد از جنگ توبه هم كرده باشد توبه ي او به روايات صحيحه هم مروي باشد بر اهل سنت است كه دليلي كه قابل قبول باشد از براي قبول توبه ي او اقامه بفرمايند و اثبات ذلك دونه خرط القتاد.

و ثانيا روي قانون علمي كه قاضي عبدالجبار معتزلي هم آن را قبول كرد اين است كه توبه ي عايشه قابل قبول نيست.

عماد الدين طبري در كامل بهائي گويد كه شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان العكبري البغدادي در مجلس قاضي عبدالجبار پاي درس نشسته بود در حالي كه كودك بود شخصي حاضر شد گفت اي قاضي روايت مي كنند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روز غدير خم نص كرد بر امامت علي بن ابي طالب و علي را نگذاردند كه قيام بنمايد و ابوبكر قيام كرد از روي غصب.

قاضي گفت ايها السائل نص بر امامت و خلافت علي روايت است و اما خلافت

ص: 370

ابوبكر درايت است و شخص عاقل درايه كه حكم ضرورت است نمي گذارد و روايت را كه احتمال كذب در او مي رود بگيرد شيخ مفيد چون اين بشنيد صبر كرد تا مجلس خلوت شد فرمود ايها القاضي سئوالي دارم گفت بگو فرمود چه مي گوئي در حق كسي كه بر امام زمان خود خروج بنمايد قاضي گفت كافر است شيخ مفيد گفت پس در حق عايشه چه مي گوئي قاضي گفت توبه كرد شيخ فرمود خروج عايشه درايه است و توبه ي او روايت است و شخص عاقل درايه را نمي گذارد روايت را بگيرد قاضي گفت اي كودك نام تو چيست فرمود محمد بن محمد بن نعمان قاضي گفت انت المفيد حقا به اين جهت ايشان مشهور به مفيد گرديد.

و ثالثا اگر عايشه بعد از وقعه ي جمل توبه كرده بود بايد در مقام اطاعت أميرالمؤمنين عليه السلام بوده باشد و مخالفت فرمان آن حضرت را حرام داند چه آنكه خليفه وقت و امام مفترض الطاعه بود نه آنكه از حقد و حسد چون ابن عباس به خدمت عايشه مي فرمايد أميرالمؤمنين امر كرده است كه حركت كني و به جانب مدينه مراجعت نمائي عايشه در جواب ابن عباس بگويد أميرالمؤمنين عمر بن الخطاب بود.

يعني آن حضرت أميرالمؤمنين نيست و از رفتن به مدينه استنكاف بنمايد تا آن حضرت او را مجبور به رفتن بنمايد و در آن حال كلماتي بگويد كه همه كاشف از كمال بغض و عداوت او است.

محمد خواوند شاه شافعي در روضة الصفا ج 2 ص 246 گفته بعد از آن علي مرتضي عبدالله بن عباس را نزد صديقه فرستاد و پيغام داد كه به ساز رفتن مدينه پردازد ابن عباس به موجب فرموده عمل نموده به قصر ابن خلف كه منزل صديقه بود رفت و وساده كه در كنج خانه افتاده بود برگرفت و در محلي مناسب انداخت و در زبر آن نشست عايشه در پس پرده با عبدالله تكلم نموده كه به سنت پيغمبر عمل نكردي كه بي رخصت به خانه ي من درآمدي و بر وساده ي ما بي امر ما نشستي عبدالله بن عباس گفت كه علم تو بر سنت بنا بر تعليم ما بوده و اولويت ما از تو به ارتكاب سنتها ظاهر و لايح است و به خدا سوگند كه خانه ي تو آنست كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ترا در آنجا گذاشته و به عالم

ص: 371

آخرت رفته و تو بر نفس خود ظلم كرده اي از حجله ي عصمت بيرون آمدي و بر امري كه رضاي خداوند متعال مقرون به آن نبود اقدام كردي و هرگاه كه تو به منزل اصلي خود مراجعت كني ما بي دستور تو قدم در آن موضع ننهيم اكنون ملخص كلام و خلاصه ي پيغام آنكه أميرالمؤمنين علي حكم فرموده كه از بصره بيرون رفته به مدينه روي و در بيت عافيت نشسته به فراغت روزگار گذراني عايشه گفت خدا رحمت كند أميرالمؤمنين را و قصد او عمر بن الخطاب بود ابن عباس گفت مغفرت وهاب بر او باد و اين سعادت مند كه من از پيش او به رسالت آمده ام أميرالمؤمنين عليه السلام علي است كه از روي خويش و قرابت به رسول الله از همه كس نزديك تر است و در قبول ملت از همه ي مردم پيشتر است و آثار او در رونق شريعت بيشتر و جد او در اعلاي اعلام اسلام از هر كه گمان بري اكثر و حقوق او در ذمت تو زياده تر از حقوق ابابكر و عمر صديقه گفت اي ابن عباس جهت آن نزديك من آمدي كه در روي من امثال اين كلمات گوئي ابن عباس به ايراد كلام طويل الذيل عايشه را خاموش كرد و آخرين سخن او با ابن عباس اين بود كه اي ابن عباس دشمن ترين بلدان نزد من آنست كه تو در آنجا باشي انتهي.

و نيز در روضة الصفا گويد كه بعد از عبدالله بن عباس أميرالمؤمنين علي عليه السلام مالك اشتر را فرستاد تا او را به جانب رفتن به مدينه تحريص كند مالك اشتر به موجب فرموده عمل نمود از جانبين كلمات خشونت آميز گفتند و عايشه به هيچ وجه راضي نشد كه به مدينه برود پس از آن علي به منزل صديقه درآمد و فرمود ترا از توجه به جانب مدينه چاره نيست الخ.

و ابن ابي الحديد در ج 2 شرح نهج البلاغه ص 82 كلامي مفصل تر از كلام روضة الصفا آورده كه از جمله ي كلمات ابن عباس به عايشه اين بود كه پدر تو قصير المده عظيم المشقه قليل المنفعه ظاهر الشؤم بين النكد الخ.

بالجمله به اتفاق مورخين عايشه از رفتن به مدينه استنكاف داشت و چندان اصرار بر عناد خود داشت كه ابن عباس با آن همه خشونت و حجت و برهان نتوانست عايشه

ص: 372

را راضي كند بر حركت و همچنين مالك اشتر كه موافق بعضي از روايات مالك اشتر گفت حركت مي كني اي عايشه و الا به جبر تو را بر شتر سوار مي كنند و به جانب مدينه حمل مي دهند مع ذلك عايشه زير بار نرفت و راضي نشد تا أميرالمؤمنين به انواع وعيد و تهديد او را حركت داد آيا اين علامت توبه ي عايشه است انصفونا ان كنتم مومنين.

و رابعا اگر عايشه توبه كرده بود هرگز به قتل أميرالمؤمنين عليه السلام خوشحال نمي شد و اشعار نمي خواند و غلامي نمي گرفت و نام او را عبدالرحمن نمي گذارد براي تشفي قلب خود كه مسمي است بعبد الرحمن بن ملجم و اين مطالب در كتب معتبره ي ايشان ثابت و محقق است و محمد بن جرير طبري در تاريخ خود در حوادث سنه ي اربعين ص 87 گفته و لما انتهي الي عايشه قتل علي رضي الله عنه قالت.

فالقت عصاها و لستقرت بها النوي

كما قر عينأ بالاياب المسافر

قالت فمن قتله فقيل لها رجل من مراد فقالت

فان يك نائيا فلقد نعاه

غلام ليس في فيه التراب

فقالت زينب بنت ام سلمه العلي تقولين هذا فقالت اني انسي فاذا نسيت فذكروني و كان الذي ذهب بنعيه سفيان بن عبدشمس بن ابي وقاص الزهري انتهي.

و اين مطلب در حيوة الحيوان دميري و تجارب الامم مسكويه و انوار بدريه و ديگر از كتب تواريخ سنيه مذكور است و القاء العصا كناية عن الاطمينان يقال للانسان اذا اطمان بمكان و اجمع امره القي عصاه.

و حاصل مقصود عايشه چنين مي شود كه از خيال علي بن ابيطالب قلبم فارق شد و سينه ام شفا داده شد و شب و روز انتظار همچه امري را داشتم چنانچه شخصي انتظار مسافر خود را داشته باشد و شب و روز در فكر اين است كه چه وقت مسافر من مي آيد چون مسافر او بيايد ديده ي او روشن مي شود و همچنين اين قاصد كه خبر قتل علي را آورده ديده ي من روشن و قلبم ساكن گرديد و عايشه چون سؤال كرد قاتل كه بود او را گفته اند عبدالرحمن بن ملجم مرادي گفت اگر علي از من دور است خبر مرگ او را غلامي آورد كه خاك در دهان او نباشد.

ص: 373

يعني مرحبا به اين غلامي كه همچه خبري براي من آورد كه ديده ي مرا به آن روشن گردانيد و چندان كلام عايشه فظيع بود كه زينب دختر ابي سلمه به محض شنيدن از جا در رفت و به عايشه همچنين خطاب كرد كه درباره ي علي چنين سخناني مي گوئي و اظهار فرح مي نمائي عايشه بلامهابا به عذر بدتر از گناه متعذر گرديد كه من فراموش كردم و از روي فراموشي چنين سخني گفتم هرگاه باز چنين سخناني بگويم مرا متذكر كنيد و سياق اين عبارت بادني بصيري واضح است كه عايشه اين عذر را از روي استهزاء گفت اكنون ما مي پرسيم اين علامت توبه ي مي باشد انصفونا ان كنتم مومنين.

و نيز محمد بن اسحق از جناده روايت كرده كه عايشه چون به مدينه مراجعت كرد از بصره هميشه اوقات مردم را به حرب علي بن ابي طالب تحريص مي كرد و اسود بن ابوالبحتري را به نزد معويه فرستاد در شام و او را بر جنگ آن حضرت تحريص مي كرد و مكتوبي به معويه نوشت كه مردم شام را تحريص بنمايد بر قتال با علي عليه السلام.

حقير گويد اين كردار و گفتاري كه علماء سنت در حق عايشه نوشته اند مؤيد است آنچه را كه شيعه نوشته است از جمله علامه ي مجلسي در فتن بحار كه چون حضرت امام حسن عليه السلام بعد از صلح با معاويه به مدينه مراجعت نمود ازواج رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به تعزيت و سرسلامتي او آمدند و عايشه بنا بر بعضي روايات تمارض كرد تا امهات مؤمنين او را سرزنش كردند الي آخر آنچه در ترجمه ي ام سلمه گذشت.

و نيز از مسروق روايت كرده است كه من داخل شدم بر عايشه و در خدمت او نشستم سماع حديث مي كردم در خلال اينكه مرا حديث مي كرد غلام خود را بخواند چون غلام آمد ديدم غلام اسودي است نامش عبدالرحمن پس عايشه گفت اي مسروق آيا مي داني چرا نام اين غلام اسود را عبدالرحمن نهادم مسروق مي گويد گفتم نمي دانم عايشه گفت به جهت جيكه با عبدالرحمن بن ملجم دارم.

و خامسا اگر عايشه توبه كرده بود و بر خطاي خود معترف شده بود و عزم خود را جزم كرده بود براطاعت و انقياد هرگز نسبت با عمار ياسر اين مخاصمه و محاجه را نمي كرد كه كاشف از نهايت بغض و عداوت او است آنه هم با عماري كه از اعاظم اصحاب

ص: 374

رسول خدا است و خود عايشه در حق او گفته عمار از فرق سر تا پاشنه ي پا مملو از ايمان است.

ابن اثير جزري در كامل در حوادث سنه 36 ص 200 و محمد بن جرير طبري در سنة مذكوره ص 219 گفته اند چون هودج عايشه بر زمين ساقط شد برادرش محمد بن ابي بكر با عمار هودج را به كناري كشيدند و محمد دست در هودج برده گفت اين كيست محمد گفت برادر نيكوكار تو است.

عايشه گفت بلكه فرزند عاق هستي محمد گفت آيا زخمي به تو وارد شده است عايشه گفت ترا با من چكار است محمد فرمود هنوز در گمراهي هستي گفت نه بلكه در هدايت مي باشم عمار فرمود چگونه ديدي ضرب دست فرزندان خود را اي مادر عايشه گفت من مادر تو نيستم الي آخر).

حقير گويد عجب لطيفه اي در كلام عايشه است كه به عمار مي گويد من مادر تو نيستم اگر غرضش اين است كه من مادر مومنانم و تو مؤمن نيستي كفايت مي كند در بغض و عناد عايشه نسبت به أميرالمؤمنين و اصحاب او و اگر غرض او اين است كه تو مومني و من مادر مؤمنان نيستم فنعوذ بالله من ذلك.

و به روايت واقدي و ثقفي عايشه به عمار گفت اي عمار از خدا بترس عمر تو به آخر رسيده يعني پيرمرد شدي و استخوان تو ضعيف شده و اجل تو نزديك رسيده و دين خود را براي پسر ابوطالب از دست دادي الخ..

اكنون ما مي پرسيم اين سخنان علامت توبه و انقياد است انصفونا ان كنتم مومنين.

و سادسا اگر عايشه توبه كرده بود و بر خطاي خود معترف شده بود هرگز متصدي امري نمي شد كه تا به امروز دلهاي مومنين جريحه دار است و آن اين است كه هنگام دفن امام حسن مجتبي بر قاطري سوار شد و بني اميه را به دور خود جمع كرد و مانع شد كه جنازه ي آن حضرت را داخل حرم پيغمبر بنمايند تا كار به تيراندازي رسيد بني هاشم گفتند ما نمي خواهيم او را در نزد پيغمبر دفن كنيم بلكه براي اينكه عهدي تازه كند عايشه گفت هرگز نخواهد شد.

ص: 375

و اين مطلب در كتب معتبره ي اهل سنت و جماعت است ابن ابي الحديد در ج 4 ص 18 طبع مصر روايت كرده گفته (فاما يحيي بن الحسن صاحب كتاب النسب روي ان عايشه ركبت ذلك اليوم بغلا و استنفر بني اميه مروان بن حكم و من كان هناك منهم و من حشمهم و هو قول القائل يوم علي بغل و يوم علي جمل).

و محمد خواوند شاه در روضة الصفا ج 2 ص 7 گفته در بعضي از روايات آمده كه جهت أميرالمؤمنين عليه السلام حسن قبري به نزديك قبر حضرت رسالت كندند و جنازه ي آن حضرت را بردند براي دفن و قبل از دفن عايشه مطلع گرديد بر استري سوار شده به آن موضع رفت به منع مشغول گرديده شيعه أميرالمؤمنين علي بنياد غوغا كردند چندانكه سعي كردند مفيد نيفتاد چه مردم به دو فرقه شدند و به جانب يك ديگر تير انداخته اند چند تير به جنازه رسيد آنگاه امام حسين بنا بر وصيت أميرالمؤمنين حسن عليه السلام جنازه را در بقيع بردند دفن كردند.

و احمد بن محمد المنوفي الحنفي در ترجمه ي تاريخ اعثم و سبط ابن جوزي در تذكرة الخواص ص 122 از ابن سعد و واقدي حديث كرده است كه چون امام حسن محتضر شد فرمود مرا در نزد جدم دفن بنمائيد و حسين اراده كرد كه در حجره ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را دفن كنند بنو اميه و مروان قيام كردند با سعيد بن العاص كه در آن وقت والي مدينه بود و در مقام منع برآمدند.

ابوهريره گفت اگر پسري از موسي بن عمران از دنيا مي رفت آيا او را در نزد پدرش دفن نمي كردند عايشه گفت لا يدفن مع رسول الله احد).

پس روايتي را كه واقدي و ابن ابي الحديد و سبط ابن جوزي و منوفي و اعثم كوفي و محمد خواوند شاه و كذا ابن شحنة در روضة المناظر و صاحب حبيب السير و ابوالفدا در تاريخ مختصر و يحيي بن الحسن و ديگران آن را نقل كردند كه عايشه منع كرد امام حسن را در نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دفن بنمايند حال چگونه توان احتمال داد كه عايشه نادم شده و توبه كرده كه بعد از پانزده سال از وقعه جمل باز چنان آتش حسد و بغض و عداوت در سينه ي او مشتعل شده كه جنازه ي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را چنين

ص: 376

بي حرمتي بنمايد تا به واسطه ي منع عايشه چند چوبه ي تير بر جنازه ي آن حضرت وارد بشود انصفونا ان كنتم مومنين.

و اما تمسك عامه براي توبه ي عايشه به اينكه هرگاه متذكر وقعه جمل مي شد چندان مي گريست كه مقنعه او تر مي شد.

مردود به واسطه اينكه اين گريه از كجا معلوم شد كه براي ندامت و توبه و پشيماني باشد بلكه براي اين بود كه چرا به مقصود نرسيد و چرا طلحه كشته گرديد و چرا خلافت به قبيله ي يتم منتقل نگرديد چنانكه اول بود و چرا صحابه ي كبار او را بد مي گويند و چرا بني هاشم او را نفرين مي كنند و چرا ازواج رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم همه از خانه ي او پا كشيدند و از او اعراض كردند و بني اميه هم چون بر مركب خلافت سوار شدند روي از او بگردانيدند و برادرش محمد را كشتند و بدن او را آتش زدند و برادر ديگرش عبدالرحمن را هم در مقام قتلش برآمدند كه چرا ولايت عهد يزيد را قبول نمي كند بلكه موافق بعضي از كلمات مورخين معويه عايشه را كشت و بني اميه اين مطلب را مخفي كردند و براي وفاتش چيزهائي درست كردند كه اين مطلب مستور بماند و به مقام معويه ضرري وارد نشود ولي روزگار اين اسرار را از پرده بيرون انداخت جلال الدين سيوطي كه از اكابر اهل سنت است و فضائل او در نزد حضرات اهل سنت چون طشت از بام افتاده است در كتاب اخبار الاوائل بنا بر نقل صاحب تشييد ص 418.

از طبع هند در اوليات معويه گفته ان معويه اول من ركب بين الصفا و المروه و اول من اظهر شرب البنيذ و الغنا و اكل الطين و اباحه و كان علي منبر رسول الله ياخذ البيعه ليزيد فاخرجت عايشه رأسها من الحجره و قالت له صه صه هل استدعي الشيوخ لبنيهم البيعه قال لا قالت فبمن تقتدي انت فخجل و نزل عن المنبر و بني لها حفرة فوقعت فيها و ماتت انتهي).

و غياث الدين خواوند ام شافعي در كتاب حبيب السير و حافظ ابي در تاريخ خود و علامه ي زمخشري در ربيع الابرار و صاحب كامل السقيفه همه روايت كردند كه

ص: 377

چون سال پنجاه هشت از هجرت شد معوية بن ابي سفيان جهت بيعت پسر خود يزيد به مدينه آمد امام حسين و عبدالرحمن بن ابي بكر و عبدالله بن زبير را برنجانيد عايشه زبان ملامت و اعتراض بر وي بگشاد معويه در خانه ي خويش چاهي كند سر آن را به خاشاك پوشانيد و كرسي از آبنوس بر زير آن نهاد آنگاه عايشه را به ضيافت طلب داشت و بر آن كرسي نشانيد تا در آن چاه افتاد و معويه سر آن چاه را به آهك مضبوط نموده از مدينه به مكه رفت).

و حكيم سنائي كه از شعراء معروف اهل سنت است در كتاب حديقه در آخر صفت حرب جمل گفته

عاقبت هم به دست آن ياغي

شد شهيد بكشتش آن طاغي

آنكه با جفت مصطفي زين سان

بد كند مر ورا تو مرد مخوان

و كامل بهائي در ص 456 در فصل شانزدهم از باب بيست و هفتم مطلب را كاملا نوشته اگر چه ايشان از علماء شيعه هستند ولي بعد از نقل كلمات علماء اهل سنت معلوم مي شود كه مطلب همين نحو است كه كامل بهائي نوشته مي فرمايد چون معاويه به مكه رسيد تا براي يزيد بيعت بستاند و جمله ي حجاز و عراق بر او و يزيد بيعت كرده بودند عايشه تهديد فرستاد كه برادرم محمد ابي بكر را كشتي و براي يزيد بيعت مي ستاني عمرو بن عاص با معاويه گفت اگر عايشه بر تو تشنيع كند بيم آن مي رود كه خلق بر تو بشورند كار خود را درياب معاويه ابوهريره و شرجيل را با هداياي بسيار به وي فرستاد و درخواست نمود كه كلبه ي ما را به قدوم خود منور و مزين بفرمائي و چاهي بكند و سر او را بست و فرشي گرانمايه آنجا بگسترد و كرسي بر سر آن نهاد و وقت نماز خفتن او را بخواند و گفت چندين هزار دينار نثار خواهم كرد عايشه با غلام خود در وقت نماز خفتن بر الاغ مصري سوار شد و بر معاويه وارد گرديد معاويه مقدم او را بزرگ شمرد و بدان كرسي اشارت نمود كه بنشيند چون بر آنجا نشست به چاه فرو رفت در حال فرمان داد تا غلام و درازگوش او را هم به چاه انداختند و خاك انباشتند و كسي از اين قصه آگاه نبود مگر حضرت سيد الشهداء و كسان معاويه و رفته رفته مطلب بر سر زبانها افتاد ولي كسي جرئت اظهار نداشت و به كنايه شعري ساخته اند

ص: 378

دهب الحمار بام عمرو

و لا رجع الحمار و لا علامه

و انبته معاويه از عايشه خائف بود و براي نظام سلطنت خود كشتن عايشه را واجب مي دانست و مقدمات مسئله مفصل است و خلاصه اش اين است كه معاويه به مروان نوشت كه از مردم مدينه براي يزيد بيعت بگيرد مروان آن زمان والي مدينه بود.

چون نامه به او رسيد صناديد صحابه و تابعين را جمع كرد پس سخن بسيار گفت در روضة الصفا و ديگر كتب نوشته اند گفت معاويه كسي را وليعهد خود گردانيده كه چنين و چنان است و آن پسرش يزيد است و مدح بسيار از يزيد كرد عبدالرحمن بن ابي بكر در خشم شده گفت دروغ مي گوئي اي مروان و آن كس كه تو را به اين سخن امر فرموده زيرا كه يزيد با اين خصال ناپسنديده و اخلاق شوم ما هرگز به خلافت او راضي نخواهيم شد.

مروان در غضب رفته سخنان درشت گفت به عبدالرحمن و او را برشمرد خشم عبدالرحمن زياد شد برخاست پاي مروان را گرفت و گفت اي دشمن خدا از منبر فرود آي كه اهل آن نيستي حضرت مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم ترا و پدرت را از شهر بيرون كرد و تو و پدرت طريد رسول خدا هستيد عايشه بر اين معني وقوف يافت چادر فراخي بر سر كرد با جماعتي از زنان به مسجد آمد مروان چون عايشه را بديد ترسيد پيش دويد گفت اي مادر مومنان ترا به خداي قسم مي دهم كه آنچه حق باشد بگوي عايشه گفت من به جز سخن حق چيزي نگويم و من به اداء شهادت قيام مي نمايم كه رسول خدا بر تو و بر پدر تو لعنت فرستاده است و تو كه طريد بن طريدي چگونه با برادر من اين نوع سخن مي گوئي مروان خاموش شد و عايشه مراجعت كرد در آن حال صورت قضيه را مروان به معاويه نوشت معاويه با هزار سوار سفر مدينه را وجه همت خود قرار داد آمد چون وارد مدينه گشت عايشه بر او وارد شد و با او گفت اين معني پسنديده نبود كه برادر من محمد را كشتي و او را به آتش سوختي و امروز به مدينه آمده اي برادر ديگر مرا اذيت مي كني و درباره ي او سخنان درشت مي گوئي و فرزند رسول خدا و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير را مي رنجاني و تو نمي داني كه از طلقائي و طلقا را حلال نيست كه متصدي امر خلافت بشوند پدر تو از لشكر احزاب بود و در مخالفت با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چيزي فروگذار

ص: 379

نكرد مرا معلوم نيست كه ترا از من امن كرده است الان اگر ترا بگيرم و به قصاص برادر خويش بكشم كدام كس مرا مانع خواهد شد به علاوه حجر بن عدي و اصحاب او كه از افاضل صحابه ي رسول خدا بودند به قتل رسانيدي الخ.

معويه چون اين وعيد و تهديد را از عايشه بديد لا محاله به قتل او اقدام كرد تا او را به قتل رسانيد.

خلاصه چون در ج 4 (الكلمة التامه) صد و هشتاد و پنج صحيفه در كردار و گفتار عايشه نگاشته ام در اينجا ديگر سخن را كوتاه مي كنم چون كتاب در موضوع ديگري است.

اما حفصه بنت عمر بن الخطاب

فمن يشابه ابه فما ظلم نسخه ي ثاني رفيقه ي خود عايشه است و در هر شري هم دست و همداستان بودند در جنگ جمل خواست با عايشه حركت كند برادرش عبدالله مانع گرديد.

ابن ابي الحديد در ج 3 ص 293 از ابي مخنف لوط بن يحيي و جرير بن يزيد و حسن بن دينار و واقدي و مدائني روايت كردند كه چون أميرالمؤمنين عليه السلام به منزل ذي قار رسيدند عايشه براي حفصه نامه اي نوشت.

اما بعد فاني اخبرك ان عليا قد نزل ذي قار و اقام بها مرعوبا خائفا لما بلغه من عدتنا و جماعتنا فهو بمنزلة الاشقر ان تقدم عقر و ان تاخر نحر فدعت حفصه جواري لها يتغنين و يضر بن بالدفوف فامرتهن ان يقلن في غنائهن

ما الخبر ما الخبر علي في السفر

كالفرس الاشقر

ان تقدم عقر

و ان تاخر نحر

و جعلت بنات الطلقا يدخلن علي حفصه و يجتمعن لسماع ذلك الغنا فبلغ ام كلثوم بنت علي بن ابيطالب عليه السلام فلبست جلابيبها و دخلت عليهن في نسوة متنكرات ثم اسفرت عن وجهها فلما عرفها حفصة خجلت و استرجعت فقالت ام كلثوم لئن تظاهرتما عليه منذ اليوم لقد تظاهرتما علي اخيه من قبل فانزل الله فيكما ما انزل فقالت حفصه كفي

ص: 380

رحمك الله و امرت بالكتاب فمزق و استغفرت الله و علم بذلك سهل بن حنيف فقال

عذرنا الرجال بضرب الرجال

فما للنساء و ما للسباب

اما حسبنا ما اتينا به

لك الخير من هنك ذلك الحجاب

و مخرجها اليوم من بيتها

يعرفها الذنب بنح الكلاب

الي ان اتانا كتاب لها

مشوم فيا قبح ذاك الكتاب

اين عبارتي را كه اين اعلام سنيه نقل كردند چند فايده به دست مي دهد و اشتباها را از ميان برمي دارد.

اول آنكه عايشه اظهار فرح و سرور كرد بر كثرت لشگر و عساكري كه براي او فراهم شده براي قتال با نفس رسول و زوج بتول پس كلام عامه به اينكه عايشه براي اصلاح مسافرت كرد معلوم شد كذب محض است.

دوم آنكه اعلام كردن عايشه حفصه را و نامه به سوي او نوشتن با آن تعبيرات مذكوره كه علي ابن ابي طالب در منزل ذي قار در حال خوف و ترس مرعوب است همانند شتري را ماند كه اگر قدم پيش گذارد او را پي كنند و اگر به عقب برود او را نحر كنند و اين تمثيل باشقر دلالت دارد كه علي بن ابي طالب عليه السلام از اين جنگ جان به سلامت به در نبرد و كيف كان كشته خواهد شد پس معلوم شد كه عايشه تشنه بود براي كشته شدن آن حضرت.

سوم آنكه معلوم شد كه حفصه دختر عمر بن الخطاب با عايشه همدست و هم داستان بودند بر خذلان أميرالمؤمنين عليه السلام و اين دو زن هميشه متحابتين و متظاهرتين بودند در ايذاء رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و علي مرتضي.

چهارم- آنكه پر واضح گرديد كه حفصه از بسياري فرح و سرور مجلسي بر سر پا كرد و جواري خود را طلبيد و زنان ابناء طلقا را جمع كرد و بنا كردند به دف زدن و تغني كردن و اشعار مذكوره را در سرود خود خواندن تا اينكه عليا مخدره ام كلثوم با جمعي از خواتين ناشناس يك مرتبه در مجلس آنها وارد شدند آن مخدره برقع از صورت برداشت و آن جماعت را سرزنش كرد و به حفصه خطاب فرمود

ص: 381

كه تو و عايشه اگر امروز پشت به پشت هم داديد براي خذلان پدر من أميرالمؤمنين اين كار از شما تازگي ندارد همين معامله را با جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كرديد.

حفصه ديد يكباره رسوي گرديد نامه را گرفت و پاره كرد و از آن مخدره درخواست كرد كه ساكت بشود و بيش از اين آنها را رسوي نكند.

پنجم آنكه اشعار سهل بن حنيف كه در آن وقت والي مدينه بود از جانب أميرالمؤمنين عليه السلام معلوم مي شود كه عايشه در مكتوب خود سب أميرالمؤمنين عليه السلام كرده كه در شعر خود مي فرمايد مردها كه جنگ با مردها بنمايند معذورند و ما هم عذر آنها را مي پذيريم ولي زنها را چه افتاده كه قدم به ميدان حرب مي گذارند و دشنام مي گويند آيا كفايت نمي كند ما را از آنچه آورديم براي تو از نصيحت و خير و گفتيم كه زن نبايد حجاب خود را هتك بنمايد و پرده ي خود را پاره كند و امروز اين مسافرت حرام بودنش و مرتكب گناه بودنش از فرياد سگهاي ماه حوئب پيداست و اين سهل بن حنيف از اعاظم صحابه و از غازيان جنگ بدر است و كلام او بر حسب اصول عامه حجت است و مقرون به صدق و صواب است پس معلوم شد كه عايشه و حفصه از دشمنان أميرالمؤمنين و سبب كننده ي خاتم النبيين بودند بند براي اينكه اخبار بسياري در مسند احمد بن حنبل و مستدرك حاكم است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود يا علي من حسبك فقد سبني و ابن عبدالبر در استيعاب در ترجمة علي بن ابيطالب مي گويد روي طائفة من الصحابه ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال لعلي رضي الله عنه لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق و كان علي رضي الله عنه يقول و الله انه لعهد النبي الامي انه لا يحبني الا مؤمن و لا يبغضني الا منافق.

و نيز روايت كرده از رسول خدا كه فرمود من احب عليا فقد احبني و من ابغض عليا فقد ابغضني و من آذي عليا فقد آذاني و من آذاني فقد آذي الله.

ص: 382

آيات سوره ي تحريم

عتاب عليا مخدره ام كلثوم كه به خطاب حفصه فرمود لئن تظاهرتما عليه الخ اشاره است به آيات سوره ي تحريم كه مي فرمايد.

(ان تتوبا الي الله فقد صغت قلوبكما و ان تظاهرا عليه فان الله هو مولاه و جبريل و صالح المؤمنين الايه

و اين آيات نص صريح است بر سوء معاشرت عايشه و حفصه مع ذلك باز اهل سنت عايشه را به عرش برين و آسمان هفتمين مي رسانند مسلم در صحيح خود در كتاب نكاح از ابن عباس روايت كرده كه گفت من بسيار حريص بودم كه از عمر سئوال كنم از اين دو زن كه خدا مي فرمايد.

ان تتوبا الي الله تا اينكه در راه مكه از او سئوال كردم با كراهت گفت آن عايشه و حفصه به تفصيلي كه در ج 4 (الكلمة التامه) ايراد كرده ام و جميع اتفاق دارند كه آيه در حق عايشه و حفصه نازل گرديده است خازن بغدادي در تفسير خود گويد تظاهرا خطاب به عايشه و حفصه است و به معني تعاون بر اذيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است كه سر آن حضرت را فاش كردند و زنان آن حضرت را اذيت كردند.

و قاضي عبدالجبار در مغني مي گويد (ان تتوبا الي الله فقد صغت قلوبكما) دلالت بر وقوع توبه دارد سيد مرتضي در شافي بيان كافي دارد كه وقوع معصيت مسلم است ولي وقوع توبه ابدا معلوم نيست)

و اين دو زن چندان پرده ي شرم و حيا از رخ برافكندند كه خداي تعالي آنها را به زن نوح و لوط عليهماالسلام تشبيه نمود و در سوره ي تحريم فرمود (ضرب الله مثلا للذين كفروا امراة لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا الصالحين فخانتاهما فلن يغنيا عنهما من الله شيئا و قيل ادخلا النار مع الداخلين.

ص: 383

در تفسير خازن بغدادي كه از تفاسير مشهوره ي معتبره ي سنيه است و نسخه ي آن در نظر اين قاصر است در ص 288 ج 4 گفته و في هذا المثل تعريض بامي المؤمنين عايشه و حفصه و ما فرط منهما و تحذير لهما علي اغلظ وجه و اشده)

يعني خداوند متعال خاطرنشان عايشه و حفصه نمود كه بودن شما عيال رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بدون طاعت و انقياد فائدتي ندارد مثل زوجه نوح و لوط كه در حباله ي نكاح اين دو پيغمبر محترم بودند چون خيانت كردند و ايمان به ايشان نياوردند آن زوجيت براي آنها فايده نداشت و عذاب كه بر قوم نوح و لوط نازل شد آنها هم با كفار هلاك شدند و جهنمي گرديدند.

يعني اي عايشه و حفصة شما هم اگر مخالفت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بنمائيد حال شما حال ايشان است.

و فخر رازي و زمخشري با آن تعصب تصريح دارد در تفسير خود كه اين دو مثل يكي آيه ي مذكوره يكي آيه ي متضمن زوجه ي فرعون آسيه كنايه ي عظيمي است به دو مادر مومنان عايشه و حفصه به سبب آنچه از ايشان صادر گرديد از اتفاق بر آزار آن حضرت بالجمله حفصه زوجه ي خنيس بن عبدالله بود چون او وفات يافت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را تزويج كرد و در اواخر خلافت أميرالمؤمنين عليه السلام از دنيا رفت.

نام بقيه ي زوجات رسول خدا

تعداد زوجات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مختلف نقل شده است جماعتي پانزده جماعتي هيجده جماعتي بيست جماعتي بيست و يك نوشته اند و بعضي بيست و دو نوشته اند با سيزده نفر ايشان نزديكي كرد و آن خديجه ي كبري و ام سلمه و ميمونه و زينب بنت جحش و ماريه قبطيه و عايشه و حفصه و ام حبيبه و سوده و جويريه و صفيه و ام شريك و زينب الخزيمة الهلاليه ترجمة دوازده نفر از اين مذكورات از اين پيش گذشت اما زينب دختر خزيمة الهلاليه پيش از حضرت رسول زوجه ي عبيدة ابن الحارث بن عبدالمطلب بود و بعضي گفته اند زوجه ي برادر او طفيل بن الحارث

ص: 384

بود و او را ام المساكين مي گفتند در حيوة رسول خدا از دار دنيا رفت و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چون رحلت نمود نه زن در حباله ي نكاح او بود و آن عايشه و حفصه و ام سلمه و سوده و زينب بنت جحش و ميمونه بنت الحارث و ام حبيبه بنت ابي سفيان و صفيه بنت حي بن اخطب و جويريه بنت الحارث الخزاعي اين نه زن حضرت آنها را نكاح كرده بود.

دو زن ديگر از امهات مومنين بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم زنده بودند يكي ماريه ي قبطيه ي كه جاريه آن حضرت بود ديگر ام شريك كه خود را به حضرت بخشيد و در محاسن برقي ام هاني دختر ابوطالب خواهر أميرالمؤمنين را از زوجات رسول خدا شمرده و اشهر خلاف آن است و حضرت ممكن است او را خواستگاري كرده باشد چنانچه در ترجمه او در محل خود بيايد ان شاء الله.

و اما زناني كه قبل از دخول از آن حضرت مفارقت كردند نه نفرند.

اول عاليه دختر بيان طلاق داد او را قبل از دخول.

دوم قتيله خواهر اشعث بن قيس كه حضرت قبل از دخول به او به درجات عاليات فردوس اعلا رحلت نمود.

سوم فاطمه دختر ضحاك است كه آيه ي تخيير هنگامي كه بر آن حضرت نازل گرديد و زنان خود را مخير فرمود ميان اختيار آن حضرت و اختيار دنيا پس آن بي سعادت اختيار دنيا كرد و مفارقت از آن حضرت را قبول كرد بعد از آن در فقر و فاقه به جائي رسيد كه در كوچه هاي مدينه پشكل شتر برمي چيد و به آن معاش مي گذرانيد و مي گفت منم شقيه و بدبختي كه اختيار دنيا كردم.

چهارم شيثاء دختر صلت حضرت او را تزويج فرمود و پيش از آنكه او را به نزد حضرت بياورند آن جناب از دار فاني رحلت فرمود.

پنجم اسماء دختر شراجيل است كه چون حضرت او را تزويج نمود و به خدمت حضرت آوردند عايشه و حفصه حسد بر او بردند او را تعليم دادند كه هرگاه رسول خدا به نزد تو مي آيد به زودي به او دست مده تا ترا دوست بدارد آن بيچاره فريب خورد چون حضرت رسول به نزد او آمد گفت پناه مي برم به خدا از تو.

ص: 385

حضرت فرمود پناه بردي به جاي محكمي پناه دادم ترا برو و به اهل خود ملحق شو پس او را طلاق گفت قبل از دخول.

ششم مليكه ليثيه است كه او را قبل از دخول طلاق داد

و بنا به روايت حيوة القلوب حضرت به او فرمود خود را به من ببخش او گفت آيا پادشاه خود را به بازاري مي بخشد پس حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم مالي به او دادند و او را طلاق گفتند.

هفتم عمره بنت يزيد است چون او را به خدمت حضرت آوردند در بدن او پيسي مشاهده كرد او را طلاق گفت قبل الدخول.

هشتم ليلي بنت حطيم الانصاري است چون به خدمت حضرت آمد اظهار كراهت كرد سپس حضرت قبل الدخول او را رها كرد.

نهم زني را كه عمره نام داشت تزويج كرد پدر آن دختر اوصاف حميده ي دختر را بيان كرد از جمله ي آن اوصاف گفت هرگز بيمار نشده است دختر من چون آن حضرت اين را شنيد فرمود كه چنين كسي را نزد خدا خيري نيست پس او را طلاق گفت.

پس بنابراين تعداد بيست و دو زن مي شود و اگر ام هاني را كه ذكر شد آن حضرت تزويج كرده باشد بيست و سه زن مي شود.

پس فرمايش شيخ طوسي كه براي آن حضرت هيجده زن مي نويسد پنج نفر را در قلم نياورده و ابن بابويه كه پانزده زن براي آن حضرت مي نويسد شش نفر را در حساب نياورده است نظر به اينكه علاوه بر اينكه مدخول بها نبودند بعضي از آنها چنان ظاهر مي شود كه فقط خواستگاري بوده مثل ام هاني يا خود را به آن حضرت بخشيدند مثل ام شريك يا از جواري آن حضرت بودند يا آنكه روايت متضمن اسماء اين زوجات غير مدخول بها قابل اعتبار نبوده.

و اما زناني كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به آنها دخول كرد به اجماع امت بر مردان عالم حرامند و اما غير مدخول بها اشهر ميان علماء شيعه و اقوي حرمت است و بيشتر علماء اهل سنت جائز مي دانند و حضرت باقر عليه السلام مي فرمايد اگر از علماء عامه ي بپرسيد كه

ص: 386

اگر مردي زني را نكاح كند و پيش از دخول طلاق بگويد آيا آن زن بر فرزند او حلال است هر آينه خواهند گفت نه پس رسول خدا حرمتش زياده از پدران ايشان است در حيوة القلوب اين روايت را نقل كرده و ايضا روايت كرده كه دو زن از زنان غير مدخول بها بعد از وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به نزد ابوبكر آمدند گفتند مردم ما را خواستگاري مي كنند تكليف چيست ابوبكر به اشاره ي عمر اجازه داد آنها را و هر دو شوهر كردند يكي از آن دو مرد به مرض پيسي و خوره دچار گرديد و آن مرد ديگر ديوانه شد)

تمام شد تاريخ زندگاني زوجات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اكنون شروع مي نمائيم به ذكر مادر رسول خدا و سائر امهات ائمه هدي عليهم السلام.

آمنه بنت وهب والده ي رسول خدا

اشاره

نسب آمنه خاتون از طرف پدر به اين ترتيب است بنت وهب بن عبدمناف بن زهرة ابن كلاب بن مرة بن كعب بن لوي و نام مادر آمنة برة دختر عبدالعزي بن عثمان بن عبدالدار بن قصي بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوي است و نام مادر بره ام حبيبه دختر اسد بن عبدالعزي بن قصي بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوي و چون چهار ماه يا دو سال يا شش سال كه از عمر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم گذشت آمنه وداع جهان گفت و در ايواء مدفون گرديد كما سياتي

پاره اي از فضائل آمنه و كمال ايمان او

در جلد سوم تاريخ سامراء نقل كرده ام اين روايت را در ترجمه ي ابوطالب كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود جبرئيل مرا خبر داد و گفت يا رسول الله خداي متعال آتش را بر شش نفر حرام كرده يكي صلبي كه تو از او منتقل شدي و آن صلب هاشم و عبدالمطلب و عبدالله است و بر رحمي كه تو را حمل كرده است و آن رحم آمنه است و پستاني كه تو را شير داده است و آن حليمه ي سعديه است و دامني كه تو كفالت كرده و آن ابوطالب است.

حاجي ملا باقر واعظ كجوري تهراني طاب ثراه در خصائص فاطميه ص 292 مي

ص: 387

فرمايد در اوصاف آمنه خاتون والده ي ماجده ي سيد انبياء صلي الله عليه و آله و سلم مروي است.

انها كان وجهها كفلقة القمر المضيئة و كانت من احسن النساء جمالا و كمالا و افضلهن حسبا و نسبا.

و امام در حق او مي فرمايد و الله ما في نبات مكه مثلها لانها محتشمة و نفسها طاهرة مطهرة عفيفة اديبة عاقلة فصيحة بليغة و قد كساها الله جمالا لا يوصف.

و از ادب و فضل و عقل و ايمان و بيان شيرين وي مي توان از اين ابيات منظومه اش و كلمات منثوره اش استدراك نمود و اين ابيات مرويه از خود آن مخدره است كه در زمان وفات و اوان رحلتش به حضرت ختمي مرتبت خطاب كرده عرض نمود.

ان صح ما ابصرت في المنام

فانت مبعوث علي الانام

من عند ذي الجلال و الاكرام

تبعث في الحل و في الحرام

تبعث بالتحقيق و الاسلام

دين ابيك البر ابراهام

فالله انهاك عن الاصنام

ان لا تواليها مع الاقوام

و زرابت لسان و حلاوت بيان و حسن منطق و عقيده ي صحيحه ي آن مكرمة اين عبارات فصيحه است كه در زمان رحلتش نيز فرمود.

كل حي ميت و كل جديد بال و كل كثير يفني و انامية و ذكري باق و قد تركت خيرا و ولدت طهرا و السلام.

يعني هر زنده مي ميرد و هر تازه كهنه مي شود و هر گروهي نيست مي گردد و من مي ميرم اما ياد من هميشه هست و من خير گذاردم و مولود مطهري مانند محمد صلي الله عليه و آله و سلم زادم.

و در فضل اين دره ي يتيمه و سيده ي كريمة و جوهر ثمينة و حسناء حصنية آمنه خاتون رضي الله تعالي بس است كه وعاء وجود مقدس نبوي گرديده و به شرف امومت آن مكرمة مفتخر شده است و در اين مقام بوصيري بسيار خوب گفته

فهنيئا لآمنة الفضل

الذي اشرفت به حواء

من لحواء انها حملت

احمد و انها به نفساء

ص: 388

يوم نالت بوضعه ابنة وهب

من فخار و لم تنله النساء

اين بيت را خوش گفته.

اي نور خداي در سراپاي

اي مريم لا شريك له زاي

و بهتر از اين در ولادت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم و حضرت امير عليه السلام فرموده اند.

مالف في خرق القوابل مثله

الا ابن آمنة النبي محمد

جواب كافركيشان

جمعي معويه پرست دنيا دوست هواخواه بني اميه از راه دشمني و عداوت با أميرالمؤمنين اخباري تلفيق كردند و آياتي براي فاسد خود تاويل نموده اند و زبان به هرزه گوئي گشاده اند و معاذ الله نسبت كفر به آباء بني و والده ي ماجده اش آمنه خاتون داده اند ولي به حمد الله اين حقير در جلد سوم تاريخ سامراء كه در تهران به طبع رسيده اندوخته ي اين متعصبين كافركيشان را چون پشم زده به باد فنا داده ام و اعلام و دانشمندان از علماء سنيه با ما موافق اند در ايمان آباء و امهات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در خصائص فاطمية گويد جلال الدين سيوطي كتابي موسوم به مسالك الخلفاء في والدي المصطفي تاليف كرده و در آن كتاب گفته است من آنچه استقراء كرده ام امهات پيغمبران را مؤمنات يافته ام يعني هر يك با ايمان بالله از دنيا رحلت كرده اند.

و دمياطي و ابن حجر عسقلاني و جمعي ديگر از علماء سنت با او در اين اعتقاد موافق اند.

و واقدي و امثال آن از علماء اهل سنت اخباري در ولادت با سعادت حضرت رسالت نقل كرده اند چنانچه عنقريب مي شنوي كه غالب آنها مشعر و مصرح بر جلالت قدر و صلابت ايمان آمنه مي كند و عنقريب خواهي شنيد كه كعب احبار به معاويه گفت من هفتاد دو كتاب خوانده ام كه ملائكة به جهت ولادت هيچ پيغمبري به زمين نيامدند جز از براي مريم و آمنة بنت وهب و حجابهاي بهشتي نزدند براي زني مگر براي

ص: 389

مريم و آمنه بنت وهب البته خداوند متعال ابا دارد زن كافره را در برابر زن مومنه مانند مريم قرار دهد و همان تكريمات مريميه را در حق آن زن مشركه مقرر فرمايد پس چه فرقي بين ايمان و كفر است و چه امتيازي در ميزان عبوديت مقرر است البته وعاء اشرف موجودات شرف امومت او مقدم است بر امومت اولياء كاملين علاوه از مزيت ذاتي و اصالت فطري كه همه ي زنان مكه رشك منزلت او را داشته اند و به همه سعادات و كرامات و مواهب جميله و مناقب جليله او را مي ستودند و پدر بزرگوارش را از اين نعمت محموده و مكرمت مسعوده مژده و بشارت به خير مي دادند بلكه پيغمبر را در آن زمان مردان و زنان به نام مادرش آمنه مي خواندند چنانكه جارود بن منذر نصراني كه در عام حديبية اسلام آورد و علم كاملي در طب و فلسفه و كتب سماويه داشت در ابيات خود خطاب كرده عرض مي كند.

اتيتك يابن آمنة الرسولا

لكي بك اهتدي النهج السبيلا

و اين نسبت نه از راه اهانت است بلكه از جهت جلالت و فخامت او است و بايد دانست كه آنچه مدلول اخبار به دست مي آيد و مشهور بين فرقه حقه ي اثنا عشريه است اين است كه والدين رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم با ايمان كامل و اسلام خالص از دنيا رحلت نمودند و هرگز به ديانات اهل مكه اعتقادي نداشتند و به جز خدا كسي را پرستش نكردند.

و صدوق در اعتقادات خود فرموده اعتقاد نافي آباء النبي انهم مسلمون من آدم الي ابيه اباطالب و كذا آمنة بنت وهب ام رسول الله و قال النبي اني خرجت من نكاح و لم اخرج من سفاح من آدم عليه السلام.

و قد روي ان عبدالمطلب كان حجة و ابوطالب كان وصيه و ايضا حديث نبوي است كه فرمود لم ازل نيقلني الله من اصلاب الطاهرين الي ارحام المطهرات حتي اخرجني من عالمكم هذا و لم يدنسني دنس الجاهلية.

و طبرسي در مجمع دعوي كرده است اتفاق شيعه را با اجماع فرقه ي اماميه را با سلام آباء النبي صلي الله عليه و آله و سلم

ص: 390

و ايضا مجلسي مي فرمايد اتفقت الامامية علي ان والدي الرسول و كل اجداده الي آدم كانوا مسلمين بل كانوا من الصديقين او اوصياء المعصومين.

ايضا حديث ان الله حرم النار علي صلب انزلك و علي بطن حملك و علي حجر كفلك و علي ثدي ارضعك متفق عليه بين الفريقين است چنانچه شرح اين اخبار و غير آنها را در جلد سوم تاريخ سامراء داده ام.

و علامه ي مامقاني در تنقيح المقال گفته ان من ضروريات مذهبنا ان اجداد النبي من الابوين لم يتلوثوا بالشرك و انهم موحدون الي آدم و في الآيات بذلك شهادة كقوله سبحانه (و تقلبك في الساجدين) المفسرة بقوله اما بني او وصي نبي و قوله تعالي و قل رب ارحمهما كما ربياني صغيرا و قوله تعالي و لا تصل علي احد منهم مات ابدا و لا تقم علي قبره و الحال ان النبي كان يزور قبر ابويه الي غير ذلك من الايات المستفاد منها ذلك و الاخبار بذلك عندنا متواتره انتهي كلام المامقاني)

و لعمري ان امنة من اكابر النساء و من اشراف النسوة المكرمات و انها من اعلي العرب نسبا و حسبا سطع نور فخرها السموات العلي و هبت رياح عطرها في كل ذرات الهواء فلها الفضل الجميل التي لم يسمح الدهر لها بمثيل.

زنده كردن رسول خدا مادر خود آمنه را

مجلسي در حيوة القلوب روايت مي كند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شبي به نزد قبر پدر خود عبدالله آمد و دو ركعت نماز به جا آورد و عبدالله را ندا كرد به ناگاه قبر شكافته شد و عبدالله در قبر خود بنشست و بگفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله حضرت فرمود اكنون شهادت بده كه علي ولي من است عبدالله شهادت به ولايت أميرالمؤمنين عليه السلام داده رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود اكنون برگرد در باغستان خود كه بودي پس به نزد قبر مادر خود آمنه خاتون آمد و باز چنان كرد قبر شكافته شد و آمنه در ميان قبر بنشست و مي گفت اشهد ان لا اله الا الله و محمدا رسول الله حضرت فرمود ولي تو كي است اي مادر عرض كرد ولي تو كيست اي فرزند حضرت فرمود شهادت بده كه

ص: 391

علي بن ابي طالب عليه السلام ولي تو است پس آمنه شهادت داد حضرت فرمود اكنون برگرد به همان باغستاني كه بودي.

و مجلسي بعد از نقل اين روايت مي فرمايد كه از اين روايت ظاهر مي شود كه ايشان ايمان به شهادتين داشته اند و برگردانيدن ايشان براي اقرار به ولايت علي بن ابيطالب بوده تا ايمان ايشان كامل بود كاملتر بشود.

و صدوق در علل و معاني الاخبار اين حديث را از ابوذر غفاري نقل كرده است

و طبراني و ابن مردويه از طريق عكرمة از ابن عباس زنده كردن رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمنة و عبدالله را روايت مي نند نهايت مي گويند به جهت ايمان به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بوده و ابن حجر نيز در قصيده خود اين بيت را سروده بنا بر نقل صاحب خصايص فاطمية

الله احيا للنبي اباه

للايمان و الام آمنة الامنية

و قول حق همان روايت مشار اليها است كه آمنة و عبدالله و ابوطالب و عبدالمطلب با ايمان كامل از دنيا رفته اند بدون شرك و كفر و عبادت جبت و طاغوت و پرستش لات و عزي انما الكلام در زنده كردن ايشان است و تجديد عهد نمودن با ايشان براي مذهبي كه رحلت فرمودند از قرار نقل فريقين من المخالف و المؤالف پس چه ضرر دارد براي تكميل درجات خداوند متعال اظهار قدرتي كرده و ايشان را زنده فرموده باشد به جهت قبول ولايت تا همگي شيعه ي اثنا عشريه از فرقه اماميه شمرده شوند و بر آن بميرند و در بهشت جاويدان از ديگران بازنمانند يعني فرداي قيامت فاقد كمالات ايمان نباشند و مثوبات اخرويه شيعيان را واجد بوده باشند.

سبب مزاوجت آمنه به عبدالله بن عبدالمطلب

عبدالمطلب آمنه خاتون را در شب جمعه عشيه ي عرفه عقد بست به جهت فرزند خود عبدالله و سبب اين مزاوجت با عبدالله اين بود كه يهودان شام چون نور رسول خدا را در جبهه ي عبدالله بديدند تصميم عزم بر قتل او نمودند در شام با همديگر نشستند و در

ص: 392

باب ظهور پيغمبر آخرالزمان سخن در ميان آوردند عالمي از ايشان كه از همه مهمتر بود بر آنها عبور داد گفت براي چه در اينجا مجتمع شديد.

گفتند ما در كتابها خوانده ايم ظهور اين پيغمبر سفاك را كه دين ما را باطل مي كند و ما در دست او هلاك خواهيم شد مي خواهيم درباره ي او چاره اي بنمائيم آن عالم گفت عبث خود را رنجه نكنيد و در تعب مي فكنيد كه اين پيغمبر البته ظهور خواهد كرد و آنچه در كتب ديده ايد امري است شدني او را وزيري خواهد بود از خويشان او كه در همه ي امور معين و ياور او خواهد بود چون اين سخنان شنيدند حيران ماندند يكي از آنها كه شيطان متمرد شجاعي بود گفت سخن اين مردويه را نشنويد اين پير و خرف شده است درختي را كه از ريشه كندي ديگر سبز نخواهد شد چاره اين است كه مال التجاره اي از شام به سوي مكه حمل كنيم و آن كس كه حامل اين نور نبوت است او را به قتل برسانيم.

پس قرار بر همين شد كه مال التجاره اي كه مناسب مكه بود خريداري كردند و به سوي مكه روان شدند پس فرمان كرد كه شمشيرهاي خود را به زهر آب بدهند در اين حال صداي هاتفي را شنيدند كه گفت اي بدترين مردمان اراده ي بهترين شهرها را داريد كه ضرر برسانيد به بهترين خلق و هر كه خواهد غالب بشود بر امر پروردگار در دنيا خاسر و زيانكار خواهد بود و در عقبي مصير او به سوي نار است از استماع اين صداي موحش بترسيدند و قصد برگشتن نمودند باز آن شيطان متمرد كه هيوبا نام داشت آنها را وسوسه كرد تا اينكه به جانب مكه روان شدند و به هر كس مي رسيدند خبر عبدالله را مي گرفتند و مردم براي آنها حكايت مي كردند كه عبدالله يگانه ي زمان است در حسن و جمال و مصباح حرم است به هر كه مي گذرد بوي مشك و عنبر از وي متصاعد است و اگر در شب از خانه برون شود تلال و جبال مكه از نور جمالش روشن مي شود و اين سخنان سبب زيادتي حسد و عداوت يهودان گرديد چون داخل مكه شدند متاعهاي خود را به مشتريان عرضه مي كردند و قيمت سنگين مي گفتند كه كسي نخرد و عذري باشد براي بودن آنها در مكه و منتظر فرصت بودند تا اينكه شبي

ص: 393

عبدالله خواب مهيبي ديد و با پدر خود عبدالمطلب گفت كه در خواب ديدم كه ميموني چند قصد من كردند و شمشيرهائي در دست داشتند و آنها را به سوي من حركت مي دادند و بر من حمله مي كردند پس بلند شدم و به سوي هوا و آتشي آمد همه را بسوخت.

عبدالمطلب گفت اي فرزند خداوند متعال ترا از هر بليتي نجاة خواهد داد تو حاسدان بسيار داري براي اين نوري كه در روي تو است اما اگر تمام اهل زمين اتفاق كنند نتوانند بر تو ضرري بياورند اين نور وديعه ي خداست و نور خاتم پيغمبران است حق تعالي او را حفظ مي نمايد و در اكثر ايام عبدالمطلب و عبدالله به شكار مي رفتند و آن كافران از بيم عبدالمطلب جرات نداشتند كاري بنمايند تا اينكه روزي عبدالله تنها به شكار رفته بود ملعون هيوبا گفت به همراهان خود كه شتاب كنيد و فرصت را از دست ندهيد پس شمشيرهاي خود را زير جامه هاي خود بستند و به شتاب از عقب عبدالله روانه ي بيابان شدند وقتي رسيدند كه عبدالله در ميان دره شكاري به دست كرده او را ذبح مي كند يهودان اطراف دره را گرفتند و قصد آن جناب كردند آن حضرت فرمود از جان من چه مي خواهيد كه من به شما ضرري نرسانيدم و از شما كسي را نكشتم و مالي از شما نبردم آن جماعت متعرض جواب عبدالله نشدند و از هر طرف به او حمله مي كردند عبدالله در پس سنگي نشست چهار تير به چله كمان گذارد و به هر تيري كافري بكشت يهودان از راه حيله فرياد برداشتند كه ما را با تو جنگ نيست براي چه ما را تيرباران مي كني ما غلامي گم كرده بوديم چون تو را از دور بديديم گمان كرديم غلام ما است عبدالله به عذر ناموجه ايشان بخنديد و بر اسب خود سوار شد كه از ميان آنها عبور كند دوباره بر او حمله كردند و جرات نزديك آمدن نداشتند با سنگ آن گوهر گرانبها را اذيت مي رسانيدند.

عبدالله شمشير كشيد و بر آنها حمله كرد در آن حال عبدالمطلب با سائر فرزندان و جمع كثيري از قبائل عرب رسيدند عبدالمطلب فرمود اي نور ديده اين بود تأويل خواب تو و سبب آمدن بني هاشم به سر وقت عبدالله اين بود كه هنگامي كه

ص: 394

يهود بر عبدالله حمله بردند وهب بن عبدمناف از دور مطلب را فهميد چون كثرت دشمن را بديد به شتاب برق و سحاب خود را به عبدالمطلب رسانيد و گفت دريابيد عبدالله را كه در فلان دره با دشمن در زد و خورد مي باشد.

عبدالمطلب با سائر فرزندان شمشيرهاي خود برداشتند و فرصت اينكه اسبها را زين بنمايند نبود سوار اسبهاي عريان شدند و به شتاب هر چه تمام تر خود را به عبدالله رسانيدند.

يهود چون بني هاشم را ديدند به هلاك خود يقين كردند جمعي از آنها در پس سنگي خود را مخفي كردند در حال به قدرت حق تعالي سنگ درغلطيد بر روي آنها و همه را هلاك نمود بني هاشم بقيه ي يهودان را خواستند به قتل برسانند گفتند ما را چندان مهلت گذاريد كه با مردم مكه محاسبات تجارتي داريم هرگاه آن محاسبات را مفروق كرديم هر چه مي خواهيد بكنيد.

پس دستهاي آنها را به عقب بستند و به سوي مكه برگردانيدند و مردم مكه آنها را سنگ باران مي كردند و لعنت مي نمودند عبدالمطلب فرمان كرد آنها را در خانه ي وهب بن عبدمناف محبوس نمايد تا مردم مكه به حسابات خود برسند.

چون وهب بن عبدمناف به خانه مراجعت كرد با عيال خود بره گفت اي بره امروز از عبدالله فرزند عبدالمطلب امري چند مشاهده كردم كه از هيچيك از شجاعان عرب نديده بودم.

عبدالله علاوه بر آن نور و ضيائي كه دارد در تمامت عرب نظير ندارد امروز ديدم چون يهودان او را در ميان گرفتند ديدم افواج ملائكه از آسمان به سوي او فرود آمدند براي نصرت او اكنون برخيز برو به خانه ي عبدالمطلب و استدعا كن شايد آمنه دختر ما را قبول كند.

بره گفت اين چه سخن است كه مي گوئي چگونه عبدالمطلب راضي مي شود و حال آنكه ملوك و اشراف قبائل خواستند به او دختر بدهند و او قبول نكرده است چگونه به دختر ما راضي مي شود.

وهب گفت من امروز به ايشان حق بزرگ ثابت كرده ام كه آنها را از حال عبدالله

ص: 395

اطلاع دادم پس بره زوجه ي وهب برخاست و به خانه عبدالمطلب آمد مقدم او را بزرگ شمردند و عبدالمطلب فرمود امروز شوهر تو حق بزرگي بر ما پيدا كرد كه هر حاجت كه بخواهد حاجت او برآورده است.

بره گفت وهب مرا به سوي شما به جهت حاجت بزرگي فرستاده است مي خواهد آن نور كه در جبين عبدالله است به دخترش آمنه منتقل گردد و آمنه هديه شما است به سوي شما و ما را هيچ طمع نيست عبدالمطلب به سوي عبدالله نظري كرد و گفت اي نور ديده اگر چه ملوك جهان و اشراف قبائل و سادات عشائر خواستند با ما وصلت كنند و دختر به تو بدهند و ما راضي نشديم اما اين دختر از خويشان تو است و در مكه مثل او دختري نيست در عقل و طهارت عفاف و ديانت و صلاح و كمال و حسن و جمال و چون عبدالله ساكت شد و اظهار كراهت ننمود.

عبدالمطلب گفت اجابت نموديم و قبول كرديم چون شب شد حضرت عبدالمطلب عبدالله را برداشت با خود به خانه ي وهب بن عبدمناف برد و با هم نشستند در موضوع مزاوجت صحبت مي كردند كه در آن حال يهوداني كه در خانه ي وهب محبوس بودند بندها را گسيخته به سوي خانه اي كه ايشان بودند حمله بردند چون حربه نداشتند با سنگ بر ايشان حمله مي كردند به اعجاز رسول خدا سنگ هر كس به سوي صاحبش برمي گشت و او را مجروح مي كرد آن شيران بيشه ي شجاعت چون اين حال بديدند شمشيرها كشيدند و از يهود يك نفر زنده نگذاشتند پس عبدالمطلب با وهب گفت فردا بامدادان ما و شما قوم خود را حاضر مي كنيم و اين نكاح مقرون به فلاح را منعقد مي سازيم چون صبح روز ديگر طالع شد حضرت عبدالمطلب اولاد اعمام خود را حاضر كرد و جامه هاي فاخر به آنها پوشانيد و وهب نيز اولاد و خويشان خود را جمع كرد چون مجلس شريف منعقد گرديد حضرت عبدالمطلب برخاست و خطبه در غايت فصاحت و بلاغت انشاء نمود و گفت حمد مي كنم خدا را حمد شكر كنندگان حمدي كه او مستوجبست بر

ص: 396

عروسي آمنه خاتون و هلاك دويست زن

آنچه انعام كرده است بر ما و بخشيده است به ما و گردانيده است ما را همسايگان خانه ي خود و ساكنان حرم خود انداخته است محبت ما را در دلهاي بندگان خود ما را شرافت داده است بر جميع آفتها و بلاها و حمد مي كنم خداوندي را كه نكاح را بر ما حلال گردانيد و زنا را بر ما حرام فرمود است و بدانيد كه فرزند ما عبدالله دختر شما را كه آمنة نام دارد خواستگاري مي نمايد به فلان صداق آيا راضي شديد.

وهب گفت راضي شديم و قبول كرديم عبدالمطلب فرمود اي قوم گواه باشيد پس عبدالمطلب چهار روز وليمه كرد و جميع اهل مكه و نواحي مكه را دعوت نمود و از حسرت اين مزاوجت دويست زن علاوه بر نساء ابكار كه در حسن و جمال از نوادر بنات روزگار بودند بمردند و از كسوه ي عاريه دنيويه عاري شدند و روي به سراي فنا نهادند و به آرزوي وصال آن بي مثال از دل و جان گذشتند و آتش حسد زبانه زدن گرفت در كانون سينه ملوك و سلاطين و اشراف و صناديد قريش و سدنئه بيت و خدام حرم و رؤساي قبايل براي اينكه سالها به اين آرزو بسر بردند كه با عبدالمطلب وصلت بنمايند و دخترهاي خودشان را كه هر يك مانند حورالعين و از خيرات حسان به شمار مي آمدند بدون اخذ عوض و طلب مهر با مصارف لازمه تقديم حضور نمايند شايد آن نور ساطع لامع به ارحام ايشان منتقل گردد و در دودمان ايشان اين فخر نمايان بماند پس از مزاوجت آمنه خاتون دخترهاي ايشان از حسرت و اندوه جان بدادند.

آتش عشق توام خرمن پندار بسوخت

تن و جان و دل و دين جمله به يكبار بسوخت

اين است مضمون خبري كه سيد جزائري عليه الرحمه و ديگران از محدثين

ص: 397

از كتاب (مزامير العاشقين) نقل كرده اند من عشق و عف و كتم و مات مات شهيدا و مؤيد او است شعر شاعر كه گفته.

من مات عشقا فليمت هكذا

لا خير في عشق بلا موت

در عشق كسي را كه توانائي نيست

در هجر تحمل و شكيبائي نيست

مرگ است علاج آن و بيرون از مرگ

هر مصلحت ديگر كه فرمائي نيست

ليكن بهتر و خوشتر از همه در اين عنوان بيان لسان الغيب خواجه حافظ است

تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز

خوشا كسي كه در اين راه بي حجاب رود

محبت محرك شوق است و علامت شوق موت است كما قال الله تعالي فتمنوا الموت ان كنتم صادقين.

حامله شدن آمنه خاتون به رسول خدا

چون مدتي از آن عقد ميمون گذشت و نزديك شد طلوع خورشيد نبوت حق تعالي امر نمود جبرئيل را كه ندا كند در جنت المأوي كه تمام شد اسباب تقدير ظهور پيغمبر بشير و نذير و سراج منير كه امر خواهد كرد به نيكيها و نهي خواهد كرد از بديها و مردم را به راه حق خواهد خواند و او است صاحب امانت و صيانت و رحمت من است بر عباد و ظاهر خواهد شد نور او در بلاد هر كه او را دوست بدارد بشارت يافته است به شرف و عطا و هر كه او را دشمن بدارد براي اوست بدترين عذابها و اوست كه پيش از خلقت آدم طينت پاكيزه او را بر شما عرض كردم و نام او در آسمان احمد است و در زمين محمد است و در بهشت ابوالقاسم پس ملائكه صدا به تسبيح و تهليل و تقديس و تكبير بلند كردند و درهاي بهشت را گشودند و درهاي جهنم را بستند و حوريان از غرفه هاي بهشت مشرف شدند و مرغان بر درختان جنان به انواع نغمات صدا به تسبيح خالق زمين و آسمان بلند كردند و چون جبرئيل از بشارت اهل آسمان فارغ شد با هزار ملك به زمين فرود آمد و به اطراف جهان خبر بشارت حضرت

ص: 398

ختمي مرتبت را رسانيد و تا به اهل كوه قاف و خازنان سحاب و جبال و جميع مخلوقات زمين را از اين مژده مسرور گردانيدند.

هر كه محبت او اختيار كرد محل رحمت خدا گرديد و هر كه عداوت او گزيد از الطاف خدا محروم گرديد و شياطين از استراق سمع محروم ماندند و آنها را با تير شهاب از صعود به آسمانها راندند چون عصر روز جمعه در روز عرفه پيش آمد (چون مشهور ولادت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ربيع الاول است نبايد روز عرفه باشد)

عبدالله با پدرش عبدالمطلب و برادرانش در بيابان عرفات سير مي كردند و در آن وقت در آن بيابان آب نبود ناگاه نهري از آب زلال صافي به نظر ايشان درآمد و ايشان بسيار متعجب گرديدند.

پس منادي ندا كرد كه اي عبدالله از آب اين نهر بياشام چون تناول نمود از برف سردتر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوتر بود و چون فارغ شد از آن نهر اثري نديدند.

پس عبدالله دانست كه آن نهر آسماني براي انعقاد نطفه ي آن برگزيده ي حضرت يزداني است كه در زمين ظاهر گرديده است به زودي به خيمه مراجعت نمود و آمنه خاتون را فرمود كه برخيز و غسل كن و جامه هاي پاكيزه بپوش و خود را معطر كن كه وقت آن رسيده است كه مخزن آن نور رباني شوي.

پس در آن وقت به سيد رسل حامله گرديد و نور از صلب عبدالله به رحم طاهر آمنه منتقل گرديد و آمنه فرمود چون عبدالله با من نزديكي كرد در آن هنگام نوري از او ساطع گرديد كه آسمانها و زمين را روشن گردانيد پس آن شعاع از جبين آمنه مانند عكس آفتاب در آينه نمايان و لامع گرديد.

اراده تكنا بر قتل آمنه خاتون

چون نور نبوت از صلب شامخ عبدالله به ميان دو پستان آمنه خاتون انتقال يافت در مقام اطفاء آن نور برآمدند آتش حسد آنها زبانه زدن گرفت نفوس از وي

ص: 399

منكدر و قلوب از وي منصرف گرديده از آن جمله يكي از ايشان زرقاء يمامة بود كه به روايت مجلسي در حيوة القلوب زرقاء به مكه آمد و به محل بني هاشم شتافت و بعد از تحنيت بسيار گفت اي بني هاشم محفل همه به شما روشن خواهد شد در هنگامي كه ظاهر بشود در ميان شما كسي كه توراة و انجيل و زبور از وصف او مشحون است واي بر كسي كه با او دشمني كند و خوشا حال كسي كه او را متابعت كند.

بني هاشم از اين سخنان شاد شدند و ابوطالب به زرقا گفت اگر حاجتي داري بگو كه حاجت تو برآورده است زرقا گفت من از شما مالي نمي خواهم فقط آمنه را به من ارائه بدهيد كه از او تحقيق كنم شواهد اخباري كه به شما خبر دادم.

پس زرقا را به نزد آمنه بردند چون نظرش بر او افتاد و لبانش از گفتار بازماند و پايش از رفتار بايستاد و به ظاهر اظهار شادي نمود و خبرها از آن مولود همي داد پس از خانه ي آمنه بيرون آمد و در انديشه ي آن بود كه حيلتي انگيزد و آمنه را مقتول نمايد اين راز را با سطيح در ميان نهاد سطيح او را منع نمود و فرمود هر كه بخواهد اين نور را خاموش كند البته مخذول و منكوب خواهد شد.

بالجمله نصايح سطيح به زرقا فايدتي نكرد پس با زني از قبيله ي خزرج كه او را تكنا مي گفتند طرح آشنائي انداخته و آن تكنا مشاطه آمنه و سائر زنان بني هاشم بود اتفاقا شبي زرقا خوابيده بود و تكنا هم در نزد او خوابيده بود به ناگاه تكنا بيدار شد شنيد كه شخصي مي گويد كاهنه ي يمامة آمده است به سوي تهامة به زودي پشيمان خواهد شد از اراده خود.

چون زرقا اين سخن بشنيد از جا برخاست و گفت اي يار جاني چه شد كه در اين مدت به سوي من نيامدي گفت واي بر تو اي زرقا امر عظيم بر ما نازل شده است ما به آسمانها مي رفتيم و سخن ملائكه مي شنيديم اكنون ما را با تير شهاب از آسمانها منع مي نمايند و راههاي ما را از آسمان مسدود ساخته اند و آمده ام كه ترا حذر فرمايم از آنچه كه اراده كرده اي زرقا گفت البته در هلاك اين مولود چندانكه توانم سعي خود به كار مي برم و تكنا اين سخنان را همي شنيد چون صبح شد به نزد زرقا آمد گفت چرا

ص: 400

ترا غمگين مي بينم زرقا گفت اي خواهر من راز خود را از تو پنهان نمي دارم و غمي كه من در دل دارم غم آمنه است كه مرا آواره ي ديار خود گردانيده است و اين آمنه حامله است به فرزندي كه بتها را بشكند و بتكده هاي روي زمين را خراب بكند و تو مي داني كه صبر كردن بر آتش سوزان آسان تر است از صبر كردن بر مذلت و خواري آه اگر كسي مي يافتم كه مرا اعانت كند بر قتل آمنة البته او را از مال دنيا توان گر مي كردم و هر چه آرزوي او بود برمي آوردم پس كيسه ي زري برداشت و در نزد تكنا بگذاشت چون تكنا ديده اش بر زر افتاد دل از دست بداد و گفت اي زرقا امر بزرگي اراده كردي ولي من چون مشاطه ي زنان بني هاشم باشم توانم اين كار به پاي برد به شرط اين كه مردان بني هاشم را از من مشغول گرداني زرقا خوشحال گرديد گفت روا باشد و بدان اي تكنا كه تدبيرش چنين است كه اين خنجر زهرآلود را بستاني و در وقت مشاطگي آمنه خنجر را بر او زن كه چون زهر در بدن او كارگر شود البته از حيله ي حيوة عاري گردد ولو زخم تو كارگر نشود و تو دل خوشدار كه چون ديه بر تو لازم گردد من عوض يك ديه ده ديه بدهم به غير آنچه الحال من به تو مي دهم و هر سعي كه مرا مقدور باشد در خلاصي تو مي كنم.

تكنا گفت قبول كردم اكنون بني هاشم را از من مشغول گردان پس زرقا روز ديگر وليمه برپا كرد و جميع اعيان و اشراف مكه را دعوت نمود و شراب بسيار در وليمه حاضر كرد و شتران بسيار بكشت و چون ايشان را مشغول اكل و شرب گردانيد تكنا را گفت اكنون وقت است فرصت از دست مده تكنا خنجر زهرآلود را گرفت و در زير جامه خود پنهان كرد و روانه خانه ي آمنه خاتون گرديد چون داخل خانه شد آمنه او را نوازش كرده فرمود چرا دير به خانه ي ما آمدي و هرگز عادت تو نبود كه اين مقدار از من مفارقت بنمائي.

تكنا گفت اي خاتون من به غم روزگار خود درمانده بودم و اگر نعمت شما بر ما نبود به بدترين احوال بوديم اكنون اي دختر گرامي نزديك بيا تا ترا مشاطگي كنم پس آمنه در پيش روي تكنا نشست و تكنا مشغول شانه زدن به گيسوان آمنه گرديد در خلال اين حال خنجر زهرآلود را بيرون آورد كه به آمنه بزند و او را هلاك كند

ص: 401

در آن حال به اعجاز رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دردي در دل تكنا چنان پيدا شد و قلب او را فشار داد و دستي از غيب نمودار گرديد و بر دست تكنا بزد كه خنجر از دست او افتاد و از شدت درد گفت و احزناه آمنه چون اين فرياد بشنيد به عقب خويش نظر نمود و آن خنجر زهرآلود بديد نعره بزد زنان از هر سو بدويدند و تكنا را بگرفتند و گفتند اي ملعونه به چه تقصير مي خواستي آمنه را به قتل برساني تكنا گفت مي خواستم او را بكشم و خدا را شكر مي كنم كه او را نصرت نمود و بلا را از او دور گردانيد پس آمنه شكر الهي را به تقديم رسانيد و چون زنان از سبب اين اراده ي شنيعه سئوال كردند تكنا قصه ي زرقا را از اول تا به آخر بيان نموده و گفت زرقا را قبل از اينكه از دست شما برود و فرار كند او را دريابيد.

پس تكنا نعره ي بزد و بي هوش گرديد و در همان بي هوشي جان بداد چون اين خبر به بني هاشم رسيده صغير و كبير آنها جمع شدند و بعد از اطلاع بر واقعه بطلب زرقا بيرون رفتند عبدالمطلب فرمود زرقاي ميشومه را دريابيد كه بيرون نرود.

آن ملعونه چون مطلع شد فرار كرد و اين زرقا ملكه يمن و اعلم كاهنان بود و به سبب كهانت و سحر بر آن مملكت غالب شده بود و چشم او تا سه روز راهرا مي ديد مثل كسي كه از نزديك ببيند.

داستان سطيح كاهن و شهادت او به فضل آمنه خاتون

در حيوة القلوب از كتاب انوار حديث كند كه نام سطيح ربيع بن مازن بود و از ابن عباس حديث كند كه حق تعالي او را گوشتي خلق كرده بود تنها كه هيچ عصب و استخوان در بدن او نبود به غير از سر و گردن او از پاها تا به چنبره ي گردن او را مي پيچيدند و هيچ عضوي از او حركت نمي كرد به غير از زبان و هرگاه مي خواستند او را به جائي نقل بدهند او را در جريده هاي خرما مي گذاشتند و حمل مي كردند و بر روي

ص: 402

حصيري يا سله اي مي افكندند و در شب خواب نمي كرد مگر اندكي و پيوسته به اطراف آسمان نظر مي كرد و از بواطن و اسرار مردم خبر مي داد و حديث را مي كشاند تا آمدن سطيح به مكه و خبرهاي او از قدوم حضرت رسالت صلي الله عليه و آله و سلم چون آن خبرها را به طور تفصيل بيان كرد نائره حسد ابوجهل زبانه زدن گرفت گفت اين اول بليه ئي است كه از بني هاشم بر ما نازل شد.

پس جماعتي از اهل شر و فساد را برانگيختند و براي قتل سطيح كمر بستند پس ابوطالب سطيح را به خانه برد و اكرام و اعزاز نمود و به ابطح آمد و فرمود اي گروه قريش بيرون كنيد از دل هاي خود طپش را و انكار منمائيد آنچه را كه سطيح خبر داده است به جهت آنكه مائيم معدن كرامت و شرف و هر كرامت كه هست در مكه از ما ظاهر گرديده و مائيم خانواده ي شرف و بزرگواري آنچه سطيح خبر داده است علامت او ظاهر گرديده پس مردم را به وعد و وعيد متفرق گردانيد.

باز ابوجهل آتش فتنه را دامن زد در آن حال منية بن حجاج برخاست و گفت اي ابوطالب ما را در تقديم و عزت و رفعت شما و عظمت شان شما و شرف و بزرگواري شما شكي نيست ولي از كياست تو عجب است كه بر گفته ي كاهني اعتماد بنمائي مگر نمي داني كه ايشان معدن افترا و مصدر اراجيف مي باشند بهتر اين است كه بار ديگر او را حاضر بنمائي تا ما معلوم كنيم كذب او را و شايد كه از شواهد و علامات چيزي معلوم گردد كه رفع نزاع بين قريش بشود و اين مشاجره به مسالمت پيوندد.

پس ابوطالب فرمان داد بار ديگر سطيح را حاضر نمودند چون او را بر زمين گذاشتند به آواز بلند فرياد كرد كه اي گروه قريش اين چه تشويش و اختلاف و تكذيب است كه از شما مي بينم و مي شنوم در باب آنچه من اظهار كردم از ظهور خاتم پيغمبران و سيد رسولان صلي الله عليه و آله و سلم كه هنگام ولادت او كهانت باطل خواهد شد و در آن وقت سطيح را در زندگاني خيري نخواهد بود و آرزوي مردن خواهد كرد اگر خواهيد كه راستي گفتار من بر شما معلوم شود مادران و زنان خود را حاضر كنيد تا من امور عجيبه را بر شما ظاهر گردانم.

ص: 403

گفتند مگر تو غيب مي داني گفت نه و ليكن مصاحبي از جن دارم كه از ملائكه سخنان مي شنود و مرا خبر مي دهد.

پس جميع زنان را به مسجد حاضر كردند مگر آمنه و فاطمه بنت اسد كه عبدالله و ابوطالب آنها را مانع شدند چون زنان حاضر شدند سطيح گفت مردان از زنان جدا شوند و زنان نزديك من آيند چون زنان نزديك او رفتند و نظر كرد به سوي ايشان خاموش شد او را گفتند چرا تكلم نكني سطيح نظري به سوي آسمان كرد و گفت سوگند مي خورم به حرمت خانه ي كعبه كه شما دو تاي از زنان را نياورديد كه يكي حامله است به فرزندي كه هدايت خواهد كرد مردم را به راه رشاد و خير و سداد و نامش محمد است و ديگري حامله خواهد شد به پادشاه مؤمنان و سيد اوصياء پيغمبران و وارث علوم انبياء و مرسلان.

چون آمنه و فاطمه را حاضر كردند سطيح در ميان زنان اشاره كرد به سوي آمنه و به آواز بلند فرياد كرد و گريست و گفت اين زن است كه حامله است به پيغمبر برگزيده و رسول پسنديده.

پس آمنه را پيش طلبيد و گفت آيا حامله نيستي آمنه فرمود چرا حامله باشم سطيح فرمود اكنون يقينم به گفته خودم زياد گرديد اين است بهترين زنان عرب و عجم و حامله است به سيد امم و هلاك كننده هر صنم واي بر عرب از او به تحقيق كه ظهورش نزديك شده است و نورش هويدا گرديده است گويا مي بينم مخالفانش را كشته و در خون آغشته در ميان خاك افتاده اند خوشا حال كسي كه تصديق او بنمايد و به او ايمان آورد كه رسالت و ملك و سلطنت او عرض زمين را فروگيرد.

پس به جانب فاطمه ملتفت شد و نعره بزد و بي هوش گرديد چون به هوش آمد بسيار گريست و به آواز بلند گفت اين است و الله فاطمه دختر اسد مادر امامي كه بتها را بشكند و اميري كه شجاعان را به خاك هلاك افكند و در عقلش هيچ گونه خفت نباشد و هيچ دليري تاب مقاومت او نداشته باشد او است فارس يكتا و شير خدا و مسمي به علي مرتضي و او است أميرالمؤمنين پسر عم خاتم انبياء آه آه گويا مي بينم چه شجاعان به خاك هلاك افتاده و دليران را سينه چاك كرده و بتكده ها را خراب كرده است.

ص: 404

نزول ملائكه به جهت حراست آمنه و تكلم رسول خدا در رحم او

چون قريش اين سخنان را از سطيح شنيدند شمشيرها كشيدند و به جانب سطيح دويدند بني هاشم براي حمايت سطيح اسلحه پوشيدند و شمشير حمايل كردند و ابوجهل ندا كرد كه راه دهيد كه من اين كاهن را به قتل رسانم و آتش سينه خود را فرونشانم ابوطالب چون اين بديد شمشيري به طرف او پرتاب نمود شمشير بر سر او آمده جراحتي منكر بر سر او با ديد آمد و خون به صورتش بدويد.

ابوجهل ندا كرد اي سركردهاي قبائل اين عار بر خود نپسنديد و سطيح و آمنه و فاطمه را بكشيد تا از شر آنچه اين كاهن مي گويد ايمن گرديد پس همه ي قريش بر سطيح حمله كردند بني هاشم تاب مقاومت ايشان نداشتند غبار فتنه بلند شد و زنان به خانه كعبه پناه بردند و صدا به گريه بلند كردند.

در آن وقت آمنه مي فرمايد من چون شمشيرها بديدم بسيار بترسيدم ناگاه فرزندي كه در شكم من بود به حركت آمد و صدائي از او ظاهر گرديد مقارن اين حال صيحه اي از هوي ظاهر گرديد كه عقلها از آشيان بدنها پرواز كرد و مردان همه بيهوش شدند و برو درافتادند.

پس نظر كردم به جانب آسمان ديدم كه درهاي آسمان گشود شده است و سواري حربه اي از آتش در دست دارد و به آواز بلند مي گويد كه شما را راهي نيست به ضرر رسانيدن به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و منم برادر او جبرئيل.

آمنه مي فرمايد در اين وقت قلبم ساكن گرديد و خوف من به ايمني مبدل شد و همه به خانه هاي خود مراجعت كرديم.

وقوع حوادث در ايام حمل آمنه

چون آمنه صدق در ثمين و حامله به خاتم النبيين گرديد چند سال بود كه عرب

ص: 405

به بلاي قحط دچار بودند چون نطفه ي آن حضرت در رحم قرار گرفت باران باريد و مردم در حضب نعمت شدند تا بجائي كه آن سال را سنة الفتح ناميدند.

پس عبدالله سفر شام نمود و در هنگام مراجعت چون به مدينه رسيد در دار النابغه به رحمت حق پيوست و در آن وقت سن عبدالله بيست و پنج سال گذشته بود و هنوز آمنه حمل خويش نگذاشته بود بنابر مشهور.

و واقدي روايت كرده كه چون خبر فوت عبدالله به مكه رسيد آمنة از شنيدن اين خبر گريه ها كرد موي سر پريشان نمود گريبان چاك زد و زنان نوحه گر را براي يناحه بر وي حاضر كرده نوحه گري و عزاداري سخت كرد و بنا بر قولي عبدالله در مدينه پانزده روز مريض شد و داعي حق را لبيك گفت.

پس سقف خانه شكافته شد و هاتفي فرياد كرد لقد مات من كان في صلبه خاتم النبيين و اي نفر لا يموت و بقول واقدي او را غسل داده كفن و دفن نموده و قبه ي عظيمي بر قبر او بساختند و مزار وي در بني النجار مشهور است.

واقدي گويد يك ماه از حمل آمنه گذشت آسمان و زمين و درختان يك ديگر را بشارت دادند و چون دو ماه از حمل او گذشت ملكي از آسمان و زمين ندا درداد كه صلوات فرستيد بر محمد و آل محمد و استغفار كنيد از بهر امت او.

و چون سه ماه از حمل آمنه منتقضي شد ابوقحافه از سفر شام مراجعت مي كرد چون به نزديك مكه معظه رسيد ناقه ي او سر به زمين نهاد و سجده مي كرد ابوقحافه چوبي سخت بر سر آن ناقه بزد باز هم سر برنداشت پس در خشم شد و گفت مثل تو ناقه نديده بودم كه به ناگاه هاتفي بانگ بر او زد كه مزن او را مگر نمي بيني كه جبال و اشجار و بحار و جمله ي آفرينش را كه سجده ي شكرانه كنند كه از پيغمبر امي در شكم مادر سه ماه گذشته است واي بر بت پرستان از شمشير او و شمشير اصحاب او.

چون چهار ماه از حمل آمنه منقضي شد حبيب زاهد از طائف روانه ي مكه شد و در راه طفلي را مشاهده نمود كه برو درافتاده هر چند او را برگرفت و به پاي داشت

ص: 406

هم به سجده درافتاد پس هاتفي ندا درداد كه دست از او بردار كه سجده ي شكر مي كند به وجود پيغمبر برگزيده.

و چون پنج ماه سپري شد و حبيب زاهد به خانه مراجعت كرد ديد صومعه او مي لرزد و قرار نمي گيرد و بر محراب آن نوشته است كه اي اهل صوامع ايمان آوريد به خدا و رسول به محمد صلي الله عليه و آله و سلم كه نزديك شد ظهور او و خوشا به حال آن كس كه ايمان آورد به او و واي بر آن كس كه بر او كافر شود پس حبيب از ديدن اين آيات ايمان آورد و چون شش ماه گذشت اهل مدينه و مردم يمن به قانون هر سال كه در عيدگاه خود حاضر مي شدند و رسم آنها اين بود كه در نزد درختي كه آن را ذات انواط مي ناميدند جمع مي شدند و آن درخت را ستايش و پرستش مي نمودند و آن روز را خوش مي خوردند و خوش مي آشاميدند در اين وقت چون نزد آن درخت انجمن شدند بانگي از درخت برآمد كه جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا مردم از آن بانگ بترسيدند و به خانه هاي خود شتافتند.

و چون هفت ماه از حمل آمنه گذشت سوادب بن قارب نزد عبدالمطلب آمد و گفت دوش ميان خواب و بيداري درهاي آسمان ها را گشوده ديدم ملائكه همي فرود شدند به سوي زمين و گفتند زينت كنيد زمين را كه نزديك شد ظهور محمد صلي الله عليه و آله و سلم پسر زاده ي عبدالمطلب رسول خدا بر كافه ي خلق صاحب شمشير قاطع من گفتم او كيست گفت محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب ابن هاشم بن عبدمناف عبدالمطلب فرمود اين خواب را پوشيده دار.

و چون هشت ماه از حمل آمنه گذشت ماهي طموسا يا طينوسا نام داشت در بحر اعظم بر دم خويش بايستاد در آن حال ملكي او را گفت ترا چه مي شود اي ماهي كه بحر را متلاطم ساختي گفت هنگامي كه مرا پروردگار من بيافريد فرمود چون محمد ظهور كند او را دعا كن اينك شنيده ام كه ملايك بشارت او را مي دهند پس براي دعا به حركت آمدم ملك گفت آرام باش و دعا كن.

و چون نه ماه از حمل آمنه گذشت ده هزار ملك از آسمان فرود شدند و

ص: 407

هر يك قنديلي از نور به دست داشتند كه بر آن نگاشته بود لا اله الا الله محمد رسول الله پس به دور مكه صف زدند و همي گفتند اين نور محمد است و عبدالمطلب از اين جمله آگاه بود و پوشيده مي داشت و چنان بود كه حمل آن حضرت بر آمنه تا شش ماه هيچ گراني نداشت و جز قطع آن خون كه مر زنان را عادت است او را علامتي به دست نبود تا در شب جمعه هفدهم ربيع الاول آن حضرت متولد گرديد.

اخبار آمنه به وقوع غرايب هنگام وضع حمل خود

آمنه مي فرمايد چون مرا درد زائيدن گرفت و شديد شد صداهاي بسيار شنيدم از خانه اي كه در او بودم كه به سخن آدميان شباهت نداشت و عملي از سندس بهشت ديدم كه بر قصبي از ياقوت آويخته بودند كه ميان آسمان و زمين را پر كرده بود و نوري ديدم از سر آن حضرت ساطع شد كه آسمان را روشن كرد و من قصرهاي شام را ديدم كه از بسياري نور كان شعله آتشي بود و در دور خود مرغان بسياري ديدم كه بالها گشوده بودند در اطراف من و در روز ولادت آن حضرت هر بتي كه بود سرنگون و هر سرير ملكي واژگون گرديد و ايوان كسري بلرزيد و چهارده كنگره او بريخت و درياچه ي ساوه كه آن راه مي پرستيدند بخشكيد و نمك زار گرديد و او نزديك كاشان است و وادي ساوه كه سالها آب در آن ديده نمي شد جاري شد و آتشكده ي فارس كه هزار سال خاموش نشده بود يك مرتبه خاموش گرديد و داناترين علماء مجوس در آن شب در خواب ديد كه شتران صعبي چند اسبان عربي را مي كشند و از دجله گذشته و داخل بلاد ايشان شدند و آب دجله شكافته شد و در قصر كسري جاري گرديد و صدائي از او بلند شد كه شاه شكست و جسري كه بر دجله بسته بودند غرق شد و به آب فرو رفت و نوري از طرف حجاز ظاهر شد و به اطراف جهان منتشر گرديد و جميع پادشاهان در آن روز لال و خاموش ماندند و علم كاهنان و سحر ساحران باطل گرديد و بين كاهنان و همزاد ايشان كه آنها را خبر مي دادند جدائي افتاد.

آمنه فرمود و الله چون پسر من بر زمين آمد دستها را بر زمين گذاشت و سر

ص: 408

به سوي آسمان بلند كرد و به اطراف آن نظر نمود پس از آن نوري ساطع شد همه چيزها را روشن نمود به نحوي كه من قصرهاي شام را ديدم و در ميان آن روشني صدائي شنيدم كه قائلي مي گفت كه زائيد بهترين مردم را پس او را محمد نام گذار.

كعب الاحبار گفت من هفتاد و دو كتاب آسماني خوانده ام و صحف دانيال را ديده ام در هنگام ولات هيچ پيغمبري ملائكة نازل نشده اند مگر عيسي و محمد و حجابهاي بهشتي نزدند براي زني مگر براي مريم بنت عمران و آمنه بنت وهب.

بالجمله كوهها همديگر را بشارت دادند به ولادت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و همه ي جبال خاضع شدند نزد جبل ابوقبيس براي كرامت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و جيمع درختها تقديس حق تعالي كردند با شاخه ها و ميوه ها و هفتاد عمود نور در آسمان زدند كه هيچ يك به ديگري شبيه نبود و روح حضرت آدم را به ولادت آن حضرت دادند هفتاد برابر حسن او مضاعف گرديد و حوض كوثر در بهشت به اضطراب درآمد و هفتاد هزار قصر از در و ياقوت بيرون افكند براي نثار ولادت آن حضرت و صدائي از كعبه شنيده شد كه اي آل قريش آمد به سوي شما بشارت دهنده ي به ثوابها و ترساننده از عذابها و با اوست عزت ابد و سودمندي بزرگ و شيطان در ميان اولاد خود فرياد كرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند چه چيز ترا به فرياد آورده است اي سيد ما.

گفت واي بر شما از اول شب تا به حال اوضاع آسمان و زمين را ديگرگون مي بينم كه تا عيسي به آسمان رفته است مثل آن نديدم اكنون بايستي حادثه ي عظيمي واقع شده باشد متفرق شويد و شرق و غرب عالم را سير كنيد و خبر از براي من بياوريد پس متفرق شدند بعد از فحص بسيار برگشتند و گفتند چيزي نيافتيم.

شيطان گفت اين جز كار من كسي نتواند آن را استعلام بنمايد پس در بحر و بر دنيا جولان نمود تا به مكه رسيد ديد ملائكه اطراف مكه را فروگرفته اند چون خواست داخل بشود ملائكه بر او بانگ زدند.

پس برگشت و خود را به مثل گنجشگي كوچك نمود و خواست از جانب كوه حرا داخل مكه شود جبرئيل بر او صيحه زد فرمود برگرد اي ملعون.

ص: 409

شيطان گفت اي جبرئيل يك حرف از تو سئوال مي كنم بگو بدانم امشب چه واقع شده است در زمين.

جبرئيل فرمود محمد كه بهترين پيغمبران است امشب متولد شده است.

پرسيد كه آيا مرا در او بهره هست فرمود نه پرسيد كه آيا در امت او بهره دارم فرمود بلي ابليس گفت راضي شدم.

شاذان بن جبرئيل در كتاب فضائل خود روايت مي كند كه چون نه ماه از حمل آمنه گذشت با مادر خود بره گفت اي مادر مي خواهم داخل حجره شوم و بر مصيبت شوهر خود قدري بگريم و آبي بر آتش جان سوز خود بريزم مي خواهم كسي به نزد من نيايد.

بره گفت اي دختر بر چنين شوهري گريستن رواست و منع كردن از نوحه در چنين مصيبتي جفا است.

پس آمنه داخل حجره شد و شمعي افروخت و به شعله هاي آه جانگداز سقف خانه را بسوخت ناگاه او را در اينحال درد زائيدن گرفت و برجست كه در بگشايد هر چند جهد كرد در گشوده نشد پس برگشت نشست و از تنهائي وحشت عظيم بر او مستولي شد ناگاه ديد كه سقف خانه شكافته شد و چهار حوريه فرود آمدند كه حجره از نور روي ايشان روشن شد و به آمنه گفتند مترس بر تو باكي نيست ما آمده ايم كه ترا خدمت كنيم و از تنهائي دلگير مباش و آن حوريان يكي از جانب چپ و ديگري از جانب راست و يكي از پيش روي و ديگري از پشت سر آمنه نشستند پس آمنه مدهوش شد چون به هوش آمد ديد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در زير دامنش به سجده درآمده پيشاني نوراني بر زمين نهاده و انگشتهاي شهادت برداشته لا اله الا الله مي گويد آمنه مي فرمايد چون بر او نظر كردم او را طاهر و مطهر و سرمه كشيده و ناف بريده و ختنه كرده يافتم و نوري از روي مباركش ساطع شد و سقف خانه را شكافت در آن نور هر منظر رفيع و هر قصر منيع كه در حرم و اطراف جهان بود بديدم پس جبرئيل

ص: 410

و ميكائيل به صورت دو جوان داخل حجره آمنه گرديدند و جبرئيل طشتي از طلا و ميكائيل ابريقي از عقيق در دست داشتند.

جبرئيل گفت اي آمنه ما او را براي تطهير از نجاست غسل نمي دهيم او طاهر است بلكه براي زيادتي نور و صفا او را غسل مي دهيم.

پس آن حضرت را به عطرهاي بهشت معطر گردانيدند ناگاه صداي بسيار و اصوات مختلفه از در حجره بلند شد جبرئيل فرمود كه ملائكه هفت آسمان به زيارت محمد آمده اند پس آن حجره به قدرت حق تعالي وسيع شد و فوج فوج از ملائكه داخل مي شدند و مي گفتند السلام عليك يا احمد السلام عليك يا محمود السلام عليك يا حامد.

پس چون ثلث شب گذشت حق تعالي جبرئيل را فرمود كه چهار علم از بهشت به زمين آورد يكي از آنها سبز بود كه آن را بر كوه قاف بزد و بر او نوشته بود لا اله الا الله و بر شقه ديگر نوشته بود لا دين الا دين محمد بن عبدالله و علم دوم را بر كوه ابوقبيس زدند الخ.

و علم سوم را بر بام كعبه بزد و بر او نوشته بود طوبي لمن آمن بمحمد و الويل لمن كفر به ورد عليه حرفا مما ياتي به من عند ربه.

و علم چهارم را به بيت المقدس بزد و بر او نوشته بود لا غالب الا الله و النصر لله و لمحمد و ملكي بر كوه ابوقبيس ندا كرد كه اي اهل مكه ايمان بياوريد به خدا و پيغمبر او ايمان بياوريد به نوري كه فرستاديم.

پس حق تعالي ابري فرستاد بر بالاي كعبه كه زعفران و مشك و عنبر كرد و بتها برو درافتادند و جبرئيل قنديل سرخي آورد و در كعبه ي آويخت كه به روغن روشني مي بخشيد و در آن شب در هر توراة و انجيل و زبور كه در عالم بود در زير نام شريف آن حضرت قطره خون نمايان شد زيرا كه آن حضرت مامور به شمشير بود و در هر دير و صومعه كه بود در آن شب به محراب او نوشته شد كه بدانيد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم متولد گرديد.

پس آمنه در را گشود و بيرون و غرايبي كه ديده بود براي پدر و مادر نقل

ص: 411

كرد و گفت هاتفي مرا ندا داد كه زائيد بهترين خلايق را و سيد امت را پس بگو اعيذه بالواحد من شر كل حاسد و او را محمد نام كن و در آن وقت مرغي نمودار شد كه سفيد بود به ناگاه بال خود را بر شكم من كشيد دهشت از من زائل گرديد پس زناني ديدم مانند نخل كه بر من داخل شدند و از ايشان بوي مشك و عنبر ساطع بود و جامه هاي ملون بهشتي در بر داشتند و با من سخن مي گفتند و سخن ايشان شبيه به سخن آدميان نبود و در دست هر يك جامي از بلور سفيد سرشار از شربت بهشتي بود پس گفتند بياشام اي آمنه از اين شربتها و بشارت باد تو را به بهترين گذشتگان و آيندگان محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم چون از آن شربتها بياشاميدم نوري كه در صورتم بود مشتعل گرديد و سراپاي مرا فرو گرفت پس صداي هاتفي را شنيدم كه مي گفت بگيريد عزيزترين مردم را و مرداني چند ديدم كه در ميان هوا ايستاده بودند و ابريقي در دست داشتند.

پس فرزند من به سجده افتاد به جانب كعبه و دستها به سوي آسمان بلند كرد و با حق تعالي مناجات نمود پس ابر سفيدي ديدم كه از آسمان فرود شد تا آنكه آن حضرت را فرو گرفت.

پس هاتفي ندا كرد كه بگردانيد محمد را به مغرب و مشرق عالم تا همه ي خلق او را به نام و صفت و صورت بشناسند پس ابر برطرف شد ديدم كه آن حضرت در جامه اي پيچيده شده از شير سفيدتر و در زبر او حرير سبزي گسترده اند و سه كليد از مرواريد تر در دست داشت و گوينده اي مي گفت كه محمد گرفت كليدهاي نصرت و سودمندي و پيغمبري را الخ آنچه كه در حيوة القلوب است.

وفات آمنه و مزار او

چون عمر رسول خدا به دو ماه رسيد وهب بن عبدمناف پدر آمنه دنيا را وداع گفت چون چهار ماه بنابر قول مشهور از عمر رسول خدا منقضي شد آمنه به رياض رضوان شتافت بعضي 2 سال و 4 و 6 سال هم گفته اند.

ص: 412

در خصائص فاطميه حديث كند كه آمنه چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از او متولد گرديد از عبدالمطلب اجازه گرفت كه به مدينه برود و قبر شوهر را زيارت نمايد و ملاقاتي نيز از اقرباء خود بنمايد از قبيله بني النجار عبدالمطلب او را اجازه داد پس آمنه قنداقه ي رسول خدا را برداشته با ام ايمن به جانب مدينه آمد و در دار النابغه كه مدفن شوهرش عبدالله بود يك ماه اقامت كرد پس از ملاقات ايشان و زيارت قبر عبدالله مراجعت فرمود و در ايواء كه نزديك عسفان بين مكه و مدينه است رحلت نمود و مدفونه شد و ام ايمن حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم را به مكه آورد به دست حق پرست عبدالمطلب سپرد.

و مخفي نماناد كه بودن مزار عالي آمنه بنت وهب در حجون مكه كه قبرستان سالفين ايشان الي اليوم بوده و اهل مكه به زيارت ايشان مي روند برابر قبر خديجه سلام الله عليها با دفن كردن او را در ايواء منافي است و حق اين است كه آمنه را از آنجا نقل دادند و در حجون مكه دفن كردند و بر قبر منورش قبه اي بنا كردند با كمال شكوه (نيلا لا النور من اعلاها و بقعتها مشهورة بين البقاء يقصد اليها لكشف المهمات و يزار لكشف الملمات).

اقول متاسفانه حضرات وهابيه آن قبر مطهر را با ساير بقاع متبركه خراب و ويران كردند و هنوز خراب است و حكومت سعودي مانع از عمارت او است و الله يجازيهم بعملهم.

پايان جلد دوم رياحين الشريعه

كه در بر دارد بقيه ي زندگاني حضرت زهراء عليه السلام و خواهران او زينب و ام كلثوم و رقيه و امهات مؤمنين و فضه ي خادمه و ام ايمن و اسماء بنت عميس و پاره اي از حكايات متعلق به زريه ي حضرت زهراء عليه السلام المؤلف ذبيح الله العسكري المحلاتي و ان شاء الله به زودي شروع به جلد سوم مي شود كه در بر دارد زندگاني امهات ائمه معصومين عليه السلام و زينب كبري و سائر بانوان دشت كربلا با تمام حرف الف از بانوان شيعه.

جلد 3

[مقدمه مؤلف]

ص: 2

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الحمد للّه الواحد الاحد ثم الصلوة و السلام على سيدنا رسول اللّه محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و على اهل بيته الطاهرين من الان الى الابد و لعنة اللّه على اعدائهم بلا عدد

اما بعد بحمد اللّه چون جلد ٢ كه از تحت طبع خارج گرديد در زياده از چهار صد صحيفه و در برداشت بقيۀ زندگانى فاطمۀ زهرا سلام اللّه عليها را و زندگانى امهات مؤمنين و فضۀ خادمه و اسماء بنت عميس و ام ايمن و خواهران فاطمه زهرا (ع) زينب و ام كلثوم و رقيه شروع بجلد سوم نموديم كه دربر دارد زندگانى امهات ائمه معصومين عليهم السلام و بانوان دشت كربلا و باب الف از بانوان شيعه خلاصه اين جلد سوم داراى سه فصل است فصل اول در امهات ائمه عليهم السلام فصل دوم در زندگانى زينب كبرى (ع) و سائر بانوان دشت كربلا فصل سوم در باب الف از بانوان شيعه و در جلد چهارم انشاء اللّه از حرف باء شروع ميشود.

المولف الاحقر ذبيح الله العسكرى المحلاتى

فصل اول [در ترجمه مادران ائمه معصومين عليهم السلام]

ام امير المومنين عليا مخدره فاطمه بنت اسد (ع)

اشاره

ص: 3

بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف بانوى حرم حضرت ابو طالب عليه السّلام و مادر فاطمه بنت هرم بن رواحه است كه در استيعاب و مقاتل الطالبين نسبت او را بفهر كه يكى از اجداد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است ميرساند شصت سال در دنيا زندگانى كرد يا شصت و پنج يا هفتاد سال زندگانى كرد و بعد از هجرت بمدينة در سنه 4 هجرت بجوار حق پيوست و در بقيع مدفون گرديد و شوهرى بغير از ابو طالب ننمود و از آنجناب چهار پسر و دو دختر آورد پسران باين ترتيب اول طالب كه از او عقبى نماند پس از ده سال عقيل متولد شد پس از ده سال جعفر متولد شد و پس از ده سال ديگر امير المومنين عليه السّلام متولد شد و دختران يكى فاخته كه مشهوره بام هانى است و ديگرى جمانه ترجمه اين دو دختر بعد از اين بيايد.

در خصايص فاطميه گويد فاطمه بنت اسد عليها سلام بنور ولايت حاملة و زنى نيكو سريرت و دانا و بينا بامور آخرت و عاقله و هوشمند با كمال عفت و شرافت از جانب سنى الجوانب فرزند برومند خويش كه اشرف ابوين است امومت بائمۀ بر ره داشت و نخستين جدۀ حسنين تا خاتم الائمة قائم آل محمد عليهم السلام است پس از جهتى با خديجه كبرى ام المؤمنين برابر است و از جهتى ام الائمۀ اثنى عشر يعنى مادر دوازده نفر امام عليه السّلام است بلكه ظهور انوار ولايت و امامت اولا از آن مخزونۀ عصمت و گنجينۀ حياء و عفت شده و زنى نزديك تر از او بهاشم بن عبد مناف جز نبات طاهره عبد المطلب نبوده و اول هاشميه است كه خليفه هاشمى بزاد و چنين اختر فروزنده بگذارد) .

پاره اى از حالات اين مخدره درج ٢ در ترجمه آمنه سبق ذكر يافت فاطمه بنت اسد نه تنها مادر امير المومنين بود بلكه بعد از وفات عبد المطلب كه رسولخدا شش

ص: 4

يا هشت سال از سن او گذشته بود و در خانۀ ابو طالب بسر ميبرد فاطمه بنت اسد در حق رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مادرى ميكرد و در همه جهت او را بر فرزندان خود مقدم ميداشت و نيز مادر فاطمه زهراء عليها سلام بود بعد از خديجه كه آن سيدۀ نساء هنگاميكه مادرش خديجه دنيا را وداع گفت پنج سال بيش از سن آن مخدره نگذشته بود و فاطمة بنت اسد مادرى ميكرد و در دامان عزت خود آن مستورۀ دو جهانرا بجان و دل سرپرستى ميكرد تا از دنيا رفت كفى لها فخرا و شرفا

خواب ديدن فاطمه بنت اسد

در خصائص از كتاب صراط المستقيم نور الدين علي بن محمد بن يونس بياضى محقق امامى شيعى معاصر شهيد ثانى طاب ثراهما رؤياى صادقة منسوب بفاطمه بنت اسد را نقل ميكند كه ملخص آن روايت اين است كه فاطمه بنت اسد فرمود در خواب ديدم كوههاى شام حركت كردند و بطرف مكه معظمه آمدند و همه صيحه ميزدند و اسلحه از حديد پوشيده بودند و آتش از آنها شراره ميزد و سخت اين وضع مهيب و مهول بود كه هركس آنرا ميديد بفزع ميآمد آنگاه كوههاى مكه بسرعت حركت كردند با اسلحۀ كامله از تيرها و شمشيرها و كلاه خودها بجانب آنها شتافتند و هرچه از اسلحه آنها ميافتاد مردم برميداشتند پس در آنوقت شمشيرى از دست من در آسمان طيران كرد و شمشير ديگر در جو هوا بايستاد و شمشير ديگر افتاد بر زمين و بشكست و شمشير ديگر بر دست من بماند اندك اندك شير عظيمى شد و بر كوههاى شام حمله كرد بطوريكه مردم از وى ترسيدند و برميدند آنگاه فرزند من محمد آمد و دست مبارك بر سر و گردن او گذارده ويرا بگرفت مانند آهو رام شد و اطاعت وى كرد هن آنچه مشاهده كرده بودم با نهايت خوف و بيم از خواب بيدار شدم و بنزد ابو كرز كاهن رفتم تا خوابم را تعبير بنمايد چون در نزد او جميل كاهن از بنى تميم نشسته بود صبر كردم تا برخيزد پس جميل بمن نگريست و بخنديد و گفت اقسم بالانواء و مظهر

ص: 5

السماء كه تو كراهت دارى نشستن مرا و ميخواهى سئوال كنى از ابا كرز از خوابى كه ديده اى تا ترا خبر دهد من گفتم اگر راست ميگوئى و از قصد استظهار من آگاهى خبر ده مرا پس اين ابيات را خواند.

رايت اجبالا تؤم اجبالا و كلها لابسة سربالا

مسرعة لتبتغى النضالا حتى رايت بعضها تعالى

و بيضة تشتعل اشتعالا و واحد في قعر ماء غالا

و ثانى فى جوها قد حالا بذى خواف طارحين زالا

و ثالث صادف اختلالا من كسره منظره مختالا

و رابع قد خلته هلالا ادرك فى خلقته اشبالا

تم استوى مستاسد اصوالا يخطف من سرعته الرجالا

فانسل من قيعانها اسلالا حتى اتي ابن عمه ارسالا

فتلوه يصغه ابتلالا كظبيته ما صنعت عقالا

تم انبتهت تحسبى خيالا

فاطمه فرمود چنين است خواب من اى جميل اكنون تاويل و تعبير آنرا بيان كن پس ابياتى كه معمول بين كهنه و هواتف جن است مى سرايد و حاصلش اين است كه چهار شمشير چهار پسر است كه يكى بآسمان طيران ميكند كه ظاهرا طالب بوده باشد كه از دنيا رفت و يكى در هوا ميماند كه ظاهرا عقيل است كه عمر طولانى نمود و زنده بود تا بعد از امير المؤمنين عليه السلام وفات كرد و ديگرى شكسته مى شود كه مراد جعفر است كه در موته شهيد شد و آن ديگر كه بشكل شير درآمد امير المومنين عليه السلام است.

و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه در آنجائيكه در مقام اثبات ايمان ابو طالب است ميگويد فواعجباه خداوند نهى كرده كه مؤمنه در حبالۀ كافرى درآيد از نكاح و فاطمه بنت اسد از سابقات در اسلام بوده تا زمانيكه ابو طالب وفات كرده باز گفته فاطمه بعد از ده نفر بشهادتين و اقرار باسلام سعادت يافته اند.

ص: 6

اقول اكر مراد ابن ابى الحديد اين است كه بعد از ده نفر اسلام خود را ظاهر كرده است صحيح است و اگر مراد او اين است كه اسلام آنها مسبوق بكفر بوده كذب محض و غلط فاحش است فاطمه بنت اسد و خديجه بنت خويلد و آمنه بنت وهب اسلام آنها مسبوق بكفر نبوده است و خداوند متعال اين چند زنرا براى مضاجعت و حمل ولادت و حضانت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه بالفطرة قابليت هرگونه اظهار مرحمت و موهبت داشته اند برانگيخت براى حفظ وجود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و اين بانوان از اول ولادت تا زمان بعثت بر مذهب حنيف ابراهيم خليل بودند و سجده بت نكردند و اقاويل اهل سنّت در سوق علم و معرفت قيمت ندارد ايكاش بديدۀ باطن بعد از تصفيۀ خاطر نظرى بمقامات عليۀ و درجات سنّيۀ اين مخدرات مرضيه و مكرمات محترمه ميكردند تا از روى جهل و نادانى اولياء كاملين و بنات طاهرات و طاهرين را از جادۀ توحيد و مسلك عرفان و ايمان برب مجيد خارج نمينمودند رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در دامان فاطمه بنت اسد پرورش يافته و آنمخدره علامات نبوترا همه روزه از آنحضرت مشاهده مينمود و محتاج نبود كه صبر كند تا ده نفر كه ايمان آورده اند فاطمه يازدهمى بوده باشد.

حديث ولادت كه خبر از صلابت ايمان فاطمه ميدهد

از روايات مشهوره كه در بيشتر كتب مناقب مسطور است روايت يزيد بن قعنب است كه گفت با عباس ابن عبد المطلب و جمعى ديگر نشسته بوديم در فناء خانه كعبه كه فاطمه بنت اسد آمد و بحضرت امير نه ماهه حامله بود و آثار مخاض و زائيدن بر وى ظاهر بود پس گفت (رب اني مؤمنة بك و بما جاء من عندك من رسل و كتب و انى مصدقة بكلام جدي ابراهيم الخليل و انه بني البيت العتيق فبحق الذى بنى هذا البيت و بحق المولود الذي فى بطنى لما يسرت على ولادتى) عرض كرد پروردگارا بدرستيكه من ايمان بتو آوردم و ايمان به پيغمبران تو و آنچه را كه از جانب تو آوردند و تصديق دارم كتاب

ص: 7

هاى آسمانيرا و صدقم بكلام جدم ابراهيم خليل و بدرستيكه او بناكننده بيت الحرام بود پروردگارا بحق آن كسيكه اين خانه را بنا كرد و بحق اين مولوديكه در رحم من است كه اين ولادت و وضع حمل مرا آسان گردان يزيد بن قعنب گفت ديدم ديوار خانه شكافته شد و فاطمه بنت اسد داخل گرديد و از چشم ما غائب شد پس ديدم ديوار بهم چسبيده شد و قفل آن از براى ما بازنگشت دانستيم كه اين امر پروردگار است پس روز چهارم بيرون آمد و بدست او جناب امير المؤمنين عليه السّلام بود و فاطمه گفت خداوند متعال مرا تفضيل داد بر گذشتگان از زنان از آنكه آسيه دختر مزاحم خدا را پرستش كرد به پنهاني در موضعيكه دوست نداشت خداوند عبادت كرده بشود مگر از روى اضطرار و مريم دختر عمران نخل خشك شده را بدست خود حركت داد تا از آن خرماى رسيده چيده تناول نمود و من داخل شدم در خانۀ خداوند متعال و خوردم از ميوه هاى بهشتى و چون خواستم بيرون آيم هاتفى فرياد كرد كه اين مولود را على نام بگذار كه خداوند على اعلى فرموده من اسم او را از اسم خود مشتق نمودم و بادب خود او را مؤدب كردم و او را بغامض علم خود آگاه ساختم و او است كه بتها را ميشكند در خانه من و اوست كه بر بام خانۀ من اذان خواهد گفت و اوست كه خانۀ مرا از لوث كفر پاك خواهد كرد و مرا تقديس ميكند فطوبى لمن احبه و اطاعه و ويل لمن ابغضه و عصاه

و لنعم ما قيل

ولدته فى حرم الا له امه و البيت حيث فنائه و المسجد

بيضاء طاهرة الثياب كريمة طابت و طاب وليدها و المولد

فى ليلة غابت نحوس نجومها و بدت مع القمر المنير الاسعد

مألف فى خرق القوابل مثله الا ابن آمنة النبى محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

ص: 8

و قال محمد بن منصور السرخسى

على ما في ديباچة شرح نهج البلاغة للعلامّة الخوئى

ولدته منجبته و كان ولادها فى جوف كعبته افضل الاكنان

و سقاه ريقته النبى و يالها من شربة تغنى عن الالبان

و در قصيدۀ فاخرۀ ميلاديه علاّمة عصره حاجى ميرزا اسماعيل شيرازى است ان يكن يجعل للّه البنون فتعال اللّه عما يصفون

فوليد البيت احري ان يكون لولي البيت حقأ ولدا

لا عزير لا و لا اين مريم

هذه فاطمة بنت اسد اقبلت تحمل لاهوت الا بد

فاسجد و اذ لاله فيمن سجد فله الاملاك خرت سجدا

مذ تجلى نوره فى آدم الخ

حقير تمام اين قصيده را در جلد اول صندوق النفايس نقل كرده ام خلاصه ابن صباغ مالكى در كتاب فصول المهمه گويد الولد الطاهر من النسل الطاهر ولد في الموضع الطاهر فاين توجد هذه الكرامة لغيره فاشرف بقاع الحرم المسجد و اشرف بقاع المسجد الكعبة و لم يولد فيه مولود سواه فالمولود فيه يكون في غاية الشرف و ليس المولود في سيد الايام يوم الجمعة فى الشهر الحرام فى البيت الحرام سوى امير المومنين عليه السلام.

و درج  6 (الغدير) ص  ٢٢  طبع  ٢  زياده از شانزده كتاب از كتب معتبرۀ سنيه نقل فرموده كه آنحضرت در خانۀ كعبه متولد گرديد.

و در خصايص فاطميه گويد مخفى نماند كه ولادت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام ده سال پيش از بعثت بود يعنى حضرت رسول سى ساله بود كه حضرت امير متولد شد و اين مخدره قبل از ظهور نبوت و كسوۀ رسالت عقيده اش در كمال متانت و صلابت

ص: 9

بود كه نزديك خانۀ كعبه چنين فرمود و از ما فى الضمير خود سخن گفت كانها پيش از ولادت فرزندش خود را بدايرۀ اين شريعت داخل كرده و انتظار ميكشيد تا آن بزرگوار ويرا دعوت به نبوت نمايد پس از دعوت اول كسيكه بيعت كرد با مخالفت مردان و زنان قريش و دشمنان نادان آن زن مكرمۀ معظمۀ بود بعد از خديجه پس بنابراين تقرير فاطمه بنت اسد تا زمان رحلتش و غالب روزكارش باطاعت سيد مختار و امتثال امر پروردگار اشتغال داشته و هيچ زنى در امت او اين مقدار از زمان بعد از خديجۀ طاهرة توحيد نكرد و عمل بايمان و احكام صادره آن ننمود پس استحقاق آن داشت كه پيغمبر رحمت آن قسم مرحمت در حق او منظور دارد و برايش زبان بدعا و ترحيم و استغفار كشايد و بوى تلقين ولايت نمايد و دين پاك او را تكميل كند. و بروايت ديگر در شفير قبر فاطمة نشسته فرمود انبك انبك على لا عقيل و لا جعفر و چنين زنى كه سلوك و خلوص و كردار و رفتارش با جناب سيد ابرار در تمام عمر با كمال شوق چنين باشد و فاطمه زهرا را خاصه و خلاصۀ وجود مسعود و جوهر صافى و حقيقة حقۀ مصطفوى بداند و رضايت خاطر آنجنابرا در دوستى فاطمۀ زهرا و خدمتگذارى او بفهمد با آنكه مادرى ندارد چگونه ميشود از ملازمت و مصاحبت وى گريزان شود پس از اخبار كثيره و آثار معتبره معلوم است بعد از ولادت فاطمۀ زهرا عليه السّلام فاطمه بنت اسد در اين هشت ساليكه در مكه مشرفه بود و در مدت اقامتش تا چند سال از رحلتش در مدينۀ طيبه بجان و دل كوشش افزون از حد و حصر داشت بهمان ملاحظة كه در خدمت گذارى پيغمبر داشت در خدمت آن مستوره كبرى قصورى نورزيد و خدمت خود را در خدمات شايسته بحضرت فاطمه در مكۀ معظمه و در طريق هجرت و مدينۀ طيّبه كوتاهى و دريغ نداشت پس گمان نميكنم زنى بعد از خديجه بجلالت قدر فاطمة بنت اسد برسد فعليها من الصلوات ما طابت و من التحيات ما طهرت ما دام النجوم انارت و الافلاك دارت

ص: 10

وفات عليا مخدره فاطمة بنت اسد

منقول از روضة الواعظين فتال است كه از ابن عباس روايت كند كه گفت روزى جناب امير مؤمنان با ديده گريان خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شرفياب شد و ميفرمود انا للّه و انا اليه راجعون آن بزرگوار فرمود مه يا امير المؤمنين عرض كرد مادرم فاطمه بنت اسد دنيا را وداع گفت رسول خدا چون اين بشنيد بگريست و فرمود يا على مادر تو تنها نبود بلكه مادر منهم بود خداوند رحمت كند او را اكنون اين عمامه و اين دو جامه بگير و او را كفن بنما و فرمان بده زنان را در نيكوئى غسل او اهتمام بنمايند پس مرا خبر كن تا متولى امر او بشوم پس پيغمبر بعد از ساعتى برخاست و رفت چون جنازه اش را درآورده اند بر او نماز گذارد و چهل تكبير گفت و داخل قبر شد و در ميان قبر خوابيد و از آنجناب ناله و حركتى شنيده نشد و بروايت سمهودى (در كتاب الوفاء فى اخبار دار المصطفى) آنحضرت در قبر قدرى قرآن تلاوت كرد پس بيرون آمدند.

و بروايت سابق چون از امر وى فراغت يافتند آن بزرگوار نزديك سرش نشست و فرمود اى فاطمه من محمد اشرف اولاد آدمم و فخرى نيست چون منكر و نكير آمدند و از تو سؤال كردند بگو اللّه ربي و محمد نبي و الاسلام ديني و القرآن كتابى و ابنى امامى و ولى بعد فرمود اللهم ثبت فاطمة بالقول الثابت پس دست راست را بدست چپ زد و خاك از دست خود بريخت و فرمود قسم بحق آنكسيكه جان محمد در قبضۀ قدرت اوست فاطمة صداى دو دست مرا شنيد پس عمار بن ياسر عرض كرد فداك ابى و امى يا رسول اللّه نماز گذاردى كه باحدى چنين نماز نكردى فرمود يا ابا اليقضان فاطمه استحقاق و اهليت اين كارها را دارد چه آنكه او مادر من است بعد از مادرم با اينكه فرزندان بسيار داشت از ابو طالب و از ايشان خير كثير ظاهر و صادر ميشد مع ذلك سير ميكرد مرا و گرسنه نگاه ميداشت آنها را و بمن ميپوشانيد

ص: 11

و آنها را برهنه واميگذاشت و بمن روغن ميماليد و آنها را پريشان و ژوليده مى داشت اى عمار چون بدست خود نظر كردم چهل صف از ملائكه ديدم از براى هر صفى تكبيرى گفتم و در قبر خود را كشانيدم بدون ناله و حركتى در آنحال از خداى مسئلت ميكردم كه فاطمه را برهنه محشور ننمايد هنگامى كه مردم در روز محشر برهنه محشور ميشوند يا عمار قسم بحق آن كسيكه جان من بدست اوست از قبر بيرون نيامدم مگر آنكه دو چراغ از نور نزد پاهاى او ديدم و دو ملك موكل بقبر او يافتم كه براى او استغفار مينمايند تا روز قيامت

و در خبر ديگر فرمود ملائكه پر كردند افق را و درى از بهشت براى او باز شد و از براى او فرش بهشتى گستردند و از رياحين بهشت بجهت او فرستادند پس فاطمه در روح و ريحان و جنت نعيم است و قبر او روضه اى از رياض جنت است

و در خبر ديگر كه سمهودى نقل كرده آنحضرت فرمود رحمك اللّه يا امى بعد امى ثم قال اللّه الذى يحيى و يميت و هو الحى الذي لا يموت ربّ اغفر لامى فاطمة بنت اسد و وسع عليها مدخلها بحق نبيك و الانبياء الذين من قبلى لانك ارحم الراحمين يعنى (اى مادر من كه بعد از مادرم مرا مادر بودى خدا ترا رحمت بنمايد پس فرمود اى خداى آنچنانيكه زنده ميگردانى و مى ميرانى و زنده و پاينده هستى كه مرگ از براى تو نيست پروردگارا بيامرز مادر من فاطمه بنت اسد را و قبر او را وسعت بده بحق من و پيغمبرانيكه قبل از من بودند چون تو ارحم الراحمين باشى.

فاطمه زهرا ام الحسن و الحسين ((ع))

در جلد اول و دوم اين كتاب احوال سيدۀ نساء فاطمة زهرا (ع) مفصلا بيان شد.

عليا مخدره شهربانو مادر امام زين العابدين (ع)

شهربانويه بنت يزدجرد بن شهريار بن شيروين ابرويز بن انوشيروان عادل از اينجاست كه امام زين العابدين عليه السّلام ميفرمود انا بن الخيرتين لان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

ص: 12

قال ان للّه من عباده خيرتان فخيرة من العرب قريش و من العجم فارس و فيه يقول ابو الاسود الدئلى.

و ان غلاما بين كسرى و هاشم لا كرم من نيطت عليه التمائم

و اين بانو را بنام شاه زنان و سلافة و خوله و غزاله نيز ميخواندند و شاعر در حق او گفته يعنى در حق زين العابدين.

و امه ذات العلى و المجد شاه زنان بنت يزدجرد

و هو بن شهريار بن كسرى ذو سودد ليس يخاف كسرى

و باتفاق مورخين مخدره شهربانو هنگاميكه امام زين العابدين از او متولد گرديد آنمخدره در حال نفاس دنيا را وداع گفت.

پس آنچه را كه صاحب تذكرة الخواتين بر هم بافته باينكه شهربانو روز عاشوراء سوار ذو الجناح كرديد و با دخترش برى آمد و دختر را رها كرد ابدا اصلى ندارد و اعجب از اينكه تاكنون آن كوه زيارت گاه جهال گرديده است و مردم جاهل دسته دسته ماشين گرفته بزيارت يك امر موهومى ميروند واجب است بر طرفداران دين كه اين خرافات را از كله هاى مردم بيرون بنمايند

و بايد دانست كه تشرف اين مخدره بخدمت سيد الشهدا كاملا روشن نيست كه در چه زمانى بوده آيا زمان امير المؤمنين عليه السّلام بوده يا زمان عثمان بوده يا زمان عمر بوده ذهب الى كل فريق

مستند كسانيكه ميگويند زمان خلافت امير المومنين عليه السلام بوده فرمايش مفيد است در ارشاد كه ميفرمايد حريث بن جابر الحنفى را امير المؤمنين عليه السلام ولايت بعضى از نواحى مشرق داده بود دو دختر از يزدجرد بدست آورد و آنها را بنزد امير المؤمنين فرستاد آنحضرت شهربانو را بحضرت حسين بخشيدند زين العابدين از او متولد گرديد و ديگرى را بمحمد بن ابى بكر بخشيده قاسم بن محمد بن ابى بكر از او متولد گرديده است.

و مستند كسانيكه ميگويند در زمان عثمان بوده روايت عيون اخبار الرضا است

ص: 13

كه صدوق بسند خود از سهل بن قاسم بوشنجانى (1)حديث كند كه حضرت رضا بمن فرمود بين ما و شما نسبى ميباشد عرض كردم آن كدام است فرمود چون عبد اللّه بن عامر فتح خراسان كرد دو دختر از يزدجرد بن شهريار بدست آورده آنها را فرستاد بمدينه بنزد عثمان يكى را بحسن عليه السّلام و يكى را بحسين بخشيد و هردو در حال نفاس از دنيا رفته اند و آنكه بحسين عليه السلام بخشيد مادر على بن الحسين عليه السلام بود الحديث) .

و مستند كسانيكه ميگويند زمان عمر بوده روايت قطب راوندى است كه در خرايج از امام باقر (ع) حديث كند كه چون شهربانو را بمدينه اوردند عمر خواست مانند ساير كنيزان در معرض بيع درآورد امير المومنين عليه السّلام گفت (ان نبات الملوك لا تباع و لو كانوا كفارا و ليكن ان تعرض عليها ان تختار واحدا من المسلمين فزوجها و احسب مهرها من عطائه من بيت المال) حضرت امير عليه السّلام فرمود بدانكه دختران پادشاهان را در بازار بيع و شرا در نميآورند و لو كافر هم باشند فروخته نميشوند بايد خود آن دختر انرا بحال خود گذاريد تا هركه را ميخواهد اختيار بنمايند پس مهر او را از قسمت او از بيت المال بحساب گيريد چون شهربانو را مختاره كردند از پشت سر حضرت امام حسين آمد و دست روى شانه او گذارد و گفت اگر اختيار با من است از اين ضياء لامع و نور ساطع تجاوز نكنم پس امير المؤمنين حذيفه را فرمود تا آنمخدره را براى حضرت حسين بخانه برد امير المؤمنين فرمود نام تو چيست عرض كرد شاه زنان حضرت فرمود نام تو شهربانويه باشد) .

و در منتهى الامال روايت ميكند كه پيش از اينكه لشكر اسلام بر سر ايشان برود شهربانو در عالم رؤيا ديد كه حضرت رسول بر وى داخل شد با حضرت امام حسين و او را براى حضرت خواستگارى نمود و باو تزويج كرد شهربانو را آنمخدره گفت چون صبح شد محبت آن خورشيد فلك امامت در دل من جا گرفت و پيوسته در خيال آن حضرت بودم چون شب ديگر بخواب رفتم حضرت فاطمه را در خواب ديدم اسلامرا


1- اقول هذا فى غاية الضعف لان بوشنجانى اسمه بووق و اما سهل بن قاسم ما عرفناه فى كتب الرجال.

ص: 14

بمن عرضه داشت و من در خواب بدست او مسلمان شدم پس فرمود كه در اين زودى لشگر اسلام بر پدر تو غالب خواهند شد و ترا اسير خواهند كرد و بزودى بفرزند من حسين خواهى رسيد و خدا نخواهد گذارد كه كسى دستى بتو برساند تا آنكه بفرزند من برسى و حق تعالى مرا حفظ كرد كه هيچ كس بمن دستى نرسانيد تا اينكه مرا بمدينه آوردند چون امام حسين را ديدم دانستم كه همان است كه در خواب ديدم و رسولخدا مرا باو تزويج كرد باين سبب او را اختيار كردم.

و در كافى كلينى ميفرمايد اين دو دختر چون وارد مدينه شدند ديوارهاى مدينه از جمال و ضياء آنها روشن گرديد) و در پاره اى از تواريخ مينويسند كه تمام زنان مدينه بتماشاى آنها آمدند چون آنها را وارد مسجد رسولخدا نمودند عمر خواست صورت شهربانو را بگشايد تا مشتريان تماشا بنمايند شهربانو بزير دست او زد و گفت سياه باد روى پرويز كه اگر نامۀ رسولخدا را پاره نكرده بود دختر او در چنين موقفى نميايستاد عمر چون زبان او را نميدانست بگمان اينكه او را دشنام ميگويد تازيانه از كمر كشيد و قصد زدن آن مخدره نمود و گفت اين مجوسية مرا دشنام ميگويد امير المومنين فرمودند مهلا يا عمر آرام باش و او را مزن اين جد خود را دشنام ميگويد بتو كارى ندارد و مطلب را بعمز فهمانيد چون شهربانو حضرت حسين را قبول كرد و بخانه درآمد حضرت فرمودند يا حسين لتلدن لك خير اهل الارض فولدت على بن الحسين (ع) فرمود يا حسين اين با سعادت را نيكو محافظت بنما و احسان كن بسوى او كه عنقريب فرزندى از او متولد گردد كه بهترين اهل زمين بوده باشد بعد از تو و اين مادر او صياء و ذريۀ طيبه است

و بروايت مفيد نام خواهرش (كيهان بانويه) بوده و بعضى مرواريد گفته اند و بعضى ميگويند روايت مفيد سابق الذكر اقرب الى الصواب است لان كون ذلك فى زمن عمر مستبعد لان تولد زين العابدين عليه السّلام كان في خلافة جده امير المؤمنين عليه السّلام و عدم تولد ولد منها الا بعد اكثر من عشرين سنة مستبعد) و يمكن تعدد الواقعة بالجمله كسانيكه باخبار و تواريخ احاطه دارند لا بد در جمع و تحليل اين سه قول نظرى دارند و اللّه العالم

ص: 15

فاطمه بنت الحسن مادر امام باقر (ع)

اين عليا مخدره فاطمه دختر امام حسن مجتبى از بانوان با عظمت بوده است كنيه اش ام عبد اللّه و اكرنه ام الحسن ثقة الاسلام كلينى در كافي بسند خود از ابى الصباح از ابى جعفر امام باقر عليه السّلام حديث كند كه فرمود مادر من در فناء ديوارى نشسته بود بناگاه ديوار منشق شد و صدائى از آن بلند شد كه خواست بر زمين افتد در آنوقت مادر من دست خود بلند كرد و گفت لا و حق المصطفى ما اذن اللّه لك في السقوط فبقى معلقا في الجو حتى جازته) فرمود بحق نبي مرسل كه خداوند عز و جل ترا اجازه نداده كه ساقط شوى ديوار در بين زمين و آسمان بايستاد تا آن مخدره از او دور شد پس امام زين العابدين عليه السّلام صد دينار تصدق كردند.

و امام صادق عليه السّلام ميفرمود كانت صديقة لم تدرك في آل الحسن امرأة مثلها در ميان فرزندان امام حسين عليه السلام زنى با عصمت و علم و فضل و شرف و حيا و عفت بهتر از او نبوده) .

و كافى است او را كه از اغصان شجرۀ طيّبه است و اعراق دوحه عصمت باشد مناقب و فضائل او در نطاق نميگنجد يكى از مفاخر اين بانوى عصمت كه با هزاران مزيت برابرى ميكند اين است كه جدش امام امير المومنين پدرش امام حضرت مجتبى عمش امام حضرت سيد الشهداء شوهرش امام حضرت سجاد فرزندش امام حضرت محمد الباقر سلام اللّه عليهم.

و در بعضى از مقاتل ذكر كرده اند كه مخدره فاطمه بنت الحسن با شوهرش امام زين العابدين و فرزند ارجمندش امام محمد باقر آمد بزمين كربلا و در سلك اسيران بشام رفت و در جميع مصائب با ساير اهل بيت شريك و سهيم بوده آيا چه گذشت بر اين مخدره كه شوهر بيمار خود را در زير غل و زنجير بالاى شتر بنگرد و طفل چهار ساله خود را گرسنه و تشنه به بيند و خودش محتاج بخرقه اى باشد كه خود را از نامحرمان

ص: 16

به پوشاند از يكطرف سرهاى خويشاوندان خود را بر نيزه بنگرد إنا للّه و انا اليه راجعون.

و در منتهى الامال قمى است كه فاطمه بنت الحسن بسيار جليله است از امام زين العابدين چهار پسر آورد امام محمد باقر و حسن و حسين و عبد اللّه الباهر و اين عبد اللّه متولى صدقات امير المومنين بود پنجاه هفت سال عمر او بود در مدينه وفات كرد و بعضى حسن و حسين را از غير آنمخدره ميدانند و مشهور اين است كه از آن مخدره ميباشد و حسين فرزند امام زين العابدين ٢ نفر بودند حسين اصغر در كتب انساب و تواريخ بسيار او را تجليل و تعظيم كرده اند و عقب او بسيار است ولى از حالات حسين ديگر و حسن از كتب انساب چيزى بدست نميآيد.

ام فروة مادر امام جعفر صادق (ع)

بنت قاسم بن محمد بن ابى بكر و مادر ام فروة اسماء بنت عبد الرحمن بن ابى بكر است از اينجا است كه حضرت صادق فرمود ولدنى ابو بكر مرتين ام فروة هم از طرف پدر هم از طرف مادر منتهى بابى بكر ميشود.

و ثقة الاسلام كليني در كافى بسند خود روايت كند كه امام صادق عليه السّلام فرمود (كانت امي ممن آمنت و ايقنت و احسنت و اللّه يحب المحسنين)

و نيز امام صادق عليه السّلام ميفرمايد كه مادرم ام فروة بمن گفت پدرت بمن فرمود يا ام فروة انى لا دعو اللّه لمذنبى شيعتنا فى اليوم و الليلة الف مرة لا نا فيما ينوبنا من الرزايا فنصبر على ما نعلم من الثواب و هم يصبرون على ما لا يعلمون

يعنى بدرستيكه هرآينه خدا را ميخوانم و از او طلب مغفرت ميكنم براى گناهكاران از شيعيان آل پيغمبر در هرروز و شب هزار مرتبه بجهت اينكه آنچه بر ما وارد ميشود از بلايا و مصائب صبر مى كنيم بر آنچه كه عالم هستيم از ثواب و ايشان صبر ميكنند بر آنچه كه عالم نيستند) اين حديث نيز باين مضمون از حضرت صادق وارد شده كه فرمود (نحن الصابرون و شيعتنا اصبر منا لا نا نصبر على ما نعلم

ص: 17

و شيعتنا يصبرون على ما لا يعلمون يعنى ما صبر كنندگانيم و شيعيان ما صبر آنها بيشتر است چون ما صبر ميكنيم در اموريكه عالم و داناى بوقت وقوع آن هستيم و شيعيان ما صبر ميكنند در اموريكه عالم بآن نيستند

و ام فروه نامش فاطمة و قيل قريبة و سيد رضى در اين باب شعرى دارد ميفرمايد.

و حزنا عتيقا و هو غاية فخركم بمولد بنت القاسم بن محمد

و نيز كلينى در كافى بسند خود از عبد الاعلى حديث كند كه گفت ام فروه و والدۀ حضرت صادق عليه السّلام را ديدم در خانۀ كعبه طواف ميكند و عبائى متنكرة بر خود پيچيده است و با دست چپ حجر الاسود را مسح كرده مردى از طواف كنندگان او را گفت يا امة اللّه در سنت خطا كردى ام فروه فرمود ما خانواده اى باشيم كه از علم تو بى نياز هستيم.

و مسعودى در مروج الذهب گويد كه ام فروه از تمامى زنان عصر خود تقوايش بيشتر بود) .

و ام فروه چندان مجلله بود كه بسبب آن از حضرت صادق بابن المكرمه تعبير ميكردند.

در منتهى الامال گويد ظاهرا آنمردى كه بام فروه ايراد كرد كه در سنت خطا كردى از فقهاى عامه بوده است و آنمخدره چگونه بينياز نباشد از فقه عامه زنيكه شوهرش باقر علوم اولين و آخرين بوده و پدر شوهرش امام زين العابدين (ع) و فرزندش ينبوع علم و حكمت امام صادق و پدرش از ثقات و معتمدين اصحاب امام زين العابدين كه يكى از فقهاء سبعه مدينه است در حجر علم تربيت شده و در بيت فقه نشو و نما كرده.

در رجال ما مقانى ميفرمايد قاسم بن محمد بن ابى بكر از اصحاب حضرت سجاد و پسر خالۀ او است و از ثقات اصحاب او است و از سادات تابعين و فقهاء شيعه است و افضل اهل زمان خود بوده و سعيد بن مسيب گويد نديدم كسيرا كه احدى را بر او

ص: 18

تفضيل بدهند مالك بن انس در حق او گفته كه قاسم بن محمّد از فقهاء اين امت است در سنه ١٠١ دنيا را وداع گفته و عمر او هفتاد و دو سال بود)

حميدة المصفاة مادر امام كاظم (رض)

حميدة المصفات البربريه بنت صاعد البربري و يقال انها اندلسيته و لقبها لؤلؤئة و هى من التقيات الثقات در عيون اخبار الرضا از او تعبير بحميده المصفات كرده و هرگاه امام صادق عليه السلام حقوق اهل مدينه ميخواستند تقسيم بنمايند بدست مادر خود ام فروه و بانوى حرم خود حميدة المصفاة ميدادند.

و در منتهى الامال نقل ميفرمايد كه ابن عكاشة بن محصن اسدى گفت من وارد شدم بر امام باقر (ع) و حضرت صادق عليه السّلام در نزد آنحضرت ايستاده بود در آنحال مقدارى انگور براى آن حضرت آوردند فرمودند سزاوار است كه پيرمردان و اطفال صغار دانه دانه تناول نمايند و كسيكه ظن اين دارد كه سير نميشود باين كيفيت سه دانه سه دانه يا چهار دانه ميل كند و استحباب آن دو دانه دو دانه است پس ابن عكاشة بن محض اسدى گفت من گفتم يابن رسول اللّه فرزندت ابو عبد اللّه الصادق عليه السّلام وقت اين است كه زوجه از براى او تهيه بنمائى فرمودند باين زوديها قافلۀ از طرف بربر بيايد كه جوارى با ايشان است و باين صره جاريه براى فرزندم موسى ابتياع مينمايم ابن عكاشه گفت نگاه كردم ديدم صره مهر كرده در نزد آنحضرت ميباشد ابن عكاشه گفت طولى نكشيد كه برده فروشى آمد و در منزل ميمون كه امام باقر خبر داده بود منزل كرد در آن حال ابن عكاشه ميگويد بر امام باقر عليه السّلام وارد شدم فرمومودند اى يابن عكاشة آيا خبر ندهم ترا بآن نخاسى كه خبر آنرا پيش از اين مذاكره ميكرديم دانسته باش كه اكنون وارد مدينه شده است و در خانه ميمون منزل گرفته است برخيز اين صره را بردار و بنزد آن برده فروش برو جاريه را خريده بنزد من آور ابن عكاشه صره را گرفته بنزد برده فروش آمد و جاريه را طلب كرد گفت آنچه داشتم همه را فروختم فقط دو جاريۀ مريضة باقيمانده و يكى از اينها بهتر ميباشد ابن عكاشه گفت باكى نيست اينكه بهتر است

ص: 19

قيمت او چيست گفت هفتاد دينار ابن عكاشه گفت من او را خريدم بآنچه كه در اين صره است پيرمردى در آنجا بود گفت صره را باز كنيد و نقد را بشماريد برده فروش گفت بيخود آنرا باز نكنيد كه اگر يك دينار آن كم باشد آن را نفروشم چون بازكردند و شمردند همان هفتاد دينار بود ابن عكاشه او را گرفت و بنزد امام باقر عليه السّلام آورد و حضرت صادق در نزد پدر بزرگوار خود ايستاده بود پس امام باقر از آنچه بين من و برده فروش اتفاق افتاده بود و گفتگو كرده بوديم مرا خبر داد و حمد خدايرا بجا آورد بعد رو بجاريه فرمود و سئوال نمود كه نام تو چيست عرض كرد حميدة فرمود حميدة فى الدنيا و حميدة فى الاخرة اكنون بگو بدانم اى حميده آيا باكره باشى يا ثيبة عرض كرد باكره هستم فرمود چگونه بوده است و حال آنكه آنچه جوارى در دست برده فروشان واقع شود آنرا فاسد ميكنند عرض كرد يابن رسول اللّه مولاى من هرگاه قصد من مينمود خداوند متعال بر او مسلط ميكرد مرديرا كه موى سر و محاسنش سفيد بود بر او سيلى ميزد تا اينكه از اين قصد منصرف ميشد و اين قضيه چند مرتبه اتفاق افتاد اين وقت امام باقر عليه السلام فرمودند ولدى جعفر خذها اليك كه بزودى بهترين روى زمين براى تو متولد خواهد شد از او پس موسى بن جعفر از او متولد گرديد.

صدوق بسند حود از ابو بصير حديث كند كه وارد شدم بر حميدة المصفات براى تعزيت حضرت صادق پس آنمخدره گريست و من نيز گريستم پس از آن فرمود اى ابو محمد اگر ميديدى حضرت صادق را در وقت موت همانا امر عجيبى مشاهده مى كردى آنحضرت چشمهاى خود را گشود و فرمود جمع كنيد بنزد من هركسيكه با من قرابت و خويشى دارد پس ما نگذاشتيم احدى از خويشان او را مگر آنكه بنزد او آورديم پس آنجناب نظرى افكند بسوى ايشان و فرمود ان شفاعتنا لا تنالها مستخفا بالصلوة) همانا شفاعت ما نخواهد رسيد بكسيكه استخفاف كند بنماز و نماز خود را سبك شمارد و اعتنا و اهتمام بان نداشته باشد.

و قال الصادق عليه السّلام حميده مصفات من الادناس كه سبيكة الذهب ما زالت

ص: 20

الاملاك تحرسها حتى اديت الى كرامة من اللّه لى و للحجة من بعدي و در مجمع البحرين گويد البرير جيل من الناس و حموى در معجم البلدان گويد بربر اسم از براى قبايل كثيره است در كوههاى مغرب زمين اول آنها برقه است بعد منتهى ميشود تا آخر مغرب زمين و درياى محيط و جنوبا تا بلاد سودان امتداد دارد و قبائل بيشمارى هستند كه هر قبيله از آنها نسبت داده ميشود بهمان موضع و مجموع را بلاد بربر گويند و در تاج العروس شطرى از ما يتعلق بذلك را ذكر كرده است.

اروى والدة حضرت رضا (ع)

كنيه او ام البنين و او را سكن و نجمة و سمانة و تكتم نيز ميگويند و ممكن است كه اسماء على البدل براى اين مخدره واقع شده است چنانچه هنگاميكه حضرت رضا از او متولد گرديد او را طاهره ناميدند و از القاب او شقراء و خيزران المرسية مى باشد (و كثرة اسمائها نظر الما هو المتعارف و المستحب من تغيير اسماء المماليك عند شرائها) و اين مخدره جاريه اى بود كه در ميان عرب متولد شده بود و در بين ايشان نشوونما كرده و متأدب بآداب ايشان شده والدۀ موسى بن جعفر حميدة المصفاة اين جاريه را خريده و معالم دين و اخلاق باو آموخته تا بحديكه هيچگاه در نزد حميدة لمصفات جلوس نميكرد و عقلا و دينا سرامد زنان عصر خود بوده و گوى سبقت از ايشان ربوده پس حميده آنرا بموسى بن جعفر بخشيده و از او حضرت رضا عليه السّلام متولد گرديد.

و ثقة الاسلام كلينى در كافى و صدوق و ديگران از هشام بن احمر حديث كنند كه روزى موسى بن جعفر مرا طلبيد و فرمود آيا ميدانى كه قافله از مغرب زمين آمده باشد هشام عرض كرد نميدانم حضرت فرمود بلى قافله اى آمده و جوارى با آنها است برخيز برويم ميخواهم جاريه اى از ايشان بخرم هشام گويد چون بيرون آمديم مرديرا ديديم از طرف مغرب زمين آمده با او كنيزانى هست حضرت او را فرمودند جوارى خود را بمن عرض كن آنمرد تا هفت جاريه آورد و در هرمرتبه حضرت موسى

ص: 21

بن جعفر فرمودند مرا باو حاجتى نيست ديگرى را بياور آنمرد گفت ديگر جاريه نباشد مگر جاريه اى مريضه حضرت فرمودند باكى نيست بياور آنمرد قبول نكرد حضرت مراجعت كردند روز ديگر هشام گويد مرا طلبيد و فرمودند برو در نزد آن مرد برده فروش و بگو غايت قيمتى كه در مقابل اين جاريه ميخواهى بگو آن فلان قيمت را خواهد گفت پس وجه را تسليم كن و جاريه را گرفته بياور

هشام گويد چون بنزد آن برده فروش آمدم و صحبت از قيمت نمودم گفت واقع مسئله اين است كه من از فلان مقدار ثمن كمتر نميفروشم هشام گفت او را خريدم چون جاريه را تسليم گرفتم آنمرد برده فروش گفت ترا بخدا قسم بگو آن شخص ديروزى كه بود كه همراه تو بود گفتم مردى است از بنى هاشم گفت از كدام قبيله گفتم بيش از اين ندانم غرض تو از اين سؤال چيست گفت ترا خبر دهم كه من اين جاريه را از اقصى بلاد مغرب ابتياع كردم زنى از اهل كتاب مرا گفت اين جاريه از كيست كه با تو باشد بايد در نزد بهترين اهل روى زمين باشد كه چند روزى در نزد او بيشتر توقف نكند مگر آنكه فرزندى از او متولد بشود كه در شرق و غرب عالم بهتر از او نباشد فلم تلبث عند موسى بن جعفر الا قليلا حتى ولدت له الرضا عليه السلام.

و صدوق در عيون اخبار الرضا حديث كند بسند خود از على بن ميثم كه گفت شنيدم از مادرم كه ميگفت نجمه ام الرضا حديث كرد مرا كه چون حامله شدم من بفرزندم رضا عليه السّلام ابدا ثقل حمل بر من نمودار نشد و در خواب صداى تسبيح و تهليل و تمجيد از شكم خود ميشنيدم بقسميكه مرا بوحشت ميانداخت چون بيدار ميشدم اثرى نمى ديدم و چون فرزندم حضرت رضا متولد شد دستها بر زمين نهاد و سر بجانب آسمان بلند كرد گويا با كسى مناجات ميكرد و همى لبهاى خود را حركت ميداد پس موسى ابن جعفر عليه السّلام وارد شد او را گرفت اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او گفت و بآب فرات او را تحنيك فرمود و او را بمن مرحمت كرده و فرمود هنيئا لك يا نجمة كرامة ربك خذيه فانه بقية اللّه فى ارضه)

ص: 22

و نيز والده حضرت رضا (ع) فرمود مرضعه از براى فرزند من پيدا كنيد او را گفتند مگر شير تو او را كفايت نكند فرمود براستى سخن كنم شير من زياد است ولى مرا اذكار و اورادى است كه بواسطه پرستارى از آن اذكار و اوراد كاسته شده است و يدل على تسميتها به تكتم قول الشاعر

الا ان خير الناس نفسا و والدأ و رهطا و اجدادا على المعظم

اتتنا به للعلم و الحلم ثامنا اماما يؤدى حجة اللّه تكنم

و تكتم بوزن المضارع المبنى للمجهول من اسماء نساء العرب قد جائت فى الاشعار كثيرا منها قول الشاعر

طاف الخيالان فها جاسقما خيال تكنى و خيال تكتما

خيزران والدۀ حضرت امام جواد

ام ولدى بود از اهل بيت ماريه قبطية ام ابراهيم بن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و او را سبيكه و مريسه و ريحانة هم ميناميدند كما هى العاده فى الجوارى و كنيۀ خيزران ام الحسن بود و آن معظمه از اهل نوبه بود و از افضل زنان عصر خود بشمار ميرفت و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق او فرموده بابى ابن خيرة الاماء النوبيه الطيبه پدرم بقربان پسر بهترين كنيزان كه از اهل نوبه و پاكيزه است.

و خبر يزيد بن سليط مناسب مقام است رجوع بمنتهى الامال بشود كه در آن روايت دارد كه موسى بن جعفر بيزيد بن سليط ميفرمايد كه اگر توانستى سلام مرا بآن جاريه برسان

و ابن شهرآشوب در مناقب بسند معتبر از حكيمه خاتون صبيۀ محترمه حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام حديث كند كه روزى برادرم امام رضا مرا طلبيد فرمود كه اى حكيمه امشب فرزند مبارك خيزران متولد ميشود بايد كه در وقت ولادت او حاضر باشى حكيمه ميفرمايد من خدمت حضرت ماندم چون شب درآمد مرا با خيزران و زنان قابله در حجره اى درآورد و بيرون رفت و چراغى نزد ما افروخت و در را بروى ما بست چون خيزران را درد زائيدن گرفت او را بالاى طشت نشانيدم و چراغ ما

ص: 23

خاموش گرديد و از خاموش شدن چراغ بسيار مهموم شدم ناگاه ديدم كه آن خورشيد فلك امامت از افق رحم طالع گرديده و در ميان طشت نزول نمود و بر آن حضرت پردۀ نازكى احاطه كرده بود و نورى از آن ساطع بود كه تمام آن حجره را منور ساخت و ما از چراغ مستغنى شديم پس آن نور مبين را برگرفتم و در دامن خود گذاشتم و آن پرده را از خورشيد جمالش دور كردم در اين هنگام برادرم حضرت رضا داخل شد بعد از اينكه او را در جامۀ پيچيده بودم آن گوشوارۀ عرش الهى را از ما گرفت و در گهوارۀ عزت و كرامت نهاد و فرمود ايحكيمه از اين گهوار مفارقت مكن

سمانۀ مغربية والدۀ امام على النقى «ع»

ترجمه او را در جلد سوم تاريخ سامرا كه در تهران طبع شده است ايراد كرده ام.

در كافي ميفرمايد ام الامام ابو الحسن الهادى عليه السلام ام ولد يقال لها سمانة و در عيون المعجزات ميفرمايد اسم امه على ما رواه اصحابنا سمانة و كانت من القانتات.

و شيخ جمال الدين يوسف ابن الحاتم الفقيه الشامى در در النظيم ميفرمايد امه ام ولد يقال لها سمانة و يعرف بالسيدة و تكنى ام الفضل مغربية و بيشتر اوقات روزۀ سنى داشتى و در زهد و تقوى مثل و مانند نداشتى.

و سيد هاشم بحرانى در مدينة المعاجز از محمد بن جرير طبرى امامى بسند خود روايت كند از محمّد بن فرج كه گفت حضرت امام جواد مرا طلبيد و فرمود قافله اى از طرف مغرب آمده برده فروشى در ميان آنها است و با او جوارى چندى باشد اين هفتاد دينار را بگير و جاريه ئى ابتياع كن كه علامت او چنين و چنان باشد و او را بنزد من بياور محمّد بن فرج ميگويد من بفرموده ايشان عمل كردم و آن جاريه مادر امام على النقى عليه السّلام بود و اسم او سمانه مغربيه است (و قال ان اسمها سمانة و انها امة عارفة بحقى و هى من الجنة لا يقربها شيطان مارد و لا ينالها كيد جبار عنيد و هى كانت بعين اللّه التى لا تنام و لا تخلف عن امهات الصديقين و الصالحين

ص: 24

سوسن والدۀ ماجدۀ امام حسن عسكرى (ع)

و منافات ندارد كه اين مخدره را بنام حديثة و سليل و شكل و حريبة نيز بخوانند بجهت آنكه در ميان عرب تعدد اسماء مرسوم بوده است سيما فى الجوارى و البيوتات الجليلة كما اينكه حضرت صادق عليه السّلام فرمود ان لجدتى فاطمة تسعة اسماء الخ و كنيه اين مخدره ام الحسن است.

و مسعودى در اثبات الوصيه ميفرمايد چون سليل را بر ابو الحسن عليه السّلام وارد كردند فرمود سليل مسلول من الافات و العاهات و الارجاس و الادناس و در نهايت صلاح و ورع و تقوى بوده

و در عيون المعجزات گويد سليل كانت من العارفات الصالحات و اين مخدره حيوة داشت تا بعد از امام حسن عسكرى در سرمن راى وفات كرد بخلاف سائر امهات ائمه كه تماما در مدينه مدفون ميباشند و او را در قبه امام حسن عسكرى عليه السّلام بخاك سپردند و تاريخ حال او را در جلد چهارم تاريخ سامراء ايراد كرده ام و در جنات الخلود گويد كه در ولايت خودش پادشاه زاده بود

و در اكمال الدين صدوق از آزاد كردۀ حضرت رضا عليه السّلام محمّد بن قنبر الكبير روايت ميكند كه گفت چون حضرت ابو محمّد از دنيا رفت جعفر كذاب در ميراث با جده كه مراد مادر امام حسن عسكرى ميباشد منازعه كرد حضرت حجّت بر او ظاهر شد از جائيكه جعفر ندانست و فرمود اى عم ترا چه ميشود آمده اى كه در حقوق من با من منازعة بنمائى جعفر مبهوت گرديده متحير بماند و ديگر آنحضرت را نديد تا هنگامى كه جده كه مادر امام حسن عسكرى بوده باشد از دنيا رفت وصيت فرموده بود كه مرا در همين خانه در جنب شوهر و فرزندم دفن بنمائيد جعفر در مقام منع برآمد گفت اين خانه من است و مأذون نيست كسيرا در اينجا دفن بنمايند ثانيا امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه بر او ظاهر شد و فرمود اى جعفر اين خانه خانۀ تو است يا خانۀ من اين بگفت و از نظر غائب گرديد.

ص: 25

و در جلاء العيون مجلسى ميفرمايد كه مادر امام حسن عسكرى در نهايت ورع و تقوى و عفاف و صلاح بود.

و مسعودى در اثبات الوصية ميفرمايد كه امام حسن عسكرى خبر وفات خود را بمادرش داد و فرمود در سنۀ دويست و شصت بر من مصيبتى وارد شود كه خوف آن ميرود كه وفات من در همان باشد مادر آن حضرت اظهار جزع و ناله نمود آن حضرت فرمود ايمادر جزع مكن كه تقدير الهى لا محاله جارى خواهد شد در آنسال آن مخدره بحج رفته بود چون بمدينه آمد همه روزه استخبار از عراق ميكرد تا اين كه شنيد امام حسن عسكرى از دنيا رفته مراجعت بسامرا نمود و با جعفر در خصوص ميراث منازعه بسيارى روى داد و آنمخدره در نزد ابو الشوارب قاضى اثبات كرد كه حضرت امام حسن عسكرى او را وصى خود قرار داده و هنگاميكه جعفر دستش از مال دنيا تهى شد جده رضى اللّه عنها متكفل جميع مصارف عيالات او گرديد و جعفر كارش بجائى رسيد كه پاره نانى كه سد جوع خود بنمايد بآن دست رس نداشت و جده از گندم و آرد و گوشت و جميع مايحتاج حتى كاه و جو براى حيوانات او همه را تكفل كرده بود

و نيز شيخ صدوق در اكمال روايت ميكند بسند خود كه احمد بن ابراهيم از عليا مخدرة حكيمة بنت الجواد عليه السّلام سئوال ميكند كه امروز كه امام حسن عسكرى از دنيا رفته الى من تفزع الشيعة فقالت الى الجدة ام ابى محمّد صلوات اللّه عليه و هذا غاية الشرف و الجلالة و نهاية الفضل و النبالة حيث انها كانت واسطة بين الامام و الامة و قابلة لحمل اسرار الأمامة و الوصاية و وفات اين مخدره معلوم نيست تا سنۀ ٢6 حيوة داشته.

عليا مخدره نرجس خاتون والدۀ امام عصر «ع»

در جلد اول تاريخ سامراء ترجمه عليا مخدره نرجس خاتون را ايراد كرده ام و اسماء ديگر از براى اين بانوى عظمى است منها مليكة و ريحانة و صقيل و سوسن

ص: 26

اين چهار اسم را در اكمال الدين صدوق ايراد كرده است و در كشف الغمه حكيمه را اضافه كرده است و در روفيات الاعيان اسم او را خمط گفته است و عليا مخدره حكيمه خاتون هرگاه او را ندا ميكرد بلقب سيده او را مخاطب ميساخت و در زيارت مرويه او بوصف الراضيه و المرضية و الصديقة و التقيه و النقيه و الزكية موصوفة شده است و تمام عبارات آن زيارت دلالت واضحه بر علو منزلت اين بانوى عظمى دارد در سنۀ دويست و شصت و يك در سرمن راى بجوار حق پيوست و بنا بروايتى قبل از امام حسن عسكرى از دنيا رفت.

و در پشت سر امام عسكرى مدفون گرديد و صندوق او در زيبائى ظاهر و آشكار است و شيخ صدوق در اكمال الدين بسند خود از ابو الحسن محمد بن يحيى الشيبانى روايت كرده كه گفت وارد شدم بكربلا در سال دويست و هشتاد و شش و زيارت كردم قبر مطهر حضرت حسين را پس از آن متوجه كاظمين شدم و بمقابر قريش آمدم در وقتيكه هوا در غايت حرارت و گرمى بود چون بمشهد جوادين عليه السّلام رسيدم و از نسيم تربت مقدس حضرتش مشامم معطر گرديد با اشك ريزان و قلب سوزان خود را بر آن مرقد مطهر انداختم و سر شكم همى متراكم بود بحديكه مانع از نظر كردن بود چون اشك از توالى و ناله از تواتر بيفتاد چشم خود باز كردم ديدم مرد پيرى كه قامتش خميده و پيشانى و دو كف دست او پينه بسته بكسى كه در نزد قبر با او بود گويد (يابن اخى لقد نال عمك شرفا بما حمله السيدان من غوامض الغيوب و شرايف العلوم التى لا يحملها الا سلمان) اى پسر برادرم عموى تو از شرف بمقامى رسيده آن دو مولا يعنى امام على النقى و امام حسن عسكرى آنقدر از غوامض غيوب و شرايف علوم بر وى القا نموده اند كه كسى مثل آن حمل نمى تواند مگر سلمان و لكن مدت من مشرف بانقضاء و عمرم نزديك بزوال شده و من در ميان اهل ولا و محبت كسى را نمى يابم كه اين اسرار و حقايق و رقايق را بر وى القا نمايم من با خود گفتم اى نفس پيوسته مراكب را در طلب علوم و اسرار ائمة اطهار عليه السّلام بتعب مياندازى و سعى و تلاش مى كنى اكنون از اين شيخ چيزيكه دلالت بر امر عظيم دارد ميشنوم پس گفتم اي شيخ

ص: 27

آن دو مولا كيانند گفت آن دو ستارۀ درخشان كه در زمين سرمن راي در زير خاك ميباشند گفتم من قسم ميخورم من بدوستى خاندان رسالت و برتبۀ اين دو در صدف امامت كه من طالب علوم و آثار ايشان هستم و قسمهاى مؤكده بر حفظ اسرار ايشان مى نمايم گفت اگر راست ميگوئى بياور آنچه از اخبار و آثار ايشان با خود دارى چون كتب مرا تفتيش كرد و نوشتهائيكه با من بود ملاحظه نمود گفت راست ميگوئى بدانكه من بشر بن سليمان نخاس هستم كه نسب بابو ايوب انصارى ميرسانم و از مواليان و دوستان حضرت هادى و حضرت حسن عسكرى باشم و همسايۀ ايشان در سرمن راى بودم گفتم پس گرامى بدار برادر خود را بنقل بعضى از آثار آن دو بزرگوار فرمود مولايم ابو الحسن على الهادى مرا در علم و احكام بنده خريدن و آزاد كردن فقيه و دانا گردانيده بود و من بيع و شراء كنيز و غلام نمينودم مگر باذن او و بدين سبب از موارد شبهات اجتناب ميكردم و معرفت من در اين باب كامل گرديده بود و ميان حلال و حرام خوب تميز مى دادم تا آنكه شبى در منزل خود در سرمن راى بودم و پاسى از شب گذشته بود كه ناگاه در را زدند من بسرعت رفتم ديدم كافور خادم حضرت امام على النقى عليه السّلام است كه مرا بخدمت آنحضرت مى طلبيد پس لباس خود را پوشيدم و بحضور آن سرور رفتم ديدم كه آنجناب با فرزند خود ابو محمد عسكرى و خواهرش حكيمه از پس پرده صحبت ميدارند و چون نشستم فرمود اى بشر تو از اولاد ابو ايّوب انصارى هستى و ولايت ما اهل بيت خلفا عن سلف در سلسله شما بوده و پيوسته شما محل اعتماد ما بوده ايد و من ميخواهم كه ترا اختيار بنمايم و مشرف گردانم بفضيلتى كه بسبب آن بر شيعيان سبقت گيرى و ترا بسرّى مطلع گردانم و بخريدن كنيزى بفرستم پس نامه بخط فرنگى و لغت فرنگى نوشت و بمهر شريف خود مزين نمود و دستارچۀ زردى بيرون آورد كه دويست و بيست اشرفى در آن بود و فرمود بگير اين نامه را و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشكاه فلان روز بر سر جسر حاضر شو و چون كشتيهاى اسيران بساحل رسيد جمعى از كنيزان بيرون ميآيند پس جماعت مشتريان از وكلاء امراء بنى العباس و عراق دور ايشان را

ص: 28

پس گفتم اى شيخ را ميگيرند تو از دور مشرف و در تمام ان روز منتظر باش تا اينكه به بينى مردى كه او را عمر بن يزيد ميگويند كنيزكى ظاهر كند براى مشتريان و آن كنيزك دو جامۀ حرير نازك پوشيده و ابا و امتناع ميكند از نظر كردن و دست گذاردن مشتريان بر او و برده فروش او را ميزند و او بلغت رومية ميگويد و اهتك ستراه واى كه پرده عفتم دريده شد پس يكى از خريداران گويد من سيصد اشرفى در قيمت اين كنيز ميدهم بجهت عفت او همانا اين عفت او برغبت من افزود آن كنيز با او بلغت عربى ميگويد لو برزت فى زى سليمان بن داود و جلست على مثل سرير ملكه ما بدت لى فيك رغبة فاشفق على مالك) اگر تو درزى سليمان بن داود دراى و بر مثل تخت او قرار گيرى مرا در تو رغبتى نباشد بر مال خود بترس پس نخاس گويد اكنون چاره چيست مرا از فروختن تو علاجى نيست كنيز گويد اين عجله از براى چيست بايد مشترى بهم برسد كه دل من باو ميل كند و اعتماد بر امانت او داشته باشم پس در اين وقت تو برخيز و برو نزد عمر بن يزيد نحاس و بگو با من مكتوبى است كه يكى از اشراف بزبان رومى و خط رومى نوشته و كرم و وفاء و سرف و سخاء خود را در اين مكتوب درج كرده است او را باين كنيز بده كه در اخلاق و اوصاف او تامل نمايد اگر چنانچه مايل و راضى شد من وكيل او هستم كه خريدار شوم بشر بن سليمان گفت اين مراتب كه مولايم حضرت امام على النقى عليه السلام فرموده بود امتثال كردم چون آن كنيز نظرش بر آن كتاب افتاد سخت بگريست و بعمر بن يزيد گفت مرا بصاحب اين نامه بفروش و سوگندهاى عظيم ياد كرد كه اگر نفروشى خود را هلاك مى كنم و با او در باب قيمت گفتگوى بسيار كردم تا آنكه بهمان مقدار كه آن بزرگوار داده بود راضى شد پس وجه را تسليم نمودم و كنيز را قبض كردم آن كنيز خندان و شكفته بود و او را بحجره ايكه در بغداد گرفته بودم آوردم و تا بحجره رسيد نامه را بيرون آورده و ميبوسيد و بر ديدگان خود مينهاد و بدن خود را بآن مس ميكرد من از روى تعجب گفتم آيا مى بوسى نامه اى را كه صاحبش را نميشناسى چون اين مقاله را از من شنيد بنك بر من زد كه اى عاجز و كم معرفت بمقام اولاد الانبياء چنان پندارى كه من صاحب اين نامه را

ص: 29

نمى شناسم اكنون گوش بسخن من دار و دل خود را فارغ كن براى استماع همانا دانسته باش كه من مليكه دختر يشوعا پسر قيصر روم هستم و مادرم از اولاد حواريين و نسبش به شمعون بن حمون الصفا وصى عيسى بن مريم ميرسد اكنون ترا از قصۀ عجيبه و شگفتى خبر دهم بدانكه جدم قيصر روم خواست كه مرا به پسر برادرش تزويج كند و من سيزده ساله بودم پس در قصر خود جمع نمود از نسل حوارييين و از علما و عباد نصارى سيصد نفر و از اشراف هفتصد نفر و از امراء و نقباء لشكر و ملوك عشاير چهار هزار نفر و تختى را كه در ايام سلطنت خود بانواع جواهر مرصع گردانيده بود در صحن قصرى روى چهل پايه تعبيه كرده اند چون پسر برادرش بر آن تخت صعود داد و بتها و چليپاها را از اطراف قرار دادند و كشيشان اسفار انجيل باز كردند كه بخوانند ناگاه بتها سرنگون شد و پايۀ تخت بشكست و پسر برادرش از تخت بر زمين افتاد و بى هوش گرديد پس رنگهاى كشيشان متغير گرديد و اعضاى ايشان بلرزيد و بزرگ ايشان بجدم گفت اى پادشاه ما را از ملاقات اين نحوست كه دلالت بر زوال دين عيسوى دارد معاف دار و جدم اين امر را بفال بد گرفت براى رفع نحوست گفت بار ديگر اين تخت را برپا كنيد و چليپاها را بجاى خود بگذاريد و برادر اين بدبخت را بر تخت نشانيد تا اين دختر را باو تزويج نمايم و نحوست آن برادر را بسعادت اين زائل بنمايم چون حسب الامر مجلس را دوباره تشكيل و بآن تفصيل ترتيب دادند همان حالت اولى رخ داد پس مردم متفرق شدند و جدم با اندوه و غم بحرم سرا بازگشت و پردهاى خجلت درآويخت پس چون شب شد و بخواب رفتم ديدم كه حضرت مسيح و شمعون بن حمون الصفا و جمعى از حوارييين در قصر قيصر برآمدند و در موضع همان تخت منبرى از نور كه از بلندى بآسمان برابرى مينمود نصب كردند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم با جمعى از اولاد و احفاد خود داخل قصر شد و مسيح عليه السّلام پيش رفته با حضرت رسول معانقه نمود پس حضرت فرمود يا روح اللّه من آمده ام كه از وصى تو شمعون دختر او مليكه را براى اين فرزند خود و اشاره فرمود بماه برج امامت حضرت حسن عسكرى عليه السّلام خواستگارى نمايم پس مسيح بشمعون نگاه كرد و فرمود كه عزت و شرافت

ص: 30

ترا دريافت وصل كن رحم خود را برحم آل محمد شمعون گفت قبول كردم پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر منبر آمده و خطبه خواند و مرا بعقد فرزند خود درآورده و جملۀ محمديان و عيسويان بر اين امر گواه شدند پس بيدار شدم و از خوف قتل اين خوابرا از پدر و مادر خود پنهان داشتم و با كسى اين خوابرا اظهار ننمودم و آتش محبت آن خورشيد فلك امامت روزبروز در كانون سينه ام مشتعل بود تا آنكه از اكل و شرب باز ماندم و بدنم كاهيده و رنجور و مريض گشتم و در بلاد روم طبيبى نماند مگر آنكه جدم او را حاضر نمود و از دوامى درد من پرسيد و چون از عافيت من مأيوس گرديد روزى بمن گفت اى نور ديده آيا در دل هيچ خواهش و آرزوئى دارى تا بعمل آورم گفتم اى جد گرامى من همانا درهاى فرج بروى خود بسته مى بينم اگر شكنجه و عذاب اسيران مسلمانان كه در زندان تواند رفع نمائى و زنجير از گردن ايشان بردارى و آنها را آزاد كنى ممكن است كه اين رحمت و عطوفت باعث شود كه حضرت مسيح و مادرش مريم مرا عافيت بخشند اين سخن در او اثر كرده آنها را رها نمود من اظهار بهبودى نمودم و مقدارى غذا ميل كردم پس جد من خوشحال گرديده و بر اكرام و اعزاز اسيران مايل گرديد پس بعد از چهار شب در خواب ديدم كه حضرت سيدة نساء با مريم با هزار كنيز از حوريان بهشت بديدن من آمدند و مريم بمن فرمود اى بهترين زنان اينك سيدة نساء فاطمه زهرا مادرشوهر تو است پس بدامنش درآويختم و گريستم و از تشريف نياوردن ابو محمّد عليه السّلام شكايت كردم فرمود اى مليكه فرزند من چگونه بديدن تو آيد و حال آنكه تو مشركى و بدين نصارى ميباشى و اينك خواهرم مريم از دين تو بيزارى ميجويد و اگر رضاى خداوند عز و جل و حضرت مسيح و مريم و زيارت ابو محمد را ميخواهى بگو اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و چون باين دو كلمه طيبه تلفظ نمودم حضرت سيدۀ نساء مرا بسينه خود چسبانيد و دلدارى داد و فرمود اكنون منتظر آمدن فرزندم باش كه من او را بسوى تو ميفرستم پس از خواب بيدار شدم و ميگفتم و اشوقاه الى لقاء ابي محمد و چون شب آينده شد و بخواب رفتم ناگاه آفتاب جمال آنحضرت طالع گرديد و گويا من ميگفتم

ص: 31

اى حبيب من چرا جفا نمودى و مرا بهجران خود مبتلى كردى بعد از آنكه دلم را اسير محبت خود گردانيدى.

فرمود نبود سبب تاخير مگر آنكه تو مشركه بودى اكنونكه مسلمان شدى هر شب بنزد تو خواهم آمد تا آنزمان كه خداوند ما و تو را بظاهر بيك ديگر برساند و اين هجرانرا بوصال مبدل گرداند و از آن شب تابحال يكشب ترك وصال من نكرده

بشر گويد باو گفتم بگو بدانم چگونه در ميان اسيران افتادى فرمود شبى حضرت ابو محمد مرا خبر داد كه جدت لشگرى بطرف مسلمانان خواهد فرستاد خود از عقب ايشان ميرود و تو درزى خدمتكاران با چند نفر كنيز از فلان طريق برو و من بفرموده عمل نمودم طليعه لشكر مسلمانان نمايان شد ما را اسير گرفتند و آخر كار من اين بود كه ديدى و تابحال كسى ندانسته كه دختر قيصر روم مى باشم و مرد پيرى كه در غنيمت او افتادم و در حصّه او واقع شد نام مرا پرسيد گفتم نرجس گفت اين نام كنيزان است پس گفتم اين عجب است كه تو از اهل فرنگى و زبان عربى را خوب ميدانى گفت بلى از بسيارى محبت كه پدرم بمن داشت مرا بر ياد گرفتن آداب حسنة بداشت و زن مترجمى را بمن گماشت كه هرصبح و شام ميآمد و عربى را بمن مى آموخت تا اينكه زبانم باين لغت جارى شد

بشر گويد چون او را بسر من راى خدمت امام على النقى عليه السّلام بردم حضرت باو خطاب كرد فرمود كيف اراك اللّه عز الاسلام و ذل النصرانيه و شرف اهل بيت محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نرجس گفت چگونه وصف كنم از براى شما اى فرزند رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چيزى را كه تو بهتر از من ميدانى پس حضرت فرمود (فانى اريد ان اكرمك فايما احب اليك عشرة آلاف درهم او بشرى لك فيها شرف الابد) .

يعنى ميخواهم ترا گرامى دارم كدام يك بهتر است براى تو ده هزار درهم يا بشارت شرف الابد عرض كرد بشارترا مى خواهم حضرت فرمودند بشارت باد ترا به فرزنديكه پادشاه مشرق و مغرب عالم گردد و زمين را پر از عدل و داد كند بعد از آنكه پر از ظلم جور شده باشد نرجس گفت از كه بوجود آيد حضرت فرمود از

ص: 32

كسى كه رسولخدا ترا براى او عقد بست در فلان شب از فلان ماه در فلان سال پس از او پرسيد كه حضرت مسيح و وصى او ترا براى كه عقد بست عرض كرد براى فرزندت حسن عسكرى فرمود آيا او را ميشناسى عرض كرد از شبى كه بدست بهترين زنان سيدۀ نساء فاطمة زهرا مسلمان شدم شبى نگذشته است كه او بديدن من نيامده باشد پس كافور خادمرا طلبيد و فرمود برو خواهرم حكيمه را بگو بيايد چون حاضر شد فرمود اين همان است كه بتو گفته بودم حكيمه او را در برگرفت و نوازش بسيار نمود پس حضرت فرمود ايعمه نرجس را بردار و بمنزل خود ببر و آداب فرائض و سنن و احكام شرع را باو تعليم بنما كه او زوجۀ فرزندم ابو محمد عليه السّلام و والدۀ حضرت قائم عجل اللّه فرجه ميباشد) و در ترجمه حكيمه خاتون بنت الجواد عليه السّلام كه بعد از اين بيايد باز پاره اى از حالات اين عليامخدره نرجس مذكور خواهد شد انشاء اللّه الحمد للّه و المنه كه پايان يافت فصل اول كه متضمن تراجم امهات ائمه عليهم السلام بود.

ص: 33

فصل دوم [در ترجمه بانوان دشت كربلا]

[زينب كبرى (ع) بنت امير مؤمنان (ع)]

اشاره

بنت امير المؤمنين (ع) مادرش فاطمۀ زهراء (ع) شوهرش عبد اللّه بن جعفر الطيار فقط پنجاه شش سال در اين سراى پرملال زندگانى كرد

ولادت او را باختلاف نوشته اند بعضى پنجم شهر جمادى الاولى سال ششم هجرت در مدينه دانسته اند و بعض ديگر در اوايل شعبان سنۀ ششم هجرت دانسته اند و بعضى ديگر در شهر رمضان و بعضى ديگر در عشر اخير ربيع الثانى در پنجم يا ششم يا هفتم سال هجرت دانسته اند و بعضى ديگر در ماه محرم سنۀ پنجم از هجرت دانسته اند ولى بايد دانست كه كه براى هيچيك از اين اقوال يك دليل تاريخى در دست نيست.

و اگر ولادت حضرت حسين (ع) در سوم شعبان بوده باشد و فاطمۀ زهرا بلافاصله بزينب حامله شده باشد ميتوان قول كسيكه ميگويد در ده اخير ربيع الثانى متولد شده است اقرب بصحت گرفت و اللّه العالم

و امّا وفات آنمخدره نيز غيرمعلوم است بعضى در روز يكشنبه پنجم ماه رجب سنه 6٢ گفته اند.

و عبيدلى در اخبار (زينبيات) شب دوشنبه چهاردهم رجب سنه 6٢ گفته ولى دليل تاريخى در دست نيست كه محل اعتماد بوده باشد.

و بعضى گفته اند چون چهار ماه از ورود بمدينه منقضى شد ام كلثوم وفات كرد در مدينه و بعد از هشتاد روز از وفات ام كلثوم عليا مخدره زينب دار فانيرا وداع گفت و اگر اين سخن مقرون بصحت بوده باشد و اهل بيت بيستم صفر وارد مدينه شده باشند.

چنانچه علامه در منهاج الصلاح و كفعمى در مصباح و شيخ در ارشاد فرمودند بايستى وفات آنمظلومه در دهم رمضان سنه 6٢ هجرت در مدينه بوده باشد اللّه العالم

ص: 34

كلام در محل دفن آنمخدره (ع)

اقرب بصحت اين است كه در مدينه از دنيا رفت و در همان بلدۀ طيبه مدفون گرديد اگرچه علامت قبرى ندارد چه آنكه صاحب كتاب (زينب كبرى) و مترجم آن چندانكه قلم فرسائى كرده اند دليلى كه قابل قبول و مورد اطمينان ما بشود نياورده اند كه مدفن آنمخدره در مصر يا در شام ميباشد و عبيدلى نسابة در كتاب اخبار (زينبيات) فرمايشى كرده است كه ابدا قابل اصغا نيست گفته است زينب كبرى از شام بمدينه رفت بين او و بين عمر بن سعيد اشدق اموى والى مدينه كه از طرف يزيد بود كدورتى حاصل شد يزيد امر كرد زينب كبرى را از مدينۀ بمصر انتقال دهند او هم بمصر رفت و وارد بر مسلم بن مخلد شد در اول شعبان سال شصت و يك هجرى و تا رجب شصت و دو در مصر اقامت داشت و در روز يكشنبه چهاردهم رجب طرف عصر وفات كرد و در محليكه فعلا الحمراء القصوى معروف است مدفون گرديد) .

و در عبارات ديگران چنين نقل كرده اند كه يزيد نوشت بوالى مدينة كه زينب را مخير بنمايند براى اقامت غير الحرمين و زينب مصر را انتخاب نمود و بدان شهر هجرت فرمود و مردم شهر خوشحال شدند استقبال شايانى نمودند و مستقبلين تبريك مقدم گفتند با سطوت تمام و نبالت شان در خيمۀ مخصوصى نزول اجلال فرمودند الخ.

اقول اين دعاوى از چند جهت قابل پذيرفتن نيست

اولا اين دعوى مخالفت با قول جمعيكه مشهد او را در شام ميدانند و با قول كسانيكه در مدينه ميدانند معارض است.

علامه بيرجندى در كبريت احمر دعوى اجماع كرده است كه قبر آن مظلومة در مدينه است

و ثانيا بمحض رسيدن اهل بيت بمدينه عبد اللّه بن حنظلۀ غسيل الملائكه و اصحاب او يزيد را از خلافت خلع كردند و بنى اميه را از مدينه بيرون كردند پس چگونه يزيد نامه ميفرستد بوالى آنها را بجانب مصر حركت بدهد و اين انقلاب در مدينه بود

ص: 35

تا وقعه حرة اتفاق افتاد و در آن تاريخ كه سنه 6٢ بوده باشد آنمظلومه از دنيا رفته بود

باتفاق مورخين پس بهيچ وجه من الوجوه براى يزيد ممكن نبود كه كوچكترين امر او در آن وقت در مدينه نافذ باشد.

و ثالثا عبد اللّه بن جعفر با آن علاقه ايكه با آن مظلومه دارد او را بگذارد و با او مسافرت نكند و باتفاق مورخين عبد اللّه بن جعفر بمصر نرفت.

و رابعا كمال عجب است در صورتيكه آنمظلومه را مخير بين بلاد كردند بغير از مكه و مدينۀ آنمظلومه اختيار مصر بنمايد با اينكه در آن تاريخ باتفاق مورخين مصر همه عثمانى الرى و از اتباع يزيد پليد بودند چرا آنمظلومه كوفه را اختيار نكرد كه رمح اللّه الاعظم و جمجمة العرب و مركز شيعة و نفوس آنها مهياى ثوره بود و در مصر چه سابقه اى داشت آنمخدره كه بجانب مصر برود.

و خامسا چگونه عاقل منصف متبتع تصديق كند كه آنمظلومه در مصر وارد بر مسلم بن مخلد بشود سبحان اللّه تاريخ مسلم بن مخلد از كفر ابليس معروف تر است كه بعد از قتل عثمان با امير المؤمنين بيعت نكرد و از آنحضرت منحرف بود تا آن حضرت شهيد شد اكنون چگونه باوركردنى است كه عليا مخدره وارد بر همچه شخصى بشود ابن حجر در اصابة بترجمه همين مسلم بن مخلد مى گويد كه از قبل معويه و يزيد ولايت مصر را داشت و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه جلد اول ص ٣4٠ تصريح كرده كه مسلم بن محلد با على بيعت نكرده و كذا سبط ابن جوزى و ديگران هم همين را گفته اند.

و سادسا اگر اين قضيه حظى از صحت ميداشت مهره اخبار و اساتذۀ جامعين آثار از آن ساكت نميماندند و آنرا در كتب خود ذكر ميكردند و اصلا از اين قضيه نامى و نشانى در كتب متقدمين مثل صدوقين و شيخ مفيد و كلينى و شيخ طوسى و ابن شهرآشوب و نه در كتب متاخرين مثل مجليسين و طبرسى و فيض كاشانى و غيرهم پيدا نميشود با آن سعى و كوششى كه آنها در جمع اخبار داشته اند و با اينكه حركت آنمظلومه بجانب مصر امر كوچكى نبود و اكابر مورخين سنيه هم با اينكه حاطب

ص: 36

الليل هستند مثل طبرى و ابن اثير جزرى و ابو الفدا و صاحب روضة الصفا و يعقوبى كه اقدم مورخين است اصلا متعرض اين قضيه نشدند طبرى و ابى مخنف و ابن اثير ميگويند سيدۀ زينب (ع) بنت على كرم اللّه وجهه خواهر حسين رضى اللّه عنه با زنان و فرزندان برادر و خواهرهاى حسين پس از شهادت از كربلا بكوفه و شام به مدينه مراجعت نمودند.

و سابعا شعرانى كه در لواقح الانوار ميگويد قبر زينب در مصر است گذشته از آنكه شعرانى مرد ديوانه ايست كه بر مطالعه كنندگان كتاب او اين مطلب چون آفتاب نيم روز است چنين كسى گفته او تضعيف مطلب ميكند نه تأييد و ديگران هم از او تقليد كرده اند و گفتۀ او را در مجاميع خود درآورده اند پس ممكن است كه زينب نامى از خاندان رسالت در آنجا مدفون شده است چنانچه بعضى احتمال داده اند كه اين قبر در مصر زينب بنت امير المؤمنين است كه مادرش صهباء تغلبيه بوده است چه آنكه حضرت امير سه دختر داشته مسمات بزينب كبرى و وسطى و صغرى پس ميتوان گفت وسطى در مصر است و صغرى در شام و كبرى در مدينه و اللّه العالم

و در ترجمۀ كتاب زينب كبرى از حسن بن قاسم مؤلف كتاب مزارات مصر نقل ميكند كه او گفته براى امير المومنين سه دختر بوده زينب كبرى زينب وسطى زينب صغرى

و نيز از سخاوى نقل ميكند كه او گفته زينب دختر حضرت على عليه السّلام نه در حيات و نه پس از مرگ بمصر نيامده است و بعضى برآنند كه زينب مدفون در مصر زينب بنت يحيى بن زيد بن على بن الحسين عليه السّلام است ولى اين قول بسيار ضعيف است براى آنكه تاريخ بما نشان نمى دهد كه يحيى بن زيد در مصر عقبى داشته باشد و احتمال قوى دارد كه مدفون در مصر دختر يحيى بن الحسن ابن زيد بن الحسن بن على بن ابيطالب بوده باشد كه در سنه ١٩٣ داخل مصر شده با عمه اش نفيسة بنت الحسن العلوى كه در آنموقع امير مدينه بود و در اواسط قرن دوم هجرى اين مسافرت انجام يافته و در اواخر قرن دوم هجرى معروف بقبر سيده زينب بنت يحيى المتوج معروف بوده

ص: 37

و اما قول باينكه در شام مدفون است ماخذ اين قول از صاحب كامل بهائى است كه حضرت زينب در شام وفات كرد و سبب آنرا بعضى چنين نقل كرده اند كه در مدينه غلا و قحطى روى داد و بحر الجود عبد اللّه بن جعفر كه عادت به بذل و عطا كرده بود و چيزى ديگر در دست او نمانده بود ناچار آنمخدره را برداشته بطرف شام رفته چه در آنجا علاقه زراعتى داشته)

اين قول بزهن نزديك تر است الا آنكه دليل تاريخى ندارد و در كتب تاريخ و انساب و سير و تراجم آثار صحيحى ندارد و مانند كلينى و صدوقين و شيخ مفيد و سيد مرتضى و شيخ طوسى و ابن شهرآشوب و شيخ طبرسى و ابن فتال و علامه حلى و ابن طاوس و على بن عيسى اربلى و علامه مجلسى كه هزارها كتاب در دست رس او بوده و در سير و آثار و اخبار اهل بيت احاطه كامل داشته و در اين فن الحق مبرز بوده از اين قصه اصلا نامى نميبرند و مانند سبط ابن جوزى و ابن طلحه و ابن صباغ و حافظ گنجى و ابن حبان و شبلنجى و محب طبرى و بدخشانى و سيد على همدانى و حموى خراسانى و ابن مغازلى و شهاب الدين دولت آبادى و ابن اثير جزرى و ابن جرير طبرى و غيرهم:

اصلا در كتب سير و مناقب خود نامى و نشانى از اين قصه نيست و هرگاه اين دو قول بى دليل شد بودن آنمخدره در مدينه دليل نميخواهد و باصل خود باقى بعلاوه روى سنگ قبر بقعۀ شام نوشته است زينب الصغرى و البته زينب صغرى غير از عليا مخدره زينب است و لا يخفى كه زيارت آنمخدره در هرسه مكان يعنى در بقعۀ مصر و بقعۀ شام و مدينه مانعى ندارد و موجب اجر و ثواب است و قلب هرمومنى مزار و مشهد آنمظلومه است سلام اللّه عليها.

ولادتها (ع) و وجه تسميتها بزينب

در جلد زينبيۀ ناسخ از كتاب سرور المؤمنين حاجى شيخ محمد على كاظمى مؤلف كتاب لسان الواعظين و حزن المؤمنين كه هرسه كتاب م؟ ؟ ؟ است نقل ميفرمايد كه حضرت صديقه طاهره بعليا مخدره زينب حامله بود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در يكى از اسفار

ص: 38

رهسپار بود چون زينب بعرصۀ وجود خراميد فاطمۀ زهرا بحضرت امير المومنين عليه السّلام عرض كرد كه چون پدرم در سفر است نام اين دختر را چه بگذاريم فرمود من بر پدرت سبقت نجويم صبورى فرماى كه آنحضرت بزودى مراجعت فرمايد چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مراجعت فرمود امير المؤمنين عليه السلام عرض كرد يا رسول اللّه خداى تعالى فاطمه را دخترى عنايت فرموده نامش را معين فرماى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود فرزندان فاطمۀ اولاد من هستند لكن امر ايشان با پروردگار عالم است منتظر وحى ميباشم در آنحال جبرئيل نازل شد عرضكرد خدايت سلام ميرساند و ميفرمايد اين دختر را زينب نام گذار چه اين نام را در لوح محفوظ نوشته ايم رسولخدا حضرت زينب را طلب كرد و ببوسيد و فرمود وصيت ميكنم حاضرين را و غائبين را كه اين دختر را بحرمت پاس بداريد همانا وى بخديجۀ كبرى (ع) مانند است.

و در كتاب بحر المصائب از كتاب رياض المصائب آورده است كه چون صديقۀ كبرى عليها سلام بزينب حامله گرديد روز تا روز بسموم هموم و اقسام غموم و انواع و اسقام و آلام دچار بود چون تولد يافت حضرت امير المؤمنين (ع) بحجرۀ طاهره در آمد در آنحال امام حسين عليه السّلام بخدمت پدر شتافته عرض كرد اى پدر بزرگوار همانا حضرت كردگار خواهرى بمن عطا فرموده

چون آنحضرت اين سخن بشنيد اشك از ديده باريد حضرت حسين از مشاهدۀ اينحال ملال گرفت و اشك از ديده برخسار آورد عرض كرد اى پدر سبب اين گريه و اندوه چيست فرمود اى روشنى ديده زود باشد كه بر تو معلوم گردد اين بود تا جبرئيل از جانب رب جليل بر پيغمبر نازل گرديد عرض كرد يا رسول اللّه اين دختر را زينب بگذار آنگاه جبرئيل گريان گرديد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پرسيد سبب اين گريه چيست عرض كرد همانا اين دختر از آغاز زندگانى تا پايان روزگار در اين سراى ناپايدار بى رنج و عنا و درد و بلا نخواهد زيست كاهى بدرد مصيبت تو مبتلا و گاهى در ماتم مادرش و گاهى در مصيبت پدر و گاهى بدرد فراق برادرش حسن مجتبى عليه السّلام دچار خواهد بود و از اين جمله فزون تر بمصائب كربلا و نوائب دشت نينواى گرفتار

ص: 39

ميشود چندانكۀ مويش سفيد و قامتش خميده خواهد گرديد

چون اين خبر مكشوف شد اهل بيت اطهار (ع) اندوهناك و اشكبار گرديدند پس رسولخدا صورت بر صورت حضرت زينب نهاد و همى اشك از ديده باريد چون صديقۀ طاهره از آن ماجرا آگاه شد عرضكرد يا اتباه اين گريه براى چيست خداوند متعال ديدهاى ترا نگرياند فرمود اى فاطمه دانسته باش كه بعد از من و تو اين دختر دچار بليتها ميشود و مصيبتهاى گوناگون بسوى او رو آورد در آنوقت فاطمه عرض كرد يا ابتاه چه ثواب دارد آنكس كه بر دخترم زينب گريه كند (فقال يا بضعتى و قرة عينى) .

بدرستيكه هركس گريه كند بر او و گريه كند بر مصائب او ميباشد ثواب او مثل ثواب كسيكه بر برادرش حسين گريه كند پس نام او را زينب نهاد.

در قاموس گويد زنب از باب فرح است يعنى فربه شد و از نب بر وزن احمر يعنى فربهه است و باين علت زنرا زينب گويند و زينب نيز بمعنى درخت نيكو منظر است كه خوشبو باشد و زينب ممكن است كه اصل آن زين اب است و عليا مخدره زينب را زين ابيها و زينت ابيها ميگفته اند و گذشت كه اين اسم آسمانى است.

شمائل عليا مخدره زينب (ع)

چنانچه از بعض اخبار و آثار مشهود ميشود حضرت عصمت آيت زينب كبرى سلام اللّه عليها بالا بلند و بچهره نورانيش هزار ماه و خورشيد مستمند بودند مقامات سكينه و وقارش را بخديجۀ كبرى و عصمت و حيائش را بفاطمه زهراء و فصاحت و بلاغتش را هنگام تكلم بعلى مرتضى و حلم و بردباريش را بحسن مجتبى و شجاعت و قوت قلبش را بحضرت سيد الشهداء همانند نموده اند رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را بخديجه كبرى همانند فرموده و ارباب مقاتل نوشته اند كه در روز عاشوراء خرجت امرأة من الخيمۀ كانها الشمس زنى از خيمه سر بدر كرد گفتى آفتاب تابان از خيمه طالع گرديده چون از نام آن زن پرسيدند گفته اند اين زينب دختر على بن ابيطالب است بالاخره هرچه خوبان همه دارند تو تنها دارى شئونات باطينة و مقامات معنويه حضرت صديقۀ

ص: 40

صغرى نايبئه زهراء امنيۀ بارى تعالى ناموس كبريا اختر برج عصمت و حياء گوهر درج عفت و و لا خورشيد آسمان علم و حكمت و قطب دائره فصاحت و بلاغت محور افلاك جلالت و نبالت حوا صورت سارا سيرت هاجر مكرمت مريم رتبت آسيه اسوت خديجه آيت فاطمه ولادت بنت المصطفى قرة عين على المرتضى فلذة كبد الزهراء شقيقة الحسن المجتبى و الحسين سيد الشهداء حليلۀ بحر الجود عبد اللّه بن جعفر الطيار عالمۀ غير معلمة بصريح الاخبار و فهيمۀ غير مفهمه و حاملة الاسرار عارفة كامله محدثة بتصديق ائمة الاطهار عليا مخدره شئونات زينب كبرا را كسى نميتواند در حيز تحرير و تقرير درآورد و قلم نويسندگان روزگار از احصاء فضائل و مناقب آنمخدره عاجز است چه خوش ميگويد عمان سامانى:

زن مگو مرد آفرين روزگار زن مگو بنت الجلال اخت الوقار

زن مگو خاك درش نقش جبين زن مگو دست خدا در آستين

زبدۀ الاسرار

دخت زهرا را اگر دانى تو زن ز اجتهاد افتاده اى در سوءظن

بر عقول بر نفوس او داور است هرچه گويم او از آن بالاتر است

آنكه برپا شد ز جودش بى سخن* جسم و جان و عقل و نفس مرد و زن

قال غيره

زورق ايمان بوى شناخته ساحل كشتى عرفان ز وى فراشته لنگر

فخر سماواتيان و دختر حيدر بانوى عصمت و راست فاطمه مادر

دختر اگر اين بودى نداشتى ايكاش دايۀ امكان به بطن الا دختر

نخل شريعت ازو گرفت شكوفه دين محمد ازو رسيد بافسر

جاه مؤبد بعون اوست مهيا عزت و سرمد بنصر اوست ميسر

عقيدۀ بنده اين است كه بعد از فاطمه زهراء سلام اللّه عليها حضرت زينب افضل از جميع زنان اولين و آخرين است و هركس دورۀ زندگانى اين مظلومه را

ص: 41

از اين كتاب بدقت مطالعه بنمايد البتۀ تصديق خواهد كرد چه آنكه اين مخدره جامع فضائل تكوينية و تشريعيه بوده است.

در پارۀ از شئونات و مراتب خاصۀ آنمخدره (ع)
اشاره

و كثرت علاقه او با برادرش حضرت سيد الشهداء حاجى شيخ محمد على كاظمى قدس سره در كتاب سرور المؤمنين گويد كه جناب زينب سلام اللّه عليها در ايام كودكى با برادرش امام حسين عليه السّلام چنان انس و محبت بود كه جز در آغوش دامان آن حضرت سكون و آرام نميگرفت و بهر هنگام كه در خدمت امام حسين عليه السلام بودى يكسره ديده بر ديدارش داشتى و ديده از ديدارش فرو نگذاشتى و ساعتى از حضور مباركش دورى نتوانستى و اگر دور شدى بگريستى و اين حال بدان مقام پيوست كه روزى حضرت فاطمه عرض كرد يا ابتاه مرا تعجب گرفته است از محبتى كه بيرون از نهايت است در ميان زينب و حسين و اين دختر چنان است كه بى ديدار حسين عليه السلام شكيبائى ندارد و اگر ساعتى بوى حسين را نشنود جانش بيرون شود چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اين سخن بشنيد آه دردناك از سينه بركشيد و اشك ديده بر چهره روان گردانيد و فرمود اى روشنى چشم من اين دختر با حسين سفر كربلا خواهد كرد و بهزار گونه رنج و تعب گرفتار خواهد شد.)

و در كتاب ترجمه زينب كبرى ص ٨٩ گويد در زناشوئى حضرت زينب با عبد اللّه جعفر قيد نموده بود كه من به برادرم علاقه مندم و بايد همه روزه مرا اجازه فرمائى حسينم را زيارت كنم و در تمامى مدت زندگانى كمتر ميشد روزى بگذرد كه زينب حسينرا نه بيند و بر اينمنوال بود تا سر مقدس حسين مدفون شد و زينب از هجران مفارقت برادر بدرود جهان گفت.

و نيز در ص ١٢٨ گفته برخى از ارباب مقاتل مينويسند حضرت على عليه السلام چون خواست زينب را بعبد اللّه بن جعفر عقد به بندد شرط كرد كه هرگاه حسين ارادۀ سفر كند و زينب بخواهد با او باشد عبد اللّه زينب را منع نكند از اينرو عبد اللّه ميل نداشت كه حضرت حسين باين سفر برود چه نميخواست بنابر شرط سابق از مصاحبت

ص: 42

زينب نسبت بحسين مخالفت نمايد ولى نتوانست حسين را منصرف كند عون و محمّد پسرأن خود را براى كمك بمادرشان همراه فرستاد و شرط كرد اگر جنگى پيش آمد آنها نيز بجنگ بپردازند.

و فاضل بيرجندى در كبريت احمر مينويسد كه حضرت زينب چنان علاقه به برادر داشت كه در هيچ خواهر و برادرى ديده نشده است از طفوليت بحسين انس گرفته بود

و بعضى از ارباب مقاتل نوشته اند هنگاميكه عبد اللّه بن عباس عرضكرد فما معنى حملك هؤلاء النسوة شما ميفرمائيد من ميروم كشته ميشوم در اينصورت چرا زنها را با خود ميبرى اينوقت زينب سر از محمل بيرون آورد فرمود يابن عباس مى خواهى بين من و برادرم جدائى بيندازى هرگز من از او مفارقت نكنم.

پاره اى از كلمات علماء و محدثين در شئونات

آنمخدره عليها السلام

مرحوم سپهر گويد هى فى فضائلها و فواضلها و خصالها و علمها و عملها و عصمتها و عفتها و نورها و ضيائها و شرفها و بهائها تالية امها صلوات اللّه عليها و على امها و ابيها و جدها و اخويها در مراتب فصاحت و بلاغت آنمخدره تمام فصحا و بلغا معترفند كه هرگاه لب بتكلم باز ميكرد گويا على بن ابى طالب است سخن ميگويد و مراسم عفت و عصمت و عقل و دانش و كياست آن مخدومه دو جهان از آن افزون است كه در حيطه گذارش گنجد و در درجۀ محبت و دوستى اين حضرت عصمت آيت نسبت به برادر والا گهرش چنان بود كه هرروز چند مرتبه خدمت برادر دريافتى و ديده بديدار مباركش روشن ساختى تا بحديكه در اوقات نماز اول ميآمدى و نظر بآن كعبۀ مقصود ميكردى و آن قبله اهل حاجت و حقيقت را زيارت ميكردى آنگاه بنماز برميخواستى و كافى است در جلائل فضائل او چندان شوق در امر جهاد و تقويت دين خالق عباد داشت كه با يك عالم شهامت ملازم خدمت برادر گرديد و در جميع مصائب

ص: 43

كهم بازو و هم ترازو بود.

ترويج دين اگرچه بقتل حسين شد تكميل او بموى پريشان زينب است

و در مقام صبر و شكيبائى چنان ثابت قدم بود كه عقول كافّه ممكناترا متحير گردانيد آن بلايا و رزايا كه تحمل نمود اگر پارۀ آنرا بر اذيال جبال راسيات و آفاق ارضين و سماوات ميافكندند از ثقل آن از هم متلاشى ميگرديد محققا از آغاز خلقت تاكنون از هيچ زنى از زنان انبياء و اولاد اوليا اين حلم و بردبارى بروز نكرد و كمترين مساعدتش در يارى دين و حمايت امام مبين تقديم دو فرزند سعادتمند خود بود كه در روز عاشوراء دست محمد و عون كه پاره هاى جگر او بودند بگرفت و در آستان مبارك برادرش امام همام حاضر ساخته عرض كرد جدم خليل قبول فدا فرمود شما هم نيز اين قربانى از من به پذير و البته اكر نه آن بودى كه بر زنان جهاد و قتال روى نباشد هراينه هزار جان نثار قدمت ميكردم و بهر ساعت هزار شهادت خواستار شدمى و در مرتبۀ وقار و تحمل چنان بود كه چون دو فرزندان او شهيد شدند از خيمه پاى بيرون نگذاشت و كذا در شهادت ابى الفضل ولى چون نخل قامت قيامت آيت على اكبر بر خاك افكندند با ديدۀ نمناك و سر و پاى برهنه فريادكنان بيرون دويد و همى فرمود و اولداه و اقرة عيّاه و اثمرة فؤاداه تا آنكه امام دستش بگرفت و بخيمه باز آورد و در مقام اتحاد نفسانى با حضرت سيد الشهداء بآنمقام اتصال يافت كه چون سر مبارك حضرت سيد الشهداء را بر روى نيزه ديد نگران شد سر مباركرا بر چوبۀ محمل زد كه خون از زير مقنعه جارى گشت و در درجۀ جلالت و قوۀ نفس و صدق ايمان و نهايت علم و حلم آن مخدره آفريده ايرا نتوان باو قياس كرد مگر محمد را و كافى است مكالمات او با امام زين العابدين عليه السلام در قتلگاه و تسلى دادن او را و قرائت حديث ام ايمن كه در محل خود ذكر ميشود انشاء اللّه و در بازار كوفه حجت خدا امام زين العابدين بفرمايد انت بحمد اللّه عالمة غير معلمة و فهمة غبر مفهمة اگر اعلى درجه فهم و علم و دانش و بينش براى او حاصل نبود امام چنين نميفرمود و در توانائى حفظ اسرار و لياقت وديعت اسرار امامت بآن رتبت نائل شد كه تا مدتى بسبب تقية و جهات ديگر از جانب آنمخدره

ص: 44

كمحترمه بجماعت شيعة نقل أحكام و اسرار ميشد و در مقام جلالت قدر و نبالت منزلت و قرب بمقام امامت و ادراك شئونات ولايت بآنمكان استقامت گرفت كه چون حضرت سيد الشهدا عليه السلام را شهيد ساختند بر آن پيكر همايون و اندام غرقه در خون نظر كرده در حضرت خالق پيچون عرض كرده اين قربانيرا از آل محمد (ص) قبول فرماى و اگر اين خبر مقرون بصحت باشد از تمامت مراتب ارفع است چه در اين مقام آنگونه كلام بر زبان مباركش بگذشته از لسان مبارك جناب سيد المرسلين و امير المؤمنين و ائمة طاهرين صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميبايد گرفته باشد و از عرض اينكلام در حضرت ملك علام مقامات آنمخدره محترمه سلام اللّه عليها مشهود ميشود تا ديگران بدانند و بشناسند كه دختر امير المؤمنين عليه السّلام را در حضرت خداوند چه منزلت و مقام است و اين عليا مخدره را همان رتبت باشد كه خدايش در لوح محفوظ نام نوشت و با لسان معجز نشان پيغمبرش باز نمود و مصائب و بلياتى كه خاصّۀ نفوس قدسيه اوليا است بر وى مقرر گشت و آن استعداد و لياقت در وى نهاد كه حملش را نيرومند گشت و البلاء للولا را مصداق گرديد و با جان و دل پذيرا گشت و بر آن خوان غم و اندوه با قلب مطمئنة و صدق صفوت مبادرت گرفت و آن پيمانه غم را سر كشيد كه بحر محيط را گنجايش نبود و با گوهر بحر امامت موافقت نمود بلكه ميتوان گفت مصيبت و شكيبائى اين مظلومه غير از سيد الشهداء از مصيبت زدگان دشت كربلا و اغلب انبياء و اولياء افزون است بلا شبهة در كتاب ترجمۀ زينب كبرى است.

شرح حال اين معلمۀ آسمانى از بزرگترين مربيان عالم بشريت است و از مهم ترين مادران جامعه انسانيت است كه در صف اول بانوان عالم صفحات مهمى از تاريخ مدنيت و تربيت و نهضت ملى جامعه را اشغال نموده است اين مخدره در آغوش نبوت و مهد امامت و ولايت مهبط وحى و نزول قرآن نشوونما يافته و از پستان عصمت و طهارت شيرخورده و با شخص امام مشتركا بيك نهضت ملى قيام نموده و در مدرسۀ عالم و مكتب جهان عملا فضائل اخلاقى را بجهانيان تدريس فرموده اين عليه عاليه را كه حالش در اين اوراق نكاشته ميشود در فضايل نفسانى ممتاز و بى نظير بوده در صبر و

ص: 45

شكيبائى حلم و حزم زهد و تقوى فصاحت و بلاغت دانش و بينش تعليم و تربيت تدبير و سياست و سيادت و بزرگوارى و عظمت و بزرگ منشى ثبات قدم و قوت قلب راست گوئى و درست رفتارى نطق و خطابه نصرت حق و حقيقت طرفدارى ضعفا و زيردستان شرف و مجد و فضيلت و منقبت عبادت و انقطاع از خلق شجاعت و عزت نفس و مناعت طبع در تمامى زنان عالم بشريت پس از مادر يكتا و بى همتا است در وفادارى و علاقه بناموس اجتماع در حق شناسى و قدردانى چشم روزگار را خيره ساخته اين نابغۀ زمان براى حفظ مقدسات اسلامى و ناموس ديانت و اثبات مرام و مقصود عالى آنى آرام نداشت تا نهضت ملى را بپايان رسانيد و انقلاباتى در سرتاسر ممالك اسلامى ايجاد كرد و در سايۀ آن انقلابات تعليمات عاليه خويش را كه پرتو افاضات اسلامى بوده بجهانيان رساند و مقام خود و خاندانش را بگوش عالميان آشنا كرد و ظلم و خودسرى و استبداد بنى اميه را با تمام جنايات و فجايع اعمال آنها بر همۀ مردمان جزيرة العرب در آن عصر و بر تمامى ملل عالم در تمامى اعصار فهماند در جامعه بشريت اگر زنان عالم را از مردان جدا كنند و براى آنها راهنمائى و پيشوائى و مشعلدار هدايتى بخواهند برگزيند بتحقيق در سر حلقۀ بانوان گيتى حضرت صديقه كبرى فاطمۀ زهراء سلام اللّه عليها و زعيم پيشواى سياست و قهرمان جهاندارى و پهلوان ميدان تنازع بقاع جز حضرت زينب سلام اللّه عليها ديگرى نتواند بود

تا اينكه گويد حضرت زينب نه تنها پيشواى زنان عالم اسلامى و معلم تربيت و تعليم بانوان مسلمين است بلكه مردان عالم اسلامرا نيز پيشوا و رهنما است بالاخره حضرت زينب در هيچ ملتى از ملل راقيه عالم نظير ندارد كدام يك از ملل راقيه عالم يا اقوام بنى نوع آدم از اين نمونه بانو تربيت نموده و نشوونما داده اند حقا بايد مسلمين بساير ملل راقيه گيتى بوجود مبارك او مفاخرت بر جهانيان بنمايند و تعاليم مقدسه او را سرمشق زندگانى فردى و اجتماعى قرار دهند و از او متابعت و پيروى كنند بنابراين مقدمات آنمخدره عليها السلام حق بزرگى بر جامعه مسلمين عموما بالاخص بر بانوان دارد.

ص: 46

گمحمد غالب شافعى گويد

ايشان در مجلة الاسلام شماره (٢٧) سال اول گفته از بزرگترين زنان اهل بيت اطهار حسبا و نسبا و بهترين سيدۀ طاهرات كه صاحب روح عظيم و اهل تقوى و آينه سرتاپا نماى مقام رسالت و ولايت سيدۀ زينب دختر على بن ابيطالب كرم اللّه وجهه ميباشد كه او را بهترين سبكى كه نمونۀ مكارم اخلاق بود پرورش و تربيت دادند و از پستان علم و دانش خاندان نبوت آشاميد و از سرچشمۀ غيبى نوشيد تا در آيات فصاحت و بلاغت از آيات بزرگ الهى گشت حضرت زينب در حلم و كرم و بصيرت در امور سياست مشهور خاندان بنى هاشم و عرب گشت و بين جمال و جلال و سيرت و صورت و اخلاق و فضيلت جمع كرد و شبها در عبادت بود و روزها در روزه و او معروف باهل التقى بود الخ) .

و ابن حجر در اصابه و ابن اثير در اسد الغابه بترجمه حضرت زينب نوشته اند كه آنمخدره در مجلس يزيد لها كلام يدل على قوة قلبها) بالجمله در خلال شرح حال آنمخدره مقاصد بيان خواهد شد.

كنيه و القاب آنمخدره

كنيۀ آنمخدره ام كلثوم و ام عبد اللّه و ام الحسن ولى براى اين مظلومة كنيهاى مخصوصى است مثل ام المصائب ام الرزايا ام النوائب و امثال آن

و اما القاب آنمخدره بسيار است از آنجمله عقيلۀ بنى هاشم و عقيلة الطالبيين و عقيله زن كريمه را گويند كه در بين فاميل بسيار عزيز و محترمة و در خاندان خود ارجمند باشد.

و ديگر صديقۀ صغرى چون مادرش صديقۀ كبرى است و پدرش امير المؤمنين عليه السّلام صديق اكبر است و بعد از امير المؤمنين فاطمه (ع) اولى و احق باين لقب شريف

ص: 47

عليا مخدره زينب است كه در مبالغه صدق و صفا تالى براى او نبود

و ديگر عصمت صغرى كه اين ملكه عصمت را خدا باين مخدره انعام كرده بود و عصمتيكه شرط امامت است در اين مخدره وجود داشت و ديگر ولية اللّه و استحقاق اين مخدره باين لقب جهتش بسيار روشن است.

خجسته دختر زهرا كه هست آينه ز پاى تا بسرش جلوه اله در اوست

ز ممكنات بواجب كس اشتباهى نيست بغير عصمت صغرى كه اشتباه در اوست

گواه عصمت او انّما يريد اللّه نه بس همين همه قرآن بكو گواه در اوست

و ديگر الراضية بالقدر و القضاء و مصداق حقيقى آن همين محترمه بوده و ديگر صابرة البلوى من غير جزع و لا شكوى از شرح حال اين بانوى عظمى كاملا معلوم است كه چنان ايستادگى در تحمل رزايا و مصائب نمود و چنان ثبات ورزيد و چنان با كمال گشاده روئى بلايا را استقبال كرد كه عقول را حيران نمود با اينكه چنان رتبت و منزلتى داشت كه جميع ما سوى اللّه در مقام اطاعتش چون عبد ذليل بودند المؤمن كالجبل الراسخ لا تحركه العواصف.

و ديگر امينة اللّه عالمۀ غير معلمة فهمه غير مفهمة محبوبة المصطفى نائبته الزهراء شريكة سيد الشهداء الزاهدة العابدة العفيفة القانته القائمة الصائمة الصابرة المتهجدة الشريفة ثمرة شجرة النبوة درة اكليل بحر الولاية اگر وجود زينب نبود آثار نبوت و ولايت مطلقه روى باندراس و اضمحلال مينهاد.

دو سرخط حلقۀ هستى بحقيقت بهم تو پيوستى

المكرمة حافطته الودايع و الاسرار الموثقة في نقل الاحاديث و الاخبار الفصيحة البليغة في البيان المعظمة قوى الجنان عند الهزاهر ذلك فضل اللّه يعطيه من يشاء

و لو كان النساء بمثل هاذى لفضلت النساء على الرجال

فما التانيث عيب للشموس و لا التذكير فخر للهلال

ص: 48

نشو و نما و تربيت حضرت زينب (ع)

كسى كه ولادتش برخلاف عادت سائر مردم باشد نشوونماى او هم البته برخلاف عادت است.

شيخ بهائى در كشكول ميفرمايد (ان فاطمة ولدت الحسن و الحسين من فخذها الايمن و زينب و ام كلثوم من فخذها الايسر) و در هنگام ولادت امام زمان عليه السّلام امام حسن عسكرى عليه السّلام بعمۀ خود حكيمه ميفرمايد) يا عمة نحن معاشر الائمة لا نحمل في البطون انما نحمل في الجنوب و لا نخرج من الارحام انما نخرج من الفخذ الايمن من امهاتنا لاننا نور اللّه لاتنا لنا الدانسات) چون حكيمه خاتون دست بر شكم عليا مخدره نرجس كشيد آثار حمل نديد حضرت فرمودند اى عمه ما جماعت امامان در شكم مادرهاى خود نباشيم بلكه در پهلوهاى آنها هستيم تا هنگام ولادت از مجراى رحم خارج نمى شويم بلكه از رانهاى مادران متولد ميگرديم براى آنكه ما نور پروردگار هستيم كثافات رحم بما نميرسد و عليا مخدره زينب در اين خصيصة با ائمه هدى شركت داشته و همچنين در نشوونما از اينجهت با آن صغر سنّ از جدش و پدرش و مادرش و ام ايمن احاديثى نقل ميكند خصوصا خطبه فدكيه اگر نشوى ونماى او همانند ديگران بود طفل چهار يا پنج ساله هرگز نميتواند حامل اين احاديث بشود كه در محل خود بيايد.

و در ترجمه زينب كبرى گويد تربيت از مهمترين امور پرورش اطفال است كه اگر هدف پدر و مادر براى اولاد تهذيب نفس و تذكيۀ اخلاق باشد ناگزير بايد از خوردسالى او را بتربيت صحيح نشوونما دهند و اول چيزيكه در تربيت مورد نياز و توجه مخصوص است مربى كامل و عالم عامل و تدريس است صفحات تاريخ ملل راقيۀ عالم بما نشان مى دهد كه آنها بيش از هرچيز متوجه تهيه و حفظ و نگهبانى مربيان كامل عالم عامل مى باشند تا پرورش يافتگان مكتب آنها خود مربيان ارجمند

ص: 49

جهان بعد بوده باشند عليا مخدره حضرت زينب (ع) مصداق واقعى اين حقيقت بوده و او در حصن حصين نبوت و خاندان با رفعت ولايت و امامت تربيت يافته و از پستان عصمت و طهارت حضرت صديقۀ طاهره تغذيه نمود و از لبان وحى علم آموخته و در دامان كرامت پرورش يافته و از تربيت خمسۀ طيبة ادب گرفته و نشوونماى قدسيۀ ملكوتى و تربيت روحانى آسمانى يافته و لباس جلال و عظمت و عفاف و عصمت و طهارت پوشيده و بآداب و سنن دينى آسمانى مؤدب گشته است.

زن و اينهمه علم و فضل و كمال زن اين همه فرجاه جلال

بعالم اگر بود اين گونه زن بمردان بودى جنس زن طعنه زن

اثر طبع امام جمعه كاشمر

سپهر عصمت عفت مه برج حيا زينب يگانه دخت زهرا بنت شاه اولياء زينب

امامت گر بدى لائق زنانرا فاش ميگفتم كه بر خلق دو عالم مقتدا و رهنما زينب

چه مريم مينمودى مائده از آسمان نازل مرخص گر نمودى فضه را بهر دعا زينب

بنى سطوت على صولت حسن خلق و حسين فطرت شبيه مادرش زهرا بدى سر تا بپا زينب

بلا گر مايۀ قرب الهى گشت بر پاكان نبودى هيچكس انسان كه گشتى مبتلا زينب

فغان و آه زانساعت كه با خيل اسيران شد بكوفه وارد از جور جفاى اشقيا زينب

چه ديد آن ازدحام قيل و قال مردم كوفه بگفتا اسكتوا با فرقۀ شوم دغا زينب

نفسها حبس شد در سينها اجراس ساكت شد تكلم كرد چون بابش على مرتضى زينب

بناگه صوت قرآن خواندنى آمد بگوش وى سر از محمل برو نكرد از صداى آشنا زينب

سر پرخون شه را ديد بر نى قارى قرآن مخاطب كرد آنسر را بچشم پربكا زينب

الا ايماه نو كاندر سر نى جلوه گر باشى تو ناكرده غروب افتاده در رنج و عنا زينب

شريك اندر مصائب بودم از اول ترا جانا بهمراه تو بودى ز ابتدا تا انتها زينب

روى نبود كه باشد ريشت از خون سرت رنگين چرا با تو از اين محنت نسازد اقتدا زينب

ز بى بابى سر خود را شكست از چوبۀ محمل بخون آلوده گيسو كرد از راه وفا زينب

تو دل خوشدار مشكوة از غريق بحر عصيانى شفيع معصيت كاران بود روز جزا زينب

ص: 50

مجارى حال زينب (ع) در حيوة رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

از اين پيش بيان شد كلمات و وصاياى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دربارۀ آنمظلومه و چون هنگام رحلت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نزديك شد و بروايت بحر المصائب حضرت امير المؤمنين و فاطمۀ زهرا و حسن و حسين عليهم السلام هريك خوابى ديدند كه بر وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دلالت داشت اين وقت صدا بناله و نحيب بلند كردند در آن حال زينب كبرى بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آمد عرض كرد يا رسول اللّه يا جداه ديشب خواب هولناكى ديدم كانى بريح عاصفه انبعثت و اسودت الدنيا و ما فيها و اظلمتها و حركتنى من جانب فرايت شجرة عظيمة فتعلقت بها من شدة الريح قد قلعتها و القتها على الارض ثم تعلقت على غض قوى من اغصان تلك الشجرة فقطعتها ايضا ثم تعلقت بفرع آخر فكسرته.

ايضا فتعلقت على فرعين متصلين من فروعها فكسرتهما ايضافا ستيقضت من نومي هذه) .

عرض كرد يا جدا ديشب در عالم رؤيا چنان ديدم كه باد سختى وزيدن گرفت بقسمى كه دنيا را تاريك و ظلمانى كرد و من از شدت و سختى آن باد باينطرف و آنطرف ميافتادم بالاخره درخت بزرگى بنظرم آمد خود را باو چسبانيدم بناگاه از شدت وزيدن باد آندرخت از ريشه كنده شد من خود را بيك شاخۀ محكمى آويختم باد آنشاخه را در هم شكست بشاخۀ ديگر معلق شدم او را هم در هم شكست در آن حال بدو شاخه كه بهم اتصال داشت خود را بآن چسبانيدم از شدت وزيدن باد آن دو شاخه هم در هم شكست و نابود گرديد من وحشت زده از خواب بيدار شدم.

رسولخدا از شنيدن اين خواب سيلاب اشك از ديده باريد و سخت بگريست و فرمود اى نور ديده آن درخت جد تو است كه عنقريب تند باد اجل او را از پاى بدر آورد و آن شاخه كه نخست بآن علاقه جستى مادر تو است و آن شاخه ديگر پدر تو است و آندو شاخۀ ديگر دو برادر تو حسن و حسين ميباشند كه در مصيبت ايشان

ص: 51

دنيا تاريك شود و تو در مصيبت آنها جامۀ سياه بپوشى)

اين اول مصيبتى بود كه بام المصائب زينب رسيد و از آنروز خود را مستعد بلا گردانيد.

مجارى حال زينب در حيوة مادرش زهرا (ع)

در جلد اول اين كتاب سبق ذكر يافت كه آن مصائب عظيمه كه بر فاطمۀ زهراء وارد ميگرديد در الم و رزايا زينب كبرى سهيم و شريك بود و هنگام قرائت خطبۀ فدكيه زينب آنرا شنيده روايت نموده و در وصيت هاى فاطمه ذكر كرديم كه آنحضرت وصيت فرمود پردهاى مرا بدخترم زينب بدهند الخ

و در كتاب عمدة الطالب مسطور است كه حضرت زينب كبرى سلام اللّه عليها از مادرش حضرت فاطمه (ع) روايت دارد و بمحاسن كثيره و اوصاف جليله و خصال حميده و شيم سعيده امتياز داشت مفاخرش چون مآثر خورشيد درخشان و نمايان و فضايلش چون ذخاير بحر بيكران و بى پايان بود بزرگان اقوام از احاديثش بهره ياب و زعماى قبايل از افاضاتش مستفيذ ميشدند و آن مخدره سن او مقتضى بود كه چون امير المومنين فاطمه را كفن نمود خطاب فرمود يا زينب و يا ام كلثوم و يا فضه و يا حسن و يا حسين هلمواو تزو دوامن امكم الخ

در آنحال زينب و كلثوم در پيشروى پدر گريه ميكردند اين وقت عليا مخدره زينب برقعى آويخته و بدن خود را بردائى پوشيده بود دامن كشان همى بيامد و همى گفت يا رسول اللّه الآن حقا فقد ناك ديگر ترا ديدار نخواهيم كرد و نبات انبياء و ائمۀ را به ديگران نتوان قياس كرد در نشوونما و ترقى پس حامل روايت شدن آنمخدره با كمى سن از مادرش جاى استعجاب نيست.

ص: 52

اقوال العلماء فى حقها ع

ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين مينويسد

(زينب العقيلة بنت على بن ابي طالب عليه السّلام امها فاطمة بنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و هى التي روى ابن عباس عنها كلام فاطمة في فدك فقال حدثتنى عقيلتنا زينب بنت على عليه السلام.

و منقول از انساب الطالبين است كه ميفرمايد زينب كبرى دختر امير المومنين كه كنيت او ام الحسن بوده روايت ميكرد از مادرش زهراء

(و قال قد امتازت بمحاسنها الكثيرة و اوصافها الجليلة و خصالها الحميدة و شيمتها المرضية السعيدة و مفاخرها البارزة و فضائلها الظاهرة.

و جلال الدين سيوطى در رسالۀ زينبيه بنابر نقل علامه معاصر شيخ جعفر نقدى در زينب كبرى مينويسد كه زينب عليها السلام در حيات پيغمبر متولد گرديد (و كانت لبيبه جزله عاقلة لها قوة جنان الخ) .

و نيشابورى در رسالۀ علويه گويد زينب (ع) دختر على عليه السّلام در فصاحت و بلاغت و زهد و عبادت مانند پدر و مادرش بود.

و ابو نصر لبنانى در كتاب فاطمه دختر محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چاپ بيروت مينويسد اما زينب بنت فاطمه فقد اظهرت انها من اكثر آل البيت جراة و بلاغة و فصاحة و قد استطارت شهرتها بما اظهرت يوم كربلا و بعده من حجة و قوة و جرأة و بلاغة حتى ضرب بها المثل و شهد لها المورخون و الكتاب

و فريد وجدى در دائرة المعارف در ذيل لغت زين مينويسد زينب بنت على بن ابيطالب عليه السّلام از زنان فاضله روزگار است و عقيلة جليله بنى هاشم است كه با برادرش حسين بن على در وقعه كربلا شريك بود و چون حسين شهيد شد قائد باقى ماندۀ از زنها و كودكان او بود بعد مجارى حال آن مظلومه را در كوفة و شام و خطبه او را در مجلس يزيد مينگارد الخ.

ص: 53

و اديب فاضل حسن قاسم در كتاب السيده زينب مينويسد (السيدة الطاهرة الزاكية زينب بنت الامام على بن ابيطالب ابن عم رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم لها اشرف نسب و اجل حسب و اكمل نفس و اطهر قلب فالمستجى آثارها يتمثل امام عينه رمز الحق و رمز الحقيقة رمز الشجاعة رمز المروة و فصاحت اللسان و قوة الجنان و مثال الزهد و الورع و مثال العفاف و الشهامة ان في ذلك لعبرة فلئن كان فى النساء مشهرات فالسيدة اولاهن و اذا عدّت الفضائل ففضائلها من وفاء و سخاء و صدق و صفاء و شجاعة و إباء و علم و عبادة و عفة و زهادة فزينب اقوى مثال للفضيلة بكل مظاهرها الخ.

و جاحظ در كتاب البيان و التبيين خطبۀ عليا مخدره زينب را كه در كوفه قرائت كرده مى نويسد

و احمد بن ابى طاهر در كتاب بلاغاث النساء خطبه هاى آن مظلومه را ذكر كرده است.

و محمد على احمد مصرى در رسالۀ سيده زينب عليها سلام ميگويد ان بنت سيد الامام على كرم اللّه وجهه و بنت سيدة فاطمة الزهراء بنت رسول اللّه من اجل اهل البيت حسبا و اعلاهم نسبا خيرة السيدات الطاهرات و من فضليات النساء و جليلات العقائل التى فاقت الفوارس في الشجاعة و اتخذت طول حيوتها تقو اللّه بضاعة و كان لسانها الرطب بذكر اللّه على الظالمين غضبا و لاهل الحق عونا و معينا كريمة الدارين و شقيقة الحسنين بنت بتول الزهراء التى فضلها اللّه على النساء و جعلها عند اهل العزم

ام العزائم و عند اهل الجود و الكرم ام الهاشم تا آنجا كه گويد در سال 5 هجرت متولد گرديد و اهل بيت بميلاد او مسرور شدند و او در محيط علم و نبوت و ولايت ها نشوونما نموده است نشات نشاة حسنة كاملة فاضلة عالمة من شجرة اصلها ثابت و فرعها في السماء و كانت على جانب عظيم من الحلم و العلم و مكارم الاخلاق ذات فصاحة و بلاغة يفيض من يدها غيث الجود و الكرم الخ.

ص: 54

مجارى احوال حضرت زينب در حيوة

امير المومنين عليه السلام

ملا محمد تقى معروف بشهيد ثالث در كتاب مجالس المتقين و شيخ ابى سعيد حسن بن حسين سبزوارى معاصر شهيد اول در كتاب مصابيح القلوب حديث كنند كه حضرت زينب با قمر بنى هاشم ابو الفضل العباس عليه السّلام در كنار امير المؤمنين عليه السّلام نشسته بودند و قمر بنى هاشم در آنوقت كودك بود حضرت بفرزند دلبند خود قمر بنى هاشم فرمود بگو واحد گفت واحد فرمود بگو اثنين عرض كرد يا ابتا بزيانيكه واحد گفته ام اثنين نگويم مرا شرم ميآيد حضرت فرزند ارجمند خود را به بوسيد و مسرور گرديد اينوقت زينب عليها السلام عرض كرد يا ابتاه ما را دوست ميدارى فرمود آرى چگونه دوست ندارم كه ميوۀ دل من هستى

عرضكرد پدر عزيزم دوستى براى خداست و شفقت و مهربانى براى ماست و در كتاب زينب كبرى تاليف علامه شيخ جعفر نقدى اين سئوالرا نسبت بعليا مخدره زينب ميدهد و ميگويد زينب چون طفل بود در دامن پدر مى نشست و حضرت على عليه السلام او را با لطف و مهربانى كلام تعليم مى نمود آنگاه فرمود نور ديده بگو يكى چون گفت فرمود بگو دو تا زينب ساكت شد فرمود صحبت كن نور ديدۀ من عرض كرد پدر عزيزم زبانى كه بگفتن يكى گردش كرد چگونه كلمۀ دو تا را بر زبان آرد حضرت على عليه السّلام او را بسينه چسبانيد و بوسيد) .

بعد ميفرمايد اين روايت با كمى اختلاف متواتر است و نشان ميدهد كه زينب از طفوليت داراى علم و كمال بود و از كوچكى شرح صدر داشته و در مكتب رسالت و امامت و عصمت و طهارت از منبع علوم و دانش سيراب گشته البته كسيكه در مهد علم تربيت شده باشد و در باب علم علوى معتكف بوده و از پستان عصمت و طهارت تغذيه نموده است و در تمامى عمر در ذيل افاضات دو پيشواى بزرگ كه سادات اهل بهشت هستند پرورش يافته بايد چنين باشد

ص: 55

علم و دانش عليا مخدره زينب (ع)

البته علم و دانش از افضل سجاياى بشرى است و اشرف صفات انسانى دانش و ادب است خداوند عالم انبياء را بعلم و دانش تكميل كرده براى هدايت بشر فرستاد و بندگان خاص خود را بدرجۀ رفيعه رسانيد كما قال اللّه ( يَرْفَعِ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجٰاتٍ ) و قال تعالى ايضا ( شَهِدَ اَللّٰهُ أَنَّهُ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ وَ اَلْمَلاٰئِكَةُ وَ أُولُوا اَلْعِلْمِ قٰائِماً بِالْقِسْطِ ) و قال اللّه تعالى ( هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْلَمُونَ ) آرى علم آدمى را بحقايق امور راهنمائى ميكند و موجبات نيل بسعادت و رضايت خدا را فراهم مى آورد ازين رو رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بين دو نفر كه يكى عالم و ديگرى عابد بود فرمود فضل العالم على العابد كفضلى على ادنى رجل من امتى و نيز فرمود اهل بيت من خاندان علم هستند و همچنانكه اطفال از شير تغذيه ميكنند امت من از دانش و بينش اهل بيت من مى آشامند و هركس بيشتر از سرچشمۀ فضيلت و علم آنها بهره مند گردد درونش روشن تر گردد

و بايد دانست چنانچه شيخ جعفر نقدى هم ميفرمايد و البته همين قسم است كه علم و دانش زينب مانند دانش مثل ساير صنوف بشرى نيست كه از طريق اكتساب و تحصيل كرده باشد بلكه از منبع علوم غيبى نبوت و باب علم و دانش امامت سيراب گشته و سنخ معلومات ما نيست بلكه بوسيلۀ الهامات خفيه و افاضات نبويه و تعليمات علويه كه معلمين مادى جهان را بدان راهى نيست اخذ علم و دانش نموده است و با نيروى ربّانى بوده است كه توانسته از منبع علوم غيبى سرچشمه بگيرد و از تهذيب نفس جد و پدر و دو برادر والاگهر خود علم و تربيت فراگيرد مثل عليا مخدره زينب و علم مثل كاه و كهرباست آنمخدره بقوۀ مقناطيسيه ذرات قدس نبوى و علوى و حسنى و حسينى كشته و با اقتضاء ظرفيت بفوز و فلاح شايانى رسيده آرى چون بخل در مبدا فيض نيست و هماره افاضات نور علم و دانش پرتوافكن بوده او بقدر استعداد تام خود استفاضه

ص: 56

نموده و مستفيد گشته و پهلو به پهلوى مقام و مرتبۀ سامى ذو حظ عليم و رتبۀ خاصۀ امامت و ولايت قدم ميزد و بوسيلۀ رياضيات حقۀ شرعيه و عبادات جامعه شرايط حقيقة و مواظبت بر ذكر خداوند عالم موفق بمقامات كشف و شهود گشته در حديث وارد است (من اخلص للّه تعالى عمله اربعين صباحا انفجرت ينابيع الحكمة في قلبه و من قلبه على لسانة) .

و در حديث ديگر مى فرمايد آنكس كه زاهد در دنيا باشد خداوند متعال او را فقيه در دين ميكند و اثبت اللّه الحكمة في قلبه و انطق بها لسانه و در حديث ديگر است كه ميفرمايد.

(ليس العلم فى السماء فينزل عليكم و لا فى تخوم الارض فيخرج لكم تخلقوا باخلاق الروحانيين يظهر لكم) و شكى نيست كه حضرت عليا مخدره زينب عليها السلام تمام مدت عمر براى رضاى خدا خالصا لوجه اللّه قيام مينمود و قدم ميزد چگونه منابع علوم در قلبش ظاهر نشود و چگونه از قلبش بزبانش جارى نشود باضافه كسيرا كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم معلم او بوده و مانند علي عليه السّلام مربى او و فاطمۀ زهرا عليها السلام از پستان عصمت و طهارت شير داده البته او داراى قدرت بيان و فصاحت و بلاغت و علم و عمل ميشود پس جاى استبعاد نيست آنچه را كه فاضل دربندى نقل كرده است كه عليا مخدره زينب علم منايا و بلايا از پدر بزرگوارش فراگرفته و مانند جمعى از اصحاب مثل سلمان و ابى ذر و بعضى از تابعين مثل رشيد هجرى و ميثم تمار حضرت زينب داراى اسرار بوده و خطبۀ او در مجلس يزيد شاهد است

و دربندى گويد حضرت زينب افضل از آسيه و مريم بنت عمران است و كلام حضرت سجاد كه فرمود يا عمة انت بحمد اللّه عالمة غير معلمة و فهمة غير مفهمة بهترين دليل اين مدعى است و همچنين حالات او

ص: 57

مجلس تدريس و تعليم حضرت زينب

در خصائص زينبيه جزائرى ص ٢٧ مينويسد كه در ايّاميكه امير المؤمنين عليه السّلام در كوفه تشريف داشت آنمكرمه را مجلسى بوده در منزل خود براى زنها تفسير قرآن بيان مى فرمود يكى از روزها تفسير كهيعص را ميفرمود در اين بين امير المؤمنين عليه السّلام وارد شده و فرمود اى نور ديده شنيدم تفسير كهيعص را مينمائى عرض كرد بلى يا ابتاه فدايت شوم فرمود اى نور ديده أن رمزيست در مصيبت واردۀ بر شما عترت پيغمبر پس مصائب و نوائبى را كه بر آنها وارد ميشد براى آنمخدره بيان فرمود پس فرياد ناله و گريۀ آن مظلومه بلند شد (الخ)

و در بحر المصائب شيخ محمد جعفر بن سلطان احمد بن شيخ على بن شيخ حسن تبريزى المطبوع سنه ١٢٩5 مى نويسد كه پس از يكسال از ورود امير المؤمنين عليه السّلام بكوفه زنهاى محترمۀ آن شهر بتوسط مردان خود بآن حضرت پيام فرستادند گه آنچه شنيده و فهميده ايم جناب زينب خاتون محدثة و عالمة تالى بتول و جگر گوشۀ رسول و مانند مادرش ستوده سير و از جمله جهانيان برتر است اگر اجازت فرمائى بامداد كه يكى از اعياد مخصوصه است در خدمتش مستفيض شويم امير المؤمنين عليه السلام اجازت داد چون حضرت زينب مطلب ايشان را بدانست با خازن پدرش فرمود تا رشتۀ مرواريد پربها حاضر ساخت چون امير المؤمنين عليه السلام به حجره آنمخدره در آمد و از خازن بيت المال به پرسيد خازن نوشتۀ مختومه حضرت زينب را كه در امانت خواستن آن مرواريد فرستاده بود بنمود آنحضرت قبول فرمود پس زن هاى محترمۀ كوفه بمجلس آنمخدره بيامدند و با كمال خضوع و خشوع بزيارتش نائل شدند و مقاصد و مطالب خويش را بعرض رسانيدند و باستفاضت و استفادت مفاخرت يافته اند.

ص: 58

نائل شدن عليا مخدره مقام وصايت و نيابت خاصه را

در بحار الانوار و اكمال الدين صدوق از على بن الحسين بن على بن شادويه المؤدب مرويست كه احمد بن ابراهيم گفت بر حكيمه دختر محمد بن على الرضا عليه السّلام وارد شدم در سال دويست و شصت دو از پس پرده آن مخدره با من تكلم ميكرد و در ضمن آن حديث است كه احمد بن ابراهيم گفت من گفتم آيا اقتدا بكسى بايد كرد كه با زنى وصيت نهاده است (فقالت اقتداء بالحسين عليه السّلام فالحسين اوصى الى اخته بنت على عليه السّلام فى الظاهر فكان ما يخرج عن علي بن الحسين عليهما السلام من علم ينسب الى زينب سترا على على بن الحسين) .

حكيمه خاتون دختر حضرت جواد عليه السّلام فرمود در اين امر با امام حسين عليه السّلام اقتدا شده است چه حضرت حسين عليه السّلام وصيت خويش را در ظاهر با خواهرش زينب نهاد و در احكام و علوم هرچه براى ايشان ظاهر ميگشت بعليا مخدره حضرت زينب منسوب بود زيرا كه بسبب تقيه نميخواستند بعلى بن الحسين عليه السّلام نسبت دهند تا اسباب بدانديشى مخالفان شود)

و از اين خبر معلوم ميشود كه آنمخدره داراى منزلت و مقام نيابت امامت بوده و بديهى و معين است كه علو اين مقام بچه اندازه است بلكه جز امام اين رتبت نخواهد داشت اين شئونات جليله و مقامات جميله نزديك بمرتبه امامت و ولايت است يكى از مقامات آنمخدره اين است كه سه مرتبه امام زين العابدين را از قتل نگاه دارى نمود بتفصيلى كه بعد از اين بيايد كه از اين حالات معلوم ميشود كه دختر امير المؤمنين عليه السلام داراى چگونه عنصريست كه با عنصر امامت مقابل است كه خداوند متعال چنين امانتى را براى چنان روز ذخيره نموده و از آن جائيكه حضرت زينب باخبار ما يكون دانا بود و مى دانست كه بنى اميه هرچه سعى كنند كه آثار اهل بيت را نابود كنند هرگز نتوانند فلذا بلايا را با يك عالم شهامت استقبال ميكرد و در تمام آن موارد خطرناك هيچ گاه نشد كه اظهار خضوع و خشوع و فروتنى نمايد و چنان مناعت طبع همى بخرج مى داد و همه جا هيبت و رياست منزلت خود را آشكار

ص: 59

ميفرمود كه درخور هيچ سلطان مقتدرى نبود چنانچه در بيان خطب و كلمات او خواهى شنيد و اين شئونات مخصوص بمقام نبوت و امامت است و آن مخدره اگر داراى اصل مرتبۀ امامت و ولايت نبوده لكن مقاميرا دريافته كه ما بين آن و اين ديگر واسطه نخواهد بود كه اگر از آن مقام تجاوز شود بعرتبۀ ولايت و امامت نازل گردد لها جلال ليس فوق جلالها الا جلالة امها (ع)

تزويج حضرت زينب (ع) بعبد اللّه بن جعفر (ع)

ترجمه و فضائل عبد اللّه بن جعفر بعد از اين مذكور خواهد شد چون عليا مخدره بحد بلوغ رسيد و دورۀ طفوليت او سپرى شد بزرگان قبائل گردن كشيدند و خطبه ها خواندند و نظمها سرودند از آنميانه اشعث بن قيس كندى قدم پيش گذاشت و اين تخم آرزو را در مزرعه دل كاشت

چنانچه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه جلد اول ص ٣6٢ گفته (ان الاشعث بن القيس الكندى خطب الى على ابنته فزبره و قال يابن الحائك اغرك ابن ابى قحافه) و اين اشعث بن قيس را فقير ترجمه او را در جلد چهارم الكلمة التامه ايراد كرده ام كه در سنۀ دهم از هجرت با جمعى از قبيله خود ايمان آورد بعد از رسولخدا مرتد شد و ابو بكر بر او ظفر يافته او را دست گير كردند و ابو بكر خواهر كورى داشت او را بشرط زنى باو داد از او اسماء كه قاتل امام حسن عليه السلام بود و محمد بن اشعث كه از جند عمر سعد در زمين كربلا بود بوجود آمد از اين جاست كه حضرت امير عليه السّلام او را نهيب داد و فرمود اى پسر بافنده مغرور كرد ترا پسر ابو قحافه كه خواهر خود را بتو داد اين مرتبه اگر نام دختر من در ميان نامحرمان به برى جواب تو جز شمشير نباشد و از كسانيكه آمد رفت بخانه حضرت ميفرمود عبد اللّه بن جعفر بود ولى حيا مانع بود كه اظهار مطلب خود بنمايد بالاخره يكنفر از طرف عبد اللّه بن جعفر خدمت امير المومنين عليه السّلام آمده عرضكرد يا امير المؤمنين شما مى دانيد كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باولاد

ص: 60

جعفر تا چند علاقه داشته و روزى نظر بآنها فرمود و قال صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نباتنا لبنينا و بنونا لبناتنا همانا دختران ما از آن پسران ما هستند و پسران ما بدختران ما اختصاص دارند بنابراين مناسب است كه عليا مخدره زينب را بعبد اللّه بن جعفر تزويج بفرمائيد و صداق او را مانند صداق مادرش فاطمه (ع) چهارصد و هشتاد درهم معين فرمائيد امير المؤمنين عليه السلام قبول فرمودند و آن بانوى عظمى را باو تزويج نمودند و روزى چند از آن پس عبد اللّه در خانۀ خود گشود و در وليمه مردمرا اطعام نمود و بر فقراء و مساكين انفاق بسيار كرد چون بسبب دعاى حضرت صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه در ترجمه عبد اللّه بيايد بسيار متمول شده بود و داستان جود و سخاى او ضرب المثل بود بالاخره چون حضرت امير المومنين عليا مخدره را بخانه بحر الجود عبد اللّه جعفر فرستاد همه روزه از براى ديدار آنمكرمه بخانه عبد اللّه ميآمد و با جناب زينب و عبد اللّه ملاطفت بسيار مينمود و همان نحو كه با فرزندان خود حسن و حسين عليهما السلام سلوك مينمود با عبد اللّه بن جعفر همان قسم سلوك ميكرد و هرگاه عليا مخدره زينب براى زيارت جدش رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ارادۀ مسجد مينمود امام حسن از يك طرف و امام حسين از يكطرف آنمخدره ميرفتند و امير المؤمنين كسيرا ميفرستاد كه چراغهاى مسجد را خاموش كنند مبادا نامحرمى بسوى آنها نظر كند و هنگاميكه حضرت امير المؤمنين عليه السلام بجانب عراق توجه نمودند عبد اللّه جعفر را با آن مكرمة با خود حركت دادند و در كوفه در خبر شهادت آنحضرت مذكور است كه يكشب در خانۀ امام حسن و شب ديگر در خانۀ امام حسين و يكشب در خانۀ ام كلثوم زينب بسر ميبرد كه شب نوزدهم ماه مبارك رمضان را در خانۀ آن مخدره بوده و مراد بام كلثوم عليا مخدره زينب است و در مدت امامت آن مخدره در كوفه چنانچه بآن اشاره شد معظمات و محترمات زنان شيعه شرفياب حضور آن بضعه مرتضوى ميشدند و از انفاس قدسيه اش بهره ها مى بردند و بفيوضات كامل نائل ميشدند

ص: 61

عبادت عليا مخدره حضرت زينب (ع)

علامه شهير نقدى در كتاب زينب كبرى گويد عبادت از عبوديت و بندگى است و نهايت خضوع و خشوع و تذلل است و بديهى است جز خداى تعالى كسى و چيزى قابل ستايش و بندگى و درخور خضوع و خشوع نيست تنها خالق متعال و خداوند كريم بخشنده مهربان است كه ولى نعمت همۀ موجودات و جانبخش همۀ هستى است و تمامى موجودات عالم در مقام عبوديت و ستايش در مقام خويش هستند و همواره بتحليل و تقديس و تسبيح ذات واجب الوجود بى شبيه و نظير ميباشند و هريك درخور استطاعت فهم و بينش خود خالق متعالرا مى ستايند و هراندازه معرفت و شناسائى بيشتر باشد خضوع و خشوع و تذلل بآستان قدس الهى بيشتر ميشود

روى همين اصل بود پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شبها را تماما قيام داشت و آنقدر در پيشگاه الهى ايستاد كه قدم هاى او ورم كرد و رنگش زرد شد آنگاه آيه طه مٰا أَنْزَلْنٰا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقىٰ نازل شد

امير المؤمنين عليه السّلام در هرشب و روز هزار ركعت نماز مى خواند حتى در جنگها تا ممكن بود از خواندن نماز خوددارى نميكرد و همچنين حضرت زهراء (ع) شبها را نماز ميخواند تا نزديك طلوع آفتاب و دعا بمؤمنين و مؤمنات ميكرد ذريۀ او هم اين ميراثرا داشته اند.

عبادت حضرت مجتبى و حضرت سيد الشهداء خصوصا نمازهاى روز عاشوراء يك حقيقت ثابتى را نشان ميدهد كه عقول بشرى از درك آن عاجز است.

اما عليا مخدره زينب (ع) در خضوع و خشوع و عبادت و بندگى وارث مادر و پدر بود اكثر شبها را بتهجد صبح ميكرد و دائما قرآن تلاوت ميفرمود و بگفته بعضى از مورخين كه مينويسند تهجد و شب بيدارى زينب عليها سلام در تمام عمرش ترك نشد حتى شب ١١ محرم با آنهمه فرسودگى و خستگى و ديدن آن مصيبت هاى دلخراش

ص: 62

و حضرت سجاد روايت ميفرمايد كه در آن شب ديدم عمه ام در جامۀ نماز نشسته و مشغول عبادتست.

و بيرجندى در كبريت احمر ميفرمايد كه از برخى مقاتل معتبره نقل شده است از حضرت سجاد عليه السّلام كه عمه ام زينب با اين همه مصيبت و محن واردۀ بر او أز كربلا تا شام هيچگاه نوافل را ترك نكرد.

و نيز او روايت ميكند چون حضرت حسين براى وداع زينب آمد فرمود (يا اختاه لا تنسنى فى نافلة الليل مرا در نماز شب فراموش مكن.

و نقل از مشير الاحزان علامۀ شيخ شريف جواهرى شده كه مينويسد نقلا از فاطمة دختر حضرت حسين عليه السّلام كه فرموده و اما عمتى زينب فانها لهم تزل قائمة فى تلك الليلة اى عاشرة من المحرم فى محرابها تستغيث الى ربها و ما هدات لنا عين و لا سكنت لنا زفرة.

و نيز گفته بعضى از متتبعين اخبار از حضرت سجاد روايت ميكنند كه فرمود (ان عمتى زينب كانت تؤدى صلواتها من قيام الفرائض و النوافل عند مسيرنا من الكوفة الى الشام و فى بعض المنازل كانت تصلى من جلوس لشدة الجوع و الضعف منذ ثلاث ليال لانها كانت تقسم ما يصيبها من الطعام على الاطفال لان القوم كانوا يدفعون لكل واحد منا رغيفا واحدا من الخبز فى اليوم و الليلة) .

و در بحر المصائب از امام زين العابدين عليه السّلام روايت مذكوره را چنين نقل كرده كه آنحضرت فرمود عمه ام زينب با آن كثرت رنج و تعب از كربلا تا بشام بنافلۀ شب قيام و اقدام داشت و با آن حال گرفتارى و پرستارى عيال و تحمل زارى اطفال و تفقد احوال جمعى پريشان روزگار از مراسم عبادت غفلت نداشت

اما در يكى از منازل نگران شدم نشسته بنماز نافله اشتغال دارد من سبب اين ضعف را پرسيدم گفت سه شب است كه حصه طعام خود را باطفال خوردسال ميدهم و امشب از نهايت گرسنگى قدرت بپاى ايستادن ندارم چه آن مردم نكوهيده خصال بسيار بر اهل بيت سخت ميگرفتند)

ص: 63

اقول عبادت نه تنها نماز شب و سائر نوافل مى باشد بلكه تمام حركات و سكنات آن مخدره همه عبادت پرقيمت بود اصل عليا مخدره زينب احياى مراسم خداپرستى و عبادت و بندگى نموده و اگر حركت عليا مخدره زينب از كربلا بكوفه و از كوفه بشام وقوع پيدا نكرده بود دين و عبادت مندرس و محو شده بود.

زهد عليا مخدره زينب (ع)

اما زهد در معانى الاخبار صدوق ميفرمايد زاهد كسيرا ميگويند كه آنچه را كه خدا دوست دارد دوست داشته باشد و آنچه مورد بغض اوست دورى گزيند و از حلال بيش از حد كفاف نخواهد و بسوى حرام ميل نكند) .

و در مجمع البحرين در لغت زهد بعد از نقل روايت مذكوره ميفرمايد (و فى الحديث اعلى درجات الزهد ادنى درجات الورع و اعلى درجات الورع ادنى درجات اليقين و اعلى درجات اليقين ادني درجات الرضى) .

و عليا مخدره زينب اعلى درجات رضا و تسليم را داشت زنيكه شوهرش بحر الجود عبد اللّه جعفر بود كه خانۀ او بعد از منزل خلفا و ملوك در درجۀ اول عظمت بود و ارباب حوائج هماره در آن بيت الشرف تجمع داشته اند و براى خدمت كمر بسته حاضر و آماده فرمان بردار بودند و آنمخدومه با اين حال از براى رضاى خدا از همه صرف نظر كرد و از تجمل و زينت كه در آسمان با فطرت زنان آميخته روى بپوشيد و از مال و جاه و جلال دنيوى بكلى صرفنظر نمود.

حتى از شوهر با رضاى او و اولاد و خدم و حشم چشم پوشيد تا با كمك برادرش حسين دين خدا را نصرت كرد و نفس خود را ذليل نمود براى رضاى خدا تا بمقامات عاليه نائل گرديد.

ص: 64

جود و سخاى آنمخدره

اما جود و سخاى حضرت زينب گفتنى نيست كسيكه در خانۀ اجواد و اسخيا پرورش يافته و در خانۀ بحر الجود عبد اللّه جعفر زندگانى كرده و از وطن و خانه و شوهر و اموال چشم بپوشد بعلاوه از دو قرة العين خود صرف نظر كند و آنها را بخدمت برادر بياورد تا قربانى راه حق بشوند و در راه شام و كوفه نان خود را باطفال بدهد و خود گرسنه بسر برد چگونه جود او را در حيز تحرير يا تقرير توان درآورد فعلا در خاطر ندارم نميدانم كجا ديدم كه ميهمانى براى امير المومنين عليه السّلام رسيد آن حضرت بخانه آمد فرمود اى فاطمه آيا طعامى براى ميهمان بدست ميشود در نزد شما عرض كرد فقط يك قرصه نانى است كه آنرا براى دخترم زينب ذخيره كرده ام حضرت زينب بيدار بود عرض كرد ايمادر نان مرا براى ميهمان ببريد من صبر ميكنم طفليكه در آنوقت كه چهار يا پنج سال بيشتر نداشته اين جود و كرم او باشد ديگر چگونه كسى ميتواند بعظمت أن بانوى عظمى پى ببرد زنيكه هستى خود را در راه خدا بذل بنمايد و فرزندان از جان عزيزتر خود را در راه خداوند متعال انفاق بنمايد و از آنها بگذرد نهايت دغايت جود است البته

سئوال آنمخدره حديث ام ايمن را
اشارة

قالت زينب سلام اللّه عليها فلما ضرب ابن ملجم لعنه اللّه ابى صلوات اللّه عليه و رايت اثر الموت منه قلت يا ابتاه حدثتنى ام ايمن بكذا و كذا و قد احببت ان اسمعه منك فقال يا بنيه الحديث كما حدثتك ام ايمن و كانى بك و نبيات اهلك لسبايا بهذا البلد اذلاء خاشعين تخافون ان يتخطفكم الناس فصبرا صبرا فو الذى فلق الحبة و بريء النسمة ما للّه على ظهر الارض ولى غيركم و غير محبيكم و شيعتكم و لقد قال لنا رسول اللّه حين اخبرنا بهذا الخبر ان ابليس يطير فى ذلك اليوم فرحا فيجول الارض كلها في

ص: 65

شياطينه و عفاريته فيقول يا معشر الشياطين قد ادركنا من درية آدم الطلبة و بلغنا فى هلاكهم الغاية و اورثناهم النار الا من اعتصم بهذه العصابة فاجعلوا شغلكم بتشكيك الناس فيهم و حملهم على عداوتهم و اغرائهم بهم و اوليائهم حتى تستحكم ضلالة الخلق و كفرهم و لا ينجوا منهم ناج و لقد صدق عليهم ابليس و هو كذوب و علم انه لا ينفع مع عدا و تكم عمل صالح و لا يضر مع محبكم و موالاتكم ذنب الا الكبائر

حاصل ترجمه اين است كه عليا مخدره فرمود چون ابن ملجم ملعون ضربت بر سر پدر بزرگوارم زد و من آثار مرگ را در او مشاهده كردم پيش رفتم عرض كردم اى پدر بزرگوارم ام ايمن حديثى از براى من نقل كرده است دوست داشتم آن را از دو لب مبارك شما بشنوم فرمود نور ديدگان من حديث همان است كه ام ايمن براى تو شرح داده است

گويا نگرانم كه تو با جمعى از دختران نورس و زنان بيكس از اهل بيت عصمت در اين شهر اسير و دستگير دشمنان باشيد در حال ذلت و خارى و خوف و وحشت و دشمنان شما همانند گرگان آدمخوار شما را احاطه كرده باشند اى نور ديدۀ من زينب بر شما باد بصبر و شكيبائى بحق آن خدائيكه دانه را شكافته و خلايق را از كتم عدم بعرصه وجود آورده كه در آنوقت در تمامت روى زمين دوستان خدا فقط شما و شيعيان و دوستان شما هستند و براى خداوند متعال ولى و دوستى بغير شما و شيعيان شما نخواهد بود و زمانيكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ما را باين حديث خبر داد فرمود

در آنروز ابليس لعين با شياطين خود از شدت فرح و سرور در تمامت روى زمين پرواز كند و بمرده شياطين خود خطاب كند و بگويد اى جماعت شياطين دلخوش داريد كه انتقام خود را از ذريه آدم كشيديم و نهايت هلاكت را براى آنها فراهم كرديم و جهنم را بآنها ميراث داديم مگر جماعتيكه متمسك باين خانواده بشوند و پيروى از آل محمّد بنمايند بر شما باد كه سعى و كوشش بنمائيد و مردم را بسبب شكوك و شبهات از اين خانواده منحرف و منقطع بنمائيد و كارى بكنيد كه باين خانواده و دوستان آنها دشمنى بنمايند تا كفر و ضلالت و گمراهى آنها محكم بشود و يك نفر

ص: 66

رستگار نگردد.

اى نور ديده هرآينه بتحقيق ابليس در اين سخن راست گفت با اينكه كار او دروغ گفتن است بجهت آنكه ميداند هيچ عمل صالحى فايده ندارد با داشتن عداوت شما را و ضرر نميرساند با دوستى شما گناهان مگر گناهان كبيره يعنى شيعيان شما بواسطه دوستى بشما اگر گناهى بنمايند موفق بتوبه و انابه ميشوند و گناهان خود را تدارك مينمايند.

متن حديث ام ايمن

شيخ اجل ابو القاسم جعفر بن محمد بن قولويه طاب ثراه در كامل الزياره باسناد خود با ذكر روات حديث از قدامة بن زائدة از حضرت على بن الحسين عليه السّلام از عليا مخدره زينب حديث كند كه فرمود

حدثتنى ام ايمن ان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم زار منزل فاطمة (ع) في يوم من الايام فعملت له حريرة و اتاه اليه بطبق فيه تمر ثم قالت ام ايمن فاتيتهم بقدح فيه لبن و زبد فاكل رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و على و فاطمة و الحسن و الحسين عليهم السلام و شرب رسول اللّه و شربوا من ذلك اللبن ثم اكل صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و اكلوا من ذلك التمر و الزبد ثم غسل رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يده و على يصب الماء عليها فلما فرغ من غسل يده مسح وجهه ثم نظر الى على و فاطمة و الحسن و الحسين عليهما السلام نظرا عرفنا منه السرور فى وجه فرمق بطرفه نحو السماء مليّا ثم وجه نحو القبله و بسط يديه يدعو ثم خر ساجدا و هو ينشج فاطال نشيجه و علانحيبه و جرت دموعه ثم رفع راسه و اطرق الى الارض و دموعه تقطر كانها صبوب المطر فحزنت فاطمة و على و الحسن و الحسين و حزنت معهم لما راينا من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وهبنا ان نسئله حتى اذا طال ذلك قال له على عليه السّلام ما يبكيك يا رسول اللّه لا ابكى اللّه عينيك فقد اقرحت قلوبنا لما نري من حالك فقال يا اخى انى سررت بكم سرورا ما سررت مثله قط و انى لا نظر اليكم و احمد اللّه على نعمته على فيكم اذ هبط الى جبرئيل فقال يا محمد ان اللّه تعالى اطلع على ما فى نفسك و عرف سرورك باخيك و

ص: 67

انبتك و سبطيك فاكمل بك النعمة و هنّاك العطية بان جعلهم و ذريتهم و شيعتهم معك في الجنة لا يفرق بنيك و بينهم يحيون كما تحى و يعطون كما تعطى ترضى و فوق الرضى على بلوى كثيرة تنالهم فى الدنيا و مكاره تصيبهم بايدي اناس ينتحلون ملتك و يزعمون انهم من امتك و هم براء من اللّه و منك خبطا خبطا و قتلا قتلا شتى مصارعهم نائية قبورهم خيرة من اللّه لهم فاحمد اللّه عز و جل على خيرته و ارض بقضائه فحمدت اللّه و رضينا بقضائه بما اختاره لكم ثم قال جبرائيل يا محمد ان اخاك مضطهد بعدك مغلوب متعوب من اعدائك ثم مقتول بعدك يقتله شر الخلق و الخليقة و اشقى البريّه نظير عاقر الناقه ببلد تكون هجرته اليه و هو مغرس شيعته و شيعته ولده و على كل حال يكثر بلواهم و يعظم مصابهم و ان سبطيك هذا و اومأ الى الحسين مقتول فى عصابة من ذريتك و اهل بيتك و اخيار من امتك بضغة الفرات بارض تدعى كربلا و من اجلها يكثر الكرب و البلوي على اعدائك و اعداء ذريتك فى اليوم الذي لا ينقضى كربه و و لا تفني حسرته و هي اطهر بقاع الارض و اعظمها حرمة و انها لمن بطحأ الجنة فاذا كان ذلك اليوم الذى يقتل فيه سبطك و اهله و احاطت بهم كتائب اهل الكفر و اللعنة تزعزعت الارض من اقطارها و مادّت الجبال و كثرت اضطرابها و اصطفقت البحار بامواجها و ماجت السماوات باهلها غضبا لك يا محمد و لذرتيك و استعظاما لما ينتهك من حرمتك و لسر ما يكافى به ذريتك و عترتك و لا يبقى شىء من ذلك الا يستأذن اللّه عز و جل فى نصرته اهلك المستضعفين المظلومين الذين هم حجج اللّه على خلقه بعدك فيوحى اللّه الى السماوات و الارض و الجبال و البحار و من فيهن انى انا اللّه الملك القادر الذي لا يفوته هارب و لا يعجزه ممتنع و انا اقدر فيه على الاخذ و الانتقام و عزتى و جلالى لاعذبن من وتر رسولى وصفى و انتهك حرمته و قتل عترته و استحل حرمة فاذا برزت تلك العصابة الى مضاجعها تولى اللّه عز و جل قبض ارواحهم بيده و هبط الى الارض ملائكة من السماء السابعة معهم آينته من الياقوت و الزمرد مملوة من ماء الحيوة و حلل الجنة و طيب من طيب الجنة فغسلوا جثثهم بذلك الماء و البسوها الحلل و حنطوها بذلك الطيب و صلى الملائكة صفا صفا ثم يبعث اللّه قوما من امتك لا يعرفهم الكفار و لم يشركوا فى تلك الدماء بقول

ص: 68

و لا فعل و لا نية فيوارون اجسامهم و يقيمون رسما لقبر سيد الشهداء بتلك البطحأ يكون علما لاهل الحق و سببا للمؤمنين الى الفوذ و تحفه ملائكته من كل سماء مأته الف ملك فى كل يوم و ليلة و يصلون عليه و يسبحون اللّه عنده و يستغفرون اللّه لزواره و يكتبون اسماء من ياتيه زائرا من امتك متقربا الى اللّه و اليك بذلك و اسماء آبائهم و عشائرهم و بلدانهم و يوسمون بميسم نور عرش اللّه هذا زائر قبر سيد الشهداء و ابن خير الانبياء فاذا كان يوم القيمة سطع فى وجوههم من اثر ذلك الميسم نور تغشى فيه الابصار يدل عليهم و يعرفون به كانى بك يا محمد بينى و بين ميكائيل و على بن ابيطالب امامنا و معنا من الملائكة ما لا يحصى عدده و نحن نلتقط من ذلك الميسم في وجهه من بين الخلائق حتي ينجيهم اللّه من هول ذلك اليوم و شدائده و ذلك حكم اللّه و عطائه لمن زار قبرك يا محمد و قبر اخيك او قبر سبطيك لا يريد به غير اللّه عز و جل و سيجتهد اناس حقت عليهم من اللّه اللعنة و السخط ان يعفو رسم ذلك القبر و يمحو اثره فلا يجعل اللّه تبارك و تعالى لهم الى ذلك سبيل ثم قال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم هذا ابكانى و احزننى)

حاصل ترجمه اين حديث شريف اين است كه عليا مخدره فرمود ام ايمن مرا حديث كرد كه روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بمنزل فاطمه تشريف آورد حضرت زهرا عليها سلام براى پدر حريره اى ترتيب داد و حضرت امير المؤمنين عليه السلام طبقى از خرما خدمتش نهاد و من قدحى از شير و سرشير حاضر كردم رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و على مرتضى و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسين از آن تناول نمودند و از آن خرما بخوردند و از آن شير بياشاميدند.

آنگاه على آب بدست رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بريخت چون پيغمبر از شستن دست فراغت يافت هردو دست بصورت كشيد و شادمان گرديد و از نظر كردن بصورت اولاد خود مسرور شد پس از آن روى بآسمان كرده نگران گشت و از آن پس روى بقبله نمود و هردو دست بر دعا برداشت و سپس سر بسجده برد و اشك از ديدگانش چون باران جارى بود اهل بيت و من از اين حال ملول گشتيم و از هيبت و هشمتش

ص: 69

نيروى پرسيدن نداشتيم چون مدتى بطول انجاميد حضرت على عليه السّلام و فاطمة (ع) عرض كردند اين گريستن از چيست فرمود اى برادر من از حضور شما و انجمن شما شادمان گشتم و آنگونه خرم شدم كه هرگز چنان خورسند و مسرور نگشته بودم در اين حال كه شما را مينگريستم و شكر خدا را مى نمودم جبرئيل فرود آمد و گفت خداوند بر سرور تو مطلع گرديد و نعمت را بر تو تمام گردانيد و اين عطيت گراميرا بر تو گوارا فرمود و مقرر ساخت كه ايشان و ذريۀ ايشان و دوستان و شيعيان ايشان با تو در جنان جاويدان بمانند و در ميان تو و ايشان جدائى نيفكنند و همان تحيت يابند كه تو يابى و همان عطيت بينند كه تو بينى آن چند كه خورسند گردى ليكن بليات و مصائب كثيرة ايشانرا فراگيرد و در دنيا بناملايماتى چند گرفتار شوند و مردمى كه دعوى دين تو كنند و خود را مسلمان شمارند بآنها اذيتها بنمايند و آزارها برسانند و گمان كنند در شمار امت تو باشند با آنكه خدا و تو از آنها بيزار باشيد و ايشان اهل بيت ترا هريك را در مكانى بضرب شديد و قتل فجيع درآورند و مقابر و مصارع ايشان از هم دور باشد و خداى اين مصيبت را از بهر ايشان اختيار فرمود تا موجب ارتفاع درجات ايشان گردد.

پس خداى تعالى آنچه را براى ايشان خواسته راضى و تسليم و شاكر باش و تن بقضاى الهى بده.

پس خدا را شكر كردم و در آنچه براى شما خواسته خوشنود شدم آنگاه جبرئيل گفت يا محمد برادرت علي بعد از تو بسبب تقويت دين و نگاهبانى آئين تو بدست اشقياى امت تو مقهور و مغلوب و مقتول خواهد گرديد و او بدست زبون ترين و شقى ترين مرمان كه نظير پى كننده ناقه صالح است در آن شهر كه دار هجرت اوست (يعنى كوفه) شهيد خواهد شد و آن شهر مجمع شيعيان او و شيعيان فرزندان اوست و مصيبت او عظيم خواهد بود اما اين سبط تو حسين عليه السّلام با جماعتى از فرزندان و اهل بيت و نيكان از امت تو در كنار نهر فرات در زمين كربلا شهيد ميشود و بسبب كشتن او در كربلا خداوند متعال حزن و اندوه اعداى تو و اعداى ذريۀ ترا در روزيكه نه اندوهش را پايانى و نه حسرتش را انجامى است بسيار گرداند و آنها را بعذاب عظيم گرفتار كند

ص: 70

همانا زمين كربلا پاكترين بقاع روى زمين و در احترام محترمترين زمينهاى دنيا است و او از قطعات بهشت است و چون فرزندزادۀ تو شهيد شود و سپاه كفر و ملعنت آنها را احاطه كنند زمين بلرزه درآيد و كوه ها فراوان مضطرب شود و درياها طوفانى گردد و دچار موجهاى شديد بشود و اهل آسمانها مضطرب گردد و پريشان حال شوند و اين بسبب خشم و غضبى است كه خداوند بدشمنان تو مينمايد در آنوقت همۀ موجودات طلب رخصت بنمايند از خداوند متعال كه بيايند و حسين را نصرت بنمايند در آنوقت حق تعالى وحى بنمايد بآسمانها و زمين ها و كوه ها و درياها و هر چه در آنها هست كه منم پادشاه قادر قاهر بدانيد كه هيچ گريزنده از حيطۀ اقتدار من بيرون نيست و من عاجز نيستم و هروقت بخواهم انتقام مظلوم از ظالم ميكشم بعزت و جلال خود سوگند كه عذاب مى كنم آن كسانيرا كه فرزندزادۀ پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مرا كشته اند و آنكس را كه هيچ خونى با خونش برابر نمى شود و پردۀ حرمت و حشمت او را چاك زدند و عترت او را مقتول نمودند و پيمانش را شكستند و بر اهل بيتش ستم راندند چنان آنها را عذاب كنم كه هيچكس از جهانيانرا بدينگونه عذاب نكرده باشم در اين موقع تمامى اهالى آسمان و زمين بآواز بلند بر كشندگان عترت تو لعنت نمايند و چون موقع شهادت آنها رسد در مضاجع خويش فرود آيند و شاهد باشند كه خداوند تعالى با دست قدرت از روى لطف و مرحمت جان ايشان قبض فرمايند و از هفتمين آسمان فرشتگان با ظرفهاى از ياقوت و زمرد مملو از آب حيات با طيب و حلل بهشتى فرود آيند و آن ابدان مطهره را غسل و كفن و حنوط نمايند و فرشتگان بر ايشان نماز گذارند

آنگاه خداوند متعال مردميرا كه كفار ايشانرا نشناسد و در خونهائيكه ريخته شده نه بگفتار و نه بكردار و نه در انديشۀ خاطر شريك نبوده اند آن مردمرا برانگيزاند تا آن ابدان محترمرا دفن نمايند و علامت و رسمى براى قبر سيد الشهداء در زمين كربلا نصب كنند كه براى اهل حق نشان و علامتى باشد و براى مؤمنان وسيلۀ فوز و رستگارى گردد و بهر روز و شب صد هزار فرشته از آسمان فرود آيد و آنمكان

ص: 71

مقدس را احاطه نموده زيارت كنند و تسبيح خدا گذارند و براى زائرين مرقد منور او طلب آمرزش كنند و اسامى آنانكه براى خداى و خوشنودى تو آنمكان مقدس را زيارت بنمايند بنويسند با اسامى پدران و عشيره ايشان و شهرهاى آنان و از نور عرش خدا بر جبين ايشان نشان گذارند كه اين است شخص زيارت كننده قبر بهترين شهيدان و پسر بهترين پيغمبران و چون روز قيامت گردد كه ديده ها را خيره گرداند ايشانرا دليل گردد

جبرئيل عرض كرد يا رسول اللّه گويا من در حضرت تو نگران هستم كه در ميان من و ميكائيل باشى و على عليه السّلام در پيش روى ما باشد و آنقدر فرشته گان با ما خواهد بود كه شماره اشرا جز خداى تعالى نداند و خداوند بدين سبب آنها را از شدائد و هيبت روز قيامت نجات بخشد اين جمله عطايا و حكومتى است كه خداوند تعالى بپاداش دربارۀ زائرين قبر تو و برادرت علي عليه السّلام و قبر سبطين تو حسنين مرعي و مبذول ميفرمايد كه بدون ريا زيارت آن قبور نموده اند و جماعتى كه لعنت و سخط خدا بر ايشان واجب آمده كسانى هستند كه سعيها و كوششها مبذول ميدارند تا آثار قبر مطهر را نابود گردانند و علامت ضريح مقدس را براندازند تا كسى واقف نباشد آنها بر آرزوى خويش نائل نخواهند شد خداوند روز بروز آثار قبر حسين و عظمت آنقبر مطهر را با عظمت تر و بلندتر نمايد در اين موقع رسولخدا فرمود بسبب اين اخبار اين بود كه من گريان شدم.

حضرت زينب اين حديث را در قتلگاه بيان نمود.

و اين حديث مشتمل بر مطالب شريفه و دقايق لطيفه است و همه اخبار غيبيه كه عليا مكرمه زينب بهمه آنها عالم و دانا و بينا بود و اخبار باينكه هرچه ظلمۀ انام و سفلۀ طغام بخواهند آثار آن قبور را محو كنند نتوانند و آنمخدره خبر داد بظهور پيوست.

ص: 72

پاره اى از احاديث كه از آنمخدره رسيده است

يكى حديث مشار اليه كه معروف بحديث ام ايمن است حديث ديگر خطبه فدكيه است كه از مادرش صديقه كبرى (ع) روايت ميكند شيعه و سنى متفق اند در صحت صدور اين خطبه كه اين حقير اسانيد او را از احمد بن ابى طاهر در بلاغات النساء و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و ابو بكر جوهرى در كتاب سقيفه و غير ايشان مفصلا در جلد اول الكلمة التامه نقل كرده ام و همچنين در ج ١ همين كتاب با اسناد و شرح لغات و ترجمه

حديث سئوال آنمخدره از پدر بزرگوارش حديث ام ايمن كه سابقا مذكور شد و ديگر از اخبار مرويه از حضرت زينب (ع) بنابر نقل علامه شهير شيخ جعفر نقدى در زينب كبري نقلا از نور الدين محمد بن المرتضى كه باسناد خود از حضرت عليا مخدره زينب عليها سلام روايت ميكند كه فرموده آنگاه كه پدرم مريض شد بشمشير عبد- الرحمن بن ملجم مرادى برادران مرا مخاطب ساخته فرمود اى پسران من چون من از دنيا رفتم مرا غسل دهيد و با باقى ماندۀ كافور بهشتى كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و فاطمه زهراء زياد آمده است مرا حنوط كنيد و بر عمارى بگذاريد و توجه كنيد آنگاه كۀ قسمت جلو تخت بلند شد عقب آنرا بلند كنيد.

حضرت زينب ميفرمايد جنازۀ پدر مرا بهمان ترتيب بلند كرديم تا نزديك زمين نجف رسيديم مقدم عمارى نزول كرد برادران نيز تخت را بر زمين گذاشتند برادرم حضرت حسن كلنگى بر زمين زد كه قبر ساخته نمودار و در دو سطر بسريانى بر آن نوشته اند.

بسم اللّه الرّحمن الرحيم هذه قبر حفره نوح النبى عليه السّلام لعلي وصى محمّد قبل الطوفان بسبعمائة عام.

آنگاه كه پدر مرا دفن كرديم موقعى كه ميخواستند روى قبر را به پوشانند آخرين خشت لحد را برداشتند تا بار ديگر از جمال او بهره برگيرند قبر خالى بود معلوم

ص: 73

نشد پدرم در زمين رفت يا در آسمان سير كرد.

آنگاه شنيدم صدائى كه ما را تعزيت و تسليت ميداد و ميگفت احسن اللّه لكم العزا فى سيدكم حجة اللّه على خلقه.

و ديگر حديث جفنته و نزول مائد است كه نظائر آن در جلد اول در احوالات حضرت زهرا عليه السّلام سبق ذكر يافت

و عماد الدين محمد بن على الطوسى در كتاب ثاقب المناقب از حضرت زينب روايت ميكند كه روزى رسولخدا وارد بر حجرۀ فاطمه شد و از او طعام طلب كرد آنمخدره از خداى مائده خواست براى او آمد الحديث بطوله.

و ديگر حديث مشتمل بر حرمت صدقه بر اهل بيت عليهم السلام.

و ديگر حديث متضمن كيفيت ولادت حضرت حسين عليه السّلام كه خزاز رازى در كفاية الاثر ايراد كرده است.

و ديگر روايت عبد اللّه محض از پدرش حسن مثنى و از مادرش فاطمه بنت الحسين و او از عمه اش زينب كبري كه مادرم فاطمه زهرا سلام اللّه عليها در محراب ميايستاد بقيام و قعود و سجود تا آفتاب ميزد و همواره براى مؤمنين و مؤمنات دعا مى كرد و هيچگاه براى خود دعا نميكرد روزى حضرت حسين عرض كرد ايمادر چرا براى خود دعا نميكنى فرمود فرزندم الجار ثم الدار

و ديگر احاديث و اخبارى است كه بتفاريق در مجارى امور او بيان خواهد شد.

مجارى احوال حضرت زينب در حيوة امام حسن عليه السّلام

عليا مخدره زينب سلام اللّه عليها هنگاميكه با پدر بزرگوارش بجانب كوفه هجرت كردند با نهايت عزت و جلالت و احتشام در سايۀ پدر و برادران والامقام و شوهر ذوى العز و الاحترام اين سفر را به پايان رسانيدند در اين سفر بزرگان بنى هاشم و جوانان شجاع و غازيان بدر و احد و نونهالان خاندان علوى همه جزو ملتزمين ركاب بودند

ص: 74

و روساء قبائل عرب و سادات و نقباء و رؤساى جنگى و فاتحين بزرگ اسلام همه در زير پرچم علوى با كمال شوكت و عظمت اين سفر را طى كردند تا وارد كوفه شدند و تا مدت پنج سال عليا مخدرۀ زينب در نظر مردم لشكرى و كشورى و حضرى و بدوى اميرزاده و اميرۀ كوفه بود و دائما منزل او ملاذ و ملجاء فقراء و مساكين و شعراء و ارباب حوائج بود كه اين مطلب در ترجمه عبد اللّه روشن خواهد شد و سابقا مذكور شد كه آنمخدره مجلس تفسير قرآن داشت كه بانوان كوفه از او استفاده ميكردند تا آنكه بداغ پدر مبتلى گرديد و قلب عليا مخدره جريحه دار شد بعد از شش ماه كه صلخ امام حسن عليه السّلام با معويه خاتمه پيدا كرد و كار بر معويه مستقر شد حضرت امام حسن علويا ترا تماما با سائر بنى هاشم بمدينه مراجعت دادند و تا ده سال با برادرش امام حسن زندگانى كرد تا اينكه بداغ اين برادر مبتلى گرديد نيمه شبى ديد برادر زينب را صدا ميزند و چون بر سر برادر رسيد ديد مانند مار گزيده بر خود ميپيچد.

فرمود زينب برو برادر مرا زود خبر كن عليا مخدره پريشان با چشم گريان به بالين برادرش حسين آمد واقعه را خبر داد.

جوهرى از زبانحال آن مخدره گويد

كه اى برادر با جان و دل برابر من بيا كه مرك حسن ريخت خاك بر سر من

بيا كه شد دل زينب ز قصه ريش آخر بيا كه كرد معويه كار خويش آخر

هنوز هجر نبى آورد بفريادم هنوز ماتم زهراء نرفته از يادم

هنوز ديدۀ خونبار در سراغ عليست هنوز لالۀ دل داغدار داغ على است

زمانه رخت سيه باز در برم نكند خدا نكرده فلك بى برادرم نكند

اسفار عليا مخدره زينب (ع)

سفر اول از مدينه بجانب كوفه با آن حشمت و جلالت كه شنيدى سفر دوم از كوفه بجانب مدينه با برادران و در اين سفر اگر چه قلب زينب

ص: 75

جريحه دار بود ولى ايضا با كمال حشمت و عظمت وارد مدينه شدند.

سفر سوم با برادرش حسين عليه السّلام و سائر فرزندان امير المومنين عليه السّلام از مدينه بجانب مكه معظمة در شب يكشنبة بيست و هشتم شهر رجب رفته اند و سوم شهر شعبان سنة 6٠ از هجرت وارد مكه معظمة شدند در اين سفر خروج از مدينه آنچه را دربندى نوشته است از كيفيت سوار شدن پردكيان حضرت حسين بى اصل است و حظى از صحت ندارد و ممكن است هنگام خروج از مكه بسوى عراق اين تفصيلات روى داده است

بالجمله حضرت عليا مخدره زينب از سوم شهر شعبان تا روز هشتم ذي الحجه در مكۀ معظمة با كمال عظمت و جلالت روزگار بسر برد.

سفر چهارم روز هشتم ذى الحجه سنه 6٠ از مكه خيمه بيرون زدند و اين موكب حسينى كه محبوب قاطبه مسلمين جزيرة العرب بود در كمال عزت و جلال و حشمت و وقار با محملهاى زركش و مكلل بطلا و جواهر و خدم و حشم بى شمار و با روپوش هاى حرير و ديباج كه بفرشهاى بسيار زيبا فرش شده بود حركت كردند و حضرت حسين رايس قافلة و با دستگاه سلطنتى با همۀ وسائل حتى عطريات كامل و اشياء تجملى و ذخائر قيمتى بپرچم دارى قمر بنى هاشم و بزرگان جوانان بنى هاشم و رؤساى قبائل و عشائر كه تحف و هداياى هم تقديم داشته بودند حركت كردند

جوانان بنى هاشم با شمشيرهاى برهنه از اولاد امير المؤمنين و حضرت امام حسن عليه السّلام و امام حسين و اولاد جعفر و عقيل و بسيارى از بزرگان اصحاب در اين سفر ملازم ركاب بودند و عليا مخدره اگر چه صورتا با كمال جلال و عظمت حركت ميكرد كه هنگام سوار شدن و پياده شدن جوانان بني هاشم پروانه وار دور محمل زينب را ميگرفتند ولى چون حوادث آتيه در نظرش مكشوف بود چشمى گريان و دلى آگنده از حزن و اندوه داشت.

سفر پنجم از كربلا بكوفه و از كوفه بشام كه بعنوان اسيرى كه قلم از شرح آن عاجز است.

ص: 76

سفر ششم از شام بمدينه كه رئيس قافله خود آنمخدره بوده است كه در هرمنزل بمراسم عزادارى قيام نمودند.

مجارى احوال حضرت زينب با حضرت

امام حسين عليه السلام

از پيش ياد كرديم شدت علاقه حضرت زينب را با برادرش حسين فلذا چون ديد آن حضرت عازم سفر عراق است آن مخدره آمد از شوهرش عبد اللّه بن جعفر اجازه گرفت كه با برادرش همراهى كند و در ركاب او باشد عبد اللّه بحسب شرطيكه در سابق ذكر شد كه در ضمن عقد حضرت امير بعبد اللّه فرمود هرگاه زينب بخواهد با حسين بسفر برود او را مانع نشود عبد اللّه آنمخدره را اجازه داد او هم فورى منتقل به خانه حضرت حسين گرديد و خود را مهياى سفر كرد و حضرت والاى حسينى احترام فوق العاده از اين خواهر مينمود.

در كتاب ذخيرة المعاد آشيخ زين العابدين مازندرانى كه از اعاظم علماى عصر خود بود چنين نوشته است

مسئلة-چه ميفرمائيد كه اگر كسى قرآن بخواند و مؤمنى بر او وارد بشود تكليف چيست آيا قرآنرا بگذارد و از پيش پاى مؤمن برخيزد يا اعتنا نكند و مشغول قرائت خود باشد.

جواب-روزى عليا مخدره زينب سلام اللّه عليها بر حضرت سيد الشهداء وارد شد و آنحضرت مشغول تلاوت قرآن بود همان قسم كه قرآن در دست او بود با تمام قامت از پيش پاى حضرت زينب برخاست.

و منقول از كتاب تحفة العالم سيد جعفر آل بحر العلوم چنين است و كافى است در جلالت شأن و قدرش بهمين كه روزى وارد بر برادر شد حضرت حسين عليه السّلام قرآن تلاوت ميفرمود چون حضرت زينب وارد شد قرآنرا روى زمين نهاد و سر تا پاى براى احترام خواهر بلند شد و او را احترام و تجليل فرمود.

ص: 77

مجارى احوال آنمخدره در مسافرت بكربلا
اشاره

موكبه حضرت سيد الشهداء چون بمنزل خزيميه رسيد و خزيمة منسوب مصغر منزل من منازل الحاج بعد الثعلبية آنحضرت يكشبانه روز در آنجا اقامت فرمود صبحگاه زينب (ع) بنزد برادر آمد و گفت شما را خبر دهم بكلاميكه دوش شنيده ام فرمود چه شنيدى عرض كرد نيمه شبى براى حاجتى بيرون شدم شنيدم كه هاتفى اين اشعار انشاد ميكرد.

الا يا عين فاحتفلى بجهدى و من يبكى على الشهداء بعدي

على قوم تسوقهم المنايا بمقدار على انجاز وعد

فقال الحسين يا اختاه كل الذي قضى فهو كائن فرمود ايخواهر آنچه قضى بر آن رفته صورت خواهد بست عليا مخدره دانست كه در دهان بلا ميرود تا اينكه بمنزل زباله كه موضع معروفى است بين واقصه و ثعلبية رسيدند خبر قتل مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را شنيدند بانوان حرم حسينى بنك ناله و عويل در دادند زينب و ام كلثوم و سائر زنان اطراف دختر سيزده ساله مسلم جمع آمدند و صدا بشيون بلند كردند و حضرت حسين آنها را دلدارى همى داد پس از آن از آنجا كوچ كردند طى منازل و قطع مراحل تا در منزل ذو خشب با حر بن يزيد رياحى روبرو شدند وحشت اهلبيت بالا گرفت هنگاميكه آن ممانعت و آن لشكر را بديدند از ميان هودجها ناله و عويل پردكيان بلند شد تا بزمين كربلا رسيدند.

نزول عليا مخدره زينب بزمين كربلا

در روز دوم محرم سنه 6١ از هجرت حضرت حسين عليه السّلام با اهلبيت وارد زمين كربلا گرديد و فرمان داد تا سر ادقات عصمت را بر سرپا كردند و خيمۀ عليا مخدره را در پيش خيمها قرار دادند اين وقت بروايت (ملا حسين كاشفى) در روضة الشهداء

ص: 78

حضرت زينب با برادر گفت اى برادر عجب حالى مشاهده ميكنم و از اين باديه هولى عظيم بدل من ميرسد.

حضرت حسين خواهر را تسلى داد و بروايت (مهيج) (و مخزن البكاء) عليا مخدره فرمود اى برادر اين چه باديۀ هولناكى است كه از آن خوف عظيم در دل من جا كرده حضرت فرمود اى خواهر بدانكه من در وقت عزيمت بجانب صفين با پدرم امير المؤمنين وارد اين زمين شدم پدرم فرود آمده سر در كنار برادرم نهاد ساعتى بخواب رفته و من بر بالين او نشسته بودم ناگاه پدرم مشوش از خواب بيدار شد و زار زار ميگريست برادرم سبب آنرا پرسيد فرمود در خواب ديدم كه اين صحرا دريائى بود پر از خون و حسين من در ميان آن دريا افتاده دست و پا ميزد و كسى بفرياد او نميرسيد پس رو بمن كرده فرمود يا ابا عبد اللّه كيف تكون اذا وقعت ههنا الواقعة گفتم صبر ميكنم و بجز از صبر چاره ندارم زينب (ع) از اين سخنان سيلاب اشكش روان گرديد

بيهوش شدن زينب از كلمات حسين (ع)

چون خيمه ها را حضرت حسين عليه السّلام بر سرپا نمود يك خيمه از براى خود بزد و بروايت سيد بن طاوس در لهوف فجلس يصلح سيفه نشست آنحضرت و مشغول شد شمشير خود را تيز ميكرد و اين اشعار قرائت ميكرد.

يا دهراف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيل

من طالب بحقه قتيل و الدهر لا يقنع بالبديل

و كل حى سالك سبيل ما اقرب الوعد من الرحيل

و انّما الامر الى الجليل سبحان ربّى ما له مثيل

امام زين العابدين ميفرمايد پدرم اين اشعار را بكرات انشاد فرمود كه من از بر كردم و گريه در گلوگاه من گره شد و بر آن صبر نمودم و اظهار جزع نفرمودم لكن عمه ام زينب چون اين كلمات بشنيد خويشتن دارى نتوانست چون از شان زنان

ص: 79

رقت قلب است اشك از ديده بباريد و اظهار جزع و فزع نمود و بيخودانه بحضرت برادر شتافت

و قالت يا اخى و يا قرۀ عينى ليت الموت اعدمني الحياة يا خليفة الماضين و جمال الباقين فرياد برداشت كه اى روشنى چشم من اي وديعه خلفاى پيشين اى طليعه ثمال واپسين كاش مرك مرا نابود ساختى و اين زندگانيرا از من به پرداختى حسين بجانب او نگريست.

(و قال يا اختاه لا يذهبن بحلمك الشيطان فان اهل السماء يموتون و اهل الارض لا يبقون كل شىء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون فاين ابى وجدى اللذان هما خير منى ولى بهما و بكل مسلم اسوة حسنة و ترقرقت عيناه بالدموع و قال لوترك القطالنام) .

آنحضرت فرمود ايخواهر نگران باش كه شيطان حلم ترا نربايد همانا اهل سماوات بميرند و جهانيان بقا نپزيرند جز خدا كس بجاى نماند و جز خداى كس حكم نراند و بازگشت همكان بسوى اوست اكنون بگوى پدر من حضرت مرتضى و جدم حضرت مصطفى چه شدند اكنون مرا بسوى ايشان و ديگر مسلمانان تاسى بايد جست اين بگفت و آب در چشم مبارك بگردانيد و بدين مثل عرب تمثل كرد يعنى اگر صياد مرغ قطا را بحال خود گذارد او در آشيانه خود بشادى بخوابد آنگاه در تعزيت و تسليت سخن آغاز كرد (و قال يا اختاه بحقى عليك اذا انا قتلت فلا تشقى على جيبا و لا تخمشي على وجها) فرمود ايخواهر ترا سوگند ميدهم بحق من بر تو گاهيكه من كشته شوم گريبان در مرگ من چاك نزنى و صورت نخراشى از اين سخنان بانك و ناله و عويل اهل بيت بلند شد و بنا كردند بهاى هاى گريستن و زينب (ع) بيهشانه بيفتاد و از هوش برفت حضرت حسين سر او را در كنار گرفت و آب بر چهرۀ مباركش بزد تا بهوش آمد

ص: 80

اثر طبع عمان سامانى

جان خواهر در غمم زارى مكن با صدا بهرم عزادارى مكن

هرچه باشد تو على را دخترى عصمت الهى زهرا پرورى

معجز از سر پرده از رخ وامكن آفتابا ماه را رسوى مكن

خانه سوزانرا تو صاحب خانه باش با زنان در همرهى مردانه باش

گر خورد سيلى سكينه دم مزن عالمى زين دم زدن بر هم مزن

هست بر من ناكوار ناپسند از تو اى زينب صدا گردد بلند

با تو هستم جان خواهر هم سفر تو بپاى اين راه كوبى من بسر

بيهوش شدن زينب (ع) در شب عاشوراء

از مجموع كتب مقاتل چنان بدست ميآيد كه أن مخذره در زمين كربلا دو مرتبه غش نموده از فرط حزن و اندوه يك مرتبه هنگام ورود بزمين كربلا و يك مرتبه شب عاشورا بلكه اگر روايت منتخب را وقعى بگذاريم سه مرتبه آنمخدره بيهوش گرديد و روايت منتخب اين است كه امام عليه السّلام با فضۀ خادمه فرمود برو و جامۀ كهنه براى من بياور و چنان كن كه خواهرم مطلع نشود و اين پيراهن جامه ئى است كه بمقدار دو پيراهن شمرده ميشود و بر دوش آن مهريست و در فلان موضع و فلان لفافه است.

پس فضه برفت و از كمال اضطراب ميگريست زينب فرمود اين گريستن از چيست عرض كرد بسبب بزرگى مصيبت.

فرمود برادرم حسين با تو چه فرمود عرضكرد رخصت ندارم بگويم زينب فرمود بحق مادرم بر تو بازگوى فضه عرض كرد مرا پيراهنى فرمود بياورم بدين صفت چون زينب صفت قميص را بشنيد صيحه بزد و از خود بيخود شد امام حسين بيامد و سر خواهر را بر دامن نهاد و فرمود اى اهل بيت من آيا در نزد شما قطره اى از آب هست بجمله

ص: 81

عرض كردند نيست اى سيد ما حضرت بگريست و آب ديدگانش بر چهرۀ خواهر فرو ريخت بهوش آمد و بهر دو دست لطمه بصورت خود زد و موى پريشان نمود و صيحه برآورد كه اى برادر بكجا ميروى و خواهر خود را بى محرم و بى مونس و بى يار ميگذارى كه از براى او فريادرسى نيست.

حضرت فرمود اين امريست محتوم و از آن فرار نتوان كرد زينب عرضكرد (كلامك هذا اشد لحرقة قلبى ليتنى لم تلدنى امى و لم اك شيئا و ما ارى هذا اليوم)

و در جلد زينبيه ناسخ گويد كه در خبر است كه اين پيراهن از پوششهاى بهشتى است و بدن خليل را از آتش نگاه داشت و چشم يعقوبرا روشن ساخت و نزد انبياء عظام بود تا بخاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پيوست و بعد از پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نزد فاطمه بود چون سه روز از عمر فاطمه باقى مانده بود آن پيراهن را بزينب خاتون بداد و فرمود اى دختر اين وديعه ايست نزد تو از بهر حسين قرة العين من هروقت از تو طلب كند پس دانسته باش كه از آن پس افزون از يكساعت ميهمان تو نيست و بعد از آن ساعت بسخت ترين حال بدست فرزندان زنا شهيد ميشود ازين بود كه چون جناب زينب خاتون بشنيد كه برادرش آن قميص را طلبيد وصيت مادرش را بخاطرش آورد بيهوش گرديد پس حضرت سيد الشهداء او را بهوش آورد و همى دلدارى ميداد)

اقول اين دو روايت سندى ندارد و خالى از ضعف نيست و اللّه العالم

و در ارشاد شيخ مفيد و ديگران مشهور است و منصوص ميباشد كه امام زين العابدين فرمود انى جالس في تلك العشيته التى قتل ابى في صبيحتها و عندى عمتى زينب تمرضنى يعنى در شب عاشوراء بيمارى من سخت بود و عمه ام زينب مرا پرستارى ميكرد و پدر بزرگوارم بخيمه خويش رفت و مشغول اصلاح سلاح خود بود و مولى ابو ذر غفارى در خدمت او بود آنحضرت اشعار يا دهراف لك من خليلى را همى قرائت كرد من يقين كردم كه بلا نازل گرديد گريه گلوى مرا گرفت ولى ضبط خود كردم

اما عمه ام زينب كه اين بشنيد و از شان زنان رقت و جزع است از جاى خود برخاسته

ص: 82

دامن كشان بخدمت آن حضرت رفت و بنك واثگلاه برآورده و گفت ايكاش مرك من ميرسيد و باين زندگانى ناگوار خاتمه ميداد.

امروز روزى است كه جدم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و پدرم على مرتضى و مادرم فاطمه زهراء و برادرم حسن مجتبى بدرود اين جهان كردند پس لطمه بصورت زد و گريبان چاك كرد و بيهوش بروى زمين بيفتاد حضرت حسين آب بصورت او افشاند و او را بهوش آورد و فرمود.

(اتقى اللّه و تعزى بعزاء اللّه و اعلمى ان اهل الارض يموتون و اهل السماء لا يبقون) اين گريه و زارى را بس كن و صبر و شكيبائى پيش گير و بيقين بدان كه اهل زمين بميرند و اهل آسمان باقى نمانند و بقاى ابد مختص خداوند احد است كه بقدرت خود مردمان بيافريند و آنها را بميراند و باز از قبر برانگيزاند جد و پدر و مادر من هريك از من بهتر بودند و همه دنيا را وداع گفته اند منهم بآنها تأسى بايدم كرد.

(يا اخيه انى اقسمت عليك فابري قسمى لا تشقى على جيبا و لا تخمشى على وجها و لا تدعى بالويل و البثور اذا انا قتلت)

ايخواهر بحق من بر تو كه چون شهيد شوم روى نخراشى و گريبان ندري و واويلاه و وابثوراه نگوئى آنگاه خواهر را آورده در نزد بالين سيد سجاد نشانيد.

زبدة الاسرار

حق ترا خواهد اسير سلسله از رضاى حق مكن خواهر گله

حق ترا خواهد اسير از بهر آن تا نمايد خاكيانرا امتحان

از اسيرى تو حق را حكمتسيت شير حق را در اسيرى شوكتى است

چون اسيرت خواست حق چالاك شو زير بار امر حق بيباك شو

گنج توحيدى تو از ويران مرنج زانكه در ويرانه باشد جاى گنج

زير زنجيرى تو تا شير حقى گرچه خود زنجير ساز مطلقى

ص: 83

راه شام اى جان من منهاج تو است هم خرابه شام غم معراج تو است

اين شهادت تخم معنى كشتن است تن ز جان در خاك و خون آغشتن است

مصيبت عليا مخدره در عصر تاسوعا

در ارشاد و غير آن مروى است كه چون عصر تاسوعا شد عمر سعد فرمان داد تا لشكر بسوى خيام طاهرات هجوم بنمايند و با على صوت ندا در داد يا خيل اللّه اركبى و ابشرى بالجنة لشكر عمر سعد سلاح پوشيده چون سيل سراشيب بسوى خيمه ها رهسپار شدند و حضرت حسين عليه السّلام در خيمه سر مبارك روى زانو نهاده او را خواب سبكى عارض شد عليا مخدره چون همهمۀ لشكر بديد بسوى برادر دويد او را از خواب بيدار كرد عرض كرد (يا اخى اما تسمع الاصوات قد اقترب فقال الحسين انى رايت الساعة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم في المنام فقال انك تروح النيا)

و در روايت سيد در لهوف فرمود يا اختاه انى رايت الساعة جدى محمدا و ابى عليا و امى فاطمة و اخى الحسن و هم يقولون يا حسين انك رائح الينا عن قريب و فى بعض الروايات غدا قال الراوى فلطمت زينب وجهها و نادت بالويل فقال لها الحسين ليس لك الويل يا اخيه مهلا لا تشمتى القوم بنا الخ

و در جاى ديگر ميفرمايد فقالت زينب يا ويلتاه افتغتصب نفسك اغتصابا فذاك اقرح لقلبي و اشد علي نفسى اى برادر همانا دشمنانرا چيره و خويشتن را مظلوم ديده تن بكشته شدن در دادى مرا اين مصيبت سخت تر و جراحت اين دل زار را تمام تر است فرمود اى خواهر برضاى الهى راضى باش

ملك الشعرا محمود خان

آه از دميكه با غم دل شهريار دين گفتا بخواهر از ره مهر و وفا چنين

ايخواهر از برت چو بفردا جدا شوم در خون خويش غرقه بدشت بلا شوم

ص: 84

چون گل مكن ز دورى من چاك پيرهن چون از برت روانه چو باد صبا شوم

مخراش روى خويش مكن موى خود پريش شرمنده پيش بار گه كبريا شوم

رفتند مادر و پدر و جد من ز پيش منهم پى زيارتشان از قفا شوم

زينب چه اين شنيد بسر برفشاند خاك زد دست و كرد بر تن خود جامه چاك چاك

شنيدن هلال كلمات زينب عليها السلام

را در شب عاشوراء

مرحوم حاج ملا محمد باقر در دمعة الساكبة از بعض مؤلفات اصحاب نقل كرده حكايتى را كه مضمون مختصر آن اين است كه چون حضرت حسين عليه السّلام در شب عاشوراء از خيمه بيرون آمد و مقدارى مسافت طى كرد هلال بن نافع با شمشير برهنۀ خود از عقب سر آنحضرت روان گرديد چون آنحضرت صداى پائى شنيد فرمود كيستى هلال عرض كرد من هستم يابن رسول اللّه بابى انت و امى آنحضرت فرمود چرا اين وقت شب از خيمه بيرون آمدى هلال گويد عرض كردم پدر و مادرم فداى شما باد اين دل شب از خروج شما بجانب معسكر دشمن نگران شدم.

فرمود اى هلال بيرون آمدم كه در اين اطراف تحقيقى بنمايم و اين گودالها را بنگرم مبادا دشمن كمين بنمايد و هنگام قتال بحرم حمله بنمايند پس آنحضرت مراجعت نمود و اينكلامرا تذكره مينمود هى هى و اللّه وعد لا خلف فيه

پس بمن فرمود اى هلال چرا اين دل شب بميان اين دو كوه نميروى تا از دشمن نجات يابى هلال خود را بقدمهاى حضرت انداخت و گفت اگر من چنين كنم مادر بعزاى من نشيند اى سيد و مولاى من اين شمشير را بهزار درهم خريدم و اسب خود را نيز بهزار درهم خريده ام بخدا قسم محال است كه از خدمت شما بجائى روم تا شمشيرم از بريدن و اسبم از دويدن باز نماند.

هلال گويد آنگاه از من گذشت و بخيمۀ خواهرش زينب داخل گشت من در خارج خيمه منتظر ايستادم كه شايد آنحضرت از خيمه بيرون آيد پس خواهرش

ص: 85

برخاست و متكائى از براى برادر بنهاد و آهسته مشغول صحبت شدند ناگاه صداى زينب بلند شد و گفت وا اخاه اشاهد مصرعك برادر جان من چگونه ترا كشته به بينم و برعايت اين اطفال و زنان مبتلا بشوم و تو خود ميدانى كه اينگروه جفا پيشه چقدر كينه و بغض ما دارند يعز على مصرع هؤلاء الصفوة و اقمار بنى هاشم بعد عرضكرد برادر جان آيا اين بقيۀ اصحاب خود را اختبار و امتحان كرده اى من ميترسم كه وقت قتال و اشتعال نائرۀ حرب ايشان نيز بروند و ترا تنها بگذارند حضرت بگريست فرمود بلى آنها را امتحان گردم كه همه مشتاق مرك هستند مثل اشتياق طفل به پستان مادر و همه دلير و شجاع ميباشند هلال از شنيدن اين مقال از زينب گريست و بخيمۀ حبيب إبن مظاهر برفت و صورت واقعه را بعرض رسانيد و گفت اى حبيب من خواهرشرا بسيار پريشان و مضطرب ديدم و گمان ميكنم كه ديگر زنان و اطفال نيز باخبر باشند و با وى جزع و بى تابى بنمايند آيا ميتوانى كه اصحاب را جمع كنى و ايشانرا بكلامى مطمئن و آسوده خاطر بنمائى حبيب گفت سمعا و طاعة پس از جا برخاست و اصحاب را ندا كرد همه جمع آمدند پس بنى هاشم را فرمود شما بخيمه هاى خود مراجعت بنمائيد آنگاه باصحاب خطاب كرد و گفت يا اصحاب الحمية و ليوث الكريهة انيك هلال بمن خبر ميدهد كه عليا مخدره خاطرش پريشان است و از ما مطمئن نيست اكنون مرا خبر بدهيد از نيتهاى خود.

اصحاب چون اين بشنيدند سرهاى خود را برهنه كردند و شمشيرها را از غلاف كشيدند و قسم ياد كردند كه تا يكنفر از ما زنده است نميگذاريم كسى بخيام طاهرات نزديك بشود حبيب فرمود پس با من بيائيد اصحاب بهمراه حبيب بدر خيمۀ عليا مخدره زينب آمدند و صداها بلند كردند كه اى بانوان حريم عصمت و اى پردكيان و دايع رسالت اينك همۀ اعوان و انصار شما هستند كه قسم ياد كرده اند كه تا قبضۀ شمشير در دست آنها است دشمن را از شما دفع دهند و هركس باين خيام نزديك بشود سر از بدنش بردارند چون صداى اصحاب بگوش حضرت سيد الشهداء رسيد باهل حرم خطاب كرده فرمود اخرجن عليهم يا آل يس مخدرات فاطميات و علويات بيرون دويدند

ص: 86

و آنها را بنصرت تحريص كرده فرمودند حاموا ايها الطيبون عن الفاطميات اى مردان پاك سرشت حمايت بكنيد بفاطميات و زنان هاشميات و اگر كوتاهى بنمائيد عذر شما نزد جد ما رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چه خواهد بود

راوى گويد سوگند بخداى لا شريك له كه اصحاب از شنيدن اينكلمات چنان ضجه و ناله كردند كه گفتى زمين متزلزل گرديد و اسبها بشيحه و صيحۀ درآمدند گويا صاحبان خود را صدا ميكردند.

و بروايت مخزن البكاء و مهيج الاحزان و نور العين و دمعة الساكبة و ديگران اين است كه عليا مخدره سكينه ميفرمايد من در خيمه نشسته بودم (تفصيل اين روايت در ترجمه سكينه بيايد) تا آنجا كه گويد عمه ام مرا ديد كه اشك از ديده هاى من ميريزد من قصه را نقل كردم كه پدر مرا تنها گذاشته اند و رفته اند و اين وقت ناله عمه ام زينب بلند شد و ميگفت وا جداه وا علياه وا حسيناه و اقلة ناصراه اين الخلاص من الاعداء ليتهم يقنعون بالفداء اى كاش راضى ميشدند كه عوض برادرم مرا بكشند اين وقت بانگ ناله و عويل از خيمه بالا گرفت چون پدر بزرگوارم صداى گريه ايشان را شنيد با چشم گريان وارد خيمه گرديد فرمود اين صداى گريه چيست عمه ام گفت يا اخى ردنا الى حرم جدنا اى برادر ما را بمدينه برگردان پدرم فرمود خواهر جان چگونه با اينگروه دشمنان ممكن است.

عليا مخدره زينب عرض كرد جلالت جد و پدر و مادر و برادر خود را بيان كرده اى اينقوم شايد ترا نشناسند فرمود من خود را معرفى كردم گوش ندادند و آنها را موعظه نمودم نپذيرفتند و سخن مرا قبول ننمودند و ايشان جز كشتن من چيزى در نظر ندارند چاره نيست مگر آنكه مرا كشته و بر خاك افتاده به بينيد ولى شما را وصيت ميكنم بتقوى و صبر و تحمل و جد شما اينخبر را داده و خلف نميشود وعدۀ او من شما را بخداوند يكتا مى سپارم) .

ص: 87

جودى گويد

در شب قتل چه بيتابى طفلانرا ديد زينب غمزده را شاه شهيدان طلبيد

باش آگه كه اجل دست گريبان منست اين شب آخر عمر من و ديدار من است

هان مبادا كه تو فردا ز هياهوى خسان دست بر سينه زنى بركشى از قلب فغان

اندر آندم كه مرا بنگرى آغشته بخون نخراشى رخ و از خيمه نيائى بيرون

(الخ)

ديگرى گويد

اى بلاكش خواهر غم پرورم اى ز شهر و خانمان آواره ام

آتش دل ساعتى خاموش كن هان وصيت با تو دارم گوش كن

چونكه هستى زينبا دخت بتول عفت صغرا و ناموس رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

عصمت اللّه را نشان و مظهرى هم يد اللّه را يگانه گوهرى

آيۀ وَ اَلشَّمْسِ وصف روى تو است معنى وَ اَللَّيْلِ تار موى تو است

بوده در دامان عزت جاى تو كس نديده قامت رعناى تو

از پى عهد ازل آماده باش در بلاها صابر مردانه باش

حق ترا اين گونه مى داند صلاح صبر كن كالصبر مفتاح الفلاح

صبر كن اى زينب زار حزين گريها در پيش دارى بعد از اين

گريها خواهى نمود اى بينوا روز عاشوراء ميان قتلگاه

خواهرا آندم كه با حال فكار ميشوى بر ناقۀ عريان سوار

خواهرا آندم كه اين قوم لئام مى برندت سربرهنه سوى شام

بر يتيمان مونس و غمخوار باش اندر آن ره با اسيران يار باش

گر بيفتد از شتر طفلان من دختران بى سروسامان من

ص: 88

شو پياده از زمين بردارشان در بيابان بلا مگذارشان

گر كسى سيلى زند بر رويشان يا غبار آلوده گردد مويشان

گرد غم از روى ايشان پاك كن شست وشو از ديده نمناك كن

مجارى حال زينب در روز عاشوراء

در خيرات حسان گويد حضرت زينب دختر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام دوست و دشمن معترفند در جلالت قدر و عظمت رتبه و رفعت شان و مقام و كمال عقل و دانش و علو منزلت و قوت جنان و طلاقت لسان و فصاحت بيان و ساير محامد و محاسن او تا اينكه گويد در وقعۀ طف شريك مصائب حضرت حسين و سهيم واردات كربلا و پرستار بقية اللّه فى الارضين امام زين العابدين و سرخيل آن كاروان غم ام المصائب عقيلة العرب حضرت زينب (ع) بود و در جميع مواقف با حضرت سيد الشهداء عليه السّلام همراه بود و آنحضرت خواهر را فوق العاده احترام مينمود و در حقيقت بعد از شهادت حضرت از كربلا تا شام و از شام تا مدينۀ طيبه پرستارى اهل بيت آنحضرت را زينب كبرى مينمود و ميتوان گفت احدى از زنان عالم بقدر اين زن سختى و مصيبت نديده است و رنج و محنت نكشيده علاوه بر برادران و برادرزادگان دو پسر نيز از او در وقعۀ يوم الطف شربت شهادت نوشيدند در هرحال و هرجا آن آيت كرامت و گوهر حلم و بردبارى يعنى حضرت زينب (ع) صبر كرد و جز كلماتيكه دليل بر رضا بقضاء خدا و تسليم بامر او باشد بر زبان نياورد.

و در جلد عاشوراء وقايع الايام خيابانى از مرحوم عالم جليل ميرزا يوسف آقا نقل ميكند كه ايشان فرمودند.

(و قد شاركه في هذا البلاء اخته زينب (ع) فكانت قد تخرج من الخيام نحو المعركه حتى تلحق بابن اخيه عبد اللّه بن الحسن لترده الى الخيام و قد خرج مسرعة الى المعركة حين قتل على بن الحسين عليه السّلام فجائت و انكبت عليه فياخذ الحسين براسها و يردها الى الفسطاط فان الظاهر من الروايات ان حمل على بن الحسين من مصرعه انما كان بعدرد

ص: 89

الحسين اخته الى الفسطاط و قد كانت تعدو و تسعى حتى تناول اخاها ثوبا خلقا ليجعله تحت ثيابه او تناوله سراويل فان الذى يظهر من سياق الروايات ان الحسين لم يلبسها في الخيام و انما لبسها بنيها و بين معركة القتال و ان من ناوله ذلك اخته زينب (ع)

و قد كانت تخرج من الخيام و تاتى الى معركة القتال لتنصر اخاها بلسانها و تعينه بالالتجاء الى الاعداء و ذلك حين سقط اخوها الحسين عن جواده على الارض)

و در جنات الخلود در اولاد حضرت فاطمة سلام اللّه عليها گويد سيم زينب كبرى در فصاحت و بلاغت و عبادت و زهد و تدبير و شجاعت شبيه پدر و مادر خود بود و بعد از شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام همگى امور اهل بيت بلكۀ قاطبه زمرۀ بنى هاشم برأى او تمشيت مى يافت و خطبها و گفتگوهاى او با ابن زياد و يزيد زينت اوراق مؤلفين است.

وفائى گويد

نميدانم چه بر سر خامۀ عنبرفشان دارد كه خواهد سرى از اسرار پنهانى عيان دارد

بآهنك حسينى مدح خاتون حجازى را بصد شور و نوا خواهد بعالم رايگان دارد

چو خاتون آنكه او را نور حق در آستين باشد چه خاتون انكه جبريلش سر اندر آستان دارد

بيا عصمت تماشا كن كه از بهر خريدارى درين بازار يوسف هم كلاف ريسمان دارد

تكلم كردنشرا هركه ديدى فاش ميگفتى لسان حيدرى گويا كه در طى لسان دارد

نبوت شأن پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ولايت درخور حيدر

نه آن دارد نه اين دارد ولى امانشان از اين و آن دارد

نگويم من بود مريم كنيز مادرش زهراء اگر راضى شود او مريمش منت بجان دارد

زنى با اينهمه شوكت نديده ديدۀ گردون زنى با اينهمه سطوت بعالم كى نشان دارد

چرا با اينهمه شأن و جلال و عصمتش دوران ميان كوچه و بازار در هرسو عيان دارد

صبا رو در نجف برگو تو بر آن شير يزدانى كه زينب در دمشق و كوفه چشم خونفشان دارد

بگو از مرك داغ نوجوانان پير شد زينب كه اطفال صغير تشنه لب يك كاروان دارد

اگر خواهم ز غمهايش بيان يك داستان سازم بهر يك داستان از غم هزاران داستان دارد

ص: 90

رفتن زينب مضطر بر سر نعش علي اكبر (ع)

در ناسخ گويد چون على اكبر بعز شهادت فائز شد زينب از خيمه بيرون دويد و همى فرياد ميكرد و اولداه و اثمرة فؤاداه و امهجته قلباه پس خود را بروى نعش على بينداخت و سخت بگريست.

و حميد بن مسلم گويد من در لشگر عمر سعد بودم بناگاه زنى از خيمه بيرون تاخت چنانكه آفتاب از ديدارش تيره و خيره ماندى و جامه كشان بيامدى گاهى بيفتادى گاهى بر پاى ايستادى تا اينكه خود را بنعش على رسانيدى و آه از دل پر درد بركشيدى و همى گفت و اولداه و اقتيلاه و امهجته قلباه پس حسين بيامد دست او را گرفت و بسوى خيمها برگردانيد.

من پرسيدم اين زن كيست گفتند اين زينب دختر على بن ابى طالب است.

و در بحار نيز همين روايت را نقل كرده

زينب از خيمه برآمد از قلق ديد ماهى خفته در زير شفق

از جگر ناليد كى ماه تمام بى تو بر من زندگى بادا حرام

شه بسوى خيمه آوردش ز دشت وه چه گويم من چه بر ليلى گذشت

و هنگام آوردن زينب خونين جگر قنداقه على اصغر را و دادن آنرا بدست برادر مصيبتى است كه آفريده اى تصور آنرا نتواند بنمايد

سيد بن طاوس در لهوف ميفرمايد فتقدم الحسين الى باب الخيمة و قال لزينب نا ولينى ولدى الصغير حتى اودعه فاخذه و اومى اليه ليقبله فرماه حرملة بن كاهل بسهم فوقع فى نحره فذبحه فقال لزينب خذيه آيا در آنوقت كه حضرت بخواهرش زينب بفرمايد بگير اين طفل را در حاليكه گوش تا گوش على دريده است عليا مخدره چه صبر و تحملى نمود كه روح از بدن او مفارقت ننمود.

ص: 91

جلوگيرى زينب از حضرت سيد الساجدين (ع)

در بيشتر كتب مقاتل نوشته اند و در دمعة الساكبة باين عبارت نقل كرده لما قتل اصحاب الحسين عليه السّلام و اخوته و اقاربه و ولده على الاكبر التفت الحسين عن يمينه و شماله فلم يرحوله احدا من اصحابه و لا من اقاربه و اولاد اخيه رفع رأسه الى السماء و قال اللهم انك ترى ما يصنع بولد نبيك ثم جعل ينادى هل من راحم يرحم آل الرسول المختار هل من ناصر تيصر الذرية الاطهار هل من مجير لابناء البتول هل من ذاب يذب عن حرم الرسول هل من موحد يخاف اللّه فيناهل من مغيث يرجو اللّه فى اغاثتنا فارتفعت اصوات النساء بالعويل فخرج على بن الحسين عليه السّلام و كان مريضا لا يقدر ان يفل سيفه و ام كلثوم تنادى خلفه يا نبى ارجع فقال يا عمتاه ذرينى اقاتل بين يدي ابن رسول اللّه فقال الحسين عليه السّلام يا ام كلثوم خذيه لئلا يبقي الارض خالية من نسل آل محمّد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

و در بحار تقريبا همين قسم روايت كرده و در اينجا زينب را بكنيه نام برده اند و ام كلثوم همان عليا مخدره زينب است و در بعضى از كتب مقاتل است كه چون صداى استغاثۀ حضرت بلند شد زين العابدين عليه السّلام فرمود عمه ناولينى بالسيف و العصا اريدان اجاهد بين يدي ابن بنت رسول اللّه) عصا و شمشيرى از براى من بياور ميخواهم در پيشروي پسر پيغمبر جهاد كنم اگر چند از كمال ناتوانى حمل سيف و سنان نتوانست كرد لاجرم شمشيرى برداشت افتان و خيزان طريق ميدان پيش داشت و همى گفت لبيك يا داعى اللّه حسين عليه السّلام فرمود ايخواهر باز دار او را تا جهان از نسل آل محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تهى نگردد.

جلوگيرى زينب (ع) از عبد اللّه بن الحسن (ع)

در عاشر بحار ميفرمايد فخرج عبد اللّه بن الحسن بن على بن ابيطالب عليه السّلام و هو غلام لم يراهق من عند النساء يشتد حتي وقف الى جنب عمه الحسين فصاح الحسين عليه السّلام يا اختاه احبسيه فقال عبد اللّه لا و اللّه لا افارق عمى الخ

ص: 92

در ناسخ گويد عبد اللّه بن الحسن كه در ميان زنان ميزيست و هنوز از حلم خبرى نداشت و مراهق نبود چون عم خويش را بدينحال نگريست تاب و توان از وي برفت و آهنك ملازمت خدمت عمو كرد از خيمه بيرون دويد تا خويشتن را بعم بزرگوار خويش رساند زينب عجلت كرد و او را بگرفت و از آنسوي امام عليه السلام ندا در داد كه يا اختاه احبسيه ايخواهر عبد اللّه را نگاه دار كه در اين ميدان بلاانگيز در نيايد و خود را هدف تير و تيغ ننمايد زينب چند كه در منع او شدت كرد فايدتى بدست نشد عبد اللّه گفت سوگند بخداي كه از عم خود جدا نشوم و قوت كرد و خود را از دست زينب رها ساخت و دوان دوان خود را بحسين رسانيد در اينوقت ابحر بن كعب تيغ بر انگيخت تا بر حسين فرود آورد عبد اللّه دست خود را وقايۀ عم خويش ساخت و شمشير دست او را قطع كرد چنانكه با پوست زيرين بياويخت پس فرياد برداشت كه يا اماه دستم را بريدند

حسين عليه السّلام او را بگرفت و بسينه خود چسبانيد و قال يابن اخى اصبر ما نزل بك و احتسب فى ذلك الخير فان اللّه تعالى يلحقك بآبائك الصالحين

فرمود اى فرزند برادر من شكيبائى ميكن بر آنچه بر تو فرود آمد و آنرا از در خير و خوبى بشمار كه هم اكنون خداوند ترا با پدران بزرگوار تو پيوسته ميدارد اينوقت حرملة بن كاهل همچنانكه عبد اللّه در كنار حسين بود خدنكي بسوي او روان كرد و او را شهيد نمود.

طلبيدن جامۀ كهنه از عليا مخدره زينب (ع)

در منتخب طريحى روايت كند كه چون اصحاب آنحضرت همه كشته شدند و ديگر كسى باقى نماند آنحضرت بدر خيمه آمد و فرمود يا اختاه اتييني بثوب عتيق لا يرغب احد فيه من القوم اجعله تحت يثابى لئلا اجرد منه بعد قتلى

(و در مناقب) فانى مقتول مسلوب قال فارتفعت اصوات النساء بالبكاء و النحيب ثم اتى بثوب فخرقه و مزقه من اطرافه و جعل تحت يثابه.

ص: 93

و فى الملهوف قال الحسين ابعثوا الى ثوبا لا يرغب فيه احدا جعله تحت يثابى لئلا اجرد فاتى بتبان فقال لا ذاك لباس من ضربت عليه الذلة فاخذ ثوبا خلقا فخرقه و جعله تحت يثابه فلما قتل عليه السّلام جردوه منه)

يعنى آنحضرت چون بى حيائى آن قومرا ديد و دانست كه بجز كشته شدن چاره ندارد بسوي خيمه آمد و بخواهرش فرمود يا از سمت ميدان ندا در داد و لباس خواست پس جامۀ كوچك و تنگى آوردند حضرت فرمود اينرا نميخواهم اين لباس كسى است كه در ذلت افتاده است.

يعنى مثل جامۀ يهود و نصاري است پس جامه از آن واسع تر آوردند آنرا پاره پاره كرد و بر زير لباس خود پوشيد چون او را كشتند آن جامۀ پاره پاره را نيز از بدنش بيرون كردند

و هنگاميكه عليا مخدره بقتلكاه آمد و آن پيراهن را نديد بجز خدا كسى از حال آنمظلومه خبر ندارد.

زبان حال آن مخدره

كه كرده پيرهن كهنه را برون ز تنت نكرده خوف ز روز جزا جعلت فداك

بگو چرا شده خاشاك خاك بستر تو كفن تراست ز باد صبا جعلت فداك

تراب ارض فلات است از چه كافورت جنازه ات شده تير جفا جعلت فداك

كدام ظالم بى رحم برده انگشتت بريده است كه اين دستها جعلت فداك

ز تازيانۀ اعدا به بين برادر جان كبود گشته بدنهاى ما جعلت فداك

من از كجا و اسيرى ميان نامحرم شده است كرب بلايت وطن جعلت فداك

گنجينة الاسرار عمان و زبدة الاسرار صفى

خواهرش بر سينه و بر سر زنان رفت تا گيرد برادر را عنان

سيل اشگش بست بر شه راهرا دود آهش كرد حيران شاهرا

ص: 94

شه سراپا كرم شوق و مست ناز گوشۀ چشمي بدانسو كرد باز

ديد مشكين موئى از جنس زنان بر فلك دستى و دستى بر عنان

از قفاى شاه رفتى هرزمان بنك مهلا مهلنش بر آسمان

كى سوار سرگران كم كن شتاب جان من لختى سبكتر زن ركاب

تا به بويم آن شكنج موى تو تا ببوسم آنرخ دلجوى تو

پس ز جان بر خواهر استقبال كرد تا رخش بوسد الف را دال كرد

شد پياده بر زمين زانو نهاد بر سر زانو سر بانو نهاد

همچه چان خود در آغوشش كشيد اينسخن آهسته در گوشش كشيد

كى عنان گير من آيا زينبى يا كه آه دردمندانرا شبى

پيش پاى عشق زنجيرى مكن راه عشق است اين عنان گيرى مكن

در فراقت از تو جانم عذرخواه رو كه رفتم حق ترا پشت وپناه

رو يتيمان مرا غمخوار باش در بلا و در شدائد يار باش

رو كه هستم من بهرجا همرهت آگهم از حال قلب آگهت

چون شوى بر ناقۀ عريان سوار در بدر گردى بهر شهر ديار

نيستم غافل دمى از حال تو آيم از سر هركجا همراه تو

رو كه سوى شام خواهى شد روان با على آن قبله گاه عارفان

رو بسر كن چادر اى گنج احد باش از بهر اسيرى مستعد

پس ترا لازم بود بى معجرى تا شود ظاهر كمال حيدرى

اين اسيرى زان شهادت بس سر است در اسيرى تو حق پيداتر است

من بدون اين اسيرى گر شهيد ميشدم من باز بود حق ناپديد

پس صبوري در اسيرى پيشه كن ريشۀ بى طاقتى را تيشه كن

كى دهد تخم شهادت خود ثمر چون شود زينب اسير در بدر

ص: 95

وداع حضرت حسين عليه السلام با زينب (ع)

هنگام رفتن بميدان

در بحار گويد ان الحسين عليه السّلام لما نظر الى اثنين و سبعين رجلا من اهل بيته صرعى التفت الي خيامه و نادى يا زينب و يا ام كلثوم و يا سكينه و يا فاطمة و يا رباب عليكن مني السلام

آتشكدة

ماند تنها چون بميدان بلا از پس ياران خديو كربلا

سر توحيد خداوند و دود شد مجرد از اضافات و حدود

سوى خرگاه امامت تافت رو روز روشن خور بمغرب شد فرو

خواهران چون عقد در بستند صف گرد آن شه گوهر درج شرف

دختران چون اختران روشنش انجمن گشتند در پيرامنش

توصيت را آن شهنشاه حجاز حقۀ لب بر تكلم كرد باز

چون شوم من كشته در دست عدو سينه نشكافيد و مخراشيد رو

سيد محمد قطيفي

فاتته زينب مذرات ما قاله حسر القناع و ذيلها مجرور

تدعوه يا خلف الذين مضوا و يا فلكى اذا التطم البلا و السور

ما ذا الوداع اهل تيقنت الفنا ما الراي فى و ما لدى خفير

فاجابها فل الفدى كثر العدي قصر المدى و سبيلنا محصور

دافعت عنكم ما استطعت فلم يفد و الصحب ذا شلو و ذاك عفير

ص: 96

ملا صالح برغانى در معدن البكا گويد حضرت در آنحال ندا در داد يا زينب يا ام كلثوم يا سكينة يا رقية يا فاطمة عليكن منى السلام فهذا آخر الوداع) اينوقت عليا مخدره زينب عرضكرد يا اخى ايقنت بالقتل برادر بقتل خود يقين كردى حضرت فرمود گيف لا ايقن و ليس لي معين و لا نصير چگونه يقين نكنم و حال آنكه معينى و ناصرى ندارم و كانكم غير بعيد كالعبيد يسوقونكم امام الركاب و يسومونكم سؤ العذاب ايخواهر گويا مى بينم كه در اين نزديكى شما را مثل بندگان و كنيزان اسير كرده اند و شما را در جلو اسب ميدوانند و عذاب ميكنند زينب خاتون چون اين بشنيد اشك از ديده اش جارى شد با دل سوزان شروع بشيون و فغان نمود و گفت وا وحدتاه و اقلة ناصراه و اسوء منقلباه و اشوم صباحاه فشقت ثوبها و نشرت شعرها و لطمت على وجهها

چه شه نهاد بعزم جهاد روى بدشمن گرفت زينب زارش بعجز گوشۀ دامن

كه اى تو جان گرامى جدا مشو ز بر من شبم بروى تو روز است و ديده ام بتو روشن

و ان هجرت سواء عشيتي و غداتى

بهر طريق بود جان بجستجوى تو باشد بهر حديث بود لب بگفتگوى تو باشد

شبان تيره اميدم بصبح روى تو باشد بهر كجا بروم دل در آرزوى تو باشد

فقد افتش عين الحيوة فى الظلمات

فقالت زينب مهلا يا اخى توقف حتى اتزود من نظرى اليك فهذا وداع لا تلاقى بعده اى برادر آرام گير و تعجيل مكن زمانى توقف بنما تا از ديدن روى تو توشه برگيرم و از گلستان جمال تو گلّى بچينم كه اين وداع آخرين است كه ديكر نخواهم ديد و همى بوسه بدست و پاى برادر ميزد و نالۀ دلسوز از سينه ميكشيد و حضرت حسين همى فرمود مهلا يا بنت المرتضى ان البكاء طويل

راه شام ايجان من منهاج تو است و ان خرابه شام غم معراج تو است

چون خرابه گشت جايت شاد باش تا كه گنج حق شود بر خلق فاش

رو اسيريرا كنون آماده باش امر حق را بنده و آزاد باش

هان برو زينب كه دردت بى دواست دردمند حق طبيب دردهاست

ص: 97

وداع بازپسين با حضرت زينب

آنحضرت عليه السّلام چون مشغول جهاد فى سبيل اللّه گرديد و صفوف را بشكافت و طريقه شريعه را از دشمن به پرداخت و اسب بفرات راند تا اينكه گويد حصين بن نمير تيرى بجانب آنحضرت گشاده داد و آن تير بر دهان مباركش آمد و خون بدويد و از آنسوى سوارى فرياد برداشت كه اى حسين تو آب مينوشى و لشكر بسراپردۀ تو در ميرود و هتك حرمت تو ميكند.

در ناسخ گويد چون حسين (ع) اين بشنيد آب از كف بريخت و از شريعه بيرون آمد و با تيغ سپاه كوفه را پراكنده ساخت و بسراپرده خويش آمد مكشوف افتاد كه كس تعرض بسراپرده عصمت نرسانيده و گويندۀ اينخبر مكرى كرده پس ديگر باره اهل بيت را وداع فرمود و گفت يا زينب يا ام كلثوم و يا سكينه اين وقت اهل بيت همگان با حال آشفته و جگرهاي تفته و خاطرهاي خسته و دلهاي شكسته در نزد آنحضرت فراهم آمدند در خاطر هيچ آفريده اى صورت نبندد كه ايشان بچه حال بودند و هيچ آفريده نتواند كه صورت حال ايشان را تحرير يا تقرير نمايد بالجمله ايشان را وداع گفت وداع بازپسين و بصبر و سكون وصيت فرمود و فرمان داد تا جامه كه در خور اسيرى باشد درپوشند.

(و قال لهم استعدو اللبلأ و اعلموا ان اللّه حافظكم و حاميكم و سنيجيكم من شر الاعداء و يجعل عاقبة امركم الى خير و يعذب اعاديكم بانواع البلاء و يعوضكم اللّه عن هذه البلية انواع النعم و الكرامة فلا تشكو و لا تقولوا بالسنتكم ما ينقص قدركم

فرمود اعداد نزول بلا كنيد و بدانيد كه خداوند شما را محافظت كند و حمايت فرمايد و از شر دشمنان نجات دهد و عاقبت امر شما را بخير گرداند و دشمنان شما را بانواع عذاب و بلا مبتلا گرداند و شما را بانواع نعم و كرم پاداش فرمايد لاجرم زبان بشكوه مگشائيد و سخن از در شكايت مگوئيد كه از منزلت و مكانت شما بكاهد اين سخنان فرمود و يكباره ترك جان گفت و دل بر مرك نهاد و عنان بگردانيد الخ

ص: 98

و للّه در القائل

لا تلطمى يابنة الزهراء خدك من قتلى و قد عمرت اعضاك اشجان

و لا تشقى على الجيب صارخته فانشق كشف و نشر الشعر خذلان

و ان تفرقت الايتام فانتدبى لجمعها فالجزاء فى الحشر غفران

و ان يشق عليها سير قائدها فاستر فقيه و ان غادرك احسان

محزون رشتى گويد

يا اخيه خدك لا تلطمى مادرى كن بر نبات فاطمى

خواهرا ناموس حى داورى بر يتيمانم تو جاى مادرى

زينبا غارت شود چون خيمها جمع كن اطفال حيران مرا

بعد يغما موسم آتش زدن هين مبادا چاك سازى پيرهن

پيكرم بينى چو اندر خاك و خون پا منه از نقطه طاقت برون

خواهرا در ماتمم افغان مكن موى سر اندر غمم افشان مكن

خواهرا چون بر سنان بينى سرم بردبارى كن بحق مادرم

رأس من بينى چه در طشت طلا چوبرا دست يزيد بيحيا

لعل را آماچكاه خيزران صبر كن در مجلس نامحرمان

و له ايضا

شورش ولوله افتاد در آن كاشانه تو مگو خيمه بگو يكسره شد غمخانه

همه صف بسته بدورش چه صف پروانه زينبش آمده با ناله بى تابانه

گفت ايكاش نمى آمدم از كتم عدم

اين چه شورى است برادر كه تو بر سر داري زخم بسيار چرا بر تن انور دارى

گوئيا رو بسوي حضرت داور دارى آخر اين دشت تو يك خواهر مضطر دارى

ز چه افكندۀ ما را بكف نامحرم

ص: 99

گفت خواهر ز ازل عهد نمودم با حق من بلى گفتم و بگرفته ام از جمله سبق

تا در اين كالبدم هست اگر نيم رمق آنچه دارم بگذاريم باخلاص طبق

ما اگر غرق بلا او شده درياي كرم

تو پس از من همه اطفال مرا غمخوارى محرم جمله شما نيست مگر بيمارى

هان مبادا كه ز سر معجر خود بردارى ماتم تازه جوانان شده زخم كارى

شد يقينم كه ديگر داغ عزيزان كشدم

صبر كن پيشه تو خواهر همه را ياري كن باش آسوده تو گل بسوى بارى كن

بهر اين عابد بيمار پرستاري كن ليك اهسته تو اشك از مژگان جارى كن

همدمش باش به بيحالى وى در همه دم

مكالمه عليا مخدره زينب با ابن سعد

هنگاميكه سيد الشهداء عليه السّلام از اسب بروى زمين افتاد عليا مخدره زينب كه نگران حربگاه بود يكباره از خيمه بيرون دويد و فرياد برداشت

(وا اخاه وا سيد اهل بيتاه ليت السماء اطبقت على الارض و ليت الجبال تدكدكت على السهل) .

فرمود كاش آسمانها خراب شدى و در فتادى بر زمين كاش كوهسار پاره پاره شدى و پراكنده گرديدى بروى بيابانها آنكاه روى با ابن سعد كرد فقالت يا عمر بن سعد ايقتل ابو عبد اللّه و انت تنظر اليه فرمود اى پسر سعد ابو عبد اللّه را ميكشند و تو شاد خاطر بر او نظاره ميكنى.

ابن سعد آب در چشم بكردانيد و او را پاسخ نگفت و درگذشت

و در بحار گويد و خرجت زينب من الفسطاط و هى تنادي وا اخاه وا سيد اهل بيتاه ليت السماء انطبقت على الارض و ليت الجبال تدكدكت على السهل

و قال حميد بن مسلم و خرجت زينب بنت على و قرطاها يجولان بين اذينها و هي تقول ليت السماء انطبقت على الارض تا اينكه گويد زينب خاتون چون سنگدلى عمر

ص: 100

بديد بلشكريان خطاب فرمود و گفت واى بر شما مكر در اين همه لشكر يكتن مسلمان نيست كسى جواب نداد.

زبان حال عليا مخدره با ابن سعد

تو اندر زير چتر زر نشسته حسين را بر جگر خنجر نشسته

تو اندر سايه باشى شاد خندان حسين در آفتاب گرم سوزان

ترا خاطر خوش لشكر فراوان حسين من نشان تير عدوان

ترا باشد پسر اندر برابر حسين جان ميدهد از مرك اكبر

و بعضى نوشته اند كه در آنحالت حضرت سيد الشهداء نگران خواهر بود فرمود يا اختاه ارجعى الى الفسطاط و اجمعي العيال و الاطفال عليا مخدره بفرمان امام برگشت بطريق قهقرا ولى كجا آرام و قرار دارد و بغير از ذات احديت كسى از دل آن مظلومه خبر ندارد ولى طولى نكشيد كه اوضاع عالم منقلب گرديد و منادى ندا كرد قتل الامام ابن الامام ابو الائمة عليه السّلام

جودى خراسانى

ديد چون زينب محزون كه زمين ميلرزد شط بموج آمدۀ و ماء معين ميلرزد

مانده از كار فلك روح الامين ميلرزد مانده از او راد ملك عرش برين ميلرزد

شد سراسيمه و چون رعد در افغان آمد مو كنان مويه كنان جانب ميدان آمد

محشري ديد در آن دشت نمودار شده روز در چشم دو عالم چه شب تار شده

(الخ)

پسر فاطمه از اسب نگون گرديده پاي تا سر قد او غرقه بخون گرديده

ص: 101

شيخ علي شيخ العراقين ره

سوى ميدان شد آن خاتون محشر كه جويا گردد از حال برادر

چه ديد آنشاهرا افتاده بر خاك تنش از تيغ كين گرديده صد چاك

بشمشير شقاوت شمر گمراه بريد از مد بسم اللّه اللّه

ندانم چون بدي حالش در آنحال نداند كس بجز داناى احوال

در بعضى مقاتل نقل كرده اند كه آنمظلومه «وضعت عشرها على راسها و هى تنادى وا محمداه وا علياه وا حسناه وا حسيناه وا حمزتاه وا جعفراه و اقلة ناصراه اليوم مات جدى محمد المصطفى و ابى على المرتضى و امى فاطمة (ع)» پس از تل سرازير شد بجانب گودي قتلگاه توجه كرده آه آه ديد شمر روى سينه حسين نشسته

ميرزا يوسف آقاى مجتهد تبريزى ره

و اقبل الشمر و الهندى فى يده يسطو عليه بضرب السيف و الكلم

و اقبلت اخته الحوراء نادبة تجر اذيالها من شده النقم

نادت ايا شمر مهلا ليس يحمد فى قتل ابن فاطمه التعجيل فاحتشم

و قد تغير وجه الكون و انكسفت شمس النهار وهب الريح بالظلم

اذا برأس حسين بالقناة على كان شمس الضحى شيلت على علم

جودى خراسانى

مهلتى تا بسوى قبله كشم پايش را سايه از معجر نيلى كنم اعضايش را

تر كنم ز اشك بصر لعل گهر سايش را سير بينم دم مردن رخ زيبايش را

كه ديگر وعده ديدار قيامت باشد ميرود سوى سفر خير سلامت باشد

ص: 102

كعبي گويد

و جائت بشمر زينب انبته فاطم تعنفه عن امره و تعذل

تدافعه بالكف طورا و تارة اليه بطاها جدها تتوسل

تقول له مهلا فهذا ابن فاطم و شبل على المرتضى المتفضل

ايا شمر مهما كنت فى الناس جاهلا فمثل حسين لست يا شمر تجهل

ايا شمر هذا حجة اللّه فى الورى اعد نظرا يا شمر ان كنت تعقل

ايا شمر لا تعجل على بن محمد فذوترة فى مثلها ليس يجهل

و مريهز النحر غير مراغب من اللّه لا يخشى و لا يتوجل الخ

وله ايضا

تقول له يا شمر والد مع قد جرى على خدها مثل الجمان المفصل

ايا شمرد عنى و الجيب لعلنى ابل غليلا منه قبل الترحل

و لا تحرمنى ساعة قرب سيدي فانك عمر الدهر يا شمر مثكلى

ايا شمر من للجود بعد وجوده و من لبنى الامال بعد المؤمل

ايا شمر من للفضل يرعاه ان تكن قطعت بحد السيف راس المفضل

پارۀ مطالب منقوله از بحر المصائب

چون مالك بن يسر ضربتى بر فرق همايون آنحضرت بزد كه برنس آنحضرت مملو از خون گرديد پس برنس را بينداخت و بسوى خيمه شتاب گرفت و پارچه اى از خواهرش زينب بگرفت و سر خود را بآن به بست و بجانب ميدان روانه گرديد

و نيز گويد چون حضرت سيد الشهداء بفيض شهادت رسيد و جبرئيل بنك قتل

ص: 103

الامام ابن الامام ابو الائمة را بلند نمود زينب سراسيمه ببالين بيمار كربلا دويد و عرض كرد اى برادرزاده به بين چه واقع شده و خبر چيست.

فرمود اى عمه دامن خيمه را بالا بزن آنحضرت چون بصفحۀ ميدان نگران شد اظهار سوگوارى نمود فرمود اى عمه همانا پدرم شهيد شد اكنون مهياى اسيري شويد و صبر و شكيبائى را پيشه گيريد و وصيت هاي پدر مرا فراموش نكنيد

و نيز گويد كه چون عليا مخدره از خيمه سراسيمه بيرون دويد صداى صرخه و ناله بگوشش رسيد چون نظر كرد شخصى را نگران گشت كه در پيرامون جسد حسين خاك همى بر سر كند.

حكايت را بعرض سيد سجاد عليه السلام رسانيد فرمود اى عمه دامن خيمه را برچين تا بنگرم چون نظر كرد فرمود اينك جبرئيل است كه در كنار نعش حسين مى نالد و صيحه ميزند.

و نيز گويد كه چون حضرت سيد الشهداء اصحاب خود را ندا ميكرد عليا مخدره زينب ميگويد بخدا قسم كه جز او خدائى نيست من نگران اجساد بودم كه چنان مضطرب شدند گويا آهنگ برخاستن داشتند

و در طراز المذهب از كتاب انوار الشهاده نقل ميكند كه در آنحال كه شمر ملعون بر فراز سر امام ايستاده بود زينب و ساير عيال آنحضرت با حالتى پريشان وارد قتلكاه شدند آنگاه زينب (ع) با آن خبيث روى كرد فرمود ايظالم خبيث ما را بگذار تا بدستيارى جامه روى او را به پوشم و بدن مباركشرا از آفتاب به پوشانم شمر بر اين سوز و محنت رحم نياورده آنمخدره را با كعب نيزه از آن بدن مطهر دور كرد و گفت اي دختر على باز شو كه ديگر ديدارش نكنى زينب صدا را بناله بلند كرد امام عليه السّلام چون ناله خواهر بشنيد چشم باز كرد و فرمود ايخواهر دست اطفال مرا بگير و بخيمه باز گرد كه مرا در زير شمشير ننگرى.

برو تا زير شمشيرم نه بينى همينساعت بمرگم مينشينى

و از كتاب مفتاح البكاء نقل كرده است كه چون حسين با قلبى سوزان آهنك

ص: 104

ميدان نمود ندائى خفيف و آوازى ضعيف شنيد پس روى برتافت خواهر را بديد كه با اشك ريزان و نالان نمايان است امام عليه السلام از نالۀ دختر بو تراب بى تاب شده برگرديد و فرمود اى يادگار مادرم زهرا اى پرستار يتيمان بى نوا از چه از خيام بيرون شدى چون ترا حال بدين منوال باشد اين زنان و دخترانرا كدام كس پرستارى نمايد و تسلى بدهد عرض كرد وصيت مادرم بخاطرم آمد چون امام اسم مادر بشنيد بگريست و از آن وصيت بپرسيد عرضكرد سفارش مادرم اين است كه آنجايرا كه جدم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم همى بوسيد به بوسم.

پس حضرت پياده شد تا زينب زير گلوى او را بوسيد و با برادر معانقه نمود و سخت بگريست و امام همى خواهر را تسلى ميداد

مجارى احوال زينب (ع) هنگام حريق خيام

چه كار شاه لشكر بر سر آمد سوى خرگه سپه غارتگر آمد

بدست آن گروه بى مروت بيغما رفت ميراث نبوت

بسى پا و سر از معجر كشيدن برهنه گشت و خونين از دويدن

بسى گوش از پى تاراج گوهر دريد از دست قوم كينه پرور

بسي رخسارۀ گلرنگ نيلى نمود اين آسمان از ضرب سيلى

زدند آتش همه آنخيمه گه را كه سوزانيد دودش مهر و مه را

بتول دومين شد در تلاطم نمودى دست پاي خويشتن گم

بتول دومين ام المصائب چه خود را ديد بى سالار صاحب

بر اطفال برادر مادرى كرد نبات النعش را جمع آوري كرد

سيد در لهوف ميفرمايد و تسابقوا القوم على نهب بيوت آل الرسول و قرة عين البتول حتى جعلوا ينتزعون ملهفة المرئة من على ظهرها و خرجت نبات رسول اللّه و حريمه يتراكضن في البيداء و يتساعدن على البكاء و يندبن لفراق الحماة و الاحباء.

ص: 105

و قال ابن نما فى ميثر الاحزان ثم اشتغلوا بنهب عيال الحسين عليه السّلام و نسائه حتى تسلب المرائة مقنعتها من راسها و خاتمها من اصبعها و قرطها من اذنها و حجلها من رجلها الى ان قال فاذابت القلوب القاسية و هدت الجبال الراسية

ملك الشعراء سيد مظفر عليخان خيام شاه شد غارت ز بيداد چرا اين خيمۀ گردون نيفتاد

ميان خيمه كه گشتند داخل برهنه تيغها و كينه در دل

در آنخانه كه از بس جاه رفعت نشد داخل ملايك بى اجازت

سپاه اشقيا بى رخصت آمد پى تاراج بهر غارت آمد

رداهاي زنان از سر كشيدند ز گوش كودكان گوهر كشيدند

و در مقتل منسوب بابى مخنف از زينب دختر امير المؤمنين حديث كند كه فرمود گاهيكه عمر سعد بنهب و غارت اهلبيت فرمان داد من بر باب خيمه ايستاده بودم مردى ازرق العين درآمد و آنچه در خيمه بود برگرفت و زين العابدين را نگريست كه رنجور و عليل بر نطعى افتاده بود پيش شد و آن نطع را از زير قدم مباركش بكشيد و آنحضرت را درافكند و بنزد من آمد و گوشواره از گوش من ميكشيد و مى گريست گفتم اين گريه چيست گفت بر شما اهلبيت مى گريم كه در چنين مهلكه درافتاديد زينب را كردار و گفتار او بخشم آورد فرمود قطع اللّه يديك و رجليك و احرقك بنار الدنيا قبل نار الاخرة خداوند هردو دست و پاي ترا بسوزاند قبل از آتش آخرت و روزيكه آنملعون بدست مختار افتاد از دهشت و خوف كردار و گفتار خود را با عليا مخدره زينب مكشوف داشت مختار گفت دعاى آنمظلومه مستجاب گرديده فرمان كرد تا دستها و پاهاى او را بريدند و جيفه او را بآنش سوزاندند

ص: 106

سيد حيدر حلي ره هتك الطعاة على نبات محمد حجب النبوة خذرها و خبائها

فتنازعت احشائها حرق الجوى و تجاذبت ايدى العدو ردائها

عجبا لحلم اللّه و هى بعينه برزت تطيل عويلها و بكائها

و يرى من الزفرات تجمع قلبها بيد و تدفع في يدى اعدائها

ما كان اوجعها لمهجة احمد و امض في كبد البتولة دائها

و در ناسخ گويد سپاه ابن سعد قصد خيام مقدسه و سرادق ذريۀ مطهره نمودند و شمر ذى الجوشن با جماعتي از كفره بر در خيام آمد و لشكر را فرمان داد كه داخل شويد و از قليل و كثير آنچه بدست شود بنهب و غارت برگيريد اينوقت فرياد وا محمداه وا علياه وا حسناه وا حسيناه از اهل بيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بالا گرفت و لشگريان به خيمه ها تاختند و بنهب و غارت پرداختند دست بند از ساعد زنان بكشيدند و گوش پردكيان در اخذ گوشوار بدريدند و گوش ام كلثومرا نيز در طلب گوشواره جراحت كردند و جامهاي زنان را بمنازعت و مغالبت از بدن ايشان انتزاع نمودند و از ورس و حلى و حلل چيزى بجا نگذاشتند و اسب و شتر و مواشى و آنچه ديدار شد به بردند.

و سيد در لهوف ميفرمايد اهل بيت را از خيمها بيرون كردند و آتش بخيمها زدند آن زنان چون اين بى شرمى را از اشقيا ديدند از خيمها بيرون دويدند و با سر و پاى برهنه گريه كنان و ناله كنان سر به بيابان نهادند.

راوى گفت زن بلند بالائيرا نگران شدم كه بدرون خيمه ميرود گفتم مگر شعله آتش را نگران نيستى گفت يك عليل بيمار در اين خيمه دارم

از آن ترسم كه آتش شعله گيرد ميان خيمه بيمارم بميرد

از آن ترسم كه آتش برفروزد ميان خيمه بيمارم بسوزد

ص: 107

جلوگيرى عليا مخدرة زينب (ع)

از قتل سيد سجاد عليه السّلام

مرحوم شيخ عباس قمى در كتاب نفس المهموم از اخبار الدول قرمانى نقل ميفرمايد (قال و هم شمر عليه ما يستحقه بقتل على اصغر و هو مريض فخرجت زينب بنت على بن ابيطالب عليه السّلام و قالت و اللّه لا يقتل حتى اقتل فكف عنه) علي اصغر همان امام زين العابدين است كه مريض بود شمر بقصد قتل او كمر بست عليا مخدره فرمود كشته نخواهد شد تا من كشته نشوم پس شمر دست بازداشت

و از روضة الصفا نقل ميكند كه حميد بن مسلم گويد من باتفاق شمر بن ذى الجوشن بخيمۀ على ابن الحسين درآمديم و آنحضرت بر بستر ناتوانى بخفته بود گروهى گفتند آيا اين بيمار را زنده خواهيم گذاشت من گفتم سبحان اللّه آيا شما كودكانرا ميكشيد با اين كودك بيمار چه كار داريد بسيار گفتم تا شر ايشانرا بگردانيدم و نطعي در زير پاى زين العابدين بود بكشيدند و به بردند و آنحضرترا بروي زمين افكندند) و بعضى گفتند شمر گفت عبيد اللّه بن زياد فرمان كرده است كه يكنفر از اولاد حسين را زنده نگذاريد اين وقت عمر سعد برسيد زنان اهل بيت بروى او صيحه زدند و سخت به گريستند عمر سعد فرمان داد كه كس بخيمۀ زنان داخل نشود و كسى آن جوان بيمار را تعرض نكند و هيچكس از اين خيام بيرون نشود اهل بيت فرمودند حكم كن آنچه از ما برده اند مسترد دارند تا بتوانيم سر و روى خود را از نامحرمان به پوشانيم لشگر را گفت هركس آنچه بنهب مأخوذ داشته مسترد دارد و كسى امتثال فرمان او نكرد و چيزى مسترد نساختند.

شيخ علي شفهيني ره گويد

لهفى لآلك يا رسول اللّه فى ايدى الطغاة نوائحا و بواك

ما بين نادبة و بين مروعة فى اسر كل معاند افاك

ص: 108

تاللّه لا انساك زينب و العدي قسرا تجاذب عنك فضل رداك

بالطف حاسرة القناع سليبة القرطين عز علي اخيك عزاك

لم انس لا و للّه وجهك اذهوت بالردن ساترة له يمناك

حتى اذا هموا بسلبك صحت باسم ابيك و استصرخت ثم اخاك

*** شيخ العراقين گويد

شدندي داغ داران پيمبر درون خيمه سوزيدن ز اخگر

شفابخش مريض آنشاه بيمار غم قتل پدر بودش پرستار

بپا شد از جفا و جور امت قيامت بر شفيعان قيامت

غنوده شير حق در بيشۀ خاك دل علم لدنّى گشته صد چاك

ز جمّال و حكايتهاي جمّال زبان صد چه من ببريدۀ لال

ز انگشت ز انگشتر كه بودش بود دور از ادب گفت و شنودش

هيچ آفريده اي نتواند تصور كند كه شب يازدهم محرم چه گذشت بآن بانوي عصمت و چگونه طاقت آورد و چگونه آن شب را صبح نمود با يك مشت پردكيان آل عصمت كه بى پرده خيمها سوخته اموالها غارت شده اداره كردن عيال اسير و اطفال پدر كشته و مراقبت ايتام رقيق القلب گرسنه و تشنه راستى اين مطلب از عهدۀ مردان بزرگ هم خارج است چه جاى يك زن داغديده محنت كشيده برادر كشته البته اين صبر و تحمل از ايمان ثابت و تربيت نيكو و عقيدۀ راسخ بوده والا زن نميتواند با اين مشكلات روبرو بشود و خود را نبازد البته اين مقام و توفيق چنين صبر و تحمل جز با روابط مبادى عاليه آسمانى ممكن نخواهد بود.

عبور عليا مخدره زينب (ع) بقتلگاه

و آمدن او ببالين فاطمة بنت الحسين

در ناسخ گويد كه فاطمه بنت الحسين ميفرمايد من به باب خيمه ايستاده بودم و آن لشكر بيشمار را نظاره ميكردم كه اسب بر آن ابدان طيبۀ شهداء ميتازند

ص: 109

و من همي در انديشه بودم كه آيا اين قوم با ما چه خواهند نمود آيا ميكشند آيا اسير ميكنند در آنحال ديدم سواريرا كه با كعب نيزه زنانرا ميراند و ميدواند و دست برنجن از دست آنها بيرون ميكند و مقنعه از سر ايشان برميكشد و آن زنان بيك ديگر پناه ميبرند و صيحه برمى آورند كه وا جداه وا محمداه وا علياه وا ابتاه وا قلة ناصراه اما من مجير يجيرنا اما من زائد يزود عنا.

چون اين بديدم قلبم از جاي برميد و اندامم چون سيماب بلرزيد و از بيم همى بيمين و شمال نظر ميكردم كه مبادا آن ملعون بجانب من روى آورد بناگاه ديدم متوجه من گرديد من از ترس فرار كردم چنان دانستم كه از چنك او ممكن است جان بسلامت بدر برم بناگاه از عقب من بتاخت و با كعب نيزه چنان بر پشت من بزد كه برو درافتادم و بيهوش گرديدم چون بهوش آمدم سر خود را در دامان عمه ام زينب ديدم و او همى بر فراز سر من ميگريست و ميفرمود اى نور ديده برخيز تا بنگريم بر اين اهل و عيال چه پيش آمد من برخاستم و گفتم اي عمه آيا جامه يا خرقه اى پيدا ميشود كه من سر خود را بپوشانم از چشم نامحرمان.

عمه ام فرمود يا بنتاه عمتك مثلك من چون نگران شدم سر او نيز برهنه بود و بدن مباركش از كعب نيزه سياه بود پس باتفاق روان شديم و بهيچ خيمه داخل نشديم الا آنكه غارت زده و منهوب بود.

در جلد زينبيۀ ناسخ از انوار الشهاده نقل ميكند كه حضرت زينب چون بقتلگاه درآمد با صوتى حزين و قلبى كئيب ندا برداشت و اين كلمات بگفت.

(وا محمداه صلى عليك مليك السماء هذا حسينك مرمل بالدماء مقطع الاعضاء و نباتك سبايا الى اللّه المشتكى و الى محمد المصطفى و الى على المرتضى و الى حمزة السيد الشهداء يا جداه هذا حسينك بالعراء مسلوب العمامة و الرداء محزوز الراس من القفاء يسفى عليه ريح الصباء قتيل اولاد البغايا وا حزناه وا كرباه اليوم مات جدى رسول اللّه يا اصحاب محمد هولاء ذرية المصطفى يسافون سوق السبايا بابى من عسكره يوم الاثنين نهبا بابى

من فسطاطه مقطع العرى بابى من لا هو غائب فيرتجي و لا جريح فيداوى بابى

ص: 110

المهموم حتى قضى بابى من هو عطشان حتى مضي بابى من جدته خديجة الكبري بابي من ابوه على المرتضى الذى ردت له الشمس حتى صلى بابى من امه فاطمة الزهراء)

آنگاه بمدينة بمادر خود زهراء خطاب نمود و گفت ايمادر داغديده و ايدختر پيغمبر برگزيده بصحراى كربلا نظرى برگشا و فرزندت حسين را با سر بريده و دختران خود را با خيمهاى سوخته و تازيانها بر سر و كتف خورده و لباس و گوشواره ها بغارت رفته در دست كفار چون اسراي ديلم و زنگبار بنگر يا اماه هذا حسينك غريق بالدماء و عطشان فى ارض المحنة و البلاء و جسمه تحت سنابك خيول اهل البغايا و اولاد الطلقا پس چندان بگريست كه دوست و دشمن بر حال آن مخدره بگريستند و اسبان مخالف اشك باريدند.

و در منتخب گويد همچنان ميگريست تا از بكاى او جمله منافقان بگريستند در اين حال ملعونى با كعب نيزه آنمخدره را حركت داد آنمخدره بآن جسد مبارك گفت اودعك اللّه عز و جل يابن امى يا شقيق روحى فان فراقى هذا ليس عن ضجر و لا عن ملالة و لكن يابن امى كما تري يا نور بصرى فاقرأ جدى و ابى و امى و اخي منى السلام ثم اخبرهم بما جرى علينا من هؤلاء اللئام

و در بحر المصائب از كتاب نجاة الخافقين نقل كرده كه زينب در آنحال اين مرثيه بگفت.

اخي ودع يتامى قد اوهنوا و قد اضحوا باسر الادعياء

اخى هل بعد بعدك لى محام لقد اخذ الزمان بكم حماء

يعز على ابنيا ان يرانا بارض الطف تسبى كالاماء

و زين العابدين تراه يكبو بقيد و هو فى حرا لبلاء

اخى هذي سكينة من خباها تحسر بامتحان و ابتلاء

و در روضة الشهداء اين اشعار ذيل را بآنمخدره نسبت داده كه جد مطهر خود را خطاب كرده و ميگفت بر سر نعش برادر و ممكن است زبان حال بوده باشد

هذا الذي قد كنت تلثم نحره امسى نحيرا من حدود صبائها

ص: 111

من بعد حجرك يا رسول اللّه قد القى طريحا في ثرى رمضائها

فواكبدا من هجر من لا يجيبني و من عبرات ما لهن فناء

لا يخفى كه آنچه از عبارات ارباب مقاتل و روايات بدست ميآيد اهل بيت دو مرتبه بقتلكاه آمدند نزد آن اجساد شريفه سوگوارى نمودند يكى عصر عاشوراء بعد از غارت خيام و آمدن ذو الجناح بدر خيمه

در ناسخ گويد بحكم پسر سعد آتش در خيمها زدند چون شعلۀ نار بالا گرفت فرزندان پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دهشت زده سراسيمه از خيمها بيرون دويدند و با سر و پاى برهنه بجانب مصرع حسين عليه السّلام روان گشتند و دوان دوان خود را بقتلكاه رسانيدند و سر و رويرا با مشت و سيلى بخسته اند زينب با صوتى حزين و قلبى كئيب ندا برداشت كه وا محمدا صلي عليك مليك السماء الخ

و مرتبۀ دوم روز يازدهم محرم بعد از ظهر بود عمدا يا باستدعاي اهل بيت على اختلاف ارباب المقاتل وارد قتلكاه شدند

در تظلم الزهراء شيخ رضى قزويني بنابر نقل ملا على خيابانى در جلد 4 وقايع الايام خود گويد ان المنافقين من بنى اميه تركوا الحسين عليه السّلام على وجه الارض ملقى بغير دفن و كذلك اصحابه و جاؤا بالنساء قصدا و عنادا و عبروهم على مصارع آل الرسول الخ.

و در ملهوف گويد و قلن بحق اللّه الا ما مررتم نبا علي مصرع الحسين عليه السلام فلما نظرن نبات رسول اللّه القتلى صحن و ضربن وجوههن و قال فو اللّه لا انسى زينب بنت على عليه السلام و هي تندب الحسين و تنادى بصوت حزين و قلب كئيب وا محمدا الى ان قال فابكت و اللّه كل عدو و صديق) .

و در دمعة الساكبة گويد حتى راينا دموع الخيل تنحدر على حوافرها يعنى از ندبه عقيلۀ خدر رسالت بعلاوه كه دوست و دشمن گريستند اسبان مخالف چندان اشك از چشمهاي آنها فروريخت كه سمهاى آنها را تر كرد

و مرحوم فرهاد ميرزا در قمقام خود كه معتبرترين كتب مقاتل است ميفرمايد

ص: 112

عمر سعد تا روز يازدهم در كربلا بماند و بر جيفۀ خبيثه مقتولين لشگر خود نماز گذاشته دفن نمود بعد از زوال ظهر با حضرت على بن الحسين و حسن المثنى و زيد و عمر پسران حضرت امام حسن مجتبى و كودكان امام (ع) و اهل بيت اطهار عازم كوفه شدند اهلبيت او را گفتند بحق اللّه الا مررتم بنا على مصرع الحسين شما را بخدا قسم ميدهيم كه اين اسيرانرا از قتلكاه عبور دهيد چون چشم طاهرات بر اجساد بى سر شهيدان افتاد بسى بگريستند و بر سر و روى زدند و نوحه و زاري آغاز كردند از آن ميانه عقيلۀ بنى هاشم زينب كبرى با زارى جانگذاز و آهى آتشبار موى كنان همي گفت وا محمداه (الخ)

و در ناسخ گويد هريك از اهل بيت جسد شهيديرا دربر گرفته اند و زارزار بگريستند تا اينكه گويد عمر سعد فرمان داد كه اهل بيت را از قتلكاه دور كنند و برنشانند اهلبيت را بتهديد و تهويل از قتلگاه دور كردند و سكينه را بزجر و زحمت تمام از جسد مبارك پدر بازكردند و دختران پيغمبر را بر شتران بى وطا سوار كردند و بعضى را در محملها و هودجهاى بى پرده و پوشش جاى دادند

در بعضى از مراثى عربية و فارسية در احوال قتلگاه

لبعض السادة الاجلة

و لقد مررت على منازل عصمة ثقل النبوة كان القى فيها

فبكيت حتى خلتها ستجيبنى ببكائها حزنا على اهليها

و ذكرت اذ وقفت عقيلة حيدر مذهولة تصغى لصوت اخيها

بابى التى ورثت مصائب امها فغدت تقابلها بسب ابيها

لم انس اذ هتكوا حماها فانبثت تشكو لواعجها الى حاميها

تدعو و تحرق القلوب كانما يرمى حشاها جمرة من فيها

هذى نسائك من يكون اذا سرت في الاسر سائقها و من حاديها

ايسوقها زجر بضرب متونها و الشمر يحدوها بسب ابيها

عجبا لها بالامس انت تصونها و اليوم آل امية بتديها

حسري و عز على ان لم يتركوا لك من ثبابك ساترا يكفيها الخ

ص: 113

شعر

كه اى پشت پناه يار زينب تو بودى مونس و غمخوار زينب

بهر منزل مرا وقت سوارى ز راه مهر ميكردى تو يارى

ز جا برخيز بنگر حال زارم بروى ناقۀ عريان سوارم

تو آخر زينت عرش خدائى ميان خاك و خون عريان چرائى

سرت را شمر اگر از تن جدا كرد جدا بهر چه ديگر از قفا كرد

بديدار تو دل در اشتياق است خداحافظ كه هنگام فراق است

خداوندا تو آگاهى ز حالم ببين يا رب چسان بشكست بالم

اگر دردم يكى بودى چه بودي اگر غم اندكى بودى چه بودي

*** لا تبزغي يا شمس كي لا ترى زينب حسرى ما عليها قناع

و ان بدا الصبح دعت من اسى يا صبح لا اهلا و لا مرحبا

ابديت يا صبح لنا اوجبها لها جلال اللّه قد حجّبا

ديوان كعبى

و لم انس لا و اللّه زينب ازدعت بواحدها و الدمع كالمزن مسبل

تقول اخي يا شق روحى و مهجتى و يا واحدا مالى سواه مؤمل

اخى يا اخى لو كنت تنظر زينبا تساق و زين العابدين مكبل

و راحت تنادي جدها حين لم يجد كفيلا فيحمي او حميا فيكفل

ايا جدنا هذا الحبيب على الثرى طريحا يخلى عاريا لا يغسل

يخلى بارض الطف شلوا و راسه الى الشام فوق الرمح يهدى و يحمل

فلو خلت كيف الشمر يقطع رأسه و كيف حسين يستغيث و يقتل

و كيف عوادى الخيل تركض فوقه فلم يبق منه مفصل لا يفصل الخ

ص: 114

شيخ جعفر خطى گويد

اذا هن ابصرن الجسوم كانها نجوم على ظهر الفلات رواكد

تداعين يلطمن الخدود بعولة تصدع منها القاسيات الجلامد

و يخمشن بالايدى الوجوه كانها دنانيرا بلا هن بالحك ناقد

و ظلن يرددن النياح كانما تعلم منهن الحمام الفوا قد

فيا وقعة ما احدث الدهر مثلها يبيد الليالى ذكرها و هو خالد الخ

*** آخر از كوى تو با ديده گريان رفتم آمدم با تو و با لشگر عدوان رفتم

گر تو با جمله شهيدان سوى جنت رفتى من سوي شام بهمراه اسيران رفتم

بعد ازين نبك عطش نشنوى ايشاه كه من با يتيمان بسوي كوفه ويران رفتم

خاك بر فرق من و خواهرى منكه ترا جسم صد چاك فكندم به بيابان رفتم

سر نعش تو كه نگذاشت بمانم چونشمر با سر باك تو اي مهر درخشان رفتم

شيخ احمد نحوى گويد

و كرائم السادات تبسى للعدي تعد و عليها للزمان عوادى

حسري تقاذفها السهول الى الربى ما بين اغوار الى انجاد

هذي تصيح ابى و تهتف ذى اخى و تعج تلك با كرم الاجداد

اعلمت يا جداه ان اميّة عدت مصابك اشرف الا عياد

اعلمت يا جداه سبطك قد غدى للخيل مركضة ليوم طراد

و تعج تندب ندبها بمدا مع منحلة الاجفان شبه غوادى

و حشاشته الزهراء بل يا مهجة الكرار يا روح النبى الهادي

اءخى كيف تركتنى حلف الاسى مبثوثة الاحشاء بالا يقاد (الخ

ص: 115

سيد حيدر گويد

البدار البدار آل نزار قد فنيتم ما بين بيض الشفار

قوموا السمر كسروا كل غمد نقبوا بالقتام وجه النهار

طرزوا البيض من دماء الاعادي فلقوا البيض بالضبى التبار

طأطأوا الرؤس ان راس حسين رفعوه فوق القنا الختار

لا تمدوا لكم عن الشمس ظلا ان فى الشمس مهجة المختار

حق ان لا تكفنوا علويا بعد ما كفن الحسين الذار

لا تشقوا لال فهر قبورا و ابن طه ملقى بلا اقبار

هتكوا عن نساكم كل خدر هذه زينب على الاكوار

شأنها النوح ليس تهدا آنا عن بكى بالعشى و الابكار

تخميس ثاقب اشعار محتشم را

از صدر زين چه سرور لب تشنگان فتاد افغان و ناله در صف كروبيان فتاد

يك يك ز ناقه اهل حرم در زمان فتاد بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد

شور نشور واهمه را در گمان فتاد

از راه كينه شمر چه تيغ جفا كشيد بر حلق تشنۀ خلف مرتضي كشيد

از جان چه دست سرور لب تشنه تا كشيد هرجا كه بود آهوى از دشت پا كشيد

هرجا كه بود طايرى از آشيان فتاد

چون اوفتاد سرور لب تشنه از سمند در پيش نعش اكبرش آن ماه ارجمند

در آتش زمانه فلك سوخت چون سپند هم بنك نوحه غلغله در شش جهت فكند

هم گريه بر ملايك هفت آسمان فتاد

چون اهل بيت رو بصف كارزار كرد هريك ز خون كشته جبين را نكار كرد

ص: 116

گردون ز خون چه دشت بلا لاله زار كرد هرچند بر تن شهدا چشم كار كرد

بر زخمهاى كاري تيغ و سنان فتاد

چون كرد احاطه لشكر اعدا در آن ميان بس نخلها فتاده شد از پا در آن ميان

غلطان بخاك معركه گلها در آن ميان ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان

بر پيكر شريف امام زمان فتاد

برخواست بنك غلغله و شورشين ازو لرزيد جسم اطهر بدر حنين ازو

از اضطراب سوخت دل عالمين ازو بى اختيار نعرۀ هذا حسين از او

سرزد چنانكه آتش ازو در جهان فتاد

گريان بروى نعش حسين با دل ملول ميزد بفرق از ستم لشكر جهول

در كربلا چه كرد رسولخدا نزول پس با زبان پرگله آن بضعة البتول

رو در مدينة كرد كه يا ايها الرسول

اين شاه بزم عرصه گردون حسين تست اين سرو ناز دلكش موزون حسين تست

اين تشنه كام بيكس محزون حسين تست اين كشتۀ فتاده بهامون حسين تست

وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست

قاسم فتاده با تن بي سر بقتلگاه اكبر فتاده غرقه بخون با رخ چه ماه

شد نعش كشته ها همه پامال خاك راه اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه

خرگاه ازين جهان زده بيرون حسين تست

از كينهاى ابن زياد آن سك لعين در خون خود طپيد شهنشاه ملك دين

شمر لعين بريد سر انورش ز كين اين قالب طبان كه چنين مانده بر زمين

شاه شهيد ناشده مدفون حسين تو است

سيراب شد ز خون جگر تشنها بنات اين خضر تشنه لب ببريده دل از حيات

بيروح شد ز ماتم او جسم كائنات اين خشك لب فتادۀ ممنوع از فرات

كز خون او زمين شده جيحون حسين تست

شمر لعين بخنجر بى داد برده دست از كين بروى سينۀ سلطان دين نشست

ص: 117

با سنك جور شيشۀ ايمان دين شكست اين ماهى فتاده بدرياى خون كه هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست

چون از عطش بسوخت دل افروز تشنگى آن تشنه كامها بشب از روز تشنگى

بر سينه خورد ناوك دلدوز تشنگى اين نخل تر كز آتش جان سوز تشنگى

دود از زمين رسانده بگردون حسين توست

اثر طبع فيضى

پس دختر بتول عيان كرد محشرى نوعى كه خون گريست بر او چشم روزگار

رو كرد در مدينه كه اي جد بى قرين بشنو حكايت دل غمديده حزين

چون ناكسان بجانب ما حمله ور شدند اهل حرم ز هستى خود بيخبر شدند

طفلان نازپرورت اى سيد انام از بيم جان بسوي جهان ديگر شدند

همچون كبوتران حرم در كنار من پهلوى هم خزيده نهان زير پر شدند

آتش زدند پردكيان را ز هرطرف كز هول سوختن همه گى دربدر شدند

ايچاره ساز درد يتيمان بيا به بين اولاد خويش را كه همه بى پدر شدند الخ

محتشم

پس روى در بقيع بزهرا خطاب كرد مرغ هوا و ماهى دريا كباب كرد

كي مونس شكسته دلان حال ما به بين ما را غريب و بيكس و بى آشنا به بين

اولاد خويش را كه شفيعان محشرند در ورطۀ عقوبت اهل جفا به بين

در خلد بر حجاب دو كون آستين فشان اندر جهان مصائب ما برملا به بين

نى نى درا چه ابر خروشان بكربلا طوفان سيل فتنه و موج بلا به بين

تنهاي كشته گان همه در خاك و خون نگر سرهاي سروران همه بر نيزها به بين

آن سر كه بود بر سر دوش نبي مدام يك نيزه اش ز دوش مخالف جدا به بين

آن تن كه بود پرورشش در كنار تو غلطان بخاك معركه كربلا به بين

يا بضعة الرسول ز ابن زياد داد كو خاك اهل بيت رسالت به باد داد

ص: 118

اثر طبع صباحى

لختى چه داد شرح غم دل بمادرش آورده رو به پيكر پاك برادرش

كى جان پاك بيتو مرا جان بتن دريغ از تيغ ظلم كشته تر و زنده من دريغ

عريان چراست اين تن بى سر مگر بود بر تشنگان آل پيمبر كفن دريغ الخ

صباحى چهارده بند باستقبال محتشم رفته اين سه بيت نمونۀ اشعار اوست كه ذكر شد.

وصال شيرازى

آندم به بست راه فلك از هجوم آه كافتاد راه قافلۀ غم بقتلگاه

زينب چه ديد پيكرى اندر ميان خون چون آسمان زخم تن از انجمش فزون

بيحد جراحتى نتوان گفتنش كه چند پامال پيكرى نتوان ديدنش كه چون

خنجر در او نشسته چه شهير كه در هماي پيكان از او دميده چه مژگان كه از جفون

گفت اين بخون طپيده نباشد حسين من اين نيست آنكه در بر من بود تاكنون

يكدم فزون نرفت كه رفت از كنار من اين زخمها به پيكر او چون رسيد چون

گر اين حسين قامت او از چه بر زمين گر اين حسين رايت او از چه سرنگون

گر اين حسين من سر او از چه بر سنان گر اين حسين من تن او از چه غرق خون

يا خواب بوده ام من و گم گشته است راه يا خواب بوده آنكه مرا گشته رهنمون

ميگفت ميگريست كه جان سوز ناله اى آمد ز حنجر شه لب تشنگان برون

كى عندليب گلشن جان آمدى بيا ره گم نگشته خوش نبشان آمدي بيا

*** آمد بگوش دختر زهرا چه اين خطاب از ناقه خويش را بزمين زد باضطراب

چون جان خويش جسم برادر به بر كشيد بر سينه اش نهاد رخ خود چه آفتاب

گفت اى گلو بريده سر انورت كجا است وز چيست گشته پيكر پاكت بخون خضاب

ص: 119

اى مير كاروان كه آرام نيست خيز ما را به بر بمنزل مقصود و خوش بخواب

من يك تن ضعيفم و يك كاروان اسير اين خلق بى حميت و دهرى پر انقلاب

از آفتاب پوشمشان ياز چشم خلق ز اندوه دل نشانمشان ياز اضطراب

زين العباد را بدو آتش كباب بين سوز تب از درون برون سوز آفتاب

گر دل بفرقت تو نهم كو شكيب و صبر گر بى تو رو بشام كنم كو توان و تاب

دستم ز چاره كوته و راه دراز پيش نه عمر من تمام شود نه جهان خراب

شيخ على شيخ العرافين در معراج المحبة

چه آهنك سوارى كرد بانو همايون چرخرا بشكست زانو

چه بر مقتل رسيدند آن اسيران بهم پيوست نيسان و حزيران

يكى مويه كنان كشتى بفرزند يكى شد موگنان بر سوك دلبند

يكى از خون بصورت غاره ميكرد يكى داغ على را تازه مى كرد

بسوى گلرخان سرو قامت بپا گرديد غوغاى قيامت

نظر افكند چون دخت پيمبر بنور ديدۀ ساقى كوثر

بنا كه نالۀ هذا اخى زد بجان خلد نار دوزخى زد

به بر بگرفت خونين پيكر او دهان بگذاشت برجاى سر او

دل اندر سينه اش خون شد ز كارش نمود از چشمۀ چشمش تراوش

ترا طاقت نباشد از شنيدن شنيدن كى بود مانند ديدن

جودى خراسانى

برادر از چه بخاك اوفتاده پيكر تو سرت چه شد بفداي سر تو خواهر تو

ز جاى خيز برادر بدست گيري من مگر ترا خبرى نيست از اسيرى من

ز جاي خيز نگاهى بحال خواهر كن براى زينب غم ديده فكر معجر كن

ز جاى خيز برادر بخاطر دل من بسوى شام روانم به بند محمل من

ص: 120

*** رفتيم ماند داغ فراق تو بر دلم دل داند و خداى ازين درد مشگلم

از ياد حلق تشنۀ تو در لب فرات ماء معين بكام بود زهر قاتلم

پروانه وار سوخت دلم ز آه شعله بار تا شد سر بريدۀ تو شمع محفلم

اين درد با كه گويم و اين غم كجا برم كامد بخنده قاتل تو در مقابلم

من زينبم كه سلسلۀ ئيرا بدم عزيز اينك ميان سلسلها در سلاسلم

آنم كه داشت سايه ام از مهر اجتناب اينك ز آستين شده بر چهره حايلم

اكنونكه ميبرند سوي كوفه تا بشام آيد كدام گوشۀ ويرانه منزلم

وله ايضا

گفت اى بخون طپيده چه شد راس انورت خاك سيه چرا شده بالين و بسترت

جسمت ز نوك تير مشبك چرا بود صد چاك اوفتاده ز چه جسم انورت

لب تشنه از چه جان به سپردى مگر نبود شط فراط موج زنان در برابرت

تو شهريار عالم امكانى و چرا تخت تو چوب نيزۀ و پيكان شد افسرت

برخيز و فكر بى كفنان كن كه از جفا نه جسم قاسمت شده مدفون نه اكبرت

بردند معجر از سر من در حضور تو آخر برادرا بنگر حال خواهرت

وصال شيرازى

آه از دميكه با دل محزون داغدار كردند خيمه سوختگانرا شترسوار

رفته قريشيان همه در پنجه گلاب دربند مانده هاشميان با دل فكار

از تحفۀ حجاز براي امير شام بسته بريسمان چه گهرهاى شاهوار

كفار كوفه بين كه سويشام ميكشند سالار مكه را چه اسيران زنگبار

اطفال پابرهنه زنان گشاده موى خورشيدوار شهرۀ هرشهر و هرديار

شب نانشان نواله ز لخت جگر تمام روز ايشان حواله بچشمان اشكبار

ص: 121

حاجى سليمان صباحي كاشاني گويد

چون راهشان بمعركه كربلا فتاد گردون بفكر شورش روز جز افتاد

اعضاى چرخ منتظم از يكديگر گسيخت اجزاى خاك منتظم از هم جدا فتاد

تابان به نيزه رفت سر سروران دين جمازهاى پردكيان از قفا فتاد

از تند باد حادثه ديدند هرطرف سروي ز پا درآمد و نخلى ز پا فتاد

مانده بهرطرف نگران چشم حسرتى در جستجوى كشته خود تا كجا فتاد

ناگه نگاه پردكى حجلۀ بتول با پارۀ تن على مرتضى فتاد

بى خود كشيد نالۀ هذا اخى چنان كز ناله اش بگنبد گردون صدا فتاد

پس كرد رو به يثرب از دل كشيد آه

نالان بگريه گفت به بين يا محمداه

اين رفته سر به نيزۀ اعدا حسين تو است وين مانده بر زمين تن تنها حسين تو است

اين آهوى حرم كه تن پاره پاره اش در خون كشيده دامن صحرا حسين تو است

اين مهر منكسف كه غبار مصيبتش تاريك كرده چشم مسيحا حسين تو است

اين سر بريده از ستم زال روزگار كز ياد برده ماتم يحيى حسين تو است

اين لاله گون عمامه كه در خلد بهر آن معجر كبود ساخته زهرا حسين تو است

اندك چه كرد دل تهى از شكوه با رسول

گيسو گشود و ديده سوي مرقد بتول

كى بانوى بهشت بيا حال ما به بين ما را بصد هزار بلا مبتلا به بين

در انتظار وعدۀ محشر چو مانده اى بگذر بما و شور قيامت به پا بين

بنگر بحال زار جوانان هاشمى مردانشان شهيد و زنان در عزا به بين

آن گلبني كه از دم روح الامين شگفت خشك از سموم حادثۀ كربلا به بين

وان سينه اى كه مخزن علم رسول بود از شصت كين نشانۀ تير جفا به بين

وان گردنى كه داشت حمايل ز دست تو چون بسملش بريده به تيغ از قفا ببين

ص: 122

محزون رشتى كويد

فلك بريد لباس عزا بقامت زينب يقين من كه نيامد زنى بطاقت زينب

ز بعد فاطمة در شأن قدر و صبر نيامد زنى بحوصلۀ زينب و لياقت زينب

رسيد با دل خونين بقتلگاه حسينش هجوم لشگر غم شد بروي محنت زينب

خطاب كرد بان جسم چاكچاك جريحش بگفت جان برادر بدي تو عزت زينب

بتازيانه زند شمر سنگدل بحضورت گهى بتيغ زبان ميكند ملامت زينب

سنان بكعب سنان ميزند بجانب ديگر ز گريه منع كنندم ببين مصيبت زينب

بدست گيرى درماندگان گشادستى نما تو اى شه خوبان دمى حمايت زينب

بكربلا ز مدينه بدى تو ياور خواهر نمانده بعد تو جانا ديگر جلالت زينب

چگونه ناقۀ عريان شوم سوار برادر برس بداد من از مهر كن حمايت زينب

بكربلا بنگر گشته همچو محشر كبرى بسوي شام برندم ببين قيامت زينب

وله ايضا

كاسۀ چشم من از داغ تو مالامال است طول هرروز ز بعد تو برايم سال است

موى زينب شده از محنت ايام سفيد الف قامتم از بار غمت چون دال است

ايكه جايت بسر دوش نبى بود مدام خوابگاهت بچه تقصير در اين گودال است

نتوان گفت كه با خاك تنت گشته عجين ليك از اسب مخالف بدنت پامال است

نحر منحور تو هرگز نرود از يادم صدر مكسور تو ديد هركه پريشان حالست

سر مهر انورت از نوك سنان در پيشت هركجا ميروى اين غمزده در دنبال است

وله ايضا

بروى خاك تو صد پاره من اسير خسانم توئى بلجۀ خون من بسوى شام روانم

سرت بنوك سنان بنگرم چگونه برادر ببين چگونه زند كعب نى بشانه سنانم

نه محرمى نه انيسى بجز عليل مقيد مراست اشك پياپى انيس آه و فغانم

ص: 123

كجاست مير علمدار و قاسم ناشاد كجاست اكبر نيكو لقا بگيرد عنانم

هميشه آرزويم اين مرا تو خاك سپارى هزار حيف كه من بر جنازه تو روانم

خوش است آنكه اجل در رسد شوم بتو ملحق ديگر مراست نه صبر و نه طاقت و نه روانم

من از كجا و اسيرى ميان لشكر اعدا بسخت جانى خود اينقدر نبود گمانم

الشفهيني گويد

يا نفس من هذ الرقاد تنبهى ان الحسين سليل فاطمة نعى

آها لها من وقعة قد اوقعت في الدين اكبر فتنة لم تنزع

قتل الحسين فيا سما ابكى دما حزنا عليه و يا جبال تصدع

منعوه شرب الماء لا شربوا غدا من كف والده البطين الا نزع

و لزينب نوحا لفقد شقيقها و تقول يابن الزاكيات الركع

اليوم اصبغ فى عزاك ملابسى سودا و اسكب ها طلات الادمع

اليوم شبوا نارهم فى منزلى و تناهبوا ما فيه حتى البرقع

اليوم ساقونى بقيد يا اخى و الضرب المنى و اطفالى معى

لا راحم اشكو اليه اذيتى لم الف الا ظالم لم يخشع

انعم جوابا يا حسين اما تري شمر الخنا بالسوط كسرا ضلع

فاجابها من فوق شاهقة القنا قضى القضا بما جرى فاسترجع

و تكفلى حال اليتامى فانظرى ما كنت اصنع في حما هم فاصنع

و لبعضي العادة

لست انسى زينبا من بين هاتيك النسأ مذرات منجدلا خامس اصحاب الكسأ

تندب السبط و ترمى من حشاها القبسا و تنادى وا حسينا و اطريحا بالعرى

يا على المرتضى حامى الحمى غوث الورى

قم مجيرأ آلك الاطهار من ذل السبى

ص: 124

ندبت لما رات صرعى على وجه الرمال جثث القتلى و قد حطمها بيض الصقال

فرمت انفسها من فوق اقتاب الجمال و تنادى من فؤاد موجع يا للرجال

هذه نسوتكم تسري اساري للعدى

فعدت تفتقد القتلى قتيلا فقتيل و لها من لوعة الوجد بكاء و عويل

و دموع العين كالمزن على الخد تسيل لا ثمات حاضنات للنواصى بالدماء

بابى الملهوف من كيد العدى حتى قضي

بابى المللهوف من حر الضمأ حتى مضى

بابي المقتول ظلما بالحسام المتضى بابى من رأسه فوق العو الى نصبا

بابى من رحله من غير جرم نهبا بابى من احرقت نار العدى منه الخبا

بابى من حطمت اضلاعه سمر القنا

بابى المطروح شلوا بالعرى لن يقبرا

انواع مراثى زبان حال حضرت زينب ع

زينب چه ديد پيكر أن شه بروى خاك از دل كشيد ناله بصد درد سوزناك

كى خفته خوش به بستر خون ديده باز كن احوال ما به بين و سپس خواب ناز كن

اى وارث سرير امامت به پاي خيز بر كشتگان بى كفن خود نماز كن

طفلان خود بورطۀ بحر بلا نگر دستى بدستگيرى ايشان دراز كن

برخيز صبح شام شد اي مير كاروان ما را سوار بر شتر بى جهاز كن

يا دست ما بگير از اين دشت پر حراس بار ديگر روانه بسوى حجاز كن

آتشكده

چون بگوش زينب آمد اين صدا گفت كاى جانها ترا از جان فدا

سر برار از خاك اين غوغا نگر محشرى در كربلا برپا نگر

سر برار از خواب بنگر سرنگون خرگهى كان بد ترا جاى سكون

ص: 125

سر بر ار بنگر اى مير حجاز بانوان و اشتران بى جحاز

آن چنان ناليد آن نل كبار كه بحالش دشمنان گرييد زار

اثر طبع محزون

كه كرده پيرهن كهنه را بيرون ز تنت نكرده خوف ز روز جزا جعلت فداك

بگو چرا شده خاشاك و خاك بستر تو كفن تراست ز باد صبا جعلت فداك

تراب ارض فلاتست از چه كافورت جنازه ات شده تير جفا جعلت فداك

كدام ظالم بيرحم برده انگشتد بريده است كه اين دستها جعلت فداك

ز ضرب تازيانۀ اعدا به بين برادر جان كبود گشته بدنهاي ما جعلت فداك

من از كجا و اسيرى ميان نامحرم وطن شده است ترا كربلا جعلت فداك

كنار آب كسي گوسفند تشنه نكشت جداى گشته سرت از قفا جعلت فداك

سرم برهنه روان سوي شام ويرانم ولي سر تو سر نيزها جعلت فداك

چگونه صبر نمايم بوقت خوردن چوب خورد لبان تو چوب جفا جعلت فداك

اگر سرشك چه سيلاب ديده محزون ز خويشتن مكن او را جدا چعلت فداك

تسليت دادن عليا مخدره زينب حضرت

سيد سجاد را در قتلگاه

شيخ اجل جعفر بن محمد بن قولويه در باب فضل كربلا از كتاب كامل الزياره از حضرت سيد سجاد روايت فرمودم قال عليه السّلام لما اصابنا بالطف ما اصابنا و قتل ابى عليه السّلام و قتل من كان معه من ولده و اخوته و سائر اهله و حملت حريمه و نسائه على الاقتاب يراد بنا الكوفة فجعلت انظر اليهم صرعى و لم بواروا فيعظم ذلك فى صدري و يشتد لما ارى منهم قلقى فكادت نفسى تخرج و بينت ذلك منى لعمتى زينب فقالت مالى اراك تجود بنفسك يا بقية جدي و ابى و اخوتى فقلت لها و كيف لا اجزع و لا اهلع و قدارى سيدى و اخوتى و عمومتى و ولد عمي و اهلى مضرجين بدمائهم مسلبين عن ردائهم لا يكفنون و لا يوارون و لا يعرج عليم احد

ص: 126

و لا يقربهم بشر كانهم اهل بيت من الديلم و الخزر فقالت لا يجز عنك ما تري فو اللّه ان ذلك لعهد من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم الى جدك و ابيك و عمك و لقد اخذ الله ميثاق اناس من هذه الامة لا تعرفهم فراعنة هذه الارض و هم معروفون عند اهل السماوات انهم يجمعون هذه الاعضاء المتفرقۀ فيوارونها و هذه الجسوم مضرجة يدفنونها و ينصبون لهذا الطف علما لقبر ابيك سيد الشهداء لا يدرس اثره و لا يعفور سمه على كرور الليالي و الايام و ليجهتدن ائمة الكفر و اشياع الضلاله فى محوه و تطميسه فلا يزداد اثره الا ظهورا و امره الا علوا.

در جلد زينبيه ناسخ گويد در اغلب كتب معتبره وارد شده است اين حديث شريف كه قدامة بن زائدة از پدرش حديث كند كه على بن الحسين فرمود بمن كه اى زائدة بمن رسيده كه قبر ابى عبد اللّه را زيارت ميكنى عرض كردم بلى فرمود چگونه اين كار كنى با اينكه سلطان وقت اين عمل را دوست نميدارد و ترا در نزد او مكانتى است عرض كردم بخدا سوگند مرا هيچ باك نباشد و از ستيزۀ هيچ كس بيمناك نباشم و هر مكروهى در اين راه بمن رسد حقير شمارم فرمود بخدا قسم راست گفتى و بايد چنين باشد كه در اين راه هررنجى بر انسان فرود آيد بايد آنرا سهل شمرد عرض كردم بخدا قسم همين است و آنحضرت سه دفعه اين كلمه بفرمود و من نيز سه دفعه اين كلمه گفتم پس فرمود تا سه دفعه بشارت باد ترا آنگاه فرمود اكنون ترا حديث كنم بحديثيكه از احاديث مخزونه ماست ايزائدة بدانكه چون در كربلا بما رسيد آنچه رسيد و پدرم با يارانش كشته و بخاك و خون آغشته شدند و زنان و دختران او را بر شتران سوار كردند و همى خواسته اند ما را بسوي كوفه كوچ دهند چون ما را بر اجساد شهدا عبور دادند چون من نظر كردم و آن اجساد طاهرا ترا بى سر و در خاك و خون غلطان و عريان ديدم حالتم ديگرگون شد و در قلق و اضطراب افتادم چندانكه بيم آن شد كه روح از بدنم مفارقت نمايد چنانكه اينحال پريشان بر عمه ام زينب مكشوف افتاد گفت اى يادگار جد و پدر و برادران من اين چيست كه مينگرم كه با جان خود بازي ميكنى و همى خواهى كه روح از بدنت مفارقت كند سيد سجاد ميفرمايد من گفتم چگونه جزع

ص: 127

نكنم و چگونه بر اين مصيبت شكيبائى گيرم و حال آنكه مي مينگرم پدر خود و سيد خود را با برادران و اعمام و عمزادگان خود و اهل و عشيرت خود را در اين بيابان در خون خود آغشته و عريان و بى كفن افتاده هيچكس بر ايشان مهربان و نگران نميشود چنان پندارند كه ايشان از مردم كفار ديلم و خزرند عمه ام گفت اي يادگار برادر جزع و ناله مكن سوگند با خداي كه اين عهد رسولخداى با جد و پدر و عم تو است همانا خداوند در اين امت از جماعتى پيمان بستند و ايشان را فراعنۀ زمان نشناسند لكن در نزد اهل آسمانها و فرشتگان معروفند و ايشانند كه اين اعضاي مقطعه را فراهم بياورند و ميپوشانند اين اعضاي خون آلود و جسدهاى پاره پاره را دفن مينمايند در ارض طف و بر قبر پدرت سيد الشهداء عليه السّلام علامتى نصب ميكنند كه در كرور ليالى و ايام محو و مطموس نخواهد گشت و چند كه سلاطين كفره و عتات ضلالت در انطماس و اندراس آن رنج برند آثار و علامات آن متظاهر خواهد گشت و علو منزلت و مكانت آن بالا خواهد گرفت.

پس حديث ام ايمن را كه در سابق مذكور شد مفصلا آن بانوى عظمى زينب كبرى در آن منظرۀ جگر شكاف براى حضرت سيد سجاد عليه السلام نقل ميكند و از اين حديث ام ايمن رفعت مقام و قوت قلب عليا مخدره معلوم ميشود كه در چنين مقامى كه آنمخدره نظر بنمايد برادران و فرزندان و بني اعمام را بى سر و در ميان خون شناور بنگرد با اينحال چنان التفات بجوانب دارد كه عقولرا حيران كرده چگونه تصور ميتوان كرد كه يك زن ستم ديده در يك موقفى واقع بشود در حاليكه اسير و دست گير و از يك طرف اطفال پدركشته دربدر از يك طرف زنان اسير خونجگر بى ساتر و حجاب غارت شده با كعب نيزۀ آنها را ميرانند از يك طرف عليل بيمار با غل و زنجير پا ها بزير شكم شتر بسته از يك طرف نظر ميكند شش برادر خود را بى سر در ميان خاك و خون آغشته و همچنين دو جوان و برادرزاگان و بنى اعمام همه بمثل شاخهاى ريحان قلم قلم روى هم ريخته از يك طرف لشگر دشمن با كمال بى رحمى و سنگدلى بانها معامله ميكنند بخدا قسم گمان نميبرم كه شجاع ترين مردان روزكار در چنين موقفى خود را

ص: 128

خود را بنازند و اين بانوى عظمي اميرزادۀ عرب عليا مخدره زينب با كمال متانت خوددارى كرد و حديث ام ايمن براى حضرت سيد سجاد عليه السّلام قرائت فرمود و آنحضرترا دلداري داد و دستها در زير جسد برادر انداخت و سر بسوي آسمان نمود و گفت پروردگارا اين قربانى را از آل محمد قبول فرما و اين بزرگترين آيتى است كه عنصر عليا مخدره زينب از عناصر عادى نبوده شعاعي از اشعه انوار الوهيت بوده كه بآب ولايت و نبوت طينت او عجين گرديده است.

مجارى حال عليا مخدره زينب در ورود
اشاره

بكوفه و خطبۀ شريفۀ او

بروايت اين اثير جزرى اهل بيت را در روز دوازدهم ابن سعد بجانب كوفه كوچ داد مانند اسراى ترك و روم بشر بن خزيمة الاسدي و قيل حزام بن سيتر الاسدي قال لم ارو اللّه خفرة قط انطق منها كانها تنطق و تضرع من لسان امير المؤمنين على عليه السلام و قد اشارت الى الناس ان انصتوا فارتدت الانفاس و سكنت الاجراس ثم قالت الحمد للّه و الصلوة على ابى محمد و آله الطيبين الاخيار اما بعد يا اهل الكوفة يا اهل الختل (1)و الغدر و الخذل (2) و المكر اتبكون فلا رقات (3) الدمعة و لا هدئت (4) الزفرة (5)انما مثلكم كمثل التى نقضت (6) عزلها من بعد قوة انكاثا (7)تتخذون ايمانكم (8)دخلا (9)نبيكم الاوهل فيگم الا الصلف (10)


1- (اللغة) ختل بفتح خاء معجمة و سكون تاى مثناة از باب ضرب بمعني فريفتن و گول زدن است.
2- (خذل) بفتح اول رسكون ثانى از باب نصر بمعنى خذلان و يارى نكردن.
3- (رفأت) بر وزن جعل يعنى ايستاد.
4- (هداء) از باب منع بمعنى سكون و خاموش شدن است.
5- (الزفرة) از باب ضرب و اسم مصدر زفره است يعنى بيرون كردن نفس خود را
6- (نقض) وا تابيدن
7- انكاث جمع نكث بمعنى نقض عهد و پيمان است
8- ايمان جمع يمين بمعنى قسم است
9- دخلا بفتح دال و خاء معجمة بمعنى خيانت است.
10- الصلف بفتح صاد مهمله و لام بمعنى لاف زدن و از امثله عرب است كه در باب تمسك بدين گويند. من بيع بالدين يصلف اي لاحظ له عند الناس و لا يرزق منهم لمحبة يعنى كسيكه متاع خود را بقرض بفروشد حنطى و بهره اى براى او نباشد و مردم او را دوست نميدارند چون بالاخره هنگام مطالبه كار به نزاع و جدال منجر ميشود و هم در حديث وصف مؤمن گويند المؤمن لا عنف و لا صلف يعنى مؤمن سختى و دشوارى ندارد و كسيرا فريب نميدهد و از دروغ متنفر است و چيزيرا كه ندارد بر خود نه مى بندد و نيز صلف بمعنى آنستكه كسى چيزى را كه دارا نيست بر خود به بندد و اصلف نيز بمعنى ابر پر رعد كم باران و طعام بى مزه است.

ص: 129

و النطف (1) و الشنف (2)و الكذب و ملق (3)الاماء و غمز (4) الاعداء او كمرعى على دمنة (5)او كفضة على ملحودة الاسأ ما قدمت لكم انفسكم ان سخط اللّه عليكم و فى العذاب انتم خالدون اتبكون و تنتحبون (6)اى و اللّه فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا فانكم احق بالبكاء فقد بلبتم بعارها (7) و منيتم بشنارها و لن ترحضوها (8) بغسل بعدها ابدا-و انى ترحضون قتل سليل خاتم النبوة و معدن الرساله


1- (النطف) بتحريك النون و طاء مؤلف بمعنى آلودكى بعيب و عار است و بر وزن كتف بمعنى نجس و بمعنى مرد فريبنده و فجور آمده است
2- (الشنف) بفتح شين و نون بمعنى دشمنى و ناپسند داشتن است.
3- (ملق) علي وزن كتف از باب فرح كسيرا گويند كه بزبان خود چيزى بگويد كه در دل آنرا منكر باشد يعنى جاپلوسى و سخن نرم گفتن از روى مكر و خدعه كه صفت منافقين است.
4- (غمر) بفتح غين معجمه و راء مهمله بعد سكون الميم بمعني پيچيدگى است و اگر بزاء معجمه بوده باشد بمعنى اشاره با چشم است و المغموز المتهم و ليس فيه مغمزةاى عيب و هو من باب ضرب.
5- (دمينة) بمعنى سركين است
6- (تنتحبون) از نحب گريۀ با صداست
7- (عار) بمعنى دشنام و ننك و عيب است. (و شنار) بدترين عيبها است
8- (ترحضون) من رحض اى غسل

ص: 130

و سيد شباب اهل الجنۀ و ملاذ حربكم و مقر سلمكم و مفزع نازلتكم و منار حجتكم و مدرة (1)سنتكم و المرجع عند مقالتكم الاساء ما قدمتم لا نفسكم و ساء ما تذرون (2)ليوم بعثكم و بعدا (3)لكم و سحقا (4) و تعسا تعسا و نكسا نكسا (5) لقد خاب السعى و تبت الايدى و خسرت الصفقة فبئوتم بغضب من اللّه و ضربت عليكم الذلة و المسكنة ويلكم يا اهل الكوفة اتدرون اى كبد لرسول اللّه فريتم و اى عهد نكثتم و اى دم له سفكتم و اى كريمة له ابرزتم و اى حرمۀ له هتكتم لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا (6) تَكٰادُ اَلسَّمٰاوٰاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ اَلْأَرْضُ وَ تَخِرُّ اَلْجِبٰالُ هَدًّا لقد جئتم بها شوهاء (7) خرقاء (8)صلعأ (9)عنقاء (10) فقماء (11) لطلاع (12) الارض و ملاء السمآء.


1- اللغة (مدرة) بكسر ميم و سكون دال مهمله بمعنى سيد و حصار قريه و خطيب را گويند
2- (تذرون) از وزر بمعنى گذاشتن است ذرنى اى دعنى
3- (بعدا) بضم اول و سكون ثانى بمعنى دورى و هلاكت است.
4- (سحقا) بضم اول و سكون ثانى بمعنى هلاكت است و منه قوله تعالى فَسُحْقاً لِأَصْحٰابِ اَلسَّعِيرِ و مثله تعسا
5- (و نكسا) نيز بمعنى هلاكت است اي الزمه الله هلاكا و فرق او با تعسا اين است كه افتادن برو را تعسا گويند و افتادن بسر را كه او را منكسا بيندازند و هلاك كنند آنرا نكسأ گريند
6- ( إِدًّا ) بكسر همزة و تشديه بمعنى شيئي منكر و عظيم است
7- (شوهاء) بمعنى زشتى و نهايت بد صورتى است
8- (خرقاء) خرق از باب تعب اذا عمل شيئا و لم يرفق به فهوا خرق و لانثى خرقاء و احمر و حمراء و خرق بمعنى حمق و جهل و ضعف عقل آمده است و گوسفندى كه گوش او را چاك زده باشند استعمال كنند
9- (صلعاء) بفتح صاد مهمله و سكون اللام و بعد از او عين مهمله بر وزن حمراء كار بزرك و سخت و آشكار و بمعني امير شنيع و بدست كاهيكه معويه زياد را بخود ملحق كرد عايشه او را گفت ركبت الصلعاء يعنى مرتكب شدى امر شينعى را
10- (عنغاء بفتح عين مهمله و قاف بعد النون بر وزن حمراء بمعنى داهيه و كار سخت است و در بعضى نسخ با فاء مسطور است از ماده عنف
11- (فقماء) بفتح فاء از فقم است بمعنى امتلاء و بمعنى پيش آمدن دندان هاي زيرين و بالاي پيش دهن است و از اين جهت بر فراز هم نمى چسبد و بمعنى سركشى و حيرانى و امور زشت و معوج است
12- (طلاع) بر وزن كتاب اى ملاء قال فى المجمع و طلاع الارض ملائها

ص: 131

افعجتتم ان مطرت السماء دما و لعذاب الاخرة اخزى و هم لا ينصرون فلا يسنخفنكم المهل (1)فانه عز و جل لا يخفره (2)البدار و لا يخاف فوت الثار (3)و ان ربكم لبالمرصاد (4).

ترجمۀ خطبۀ عليا مخدره زينب ع

ميفرمايد حمد مخصوص خداوند عالميان است و بر جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و آنمخدره اشاره ميفرمايد كه ما فرزندان رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و حكم مادر اين مورد با ديگر مردم يكسان نيست بعد از آن اهل كوفه را مخاطب سازد و ميفرمايد اي اهل غدر و مكر و فريب و حيلت و خديعت كه از كمال غدارى و مكارى وعدۀ نصرت و يارى دهيد چون بفريب و نيرنك خويش دست يافتيد عهود خويش را شكستيد با آنهمه مكاتيب كه بسوى برادرم حسين فرستاديد تا او را بديار خود كشانيديد پس از آن با دشمنان او همدست و همداستان بر سر او تاختيد و او را با لب تشنه كشتيد و اهل او را اسير و دست گير كرديد اكنون كه ما را باين روز نشانديد بر ما گريه ميكنيد هرگز چشم شما از گريه خشك نشود و سينۀ شما از ناله و اندوه و غم آسوده نماند همانا مثل شما مثل آن زنى است كه رشته را بتاب آوردي چون زحمت بر خويش نهاد و سخت بتابيد ديگر باره اش وا تابيد و پاره اش گردانيد (مكشوف) باد كه در ميان عرب زني بوده است كه او را ريطه بنت سعد بن تيم مينماميدند و از كثرت حماقتى كه داشت او


1- (مهل) بفتح ميم و هاء بمعنى آهستگى است و مهل بسكون بمعنى رفق است
2- (يخفره» از خفره از باب نصر است بمعنى پناه و امان و بمعنى خبث و اعجال و دفع است لا يخفره اى لا يدفعه
3- (ثار) بمعنى خون است انتقام كشيدن
4- (مرصاد) من الرصد و هو الطريق و المراد به انه تعالى يرى و يسمع لا يفوت منه شيئى و لا يعزب عنه مثقال زرة.

ص: 132

را حمقايش لقب كرده بودند و خضراء و خرقاء هم باو خطاب ميكردند و او داراى كنيزانى چند بود و دوكى داشت بزرگ و از اول روز تا ظهر پشم ميرشت و كنيزان خود را بر شتن پشم فرمان ميداد و پس از نصف النهار فرمان ميكرد تا از آن ريسمانها تاب باز ميكردند تا خراب و ضايع ميشد و پيوسته بر اين گونه عادت داشت و خداوند متعال در آيه شريفه شكستن عهد و پيمانرا به پاره كردن آن زن ريسمانهاى خود را تمثيل مى فرمايد بالجمله آنمخدره ميفرمايد همانا شما مردم كوفة ايمان و عهود خود را محكم گرديد و پس از آن شكستيد و دغل و خيانت كرديد گاهى از حدود خود درگذريد گاهى بكبر و عتو سينهاي شما جوش ميزند گاهى چون كنيزان كه پستر از غلامان باشند بچاپلوسى و تملق زبان باز كنيد و گاهى چون دشمنان كينه جو سختى پيشه سازيد و يا چون گياهى كه در مزابل رويد ظاهرى خوش و باطنى زشت بنمائيد اجسام و هياكل شما همانند قبور كج كارى و مفوض است كه ظاهري مليح و شكيل و باطنى عفن و خبيث و قبيح دارد همانا توشه ناپسنديده از بهر خويش فرستاديد كه اسباب خشم و سخط يزدان و موجب عذاب و نكال جاويدان شما گرديد اكنون بر برادرم گريه كنيد سوگند با خداي به بايست گريه كنيد چه آنكه كردار زشت شما سزاوار است كه تمام عمر بر خويش بگرييد و بسيار گريه كنيد و خنده كم بنمائيد چه آنكه ساحت خويش را بعاريكه هرگز شسته نشود و ننك كشتن امام و هتك حرمت حريم سيد انام آلايش داديد و اين ننك و عار هرگز شسته نشود و برطرف نگردد چگونه برطرف و شسته خواهد شد قتل پسر پيغمبر و سيد جوانان اهل بهشت كشتيد كسيرا كه ملازم حرب شما و معاذ حزب شما و پشتيبان و نگه بان صلح شما و بنيان اجتماع و احتشام شما و مفزع نوازل و تميمۀ حجج شما و تقويم مقالات شما و علامت مناهج و روشنى طريقت شما بود همانا كردار زشت شما ذخيرۀ روز رستخيزتان گرديد همگى دست خوش هلاك و دمار و دورى از رحمت پروردگار و دچار سرافكندكى و بوار گرديديد و هرچه كوشش كرديد موجب زيانكارى و نوميدي شما شد و هرچه دست از پى سود آن براورديد جز هلاك و دمار بهرۀ شما نگرديد و آنچه در طمع تجارت و رنج آن بوديد جز ضرر و زيان در ميان ندارد و همانا بغضب

ص: 133

يزدان بازگشت گرديد و حجاب ذلت و مسكنت بر شما خيمه افكند واى بر شما هيچ ميدانيد كدام پارۀ جگر مصطفى را شكافتيد و چگونه پيمان او را شكستيد و چگونه پردكيان عصمت و طهارترا از پرده بيرون افكنديد چه حرمتها كه ضايع گذاشتيد و چه خونى از رسول خدا بريختيد همانا از اين كردار شما نزديك بود آسمانها بشكافد و از هم بپاشد و زمين پاره پاره گردد و كوهها فروريزد و اين گونه افعال قبيحه شما و كردار جاهلانه و احمقانه خود را چندان منكر و عظيم و شديد و ممتلي بپاي برديد كه آسمان و زمين را پر ساختيد آيا تعجب ميكنيد كه آسمان خون بگريد هراينه عذاب آخرت خواركننده تر است و در آنجا از هيچكس يارى نتوان جست و با بروز آيات و علامات كه علامت نكال و عذاب شما است اگر مهلتى يافتيد و هنوز به بليات و دواهي بزرگ دوچار نشديد خود را سبكبار نشماريد و خويش را رستگار مدانيد چه آنكه بارى تعالى در مرصد و كمين گاه باشد و هيچ چيز از وى پوشيده و فوت نگردد و داد مظلومانرا از ظالمان بگيرد.

قال بشر بن خزيمة فو اللّه رايت الناس حيارى يبكون و قد وضعوا ايديهم على افواههم و رايت شيخا على جنبى يبكي حتى اخضلت لحية و هو يقول بابى انتم و امي كحولكم خير كحول.

و شباب كم خير شباب و نسائكم خير نساء و نسلكم خير نسل ثم انشاء يقول

كهولكم خير الكحول و نسلكم اذا عد نسل لا يبور و لا يخزى

بشر بن خزيمه گفت بخدا قسم ديدم مردمرا كه مانند مردمان سرگشته گريه مى كنند و دستهاي خود را بر در دهانهاى خود نهادند و بى اختيار فرياد ناله و عويل و صيحه و صرخۀ آنها بلند است و پيرمرديرا در كنار خود نگران شدم كه چندان گريسته بود كه محاسنش از آب ديدگانش غرق شده بود و ميگفت اى آل محمد پدر و مادرم بفداى شما باد پيرمردان شما بهترين پيرمردان جوانان شما بهترين جوانان زنان شما بهترين زنان نسل شما بهترين نسلها كه هيچ گاه بدى و زشتى در شما راه ندارد.

اين وقت امام زين العابدين فرمود يا عمه اسكتى انت بحمد اللّه عالمة غير

ص: 134

معلمة و فهمة غير مفهمة و فى الباقى من الماضى اعتباران البكاء و الانين لا يردان من اباده الدهر.

فرمود اى عمه خاموشى و سكوت اختيار كن منت خداى را كه عالمه باشى كه زحمت دبسستان و منت معلمان نكشيده اى و دانائى هستى كه آموزگارى ترا چيزى نياموخته چه بازماندگانرا از گذشتگان اعتبار است و ناله و عويل گذشتگان ما را باز نياورد.

شيخ شبلنجى شافعى در نور الابصار از كتاب تبيان جاحظ از اسحق از خزيمۀ اسدى روايت كند كه من در سنۀ شصت و يكم هجرت بكوفه درآمدم و ورود من با انصراف على بن الحسين عليه السّلام و ذريۀ طاهره از كربلا بسوى ابن زياد بكوفه مصادف افتاد زنان كوفه در آنروز بجمله بر پاى بودند و ندبه ميكردند و گريبانها چاك ساخته بودند.

و در ناسخ گويد كه مردم كوفه چون اسرى و سرهاى را فراز نيزها بديدند و زنان و كودكان را بدان حال نگران شدند يك دفعه صداها بگريه بلند نمودند و همى بگريسته اند و نوحه نمودند و موها پريشان ساخته اند و خاك بر سر ريخته اند و صورت ها بخراشيدند و طبانچه بر سر و روي زدند (فلم يرباك و باكية اكثر من ذلك اليوم.

(در بحر المصائب) گويد كه عليا مخدره زينب بعد از آن همه نكوهش و توبيخ و قدح و سرزنش از مردم كوفه ثانيا آنها را مخاطب ساخته فرمود) يا قوم و اللّه سلكتم مسلك الخلاف و سعيتم في الظلم و الاعتساف و تعديتم فى اهلاك آل الرسول و سلطتم عليهم اولاد النقول يا قوم اني اخاف عليكم ان يرسل اللّه تعالى اليكم العذاب و البلاء و اهلككم باسوء حال و لتخفن من غضب الرحمن و شدة النيران لان مآبكم اليه جل شأنه و قد اهلك كثيرا من الامم الماضية فمنهم اهل ارم.

ميفرمايد ايمردم كوفة بخدا قسم راه خلاف شريعت را پيموديد و در ظلم و تعدي بآل پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نهايت سعى خود بكار برديد و اولاد زنا را بر آنها مسلط

ص: 135

كرديد ايمردم بدرستى كه ميترسم من كه خداوند متعال بر شما فروفرستد عذاب دردناك و به بدترين صورتى شما را نابود كند البته بايد بترسيد از غضب پروردگار و آتش دوزخ براي اين كه بازگشت شما بسوي خداست و خداوند قهار چه بسيار از امتهاى گذشته را هلاك فرموده كه از جملۀ آنها مردم ارم ميباشند و اين كه حضرت زينب عليه السّلام تخصيص داد عذاب اهل كوفه را بتمثيل اهل ارم براى اين است كه همان طور كه اهل ارم قبل از وصول بمقصود و ادراك مطلوب بهلاك و دمار پيوسته اند اهل كوفه را نيز خداى تعالى به بليتى بس شديد و فتنه اى بس دشوار دچار فرمود پيش از آنكه بنى امية بآرزوى خود برسند چنان كه در ايام مختار و بعد از آن بكلى راحت و آسايش از آنها مسلوب گرديد و هركدام به بدترين وجهى بجهنم واصل گرديدند و در حقيقت در اين كلمات آنمخدره از حال ايشان در استقبال و زمان آينده حديث كند و از وخامت عاقبت و سوء خاتمت خبر دهد.

اشاره به پاره اى از تحقيقات و شرح بعضى

مقامات آن مخدرة

در طراز مذهب گويد چون در اين اخبار بتامل بنگرند و مراتب دختر امير المؤمنين را ملاحظه نمايند معلوم شود كه داراى چگونه رتبت و مقامى است كه با مقام ولايت برابر است همانا اين مظلومه مدتى در همين كوفه در مقام سلطنت و خاندان خلافت و امارت روزگار بسر ميبرد بناگاه گردش روزگار او را از جوار جد بزرگوار خود بدشت نينوا كشانيد و مشيت الهى چنان اقتضا كرد كه آنمخدره در صحراي كربلا بانواع مصائب مبتلى گردد و برادران و سائر اقارب و خويشان خود را كشته و در خون آغشته به بيند و برنج تشنگى و گرسنگى و آشفتگى و ناله اطفال بى پدر و زنان بى شوهر و پردكيان خونين جگر در چنان بيابان هايل صبر و شكيبائى نمايد كه اگر عشر عشير آن مصائب را بر جبال شامخۀ دنيا بگذارند همه پاره پاره گردد و از هم فروريزد و تصور شب يازدهم محرمرا بايد كرد كه آنمخدره چه حالتى و چه روزگارى

ص: 136

داشته بي يار و معين و منزل و مأوى همه برهنه و عريان و عليل بينوا و آن كشتگان دشت نينواى و آن شقاوت اشقيا و طعن و ضرب تازيانه اعدا باين حالت شب را بروز آورد چون صبح شود از يك سوى اجساد كشتگانرا بأنحال نگران و روزگار بازماندگانرا بآن كلال و ملال تماشا نمايد با آنخيام سوخته و اموال منهوبه و فقدان لوازم معيشت و با آن شدت بر شتران بى جهاز و حجت خدايرا با غل و زنجير با آن بدن عليل روان و بر اجساد پاره پاره شهدا عبور نمايند و انقلاب روزگار بآنجا برسد كه امام زين العابدين را حالت احتضار دست بدهد و آنمخدرۀ عظمى در چنين دواهى دهيا به تسلى امام زمان كه قلب عالم امكان است زبان گشايد و چنان حديث طويلى را كه امام او را از نخب مخزونه ميشمارد چنانچه از اين پيش ياد كرديم تذكره فرمايد با اينكه در آنوقت بر چه حالى بوده يكجا بر كشتگان در نظاره يك جا با معاندان در شراره يكجا در اسيران و احوالشان با اين حال در تمامى اوقات هرگز سخنى جز از در جلالت و عظمت و استغنا نفرمود و هيچ از مقام سلطنت و علو منزلت فرود نيامد و در حال ملاقات اهل كوفه با آنحالت اسيرى و رنجورى و صدمت و زحمت بهيچوجه در اركان قدرت و بضاعت و حشمت و هيبت و استطاعتش ثلمه نيفتاء و در ميان آن ازدحام و آنمردم فتنةجوى و سپاه ابن زياد بآن خطبۀ مباركه زبان برگشاد با اينكه سرهاي برادران و برادرزادگان و اعوانش بر فراز نيزها و بازماندگانش بأن حالت سخت بر فراز شترها و اطرافش آراسته بگروه اشقيا و سپاه اعدا مع ذلك با آن فصاحت و بلاغت و استقامت چنان خطبه را كه فصحاى بلاغت آثار و بلغاى فصاحت شعار از ايتان شطرى از آنعاجزند بأن تسلط و قدرت بيان فرمود و در ضمن آنمراتب شهداء و مقامات سيد الشهداء را باز نمود و مرتكبين آن اعمالرا بانگونه توبيخ و ملامت و نكوهش فرمايد و مآل حال ايشانرا روشن نمايد و عذاب قتله را مكشوف گرداند و آن خطبه را بآيات و امثال مناسبه مندرج گرداند نه بر آن ازدحام بنگرد نه از كينۀ اعدا بينديشد نه بر وضع لباس و هيئت خود نگران شود نه بر اسيرى خود و ديگران انديشه فرمايد نه بر ازدياد خشم و عناد آنمردم عنود و ابن زياد بيمناك باشد و با آنكس كه در كمال

ص: 137

اقتدار بر مسند عظمت و حشمت نشسته و بر مراكب جلالت و ابهت سوار باشد با گروهى از اعوان و انصار مشتى مردم ذليل ضعيف خاين زبون بي ناصر و ياور را مخاطب كرده باشد مساوى نگرد هيچ ندانم چه گويم و چه نويسم كه جز در عرصۀ تحير ساير نيستم هرچه بيشتر نويسم بيشتر سرگشته و مبهوت گردم چه اقوال و افعال كرامت منوال اين خاتون روزگار و ولى كردگار و ناموس كبريا و آية اللّه الكبرى چندان جليل و عظيم و مهيب و عجيب است كه از حد بشر خارج است و چنانش بعالم ملكوت و لاهوت و عقل و نور اتصال است كه پس از وجود مقدس عقل اول و انوار طيبۀ ائمة هدى سلام اللّه عليهم و صديقه كبرى فاطمه زهراء عليها سلام اللّه هيچ كس را اين مقام و رتبت و نورانيت نيست اگر جز اين بود چگونه حجة اللّه امام زين العابدين عليه السّلام او را عالمۀ غير معلمه و فهمۀ غير مفهمه ميخواندى وير چنين رتبتى كه حضرت احديت بعمه اش عنايت فرموده حمد خداى كردى و جز اين نيست كه علم مخدره زينب لدنى و موهبتى است كه از شئونات ولايت مطلقه است و بر ما كان و ما يكون عالم است و در جمله حكمران و متصرف انتهي ملخصا.

مرثيۀ عليا مخدره زينب (ع) در بازار كوفه

در ناسخ و ديگر كتب آورده اند كه چون آنمخدره در بازار كوفة چشم مباركش بر سر مطهر برادرش افتاد كه چون بدر منير نورافشان و چون آفتاب تابنده درخشان و از همه كس بر رسولخدا شبيه تر و شعشعۀ طلعت همايونش چون ماه گردون لمعان برآورده و محاسن مباركشرا باد از يمين و شمال جنبش همى داد در آنحال چون اين بديد سر مبارك را بر چوب مقدم محمل زد چنانكه خون از زير مقنعة جاري شد.

معلوم باد كه از اين خبر و جريان دم چنان معلوم ميشود كه آنمخدره چنان سر مباركرا بر چوبه محمل زده كه شكسته شده و خون جارى گرديده اگر غير اين بودي خونجاري نشدى تا بنگرند و بازگويند و اين خبر اگرچه در ظاهر قانون شريعت

ص: 138

مشروع نتواند بود و ظهور اين امر از چنان مخدرۀ عالمۀ كامله بعيد مينمايد فلذا جمعى از بزرگان محدثين اين خبر را باور ندارند و اصلا در مقاتل و كتب ايشان از اين حديث اثرى نيست ولى ممكن است كه براى اظهار عظمت آن داهية اين كار كرده باشد چنانچه موسى بن عمران عليه السّلام با برادر خود هارون كرد آنچه را كه قرآن بآنخبر ميدهد يَا بْنَ أُمَّ لاٰ تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لاٰ بِرَأْسِي الايه يا بجهت شريك بودن در عموم مصائب با برادر خود يا تاثير آنداهيۀ بزرك در تمامت اشياء حتى جمادات و حيوانات و جملۀ مخلوق آسمانها و زمين ها و عوالم ملكوت بروز كرد در آنمخدره بايستى بطريق اولى بروز نمايد چنانكه اخبار بسياري بر اين آثار متضمن است و اگر اضطراب و انقلاب جنبۀ نسوان در هنگام معاينه چنين دواهى بروز نمايد اصلا مضر نيست و هزارها فوق آنرا مقتضى است امام زين العابدين ميفرمايد و من شأن النساء الرقة و الجزع موسى بن عمران عليه السّلام براى فوت برادرش هارون گريبان پاره كرد و امام حسن عسكري براى برادرش حضرت سيد محمد گريبان پاره كرد و همچنين براى فوت پدر بزرگوارش بالجمله عليا مخدره در آنحال اين مرثيه بگفت.

يا هلالا لما استتم كمالا غاله خسفه فابدا غروبا

ما توهمت يا شفيق فؤادى كان هذا مقدرا مكتوبا

يا اخى فاطم الصغيرة كلم ها فقد كاد قلبها ان يذوبا

يا اخي قلبك الشفيق علينا ما له قد قسي و صار صليبا

يا اخى لو ترى عليا لدالا سرمع اليتم لا يطيق و ثوبا

كلما اوجعوه بالضرب نادا ك بذل يفيض دمعا سكوبا

يا اخى ضمه اليك و قر به و يسكن فؤاده المرعوبا

ما اذل اليتيم حتن نيادى بابيه و لا يراه عجيبا

ص: 139

تخميس اعتضاد التولية

ديد چون عصمت خداي تعالا آفتابش ز خلق يك نى به بالا

گفت از ديده ريخت لؤلؤ لالا يا هلالا لما استتم كمالا

غاله خسفه فابدى غروبا

تو كه سلطان عهد و مهر و ودادى از چه رسم وفا ز دست بدادى

بر دلم داغ حسرتت بنهادي ما توهمت يا شقيق فؤادى

كان هذا مقدرا مكتوبا

خواهرانت سوار اشترها دخترانت ميان محملها

تو تسلى ده همه دل ها فاطم الصغيرة كلمها

فقد كاد قلبها ان يذوبا

كعبى گويد

و ركبن حسرى لا قناع و لا ردى سوى الصون يحمى و الاشعة تحجب

و رحن كما شاء العدو بعولة يذوب الصفا منها و يشجى المحصب

اسارى بلافاد و لا من ماجد يعنفها حاد و يعنف مركب

الي اللّه اشكو لوعة عند ذكرهم تسح له العينان و الخد يشرب

اما فيكم يا امة السوء غيرة اذا لم يكن دين و لم يك مذهب

بنات رسول اللّه تسبى حواسرا و نسوتكم بالصون تحمي و تحجب

كان رسول اللّه من حكم شرعه على اهله ان يقتلوا او يصلبوا

ابادوهم قتلا و اسرا و مثلة كان رسول اللّه ليس لهم اب

و فى كل نجد و البلاد و حاجر لهم قمر يهوي و شمس تغيب

كان لم يكن هدي النبى هداهم و لا حبهم فرض من اللّه يوجب

ص: 140

شعر زبان حال زينب ع

كه اى پشت و پناه و يار زينب انيس و مونس و غمخوار زينب

چه شد كز ما بريدي آشنائى ز ما اي شه چرا كردى جدائى

چرا اي سر تو دور از پيكري تو چرا پر خاك و پر خاكسترى تو

ترا گر تشنه سر از تن بريدند مرا از كين ز سر معجر كشيدند

تو اندر كربلا با جسم عريان شدى گر پاي مال سم اسبان

مرا شمر لعين بر پشت و شانه زند كعب سنان و تازيانه

بتو گر ساربان جور و جفا كرد دو دست نازنينت را جدا كرد

به بين بازوى من اندر طناب است بحال من دل دشمن كباب است

ترا ايسر محاسن غرق خون است مرا درد غم و محنت فزون است

چرا درد و محن افزون نباشد چرا گيسوي من پرخون نباشد

زبانحال

اي نور چشم و جان و دل و روح پيكرم اى نازنين برادر با جان برابرم

آخر من حزينه همان زينبم كه تو انداختى ز سايۀ خود سايه بر سرم

اكنون چه رويداده كه من روى بى نقاب منظور شيخ و شاب چه خورشيد خاورم

ديدند كوفيان سر پاكت چه بر سنان بردند از جفاز سر امروز معجرم

از بسكه تازيانه به بازوي من زدند نيلى شده است يكسره بازوي پيكرم

من با تو آمدم ز مدينه بكربلا اكنون اسير و بي كس و تنها و مضطرم

ص: 141

مجارى حال عليا مخدره زينب در مجلس

عبيد اللّه ابن زياد

شيخ مفيد در ارشاد ميفرمايد دخلت زينب على بن زياد و عليها ارذل ثيابها و هى متنكرة.

و ابو مخنف اين عبارت را افزوده و هي تستر وجهها بكمها.

و در منتخب طريحي است و كانت تتخفي بين النساء و هى تستر وجهها بكمها لان قناعها اخذ منها.

در ناسخ گويد ابن زياد چون از ورود اهل بيت بكوفه آگهى يافت مردم كوفه را از خاص و عام اذن بار داد لاجرم مجلس او از بادى و حضري آكنده گشت آنگاه فرمان كرد تا سر شهداء را حاضر مجلس نمايند پس از آن فرمان داد تا اهل بيت را آوردند از آنجمله عليا مخدره زينب كه با لباس كهنه اللّه اكبر چگونه جرئت كنم بنويسم كه ناموس كبرى آستين را حجاب صورت قرار داد و آمد ناشناس در گوشه مجلس نشست و ساير زنان و كنيزان اطراف آنمخدره را فروگرفته اند ابن زياد گفث اين زن كيست كه آمد در گوشه اى نشست كسى او را جواب نداد مرتبۀ دوم سئوال كرد هم كسى او را جواب نگفت بالاخره يكى از كنيزان گفت هذه زينب بنت امير المؤمنين عليه السّلام بنت فاطمة الزهراء ابن زياد روى با زينب كرد گفت (الحمد للّه الذى فضحكم و قتلكم و اكذب احدوثتكم) سپاس خداونديرا كه رسوى ساخت شما را و مقتول ساخت و دروغ شما را ظاهر نمود امير زائدۀ عرب عليا مخدره زينب با كمال جرئت و قوت قلب فرمود (الحمد للّه الذى اكرمنا ببنيه محمد صلى اللّه عليه و آله و طهرنا من الرجس تطهيرا انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمد للّه) حمد خدايرا كه ما را بمحمد مصطفى گرامى فرمود و از هرگونه رجسى و آلايشى منزه و مطهر داشت همانا رسوى ميشود فاسق و دروغ گو و هرزه كار فاجران زشت كردار و حمد خداى

ص: 142

را كه آنان غير ما آل محمد باشند ابن زياد از اين سخنان در خشم شد گفت اى دختر (على كيف رايت صنع اللّه باخيك اراد يكابر الامير يزيد فخيب اللّه امله و قطع رجائه فقالت ما رايت الا جميلا هؤلاء قوم كتب اللّه لهم القتل فبرزوا الى مضاجعهم و سيجمع اللّه نبيك و بينهم تتحاجون و تتخاصمون و ان لك يابن زياد موقفا فاستعد له جوابا و انى لك بالجواب فانظر لمن الفلج فى ذلك اليوم يابن مرجانه ثكلتك امك) .

ابن زياد گفت اي دختر علي چگونه ديدى خدا را نسبت به برادرت ميخواست با يزيد طرفيت بنمايد خدا دست او را كوتاه كرد و اميد او را قطع نمود عليا مخدره دوباره چون دريا بموج آمد و ابن زياد را با خاك سياه برابر نمود فرمود من نديدم در برادرم مگر كمال نيكوئى و زيبائى كه خدا براى او خواسته آنان جماعتى بودند كه خداوند متعال قتل را براى آنها نوشته بود پس بجانب خوابگاه خود رفته اند و بزودي خداوند متعال بين تو و آنها جمع بنمايد و از در احتحاج با تو مخاصمه بنمايند نگران آنروز باش كه غلبه با كه خواهد بود اي پسر مرجانه مادر بعزاى تو به نشيند.

و بروايت منتخب فرمود ويلك يابن مرجانه كم تسحب علينا اثواب غيك فان اخى ان طلب الخلافة فلا عدوان عليه فانه طلب ميراث جده و ابيه و هو اولى و احق بالخلافة منك و اميرك فاستعد جوابا اذا كان هو القاضي و الخصم جدى رسول اللّه و السجن جهنم.

فرمود اى پسر زياد واى بر تو تا كى با لباس نخوت و گمراهى بسوى ما مى تازي اگر برادرم طلب خلافت بنمايد هراينه جاى تعجب نباشد چه آنكه ميراث جد و پدر خود را خواسته و اولى و سزاوارتر بمنصب خلافت است از تو و اسير تو همانا مهيا باش براى بازپرسى در هنگاميكه قاضى عدل خدا است و خصم تو جدم رسول خدا و جايگاه تو جهنم است ابن زياد مانند مار بر خود پيچيد و آتش خشم او زبانه زدن گرفت بحدي كه هم بضربها قصد اذيت و آزار آنمخدره نمود عمرو بن حريث كه نگران آن منظرۀ حزن آور بود گفت ايها الامير هذه مرأه و المراة لا تواخذ بشيئى من منطقها يعنى اين زنى است مصيبت زده و زنرا نبايد در گفتهاى او مورد مؤاخذه قرار داد و در مقام كيفر او

ص: 143

برآمد ابن زياد ساكت نشد گفت قد شفى اللّه نفسى من طاغيتك الحسين و العصادة من اهل بيتك فرقت زينب ع و بكت و قالت بعد بكاء طويل له لعمرى لقد قتلت كهلى و ابرزت اهلي و قطعت فرعي و اجتثثت اصلى فان كان هذا شفائك فقد اشتفيت آنمخدره آن عبارت بار كاكت را كه از ابن زياد استماع نمود سخت بگريست فرمود قسم بجان خودم كشتى پسران ما را و بى پرده بر او درى پردكيان ما را و از بن باز كردى شاخ و برك ما را و از بيخ بركندي اصل ما را اگر شفاي تو در اين است بجوى شفاى خود را ابن زياد چون اصغاي اين كلمات نمود گفت هذه سجاعة و لعمرى لقد كان ابوه سجاعأ شاعرا فقالت يابن زياد ان لى عن السجاعة لشغلا و انى لا عجب ممن يشتفى بقتل ائمته و يعلم انهم منتقمون منه فى آخرته.

ابن زياد گفت اين زن سجاعه است يعنى مانند كهنة سخن بسجع و قافيه گويد چنانچه پدرش نيز سجاع و شاعر بود آنمخدره فرمود اى پسر زياد اگر سخن من سجع باشد جاى تعجب نيست اگر كلامى از من بسجع و قافيه تراوش كند نتيجه طبع من است مرا با سجاعت چكار است بخصوص با اين حال كلال و ملال ولى من از كسى تعجب دارم كه امام خود را بكشد و بداند كه در آنجهان باز پرسش خواهد شد و خداوند از وى انتقام خواهد كشيد امام زين العابدين را ديگر طاقت نماند فرمود.

بنا بروايت ابي مخنف يابن اللئام الى كم تهتك عمتى زينب بين من و يعرفها و من لا يعرفها قطع اللّه يديك و رجليك ابن زياد در خشم شد و با يكى از حاجبان گفت اين پسر را بيرون برو گردن او را بزن.

منع حضرت زينب (ع) از قتل حضرت سجاد (ع)

در مجلس ابن زياد

هنگامى كه چشم عبيد اللّه بر حضرت سيد سجاد افتاد گفت اين پسر كيست گفته اند على بن الحسين است.

ابن زياد گفت مگر على بن الحسين نبود كه خدا او را كشت آنحضرت فرمود

ص: 144

كان لى اخ قتله الناس ابن زياد در خشم شد گفت بلكه خداى او را بگشت حضرت فرمود ( اَللّٰهُ يَتَوَفَّى اَلْأَنْفُسَ الايه) ابن زياد آتش خشمش زبانه زدن گرفت گفت در جواب من چنين جرئت ميكنى و جسورانه با من تكلم ميكنى پس فرمان كرد او را بيرون بريد و گردن بزنيد عليا مخدره زينب چون اين بديد سپند آسا از جاى برخواست و هردو دست خود را بگردن بيمار حمايل فرمود و صدا بشيون و ناله بلند كرد و ابن زياد را خطاب نمود و فرمود يابن زياد حسبك من دمائنا و اعتنقته و قالت و اللّه لا افارقه فان قتلته فاقتلنى معه فنظر اللعين اليهما و قال عجبا للرحم.

عليا مخدره فرمود اى پسر زياد كافى است آنچه از ما بقتل رسانيدي بخدا قسم از او جدا نشوم اگر ميخواهى او را بقتل برسانى مرا هم با او بقتل برسان ابن زياد گفت پيوند خويشاوندى مورد عجب است بخدا اين زن دوست دارد كه با او كشته بشود پس فرمان كرد دست از عليل بردارند و گفت اين حال مرض كه من در او نگرانم براى كاستن بدنش كافى است در آنوقت بروايت شعبي عليا مخدره مرثيه خواند كه بعض آن مرثيه اين است.

آه من محنة احاطت بنام اليوم لدى الطف من جمع الاعادى

فتكوا بالحسين نجل رسول اللّه هادى الوري للطريق الرشادي

ثم شالوا براسه فوق رمح باديا نوره كقدح الزناد

و كذا نحن بعده هتكونا ور مونا بذلة و بعاد

مار عوا للرسول فنياز ماما بل رمونا با سهم الاحقاد

*** ز بزم يار فكندم فلك بمنزل دشمن كشيد دهر دغا آخرم بمحفل دشمن

سربرهنه به پاداشت در مقابل دشمن ز چشم دوست فتادم بكامه دل دشمن

اجتى هجرونى كما تشاء عداتى

و مما يزيل القلب عن مستقرها و يترك زند الغيظ في الصدر واريا

وقوف بنات الوحي عند طليقها بحال بها يشجين حتى الاعاديا

ص: 145

و بروايت بحر المصائب ديگر باره زينب روى بابن زياد آورده فرمود يابن زياد فقد جئت شيئا ادا و اتيت امرا عجيبا و خطبا غريبا فمع ذلك كيف تتوقع الراحة فى دار الدنيا هيهاث هيهات انت سكران مغرور و مفتون بمال الدنيا و جلال ها و تلك السلطنة تزول عن قريب و لا تعيش بعد ذلك ابدا و لا تري وجه الاستراحه هل تعلم ما فعلت بعترة الاطهار و اولاد الاخيار فمع ذلك تتفاخر بقتلهم و لا تنال نيلك و مقصودك و قد فعلت امرا يبقى عاره عليك ابد الدهر.

در بحر المصائب گويد پس از اين كلمات ابن زياد گفت مرا از اين جماعت خلاص كنيد و ايشان را ازين مجلس بيرون بريد و بفلان سراى كه در جنب مسجد جامع است منزل دهيد پس عوانان ابن زياد ايشان را در همان مكان كه فرمان داده بود در آوردند و مردم را از مراوده با ايشان منع نمودند و كسى از ترس ابن زياد جرئت نداشت كه بنزد ايشان رود.

و در بحار ميفرمايد فادخلوهم فى بيت عند مسجد الجامع فقالت زينب لا يدخلن علينا عربية الا ام ولد او مملوكة فانهن سبين كما سبينا اكنون ناظر باين اخبار جلالت آن مظلومه و قدر او را اندكى پى ميبرد كه آن مخدره از بدو خروج از كربلا تا ورود بكوفه و درآمدن بمجلس ابن زياد و مقاسات آن بليات كه گوهر آگاه ساختي و سنك را آب نمودى و ماهى را بدريا كباب و سماوات و سماواتيان را متزلزل داشتى هرگز جز با كمال جلالت و قوت قلب و حفظ مراتب خاندان رسالت كار نكردى و هرگز سخنى از در تملق و چاپلوسى نفرمودى و در هيچ حال قبول ذلت ننمودى و هيچ هنگام كلاميكه شائبۀ ناشكرى را آشنا باشد بر زبان نياوردى و همى اثبات بطلان معاندان و تبيين حق آل محمد بنمودي و بيشتر نيشتر خونين بر جگر دشمنان ميخلايندي.

ص: 146

مجارى حال آنمخدره در طريق شام
اشاره

مشهور بين ارباب تواريخ اين است كه چون عيال اللّه بكوفه رسيدند ابن زياد نامه بيزيد نوشت و حالات اهل بيت اطهار را در آن نامه درج كرد يزيد در كا ايشان مشورت كرد و در احضار ايشان يك دل و يك جهت گرديد و ابن زياد را نامه كرد كه اهلبيت را با رؤس شهداء و احمأل و اثقال ايشان بجانب شام حمل ده و آنچه مقصود داشت در نامه درج كرد ابن زياد تهيۀ اهل بيت را ديده پس روانه نمود آنها را بسوى شام.

مرحوم فرهاد ميرزا در صمصام مينويسد كه چون عيالات وارد كوفه شذند آنها را در جائى محبوس كردند روزى سنگى از خارج زندان بديشان افكندند بر او نوشته اى بربسته بر اين مضمون كه ابن زباد درباره شما نزد يزيد فرستاده و فلان روز باز ميگردد اگر روز ميعاد آواز تكبير شنيديد البته شما را خواهد كشت چون چند روز بر اين گذشت باز سنگى را مكتوبي بربسته بر ايشان انداخته اند مفاد آنكه بوصول بريد سه روز بيش نمانده بايد وصاياي خود بگذاريد.

و صاحب رياض الاحزان از كتاب كامل مسطور ميدارد كه حضرت امام زين العابدين و زنان اهل بيت را بر مرگب هاى خودشان و شتران خاصۀ ايشان سوار كردند و بسوى شام رهسپار شدند

چه نهب و غارت در اموال ايشان بود نه بدواب و شتران ايشان بلكه آنجمله را از بهر ايشان بجاى گذاشته اند بالجمله مردم دقيق خردمند غيور اين حالت كربت و غربت و مصيبت و بليت اهل بيت عليهم السلام را هنگام حركت از كوفه بنگرند و در ميزان انديشه بسنجند مكشوف ميدارند كه حضرت زينب (ع) چه حالت داشته است از يك سو اسيرى حجت خداى با آن رنج بيماري و تعب از يك طرف زارى و ناله زنان دربدر و اطفال بى پدر از يك طرف بى رحمي دشمنان بدسير از يك طرف كه از

ص: 147

همه سخت تر و شديدتر شماتت اعدا در شهريكه مدتى پدر بزرگوارش با آن شان و مقام سلطنت ظاهرى و باطنى داشت از يك طرف ضرب كعب نيزها و تازيانها خداي دانا است كه هنگام حركت بأن بانوى عصمت چه گذشت كه آن جماعت كافركيش يك مرتبه بدر آن خرابه جمع آمدند مكمل و مسلح و آن مسجد خرابه را احاطه كردند در آنحال از همهمه سواران و مردم كارزار اهل بيت در بيم و حراسى بزرگ افتادند اطفال خوردسال بدامن زنان و اذيال بزرگان مى آويختند و سخت لرزان و پريشان شدند و همى ناله و زارى ميكردند و آنمردم بيباك اهل بيت خواجه لولاك را چون اسراي گفار بر مركبها برنشاندند و از كوفه حركت دادند.

*** در مقتل ابى مخنف گويد چون بقادسيه رسيدند فرود آمدند در آنحال عليا مخدره زينب اين اشعار قرائت كرد

ماتت رجالى و افنى الدهر ساداتى و زادنى حسرات بعد لوعاتى

صالوا للئام علينا بعد ما علموا انا نبات رسول للهدايات

يسيرونا على الاقتاب عارية كاننا بينهم بعض الغينمات

عز عليك رسول اللّه ما صنعوا باهل بيتك يا نور البريات

*** همى گفتا عجب بشكست بالم خداوندا تو آگاهى ز حالم

شمارم درد دلرا گر من زار رسد گفتار تا روز شمارم

اگر اى آسمان اين سان بگردي ترا سوزاند آه چون شرارم

گريبان اجل را دست رس نيست كه تا دامن از اين محنت بدرم

من و اين راه دور اين عيالات بر اين محنت چسان طاقت بيارم

من و اين عابد بيمار دلخون من و اين طفلكان اشگبارم

من و اشتر سوارى در بيابان بسوي شام محنت ره سپارم

خدايا راضيم بر آنچه خواهى بسختى صابرم تا جان سپارم

ص: 148

منزل يضبين

در ناسخ گويد چون بمنزك يضبين رسيدند حضرت زينب اين اشعار بگفت.

اتشهرونا فى البرية عنوة و والدنا اوحي اليه جليل

كفرتم برب العرش ثم نبيه كان لم يجئكم فى الزمان رسول

لحاكم اله العرش يا شرامة لكم فى لظى يوم المعاد عويل

در بحر المصائب آورده است كه حضرت سيد الشهداء را رفيقى بود كه او را برادر خود ميخواند بنام عبد اللّه بن قيس انصارى بعد از شهادت امام حسن عليه السّلام از مدينه هجرت فرمود و در حلب ساكن گرديد و بهر سال چون حج نهادي از آنجا بمدينه شتافتى و درك صحبت حضرت سيد الشهداء عليه السّلام نمودى تا آنسال كه آن حضرت بكربلا وارد شد عبد اللّه تحف و هداياى چند ترتيب داد و بكوفه روى بنهاد در عرض راه به نصيبين آمد و در چمنى خرم جاى گرفت ناگاه سواد كاروانى پيدا شد عبد اللّه خوشحال گرديد كه يار و مونسى براى او پيدا شد چون نزديك شدند زنانى چند بر فراز شتران ديد و آن جماعت چون در كنار نهر آب رسيدند فرود آمدند در ميانه زنى بلندبالا را نگران شد كه طفل خوردسالى در بغل دارد بكنار آب آمد و كفى از آب برگرفت و چندان بگريست كه اشكش با آب مخلوط گرديد و آب را بريخت و قالت ءاشرب الماء و قد قتل اخى عطشانا در آنحال مريضى را بديد كه با غل و زنجير سوار بود و خواست پياده شود از شتر درغلطيد تمام زنهاي اسير در گردش انجمن شدند عبد اللّه ميگويد حيرت مرا فروگرفت و گويا ديدهاى من تار گرديد در آنحال كه نگران آن منظره بودم آن زن بلندبالا فرمود بنامحرم منكر گفتم نظرم از راه حيرت است مردي غريب هستم بزيارت برادرم ميروم فرمود نام تو چيست و برادر تو كيست گفتم عبد اللّه بن قيس انصاري و برادر خوانده ام آقايم حسين بن على بن ابى طالب چون نام برادرش يشنيد فرياد بركشيد وا محمداه وا علياه وا حسيناه هذا رأس اخى الحسين ان كنت زائره فزره.

ص: 149

اين حسين است كه بر نوك سنان چون خورشيد سر پرنور وى يش نصب بهرجا گرديد

منم آن خواهر خونين جگرش زينب زار كه بهمراهي اين سر بروم ليل و نهار

منزل يسجر

و نيز در بحر المصائب گويد و العهدة عليه كه چون عيال اللّه بمنزل يسجر رسيدند پير و جوان بزرك و كوچك اتفاق كردند كه با آن قوم شقاوت شعار قتال نمايند شمشيرها كشيدند و بسوى آنها دويدند در آنميانه زنى كهن سال بر خولى حمله نمود كه حامل سر مطهر حضرت سيد الشهداء بود و نيزئيكه بدست آن ملعون بود بدو نيمه كرد و سر مباكرا كه چون آفتاب درخشان بود در لمعان در بغل آورد و همچنين بر سر و صورت نهاده بناليد و ديگر زنان با آن زن كهن سال بجهاد بيرون شدند و جماعتى از آنمخذولانرا تباه نمودند شمر فرياد كشيد هان اى لشكر بكوشيد كه اين سر از دست ندهيد آن جماعت با شمشيرها اطراف آن زنرا پر زدند پيره زن خروش برآورد و اهل بيت عصمت از آن حالت مصيبت آنها تازه گرديد عليا مخدره زينب از مشاهدۀ انحال همى بر سر ميزد و ناله ميكرد و فرمود اى زن صالحه همانا ديرگاهى است كه بر ديدار برادرم لب نسوده ام محض خاطر مادرم فاطمه زهرا ع از جانب من ديدهاى آن نور ديدۀ مصطفى را ببوس از اين سخن جناب زينب خاتون شور و غلغله در آندشت بيفتاد.

اقول ايشان در اين نقل متفرد باشند ظاهرا.

منزل عسقلان

و نيز در بحر المصائب آورده است كه چون اهل بيت اطهار بعسقلان رسيدند روزى هوا چنان گرم شد كه مرغ و ماهى گداخته ميگرديد اتفاقا يك دختر از ايشان بزارى بر پاى درخت خارى رفت و در ميانه او ساكن شد چون روز از نيمه بگذشت بارها بربسته اند و برفته اند و آندختر بجا ماند چون مقداري طى كردند

ص: 150

حضرت زينب ع اين حالرا بدانست سخت بناليد و بگريست و قالت يا قوم باللّه عليكم اصبر و اهنيئة فقدا فتقدت انبة اخي و قرة عينى چون اين خبر منتشر شد ناله اهلبيت پيغمبر بلند گرديد و آشوب محشر برخواست سران لشكر سراسيمه گرديدند زجر بن قيس بطلب آندختر بشتاب بيرون شد راوي خبر گويد من نيز با آن ملعون روان شدم و در حوالي منزل او را در حالى بديدم كه حيرت بر حيرتم اقزود آنمظلومه دست بر سر داشت و باطراف نظر ميانداخت گاهى مى نشست و گاهى مى دويد و مى افتاد و فرياد برمى كشيد و يا عمتاه و يا اتباه و يا اختاه ميگفت گاهى از زحمت راه رفتن فرو مى نشست در آن ريگهاى گرم مى غلطيد و هردو پاى مبارك خود را با دست مى گرفت از مشاهدت اين حال ملال گرفتم و مبهوت بماندم در اين اثنا زجر ملعون با تازيانه برسيد و بأن دختر نهيب داد و آن دختر بى اختيار بدويد من آنرا از در زجر و منع درآمدم و گفتم اى شقى بيباك همي خواهى عالم را بسر سر فنا درسپاري مگر بر لب هاي خشگيدۀ او نمي نگري كه از تاب عطش تفيده است و هيچش تاب وتوان نمانده آن دختر از نهيب زجر فرياد وا ضيعتاه وا جداه وا علياه وا ابتاه بركشيد و بسوي من دويد من زبان بدلدارى گشودم او را تسليت دادم و خاطر مباركشرا همى آرام گردم چون اين شفقت از من بديد فرمود اى مرد آخر من دختر پيغمبر شمايم اگر بانديشه كشتن من هستيد مرا چندان مهلت دهيد كه يك مرتبه ديگر ديدار عمها و خواهران خود را بنگرم از شنيدن اين سخن حالم ديگرگون شد گويا از خويشتن برفتم قسم ياد كردم ايدختر و گفتم راه اينخيال از سر بدر كن من نميگذارم كسى بتو آسيبى برساند پس با كمال مهربانى او را برداشتم و بعمهايش رد كردم.

و در ذيل اين حكايت در طراز المذهب گويد در يكى از منازل شام روز بسيار گرمى بود لشكريان در ميان خيمهاى خود آرميدند و اهلبيت اطهار را در ميان آن بيابان در آفتاب تابان بيفكندند حضرت زينب در سايه شتري به پرستاري على بن الحسين نشسته و با بادبزنى آن حضرت را باد ميزد و همى گفت اى برادرزاده سخت بر من گران است كه ترا باينحال بنگرم.

ص: 151

و نيز مينويسد در يكى از منازل دخترى از شتر افتاد بعادت مستمره كه هركدام را صدمتى رسيدي بحضرت زينب التجا ميبردى فرياد يا عمتاه بركشيد آن مخدره مضطربانه از فراز شتر بزير آمد ناله كنان باطراف بيابان نظر انداخت چون او را دريافت از هوش برفته بود چون نيك نگران شد از زحمت پاى شتران جان بجان آفرين تسليم كرده بود آن مخدره چنان ناله وا ضيعتاه وا عزتباه وا محنتاه بركشيد كه آسمان و زمين را متزلزل گردانيد و جز عالم با السرائر كسى حال محنت آن مخدره نداند.

جبل جوشن

ياقوت حموى در معجم البلدان در ترجمه جوشن گويد كه جوشن كوهى بود در نزديكى حلب و معدن مس در آنجا بود اهلبيت را چون از آنجا عبور دادند يكى از ايشان طفل خود را سقط نمود و اكنون در آنجا مشهدى است معروف بمشهد السقط.

و در نفس المهموم ميفرمايد كه آن طفل محسن نام داشت و از بانوان حرم سيد الشهداء عليه السّلام بود چون در أنمكان طفل خود را سقط كرد عليا مخدره زينب بجهت بعضى حوائج كسى را بنزد آن قوم فرستاد آنجماعت امثناع نمودند و امير المؤمنين را بشتم ياد نمودند عليا مخدره در حق ايشان نفرين كرد و آنمعدن مس كه همه بواسطه او ثروت مند شده بودند و سالها منافع بسيار ميبردند بسبب نفرين آنمخدره آنمعدن بكلى از انجا نيست و نابود گرديد.

در بحر المصائب از كتاب مصائب المعصومين نقل ميكند كه در راه شام كوهي بود كه حرا نام داشت و از آنجا مس بعمل ميآمد و جماعتى در آنجا بمس گدازى مشغول بودند در أنهنگام كه اهلبيت را بشام ميبردند يك تن از زنهاى جناب سيد الشهداء عليه السّلام كه از آنحضرت حامل بود راه مينوشت چون به پاى آن كوه رسيدند تابش آفتاب سخت گرم بود و از اين روى آن روز را خيمه برپا كردند و در درون خيمه جاى گرفته اند و ذريه پيغمبر را در آن آفتاب گرم با شكم گرسنه و جگر تشنه

ص: 152

جاى داده بودند امام زين العابدين بسايه خيمه يكى از لشكريان بعضى گفته اند خيمه حصين ابن نمير بود چون آنحضرت بسايه خيمه آن ملعون رسيد بيرون تاخت و آن حضرت را با تازيانه مانع شد و اطفال اهلبيت از سوز عطش فرياد برآوردند عليا مخدره زينب يكى را نزد آن مس گدازان فرستاد تا مقدارى آب تحصيل نمايد آنجماعت براي خوشنودى يزيد اجابت نكردند و آن زن حامله از شدت تعب و رنج و محنت و عطش طفل خود را سقط كرد چون عليا مخدره زينب اين بديد بحضرت خداوند متعال بناليد كه از چه بر چنين مردم بلا نازل نمى شود در ساعت برقي بزد و آن جماعت را بسوخت-

مجارى حال عليا مخدره زينب هنگام ورود بشام
اشاره

در ناسخ گويد آنمردم شقاوت پيشيه بچهار فرسنگى دمشق كه رسيدند اهلبيت را فرود آورند و بشارت بيزيد فرستادند و زمان ورود بشهر را درخواست نمودند آن پليد بترتيبى كه خود ميخواست روزي را مشخص ساخت پس اهلبيت را سوار كرده بجانب شهر شام روان شدند و مردم شام با تمام ازدحام و احتشام و آلات لهو و لعب و خنده و سرور و فسق و فجور بديدار آن برگزيدگان خداوند غيور شتاب گرفته اند و مكشوف باد كه روز ورود ايشان بشام على التحقيق معلوم نيست (در كامل بهائي) مينويسد كه اهلبيت عليهم السلام روز شانزدهم ربيع الاول وارد شهر شام شدند و اين سخن بصحت اقرب است و قابل قبول است و مؤيد تقرير صاحب ناسخ التواريخ اسب كه ميفرمايد موافق روايات صحيحه آن است كه اهلبيت روز يازدهم محرم از كربلا بكوفه رهسپار شدند و ابن زياد اين خبر وحشت اثر را در چهاردهم محرم بسوي شام و اطراف بلاد منتشر ساخت و در اواخر محرم اين خبر بشام رسيد و بعد از شانزده روز خبر بكوفه رسيد كه اهلبيت را بجانب شام بفرست پس ابن زياد تهيه سفر آنها را تا سه روز ديد و ايشانرا از كوفه بيرون فرستاد روز هيجدهم صفر بزمين كربلا رسانيدند خود را و روز بيستم صفر كه اربعين آن حضرت باشد در آنجا ماندند

ص: 153

و جابر را ملاقات كرده بناله و عزادارى پرداخته اند پس ابن زياد رؤس شهدا را از دنبال ايشان فرستاد و در كربلا با هم پيوسته اند و بعد از آن بسوى دمشق روان گرديدند و منزل اول ايشان قادسيه بوده و بروايت ابى مخنف بعد از قادسيه تكريت پس از آن موصل و بقولي دير اعلى و از آنجا بدير عروة و از آنجا بموصل و از آن حاتل اعفر و از آنجا جبل سنجار و بعد از آن نصيبين و از بعد آن عين الورد و بعد از آن دعوات و بعد از آن قينسرين و بعد از آن شيرز بعد از آن كفر تاب بعد از آن سيبور بعد از آن حمص بعد از آن كنيسة قسيس بعد از آن بعلبك بعد از آن صومعه راهب بعد از آن ورود بشام و اختلاف در اين باب بسيار است و بقوۀ اجتهاد حقيقت امر مكشوف نگردد بعضى حلب و جبل جوشن و عسقلان و حماة و حران و يسجر و معرة النعمان را از آن بلاد مى شمارند كه اهلبيت از آنجا عبور كردند و اللّه العالم كيف كان اگر مدت چهل روز از كوفه تا شام طي مسافت نكرده باشند البته از بيست روز كمتر نبوده و كسانيكه مى گويند اول ماه صفر وارد شام شدند نهايت بعد دارد كه اين همه منازل را در عرض پانزده يا شانزده روز طى بنمايند چه آنكه حركت نسوان و عليل بيمار و اطفال خورد سال در اين بيابانهاى موهش اگر با اين سرعت و عجله رهسپار ميشدند كه چهل منزل را در عرض پانزده روز طى كنند همه تباه ميگرديدند و غرض يزيد اين بود كه ايشان را بشام درآورد و آنان كه ميگويند اول صفر وارد شام شدند طريقى براى تصحيح اين مطلب درست كرده اند و آنمخابره با كبوتر معلم است كه اين زياد بكسب تكليف خود را باين وسيله باسرع وقت نمود و كبوتر جواب نامه را براى او آورده و در سيزدهم يا چهاردهم محرم آنها را بجانب شام روان كرد باز هم بر فرض صدق نهايت بعد دارد و اللّه العالم بحقايق الامور.

در بحر المصائب از كتاب مفجع القلوب از سليمان شامي منقولست كه چون با اسرى و رؤس شهداء بشام رسيديم در مجاورت ما زنى از طايفه بنى هاشم كه او را حميده ميگفته اند و پسرى داشت كه سعدش ميناميدند و او را كنيزكى بود زينبنه نام چون همهمه ورود اسرى در همه جا برخواست و مردمان بتماشا بيرون شدند سعد و زينبه برفته اند

ص: 154

تا خبر را معلوم كنند بعد از تحقق مطلب گريه كنان مراجعت كردند و حميده را از قصه آگاه نمودند حميده از استماع اين خبر محشر اثر بيهوش گرديد بيفتاد چون بهوش آمد با سر و پاى برهنه شيون كنان بجانب اسيران دويد خود را بمحمل عليا مخدره زينب رسانيد جون آنمخدره را بان حال پريشان بديد صيحه بركشيد كه ايخاتون دوسرا واى ثانيه حضرت زهرا برادرت چه شد كه ترا در چنين حال باين شهر در آوردند آنمخدره با كمال اندوه و ضجرت بآن سر مبارك اشاره نمود چون حميده را آن سر منور كه بر فراز سنان بود نظر افتاد چنان صيحه وا حسيناه وا ذلتاه بركشيد كه حاضر آنرا از خود بيخبر گردانيد و بيهوش بروى زمين افتاد جون بر او نگريسته اند ديدند جان بجان آفرين تسليم نموده سعد و زينبه نيز خود را از گريه هلاك كردند و هر سه تن روحشان بعالم قدس پرواز كرد و چون اهلبيت را بدروازۀ شام رسانيدند خداى دانا است كه در آنوقت بعقيله خدر رسالت رضيعه ثدي نبوت و ولايت عليا مخدره زينب چه گذشت از يك طرف سرها بالاى نيزها پيش محملها از يك طرف عليل بيمار در غل و زنجير از يك طرف ناله و زارى اطفال از يك طرف بى حجابى زنان پرده نشين كه بآب عفت و عصمت و حيا طينت آنها عجين شده است از يك طرف سازندگان و نوازندگان از يك طرف رقاصان از يك طرف مرد انخضاب كرده شادى كنان كه با هم ديگر مبارك باد ميگفته اند از يك طرف از هردر بام اشاره بان سر انور كه اين سر خارجى است از يك طرف شماتت دشمنان اللّه اكبر عجبا لمحلمك يا ربى.

جوهرى گويد

تابان بروي نيزها رخسار ياران يك طرف

جاري ز چشم دختران اشك چه باران يكطرف

يك سو گرفتار بلا بيمار دشت كربلا

يك سو بحرمان مبتلى بيمار داران يك طرف

زينب اسير نوحه گر كلثوم از خود بى خبر

ص: 155

يك سو سنانها در نظر گلگون عذاران يكطرف

گرم فغان هرمحملى از ناله نالان هردلى

جور فلك يك جانب خوف سواران يكطرف

يك سو نفاق آسمان يك سمت آسيب خزان

يك سو فناى گلرخان صوت هزاران يكطرف

شيخ عبد الحسين اعسم

لهف قلبى على بناتك تستاق سبا يا كما تستاق الاماء

يتنقبن بالا كف عن النظار حتى اودى بهن الحياء

ويح قلبى علي خليفتك السجاد مسته بعدك الاسواء الخ

وله ايضا

سبا يا على الاقناب تستاقها العدى الى الشام يصدعن القلوب توجعا

نوائح فوق العيس حنت كانها بر نتهاورق على الدوح و جعا

ثواكل لم يبرح جوي الشكل شاغلا مدامعها عن ان تجف و تهجعا

ترى فى العوالى من رؤس حماتها بدورا باطراف الاسنه طلعا

بها يهتدي السارون للنهچ كلما غشى ضؤها جنح الدياجى تقشعا

و ينظرن زين العابدين مصفدا باثقل غل بالسياط مقنعا

تحف به اطفال قتلاه كلما رنت لهم عيناه اسبلتا معا الخ

وله ايضا

يا امة قتلت امام زمانها طوعا لا مر غويها النزاع

اسخت جبار السماء و نبيه لرضا ابن آكلة الكبود الطاغى

لهفى لا رؤس آل احمد اهديت للشام فوق عواسل الادفاع

و سبت نساهم خضعا اعناقها للارض من حجر القضا الدماع

ص: 156

از قصيده حاجى هاشم كعبى

و ثواكل فى النور تسعد مثلها ا رايت ذا ثكل يكون سعيدا

حنت فلم تر مثلهن نوائحا اذ ليس مثل فقيد هن فقيدا

لا العيس يحكيها اذا حنت و لا الورقاء تحسن عندها التغريدا

عبراتها يحى الثري لو لم تكن ز فراتها تدع الرياض همودا

و غدت اسيرة خدرها انبة فاطم لم تلف غير اسيرها المصفودا

تدعو بلهفة ثاكل لعب الاسى بفؤاده حتى انطوي مفئودا

تخفي الاسى جلدا فان غلب الاسى ضعفت فايبدت شجوها المكمودا

از قصيده شيخ محمد نحوى عراقى

لهفى لرإسك و هو يرفع مشرقا كالبدر فوق الذابل الميادي

تيلو الكتاب و ما سمعت بواعظ اتخذ القنا بدلا من الاعوادى

و الهفتاه على خزانة علمك السجا دوهو يقاد فى الاصفاد

باد الضنا يشكو علي عارى المظى عض القيود و نهشه الاقتاد

فمن المعزى للرسول بعترة نادى بشملهم المنون بداد

عجبا لذى الافلاك لم لاعطلت و الشهب لم بترز بثوب حداد

عجبا لال اللّه صار و امغنما لنبى يزيد هدية و زياد

عجبأ لحكم اللّه جل جلاله هتكوا حجابك و هو بالمرصاد

از قصيده سيد رضي

و السبايا على البخائب تستاق و قد نالت الجيوب الذيول

من قلوب يدمى بها ظفر الوجد و من ادمع مراها (1)الهمول (2)


1- مرى باريدن
2- الهمول روان شدن اشك

ص: 157

قد سلبن القناع عن كل وجه فيه للصون من قناع بديل

و تنقبن بالا نامل و الدمع على كل ذى فقاب دليل

و تشاكين و الشكاء بكاء و تنادين و الينداء عويل

از قصيده شيخ جعفر خزاعى

يا وقعة الطف قد اسرفت فى عنف على الدهور و ذنب عنير مغفور

تسبي بنات رسول اللّه حاسرة و هل عرين سوى صون و تخدير

تهدى الى كافر اضحى يرتخه (1) سكب الخمور وشد (2)و بالمقاصير الخ

يزيد ما انت فى امر تحاوله الا كمستمع للذكر موقور

دع عنك امر العلى فاللّه ملكها اربابها بكتاب منه مسطور

و انهض الى دكة الخمار ان بها راحا تدار بكاءس من قواربر

از قصيده علامه كبير شيخ حسن بن راشد الحلى

يا حسرة فى فوادي لا انقضاء لها يزول احد و رضوى و هى لم تزل

بنات احمد في الاسفار سافرة وجوهها و بنو سفيان فى ظلل

يحملن من بعد ذاك العز و احزنى اسوى حواسر فوق الانيق الذلل

و الراس يحمله الباغى سنان على سنان لدن اصم الكعب معتدل

و احر قلباه للسجاد يحمل فى الا صفاد ذا غلل من شدة العلل

طاوي الحشا و وحوش البر ترتع فى الربى و تكرع فى عذب من علل

از قصيده سيد مهدى عموى سيد حيدر حلى

و ان اعظم ما لاقاه محتسبا عند الاله فسامى كل محتسب

حمل الفواطم اسرى للثئام على عجف النياق تقاسى نهشة القتب


1- رتخ مقيم شدن در جائى
2- شدو اى شعر خوندن

ص: 158

و ما رات انبياء اللّه من سجن و اوصيائهم فى سالف الحقب

كمحنته السيد السجاد حين اتت يزيد نسوته اسري على النجب

امامها رفعت فوق الاسنة من حماتها ارؤس فاقت نسنا الثهب

در ناسخ گويد كه اهلبيت را از دروازة ساعات كه ابعد طرق بود تا دار الاماره يزيد داخل شام نمودند و شهر شامرا زينت كردند پردهاى زرنگار و ديبا بديوارهاى كوچه و بازار بياويخته اند و زنان مغنية بى پردۀ بنواختن طبول و دفوف دست افشان و پاى كوبان بودند و يزيد يكصد و بيست رايت براي استقبال ايشان برافراشت و مردم با همديگر مبارك باد ميگفته اند و آنروز را عيد قرار دادند

و بروايت ابى مخنف عيال اللّه را از پاى قصر عجوزه ايكه او را ام الحجام ميگفته اند عبور دادند آن عجوزه با چهار زن ديگر در ميان آن غرفه نشسته بودند چون چشم آنملعون بأن سر مطهر افتاد كه نور از جبين او ساطع است با سنگي چهرۀ مباركش را مجروح ساخت چنانكه خون بريخت چون عليا مخدره زينب اين بدانست با ناله و گريه دوى خود بخراشيد و موى خود را پريشان كرد و دست بدعا و نفرين برداشت و عرض كرد اللهم خرب قصرها و احرقها بنار الدنيا قبل نار الاخرة راوي گويد قسم بخداى چون آندعا بفرمود در ساعت آنقصر ويران شد و منهدم گرديد و آتشى در آنقصر افتاد و همى بسوخت تا آئكه نشانى از او نماند و بجمله خاكستر گرديد و هم در آنحال بادى بوزيد و خاكسترشرا پراكنده ساخت چنانكه اثرى از او بجاى نماند گويا هرگز علامتى و عمارتى و اهلى نبوده است.

خطاب حضرت زينب بمردم شام و مرثيه او

در بحر المصائب گويد كه چون جناب زينب خاتون عليه السّلام در كوچه و بازار شام رسيد و سر حضرت سيد الشهداء را در پيش روي خود بديد و مردم شام اظهار خورسندي و سرور مى نمودند و ناي و طبنور مينواخته اند و آن سر مبارك در هرچند قدم بكلمه لا حول و لا قوة الا با الله العظيم متكلم ميگشت آنمخدره آهى از دل بركشيد

ص: 159

و فرمود يا اخاه انظر علنا و لا تغمض عنيك عنا و نحن بين العدي در اين حال سر مبارك تكلم كرد و فرمود يا اختاه اصبرى فان اللّه تعالى معنا آنمخدره چون صداى برادر شنيد بحر غيرتش بجوش آمد بيتاب بآن قوم خطاب كرد كه اى گروه نامحمود همانا بقتل اولاد پيغمبر خود و سيد جوانان اهل بهشت و گردش دادن دختران و حرم سيد انس و جان و تزيين شهر خود شادان هستيد و مباهات ميكنيد و مع هذا خود را از اهل اسلام ميشماريد اميدوارم كه خداوند جبار هرگز در شما بنظر رحمت ننگرد و بر شما نبخشايد و در بعضى از مجاميع متاخرين بنظر رسيدۀ كه أنمخدره در آنموقع اين مرثيه را انشا فرموده و محتمل است زبان حال باشد

اخى يا هلالا غاب بعد كماله فمن فقده اضحى نهارا كليلة

اخى يا اخى زود سگينة نظرة تربها يا خيرحى و ميت

اخي فاطم صغيرة لقد كاد قلبها يذوب اسى فاعطف عليها بنظرة

اخى يا اخى اى المصائب اشتكى فراقك ام هتكى و ذلى و غربتى

ام الثوب مسلوبا ام الجسم عاريا ام النحر منحورا ببيض صقيلة

ام الطفل مذبوحا ام القلب ظاميا ام الدمع مصبوبا على ظهر نوقة

ام الجسم لم يدفن ام النحر داميا ام الراس مرفوعا كبدر دجية

ام الرحل منهوبا ام المهر ناعيا ام الوجه مكبوبا بحر الظهيرة

ام العابد السجاد اضحي مغللا عليك يقاسى فى الفلا كل كربة

ام الضايعات الفاقدات حواسرا كمثل الاماء يشهرن فى كل بلدة

اخى هد ركنى فقدكم يابن والدى فحزنى لكم باق الى يوم بعثة

اخى يا اخى سلب النساء اسائنا و ضرب اليتامى يابن امى بقسوة

اخى يا اخى قصم الخلاخل ضرنا فقم سبدى و ازجر علوج امية

اخى بلغ المختار طه سلامنا و قد ام كلثوم بكرب و محنة

اخى بلغ الكرار منى تحية و قل زينب اضحت تساق بذلة

و شهيد ثالث در مجالس المتقين آورده است كه چون اسيران آل رسول را بر

ص: 160

شتران برهنه مكشفات الوجوه سوار و در ميان مردم رهسپار كردند و مردمان شام بايشان تند مينگريستند و ايشانرا با كعب نيزه ميزدند يك نفر از عارفان شيعه خود را از گوشه و كنار بنزد امام زين العابدين رسانيد و خواست از مطلبى سئوال بنمايد سطوت امامت مانع شد كه پرسش بنمايد پس بنزديك محمل زينب خود را رسانيد و عرض كرد اى بضعۀ فاطمۀ زهراء مگر شما از اهل بيت نيستيد كه عالم بطفيل وجود شما و اجداد شما خلق شده متحيرم كه اين حال چيست و اين گرفتاري از چه روي ميباشد در آنحال حضرت زينب اشاره فرمود بدست مبارك بطرف آسمان و گفت ايمرد اكنون تماشا كن جلالت قدر ما را در حضرت يزدان آنمرد ميگويد نكاه كردم چندان لشكر در ميان زمين و آسمان بديدم كه شمارش را جز پروردگار ندانستى و ديدم قبها و علمها بر تارك ايشان افراخته و در پيش روى امام و اهلبيت ندا ميكردند بپوشيد ديدهاى خود را از حرميك ملك بأنها نامحرم است و اساس چند ديدم كه پادشاهان هرگز آن را تصور نكرده اند و از آن نفايس كه مردم در خدمت حضرت يوسف عليه السّلام ديدند افزون بود.

نبذه اى از كرامات و خارق عادات آن مخدره

اولا بايد دانست كه اصل وجود زينب كبرى سر تا پا كرامت است چه آنكه اين ورقه از آن شجرۀ طيبه است كه اصلها ثابت و فرعها فى السماء و ثانيا دورۀ حيوة و زندگانى او خود شهادت ميدهد كه سر تا پا كرامت بود ولى بجهت روشنائى چشم محبان و تتوير قلوب شيعيان به پارۀ از آن اشاره مينمائيم

اول همين قصه كه آنفا ذكر شد كه عالم غيب را در عالم شهود ارائه داد تا آنمرد شأن اهلبيت بشناسد.

دوم اجابت دعاي او در حق ام الحجام و خراب شدن قصر او فورا و آتش در او افتادن كه ذكر شد.

ص: 161

سوم داستان جبل جوش كه معدن مس بود و سقط طفليكه محسن نام داشت كه از اين پيش ذكر شد.

چهارم تصرف او در نفوس هنگام قرائت خطبه در بازار كوفه حتى در جمادات ازين پيش بيان شد كه هنگاميكه فرمود ساكت شويد نفسها حبس شد و زنگهاى شتران ديگر صدا نكرد.

پنجم لدنى بودن علم آنمخدره بشهادت امام زين العابدين كه فرمود يا عمه انت بحمد اللّه عالمة غير معلمه الخ

ششم اجابت دعاي او در حق كسيكه در مجلس يزيد طلب كنيز كرد كه بعد از اين ذكر خواهيم كرد.

هفتم كيفيت متولد شدن او چون از ران چپ مادر متولد گرديد چنانچه تفصيل آن مذكور شد.

هشتم حكايت طبخ حريره است كه بعد ازين مذكور خواهد شد.

نهم اخبار از بقاى آثار اهلبيت نبوت و سرعت زوال سلطنث بنى اميه در خطبه آتيه كه در مجلس يزيد قرائت كرد كه خود الفاظ آن خطبه به تنهائى كرامتى است.

دهم قصه شير و فضه است كه ثقة الاسلام كلينى در روضۀ كافى روايت كرده و در بحار و ديگر كتب مقاتل مسطور است و عبارت كتاب انوار الشهاده باين تفصيل است كه چون خواسته اند بر ابدان طيبه اسب بتازند اين خبر وحشت اثر را حضرت زينب بشنيد سخت پريشان گشت و سر بآسمان بركشيد و عرض كرد بار خدايا بنى اميه برادر مرا با لب تشنه بكشته اند و سر مباركشرا بر سرنيزه كردند و بدنش را برهنه در آفتاب گرم افكندند و هنوز از بدن مجروح او دست برنميدارند و همى خواهند اسب بر بدن وي بتازند بار خدايا كاش زينب مرده بود و چنين حالت را مشاهده نميكرد بار خدايا در اين بيابان هيچكس از بنى آدم ترحم بر ما نميكند زينب چه كند و چه چاره بنمايد.

ص: 162

فضه خادمه چون اين اضطراب و گريه سيدۀ خود را بديد پيش دويد و عرض كرد اى سيدۀ من سفينه مولاي پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چون كشتى او درهم شكست خود را بجزيره باز رسانيد شيرى ظاهر شد و او را برداشته به پشت خويش سوار كرده بآبادانى رسانيد اگر اجازت فرمائي بروم و در اين بيابان شيرى هست او را خبردار كنم كه بنى اميه را اين آهنك است زينب سلام الله عليها او را رخصت داد فضه بسوى صحرا رفت ناگاه شيرى بنظرش درآمد گفت يا ابا الحارث ا تدرى ما يريدون ان يعملو غدا بابى عبد اللّه آن شير سر حركت داد كه نميدانم فضه او را خبر داد شير بسر اشاره كرد كه من نميگذارم و فهمانيد كه تو از پيش برو و مرا دليل باش شير از عقب او آمد تا بقتلگاه رسيد پس آن شير بيامد و دستهاى خود را بر بالاى جسد حضرت سيد الشهداء حمايل كرد و همى ناله مى كرد چون سواران بيامدند و نظر بر أن شير افكندند ديگر جرئت آنجسارت نكردند پسر سعد ملعون گفت اين فتنه اى است او را آشكار مسازيد فضه خاتون ميفرمايد چون بخيام حرم نزديك شدم صداى شيون و ناله بى بى زينب را شنيدم عرض كردم اى سيدۀ من اين چه ناله و شيون است اكنون من شير را آوردم عليا مخدره هردو دست مبارك خود را بر سر زد فرمود اى فضه دير رسيدى همانا بنى اميه اسب بر بدن برادرم تاخته اند و اعضا و جوارح او را درهم شكسته اند و پايمال سم ستوران نمودند.

و در كافى مسندا روايت كرده گويد لما قتل الحسين عليه السّلام اراد القوم ان يوطئو الخيل فقالت فضة لزينب يا سيدتى ان سفينة كسر به فى البحر فخرج الى جزيرة فاذا هو باسد فقال يا ابا الحارث انا مولى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فهمهم بين يديه حتى اوقفه على الطريق و الاسد رابض فى ناحية فد عينى امضى اليه فاعلمه ما هم صانعون غدا قال فمضت اليه فقالت يا ابا الحارث فرفع راسه ثم قالت اتدرى ما يريدون ان يعملوا غدا بابى عبد اللّه الحسين عليه السّلام يريدون ان يوطئوا الخيل على جسده فاشار براسه يعني انا امنعهم فجاء الى القتلى فقال عمر بن سعد فتنة لا تيثروها انصرفوا فانصرفوا

و علامۀ مجلسى در جلاء العبون همين خبر را ترجمه كرده و اين سفينة در سفرهاى رسولخدا بار بسيار بر پشت ميگرفت از اين جهت او را سفينة گفته اند و اگر نه

ص: 163

نام او مهران و بقولى قيس و كنيۀ او ابو عبد الرحمن غلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يا غلام ام سلمه بود كه او را آزاد كرد بشرطى كه خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بنمايد.

و شيخ جعفر نقدى در كتاب زينب كبرى گويد چون صبح شد شير با غرش تمام آشكار گشت لشكر ابن سعد او را ديدند عمر بن سعد گمان كرد آنحيوان آمده از گوشت كشتهاى بخون آغشته تغذى بنمايد گفت بگداريد ببينيم چه ميكند همه نظاره كنان متوجه آن حيوان شدند آمد در قتلگاه و كنار جسد حضرت حسين عليه السّلام توقف كرد پس با دست و دندان خود تيرهائيكه در سينۀ حضرت بود بيرون ميكشيد و اشك ميريخت ديگر از لشكر ابن سعد كسى جرات نكرد ابن سعد هم گفت اين فتنه اى است الخ

كلينى مى فرمايد اين كرامت بزرك از حضرت زينب كبري بود كه شير اطاعت كنيز او را نمود.

يازدهم استجابت دعاي آنمخدره است در موقع حرق خيام و نفرين او بآنمرد كبود چشم كه در سابق ذكر شد.

دوازدهم ديدن او جبرئيل را و رسولخدا را در گودى قتلگاه شيخ جعفر نقدى در كتاب مذكور از بحار از حضرت صادق عليه السّلام روايت ميكند. كه در مصرع حضرت حسين عليه السّلام زينب پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را ديد و فرمود اى لشكر مگر نمى بينيد پيغمبر خدا گريان است واى بر شما اگر دعا كند شما را بزمين فرو ميبرد و هلاك مينمايد با شنيدن اين حرف آن سنك دلان ميگفته اند اين انسان ديوانه است و ديدن آنمخدره جبرئيل را در سابق گذشت.

سيزدهم علامۀ نورى در دار السلام از كرامت زينب عليه السّلام روايت ميكند از سيد محمد باقر سلطان آبادى كه از بزركان ارباب فضايل و راسخين در علم بوده كه فرموده در بروجرد بمرض درد چشم مبتلى شدم بسيار سخت بحديكه علمأ طب از معالجه عاجز آمدند از آنجا مرا سلطان آباد آوردند مرض چشم شدت كرد ورم بسيار نمود ديگر سياهى چشم نمايان نبود ديگر از شدت درد چشم خواب و آرام از من

ص: 164

برفت و تمامى اطباى شهر را براى من آوردند و همه اظهار عجز نمودند از معالجه و بعضى ميگفته اند تا شش ماه محتاج معالجه است برخى چهل روز اين بيانات روح مرا افسرده و خسته نموده حوصله بر من تنك شد و فوق العاده نگران و مهموم شدم تا اينكه يكى از دوستان من گفت بهتر است براى استشفا بزيارت مشرف شوى و من عازم سفر هستم با من بيا و چنانچه از خاك كربلا سرمه بكشى شفا خواهى يافت گفتمش با اين حال چگونه ميتوانم حركت كنم مگر طبيب اجازه بدهد چون بطبيب رجوع كردم گفت هرگز جائز نيست و اگر حركت كني يكسره نابينا خواهي شد و بمنزل دوم نخواهى رسيد كه بكلى از ديده محروم خواهى شد رفيق من رفت و من بخوانه برگشتم يكى ديگر از دوستان من آمد و گفت مرض ترا جز خاك كربلا و مقتل شهدا و مريضخانۀ اولياء خدا شفا نبخشد و ضمنا خود شرح داد كه ٩ سال مبتلا بطبش قلب بودم و همۀ اطباء از معالجه عاجز ماندند تنها از تربت قبر حسين شفا حاصل شد و چنانچه ميل دارى متوكلا على اللّه حركت كن من با توكل حركت كردم و در منزل دوم مرض شدت كرد و چنان چشم بدرد آمد كه از فشار درد چشم چپ نيز بدرد آمد همۀ مصاحبين مرا ملامت كرده و متفقا گفته اند بهتر است كه مراجعت كنى چون هنگام سحر شد و درد آرام گرفت در خواب رفتم حضرت عليا مكرمه صديقۀ صغري زينب كبري را در عالم رويا ديدم بر آنحضرت وارد شدم و گوشه مقنعه او را گرفته بر چشم خود كشيدم و از خواب بيدار شدم ديگر هيج المى و دردى در چشم حس نكردم و سفر را به پايان رساندم و هيچ دردى در چشم خود نديدم و با چشم سالم ديگرم هيچ فرقى نداشت و آن واقعه را برفقا گفتم آنها بچشم من نگاه ميكردند و ميگفتند ما آثار دردي نمى بينم و هيچ فرقى بين دو چشم شما نيست و اين كرامت كه از حضرت زينب ظاهر گشته بود براى همه رفقا نقل كردم از زوار و غير زوار.

چهاردهم و نيز علامه نورى در كتاب مذكور حكايتى ديگر شبيه بهمين حكايت از ملا فتحعلى سلطان آبادي ذكر كرده و اين فتحعلى يكى از اوتاد عصر خود بوده و حكايت را شاهد و ناظر و ناقل بوده و آنچه را مردم از اين شخص استماع ميكردند

ص: 165

بمنزلۀ روايت ميدانسته اند گويا از امام استماع نموده اند از كثرت زهد و ورع و تقوي و احتياط در نقل.

پانزدهم شيخ عبد الرحمن اجهورى المقرى در كتاب مشارق الانوار خود ميگويد كه مرا در سال يك هزار يك صد و هفتاد هجرى اندوهى سخت بمن روى نموء كه از آن هيچ فرار نتوانستم كرد زندگانى را بر من تلخ و ناگوار ساخته ناچار بمقام سيده زينب كه در قناطر السباع مصر است روى نهادم و بآن حضرت توسل جستم و قصيده اى در مدح او انشا نمودم از بركت ان حضرت اندوه من بكلى رفع شد و حاجت من برآورده گرديد و بعض أن قصيده اين است-

آل طه لكم علينا ولاء لا سواكم بمالكم آلاء

مدحكم فى الكتاب جاء مبينا انبأت عنه ملة سمحاء

حبكم واجب على كل شخص حدثتنا نصوص و الانباء

اننى لست استطيع امتداحا لعلاكم و انتم البلغاء

گيف مدحى يغى بعلياء من قد عجزت عن بلوغه الغصحأ

مدحكم انما يريد بليغ و قفت عند جده الشعراء

شرفت مصرنا بكم آل طه فهنيئا لنا و حق الهناء

منكم بضعة الامام على عليه السّلام سيف دين لمن به الاهتداء

خيرة اللّه فضل الرسل طرا من له فى يوم المعاد اللواء

زينب فضلها علينا عميم و حماها من السقام الشفام

كعبة القاصدين كنز امان و هى فينا يتيمة العصماء

و هى بدر بلا خسوف و شمس دون كسف و بضعة الزهراء

و هى ذخري و ملجأى و امانى و رجائى و نعم ذاك الرجاء

ليس الاك وصلتى لنبى خمدت عند نصره الاعداء

من كراماتها الشموس اضائت اين منها السها و اين السماء

من اتاها و صدره ضاق صدرا من عسير اوضاق عنه الفضاء

ص: 166

جلت الخطب مسرعا و جلته فانجلى عنه عسره و العناء

لا يضاهى آل النبي و صيف لايو فى كماله ادباء

شرفت منهم النفوس و ساروا حيث ما اسرفوا و هم شرفاء

و عليهم جلالة و فخار و وقار و هيبة و ضياء

نور وا الكون بعد كان ظلاما اذ اضائت ذراهم العرباء

ان هل يستوي الذين دليل و لتطهير هم بذاك اقتفاء

بيتكم مهبط لجبريل وحيا فيه تغدو ملائك الكبراء

من اتي حبكم و كان اسيرا لد واعيه زال عته الشقاء

يا كرام الورى اغيثوا نزيلا احجفته الخطوب و الادواء

قسما ان وصفكم فى الثريا ايدتكم نجومها و السماء

فتوسل بهم لكل صيعب حيث جاء اتبغوا فهم شفعاء الخ

مجارى حال عليا مخدره زينب عليها السلام

در مجلس يزيد لعنه اللّه

اثر طبع سيد احمد بن سيد على خان.

*** رزية جل فى الاسلام موقعها تنسى الرزايا و لكن ليس ننساها

و كيف ننسي مصابا قد اصيب به طهر الوصى و قلب المصطفى طه

خطب دهى البضعة الزهرا حين دهى رزأ جرا بنجيع منه عيناها

فاى قلب لهذا غير منفطر وجدا فذلك اعماها و اقساها

واى عين عليهم غير باكية حزنا فان عماء القلب اعماها

آل النبى علي الاقطاب عارية كيما يسر يزيد عند رؤياها

و راس اكبر خلق اللّه يرفعه على السنان سنان و هوا شقاها

از مصائب عظيمه عليا مخدره زينب مجلس يزيد بود اما اين مجلس مجلسى بود

ص: 167

كه عالم را منقلب كرد و شامرا عوض نمود و حق از پهلوى باطل بيرن آمد و دولت بنى اميه را بباد فنا داد و ثمرات شهادت بر مردم دنيا معلوم شد يزيد خواست ابهت و عظمت و غلبه و قدرت خود را بر مردم نشان بدهد بدتر رسوي و مفتصح گرديد و مورد لعنت ابديه شد.

بنابر حكايت عمير بن عامر معلم كوفى كه از طرف عبد اللّه بن عمر نامه براى يزيد برده بود بجهت خلاصى مختار بن ابى عبيدۀ ثقفى از زندان ابن زياد و اين حكايت مفصلي است در جلد اول از احوالات امام زين العابدين از گتاب ناسخ التواريخ قصر يزيد اهميت فوق العاده داشته چون در آن حكايت گويد داراي هفت در بند بوده است كه براى هر دربندى تفاصيلى نقل ميكند از فرشهاى ديبا و هر دربندى دو دكۀ طرف يمين و دو دكه در طرف يسار كه در هر دكه اى جمعى از ملازمان و غلامان يزيد با لباسهاى مخصوصى ايستاده بودند و ميدانسته اند كه اين اسيران دشمن يزيدند در اين صورت هنگام عبور اهل بيت از اين دربندها خدا ميداند كه بر بانوى عظمي چه گذشت و اين ملازمان و غلامان كه جز يزيد كسى را نميشناسند آيا با اهلبيت چه كردند كه بعضى گفته اند عليا مخدره در آن در بند هفتم بزانو درآمد بيمار كربلا فرموده باشد عمه اينجا جاى نشستن نيست در جواب گويد.

ز سنك قوم جفاپيشه سر ندارم من ز كعب نيزة اعدا كمر ندارم من

چگونه روى نمايم باين پريشانى بمجلسى كه يهودى و گبر و نصرانى

بهرطرف بنشسته اند جمله با دلشاد بهم كنند بقتل حسين مبارك باد

در منتخب طريحى مسطور است كه امام زين العابدين فرمود (لما وفدنا على يزيد اتونا بالحبال و ربقونا كالاغنام و كان الحبل فى عنقى و كتف عمتى زينب (ع) و سكينه و سائر البنات كلما قصرنا عن المشى ضربونا بالسياط حتى اوقفونا بين يدى يزيد و هو على سرير ملكه)

ميفرمايد چون خواسته اند ما را بر يزيد وارد كنند يك ريسمانى آوردند و يك سر آن را بكردن من انداخته اند و سر ديگر آنرا بكتف عمه ام زينب و ام كلثوم و

ص: 168

سكينه و سائر بنات انداخته اند و هرگاه در رفتن كوتاهى ميكرديم ما را با تازيانه ميزدند باين حالت ما را بردند تا بنزد يزيد و در مقابل تخت او ما را نگاه داشته اند و او بر تخت سلطنت خود جاى كرده بود.

يزيد در طول مدت مجلس خود را آراسته بود و بساط فرح و انبساط خود گسترده و زنان و دختران و كنيزان خود را در پس پرده تور نشانيده و چهارصد كرسى كه اكثر مرصع بطلا و نقره و جواهرات بوده در اطراف مجلس خود نهاده و از نمايندگان ملل مجاور اسلامى و رؤساى و اعيان و اشراف و عشاير و قبايل و سياست مداران هر ملتى را از يهود و نصارى و مجوس همه را دعوت كرده كه ابهت و اهميت خود را نشان دهد و فتح و فيروزى خود را بنمايد خودش خضاب كرده و لباس فاخر پوشيده بر كرسى سلطنت نشسته و تاج پادشاهى بر سر گذاشته در اين حال كه مجلس در گمال ابهت و سطوت است و يك طرف سفرۀ طعام و يك طرف سفرۀ قمار و يك طرف بساط شراب از يكسو سازندگان و نوازندگان در پيش روي يزيد همه دست افشان و پاى كوبان يزيد هم با كمال نخوت و غرور و مستي بر كرسى خود نشسته يك وقت اجازه داد اسراى خاندان نبوت را وارد كنند سياه باد روى جهالت اف باد بر بى وفائى دنيا بالجمله عيال اللّه را داخل چنين مجلس شومى كردند يزيد نام و نشان هريك را همى پرسيد پس سرهاى شهدا را بنزد خود طلبيد و از نام و نشان ايشان همى استفسار مينمود و سر سيد شهدا را در طشت طلا گذاشته بنزد آن ملعون نهادند چون عليا مخدرۀ آن سر بديد گريبان چاك زد و صيحه از دل بركشيد و با ناله جان سوز و آهنگى غم اندوز ندا بركشيد يا حسيناه يا حبيب رسول اللّه يابن مكة و منى يابن زمزم و صفا يابن فاطمة الزهرا يابن سيدة النساء يابن بنت المصطفى يا قتيل اولاد الادعيا و چنان بگريست كه اهل مجلس را منقلب گردانيد.

در بحر المصائب گويد كه جماعت اسيران كه بر يزيد وارد شدند از اناث و ذكور چهل و چهار تن بودند و بروايت نجات الخافقين در آن حال آن مخدره روى با مردم شام نمود و فرمود يا اهل دمشق اعلموا قد فرق جماعة العلوج هذا الراس من بدنه

ص: 169

آنگاه بكلماتى تكلم كرد كه حاضران سخت بگريستند و برخى تاقت نياورده از مجلس برون رفته اند.

و در ناسخ و اغلب كتب مقاتل آورده اند كه از مردم شام مردى سرخ موي بر خواسته و روى با يزيد كرده گفت يا امير المؤمنين اين كنيزكرا با من بخش و از سخن فاطمه دختر حسين عليه السّلام را خواست چون فاطمه اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد و بدامن عمه خود زينب درآويخت فقالت اوتمت و استخدم گفت يتيم شدم اكنون بكنيزي بايدم رفت و گمان ميكرد كه اسعاف حاجت شامي از بهر يزيد جائز است عليا مخدره زينب كه بر مسئله دانا بود روى با شامى كرد فقالت كذبث و اللّه و لو ثمت و الله ما ذلك لك و لا ليزيد فرمود دروغ گفتي و ليئم و زبون باشى و در بعضى نسخ و لومت دارد يعني بخدا قسم اين كار نتوانى ولو بميرى و هرگز براى تو و نه يزيد صورت نخواهد گرفت يزيد ازين سخن در خشم شد گفت كذبت و اللّه ان ذلك لى و لو شئت افعل لفعلت فقالت زينب كلا و اللّه ما جعل اللّه لك ذلك الا ان تخرج من ملتنا و تدين بغير ملتنا و ديننا فقال اللعين انما خرج من الدين ابوك و اخوك فقالت زينب عليها السلام بدين اللّه و دين ابي و اخي اهتديت ان كنت مسلما يزيد را از اين سخن آتش خشم زبانه زدن گرفت و جسارت بان مخدره نمود و گفت كذبت يا عدوة اللّه عليا مخدره از اين سخن زار بگريست و فرمود انت الامير اتشتم ظالما و تقهر بسلطائك هان اي يزيد به نيروى امارت دشنام ميگوئى و بقوت سلطنت با ما ستم ميكني و ما را مقهور ميدارى آن بى حيا شرمگين شده و خاموش گرديد اين وقت شامى سخن خويش را اعادت كرد يزيد گفت دور شو خدايت مرك دهاد اين وقت آن مخدره گفت يا شامى اسكت يا لكع الرجال قطع اللّه لسانك و اعمى عينيك و ايبس يديك و جعل النار مثواك ان اولاد الانبياء لا يكون خدمة لاولاد الادعيا.

بروايت ناسخ هنوز آن مخدره سخن در دهان داشت كه خداوند متعال مسئلت او را باجابت مقرون گردانيد در حال دستهاي شامي بخشكيد و درافتاد و جان بمالك دوزخ داد و اين قصه در لهوف و كامل اين ايثر و ارشاد مفيد و انوار نعمانيه و دمعة الساكبة

ص: 170

و غيرها بصور مختلفه نقل شده است.

در آن وقت يزيد بشرب خمر و لعب شطرنج و قرائت اشعار سرگرم شد و كفر باطنى خود را ظاهر ساخت و گاهى چوب بر لب و دندان سيد جوانان بهشت ميزد و مى گفت.

لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل

ليت اشياخى به بدر شهدوا و لقالوا يا يزيد لا تشل

لست من خندف ان لم انتقم من بنى احمد من غير فشل الخ

و بروايت منتخب يزيد چون بر سر مبارك حسين جسارت كرد زينب با كمال شجاعت فرموده اى يزيد از خدا نميترسى بس نيست براى تو كشتن حسين و اسارت عيال او از كربلا تا شام كافى نبود كه عترت آل محمد را در كوچه و بازار شام و كوفه بر پشت شتران برهنه شهر بشهر و ديار بديار گردانيدى يزيد گفت مگر نه برادرت حسين ميگفت من بهتر از يزيد هستم و پدر و مادرم نيكوتر از پدر و مادر اوست عليا مخدره فرمود مگر تو باور ندارى كه برادرم بهتر از تو بود مگر جدش رسولخدا و پدرش على مرتضى و مادرش فاطمه زهرا نبود كدام كس اشرف قدرا و اعلا نسبا از رسول خدا و خاندان او است يزيد گفت مگر برادر تو اين آيه را از قرآن نخوانده بود كه خدا ميفرمايد ( قُلِ اَللّٰهُمَّ مٰالِكَ اَلْمُلْكِ تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشٰاءُ وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشٰاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشٰاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشٰاءُ الخ.

عليا مخدره چون اين بشنيد قيام كرد چه قيام كردنى چشم روزگار چنين فصيحه اى و بليغه اي و نيرومندى نديده و نخواهد ديد در حاليكه با نهايت ضعف و ناتوانى از كربلا تا كوفه و از كوفه تا بشام چهل منزل روي شتر بى روپوش گذرانيده تا باين مجلس مجلل يزيد با هزار گونه مصائب وارد شده اكنون كه ديد يزيد تمسك بقران

ص: 171

ميكند و براى حق بودن فعل خود اين آيه را ميخواند كه خدا ملك را بهركس كه ميخواهد ميدهد و از هركس كه ميخواهد انتزاع مينمايد هركرا ميخواهد عزيز ميكند و هركس را ميخواهد ذليل ميكند يعني خداوند متعال ملك و سلطنت را و عزت را براى من خواسته است.

آن مخدره چون آن فجايع و اشتباه كاريرا ملاحظه نمود قيام كرد و شروع نمود مانند يك خطيب تازه نفس ايكه از گرسنگى و تشنگى و رنج سفر و محنت و دردسر و مصائب گوناگون بى خبر است ايستاد و اين خطبه كه رخنه در آفاق ارضين و سماوات مينمايد قرائت فرمود.

ص: 172

خطبۀ شريفه عليا مخدره زينب ع در مجلس
اشاره

يزيد ملعون

چنانچه احمد بن ابى طاهر و ابى مخنف و ديگران نقل كرده اند در بلاغات النساء قالت الحمد للّه رب العالمين و الصلوة على جدي سيد المرسلين صدق اللّه كذلك يقول ( ثُمَّ كٰانَ عٰاقِبَةَ اَلَّذِينَ أَسٰاؤُا اَلسُّواىٰ (1)أَنْ كَذَّبُوا بِآيٰاتِ اَللّٰهِ وَ كٰانُوا بِهٰا يَسْتَهْزِؤُنَ ) اظننت يا يزيد حين اخذت علينا اقطار الارض و ضيقت علينا آفاق السمأ و اصبحنالك في اسار نساق اليك سوقافى اقطار و انت علينا ذو اقتدار و ان بنا من اللّه هوانا و عليك منه كرامة و امتنا ناوان ذلك لعظم خطرك (2)و جلالة قدرك فشمخت (3)بانفك و نظرت فى عطفك (4)تضرب (5) ترجمه حضرت زينب بعد از حمد حضرت حق جل و على و درود بر جدش حضرت رسول خدا ابتدا كرد بآيئيكه در سورۀ روم است و متضمن داستان كفار عجم و مغلوب شدن ايشان است.

و حكايت عاد و ثمود و هلاكت و انقراض آنها است و در اين مقام بر لسان آنمخدره جارى شده است و همى خواهد باز نمايد كه حال يزيد و اتباعش بيرون از كفار عجم و مردم عاد و ثمود نيست و در حقيقت از انقراض ايشان خبر ميدهد و از بطلان آنها و بر حق بودن آل محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و از اين آيه باز مى نمايد كه عاقبت معاصى كفر است و نتيجه انكار آيات الهى نيران جاودان است پس اين آيه شريفه تحذير از سوء عاقبت و وخامت خاتمت را متضمن است و معني اين است پس ميباشد عاقبت معصيت كنندگان و مردمان نافرجام كه بد كردند و بمعاصى ارتكاب جسته اند و آيات خدا را تكذيب كردند


1- اللغة سؤى تانيث اسؤ است مانند حسنى كه تانيث احسن است و قيل سؤى اسم دوزخ است و ممكن است كه مصدر باشد مثل بشري و بجهت مبالغه موصوف به واقع شده است.
2- خطرك بفتح المعجمه و طاء المهمله بمعنى قدر و منزلت است
3- شمخ اى تكبر و شموخ با شين و خاء معجمتين بلند شدن و خويش را بزرك داشتن
4- عطفك از عطف از باب
5- ضرب بمعنى ميل است و بمعنى اعراض و جانب نيز آمده است

ص: 173

اصدر (1) يك فرحا و تنفذ مذر و يك (2) مرحا (3) حين رايت الدنيا لك مستوسقة (4) و الامور لديك متسقه (5) و حين صفالك ملكنا و خلص لك سلطاننا فمهلا مهلا (6) لا تطش (7) جعلا انسيت قول اللّه تبارك و تعالى ( وَ لاٰ يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمٰا نُمْلِي (8)لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّمٰا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدٰادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذٰابٌ مُهِينٌ .

و بآنها استهزا نمودند عقوبت آنها در آخرت است چنانچه در امم سابقه چنين بوده است پس به يزيد خطاب فرمود كه اى يزيد آيا چنان كمان بري هنگاميكه اقطار زمين و آفاق آسمان را بر ما تنك گرفتى چندانكه اسير و دست گير شهر بشهر كردي و ديار بديار ما را سير دادى اين را موجب خوارى ما پنداشتى و سبب عزت خود نه چنان است كه گمان كردى و باد بدماغ خود انداخته اى و خود را صاحب شان پنداشته تكبر مينمائى و بطرف دامن خود مينگرى اي يزيد از فرح و سرور شانهاى خود را حركت ميدهى و از غايت تكبر و نخوت و خبث سريرت خود را فراموش كرده اى كه چه كس باشى هنگاميكه دنيا بتو اقبال كرده و امور سلطنت براي تو جمع آمده و سلطنت آل محمد را خالصه خود كرده اى اين قهر و غلبه ترا بجولان درآورده اندكى از مركب غرور فرود آى از بادۀ نخوت و سرور بهوش آى و از روي جهل و ضلالت اين همه سبك و متمايل مشو مگر فراموش كرده اى كلام خدا را كه ميفرمايد كه نه پندارند كسانيكة كافرند از يهود و نصاري و مشركين كه آنچه مهلت ميدهيم ايشان را و عمر آنها را دراز


1- اصدر اى صرف
2- مزرويك من مذري اي خبث من التمذر و هو خبث التفس و مذروان اطراف الية و سرين است و واحدى ندارد و دو طرف سر را هم گويند
3- مرح التبختر في المشى و التكبر
4- مستوسقه اى مجتمعه من الاستيساق من باب الاستفعال
5- متسقه اى مجتمعه من اتسق
6- مهلا بفتح الميم و الهاء من المهلة و اذا قيل مهلايار جل اي امهل
7- تطش من طاش و هو النزق و الخفة و شدة الغيظ
8- نملى من امليت من باب الافعال و هرگاه بخداى نسبت دهند بمعنى مهلت باشد

ص: 174

امن العدل يابن الطلقا (1) تخديرك (2) حرائرك و امائك و سوقك بنات رسول اللّه سبايا قد هتكت ستورهن و ابديت وجوههن تحدو (3) بهن الاعدأ.

من بلد الى بلد و يستشرفهن اهل المناقل (4) و يتبرزن لاهل المناهل (5) و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الغائب و الشريف و الوضيع و الدنى و الرفيع ليس معهن من رجالهن ولى و لا من حماتهن حميم عتوا منك على اللّه و جحود الرسول اللّه و دفعا لما جاء به من عند اللّه و لاغرو منك و لا عجب من فعلك و انى يرتجي مرافقة (6) بن من لفظ فوه اكبادا الشهداء ميكنيم و مال ايشان را زياد مينمائيم بجهت خير و خوبى آنها است بلكه براى اين است كه در كيش باطل خود بيشتر شرارت بنمايند و از براى آنها عذاب خواركننده است اي پسر اسيريكه بر او منت گذاشته او را رهايش كردند زنان و كنيزان خود را در پس پرده جاى ميدهى و پردكيان رسولخدا را بى پرده با صورتهاي بى نقاب بشهرها و بيابانها ميگرداني كه دشمنان براي شتران سرود بخوانند كه شتران را بسرعت برانند از شهرى بشهرى و مردم صحرانشين بر آنها مشرف بشوند كه صورتهاى ذريۀ پيغمبر را نظاره كنند و هرنزديك و دورى و شريف و غير شريف و مردمان پست و بى سروپا بتماشاى ما جمعيت بنمايند در حاليكه ياور و محرمى ما را نبود و سرپرستي و محرمى با ما نباشد عجب نباشد از تو اى يزيد كه انكار خدا و رسول بنمائي و در طغيان خود سركشى همى كنى و آنچه را رسول خدا آورده از جانب حق بازيچه شمارى و يكسره انكار آن بنمائى كجا ميتوان اميدوارى خيرى از كسى داشت كه خباثت او بآن پايه رسيده كه جدۀ او هند جگر حمزۀ سيد الشهداء را بدندان گرفته و پوست و گوشت هريك يك


1- تخدير مصدر باب تفعيل است يعني در پرده داشتن
2- الطلقا اشاره بفتح مكه است كه رسولخدا بنى اميه را بر انها منت گذارده آزاد نمود
3- تحدو من الحدى سرود خواندن براى شتر است كه بسرعت برود.
4- مناقل جمع منقل على وزن مفعل راه بين دو كوه را گويند
5- مناهل جمع منهل موضعى است كه مردم آب برميدارند
6- مرافقه من الرفق لفظ از باب ضرب بمعنى افكندن و از دهان بيرون انداختن است.

ص: 175

و بنت لحمه بدماء السعداء و نصب الحرب لسيد الانبياء و جمع الاحزاب و شهر الحراب و هز السيوف على وجه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اشد العرب للّه جحودا و انكرهم له رسولا و اظهرهم له عدوانا و اعناهم (1) على الرب كفرا و طغيانا الا انها نتيجة خلال الكفر.

و ضب (2) يجرجر فى الصدر لقتلى يوم بدر و لا يستبطى (3) فى بغضنا اهل البيت من كان نظره الينا شنفا (4) و اشنانا (5) و احنا (6)و اضغانا (7)يظهر كفره لرسوله و يفصح ذلك بلسانه و هو آنها از خون آل پيغمبر روئيدء و پدرش ابو سفيان و معويه آن يك شمشير بروى رسولخدا و آن ديگرى بروى نفس رسول على مرتضى كشيده و چندان جدش ابو سفيان با سيد رسولان هميشه در حرب و جدال بود كه هيچكس در ميان عرب همانند او نبود در عداوت و دشمنى و كفر و شقاق او از همه بيشتر در هرفتنه و فسادى از همه قدمش پيشتر و از براى قتل پيغمبر و انكار فرمان خداي اكبر و خاموش كردن چراغ شرع انور چندان تعب را تحمل مينمودى كه ديگران آنرا تحمل نميكردند.

همانا نتيجۀ كفر و اولاد زنا جز اين نكند و احقاد بدريه و احديه مانند ديك در سينۀ آنها جوش ميزند چون صوت سوسمار كه در جائى به پيچد در غليان است براى كشتهاى بدر و احد اين افعال ازين جماعت اقتضاى خبث سريرۀ آنها است اين كس چگونه در خصمى ما اهلبيت درنك و خوددارى نمايد كسيكه ديده اش بر بغض و عداوت


1- (اعناهم) اكثرهم تحملا فى اتعاب النفس لانهدام الدين و قتل سيد المرسلين
2- (ضب) سوسمار است و يجر جر صوت اوست.
3- (يستبطى) از بطؤ از باب كرم ضد سرعت است
4- (شنف) از باب فرح اى ابغضه و ينكره يعنى بغض و كينةورزى است
5- (اشنان) من شناء از باب منع و سمع يهنى دشمن داشت او را و مصدر آن شنأ بحركات ثلاث در اول آن و شنائه بر وزن سحابه و مشنأ بر وزن مقعد و مشناه بزيادتى هاء و مشنون بضم نون و شنان بر وزن رمضان و شنان بر وزن سكران آمده است.
6- (احنا) جمع احنه بكسر همزة بمعنى حقد و غضب است
7- (اضغان) جمع ضغن بكسر ضاد و سكون غين بمعني بغض و حقد و كينه است.

ص: 176

يقول فرحا بقتل ولده و سبى ذريته غير متحوب (1) و لا مستعظم لاهلوا (2)و استهلوا فرحأ و لقالوا يا يزيد لا تشل (3) .

منتحيا على ثنايا ابى عبد اللّه و كان مقبل رسول اللّه ينكتها بمختصرته (4) قد التمع ٨السرور بوجه لعمري لقد نكات (5) القرحه و استاصلت (6) الشافة (7) بار اقتك دم سيد شباب و حقد و كينه و خصومت بروي ما گشوده باشد و از آنچه كرده و ميكند بدون توبت و بزرك نه شمردن چنين اثمى را با كمال وقاحت چنين شعرى انشا ميكند و تمناى حضور مشايخ خود مينمايند و بگويند يزيد شل مباد دست تو.

كه با چوب بر لب و دندان حسين كه بوسه گاه بنى است ميزني و بان بشاش و خرمى اي يزيد قسم بجان خودم اين كردار زشت تو گه عبارت از قتل سيد جوانان بهشت و زادۀ سيد عرب و ريختن خون خورشيد آل عبد المطلب بوده باشد علاجى برايش متصور نباشد و تا دامن قيامت نشانش برجاست و مثل اين عمل شنيع تو مثل آن قرحه ايرا ماند كه در زير قدم بيرون آيد آنرا داغ كنند و بشكافند و صاحبش از صدمت آن بميرد تو هم قرحه را پوست برداشتى و از بيخ و بن برآوردى و بريختن خون آنان باسلاف كافر خود تقرب جستى و با شياخ خود بانك بركشيدى و ايشان را ندا همى كنى و آرزوى حضور آنها مينمائى و همى خواهى كافرانيك در وقعه بدر و احد با رسولخدا آغاز مقاتلت كردند و كوششها مى نمودند براى ترويج كفر و قتل رسول


1- (متحوب) بر وزن متفعل من الحوب بالضم و هو الاثم متحوب اي متاثم و تاثم بمعنى توبه است
2- (و اهل) اى تكلم
3- (شل) بفتح شين و تشديد لام بمعنى راندن است و شلل بفتحتين تباهى دست است و اشله اللّه در مقام نفرين گويند و اصل در كلمه ادغام است و فك ادغام هم جائز است.
4- (مخصره) بر وزن مكنسه عصاي كوچك
5- (نكات يعنى فشرد دمل و ريش را
6- (استأصل) از باب استفعال كندن از ريشه است
7- (الشافة) فعله شأف مهموز العين و هى قرحة تخرج فى اسفل القدم فتقطع و تكوى و تذهب به.

ص: 177

اهل الجنة و ابن يعسوب العرب و شمس آل عبد المطلب و تهتف (1) باشياخك و تقربت بدمه الى الكفرة من اسلافك ثم صرخت بندائك و لعمرى لقد ناديتهم لو شهدوك فلتردن و شيكا (2)موردهم و لتودن انك شللت و بكمت و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت واجبت امك لم تحملك و لم تلدك حين تصير الى سخط اللّه و مخاصمك رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تا بشمشير آن حضرت بجهنم واصل شدند در مجلس تو تا حاضر آيند و شادي كنند و با دل خرم و خرسند زبان بآفرين بركشايند و آواز فرح و سرور بركشند و بگويند اى يزيد شل نشوى همانا اگر ايشان حاضر نشوند تو بزودى بايشان ميرسى و مورد و مكان ايشانرا دريابى چون بروزگار ايشان برسى و دچار آن عذابها و عقابها گردى در آنوقت دوست همى خواهى داشت كه دست تو شل و از مرفق جدا گردد و آنچه كردى آرزوي كنى كاش نكرده بودم و همى آروز كنى ايكاش لال و گنك مى شدم آنچه را گفتم نگفته بودم در آنوقت دوست همى دارى كاش از پشت پدر برحم مادر قدم ننهادمى از شكم مادر بدنيا نيامدمى تا باين دركات و عقوبات باز نگشتمى چون بنگرى كه چگونه بسخط يزدان و مخاصمه رسول خداوند جهان دچار شوى آنگاه فرمود بار خدايا حق ما را از ستمكاران بستان و انتقام ما را از آنانكه بر ما ظلم نمودند بكش و آنانكه خون ما را بريخته اند و ياوران ما را كشته اند و هتك حرمت ما نمودند غضب و نكال خود را بر آنها واجب شمار پس روي با يزيد كرد و فرمود بخدا قسم اى يزيد قطع نكردى مگر پوست خود را و نه بريدى مگر گوشت خود را و هراينه بزودي ملاقات كنى البته جدم رسول خدا را با آن بارهاي گران ازو زرو و بال از ريختن خون هاى ذريۀ رسول و هتك حرمت پاره هاى تن بتول هنگاميكه خداوند متعال آنجماعت پراكنده را جمع آوري فرمايد و حقوق ايشانرا اخذ بنمايد از ظالمان و دشمنان ايشان و از همه آنها انتقام شديد بگشد و آنها را معذب بنمايد.


1- (هتف) از باب ضرب صداى كبوتر را گويند و هتف هاتف اي صايح
2- (و شيكا) از باب كرم يعنى شتاب گيرد و شيكا اي سريعا ٨(التمع) از لمعان نور بخشيدن.

ص: 178

اللهم خذ بحقنا و انتقم من ظالمنا و احلل غضبك بمن سفك دمائنا و قتل حماتنا و هتك حرمتنا فو اللّه ما فريت (1) الا جلدك و ما جززت (2) الا لحمك و لتردن على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بما تحملت من سفك دماء ذريته و انتهكت من حرمته فى عترته و لحمته (3) حيث يجمع الله به شملهم (4) ويلم شعثهم (5)و ينتقم من ظالمهم و يأخذلهم بحقهم من اعدائهم

فلا يستفز (6)لك الفرح بقتله ( وَ لاٰ تَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ أَمْوٰاتاً بَلْ أَحْيٰاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ بِمٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ ) حسبك بالله حاكما و بمحمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اى يزيد اكنون از شادى و شادمانى اين همه سبك عنان مباش و گمان مبر آنان را كه در راه خدا شهيد شدند چون ديگر اموات باشند بلكه ايشان زنده و در حضرت پروردگار مرزوق و بانواع نعمتها متنعم و شادمان هستند و كافى است اى يزيد هنگام روز قيامت كه خداي تعالى در آنروز حاكم و محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خصيم و داوري بدست او خواهد داد و جبرئيل يار و معين رسولخدا باشد و بزودي خواهد دانست پدرت معويه كه ترا بر گردن مسلمانان سوار گردانيد و امور ملك را از بهر تو بيار است كه ناستوده كارى كرد و چه ظلم و زشتي را براى خود بدل ساخت و در روز قيامت معلوم خواهد شد كه بد از براى كيست و زبونى يار و ياور و ضعف سپاه كرا باشد اگر چند روزگار و دواهي ليل و نهار كار مرا بدانجا كشانيد كه با توام در مقام خطاب بداشت همانا من قدر ترا اندك و خوار و تقريع و نكوهش ترا عظيم و توبيخ و سرزنش ترا بر زبان بى شمار برانم و ليكن چكنم چشمها اشك بار و دلها سوزان و داغ دار يعنى (سول) بفتح سين مهمله و تشديد و او از باب تفعيل اي زين و منه سولت لكم انفسكم يعنى زينت لكم انفسكم.


1- (فريت) اي قطعت
2- (جززت) شكافتى پوست خود را و قطع كردى
3- (لحمة) بمعنى خويشاوندى
4- (شملهم) اى ما تشتست من امرهم و شمل بفتح شين و سكون هم بمعنى جمع و انبوه است
5- (ويلم شعثهم) و منه اللهم المم به شعثنا و لممت شعثه از باب قتل يعنى اصلحت من حاله ما تشتت و لمم اى جمع و شعث اي انتشر
6- (استفز) از باب استفعل اصله فزز و الفز الخفيف و الا زعاج استفزه اى اخرجه من داره و ازعجه

ص: 179

خصيما و بجبرئيل ظهير او سيعلم من سول لك و مكنك على رقاب المسلمين بئس للظالمين بدلا و ايكم شرمكانا و اضعف جندا و لئن جرت على الدواهى مخاطتبك انى لاستصغر قدرك و استعظم تقريعك (1)و استكثر توبيخك لكن العيون عبري و الصدور حرى فتلك قلوب قاسية و نفوس طاغية و اجسام محشوة (2)بسخط اللّه و لعنة الرسول قد عشش (3)فيه الشيطان و فرخ و من هنالك مثلك درج ما درج (4)و نهض.

الا فالعجب كل العجب بقتل حزب الله النقباء النجباء الاتقيا و اسباط الانبياء و اين مخاطبه من نه براي اين است كه من توهم سودى از تو كرده باشم يا ترا اين كلمات نفع بخشد بعد از اينكه عيون مسلمانان را از اشك سيل خون كردى و دلهاى ايشانرا از آتش اندوه بتافتى همانا اين قلوب قاسيه و اين نفوس طاغيه كه بكلى سر از فرمان خدا برتافته اند و اين جسمهاي مملو از سخط و غضب و لعنت بارى تعالى و رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كجا ديگر كلامى بانها تاثير كند مردميكه قلوب آنها آشيانه شيطان و منزل گاه فرزندان ابليس بوده باشد جز مانند يزيد را نزايد و اين شجره ملعونة جز اين حنظل كه همانند زهر هلاهل است ثمر ندهد كه براى اغواى مردم براه اندازد و بجهت اضلال آنان برانگيزاند هزار گونه جاى تعجب است كه سليل سلسله انبياء و سلاله طيبين و پيغمبران و ذريه طاهرۀ اوصيأ ايشان بدست زنازادگان و فرزندان طلقا و بازماندگان فسق و فجور كشته گردند و خون آل محمد از سرپنجه آنها روان و دهان ايشان از كوشت مردمان اتقيا و فرزندان انبيا نوشان است چنين بدنهاى پاك و پاكيزه را در دامنه بيابان بخون آغشته بگذاشته تند كه نديمى و زوارى جز وحوش صحرا و گرگان بيابان ها ندارند يعنى اقتضاى ملعنت و جنايت همين است.

اى يزيد اگر امروز به نيروى سلطنت ما را اسير كرده اي و غنيمت خود پنداشته اى


1- تقريعك من القرع و هو الضرب
2- محشوة من الحشا اى مملوة
3- عشعش عش الطاير بالضم و التشديد موضعه الذى يجمعه من دقاق العيدان كه عبارت از لانه پرندگان است
4- و درج الصبى دروجا من باب قعد مشى قليلا فى اول ما يمشى.

ص: 180

سليل الاوصياء بايدى حزب الشيطان الطلقاء الخبيثة و نسل العهرة (1)الفجرة تنطف (2)اكفهم من دمائنا و تتحلب (3)افواههم من لحومنا و تلك الجثث الطواهر الزواكى تنتابها (4)العواسل (5)و تعفرها (6)امهات الفراعل (7)و لكن لئن اتخذتنا مغنما لتجدنا و شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت و ما ربك بظلام للعبيد فالى اللّه المشتكى و اليه المعول و الملجأ و المؤمل فكد كيدك و اجهد جهدك (8)فو الذى شرفنا.

و از هيچگونه ظلم و زحمتى نبود مگر آنكه بر ما روا داشتى عنقريب بيايد روزيكه ما را غرامت خواه يابى هنگاميكه نيابى مگر آنچه را كه پيش فرستادى و خداوند با بندگان ظلم نميفرمايد كنايت از اينكه همان عدل خداى براى احقاق حق ما از تو كافى است و در محضر عدل الهي چه جواب توانى گفتن همانا شكايت خود بسوى خداى برم و اوست پناه من و بدو است اعتماد من و از اوست اميد و آرزوي من يعنى امروز ما را جز خداي ملجاء و پناهى نباشد و او ما را حمايت و حراست خواهد فرمود.

اى يزيد پس چندانكه ميتوانى مكر و خدعه خود را بكار بند و سعى و كوشش خود را به پايان رسان بخدا قسم كه هرگز نتوانى درك كنى مدت ما را و نخواهى رسيد بفضيلت و نهايت مقامات ما آل محمد بانخدائيكه ما را تخصيص بوحى و كتاب داده است و بشرافت منتخب گردانيده است قسم ياد ميكنم كه تو اى يزيد هرگز نتوانى آثار ما آل محمد را محو و نابود گردانى و طريقه ما را بميرانى و اين ننك و عار را كه در صفحه روزگار تا پايان ليل و نهار بر چهرۀ خويش برنهادى.


1- العهر بالسكون و التحريك الزنا و الفجور و العاهر الزانى
2- تنطف من نطف من باب ضرب و نصر و نطف الماء اى سال
3- تتحلب من تحلب العرق اى سال
4- تنتابها قيل فلان انتاب القوم اى اتاهم مرة بعد اخرى
5- العواسل جمع عاسل و ان دويدن گرك و مردم است و عسلان بفتح عين و سين مهمليتن دويدن گرك است و جمع ان عسل و عواسل است و عاسل گرگرا هم گويند
6- تعفرها من عفر من باب تفعيل بمعنى خاك آلوده است
7- فراعل جمع فرعل است بضميتن و آن بچه گفتار است.
8- جهد بمعنى توانائى و كوشش بضم و فتح هردو آمده است و بمعنى رنج و تعب نيز آمده است

ص: 181

بالوحى و الكتاب و النبوة و الانتخاب لا تدرك امدنا و لا تبلغ غايتنا و لا تمحوا ذكرنا و لا تميت وحينا و لا يرحض (1)عنك عارها و هل رأيك الافند (2)و ايامك الاعدد و جمعك الابدد (3)يوم يناد المنادي الا لعن الله الظالمين العادي و الحمد لله الذي ختم لاولنا بالسعادة و للرحمة و لآخرنا بالشهادة و المغفرة و بلوغ الاراده و نقلهم الى الرحمة و الرافة و الرضوان و نسئله ان يكمل بهم الاجر و يجزل لهم الثواب و الذخر و نسئله حسن الخلافة و جميل الانابة انه رحيم ودود و حسبنا الله و نعم الوكيل.

شستن نتواني همانا جز راى سست و عقلى ناتن درست و ايامي قليل و جمع پراكنده و ذليل و آنجمله همه ناچيز خواهد شد و در آن روز كه خداوند عزيز منادي ندا كند كه لعنت خدا بر ستمكاران است پس حمد خدايراست كه درباره اوليائش بسعادت حكم راند و خاتمه امور آنان را ببلوغ مراد قرين فرمايد و ايشانرا بمقامات رحمت و رأفت و مغفرت و رضوان نقل فرمايد و سؤال من از درگاه باري اين است كه اجر آنها را كامل و ثواب ايشان را جزيل و ذخيرۀ جميل بآنان بخشد و حسن خلافت و جميل انابت را از حضرتش مسئلت مينمايم بدرستيكه اوست رحيم و ودود و حسبنا اللّه و نعم الوكيل خطبه شريفه تا باينجا پايان يافت)

چون يزيد اين نوع فصاحت و بلاغت و اشارات و كنايات و احتجاجات را از حضرت صديقه صغرى بديد و اين خطبه كه رخنه در آفاق ارضين و سماوات مينمايد بشنيد و مانند شخص مستبسع خيره گرديد و از اين كلمات درشت و عبارات دهشت سمات كه از قوارع بلايا و مقارع منايا و دندان افعى و نيش مار گزنده تر بود بشنيد درونش از نيران عدوان آكنده تر گشت و از هول و بيم نميتوانست آنحضرترا دچار رنج و زحمتي


1- رحض از باب منع يعنى شست آنرا
2- فند بفتح اولين و دال مهمله بمعني سستى راى و دروغ گفتن و خرف شدن آمده است
3- بدد بفتح اولين و دال مهمله و منه بددد اللّه عظامه اي فرق اللّه عظامه.

ص: 182

نمايد و آبى بر آتش دل و سينه برافشاند از راه ديگر و عذري آخر آنمخدره را چنين پاسخ گفت.

يا صيحة تحمد من صوائح ما اهون الموت على النواحى

خواست از اين شعر باز نمايد كه اگر حضرت زينب اين كلمات بگويد از اين راهست كه مصيبت زده است و صيحه و ناله براى زنان مصيبت زده ممدوح است و بسى آسان است مردن براى زنان نوحه كننده كه از فرط مصيبت چيزى ميگويند

و نيز توان معنى چنين باشد كه آن خبيث از روى جهل و غرور و خمار و سرور از اين صيحه و ندبه خورسند و شاد خاطر بوده است و در گوش وى چون نواي ساز و طنبور ميخوانده است.

و بروايت صاحب احتجاج بعد از انجام خطبه شريفه ديگرباره بفرمان آن نابكار اهل بيت اطهار را بجاى خود برگردانيدند ولى يزيد ديد مجلس عوض شد و حال سرور ابدا براى كسى باقى نماند جالسين مجلس با چشم گريان پراكنده شدند از حرم سراى يزيد ناله كننده اى همى گفت وا حسيناه يا قتيل اولاد الادعياء يزيد چون مار سر و دم كوفته نميدانست از چه راه خود را نجات بدهد.

در اين كه اين خطبه كرامت بزرگى است

از حضر زينب (ع)

هرگاه كسى بلطايف كلام و دقايق و كنايات و استعارات عربيه به نيروى ذوق سليم و سليقه مستقيم دانا باشد آنگاه نظر در اين خطبه شريفه نمايد چون آفتاب نيم روز بر او روشن خواهد شد كه علم و معرفت صديقۀ صغرى زينب كبري اكتسابى نيست بلكه مانند علوم انبياء و اوصياء لدنى است چه آنكه اين خطبه را بر طريق ارتجال بدون تقدم فكر و رويت محال مينمايد كه از افراد خليقت سر بزند مگر كسى كه مقام عصمت را دارا باشد يا كسيكه قريب بأن مقام و رتبت باشد و نفس نورانيت عليا مخدره زينب چنان بر نفس نكوهيدۀ يزيد در حال خطبه خوندن غلبه نمود كه در بالاي تخت خود كوچك ترين حركتى نشان نداد تا اينكه آن مخدره تا حديكه ميخواست و

ص: 183

چندانكه از مناقب آل محمد و بقاى دولت و آثار ايشان تا دامنه قيامت و از مثالب بنى اميه و اخبار از زوال ملك ايشان و گرفتارى آنها بانواع نكال و عذاب در دنيا و آخرت با كمال فصاحت و بلاغت و قهر و غلبه و استيلا بيان فرمود و يزيد و جلساي او را آن نيرو و جرئت دست نداد كه سخن در دهان آنمخدره بشكنند و يزيد همى بشنيد آن كلمات بلاغت آياترا كه در هريك هزاران نيزه و خنجر و تير مسموم بود براى جگر او اگر توانستى از آن آتش بغض و كين كه در دل داشتى البته رشته كلام آنمخدره را قطع مينمودى ولو موجب تباهى او بشود ولى آنجمله را بر گردن گرفتى و مهرۀ سكوت بر لب زدي و مانند چوب خشك در سرير خود و يا غالب بى روح بماندى تا آنمخدره خود فراغت پيدا كردى و اين خود كرامتى بزرك از آن مخدره است چنانكه خداوند متعال در حق انبياء و اولياء در چنين مقامات و اثبات حقوق خويش عادت بر اين رفته است و در مجلس يزيد همين شأن و مقامرا آن مخدره دارا بود و در اين امر با حضرت على بن الحسين عليه السّلام و قرائت خطبه در منبر دمشق شام متساوى بوده و اگر كرامت آن مخدره نبود يزيد با آن كبر و خيلاء و دماغ نخوت و بغض و عداوت و مستى شراب و سلطنت و قهر و غلبه هرگز رضا ندادى كه استماع شطري از آن خطبه بنمايد ولى نفس او در آنحال مقهور بود.

و ايضا اين خطبه شهادت بشجاعت

و قوة قلب آنمخدره ميدهد

و در سابق از ابن حجر در اصابه ذكر شد كه بترجمه آن مخدره ميگويد و كلامها ليزيد بن معويه يدل على عقل و قوة جنان و شيخ جعفر نقدى در كتاب زينب كبرى گويد شجاعت ادبى حضرت زينب و فصاحت و بلاغت او در ميان هزاران نفوس همه را بحيرت انداخته و جسارت او در مجلس بزرگى كه يزيد تشكيل داده نسبت بيزيد و بيان حقايق واقعه امر مهمى قابل توجه بوده يزيد باعتقاد باطل ايشان خليفه مسلمين جهان بود و بر تمامى مسلمين ممالك پهناور اسلام آنروز فرمانروائى داشت فرق غير مسلم بيزيد جزيه مى دادند ملل مختلفه در مجلس با ابهت او كوچك ميشدند شمشيرهاى برهنۀ جلادان بنى اميۀ و سطوت و صولت يزيد هر

ص: 184

بيننده را بر خود ميلرزانيد در چنين مجلسى بس عظيم زينب كبرى مى فرمايد اي پسر آزاد كرده شده ها جهان بتو نشان مي دهد كه چقدر كوچكى و بسيار ترا توبيخ مى نمايم از اين عمل زشت و شنيع تو و اين فاجعۀ عظمي را كه تو بپا كردي تا دامنه قيامت از گوشها فراموش نمى شود و چنان داد فصاحت و بلاغت داد و حق مقامرا چنان ادا كرد و چنان نقاط حساسى را و جنايات و رسوائى يزيد را بر حاضرين مجلس او آشكار ساخت كه يزيد دست و پاى خود را گم كرد و مجلسى را كه براي افتخار خود تنظيم كرده بود موجب رسوائى و افتضاح او شد و قلوبى كه متوجه يزيد بود متنفر گرديدند از او مجلس شوم او بهم خورده و در تمامى مجالس و محافل ممالك مسلمين از اين فاجعۀ عظمي و بيان زينب كبرى صحبت بميان آمد و سخن رانيها ميشد بقدري مردم از اين واقعه بحث كردند كه گوشها پر شد و بنى اميه منفور و مورد غضب مسلمين واقع شدند و علنا يزيد را لعن ميكردند و يزيد با گفتار خود خواست مباهات و فخريه نمايد و بر خود عيد و جشنى قرار دهد قتل حسين را و عليا مخدره بقدري او را كوچك و حقير شمرد و او را در نظر مردم پست كرد كه بعضى گريان و بعضى خجلان و شرمنده شدند يزيد چاره نديد جز اين كه قتل حسين را از خود دفع دهد و پنبه او را بابن زياد بچسباند و در مجلس صريحا گفت خدا لعنت كند پسر مرجانه را من بقتل حسين راضى نبودم ابن زياد عجلت كرد و او را بقتل رسانيد ولى اين سخن در نفوس مردم تاثير نكرد و شام و ممالك مسلمين نسبت به يزيد عوض شد و روزبروز مظلوميت حضرت حسين بيشتر آشكار ميگرديد و بيشتر محبوب قلوب مسلمين ميگرديد و توجه مردم باولاد على زيادتر ميشد بالاخره كار بجائى كشيد كه دودمان يزيد مثل پشم زده كه باد تندى باو بوزد بكلى نيست و نابود گرديدند.

سيد مهدى ابن سيد داود حلى قدا سروامن خصها بآية التطهير رب العرش فى كتابه

ان البست فى الاسر ثوب ذلة تجملت للعز فى اثوابه

ما خطبت الاراوا لسانها امضي من الصمصام في خطابه

ص: 185

و جلببت فى اسرها آسرها عارار اي الصغار فى جلبابه

و الفصحاء شاهدوا كلامها مقال خير الرسل فى صوابه

مكالمه عليا مخدره زينب ع با يزيد در مجلس ديگر

طريحي در منتخب مينويسد كه چون حضرت زينب بحضور يزيد آمد فرمود يا يزيد اما تخاف اللّه عز و جل من قتل الحسين عليه السّلام و ما كفاك ذلك حتى تستحث حرمه و ذرية رسول اللّه من العراق الى الشام و ما كفاك انتهاك حرمتهن حتى تسوقنا اليك كما تساق الاماء على المطايا بغير وطاء من بلد الى بلد.

اى يزيد آيا در كشتن حسين ع از خدا نترسيدي و اين كار ناهنجارت را كافى نشد چندان كه بانوان حرم رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را از عراق بجانب شام كوچ دادى و در هتك حرمت ايشان چيزي فروگذار نكردى تا هنگاميكه ما را بمجلس خود كشانيدى و مثل كنيزان ما را بر شتران بى جهاز سوار نمودى و شهر بشهر گردانيدى آنگاه يزيد سر خجلت بزير انداخت و اين كار را همى از خود دفع ميداد و ميگفت خدا لعنت كند پسر زياد را كه حسين را بقتل رسانيد من هرگز بقتل حسين راضى نبودم ابن مرجانه در قتل او عجلت كرد و از اين كلام معلوم ميشود كه اين مكالمات در مجلس متعدد روي داده كه يزيد از خوف فتنه قتل آن حضرت را از خود دفع مى داد در آن حال عليا مخدره زينب فرمود يا يزيد ما قتل الحسين الا انت و لولاك لكان ابن مرجانه اقل و اذل اما خشيت من اللّه بقتله و قد قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فيه و فى اخيه الحسن و الحسين عليه السّلام سيد اشباب اهل الجنة فان قلت لا فقد كذبت و ان قلت نعم فقد خصمت نفسك فقال يزيد ذرية بعضها من بعض و بقى خجلان.

عليا مخدره فرمود اي يزيد بخدا قسم برادرم حسين را نكشت مگر تو اگر فرمان تو نبود ابن زياد پستر و ذليل تر از اين بود كه اقدام بر چنين امري بنمايد اى يزيد از خداى نه ترسيدى كه اقدام كردي بقتل كسيكه رسول خدا دربارۀ او و برادرش حسن فرمود الحسن و الحسين سيد اشباب اهل الجنة اگر بگوئى رسول خدا نگفته است دروغ گفته اى و مردم ترا تگذيب خواهند كرد و اگر بگوئى گفته است

ص: 186

خصم خودت شده اي چاره يزيد نديد مگر آنكه آيه ذُرِّيَّةً بَعْضُهٰا مِنْ بَعْضٍ را بخاند و سر بگريبان خجالت و شرمندگى فروبرد اينوقت عليا مخدره با قلبى حزين و چشمى اشكين اين اشعار بگفت.

صرف الزمان و ريب الدهر ابكانا و نقص العيش منا حين ابلانا

كنابار غد عيش فى منازلنا مع النبى رسول اللّه مولانا

جبريل يخدمنا بالوحى يونسنا و اللّه يعصمنا و الخلق يرعانا

مجارى احوال عليا مخدره زينب ع
اشاره

در خرابه شام

قصه طبخ حريرة

در طراز المذهب از بحر المصائب نقل ميكند كه از حضرت سيد الساجدين عليه السّلام منقولست كه فرمود هنگامى كه در خرابه شام بوديم و دچار آن آلام و اسقام و مصائب يكى روز نگران شدم كه عمه ام زينب ديگى بر اجاق نهاده گفتم اى عمه اين چه حال باشد گفت اى روشنى ديدۀ همى خواهم باين كار اطفال را خاموش كنم چه بسى گرسنه و بى قرارند امام عليه السّلام محض ترحم مشتى از ريك بديك ريخته در ساعت به بركت آنحضرت حريره پاكيزه گرديد.

قصه زنى از مردم شام

در كتاب مذكور از بحر المصائب نقل ميكند كه هيجده صغير و صغيره در ميان اسيران بود در خرابه شام كه بآلام و اسقام مبتلى و هربام داد و شامگاه از جناب زينب آب و نان طلب ميكردند و از گرسنگى و تشنگى شگايت مينمودند يك روز يكى از اطفال طلب نمود زنى از اهل شام فورا جام آبى حاضر نمود و عرض كرد بعليا مخدره زينب كه اى اسير ترا بخدا قسم ميدهم كه رخصت فرمائى من اين طفل را آب دهم بدست خويش لان رعاية الايتام يوجب قضاء الحوائج و حصول المرام شايد خداي متعال مطلب مرا برآورد عليا مخدره فرمود حاجت تو چيست و مطلوب تو كيست عرض

ص: 187

عرض كرد من از خدمت كاران فاطمه زهرا سلام اللّه عليها بودم انقلاب روزگار باين ديارم افكند و مدتى دراز است كه از اهل بيت اطهار سلام اللّه عليهم خبرى ندارم و بسيار مشتاقم كه يك مرتبه ديگر خدمت خاتون خود عليا مخدره زينب برسم و مولاى خود حسين را زيارت كنم شايد خداوند متعال بدعاي اين طفل حاجت مرا برآورد و بار ديگر ديدۀ مرا بجمال ايشان روشن بفرمايد و بقيه عمر را بخدمت ايشان روزگار بسر برم زينب چون بشنيد ناله از دل و آه سرد از سينه بركشيد و گفت اى امة اللّه حاجت تو برآورده شد ها انا زينب بنت امير المومنين و هذا رأس الحسين على باب دار يزيد چون آن زن اين بشنيد همانند شخص صاعقه زده مدتى خيره خيره بعليا مخدره زينب نظر مى كرد يك باره نعره بزد و بيهوش بروى زمين بيفتاد چون بهوش آمد چنان نعره وا حسيناه وا سيداه وا اماماه وا غريباه وا قتيل اولاد الادعيا از جگر بركشيد كه آسمان و زمين را منقلب كرد.

قصه زنيكه نذر كرده بود

و نيز در بحر المصائب آورده است كه يك روز زنى طبقى از طعام آورد و در نزد عليا مخدره گذارد آن مخدره فرمود اين چه طعامى است مگر نمى دانى صدقه بر ما حرام است عرض كرد اي زن اسير بخدا قسم صدقه نيست بلكه نذرى است كه بر من لازم است و براى هرغريب و اسير ميبرم حضرت زينب فرمود اين عهد و نذر چيست عرض كرد من در ايام كودكى در مدينۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بودم و بمرضى دچار شدم كه اطباء از معالجۀ آن عاجز آمدند چون پدر و مادرم از دوستان اهلبيت بودند براى استشفا مرا بدار الشفاى امير المؤمنين عليه السّلام بردند و از بتول عذرا فاطمه زهرا طلب شفا نمودند در آن حال حضرت حسين نمودار شد امير المؤمنين عليه السّلام فرمود اى فرزند دست بر سر اين دختر بگذار و از خداوند شفاى اين دختر را بخواه پس دست بر سر من گذاشت من در حال شفا يافتم و از بركت مولايم حسين تاكنون مرضي در خود نيافتم و از آن پس گردش ليل و نهار مرا باين ديار افكند و از ملاقات مواليان خود محروم ساخت من بر خود لازم كردم و نذر نمودم كه هرگاه اسير و غريبى به بينم چندانكه مرا ممكن ميشود احسان

ص: 188

كنم براى سلامتى آقايم حسين عليه السّلام و اينكه شايد يك مرتبه ديگر بزيارت ايشان نائل بشوم و جمال ايشان را ديدار كنم آن زن چون سخن بدينجا رسانيد عليا مخدره صيحه از دل بركشيد و فرمود يا امة اللّه همين قدر بدان كه نذرت تمام و كارت بانجام رسيد و از حالت انتظار رستكار شدى همانا منم زينب بنت امير المؤمنين و اين اسيرانند اهل بيت رسول خداوند مبين و اين سر حسين است كه بر در خانه يزيد منصوب است آن زن صالحه از شنيدن اين كلام جان سوز فرياد و نفير برآورد مدتى از خود بى خود بود و چون بهوش آمد خود را بدست و پاى ايشان انداخت و همى بوسيد و ميخروشيد و ناله وا سيداه وا اماماه وا غريباه بكنبد دوار رسانيد و چنان شور و آشوب برآورد كه گفتي واقعه كربلا نمودار گرديد آن زن بقيه عمر خود را از ناله و گريه بر حضرت سيد الشهدا ساكت نگرديد تا بجوار حق پيوست.

يكى از مصائب عليا مخدره زينب خواب ديدن رقيه پدر خود را در خرابه شام و آوردن سر پدر او را از براى او و ناله كردن آن دختر تا حديكه جان بحق تسلم كرد و در آن خرابه مدفون گرديد.

آمدن زوجه يزيد بخرابه شام

در اين جا سخن باختلاف نقل شده بعضى ميگويند هند دختر عبد اللّه كريز زوجه يزيد بوده آنهم در مجلس صداى زينب را كه شنيد بى پرده خود را در ميان مجلس انداخت و يزيد عبا بر سر او انداخت و آن هند يزيد را كاملا مورد ملامت و شنعت قرار داد كه يزيد باو گفت برو براى حسين گريه كن و بعضى ديگر ميگويند بخرابه آمد با يك تفصيلى كه در كتب معتبره يافت نميشود ولى حقير شاهدى پيدا كردم كه ممكن است آن زن غير دختر عبد اللّه كريز باشد و اللّه العالم و آن شاهد اين است كه در جلد خلفاى ناسخ التواريخ در بيان غزوات زمان خلافت عمر در وقعۀ فتح قلعه ابى القدس گويد كه ديده بانان براي ابو عبيدۀ جراح كه سپهسالار لشكر اسلام بود خبر آوردند كه در مقابل قلعه ابى القدس بازار مهمى از نصارى تشكيل داده شده كه غنايم بسيار در اوست چون دختر سلطان ابى القدس عروسي دارد اگر لشكرى بر سر

ص: 189

آنها بتازد غنيمت بسيار بدست مسلمين خواهد افتاد ابو عبيدة عبد اللّه بن جعفر طيار را كه خط عارضش تازه دميده با پانصد سوار فرستاد بعد خالد بن وليد را بمدد آنها فرستاد بالاخره قلعه را فتح كردند و آن دختر را باسيرى گرفته اند عبد اللّه بن جعفر گفت من از اين غنيمت فقط اين دختر را طالبم ابو عبيده گفت من حرفى ندارم ولى بايد رخصت از عمر بيايد رخصت از عمر آمد كه عبد اللّه بن جعفر حق او بيش از اينها است در غنيمت دختر را بعبد اللّه دادند اين دختر در خانه عبد الله بن جعفر بود تا معويه آوازۀ حسن او را شنيد از عبد الله آن دختر را براى يزيد درخواست كرد و پول زيادي در مقابلش قرار داد آن بحر الحبود آن كنيز را براي معويه فرستاد و در مقابل أن يك درهم از معويه قبول نكرد تا باين جا حاصل حرف ناسخ است) اكنون ممكن است كه آن زن كه در خرابه آمده باشد همين دختر باشد طبعا اين دختر سالها در خانه عبد الله بن جعفر زير دست عليا مخدره زينب كاملا تربيت شده روزگار او را بشام خراب انداخته از جائى خبر ندارد يك وقت بسر زبانها افتاد يك جماعت اسيران خارجي آوردند اين زن درخواست كرد از يزيد بديدن آنها برود يزيد گفت شب برو چون شب بر سر دست آمد فرمان كرد تا كرسى در خرابه نصب كردند رفت بر سر آن كرسى قرار گرفت و حال رقت بار آن اسيران او را كاملا متاثر گردانيد سؤال كرد بزرك شما كيست عليا مخدره را نشان دادند گفت ايزن اسير شما از اهل كدام دياريد فرمود از اهل مدينۀ آن زن گفت عرب همه شهرها را مدينه گويد شما از كدام مدينه هستيد فرمود از مدينه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آن زن از كرسى فرود آمد بروى خاك نشست عليا مخدره سبب سؤال كرد گفت بجهت احترام مدينه رسولخدا ايزن اسير ترا بخدا قسم مى دهم هيچ در محله بنى هاشم آمدوشدى داشتى عليا مخدره فرمود من در محله بنى هاشم بزرك شدم آن زن گفت اى زن اسير قلب مرا مضطرب كردي ترا بخدا قسم مى دهم كه هيچ در خانه آقايم امير المؤمنين عبور ميكردى و هيچ بى بى من عليا مخدره زينب را زيارت كرده باشى حضرت زينب (ع) ديگر نتوانست خوددارى بنمايد صداى شيون او بلند شد فرمود حق دارى زينب را نميشناسى.

ص: 190

منم زينب كه چرخ گجمدارى نصيبم كرده است اشتر سوارى

بگفت ايزن زدي آتش بجانم كلامت سوخت مغز استخوانم

اگر تو زينبى پس كو حسينت اگر تو زينبى كو نور عينت

بگفتا تشنه او را سر بريدند بدشت كربلا در خون كشيدند

جوانانش بمثل شاخ ريحان مقطع گشته چون اوراق قرآن

چه گويم من ز عباس دلاور كه دست او جدا كردند ز پيكر

هم عبد اللّه عون جعفرش را بخاك و خون كشيدند اكبرشرا

دريغ از قاسم نوكدخدايش كه از خون گشته رنگين دست و پايش

ز فرعون و ز نمرود ز شداد ندارد اين چنين ظلمى كسى ياد

كه تير كين زند بر شيرخواره كند حلقوم او را پاره پاره

زدند آتش بخرگاه حسينى بغارت رفت اموال حسيني

مرا آخر ز سر معجر كشيدند تن بيمار را در غل كشيدند

حكايت گر ز شام و كوفه آرم رسد گفتار تا روز شمارم

عليا مخدرة فرمود ايزن از برادرم حسين پرسش ميكنى اين سر كه در خانه يزيد منصوب است اين سر حسين است آن زن از استماع اين كلمات دنيا در نظرش تيره و تار گرديد آتش در دلش افتاد مانند شخص ديوانه نعره زنان بى حجاب با گيسوان پريشان سر و پاى برهنه به بارگاه يزيد دويد فرياد زد اي پسر معوية رأس ابن بنت رسول اللّه منصوب على باب دارى سر پسر دختر پيغمبر را در خانه من نصب كرده اي با اينكه او وديعه رسول خدا است وا حسيناه وا غريباه وا مظلوماه وا قتيل اولاد الادعياء و اللّه يعز على رسول اللّه و على امير المؤمنين يزيد يكباره دست و پاى خود را گم كردديد فرزندان و غلامان او و عيالات او بر او شوريدند و چنان دنيا بر او تنك شد و زندگى بر او ناگوار افتاد كه ميرفت در خانۀ تاريك مى نشست و لطمه بصورت ميزد و ميگفت مالى و لحسين بن على چاره جز اين نديد كه خط سير خود را عوض كرد نسبت باهلبيت عيال خود را گفت برو عيالات را از خرابه بمنزل نيكو قرار بده آن زن بسرعت آمد با چشم

ص: 191

گريان شيون كنان آمد زير بغل عليا مخدره زينب را گرفت گفت اي سيدۀ من كاش از هردو چشم كور ميشدم و ترا باين حال نمى ديدم عيالاترا برداشت و بخانه برد فرياد بركشيد اى زنان مروانيه اي بنات سفيانيه مبادا ديگر خنده كنيد مبادا ديگر شادى بكنيد بخدا قسم اينها خارجى نيستند اين جماعت اسيران ذريۀ رسول خدا و فرزندان فاطمۀ زهرا و على مرتضى و آل يس و طه ميباشند.

مدة توقف در خرابه شام

اين مطلب از مطالبي است كه تاكنون معلوم نشده است على التحقيق در بعضى عبارت ها است كه يزيد أنها را در خرابه منزل داده بود كه لا يكنهم عن الحر و البرد يعنى از سرما و كرما محفوظ نبودند و ديوار آن خرابۀ مشرف بر خراب بود و در بعضى عبارات حديث است كه آنقدر در خرابه ماندند حتي تقشرت وجوه الفاطميات يعنى آنقدر در خرابه ماندند كه صورت هاي آنها پوست انداخته بود و در بعضى عبارات نوشته اند كه روز بيستم صفر غل و زنجير از گردن بيمار برداشته اند بالجمله مطلب روشن نيست و تعيين مدت نمى توان كرد از آنطرف هيجان مردم يزيد را مضطرب كرده بود و تغيير مسلك داد.

مجلس عزاى حضرت زينب (ع) در شام

و مرثيه خواندن ايشان

از اين پيش بيان شد كه يزيد تغيير مسلك داد بروايت ابى مخنف و ديگران امام زين العابدين را مخير نمود در ماندن شام و حركت بسوى مدينه آنحضرت بجهت تجليل عليا مخدره زينب فرمود من در اين باب بايستى با عمه ام زينب سخن كنم چه پرستار يتيمان و غمگسار اسيران اوست يزيد از اين سخن بر خود بلرزيد چون آنحضرت با آنمخدره سخن در ميان نهادند فرمود هيچ چيز را بر جوار جدم رسولخدا اختيار نخواهم كرد ولى بايستى اي يزيد براى ما خانه خالى بنمائى كه ميخواهيم بمراسم عزادارى به پردازيم بجهت آنكه هنگاميكه ما را از جسد كشتگان خود جدا نمودند نگذاشته اند كه بر

ص: 192

كشتگان خود گريه كنيم و بايستى هركس از زنان كه ميخواهد بر ما وارد بشود كسى او را منع ننمايد يزيد از اين سخنان بر خود بلرزيد و بسى بيمناك شد چه مى دانست آنمخدره در آن مجلس يزيد و سائر بنى اميه را با خاك سياه برابر مينمايد و بغض و و عداوت او را در قلوب مسلمين مستقر خواهد نمود و آثار آل محمد را تازه خواهد نمود و اندوخته او و پدرش را كه ميخواسته اند بأن اندوخته آثار آل محمد را نابود كنند به باد فنا خواهد داد ولى از اجابت چاره نديد فرمان كرد تا خانه وسيعى براى آنها تخليه كردند و منادى ندا كرد كه هرزنى ميخواهد بسر سلامتى زينب بيايد مانعى ندارد چون اين خبر منتشر شد بروايت عوالم نماند زنى از هاشميه در شام مگر آنكه حاضر مجلس حضرت زينب گرديد و زنان امويه و بنات مروانيه نيز با زينت و زيور وارد مجلس شدند چون آن منظرۀ رقت آور را مشاهده كردند يكباره زيور هاي خود را بريخته اند همه لباس سياه و مصيبت در بر كردند و از زنان شام جمع كثيرى بانها پيوسته اند و همى ناله و عويل از جگر بركشيدند و جامها بر تن دريدند و خاك مصيبت بر سر ريخته اند و موي پريشان كرده صورت ها بخراشيدند چنانكه آشوب محشر برخواست و بانك زارى بعرش رسيد در آنوقت عليا مخدره زينب.

بروايت بحار انشاء اين اشعار نمود و قلب عالم را كباب فرمود اكنون اگر اين اشعار از آنمخدره نباشد زبان حال و موافق مقام است.

اما شجاك يا سكن قتل الحسين و الحسن

ظمآن من طول الحزن و كل و غد (1)نائل

يقول يا قوم ابى على البر الوصى و فاطم امى التى لها التقى و النائل

منوا على بن المصطفى بشرية تحيى بها فاطفالنا من الظماء حيث الفرات سائل

قالوا له لا ماء لا الا السيوف و القنا نزل بحكم الادعيا فقال بل اناضل (2)

حتى اتاه مشقص (3)رماه و غدا برص من سقر لا يخلص رجس دعى و اغل

و عفروا جبينه و خضبوا عشنو (4)نه بالدم يا معينه ما انت عنه غافل


1- الحمق الدنى الضعيف
2- اى ادافع
3- كمنبر نصل السهم
4- المحاسن

ص: 193

و هتكوا حريمه و ذبحوا فطيمه و اسروا كلثومه و سيقت الحلائل

يسقن بالتنائف بضجة الهواتف و ادمع ذوارف عقولها زوائل

يقلن يا محمدا يا جدنا يا احمدا قد اسرتنا الاعبد و كلنا ثواكل

تهدى سبايا كربلا الى الشئام و البلا قد انتعلن بالدماء ليس لهن كافل

الى يزيد الطاغيه معدن كل واهية من نحو باب الجابية فجاحد و خاذل

حتى دنى بدر الدجى راس الامام المرتجى بين يدى شر الورى ذاك اللعين الناغل

يظل فى بنانه قضيب خيزرانه نيكت فى اسنانه قطعت الانامل

طوائل بدرية غواثل كفرية شو هاء جاهلية ذلت بها الافاضل

فياعيونى اسكبي على نبى بنت النبى بفيض دمع ناضب (1)كذلك يبكى العاقل

از مرثيه آنمخدره گفتى قيامتى برپا شد فرمود اي زنان شام بنگريد كه اين مردم جانى شقى با آل على چگونه معامله كردند و با اهلبيت مصطفى چه بپاي آوردند اي زنان شام شما اين حالت و اين كيفيت را ملاحظه مى نمائيد اما از هنگامۀ كربلا و رستخيز روز عاشورا و حالت عطش اطفال و شهادت شهداء و برادرم و حالات قتلگاه بى خبر هستيد كه از ستم كوفيان بى وفا و پسر زياد بى حيا و صدمت طي راه بر اين زنان داغ دار و يتيمان دلفكار و حجت خدا سيد سجاد چه گذشت زنان شام و هاشمبات از مشاهده اين حال و استماع اين مقال جملگى بولوله درآمدند.

و در رياض الشهادة و مفتاح البكاء قصيدۀ ذيل را بحضرت زينب نسبت داده اند و احتمال قوى مى رود كه زبان حال باشد كيف كان مناسب مقام است كه در آنجلس خوانده اند.

اخى اي احداث الطوارق اشتكي فقد فض جمعى طارق الحدثان

اخى من عمادي فى زمان تصرفي و من ارتجيه فى صروف زمان

اخى ان رمتني حادثات برميها فقد كنت فيها عدتي و امانى

اخى للرزايا حسرة مستمرة فواشقو تا مما يحن جنانى

اخى قد نفى عن الزمان سلامتى و لم يبق الا شقوتي و هوانى


1- نضب الماء اى غار

ص: 194

اخى ان يكن فى الموت من ذاك راحة فراحة نفسى ان يكون فنائى

اخى لا هنتسنى بعد فقدك عيشتى و لا طاب لى حتى الممات مقيل الخ

و تا مدت هفت روز مشغول ناله و سوگواري بودند و افغان بچرخ كبود رسانيدند.

و در بحر المصائب گويد كه آنمخدره در آن وقت روى به بقيع آورده و اين اشعار قرائت مينمود در حاليكه بمادر خود خطاب نمود چنانكه گفتى آسمان و زمين را متزلزل ساخت و بنظر حقير اين اشعار هم زبان حال است كه بآن مخدره نسبت داده اند

ايا ام قد قتل الحسين بكربلا ايا ام ركنى قد هوى و تزلزلا

ايا ام قد القى جيبك بالعرا طريحا ذبيحا بالدماء مغسلا

ايا ام نوحى فالكريم على القنا يلوح كما البدر المنير اذا انجلا

و نوحى على النحر الخضيب و اسكبى دموعا على الخدا تريب مرملا

اين وقت زنان شام هريك به تسلي و دلدارى اهل بيت زبان برگشادند و در طراز المذهب از كتاب تحفته الناصريه اين قصيده ذيل را بعليا مخدره نسبت داده است كه در آن مجلس قرائت كرده است و بعضى از فضلا اين قصيده را هم زبان حال ميدانند و بودن آن را از عليا مخدره نفي ميكنند نظر باينكه فصاحت و بلاغت آنمخدره بالاتر از اين اشعار است و اللّه العالم

تمسك بالكتاب و من تلاه فاهل البيت هم اهل الكتاب

بهم نزل الكتاب و هم تلوه و هم كانوا الهداة الى الصواب

امامى وحد الرحمن طفلا و آمن قبل تشديد الخطاب

على كان صديق البرايا على كان فاروق العذاب

شفيعى فى قيامة عند ربي بنى و الوصى ابو تراب

و فاطمة البتول و سيدا من يخلد فى الجنان مع الشباب

على الطف السلام و ساكنيه و روح اللّه فى تلك القباب

ص: 195

نفوسا قدست فى الارض قدما و قد خلصت من النطف العذاب

مضاجع فتية عيدوا و ناموا هجوعا فى الفدافد و الشعاب

علتهم فى مضاجعهم كعاب بارواق منعمة رطاب

و صيرت القبور لهم قصورا مناخأ ذات افنية رحاب

لئن و اريتهم اطباق ارض كما اغمدت سيفا فى قراب

كانمار اذا جا سوار و اضن و آساد اذا ركبوا غضاب

لقد كانوا البحار لمن اتاهم من العافين و الهلكى الثغاب

فقد نقلوا الى جنات عدن و قد غيضوا النعيم من العقاب

بنات محمد اضحت سبايا سيقن مع الاسارى بالتناب

مغبرة الذبول مكشفات كسبى الرؤم رامية الكعاب

لئن ابرزن كرها من حجاب فهن من التعفف و الحجاب

ا يبخل بالفرات على الحسين و قد اضحى مباحا للكلاب

فلى قلب عليه ذو التهاب ولي جفن عليه ذو سكاب

حركت عليا مخدره زينب عليها السلام از
اشاره

شام بجانب مدينه

مدت توقف اهلبيت عليه السّلام را در شام مختلف نوشته اند و على التحقيق معلوم نيست هركس در اين باب سخنى آورده و تقريباتى نموده.

و در طراز المذهب از سيد طباطبائى اعلى اللّه مقامه نقل كرده كه ايشان در حاشيۀ رياض المصائب چهل روز گفته.

و بروايت ميلاني از كاشفى شش ماه گفته و آن را نسبت بابن بابويه داده است و صاحب مفتاح البكاء و مهيج الاحزان هيجده روز گفته اند و بعضى گفته اند كه ده روز بيشتر در شام نمانده اند و العلم عند اللّه بالجمله چون يزيد ملعون بديد كه مردم شام بر او لعنت نثار ميكنند و نزديك است كه فتنه حديث شود اهلبيت را بعد

ص: 196

از نوازش آنها را مخير ساخت بين اقامت در شام و حركت بسوى مدينه عليا مخدره زينب فرمود ردنا الى المدينه فانها مهاجرة جدنا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس يزيد نعمان بن بشير كه از صحابۀ رسول خدا بشمار ميرفت طلبيد و سى نفر و بروايتى پانصد نفر از سپاهيان بهمراه او كرد و گفت اين اهلبيت را بمدينه برسان و اسباب سفر آنها را آنچه لازم بود مهيا كرد و سفارش نمود كه هرمكان خود آنها اختيار مى نمايند رهسپار باش و هرجا كه ميخواهند فرود آيند و شما از آنها دورتر آئيد كه بر زنان دشوار نباشد براى قضاي حاجت و بيرون رفتن پس يزيد فرمان داد شتران فراهم كردند و مالهاى بسيار روي نطعها بريخت و گفت اى زينب و اى ام كلثوم اين اموال را مأخوذ داريد تا عوض خون حسين بوده باشد عليا مخدره فرمود (اى يزيد ويلك ما اقل حيائك و اقسى قلبك و اصلب وجهك تقتل اخى و تقول خذوا عوضه مالالا و اللّه لا يكون ذلك فخجل يزيد) فرمود اى يزيد واي بر تو چقدر بى حيائى و سنك دلى و صورت سختى دارى برادر مرا بقتل ميرسانى و در عوض آن مال بمن مى دهى نه بخدا قسم اين هرگز نخواهد شد يزيد خجلت زده و شرمگين گرديد.

ابو مخنف و بعض ديگر گويند آن وقت سر حضرت سيد الشهداء را با مشك و كافور مطيب ساخته اند و بامام زين العابدين تسليم كردند و ايشان آن سر مطهر را بكربلا رسانيدند و با جسد مطهر ملحق فرمودند.

و صاحب روضة الشهداء و اعثم كوفى هم همين را گويند.

و در امالى شيخ صدوق نيز ميفرمايد پس از قتل حسين آثار سماويه نمودار گشت و تا اهلبيت از شام بيرون نشدند و أن سر مبارك را بكربلا باز نگردانيدند آن آثار سماويه و ارضيه مرتفع نگشت

و ابو اسحق اسفراينى در نور العين و جمعى ديگر چنان كه در طراز المذهب آنها را نام برده ميگويند كه آن سر مطهر به بدن ملحق گشت در كربلا بالجمله يزيد فرمان كرد تا محملهاى آنها را بانواع ديباى زرتار مزين كردند بعد از اين كه ان ملعون چندان كه توانست در زجرت و كريت اهلبيت كوشيد و آل پيغمبر را در

ص: 197

ويرانه چندان توقف داد كه از رنج گرما و سرما چهرهاي مباركشان پوست بگذاشت و رئك ايشان بگشت و اجفان ايشان از اشك خونين مجروح شد و گوشت ايشان از زحمت شترسواري و زندان و صدمت آنمردم زشت بنيان آب شد و اندام شريفشان از كثرت آزار نزار گشت و هيچ گونه از مقتضيات عداوت و بغض و كين فروگذار نكرد تا آتش دل پركين خود را تسكين داد تا اينكه رفته رفته مردم دنيا بر او شوريدند و او را مورد هزار گونه لعنت و شنعت قرار دادند حتى فرزندان و غلامان و اهلبيت او چون اين روزگار تاريك بديد چاره نديد مگر آنكه با اهلبيت از در مهر و حفادت كار كند و آنها را با كمال عزت و حرمت بجانب مدينه مراجعت دهد فلذا فرمان كرد قايديرا كه با ايشان فرستد كه دقيقه اى در احترام و احتشام ايشان كوتاهى نكند و او را از هرباب وصيت كرد و اسباب سفر بطور خوبى و شايسته مهيا ساخته زنان و دختران شام بالبسۀ سياه بانتظار بيرون شدند و مردم شام براى مشايعت مهيا گرديدند چون حضرت امام زين العابدين عليه السّلام از مجلس يزيد بيرون شد اهلبيت را اجازت فرمود كه بيرون بيايند چون بانوان عصمت از حرم سراي يزيد بيرون آمدند زنان آل ابو سفيان و دخترهاى يزيد و متعلقات ايشان بيرون دويدند و از گريه و ناله صدا بچرخ كبود رسانيدند چون عليا مخدره چشمش بر آن محملهاى زرتار افتاد ناله از دل بركشيد فرمود مرا با محملهاي زرين چه كار (فقالت اجعلوها سوداء حتي يعلم الناس انا فى مصيبة و عزاء لقتل اولاد الزهرا عليهم السلام چون آن محملها را سياه پوش كردند صداى شيون مردم بالا گرفت چون اهلبيت عليه السّلام خواسته اند سوار شوند بياد آنروزي كه از مدينه بيرون شدند نالها بركشيدند و همي امام زين العابدين عليه السلام آنها را تسليت مي داد و بصبر و شكيبائى امر ميفرمود و در آنروز باهلبيت بسى دشوار گذشت و هريك بزبانى اظهار ناله و سوگوارى مى نمودند تا از دروازۀ شام بيرون شدند و نالۀ مردم شام از شور يوم نشور خبر مى داد و ساكت نشدند تا گاهى كه عمارى آنها از نظر مردم شام غائب گرديد اين وقت نالان و گريان با كمال افسوس بشهر باز شدند و اهلبيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بهرطور خواستندي طي طريق مينمودند و هرجا كه

ص: 198

ميخواسته اند فرود مى آمدند و در هرشهر و قريه كه وارد ميشدند بمراسم عزادارى قيام مى كردند و خاك را با اشك خونين عجين مى ساخته اند و نعمان بن بشير كمال توقير و تكريم ايشانرا مينمود و در هركجا فرود ميشدند دور از ايشان منزل كردى تا اهلبيت بفراغت بال و امنيت خيال بحال خود باشند تا گاهيكه بحوالى عراق نزديك شدند.

از اينجا بايد سياست و كياست و كمال دانش بانوي عظمى را سنجيد كه چگونه يزيد را با خاك سياه برابر كرد چگونه مجلس عزا در عاصمه و پاي تخت يزيد بر سر پا كرد و چگونه فرمان داد كة هرزنى از زنان شام ميخواهد بيايد كسى او را ممانعت نكند و چگونه مراتى متضمن مظلوميت آل پيغمبر و مثالب و مطاعن بنى اميه را انشا كرد در آن مجمع عام و چگونه فرمان داد كه عماريها را و علمها را سياه كنند و البته در هرمنزلى زينب همى نداي حق مي زد و خط سير خود را اعلاي كلمه حق قرار داده بود و سعى خود را بكار برد تا بهدف رسيد و اين خود يك عظمت و جلالت و شرافت و علو همت و صبر و شكيبائى و كمال علم و دانش بود كه خداوند متعال بزينب عليها السلام مرحمت كرده بود و اين گوهر گرانبها را در خزينۀ خود براى احياء دين حق ذخيره كرده بود سلام اللّه عليها.

وصول عليا مخدره عليها السلام بزمين كربلا

سيد بن طاوس در لهوف مى فرمايد كه اهلبيت عصمت سلام اللّه عليهم در هنگام مراجعت از شام چون بخاك عراق رسيدند با دليل فرمودند ما را بكربلا ميبايد رفت كاروان را از آنجا عبور بده چون بحاير شريف رسيدند جابر بن عبد اللّه انصارى و جماعتى از بنى هاشم و رجال آل رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر سر آن مضجع پاك و تربت تابناك بديدند كه بزيارت سيد الشهدا مشرف شدند چون ايشان و زنان اعراب حوالى در آنمقام كريم فراهم شدند ماتمى بزرگ بر سرپا شد.

اقول اگر سرهاى شهدا با آنها بوده است البته بكربلا آمدند ولى كسانى كه ميگويند در اربعين اول از شام مراجعت كرده روز اربعين وارد كربلا شدند اين سخن

ص: 199

در عقدة محالست و جهتش در سابق روشن گرديد و چنانكه در محل خودش قبل بر اين ياد كرديم از كوفه روز اربعين بكربلا آمدند و از انجا بشام رفته اند و منافات ندارد كه هنگام مراجعت دوباره بكربلا آمده باشند و آمدن بكربلا مطابق خط سير عليا مخدره است كه اعلاى كلمه حق را در هرقريه و شهرى بنمايند و ثواب زيارترا هم درك كند و دليل هم در تحت اختيار آنها بوده بهر راهيكه مى خواسته اند بروند او اطاعت مى كرده است در اين صورت وجهى ندارد كه بكربلا نيامده باشند و اللّه اعلم.

در بحر المصائب بنابر نقل طراز المذهب مينويسد چون حضرات اهلبيت بحدود عراق عرب رسيدند و در آنجا راه عراق و يثرب جدا ميشد اتفاقا آن روز نعمان بن بشير در عقب قافلۀ بود چون بر سر دو راه رسيدند حضرت زينب خاتون از ساربان پرسيدند كه اين راه بكجا ميرود و آن راه ديگر بكجا عرض كرد آن بكربلا و آن راه ديگر بجانب مدينه عليا مخدره چون نام كربلا شنيده آه سرد از دل پردرد بركشيد و فرمود چندى درنك جوئيد تا نعمان فرارسيد پس روى بخواهر خود ام كلثوم فرمود و گفت اى خواهر اين مرد در حسن سلوك و خدمت گذاري فروگذار نكرده اگر چند ما را چيزى نيست لكن بتقاضاي وقت بايد چيزى باو عطا بنمائيم و ضمنا خواهش بنمائيم كه ما را از راه كربلا عبور دهد و از نگرانى برهاند.

ام كلثوم عرض كرد نزد من حليه اي از زر بجا است پس جناب زينب آن حليه را گرفت و نيز از زيور زنان چندانكه بجاي مانده بود گرفت چون نعمان و ملازمانش برسيدند و ايشان را ايستاده بديدند سبب پرسيدند گفته اند دختر امير المؤمنين عليا مخدره ترا ميخواند نعمان شتابان بيامد سلام داد آن مخدره پاسخ داد و آن اشياء را بدو فرستاد و عذري بخواست و فرمود اى نعمان خدا مى داند آنچه ما را بود به يغما بردند اين قليل را به پزير و خواهش ما را بجا آور عوض اين خدمت تو در روز قيامت با جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و پدرم على عليه السّلام است نعمان از استماع اين كلمات ناله برآورد و آنجمله را بازپس فرستاد و پيام كرد كه جان و مال و عيال

ص: 200

من فداى شما باد اگر چند در ظاهر از جانب يزيد كافر مأمورم لكن در باطن اين خدمت براى خوشنودي رسولخدا بجا مياورم و چگونه شكر اين نعمت و موهبت توانم نمود گه هرصبح و شام حضور امام انام عليه السّلام و خدمت گذارى اهل بيت عصمت و طهارت بسر ميبرم من كمتر ملازمى از ملازمان اين دودمانم هردو چشمم كور باد كه اگر نظر بمال دنيا داشته باشم اهلبيت او را دعاى خير گفته اند و اظهار خوشنودى از او نمودند و فرمودند كه ما را از طريق كربلا عبور دهند خدا مى داند كه در حال دخول كربلا و ديدن آن مخدره قبر برادر و ساير شهداء را بر او چه گذشت عليا مخدره خود را بروى قبر برادر انداخت و چنان ناله از جگر كشيد كه گفتى آسمان و زمين منقلب گرديد و همى صيحه ميزد وا حسيناه وا ضيعتاه وا مصيبتاه وا غوثاه يا اخاه يابن اماه يا قرة عيناه باى لسان اشكو اليك من اهل الكوفة و الشام و ايذاء القوم اللئام و من اي المصائب اشتكى و اشرح ثم انشأت تقول و ظاهر اين است كه اين اشعار نيز زبان حالست

يا نور دينى و الدنيا و زينتها يا نور مسجدنا يا نور دنيانا

وا ضيعتى يا اخى من ذايلا حظنا من كان يكفلنا من ذايد ارينا

خلفتنا للعدى ما بين ضاربنا و بين سالبنا ما بين سابينا

كنا نرجيك للشدات فانقلبت بنا الليالى فخاب الظن راجينا

يا ليتنى مت لم انظر مصارعكم اولم نر الطف ما عشنا و لا جثنا

يسيرونا على الاقطاب عارية كاننا لم نشيد فيهم دنيا

يصفقون علينا كفهم فرحا و انهم فى فجاج الارض تسبونا

آنكاه چنان بشدت و كربت بگريست كه اهل زمين و آسمان را گريان ساخت و زنان عشاير اطراف على الخصوص بني اسد و بني قضاعة كه عشيرۀ عليا مخدره رباب زوجه حضرت حسين بودند اجتماع كردند و مردم نينوى و غاضريه كه در آن حوالي بودند مجتمع شدند و بعزاداري قيام نمودند.

ص: 201

وصال شيرازى گويد

بعد از تو اى برادر با جان برابرم شد تازه ماتم پدر و داغ مادرم

بودم يقين ز آل زنا اين همه عناد وز خون گمان نبود كه طاقت بياورم

طعن سنان و طعنه اغيار جور شمر وز كوفيان كدام جفا بر تو بشمرم

گر از برهنگى به برت شكوه ايكنند زين جرم درگذر كه نميشد ميسرم

كس آب و نان نداد عيال ترا بشام الا ز لختهاي دل و ديدۀ ترم

آغوش و دوش من بدشان فرش متكا من خود خرابه منزلم و خاك بسترم

تا كوفه از مدينه رخت در مقابلم از كوفه تا بشام سرت در برابرم

چون سايۀ تو بر سر من بود غم نبود گر بود آفتاب بسر سايه گسترم

بالجمله عليا مخدره گريبان چاك زد و چندان بگريست كه بيهوش بروي زمين افتاد چنانكه او را مرده پنداشته اند در آن وقت زين العابدين به بالين او حاضر شد او را بهوش آورده فرمود يا عمتاه انت عارفة كاملة و الصراخ و الجزع لا ينبغى لك اصبري و استقري فقالت يا على و يا قرة عينى دعينى اقيم عند اخى حتى جاء يوم و عدى لاني كيف القى اهل المدينه و ارى الدور الخاليه آنگاه دوباره ناله برآورد وا اخاه وا حسيناه.

زبان حال عليا مخدره زينب (ع)

آه از آنساعت كه با صد شور شين زينب آمد بر سر قبر حسين

بر سر قبر برادر چون رسيد ناله و آه فغان از دل كشيد

با زبان حال آن دور از وطن گفت با قبر برادر اين سخن

السلام اى كشته راه خدا السلام اي نور چشم مصطفى

السلام اى شاه بى غسل و كفن السلام اي كشته دور از وطن

السلام اي تشنه آب فرات السلام اى كشتى بحر نجاة

بهر تو امروز مهمان آمده خواهرت از شام ويران آمده

ص: 202

سر برآر از خاك و بنگر حال ما خيز از جا بهر استقبال ما

شرح حال خود شكايت ميكنم وز جدائى ها شكايت مى كنم

تا تو بودى شأن و شوكت داشتم خيمه و خرگاه و عزت داشتم

چون تو رفتى بيكس و ياور شدم دست گير فرقۀ كافر شدم

از پس قتل تو اي شاه شهيد از سرم شمر لعين معجر كشيد

آتش كين كوفيان افروخته اند خيمه ما را بآتش سوخته اند

بعد قتل و غارت اموال تو تاخت دشمن بر سر اطفال تو

بسكه سيلى شمر زد بر رويشان گشت نيلى صورت نيكويشان

الغرض از كوفه تا شام خراب گرچه ما ديديم ظلم بى حساب

ليك دارم شكوها از شهر شام كز سر ديوار از بالاي بام

بعد از آن ويرانه با چشم پرآب برد ما را شمر در بزم شراب

آه از آن ساعت كه از روى غضب زادۀ سفيان يزيد بى ادب

در حضور خواهر گريان تو چوب ميزد بر لب و دندان تو

اثر طبع اختر طوسى

پس از تو جان برادر چه رنجها كه كشيدم چه شهرها كه نكشتم چه كوچها كه نديدم

بسخت جانى خود اين قدر نبود گمانم كه بيتو زنده ز دشت بلا بشام رسيدم

برون نمود در آندم چه شمر پيرهنت را بتن ز پنجة غم جامه هرزمان بدريدم

چه ماه چهارده ديدم سر ترا بسر ني هلال وار ز بار مصيبت تو خميدم

زدم بچوبۀ محمل آن زمان كه سر نى بنوك نيزۀ خولى سر چو ماه تو ديدم

ز تازيأنة و طعن سنان و طعنه دشمن ديگر ز زندگى خويش كشت قطع اميدم

شدم چه وارد بزم يزيد بازوى بسته هزار مرتبه مرك خود از خدا طلبيدم

و له ايضا

ز بعد قتل برادر فكار شد زينب تنش ز بار مصيبت نزار شد زينب

ز جور شمر ستمكار بسته بازويش بريسمان ستم استوار شد زينب

ص: 203

ز فرط كينه آن شوم بد شعار شرير برهنه پاي روان روى خوار شد زينب

بگاه رفتن كوفه بدشت كرب بلا به پشت ناقه عريان سوار شد زينب

چه با گروه اسيران بكوفه داخل گشت غمش مزيد و همش بى شمار شد زينب

چه ديد خنده زنان انگروه بيدين را قرين گريه چه ابر بهار شد زينب

سر برادر خود را چه ديد بر سر نى دلش بسينه ز غم بى قرار شد زينب

چنان ز غصه سرشرا به چوب محمل زد كه خون سر ز رخش آشكار شد زينب

بنزد ابن زيادش چه برد شمر لعين قرين آه و غم و سوگوار شد زينب

نداشت مقنعه اى چون بفرق انور خويش ز اهل كوفه بسي شرمسار شد زينب

بگفت زادۀ مرجانه آنچه خواست بوى بآن لعين قسى دل دچار شد زينب

بناله اختر طوسى از آندميكه بدهر پس از عزيزى بسيار خوار شد زينب

بالجمله تا سه روز كار بدين منوال بود ناله و افغان اهلبيت از آسمان درگذشت در آنحال نعمان بن بشير خدمت امام زين العابدين عليه السّلام عرض كرد يا سيدي اگر اين اطفال و اين زنان بدين حال ناله و زاري و بى قرارى بنمايند بى گمان بهلاكت رسند لاجرم امام عليه السّلام رخصت ارتحال داد نعمان محامل را حاضر كرد اهلبيت چون مشاهدۀ آن حال نمودند ولوله و غلغله درافكندند و هريك بزبانى مترنم بمقالى شدند و بنظم و نثر سخنها ساخته اند كه شور ولوله يوم نشور آشكار و زمين و زمان بى قرار گشت چون در محملها جاى كردند و روى براه نهادند يك باره همه آن زنان و اطفال صدا بصدا دادند و آسمان و زمين را متزلزل ساخته اند و قرار از ليالى و ايام برداشته اند و در هر منزلى از منازل تا مدينه چون فرود ميشدند از مردم باديه و قري خلق كثيرى جمع ميشدند و با اهلبيت بعزادارى و ناله و سوگواري هم عنان شدند تا اينكه بنزديكى مدينه رسيدند و آنجا فرود شدند.

ورود عليا مخدره زينب ع بمدينه طيبه

در طراز المذهب گويد كه چون راه بمدينه نزديك كردند و سواد مدينه نمايان گرديد عليا مخدره زينب فرمود اى خواهران از محملها فرود شويد و پياده گرديد كه اينك روضۀ منورۀ جدم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نمايان گرديد

ص: 204

و فرمود اى ياران اين محمل ها را دور و اين شتران را بيك سوي بريد كه ما را تاب ديدن نمانده در آن وقت چنان آهى بركشيد كه همى خواست روح مباركش از قالب بشريت بيرون تازد پس بجمله فرود شدند و لواى غم و مصيبت برافراشته اند و خروش محشر نمايان ساخته اند و اسبابى كه از شهداى كربلا داشته اند بگستردند و خيمه حضرت سيد الشهدا عليه السّلام را كه در هيچ منزل بر سر پا نكرده بودند در برون مدينۀ بر سر پا كردند و مسند آن حضرت را گستردند چون عليا مخدره اين بديد چنان ناله بركشيد كه بيهوش بروى زمين افتاد چون بهوش آمد با ناله جگر شكاف فرياد بركشيد و افر قتاه اين الكماة اين الحماة و الهفتاه.

فمالي لا اورى ي الحمام ابمهجته و كنت يحى نور عين و عزتى

يا اخى يا حسين هؤلاء جدك و امك و اخوك الحسين و هؤلاء اقربائك و مواليك ينتظرون قدومك يا نور عينى قد قضيت نحبك و اورثتنى حزنا طويلا مطولا ليتنى مت و كنت نسيا منيسا پس از آن روى بمدينه آورد و مدينه را مخاطب ساخته فرمود اى مدينة جدى فاين يومنا الذى قد خرجنا منك بالفرح و مسرة و الجمع و الجماعة و لكن رجعنا اليك بالاحزان و الآلام من حوادث الزمان فقدنا الرجال و البنين و تفرقت شملتا آنگاه بروضه جد منورش روان گرديد و هردو طرف در مسجد بگرفت و چنان ناله از جگر برآورد كه مسجد را متزلزل گردانيد و رسول خدا را سلام داد گفت السلام عليك يا جدا يا رسول اللّه انى ناعية اليك اخى الحسين

ابو مخنف گويد اين وقت ناله بلند از قبر مطهر برخواست و مردمان از شدت بكاء و نحيب بلرزه درآمدند و آن مخدره فرمود كاش مرا بخويش ميگذاشتيد تا سر بصحرا گذاشته خاك بيابانها را با سرشك ديده تر ميكردم زيرا چگونه داخل مدينه شوم و سئوال و جواب نمايم در آن وقت زنان مدينه و هاشميات باستقبال زينب شتافته اند و آن مخدره را در بدو حال نشناخته اند چون حوادث روزگار آنمخدره را ديگرگون

ص: 205

كرده بود زنان مهاجر و انصار و قرشيات چون آن حالت بديدند خود را بر خاك و خواره بينداخته اند گريبان ها چاك كردند صورت ها بخراشيدند و چون ديوانگان ميگريسته اند كه سنك را آب و آب را كباب ميساخته اند و تماما مبهوت و متحير چون شخص صاعقه زده يا امواتى كه در عرصۀ عرصات از قبور بيرون آيند پس زنان اطراف آن مخدره را فروگرفته اند تا او را بخانه برند و همى او را تسليت مى دادند فرمود چگونه بخانه بروم و بكدام خانه داخل بشوم كه صاحب ندارد و همة كشته و در خون آغشته مى باشند و كلماتى فرمود كه دلهاي حاضر آنرا از تن آواره ساخت.

خواب ديدن عليا مخدره زينب مادرش

فاطمه زهرا (ع) را

در طراز المذهب از بحر المصائب نقل مى كند كه روزي حضرت عليا مخدره زينب بنزد حضرت سيد سجاد آمد حضرت چون چشمش بآن مخدره افتاد فرمود اي عمه ديشب در عالم رؤيا چه ديدى و از مادرت فاطمه چه شنيدى آن مخدره عرض كرد تو از تمامت علوم آگاهى آن حضرت فرمود چنين است و مقام ولايت همين است اما من ميخواهم از زبان تو بشنوم و بر مصيبت پدرم بنالم عرض كرد اى فروغ ديدار بازماندگان چون چشمم قدري آشنا بخواب شد مادرم زهرا را با جامۀ سياه و موى پريشان نگران شدم كه روى و موي خود را با خون برادرم رنگين ساخته چون اين حال بديدم خويشتن را بر پاى مباركش بيفكندم و بگريه و زارى صدا بركشيدم و از آن حال پرملال بپرسيدم فرمود اي دختر من زينب اگرچه در ظاهر با شما نبودم ليكن در باطن با شما بودم و از شما جدا نبودم مگر خاطر ندارى كه عصر روز تاسوعا كه برادر ترا از خواب برانگيختى بعد از مكالمات بسيار برادرت گفت جد و پدر و مادر و برادرم بيامده بودند چون باز مي شدند مادرم وعدۀ وصول از من بگرفت اى زينب مگر فراموش كردى شب عاشورا را كه ناله وا حسناه وا حسيناه از من بلند شد و تو با ام كلثوم ميگفتى كه صداي مادرم را ميشنوم همانا در آن شب با هزار رنج و تعب در اطراف خيمه ها مى گرديدم و ناله و فرياد ميزدم و از اين روى بود كه برادرت حسين بتو گفت اي خواهر مگر صداي

ص: 206

مادرم را نميشنوى اى زينب مگر در وداع بازپسين فرزندم حسين و روان شدن او سوى ميدان من همى خاك مصيبت بر سر مى كردم اى زينب چگويم از آن هنگام كه شمر خنجر بر حنجر فرزندم حسين نهاد سرش در دامن داشتم و حيران و نگران بودم كه سر فرزندم حسين را بر نوك سنان برآوردند اى زينب اى دختر جان من چگويم از آن وقت كه لشكر از قتلگاه بسوى خيمه گاه روى نهاده اند و شعله نار بكنبد دوار برآوردند اى دختر محنت رسيده من همانا در نظاره بودم كه مردم كوفه با آن آشوب و همهمه و ولوله خيمها را غارت كردند و آتش در زدند و جامهاى شما را به بردند و عابد بيمار را از بستر بزمين افكندند و آهنك قتلش نمودند و تو نالان و گريان ايشان را باز مى داشتى و هنگامى كه شما را از قتلگاه عبور مى دادند تمامت آن حالت را من نگران بودم و آن چهار خطاب بجد و پدر و مادر و برادر همى استماع مى نمودم و اشك حسرت از ديده مى باريدم و آه جان سوز از دل پردرد برميكشيدم اى دختر جان من خون حسين است كه بر گيسوان من است و در همه جا با شما بودم خصوصا هنگام ورود بشام و مجلس يزيد خون آشام و رفتار و گفتار آن نابكار بدفرجام عليا مخدره زينب ميفرمايد عرض كردم ايمادر از چه روى اين خون را از موي و روى پاك نفرمائى فرمود اى روشنى ديده بايد با اين موي پرخون در حضرت قادر بيچون شكايت برم و داد خود را از ستمكاران و كشندكان فرزندم بجويم و عزاداران و گنه كاران امت پدرم را شفاعت بنمايم و ترا وصيت ميكنم كه سلام را بفرزند بيمارم سيد سجاد برسانى و بكوئى كه بشيعيان ما برساند كه در عزادارى و زيارت فرزندم حسين كوتاهى نكنند و آنرا سهل نشمارند كه موجب ندامت آنها است در قيامت.

اقول از متفردات بحر المصائب يكى همين قصه است و لا بأس به

وفات عليا مخدره زينب ع

در بحر المصائب گويد حضرت زينب بعد از واقعۀ كربلا و رنج شام و محنت ايام چندان بگريست كه بالايش خميده و گيسوانش سفيد گرديد دائم الحزن بزيست تا بديگر سراى رخت كشيد.

ص: 207

و نيز گويد كه چون عليا مخدره ام كلثوم بعد از چهار ماه از ورود اهل بيت بمدينه طيبه از اين سراى پرملال برحمت خداوند لا يزال پيوست و چون هشتاد روز از وفات ام كلثوم بگذشت شبى در خواب عليا مخدره زينب مادرش را ديد چون بيدار شد بسيار بگريست و بر سر و صورت خويش بزد تا از هوش برفت چون بيامدند و آنمخدره را حركت دادند ديدند روح مقدس او بشاخسار جنان پرواز كرده اين وقت آل رسول و ذريه بتول در ماتم آن مخدره بزارى درآمدند چنانكه اندوه عاشورا و آشوب نشور برپاى شد و اين واقعه جان گداز در دهم رمضان سال 6٢ هجرى يا در چهاردهم رجب بنابر قول عبيدلى نسابه متوفى در سينه ٢٧٧ در كتاب اخبار زينبسيات بتفصيلى كه در اول ترجمه اش سبق ذكر يافت و وفات اين مخدره در سنۀ 6٢ اتفاقى است و بعضى وفات او را شب يكشنبه پنجم ماه رجب گفته اند و اللّه اعلم بحقايق الامور.

اولاد عليا مخدره زينب ع

سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص گويد عبد اللّه بن جعفر را فرزندان متعدد بوده از آنجمله على و عون الاكبر و محمد و عباس و ام كلثوم مادر اين چهار پسر و يك دختر حضرت زينب بنت على بن ابى طالب عليه السّلام كه از بطن فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بوده است.

و ابن قتيبه در كتاب المعارف جعفر الاكبر را از عليا مخدره زينب ميشمارد.

و در عمدة الطالب گويد زينب كبرى دختر على عليه السّلام كنيت او ام الحسن و از مادرش فاطمه زهرا سلام اللّه عليها روايت دارد و بحباله نكاج پسر عمش عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب درآمد.

و على و عون و عباس و غيرهم از وى پديد آمد.

و در اعلام الوري مى فرمايد زينب كبرى بسراى عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب عليه السّلام رفت و على و جعفر و عون الاكبر و ام كلثوم از آن حضرت متولد گرديد و از مادرش روايت دارد.

و شبلنجى در نور الابصار گويد زينب را از عبد اللّه جعفر چهار پسر و يك دختر

ص: 208

بود و گويد ذريۀ آنمخدره تاكنون در كمال عدت و كثرت در امصار و بلاد اسباب شرف و بركت هستند.

و در ناسخ گويد عون بن عبد اللّه و برادرش محمد كه مادر آنها عليا مخدره زينب است در زمين كربلا بدرجه رفيعه شهادت رسيدند.

اقول كيفيت شهادت و مبارزت آنها را چون در كتاب فرسان الهيجا او اصحاب سيد الشهداء ذكر كرده ام در اينجا تكرار نميكنم و ترجمه دخترش ام كلثوم در محل خود بيايد و ترجمه عبد اللّه بن جعفر عنقريب ذكر ميشود.

و علامه نسابه سيد شهاب الدين دام وجوده نزيل قم سى و هشت نفر از اعقاب عليا مخدره زينب را در قلم آورده و آن در ترجمه زينب كبرى طبع شده است.

ترجمه زوج عليا مخدره زينب عليها السلام
اشاره

عبد اللّه بن جعفر (ع)

همانا جعفر بن ابي طالب ده سال از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بزرك تر بود و او صاحب مناقب كثيره است و رسولخدا باو فرمود يا جعفر اشبهت خلقى و خلقى و او برسول خدا بسى شبيه بود و جعفر قديم الاسلام است در مكه هنگاميكه رسولخدا امام جماعت بود ماموم على مرتضى و خديجه كبري و جعفر طيار بود و از مهاجرين بجانب حبشه است و در آنجا همى بترويج اسلام مشغول بود و از بركت او نجاشى و خلق كثيرى بشرف اسلام مشرف شدند تا سال هفتم از هجرت و در حبشه پسرش عبد اللّه از اسماء بنت عميس كه ترجمه اش در جلد اول گذشت متولد گرديد و هنگاميكه در سنه هفتم از هجرت رسول خدا در خيبر بود جعفر از حبشه هجرت بجانب مدينه نمود حضرت برخواست پيشانى جعفر را بوسيد و فرمود نمى دانم امروز بكدام يك مسروتر باشم بقدوم جعفر يا بفتح خيبر و كينۀ جعفر ابو عبد اللّه و ابو المساكين است چون مساكين را بسيار دوست مى داشت و أنها را اطعام مينمودى.

ص: 209

و بروايت عمدة الطالب رسولخدا در حق جعفر فرمودند انا و على و جعفر من شجرة واحدة و سائر الناس من شجرة شتى

و نيز فرمود خير الناس حمزه و جعفر و على.

و نيز فرمود اخواى و مونساى و محدثاي زيد بن حارثة و جعفر تا آنكه در سال هشتم هجرت در موته شهيد شد و بذو الجناحين ملقب گرديد بتفصيلى كه در تواريخ مذكور است و عبد اللّه در آن وقت طفل خوردسالى بود مي فرمايد من خوب خاطر دارم كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كاهيكه بر مادرم درآمد و او را از شهادت پدرم خبر داد و دست مبارك بر سر من و برادرم بماليد و از هردو چشم مباركش اشك بباريد چندان كه از لحيۀ مباركش قطرات سرشك فروچكيدى آنگاه فرمود بار خدايا همانا جعفر در راه حق شهيد شد و به بهترين اجر و مقام نائل گرديد تو او را باخلاف نيك و اعقاب پسنديده نائل و بهره ور فرماى عبد اللّه گويد آنگاه رسولخدا مرا با خود بمسجد برد و بر منبر بالا رفت و مرا در پله فروتر نشانيد و فرمود (الا ان جعفرا قد استشهد و قد جعل اللّه له جناحين يطير بهما فى الجنه پس رسولخدا مرا با خرد بسراى خويش برد و تا سه روز ما را طعام همى داد و از آن پس بخانه خويش مراجعت كرديم و رسولخدا روزى بديدار ما بيامد و من در آنحال گوسفند برادرم را علف مى دادم فقال اللهم بارك فى صفقته خدايا در بيع و شراى او بركت ده و از دعاى آن حضرت هيچ نفروختم و نخريدم مگر آنكه ربح نمودم.

و ابو على در كتاب منتهى المقال ميگويد جناب عبد اللّه بن جعفر مردى جليل القدرى است و قليل الروايه است و او را از اصحاب امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين دانسته اند و از كثرت جود او را بحر الجود ميناميدند و او اول مولوديست كه در اسلام در اراضى حبشه متولد گرديد و وفات عبد اللّه بقول ابن اثير در كامل سنه هشتاد از هجرت است و آنرا اصح اقوال دانسته و بقولى در سال هشتاد چهارم يا پنجم يا ششم و قاضى در مجالس المؤمنين گويد در سال هشتادم هجرى در مدينه وفات يافت و در اين وقت از عمر شريفش نود سال گذشته بود و ابن عبد البر در استيعاب همين را گويد.

ص: 210

و در ناسخ و ديگر كتب مسطور است كه چون خبر شهادت فرزندان عبد اللّه بن جعفر بمدينه رسيد عبد اللّه گفت انا للّه و انا اليه راجعون اين وقت غلام عبد اللّه كه او را ابو السلاسل ميگفته اند گفت هذا ما لقينا من الحسين بن على عبد اللّه چون اين كلام بشنيد سخت برآشفت و سرود هن ابو السلاسل را با نعل بكوفت و از آن پس فرمود يابن اللخنأ اللحسين تقول هذا و اللّه لو شهدته لا جبت ان لا افارقه حتى اقتل معه اى پسر زن زانية آيا در حق حسين سلام اللّه عليه بدين گونه سخن كنى سوگند با خداي اگر در حضرتش حضور داشتم سخت دوست مى داشتم كه هرگز از وى مفارقت نجويم تا در ركابش شهيد گردم بخدا قسم كه من در راه حسين از زندگانى فرزندان خود چشم بر گرفتم و هردو را بجان فشانى در حضرتش مامور داشتم و شهادت ايشانرا اسباب تعزيت و تسليت چنين مصيبت گرفتم.

و عبد اللّه بن جعفر فتح قلعه ابى القدس در زمان خلافت عمر بن الخطاب بدست او شد و جلالت و جلادت و جوان مردى او در كتب تواريخ مشهور است و خطب و كلمات او در ايام صفين و شجاعت و جلالت ايشان اشهر از آن است كه محتاج بذكر باشد.

رسوى كردن عبد اللّه بن جعفر معويه

را در موارد متعدده

در ناسخ التواريخ گويد كه بعد از شهادت امير المؤمنين و صلح امام حسن با معويه در يك سفر كه معويه بمدينه آمد چنان افتاد كه در مجلس معويه جز حسن و حسين و عبد اللّه ابن جعفر و عبد اللّه بن عباس و برادرش فضل بن عباس هيچكس حضور نداشت و معوية همى در خاطرش بود كه زلال صدق و صفاى بنى هاشم را با يك ديگر بخاشاك خديعت و مكيدت مكدر دارد در آن مجلس وقت را مقتضى ديد و آنچه در خاطر داشت آشكار ساخت و از ميانه عبد اللّه بن جعفر كه او را مردي غيور و شجاع و مطاع مى دانست بدور وى كرد و گفت اي عبد اللّه اين كثرت تعظيم و تكريم تو از حسنين

ص: 211

چيست ايشان از تو فاضل تر نيستند پدر ايشان از پدر تو بهتر نيست اگرنه اين بود كه مادر ايشان فاطمۀ زهرا دختر رسولخدا است ميگفتم اسماء بنت عميس كه مادر تو است از مادر ايشان كمتر نيست عبد اللّه بن جعفر از شنيدن اين سخنان چندان خشمناك گرديد كه او را رعدتى فروگرفت آنگاه فرمود (انك لقليل المعرفة بهما و بابى هما و امهما بلى و اللّه خير منى و ابوهما خير من ابى و امهما خير من امى و لقد سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يقول فيهما و فى ابيهما و انا غلام فحفظة منه و وعيته) .

معويه چون مجلس را از غير بنى هاشم تهى ديد گفت از رسولخدا چه شنيدى بازگوى بخدا قسم ترا دروغ گو ندانم عبد اللّه گفت آن سخن از آن عظيم تر است كه حمل اصغايش تواني كرد معويه گفت بفرماى ولو از كوه احد و حرى عظيم تر باشد چه در اين مجلس جز بنى هاشم كسى نيست و هرچه بگوئيد مرا زيان نرسد عبد اللّه گفت سمعت عن النبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قال انا اولى بالمومنين من انفسهم فمن كنت اولى به من نفسه فانت يا اخى اولى به من نفسه يعنى من سزاوارترم در تصرف جان و مال مؤمنان از خود ايشان و هركرا من سزاوارترم در امر او از نفس او تو اى على كه برادر منى سزاوارتري در او از نفس او و علي آن روز در پيش روى پيغمبر جاى داشت حسن و حسين و ام ايمن و ابو ذر و مقداد و زبير بن العوام و عمر بن سلمه و اسامة بن زيد در آنجا حاضر بودند و رسولخدا بر بازوى على بزد و سه مرتبه اين كلمات را اعادت فرمود آنگاه امامت ائمۀ اثنا عشر را منصوص فرمود تا قائم آل محمد پس فرمود دوازده تن پيشواى گمراه و گمراه كننده كه ده تن از بنى اميه و دو تن از قريش در امت من پديدار خواهند شد و گناه تمام اين جمله بر گردن آن دو مرد است پس رسولخدا آن دو مرد را و آن ده تن بنى اميه را بنام برشمرد معويه گفت اكنون تو نيز آن جماعت را براي من برشمار عبد اللّه بن جعفر فرمود فلان و فلان و صاحب سلسله و پسرش از آل ابى سفيان و هفت نفر از فرزندان حكم بن العاص كه اول ايشان مروان است معويه گفت اگر آنچه ميگوئى حق است همانا من هلاك شدم و جماعتيكه پيش از من بودند (يعنى ابو بكر و عمر و عثمان) و آنانگه از اين امت دوست ايشان بودند بتمامت قرين هلاكت باشند

ص: 212

و غير از شما و اهلبيت و شيعيان شما هيچكس رستگار نباشد.

عبد اللّه بن جعفر گفت بخدا قسم آنچه گفتم براستى از رسولخدا شنيدم پس معويه با حسن و حسين و ابن عباس گفت ابن جعفر چه ميگويد ابن عباس گفت بفرست آنانكه عبد اللّه بن جعفر نام برده حاضر بنا و پرسش كن معويه چنين كرد عمر بن سلمه و اسامة بن زيد را با كسانيكه در آن تاريخ حاضر بودند فرمان كرد تا حاضر مجلس شدند پس همه شهادت دادند كه آنچه ابن جعفر فرموده صحيح و ثابت است پس معويه روى با حسن و حسين كرد و گفت شما نيز بر اين قول هستيد فرمودند آري معويه گفت اى بنى عبد المطلب همانا مدعى امر عظيم باشيد و بحجتى قوى احتجاج فرموديد اگر اين جمله بحق باشد تمام مردمان بكورى و غفلت و دچار ضلالت و هلاك باشند ابن عباس روى با معويه كرد و فرمود خداي تعالى ميفرمايد وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبٰادِيَ اَلشَّكُورُ پس ابن عباس و حضرت امام حسن در تشييد كلام عبد اللّه بن جعفر احتجاج همى فرمودند و معويه را با خاك سياه برابر ساخته اند چون از مقصود دور بود عنان قلم باز كشيديم كما اينكه خواستگاري معويه ام كلثوم دختر عبد اللّه بن جعفر را و امتناع عبد اللّه از اين مزاوجت و واگذار كردن امر او را بحضرت سيد الشهدا عليه السّلام مفصلا در ترجمه ام كلثوم مذكور بيايد انشاء اللّه.

غضب عبد اللّه بن جعفر بر معويه

و نيز در ناسخ و غير آن خبر مفصلى آورده است كه مجمل بعض آن اين است كه عبد اللّه بن جعفر در بعضى از اوقات بر معويه وفود كرد عمرو بن عاص گفت امروز عبد اللّه بن جعفر را بيچاره خواهم كرد معويه گفت گرد اين كار مگرد و آتش خواموش شده را دامن مزن در اين سخن بودند كه عبد اللّه درآمد او را بقدم مهر و حفادت تلقى نمود و او را بر سرير خود جاى داد چون عبد اللّه بنشست عمرو بن عاص امير المؤمنين عليه السّلام را بسب و شتم ياد كرد چون عبد اللّه اين سخن بشنيد رنك رخسارش بگرديد چنانكه گفتى آتش از ديدارش نمودار است و از غليان خشم رعدتى در وى پديدار شد و گوشت

ص: 213

پشت و شانۀ او چون سيماب بلرزش و طپش درآمد مانند فحلى عظيم از سرير بزير آمد و عمرو بن عاص را از كردار او هولى در ضمير جاى گرفت و گفت اى ابو جعفر اين خشم و طپش را فروگذار عبد اللّه گفت لب فروبند مادرت بعزايت بنشيند آنگاه از هردو دست آستينها را بالا زد و فرمود يا معويه.

(حتام نتجرع غيظك و الى كم نصبر على مكروه قولك و سيئى ادبك و ذميم اخلاقك هبلتك الهبول) الخ.

حاصل مضمون كلمات بلاغت آيات او اين است كه ميفرمايد تا چند خشم ترا فروخوريم و تا كى بر اقوال نكوهيده و آداب ناستوده و خصال ناپسنديدۀ تو شكيبائى گيريم مادرت بعزايت به نشيند آيا بر تو گوارا ميافتد كه جليس ترا هدف شناعت دارند بخدا قسم هرگز رضا ندهم كه فرزندان كنيزان و بندگان متعرض ما بشنوند و ارازل و اوباش قوم تو بر گردن ما سوار بشوند و تو ما را نيك ميشناسي و بر طهارت و پاكى دامن و ديگر صفات ما دانا و بينا باشى همانا مثل تو نيدتيم كه خون مسلمانان بريختى و با نفس رسول و زوج بتول آغاز محاربت كردى هرگز اين خطاى ترا صواب نشماريم همانا در كورى و جهالت و ضلالت فروماندى و از طريق رشد و هدايت منحرف گشتى و در ظلمات فساد هبوط كردى بحدا قسم اى معويه اگر از اين پس مرا بدانچه بيرون طاقت من است بمشقت بيفكنى و از تو بشنوم چيزيرا كه آنرا مكروه بدارم هراينه كارى بكنم كه ترا مكروه دارد و مسرت ترا از بين بردارد معويه گفت يا ابا جعفر سوگند با خداى كه از اين خشم بازآى و فرو نشينى لعنت باد بر آنكس كه آتش خشم ترا برافروخت حق تو است آنچه بگوئى و بر ذمت ماست آنچه بخواهى توئى سيد بنى هاشم و پسر ذو الجناحين عبد اللّه فرمود حاشا و كلا كه من سيد بنى هاشم باشم بلكه حسن و حسين سيد بنى هاشم هستند و هيچكس را با ايشان جاي هيچگونه سخن نباشد معويه گفت يا ابا جعفر ترا بخدا قسم كه حاجت خود را از من بخواهى عبد اللّه فرمود هرگز در اين مجلس اظهار آن نكنم اين بگفت و طريق مراجعت گرفت معويه بر قفاى او نگريست گفت بخدا قسم رفتار و خلق و خلق او همانند رسولخداست و از شعشعه وجود مبارك آن آفتاب فروزان است سخت دوست ميداشتم كه او برادر من باشد و

ص: 214

مرا آنچه از نفايس اموال است باو بذل كنم پس معويه روى با عمرو بن عاص كرد و گفت مى دانى چرا عبد اللّه بن جعفر با تو سخن نكرد چون ترا لايق پاسخ و درخور جواب نديد عمرو گفت ميخواهى تا بگويم آنچه براى او اعداد كرده بودم معويه گفت حاجت نيست ترا آزموده ايم اين بگفت و برخواست از مجلس و از براي عبد الله بن جعفر احتجاجات بسيارى است كه در تواريخ مذكور است.

ذكر قليلى از آثار جود و كرم

عبد اللّه بن جعفر

يافعى در مرآت الجنان گويد عبد الله بن جعفر از آنجمله است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را در صغر سن ملاقات نمود و ميلادش در حبشه بود مانندش بخشنده و جوادى در اسلام نيامد از اين رويش جواد ناميدند و بحر الجود لقب يافت و فضايل و مكارم و جلالت و قرابت او در حضرت رسول يزدان چون آفتاب فروزان و ماه تابان است.

قاضى نور اللّه در مجالس المؤمنين ميفرمايد كه وقتى عبد اللّه را بر كثرت جود و سخا ملامت كردند فرمود مدتى جهانيانرا باكرام و انعام بى پايان خويش معتاد ساخته ام از آن همي انديشه دارم كه چون از ايشان باز گيرم يزدان كريم نيز عطاى خود را از من باز گيرد و اين آيت مباركت بشهادت قرائت كرد ( إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يُغَيِّرُ مٰا بِقَوْمٍ حَتّٰى يُغَيِّرُوا مٰا بِأَنْفُسِهِمْ ) و عبد الله را بعلاوه از مراتب جود و سخا حلم و بردبارى و ظرافت و شيرين كارى و عفت و خويشتن دارى بكمال بود چنان افتاد كه در مدينه طيبه عالمى عامل كه در تمامت امور بصير و كامل بود روزى بر در سراي نخاسى گذشت نظرش بر ديدار كنيزكى افتاد كه هزاران زليخاى مصرش در لباس شكرخندش و دهان پر از قندش گرفتار و ماه و آفتاب در ايوان حسن و جمال او پرده دار مرد عالم از جان ودل چنان شيفته آن آب و گل گرديد و فريفتۀ آن خطوخال و شكل شد كه دست و پاي خود

ص: 215

را گم كرد و صوت آن كنيز كه جان پرور بود بمحض اينكه بگوش آن عالم آشنا شد يكباره خرد را بدرود گفت و از جامۀ دانائى بلباس رسوائى درآمد و خليع العذار گسسته مهار در هواي آن بديع العذار در گوى و بازار رهسپار همى كشت دوستانش بملامت ملامت همى برخواسته اند و دشمنانش با سهام خنده همى او را بخسته اند اما او نه بر ملامت ملامت كنندگان وقعى مى گذاشت و نه از خندۀ دشمانش پروائي داشت چه آنكه او را دل بكمند دلدارى دربند و خاطر بهوائى گل عذاري پيوند بود كه نه از نصيحت دوستانش پندى و نه از شماتت دشمنانش گزندي است اتفاقا اين داستان بآستانه عبد الله بن جعفر بردند آن بحر جود و كان سخا مولاى كنيزكرا بخواند و آن سيم خامرا بچهل هزار درهم خريدارى فرموده بمرد عالم بخشيد عالم چون نگران آن عالم شد بر دست و پاى عبد اللّه بيفتاد از جان دل زبان به تنايش برگشاد و در شبستان خويش با آن آفتاب كامياب گشت عبد اللّه غلام خود را فرمود تا چهل هزار درهم از بهر نفقۀ ايشان حمل كنند تا بفراغت بال و رفاه حال بعيش و عشرت بسر برند.

ايشهى در كتاب مستطرف آورده است كه عبد اللّه بن جعفر را آن كرم وجود بود كه شنوندگان از مقام تصديق بعيد مي شمارند معوية بن ابى سفيان بهر سال عطاياى بزرك در حضرتش مقدم داشتى و او را بر ديگران تفضيل گذاشتى و اين درياى سخا چنان دست گشودى كه در پايان سال از هجوم وامخواهان در ملال بودى وقتى مردى چهارپائى بخريد و براى فروش به بازار برد عبد اللّه بدو گذشت بآنمرد فرمود اين بهيمه را مى فروشى عرض كرد نميفروشم ليكن با تو بخشيدم مركوبرا بگذاشت و بگذشت و بسراى خويش برفت ساعتى برنگذشت كه بيست تن حمال با كولباره و جوال بر در سراى خويش بديد ده تن حامل گندم و پنج تن گوشت و لباس و چهار تن حامل فواكه و نقل و يك تن حامل مال بود و تمامت آنجمله را بدو دادند و معذرت بخواسته اند.

و نيز در مستطرف گويد كه روزى عبد اللّه بن جعفر در عقيق بر حزين شاعر بگذشت بامدادى سخت سرد بود و حزين جامهاى تن را بقمار باخته بود و بشدت سرما دچار گشته چون عبد اللّه را بديد از مردي بعاريت جامه بگرفت و در حضور عبد اللّه به پاى

ص: 216

خواست و اين شعر بخواند.

اقول له حين واجهته عليك السلام ابا جعفر

عبد اللّه بن جعفر گفت و عليك السلام حزين اين شعر انشا نمود

فانت المهذب من غالب و فى البيت منها الذى تذكر

عبد اللّه گفت اى دشمن خداى دروغ گفتى چه اين كس كه بزرك و مهذب از سلسله غالب و نامدار اين دودمان است رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است حزين ديگر باره اين شعر بخواند.

فهذى ثيابى و قد اخلقت و قد عضنى ز من منكر

در آنوقت عبد اللّه را از خز و حرير جامها بر تن بود جمله را بدو بخشيد.

و نيز در همان كتاب گويد كه مرد شاعرى اين شعر را در خدمت عبد اللّه معروض داشت.

رايت ابا جعفر فى المنام كسانى من الخز دراعته

عبد الله بن جعفر با غلام خود فرمود كه دراعۀ خز را بدو سپار آنگاه با شاعر فرمود كه چرا جبۀ زرتار را كه سيصد دينار خريده ام در خواب نديدى عرض كرد پدر و مادرم فداى تو باد مرا بگذار تا چشم بخواب گيرم شايد اينرا نيز در خواب بنگرم عبد الله بخنديد و آن جبه را نيز باو بخشيد.

ابن سيرين گويد اتفاق افتاد كه مردى مقدارى شكر بمدينه آورد تا در آن سودا سودمند گردد و لكن خريدار نيافت دلفكار بماند با وى گفته اند اين شكر اگر بعبد اللّه بن جعفر برى پزير فتار شود و درهم و دينار بخشد چون در خدمتش معروض بداشت گفت جمله را بياور چون حاضر ساخت فرمود تا در طريق بريزند كه هركه خواهد بردارد پس مردم هجوم كردند و آن شكر را هركس هرچه ميتوانست حمل ميداد صاحب شكر با عبد اللّه عرض كرد فداى تو شوم آيا من نيز از اين شكر برگيرم فرمود آري آنمرد نيز بقدر توانائي خود برگرفت آنگاه عرض كرد وجه آنها را مرحمت كنيد فرمود بهاى او چند است عرض كرد چهار هزار درهم عبد اللّه تسليم نمود روز ديگر

ص: 217

باز مطالبۀ بهاى شكر كرد باز چهار هزار درهم گرفت آنمرد از آن جود و سخا متعجب گرديد و اشعارى در مدح و سخأ عبد اللّه بن جعفر انشا نمود.

و نيز گفته بنى اميه معويه را ملامت كردند كه واجب نميكند كه هرساله چندين مبلغ خطير را بعبد اللّه بدهيد معويه گفت چون من ميدانم كه اين مبلغ بدست او نمى ماند و همه را از آن جود و سخا كه او راست بمردم مدينه بذل نمايد پس اين مالرا در حقيقت بمردم مدينه عطا كردم و در دست عبد اللّه بعاريت باشدم.

در ناسخ گويد ابن هرمۀ شاعر عبد اللّه بن جعفر را مدح كرد و با مديحه خود روى بسراى عبد اللّه نهاد جمعى را بدر سراى عبد اللّه بديد كه انبوه شدند از خادم پرسيد اين ازدحام چيست گفت اكثر از آنان هستند كه از عبد اللّه طلب كار باشند و در طلب وام خود انجمن شدند با خويش گفت همانا روزي شرانگيز و محنت آميز است لاجرم در خدمت عبد اللّه حاضر شد عرض كرد بخدا قسم هيچ نمى دانستم اين جماعت وام خواهان بر در اين سراى هجوم آورده اند فرمود ترا باكي نيست مديحۀ خود را بعرض رسان شاعر گفت ترا بخدا ميسپارم و در عرض اشعار شرمسارم عبد اللّه بر اصرار و ابرام بيفزود تا آنكه شاعر قصيدۀ خود را بعرض رسانيد عبد اللّه فرمود از اين مردم وامخواه كدام جماعت بر درند جمعى را نام بردند دو تن از ايشانرا بخواست و پوشيده سخنى در گوش ايشان بگفت و هردو تن بيرون شدند پس با اين هرمه فرمود تو نيز با ايشان برو و ابن هرمة برفت و مالى بسيار بدو بدادند.

در شرح قصيده ابى فراس و ديگر كتب دارد كه چنان اتفاق افتاد كه عبد اللّه بن جعفر و حضرت حسن و حسين عليهم السلام و ابو دحبۀ انصارى از مكه معظمه بآهنك مدينه طيبۀ بيرون شدند در طى راه ابري پيدا شد و باراني بشدت بباريد ناچار بخيمۀ مردى اعرابى درآمدند و سه روز بماندند تا آسمان نمايان گشت و باران فرونشست اعرابى از بهر ايشان گوسفندي ذبح نمود چون حركت فرمودند امام مجتبى فرمود اگر بمدينه درآمدي از ما پرسش

ص: 218

نماى چون دو سال بر اين گذشت اعرابيرا حاجت وفاقت فروگرفت زنش گفت نيكو چنان است كه بمدينه اندر شوى و اين جوان مردانرا دريابى گفت نام ايشانرا از خاطر بستردم زن نام بعضى را در خاطر داشت بياد اعرابى آورد مرد اعرابى بمدينه درآمد و حضرت حسن مجتبى را زيارت كرد حضرت فرمود تا يك صد شتران نر و ماده باو دادند سپس او را بحضرت امام حسين دلالت كردند آن حضرت هزار گوسفند باو عطا فرمود پس او را بعبد اللّه بن جعفر دلالت كردند آن عرب چون بخدمت عبد اللّه رسيد و عطاى حسنين را تذكره كرد عبد اللّه فرمود آن دو فرزندان رسول شتر و گوسفند را از من كفايت كردند پس بفرمود صد هزار درهم باو عطا كردند آنكاه مرد اعرابى در خدمت ابى دحيه شد گفت سوگند با خداى مرا آن بضاعت نيست كه چون ايشان با تو سخاوت و رزم لاكن شتران خود را بياور تا جمله را از تمر گران بار بنمايم بالجمله از پس آن روز آن مرد اعرابى روزگار خويش را بوسعت و يسار بپايان رسانيد گذاشت.

در طراز المذهب از كتاب عزر الخصائص الواضحۀ نقل ميكند كه روزى عبد اللّه بر در سراى خويش ايستاده و ارباب حاجات در انتظار خروجش بودند چون از خانه بيرون شد بجانب ايشان شتاب گرفت و حاجت هريك را همى روا مى فرمود از آن جمله نظرش بر نصيب شاعر افتاد كه برپا ايستاده نصيب چون عبد اللّه را بديد پيش آمد و دست او به بوسيد و قصيده ميميه را قرائت كرد در مدح عبد الله كه اول آن اين است.

الفت النعم حتى كانك لم تكن عرفت من الاشياء شيأ سوى نعم

عبد الله گفت حاجت تو چيست گفت اين شتران را از طعام گران بار فرما عبد الله گفت جمله را فروخوابان آنگاه از گندم و تمر آنها را گران بار فرمود و نصيب بطريق خود رهسپار شد عبد الله فرمان كرد تا ده هزار درهم و بسيارى جامه و البسۀ ممتاز باو دادند ايضا چون نصيب برفت يك نفر بعبد الله گفت يابن الطيار آيا اين مقدار عطا را در حق عبدي سياه مبذول ميدارى فرمود اگر خودش اسود است شعرش سفيد

ص: 219

است و اگر او بنده است شعرش در حق مردى آزاده است همانا رواحلى كه ميگذرد و طعاميكه فانى ميشود و يثابيكه كهنه ميگردد باو عطا كرده ايم اما او ما را مدحى و ثنائى عطا كرده است كه در روزگار بيادگار مي ماند و بر السنۀ اهل جهان جاري و باقى خواهد ماند.

و نيز گفته اند كه عبد الله در هرماه صد بنده آزاد كردى

و در كتاب نام برده حكايت كرده است كه وقتى عبد الله را چنين اتفاق افتاد كه نخلستان از شخصى از مردم انصار بصد هزار درهم خريدارى نمود در اين حال يكى از پسران آن مرد را گريان ديد سبب پرسيد گفت من و پدرم همى خواستيم كه قبل از اين كه اين نخلستان از دست ما بيرون برود جان از تن ما بيرون شود چه آنكه بيشتر اين نخلها را من بدست خود نشانيده ام آن درياي كرم و جود چون پسر را گريان بديد پدرش را بخواند و آن نخلستان را بدو بداد و آن صد هزار درهم را نيز باو بخشيد.

و فيه ايضا روزى عبد اللّه بر نخلستاني عبور كرد غلام سياهى را ديد كه نگاهبان آن بستان است روزى سه گرده نان روزي داشت در اين حال سگى بيامد و بآن غلام نزديك شد آن غلام يك گرده بدو افكند بخورد ديگرباره بيامد گرده ديكر را بدو افكند همچنان بخورد و بازآمد قرص سومرا نيز بيفكند تا بخورد و عبد اللّه بر اين حال نگران بود فرمود ترا بهر روز چه مقدار روزى دهند غلام عرض كرد همين نان كه نگران بودى فرمود پس چگونه اين سك را بر خود ترجيح دادي گفت براي اينكه دانستم در اين صحرا كلاب ناياب است دانستم كه اين سك از راه دور با شكم گرسنه بيابانى در نوشته لا جرم مگروه داشتم كه گرسنه شام كنم عبد اللّه گفت همانا مردم مرا بكثرت سخا و احسان ملامت كنند و اين غلام سياه از من بخشنده تر است آنگاه صاحب نخلستان را طلبيد و نخلستانرا و هرچه از آلات و ادوات در او بود خريدارى كرده بغلام عطا فرمود و غلام را خريده آزاد ساخت غلام كفت اگر اين جمله از آن من است همه را در راه خدا بدادم عبد اللّه را اين كردار بس عظيم آمد گفت هيچ نشايد چنين غلامى را اين

ص: 220

عطا و بخشش باشد و من بخيلى كنم هرگز اين امر را مقبول ندارم كنايه از اينكه هرگاه غلامي چنين باشد من كه پسر جعفر طيار باشم بايستى جود و سخاي من بيشتر باشد و از ملامت ملامت كنندگان مرا باك نباشد.

و صاحب عزر الخصايص الواضحه مسطور ميدارد كه وقتى جماعتى در پيشگاه كعبة انجمن كردند و از بخشندگان روزگار سخن همى راندند يكى گفت عبد الله بن جعفر اجود است ديگرى قيس بن سعد بن عباده را نام برد و ديگري عرابة الاوسى را جوادتر شمرد يكى از ايشان گفت بهتر اين است كه هريك از شما بنزد صاحب خود شود و خواستار عطيتي گردد تا معلوم گردد كدام يك سخن بصدق كرده اند پس صاحب عبد الله بدو راه گرفت و هنگامى آنجنابرا دريافت كه بآهنك سفرى پاي در ركاب كرده بود گفت اي پسر عم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مرد فقيرى هستم كه بحضرت تو انقطاع يافته ام فورا پا از ركاب درآورد و فرمود اين ناقه را و آنچه برآنست برگير و شمشيرى بدو داد و فرمود اين شمشير را آسان مگير چه از اهلبيت اطهار است و هزار دينار بها دارد آن مرد آن شتر را با آنچه از البسه و حرير و چهار هزار دينار كه در بار داشت بازگرفت و برتر از آنجملۀ آن شمشير بود و آنمرد ديگر بخدمت قيس بن سعد شتافت و بخوابش دريافت غلامش گفت قيس در خواب است حاجت چيست گفت مردى درويش هستم و بدو منقطع باشم گفت روا كردن حاجت تو از بيدار كردن او آسان تر است اينك در اين كيسه هفتصد دينار زر سرخ است بخدا قسم در خانه قيس جز اين مبلغ نيست اين مبلغ را برگير، و با اين نشان كه ترا ميدهم بنزد شترچران شو و يك نفر شتر باركش و يك عدد غلام بگير و بسلامت براه خويش برو و از آن سوي چون قيس بيدار شد و اين خبر بدانست غلامرا آزاد كرد و فرمود از چه مرا انگيخته نداشتى تا بيشتر باو عطا كنم مرد سوم بنزد عرابۀ اوسى شد و ديد كه از منزل خويش بآهنك نماز بيرون شده چون نابينا بود بر دو تن غلام تكيه زده بود آنمرد گفت اى عرابه همانا مردى ابن السبيل باشم و بحضرت تو انقطاع جسته ام چون عرابه اين سخن بشنيد هر دو دست از دوش آن دو غلام برداشت و آهى سرد و ناله اي از دل بركشيد و گفت سوگند

ص: 221

با خداوند كه از براي عرابه چيزى باقى نمانده جز اين دو غلام هم اكنون اين دو بنده را با خود به بر آنمرد گفت هرگز اين بالرا از تو مأخوذ ندارم عرابه گفت اگر نميكيرى پس هردو تنرا آزاد خواهم كرد هم اكنون خواهي بگير و خواهى رها كن و دستهاي خود را از دوش دو غلام برداشت و همى دست بر ديوار نهاد و راه طى نمود آن مرد آن دو غلامرا برداشت و بنزد رفيقان خويش بياورد آن جماعت متفق القول گرديدند كه عرابه در اين مقام از عبد الله و قيس بن سعد بن عباده اجودست و محتجب نماند كه اگر برفرض عرابه اجود باشد البته در مراتب مجد و شرف و جلالت هرگز قرين عبد الله نخواهد بود.

و فيه ايضا از جمله آنانكه جهانيانرا بجود و احسان بنواخته اند و سرانجام برنج افلاس دچار شدند عبد الله بن جعفر رضى الله عنهما بود آنجنابرا ضيق حال و تنگى معاش بانمقام پيوست كه وقتى مردي در خدمتش بيامد و اظهار حاجتي نمود عبد الله فرمود بسبب جفاي سلطان و حوادث جهان روزگار من ديگرگون كرديد اما آن مقدار كه در استطاعت من است مضايقت نكنم پس ردائيكه در تن داشت بدو عطا كرد و سر بآسمان بلند كرد عرض كرد بارخدايا از اين پس مرك مرا برسان و بر من ساتر كردان و از پس اين دعا چون روزى چند برآمد رنجور گشت و رخت بديگر سراي بست

و فيه ايضا عبد الله جعفر را از ام عون دختر حارث بن عبد المطلب فرزندي شد در وقتى كه عبد الله در شام در نزد معويه نشسته بود چون بشارت فرزندش آوردند معويه بشيند گفت اين پسر خود را معويه نام بگذار و در ازايش صد هزار درهم بگير عبد الله قبول كرد و آن صد هزار درهم بگرفت و بانكس داد كه كه بشارت فرزندش را آورده بود.

و منقول از كتاب حديقة الافراح است كه روزى عبد الله بن جعفر رضى الله عنهما سوار بود ناگاه مردى در عرض راه با وى دچار شد و عنان اسبش را بگرفت و گفت ايها الامير ترا بخدا سوگند ميدهم كه سر از تنم برگير عبد الله در كار وى مبهوت بماند فرمود آيا عقل از سرت بدر رفته گفت لا و اللّه فرمود پس ترا چه ميشود كه اين سخنگوئى

ص: 222

گفت مرا دشمنى مبرم و لجوج است كار بر من سخت و روزگار بر من تنك ساخته و مرا نيروي مخاصمتش نيست فرمود خصم تو كيست گفت فقر است عبد الله روى بغلام خود فرمود كه هزار دينار بدو سپار آنگاه گفت يا اخ العرب اين مالرا بگير و هروقت دشمن تو روى بتو آورد تظلم بما جوى تا بخواست خداي داد ترا از وى بجوئيم اعرابى گفت سوگند با خداى از ذخاير جود و كرم تو آنچند با من است كه در تمامت عمر پاسخ دشمن را ميدهم پس آن مالرا بگرفت و برفت.

و شيخ جعفر نقدى در كتاب زينب كبرى از اين حيان نقل ميكند كه ميگفت عبد الله بن جعفر رض قطب سخاوت است و در رحلت پيغمبر ده ساله بود.

و ابن عبد البر گويد كه عبد الله بن جعفر گوش بغناء نميداد و ابن سعد گويد كه هرگاه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عبد الله بن جعفر را ملاقات ميكرد ميفرمود السلام عليك يابن ذالجناحين تا اينكه گويد باري اخبار فضيلت عبد الله بن جعفر بسيار است او بدعاى پيغمبر كه باو فرمود خدا بركت بمعامله تو بدهد ثروت بسيارى بدست آورد و خانه او محل ارباب حوائج بود و هيچ سائلى از خانه او محروم برنميگشت و تا كسى بدر خانه او مى آمد قبل از آنكه سئوال كند حوائج او را برمي آورد از او پرسيدند چرا امان نمى دهى تا آنچه مى خواهد بگويد جواب داد ميل ندارم آبروى او ريخته بشود بلكه شرم كند از سئوال.

و نيز در كتاب نام برده مينويسد فرزدق آمد نزد عبد الملك بن مروان او را مدحى نمود او از انعام خوددارى كرد عبد الله بن جعفر او را خواند فرمود چند ميل دارى بتو بدهم گفت آرزوى هزار دينار كه در هرسال بمن عطا كنى گفت چند سال ديگر ميخواهى زنده باشى گفت چهل سال ميل دارم آنگاه وكيل خود را صدا كرد و گفت چهل هزار دينار آورد بفرزق داد او گرفت و رفت-

اقول اين حكايت در خرايج در معاجز امام زين العابدين بصورت ديگرى است كه عطاكننده امام زين العابدين عليه السّلام بود و روايت ديگر كه معوية بن عبد الله بن جعفر فرزدق را گفت اميد چند سال ديگر داري گفت بيست سال ايشان بيست هزار

ص: 223

دينار باو عطا نمودند.

و بيهقى در كتاب محاسن و مساوى از عبد الله بن عباس حديث كند كه در مجلس معويه نشسته بودند و عمرو بن عاص هم با ايشان بود كه در آنحال عبد الله جعفر وارد شد عمرو بن عاص زبان بملامت و سرزنش عبد الله جعفر بن بركشاد و خواست او را تحقير كند اين وقت عبد الله بن عباس چون شعلۀ نار با زبانيكه تيزتر از دم شمشير بود بجان عمرو بن عاص افتاد بعد از اينكه فصل مشبعي در جلائل فضائل عبد الله جعفر با كمال فصاحت و بلاغت سخنرانى كرد شروع كرد از طاعن عمرو بن العاص گفتن الخ.

و ابن حجر در اصابه از ابن ابى الدنيا و خرائطى بسند ابن سيرين نقل ميكند كه يكي از دهقانان بدوى آمد نزد عبد الله بن جعفر و گفت با حضرت على عليه السّلام صحبت كن كه حاجت مرا برآورد عبد الله خود چهل هزار درهم باو بخشيد

و گويد شماخ بن ضرار بقصيده اي عبد الله بن جعفر را مدح كرد اين دو بيت از آن قصيده است.

انك يابن جعفر نعم الفتى و نعم مأوي طارق اذا اتى

و رب ضيف طارق الحى سري صادق زادا و حديثا ما اشتهى

ابن عساكر در تاريخ شام ترجمۀ مفصلى براى عبد الله بن جعفر نوشته كه ذكر آن موجب تطويل است.

بالجمله در سنۀ هشتاد در سن نود سالگي در مدينه وفات كرد و در بقيع مدفون گرديد.

و اولاد عبد الله را تا بيست تن نوشته اند و عقب او از على الزينبى و اسحاق و اسماعيل الزاهد و معويه بيادگار ماند و از براى سائر فرزندان او عقبى شناخته نشده است و الله العالم.

ص: 224

پاره اى از قصائد غراء كه در حق عليا
اشاره

مخدره زينب سرودند

قصائد و مراثي كه در حق عليا مخدره زينب بزبان عربى و فارسى و تركى و هندي گفته اند البته از حوصله حساب و احصا بيرون است و اگر كسى بجمع و تاليف آن پردازد مجلدات ضخامرا درخور است چه آنكه از وقعه كربلا تاكنون كه سنه هزار سيصد و هفتاد است شيعيان در هركجاى عالم كه بودند بمراسم عزادارى قيام ميكنند سيما در ماه محرم و صفر و كسانيكه طبع شعر و قريحه سياله بآنها مرحمت شده است در انشاء قصايد و مراثى خوددارى نكرده اند و ما در اينجا بترك ميجوئيم بقليلى از آنها.

اثر طبع مرحوم حجة الاسلام آشيخ

محمد حسين اصفهانى

و ليت وجهى شطر قبلة الورى و من بها تشرفت ام القري

قطب محيط عالم الوجود فى قوسى النزول و الصعود

و فى النزول كعبة الرزايا و فى الصعود قبلة البرايا

بل هى باب حطة الخطايا و موئل الهبات و العطايا

ام الكتاب فى جوامع العلا ام المصاب فى مجامع البلا

رضيعة الوحى شقيقة الهدى ربيبة الفضل حليفة الندى

ربة خدر القدس و الطهاره فى الصون و العفاف و الخفاره

فانها تمثل الكنزا لخفى بالستر و الحياء و التعفف

تمثل الغيب المصون ذاتها تعرب عن صفاته صفاتها

مليكة الدنيا عقيلة النساء عديلة الخامس من اهل الكساء

شريكة الشهيد فى مصائبه كفيلة السجاد فى نوائبه

ص: 225

بل هى ناموس رواق العظمه سيدة العقائل المعظمه

قد ورثته من نبى الرحمة جوامع العلم اصول الحكمه

سرابى ها فى علوا لهمه و الصبر في الشدائد الملمه

بثاتها تنبىء عن ثباته كان فيها كل مكرماته

لها من الصبر على المصائب ما جل ان يعد فى العجائب

بل كاد ان يلحق بالمعاجز لا انه حرفة كل عاجز

فانها سلالة الولايه ولاية ليس لها نهايه

بيانها يفصح عن بيانه لسانها تفرغ عن لسانه

ناهيك فيه الخطب المأثوره فانها كالدرر المنثوره

بل هي لو لا الحط عن مقامها كاللؤلؤ المنضود فى نظامها

فانها وليدة الفصاحه والدها فارس تلك الساحه

و ما اصاب امها من البلا فهو تراثها بطف كربلا

لكنها عظيمة بلواها من الخطوب شاهدت ادهاها

رات هجوم الخيل بالنار على خبائها او محور السبع العلى

و استلبوا يا ويلهم قرارها مذ سلبوا ازارها خمارها

و سبيهم و دايع المختار عار على الاسلام اى عار

يكاد ان يذهب بالعقول سبى بنات الوحى و التنزيل

و مارات بالطف من اهوالها جل عن الوصف بيان حالها

و من يطيق وصف سؤ حالها مذرات السبط على رمال ها

معفر الخد مضرجا بدم لهفى على جمال سلطان القدم

و حوله فتيانه على الثري كالشهب الزهر تحوط القمرا

واها على كواكب السعودي عقد نظام الغيب و الشهود

كيف هوت و انتشرت اشلائها باي ذنب سفكت دمائها

و شاهدت ريحانة الرسول مذ داسها حوافر الخيول

ص: 226

فاصبحت خزانته اللهوتى حلبة خيل الجبت و الطاغوت

صدر تربى فوق صدر المصطفى ترضه الخيل على الدنيا العفا

ترى العوالى مركز المعالى مدرجة لذروة الكمال

او هى عرش و عليه التاج او انها البراق و المعراج

نال من العروج ما تمنى كغاب قوسين دنى اوادنى

حتى تجلى قائلا اني انا من شجر القناة فى طور الفنا

لسان حاله لسلطان القدم سعيا على الرأس اليك لا القدم

و سوقها الى يزيد الطاغيه اشجى فجيعة و ادهى داهيه

و ماراته في دمشق الشام يذهب بالعقول و الاحلام

امامها الرأس الامام الزاكى و خلفها النوائح البواكى

او الكتاب الناطق المبين حف به الحنين و الانين

و افظع الكل دخول الطاهره حاسرة على بن هند العاهره

و مالها و مجلس الشراب و هى ابنة السنة و الكتاب

ا توقف الحرة من آل العبا بين يدى طليقها و اعجبا

يشتمها طاغية الالحاد و هى سلالة النبى الهادى

بل سمعت من ذلك اللعين سب ابيها و هو اصل الدين

ا تنسب الطاهرة الصديقه للكذب و هى اصدق الخليقه

اصفوة الولي نخبته النبى عدوة اللّه فيا للعجب

و احر قلباه لقلب الحره فيما رأته لا اطيق ذكره

شلت يدا مدت بقرع العود الى ثنايا العدل و التوحيد

تلك الثنايا مرشف الرسول و ملثم الطاهرة البتول

و ما جناه باللسان اعظم و كفره المكنون منه يعلم

و قد ابان كفر ذاك الطاغى با حسن البيان و البلاغ

حنت بقلب موجع محترق على اخيها فاجابها الشقى

ص: 227

يا صيحة تحمد من صوائح ما اهون النوح على النوائح

من قصيدة

للعلامة الاديب السيد جواد بن السيد حسن العاملى

حرم لزينب مشرق الاعلام سام حباه اللّه بالاعظام

حرم عليه من الجلال مهابة تدع الرؤس مواضع الاقدام

فى طيه سر الاله محجب عن كل رائيه من الاوهام

باد السنا كالبدر فى افق السماء متجليا يز هو بارض الشام

فاذا حللت بذلك النادى فقم لله مبتهلا بخير مقام

فى روضة نصبت عليها قبة كبرت عن التشبيه بالاعلام

يحوى من الدر الثمين جمانة لماعة تعزي لخير امام

صنو النبى المصطفي و وصيه و ابو الهداة القادة الاعلام

اسنى السلام عليه ماهبت صبا و شذا على الاغصان ورق حمام

و على بنيه الغر اعلام الهدى ما انهل قطر من متون غمام

من قصيدة العلامة الحجة الشيخ هادى

كاشف الغطاء

لله صبر زينب العقيله كم صابرت مصائبا مهولة

رأت من الخطوب و الرزايا امرا تهون دونه المنايا

رات كرام قومه الا ماجد مجزرين فى صعيد واحد

تسفى على جسومها الرياح و هى لذؤبان الفلا تباح

رات عزيز قومها صريعا قدوز عوه بالضبا توزيعا

رأت رؤسا بالقنا تشال و جششا اكفانها الرمال

ص: 228

رأت رضيعا بالسهام يفطم و صبية بعد بيهم ايتموا

رأت شماتة العدو فيها و صنعه ما شاء فى اخيها

رأت عنأ اسر و هوانا ذلا ظلما جفا جور اسبا يا ثكلا

و ان من ادهى الخطوب السود و فوقها بين يدى يزيد

قصيدة فاخره للعلامة الاديب الماهر الميرزا

محمد على الاردبادى دام وجوده

قد عاد مصر للحفيظة مغربا فسناذ كاها واضح لن يحجبا

بمليكة حسبا زكت فيه و لم يعقد عليه غير صنويها الحبا

و من النبوة فى اسرة وجهها بلج كمثل الشمس يجلو الغيهبا

و تضوع منها للخلافة عبقة تطوي بنفحتها الصحاصح و الربي

بجلال احمد فى مهابة حيدر قد انجبت ام الائمة زينبا

فيمجمع الشرفين بضعة فاطم حصلت على اكرومة عظمت بنا

و سرت مغ الدنيا مكارمها كما يسري لها ارج الثنامع الصبا

حشدت مناقبها جحافل فاغتدت من كل منقبة تحشد منقبا

و لها بمنقطع الفخار منصة كرمت بها نسبا وفاقت منصا

و ربيبة الخدر المقدس زانها علم حوته حبوة لا مكسبا

و ندي كمثل البحر دون نفاده ال يم الخضم و لجة ان ينضبا

و مآثر كثر النجوم عدادها زهوا على كرا لليالى ماخبا

و زجاجة فى اللب تهزاء بالنهي تقفوا وقارا يستخف الاخشبا

و بآية التطهير و القربى لها خطران قد خصا باصحاب العبا

و عن الوصى بلاغة خصت بها اعيت برونقها البليغ الاخطبا

ما استوسلت الا و تحسب انها تستل من غرب الخطابة مقضبا

او انها تقتاد منها فيلقا و تسوق من زمر الحقايق موكبا

ص: 229

او ان فى غاب الامامة لبوة لزئيرها عنت الوحوه تهيبا

او انها البحر الخضم تلاطمت امواجه علما نهى باسا ابا

او ان من غضب الاله صواعقا لم تلف عنها آل حرب مهربا

او ان حيدرة علي صهواتها يفنى كراديس الضلال ثبى ثبى

او انه ضمته ذروة منبر فانار نهجا للشريعة الحبا

او ان فى اللئوا عقيلة هاشم قد فرقت كل العمى ايدي سبا

و بجاش ذي لبد و قلب اخى حجى ادلت صروف الدهر ثغرا اشنبا

و تشا طرت هى و الحسين بدعوة حتم القضأ عليهما ان يندبا

هذا بمشبتك النصول و هذه فى حيث معترك المكاره فى السبا

بدم الشهادة اذ اريق و مدمع اذرى مذاب القلب دمعا صيبا

نهضا باعباء الهدى ما بين منحطم الوشيح و بين محترق الخبا

مشيا و لابن المصطفى زج القنا عن باعة التذكيرا صبح مجتبي

و تلا الكتاب بموقف راموابه اطفاء نور اللّه لكن قدابى

و لزينب شهدا لحزوم بمثله اذ يمست قفرا و امت سبسبا

فبصدرها ثقل الامامة مودع و بنطقها زهد الهداية مذهبا

و على الاسارى من بنات محمد من بأسها العلوي منصوب الخبا

و غداة جلق كم لها من وقفة يزور عنها الغى مغلول الشبا

فى حيث قد عقد الزعائف من بنى صخرور هطهم لفيفا مرهبا

فرمتهم من لفظها بقوارع قد اوقعت بهم البلاء المكربا

فكان من جمل الكلام بوارق و كان منها فى المرائر منهبا

هدأت لها الانفاس قل بفريسة قد انشبت فيها ضيا غم مخلبا

و ذهو بفاقرة تبلد جولا ثبت الجنان لد الهزاهز قلبا

من عظم اما اجترحوا هناك فناحب او جائر منع الشجا ان منحبا

و بعين جبار السماء عمل لها املا لنوكى آل حرب خيبا

ص: 230

اذ زعزعت سلطانها بظلامة لبنى على جمرها قد الهبا

وارت يزيد الرجس في نفثاتها ان الدعى عن الصراط تنكبا

هذا و لكن الصدور بما بها حرى و صدع نالها لن يرئبا

و عيون آل محمد عبري لما غمزوا لهم من قبل عودا اصلبا

و نساء آل محمد محبورة و عقايل المختار ترسف في السبا

و اليكم آل النبى قصيدة امضى على الخصماء من حد الضبا

و عليكم صلى الميهمن كلما يشئوا شذا علياكم نشر الكيا

قصيده العالم الفاضل الشيخ محمد

حسين البيرجندى

لكل امرأ عند الشدائد مهرب يلوذ به لم البرية تقرب

اذا اجتمعت حولى البلايا فملجئ مودة ذي القربى بهم اتقرب

فانهم فى الارض مثلا لكواكب بدا كوكب فيها اذا غاب كوكب

عليهم سلام اللّه ارجو بحبهم نجاتى من النار التى تتلهب

فمن فضلكم يا آل احمد اننى من الشرك و الارجاس قلبى مهذب

فلو عرضت لى كربته بتذكرى موالى اياكم تزول و اطرب

لكل اناس مذهب يسلكونه و حبي لال المصطفى لي مذهب

الاكل من و الاهم فاحبه و عن كل من عاداهم انا ارغب

رغبت عن الدنيا بودي ذو العلى و ارجو من الرحمن ما هو طيب

اذا اقلبت نحوى الشدائد ان لى وسيلة حق للرخا و هى زينب

هى البضعة الزهرا و انبة فاطم هى المريم الكبرى و طهر المطيب

كريمة بطحاء عقيلة هاشم صفية عمر ان اذا هى تنسب

و كيف اقول المدح فيها و انها قد ارتضعت در الكرامة تشرب

ص: 231

اذا نطقت فى خدرها كل سامع لقال على في البرية يخطب

ولية حق فى البرية كلها اهذا لبيت المرتضى لك معجب

امنيته اسرار الاله و كهفها على اهلها من عندها تتشعب

ولية امر اللّه حين قضى التقى بان يختفى امر الامام و يحجب

و لا بدع فى الاحكام توخذ عندها و لا في معانى الذكر عنها تكسب

وليدة بنت الوحى ادرى بمابه ربيبة بيت الذكر بالذكر ادرب

لها فوق رأس العالمين جميعهم سرادق اجلال لكون مضرب

لما نفذت افضالها و صفاتها و لو كانت الاملاك و الناس كتب

و من حلمها حارت عقول اولى النهى و فى صبرها كل الخلائق تعجب

فو اللّه ما انسى الحسين ملطخا و بين يديه زينب و هى تندب

اخى يا اخى انت بن امى على الثري لعمرك هذا فى العجائب اعجب

و قتلك ذلا قد اذل رقابنا امن بعد هذا اليوم فى العيش ترغب

اخى كيف لا ابكى دما بمدامع و جثمانك المجروح بالدم تشخب

الهى توجهنا اليك بزينب و انك من يدعو بها لا تخيب

انر طبع ميرزا اسد اللّه مطهرى اصفهانى

شگفته طبع روانم بموسم گل شد از انكه باز مرا وقت ان توسل شد

بذيل عصت صغرى پناه دين هدي يگانه در ولايت عزيزۀ زهراء

مكين برج سعادت شريفه دخت بتول مهين درج شهامت كريمه شبل رسول

همانكه روح الامين بود كمترين خدمش همانكه سرمۀ چشم است خاك هر قدمش

كسيكه فخر نمايد بدرگهش جبريل به پيشگاه جلالش بدى چه عبد ذليل

فهيمه اهل زمان و بليغۀ دوران خطاب عالمه اش كرده أن امام زمان

مدار عمر شريفش فزون شد از پنجاه كه رفت خدمت جدش با هزاران آه

چه چهارده بگذشت از شريف ماه رجب وفات يافت ز دنيا عقيله فخر عرب

ص: 232

سعادت است كسيرا كه روز رحلت او بپاى دارد بهر خدا مصيبت او

اثر طبع ميرزا غلام حسين اشرفي

دخت زهرا عصمت خلاق اكبر زينب است دختر نيك اختر زهراى اطهر زينب است

افتخار آدم و حوا شدند اين ام دخت بو البشر را تاج سر زهرا و افسر زينب است

كان عصمت گوهر حلم و حيا مى پرورد آرى اين گوهر ز صلب پاك حيدر زينب است

مريم عصر خود آن صديقه زهرا سرشت آنكه سايد ساره بر خاك درش سر زينب است

آنكه گر سازد قبول از جان و دل منت كشد خدمتش صبح و مسا حوا و هاجر زينب است

آفتاب برج عصمت زينت حجر بتول خواهر سبطين و محبوب پيمبر زينب است

نور چشمان نبى جان على روح بتول مظهر پروردگار حى داور زينب است

با چنين جاه و جلال و عزت و شوكت به بين در زمين كربلا بى يار و ياور زينب است

آن الم پرور كه دائم داشت چشم اشكبار روز شب از داغ مرك شش برادر زينب است

آنكه بعد از كشتن سلطان مظلومان حسين بر اسيران بود يكسر يار و ياور زينب است

چون عدو آتش بزد از كين بخرگاه حسين آنكه خود را چون سمندر زد بآتش زينب است

سر بصحرا چون نهادند اهلبيت شاه دين بيكس و بيچارگانرا جمع آور زينب است

كودكان بى پر و بال برادر را ز مهر چون هما آنكو گرفتن زير شهير زينب است

سرپرست بيكسان در آن بيابان بلا بعد قتل خسرو مظلوم مضطر زينب است

دامن طفلى در آن دشت بلا آتش گرفت آنكه خاموشش نمود از ديدۀ تر زينب است

خيمه بيمار چون آتش گرفت از راه كين بهر بيمار آنكه ميزد دست بر سر زينب است

آنكه شد از كربلا تا كوفه و شام خراب همسفر با خولى و شمر ستمگر زينب است

آنكه زد بر چوب محمل سر در آن ساعتكه ديد راس پر نور برادر در برابر زينب است

(اشرفى) چون شرح اين ماتم ندارد حد حصر قصه كوته كن شفيعت روز محشر زينب است

اثر طبع آقاى سيد محمد على جندقى

در مولوديۀ زينب ع

دوستان گشت عيان نور خدا پنجم ماه جمادي الاولى

از جمال و رخ بانو زينب يعنى از آينه علم و ادب

اختر پاك سماوات علا دختر شير خدا و زهرا؟

گل نوخاستۀ مصطفوى سنبل فاطمى مرتضوى

مهربان خواهر و يار سبطين با حسن همدم هم كار حسين

مقدمش بر همه بادا مسعود حق نگهداردش از چشم حسود

ص: 233

سر و قدش چه بگل زار دميد سروهاى چمن از شرم خميد

لاله اى بود ز باغ ايمان كه بدل داشت بسى داغ نهان

داغش از بس بدل سوخته بود لاله سان چهره اش افروختة بود

پرده چون از رخ تابنده گشود خوبرويان را آرام ربود

حوريان محو رخ نيكويش قدسيان مات شكنج مويش

عود ريزند بمجمر بسيار مشكريزند ز دامان خروار

از پى تهنيت ميلادش بهر تبريك قدم شو باشش

زد قدم چونكه باقليم شهود رونق آل على را افزود

گرچه گلزار على خرم بود خرمى بي گل زينب كم بود

شمع جمع حرم آل عبا بود شهزادۀ آزاده ما

كه باو بار بمنزل برسيد كشتى عشق بساحل برسيد

يعنى از بعد شهيد بى سر برد اين بار اسيري خواهر

تا اسارت بشهادت يكجا زنده گرداند آئين خدا

گلگزار نبوت چه شگفت جد او نام ورا زينب گفت

يعنى او زينت بابش على است كه از او نور خدا منجلى است

جلوۀ احمدى از او پيدا صولت حيدريش چهره نما

عصمت از فاطمه احسان ز حسن داشت در خويش بنحو احسن

سينه اش مخزن اسرار خدا چهره آئينه آثار خدا

آرى اين نكته مسلم باشد عالمه غير معلم باشد

قد چون سرو سهى دربرداشت تا شود خم ز غم اكبر داشت

نگهى گرم و سرى افكنده يعنى از جان بحسينم بنده

با برادر همه جا همراهم من كمين بنده او او شاهم

تهيم از خود و پر از اويم عشقش از روز ازل بدخويم

بحسينش چه نظر باز نمود بي سخن شرح غم آغاز نمود

ص: 234

مو بمو شرح پريشانى گفت داستان غم پنهانى گفت

ناگهان شيون و فرياد نمود گوئى از دشت بلا ياد نمود

كاين همان تشنه لب محزون است كه فرات از غم او دلخون است

اين همان تشنه لب كرببلاست كه ازو شور قيامت برپاست

ايدريغا كه لب شط فرات ميشود تشنه ازو قطع حيات

بسكه از داغ دلش سوخته است لاله را داغ دل آموخته است

ميوۀ قلب رسول مدنى كشته گردد بكف قوم دنى

لب و دندان برادر چه بديد آمدش ياد هم از چوب يزيد

داشت پيوسته نظر بر سر او مهربان خواهر غم پرور او

كه بود روز بنى شب به تنور سر نورانى آن آيه نور

دامن مادر و آغوش پدر بود دانشكدۀ آن گوهر

از پدر درس شجاعت آموخت هم برور از اسارت آموخت

صبرش از مادر بود يسر مشق همه جا كرببلا كوفه دمشق

تا حسينش كه شود كشته كين نكند ناله و فرياد و انين

گر شود قطع دو دست عباس نكشد ناله ز قلب حساس

كشتۀ قاسم اگر ديد برش نكشد پرده و معجر ز سرش

نعش اكبر چه به بيند در خون همچه ليلى نشود او مجنون

بيند ار اسب برادر تنها نكند شور قيامت برپا

سر بصحرا ننهد بي پروا وا حسيناه نكند در صحرا

الغرض شهادت چه تمام با اسيران برود كوفه و شام

مجلس كوفه گرش راه افتاد آبرو ريزد او ز ابن زياد

مجلس شام بنطق شيوا دشمن حق بنمايد رسوا

با برادر همه جا دست بدست دشمنان را بدهد سخت شكست

ايدل ار طالب فيضى بادب بوسه زن درگه بانو زينب

ص: 235

سرو را بنده نوازى كن ساز جندقى را بنگاهى بنواز

گفتم اين شعر بعيد مولود تا شود توشه بروز موعود

اثر طبع فائز مازندرانى در مدح زينب ع
اشاره

عصمت صغرى كه او زينب كبرى است نام زكيئه و طاهره فاطمه زهراست مام

جد كبارش بود حضرت خير الانام باب گرامى وى على عالى مقام

برادرانش يكى حسين و ديگر حسن

جلال او از علو بعرش رايت زده عصمت او برملا بانك ولايت زده

كرامتش آشكار كوس رسالت زده لسان وى در سخن نوبت آيت زده

عيان كه اين گل بود ز گلبن ذو المنن

شير ز پستان علم خورد همى تا فطام ز سفرۀ حلم برد اغذيۀ صبح و شام

بدامن مصطفى هماره بودش مقام زينب دامان باب كه زين اب يافت نام

ز دست حق تربيت يافت ز سر على

سيلى حسنش ببين بچهرة ماهتاب كم ز يكى زره اى ز پرتوش آفتاب

ز غيرت كبريا بروش بودي نقاب كه گفت ديد اجنبى جمال وى بيحجاب

ديده ببيند مگر خداى را اهرمن

بصبر ختم رسل بچهرۀ زهرا جمال به علم همچون حسن بزهد حيدر خصال

بورطۀ ابتلا حسين اندر فعال ازين بزرگى زهى ازين جلالت تعال

چه زن كه شأنش زند بمردها تو دهن

بمدحش اين بس كه در زمين كرب بلا سپرد با اينكه بود حضرت زين العبا

حسين در دست وى عيال خود از وفا بصبر پيغمبري ديد همه ابتلا

بقدرت داوري كشيد جور ز من

ص: 236

چه او بروز ازل كرد قبول ابتلا شدند از او در شگفت تمامى ماسوا

اگرچه شاه شهيد كشته شد از اشقيا و ليك از كوفه تا بشام آن مبتلا

كشته شده هردمى هزار بار از محسن

ز يك طرف در نظر سر حسين بر سنان ز يك طرف خون جكر ز طعنۀ دشمنان

ز يك طرف نالها ز شصت شش تن زنان مصيبتش اين چنين تحملش آن چنان

نكرد نفرين يكى بر آن گروه فتن

كجائى اي شير حق كه زينبت خوار شد به بين چسان اشك ريز بدشت و بازار شد

حسين شد كشته او بيكس و غمخوار شد جدا دو دست از تن مير علمدار شد

خفته على اكبرش بخاك و خون بيكفن

وله ايضا

عصمت صغري كه نامش زينب كبرى بود مادرش خير النساء آن زهرۀ زهرا بود

جد وى باشد محمد جده ام المؤمنين باب پاك وى على عالي اعلا بود

دختران گر فى المثل باشند فخر امهات اين چنين دختر ز شوكت مفخر آبا بود

خاك پاي فضه اش كحل سواد آسيه خادمش صد بو البشر بانوى صد حوا بود

آن شنيدى گشت مريم در لقب طهر بتول عصمت كل اوست مريم يكتن از اجزا بود

در حساب آرى چه جاه قدر آن عليا جناب رفعت صد ساره اش زان بانوي عظمى بود

دفتر محنت چه شد بنوشته از دست قضا سرخط اول رقم بر نام آن عليا بود

آنچه او برداشت از بار محن در دهر دون فوق طوق انبيا و اوليا يكجا بود

ناله جان سوز او آيد بگوش من هنوز كوميان قتلگه در ناله و غوغا بود

زين مصيبتها كز او ديد از جفاى اشقيا تا قيامت چشم فائز از الم دريا بود

ص: 237

اثر فؤاد كرمانى

زين دخت نبى كه طلعتش نور بهشت آورد و زمانه دخترى حور سرشت

چون خط جمال او بديباچه صنع در نقطه حسن كلك قدرت ننوشت

*** اين دخت على كه زينبش آمده نام بر طاق سپهر علم بدريست تمام

تا مادر دهر دختر آورد پسر دختر نشنيد كسى بدين قدر و مقام

*** آن نخله كه دوحه نبوت مغزش پيوند ولايتى است بر شاخ ترش

البته چه زينب آورد ميوه پديد طوبى كه نكو است نخل طوبى ثمرش

*** اين طرفه گهر گه در رحم فاطمه سفت سريست جلالتش ز اسرار نهفت

در ربته علم او نظر كن كه ز حلم زان نطق عجيب امام را تسليه گفت

*** تسليم و رضا نگر كه آن دخت بتول در مقتل كشتگان چو فرمود نزول

شكرانه سرود كي خداوند جليل قربانى ما به پيشگاه تسو قبول

*** سر حلقه آن زنان كه بودند اسير بود آن علويه اشجع از شير دلير

انديشه بدل نداشت زان كوه سپاه زيرا كه بچشم او جهان بود حقير

*** آن اختر آسمان و عرفان كمال از برج حرم دويد با فر و جلال

تابنده چه ماه شد بميدان سپاه خورشيد زني كه مات از او عقل رجال

ص: 238

تابان قمر جمالش از زير نقاب چون جلوه آفتاب از خلف سحاب

معجر بسرش محيط چون ظلمت شب وان طلمت شب نكشته بر بدر حجاب

*** آن مهر سپهر حلم و گردون وقار ميريخت ز ديده اشك چون ابر بهار

چون حركت آسمان روان شد بزمين بى صبر و قرار ليك با صبر و قرار

***

اثر طبع اكبر آقا متخلص بمظلوم

دخت شير حق ولى اللّه داور زينب است نور چشم حضرت زهراى اطهر زينب است

اخت شبير شبر آئينۀ ايزد نما قوت قلب نبى پاكيزه گوهر زينب است

بعد زهرا مينزد خير النسا خواندن ورا بل بمردان سرور هادى رهبر زينب است

دين احمد در جهان از صبر او شد استوار در حريم قرب حق با شوكت و فر زينب است

گر بگويم زن كجا زن اينچنين دارد شرف ز انچه توصيفش كنم بيشك فزونتر زينب است

ميكند شمس و قمر از طلعت او كسب نور بهر انوار حقيقت بنت حيدر زينب است

آنكه از حلمش بپا اين رايت اسلام كرد آنكه شد بر خسرو بي يار ياور زينب است

آنكه از مريم گرفته سبقت اندر بندگي آنكه از حوا و هاجر هست برتر زينب است

آنكه باشد دست حق در آستين عصمتش آنكه دارد علم حق بيحد و بيمر زينب است

آنكه از سطوت بود مانند بابش مرتضى و انكه در رفعت بود همچون پيمبر زينب است

آنكه اندر بردباري فرد بود و بى عديل انكه سرمست ازل شد با برادر زينب است

آنكه در قالو بلى شد عازم رنج و بلا انكه اينشوق و محنت داشت بر سر زينب است

انكه اندر هرمصيبت بود غمخوار حسين انكه بد بر شاهدين هم روح و پيكر زينب است

آنكه شد راحت بروز نيمه ماه رجب از جفا و رنج بى پايان سراسر زينب است

آنكه گيرد دست از (مظلوم) پر جرم و گناه

در سئوال قبر و اندر روز محشر زينب است

ص: 239

مرثيه از گلچين نوائى
اشاره

زينب چه ديد بر سر نى رأس شاهرا بر نه فلك نمود روان پيك آه را

از خاك و خون بنول سنان ديد منخسف آن رخ كه كرده بود خجل مهر و ماه را

گفتا بناله اى كه نبودى بعهد سر روشن ز روى خويش تن عرش اله را

جاي تو بود بر سر دوش نبى چرا كردي سر سنان سنان جايگاهرا

شرط وفا نبود كه تنها گذاشتى در دست اهل ظلم من بى پناه را

آن ظلمها كه كردى پشيمان نميكند ابن زياد سنگدل دين تباه را

سجاد غل بگردن و مسرور ابن سعد بين تا فلك رساند كجا اشتباه را

چون بر سر تو دست رسم نيست ميكنم از بهر چاره بر سر خود خاك راه را

آن يك بكعبه ميزندم ديگرى بسنك آخر گناه چيست من بى گناه را

از بعد خويش بى كسى من نظاره كن يك تن چسان كشم ستم يك سپاه را

بر باد داده خرمن صبرم جفاى شمر آرى چسان تحمل كوهست كاه را

نه طاقتى كه بر سر نى بنگرم سرت نه صبر كز رخ تو بپوشم نگاه را

از گريه گر سفيد شود چشم من چه سود نتوان نمود چاره بخت سياه را

محنت ز بسكشيدم ديدم كه برده است از ياد من مقدمۀ عز و جاه را

از من گذشته اى ايسر پرخون مكن دريغ ز اطفال خويش مرحمت گاهگاه را

و فيه ايضا

برادر از غم تو چشم خونفشان دارم ز حال غربت تو آتشى بجان دارم

تو شاه عالم ايجاد و بى مدد كارى ز درد بى كسيت همچه نى فنان دارم

تو حجت حقى و با تو كوفيان بستيز هزار ناله بى داد كوفيان دارم

فداي قلب فكار تو يا حسين زينب ز حال زار تو نى صبر و نى توان دارم

نه دسترس كه كنم ياريت در اينصحرا نه طاقت غمت ايشاه انس و جان دارم

ص: 240

ولى براي تصدق بخاك مقدم تو دو آهوان خطا حاصل جهان دارم

بجن و انس تو امروز حشمة اللهى منت دوران ملخ اينك ارمغان دارم

نظر ز لطف بمور ضعيف نالان كن كه چشم جود و عطايت ز آستان دارم

مكن اميد مرا نااميد يا مولا بخاك پاي تو اميدم آنچنان دارم

اجازتى كه بتن هردو را كفن پوشم كه بى رخ تو چه حاجت بكودكان دارم

اثر طبع خائف لاهيجانى

مگو زينب بگو ام المصائب كاندرين عالم قضا آماده بهرش صد بلاي ناگهان دارد

مگو زينب بگو يك آسمان صبر شكيبائى غلط گفتم ز صبرش شرمسارى آسمان دارد

گهى در ماتم جد كبارش رخت غم در بر گهى از داغ مادر ديده هاي خون چكاندارد

گهى بيند پدر را لحيه از خون سرش رنگين گهى از داغ هجران حسن قد كمان دارد

بهمراه حسين گاهى ز نيرنگى چرخ دون بسوي كربلا بار سفر با ياوران دارد

در انوادى زماني شش برادر را كفن پوشيد گهى از بهر قربانى دو ظفل خوش زبان دارد

گهى بيند بجاى شادي قاسم عزاي او گهى بر سينه داغ اكبر رعنا جوان دارد

گهى بيند جدا بازوي عباس على از تن دو چشم پر ز خون بر اصغر شيرين زبان دارد

گهى راس حسين بر نيزۀ كين جلوه گر بيند گهى غم بهر سجاد عليل و ناتوان دارد

گهى بر جسم عريان حسين گريد گهى بر سر غم بيچارگى هاى نواي كودكان دارد

سوار ناقۀ عريان بشام و كوفۀ ويران گهى عزم سفر با اهلبيت بيكسان دارد

گهي بازار كوفه ازدهام خلق مى بيند گهى در شام در ويرانه ذلت مكان دارد

گهي در مجلس شوم يزيد مرتد و كافر نظر بر رأس مذبوح حسين و خيزران دارد

ص: 241

ختامه مسك
اشاره

اثر طبع مرحوم حضرت حجة الاسلام

شيخ محمد حسين اصفهانى [در مدح حضرت زهرا سلام الله عليها]

مشار اليه صد و ده بيت در يك قصيدۀ مولوديۀ فاطمه زهراء سلام اللّه عليها انشا فرمودند.

حقير در جلد اول ص 6٧ چهارده بيت آنرا نقل كردم و بر بقيۀ آن ظفر نيافتم چون جلد ثانيرا مشغول طبع شديم بيست و سه بيت ديگر أن قصيده بداست آمد آن را در ص ١٩٢ نقل كرديم تا در اين ايام بيست و چهار قصيده از مشار اليه بنام انوار القدسيه در نجف بطبع رسيد.

از جمله قصيدۀ مشار اليها است با اينكه از موضوع اين جلد سوم خارج است مع ذلك نتوانستم چشم بپوشم و آنرا ناديده بگيرم فلذا بقيه قصيدۀ را كه در اينجا كه خاتمه ترجمه دخترش عليا مخدره زينب است نقل ميكنم و بمصداق ختامه مسك از نقل قصايد سخن را خاتمه ميدهيم.

تطورت فى افضل الاطوار نتيجة الادوار و الاكوار

تصورت حقيقة الكمال بصورة بديعة الجمال

مصونته عن كل رسم و سمه مرموزة فى صحف المكرمه

صديقة لا مثلها صديقه تفرع بالصدق عن الحقيقة

بدا بذلك الوجود الزاهره سر ظهور الحق في المظاهره

وجها من الصفات العاليه عليه دارت القرون الخاليه

مرفوعة الهمته و العزيمة عن نشأة الزخارف الذميمه

رضيعة الوحى من الجليل حليفة المحكم و التنزيل

مفطومة من زلل الاهواء معصومة من وصمة الخطاء

معربة بالستر و الحياء عن غيب ذات باريء الاشياء

ص: 242

راضية بكل ما قضى القضا بما يضيق عنه واسع الفضا

زكية عن وصمة القيود فهى غنية عن الحدود

يا قبلة الارواح و العقول و كعبة الشهود و الوصول

و ما الحطيم عند باب فاطمه بنورها تطفاء نار الحاطمه

و بيتها المعمور كعبة السما اضحى ثراه لثريا ملثما

و خدرها السامى رواق العظمه و هو مطاف كعبة المعظمة

حجابها مثل حجاب الباري بارقة تذهب بالابصار

تمثل الواجب في حجابها و كيف بالاشراق من قبابها

يا درة العصمة و الولاية من صدف الحكمة و العنايه

و النير الاعظم منها كالسها كيف و لا حد لها و المنتهى

يا دوحة جازت سنام الفلك بل جاوز السدرة فرعها الزكى

يا دوحة اغصانها تدلت بموضع فيه العقول ضلت

دنت الى مقام او ادنى فلا تتبع من ذلك اعلى مثلا

ما شجر الطور و اين الشجره من دوحة المجد الاثيل المثمره

و انما السدرة و الزيتونه عنوان تلك دوحة الميمونه

اثمارها الغر مجالى الذات مظاهر الاسماء و الصفات

مبادىء الحياة فى البدايه و منتهى الغايات فى النهايه

اثمارها عزائم القرآن فى صفحات مصحف الامكان

اثمارها منابت للمعرفة من جنة الذات غدت مقتطفه

تهنئة سيد الرسل بها

لك الهناء يا سيد الوجود فى نشأت الغيب و الشهود

بمن تعالى شأنها عن مثل كيف و لا تكرار فى التجلى

لا ينثنى هياكل التوحيد فكيف بالنظير و النديد

و ملتقى القوسين نقطة فلا ترى لها ثانية او بدلا

ص: 243

وحيدة في مجدها القديم فريدة فى احسن التقويم

بشراك يا ابا العقول العشره بالبضعة الطاهرة المطهره

مهجة قلب عالم الامكان و بهجة الفردوس و الجنان

عزتها الغراء مصباح الهدى يعرف حسن المنتهي بالمبتدى

و في محياها بعين الاوليا عينان من ماء الحياة و الحيا

بل وجهها الكريم وجه البارى و قبلة العارف بالاسرار

بشراك يا خلاصة الامجاد بصفوة الامجاد و الانجاد

ام الكتاب و انبة التنزيل ربته بيت العلم بالتاويل

بحر الندى و مجمع البحرين قلب الهدي و مهجة الكونين

واحدة النبى اول العدد ثانية الوصي نسخة الاحد

و مركز الخمسة من اهل العبا و محور السبع علوا و ابا

لك الهنا يا سيد البريه باعظم المواهب السنيه

اتاك طاوس رياض القدس بنفحة من نفحات الانس

من جنة الصفات و الاسماء جلت عن المديح و الثناء

فار تاحت الارواح من شميمها و اهتزت النفوس من نسيمها

بها انتشى فى الكون كل صاح و طابت الاشباح بالارواح

تحي بها الارض و من عليها و مرجع الامر غدا اليها

. . . . . . ان حديث الباب ذو شبحون مما جنت به يد الخؤن

و لا تزيل حمرة العين سوى بيض السيوف يوم نيشر اللواى

و للسياط رنة صداها فى مسمع الدهر فما اشجاها

و لست ادرى خبر المسمار سل صدرها خزانة الاسرار

و فى جنين المجد ما يدمى الحشا و هل لهم اخفاء امر قد فشى

الباب و الجدار و الدماء شهود صدق ما به خفاء

ص: 244

لقد جني الجانى علي جنينها فاندكت الجبال من حنيها

اتمنع المكروبة المقروحه عن البكا خوفا من الفضيحه

تا الله ينبغى لها تبكى دما ما دارت الارض و دارت السما

لفقد عزها ابيها السامى و لا هتضامها و ذل الحامى

اتستباح نحلة الصديقه وارثها من اشرف الخليقه

كيف يرد قولها بالزور اذ هو رد آية التطهير

ايؤخذ الدين من الاعرابى و ينبذ المنصوص فى الكتاب

فاستلبو ما ملكت يداها و ارتكب الخزية منتهها

يا ويلهم قد سئلوها البينة على خلاف سنة المبينة

وردهم شهادة الشهود اكبر شاهد على المقصود

و لم يكن سد الثغور غرضا بل سد بابها و باب المرتضى

ابضعته الطهر العظيم قدرها تدفن ليلا و يعفي قبرها

ما دفنت ليلا بستر و خفا الا لوجدها على اهل الجفا

ما سمع السامع فيما سمعا مجهولة بالقدر و القبر معا

يا ويلهم من غضب الجبار بظلمهم ريحانة المختار

و هر بيتي كه در بين ساقط كرديم چون در جلد اول و ثانى آنرا ذكر كرده بوديم ديگر اعاده نداديم و الحمد للّه رب العالمين.

ام كلثوم الكبرى بنت فاطمة

اشاره

الزهرا سلام اللّه عليهما

ابن عبد البر در استيعاب او را نامبرده.

و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص گويد حضرت فاطمه ع را باين ترتيب فرزند بود.

حضرت حسن بعد حضرت حسين بعد زينب بعد ام كلثوم

ص: 245

و علامه خبير سيد محسن عاملى او را در اعيان الشيعة ذكر كرده و در آخر ترجمه او گويد او را تزويج كردند بعون بن جعفر طيار رضى اللّه عنه

و در استيعاب و اصابه و اسد الغابة داستان تزويج ام كلثومرا بعمر بن الخطاب آورده اند و اخبارى براى اين مناكحه ساخته اند و بافته اند و در السنۀ عوام كالانعام انداخته اند تا اينكه در اسفار سينة أنها را ضبط كرده اند و شخص دانشمند بصير بعد از تامل در اخبار قطع پيدا ميكند كه اصلا چنين واقعه اى و چنين مناكحه اى وجود پيدا نكرده است اين قصه مثل روايات بسيارى است كه در فضائل و مناقب ابو بكر و عمر وضع كرده اند كه هيچيك صحت ندارد و كثرت اختلاف در قصه و اخبار متناقضۀ واردۀ در اين موضوع خود نيز دليل بر عدم وقوع او است و مجمع اين اقوال در جلد زينبيه ناسخ است و حقير تفصيل آنرا در جلد ثانى الكلمه (التامة) ايراد كرده ام و اصلا عقيده ندارم كه اين مناكحه واقع شده باشد و چون ثمري مترتب نميشود بر نفي و اثبات او فلذا از تفصيل أن اعراض كرديم.

علامه مامقانى در رجال خود ميفرمايد ام كلثوم كنية لزينب الصغرى و قد كانت مع اخيها الحسين بكربلا و كانت مع السجاد الى الشام ثم الى المدينة و هى جليلة القدر فهيمة بليغه و في الاخبار ان عمر بن الخطاب تزوجها غصبا و انكر ذلك جمع و حيث لا يترتب علي تحقيق ذلك ثمر و كان يصعب الالتزام باحد الشقين طويناه اشتغالا بالاهم انتهى.

و لا يخفي آنچه در تحت اين عنوان ذكر ميشود فقط بنام ام كلثوم است ولى معلوم نيست على نحو الجزم كه ام كلثوم كه يكى از كينهاى زينب كبرى است مراد است يا ام كلثوم وسطى است كه خواهر عليا مخدره زينب باشد يا ام كلثوم صغرى كه دختر زينب يا خواهر پدرى او باشد فكيف كان در اين اوراق آنچه بنام ام كلثوم است تحت اين عنوان ذكر ميشود.

و قد روى ان الزهراء ع لما توفيت خرجت ام كلثوم و عليها برقعها تجر ذيلها متجللة برداء و هي تقول يا ابتاه يا رسول اللّه الان حقا فقدناك فقدا لا لقاء بعده ابدا) .

ص: 246

روايت شده است كه چون عليا مخدره زهرا حضرت سيدة النساء دنيا را وداع گفت حضرت ام كلثوم برقعى بصورت انداخته و عبائى بر سر كشيده كه دامن آن بروى زمين ميكشيد و با ناله جان سوز همى گفت يا ابتاه يا رسول اللّه الان پنهان شدن تو از نظر ما مصيبت و سختى او آشكار گرديد و اين فراقى است كه هرگز لقائى بعد از او نخواهد بود.

و قال المفيد و الشيخ الطوسى فى الامالى انه لما ضرب امير المؤمنين ع احتمل فادخل داره فقعدت لبابة عند راسه و جلست ام كلثوم عند رجليه ففتح عينيه فنظر اليها فقال الرفيق الا على خير مستقر و احسن مقيلا فنادت ام كلثوم وا ابتاه ثم جائت الى عبد الرحمن بن ملجم و قالت يا عدو اللّه قتلت امير المؤمنين ع قال انما قتلت اباك قالت يا عدو اللّه انى لا رجوان لا يكون عليه بأس قال فاراك لها تبكين عليه و اللّه لقد ضربته ضربته لو قسمت بين اهل الكوفه لاهلكتهم.

يعنى هنگامى كه ابن ملجم ملعون ضربت بر فرق امير المؤمنين زد آنحضرت را بسوى خانه حمل دادند لبابه بالاي سر آن حضرت نشست و ام كلثوم نزديك قدم هاى آن حضرت جلوس داد اين وقت ديدهاى حق بين خود را گشود و بجانب ام كلثوم نظرى نمود و فرمود اكنون بسوى خداوند مهربان سفر ميكنم كه بهتر مقام و نيكوتر منزلى است.

ناله ام كلثوم بلند شد بوا ابتاه سپس بنزد ابن ملجم آمد فرمود اى دشمن خدا كشتى امير المؤمنين را آنملعون گفت من نكشتم امير المؤمنين را بلكه پدر ترا كشتم آنمخدره فرمود اميدوارم كه بر پدرم از اين ضربت باكي نباشد آنملعون گفت گويا نگرانم كه بر پدرت ناله و گريه بنمائى براي اينكه ضربتى بر او زدم كه اگر آنرا بر همه اهل كوفه قسمت كنند همه را هلاك خواهد كرد.

مجارى احوال ام كلثوم در زمين كربلا
اشاره

ابو مخنف از ام كلثوم حديث كند كه بعد از قتل حسين شنيدم كه گوينده اى اين اشعار بگفت ولى او را نديدم.

ص: 247

و اللّه ما جئتكم حتى بصرت به بالطف منعفر الخدين منحورا

و حوله فتية تدمى نحورهم مثل المصابيح يغشون الدجى نورا

و قدر كضت ركابى كى اصادفه من قبل يلثم وسط الجنة الحورا

فردنى قدر و اللّه بالغه و كان امر قضاء اللّه مقدورا

كان الحسين سراجا يستضاء به و اللّه يعلم انى لم اقل زورا

ام كلثوم ميفرمايد او را سوگند دادم چه كس باشي گفت ملكي از ملوك جن باشم با قوم خويش آمدم كه حسين را نصرت كنم وقتى رسيدم كه او را كشته ديدم

اشعار ام كلثوم در مصيبت حسين ع

در ناسخ التواريخ مى فرمايد چون آن حضرت بدرجۀ رفيعه شهادت رسيد و صداى شيهۀ ذو الجناح را ام كلثوم شنيد اين اشعار را با سوز و گداز قرائت كرد.

مصيبتى فوق ان ارثى باشعارى و ان يحيط بها علمى و افكارى

فاليوم انظره بالترب منجدلا لو لا التحمل طاشت فيه افكارى

كان صورته فى كل ناحية شخص يلايم ازمانى و اخطارى

جاء الجواد فلا اهلا بمقدمه الا لوجه حسين طالب الثارى

ما للجواد لحاه اللّه من فرس ان لا يجندل دون الضيغم الضارى

يا نفس صبرا على الدنيا و محنتها هذا الحسين قتيلا بالعري عارى

چون ذو الجناح با زين واژگون و يال كاكل غرقه بخون بدر خيمها رسيد ام كلثوم مقنعه از سر بيفكند و سخت بگريست و اشاراتى بجانب خواهر خود زينب نمود و اين مرثيه بسرود.

لقد حملتنى فى الزمان نوابه و مزقنا انيابه و مخالبه

و اخنى علينا الدهر فى دار غربة و دنت بما نخشى علينا عقاربه

و افجعنا بالاقر بين و شتتت يداه لنا شملا عزيزا مطالبه

و اودى اخى و المرتجى فى النوائب و عمت رزاياه و جلت مصائبه

ص: 248

حسين لقد امسى به الترب مشرقا و اظلم من دين الاله مذاهبه

لقد حل بى منه الذى لو يسيره اناخ على رضوى تداعت جوانبه

و يحزننى انى اعيش و شخصه مغيب و فى تحت التراب ترائبه

فكيف يعزى فاقد شطر نفسه فجانبه حى و قدمات جانبه

فلم يبق لى ركن الوذ بركنه اذاغا لنى فى الدهر مالا اغالبه

تمزقنا ايدى الزمان وجدنا رسول الذى عم الانام مواهبه

و نيز در ناسخ گويد كه چون بغارت خيام طاهرات پرداخته اند عمر سعد برسيد زنان اهلبيت بر روى او صيحه زدند و سخت بگريسته اند عمر سعد فرمان كرد كس بخيمه زنان نشود و آن جوان بيمار را كس تعرض نكند و هيچكس از اين خيام بيرون نشود اهل بيت گفته اند حكم كن كه آنچه از ما برده اند مسترد دارند تا بتوانيم سر و روى پوشيده داريم عمر سعد حكم كرد كه هرچه بردند مسترد دارند ولى ابدا كسى چيزى رد نكردند ام كلثوم بگريست و اين اشعار بسرود

فقد نقضت مني الحيوت و اصبحت على فجاج الارض من بعدكم سجنا

قفوا و دعونا قبل بعدكم عنا وداعا فان الجسم من اجلكم مضنى

سلام عليكم ما امر فراقكم فيا ليتنا من قبل ذا اليوم قد متنا

و انى لارثى للغريب و اننى غريب بعيد الدار و الاهل و المغنا

اذا طلعت شمس النهار ذكرتكم و ان عزبت جددت من اجلكم حزنا

لقد كان عيشى بالاحبته صافيا و ما كنت ادري ان صحبتنا تفنى

فو اللّه قد ضاق اشتياقى اليكم و لم يدع التغميض لى بعدكم جفنا

و قد بارحتنى لوعة البين و الاسى و قد صرت دون الخلق لي مفزعا سنا

و قدر حلوا عنى احبة خاطرى فما احد منهم على غربتى حنا

خطبۀ عليا مخدره ام كلثوم در كوفة

سيد بن طاوس در لهوف ميفرمايد بعد از ذكر خطبۀ عليا مخدره فاطمه بنت الحسين ام كلثوم اين خطبه را قرائت نمود.

ص: 249

(قالت يا اهل الكوفه سوئة لكم مالكم خذلتم حسينا و قتلتموه و انتهيتم امواله و ورثتموه و سبيتم نسائه و نكبتموهن فتبالكم و سحقا ويلكم ا تدرون اى دواه دهتكم و اى وزر على ظهوركم حملتم و اى دماء سفكتموها و اى اموال نهبتموها و اى كريمة سبيتموهن و اى صبية سلتبموهن قتلتم خير رجالات بعد النبى و نزعت الرحمة من قلوبكم الا ان حزب اللّه هم الفائزون و حزب الشيطان هم الخاسرون ثم قالت.

قتلتم اخي صبرا فويل لامكم ستجزون نارا حرها يتوقد

سفكتم دماء حرم اللّه سفكها و حرمها القرآن ثم محمد

الافا بشروا بالنار انكم غدا لفى سقر حقا يقينا مخلد

و انى لابكى فى حيوتى على اخى على خير من بعد النبى مولد

بدمع غريز مستهل مكفكف على الخدمنى دائما ليس يجمد

يعنى ام كلثوم مى فرمايد اى اهل كوفة قبيح باد روهاي شما چه پيش آمد شما را كه از نصرت حسين دست باز داشتيد و او را مخذول كرديد تا اينكه او را شهيد كرديد و اموال او را غارت كرديد و آنرا ميراث خود بحساب گرفتيد و عيالات او را اسير كرديد و آنها را برهنه و دچار بدبختى نموديد اف باد بر شما و دور باد رحمت حق از شما اى واي بر شما آيا ميدانيد چه مصيبتى بزرك بر سر پا كرديد و چه گناه عظيمى بر پشت خود حمل داديد و چه خون طاهرى را ريختيد و چه امواليرا غارت كرديد و چه دختران پرده نشين و بانوان آل طه و يس را أسير كرديد كشتيد كسى را كه بهتر از همه جهانيان بود بعد از رسول خدا و از سؤ كردار شما رحمت از دلهاى شما برطرف گرديد و دچار قساوت و ضلالت شديد همانا حزب خداوند فائز و رستگارند و حزب شيطان خاسر و زيان كار مادرهاي شما بعزايتان به نشيند بسختى كشتيد برادر مرا بزودى جزا داده خواهيد شد بآتشيكه خاموش شدني ندارد و ريختيد خونيرا كه خداوند متعال و قرآن و رسولخدا آنرا حرام كرده بود همانا بشما بشارت بدهم كه فرداي قيامت در قعر جهنم مخلد خواهيد بود و من تا زنده هستم بر برادرم ميگريم كه او بهتر مولودى

ص: 250

بود بعد از رسولخدا با شكيك چون سيل جارى بصورت من متراكم باشد و هرگز خشك نشود و اين سوز ناله و آه ساكن نگردد.

كلمات ام كلثوم با ابن زياد

در ناسخ گويد چون زينب سلام اللّه عليها در مجلس ابن زيا سخن او پايان يافت چنانچه ذكر شد در ترجمه او ام كلثوم بسخن آمد فرمود.

يابن زياد ان كان قرت عينك بقتل الحسين فقد كانت عين رسول اللّه قرت برؤيته و كان يقبله و يمص شفتيه و يحمله هو و اخوه على ظهره فاستعد غدا للجواب

در اين جمله ميفرمايد اى پسر زياد اگر تو بقتل حسين چشم تو روشن گرديد هراينه چشم رسولخدا بديدار او خورسند ميشد و همى حسين را مى بوسيد و لبهاي او را مى مكيد و او را در آغوش ميكشيد و گاهى بر دوش خود سوار مينمود او را با برادرش حسن پس مهيا شو كه فرداى قيامت به بين جواب رسولخدا را چه خواهى داد

منع كردن ام كلثوم صدقه اهل كوفه را

مسلم جصاص گفت مردم كوفه را ديدم كه بر اطفال اهلبيت عليهم السلام رقت كردند و از در بام نان و خرما بايشان بذل مى نمودند و كودكان مأخوذ ميداشته اند و بر دهان ميگذاشته اند ام كلثوم آن نان پارها را و جوز و خرما را از دست و دهان كودكان مى ربود و ميافكند پس بنك بر اهل كوفه زد و فرمود يا اهل الكوفه ان الصدقة علينا حرام اى اهل كوفه دست از بذل اين اشيا باز گيريد كه صدقه بر ما اهل بيت روا نيست و مخفى نماناد كه صدقۀ واجبه بر اهل بيت عليه السّلام حرام است لكن ام كلثوم عليها سلام عموم صدقاترا مكروه ميداشت على الخصوص باين ذلت و خواري بالجمله زنان كوفيان بر ايشان زارزار ميگريستند و اين وقت ام كلثوم سر از محمل بيرون كرد فقالت لهم يا اهل الكوفة تقتلنا رجالكم و تبكينا نسائكم فالحاكم بيننا و بينكم اللّه يوم فصل القضا

فرمود اي اهل كوفه مردان شما مردان ما را ميكشند و زنان شما بر ما گريه ميكنند در فرداى قيامت خداوند متعال بين ما و شما حكم خواهد فرمود

ص: 251

اشعار ام كلثوم در قادسيه و قنسرين

قنسرين بگسر قاف و فتح نون و تشديد سين مهمله و كسر راء و سكون ياء و نون نام بلدى است در يك منزلى حلب و مردم او همه از شيعيان على عليه السّلام بودند در وازها را بسته اند و از فراز باره مردم آن جماعت را همى لعن ميكردند و آنها را برمى احجار طرد و منع مينمودند و همى گفته اند اى قاتلان اولاد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اگر همكان كشته شويم يك تن از شما را در اين شهر راه ندهيم در اين وقت ام كلثوم با ديده خون بار و دل داغ دار اين اشعار بسرود.

كم تنصبون لنا الاقتاب عارية كاننا من بنات الروم فى البلد

اليس جدى رسول اللّه ويلكم هو الذى دلكم قصدا الى الرشد

يا امة السؤ لاسقيا لربعكم الا عذابا كما اخنى على لبد

و ام كلثوم در قادسيه اين اشعار بسرود.

ماتت رجالي و افنى الدهر ساداتى الخ

كه در ترجمه عليا مخدره زينب ع سبق ذكر يافت.

اثر دعاى ام كلثوم در سيبرر

و نيز در ناسخ گويد كه چون اهلبيت رسولخدا را به سيبور كوج دادند سيبور بكسر سين و سكون ياء المشنات من تحت و كسر الباء و فتح واو بعدها را نام شهريست نزديك كفر طاب بالجمله اهل سيبور انجمن شدند پيران و جوانان گرد آمدند شيخى سالخورده از ميان برخواست و او از آن مردم بود كه ادراك صحبت عثمان كرده بود گفت انگيزش فتنه نكنيد همانا اين سر را در تمام امصار و بلدان گرداتيدند و كسى از در منع سخن نكرده بگذاريد تا از بلد شما هم بگذرانند جوانان گفته اند كه و اللّه هرگز نگذاريم اين قوم پليد بقدوم خويش بلد ما را آلايش دهند در زمان بشتافته اند و قنطرۀ عبره را از آب قطع كردند و ساخته جنك شدند حرب در پيوست و رزمى سخت بر پاى ايستاد چندانكه ششصد تن از لشكر ابن زياد دست خوش تيغ فولاد شدند

ص: 252

و جماعتى نيز از جوانان سيبور رهينۀ خاك شدند در اين وقت ام كلثوم فرمود اين بلد را نام چيست گفته اند سيبور فقالت اعذب اللّه شرابهم و ارخص اسعارهم و رفع ايدى الظلمة عنهم.

ابو مخنف گويد از اثر دعاي ام كلثوم اگر جهان همه انباشته ظلم و جور بودى در اراضى ايشان جز آيت نعمت و بذل و رايت قسط و عدل افراشته نگشتى.

اثر دعاى ام كلثوم در بعلبك

و نيز در ناسخ گويد چون اهلبيت رسولخدا را به بعلبك نزديك كردند بحاكم بعلبك نگاشته اند كه اينك سرهاي خوارج و اهلبيت ايشان است كه بدرگاه امير يزيد حمل ميدهند علف و آذوقه مهيا كن و ما را تلقى فرما حاكم بعلبك فرمان داد تا جاي آسايش و آرامش از بهر ايشان مهيا ساخته اند و از سويق و سكر و ديگر مشروبات و مأكولات فراهم آوردند و دفوف بنواخته اند و رايتها برافراخته اند و باد در بوقات بردميداند و آن كافران را استقبال كردند و بشهر درآوردند در اين وقت ام كلثوم ع فرمود اين بلد را نام چيست گفته اند بعلبك فقال اباد اللّه تعالي خضرائهم و لا اعذب اللّه شرابهم و لا رفع اللّه ايدى الظلمة عنهم.

قال ابو مخنف و لو ان الدنيا كانت مملوة عدلا و قسطا لما انالهم الا ظلما و جورا) آنمخدره چون در حق آنها نفرين كرد كه خداى تعالى نابود كند وسعت معيشت شما را و خوش گوار نگرداند آب شما را و دست ظالمان را از سر شما كوتاه نكند ابو مخنف گويد اگر همه دنيا را عدالت و رفاهيت فروگيرد در بعلبك جز آثار ظلم و بيچارگى چيز ديگر نيست.

ورود ام كلثوم بدروازه شام

و كلمات او با شمر

سيد بن طاوس در لهوف گويد كه چون اهلبيت ع را بشام آوردند چون بنزديك دووازه رسيدند ام كلثوم شمر بن ذى الجوشن را طلب نمود فرمود مرا با تو حاجتى

ص: 253

است كفت حاجت چيست فرمود اينك شهر دمشق است ما را از دروازه اي داخل كن مردمان كمتر انجمن باشند و سرهاى شهدا را بگو از ميان محملها دور كنند تا مردم بنظارۀ سرها اشتغال ورزند و كمتر بحرم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بنگرند شمر كه خميرمايه شرارت بود چون مقصود آن مخدره بدانست يكباره برخلاف مقصود آن مخدره كمر بست فرمان داد تا سرهاى شهدا را در خلال محملها جاي دهند و ايشان را از دروازۀ ساعات كه مجمع رعيت و رعات است درآورند تا مردم بيشتر بر آنها نظاره بنمايند.

و در ناسخ گويد در آنحال شمر حامل سر حضرت حسين ع بود همى گفت (انا صاحب رمح طويل انا قاتل الدين الاصيل انا قتلت ابن سيد الوصيين و اتيت براسه الى يزيد امير المؤمنين) .

ام كلثوم چون بشنيد كه شمر دارد افتخار ميكند و ميگويد من صاحب نيزۀ بلند و كشندۀ فرزند ارجمند سيد اوصياء و قتال كنندۀ با دين اصيل پايه بلند مى باشم يك باره آتش خشمش زبانه زدن گرفت فرمود (و فيك الكثكث يا لعين بن اللعين الا لعنة اللّه على الظالمين يا ويلك ا تفتخر علي يزيد الملعون بن الملعون بقتل من ناغاه فى المهد جبرائيل و من اسمه مكتوب على سرادق عرش الجليل و من ختم اللّه بجده المرسلين و قمع بابيه المشركين فاين مثل جدى محمد المصطفى و ابى على المرتضى و امى فاطمة الزهرا صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين.

يعنى خاك بر دهانت باد اى ملعون لعنت خداوندى بر ستمكاران واى بر تو آيا فخر ميكنى بر يزيد ملعون كه بقتل رسانيدى كسيرا كه جبرئيل در گهواره براى او ذكر خواب ميگفت و نام گراميش در سرادق عرش جليل پروردگار مكتوب است كشتى كسيرا كه خداوند متعال بجدش رسولخدا پيغمبرى را خاتمه داد آيا افتخار تو اين است كه بقتل رسانيدى كسيرا كه پدرش نابودكنندۀ مشركين بود كجا جدى و پدرى و مادرى مثل جد و پدر و مادر من بدست شود خولى اصبحى كه نگران اين بيانات بود گفت با ام كلثوم تا بين الشجاعة و انت بنت الشجاع يعنى تو هرگز از شجاعت

ص: 254

سر برنتابى همانا تو دختر مرد شجاعى باشى.

و در ترجمه عليا مخدره زينب ياد كرديم داستان كنيز خواستن مرد سرخ موى و در آخر روايت سيد در لهوف چنين است فقالت ام كلثوم الحمد للّه الذى عجل لك العقوبة فى الدنيا قبل الاخرة فهذا جزاء من يتعرض لحرم رسول اللّه) هكذا في عاشر البحار ايضا.

مراجعت ام كلثوم از شام بمدينة و مرثيه او

در عاشر بحار و غير آن مرويست كه چون يزيد عيال اللّه را خواست روانه مدينه نمايد اموال و اثقال و عطايا بر زبر هم نهاد الخ.

آنچۀ در ترجمه عليا مخدره زينب سبق ذكر يافت آنگاه روي بمدينه نهادند چون ديوارهاي مدينه نمودار گرديد ام كلثوم با دلى پر از انده سيلاب اشكش متراكم گرديد بقرائت اين مرثيه پرداخت و زمين و آسمانرا منقلب ساخت.

مدينة جدنا لا تقبليا فبا لحسرات و الاحزان جئنا

الا اخبر رسول اللّه عنا بانا قد فجعنا فى اخينا

و ان رجالنا بالطف صرعى بلا روس و قد ذبحوا البيننا

و اخبر جدنا انا سلبنا و بعد السلب يا جدا سبينا

و رهطك يا رسول اللّه اضحوا عرايا با لطفوف مسلبينا

و قد ذبحو الحسين و لم يراعوا جنابك يا رسول اللّه فينا

فلو نظرت عيونك للاسارى على اقتاب الجمال محملينا

رسول اللّه بعد الصون صارت عيون الناس ناظرة الينا

الا يا جدنا قتلوا حسينا و لا يرعوا جناب اللّه فينا

الا يا جدنا بلغت عدانا مناها و اشتقى الاعداء فينا

لقد هتكوا النساء و حملوها على الاقتاب قهرا اجمعينا

و زينب اخرجوها من خباها و فاطم و اله تبدى الانينا

سكينه تشتكى من حروجد تنادي الغوث رب العالمين

ص: 255

و زين العابدين بقيد دل و رامو قتله اهل الخئوتا

فبعدهم على الدنيا تراب كأس الموت فيها قد سقينا

و هذا قضى مع شرح حالى الا ياسا معون ابكوا علينا

و لا يخفى كه اين اشعار در كتب مقاتل مشتمل بر زياده و نقيصه است و در بعضي از آنها اشعار ذيل را اضافه دارد

خرجنا منك و لاهلين جمعا رجعنا لا رجال و لا بنينا

و كنافى خروج بجمع شمل رجعنا حاسرين مسلبينا

و كنافى امان اللّه جهرا رجعنا بالقطيعة خاثفينا

و مولانا الحسين لنا انيس رجعنا و الحسين به رهينا

فنحن الضايعات بلا كفيل و نحن النائحات على اخينا

و نحن السائرات على المطايا نشال على جمال المبغضينا

و نحن بنات يس و طه و نحن الباكيات على اخينا

و نحن الطاهرات بلا خفاء و نحن المخلصون المصطفونا

و نحن الصابرات على البلايا و نحن الصادقون الناصحونا

آنگاه بر سر قبر مادرش زهرا آمد و از بنك ناله و عويل شور محشر برپا كرد مردم گريبان ها چاك زدند صورتها خراشيدند ناله وا حسيناه بچرخ برين رسانيدند در آنوقت ام كلثوم با چشم پرآب و قلب كباب بر سر قبر مادر اين مرثيه بگفت كه سنك را آب و آب را كباب نمود

افاطم لو نظرت الي السبايا بناتك فى البلاد مشتتنيا

افاطم لو نظرت الي الحبارى و لو ابصرت زين العابدينا

افاطم لو رايت بتا سهارى و من سهر لليالى قد عيينا

افاطم ما لقيت من عداك فلا قيرات مما قد لقينا

فلو دامت حيوتك لم تزالى الى يوم القيمة تند بينا

ص: 256

وفات عليا مخدره ام كلثوم

در ترجمه عليا مخدره زينب بيان شد كه تحقيقا معلوم نيست و بيان شد كه در بحر المصائب گويد كه ام كلثوم چون وارد مدينه شد بعد از چهار ماه از اين سراى پر ملال برحمت خداوند لا يزال پيوسته و بنابر قول علامه حلى در منهاج الصلاح و شيخ كفعمى در مصباح و شيخ مفيد در ارشاد كه ميفرمايند ورود اهلبيت دد مدينه بيستم شهر صفر بوده است بايستى تقريبا در اواخر شهر جمادي الثاني 6٢ از هجرت بوده و اللّه العالم و در مدفن اين مخدره بنام ام كلثوم غير مدينه در جاي ديگرى ذكرى ندارد سلام اللّه عليها و على جدها و امها و ابيها و اخويها.

ذكر بقيۀ بانوان دشت كربلا
عليا مخدره سكينه بنت الحسين ع
اشاره

علامه كبير در اعيان الشيعه در حرف الف در ترجمه آمنه او را ترجمه كرده نظر باينكه در اسم اين مخدره خلاف كرده اند آمنه و امينه و اميمه گفته اند و سكينه را لقب او دانسته اند.

عبد اللّه بن اسعد يافعى شافعى در مرات الجنان گفته و قيل اسمها امينه و قيل اميمه و هو الراجح و سكينه لقبه لها و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص گفته اسمها اميمه و قيل امنيه و سكينه لقبها و در وفيات الاعيان گويد كانت وفات سكينه يوم الخميس مخمس خلون من ربيع اول فى المدينه ١١٧

مدت عمرها

در خيرات حسان گويد راجح در نظر نگارنده آنست كه حضرت سكينه سلام اللّه عليها در كربلا از جمله زنان بزرك اهلبيت بوده چنانكه از خطاب مبارك حضرت حسين كه فرموده است.

يا خيرة النسوانى نيز اين معنى روشن و هويدا ميباشد و حدس قوى آنكه حضرت

ص: 257

سكينه را مدت هشتاد سال زندگانى اتفاق افتاد والدۀ ماجده اش رباب دختر امر القيس است كه بعد از اين ترجمه او بيايد.

اقول و تاييد ميكند قول ايشان را خبريكه در ترجمه خواهرش فاطمه عنقريب ذكر خواهد شد كه جناب سيد الشهداء سكينه را در معرض نكاح درآورد و تا دختر نه سالرا تمام نكند پدر هرگز او را بمعرض نكاح در نمى آورد و اين قصه قبل از وقعۀ كربلا بوده است بمدتى.

و مرحوم حاجى محمود نظام العلماء در كتاب شهاب الشاقب عمر آن مخدره را در زمين كربلا بيست ساله مى داند بنابراين عمر آن مخدره هفتاد هفست سال مى شود و اللّه العالم.

ازواجها ع

در خيرات حسان شوهر اول را عبد اللّه بن الحسن مى نويسد كه در وقعه كربلا شهيد شد

و صاحب ناسخ و ديگران گويند كه امام حسن عليه السّلام دو عبد اللّه داشته يكى اكبر كه كنيه او ابو بكر بوده و ديگر عبد اللّه اصغر و شوهر دوم او مصعب بن زبير بود و بروايت سبط ابن جوزى و ديگران بتزويج مصعب رضا نمى داد چون مصعب سلطنت داشت برداشت كار بر آن مخدره سخت گرفت مصلحت چنين افتاد از مصعب دختري آورد نام او را باسم مادرش رباب گردانيد و مصعب مهر آن مخدره را ششصد هزار درهم و قيل هزار هزار درهم قرار داد و دختريكه از مصعب آورد در جمال نظير نداشت فكانت تلبسها اللؤلؤ و تقول ما البسها اياه الا لتفضحه يعنى مرواريد بر اين دختر نپوشم مگر براى اينكه جمال دختر من جمال مرواريد را خوار كند و چون مصعب مقتول شد عبد الملك بن مروان خواست تا سكينه را از بهر خود كابين بندد عليا مخدره سكينه قسم ياد كرد كه بعد از قتل پسر زبير هركز اين امر صورت نخواهد گرفت عبد الملك هم بر آن مخدره فشار نياورد تا اينكه شوهر سوم او عبد اللّه بن عثمان بن عبد اللّه بن حكيم

ص: 258

بن حزام بن خويلد آن مخدره را كابين بست و از او پسرى آورد نام او را عثمان نهاد كه قرير ميگفته اند و در كتب انساب عقبي از براى عليا مخدره ذكر نميكنند معلوم ميشود آندختر كه از مصعب داشته و اين پسر هردو بلاعقب وفات كردند

و سيد مؤمن شبلنجى شافعى در نور الابصار گويد كانت سكينه رضي اللّه عنها من الجمال و الادب و الفصاحه بمنزلة عظيمه و كان منزلها مالف االادباء و شعراء و تزوجت عبد اللّه بن الحسن السبط ع فقتل عنها بالطف قبل ان يدخل بها ثم تزوجها مصعب ابن الزبيروا مهرها الف الف درهم الخ اين عبارت فقط نام دو شوهر بيشتر ذكر نكرده است.

و گفته كه عبد اللّه بن الحسن قبل از اينكه با او همبستر بشود بدرجۀ رفيعه شهادت رسيد و آنچه محقق است اين است كه أن مخدره دو شوهر يا سه شوهر كرده است اما از اولاد او چيزى در دست نيست.

اقوال العلماء فى حقها

ابن خلكان در وفيات الاعيان بترجمه آن مخدره ميگويد سكينه كانت سيدة نساء عصرها و من اجمل النساء و اظرفهن و احسن هن اخلاقا

و زبير بن بكار گويد كانت سكينه عفيفة سليمة برزة من النساء الخ

و مورخ شهير غياث الدين در كتأب حبيب السير كه آنرا در عصر شاه اسماعيل صفوي براى خواجه حبيب اللّه وزير تاليف كرده گويد حضرت سكينه بنت الحسين بجمال ظاهرى و كمال باطنى و حسن خلق و جودت طبع موصوف بود بنابراين او را عقيلة القريش ميگفته اند.

و سيد شبلنجى آنفا ذكر شد كه گفته سكينه رضى اللّه عنها كانت من الجمال و الادب و الفصاحه بمنزلة عظيمۀ و كان منزلها مألف الادبأ و الشعراء و مثله سبط ابن جوزي و مرحوم محمد حسن خان اعتماد السلطنه در كتاب خيرات حسان گويد حضرت سكينه سلام اللّه عليها از نسوان اسلام و پردكيان خاندان نبوت و پروردكان حجر عصمت است اشتهار فضايل و مناقب آن افتخار آل ابى طالب ما بين مشرق و مغربرا گرفته

ص: 259

ابن قتيبة گويد و لها السيرة الجميلة و الكرم الوافر و العقل التام

و ابو الفرج اصفهانى در آغانى گويد سكينه در عزيزه بلاغت و ملكه فصاحت نصيبى عظيم داشتۀ در سخن سنجى و شعرشناسى كه آنرا صناعت نقد شعر گويند از اساتيد زمانه بوده و چندين روايت بنظر رسيده كه مشاهير اهل سخن و كبراء شعراء آن عصر نتايج طبع خود را بخاطر شريف آنحضرت عرضه ميداشته اند و بانتقاد و داورى آن بزرگوار متقاعد ميشدند.

قالت سكينه دخلت على مصعب بن زبير و انا احسن من النار الموقدة فى الليلة القرقر يعنى مرا بشرط زنى بر مصعب بن زبير وارد ساخته اند در حاليكه من از آتش آنچنانيكه در شب بسيار سرد برافروزند نيكوتر بودم

و سفيان ثورى گويد از آثار علو همت و جود حضرت سكينه آنكه وقتى برادرش حضرت على بن الحسين براى حج يا عمره از مدينه بسمت مكه روانه شد خواهرش حضرت سكينه بنت الحسين از آذوقۀ سفر سفره اى ساخت كه يك هزار درهم صرف آن كرده بود و آنرا نزد برادرش على بن الحسين فرستاد ولى آن بزرگوار همين كه بر ظهر حره رسيدند بفرمود تا آن سفره را بدان تكلف تام از هم باز كردند و بر فقراء و مساكين بخش كردند

و در جلد محرم وقايع الايام خيابانى ص ٣٧4 گويد كه از سفيان نيز مرويست كه گفت سكينه بنت الحسين عليها سلام را ديدم كه از مناسك حج برمى جمره مشغول بود همين كه جمره بيفكند هفتمين از دستش بر زمين افتاد و آن خاتون بزرگوار از برداشتن سنك ديگر چون متضمن عار بود انگشتر خويش را بجاى جمره سابعه بيفكند.

الطرة السكينية و اخبارها و نوادرها

در اغانى گويد كانت سكينه احسن الناس شعرا و كانت تصفف جمتها تصفيفا لم يرا حسن منه و كانت تلك الجمه تسمى طرة السكينية و كان عمر بن عبد العزيز اذا و جدر جلا تصفيف جمة السكينه جلده و حلقه

ص: 260

ميگويد حضرت سكينه را در شعر كسى باو پيشى نگرفت و هرگاه كيسوان خود را بطرز مخصوصى بر هم مى پيچيد آنرا طره و جمه سكينه ميگفته اند و چندان زيبا بود كه نظير آنرا كسى نديده بود چون اين معنى منحصر بآن مخدره بود هرگاه مردى چنين ميكرد عمر بن عبد العزيز فرمان ميكرد كه او را با تازيانه ادب كنند پس از آن سر او را بتراشند و ظاهرأ اين كار براي حفظ حرمت عليا مخدره سكينه بوده است.

يا اين كه اين عمل مختص بزنان است مردان نبايد مرتكب آن بشوند و و اللّه العالم.

و نيز در اغانى گويد كه حضرت سكينه در مجلسى بود كه در آن مجلس دختر عثمان بن عفان حاضر بود در آن هنگام دختر عثمان گفت انا بنت الشهيد حضرت سكينه خاموش بود تا مؤذن گفت اشهد ان محمدا رسول اللّه در اين وقت حضرت سكينه فرمود اين پدر من است يا پدر تو است دختر عثمان شرمسار كرديد و گفت لا افخر عليكم ابدا من ديگر هرگز بشما فخريه نخواهم كرد.

و نيز گويد كه جماعتي از مردم كوفه آمدند كه بر آن مخدره سلام بنمايند فقالت اللّه يعلم انى ابغضكم قتلتم جدي عليا و قتلتم ابى الحسين و اخى عليا و زوجى مصعبا باي وجه انتم تلقوننى ايتمتونى و ار ملتمونى

و نيز گويد بعضى بر حضرت سكينه ايراد كردند جدۀ تو فاطمۀ زهرا است و تو مزاح مى كنى و خواهر تو فاطمه مزاح نميكند فرمود چون او را هم اسم جده ام زهرا قرار داده اند و مرا هم اسم جده ام آمنه بنت وهب قرار داده اند كه زمان بعثت را درك نكرد و لا يخفى كه آنسؤال اين جوابرا لازم دارد هرگز جاى همچه سئوالى نبود چه آنكه در روايت هست الناس معادن كمعادن الذهب و الفضه خداوند متعال هركسرا مزاج و مزاق مخصوصى داده است و فضاتل تكوينيه آنها را بقدرت خود مختلف و بحكمت خرد متفاوت خلق فرموده از اين جهت كردار و گفتار و حالات و انوار آنها با هم ديگر فرق كلي دارد نهايت مكلف اند كه آن كردار و گفتار و حالات خود را موافق دين مقدس اسلام قرار بدهند.

و نيز گفته ابن مطير خالد بن عبد الملك بن حارث بن حكم هنگامى كه امارت

ص: 261

مدينه داشت در روز جمعه بالاى منبر سب و شتم امير المؤمنين مي نمود اين خبر بحضرت سكينه رسيد هرجمعه ميآمد و در مقابل ابن مطير ميايستاد هرگاه او حضرت امير را سب ميكرد حضرت سكينه با كنيزان خود اين مطير را سب ميكردند و چون ابن مطير بآن مخدره دست نداشت فرمان ميكرد بملازمان خود كه كنيزان آن مخدره را آسيب برسانند و آنها را بزنند.

و در مشكوة الادب گويد هرگاه حضرت على بن الحسين عليه السّلام بحج بيت اللّه مشرف ميشد حضرت سكينه پنجاه دينار تقديم ميكرد.

و در خصائص فاطميه گويد كه مصعب بن زبير عايشه دختر طلحه را نكاح كرده بود و هميشه با سكينه خاتون كه ضرۀ او بود خصومت داشت و هرسال بحج ميرفته اند و در راه حج انفاق مال كثير مى نمودند و منادي سكينه پيوسته او را ميخواند.

عايش يا ذات البغال الستين ان شئت تحجين كذا تحجين

اى عايشه دختر طلحه كه صاحب شصت قاترى اگر حج ميكنى چنين حج ميكن چون آنمخدره هنگام مسافرت بحج سفرۀ او هرعالى و دانى ازاد بود و پير و برنا همه برخوردار ميشدند و از نوال نعم او كامياب و شاداب ميگرديدند و كسى نبود از اهل مدينه كه از او بهره مند نشوند.

و من ظريف كلماتها

در اعيان الشيعه بترجمه او گويد محمد بن سلام گفت كانت سكينه مزاحة زنبوري دست او را گزيد مادرش گفت مالك يا قرة عينى فضحك و قالت لسعتني زبيره مثل الابيره او جعتنى قطيرة.

و نيز گفته كه حضرت سكينه چون شنيد كه عروة بن اذنية در مرثيه برادر خود بكر گفته.

سرى همى و هم المر أ يسري و غلب النجم الاقيد فتر

اراقب فى المجرة كل نجم تغرب او على المجراة يجرى

ص: 262

بهم ما ازال له قرينا كان القلب ابطن حرجمر

على بكراخى فارقت بكرأ و اي العيش يصلح بعد بكر

چون اين اشعار بعرض سكينه رسانيدند فرمود اين بكر كدام است شمايل او را بشرح كردند.

فرمود اين همان سياه هست كه گاهى در جضرت ما عبور ميداد گفته اند جز او نيست قالت عليها سلام طابت بعده كل شيى حتي الخبزو الزيت.

گويند در مجلس وليد بن يزيد بن عبد الملك اين اشعار را تغنى ميكردند مغنى را گفت قائل اين شعر كيست عرض كردند عروة بن اذنية گفت بر غم عروة بن اذينة هم اكنون بعد از بكر ما بدين عيش مهنا اندريم.

و در خبر است كه جماعتى از شعراء حجاز سفر شام كردند و بر هشام بن عبد الملك درآمدند از ميان آنجماعت عروة بن اذينة را بشناخت و او مردي قليل البضاعة و كثير القناعة بود گفت اي عروه اين شعر تو گفته اى.

لقد علمت و ما الاسراف من خلقى ان الذي هو رزقى سوف ياتينى

اسعى اليه يغنيني تطلبه ولو قعدت اتانى لا يعينى

همانا نمى بينم كه آنچه ميگوئى بكار بندى چه در شعر خبر ميدهى كه اگر من در طلب رزق نروم رزق بطلب من مى آيد و اينك در طلب رزق از حجاز بشام تكتاز كردى عروه گفت يا امير المؤمنين مرا نيكو موعظه كردى و حق موعظت را بنهايت بردى و آنچه روزگار از خاطر من سترده بود فرياد من آوردى اين بگفت و از نزد هشام بيرون شد و بى توانى برنشست و طريق حجاز پيش داشت آنروز هشام بشام برد و شبانگاه از خواب انگيخته شد و ياد از عروه كرد در خاطر گذرانيد كه او مردى عالم و شاعر است چگونه از زيان زبان او ايمن ميتوان بود بام دادان از وى پرسش كرد گفته اند مراجعت بحجاز كرد هشام گفت عروة راست گفته است كه ميگويد اگر تو در طلب رزق دق الباب نكنى او بسوى تو شتاب گيرد و غلام خويش را پيش خواند و دو هزار دينار زر سرخ او را سپرد و فرمان داد كه از دنبال عروه بشتاب تا كجا او را دريابى اين

ص: 263

زر را تسليم او كن غلام چند كه شتاب كرد وقتى عروه را دريافت كه داخل بيت شد در بكوفت عروه سر بيرون كرد و آن عطا بستد و بغلام گفت امير را از من سلام برسان بگو چگونه ديدى قول مرا در طلب رزق سعى كردم رانده شدم بخانۀ خود باز آمدم رزق از در فراز آمد شاعر اين دو بيت در اين معنى گفته.

مثل الرزق الذى تطلبه مثل الظل الذى يمشى معك

انت لا تدركه متبعا و اذا وليت عنه تبعك

اخبار عليا مخدره با شعراء
اشاره

از أن علم و بصيرت كه عليا مخدره سكينه را در فضل و ادب بود شعرا در حضرت او حاضر ميشدند و رد و قبول او را در نيك و بد اشعار گردن مينهادند و بعطايا و جوائز برخوردار ميگشته اند.

يك روز بعرض رسانيدند كه فرزدق و جرير و كثير غرة و نصيب و جميل اذن بار ميطلبند بفرمود پرده را درآويخته اند و ايشان را درآوردند و از پس پرده جاي دادند و آنمخدره را كنيزكى بود كه او را ادب آموخته و راويه اشعار گردانيده بود آن كنيزك از پرده بيرون شد و گفت از شما فرزدق كدام است گفت حاضرم گفت تو نيستى كه اين شعر گفته اى.

هماد لتانى من ثمانين قامة كما انقض باز اقصم الريش كاسره

فلما استوت رجلاى فى الارض قالتا احي فيرجى ام قتيل نحاذره

فقلت ارفعو الاستار لا يشعرو بنا و وليت فى اعجاز ليل ابادره

ابادر بوابين قد وكلا بنا و احمر من ساج تبص مسامرة

فاصبحت فى القوم القعود فاصحبت مغلقة دونى عليها دساكرة

فرزدق گفت من گفته ام گفت واى بر تو چرا سر خويش و سر محبوب خويش را مستور نساختى و از پرده بيرون انداختى كنايه از اينكه اشعار تو خالى از عيب نيست گفت اكنون اين عطاى خويش را كه هزار دينار است ماخوذ دار و باهل خويش

ص: 264

ملحق شو آنگاه گفت جرير كدام است گفت حاضرم گفت اين شعر تو گفته اى.

طرقتك صايدة القلوب و ليس ذا وقت الزيارة فاذهبى بسلامى

تجرى السواك على اعز كانه برد تحدر من بطون غمام

لو كان عهدك كالذى حدثتنا لو صلت ذاك و كان غير ذمام

اني اواصل من اردت و صاله بحبال لا صلف و لا لوام

جرير گفت اين اشعار من است گفت كدام ساعت نيكوتر است از ساعت زيارت سواة لك جعلتها صائد القلوب حتى اذا اناخت ببابك جعلت دونها حجابا الا قلت.

طرقتك صائدة قلوب فمرحبا تفسى فدائك فادخلى بسلامى

جرير گفت سواة لى اقرار كرد كه در شعر خطا رفته جاريه گفت اكنون بگير اين هزار دينار را و باز سراى خويش شو آنگاه گفت كثير غره كدام است گفت اينك منم جاريه گفت گويندة اين شعر توئى

و اعجبنى يا عز منك خلائق كرام اذا عد الخلائق اربع

دنوك حتى يدفع الجاهل الصبي و رفعك اسباب المنى حين يطمع

فو اللّه ما يدرى كريم مطلته انيساك اذ باعدت او بتصدع

قال نعم قالت الجاريه اعطاك اللّه مناك.

و بروايت سبط ابن جوزى جاريه گفت اين شعر را تو گفته اى.

يقر بعينى ما يقر بعينها و احسن شثى ما به العين قرت

كثير گفت اين را من گفتم جاريه گفت محبت را بدين شعر فاسد ساختى همچنان جائزه تو هزار دينار است ماخوذ دار و طريق خويش سپار آنگاه گفت نصيب كدام است گفت اينك منم گفت اين شعر را تو گفته باشى

و لو لا ان يقال صبا نصيب لقلت بنفسى النساء صغار

الا يا ليتنى فامرت عنها و كان يحل للناس القمار

على الاعراض منها و التوانى فان وعدت فموعدها ضمار

بنفسى كل مهضوم حشاها اذا قهرت فليس بها انتصار

ص: 265

تا اينكه گويد چون نصيب گفت اين اشعار من گفته ام جاريه گفت بخدا قسم نيكو نگفتى و عيوب اشعار او را ظاهر كرد پس از آن گفت اين هزار دينار عطاى خود بگير و باهل خود ملحق شو پس از آن جاريه باندرون رفته و بيرون آمد گفت جميل كدام است چون او را بشناخت گفت صاحب من ترا سلام ميرساند و نيك مشتاق تو است هنگاميكه اين اشعار ترا شنبده

فيا ليتنى هل ابتين ليلة بواد القراى انى اذا لسعيد

لكل حديث بينهن بشاشته و كل قتيل بينهن شهيد

سيدۀ من مى فرمايد جزاك اللّه خيرا حديث ما را بجمله خاص بشاشت داشتى و و كشتكان ما را شهيد انگاشتى اينك چهار هزار دينار زر خالص خاص توست ماخوذ دار و طريق سلامت سپار در هر كرت آن كنيزك بحضرت سكينه ميشتافت و شعر آن شاعر را گرفته بعرض ميرسانيد و جائزه مى آورد و پاسخ باز ميداد

آمدن جميل بار ديگر بخدمت سكينه ع

در ميان شعرا بگفته ابو الفرج در اغانى عليا مخدره سكينه اشعار او را پسنده داشت و آن جائزه بزرك را باو داد اتفاق شد مرتبه ديگر بحضرت سكينه درآمد كنيز آن مخدره جميل شاعر را با اصحابش جلوس داده پس آن كنيز گفت ايجميل تو اين اشعار گفته اي.

لقد ذرفت عينى و طال سفوحها و اصبح من نفسى سقيما صحيحها

الا ليتنا كنا جميعا و ان نمت يجاورنى الموتى ضريحى ضريحها

اظل نهاري مستهاما و يلتقى مع الليل روحى فى المنام و روحها

فهل لى فى كتمان حبى راحة فهل تنفعنى بوحة لو ابوحها

جميل گفت من گفتةام جاريه گفت بارك اللّه عليك و انت القائل

خليلى فيما عشتما هل رأيتما قتيلا بكي من حب قاتله قبلى

ابيت مع الهلاك ضيفا لاهلها و اهلى قريب موسعون ذو و فضلى

ص: 266

فيا رب أن تهلك بثينة لا اعش فواقا و لا افرح بمالى و لا اهلى

جاريه گفت احسنت احسن اللّه اليك و انت القائل

الا ليتنى اعمى اصم تقودنى بثينة لا يخفى على مكانها

قال نعم قالت قد رضيت من الدنيا ان تقودك بثينة و انت اعمى و اصم قال نعم ثم دخلت الجاريه و خرجت و معها مدهن فيه غالية و منديل فيه كسوة و صرة فيها خمسماۀ دينار فصبت الغالية على رأس جميل حتى جري علي لحيته و دفعت ألبه الصرة و الكسوة و امرت لكل واحد من اصحابه بماة

سخن عليا مخدره در شعر ابن اذينة

ابن خلكان در وفيات الاعيان بنويسد كه عليا مخدره سكينه را عروة بن اذينة كه از اعيان علما و شعرا بود بر او وارد شد آن مخدره جاريۀ خود فرستاد و فرمود باو بگو تو اين ابيات گفته اي

اذا وجدت أوار الحب فى كبد ذهبت نحو سقاء الماء ابترد

هبني بردت ببرد الماء ظاهره فمن لنار على الاحشأء تيقد

عروة بن اذينة گفت من گفته ام فرمود اين شعر را نيز تو گفته اى

قالت و ابثثها سرى فبحت به قد كنت عندى تحب السرفا ستترى

الست تبصر من حولى فقلت لها غطى هواك و ما القى على بصري

گفت من گفته ام فالتفت الى جوار كن حولها فقالت هن حرائر ان كان خرج هذا من قلب سليم اين هنگام سكينه بجانب كنيزكان كه حاضر خدمت بودند نگران شد و فرمود اينان همه آزادگان باشند اگر اين سخنان از قلب بى محبت زايش كرده باشد و لا يخفى گه قلب غير مسلم را قلب سليم نگويند بلكه قلبيرا گويند كه ملوث بشهوأت نفسانيه باشد و ظاهر كلام آن مخدره توبيخ ابن اذينه باشد نه مدح او و اللّه العالم.

ص: 267

انتقاد عليا مخدره اشعار شعرا را

ابو الفرج اصفهانى در آغانى گويد كه در مدينه راوي اشعار جرير و راوي اشعار كثير غره و راوى اشعار نصيب و راوى اشعار احوص انجمن شدند و هريك اشعار صاحب خود را بستودند و بر شعر ديگران فضيلت ثهادند بعد از مخاطبات و مناقشات سخن بر آن نهادند كه اين داورى بحضرت سكينه برند چه او افصح و اعلم ناس است در زنان عرب و در علم و ادب لا جرم هركرا او برگزيد بى سخن فاضلتر است پس همكان بمحضر سكينه آمدند بار طلبيدند و پس از رخصت درآمدند و صورت حالرا بعرض رسانيدند كنيزكى بيرون شد و گفت راوى جرير را بگوئيد مگر نه صاحب تو گويد

طرقتك صائدة القلوب و ليس ذا وقت الزيارت فارجعى بسلامى

كدام ساعت شيرين تر از زيارت است خدا زشت كند صاحب ترا و شعر او را آنگاه راوي احوص را گفت نه اين شعر او راست.

من عاشقين ترا سلا و تواعدا ليلا اذا نجم الثريا حلقا

باتا بانعم ليلة و الذها حتى اذا وضح الصباح تفرقا

چرا بجاى تفرقا تعانقا نگفت خدا زشت كند او را و شعر او را آنكاه گفت راوى كثير غره را نه اين شعر از آن او است.

يقر بعينى ما يقر بعنيها و احسن شيئى ما به العين قرت

همانا روشني چشم او را هيج چيز بهتر از نكاح نيست صاحب تو دوست ميدارد كه نكاح شود خدا زشت كند صاحب ترا و شعر او را آنگاه راوى اشعار نصيب را گفت آيا نه صاحب تو اين شعر را گفته است.

اهيم بدعد ما حييت فان امت فوا حزنى من ذا يهيم بها بعدى

گفت نصيب را همتى بكمال نيست دعد را دست باز داشت تا ديگرى با او عشق بازد چرا نگفت.

فلا صلحت دعد لذي خلة بعدى

ص: 268

در آن روز حضرت سكينه هيچيك از اين اشعار را نه پسنديد و هيچيك آنها را نه ستود.

انتقاد حضرت سكينه از فرزدق

و نيز ابو الفرج در اغاني گويد و بيهقى در كتاب محاسن و مساوي سند بابى عبيده معمر بن المثنى ميرساند ميگويد هنگام موسم فرزدق شاعر طريق زيارت مكه پيش داشت و چون حج بگذاشت بجانب مدينه سفر كرد و در مدينه بدر خانه حضرت سكينه آمد و در مكانيكه شعراى مى نشسته اند جلوس داد كنيزك آن مخدره بيرون آمد فرمود اى فرزدق امروز اشعر ناس كيست فرزدق گفت امروز اشعر ناس جز من كسى نيست كنيزك گفت سخن بكذب راندى امروز اشعر ناس آنكس باشد كه اين شعر گفته.

بنفسى من تجنبه عزيز على و من زيارته لماما

و من امسى و اصبح لا اراه و يطرقنى اذا هجع النيام

فرزدق گفت سوگند با خداى اگر اجازت رود نيكرتر از اين شعر ترا بشنوانم فرمود دوست ندارم و او را رخصت انصراف داد روز ديكر فرزدق درآمد همچنأن حضرت سكينه فرمود كيست اشعر ناس فرزدق عرض كرد اينك منم فرمود سخن بدروغ ميزنى اشعر ناس آنكسى باشد كه اين شعر را گفته است.

لو لا الحياء لها جني استعبار و لزرت قبرك و الحبيب يزار

كانت اذا هجر الضجيع فراشها كتم الحديث و عفت الا اسرار

لا يلبثوا القرناء ان يتفرقوا ليل يكر عليهم و نهار

فرزدق عرض كرد قسم بخداوند اگر مرا رخصت فرمائى نيكوتر و ستوده تر از ين شعر بعرض رسانم حضرت سكينه او را اجازت نداد كه شعرى انشا كند و مرخص فرمود فرزدق بيرون شد و روز سيم باز بحضرت سكينه آمد آن حضرت بعادت روز گذشته فرمود كيست شعر ناس فرزدق گفت جز من كسى نباشد و بغير خويشتن كس نشتاسم فرمود همچنان دروغ ميگوئى اشعر ناس صاحب تو است كه اين اشعار گفته

ص: 269

ان العيون الذى فى طرفها مرض قتلتنا ثم لم يحسيين قتلانا

يصرعن ذا اللب حتى لا حراك به و هن اضعف خلق اللّه اركانا

فرزدق عرض كرد اي دختر رسولخدا مرا بر شما حقى عظيم است بيابانها پيمودم و از مكه بحضرت تو آمدم آيا مرا پاداش اين است كه دروغ زن خوانى و دست بازند همى كه يك شعر در اين حضرت قرائت كنم اكنون كار بر من سخت افتاد بزحمت و صعوبت روز بشب ميبرم و از مدينه بيرون نميروم تا در اين سختى جان سپارم حضرت سكينه بخنديد و آغاز ملاطفت فرمود و كنيزكى باو عطا نمود و گفت اين كنيزك را نيكو بدار زيرا كه من ترا بر خويش برگزيدم.

و بروايتى گفت و لعلى لا افارق المدينه حتى اموت فان انامت تأمرين تبكفيني فى ثياب هذه و اشار الى جارية من جواريها كانها تمثال فضحكت سكينه و قالت هى لك و ضمت اليها جارية و كسوة

محبت حضرت حسين (ع) با سكينه

والده ماجدۀ حضرت سكينه عليا مخدره رباب بنت امرأ القيس بن عدي القضاعيه كه شرح حال او در محل خود بيايد و سكينۀ خواهر عبد اللّه رضيع معروف بعلى اصغر است كه در روز عاشور در دامن پدرش حسين نشانه تير گرديد و حضرت حسين عليه السّلام در حق اين مادر و اين دختر كويد-

لعمرك اننى لاحب دارا تكون بها السكينة و الرباب

اجهما و ابذل جل مالى و ليس لعاتب عندى عتاب

فلست لهم و ان عابوا مضيعا حياتى او يغيبنى التراب

فان الليل موصول بليلى اذا زار السكينه و الرباب

و دو شعر اخير در جلد دو وقايع الايام خيابانى تبريزيست و آن غير معروف است و اللّه العالم.

ص: 270

مجارى امور حضرت سكينه
اشاره

در واقعه كربلا

در ناسخ التواريخ و غير آن مذكور است كه عليا مخدره سكينه فرمود وقتيكه ما از مدينه بيرون شديم هيچ اهلبيتى از اهل بيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ترسناك تر و هراسان تر از ما نبود.

خبر حضرت سكينه از بعض وقايع شب عاشورا

مرحوم حاجى ملا باقر بهبهاني در دمعة الساكبة از كتاب نوز العين حديث كند كه حضرت سكينه فرمودند شب عاشورا شب مهتاب شبى بود من در وسط خيمه نشسته بودم بناگاه از پشت خيمه صداى گريه شنيدم از ترس اينكه مبادا سائر اهل حرم مطلع شوند هيج نگفتم و از خيمه بيرون آمدم و دلم گواهى خير نميداد و در راه پا بر دامن خود ميزدم و ميافتادم و برميخواستم چون بيرون رفتم ديدم پدر بزرگوارم نشسته و اصحابش در دور او ميباشند پس شنيدم كه پدرم بايشان ميفرمود (اعلموا انكم خرجتم معى لعلمكم انى اقدم على قوم بايعونى بالسنتهم و قلوبهم و الان قد انعكس الامر لانهم استحوذ عليهم الشيطان فانساهم ذكر اللّه و ليس لهم مقصد الاقتلى و قتل من يجاهد بين يدى و سبّى حريمى بعد سبلهم فمن كره منكم ذلك فلينصرف فان الليل ستير و السبيل غير خطير و الوقت ليس بهجير فمن نصرنا نجاه اللّه من عذاب النيران و رفع اللّه درجته فى الجنان و لقد سمعت عن جدى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يقول أن ولدى ألحسين يقتل بارض كربلا غريبا وحيدا عطشانا فريدأ فمن نصره فقد نصرنى و نصر ولده ألقائم عجل اللّه تعالى فرجه قالت سكينة فو اللّه ما اتم گلامه الا و تفرق القوم من عشرة و عشرين

سكينه فرمود بخدا قسم كه كلام آن حضرت تمام نشده بود كه آنجماعت بي وفا كه بطمع دنيا آمده بودند ده نفر و بيست نفر متفرق شدند و باقى نماند در خدمت پدر بزرگوارم مگر جمع قليلى در آن وقت پدرم سر بزير افكنده و در حزن و اندوه

ص: 271

فرو رفت من چون اين حالت بديدم گريه گلوى مرا گرفت ولى خود را ضبط نمودم و سر بجانب آسمان كردم عرض كردم

(أللهم انهم خذلونا فاخذ لهم و لا تجعل دعائهم مسموعا و سلط عليهم ألفقر و لا ترزقهم شفاعة جدى يوم القيمة) -

گفتم پروردگارا دعاء اين جماعت را مستجاب مكن و فقر را بر آنها مسلط فرما و آنان را از شفاعت جدم محروم نما در اين وقت عمه أم أم كلثوم مرا ديد گفت ترا چه ميشود قصه را نقل كردم از براي او سيلاب اشك او روان شد و فرمود اين الخلاص من الاعداء پس صدا بناله بلند كرد پدرم چون صداي گريۀ ايشان را شنيد برخواست و بسوى خيمه آمد با چشم اشكبار فرمود اين ناله و گريه چيست عمه أم پيش آمد يا أخى ردنا الى حرم جدنا فقال ابى يا اختاه ليس لى الى ذلك سبيل قالت فذكرهم قراتبك الح آنچه در ترجمه حضرت زينب ذكر شد.

بى قرارى حضرت سكينه در شهادت علي اكبر (ع)

و نيز در دمعه الساكبة گويد در بعضى از كتب معتبره سند بجابر بن عبد اللّه الانصاري ميرساند كه چون شبيه پيغمبر حضرت علي اكبر بدرجه رفيعۀ شهادت رسيد حضرت سيد الشهداء عليه ألسلام از سر نعش جوانش با چشم اشكبار و دل داغ دار بجانب خيمه روان گرديد عازما على ألموت آيسا عن الحيوة سكينه پدر را استقبال كرد گفت مالى أراى تنعى نفسك و تدير طرفك اين أخي على چيست مرا كه ترا ميبينم خبر مرك خود را ميدهى و چشم بدين سوى و آن سوى برمى گرداني برادرم على بكجا رفت فرمود نور ديده سكينه قتلوه اللئام حضرت سكينه از شنيدن اين خبر فرياد يا أخاه وا علياه وا مهجة قلباه برآورد و خواست از خيمه بيرون رود امام او را منع نمود فرمود اى سكينه أتقى اللّه و استعملي الصبر قالت يا أبتاه كيف يصبر من قتل أخوها و شرد أبوها ففال الامام انا للّه و انا اليه راجعون سكينه بعد از اينكه حضرت حسين (ع) فرمود اي سكينه از خداي به پرهيز و صبر را پيش نهاد خود بنما سكينه عرض كرد يا أبتاه چگونه صبر كند

ص: 272

كسى كه برادرش كشته شده است و پدرش بى ياور و ناصر از وطن دور افتاده است فقال الامام انا للّه و انا اليه راجعون

و فاضل دربندى در اسرار الشهاده خبر طولاني راجع بعطش سكينه و آب آوردن برير و پاره شدن مشك و ريختن آب نقل كرده است حقير چون بكلى اعتماد بر آن كتاب ندارم فلذا عنان قلم از نقل آن باز كشيدم

ناله سكينه هنگام وداع حضرت ع

در ناسخ و ديگر كتب گويد كه چون حضرت حسين براي وداع بازپسين بدر خيمه آمدند! كرد يا زينب و يا ام كلثوم و يا فاطمه و يا سكينه عليكن منى السلام چون أهل بيت اين ندا بشنيدند فرياد الوداع الوداع الفراق الفراق برآوردند حضرت سكينه مقنعه از سر كشيد و قالت يا أبا استسلمت للموت فالى من اتكلنا عرض كرد اى پدر من تن بمرك داده اي. ما بكدام كس پناهنده شويم و آتكال از چه كس جوئيم حسين (ع) بگريست.

و قال يا نور عينى كيف لا يستسلم للموت من لا ناصر له و لا معين انما رحمة اللّه و نصرته لا تفارقكم فى الدنيا و لا فى الاخر فاصبرى على قضاء اللّه و لا تشكى فان الدنيا فانية و الاخرة باقية) فرمود اى روشنى چشم من چگونه تن بمرك در ندهد كسى كه يار و ياور ندارد همانا رحمت و نصرت خداوند در دنيا و آخرت از شما جدا نخواهد شد پس صبر كن و شكيبائى پيش دار بر حكم خداوند و زبان بشكوي مگشا چه اين دنيا دار فانى است و آخرت سراى جاودانى آنگاه سكينة را بر سينة بچسبانيد و اين اشعار را قرائت فرمود.

سيطول بعدى يا سكينة فاعلمى منك البكا اذا الحمام دهانى

لا تحرقى قلبى بدمعك حسرة ما دام منى الروح فى جثماني

و اذا قتلت فانت اولى بالذى تاتينه يا خيرة النسوان

فقالت سكينه ردنا الى حرم جدنا رسول اللّه فقال هيهات لو ترك القطا لقفا و نام و بدين شعر تمثل جست.

ص: 273

لقد كان القطا بارض نجد قرير العين لم يجد الغراما

تولته البزاة فهيمته و لو ترك القطا لقفا و ناما

مرثيه سكينه وقت رسيدن ذو الجناح بدر خيمه

و نيز در ناسخ گويد چون حضرت حسين شهيد شد و اسب او شيهه زنان بسوى سراپرده آن حضرت روان گرديد در حالى كه سر و روي خود را با خون حسين آلايش داده غوغاى رستخيز از پردكيان سرادق عصمت بالا گرفت سكينه بدويد و مقنعه از سر بيفكند و فرياد برداشت كه وا قتيلاه وا أبتاه وا حسيناه وا حسناه وا غربتاه وا بعد سفراه وا طول كربتاه هذا الحسين بالعراء مسلوب العمامة و الرداء محذوذ الرأس من القفا و سخت بگريست و اين اشعار بگفت.

مات الفخار و مات الجود و الكرم و اغبرت الارض و الافاق و الحرم

و اغلق اللّه ابواب السماء فما ترقى لهم دعوة تجلى بها الهمم

يا اخت قومى انظري هذا الجواد اتى ينبئن ان خير الناس مخترم

مات الحسين فيا لهفى لمصرعه و صار يعلو ضياء الامة الظلم

يا موت هل من فدى يا موت هل عوض اللّه ربى من الفجار نيتقم

من قصيدة لمحمد بن حماد

و عدى الحصان من الوقيعة عاريا ينعى الحسين و قد مضى اجفالا

متوجها نحو الخيام مخضبا بدم الحسين و سرجه قد مالا

و يقول زينب يا سگينه قداتى فرس الحسين و انظرى ذا الحالا

فاتت سكينه عاينته محمحما ملقى العنان فاعولت اعوالا

فبكت و قالت و اشماتة حاسدى قتلوا الحسين و اتيموا الاطفالا

يا عمتاه جاء الحصان مخضبا. . . بدم الشهيد و دمعه قد سالا

لما سمعن الطاهرات سكينه. . تنعى الحسين و تظهر الاعوالا

فبرزن من وسط الخدور صوارخا يندبن سبط سحمد المفضالا الخ

ص: 274

قصيده فارسيه

زينت عرش برين چون تنش افتاد بخاك خاك در بر چه گرفت آن بدن و سينه چاك

رتبه خاك شد از عرش فزون زان تن چاك بزمين عرش برين گفت كه يا ليت فداك

اسب بي صاحب شه سوى حرم گشتروان ناتوان شيهه زنان ناله كنان اشك فشان

با سر و پاى برهنه چه بديدند زنان. . . . از سراپرده دويدند برون ناله كنان

ذو الجناح آمد و زخمش بتن از حد افزون پر برآورده ز تير بدنش غرقه خون

خجل از اهل حرم منفعل از بخت زبون كه چرا آمده بى راكب و با زين نگون

توسن شه چه بدين سان بدر خيمه رسيد بانوان حرم محترم شاه شهيد

آن يكى موى گشودد كري جامه دريد شور محشر بصف ماريه گرديد پديد

بى پدر دختركانش بدو صد ناله و آه گردن كج دل خون با رخ رخشنده چه ماه

آمدند و بنمودند بسر خاك سياه بركشيدند ز دل غلغله وا ابتاه

اختر برج حيا دختر شاه شهدا نازپرورده سكينه گهر درج وفا

عندليبانه فغان كرد و درآمد بنوا گفت ايرفرف معراج سعادت بخدا

يك دم از راه وفا بين بدو چشم تر من راست گو كو پدر بيكس و بى ياور من

بردى و باز نياورديس از چه بر من بلكه كرده است فلك خاك سيه بر سر من

لجۀ خون شدۀ بى فلك نجاة آمده اى شاهرا بردى و تنها ز فرات آمده اى

پدر من بكجا رفت و چه آمد بسرش واى بر حال دل دختر خونين جگرش

ما يتيمان چه كنيم از الم بى پدري در بيابان بلا درد و غم و خون جگرى

ورود حضرت سكينه در قتلگاه

روى ابن طاوس فى اللهوف ان سكينه اعتنقت جسد ابيها بعد قتله فاجتمعت عدة من الاعراب حتى جروها عنه.

و مجلسى در جلاء العيون ميفرمايد كه سكينه دختر حسين عليه السّلام دويد و جسد منور پدر بزرگوار خود را دربر گرفت و صورت بر آن بدن مطهر مى ماليد و مى ناليد

ص: 275

تا آنكه جميع حاضران از دوستان و دشمنان را بگريه آورد و از بسيارى گريه مدهوش گرديد تا آنكه آنمحنت زده را بجبر از آن بدن مطهر جدا كردند.

و در ناسخ گويد هريك از اهل بيت جسد شهيديرا در بركشيده و زارزار بگريسته اند سكينه دختر حسين (ع) جسد پاره پاره پدر را دربر كشيد و سينه خود را بر سينه مبارك آن حضرت بچسبانيد و بعويل و ناله كه دل سنك خاره را پاره پارۀ مى كرد مى ناليد و ميگريست عمر سعد فرمان داد كه اهلبيت را از قتلگاه دور كنند و برنشانند اهل بيت را را بتهديد و تهويل از قتلگاه دور كردند و سكينه را بزجر و زحمت تمام از جسد مبارك پدر باز گرفته اند و دختران پيغمبر را بى وطا و هودج سوار كردند و بعضى را در محملها و هودجهاى بى پرده و پوشش جاى دادند.

و شيخ جليل تقي الدين ابراهيم بن عاملى كفعى قدس سره در مصباح در فصل خطب گويد.

قالث سكينه لما قتل الحسين (ع) اعتنقته فاغمى على فسمعته يقول

شيعتى ما ان شربتم رى عذب فاذكرونى او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى

فقامت مرعوبه قد قرحت ماقيها و هى تلطم على خديها و اذا بهاتف يقول

بكت الارض و السماء عليه بدموع غزيرة و دماء

يبكيان المقتول فى كربلاء بين غوغاء امة ادعياء

منع الماء و هو منه قريب عين ابكى الممنوع شرب الماء

و در دمعته الساكبة گويد ان سكينه انكبت على جسده الشريف و شهقت شهقات حتى غشى عليها قالت سكينه فسمعته فى غشوتى يقول.

شيعتى ما ان شربتم ماء عذب فاذكروني او سمعتم بغريب او شهيد فاندبوني

و انا السبط الذى من غير جرم قتلونى و بجرد الخيل بعد القتل عمدا سحقونى

ليتكم فى يوم عاشوراء جميعا تنظروني كيف استسقى لطفلى فابوا ان يرحمونى

و سقوه سهم بغى عوض الماء المعين يا لرزء و مصاب هد اركان ألحجون

و بلهم قد جرحوا قلب رسول الثقلين فالعنوهم ما استطعتم شيعتى فى كل حين

ص: 276

شيخ العراقين در معواج المحبه

سكينه دختر آن شاه لولاك ز جزع ديده مرجان ريخت بر خاك

هميگفت اى شه با شوكت و فر ترا سر رفت و ما را افسر از سر

دمى برخيز حال كودكان بين اسير و دستگير كوفيان بين

همه جور و ستمهائيكه ديدى بجسم بى سر بابا شمردى

برنج و زحمت افزون ز تعداد بكعب نيزۀ آن قوم زنا زاد

دوباره جان ز جسم شاه بى سر جدا كردند آن قوم ستمگر

شيخ صالح كوازحلى گويد

رقدوا و ما مرت بهم سنة الكري و غفت جفونهم بلا اغفاء

متوسدين من الصعيد صخوره متمهدين حرارة الرمضاء

متدثرين بكربلا سلب القنا متزملين على الربى بدماء

خضبوا و ما شابوا و كان خضابهم بدم من الاوداج لا الحناء

و مغسلين و لا مياه لهم سوى عبرات ثكلى حرة الاحشاء

اصواتها بحت و هن نوائح يندبن قتلا هن بالايماء

و تقول عاتبة و ما عسي يجدى عتاب موزع الاشلاء

قد كنت للبعداء اقرب منجد و اليوم ابعد هم عن القرباء

ما ذا اقول اذا التقيت بشامت انى سبيت و اخوتى بازائى

ما كنت احسب ان يهون عليكم ذلي و تسييرى الى الاعدائى

هذى يتا ماكم تلوذ ببعضها و لكم نساء تلتجى بنساء

ص: 277

جودى گويد

بابا بنگر سوز دل و چشم فكارم از كوى تا عازم بسوى شام خرابم

نگذشته ز قتل تو زمانيكه به بستند اين قوم جفا بيشة بزنجير و طنابم

اينك زندم كعب نى اين سيلى بيداد فرياد كه هرلحظه ز قومى بعذابم

بابا ز تو هرلحظه مرا بود سئوالى از چيست كه اكنون ندهى هيچ جوابم

بردار سر از خاك ببين قوم جفاجو بردند ز سر معجر و از چهره نقابم

ز افتادن سرو قد اكبر بروي خاك يك باره برون رفته ز دل طاقت و تابم

زان تير كه جا كرده بحلق على اصغر در ناله چه ليلا و در افغان چه ربابم

وله ايضا

چرا بى سر فتاده پيكر تو چه حالست اين بميرد دختر تو

پدر نگذاردم شمر ستمگر كه جا سازم دمى اندر بر تو

سليمانى چرا در اين بيابان چه شد انگشت و كو انگشتر تو

ميان آفتاب گرم سوزان چرا عريان فتاده پيكر تو

بكهنه پيرهن كردى قناعت كه بيرون كرد او را از تن تو

ورود حضرت سكينه بشام
اشاره

در ناسخ التواريخ در خلال قصه سهل بن سعد ساعدى گويد كه سهل گفت دختريرا بر شتر بي وطا و محمل ديدم بنزديك او شتافتم و گفتم كيستي گفت من سكينه دختر حسينم عرض كردم من سهل ساعدى از اصحاب جدت رسولخدا ميباشم اگر در خور من خدمتى است فرمان كن تا فرمان پذير شوم فرمود اگر توانى حامل اين سر مبارك را بگو تا اين سر را دورتر از ما حمل دهد تا مردمان بنظارۀ آن سر مطهر پردازند و كمتر بحرم رسولخدا نظر اندازند سهل گويد حامل آن سر مبارك را گفتم توانى در بهاى اسعاف حاجت من چهل دينار زر سرخ از من ماخوذ داري گفت حاجت چيست گفتم اين سر مبارك را از پيش روي حرم لختى دورتر حمل ميده اين سخن را از من به

ص: 278

پزيرفت زر بگرفت و پيشتر شتافت تا اينكه گويد آنها را از طريق خيزران بشهر شام درآوردند.

مردى گفت چه نيكو اسيرانى كه ايشانند آيا از كدام شهر و كدام بلدند سكينه فرمود نحن اسارى آل محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم.

وارد كردن سكينه را بمجلس يزيد

و نيز در ناسخ گويد چون اسرا را بر يزيد وارد كردند (فقالت سكينه و اللّه ما رأيت أقسي قلبا من يزيد و لا رأيت كافرا و لا مشركا شرا منه و لا اجفا) سكينه فرمود سوگند با خداى هرگز نديدم كسيرا سخت دلتر و كافرتر و شريرتر و جفاكارتر از يزيد باشد چه گاهي كه سر پدرم را در نزد او نهاده بودند و اهل بيت پيغمبر زارزار مى ناليدند و بهاى هاى ميگريسته اند هيچگونه مگروهى او را بخاطر نمى رسيد و با چوب خيزران بر لب و دندان هاي مبارك پدرم حسين ميزد و همى اين اشعار مى خواند.

ليت اشياخى به بدر شهدوا و لقالوا يا يزيد لا تشل

خواب ديدن عليا مخدره سكينه

در منتخب طريحي و بحار و عوالم و ديگر كتب روايت كردم اند كه رؤياى حضرت سكينه در كتب معتبره با اندك بينونتى مذكور است چون در اين روايت كه يزيد اظهار ندامت و ملالتى مى كند استوارتر است چه اين هنگام با خاندان نبوت اظهار مهر و حفادت مى كرد بالجمله يزيد هنگامي كه با اهل بيت طريق مهر و مدارا ميسپرد يك روز سكينه فرمود اى يزيد دوش خوابى ديده ام اگر گوش فراميدارى باز مينمايم گفت بگوي تا گوش دارم سكينه فرمود دوش بعد از صلوة و دعوات در حضرت حق پاره اى از شب بيدار بودم و از كثرت گريه كليل و مانده شدم تا گاهى كه خواب مرا ماخوذ داشت اين وقت نظرم افتاد ديدم كه درهاى آسمان گشاده گشت و خويش را در نورى ساطع از آسمان تا زمين ديدم و از وصايف و خدام بهشت چندان بديدم كه وصف نتوان كرد

ص: 279

و خود را در باغى سبز و ريان ديدم و در آن باغ قصرى بود و پنج تن از مشايخ را ديدم وصيفيرا را گفتم مرا خبر ده كه اين قصر از كيست گفت از پدرت حسين است كه خداوند متعال او را در ازاي صبر و شكيبائى عطا كرده است گفتم اين مشايخ كيستند گفت اول آدم ابو البشر دوم نوح نبى (ع) سوم ابراهيم چهارم موسى كليم گفتم آن پنجم كيست كه دست بر لحيه مبارك دارد و با كمال حزن و اندوه اشك ميبارد گفت اى سكينه تو او را نميشناسى او جد تو رسولخدا ميباشد گفتم بكجا ميرود گفت بنزد پدرت حسين گفتم سوگند با خداى بنزد جدم ميروم و او را آنچه بر ما گذشت آگهي ميدهم پس بنزد او شتافتم و گفتم (يا جدا قتلوا و اللّه رجالنا و سفكو و اللّه دمائنا و هتكت و اللّه حرمتنا و سلبو و اللّه حريمنا و حملنا على الاقتاب من غير وطاء تساق الى يزيد.

پس رسولخدا مرا دربر كشيد و روى بآدم و نوح و ابراهيم و موسى آورد ثم قال لهم اما ترون الي ما صنعت بولدي من بعدى اين وقت وصيف گفت اى سكينه لختى ساكت باش كه رسولخدا را سخت غمنده كردى و گريان ساختى در اين وقت يزيد لطمه بر چهرۀ خويش بزد و بگريست فقال مالى و لقتل الحسين پس سكينه فرمود جدم از نظرم مفقود شد متفكر بجاي ماندم اين وقت جدم على بن ابى طالب را ديدار كردم كه شمشير خؤد را بدست گرفته و ايستاده من فرياد برآوردم كه يا جدا سوگند با خداى كه پسر تو بعد از تو كشته گشت آنحضرت بگريست و مرا بسينه چسپانيد و و قلل يا بنيه صبرا و اللّه المستعان فرمود اى فرزند طريق صبر و شكيبائى پيش دار كه خداوند متعال يار و ياور شما است اين هنگام ناپديد شد و ندانستم بكجا رفت من متحير بماندم ناگاه دري از درهاى آسمان كشاده شد و فرشتگان از آنجا فرود شدند و فوجى از پس فوجى بزيارت سر پدرم نازل گشته پس وصيفى دست من بگرفت و بقصر درآورد پنج زن نگريستم كه خداوند نهاد ايشان را نيكو داشته و سرشت ايشان را با نور انباشته و در ميان ايشان زنى با عظمت ديدم كه موي سر پريشان ساخته و جلباب سياه در برساخته و پيراهن خون آلود بدست گرفته و زنان ديگر در قيام و قعود اقتفا بدو كنند وصيف را گفتم اين زنان با اين محل و مكان كيستند وصيف گفت نخستين حوا ام البشر دوم

ص: 280

مريم بنت عمران سوم خديجۀ كبرى چهارم هاجر مادر اسماعيل يا ساره زوجه ابراهيم و آن زن كه پيراهن خون آلود بدست گرفته و در قيام و قعود زنان اقتفا بدو كنند سيدۀ نساء فاطمه زهرا سلام اللّه عليها است چون اين بشنيدم بنزد او دويدم فقلت لها يا جدتاه قتل و اللّه ابى و اوتمت اين وقت فاطمه مرا دربر كشيد و بگريست و ديگر زنان بگريسته اند و گفته اند اي فاطمه خداوند ميان تو و يزيد حكومت خواهد كرد و داد خواهد داد.

پس روى با من آورد (و قالت كفى صوتك يا سكينه فقد قطعت نياط قلبى هذا قميص ابيك الحسين لا يفارقنى حتى القى اللّه) چون اين حديث بخاتمه رسيد يزيد را اندوه ندامت ختام خاموشي بر دهان زد-

وفات سكينه و مدفن او

در صدر عنوان مذكور شد كه عليا مخدره روز پنجشنبه پنجم ربيع الاول ١١٧ دنيا را وداع گفت و در مدينه مدفون گرديد.

در اعيان الشيعه بترجمه او گويد خالد بن عبد اللّه بن الحارث بن الحكم والى مدينه بود چون از او اجازۀ نماز بر جنازه عليا مخدره سكينه خواسته اند همى كار بمماطله مى كرد و غرض او اين بود كه چون هوا كرم بود بدن آنمخدره نتن بشود سيد الساجدين فرمان كرد تا سى دينار عطريات گرفته اند و در پيرامون آن نعش مبارك بكار بردند.

و در ناسخ گويد گاهى كه عليا مخدره سكينه بسراى جاويدان تحويل داد خالد بن عبد الملك حاكم مدينه بود كسى بدو فرستادند و اجازت خواسته اند كه جنازه را حمل دهند خالد در پاسخ گفت بباشيد تا من حاضر شوم و بدو نماز گذارم بنى هاشم آن نعش مبارك را در موضع مصلى بنهادند و در پيرامون او بنشستند و از بام داد تا هنگام غروب آفتاب انتظار بردند از خالد خبرى نرسيد ببودثد تا نماز عشا بگذاشته اند و شب از نيمه درگذشت و مردم را خواب فروگرفت لاجرم برخواسته اند گروه گروه نماز بگذاشته اند و طريق انصراف گرفته اند محمد بن عبد اللّه محض كه معروف است

ص: 281

بنفس زكيه بنيرۀ فاطمه خواهر سكينه است چه فاطمه دختر حضرت حسين عليه السّلام زوجه حسن متنى است و مادر عبد اللّه محض است بالجمله محمد نفس زكيه چهارصد دينار عطارى را داد كه عطر و عود بخريدند و در پيرامون سرير سكينه مجمرها بگذاشته اند و غاليها بينباشته اند اين به بود تا صبح برآمد و بروايتى يحيى بن حسن اين خدمت بپاى برد.

اقول منافات ندارد كه هم نفس زكيه و هم يحيى بن الحسن و هم امام زين العابدين هريك بنوبه خود اين خدمت را كرده باشند.

بالجمله چون صبح شد خالد بن عبد الملك كس فرستاد و رخصت داد كه بر وي نماز گذاريد و بخاك سپاريد شبيبة بن نطاح بر آنحضرت نماز گذارد.

و ابن اثير جزري در كامل رحلت آنمخدره را در سنه ١١٧ گفته و در همان سال خواهرش فاطمة بنت الحسين ع رحلت نمود.

و اما مدفن عليا مخدره صحيح اين است كه در مدينه است و بعضى وفات او را در مكه در طريق عمره دانسته اند و بعضى ديگر ميگويند كه در مقبره باب الصغير شام مدفون است و صندوقى از خشب بر او نصب است كه بخط كوفى مشجر آية الكرسى بر او نوشته اند و در آخر او نوشته است سكينه بنت الملك و كسانى كه خط كوفى نمي توانند بخوانند گمان كرده اند سكينه بنت الحسين است.

و مرحوم شيخ عباس قمى صاحب مفاتيح در سنة هزار سيصد و پنجاه شش هجرى آن خط را قرائت كرده اند هنگامى كه بشام رفته اند فرمودند فالقبر لاحدي بنات الملوك المسمات بسكينة.

فاطمه بنت الحسين ع
اشاره

تقيۀ دوران و نقيۀ زمان خود و نخبۀ پردكيان خانه نبوت و برگزيده پرودگان حجر عصمت است در سن از خواهرش سكينه بزركتر و در فضل و جلالت و نبل و شرافت از وي برتر است زيرا كه اين مكرمه از آن خواتين ثلثۀ معظمه است كه

ص: 282

و سايط تبليغ را داشته و حمل و دايع امامت و تاديه بعضى از وصيت ظاهره و باطنه شدند ايشان زينب كبرى و ام سلمه چنانچه در ترجمه ايشان سبق ذكر يافت و ديگر اين مخدره فاطمه بنت الحسين (ع) .

چنانچه در بصائر الدرجات محمد بن الحسن الصفار از ابى الجارود روايت كرده كه گفت سمعت ابا جعفر (ع) يقول ان على بن الحسين بن على (ع) مبطونا لا يرون الا لما به فلما حضره الذى حضره دعا انبته الكبري فاطمه فدفع اليها كتابا ملفوفا و وصية ظاهرة (و در بحار بعد از وصيت ظاهرة وصيت باطنة نيز هست) فدفعت فاطمة الكتاب الى على بن الحسين ثم صار ذلك الكتاب الينا و اللّه قال قلت فما فى ذلك الكتاب جعلنى اللّه فداك قال فيه ما يحتاج ولد آدم منذ يوم خلق الى ان تفنى الدنيا و اللّه ان فيه الحدود حتى ان فيه ارش الخدش.

ابو الجارود ميگويد كه من از ابو جعفر امام باقر شنيدم كه ميفرمود هنگام روز عاشورا كه حضرت سيد الشهدا عليه السّلام را وقت شهادت رسيد و در آن وقت پدرم امام زين العابدين عليه السلام بشدت مرض مبتلى بود بقسميى كه گويا هوش نداشت اين وقت حضرت حسين ع طلبيد دختر خود فاطمه كبرى را و باو سپرد كتابى كه سربسته بود و وصيت ظاهره و باطنه باو نمود و آن كتاب را فاطمه به پدرم على بن الحسين (ع) سپرد و آن كتاب فعلا در نزد ماست ابو الجارود گويد من عرض كردم يابن رسول اللّه در آن كتاب چه نوشته است فرمود يا ابا الجارود بخدا قسم آنچه محل احتياج فرزند آدم است از روزي كه خداوند متعال آدم را آفريده است تا هنگامى كه دنيا فانى بشود علم آن در آن كتاب موجود است حتى ارش خدش) و در ساليكه خواهرش سكينه وفات كرد ايشان هم رحلت نمودند.

ازواج عليا مخدره فاطمۀ بنت الحسين ع

اول آنها حسن مثنى فرزند امام حسن مجتبى است چون در خاطر داشت كه دختر امام حسين ع را در حباله نكاح خود درآورد چون خبر را بحضرت حسين (ع)

ص: 283

رسانيدند او را حاضر ساخت و باو فرمود اينك فاطمه و سكينه دختران منند هريك را خواسته باشى با تو كابين بندم حسن شرمسار شد سر بزير انداخت و سخن نكرد حسين عليه السلام فرمود من دختر خود فاطمه را كه با مادرم شبيه هست با تو كابين بستم.

ابو نصر بخارى گويد فاطمه از حسن سه پسر آورد نخستين عبد اللّه كه او را عبد اللّه محض گويند.

دوم ابراهيم كه او را ابراهيم غمر گويند سيم حسن كه او را حسن مثلث گويند و حسن مثنى در يوم طف با لشگر ابن سعد جهاد كرد و زخم فراوان يافت و در ميان كشتگان افتاد گاهى كه سر شهدا را از تن دور ميساخته اند هنوز حسن را رمقى در تن بود اسماء بن خارجة الفزاري كه مكنى بابى حسان بود او را شفاعت كرد و گفت بگذاريد تا خود او درميگذرد و اين شفاعت از بهر آن بود كه مادر حسن مثنى خوله دختر منظور از قبيله فزاره بود چون عبيد اللّه بن زياد آگهى يافت گفت پسر خواهر ابى حسان را باو گذاريد پس ابى حسان حسن مثني را بكوفه آورد مداوا كرد تا صحت يافت و از آنجا روانه مدينه شد تا در مدينه وفات كرد و در آنوقت سى پنج سال از سن او گذشته بود و در بقيع مدفون گرديد و فاطمه تا يكسال بر سر قبر او خيمه برافراخت و بعزادارى مشغول بود آنگاه بمدينه مراجعت فرمود ناگاه ندائى شنيد كه گوينده اى گفت هل وجد و ما فقدوا ديگرى در جواب او گفت بل يئسوا فانقلبوا بالجمله ترجمه او را در فرسان الهيجا ذكر كرده ام.

و حسن مثنى بنا بگفته ابو نصر بخاري علاوه بر سه پسر مذكور دو دختر هم از فاطمه آورد يكى زينب و ديگري ام كلثوم و از عبد اللّه محض محمد نفس زكية و ابراهيم قتيل باخمرا بوجود آمد.

و زوج دوم فاطمه بنت الحسين عبد اللّه بن عمر بن عثمان بن عفان بود و محمد ديباج از وي متولد گشت و او را ابو جعفر منصور بقتل رسانيد و بعد از عبد اللّه عبد الرحمن بن ضحاك بن قيس الفهرى كه حكومت مدينه داشت خواست تا فاطمه را خطبه كند آن حضرت رضا نداد اين كار بر عبد الرحمن ناگوار افتاد و ساخته خصومت و زحمت فاطمه

ص: 284

گشت و كار بر آن مخدره سخت گرفت فاطمه از در شكوى بسوى يزيد بن عبد الملك مكتوب كرد و كسيل شام داشت يزيد بن عبد الملك غضبان گشت و برآشفت و گفت بمن رسيده است كه عبد الرحمن متعرض دختران رسولخداى گشته كيست كه خبر عزل او را بمن باز دهد و حال آنكه من بر فراز اين فراش باشم پس كس بمدينه فرستاد تا او را از عمل باز كرد و اموال او را بجمله مأخوذ داشت چنانكه در سختى و فقر جان بداد بالجمله فاطمه بجمال زيبا و كمال تقوى و بلوغ فضايل و محاسن اخلاق نظيرى و عديلى نداشت و اژ كمال حسن و بهاء او را حور العين ميگفته اند.

والده اش ام الحق يا ام اسحق دختر طلحة بن عبيد اللّه التيمى است.

مصائب فاطمه بنت الحسين در زمين كربلا

ناسخ گويد اين مخدره باتفاق مورخين در زمين كربلا شرف حضور داشته با شوهرش حسن مثنى و در جميع مصائب شريك و سهيم بوده و هنگامى كه لشكر بغارت خيام پرداخته اند فاطمه ميفرمايد من بى هشانه بر باب خيمه ايستاده بودم و در بيابان بى كنار و لشگر بى شمار را نظاره مى كردم و مى ديدم پدرم و برادرانم و اعمام و عم زادگان چون گوسفندان يوم اضحى سر بريده و مى ديدم بدنهاى ايشان عريان در زير پاى ستوران كوفته فرسوده مى گشت و من در انديشه بودم كه بعد از پدر آيا ما را ميكشند يا اسير ميگيرند ناگاه سواريرا نگريستم كه قصد من كرد با كعب نيزه و نگران بودم كه زنان را ميراند و ميدواند و دست او رنج از ساعد ايشان بيرون مى كند و مقنعه از سر ايشان برمى كشد و آن زنان پناه بيك ديگر ميبردند و صيحه ميزدند و ميگويند وا جداء وا ابتاه وا علياه وا قلة ناصراه وا حسنا وا حسيناه ا ما من مجير يجيرنا ا ما من زائد يزود عنا من اين بديدم قلبم از جاى برميد و اندامم چون سيماب بلرزيد از يمين و شمال نظر مى كردم و نگران عمه ام ام كلثوم بودم كه مبادا آن مرد آهنك من بنمايد و بسوى من شتابد ناگاه ديدم بطرف من دويد من روان شدم و از هوا بگريختم و چنان گمان كردم كه از وى بسلامت توانم جست او از قفاى من سرعت كرد و كعب نيزه بين كتفين من بكوفت و مرا بروى درافكند و گوشواره از گوش من بكشيد چنانكه گوش مرا بدريد و مقنعه مرا نيز

ص: 285

برگرفت و خلخال از پاى من بدر آورد و سخت ميگريست گفتم ايدشمن خدا چرا ميگري گفت چگونه نگريم و حال آنكه جامۀ دختر پيغمبر را بغارت ميبرم گفتم دست باز دار و اين جامه بجاى گذار گفت بيم دارم ديگرى بيايد و اين جامه بربايد اين بگفت و بنهب پرداخت چندان كه ملاحف از پشت ما بكشيد و برفت بسوي خيمهاي ديگر پس خون از سر و روى من روان شد.

و آفتاب بر سر من همى تافت من از هوش برفتم چون بخويش آمدم عمه ام را نگريستم كه بر سر من ميگريد ميگويد اي نور ديده برخيز تا بنگريم بر سر اين عيالات چه آمده است من گفتم (يا عمتاه هل من خرقة استر بها رأسى من اعين النظار فقالت يا نبتاه عمتك مثلك.

چون نگران شدم سر او را نيز برهنه ديدم و از ضرب نيزه و تازيانه بدن مباركش سياه بود پس باتفاق روان شديم و بهيچ خيمه داخل نشديم الا آنكه غارت زده و منهوب بود و برادرم على بن الحسين عليهما السلام بر وى درافتاد بود از كثرت جوع و عطش ديگر توانائى جلوس نداشت ما بر او گريستيم و او بر ما گريست

و نيز فاطمه بنت الحسين گويد كه چون غل جامعه بگردن برادرم زين العابدين گذاردند فرمود چون نظرم باين غل جامعه افتاد ياد غلهاى آتشين جهنم كردم از اين جهت گريه من شديد شد.

خطبۀ فاطمه بنت الحسين ع در كوفه

شيخ طبرسى در احتجاج از زبد بن موسى بن جعفر از پدرش از آباء گرام خود روايت ميكند كه چون فاطمه بنت الحسين وارد كوفه گرديد اين خطبه را قرائت كرد.

الحمد للّه عدد الرمل و الحصى وزنة العرش الي الثرى احمده و اومن به و اتوكل عليه و اشهد ان لا اله الا اللّه وحده لا شريك له و ان محمدا عبد و رسوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و ان ولده ذبح بشط الفرات بغير ذحل و لا ترات اللهم انى اعوذ بك من ان افتري عليك

ص: 286

الكذب و ان اقول فيك خلاف ما انزلت عليه من اخذ العهود لوصيه على بن ابي طالب العسلوب حقه المقتول من غير ذنب كما قتل ولده بالامس فى بيت اللّه تعالى فيه معشر مسلمة بالسنتهم تعسا لرؤسهم ما دفعت عنه ضيم في حيوته و لا عند مماته حتى قبضته اليك محمود التقية طيب العريكة معروف المناقب مشهور المذاهب لم يأخذ فيك لومة لائم و لا عذل عاذل هديته يا رب للاسلام صغيرا و حمدت مناقبه كبيرا و لم يزل ناصحا لك و لرسولك حتى قبضته اليك زاهدا فى الدنيا غير حريص عليها راغبا فى الاخرة مجاهدا لك فى سبيلك رضيته و اخترته و هديته الى صراط مستقيم اما بعد يا اهل الكوفة يا اهل المكر و الغدر و الخيلاء.

(ترجمه) يعنى فاطمه سلام اللّه عليها فرمود سپاس ميگذارم خداى را بشمار ريك صحرا و سنكپارهاى وادي بحساب حمليك كه فراز عرش تا فرود فرش بميزان خرد ببايد سنجيد گواهى ميدهم كه خداي را شريك و نظيرى نيست و محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بنده و رسول اوست و گواهى ميدهم كه فرزندان او را در كنار فرات بى كيفر كينه و خونخواهى سر بريد نداى پروردگأر من بحضرت تو پناهنده ام از اينكه بر تو دروغ بزنم و بهتان بندم و بيرون فرمان تو كه پيغمبر خود را فرمودي كه از مردم بيعت بخلافت وصى خود على بن ابى طالب بگيرد سخن گويم همانا بعد از رسول خدا غصب كردند حق او را و كشتند بى جنايتى او را در مسجد كوفه چنانكه كشته اند پسر او را جماعتى كه بدل كافر بودند و بزبان دعوى اسلام داشته اند اى پروردگار هلاك بنما سران ايشان و نابود ساز بزرگان ايشان را كه حيا و ميتا از وى دافع ظلمى و مانع ستمى نگشته اند تا گاهى كه او را ستوده منقبت و پاكيزه سجيت با معارف مذكوره و مناقب مشهوره بحضرت خويش طلب فرمودي اى بار خداى در حضرت تو على را هيچ شناعتي و ملامتى او را جلوگير نشد كه از تقديم عبوديت دست بازدارد با اين كه اندك سال بود هدايت فرمودى او را چون سال خورده گشت بستودى او را و او همواره در راه رضاى تو و رضاى رسول تو و در نصيحت امت رنج برد و با دشمنان دين رزم زد چندان كه از وي خشنود شدى و او را بر صراط مستقيم بازداشتى.

ص: 287

انا اهل بيت ابتلانا اللّه بكم و ابتلاكم بنا فجعل بلائنا حسنا و جعل علمه عندنا و فهمه لدنيا فنحن عيبة علمه و وعاء فهمه و حكمته و حجته فى الارض فى بلاده و عباده اكرمنا اللّه بكرامته و فضلنا بنبية صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تفضيلا بينا فكذبتمونا و كفرتمونا و رأيتم قتالنا حلالا و اموالنا نهبا كانا اولاد ترك او كابل كما قتلتم جدنا بالامس و سيوفكم تقطر من دمائنا اهل البيت لحقد متقدم قرت بذلك عيونكم و فرحت قلوبكم اجترا أمنكم على اللّه و مكر مكرتم و اللّه خير الماكرين فلا تدعونكم انفسكم الى الجذل بما اصبتم من دمائنا و نالت ايديكم من اموالنا فان ما اصابنا من المصائب الجليله و الرزايا العظيمة فى كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك على اللّه يسير لكيلا تاسوا على مافاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم و اللّه لا يحب كل مختال فخور:

ترجمه اما بعد اي اهل كوفه اي اهل غدر و خدعه خداوند عز و جل ما اهلبيت را بشما مبتلا ساخت و بما شما را در ميزان امتحان درآورد و ما را بدين آزمايش ستوده داشت و فهم و علم خود را در نزد ما بوديعت نهاد پس مائيم ظرف علم و گنجينۀ فهم و كنجور حكمت او و مائيم حجت خدا بر تمامت بلاد و قاطبۀ عباد او خداوند ما را بزرگوار داشت. و بسبب انتساب ما بمحمد با كثر خلق تفضيل گذاشت و شما ما را تكذيب كرديد و تكفير نموديد و ريختن خون ما را حلال شمرديد و غارت اموال ما را مباح دانستيد و چنان پنداشديد كه ما از اولاد ترك و كابليم هان اى اهل كوفه دير زمانى نگذشته كه از جهت عداوت با جدم امير المؤمنين او را بقتل رسانيديد و هنوز خون ما اهلبيت از حدود شمشير هاي شما چكان است و چشمهاي شما روشن و دل هاى شما مرور است كه بهتان بر خداى بستيد و از در خدعه و مكر بيرون شديد و حال آنكه خداى بهترين مكركنندگان است اكنون بر اين كردار شنيع شادمانى مى كنيد كه بر سخط و غضب الهى تجرى نموده اند و البته خداوند عز و جل كيفر كردار شما را در كنارتان خواهد گذاشت حاليا منتظر نقمت و لعنت باشيد بسى برنگذرد كه خداوند شما را بر يك ديگر بگمارد تا شمشير ها بركشيد و خون هم بريزيد و باز آنجهان بعذاب جاودان گرفتار آئيد واى بر شما مگر ندانسته ايد با چه دستى ما را بزديد.

ص: 288

تبالكم فانتظر و اللعنة و العذاب و كان قد حل بكم و تواترت من السماء نقمات و تسحتكم بما كسبتم و يذيق بعضكم باس بعض ثم تخلدون فى العذاب الاليم يوم القيمة بما ظلمتمونا الا لعنة اللّه على الظالمين ويلكم اتدرون اية يد طاغتنا منكم او اية نفس ترغب الي قتالنا او باية رجل مشيتم الينا تبغون محارتبنا قست قلوبكم و غلظت اكبادكم و طبع على افئدتكم و ختم على سمعكم و بصركم و سول لكم الشيطان و املى و جعل على بصركم غشاوة فانتم لا تهتدون تبالكم يا اهل الكوفة كم تراث لرسول اللّه قبلكم و ذحول له لديكم ثم غدرتم باخيه على بن ابى طالب جدى و ببنيه و عترته الطيبين الطاهرين الاخيار و افتخر بذلك مفتخر.

فقال نحن قتلنا عليا و نبى على بسيوف هندية و رماح

و سبينا نسائهم سبى ترك و نطحناهم و اى نطاح

بفيك ايها القائل الكثكث و لك الاثلب افتخرت بقتل قوم زكاهم اللّه تعالى و طهر هم و اذهب عنهم الرجس فاكظم واقع كما اقعى ابوك و انما لكل امرأ ما قدمت يداه ترجمه و با كدام پاى بجنك ما بيامديد و چگونه بقتال ما بشتافتيد دلى بيرحم و جگر بس سخت داريد همانا بارى تعالى بر دل و گوش شما مهر نهاده كه كلمۀ حق نمى شنويد شيطان اين اعمال زشت در نظرهاى شما بياراست و بر ديدهاي شما پرده فروهشته كه راه هدايت نمى بينيد چند خون از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در نزد شما است كه بخواهد جست و بسا حيلتها كه با برادر و وصى او على بن ابي طالب ع صلوات الله عليه كرده ايد و از شما فخر ميجويند بشعر كه ما على را كشتيم و فرزندانش را اسير گرفتيم سنك و خاك بر دهان آن قائل گه افتخار ميجويد بقتل جماعتى كه خداوند ايشان را پاك و پاكيزه آفريده از هر رجسى و زشتي و مكروهى اى قائل فروخور خشم خود را و مانند سكان بر عقب خود بنشين چنان كه پدر تو نشست و اين است و جز اين نيت كه هرمردى آن چه را كه پيش فرستاده بالاخره همان بدست او خواهد آمد و شما حسد برديد بر ما بچيزي كه خداوند ما را بر شما تفضيل نهاده و او صاحب فضل بزرك است.

ص: 289

ر حسد تمونا ويلا لكم على ما فضلنا اللّه عليكم.

فما ذنبنا ان جاش دهرا بحورنا و بحرك ساج لا يوارى الدعا مصا

ذلك فضل اللّه يوتيه من يشاء و اللّه ذو الفضل العظيم و من لم يجعل اللّه نورا فماله من نور.)

قال فارتفعت الاصوات بالبكاء و قالوا حسبك يا بنت الطيبين فقد احرقت قلوبنا و انضجت نحورنا و اضرمت اجوافنا فسكتت عليها و على ابيها و جدها السلام

و بهركه ميخواهد عطا ميفرمايد و آنرا كه از نور خود بخشى ندهد هرگز از مضيق ظلمت نرهد چون فاطمه سخن بداينجا آورد مردم بهاى هاى بگريستند و بانك برداشته اند كه اى دختر طيبين دلهاي ما را پارة ساختي و جگرهاى ما را بآتش حزن و اندوه بسوختى پس فاطمه خاموش گرديد.

فاطمه بنت الحسين و مجلس يزيد

در ترجمۀ عليا مخدره زينب سبق ذكر يافت كه شامى اشاره كرد بفاطمه بنت الحسين عليهما السلام و گفت ايها الامير اين جاريه را بمن به بخشيد كه در آنحال ناله فاطمه بلند شد و بدامن عمه اش زينب چسبيد و گفت ايعمه بفريادم برس درد يتيمى مرا بس نبود حتى استخدم الي آخر آنچه در ترجمه عليا مخدره زينب ع سبق ذكر يافت

و در آخر جلد اول منتهى الامال مينويسد كه كميت شاعر قصيده اى در مدح اهل بيت گفته بود بنى هاشم درهم و دينار بسيار از براى او جمع كردند حتى زيور زنان را ولى كميت قبول نكرد و بخدمت فاطمه بنت الحسين ع شرفياب شد أن مخدره قدحى سويق براى كميت آورد و فرمود كميت شاعر ما اهل بيت است سپس كميت از آن سويق آشاميد فاطمه آنگاه امر فرمود سى دينار و مركبى بكميت دادند كميت بگريست و گفت سوگند ياد كرد كه قبول نخواهم كرد من با شما بجهت دينار دوستى نگردم و شعر براى گرفتن صله انشا ننمودم.

ام كلثوم بنت عبد اللّه بن جعفر

والده ماجده اش عليا مخدره زينب بنت امير المؤمنين عليه السلام است

ص: 290

حضرت سيد الشهداء او را تزويج كرد بقاسم بن محمد بن جعفر بن ابى طالب ع كه پسر عموى او بود

ابن شهرآشوب در مناقب حديث كند كه امام حسن مجتبى خطبه كرد عايشه دختر عثمان بن عفان را مروان رضا نداد و او را بعبد اللّه بن زبير تزويچ كرد چون مدتى از اين قضيه گذشت معويه فرستاد نزد مروان كه ام كلثوم دختر عبد اللّه بن جعفر را براى يزيد خطبه بنمايد مروان اين خبر را بعبد اللّه حكايت كرد عبد اللّه بن جعفر فرمود اختيار اين دختر بدست خالوي او حضرت حسين است صبر كن تا او حاضر شود هرچه بفرمايد قول او مطاع و امر او لازم الاتباع است چون حضرت حسين شرف حضور حاصل نمود و در مجلسى كه جمعى از بزرگان مدينه بودند جلوس فرمود مروان ابتدا بسخن كرده گفت معويه مرا وكيل كرده است كه ام كلثوم دختر عبد اللّه بن جعفر را تزويج به يزيد بنمايم بهر مهرى كه پدرش راضي بشود بلغ ما بلغ و ديگر آنكه دين پدرش عبد اللّه را ادا كنيم و ديگر بين بنى هاشم و بنى اميه مخاصمت بمسالمت انجامد و صلح بين اين دو قبيله حاصل گردد و من ميدانم آن مقدار كه مردم به يزيد غبطه ميبرند بيشترند از كساني كه بشما غبطه ميبرند همانا كفوى است يزيد كه او را كفوي و نظيرى نباشد بوجهه يستقى الغمام چون مروان سخن بپاي برد حضرث سيد الشهداء فرمود (الحمد للّه الذي اختارنا لنفسه و ارتضانا لدينه و اصطفانا على خلقه اي مروان اينكه گفتى مهر او را اين مقداري كه پدرش راضي بشود ما هرگز از سنت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تجاوز نخواهيم كرد در اهل بيت خود و آن مهر السنة چهارصد و هشتاد درهم است.

و اما اين كه گفتي مع قضاء دين ابيها ما اهلبيت رسولخدا كدام وقت قروض خود را از مهر زنان خود ادا كرده ايم كه اكنون اينكار بنمائيم و اما اينكه گفتى با صلح ما بين القبيلتين همانا عداوت ما با شما بجهت دين است نه بجهت دنيا و ما دين را بدنيا مصالحه نخواهيم كرد همانا اين مسئله نسب قريبه در او تأثير ندارد چه جاى سبب كه مصاهرت بوده باشد.

و اما اينكه گفتى عجب است كه از براى مثل يزيد كسى طلب مهر بنمايد هراينه

ص: 291

طلب مهر نمود كسى كه از يزيد و پدر و جد يزيد بهتر بود.

و اما اينكه گفتى يزيد كفوى است كه همانند او كفوى نيست اين سخنى است بى اصل و جز گزاف چيز ديگر نيست چه آنكه يزيد اشخاصي كه كفو او بودند در جا هليت امروز هم كفو او هستند امارت بر شرافت او چيزي زياد نكرده است اما اينكه گفتى بوجهه يستسقي الغمام كذب محض و افتراى بحث است اين صفت خواص رسول خدا است.

و اما اينكه گفتى مردم به يزيد بيشتر غبطه ميبرند از شما هراينه اهل جهالت و ضلالت و دنياپرستان بيزيد غبطه ميبرند و بما عقلا و دانشمندان عالم غبطه مى برند هر طائفه آرزو ميكنند كه از ما بوده باشند و ما آرزو نمى كنيم كه از آنها بوده باشيم پس فرمود ايها الناس همه شاهد باشيد كه من تزويج كردم ام كلثوم دختر عبد اللّه بن جعفر را به پسر عمويش قاسم بن محمد بن جعفر بچهارصد هشتاد درهم كه مهر السنة است و مزرعه خود را كه در اراضى عقيق است بايشان بخشيدم و آن مزرعه كفايت معاش ايشان بنمايد چون سالي هشت هزار دينار غله او است مروان رنك او متيغر گرديد و با خشم تمام گفت اى بنى هاشم با من غدر كرديد و همى خواهيد اعمال عداوت بنمائيد حضرت حسين عليه السّلام قصه خطبه حضرت امام حسن ع عايشه دختر عثمان را بياد او آورد در آنوقت مروان اين اشعار بگفت

اردنا صهركم لنجدودأ قد اخلقه به حدث الزمان

فلما جئتكم فجبهتمونى و بحتم بالضمير من الشنان

فاجابه ذكوان مولى بنى هاشم

اماط اللّه عنهم كل رجس و طهرهم بذلك فى المثانى

فما لهم سواهم من نظير و لا كفو هناك و لا مدانى

اتجعل كل جبار عنيد الى الاخيار من اهل الجنان

و اين قصه را ابو العباس محمد بن يزيد المبرد در كتاب كامل بسند خويش از ابى نيزر نقل كرده و حقير آنرا در كتاب (فرسان الهيجا) ايراد كرده ام و اين ام كلثوم با

ص: 292

شوهرش قاسم در زمين كربلا آمدند و قاسم در ركاب آنحضرت بدرجۀ رفيعه شهادت رسيد چنانچه تفصيل آنرا در كتاب نامبرده ذكر كرده ام و اين مخدره از بانوان دشت كربلا و و در اسيرى و مصائب اهلبيت سهيم و شريك بود-

ام البنين والدۀ قمر بنى هاشم حضرت

ابى الفضل عليه السلام

اين بانو اگرچه در زمين كربلا حاضر نبود ولى چهار جوان او در كربلا شهيد شدند كه بعد از وقعه كربلا از ناله و كريه آرام نشد تا بجوار حق بيوست و بانوانى كه از كربلا مراجعت كردند بمدينه در خانه ام البنين بمراسم عزادارى قيام مينمودند و همى بگريست تا اينكه در مدينه بجوار حق پيوست.

نامش فاطمه و بكينه معروفه اند و او دختر حزام بن خالد بن ربيعة بن عامر المعروف بالوحيد بن كلاب و قيل عامر بن صعصعة بن ربيعة بن الوحيد بن كعب بن عامر بن كلاب و مادر ام البنين ليلى دختر شهيد بن ابى بن عامر بن ملاعب الاسنه است كه نامش مالك بن جعفر بن كلاب است.

مامقانى در تنقيح المقال گويد ام البنين اسمش فاطمه دختر حزام بن خالد بن ربيعة بن عامر بن كلاب است امير المؤمنين عليه السّلام با برادرش عقيل فرمودند ميخواهم زنى براي من خواستگارى بنمائى كه از خاندان شجاعت بوده باشد و بسى قوى پنجه و شيردل باشد و عقيل بن ابي طالب چون نسابه بود در علم اساب مهارتي بكمال داشت و نساب عربرا كاملا مطلع بود عرض كرد يا سيدي چنين زن براى چه ميخواهى حضرت فرمود براى اينكه فرزند شجاع و دلير آورد عقيل گفت چنين زن در ميان قبيله بنى كلاب ميباشد و او ام البنين دختر حزام بن خالد كلبي است.

براي اينكه در ميان قبايل عرب شجاع تر از پدران او نيست و در جلالت و فروسيت كسى را بمردى نميشناسند و در حق پدران آنها لبيد از براى نعمان بن منذر ملك حيره اين اشعار بگفت.

ص: 293

نحن بنو ام البنين الاربعة

و نحن خير عامر بن صعصعة الضاربون الهام وسط الجمجمه

و لبيد هنگامى كه اين اشعار بگفت كسى از عرب بر او انكار نكرد و از آن طائفه است ابو برأ كسى كه در عرب شناخته نميشود كه شجاعتر از ايشان باشد غير جنابت يا امير المؤمنين پس امير المؤمنين ع ويرا بعقد خود درآورد و اول از او قمر بني هاشم متولد گرديد بعد عبد اللّه بعد جعفر بعد عثمان متولد گرديد

و هرچهار تن زمين كربلا شهيد شدند و عقب ام البنين از قمر بنى هاشم از پسرش عبيد اللّه بن قمر بنى هاشم بسيار شدند.

قال المامقاني و يستفاد قوة ايمانها و تشيعها من حيث ان بشير كلمانعى اليها بعد ورود المدينه احدا من اولادها الاربعة قالت ما معناه اخبرنى عن ابى عبد اللّه الحسين ان اولادى و من تحت الخضرا كلهم فداء لابى عبد اللّه الحسين فلما نعى اليه الحسين قالت قطعت نياط قلبى فان علقتها بالحسين ليس الا لامامته ع و تهون على نفسها موت مثل هؤلا الاشبال الاربعة ان سلم الحسين و ذلك يكشف عن المرتبة الرفيعة فى الديانة) و لا يخفى اني لم اظفر على مستند ما ذكره من مكالمة ام البنين مع بشير الا انه اعلم بما قال

حاصل فرمايش ايشان است كه چون بشير وارد مدينه گرديد از قبل زين العابدين كه خبر دهد مردم را از ماجراى اهلبيت ام البنين او را ملاقات كرد فرمود اى بشير از حسين چه خبر آوردى بشير گفت اي ام البنين خدايتعالى ترا صبر دهد كه عباس تو كشته گرديد ام البنين فرمود از حسين خبر ده بالاخره يكى يكى خبر قتل فرزندانش را باو داد ام البنين همى خبر از حسين ميگرفت و گفت فرزندان من و آنچه در زير آسمان است فداى حسينم باد بشير خبر قتل آن حضرت را باو داد صيحه كشيد و گفت اى بشير رك دلم را پاره كردي و صدا بناله و شيون بلند كرد.

مامقاني گويد اينشدت علاقه كاشف از بلندى مرتبه او در ايمان و قوت معرفت او بمقام امامت است كه مرك چهار جوان رشيد خود را كه نظير ندارد سهل ميشمارد

و علامه سماوي در ابصار العين گويد كه ام البنين همه روزه در بقيع ميرفت و مرثيه

ص: 294

مى خواند بنوعى كه مروان با آن قساوت قلب گريه مى كرد و اشك هاى خود را با دستمال پاك مينمود و هنگامى كه زنها او را ام البنين ميگفته اند و تسليت ميدادند اين ابيات را انشا كرد.

لا تدعوني و يك ام البنين تذكرنى بليوث عرين

كانت بنون لى ادعى بهم و اليوم اصبحت و لا من بنين

اربعة مثل نسور الربى قد واصلوا الموت بقطع الوتين

تنازع الخرصان اشلا اعهم و كلهم امسوا صريعا طعين

فليت شعرى اكما اخبروا بان عباسا قطيع اليدين

يعنى اى زنان مدينه ديگر مرا ام البنين نخوانيد و مادر شيران شكارى ندانيد مرا فرزندانى بود كه بسبب آنها مرا ام البنين ميگفته اند و اكنون صبج كردم كه ديگر براى من فرزندي نيست چهار باز شكارى داشتم كه آنها را نشانۀ تير كردند و رك و يتن آنها را قطع نمودند و دشمنان با نيزهاى خود ابدان طيبه آنها را از هم متلاشى كردند و و شام كردند در حالى كه همه آنها بروى خاك با جسد چاك چاك افتادند ايكاش مى دانستم آيا چنين است كه مرا خبر دادند باينكه دستهاى فرزندت قمر بنى هاشم را از تن جدا كردند.

و نيز در ابصار العين ابياث ذيل را بام البنين نسبت داده است

يا من راي العباس كر على جماهير النقد

و وراه من ابناء حيد ر كل ليث ذى لبد

بنئت ان ابنى اصيب برأسه مقطوع يد

و يلى على شبلى و مال برأسه ضرب العمد

لو كان سيفك فى يديك لما دنى منه احد

حاصل مضمون دلخراش اين ابيات آنكه اي گسى كه فرزند عزيز من عباس را ديده اي كه بأ دشمن در قتال است و آن فرزند حيدر كرار پدروار حمله ميافكند و فرزندان ديگر على مرتضى كه هريك شير شكاري هستند در پيرامون او قتال ميدهند آه

ص: 295

كه خبر بمن رسيده است بر سر فرزندم عباس عمود آهن زدند در حالى كه دست در بدن نداشت اى واى بر من چه بر سرم آمد و چه مصيبت بر فرزندانم رسيد اگر فرزندم عباس را دست در تن بود كدام كس جرئت داشت كه بنزديك او بيايد) و از اعقاب قمر بني هاشم فضل بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيد اللّه بن عباس بن امير المؤمنين است كه مرثيه ذيل را براى جد خود انشا كرده

انى لا ذكر للعباس موقفه بكربلا و هام القوم يختطف

يحمى الحسين و يحميه على ظمأ و لا يولى و لا يثنى فيختلف

و لا ارى مشهد ايوما كمشهده مع الحسين عليه الفضل و الشرف

اكرم به مشهد ابانت فضيلته و ما اضاع له افعاله خلف

ام ليلى والدۀ على اكبر ع
اشاره

بانوى حرم حضرت والاى حسينى ع دختر ابو مرة عروة بن مسعود ثقفى و مادر ام ليلى ميمونة دختر ابو سفيان بن حرب بود.

و در خيرات حسان گويد ليلى بنت ابى مرة بن عروة بن مسعود بن معبد الثقفى است اشهر و اعرف زنان عصر خود بوده و در شأن و جلالت بالاتر و والاتر بوده پدرش از قبيله مختار بن ابى عبيده ثقفى است و مادرش از نژاد ابو سفيان اموى است از اين جاست كه روزي معويه گفت ميدانيد امروز خلعت خلافت شايسته پيكر كيست حاضران هريك چيزى گفته اند معويه گفت شايسته مقام خلافت امروز على بن الحسين است كه از ليلى بوجود آمده است چه در وي خوشروئى ثقيف و سخأ بنى اميه و شجاعت بنى هاشم جمع است شرفى كه در ميان نسوان آن عصر باين مستورۀ خدر عفاف نصيب شد هم بسترى با حضرت حسين و شرف ثانوى ولادت با سعادت على بن الحسين (ع) و در اشعار مشهوره كه على بن الحسين را مدح كردند اشعار باين شرف شده است يعنى از اين عقيله نام برده اند.

محمد بن احمد بن ادريس حلى رضوان اللّه عليه در كتاب سرائر ميگويد در

ص: 296

حائر مقدس على بن الحسين را بايد زيارت كرد و مادر او ليلى بنت ابى مرة عروة بن مسعود ثقفى است وى از آل ابى طالب نخستين كسيكه يوم طف بسعادت شهادت مبادرت جست او بود تولدش در عهد امارت عثمان اتفاق افتاد.

از جد بزرگوارش امير المؤمنين ع احاديث روايت نموده خداوندان سخن در ستايش وى اشعار آبدار پرداخته ابو عبيده و خلف الاحمر تصربح كرده اند كه اين ابيات ذيل صحيح اين است كه در مدح على اكبر است.

لم ترعين نظرت مثله من مختف يمشى و لا ناعل

يغلى نييئى (1)اللحم حتى اذا انضچ لم يغل على الاكل

كان اذا شب له ناره يوقدها بالشرف الكامل

كيما يراها بائس مرمل او فرد حيى ليس بالاكل

اعنى ابن ليلى ذا السد و الندى اعنى ابن بنت الحسب الفاضل

لا يؤثرا الدنيا على دينه و لا يبيع الحق بالباطل

ابو الفرج اصفهاني در مقاتل الطالين و ابن ادريس در سرائر و در نامه دانشوران اين ابيات را ذكر كرده اند كه حاصل معنى آن اين است يعنى همانا در تمامت جهان و جهانيان هيچ ديده مانند وي نديده بر اطعام مساكين و اكرام واردين چندان حريص و مولع است كه پيوسته انواع لحوم و اطعمه با قيمتى گزاف و بهائى گران بخرد و در بازار مردى و مصرف ميزباني بسى ارزان بكار برد و همواره بر عادت اشراف بسرپنجه همت نارقري بيفروزد تا مردم نيازمند از هرطرف بآستان وى شتابند و بر خان نعمتش گردآيند.

آن ممدوح عظيم الشان فرزند ليلى كه خود خداوند جود و سخاست و دست پرورده دايه حسب و شرافت است هيچ گاه دين بدنيا نگزيند و حق بر باطل نفروشد.

و در عرب رسم است كه در قبائل در ليالي مظلمه آتش ميافزوزند تا عابرين و واردين بواسطه روشنائى آتش راهى پيدا كرده و بسهولت بمقصد رسيده بر ايشان ميهمان


1- گوشت خام را كوبيد

ص: 297

بشوند و شب در صحرا نمانند و آن آتش را نارقرى گويند و اگر احيانا فصل زمستان باشد.

و باد بتندى بوزد كه بهيج وجه آتش افروختن ممكن نشود كلاب حى را در اطراف قبيله متفرق كرده بستوثهاي خيمه محكم مى بندند تا آن سگها متوحش شده بشدت بانك بزنند و از بناح كلاب عزبا و گمشدگان بصحرا راهى پيدا كرده نجات يابند و بر ايشان وارد شده ميهمان شوند.)

از اولاد ائمه ع چند نفر را كه كريم و سخى نوشته اند در حق هيچيك از آنها اين صفت نار القرى افروختن را ذكر نكردند مگر در حق شاهزادۀ اعظم على اكبر عليه السلام و تحقيق اين مقام و سائر شرائف اخلاق اين شبيه پيغمبر را در كتاب فرسان ذكر كرده ام

آيا ام ليلى زمين كربلا بوده

تاكنون از كتب تواريخ و مقاتل چيزى بدست نيامده فقط در اشعار شعرا فارسى و عربي بسيار ديده شده كه از هم ديگر تقليد كردةاند و اين قابل اصغا نيست اگر آن مخدره در زمين كربلا بود لا بد ذكرى از او در كتب مقاتل و تواريخ ميشد بلكه حيوة او ولو در مدينه نيز جائى ديده نشدة فقط شنيدم از مرحوم ميرزا هادى خراسانى مورخ در نجف اشرف هنگامى كه در پاى منبر او بودم كه ايشان از اغانى ابو الفرج اصفهانى نقل ميكرد كه مردى أز اعراب بر شترى سوار وارد مدينه گرديد عبورش بمحلۀ بني هاشم افتاد از خانه اى صداى شيون و ناله بلند بود شتريكه آن عرب سوار بود از شنيدن آن ناله در خانه زانو بر زمين زد و خوابيد مرد عرب در خانه آمد استفسار حال آن ناله كننده نمود كنيزكى عقب درآمد او را گفت اين ناله كننده كيست كه ناله او در حيوان تاثير كرده گفت اين ناله كننده ام ليلى است كه از وقعه كربلا تاكنون از شيون و ناله آرام نگرفته اين نقل اگر حظى از صحت داشته باشد آنمخدره تا بأن وقت حيوة داشته و آن مرحوم مطلب را مفصل تر از اين بيان كردند و العلم عند اللّه و زبان حالى

ص: 298

بخط مرحوم حضرت حجة الاسلام حاجى شيخ محمد حسين اصفهانى ديدم ذكر او را در اينجا مينمايم در آن زمان كه حقير نجف بودم بياضى از ايشان گرفتم كه قصايد و مراثى بسيارى از منشآت خود ايشان بود و آنرا بخط شريف خود مرقوم فرموده بودند حقير بسياري از آنها را استنساخ نمودم از جمله قصيدۀ ذيل است كه زبان حال ام ليلى است.

لسان حال ليلاى جگرخون عقول ماسوا را كرده مجنون

بيا بلبل كه تا باهم بناليم كه ما افسرده و شوريده حاليم

ز تو گل رفت و از ما گل عذارى ز تو افغان و از ما آه زاري

ترا وصل گل ديگر اميد است بهار ديگر از بهر تو عيد است

و لكن گلعذارم را بدل نيست بهار ديگري ما را امل نيست

گلى از گلشن من رفت بر باد كه تا محشر نخواهد رفت از ياد

يگانه گوهرى گم شد ز دستم كه جوياى ويم تا زنده هستم

دريغ از سرو بالاى رسايش دريغ از گيسوان مشك سايش

هزاران حيف كان گيسوى مشكين بخون فرق سر گرديد رنگين

هزاران حيف كان خورشيد خاور ميان لجۀ خون شد شناور

فغان كايينۀ روى پيمبر بخاك تيره شد اللّه اكبر

فغان زان قامت طوبى مثالش كه دست جور برد از اعتدالش

بصورت طلعت اللّه نور است بمعنى غيب مكنون شهود است

بيا اى عندليب گلشن ما به بين ظلمت سرا شد منزل ما

ببين تاريك چشم روشن ما بيا اى شمع جمع محفل ما

بيا اي نوگل گلزار مادر بكن رحمى بحال زار مادر

ترا با شيرۀ جان پروريدم دريغا كز تو جان ودل بريدم

ندانستم كه مرك ناگهانى عنان گيرد ترا در نوجوانى

بهمت مى توان از جان گذشتن و ليكن از جوان نتوان گذشتن

ص: 299

جوانا رحم كن بر پيري من مرا مگذار با يك شهر دشمن

جوانا سوى مادر يك نظر كن ز سوز ناله زارم حذر كن

سئوال از حال غمخوران ثواب است خصوصا آن دلى كز غم كباب است

و مراثى متعلق بشاهزاده على اكبر فارسى و عربى در فرسان الهيجا بسيار ذكر كرده ام.

رمله و قيل نجمه

مادر قاسم بن الحسن

از بانوان دشت كربلا است كه تفصيل آنرا در فرسان الهيجاء و مراتى زبان حال او را ذكر كرده ام و ظاهرا بودن اين مخدره در زمين كربلا در نزد ارباب مقاتل مسلم است.

ام كلثوم الصغرى

بنت امير المؤمنين عليه السّلام

نامش رقيه بانوى حرم مسلم بن عقيل و مادر اين رقيه ام حبيه نامش صهباء بود كه امير المؤمنين ع او را از سباياي عين التمر براى خود اختيار كرد و او بنت ربيعة التغلبيه است و از امير المؤمنين ع حامله شد و رقيه و عمر از او توآمين متولد گرديدند و هشتاد و پنج سال زندگانى كرد بنابر قولى و رقيه را حضرت با مسلم بن عقيل تزويج كرد-

ابو الفرج در مقاتل الطالبين گويد مسلم از او عبد اللّه و محمد را آورد و هردو تن در زمين كربلا شهيد شدند.)

و در عمدة الطالب گويد محمد بن عبد اللّه بن محمد بن عقيل بن ابي طالب امه حميده بنت مسلم بن عقيل امها ام كلثوم بنت على بن ابى طالب

و اين عبارت صراحت دارد كه مسلم دختر امير المؤمنين را نكاح كرده كه نامش ام كلثوم بوده و از وي دخترى آورده كه نامش حميده و او را به پسر عمويش عبد اللّه بن محمد بن عقيل داده و از حميده محمد متولد شده است و اين حميده احتمال قوي ميرود كه همان دختر باشد كه در منزل زباله هنگاميكه خبر قتل مسلم بحضرت حسين رسيد

ص: 300

دختر مسلم را طلبيد و همي دست بر سر او ميكشيد عرض كرد همانا دست يتيمى بر سر من ميكشى الخ

و ام كلثوم كه زوجه مسلم بن عقيل بود در زمين كربلا حاضر بوده چنانچه در ناسخ التواريخ از كتاب بحر اللئالى نقل ميكند كه چون عبد اللّه بن مسلم براى رخصت مبارزت بنزد حضرت حسين آمد حضرت فرمود هنوز از شهادت مسلم زمانى دراز برنگذشته و مصيبت مسلم از خاطرها محو نشده ترا رخصت ميدهم كه دست مادر پير خود را گرفته از اين واقعه هايله بيك سوى شوى عرض كرد پدر و مادرم فداى تو باد من آنكس نيستم كه زندگانى دنيا را بر حيات جاودانى آخرت برگزينم ملتمس من اين است كه مرا اجازه مبدان دهى الخ آنچه در فرسان الهيجا ايراد كرده ام

ام وهب

نامش قمري يا قمر است زوجه عبد اللّه بن عمير الكلبى ابن اثير جزرى در كامل گويد ام وهب زوجها عبد اللّه بن عمير الكلبى و گويد اين كلبى با زوجه خود از كوفه آمدند و ملحق بسيد الشهداء گرديدند چون روز عاشورا يسار آزاد كردۀ زياد و سالم آزاد كرده عبيد اللّه بن زياد از لشكر عمر سعد بميدان تاخته اند همين عبد اللّه بر آنها حمله كرد و يسار را بجهنم فرستاد سالم ضربتى حواله عبد اللّه نمود عبد اللّه دست جلو كشيد انگشتان او قطع شد با اين حال ضربتى بر او فرود آورد و او را بجهنم فرستاد و اخذت امراته عمود او كانت تسمى ام وهب و اقبلت نحو زوجها و هى تقول فداك ابى و امى قاتل دون الطيبين ذرية محمد فردها فامتنعت و قالت لن ادعك دون ان اموت معك فناداها الحسين فقال جزيتم من اهلبيت خيرا ارجعي رحمك اللّه ليس الجهاد على النساء فرجعت انتهي)

از اين عبارت ابن أثير چنان معلوم ميشود كه اين زن و شوهر از كوفۀ بحضرت حسين ملحق شدند و زوجۀ همين عبد اللّه بن عمير بوده كه با عمود خيمه بميدان رفته و شوهر را تحريص بجهاد كرده و عبد اللّه او را امر بمراجعت نموده قبول نكرده تا حضرت حسين او را بخيمه برگردانيد.

ص: 301

و شيخ طوسى در رجال خود گويد عبد اللّه بن عمير بن عباس بن قيس الكلبى كينۀ او ابو وهب من اصحاپ امير المؤمنين و نيز او را از اصحاب سيد الشهداء ع محسوب داشته ولى معلوم نيست كه ام وهب زوجۀ همين عبد اللّه عمير است يا آنكه والده وهب بن عبد اللّه بن حباب كلبى است يا آنكه والده وهب بن وهب است كه نام او قمرى بوده مطلب كاملا روشن نيست قدر مسلم چنين زنى در زمين كربلا بوده و اين جلادت و فداكارى و نهايت محبت و جان نثارى از او بروز كرده و درس شهامت بمردم عالم داده است.

و شيخ طريحى در منتخب دو وهب نامبرده و بعضى واردات احوال وهب بن وهب را بنام وهب بن عبد اللّه و برخى را بنام وهب ايراد كرده است

صاحب ناسخ ميفرمايد من بنده چندانكه فحص كرده ام بيشتر از يك وهب نيافته ام و العلم عند اللّه و اين وهب بن عبد اللّه بن حباب كلبي است كه نصراني بود باتفاق مادرش كه قمرى نام و زوجه اش بدست حضرت سيد الشهداء ع ايمان آورده اند چون روز عاشورا پيش آمد مادر وهب بنزد پسر شتافت و او را تحريص بجهاد نمود جوهرى در اين مقام شيرين گفته زبانحال ام وهب را.

فخر عرب وهب پسر نازنين من نو كدخدا جوان سعادت قرين من

روزيكه ما ز دين نصارا گذشته ايم عقبى خريداريم ز دنيا گذشته ايم

شد موسم خزان گلستان فاطمه بار رحيل بسته جوانان فاطمه

در حيرتم كه ديده ز دنيا نبسته اى مى بينى اين قيامت و فارق نشسته اي

برخيز جان فداي شه ارجمند كن ما را بنزد مادر او سربلند كن

در بحار ميفرمايد پس از پرير بن خضير همدانى وهب بن عبد اللّه كلبى بميدان رفت و در آنروز مادرش با او بود قال و رايت حديثا ان وهب هذا كان نصرانيا فاسلم هو و امه على يدى ابى عبد اللّه الحسين ع

و در چند كتاب بنظر رسيده كه در منزل ثعلبيه وهب و مادرش و زوجه اش بدست حضرت سيد الشهدا بشرف اسلام مشرف شدند و هفده روز بود كه وهب عروسى كرده

ص: 302

بود و هنوز بساط عشرت و كامرانى در ننوشته چون روز عاشورا پيش آمد و جمعى از اصحاب حسين بفيض شهادت فائز شدتد مادرش بنزد او آمد و او را تحريص بجهاد نمود وهب چون سيل سراشيب و پلنك مهيب بميدان تاخت و همى مرد و مركب بخاك هلاك انداخت و اين ارجوزه بساخت

ان تنكرونى فانا بن الكلبى سوف ترونى و ترون ضربي

و حملتى و صولتي فى الحرب ادرك ثارى بعد ثار صحبى

و ادفع الكرب امام الكرب ليس جهادي فى الوغى باللعب

پس حمله گران افكند و همى سر و دست پرانيد و جماعتيرا با تيغ درگذرانيد آنگاه بسوى مادرش قمرى شتافت.)

و قال يا اماه ارضيت عنى فقالت ما رضيت حتى تقتل بين يدى الحسين) در آن وقت زوجه وهب گفت ترا بخدا قسم ميدهم كه مرا در اينصحرا بيوه مگذار و جان خويش را پاس دار و بى هشانه در دهن اژدها مرو مادر وهب فرمودند اى فرزند سخن زنرا از پس گوش گذار و نصرت حسين را دست باز مده كه بى رضاي او و رضاى من از شفاعت جدش بهره نخواهى داشت چون از شب زفاف وهب تا روز عاشورا افزرن از هفده روز نگذشته بود مفارقت وهب بر زن دشوار مى آمد لا جرم گفت بر من مكشوف باشد كه چون در راه پسر پيغمبر شهيد شوي در بهشتبرين جاي كنى و با حور العين هم آغوش باشى مرا فراموش فرمائى واجب ميكند كه در حضرت امام با من عهد استوار نمائى كه فرداى قيامت در بهشت جدا از من اقامت ننمائى پس هردو تن حاضر حضرت شدند زوجۀ وهب عرض كرد يابن رسول اللّه مرا در اين حضرت دو حاجت باشد يكى اينكه اينجوان غريب عنقريب بدرجه رفيعه شهادت ميرسد و در جنان با حوريان هم آغوش گردد او را بفرمائى كه مرا فراموش نكند ديگر آنكه در اين بيابان مرا هيچ فريادرس نباشد سفارش مرا با اهلبيت بنمائى حضرت حسين از اصغاي اين كلمات سخت بگريست و مسئلت او را باجابت مقرون داشت و او را مطمئن خاطر ساخت اينوقت وهب با تمام طلب و طرب چون شير آشفته باز بسوى ميدان رهسپار شد آغاز گيردار بنمود و اين أرجوزه بسرود-

ص: 303

انى زعيم لك ام وهب بالطعن فيهم تارة و الضرب

ضرب غلام مومن بالرب حتى يذيق القوم مر الحرب

انى امراء ذو مرة و غضب و لست يا لخوار عند ألنكب

حسبى الهى من عليم حسبى

و چون شير شرزۀ يا اژدهاى دمنده خود را بر قلب سپاه زده و از يمين و شمال همى داد مردانگى داد چندانكه دوازده پياده و نوزده تن سواره را عرضه هلاك گردانيد

و در كتاب تحفة الحسينه آورده است كه وهب هفتاد تن از لشكر اشقيا بدار البوار فرستاد.

اينوقت مردى از لشكر كوفه فرصتى بدست كرده دست راست وهب را با تيغ از تن باز كرد وهب شمشير را بدست چپ ماخوذ داشت و پاي از تقديم جهاد فرونگذاشت مردى از قبيله كنده نيز ضربتى بزد و دست چپش را قطع كرد اين وقت زوجۀ وهب عمود خيمه بگرفت و بحرب گاه درآمد و گفت اى وهب پدر و مادرم فداى تو باد چند كه توانى رزم ميكن و حرم رسولخدا را از دشمن دفع ميده وهب گفت ايزن تو آنكس بودى كه مرا بتقاعد از جنك ميگماشتى و از جنك باز ميداشتى اكنون چه افتاد ترا كه دق باب مبارزت مينمائى و مرا تحريص بجهاد مينمائى گفت انگاه دل از جهان بركندم و از زندگانى دست شستم گه نداي حسين را شنيدم كه همى گفت وا غربتاه وا قلة ناصراه وا وحدتاء ا ما من ذاب يذب عنا ا ما من مجيرنا آيا كسى هست كه دشمنها را از ما دفع دهد آيا كسى هست كه ما را پناه دهد در آنوقت اهلبيت بهاى هاى بگريستند با خود گفتم كه زندگانى بعد از آل رسولخدا بچه كار آيد عزيمت درست كردم كه با اين قوم رزم زنم تا جان بر سر اينكار گذارم وهب گفت اي زن باز شو كه ترا جنك نفرمودند گفت من روى از جنك برنگردانم تا باتفاق تو در خون خويش غوطه زنم وهب را چون دست نبود كه او را ماخوذ دارد با دندان جامه او را بگرفت و باز داشت زن خود را خلاص كرده وهب فرياد برداشته و بحضرت حسين استغاثت جست

فقال الحسين جزيتم من اهلبيت خيرا ارجعى الى النسا بارك اللّه فيك فانه ليس عليكن قتال.

ص: 304

عرض كرد اي مولاى من بگذار تا قتال كنم چه قتل بر من سهل تر مى آيد از اينكه بدست بنى اميه اسير گردم آنحضرت فرمود تو با زنان ما بيك حال خواهى زيست و او را بزبان حفادت و موعظت بازگردانيد از آن سوى وهب را مطروح و مجروح بخاك افكندند زوجۀ وهب سرعت كرده خود را بر زبر شوهر افكند و خون از چهرگانش همى مسح كرد شمر ذى الجوشن اين بديد غلام خود را فرمان داد تا عمودي بر سر آن زن زد كه روحش بشاخسار جنان پرواز كرد و اول زنى بود كه در سپاه حسين شربت شهادت نوشيد آنگاه كوفيان وهب را بنزد ابن سعد آوردند فقال ما اشد صولتك و فرمان داد تا سرش را از تن برگرفتند و بسپاه حسين پرانيدند مادر وهب سر فرزند را برگرفت و به بوسيد و گفت (الحمد للّه الذى بيض وجهى بشهادتك بين يدي ابى عبد اللّه ثم قالت الحكم للّه يا امة السؤ اشهد ان النصاري فى بيعها و المجوس في كنائسها خير منكم) پس از روى خشم سر وهب را بسوى لشگرگاه عمر سعد يرانيد از قضا آن سر بسينه قاتل وهب آمد و بدان زخم درگذشت آنگاه مادر وهب عمود خيمه بگرفت و بسوى حريگاه تباخت اين و ارجوزه بساخت.

انا عجوز سيدى ضعيفة خالية بالية نحيفة

اضربكم بضربة عنيفه دون بنى فاطمة الشريفه

و دو تن بخاك هلاك انداخت حضرت حسين ع او را باز گردانيد و قال لها ارجعى فقد وضع الجهاد من النسا فانك مع جدى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم في الجنة پس مادر وهب باز شد و گفت الهى لا تقطع رجائى فقال الحسين ع لا يقطع اللّه رجاك يا ام وهب

زوجه وهب

كه انفا ذكر شد و او اول زني بود كه در زمين كربلا در راه نصرت حضرت حسين ع بدرجه رفيعه شهادت رسيد.

ام عمرو بن جناده

نامش بحريه بنت مسعود الخزرجى مكشوف باد كه رجز مذكور را كه ام وهب سروده

ص: 305

باين مادر عمرو بن جناده نسبت كنند و منافات ندارد كه آن منظره رقت بار خون جامد زنانرا هم بجوش آورده كه سر از پاي نشناخته و در مقام جانبازى متواليا بميدان تاخته اند و جنك را آماده شدند.

در ناسخ گويد جوانى بتحريص مادر عزم ميدان كرد) چنانچه تفصيل آنرا در فرسا الهيجا ايراد كرده ام بالجمله مادر او را گفت اخرج يا بنى و قاتل بين يدى ابن بنت رسول اللّه لا جرم آن جوان شاكى السلاح طريق فوز و فلاح گرفت فقال الحسين هذا شاب قتل ابوه فى المعركه و لعل امه تكره خروجه فقال الغلام يابن رسول اللّه بابى انت و امى ان امى امرتنى مادرم اين شمشير بر ميان من بست تا در پيش روي شما جان بازي كنم و در آنجهان سرافرازى نمايم لا جرم امام او را اجازۀ مبارزت داد چون بحربكاه برآمد ابن ارجوزه بساخت.

اميرى حسين و نعم الامير سرور فواد البشير النذير

له طلعة مثل شمس الضحى له عزة مثل بدر المنبر

همى كوشيد تا شربت شهادت نوشيد سر او را از تن جدا كردند و بلشكرگاه حسين انداخته اند.

مادر سر فرزند خود برگرفت و بسينه چسبانيد و آنرا بوسيد و گفت احسنت اي پسرك من اى مايه شادمانى من و اي روشنى چشم من پس آن سر را با تمام غضب بسوى دشمن پرتاب كرد از قضا بر مقتل مردى آمد و او را بكشت آنگاه عمود خيمه بگرفت و حمله بر لشكر ابن سعد نمود و ارجوزۀ مذكور در ترجمه ام وهب را قرائت نمود و دو تن را بدار البوأر فرستاد حضرت حسين ع فرمان كرد تا او را بازدارند و فرمود جهاد بر زنان نيست-

ام خلف

زوجه مسلم بن عوسجه

سيد عطاء اللّه شافعى در كتاب روضة الاحباب گويد كه مسلم بن عوسجه را پسرى بود چون پدر را كشته ديد مانند شير شرزه بردميد حضرت حسين او را از آهنك خود بازداشت و فرمود اى جوان پدرت شهيد شد و اگر تو نيز كشته

ص: 306

شوى مادرت در اين بيابان تفر در پناه كدام كسى گريزد پسر مسلم خواست طريق مزاجعت سپارد مادرش شتاب زده سر راه بر او گرفت و گفت اي فرزند سلامت نفس را بر نصرث پسر پيغمبر اختيار ميكنى هرگز از تو رضا نخواهم شد پسر مسلم عنان برتافت و حمله گران افكند و مادر از قفايش فرياد همي كرد كه اي پسر شاد باش كه هم اكنون از دست ساقى كوثر سيراب خواهد شد و او مردانه همى كوشيد تا پس از قتل سى تن از مشركان شربت شهادت نوشيد كوفيان سر او را بريده بسوى مادرش افكندند مادر سر او را به بوسيد و چنان بگريست كه همكنان همگان بگريسته اند و محكى از جلد سوم ابواب الجنان است كه اين جوان پسر مسلم بن عوسجه نامش خلف بوده.

زوجه زهير بن القين

نامش ديلم چون حضرت حسين ع از مگه طريق عراق گرفت جماعتى از قبيلۀ فزارة و بجيله كه آهنك عراق داشته اند باتفاق آنحضرت از مكه بيرون شدند زهير بن القين البجلى رأس آن جماعت بود لكن ايشان از بيم بنى اميه مگروه ميداشت اند كه باتفاق آنحضرت حركت كنند لا جرم چون بمنزل ميرسيدند از آنجا كه خيمهاي حضرت ع حسين بود بيك سوى ميشدند و جداگانه منزلى مى پرداخته اند در اين منزل هنگاميكه مشغول غذا بودند و دست در خورش و خوردن داشتۀ اند كه از جانب حضرت حسين ع رسولى درآمد و گفت اى زهير بن القين ابو عبد اللّه تو را مى طلبد آن جماعت از مخالفت بنى اميه سخت هراسان و بيمناك شدند و از اين سوى بى فرمانى حسين را آسان نميشمردند لا جرم سراسيمه لقمها از دست فروگذاشته اند و بى هشانه بنشسته اند كانما رؤسهم الطير در اين وقت دختر عمر و زوجه زهير بن القين كه ديلم نام داشت گفت صبحان اللّه پسر رسول خدا كس بسوى تو مي فرستد و ترا طلب ميفرمايد تو او را اجابت نميكنى برخيز و بشتاب و بشنو تا چه گويد و باز شو زهير برخواست و بشتاب رفت زمانى نگذشت كه خندان و شادان برگشت تو گفتى كه از چهره گانش خورشيد برمى

ص: 307

تابد چون برسيد فرمان كرد تا خيمه او را بركندند و اثقال او را بر هم نهادند و بر لشكر گاه حسين حمل دادند و گفت من عزيمت درست كردم كه در ملازمت حسين كوج دهم و جان خود را فداى حسين بنمايم پس مال خود را با زن و بنى اعمام خود عطا كرد و فرمود ديلم را باهل خود برسانيد كه من دوست ندارم او زحمت اسر و سبى بيند ديلم بايستاد و بگريست و شوهر را وداع گفت و قالت خار اللّه لك اسئلك ان تذكرنى يوم القيمة عند جد الحسين ع

و بروايت اعثم كوفى ديلم با زهير گفت تو همى خواهى در ركاب پسر مرتضى جان بازي كنى من چرا نخواهم در خدمت دختر مصطفى سرافرازى كنم پس بهمراه زهير روانه شد)

و ظاهرا صحيح اين است و بنابر قول اعثم كوفي اين زن هم در مصائب اهلبيت شريك بوده) و چون زهير شهيد شد زوجه او كفنى بغلام زهير داد كه برو آقاى خود را كفن كن آن غلام هنگاميكه بقتلگاه رسيد و بدن حسين را برهنه ديد با خود گفت بدن آقاى خود را كفن كنم و بدن حسين برهنه بماند هرگز چنين كارى نكنم بخدا قسم سپس آن كفن را بر حسين پوشانيد و برأى زهير كفن ديگر تهيه كرد (تذكرة الخواص)

فاطمه بنت على ع

اما فاطمه بنت الحسن ع درج دوم گذشت ثرجمه او در امهات ائمه ع يكى از بانوان دشت كربلا عليا مخدره فاطمه دختر امير المؤمنين ع است چنانچه در اعلام النسأ از تاريخ طبرى و تذهيب ذهبى و تاريخ ابن عساكر و جامع التحصيل علائى و طبقات ابن سعد و (الكمال فى معرفة الرجال تأليف عبد الغنى مقدسى و تهذيب التهذيب عسقلانى و سمط الثمين محب طبرى نقل ميكند كه اين مخدره از راويات حديث بوده از پدرش امير المؤمنين و از برادرش محمد بن الحنفيه و اسماء بنت عميس روايت دارد و جماعت كثيرى از او روايت دارند كه از جمله آنها حارث بن كعب كوفى و حكم بن

ص: 308

عبد الرحمن بن ابي نعيم و رزين بياع الانماط و عروة بن عبيد اللّه بن قشير و عيسى ابن عثمان و موسى الجهنى و نافع بن ابى نعيم القارى و نسائى روايت او را نقل كرده اند و با عيالات حسين بعد از قتل او بشام رفت و در سنه ١١٧ دنيا را وداع گفت)

و در منتهى الامال فاطمه را در شمار دختران امير المؤمنين ذكر كرده ولى از تاريخ حال او چيزى بيان ندارد.

و در ناسخ در تعداد فرزندان امير المؤمنين اين مخدره را بعنوان فاطمه صغرى ذكر كرده و گفته محمد بن ابى سعيد بن عقيل ويرا تزويج كرد و ابو الحسن عمرى گويد بعد از ابو سعيد بن عقيل زوجه سعيد بن الاسود بن ابى البحتري شد و پس از او منذر بن ابى عبيدة بن زبير بن العوام ويرا بحبالۀ نكاح درآورد و عجب اين است كه اين بانو با اين شهرت در كتب رجال شيعه شهرتى ندارد.

ليلى والده عبد اللّه الاصغر

بانوى حرم امير المؤمنين بنت مسعود بن خالد بن ربعى التميميه پسرش عبد اللّه اصغر در روز عاشورى در ركاب حضرت سيد الشهدا شهيد گرديد و بنا بر روايت منتهى الامال ليلى از آن چهار زنى بودند كه بعد از حضرت امير زندگانى كردند ام البنين و امامه و ليلى تميميه و اسماء بنت عميس اما بودنش در زمين كربلا دليل تاريخى نديدم و اللّه العالم

بالجمله بعضى او را بنت مسعود دارميه مى دانند و علاوه بر عبد اللّه اصغر محمد اصغر را نيز از بطن وى دانند كه هردو در كربلا شهيد شدند بتفصيلى كه در (فرسان الهيجا نقل كردم.

و مادر اين ليلى عميره دختر قيس بن عاصم بن سنان بن خالد بن منقر سيد اهل الوبر و شاعر در مدح مسلم بن جندل كه يكى از اجداد ليلى است ميگويد

يسود اقوام و ليس بساده بل السيد الميمون سلم بن جندل

و لا يخفى كه دختران امير المؤمنين را كه از بانوان دشت كربلا بعضى ميشمارند

ص: 309

فقط احتمال است نظر باينكه شوهر آنها يا پسر يا برادر ايشان بهمراه حضرت حسين بوده اند مثل ميمونه كه زوجه عبد اللّه الاكبر بن عقيل بود يا خديجه كه زوجه عبد الرحمن بن عقيل بود.

يا زينب صغرى كه زوجۀ محمد بن عقيل بود يا ام الحسن كه زوجه جعفر بن عقيل بود.

چون اين جماعت زمين كربلا بدرجۀ رفيعه شهادت رسيدند احتمال ميدهند كه بانوان ايشان هم بودند.

شهربانو مادر طفلى

يكى از بانوان دشت كربلاست ارباب مقاتل گفته اند كه در روز عاشورا طفلى از سراپرده بيرون شد و دو گوشواره از در در گوش داشت و از وحشت و حيرت بجانب چپ و راست نظر ميكرد از آن واقعه هولناك در بيم و اضطراب بود كه گوشوار هاى او از لرزش سر و تن او لرزان بود در اين حال بناگاه سنگين دلى كه او را هانى بن ثبيت ميگفته اند بر او حمله كرد و او را شهيد نمود و گفته اند كه در وقت شهادت آن طفل مادرش شهربانو ايستاده و مدهوشانه باو نظر مى كرد و ياراي سخن گفتن و حركت كردن نداشت.

و مخفى نماند كه اين شهربانو غير مادر امام زين العابدين است چه آنكه باتفاق مورخين در حال نفاس برحمت حق پيوست.

رقيه بنت الحسين

در منتهى الامال از كتاب كامل بهائى نقلا از كتاب حاويه چنين آورده كه زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى حال مردانيكه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده ميداشته اند و هركودكى را وعدها ميدادند كه پدر تو بفلان سفر رفته باز مى آيد تا ايشان را بخانۀ يزيد آوردند دختركى بود چهار ساله شبى از

ص: 310

خواب بيدار شد گفت پدرم حسين ع در كجا است اين ساعت او را بخواب ديدم اهل بيت سخت پريشان شدند زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخواست يزيد خفته بود از خواب بيدار شد پرسيد اين ناله و شيون چيست خبر بردند كه حال چنين است گفت برويد و سر پدرشرا ببريد در كنار او بگذاريد چون آن سر مقدسرا بياوردند و در كنار او نهادند پرسيد اين چيست گفته اند مقصود تو در ميان اين طبق است آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان بحق تسليم كرد و بعضى اين خبر را بوجهى ابسط نقل كرده اند و مضمونش را يكى از اعاظم بنظم درآورده و آن اشعار از قرار ذيل است و در اين مقام بهمين اشعار اكتفا ميشود.

يكي نوغنچه اى از باغ زهرا بجست از خواب نوشين بلبل آسا

بافغان از مژه خوناب ميريخت نه خونابه كه خون ناب ميريخت

بگفت ايعمه بابايم كجا رفت بد اين دم در برم ديگر گجا رفت

مرا بگرفته بد اين دم در آغوش همى ماليد دستم بر سر و گوش

بناگه گشت غايب از بر من ببين سوز دل و چشم تر من

حجازي بانوان دل شكسته بگرداگرد آن كودك نشسته

خرابه جايشان با آن ستمها بهانه طفلشان سربار غمها

ز آه و ناله و وز بانك افغان يزيد از خواب برپا شد هراسان

بگفتا كين فغان و ناله از كيست خروش گريه و فرياد از چيست

بگفتش از نديمان كى ستمگر بود اين ناله از آل پيمبر

يكى كودك ز شاه سربريده در اينساعت پدر در خواب ديده

كنون خواهد پدر از عمه خويش وز اينخواهشجگرها را كند ريش

چة اين بشنيد آنمردود يزدان بگفتا چاره كار است آسان

سر بابش بريد اين دم بسويش چه بيند سر برايد آرزويش

همانطشت و همانسر قوم گمراه بياوردند نزد لشگر آه

ص: 311

يكى سرپوش بد بر روي آن سر نقاب آسا بروى مهر اثور

به پيش روى كودك سر نهادند زنو بر دل غم ديگر نهادند

بناموس خدا آن كودك زار بگفت اى عمه دلريش افكار

چه باشد زير اين منديل مستور كه جز بابا ندارم هيج منظور

بگفتش دختر سلطان والا كه انكسرا كه خواهى هست اينجا

چه اين بشنيد خود برداشت سرپوش چه جان بگرفت أنسر را در آغوش

بگفت اى سرور سالار اسلام ز قتلت مر مرا روز است چون شام

پدر بعد از تو محنت ها كشيدم بصحرا و بيابانها دويدم

همى گفته اند مان در كوفه و شام كه اينان خارج اند از دين اسلام

مرا بعد از تو اى شاه يگانه پرستارى بند جز تازيانه

ز كعب نيز و از ضرب سيلى تنم چون آسمان گشته است نيلى

اثر طبع فصيح الزمان شيرازى بابا تو ز حال دل غمديده گواهى هجران توام سوخته همچون پركاهي

خوش امده اى ديدن ما سوى خرابه اين منزل ويران نبود لائق شاهى

از نور رخت گلخن ويرا نشده گلشن آتشكده روشن شده از نيم نگاهى

صد شكر كه افتاد گذارت بخرابه آسوده شده خاطرم از چشم براهى

جانم بلب آمد پدر از حسرت رويت در سينه نمانده است مرا ناله و آهي

يكپرسشى از غمزدگانكن ز سر مهر شاهانه ز گلزار تو هستيم گياهى

چون در پرتو شكوه ز دشمن كنم امشب از ضربت سيلي و ز بازوى سياهى

وله ايضا امشب پدر ز احسان پائى بمنزلم نه دستى ز مهربانى از لطف بر دلم نه

درد فراقت ايشاه آتش زده بجانم بنما جمال و منت بر طبع مايلم نه

ص: 312

خاك وجودم از شوق ز اشك بصر شده گل از نفحهاي رحمت روحى در اينگلم نه

از سوز نار هجرانمشكل پدر برمجان دست گشايش از مهر بر حل مشكلم نه

در گوشۀ خرابه بابا دلم سر آمد اندر دل شراره چون مرغ بسملم نه

امشب بعشق رويت من تا سحر نخوابم اقبال وصل رويت بر جان مقبلم نه

اى چاره ساز عالم ايدستگير خلقان برقى ز نار عشقت بر روى حاصلم نه

اثر طبع شيخ محمد رشتى تا چند ز هجران پدر ياد كنم من در كنج قفس ناله و فرياد كنم من

كي جلوه كند حسن پدر گوشه ويران درمان غم از حسن خدا داد كنم من

يك لمعه گرم نور به بخشد بخرابه كز پرتو آن نور دل آباد كنم من

آغوش و كنار از تو پدر نيست توقع از نيم نگاهت دل خود شاد كنم من

مجروح شده پاى من از خار مغيلان خواهم به برت شكوه ز بيداد كنم من

چون طاير پركنده گرفتار يزيدم كى چاره سنگين دل شداد كنم من

اى أنكه بدست تو سررشته خلق است غير از تو پدر جان ز كه امداد كنم من

جانم بلب آمد ز پى ديدن رويت تا چند ز بيداد فلك داد كنم من

يا رب سببي ساز كه امشب بخرابه در پاى پدر مرغ دل آزاد كنم من

بشكست قلم سر ز غم شاه همى گفت كاى شيخ مده شرح كه فرياد كنم من

در مثير الاحزان مينويسد كه اهلبيت را در مساكنى منزل داده بودند كه از سرما و گرما ايشانرا نگاه نميداشت تا اينكه بدنهاى ايشان پوست انداخت و از بعضى كتب ثقل شده كه مسكن و مجلس اهلبيت ع در خانۀ خرابى بود و مقصود يزيد آن بود كه آنخانه پر سر ايشان خراب شود و كشته شوند بالجمله از براى اين دختر رقيه نام در شام فعلا مزارى معروف است كه حاضر و بادى بزيارت او ميروند.

ص: 313

رباب بنت امرأ القيس [مادر على اصغر]

بانوى حرم حضرت سيد الشهدا ع والدۀ على اصغر و عليا مخدره سكينه روز وفات او مسلم نيست

قدر مسلم تا يك سال بعد از وفات سيد الشهدا حيوة داشته و ظاهرا در مدينه از دنيا رفته رضى اللّه تعالى عنها از زنان مجلله روزگار و از بانوان نامدار و مخدرات وفادار بوده و كافى است در شان جلالت اين بانو شدت علاقه سيد الشهدا اسلام اللّه عليه بايشان و سرودن اين ابياترا در حق او بنابر نقل ابن الكلبى و غيره شاهد مدعى است

لعمرك اننى لا حب دارا تكون بها السكينة و الرباب

احبهما و ابذل جل مالى و ليس لعاتب عندى عتاب

و در ناسخ اين شعر را اضافه كرده.

فلست لهم و ان غابو مضيعا حياتى او يغيبنى التراب

و در بعض مجاميع ديدم كه اين شعر را نيز اضافه كرده اند

فان الليل موصول بليلى اذا زار السكينة و الرباب

و بنابر نقل ناسخ نسب رباب از اين قرار است بنت امرأ القيس بن عدي بن جابر بن كعب بن علي بن برة بن ثعلبة بن عمران بن الحاف بن قضاعه است مادر رباب هند دختر ربيع بن مسعود بن مروان بن حصين بن كعب بن عليم بن كليب است.

و گويد رباب در نزد امام حسين منزلتى و مكانتى عظيم داشت و بنابر روايت موثقه كه سند بمالك بن اعين منتهى ميشود كه گفت از سكينه (دختر حسين شنيدم كه فرمود پدرم با عم من حسن عليه السّلام در حق من و مادرم چنين فرمود پس اشعار مذكوره را نقل مينمايد و لا يخفى كه اين امرأ القيس غير از امرأ القيس صاحب سبعه معلقه است كه از شعراى زمان جاهليت بوده پدرش عابس بن منذر بن امرأ القيس بن سمط الكندى از اولاد امرأ القيس بن عمرو بن معوية الاكرمين الكندى و اين امرأ القيس بن عابس خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم رسيد و اسلام آورد و هنگاميكه بعضى قبائل مرتد شدند

ص: 314

امرأ القيس بدين خود ثابت بود و عموى او كه مرتد شد او را بقتل رسانيد و در ميان صحابه دو امرأ القيس نام بودة يكى امرأ القيس بن عابس و ديگر أمرأ القيس بن الاصبغ الكلبى و امرأ القيس پدر رباب در زمان عمر بن الخطاب مسلانى گرفت چنانچه مرحوم فرهاد ميرزا در قمقام از اغانى ابو الفرج از عوف بن الخارجة المزى روايت كرده كه گفت در زمان خلافت عمر بن الخطاب نزد وى بودم كه مردى بنزد وي آمد سلام داد و تحيت خلافت گفت عمر نام وى به پرسيد گفت مردي ترسا و بنام امرأ القيس الكلبى عمر بشناختش مردى گفت اين همان كس باشد كه يوم الفلج بر بكر بن وائل غارت آورد عمر بار ديگر سبب آمدن او را پرسش كرد گفت آمدم بشرف اسلام مشرف بشوم و آداب آنرا بياموزم پس اسلام آورد و بر مسلمانان قضاعه كه در شام بودند امارت باو داده شد و عمر حكومت آن مرز بوم را باو واگذار كرد امر ألقيس بيرون آمد و من هيچكس نديدم كه ركعتى نماز نگذاشته باشد: و بر مسلمانان امارت يابد و چون امرأ القيس از مسجد بيرون شد امير المؤمنين از عقب سر او بيرون آمد و با او بود حسن و حسين عليهم السلام پس حضرت فرمودند بامرأ القيس يا عم انا علي بن ابى طالب ابن عم رسول اللّه و صهره و هذان ابناي من انبته ما را به پيوند تو رغبت افتاده امرأ القيس گفت يا على (محياة) دختر خويش ترا دادم و (سلمى) دختر ديگر حسن را دادم و (رباب) دختر ديگر خود را حسين را دادم در آغانى گويد آن روز شام نشد كه اين سه دختر تزويج شد و از رباب حضرت سكينه و على اصغر متولد كرديدند كه آنرا عبد اللّه ميگفته اند.)

و لا يخفى برحسب اين تاريخ رباب هنگام وفات كمتر از شصت نميشود داشته باشد تقريبا چون يك سال بعد از وقعه كربلا زنده بود و بايستى بين زفاف و حامله شدن رباب بسكينه بسيار فاصله شده باشد چه آنكه حضرت سكينه در سنة ١١٧ وفات كرد و اگر فرض كنيم اين ازدواج در آخر خلافت عمر بوده باز هم لازم دارد كه حضرت سكينه حدود صد سال زندگانى كرده باشد و احدى اينرا احتمال نداده بلكه مشهور اين است كه حضرت سكينه در زمين كربلا سيزده ساله يا چهاردۀ ساله بوده و اللّه العالم

ص: 315

كيف كان رباب زن باوفائى بوده و بنابر اينكه امرأ القيس در سنه چهارده يا شانزده بشرف اسلام مشرف شده باشد و رباب را تزويج بحضرت حسين كرده باشد بايستى رباب اول زنى باشد كه بحباله نكاح حضرت حسين عليه السّلام درآمده باشد و معروف بين مورخين هم همين است

در ناسخ از اغاني ابو الفرج نقل ميكند كه رباب فاضل ترين زنان عصر خود بود چون حضرت سيد الشهدا (ع) شهيد شد اشعار ذيل را در مرثيه آن حضرت قرائت كرد.

ان الذى كان نورا يستضأ به بكربلا قتيلا غير مدفون

سبط النبى جزاك اللّه صالحة عنا و جنبت خسران الموازين

قد كنت لى جبلا صعبا الوذبه و كنت تصحبنا بالرحم و الدين

من اليتامى و من للسائلين و من يعنى و يأوي اليه كل مسكين

و اللّه لا ابتغى صهرا بصهركم حتى اغيب بين الرمل و الطين

ابن اثير جزرى در كامل التواريخ مينويسد كه رباب را در سلك اسرى بشام بردند چون بمدينه بازگشت قومى از اشراف قريش ويرا خطبه كردند نپذيرفت و گفت ما كنت لا تخذ حموا بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس همچنان يك سال بضجرت و كربت بزيست و از زير آسمان بسايه نرفت تا اينكه ناتوان گرديد و از فرط حزن و اندوه برحمت حق پيوست.

و نيز در كامل گويد و قيل انها اقامت مآتما على قبر حسين سنه و عادت الى المدينۀ و ماتت و مرحوم فرهاد ميرزا در قمقام گويد كه در مجلس ابن زياد رباب بنت امرأ القيس سر مطهر حضرت سيد الشهدا را از ميان طشت برداشت و در كنار خود نهاد و بسى به بوسيد و ناله جان كداز و آهي آتش بار بركشيد و زارزار بگريست و بگفت

وا حسينا فلست انسى حسينا اقصدته الاسنة الاعداء

غادروه بكربلا صريعا لا سقى اللّه جانبى كربلاء

و ثقة الاسلام كلينى در كافى از مصقلة بن الطحان روايت كند كه گفت از امام

ص: 316

صادق ع شنيدم كه فرمود هنگاميكه حضرت سيد الشهدا ع شهيد شد اقامت امرأة كلبية على قبر ابى عبد اللّه ماتما و بكت سنة كامله و بكين النسا و الجوارى و الخدم حتى جفت دموعهن و ذهبت فبينا هى كذلك اذرات جارية من جواريها تبكى و دموعها تسيل على خدها فقالت لها مالك انت من بيننا تسيل دموعك قالت انى لما اصابنى الجهد شربت شربته سويق قال فامرت بالطعام و الاسوقة فاكلت و شربت و اطعمت و سقت و قالت نريد بذلك ان ثتقوى على البكاء على الحسين ع.

و اين امرأه كلبية همان عليا مخدره رباب است كه يك سال تمام بر سر قبر حضرت سيد الشهدا اقامت كرد و زنان قبيله او با كنيزان و خدمت كاران با او چندان گريسته اند كه آب چشم آنها خشكيد و از آفتاب بسايه نميرفت روزى نگاه كرد ديد يكى از كنيزان هنگام گريه كردن اشك از جشم او بصووتش جارى ميشود رباب گفت تو مگر چه كارى كردي كه اشك از چشم تو بيرون ميآيد گفت چون كار بر من سخت افتاد ناچار شربتى سويق تهيه كردم و آنرا تناول نمودم اين است كه از اثر او اشك از چشم من بيرون ميآيد پس عليا مخدره رباب فرمان داد تا از همان شربت درست كردند و از آن تناول فرمود و بر همه زنان قبيله و خدم و جوارى خورانيد و فرمود ميخواهيم باينوسيله قوتى بدست كنيم براى عزادارى و گريه بر سيد الشهداء

و نيز در كافى روايت كند اهدى الى الكلبية جونا لتستعين بها على ماتم الحسين و جون يك نوع از مرغان صحرائى است كه آنرا شكار ميكنند حاصل آنكه مرغ بريانى براى رباب آوردند قبول نكرد فرمود ما مگر در عروسي اندريم (در مجمع البحرين در لغة ربب گويد رباب بنت امرأ القيس احد زوجات الحسين و شهدت معه الطف و ولدت منه سكينه و لما رجعت الى المدينه خطبها اشراف قريش فابت و قالت لا يكون لى حموا بعد رسول اللّه و بقيت بعده لم يظلها سقف حتى ماتت كمدا عليه.

فاطمه صغرى بنت الحسين ع

ابراهيم بن محمد الحموي الشافعى در فرائد المطين و مجلسى دو جلد عاشر بحار نقلا از مناقب قديم سند بعلى بن الحسين ع ميرساند كه فرمود چون حضرت حسين ع را شهيد كردند عزابى بيامد و بال و پر خود را در خون حضرت بيالود و خويشتن را

ص: 317

بمدينه رسانيد و بر لب ديوار خانه فاطمه صغرى بنشست فاطمه چون سر برداشت و آن مرغ خون آلود را بديد او را بفال بد گرفت و بهاي هاي بگريست و اين اشعار بسرود.

نعب الغراب فقلت من تنعاه و يلك يا غراب

قال الامام فقلت من قال الموفق للصواب

ان الحسين بكربلا بين الا سنة و الضراب

فابكى الحسين بعبرة ترجى الاله مع الثواب

قلت الحسين فقال لى حقا لقد سكن التراب

ثم استقل به الجناح فلم يطق رد الجواب

فبكيت مما حل بى بعد الدعاء المستجاب

در ناسخ گويد چون فاطمه صغرى بدين كلمات با غراب سئوال و جواب نمود و از شهادت پدر آگاه شد بزاري و سوگوارى اشتغال نمود و بروايتى در ابلاغ قتل حسين كس از آن غراب پيشى نگرفت بعد ميگويد من بنده فحص كرده ام اگر در ميان فرزندان حسين ع دو فاطمه نام بوده است واجب ميكند كه فاطمه صغري همان است كه در مدينه بوده چه آنكه فاطمه كه در كربلا ملازم خدمت پدر داشت در حباله حسن مثنى بود.) اگرچه اين مخدره زمين كربلا نبود ولى بدرد فراق پدر و برادر و خواهران و اعمام و عمات دچار بود

ام الثغر

نامش خوصاء ولى بكينه مشهور است بنت عمرو بن عامر كلابي ابو الفرج در مقاتل الطالبين گويد عقيل بن ابي طالب او را تزويج كرد جعفر بن عقيل از او متولد گرديد كه در زمين كربلا شهادت يافت) و اين ام الثغر با فرزندش جعفر در زمين كربلا هم همراه بود چنانچه شرح آن را در فرسان الهيجاء ايراد كرده ام

فكهية

زوجه عبد اللّه بن اريقط

و اين زن در خانه عليا مخدره رباب بنت امرأ القيس خدمت ميكرد و از عبد اللّه پسرى آورد او را قارب نام نهاد كه در كربلا شهادت يافت و مادرش نيز با رباب در زمين كربلا در سلك اسيران بشام رفت ذكرناه فى

ص: 318

فرسان الهيجا-

دختر مسلم بن عقيل

و مادرش رقيه

از بانوان دشت كربلا هستند در جلد چهارم ذكري از ايشان خواهد شد:

حسنيه

يكى از جوارى حضرت سيد الشهداست علامۀ مامقانى در رجال خود در ترجمۀ منجح بتقديم جيم بر وزن محسن ضبت كرده

و منقول از ربيع الابرارز مخشرى است كه حسنيه را حضرت حسين از نوفل بن حارث بن عبد المطلب خريده و او را بمرديك (سهم) نام داشت تزويج كرد منجح از او متولد گرديد و اين حسنيه در خانۀ امام زين العابدين خدمت ميكرد تا اينكه با پسرش منج بهمراه حضرت سيد الشهداء بكربلا آمد پسرش منجح بدرجه رفيعه شهادت رسيد و مادرش با اهلبيت در مصائب شريك و سهيم بود)

فصل دوم تا باينجا خاتمه پيدا كرد و ممكن است بعضى از بانوان كربلا اگر از قلم ساقط شده باشد در جلد چهارم ذكر بشود و الحمد للّه رب العالمين

فصل سوم [در ذكر بانوان دانشمند]

اشاره

شيعه بترتيب حروف

اگرچه اين بحريست بى ساحل چه آنكه شخص خردمند هيچگاه در خاطر او خطور نخواهد كرد كه دريا را كيل بنمايد يا آفتاب را به پيمايد بلكه فقط براي اينكه مشت نمونۀ خروار باشد اندكى از بسيا و يكى أز هزار تذكر داده ميشود تا

ص: 319

شهوت پرستان عصر ما بدانند كه فضل و دانش تحصيل آن موقوف بكشف حجاب نيست چنانچۀ آن را در كتاب (كشف الغرور) تفصيل داده ام بالجمله بانؤانيكه دليلى بر تشيع آنها نيست اين رمز (مج) را ميگذاريم يعنى مجهولة و هربانوئيكه بكينه يا بلقب معروف هستند همان كينه يا لقب بجاى اسم ذكر ميشود و هربانوئيكه اسم و كنيه او در دست رس نيست در تحت عنوان خواهر فلان يا دختر فلان يا زوجۀ فلان ضبط مى شود و اگر اينهم در دست رس نيست بعنوان بانو يا خاتون يا مخدره ذكر مى شود انشا اللّه تعالى)

ص: 320

باب الف

١-آرايش بيگم

١-دختر امير اسكندر بن قرايوسف التركمانيه در مجالس المؤمنين قاضى نور اللّه او را شيعه كفته و عشيرۀ او را شيعه دانسته و اين بيت را باو نسبت داده.

در مشغلۀ دنيا در معركه محشر از آل على گويد آرايش اسكندر

٢-آرام جان بيگم

٢-زوجۀ سلطان محمد ميرزا ابن جلال الدين ميران شاه ابن امير تيمور صاحب قران زنى بود صبيح المنظر طليق اللسان متناسب الاعضا و از فرط حسن و ذكا و فطائت در زمان قليل سلطان محمد ميرزا را چنان مفتون خود نمود كه مقاليد امور حكومت را بكلى در كف كفايت او گذاشت و اكثر اوقات تاج دولت را اين زن بر سر داشت و حكم رانى اين زن و شوهر او از سال ٨٣٠ تا سنه ٨55 هجرى امتداد يافت.

تو مرور همى واقف راه باش ز حال زنان نيز آگاه باش

زن از فضل محسود عالم بود چه مردي بود كز زنى كم بود

(خيرات حسان)

٣-آرزو

٣-از مخدرات سمرقند و صاحب كلام دلپسند بعضى از اشعار او بيادگار است.

شديم خاك رهت گر بدرد ما نرسى چنان رويم كه ديگر بگرد ما نرسى

*** مانده داغ عشق او بر جانم از هرآرزو آرزو سوز است عشق و من سراسر آرزو

ص: 321

ز هشياران عالم هركرا ديدم غميدارد دلا ديوانه شو ديوانگى هم عالميدارد

آه از انداميكه دارد رشته جان تاب از او واى از ان لعليكه هردم ميخورد خوناب از او

(خيرات)

4-آغا باجي [زوجه فتحعلى شاه]

اين زن از بانوان حرم مرحوم فتحعلي شاه مى باشد دختر ابراهيم خان جوان شير شوشى است همۀ خدام حرم خاقاني نهايت حرمت و عزترا نسبت باين زن مرعى و منظور ميداشته اند چه اين زن با كمال تجمل و شكوه بحرم حضرت خاقان داخل گرديد و زياده از دويست نفر خادم و نوكر از قراباغ سمت وزارت آنمخدره را داشت و نهايت مقيد بود كه خلاف ادب جزئى از كسى نسبت باو سر نزند و بنابراين قصرى در حوالى امامزاده قاسم بنا كرده و غالبا در آنجا اقامت مينمود و از عجائب اينكه اينزن با كمال لياقت و شايستگى و بزرگى كه داشت بمضاجعت حضرت خاقان نائل نگرديد و تا آخر عمر بكر بود و او را طبع سرشار و موزون بوده و از نتايج افكار او اشعار ذيل ميباشد.

خرم آن گو بسر كوي تو جائى دارد كه سر كوي تو خوش آب و هوائى دارد

بسفر رفت و دلم شد جرس ناقۀ او رسم اين است كه هرناقه درائى دارد

*** سوختم از آتش غم ناصحا تا كى ز منع ميزنى بر آتشم دامن برو خاموش باش

تا حشر نويسند اگر مى نشود طى نه دفتر حسن تو نه طومار فراقم

(خيرات)

ص: 322

5-آقا بيگم

دختر مهتر قرائى خراسانى

در كتاب ريحانة الادب شيخ محمد علي تبريزى معاصر مذكور است كه اين بانو در خدمت محمد خان تركمان عزت و حرمت بسزا داشته و خود را همسر شعراى نامى انگاشته و دو بيتى را كه در ترجمه آرزو نگاشته آمده باو نسبت داده اند

6-آغا دوست

دختر درويش حسام سبزواري

در علم عروض مهارتى بكمال داشته و طبع بسيار لطيف و ابيات ذيل نمونه آن است

هركجا أن مه بأن زلف پريشان بگذرد هركه كفر زلف تو بيند ز ايمان بگذرد

ايمحبان بو العجب دردى است درد عاشقى هركه دامنگيرد اين دردش ز درمان بگذرد

هر كه عاشق شد از او ديگر سروسامان مجو ز آنكه عاشق ترك سر گويد ز سامان بگذرد

در فراقش دوستى گريد چه ابر نو بهار گريۀ زارش چه بيند ابر گريان بگذرد

(خيرات)

٧-آغا كوچك

دختر مرحوم شاهزاده سيف اللّه

زنى با كمال و طبع موزون داشته در نظم و فنون شعر مهارتى بسزا داشته اين رباعى ذيل از نتايج افكار اوست.

گويند بهشت و حور كوثر باقى است در روز جزا دوزخ محشر باقى است

دوزخ چه بود بغض علي و آلش جنت بمحبت پيمبر باقى است

(خيرات)

ص: 323

٨-آسيه

زوجۀ فتج على شاه قاجار خواهر مرحوم امير خان سردار والده نائب السلطنه

عباس ميرزا

اين زن در عظمت و جلال كم نظير بود در چهارم ذى الحجه عباس ميرزا از او متولد گرديد و در هنگام سلام اين زن سر صف مى ايستاد (تاريخ عضدي) .

٩-آسيه

بنت جار اللّه الصالح الشيبانى الطبرى

زنى با كمال و محدثه بوده محمد بن محمد سخاوى و جمع ديگر باو اجازه دادند و علامۀ سيوطى از او اخذ حديث كرده و بمحمد بن عبد الرحمن ابن شمس الدين سخاوى اجازه داده و در سنه ٧٩6 در ماه رجب در مكه متولد گرديده و در سنه ٨٧٢ در مكه فوت شدة است (اعلام النسأ)

١٠-آمنه

بنت ابراهيم بن على الواسطيه

زنى دانشمند و محدثه بوده تقريبا در سنه 664 متولد شده است و از آجري و كرمانى و ابى بكر هروي و اسماعيل فتال اخذ حديث كرده در 6 ذى الحجه سنه ٧4٠ وفات كرده (اعلام النسا نقل از درر كامنۀ ابن حجر)

١١-آمنه

بنت عباد بن على بن حمزة طباطبائى العلوي

محدثه اي از محدثات قرن پنج و شش بوده در اصفهان از امام ابى محمد رزق اللّه التميمى اخذ حديث كرده (اعلام النساء)

١٢-آمنه

بنت عبد الكريم بن عبد الرزاق الجنابذى

محدثه اى از محدثات قرن 5 و 6 هجرت دو اصفهان بوده و بسيار زنى با صلاح و دين دار و عبد الكريم بن محمد سمعانى از او اخذ حديث كرده (تراجم المحدثين سمعانى)

ص: 324

١٣-آردگين [از خاندان مغلبه]

دختر نوكان بن غطيفان از خاندان سلاطين مغليه كه بيشتر آنها شيعه بودند اشرف خليل اين زن را تزويج كرد تا هنگاميكه مقتول گرديد و در سنۀ ٧٠٠ الناصر بالله عباسى او را تزويج كرد بعد او را طلاق گفت او بقاهرۀ مصر آمد تا در محرم سنۀ ٧٢4 فوت كرد و هزار كنيز و غلام و ذخائر نفيسه و ديگر اشياء از او باقى ماند (درركامنۀ ابن حجر)

١4-آرده

دختر حارث بن كلده

چون بشرف اسلام مشرف شد در جنگها و محاربات مسلمين با مشركين شجاعتى و بسالتى بكمال بخرج داد در جنگ ميسان كه از نواحى بصره است چون عدد مسلمين قليل بود و مشركين بسيار بودند آرده فرمان كرد تا زنانيكه بهمراه او هستند همه مقنعهاى خود را بر سرنيزه نصب كردند و خود او هم خمار خود را را بر سرنيزه بسته و پيش افتاد و زنان از پشت سر او روان شدند و مردان جنگى اطراف آنها را فروگرفته اند و آرده اين ابيات بسرود

يا ناصر الاسلام صفا بعد صف ان تهزموا و تدبر و عنا نخف

او يغلبوكم يغمزوا فينا القلف

مشركين آن رايات بسيار را كه پيشاپيش لشكر بديدند گمان كردند كه لشكر بسيارى بمدد مسلمانان آمده است همه پشت بجنك دادند و مسلمانان ظفر يافته اند (فتوح البلدان) و لا يخفى كه بعضى آرده را بزاء معجمه ساكنه ضبط كردند و اللّه العالم

١5-آسيه [مادر فتح على شاه]

والدۀ فتح على شاه مرحوم كه در بث خيرات مشهوره و معروفه بود وفات او در تهران سنه ١٢١٧ واقع شد جنازۀ او حمل بنجف اشرف نمودند

ص: 325

١6-آمنه

بنت وهب والده ماجده رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

در جلد ثانى مفصلا گذشت

١٧-آمنه

بنت الامام موسى بن جعفر عليهما السلام

در اعيان الشيعه در اولاد مؤسى بن جعفر نام آمنه را ذكر كرده و در اعلام النساء گفت كانت من ربات العبادة و الصلاح و قال وعدها القرشى فى طبقات الاشراف و نيز در معجم البلدان گويد بالقرب من القرافة الصغرى قبر آمنه بنت الامام موسى بن جعفر فى مشهد و در معجم البلدان گويد بين مصر و قاهره قبر آمنه بنت محمد الباقر) و لا يخفي كه امام محمد باقر دخترى بنام آمنه ندارد.

و در جلد سوم متعلق باحوال امام موسى بن جعفر از مجلدات ناسخ ص 66 از كتاب نور الابصار شبلنجى نقل ميكند كه از جمله اهلبيت عفت و طهارت سيدۀ جليله آمنه دختر ستوده سير حضرت امام موسى بن جعفر عليهما السلام در مصر مدفون است و از خادم اين سيدۀ اصيله حكايت است كه گفت من در هنگام تاريكى شب صوت قرآن از قبر آمنه استماع مينمايم و نيز گفته كه مردي بسيت رطل روغن زيت بياورد و با خادم آنجا پيمان نهاد كه آنجمله را در يك شب برافروزد آن خادم آنمقدار روغن را در قنديلهاي متعدد ريخت ليكن هيچيك از قناديل روشن نگشت از اين كيفيت خادم غرق تعجب گرديد و متحير و مبهوت بماند شب سيده آمنه را در عالم خواب بديد كه باو فرمود ايمرد فقيه دانشمند اين روغن زيت را بصاحبش باز گردان و او را بگو كه اين روغن را از كجا كسب كرده است چه ما جز طيبرا پزيرفتار نميشويم كنايت از اينكه اين روغنرا از ممر حلال كسب نكردۀ و طيب و طاهر نيست خادم بنزد صاحب روغن رفته قصه را باز گفت آنمرد گفت سيده براستي سخن كرده چون مردي عشار باشم و أز آن طريق اين روغنرا تحصيل

ص: 326

كردم) صاحب كتاب مجدي گويد قبر آمنه در مصر است و اين آمنه را آمنۀ وسطى دانند

حقير گويد فرزندان امام موسى كاظم عليه السّلام را باختلاف نوشته اند على بن عيسى اربلى در كشف الغمه براي آنحضرت بيست پسر و هيجده دختر تعداد كرده و دختران آنحضرترا باين ترتيب ذكر كرده خديجه ام فروه اسماء عليه فاطمه صغري ام كلثوم كبرى ام كلثوم صغري آمنه زينب ام عبد اللّه زينب الصغرى ام القاسم حكيمه اسماء الصغرى محموده امامه

و بعضي ديگر لبابه و رقيه و بريهه و حسنه اضافه كرده اند.

و ابن شهرآشوب نوزده دختر براى آنحضرت مينويسد و ام وجيه را ز آنجمله در حساب آورديم

و سبط ابن جوزي بيست دختر مينويسد از آنجمله چهار فاطمه نام مينويسد

در ينابيع الموده فرزندان آنحضرترا پنجاه تن مينويسد

در مطالب السئول ابن طلحه بيست پسر و هيجده دختر گفته

طبرسى در اعلام الوري مجموع اولاد آنحضرت را سى و هفت تن گفته

ملا حسين كاشقى در روضه الشهدأ سى و هفت دختر و بيست پسر كه مجموع 5٧ تن ميشود

و در فصول المهمۀ ابن صباغ و تذكرة الائمه و عمدة الطالب و بحر الجواهر و منتهي الامال و بيشتر مورخين بنات موسويه را از هيجده تا بيست تعداد كرده اند و آنان كه زيادتر گفته اند كه يك تن را كه داراي كينه و صفت و لقبى است چند تن بشمار آوردند و علاوه بر اسماء مذكوره ام ابيها و رقية صغرى و ام جعفر و ام سلمه و ميمونه و ام دحيه و صرحه و رمله را در شمار آوردند در اين صورت سى تن خواهند بود و مادر همۀ آنها ام ولد است.

١٨ آمنه زوجه عمرو بن الحمق الخزاعى

اين زن بانوئى با عظمت و در و لا و دوستى اهلبيت عصمت مانند شوهر عاليمقدار نادرۀ روزگار بوده در فصاحت لسان و طلاقت بيان و شيرينى گفتار در عصر خود كم نظير و مشار اليها بوده و ايشان دختر رشيد يا شريد ميباشد.

ص: 327

احمد بن ابى طاهر كه از معاريف ابناء سنت است در كتاب بلاغات النسا مينويسد چون امير المؤمنين ع شهيد شد معويه در طلب شيعيان آنحضرت همى سعى ميكرد از آنجمله در طلب عمرو بن حمق خزاعى برآمد فرستاد بكوفه و همين آمنه زوجۀ عمرو را اسير گرفته و بشام بردند تا دو سال در ميان زندان معويه بسر برد تا اينكه عبد الرحمن بن حكم ظفر بعمر بن حمق پيدا كرده در ارض جزيره و او را بقتل رسانيد و سر او را بنيزه نصب كرده براى معويه فرستاد و او اول سرى بود كه در اسلام به نيزه نصب كردند چون سر او بنزد معويه بردند فرمان داد كه آن سر را به بريد در زندان در دامان آمنه زوجۀ او بگذاريد چون آمنه سر را در دامان خود ديد رعشه بر اندام او افتاد و آهى سرد از دل پردرد بركشيد و معويه رسولرا سفارش كرده بود كه هرگاه سر را در دامان او گذاردى گوش فرادار و آنچه ميگويد حفظ كن رسول گوش فراداشت ديد آمنه ميگويد.

نفيتموه عنى طويلا و اهديتموه الى قتيلا فاهلا و سهلا بمن كنت له غير قاليه و انا له اليوم غير ناسيه ارجع به ايها الرسول الى معويه فقل له ا يتم اللّه ولدك و اوحش اللّه دارك و اهلك و لا غفر اللّه لك ذنبك و فى بعض التواريخ قالت فقداتى امرا فريا و قتل بارا تقيا فقد طلب اللّه بدمه فبلغ ايها الرسول معويه ما قلت لك

چون آمنۀ آن سربريده را در دامان خود ديد سيلاب اشك از ديدگان فروريخت و آهى سوزناك از جگر بركشيد و گفت خداوند شما را جزاي خير ندهد همانا شوهر مرا مدت طولانى از نظر من مفقود ساختيد و اكنون سر او را براى من هديه فرستاديد بخدا قسم هديه اى است كه در نزد من مبغوض نيست و محبت من نسبت باو هرچه بسيار باشد.

باز حق او را ادا نكردم و هركز او را فراموش نخواهم كرد اى رسول برگرد بسوى معويه و او را بگو خداوند متعال بچهاي ترا يتيم گرداند و خانه ترا ويران نمايد و جمعيت ترا پراكنده سازد گناه ترا نيامرزد كه شوهر مرا از من جدا كردي و او را دربدر بيابانها ساختى بالاخره او را بقتل آوردى و سر او را براى من هديه فرستادي

ص: 328

آيا ميدانى چه امر زشتى و گناه بزرگيرا مرتكب شدى كشتى مرديرا كه از كثرت عبادت پوست او باستخوانش خشكيده بود و در تقوى و نيكوكارى سر خيل قافلۀ عبادت كنندگان بود منتظر باش كه خداوند متعال بزودى كيفر كردار ترا در كنارت بگذارد و خداوند متعال خون ويرا از تو طلب قرمايد و ترا در عذاب اليم مخلد دارد رسول چون بنزد معويه رسيد آنچه شنيده بود شرح داد معويه فرمان كرد تا امنه را حاضر كردند معويه گفت تو اين كلمات گفته اى آمنه فرمود

(نعم غيرنا كلة و لا معتذرة منه قال معويه اخرجى من بلادى قالت انعل فو اللّه ما هى لى بوطن و لا رايت غير السجن و لقد طال بها سهري و اشتهر بها عبرى و كثر فيها دينى من غير ما قرت فيه عينى) يعنى بلى من اين كلمات گفتم و از گفتار خود عذر نخواهم و منگر مقالات خود نباشم معويه گفت از بلاد من بيرون رو آمنه فرمود بخدا قسم بزودى بيرون ميروم همانا شامرا وطن خود قرار ندادم و هرگز دلم بسوى او مايل نباشد چه آنكه در شام روز خوشي نديدم دو سال ببلاى زندان دچار بودم و شبها زنده دار با چشم اشگبار خون دل غذاى من و ناله و زارى مونس من بود و روزها در انتظار با قرض بسيار بسر بردم نه بشارتى بمن رسيده و نه ديده ام بجمال خويشاوندانم روشن گرديد اينوقت عبد اللّه بن ابى سرح با معويه گفت اين زن منافقه است او را بشوهرش ملحق بنما آمنه نگاه تندي باو كرد فرمود (يا من بين لحييه كجثمان الضفدع الا قتلت من انعمك خلعا و اعطاك كيسا انما المارق المنافق من قال بغير الصواب و اتخذ العباد كالارباب فنزل كفره في الكتاب فاومى معويه الى الحاجب باخراجها فقالت وا عجباه من ابن هند يشير الى ببنانه و يمنعنى نوافذ لسانه اما و اللّه لا بقرنه بگلام عتيد الذى كنوافذ الحديد او ما انا بآمنه بنت الشريد) .

يعنى اي كسيكه چانۀ تو همانند چانه و پوست بدن ضفدع مانند است تو آن كس باشى كه بقتل رسانيدى كسيرا كه خلعتها بتو بخشيد و بدرهاي زر بتو عطا كرداى نمك بحرام البته منافق خارج از دين كسى است كه دين خدا را پس پشت انداخته و خون بناحق ريخته و بندگان خداوند متعالرا به بندگى گرفته اين جماعت گفر آنها در كتاب

ص: 329

خداوند باري تعالى است همانا تو و امير تو معويه از آن مردميد كه كفر شما در قرآن نازل شده است معويه چون اين كلمات بشنيد اشاره بحاجب خود كرد كه آمنه را از مجلس بيرون كن آمنه گفت تعجب بايد كرد از پسر هند جگر خواو كه با انگشت خود اشاره مينمايد كه مرا از مجلس بيرون كنند و مهرة سكوث بر لب زده است چه آنكه ميداند من با كلماتيكه گزانيده ترا از زهر افعى و تيزتر از دندان شير و برنده تر از شمشير است او را پاره پاره خواهم كرد همانا مگر آمنه بنت رشيد نيستم بالجمله آمنه از مجلس معويه بيرون آمد ديگر خبرى از او در دست نيست كه بكجا رفت

١٩-آمنه

دختر ملا محمد تقى مجلسى اول زوجۀ علامۀ كبير المولا محمد صالح

المازندراني

حقير گويد در سنه ١٣64 هجرى كه از سامراء بعزم زيارت سلطان سرير ارتضا حضرت على بن موسى الرضا ع حركت كردم در كتابخانۀ ملك در تهران دو جلد از كتاب رياض العلما كه از تاليفات مرحوم ميرزا عبد اللّه افندى است زيارت كردم در خاتمه كتاب نام چند نفر از زنان دانشمند را ذگر فرموده حقير آنرا استنساخ كردم و هرچه در اين كتاب از رياض العلما ذكر ميشود از همان نسخه خطى است نهايت چون آن كتاب عربى است مضامين آنرا بفارسي نقل مينمايم از آنجمله ميفرمايد آمنه خاتون دختر ملا محمد تقى مجلسى زنى عالمه فاضله صالحه متقيه بانوى حرم عالم جليل ملا محمد صالح مازندرانى است و هرگاه ملا محمد صالج با آن غايت فضل و غزارت علمي كه داشت در بعضى از مشكلات عبارت قواعد علامۀ حلى استفسار از آن مخدره مينود و ايشان با كمال سهولت آنرا حل مينمود و او خواهر محمد باقر مجلسى است و ملا محمد صالح مازندرانى از طراز اول علماء و اعيان فقها است و از زوجه مكرمه خود آمنه خاتون دو پسر آورد يكى آقا هادى و آن ديگر آقا نور الدين و هر دو از علمأ بودند و آمنه خاتونرا شرحى بر الفيه و شواهد سيوطى ميباشد و قبر او در تخت فولاد اصفهان است و بعضى اشعار او در آنجا است

ص: 330

٢٠-آمنه

بنت عباس بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف

دار قطنى او را در كتاب (الاخوه ذكر كرده بنابر نقل عسقلانى در اصابه او را عباس بن عتبته بن ابى لهب تزويج كرده و از او فضل بن عباس شاعر مشهور متولد گرديد صاحب اشعار ذيل

ما كنت احسب ان الامر منصرف من هاشم ثم منها عن ابي الحسن

اليس اول من صلي بقبلتكم و اعلم الناس بالقرآن و السنن

و آخر الناس عهدا بالنبى و من جبريل عون له فى الغسل و الكفن

من فيه ما فيهم لا يمترون به و ليس فى القوم ما فيه من الحسن

ماذا الذى صدكم عنه فنعلمه ها ان ذا غبن من اعظم الغبن

٢١-آنى فاطمه خاتون

زنى اديبه شاعره از خانواده سعد الدين حسنجانى است در ١١٢٢ وفات كرده (مشاهير اننسا)

٢٢-ارغوان

العادليه

از بانوان سلاطين مغلبه است زنى پاك دامن و صالحه بعضى از دشمنان او اموال او را مصادره كردند چهارصد صندوق از او گرفته اند و اين زن خانه خود را وقف نمود كه در باب النصر شام بود و در صالحيه نزديك نهر ثور محازى عين الكرش مدرسه اى بنا كرد و اموال عظيمه براى او وقف كرد و آن را بنام مدرسه حافظيه مشتهر ساخت سنه 64٨ وفات كرد.

(شذرات الذهب)

ص: 331

مج ٢٣-ارغون خاتون [از بانوان سلاطين مغليه]

از همان خاندان است زنى با جود و احسان و صاحب خيرات و سرپرست بى نوايان مدرسه خاتونيه در طرابلس شام از بناهاى اوست كه با اشتراك شوهرش عز الدين ايدمر آنرا بنا كرد و در سنه ٧٧5 عمارت او تمام شد و ضياع و عقار بسياري براى آن وقف كرد و شروطى از براى آن قرار داد (اعلام النسأ)

٢4-اروى بنت عبد المطلب

از صحابيات و شاعرات عصر خود بود بسيار فصيحه بليغه مادر اروى فاطمه بنت عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم است با والد ماجد رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و زبير و ابو طالب از يك مادرند كه همين فاطمۀ مخزوميه بوده باشد و در جاهليت عمير بن وهب بن عبد مناف بن قصى او را تزويج كرد از او طليب متولد گرديد و در دار ارقم همين طليب بشرف اسلام مشرف شد پس از آن بنزد مادر آمد و او را از اسلام خود خبر داد و مادرش اروى خوشحال شد و بر نصرت پيغمبر او را همى تحريص ميكرد و ترغيب ميفرمود و همى گفت اگر ما را مثل مردان قدرت و استطاعت بود دقيقه اى از نصرت پيغمبر خوددارى نميكرديم و دشمن را از او دفع ميداديم و ابن سعد در طبقات خود حديث كند كه روزي ابو جهل با جمعى از كفار قريش متعرض رسولخدا گرديدند طليب بن عمير پسر اروي ضربتى بر ابو جهل بزد كه خون بمحاسنش جارى شد كفار قريش او را بگرفته اند و كتفهاى او را بسته اند ابو لهب چون پسر خواهر خود را دست بسته ديد پسنده نداشت از در شفاعت بيرون آمد تا او را رها كردند سپس ابو لهب بنزد اروي آمد و گفت آيا نمينگرى كه پسر تو خود را سپر بلاى محمد قرار داده اروي فرمود بهتر روز همان روز است كه فرزند من نصرت رسولخدا بنمايد علاوه

ص: 332

بر اين آيا عيب ميكيند كسيرا كه پسر خالوي خود را نصرت بنمايد ابو لهب گفت مگر تو بدين محمد داخل شده اى كه چنين سخنان ميگوئى اروى فرمود بلى محمد رسولخدا است و از جانب پروردگار مبعوث است و اطاعت او بر همه لازم است و تو اى ابو لهب سزاوار است كه دست از نصرت محمد باز ندارى تا اينكه امر او ظاهر شود اگر او پيغمبر نباشد باز هم تو معذوري چون پسر برادر خود را از دشمن حفظ كردي تا ميتوانى او را دست باز مدار و او را در دست دشمن مگذار تا امر او ظاهر شود در آنوقت خواهى بدين او اقرار كن و اگرنه بدين خود باقى باش ابو لهب گفت ما را طاقت نباشد كه با تمام عرب در جنك و جدال شويم محمد دين جديدى آورده است كه كسى آن را نشناسد اين بگفت و از پى كار خود رفت در آن وقت اروي اين شعر بگفت.

ان طليبا نصر بن خاله و اساه فى دي ذمه و ماله

و عبد المطلب در حال احتضار دختران خود را طلبيد و آنها شش دختر بودند باين نامها صفيه بره عاتكه اروى ام الحكم البيضا اميمه و هريك در محل خود بيايد سپس بانها فرمود اكنون هركدام آن مرثيه كه ميخواهيد بعد اژ مرك من بخوانيد اكنون آنرا انشا كنيد تا من بشنوم اروى اشعار ذيل را بسرود.

بكت عينى و حق لها البكاء علي سمح سجيته الحياء

على سهل الخليفة ابطحى كريم الخيم نيته العلاء

على الفياض شيبة ذي المعالى ابوه الخير ليس له كفء

ابى الضيم ابلخ هبرزى (1) قديم المجد ليس به خفاء

و معقل مالك و ربيع فهر و فاضلها اذا التمس القضاء

و كان هو الفتى كرما و جودا و بأسا حين تنسكب الدماء

اذ اهاب الكماة الموت حتى كان قلوب اكثرهم هواء الخ

(اعيان الشيعه)


1- هبرز كز برج الجميل

ص: 333

٢5 اروى [دختر حارث بن عبد المطلب]

دختر حارث بن عبد المطلب دختر عموى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است و زوجۀ ابى و داعة ابن صبرة بن سعيد بن سهم بود و از او چهار فرزند آورد بنام مطلب بن الحارث و ابو سفيان بن الحارث و ام جميل و ام حكيم و مادر اروي (غزبه) دختر قيس بن طريف است كه نسب بفهر ميرساند و وفود اين مخدره مجلله را بر معويه و نقل كلمات او را كة گزانيده تر از زهر افعى است براي معويه علماء اهل سنت نقل كرده اند از آن جمله ابو الفداء در تاريخ خود (1)و ابن عبد ربه (2)و ابو لوليد محمد بن شحنه (3)و احمد بن ابى طاهر (4)و ديگران همه نقل كردند و حقير مجموع كلمات آنها را نقد كرده مينويسم ابن عايشه از حماد بن سلمه و او از حميد الطويل و او از انس بن مالك حديث كرده كه چون اروى بنت حارث بن عبد المطلب بن هاشم بر معويه وارد شد و معويه از او احوال پرسى كرد اروى در جواب فرمود.

(نحن بخير يابن اخى لقد كفرت يد النعمة و اسات لابن عمك الصحبة و تسميت بغير اسمك و اخذت غير حقك بغير بلاء كان منك و لا من آبائك فى الاسلام و لقد كفرتم بما جاء به محمد فاتعس اللّه منكم الجدود و اضرع منكم الخدود حتى رد اللّه الحق الى اهله و كانت كلمة اللّه هى العليا و نبينا محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم هو المنصور على من ناواه و لو كره المشركون فكنا اهل البيت اعظم الناس فى الدين حظا و نصيبا و قدرا حتى قبض اللّه نبيه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشكورا سعيه مرفوعا درجته شريفا عند اللّه مرضيا فصرنا اهل البيت منكم بمنزلة قوم موسي من آل فرعون يذبحون ابنائهم و يستحيون نسائهم و وثب علينا بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يتم و عدى و امية فابتزوا حقنا و وليتم و تحجتون بقرابتكم من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و نحن اقرب


1- معروف بتاريخ مختصر ص ١٩٩ ج ١
2- در عقد الفريد ج ١ ص ١65
3- در روض المناظر در حوادث سنه 6٠
4- در بلاغات النساء

ص: 334

اليه منكم و اولى بهذا الامر و صار ابن عم سيد المرسلين الذى كان لرسول اللّه بمنزلة هارون من موسى مظلوما حيث يقول يابن ام أن القوم استضعفوني و كادوا يقتلوننى و لم يجمع بعد رسول اللّه لنا شمل و لم يسهل لنا و عرو غايتنا الجنة و غايتكم النار)

خلاصۀ اين كلمات بفارسى چنين است كه اروى بمعويه گفت بعد از اينكه معويه از او احوال پرسى كرد اروى گفت حال من بخير است لكن تو كفران نعمت كردى و با پسر عم خود دق باب محاربت نمودى و خود را بامير المؤمنين نام بردار كردي و حال آنكه اين اسم حق تو نبود و ترك دين گفتى و حق ديگريرا ماخوذ داشتى حقيرا كه نه از تو بود و نه از پدران تو و نه سابقه در اسلام داشتيد از پس آنكه كافر بوديد با رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اميدوارم كه خداوند متعال هلاك كند بختهاى شما را و زشت و زبون كند صورتهاى شما را و برگرداند حق را بصاحب حق اگر چند مشركين مگروه دارند هان اى معويه ما اهل بيت كلمه عليا هستيم و در ميان مردم بزرگتر و با شرافت تر ما هستيم در دين خداوند متعال و مائيم كه امتحان داده ايم و بى نياز از ديگران هستيم در دين پروردگار و هنگاميكه ذات بارى تعالى محمد را بجوار خود برد در حالى كه سعى او مشكور و منزلت او بلند و شريف و مرضى بود بناگاه يتم و عدى بر ما تاخته اند و حقى كه خاص و خالصۀ ما بود ربودند و از در ظلم و عدوان بر ما بيرون شدند يتم و عدى و امويرا بر ما مقدم داشته اند و با عرب بخويشاوندى رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم احتجاج كرديد و بدين حجت خلافت را بدست گرفتيد و حال آنكه ما برسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نزديك تر و سزاوارتر براى اين امر بوديم اينك در ميان شما چنانيم كه بنى اسرائيل در ميان فرعونيان و حال آنكه على عليه السّلام مر پيغمبر را چنان است كه هارون مر موسى را و در ميان شما بگفت آنچه را كه هرون بگفت كه اى پسر مادرم همانا اين قوم بر من غالب شدند و مرا ضعيف شمردند و نزديك بود كه مرا بقتل برسانند دانسته باشيد كه لا جرم عاقبت ما بهشت است و نصيب شما دوزخ

اروى چون سخن خود را باينجا كشانيد عمرو بن عاص را ديگر طاقت نماند گفت اى عجوزۀ گمراه ديگر بسست قطع كن سخن خود را و صرف نظر كن از اين

ص: 335

اساطير زنانه اروى فرمود تو كيستى كه سخن را در دهان من مى شكنى گفت منم عمرو بن العاص.

قالت و انت يابن اللخنا النابغه تتكلم اربع على ظلعك و اعن بشان نفسك فو اللّه ما انت من قريش فى اللباب من حسبها و لا كريم منصبها و لقد ادعاك من قريش ستة نفر كل واحد منهم يزعم انه ابوك و لقد رايت امك ايام منى بمكه مع كل عبد عاهرا شهرا مرأة بغى بمكه و ارخصهن اجرته فسئلت امك عنهم فقالت كلهم اتانى فانظروا اشبههم به فالحقوه به فغلب عليك شبه العاص بن وائل فالحقوك به

اروى فرمود اى پسر زن زانيه ترا چه حد آنكه با مثل من تكلم كنى همانا ترا اصل و نسب در قريش نيست اندكى باصل و نسب خود نگران باش كه در خباثت و ملعنت تالي ندارى مادرت در مكه مشهورترين زنان زانيه بود در ايام منى در مكه او را با هرغلام زناكارى ميديدم و اجرت او از همۀ زنان زناكار ارزان تر و مبذول تر بود و هنگاميكه تو متولد شدى از مادرت سئوال كردند كه اين فرزند از آن كيست چونكه پنج نفر مدعى هستند هريك ميگويند پسر من است مادرت گفت هرپنج نفر بنزد من آمدند و بروايت ديگر گفت هرشش نفر بنزد من آمدند نظر كنيد كه اين مولود با گدام كس شباهت دارد باو ملحق بنمائيد بالاخره ترا بعاص بن وائل ملحق كودند و لا يخفي كه در بعضى از روايات نه پدر بر سر عمرو خصومت كردند بالجمله اروى چون سخن بدينجا رسانيد مروان بن حكم در خشم شد گفت اي عجوزه لب فروبند و چندين هرزه ملاي و از براي كاريكه آمدى سخن بگوى اروي فرمود.

و انت ايضا يابن الزرقاء الزانيه تتكلم فو اللّه لانت به بشير الذى هو عبد لحارث بن گلده اشبه من الحكم بن ابى العاص و انك تشبهه فى زرقة بصره و حمرة شعره مع قصر قامته و ظاهر (1)دمامته و صغر (2)هامته و لقد رايت الحكم سبط الشعر ظاهر


1- الدمامة التناهى فى السمن يعنى مثل خيك باد كرده
2- يعنى صندوق سر او كوچك بود كه در روان شناسى آن را علامت كمى عقل و قلت فطانت مى دانند.

ص: 336

الادمه مديد القامه و ما بينكما قرابته كقرا ابة لفرس المضمر من الاتان المقرف (1) فاسئل امك عما اخبرتك) يعنى اى پسر زن زانيه تو هم سخن ميگوئى بخدا قسم است هراينه تو بغلام حارث بن كلده كه بشير نام داشت شباهتد بيشتر است از حكم بن العاص كه ترا بآن نسبت ميدهند براى اينكه كبودي چشم تو و سرخى موى و كوتاهي قامتت و زشتى صورت تو همانند غلام حارث بن كلده است نه حكم بن العاص چه آنكه من حكم را ديده ام موي او فروهشته است و چهرۀ او گندم گون است و قامت او بلند است و قرابت تو با حكم مثل قرابت اسب رونده است با حمار بد نزاد از مادرت پرسش كن تا ترا آگهى دهد.

آنگاه روى با معويه كرد و گفت سوگند با خداى جرات و جسارت اين جماعت جز از تو نيست و تو آنكس باشى كه مادرت روز جنك احد در حق حمزه اين اشعار گفته.

نحن جزينا كم بيوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات سعر

ما كان عن عتبة لي من صبر ابى و عمى و اخى و صهرى

شفانى وحشي غليل صدرى شفيت قلبى و قضيت نذري

فشكر وحشى على عمرى حتي تغيب اعظمى فى قبرى

و در ناسخ در جلد متعلق بتاريخ امام حسن عليه السّلام روايت كرده كه اروى فرمود دختر عم من هند را چنين پاسخ داد

خزيت فى بدر و غير بدر يا بنت جبار عظيم الكفر

قبحك اللّه قبيل الفجر بالها شميين طوال السمر


1- مقرف بر وزن محسن اسبى را گويند كه فحل او عربى نباشد چنانچه هجنه اسبى را گويند كه از طرف مادر بد نژاد ميباشد كنايه از اينكه تو از طرف پدر و مادر هردو بدنژاد و خباثت دارى) يا معنى اين است كه همچنانكه بين اسب رونده و الاغ بد نژاد نسبى نيست بين تو و حكم نيز نسبى نيست.

ص: 337

حمزة ليثى و على صقرى اذرام شيب و ابوك قهرى

فخضبا منه ضواحى النحر اعطيت وحشي ضمير الصدر

هتكت للوحشى حجاب الستر ما للبغايا بعدها من فخر

بالجمله معويه بعد از اين گيردار با اروى گفت عفى اللّه عما سلف اى خاله از آنچه گذشته سخن مگوي و حاجت خود را بخواه عقد الفريد گويد قالت مالى اليك حاجه و خرجت عنه) گفت مرا با تو حاجتى نيست و آهنك مراجعت نمود معويه بسوى عمرو بن العاص و مروان از در كراهت نگران شد و گفت بخدا قسم نشنيدم اين كلمات را جز از شما يعنى اگر شما با او عتاب نميكرديد مر او شما را چنين مفتضح نميكرد واى بر شما باد كه مرا در چنين عرصۀ رسوائى كشانيديد و بنابروايت بلاغات النسا معويه گفت اى عمه حاجت خود را بخواه اروى فرمود شش هزار دينار محل حاجت من است.

معويه گفت با اين دنانير چۀ ميخواهى بكنى اروى فرمود دو هزار دينار آن را ميخواهم چشمه اى در ارض خواره خريدارى كنم براى فقراي بنى الحارث بن عبد المطلب و دو هزار ديگر آن را جوانان بنى الحارث بن عبد المطلب را براى ايشان عيال تزويج كنم و دو هزار ديگر آن را خرج زيارت بيت اللّه و در اصلاح شدائد زمان صرف بنمايم معويه گفت بسيار پسنديده است اين مصارف كه نام بردى و بسيار بموقع است پس فرمان كرد كه شش هزار دينار باروى بدهند و گفت اگر علي بن ابي طالب بود هرگز چنين عطائى با تو نميكرد اروي فرمود راست گفتى براى اينكه على بن ابى طالب اداى امانات فرمودي و بامر خدا عمل كردى و از قانون شريعت بركنار نشدي و اما تو اى معويه اماناترا ضايع ساختى و بخيانت در مال خداوند متعال پرداختى و مال اللّه را دادى بكسانيكه حق آنها نبود و استحقاق آن را نداشته اند و خداوند متعال در كتاب كريم خود مواضع آن حقوق را مبين و معين ساخته و امير المؤمنين ما را بسوي اخذ حقوق دعوت فرمود و تو آتش حرب را برافروختي و او را مشغول ساختى كه ديگر بكاري نتوانست پرداخت اى معويه بر من منت ميگذاري كه حق مرا بمن ميدهى من از مال تو چيزي سؤال نكردم بلكه سؤال من از ماليكه خداوند متعال آن را

ص: 338

مخصوص ما قرار داده است طلب ميكنم و من نمى بينم كه چيزى غيرحق خود از تو گرفته باشم خدا دهنت را بشكند و بلاى تو را شديد كند كه على را چنين ياد ميكني اروى اين بگفت و صداى ناله و گريه او بلند شد و اين اشعار قرائت كرد

الا يا عين و يحك اسعدنيا الا فابكى امير المؤمنينا

عليا خير من ركب المطايا و فارسها و من ركب السفينا

و من لبس النعال و من حذاها و من قراء المثانى و المبينا

اذا استقبلت وجه ابى حسين رايت البدر زاغ الناظرنيا

و لا و اللّه لا انسى عليا و حسن صلاته فى الراكعينا

الا ابلغ معوية بن حرب فلا قرت عيون الشامتينا

افى شهر الصيام فجعتمونا بخير النساس طرا اجمعينا

لقد علمت قريش حيث كانوا بانك خيرها حسبا و دنيا

معوية گفت علي چنان است كه تو گوئى بلگه از اين فاضل تر است و فرمان كرد تا آن شش هزار دينار را تسليم دادند و اروى مراجعت نمود و ممكن است كه اروى دو مرتبه بنزد معويه آمده باشد يكمرتبه بى نيل مرام مراجعت كرده و مرتبه ديگر بعطاى خود رسيده تا جمع بين روايتين بشود

٢6 اروى

بنت ربيعة بن الحارت بن عبد المطلب

عطاف بن خالد از او روايت دارد و حباب بن منقذ انصارى او را تزويج كرد و از او فرزندى آورد.

(اعيان الشيعه)

٢٧ ارينب بنت اسحق

غير واحدي از مورخين اين قصه را نقل كردند از آنجمله ابو محمد عبد اللّه بن

ص: 339

مسلم بن قتيبة الدنيورى در الامامه و السياسته (1)و عبد الملك بن بدرون حضرمى اشبيلى در كتاب اطواق الحمامه و صاحب نصايح الكافيه (2)و ملخص عبارت ابن قتببة بفارسى اين است كه يزيد بن معويه شبى خواب از چشم او پريد و كنيزكى رقيق نام در نزد او تغنى ميكرد و لكن اثر حزن و اندوه چندان در يزيد ملاحظۀ كرد كه دانست باين تغنيات رفع نشود در خلال اينحال يزيد گفت ندانم شكايت پدر خود نزد كي برم كه رسيدگي بحال من ندارد و پرسش از احوال من نميكند مانند اوئى سزاوار نيست كه از مثل مني تغافل داشته باشد و درد مرا نداند و از پى دواى آن بيرون نشود و مرا در بوتۀ نسيان گذارد-

رقيق گفت جان من فداى تو باد همانا پدر تو معويه از مراحم اشفاق در حق تو چندان سعى كرده كه پدران نسبت بفرزندان خود هركز چنين نباشند همانا شكر اين نعمت بگذار و سعى پدر را دربارۀ خود در بوتۀ نسيان مگذار يزيد چون اين كلمات بشنيد از گفته خود پشيمان شد ترسيد پدرش معويه بشنود و از او در خشم شود رقيق چون از نزد يزيد مراجعت كرد بنزد معويه آمد و قصه را بازگفت كه يزيد از تو شكايت دارد معويه چون اين بشنيد گفت واي بر او من چگونه پدري از براى يزيد هستم و كدام حق او را ضايع گذاشتم و چنانكه شايد و بايد درباره او كوتاهى روا ندارم اى رقيق بتعجيل برو او را حاضر كن تا بدانم او را چه پيش آمده و از من دربارۀ خود چه بى مهربانى ديده رقيق رفت يزيد را حاضر كرد معويه روى با يزيد آورد و گفت ايفرزند من با تو چه كرده ام و در امر تو كدام تو اينرا روا داشته أم كه از من شكايت آغاز كرده اي همانا كفران نعمت من نمودى و عاق من گرديدي چه آنكه چندان در ترقى تو سعى كرده ام تا آنكه ترا خليفه خود گردانيدم و بر اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ترا رئيس و پيشوى قرار دادم و هميشه در سر و علانيه نگران حال تو هستم و در اظهار محبت با تو چندان مبالغه كردم كه مردم مرا بآن ملامت كردند.


1- ص ١55
2- ص ٩٧

ص: 340

مع ذلك از تو نقل كرده اند آنچه را كه نبايد بگوئى يزيد بيحيا سر خجلت بزير انداخت و پس از آن سر برآورد و گفت اى پدر مرا نسبت بكفران نعمت مده و غضب خود را فرونشان و عتاب خود را از من بازدار كه من حق نعمت ترا شناخته ام و لكن آتشى در قلب من افتاده است كه توان و طاقت از من ربوده و شكايت من از تو اين است كه مرا زنى درخور حال و صاحب جمال باشد و أن مهيا بود و من بآن احتياج داشتم چندان توانى كردى تا اينكه از دست من برفت و مرا ديگر باو ظفر نباشد معويه گفت آن زن كيست يزيد گفت ارينب بنت اسحق كه حديث جمال او روز مرا شام تيره نموده و قصۀ ادب و كمال او مرا شيفته و فريفته خود ساخته و چنانچه مشهور است در زيبائى صورت طعنه بخورشيد خاور ميزند و از رعنائى قامت سرو سهى را بچيزى نشناسد معويه گفت مرا خيال و گمان نميرفت كه ترا ميل و رغبت باو بايندرجه باشد الحال صبر كن تا چارۀ كار تو بنمايم و ترا بمقصد رسانم يزيد گفت جاى صبر باقى نمانده براى اينكه ارينب شوهر كرده است و اين صيد از دست من بدر رفته و اكنون در حباله نكاح عبد اللّه بن سلام قرشى است و اين نكاح آتش بجان من افروخته و خرمن صبر مرا سوخته و جامۀ حزن دائمى براى من دوخته معويه گفت اى يزيد عقل تو كجا رفته مرا چه خيال ميكنى اين بى صبرى تو فايده ندارد كتمان سر خويش بنما و تحمل را پيشه كن تا چه ميبنى.)

و كانت ارينب بنت اسحق مثلا من اهل زمانها فى جمالها و كمالها و شرفها و كثرة مالها) او را عبد اللّه بن سلام كه يكى از بني اعمام او بود تزويج كرده بود و در عراق عبد اللّه بن سلام در فضيلت و رفعت منزلت معروف بود و بعضى كارهاى معويه در دست او بود بالجمله معويه مكتوبى باو نوشت و در آن نامه درج كرد كه چون مكتوبرا قرائت كردى بسرعت هرچه تمام تر بجانب شام شتاب گير عبد اللّه بشتاب برق و سحاب بجانب شام رهسپار گرديد چون بر معويه داخل شد مقدم او را بزرك شمرد و او را در منزلي بسيار عالى جاى داد تا از تعب سفر راحت بنمايد و چندانكه توانست ابواب ملاطفت و مرحمت را بروى او گشود پس معويه ابو هريره و ابو درداء كه هردو از اصحاب رسولخدا بودند

ص: 341

حاضر مجلس نمود و فصلى مشبع در حمد و ثناى الهى و شكر نعمتها حضرت ذو لجلالى سخن نمود پس گفت اهم امور از براى سلطان و خليفه رعايت عباد و طرفدارى ضعفا و عجزه ميباشد و اداي حقوق ذو الحقوق بر ذمۀ سلطان است و از آنجمله كه رعايتشان لازم است جماعت بنات است همانا مرا دخترى بحد رشد رسيده است و چندانكه فكر كردم كفوى بهتر و شوهري شريف تر براى دختر خود از عبد اللّه بن سلام پيدا نكردم و من ترس آن دارم كه چون از دنيا بروم دخترم بدست ناكسان افتد كه ملايم طبع او نباشد شما برويد و عبد اللّه بن سلامرا از من سلام برسانيد و در نزد او اظهار اينمطلب بنمائيد و بعد از آن مرا آگهى دهيد ابو هريره و ابو دردا پس از شكرگذاري براى معويه و تمجيد كردن او را باين فعل برخواسته اند و بنزد عبد اللّه بن سلام آمدند و آنچه شنيده بعرض رسانيدند عبد اللّه فريب خورده گمان كرد اين سخن از در صدق و صفا است بسيار خوشحال گرديد و گفت خداوند متعال ما را كامران گرداند بوجود امير المؤمنين معويه كه صلۀ رحم مي كند و نعمت خود را درباره من تمام كرده و بمصاهرت من راضى شده است منهم بمصاهرت و مواصلت با او فخر ميكنم و نهايت مسرت دارم چون ابو هريره و ابو الدردا از نزد معويه رفته اند برخواست بنزد دختر خود رفت و گفت چون ابو هريره و ابو دردا را بنزد تو ميفرستم كه ترا از براى عبد اللّه بن سلام خطبه كنند در جواب ايشان بكو كه عبد اللّه بن سلام كفوى كريم است و مرد شريفى است كه مانند او را پيدا نخواهم كرد و لكن ارينب دختر اسحق در حباله نكاح اوست و من خوف آن دارم كه آنچه در ميان دو ضره پيدا ميشود مرا عارض گردد و حرارت محبت مبدل به برودت شود و غيرت كار مرا بجائى بكشاند كه آن اتحاد و يگانگى منجر بطلاق و فراق شود و عبد اللّه بن سلام تا او را طلاق نگويد من مصلحت خود را نميدانم كه باين مزاوجت راضى بشوم چون ابو هريره و ابو دردا ميل عبد اللّه بن سلامرا دانسته بجهت خطبه بنزد معويه آمدند معويه گفت شما از اول ميل و رغبت مرا دانسته ايد كه بيش از عبد اللّه بن سلام باين مناكحه رغبت دارم و لكن شما وارد بر دختر من بشويد و از او هم اذن گرفته تا اين عقد ميمون انجام يابد.

ص: 342

ابو هريره و ابو دردا بر دختر وارد شدند و شطرى از فضايل عبد اللّه را تذكره كردند دختر گفت من فضائل عبد اللّه را بيش تر از اين دانسته ام و بغير او رغبت ننمايم و مرا مانعى نيست جز اينكه ضرۀ ارينب بنت اسحق كه امروزه در ميان زنان نظير ندارد كار مشكلى است و امرى بسيار صعب است و آنچه كه پدرش معويه او را تعليم كرده بود بيان كرد ابو هريره و ابو درداء از نزد دختر معويه بنزد عبد اللّه بن سلام آمدند و آنچه شنيده بودند بعرض رسانيدند عبد اللّه گفت من شما را شاهد ميگيرم كه ارينب را سه طلاقه كردم ابو هريره و ابو دردا چون ديدند كه عبد اللّه زوجۀ خود را طلاق گفت بنزد معويه آمدند و او را اعلام كردند و از خطبۀ دختر او سخن در ميان آوردند معويه گفت من دوست نداشتم كه زوجۀ خود را طلاق بگويد و چرا تعجيل در طلاق زوجۀ خود نمود آنچه خداوند متعال بخواهد شدنى است و قضا و قدر الهى را رد نميتوان نمود پس ابو هريره و ابو دردا را گفت امروز بمنازل خود مراجعت بنمائيد و بعد از اين بيائيد تا اين عقد ميمون صورت بگيرد سپس معويه يزيد را مژده فرستاد كه عبد اللّه بن سلام زوجۀ خود را طلاق گفت و وصول بمقصد نزديك گرديد پس برحسب وعده ابو هريره و ابو دردا ثانيا بنزد معويه رفته اند و اعاده مقصود نمودند معويه گفت ناچار بايد بنزد دختر برويد و از او اجازه بگيريد و در نزد او چندانكه توانيد از فضايل عبد اللّه تذكره بنمائيد چون او را راضى نموديد دست در گردن آرزو خواهيم كرد ابو هريره و ابو دردا بفرمان معويه بنزد دختر آمدند و قبل بر اين معويه دختر را گفته بود كه اين مرتبة اگر بنزد تو آمدند آنها را رد مكن و رخصت هم مده بلكه بگو در جواب ايشان كه چندى مرا مهلت گذاريد تا در اين كار تاملى بسزا بنمايم و بعد از استخاره و استشاره شما را اعلام كنم چون آن دو نفر بنزد دختر آمدند و او را اعلام كردند كه عبد اللّه بن سلام براي خاطر تو ارينب را طلاق گفت قالت جف القلم بما هو كائن و ان عبد اللّه فى قريش لرفيع غير ان اللّه عز و جل يتولى تدبير الامور فى خلقه و تقسمها بين عباده حتى ينزلها منازلها فيهم و يضعها على ما سبق فى اقدارها پس آنچه را كه معويه بگوش دختر خوانده بود بيان كرد و گفت چند روز مرا مهلت گذاريد تا مقدمات كار خود را اصلاح كنم ابو هريره

ص: 343

و ابو دردا بى نيل مرام مراجعت كردند بنزد معويه رفته اند و كلمات دختر رأ تقرير كردند معويه گفت من او را راضى خوأهم كرد دلخوش داريد و بعبد اللّه بن سلام بگوئيد كه در اين كار عجله روا نيست بالاخره بمماطله روز گذرانيدند تا عدۀ ارينب سرآمد عبد اللّه بن سلام ابو هريره و ابو دردا را طلبيده و آنها را تحريص و ترغيب بر اتمام اين تزويج گماشت آن دو نفر بفرمان عبد اللّه باز بنزد دختر آمدند و اظهار مطلب خود كردند اين مرتبه دختر گفت من بعد از استخاره و استشاره يافتم كه اين كار صلاح من نيست بعضي مرا بان تحريص نمودند و اين اختلاف اول وهنى است كه من از او فرار ميكردم از اينجهت من هرگز اين مزاوجت را رخصت ندهم و پسنده ندأرم ابو هريره و ابو دردا مايوسانه از نزد او بيرون شدند و عبد اللّه بن سلامرا آگهى دادند آه از نهادش برآمد و ساعتى مبهوت بماند و يقين كرد كه معويه او را فريب داد عساكر حزن و اندوه در كشور قلب او هجوم آور گرديد و اين قصه در ميان مردم شايع شد و در بلاد و امصار مردم نقل ميكردند كه معويه بخدعه زوجۀ عبد اللّه بن سلامرا از دست او بيرون كرد براى پسر خود يزيد و بگوش معويه اين سخنان ميرسيد و از آن بتري مى جست كه تقصير من چيست هرگاه دختر راضى نشود از آنطرف هرگاه عبد اللّه بن سلام بمجلس معويه مى آيد مورد احترام و التفات نميشد و معويه باو اعتنائى نميكرد بقدريكه شام بر او زندان گرديد ناچار با يك عالم پشيمانى رو بعراق نمود بالجمله چون ايام طهر ارينب منقضى شد معويه ابو دردا را بعراق فرستاد براي تزويج كردن ارينب را براي يزيد و مردم أز مكر و غدر معويه تعجبها كردند كه چگونه بين اين زن و شوهر جدائى أنداخت براى خاطر اينكه او را به يزيد تزويج كند ابو دردا بعراق آمد شنيد كه حضرت ابو عبد اللّه الحسين براى كارى بعراق آمده است با خود گفت اول ميروم آنحضرت را زيارت ميكنم اينفرزند پيغمبر و سيد شباب اهل الجنه است سزاوار نيست كه قبل از زيارت او بكار ديگر پردازم بهتر اينكه اول بروم خدمت آنحضرت سلامى عرضه بدارم و نظر بصورت مبارك او بنمايم پس متوجه منزل آن حضرت گرديد چون وارد شد جناب ابى عبد اللّه الحسين ع مقدم او را بزرك شمرد و با او مصافحه فرمود و بطلاقت وجه با او تكلم نمود و سبب ورود او را بعراق پرسش نمود ابو دردا ماجرا را براي حضرت شرح

ص: 344

داد كه آمده ام ارينب را براى يزيد خطبه كنم چون بشارت قدوم شما را شنيدم بر خود لازم دانستم كه اول بزيارت شما بيايم سپس براى انجام مقصود بروم حضرت فرمودند منهم در مقام خطبه ارينب برآمدم ولى كسى را پيدا نكردم كه همانند تو باشد تا او را بنزد ارينب بفرستم اكنون بحمد اللّه ترا ملاقات كردم چون بنزد ارينب رفتى مرا هم ذكر بنما و اختيار با اوست كه هركرا خواهد اختيار بنمايد و آن مهريكه معويه ميدهد منهم ميدهم و اين سخن امانتى است كه آن را بتو سپردم تا اينكه آن را ادا بنمائى ابو درداء گفت بجان منت داوم سپس برخواست و بجانب ارينب رهسپار شد چون بر او داخل شد قصه را بتمامى بيان كرده و گفت اكنون يزيد بن معويه دل بهواى تو باخته و حضرت حسين ع ترا خواسته الحال بهركدام رضا ميدهى من وكيلم كه ترا خطبه بنمايم ارينب فرمود اى ابا دردا اگر اين امر پيش آمده بود و تو از من غائب بودى هراينه مى فرستادم بسوى تو رسولان و كسب راى و صلاح از تو ميكردم الحال كه خدا بر من منت نهاد و ترا در نزد من حاضر ساخت من زمام اين امر را در كف كفايت تو نهادم كه هر يك از اين دو را صلاح من دانى من از راي تو تجاوز نكنم و اختيار خود را تابع اختيار تو قرار دادم چه آنكه ميدانم تو اين دو را شناخته اى و خلق و خوى ايشانرا دانسته اى و خفاياى امور ايشان در نزد تو مشهود است و هرچه بگوئى ترا تصديق بنمايم ابو دردا گفت شكى نيست كه پسر دختر پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بهتر است و من دوست تر ميدارم كه تو حضرت حسين را اختيار بنمائى و من ديدم كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لبهاي خود را بر لبهاى حسين مينهاد پس تو هم لبهاي خود را بگذار در جائيكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لبهاي خود را مينهاد.

ارينب گفت من راضي شدم بحضرت حسين پس آنحضرت او را نكاح فرمود و مهر گرانى قرار داد چون اين خبر بمعويه رسيد دنيا در نظرش تاريك گرديد و و از ابو دردا نهايت در غضب شد و او را بد گفت كه چرا در نزد ارينب نام حضرت حسين را برده و دود از كاخ دماغش بيرون شد كه بعد از اين همه مگر و حيله نتيجه نصيب ديگرى گرديد و ملامت كنندگان تا ابد براى او باقى ماند و از آنطرف عبد اللّه بن

ص: 345

سلام بمعويه بد ميگفت و شكايت از او ميكرد و اين خبرها بمعويه ميرسيد بر او غضب كرد و معاش او را قطع كرد و او را ديگر در مجلس خود راه نميداد چندانكه جاى اقامت براي عبد اللّه در شام باقى نماند چنانچه مذكور شد دست او تهى شد از مال دنيا با خود گفت بدبخت ترين مردمان من باشم كه با نفس خود كردم آنچه كردم و الحال اين آكلة الاكباد با من اين قسم رفتار مينمايد احمق من باشم كه در جوار او ساكنم اين بگفت و از شام كوج كرده بعراق آمد و در وقتيكه از عراق اراده شام داشت چند بدرۀ در گران بها كه عمدۀ مال او آن بدرها بود بدست ارينب سپرده و آنها را مختوم بخاتم خود كرده بود الحال با خود فكر ميكرد كه آيا آن بدرها را ارينب بمن ميدهد يا نه و ترس آنداشت كه انكار بنمايد به پاداش آن معامله ايكه با او كرده و بدون جهتى او را طلاق گفته چون وارد عراق شد حضرت امام حسين عليه السّلام را ملاقات كرده بعد از تحيت و سلام عرض كرد بخدا قسم يا سيدى در اين مدت هيچ بدى از ارينب نديدم و ناملايماتى بين ما اتفاق نيفتاد و لكن تقدير چنين جاري شد چنانچه بايد بشود و لا راد لقضاء اللّه و من هنگام مفارقت از ارينب چند بدرة در در نزد ارينب سپرده ام متمنى از جناب شما كه سفارش بفرمائيد كه امانت مرا بمن رد كند آنحضرت بر ارينب داخل شد و قصه را باز فرمود.

ارينب گفت راست ميگويد يا سيدى بدرهاى او موجودست بخاتم او حضرت مراجعت فرمود و عبد اللّه را بشارتداد و فرمود خود بر ارينب داخل شو چنانچه باو سپرده اى باز بگير عبد اللّه داخل بر ارينب شد.

ارينب برخواست و بدرها را حاضر كرد و در پيش روى عبد اللّه نهاد عبد اللّه سر يكى از آن بدرها را باز كرد و مشتى از آن درهاى گران بها بنزد ارينب نهاد و گفت اين قليلرا از من قبول كن و مترنم بمضمون اين بيت شد.

فراق هرچه بمن گر كند سزاوارم چرا كه قدر وصال ترا ندانستم

در آنوقت صداى گريۀ هردو بلند شد در اينحال حضرت حسين ع وارد شد و آن منظره حزن آور را بديد بحال انها رقت كرده فرمود (اشهد اللّه انها طالق اللهم انك

ص: 346

تعلم انى لم استنكحها رغية فى مالها و جمالها و لكنى اردت احلالها لبعلها و ثوابها على ما عالجته في امرها فاوجب لى بذلك الاجر و اجز لى عليه الذخر انك على كل شيئ قدير)

فرمود خدا را گواه ميگيرم كه ارينب را سه طلاقه كردم و ثواب آنرا براى خود از خداوند مسئلت مينمايم بارلها تو ميدانى كه من ارينبرا نكاح نكردم بطمع مال يا رغبت و ميل بجمال او بلكه غرضى نداشتم مگر اينكه محلل واقع بشوم و او را بشوهر باز گردانم و اين كار را فقط براى حصول اجر و ثواب نمودم كه آنرا ذخيره آخرت خود قرار بدهم خلاصه حضرت تمام مهر را تسليم داد و ارينب را بعبد اللّه برگردانيد عبد اللّه بارينب گفت چه عوض توانيم بحضرت داد ارينب گفت من مال او را كه مهر من كرده باو رد ميكنم چون خواست رد كند حضرت قبول نفرمود و گفت آن مقدار ثوابيكه از خداى اميدوارم بيشتر از اين مالست سپس عبد اللّه او را تزويچ كرد و با هم زندگاني كردند با محبت و صدق و صفا تا اينكه برحمت حق پيوست اند و حرمها اللّه على يزيد لعنۀ اللّه

٢٨ اسماء بنت عميس

درج ٢ ترجمۀ او گذشت

٢٩ اسماء

دختر عقيل بن ابى طالب

چون بشير خبر قتل حضرت سيد الشهداء ع آورد بمدينه اين وقت عمرو بن سعيد بن العاص كه در آن وقت والى مدينه بود فرمان كرد كه منادى در كوچهاى مدينه ندا كند و مردمرا آگهى دهد در آنوقت قيامت بر سرپا شد زنان بنى هاشم با سروپاى برهنه از خانها بيرون ريخته اند و بنك ناله و عويل بچرخ كبود رسانيدند.

اسماء بنت عقيل با خواهران خود بر سر قبر رسولخدا آمدند و خود را بروى قبر افكندند و مهاجر و انصار را خطاب كردند و اسماء اين اشعار بسرود و زارزار بگريست

ص: 347

ما ذا تقولون اذ قال النبى لكم يوم الحساب و صدق القول مسموع

خذلتم عترتى او كنتم غييا و الحق عند ولي الامر مجموع

اسلمتمو هم بايدى الظالمين فما منكم لۀ اليوم عند اللّه مشفوع

ما كان عند غذاة الطف اذ حضرو تلك المنايا و لا عنهن مدفوع

(كامل ابن اثير)

٣٠ اسمأ بنت يزيد بن السكن

الا شهلية الانصاريه

كنيۀ او ام سلمة است بانوئى بسيار باكفايت و شجاعت و فصاحت در عصر خود ممتاز و بين همسران خود سرافراز بود و ايشان دختر يزيد بن السكن بن رافع بن امرأ القيس است در شمار صحابه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است و اين زنرا خطيبة النساء ميگفته اند يك عده احاديث از رسولخدا روايت ميكند و علاوه بر فصاحت شجاعتى بكمال داشته در غزوۀ يرموك نه نفر از مردم رومرا با عمود خيمه بدار البوار فرستاده روزى از طرف جماعتى از زنان صحابيه بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرف شد عرض كرد.

(بابى انت و امى يا رسول اللّه انا وافدة النساء اليك ان اللّه عز و جل بعثك الي الرجال و النساء كافه فآمنا بك و بالهك و انا معشر النسأ محصورات مقصورات قواعد بيوتكم و مقضى شهواتكم و حاملات اولادكم و انكم معشر الرجال فضلتم علينا بالجمع و الجماعات و عيادة المرضى و شهود ألجنائز و الحج بعد الحج و افضل من ذلك الجهاد فى سبيل اللّه عز و جل و ان الرجل اذا خرج حاجا او معتمرا او مجاهدا حفظنا لكم اموالكم و غزلنا اثوابكم و ربينا لكم اولادكم افما نشارككم فى هذا الاجر و الخير)

يعنى پدر و مادرم فداى تو باد يا وسول اللّه من از جانب جمعى از زنان بحضور مبارك تو آمدم ترا خداى عز و جل مبعوث بر كافه زنان و مردان فرموده و بتو و بخداى تو ايمان آورديم و ما جنس زنان در پس پرده محبوس و محصور در خانهاى شوهران هستيم قضاى شهوات شما را عهده داريم و سرپرست اطفال شما در روزها و شبهاي تار و تحمل حاملكى و شير دادن اطفال شيرخوار ميكنيم و شما جماعت مردان بواسطه

ص: 348

حضور در نماز جمعه و جماعت و عيادت مرضى و تشييع جنائز و زيارت بيت اللّه پى درپى بر ما فضل و برترى داريد و افضل از همه اين اعمال كه مخصوص بشما مردان است جهاد در راه خدا و هنگاميكه شما مردان حج يا عمره يا بعزم جهاد حركت كنيد ما اموال شما را حفظ مينمائيم و براى لباس شما غزل پشم و پنبه تهيه ميكنيم و فرزندان شما را تربيت و سرپرستى ميكنيم و اوقات خود را صرف محافظت آنها مينمائيم در اين صورت آيا ما با اجر و عمل خير شما شركتى داريم يا نه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس از استماع اين عرايض روى مباركرا باصحاب كرده فرمودند در امثال اين مقامات مقاله اى بهتر از اينكه اين زن بيان كرده شنيده ايد اصحاب عرض كردند گمان نميكنيم هيج زنى باين حسن محاضره و مفاوضه رسيده باشد بعد از آن حضرت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روى با اسماء بنت يزيد گردند و فرموده اند ايخاتون تو خود بدان و بزنهائيكه از جانب آنها نزد من آمدي بفهمان كه اگر نسوان با ازدواج خود خوش رفتاري بنمايند و آنها را از خود خوشنود دارند همين عمل آنها با تمام اعمال خيريه مردان كه ذكر كردى معأدل ميباشد (اصابه)

و در رجال مامقانى گويد يزيد بن سكن در غزوۀ احد شهيد شد و طرف صورتش روي قدمهاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود كه روحش بشاخسار جنان پرواز كرد

٣١ اسمأ خاتون [بغداديه]

از زنان با خير و صلاح و احسان بوده مسجد اسماء خاتون در بغداد در شارع اطفائيۀ قديم بوده و در اين ايام او را مدرسه كردند.

(تاريخ مساجد بغداد لا آلوسى)

٣٢ اسمأ

بنت عباس بن ربيعة الكوفية

زنى با كمال بوده و رواياتى در سنن ابن ماجه و غير آن منقولست و حسن بن حكم نخعى از او روايت دارد (اعلام النساء)

ص: 349

٣٣ اسمأ

عبرت بنت احمد آقا

در قسطنطنيه مشهور بود بنوشتن خط خوب

(مشاهير النسآء)

٣4 اسمأ

بنت موسى الصنجاعى

از زنان فاضله و محدثه بود تفسير قرآن و كتب حديث را بزنها تعليم ميداد و آنها را موعظه مينمود و ادب ميآموخت در سنه ٧٠4 در زبيد كه يكى از شهرهاى يمن است جان بحق تسليم كرد (اعلام النساء)

٣5 امامه

خواهر نصيب شاهر

زني با كمال و عاقله، اديبه و باتدبير بود با اينكه كنيز بود روزي برادرش نصيب بنزد او آمد و با او مشورت كرد كه من قصيده اي گفتم ميخواهم بنزد عبد العظيم بن مروان بروم و اين قصيده را براى او بخوانم شايد سبب شود كه مادر ترا از قيد رقيت و بندگى آزاد بنمايم و همچنين ترا هركه با ما قرابت دارد امامه گفت انا للّه و انا اليه راجعون اي برادر ميخواهى دو خصلت در تو جمع بشود يكى سياهى صورت و ديگر مضحكه و مسخرۀ مردم شدن يعنى ترا كجا قدرت است كه چنين قصيده توانى گفتن نصيب گفت ايخواهر بشنو تا من قصيده را بخوانم اكر آنرا يسنده نداشتى من نميروم پس نصيب قصيده را قرائت كرد امامه گفت بابى انت احسنت و اللّه فى هذا رجاء عظيم فاخرج على بركة اللّه پس نصيب بجانب مصر روان گرديد و بر عبد العزيز وارد شد چون قصيده را قرائت كرد عبد العزيز را خوش آمد نصيب قصۀ خودش را با خواهرش بيان كرد عبد العزيز نصيب و خواهر و مادر او را خريد و آزاد كرد.

(الاغانى)

ص: 350

و اين نصيب شاعر همان أست كه خدمت عليا مخدره سكينه بنت الحسين ع رسيدۀ و قصيده خود را قرائت كرده و آن مخدره هزار دينار باو انعام داده چنانچه در ترجمه اش گذشت.

٣6 امامه

بانوي حرم امير المؤمنين ع

مادرش زينب بنت رسول الله كه ترجمه او درج ٢ گذشت پدر او ابو العاص بن ربيع پسر خواهر خديجه كبرى و مادر ابو العاص هاله خواهر خديجه أست كه قبل از خديجه از دنيا رفت ابو العاص زينب را قبل از اسلام تزويج كرد پسرى از او آورد در كودكى از دنيا رفت پس از او امامه متولد گرديد و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اين امامه را بسيار دوست ميداشت حتى اينكه در نماز گاهي او را حمل ميكرد و در حال ركوع و سجود او را بر زمين ميگذارد و گاهي او را بر گردن خود سوار مى كرد.

ابن عبد البرد را ستيعاب گويد امامه در عهد رسول خدا متولد گرديد و قلاده اى از جزع براى حضرت بهديه آوردند حضرت آنرا بگردن امامه انداخت)

و عسقلانى در اصابه گويد كه نجاشى هديه اي براى رسول خدا فرستاد كه در ميان آنها انگشترى بود از طلا و نگين حبشى داشت آنحضرت امامه را طلبيد و انگشتر را باو بخشيد)

و صديقۀ طاهره فاطمۀ زهرا علاقۀ تام تمامى باين دختر داشت فلذا هنگام رحلت بحضرت امير ع فرمود كه بعد از من امامه را تزويج كن كه او دختر خواهر من است و در محبت بفرزندان من مثل من باشد و آنحضرت باين وصيت عمل نمود و امامه را تزويج كرد و فرزندى از او آورد چنانچه در كافى در باب نكاح و در عوالم از امام باقر حديث كند كه در اولاد امير المؤمنين محمد بن على الاوسط مادرش امامه بنت ابى العاص است.)

ص: 351

و در فرسان الهيجا بيان شد كه اين محمد از شهدأ كربلا است و امير المؤمنين فرمودند چهار چيز است كه راهى براى فراق از آنها نيست امامه را يكى از آنها بشمار گرفته و در اعيان الشيعه بترجمه امامه ميفرمايد كه چون امير المؤمنين شهيد گرديد ام الهيثم النخعية اين ابيات بگفت.

اشاب ذوائبى و ازل ركنى امامة حين فارقت القرينا

تطيف به لحاجتها اليه فلما استيأست رفعت رنيبا

و امير المؤمنين هنگام رحلت امامه را فرمود بعد از من اين طاغى معوية بن ابى سفيان ترا خطبه خواهد كرد مبادا در حباله نكاح او درآئى و اگر خواستى شوهر بنمائى مغيرة بن نوفل را اختيار كن چون امامه عدة او منقضى شد معويه بمروان نوشت كه امامه را براى من خطبه كن چون اين خبر بامامه رسيد امامه حكايت را با مغيرة بن نوفل در ميان نهاد مغيره گفت آيا راضى ميشوي كه اين آكلة الاكباد ترا خطبه كند امامه گفت من اختيار خود را بدست تو دادم سپس مغيره او را تزويج كرد براى خود و با هم زندگانى كردند تا در سنۀ پنجاه از هجرت امامه وفات نمود.

و در رجال مامقانى ميفرمايد امام حسن و امام حسين در هنگام حال احتضار او حاضر شدند و بوصاياى او كوش دادند كه از شدت مرض زبان او از كار افتاده بود و باشاره وصيت ميگرد و باو ميگفته اند فلان عبد را آزاد كردى بسر اشاره ميكرد بلى و آن بزرگوار اين وصيت را امضا فرمودند و لا يخفى كه مغيرة بن نوفل از اصحاب امير المؤمنين است ولى در كتب رجال نامى از او مذكور نيست

٣٧ امامه بنت حمزة بن

عبد المطلب

مادرش سلمى خواهر اسماء بنت عميس برسول خدا عرض كردند خوب است شما امامه را در حبالۀ نكاح خود درآورى آن حضرت فرمود جائز نيست براي من كه امامه را تزويج بنمايم چون او دختر برادر رضاعى من است براى اينكه ثويه آزاد كردۀ ابو لهب او را و مرا شير داده و أن قبل از اينن بود كه حليمه آن حضرت را شير بدهد و چون رسولخدا بمدينه هجرت فرمود امامه در مكه بود تا اينكه امير المؤمنين فرمود

ص: 352

يا رسول اللّه براي چه دختر عموى ما بين مشركين در مكه بوده باشد پس امير المؤمنين او را حمل بمدينه فرمودند زيد بن حارثه عرض كرد من احق باويم چون رسولخدا بين من و بين حمزه عقد اخوت بسته امير المؤمنين ع فرمودند او دختر عموى من است و من او را از ميان مشركين مكه بمدينه آوردم من اولى هستم بسرپرستى او جعفر بن ابى طالب گفت من اولى هستم چون خالۀ او اسماء در خانه من است و خاله بجاى مادر است رسولخدا گفته جعفر را تصديق كرد فرمود جعفر راست ميگويد خاله بجاي مادر است و او احق است (طبقات ابن سعد)

عسقلانى در اصابه گويد چون امامه بمدينه آمد از قبر پدرش پرسش كرد حسان بن ثابت چون اين بدانست قصيده اي انشا كرد منها قوله

تسئل عن قرن (1) هجان (2) سميد (3)ع لدى الباس مغوار الصياح جسور

فقلت لها ان الشهادة راحة و رضوان رب يا امامه غفور

دعاه اله الخلق ذو العرش دعوة الى جنة فيها رضي و سرور

سپس رسولخدا امامه را تزويج كرد بسلمه فرزند ام المؤمنين ام سلمه و فرمود هل جزيت سلمه يعنى سلمه مادرش ام سلمه را برسولخدا تزويج كرد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم به پاداش اين خدمت امامه را بسلمه تزويج كرد

و از ذيل المذيل طبري چنين منقولست كه امامه بعد از رسولخدا زنده بسود و از آنحضرت روايت دارد.

٣٨ امامه

بنت امير ألمؤمنين ع

از تاريخ او خبرى در دست نيست


1- القرن بكسر القاف و الراء الكفوفى الشجاعه
2- الهجان ككتاب الكريم الطرفين
3- سميدع السيد الكريم الشريف الشجاع)

ص: 353

٣٩ امامه

بنت موسى بن جعفر

از تاريخ او چيزي در دست نيست كما اينكه اسمأ كبرى و اسمأ صغري كه هردو دختران موسى بن جعفرند ايضا بر تاريخ حال آنها ظفر نيافتيم در ترجمه آمنه بنت موسى بن جعفر گذشت كه ثا سى و هفت دختر برأى آنحضرت تعداد كردند و بيشتر آنها مجهول مانده

4٠ امامه بنت خزرج

زنى شاعره فصيحه در ايام الواثق باللّه زندگانى ميكرد و أسود بن فنانرا كه از جوان مردان عرب است مدح كرده باشعار ذيل

اذا شئت ان تلقى فتى لووزنته بكل معدي و كل يمان

و فى بهما فضلا و جود او سوددا و زيا فذاك الاسود بن فنان

فتى لا يرى فى ساحة الارض مثله ليوم ضراب او ليوم طعان

محمد بن ناجية الرصافى حكايت كند كه من در ايام خلافت الواثق باللّه بواسطۀ ماليات مصر متهم شدم و خليفه جدا در جستجوى من بود و مرا طلب ميكرد بنابراين من نتوانستم در رصافه و ساير اماكن نزديك بوطن خود بمانم ناچار سر بصحرا نهادم و در واديها و بيابانها ميگشتم كه جوان مردى كريم الطبع را بچنك آورم و در پناه او چند روزى بآسودگى و ايمنى بسر برم در اثناي گردش چند خيمه ديدم بطرف آنها شتافتم در جلو چادري ماديانيرا بسته ديدم داخل چادر شدم سلام كردم خاتونى از وراى پرده جواب سلام داد و گفت.

(اطمئن يا حضرى فنعم المناخ الضيفان بواك القدر و مهدك ألسفر

گفت اى مرد شهري با دلى ساكن و خاطري جمع فرود آى كه محل ميهمان نوازى است و قضا و قدر در اين مكان امن ترا رسانيده من در جواب بيانات آن اعرابيه گفتم.

ص: 354

(انا يطمئن القلوب او يامن المرعوب من دون ان ياوى الى جبل يعصمه او مأمن و مفزع يمنعه قل ما ينجو من السلطان طالبه و الخوف غالبه)

يعنى كجا قلب كسيكه ترسان و گريزان از سلطان است ساكن شود مگر آنكه فرار بجانب كوهى يا پناهنده بقلعه محكمى بشود و كمتر اتفاق مى شود كه شخصى ترسان نجات پيدا بنمايد در صورتى كه پادشاه او را ميطلبد آن زن در جواب كفت.

(لقد ترجم لسانك من ذنب كبير و قلب صغير و ايم اللّه لقد حللت بفناء رجل لا يضام بفنائه احد و لا يجوع بساحته كبد هذا اسود ابن فنان اخواله كعب و اعمامه صعلوك الحى فى ماله و سيد هم في حاله و سندهم فى فعاله و صدوق الجوار و وقود النار.

ميگويد هراينه زبان تو از گناه بزرك و دل كوچك خبر ميدهد بخدا قسم فرود آمدى بمنزل مرديكه احدى در پناه او گرفتار نشود و در خانه او كس گرسنه نماند اينك منزل اسود بن فنان است كه قبيله كعب و شيبان اخوال و عموهاى او هستند خان طعام او هميشه گسترده در أخلاق سيدى بزرگوار و در افعال جوادى است عالى مقدار كه شبهاي تار آتش او روشن است كه گمشدگان بمنزل و خيمۀ او بيايند و راهرا پيدا نمايند (مسامرات مجى الدين)

4١ ام ابان

بنت عتبة بن ربيعه

زوجۀ ابان بن سعيد بن العاص كه در اجنادين ضجيع او گشت و شوهرش در حرب با روميان در دروازه دمشق مقتول گرديد و لا يخفى اين ام ابان پدرش عتبة بن ربيعه در روز بدر بدست أمير المؤمنين بجهنم واصل گرديد و عاص نيز در آن روز كشته شد و سعيد بن العاص نيز از منحرفين و متخلفين از بيعت با امير المؤمنين عليه السّلام است و اين ام ابان بالاخره در حبالۀ نكاح طلحة بن عبيد اللّه درآمد از زندگانى او بيش از ايندر دست نيست فقط در جلد خلفاى ناسخ ص ٢٠5 گفته چون شوهرش

ص: 355

مقتول شذ و هنوز ام ابان خضاب عرس در دست داشت چون شوهر خويش را كشته ديد گفت مهنا باد بر تو اين شهادت و من نيك مشتاق توام اكنون بخونخاهي تو كمر بندم و كين تو از كافران باز جويم چندانكه با تو ملحق شوم پس شوهر را كفن كرد و در مصيبت او نه مرثيه اى انشا كرد و نه آب در چشم بگردانيد بى توانى سلاح جنگ بر خود راست كرد و شمشير حمايل ساخت و گمان بگرفت و بى آنكه خالد بداند بر كافران حمله كرد و چنان رزمى صعب بداد كه كس از مردان دلاور نشان نداشت و اين ام ابان در تيراندازى مهارتى بكمالداشت در غلواى جنك نگران شد كه مردى با شرجيل درآويخته و بيم آن است كه فيروز شود كفت اين كيست گفته اند تومان داماد هرقل است و قاتل شوى توام ابان بى توانى خدنگى بزه كرد و گفت بسم اللّه و باللّه و على ملة رسول اللّه و كمان بگشاد آن تير راست بر چشم تومان آمد و فريادي سخت برآورد و همى واپس رفت و مانند شتر ميناليد ام ابان خدنگى ديگر بزه كرده تا كار او يكسره كند روميان كرد او را گرفته اند ام ابان چند تن ديگر را هدف تير ساخت و بخاك درانداخت و اين رجز انشا كرد

ام ابان اطلبى بثارك ضربا وصولى صولة المعارك

قد ضبح هذا الجمع من قتالك أقسمت لا حدت عن المعارك

و لست ما عشت لهم تبارك

ام ابان پياپى كمان بزه ميكرد و بهر تيرى دليرى ميكشت چندانكه هرتيرى كه در كنانه داشت او را بر نشانه زد تا گاهيكه جز يك خدنك بجاى نماند لا جرم از هرجانب كه دشمنى قصد او ميكرد با آن تير تهويلى و تهديدى مينمود اين وقت يك تن از كافران دليرى كرد و بر ام ابان حمله آورد جون نزديك شد ناچار ام ابان كمان بگشاد و او را بكشت چون كنانۀ او از تير پرداخته شد دشمن بر او چيره گرديد خواسته اند او را اسير بگيرند ام ابان جلادتى كرد و ٢ تن را با هردو دست بگرفت و فرياد برآورد اينوقت عبد الرحمن بن ابى بكر و ابان ابن عثمان برسيدند و هردو تن را بكشتۀ اند و ام ابانرا رهانيدند)

ص: 356

و در ترجمه خوله خواهر ضرار بن ازور باز ذكرى از ام ابان و جلادت او خواهد شد.

و اما شوهرش بنابر نقل مامقانى از مجالس گفته كه ابان بن سعيد با برادرش خالد و عمرو از بيعت با ابى بكر ابا كردند و بايعوا اهل البيت عليهم السلام و قالوا لهم انكم لطوال الشجر طيبة الثمر نحن لكم تبع و بعد ما بايع اهل البيت كرها بايعو) .

اين عبارت روشن است كه ابان از شيعيان امير مؤمنان بوده و ام ابان البته تابع شوهر خود بوده و آل پيغمبر را شجره طيبه ميدانسته اند و خود را تابع آنها معرفى ميكردند تا وقتيكه مردم بضرب شلاق و ثازيانه بيعت كردند كرها ابان هم بيعت كرد و ختم اللّه له بالشهاده و اما پدر و جدش از أهل آتش اند.

4٢ ام ابيها

دختر عبد اللّه بن جعفر

زنى با كمال و محدثه بود از پدرش نقل احاديث مينمود و امام زين العابدين و حسن مثنى و حسن بن محمد از او روايت دارند عبد الملك بن مروان او را تزويج كرده در وقتيكه خليفه بود در شام پس از مدتى او را طلاق گفت علي بن عبد اللّه بن عباس او را تزويج كرد و در نزد او رحلت نمود.

(اعلام النسآء نقلا از ابن عساكر)

ظاهر عبد الملك چون سلطان بود مخالفت او بر آن مخدره بسى ناگوار بود و بر جان خودش و حرمتش ميترسيد ناچار تن باين مزاوجت داد چون عبد الملك ديد شدت كراهت او را از اين جهت او را طلاق گفت و اللّه العالم

4٣ ام ابيها

بنت الامام موسى بن جعفر عليهما السلام

ابن اثير در كامل در حوادث ٢٣١ گفته

ص: 357

و فيها ماتت ام ابيها بنت موسى بن جعفر اخت علي الرضا عليه السّلام

و در منتهى الامال او را از ينات موسويه محسوب داشته

44 ام ابى نصر

بانوئى عالمه فاضله موثقه مامونه راويۀ احاديث دختر ام كلثوم بنت ابى جعفر محمد بن عثمان العمرى دوم نائب خاص حضرت حجت ع و مادر ابو نصر هبة اللّه بن محمد الكاتب و فرزندش ابو نصر هبة اللّه بن احمد بن محمد الكاتب از علما و محدثين و مؤلفين است (مامقانى)

45 ام اسود

بنت اعين بن سنسن (على وزن قنفذ) الشيبانيۀ بالولا خواهر زرارة بن اعين

علامه در خلاصة ميفرمايد ام الاسود بنت اعين زنى عارفه بود هنگام احتضار برادرش زراره شرف حضور داشت و چشمهاى برادر را بست و اين مخدره اول زنى است كه از آل اعين بمذهب تشيع رغبت كرد و در اعيان الشيعه بترجمۀ همين ام اسود ميفرمايد از شرح درايۀ شهيد معلوم ميشود كه اين زن از علما و روات بوده و از امام صادق ع روايت داشته و درج 5 اعيان الشيعه تحت عنوان آل اعين ميفرمايد بفتح الهمزه و سكون العين و فتح المثنات من تحت و هو فى الاصل الواسع العين و ألانثى عيناء كاحمر و حمرا و از رجال بحر العلوم نقل كند كه آل اعين بزرگترين خانواده شيعه بودند در كوفه و اكثرهم رجالا و اعيانا و اطولهم مدة و زمانا اول از ايشان درك حضرت سيد سجاد كرده و آخر ايشان تا اوائل غيبت كبرى بودند و در ميان آنها فقها و علماء و رواة و قراء و ادباء بسيار بودند و از مشاهير آنها زرارة بن اعين و چهارده نفر ديگر كه در اعيان الشيعه نقل كرده از آنجمله گويد اعين از مردم فرس بوده حركت كرد از بلاد خود كه بخدمت امير المؤمتن ع برسد و بشرف اسلام مشرف شود در طريق او جماعتى از قبيلۀ بنى شيبان با او مصادف شدند و بعنوان بردكى أنها را تصرف كردند و قول ديگر آنكه اعين

ص: 358

از مردم روم بود مردى از بنى شيبان او را خريده ويرا علم و ادب آموخت تا اين كه اديب بارع و حافظ قرآن گرديد چند ساليكه بر اين گذشت پدرش سنسن از بلاد روم بديدن فرزندش اعين آمد پس از ملاقات مراجعت به بلاد خود كرده و او مردي راهب بوده بالاخره اعين عيالى اختيار كرد و از او زراره و حمران و عبد الملك و عبد الرحمن و ام الاسود را آورد و اول كسيكه از اين خانواده داخل مذهب تشيع گرديد ام الاسود بود كه بواسطه ابو خالد كابلي مراوده با اهل بيت عليهم السلام پيدا كردند و بمرتبه اعلى و انبل رسيدند.

46 ام احمد [بانوى حرم موسى بن جعفر ع]

بانوئى با عظمت از بانوان حرم موسى بن جعفر عليهما السلام است لياقت آن داشته است كه امام كاظم عليه السّلام هنگام مسافرت بعراق و دايع امامت را باو سپرد و سبديكه مواريث انبيا در او بود باو مرحمت كرده فرمود هركدام از فرزندان من آن را از تو طلب بنمايد او امام بعد از من است و بدانكه من از دنيا رفتم علامۀ مجلسى در جلاء العيون روايت كند كه چون حضرت رضا سفد أمامت را از ام احمد مطالبه كرد ناله و عويل او بلند شد او را گفته اند ترا چه ميشود فرمود بخدا قسم مونس قلب من و سيد و مولاي من موسى بن جعفر از دنيا رفته گفته اند از كجا گوئى ايشان مطالب مذكوره را شرح دادند)

و در جلد متعلق باحوال موسى بن جعفر از مجلدات ناسخ گويد كه ام احمد سبديرا با چهار هزار دينار تسليم حضرت رضا عليه السلام نمود و كانت ام احمد اثيرة عند الامام يعني كريمة عظيمة البته زنيكه لياقت حفظ اسرار و آيات و دايع امامت را دارد كريمه و عظيمه است

و ظاهرا اين خاتون مادر همان شاهزاده احمد است كه در شيراز مدفون است و معروف بشاه چراغ است و مرقد منور او مزار اداني و اقاصي است و اين شاهزاده احمد بسيار كريم و جليل و محبوب در نزد حضرث موسى الكاظم ع بوده قطعه زمينى با آب

ص: 359

آن كه معروف بوده به يسيره باو بخشيد و اين احمد هزار مملوك از مال خود آزاد كرد و قرآن بسيار بخط خود نوشت چون خبر شهادت حضرت رضا باو رسيد سخت محزون و مغموم گرديد و از بغداد در طلب خون برادرش با سه هزار تن غلام و سه هزار تن عشيرء و اقوام خود بجانب خراسان روان گرديد چون بشهر قم رسيدند با لشكر مامون دچار شدند جماعتى از سادات مقتول كرديد از آن جا بري آمد اصحاب او از ترس دشمن متفرق شدند ناچار روى بشيراز نهاد و در آنجا وفات كرد (ناسخ)

و مجدي گويد كه اسحق بن موسى بن جعفر از همين ام احمد است

و نيز در منتهى الامال از طب الائمۀ حديث ميكند كه اسحق بن موسى بن جعفر عليهما السلام از مادرش ام احمد حديث كند كه فرمود سيد من يعنى موسى بن جعفر كه هركه نظر افكند بخون خود در شاخ اول حجامت ايمن شود از داهنه تا حجامت ديگر پرسيدم از سيد خود كه داهنه چيست فرمود درد گردن) در رجال مامقانى در ترجمۀ عباس بن موسى بن جعفر مناسب مقام مطلبى ميباشد و اين اسحق بن الكاظم معروف بود بامين در سنه دويست و چهل در مدينه وفات كرده است

4٧ ام اسحق [والده فاطمه بنت الحسين]

بانوى حرم حضرت سيد الشهدا عليه السلام و او دختر طلحة بن عبيد اللّه اليتمى است والدۀ ماجده فاطمه بنت الحسين عليه السلام و در ناسخ در چلد متعلق باحوال سيد الشهداء عليه السلام ام اسحق را ام الحق ضبط كرده و در جلد متعلق باحوال امام حسن مجتبى عليه السلام گويد ام اسحق دختر طلحة بن عبيد اللّه بن يتمى از زوجات اوست و اللّه العالم

4٨ ام احمد

دخنر موسى مبرقع

در قم در جوأر حضرت معصومه مدفون است با خواهران ديگرش (بدر مشعشع)

ص: 360

49 اام الحارث [الانصاريه]

يكى از زنان انصار و روايۀ احاديث و اخبار از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بوده در شجاعت و فروسيت با مردان شجاع همعنان بوده در غزوۀ حنين هنگاميكه لشكر آنحضرت فرار كردند اين زن فرار نكرد و در پيش رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خود را وقايۀ آنحضرت كرده بود.

5٠ ام اسحق

بنت سليمان

كلينى در كافى در باب رضاع و كتاب عقيقه و شيخ طوسي در تهذيب در باب الحكم فى اولاد المطلقات از محمد بن عباس بن وليد از پدرش و او از مادرش ام اسحق بنت سليمان از ابى عبد اللّه الصادق عليه السلام روايت دارد.

(اعيان الشيعه)

5١ ام اسلم

صاحبة الحصاة

ثقة الاسلام كلينى در كافى و سيد هاشم بحرانى در مدينة المعاجز باسناد خود روايت ميكنند كه ام اسلم بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وارد شد و در خانۀ ام سلمه درآمد و از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پرسش كرد ام سلمه فرمود بجهت بعضي حوائج بيرون شده و اكنون مراجعت خواهد فرمود سپس ام اسلم بانتظار رسولخدا بنشست در نزد ام سلمه تا پيغمبر وارد گرديد عرض كرد يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى شما باد من كتب آسمانى بسيار قرائت كرده ام و از آن كتب دانسته ام كه هرپيغمبريرا وصى باشد موسى وصى قرار داد از براي خود يوشع بن نون را و در حيوة و ممات خود او را معين فرموده و همچنين عيسي شمعون بن حمون الصفا را معين نمود اكنون بفرما وصي شما كيست رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سنك ويزه ايرا برداشته اند و در كف دست خود آنرا نرم نمود و خاتم برنهاد و آنرا بام اسلم تسليم داد و فرمود هركه چنين بتواند كردن او وصى من است ام اسلم آن سنك ريزه را گرفته بيرون آمد و بخدمت امير المؤمنين مشرف

ص: 361

شد عرض كرد يا سيدى انت وصى رسول اللّه قال نعم يا ام اسلم ثم ضرب بيده على الارض پس سنك ريزه اى برداشت و همانند رسولخدا آنرا در دست خود نرم نمود و خاتم برنهاد پس فرمود يا ام اسلم هركس اين كار كه من كردم تواند كرد او وصى من است سپس ام اسلم آمد بخدمت حسن و او طفل خوردسالى بود عرض كرد پدر و مادرم فداى تو باد توئى وصي پدر خود فرمود بلي بياور آن سنك ريزه را چون آن حصاة را گرفت با او كرد آنچه امير المؤمنين عليه السّلام كرده بود سپس فرمود يا ام اسلم هركه با او چنين كند او امام بعد از من است ام اسلم گويد بخدمت حضرت حسين شتافتم او را طفل خوردسالى ديدم عرض كردم اي سيد من پدر و مادر من فداى تو باد توئى وصى برادرت حسن فرمود بلي بياور آن سنك ريزه را پس آن حصاترا از من بگرفت و كرد با او آنچرا كه جد و پدر و برادرش كردند و آنرا بمن مرحمت فرمود پس ام اسلم بماند تا درك زمان حضرت سجاد را كرده و بعد از وقعۀ كربلا آن سنك ريزه را بنزد آن حضرت آورد و آن جناب كرد با آن سنك ريزه آنچرا كه پدران او كردند صلوات اللّه عليهم.

لا يخفي كه صاحبة الحصاة سه نفر زن بودند يكى همين ام اسلم و ديگري ام غانم و ديگري حبابۀ و البيه كه ترجمه هريك در محل خود بيايد

5٣ ام احنف

از زنان فاضله عرب بوده در حالى كه طفل صغير خود احنف را ميرقصانيد اين اشعار ميگفت.

و اللّه لو لا ضعفه من هزله و حنفه و دقة فى رجله

ما كان فى فتيانكم من مثله

(اعلام النسا)

ص: 362

53ام اوفي العبديه

در ثمار القلوب ثعالبى صاحب كتاب اليتيمه ص ٢٠4 طبع ١٣٢6 گفته كه ام اوفى العبدية بر عايشه داخل شد و گفت ايمادر مؤمنان چه ميگوئى در حق زنيكه فرزند كوچك خود را بقتل رسانيده عايشه گفت اين زن مستحق آتش جهنم است ام اوفى گفت طفل بسيار كوچك بودۀ عايشه گفت فرق نميكند مستوجب آتش جهنم است ام اوفى گفت چه ميگوئى در حق زنيكه فرزندان بزرك خود را كه عدد آنها از الوف متجاوز است بقتل رساند عايشه فهميد كه تعريض بر اوست كه سى هزار نفر را در جنك جمل بكشتن داد گفت دور كنيد از من اين دشمن خدا را و قبيله عبد القيس همه شيعه بودند (اعيان الشيعه)

54 الاميرة عزيزه

دختر احمد بن محمد بن عثمان التونسى

از زنان شهيرۀ عصر خود بوده در فضل و دانش و جود و احسان و تقوى و پرهيزكاري در نيمهاى قرن يازدهم هجرت زندگانى ميكرده است پدرش عنايت تامى بتربيت او داشت تا اينكه احكام دين را كاملا آموخت و قرآنرا حفظ فرمود و آداب و اصول تربيت منزلرا باو تعليم داد تا هنگاميكه رفتن بخوانه شوهرش رسيد او را تزويج كرد بيكى از عظماء بلد معروف بحموده پاشا المرادى چون بسفر حج رفت هنگاميكه مراجعت كرد آنچه از غلام و كنيز داشت همه را در راه خدا آزاد كرد و مايملك خود را وقف نمود براى وجوه بريه كه مقداري از آن صرف بيمارستان بشود و مريض خانه بنا كرد باسم مستثفى الصادقى و اراضى حاصل خيزى وقف نمود براى او كه مخلد بماند و عقارى بسيار مهم وقف نمود كه حاصل و منافع آنرا صرف آزاد كردن غلام و كنيز بنمايد و فديه اسري بدهند و اقطاعى وقف كرد كه حاصل و منافع آنرا صرف ختنه كردن اطفال فقراء و شوهر دادن دختران يتيم و امثال آن بنمايند در سنۀ هزار هشتاد هجري وفات كرد و در مقابل مدرسه شماعيه داخل شهر تونس بخاك سپرده شد (شهيرات التونسيات)

ص: 363

55 الاميره اوراق

سلطان دختر امير اسكندر فرزند قرا يوسف بن محمد بن پيرام خواجه التركمانية

پدرش از امراء طائفه تركمانيه بوده در سنه ٨4٢ مقتول شده و خود اين زن بسيار باكفايت و اديبه بوده قاضي نور اللّه در مجالس المؤمنين به تشيع او باشعار ذيل استدلال كرده بود از جان محب آل حيدر اورق سلطان بنت شاه اسكندر

و اين شعر را بر انگشتر خود نقش كرده بود و قاضى گويد عشيرۀ او همه شيعى امامى بودند)

56 الاميره تندو

دختر حسين بن اويس الايلخانيه

در سنۀ(٨٢٢) وفات كرد و اين دختر در جمال طعنه بخورشيد خاور زدي با عمويش احمد بن اويس بمصر آمد هنگاميكه از پيش تيمور لنك فرار كرد و (ظاهر برقوق) او را تزويج كرد و پس از او (شاه ولد) فرزند شاهزاده پسر اويس ايلخانى كه پسر عموى او بود او را تزويج كرد تا اينكه احمد از دنيا رفت پسر عمويش شاه ولد را كه شوهر او بود بر تخت سلطنت نشانيد و امور مملكت را خودش بدست گرفت تا اينكه شوهرش مقتول شد خودش بالاستقلال قيام بامر سلطنت نمود و شوشتر و حويزه و جزيره را تسخير كرده و در منابر بنام او خطبه ميخواندند و سكه بنام او زدند و قصۀ او طولانى است تا اينكه در سنۀ مذكوره وفات كرد و ايلخانيون همه شيعه هستند و مقبرۀ ايشان در صحن نجف اشرف معروف است (اعيان الشيعه)

5٧ الاميره تقية

بنت الامير السيف الدوله ابى الحسن على بن عبد اللّه بن حمدان

توفيت ٣٩٩ زني فاضله اديبه عارفه باشعار عرب و ادبيات آنها سيد رضى صاحب نهج البلاغه در ديوان خود فرموده كانت من افاضل نساء قومها اين زن از شام بجانب مصر آمد و فرستاد

ص: 364

از براى سيد رضى و التماس كرد كه ديوان شعر خود را نسخه كند و براي او بفرستد و بعرض ايشان مكرر رسانيده بود كه در اين ديار ديوان شما نقل مجلس گرديده و مردم عاشق اند كه آنرا زيارت كنند بالاخره سيد رضى قدس سر فرمان داد تا تمام ديوان او را استنساخ كردند و براى او فرستادند و چون در شهر رمضان در سنه مذكوره فوت شد چون خبر وفات او بسيد رضى رسيد قصيدۀ غرائى در مرثيه او انشا كرد و آن قصيده در ديوان خود سيد موجودست و بعض از آن قصيده اشعار ذيل است

نغالب ثم تغلبنا الليالى و كم يبقى الرمى على النبال

هى الايام جائرة القضايا و ملحقة الاواخر بالاوالى

لسيف الدولة العربى فيها لقد ضمن النجابة للسخال

قصاير فى بيوت العزتنمى عطول الجيد حالية الفعال

كان خدورها اصداف يم محصنة ضممن على الاآلى

عمائر من ربيعة انزلتهم اعالي المجد اطراف العوالى

كقومك لا يعيد الدهر قوما و مثل ابيك لا تلد الليالي الخ

5٨ ام ايمن

در جلد ثانى ترجمۀ او گذشت

5٩ ام ايوب [صحابيه]

چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم هجرث بمدينه فرمود سران قبيله اوس و خزرج هريك ميخواسته اند آنحضرت را بمنزل خود به برند و بمهار ناقه آنحضرت چسبيدند حضرت فرمود او را بگذاريد كه ماموره است ناقه همه جا آمد تا بدر خانۀ ابو ايوب انصارى خوابيد ابو ايوب مادر خود را ندا كرد كه ايمادر در را بگشا كه سيد بشر و گرامى ترين ربيعه و مضر محمد مصطفى و رسول مجتبى تشريف آورد زوجۀ ابو ايوب رحل آنحضرترا بخانه كشيد و مادر ابو ايوب نابينا بود بيرون دويد و گفت وا حسرتاه چه بودي اگر من ديده ميداشتم

ص: 365

و روى سيد خود را ميديدم اينوقت رسولخدا دست مبارك بچشمهاى مادر ابو ايوب كشيده در حال بينا شد و أين اول معجزه اى بود كه از آنحضرت در مدينه ظاهر شد اما زوجه ابو ايوب دختر قيس بن عمرو بن امرأ القيس الخزرجى است و أما ابو ايوب نامش خالد بن زيد انصارى خزرجى است كه از مشاهير اصحاب رسولخدأ صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است و از سابقين مرجوعين الى امير المؤمنين بود در جميع مشاهد رسولخدا حاضر بوده سپس در جمل و صفين و نهروان در ركاب امير المؤمنين ملازم بوده در ايام معويه بعزم جهاد بطرف اسلامبول حركت كرد در آنجا بمرض اسهال درگذشت و بقعۀ ابو ايوب در اسلامبول از بقاع مشهوره و زيارت گاه ميباشد

در صحايف الاخبار مسطور است كه از ديرگاهى عيسويان آن سرزمين هنگام استسقا بدان بقعه ميرفته اند و دعا مينمودند

و رسولخدا در خانۀ ابو ايوب بود تا وقتيكه مسجد و خانۀ آنحضرترا بنا كردند ابو ايوب ميگفت كه چون رسولخدا بخانۀ ما نزول اجلال فرمود خانۀ ما دو طبقه داشت حضرت در طبقۀ تحتانى منزل فرمودند چون شب شد ملتفت شدم مسكن حضرت رسالت مهبط وحى الهى است بنابراين از ادب دور است كه حضرت در طبقۀ تحتانى باشد و ما در فوقانى و من همين مطلب را بهمسر خود گفتم او هم تصديق من كرده و تا صبح از انديشه خواب نرفتيم و بسيار متوحش و پريشان خاطر بوديم صبح بحضور پرنور آن حضرت تشرف جسته شرح حال و بيخوابى شب را عرضه داشتم و آنحضرترا سوگند داديم تا نقل مكان فرمودند از طبقه زيرين به بالا تشريف فرما گرديد و مامقانى در رجال خود جمله اى از فضائل او را نقل كرده

6١ ام برده [مرضعه ابراهيم فرزند رسول خدا ص]

از جمله صحابيات و مرضعه فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ابراهيم است كه از ماريه قطيه است و چون ابراهيم متولد گرديد زنان انصار در شير دادن ابراهيم نزاع كردند

ص: 366

حضرت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ام برده را كه دختر منذرين زيد بود براى شير دادن ابراهيم انتخاب كرد (اصابه)

6١ ام البراء

بنت صفوان بن هلال جعدة بن هبيرة

المخزومى حديث كند كه ام البراء بنت صفوان رخصت گرفت كه بر معويه داخل شود معويه او را اجازه داد ام البراء وارد شد و سه پيراهن پوشيده بود كه بر زمين ميكشيد و عصابه اي بر سر بسته بود پس سلام كرد و نشست معويه جواب سلام او را داد و همى از او احوال ميپرسيد و گفت كيف يا بنت صفوان قالت بخير قال و كيف حالك قالت ضعفت بعد جلد و كسلت بعد نشاط قال معويه شتان بينك اليوم و حين تقولين

يا عمرو دونك صار ما ذا رونق عضب المهزة ليس بالخوار

اسرج جوادك مسرعا و مشمرا للحرب غير معدة لفرار

اجب الامام و رب تحت لوائه و الق العدو بصارم بتار

يا ليتنى اصبحت لست بعورة فاذب عنه عساكر الكفار

ام البراء گفت چنين است لكن مانند تو كس واجب ميكند كه مرا معفو دارد از آنچه گذشته است چنانچه خداوند جنايت گذشته را معفو داشت و فرمود آنكسيكه عود كند انتقام خواهد يافت معويه گفت هيهات اگر آنروز ديگرباره فراز آيد تو عود كنى و بدان سخنها آغاز بنمائى گفت چنين است كه تو گوئى لكن سوگند با خداى كه من بر حجت خود استوارم و بر طريق پروردگار خود ميروم معويه گفت من حرمت ترا ضايع نگذأرم و بمكافات تو نيز نه پردازم اكنون بكوى گاهيكه على بن ابي طالب مقتول گشت در مرثيه او چه گفتى ام البراء گفت فراموش كرده ام يك تن از اهل مجلس گفت بخدا قسم من سخن او را در خاطر سپرده ام و آن اين است

يا للرجال لعظم هول مصيبة فدحت فليس مصابها بالحائل

ص: 367

الشمس كاسفته لفقد امامها خير الخلائف و الامام العادل

خلف النبى لقد هدت قوائمنا فالحق اصبح خاضعا للباطل

معويه گفت خداوند ترا بكشد سخنى باقي نگذاشتى كه ديگرى بگويد اكنون حاجت خود را بگوى قالت اما الان فلا فقامت و عثرت فقالت تعس شانى على گفت امروز بيان حاجت نخواهم كرد و برخواست كه بيرون شود لغزشى كرد و بر وى درافتاد گفت دشمن على بروى درافتد و هلاك شود معويه گفت تو گمان ميكنى من على را دوست نميدارم ام البراء گفت گمان نيست و اللّه يقين است كه على را دوست ندارى اين بگفت و برفت روز ديگر معويه عطاى گران از لباس و درهم براي او فرستاد و گفت من اگر حلم و بردباريرا ضايع بگذارم كيست كه او را محفوظ بدارد.

(بلاغات النساء)

حقير گويد معويه باين مكارى و غدارى مردم شامرا خر كرد و بر پشت آنها پالان نهاد اين عفو را چرا درباره حجر بن عدى و اصحاب او نكرد كه همه از عباد صالحين و اصحاب سيد المرسليين بودند اين عفو را چرا دربارۀ عمرو بن حمق خزاعى نكرد كه از عبادت پوست او بگوشت خشكيده بود اين عفو را چرا درباره محمد بن ابى بكر كه خال المومنين و فرزند صديق بود نكرد اين عفو را چرا درباره محمد بن ابو حذيفه باينكه پسر خالوي او بود نكرد و هزارها امثال أن اما درباره پيره زن شكسته ناتوان مثل ام البراء و امثال او كه عفو مي كند چون يقين دارد كه سخنان آنها بسلطنت و رياست او ضررى وارد نمى آورد.

6٢ امة الخالق

دختر عبد اللطيف بن صدقة بن عوض

از محدثهاي معروفه است ولادتش سنه ٨١٣ وفاتش در سوم ذى العقده سته ٩٢٠ و او از مشايخ سيوطى بشمار ميرود و اكثر محدثين باو اجازه داده اند و در كتاب منجم يادي از او نموده است و عمر طولانى كرده و ابيات ذيل از نتايج افكار او است

ص: 368

هى المقادير فدعنى او فذر انكنت اخطات فما اخطا القدر

اذا اراد اللّه امرا بامرا و كان ذا عقل و سمع و بصر

اصم اذينه و اعمى قلبه و سله من عقله سل الشعر

حتى اذا انفذ فيه حكمه رد اليه عقله ليعتبر

(خيرات حسان)

6٣ امة الجليل

از صلحاى زنان عرب و داراى مقام ولايت بوده گويند ارباب سلوك و صلاح معاصر او وقتى در معنى و تعريف ولايت اختلاف كردند هريك چيزى گفته اند آخر الامر رفع خلافرا قرار دادند كه از امة الجليل اين معنا را سئوال كنند مشاراليها در جواب آنها گفت ولى آنستكه در هرآن بحق مشغول باشد و از ياد خلق منصرف و مطلقا تعلقى بدنيا و ذخارف آن نداشته باشد و آنى از خدا بغير نپردازد امة الجليل پس از اين تقرير و تحقيق حال ولى و معنى ولايت بيكى از آنها رو كرده گفت هركس بيكى از شما گويد شخصى از اوليا بوده است كه وقتى از حق بچيز ديگر اشتغال داشته باور ننمائيد و بدانيد كه دروغ گفته (طبقات شعرانى)

64 امة العزيز [مسند الشام]

بانوئى محدثه بود و يكى از القاب او مسند الشام است او را باين لقب ملقب كردند براى اينكه در اسناد حديث بر كليه معاصرين خود مقدم بود بلكه متفرد بود و پدرش نيز محدث و ملقب بنجم ألدين است (خيرات حسان)

65 امة العزيز

البغداديه

نامش خديجه است ولى امة العزيز معروفه شده پدرش مردي حمامى بود معروف بقيم چون باغبانى ميكرده است معروف بقيم گرديده هنگاميكه پدرش

ص: 369

استعداد فطري او را ديده اسباب تحصيل دخترش را فراهم كرده و اصول كتابت و تجويد را باو تعليم داده پس خود امة العزيز نيز ذوقى پيدا كرده و باخذ علوم گوناگون پرداخته و در بغداد حاضر درس ابن شيرازي و ديگر مشاهير وقت بوده و در مصر نيز از اكابر كسب علم كرده و در دمشق و تبوك به تعليم حديث پرداخته و در ادبيات فريد عصر بوده و مقامات حريريرا بطور أكمل درس ميگفته است و بسيارى از مشاهير وقت همين كتابرا از وى ياد گرفته اند و علم تجويد را از اساتيد وقت آموخته لكن مهارتى بسزا نداشته است و چند گاهى مجلس درس و وعظ براى زنان منعقد ساخته و عاقبت وعظ را ترك گفته و در خانۀ خود منزوى گرديده تا در سنۀ ششصد و نود هجرى درگذشته

(خيرات حسان)

(مج)6٧ امة العزيزه

اندلسيه

در ادبيات و شعر مهارتى بسزا داشته و اشعار ذيل منسوب باوست

لحاظكم تجرحنا في الحشا و لحظنا يجرحكم فى الخدود

جرح بجرح فاجعلوا ذا بذا فما الذي اوجب جرح الصدور

و بعضى از ادبا در پاسخ او اشعار ذيل را گفته اند

اوجبه منى يا سيدي جرح بخدليس فيه الجحود

و انت فيما قلته مدع فاين ما قلت و اين الشهود

(خيرات حسان)

6٨ امة العزيزه

المحدثه بنت احمد بن عثمان

از محدثات نسوان بوده در مجلس درس محدث مشهور عيسى بن مطعم و اساتيد ديگر حاضر مى شده و خودش نيز تدريس علم حديث مى نموده تا در سنه ٨٨5 دار دنيا را وداع گفته (خيرات حسان)

ص: 370

(مج)6٩ امة العزيزه

المحدثه بنت محمد بن يونس ابن اسماعيل

از مشاهير محدثات نسوان بوده و از مشايخ جلال الدين سيوطى كه ثلاثيات بخاريرا در نزد همين امة العزيز قرائت كرده سنه وفات او در دست نيست شاگرد او در سنه ٩١٠ فوت شده ميشود مشاراليها از قرن هشتم بوده (خيرات حسان)

٧٠ ام جعفر

بنت عبد اللّه بن عرفطة الانصاريه

در جمال نادرة عصر خود بود و در عفت و كمال كذلك احوص شاعر آوازۀ حسن او را شنيده بود همى در اشعار خود او را تشبيب ميكرد از آنجمله گويد.

لقد منعت معروفها ام جعفر و انى الى معروفها لفقير

و قد انكرت بعد اعتراف زيارتى و قد و غرت فيها على صدور

ادور و لو لا ان ارى ام جعفر بابياتكم مادرت حيث ادور

ازور البيوت اللاصقات به بيتها و قلبي الى البيت الذى ليس لا ازور

و ما كنت زوارا و لكن ذا الهوى اذا لم يزر لا بدان سيزور

ازور على ان لست انفك كلما اتيت عدوا بالبيان يشير

ام جعفر چون اين بى عفتى را از احوص شنيد برخواست چادر بر سر كرد و نقابى بصورت بسته در مجلسيكه بزركان عشيره او بودند و احوص در آنجا حاضر بود رو را باحوص كرده گفت گوسفندانيكه بتو فروختم چرا پول آنها را بمن نميدهى احوص گفت من گوسفند از تو نخريدم و ترا نميشناسم پس ام جعفر نامه اى كه جعل كرده بود از پيش خود بيرون آورد كه در آن نامه درج كرده بود احوص فلان مبلغ پول گوسفند در ذمه او است و بنا كرد گريه كردن و بمردم شكايت نمودن از هرطرف مردم جمع آمدند و احوص را همى ملامت ميكردند و او قسمهاى غلاظ و شداد ميخورد كه من اصلا او را نديدم و گوسفندى از او نخريدم اين وقت ام جعفر صورت خود را گشود

ص: 371

و گفت من ام جعفرم تو مرا نميشناسى احوص دوباره قسم ياد كرد كه من ترا نديدم و نميشناسم چون قال و قيل زياد گرديد و مردم بسياري جمع شدند ام جعفر گفت ايها الناس ساكت باشيد و رو را باحوص كرد و گفت ايدشمن خدا هراينه سخن بصدق كردي و مرا بر تو حقي نيست و قسم براستى ياد كردى كه من اين زنرا نديدم و نه مى شناسم با اين حال چگونه در مجالس نامحرمان مرا تشبيب مينمائى و ميگوئى من بام جعفر چنين گفتم و او با من چنين گفت احوص خجل و منفعل كرديد و ام جعفر در نزد قوم خود از اتهام بيرون آمد (محاضرات راغب اصفهانى)

٧١ ام جعفر

بنت محمد بن جعفر

و عمار بن مهاجر از او روايت ميكند و اين ام جعفر حديث رد شمس را براي امير المؤمنين از اسمأ بنت عميس روايت ميكند و او را در مشيخۀ من لا يحضره الفقيه ذكر كردند (اعيان الشيعه)

٧٢ ام البنين

والدۀ قمر بنى هاشم ابو الفضل العباس ع

در بانوان دشت كربلا سبق ذكر يافت

٧٣ ام جيبه

بنت ابو سفيان ام المؤمنين

در جلد ٢ گذشت

٧4 ام حبيب

بنت احمد بن موسى المبرقع ابن محمد بن على الجواد ع

از كوفه با فرزندان و برادرش محمد الاعرج بقم آمدند و مدفن اين ام حبيب مردد بين بابلان كه قبۀ فاطمه معصومه بنت موسى بن جعفر و بين مشهد محمد بن موسى المبرقع و حقير

ص: 372

ترجغه موسى المبرقع را در تاريخ سامراه شرح داده ام

(بدر مشعشع)

٧5 ام حبيب [بانوى حرم امير المؤمنين ع]

يكى از بانوان حرم امير المؤمنين است كه عمر و رقيه توئما از او متولد گرديد و رقيه زوجۀ مسلم بن عقيل بود كه بعد از قتل مسلم با فرزندانش از مدينه بهمراه سيد الشهداء عليه السلام بكربلا آمد و با خيل اسيران بشام رفت چنانچه از پيش گذشت.

٧6 ام حسان [زاهده]

از زهاد اهل كوفه است سفيان ثورى بزيارت وى ميرفته سفيان گويد وقتى بزيارت وى رفتم جز پاره حصيري در خانۀ او چيزى نيافتم او را گفتم اگر رقعه اى به پسران عم تو نوشته شود رعايت حال تو ميكنند چون اين سخن از من بشنيد گفت اى سفيان تو از چشم من افتادى من هرگز دنيا را سؤال نميكنم از كسيكه مالك آن است و قادر و متصرف در آن است پس چگونه سؤال كنم از كسيكه قادر نيسث بر آن اى سفيان و اللّه كه دوست نميدارم كه بر من رقتى گذرد كه در آنوقت از خداي تعالى بغير وي مشغول باشم (نفحات جامى)

٧٧ ام خالد

زوجۀ عبد اللّه بن عامر بن كريز كه بالاخره بانوى حرم امام حسن ع شد و قصۀ او برحسب نقل ناسخ التواريخ در جلد امثال عرب كه ملحق بجلد خلفا ميباشد چنين آورده است كه معويه چون از بهر يزيد از مردم بيعت گرفت گفت اى پسرك من ترا ولى عهد خود كردم و هرحاجت كه در دل داشتى بدانت نصرت جستم آيا هيچ آرزوئى ديگر در دل دارى يزيد گفت جز يك آرزو و آن تزويج ام خالد است كه امروز زوجۀ عبد اللّه بن عامر بن كريز است و غايت آرزوى من از جهان جز او نيست معويه

ص: 373

كسيرا فرستاد و عبد اللّه را از مدينه حاضر درگاه ساخت و نيك بنواخت شبى با او بيگانه را از مجلس به پرداخت و صورت حال يزيد را مكشوف داشت و خواستار شد كه ام خالد را طلاق بگويد و عهدى نوشت كه در ازاي آن عبد اللّه را بآرزوى خود برساند و هرحاجت كه دارد آنرا روا بنمايد و مملكت فارسرا پنج سال باو گذارد عبد اللّه ام خالد را طلاق گفت و معويه بوليد بن عتبه كه اين وقت حكومت مدينه را داشث رقم كرد كه ام خالد بعد از انقضاى عده خاص يزيد است چون عده بپايان رفت ابو هريره را طلب كرد و شصت هزار دينار زر سرخ او را داد و گفت بنزد ام خالد شو بيست هزار دينار كابين اوست و بيست هزار دينار از بهر كرامت او و بيست هزار دينار هديه او است تسليم كن و او را از بهر يزيد كابين بسته بسوى شام فرست ابو هريره كوج كرده نيمه شبى وارد مدينه گشت و صبحگاه بزيارت قبر رسول اللّه حاضر مسجد گرديد حسن بن على عليهما السلام او را بديد و از رسيدن سبب پرسيد قصه بگفت امام حسن فرمود چون بنزديك خالد شدى نام مرا ذكر ميكن ابو هريره گفت چنين كنم آنگاه با عبد اللّه بن عباس مصادف شد او هم گفت نام مرا نيز ذكر ميكن و عبد اللّه بن جعفر و عبد اللّه بن زبير و عبد اللّه بن مطيع بن الاسود اتفاقا با ابو هريره تصادف كردند چون از قصه آگاه شدند همين درخواست را كردند سپس ابو هريره بر ام خالد درآمد و بدانچه معويه فرمان كرده بود مرعى داشت و آن زر كه حمل كرده بود پيش گذاشت آنگاه خواستارى جماعت مذكوره را تذكر داد ام خالد گفت من بدان سرم كه بروم بمكه و بمجاورت خانه خدا روزگار خود را خاتمه بدهم اكنون در اين مشورت رأى تو چيست ابو هريره گفت من هرگز اين رأى را پسنديده ندارم نيكو آن است كه يك تن از اين بزرگانرا به پزيرى گفت تو از اين جمله كرا اختيار مينمانى ابو هريره گفت چون از من طلب مشورت كردي من از بهر تو سيد جوانان اهل بهشت را مى پسندم لا جرم ام خالد امام حسن را پزيرفت و تشريف مضاجعت آنحضرت را يافت و ابو هريره طريق مراجعت گرفت چون بر معاويه درآمد و صورت حال بازگفت معويه در خشم شد و قال انما بعثتك خاطبا و لم ابعثنك محتسبا گفت من ترا مبعوث ساختم براى

ص: 374

نكاح ام خالد نه از براي اصلاح امر بكر و خالد ابو هريره گفت با من مشورت كرد و المستشار مؤتمن معويه گفت (اسلمى ام خالد رب ساع لقاعد و آكل غير جاهد) و اين ميان عرب مثل گرديد.

و لا يخفى كه صاحب ناسخ در اينجا ام خالد را از زوجات امام حسن باين تفصيل بشمار گرفته و در جلد متعلق باحوال امام حسن در ذكر زوجات آنحضرت نامى از ام خالد مذكور نيست و زنانيرا كه بنام و نشان ياد مينمايد از اين قرارست حفصه دختر عبد الرحمن بن أبى بكر ام رباب دختر امرأ القيس بن عدى بن يتم ام بشر دختر ابو مسعود انصارى خوله دختر منظور بن ريان الفزارى ام اسحق دختر طلحة بن عبيد اللّه يتمى ام كلثوم دختر فضل بن عباس بن عبد المطلب ام ولد كه نام او نفيله بوده زينب دختر سبيع بن عبد اللّه بجلى ام ولد كه نام او صافيه بوده جعده ملعونه كه آنحضرترا مسموم كرد دختر سهيل بن عمرو از سيصد زن فقط اين يازده نفر بنام و نشان شناخته شدند و اللّه العالم

٧٨ ام حرام

خواهر ام سليم دختر ملحان بن خالد

از قبيلۀ بنى خزرج و ترجمه ام سليم بعد ازين بيايد اين ام حرام خالۀ انس بن مالك است و زوجۀ عبادة بن صامت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم هرگاه بمسجد قبا ميرفت بر ام حرام وارد ميشد ام حرام ما حضريكه داشت بخدمت آنحضرت حاضر مينمود و آن حضرت تناول ميفرمود ام حرام گويد روزى آنحضرت در منزل من بخواب رفت چون بيدار شد او را شادان و خندان ديدم سبب سئوال كردم فرمودند در عالم رؤيا ديدم جماعتى از امت مرا بر من عرضه كردند چون نگران شدم ديدم در درياي أخضر چون سلاطين بر سريرهاي ملوكانه قرار گرفته اند ام حرام گويد من عرض كردم يا رسول اللّه دعا بفرمائيد كه خداوند متعال مرا از ايشان قرار بدهد فرمودند دلخوش دار كه از ايشاني اين بود تا اينكه در زمان خلافت عثمان عزوۀ قبرس پيش آمد صحابه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر دريا سوار شدند و در ميان ايشان ابو ذر و ابو دردا و عبادة بن صامت با زوجه اش ام حرام بود در بين راه دابۀ ام حرام

ص: 375

چموشى كرد ام حرام را بر زمين انداخت و در همان وقت از دنيا برفت و در همانجا مدفون گرديد (اصابه)

اين غزوه در سنه ٢٧ از هجرت واقع گرديد شوهر ام حرام عبادة بن الصامت بن قيس الانصاري الخزرجى المدنى از سابقين مرجوعين الى امير المؤمنين ع است و مامقانى بترجمۀ او از خصال روايتى از حضرت نقل ميفرمايد كه عبادة بن صامت را داخل كرده است در جماعتيكه مضوا على منهاج نبيهم لم يغيروا و لم يبدلوا در جميع مشاهد با رسولخدا بوده و از كسانيست كه در زمان رسولخدا قرانرا جمع كرده و اهل صفه را تعليم قرآن ميداده و در زمان عمر بن الخطاب در حمص و فلسطين معلم احكام دين ايشان بوده بالاخره در رمله يا بيت المقدس در سنه ٣4 يا سى و پنج برحمت حق پيوست و هفتاد دو سال زندگانى كرده و كان طويلا جسيما طرل قامته عشرة اشبار

٧٩ ام الحسن [دخترامير المؤمنين ع]

نام يكى از دختران امير المؤمنين ع است مادر او ام سعيد دختر عروة بن مسعود ثقفى است اين ام الحسن را بنكاح جعدة بن ابي هبيرة بن ابى وهب مخزومى در آوردند و اين جعده پسر ام هانى خواهر امير المؤمنين و از خواص شيعيان و جان نثاران آنحضرت بود بعد از او جعفر بن عقيل او را نكاح كرد آيا با شوهرش جعفر بزمين كربلا آمد يا نيامد معلوم نيست

٨٠ ام الحسن

دختر امام حسن مجتبى ع

مادرش ام بشر بنت ابى مسعود عقبة الخزرجى انصارى بود عبد اللّه بن زبير او را نكاح كرد چون عبد اللّه كشته شد برادرش زيد بن الحسن ام الحسن را برداشته از مكه بمدينه مراجعت داده بيش از اين از ترجمۀ او چيزى در دست نيست.

٨١ ام الحسن

دختر حسن بن على بن حسن بن على كه بابن شدقم معروف است

او را شدقم الحسينى

ص: 376

المدني گويند از زنان دانشمند فاضله كامله بوده شيخ حسين بن عبد الصمد پدر شيخ بهائى اين ام الحسن و پدرش و برادرشرا بالاشتراك اجازۀ روايت بانها داده در سنه ٩٨٣ هنگاميكه بسفر مكه مشرف شدند در مكه معضمه در خانۀ ايشان منزل نمودند

٨٢ ام الحسن [دختر عبد اللّه بن محمد]

دختر عبد اللّه بن محمد بن على بن الحسين عليهم السلام است شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب امام صادق ع شمرده (مامقانى)

٨٣ ام حذيفة اليمان

از صحابيات رسولخداست از پسرش سئوال ميكند اى حذيفه چه زمان با رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بوده اى حذيفه گفت در وقتيكه بخدمتش مشرف شدم و آنحضرت نماز بجا مياورد بمن فرمودند اى حذيفه ملتفت شدى اين حالى كه بر من عارض گرديد عرض كردم بلى يا رسول اللّه فرمود ابن ملكي بود آمد مرا بشارت داد كه حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشت ميباشند و دخترم فاطمه سيدۀ زنان اهل بهشت است (منقول از ابن منده و ابو نعيم)

٨4 ام الحسن

النخعيه

كليني در باب معيشت از كافى از او روايت دارد و همچنين در نوا در كتاب معيشت و شيخ مرتضي انصارى در آخر كتاب مكاسب از او روايت نقل كند

(مامقاني)

٨5 ام حكيم

دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر

زني فاضله و دانشمند او را قاسم بن اسحق بن عبد اللّه بن جعفر طيار نكاح كرد و از او داود بن قاسم متولد گرديد و اين داود مشهور

ص: 377

بابى هاشم جعفرى است كه درك حضرت رضا و حضرت جواد و عسكريين عليهم السلام را نموده و معجزات بسيار از ايشان نقل كرده و حقير شرح حال او را در جلد اول تاريخ سامراء نقل كرده ام و مادر ام حكيم اسمأ دختر عبد الرحمن بن ابى بكر و خواهر ام حكيم ام فروه والده ماجدۀ حضرت صادق ع ميباشد و اين قاسم ابن محمد بن ابى بكر جد مادري حضرت صادق است و مادر قاسم مرواريد دختر پادشاه عجم يزدجرد خواهر عليا مخدره شهربانو است از اينجهت قاسم با امام زين العابدين پسر خاله باشند و اين قاسم از اجلاء اصحاب امام زين العابدين و درك امام باقر ع هم كرده است

٨6 ام حكيم

زوجۀ عبيد اللّه بن عباس بن عبد المطلب

نامش حوريه ولى بكينه اشتهار دارد دختر خالد بن فارط الكنانيه است بسر بن ارطاة قرشى هنگاميكه از جانب معويه مأمور شد بقتل شيعيان امير المؤمنين سى هزار شيعه بدست اين بسر بن ارطاة مقتول گرديد بتفصيليكه درج 4(الكلمة التامه) ايراد كرده ام اين ملعون آمد بمدينه بعد از قتل و غارت رفت بمكه و از آنجا بصنعاء يمن رفت عبيد اللّه بن عباس كه از قبل امير المؤمنين حكومت صنعا را داشت ديد تاب مقاومت بسر را ندارد ناچار فرار كرد بسر پسران عبيد اللّه سليمان و داود كه هردو كودك بودند چون گوسفند سر بريد ام حكيم با جماعتى از زنان قبيله كنانه بيرون ريخته اند و صدا بناله و شيون بلند كردند ام حكيم فرياد برداشت كه واى بر شما مردانرا مقصر ميدانيد و خون آنها را ميريزيد كناه اين اطفال خوردسال چيست كه در جاهليت و اسلام كسى چنين كارى نكرده بسر بن ارطاة گفت و اللّه لهممت ان اضع فيكن السيف قصد آن كردم كه شمشير در ميان شما زنان بگذارم و همه را بقتل آورم ام حكيم گفت بخدا قسم كشته شدن در نزد ما محبوب تر است از اين مصيبت كه بر سر ما فرود آوردى سپس ام حكيم چنان ندبه كرد كه تا بأن روز مردم باين سوزوگذار نشنيده بودند و در ندبۀ خود اين اشعار مى سرود.

ص: 378

ها من احس بابنى الذين هما كالدرتين تشنطى عنهما الصدف

هامن احس بابنى الذين هما سمعى قلبى فقلبى اليوم مختطف

ها من احس بابنى الذين هما مخ العظا فمخي اليوم مزدهف

نبئت بسرا و ما صدقت ما زعموا من قتلهم و من الافك الذى اقترفوا

انحى على و دجى ابني مرهفة مشحوذة و كذك الاثم يقترفوا

من ذل و الهته حسرا مسلبته على صبيين ضلا اذ مضى السلف

٨٧ ام حكيم المخزوميه

دختر حارث بن هشام المخزومى

ابتداء زوجۀ پسر عموي خود عكرمة بن ابى جهل بود در روز فتح مكه قبول اسلام نمود و براى شوهر خود عكرمه از حضرت رسول امان گرفت و عكرمه چون عداوت سختى با دين اسلام داشت چون مكه فتح شد بسمت يمن گريخت زوجۀ او ام حكيم از عقب او رفت در ساحل يمن باو رسيد هنگاميكه عكرمه خواست بكشتى سوار شود گفت بكجا ميروي كه از حليم ترين ناس و كريم ترين مردم براى تو امان گرفتم و او را مراجعت داد و بحضور حضرت نبوى مشرف ساخت و سبب قبول اسلام او كرديد و عكرمه در غزوۀ يرموك مقتول شد و بعد از او ام حكيم بخالد بن سعيد نامزد گرديد و در آن اوان وقعه اجنادين پيش آمد و خالد منكوحه خود را بر داشته بهمراه خود برد و زفافرا بعرض راه قرار داده هنگام وصول بمرج الصفر در آنجا قصد زفاف كرد ام حكيم گفت خوب أست بعد از پراكندن صفوف دشمن و خلاصى از حرب اين امر باذن اللّه تعالى صورت پزيرد خالد بن سعيد گفت بخاطر من چنين وارد ميشود كه من در اين جنك مقتول ميشوم بنابراين ام حكيم موافقت كرده در همانجا در نزديكى جسر خيمه بر سر پا كردند و در آن خيمه زفاف انجام گرفت بدين جهت مكان آن معروف شد بقنطرۀ ام حكيم و آن در مرج الصفر در نزديكى شام بطرف حجاز واقع است بالجمله بعد از زفاف ترتيب طعام كرده پس از صرف طعام لشگر دشمن نمودار شد و شروع بجنك

ص: 379

نمودند و خالد شهيد شد ام حكيم چون شوهر را كشته بديد ستون خيمه بگرفت چون شير آشفته بر لشكر دشمن حمله كرد و با همان عمود هفت نفر را بجهنم فرستاد بالاخره در همان غزوه مقتول شد و بشوهر خود ملحق گرديد. (الاصابه)

و شوهر ام حكيم خالد بن العاص بن امية بن عبد شمس نجيب بنى اميه من السابقين الاولين ترجمه او را در جلد اول (الكلمته التامه) ايراد كرده ام كه از سابقين اولين و از شيعيان خلص امير المؤمنين است و او اول كسي بود كه با ابو بكر احتجاج كرد و فرمود اى ابو بكر بترس از خدا هراينه تو ميدانى هنگاميكه ما در اطراف رسولخدا انجمن بوديم در جنك بنى قريظه و على از ابطال رجال ايشان بكشت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود هان ايمردم مهاجر و انصار وصيت مرا كوش داريد بدانيد كه على بعد از من امير شما و خليفۀ من است در ميان شما و اينسخن از خود نميگويم بلكه خداوند مرا بالقاى اينكلمه مامور داشته بدانيد كه اگر پند من نپزيريد و نصرت على نكنيد دين شما فاسد شود و سلطنت شما بدست بدترين شما افتد آگاه باشيد كه اهلبيت من بعد از من وارث من و فرمان گذار امت من باشند آنگاه فرمو الها پروردگار آنكس كه اطاعت اهلبيت من كند و وصيت مرا بكار بندد او را با اهل من محشور كن و از نعمت آخرت بهره ببخش و آنكه جز اينكند او را از بهشت محروم بدار عمر بن ألخطاب چون اين كلمات بشنيد بانك در داد كه ايخالد خاموش باش تو از اهل مشورت نيستى كه كسى بتو اقتدا كند خالد گفت اى پسر خطاب زبان دربند و از زبان ديگران چندين سخن مكن بخدا قسم كه قريش ترا نيكو شناسند كه از همۀ مردم ليئم ترى و در حسب نكوهيده تر و ناكس تر و ناشناخته تر و خامل در ذكر و كمتر در ثروت همانا جبانى در روز جنك و جدال و بخيلى هنگام خرج و بذل مال و بسى كج نهاد و زشت سيرت باشى نه در ميان قريش ترا فخرى است و نه در داستانهاي حرب از تو ذكرى اكنون در امر خلافت منزلت شيطاندارى گاهيكه انسان را كافر كند و چون كافر كند برائت جويد پس هردو تن بدوزخ روند بالجمله در كتب سير و تواريخ و رجال خالد بن سعيد ممدوح است (مامقانى)

ص: 380

ميفرمايد علامۀ طباطبائى در رجال خود فرمود انه نجيب بنى اميه و انه من السابقين الاولين و من المتمسكين بولاء امير المؤمنين و فى الاحتجاج ما يدل على جلالة قدره و نهاية اخلاصه لامير المؤمنين ع.

٨٨ ام حكيم البيضا

بنت عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف

بواسطه سفيدى و نعومت بدن او را بيضا و قبة الديباج ميگفته اند شوهرش كرز بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بود پسري عامر نام و دختري معروف بام طلحه از او آورد و در نظم شعر طبعى روان داشت و در ترجمه خواهرش اروي گذشت كه عبد المطلب هنگام مرك خود بدختران خويش گفت آن مرثيه كه ميخواهيد بعد از مرك من بگوئيد اكنون قرائت كنيد تا من بشنوم از آن جمله ام البيضاء اشعار ذيل را قرائت كرد

الا يا عين جودى و استهلى و بكى ذا الندي و المكرمات

الا يا عين و يحك اسعديني بدمع من دموع ها طلات

و بكى خير من ركب المطايا اباك الخير تيار الفرات

طويل الباع شيبة ذي المعانى كريم الخير محمود الهبات

وصولا للقرابة هبرزيا و غيثا فى السنين الممحلات

و ليثا حين تشجير العوالى تروق له العيون الناظرات

عقيل بنى كنانة و المرجى اذا ما الدهر اقبل بالهنات

و مفزعها اذا ماهاج هيج بداهية و خصم المعضلات

و بكيه و لا تسمي بحزن و بكى ما بقيت الباقيات

(اعيان الشيعه)

٨٩ ام حكم

بنت زبير بن عبد المطلب

ربيعة بن الحارث بن عبد المطلب او را تزويج كرده چهار پسر و دو دختر از او پديد آورد و اين ام حكم روزى كتف گوسفندى برسولخدا

ص: 381

داده آنحضرث آن گوشت بريانرا تناول كردند سپس بنماز ايستادند و ام حكيم از رسولخدا روايت دارد (اعيان الشيعه)

٩٠ ام حميده [عابده]

عابدة من عابدات صدر الاسلام روزى خدمت رسولخدا مشرف گرديد عرض كرد يا رسول اللّه من دوست دارم كه در مسجد با شما نماز بخوانم حضرت فرمودند ميدانم كه دوست دارى با من نماز بخوانى ولى من بتو بگويم كه نماز تو در خانه بهتر است از مسجد و نماز در حجرۀ خودت بهتر است أز نماز در خانه پس ام حميد فرمان كرد تا در خانه او در منتهاى حجره اي براى او تاريك بنا كردند و شب و روز بعبادت حق در آنحجره بسر برد تا وفات كرد (استيعاب)

٩١ ام خارجه

زوجه زيد بن ثابت بوده بنابر نقل عسقلانى در اصابه و بعضى بجاى زيد بن ثابت زيد بن حارثه نوشته اند و اين مانعة الجمع نيست شايد مدتى در نزد زيد بن ثابت بوده و مدتى در نزد زيد بن حارثه كه دو شوهر كرده باشد عبد اللّه بن ابى ربيعه حديث كند كه او ميگفت ام خارجه مرا حديث كرد كه ميگفت ما در نزد رسولخدا در يك باغى بوديم و اصحاب آنحضرت با او بودند در آنحال رسولخدا فرمودند اينك مردى بر ما وارد ميشود كه از اهل بهشت خواهد بود ام خارجه گفت نبود در ميان ما كسى مگر آنكه آرزو ميكرد پشت ديوار باشد و داخل باغ گردد در اينحال صداى پائى بلند شد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود اميد است كه على ع بوده باشد ام خارجه گويد ما همه گردن كشيديم ديديم على بن ابى طالب ع است.

٩٢ ام خالد مقطوعة اليد

يوسف بن عمرو كه زيد بن على بن الحسين را در كوفه شهيد كرد دست ام خالد را هم قطع كرد بجرم تشيع در رجال كشى مسند اعن ابى بصير حديث كند كه ما در نزد

ص: 382

امام صادق ع نشسته بوديم در اينهنگام ام خالد مقطوعة اليد آمد حضرت فرمودند اى ابا بصير آيا ميل دارى كه كلام ام خالد را بشنوي ابو بصير گويد من عرض كردم بلى يابن رسول اللّه بان مسرور ميشوم فرمود اينك وارد گرديد و سپس بخدمت آمد آنحضرت مشرف شد و تكلم كرد ديدم در كمال فصاحت و بلاغت صحبت مينمايد پس حضرت در مسئله ولايت و برائت با او تكلم كرد الخ الحديث (مامقانى)

٩٣ ام الخير

البغدادية

از بانوان مشهوره قرن ششم هجرى است معروفه بحجال النسأ بوده در بغداد زندگانى ميكرده از علما و معاريف زمان خود كه بتحرى داشته اند پيش قدم بوده و بافاضت و تدريس طلبۀ علم را مستفيض ميساخته ابن بطه و أبو المظفر كاغدي و شجاع حربى را ديده و بطور استماع اخذ حديث نموده و بعدها بانتشار آن پرداخته و از آن اكابر محدثين مثل اسماعيل بن عساكر و قاضي تقى الدين سلمان و ابن سعد و ابن شحنه و فأطمه بنت سلمان و جماعت ديگر از مبتحرين از مشاراليها اجازه گرفته اند اين زن علاوه بر فضل و علم زهد و ورعى بكمال داشته چند دفعه بمكه معظمه رفته و حج نموده تا در سنۀ 64٠ داعى حق را لبيك گفته (خيرات حسان)

٩4 ام الخير

دختر عبد اللّه بن امام باقر عليه السّلام

بئر ام الخير در مدينه منسوب باوست و پدرش عبد اللّه با امام صادق ع از يك مادر بودند كه آن ام فروه بنت قاسم بن محمد بن ابى بكر است و اين عبد اللّه در فضل و صلاح مشاراليه بوده بر مردى از بني اميه داخل شد آن مرد اموى خواست او را بگشد فرمود مرا يقتل مرسان تا من از براى تو شفاعت كنم نزد خداى اموى گفت ترا اين مقام و مرتبه نيست پس او را زهر داد و شهيد كرد.

(منتهى الامال)

ص: 383

٩5 ام الخير بنت الحريش

بن سراقته البارقية تابعيه

اين بانوى معظمه خدمت رسول خدا نرسيده ولى درك صحبت امير المؤمنين و سائر اصحاب را نموده در و لا و محبت اهلبيت گوى سبقت از سائر زنان ربوده در فصاحت و بلاغت فريدۀ دهر بشمار ميرفته و با امير المؤمنين در حرب صفين حاضر بوده.

احمد بن ابى طاهر در بلاغات النساء و ابن عبد ربه در عقد الفريد و ديگران وفود او را بمعويه نقل كرده اند كه معويه نوشت بوالى كوفه كه البته ام الخير را بوجه خوشى او را بشام فرست كه اگر به نيكوئى او را بشام فرستادي ترا جزاى نيك خواهم داد و اگر بوجه ناخوشي باشد ترا كيفر خواهم كرد چون نامه بوالى كوفه رسيد ام ألخير را آگاه كرده ايشان فرمودند

اما انا فغير زا ثغة عن طاعته و لا معتلة بكذب و لقد كنت احب لقاء امير المؤمنين لامور تختلج فى صدري تجرى مجرى النفس يغلى بها على المرجل بحب البلسن (1)يوقد بجزل السمر) .

يعنى هراينه من مزايقه ندارم از رفتن بسوى معويه و از دروغ نميتوانم عذرى آورد هراينه منهم دوست دارم كه معويه را ملاقات بنمايم بجهت اموريكه در سينۀ من جوش ميزند بالاخره والى كوفه اسباب سفر او را مهيا كرد و او را بسوي شام فرستاد و بمشايعت او بيرون آمده گفت يا أم الخير معويه براى من ضمانت كرده كه اگر تو در حق من سخنى بخير بگوئى مرا پاداش نيك دهد و اگر از من شكايتي بر زبان آوردى مرا كيفر كند اكنون خويش را واپاى كه از من شكايتى بر زبان نياورى ام الخير فرمود.


1- بلسن كبرثن دانه اى شبيه عدس و سمر درخت خار

ص: 384

(يا هذا لا يطمعك و اللّه برك بى فى تزويقى الباطل و لا تؤيسنك معرفتك اياى ان اقول فيك غير الحق) يعنى بخدا قسم نيكوئى تو در حق من سبب نخواهد شد كه من كلمۀ باطلي بگويم و معرفت تو در حق من كافى است كه من هرگز بغير راستى سخن نكنم تو از من مايوس مباش بالاخره ام الخير طى منازل و قطع مراحل كرده تا بشام رسيده معويۀ او را بحرم سراى خود فرستاد و تا سه روز او را مهلت گذارد تا از تعب سفر راحت كند روز چهارم او را بمجلس خود طلبيد و جمعى از رجال دولت خود را در آن مجلس حاضر كرده چون ام الخير داخل شد گفت السلام عليك يا امير المؤمنين معويه گفت و عليك السلام معويه گفت اكنونكه دماغ تو بخاك ماليده شد مرا بامارت مسلمين سلام ميدهى

(فقالت ام الخير مه يا هذا فان بديهته السلطان مدحضة لما يجب علمه)

يعنى ساكت باش اى معويه كه قصد سوء تو نسبت بمن از روى ناگهانى ممانعت ميكند ترا از آن چيزيكه تو دوست دارى از من بياموزى معويه گفت راست ميگوئى ايخاله اكنون بگو بدانم سفر تو چگونه بوده است ام الخير فرمود

لم ازل فى عافية و سلامة حتى اوفدت الى ملك جزل و عطاء بذل فانا في عيش انيق عند ملك رفيق فقال معويه بحسن نيتى ظفرت بكم و اعنت عليكم قالت مه يا هذا لك و اللّه من دحض المقال ما تردى عاقبة قال ليس لهذا اردناك قالت انما اجري في ميدانك اذا جريت شيئا اجريته فاسئل عما بدالك

ام الخير فرمود در اين سفر لازال در عافيت و سلامت بودم تا اينكه وارد بر سلطان جزيل العطأ بخشنده شدم و اكنون در عيش خوشگوار در نزد سلطان رافت شعار هستم معويه گفت بخوبى نيت خود كه داشتم بر شما ظفر يافتم و شما را مغلوب ساختم ام الخير فرمود ساكت باش اى معويه بخدا قسم كه ترا لغزشها و زلاتى است در اقوال و افعال كه ترا پرتاب بوادى هلاكت مينمايد و جز عاقبت سوء براي تو فايدتى ندارد معويه گفت من از سخن خود اينرا قصد نكرده بودم ام الخير فرمود از هرباب كه با من تكلم كني من ناچارم

ص: 385

ترا از همان باب جواب گويم اكنون سؤال كن آنچرا كه ميخواهى معويه گفت در روز صفين وقتيكه عمار ياسر مقتول شد ميخواهم آن كلماتيكه در آن وقت برأى تحريض لشكر على بن ابى طالب بر زبان آوردى اعاده بدهى و در اين مجلس از براى من بازگوئى ام الخير فرمود خطبه حفظ نكرده بودم و از كسى روايتى نقل نكردم تا محفوظ من بوده باشد كلماتى بر زبان من جارى شد هنگاميكه آتش حرب مشتعل شد اكنون اگر بخواهى همانند آنرا براى تو بياورم معويه گفت نميخواهم پس رو را بجلساء خود كرده گفت كدام يك از شماها كلمات ام الخير را حفظ كرده كه در روز صفين گفته يك نفر از اصحاب معويه گفت من حفظ كرده ام مثل اينكه سورۀ جمعه را حفظ كردم معويه گفت بياور آنچه را كه در روز صفين از ام الخير شنيدي آنمرد گفت گويا مينگرم همين ام الخير را كه در روز صفين برد يمانى دربر داشت كه آن برد حاشيه ستبر غليظى داشت و بر شتر خاكسترى رنك سوار بود كه بر قطب آن شتر و ساده اى گسترده بود و تازيانه اى در دست داشت كه شعبهاى آن تازيانه منتشر بود و مانند شيران شكاري نعره از جگر ميكشيد و چون فحول جنك جويان مردمرا تحريص و ترغيب بجنك مينمود و ميفرمود

يا ايها الناس ان زلزلة الساعة شيىء عظيم ان اللّه قد اوضح لكم الحق و ابان الدليل و نور السبيل و رفع العلم فلم يدعكم فى عميأ مبهم و لا سوداء مدلهمه فالى اين تريدون رحمكم اللّه افرارا عن امير المؤمنين ام فرارا من الزحف ام رغبة من الاسلام ام ارتدادا عن الحق اما سمعتم اللّه عز و جل يقول وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتّٰى نَعْلَمَ اَلْمُجٰاهِدِينَ مِنْكُمْ وَ اَلصّٰابِرِينَ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنٰا تُرْجَعُونَ

گفت اي مردم به پرهيزيد از خداوند تبارك و تعالى و بترسيد از هولناكى قيامت داهيۀ بزرك در پيش داريد همانا خداوند روشن كرده است ار براي شما حق را و ظاهر ساخته است برهان را و بنموده است راهرا و برافروخته است نشان و آيت خود را و شما را در كوري و تاريكى باز نداشته است بكجا ميرويد آيا از امير المؤمنين فرار مى كنيد آيا از جهاد فرار ميكنيد و ميگريزيد آيا از اسلام بيك سو ميرويد آيا بحق مرتد

ص: 386

ميشويد مگر نشنيده ايد كه خداوند متعال رسول خويش را ميفرمايد كه شما را بميزان امتحان برمى سنجم تا مردم مجاهد و شكيبا از ديگر مردم با ديد آيد چون ام الخير سخن بدينجا آورد سر بسوى آسمان برداشت و گفت

اللهم قد عيل الصبر و ضعف اليقين و دفعت الرغبه و بيدك يا رب ازمة القلوب فاجمع اللهم بها الكلمة على التقوى و الف القلوب على الهدى وارد الحق الى اهله هلموا رحمكم اللّه الى الامام العادل و الوصى التقى و الصديق الاكبر انه احن بدريه و احقاد جاهليه و ثب بها وائب حين الغفله ليدرك ثارات عبد شمس

در اين جمله ام الخير ميگويد پروردگار من صبر از دست رفت و ضعيف شد يقين و دفع داده شد رغبت در دين اى خداى من زمام دلها در دست تو است متفق كن آراء ايشان را بر تقوى و مالوف كن قلوب ايشان را بطريق رشد و هدى و بازده حق را بصاحب حق هان اى مردم خداوند رحمت كند شما را بشتابيد بسوى امام عادل و وصى پرهيزكار و صديق اكبر هان ايمردم بدانيد كه معويه كينۀ روز بدر در دل دارد و خصمى جاهليت در خاطر او است كه بناگهانى بر على ع تاختن كرده باشد كه خون بنى عبد شمس و بنى أميه را باز جويد آنگاه با لشكر خطاب كرد

و قالت قاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون صبرايا معشر المهاجرين و الانصار قاتلوا على بصيرة من ربكم و ثبات دينكم و كانى بكم غدا قد لقيتم اهل الشام ك حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ لا تدرى اين سلك بها من فجاج الارض باعوا الاخرة بألدنيا و اشتروا الضلالة بالهدى و باعوا البصيرة بالعمى و عما قليل ليصبحن نادمين حين يحل بهم الندامه فيطلبوا الاقاله و لات حين مناص انه و اللّه من ضل عن الحق وقع فى الباطل الاوان اولياء اللّه استصغروا عمر الدنيا فرفضوها و استطالوا مدة الاخرة فسعوا لها فا اللّه اللّه الحقوا قبل ان تبطل الحقوق و تعطل الحدود و تقوى كلمة الشيطان و يظهر الظالمون

ام الخير فرمود اى سپاهيان رزم دهيد با كافران زيرا كه ايشان را ايمان نيست باشد كه از اين عقيدت باز آيند هان ايجماعت مهاجر و انصار از در بصيرت و ثبات در

ص: 387

دين آغاز مقاتلت كنيد و پاى اصطبار استوار داريد نگرانم شما را كه فردا روى در روي ميشويد با اهل شام و ايشان خرانيرا مانند كه از شير درنده گريزان گردد و كجا توانند گريخت اين جماعت فروخته اند آخرترا بدنيا و خريدند گمراهى را برشد و هدى زود باشد كه پشيمان شوند و پشيمانى ايشان را فروگيرد و از اين حالت طلب اقالت كنند و از براى ايشان ملجاى و پناهى نباشد سوگند با خداى آنكس كه از حق بگشت در باطل افتاد و آنكس كه ساكن بهشت نگشت در جهنم جاى كرد بدانيد كه مردان حق عمر دنيا را اندك شمارند و دست بازدارند و مدت آخرت را ابدي دانند و در طلب آن روند اللّه اللّه ملحق شويد با حق از آن پيش كه باطل شود حقوق دين و معطل ماند حدود سنت و قوى گردد كلمۀ شيطان و غالب گردند ستمكاران انگاه گفت ايمردم

انا اخترنا ورود المنايا على خفض العيش و طيبه فالى اين تريدون عن ابن عم محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و صهره و ابى سبطيه رضى اللّه عنهم الذى خلق من طينة و تفرع من نبعته و خصه بسره و جعله باب دينه و ابان ببغضه المنافقين و جعله علما للمسلمين فلم يذل كذلك حتى يؤيد اللّه عز و جل بمعونته و يمضى على سنن استقامته الى ان قالت ها هو ذا مفلق الهام و مكسر الاصنام صلى و الناس مشركون و اطاع و الناس كارهون مرتابون فلم يزل كذلك حتى قتل مبارزى بدر و افنى اهل احد و هزم الاحزاب و قتل اللّه به اهل خيبر و فرق به جمع هوازن فيالها من وقايع زرعت فى قلوب قوم نفاقا وردة و شقاقا و زادت المسلمين ايمانا قدا جهتدت فى القول و بلغت فى النصيحه و باللّه التوفيق و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته (.

ام الخير ندا در داد كه ما مرك را بر تن آسائى و راحت برگزيديم هان ايمردم بكجا ميشتابيد روى برميتابيد از پسر عم محمد مصطفى و داماد و پدر فرزندان او و جز وطينت و فرع شجره و اصل او و مخصوص سر او و باب دين او كه مطرود همى ساخت منافقان را و كار بر اينگونه همى كرد و خداوند او را مؤيد ساخت بيارى خود تا بر راه راست رفت و در طلب راحت دنيا نيفتاد اوست شكافنده سرها و شكننده بتان نماز

ص: 388

گذأشت گاهيكه مردم مشرك بودند و اطاعت كرد وقتيكه مردم كراهت داشته اند هموارة بر اين خصلت بزى است تا دشمنان را بكشت و لشكر بدر و احد را در هم شكست و سپاه احزاب را تباه نمود و جهودان خيبر را مقتول ساخت و جماعت هوازن را متفرق نمود هان ايمردم حاضر شويد و نگران باشيد وقايعيكه دلهاى مشركين را بنفاق و شقاق انباشته كرد و قلوب مسلمين را با ايمان و يقين اندوخته آورد همانا در سخن بذل جهد نمودم و در نصيحت سخن را به پايان رسانيدم تا توفيق خداوند كرا رفيق شود.

چون سخن ام الخير باينجا كشيد معويه گفت اى ام الخير از قرائت خطبه جز قتل من اراده نكردى اگر امروز من ترا مقتول سازم آلودۀ عصيانى نشوم ام الخير فرمود سوگند با خداى كه مرا بد نمى آيد كه قتل من بدست مرد شقى جاري شود تا خداوند تعالي مرا باجر اين شهادت قرين سعادت گرداند معويه گفت هيهات فراوان فضول گفتى اكنون در حق عثمان ابن عفان چه ميگوئى ام الخير فرمود من در حق عثمان سخن نكنم چه بگويم در حق عثمان كه مردم او را بخليفتى برداشته اند در حاليكه از او خشنود بودند و هم مردم او را مقتول ساخته اند و حال آنكه او را مكروه ميداشته اند معويه گفت اى ام الخير ثناي تو در عثمان شامل قدح و هجا است.

قالت لكن اللّه يشهد و كفى باللّه شهيد اما اردت بعثمان نقصا و انه كان سابقا الى الخير و انه لرفيع الدرجه غدا ام الخير گفت نه چنين است خداوند بشهادت حاضر است و او كافى است بشهادت از اين سخن نقصان عثمان را نخواستم چه او طالب خير بود و در قيامت صاحب مقام رفيع است معويه گفت در حق طلحه چگوئى ام الخير گفت در جنك جمل بناگهانى مقتول گشت و او بوعده بهشت مخصوص گرديد گفت چه گوئى در حق زبير بن العوام گفت چگويم در حق پسر عمه محمد مصطفى و حوارى او كه رسولخدا گواهى داده است كه او از اهل بهشت است چون سخن بدينجا رسيد ام الخير فرمود اى معويه از تو سئوال ميكنم كه قريش حديث ميكنند كه حلم تو از همكان افزون است مرا معفو دار از اين مسائل و از ديگر چيزها كه بخاطر دارى به پرس معويه گفت معفو داشتم و

ص: 389

فرمان كرد كه او را بجائزۀ بزرك شاد خاطر ساخته اند و او را محترما بوطن خود مراجعت دادند

حقير كويد كه معويه ام الخير و امثال او را مى طلبيد كه بآنها شماتت نمايد و قدرت خود را بآنها نشان دهد و در ترجمۀ اروي گذشت كه اظهار حلم خود را به پيره زنان پروبال شكسته مينمايد ولى در حق رجال دين كه وجود آنها خار چشم خلافت او بود از ترس اينكه مبادا مردمرا بيدار كنند آني از قتل و غارت آنها سستي نكرد و درباره يك نفر آنها عفو و اغماض ننمود همه را بدون جرم و گناه بقتل رسانيد و در اين مقام ام الخير اگر تقيه را كارفرما نميشد مقتول ميشد چون ام الخير احساس كرد كه معويه براي قتل او بهانه جوئى ميكند از حال عثمان و طلحه و زبير از او پرسش ميكند به بهانه اينكه ام الخير آنها را به بدى ياد كند تا در قتل او معذور بوده باشد و از اين جهت ام الخير درباره آنها گفت آنچه گفت اين هم از فقاهت ام الخير است رحمة اللّه عليها

٩6 ام خلف

در بانوان دشت كربلا گذشت

٩٧ ام داود

كه عمل ام داود باو منسوب است

ايشان دختر عبد اللّه بن ابراهيم و مادر رضاعى حضرت امام جعفر صادق ع ميباشد در اسم او اختلاف اسث بعضى حبيبه و بعضى فاطمه گفته اند و ايشان يكى از جده هاى سيد بن طاوس است چنانچه در اقبال ص 65٧ ميفرمايد ام داود هى جدتنا الصالحه المعروفه بام خالد البربريه ام جدنا داود بن الحسن بن الحسن ابن علي بن ابى طالب ع

از عبارت ايشان معلوم ميشود كه مكناة بام خالد هم بوده و از نژاد بربر كيف كان علامه مجلسى در زاد المعاد در اعمال نيمه ماه رجب ميفرمايد بدانكه عمدۀ اعمال نصف ماه رجب دعاى ام داود است كه ابن بابويه و شيخ طوسى و سيد بن طاوس رضى

ص: 390

اللّه عنهم بسندهاى معتبر روايت كرده اند و براى برآمدن حاجات و كشف كربات و دفع ظلم ظالمان مجرب است و مجمل روايت او اينست كه فاطمه مادر داود پسرزادۀ امام حسن مجتبى و مادر رضاعى حضرت صادق ع حديث كند كه چون منصور دوانيقى لشكر فرستاد بمدينه و با محمد بن عبد اللّه بن الحسن المثنى جنكيد تا او را كشت و برادر او را كه ابراهيم بود در باخمرا بقتل رسانيد و عبد اللّه محض پدر اين محمد و ابراهيم را با جمعى از سادات اسير كردند از مدينه به بغداد بردند با غل و زنجير و آنها را در زندان تاريك حبس كردند و پسر من داود در ميان آن اسيران بود و من ديگر خبر از فرزند خود نداشتم و پيوسته دعا و تضرع ميكردم و از صلحا و نيكان و برادران مؤمن استدعاى دعا مينمودم و ايشان تقصير نميكردند و مطلقا اثر اجابت نيافتم و گاهى خبر بمن ميرسيد كه داود را كشته اند و گاهى ميگفته اند كه او را در ميان ديوار گذاشته اند و روزبروز مصيبت من عظيم تر و اندوه من بيشتر ميشد تا اينكه از غم گداختم و پير شدم و از ملاقات او نااميد شدم تا اينكه روزى شنيدم كه حضرت صادق را علتى عارض شده است بعيادت او رفتم چون احوال گرفتم و دعا كردم خوأستم برگردم حضرت فرمود كه از داود چه خبر دارى و من شير داود را بانحضرت داده بودم چون نام داود را شنيدم گريستم و گفتم فداى تو شوم داود كجا است او در عراق محبوس است و من از ملاقات او قطع اميد كردۀ ام و من از شما التماس ميكنم كه او را دعا كنيد او برادر رضاعى شما است حضرت فرمود چرا غافلى از دعاى استفتاح و دعاى اجابت و نجاح و آن دعائى است كه درهاى آسمان براى آن گشوده ميشود و ملائكه استقبال ميكنند خوانندۀ آنرا و بشارت ميدهند او را باجابت و آن دعائى است كه از مجيب الدعوات محجوب نمى گردد و خوانندۀ او را ثوابي نيست بغير از بهشت ام داود گفت اي فرزند طاهرين و راست گويان چگونه است آن دعا حضرت فرمود كه ايمادر داود ماه حرام يعنى ماه رجب نزديك است و آن ماهى است مبارك و حرمت آن عظيم است و دعاها در آن مستجاب است چون آن ماه درآيد سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم آن را كه ايام البيض است روزه بدار پس حضرت كيفيت آن عمل را باو تعليم نمود و فرمود كه ايندعا را حفظ

ص: 391

بنما و بهمه كس نعليم مكن كه ميترسم بدست كسى افتد كه براى امر باطلى و نامشروعى بخواند بدرستيكه ايندعا بسيار شريف است و مشتمل است بر اسم اعظم خدا كه هر كه بخواند حاجت او برآورده ميشود و اگر درهاي آسمان و زمين همه بسته بشود يا دريا ها حائل باشند ميان تو و حاجت تو چون ايندعا را بخواني البته حق تعالى آسان مي گرداند رسيدن ترا بمطلب تو و حاجت ترا برمي آورد و هركه ايندعا را بخواند خدا مستجاب ميگرداند خواه مرد باشد يا زن و اگر جن و انس همه دشمن پسر تو باشند خداوند قادر كفايت شر ايشان ميكند و زبان ايشانرا مى بندد و ايشانرا منقاد فرزند تو ميگرداند ام داود گفت كه آنحضرت آندعا را براي من نوشت و بخانه برگشتم چون ماه رجب داخل شد آنچه حضرت فرموده بود بعمل آوردم و در شب شانزدهم نماز شام و خفتن را ادا كردم و از روزه افطار نمودم و قدرى عبادت كردم و بخواب رفتم در خواب ديدم جمعى از ملائكه و پيغمبران و شهدا و عباد را كه من بر ايشان صلوات فرستاده بودم و حضرت رسول مرا خطاب فرمود كه ايمادر داود بشارت باد ترا كه اين جماعت را كه ميبينى همه برادران و ياوران و شفيعان تواند و از براى تو طلب آمرزش ميكنند و بشارت ميدهند ترا باينكه حاجت تو برآورده است پس بشارت باد ترا بآمرزش و خوشنودى حقتعالى و خداوند ترا جزاي خير دهد و شاد باش كه حق تعالي فرزند ترا حفظ ميكند و بتو برميگرداند انشاء اللّه ام داود گفت از خواب بيدار شدم و بعد از آن بقدر اينكه سوارى از عراق بمدينه آيد طول كشيد كه بناگاه داود بر من وارد شد و گفت اي مادر من در عراق در زندان بسيار تنگى بودم و سنگينى غل و زنجير كشيدم و نااميد بودم از خلاص شدن چون شب نصف رجب شد در خواب ديدم كه بلنديهاي زمين پست شد و ترا ديدم كه بر روي حصيرى نشسته براى نماز و بر دور تو مردان چند نشسته بودند كه سرهاي ايشان در آسمان بود و پاهاي ايشان در زمين و تسبيح و تنزيه خدا ميكردند پس يكى از ايشان كه از همه خوشرو تر و خوشبوتر بود و جامهاى بسيار پاكيزه دربرداشت و چنان دانستم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم جد من است خطاب كرد بمن كه بشارت باد ترا ايفرزند عجوزه صالحه

ص: 392

كه حق تعالى دعاى مادرت را در حق تو مستجاب گردانيده چون بيدار شدم رسولان منصور دوانيقي بدر زندان رسيده بودند پس بطلب من آمدند و در ميان شب مرا بنزد او بردند پس امر كرد زنجيرها از گردن من برداشته اند و ده هزار دينار بمن دادند و مرا بر شترى سوار كردند و بسرعت تمام مرا بمدينه رسانيدند ام داود فرمود من داود را بخدمت صادق ع بردم حضرت فرمود كه سبب خلاصي تو آن بود كه منصور حضرت امير المؤمنين را در خواب ديده بود كه باو فرمود رها كن فرزند مرا اگر نكنى ترا در آتش مياندازم چون نظر كردديد درياى آتشى در زير پاى او است پس از دهشت بيدار شد و از كرده پشيمان گرديد و ترا رها كرد.

اينداود داماد امام زين العابدين است آنحضرت دختر خود ام كلثوم را باو تزويج كرد و از او دو پسر بنام سليمان و عبد اللّه و دو دختر بنام ملكه و حماده آورد و اعقاب بسياري از ايشان در دائره گيتى نسلا بعد نسل بودند و هستند و پاره از آنها را در اواخر جلد ناسخ متعلق باحوال حضرت امام حسن ع مرقوم داشته

٩٨ ام الدردا [زوجه ابو دردا]

اين زن از صحابيات است مسمات بخيره كنيه او بر اسمش غلبه پيدا كرده مثل شوهرش ابو الدردا كه نام او عويمر است ولى بكينه معروف و در كتب رجال باشتهار موصوف است زوجۀ او ام الدردا احاديث كثيره از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حديث كرده و از شوهر خود نيز روايت دارد ابن كثير او را زني عاقله و فاضله معرفى نموده است و ابو الدرداء بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عيال ديگر گرفت نام ام الدرداء صغري نهاد و ابو درداء در نزد ارباب رجال ضعيف است ولى معتقد است بخلافت بلافصل امير المؤمنين

٩٩ ام ذر الغفارى

زوجۀ ابو ذر غفارى

كانت شاعرة من شواعر العرب هرگاه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ارادۀ تبسم مينمود ميفرمود اى ابو ذر از مبداء اسلام خود ما را حديث كن ابو ذر عرض كرد يا رسول اللّه ما را بتى بود بنام (نهم) كه او را عبادت ميكرديم روزى من كاسۀ شيرى

ص: 393

بر آن بت ريختم بناگاه سگى پيدا شد و آن شير را ليسيد چون خلاص كرد پاى خود را بلند نمود و بآن بت بول كرد اين منظره بر من مگروه افتاد اين دو بيت گفتم.

الا يا نهم اني قد بدالى مدى شرف يبعد منك قربا

رايت الكلب سامك خط جيد فلم يمنع قفاك اليوم كلبا

يعنى اى بت هراينه بتحقيق كه بر من معلوم شد كه شرف و بزرگوارى از تو دور است و اين سبب شد كه منهم از تو دوري بنمايم چه آنكه ديدم سك بر تو بالا رفت و ترا ليسيد و بر تو بول كرد و نتوانستى كه آن سك را از خودت دفع دهى كه بر گردن تو بول نكند ام ذر چون سخنان مرا شنيد گفت لقد اتيت جرما و اتيت عظيما حين هجرت نهما گفت گناه بزرگى مرتكب شدى كه ميخواهى ترك عبادت نهم بنمائى من ام ذر را از قصه آگاه كردم اين اشعار را بر من قرائت كرد

الافا بغنا ربا كريما جواد ا فى الفضائل يابن وهب

فما من سامه كلب حقير فلم يمنع يداه لنا برب

فما عبد الحجارة فهو غاو ركيك العقل ليس بذى لب

رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند راست گفت ام ذر عبادت سنك را نكند مگر شخص گمراه (الاصابه)

و بتا بر آنچه در ترجمۀ تاريخ اعثم كوفى است ام ذر با ابو ذر در ربذه بودند تا ابو ذر در آن جا فوت كرد كه ترجمه او را مفصلا در جلد ٢(الكلمة التامه) نگاشته ام.

١٠٠ ام رستم [زوجه فخر الدوله ديلمى]

بانوي حرم فخر الدولۀ ديلمى والدۀ مجد الدوله ديلمى از آل بويه كه كنيۀ او ابو طالب و نام رستم بود مادرش مكناة بام رستم گرديد و پسر ديگر داشته بنام احمد بن فخر الدوله و او را ابو شجاع و عين الدوله ميگفته اند و اين ام رستم سالها با كمال استقلال در عراق حكومت كرده و در نزد هرسلطانى نابئي داشته و بدون مشورت نام

ص: 394

هاي سلاطين را جواب مينوشته است و هربلديكه در تحت تصرف او بوده كمال امنيت براى رعيت حاصل بوده و سلطنت ري سالها در تحت تصرف او بوده كمال امنيت در شهرستانها و كوهستانها برقرار بوده و ام رستم بنت شيرويه مرزباني است كه والى مازندران بوده چون فخر الدوله برحمت حق پيوست مجد الدوله باشارۀ امراء بر اريكه سلطنت نشست و برادرش شمس الدوله در همدان و كرمانشاهان تا حدود عراق در تحت تصرف او گذاشت ولى زمام امور در دست ام رستم بود و چون مجد الدوله ابو على بن قاسم را وزير خود كرد بر او تزريق كرد كه مادر تو زمام مملكت در دست گرفته و بيم آن ميرود كه ترا مقهور كند بالاخره حب رياست مجد الدوله را وادار كرد تا با مادر خود مخالفت نموده و تا هنگاميكه صعير بود ناچار بود از اطاعت مادر چون بحدر شد رسيد و كامل گرديد در سن از اطاعت مادر سرپيچيد ام رستم خفية بجانب كردستان كوج كرده و در نزد حاكم آن ديار (بدر بن حسنويه)

نزول اجلال نموده بدر بن حسنويه مقام او را بزرك شمرده لشگري براي او تجهيز داده ام رستم با سپاه خود بجانب رى متوجه گرديد مجد الدوله نيز با سپاه خود روي بجنك مادر نهاده بالاخره غلبه با ام رستم شده مجد الدوله را گرفته در زندان محبوس نمودند و بعد از مدتى از او عفو كرده او را رها كرد و امور سلطنتى را واگذار باو نموده الا آنكه مجد الدوله بدون اجازۀ مادر كارى نميتوانست كرد ام رستم پسر ديگرشرا كه ملقب بشمس الدوله بود حاكم همدان گردانيده و ابو جعفر كاكويه را حاكم گردانيده و امور سلطنت را كاملا عهده دار شده سلطان محمود غزنوى چون قوت پيدا كرد لشكرى مهيا كرد كه با ام رستم آغاز حرب بنمايد ام رستم نامه بمحمود غزنوى نوشت ايها السلطان از من درخواست كرده بودى كه سكه بنام تو بزنند و خطبه بنام تو بخوانند و اگر من امتناع نمودم مهياى حرب باشم ولى دانسته و آگاه باش كه تا شوهر من فخر الدوله زنده بود اين دغدغه در خاطر من بود كه اگر سلطان چنين فرمانى صادر كند آيا چه قسم او را چاره توان كرد ولي امروز خاطر من از اين دغدغه فارغ است چه آنكه سلطان عاقل است و ميداند مسئله حرب چنان است كه طرف يا غالب ميشود يا مغلوب و اگر

ص: 395

سلطان با من آغاز حرب بنمايد اگر غالب بود مردم خواهند گفت سلطان محمود بر زنى غالب شده است و اگر مغلوب گردد عار او بجهت سلطان باقى خواهد ماند و در داستانها بازگويند كه سلطان محمود را زنى مغلوب كرد چون اين نامه بسلطان محمود رسيد أز فراست و كياست و عقل و دانش او اندازها گرفت و تا ام رستم زنده بود متعرض آل بويه نگرديد و قصد بلاد آنها ننمود و ام رستم با كمال اقتدار امر سلطنت را انجام ميداد چون برحمت حق پيوست امر سلطنث آل بويه روي بزوال نهاد سلطان محمود بر ممالك ايشان استيلا يافت و دولت و آل بويه بمجد الدوله خاتمه يافت (اعيان الشيعه)

١٠١ ام رعلة الفشيريه

بكسر الرا و سكون العين المهله

زنى دانشمند شاعره فصيحه شيرين كلام ابن عباس گويد كه در حيوة رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم زنى بر او وارد شد كه او را ام رعله ميگفته اند.

(و كانت امراة ذات لسان و فصاحه فقالت السلام عليك يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته انا ذوات الخدور و محل ازر البعول و مربيات الاولاد و ممهدات المهاد و لا حظ لنا فى الجيش الاعظم فعلمنا شيئا يقربنا الى اللّه تعالى فقال لها النبى عليكن بالاستغفار و ذكر اللّه عز و جل فى آناء الليل و النهار و غض البصر و خفض الصوت الخبر)

ام رعله پس از سلام و تحيت عرض كرد يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ما زنان پرده نشين كه معاون و مساعد شوهران خود هستيم و اولادهاى خود را تربيت مى كنيم و زندگانى خانه را مهيا و منظم ميگردانيم و جهاد در راه خدا بر ما زنان نيست و از براى ما در او نصيبى نيست پس شما چيزي بما بياموزيد كه ما را بسوي خدا نزديك بفرمايد آنحضرت فرمود اى ام رعله بر شما باد باستغفار در ساعات ليل و نهار و چشم از نامحرمان پوشيدن و آهسته سخن گفتن سپس ام رعله را كسى نديد تا بعد از رحلت رسولخدا وارد مدينه گرديد و چنان ناله و عويل از او بلند شد كه نماند خانه اي از انصار الا آنكه همه با

ص: 396

او هم ناله شدند و بخدمت امامين الحسن و الحسين مشرف شد و چون پروانه بدور آنها ميگرديد و اشك ميريخت و خطاب بسيده نساء فاطمه زهرا نمود و مرثيۀ جان گدازى انشا كرده منها

يا دار فاطمة المعمور ساحتها هيجت لي حزنا حبيت من دار

(اصابه اسد الغابه)

١٠٣ ام سعيد الاحمسيه

شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب امام صادق شمرده و او را از ام ولد هاى جعفر بن ابى طالب دانسته و حامل بسياري از اسرار بوده فحول اصحاب امام صادق از او روايت داشته اند مثل ابن ابى عمير و يونس بن يعقوب و ابى داود المسترق و حسين احمسى و احمد بن رزق و غير ايشان و او از امام صادق عليه السّلام احاديث نقل مى نموده است و مامقانى در ترجمه او مى فرمايد از روايات او معلوم مى شود كه اين زن از اماميه است اقول لا شك كه اين زن از فاضلات و عالمات اماميه است

١٠٣ ام سعيد [زوجه امير المؤمنين ع]

يكى از بانوان حرم امير المؤمنين ع است از او رملۀ كبرى و ام الحسن را آورد و در ناسخ ام سعد ضبط كرده است

١٠٣ ام سلمه ام المؤمنين

ترجمۀ او مفصلا در جلد ثانى گذشته

١٠4 ام سلمه والدۀ محمد بن مهاجر و

از ثقات اصحاب امام صادق ع است

زنى فاضله عالمه از روات احاديث حضرت صادق است و مثل ابن ابى عمير از او روايت دارد از آنجمله صدوق در علل الشرايع

ص: 397

باسناد خود از ابن ابى عمير از محمد بن مهاجر از مادرش ام سلمه روايت كرده كه فرمود چون بسفر حج ميرفتم زنى از طائفه مرجۀ با من رفيق شدند تا اينكه حجاج بربذه رسيدند و احرام بسته اند و آن زن كه از طايفه مرجثه بود با ايشان احرام بست من احرام خود را تاخير انداختم تا بوادى عقيق از آنجا احرام بستم آن زن بر آشفت و گفت شما طائفه شيعه در هركارى ميخواهيد با ما مخالفت بنمائيد مردم از ربذه احرام مى بندند شما از وادى عقيق مردم بر ميت چهار تكبير ميگويند شما پنج تكبير ميگوئيد و نماز شهادت ميدهد كه صلوة بر ميت چهار تكبير است ام سلمه ميگويد چون از مناسك فراغت پيدا كردم و بر امام صادق وارد شدم قصۀ آن زنرا كه از طائفه مرجئه بود بآنحضرت حكايت كردم آنحضرث فرمودند رسولخدا هرگاه بر ميت نماز ميكرد يك تكبير ميگفت مشتمل بر شهادت بوحدانيت حق تعالى پس تكبير دوم مى گفت مشتمل بر صلوات بر رسولخدا پس تكبير سوم ميگفت مشتمل بر مغفرت براى مومنين پس تكبير ميگفت مشتمل بر مغفرت ميت پس تكبير پنجم ميگفت و بآن نماز را قطع ميكرد يعنى تمام ميكر تا اينكه خداوند متعال او را نهى فرمود از اينكه بر منافقين دعا كند از اين جهت بر مبت هرگاه بتكبير چهارم ميرسيد خاتمه ميداد و و مامقاني در رجال خود شهادت بثقه بودن اين زن داده

(اعيان الشيعه)

١٠5 ام سلمه [دختر امير المؤمنين ع]

نام يكى از دخترهاى امير المؤمنين عليه السلام است از تاريخ او چيزى در دست نيست.

١٠6 ام سلمه

دختر امام حسن مجتبى ع

ابو اسحق عمرى گويد كه ام سلمه بحبالۀ نكاح عمر بن زين العابدين ع درآمد و اين عمر را عمر اشرف ميگويند بالنسبه بعمر اطرف

ص: 398

كه عموي پدرش أمام زين العابدين است چونكه عمر اشرف هم از طرف مادر بحضرت امير المؤمنين ع و حضرت زهرا ع ميرسد بخلاف عمر اطرف كه فقط شرافت او از يك طرف است و اين عمر با زيد شهيد از يك مادر بودند و از زيد بزرگتر و مكناي بابو على بود و او مردى فاضل و جليل و متولى صدقات امير المؤمنين بود و مردى با سخاوت و ورع بوده و در جلد ثانى متعلق باحوال امام سجاد از ناسخ عده رواياتى از همين عمر اشرف نقل ميفرمايد و عقب او از يك فرزند كه على اصغر محدث باشد باقى ماند

١٠٧ ام سلمه

دختر حسين اثرم

زوجۀ حسن بن زيد بن امام حسن ع و حسين اثرم فرزند بلا واسطه امام حسن است و از اينجهت او را اثرم گويد كه دندان ثناياى او ساقط شده بود يا آنكه يكى از چهار دندان او شكسته بود و از حسين اثرم اولادى نماند فلذا فرزندان امام حسن تماما منتهى بحسن مثنى و زيد ميشود و از اين دو نفر ساداث حسنى بحمد اللّه روى زمين را سنگين كردند (ناسخ)

١٠٨ ام سلمه

دختر امام باقر ع

زوجۀ محمد ارقط فرزند عبد اللّه با هر فرزند امام زين العابدين ع و عبد اللّه را باهر گويند بواسطۀ حسن و جمال و درخشندگى ديدار در هيچ مجلسى نه ننشستى مگر آنكه حاضران را از فروغ روى و روشنى جمال نور بخشيدى و جماعتى مادر او را همان مادر امام محمد باقر ع ميدانند و اين عبد اللّه باهر متولى صدقاث امير المؤمنين ع بود چنانچه درج ٢ در ترجمه فاطمه بنت الحسن تحت ذكر امهات ائمه بيان شد كه اين عبد اللّه مردى فاضل و فقيه و صاحب روايات از پدران خود بود در مدينه وفات كرد و عمر او پنجاه هفت سال بود و عقبش از پسرش محمد ارقط ماند فقط و حضرت صادق محمد ارقط را ابو عبد اللّه كنيه داد و وجه ملقب شدن او بارقط اين بود كه در چهرۀ او توصيفى ناستوده بود (يعنى مجدر بود و در شمار محدثين مدينه بود

ص: 399

و ابو العباس سفاح چشمه سعيد بن خالد را با اقطاع با او گذاشت پنجاه هشت سال زندگانى كرد و عقبش از فرزندش اسماعيل بماند اما پسر ديگرش عباس بود تا زمان هارون الرشيد روزى بر وى درآمد و با هارون سخن بسيار گفت هارون گفت يابن الفاعله عباس گفت فاعله مادر تو است كه كنيزفروشان بنوبت در فراش او آمد شد ميكردند هارون در غضب شد گفت او را بنزد من آريد هرون با عمودي از آهن چندان بر وى بزد تا او را شهيد كرد و از وي عقبى باقى نماند (ناسخ)

١١٠ ام سلمه زوجه ابو العباس سفاح

بنت يعقوب بن سلمة بن عبد اللّه بن الوليد بن المغيرة المخزومى

اين زن اول تحت نكاح عبد العزيز بن الوليد بن عبد الملك بن مروان بود چون او وفات كرد هشام بن عبد الملك او را تزويج كرد چون او بجهنم واصل شد روزى ابو العباس سفاح از پاي قصر ام سلمه عبور داد ام سلمه را از او خوش آمد از اصل و نسب او سئوال كرد گفته اند او عبد اللّه بن محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب است معروف بابو العباس و كان جميلا و سيما پس ام سلمه كنيز خود بنزد سفاح فرستاد با هفصد دينار زر سرخ و اظهار داشت كه او را در حبالۀ نكاح خود درآورد آن كنيز چون اين پيغام رسانيد سفاح گفت من مردى فقير و بيچاره هستم كنيز هفتصد دينار را تسليم گرد سفاح خوشحال گرديد و او را تزويج كرد و ام سلمۀ اموال بسيار از زر و جواهر و خدم و حشم داشت در شب زفاف سفاح چون بر او وارد شد ديد هرعضوى از اعضاى وي مكلل بجواهر خوشاب مى باشد و بر تخت مرصعى بانواع جواهر نشسته حالت بهت بر سفاح دست داد خود را گم كرد.

ام سلمه ملتفت شد كه سفاح خود را باخته در آنحال يكى از كنيزان خود را طلبيد تا او را از تخت بزير آورد و جواهرات را از خود دور كرد و لباس خود را تبديل بلباس رنك كرده نمود و فرشى بر روى زمين انداخته باز سفاح در حالت بهت بود ام سلمه گفت اى ابو العباس بر تو باكى نيست ديگران هم در هم چنين موقعى اين حالت

ص: 400

بآنها دست ميداد پس با او درآويخت تا هردو بمقصود نائل گرديدند و چندان ام سلمه موقعيت در نزد ابو العباس پيدا كرد كه قسم ياد كرد تا ام سلمه زنده است زنيرا نگاح نكند و با سريه اى هم بستر نشود و بعهد خود هم وفا كرد بالجمله ابو العباس امور مهمۀ خود را بمشورت ام سلمه انجام ميداد و از او محمد وريطه متولد گرديد چون بمنصب خلافت نائل شد روزي خالد بن صفوان بر او وارد گرديد گفت يا امير المؤمنين من در امر شما بسيار فكر ميكنم كه باين سلطنت و وسعت مملكت خود را اسير يك زن كرده اى و اكتفا بيك عيال نموده اى و از لذائذ دنيا محروم مانده اى و بقدرى پابند پيره زنى شده اي كه اگر مريض بشود مريض ميشوى و اگر غائب بشود غائب ميشوى و خود را از دوشيزگان نارپستان كه با ابروى كمان و تير مژگان و خدريان و چشم فتان و در دندان و نارپستان و ساق سيمين و خرمن سرين و كفل ثمين و سراچۀ بلورين محروم كرده اى با پير زالى روزگار بسر ميبرى چندان از أينگونه كلمات بگفت كه ابو العباس بى اختيار فريادى زد و گفت واى بر تو ايخالد گوش من تابحال چنين الفاظ شيرين استماع نكرده كلمات خود را اعاده فرما گفت يا امير المؤمنين مگر ثميدانى

(بان منهن الطويلة الغيداء و ان منهن فضة بيضاء و العقيقة الادماء و الدقيقة السمرا و البربرية العجزأ اءمن مولدات المدينه تفتن بمحادثتها و تلتذ بخلوتها و اين امير المؤمنين من بنات الاحرار و النظر الى ما عندهن و حسن الحديث منهن و لو رايت يا امير المؤمنين الطويلة البيضاء و السمراء العينا و الصفراء العجزاء و المولدات البصريات و الكوفيات ذات الالسن العذبه و القدود المهفهفه و الا وساط المخضره و الا صداق المزرفه و العيون المكحله و الثدى المحققه و حسن زيهن و زينتهن و شكل هن لرايت شخصا حسنا)

كفت اى امير المؤمنين بعضى از اين دوشيزگان هستند چون سرو خرامان دست افشان و پاى كوبان با ذلف پريشان آنانرا بنگرى خواهى ديد كه هرگاه قدم بردارند گيسوان آنان گفتى در اطراف صورت آنها نافهاى مشك روي ورق نقره ريخته اند و هرگاه نظر بسوى تو اندازند با هزار عشوه و ناز و غمزه و دلال از پيش تورم كنند

ص: 401

چون غزال بيابان و با گوشه چشم سرمه كشيده قلب ترا بربايند يا امير المؤمنين چرا غافلى از مولدات مدينه و بصريات و كوفيات كه از جمال طعنه بخورشيد خاور ميزنند و گونهاى آنها كان نقره اى است كه مزاب ياقوت خورد است و هرگاه كوشه چشم باز كنى بر آن كمرهاي باريك و كفلهاى پرگوشت و ديدهاى شهلا مستسبع خواهى شد و دل از دست خواهى داد و هرگاه با آنها خلوت بنمائى بالاترين و بهترين لذتها را دريابى و از بيان شيرين كه از لعل شكرين آنها بشنوى فوق العاده فرح و انبساط را حاصل بنمائى.

بالجمله خالد با كلمات دلپزير توصيف زنانرا همى تقرير ميكرد و چندان با بيانات جذاب شيرين و عبارات پرمغز نمكين با فصاحت لسان و طلاقت بيان مسلسل مى گفت تا اينكه ابو العباس سفاح را حالت بهت فروگرفت و در بحر تفكر غرق شد و خالد بمنزل خود مراجعت كرد و ابو العباس همچنان مهموم و مغموم بود كه ام سلمه بر او وارد شد او را بآنحال حزن و اندوه بديد سبب پرسيد ابو ألعباس مطلب را پنهان كرد ام سلمه اصرأر نمود تا بالاخره قصۀ خالد را شرح داد ام سلمه در غضب شد و گفت شما جواب اين ابن الفاعله را چه گفتى سفاح گفت او مرا نصيحت كرد تو او را دشنام ميدهى پس ام سلمه با خشم از نزد سفأح بيرون رفت و جمعى از بستگان خود را فرمان كرد كه بر سر خالد بتازند و او را بضرب تازيانه و عمود جائى از بدن او را صحيح نگذارند خالد گويد من در خانه خود مسرور بودم كه سفاح از كلمات من بسيار تعجب كرده و منتظر بودم كه جائزه سنيه البته براى من خواهد رسيد بناگاه هنگامى كه در خانه خود نشسته بودم ديدم جمعى بطرف من متوجه شدند يقين كردم كه ايشان رسولان سفاح ميباشند و از براي من جائزه و خلعت آوردند بناگاه يكى از آنها پيش آمد گفت توئى خالد بن صفوان گفتم بلى با تمام شوق كه در آنحال عمودي بر كتف من فرود آورد كه مر كرا معاينه كردم بهر وسيله كه بود خود را بخانه در انداختم و در را بروى آنها بستم و چند روز دچار رنجوري بودم و يقين كردم كه اين بليه را ام سلمه بر من وارد آورده و سفاح چند روز تفتيش حال من مينمود تا روزي

ص: 402

ملازمان او بغتة بر من وارد شدند گفته اند اجب امير المؤمنين من يقين بمرك كردم برخواستم و رفتم چون بخدمت او رسيدم فرمان كرد كه جلوس نمايم در آنحال پرده نازكى در طرف مجلس ديدم و از پشت پرده همهمه شنيدم دانستم ام سلمه است مى خواهد كلماتيكه من گفته ام بگوش خود بشنود ابو العباس گفت اى خالد سخنان ترا بخدا قسم مثل آن را نشيندم دوست دارم دوباره براي من تكرار بنمائى من گفتم بلى يا امير المؤمنين.

(اعلمتك ان العرب اشتقت اسم الضره من الضرر و ان احدهم ما تزوج من النساء اكثر من واحده الا كان فى جهد) ابو العباس گفت واي بر تو اي خالد در حديث تو اين كلمات نبود من گفتم) بلى يا امير المؤمنين اخبرتك ان الثلاث من النسأكن فى الغدر يغلى عليهن (يعنى اگر سه زنرا در ميان ديگى بجوشانى همانا سزاوارتر است از بودن با همديگر در خانه ابو العباس گفت من هرگز چنين سخنى از تو استماع ننمودم من گفتم چرا استماع فرمودي سفاح گفت مرا تكذيب ميكنى گفتم يا امير المؤمنين مى خواهى مرا بكشتن بدهى سفاح فهميد گه من از ترس ام سلمه تغيير حديث دادم گفت بر تو باكى نيست حديث خود را تمام كن من گفتم يا امير المؤمنين شما را خبر دادم كه بنى مخزوم ريحانۀ قريش ميباشند و در نزد شما ريحانه اى از رياحين بني مخزوم ميباشد ديگر سزاوار نيست چشم بحرائر و اماء داشته باشيد خالد گويد چون سخن بدينجا آوردم صداى خنده از پشت پرده بلند شد و ام سلمه گفت (صدقت و اللّه يا عماه و بررت بهذا حدثت امير المؤمنين و لكنه بدل و غير و نطق عن لسانك فقال لها ابو العباس مالك قاتلك اللّه و اخزاك) راست گفتى بخدا قسم اي عم و حديث صحيح آوردى براى امير المؤمنين و ليكن ايشان سخنان ترا تغيير داد و حرفهائى از زبان شما شرح داد ابو العباس گفت با ام سلمه خدا بكشد ترا و خوار گرداند كه خالد بن صفوان از ترس تو چيزي نتوانست بگويد ابو العباس دأنست كه خالد از ترس ام سلمه سخنان خود را تغيير داد خالد گويد چون بمنزل مراجعت كردم ام سلمه ده هزار درهم و مركب سوارى و غلامى و تختى از براى من فرستاد من در آنوقت مطمئن شدم و بحيوة خود يقين كردم (مروج الذهب)

ص: 403

١١١-ام سلمه

بنت محمد بن طلحة بن عبد الرحمن بن ابى بكر

بانوى حرم موسى بن عبد اللّه بن حسن بن الحسن بن على بن ابي طالب عليهم السلام و لها يقول وحشى الرياحى

يعجبنى من فعل كل مسلمة مثل الذى يفعل ام سلمه

اقصائها عن بيتها كل امه و انها قدما تساوي المكرمه

و از اين أم سلمه براى موسي بنابر آنچه در جلد احوالات امام حسن از (ناسخ) نقل كرده بنابر قولى دو پسر عبد اللّه و ابراهيم و بنابر قولى باضافه محمد و زينب آورد و براي موسى فرزندان ديگر از امهات شتى بوده و او را موسى الجون ميگفته اند و اينلقب از مادر دريافت چه او سياه چهره متولد گرديد و لون بدنش بسياهي مايل بود و از اين روي گاهيكه مادرش او را ميرقصانيد اين شعر ميگفت

انك ان تكون جونا افزعا يوشك ان تسودهم و تنزعا

و اين موسى الجون برادر محمد نفس زكيه و ابراهيم قتيل با خمراء است

ابو الحسن عمري گويد موسى مردى اديب و شاعر بود گاهيكه ابو جعفر دوانيقى پدر او عبد اللّه محض را ماخوذ داشت و محبوس نمود موسي الجون را حاضر كرد و فرمان داد تا هزار تازيانه باو بزنند پس از آن او را بحجاز فرستاد كه خبرى از محمد و ابراهيم بياورد موسى بجانب مكه گريخت و در آنجا ببود تا برادرنش محمد و ابراهيم مقتول شدند و منصور دوانيقى بمرد خلافت بمهدي رسيد در همان سال بجانب مكه سفر كرد گاهيكه مشغول طواف بود موسى الجون گفت ايها الامير مرا امان ده تا ترا بموسى الجون دلالت كنم گفت در امانى گفت اللّه اكبر من مرسى الجون هستم مهدى گفت كيست كه ترا بشناسند و بصدق تو گواهى دهد گفت اينك حسن بن زيد و ديگر موسى بن جعفر و ديگر حسن بن عبيد اللّه بن عباس بن على عليه السّلام اينوقت همگى گواهى دادند كه او موسى الجون است چون موسى خط امان يافت ببود تا زمان هرون

ص: 404

الرشيد و او را با عبد اللّه بن مصعب بن ثابت بن عبد اللّه بن زبير بن العوام در مجلس هارون داستانى است كه ملخص آن اين است

برحسب نقل مسعودى در مروج الذهب كه مشاراليه زبيرى در مجلس هارون از موسى الجون شكايت كرد و گفت موسى مرا بدعوت خويش ميخواند تا بر تو خروج كند هارون الرشيد كس فرستاد و موسى را حاضر ساخت و حديث زبيرى را اعادت كرد زبيرى روى با موسى كرد و گفت شما همواره بر طريق خصمي ما رفته ايد و مثالب ما را گفته ايد و پستى دولت ما را خواسته ايد موسى الجون گفت شما كيستيد و چه كسى باشيد و كدام دولت با شما است كه ما پستى آنرا بخواهيم رشيد از اصغاي اينكلمات چنان خندان گشت كه نتوانست خويشتن دارى بنمايد چشم بر سقف و رواق دوخته تا حاضرين اين عارضه را از وي فهم نكنند اين وقت موسى گفت يا امير المؤمنين اين دروغ زن كه امروز خود را در شمار دوستان شما باز مينمأيد سوگند با خداى كه در ركاب برادر من محمد با ابو جعفر منصور قتال داد و از اشعار او است كه قرائت ميكرد

قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتنا أن الخلافة فيكم يا بنى الحسن

و از اينگونه اشعار فراوان آورده است اكنونكه اين سعايت بنزد تو آورده گمان نكنى كه در نصيحت تو ميگويد يا نصرت تو ميجويد سوگند با خداى كه اگر معين و مددكار بدست كند جز بر طريق خصمى ما اهل بيت گامى نزند اكنون يا امير المؤمنين من او را بدين سخن كه ميگويد قسم ميدهم اگر سوگند ياد كند كه اينسخنان من گفته ام خون من بر تو حلال باشد رشيد گفت يا ابا عبد اللّه تو از بهر او سوگند ياد كن چون موسى الجون خواست قسم ياد كند زبيرى گفت يا امير المؤمنين من قسم ياد ميكنم موسى گفت باكى نيست تو قسم ياد كن و بگو متقلد شدم بحول و قوت خود و بيرون رفتم از حول و قوت خداى تعالي و درآمد بحول و قوت خود اگر آنچه از تو بعرض رسانيدم از در راستى نباشد چون زبيرى اين سخن را بپاى آورد موسى الجون فرمود اللّه اكبر همانا پدرم از جدم على ع حديث كرد كه رسولخدا فرمود (ما حلف أحد بهذا البمين

ص: 405

كاذبا الا عجل اللّه تعالى له العقوبه بعد ثلث) يعنى سوگند ياد نكند احدي بدينگونه مگر آنكه خداوند تعجيل كند در عقوبت او و او را از سه روز بيشتر مهلت ندهد اينوقت موسى روي با رشيد كرد و گفت يا امير المؤمنين فرمان كن مرا بازدارند اگر تا سه روز عبد اللّه بن مصعب را غضب خداوند فرونگرفت خون من بر تو حلال است رشيد فضل را فرمود موسى را با خود بدار تا صورت حال مكشوف افتد از فضل حديث كنند كه گفت بخدا قسم همان روز هنگآم نماز ديگر بنك صيحه از خانه زبيري بالا گرفت گفتم چيست گفتند عبد اللّه بن مصعب را مرض جذام فروگرفته ورم كرده و سياه شده بتعجيل بتاختم و او را نشناختم چونكه همانند خيك پرباد روى زمين افتاده بود و همۀ جلد او سياه ميشد تا مانند مركب سياه گرديد از آنجا بنزديك رشيد شدم و او را از قصه آگاه كردم هنوز سخن من با رشيد تمام نشده بود كه خبر مرك زبيري برسيد فضل گويد من بتعجيل بتاختم و كار او را بساختم و بر وى نماز گذاشتم گاهى كه جسد او را در قبر فرود آوردم زمين او را بلعيد و بوى عفن چنان برخواست كه كسى را طاقت استشمام نبود اينوقت نگريستم كه چندبار خار حمل ميدهند بفرمود تا آن بارها را بياوردند و در حفره او فكندند همچنين زمين آن رزمهاى خار را بدم دركشيد اين مرتبه حكم دادم تا الواح چوب ساج حاضر كردند و بر حفره او زبرپوش نمودند و برز بر آن خاك بريختند پس بنزد رشيد آمدم و او را آگهى دادم سخت تعجب نمود اين وقت فرمان داد تا موسى را رها كردند و هزار دينار عطا دادند آنگاه او را طلب نمود گفت جهت چه بود كه عبد اللّه بن مصعب را برخلاف قانون فقها سوگند دادي موسى گفت از جد ما على بن ابى طالب ع بما رسيد است كه هركس سوگند ياد كند بجلالت و مجدت همانا خداوند شرم ميفرمايد كه تعجيل كند در عقوبت او و آنكس كه بدروغ سوگند ياد كند و در آن سوگند بحول و قوت خداوند منازعت آغازد خداوند قبل از سه روز كيفر او را در كنار او گذارد

لا يخفي كه نظير اين خبر را براى يحيى بن عبد اللّه محض برادر همين موسى الجون بوجهى ديگر روايت شده و نيز نظير آن براى حضرت صادق ع در مجلس هارون اتفاق افتاده اللّه اعلم بالتعد و الاتحاد

ص: 406

١١٢-ام سليم مادر انس بن مالك

خادم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

دختر ملحان بن خالد الخزرجى الانصارى و در اسم او اختلاف است كه آيا رميله يا رميشه يا مليكه است اين زن از عابدات و قانتات و عارفات بشمار ميرود از رسولخدا عده احاديثى روايت مينمايد و پسرش انس بن مالك و عبد اللّه بن عباس و زيد بن ثابت و ابو سلمة بن عبد الرحمن و جمع ديگر از او روايت دارند شوهر اول او مالك بن نضر كه پدر انس باشد در ايام جاهليت از ام سليم مكدر شده بشام رفت و در همانجا درگذشت ام سليم مدتى بى شوهر بزيست بعد از آنگه بشرف اسلام مشرف شد از اهل قبيله او ابو طلحۀ انصارى كه از ابطال انصار بود او را خواستگار شد ابو طلحه اگرچه مردى غنى و معتبر بود ولي هنوز بشرف اسلام مشرف نشده بود و از مشركين شمرده ميشد از اين جهت اين مواصلت متعذر بود ام سليم در جواب فرمود يا ابا طلحه من مثل تو شخصى را نميتوانم رد كنم و از تو بترى بنمايم اما مانعى كه در پيشت أين است كه من مسلمه هستم و تو مشركى اى ابا طلحه آيا اين خدائى كه تو ميپرستى آيا گياهي نيست كه از زمين روئيده ميشود پس از آن بدست خود آنرا ميتراشى و پس از مدتى آن چوبرا ميسوزانند آيا رواست كه پرستش كنى چيزى را كه نمى بيند و نه مى شنود و نه دفع ضررى ميكند و نه منفعتى بتو ميرساند حيا نمى كنى كه به تخته چوبي سجده ميبري ابو طلحه گفت در اين كار تأملى بنمايم بالاخره سخن ام سليم در ابو طلحه اثر كرده انصاف داد و مسلمان شد و ام سليم را تزويج كرر و اسلام ابو طلحه مهر ام سليم شد و هنگاميكه سيد انبياء بمدينه منوره هجرت فرمودند و در منزل ابو ايوب جاى گرفته اند هريك از مسلمين بقدر وسع و استطاعت هديه بآنحضرت تقديم كردند و در آنزمان ام سليم دست تنك بود و چيزي نداشت كه هديۀ آنجناب بنمايد ناچار پسر خود انس را كه ده سال و اگرنه دوازده سال بيش از سن او نگذشته بود بحضور حضرت رسالت پناه آورده عرض كرد يا رسول اللّه اين پسر را براى

ص: 407

خدمت گذارى شما آورده ام قابل حضرت شما نيست ولى فرزند من است خادم جنابت باشد دعائى در حق او بفرمائيد حضرت نبوي در حق انس بطول عمر و كثرت اولاد دعا كردند از اثر دعاي حضرت يكصد و سه سال زندگانى كرد و هشتاد فرزند از او بوجود آمد كه هفتاد و هفت نفر پسر بودند فقط دو نفر دختر بودند و اموال فراوان براي او حاصل گرديد در خلافت عمر به بصره رفته كه بمردم علم فقه آموزد در سال نود يك هجرى در بصره وفات كرد و در همان بصره مدفون گرديد (الاصابة)

اقول انس بن مالك در نزد علماي شيعه ضعيف است تفصيل حال او را در جلد 4(الكلمة التامه) ايراد كرده ام بالجمله ام سليم در فتح حنين حاضر بود و خنجري در دست داشت شوهرش ابو طلحه برسولخدا عرض كرد يا رسول اللّه ام سليم خنجرى بدست گرفته و آنرا از دست فرونميگذارد حضرت فرمود براى اينكه اگر دشمنى بمن نزديك بشود شكم او را پاره بنمايد. و ابو طلحه نامش زيد بن سهل بن الاسود بن حزام الانصارى أز قبيله بنى نجار مشهور بكنيه است و اسمش را در شعر خود ذكر كرده چنانچه گويد:

انا ابو طلحة اسمى زيد فى كل يوم فى جرا بى صيد

و ابو طلحه از جملۀ نقبائى است كه در بيعت عقبه و غزوه بدر و احد و خندق و سائر مشاهد حضور داشته و از جمله تيراندازان قأبل بوده تا در ٣٢ يا ٣٣ در مدينه وفات كرده و در نزد ارباب رجال ممدوح است

و در حيوة رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روزه نميگرفت بواسطۀ بودن او در غزوات چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از دنيا رفت ديگر كسى او را مفطر نديد تمام ايام سالرا روزه مى گرفت مگر عيد فطر و عيد اضحى و رسولخدا دربارۀ او ميفرمود كه صداى ابو طلحه در ميان لشكر من بهتر است از يك فوج عسكر

و (1)شيعه و سني نقل كردند كه ابو طلحه را پسرى بود از ام سليم مريض


1- مثل محدث قمى در الكنى و الالقاب در ترجمه ابو طلحه و عسقلانى در اصابه و صاحب روضات در تسلية الاحزان ص ٢٨٧ و سيد محمود بن على نقى بن جواد در كتاب مسلى المصاب و قاضى نعمان مصرى در شرح اخبار و ديگران از محدثين

ص: 408

شد چون مرض آن پسر سخت شد ام سليم حال احتضار بر پسر مشاهده كرده ابو طلحه را فرستاد نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چون ابو طلحه بيرون رفت پسر از دنيا رفت ام سليم برخواسته پاهاى او را بجانب قبله كشيده و جامه بر روى او انداخته و او را در كنارى خوابانده و بهمۀ اهل خانه سفارش نمود كه ابو طلحه را از مرك پسر كسى آگهى ندهد تا من خودم او را مطلع گردانم پس برخواست و طعامى ترتيب داد و خود را به بوى خوش معطر ساخت چون ابو طلحه وارد شد از حال پسر سؤال كرد گفت جان عزيزش استراحت گرده ابو طلحه گفت آيا چيزي هست تناول نمائيم ام سليم برخواست طعام حاضر كرد بعد از صرف طعام خود را بوى آويخت تا با او مقاربت نموده پس از آن گفت ابو طلحه چه گوئى در حق جماعتيكه بعضى از همسايگان ايشان چيزيرا بآنها عاريه داد مدتى از او برخوردار شدند و كامران بودند پس آن همسايه آمد و امانت خود را گرفت اين جماعت مشغول نوحه و زارى شدند كه چرا اين امانت را از ما گرفته ابو طلحه گفت اين جماعت ديوانگان باشند ام سليم گفت اى ابا طلحه سزاوار اين است كه ما نبايد از ديوانگان باشيم همانا فرزند تو امانتى بود خداوند متعال امانت خود را بازگرفت ابو طلحه برخواست و غسل كرد و دو ركعت نماز بجاي آورد و رفت بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و قصۀ ام سليم را شرح داد حضرت فرمود بارك اللّه فى وقعتكما و از براى ايشان دعا نمود و از ام سليم تعجب فرمود و حمد خداى بجا آورد در آن شب ام سليم حامله شد چون وضع حمل خود نمود پسرى آورد در خرقه پيچيده بدست انس داد تا او را بنزد رسولخدا آورد آنحضرت او را تحنيك نمود و در حق او دعا فرمود و او را عبد اللّه نام نهاد مردى از انصار گفت نه ولد ديدم از اولاد همين عبد اللّه كه همه قارى قرآن بودند

و در كتاب عيون المجالس اين روايت را از معوية بن قره نقل ميفرمايد تا اينكه ميگويد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمردند الحمد للّه الذى جعل فى امتى مثل صابرة بنى اسرائيل شخصى عرض كرد چه گونه بوده است آن زن حضرت فرمود كه در بنى اسرائيل زنى بود

ص: 409

قصه اسرائيليه

كه او شوهر و دو پسر داشت شوهر او را امر نمود كه طعامى طبخ نمايد از جهت اينكه مردم را بخواند بسوي آن پس چون طعامرا مهيا كرد و مردم در خانه او جمع شدند آن دو پسر رفته اند كه با يك ديگر بازى كنند بناگاه هر ٢ افتادند در چاهيكه در آنخانه بود آن زن را خوش نيامد كه صدا بشيون بلند كند و ضيافت شوهر خود را تلخ كند برخواست بچالاكى هر ٢ پسر را از چاه بيرون آورده برد در حجرة پنهان كرد و جامه اى بروى آنها كشيد تا آنكه ضيافت خاتمه پيدا كرد شوهر بر زن خود وارد شد احوال پسران پرسيد گفت اكنون بخواب رفته اند در حجره اند بآنها كار نداشته باش آنگاه بوى خوشى زد و با شوهر ملاعبه نمود تا اينكه آن شوهر با او مواقعه نمود پس دو مرتبه از آن زن پرسيد كه كجايند فرزندان من بازگفت در حجره ميباشند اين وقت آنمرد پسران خود را صدا زد بناگاه آن ٢ پسر هردو بجانب پدر دويدند آنزن اين حالت بديد متعجب گرديد گفت سبحان اللّه بخدا قسم كه اين دو پسر مرده بودند و ليكن خدايتعالى آنها را زنده كرد از جهت صبر من بر اين مصيبت) نظير اين قصه درج 4 در ترجمه زوجۀ جابر بيايد)

در دعوات راوندي مروى است كه مردي از آزاد كردهاى حضرت صادق عليه السّلام آمد بخدمت آن حضرت پس باو فرمودند كه چه روى داده كه ترا اندوهناك مى بينم عرض كرد كه پسرى داشتم كه روشنائى چشم من بود او را وفات رسيد آنحضرت در آنوقت اين اشعار بگفت

عطيته اذا اعطى سرور و اذا اخذ الذى اعطي اثابا

فاى النعمتين اعم شكرا و اجزل فى عواقبها ايابا

انعمته التى ابدت سرورا ام الاخرى التى ادخرت ثوابا

ص: 410

١١٣-ام سنان الاسلميه

زنى بامحبت و دوستار اهلبيت عصمت و در جهاد با كفار صاحب همت و شجاعت بوده آمد بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم هنگاميكه آنحضرت بجانب قلاع خيبر رهسپار شد عرض كرد يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دوست دارم با شما حركت كنم و در ميدان جنك معالجۀ جرحى و مداواى مرضى و نصرت مجاهدين و محافظت متاع ايشان بنمايم و تشنگان آنها را سيراب كنم حضرت فرمودند روا باشد با ما حركت كن و با زوجه من ام سلمه كوج كن اينزن بيشتر اوقات با رسولخدأ بود و دخترش ثبيه بنت حنظلة الاسلميه از او روايت دارد (الاستيعاب)

١١4-ام سنان المذحجيه

بنت خيثمة الخرشته المذحجى

در بلاغات النسا؟ و عقد الفريد از اسعد بن ابى حذاقه حديث كند كه مروان بن حكم در مدينه جوانيكه فرزندزاده ام سنان بود او را آلودۀ بجرمى كرده بزندان درانداخت ام سنان بنزد مروان آمد زبان بشفاعت گشود فايدتى نكرد.

ناچار از مدينه بار بست و طريق دمشق گرفت بعد از ورود بشام حاضر مجلس معويه شد همگنان حسب و نسب او را باز نمودند چون معويه او را بشناخت و گفت ايدختر خيثمة چه افتاد ترا كه بنزديك ما آمدى و حال آنكه چنان دانسته ايم كه تو ما را شتم كنى و دشمنان ما را بخصمى ما انگيزش ميدهى

(قالت يا امير المؤمنين ان بنى عبد مناف ذو اخلاق طاهره و احلام ظاهره لا يجهلون بعد علم و لا يسفهون بعد حلم و لا يسئمون بعد عفو و أن اولى الناس باتباع ما سن ابائه لانت)

گفت يا امير المؤمنين فرزندان عبد مناف را اخلاق ستوده و عقول كارآزموده است بعد از علم طريق جهالت نگيرند و بعد از حلم آغاز سفاهت نفرمايند و بعد از

ص: 411

عفو دست خوش ملامت و ندامت نشوند همانا بهترين مردم آنانند كه بر طريق پدران روند و آن توئى

معويه گفت براستى سخن گفتى ما بنى عبد مناف چنين باشيم پس بگو اين شعر چيست كه در حق ما انشا كردي

عزب الرقاد فمقلتي ما ترقد و الليل يصدر بالهموم و يورد

يا آل مذحج لا مقام فشمروا ان العدو لال احمد يقصد

هذا على كالهلال تحفه وسط السمأ من الكواكب اسعد

خير الخلائق و ابن عم محمد ان يهدكم بالنور منه تهتدوا

ما زال مذ شهد الحروب مظفرا و النصر فوق لوائه ما يفقد

ام سنان گفت چنين است من اين سخنان گفته ام و اميد ميرود كه بعد على ع مانند او مردى بر ما امير باشد يك تن از حاضران مجلس گفت يا امير المؤمنين اين اغلوطه ايستكه ام سنان ميدهد چه او گوينده اين شعر است

اما هلكت ابا الحسين فلم تزل بالحق تعرف هاديا مهديا

فاذهب عليك صلوة ربك ما دعت فوق الغصون حمامة قمريأ

قد كنت بعد محمد خلفا لنا اوصي اليك بنا و كنت وفيا

فاليوم لا خلفا نؤمل بعده هيهات نأمل بعده انسيا

قالت يا امير المؤمنين لسان نطق و قول صدق و لين ثحقق فيك ما ظنناه فحظك الاوفر و اللّه ما اورثك الشنان فى قلوب المسلمين الا هؤلاء فادحض مقالتهم و ابعد منزلتهم فانك ان فعلت ذلك تنرود من اللّه قربا و من المسلمين حبا) .

گفت يا امير المؤمنين سخنى گفته شده و كلمه صدقى بر زبان جارى گشته خداوند رفق و مداراتى در نهاد تو گذاشته كه ما هركز گمان نداشتيم ترا از اين راه بهرۀ بزرگ بدست شود سوگند با خداى كه خصمي تو در قلوب مسلمانان جاى گير نشود مگر بدست اين جماعت كه در خدمت تو جاى دارند ناچيز كن مقالت ايشان را و دوردار منزلت آنان را اگر چنين كنى قرب تو در حضرت يزدان فزايش كيرد و حب

ص: 412

تو در دل مسلمانان نمايش پزيرد معويه گفت اين سخنى است كه تو ميگوئى و بهواي نفس خود القا ميكنى ام سنان گفت سبحان اللّه بخدا قسم كه مانند تو كس بباطل ستوده نميشود و بدروغ پزيراى عذر نميگردد و تو راي ما و مكنون خاطر ما را دانسته اي بخدا قسم كه ما على را دوست تر داريم و ترا از غير تو بيشتر خواهيم معويه گفت أز غير من كرا خواستى گفت مروان و سعد بن العاص را گفت اين مهر من از چه روى در دل تو جاى كرده گفت بسبب وسعت حلم تو و كرامت عفو تو معويه گفت مروان و سعد بن العاص نيز در من همان خواهند كه تو خواهى و آن طمع دارند كه تو داري ام سنان گفت بخدا قسم كه مروان و سعيد از براي تو چنانند كه تو از بهر عثمان بودى كنايه از اينكه دوستان تو نيستند خدمت ترا در طلب مال و منصب اختيار كردند چنانكه تو دوست نبودي و فرمان او را نه پذيرفتى و منتظر بودى كه عثمان بميرد يا كشته شود و تو بخلافت برسى اين نكته را حضار مجلس فهم نكردند ولى معويه فهميد فلذا گفت اى ام سنان بكلمۀ حق نزديك شدي اكنون حاجت خود را بگو گفث يا امير المؤمنين مروان را بحكومت مدينه گماشتى و رتق وفتق آن مرزوبوم را بعهده او گذاشتي نه بعدالت حكومت ميكند نه بسنت قضا ميراند بر مسلمانان سخت ميگيرد و پردۀ حرمت ايشان را چاك ميزند فرزندزاده مرا مروان محبوس كرده و او را بزندان در انداخته بنزد او رفتم و لب بشفاعت گشودم سخنان زشت و ناستوده با من گفت منهم او را جواب خشن دادم و كلماتى سخت تر از سنك او را شنوانيدم و لقمه چند تلخ تر از زهر خورانيدم و با زلت و خوارى بازگشتم و باو كفتم چرا بنزد آنكس نروم كه در عفو اولى از مروان است پس بنزد تو آمدم تا در كار من نظري كنى و مروان را از ستم من بازداري معويه گفت سخن براستى كردى من از گناه فرزندزادۀ تو پرسش نميكنم و اقامة حجت نميخواهم و فرمان كرد تا بسوى مروان منشوري نگاشته اند كه بى پرسش او را رها كند ام سنان گفت اكنون من طريق مراجعت خواهم گرفت زاده من بنهايت شده و شتر من كند و زبون گشته معويه گفت تا او را شترى رهوار آوردند و پنج هزار درهم عطا دادند و بجانب مدينه كام روي مراجعت كرد

ص: 413

١١5-ام شريك [ام المؤمنين]

يكى از امهات مؤمنين است كه در ج ٢ كذشت

١١6-ام عباس

والدۀ عباس بن ابى الفتوح الصنهاجى كه بوزارت الظاهر باللّه فاطمى از خلفاى

فاطميه مصر نائل كرديد

مسجد ام عباس در مصر كه در خطط مقريزى ذكرى از او شد است از آثار اين زن ميباشد و آنرا در سال 54٧ هجرى بنا كرده و بعدها خراب شده است مقريزي گويد ام عباس زنى بوده است معزبيه مسمات به (بلاده) و ابو الفدا مينويسد بعد از ابو الفتوح شخصى معتبرى معروف بعادل بن سالار ام عباس را تزويج نمود و بوزارت الظاهر باللّه نائل آمد اما بعد از مدتي عباس پسر مشاراليها او را از اين رتبه محروم و خود وزير گرديد ابن وقت ام عباس ام الوزير شد)

الظاهر باعداء اللّه اسماعيل بن عبد المجيد دوازدهمي از خلفاى فاطميۀ مصر است چهار سال و هشت ماه سلطنت كرده و در محرم 54٩ مقتول شد و اين چهارده نفر مدت ملك آنها دويست هفتاد سال بود.

١١٧-ام عطية الانصاريه

در استيعاب گويد نامش نسيبه بنت الحارث الانصارى و حديث او اصلى است از اصول در غسل اموات و انس بن مالك و محمد بن سيرين و حفصة بن سيرين از او روايت دارند و شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب رسولخدا شمرده و فرموده ام عطيه بشرف اسلام مشرف شد و با رسولخدا بيعت نمود و رواياتى از آن حضرت دارد ابن سعد در طبقات گفتۀ كه صحابه مسائل غسل امواترا أز او تعلم ميكردند در غزوات با رسول خدا بود و بمعالجۀ جرحى ميپرداخت حفصه بنت سيرين از ام عطيه روايت مى كند گه ام عطيه مرا حديث كرد كه من در هفت غزوه با رسول خدا بودم و بمعالجۀ

ص: 414

جرحى مشغول ميشدم و طبخ طعام براى آنها ميكردم و محافظت اساسية آنها مينمودم و چون زينب بنت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از دنيا رفت آنحضرت مرا تعليم داد كه او را سه غسل بدهم و گيفيت آنرا بمن تعليم داد و فرمود چون از غسل او فراغت حاصل كردى مرا خبر كن چون آنحضرت را خبر كرديم تشريف آورد و كفن زينب را بمن داد و مرا تعليم نمود ترتيب آنرا و هرگاه امير المؤمنين على بن ابى طالب خواب قيلوله مينمود در خانه ام عطيه ميرفت و قيلوله ميفرمود (اعيان الشيعه)

١١٨-ام عطية الخافضه

من اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مج (مامقانى)

١١٩-ام عطية الدوسيه

من اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مج (مامقانى)

١٢٠- [ام] العلاء [راوية الاحاديث]

زنى بوده است از اصحاب رسولخدا كه خأرجة بن زيد بن ثابت و عبد الملك بن عمير از او روايت دارند و او بنت حارث بن ثابت بن ثعلبه است شيخ در رجال خود او را ذكر فرموده و همچنين اصابه و ابن سعد در طبقات و در اعيان الشيعه او را ذكرده سپس فرموده لم يعلم انها من الشيعه

١٢١-ام عثمان

در كافى در باب ان الولاء لمن اعتق مسندا حديثى أز اين ام عثمان نقل ميكند و از آن حديث معلوم ميشود كه ام عثمان از اصحاب حضرت صادق است

ص: 415

١٢٢-ام عيسي

در رجال شيخ او را از اصحاب حضرث صادق ع دانسته

١٢٣-ام العزيز

بانوئى معظمه بود كه در حجر شرافت و نيكوئى و احسان و فضل و دانش تربيت شده بود و در خاندان سلاطين فاطميه حشمتى بكمال داشته سنه ٣٣6 مسجد چامع معروف بجامع الاوليا را بنا كرد در مصر و نيز مدرسه منازل العز را در كنار بنل بنا كرد و آن مدرسه محل نزهت گاه خلفاي فاطميين بود (خطط مقريزى)

١٢4 ام على

بنت امام زين العابدين

بانوى حرم عبيد اللّه بن عباس بن امير المؤمنين ع است در كتاب سرسلسلۀ علويه آورده است كه عبيد اللّه بن عباس بن امير المؤمنين تزوج اربع عقايل گرام يعنى چهار مخدره در حبالۀ نكاح درآورد كه كم نظير بودند يكى رقيه دختر امام حسن مجتبى و ديگر ام على دختر امام زين العابدين و ديگر بنت معد بن عبد اللّه بن عباس ابن عبد المطلب و ديگر بنت مسورين محزوم و عقب قمر بنى هاشم ع فقط از عبيد اللّه است

١٢5 ام على زوجه شهيد اول

محمد بن مكى العاملي قدس سره

بانوئى بود عالمه فاضله فقيهه تقيه عابده و شهيد زنها را فرمان مى داد كه در احكام دين خود رجوع بام على بنمايند.

(رياض العلماء)

١٢6 ام على بن طاوس

از بانوان بسيار مجلله بوده عالمه من اجلة العلماء فاضله من اجلة الفضلا عابدة

ص: 416

من اعبد العباد في عصرها فقيه شريفه بعضى از شاگردان شيخ علي كركى در رسالۀ معموله در ذكر اسامى مشايخ گفته و منهم أم ألسيد علي بن طاوس قدس سرهما على جميع مصنفاته و روايانه و يثني عليها بالفضل (رياض العلماء)

١٢٧ مج ام على
اشاره

زوجۀ احمد بن خضرويه

از اولاد اكابر و مال بسيار داشت همه را بر فقرا انفاق نمود و ابو حفص ميگفت من هميشه صحبت زنانرا مكروه ميداشتم تا بخدمت ام على رسيدم پس دانستم كه حق تعالى معرفت و شناخت خود را آنجا كه ميخواهد ميگذارد و ام علي ميگفت حق تعالى خلق را بخود خواند بانواع لطائف و نيكوئى و آنها اجابت نكردند پس بر ايشان ريخت بلاهاى گوناگون تا ايشان را بسبب بلا بسوى خود باز گرداند زيرا كه ايشانرا دوست ميدارد و هم او گفته است فوت حاجت آسان تر است از خارى كشيدن براى تحصيل آن (نفحات الانس جامى)

اقول جامى در اين كتاب نقطۀ نظر او بيان حال صوفيان أست مرد باشد يا زن شيعه باشد يا سنى از اينجهت اينكتاب محل اعتماد نيست و متفردات او قابل اصغا نباشد و حقير در كتاب (السيوف الباقه) كه در رد متصوفين مارقه در شش صد صحيفه نگاشته ام كه مذاهب صوفيه بكلى باطل و جميع آنها هالك و مالك ممالك دوزخ خواهند بود و نيز در كتاب (كشف الاشتباه) در كج روي اصحاب خانقاه زياده از شصت نفر مشايخ و اقطاب آنها را ترجمه كردم كه تماما منحرف از جاده شريعت و آلودۀ بهزار گونه معصيت ميباشند حتى ملا سلطان كنابدى كه در اين قرن اخير بروز كرد و چندين هزار مريد دور او را گرفت بالاخره معلوم شد كه مردى هواپرست و دنياطلب و بى دين است و مرحوم ملا عباس على قزوينى برحسب تصريح خودش در كتاب استوار و كتاب كيوان نامه و كتاب رازگشا هفده سال خدمت ملا سلطان كنابديرا كرده عاقبت بر او معلوم شد كه ملا سلطان مردى دنياپرست و بى دين است فلذا از او بيزارى جسته و كتابها در رد ايشان نوشته تا اينكه حضرات صوفيه پنجاه پرسش از ايشان كردند

ص: 417

و ايشان اين پنجاه پرسش را جواب دادند و بنام كتاب رازگشا آنرا بطبع رسانيده كه فعلا يك نسخۀ آن در نظر اين قاصر موجود است چنان مناسب ديدم كه بعضى نقاط رئيسيه عبارت او را در اينجا نقل كنم مضافا بر آنچه در (كشف الاشتباه) نوشتم در ص ١١ رازگشا از ملا عباس قزوينى ميپرسند كه شما ٣5 سال در فنون تصوف علما و عملا غور نموديد با جدي قويم و پيشانى صلب كه بهيچ صارفى از قبيل ملامت. ملامت كنندگان و تواتر محن منصرف نميشديد و متدرجا از اقطاب سلاسل عديده مجاز شديد و در ارشاد يد بيضا مينموديد و مقامى منيع را حائض بوديد و مريدان انواع تعظيمات فائقۀ شما را بر خود حتم و عبادتى بزرك ميشمردند و اقطاب هم نام شما را بعظمت ميبردند و ساير مرشدان رشك و غبطه بجلال شما كه بيزوال ميدانسته اند ميخوردند حالا چه شد كه جلال فائق شما زوال يافت و پا از مسند و دست از ارشاد كشيديد و أقطاب نيز نام شما را نمى برند مگر به بدي آغاز ترك و خلاف از شما شد يا از اقطاب آيا اقطاب مدعى فساد و كشف عدم لياقت شما شدند يا شما نسبت بآنها آيا آنها خورده بر شما گرفته اند يا شما بر آنها

پاسخ اقطاب صوفيه

ملا عباس على در رازگشاى مذكور تقريبا ده صفحه متضمن پاسخ اين پرسش است كه مختصر و ملخص آن اين است ميفرمايد ابتدا ترك از من شد نه آنها زيرا آنها بادعاء خودشان بهر كه اجازه امور دينيه دهند بايد بحكم نازلۀ غيبيه نمودار الهيه باشد نه بميل خودشان مانند مناصب دنيويه و حكم خدا منزه از اشتباهست پس اقطاب پس از تصديق قابليت يك شخصى براى يك امر دينى نميتوانند انكار قابليت او را يا ادعاء حدوث فساد او را نمايند و نميتواند بگويد من اشتباه كردم (غرض ايشان اين است كه هرگاه اشتباه او معلوم شد مسلم خواهد بود كه او قطب نيست و ربطي بعالم غيب ندارد فقط كلك بازى و دنيادارى است.)

ص: 418

بالجمله ميگويد من باقطاب چند صلسله بتعاقب خدمتهاى صادقانه به اميد كردم و راهيكه نمودند رفتم و ورد زبانى و ذكر قلبى كه تلقينم كردند گفتم و مخالفت آنها را جزئى و كلى روا نداشتم تا آنكه آنها از من مطمئن شدند تصديق قابليت مرا براى ارشاد بنحو اطلاق نمودند و اجازۀ ارشاد بحكم نازلۀ غيبى من عند اللّه دادند و در آن اجازه نامه نوشته اند كه بر ما لازم است هركرا كامل و قابل تكميل غير به بينيم او را منصوب بارشاد نمائيم و چون فلانى از همه جهت قابليت او بسر حد كمال رسيده است لذا مختار است در همه امور دينيه سپس اسرار خود را بمن گفته اند و رازهاي خود را در نزد من افشا كردند در اثر افشاء اسرار تهى دستى آنها و بطلان دعاوي ايشان بر من معلوم شد از اين جهت آنها را رها كردم و باجازۀ آنها عمل ننمودم و ارشاد نكردم.

بسلسله ديگر رفتم باميد اينكه شايد ايشان صادق باشند در دعاوى خود آنها را هم تهى دست يافتم چند سلسله را بهمين طور خدمت كردم چون كشف باطن شد ترك كردم تا اينكه در سنه ١٣١٢ نزد حاج ملا سلطان كنابدى رفتم و از منزل خود كه در آن وقت كربلا بود تا گناباد تقريبا سيصد فرسخ راه بود در ٣ ماه آن راهرا برنجهاى بسيار طى كردم و دست از همه كار شخصى و علمى و از اولاد و عيال برداشته بخيال خود هجرت الى اللّه كردم كه اگر او را راستگو به بينم پا از كوي او و دست از دامنش نكشم چون بنزد او رسيدم در اثر ظن خود خدمتهاى صادقانه و جدي بجان و مال و آبرو ادامه دادم تا پنزده سال تمام و بواسطۀ من كۀ واعظي معروف بودم مريدان او از هزار افزون گرديد و مردم لعن بر من ميكردند و من همه را در راه خدا بجان مى خريدم و با خود ميكفتم كه اگر اخلاق بد من مبدل بخوب شود و كامل النفس گردم چنانكه ملا سلطان به پري دهان وعدۀ صريح جزمي بمن ميداد اين رنجها و ذلت ها مى ارزد با اينكه در اثناء پانزده سال چندبار عيوب طريقتى و شريعتى و آثار تهي دستى او نيز بر من نمودار شد و نزديك بترك و رها كردنش ميرسيد باز بعض تصنعات او كه اخيرا فهميدم همه تضع اسث جبران و مقاومت با آن لوايح مينمود فلذا باقي ميماندم و

ص: 419

پا فشردم و مرا همى وعده ميداد كه درهاى ملكوت بروى تو باز ميشود و حقيقت ما مكشوف خواهد شد و تو جام جهان نما و خود راحت و ديگرانرا راحت بخش خواهى شد و اگر چنين نشد آنگاه حق انكار ما را اساسا داري

تا در سنۀ ١٣٢٧ بي انجاز و عدو بى آنكه اثرى از او در وجود من پيدا شود از دنيا رفت و در دست من از او در مقابل پانزده سال خدمتهاى طاقت فرسا كه غير من باو نكرده بود جز همين وعده چيزى نبود و من از او تهى دست بودم اما بتهى دستى او هنوز يقين نداشتم و باميد وعده او ده سال ديكر هم پسرش (نور على شاهرا) از دل وجان خدمت و ترويج بليغ نمودم مريدانرا دعوت بسوي او و بقطبيت او كردم و رنجها بردم ناگفتنى و خرجها و سفرها بهند و پاكستان و روسيه و همۀ ممالك ايران عراق عرب كردم بى انكه از او دينارى خرج سفر بخواهم تا بر من معلوم شد كه مردي است حريص بجمع مال دنيا و اخاذى از مريد و غير مريد و اثري از ولايت باطنى او كه به پرى دهان ادعا ميكرد نديدم جز مسلك دنيوى و حفظ رياست ظاهره و آقائى و هرچه ميكرد از نيك و بد در حدود رياست و در جمع مال دنيا بود و بحد افراط حريص بود تا اينكه تهى دستي او بر من ثابت و محقق گرديد تا اينكه در سنه ١٣٢٧ او هم از دنيا رفت و پسرش بگرستى قطبيت نشست با آن سوابق سوء و چون نه علم جدشرا داشت و نه زرنگى پدرش را تهى دستى او بزودى روشن گرديد چون تصنعى كه روپوش باشد نه ميتوانست و نه خريدار داشت من بالاخره بعد از سى سال پشيمان شدم كه چرا ترويج آنها را قولا و فعلا نمودم حالا شرم دارم از رفقاء كه بگويم من سى سال باشتباه خدمت كردم اكنون بر خود واجب ديدم كه بقصد خدمت بجامعه بيان حقايق بنمايم و پرده از روي كار بردارم تا افراد جامعه از تعميه و اغفال برانيد و از پشت پرده تصوف آگاه شوند و سنخ مطالب صوفيه را بدانند تا هنگام تميز در نمانند

بالجمله سپس تا دويست و پنجاه صحيفه رازهاي نهفته صوفيان را آشكار ميكند و دعاوى دروغ آنها را بدرك اسفل ميرساند و مفاسد عقايد آنها را برهانا ذكر ميكند هر كه اطلاع بيشتري مى خواهد رجوع بكتاب نامبرده بنمايد

ص: 420

١٣٨-ام عمرو

بنت صلت بود ابن اثير در كامل گويد كانت يتشيع يعنى اظهار تشيع مينمود و در روزيكه زيد بن على در كوفه خروج كرده بود بنزد او آمد و بر او سلام كرد و اين زن چندان زيبا صورت و رعنا قامت بود كه با اينكه از سن او بسيار گذشته بود پيرى اصلا در او تاثيرى نكرده بود زيد ع او را خطبه كرد عذر آورد كه من پير زالى هستم ولى دختري دارم كه از من جميل تر و زيباتر و شوخ و شنك تر او را بتو نكاح كنم زيد خندان شد پس از آن او را تزويج كرد و پدر آن دختر عبد اللّه بن ابى العبس الازدى بود-

١٣٩-ام غانم صاحبة الحصاة

در كتاب متعدده (1)از عبد اللّه بن سليمان الحضرمى روايت كردند كه غانم بن ام غانم با مادرش بمدينه آمدند و ام غانم پرسش كرد كه در مدينه از بنى هاشم كسيرا على نام هست گفته اند آرى در فلان جا باشد ام غانم گفت مرا دلالت بر على بن عبد اللّه بن عباس كردند چون بنزد وى رفتم گفتم مرا سنك ريزها است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و علي مرتضى و حسن و حسين بر او خاتم برنهادند و شنيدم كه مردى بنام على باشد كه خاتم بر او ميزند اكنون ترا بمن نشان دادند على بن عبد اللّه بن عباس گفت ايدشمن خدا دروغ گفتى بر على بن ابى طالب و حسن و حسين و بر ايشان افترا بستى ام غانم گفت پس مرا زجر كردند و دشنام گفته اند چنانكه از آن سخن بازگشتم و سنك ريز ها را از من ربودند من با حالت حزن و اندوه بمنزل بازگشتم چون بجامۀ خواب رفتم امام حسين را شب در عالم خواب بديدم كه فرمود سنك ريزها را برگير و بنزد پسرم على برو كه او صاحب تو است ام غانم گويد چون از خواب بيدار شدم سنك ريزها را در كف


1- مثل مناقب ابن شهرآشوب و مدينۀ المعاجز و بحار ص 5٧5 ج ٢ ناسخ متعلق باحوال حضرت سجاد ع

ص: 421

خود ديدم آنها را برداشتم و بخدمت امام زين العابدين شتافتم آنحضرت بر آنها خاتم برنهاد و فرمود از اين كار كسيرا آگاه مكن چون پسرم غانم اين معجزه را از آنحضرت بديد اين ابيات بگفت

اتيت عليا ابتغى الحق عنده و عند على عبرة لا تحاول

فشد و اوثاقى ثم قال لى اصبطر كانى مخبوء رآنى خابل (1)

فقلت لحاك اللّه و اللّه لم اكن لا كذب فى قولى الذى انا قائل

و خلى سبيلى بعد ضنك فاصبحت مخلاة نفسى و سربى سابل

فاقبلت يا خير الانام مؤمما لك اليوم عند العالمين اسائل

فقلت و خير القوم ما كان صادقا و لا يستوي فى الدين حق و باطل

و لا يستوى من كان بالحق عالما كآخر يمسى و هو للحق جاهل

و انت امام الحق يعرف فضله و ان قصرت عنه النهى و الفضائل

و انت وصى الاصياء محمد ص ابوك و من نيطت اليه ألوسائل

شيخ طبرسى در اعلام الورى از احمد بن عياش حديث كند كه او بسند خود از ابو هاشم جعفري روايت نموده كه روزى من در خدمت امام حسن عسكري در سر من راى نشسته بودم در آنحال مردي از اهل يمن رخصت گرفت كه داخل شود چون داخل شد ديدم مردى طويل القامه خوش صورت بهى المنظر جسيم البدن فسلم على الامام بالولايه فرد عليه بالقبول و امره بالجلوس پس در پهلوى من نشست در نفس خود گفتم ايكاش من اين مرد را ميشناختم در حال امام عسكرى ملتفت من گرديد و فرمود اين از فرزندان زن عربيه صاحبة الحصاة است كه پدران من بر ان خاتم نهادند پس بآن مرد فرمود بياور آن سنك ريزه را آن شخص سنك ريزه را بدست آنحضرت داد آنحضرت آن سنك ريزه را نرم كرد خاتم بر او نهاد و من گويا الان آنرا قراات ميكنم كه ديدم بر او نقش گرفته است (الحسن بن علي) پس بآن مرد يمانى گفتم اين امام را هيج ملاقات كرده اي قبل از امروز گفت نه بخدا قسم و من مدتها


1- خابل اسم شيطان است

ص: 422

است كه مشتاق ملاقات او ميباشم تا اينكه الساعه جوانى بر من وارد شد كه او را نديده بودم فرمود برخيز و داخل شو پس من بزيارت امام مشرف شدم در آنحال برخواست و ميگفت رحمة اللّه و بركاته عليكم اهل البيت ذرية بعضها من بعض اشهد ان حقك لواجب كوجوب حق امير المؤمنين و الائمة من بعده صلوات اللّه عليهم اجمعين و اليك انتهت الحكمه و الامامة و انك ولى اللّه الذى لا عذر لاحد فى الجهل به ابو هاشم ميفرمايد پس از اسم او سئوال كردم گفت اسم من مهجع بن الصلت بن عقبة بن سمعان بن غانم بن ام غانم و هى الاعرابية اليمانيه صاحبة الحصاة التى ختم فيها امير المؤمنين ع فقال ابو هاشم الجعفرى

بدرب الحصا مولا لنا يختم الحصى له اللّه اصفى بالدليل و اخلصا

و اعطاه آيات الامامة كلها كموسى و فلق البحر و اليد و العصا

و ما قمص اللّه النبيين حجة و معجزة الا الوصيين قمصا

فمن كان مرتابا بذاك فقصره من الامر ان تيلو الدليل و يفحصا

و اين ام غانم غير ام اسلم است كه ترجمه او گذشت و غير حبابۀ و البيه است كه در محل خود بيايد

١4٠-ام الفتى

همسايۀ رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

علامه خبير مرحوم آخوند ملا محمد باقر تهرانى كجورى در (خصايص) فاطميه ص 4٠٠ از كتاب اربعين از جابر بن عبد اللّه انصارى و عمار ياسر و ابو ذر غفارى روايت كرده است كه روزى حضرت رسول اكرم در مسجد نشسته بود بعد از اداء نماز خفتن و اصحاب همه در گرد او انجمن بودند و سخنان حكمت آميز و اخبار الهى را و احكام را تعليم و تبليغ ميفرمودند كه جبرئيل نازل شد عرض كرد يا رسول اللّه امر از جانب خداوند متعال است كه على الصباح اصحاب را جمع كن و تهيۀ جنك را فراهم آر و بعد از سه روز بحرب كفار از مدينه بيرون رو كه خلق بسياوى از لشكر كفار جمع شدند و ارادۀ حرب با شما دارند و در تبوك

ص: 423

اين حرب واقع خواهد شد و اين حرب را سبك مگير و با احتياط باش كه نقصانى بسپاه تو نرسد و بزرك لشكر كفار مكيد بن عمرو نام دارد و سپاه بسيار جمع كرده و جمله كافرند شما پيش دستى كن كه او مغلوب و مقهور تو خواهد شد پس رسول اكرم فرمان داد تا سپاه أسلام گرد شوند و اصحاب جمع و آراسته كردند كه روز سوم روانه تبوك بجهت حرب مكيد روانه شوند چون اين خبر انتشار يافت در همسايگى حضرت رسول پيره زنى بود كه پسرى داشت بشجاعت موصوف و بتقوى معروف بود بنزد رسول خدا آمد عرض كرد يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم استدعاء من آنست كه با سپاه اسلام روانه شوم و در جهاد نصيبى داشته باشم بنده را بهمراه خود به بريد حضرت رسول اكرم فرمود كه از مادرت رخصت بخواه اگر رخصت داد بيا بهمراه ما و اگر رخصت نداد در خدمت او باش و او را مرنجان پسر بنزد مادر آمد و طلب رخصث نمود مادر گفت ايفرزند مرا دل نميآيد كه ترا بحرب فرستم مبادا آسيبى بتو برسد و من بيكس بمانم پسر گفت اى مادر مرا رخصت ده كه از خدمت پيغمبر بجائى نميروم مادرش گفت اگر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ضمانت ترا ميكند رخصت ميدهم آنگاه به خدمت پيغمبر شرفياب شد و عرض كرد يا رسول اللّه پسر من اراده دارد كه در خدمت شما در ركاب شما باشد اگر ضامن ميشوي كه او را باز آوري و بمن سپارى او را اذن ميدهم حضرت فرمودند انشاء اللّه ضامنم او را باز آورم زن راضي شد و پسر را اجازه داد آن زن با دلتنك بخانه مراجعت كرد رسولخدا سفارش آن زن را باصحاب خود فرمودند و حضرت شاه ولايت را جانشين خود نمودند و روانۀ جنك شدند چون دو لشكر نزديك يكديگر رسيدند و فرود آمدند و خيمه ها زدند و شب را اقامت نمودند چون صبح شد هردو لشكر رو بهم آوردند و مكيد كه رئيس جيش كفار بود لشكر خود را بياراست و خود در ميان لشكر ايستاد و مبارز طلبيد و اول كسى كه از سپاه اسلام حركت نمود آنجوان بود شخصى كه از سپاه كفر كه كيفر نام داشت با او جنك كرد بالاخره بجهنم واصل شد و چند نفر ديگر را آنجوان صالح بدرك فرستاد تا اينكه مكيد او را شهيد نمود آنگاه عمر بن الخطاب بميدان آمد و حمله بر مكيد كرد تيغ را حواله سر عمر نمود عمر سر بگردانيد و روى بفرار نمود

ص: 424

و خود را بسپاه رسانيد تا اينكه گويد بعد از فتح لشكر اسلام مراجعت بمدينه نمودند چون مادر آنجوان شنيد كه لشكر اسلام منصور برگشته اند شادمان گرديد و منتظر موكب همايون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود چون موكب همايون آن حضرت نزديك شد مادر جوان خود را خدمت سيد ابرار رسانيد و جوياى حال پسر كرديد حضرت رسول فرمودند ايعجوزه ما همه رفتنى هستيم و هيچكدام نمى مانيم پسرترا حق تعالى قبول كرد و بجنت الفردوس فرستاد و بدست كفار شهيد شد چون آن زن اين خبر بشنيد بگيبار فرياد برآورد و خود را بر زمين زد و برخواست و چون ديوانگان دست بدامن آنحضرت زد و عرض كرد دامانت را رها نسازم تا أمانت مضمونه را بمن نرسانى آن حضرت را دل بسوخت و اشك از چشم مباركش فروريخت و اصحاب همه بگريسته اند رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سر بجانب آسمان نمود و بدرگاه بارى استغاثه كرد كه خدايا ذمه مرا از ضمان اين زن خلاص بفرما و سر بسجده نهاد در حال خداوند متعال آن جوان را زنده نمود مثل حال اولى در حاليكه بر اسبى سوار بود كه فرشتگان عنان اسبش را گرفته بودند بخدمت پيغمبر حاضرش ساخته اند چون آن جوان چشمش برسولخدا افتاد خود را از اسب بزير افكند و سجدۀ شكر بجا آورد و قدمهاى رسولخدا را بوسه داد آنزن همينكه چشمش بجوانش افتاد مسرور گرديد عرض كرد يا رسول اللّه بر من به بخش كه شما ميدانيد داغ فرزند چگونه است پس حضرت رسول بانجوان فرمودند كه احوالات خود را بيان بنما آن جوان عرض كرد يا رسول اللّه همينكه از پشت زين افتادم مرا بجنت الفردوس بردند و صد هزار حور و غلمان بزيارت من آمدند كه ناگاه امر شد بار ديگر بدنيا برگردم فرمودند پيغمبر در انتظار توست و مادرت دست از دامان رسولخدا برنميدارد فى الحال مرا نزد شما حاضر كردند آنگاه روي بمادر كرد و گفت ايمادر چرا اين كار كردي و مرا از لذت بازداشتى من اين جهان را نمى خواهم اين بگفت و در پاى پيغمبر افتاد كه دعا كن تا بمقام خود بازگردم حضرت دعا فرمود فى الحال جان تسليم كرد پيره زن بى تاب شد عرض كرد يا رسول اللّه التماس مى كنم كه دعا بفرمائى خداوند متعال مرا بفرزندم ملحق بفرمايد

و در اين

ص: 425

ساعت مرا قبض روح فرمايد كه فراق پسر خود را نمى توانم به بينم اين وقت حضرت دعا فرمودند پيره زن جان تسليم كرد حضرت امر بتجهيز آنزن فرمود و او را در قبرستان بقيع دفن كردند.

١4١-ام الفتى الكوفيه

در مجمع اليحرين در (لغه) حجج ميفرمايد زندان حجاج بن يوسف محوطه اى بود در بيابان كه سقف از براى او نبود و هرگاه زندانيان ميخواسته اند بطرف ديوار آن زندان از حرارت آفتاب پناه به برند زندان بانان با سنك آنها را دور ميكردند و مانع ميشدند و آرد جو را با نمك و خاكستر مخلوط ميكردند و بآنها اطعام مينمودند از اين جهت هركس در آن زندان چند روزى توقف ميگرد از حرارت آفتاب و خوردن چنين غذائى صورت او سياه ميشد مانند غلامان زنجى جوانيرا آوردند حبس كردند بعد از چند روز مادرش بتفحص فرزند آمد و چندان عجز و الحاح كرد و گريه و ناله نمود و درخواست كرد كه بگذارند پسرش را ملاقات بنمايد بالاخره پسرشرا بنزد او آوردند نگاهى بصورت پسر كرده و ديد آن رخسارۀ زيبا قيرگون گرديده گفت اين پسر من نيست آئجوان گفت ايمادر من فرزند تو هستم و تو فلانه دختر فلان هستى مادر چون اين بشنيد نعره اى زد و بيهوش بروي زمين افتاد چون خواسته اند أو را بهوش آورند ديدند از دنيا رفته) و حقير ترجمۀ حجاج بن يوسف ثقفى را مفصلا در ج 4 (الكلمة التامه) ايراد كرده ام

١4٢-ام فروه

والدۀ ماجدۀ حضرت امام جعفر صادق ع

در جلد ٣ گذشت

ص: 426

١4٣-ام فروۀ الانصاريه

(1) سلمان فارسى رضى اللّه عنه ميفرمايد زنى از انصار كه او را ام فروه ميكفته اند چندانكه در استطاعث او بود مردمرا از بيعت با ابى بكر باز ميداشت و بآنها ميفرمود بيعت كنيد با على بن ابى طالب كه او امير المؤمنين و امام المتقين است اين خبر بابو بكر رسيده فرمان داد تا او را حاضرش كردند چون ام فروه در محضر ابو بكر حاضر شد ابو بكر او را عتاب كرد و گفت اين چه ناستوده كاري است كه از تو سر ميزند كه مردم را بر من ميشورانى و بيعت با من را باطل ميشماري از اين كار توبه كن ام فروه گفت گناهى نكردم تا توبه بنمايم ابو بكر گفت واى بر تو ميخواهى شق عصاى مسلمين بنمائى و تفرقه در ميان آنها اندازى كدام گناه از اين بزرگتر باشد تو مگر در امامت من چه ميگوئى ام فروه گفت تو امام نيستى قوم بامامت و خلافت تو راضى شدند و ترا گرامى دارند و خلافت مختص آن كس باشد كه از جانب خدا و رسول منصوب باشد و بر او روا نيست ظلم و جور و عالم است بر آنچه حادث ميشود از مشرق تا مغرب و محيط است بجميع علوم و خير و شريكه در عالم است و هرگاه در آفتاب بايستد سايه براى او نيست و جائز نيست امامت براى كسيكه سالها بت پرستيده و بخداى تعالى كافر بوده سپس مسلمانى گرفته اكنون اي پسر ابو قحافه بگو بدانم تو كدام يك از اين دو فرقه هستى ابو بكر گفت من از ائمه اى هستم كه اختيار كرده است آنها را خدا براى بندگانش ام فروه فرمود دروغ ميگوئى و بر خداى تعالى دروغ بستى اگر تو از آن جماعت بودى حضرت بارى تعالى در كتاب خود يادى از تو مى نمود چنان كه ديگرى را ذكر فرموده (و قال وَ جَعَلْنٰا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا لَمّٰا صَبَرُوا وَ كٰانُوا بِآيٰاتِنٰا يُوقِنُونَ ) اى پسر ابو قحافه واى بر تو اگر تو امام بر حقي بمن خبر بده از اسمهاى آسمان هاى هفت گانه ابو بكر


1- علامۀ مجلسى در جلد ٩ بحار در باب استجابة دعائه در احيأ موتى ص 556 از طبع كمپانى نقلا از خرايج از سليمان اعمش

ص: 427

در بحر حيرت فرورفته و از فصاحت و بلاغت و جرأت ام فروه اندازها گرفت پس از لختى سربرآورد گفت اسمهاى آسمان ها در نزد كسى باشد كه او را خلق كرده است.

ام فروه فرمود دروغ ميگوئى منكه زنى بيش نيستم بآن ها عالم هستم اگر سزاوار بود من ترا تعليم ميدادم ابو بكر با كمال خشونت گفت اي دشمن خدا البته بايد يكى يكى اسماء آسمان ها را براى من بگوئى و اگر نه ترا بقتل ميرسانم ام فروه فرمود اى پسر ابو قحافه مرا بقتل تهديد ميكنى بخدا باك ندارم كه قتل من در دسث توئى جارى بشود و ليكن من ترا خبر ميدهم دانسته باش كه آسمان دنيا ايلول روم بعون سوم سحقون چهارم ذيلول پنجم ماين ششم ماجير هفتم ايوث ابو بكر و حاضرين از دانش و بلاغت ام فروه تعجبها كردند و در كار او متحير ماندند ابو بكر گفت اى ام فروه چه گو در حق على ابن ابى طالب (قالت و ما عسي ان اقول فى امام الائمه و وصى الاوصياء من اشرق بنوره الارض و السماء و من لا يتم التوحيد الا بحقيقة معرفته و لكنك نكثت و استبدلت و بعت دنيك بدنياك)

گفت من چه بگويم در حق كسيكه امام ائمه دين و سيد الوصيين است كه بنور او آسمان ها و زمين ها روشن است و خداپرست و موحد نميشود مگر آنكه معرفت بولايت و امامت او داشته باشد و او را بنورانيت شناخته باشد اى پسر ابو قحافه تو بيعت او را شكستى كه در روز غدير با او بيعت كردي و دين خود را بدنياى دنيه فروختى ابو بكر گفت اين زن مرتد شده است بايد او را بقتل رسانيد و بهر وسيله بود ام فروه را شهيد كردند چون ديدند وجود او براى خلافت آنها بسيار خطرناك است اينوقت امير المؤمنين در وادى القرى در بستان خود مشغول بود چون مراجعت بمدينه نمود و شنيد كه ام فروه را شهيد كردند بر سر قبر ام فروه آمد ديد چهار مرغ سفيد كه منقارهاى سرخ دارند و در منقار هريك از آنها حبۀ اناري ميباشد و در اطراف قبر ام فروه دور ميزنند چون نظر آن مرغان بر امير المؤمنين افتاد بنا كردند پرهاى خود را بر هم زدند و صدا كردند و حضرت بنا كرد با آنها تكلم كردن و در آخر كلام خود فرمود

ص: 428

افعل انشاء اللّه كان آن مرغان درخواست زنده كردن ام فروه را نمودند حضرت در جواب گفت انشاء اللّه او را زنده مى كنم باذن خدا سپس دست ها بجانب آسمان بلند كرد و عرض كرد.

(يا محى النفوس بعد الموت و منشئى العظام الدارسات احى لنا ام فروه و اجعلها عبرة لمن عصاك)

يعنى اي زنده كنندۀ مردمان بعد از مرك تو آن خدائى هستى كه استخوانهاي پوسيده را زنده ميفرمائى ام فروه را زنده بفرما و او را عبرت قرار بده براى كسانيكه ترا نافرمانى ميكنند در حال ام فروه زنده گرديد و چادرى از استبرق سبز بر خود پيچيده بود عرض كرد اي مولاى من پسر ابو قحافه اراده كرده بود كه نور خدا را خاموش كند كند و ذات بارى تعالى ابا دارد كه اين نور خاموش شود بلكه هرساعت ضياء و روشنى او افزوده گردد اين خبر بابو بكر و عمر رسيد در تعجب و حيرت فرو ماندند سلمان بايشان فرمود مولاى من اگر خدا را بخواند كه براى او زنده كند خلق اولين و آخرين را هراينه زنده خواهد كرد اينوقت امير المؤمنين ام فروه را بشوهرش رد كرد و دو پسر خدا باو روزى نمود و زندگانى كرد تا ششماه بعد از شهادث امير المومنين عليه السلام سپس وفات كرد

١44-ام الفضل

زوجۀ عباس بن عبد المطلب است اسم او لبابه است ولى بكينه مشهور است از بانوان نامى روزگار بوده عسقلانى در اصابه گفته كه ام الفضل اول زنى بود كه بعد از خديجه ايمان برسولخدا آورد و رسولخدا فرمود الاخوات الاربع مومنات ام الفضل و ميمونه و اسماء و سلمى و رسولخدا بزيارت او ميرفت در خانۀ او و در منزل او خواب قيلوله مينمود و ام الفضل در خلافت عثمان قبل از شوهرش عباس بن عبد المطلب از دار دنيا رفت و شش پسر از عباس آورد و كانت من المنجبات يعنى از بانوان نجيبه بود

ص: 429

شيخ طوسي او را از صحابه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شمرده و پسران او اول فضل بود كه مكنات باو گرديد دوم فثم ٣ معبد 4 عبد الرحمن و پنجم عبيد اللّه ششم عبد اللّه و عبد اللّه بن يزيد هلالي در اين باب گفته

ما ولدت نجيبة من نجل بجبل نعلمه و سهل

كستة من بطن ام الفضل اكرم بها من كهلة و كهل

عم النبى المصطفى ذى الفضل و خاتم الرسول و خير الرسل

و بعضى ام الفضل را خواهر مادرى اسماء ميدانند و گويند پدرش حارث بن خزيمة الهلاليه از بنى هلال بن عامر بن صعصعه است ولى استيعاب اين چهار خواهر را از يك پدر و مادر داند و اللّه العالم

اما پسر بزرگش فضل صاحب فضل و دانش و از خواص اصحاب امير المؤمنين در فتح مكه و در غزوه حنين با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود و از كسانى بود كه فرار نكرد و در حجة الوداع رديف رسولخدا بود و كان من اجمل الناس فى عصره و با امير المؤمنين ع در غسل پيغمبر شركت داشت در حاليكه چشمهاى او را بسته بودند و در قبر پيغمبر داخل گرديد خلاصه از مواليان آل پيغمبر بود در سنۀ سيزده يا پانزده يا هيجده برحمت حق پيوست قثم على و زن صرد پسر دوم ام الفضل در جود و كرم مشهور بود ابو الفرج در اغانى اقاصيص بسيار راجع بجود و كرم او نقل ميفرمايد و قثم از كسانى بود كه شبيه برسولخدا بود و عامل امير المؤمنين ع بود در مكه و حضرت نامه اي باو مينويسد كه از آن جلالت قدر قثم معلوم ميشود چنانچه در نهج البلاغه است

بالاخره براى جهاد بسمرقند ميروند و در آنجا شهيدا از دنيأ ميرود بعد از شهادت امير المؤمنين ع

و پسر ٣ ام الفضل معبد در خلافت عثمان سنه ٣5 در افريقيه بشهادت رسيد و در كتب رجال عنوانى از ايشان مذكور نيست و لكن در كتبيكه براى ترجمه اصحاب مختص است مثل استيعاب و اصابه و اسد الغابه او را ذكر كرده اند و پسر چهارم ام الفضل عبد الرحمن لم نقف على ترجمته له و پسر پنجم او عبيد اللّه ميباشد كه در كتب رجال

ص: 430

تضعيف او كرده اند و ملحق شدن او بمعويه بعد از شهادت امير المؤمنين مشهور است و پسر ششم او عبد اللّه بن عباس حبر الامه و فقيه بنى هاشم عظمت و بزرگوارى و فضل و دانش و اخلاص او نسبت بشاه ولايت اظهر از آن است كه ذكر بشود و چند روايت در رجال كشي متضمن قدح او است همه آنها ضعيف و قابل محاملى است در خلاصه علامه ميفرمايد كان محبا لعلى و تلميذه حاله فى الجلالة و الاخلاص لامير المؤمنين اشهر من ان يخفى مات بالطائف بالجمله مجلسى در جلد ثانى حيوة القلوب در غزوۀ بدر از ابو رافع روايت كند كه من غلام عباس بن عبد المطلب بودم و اسلام در خانه ما شايع شده بود و من مسلمان شده بودم و ام الفضل زن عباس بن عبد المطلب مسلمان بود كما اينكه عباس هم مسلمان بود و از قوم خود ميترسيد و اظهار اسلام نميكرد و اسلام خود را پنهان ميداشت زيرا كه مال بسيار در نزد مردم داشت تا اينكه ميگويد چون خبر فتح غزوۀ بدر بمكه رسيد ابو لهب آن را تصديق نمى كرد تا اينكه ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب آمد ابو لهب گفت اى پسر برادر بيا كه خبر صدق در نزد تو است ابو سفيان گفت هيچ نشد مگر آنكه برخورديم با لشكر محمد و تا رسيدند ما شكست خورديم و گريختيم و لشكر محمد كشته اند و اسير كردند و هرچه خواسته اند بما وارد كردند و با اين حال من ملامت نميكنم قوم خودمرا زيرا كه من مردان سفيدپوش ديدم كه بر اسبان ابلق سوار بودند در ميان آسمان و زمين كه هيچكس برابر ايشان نميتوانست ايستاد ابو رافع گفت من در اين وقت گفتم اينها ملائكه باشند ابو لهب چون اين بشنيد سيلى سختى بصورت من بزد و مرا گرفت و بر زمين كوبيد و خواست مرا بزند ناگاه ام فضل برخواست و ستون خيمه را گرفت و چنان بر فرق ابو لهب زد كه سرش شكافته شد و خون بصورتش جاري گرديد و ام الفضل گفت آقاى او حاضر نيست تو او را ضعيف ميشماري ابو لهب با تمام ذلت و خاري بسوى خانه مراجعت كرد و خداوند مرض عدسه را بر او مسلط كرد تا بجهنم وأصل شد)

و شيخ مفيد در ارشاد حديث كند كه ام الفضل زوجۀ عباس بن عبد المطلب گويد من حسين را پرستارى ميكردم روزى او را آوردم و در كنار رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نهادم آن

ص: 431

حضرت بچشم عنايت بمن نظري فرمود و سخت بگريست عرض كردم يا رسول اللّه بابى انت و امي اين گريه براى چيست فرمود جبرئيل بر من نازل گرديد و مرا آگهى داد گه امت من اين فرزند مرأ بكشند و از آن موضع كه كشته ميشود پاره اى از خاك سرخ براى من آورد

و ابن حجر در اصابه رؤيائى كه بام ايمن منسوب است بام الفضل نسبت داده است و ممكن است كه هردو اين خواب را ديده باشند و صورت خواب در ترجمۀ ام ايمن گذشت

١45 ام الفضائل [الاصفهانيه]

علوية هاشميۀ اصفانيۀ من معاصرينا در حقيقت ام الفضائل است برحسب نقل علامۀ نسابه شهاب الدين آقا نجفى نزيل قم كه فرمود بمنزل ما تشريف آوردند و من از او اجازه گرفتم و اجازه باو دادم سپس بيان كرد كه مسائلى عنوان كرد كه دلالت بر غزارت علم أو داشت و بيشتر تحصيلات اين بانو در نزد علامۀ فقيه آقاى مير سيد على اصفهانى نجف آبادي بود كه مى آمدند در منزل اين مخدره و پرده ميزدند و از عقب پرده براي ايشان درس ميگفت يك روز خبر بآقاي آسيد على رسيد كه دختر هاشميه علويه فوت شده ايشان آنروز را نه رفته اند بخأنۀ علويه روز ديگر چون حاضر شدند علويه سبب نيامدن روز گذشته را سؤال نمود فرمودند چون بجهت اين مصيبت كه بر شما وارد شده بود نيامدم علويه گفت هرگز سزاوار نيست براى اينگونه مطالب تحصيل را تعطيل كرد و از براي ايشان تاليفات رشيقه است از جمله كتاب (معاد) يا آخرين سير بشر در ٢٠5 صحيفه كه در سنه ١٣5٨ هجرى در تهران بطبع رسيده كتاب شيرينى است فارسى ديگر كتاب (مخزن اللئالى) فى مناقب مولى الوالى امير المؤمنين ع كه در روز جمعه سوم محرم سنه ١٣6٠ باتمام رسيده و در طهران در ١6١ صفحه خشتي بطبع رسيده آنهم كتاب نافعى است از براى محبين امير المؤمنين ع و ديگر كتاب (سير سلوك) در روش اولياء و طريق سير الى اللّه ايضا در تهران د

ص: 432

صحيفۀ خشتى بطبع رسيده در نهم محرم الحرام باتمام رسانيده و چهل حديث در آن كتاب نقل كرره و آنرا كاملا شرح نموده و مطالب نافعه در خلال آن ايراد كرده در ٢5٧ صحيفة وزيري بچاپ سنگى طبع شده است

و از آثار طبع اين بانو اشعارى است كه در اواخر مخزن اللئالى ايراد كرده

ذاتيكه نگنجد بخيال من و تو شد فهم صفات او كمال من و تو

ايدلكه هميشه كرد كنهش كردى ترسم كه بسوزد پروبال من و تو

و قصيده اى در آخر كتاب مخزن اللئالى در مدح مولى الموالى ايراد كرده است و آن هفتاد بيت است

منها قولها تا اينكه گويد.

دى مرا فرمود شخصى مجتبى كز همه دنيا است ما را مجتبي

در شب عاشر ز شهر عين يك عام الف سيصد و ستبن و يك

گفتم اين اشعار را در مدح او تا نمايد وقت مرگم شادرو

(الابيات)

و فعلا هم مشغول تاليف است.

١46-ام قيس

بنت محصن بن حرثان اسديه خواهر عكاشته بن محض

در مكه اسلام اختيار كرد و با رسولخدا بيعت نمود و بمدينه هجرت فرمود (رجال شيخ طوسى)

و مامقانى گفته ممكن است در عداد حسان محسوب شود

١4٧-ام كثير

زوجۀ همام بن الحارث النخعى

علاوه بر فضل و دانشى كه داشت براى او جلادتى بكمال بود در جنك قادسيه عمودى بر دست گرفته بود و از عقب سر مجاهدين اسلام برميداشت و در ميان كشتگان عبور مى داد هرقتيليكه از مسلمانان بود او را

ص: 433

آب ميداد اگر رمقى براى او بجا مانده بود و از ميدان حرب او را بكنارى و مأمنى ميرساند و جراحتهاى او را مى بست و هر قتيليكه از كغار رمقى در بدن داشت با آن عمود كار او را تمام ميكرد (تاريخ طبري)

١4٨-ام الكرام [دختر امير المؤمنين ع]

يكى از دخترهاى امير المؤمنين است از تاريخ او چيزى در دست نيست

١4٩-ام كلثوم صغرى

بنت امير المؤمنين

در ص ٢٩٩ اين جلد گذشت

١5٠-ام كلثوم بنت فاطمة الزهراء سلام اللّه عليها

در بانوان كربلا گذشت-ايضا

١5١-ام كلثوم [بنت قاسم بن محمد بن جعفر]

معروف بسيده ام كلثوم دختر قاسم بن محمد بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين عليهم السلام و جعفر بن موسى بن اسماعيل بن موسى الكاظم از بطن مشار إليهاست و اين بانو از زاهدات و عابدات بشمار ميرفته مرقد مطهر او در قاهرۀ مصر در نزديكى خندق در مقابر قريش است (خطط مقريزى)

١5٢-ام كلثوم بنت الامام زين العابدين

او را داود بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب عليهم السلام تزويج كرد و از او دو پسر عبد اللّه و سليمان و دو دختر بنام مليكه و حماده از او متولد گرديد و اين همان داود است كه منصور دوانيقى او را حبس كرده بود و بدعاي مادرش خلاص شد قصه ام داود گذشت.

ص: 434

١5٣-ام كلثوم بنت رسول اللّه (ص)

در جلد ثانى گذشت

١54 ام كلثوم

دختر عبد اللّه بن جعفر

در بانوان دشت كربلا از اين پيش گذشت

١55 ام كلثوم

دختر فضل بن عباس بن عبد المطلب

زوجۀ امام حسن مجتبى عليه السلام است و مشهور بين مورخين اين اسث كه امام حسن ع را سيصد زن كه هريك از زوجات آنحضرت بودند با پاى برهنه از قفاى جنازه اش ميرفته اند ولي بيشتر أن زنان بنام و نشان معلوم نيستند و در كتاب هاي تواريخ ضبط نشده كه چند تن حره و چند تن كنيز بودند بعضى هفت تن را ام ولد شمردند و در اين سيصد زن نه نفر صاحب فرزند شدند باختلاف مورخين و اولاد امام حسن ع را بيست پسر و يازده دختر بشمار گرفته اند و نام دخترانرا چنين ضبط كردند ام الحسين فاطمۀ كبرى فاطمۀ صغرى سكينه ام الخير ام سلمه ام عبد الرحمن ام عبد اللّه رمله رقيه و حال بيشتر اين جماعت مجهول مانده و كسى در قلم نياورده و هر يك معروف باشند و خبرى از آنها بجا مانده باشد در محل خود مذكور خواهد شد و از دختران امام حسن چهار تن بيشتر بخانۀ شوهر نرفته اند و نسل امام حسن فقط از زيد و حسن مثنى و فاطمه بانوي حرم امام زين العابدين ع باقى ماند چون از پسران آن حضرت غير حسين اثرم و عمر و زيد و حسن نسلى نماند و نسل حسين اثرم و عمر نيز منقرض گرديد و از دختران نيز فاطمه كبرى نسل آورد از امام زين العابدين بنابراين سادات حسنى منتهى بالاخره بفاطمۀ كبرى از طرف مادر و زيد و حسن مثنى از طرف پدر خواهد بود

ص: 435

١56-ام كلثوم

مادر ابو ايوب انصاري

ابن شهرآشوب از سلمان روايت كند كه چون حضرت رسول وارد مدينه گرديد مردم بمهار ناقۀ آن حضرت چسبيدند حضرت فرمود بگذاريد ناقه را كه او ماموره است و بدر خانه هركه ميخوابد من آنجا نزول مينمايم و چون ناقه بدر خانه ابو ايوب خوابيد ابو ايوب مادر خود را ندا كرد كه ايمادر در را بگشا كه آمد سيد بشر و گرامى ترين ربيعه و مضر محمد مصطفي و رسول مجتبى و مادر او نابينا بود چون در را گشود و بيرون آمد و گفت وا حسرتاه چه بودي اگر من ديده ميداشتم و روى سيد خود را ميديدم اينوقت حضرت دست مبارك خود را بروى مادر ابو ايوب كشيد در حال بينا كرديد و اين اول معجزه بود كه از آن حضرت در مدينه بظهور پيوست.

١5٧ ام كلثوم [دختر محمد بن عثمان عمرى]

بنت ابى جعفر محمد بن عثمان بن سعيد العمري كه دومى از نواب خاص امام زمان است و اين ام كلثوم جدۀ ابى نصر هبة اللّه بن محمد ألكاتب است و اين زن بسيار فاضله جليله ميباشد عده رواياتى از پدرش نقل ميكند و دخترش مادر ابى نصر مذكور است كه از او روايت دارد شيخ طوسى در كتاب غيبت عده اى از روايات او را نقل ميفرمايد بالجمله اين ام كلثوم از زنان مجللۀ نامى روزگار است در فضل و علم و دانش و زهد و عبادت و تقوى گوي سبقت از زنان عصر خود ربوده.

شيخ طوسى در كتاب غيبت روايت ميكند كه مخدره جليله ام كلثوم بنت ابى جعفر العمري فرمود كه شلمغانى بسيار صاحب شان و منزلت بود در نزد بنى بسطام و وجه اين منزلت اين بود كه شيخ جليل ابو القاسم حسين بن روح مدتى او را نائب

ص: 436

خود قرار داده بود چون شلمغانى (1)مرتد شد (بتفصيليكه حقير آنرا در تاريخ سامرا ايراد كرده ام هر كفر و غلويرا و الحاديرا بمردم تزريق ميكرد و ميگفت ابو القاسم بن روح رضى اللّه عنه از او بيزارى جست و فرمان داد كه مردم از او بيزارى بجويند و نزديك او نروند قبيله بنى بسطام اين خبر بشلمغانى بردند براى تخديع آنها گفت ميدانيد كه حسين بن روح چرا مرا از خود دور كرده است و شما را منع نموده از مراودۀ با من گفته اند نميدانيم شلمغانى گفت براى اينكه من كشف سر نمودم و سري كه نبايد آنرا افشا بنمايم افشا كردم از اينجهت مستحق تبعيد شدم چون كتمان سر امرى است عظيم نميتواند كسى آنرا تحمل نمايد مگر ملك مقربى يا نبي مرسلى يا مؤمنى كه خدا قلب او را بايمان امتحان كرده باشد بنى بسطام اين حيله ها را از شلمغانى باور كردند فلذا بر اعتقاد آنها افزوده گرديد و فرمايش حسين بن روح را وقعى نگذاردند با اينكه نوشت براي بنى بسطام كه شلمغانى ملعون است و بر شما واجب است كه از او برائت جوئيد و از هركس كه متابعت او را كرده بنى بسطام مكتوب را بردند در نزد شلمغانى قرائت كردند آن حيال مكار گفت اين مكتوب يك باطن بسيار عظيمى دارد براى اينكه لعنت بمعنى دوري است و معنى قول او لعنه اللّه اى باعده اللّه عن العذاب و النار و من الان منزلت خود را شناختم پس صورت روى خاك نهاده و پيشانى بر زمين سائيده و سخت بگريست و گفت بر شما باد بكتمان سر و صاحب ترجمه ام كلثوم ميفرمايد من حسين بن روح را خبر دادم كه من بر مادر جعفر بن بسطام وارد شدم در حال از پيش پاى من برخواست مرا اكرام فوق العاده نمود حتى آنكه افتاد روى پاهاى من و آنرا همي بوسه ميداد من او را از اين كار منع كردم و از خود او را دفع دادم گفت اي سيدۀ من همانا ابو جعفر شلمغانى سرى بما سپرده است و از ما عهد و ميثاق گرفته كه آنرا فاش نكنيم كه اگر اشاعه داديم معاقب خواهيم شد ام كلثوم ميفرمايد من گفتم آن سر كدام است بمن


1- بفتح الشين و سكون اللام و فتح الميم و الغين المعجمة و الالف و النون ناحية من نواحى واسط التى بناها الحجاج ينسب البها ابو جعفر محمد بن على شلمغانى المعروف بابن العزا قر بفتخ العين المهله و الزاء المعجمه و بعد الالف قاف مكسوره ثم راه مهمله

ص: 437

بگو گفت ميترسم اظهار كنم و دچار عقوبت شوم او را گفتم من با تو عهد مينمايم و موأثيق محكم ميكنم كه در نزد احدي اظهار نكنم با او ميثاق محكم كردم و در قلب خود شيخ ابو القاسم بن روح را استثنا كردم اينوقت گفت شيخ ابو جعفر شلمغانى بما چنين گفته كه روح رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم منتقل بر پدرت ابو جعفر محمد بن عثمان گرديده و روح امير المؤمنين ع منتقل بابى القاسم حسين بن روح گرديده و روح فاطمه زهرا منتقل بشما گرديده اكنون چگونه من ترا تعظيم و تجليل ننمايم ام كلثوم ميفرمايد من گفتم ساكت باش و ديگر چنين سخنان مگو اين عقيده كفر است و همه كذب و افتراست گفث اللّه اللّه كه اين راز را افشا بنمائى كه اگر چنين كني عذاب بر من نازل خواهد شد و شما اگر مرا وادار نميكردى البته اظهار نميكردم ام كلثوم ميفرمايد بقهر از نزد او بيرون آمدم و بر شيخ ابو القاسم حسين بن روح وارد شدم و قصه را شرح دادم و حسين بن روح بقول من اعتماد تمام داشت چون اين كلمات از من شنيد فرمود به پرهيز از اينكه ديگر در خانۀ بنى بسطام قدم بگذاري يا احدى از ايشان را ملاقات بنمائى يا اكر مكتوبي براى تو نوشته اند مكتوب ايشان را جواب بگوئى يا اگر صحبتى كردند كلمه اى از آنها قبول بنمائى بر تو واجب است كه بكلى از اين ملاحده دورى بنمائى اين ملعون شلمغانى اين الحاد و كفريات را در كله بنى بسطام تزريق كرده تا آنكه جائز باشد از براي اينكه بگويد خدا در من حلول كرده چنانچه نصارى در حق مسيح گفته اند ام كلثوم ميفرمايد من بكلى از بني بسطام مفارقت كردم و يك باره ترك آنها گفتم پس شيخ ابو القاسم بن روح بر همه شيعيان نوشت و جوب لعن او را و نيز توقيعي از حضرت حجت عجل اللّه فرجه بيرون آمد مشتمل بر لعن شلمغانى

و شيخ طوسى در كتاب غيبت از همين مخدره ام كلثوم حديث كند كه در بعضى از اوقات اموالى از قم و نواحى قم براى ابو جعفر محمد بن عثمان العمرى حمل نمودند چرن آن وكيل به بغداد رسيد و اموال را تسليم داد و قصد مراجعت نمود ابو جعفر فرمود يك چيز ديگر باقى مانده كه آنرا تسليم ندادى عرض كرد يا سيدي چيزي در دست من باقى نمانده آنچه بود تسليم دأدم ابو جعفر فرمود چنين نيست بلكه چيزى

ص: 438

باقى مانده است بر گرد اسباب خود تفتيش كن برگشت چيزى نيافت مراجعت كرد ابو جعفر فرمودند آن دو جامه سردانى كه فلان پسر فلان بشما داد كه بياورى اكنون كجا است آن مرد متذكر شد عرض كرد يا سيدى راست فرمودى ولى فعلا در خاطرم نيست كه آنرا كجا سپرده ام آن مرد برگشت و چندانكه متاع خود را تفتيش كرد چيزى نيافت از همراهان خود هرچه فحص كرد چيزى نفهميد برگشت قصه را باز گفث ابو جعفر فرمود برو در نزد آن پنبه فروش كه دو عدل پنبه از براي او برسم تجارت آورده فلان عدل را باز كن دو جامه در وسط او ميباشد آن مرد آمد بهمان علامت دو جامه را از ميان بار پنبه بيرون آورد و بخدمت ابو جعفر آمده تسليم داد و عرض كرد يا سيدى من اين دو جامه را در ميان عدل گذاشتم تا محفوظتر باشد بعد آن را فراموش كردم پس از آن آنمرد اين كرامت باهره را در هرجا نقل ميكرد كه آن بزرگوار او را خبر داد بچيزيكه آنرا ندانسته بود.

١5٨-ام لقمان

دختر عقيل بن ابي طالب

اين زن در مدينه بود چون خبر قتل حضرت سيد الشهدا عليه السلام بمدينه رسيد ام لقمان با خواهرانش ام هانى و اسماء و رمله و زينب از منازل خود بيرون دويدند و زارزار بگريسته اند و اشعار ذيل را ام لقمان بسرود

ما ذا تقولون اذ قال النبى لكم ما ذا فعلتم و انتم آخر الامم

بعترتى و باهلى بعد مغتقدى منهم اساري و منهم ضرجو بدم

١5٩ ام ليلى [مادر على بن الحسين]

در بانوان دشت كربلا ترجمه او گذشت

١6٠-ام محمد

دختر محمد بن جعفر الطيار

حديث رد شمس را براي امير المؤمنين عليه السلام از جده خود اسماء بنت عميس نقل ميكند چنانچه صدوق در مشيخه من لا يحضره الفقيه او را ذكر كرده

ص: 439

١6١-ام محمد

بانوي حرم امام موسى كاظم عليه السّلام

در اعيان الشيعه در ترجمه اسحق بن جعفر بن محمد عليهما السلام حكايتي از اين مخدره نقل ميكند كه دلالت بر فضل او مينمايد و الظاهر ام احمد است كه از پيش گذشت

١6٢ ام محمد

بانوئى صالحه عابده از مردم كيلان

شيخ على اكبر نهاوندى معاصر در (معدن الجواهر) نقل كرده كه در گيلان خشك سالى شد مردم باستسقا بيرون رفته اند و باران نيامده همۀ مردم بدر خانه ام محمد رفته اند كه از زنان صالحه بود و دعاى باران مسئلت نموداند ام محمد از خانه بيرون آمد و جلو در خانه خود را جاروب زد و خاك و خاشاك آن را پاك ساخته و رو بآسمان نموده عرص كرد بارخدايا من جاروب نمودم تو آب پاشى بنما سپس طولى نكشيد كه از بركت دعاي او چندان باران آمد كه مردم سيراب شدند.

١6٣ ام مسلم المجاشعى

اين زن از اهل مداين است پسرى آورد كه با حذيفۀ يمانى در مداين كمال آشنائيرا بهم رسانيده بود و در آن وقت حذيفه از جانب عثمان والى مداين بود چون عثمان كشته شد حذيفه در مداين بود حضرت ع امير نامه باو نوشت كه براى او از مردم مداين بيعت بگيرد حذيفه بر منبر برآمد و چندانكه توانست از فضائل امير المؤمنين ع تذكره كرد و در خلال بيانات خود گفت الحمد للّه كه احياء حق شد و اماته باطل گرديد و حق و عدل ظاهر گشت و جور و ظلم بركنار افتاد ايها الناس انما وليكم اللّه و رسوله و امير المومنين حقا حقا پس فرمان امير المومنين را بر ايشان قرائت كرد

ص: 440

در آنحال همين مسلم مجاشعى كه جوانى بود از اولاد انصار در حاليكه شمشير حمايل كرده فرياد برآورد ايها الامير انا سمعناك تقول انما وليكم اللّه و رسوله و امير المؤمنين حقا حقا تعريض مينمائى بر اين كلام خود بر خلفاى سابق مگر ايشان امراء مؤمنين بر حق نبودند خدا ترا رحمت كند امر را بر ما كتمان منما زيرا كه تو از كسانى هستى كه مشاهدۀ امر نمودى و حاضر بودى و ما مقلدين شما هستيم آنچه واقع امر است بر گردن شما است و ما خدا را بر شما شاهد ميگيريم در آنچه آورديد از نصيحت براى امت از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس حذيفه آن جوان را بخانه برد و قصۀ روز غدير و داستان صحيفه نوشتن منافقين و عقبۀ هرشى كه خواستند شتر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم رم بدهند و مشاجرات روز سقيفه و سائر مصائبى كه بر سر اهلبيت ع آوردند همه را براى آن جوان نقل كرد تا اينكه جوان انصارى گفست بخدا قسم از روي حق و صدق كه من مبغضم و برائت و بيزارى ميجويم از اين جماعت و هميشه دوست أمير المؤمنين خواهم بود و با دشمن او دشمنم و اينك ملحق بامير المؤمنين عليه السّلام خواهم شد و أميدوارم كه در ركاب او شهيد شوم پس وداع نمود حذيفه را و متوجه عراق گرديد و ملحق بامير المؤمنين شد

و در بصره در جنك جمل هنگاميكه هردو صف رده كشيدند امير المؤمنين فرمود كيست از شما كه اين قرآن را در مقابل اين قوم به برد و ايشان را بكلام الهى دعوت بنمايد همين مسلم مجاشعى كه تازه خط عارضش دميده بود از جا برخواست عرض كرد يا امير المؤمنين حاضرم حضرت فرمود اگر بروى هردو دست تو را قطع ميكنند عرض كرد در راه خداوند متعال سهل است تا سه مرتبه حضرت ندا كرد و هرسه مرتبه اينجوان سبقت در اچابت كرفت اين وقت بسوى ميدان رهسپار شد.

در حاليكه قرآن بر سر دست او بود فرياد زد ايجماعت شاه ولايت شما را بمضمون اين كلام الهى دعوت مينمايد ظالمى ضربتى بدست راست آن جوان زد كه دست او قطع شد و قرآن بروى زمين افتاد آن جوان قرآن را بدست چپ گرفت او را قطع كردند با دو بازوي بريده قرآن را بسينه خود چسپانيد زخم ديگر بر او زدند و او را از

ص: 441

پاي درآوردند اين وقت مادرش ام مسلم مجاشعى در كنار ميدان ايستاده بود چون فرزند دلبند خود را ديد كه كشته و در خون آغشته گرديد اين ابيات بگفت

يا رب ان مسلما اتاهم بمحكم التنزيل اذ دعاهم

يتلو كتاب اللّه لا يخشاهم فرملوه رملت لحاهم

و امه قائمة تراهم يا تمرون الغى لا ينهاهم

يعنى پروردگارا همانا فرزند من مسلم بسوي لشكر عايشه رفت با قرآن و آنها را بكتاب خدا دعوت كرد و آيات الهى بر آنها قرائت نمود ولى بر آنها تاثير نكرد و از خداى نه ترسيدند فرزند مرا كشته اند و بخون آغشته اند خدا كيفر كردار آنها را در كنار آنها بگذارد كه عايشه كه خود را مادر مؤمنين ميداند عوض اينكه آنها را از ضلالت و گمراهى نهى كند آنها را بقتل مؤمنين فرمان ميدهد

١5٣-ام معبد

نامش عاتكه ولى بكنيه مشهوره است دختر خالد الخزاعيه خواهر حبيش بن خالد است.

در اصابه و استيعاب و اسد الغابه در باب الكنى گويند هنگاميكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بجانب مدينه هجرت فرمودند با ابو بكر و عبد اللّه بن اريقط اتفاقا عبور آنها بخيمۀ ام معبد افتاد چون بخيمه رسيدند از او طعامى طلب نمودند از گوشت يا خرما كه از ايشان ابتياع نمايند چيزى نيافته اند و ام معبد بانوئى بود فصيح اللسان مليح البيان قوي الجنان مهمان نواز بآب و طعام صادرين و واردين را توشه مى بخشيد اتفاقا هنگام ورود رسولخدا چيزى در خيمه او يافت نميشد مگر گوسفند لاغريكه از گله بازمانده و او را بطناب خيمه بسته بودند از شدث ضعف و ناتوانى حضرت فرمود يا ام معبد اجازه ميدهي كه اين گوسفند را بدوشيم عرض كرد پدر و مادرم فداى شما باد اين كوسفند از ضعف و لاغري و ناتوانى از گله بازمانده شير اصلا ندارد حضرت فرمود باكى نيست

ص: 442

ام معبد گفت اگر شير دارد بدوش حضرت بنزد آن گوسفند آمد دسث بر پشت او گذاشت فربه شد دست بر پستان او كشيد پر از شير گرديد و چندان شير بداد كه همۀ ظروف ام معبد سرشار از شير گرديد حضرت از آنجا حركت نمود بجانب مدينه چون شوهر ام معبد از صحرا آمد و بزهاي لاغري كه داشت بطرف خيمه مياورد چون برسيد و كثرت آن شيرها بديد سؤال نمود ام معبد قصه را بازگفت شوهرش گفت آن مرد را براى من وصف كن ام معبد گفت

رايت رجلا ظاهر الوضائه (1)ابلج الوجه حسن الخلق لم تعبه ثجلة و لم تزربه صعلة و سيم قسيم فى عينبه دعج و فى اشفاره عطف و فى عنقه سطع و فى صوته صحل و فى لحية كثانة ازج اقرن ان صمت فعليه الوقار و ان تكلم سما و علاه المهاء اجمل الناس و ابهاه من بعيد و احسنه و اجمله من قريب حلو المنطق فصلا لا نزر و لا هذر كان منطقه خرزات منظم يتحدرن ربعة لا بائن من طول و لا تقتحمه عين من قصر غض بين غضين فهو انظر الثلاثه منظرا و احسنهم قدرا له رفقاء يحفون به ان قال انصتوا لقوله و ان امر تبادروا الي امره محفود محشود لا عابس و لا مفند

حاصل ترجمه اين كلمات رشيقه اين است كه ام معبد فرمود مردى را نگران شدم با صورتى نورانى و درخشنده كه ماه شب جهارده از جبين او اكتساب نور نمايد و لاله احمر از خدريانش سر خجلت فروهشته و انك لعلى خلق عظيم اخبار از حسن


1- بلج اى اشرق يعنى روشنائى مى بخشيد (ثجله) على وزن تمره برآمدگى شكم (صعلة) رقيق الراس يعنى سر او ميل بباريكى و كوچكى نداشت (و سيم قسيم) كلاهما بمعنى الجميل (دعج) شدة السواد (صحل) فيه بحة كاد ان تكون ان لا سمع لخلوه عن الحده يعنى چندان نرم و هموار و آهسته تكلم ميكرد كه نزديك بود (ازج) تقويس الحاجب يعنى كمان ابرو (اقرن) پيوسته (كثاثه) محاسن انبوه شنيده نشود (سما) اى ارتفع (نزر) اى الح عليه فى السئوال استعجله يعنى در كلام شمرده و با تأنى تكلم ميكرد عجول در صحبت نبود (و لا هذر) هذر اى فى كلامه خلط و تكلم بما لا ينبغى كنايه از اينكه آنحضرت كلامش متين و محكم همه علم و حكمت بوده (لا بائن) كنايه از اين است كه قامت مباركش نه كوتاه و نه بلند خارج از حد بلكه متعارف بود (تقتحمه) ازقحم بمعنى فروانداختن يعنى آنكس كه چشم بطرف رسولخدا ميانداخت او را كوتاه نميديد (غض) بالغين المعجمه و الصاد المهله فرع الشجر و المراد كونه رايان فى التشابه

ص: 443

خلق و كريمى اخلاق آن خورشيد تابنده است و سرو سهى از قد دلربايش و تناسب اندامش دلباخته واسع الصدر نه لاغر و نه بسيار فربه چشمان مشكين و مژگان نمكين او گفتى تير دلدوز بينندگان است پشت هلال از ابروأن پيوسته اش خم و ناتوان گردن مباركش همانند نقره در لمعان و محاسن انبوهش و گوهر دندانهايش و ياقوت لبهايش كهرباى قلب مستمندان در حال خاموشى گفتى كوه وقار است و هرگاه سخن گفتى چندان شيرين و نرم و آرام و آهسته و در كمال فصاحت و بلاغت بودى كه مستمعين را دل هاى آن ها را ميربودى و همانند درارى شاهوار از لعل شكربار نثار ميفرمودى.

ز ان دهن غنچه بايد از حيرت تا بدامن درد كريبانش

گوهر از قعر بحر ميآيد بتماشاى آب دندانش

بغلامى دهد گرش يعقوب يوسف خويش پير كنعانش

اى ابا معبد من از براى تو چه وصف كنم از آن گيسوان عنبرين و طلعت زيبا و قامت طوبى كه هزاران لشگر عشاق اسير تار گيسو و غلام خال هندوى وى بودند چون سخن گفتى رفقاي او سراپا گوش بودند و براى امتثال امر او از هم ديگر سبقت ميگرفته اند چون پروانه دور آن مشعل نور را داشته اند لبى خندان و نمكين نه عبوس و نه گره بر جبين ابو معبد گفت بخدا قسم اين همان پيغمبر است كه قريش از براى ما وصف ميكردند در مكه همانا عزم خود را جزم كردم كه اگر وسائلى فراهم شود خود را باو برسانم و از مصاحبت او دست باز ندارم

و در جلد متعلق باحوال سيد الشهدا ع از ناسخ ص ٣٠٨ حديث كند از هند بنت الجون كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در خيمۀ خالۀ من ام معبد نزول فرموده و چند تن از اصحاب ملازم خدمت وى بودند و آن معجزه كه شير از ميش لاغر خشكيده بدوشد در نزد مردمان آشكار است

آنگاه در گرمكاه روز لختى بخواب رفت چون از خواب برخواست آب طلب فرمود و دست هاي مباركش را بشست و سه كرت مضمضه نمود و در پاي درخت عوسجه

ص: 444

خشكيده بريخت و نيز سه كرت استنشاق نمود و چهره مبارك و دستها را غسل داد و سر و پاى را مسح نمود و فرمود از براى اين عوسجه شانى است آنگاه اصحاب آن حضرت وضو بساخته اند و از قفاى او بنماز ايستادند زنان قبيله را تعجب فروگرفت چه تا آنوقت أين كردار را ديدار نكرده بودند ميگويد چون آن شب را صبح كرديم بامدادان آن عوسجه را درخت عالى و عظيم ديديم با خضارت و نضارت از خارها سترده و ريشه بزمين فروبرده ساق و اوراق سبز و ريان گشته آنگاه مانند ورس مسحوق ثمري آورده خوشبو تر از شميم عنبر و شيرين تر از شهد و شكر بخدا قسم هيچ گرسنه نخورد جز اينكه سير گشت و هيچ تشنه نياشاميد جز اينكه سيراب شد شتران و گوسفندان چند كه از اوراق او خوردند فربه و سمين شدند مردم قبيله آن را شجره مباركه نام نهادند بيماران بدان شفا يافته اند و مسافران بجاى آب و طعام بكار بسته اند بميمنت آن شجره اموال ما بسيار گرديد و نعمت بما رو آورد اين به بود تا بامدادي ناگاه ثمر آن درخت بريخت و اوراق زردفام گشت ما سخت اندوهناك شديم و نه دانستيم اين چه احدوثه است روزى چند برنگشت كه خبر رحلت رسولخداي بما رسيد و از آن روز ديگر آن درخت ثمر نداد و از آن كمال كه داشت فروتر آمد سى سال روزگار بدين گونه بود سبز و خرم بود ولى ميوه نميداد مردم اسقام مرضى را بأوراق أن شجر مداوا ميكردند و بهبودى حاصل مينمودند تا اينكه خبر آوردند امير المؤمنين شهيد گرديد ديگر آن درخت سبز نشد و روزگارى بدين منوال بود ناگاه صبح گاهى از خواب انگيخته شديم از ساق آن درخت خون تازه ميجوشيد و از اوراق او خون ميباريد دانستيم كه مصيبتى بزرك روي داده سخت بترسيديم و آن شب را با تمام وحشت صبح كرديم و منتظر داهيۀ دها و نائبسه عميا بوديم ناگاه هاتفى بگريه و عويل اين سخن بگفت

ايا ابن النبى و يابن الوصى و يا من بقية ساداتنا الاكرمينا

آن گاه بنك ناله و اصوات بالا گرفت و بلغات گوناگون نوحه همى كردند و ما ندانستيم چه ميگويند.

روزى چند برنگشت كه خبر شهادت حضرت حسين ع برسيد و آن درخت خشك

ص: 445

گرديد و مرور رياح و امطار آثار آن را محو ساخت

عبد اللّه بن محمد الانصارى گفت من در مدينه اين خبر را بدعبل بن على الخزاعى گفتم تصديق كرد

و علامۀ مجلسي در جلد ثانى حيوة القلوب در قصه هجرت آن حضرت از مكه بمدينه از قطب راوندى نقل ميكند قصۀ ام معبد را تا آنجا كه ميگويد چون ام معبد داستان دوشيدن شير را و آن معجزه عظيم را مشاهده نمود گفت ايمبارك صورت مرا فرزندي است كه هفت سال دارد و مانند پاره گوشتى است سخن نميگويد و برپا نمى ايستد ميخواهم براي او دعا كنى چون آن فرزند را حاضر گردانيد حضرت دانۀ خرما را جائيد و در دهان او گذاشت آن مريض باعجاز آن حضرت در ساعت برخواست و راه رفت و سخن گفت پس هستۀ آن خرما را در زمين فروبرد در حال بلند شد و درخت خرمائى كرديد و رطب از آن آويخته شد و پيوسته در تابستان و زمستان رطب ميداد و بدست مبارك خود اشاره باطراف كرد هرچهار جانب پر گياه شد و حضرت از آنجا روانه شد و آن درخت هميشه رطب ميداد تا اينكه حضرت رسول از دنيا رفت پس از آن هميشه سبز بود اما ميوه نميداد چون حضرت امير شهيد شد ديگر سبز نشد اما درخت بود و تروتازه بود چون حضرت امام حسين شهيد شد خون از آن درخت جاري شد و خشك گرديد) و چون شوهر آن زن از صحرا مراجعت كرد و آن اوضاع غريبه را مشاهده نمودم از ام معبد پرسيد كه سبب اين تغييرات اوضاع چيست آن زن گفت مردى از قريش أمروز بخبمة ما آمد و اين اوضاع غريبه از اوست و اين بركات از طرف قرين الشرف او ميباشد آن مرد گفت اوست كه اهل مدينه انتظار او را مى كشند و اكنون بر من ظاهر شد كه او راست گو باشد و اهل خود را برداشت و بسوى مدينه آمد و مسلمانى گرفت

و در ناسخ در ذيل حديث ام معبد گويد كه سعيدة دختر مالك الخزاعى از ثمر اين شجرۀ مذكوره تناول كرده و از نوحه جن اين شعر را از بر كرده

يابن الشهيد و يا شهيدا عمه خير العمومة جعفر الطيار

ص: 446

و دعبل خزاعى سه شعر باو افزوده و تصديق حديث ام معبد نموده و آن اشعار اين است.

زرخير قبر فى العراق يزار و اعص الحمار فمن نهاك حمار

لم لا ازورك يا حسين لك الفدا قومى و من عطفت عليه نزار

و لك المودة فى قلوب ذوى النهي و على عدوك مقتته و دمار

١54-ام مبشر [الانصاريه]

در رجال شيخ ميفرمايد ام مبشر الانصاريه زوجۀ زيد بن حارثه است و دختر براء بن معرور كه از كبار صحابه بودند و هردو از شيعيان امير المؤمنين عليه السّلام بشمار مي رفته اند.

و ام مبشر را در اعيان الشيعه ذكر كرده و جابر بن عبد اللّه الانصاري احاديثى از اين زن روايت كند و براء بن معرور يكي از نقباء ليلة العقبه است در ايام رسول خدا دنيا را وداع كفت و بثلث مال خود وصيت كرد و سنت بر آن جارى گرديد و علامه فى الخلاصه او را در قسم اول ذكر فرموده.

١55-ام المقدام السقفيه

از زنان با كمال عصر خود بوده شيخ صدوق در مشيخۀ فقيه او را در طريق جويرة بن مسهر ذكر كرده گفته ام المقدام الثقفيه عن جويرة بن مسهر فى خبر رد الشمس بعد النبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم.

١56-ام ولد [از جوارى امام كاظم ع]

يكى از جوارى موسى بن جعفر است كه والدۀ حمزة بن موسى بن جعفر است و قيل محمد بن موسى بن جعفر نيز از اين جارية بوده و او مردى جليل القدر و صاحب فضل و صلاح و پيوسته با وضو و طهارت و صلوة بسر ميبرده و اين آيه را بسيار تلاوت

ص: 447

ميكرد ( كٰانُوا قَلِيلاً مِنَ اَللَّيْلِ مٰا يَهْجَعُونَ ) و شب ها قدرى استراحت مى نمود و بقيه را بنماز شب و دعا صبح مى نمود و او در شيراز در قبه برادرش احمد شاه چراغ مدفون است.

و اما حمزه

كنية او ابو القاسم و جد سلاطين صفويه است و بسيار جليل القدر است ولى در محل قبرش اختلاف است بعضى گويند همين مرقد مطهر كه در جوار شاهزاده عبد العظيم است كه داراى ضريح و صحن ميباشد و اين همان است كه شاه زاده عبد العظيم او را زيارت ميكرده در پنهانى و مى فرموده اين مردي از فرزندان امام موسى است

و بعضى قبر او را در اصتخر شيراز ميدانند چنانچه در تاريخ عالم آراء عباسى است و صفويه براى او بقعه عالى بنا نمودند و موقوفات بسيار دارد

و در ترشيز مقبره اى است معروف بحمزة بن موسى بن جعفر

و در بلدۀ طيبه قم مزارى بنام حمزة بن موسى بن جعفر معروف و مشهور است و صاحب قبه و بارگاهى است و بجلالت قدر مشهور است و اهالى قم باو اعتقادي كامل دارند و اللّه العالم

١5٨-ام هانى [دختر عقيل]

يكى از بنات عقيل است كه در ترجمۀ خواهرش اسماء گذشت

١5٩ مج ام هانى

بنت فهد الهاشمي

اين زن در علم بدرجه اى بود كه امام سيوطى از او استفاده علوم ميكرده و از اساتيد مشاراليها بشمار ميرفته بعلاوه طبعى موزون داشته از اشعار ذيل قريحۀ و عزيزه و لطافت طبع او معلوم است

اذا كنت لا تدرى و غيرك لا يدرى اذا جن ليل هل تعيش الى فجر

فكن حامد اللّه شاكر فضله على سائر الاحوال فى السرو الجهر

ص: 448

فكن ساجد اللّه مادمت قادرا لعلك تخطى بالسيادة و الفخر

فيا ايها الانسان لا تك جاهلا و تعلم ان اللّه هو الكاشف الضر

حليم كريم خالق الخلق كلهم و رازقهم من غير مل و لا ضجر

و صلى على المختار اشرف خلقه عليه سلام اللّه فى لليل و الفجر

١5٩-ام هانى

دختر حاجى عبد الرحيم خان بيگلربكى يزد

(در تاريخ يزد) ص ٢٧5 تاليف فاضل معاصر ميرزا عبد الحسين آيتى گويد ام هانى بانوئى بوده است فاضله كامله طبعش بسخنان بكر حامله شوهر نكرد مگر در اواخر ايام كه سيد محترميرا پزيرفت و بى فرزند از دنيا رفت و اين زن بسيار شيرين سخن بوده او راست اشعار بديعه از آنجمله گويد

در بوستان چه چشم تو آغاز ناز كرد سوسن زبان طعنه بنركس دراز كرد

و لها خال بكنج لب طرۀ مشك فام دو واى بحال مرغ دل دانه يكى و دام دو

محتسبت و شيخ و من صحبت عشق در ميان أز چه كنم مجابشان پخته يكي و خام دو

تا اين كه گويد

هركه بگويد اينغزل بخشمش از صطبلخان توسن خوشخرام يك أستر خوشلكام دو

كان كرم جواد خان كز دل و از كفش برد مايۀ جود هرزمان بحر يكى غمام دو

و اين جواد خان پسر برادر ام هانى بوده و گويند در حال نزع ام هاني را كنيزكى انگشتر قيمتى از انگشت ام هاني بيرون ميآورد ام هانى چشم گشود و اين بيت انشا بمود-

كم فرصتند مردم دنيا بهوش باش پر ميكنند بسمل در خون طبيده را

و نيز مشهور است كه دوست على خان ابرقوهي كه از خوانين يزد و با ام هانى

ص: 449

از يك سلسله بودند او را طبع سرشارى بود غزل يك و دو ام هانى را استقبال نموده از آنجمله اين است

عنبر زلف آن صنم بر رخ دل فريب او كس نشنيده در جهان صبح يكى و شام دو

و گويد بطوريكه محمد صادق خان رحيمى از احفاد حاجى عبد الرحيم خان از اين عمۀ مكرمه خود نقل ميكند كه بيست يا سى جلد كتاب آن محترمه بر طايفه خوانين وقف كرده و پشت هرجلد بمناسبتى اشعارى أز خود درج كرده از آنجمله در كتابيكه اخبار بت شكنى نبوي بدست يارى حضرت امير المؤمنين ع است ايندو فرد ذيل در آندرج است كه در پشت آن بخط ام هانى يادكار است

پاى بدوش نبى دست خدا چون نهاد مهر نبوت ز مهر بوسه بر آن پاى داد

غرض ز بت شكنى غير ازين نبود نبى را كه دوش خود بكف پاى مرتضى برساند

مخفي نماند كه حضرات بابيها اين اشعار را دزديده بر فتراك قرة العين بربسته اند و نسبت باو دادند غافل از اين كه اهل اطلاع مشت آنها را باز ميكنند و خاك فضيحت و رسوائى بر سر آنها ميريزند

١6١-ام هانى

دختر حضرت ابو طالب بن عبد المطلب

نامش فاخته ولى بكنيه معروفه است از زنان مجلله و نامى اسلام بوده در اصابه گويد ام هاني زوجه هبيرة بن عمرو بن عائذ المخزومى است كه اسلام بين او و ام هانى جدائى انداخت هبيره فرار كرد و داخل دين اسلام نشد و در صحاح سته از ام هانى احاديثى مروي است كه از رسول خدا روايت كرده.

و جماعتي از او روايت دارند از آنجمله پسرش جعده و يحيى پسر جعده و هارون حفيد.

ام هانى و آزاد كرده او ابو مره و ابو صالح و پسر عموي او عبد اللّه بن عباس و عبد اللّه بن الحارث ابن نوفل الهاشمى و دو پسر او عبد اللّه و عبد الرحمن بن ابى ليلى و مجاهد

ص: 450

و عروه و آخرون

و ترمذى ميگويد ام هانى تا بعد از شهادت امير المؤمنين زنده بوده)

بلكه تا بعد از شهادت حضرت سيد الشهداء حيات داشته كه عنقريب خواهى شنيد.

و شيخ در رجال خود او را از صحابه رسولخدا شمرده

و علامه مامقانى در تنقيح المقال ميفرمايد و جلالة شانها و علو مقامها غير خفى على الخبير بالاثار و السير و يكفيك منها ما فى خبر سليمان بن مهران الاعمش المروى فى كئب الخاصه و العامه عن النبى انه قال الا ادلكم على خير الناس عما و عمة قالوا بلى قال صلّى اللّه عليه و اله و سلّم الحسن و الحسين عليهما السلام فان عمهما جعفر ذو الجنا حسين الطيار مع الملائكه فى الجنة و عمتها ام هانى بنت ابو طالب الى ان قال و عمهما فى الجنة و عمتهما فى الجنه)

از اين روايت كمال عظمت و جلالت ام هانى ظاهر است كه رسولخدا در فضيلت حسين عليهما السلام ميفرمايد ايها الناس آيا ميخواهيد كه شما را خبر بدهم از بهترين مردم از حيث عمو و عمه عرض كردند بلى يا رسول اللّه فرمود آن حسن و حسين است عموى ايشان جعفر طيار است كه با ملائكه پرواز مينمايد و عمه آنها ام هانى دختر ابو طالب است عموى آنها در بهشت است و عمه آنها در بهشت است البته اگر زنى بهتر از ام هانى عمۀ مردى از صحابه و غير او بود حضرت نميفرمود بخير الناس و در محاسن برقى ام هانى را از زوجات رسولخدا بشمار گرفته ولى اشهر خلاف آن است چنانچه در كافى در فضل نساء قريش و در اصابه و غير آن بچند سند و روايت منقولست كه بعد از اينكه ام هانى بشرف اسلام مشرف شد و شوهرش در كفر بماند و از مكه فرار كرد و رسول خدا خطبه كرد.

ام هانى را ام هاني عرض كرد يا رسول اللّه بخدا قسم در جاهليت ترا از همه كس بيشتر دوست ميداشتم اكنون كه بشرف اسلام مشرف شدم ديگر محتاج به بيان نيست و انت أحب الى من سمعى و بصرى لكن من زن مصيبت زده باشم كه فرزندان متعدد

ص: 451

دارم و باداره كردن ايشان روز بشام مى آورم خوف دارم كه نتوانم حق شما را ادا بنمايم يا فرزندان من شما را اذيت كنند و البته بر من دشوار است كه اذيتي بشما وارد بشود اينوقت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند (ما ركب الابل مثل نساه قريش احنا على ولدها و لا ارعى على زوجها فى ذات يديه.)

يعنى سوار نشده است بر شتر زنيكه مهربان تر بفرزند و رعايت كننده تر حق شوهر باشد از زنان قريش چون در آن زمان در بلاد حجاز در مسافرتهاى خود بيشتر با شتر مسافرت ميكردند از اينجهت حضرت فرمود ما ركب الابل

و در ج ٢ حيوة القلوب در فتح مكه ميفرمايد جماعتى از مشركين از قبيله بنى مخزوم بخانۀ أم هاني پنهان شدند اين خبر بامير المؤمنين ع رسيد لثامى بست چنان كه شناخته نشود و متوجه خانه ام هانى گرديد چون بدر خانه رسيد ام هانى از در مدافعت بيرون شد گفت تو كيستى كه بخانۀ دختر عم رسول خدا و خواهر على مرتضى قدم ميگذارى من اينجماعت را امان دادم بخدا قسم اكنون ميروم شكايت ترا برسول خدا مينمايم و دست انداخت و انگشتان امير المؤمنين را سخت فشار داد اينوقت امير المؤمنين نقاب از چهره بيك سو كرد ام هانى برادر را شناخت عرض كرد جان من فداى تو باد قسم ياد كردم كه شكايت ترا برسولخدا بنمايم

پس بخدمت حضرت رسول آمد در وقتيكه آنحضرث در ميان خيمه مشغول غسل كردن بود و فاطمه در خدمت آنجناب نشسته بود حضرت چون صداى ام هانى را بشنيد بشناخت او را فرمود مرحبا خوش آمدى اى ام هانى گفت پدر و مادرم فداى تو باد چها ديدم أمروز از على حضرت فرمود من امان دادم هركرا تو امان دادي حضرت فاطمه سلام اللّه عليها فرمود اي ام هانى آمده اى از علي شكايت ميكنى كه دشمنان خدا و رسول را ترسانيده ام هانى گفت فداى تو شوم تقصير مرا به بخش اينوقت حضرت فرمود كه خداوند متعال على را جزاى نيك دهد كه در راه خدا رعايت هيچكس نميكند و امان دادم هركس را كه ام هانى امان داده است بالجمله ام هانى تا هنگام حركت حضرت والاى حسينى بسوى عراق حيات داشته

ص: 452

در عاشر بحار از كامل الزيارۀ ابن قولويه مسندا از امام باقر ع حديث كند كه چون آنحضرت خواست از مدينه حركت كند زنان و فرزندان عبد المطلب جمع شدند و صدا بگريه و نوحه بلند كردند.

اينوقت بعض عمهاى آنحضرت (ام هانى) آمد و سخت ميگريست و گفت اينور ديده من حسين من شنيدم نوحه جن را كه با ناله و افغان اين اشعار ميسرود

و ان قتيل الطف من آل هاشم اذل رقا با من قريش فذلت

حبيب رسول اللّه لم يك فاحشا ابانت مصيبتك الانوف و جلت

و اما فرزند ام هانى جعده ارباب رجال او را از اصحاب رسولخدا بشمار گرفته اند و از خواص شيعيان امير المؤمنين ع و در حرب صفين با آنحضرت بوده و بعد عام الجماعه كلمات او با معويه دلالت بر قوت ايمان او ميكند و مدتى از قبل امير المؤمنين عليه السلام والى خراسان بود قبل از حرب صفين ابن ابي الحديد گويد در شرح نهج البلاغه كان فارسا شجاعا فقيها و كان ذا لسان و عارضه قوية و نصر بن مزاحم در كتاب صفين گفته كان لجعده شرف عظيم فى قريش و كان له لسان من احب الناس الى خاله علي بن ابى طالب عتبة بن ابى سفيان در روز صفين با جعدة بن هبيره گفت تو بر ما خروج نكردى مگر بواسطه محبتيكه با خالوى خود داري جعده فرمود اگر تو خالوى مثل خالوى من داشتى پدرترا فراموش ميكردى

١6٢-ام هاني [دختر امير المؤمنين]

يكي از دختران امير المؤمنين عليه السلام است او را عبد الرحمن بن عقيل تزويج كرد و عبد الرحمن در زمين كربلا شهيد شد كه تفصيل آنرا در كتاب (فرسان الهيجاء) ذكر كرده ام

ص: 453

١6٣-ام هاني [محدثه]

زنى فاضله و محدثه است از اصحاب امام باقر ع است

در كافى در باب (فى الغيبه) از اين ام هانى روايت ميفرمايد كه گفت ام هاني من از امام باقر ع سئوال كردم از معنى قول خداى تعالى فَلاٰ أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ سپس حديث را نقل ميفرمايد و نيز بسند ديگر از ام هاني حديت كند راجع بهمين تفسير كه مراد بالخنس امام زمان است كه در سنه دويست و شصت يخنس يعنى غائب ميشود مانند ستاره كه غروب كند پس از آن ظاهر ميشود و عالم ظلمانيرا بنور خود منور مينمايد و در سنه مذكوره وفات امام عسكر ع است

١6٣-اميمه

بنت عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف

زوجه جحش بن رئاب بن يعمر بن صبرة ابن مرۀ اسدي است و زينب بنت جحش كه از امهات مومنين است دختر اين بانو است و ترجمه زينب در جلد ٢ گذشت و اين جحش بن رئاب برادرى داشت مسمى بعبد المجذع بذال نقطه دار كه از مهاجرين و اهل بدر بود و در احد شهيد گرديد رسولخدا جذع نخليرا كه عبارت از شاخه درخت خرما بود بدو داد و آن شمشيرى شد و قبضه آنرا عون ناميدند از اينجهت او را عبد المجذع گفته اند و چون شهيد شد چهل سال داشت و با حمزة بن عبد المطلب در يكجا مدفون شدند و شمشير او را بدويست دينار خريدند و عبد المجذع دختري داشت ام حبيبه نام كه زوجۀ مصعب بن عمير بوده و اين مصعب نيز در احد شهيد گرديد.

بالجمله ايشان از آن پنج خواهرى بودند كه عبد المطلب در حال احتضار از اين دختران درخواست كرد كه هركدام مرثيه ايكه بعد از وفات من ميخواهيد بگوئيد اكنون آنرا بخوانيد تا من بشنوم از جمله اميمه اشعارى قرائت كرد كه در ترجمه خواهرانش گذشت

ص: 454

١65-اميمة الغفاريه

از قبيله ابو ذر غفاري

در غزوات با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مداواى جرحى مينمود

١66-امية

دختر قيس بن ابى الصلت الغفاريه

در غزوۀ خيبر با رسولخدا بود خود اميه حديث ميكند كه من با جماعتى از زنان بنى غفار بخدمت رسولخدا مشرف شديم من عرض كردم يا رسول اللّه ما جماعت زنان ميخواهيم با شما از مدينه بيرون شويم و در حربگاه معالجه مرضى و مداواي جرحى و مساعدت مسلمين بنمائيم آن مقدار كه در استطاعت ما ميباشد آن حضرت رخصت دادند و من در آنوقت جاريه كم سنى بودم حضرت مرا در پشت سر خود سوار نمود چون فتح خيبر شد آن حضرت از غنايم بما چيزى مرحمت فرمودند و مرا گردن بندى عطا فرمود كه تاكنون آنرا از خود جدا نكردم و وصيت كرده ام كه چون از دنيا بروم او را با من دفن كنند چون رسولخدا او را بدست خود بر گردن من آويخت (اعلام النساء)

١6٧ امينة الانصاريه

نصر بن مزاحم در كتاب صفين گويد كه امنية الانصاريه

مرثيه گفت از براى ابو ألهثيم بن يتهان هنكام حرب صفين و شهادت ابو الهثيم در ركاب آنحضرت

منع اليوم ان اذوق رقادا مالك اذ مضى و كان عمادا

يا ابا الهثيم بن تيهان انى صرت للهم معدنا و وسادا

اذ غدا الفاسق الكفور عليهم انه كان مثلها معتادا

اصبحوا مثل من ثوى يوم احد يرحم اللّه تلكم الا جسادا

ص: 455

و ابو الهثيم بفتح الهاء ثم الياء الساكنه ثم الثاء المثلثه المفتوحه اسمه مالك بن تيهان و قال المامقانى فى اخر ترجمته تيهان بالياء المشدده المكسوره قبلها تاء مفتوحه از صحابه رسولخدا بوده و بعد از رسولخدا با ابو بكر احتجاج كرده بالاخره در جنك صفين بدرجه شهادت رسيده است

١6٨ ام الهثيم

على وزن ديلم دختر اسود بن عريان النخعيه

از جمله تابعين و شيعيان امير المؤمنين عليه السلام است و اسم او همان كنيه او است در اعيان الشيعه او را ذكر كرده و كاهيكه او را بنت الاسود و گاهى بنت المريان ميگفته اند از اين است كه او را گاهى به پدرش اسود نسبت ميكردند و گاهى بجدش عريان و اللّه العالم

شيخ مفيد در ارشاد ميفرمايد چون ابن ملجم را بجهنم واصل كردند همين ام الهثيم خدمت امام حسن ع آمده خواهش نمود كه جيفۀ ابن ملجم را باو واگذارند تا آنرا بآتش بسوزاند ملتمس او مقرون باجابت شده آن جثۀ خبثيه را بآتش تافته بسوخت و مرثيه اى در حق امير المؤمنين ع انشا نمود و چون ابو الاسود دئلى قصيده اى باين وزن و قافيه انشا كرده سبب اختلاف بين روات شدء حتى آنكه بعضى تمام قصيده را بابو الاسود نسبت داده اند.

و در استيعاب و اسد الغابه و مقاتل الطالبين ابو الفرج اين قصيده موجود است با بعض تغييرات و پاره اى از آن قصيده اشعار ذيل است

الا يا عين ويحك اسعدينا الا بتكى امير المؤمنينا

الاقل للخوارج حيث كانوا فلا قرت عيون الشامتينا

افى شهر الصيام فجعتمونا بخير الناس طرا اجمعينا

قتلتم خير من ركب المطايا فذللها و من ركب السفينا

و من لبس النعال و من حذاها و من قرا المثانى و المبينا

و كل مناقب الخيرات فيه و حب رسول رب العالمينا

ص: 456

لقد علمت قريش حيث كانت بانك خيرها حسبا و دينأ

اذا استقبلت وجه ابى حسين رايت البدر زاق الناظرينا

و كنا قبل مقتله بخير نري مولى رسول اللّه فينا

يقيم الحق لا يرتاب فيه و يعدل في العدى و الاقربينا

و ليس بكاتم علما لديه و لم يخنق من المتجبرينا

كان الناس اذ فقد و عليا نعام حار في بلد سنينا

فلا تشمت معوية بن حرب فان بقية الخلفاء فينا

لعمر ابى لقد اصحاب مصر على طول الصحابة اوجعونا

و عزونا بانهم عكوف و ليس كذاك فعل العاكفينا

و من بعد النبى فخير نفس ابو حسن و خير الصالحينا

و لو انا سئلنا المال فيه بذلنا المال فيه و البنينا

اشاب ذو ابتى و اطال حزنى امامة حين فارقت القريننا

تطوف به لحاجتها اليه فلما استيئاست رفعت رنينا

و عبرة ام كلثوم اليها تجاوبها و قدرأث اليقنيا

(الابيات)

و لا يخفى كه بعض اين اشعار را اروي بنت الحارت بن عبد المطلب قرائت كرده در مجلس معويه كما تقدم فى ترجمته ولى معلوم نيست كه انشادا يا انشاء قرائت كرده

و محتجب نماند كه از روايتكه ابو الفتوح در تفسير سوره أَلْهٰاكُمُ اَلتَّكٰاثُرُ آورده ميشود.

معلوم ميشود كه ام الهثيم از صحابيات بوده و درك صحبت رسول خدا نموده و آن حضرت در خانۀ ام الهثيم طعام تناول نموده و ابو الهثيم بدرخت خرما بالا رفته و بجهت آنحضرت خوشۀ خرما چيده و حضرت در نزد ايشان خواب قيلوله فرمود

ص: 457

١6٩ انيس الدوله

بانوى معظمه از بانوان حرم ناصر الدين شاه قاجار است اصل اصيلش از دار الخلافه طهران و شغل منيفش سرپرستى ضعفا و زيردستان بوده عقل و كفايت و كار دانيش ضرب المثل بين مردمان و پردۀ تقوي و عفافش بآثار خيريه مطرز و مزين چون آفتاب تابان و مآثر جليله او در اماكن شريفه و روضات عرش درجات مشهود و عيان است علامه خبير سيدنا الاجل سيد محسن عاملى در اعيان الشيعه ميفرمايد انيس الدوله زنى فاضله كامله تقيه خيره كريمه الاخلاق ذات خيرات و مبرات بوده و مقرب ترين بانوان و مجلله ترين مخدرات سلطان بشمار ميرفته و از جمله آثار حيريه و اعمال بريه كه كاشف از كثرت و لا و محبت اوست نسبت بخاندان عصمت

يكى قطعه الماسى بود كه آنرا هديه روضۀ بهيۀ علويه در نجف اشرف نمود

دوم ضريح مطهر حضرت سيد الشهدا را نقره نمود

سوم پرده ايكه آنرا با مرواريد بافته بودند هديۀ حرم مطهر حضرت سيد الشهدا عليه السلام نمود.

چهارم تاجى كه مرصع بالماس بود آن را هديۀ روضۀ منوره حضرت رضا عليه السلام نمود

پنجم مسجد گوهرشاد را درهاى آنرا كه بطرف حرم باز ميشد طلاكوب نموده و با نقره ترصيع كرد

ششم ده دكان در مشهد مقدس خريد و آن را وقف تعزيه داري سيد الشهداء فرمود در مشهد

هفتم قريۀ(كاشنك) را وقف نمود براي شاهزاده حسين كه يكى از اولاد ائمه است

هشتم هنگاميكه مرحوم سپهر يك جلد ناسخ التواريخ را بنام صديقۀ كبري نوشت ايشان آنرا طبع كرده و مجانا توزيع نمود و از اين خيرات و مبرات بسيار از او نقل شده

نهم جسر ناصرآباد را كه در طرف لواسان است بنا نمود و حقير از بعضى علماء

ص: 458

شنيدم كه هنگاميكه آيت اللّه المجدد الشيرازى فتوى بحرمت كشيدن توتون و تنباكو دادند

بتفصيليكه حقير آنرا در جلد ثانى سامرأ شرح داده ام و آنرا در نجف بطبع رسانيدم ناصر الدين شاه خادم خود را فرمان داد غليانى چاق كرده آوردند چون خواست بكشد كه انيس الدوله از حجرۀ ديكر دامن گشان با عجله آمد و غليان را از پيش ناصر الدين شاه برداشت و چنان بر زمين زد كه تمام اجزاء غليان متلاشى گرديد و گفت شما سلطان اسلام هستى اگر باين فعل حرام اقدام كنى رعيت بتو اقتدا خواهد كرد ناصر الدين شاه گفت كدام كس آن را حرام كرده گفت آنكس كه مرا بتو حلال كرده ناصر الدين شاه تسليم شد و در مقابل آن تندى و خشونت لب فروبست و چيزى نگفت.

١٧٠ ايران خاتون

دختر ابو طالب كه حاكم لرستان بود

بانوئى بود بسيار باكفايت در اعيان الشيعه او را ذكر كرده پسرش شرف الدين از امراء لشكر الناصر باللّه العباسى بوده و ترجمه الناصر باللّه را در تاريخ سامراء جلد اول ايراد كرده ام مفصلا در سنه 6٣5(ايران خاتون) دنيا را وداع گفت و در جوار حضرت سيد الشهداء ع بخاك رفت

پايان

جلد سوم رياحين الشريعه كه در بردارد زندگاني امهات ائمه معصومين ع و عليا مخدره زينب كبرى و سائر بانوان دشت كربلا و تمام حرف الف از بانوان شيعه و از حرف با در جلد 4 شروع ميشود انشا اللّه

الحمد للّه الذى اعطانى التوفيق به تنميق هذا لتلفيق و صلى اللّه على رسول اللّه سيد المرسلين و خاتم النبيين و على اهل بيته الطاهرين و نسئل اللّه ان يحشرنى مع ساداتى الطاهرين.

و ابنائهم العزا المحجلين المؤلف اقل ألخليقه ذبيح اللّه بن محمد على العسكري المحلاتى و كان ختامه يوم العشرين من ذى القعد سنه ١٣٧٠.

ص: 459

فهرست مندرجات كتاب

صفحه

٣ فاطمه بنت أسد مادر امير المؤمنين عليه السلام

١١ فاطمه زهراء مادر امام حسن و امام حسين ع

١١ شهربانو مادر امام زين العابدين

١5 فاطمة بنت الحسن مادر امام محمد باقر ع

١6 ام فروه مادر امام جعفر صادق ع

١٨ حميده المصفات مادر امام موسى كاظم ع

٢٠ اروى يا تكتم مادر امام رضا ع

٢٢ خيزران مادر حضرت امام محمد ئفى ع

٢٣ سمانه مادر امام على النقى ع

٢4 سوسن مادر امام حسن عسكرى ع

٢5 نرجس خاتون مادر حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه

فصل دوم در ترجمه بانوان دشت كربلا

٣٣ زينب كبرى عليها السلام بنت امير المؤمنين ع

٣4 كلام در محل دفن آنمخدره

٣٧ ولادتها و وجة تسميتها بزينب

٣٩ شمايل عليا مخدره زينب

4١ پارۀ اى از شئونات و مراتب خاصه آنمخدره.

46 كنيه و القاب آنمخدره

4٨ نشوونما و تربيت انمخدره و پاره اى از اشعار

5٠ مجارى حال زينب در حيوة رسول خدا (ص)

5١ مجارى حال ايشان در حيوة مادرش زهراء ع

5٢ اقوال علما در عظمت آنمخدرهصفحه

54 مجارى حال ايشان در حيوة امير المؤمنين ع

55 علم و دانش حضرت زينب ع و مجلس تدريس و تعليم ايشان

5٨ نائل شدن حضرت زينب مقام وصايت و نيابت خاصه را

5٩ تزويج حضرت زينب بعبد اللّه بن جعفر طيار

6١ عبادت و زهد و جود و سخاى حضرت زينب

64 سؤال حضرت زينب از حديث ام ايمن و متن حديث

٧٢ پارۀ اى احاديث كه از آنمخدره رسيده است

٧٣ مجارى احوال حضرت زينب در حيوة امام حسن ع

٧4 اسفار حضرت زينپ ع

٧6 مجارى احوال آنمخدره با جضرت امام حسين

٧٧ مجارى احوال ايشان در مسافرت بكربلا

٧٧ نزول حضرت زينب بزمين كربلا و بيهوش شدن او چند مرتبه

٨٣ مصيبت آنمظلومه دز عصر تاسوعا و قصه هلال

٨٧ پاره اى از مراثى و مجارى حال آن مظلومه در روز عاشورا

٩٠ رفتن زينب مضطر بر سر نعش على اكبر و جلوگيرى از حضرت سيد سجاد ع

٩١ جلوگيرى آنمخدره از عبد اللّه بن الحسن

٩٢ طلبيدن امام ع از آنمخدره جامه كهنه و پاره مراثى

٩٧ وداع بازپسين امام ع با حضرت زينب و پارة مراثى

ص: 460

٩٩ مكالمه آن مظلومه با ابن سعد و پارۀ مراتى

١٠٢ پاره مطالب منقوله از بحر المصائب

١٠4 مجارى احوال حضرت زينب هنگام حرق خيام

١٠٧ جلوگيرى حضرت زينب از قتل حضرت سيد سجاد ع

١٠٨ عبور عليا مخدره بقتلگاه و پاره مراثى عربى و فارسى

١٢5 تسليت دادن حضرت زينب سيد سجاد را در فتلگاء

١٢٨ مجارى حال عليا مخدره هنگام ورود بكوفه و خطبه او

١٣5 اشاره به ياره اى از تحقيقات و شرح بعضى مقامات ايشان

١٣٧ مرثيه حضرت زينب در بازار كوفه و پاره اى از مراثى

١4١ مجارى حال حضرت زينب در مجلس عبيد اللّه بن زياد

١46 مجارى حضرت زينب در راه شام و حوادث واقعه در منازل

١5٢ مجارى حال آنمخدره هنگام ورود بشام و پاره أى از مراثى

١5٨ خطاب زينب بمردم شام و مرثية أيشان

١6٠ نبذه اى از كرامات و خارق عادات آنمخدرة

١66 مجارى حال حضرت زينب در مجلس يزيد لعنه اللّه

١٧٢ خطبۀ شريفه زينب در مجلس يزيد با ترجمه و شرح لغات

١٨٢ در اينكه اين خطبه كرامت بززگى است از حضرت زينب

١٨٣ و شهادت خطبه بشجاعت و قوت قلب آنمخدره

١٨5 مكالمة مخدره زينب با يزيد در مجلس ديگر.

١٨6 مجارى احوال آنمخدره در خرابه شام و قصه طبخ حريره و زن شامى

١٨٧ قصۀ زنيكه نذر كرده بود و آمدن زوجه يزيد بخرابه ١٩١ مجلس عزاى زينب در شام و مدت توقف ايشان در آن ويران

١٩5 حركت حضرت زينب از شام بجانب مدينه

١٩٨ وصول عليا مخدره زينب بزمين كربلا و پارۀ مراثى

٢٠٣ ورود عليا مخدره زينب بمدينه طيبه

٢٠5 خواب ديدن آنمخدره مادر خود فاطمه زهرا را

٢٠6 وفات عليا مخدره زينب ع

٢٠٧ اولاد عليا مخدره زينب

٢٠٨ ترجمه شوهر عليا مخدره زينب عبد اللّه بن جعفر

٢١٠ رسوى كردن عبد اللّه بن جعفر معويه را در موارد متعدده

٢١٢ غضب عبد اللّه بن جعفر بر معويه

٢١4 ذكر قليلى از أثار جود و كرم عبد اللّه بن جعفر

٢٢4 پاره اى از قصايد و مراثى در حق عليا مخدره زينب

٢٢4 اثر طبع مرحوم حجة الاسلام آ شيخ محمد حسين اصفهانى

٢٢٧ اثر طبع سيد جواد عاملى و شيخ هادى كاشف الغطاء

٢٢٨ اثر طبع علامه آ ميرزا محمد على اردبادى

٢٣٠ اثر طبع شيخ محمد حسين بيرجندى

٢٣١ اثر طبع ميرزا اسد اللّه مطهرى و آقاى اشرفى و جندقى

٢٣5 اثر طبع فائز مازندرانى و فؤاد كرمانى و مظلوم و گلچين

٢4٠ اثر طبع خائف لاهيجانى

٢4١ ختامه مسك تتمه قصيدۀ مرحوم حجة الاسلام آ شيخ محمد حسين در مدح حضرق زهرا ع

ذكر بقيه بانوان دشت كربلا

٢44 ام كلثوم الكبرى بنت فاطمه الزهرا ع و مجارى احوال او

٢56 عليا مخدره سكينه بنت الحسين ع و مجارى احوال او

ص: 461

٢٨١ عليا مخدره فاطمه بنت الحسين و مجارى احوال او

٢٨٩ ام كلثوم دختر عبد اللّه بن جعفر طيار.

٢٩٢ ام البنين مادر قمر بنى هاشم ع

٢٩5 ام ليلى مادر على اكبر ع

٢٩٩ رمله مادر قاسم بن الحسن ع

٢٩٩ ام كلثوم الصغرى بنت امير المؤمنين ع

٣٠٠ ام وهب

٣٠4 زوجة وهب

٣٠4 ام عمرو بن جناده

٣٠5 ام خلف زوجه مسلم بن عوسجه

٣٠6 ديلم زوجۀ زهير بن القين

٣٠٧ فاطمه بنت امير المومنين ع

٣٠٧ فاطمه بنت الحسن ع

٣٠٨ ليلى والده عبد اللّه اصغر

٣٠٩ شهربانو مادر طفلى

٣٠٩ رقيه بنت الحسين

٣١٣ رباب مادر على اصغر بنت امراء القيس

٣١6 فاطمه صغرى بنت الحسين ع

٣١٧ ام الثغر

٣١٧ فكيهه زوجه عبد اللّه ان اريقط

٣١٨ رقيه زوجه مسلم و دختر مسلم

٣١٨ حسينه مادر منجح

فصل سوم در حرف الف از بانوان دانشمند شيعه

٣٢٠ آرايش بيگم دختر امير اسكندر

٣٢٠ آرام جان بيگم زوجه سلطان محمد

٣٢٠ آرزوى شاعره

٣٢١ آغاباجى زوجه فتحعلى شاه

٣٢١ آغا بيكم دختر مهر فرائى خراسانى

٣٢٢ آغا دوست دختر درويش حسام سبزوارى

٣٢٢ آغا كوچك دختر شاهزاده سيف اللّه

٣٢٣ آسية زوجه فتحعلى شاه

٣٢٣ آسيه دختر جار اللّه طبرى ٣٢٣ آمنه دختر ابراهيم بن على

٣٢٣ آمنه بنت عباد بن على بن حمزه

٣٢٣ آمنه بنت عبد الكريم جنابذى

٣٢5 آمنه بنت وهب مادر رسول خدا (س)

٣٢5 آمنه بنت موسى بن جعفر عليها السلام.

٣٢6 آمنه زوجۀ عمرو بن حمق الخزاعى

٣٢٩ آمنه دختر ملا محمد تقى مجلسى اول

٣٣٠ آمنه بنت عباس بن عبد المطلب

٣٢4 اردكين از خاندان مغليه

٣٢4 ارده دختر حارث بن كلده

٣٣٠ آنى فاطمه حسنجانيه

٣٣٠ ارغوان العاذليه از بانوان مغليه

٣٣١ ارغوان خاتون از بانوان سلاطين مغليه.

٣٣١ اروى بنت عبد المطلت

٣٣٣ اروى بنت حارث بن عبد المطلب من الوافدات الى معويه

٣٣٨ اروى بنت ربيعة بن الحارث بن عبد المطلب

٣٣٨ إرينب بنت اسحق و حيله معويه

٣46 اسماء بنت عميس

٣46 اسماء بنت عقيل بن ابى طالب

٣4٧ اسماء بنت يزيد بن سكن

٣4٨ اسماء خاتون بغداديه

٣4٨ اسماء بنت اعابس بن ربيعه

٣4٩ اسماء عبرت

٣4٩ اسماء بنت موسى الصنجاعى

٣4٩ امامه خواهر نصيپ شاعر

٣5٠ امامه بانوى حرم امير المؤمنين عليه السلام

٣5١ امامه بنت حمزة بن عبد المطلب

٣5٢ امامه بنت امير المؤمنين ع

٣5٣ امامه بنت موسى بن جعفر عليهما السلام.

٣54 أمامه بنت خزرج شاعر

٣54 ام ابان بنت عتبه و جلادت او در حروب

٣56 ام ابيها بنت عبد اللّه بن جعفر

ص: 462

٣56 ام ابيها بنت موسى بن جعفر ع

٣5٧ ام ابى نصر

٣5٧ ام اسود خواهر زرارة بن أعين

٣5٨ ام احمد بانوى حرم امام كاظم ع

٣5٩ ام اسحق والده فاطمه بنت الحسين

٣5٩ ام احمد دختر موسى مبرقع

٣6٠ ام الحارث الانصاريه

٣6٠ ام اسحق بنت سليمان

٣6٠ ام اسلم صاحبة الحصاة

٣6١ ام أحنف

٣5٢ ام اوفى العبديه

٣5٢ الاميره عزيزه تونسيه

٣6٣ الاميره اوراق دختر امير اسكندر

٣6٣ الاميره تند و الايلخانيه

٣6٣ الاميره بنت سيف الدوله

٣64 ام ايوب صحابيه

٣65 ام برده مرضعة ابراهيم فرزند رسولخدا (ص)

٣66 ام البراء بنت صفوان الهلالية

٣6٧ امة الخالق دختر عبد اللطيف

٣6٨ امة الجليل

٣6٨ امة العزيز مسند الشام

٣6٨ امة بغداديه

٣6٩ امة العزيزه شاعره

٣6٩ امة العزيزه بنت احمد بن عثمان

٣٧٠ امة العزيزه از مشايخ سيوطى است.

٣٧٠ ام جعفر بنت عبد اللّه بن عرفطه

٣٧١ ام جعفر بنت محمه بن جعفر

٣٧١ ام حبيبه

٣٧١ ام حبيب بنت احمد بن موسى المبرقع

٣٧٢ ام حبيب يكى از بانوان حرم امير المؤمنين ع

٣٧٢ ام حسان زاهده

٣٧٢ ام خالد و حيله معويه

٣٧4 ام حرام خواهر ام سليم

٣٧5 ام الحسن نام يكى از بنات أمير المؤمنين ع

٣٧5 ام الحسن دختر امام حسن مجتبى

٣٧5 ام الحسن دختر حسن بن شدقم

٣٧6 ام الحسن دختر عبد اللّه بن محمد

٣٧6 ام حذيفة اليمان صحابيه ٣٧6 ام الحسن النخعيه

٣٧6 ام حكيم بنت قاسم بن محمد بن ابى بكر

٣٧٧ ام حكيم زوجه عبد اللّه بن عباس

٣٧٨ ام حكيم المخزوميه صحابيه

٣٨٠ ام حكيم البيضاء بنت عبد المطلب

٣٨٠ ام حكيم بنت زبير بن عبد المطلب

٣٨١ ام حميدۀ عابده

٣٨١ ام خارجه زوجه زيد بن حارثه

٣٨١ ام خالد مقطوعة اليد

٣٨٢ ام الخير البغداديه

٣٨٢ ام الخير دختر عبد اللّه بن امام باقر ع

٣٨٣ ام الخير بنت الحريش و وفود او بمعويه

٣٨٩ ام خلف

٣٨٩ ام داود مادر رضاعى حضرت صادق (ع)

٣٩٢ ام الدرداء زوجه ابو دردا

٣٩٢ ام ذر الغفارى زوجۀ ابو ذر

٣٩٣ ام رستم زوجۀ فخر الدوله ديلمى

٣٩5 ام رعلۀ القشيريه

٣٩6 ام سعيد الاحمسيه از اصحاب حضرت صادق ع

٣٩5 ام سعيد يكى از زوجات امير المؤمنين ع

٣٩5 ام سلمه ام المؤمنين

٣٩5 ام سلمه والدۀ محمد بن مهاجر

٣٩٧ ام سلمه نام يكى از بنات امير- المؤمنين ع

٣٩٧ ام سلمه نام يكى از بنات امام حسن (ع)

٣٩٨ ام سلمه دختر حسين اثرم

٣٩٨ ام سلمه دختر امام باقر

٣٩٩ ام سلمه زوجۀ ابو العباس سفاح

4٠٣ ام سلمه زوجه موسى الجون

4٠6 ام سليم مادر انس بن مالك

4١٠ ام سنان الاسلميه

4١٠ ام سنان المذحجيه من الوافدات الى معويه

4١٣ ام شريك يكى از امهات مؤمنين

4١٣ ام عباس والده عباس ابن ابى الفتوح

4١٣ ام عطية الانصاريه

ص: 463

4١4 ام عطية الخافضه

4١4 ام عطية الدوسيه

4١4 ام العلاء راويه الاحاديث

4١4 ام عثمان

4١5 ام عيسى

4١5 ام العزيز

4١5 ام على

4١5 ام على زوجۀ شهيد أول

4١5 ام على مادر على بن طاوس

4١6 ام على زوجه احمد بن خضر

4١٧ پاسخ اقطاب صوفيه

4٢٠ ام عمرو بنت صلت

4٢٠ ام غانم صاحبة الحصاة

4٢٢ ام الفتى همساية رسولخدا ص

4٢5 ام الفتى الكوفيه

4٢5 ام فروه والده امام صادق ع

4٢5 ام فروة الانصاريه

4٢٨ ام الفضل زوجة عباس بن عبد المطلب.

4٣١ ام الفضائل الاصفهانيه

4٣٣ ام الكرام از بنات امير المؤمنين ع

4٣٣ ام كلثوم صغراى من بناته ع

4٣٣ ام كلثوم كبرى من بناته ايضا

4٣٣ ام كلثوم بنت قاسم بن محمد بن جعفر

4٣٣ ام كلثوم بنت الامام زين العابدين ع

4٣4 ام كلثوم بنت رسول اللّه ص

4٣4 ام كلثوم بنت فضل بن عباس

4٣5 ام كلثوم مادر ابو ايوب الانصارى 4٣5 ام كلثوم بنت ابى جعفر محمد عثمان العمرى.

4٣٨ ام لقمان بنت عقيل

4٣٨ ام ليلى مادر على بن الحسين

4٣٨ ام محمد بنت محمد بن جعفر

4٣٩ ام محمد زوجه موسى بن جعقر ع

4٣٩ ام محمد العابده

4٣٩ ام مسلم المجاشعى

44١ ام معبد

446 ام ميشر الانصاريه

446 ام المقدام السقفيه

446 ام ولد أز جوأرى امام كاظم ع

44٧ ام هانى يكى از دختران عقيل

44٧ ام هانى بنت فهد الهاشمى

44٨ ام هانى دختر بيگلربكى

44٩ ام هانى بنت ابيطالب ع

45٢ ام هانى يكى از دختر على ع

45٣ ام هانى محدثه

45٣ اميمه بنت عبد المطلب

444 اميمة الغفاريه

444 امية بنت قيس

444 امية الانصاريه

455 ام الهثيم النخعيه

45٧ انيس الدوله

45٨ ايران خاتون

تم الفهرست مؤلفه الاحقر ذبيح اللّه محلاتى

جلد 4

مقدمه

ص: 2

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الحمد للّه الذي خص من عباده من شاء من الرجال و النساء بعوارف الآلاء و النعماء ثم الصلوة و السلام على رسول اللّه محمد سيد الأنبياء على أهل بيته الطاهرين ما دامت الأرض و السماء. اما بعد اين جلد چهارم رياحين الشريعه در حرف باء از دانشمندان زنان شيعه است و هرزنيكه بنام و نشان شناخته نشود در تحت لفظ (بانو) آنرا نگار ميكنيم انشاء اللّه. چون از جلد سوم كه مشتمل بر ستر كبرى صديقه صغرى اميرزادۀ عرب عليا مخدره زينب و سائر بانوان دشت كربلاء و امهات ائمۀ هدى و تمام حرف الف از بانوان شيعه بتوفيق حضرت حق جل و علا فراقت حاصل گرديد شروع باين ج 4 نمودم كه آنرا هديۀ مطالعه كنندگان محترم بنمايم و از خطا و زلل و اشتباهات عذر ميخواهم چه آنكه الانسان يلازم الخطاء و النسيان و المعصوم من عصمه اللّه و نسئل اللّه التوفيق للاتمام و نتوكل عليه و به الاعتصام. (المؤلف ذبيح اللّه العسكرى المحلاتى)

حرف الباء

بانوى قزوينى و تشرف او خدمت امام زمان (ع)

ص: 3

ابو الزوجه مرحوم حجة الاسلام آميرزا محمد طهرانى در استدراك جلد سيزدهم بحار از آقاى آميرزا هادى نقل ميفرمايد كه ايشان از سيد جليل نبيل سيد عبد اللّه قزوينى حديث كند كه در صبيحه پنجشنبه يازدهم صفر الخير سنه  ١٣44  اين حكايت را براى من بيان فرمود كه در سنه  ١٣٢٧  مشرف بعتبات عاليات شدم با اهل و عيال روز سه شنبه بمسجد كوفه مشرف شديم رفقا خواسته اند نجف اشرف بروند من گفتم خوب است شب چهارشنبه است برويم بمسجد سهله بجهت بجا آوردن اعمال و روز چهارشنبه مشرف ميشويم بنجف اشرف رفقا قبول كردند سپس خادم مسجد كوفه را گفتم تا شانزده الاغ براى ما كرايه كرد بعدد رفقا و كرايۀ رفتن و برگشتن را گرفت گفت راه مخوف است و ما شب در بيابان سير نميكنيم و ما سه نفر زن همراه داشتيم سوار شديم بطرف مسجد سهله كه بزودى اعمال بجا بياوريم و مراجعت بمسجد كوفه بنمائيم ولى مكاريها چون ديدند كه ما طول داديم مراجعت بكوفه كردند و ما خبر نداشتيم نماز مغرب و عشا را در مسجد سهله بجا آورديم و مشغول دعا و گريه و تضرع شديم يك وقت ساعت را نگاه كردم ديدم ساعت دو گذشته خوف مفرط بر من عارض شد كه چگونه با سه نفر زن بامكارى عرب غريب در اين شب تاريك بكوفه برگرديم و سالى بود عطيه نامى بر حكومت ياغى شده بود و عربها راهزنى ميكردند پس با نهايت اضطراب قلبا متوسل بولى عصر شدم و روى نياز با دل پرسوزوگداز بسوى آنمهر عالم افروز نموده بيك مرتبه چشمم بمقام مهدي كه در وسط مسجد است افتاد آنمقام را روشن تر از طور سينا ديدم با عيال خود روانه شديم سيد جليلى را ديديم با كمال مهابت و وقار و نهايت جلال و بزرگى رو بقبله نشسته و در آنمكان شريف گويا هزار مشعل و چراغ روشن كرده اند سپس

ص: 4

مشغول دعا و زيارت شديم تا رسيديم باسم مبارك امام زمان عجل اللّه فرجه چون سلام كرديم بر آنحضرت آن سيد فرمود و عليكم السلام حواس من پريشان شد با خود گفتم يعنى چه من بامام عليه السلام سلام ميكنم اين سيد جواب ميگويد ولى غفلت مرا فروگرفت در آنحال ديدم آن سيد روى بمن فرمود و گفت عجله نكنيد و با اطمينان دعا بخوانيد كه من با كبر كبابيان سفارش كردم شما را بكوفه برساند و برگردد چون بمسجد كوفه رسيديد آنها را شام بدهيد چون اين كلامرا از او شنيدم دويدم و دست مبارك او را بوسيدم خواستم بر پيشانى خود بگذارم دست خود را كشيد عرض كردم مولانا از شما التماس دعا دارم و عيال من نيز از او التماس دعا خواست و حاجتهاى در نظر داشته اند همه براورده شد چون از مسجد بيرون آمديم عيال من مرا گفت اين سيد را شناختى گفتم نه گفت اين امام زمان حجت بن الحسن عجل اللّه فرجه بود گويا من خواب بودم بيدار شدم بعجله روى بمقام آوردم ديدم تاريك است فقط يك فانوس كم نورى است و از آن انوار اصلا اثرى نيست با تمام افسوس و حسرت مراجعت كردم چون بكنار مسجد آمدم جوانيرا ديدم بنزد من آمد گفت هروقت فارغ شديد ما شما را بمسجد كوفه ميرسانيم گفتم تو چه كسى گفت من اكبر كبابيان ميباشم كه همدان در محلۀ كبابيان منزل دارم آن سيد كه در مقام بود سفارش كرده كه شما را بمسجد كوفه برسانم گفتم او را شناختى گفت خير ولى بسيار شخص جليلى بنظر ميآمد گفتم او امام زمان عجل اللّه فرجه بود آنجوان بوجد آمد و ما را بمسجد كوفه رسانيد و پروانه وار در اطراف ما ميگرديد و با اينكه و با اينكه الاغهاى يدكى داشت سوار نشد و پياده بهمراه ما ميآمد چون بمسجد رسيديم آنها را شام داديم چهار نفر بودند ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء و آنمخدره سه حاجت داشت و هرسه برآورده شد از بركت دعاى حضرت ع

بانوى ديگر و تشرف او خدمت آنحضرت ع

و فيه ايضا نقلا از كتاب دعوت الاسلام آقاى آميرزا هادى كه فرمود عمه مكرمۀ آقاى آسيد على صدر الدين فرمودند من در سرداب مقدس مشرف بودم چون مشغول

ص: 5

نماز گرديدم ديدم در صفۀ ثالثة غيبت شخصى از نور نمودار گرديد بهيئت انسان كاملى لكن چشم و جسد او را نميديدم فرمود خواستم نماز را بر هم بزنم و خود را بحضرتش برسانم ترسيدم كه از شكستن نماز آنسرور متألم شود و خوف داشتم اگر تمام كنم شايد تشريف به برند لهذا مستعجلا نماز را تمام كردم بمجرديكه سلام دادم از نظرم غائب گرديد و تكدر خاطر مرا فروگرفت.

بانوى شهرستانى

و تشرف او بخدمت آنحضرت ع و فيه ايضا فرمود خبر داد ما را سيد ثقۀ جليل القدر متعبد فاضل سيد على اصغر شهرستانى معاصر رحمه اللّه نجل العالم الربانى السيد محمد تقى الشهرستانى نزيل كربلا كه فرمود والد مرحوم بزيارت عسكريين عليهما السلام مشرف شدند با علويه والده طاب ثراهما والده در يك شق كجاوه بود با طفلى شيرخواره كه داشت و در شق ديگر آقاى اخوى و والد مرحوم با دو طفل ديگر از اخوى بهمراه زوار طى طريق ميكردند و زوار متفرق بودند در راه تا سه فرسخى سامره رسيدند و حيوانيكه كجاوه بر آن بار بود از رفتن بازماند رفته رفته از تمام قافله عقب افتاد و قافله رفت تا از چشم ناپديد شد و آن حيوان بكلى از رفتن بازماند وحشت بر مكارى مستولى گرديد بنزد علويه آمد و گفت ايعلويه حيوان از رفتن وامانده و راه مخوف است و چاره از همه طرف مسدود است مگر اينكه شما متوسل باجداد طاهرين خود بشويد و راه چاره اى بغير از اين نيست چون علويه اين مطلب را شنيد بجزع و ناله درآمد و استغاثه بامام زمان نمود در حال سيدى جليل نمودار شد با لباسهاى سفيد فاخرى كه دربر داشت و يك نظر حاديكه بآن حيوانيكه كجاوه بر او بار بود فرمود بيكبار آن حيوان كان پر درآورد و آن سيد تبسمى فرمود و غائب گرديد و آن حيوان با حسن وجه و اسرع وقتى وارد سامره گرديد و مرور بقافله ننمودند و باحدى از زوار عبور نكردند و وارد شد بر خانه ايكه پسر عم ما حجة الاسلام حاجى ميرزا محمد حسين شهرستانى منزل داشت و چون ديدند كه والده قبل از زوار وارد شده بودند بسيار تعجب كردند گفته اند چگونه تنها قبل از قافله وارد شديد و

ص: 6

هنوز اثرى از قافله پيدا نيست و والد مرحوم با زوار بعد از آنها بمدتى وارد شدند با كمال اضطراب و تشويش بجهت عدم اطلاعشان بحال كجاوه و تعجب نمودند از اين معجزه باهره و همگى مسرور شدند و الحمد للّه

بانوى سامرائى و تشرف او حين ولادة الحجة ع

شيخ طوسى در كتاب غيبت بسند خود از حنظلة بن زكريا روايت كرده كه او خبر داد بمن احمد بن بلال داود كاتب و او از اهل سنت و نواصب بود و اظهار نصب و عداوت ميكرد و كتمان نمينمود و با من دوست بود بمقتضاى طبع اهل عراق و اظهار مودت ميكرد و هروقت كه مرا ملاقات ميكرد با من ميگفت در نزد من خبرى هست كه ترا شاد ميكند و من آنرا بتو اظهار نميكنم و من از او تغافل ميكردم تا وقتيكه با او در يكجا جمع شديم از او درخواست كردم كه آن خبر را براى من بيان بفرما گفت كه خانه مادر سر من راى مقابل خانه حسن عسگرى بود من در آن زمان مدت طولانى از سر من راى غائب شدم و بسمت قزوين رفتم بعد از آن بسر من راى مراجعت كردم و از اهل و اقارب كه در وقت رفتن آنجا گذاشته بودم كسى باقى نمانده بود مگر پير زنى كه مرا تربيت كرده بود با او دخترى بود كه عفت و نجابت و مستور گيرا بمقتضاى خلقتش داشت و زنهائى كه با ما دوستى داشته اند در خانۀ پيرزن بودند و من چند روز پيش ايشان بودم بعد از آن عزم رفتن كردم پيرزن گفت چرا اين مقدار تعجيل در رفتن دارى مدت بسيارى است كه غائب بودى اكنون چند روزى نزد ما باشى تا بسبب تو شادخاطر باشيم پس من از راه استهزاء باو گفتم ارادۀ رفتن بكربلا را دارم چون نيمه شعبان بود پيره زن گفت اى پسر پناه ميبرم بخدا كه از در استهزاء سخن بگوئى و باين كلمات خوشنود باشى اكنون گوش دار تا ترا خبر دهم يچيزيكه يك سال بعد از رفتن تو از اين خانواده مشاهده كردم شبى در همين خانه با دخترم نزديك بدهليز خوابيده بودم و من مابين خواب و بيدارى بودم ناگاه مردى خوش روى و خوش بوى با لباسهاى پاكيزه داخل خانه گرديد و گفت يا فلانه در همين ساعت كسى ميآيد و ترا بنزد همسايه

ص: 7

ميطلبد مترس و از رفتن ابا مكن پس من ترسيدم و دختر مرا صدا كردم و باو گفتم كه آيا بخانه كسى وارد شد گفت نه پس من نام خدا را بردم و خوابيدم بناگاه دوباره صداى آنمرد شنيدم كه همان كلامرا فرمود باز ترس مرا فراگرفت و دخترم را صدا كردم او گفت بخانه كسى نيامده خدا را ياد كن من باز نام خدا را خواندم و خوابيدم دفعه سومين باز همان مرد آمد و گفت يا فلانه كسى آمد كه ترا ميطلبد و در را ميكوبد برو با او و مترس در آنحال صداى دق الباب را شنيدم عقب در رفتم گفتم كيست كوبنده در گفت در را بگشاى و مترس پس كلام او را شناختم و در را گشودم ناگاه خادمى ديدم كه با او چادرى هست خادم گفت كه بعض همسايه بتو احتياج دارند پس چادر را بر سر كردم و مرا داخل خانه اى نمود كه آنرا نميشناختم اين وقت ديدم در ميان خانه پرده هاى طولانى كشيده اند و مردى در يك سمت پرده نشسته پس خادم پرده را يكسو بلند كرد پس داخل شدم زنيرا ديدم در حال وضع حمل و زنى در پشت سر آن زن نشسته پس آن زن گفت اعانت كن ما را در كاريكه در او هستيم پس من او را مساعدت كردم اندكى گذشت پسرى متولد شد پس او را بروى دست خود برداشتم صدا كردم كه پسر پسر و سر از پرده بيرون نمودم كه آنمرد را بشارت بدهم كسى گفت كه صدا بلند مكن و صيحه مزن پس روى خود بسمت پسر برگردانيدم او را بروى دست خود نديدم آن زن نيز سفارش كرد كه صدا مكن پس خادم دست مرا گرفت و چادر را بر سر من انداخت و مرا از آن خانه بيرون آورد و بخانه ام رسانيد و كيسه اى بمن داد و سفارش كرد كه آنچه ديدى بكسى اظهار مكن پس داخل خانه شدم و بر سر رخت خواب خود رفتم در حاليكه دخترم در خواب بود پس او را بيدار نمودم از او پرسيدم كه دانستى رفتن و برگشتن مرا گفت نه آنگاه كيسه را باز كردم ده دينار در او بود و من اين ماجرا را تا بحال بكسى نگفتم مگر اين وقت چون ديدم باين كلام متكلم شدى و بمقام استهزاء برآمدى بسبب تنبيه تو اين ماجرا را بتو نقل كردم تا بدانيكه اين حضرات ائمه عليهم السلام را در نزد خدا قرب و منزلتى هست كه هرچه ادعا بنمايند حق است پس من از سخنان پيره زن تعجب كردم و باو سخريه و استهزاء نمودم الخ

ص: 8

بانوى ديگر كه تشرف حاصل كرده شيخ صدوق در اكمال الدين بسند خود از ابو على قيروانى او از جاريه ايكه برسم هديه خدمت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرستاده بود روايت نموده او گفته كه من در ولادت حضرت حجت حاضر بودم و نام مادرش صقيل است وقتيكه امام حسن عسكرى عليه السّلام خبر داد باو ماجرا را كه بعد وفات او بر عيالات وى چه گذشت از آنحضرت خواهش نمود كه دعا نمايد كه خداى تعالى مرگ او را پيش از آنحضرت گرداند پس دعاى آنحضرت بهدف اجابت مقرون گرديد و در ايام آنحضرت وفات نمود و بر لوح قبرش نوشته بودند اين است مادر محمد عليه السّلام ابو على گويد من از اين جاريه شنيدم ميگفت كه در زمانيكه سيد من متولد شد نورى از وى ساطع و ظاهر شد و بافق آسمان رسيد و ديدم پاره اى از مرغان سفيد از آسمان ميآمدند و بالهاى خود را بر سر و روى و جسد وى ميماليدند بعد از آن مى پريدند پس اين قضيه را بامام حسن عسگرى خبر دادم او خنديد و فرمود كه ايشان ملائكه آسمان بودند نازل ميشدند كه متبرك بشوند و ايشان ياوران وى هستند در وقت ظهورش

بانوى ديگرى كه باين فيض نائل شد

در اكمال الدين صدوق از محمد بن عيسى بن احمد زرجى كه او گفت در سر من راى در مسجد زبيد جوانيرا ديدم كه گفت من از بنى هاشم هستم و از اولاد موسى بن عيسى و آنمرد در وقت مكالمۀ با من جاريه ايرا آواز داد كه يا غزال و يا آنكه گفت يا زلال بيا پس جاريه اى آمد كه پيرى او را فروگرفته بود او را گفت حديث ميل و مولود را براى اين آقاى خود نقل بنما آن زن گفت بلى ما را كودكى بود مريض شد بى بى من مرا گفت برو در خانه امام حسن عسكرى عليه السّلام در خدمت حكيمه خاتون عرض كن كه در نزد شما اگر چيزى باشد كه از براى اين كودك از آن چيز شفا حاصل

ص: 9

بشود عطا فرمائيد پس من بخدمت حكيمه رفتم و واقعه را بعرض ايشان رسانيدم حكيمه بكسان خود گفت بياوريد آن ميل را كه بآن در چشم مولود ديشب سرمه كشيديم آنرا آورده بمن دادند و من نزد بى بى خود آوردم بى بى من آنميل را بچشم آن كودك مريض كشيد خداوند آن كودك مريض را از بركت آن ميل شفا بخشيد و تا مدتى آن ميل در خانۀ ما بود و بآن از براى مرضاى خود استثفا ميكرديم تا آنكه بعد از زمانى آنميل مفقود گرديد

بانوى آمليه و نائل شدن او باين فيض عظمي

بانوى آمليه و نائل شدن او باين فيض عظمي

مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى معاصر در جلد ثانى (العبقرية الحسان) از دار السلام عراقى نقل ميفرمايد كه فرمود در روز پنجشنبه چهارم ربيع الثانى از سال سنه  ١٣٠  هجرى شخصى از افاضل احباب كه موصوف بصلاح و مزين بآداب فلاح بود بمنزل حقير تشريف آوردند و در اثناى مكالمات سخن باين مقامات كشيد و قصۀ كسانيكه بشرف ملاقات حضرت بقية اللّه عليه السّلام فائض شدند در ميان آمد آن شخص مشار اليه فرمود اگرچه اهل عصر از راه قصور مقام اين گونه مطالب را تكذيب كنند لكن وقوع اين نوع امور گاه گاه از براى بعضى اتفاق ميافتد هرچند محض آن باشد كه ذكر آن بزرگوار از ميان نرود از آنجمله مرا مادرى بود كامله صالحه كه از غايت صلاح و تقوى در ميان اهالى آن ولاء معروفه بود و اهل آنولايت از زن و مرد نظر بحسن ظن ايشان در مهمات و امور خود رجوع باو مينمودند و طلب دعا در حاجات و شفاى مرضى و سائر مهمات از او ميكردند و فايده ميبردند و تشرف او بخدمت امام زمان عليه السّلام در السنه و افواه معروف بود منهم از خود او شنيدم و قطع بصدق او دارم از جهت ورع و صلاحيكه داشت پس از آن واقعه را تا بآخر نقل نمود من از او درخواست كردم كه آنرا بنويسد براى من قبول كرد بشرط آنكه نام او را ذكر نكنم سپس آنرا نوشت براى من فرستاد و آن صورترا درج در كتاب كردم

اقول ملخص آن حكايت اين است كه اين مخدره ميگويد مدتها مشتاق ملاقات

ص: 10

امام زمان عليه السّلام بودم تا هنگام عصر پنجشنبه بزيارت اهل قبور در مصلى كه مكانى است در آمل معروف و قبر برادر من در آنجا بود سر قبر او گريۀ بسيار كردم كه ضعف بر من مستولى گرديد و عالم در نظرم تاريك گرديد پس برخواستم متوجه زيارت امامزاده ايكه در آنجا بود معروف بامام زاده ابراهيم گرديدم در اين حال نظرم افتاد در پهلوى رودخانه كه در آنجا بود ديدم نورى برنگهاى مختلفه آن عرصه را فروگرفته من زيارترا خاتمه دادم پيش رفتم مرديرا ديدم كه در آن مكان نماز ميخواند و در سجده ميباشد با خود گفتم اين مرد يكى از بزرگان دين ميباشد و بايد او را بشناسم قبل از اينكه مفارقت كنم پس پيش رفتم و ايستادم تا از نماز فارغ گرديد بر او سلام كردم جواب فرمود عرض كردم شما اهل كجا هستيد و نام شما چيست فرمود نام من عبد الحميد و مردى غريب هستم با خود گفتم خوب است اين غريب را بخانه به برم او را ميهمان بنمايم ديدم از جاى خود برخواست كه تشريف ببرد در حالتيكه لبهاى او بدعا متحرك بود اين وقت گويا بر من الهام شد كه اين بايستى امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه باشد اين وقت نظرم بصورت او افتاد ديدم خال سياهى چون پارۀ مشك روى ورق نقره در طرف گونه راست او نمايان است بر يقينم افزود اين وقت از غايت دهشت و اضطراب دست و پا و ساير اعضايم گويا از كار ماند ندانستم چه بگويم و چه حاجت بخواهم اينقدر شد كه عرض كردم فدايت شوم آرزوى آن دارم كه خداى تعالى پنج اولاد بمن كرامت بفرمايد كه آنها را بآسامى پنج تن آل عبا نام گذارم ديدم دستهاى خود را بلند كرد بطرف آسمان و دعا كرد و فرمود انشاء اللّه و رفت داخل آن بقعه امامزاده ابراهيم گرديد و مرا مهابت او و دهشت مانع گرديد كه داخل آن بقعه شوم گويا راه بر من مسدود گرديده و اضطراب شديدى مرا فروگرفت بالاخره بر در بقعه كه يك در بيشتر نداشت از براى خروج و دخول ايستادم در اين اثنا زنى بيامد و وارد بقعه گرديد منهم از عقب او رفتم اصلا كسيرا نديدم از اين غرايب حالم ديگرگون گرديد و نزديك بآن شد كه غشى مرا عارض بشود لهذا مرا بخانه رسانيدند در همان ماه بمحمد حامله گرديدم بعد بعلى بعد بفاطمه بعد بحسن پس از چندى حسن فوت شد طولى نكشيد كه حامله شدم توأم دو

ص: 11

پسر آوردم يكى را حسن و يكى را حسين نام نهادم بعلاوه فرزند ديگرى آوردم او را عباس نام نهادم از بركت دعاى امام زمان عليه السّلام

بانوئيكه شوهرش از فلج نجات يافت

علامۀ مجلسى در غيبت بحار از كتاب سلطان المفرج عن اهل الايمان كه از تأليفات رشيقۀ سيد جليل على بن عبد الحميد نيلى است نقل نموده كه سيد مذكور فرموده است كه خبر داد مرا كسيكه باو وثوق دارم و آن خبرى است مشهور در نزد بيشتر اهل نجف اشرف و بمن فرمود كه اين خانه كه فعلا من در او ساكن هستم در اين سال كه سنه  ٧٨٩  است ملك مردى از اهل خير و صلاح بود كه او را حسين مدلل ميگفته اند و آنخانه بجانب غربى شمالى صحن مطهر حضرت امير عليه السّلام واقع بود و ديوار او متصل بديوار صحن مطهر بود و حسين مدلل صاحب عيال و اطفال بود بناگاه بمرض فلج مبتلا گرديد و مرض او سخت شد بحديكه اصلا قدرت بر قيام و قعود نداشت و عيال و اطفالش در وقت حاجت او را برميداشته اند و بسبب طول زمان مرض او عيالات و اطفال او بفقر و پريشانى دچار شدند و محتاج بخلق گرديدند تا اينكه در سال  ٧٢٠  در شبى از شبها بعد از اينكه مقدارى از شب گذشته بود اطفال و عيال او بيدار شدند خانه را پر از نور ديدند بنحويكه ديده را ميربايد و خيره ميكند پس ايشان بحسين گفته اند آيا بيدارى و مى بينى آنچه را كه ما ميبينم گفت بلى امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه بنزد من آمد و بمن فرمود كه برخيز ايحسين عرض كردم اى سيد من آيا مى بينى كه من نميتوانم برخيزم پس دست مرا گرفت و برخيزانيد و در حال مرض من زائل گرديد و عافيت يافتم الحكايه

بانوئيكه حضرت حجت (ع) او را از كورى شفا بخشيد

در بحار از كتاب مذكور نقل نموده كه شيخ صالح عالم دانشمند شمس الدين محمد بن قارون ذكر كرده است كه مردى در يكى از قريهاى كنار نهر فرات ساكن بود

ص: 12

نام او (نجم) و لقبش اسود بود و او اهل خير و صلاح بود و از براى او زن صالحه اى بود كه او را فاطمه ميگفته اند و او نيز خيره و صالحه بود و از براى ايشان يك پسر مسمى بعلى و يك دختر مسمى بزينب و آنمرد و زن هردو نابينا شدند و مدتى بر اين حالت باقى ماندند و اين قضيه در سنه  ٧١٢  واقع گرديد كه آن زن گفت در شبى از شبها كان دستى بروى من كشيده شد و گوينده اى گفت كه حق تعالى كوريرا از تو زائل گردانيده است برخيز شوهر خود ابو على را خدمت نما و در خدمت او كوتاهى مكن زن گفت در آنحال چشم گشودم و خانه را پر از نور ديدم دانستم كه از جانب حضرت ولى عصر عليه السّلام است.

بانوى ديگر مليكه نام كه از كورى نجات يافت

حاجى نورى در رد كشف الاستار كه در رد بر قصيدۀ يكى از عامه است مينويسد كه سيد محمّد سعيد افندى كه از اهل سنت و جماعت است بخط خود براى من نوشت كه از جمله كرامت حضرت مهدى عجل اللّه فرجه اين است كه زنى مليكه نام عبد الرحمن زوجه ملا امين كه شوهرش معاون ما بود در مدرسه حميدى كه واقع در نجف اشرف است در شب دوم ماه ربيع الاول اين سال  ١٣١٧  هجرى كه موافق با شب سه شنبه است آن زن مبتلى بصداع شديدى شد چون صبح نمود روشنى از هردو چشمش رفته و نور چشمش گرفته شد بنحويكه هيچ چيز را نميديد پس مرا از اين كيفيت خبر نمودند من بشوهرش كه ملا امين باشد گفتم او را شبانه بروضۀ حضرت مرتضى على ببر و آن حضرترا پيش خداوند شفيع قرار بده و واسطه نما او را بين اين زن و بين خداوند شايد بارى تعالى ببركت آنجناب باين زن شفا كرامت فرمايد و در آن شب كه شب چهارشنبه بود مسامحه نموده و نرفته اند در روضۀ مطهره بواسطه كثرت درد و الميكه آنزن داشت پس در آن شب آن زن قدرى وجع چشمش تخفيف پيدا كرده و خوابيد پس در خواب ديد كه شوهرش ملا امين با زنى ديگر كه اسم او زينب است گويا آنها را اعانت مينمايد و در رفتن بزيارت حضرت امير المؤمنين و چون ميرفته اند بروضۀ منوره

ص: 13

در بين راه گويا مسجد بزرگيرا ديده كه پر از جمعيت است پس داخل آنمسجد شدند بجهت تماشا كردن او و آن اشخاص پس گويا يك نفر از آن جمعيت صدا زد ملكه نترس انشاء اللّه هردو چشم تو شفا مييابد پس مليكه گفت باو گفتم تو كيستى بارك اللّه فرمود منم مهدى اين وقت آن زن از خواب بيدار شد در حاليكه خوشحال و فرحناك بود چون صبح بيدار شد كه روز چهارشنبه سوم ماه مزبور بود آن زن از نجف اشرف با زنان بسيارى بيرون رفته و داخل شدند در مقام مهدى كه خارج از محوطۀ نجف اشرف است و داخل در وادى السلام است پس ملكه بتنهائى وارد در محراب آنمقام شريف گرديد و شروع نمود بگريه و تضرع و زارى نمودن پس حالت غشوه باو روى داده و در آنحالت غشوه ديد دو مرد جليل را كه يكى از آنها بزرگتر از ديگرى بود و در جلو بود و آن ديگرى در عقب آن پس آن مرد بزرگتر بملكه گفت مترس و خوف بخود راه مده پس ملكه گفت تو كيستى فرمود منم على بن ابى طالب و اين مرد كه در عقب من است ولد من مهدى است پس آنمرد بزرگتر امر فرمود زنى را كه آنجا ايستاده فرمود ايخديجه برخيز دست خود را بر چشمهاى اين مسكينه بكش و مسح نما و چون چنين كرد بيك مرتبه آن زن از حالت غشوه بخود آمد ديد كه چشمهاى او نورانى تر و زيباتر از اول است پس زنهائيكه با او بودند بالاى سر او جمع شدند و صداهاى خود را بصلوات و تحيات بلند نمودند بنحويكه عامه نجف اشرف صداهاى آنها را از وادى السّلام ميشنيدند و از جمله مؤلف اين رساله بود (يعنى سيد محمد سعيد افندى) و گويا الان كه قريب چهارده سال است كه از اين قضيه ميگذرد صداى آنها پر كرده است دو گوش مرا پس با همين هيئت او را وارد نجف اشرف نمودند و داخل در حرم محترم حضرت امير عليه السّلام نمودند و آنچه ما ذكر كرديم از براى اين دو بزرگواريكه اشاره كرديم بسوى آنها كم است زيرا كه واقع ميشود از اين قسم از كرامات بلكه بزرگتر از اين از براى خدام آن دو بزرگوار كه از صلحااند باذن و اجازۀ مولاى جليلشان پس چگونه ظاهر نشود از براى اعيان آل سيد المرسلين اين آن چيزى است كه مطلع شده حقير مدرس و خطيب در نجف اشرف سيد محمد سعيد اماتنا اللّه على حبهم

ص: 14

آمين انتهى) . بانوئى كه خدمت حسين بن روح رسيد صدوق در اكمال الدين از ابو على روايت كرده كه زنيرا در بغداد ديدم كه ميپرسيد كه وكيل حضرت صاحب عليه السّلام كيست او را بحسين بن روح دلالت كردند آن زن نزد حسين آمده پرسيد كه بگو من چه چيز آورده ام تا آنرا تسليم نمايم حسين بن روح فرمود آنچيزيرا كه آورده اى ببر بدجله بينداز تا بگويم كه چه چيز آورده اى آن زن برفت و آنچه آورده بود بدجله انداخت و برگشت بنزد حسين بن روح چون داخل شد حسين بخادم گفت حقه را بياور چون خادم حقه را آورد حسين بآن زن گفت اين حقه ايستكه آورده بودى و در دجله انداختى در اين حقه يك زوج دست برنج طلا و يك حلقه بزرگ كه در آن دو دانه منصوب است و دو حلقه كوچك كه دانه دارد و دو انگشتر كه نگين يكى عقيق و ديگرى فيروزه باشد چون آن زن اين كلمات شنيد بيهوش گرديد. تشرف بانوى تهرانى در مكه بخدمت آنحضرت عالم جليل عراقى در دار السلام ميفرمايد كه در روز هفدهم ماه صفر سال هزار سيصد كه مقارن با اشتغال مؤلف بتأليف اين كتاب است حقير در تهران در منزل اسماعيل خان نوائى بودم اتفاقا سخن بذكر اين نوع از اشخاص كشيد اسماعيل خان گفته اند كه مرا مادرى بود كه در كمالات و حالات از اكثر زنان اين زمان ممتاز و در صرف اوقات خود در طاعات و عبادات بدنيه از ارتكاب معاصى و ملاهى بى نياز و در عداد صالحات عصر خود كم نظير بود و جدۀ من كه والدۀ او بود زنى بود صالحه و با استطاعت ماليه و چون بموجب تكليف عازم حج بيت اللّه شده بود والده را هم با اينكه در اوايل ايام تكليف او بود يعنى ده ساله بود از مال خود او را مستطيعه كرده و بملاحظۀ عدم تحمل مفارقت و آنكه شايد بعد از اين والده مستطيعه بشود و اسباب سفر حج براى او فراهم

ص: 15

نيابد او را با خود برد و بسلامت هم مراجعت كردند والده حكايت كرد كه پس از ورود بميقات و احرام از براى عمرۀ تمتع و دخول مكه معظمه وقت طواف تنگ گرديد بطوريكه اگر تأخير ميافتاد وقوف عرفۀ اختيارى فوت ميگرديد و بدل باضطرارى ميشد لهذا حجاج را اضطرار در اتمام طواف و سعى ميان صفا و مروه حاصل بود و كثرت حجاج را هم در آنسال زياده از بسيارى از سنوات ميگفته اند لهذا والده و من و جمعى از زنان هم سفر معلمى از براى اعمال اختيار كرديم با استعجال تمام بارادۀ طواف و سعى بيرون رفتيم با حاليكه از غايت اضطرار و اضطراب گويا قيامت برپا شده بود و لهذا والده و ديگر همراهان چون بخود مشغول بودند گويا از من بالمرة غفلت نمودند در اثناى راه ملتفت شدم كه با والده و با ياران همراه نيستم هرقدر دويدم و صيحه زدم كسى را از ايشان نيافتم و نديدم و مردم هم چون بكار خود بودند بهيچوجه بمن اعتنائى ننمودند و ازدحام خلق هم مانع از حركت و فحص بود و اشتراك خلق در لباس احرام و عدم اختلاف آنهم مانع از شناختن ياران بود بعلاوه اينكه راه را هم نميدانستم و كيفيت عمل را بدون معلم هم نياموخته بودم و بتصور اينكه ترك طواف در آنوقت باعث فوت حج در آنسال ميشود و با همۀ آن زحمت يكساله و طى مسافت و مسافرت بايد تا سال ديگر بمانم يا آنكه برگردم و دوباره مراجعت بنمايم اين افكار نزديك بود كه عقل از سر من ببرد يا آنكه نفس در گلويم حبس شود و بميرم بالاخره چون از تأثير صيحه و گريه مأيوس شدم خود را از معبر خلق بكنارى رسانيده كه لااقل از صدمۀ عبور محفوظ بمانم و در موضعى مأيوس و گريان آرميدم و بانوار مقدسه و ارواح معصومين متوسل گرديدم و ميگفتم يا صاحب الزمان ادركنى و سر بر زانوى حسرت نهادم ناگاه بعد از توسل بامام عصر آوازى شنيدم كه مرا بنام ميخواند چون سر برداشتم شخصى نورانيرا با لباس احرام در نزد خود ديدم فرمود برخيز بيا و طواف كن گفتم همانا از جانب والده ام آمده اى گفت نه گفتم پس چگونه بيايم كه من اعمال طوافرا نميدانم و خود را هم كه بتنهائى بدون والده و ياران از ازدحام نميتوانم حفظ بنمايم فرمود با من هرجا كه ميروم بيا و هرعمل كه ميكنم بكن مترس و دل قوى دار پس از مشاهدۀ اين حال و استماع

ص: 16

اين مشاهده كردم گويا بهرطرف كه رو ميآورد خلق مقهور او بودند بى اختيار كوچه ميدادند و بكنار ميرفته اند بطوريكه با آن جمعيت من صدمۀ مزاحمت نديدم تا آنكه داخل مسجد الحرام شدم اين وقت بمن فرمود نيت كن پس روانه گرديد مردم قهرا كوچه ميدادند تا آنكه بحجر الاسود رسيد و حجر را بوسيد و بمن اشاره فرمود بوسيدم پس روانه گرديد تا آنكه بمقام اول رسيده توقف كرد و اشاره بتجديد نيت كرد و ديگربار تقبيل حجر الاسود نمود و همچنين تا آنكه هفت شوط طواف را تمام كرد و در هرشوط و دورۀ حجر الاسود را تقبيل كرد و مرا هم بآن امر فرمود و اين سعادت همه كس را ميسر نميشد خصوصا بدون مزاحمت پس از براى نماز طواف بمقام رفت و منهم با او رفتم و پس از نماز فرمود ديگر عمل طواف تمام گرديد من چند دانه اشرفى با خود داشتم با كمال اعتذار بخدمت او گذاردم اشاره فرمود برادر من براى خدا اين كار كردم و بسمتى اشاره فرمود كه مادر و ياران تو آنجا هستند بآنها ملحق بشو چون بآن سمت برگشتم و ديگربار نظر كردم او را نديدم پس بزودى خود را بنزد ياران و مادرم رسانيدم ايشان در امر من متحير و سرگردان بودند چون مرا ديدند مسرور گرديدند و از حالم پرسيدند واقعه را بيان كردم تعجب كردند خصوص در آنكه هردوره تقبيل حجر نمودم و صدمۀ مزاحمت نديدم و نام خود را از آن شخص شنيدم پس از آن شخص معلم كه با ايشان بود پرسيدند كه اين شخص را در جمله معلمها ميشناسيد آن معلم گفت چنين شخصى را كه اين دختر وصف ميكند از جنس اين معلمها نيست بلكه كسى است كه بآن متوسل شده و پس از يأس دست بدامن او زده است همگى تحسين كردند و يقين كردند كه او حجة بن الحسن عليه السّلام بوده

بانوى چينى و زنده شدن او بدست امام حسن ع

سيد ولى اللّه بن سيد نعمة اللّه بن الحسنى الرضوى الحائرى در كتاب مجمع البحرين في فضائل السبطين بنابر نقل نهاوندى در ج  ٢ (العبقرية الحسان) ص  ١5٨

ص: 17

تحت عنوان (نجم از هر) نقل نموده كه پادشاهي بود صاحب ثروت و دولت و عظمت از پادشاهان بلاد چين و او را وزيرى بود در نهايت كفايت و درايت بسيار كاردان و مدبر پسرى داشت در كمال حسن و جمال كه ماه شب چهارده نمونه اى از رويش و شب يلدا نشانه اى از زلف مشكينش و پادشاه بسيار پسر وزير را دوست ميداشت و هميى با آن پسر نرد محبت و همواره شطرنج عشق و علاقه ميباخت و از براى پادشاه دخترى بود زليخاى زمان و بلقيس دوران بهترين زنان ايام خود بود و پادشاه آن دختر را زياده از حد دوست ميداشت روزى دختر پادشاه چشمش بپسر وزير افتاد و پسر وزير دختر پادشاه را ديد عاشق يكديگر شدند و به پنهانى با هم عشق بازى مينمودند مدتى بدين منوال نگذشت تا اينكه پادشاه مطلع گرديد كه پسر وزير با دخترش راهى دارد هردو را احضار نمود امر بقتل هردو كرده بفرمان او هردو را كشته اند سپس بعد كشتن هردو پشيمان گرديد و بجهت شدت محبتى كه بهر دو داشت پريشان حال گرديد فرمان داد تا همه علما و قضات و اركان دولت و صاحبان منصب را حاضر كردند و قضيه را بآنها بيان نموده و گفت بايد تدبيرى در زنده شدن اين پسر و دختر بنمائيد و الا همه را بقتل ميرسانم بلكه قتل عام خواهم نمود حاضرين همه گفتند اين امرى است محال كه مرده زنده شود پس يكى از آنها گفت ميگويند در مدينه شخصى هست كه ميتواند مرده را زنده كند و او را حسن بن على بن ابى طالب مينامند پس پادشاه گفت از اينجا تا مدينه چقدر مسافت است گفته اند شش ماه راه ميباشد پس يكى از ملازمان خود را كه بشجاعت و دليرى معروف بود او را گفت از اينجا تا بمدينه يكماهه بايد بروى و آن شخص محترمرا در نزد من حاضر بنمائى و الا ترا بقتل ميرسانم و دودمان ترا بباد فنا ميدهم ناچار آن شخص مهموم و مغموم از شهر بيرون آمد و قدرى راه رفته از شهر دور گرديد بر سر چشمه اى رسيده وضوى كاملى گرفته و دو ركعت نماز خوانده روى خود بطرف مدينه كرده گفت اى سيد و آقاى من بفريادم برس كه تو فريادرس درماندگانى و چاره ساز بيچارگانى ترا بحق جدت رسولخدا و پدرت على مرتضى و مادرت فاطمۀ زهرا ع راضى مشو كه اين پادشاه مرا بكشد و عيالات مرا اسير بنمايد و فرزندان مرا دربدر

ص: 18

و بى پدر گرداند اى سيد من شما ميدانيد كه من شش ماه مسافت را بيك ماه نميتوانم طى بنمايم و برگردم و سر بسجده نهاد و سخت بگريست و متوسل بامام حسن عليه السّلام گرديد ناگاه ديد شخصى پاى خود را باو ميزند و ميگويد برخيز آنمرد ميگويد من سر برداشتم گفتم شما كيستيد كه نگذاشتيد با مولاى خود امام حسن مجتبى ع درددل خود بگويم فرمود من همان امام حسن ميباشم كه بطرفة العين از مدينه باين بلد آمدم براى قضاء حاجت تو برو بسلطان بگو حسن بن على حاضر است آنمرد رفت خبر داد پادشاه بسيار خوشحال گرديد با جمع كثيرى باستقبال شتافت و آنحضرترا در بارگاه سلطنتى حاضر كردند سپس فرمان داد تا نعش پسر و دختر را بنزد آنحضرت آوردند و حضرت دعا نمود هردو باذن خداوند متعال زنده شدند سپس مجلس عقد فراهم آوردند آنحضرت دختر را به پسر وزير عقد بست و عروسى ملوكانه نمودند بانوى صابره زنى مؤمنه در ولايت ماوراء النهر با شوهر و برادر خود روانه مكه معظمه شدند چون به بغداد رسيدند شوهرش در دجله افتاد غرق شد آن عورت بى صبرى نكرد و جزع و اضطراب ننمود چون به باديه رسيدند برادرش از شتر افتاد و جان بحق تسليم كرد زن گفت انا للّه و انا اليه راجعون و صبر كرد و بى تابى ننمود چون بميقات رسيدند دزدان بر قافله زدند و اموال آن زن تمام بغارت رفت آن زن صبر كرد و جزع ننمود و گفت خداوندا راضيم بآنچه رضاى تو در آن است چون احرام بسته اند و بدر مسجد الحرام رسيد خواست داخل شود كه او را عادت زنان دست داد و حائض گرديد آن زن در مقابل كعبه سر بجانب آسمان كرد و آهى سرد از ته دل كشيد و گفت الهى تو دانائى كه مرا از وطن و خويش و تبارم جدا ساختى و شوهر مرا در دجله غرق كردى و برادر مرا در باديه هلاك نمودى و اموالم را در بيابان بتاراج دزد دادى چون بدر خانه تو رسيدم در بروى من بستى آيا در اين چه حكمت است آن زن در حال مناجات آوازى شنيد كه اى زن صالحه دل خود را خوش دار كه چندين لبيك حاجيان و يا رب يا رب متقيان در هوى معلق مانده است و قدرت ندارند كه در اين درگاه دم زنند اما صبر تو در بلاى ما ضايع نيست دعاى تو بدرجه قبول و حج تو مقبول است در

ص: 19

مقابل آن صبريكه كردى (جامع التمثيل)پادشاه پيكر زوجۀ سلطان نصير الدين حيدر كه يكى از سلاطين هند بود كه بعض علماء هند جلد سيزدهم بحار مجلسى را براى او ترجمه نمودند (اعيان الشيعه)

بانوئيكه بمحبت امير المؤمنين دست او را قطع كردند

سلطان محمّد تاج الدين در كتاب تحفة المجالس گويد تاجرى از مردم بغداد دنيا باو ادبار كرد و شكست خورد و ماليۀ او بكلى نابود گرديد بقسميكه محتاج بسؤال شد ناچار از بغداد بهر وسيله كه بود خود را به بصره رسانيد در حاليكه از گرسنگى بنهايت رسيده بود بدر دكان تاجرى رسيد كه معلوم بود بسيار متمولست گفت ايمرد در راه محبت على بن ابى طالب و قربة الى اللّه يك درهم بمن صدقه بده تا من سد جوع خود بنمايم آن تاجر چون نام أمير المؤمنين عليه السّلام شنيد ديدهاى او سرخ شد و رگهاى گردنش پر از خون گرديد در نهايت غيض و غضب گفت دور شو از من اى رافضى خنزير كه بواسطۀ محبت تو بعلى بن ابى طالب ترا خاك ندهم آنمرد دنيا در نظرش تاريك شد و آرزوى مرك كرد و از آمدن به بصره پشيمان گرديد با كمال يأس و حرمان واله و سرگردان و اشك ريزان و دل بريان از در دكان آن ناصبى دور شد عبورش افتاد بكوچه اى كه غرفۀ عالى مشرف بآن كوچه بود و زنى در ميان آن غرفه تماشاى عابرين مينمود آن مرد ديد آن زن توجه باو دارد و او را در تحت نظر خود گرفته اين مرد هم فرصت غنيمت شمرده و گفت اى بانوى محترمه ممكن است در راه دوستى امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام يك احسانى بمن بنمائى و يك درهم بمن صدقه بدهى آن زن چون نام امير المؤمنين شنيد دست برد هردو گوشوارۀ از گوش خود بيرون آورد و بآن مرد گفت دامن خود بگير چون گرفت گوشواره را در دامن او انداخت مرد تاجر چون مدتى با جواهر سروكار داشت گوهرشناس بود نظر كرد ديد

ص: 20

اين دو گوشواره سرمايۀ خوبى است و قيمت آن بسيار است تمام هموم و غموم او بر طرف گرديد با خود گفت هيچ بهتر از اين نيست كه آنمرد ناصبى را بچشم او بگويم كه از زنى كمتر است رفت تا بدر دكان او رسيد و گوشوارها را باو نشان داد و گفت همانا از زنى كمتر باشى و اين عداوت تو نسبت بامير المؤمنين ترا بدبخت خواهد كرد اين را گفت و از پى كار خود رفت ولى مرد ناصبى بشك افتاد كه در اين شهر همانند گوشوارۀ عيال من كم پيدا ميشود بالاخره حواس او پريشان شد برخواست بخانه آمد نظر كرد ديد عيال او گوشواره در گوش ندارد گفت چرا گوشواره در گوش ندارى گفت آنها را تصدق كردم گفت براى چه اين كار كردى و چنين گوشوارۀ سنگين قيمت را از دست دادى آن زن گفت بعالم تو ربطى ندارد و آن از ميراث مادرم بود از مال تو نبود و آنمرد سائل مرا بكسى قسم داد و وسيلۀ خود گردانيد كه من نتوانستم او را محروم كنم مرد ناصبى گفت چه كسى را وسيله قرار داد گفت على بن ابى طالب را مرد ناصبى از شنيدن اين كلام آتش خشمش زبانه زدن گرفت و دود از كاخ دماغش سر بدر كرد گفت تو در خانۀ من رافضيه بودى و من خبر نداشتم بكدام دست دادى گفت بدست راست آنملعون خنجر كشيد و دست راست او را قطع كرد و او را طلاق گفته از خانه بيرون نمود آن زن با دست بريده آمد و در پشت ديوار كاروان سرائى بى هوش افتاد صاحب كاروان سرا بعادت هرشبه كه تفتيش اطراف كاروان سرا مينمود آن شب آمد ديد زنى بيهوش افتاده و خون از دست او ميرود عيال خود را خبر كرده داروئى آوردند و دست او را بسته اند و او را بهوش آوردند و از ماجراى او پرسش نمودند قصۀ خود را شرح داد صاحب كاروان سرا و عيال او از دوستان اهل بيت بودند بر آن زن ترحم كردند و با كمال مهربانى حجرۀ مخصوصى در كاروانسرا در اختيار او گذاردند و بمداواى دست او پرداخته تا زخم او بهبودى حاصل كرد آن زن شب و روز مشغول عبادت بود و خداوند جمال و ضيائى باو داده بود كه هرگاه شب در حجرۀ تاريك مشغول عبادت بود كان چراغى در حجره روشن است چند مدت روزگار بدين منوال ميگذرانيد اتفاقا در يكى از سالها غافله اى

ص: 21

از مال التجاره وارد آن كاروانسرا گرديد رئيس قافله عادت بنماز شب داشت چون براى تهجد برميخواست اطراف قافله را هم تفتيش ميكرد كه مبادا دزدى در كمين باشد دو آن شب هنگام تفتيش ديد در حجره اى از حجرات كاروان سرا كان چراغى روشن است چون از شكاف در نگاه كرد ديد زنى در سجادۀ عبادت است و اين نور صورت او است از چراغ نيست مرد تاجر متحير ماند كه آيا اين فرشته است يا از جنس بشر است حجره را نشان كرد و بقيۀ شب خواب نرفت چون صبح شد بنزد صاحب كاروان سرا رفت از او خبر گرفت كه در ميان اين حجره چه كسى ساكن است گفت اين حجرۀ دختر من است گفت شوهر دارد گفت ندارد تاجر ديگر چيزى نگفت آمد طبقى از زر و جواهر هديه صاحب كاروان سرا كرد آنمرد عيال خود را طلبيد گفت گمانم اين است اين مرد تاجر بما حاجتى داشته باشد كه اين مقدار زر و جواهر هديه ما كرده است زن گفت البته حاجت او را بايد روى بنمائى صاحب كاروانسرا بنزد تاجر آمد چون صحبت از هرطرف در ميان آمد تاجر پرده از روى مقصود خود برداشت و مقصد خود را آشكار ساخت صاحب كاروانسرا گفت اگر خود دختر راضى بشود من حرفى ندارم و من نميتوانم او را مجبور بنمايم ولى سعى ميكنم تا بگردن آرزو سوار شوى از آنجا برخواست بنزد دختر آمد و از خصال پسنديدۀ تاجر چندانكه توانست شرح داد ولى آن زن صالحه از مقطوع بودن دست بسى افسرده خاطر بود راضى باين مزاوجت شد ولى گفت امشب مرا مهلت گذاريد گفته اند باكى نيست آن زن صالحه پلاسى پوشيد و بدعا و مناجات آن شب را به پايان برد و همى گفت ايقادر متعال بحق ذات بى زوال خود كه مرا نزد شوهر خود شرمنده منما و ترا قسم ميدهم بحق مولايم امير المؤمنين عليه السّلام كه دستيكه در راه محبت مولايم امير المؤمنين عليه السّلام قطع شده است بمن برگردانى و مرا در نزد شوهر شرمنده مسازى و انت محيى العظام و هى رميم و چندان بگريست كه از هوش برفت چون بهوش آمد دست خود را سالم ديد نعره اى بزد و بسجدۀ شكر افتاد صاحب كاروان سرا كه سرپرست او بود چون

ص: 22

بنك نعرۀ او بشنيد بحجره درآمد دختر را ديد بسجده رفته و دست او سالم است تعجبها كرد قصۀ او را بتاجر خبر داد محبت او چندان مضاعف گرديد كه وصف نتوان كرد او را عقد كرده با خود بشهر خويش برده زندگانى باسعادت و باسرورى كردند روزى با هم نشسته بودند كه سائلى بر در خانه نان طلبيد كنيزان حاضر نبودند خود آن زن برخواست چيزى براى آن سائل برد چون در صورت او تامل كرد او را شناخت كه شوهر اول او بوده گفت تو فلان تاجر بصرى نيستى گفت چرا از كجا مرا ميشناسى گفت تو همان مرد ناصبى باشى كه دست عيال خود را قطع كردى و او را طلاق گفتى و از خانه بيرون كردى و گفتى برو تا على دست ترا خوب كند همانا عجب است كه مرا نميشناسى من همان عيال تو هستم اكنون به بين كه امير المؤمنين عليه السّلام دست مرا خوب كرد و مرا بر سرير عزت و غنا و ثروت نشانيده اكنون بگو بدانم آنهمه اموال تو كجا رفت مرد ناصبى چون عيال خود را بشناخت و دست او را صحيح بديد هردو دست بر سر زده و آه سرد از دل بركشيد و دست افسوس بدندان گزيد گفت وقتيكه ترا از خانه بيرون كردم طولى نكشيد كه آتش در دكان من افتاد و آنچه داشتم طعمه حريق گرديد و خانه و اساسيۀ من همه بتاراج رفت و تا بامروز سائل بكف ميباشم آن زن گفت دشمنى با امير المؤمنين عاقبتش همين است از خدا بترس و ترك اين مطلب باطل بنما شوهر او ديد كه عيال او با آن سائل سخن بدراز كشيد چون آمد احوال پرسيد قصه را بازگفت آنمرد گفت اللّه اكبر آن سائل كه گوشواره باو دادى من هستم فاعتبروا يا اولى الابصار

بانوئيكه پدر ناصبى او دستش را قطع كرد

علاّمۀ نورى در دار السلام از كتاب (حبل المتين) كه تأليف سيد شمس الدين محمد بن بديع الرضوى است كه از سدنۀ روضۀ مطهره رضويه است و در زمان شاه طهماسب ثانى زندگانى ميكرده و از علماء جليل القدر آن عصر بوده از كتاب جامع الاسرار اسعدى نقل كرده كه در زمان خلفاى بنى العباس مرد بخيلى بود كه از اعداء اهل بيت

ص: 23

عصمت بشمار ميرفت و دخترى داشت كه از خاندان عصمت بوده و از براى آن دختر روزى دو قرص نان بيشتر باو نميداد روزى آنمرد در منزل نبود كه سائلى آمد و گفت بمحبت على كه مرا چيزى بدهيد پس آن دختر دو قرص نان خود را باو داد در آن اثنا پدر ملعونش از راه رسيد و سائل را با آن دو قرص بر در منزل بديد از او سئوال نمود كه اين نانها را كه بتو داده است آن سائل گفت دخترى از اين خانه اين دو نانرا بمن داد پس آن ملعون داخل خانه گرديد و از دخترش سئوال نمود كه چرا نانهاى خود را بسائل دادى گفت او مرا قسم داد بكسى كه نتوانستم قسم او را رد بنمايم گفت آن كيست دختر گفت امير المؤمنين على است پدرش گفت آيا او را دوست ميدارى دختر گفت هزار جان من فداى على باد پس آنملعون گفت بكدام دست دادى نان خود را بسائل گفت بدست راست آنملعون گفت اگر در محبت او صادقى دستت را بده تا بدوستى او قطع كنم آن دختر گفت دست دادن در راه محبت او آسان است لكن اى پدر مرا محتاج بمردم مكن و سائل بكف منما پس هرچه تضرع نمود پدرش قبول ننموده بالاخره دست او را بريده و او را از منزل خود بيرون كرد پس آن دختر روى به بيابان نهاد و در زير درختى آمد و نشست از شدت درد او را غش عارض شد قضا را سلطان آن نواحى بشكار رفته آهوئى در نظرش آمد از عقب او بتاخت تا بمكانى رسيد ديد نور از او مشتعل است بسوى آسمان و درختى پيدا شد كه در اطراف او حيوانات زيادى جمع شدند و همه سرها را بسوى آسمان بلند نموده گريه و زارى مينمايند پس بنزديك آن درخت آمد ديد دخترى زيبا در زير درخت است و دست راستش قطع شده است و از هوش رفته و خون از دست او جارى است پس از اسب پياده گرديد و دست او را بست و خون ايستاد پس از غشوه افاقه از براى او حاصل شده ديد مردى با محاسن نيكوئى در بالين او نشسته است اين وقت بر آن دختر سلام نمود چون سلطان ديد كه بهوش آمده است از حالاتش سئوال نمود آن دختر ماجرا را تماما بعرض سلطان رسانيد پس آن ملك عادل گفت غصه مخور تو دختر منى و من پسرى دارم ترا از براى او تزويج مينمايم اين وقت او را بلشكرگاه آورده و محملى از براى او ترتيب داده او را در حرم سراى

ص: 24

خود داخل كرد ومعالجه نمودو تا زخم دستش بهبودي حاصل نمودو آن دختر روزها را روزه ميگرفت و شبها مشغول بعبادت بود تا اينكه رأى سلطان بر اين قرار گرفت كه آن دختر را به پسر خود تزويج نمايد سپس مجلسى مهيا نموده و عقد واقع شد در نهايت زيبائى و عظمت و پسر را در حجله گاه آن دختر داخل نمودند و سلطان خودش عقب درآمد تا مكالمات آنها را استماع بنمايد براى اينكه پسرش واقف از مقطوع بودن دست دختر نبود و غرض سلطان اين بود كه اگر آن پسر اظهار كراهتى بنمايد براى مقطوع بودن دست دختر او را تسلى بدهد بالجمله پسر آب طلب كرد آن دختر ظرف آب را بدست چپ گرفته بنزدش آورد پسر از روى مزاح گفت پدرم بمن زنى داده است كه دست راست را از چپ تميز نميدهد دختر از شنيدن اين كلمه منقلب گرديد و دلش سوخت و آب در چشم بگردانيد چون پسر سلطان اين حالت را از او مشاهده نمود از گفته خود پشيمان شد بخوابگاه خود رفت و خوابيد اين وقت دختر برخواست و وضو بساخت و دو ركعت نماز بجاى آورد و بعد از نماز سر بسجده نهاد و عرض حال با قادر ذو الجلال نمود و گفت خدايا تو عالمى كه من دست خود را در راه محبت وليت امير المؤمنين داده ام پس مرا درياب يا غياث المستغيثين اين وقت سخت بگريست تا حال غشوه باو عارض گرديد در أنحال ديد نورى ظاهر شد كه تمام آسمان و زمين را روشنى داده و آن نور دو نصف شد و از ميان آن تختى نمودار گرديد كه در ميان آن يك زن و چهار مرد بود كه نور آنها خانه را روشن و منور گردانيد در آنحال ديد كه آن زن از تخت بزير آمد و در كنار او بنشست و او را در بغل گرفت و باو فرمود غصه مخور كه غمت بآخر رسيد منم فاطمه زهرا و اين چهار مرديكه بالاى اين تخت ميباشند يكى پدرم رسولخدا ص و آن ديگر شوهرم على مرتضى و آن دو نفر ديگر دو فرزندان من حسن و حسين ميباشند اين وقت صديقۀ طاهره بحضرت امير عرض كرد يا ابا الحسن اين زن دستش در راه محبت تو قطع شده است دعا بفرما كه دستش درست شود به بركت دعاى تو و رفع خجلت او از شوهر بشود آنحضرت چون اين كلامرا از حضرت فاطمه استماع نمود از تخت بزير آمد و دست خود را بلند نمود و كف دستى را از

ص: 25

هوا گرفته و به دست قطع شده آن دختر نهاد و سوره فاتحة الكتاب را قرائت نمود پس دست آن دختر صحيح شد و فاطمه زهرا و امير المؤمنين در بالاى آن تخت رفته از نظر غائب شدند و بآسمان عروج فرمودند چون سلطان مدتى عقب در ايستاد هيچ حركت و حسى از پسر و آندختر نشنيد مضطرب گرديد در را باز كرده داخل حجره شد ديد پسرش در بستر خود در خواب است و آن دختر بالاى سجاده خوابش برده در اين اثنا عطسه بر سلطان عارض گرديد از صداى عطسه دختر از خواب بيدار شده دست خود را صحيح يافت دوباره بسجده افتاد و شكر و حمد الهى بجاى آورد و از جاى خود حركت نموده بسلطان سلام نمود و دست خود را باو نشان داد و كيفيت را باو عرضه داشت سلطان نيز سجده شكر بجاى آورد و از حجره بيرون آمد و محبت آن دختر در دل شوهر مضاعف شد

(مج) -بانوئيكه از پسر مأمون شكايت داشت

روزى مأمون در مجلس قضا نشسته بود كه در خلال اين حال زنى با لباس كهنه مقابل مأمون ايستاد و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة اللّه و بركاته مأمون نگاهى بيحيى بن اكثم كرده يحيى گفت و عليك السلام يا امة اللّه تكلمى بحاجتك آن زن اشعار ذيل را با تمام فصاحت انشا كرد يا خير منتصف تهدى له الرشد و يا اماما به قد اشرق البلد

بشكو اليك عميد القوم ارملة عدى عليها فلم يترك لها سبد

(اى شعر) و ابتز منى ضياعى بعد منعتها ظلما و فرق منى الاهل و الولد

مأمون جواب او را باشعار مناسب داد كه حاصل مضمونش اين است يا امة اللّه وقت نماز رسيد است روز شنبه خصم خود را بيار تا داد ترا از او بستانم چون روز شنبه شد و بيامد و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين مأمون جواب سلام داد و گفت خصم تو كجاست اشاره بعباس بن مأمون كرده پس فرمان داد عباس را بنزد آن زن جلوس نمايد

ص: 26

و مأمون براى آن زن حكم كرد و فرمان داد تا اموال او را باو رد كردند و پسرش عباس را مجازات كرد (عقد الفريد)

بانوى عربيه

كه بر سر قبر پدرش بود در كتاب مذكور گويد زنى از اعراب بر سر قبر پدرش ايستاد و سر بجانب آسمان كرد و گفت (اللهم نزل بك عبدك مقفرا من الزاد مخشوش المهاد غنيا عما في ايدى العباد فقيرا الي ما في يديك يا جواد و انت يا ربى خير من نزل به المؤمنون و استغنى بفضله المقلون و ولج فى سعة رحمة المذبنون اللهم فليكن قرى عبدك منك رحمتك و مهاده جئتك ثم قالت يا اتباه ان فى اللّه تعالى من فقدك عوضا و فى رسول اللّه عن مصيبتك اسوه (ثم انصرفت) گفت بارخدايا بندة تو با دست تهى بر تو نازل شد او را زادى و توشه اى نيست در مكان ضيق فرود آمد است و از آنچه در دست مردم است بى نياز و چشم اميدش بسوى تو بازاى صاحب جود و احسان و اى بهترين سرپرست مؤمنان كه فقيران بيچاره از فضل تو برخوردار ميشوند و بواسطۀ وسعت كرم و رحمت تو گناهكاران لباس مغفرت درپوشند اكنون اين پدر مرا كه بندۀ تو است ضيافت او را رحمت خود قرار بده و مكان او را بهشت برين سپس پدر خود را خطاب كرد كه اى پدر در عوض فقدان تو خداى تعالى مراست و در مصيبت تو مرا برسول خدا صلّى اللّه عليه و آله اقتدا است

بانوى عربيه

كه در سكرات موت پسرش بود در كتاب مذكور گويد كه عبد الرّحمن بن عمر حديث كند كه وارد شدم بر زنى از اعراب كه پسرش در پيش چشمش در سكرات موت بود در آنحال ديدم آن زن از جابر خواست و چشمهاى آن پسر را پست و دست و پاى او را بسوى قبله كشيد و بسوى من ملتفت شد گفت يا بن أخى گفتم چه ميخواهى ديدم اين كلمات بگفت (قالت ما احق من البس النعمة و اظلت به النضرة ان لا يدع توثق من نفسه قبل حل عقدته و العفو ربه ثم نظرت إليه و قالت و اللّه ما كان ماله لبطنه و لا امره لعرسه ثم انشدت

ص: 27

رحيب دراع بالتى لا تشينه و ان كانت الفحشاء ضاق بها ذرعا

گفت چقدر سزاوار است كسيكه خداى تعالى لباس نعمت باو پوشانيد و سحاب نضارت و خوشگوارى بر سر او سايه انداخته كه وانگذارد نفس خودشرا يله و رها بلكه او را در بند و زنجير عبادت بدارد قبل از اينكه رشته عمرش گسيخته شود تا اينكه بعفو و مغفرت پروردگار خود نائل شود سپس روى باميتكه پسر او بود كرد و گفت بخدا قسم آنچه اموال بدست او ميآمد انفاق ميكرد و براى شكم خود ذخيره نمينمود و امرى براى عيال خود عهده دار نبود سپس شعرى انشاء كرد كه مضمونش اين است كه اين پسر من طويل الباع واسع الصدر بامورى مشغول بود كه موجب سرشكستگى و قباحت و زشتى نبود و دست او از گناهان كوتاه بود

بانوئيكه براى فرزند خود مرثيه گفته

در كتاب مذكور گويد زنى از اعراب را در مرگ پسرش تعزيت گفته اند آن زن در جواب گفت (إنّ فقدى ايّاه آمننى كل فقد سواه و ان مصيبتى به هونت علىّ المصائب) . يعنى همانا از دست رفتن فرزند من بعد از او هرچيز از دست من برود بر من دشوار نيست و هرمصيبتى بر من وارد بشود سهل است بعد از مصيبت من باين فرزند اين وقت اين اشعار را انشاء كرد. من شاء بعدك فليمت فعليك كنت احاذر

كنت السواد لناظرى فبكى عليك الناظر

ليت المنازل و الديار حفائر و مقابر انى و غيرى لا محالة حيث صرت لصائر

يعنى هركه ميخواهد بعد از تو بميرد فقط من بر تو خائف بودم چون تو نور عين و انسان ديدۀ من بودى اكنون همان چشم بر تو گريان است ايكاش منازل و شهرها همه حفيره و قبرستان بودى براى اينكه من و غير من بالاخره فرودگاه ما همان فرودگاه

ص: 28

توست سپس با دلى داغدار و چشم اشكبار اين اشعار بگفت. ابنى غيبتك المحل الملحد او ما بعدت قاين من لا يبعد

انت الذى فى كل ممسى ليلة تبلى و حزنك فى الحشا يتجدد

يعنى اى نور ديده رمد كشيدۀ من و اى ميوه دل غم رسيده من خاك لحد ترا از نظر من پنهان كرد آيا تو از من دور شدى و كجا پيدا ميشود كسيكه اين دورى براى او نباشد ولى اى فرزند عزيزم اگر بدن تو در زير خاك هرساعت بطرف كهنگى و پوسيده گى راه نزديك ميكند ولى هرساعت حزن و اندوه فراق تو در قلب من تازه ميشود سپس زار بگريست و اين اشعار بآهنگ جان گداز بگفت لئن كنت نور اللعيون و قرة لقد صرت سقما للعيون الصائح

و هون حزنى ان نومك مدركى و انى غدا من اهل تلك الضرائح

يعنى اى فرزند عزيزم اگر نور ديدۀ من و روشنى چشم من بودى هرآينه امروز سبب شدى كه چشمهاى صحيح را از شدت گريه بيمار بنمائى ولى باك ندارم از اين حزن شديد كه مرا فروگرفته چون ميدانم عنقريب بتو ملحق ميشوم و در زير خاك پنهان ميگردم سپس صيحه اى كشيد و گريه اش شديد شد و باين اشعار مترنم گرديد يا فرحة القلب و لا حشاء و الكبد يا ليت امك لم تحبل و لم تلد

لما رايتك قد ادرجت فى كفن مطيبا للمنايا آخر الابد

ابقيت بعدك انى غير باقيه و كيف تبقى ذراع زال عن عضد

يعنى اى سرور قلب من و اى پارۀ جگرم ايكاش مادرت بتو حامله نميشد و ترا نميزائيد تا اينكه ترا در ميان كفن بنگرد و از براى خوابيدن زير خاك ابد الاباد ترا با كافور مطيب نمودند و آخرين شعر او اين بود كه با قلب مجروح قرائت نمود هو الصبر و التسليم للّه و الرضا اذا نزلت بى خطبته لا اشائها

يعنى هرگاه مصيبتى بر من نازل بشود كه مترقب آن نبودم و انتظار او را تسلى دل من همان صبر و شكيبائى و راضى بقضا و تسليم امر حضرت حق جل و علا است

ص: 29

(مج) بانوئيكه براى شوهر خود مرثيه ميگفت و نيز در كتاب مذكور گويد زنى از مردم اعراب براى شوهر خود بابيات ذيل مرثيه گفت كنا كغضين فى جرثومة بسقا حينا على خير ما ينمى به الشجر

حتى اذا قيل قد طالت فروعهما و طاب قنواهما و استنصر الثمر

اخنى على واحد ريب الزمان و ما يبقى الزمان على شىء و لا يذر

كنا كانجم ليل بينها قمر يجلو الدجى فهوى من بينها قمر

يعنى بوديم ما دو نفر همانند دوشاخه كه از يك ريشه و اصل بلند گرديد حالكو نيكه بر بهترين نمويكه براى درختان است از براى ما بود بناگاه مرك يكى ما را در ربود همانا اين دهر غدار و اين روزگار ناپايدار باقى نميگذارد شيىء را مگر آنكه او را صيد ميكند و بوديم همانند ستارهاى نورافكن كه در ميان ما بدر تابان در تاريكى شب درخشان بود افسوس كه قمر از ميان ما منخسف گرديد و از مجلس ما رخت بربست

(مج) بانوئيكه با زينت بر سر قبر شوهر ميگريست

در كتاب مذكور از اصمعى حديث كند كه با بعضى از رفقاى خود بمقابر اعراب وارد شديم بناگاه زنيرا ديديم در غايت جمال با لطافت خد و رشاقت قد خود را آراسته و از حلى و حلل كاملا خود را زينت كرده چندانكه وصف نتوان كرد اصمعى گويد من با رفيق خود گفتم آيا چيزى عجيب تر از اين ديده اى گفت نه اين وقت من پيش رفتم گفتم اى جاريه با قلب حزين و چشم اشكين مرثيه ميخوانى و لكن بر تو زى مصيبت زدگان نمى بينم در جواب من باين ابيات ذيل مترنم گرديد فان تسئلانى فيم حزنى فاننى رهينته هذا القبر يافتيان

فانى لاستحييه و الترب بيننا كما كنت استحييه حين ترانى

ص: 30

اهابك اجلالا و ان كنت في الثرى مخافة يوم ان يسؤك لسانى

يعنى اى دو جوان اگر سؤال شما اينست كه من براى چه مينالم همانا ناله و افغان من براى اين كسى است كه زير خاك خوابيده است و اما اينكه خود را زينت كردم براى اينكه حيا ميكنم از او در حالتيكه زير خاك است مثل حياء من از او در ايام حيوة او هنگاميكه بروى من نظر ميكرد و اكنون بين خود و او خاكرا مانع نميدانم و مهابت و جلالت او را در نظر ممثل دارم اگرچه او در زير خاك است ولى خوف دارم كه روزى شايد نسبت باو اسائه ادبى كرده باشم سپس صدا را بناله و شيون بلند كرد و ابيات ذيل را بسرود يا صاحب القبر يا من كان ينعم بى حظا و يكثر فى الدنيا مواساتى

فزرت قبرك فى حى و فى حلل كانتى كنت من اهل المصيبات

اردت آتيك فيما كنت اعرفه ان قد تسر به من بعض هينات

يعنى اى صاحب قبر و ايكسيكه انواع نعمتها و حظها و لطفها را هرگز از من دريغ نداشتى و چندانكه توانستى از مواسات با من دست باز نداشتى اكنون با جماعت عشيره و با زينت تمام بزيارت تو آمدم گويا از اهل مصيبات بودم و اينك از عزا بيرون آمدم دوست داشتم كه بخدمت تو شرفياب بشوم در حالت و لباسيكه ميدانستم تو آن حالت و لباس را اگر به بينى بآن مسرور ميشوى)

پادشاه خاتون دختر قطب الدين كه ششمين حكمران

از ملوك قراختائيان كه در كرمان حكومت كردند از سال ششصد سى و هشت پادشاه خاتون در كرمان حكومت كرد بالاخره مقتول گرديد اين دو بيت ذيل از نتايج افكار اوست درون پرده عصمت كه تكيه گاه من است مسافران هوا را گذر بدشوارى است

هميشه باد سرزن بزير مقنعه اى كه تاروپود وى از عصمت نكوكارى است

ص: 31

بانوى عارفه ذو النون مصرى حديث كرده كه من وقتى در سفرى از اسفار زنيرا ديدم با جبه و مقنعه پشمى كه تنها در صحرا عبور مينمود بدو رسيدم گفتم با تنهائى ارادۀ كجا دارى كه نسوانرا بيابان گردى و سياحت جائز نيست گفت ايمغرور سير و سياحت من بسوى او است مگر نخوانده اى كتاب خدا را كه ميفرمايد (أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اَللّٰهِ وٰاسِعَةً فَتُهٰاجِرُوا فِيهٰا) از اين كلام دانستم كه دانشمند است با خود گفتم كه چيزى از او سئوال بنمايم سپس باو گفتم باى شىء عرفت اللّه قالت عرفت اللّه باللّه و عرفت مادون اللّه بنور اللّه سپس گفتم چيست اسم اللّه الاعظم گفت هو اسم اللّه الاعظم است (نامۀ دانشوران)

بانوى عقيليه

و نيز در نامۀ دانشوران در حوادث  ١١٠  هجرت از فرزدق شاعر حديث كند كه گفت من در بلاد نبى عقيل سير ميكردم و در چشمه سارها گردش ميكردم بناگاه رسيدم بخيمۀ بسيار عالى در آنجا زنيرا ديدار كردم كه بآن صباحت رخسار و ملاحت ديدار و حلاوت گفتار تابان وقت همانند او را نديده بودم پس بدو نزديك شدم و گفتم هيچ رخصت ميفرمائى كه در اين ظل ظليل و سايۀ مباركه چندى بآسايش بگذرانم گفت فرود شو و بياساى و در ميهمانى ما آسوده خاطر باش پس شتر خويش فروخوابانيدم و در حضورش جلوس دادم آنگاه آن ماه رو كنيز خود را فرمان كرد كه بشتاب نزد راعى و گوسفندى گرفته بياور آنرا ذبح كن و كار خورش و خوردنى را فراهم بنما و مقدارى كره و خرما حاضر ساز پس با هم نشستيم و مشغول حديث شديم بخدا قسم هرگز بفضل و ادب و فرهنگ و دانش آن زن كسيرا نديدم هيچ شعر از بهرش نخواندم جز آنكه برتر و بهتر از آنرا براى من انشاد نمود و آنمجلس و حديث مرا در عجب و شگفتى همى داشت بناگاه مرديكه دو برد بر تن داشت پديد شد آن زن چهره و رخسار خود را در زير برقع پنهان داشت آنمرد بيامد و بنشست آنماه رو و زهره جبين روى بدو

ص: 32

(تذكرة الخواتين) كرد و همى با او حديث گفت من از اين حال خشمگين و افسرده خاطر شدم خواستم آنمرد را از آن مجلس منصرف گردانم حيله اى بنظرم نيامد مگر آنكه با او گفتم من ميخواهم با تو مصارعت بنمايم باادب گفت آيا كسى با ميهمان خود مصارعت مينمايد فرزدق گويد من الحاح و اصرار كردم و غرضم دور كردن او بود از آن مجلس انس چون آنمرد حاضر نميشد آن زن بآن مرد گفت چه ضرر دارد با پسر عم خود مصارعت بنمائى اين وقت آنمرد از جاى برخواست و برد خود را بيرون كرده بكنارى انداخت خلقتى عجيب ديدم كه بر هلاك خود يقين كردم پس دست مرا گرفت و بجانب خود كشيد چنانكه در سينه اش جاى گرفتم آنگاه مرا از زمين بركند و چنان بر زمين بكوفت كه تمالك از من برفت و همى ضرطه از پى ضرطه بيفكندم و صدا از دنبال صدا درانداختم و بطرف شتر خويش برجستم آنجوان التماس كرد و مرا سوگند داد كه من در رفتن عجلت ننمايم و آن زن بمن گفت خدايتعالى اين ميهمانى و تن آسائيرا بر تو مبارك گرداند و موجب عافيت باشد من گفتم اين ظل شما و ميزبانى شما را رسوى و خوار بنمايد اين بگفتم و برفتم در آنحال كه روى براه داشتم ناگاه آنجوان بر مركبى آزاده سوار و ناقه نجيبى با بهترين رحل و جهاز زمام آنرا در كف داشت مرا ندا در داد كه اى فلان ترا بخدا قسم ميدهم كه مرا عفو بفرمائى من رغبت باين مصارعت نداشتم بسبب اصرار و ابرام تو اقدام كردم اكنون اين ناقۀ نجيبه را با رحل و جهاز از من به پذير و به پرهيز كه كسى ترا فريب دهد و آنرا بقيمت قليلى از دست تو بدر كند زيرا قسم بخداى كه دويست دينار بهاى آنرا داده ام گفتم اين ناقه را مى پذيرم لكن با من بازگوى كه تو كيستى و آن ماه پاره كيست گفت من توبة بن حمير باشم و آن زن ليلى اخيليه باشد پس از من معذرت طلبيده من شتر را گرفتم و براه خود رفتم

بانوى ابن دمينته ابن دمينه از شعراى صدر اسلام بوده

و گويند ابن دمينه را ابتدا زنى بدكاره مسماة بحماة بوده بالاخره همان زن ابن دمينه را مقتول مينمايد و چون از حماة بد

ص: 33

عمل رنجش پيدا ميكند زنى ديگر آمنه يا امينه نامرا در حبالۀ نكاح خود درميآورد و اين زن صاحب طبع و شاعره و از فصحاى عصر خود بوده و زياده از حد متعارف بابن دمينه مهر و محبت داشته و محاورات شاعرانه بين زوج و زوجه واقع شده چنانكه وقتى در مجلس اين ابياترا خطاب بابن دمينه انشاء نمود و انت الذى اخلفتنى ما وعدتنى و اشمت بى من كان فيك يلوم

و ابرزتنى للناس ثم تركتنى لهم غرضا ارمى و انت سليم

فلو كان قول يكلم الجسم قدبدا بجسمى من قول الوشاة كلوم

و بعضى ابيات رائقه اين زن در كتاب اغانى و تزيين الاسواق نگاشته شده از آن جمله اين سه بيت است كه در وصل حبيب گويد. تجاهلت وصلى حين لاحت عمايتى فهلا صرمت الحبل اذانا ابصر

ولى من قوى الحبل الذى فد قطعة نصيب ولى رأى و عقل موفر

و لكن ما آذنت بالصرم بغتته و لست على مثل الذى جئت اقدر

(خيرات حسان)

بانوئيكه بعد از تلف اموال خود مسرور بود

علامۀ خبير شيخ محمّد على معروف بفقبه تبريزى در كتاب بحر الجواهر خود از مبرد حديث كند كه گفت بر زنى نازل شدم كه مال كثير داشت و همچنين غلامان و كنيزان و اولاد و خدم وحشم بسيار براى او بود چند روز در منزل او ماندم چون خواستم حركت بنمايم او را گفتم آيا حاجتى دارى تا در اسعاف آن حاجت سعى خود بكار برم آن زن گفت بلى حاجت من اين است كه هرگاه باين بلد عبور دادى بخانه من نازل شوى مبرد گويد من از نزد آن زن مرخص شدم بعد از چند سال دوباره بخانه آن زن وارد شدم ديدم آن زن در نهايت فقر و بيچارگى جميع اموال او نابود شده است و همه فرزندان و غلامان و كنيزان از دست او رفته و منزل سابق را هم فروخته با اينهمه خوشحال و خندان در كمال بهجت و سرور است او را گفتم با اينهمه ترا مسرور مى بينم از چه

ص: 34

جهت است گفت اى بندۀ خدا من در خصب نعمت و كثرت مال و ثروت در احزان و هموم و غموم كثيره بودم گمان كردم كه اين از قلت شكر من بود و خوف داشتم كه در آخرت حظى نداشته باشم و من اليوم در اين حالت خندان و مسرورم بجهت شكرانۀ صبريكه خدا بمن داد است

بانوئيكه داراى مقام رضا بود

در كتاب مذكور گويد كه يك عابدى سالهاى بسيار عمر خود را بزهد و عبادت بسر برده بود در عالم رؤيا باو گفته اند فلانه زن رفيق تو است در بهشت آن عابد چون از خواب بيدار شد در جست وجوى آن زن برآمد تا او را پيدا كرده ميهمان او گرديد بعمل او نظر كرد چيزى نديد و آن عابد قائم الليل و صائم النهار بود عابد سئوال كرد آيا ترا غير از اين عمل عبادتى باشد آن زن گفت براى خود عملى نميدانم كه اظهار آن بنمايم فقط خصلتى در من هست و آن اين است كه اگر در شدتى باشم تمنا نميكنم كه ايكاش در رخا بودم و اگر مريض شوم تمنا نميكنم كه ايكاش در صحت بودم و اگر در آفتاب باشم تمنا نميكنم كه ايكاش در سايه بودم عابد دستهاى خود را بر سر نهاد و گفت اين خصلت خيلى بزرگ است كه عاجزند از آن بزرگان زهاد و عباد و نظير آن در كتاب مذكور گويد زنى راه ميرفت پاى او برگشت و سخت بر زمين خورد و ناخن او بريده شد با اين وضع از آن مسرور و خندان بود باو گفته اند آيا الم او را درك نميكنى آن زن گفت لذت ثواب جزيل كه جزاى آن است زائل كرده است از قلب من مرارت وجع را

بانوئيكه از دست دزد استغاثه بامير المؤمنين ع كرد

زيد نساج حديث كند كه من در روز جمعه بزيارت مقام امام زين العابدين رفتم در آنجا مرديرا كه از همسايگان ما بود ملاقات كردم در حاليكه مشغول بغسل كردن بود و در پشت او زخمى بود باندازۀ وسعت يك شبر و خون و چرك از او سيلان

ص: 35

داشت مرا حال تنفر دست داد او ملتفت من گرديد و خجلت كشيده بعد گفت تو زيد نساج نيستى گفتم چرا گفت بيا مرا معاونت كن تا غسل جمعه بنمايم گفتم بخدا قسم ترا معاونت نكنم تا مرا خبر دهى از اين زخم كه در پشت تو است گفت مرا اعانت كن تا هنگاميكه فارغ شوم ترا خبر ميدهم بشرطى كه تا من زنده هستم بكسى خبر ندهى پس او را معاونت كردم تا غسل خود را خلاص كرد و لباسهاى خود را پوشيد و در آفتاب نشست گفت دانسته باش كه ما ده نفر بوديم هم دست و هم داستان در امور باطله بهر قبيحى اقدام ميكرديم و هرشب در منزل يك نفر جمع ميشديم و آن صاحب منزل براى ما از اطعام و شراب كهنه چندانكه ما را كفايت كند فراهم مينمود چون شب نهم در خانۀ يك نفر جمع شديم و بعد از صرف طعام و شراب متفرق گرديديم و هركس بخانه خود رفت من بمنزل خود برگشتم و بخواب رفتم بناگاه ديدم زوجه من مرا بيدار ميكند ميگويد مگر نميدانى فردا شب نوبت تو است و در خانه از قليل و كثير چيزى يافت نميشود من سر از جامۀ خواب برگرفتم و مستى از سر من بيرون رفته بود متحير ماندم چه وسيله فراهم بنمايم كه پولى بدست بياورم كه در نزد رفقاى خود منفعل نشوم زوجه من گفت امشب شب جمعه است و روضۀ على بن ابى طالب از زوار خالى نيست مردم از دور و نزديك بزيارت او ميروند برخيز برو بر سر راه آنها كمين بگذار شايد طعمه اى بدست كنى لااقل لباس آنها را بيرون بياورى و آنرا بمعرض فروش درآورى تا مروت تو در نزد رفيقانت تمام بوده باشد من برخواستم شمشير و سپر خود را برداشتم و در خندق كوفه كمين نهادم و شبى تاريك و ظلمانى بود و ابر آسمانرا فرو گرفته بود همى رعد و برق ظاهر ميشد بناگاه در ميان برق ديدم از طرف كوفه دو نفر پيدا شدند چون نزديك رسيدند برق ديگر زد ديدم يك زن جوان و يك زن پير ميآيند چون بمن نزديك رسيدند برق ديگر زد ديدم با آن عجوز دختركى است در نهايت حسن و جمال با خود گفتم عجب صيدى بدست من افتاد بنك برايشان زدم كه زيور و لباس خود را تماما بريزيد تا جان سالم بدر بريد ناچار هرچه زيور و لباس داشته اند ريخته اند در آنوقت شيطان مرا وسوسه كرد با خود گفتم چنين صيدى باين آسانى

ص: 36

بدست تو افتاده و چنين دختريكه در جمال نظير ندارد چرا او را از دست ميدهى در حال بجانب دختر حمله كردم دختر از قصد من مطلع شد بر آن عجوز پناه برد و خود را باو مى چسبانيد و ميگفت ايخاله بفريادم برس و چون شاخۀ ريحان كه از نسيم صبحگان بلرزد بر خود ميلرزيد و همى گره بالاى گره به بند شلوار خود ميزد آن عجوزه مرا گفت ايمرد از خدا بترس و آنچه از ما گرفته اى ترا حلال باشد دست از اين دختر بردار كه فردا شب ميخواهد بخوانۀ شوهر برود من خالۀ او هستم مرا گفت من نذر كرده ام كه شب جمعه بزيارت مولايم امير المؤمنين عليه السّلام بروم و ميترسم چون بخانۀ شوهر رفتم ديگر موفق نشوم بيا امشب مرا با خود ببر تا آنحضرترا زيارت بنمايم اكنون ايمرد ترا بخدا قسم ميدهم كه ناموس ما را مدر و ما را فضيحت منما سخنان آن عجوزه براى من باد در چنبر و آب در غربال بود دستى بسينۀ او زدم و دختر را از او جدا كردم و بر زمين انداختم و روى سينۀ او نشستم و هردو دست او را بيك دست گرفتم خواستم گره بند شلوار او را بگشايم و او را در زيردست و پاى من چون ماهى كه از آب برون افتاده باشد اين وقت يك صيحه از جگر كشيد و گوشه چشم بجانب نجف كرده گفت المستغاث بك يا امير المؤمنين عليه السّلام كه در حال صداى سم اسبى بگوش من رسيده و گوينده اى گفت دست بردار از اين زن من بعقب نگاه كردم شخصى را ديدم كه بر اسب اشهبى سوار و لباس سفيد دربر دارد و بوى مشك از او متصاعد است از بنك او دست من سست شد دست از دختر برداشتم ولى خود را ضبط كردم با خود گفتم اين سوار يك نفر بيش نيست من ابطال رجالرا بجوانمردى نشناختم با جرات گفتم تو خود را نجات داده اى كه ميخواهى ديگريرا نجات بدهى ديدم با شمشير بمن اشاره كرد كه برو درافتادم و زبان من بند آمد و از گفتار بكلى لال شدم گويا روح در بدن من نماند ولى گوش من مى شنيد كه آن سوار بآن دو زن گفت لباسهاى خود را به پوشيد و زيورهاى خود را برداريد ديدم آن عجوزه گفت اى جوان مرد خدا ترا رحمت كند كه ما را از دست اين ظالم نجات دادى بيا بر ما منت بگذار و ما را برسان بحرم سيد و مولاى ما امير المؤمنين عليه السّلام آن سوار بروى ايشان تبسم نمود و فرمود منم امام شما امير المؤمنين

ص: 37

عليه السّلام برگرديد بمنزل خود كه من زيارت شما را قبول كردم پس آن عجوزه و آن دخترك پاى آنحضرترا بوسه دادند و لباسهاى خود را پوشيدند و خوشحال و مسرور مراجعت كردند در آنوقت من بهوش آمدم عرض كردم يا سيدى من توبه كردم كه ديگر مرتكب گناهى نشوم فرمود اگر توبه كردى خداى توبۀ ترا قبول ميكند عرض كردم البته اين زخم مرا هلاك خواهد كرد در آنوقت مشتى خاك برداشت و بر پشت من ريخت و از نظر من غائب گرديد و آن زخم ملتئم شد گفتم چگونه ملتئم شده است با اينكه جراحت از او ميآيد گفت زخم مهيبى بود كه البته مرا هلاك ميكرد و اين مقدار براى عبرت باقى مانده ( ٩  بحار)

بانوئيكه موسى بن جعفر ع گاو او را زنده كرد

در بصائر الدرجات در باب معجزات موسى بن جعفر عليه السّلام بسند خود از على بن مغيره روايت كند كه موسى بن جعفر عبور ميداد بمنى زنيرا ديد كه گاو مرده در نزد اوست و اطفال صغارى در نزد او نشسته و آن زن گريه ميكند و اطفال او هم گريه ميكنند حضرت فرمود يا امة اللّه چرا اشك ميريزى عرض كرد اى بندۀ خدا مرا گاوى شيرده بود كه معاش فرزندان من از آن گاو تهيه ميشد اكنون آن گاو مرده و من بيچاره و در كار اطفال خود متحير و سرگردانم حضرت فرمود ميخواهى گاو ترا زنده بنمايم آن زن گفت گاو مرده در عقدۀ محال است كه دوباره زنده بشود ايكاش زنده ميشد آنحضرت بكنارى رفت و دو ركعت نماز بجا آورد و دستهاى خود را بجانب آسمان بلند نمود و دعائى قرائت نمود سپس برخواست سرپائى بآن گاو مرده زد فورا زنده شد و برخواست آن زن چون گاو خود را زنده بديد فرياد برداشت هذا عيسى بن مريم برب الكعبه آنحضرت خود را در ميان حجاج انداخت كه شناخته نشود

ص: 38

بانوئيكه امام صادق ع در حق او دعا كرد

بانوئيكه امام صادق ع در حق او دعا كرد  (1)

بشار مكارى گفت در كوفه بخدمت حضرت صادق رسيدم ديدم طبقى از رطب در نزد آنحضرت است و از آن تناول ميفرمايد چون مرا ديد فرمود بيا از اين رطب تناول بنما من گفتم هناك اللّه جعلنى اللّه فدأك فرمود بحقى عليك لما دنوت فاكلت من عرض كردم يابن رسول اللّه هنگاميكه بزيارت شما مى آمدم در راه بحادثه اى بر خورد كردم كه حال مرا بسيار منقلب كرد و گريه گلوى مرا فشار داده و آتش غيرت در كانون سينۀ من شعله ور شده حضرت فرمود آن حادثه كدام است كه ترا اينهمه منقلب گردانيده بشار عرض كرد يأبن رسول اللّه يكى از ملازمان حكومت را ديدم كه زنيرا ميزند و بخارى او را بجانب حبس حكومت ميكشد و آن زن همى از پرده جگر ناله ميكرد و همى صيحه ميزد و ميگفت المستغاث باللّه و رسوله و كسى بفرياد او نمى رسيد حضرت فرمود چرا اين ظلم را باو ميكردند بشار گفت از مردم شنيدم كه اين زن پاى او بسنگى برآمد گفت لعن اللّه ظالميك با فاطمه چون اين كلمه را از او شنيدند بر فرق او زدند و او را بخارى بسوى حبس كشانيدند امام صادق بمحض شنيدن دست از خوردن رطب برداشت و دستمالى بدست گرفت و چندان گريست كه دستمال و سينه و محاسن مباركش غرق اشك شد پس فرمود اى بشار برخيز تا بمسجد سهله رويم از براى خلاصى اين زن دعا كنيم پس من با امام صادق عليه السّلام بسوى مسجد روان شديم و يك نفر از شيعيان خود را فرستاد بدر خانۀ حكومت كه خبر آن زنرا براى حضرت بياورد و باو فرمود از آنجا حركت مكن و نگران باش كه امر آن زن بكجا انجامد بشار گفت من با امام صادق عليه السّلام وارد مسجد سهله شديم و هردو يك ركعت نماز بجا آورديم اين وقت امام صادق دست ها را بجانب آسمان بلند نمود و قال (انت اللّه لا اله الا انت الخ ألدعا) چون دعا را تمام كرد سر بسجده نهاده و من بغير نفس آن حضرت چيزى نميشنيدم سپس سر بلند نمود و فرمود اى بشار برخيز برويم همانا آن زن را


1- س 219 ج 11 بحار

ص: 39

آزاد كردند و او را رها نمودند بشار گويد چون از مسجد بيرون آمديم در بين راه آن شخصى كه حضرت او را فرستاده بود در خانه حكومت كه نگران حال آن زن باشد بما رسيد و بشارت داد عرض كرد يابن رسول اللّه آن زنرا رها كردند حضرت فرمود چگونه آن زن را آزاد كردند عرض كرد من نميدانم فقط در خانه ايستاده بودم كه ديدم حاجب حكومت آمد و آن زن را طلبيد و از او پرسيد تو بچه تكلم كردى گفت پاى من بسنگ آمد گفتم لعن اللّه ظالميك يا فاطمه پس مرا گرفته اند و چنين اهانت و اذيت كردند اينوقت حاجب دويست درهم از كيسۀ خود بيرون آورد و گفت اين هديه را قبول كن و امير را حلال بنما و از او همى عذرخواهى ميكرد آن زن دويست درهم را قبول نكرد حاجب رفت و امير را از قصه آگاه كرد امير فرمان داد او را مرخص كنيد تا بمنزل خود مراجعت نمايد حضرت فرمود دويست درهم را قبول نكرد آنمرد گفت نه بخدا قسم و حال آنكه من ميدانم آن زن بسيار محتاج است پس حضرت هفت درهم بآنمرد داد فرمود اين مبلغ را بآن زن بده و سلام مرا باو برسان بشار ميگويد منهم بهمراه آنمرد رفتم و تبليغ سلام حضرت را باو نموديم گفت شما را بخدا قسم مى دهم كه آن حضرت بمن سلام رسانيده ما قسم ياد كرديم كه و اللّه جعفر بن محمد بشما سلام رسانيده بناگاه گريبان خود بدريد و غش كرد روى زمين افتاد ما صبر كرديم تا بهوش آمد ما را قسم داد كه كلام خود را اعاده كنيد امتثال كرديم دوباره نعره زد و بيهوش شد تا سه مرتبه چنين كرد پس دراهم را باو تسليم داديم آن زن گفت مولاى مرا از من سلام برسانيد و باو عرض كنيد كه از خداوند متعال مسئلت نمايد كه مرا كه كنيزك او هستم به بخشايد چون نميشناسم احدى را كه در نزد خدا مقرب تر از امام صادق عليه السّلام و آباء و اجداد او بوده باشد بشار مى گويد برگشتيم و داستان آن زن بعرض حضرت رسانيديم و هنگامى كه ما حديث آن زن را نقل مى كرديم آنحضرت ميگريست و در حق او دعا مى فرمود

ص: 40

بانوئى كه چهل سال جواب سئوالات را از آيات قرآن ميداد

در نوادر سهيلى و مستطرف ايشهى از عبد اللّه بن مبارك حديث كردند كه گفت من بقصد زيارت بيت اللّه و روضۀ منورۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پا براه نهادم در بيابان بناگاه سياهى بنظرم آمد پيش رفتم خاتونى بنظرم آمد پشم پوش سر و صورت خود را پوشانيده گفتم السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته در جواب من اين آيه را تلاوت كرد (سَلاٰمٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ) گفتم در اين بيابان قفر چه ميكنى اين آيه را تلاوت كرد (وَ مَنْ يُضْلِلِ اَللّٰهُ فَمٰا لَهُ مِنْ هٰادٍ) دانستم راه را گم كرده گفتم قصد كجا دارى اين آيه را تلاوت كرد (سُبْحٰانَ اَلَّذِي أَسْرىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرٰامِ إِلَى اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَى) فهميدم كه مكه را زيارت كرده عازم قدس شريف است گفتم چند روز است كه در اين بيابان ميباشى اين آيه را تلاوت كرد (ثَلاٰثَ لَيٰالٍ سَوِيًّا) دانستم سه روز تمام است گفتم از خوردنى و آشاميدنى چيزى با تو نمى بينم چگونه سه شبانه روز در اين بيابان موحش سر كرده اى اين آيه را تلاوت كرد (هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ) از اين گفته تو گلش را دانستم كه از سترات غيب أو را روزى ميرسد گفتم تو كه آب ندارى با چه وضو ساختى اين آيه را تلاوت كرد (فَلَمْ تَجِدُوا مٰاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً) گفتم از خوردنى چيزى با من هست ميل دارى اين آيه را تلاوت كرد (أَتِمُّوا اَلصِّيٰامَ إِلَى اَللَّيْلِ) معلوم شد روزه دارد گفتم ماه رمضان نيست اين آيه را تلاوت كرد (مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإِنَّ اَللّٰهَ شٰاكِرٌ عَلِيمٌ) گفتم چرا مثل من سخن نميگوئى اين آيه را تلاوت كرد (مٰا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّٰ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ) گفتم شما از كدام قبيله و كدام عشيره هستى و منسوب بكدام طائفه باشى مرا تعريض كرد و اين آيه را تلاوت نمود (وَ لاٰ تَقْفُ مٰا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ اَلْفُؤٰادَ كُلُّ أُولٰئِكَ كٰانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً) چون ديدم ميل ندارد كه از حال او آگاه شوم عذر خواستم اين آيه را تلاوت كرد (لاٰ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ يَغْفِرُ اَللّٰهُ لَكُمْ) گفتم

ص: 41

ميتوانم شما را بر شتر خود سوار بنمايم و بقافله برسانم اين آيه را تلاوت كرد (وَ مٰا تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ اَللّٰهُ) شتر را خوابانيدم كه او را سوار كنم اين آيه را تلاوت كرد (قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصٰارِهِمْ) من چشم خود را بطرف ديگر كردم تا او خود سوار شود در اين حال گوشه جامه اش بعقب شتر گرفت پاره شد اين آيه را تلاوت كرد (وَ مٰا أَصٰابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ) و در حال سوار شدن اين آيه را تلاوت كرد (سُبْحٰانَ اَلَّذِي سَخَّرَ لَنٰا هٰذٰا وَ مٰا كُنّٰا لَهُ مُقْرِنِينَ) چون افسار شتر را گرفتم شروع بصيحه و سرعت در مشى كردم اين آيه را تلاوت كرد (وَ اِقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اُغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ) چون بترنم اشعار مشغول شدم كه شتر در رفتن سرعت بنمايد اين آيه را تلاوت كرد (فَاقْرَؤُا مٰا تَيَسَّرَ مِنَ اَلْقُرْآنِ) از حسن موعظه او متبنه و متذكر شدم گفتم هراينه خبر بسيار نصيب تو شده است اين آيه را تلاوت كرد (وَ مٰا يَذَّكَّرُ إِلاّٰ أُولُوا اَلْأَلْبٰابِ) همينكه قدرى راه پيموديم از او پرسيدم كه شما شوهر دارى اين آيه را تلاوت كرد يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيٰاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ) معلوم شد مايل نيست ديگر از او چيزى بپرسم منهم سؤالى نكردم تا بقافله رسيديم گفتم در اين كاروان كسى را دارى اين آيه تلاوت كرد (اَلْمٰالُ وَ اَلْبَنُونَ زِينَةُ اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا) چنان دانستم كه در قافله او را فرزندان است گفتم نام آنها چيست و چه شغلى دارند اين آيات را تلاوت كرد (وَ عَلاٰمٰاتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ) (وَ اِتَّخَذَ اَللّٰهُ إِبْرٰاهِيمَ خَلِيلاً وَ كَلَّمَ اَللّٰهُ مُوسىٰ تَكْلِيماً) (يٰا يَحْيىٰ خُذِ اَلْكِتٰابَ بِقُوَّةٍ) دانستم سه پسر در اين كاروان دارد كه ابراهيم و موسى و يحيى نام دارند و شغل آنها راهنمائى قافله است در آنحال پسرها ملتفت شدند برسيدند مادرشان بقافله او را استقبال كردند و از شتر فرود آوردند و بنزديك او بنشستند و الحق سه جوان بودند كه صورت آنها گفتى ماه درخشنده است در آنحال مادر آنها را باين آيه بآوردن طعام فرمان داد (فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هٰذِهِ إِلَى اَلْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّهٰا أَزْكىٰ طَعٰاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ) يكى از آن پسران رفته ترتيب غذائى داده آورد و در مقابل او بزمين گذارد مشار اليها گفت (كُلُوا وَ اِشْرَبُوا هَنِيئاً بِمٰا أَسْلَفْتُمْ فِي اَلْأَيّٰامِ اَلْخٰالِيَةِ) قصد او اين بود كه من طعامى تناول كنم و پسرها بمن

ص: 42

اكرامى كرده باشند من به پسرهاى او گفتم تا مرا از حالات اين زن كاملا خبر ندهيد چيزى نخواهم خورد گفتند او مادر ما است اگر غلط نگفته باشيم چهل سال است آنچه بر زبان او جارى شده است همه آيات قرآنست و حديثش جمله سور قرآنيه است بكلام ديگر متكلم نميشود گفتم ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء. أقول: نظير اين حكايت را ابو القاسم قشيرى در حق فضۀ خادمه رض نقل كرده با اختلاف بسيار چنانچه در جلد دوم سبق ذكر يافت و اين حكايت از چند جهت در نظر حقير ضعيف است و اللّه العالم.

بانوى برمكيه در كتاب تزيين الاسواق آورده

كه زنى بحضور هارون الرشيد رسيد و گفت (اتم اللّه امرك و فرح بما اتاك و زادك اللّه رفعة لقد عدلت و قسطت) هارون بحضار مجلس گفت فهميديد اين زن چه گفت تماما گفته اند شما را دعا كرد و مدح و تمجيد نمود هارون گفت نه چنين است اين زن بمن نفرين كرد اما اينكه گفت اتم اللّه امرك نظير آن در شعر دارد كه گفته اند اذا تم امر بدا نقصه ترقب زوالا اذا قيل تم

اما اينكه گفت و فرح بما اتاك مفهوم آيۀ قرآن است كه خداى تعالى ميفرمايد (حَتّٰى إِذٰا فَرِحُوا بِمٰا أُوتُوا أَخَذْنٰاهُمْ بَغْتَةً) و او اين معنا را در نظر گرفته و اما اينكه گفت زادك رفعة منظورش اين مثل معروف است كه ميگويند ما طار طير و ما ارتفع الا كما طار وقع يعنى هيچ مرغى پرواز نكرده و بلند شده باشند مگر آنكه هرچه پرواز كرده باشد بالاخره بر زمين افتد و اما اينكه گفت عدلت و قسطت ميخواهد بگويد و اما القاسطون فكانوا لجهنم حطبا پس از بيان هارون از خود آن زن پرسيدند اعتراف نمود كه مقصود من همين بود هارون گفت تو از چه طائفه اى و چه زيان از من ديده اى گفت من زنى از آل برمكم مردان ما را كشتى و اموال ما را ضبط نمودى هارون گفت

ص: 43

مردان كه رفته اند و برگردانيدن آنها ممكن نيست اما اموال تو بتو برميگردد اين وقت فرمان داد تا اموال او را باو رد كردند

بانوئيكه جثه جعفر را بر دار ديد در كتاب مذكور گويد زنى هنگاميكه جثۀ جعفر برمكى را بر سر دار ديد او را خطاب كرد و اشاره نمود و گفت اما و اللّه لئن صرت اليوم آية قد كنت في المكارم غاية بعد مترنم باين اشعار شد و لما رايت السيف خالط جعفرا و نادا مناد للخليفة فى يحيى

اشاره

بكيت على الدنيا و ايقنت انما قصارى الفتى يوما مفارقة الدنيا

و ما هى الادولة بعد دولة تحوّل ذا نعم و تعقب ذا بلوى

يعنى هنگاميكه ديدم كشتن جعفر را بشمشير و قتل پدرش يحيى را هارونرا ندا كردند و بشارت دادند او را بقتل جعفر گريستم بر دنيا و يقين كردم كه البته براى جوان يك نهايتى است و آن مفارقت او است از دنيا چه آنكه اين دنيا نيست مگر دولتى كه هرروز از كسى بديگرى منتقل ميشود يك نفر را تاج سلطنت بر سر ميگذارد و يك نفر ديگر را بخاك سياه مى نشاند

الاشاره

الى تاريخ البرامكه چون در بعضى از مجلدات تاريخ سامرا بمناسبت متعرض تاريخ برامكه شده ام در اينجا فقط از كتب متعدده مطلب را نقد كرده مينكارم براى موعظه و عبرت و تنبيه غافلين و كتابها در اخبار برامكه نوشته شده از جمله كتاب اخبار برامكه تاليف ابى حفص عمر بن الازرق الكرمانى او گفته كه مردم مجوس در بلخ بناى عظيمى بر سر پا كردند و نام او را نوبهار گذاشته اند و بتهاى خود را در اطراف او نصب كردند و بلاتشبيه حكم مكه معظمه را بر او جارى كردند و هرساله خلق كثيرى از مجوس بزيارت آن خانه ميآمدند و تعظيمى كه مسلمانان از مكه مينمايند مجوس از بيت نو

ص: 44

بهار ميكردند و ملوك فرس و كابل شاه ملك هند متدين باين دين بودند و كليددار بيت را بزبان برمك ناميدند يعنى والى مكه و سلاطين كه بزيارت بيت نوبهار ميآمدند دست اين برمك را ميبوسيدند و تحفها براى او ميآوردند و هركس كليددار بيت ميشد او را برمك ميگفته اند مثل عالم يهود كه او را راس الجالوت و عالم نصارى كه او را جاثليق و عالم مجوس كه او را موبذان ميگفته اند اين نام برمك هم براى كليددار بيت نوبهار بطنا بعد بطن بود تا زمان عثمان كه خراسان فتح شد برمك اكبر بدست مسلمانان اسير شد او را بمدينه آوردند برمك رغبت باسلام نموده مسلمان شد نام او را عبد اللّه نهادند چون به بلد خود مراجعت كرد و بخراسان رسيد طرخان كه والى خراسان بود از اسلام او مطلع گرديد بر او غضب كرده فرمان داد كه او را بقتل رسانيدند و پسرش كه برمك اصغر بود بجاى او نصب كردند و لكن اين مسئله بلافاصله واقع نشد چون هنگاميكه مادرش او را برداشته از دست مسلمانان فرار كرد بجانب كشمير كه همة بدين او بودند تا هنگاميكه بزرگ شد او را طلبيدند و بجاى پدر او را نصب كردند و اراضى اطراف نوبهار را در اختيار او گذاردند و مقام او بزرگ شد و در علم طب بسيار دانشمند گرديد و مردم از اطراف و جوانب بزيارت او ميآمدند اين حال بدين منوال بود تا زمان عبد الملك بن مروان برمك بن برمك براى ديدن خليفه بشام رفت چون هشامرا مرضى عارض شده بود كه اطباء از علاج او عاجز شده بودند برمك آنرا مداوا كرد صحت يافت هشام بسيار باو علاقه پيدا كرد روزى باو گفت حيف نيست ترا با اين فضل و دانش كه در دين مجوس باقى مانده اى با اينكه پدر تو اسلام اختيار كرد و او را شهيد كردند برمك گفت در اين كار تاملى خواهم كرد بالاخره اسلام آورد و زنى از مسلمانان در حبالۀ نكاح خود درآورد پسرى آورد نام او را خالد نهاد و كنيه ابو العباس باو داد چون برمك مراجعت بسوى اهلش نمود در جريان جان بحق تسليم كرد پسرش وزارت ابو العباس سفاح را بعهده گرفت بعد از قتل ابو سلمه و خالد مردى كريم دانشمند بسيار هوشمند و در وزارت بود تا در خلافت منصور ايضا بحال وزارت بود تا در سنه  ١65  وفات كرد و پسرش يحيى بن خالد برمكى در

ص: 45

جميع خصال بحد كمال بود مهدى عباسى تربيت پسرش هارونرا بعهدۀ او واگذار نمود تا هارون خليفه شد او را يا ابه خطاب ميكرد و امر سلطنت را واگذار به يحيى كرد و انگشتر خود را در دست او نموده و اختيار خزائن و پردكيان همه در دست يحيى بن خالد بود تا دنيا بآنها ادبار كرد و هارون بر آن ها غضب كرد و يحيى را در حبس مخلد قرار داد تا در سنه  ١٩٠  در زندان از دنيا رفت و در آن وقت عمر او هفتاد چهار سال بود. و اما پسرش جعفر بن يحيى بن خالد برمكى در نزد هارون رشيد كارش بجائى رسيد كه در يك پيرهن ميخوابيدند و او را برادر خطاب ميكرد و معظم امور سلطنتى در دست او و پدرش بود و بسيار بافضل و كمال و بديع الجمال بود و هارون بدون جعفر در مجلس قرار و آرام نداشت تا بالاخره هارون فرمان داد او را كشته اند در سنه  ١٨٧  و بدنشرا بدار زدند سپس او را بآتش سوزانيدند مردى گفت داخل ديوان دفتر شدم نظر كردم بدفتر عطايا ديدم چهار صد هزار دينار خلعت جعفر برمكى است كه هارون يك مرتبه باو انعام كرده و بعد از ايامى بآن دفتر نگاه كردم ديدم ده قيراط پول نفت و بورياست براى سوزانيدن جثه جعفر برمكى است و اما برادرش فضل در سخا وجود و كرم معروف و مشهور بود و هرگاه هارون او را ندا ميكرد يا اخى ميگفت و برادر رضاعى او بود چون ما در فضل هارونرا شير داده بود و خيزران مادر هارون الرشيد فضل را شير داده بود و ولادت او در بيست سوم ذى الحجه سنه  ١4٧  بود عاقبت امر او اين شد كه دويست تازيانه باو زدند و در زندان در سنه  ١٩٣  در محرم از دنيا رفت فاعتبروا يا اولى الابصار مسعودى از محمد بن عبد الرحمن هاشمى نقل ميكند كه عباده مادر جعفر بن يحيى بن خالد برمكى روز عيد قربان بر مادر من وارد شد مادرم مرا گفت ميشناسى اين زنرا عباده مادر جعفر بن يحيى است محمد بن عبد الرحمن ميگويد من با او گرم گرفتم و احوال پرسى نمودم گفت بخدا قسم مثل همين عيد بر من گذشت كه چهار صد كنيز داشتم كه براى خدمت من كمر بسته بودند و در ميان اطلس و ديبا غوطه مى

ص: 46

خوردم با اين حال از پسر خرد راضى نبودم و مقام خود را بالاتر از آن ميدانستم و امروز كه همان عيد بر من وارد شده است آرزو دارم كه دو پوست گوسفند داشته باشم كه يكى را فراش خود قرار دهم و ديگرى را لحاف خود محمد بن عبد الرحمن ميگويد من پانصد درهم باو دادم نزديك بود كه از خوشحالى و سرور پرواز كند فاعتبروا يا اولى الابصار

سبب نكبت برامكه

و سبب نكبت برامكه را مسعودى چنين مينويسد كه چون سلطنت ايشان بنهايت رسيد و عزت و ثروت و رياست آنان بمنتهى درجه واصل گرديد و ايام آنها را تعبير بعروس دنيا ميكردند و كسى را گمان نميرفت كه اين عظمت و رياست راز والى باشد روزى هارون با جعفر گفت من بدون تو سرورم تمام نيست و انس من و عيش من نظر بطلعت جمال تو است و همچنين خواهرم عباسه و اكنون براى تكميل مجلس سرور خويش چنين فكر كردم كه خواهرم عباسه را بتو تزويج كنم كه در مجلس با ما بنشينيد بشرط اينكه با او هم بستر نشوى جعفر بعد از امتناع شديد قبول كرد چون ديد هارون لا محاله طالب اين مزاوجت است اين وقت هارون عباسه را تزويج كرد براى جعفر و او باين عهد و پيمان قسم ياد كرد و كار بر اين منوال ميكردند و هارون و جعفر و عباسه در مجلس شرب و تغنى و سرور روزگارى گذرانيدند تا اينكه عباسه از عشق جعفر تاقت او تاق گرديد عباده مادر جعفر را ديده بلطايف الحيل خود را بجعفر رسانيده و ناشناس بعنوان اينكه كنيزى است مادرش براى او خريده جعفر هم چون خمار شراب در سر او بود ملتفت نشد تا بعد از اينكه با او جماع كرد و عباسه از او حامله گرديد و پسرى آورد از ترس اينكه مبادا هارون بفهمد پسر را با يك كنيز و حاضنه بمكه فرستاد بالاخره هارون مطلع گرديد با جعفر بن يحيى بمكه رفت و چنان ظاهر كرد كه براى زيارت مكه ميرود عباسه خفية فرستاد بسوى خادم و حاضنه كه بجانب يمن حركت بنمايند بالاخره اين حركت فائدتى نكرد و مطلب در نزد هارون مسلم

ص: 47

شد چون از مكه مراجعت كرد هنگاميكه بانبار رسيد سندى بن شاهك را طلبيد و او را به بغداد فرستاد در ظاهر براى اصلاح بعض امور و در باطن براى احصاى اموال برامكه و حياضت خانها و قصرها و باغها و بستانها و اشخاصى را سرا با خود يار كرده چون از اين كارها به پرداخت خبر بهارون فرستاد هارون با جعفر در مجلس سرور نشسته با كمال عيش و طرب شرب خمر كردند چون جعفر خواست بمنزل مراجعت كند هرون او را مشايعت كرد جعفر بمنزل رسيد هنوز مستى شراب در او بود مغنيها را طلبيد و پرده اى زدند و جوارى در پشت پرده مشغول تغنى شدند ابن بكار اين وقت اين اشعار بسرود

ما تريد الناس منا ما ينام الناس عنا

انما همتهم ان يظهروا مأقد دفنا

و از آن طرف هارون ياسر خادم طلبيد گفت ميخواهم ترا بامرى دعوت كنم كه فرزندان خود را قابل آن ندانم ياسر گفت هرچه بفرمائى من امتثال ميكنم و لو بقتل نفس خودم باشد هارون گفت ديدى امروز چگونه توقير و تجليل جعفر كردم گفت بلى يا امير المؤمنين هارون گفت برو الساعه سر جعفر را از بدن جدا كن از براى من بياور ياسر مبهوت بماند و او را رعشه گرفت هارون گفت اللّه اللّه كه مخالفت من بنمائى ياسر گفت يا امير المؤمنين مرا بر امر بزرگى فرمان كردى كه دوست داشتم قبل از اين مرده بودم و چنين امرى بدست من جارى نميشد هارون گفت اين سخنانرا بگذار و بكاريكه ترا فرمان دادم سرعت كن ياسر آمد در مجلس جعفر و آنچه شنيده بود بيان كرد جعفر گفت امير المؤمنين از اين مزاحها با من بسيار ميكند ياسر گفت مطلب چنان نيست كه تو ميگوئى جعفر گفت برو بگو جعفر را كشتم اگر صبح كرد و نادم شد حيوة من بدست تو جارى شده و پاداش نيك از من خواهى ديد و اگر نه بيا و بآنچه مأمورى عمل كن ياسر گفت اين نميشود جعفر گفت پس من با تو ميآيم تا در قصر هارون تا آنجائيكه كلام او را بشنوم ياسر گفت عيب ندارد بفرمائيد آمد با ياسر تا در بارگاه و ياسر داخل شد و گفت يا امير المؤمنين اينك سر جعفر است كه در بيرون

ص: 48

قصر حاضر است هارون گفت سر را حاضر كن و الا ترا بقتل ميرسانم ياسر بيرون آمد با جعفر گفت شنيدى كلام او را در اين وقت جعفر دستمالى بيرون آورد و چشمهاى خود را بست و گردن كنيد و ياسر سر او را جدا كرد و در نزد هارون نهاد هارون گفت برو اكنون فلان و فلانرا حاضر كن چون حاضر كرد گفت گردن ياسر را بزنيد كه من قاتل جعفر را نميتوانم به بينم گردن ياسر را هم زدند در همان شب كه در صبح آن روز جعفر كشته شد در خراسان بر در قصر على بن عيسى بن مامان بقلم جلى مكتوب شد.

ان المساكين بنو برمك صبت عليهم غير الدهر

ان لنا في امرهم عبرة فليعتبر ساكن ذو القصر

و مدت سلطنت و دولت برامكه هفده سال هفت ماه پانزده روز بود بعد از قتل جعفر و حبس مخلد يحيى و پسرش فضل و سائر برامكه فرمان داد تا اموال آنها را از قليل و كثير و دقيق و جليل و ضياع و عقار و دور و قصور همه را تصرف كردند و مبلغ آنها را جز خداى كس نداند و زنان و دختران و اطفال صغار آنها را از خانهاى خود بيرون كردند و در خانۀ ياقوته دختر مهدى عباسى منزل دادند و از صدقات مردم نان و خورش تهيه ميگردند علاوه بر اين فرمان كرد كسى نام برامكه را بخير ياد نكند

در تاريخ نگارستان گويد بعد از نكبت برامكه مردى همه روزه در بعضى از محلهاى برامكه مى نشست و مراثى براى آنها ميخواند و گريه ميكرد اين خبر بهارون بردند امر باحضار او كرد چون او را حاضر كردند هارون گفت اى ناكس مگر نشنيدى فرمان ما را كه كسى نبايد در حق برامكه مرثيه بگويد پس هارون امر بقتل آنمرد داده گفت يا امير المؤمنين مرا مهلت گذار تا آنچه سبب مرثيه گفتن من هست بيان كنم بعد امر تراست ميخواهى بكش ميخواهى به بخش هارون گفت بيان كن آنمرد گفت من منذر بن مغيره دمشقى هستم من و اجداد من از اسخيا و كرماء شام برديم دنيا بر ما ادبار كرد و ثروت از دست ما برفت تا حديكه سائل بكف شدم ذلت و فقر و مسكنت من بنهايت رسيد ناچار با اهل و عيال از شام بيرون آمدم قريه

ص: 49

بقريه در كوهها و صحراها و شهرها بسختى نهار بشام خود نميرسانيدم تا اينكه وارد بغداد شدم عيال و اطفال خود را در مسجد خرابه اى منزل دادم و بيرون آمدم كه تحصيل قوتى بنمايم بناگاه جماعتيرا ديدم كه با لباسهاى فاخر و هيئتى نيكو بطرفى ميروند من در پشت سر آنها قدم برميداشتم تا رسيدند بخانۀ بسيار عالى داخل شدند منهم با آنها داخل شدم كسى مرا منع نكرد رفتم تا در زاويۀ مجلس نشستم و مرديكه در طرف من نشسته بود از او سئوال كردم اين خانه از آن كيست گفت اين خانۀ فضل بن يحيى برمكى و اين مجلس عقد عروسى است من خوشحال شدم و لكن دلم در پيش عيالاتم بود چون مجلس منقضى شد بر أهل مجلس أنواع جواهرات و طلا نثار كردند و در پيش هريك نفر طبقى از طلا گذاردند و در پيش منهم يك طبق گذاردند سپس رقعهاى كه قبالۀ املاك و ضياء و عقار بود تقسيم كردند و يكى هم بمن دادند باز خادم برگشت يكى ديگر نيز بمن داد من تعجب كردم چون در رقعه نظر كردم ديدم قبالۀ ضياع و املاك است سپس مردم متفرق شدند منهم برخواستم بروم غلامى اشاره كرد بمن كه بنشين چون قدرى نشستم برخواستم بروم همان غلام مرا بطرف خود كشيد و آستين مرا گرفت من يقين كردم كه ميخواهد آنچه من در اين مجلس حاصل كردم از من بستاند سپس مرا برد بنزد فضل بن يحيى او مرا بسيار اكرام كرد و همى تفقد احوال من مينمود منهم قصه خود را براى او شرح دادم اين وقت غلاميرا طلبيد و چيزى در گوش او گفت كه من نفهميدم پس فرمان داد تا خلعت فاخرى بر من پوشانيدند من گفتم اى سيد مرا رخصت بده بروم در نزد عيالات خود كه قلبم متعلق بآنها است و ايشان در انتظار من ميباشند كه طعامى براى آنها ببرم گفت چون آنها را در مسجد جاى دادى و در بهترين منازل منزل دادى صاحب منزل كريم است ايشان را بخود وانميگذارد آسوده خاطر باش آن شب را در نزد او با كمال نعمت و سرور بسر بردم چون آفتاب بلند شد و ديد من براى عيالات خود متفكر و مضطربم غلامى را طلبيد و با او گفت او را ببر بمنزل عيالاتش آن غلام مرا آورد در يك خانۀ عالى كه فرشهاى قيمتى گسترده و از ظروف و أوانى و سائر مايحتاج در آن خانه بنحو أوفى و اتم موجود است گفتم اين

ص: 50

خانه از آن كيست گفت فضل بن يحيى اين خانه را با تمام آنچه در اين خانه است همه را بتو بخشيده است و از سرگذشت عيالات سؤال كردم گفتند روز گذشته خادمى آمد ما را برداشت آورد و در اين خانه منزل داد و كاملا تفقد حال ما را مينمود و هرچه محل حاجت بود براى ما فراهم نمود اكنون يا أمير المؤمنين انصاف بده آيا جائز است از براى من كه شكر نعمت آنها را نكنم هارون الرشيد براى فضل بن يحيى طلب رحمت نموده و در نزد او طبق كوچكى از طلا بود آنرا برداشت و بنزد آنمرد گذارد آنمرد طبق را برداشت و گفت اينهم از نعمت و بركت برامكه است. و در تاريخ فخرى تأليف محمد بن على بن طباطبا كه معروف بابن طقطقى است مينگارد كه بعد از نكبت برامكه مردى در بعضى از خرابها رقعه اى كه متضمن مراثى برامكه؟ بود آنرا قرائت ميكرد و سخت ميگريست ملازمان هارون خبر براى او بردند فرمان كرد او را بياوريد چون حاضر شد هارون گفت توئيكه مرثيه ميخوانى براى برامكه اقرار كرد هارون گفت مگر نشنيدى كه ما آنرا تحريم كرديم گفت يا امير المؤمنين اگر اجازه ميفرمائى من حكايت خود را بعرض برسانم سپس اختيار با شما است گفت بگو گفت من يكنفر از خدام و كتاب فضل بن يحيى بودم و از همه كوچكتر بشمار ميرفتم روزى مرا فرمود اى فلانى مرا در خانه خود يكروز مهمان بنما گفتم خانۀ من محقر است صلاحيت و لياقت شما را ندارد گفت باك ندارد لا بد من ذلك گفتم اگر تصميمى داريد مهلت بدهيد تا مقدارى خانه را اصلاح كنم گفت چند مدت مهلت ميخواهى گفتم يك سال گفت بسيار است گفتم يك ماه گفت باك ندارد پس من با صلاح خانه و تهيه اسباب ميهمانى برآمدم چون سر وعده رسيد و روز ميهمانى فراز آمد يحيى بن خالد و دو پسر او فضل و جعفر و جماعت قليلى از خواص اتباعش وارد شدند و از اسبهاى خود فرود آمدند و گفتند فلانى ما گرسنه هستيم هرچه حاضر دارى بياور من چند بريان جوجه مرغ براى آنها آوردم چون از كار أكل فراغت حاصل كردند گفتند اى فلانى ما را در خانه خود تفرج بده گفتم بخدا قسم من غير اين خانه محقر منزلى ندارم گفتند چرا دارى باز قسم ياد كردم اين وقت برخاستند و در خانه قدم زدند تا پاى ديوارى رسيدند و

ص: 51

بنائيرا طلبيدند گفتند اين ديوار را سوراخ بنما من گفتم اى سيد من اين ديوار همسايه است و خدا وصيت فرموده است بصيانت و حفظ ناموس همسايه گفت باك ندارد ديوار را سوراخ كردند باز شد و خانه بسيار عالى نمودار گرديد يحيى با همه رفقا داخل شدند منهم با آنها رفتم منظرى عجيب ديدم از كثرت قصور و حجر و حجرات و مساكن عاليه و أبنيۀ جليله و أنواع أشجار ميوه دار و خدم و حشم و فرشهاى سنگين قيمت و آلات و أدوات و أوانى و ظروف كه احصاى آن نتوانم كرد فضل بن يحيى گفت اين جمله تعلق بتو دارد من دست او را بوسيدم و معلوم شد كه مدتها است بنايان در آنجا كار ميكردند و مرا چنان گمان بود كه خانۀ بعضى همسايگان است تعمير ميكنند اين وقت يحيى به پسرش جعفر گفت فلانى خانه اش تهيه شد اكنون از كجا معاش تهيه كند جعفر گفت بستان فلانى با آنچه در او هست همه را قباله ميكنم و باو عطا مينمايم يحيى گفت زود بكن اينكار را بستانرا قباله كرده بمن داد و ده هزار دينار نيز بمن همان ساعت دادند و از آن وقت من صاحب مال و ثروت شدم و در نعمت آنها غوطه ميخورم اكنون چگونه براى آنها مرثيه نگويم و چگونه شكر نعمت آنها را بجا نياورم بخدا قسم تا زنده هستم لب از ثناء آنها نخواهم بست اكنون ميخواهى مرا بكش ميخواهى ببخش هارون بحال او رقت كرد و فرمان داد كه مردم آزادند هركه ميخواهد براى برامكه مرثيه بگويد و مردم مراثى بسيار براى برامكه گفتند.

و نيز طقطقى مينگارد كه اسحق بن ابراهيم موصلى گفت كنيزى ماه رو خريدم و او را ادب آموختم چندانكه نادرۀ عصر خود گرديد سپس آنرا هديۀ فضل بن يحيى كردم مرا گفت كنيز را ببر در سراى خود كه رسول صاحب مصر فردا بنزد من ميآيد و بمن حاجتى دارد من باو خواهم گفت كه اسحق بن ابراهيم را كنيزى است كه قلب من باو مايل است او بنزد تو خواهد آمد براى خريدن كنيز تو مبادا از پنجاه هزار دينار كمتر بگوئى كه او بهر قيمت كه باشد خواهد خريد اسحق گويد من كنيز را بمنزل خويش بردم چون رسول صاحب مصر آمد كنيز را باو ارائه دادم گفت من ده هزار دينار ميخرم من گفتم باين قيمت نميدهم تا رسيد به سى هزار دينار من چون نام سى هزار شنيدم

ص: 52

ديگر گويا مالك نفس خود نبودم گفت اكنون جاريه را ببر در منزل خود فردا رسول صاحب روم بنزد من ميآيد و او را با من حاجتى است باو خواهم گفت آنچه را برسول صاحب مصر گفتم و تو مبادا از پنجاه هزار دينار كمتر بگوئى اسحق ميگويد من جاريه را بمنزل خود بردم چون صاحب رسول روم آمد و با من معامله كرد گفتم از پنجاه هزار دينار كمتر نميفروشم گفت خيلى زياد است من سى هزار دينار ميخرم چون نام سى هزار دينار شنيدم بى اختيار گفتم فروختم جاريه را گرفت و وجه را تسليم داد و او را هديۀ فضل قرار داد روز ديگر كه بنزد او رفتم گفت اى اسحق جاريه را بچند فروختى گفتم بسى هزار گفت مگر من سفارش نكردم كه از پنجاه هزار كمتر نفروشى گفتم يا سيدى نام سى هزار كه شنيدم كان اختيار از من سلب شد فضل خنديد گفت اكنون جاريه خود را بردار و بمنزل خويش برگرد كه فردا رسول صاحب خراسان بنزد من ميآيد و با او خواهم گفت آنچه را كه با رسول صاحب روم گفتم و هرگاه بنزد تو آمد از پنجاه هزار دينار كمتر نفروش اسحق گويد من جاريه را بمنزل بردم چون رسول صاحب خراسان آمد او را گفتم از پنجاه هزار كمتر نميدهم گفت اين قيمت بسيار است من بسى هزار دينار ميخرم من قوت دادم نفس خود را و گفتم نميفروشم باين قيمت بالاخره بچهل هزار دينار راضى شدم و جاريه را تسليم دادم و روز ديگر بنزد فضل رفتم گفت بچند فروختى گفتم بچهل هزار گفت سبحان اللّه من ترا سفارش نكردم كه از پنجاه هزار كمتر نفروشى گفتم يا سيدى چون نام چهل هزار دينار شنيدم گويا جميع اعضاى من سست شد و نزديك بود كه عقل از سر من پرواز كند ديگر مرا آرزوئى نيست خدا ترا جزاى خير بدهد صد هزار دينار بمن رسانيدى فضل تبسم كرد گفت اكنون جاريه خود را بگير و بسلامت بازگرد اسحق ميگويد من گفتم بخدا قسم اين جاريه بركت او از همه زياد تر است هرآينه او را آزاد كردم سپس او را تزويج كردم و از او فرزندانى نصيب من شد.

ص: 53

راغب اصفهانى در محاضرات گويد زنى در تعريف عشق چنين گفته (العشق جل أن يرى و خفى عن الورى فهو كا من في الصدور كالنار في الحجران قدح اورى و ان ترك توارى) يعنى عشق بزرگتر و بالاتر از اين است كه بتوان او را ديد او از انظار پنهان است و در سينه ها نهان مثل آتشى ماند كه در سنگ چقماق پنهان است هرگاه سنگ ديگر باو زدى آتش بيرون ميدهد و اگر او را بحال خود گذاردى آن آتش پوشيده ماند سپس اين اشعار ذيل را بسرود: رأيت الهوى اذا اجتمع الشمل و مرا على الهجران لا بل هو القتل

و من لم يذق للهجر طعما فانه اذا ذاق طعم الحب لم يدر ما الوصل

لقد دقت طعميه على القرب و النوى فأبعده قتل و أقربه حبل

مؤلف گويد: معنى عشق در نزد حكما معركه آراست و چندانكه در تعريف او قلم فرسائى كردند جز حيرت و سرگردانى چيزى بدست نيامده در مجمع البحرين گويد عشق تجاوز محبت است از حد خود و در قاموس گويد (العشق و المعشق كمقعد عجب المحب لمحبوبه او افراط الحب و يكون فى عفاف و فى دعارة او عمى الحس عن ادراك عيوبه او مرض وسواسى يجلبه الى نفسه بتسليط فكره على استحسان بعض الصور) . يعنى عشق عبارت است از حيران شدن و تعجب كردن محب مر محبوب خود را يا عبارت است از غايت محبت كه از حد معتاد خارج شده باشد و اين گونه محبت در عفاف و پرهيزكارى و در شقاوت و نابكارى حاصل شود يا عشق عبارت از كورى حس است از ادراك عيوب محبوب يا عشق عبارت از مرض وسواسى است كه ميكشاند محبوبرا بسوى خود بسبب مسلط كردن انديشه خود بر نيكو شمودن بعضى صورتها. و شيخ بهائى زاد اللّه فى بهائه در كشكول ميفرمايد افلاطون گفته است عشق قوۀ

ص: 54

عزيزه اى باشد كه زائيده ميشود از وساوس طمع و اشباح تخيلات از براى هيكل طبيعى بوجود مى آورد براى شخص شجاع ترس را و براى شخص ترسو و جبان شجاعت را و هر انسانى و ميپوشاند بر هرانسانى عكس طبيعتش را. و از ابو على بن سينا نقل كرده كه او كتابى در عشق تصنيف كرده و اطالۀ كلام نموده و گفته كه عشق اختصاص بنوع انسان ندارد بلكه در جميع موجودات از فلكيات و عنصريات و مواليد ثلاث يعنى معدنيات و نباتات و حيوانيات جارى و سارى است. و نيز گفته اند العشق انجذاب القلوب على مغناطيس الحسن و كيفية هذا الانجذاب لا مطمع فى الاطلاع على حقيقتها و انما يعبر عنها بعبارات تزيد الخفاء كالحسن فى انه امر يدرك و لا يمكن التعبير عنه.

و جالينوس حكيم گفته عشق عبارت از فعل نفس است

كه آن مستور است در قلب و كبد و دماغ و در دماغ سه مكان باشد كه هريك ظرف شيئى ميباشد در مقدمۀ دماغ ظرف تخيل است و در دوم وسط دماغ ظرف تفكر است و در سوم كه آخر دماغ است ظرف تذكر است و نميشود كسى را عاشق گفت مگر آنكه خيال و فكر و ذكر او توجه بمعشوق داشته باشد و علامتش اين است كه عاشق از طعام خوردن بازماند بجهت اشتغال قلب و كبد و نيز از خواب كردن بازماند بجهت مشغول بودن دماغ بفكر و ذكر و خيال محبوب، هرگاه اينحالت براى او روى داد او عاشق است و در اخبار لفظ عشق كمتر ديده ميشود.

 ٣٧ -بانوئيكه غلط از قاضى گرفت

منقول از كتاب حديقة الافراح است كه زنى براى مرافعه و خصومت بنزد قاضى آمد چون دعواى خود را تقرير كرد گفت (جاء معك شهودك) آن زن جواب او را نداد كاتب قاضى گفت (ان القاضى يقول لك جاء شهودك معك قالت نعم ثم التفتت الى القاضى و

ص: 55

قالت هلا قلت مثل ما قال كاتبك كبر سنك و قلّ عقلك و عظمت لحيتك حتى غطت على لبك ما رأيت ميتا يقضى بين الاحياء غيرك) . اين زن چون عالمه بعلم ادبيات بود و قاضى بدون جهت ظرفرا كه (مع) باشد مقدم بر فاعل كه (شهود) باشد انداخته بود و اين برحسب قانون ادب غلط است زن جواب او را نداد و با تمام خشونت بعد از آنكه كاتب عبارترا صحيح ادا نكرد گفت ايها القاضى چرا مثل كاتب خويش عبارت صحيح ادا نكردى همانا تو پير شدى و عقل از سر تو بدر رفته ريش خود را بزرگ كرده اى تا اينكه عقل ترا پوشانيده من نديدم مرده اى همانند تو بين زندها حكومت كند.

بانوئيكه بينا شد

بعد از كورى در  (1) وقايع الايام خيابانى حديث كند از اعمش كه من بعزم زيارت بيت اللّه الحرام بيرون آمدم در بعضى از منازل فرود آمدم بناگاه ديدم زنيرا كه از هردو چشم نابينا بود و دست ها بجانب آسمان برداشته ميگويد (يا راد الشمس على على بن ابيطالب عليه السّلام بيضاء نقية بعد ما غابت رد على بصرى) اعمش ميگويد من بسيار تعجب كردم با خود گفتم فقير است او را اعانتى بنمايم دو دينار از هميان خود بيرون آوردم و باو دادم چون بدست خود او را مسح كرد و فهميد دينار است بسوى من پرتاب كرد و گفت تو كيستى كه مرا ذليل پنداشتى و بذلت فقر مرا شناختى آن كس كه دوست آل محمد است ذليل نخواهد بود. أعمش گويد او را بگذاشتم و بسوى حج رفتم در هنگام مراجعت در آن منزل همّى نداشتم مگر آنكه از حال آن زن اطلاع پيدا كنم چون بخدمت آن زن رسيدم ديدم چشم هاى آن زن روشن در نهايت صحت و زيبائى ميباشد گفتم يا أمة اللّه محبت على بن ابى طالب عليه السّلام با تو چه كرد گفت من شش شب متوالى خدا را بعلى بن ابى طالب عليه السّلام قسم ميدادم چون شب ششم تصادف با شب جمعه كرد سر ببالين نهادم مردى بهى المنظر را در عالم رؤيا ديدم كه بمن ميگويد ايزن تو دوست دارى على بن ابيطالب


1- ج  ٣  ص  65٧  نقلا از كتاب اربعين ابو سعيد محمد بن احمد بن حسين نيشابورى خزاعى جد ابو الفتوح رازى صاحب تفسير سند از اعمش

ص: 56

را گفتم بلى گفت دست خود را روى چشم خود بگذار من گذاردم ديدم آن مردمى گويد پروردگارا اگر اين زن از روى اخلاص و نيت صادقه از دوستاران على بن ابى طالب است چشم هاى او را باو برگردان پس بمن گفت دست خود را بردار من دست خود را برداشتم ديدم اينمرد همان است كه او را در خواب ديدم گفتم تو كيستى گفت من خضر برادر على بن ابيطالب عليه السّلام هستم بدانكه حب على عليه السّلام در دنيا بليات و آفاترا دفع و رفع ميكند و در آخرت موجب خلاصى از آتش جهنم است.

بانوى عربيه كه فرزندش در طريق مكه فوت شد

أبو الخير قواس در كتاب طرف ص  ١١4  گفته كه زنى از اعراب در راه مكه فرزندش از دنيا رفت آن زن بتجهيز فرزند پرداخت چون او را بخاك سپرد بر سر قبر او ايستاد و گفت: (و اللّه يا بنى لقد غذوتك رضيعا و فقدتك سريعا و كانه لم يكن بين الحالين مدة التذ بعيشك فيها فاصبحت بعد النضارة و الغضارة و رونق الحياة فى التنسم فى ريح طيب روائحها تحت اطباق الثرى جسدا هامدا و رفاتا سحيقا و صعيدا جرزا اى بنى لقد سحبت الدنيا عليك اذيال الفناء و اسكنتك دار البلى و رمتنى بعدك نكبة الردى اى بنى لقد اسفرلى من وجه ألدنيا صباح داج ظلامه ثم قالت اى رب و منك العدل و من خلقك الجور و هبت لى قرة عين فلم تمتعتنى به كثيرا بل سلبتنيه و شيكاثم امرتنى بالصبر و وعدتنى عليه الاجر فصدقت وعدك و رضيت بقضائك فرحم اللّه من ترحم على من استودعته الردم و وسدته الثرى اللهم ارحم غربته و آنس وحشته و استر عورته يوم تكشف الهنات و السؤات فلما ارادت الرجوع الى اهلها قالت اى بنى انى قد تزودت لسفرى فليت شعرى ما زادك لبعد طريقك و يوم معادك اللهم انى اسئلك الرضا برضائى منه ثم قالت استودعتك من استودعك فى احشائى جنينا و الثكل للوالدات ما امضى حرارة قلوبهن و اقلق مضاجعهن و اطول ليلتهن و اقصر نهار هن و اقل أنسهن و أشد وحشتهن و ابعد هن من السرور و اقريهن من الاحزان)

ص: 57

حاصل ترجمۀ بيانات اين بانوى عارفه اين است كه ميفرمايد اى نور ديدۀ من و اى سرور دل غم رسيدۀ من بخدا قسم كه از شيرۀ جان ترا نوشانيدم و بزودى بناگهانى داغ ترا ديدم هنوز غنچۀ لعل تو نشكفته بود كه تندباد اجل فصل بهار ترا خزان نمود و هنوز از شربت وصال زندگانيت نچشيدم و از گلستان شباب تو گلى نچيدم كه بناگهانى چون طاير قدسى از دست من پرواز كردى. گويا هيچ گاه در نزد من نبودى و بعد از عيش مهنا و سرور مهيا و ريعان جوانى و فرحت زندگانى صبح كردى در حالتيكه در زير خاك لال و خاموش و همنشين با مار و موش گرديدى گويا خاك پوسيده و استخوان درهم كوبيده شده اى و همانند زمين بلا زرع بى حاصل افتاده اى چه زود تندباد أجل خيمۀ عمر ترا خراب كرد و از بالش عزت و وسادۀ شرافت ترا بزير خاك مذلت كشانيد و با هزار حسرت بر زير خاك خوابانيد و نيشتر خونين فراق ترا بر جگر من خلانيد و صياد اجل تيردلدوز داغ ترا بر قلب من پرانيد و صبح اميد مرا شام ظلمانى گردانيد پس از آن سر بجانب آسمان بلند كرد و گفت ايخدائيكه عدل از تو است و ستمكارى از بندگان تو همانا فرزندى بمن بخشيدى كه ميوۀ دل من و ضياء چشم رمد كشيدۀ من باشد همانا مدتش بدراز نكشيد بسرعت روحش از آشيانۀ تن پرواز كرد و صياد اجل او را صيد نمود اى پروردگار من مرا امر بصبر نمودى و وعدۀ اجر عطا فرمودى امر ترا مطاع و وعدۀ ترا تصديق و لازم الاتباع دانستم تن برضا و راضى بقضاى تو گرديدم رحمت حق بر روان كسى باد كه طلب رحمت بنمايد براى كسيكه من او را بزير خاك سپردم پروردگارا بر غربت او ترحم فرما و وحشت او را بدل بايمنى بنما و در روز حساب او را با عورت پوشيده و اعمال پسنديده محشور بنما. پس از آن بجانب خانۀ خود روان گرديد و همى گفت اى فرزند من هراينه مادر تو از براى آخرت خود زادى تهيه نمود ايكاش ميدانستم كه تو براى اين سفر دور دراز چه زادى تهيه نمودى اين وقت سر بجانب آسمان نمود و گفت پروردگارا از تو سئوال ميكنم كه از فرزند من راضى باشى چنانچه من از او راضى هستم او را بوديعت در رحم من مرحمت فرمودى اكنون او را در نزد تو بوديعت گذاردم همانا مادر فرزندمرده

ص: 58

بسى كام او تلخ و ناگوار و چه سخت است اضطراب و قلق او در اطراف ليل و نهار شبهاى او طولانى و روزهاى او كم و كوتاه البته شدت و وحشتش بسيار و انس و الفت او بناله و ديدۀ اشكبار ميباشد مادران فرزندمرده بسى دورند از نشاط و سرورو چه بسيار نزديك اند بقلبهاى مصيبت زده و مهجور.)

بانوئيكه دو پسر و شوهرش

در يك روز تلف شدند در لئالى الاخبار حديث كند از ذو النون مصرى كه گفت من هنگاميكه مشغول طواف بودم بناگاه ديدم زنيرا كه چون قمرى مينالد و اين ابيات ميخواند: صبرت و كان الصبر خير مطية و هل جزع منى بمجد فاجزع

صبرت على مالو تحمل بعضه جبال برضوى اصبحت تتصدع

ملكت دموع العين ثم رددتها الى ناظرى و العين فى القلب ندمع

ذو النون ميگويد من نزديك رفتم گفتم ايجاريه چه مصيبتى بر تو وارد شده كه چنين مينالى و ميگوئى صبر كردم چون صبر بهتر مركب هموارى است و هرگز بى قرارى و جزع فايدتى ندارد صبر كردم بر چيزيكه اگر بعض آنرا بر كوه هاى رضوى ميگذاشته اند صبح ميكرد در حالتيكه از هم پاشيده بود. اشك خودم را ضبط كردم بعد بطرف مقابل خود نظر انداختم ولى چشم قلبم گريان است آن كدام مصيبت است كه بر تو وارد شده است گفت اى بندۀ خدا مرا دو پسر بود كه در پيش من مشغول بازى بودند پدر ايشان گوسفندى ذبح كرد يكى از پسران من آن ديگريرا گفت ميدانى پدر ما امروز چه كرده است گفت چه واقع شده است گفت گوسفند ما را ذبح نمود آن برادر گفت چگونه او را ذبح كرد گفت بيا تا بتو نشان بدهم پس با شفره سر برادر خود را بريد و فرار كرد ساعتى نگذشت پدر ايشان داخل شد من قصه آن دو پسر را شرح دادم گفتم اكنون شتاب گير ببين بكجا رفت مبادا خود را تلف كند.

ص: 59

شوهر من بيرون شتافت هنگاميكه بر سر فرزند رسيد ديد گرك شكم او را پاره پاره كرده از شدت حزن سر به بيابان نهاد چون بطلب او رفتم ديدم از شدت تشنگى هلاك شده بود. و در غير آن كتاب منقولست كه گفت چون بخانه برگشتم پسر كوچكى داشتم ديدم در غدير آب غرق شده است.

بانوئيكه ابو قدامۀ صحابى

او را ملاقات كرد علامۀ خبير شيخ عبد النبى توسركانى در كتاب مذكور ص  6١  از ابو قدامه حديث كند كه گفت در يكى از غزوات كه من أمير جيش بودم داخل شهرى شدم و خطبه خواندم و مردم را تحريض بجهاد نمودم و فضائل شهادت و كشته شدن در راه خدا را شرح ميدادم چون فارغ شدم بر اسب خود سوار گرديدم متوجه منزل خود شدم در بين راه بناگاه زنى مرا آواز داد يا ابا قدامه من اعتنا نكردم باز مرا ندا كرد گفت همانا مردمان صالح چنين نباشند من ايستادم ديدم زنى در غايت حسن و جمال از عقب من مى آيد چون بمن رسيد دستمال بسته اى بمن داد با مكتوبى و مراجعت كرد من سر مكتوبرا گشودم ديدم نوشته است يا ابا قدامه در اين شهر وارد شدى و مردمرا بسوى جهاد دعوت فرمودى و فضائل جهاد را بيان كردى و ما را به ثواب و أجر جزيل آخرت رغبت دادى من چون قدرت بر نائل شدن باين ثواب نداشتم چون جهاد بر زنان نيست پس قطع كردم گيسوان خود را كه بهترين مايۀ جمال زنان و زينت ايشان است در اين دستمال بسته بدست تو دادم تا در وقت حاجت پابند اسب خود بگردانى اميد است كه خداى تعالى گيسوان مرا پابند اسب مجاهد به بيند مرا بيامرزد و مغفرت خود را شامل حال من بفرمايد. أبو قدامه ميفرمايد چون هنگام قتال رسيد جوانيرا ديدم كه هنوز خط عارضش ندميده پاى پياده مشغول جنگ ميباشد مرا بر او رحم آمد پيش رفتم گفتم ايجوان خود را واپاى و از اين آتش حرب بر كنار باش بسا باشد پايمال اسبان شوى ديدم با كمال فصاحت و ملاحت بمن گفت آيا مرا امر مينمائى روى از جهاد برگردانم و حال آنكه خداوند متعال ميفرمايد:

ص: 60

(يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذٰا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاٰ تُوَلُّوهُمُ اَلْأَدْبٰارَ) و آيه را تا بآخر قرائت كرد اين وقت من مركبى براى او تهيه كردم چون بر پشت زين نشست فرمود اى ابا قدامه سه چوبة تير بمن قرض بده گفتم آيا اكنون وقت قرض دادن است پس الحاح و اسرار كرد او را گفتم سه چوبه تير بتو ميدهم بشرط آنكه اگر ترا شهادت روزى شد در پيشگاه بارى تعالى مرا فراموش نكنى گفت چنين باشد و سه چوبه تير را گرفت و با دو چوبه دو كافر را بجهنم فرستاد سپس گفت: (ألسلام عليك يا أبا قدامه سلام مودع) بناگاه تيرى در ميان دو چشم او وارد شد و از مركب بزير افتاد چون باو رسيدم ديدم سر روى قرپوس زين نهاده گفتم اى جوان مرا در شفاعت خود داخل بفرما مبادا فراموشم بنمائى فرمود چنين باشد و لكن مرا بتو حاجتى است گفتم بگو كه حاجت تو برآورده است گفت چون داخل شهر بشوى اين خرجين مرا بمادرم تسليم كن و خبر شهادت مرا باو بده گفتم مادر ترا نميشناسم گفت همان زن بود كه گيسوان خودش را بتو داد كه پابند اسب خود بنمائى و سلام مرا باو برسان در سال گذشته داغ پدرم ديد و امسال نيز بفراق من مبتلى ميشود. اين بگفت و جان تسليم كرد أبو قدامه گويد چون از حرب خلاص شديم و بجانب شهر مراجعت كرديم من گفتم اين جوانرا بايد دفن كنيم قبرى حفر كرديم و او را دفن نموديم چون خواستيم حركت كنيم بناگاه جثۀ او از قبر بيرون افتاد أصحاب من گفتند ممكن است اين جوان مغرور بخود بوده و بدون اجازه مادرش بحرب آمده أبو قدامه ميگويد من گفتم چنين نيست بخدا قسم زمين شرار خلق را قبول ميكند پس برخواستم و دو ركعت نماز بجاى آوردم بناگاه هاتفى ندا درداد كه اى أبا قدامه بگذار ولى خدا را بناگاه مرغانى پيدا شدند و گوشت بدن او را ربودند و پرواز كردند نماند جز استخوان او من آنرا دفن كردم و بجانب شهر روان شدم و بدر خانه مادر آن جوان شتافتم چون در بكوفتم خواهر آن جوان عقب درآمد چون مرا تنها ديد ناله كنان بجانب مادرش دويد گفت ايمادر اينك أبو قدامه است كه تنها آمده است سال گذشته بى پدر شدم و امسال بى برادر مادر آن جوان عقب درآمد گفت اى أبا قدامه مرا تعزيت مى

ص: 61

گوئى يا تهنيت گفتم از اين كلام مقصود تو چيست گفت اگر پسر من فوت شده است مر تعزيت بگو و اگر بفيض شهادت رسيده مرا تهنيت بگو گفتم بدرجۀ رفيعه شهادت رسيده گفت براى او علامتى است آيا آنرا ديدى گفتم جسد او از قبر بيرون افتاد مرغان گوشت بدن او را خوردند من استخوانهاى او را دفن كردم آن زن خوشحال شده گفت الحمد للّه پس خرجين را تسليم او كردم ديدم از ميان خرجين پلاسى و زنجيرى بيرون آورد گفت فرزند من شبها كه ميشد اين پلاس ميپوشيد و اين زنجير بگردن خود مى بست و با خداى خود مناجات مى نمود و آنچه را كه ديدى از خدا مسئلت ميكرد الحمد للّه كه دعاى او مستجاب شد. أقول: أبو قدامه كنيۀ دو نفر است يكى محمد بن قيس الاسدى كه از اصحاب حضرت صادق عليه السّلام است و ديگر كنيۀ حبة بن جوين العرنى  (1) من خواص أصحاب امير المؤمنين عليه السّلام. (مامقانى)

بانوئيكه أبان بن تغلب او را ديده

و نيز در لئالى الاخبار از أبان بن تغلب كه از بزرگان أصحاب امام صادق عليه السّلام است حديث كند كه فرمود من بر زنى وارد شدم ديدم در پيش روى او پسرش روى بقبله است آن زن برخواست و چشمهاى پسر خود را بست و پاهاى او را بجانب قبله كشيد و با فصاحت تمام گفت: (يا بنى ما الجزع فيما لا يزول و البكاء فيما ينزل غدا يا بنى تذوق ما ذاق أبوك و ستذوق من بعدك أمك و ان أعظم الراحة لهذا الجسد النوم و النوم أخ الموت فما عليك إن كنت نائما على فراشك او على غيره و ان غدا السئوال و الجنة و النار فان كنت من أهل الجنة فما ضرك الموت و ان كنت من أهل النار فما ينفعك الحيوة و لو كنت اطول الناس عمرا و اللّه يا بنى لو لا ان الموت اشرف الاشيأ لابن آدم لما أمات اللّه نبيه صلّى اللّه عليه و آله و أبقى عدوه ابليس.


1- بضم العين المهمله و فتح الراء بعده النون و الياء كجبينه منسوب الى عرينة بن نذير بن قسر قبيله من بجيله

ص: 62

خلاصۀ كلام اين بانوى صابره اين است كه اى فرزند گرامى نبايد جزع و بى قرارى كرد براى چيزيكه زوال ندارد و نبايد گريه كرد براى امريكه لا محاله نازل خواهد شد اى فرزند گرامى اين شربت مرگى است كه پدر تو آنرا چشيده است و بزودى مادر تو هم آنرا خواهد چشيد بهترين راحت از براى بدن هنگام خواب است و خواب برادر مرگ است پس از براى تو فرق ندارد كه در فراش خود در خواب باشى يا در غير فراش خود همانا بعد از مرگ سؤال و بهشت و دوزخ خواهد بود اگر از أهل بهشت باشى براى تو ضرر ندارد و اگر از اهل دوزخ باشى زندگانى براى تو نفعى ندارد و لو اينكه در دنيا عمر تو بسيار گردد بخدا قسم اى فرزند گرامى اگرنه اينكه مرگ اشرف اشياء از براى فرزندان آدم است هراينه خداوند متعال پيغمبر خود را از دنيا نميبرد و شيطانرا كه دشمن او است زنده نميگذاشت.

بانوئيكه نماز را بر امور دنيا

مقدم داشت در كتاب مذكور ص  ٣١٨  گويد: (حكايت كرده اند كه زنى از وعاظ ميشنيد كه هرمؤمن و مؤمنه مواظبت بر نماز در اول وقت بنمايد و آنرا بر امور دنياى خود مقدم بدارد قلبش نورانى ميشود و حضرت حق كفايت مهمات او بنمايد و اصلاح امور آخرت و دنياى او بفرمايد و او را از شر اعدا و كيد دشمنان محفوظ بدارد آن زن بعد از شنيدن اين مواعظ مقيد گرديد كه نماز خود را در اول وقت بجاى آورد اتفاقا روزى تنور خود را آتش انداخته و خمير خود را براى پختن نان مهيا كرده و طفل او بگريه افتاد چند كار براى او فراهم شده در اين حال صداى مؤذن بلند شد آن زن گفت نماز را بر جميع اين امور مقدم ميدارم و آنرا در اول وقت بجا مى آورم بعد مشغول پختن نان ميشوم در اينحال طفل او بگريه افتاد اعتنا نكرد آتش حسد شيطان زبانه كشيد طفل او را برداشت و در تنور آتش انداخت فرياد طفل بناله بلند شد چون صداى طفل بگوش مادرش رسيد قلبش مملو از هم وغم گرديد خواست نماز خود را قطع كند مجاهده كرد و با خود گفت اين از عمل شيطان است من دست از نماز برنميدارم و نماز خود را

ص: 63

كاملا با حضور قلب بجاى آورد و بعد بر سر تنور آتش آمد ديد طفل او با آتش بازى مى كند طفل خود را بيرون آورد و پستان در دهان او نهاد و او را شير داد و سجدۀ شكر بجا آورد بعد با فراغت قلب مشغول طبخ نان گرديد) . اين مقام كملين از اولياء خداست و اگرنه در قانون فقهى در اين موارد واجب است قطع نماز براى نجات نفسى را از هلاكت و قصه نماز ابى ذر و بردن گرگ گوسفند را و آمدن شير براى شبانى و گرفتن گوسفند را از گرگ كه ابو ذر نماز خود را قطع نكند مشهور است و همچنين افتادن فرزند حضرت سيد سجاد در چاه و قطع نكردن نماز خود را منقولست.

بانوى مطيعه شوهر كه اصمعى او را ديده

مجد الدين محمد متخلص بمجدى كه در قرن يازدهم زندگانى ميكرده در كتاب زينة المجالس ص  ٣٣5  از اصمعى نقل ميكند كه در باديه ميرفتم ناگاه بخيمه اى رسيدم زنى را ديدم كه از خيمه بيرون آمد مانند آفتاب كه از مطلع افق طالع گردد يا ماه كه از وراى سحاب تيره بنمايد پيش آمده مرا مرحبا گفت و بموضعى اشاره كرد كه نزول بنمائى من آنجا نزول كردم و از او جامى آب طلب نمودم گفت مرا شوهرى است كه بى اجازت او در آب و نان او تصرف نميتوانم كرد و در وقت رفتن او رخصت نطلبيدم كه اگر مهمانى رسد او را ضيافت بنمايم و او پيش از اين بمن رخصت نداده كه هرگاه تشنه يا گرسنه شوم در آب و طعام او بقدر احتياج تصرف نمايم اكنون تشنه نيستم و الا قسمت آب خود را بتو ميدادم ولى شربتى از شير كه طعام من است بتو ميدهم پس قدحى از شير بنزد من نهاد و من از آن حسن ملاحت و عقل و فصاحت متحير ماندم در اين هنگام اعرابى سياه از گوشۀ باديه پيدا شد. با صورتى در غايت زشتى چون بخيمه درآمد و مرا بديد مرحبا گفت زن پيش دويد و عرق از جبين او پاك كرد و چندان خدمت كرد كه كنيزان بمواليان خود نكنند روز ديگر كه ارادۀ كوچ داشتم بآن زن گفتم روئى باين زيبائى كه تو دارى

ص: 64

و صورت باين زشتى كه شوهر تو دارد عجب است از تو كه دل بر او بسته اى و با وجود اين زشتى باو اينهمه خدمت تقديم مينمائى زن گفت حديثى شنيده ام كه حضرت مقدس نبوى فرموده است: (الايمان نصفان نصفه الصبر و نصفه الشكر) خداوند تعالى حسن بمن مرحمت كرده و من بمراسم شكر قيام مينمايم و بمحنت قبح وجه شوهر كه گرفتار شده ام بر آن صبر ميكنم تا قواعد ايمانم سالم ماند اصمعى گويد از اين سخن تعجبها كردم و در عفت و پارسائى مثل او نديدم.

بانوى عربيه كه سه زنرا قسم داد

علامۀ نراقى در كتاب خزائن آورده است كه در سنۀ هزار دويست و ده كه حقير بعزم زيارت بيت اللّه الحرام وارد بغداد شدم چند روزى در روضۀ متبركه كاظمين (ع) بجهت اجتماع با رفقا و دوستان توقف اتفاق افتاد در شب جمعه اى در روضۀ متبركة امامين همامين بودم با جمعى از احباء و همسفران بعد از اينكه از تعقيب نماز عشا فارغ شديم و ازدحام مردم كم شد برخواستيم بالاى سر آمديم كه دعاى كميل را در آنموضع با حضور قلب قرائت بنمائيم بناگاه آواز جمعى از زنان و مردان عربرا بر در روضه مشاهده كرديم بنحويكه مانع از حضور قلب گرديد من بيكى از رفيقان خود گفتم سوء ادب اعرابرا بنگريد كه در چنين موضع و در چنين وقتى صدا بلند ميكنند چون صداى ايشان طول كشيد من با بعضى از رفقا برخواسته و به پائين پاى ضريح آمديم كه ملاحظه كنيم سبب غوغا چيست ديدم شيخ محمّد كليددار بر در روضۀ مقدسه ايستاده و چند زن از اعراب داخل روضۀ مقدسه شدند، و يكى از آنها گريبان سه زن ديگر را گرفته و آنها را ميكشاند بسوى ضريح مقدس و ميگويد كيسه پول مرا يكى از شما دزديده ايد و ايشان منكر بودند آن بانوى با اخلاص گفت بآن سه زن كه در همين مكان شريف قفل ضريح را بگيريد و قسم باين دو بزرگوار ياد كنيد كه پول مرا نه دزديده ايد و خبرى از او نداريد من از شما مطمئن ميشوم و كارى بشما ندارم من و رفقا ايستاديم كه به بينيم كار ايشان بكجا منتهى ميشود پس يكى از زنان در نهايت اطمينان قدم پيش نهاده و قفل را گرفته و گفت يا ابا الجوادين

ص: 65

بانوى صاحب پول گفت برو كه من از تو مطمئن شدم پس آن زن ديگر هم بهمين كيفيت قسم ياد كرد او را هم گفت از پى كار خود برو كه از تو هم مطمئن شدم اين وقت زن سومى آمد و قفل را گرفته بمحض اينكه گفت يا ابا الجوادين أنت تعلم انى بريئه كه بيك مرتبه ديديم از زمين بلند شد بنحويكه گويا از سر ضريح گذشته و بر زمين خورد و دفعة رنك او مانند خون بسته سياه رنك گرديد و چشمهاى او چون طاس خون شد و زبان او بند آمد اين وقت شيخ محمّد صدا را به تكبير بلند كرد و ساير اهل روضه نيز تكبير گفتند اين وقت شيخ محمّد امر كرد تا پاى او را كشيده در يكى از صفهاى رواق مقدس گذاردند و ما نيز ايستاديم و تماشا ميكرديم و آن زن چنان بيهوش شده بود كه گويا مرده است تا حوالى سحر چنين بود سپس اين مقدار بهوش آمد كه گفت كيسه پول كجا است زود او را بصاحبش رد كنيد و كسان او چند سر گوسفند بجهت كفارۀ عمل او ذبح كرده و تصدق نمودند ولى در صبح همان روز فوت شد.

بانوئيكه حضرت حسين عليه السّلام او را زنده كرد

بعد از مردن قطب راوندى در خرايج از يحيى بن ام طويل حديث كند كه گفت بوديم ما در نزد امام حسين عليه السّلام ناگاه جوانيرا ديديم كه درآمد و ميگريست آنحضرت سبب گريه را سئوال نمود عرض كرد يا سيدى مادرم از دنيا رفته در اين وقت و وصيت نكرده و او را مالى بسيار بود و معلوم نيست در كجا است و من بخدمت شما آمدم كه مرا باين مطلب واقف گردانيد آنحضرت فرمود برخيزيد تا بمنزل آن زن رويم يحيى بن ام طويل ميگويد با آنحضرت بخانه آن زن درآمديم ديديم چادرى بر روى او كشيده اند آن حضرت در بيرون حجره ايستادند رو بقبله و گفت بارخدايا اين زنرا زنده فرما تا وصيت بنمايد بآنچه ميخواهد خداى تعالى او را زنده فرمود برخواست و نشست و شهادتين گفت و نظر كرد بسوى امام عليه السّلام و عرض كرد داخل حجره شويد پس حضرت داخل

ص: 66

گرديد و نزديك بآن زن نشست سپس آن زن عرض كرد ايمولاى من چه ميفرمائى حضرت فرمود وصيت كن خدا ترا رحمت كند گفت يابن رسول اللّه مالهاى من در فلان موضع است ثلث آن ازان تو است و دو ثلث آن براى پسرم باشد اگر شما ميدانيد كه از شيعيان شما است و الا همۀ مال حق خود شما است مخالفان شما را در مال من نصيبى نيست اين بگفت و وفات كرد سپس بتجهيز او قيام كردند.

بانوئي كه بدعاى امام صادق عليه السّلام زنده شد

و نيز منقول از خرايج است كه از هارون بن قاسم بن عيسى الهاشمى از عيسى بن مهران روايت كرده كه گفت مردى بود از اهل خراسان از ماوراء النهر نعمت بسيار داشت و دوستار اهل بيت عليهم السلام بود و اعتراف بفضل ايشان داشت هرسال بحج ميرفت و بر خود وظيفه قرار داده بود كه هزار دينار هرساله براى حضرت صادق عليه السّلام بياورد در يك سالى زنش او را گفت كه امسال مرا با خود ببر كه امام صادق را زيارت بنمايم و تحف و هدايا براى او به برم از مال خود؛ آنمرد اجابت كرد، پس آن زن براى ايشان و عيالات و دختران امام صادق عليه السّلام تحف و هدايا تهيه كرد و با شوهر بحج رفت و آنمرد بعادت هرساله هزار دينار براى آنحضرت با خود برداشت و آنرا در صندوقى نهاد و در آنرا قفل زد چون بمدينه رسيدند آنمرد سر صندوق آمد كه هزار دينار را بردارد چون قفل را باز كرد هزار دينار را نديد بسيار تعجب كرد كه اين قفل و مهر برقرار خود بوده با اينحال هزار دينار كجا رفته بالاخره از عيال خود پرسيد گفت نميدانم اين امر عجيبى است كه قفل برقرار خود بوده و هزار دينار مفقود شده است و كسى هم با ما همراه نبوده كه متهم بوده باشد ناچار آنمرد زينت و زيور آن زن را گرفته و در نزديكى از همشهريهاى خود برده و هزار دينار قرض كرده بنزد امام صادق عليه السّلام برد حضرت فرمود ما احتياج پيدا كرديم و آن هزار دينار را از صندوق برداشتيم اكنون برو زيور عيال خود را كه گرو نهادى بستان و هزار دينار را بصاحبش رد كن آنمرد بصيرتش زياد گرديد بعد از آن بجهت كارى از خانه بيرون آمد چون بازگرديد ديد عيالش در حالت

ص: 67

نزع است پرسيد كه او را چه پيش آمد گفتند كه دردى در دلش پيدا گرديد و طولى نكشيد كه باين حال شد آنمرد با كمال اندوه بر بالين او نشست تا وفات كرد سپس چشمش را بست و جامه بر او پيچيد و تهيه حنوط و تجهيز او نمود چون فارغ گرديد بنزد امام صادق عليه السّلام رفت و درخواست كرد كه آنحضرت بيايد و بر جنازۀ او نماز بخواند آنحضرت برخواست و دو ركعت نماز بجا آورد و دست بدعا برداشت سپس فرمود برو بمنزل خود كه عيالت زنده گرديد آنمرد برگشت بجانب خانه عيال خود را ديد زنده شده است اين وقت بسيار مسرور شد و شكر و حمد الهى را بجا آورد سپس با عيال خود بجانب مكه روان گرديدند در بين طواف نظر آن زن بامام صادق افتاد. شوهرش را گفت كه اين مرد كيست گفت اين است مولاى ما ابو عبد اللّه امام صادق عليه السّلام آن زن گفت بخدا قسم همين آقا بود كه دست بدعا برداشته بود و ملك الموت را فرمود برگردان روح اين زن را باذن خدا و ملك الموت امر او را امتثال كرد.

بانوئيكه امام صادق عليه السلام

گاو او را زنده كرد و نيز در خرايج از مفضل بن عمر روايت كرده كه فرمود من با امام صادق عليه السّلام در منى گذشتيم بر زنيكه در مقابل او ماده گاوى مرده بود و آن زن و بچهايش ميگريستند حضرت فرمود قصه شما چيست و اين ناله و زارى براى كيست آن زن گفت من و كودكانم از اين گاو معاش ميگذرانيديم الحال مرده است و من متحير مانده ام كه چكنم با اين كودكان يتيم فرمود دوست دارى گاوت را زنده كنم آن زن گفت اى بنده خدا با من تمسخر ميكنى فرمود چنين نيست من هرگز قصد تمسخر ندارم پس دعائى خواند و پاى مبارك خود را بگاو زد و صيحه اى بر او زد، در حال آن گاو زنده شد و برخواست با شتاب آن زن فرياد كشيد كه اين عيسى بن مريم است بحق پروردگار كعبه حضرت خود را در ميان مردم داخل كرد كه شناخته نشود

ص: 68

اقول نظير اين قصه سبق ذكر يافت از بصائر الدرجات كه بسند خود از على بن مغيره از موسى بن جعفر روايت كند كه آنحضرت چنين معجزه اى نمود اللّه اعلم بالتعدد و الاتحاد.

بانوئيكه بدعاى حضرت سجاد عليه السلام

زنده شد بعد از مردن در بحار و مدينة المعاجز و حبيب السير و مشكوة الادب ناسخ و ديگر كتب مسطور است كه مردى پارسا از اكابر بلخ بيشتر سالها بزيارت خانه خداى و قبر مقدس رسول خداى شدى و چون بمدينه رسيدى ادراك خدمت علي بن الحسين كردى و تحف و هداى خود را تقديم ميكردى و از مصالح و مسائل دين چندانكه خواستى سؤال كردى و بشهر و ديار خود مراجعت كردى يك وقت زنش با وى گفت همانا مينگرم كه تو هرساله در حلاوت اين امام تقديم تحف و هدايا مينمائى لكن هرگز از آن حضرت اظهار عنايتى بتو نمى شود گفت اين بزرگوار كه مادر حضرتش تقديم هدايا و تحف مى كنيم مالك دنيا و آخرت است و هرچه در دست مردم است در تحت ملك او است چه او در زمين خليفۀ خداى و بر آفريدگان حجت خدا ميباشد و فرزند رسولخدا و امام و مولى و پيشواى ماست چون آن زن اين مكالمت بشنيد از ملامت شوهر زبان بربست چون سال ديگر فرارسيد پارساى بلخى بآهنگ حج برنشست و در مدينه بسراى على ابن الحسين درآمد و خدمتش دريافت و سلام باز داد و هردو دست مباركش ببوسيد اين هنگام طعامى در حضرتش حاضر بود پس باشارت آنحضرت مرد بلخى از آن طعام بخورد پس از صرف طعام طشت و ابريق بياوردند و مرد بلخى ابريق برگرفت و آب بر دست مبارك بريخت امام عليه السّلام فرمود اى شيخ همانا تو مهمان ما باشى چگونه اين كار كنى عرض كرد بخواهش دل فرمود چون تو اين كار را دوست دارى سوگند با خداى با تو چيزى نمايم كه محبوب بدارى و خوشنود شوى و ديدگانت روشن گردد. بالجمله آن مرد بلخى آب بر دست مبارك آنحضرت بريخت تا يك ثلث طشت مملو گرديد امام بآن مرد فرمود چه بينى عرض كرد آب است فرمود بلكه ياقوت احمر است بلخى چون نيك نظر كرد ديد همه ياقوت احمر

ص: 69

است باز فرمود آب بريز آن مرد ديگرباره آب بريخت تا دو ثلث طشت را مملو گردانيد و با آن مرد فرمود اين چيست عرض كرد آب است امام فرمود بلكه زمرد سبز است و همچنان فرمود آب بريز و او بريخت تا تمام طشت مملو گرديد امام فرمود اين چيست عرض كرد آب است امام فرمود بلكه مرواريد درخشان است. بالاخره آن طشت مملو از مرواريد درخشان و زمرد سبز و ياقوت احمر گرديد سپس آنحضرت آن طشت را در دامن مرد بلخى بريخت و فرمود اين جواهرات برگير عوض هداياى تو است و از زوجۀ خود از ما معذرت بخواه كه ترا بر كردارت سرزنش كرده بود آن مرد از اين حالت غريب غرق تعجب گرديد و شرمسار شده روى دست و پاى آنحضرت افتاد و همى به بوسيد و عرض كرد يا سيدى كدام كس شما را از مقاله زوجۀ من اطلاع داد همانا بدون شك و شبهت تو از اهل بيت نبوتى آنگاه حضرت را وداع كرده مراجعت به بلاد خود نموده و آن حديث را با زوجه خود در ميان نهاد زن گفت كدام كس از اين حديث بآنحضرت خبر داد آنمرد گفت مگر با تو نگفتم كه اين حضرت از خاندان نبوت و رسالت است و امام اين امت است و بر همه چيز دانا است آن زن سجدۀ شكر بگذاشت و شوهرش را بخدا سوگند داد كه در سال آينده او را نيز بزيارت امام عليه السّلام نايل گرداند و بديدار طلعت مباركش برخوردار بنمايد چون مرد بلخى در سال آينده تجهيز سفر حج نمود آن زن را نيز با خود به برد اتفاقا آن زن در بين راه رنجور شد و در يك منزل بمدينه مانده وفات نمود شوهرش گريان و نالان بخدمت امام مشرف گرديد و قصه آن زن را بعرض آنحضرت رسانيد كه زوجه من بقصد زيارت شما و جدّ شما بجانب مدينه رهسپار شد اين وقت امام از جاى برخواست و دو ركعت نماز بجاى آورد و دعائى نمود سپس با مرد بلخى فرمود برخيز و نزد زوجه خويش برو كه خداى تعالى بقدرت و حكمت خود او را زنده گردانيد آنمرد فرحان و شادان شتابان گشت تا بخيمه خويش داخل گرديد زوجه خويش را در حال صحت و سلامت ديد پس بر سرور و عقيدت بيفزود و از گذارش پرسش نمود گفت بخدا قسم ملك الموت قبض روح مرا نمود و خواست صعود دهد اين وقت بزرگوارى باين صفت و شمائل و صورت و هيئت و همى اوصاف آن حضرت را برشمرد و شوهرش ميگفت بخدا قسم

ص: 70

اين اوصاف كه تو وصف كردى اوصاف سيد من است آن زن گفت چون ملك الموت آنحضرترا بديد بقدمهاى او افتاد و همى بوسه ميداد و عرض كرد السلام عليك يا حجة اللّه فى ارضه السلام عليك يا زين العابدين امام او را جواب داد و فرمود ايملك الموت روح اين زنرا بجسدش بازگردان چه او آهنگ زيارت ما را دارد و من از خداى تعالى درخواست كردم كه سى سال ديگر بايشان عمر عنايت فرمايد و بخوشى روزگار سپارد و چه براى زائر ما حقى است واجب ملك الموت عرض كرد سمعا و طاعة لك يا ولى اللّه پس روح مرا بجسدم بازگردانيدند و من نگران ملك الموت بودم كه دست شريفش را ببوسيد و از من بازگشت پس مرد بلخى دست زوجه خود را بگرفت و او را بخدمت امام حاضر ساخت و در اين وقت آنحضرت در ميان اصحاب نشسته بود آن زن تا چشمش بر آنحضرت افتاد قسم ياد كرد كه اين است سيد و مولاى من اين همان كس است كه خداى تعالى از بركت دعاى او مرا زنده ساخت و فرمان داد تا ملك الموت جان مرا بر تنم برگردانيد پس هردو تن در مدينه طيبه در خدمت على بن الحسين عليهما السلام اقامت نمودند تا اينكه برحمت حق پيوستند.

بثينۀ

شاعره بضم الباء و فتح الثاء المثلثه بنت الحبّاء العذريه شاعرة من شواعر بنى عذره، در اغانى در ترجمۀ او اطالۀ كلام كرده اجمالا زنى بسيار جميلة الوجه حسنة البيان عفيفة البطن و الفرج و فى شعرها كانت رقة و متانه اشتهرت باخبارها مع عشيقها و جميل بن معمر عذرى دل بدو باخته چون جميل دنيا را وداع گفت بعد از زمان قليلى در سنه  ٨٢  بثينه وفات كرد چون جميل را هنگام وفات رسيد اشعارى بسرود كه يكى از آن اشعار اين است: قومى بثينة فاندبى بعويلى و ابكى خليلك دون كل خليل

ص: 71

پس شخصى را طلبيد گفت آيا ممكن است كه من هرچه ميراث گذارده ام ترا دهم كه يك حاجت از من روى كنى آنمرد قبول كرده جميل گفت چون من از دنيا بروم بعد از فراق از دفن من جبۀ مرا در بر كن و بر ناقۀ من سوار شو و برو بطرف قبيلۀ بثينه و بر بلندى براى و طرف جامۀ خود را پاره كن و اين اشعار قرائت كن آنمرد بفرموده جميل عمل كرد تا اشعار را قرائت نمود ديد جمعى از زنان قبيله بطرف او دويدند و ماه پاره اى در پيش آنها كه گفتى گونهاى او مرواريد است كه مزاب آب ياقوت خورده است جلو آمد و معلوم شد كه بثينه همان است. گفت اى مرد اگر دروغ ميگوئى هراينه مرا رسوى كردى و اگر راست ميگوئى مرا بكشتن دادى گفتم بخدا قسم دروغ نگفتم و اين است جبۀ جميل و اين است ناقه او بثينه نعره بزد و بر زمين افتاد زنان قبيله او را احاطه كردند و سخت بناليدند چون بهوش آمد اشعارى با سوزوگداز قرائت كرد و تا زنده بود سرمه نكشيد و شانه نزد و خود را زينت نكرد تا از دنيا رفت و مرثيه ها براى جميل انشا مينمود. أقول جميل بن معمر من المجاهيل فى كتب الرجال و كذا بثينه و اللّه اعلم بحقيقة الحال.

بدر التمام الشاعرة

در (اعيان الشيعه) او را ترجمه كرده گفته بدر التمام دختر حسن يا حسين بن محمد بن عبد الوهاب الدباس است و سيوطى در رسالۀ نزهة الجلساء فى اشعار النساء كه نسخۀ خطى آن در كتاب خانه ظاهريۀ دمشق موجود است گفته بدر التمام اشعار آبدار و مرغوب انشا مينمود و از ابيات او است: يبدو وعيدك قبل و عدك و يحول منك دون رفدك

و يزور طيفك فى الكرى فبحمد طيفك لا بحمدك

لم لا ترق لذلّ عبدك و خضوعه فيفي بعهدك

و پدرش از شعراى معروف شيعه و مشتهر باسم البارع بن دباس است و در (اعيان الشيعه) او را ترجمه كرده.

ص: 72

برّه دختر عبد المطلب (ع)

شوهر او مالك نسب بعبد العزى بن قيس بن عبد الدار بن نضر بن مالك منتهى ميشود. از او دو پسر آورد يكى ابو سبره نامش يزيد بن مالك از مجاهيل اصحاب رسول خداست و پسر ديگرش سلمه كه در خلافت عثمان فوت شد و او هم مثل برادرش مى باشد در جهالت بنابر نقل مامقانى و برّه شوهر ديگر كرد بنام عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم و از او پسرى آورد بنام عبد اللّه، بالاخره شوهر ام سلمه گرديد پسرى آورد سلمه نام و معروف بابو سلمه شد و در غزوۀ احد زخمى بر او وارد آمد، بالاخره بفيض شهادت رسيد بتفصيليكه در جلد دوم در ترجمۀ ام سلمه بيان شد و در ترجمۀ خواهرش اروى بيان شد كه در حيوة عبد المطلب براى پدر مرثيه گفته منها: أعينىّ جودا بدمع درر على طيّب الخيم و المعتصر

على شيبة الحمد و المكرمات و ذى العزو المجد و المفتخر (مج) بريكه از جوارى آزادشدۀ بنى زهره است در ظرافت و كرم از اقران و امائل خود امتيازى داشته و در مدينۀ منوره مهمان خانه بنا كرده بود كه واردين و مسافرين در آنجا نزول ميكردند و از خان طعام او بهره مند ميشدند (در اغانى تفصيلى دارد)

پريخان خانم دختر شاه طهماسب صفوى است ميرزا محمد على تربيت در كتاب (دانشمندان آذربايجان) كه در سنه هزار و سيصد و چهارده هجرى در تهران بطبع رسيده گويد ولادت اين پريحان شب سه شنبه بيست و پنجم جمادى الاخره سنه  ٩55  بوده و بعد از فوت برادرش در ايام فتره در اعمال دولت دخيل بوده چون سلطان محمد بقزوين آمد اين بانو را بحكم او هلاك كردند.

ص: 73

در (اعيان الشيعه) فرموده اسم او را نميدانم محتمل است دختر ديگر شاه طهماسب بوده كيف كان ميفرمايد فقط ميدانم زنى عالمه فاضله بوده و جمعى از علماء براى اين زن رساله ها در اصول فقه و غيره تاليف كردند. و ديگرى گويد پريخان خانم زنى بزرك و باكفايت و طالب علم و قابل حكمرانى بوده چون شاه طهماسب فوت شد اهل حرم پادشاه دو دسته شدند يك دسته هواخاه حيدر ميرزا و دسته اى هواخواه اسماعيل ميرزا برادر حيدر ميرزا كه در قلعه قهقه محبوس بود. پريخان خانم طالب پادشاهى اسماعيل ميرزا بود و بسعى او اسماعيل ميرزا شهريارى ايران را يافت و تا اسماعيل ميرزا را از قلعه قهقه بيرون آوردند و بقزوين وارد كردند زمام مهمات سلطنت بدست پريخان خانم بود چون پادشاهى باسماعيل ميرزا مستقر گرديد پريخان خانم ديگر خود را كنار كشيد و پدرش شاه طهماسب كه معاصر با محقق كركى و والد شيخ بهائى بود پنجاه و چهار سال سلطنت كرد و در عصر او بازار علم و ترويج مذهب اماميه و تاليفات كتب دينيه رواج كاملى داشته تا در نيمه ماه صفر سنه  ٩٨4  برحمت حق پيوست.

پريزاد خانم

در (اعيان الشيعه) او را ذكر كرده ميفرمايد هنگاميكه گوهرشاد آغاز وجه شاه رخ فرزند امير تيمور كوركانى مسجد گوهرشاد را در جوار حرم حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام بنا كرد پريزاد خانم كه يكى از جوارى و كنيزان او بود مدرسۀ پريزاد را در مشهد بنا كرد كه تا حال باقى و برقرار است و املاكيرا براى او وقف نمود كه طلاب علوم دينيه از بيست تا سى نفر در آنمدرسه مشغول تحصيل بوده باشند و او فعلا واقعه در بازار است و در أيام شاه سليمان صفوى يك نفر از خوانين قندهار بنام نجفعلى خان اين مدرسه پريزاد را تعمير كرد و نيز آقا محمد بك و ميرزا شكر اللّه اهتمام در عمارت او نمودند. شكر اللّه سعيهم. و در مشهد مقدس فعلا مدارس بسيارى است يكى مدرسۀ مشار اليها  ٢ -مدرسه نواب ميرزا صالح كه در سنۀ  ١٠٧6  بنا شده است و فعلا معمور است.

ص: 74

٣ -مدرسۀ ملا محمد باقر كه در سنۀ  ١٠٨٣  بنا شده است و فعلا معمور است.  4 -مدرسۀ ملا حاجى حسن كه در بالا خيابان واقع است بناى او در عهد شاه سليمان بوده.  5 -مدرسۀ ميرزا جعفر خان كه بناى او سنۀ  ١٠5٩  بوده متصل بصحن كهنه است بسيار مدرسۀ عالى است.  6 -مدرسۀ سعد الدين.  ٧ -مدرسۀ مستشار كه متصل بصحن كهنه است در عهد ناصر الدين شاه بنا شد.  ٨ -مدرسۀ دودر در محله سرشور مقابل مدرسۀ پريزاد بناى آن در عهد شاه رخ بوده.  ٩ -مدرسۀ فاضل خان كه در بالا خيابان است بناى آن در عهد شاه سليمان بوده. (مدرسۀ عباس قلى خان شاملو كه در پائين خيابان است.  ١٠ -مدرسۀ خيرات خان كه در پائين خيابانست بناى آن در عهد شاه عباس ثانى بوده  ١١ -مدرسۀ سليمان خان كه واقع در كوچه حمام شاه است بناى آن در عهد فتح على شاه بوده.  ١٢ -مدرسۀ نوكه در گندم آباد واقع شده است در جنوب مسجد گوهرشاد در عهد ناصر الدين شاه بنا شد.  ١٣ -مدرسۀ عبد اللّه خان كه در پائين خيابان واقع است.  ١4 -مدرسۀ حاجى رضوان.  ١5 -و مدرسۀ قريب چهار باغ. و بحمد اللّه حال تاريخ همه معمور است.

پروين اعتصامى

دختر ميرزا يوسف خان اعتصام الملك آشتيانى است كه از زنان فاضله و اديبه نادرۀ اين عصر اخير است در سنه  ١٣٢٠  متولد شده و در ماه صفر شب بيست و ششم آن سنه  ١٣6٠  دنيا را وداع گفته و چهل سال بيشتر زندگانى نكرده و پس از مرگش اين قطعه ذيل را بخط خودش در ميان اوراقش يافته اند و عينا بر سنك مزارش نقش كردند و تاريخ

ص: 75

نظم آن معلوم نيست و بخط خودش نوشته بود كه اين قطعه را براى سنك مزارم سرودم: اينكه خاك سيهش بالين است اختر چرخ ادب پروين است

گرچه جز تلخى از ايام نديد هرچه خواهى سخنش شيرين است

صاحب اينهمه گفتار امروز سائل فاتحه و ياسين است

دوستان به كه ز وى ياد كنند دل بى دوست دلى غمگين است

خاك در ديده بسى جانفرسا است سنك بر سينه بسى سنگين است

بيند اين بستر عبرت گيرد هركرا چشم حقيقت بين است

هركه باشى و ز هرجا برسى آخرين منزل هستى اين است

آدمى هرچه توان گر باشد چون بدين نقطه رسد مسكين است

اندر آنجا كه قضا حمله كند چاره تسليم و ادب تمكين است

زادن و كشتن و پنهان كردن دهر را رسم و ره ديرين است

خرم آنكس كه در اينمحنتگاه خاطريرا سبب تسكين است

پدر بانو پروين ميرزا يوسف خان آشتيانى نيز از فضلا و ادباى عصر حاضر بوده در سنه  ١٣6٠  هجرى مرحوم شده و آثار علمى ايشان (قلائد الادب) كه در شرح (اطواق الذهب) زمخشرى است و آقاى على سالار متخلص بحيدرى در پايان قصيده اى كه در تأسف از فوت بانو پروين سروده در تاريخ هجرى قمرى فوتش گفته: تاريخ فوت هجرى جستم ز حيدرى گفت مرده اديبۀ دهر پروين اعتصامى

سنه  ١٣6٠  و حقيقة اين بانوى محترمه از نوادر و مفاخر و حسنات عصر حاضر است علوم جديده را بسرحد كمال رسانيده با اينكه از پردۀ عصمت و حجاب عفت در مدارس ميشومه قدم ننهاده و در شعر بر اقران و اماثل خود از صنف شعرا مقدم بوده و گوى سبقت از نوابغ ادبار بوده ديوان قصايد و مثنويات او تا بحال چند مرتبه بطبع رسيده و از أشعار او غريزۀ سياله و حسن فطرت و كمال جودت و تسلط او در ادبيات كاملا هويدا است و زبان عربى و علوم فارسى را در نزد پدر خود آموخته بلكه بعضى گويند زنيكه صاحب چنين

ص: 76

قريحه و چنين استعداد و توانائى و تتبع و تحقيق بوده باشد تاريخ كمتر نشان داده است و پاره اى از اشعار او را كه در ديوانش موجود است براى شاهد صدق مدعا زينت اين كتاب قرار ميدهيم. منها قولها: در آن سراى كه زن نيست انس شفقت نيست در آن وجود كه دل مرده است مرده روان

بهيچ مبحث و ديباچه اى قضا ننوشت براى مرد كمال و براى زن نقصان

زن از نخست بود ركن خانۀ هستى كه ساخت خانۀ بى پى و پست و بى بنيان

زن از براى متاعب نميگداخت چه شمع نميشناخت كس اين راه تيره را پايان

چه مهر گر كه نمييافت زن بكوه وجود نداشت گوهرى عشق گوهر اندر كان

فرشته بود زن آن ساعتيكه چهره نمود فرشته بين كه بر او طعنه ميزند شيطان

اگر فلاطون و سقراط بوده اند بزرك بزرك بود پرستار خوردى ايشان

بگاهوارۀ مادر بكودكى بس خفت سپس بمكتب حكمت حكيم شد لقمان

چه پهلوان و چه سالك چه زاهد و چه فقيه بدند يكسره شاگرد اين دبيرستان

حديث مهر كجا خواند طفل بى مادر نظام و أمن كجا يافت ملك بى سلطان

وظيفۀ زن و مرد اى حكيم دانى چيست يكى است كشتى وان ديگرى است كشتى بان

چه ناخداست خردمند كشتيش محكم ديگر چه باك ز أمواج ورطۀ طوفان

بروز حادثه اندريم حوادث دهر اميد سعى و عملها است هم از اين هم از آن

هميشه دختر امروز مادر فردا است ز مادر است ميسر بزرگى پسران

اگر رفوى زنان نكو نبود نداشت بجز گسيختگى جامۀ نكو مردان

زن نكوى نه بانوى خانه تنها هست طبيب هست و پرستار و شحنه و دربان

چه زن چه مرد كسى شد بزرك و كام روا كه داشت ميوه اى از علم در دامان

زنيكه گوهر تعليم و تربيت نخريد فروخت گوهر عمر عزيز را ارزان. . . الخ

ص: 77

و لها ايضا: كام مده نفس تبه كار را در صف گل جامده اين خار را

كشته نكودار كه موش هوى خورد بسى خوشه و خروار را

چرخ و زمين بندۀ تدبير تو است بنده مشو درهم و دينار را

و لها ايضا ايعجب اين راه نه راه خدا است زانكه در أن اهرمنى رهنما است

قافله بس رفت و از اين راه ليك كس نشد أگاه كه مقصد كجا است

اى رمه اين درّه چراگاه نيست اى بره اين گرك بسى ناشتا است

تا تو ز بيغوله گذر مى كنى رهزن طرّار ترا در قفا است

ديده به بندى درافتى بچاه اين گنه تو است نه حكم قضا است

و لها ايضا بزرگى داد يك درهم گدا را كه هنگام دعا ياد آر ما را

يكى خنديد گفت ايندرهم خورد نميارزيد اين بيع و شرا را

روان پاكرا آلوده مبسند حجاب دل مكن روى ريا را

مكن هرگز بطاعت خودنمائى بران زين خانه نفس خودنما را

بزن دزدان راه عقل را راه مطيع خويش كن حرص هوا را

و لها أيضا: بسر خاك پدر دختركى صورت و سينه بناخن ميخست

كه نه پيوند و نه مادر دارم كاش روحم به پدر ميپيوست

گريه ام بهر پدر نيست كه او مرد از رنج تهى دستى رست

زان كنم گريه كه اندريم بخت دام بر هرطرف انداخت گسست

ص: 78

شصت سال آفت اين دريا ديد هيچ ماهيش نيامد بر دست

پدرم مرد و ز بى داروئى واندرين كوچه سه داروگر هست

دل مسكينم از اين غم بگداخت كه طبيبش به بالين نه نشست

سوى همسايه پى نان رفتم تا مرا ديد در خانه به بست

آب دادم به پدر جان نان خواست ديشب از ديدۀ من آتش جست

همه ديدند كه افتاده ز پاى ليك روزى نگرفتندش دست

(الأبيات) و لها ايضا: كودكى كوزه اى شكست و گريست كه مرا پاى خانه رفتن نيست

چكنم اوستاد اگر پرسد كوزۀ آب از اوست از من نيست

زين شكسته شده دلم بشكست كار أيام جز شكستن نيست

چكنم گر طلب كند تاوان خجلت و شرم كم ز مردن نيست

گر نكوهش كند كه كوزه چه شد سخنيم از براى گفتن نيست

و لها أيضا: هركه با پاك دلان صبح و مسائى دارد دانش از پرتو اسرار صفائى دارد

زهد با نيت پاك است نه با جامۀ پاك اى بس آلوده كه پاكيزه روائى دارد

شمع خنديد بهر بزم از آن معنا سوخت خنده بيچاره ندانست كه جائى دارد

سوى بت خانه مرو پند برهمن مشنو بت پرستى مكن اين ملك خدائى دارد

هيزم سوخته شمع ره منزل نشود بايد افروخت چراغى كه ضيائى دارد

گرك نزديك چراگاه شبان رفته بخواب بره دور از رمه و عزم چرائى دارد

مور هرگز بدر قصر سليمان نرود تا كه در لانه خود برك و نوائى دارد

گهر وقت بدين خيرگى از دست مده آخر اين درّ گران مايه بهائى دارد

ص: 79

و لها ايضا: شنيده ايد ميان دو قطره خون چه گذشت كه از مناظره يك روز بر سر گذرى

يكى بگفت بدان ديگرى كه خون كه اى جواب گفت فتادم ز دست تاجورى

بگفت من بچكيدم ز پاى خاركنى ز رنج خوار كه رفتش به پا چه نيشترى

جواب داد ز يك چشمه ايم هردو چه غم چكيده ايم اگر هردو از تن ديگرى

هزار قطرۀ خون در پياله يك رنگند تفاوت رك و شريان نمى كند اثرى

ز ما دو قطرۀ كوچك چه كار خواهد ساخت بيا شويم يكى قطرۀ بزرگترى

براى سعى و عمل باهم اتفاق كنيم كه أيمنند چنين رهروان ز هر خطرى

در اوفتيم ز رودى ميان دريائى گذر كنيم ز هر چشمه اى و جوب و جرى

بخنده گفت ميان من و تو فرق بسى است توئى ز دست شهى من ز پاى كارگرى

براى همرهى و اتحاد همچه منى خوشت اشك يتيمى و خون رنج برى

تو از فراق دل و عشرت آمدى بوجود من از خميدن پشتى و زحمت كمرى

ترا بمطبخ شه پخته شد هميشه طعام مرا بر آتش آهى و آب چشم ترى

تو از فروغ مى ناب سرخ رنك شدى من از نكوهش خارى و سوزش جگرى

مرا بملك حقيقت هزار كس بخرد چرا كه در دل كان ولى شدم گهرى

قضا و حادثه نقش من از ميان نبرد كدام قطرۀ خونرا چنين بود هنرى

در اين علامت خونين نهان دو صد دريا است ز ساحل همه پيدا است كشتى ظفرى

يتيم و پيره زن اينقدر خون دل بخوردند اگر بخانۀ غارت گرى فتد شررى

درخت جور و ستم هيچ برك و بار نداشت اگر كه دست مجازات ميزدش طبرى بريهه دختر جعفر كذاب زوجۀ موسى المبرقع در نزد شوهرش در قم در محلۀ موسويان نزديك قبر حمزة بن موسى بن جعفر مدفون گرديد.

بريهه

دختر ابو على محمد بن احمد بن موسى المبرقع او هم با خواهرانش فاطمه و ام سلمه و ام كلثوم و پدرش ابو على و جماعت ديگر از علوييين در محل مذكور مدفون مى باشند.

ص: 80

بغداد خاتون

دختر امير چوپان كه منصب امير الامرائى داشت و چوپانيان چهل سال مستقلا سلطنت كردند و ايشان از فروع سلاطين چنگيزيانند بغداد خاتون بصباحت منظر و ملاحت رخسار ممتاز بود پدرش امير چوپان از امراء سلطان ابو سعيد بهادر خان چنگيزى بود و ابو اويس شيخ حسن كبير جلائرى متوفى در بغداد سنه  ٧5٧  هجرى بغداد خاتون را تزويج كرد و محمد خواوند شاه در جلد  5  روضة الصفا ص  ١5١  تفصيلى كرده كه مناسب اين مختصر نيست. و قاضى نور اللّه در مجالس المؤمنين ص  ٣٩٣  فرمود (سلاطين و امراء جلائريون و ايلخانيون و ايلكانيون همه شيعه بودند.) خلاصه شيخ حسن پس از مدتى بغداد خاتون را طلاق گفت سلطان ابو سعيد او را تزويج كرد و از فرط ميلى كه باو داشت حل و عقد مملكت را باو واگذار نمود و زمام امور را بدست او داد و اين زن با كمال ابهت عزل و نصب و اخذ و عطا را عهده دار بود تا اينكه سلطان ابو سعيد دنيا را وداع گفت بغداد خاتونرا بتهمت اينكه ابو سعيد را مسموم كرده او را بقتل رسانيدند.  

52-پسنده

نام زنى است نيشابوريه چنانچه صدوق در عيون و مجلسى در ثانى عشر بحار در باب ورود حضرت رضا به نيشابور روايت ميكند كه چون آنحضرت بنيشابور وارد شد در محلۀ بلاش آباد در منزل زنى نزول اجلال فرمود چون آنحضرت آنخانه را

ص: 81

پسنديد آن زن معروفه به پسنده شد، و آن پسنده را پسرى بود حمدون نام و آن پسر را دخترى بود خديجه نام كه آن خديجه حديث كند كه چون حضرت رضا عليه السّلام بخانۀ جدۀ من پسنده وارد شد دانۀ بادامى را در آنجا زرع نمود كه در همان سال سبز شد و درخت بلندى و معتبر گرديد و بار آورد و مردم از آن درخت آگاه شدند، مى آمدند و باو تبرك ميجستند. هرمريضى از بادام او بقصد عافيت تناول ميكرد شفا مييافت هركرا چشم درد بود از بادام او بر چشمش ميگذارد عافيت مييافت و هر زنيكه درد زائيدن بر او سخت بود چون از آن بادام تناول ميكرد وضع حمل بر او آسان ميشد و هرگاه حيوانى را قولنج عارض شدى از چوب آن درخت بر آن حيوان مسح ميكردند مرض قولنج از او برطرف ميشد چون مدتى بر اين گذشت آن درخت خشكيد حمدون شاخه هاى او را بريد كور شد پسرش آن درخت را از بيخ قطع كرد تمام اموال او رفت و از براى او چيزى باقى نماند و دو پسر او هلاك شدند در همان سال.

( 5٢ ) بكارۀ هلاليه

در عقد الفريد حديث كند كه بكارۀ هلاليه پيرى شكسته و از مرور ليل و نهار تنى فرسوده و چشمى نابينا داشت بعد از تقرير امر خلافت بر معويه بدربار او آمد و اذن دخول طلب كرد معويه اجازت داد بكاره از كثرت ضعف مرتعش بود و خادمان از يمين و شمال او را مساعدت مينمودند بدين گونه او را بمجلس معويه در آوردند پس سلام داد و بنشست معويه سلام او را پاسخ گفت و با او گفت چگونه مى باشد حال تو اى خاله گفت بخير و نيكوئى بحمد اللّه ميگذرد معويه گفت روزگار حال ترا ديگرگون كرده است بكاره گفت (كذاك هو ذو غير من عاش كبر و من مات فقد) يعنى كار روزگار همين است آنكس كه فراوان بزيست پير و شكسته و فرسوده شود و آنكس كه وداع جهان گفت مفقود شود عمرو بن عاص حاضر بود گفت اين بكاره است كه اين شعرها گفت: يا زيد دونك فاحتفر من دارنا سيفا حساما فى التراب دفينا

ص: 82

قد كنت أدخره ليوم كريهة فاليوم أبرزه الزّمان مصونا

يعنى اى زيد بر تو باد كه بيرون بياورى شمشيرى را كه برنده است و در خاك آنرا پنهان كرده بودم، و بودم من كه آنرا نگاهدارى ميكردم براى روز جنك صفين امروز آنرا بيرون ميآورم بعد از اينكه زمانها او را حراست و محافظت ميكردم براى امروز؛ مروان بن حكم گفت اين همان بكاره است كه اين شعر گفته: اترى ابن هند للخلافة مالكا هيهات ذاك و ان اراد بعيد

منتك نفسك فى الخلاء ضلالة اغواك عمر و للشقا و سعيد

يعنى چنان گمان دارد پسر هند جگرخوار كه زمام خلافت را بدست خواهد گرفت همانا آرزوى دور و درازى است كه نفس تو اى معويه ترا فريب داده است و عمرو بن عاص و سعيد بن العاص ترا دچار شقاوت كردند و سرنگون در چاه ضلالت انداخته اين وقت سعيد بن العاص گفت اين بكاره است كه اين اشعار گفته: قد كنت اطمع أن اموت و لا ارى فوق المنابر من امية خاطبا

اللّه آخر مدتى فتطاولت حتى رأيت من الزمان عجيبا

فى كل يوم لا يزال خطيبهم بين الجميع و آل احمد غائبا

يعنى بتحقيق كه دوست داشتم البته زنده نباشم كه به بينم در بالاى منابر خطبه بنام معاويه ميخوانند متأسفانه خداى متعال عمر مرا طولانى گردانيد تا اينكه ديدم آنچه را كه دوست نداشتم كه به بينم از عجائب زمان كه هرروز در محافل و مجامع خطبا بنام معويه تر زبان باشند و از آل پيغمبر سخنى در ميان نباشد. چون اين اشعار كه همه در هجو معويه و قدح او بود قرائت كردند بكاره لختى خاموش نشست پس سر برداشت و گفت اى معويه سگهاى خود را بر من حمله ور مى كنى تابنك ميزنند از براى اينكه چشم من نابينا شده است و برهان من نارسا گشته سوگند با خداى كه من اين شعرها را گفتم كه ايشان از براى تو روايت كردند و آنچه را كه از اشعار من نشنيده اى بيشتر است از آنچه تو شنيده اى معويه بخنديد و گفت اين سخنان احسان مرا بتو باز ندارد و بذل مرا از تو دفع نميدهد اكنون حاجت خود

ص: 83

را بگو بكاره گفت با اين حال عرض حاجت نخواهم ديد و برخواست و برفت.

بلقيس بنت محمد بن بدر الدين

ابن سراج الدين بلقنى وجد اين دختر سراج الدين استاد ابن حجر عسقلانى بوده با اينكه خانواده مشار اليها همه از اهل فضل و علم بودند وجود اينزن اسباب افتخار و اشتهار آن فاميل بوده اين زن ده سال آخر عمر خود را در طريق سلوك و ايقان بسر برده تا در ماه ذى قعده سنه  ٨4١  دنيا را وداع گفته (خاطرم رفته از كجا نقل كردم در مسوده اين ترجمه را قدر مسلم از بانوان شيعه است) .

بوران بنت حسن بن سهل ذو الرياستين

زوجۀ مأمون عباسى بيست و هشت سال در خانۀ مأمون بود تا در سنه  ٢٧١  وفات كرد زنى بسيار با كمال و اديبه سيد بن طاوس در كتاب فرج المهموم فى علم النجوم ص  ١٣٧  ميفرمايد بوران دختر حسن بن سهل اسم او خديجه است و بوران لقب فارسى است روزى حسن بن سهل را گفت برو بامير المؤمنين معتصم بگو كه در فلان روز از طرف خشب خطرى بتو متوجه است پدرش گفت ايدختر جان من معتصم از ما رنجش دارد و دل با ما بد كرده است بسخن ماوقعى نگذارد بوران گفت تكليف تو اين است كه حق خدمت را بجا آورى و بشرط نصيحت عمل بنمائى حسن چون اين مطلب را بمعتصم گفت كه بوران ميگويد من در حساب نجوم خود دانسته ام كه در فلان روز در ساعت فلان قطعه اى از خشب اگر بتو برسد ترا هلاك خواهد كرد معتصم قبول كرد و در روز موعود از خانه ايكه سقف آن خشب بود منتقل گرديد باطاقيكه خلال چوب در آنجا يافت نميشد و حسن بن سهل را با خود نگاهداشت چون هنگام ظهر شد غلام معتصم طشت و ابريق و خلال حاضر نمود براى وضو معتصم خواست خلال كند حسن بن سهل گفت مهلا يا امير المؤمنين دست باين خلال دراز مكن تا غلام خلال كند چون غلام خلال كرد افتاد و جان بداد معتصم حسن بن سهل را در آغوش گرفت و ديدگان

ص: 84

او را بوسيد و بسيار نوازش نمود و املاك بورانرا  (1) كه عبد الملك بن زيات ضبط كرده بوده همه را باو رد كرد. سبب تزويج مأمون بوران ابن عبد ربه اندلسى در جزء سوم عقد الفريد ص  44٩  قصۀ طولانى نقل كرده كه حقير الفاظ كتاب را در تاريخ سامراء ايراد كرده ام در اينجا بملخص مضمون قصه اكتفا مينمائيم اگرچه اين قصه در نظر حقير در كمال ضعف است از چند جهت كه در اينجا نقل آن مناسب نيست. بالجمله اسحق بن ابراهيم بن ميمون موصلى كه در فن غنا سرآمد عصر خود بود ميگويد روزى در مجلس مأمون چون از كار شرب و عشرت و تغنى به پرداختيم و آنروز را در اين كار بشام رسانيديم مأمون برخواست و بحرم سراى خود رفت و سفارش كرد مرا كه از اينمكان بجائى نروى تا من مراجعت كنم من انتظار آمدن او را كشيدم تا وقت منقضى شد با خود گفتم مامون در پى عشرت خود ميباشد مرا فراموش كرده برخواستم بمنزل خود بروم غلامان مأمون گفتند اگر امير المؤمنين ترا طلب كند چه جواب گوئيم گفتم او در لذت خود مشغول است مرا فراموش كرده است و مأمون در عشق بازى با زنان ممتاز بود و با غلامان گفتم وقت منقضى شده و در خانه مرا شغل ضرورى است گفتند غلام تو مركب سوارى براى تو آورد چون ترا نيافت مراجعت كرد اكنون ميخواهى مركب سوارى براى تو بياوريم گفتم لازم نيست پياده ميروم چون از قصر مأمون بيرون آمدم و براه افتادم قدريكه راه رفتم مرا بول گرفت ناچار در كوچۀ تنگى رفتم كه بن بست بود چون بول كردم و برخواستم زنبيلى ديدم


1- قال السيد بن طاوس ان بوران برعت فى درايته و بلغت اقصى غايته فى علم النجوم الخ و علامۀ خوئى درج  ٢  شرح نهج البلاغه در ذيل خطبۀ  ٧٨  امير المؤمنين ع ميفرمايد و من المذكورين بعلم النجوم بوران بنت الحسن بن سهل و انها كانت فى منزلة العليا باصناف العلوم لا سيما فى النجوم فانها برعت فيه و بلغت اقصى نهايته و كانت ترفع الاصطرلاب كل وقت و منتظر الى مولد المعتصم پس قصۀ مذكوره را مينگارد.

ص: 85

از بام فرود شد چهار دسته دارد و بسيار بزرك است بچهار طناب ابريشم بسته است و ملبس بديباج است. من متحير ماندم و همى فكر ميكردم بالاخره با خود گفتم البته اين سببى دارد من در او خواهم نشست هرچه ميشود بشود ولو بر ضرر من تمام بشود پس در ميان زنبيل نشستم چون موكلين احساس كردند زنبيل را كشيدند تا اينكه بر سر ديوار رسيد من سر خود را در عبائى پيچيده بودم و بسى خائف بودم كه عاقبت اين كار چه خواهد شد ديدم چهار كنيز در غايت حسن و جمال مرا از زنبيل بيرون آوردند با كمال لطف و مرحمت گفتند بسم اللّه بر شما مبارك باشد همانا مهمان عزيزى هستى پس يكى از ايشان نداكرد كه چراغ بياوريد آوردند و در پيش روى من مى كشيدند تا اينكه نازل شدم در خانه ايكه گويا باغى است از باغهاى بهشت و چندان از گلها و رياحين ها و قصرها و نهرها و اشجار ديدم كه بيم آن بود عقل از سر من پرواز كند پس مرا در اطاقى داخل كردند كه فرشهاى الوان گران بها و وساده هاى زرباف با يك وضع غريبى مرتب مفروش بود كه جز در خانۀ خليفه نظير آن يافت نميشد پس من در ذيل مجلس نشستم طولى نكشيد كه ديدم چند كنيز ماه رخسار سيمين تن دست افشان و پاى كوبان وارد شدند و در ميان آنها دخترى ديدم كه گفتى گونهاى او مرواريد است كه مزاب ياقوت خورده است در آنحال در دست بعضى مجمرة بخور و در دست بعضى شمع هاى كافورى آمدند و هركس بجاى خود قرار گرفت من نزديك بود عقلم مختل بشود حالت بهت مرا فروگرفته بود بناگاه آن دختر كه چون طاوس مست التفات بمن نموده گفت مرحبا خوش آمدى اكنون بگو كيستى و از كجا ميائى من قصه خود را چنين شرح دادم كه من در خانۀ يكى از رفقاى خود بودم شراب خوردم بگمان اينكه وقت نگذشته چون از خانه بيرون شدم مرا بول گرفت بكوچه دررفتم كه رفع حاجت بنمايم اين زنبيل را ديدم در او نشستم اكنون اگر خطا كردم از جرم شراب است نه من، مرا به بخشيد و اگر صواب است نعمتى است كه خداوند متعال آنرا نصيب من كرده آن دختر تبسم كرده گفتى دندانهاى او مرواريد غلطان است سپس گفت خير

ص: 86

است انشاء اللّه اكنون بگو از اهل كجا هستى گفتم بغداد گفت از چه قبيله مى باشى گفتم از اوساط مردم بازارى گفت شغل تو چيست گفتم مردى هستم بزاز گفت آيا از ادبيات و اشعار چيزى آموخته اى گفتم بسيار قليل گفت چيزى روايت كن گفتم يا سيدتى مرا وحشت و خوف فروگرفته بر من منت بگذاريد و شما ابتدا بفرمائيد تا قلب من ساكن گردد تبسم نمود گفت بجان خودم راست گفتى پس قصيده اى براى من قرائت كرد و گفت اين اشعار فلان شاعر است كه در فلان زمان براى فلان ملك انشا كرده است و من از فصاحت او در بحر تعجب فرو رفتم و همى گوش ميدادم گويا در يك خواب سنگينى هستم نميدانستم كه از كدام حال او تعجب من زيادتر است از لطافت گفتار يا كثرت حفظ او و ضبط اشعار يا غزارت علم او بادبيات نحو و لغات غريبه و معرفت او باوزان شعر چون مقدارى از صنوف اشعار انشاد كرد گفت گمان ميكنم كه وحشت و دهشت تو ساكن شده باشد اكنون براى ما مقدارى از آن اشعار كه ميدانى قرائت كن و تغنى بنما من شروع كردم پاره اى از اشعار قرائت كردم ديدم او را نشاطى رخ داد گفت بسيار عجيب است كه در ميان عوام تجار همانند اديبى مثل تو پيدا ميشود از كجا اين تحصيل كرده اى گفتم همسايه اى داشتم هرگاه كه از كار تجارت فارغ ميشدم بنزد او ميرفتم و با او مانوس ميشدم از اينجهت چيزى از او آموختم آنگاه مطالبى از من راجع بصنوف اشعار و اخبار شعراى زمان جاهليت و اسلام پرسش كرد كالمختبر و المتعلم چون جواب شافى كافى شنيد بسيار تعجب كرد گفت گمان نميكردم كه در ميان مردم بازارى چنين اديبى پيدا بشود مرحبا استاد هستى پس فرمان داد سفرۀ طعام چيدند و من نظر ميكردم بر انواع و غرائب طعامها و لطائف انواع موائدها و از يك طرف غنيمت ميشمردم از آنچه ميديدم از حسن ادب و ظرافت آن پرى رخسار و از آن بريانها و طعامها در نزد من همى گذارد و چون از صرف طعام فارغ شديم و دست شستيم فرمان داد تا از اصناف و انواع گل ها و رياحين ها در وسط مجلس حاضر نمودند و بساط شراب گستردند و ساقيان سيمين تن كاسات عقار را سرشار كردند پس از آن آن دختر روى بمن كرد گفت اكنون وقت آن است كه مذاكرۀ اخبار و ايام

ص: 87

ناس و اشعار آبدار از آن قسمت هائيكه طرب انگيز است و فرحت خيز من گفتم حقيقة بجان خودم قسم است كه راست گفتى پس چندانكه درخور آنمجلس بود از اشعار و اخبار ملوك بيان كردم تا اينكه او را نشاطى و سرورى دست داد گفت بخدا قسم احاديثى براى من آوردى كه آنها را نميگويند مگر در نزد ملوك و خلفا حقيقه قريحۀ عجيبى دارى مرد بازارى از صنف تجار چنين اهل اطلاع و فضل و متبحّر بوده باشد همانا از عجائب و نوادر است بخدا قسم اگر يك خصلت ديگر در تو بود با اين صورت زيبا و وجه مليح بر اسحق بن ابراهيم مقدم بودى چون اسم خود را تغيير داده بودم گفتم يا سيدتى آن خصلت كدام است گفت ترنم در غنا گفتم يا سيدتى چندانكه در طلب او بيرون آمدم چيزى نيافتم و نتوانستم بياموزم اگر شما بر من منت گذاريد و عيش ما را تكميل بفرمائيد و تغنى كنيد در آنحال جاريه اى را ندا كرد كه بياور براى من عود را چون مشغول شد من گمان كردم خانه دور سر من چرخ ميخورد گفتم يا سيدتى و اللّه لقد جمع اللّه لك خلال الفضل و حباك بالكمال الرايع و العقل الزايد و الاخلاق المرضيه و الافعال السنيّه گفت ميدانى اين صوت كيست من تجاهل كردم گفت صوت اسحق بن ابراهيم است و شعر از فلانى است و سبب آن فلان قضيه است من گفتم اسحق بن ابراهيم چنين صنعت غنا دارد گفت اسحق بالاتر از اين است كه من بتوانم او را وصف كنم بالاخره تا نزديك صبح كه شد ديدم عجوزه اى آمد و او را خطاب كرد اى نور ديده هنگام برخواستن از مجلس فرارسيد و گويا آن زن دايه او بود پس برخواست مرا گفت اين مجلس امانت است گفتم اى سيدۀ من آيا اين مطلب احتياج بوصيت دارد پس او را وداع كردم جاريه اى را همراه من كرد تا مرا از يك دريكه در كنار خانه بود بيرون فرستاد من رفتم نماز صبح بجا آوردم چون سر ببالين نهادم كه رسولان مأمون بطلب من آمدند رفتم و مطلب را از مأمون پنهان داشتم مامون گفت اسحق بر تو جفا كرديم كه ترا منتظر گذاشتيم گفتم سرور امير المؤمنين مستدام باد مامون گفت ميل دارى مثل روز گذشته بسرور بگذرانيم گفتم يا امير المؤمنين آيا كسى از چنين حالتى روى بگرداند گفت بهترين ايام ايام جوانى است

ص: 88

پس آنروز را تا شام بهمين سرور و نشاط بسر برديم پس مأمون برخواست و گفت يا اسحق از جاى خود حركت نكنى تا من مراجعت كنم گفتم السمع و الطاعة مأمون چون داخل حرم خود گرديد مرا ياد زنبيل و مجلس شب گذشته ديوانه كرد از جاى برخواستم فراشان را هرا بر من بستند گفتم قبل از اينكه امير المؤمنين مراجعت كند من بر ميگردم پس آمدم تا بزنبيل نشستم و بمجلس درآمدم ديدم بساط شب گذشته مهيا است و همان دختر آمد و گفت همانا مهمان شب گذشته ميباشى گفتم بلى يا سيدتى گفت ديگر معاودت منما گفتم السمع و الطاعة بالاخره مثل گذشته بلكه بهتر از آن شب را بآخر رسانيديم. سپس رخصت گرفته بخانه رفتم چون سر ببالين نهادم كه رسولان مامون آمدند گفتند اجب امير المؤمنين چون حاضر خدمت شدم گفت اسحق ميخواستى تلافى بنمائى من عذرها آوردم گفت ضرر ندارد امروز هم بعيش بگذرانيم من قبول كردم چون هنگام غروب كه شد مأمون برخواست و اكيدا سفارش كرد كه از اينمكان بجائى نروى چون قدرى از شب كه گذشت برخواستم ملازمان مأمون سر راه بر من گرفتند گفتند ميخواهى ما را بكشتن بدهى هرگز ممكن نيست كه از اينجا بجاى ديگر تحويل دهى من گفتم اللّه اللّه مرا حكايتى و حادثه اى در خانه رخ داده كه ناچارم از رفتن اگر نروم هلاك بعض ولد من خواهد بود پس مكرر سر آنها را بوسيدم و انگشتر قيمتى داشتم به بزرك آنها دادم تا مرا رخصت دادند بيرون آمدم خود را بزنبيل رسانيدم و بهمان مجلس درآمدم آن دختر گفت جعلها ثلاثة من گفتم فداى تو شوم حق مهمان تا سه شب است اگر شب ديگر آمدم خون من بر تو حلال گفت دست بحجت قوى زدى آن شب را هم بسرور و نشاطيكه وصف نتوان كرد بسر برديم در خلال اين حال متذكر شدم مخالفت امر مامون كردم و بايد اين مطلب را باو اظهار كنم و از من محل و مكان او را پرسش خواهد كرد متحير ماندم با آن دختر گفتم ايسيده من عرضى دارم اگر اجازه بفرمائى بسمع شما برسانم گفت بگو گفتم مرا ابن عمى است احسن الناس

ص: 89

وجها و اظرف منى بيانا و اعلم منى باخبار الناس و طبقاتهم و من شاگردى از شاگردان او هستم اگر اجازه بفرمائى فرداشب او را بحضور بياورم گفت ترا كفايت نكرد سه شب كه ميخواهى طفلى هم بياورى گفتم يا سيدتى بسته بنظر شما است اگر مكروه ميدارى نميايد گفت اين وصف كه تو از او مينمائى باكى نيست فرداشب او را با خود بياور تا او را بشناسيم چون شب بأتمّ سرور بسر آمد و من بخانه مراجعت كردم طولى نكشيد كه فراشان و شرطه و ملازمان مامون آمدند و گفتند اجابت كن امير المؤمنين را و مهياى عقوبت باش چون مرا بنزد مامون آوردند و چشم او بر من افتاد او را در نهايت غضب ديدم گفت يا اسحق اخروج عن الطاعه گفتم نه يا امير المؤمنين مرا قصه اى باشد كه در خلوت با شما بايد بگويم اين وقت فرمان داد كه هركه در مجلس بود بيرون فرستاد من از اول اين سه شب را قصه او را تا بآخر براى مامون شرح دادم كه كجا رفتم و چه ديدم و چه گفتم و چه شنيدم مامون گفت يا اسحق ميدانى چه مى گوئى گفتم و اللّه يا امير المؤمنين قصه چنان است كه بعرض رسانيدم مامون گفت كجا از براى من ميسر ميشود كه مشاهده بنمايم گفتم دلخوش دار كه من ميدانستم كه چون عصيان امر شما كردم ناچار بايد قصه را بگويم براى شما و از من مطالبه مكان او خواهى كرد فلذا از آن دختر اجازه گرفتم كه امشب بمنزل او برويم گفت احسنت بسيار خوب كارى كردى اگر غير از اين بود از عقوبت من مأمون نبودى گفتم الحمد للّه على السلامة پس برخواستيم و بمجلس عشرت خود رفتيم و مأمون همى گفت يا اسحق براى من شرح آن مجلس را بيان كن آنروز را بمذاكرۀ آن مجلس بپايان رسانيديم چون شب بر سردست آمد مامون بى قرارى ميكرد و همى گفت ويحك يا اسحق هنوز وقت نرسيده است گفتم مقدارى صبر كن چون وقت بر سردست آمد با مامون منكرا بآن كوچه وارد شديم ديديم دو زنبيل معلق هست در آنها نشستيم و مامون را گفتم نخوت خلافت را از سر بدر كن بايد مرا در آنمجلس همانند تابع باشى گفت يا اسحق اگر از من تغنى بخواهد چه جواب گويم گفتم آسوده خاطر باش كه من ترا كفايت كنم بالاخره وارد مجلس شديم و مامون از ظرافت و حسن ترتيب و اوضاع خانه و فرش و آلات و ادوات مبهوت شده بود و در بحر تعجب فرورفته در آنحال جوارى

ص: 90

آمدند و از پيش روى ما چراغ ميكشيدند تا وارد اطاق شديم و مامونرا در زيردست خود نشانيدم در آنحال آن دختر چون سرو خرامان با چشم فتان و تير مژگان و خدريّان و در دندان و ابروى كمان و لعل لبان و چاه زنخدان و نار پستان و ساق سيمين چون ستارۀ درخشان وارد شد و ما را تهنيت گفت و سلام كرد و گفت حيا اللّه ضيفنا پس متوجه من شد و گفت انصاف نكردى كه پسر عم خود را زيردست خود نشانيدى گفتم يا سيدتى مجلس شما است و اختيار با شما است پس اشاره بمامون كرد گفت فداى تو شوم شما جديدى برخيز و در صدر مجلس قرار گير مامون امتثال كرد و از لطافت و حسن ادب و كمال و اخلاق طيبه آن نزديك بود كه عقل مامون مختل بشود پس با دختر در مذاكرۀ اشعار و اخبار ناس و امثال عرب گرم صحبت شد تا حديكه رو را بمن كرد و گفت پسر عم تو الحق فوق آنچه او را وصف كردى ميباشد بگو شغل او چيست گفتم او هم تاجر است ما غير تجارت چيز ديگر نميدانيم گفت سبحان اللّه گمان نميكردم كه در صنف تجار همانند شما وجود داشته باشد باين علم و اطلاع و عذوبت كلام و محيط باشعار و امثال عرب و اخبار ناس پس بعد از صرف شام و شراب ما را اجازۀ رخصت داد من گفتم يا سيدتى تكميل سرور ما باين است كه مقدارى عود را بنوازى استماع صوت شما كرده باشيم پس آن دختر عود را برداشت و چون به تغنى پرداخت بيم آن شد كه هوش از سر مامون برود ديدم بسوى من نگاه ميكند همانند شيريكه بفريسه خود نظر كند يك مرتبه بصداى بلند گفت يا اسحق موافق اين آواز تغنى كن گفتم حاضرم يا امير المؤمنين دختر چون اين بشنيد و فهميد كه او مأمون است و من اسحق بن ابراهيم هستم يك مرتبه عود را انداخت و چون سپند از جاى جستن كرد و گفت من در اينجا باشم و رفت عقب پرده اسحق گويد چون مقدارى تغنى كردم مامون گفت يا اسحق تحقيق كن كه اين خانه منزل كيست اسحق از آن عجوزه كه در آن خانه بود پرسش كرد گفت اين خانۀ حسن بن سهل است مامون گفت به پرس اين دختر كيست و نامش چيست عجوزه گفت اين دختر حسن بن سهل است و نامش بوران است مامون گفت

ص: 91

اسحق اين مجلس بامانت باشد كسى از تو خبر نگيرد چون برگشتيم بدار الخلافه در صبح آنروز مامون گفت نام او چيست گفتم بوران مأمون گفت اى حسن ترا در خانه دخترى ميباشد گفت بلى يا امير المؤمنين گفت نام او چيست گفت بوران مأمون گفت ميخواهم او را براى خود خطبه كنم حسن بن سهل گفت او كنيز شما است و اختيار او بدست شما است مامون گفت من او را براى خود عقد كردم و سى هزار دينار مهر او را قرار دادم هرگاه مهر را تسليم گرفتى او را بسوى من بفرست اسحق گويد پس او را بدينگونه تزويج كرد و محترم ترين زنان بود در نزد او و قصه او اظهار نكردم تا وقتيكه مامون مرد. اقول حقير اين قصه را براى سرگرمى و تفريح دماغ مطالعه كنندگان نقل كردم و عقيدۀ حقير اين است كه اين رومان است و صحت آن بسيار بعيد است چونكه كتاب عقد الفريد مشتمل بر اراجيف و اكاذيب بسيار است چنانچه علامۀ شهير آقاى امينى دام وجوده در بعضى از مجلدات (الغدير) اين مطلب را برهانا اثبات فرموده كه حال كتاب عقد الفريد اين است و البته بوران كه زنى فاضله و عالمه و از عفيفه و از خاندان بزرك معروف مشهور با اسم ورسم بوده هرگز چنين عشقبازيها روا ندارد كه هرشب با مرد اجنبى در يك مجلس بكاسات عقار و نواى طنبور و تار صبح بنمايد و بالفرض كه اين قصه خطى از صحت داشته باشد براى اهل سنت سم قاتل و زهر هلاهل است كه مأمونرا خليفه پيغمبر و اولى الامر و مفترض الطاعه و امام امت ميدانند دائما حليف كاسات شراب و براى استماع غنا بى تاب و گوش بنواى طنبور و تار و كنيزان پرى پيكر كه در مجلس او دست افشان و پاى كوبان شب را بروز و روز را بشام ميآورند آيا چنين كسيرا چگونه عاقلى معتقد بامامت و خلافت او خواهد بود تبّالسوء أفهامهم. عروسى بوران در تاريخ نگارستان گويد مامون بورانرا در سال  ٢٠٢  هجرى در فم الصلح او را عقد كرد چون آنجا محل اقامت حسن بن سهل بود و او در عروسى دخترش بوران بسيار انفاق مال كرد و چندان از مزارع و باغات و دراهم و دنانير و جوارى و مراكب سوارى بطبقات مردم سيّما بنى هاشم بذل كرد كه كسى مثل آنرا خاطر ندارد و گويد حصيرى در مجلس بوران فرش كردند كه آنرا با طلا و نقره بافته بودند و دو شمع از عنبر روشن كرده بودند كه هريك سى رطل و زن آنها بود و آن شمعها در طشت طلا بود مامون گفت اين اسراف

ص: 92

است و مامون چون بر بوران داخل گرديد هزار دانه در بر سر او نثار كردند كه بزرگى هردانه بقدر تخم گنجشكى بود. و در كتاب (تحفة العروس) گويد دو وليمه در عالم اتفاق افتاد كه نه در جاهليت و نه در اسلام نظيرى پيدا نكرد يكى وليمۀ هارون الرشيد براى زبيده و يكى وليمۀ حسن بن سهل از براى دخترش بوران. ابو الفرج گويد كه حسن بن سهل از براى بوران استعدادى ديد كه بزرگتر و بالاتر از اين است كه بتوان آنرا وصف كرد و در اين وليمه كارى كرد كه هيچ سلطانى نه در زمان جاهليت و نه در اسلام كسى ياد ندارد. براى هاشميين و سپاهيان و نويسندگان بندقهاى مشك نثار ميكرد كه در ميان آنها اسم اراضى و باغات و جوارى و امثال آنها بود هرگاه يكى از آن بندقها بدست كسى ميافتاد ميرفت آنرا باز ميكرد و هرچه در او بود از خزينه دار قبض مينمود بر عامه مردم چندان از صلات و جواهر و دراهم و دنانير و نافهاى مشك و پارهاى عنبر نثار كرد كه احدى مثل آنرا ياد ندارد و آن چند مدت كه عساكر مامون در فم الصلح بودند و خرج و نفقۀ آنها با حسن بن سهل بود و جمعيت آن عسكر سى و شش هزار نفر بودند و از زبيده زوجه هارون الرشيد پرسيدند كه حسن بن سهل مصرف او در اين عروسى چه مقدار بود گفت سى و پنج يا سى و هفت هزار هزار دينار بوده حسن بن سهل چون اين بشنيد گفت زبيده چه خبر دارد بخدا قسم هشتاد هزار هزار دينار مصرف اين عروسى بوران كردم و گويند كه چهارپايانى كه حمل هيزم ميكردند چهار هزار بودند در مدت چهار ماه حمل هيزم ميكردند و بوران در مهر خودش قرار داده بود كه هرگاه بر مأمون وارد ميشود با تمام قامت از پيش پاى او بلند شود براى احترام و مامون باين شرط عمل ميكرد تا وقتيكه حسن بن سهل فوت شد و مامون فوت او را از بوران مخفى ميداشت چون بوران بر او وارد گرديد مامون از پيش پاى او بلند نشد بوران صيحه برآورد و گفت واابتاه مأمون گفت از كجا دانستى كه پدرت مرده گفت براى اينكه مرا احترام نكردى و از پيش پاى من بلند نشدى مأمون از فراست او تعجب كرد گويند بوران در شب زفاف حيض شد مأمون چون خواست با او نزديكى

ص: 93

بهروز خانم

يكى از بانوان شاه اسماعيل صفوى بود بانوئى بسيار باكفايت بود در حرب شاه اسماعيل با سلطان سليم خان بهروز خانم اسير شد و قصۀ او طولانى است مناسب اين مختصر نيست (تاريخ عالم آراء)

بهوه بيگم

مادر آصف الدوله زنى باكفايت بوده كه حكومت و امارت هندوستان در تحت نظر او بوده و بأحسن وجه آنرا اداره ميكرده و آقا احمد فرزند ارجمند علامۀ شهير آقا محمد على صاحب مقامع الفضل فرزند وحيد بهبهانى قدس اللّه اسرارهم كتاب (الايام السعيدة و المنحوسه) را بالتماس ايشان تاليف كرده (اعيان الشيعه)

بى بى خانم

زوجۀ تيمورلنك زنى باكفايت و بسيار باسخاوت و سرپرست ارباب مسكنت در سنه  ٨٠١  در سمرقند مسجدى بنا كرد كه تا بامروز بمسجد بى بى خانم معروف است (اعلام النساء)

بى بى فاطمه

معروف بخاتون عظمى زوجه امير جلال الدين چقماق از زنان مجلله عصر خود بوده در سنه  ٧٧٧  هجرى حياة داشته و از آثار او مسجد جامعى است كه اتمام آن در يزد بدست او شده است كه سطح آن را با سنك مرمر تراشيده بگسترد و دو ستون چپ و راست صفه بكاشى تراشيده مرتب ساخت و منبريكه از چوب پوسيده گشته بود از آجر منقش بساخت

ص: 94

و مسجد جديد و عتيق را با يك ديگر متصل نمود. (تاريخ يزد) تاليف احمد بن حسين بن علي الكاتب.

بنانه بنت عاصم الازدى

از زنان صالحه و باكمال و بهترين زنان عصر خود در جمال بود و در قرائت قرآن نادره زمان خود بود خوارج بر او هجوم كردند آن صالحه گفت واى بر شما آيا شنيده ايد كه مردان زنانرا بقتل بياورند، كسيكه با شما كارى ندارد و بشما ضررى نرسانيده بالاخره او را شهيد كردند (تاريخ طبرى) .

( 64 ) بيضاء

دختر نعمان بن بشير انصارى و بانوى حرم مختار بن ابى عبيدۀ ثقفى كه در راه محبت و ولاى اهل بيت (ع) شربت شهادت نوشيد چون مصعب بن زبير مختار و تابعان او را بقتل رسانيد زنان و جوارى مختار را حاضر كرده و گفت هركه از مختار برائت جويد او را رها كنيد همه برائت جستند مگر دو نفر از زوجات او يكى دختر سمرة بن جندب و ديگرى بيضاء دختر نعمان بن بشير انصارى گفتند هرگز بيزارى نجوئيم از مختار كه او مردى موحد و به يگانگى خدا اقرار داشت روزها را روزه گرفتى و شبها را بعبادت بپاى بردى و در طلب خون حسين عليه السّلام بذل جهد كردى و قلب حضرت مصطفى و على مرتضى را شفا دادى مصعب مقالۀ ايشانرا بعبد اللّه بن زبير نوشت جواب فرستاد اگر برائت جستند دست از ايشان برداريد و اگرنه هردو را بقتل رسانيد مصعب برائت را دوباره بآنها عرضه داشت و حكم عبد اللّه ابن زبير را بايشان خواند دختر سمرة بن جندب گفت من برائت ميجويم هراينه اگر مرا دعوت بكفر بنمايند كافر ميشوم چون پاى شمشير در ميان است ميگويم و شهادت ميدهم مختار كافر است ولى بيضاء دختر نعمان بن بشير انصارى گفت لا و اللّه من هرگز برائت نجويم همانا اين شهادتى است كه خداى تعالى روزى من كرده است يك مردن بيش نيست و بعد از آن در بهشت

ص: 95

جاويد خواهم بود و بر رسولخدا و على مرتضى وارد خواهم شد و من آن زن نيستم كه دست از على بن ابى طالب بردارم و بغير او پيوندم اين وقت گفت پروردگارا تو شاهد باش كه من متابعت پيغمبر تو و اهلبيت او و شيعه اهلبيت او را مينمايم بالاخره او را شهيد كردند شاعر در حق او گفته: ان من اعجب الا عاجيب عندى قتل بيضاء حرة عطبول  (1)

قتلوها ظلما على غير جرم ان للّه درّها من قتيل

كتب القتل و القتال علينا و على المحصنات جرّ الذيول

يعنى بدرستيكه از عجيب ترين عجائب روزگار در نزد من كشتن زن آزادۀ زيباصورت است كه او را بدون جرم و گناه بقتل رسانيدند، بركات خداوند متعال و رحمت حق بر روان اين مقتول باد حرب و قتال خاص مردان است و بر زنان پرده نشينى قرار داده شد است.

حرف التاء

تاج الدوله

يكى از بانوان فتح على شاه قاجار است بانوئى اديبه فاضله بوده احمد ميرزا در تاريخ عضدى بسيار او را ستوده گفته احترامات او باوج ترقى رسيده الخ و از براى زوجات ديگرش مثل آسيه خانم و نوشافرين و سنبل خانم و فخر جهان خانم و حسن جهان خانم و گل بدن باجى و خير النساء و شاه سلطان خانم هريك را براى آنها تفصيلاتى در تاريخ عضدى نقل كرده كه حقير نقل آنها را مفيد فايدۀ تاريخى نديدم شايد هريك را در محل خود اشاره اجماليه بشود.


1- عطبول و عطبوله بضم العُن و سكون الطاء و ضم الباء الموحدَ و سكون الواو بعدها لام المراَ الجمُلَ المنجد

ص: 96

تاشى خاتون

در آثار العجم فرصت شيرازى گويد اين نام ظاهرا تركى باشد مادر شاه شيخ ابو اسحق بن محمود شاه است و اين زن خيره و جليله و يكى از آثار او اين است كه روضۀ مطهرۀ امير احمد بن موسى بن جعفر عليهم السلام كه معروف بشاه چراغ است ايشان عمارت كردند و بر آن قبه عالى برآورده و در جوار آن مدرسه اى بنا كرد و قصبۀ(ميمندرا)  (1) بر او وقف كرد و شاه ابو اسحق همانا است كه حافظ شيرازى او را مدح گفته چنانچه در غزل خود گويد. راستى خانم فيروزۀ بو اسحاقى خوش درخشيد ولى دولت مستعجل بود

در سنه  ٧44  هجرى در شيراز بمقر سلطنت نشست و مدت چهارده سال حكمرانى بود سپس مقتول گرديد.

(مج) تحفۀ تائبه

جامى در نفحات الانس ص  5٠6  حكايتى از اين تحفه نقل كرده اگر راست باشد يكى از غرائب دنيا است ولى بنظر حقير شبيه رومان است و اللّه اعلم از سرى سقطى كه يكى از مشايخ صوفيه است نقل ميكند كه سرى سقطى گفت من شبى خوابم نبرد و قلق و اضطراب عجيبى مرا دست داد چنانكه از تهجد محروم ماندم چون نماز بامداد كردم بيرون رفتم و بهرجا كه گمان ميبردم كه شايد از آن اضطراب تسكينى شود گذر كردم هيچ سودى نداشت آخر گفتم به بيماوستان بگذرم و اهل ابتلا را به بينم شايد كه بترسم و منزجر بشوم چون به بيمارستان درآمدم دل من بگشاد و سينه ام منشرح گرديد ناگاه كنيزكى ديدم بسيار تازه و پاكيزه جامهاى فاخر پوشيده بوى خوش از او بمشام من رسيد منظرى زيبا و جمالى نيكو داشت هردو پا و هردو دست او


1- ميمند بفتح اول و سكون يا و فتح ميم و سكون نون قريه اى است ميان مشرق و جنوب شيراز بمسافت هيجده فرسنك حاصلش غله و برنج و ميوه هاى بسيار نيكو و تاكستان فراوان دارد منه

ص: 97

در بند محكم بسته بودند چون مرا ديد چشم ها پرآب كرد و شعرى چند بخواند صاحب بيمارستان را گفتم اين كيست گفت كنيزكى است ديوانه شده است خواجه وى او را بند كرده شايد باصلاح آيد كنيز چون سخن صاحب بيمارستان را شنيد گريه در گلوى او گره شد بعد از آن اين ابيات قرائت كرد: معشر الناس ما جننت و لكن انا سكرانة و قلبى صاحى

أغللتم يدى و لم آت ذنبا غير جهدى فى حبه افتضاحى

انا مفتونة بحب حبيب لست ابغى من بابه من براح

فصلاحى الذى زعمتم فسادى و فساد الذى زعمتم صلاحى

يعنى ايمردم من ديوانه نشدم و لكن مست لقاى پروردگار خود ميباشم قلب من هوشيار است آيا دست و پاى مرا در بند ميكنيد و حال آنكه گناهى از من صادر نشده است غير اينكه مستغرق شدن من در محبت حبيبم مرا رسوى كرده من دلباختۀ محبوب خود هستم طلب كار ديگرى نخواهم و از اين در بجاى ديگر نخواهم رفت اين است صلاح و مصلحت من كه شما گمان كرده ايد من فاسد شده ام و حال آنكه آنچه را شما موجب صلاح من ميدانيد همان موجب فساد من است. سرى گفت سخن وى مرا بسوخت و باندوه و گريه درآورد گفتم ترا اينجا كه حبس كرده گفت اى سرى حاسدان باهم يارى كردند بعد از آن شهقه اى بزد كه من گمان كردم روح از بدنش مفارقت كرد بعد از آن بهوش آمد و بيتى چند مناسب حال خود بخواند من صاحب بيمارستان را گفتم ويرا رها كن او هم امتثال كرده بند از او برداشت او را گفتم برو هرجا كه ميخواهى گفت اى سرى بكجا روم و مرا جاى رفتن نيست آنكه حبيب دل من است مرا مملوك بعضى از مماليك خود فرموده اگر مالك من راضى بشود بروم و الا بايستى صبر كنم گفتم و اللّه وى از من عاقل تر است ناگاه خواجه وى به بيمارستان درآمد و صاحب بيمارستانرا گفت تحفه كجا است گفت در اندرون است و شيخ سرى پيش او است چون اين بشنيد خرم شد و وارد حجره گرديد و سلام كرد و مرا تعظيم بسيار نمود گفتم اين كنيزك از من اولاتر است به تعظيم سبب چيست

ص: 98

ويرا محبوس كردى گفت از چيزهاى بسيار كه ميگويد عقل وى رفته است نه ميخورد و نه ميآشامد و نه ميخوابد و مرا نميگذارد كه خواب كنم بسيار فكر و بسيار گريه مى كند و حال آنكه تمام بضاعت من او است او را خريدم بهمه مال خود به بيست هزار درهم و اميد نفع بآن بسته بودم كه مثل بهاى وى از او سود كنم از جهت كماليكه در صنعت خود دارد گفتم صنعت او چيست گفت مطربه است گفتم چندگاهست كه اين زحمت بوى رسيده است گفت يكسال گفتم ابتداى آن چه بود گفت عود در كنار داشت و تغنى باين ابيات ميكرد:

و حقك لانقضت الدهر عهدا و لا كدرت بعد الصفو ودا

ملأت جوانحي و القلب و جدا اراك تركتنى فى الناس عبدا

يعنى قسم بذات پاك تو كه در تمام عمر خود عهد نشكستم و محبت خود را كه باصفا است آلودۀ بانحراف ننمودم اى خداى من پر كردى جوانح و قلب مرا از حب خويش و مى بينم كه مرا واگذاردى در ميان مردم و من بنده بيچاره باشم.)

بعد از آن برخواست و عود بشكست و بگريه درآمد ما او را بمحبت كسى متهم داشتيم و روشن شد كه از او اثرى نبود از وى پرسيدم كه حال تو چون است با دل خسته و زبان شكسته گفت:

خاطبنى الحق من جنانى و كان وعظى على لسانى

قربنى منه بعد بعد و خصّنى اللّه و اصطفانى

اجبت لما دعيت طوعا ملبيا للذى دعانى

و خفت مما جنيت قدما فوقع الحب بالانى

بعد از آن صاحب كنيزك را گفتم بهاى او بر من است و زياده نيز ميدهم آواز برداشت صاحب كنيز و گفت و افقراه از كجا ترابهاى او ميسر ميشود تو مرد درويشى باشى ويرا گفتم تو تعجيل مكن و هم اينجا باش تا من بهاى او را بياورم بعد از آن با چشم گريان و دل بريان از بيمارستان بيرون آمدم و بخدا قسم كه از بهاى كنيز نه يك درهم و نه يك دينار داشتم در بحر تفكر و تحير فرورفته بودم و شب كه بر سر دست آمد روى

ص: 99

نياز بدرگاه بى نياز كردم و بتضرغ و ابتهال درآمدم و نمى توانستم كه چشم بر هم گذارم و ميگفتم اى پروردگار من تو ميدانى پنهان و آشكار مرا از فضل تو چنان اميدوارم كه مرا مفتضح و رسوى ننمائى يك راهى فرجى براى من بنمائى ناگاه يكى در بزد گفتم كيست گفت يكى از احباب در بگشادم ديدم مردى با چهار غلام و شمعى مرا گفت اى استاد اذن دخول ميدهى گفتم داخل شو چون داخل شد گفتم تو كيستى گفت احمد بن مثنى باشم امشب بخواب ديدم كه هاتفى مرا آواز داد كه پنج بدره بر دارو پيش سرى سقطى برو و نفس او را بآن بدره ها خوش كن تا تحفه را بخرد كه ما را با تحفه عنايتى است چون شنيدم سجدۀ شكر كردم بدانچه خداى تعالى مرا داد از نعمت پس بنشستم و انتظار صبح ميبردم چون نماز صبح بگذارد با احمد بن مثنى راه بيمارستان را پيش گرفتيم چون وارد شديم صاحب بيمارستان بچب و راست مينگريست چون مرا ديد گفت مرحبا دراى بدرستيكه تحفه را نزد خداى تعالى قرب و اعتبارى هست كه دوش هاتفى بمن آواز داد و گفت: اينها منا مال ليس تخلو من نوال

قربت ثم ترقت و علت في كل حال

چون تحفه ما را ديد آب در چشم بگردانيد و با خداى تعالى در مناجات ميگفت مرا در ميان خلق مشهور گردانيدى در اين وقت كه نشسته بوديم صاحب تحفه بيامد با چشم گريان گفتم گريه مكن كه آنچه تو گفتى آوردم به پنج هزار سود گفت لا و اللّه گفتم بده هزار سود گفت لا و اللّه گفتم بمثل بهائيكه خريدى يعنى دو مقابل گفت لا و اللّه اگر همه دنيا بمن دهى قبول نكنم من او را در راه خدا آزاد كردم خالصا لوجه اللّه گفتم قصه چيست گفت اى استاد دوش مرا توبيخ كردند ترا گواه ميگيرم كه از همۀ مال خود بيرون آمدم و بسوى خداوند گريختم و گفت اللهم كن لى بالسعة كفيلا و بالرزق جميلا اين وقت ابن المثنى بگريه درآمد گفتم چرا گريه ميكنى گفت همانا موفق نشدم كه اين وجه را بدهم ترا گواه گرفتم كه آنچه دارائى من باشد صدقه است خالصاللّه سبحانه من گفتم آيا تا چند بزرك است بركات اين تحفه بر همه بعد از آن تحفه

ص: 100

برخواست و جامه هائيكه دربرداشت بيرون كرد و پلاس پاره پوشيده و بيرون رفت و مى گريست گفتم خداى تعالى ترارهائى داد گريه چيست گفت: هربت منه اليه و بكيت منه عليه

و حقه و هو سئولى لازلت بين يديه

حتى انال و احتظى بما رجوت لديه

بعد از آن بيرون آمديم و چندانكه تحفه را طلب كرديم نيافتيم عزيمت كعبه كرديم و ابن مثنى در راه بمرد و من و خواجه تحفه بمكه درآمديم در آنوقت كه طواف مى كرديم آواز مجروحى شنيديم كه از جگرسوخته و دل ريش ميگفت: محب اللّه فى الدنيا سقيم تطاول سقمه فدواه داه

فهام لحبه و سما اليه فليس يريد محبوبا سواه

سقاه من محبته بكأس فارواه المهيمن اذ سقاه

كذاك من ادعى شوقا اليه يهيم بحبه حتى يراه

پيش رفتم چون مرا ديد گفت اى سرى گفتم لبيك تو كيستى كه خداى بر تو رحمت كناد گفت لا اله الا اللّه بعد از شناختن ناشناختن واقع شد من تحفه باشم او را ديدم بسيار ضعيف و لاغر شده بود گفتم اى تحفه چه فايده ديدى بعد از آنكه تنهائى اختيار كردى از خلق گفت خداى تعالى مرا بقرب خود خواند و أنس بخشيد و از غير خود وحشت داد گفتم ابن مثنى از دنيا رفت گفت رحمه اللّه خدا او را از كرامتها چندان بخشيد كه هيچ چشم نديده است و همسايۀ من است در بهشت گفتم خواجه تو كه ترا آزاد كرده است با من آمده است دعائى پنهان كرد و در برابر كعبه بيفتاد و روح از بدنش مفارقت كرد چون خواجۀ وى بيامد و او را مرده ديد خود را بروى نعش او انداخت و بگريست چون او را حركت دادم ديدم از دنيا رفته تجهيز و تكفين ايشان كردم و هردو را بخاك سپردم.

تركان خاتون

دختر علاء الدوله عطا خان از آثار باقيۀ او مدرسه ايست در كرمان مشهور

ص: 101

بمدرسۀ تركان خاتون (تاريخ يزد تاليف احمد بن حسين بن على الكاتب)

تركان مريم

در تاريخ يزد گفته تركان مريم مادر سلطان قطب الدين از سلاطين اتابكان يزد بوده و تركان مريم نيز مدتى سلطنت داشته و از آثار باقيۀ او مريم آباد و قناة او است و مسجد جامعى در مريم آباد بنا كرده و دروازه و بازار او را دروازه مادر امير و بازار مادر امير خوانند.

تركان خاتون

زوجۀ تكش بن ايل ارسلان زنى باكفايت و مهابت از خاندان ترك بوده است در سنه  6٢٨  بامر سلطنت قيام نمود و داد عدل و احسان داد چون سلطنت بسلطان محمد رسيد هرناحيه را كه فتح ميكرد حل و عقد او را در كف كفايت تركان خاتون ميگذارد و او با كمال مهابت و اقتدار داد مظلوم از ظالم ميگرفت و چندان خيرات و مبرات در انحاء بلاد از او بروز كرد كه مردم در كمال رفاهيت زندگانى ميكردند و هفت نفر از مشاهير فضلاء و سادات را كاتب خود قرار داده بود و هرگاه توقيعى از سلطانى باو ميرسيد از اقاليم و توقيع ديگرى برخلاف او ميرسيد نظر بتاريخ او ميكرد و عمل بآن اخير مينمود و هرگاه نامه مينوشت عنوان نامه اين بود (عصمت الدنيا و الدين الغ تركان ملكة نساء العالمين) و امضاء او اين كلمه بود (اعتصمت باللّه وحده) و او را با قلم درشت چنان زيبا مينوشت كه ممكن نبود در نامۀ او حيله و تزويرى بكار برود (اعلام النساء نقلا از سيرۀ سلطان جلال الدين) .

تركان خائون جلاليه

زوجۀ سلطان ملك شاه كانت سيدة جليله تتصف بالعقل الراجح و التدبير المحكم و الدين و الصلاح و الشجاعة و الجود و الكرم.

ص: 102

و از سياست اين بانو يكى آنكه چون شوهرش ملك شاه فوت شد در نيمه شوال سنه  4٨5  مرك او را مخفى كرد كه مبادا پسر بزرك ملك شاه ابن زبيده كه صلاحيت تخت وتاج ندارد متصدى امر سلطنت بشود پس حركت كرد بجانب بغداد و جنازه ملك شاه با او بود.

در آنحال اموال بسيارى بين امراء تقسيم كرد و وادار نمود تا پسرش محمود را بر سرير ملك نشانيدند پس از آن لشكرى فراهم كرد و بجنك بركيارق رفته و اصفهان را محاصره نمود در قصۀ طولانى و از او آثار بسيارى در دائره كيتى باقى ماند از بناء مساجد و مدارس و مستشفيات در جميع انحاء مملكت خود الى ان توفيت (منقول از مجلۀ فتاة الشرق) .

حرف ثا خالى است

ثويبه آزادكردۀ ابو لهب (مامقانى)

حرف الجيم

جاريه مخزوميه

در كتاب نامۀ دانشوران در ترجمۀ ذو النون مصرى گويد كه از ذو النون مصرى حكايت كردند كه گفت من بعزم حج از مصر حركت كردم در يكى از بوادى تشنگى بر من غالب شد قبيله بنى مخزوم چون نزديك بود خود را بدان مكان رسانيدم تا رفع تشنگى نموده لحظه اى آسايش نمايم در آنحال بخيمه اى عبورم افتاد دختركى ديدم زيباصورت تنها نشسته و بعضى اشعار ميخواند من از سن آن دختر و خواندن آن اشعار بلند كه با حال او مناسب بود تعجب كردم پس نزديك رفته گفتم مگر ترا حيائى نيست كه با بودن اجنبى اينگونه اشعار ميخوانى روى بمن كرده گفت:

انى شربت من كأس الحب مسروة فاصبحت فى حب مولاى مخموره

ص: 103

اى ذو النون مانند من باش كه سر كشيده ام شراب محبت را از جام دوستى با خرمى و امروز صبح نمودم با مستى و دوستى مولايم با دلگرمى

ذو النون گويد چون آن الفاظ از آن دختر بشنيدم حالم تغيير پيدا كرده گفتم مرا وصيتى كن گفت (يا ذو النون عليك بالسكوت و الرضا من الدنيا بالقوت حتى تزور فى الجنة الحى الذى لا يموت) اى ذو النون همواره آنچه بتو رسد از دنيا بخاموشى و خوشنودى باش از آن تا آنگاه كه ملاقات كنى در بهشت برين زندگى را كه هرگز از براى تو مرگى نخواهد بود پس او را گفتم آبى هست كه رفع تشنگى بنمايم گفت اينك راهنمائى كنم ترا با بى گوارا گويا گمان كردى آن آب از چاه يا چشمه است گفتم جز اين نيست گفت خداوند جماعتى را كه در قيامت از فضل و رحمت خود سيراب مى كند چهار فرقه اند گروهى هستند كه آنها را سيراب ميكند فرشتگان چنانكه فرموده است (بيضاء لذة للشاربين) و گروهى ديگرند كه رضوان بهشت آنانرا سيراب ميكند موافق آيۀ وافى هدايه (وَ مِزٰاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا اَلْمُقَرَّبُونَ) و قومى ديگر هستند كه ميآشامند از يد قدرت جل جلاله بنابر آيۀ كريمۀ (وَ سَقٰاهُمْ رَبُّهُمْ شَرٰاباً طَهُوراً) و طائفة ديگر هستند كه سيراب ميكند آنها را پسران زيباصورت در بهشت جاويدان همچنانكه در كتاب مبارك آمده است (يطوف عليهم ولدان مخلدون باكواب و أباريق و كأس من معين) اى ذو النون كارى بكن كه از اهل اين شراب ها باشى و از اين آبها سيراب گردى، ذو النون گفت چون اين كلمات از آن دختر بشنيدم زياده حالم تغيير كرد مجال درنك نديدم روى براه آوردم) .

اقول اين حكايت چنان مى نمايد كه از مجعولات صوفيه است و اللّه العالم كيف كان ساقى كوثر امير المؤمنين عليه السّلام است و اين تقسيم بندى اين جاريه اصلا وجهى ندارد.

جاريه ابي الحسن الرضا عليه السلام

در جلد  ١٢  بحار در باب عبادت و مكارم اخلاق حضرت رضا عليه السّلام از صولى حديث

ص: 104

كند كه جدۀ من غئدره نام براى من نقل كرد كه من كنيزى بودم از مولدات كوفه مرا با جماعتى از كنيزان از كوفه بجانب مأمون حمل دادند در خانۀ مأمون در كمال خصب نعمت و انواع أطعمه و أشربه براى ما مهيا و مهنا بود گويا ما در بهشت بوديم مرا مأمون بحضرت رضا عليه السّلام بخشيد چون بخانۀ آنحضرت داخل شدم از آن طعامها و نعمت ها أثرى نديدم اين معنى بر من دشوار آمد و آنحضرت كسيرا بر ما موكل كرده بود كه در اوقات صلوات ما را براى نماز مهيا ميفرمود و از براى نماز شب بيدار مى نمود تا اينكه صولى ميگويد حضرت رضا عليه السّلام آن جاريه را بعبد اللّه بن عباس بن محمد بن صول تكين كاتب معروف بخشيد و من زنيرا نديدم كه از اين جدۀ من اتم عقلا و أسخى كفا بوده باشد در سنۀ  ٢٧٠  فوت شد در حاليكه صد سال از عمر او گذشته بود و مردم احوالات حضرت رضا را از او پرسش ميكردند و او جواب ميفرمود و از جمله بيانات او اين بود كه حضرت رضا با عود هندى بخور ميكرد پس از آن بر خود گلاب مى افشاند و مشك استعمال مينمود و هرگاه نماز صبح را ادا ميكرد او در وقت سر بسجده مى گذارد و برنميداشت تا آفتاب طلوع ميكرد پس در مجلس مى نشست يا سوار مى شد براى رفتن بمجلس خليفه و در خانۀ او كسى قدرت نداشت صداى خود را بلند بنمايد كائنا من كان و آن حضرت قليل الكلام بود با مردم و مردم باين جدۀ من تبرك مى جستند. اقول راوى خبر ابو بكر محمد بن يحيى بن عبد اللّه بن عباس صولى است كه جاريۀ مذكوره جدۀ او است و در معالم العلماء اين صولى را از شعراى شيعه ميشمارد و معروف است بصولى شطرنجى كه يكى از ادباء و مشاهير فضلاء روزگار بوده در سنه  ٣٣5  در بصره فوت شد.

جارية المامون

أحمد ايشهى در مستطرف گويد مامون را جاريه اى بود رعنا قامت و زيبا صورت گفتى طعنه بخورشيد خاور ميزند و گونهاى او مرواريدى را ماند كه مزاب

ص: 105

ياقوت خورده اين جاريه محسود اتراب گرديد چون براى عيب او راهى پيدا نكردند گفتند از طرف مادر نسب عالى ندارد و بنابراين نقيصه كه او راست نبايد ويرا بچيزى حساب كرد جاريه از اين راه مهموم گرديد ولى جواب رغيبان را چنين گفت گل از گل زايد و گوهر از صدف درآيد و ياقوت و لعل از سنك آيد حسنى حسبى يعنى من با دارائى خود نازم بعظام رميمه نپردازم.

اين شنيدم كه مردكى ميگفت پدر من وزير خان بوده

كه صدساله را توان خوردن كه بعهد قديم نان بوده

*** خاكم زاده است ليك ريحانم من پروردۀ تن و ليك خود جانم من

آبا چكنم ز امهاتم چه شرف گر غير نمى داند ميدانم من

رغبا چون مامون را شيفته او ديدند حسد آنها را از عالم انسانيت بيرون برد انصاف را از دست دادند آن جاريه را بزهر جفا هلاك كردند و بار ننك اعدام او را تا قيامت بر دوش خود نهادند مامون فوق الوصف متاثر گرديد و از فقدان آن پرى رخسار كه جمال از حور العين گرو برده بود متحسر گشته ابيات ذيل را در مرثيۀ او سروده.

اختلست ريحانتى من يدى ابكى عليها آخر الابد

كانت هى الانس اذا استوحشت نفسى من الاقرب و الابعد

و روضة كان بها مرتعى و منهلا كان بها موردى

كانت يدى كان بها قوتى فاختلس الدهريدى من يدى

جاريۀ ديگر مامون

و فيه أيضا از عبد اللّه نميرى حديث كند كه گفت من با مامون (خليفه عباسى) در كوفه بودم از براى صيد بصحرا رفتيم مامون بناگاه در دامنۀ صحرا چيزى بنظرش آمد اسب خود را بجانب او تاخت بنهر آبى رسيد جاريه اى ديد (عربية خماسية

ص: 106

القد قاعدة النهد كانها القمر فى ليلة تمامه و بيدها قربة قد ملئتها ماء و حملتها على كتفها و صعدت من حافة النهر فانحل و كائها فصاحت برفيع صوتها يا ابتاه ادرك فاهاقد غلبنى فوها لا طاقة لى بفيها، مامون دخترى را نگران شد كه باندازۀ پنج وجب قامت او بود نار پستان صورت چون ماه تابان كه در شب چهارده طلوع كند و بدست او مشكى بود كه آنرا از آب پر كرده بود و بر كتف خود انداخته و از نهر بالا ميآمد بناگاه بند مشك پاره شد و در مشك بازگرديد در آنحال آن دختر پدر خود را بصداى بلند ندا كرد كه اى پدر مرا درياب و در مشك را به بند كه در مشك از اختيار من بدر رفته و مرا طاقت بستن در مشك نباشد مامون از فصاحت و بلاغت آن دختر در عجب شد اينوقت باو گفت از كدام قبيله اى گفت از عشيرۀ بنى كلاب مامون گفت چه باعث شد ترا كه خود را از قبيلۀ بنى كلاب گرفتى آن دختر گفت بخدا قسم من نه از آن مردمان و قبيلۀ پستى باشم كه تو گمان كرده اى من از قومى هستم كه در جود و سخاء و مهمان نوازى صبح و عشا و در شجاعت مقدم بر تمام فرسان هيجاء و در اين خصال گوى سبقت از تمام عشائر و اقران و امائل ربودند سپس گفت بگو بدانم اى جوان تو از كدام عشيره اى مأمون گفت آيا ترا علم انساب است جاريه گفت بى بهره نيستم مامون گفت من از مضر حمراء باشم جاريه گفت از كدام شعبۀ مضر مأمون گفت من اكرمها نسبا و اعظمها حسبا و خيرها اما و ابا از آن مردميكه مضر از او حساب ميبرد دختر گفت گمان ميكنم از قبيلۀ كنانه باشى مامون گفت چنين است از قبيلۀ كنانه باشم جاريه گفت از كدام شعبۀ كنانه هستى مامون گفت من اكرمها مولدا و اشرفها محتدا و اكرمها فى المكرمات يدا از آن مردميكه كنانه از او در خوف و بيم مى باشند دختر گفت گمان ميكنم از قريش باشى مامون گفت چنين است از قريشم جاريه گفت از كدام قبيلۀ قريشى مأمون گفت من اجملها ذكرا و اعظمها فخرا ممن تهابه قريش جاريه گفت بخدا قسم تو از بنى هاشم مى باشى مأمون گفت راست گفتى من از بنى هاشمم گفت از كدام شعبه بنى هاشم مامون گفت من اعلاها منزلة و اشرفها قبيلة ممن تهابه هاشم، جاريه چون اين بشنيد زمين ادب بوسيد و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين مامون از كمال اطلاع و فراست و

ص: 107

ادب و فصاگت آن جاريه تعجب ها كرد گفت بخدا قسم اين جاريه را تزويج ميكنم چه آنكه غنيمت بزرگى است پس بنزد پدرش فرستاد و او را بنكاح خود درآورد پسرى از او متولد گرديد كه او را عباس نام نهاد.

جاريۀ ديگر مامون كه سيب را مدح كرده

ابن عبد ربه در عقد الفريد گويد كه يكى از جوارى مامون سيبى براى مأمون بهديه فرستاد و اين عبارترا بسوى او نگار داد. انى يا امير المؤمنين لما رأيت تنافس الهدايا اليك من الرعية و تواتر الطافهم عليك فكرت فى هدية تخف مؤنتها و تهون كلفتها و يعظم خطرها و يجل موقعها فلم اجد ما يجتمع فيه هذا النعت و يكمل فيه هذا الوصف الا التفاح فاهديت اليك منها واحدة في العدد كثيرة فى التقرب و احببت يا امير المؤمنين ان اعرب لك من فضلها و اكشف لك عن محاسنها و اشرح لك لطيف معانيها و ما قالت الاطباء فيها و تفنن الشعراء فى اوصافها حتى ترمقها بعين الجلاله و تلحظها بمقلة الصيانة فقد قال ابوك الرشيد احسن الفاكهة التفاحة اجتمغ فيه صفرة درية و الحمرة الوردية و الشقرة الذهبية و بياض الفضة و لون التبر يلذبها من الحواس العين ببهجتها و الانف بريحها و الفم بطعمها و قال ارسطا طاليس الفيلسوف عند حضوره الوفات و اجتمع اليه تلاميذه التمسوالى تفاحة اعتصم بريحها و اقضى و طرى من النظر اليها و قال ابراهيم بن الهانى ما علل المريض المبتلى و لا سكنت حقد الغضبان و لا تحثت الفتيان فى بيوت القيان بمثل التفاح و التفاحه يا امير المؤمنين ان حملتها لم تؤذك و ان رميت بها لم تؤلمك و قد اجتمع فيها الوان قوس قزح من الخضرة و الصفرة و قال فيها الشاعر: حمرة التفاح مع خضرته اقرب الاشياء من قوس قزح

فعلى التفاح و اشرب قهوة و اسقنيها بنشاط و فرح

ثم غنتنى لكى تطر بنى طرفك الفتان قلبى قد جرح

ص: 108

فاذا وصلت اليك يا امير المؤمنين فتناولها بيمينك فاصرف اليها بنفسك و تأمل حسنها بطرفك و لا تخدشها بظفرك و لا تفتقدها عن عينك و لا تبدلها لخدمك فاذا طال لبثها عندك و مقامها بين يديك و خفت ان يرميها الدهر بسهمه و يقصدها بطرفه فتذهب به بهجتها و تغير نضرتها فكلها هنيئا مريئا غير داء مخامر و السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته) .

خلاصۀ كلام اين جاريه اين است كه ميگويد يا امير المؤمنين چون نگران شدم كه اكابر و منشيان و مستوفيان هريك براى فرستادن انواع تحف و هدايا بسوى حضرتت از همديگر پيشى ميگيرند در اين حال فكر كردم كه با اين تواتر لطايف هدايا بدرگاه تو من چه هديه اى ارسال دارم كه براى من كلفت نباشد و مؤنۀ آن سهل و آسان باشد و در معنى با اين وصف پرقيمت و جليل القدر و كثير المنفعه بوده باشد پيدا نكردم هديه اى را كه جامع اين صفات و داراى كمالات بوده باشد مگر سيب را از اين جهت يكدانه بحضرتت ارسال نمودم اگرچه در عدد يكى است و لكن كثرت منافع او آدمى را باو عاشق ميگرداند دوست دارم يا امير المؤمنين كه اشاره به پارۀ فضائل او بنمايم و محاسن او را تشريح كنم و آنچه از منافع او طبيبان حاذق گفته و شعرا درباره او سرودند بعرض برسانم تا اينكه بچشم عظمت و نطر جلالت بر او بنگرى.

پدرت هارون الرشيد همى گفت بهترين ميوه جات و زيباترين فواكه سيب است كه بقدرت بارى تعالى در او جمع است سفيدى نقرۀ خام و سرخى گل نيكواندام و تلالؤ طلاى زردفام و سبزى زبر جد بلا كلام همۀ حواس خمسه را بخود مشغول مينمايد و همه از او لذت ميبرند چشم از ديدن او دماغ از بوئيدن او دهان از خوردن دست از گرفتن گوش از شنيدن نام او.

ارسطاطاليس هنگام مرك خود كه شاگردان در اطراف او جمع بودند از آنها درخواست كرد كه سيبى براى من طلب كنيد تا از بوى او تسكين يابم و از نظر كردن باو لذت به برم ابراهيم بن الهانى گفته هيچ چيز مريض مبتلا را مشغول نميكند و كينه و غضب صاحب غضب را ساكن نميگرداند همانند سيب جوانانيكه در خانهاى مغنيان

ص: 109

بسر ميبرند و دختران سيم تن كه در آنجا ميخرامند آنها را تشبيه بسيب مينمايند كه وجه شبه زيبائى آنها است يا امير المؤمنين اگر او را با خود حمل كنى سنگينى ندارد و اگر كسى آنرا بسوى شما پرتاب كند و بشما اصابه بنمايد موجب اذيت شما نشود رنك هاى قوس وقزح را از سبزى و زردى و سرخى را داراست شاعر در حق او گفته: حمرة التفاح مع خضرته اقرب الاشيا من قوس قزح

فعلى التفاح و اشرب قهوة و اسقينها بنشاط و فرح

ثم غنتنى لكى تطربنى طرفك الفتان قلبى قد جرح

سعدى گويد سيب را هرطرفى داده طبيعت رنگى هم بدانگونه كه گلگونه كندروى نگار

ديگرى گويد بر زبر شاخه بين سيبك سيمين ذقن نيمۀ رخ سرخ رنك نيمۀ رخ زرد تن

عاشق و معشوق بين خفته بيك پيرهن نى غلطم عاشق است كشته و خونين كفن

بجرم دلدادگى زدند او را بدار

بالاخره جاريه گفت يا امير المؤمنين چون اين سيب بشما رسيد بدست راست آنرا اخذ كن و با خود دار و از نظر خود غائب مدار و تامل در حسن و نيكوئى او بفرما و ناخن باو فرومبر و بخدمت كاران خود بذل مفرما تا اينكه هرگاه مدتش بطول انجاميد و بهجت و نضارت او تغيير پيدا كرد تناول بفرما هنيئا لك.

جاريۀ جميله

در مستطرف گويد عربى از قبيله بنى سعد در راهى دخترى جميله بديد و از آنجائيكه

ص: 110

آن بديع الجمال را از دل وجان پسنديد با خود گفت خوشبختي اين است كه شخص با چنين محبوبه اى هم بالين باشد و با چنين نازنينى روزگار بسر برد يكى را بخواستگارى او فرستاد و درخواست مزاوجت را پيغام داد دختر از واسطه پرسيد حرفه و پيشه اين خواستگار چيست و اين مطلوب را طالب كيست عرب چون اين سخن بشنيد اين دو بيت را برشته نظم كشيد و براى جاريه فرستاد. وسائلة ما حرفتى قلت حرفتى مقارعة الابطال فى كل شارق

اذا عرضت خيل لخيل رأيتنى امام رعيل الخيل احمى حقائق

يعنى آنكس كه سئوال از حرفه و كار من بكند كه حرفۀ تو چيست ميگويم كار من اين است كه شجاعان كوه كن و فارسان صف شكن را فريسۀ شمشير خود قرار ميدهم و هرگاه لشكر در لشكر افتد خواهى ديد مرا كه چون شير شرژه و اژدهاى دمنده در پيش صف حمايت از ربع خود مينمايم. آن جاريه چون آن اشعار بخواند گفت اين جوان مرد شير نر است بايد شير ماده سراغ كند و بخواستگارى او فرستد اما من آنم و چنانم كه نظم كرده ام و اين دو بيت نوشت براى طلب كار فرستاد. الا انما ابغى جوادا بماله كريما محياه كثير الصدائق

فتى همه مذكان خود خريدة يعانقها فى الليل فوق النمارق

و اين قصه نظير آن است كه عربى بتزويج زنى رغبت كرده تا با او دلربائى كند شرحى از ادب و كتابت خود بيان نمود زن گفت ياماص بظئر امه ألديوان الرسائل اريدك حاصل كلام زن اين بود بعد از دشنامى كه داد اينكه مقامات علمى تو معلوم اما من ديوان رسائل ندارم كه ترا برياست در آنجا گذارم از آب و نان سخن كن نه از بيان و تبيان.

جارية اديبة

و فيه ايضا شخصى از قبيلۀ بنى تميم شتر خود را گم كرده بود بجستجوى آنها

ص: 111

بهرطرف ميرفت بدخترى ماه منظرى رسيد كه نور رويش چشمها را خيره ميكرد و روز ستاره را تيره، احوال شتر را از او پرسيد وى گفت آنكه بتو داد گرفت از تو باز هم سزاوار است كه او بتو رد نمايد بى ترديد از او طلب بنما تميمى از آن كلمات متعجب شده نظر دقت بآن جاريه نمود بچشم هوى در او نگران شد جاريه گفت اگر فرضا ادب مانع نباشد آيا شرم وحيا هم نيست كه ترا از اين حال بازدارد چون شب بود تميمى گفت جز ستارگان كسى نيست كه ما را به بيند دختر گفت مكون كواكب و خالق آنها را بياد نمى آورى تميمى گفت آيا شوهر دارى دختر گفت بود داعى حق را لبيك گفت از خاك آمد دوباره بخاك رفت بعد از آن اين ابيات را انشاء كرد و با سوزوگداز قرائت نمود.

انى و ان عرضت اشياء تصحبنى لموجع القلب مطوى على الحزن

اذا دجى الليل اعيانى تذكره و زادنى الصبح اشجانا على شجن

و كيف ترقد عين صار مونسها بين التراب و بين القبر و الكفن

ابلى الثرى و تراب الارض جدته كان صورته الحسناء لم تكن

ابكى عليه حنينا حين اذكره حنين و الهة حنت الى وطن

ابكى على من حنت ظهرى مصيبته و طير النوم من عينى و ارّقنى

و اللّه لا انس حبى الدهر ما سجعت حمامة او بكى طير على غصن

تميمى را آن فصاحت و كمال و آن بلاغت و جمال و اله و حيران گردانيد شتر خود را فراموش كرده دل بآن دختر باخته گفت اى پرى رخسار آيا شوهرى اختيار خواهى كرد كه از همه اخلاق ذميمه مبرا باشد و تشويش هلاك او نداشته باشى آن جاريه اين اشعار بخواند.

كنا كغصنين فى اصل غذاؤ هما ماء الجد اول فى روضات جنات

فاجتث خيرهما من جنب صاحبه دهر يكرّ بفرحات و ترحات

و كان عاهدنى ان خاننى زمنى ان لا يضاجع انثى بعد مثوائى

و كنت عاهدته ايضا فعاجله ريب المنون قريبا من سنياتى

ص: 112

فاصرف عنانك عمن ليس يردعه عن الوفاء خلاف فى التحيات

جاريه در جواب مرد تميمى گفت بوديم ما يعنى من و شوهرم همانند دوشاخه كه كه از يك ساقه و ريشه آب جداول و باغاترا مى آشاميديم مرك ناگهانى بيك بار شاخۀ بهتر را قطع كرد و از ميان برداشت كار روزگار غدار همين است كه در هنگام فرح و سرور بناگهانى زهر قاتل در كام انسان ميريزد شوهرم با من عهد كرد كه اگر من بميرم زنى اختيار نكند منهم بايد وفادار باشم پس از او شوهرى اختيار نخواهم كرد اكنون تو از پى كار خود برو و طمع در من مبند كه بمراد خود نائل نخواهى شد.

جاريه ايكه از فراق شوهر جان داد

در كتاب تزيين الاسواق مينويسد كه جاريه اى بسيار شوهر خود را دوست ميداشت اتفاقا آن مرد درگذشت و جاريه زايد الوصف مغموم و محزون گشت بر سر قبر او مقيم شد و با گريه و زارى هم عنان گشت و در بين گريه اين ابيات انشاء نمود كفى حزنى انى اروح بحسرة و اغدو على قبر و من فيه لا يدرى

فيا نفس شقى حبيبا عمرك عنده و لا تبخلى باللّه يا نفس بالعمرى

فما كان يابى ان يجود بنفسه لينقذنى لو كنت صاحبة القبر

ميگويد حزن و اندوه من كافى است كه شب را بروز بياورم با حسرت و معتكف بر سر اين قبر باشم و حال آنكه حبيب من در ميان قبر از حال من خبر نداشته باشد اى نفس از قفس تن پرواز كن و مرا بمحبوبم برسان و ترا بخدا قسم ميدهم كه بخل نكنى و در اين كار سستى رواندارى منكه إبا ندارم كه نفس خود را بذل كنم كه مرك مرا دريابد و بصاحب قبر ملحق فرمايد پس از خواندن اين اشعار صيحه اى بزد و مرغ روحش از قفس تن پرواز كرد.

جارية مثلها

و نيز در همان كتاب گويد جاريه ايرا ديدند بر سر قبرى اين بيت ميخواند.

ص: 113

بنفسى فتى اوفى البرية كلها و اقواهم فى الموت صبرا على الحسب

حقيقت حال را از او سئوال كردند گفت مرديكه در اين قبر است عاشق و مفتون من بود در زندگانى خود هروقت بواسطه محبت و عشق من دوچار شدت و محنتى ميشد صبر ميكرد و هرچه باو بد ميگفتند و اذيت ميكردند بسكوت ميگذرانيد و هرگاه الم عشق طغيان مينمود اين اشعار ميسرود: يقولون ان جاهرت قد عضك الهوى و ان لم ابح بالحب قالوا تصبرا

فما للذى يهوى و يكتم حبه من الامر الا أن يموت فيقبرا

آن جوان در همان وقتيكه اين اشعار ميخواند جان بداد پس منهم بايد آن عهد بسر برم تا بميرم و در پهلوى او دفن شوم جز اين نخواهم كرد اين بگفت و جان بجان آفرين تسليم كرد.

جاريه ايكه در طواف شعر ميخواند

ابو الفضل ميدانى گويد حسن بصرى در اثناى طواف خانۀ خدا جاريه اى را ديد كه اين دو بيت ميخواند: لا يقبل اللّه من معشوقة عملا يوما و عاشقها بها غضبان

و ليس ياجرها فى قتل عاشقها لكنّ عاشقها فى ذاك مأجور

يعنى قبول نميكند خداى متعال از معشوقه عمليرا كه عاشق او را از اين معشوقه دلگير و غضب آلود باشد و اين معشوقه اگر خود را بقتل برساند براى او اجرى نيست بخلاف عاشق او كه اگر مقتول شود مأجور و مثاب خواهد بود. حسن بصرى دختر را ملامت كرد گفت اينجا چه جاى شعرخواندن است و اينگونه سخن در اينجا روى نباشد جاريه گفت اگر تو از ظرفا هستى مگر نشنيده اى كه عرب در اشعار خود مى گويد: بيض حرائر ماهممن بريبة كظباء مكة صيد هنّ حرام

يحسبن من لين الكلام زوانيا و يصدّهن عن الخنا الاسلام

ص: 114

يعنى مگر نميدانى كه زنان پرده نشين و دختران حجله نشين اصلا ميل بريبه و فساد نميكنند و بر خود حرام ميدانند مثل صيد حرم كه بر صياد حرام است و مردمان ظاهربين از شيرينى گفتار و نرمى بيان ايشان گمان ميكنند كه اينان در صف زنان زنا كارند و حال آنكه ايمان آنها را مقيد كرده است كه گرد هيچ فسادى نميگردند و از پرده عفت خود قدم بيرون نگذارند.

(مج) جارية فقيرة

ابن جورى در كتاب الاذكياء مينويسد اصمعى گويد من با هارون الرشيد بودم در طريق حج دختر خورد ساليرا ديدم كاسۀ چوبين بدست گرفته از حجاج استدعاى صدقه مينمود و اين ابيات ميسرود: طختنا طواحن الاعوام و رمتنا نوائب الايام

فاتيناكم نمد اكفّا لفضيلات زادكم و الطعام

فاطلبوا الاجر و المثوبة فينا ايها الزائرون بيت الحرام

من رآنى فقدر آنى و رحلى فارحموا غربتى و ذلّ مقامى

هارون را بجانب دختر ملتفت نمودم آمد و ابيات را شنيد و از فصاحت او تعجبها كرد سپس كاسۀ او را پر از طلا كرده باو داد.

جارية تناجى ربها

و نيز در كتاب الاذكياء گويد كه در قحطسالى بحج رفته بودم در اثناى طواف جاريه اى ديدم پردۀ كعبه را گرفته و ميگويد (الهى و سيدى ها انا أمتك الغريبة و سائلتك الفقيرة حيت لا يخفى عليك مكانى و لا يستتر عنك سوء حالى قدهتكت حاجتى حجابى و كشفت الفاقة نقابى فكشفت وجهها رقيقا عند الذل و ذليلا عند المسألة و طال و عزتك ما حجبه عنه ماء الغنا و صانه ماء الحياء قد جمدت عنى اكف المرزوقين و ضاقت بى صدور المخلوقين فمن حرمنى لم المه و من وصلنى و كلّته الى مكافاتك و رحمتك و انت ارحم الراحمين.

ص: 115

خلاصه ميگويد كه آن جاريه با سوزوگداز مشغول رازونياز با پروردگار خود بود و در مناجات خود ميگفت اى خداى من و اى سيد و آقاى من همانا كنيزى بيچاره هستم و امۀ حاجت مند تو هستم كه بدر و غربت گرفتار و بفقر و پريشانى دچار چندانكه شدت حاجت هتك حجاب من نموده و فقر وفاقه نقاب از چهرۀ من برداشته و حال پريشان من بر تو مخفى نيست و شدت من از تو پوشيده نيست پروردگارا پرده از كار من برداشته شد و دست حاجت من با كمال ذلت و خوارى در نزد بندگان تو دراز شد بعد از اينكه سال هاى دراز در غنى و ثروت بودم و در مهد عزت و حرمت استراحت مى كردم اكنون از گردش اين چرخ كج مدار باين روز گرفتار شدم كه دست اغنيا بسوى من دراز نميشود و سينۀ من تنك شده است از كردار اين مردم مع ذلك آنكس كه مرا محروم ميكند او را مورد ملامت قرار ندهم و آنكس كه بمن ترحم ميكند او را حواله برحمت تو ميكنم كه تو او را جزاى خير بدهى بعد از آن اين ابيات بسرود: بعض بنات الرجال ابرزها الدهر لما قد نرى و اخرجها

ابرزها من جليل نعمتها فابتزها ملكها و احوجها

و طال ما كانت العيون اذا ما خرجت تستشف هودجها

ان كان قد سائها و احزنها فطال ما سرها و ابهجها

الحمد للّه ربّ معسرة قد ضمّن اللّه ان يفرّجها

جارية نسابة

راغب اصفهانى در محاضرات مينويسد كه عربى در بيابانى تشنه شد بخيمه اى رفت آب خواست جاريه اى براى او آب و شير آورد آن عرب چون آشاميد از دختر پرسش كرد از كدام قبيله اى گفت از بنى عامر گفت از آن عامريها كه در حق آنها گفته اند: لعمرك ما تبلى سرائر عامر من اللوم ما دامت عليها جلودها

جاريه چون ذم قبيلۀ خود بشنيد پايش بلغزيد و دو سبو كه در دست داشت بيفتاد

ص: 116

و شكست بعد نزد عرب آمده گفت تو از كدام قبيله اى گفت از بنى تميم جاريه گفت از آن قبيله ايكه در حق او گفته اند:

تميم بطرق اللوم اهدى من القطا عرب گفت از باهله هستم جاريه گفت

آن باهله كه در حق او گفته اند:

اذا ولدت حليلة باهلى غلاما زاد فى عدد اللئام

عرب گفت من از قبيلۀ بنى اسدم دختر گفت آن بنى اسد كه دربارۀ او گفته اند

ما سرنى ان أمى من بنى اسد و ان لى كل يوم ألف دينار

قوم اذا جائت الاضياف نحوهم قالوا لامّهم بولوا على النار

مرد عرب گفت از بنى عبسم دختر گفت از آن قبيله اى كه در حق او گفته اند

اذا عبسية ولدت غلاما فبشّرهم بلوم مستفاد

مرد عرب گفت از عشيرۀ قيس باشم دختر گفت همان قيس كه در حق او گفته اند:

اذا قيسية عطست فنكها فانّ عطاسها سبب الوداق  (1)

مرد عرب گفت از قبيلۀ بنى كلبم دختر گفت از آن قبيله كه در حق او گفته اند:

اذا كلبية خضّت يداها فزوّجها فلا تأمن زناها

مرد عرب گفت از عشيرۀ بنى ثقيفم جاريه گفت از آن عشيره كه در حق او گفته اند:

اضل الناسبون أبا ثقيف فما لهم اب الاّ الضلال

عرب گفت از قبيله بنى خزاعه هستم جاريه گفت از آن قبيله اى كه در حق او گفته اند:

باعت خزاعة بيت اللّه اذ سكرت بزّق خمر و اثواب و أبراد

عرب گفت از قبيلۀ بنى جرهم باشم جاريه گفت از آن قبيله باشى كه در حق


1- الوداق جريان الماء.

ص: 117

او گفته اند: اذا ما أتقى اللّه الفتى و أطاعه فليس له بأس و ان كان من جرهم

عرب گفت از قبيلۀ بنى حنيفه ام جاريه گفت از آن قبيله ايكه در حق او گفته اند أكلت حنيفة ربّها ز من التقحم و المجاعه

عرب گفت از عشيرۀ ابليس باشم جاريه گفت خوب نسبى است ابليس همان است كه در حق او گفته اند: عجبت من ابليس من تيهه و خبث ما اظهر من نيته

تاه على آدم فى سجدة و صار قوّادا لذّريته

مرد عرب گفت ديگر ميروم مرا به بخش جاريه گفت لعنت خدا همراهت باد برو همانا بر هرقوم كه نازل شدى و بتو احسان كردند نسبت بآنها كافر نعمتى و نا سپاسى مكن.

(مج) جاريه في مقبره

در كتاب حديقة الافراح گويد كه جاريه اى را بر سر مقبره اى ديدند كه اين أبيات ميخواند: أنوح على دهر مضى بغضارة اذا العيش غض و الزمان موات

و أبكى زمانا صالحا قد فقدته فقطع قلبى منه بالز فرات

ايا زمنا ولّى على رغم أهله ألاعد كما قد كنت مذ سنوات

تمطّى على الدهر فى متن قوسه فصدّعنى منه بسهم شتات

خلاصه كلام اين جاريه در بى اعتبارى دنيا است كه ميگويد من نوحه سرائى مى كنم بر آن زمانيكه براى من چون بهار خرم و گلستان ارم بود كه با نهايت خوشى و عشرت روز بشام ميآوردم چه آنكه هرگاه زمانى چنين نباشد حكم منت را دارد و گريۀ من براى آن زمان است كه چقدر زيبا و دلخواه من بود و از دست من بدر رفت چندان براى آن زمان أشك بريزم و صيحه بزنم كه رك دل من پاره شود ايروزگاريكه

ص: 118

من در مهد عشرت و خوشى بودم در تو و بناگهانى پشت كردى و دماغ أهل آنزمان را بخاك ماليدى آيا دوباره برميكردى همچنانيكه سالها بر آن منوال بودى افسوس كه نشانۀ تير تو شدم و جمعيت من متفرق گرديد.

(مج) جارية ماتت لفقد معشوقها

در كتاب ثمرات الاوراق آورده است كه مردى از اصحاب حديث گفت من در مسافرت خود بديرى رسيدم چون داخل شدم راهبى را ديدم در آنجا بعبادت مشغول است بزىّ مسلمانان چون با او تكلم كردم ديدم كامل المعرفه است در دين اسلام از او سبب مسلمان شدنش را پرسش كردم گفت بمن در اين دير دخترى بود از جوارى روم كه در غايت حسن و جمال و ادب و كمال عديمة النظير و المثال با كثرت أموال عاشق جوانى از مسلمانان گرديد كه آن جوان هم بديع الجمال بود چندانكه خواست آن جوان را بخود مايل بنمايد سودى نبخشيد و آنجوان خود را از او پنهان ميداشت و از داخل شدن در آن دير خوددارى ميكرد چون آن جاريه بهر حيله خواست آن جوانرا بدام بياورد ميسر نشد فرمان داد تا اينكه صورت آنجوان را نقاش ماهرى كشيد و چنان تمثالى از او نقش كرد كه با اصل او بغير روح فرقى نداشت آنمرد ميگفت راهب صورت را بمن نشان داد بيم آن بود كه عقل از سر من پرواز كند از آن صنعت بديع راهب گفت چون صورت را نقاش آورد در نزد دختر بناگاه آن جاريه صيحه اى بزد و غش كرد بروى زمين افتاد چون بهوش آمد صد دينار بآن نقاش داده و آن صورترا در حجرۀ خود نصب كرد و همه روزه مى آمد و تمام آن صورترا غرقۀ بوسه ميكرد پس از آن ميگريست بحديكه از هوش بيگانه ميشد چون شام ميشد باز آن صورترا مى بوسيد و از پى كار خود ميرفت همه روزه كار او همين بود تا اينكه خبر باو رسيد كه آن جوان بيمار شده است و از دار دنيا رفته آن جاريه مجلس عزائى براى آنجوان بر سر پا كرد كه ضرب المثل گرديد و در ديار و شهرها آنمجلس راز كيفيات آن را تذكره ميكردند جاريه چون از مجلس عزا خلاص شد بنزد آن تمثال رفت راهب گفت چون صبح شد رفتيم براى تسليه

ص: 119

و دلدارى او ديديم آن جاريه از دنيا رفته و دست خود را طرف صورت دراز كرده و اين أبيات نوشته: يا موت حسبك نفسى بعد سيّدها خذها اليك فقد أدّت بما فيها

أسلمت وجهى الى الرحمن مسلمة و مت موت حبيب كان يعصيها

لعلّها فى جنان الخلد يجمعها بمن يحب غدا فى البعث باريها

مات الحبيب و ماتت بعده كمدا محبّة لم تزل تشقى محبيها

راهب گفت مسلمانان خبردار شدند از موت آن جاريه همه جمع شدند و او را با تمام عزت بخاك سپردند در نزد قبر همان جوان چون مراجعت كرديم در حجرۀ جاريه ديديم اين ابيات در زير آن ابيات گذشته نوشته شده: أصبحت فى راحة مما جنته يدى و صرت جارة رب واحد صمد

محا الإله ذنوبى كلّها و غدا قلبى خليّا من الاحزان و الكمد

لما قدمت الى الرّحمن مسلمة و قلت انّك لم تولد و لم تلد

أثابنى رحمة منه و مغفرة و انعما الباقيات الآخر الابد

(مج) جارية نظيرها

در كتاب مذكور گويد كه عبد اللّه بن معمر قيسى حكايت كرد كه من سالى بحج رفته بودم چون بمدينه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدم شب براى زيارت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمسجد رفتم بناگاه نالۀ جان سوزى بگوشم رسيد نزديك رفتم ديدم جوانى در غايت حسن و جمال و ابياتى ميخواند و ميجوشد و ميخروشد پس از تفتيش حال او معلوم شد عاشق دخترى ميباشد عبد اللّه بن معمر گويد من بطلب آن جاريه رفتم و بهر قسم بود أهل او را راضى كردم و دختر را براى آن جوان عقد بستم و مهر گران براى او داديم و دختر را در محمل نشانيديم و براه افتاديم و در بين راه دزدان سر راه بر قافله گرفتند آن جوان شير شرژه و اژدهاى دمنده بر آن دزدان حمله كرده بعضى را كشته و بقيه فرار كردند و ليكن ضربتى بر او وارد آوردند كه خون از او برفت تا جان بداد چون

ص: 120

نوعروس آنحالت بديد خود را بروى آن كشته انداخت و با نالۀ جانسوز و آهى آتش افروز ابيات ذيل را مى سرود و همى آن كشته را مى بوسيد: فصبرت لا انى صبرت و انما اعلّل نفسى انّها بك لا حقه

و لو انصفت نفسى لكانت الى الردى امامك من دون البريّة سابقه

فما واحد بعدى و بعدك منصف خليلا و لا نفس لنفس مصادقه

پس نعره اى بزد و بيهوش گرديد چون او را حركت دادند ديدند از دنيا رفته هردو را در يك مكان دفن كردند پس از مدتى درختى بر سر قبر آنها سبز شد كه برگهاى الوان داشت او را درخت عروس مى گفتند. حكايت مفصل بود مختصر كرديم.

 ٨4 -جارية خماسيه

در كتاب بشارة المصطفى سند بعبد الواحد بن زيد ميرساند كه گفت هنگاميكه بزيارت بيت اللّه الحرام مشرف شدم در بين طواف جاريه اى را ديدم كه تقريبا پنج سال از سن او گذشته بود با جاريۀ ديگر كه او هم تقريبا بهمين سن بود خطاب ميكند و اين كلمات ميگويد: (لا و حق المنتجب بالوصية الحاكم بالسوية العادل فى القضية زوج فاطمة المرضية ما كان كذا و كذا) من جاريه را گفتم كرا قصد كردى و صاحب اين اوصاف كيست كه تو او را چنين ستايش ميكنى و بمناقب او رطب اللسان ميباشى آن دختر چون اين سخن از من بشنيد لعل شكرين باز كرد با يك آهنك نمكين و بيانات شيرين فرمود: (ذلك و اللّه علم الاعلام و باب الاحكام و قسيم الجنة و النار و بانى هذه الامة و رأس الائمه أخو النبى و وصيه و خليفته فى امته ذلك مولاى امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام) من گفتم ايجاريه براى چه على بن ابى طالب را چنين مستحق مدح ميدانى آن جاريه گفت پدر من در صفين در ركاب امير المؤمنين بفيض شهادت رسيد سپس روزى مولاى

ص: 121

ما امير المؤمنين براى أحوال پرسى ما بر مادرم وارد گرديد مادرم از عقب پرده حال مرا و برادرم را بعرض ايشان رسانيد كه در اثر بعضى از أمراض چشم هاى من و برادرم نابينا شده بود اينوقت آنحضرت فرمان داد مرا و برادر مرا حاضر بنمايند چون آنحضرت بر ما نگريست آهى سرد بركشيد و اين اشعار قرائت نمود: ما ان تأوّهت من شيىء زريت به كما تأوّهت للاطفال فى الصغر

قدمات والدهم من كان يكفلهم فى النائبات و فى الاسفار و الحضر

پس از آن مولايم دست مبارك بر ديدۀ من و برادرم كشيد و دعائى قرائت فرمود در حال ديدگان ما بينا گرديد از بركت دست مبارك امير المؤمنين عليه السّلام اكنون بخدا قسم از مسافت يك فرسخ راه شتر را ميبينم عبد الواحد گويد من از هميان خود دو دينار بيرون آوردم باو عطا كردم قبول نكرد و تبسمى بصورت من نمود و فرمود مرا حاجت بدينار نباشد و قد خلفنا أكرم السلف على خير الخلف فنحن اليوم فى كفالة أبى محمد الحسن عليه السّلام گفت مصارف و مخارج ما امروز در عهدۀ امام حسن مجتبى ميباشد مولاى ما كه بفيض شهادت رسيد سفارش ما ايتام را بفرزندش امام حسن فرمود عبد الواحد گويد آندختر بمن گفت آيا تو على را دوست ميدارى گفتم آرى بشارت باد ترا كه چنك بريسمان محكمى زدى كه هيچگاه گسيخته نشود پس مراجعت كرد و اين اشعار ميسرود. ما بث حب على فى ضمير فتى الا له شهدت من ربّه النعم

و لاله قدم زل الزمان بها الا له ثبتت من بعدها قدم

جاريۀ معوية بن ابى سفيان

مرحوم محدث جليل حاجى شيخ عباس قمى در (فوائد الرضويّه) در ترجمۀ حسن بن على عماد الدين طبرى مؤلف كامل بهائى از همان كامل بهائى ص  4١5  كه چون خبر فوت على بن ابى طالب عليه السّلام بمعويه بردند تكيه كرده بود راست بنشست و او را جاريه اى بود مؤمنه و مغنيه بود گفت اى كنيز سرودى بگو كه امروز چشم من روشن شد جاريه گفت مگر چه خبر خوشى آوردند كه اينهمه مسرورى معويه

ص: 122

گفت ميگويند على بن ابى طالب كشته شده است جاريه گفت بعد از اين هرگز غنا نگويم معويه گفت تا او را بزدند با تازيانه كه تغنّى كند جاريه گفت دست از من بازداريد تا بگويم سپس اين اشعار بسرود: و كنا قبل مهلكة زمانا نرى نجوى رسول اللّه فنيا

ألا أبلغ معوية بن حرب فلا قرّت عيون الشامتينا

افى شهر الصيام فجعتمونا بخير الناس طرّا اجمعينا

قتلتم خير من ركب المطايا و اكرم كل من ركب السفينا

و من لبس النعال و من حذاها و من قرأ المثانى و المثينا

فلا و اللّه لا أنسى عليّا و حسن صلوته فى الراكعينا

فلا تفخر معوية بن حرب فان بقية الخلفاء فينا

لقد علمت قريش حيث كانت بانك شرّهم حسبا ودينا

معويه آتش خشمش زبانه زدن گرفت عموديكه در پيش او بود بر فرق آن مؤمنه بنواخت كه روحش بشاخسار جنان پرواز كرد. اقول در ج  ٣  در ترجمۀ ام الهيثم سبق ذكر يافت كه بيست و چهار بيت ام الهيثم در مرثيۀ أمير المؤمنين عليه السّلام گفته كه از جمله آن اين ابيات مذكور است و ممكن است كه اين جاريه انشا و قرائت كرده.

جروه و طلب كردن معويه او را

علامۀ خبير سيدنا الاجل السيد محسن العاملى (ره) در اعيان الشعيه بترجمۀ جروه  (1)  ميفرمايد دختر مرة بن غالب تميميه است روزى معوية بن ابى سفيان حجامت كرده بود


1- جروه بفتح جيم و سكون راء بچه سك را ميگويند و تا بامروز در ميان قبايل عرب رسم است كه هرفرزندى را كه بسيار دوست ميدارند أسم بدى براى او اختيار ميكنند مانند زباله و ثعلب و يربوع و كلب و ذئب و امثال آن و از اين معلوم ميشود كه اين زن در ميان عشيرۀ و نزد پدر و مادر بسيار عزيز بوده كه اين اسم را براى او اختيار كرده اند منه.

ص: 123

هنگاميكه بمكه رفته بود چون شب شد خواب از چشم او پريد و در قلق و اضطراب افتاد و در آنوقت جروه مجاور مكه بود معويه در دل شب او را طلبيد چون جروه داخل مجلس معويه گرديد و شرط تحيت بجا آورد معويه گفت چنان گمان ميبرم كه ترا بوحشت انداختم كه در اين دل شب ترا در اينجا طلب داشتم جروه گفت چنين است (و اللّه لقد طرقت فى ساعة ما طرق فيها الطيرفى و كره فارعبت قلبى و ارعبت صبيانى و افزعت عشيرتى و ها انا تركت بعضهم فى بعض يراجعون القول و يترددون الامر و يرصدون الكلام خشية منك و خوفا على) . جروه گفت بخدا قسم مرا بوحشت انداختى و قلب مرا مضطرب كردى و فرزندان و عشيرۀ مرا بفزع آوردى در وقتى مرا طلب داشتى كه مرغ را از آشيانه اش جنبش نمى دهند اكنون أهل خانۀ من همى بر من خائف و ترسانند از خشم تو معويه گفت مترس بر تو باكى نيست من امروز حجامت كرده بودم امشب خواب از چشم من پريده بود خواستم كه با تو انس گرفته باشم كه مرا مشغول كنى و از عشيره و قبيله هاى عرب مرا خبر دهى جروه گفت پس كسيرا بفرست كه فرزندان مرا مطمئن بگرداند معويه گفت باكى ندارد جروه گفت از كدام عشيرۀ من پرسش ميكنى معويه گفت از قبيلۀ بنى تميم (قالت أكثر الناس عددا و اوسعهم بلدا و ابعدهم أمدا الذهب الاحمر و الحب الافخر و العدد الاكثر) . جروه گفت قبيلۀ من از حيث شماره بسيارند و از حيث بلد و مساكن وسيع ترين قبائل اند بلادا در خصب نعمت و طلا و نقره و اموال و ثروت براى آنها فراهم است معويه گفت چنين است كه ميگوئى آنان بعيد المنتهى و پرقيمت همانند طلاى احمراند چون صاحبان نسب فاخرند و مقدم بر أقران و اماثل هستند اكنون بگو بدانم قبيله بنو عمرو بن هيتم چگونه اند جروه گفت (أصحاب بأس و نجده و تحاشد و شدة لا يتخاذلون عند اللقاء و لا يطمع فيهم الاعداء سلمهم فيهم و سيفهم على عدوهم) يعنى اين قبيله شيران شرژه و اژدهاى دمنده ميباشند در ميدان قتال و باهم ديگر متفقند از اين جهت در آنها طمع نميبندند چون ميدانند اين قبيله همديگر را مخذول نميكنند معويه گفت راست گفتى

ص: 124

گفتى اكنون بگو بدانم قبيله بنو سعد بن زيد چگونه اند جروه گفت (اما بنو سعد بن زيد ففى العدد الاكثرون و فى النسب الاطيبون يضرون ان غضبوا و يدركون ان طلبوا اصحاب سيوف و مجن و نزال و زلف على ان تأسهم فيهم و سيفهم عليهم) يعنى قبيله بنى سعد مردمان بسيارى هستند با نسبهاى ستوده در ميان آنها شيران شكارى و فرسان جنگجو و دليرانند كه هرگاه غضب كنند از پاى ننشينند تا انتقام خود را بكشند و اگر چيزى را طالب شوند بقوت بازو و مردانگى بدست مى آورند با شمشيرهاى آتش بار دمار از دشمن برمى آورند و لكن باهم متفق نيستند هميشه منازعه و قتل و قتال در ميان خود آنها است معويه گفت اكنون بگو بدانم بنو حنظله چه مردمانى هستند جروه گفت (امآ بنو حنظله فالبيت الرفيع و الحسب البديع و العزا لمنيع المكرمون الجار و الطالبون الثار و الرافعون الاثار و الناقضون الاوتار) . يعنى بنو حنظله خانواده بلندمرتبه باشرافت و بلندپايه صاحبان اخلاق پسنديده بسيار مهمان دوست اگر خونى از آنها ريخته شود در طلب او مساعى جميله بتقديم رسانند تا ثار خود را بگيرند نام نيك آنها در ميان قبائل مشتهر است چون صف شكن و كمان كش هستند معويه گفت بنو حنظله شعبها و فروعى دارد مرا از آنها خبر ده جروه گفت يك فرع آنها براجم است كه مانند انگشتان بهم متصلند كه اگر كف دست خود به بندند كسى نميتواند آنرا باز كند. و اما بنو طميعه مردمى لجوج و فتنه انگيزند. و اما بنو ربيعه صخرۀ صماء و افعى گزنده مى باشند بزور و بازوى خود فخر مى نمايند ولى از جهت عدم اتحاد عزت ايشان در خانۀ غير ايشان است. و اما بنو يربوع ففرسان الرماح و أسود الصباح يعشقون الا قرآن و يقتلون الفرسان. و اما بنو مالك فجمع غير مفلول و عزغير مجهول ليوث هراره و خيول كراره و بنو دارم فكرم لايدانى و شرف لا يساوى و عز لا يوازى قال معويه أنت اعلم الناس به تميم معويه گفت اى جروه تو داناترين مردمى بقبيله تميم و فروع آن هستى اكنون بگو

ص: 125

بدانم از قبيلۀ قيس چه خبر دارى جروه گفت علم من به قبيله قيس مثل علم من است بنفس خودم معويه گفت مرا از آنها و شعب و فروع آنها خبر ده جروه گفت. اما غطفان فأكثر سادة و امنع قادة. و اما فزاره بيتها المشهور و حسبها المذكور و اما ذبيان فخطباء شعراء اعزة اقوياء و أما بنو عبس فجمرة لا تطفى و عقبة لا تعلى و حية لا ترقى) يعنى بنو عبس آن شعله جواله باشند كه هرگز خاموش نشوند و آن جبل شامخ و گردنه اى هستند كه كسيرا از آنجا عبور ممكن نيست كنايه از اينكه هيچ گاه مغلوب نشود و آن أفعى گزانيده اى هستند كه بهيچ افسونى از زهر قتال او كسيرا رهائى نيست. و اما هوا زن فحلم ظاهر و عزقاهر. و أما سليم ففرسان الملاحم و أسود ضراغم. و اما نمير فشوكة مسمومة و هامة مكعومة وراية ملمومة]يعنى بنو سليم سواران جنگى و شيران شكارى و بنو نمير خارهاى زهردار هميشه سر خود را براى جنك محكم بسته و رأيت او افراشته است. و اما بنو هلال فإسم فخم و عز ضخم. و اما بنو كلاب فعدد كثير و فخر اثير و حلم كبير معويه گفت مرحبا داناترين مردمى بقبائل عرب اكنون در قريش چه ميگوئى جروه گفت اما قريش فهم ذروة السنام و سادة الانام و الحسب القمقام قال معويه فما قولك فى على بن أبى طالب قالت جازو اللّه فى الشرف حدا لا يوصف و غاية لا تعرف و باللّه أسئلك اعفائى مما أتخوف جروه گفت مردم قريش سادات مردمند و بالاترين مقام از براى آنها است و آفريده اى با آنها هم ترازو نخواهد شد معويه گفت در حق على بن أبى طالب چه ميگوئى جروه گفت بخدا قسم مقام و شرف على بن أبى طالب تجاوز كرده از وصف واصفين و رسيده است بمرتبه اى كه واصفين را ديگر در آنجا راهى نيست اى معويه ترا بخدا قسم ميدهم كه مرا از وصف على معاف دارى و در ورطه اى كه از آن خائفم ميندازى معويه گفت چنين باشد. (اون لرنا و أربنا البعير (المنجد) . كعم البعير اى شد فاء)

ص: 126

سپس معويه صنيعه اى باو انعام داد كه در سالى ده هزار درهم غلۀ آن صنيعه بود.

جاريه اى را كه بنزد

سيد هاشم بحرانى در كتاب مدينة المعاجز از كتاب انوار حديث كند كه هارون الرشيد را جاريه اى بود كه در جمال ممتاز و در نيكوئى رخسار و ملاحت گفتار سرآمد اقران و أتراب بود در فكر آن افتاد كه آن جاريه را بنزد موسى بن جعفر عليهما السلام بفرستد در زندان شايد آنحضرت ميل باو بنمايد و مفتون او گردد پس فرمان داد تا اينكه جاريه را بفرستند خدمت آنحضرت چون جاريه را بخدمت آنحضرت آوردند فرمود لا حاجة لى اليها بل أنتم بهديتكم تفرحون چون اين خبر بهارون رسيد آتش غضبش مشتعل گرديد گفت برويد باو بگوئيد ترا برضاى تو حبس نكرديم و برضاى تو جاريه نفرستاديم براى خدمت تو پس بملازمان خود گفت جاريه را در نزد او بگذاريد و برگرديد ملازمان امتنال كردند پس از ساعتى چند هارون غلام خود را فرستاد كه از جاريه خبر بگيرد ديد جاريه سر بسجده گذارده و ميگويد قدوس سبحانك سبحانك و سر از سجده برنميدارد چون خبر بهارون دادند گفت بخدا قسم موسى بن جعفر اين جاريه را سحر كرده برويد او را بنزد من بياوريد چون جاريه را بنزد هارون آوردند در حالتيكه بدن او ميلرزيد و چشم هاى خود را بطرف آسمان دوخته بود هارون گفت اى جاريه ترا چه ميشود گفت أمر من بسيار عجيب است چون من بنزد موسى بن جعفر رسيدم در حالتيكه مشغول نماز بود و ساعتى از تسبيح و تهليل و تقديس بارى تعالى شب و روز باز نميايستاد من گفتم اى سيد من مرا براى خدمت گذارى و رفع حوائج شما فرستادند اگر امرى و فرمايشى داريد بمن بفرمائيد فرمود مرا بتو حاجتى نباشد و براى من خدمت گذار بسيار است اكنون اگر ميخواهى آنها را به بينى نظر كن چون نظر كردم باغى بنظرم كه نه اول آن باغ و نه آخر باغ پيدا بود مجالسى در آن

ص: 127

باغ ديدم كه فرشهاى زيبا از ديبا و استبرق در آن گسترده بودند و حوريانى بنظرم آمد كه لباسهاى حرير سبز در بر و مكلل بتاجهاى از در و ياقوت و در دست آنها ابريق و دستمال و انواع طعام بودند چون اين بديدم بسجده افتادم و سربلند نكردم تا اين خادم مرا بلند گردانيد هارون گفت اى خبيثه شايد در سجده بخواب رفته اى و در عالم خواب چنين ديده اى جاريه گفت نه بخدا قسم قبل از اينكه سر بسجده بگذارم چنين ديدم هارون بعضى از خدم خود را گفت اين خبيثه را در جائى نگاه دار كه اينمطالب را كسى از او نشنود و آن جاريه بعد از اين قضيه هميشه در نماز و دعا بود و او را گفتند اين كثرت نماز و دعا بسبب چيست گفت عبد صالح را ديدم كه شب وروز كارش همين بود گفتند از كجا دانستى كه او عبد صالح لقب دارد گفت بآن حوريان نظر انداختم مرا ندا كردند كه اى فلانى دور شو از عبد صالح كه ما سزاوارتريم براى خدمت گذارى او از اينجا دانستم كه لقب او عبد صالح است پس آنجاريه بهمين حال بود تا از دنيا رفت قبل شهادت موسى بن جعفر عليه السّلام بچند روز.

(جسرة)

بالجيم المعجمة و السين المهملة الساكنة بانوئى تابعيه دختر دجاجة العامرية الكوفيه است از أمير المؤمنين على بن ابى طالب و أبو ذر غفارى و ام سلمه و عايشه روايت دارد و قدامة بن عبد اللّه عامرى و غير او از وى حديث مى نمايند. (طبقات ابن سعد)

(مج) جارية مهدى العباسى

روزى اين جاريه يك دانۀ سيب براى مهدى هديه فرستاد و بآن سيب نوشت هدية منى الى المهدى تفاحة تقطف من خدى

محمرة مصفرة طيبت كانها من جنة الخلد

ص: 128

مهدى در جواب نوشت: تفاحة من عند تفاحة جائت فماذا صنعت بالفؤاد

و اللّه ما ادرى أابصرتها يقضان أم ابصرتها فى الرقاد

(مج) جاريه ايكه هارون

سيوطى در تاريخ الخلفا از عبد اللّه بن عباس بن فضل بن ربيع نقل كند كه هارون را جاريه اى بود كه مفتون او بود اتفاقا از او اعراض كرد و قسم ياد كرد كه بر او داخل نشود و بملاقات او نرود چون مدت بدراز كشيد و از طرف جاريه اظهار رغبتى و كلامى و سلامى و پيامى اصلا بروز نكرد سينۀ هارون تنك شد و طاقت او طاق گرديد از شدت محبت باو اين اشعار بسرود: صدعنى اذ رآنى مفتتن و أطال الصبر لما ان فطن

كان مملوكى فاضحى مالكى ان هذا من اعاجيب الزمن

سپس أبو العتاهيه را احضار كرده گفت اين اشعار مرا دنبالۀ او را بگو ابو العتاهيه فورا گفت: عزة الحب ارته ذلتى فى هواه و له وجه حسن

فلهذا صرت مملوكا له و لهذا شاع ما بى و علن

جرباء بنت قسامه

مادر عيال حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام بود و مادر ام اسحق دختر طلحه و كسى كه بناخوشى جرب مبتلى باشد او را جربا گويند و مردم نظر باينكه مرض مسرى است از صاحب اين مرض فرار كنند و با او مجالست ننمايند و اين زن چون در كمال و جمال نظيرى نداشت و هرصاحب جمالى در نزد او اصلا جلوه نداشت از اين جهت مجالست با او را كراهت داشتند مبادا رسوى شوند و از او فرار ميكردند از اين جهت

ص: 129

اين زن بلقب جربا معروفه شد. (خيرات حسان)

جنان

محبوبۀ أبو نواس شاعر بوده اين زن در حسن و جمال نادره دهر و در فضل و كمال نظير نداشت منسوب بخانواده عبد الوهاب ثقفى بوده و در بصره ميزيسته و اخبار و اشعار ابو نواس را روايت مينموده ابو نواس باو مفتون شده و اشعار زياد براى او گفته سالى جنان بحج رفت و ابو نواس نيز باميد وصال او عزم زيارت بيت اللّه كرده و در همان وقت اين ابيات بنظم آورده: الم تر اننى افنيت عمرى بمطلبا و مطلبها عسير

فلما لم اجد سببا اليها يقرّبنى و اعيتنى الامور

حججت و قلت قد حجت جنان فيجمعنى و اياها المسير

و ابو نواس در اين سفر قطعه اى در تلبيه نظم كرد كه نقادان بابصيرت تمجيدها كردند فهى هذه: الهنا ما اعدلك مليك كل من ملك

لبّيك قد لبّيت لك لبّيك ان الحمد لك

و الملك لا شريك لك و الليل لمّا ان حلك

و السابحات فى الفلك على مجارى المنسلك

ما خاب عبدا ملك انت له حيث سلك

لولاك يا ربّ هلك كلّ نبى و ملك

و كلّ من اهلّ لك سبّح اولبى فلك

يا مخطئا ما اغفلك عجّل و بادر اجلك

و اختم بخير عملك لبيك انّ الملك لك

و الحمد و النعمة لك و العزّ لا شريك لك

(خيرات حسان)

ص: 130

جميله بنت ناصر الدولة

از آل حمدان تا سنۀ  ٣6٩  حيوة داشته و از براى اين جميله با عضد الدوله بر سر ملك و پادشاهى كشمكش فراوان داشته اند و در تواريخ داستانهائى طولانى راجع بجميله است و برادر جميله أبو تغلب و سعد الدوله پسر سيف الدوله با عضد الدوله و فرستادن جميله را از حلب بسوى عضد الدوله و حبس كردن جميله را در يكى از خانه هاى خود اقاصيص بسيار است كه نقل آن از وضع اين كتاب خارج است و حقير فضائل عضد الدوله را در جلد اول تاريخ سامرا شرح داده ام البته بالجمله بحسن فطرت و مطابق قانون ديانت عمل كرده است و مورخين عامه بيانات ايشان در بازار حقيقت قيمتى ندارد چون آل بويه همه شيعه هستند أهل سنت از دروغ بستن بآنها نميتوانند خوددارى بنمايند كيف كان جميله اسم پدرش ناصر الدوله حسن است و حسن فرزند عبد اللّه بن حمدان بن حمدون تغلبى است و مادرش فاطمه بنت احمد كردويه است و اين زن همۀ افعالش همانند اسمش جميله است در سال  ٣66  بزيارت مكه معظمه رفت و خيرات بسيار از او بظهور رسيد از جمله تمام حاج را شربت داد و در خانۀ مكه ده هزار دينار بذل كرد و سيصد غلام و دويست كنيز آزاد نمود و پانصد رأس راحله به پيادكان حاج بخشيد و چهار صد محمل طلا با او بود كه مزين زينتها كرده بودند و معلوم نبود كه او در كدام محمل است و در ميان هرمحمل خادمى و كنيزى بود چون بمكه رسيدند تمام أهل مكه را شربت داد و سويق خورانيد و اقامت او در مروه بجائى كه از هيچ سلطانى و ملكى تاريخ نشان نميدهد در جود و سخا كارى كرد كه مردم جود حاتم را فراموش كردند و چندان بعطا و بخشش دست باز كرد كه سفر حج زبيده را در بوتۀ نسيان گذاردند و عام جميله معروف شد و هرسال كه خير و بركت زياد عايد مى گرديد آن سال را عام جميله مى خواندند. (خيرات حسان)

ص: 131

جمانه بنت ابى طالب (ع) 

جمانه بنت ابى طالب (ع)  (1)

مادرش فاطمه بنت اسد خواهر امير المؤمنين عليه السّلام پسرعمويش ابو سفيان بن الحارث بن عبد المطلب او را تزويج كرد كه از فصحاى اصحاب رسول خدا بود و او را در مرثيه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اشعارى است فرزندى از او متولد گرديد بنام جعفر و در خيبر رسولخدا سى وسق عطا بجمانه  (2) مرحمت فرمود (اصابه) و در استيعاب و اسد الغابه نيز جمانه را نقل كردند كه فاكهى در كتاب مكه بسند خود از عبد اللّه بن عثمان بن جشم حديث كند كه گفت من عطا و مجاهد و ابن كثير و جماعتى را درك كردم كه چون بيست و هفتم ماه رمضان شد بسوى تنعيم حركت كردند و از خيمۀ جمانه براى عمره مهيا شدند. اقول: مراد اين است كه مكانى بوده است معروف بخيمۀ جمانه و إلا جمانه تا زمان عطا و مجاهد نبوده.

جمانه بنت مسيب

ابن نجبة الفزارى زنى محدثه بوده از حذيفۀ يمانى روايت دارد (طبقات ابن سعد) و پدرش مسيب بن نجبه بفتح النون و الجيم و الباء الموحدة از اصحاب أمير المؤمنين و امام حسن مجتبى عليهما السلام بود بعد از شهادت حضرت سيد الشهداء با سليمان بن صرد خزاعى خروج كردند بر ابن زياد بالاخره مقتول شدند در سنه  65  رضوان اللّه عليهما.


1- جمانه بضم اوله و تخفيف الميم بعده الالف و النون.
2- وسق عبارت از شصت صاع است كه سيصد و بيست رطل حجازى يا چهار صد و سى رطل عراقى است و صاع چهار مد است كه هرمدى نه رطل عراقى است و هرصاعى بحسب مثقال صيرفى ششصد و چهل مثقال و نيم يا ششصد و بيست و پنج مثقال تقريبا ميشود و الرطل بالكسر چهل درهم است و هردرهمى شش دانق است و هردانقى بوزن  ٨  دانه جو است منه.

ص: 132

جمانه بنت امير المومنين عليه السّلام

از تاريخ او چيزى در دست نيست فقط در بنات أمير المؤمنين ميگويند كنيۀ او ام جعفر بوده.

جوهره

شيخ طوسى در رجال خود او را جاريه امام صادق و از اصحاب او بشمار گرفته و مامقانى و ابن داود نيز او را ذكر كردند.

جوهره بنت هبة اللّه

ابن الحسن بن على بن الحسن بن الدوامي البغدادى اين زن در بغداد سكونت داشته و از خانواده هاى معتبر و داراى علم و أدب بوده و زنانرا وعظ و نصيحت مينموده شيخ ابو النجيب و أبو وقت از او استماع و تحصيل حديث كردند عبد الرحيم بن أبو النجيب او را در حبالۀ نكاح خود درآورده دخترى از او متولد گرديد بنام سيدة كه او هم صاحب فضل و دانش بوده در سنه  6٠4  هجرى هنگام نماز عشا در حاليكه مصمم براى اتيان فريضه عشا بود برحمت پيوست. (خيرات حسان)

جهان آرا بيكم

دختر شاه جهان از سلاطين هندوستان است اين زن فاضله و طبعى موزون داشته از أشعار او اين دو بيت ذيل است كه فرمان داد بر لوح مزار او بنويسند. بغير سبزه نپوشد كسى مزار مرا كه قبرپوش غريبان همين گياه بس است

(خيرات)

جهان خانم

بانوى حرم شاه اسماعيل صفوى انار اللّه برهانه طبعى موزون داشته شاه اسماعيل

ص: 133

زوجۀ ديگر داشت نامش حيات خانم بود و اين دو زن هردو اديبه و شاعره بودند اتفاقا روزى جهان خانم اين شعر را بشاه اسماعيل گفت: تو پادشاه جهانى جهان ز دست مده كه پادشاه جهان را جهان بكار آيد

حيات خانم حاضر بود بشنيد فورا اين بيت را بعرض رسانيد: ترك غم جهان بكن تاز حيوة برخورى هركه غم جهان خوردكى ز حياة برخورد

بعضى گفته اند جهان خانم اين مصرع بخواند: تو پادشاه جهانى جهان بكار آيد

حيات اين مصرع در جواب گفت: اگر حيوة نباشد جهان چه كار آيد

(خيرات)

جهان خانم

والدۀ ناصر الدين شاه قاجار دختر اميركبير محمد قاسم خان زوجۀ محمد شاه قاجار المتوفى سنه  ١٢٩٠  در بلدۀ طيبۀ قم بخاك رفت دخترزادۀ فتحعلى شاه است در سنه  ١٢4٧  ناصر الدين شاه از او متولد گرديد صنيع الملك در خيرات حسان چون مقتضى وقت بوده است اين زنرا بسيار ستوده از آن جمله گويد ملكه اى بود كه ممالك را بحسن تدبير بى مشاور و مشير و معين و ظهير صيانت مينمود و باصالت رأى و متانت فكر و حصافت عقل هرآن بر شوكت دولت و قوت سلطنت مبلغى ميافزود. بنان كلكش اندر قلم رو تحرير دبير بود نه منشى نه پس چه سلطان بود

سطور خامۀ او بر بياض صفحۀ عدل بخط ريحان منشور حكم و فرمان بود فى الحقيقه صفحات خط آن مفخمۀ معظمه كه هريك محض بذل عطيه و عطاى وظيفه و اعانت ملهوفين و تأمين خائفين و حمايت ضعفاء و رعايت رعايا نگاشته شده قطعاتى است كه دارندگان شطرى و سطرى از آنرا از عقد مرواريد گرامى تر دارند و وسيلۀ افتخار دودمان خود ميشمارند و چون شوهرش محمد شاه وفات كرد بواسطۀ كلك بنان و تقرير بيان و رأى ثاقب او بود كه تفريق كلمه نشد و از نتايج افكار ابتكار او اين دو بيت است:

ص: 134

از مرد و زن آنكه هوشمند است اندر همه حال سربلند است

بى دانش اگر زن است اگر مرد باشد بمثل چه خار بى ورد

در ناسخ در جلد قاجاريه گويد مادر ناصر الدين شاه بانوئى بود كه زمام مملكت را بدست گرفت تا پسرش ناصر الدين شاه بر تخت سلطنت برقرار شد و اين چنان بود كه محمد شاه شب ششم شوال  ١٢64  هجرى از دنيا رفت و چهل و دو سال در دنيا زندگانى كرد و مدت سلطنت او بيست و چهار سال بود چون او را هنگام مرك رسيد زوجۀ خود مهدعليا را طلبيد با او گفت افسوس همى خورم كه چرا ولى عهد دولت در اين قليل مدت او را مأمور بآذربايجان ساختم و اين هنگام كه ساعت آخر عمر من است بر بالين من حاضر نيست چشم من از ديدار او گوش من از گفتار او بى بهره ماند و هم بيم آن ميرود كه اين مردم پاى تخت در هم آويزند و فتنه انگيزند و خون هم بريزند و اين پريشانى در تمامى امصار و بلدان سرايت كند و كار ولى عهد بزحمت و صعوبت افتد اكنون رأى اين است كه اگر توانى پس از من تو خود اين بلد را بنظم كن و زمام دولت را از دست مگذار و خزانة دولت و آثار سلطنت را حفظ و حراست فرماى نه تو آخر دختر پادشاهى و بانوى سراى پادشاهى كم از آن مباش كه چند روزى تخت و تاجرا حفظ بنمائى تا صاحب تخت و تاج درآيد سپس وصيت هاى بسيار كرد پس از مرك او عليا نامه به پسرش ناصر الدين شاه نوشت و او را از قصه آگاه كرد و سفيدۀ صبح بقصر محمديه درآمد و فهميد جماعتى براى نهب و غارت كمر استوار كردند جماعتى را بدفع ايشان مأمور داشت. سپس بتدبيريكه هيچ وزير كارآگاه تصوير آن نتواند نمود و حكمتى كه هيچ عاقل دانا بوصول آن توانا نتواند بود بحفظ حوزۀ مملكت و تقويم قوائم سلطنت پرداخت و بصلاح و صوابديدار و تمامت بزرگان درگاه را چنان باهم بداشت كه هيچ خاطرى را خطرى نيفتاد و اين چنان خطبى خطير بود كه پادشاهى با سپاهى تدبير آن نتوانست كرد) بالجمله در ناسخ از فراست و كياست و كاردانى و ضبط حوزۀ ملك و ملت قصه ها و بياناتى آورده كه حقير از نقل آنها صرف نظر كردم حتى اينكه مينويسد كه وزارى

ص: 135

مختار روس و انگليس براى امر مهمى بحضرت عليا شتافته اند چنان از در حكمت و نصفت پاسخ گرفته اند كه خود ايشان خيره بماندند و همى گفتند ما چهارده سال كه در ايران هستيم و تاكنون از هيچ مردى سخن بدين پرداختگى و پختگى نشنيده ايم و تا ناصر الدين شاه بمركز رسيد ايشان سلطنت اداره ميكردند.

جهان شيرازيه

اين جهان خاتون شيرازيه معاصر عبيد زاكان بود زنى اديبه شاعره فاضله بشمار ميرفته شعرا و ظرفا كمال احترام از او ميكردند اين شعر ذيل از است: مصورى است كه صورت ز آب ميسازد ز زره زرۀ خاك آفتاب ميسازد

حرف الحاء

حاجيه ام سلمه

معروفه برابعه جيلانيه دختر حاجى ميرزا محمد رشتى كه از بزرگان و وزاء گيلان بوده زوجۀ حاجى ميرزا اسماعيل رشتى كه از بزرگان اعيان آن سامان بوده است و اين بانو چون در سيروسلوك شبيه رابعه عدويه بوده باين لقب رابعه جيلانيه مشتهر گرديده و ايشان در تصفيه قلب و تهذيب اخلاق عديل بزرگان خود گرديد و عارف ربانى و حكيم صمدانى حاجى آقا رضاى همدانى أعلى اللّه مقامه چون در كرمان برحمت حق پيوست رابعه كندى بر سر قبر او بنا كرد و افزون از دو هزار تومان بمصرف آن اساس رسانيد و ناصر الدين شاه قاجار او را رابعه ثانيه ميخواند و برفتن كرمان او را مأمور گردانيد و مشار اليها خطى نيكو داشت و او را در گيلان اوقاف و صدقات بسيار است كه فعلا همه ملك طلق شده است از آنجمله شش دانك قريۀ(خاجان) و سوقه كه از اعمال رشت است با متعلقات قريه شرعا و عرفا و سه دانك از يك باب تيمچه مشهوره باسم شوهرش حاجى ميرزا اسماعيل واقعه در راست بازار رشت محاذى قيساريه

ص: 136

مع ما يتبعها من كل الدكاكين و الحجرات و غيرها و شش دانك قريۀ(صيقلان) و شش دانك قريۀ(نارنج گل) كه هردو از قراى بلوك ورزنه است با متعلقات آن از اراضى معموره و غير معموره و باغستان و تاكستان و غيرها و توليت آنرا بحاجى آقا رضا همدانى صاحب مفتاح النبوه و در النظيم بعد از آن با علم و أفضل و أعرف اولاد ذكور او باشد و با انقراض با اعلم علماء رشت باشد بالجمله مشار اليها بعد از انجام مزار مزبور در كرمان بقم آمد بيست سال مجاور بوده تا در حدود سنه  ١٢٨٠  در همان بلده طيبه قم برحمت حق پيوست.

حبيبه زوجۀ سهل بن حنيف

انصارى از صواحبات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در و لا و محبت أهل بيت همانند شوهر خود بوده و سهل بن حنيف بن و اهل بن عليم الانصارى الاوسى المدنى كان بدريا احديا در جميع غزوات با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده و در روز احد كه مردم فرار كردند ايشان فرار نكردند و بموت با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيعت كرد و از كسانى كه با ابو بكر احتجاج كرد و با او گفت تو غصب خلافت على كردى و از قبل امير المؤمنين والى مدينه بود كنيۀ او ابو سعيد يا سعد يا ابو عبد اللّه بوده و او كسى باشد كه بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بجانب باطل ميل نكرد و بر منهاج رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باقى بود و در صفين از شرطة الخميس قرار داده شد و از جملۀ نقباء دوازده گانه بود كه آمدند در عقبه با رسولخدا بيعت كردند و در ابتداى اسلام بتهاى قريش را كه از چوب تراشيده بودند سهل بن حنيف آنها را ميدزديد و بزنى كه شوهر نداشت ميداد كه آنها را زير ديك بسوزاند و اين حكايت را بعد از اينكه سهل دنيا را وداع گفت امير المؤمنين آنرا نقل ميكرد و تعجب از جرئت سهل مينمود در سنۀ  ٣٨  هجرى كه از حرب صفين مراجعت كردند در كوفه دنيا را وداع گفت و امير المؤمنين عليه السّلام هفت تكبير بر جنازۀ او گفت و فرمود سهل سزاوار بيش از اينها است. (مامقانى)

ص: 137

حبابۀ والبيه

حبابۀ والبيه  (1)

بنت جعفر الوالبيه است و والبيه قبيلة من بنى اسد كنيۀ او ام الند است حالها فى الجلاله و عظيم الشأن كالنور على شاهق الطور است شيخ طوسى و سائر ارباب رجال او را ذكر كردند و ثقة الاسلام كلينى در كافى  (2) در كتاب حجت در باب هفتاد نهم باب (ما يفصل بين المحق و المبطل فى أمر الامامه) روايت كرده كه حبابۀ والبيه فرمود امير المؤمنين را در شرطة الخميس  (3) ديدم كه تازيانه اى كه دو شعبه داشت در دست او بود و كسانيكه مارماهى و سك ماهى و ماهيانيكه روى آب مرده اند يا فلس ندارند مى فروخته اند با آن تازيانه آنها را ميزد و ميفرمود ايفروشندگان مسوخ بنى اسرائيل و لشكر بنى مروان در آنحال فرات بن احنف از جاى برخواست عرض كرد يا أمير المؤمنين لشكر بنى مروان چه كسانى بودند فرمود جند بنى مروان كسانى بودند كه ريشهاى خود را ميتراشيدند و سبيل هاى خود را ميتابيدند خداوند آنها را مسخ كرد بصورت (سوسمار) حبابه گفت من نديدم تكلم كننده اى كه بهتر از على بن ابى طالب تكلم كند پس بهمراه او همى قدم برداشتم و باثر او ميرفتم تا در رحبه مسجد جلوس فرمود پس گفتم يا امير المؤمنين دلالت امامت كدام است يرحمك اللّه پس بدست خود اشاره بسنك ريزه اى كرد و فرمود اين را بمن بده من آن سنك ريزه را بدست او دادم آنحضرت بدست خود آنرا نرم كرده خاتم برنهاد و بمن رد كرد و فرمود: هركس توانست چنين كند او امام است و مفترض الطاعه است همانا مدعى امام نبايد چيزى از او پنهان بوده باشد حبابه گويد در آنوقت من مراجعت كردم تا هنگاميكه أمير المؤمنين عليه السّلام بدرجۀ رفيعه شهادت رسيد من بنزد امام حسن عليه السّلام آمدم و او بجاى پدر خود نشسته بود


1- بفتح الحاء المهمله و تشديد الباء الموحده
2- و فيض كاشانى در وافى و محدث بحرانى در حدائق و خزاز رازى در كفاية النصوص و طبرسى در اعلام الورى و راوندى در خرايج و مجلسى در سابع بحار و غيرهم)
3- شرطه كفرقه ألجند و الجمع شرط كرطب و الخميس الجيش و هم الذين يتهيئون للموت من الميمنة و الميسره و القلب و الجناح و الكمين منه.

ص: 138

و مردم معالم دين خود را از او سؤال ميكردند آنحضرت چون نظرش بر من افتاد فرمود بياور آن سنك ريزه را كه پدرم بر او خاتم برنهاد من باو دادم همانند امير المؤمنين بر او خاتم برنهاد و بمن رد نمود. پس بخدمت حضرت حسين مشرف شدم در وقتيكه در مسجد رسولخدا بود چون نظرش بر من افتاد مرا پيش خود طلبيد و فرمود: يا حبابه البته براى امامت دليلى بايستى بوده باشد و اكنون تو آن دليل را ميطلبى حبابه گويد من عرض كردم بلى يا سيدى فرمود بياور آن سنك ريزه را گه پدر من و برادرم خاتم بر او نهادند پس من سنك ريزه را بدست او دادم خاتم برنهاد چنانچه امير المؤمنين كرده بود بعد از آن منتظر بودم تا حضرت على بن الحسين از سفر شام مراجعت كرد در آنوقت پيرى مرا دريافته بود و صد و سيزده سال از سن من گذشته بود و لرزه بر اعضاى من افتاده بود پس بخدمتش مشرف شدم ديدم آنحضرت مازال مشغول ركوع و سجود در عبادت خود مستغرق مى باشد من از دلالت مأيوس شدم ديدم با انگشت سبابه اشاره فرمود برگرد بناگاه ديدم جوانى من عود كرده خود را دختر ديدم با گيسوان مشكين و بكارت من بجاى خود برگشت پس حبابه ميگويد من گفتم يا بن رسول اللّه از عمر دنيا چقدر گذشته و چقدر باقى مانده فرمود آن مقدار كه گذشته ميدانم و آن مقدار كه باقى ماند نمى دانم علم آن در نزد خداست ايحبابه بياور آن سنك ريزه را كه با تو است حبابه گويد سنك ريزه را تسليم دادم بر او خاتم برنهاد پس از آن بخدمت امام باقر و امام صادق و امام كاظم مشرف شدم و هريك باو خاتم برنهادند. پس از آن حبابه بخدمت حضرت رضا عليه السّلام مشرف شده و آنحضرت نيز بر آن سنك ريزه خاتم نهاده و حبابه نه ماه در خانه حضرت رضا عليه السّلام بوده و سپس برحمت حق پيوست. و شيخ طوسى در كتاب غيبت روايت كرده كه حضرت رضا عليه السّلام حبابۀ والبيه را در پيراهن خود كفن نمود و مجموع عمر حبابه تقريبا دويست و سى سال ميشود. و در رجال كشى از صالح بن ميثم تمار حديث كند كه فرمود: من و عباية الاسدى

ص: 139

هذا ابن أخيك ميثم قالت ابن أخى و اللّه حقا. سپس فرمود آيا حديث نكنم شما را بحديثى از حسين بن على عليه السّلام عبايه گفت بفرما حبابه فرمود من وارد شدم بر مولاى خود حسين عليه السّلام سلام كردم و جواب شنيدم پس آنحضرت مرا در پهلوى خود طلبيد و همى حال مرا پرسش مينمود و ميفرمود حبابه چرا دير بنزد ما ميائى عرض كردم يابن رسول اللّه تاخر من از زيارت جنابت بواسطه علتى است كه مرا عارض شده است فرمود آن كدام است پس من خمار خود را عقب كردم و برصى كه عارض من شده بود باو ارائه كردم در آنحال حضرت حسين دست مبارك خود را روى برص نهاد و دعائى قرائت كرد كه چون دست مبارك برداشت ديدم اصلا ديگر اثرى از آن باقى نمانده پس فرمود ايحبابه دانسته باش كه هيچكس بملت ابراهيم خليل نيست مگر ما و شيعيان ما خداوند متعال از غير شيعيان ما بى زار است. مؤلف گويد از جمله رواياتيكه دلالت واضحه بر حرمت ريش تراشى است همين روايت حبابه است كه سند او معتبر است و أعلام علماء اماميه او را نقل كرده اند و چندان قبيح بوده است كه خداوند متعال آنها را مسخ كرد اگر گناه عظيمى نبود مسخ نمى شدند و حقير كتبايى بنام (مطلوب الراغب فى احكام لحيه و شارب) در نود صفحه خشتى تاليف كرده ام متاسفانه كسى اقدام بطبع نخواهد كرد چون ميدانند چنين كتاب اصلا طالب ندارد و جماعتى كه در صف اخيار و عدولند محاسن آنها مرضى شارع نيست فضلا از كسانيكه هرهفته سعى دارند كه صورت خود را شبيه دوشيزگان بنمايند و چندان شيوع پيدا كرده كه حرمت آن مورد شك و شبه شده حقير از عالم دانائى شنيدم كه ميگفت من دليلى براى حرمت ريش تراشى نديدم و همين بيان او سبب جرأت جمع كثيرى از متدينين گرديد كه حقير ديدم براى تراشيدن ريش خود به گفته آن آقا استدلال ميكنند كه ريش تراشى حرام نيست با اين كه حقير در كتاب نامبرده از كتب معتبره اماميه پانزده روايت صحيحه نقل كردم كه همه دلالت واضحه بر حرمت ريش تراشى دارد علاوه از اخبار بسياريكه از صحاح و مسانيد عامه نقل كرده ام علاوه بر اينكه اجماع علماء اماميه بر حرمت است و حقير در كتاب نامبرده زياده از فتواى پنجاه نفر از أكابر علما را نقل كرده ام بر حرمت، من شاء فليؤهن و من شاء فليكفر.

ص: 140

حبى اخت ميسر

حبى بضم الحاء المهمله و تشديد الباء الموحدة ثم الالف المقصوره مامقانى از كتاب تحرير طاووسى نقل كرده كه در كتاب نامبرده چيزى است كه دلالت بر صلاح حال او ميكند و در رجال كشى روايت كرده كه حبى خواهر ميسر سى سال يا بيشتر مجاور مكه معظمه بود تا اينكه خويش و تبار او همه فانى شدند و نماند از آنها مگر قليلى برادرش ميسر بحضرت صادق عليه السّلام عرض كرد پدر و مادرم فداى شما باد حبى را نه چندان در مكه بماند كه أهل و عشيرۀ او فانى شدند و نمانده از ايشان مگر قليلى و اين قليل هم ميترسند بميرند و حبى را نه بينند من از شما خواهش دارم كه ايشان را امر بفرمائى برود بجانب كوفه در نزد اقرباى خود چون فرمان شما را قبول ميكند حضرت فرمود او را بحال خود بگذار كه از دعاى او بلاها از شما دفع ميشود ميسر الحاح و اصرار كرد حضرت حبى را طلبيد فرمودند چه چيز ترا مانع شده است كه نميروى در مصلى أمير المؤمنين عبادت كنى يعنى مسجد كوفه حبى قبول كرد و بجانب عشيرۀ خود روان گرديد. (مامقانى)

حجابى

دختر هلالى استرآبادى پدرش را خواجه حاجى ميگفتند در هرحال طبع روان داشته اين بيت از اوست: مرا بخواريم اى باغبان ز گلشن خويش كه پنج روز ديگر گل بخاك يكسان است

(حجابى)

از بانوان گلپايگان و از زنان شاعرۀ صبيح المنظر بوده اين بيت ذيل را باو نسب داده اند.

ص: 141

حفظ ناموس تو شد مانع رسوائى ما ورنه مجنون تو رسوى تر از اين مى بايد

(خيرات)

حياتي

زوجۀ نور على شاه مشهور كه ترجمۀ او را در كتاب (السيوف البارقه) مفصلا ايراد كرده ام اين زن طبعى موزون داشته تقريبا ده هزار شعر بنظم آورده كه غالبا مشتمل بر كلمات عرفا است بعد از نور على شاه بملا محمد نام خراسانى شوهر كرده اين اشعار از أفكار او است: منع دلم از ناله مكن در پى محمل كز ناله كسى منع نكرده است جرسرا

*** چارۀ درد من بيچاره را داند و عمدا تغافل مى كند

*** ايا طائر قدس عرش آشيان مجو دانه از دام اين خاكدان

قفس بشكن و بال و پر باز كن بگل گشت و گل زار پرواز كن

حذاقه

دختر حليمۀ سعديه خواهر رضاعى رسولخدا (ص) است از تاريخ او چيزى در دست نيست.

حازمه

دختر حاتم طائى در اعلام النساء او را از ربات فصاحت و بلاغت گرفته چون او را مسلمين اسير گرفتند بروايت ناسخ در وقايع سال نهم هجرت گويد كه حضرت عشيرت حاتم را از قسمت بيرون گذاشت و ايشان را بمدينه آورده نزديك مسجد در سرائي كه خاص سبايا بود جاى داد روزى رسولخدا بر در آنسرا عبور داد دختر حاتم

ص: 142

كه در صباحت منظر و فصاحت نامور بود بپاى خواست و عرض كرد يا رسول اللّه هلك الوالد و غاب الوافد فامنن على من اللّه عليك حضرت فرمود وافد تو كيست عرض كرد برادر من عدى بن حاتم فرمود آن كس كه از خدا و رسول گريخته اين بگفت و بگذشت روز ديگر هنگام عبور پيغمبر ديگرباره دختر حاتم

برخواست هم بدين گونه سخن كرد و هم از اينگونه جواب شنيد روز سوم بر آن شد كه ديگر سخن نكند وقت گذشتن پيغمبر يك تن از اصحاب كه در قفاى آنحضرت بود باشارت او را برانگيخت تا برخواست و عرض كرد كه من دختر سيد قبيله ام پدرم از اين جهان بيرون شد و برادرم فرار كرده منتى بر من گذار و مرا آزاد كن تا خداى بر تو منت نهد پيغمبر فرمود چنين كنم اكنون شتاب مكن تا مرد ثقه و امينى از قوم تو بيايد ترا روانه بنمايم چون كسيرا پيدا كرد حضرت حله و ناقة سوارى و خرجى راه باو داد و او را روانه نمود حازمه آمد تا بشام در نزد برادرش عدى بن حاتم و برادر را ملامت كرد و گفت قطع رحم كردى و ظلم نمودى زن و فرزند خود را برداشته و فرار كردى و بقيۀ پدر خود را ترك كردى همانا نه من يادگار پدر هستم و عورتى بيش نبودم عدى گفت اى خواهر سخن بصدق كردى اكنون از آنچه گذشته مرا عفو بنما و فعلا بگو رأى تو چيست حازمه گفت واجب ميدانم كه بخدمت پيغمبر شتاب گيرى اگر پيغمبر است فضل در متابعت او است و اگر پادشاه است دولت در اطاعت او است و در فرمان بردارى او در ميان قبيله طى فرمان روا خواهى بود عدى گفت راست گفتى و رأى محكم آوردى و از آنجا راه مدينه پيش داشت و خواهرش با او گفت اى برادر من چنان دانم كه ايمنى اين جهان و آن جهان جز در خدمت محمد بدست نشود نيكو آن است كه بى درنك بحضرت او شتاب گيرى عدى از شام كوچ كرد و بمدينه آمد و همچنان بمجلس رسولخداى وارد شد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود چه كسى و از كجائى عرض كرد اينك عدى بن حاتم باشم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چون نام او را شنيد از جاى برخواست و بسوى خانۀ خويش رفت عدى نيز از قفاى آنحضرت رهسپار شد در عرض راه پيرزنى بر آنحضرت ظاهر شد و در حاجت خويش فراوان سخن كرد پيغمبر ايستاد تا كار او را بنظام كرد عدى با خود انديشيد

ص: 143

كه اين روش پادشاهان نباشد كه از بهر پير زالى چندين مهم خويش را تعطيل دهد بلكه اين خوى پيغمبران است چون بخانه درآمد و ساده ايكه از ليف خرما آكنده بود برداشت و بگسترد و عدى را فرمود تا بر زبر آن جلوس نمايد عدى كناره گرفت پذيرفته نگشت پس عدى را برو ساده جاى داده خود بر خاك نشست اين نيز باطن عدى را با سلام كاملا رغبت داد آنگاه حضرت فرمود اى عدى قلت ثروت و كثرت حاجت مسلمين تو را در قبول اسلام بيم ندهد بخدا قسم كه زود باشد كه در ميان مسلمين مال فراوان بشود و همچنين كثرت دشمنان و قلت دوستان تو را تهديد نكند عنقريب مسلمانان زياد شوند و دشمنان اندك كردند چندانكه گوشكهاى سفيد بابل را بدست مسلمين گشاده بينى بعد از اين سخنان عدى مسلمانى گرفت. اقول عدى بن حاتم طائى عظيم القدر على جانب عظيم من الوثاقة و الوجاهه مردى بود نصرانى بعد از اسلام مرتد نشد و از خواص شيعيان أمير المؤمنين عليه السّلام بود اسلام او در سنه نهم از هجرت بود مردى جواد شريف و شجاع و حاضر الجواب رسولخدا او را بسيار دوست ميداشت و هرگاه بر حضرت وارد ميشد او را كاملا اكرام ميفرمود و در عبادت بجائى رسيد كه ميگفت بر من داخل نمى شود وقت نماز مگر آنكه من مشتاق او ميباشم در جنك جمل حاضر بود و يك چشم او از دست رفت و در جنك صفين جلادتها بخرج داد و پسرش محمد در صفين شهيد شد راية قضاعه بدست او بود و امير المؤمنين عليه السّلام كاملا از عدى تشكر ميكرد و بعد از امير المؤمنين مردم را تحريض مينمود كه بامام حسن مجتبى بيعت بنمايند و او را نصرت كنند در كوفه ساكن گرديد تا در سنه  6٧  در ايام مختار بعالم بقا رحلت نمود صد و بيست سال در اين دنيا زندگانى كرد رضوان اللّه عليه: (كتب رجال)

الحجناء

دختر نصيب شاعر همانند پدرش اشعار آبدار ميسرود يك قصيده براى مهدى عباسى قرائت كرد ده هزار دينار باو جائزه داد و ده هزار دينار به پدرش داد و بعض آن

ص: 144

قصيده اين است: رب عيش و لذّة و نعيم و بهاء بمشرق الميدان

بسط اللّه فيها ابهى بساط من بهار و زاهر الحوذان

ثم من ناضر من العشب الا خضر يزهى شقائق النعمان الخ

(اعلام النساء) حجناء بتقديم الحاء على المعجمة الساكنة و فتح النون و پدرش از مشاهير شعراء قرن اول است.

حره بنت حليمۀ سعديه

در ج  ٢  از احوالات حضرت سجاد از كتاب ناسخ ص  ١5  از بحار نقل ميكند كه حره دختر حليمه سعديه بر حجاج بن يوسف درآمد و در حضور او بايستاد حجاج گفت توئى حره بنت حليمۀ سعديه حره فرمود فراستى است كه زمرد بى ايمان بظهور پيوست يعنى با اينكه گفته اند اتقوا من فراسة المؤمن و شأن مؤمن فراسة است تو با اينكه مؤمن نيستى بفراسة مرا شناختى حجاج گفت خدا ترا در اينجا رسانيد چه شنيده ام كه تو على را بر ابو بكر و عمر و عثمان تفضيل ميدهى حره گفت دروغ گفته است آنكسى كه گفته من على را خاصه بر ايشان تفضيل مينهم حجاج گفت مگر بر غير ايشان تفضيل ميدهى گفت من على را بر آدم ابو البشر و نوح و ابراهيم و لوط و داود و سليمان و موسى و عيسى عليهم السلام تفضيل ميدهم حجاج گفت واى بر تو همانا تو على را بر صحابه فضيلت مينهى كافى نيست كه او را بر هشت نفر از انبياء عظيم الشان تفضيل ميدهى اگر بر اين دعوى حجتى نياورى گردن ترا خواهم زد حره فرمود من على را بر اين هشت نفر انبيا تفضيل نميدهم لكن خداوند متعال على را بر آنها تفضيل داده است در قرآن شريف، اما در حق آدم ميفرمايد: (فعصى آدم ربه فغوى) يعنى آدم عليه السّلام در حضرت خداوند عصيان ورزيد و دچار غوايت شد و دربارۀ على عليه السلام ميفرمايد (و كان سعيه مشكورا) حجاج گفت احسنت يا حره

ص: 145

كنون بگو بدانم يكدام سند على را بر نوح و لوط تفضيل ميگذارى حره فرمود در آنجا كه خداى تعالى ميفرمايد (ضرب اللّه مثلا للذين كفروا امرأة نوح و امرأة لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا الصالحين فخانتاهما و لم يغتيا عنهما من اللّه شيئا و قيل ادخلا النار مع الداخلين) كه دو زوجۀ اين دو پيغمبر بزرگرا بكفر و خيانت و دخول در نار موصوف فرموده لكن على بن ابى طالب را در تحت سدرة المنتهى خداوند متعال عقد فرمود بجهت او فاطمه دختر رسولخدا را و دربارۀ او فرمود ان اللّه يرضى لرضا فاطمة و يغضب لغضبها حجاج گفت يا حره نيكو گفتى اكنون بگو چگونه على را بر پيغمبر اولو العزم ابراهيم خليل تفضيل ميدهى حره فرمود خداوند متعال تفضيل داده در كتاب خود آنجا كه ميفرمايد (وَ إِذْ قٰالَ إِبْرٰاهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتىٰ قٰالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قٰالَ بَلىٰ وَ لٰكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي) يعنى در آنوقت كه ابراهيم گفت اى پروردگار من با من باز نماى چگونه مردگانرا زنده ميكنى از جانب خداوند متعال خطاب شد مگر باحياء اموات ايمان نياوردى عرض كرد ايمان آوردم اما ميخواهم قلبم مطمئن بشود ولى مولاى من امير المؤمنين عليه السّلام در مراتب يقين و كمال ايمان بحضرت رب العالمين كلامى ميفرمايد كه هيچيك از مسلمانان در آن اختلاف نكرده اند و آن كلام اين است كه فرمود (لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا) يعنى اگر تمامت حجب برداشته بشود بر يقين من افزوده نشود يعنى چنان در مراتب ايمان استوار و در مدارج شهود ارتقا يافته ام كه كشف حجب و عدم آن در نزد من يكسان است و اين كلمه ايست كه پيش از آنحضرت و بعد از او كسى نگفته حجاج گفت احسنت يا حره اكنون بازگوى بچه سند و حجت على را بر موسى عليه السّلام تفضيل ميدهى حره فرمود بسبب قول خداى عز و جل كه ميفرمايد: (فَخَرَجَ مِنْهٰا خٰائِفاً يَتَرَقَّبُ) اما على بن ابى طالب عليه السّلام در فراش رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بيتوته نمود و خويشتن را فداى آنحضرت ساخت و هيچ بيمناك نشد و خداوند متعال اين آيت در شأن او فرستاد: (وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ) يعنى بعض مردمان كسانى باشند كه ميفروشند نفس خويش را و بدن عزيز خود را بجهت رضاى پروردگار خود حجاج گفت احسنت يا حره اكنون بگو بدانم بچه حجت على را از داود پيغمبر افضل مى شمارى حره فرمود خدايش

ص: 146

فضيلت داده است آنجا كه ميفرمايد (يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل اللّه) يعنى اى داود ما ترا در زمين بخلافت و سلطنت ممتاز گردانيديم تا در ميان مردم بحق و راستى حكومت كنى و متابعت هواى نفس ننمائى كه متابعت هواى نفس انسانرا گمراه ميكند حجاج گفت حكومت داود در چه چيز بود حره گفت دربارۀ دو مرد كه يكى را درخت انگور در باغى بود و آن ديگر را گوسفند بناگاه گوسفندان بباغ درامدند و انگورستان خوردند صاحب باغ بنزد داود رفت شكايت كرد داود حكم داد كه بايد گوسفندانرا بفروشند و از بهاى او تعمير باغ بنمايند تا بحال اول عود كنند پسرش سليمان فرمود اى پدر بلكه بايد از بهاى شير و پشمش گرفت و بصاحب باغ داد اين است كه خدا ميفرمايد (فَفَهَّمْنٰاهٰا سُلَيْمٰانَ) يعنى اين مسئله را كه نبايد گوسفندانرا فروخت بلكه از شير و پشم او گرفت سليمان را فهمانديم تا حكم بعدل و حق باشد و در تفسير اين آيه وجهى ديگر منظور است بالجمله حره فرمود و اما مولاى ما امير المؤمنين فرمود سلونى عما فوق العرش و عما دون العرش سلونى قبل ان تفقدونى بپرسيد از من از بالاى عرش و زير عرش و بپرسيد از من از هرچه ميخواهيد پيش از آنكه مرا نيابيد و رسولخدا در روز خيبر فرمود افضلكم على و اعلمكم و اقضاكم على حجاج گفت نيكو گفتى اكنون بگو با كدام حجت على را بر سليمان تفضيل ميدهى حره فرمود خداوند متعال على را بر سليمان فضيلت نهاده در آنجا كه ميفرمايد (رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لاٰ يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي) اما مولاى من امير المؤمنين ميفرمايد: (يا دنيا طلقتك ثلاثا لا حاجة لى فيك) اى دنيا من ترا بسه طلاقۀ مطلقه كردم و بر خويشتن حرام ساخته ام و ازاين روى مرا با تو حاجتى نباشد اين وقت خداوند متعال اين آيه را فرستاد تِلْكَ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِينَ لاٰ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً) يعنى اين سراى آخرت است كه مخصوص داشتيم و مقرر فرموديم براى آنان كه بزندگانى دنيا و حطام جهان و برترى و سلطنت و فساد انگيختن در زمين اراده نكردند حجاج گفت اى حره نيكو گفتى اكنون بگو با كدام حجت على را بر عيسى تفضيل داده اى حره فرمود خداوند متعال على را بر عيسى عليه السّلام تفضيل داده باين كلام خود كه

ص: 147

ميفرمايد (إِذْ قٰالَ اَللّٰهُ يٰا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّٰاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلٰهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللّٰهِ قٰالَ سُبْحٰانَكَ مٰا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مٰا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مٰا فِي نَفْسِي وَ لاٰ أَعْلَمُ مٰا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّٰمُ اَلْغُيُوبِ مٰا قُلْتُ لَهُمْ إِلاّٰ مٰا أَمَرْتَنِي بِهِ) . يعنى در آن هنگام كه خداى تعالى فرمود اى عيسى بن مريم آيا تو با مردمان گفتى كه مرا و مادر مرا خداوند خويش بدانيد عرض كرد بزرك و برترى چگونه سزاوارى كه من در حق تو چيزى بگويم كه سزاوار و شايسته من نباشد تو عالميكه من چنين كلام نگفته ام و تو بر ضمائر و خفاياى امور من مطلعى بخلاف من كه بر سرائر ذات مقدست آگهى ندارم چه تو محيطى و من محاط باشم من نگفته ام مگر آنچه را كه فرمان داده اى غير از اين هيچ چيز نگفتم و اين حكومت بآخرت افتاد و على بن ابى طالب گاهيكه جماعت نصيريه آن گونه دعويها كردند دربارۀ آنحضرت حكومت را بتأخير نيفكند يعنى در دنيا مكافات ايشان را در كنار ايشان نهاد پس اين است فضائل أمير المؤمنين كه با فضائل ديگران سنجيده نمى شود حجاج گفت أحسنت يا حره از عهدۀ جواب درست بيرون آمدى و اگرنه اينجواب نيكو را نداده بودى مقتول ميشدى آنگاه او را جائزۀ نيكو و عطاياى ستوده داد و روانه نمود. اقول جاى داشت كه حره بفرمايد عيسى را نسلى نبود و نسل على تا دامنۀ قيامت باقى است: و عيسى در پشت سر يازدهمى فرزندان على نماز ميخواند و خداى متعال سهمى در مال بنى اسرائيل قرار نداد اما براى على و اولاد على سهم خمس قرار داد و عيسى را عيالى نبود و على را مثل فاطمه در خانه بود و مادر عيسى مريم خدمت كار اين خانه بود چه خوش گفت آنكه گفت: مسيح بر فلك و مرتضى على به تراب دلم ز آتش اينقصه پس كه بود كباب

سؤال كردم از اين ماجرا ز پير خرد چه غنچه لب بتكلم گشود و داد جواب

چقدر هردو بميزان عدل سنجيدند چه اينگران تر از ان بود در همه ابواب

بماند كفۀ ميزان مرتضى بزمين بر آسمان چهارم مسيح شد بشتاب

ص: 148

حسرت انصاريه

در جلد ثانى حيوة القلوب در ترجمۀ ام سلمه از كتاب قرب الاسناد بسند صحيح روايت ميكند از امام صادق كه فرمود زنى از انصار كه او را حسرت ميگفتند و بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پيوسته بنزد أهل بيت عليهم السلام مى آمد و ايشان را بسيار دوست ميداشت روزى تيمى و عدى او را در راه ديدند از او پرسيدند بكجا ميروى ايحسرت فرمود بخدمت آل محمد ميروم كه حق ايشان را ادا كنم و عهد خود را تازه گردانم آن دو نفر گفتند كه واى بر تو امروز ايشان را حقى نيست و حق ايشان مخصوص زمان رسول خدا بود حسرت برگشت و بعد از چند روز ديگر بخدمت أهلبيت رسالت رفت أم سلمه زوجۀ رسولخدا گفت ايحسرت چرا دير بنزد ما آمدى گفت ابو بكر و عمر چنين و چنان گفتند أم سلمه فرمود دروغ ميگويند دانسته باش كه حق آل محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم واجب است بر مسلمانان تا روز قيامت.

 ١٢4 -حسنية

در روضات الجنات بترجمۀ ابراهيم بن سيار بصرى كه معروف به شيخ ابو اسحق نظام است مينويسد كه نظام معاصر با هارون الرشيد بوده هارون او را از بصره به بغداد طلبيد بجهت اينكه مناظره كند با جاريه ايكه نامش حسنيه است و تربيت شدۀ امام صادق بوده پس هارون محمد بن ادريس شافعى و أبو يوسف قاضى و وزير خود يحيى بن خالد برمكى را در مجلس مناظره حاضر نمود چون مجلس منعقد گرديد نظام هشتاد مسئله از حسنيه سؤال كرد و همه را جواب شافى كافى شنيد پس حسنيه چند مسئله از نظام سؤال كرد هيچ يك را نتوانست جواب بگويد و بر شافعى و أبو يوسف قاضى و سائرين حسنيه غالب گرديد. و شيخ أبو الفتوح رازى صاحب تفسير رسالۀ حسنيه نوشت.

ص: 149

و صاحب رياض العلماء در ترجمه حسنيه تصديق دارد كه چنين جاريه اى بوده و اشاره بمناظرۀ او نمود. و علامۀ مجلسى تمام آن رساله را بفارسى نقل كرده در آخر كتاب حق اليقين أقول اگر اين حكايت رومان نباشد زنى باين فضل و دانش و حافظه و علم و اطلاع تاريخ نشان نميدهد ولى در جلد  ٢4 (اعيان الشيعه) ص  ٣٣٧  ميفرمايد اين مناظره باسم حسنيه از اختراع أبو الفتوح صاحب تفسير است و رسالۀ حسنيه عربى بوده و شيخ ابراهيم استرآبادى ملقب بگرگين آن را ترجمه كرده و نظير آن طرائف على بن طاوس قدس اللّه روحه كه باسم عبد المحمود ذمى نوشته و مثل رسالۀ ديگر أبو الفتوح كه باسم يوحناى نصرانى نوشته كه فحص از مذهب ميكرده و نظائر آن بسيار است و اللّه اعلم بالصواب.

حسن جهان

ملقبه بواليه از پردكيان قاجاريه است در صباحت منظر و لطف خاطر و سماحت بنان و فصاحت بيان نظيرش بسيار كم بود سبك عرفان داشت و خود را از اهل سيروسلوك ميدانست شعر بسيار خوب ميگفت اين شعر از اوست: از لبت يافتم حقيقت مى و من الماء كل شيىء حى

اين زن سالها در كرمان با كمال استقلا حكومت كرده است. (تاريخ عضدى]

حكيمه دختر حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام

از مخدرات نامى و از بانوان اسمى بوده در ولادت حضرت جواد شرف حضور داشته و كيفيت ولادت حضرت جواد را او بيان ميكند چنانچه در جلد سوم در ترجمۀ خيزران والده حضرت جواد عليه السّلام تفصيل آن گذشت و در ناسخ كه متعلق باحوالات موسى بن جعفر است نام اين بانو مكرر ذكر شده ولى از تاريخ و اعقاب او چيزى در دست نيست كه آيا عقبى داشته يا خير.

ص: 150

حكيمه دختر حضرت جواد عليه السلام

از بانوان مجلله خاندان عصمت و طهارت است كه در سر من راى در ضريح مطهر عسكريين عليهما السلام قبر او ظاهر و مشهور است در سنه  ٢٧4  وفات آنمخدره بوده در جلد اول تاريخ سامراء اشاره به پاره اى از مناقب او نموده ام كه او عالمه فاضله جلبله واسطۀ بين امام عليه السّلام و رعيت بوده. مجلسى در مزار بحار تعجب ميكند كه اين قبر مطهر در نزد قدمين عسكريين منسوب بسيدۀ جليله حكيمه چرا علما زيارتى براى او نقل نكرده اند با اينكه عظمت و منزلت و قدر و جلالت او كالنور على شاهق الطور است و او محرم أسرار أهلبيت عليهم السلام بود و كسيكه در ولادت امام زمان عجل اللّه فرجه حاضر بوده و مرة بعد اولى و كرة بعد أخرى آنحضرت را مشاهده ميكرده و بعد از وفات امام حسن عسكرى يكى از سفرا بوده كه بواسطۀ او مردم بحوائج خود نائل ميشدند. سپس مجلسى ميفرمايد سزاوار است كه او را زيارت كنيد بالفاظيكه مناسب مقام او است. و آباقر بهبهانى ايضا تعجب كرده است كه چرا متعرض زيارت او نشدند و مامقانى ميفرمايد واعجب از اين آنكه شيخ مفيد در ارشاد در فرزندان حضرت جواد عليه السّلام نامى از اين مخدره نبرده با اين شهرت تامه كه آن مخدره داشته. شيخ صدوق در اكمال بسند خود از أحمد بن ابراهيم حديث كند كه من وارد شدم بر حضرت عليا مخدره حكيمه بنت الجواد عليه السّلام در سنۀ دويست و شصت و دو و از عقب پرده آن مخدره با من تكلم ميكرد و از امامان سؤال كردم يكى يكى را شمرد تا بامام زمان رسيد گفتم معاينة او خبرا فرمود خبر از أبى محمد عليه السّلام كتب به الى امه براى مادرش ولادت حضرت حجت را نگاشت. احمد بن ابراهيم گويد من گفتم ولد در كجا است فرمود مستور است من گفتم شيعيان پس بكجا رجوع بنمايند فرمود بسوى مادر امام حسن عسكرى كه معروفه

ص: 151

بجده است من گفتم اقتدا بنمايم بكسيكه بزنى وصيت كرده است فرمود اين مطلب اقتداى بحسين بن على عليهما السلام است كه در ظاهر بخواهرش زينب وصيت نمود و آنچه از علوم بروز و ظهور ميكرد از على بن الحسين آن را بعليا مخدره زينب نسبت ميدادند براى سالم ماندن على بن الحسين از دست اعادى دين سپس عليامخدره فرمود شما أهل أخباريد مگر روايت نكرده ايد كه نهمى از فرزندان حسين ميراث او قسمت ميشود و حال آنكه او زنده است. و سيد هاشم بحرانى در مدينة المعاجز از أبى جعفر محمد بن جرير بن رستم طبرى باسناد خود از محمد بن قاسم العلوى حديث كند كه فرمود من جماعتى از علويين بر سيده حكيمه وارد شديم چون نظرش به ما افتاد فرمود آمديد كه سؤال كنيد از ميلاد حجة بن الحسن ديشب در نزد من بود و مرا خبر داد بآمدن شما دانسته باشيد كه جاريه اى نرجس نام در نزد من بود كه او را تربيت ميكردم روزى ابو محمد عليه السّلام وارد شد و نظرى بآن جاريه فرمود من گفتم اى سيد من اگر تو را باو حاجتى است با من بفرما فرمود اى عمه ما أهلبيت به ريبه نظر نكنيم نظر من نظر تعجب بود كه عنقريب مولود كريم از اين زن بظهور خواهد رسيد من گفتم او را بفرستم بخدمت شما فرمود از پدرم اجازه بگير من برخواستم خدمت برادرم على الهادى شرفياب شدم چون مرا ديد فرمود آمده ايكه اجازه بگيرى براى فرستادن نرجس بنزد او بفرست او را بنزد او خداى تعالى دوست دارد كه تو هم در اين امر شريك باشى اين وقت من مراجعت كردم و نرجس را زينت كردم و بخدمت أبو محمد فرستادم چند روزى در منزل من بودند. سپس رفتند بمنزل خود تا اينكه امام على النقى دنيا را وداع گفت و امام حسن عسكرى بجاى او نشست و من او را زيارت ميكردم مكررا همچنانيكه پدرش را زيارت ميكردم روزى بر أبو محمد وارد شدم نرجس آمد و گفت اى سيده من بده تا كفش هاى تو را از پاى مباركت بيرون بياورم من گفتم توئى سيدۀ من بخدا قسم نميگذارم تو مرا خدمت كنى بلكه من تو را خدمت مينمايم و بسر و چشم منت دارم أبو محمد كلام

ص: 152

مرا شنيد فرمود جزاك اللّه يا عمه سپس در خدمت أبو محمد نشستم تا نزديك غروب آفتاب اين وقت جاريۀ خود را صدا زدم كه چادرم را بياور تا برويم بمنزل أبو محمد فرمود اى عمه امشب را در نزد ما بمان كه مولود كريمى متولد ميشود كه خداى تعالى زمين را باو زنده ميگرداند بعد از اينكه مرده باشد گفتم اى سيد من از كدام يك از جوارى فرمود از نرجس من برخواستم چندانكه پشت و پهلوى او را فحص كردم اثر حملى در او نديدم برگشتم خبر دادم أبو محمد را كه نرجس هيچ آثار حملى در او نيست فرمود از نرجس است نه غير نرجس هنگام طلوع فجر امر بر تو ظاهر خواهد شد چه آنكه مثل نرجس مثل مادر موسى ميباشد كه از حمل مادر موسى كسى اطلاع بدست نكرد تا اينكه فرزندش متولد گرديد من آن شب را بيتوته كردم و تا طلوع فجر مراقب عليامخدره نرجس بودم و نرجس در نزد من بخواب رفت و هيچ حركتى در او نديد تا نزديك بفجر با خود گفتم اكنون فجر طالع ميشود و خبرى نشد در بيرون حجره أبو محمد فرمودند عمه شك مكن كه امر خدا نزديك است بناگاه نرجس از خواب بيدار شد متوحشانه گفتم در خود چيزى احساس ميكنى گفت بلى من او را بسينۀ خود چسبانيدم أبو محمد فرمود عمه سورۀ انا أنزلنا را بر او قرائت بنما من مشغول قرائت سوره گرديدم بناگاه ديدم آن طفل كه در رحم نرجس بود با من قرائت ميكند من تعجب كردم اين وقت أبو محمد مرا صدا زد كه اى عمه تعجب مكن مگر نميدانى كه خداى عز و جل ما را در كوچكى بحكمت گويا ميگرداند و در بزرگى حجت خود قرار ميدهد در روى زمين، اين وقت بناگاه نرجس از نظرم مفقود گرديد. گويا بين من و او حجابى زده شد كه من او را نميديدم از حجره با حال پريشان صيحه زنان بيرون دويدم و واقعه را با أبو محمد گفتم فرمود برگرد كه او را در جاى خودخواهى ديد چون مراجعت كردم ديدم بر نرجس نورى احاطه كرده كه چشم را خيره ميكند و طفلى سر بسجدۀ نهاده و زانوهاى خود را بلند كرده و أنگشت سبابه را بطرف آسمان كشيده و ميگويد اشهد أن لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه

ص: 153

و ان أبى أمير المؤمنين ولى اللّه و سپس امامان را واحدا بعد واحد تعداد كرد تا بنفس شريف خود رسيده فرمود أللهم انجزلى وعدى و اتمم لى امرى و ثبت و طائى و املأ الارض بى عدلا و قسطا اين وقت أبو محمد مرا آواز داد كه بياور فرزندم را من طاير قدسى را برداشتم و بنزد أبو محمد آوردم بر پدر سلام كرد اينوقت ديدم مرغانى در اطراف أبو محمد به پرواز آمدند أبو محمد يكى از آن مرغها را آواز داد نزديك آمد أبو محمد قنداقۀ امام زمان را روى بال او گذارد و فرمود او را حفظ بنما و هرچهل روز يك مرتبه او را بسوى ما بياور اين وقت نرجس بگريست أبو محمد فرمود ساكت باش كه شير نمى خورد مگر از پستان تو و بزودى بسوى تو برميگردد چنانچه موسى را خداى تعالى بمادرش برگردانيد چنانچه ميفرمايد (فَرَدَدْنٰاهُ إِلىٰ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهٰا وَ لاٰ تَحْزَنَ) حكيمه ميفرمايد من گفتم او را بكجا بردند فرمود سپردم او را بآن كسيكه مادر موسى فرزندش را باو سپرد عرض كردم اين مرغ چه بود فرمود اين روح القدس است كه بر ائمه موكل است يوفقهم و يسددهم و يبشرهم بالعلم حكيمه فرمود چون چهل روز سپرى شد ابو محمد مرا طلبيد چون بخدمت مشرف شدم كودكى همانند قرص قمر بسن طفل دو ساله نگران شدم عرض كردم اى سيد من اين طفل از آن كيست كه در صحن خانه راه ميرود آنحضرت تبسم نموده فرمود اين است فرزند نرجس همانا فرزندان اولاد انبياء و اوصياء نشوونماى آنها بر خلاف سائر اولاد ديگران است فرزندان ائمه يك ماه كه از سن آنها بگذرد همانند يك سال است كه از سن ديگر اطفال ميگذرد و در شكم مادر قرائت قرآن بنما و عبادت پروردگار خود كند و هنگاميكه بدنيا بيايد ملائكه او را اطاعت بنمايند و هرصبح و شام بر او نازل بشوند حكيمه فرمود هرصبح و شام من او را زيارت ميكنم و من روزى بر ابو محمد وارد شدم شخصى را در نزد آن حضرت ديدم كه نشناختم فرمود اى عمه بنشين من عرض كردم اين شخص كيست كه مى فرمائيد من در نزد او بنشينم فرمودند اين فرزند نرجس و خليفۀ بعد از من است عنقريب من از دنيا بروم اى عمه بايد سخن او را بشنوى و اطاعت امر او بنمائى حكيمه فرمود چند روزى نگذشت كه ابو محمد از دار دنيا رفت و مردم در مذهب خود متفرق شدند

ص: 154

چنانچه ميبينى بخدا قسم هرصبح و شام بخدمتش مشرف ميشوم و آنچه را كه از من مردم ميخواهند سؤال كنند مرا بان خبر ميدهد و هرامريكه براى من رخ بدهد و محتاج بجواب باشد فورا جواب او بمن ميرسد از طرف قرين الشرف او و شب گذشته مرا خبر داد كه تو بنزد من ميآئى محمد بن عبد اللّه ميگويد بخدا قسم حكيمه مرا خبر داد بمطالبيكه احدى بآن اطلاع نداشت مگر ذات بارى تعالى كه من يقين كردم آنچه را فرموده مقرون بصدق و صواب و خالى از شك و ارتياب است

روايت كردن عليامخدره حكيمه

سيد بن طاوس در مهج الدعوات روايت كرده از ابو نصر همدانى از عليامخدره حكيمه دختر حضرت جواد عليه السّلام كه حاصل مضمون روايت اين است كه حكيمه خاتون فرمود من بعد از وفات امام محمد تقى عليه السّلام رفتم بنزد ام عيسى دختر مأمون كه زوجۀ آنحضرت بود براى اينكه او را تعزيت بگويم ديدم بسيار جزع و گريه ميكند بمرتبه اى كه ميخواهد خود را هلاك كند و زهره اش شكافته شود از كثرت غصه سپس در بين اينكه ما مذاكره ميكرديم كرم و حسن خلق و شرف آنحضرت را ام عيسى گفت كه ترا خبر دهم بامر عجيبى كه از همه چيزها بزرگتر و عجيب تر است گفتم آن كدام است ام عيسى گفت من دايم جهت امام غيرت ميكردم و مراقب او بودم و گاه گاه سخنان سخت ميشنيدم و من به پدر خود ميگفتم پدرم ميگفت تحمل كن كه او فرزند پيغمبر است و پارۀ تن او است من روزى نشسته بودم يك دخترى وارد شد در غايت حسن و جمال گفتم كيستى گفت از اولاد عمار ياسر و زوجۀ ابو جعفر امام محمد تقى كه شوهر تواست هستم اين وقت مرا چندان غيرت فروگرفت كه نزديك بود سر به بيابان گذارم و جلاء وطن نمايم و شيطان نزديك بود كه مرا بر آن وادارد كه آن زنرا بيازارم ولى خشم خود را فروخوردم و با او نيكى كردم و خلعتش دادم چون آن زن از پيش من رفت نزد پدرم رفتم و گفتم با او آنچه ديده بودم و پدرم در آنحالت مست لايعقل بودم

ص: 155

و ديدم اشاره بغلامى كرد كه پيش او ايستاده بود كه شمشير مرا بياور شمشير را گرفت و سوار شد و گفت و اللّه كه من ميروم و او را ميكشم چون اين صورت از پدر خود مشاهده كردم پشيمان شدم و گفتم انا للّه و انا اليه راجعون چه كردم بنفس خود و شوهر خود را بكشتن دادم و لطمه بروى خود زدم پس پدرم رفت تا به بالين امام و با شمشير خود چندان بر آن بزد كه كه او را پاره پاره نمود پس از نزد او بيرون آمد و من از پيش او گريختم و تا صبح خواب از چشم من پريد چون صبح شد بنزد پدر خود رفتم گفتم ميدانى ديشب چه كردى گفت نه گفتم رفتى به بالين ابو جعفر و او را با شمشير پاره پاره كردى مأمون از اين سخن اضطراب بسيار كرد ياسر خادم را طلبيد و گفت واى بر تو اين چه سخن است كه اين دختر ميگويد ياسر گفت راست ميگويد مامون بر سينه و روى خود زد و گفت انا للّه و انا اليه راجعون رسوى شديم تا قيامت در ميان مردم و هلاك شديم اى ياسر برو و خبر آن حضرت را تحقيق كن و زود براى من خبر بياور كه جان من نزديك است از تن بيرون شود ياسر رفت بخانۀ آن جناب و من بر رخسار خود لطمه ميزدم پس زود مراجعت كرد و گفت بشارت و مژدگانى اى امير گفت چه خبر دارى گفتم رفتم نزد آن حضرت ديدم نشسته بود و بر تن شريفش پيراهنى بود و بلحاف خود را پوشانيده و مسواك ميكرد من سلام بر او كردم گفتم ميخواهم اين پيراهن بمن مرحمت بنمائى تا كفن خود قرار دهم و بآن تبرك جويم و در او نماز بجا بياورم و مرا مقصود اين بود كه بجسد مباركش نظر بنمايم به بينم اثر ضربت شمشير در او هست يا نه چون پيراهن از تن بيرون كرد ديدم بدن شريفش همچون عاج سفيدى كه زردى او را مس كرده باشد و اصلا اثر ضربت شمشيرى نبود. پس مامون گريست گريستن شديدى و گفت با اين آيت و معجزه هيچ چيز ديگر نماند و اين عبرت است براى اولين و آخرين بعد از آن ياسر را گفت سوار شدن و شمشير بدست گرفتن را و داخل شدن بر او را خاطر دارم و برگشتن خود را خاطر ندارم پس چگونه بوده است امر من و رفتن من بسوى او خدا لعنت كند اين دختر را لعنت شديد برو نزد دختر و با او بگو كه پدرت ميگويد بخدا قسم كه اگر بعد از اين

ص: 156

از آن جناب شكايت كنى يا بى دستور او از خانه بيرون آئى از تو انتقام ميكشم پس برو بنزد ابن الرضا و سلام مرا باو برسان و بيست هزار دينار جهت او به برو اسبى كه ديشب سوار شدم و او را شهرى ميگويند براى او به بر پس امر كن هاشمين را كه بجهت سلام بر آن حضرت وارد شوند و بر او سلام كنند. ياسر ميگويد چنان كردم كه مامون گفته بود و سلام مأمون را رسانيدم و بيست هزار دينار را بخدمتش نهادم حضرت بر آن زر ساعتى نظر انداخت بعد از آن تبسم نمود و فرمود عهديكه ميان ما و مامون بود اين است كه در شب هجوم كند با شمشير بر من آيا نميداند كه مرا حافظ و يارى دهنده اى است كه ميان من و او مانع است پس گفتم اى پسر رسولخدا بگذار اين عتاب را بخدا و بحق جدت رسولخدا كه مأمون چنان مست بود كه نميدانست چيزى از اين كار را و نذر كرده نذر راستى و سوگند خورده است كه بعد از اين مست نشود و چيزيكه مست كننده باشد نخورد زيرا كه آن از دامهاى شيطان است پس هرگاه نزد مامون تشريف به برى اين سخن را بروى وى مياور و عتاب مكن حضرت فرمود كه مرا نيز عزم وراى همين است بعد از آن جامه طلبيد و پوشيد و برخواست و مردم تمامى با آن حضرت نزد مامون آمدند مامون برخواست و آن حضرت را در كنار گرفت و بسينه چسبانيد و ترحيب كرد و اذن نداد كسى را كه بر او وارد بشود و پيوسته با آن حضرت حديث ميگفت چون مجلس خواست منقضى شود حضرت فرمود اى مامون من تو را نصيحتى ميكنم قبول كن مأمون گفت آن كدام است يابن رسول اللّه فرمود آن وصيت اين است كه شب از خانه بيرون نروى چون ايمن نيستم از اين خلق منكوس بر تو نزد من دعائى است متحصن ساز نفس خود را بآن و حرز كن خود را بآن از بديها و بلاها و مكروهات مثل اينكه خدا مرا ديشب از شر تو نگاه داشت و اگر لشكرهاى روم و ترك را ملاقات كنى و تمامى بر تو جمع شوند با جميع اهل زمين از ايشان بتو بدى نرسد و اگر خواهى بفرستم آن را براى تو آنكه بواسطۀ او از همه چيزها ايمن باشى گفت بلى بخط خود بنويس و بفرست آن را بسوى من حضرت قبول نمود و چون صبح روز ديگر پيش آمد حضرت جواد عليه السّلام ياسر را نزد خود طلبيد و فرمود براى

ص: 157

من پوست آهوى تهامه طلب كن چون حاضر كرد حضرت بخط خود آن حرز را نوشت و فرمود با ياسر كه اين را بنزد مامون به بر بگو جهت آن از نقرۀ پاك لوله بسازد و آنچه بعد از اين خواهم گفت بر آن نقره بنويسد چون خواهد كه بر بازوبندد وضوى كامل بگيرد و چهار ركعت نماز كند و در هرركعت بعد از حمد آية الكرسى و شهد اللّه و و الشمس و و الليل و توحيد هركدام را هفت مرتبه قرائت بنمايد چون از نماز فارغ بشود بر بازوى راست خود بندد تا در محل سختى ها و تنگى ها بحول و قوۀ خداى تعالى سالم ماند از هرچه بترسد و حذر كند و بايستى كه در وقت بستن قمر در عقرب نباشد. و روايت شده كه چون مامون اين حرز را از آن حضرت گرفت و با اهل روم غزا كرد فتح كرد و در همه غزوات و جنك ها همراه داشت و منصور و مظفر شد به بركت اين حرز مبارك و اين حرز معروف بحرز جواد است. و علامۀ بحر العلوم قدس سره در منظومۀ خود ميفرمايد: و جاز فى الفضة ما كان وعا لمثل تعويذ و حرز و دعاء

فقداتى فيه صحيح من خبر عاضده حرز الجواد المشتهر

شوهر و فرزندان حكيمه خاتون

در نسخۀ خطى عمدة الطالب كه در مكتبۀ علامۀ نسابه شهاب الدين المعروف بآقاى نجفى تبريزى ديدم در حاشيۀ او كه علامه مير محمد قاسم حسينى سبزوارى كه از علماى عصر صفويه بوده گفته از براى مولاى ما حضرت جواد دخترانى بود كه يكى از آنها حكيمه خاتون است. ابو الحسن محدث كه فرزند ابو الحسن على المرعش بن عبيد اللّه بن ابى الحسن محمد الاكبر ابن محمد حسن المحدث ابن الحسين الاصغر بن الامام السجاد عليه السّلام اين عليامخدرۀ حكيمه را تزويج كرد و از او سه پسر آورد يكى ابو عبد اللّه الحسين و ديگر حمزه و اين مطلب را در كتاب مذكور از شجرة ابن خداع مصرى نقل كرده و از آنچه

ص: 158

مذكور شد عظمت و جلالت و نبالت و شرافت و فضيلت و حيا و عفت اين بانوى مكرمه ممتاز و از توصيف بى نياز است كسى كه واسطۀ بين امام و رعيت بوده باشد درك خدمت چهار امام كرده و در ميان دختران حضرت جواد بوفور علم و فضل ممتاز كشته مربيۀ عليامخدره نرجس خاتون بوده و بعد از امام عسكرى منصب سفارت را داشته از طرف امام عصر و عرايض مردم را بآن حضرت ميرسانيده و توقيعات شريفه از ناحيۀ مقدسه مى گرفته و بمردم ميرسانيده و مفتخر بقابله شدن براى امام زمان شرافتى بزرك مى باشد كه محرم اين سر مكتوم گرديد و او اول كسى بود كه امام زمان را بوسيد سلام اللّه عليها.

حليمۀ سعديه مرضعه رسولخدا (ص)

زوجۀ حارث بن عبد العزى دختر ابو ذويب عبد اللّه بن الحارث المضرى چون نام يكى از اجدادش سعد بن بكر بود معروف گرديد بحليمۀ سعديه و او زنى بود در ميان قوم خود معروفه بود بحسن و جمال و طهارت دامن و در تاريخ آمنه والدۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايت امام صادق عليه السّلام سبق ذكر يافت كه از آباء كرام خود از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حديث كند كه جبرئيل بمن پيغام آورد كه خداى تعالى ميفرمايد حرام كردم آتش را بصلبى كه تو از او فرود شدى كه عبد المطلب و عبد اللّه بوده باشد و برحمى كه تو را حمل كرده يعنى آمنه و بدآمنيكه تو را كفالت كرده يعنى ابو طالب و به پستانيكه تو را شير داده يعنى حليمۀ سعديه و در استيعاب حليمه را از صحابيات شمرده و گفته كه در غزوه حسنين بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرف شد و آن حضرت بتمام قامت از پيش پاى مادر رضاعى خود برخواست و رداى خويش را در زير پاى او بگسترانيد و حليمه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايت دارد. و در ناسخ گويد كه حليمه بعد از تزويج كردن رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خديجه را بمكه آمد و از قحط شكايت كرد پيغمبر حال او را با خديجه مكشوف داشت خديجه يك شتر و چهل گوسفند بحليمه داد.

ص: 159

آوردن حليمه براى شير دادن

شاذان بن جبرئيل روايت كرده كه چون از عمر شريف رسولخدا چهار ماه گذشت آمنه بجوار حق پيوست و آن حضرت بى پدر و مادر ماند و از شدت مصيبت سه روز چيزى تناول ننمود و پيوسته ميگريست از اين حالت عبد المطلّب بى طاقت گرديد دختران خود عاتكه و صفيه را طلبيد و گفت اين فرزند دلبندم را ساكن گردانيد و دايه براى او تفحص نمائيد. پس عاتكه بآن حضرت عسل ميخورانيد و جميع زنان شيرده بنى هاشم را طلبيد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پستان هيچيك را قبول ننمود. پس چهار صد و شصت مرضعه از اكابر قريش در خانه عبد المطلب جمع شدند آن حضرت پستان هيچيك آنها را قبول نفرمود و همى اضطراب ميكرد عبد المطلب غمگين گرديد و با حال پريشان از خانه بيرون آمد و بنزد كعبه رفت و در پناه كعبه نشست ناگاه مرد پيرى از قريش كه او را عقيل بن ابى وقاص ميگفتند حاضر شد عبد المطلب را محزون يافت گفت اى سيد حرم تو را چه ميشود و اين حزن و اندوه از براى چيست عبد المطلب فرمود سبب اندوه من اين است كه فرزندزاده من محمد از روزى كه مادرش برحمت حق پيوسته تا بحال از اضطراب قرار نميگيرد و شير هيچيك از زنان مرضعه را قبول نمى نمايد و من در كار او بيچاره شدم و باين واسطه اكل و شرب بر ما گوارا نيست. عقيل گفت يا ابا الحارث من در ميان صناديد قريش زنى را ميشناسم كه از غايت عقل و فصاحت و صباحت و رفعت حسب و شرافت نسب نظير خود ندارد و او حليمه دختر ابو ذويب عبد اللّه بن الحارث است. عبد المطلب چون اوصاف حليمه را شنيد غلامى از غلامان خود را طلبيد كه او

ص: 160

او را شمردل ميگفتند پس او را بر ناقۀ سريع السيرى سوار كرد و فرمود شتاب كن بسوى قبيلۀ بنى سعد بن بكر كه در شش فرسخى مكه است و پدر حليمه سعديه را حاضر كن پس آن غلام ابو ذويب را حاضر كرد در هنگاميكه نزد عبد المطلب اكابر قريش حاضر بودند چون نظر عبد المطلب بر او افتاد باستقبال او برخواست و او را دربر گرفت و در پهلوى خود جاى داد و گفت اى عبد اللّه تو را براى اين طلبيدم كه محمد فرزند زاده من از روزيكه مادرش از دنيا رفته در مفارقت مادر گريه و اضطراب ميكند و پستان هيچ زنى را قبول نمى كند شنيده ام كه تو را دخترى است شير دارد اگر مصلحت دانى او را براى شيردادن محمد حاضر سازى كه اگر شير او را قبول كند تو را و عشيرۀ تو را توانگر گردانم. ابو ذويب كه نامش عبد اللّه است بسى از اين مژده شاد شد و بسوى قبيلۀ خود برگشت و حليمه را بشارت داد پس حليمه غسل كرد بانواع طيب خود را معطر گردانيد و جامهاى فاخر پوشيده و با پدر خود عبد اللّه و شوهر خود بخدمت عبد المطلب شتافتند. چون عبد المطلب حليمه را بخانه عاتكه درآورد و حضرت رسول را در دامن او گذاشتند حليمه پستان چپ خود را براى آنحضرت بيرون آورد حضرت آن را قبول ننمود و بسوى پستان راست ميل ميكرد چون پستان راست او خشك بود هرگز طفلى از آن شير نخورده بود مضايقه ميكرد ميترسيد كه مبادا آنحضرت چون در پستان راست شير نيابد به پستان چپ ميل ننمايد و او مبالغه مينمود. در دادن پستان چپ و حضرت اضطراب مينمود در گرفتن پستان راست تا آنكه حليمه گفت اى فرزند اين پستان راست را بمك تا بدانى كه شير ندارد چون پستان ايمن را در دهان آن صاحب ميمنت گذاشت در حال سرشار از شير شد بحديكه از اطراف دهان آن حضرت ميريخت پس حليمه متعجب گرديد و گفت بسى عجب است امر تو اى فرزند بخدا قسم دوازده فرزند را از پستان چپ شير داده ام و يك قطره شير از پستان راست من بيرون نيامده و اكنون از بركت تو مملو از شير گرديده

ص: 161

پس عبد المطلب بسيار شاد شد و گفت اى حليمه اگر نزد ما ميمانى من قصرى در پهلوى قصر خود براى تو خالى ميكنم و تو را در آنجا ساكن ميگردانم و در هر ماه هزار درهم سفيد و يك دست جامه رومى و هرروزه ده من از نان سفيد و گوشت پاكيزه بتو عطا ميكنم حليمه از ماندن در مكه اظهار كراهت نمود و گفت هواى مكه با ما مساعد نيست. عبد المطلب چون دانست كه حليمه از ماندن در مكه كراهت دارد فرمود اى حليمه من فرزند خود محمد را بتو ميسپارم بدو شرط اول آنكه در تعظيم و اكرام او كوتاهى ننمائى و پيوسته او را پهلوى خود بخوابانى و دست چپ را در زير سر او بگذارى و دست راست را در گردن او درآورى و از او غافل نگردى حليمه عرض كرد يا سيدى بخدا قسم از وقتيكه نظرم بر او افتاد چندان محبت او در دلم جا كرده است كه محتاج بسفارش نيست. عبد المطلب گفت شرط دوم آنكه هرجمعه او را بنزد من آرى كه من تاب مفارقت او را ندارم حليمه گفت چنين خواهم كرد انشاء اللّه. پس عبد المطلب امر كرد كه سر مبارك آنحضرت را شستند و جامه هاى فاخر باو پوشانيدند و آنحضرت را با حليمه برداشت و بخانۀ كعبه درآمد و حليمه را فرمود بيا با من تا محمد را بتو تسليم نمايم چون بنزد كعبه آمدند آنحضرت را هفت شوط طواف داد و خدا را بر حليمه گواه گرفت و آنحضرت را تسليم او نمود و چهار هزار درهم سفيد با ده جامۀ فاخر و چهار كنيز رومى باو داد و حله هاى يمنى باو خلعت داد و تا بيرون كعبه بمشايعت ايشان رفت چون حليمه داخل قبيله بنى اسد شد روى آن حضرت را گشود نورى از روى انورش ساطع شد كه زمين و آسمان روشن گرديد چون قبيلۀ آن احوال غريبه را مشاهده كردند زن و مرد كوچك و بزرك بسوى حليمه شتافتند و او را بآن كرامت كبرى تهنيت گفتند و قصيده ها انشا كردند از آنجمله بعضى از ايشان گفت: لقد بلغت بالهاشمى حليمة مقاما علافى ذروة العز و المجد

و زادت مواشيها و أخصب ربعها و قدعم هذا السعد كل بنى سعد

ص: 162

و حليمه هرگاه قنداقه آن حضرت را حركت ميداد ميگفت: يا رب اذ اعطيته فابقه: و أعله الى العلى وارقه و ادحض أباطيل العدى بحقه

و آن حضرت چندان بر دلهاى ايشان جاى كرد كه آن سرور را از دست يك ديگر ميربودند و حليمه ميفرمايد هرگز مدفوع او را نديدم و نشستم و بوى بد از او استشمام ننمودم و روزى خواستم او را زينت كنم و بنزد عبد المطلب بياورم ديدم آن حضرت وارد خيمه شد و جرئت نكردم داخل خيمه شوم چون بيرون آمد نظر كردم باو ديدم سر مباركش شسته و موهايش را شانه كرده اند و الوان جامه ها از سندس و استبرق بر او پوشانيده اند. پس از مشاهدۀ آن احوال متعجب شدم و گفتم اى فرزند اين جامه هاى فاخر و زينتهاى متكاثره از كجا است فرمود كه ايمادر اين جامه ها را از بهشت آوردند و ملائكه مرا زينت كردند. حليمه چون آنحضرت را بنزد عبد المطلب آورد و آن غرايب را بيان كرد عبد المطلب فرمود اى حليمه آنچه مشاهده مينمائى از غرائب بكسى نقل مكن و هزار درهم و ده دست رخت و يك كنيز روميه بحليمه بخشيد و چون حليمه آنحضرت را بقبيله خود برد بيست و دو گوسفند داشت و چون آنحضرت از قبيله او بيرون آمد هزار و سى گوسفند و شتر بهم رسانيده بود از بركت آنحضرت و چون پانزده ماه از عمر شريف آنحضرت گذشت هركه آنحضرت را ميديد چنان مى پنداشت كه پنج سال از عمر او گذشته و چون نزديك شد كه عمر شريفش دو سال بگذرد شبى پسرهاى حليمه از چرانيدن گوسفندان محزون برگشتند و گفتند اى مادر امروز گرگى آمد و دو گوسفند از گلۀ ما برد حليمه گفت خدا عوض ميدهد چون حضرت رسول سخنان ايشان را شنيد فرمود آزرده مباشيد كه فردا من گوسفندان شما را از گرگ ميگيرم بمشيت الهى ضمره پسر بزرك حليمه گفت عجب است از تو اى برادر كه در روز گذشته گرك گوسفند را برده است و تو فردا از براى ما پس ميگيرى.

ص: 163

حضرت فرمود كه اينها در جنب قدرت خدا سهل است و چون صبح شد ضمره بآن حضرت گفت كه وفا بوعده خود مينمائى فرمود بلى مرا به بريد بآن موضع كه گرك گوسفند شما برده پس حضرت را بدان موضع بردند در حالتيكه آنحضرت را بدوش خود سوار كرده بودند چون بدان موضع رسيدند ضمره آنحضرت را از دوش خود فرود آورد. پس آنحضرت بسجده افتاد و گفت اى اله من و سيد من و مولاى من ميدانى حق حليمه را بر من و گرگى بر گوسفندان او تعدى كرده است پس سؤال ميكنم از تو كه گرگ را امر فرمائى كه گوسفندان او را برگرداند پس در همان ساعت گرك هر دو گوسفند را حاضر نمود و سببش آن بود كه چون گرك گوسفند را ربود هاتفى او را نداء درداد و گفت ايگرك بترس از عقوبت الهى و اين دو گوسفند را حفظ نما تا فردا آن را بسوى بهترين پيغمبران محمد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم برگردانى. پس گرك در پاى آنحضرت افتاد و بامر خدا بسخن آمد عرض كرد اى سرور پيغمبران مرا معذور دار كه من ندانستم اين گوسفندان تعلق بشما دارد پس ضمره گفت ايمحمد چه بسيار عجب است كارهاى تو. و چون دو سال از عمر شريف آنحضرت تمام شد روزى با حليمه گفت كه اى مادر ميخواهم امروز با برادران بصحرا روم و ايشان را بر چرانيدن گوسفندان اعانت كنم و در كوه و صحرا نظر افكنم و از مصنوعات الهى عبرت گيرم و منافع و مضار ايشان را بدانم حليمه گفت اى فرزند بسيار مائل باشى فرمود بلى چون ديد كه آنحضرت بسيار راغب است بسوى رفتن بصحرا پس جامه هاى نيكو بر آنحضرت پوشانيد و نعلين در پاى آنحضرت بست و اطعمه نفيسه بهم راه آنحضرت كرد و فرزندان خود را وصيت بسيار نمود در رعايت و محافظت آن حضرت چون سيد انبيا قدم در صحرا نهاده كوه و دشت از نور جمال آن خورشيد فلك رسالت روشن گرديد و بهر سنك و كلوخ كه ميرسيد بآواز بلند او را ندا مينمود كه السلام عليك يا محمد السلام عليك يا احمد السلام عليك يا حامد السلام عليك يا محمود يا صاحب القول العدل لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه خوشا حال كسيكه بتو ايمان آورد و عذاب الهى براى

ص: 164

كسيكه بتو كافر گردد و يا رد كند بر تو يك حرف از آنچه از نزد پروردگار خودخواهى آورد و آنحضرت جواب آنها ميفرمود و ميگذشت و هرساعت فرزندان حليمه امرى چند از غرائب مشاهده ميكردند كه حيرت ايشان زياد ميشد تا آنكه آفتاب بلند شد و آنحضرت از حرارت آفتاب متاذى گرديد. پس حق تعالى وحى نمود بسوى ملكى كه او را استحيائيل ميگفتند كه برو و ابر سفيدى بر سر آنحضرت بگستران تا سايه بر آن سيد پيغمبران نمايد در همان ساعت ابر سفيدى بر سر آنحضرت پيدا شد و مانند مشك آب ميريخت و يك قطره بر آنحضرت نميريخت و رودخانه ها از سيلاب جارى شد و بر سر آنحضرت هيچ گل نبود و از آن ابر باران مشك و زعفران ميباريد و كوه و دشت را برى آن سرور معطر ميساخت، و در آن صحرا درخت خرماى خشكى بود كه سالها خشكيده بود و شاخه هاى او را ريخته بود چون آنحضرت بآن درخت رسيد پشت مبارك را بر آن درخت گذاشت كه استراحتى بفرمايد بناگاه آن درخت بروبار آورد و سبز و خرم گرديد رطب زرد و سرخ برى ضيافت آنحضرت فروريخت. پس سيد ابرار ساعتى در زير آن درخت قرار گرفت و با برادران رضاعى خود سخن مى گفت ناگاه نظر مباركش بر چمن سبزى افتاد كه بانواع گل ها و رياحين آراسته. پس فرمود: اى برادران ميخواهم بسير اين چمن بروم و صنايع الهى را مشاهده بنمايم برادران گفتند ما در خدمت تو ميآئيم حضرت فرمود شما باعمال خود مشغول باشيد كه من تنها ميروم و اگر خدا خواهد بزودى نزد شما مراجعت مينمايم گفتند برو كه دلهاى ما متوجه تو است. پس آن نونهال گلشن انبيا در آن چمن دلگشا سيركنان ميخراميد و در بدايع صنايع ربانى بتأمل و تفكر نظر مينمود تا آنكه بكوه عظيمى رسيد و راه نداشت كه كسى بتواند بر سر آن كوه رود چون خاطر مباركش متعلق بود كه بالاى كوه را سير كند استحيائيل بر كوه صدائى زد كه بر خود بلرزيد و گفت اى كوه بهترين پيغمبران

ص: 165

ميخواند باشكوه نبوت بر تو بالا او خاضع شو پس كوه در حال چندان خاضع شد و فرورفت كه آن معدن شكوه و وقار پاى مبارك بر آن كوه گذاشت و بالا رفت و چون آن طرف كوه را مشاهده نمود و نيكوتر از اين طرف ديد خواست كه بآن طرف خرامد و در آنطرف كوه مار و عقرب بسيار بودند در غايت عظمت كه كسى از بيم آنها در آن وادى عبور نميتوانست نمود. پس استحيائيل نهيبى داد ايشان را كه ايگروه حيّات و عقارب خود را در سوراخها و در زير سنگها پنهان نمائيد كه سيد اولين و آخرين شما را نه بيند چون همه پنهان شدند آنحضرت از كوه بزير آمد پس چشمه آبى ديد در غايت سردى از عسل شيرين تر و از مسكه نرم تر پس از آن آب تناول فرمود و لحظه اى در كنار آن چشمه استراحت نمود. ناله و بى قرارى حليمه

ناله و بى قرارى حليمه

چون مدتى گذشت و آن حضرت مراجعت نفرمود اولاد حليمه در جستجوى او برآمدند او را نيافتند ناچار بسوى حليمه برگشتند و آن قصۀ هايله را باو گفتند پس حليمه در ميان قبيله خود صدا بشيون بلند كرد و جامه ها بر بدن خود دريد و موهاى خود را پريشان نمود و با سر و پاى برهنه بسوى بيابان دويد و از پرده جگر همى ناله ميكشيد و ميگفت و اولداه و اقرّة عيناه و اثمرة فؤاداه اى ميوه دل من كجائى كه صورت خود را بمادر مهجورت نمينمائى و زنان قبيله با او ميدويدند و موهاى خود را ميكندند و روهاى خود را ميخراشيدند و هربنده و آزاد و پير و جوان كه در قبيلۀ او بودند سراسيمه بطلب آن حضرت بهرسو مى دويدند. و عبد اللّه بن الحارث پدر حليمه با أشراف بنى سعد سوار شدند و سوگند ياد كردند كه اگر محمد را نيابيم شمشير بكشيم و أحدى از قبيله بنى سعد را زنده نگذاريم و قبيلۀ قطفان را نابود نمائيم. چون حليمه در آن بيابان اثرى از آنحضرت نيافت با آن حال پريشان و چشم

ص: 166

گريان و دل بريان بجانب مكه روان شد و خون از پاهاى او ميريخت و وقتى رسيد كه عبد المطلب با جماعت قريش و بنى هاشم در فناء خانۀ كعبه نشسته بودند چون عبد المطلب حليمه را بدان حال مشاهده نمود بر خود بلرزيد و از حقيقت حال سؤال نمود چون آن خبر وحشت انگيز را شنيد ساعتى بى هوش گرديد چون بهوش بازآمد گفت لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم و غلام خود را بانك زد كه اسب و شمشير و زره مرا حاضر كن. پس بام كعبه برآمد و فرياد بركشيد اى آل غالب واى آل نزار و اى آل عدنان و اى آل فهر و اى آل كنانه و اى آل مضرع جمع شويد پس همۀ بطون عرب جمع شدند و جميع بنى هاشم بنزد او آمدند گفتند چه واقع شده است اى سيد ما فرمود محمد دو روز است كه مفقود شده است اسلحه بپوشيد و سوار شويد پس ده هزار كس با عبد المطلب سوار شدند و صداى گريه وانين از آن بلد امين بعرش برين بلند شد و سواران بهرسو متوجه شدند و عبد المطلب با گروهى از أشراف بسوى قبيله بنى سعد روانه شدند و سوگند ياد كردند كه اگر محمد را نيابيم بمكه برگرديم و هرمرد و زن يهودى و هركرا متهم دانيم بعداوت محمد سر از تن او برگيريم و چون أبو مسعود ثقفى و ورقة بن نوفل و عقيل بن ابى وقاص از يمن بسوى مكه مى آمدند گذار ايشان بآن وادى افتاد كه حضرت رسول در آن وادى بود ورقه گفت كه من سه مرتبه از اين وادى عبور كردم و در اينجا درختى نديدم. عقيل بن ابى وقاص گفت راست ميگوئى بيا بنزديك درخت برويم شايد بر سر اين امر غريب مطلع گرديم چون بنزديك درخت رسيدند طفلى در پاى درخت مشاهده كردند كه آفتاب از تاب رشك او سوخته بود و ماه حلقه بندگى او در گوش كشيده است. پس بعضى گفتند اين بنى جان است و ديگرى گفت جنيه را اين نور و ضياء نباشد بلكه ملكى است كه بصورت آدمى جلوه كرده است چون پيش آمدند ابو

ص: 167

مسعود گفت كيستى اى پسر كه ما را حيران جمال و حسن خود گردانيدى آيا از جنى يا انس فرمود كه از جن نيستم بلكه از فرزندان آدمم پرسيد كه چه نام دارى فرمود كه محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف گفت تو فرزندزاده عبد المطلبى چگونه باين مكان آمدى فرمود بهدايت الهى باين صحرا رسيدام. پس أبومسعود فرود آمد و گفت اى نور ديده ميخواهى تو را بنزد عبد المطلب برسانم فرمود بلى پس ابو مسعود آن حضرت را در پيش خود گرفت و بجانب مكه روان شد چون بنزديك قبيله بنى سعد رسيدند عبد المطلب در همان ساعت بانقبيله رسيده بود پس حضرت رسول فرمود كه اين عبد المطلب كه بطلب من آمده است ايشان گفت ما كسيرا نمى بينيم فرمود كه بعد از زمانى خواهيد ديد چون مقدارى راه آمدند عبد المطلب نمودار شد با أشراف قريش چون نظرش بر رسولخدا افتاد خود را از اسب بزير انداخت و آنحضرت را دربر گرفت و گفت كجا بودى اى نور ديده من و اللّه اگر تو را نمى يافتم كافرى را در مكه زنده نمى گذاشتم پس آنحضرت آنچه گذشته بود بيان فرمود از الطاف يزدانى براى آن محرم اسرار ربانى و عبد المطلب شاد شد و آن حضرت را بمكه آورد و ابو مسعود را پنجاه ناقه و عقيل بن وقاص را شصت ناقه بخشيد و حليمه را طلبيد و نوازشها نمود و پدر حليمه را هزار مثقال طلا و ده هزار درهم نقره عطا فرمود و بشوهرش زر بى حساب عطا نمود و فرزندان حليمه را دويست ناقه بخشيد و از ايشان طلبيد و گفت بعد از اين نور ديده ام را از نظر خود دور نميگردانم مرا تاب مفارقت او نباشد.

حديث كردن حليمه غرايبى كه از رسولخدا مشاهده كرده بود

مجلسى در حيوة القلوب و اين شهرآشوب در مناقب و قطب راوندى در خرايج و ديگران باسانيد خود روايت كرده اند كه حليمه مى فرمود در سال ولادت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قحطى در بلاد ما بهم رسيده بود كه بسيار وقت بعلف صحرا تعيش مى كرديم

ص: 168

و گوسفندان ما تلف شد پس با جمعى از زنان بنى سعد بن بكر بسوى مكه آمديم كه اطفال از أهل مكه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كه از ضعف و ناتوانى قوۀ راه رفتن نداشت و شتر ماده اى داشتيم كه قطره اى شير از پستان او بيرون نمى آمد و فرزند من از بى شيرى و گرسنگى شب ها ديده اش آشناى خواب نميشد چون بمكه رسيديم هيچيك از زنان محمد را نگرفتند براى اينكه آنحضرت يتيم بود و اميد احسان از پدران ميباشد. و چون من فرزند ديگر نيافتم رفتم آن در يتيم را از عبد المطلب گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر بسوى من افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرة العين اصحاب يقين ميل به پستان راست نمود و ساعتى تناول فرمود و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت و از بركت آن حضرت هردو پستان من پر از شير گرديد و از بركت آنحضرت شتر ما شير در پستان او چندان بهم رسيد كه ما و اطفال ما را كافى بود پس شوهر من گفت كه عجب فرزند مباركى بدست ما آمد كه از بركت او نعمت روى بما آورده است. و چون صبح شد ان حضرت را بر درازگوش خود سوار كردم و بجانب قبيله روان شدم بناگاه ان حيوان روى بكعبه آورد و باعجاز آن حضرت سه مرتبه سجده كرد و بسخن آمده گفت بحمد اللّه از بركت سيد رسولان و خاتم پيغمبران و بهترين گذشتگان و ايندگان از بيمارى شفا يافتم از ماندگى بيرون آمدم پس چنان رهوار شد كه هيچيك از چهارپايان رفقاى ما باو نميرسيد و جميع رفقا از تغيير احوأل و چهار پايان ما متعجب بودند و هرروز فراوانى و بركت در ميان ما روى بزيادت بود و در اثناى راه بغارى رسيدم مردى بيرون آمد كه از نور جبين او متعجب بودم پس سلام كرد بر آن حضرت و گفت حق تعالى مرا موكل گردانيده است برعايت و حفظ و حراست تو و گله آهوئى از برابر ما پيدا شدند كه بزبان فصيح گفتند ايحليمه نميدانى چه كس را تربيت مينمائى او پاك ترين پاكان و پاكيزه ترين پاكيزگان است

ص: 169

و بهر كوه و دشت كه گذشتيم بر آن حضرت سلام كرد. و بروايت ديگر كه مجلسى از كتاب انوار نقل كرده اين است كه آمنه چون وضع حمل او شد زنان بسيار آرزو كردند كه دايه آنحضرت شوند و روزى آمنه در پهلوى حضرت خوابيده بود ناگاه نداى هاتفى را شنيد كه اگر از براى فرزند خود مرضعه بخواهى اختيار كن از قبيلۀ بنى سعد زنى را كه او را حليمه سعديه ميگويند و دختر أبى ذويب است پس هرزنى را كه مى آوردند آمنه اول نام او را مى پرسيد چون آن نام را نمى شنيد نمى پسنديد و چون در همۀ بلاد قحط عظيم بهم رسيده بود بغير از مكه كه از بركت آن حضرت آبادان بود از اينجهت زنان قبيلۀ بنى سعد براى دايگى از اطفال أهل مكه متوجّه مكه گرديدند و حليمه روايت كرده است كه چندان بر ما عيش تنك شده بود كه يك روز و دوروز ميگذشت كه براى ما قوتى بهم نميرسيد و در علف صحرا با چهارپايان خود شريك بوديم. پس شبى در ميان خواب و بيدارى ديدم كه مردى آمد و مرا در نهرى افكند كه آبش از شير سفيدتر و از عسل شيرين تر بود و گفت از اين تناول نما چون سيراب شدم مرا بجاى خود برگردانيد و گفت برو بسوى مكه كه براى تو در آنجا روزى گشاده ميباشد بسبب فرزندى كه در آنجا متولد گرديده است. پس دست خود را بر سينۀ من زد و گفت خدا شير تو را فراوان و حسن و جمال تو را مضاعف گرداند چون بيدار شدم بسوى قبيلۀ خود رفتم گفتند اى حليمه ما عجب داريم از حال تو و از فزونى حسن و جمال تو كه از كجا آوردى و من حال خود را از ايشان مخفى ميداشتم پس بعد از دوروز نداى هاتفى بگوش جميع أهل قبيله رسيد كه اى زنان بنى سعد نازل شد بر شما بركتها و زايل گرديد از شما زحمت ها بسبب شير دادن مولوديكه در مكه متولد گرديده است. پس خوشا حال كسيكه او را شير دهد و بشيردادن او ظفر يابد چون أهل قبيله نداى آن هاتف را شنيدند همگى بسوى مكه روان گرديدند و بنزد آمنه رسيدند

ص: 170

نام آنها را سؤال مينمود چون آن نام را كه در جواب شنيده بود نمى شنيد ايشان را رد ميفرمود حليمه گويد چون من بنزد آمنه رسيدم فرمود چه نام دارى گفتم حليمه دختر ابى ذويب آمنه گفت اين است آن زن كه مامور شده ام فرزند خود را باو بدهم پس آمنه حليمه را بحجره اى برد كه رسولخدا در آن بود حليمه گفت آيا در روز چراغ براى فرزند خود روشن نموده ايد. آمنه گفت نه و اللّه از روزيكه متولد شده است تا حال هرگز در شب وروز نزد او چراغ روشن نكرده ايم و نور خورشيد جمال او ما را از چراغ بى نياز گردانيده است چون حليمه را نظر بر آن جناب افتاد آفتابى را ديد در جامۀ سفيدى پيچيده اند و از او رائحۀ مشك عنبر ساطع است. پس محبت آنحضرت در دل او افتاد و از حصول اين نعمت شاد شد و چون آن حضرت نظرش بر حليمه افتاد شادى كرد و خنديد و از دهان واضح البرهانش نور ساطع گرديد كه آن خانه روشن شد. پس حليمه آنحضرت را با شادى برداشت و با فرح و سرور تمام روانه شد عبد المطلب گفت ايحليمه باش تا تو را توشه بدهم حليمه گفت اين فرزند مبارك مرا بس است و براى من بهتر است از خزانه هاى عالم پس عبد المطلب و آمنه قدرى از مال و پوشش و پوشه باودادند كه محسود اقران خود گرديد و آمنه آنحضرت را گرفت و بوسيد و از مفارقت او گريست و بحليمه تسليم نمود و گفت اى حليمه نيكو محافظت نما نور ديده و سرور سينه مرا حليمه فرمايد چون آنحضرت را برداشته بجانب قبيله روان شدم در اثناى راه گذشتم بچهل نفر از رهبانان نصارى كه يكى از ايشان اوصاف پيغمبر آخر الزمان را بيان ميكرد و ميگفت عنقريب ظاهر خواهد شد ناگاه ابليس بصورت انسان مصور شد و گفت آنكه وصف ميكنى همين است كه اين زن الحال از پيش شما گذرانيد. پس برخواستند و بسوى من دويدند، و آن نور ساطع را از جبين او مشاهده نمودند پس شيطان بنك زد بر ايشان كه بكشيد او را پيش از آنكه بر شما

ص: 171

مسلط شود پس ايشان شمشيرها كشيدند و بسوى من دويدند در آنحال آنحضرت سر بجانب آسمان بلند كرد ناگاه صداى مهيبى شنيدم مانند رعد و آتشى ديدم از آسمان فرود آمد و حايل گرديد ميان آنحضرت و ايشان پس همه بيك باره سوختند و صدائى شنيدم كه كسى ميگفت خائب و نااميد گرديدند كاهنان و سعى ايشان باطل شد و چون او را در ميان قبيله آوردم از بركت قدم آنحضرت صحراها سبز و خرم گرديد و درختان ايشان پرميوه شد و قحط و غلا از ميان ايشان برطرف گرديد و هر بيمارى كه در نزد ايشان بهم ميرسيد تا بنزد آنحضرت مى آوردند شفا ميافت و هرروز معجزات بسيار از آن مخزن اسرار ظاهر ميگرديد مردم قبيله گفتند ايحليمه خدا ما را بواسطۀ اين مولود سعادت مند گردانيد. و بروايت شهرآشوب حليمه فرمود آنحضرت چون سه ماه شد بر زمين نشست چون نه ماهه شد با اطفال ميگرديد و چون ده ماهه شد با برادران خود رفت بچرانيدن گوسفندان و چون پانزده ماهه شد با جوانان قبيله تيراندازى ميكرد و چون سى ماه از ولادتش گذشت با جوانان قبيله كشتى ميگرفت و ايشان را بر زمين ميزد و بهر طعامى كه دست فراميبرد بركت در او پيدا ميشد و روزى پسر من ضمره پاى يكى از گوسفندان مرا شكست بناگاه آن حيوان آمد در مقابل آنحضرت و باو ارائه مى داد پاى خود را و چنان مينمود كه شكايت از درد خود دارد پس ديدم آنحضرت دست خود را به پاى آن گوسفند ماليد و كلماتى بزبان معجز بيان خود جارى نمود در حال آنگوسفند پاى او سالم شده بگوسفندان ملحق شد و ساير گوسفندان از او اطاعت ميكردند چون حضرت بايشان ميفرمود برويد ميرفتند و چون ميفرمود بايستيد ميايستادند و چنان اتفاق افتاد كه روزى گوسفندان را بدره اى درآوردند كه درندگان در آن دره بسيار بود بناگاه شيرى قصد گوسفندان نمود آنحضرت پيش رفت و سخنى بآن شير گفت آن شير سر بزير انداخت و برفت پس برادران رضاعى آنحضرت بر وجود نازنينش بترسيدند بجانب او دويدند گفتند ما بر تو ترسيديم از شير و تو از او هيچ پروا نكردى كأن با او تكلم كردى آنحضرت فرمود بلى من بآن شير گفتم ديگر نزديك اين وادى ميا كه

ص: 172

ميخواهيم گوسفندان را در اين وادى بچرانيم و شبى چنان اتفاق افتاد كه حليمه فرمود در عالم رؤيا ديدم فرزندم محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بصحرا رفت ناگاه دو مرد عظيم پيدا شدند كه جامه هاى إستبرق پوشيده بودند و هردو قصد محمد كردند و يكى از ايشان خنجرى در دست داشت بناگاه شكم محمد را شكافتند من ترسان از خواب بيدار شدم شوهر خود را از خواب خود اطلاع دادم گفتم بيا تا محمد را بنزد جدش به بريم كه من ميترسم داهيه اى روى دهد كه مادر نزد جدش شرمنده گرديم و مصيبت ما عظيم گردد شوهر من گفت آنچه در خواب ديده اى محالست كه واقع شود زيرا كه حق تعالى حافظ او است و امور عظيمه دربارۀ او خبر داده اند و البته بايد واقع شود و ما براهينى از او مشاهده كرده ايم كه همه مصدق است و چون صبح شد حليمه هرچه خواست كه آن حضرت را بحيله نزد خود نگاه دارد كه بصحرا نرود آنحضرت راضى نشد و بعادت مقرره با برادران خود بجانب صحرا رفت چون نيمى از روز گذشت فرزندان حليمه فريادكنان و گريه كنان بسوى قبيله دويدند چون حليمه صداى شيون ايشان را شنيد از خيمه بيرون دويد و خاك بر سر ميريخت و موهاى خود را ميكند و از ايشان پرسيد كه چه ميشود شما را گفتند محمد از نظر ما مفقود گرديد حليمه لطمه بر صورت زد و گفت اين تعبير خواب من بود. پس با پاى برهنه فرياد واولداه واقرة عيناه واوحيداه وايتيماه واضعيفاه بلند كرد و ميگفت اى نور ديده در كدام وادى ترا تنها يافته اند و بقتل رسانيدند پدر و شوهر حليمه حربها برداشته اند با اهل قبيله بصحرا شتافتند چون بموضعى كه گوسفندان حليمه بود آنحضرت را ديدند نشسته و گوسفندان در دور او حلقه زدند پس حليمه آن حضرت را دربر گرفت و بوسيد و هيچ اثر زخمى بر بدن مباركش مشاهده ننموده پس آن حضرت را آورد و از وقوع حوادث ترسيد با شوهر خود گفت من محمد را ميبرم بجدش ميسپارم چه آنكه از وقوع حادثه ترسانم. پس آن حضرت را برداشت روانه مكه گرديد در عرض راه بقبيله اى از قبايل

ص: 173

عرب رسيد كه از ميان ايشان كاهنى بود كه از بسيارى پيرى موهاى ابرويش بر ديده اش افتاده بود و مردم بر دور او جمع شده بودند چون حليمه از پيش ايشان گذشت آن كاهن مدهوش گرديد چون بهوش آمد گفت واى بر شما مبادرت كنيد بسوى آن زنيكه سواره گذشت و در پيش او طفلى بود بگيريد آن طفل را بكشيد قبل از اينكه خانه هاى شما را خراب كند و دين شما را باطل گرداند حليمه فرمايد بناگاه ديدم كه مردانى چند شمشير كشيدند و بسوى من دويدند چون نزديك من رسيدند باد تندى وزيد و همه را بر زمين افكند و من از ايشان گذشتم و پروائى نكردم تا داخل مكه شدم و آن حضرت را در نزد جماعتى گذاردم و از پى كارى رفتم چون برگشتم آنحضرت را نديدم از آنجماعت پرسيدم ايشان گفتند ما نديديم گفتم و اللّه اگر او را نيابم خود را از كوه بزير خواهم انداخت و گريبان خود را چاك كردم و خاك بر سر ريختم و فريادكنان بهرسو دويدم ناگاه مرد پيرى ديدم كه عصاى در دست دارد از اضطراب من پرسيد قصه را باو گفتم گفت بيانات را بنزد كسى به برم كه محمد را بتو نشان بدهد پس مرا آورد بنزد بتى كه او را هبل ميگفتند گفت اى هبل محمد بكجا رفته است چون نام محمد را شنيد يكباره برو درافتاد و آنمرد ترسيد و گريخت پس بنزد عبد المطلب رفتم و او را آگهى دادم در حال از جاى برخواست و أهل مكه را ندا در داد و بتفحص محمد بيرون تاخت پس بخانه كعبه درآمد و به پردهاى كعبه درآويخت و گريه و تضرع بسيار نمود و اين اشعار بگفت. يا رب رد راكبى محمدا رد الى و اتخذ عنى يدا

أنت الذى جعلته لى عضدا يا رب ان محمدا لم يوجدا

فان قومى كلهم تبددا

در اين وقت بنگى از هاتفى بلند شد كه اى عبد المطلب مترس بر فرزند خود او را طلب كن در فلان وادى در نزد درخت مورّد پس عبد المطلب بسوى آن وادى دويد و آنحضرت را ديد كه در زير درخت نشسته او را دربر گرفت و بوسيد و گفت اى فرزند كى تو را باينجا آورده فرمود كه مرغ سفيدى مرا ربود و در ميان بال خود گرفت و اينجا گذاشت و من گرسنه و تشنه بودم از ميوۀ اين درخت خوردم و از اين آب

ص: 174

آشاميدم پس عبد المطلب او را با خود بمكه برد. اقول از مجموع اين روايات چنان معلوم ميشود كه آنحضرت سه مرتبه مفقود شده است و لا يخفى كه بعضى از روايات مذكوره با بعض ديگر بحسب ظاهر معارض است مثل آمدن حليمه در حيوة آمنه با رواياتيكه بعد از فوت آمنه حليمه آمد و روايتى كه عبد المطلب او را طلبيد با روايتى كه از شدت قحط و غلا خود او بمكه آمد براى دايه شدن ولى كسانيكه كاملا مأنوس باحاديث اهلبيت (ع) هستند با يك مشرب صافى خودبين آنها جمع مينمايند و اللّه العالم.

(مج) حليمۀ دمشقيه

جامى در نفحات الانس او را از سادات زنان شام شمرده و او را استاد رابعه شاميه دانسته.

حمدونه بنت عيسي بن موسي ابن ابى خالد الحربى

زوجۀ محمد بن صالح بن عبد اللّه بن موسى بن عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام بانوئى بسيار عاقله كامله جميله در غايت حسن و لطافت و زيبائى بود. ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين روايت كند كه محمد بن صالح از جوانان آل ابى طالب و شجاعان ايشان است و مردى اديب و شاعر و ظريف بوده در زمان متوكل در نواحى مدينه در مكانى كه او را سويقه ميگفتند خروج كرد جماعتى بر او گرد آمدند بالاخره ابو النساج او را اسير كرده در غل وزنجير كشيده بسامراء فرستاد سه سال محبوس بود و خروج او در سنۀ  ٢4٠  اتفاق افتاد بعد از سه سال او را رها كردند بشرط اينكه از سامراء خارج نشود پس در سامراء بود تا جان بحق تسليم كرد ابراهيم بن المدبر گويد

ص: 175

چون محمد بن صالح از حبس خارج شد روزى مرا ملاقات كرده گفت امروز ميخواهم در خدمت تو بسر برم و رازى با تو بگويم و دوست ندارم غير از من و تو ثالثى در بين باشد ابراهيم گفت چه ضرر دارد پس او را داخل خانه خود نمود و هركه در حجره بود خارج كرد بعد از صرف طعام محمد بن صالح گفت همانا دانسته باش كه من در اياميكه خروج كردم با اصحاب خود مصادف شدم با قافله اى پس فرمان دادم تا آن قافله را غارت كردند و مردم آن فرار كردند در خلال اينحال كه شتران را ميخوابانيدم و جمع آورى اموال مينمودم زنى با من مصادف شد كه در جمال طعنه بخورشيد خاور ميزد و گونهاى او گفتى مرواريد است كه مزاب ياقوت خورده و تا بآنروز چنين صاحب جمالى را نديده بودم در آنحال ديدم در كمال فصاحت و بلاغت روى بمن آورد و گفت ايجوان تو را بخدا قسم ميدهم كه رئيس اين لشكر را بگو بيايد كه مرا با او سخنى است من گفتم رئيس سخن ترا شنيد بگو چه حاجت دارى آن زن چون دانست كه من رئيس جيش باشم گفت ايجوان دانسته باش كه من حمدونه دختر عيسى بن موسى بن ابى خالد حربى باشم اگر احوال نعمت و ثروت و جاه و عزت او را شنيده باشى فهو و اگر نشنيده اى از غير من سؤال كن بخدا قسم آنچه مال بخواهى من عهد ميكنم و خدا و رسول را شاهد ميگيرم كه از تو مضايقه ننمايم فعلا نفقۀ من هزار دينار موجود است و اين حلى و زيور من پانصد دينار باشد من آنرا بتو مى بخشم و خدا را گواه ميگيرم كه غير اين از تجار مكه و مدينه هرقدر كه بخواهى براى تو فراهم مينمايم چه آنكه من از هرتاجريكه بخواهم از من مضايقه نميكند و حاجت من بتو اين است كه اصحاب خود را از من منع بنمائى تا هتك ناموس من ننمايند و من بسلامت از اين ورطه خلاص گردم مبادا عارى بر من متوجه بشود كه بعد از اين نتوان آنرا تدارك نمود محمد بن صالح گفت سخن آن زن در من تاثير كرده در ميان اصحاب خود ندا كردم همه جمع شدند گفتم اى اصحاب من آنچه از اين قافله اخذ كرده ايد همه را رد كنيد كه اين قافله تماما در پناه و حمايت من است اگر كسى يك نخ ريسمان يا سوزنى يا عقال شترى برده باشد و رد ننمايد هراينه با او دق باب محاربت خواهم كرد پس روى با آن

ص: 176

كردم و گفتم قد و هب اللّه لك مالك و جاهك و حالك من تمام اين قافله را بتو بخشيدم و از تو چيزى توقع ندارم خدا ترا بركت دهد. پس قافله را سالما بمامن خود رسانيدم اين به بود تا اينكه من مأخوذ و در سر من راى محبوس شدم در خلال اين حال ديدم زندانبان كه مستحفظ من بود خفية بنزد من آمد گفت دو زن بر در زندان ترا ميطلبند ميگويند ما از اهل او هستيم و مأذون نيستم كسيرا رخصت دخول بدهم ولى يكى از آن دو زن بازوبندى از طلا بمن داد تا او را رخصت بدهم و من آنها را رخصت دادم و اكنون در زندان منتظر تو ميباشند محمد بن صالح گفت من با خود گفتم من در اين بلد سامرا غريب ميباشم اهل من در اينجا نيست كيف كان بر در زندان آمدم ديدم حمدونه دختر عيسى بن موسى بن ابى خالد حربى است كه در قافله بود چون مرا بدان حال بديد بگريست از جهت سنگينى غل وزنجير من و از مشاهده تغيير حال من كاملا متاثر گرديد در آنحال آن زن ديگر گفت اين همان جوان مرد است كه قافله را بتو بخشيد حمدونه گفت و اللّه همان است پس متوجه من شد و گفت پدر و مادرم فداى تو باد بخدا قسم اگر ممكن بود كه نفس خود را بفداى تو بدهم كه تو خلاص شوى هراينه مضايقه نميكردم چه آنكه سزاوار است مثل تو جوان مردى را جان فدا بنمايم بخدا قسم از پاى نه نشينم و چندانكه بتوانم سعى خود را بكار ميبرم براى خلاصى تو و هرگونه شفاعتى و حيلتى كه ميسر بشود بكار مى بندم. فعلا اين دنانير و اين لباس و بوى خوشرا كه براى تو آوردم ماخوذ دار و رسول من همه روزه باحوال پرسى تو خواهد آمد تا خداوند متعال فرج ترا برساند پس دويست دينار و يك دست لباس و مقدارى عطريات بمن داد و بيرون رفت و هرروز طعام لطيف از براى من ميفرستاد و بآن زندان بان هم صله و جائزه ميداد كه ممانعت رسول او ننمايد تا اينكه از حبس خلاص شدم شخصى را فرستادم و او را خطبه كردم جواب فرستاد كه من مطيع و منقاد باشم ولى اين كار بايستى برضا و امر پدر من باشد از تو ميخواهم اى ابراهيم بن المدبر كه عيسى بن موسى را ملاقات كنى و اين مطلب را

ص: 177

خاتمه بدهى ابراهيم قبول كرد چون نزد عيسى آمد گفت من آمده ام بتو حاجتى دارم گفت البته حاجت تو برآورده است. ابراهيم گفت آمده ام دخترت را خطبه كنم عيسى گفت دختر من كنيز شما است و منهم بندۀ تو باشم ابراهيم گفت من از براى خود نميخواهم براى كسيكه اشرف نسبا و اعلى رتبة و اكرم ارومة از من باشد و هو خير منى ابا و اشرف لك صهرا عيسى گفت آن شخص كيست. ابراهيم گفت محمد بن صالح الحسنى است عيسى گفت بخدا قسم من مضايقه ندارم ولى اين مرد بواسطۀ او ما دچار تهمت خواهيم شد و من از متوكل ترسان و هراسانم بر مال و جان و عيال خود ابراهيم آنچه شنيده بود بمحمد بن صالح رسانيد مشار اليه چند روزى صبر كرد دوباره قدم پيش نهاد و مطلب را تعقيب كرده تا بالاخره اين مزاوجت بخوبى صورت گرفت محمد بن صالح در آن وقت اشعار بسرود خطبت الى عيسى بن موسى فردّنى و للّه والى حرة و عتيقها

لقد ردّنى عيسى و يعلم اننى سليل بنات المصطفى و عريقها

و ان لنا بعد الولادة بيعة بنى اللّه فى صنو النبى و شقيقها

فلما ابى بخلا بها و تمنّعا و صيرنى ذاخلة لا اطيقها

تداركنى المرء الذى لم يزل له من المكرمات رحبها و طليقها

سمي خليل اللّه و ابن خليله و حمال أعباء العلى و نطيقها

فزوجها و المن عندى لغيره فيا بيعة افشى و اربح سوقها

و يا نعمة لابن المدبر عندنا يحد على كرّ الزمان انينها

و محمد بن صالح براى حمدونه اين ابيات ذيل را سروده. لعمر حمدونة انى بها لمغرم القلب طويل السقام

مجاور للقدر فى حبها مباين فيها لاهل الملام

تلك التى لو لا غرامى بها كنت بسامرا قليل المقام

اقول محمد بن صالح مردى فاضل و شاعر و شجاع و ظريف بود در سويقه كه

ص: 178

اسم مكانى است نزديك مدينۀ طيبه كه محل علويين است و اسم كوهى است بين ينبع و مدينه خروج كرد و جمعى بر او گرد آمدند و با مردم حج بجا آورد و چون مردم را در بيعت و متابعت غاصبين حقوق اهل بيت مينگريست از قتل و غارت ايشان دريغ نمى خورد بالاخره دست گير شد و تا سه سال در سامراء محبوس بود و سبب خلاص او از سجن ابراهيم بن مدبر گرديد كه يكى از وزراى متوكل بود و قصه اش چنين بود كه يك قطعه اشعار محمد بن صالح سروده بود ابراهيم بن مدبر يكى از مغنيها را طلبيده و آن اشعار را باو بياموخت و فرمان كرد كه بر متوكل تغنى بنمايد چون متوكل آن اشعار را اصغا نمود گفت گويندۀ اين شعر كيست ابراهيم بن مدبر گفت از محمد بن صالح حسنى است بالاخره در حق او شفاعت كردند متوكل گفت تو بر ذمت ميگيرى كه محمد بعد از اين خروج نكند من او را رها ميكنم ابراهيم قبول كرده او را رها كردند بعضى گويند در سامراء وفات كرد بعضى گويند در بغداد و آن اشعار كه سبب خلاص او از حبس گرديد اين است بنابر نقل ابو الفرج در مقاتل الطالبيين: طرب الفؤاد و عاده احزانه و تشعبت شعباته اشجانه

و بداله من بعد ما اندمل الهوى برق تألق موهنا لمعانه

يبدو كحاشية الردى و دونه صعب الذرى مستمتع اركانه

فبد الينظر اين لاح فلم يطق نظرا اليه ورده سجّانه

فالنار ما اشتملت عليه ضلوعه و الماء ما سمحت به اجفانه

ثم استعاد من القبيح ورده نجو العراء عن الصبا ايقانه

و بدا الذى قد ناله ه ه ه ما كان قدّره له ديانه

حتى استقرّ ضميره و كانّما هتك العلائق عامل و سنانه

يا قلب لا تذهب بحلمك باخل بالنبل باذل فاقة منّانه

و البؤس فان لا يدوم كما مضى عصر النعيم و زال عنه لبانه

ص: 179

حمنه زوجۀ مصعب بن عمير

از صحابيات است و شوهرش مصعب در غزوۀ احد شهيد شد و اين حمنه خواهر ام المؤمنين زينب بنت جحش است چون جنك احد بپاى رفت و رسولخدا بمدينه مراجعت نمود حمنه باستقبال شتافت رسولخدا فرمود اى حمنه در راه خدا صبورى اختيار كن عرض كرد بر كدام مصيبت صابر باشم فرمود بر برادرت عبد اللّه گفت انا للّه و انا اليه راجعون گوارا باد او را شهادت ديگرباره فرمود اى حمنه صبورى اختيار كن عرض كرد بر چه صبر كنم فرمود بر مصيبت خال خود حمزة بن عبد المطلب گفت انا للّه و انا اليه راجعون هم گوارا باد بر وى شهادت ديگرباره فرمود اى حمنه صبورى اختيار كن عرض كرد باز بركه صبر كنم فرمود شوهرت مصعب بن عمير حمنه عرض كرد واحزناه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند زنانرا هيچكس بجاى شوهر نباشد حمنه عرض كرد يتيم شدن فرزندانش را بخاطر آوردم و اين حمنه چنانچه در ناسخ در نقل غزوۀ احد مينگارد بعد از مصعب در حبالۀ نكاح طلحة بن عبيد اللّه بيرون آمد و از او پسرى محمد نام متولد شد و معلوم نيست كه آيا حمنه زنده بوده است تا آن وقتيكه پسر و شوهر او از انجمن حزب الرحمانى جدا شدند و داخل در انجمن حزب الشيطانى و خود را در ناكثين حرب جمل داخل كردند و خسر الدنيا و الاخره شدند. و اما شوهر اولش مصعب از فضلاء صحابه و سابقين در اسلام در جنك بدر هم حاضر بوده. حماده بنت رجاء خواهر ابو عبيدة الحذاء در رجال شيخ او را از اصحاب حضرت صادق عليه السّلام شمرده و نجاشى در ترجمۀ زياد بن عيسى او را ذكر كرده مامقانى ميفرمايد بودنش از اماميه از كلام شيخ و نجاشى ظاهر است.

حماده بنت رجاء

خواهر ابو عبيدة الحذاء در رجال شيخ او را از اصحاب حضرت صادق عليه السّلام شمرده و نجاشى در ترجمۀ زياد بن عيسى او را ذكر كرده مامقانى ميفرمايد بودنش از اماميه از كلام شيخ و نجاشى ظاهر است.

حوراء والدۀ زيد شهيد

جاريه اى بود فاضله كه مختار بن ابى عبيدۀ ثقفى او را بششصد دينار خريد فقال

ص: 180

لها أقبلى فاقبلت و قال لها ادبرى فادبرت مختار از حسن ادب و كمال او در عجب شد با خود گفت اين كنيز بايستى خدمت على بن الحسين بوده باشد پس آن جاريه را با ششصد دينار بخدمت امام زين العابدين فرستاد و زيد از او متولد گرديد منقول از امالى بسند خود از ابو حمزۀ ثمالى حديث كند كه گفت سفر حج بگذاشتم و بحضرت على بن الحسين تشرف جستم با من فرمود يا ابا حمزه آيا ترا حديث نكنم از خوابيكه ديده ام عرض كردم پدر و مادرم فداى شما باد بفرمائيد آنحضرت فرمود در عالم رويا چنان ديدم كه گويا در بهشت ميباشم و حوريه اى ديدم كه از آن زيباتر نبود در آنحال كه بر أريكه خويش جاى داشتم و متكى بودم ناگاه گوينده اى را شنيدم كه مى گفت يا على بن الحسين تهنيت باد ترا برزيد بشارت باد ترا بزيد. پس از خواب سر برگرفتم بناگاه ديدم در خانه را ميكوبند من بدر خانه آمدم مردى را ديدم و نگران شدم كه با وى جاريه اى بود كه آستينش بر دستش پيچيده و پرده بر روى آويخته داشت گفتم حاجت تو چيست گفت على بن الحسين را ميخواهم گفتم على بن الحسين منم گفت من رسول مختار بن ابى عبيدۀ ثقفى ميباشم او شما را سلام رسانيده و عرض كرد اين جاريه در ناحيۀ ما اتفاق افتاد و من او را بششصد دينار بخريدم و اين نيز ششصد دينار است كه براى شما فرستاده است و مكتوبى بمن نيز بداد پس آنمرد را بسراى درآوردم و جواب مكتوب را نوشتم و از جاريه پرسش كردم كه نام تو چيست گفت حوراء است. ابو حمزه ميفرمايد سال ديگر كه بحج رفتم چون خدمت امام زين العابدين رسيدم ديدم كودكى بر زانوى آنحضرت است متوجه من گرديد فرمود يا ابا حمزه اين است تاويل خواب من قد جعلها ربى حقا بناگاه آن كودك از جاى برخواست و بر آستانه در فروافتاد كه خراشى بر سرش پديد شد و خون جارى گرديد امام عليه السّلام برخواست هروله كنان او را دريافت و خون او را با جامه اش همى پاك ساخت و با وى همى فرمود (اعيذك باللّه ان تكون مسلوبا فى الكناسه) يعنى پناه ميبرم ترا بخداى كه در كناسه از دار

ص: 181

آويخته شوى عرض كردم پدر و مادرم فداى تو باد كدام كناسه فرمود كناسۀ كوفه عرض كردم اين كار نخواهد شد فرمود بخدا قسم و بحق آنكس كه محمد را براستى برانگيخت اگر بعد از من زنده باشى هراينه نگران اين پسر ميشوى در گوشۀ از نواحى كوفه كه كشته شود و دفن شود. سپس قبرش را شكافند و او را برهنه بر زمين بكشند و در كناسۀ كوفه از دار آويخته شود پس از آن جسدش را از دار فرود آورند و بسوزانند و خاكسترش بباد دهند ابو حمزه گويد من عرض كردم يا سيدى فداى تو شوم نام اين غلام چيست فرمود زيد است از آن پس هردو چشم مباركش را اشك فروگرفت. و امام زين العابدين بعد از نماز صبح تا طلوع شمس سخن نميگفت و بتعقيب نماز و اذكار اشتغال داشت در آنروز كه زيد متولد گرديد چون بشارت بحضرت آوردند امام عليه السّلام باصحاب خود فرمود نام اين پسر را چه بگذاريم هركدام چيزى گفتند آنحضرت فرمودند ايغلام قرآن را بمن ده چون قرآن را گرفت و باز كرد بر سر صفحه اين آيه بيرون آمد (فَضَّلَ اَللّٰهُ اَلْمُجٰاهِدِينَ عَلَى اَلْقٰاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً) قرآن را بر هم نهاد ديگرباره باز گشود اين آيه بر سر صفحه بود. (إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ . الايه) چون اين آيت معجز دلالت را آنحضرت مشاهده نمودند دو مرتبه فرمودند هو و اللّه زيد هو و اللّه زيد و آنچه آنحضرت درباره او خبر داده بود بصحت پيوست و وقوع پيدا كرد (و كتابها در فضائل و مقتل زيد نوشته شده است و فضل و جلالت و عظمت و زهد و ورع و تقواى او متفق عليه باشد.

حولاء عطاره

دختر تويت بن حبيب بن اسد بن عبد العزى بن قصى القرشية الاسدية در استيعاب او را از صحابيات شمرده و بعد از ذكر نسبش گفته كه حولاء هجرت بمدينه كرد براى اينكه بخدمت رسولخدا مشرف شود و او از زنان مجتهدات در عبادت بوده و در او حديثى

ص: 182

وارد شده كه شب را نميخوابيد و از عايشه نقل كرده كه حولاء رخصت گرفت بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وارد شود چون وارد گرديد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم با كمال بشاشت و خرمى او را استقبال كرد. عايشه ايراد گرفت و گفت اتقبل على هذه المراة هذا الاقبال يعنى اين زن چه قابليت دارد كه او را چنين احترام بنمائى آنحضرت فرمودند همانا اين زن در مكه هنگاميكه خديجۀ كبرى حيوة داشت بنزد ما مى آمد و حسن عهد از ايمان است و ابن حجر عسقلانى در اصابه در حرف الحاء ج  4  ص  56  حديث طولانى راجع بحقوق زوج و زوجه از اين حولاء عطاره نقل ميفرمايد و حقير پاره اى از آن حديث را در كشف الغرور ص  ٢45  نقل كرده ام. و علامۀ نورى در دار السلام تمام الفاظ حديث را نقل كرده كه بعضى مضامين آن چنين است كه بعد از بسمله و ذكر سند حديث ميفرمايد حولاء زنى عطاره بود كه براى خاندان رسالت عطر مى آورد روزى از روزها شوهرش باو فرمانى داد در كارى حولاء نپذيرفت و او را از خود دور كرد چون شب بر سردست آمد حولاء ديد شوهر بر او غضباك است پس لطمه بر صورت زد و پيشانى بر خاك نهاد و بانك ناله و عويل در داد از ترس عذاب پروردگار و غضب خداوند قهار و بر خود بلرزيد از روزيكه ميزان حساب نصب گردد و نامه هاى عمل بر آن شود پس هنگامى كه شوهرش بجامۀ خواب آرميد. حولاء برخواست خود را خوشبو گردانيد و بحلى و زيور خود را زينت داد همانند عروسى كه او را بحجله ميبرند بطرف لحاف شوهر آمد و مقدارى عطر بشوهر پاشيد و داخل لحاف گرديد و خود را بر او عرضه كرد و او را همى بوسيد شوهر با اينهمه از او اعراض كرد و صورت از او برگردانيد حولاء گريست گريستن شديدى و طپانچه بر صورت خود زد و از خوف پروردگار و از آتشيكه وقودها الناس و الحجاره بر خود بلرزيد بالاخره خواب از چشم او پريد و تا بصبح چون مارگزيده همى بر خود مى پيچيد چون صبح شد چادر بر سر كرد و برقع بصورت بسته همجا رو بخانۀ رسولخدا رفته چون بدر خانه رسيد صدا

ص: 183

بلند كرد السلام عليكم يا اهلبيت النبوه و معدن العلم و الرساله و مختلف الملائكه اجازه ميدهيد بر شما داخل بشوم ام سلمه شنيد و او را بشناخت جاريه خود را فرمود برخيز و در را بگشا حولاء چون داخل شد ام سلمه فرمود ترا چه ميشود اى حولاء فكانت الحولاء احسن اهل زمانها گفت اى مادر مومنان دانسته و آگاه باش كه بين من و شوهرم كدورتى حاصل شده و اكنون بر من غضب كرده سپس قصۀ خود را نقل كرده گفت من خائف و ترسانم از عذاب خداوند قهار و غضب پروردگار جبار ام سلمه فرمود اكنون بجاى باش تا رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تشريف بياورد اين وقت حولاء با ام سلمه نشستند و مشغول صحبت شدند تا رسولخدا وارد گرديد فرمود همانا بوى حولاء بمشام من ميرسد آيا عطرى از او ابتياع كرده ايد ام سلمه عرض كرد نه يا رسول اللّه بلكه آمده است و از شوهر خود شكايت دارد. پس آنچه بين حولاء و شوهر او گذشته بود ام سلمه براى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شرح داد آنحضرت فرمودند يا حولاء دانسته و آگاه  (1) باش كه هرزنيكه چشم خود را بروى شوهر بدرد از روى غضب فرداى قيامت ديدهاى آن زنرا از خاكستر جهنم سرمه بكشند


1- ما من امراة ترفع عينها على زوجها بالغضب الا كحلت برماد من نار جهنم (يا حولا) و الذى بعثنى بالحق نبيا ما من امرأة ترد على زوجها الا و سمرت لسانها بمسامير من النار (يا حولا) و الذى بعثنى بالحق نبيا ما من امرأة تخرج من بيتها بغير اذن زوجها تحصر عرسا الا انزل اللّه عليها اربعين لعنه ثم لا يستجاب لهما دعاء حتى يستغفر لها زوجها (يا حولا) و الذى بعثنى بالحق نبيا ان المرأة ان غضب عليها زوجها غضب عليها ربها و حشرت يوم القيمة منكوسة فى الدرك الاسفل من النار و سلط اللّه عليها الحيات و العقارب و الافاعى و الثعابين ينشون لحمها كل ثعبان مثل الشجر و الجبال الراسيات (يا حولاء) يجب على المرأة ان تصبر على الضر و النفغ و تصير على الشدة و الرخاء كما صبرت زوجة أيوب المبتلى صبرت على خدمته ثمانية عشر سنة تحمله مع الحاملين على عاتقها (يا حولاء) و الذى بعثنى بالحق نبيا كل امرأة صبرت على زوجها فى الشدة و الرخاء و كانت مطيعة له و لامره حشرها اللّه تعالى مع امرأة ايوب. (يا حولاء) لا يحل للمرأة ان تظهر معصمها و قدمها لرجل غير بعلها و اذا فعلت ذلك لم تزل فى لعنة اللّه و سخطه و غضبه و لعنة الملائكه و اعدلها عذابا عظيما (يا حولاء) اكثر النار من حطب السعير النساء. (يا حولا) يجب على المرأة ان تلزم بيتها و تود بعلها و تجتنب سخطه و تتبع مرضاته و تتقى صولته و اذا حفظت غيبته و سكنت فى بيتها و تزينت لزوجها و اقامت صلوتها و اغتسلت من جنابتها و حيفضها و استحاضتها فاذا فعلت ذلك كانت يوم القيمه عذراء بوجه منير فان كان زوجها مؤمن صالح فهى زوجته و ان لم يكن مومن تزوجها رجل من الشهداء (حديث طولانى است مختصر كرديم او را فقط ملخص آنرا ذكر كرديم.)

ص: 184

اى حولاء بحق آنخدائيكه مرا براستى بخلق فرستاده هرزنيكه فرمان شوهر خود را رد نمايد فرداى قيامت او را بزبانش معلق كنند و با ميخهاى آتش او را بكوبند. اى حولاء بحق آن خدائيكه مرا مبعوت برسالت كرده هرزنى از خانه بدون اجازه شوهر قدم بيرون گذارد يا در عروسيها برود چهل لعنت از طرف راست او و همچنين از طرف چپ او و از پيش روى او تا غرق لعنت گردد و بهر قدميكه برميدارد چهل گناه بر او نوشته شود و اگر چهل سال بر او بگذرد بعدد هركس كه كلام و صوت او را شنيده است مورد لعنت گردد و اگر دعا كند دعاى او مستجاب نشود تا اينكه شوهر از او راضى نشود آن لعنت از براى او خواهد بود تا روز قيامت. اى حولاء بحق آن خدائيكه مرا مبعوث برسالت كرده است هرزنيكه بدون اجازه شوهر بيرون خانه نماز بخواند فرداى قيامت آن نماز را بصورت او بزنند و او را در آتش جهنم اندازند. ايحولاء بحق آن خدائيكه مرا مبعوث برسالت فرموده هر زنيكه مهر خود را بر شوهر سنگين كند خداوند متعال فرداى قيامت زنجير گردن او را كه از آتش است سنگين بنمايد. ايحولاء بحق آن خدائيكه مرا براستى بخلق فرستاده و مرا هادى و مهدى قرار داده كه هرزنيكه شوهرش بر او غضب كند خداوند متعال نيز بر او غضب بنمايد و فرداى قيامت او را سرنگون در آتش جهنم بنمايد و با منافقين در درك اسفل جاى كند و بر بدن او مسلط نمايد مارها و عقرب ها و افعيها كه او را نيش بزنند. اى حولاء هرزنيكه نماز خود بخواند و ملازم خانه خود باشد و اطاعت شوهر خود بنمايد و شكايت او را در نزد احدى از خلق ننمايد و در شدائد و فقر شوهر صبر بنمايد خداوند متعال او را با زوجۀ ايوب پيغمبر محشور خواهد نمود. اى حولاء جائز نيست كه زن بند دست خود و مواضع زينت خود را بغير محرم نشان دهد اگر نشان دهد دائما لعنت و غضب خدا براى او خواهد بود و در قيامت بعذاب سخت گرفتار گردد.

ص: 185

حميده

بنت المولى محمد شريف بن شمس الدين محمد الرويد شتى الاصفهانى رحمة اللّه عليها ميرزا عبد اللّه الافندى المولود در حدود سنه  ١٠66  المتوفى فى حدود سنه  ١١٣٠  در رياض العلماء كه نسخۀ خطى او را در كتابخانه ملك بدست آوردم ميفرمايد كانت حميده رحمة اللّه عليها فاضله عالمة عارفة معلمة للنساء و كانت بصيرة بعلم الرجال نقية الكلام بقية فضلاء الاعلام تقية من بين الانام. بعد ميفرمايد زنان عصر او از او استفادۀ علم مينمودند و از براى حميده حواشى و تدقيقاتى است بر كتب حديثه مثل كتاب استبصار شيخ طوسى كه از كتب اربعه است و آن حواشى دلالت دارد بر غايت فضل و غزارت علم او و فهم سرشار ايشان و كثرت اطلاع او بر علم رجال و دقت او در اين قسمت بعد ميفرمايد من يك نسخه از كتاب استبصار كه بخط آنمخدره بود و داراى حواشى مفيده كه تماما از تحقيقات خود او بوده ديدم و ميفرمايد والد من حواشى او را بسيار نقل ميكرد. در حواشى كتب حديث و آنرا معتبر و متين ميشمرد و مدح بسيار ميكرد و پدر من بخط خود استبصار را نوشت با حواشى حميده تا آخر كتاب صلوة كه بسيار فوائد خوب دارد و پدر حميده از شاگردان شيخ بهائى بوده و از او اجازۀ روايت دارد و من در نزد پدرش تحصيل ميكردم بسيار حميده را مدح ميكرد و گاه از روى مزاح ميفرمود (ان لحميده ربطا بالرجال) يعنى در علم رجال بسيار دانا است و گاهى از روى مزاح ميگفت حميده علامتة بالتائين يكى براى تانيث و ديگرى براى مبالغه از غرائب اتفاقات آنكه پدرش او را تزويج كرد بمرد جاهل أحمقى كه از أهل آن قريه و از أقرباى ايشان بود و مادر حميده چون باين مزاوجت مايل بود صورت گرفت و پدر حميده حدود صد سال عمر كرد تا در سنه  ١٠٨٧  يا قريب بآن دنيا را وداع گفت.

حميدة الانصاريه

عابدة من عابدات صدر الاسلام روزى خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرف شد عرض

ص: 186

كرد يا رسول اللّه من دوست دارم كه در مسجد با شما نماز بخوانم حضرت فرمودند مى دانم كه دوست دارى با من نماز بخوانى ولى من بتو بگويم كه نماز در خانه بهتر است از مسجد و در حجرۀ خودت نماز بخوانى بهتر است از اينكه در خانه بخوانى پس حميده فرمان كرد تا منتهاى خانه حجره اى تاريك بنا كردند براى مصلاى او و شب وروز در آنحجره بعبادت حق بسر برد تا وفات كرد. (استيعاب) و بعضى ام حميده ضبط كردند.

حميدة

در اعلام النساء او را بكسى نسبت نكرده فقط ميگويد از زنان عابده و زاهده و صاحب نفوذ و سياست بوده و كانت تنتهى الى الفرقة الغانية من الشيعه.

حيران خانم

از خواتين امراء و نابله است در كتاب دانشمندان آذربايجانى تاليف ميرزا محمد على تربيت كه آنرا در سنه  ١٣١4  هجرى در تهران در چاپخانه مجلس بطبع رسانيده گويد اين خاتون از خانواده هاى مشهور آذربايجان است و در شهر تبريز تولد يافته ولى تاريخ وفات و تولد او معلوم نيست از خويشان او نقل شده كه در موقع وفات هشتاد سال داشته است ديوانى داشته مشتمل بر قصايد و غزليات و مقطعات و ترجيعات مركب از فارسى و تركى قريب بچهار هزار و پانصد و بيست و غالب اشعار او در مدايح والده و همشيره عباس ميرزا نايب السلطنه ميباشد قطعه ذيل را در خصوص و باى سنۀ هزار و دويست و چهل و هفت سروده. ايخدا شيعيان هلاك شدند نوجوانان بزير خاك شدند

مادران دلشكسته و نالان مرده شورند بهر فرزندان

ايخدا اين بلا شديد شداست از فرج خلق نااميد شده است

ص: 187

حرف الخاء

خاتون

خواهر علاء الدين كرمانى بعضى نام او را بيجه ضبط كردند از آنجمله در كتاب نفايس مير نظام الدين على شيروانى كه در تهران بطبع رسيده در ص  ٣5٠  گفته اين زن نامش بيجه و در علم نجوم مهارتى بكمال داشت و او خواهر مولانا علاء الدين كرمانى است كه در زمان سلطان حسين بايقري بوده و معاصر مير على بشر و مولانا جامى بوده و در جوار خانۀ مولانا جامى مسجدى ساخته و توقع داشت كه مولانا جامى در آن مسجد نماز بگذارد و ليكن مولانا در مسجد او نماز نكرده و اين بيت در محراب مسجد نوشته. نگذارم بمسجد تو نماز زانكه محراب تو نمازى نيست

بيجه خاتون اين بشنيد در خشم شد بجهت مولانا جامى گفت: جاميا زين سان خر چندى كه در گرد تواند گر تو خر كردى تخلص سازى از جامى بهست

و گويد فضائل بيجه بسيار است تقويم خوب استخراج ميكرد و شعر نيكو نيز مى گفت اين مطلع از او است. گرنه هردم ز سر كوى توام رشك برد عاشقيها كنم آنجا كه فلك اشك برد خاتون كنيه اش ام يحيى است در تاريخ يزد گويد اين خاتون در سنه  ٧٨٧  زندگانى مى كرده است مدرسۀ خاتونيه در يزد از آثار باقيه اين خاتون است

خاتون مدينه

در خيرات حسان او را از زنان مشهوره مدينۀ منوره دانسته و نامش را بحيه بحاء مهمله ضبط كرده و گفته در قديم الايام در اين شهر شريف زندگانى ميكرده و بكمال عقل اشتهار داشته گويند از او پرسيدند جراحتى كه التيام پذير نيست كدام است

ص: 188

گفت عرض حاجت كريم است برلئيم و محروم شدن او گفتند دل كدام است و شرف كدام گفت دل آنستكه شخصى باشرف و شأن بدر خانه سفله رودبار نيابد و شرف آنست كه شخص بداند اگر از كسى خير و عطائى باو عايد گردد ما دام العمر رهين منت معطى باشد بنابراين هرگز كسى خواهش نكند و بغير در خانه حق تعالى بجائى نرود.

خاتون هاشميه

در ناسخ بعد از آنيكه اعتراض أبو برزه را بريزيد مينگارد كه چرا چوب بر لب و دندان حسين عليه السّلام ميزنى مينويسد كه زنى در خانۀ يزيد بود هاشميه چون اسراى آل محمد را با آن ذلت بريزيد وارد كردند اين زن صداى نوحه و ندبۀ او بلند شد و ميگفت (يا حبيباه يا سيداه يا اهل بيتاه يا ابن محمداه يا قتيل اولاد الادعياء) اى فريادرس بيوه زنان و پناه يتيمان كشتند تو را اولاد زناكاران مردميكه در مجلس يزيد بودند سخت بگريستند و بعضى تاقت نياورده برخواستند و رفتند.

خاتونيكه عسل هديۀ رسول خدا نمود

در ناسخ در معجزۀ( 5٠ ) رسولخدا مينويسد كه زنى بحضرت رسول كاسه اى از عسل هديه كرد چون ظرف او را بازفرستاد و همچنان مملو از عسل بود زن چنان دانست كه هديه اش قبول نشده است بحضرت پيغمبر آمد و گفت مگر گناهى كرده ام كه هديۀ من قبول شما نيست حضرت فرمود پذيرفته شد و اين بركت هديه تو است آن زن شاد و شاكر گشته روزگارى دراز خود و طفلانش از آن عسل خورش مى ساختند يك روز آن عسل را بظرف ديگر تحويل داد و از آن پس تمام شد اين قصه را بعرض رسول خدا رسانيد فرمود اگر در ظرف خود باقى گذارده بودى هرگز از عسل چيزى كم نميشد) .

ص: 189

خاتونيكه شهادت يافت

و نيز در معجزۀ( ٢٧ ) از عبد الرحمن بن خلاد انصارى حديث كند كه در زمان رسولخدا زنى بود كه او را ام ورقه ميگفتند و او دختر عبد اللّه بن حارث بود رسولخدا هفته اى يك روز بخانۀ او ميرفت هنگام حركت رسولخدا بجانب يكى از غزوات عرض كرد رخصت فرماى تا من ملازم ركارب باشم و مجروحان لشكر را محافظت و تعهد بنمايم شايد شهادت بهرۀ من شود فرمود در مدينه باش كه خدايت شهادت روزى بنمايد ام ورقه را غلامى و كنيزى بود كه خواستار آزادى بودند در ايام عمر بن الخطاب او را بكشتند و بگريختند عمر گفت رسولخدا گاه گاهى بزيارت ام ورقه ميرفت برخيزيد تا بزيارت كشته او رويم سپس آنغلام و كنيز را به دار آويختند

خاتونيكه از شوق بهشت جان بداد

در ناسخ در معجزۀ پنجاه و پنج از معجزات رسولخدا از يزيد بن ابى حبيب حديث كند كه زنى هرگاه توانستى خاطر پيغمبر را رنجه داشتى يك روز پسركى دوماهه در آغوش داشت و بر پيغمبر بگذشت كودك بزبان آمد و گفت السلام عليك يا رسول اللّه السلام عليك يا محمد بن عبد اللّه حضرت فرمود تو چه دانى كه من رسولخدا و فرزند عبد اللّه باشم گفت اين دانش خداى مرا داد و اينك جبرئيل بر فراز سر تو ايستاده در تو مينگرد پيغمبر فرمود نام تو چيست عرض كرد عبد العزى لكن از عزا بيزارم تو مرا بنامى بخوان و دعائى كن كه در بهشت از خدام شما بوده باشم نيكبخت آنكه بتو ايمان آورد و بدبخت آنكس كه انكار تو كند پيغمبر فرمود نام تو عبد اللّه بوده باشد كودك نعره بزد و بمرد. مادر چون اين بديد در زمان كلمه گفت و مسلمانى گرفت و گفت دريغ از روزگار گذشته كه بر خصمى تو رفت پيغمبر فرمود شاد باش اينك نگرانم كه فرشتگان كفن و حنوطتر از بهشت مى آورند زن نيز از شادى نعره بزد و بمرد رسولخدا نماز

ص: 190

بر وى گذاشت و فرمان كرد تا هردو را كفن كردند و بخاك سپردند؛ انما الامور بعواقبها ذلك فضل اللّه الخ

خاتونيكه پدرش او را غرق كرد

در معجزۀ  ٩٧  گويد از حسن بن على عليه السّلام حديث كنند كه مردى بقانون جاهليت كه دختران خود را هلاك ميساختند دختر خود را برودخانه درانداخت چون مسلمانى گرفت از حضرت رسولخدا ملتمس شد كه آن دختر زندگانى گيرد پيغمبر بكنار رودخانه آمد دختر او را بنام خواند آن دخترك سر از آب برآورد و گفت لبيك و سعديك يا رسول اللّه آنحضرت فرمود پدر و مادر تو مسلمانى گرفتند اگر خواهى بديشانت دهم عرض كرد نخواهم چه خداوند بر من مهربان تر از پدر و مادر است.

خاتونيكه نابينا بود

در معجزه دويست و دوم مينويسد كه زنى كور در نزد خديجۀ كبرى نشسته بود رسولخدا باو فرمود چشم هاى تو روشن باد در زمان روشن شد خديجه عرض كرد دعاى مباركى بود آنحضرت فرمود من رحمت عالميانم و نظائر آن از حوصله حساب بيرون است.

خاتونيكه ابو جعفر منصور

او را شكنجه مى كرد در جلد اول متعلق باحوال موسى بن جعفر از ملحقات كتاب ناسخ التواريخ ص  ٢44  مينگارد كه على هاشمى كه متولى صاحب غذاى بامدادى منصور بود گفت يك روز منصور مرا بخواند چون بمجلس وى حاضر شدم جاريه اى زردچهره را در حضور وى بانواع و اقسام شكنجه و عذاب درآورده و منصور همى گفت واى بر تو با من بصداقت سخن كن بخدا قسم جز اراده الفت نداشتم و ندارم و اگر با من براستى سخن

ص: 191

نمائى صله رحم او را بجاى آورم و بتواتر باو احسان و انعام نمايم على هاشمى گويد من پرسيدم كه قضيه چيست گفتند منصور از اين جاريه تفتيش حال محمد بن عبد اللّه محض را مينمايد و او انكار ميكند و ميگويد از مكان و منزل او خبر ندارم منصور فرمان كرد تا او را چندان بزدند كه بى هوش بروى زمين افتاد و بيم آن بود كه روح از بدنش مفارقت كند چون بهوش آمد بانكار خود باقى بود با اينكه ميدانست مكان او را الخ.

(مج) خاتونيكه با مهدى سخن كرد

و نيز در آن كتاب مسطور است كه صولى گفت روزى زنى در معبرى با مهدى متعرض شد گفت يا عصبة رسول اللّه در حاجت من چشم عنايتى برگشاى مهدى گفت تاكنون اين كلمه را يعنى خطاب بعصبه را از هيچ كس نشنيدم (و عصبه جماعتى باشند كه وارث ميشوند از طرف پدر و اين كلمه بضم عين و سكون صاد و فتح با است) بالجمله مهدى گفت آنچه حاجت دارد روا كنيد و بعلاوه ده هزار درهم بدو دهيد و اين جمله از قدرشناسى علم و كمالست كه چون يك كلمه با جلالتى و جيدى از زنى ميشنود ناشناخته اينگونه با وى بعنايت و احسان ميرود) .

خاتون راهبه

در كتاب مذكور ج  ٣  ص  ١55  از كافى و بعضى كتب ديگر از يعقوب بن جعفر حديث كند كه گفت من خدمت امام كاظم عليه السّلام بودم كه مردى از اهل نجران يمن كه از جملۀ راهبان بود با خاتون خود كه او هم راهبه بود بخدمت امام خواستند شرفياب شوند آنحضرت فرمود چون بامداد شود ايشان را در چاه ام خير بياوريد چون بامداد شد ايشان را در نزد چاه ام خير بياوردند موسى بن جعفر عليهما السلام فرمان داد تا حصيرى بگستردند و بنشستند و آن زن راهبه شروع به پرسش نمود و مسائل كثيره به پرسيد و همه را جواب شافى كافى شنيد بعد از آن حضرت چند مسئله از آن زن سؤال كرد جواب هيچيك را نتوانست بدهد از آن پس زن آن بدست آنحضرت مسلمان شد بعد از

ص: 192

آنمرد راهب سئوالاتى كرد همه را جواب شنيد و حضرت از او سئولاتى كرد در جواب عاجز بماند او هم بشرف اسلام مشرف شد سپس عرض كرد يابن رسول اللّه من سخت دانا و توانا بودم و در مردم نصارى كسى اعلم از من نبود وقتى شنيدم كه در مملكت هندوستان مردى است كه چون بخواهد از آنجا به بيت المقدس برود براى حج در مدت يك شبانه روز ميرود و برميگردد من گفتم در كدام بلاد هند گفتند در سند گفت از چه باين مقام رسيده گفتند ظفر يافته است بآن اسميكه آصف بن برخيا ظفر يافت و باو تخت بلقيس را در يك چشم بر همزدن از شهر سبادر نزد سليمان حاضر ساخت چون اين بشنيدم راه سند را پيش گرفتم و طى منازل و قطع مراحل كردم و تعب بسيار كشيدم تا بشهر سند بعد از مدتى رسيدم از آن شخص پرسش كردم گفت در كوهى خارج از شهر ديرى ساخته و در او ساكن است و در عرض سال دو مرتبه بيشتر كى او را نميبيند و مردم را عقيده چنان است كه خداى تعالى در دير او چشمه اى جارى كرده و بدون زحمت زراعت و حراثت و تخم افشاندن و گاو راندن حاصل برميدارد. پس برفتم تا بدر سراى او رسيدم و سه روز در آنجا اقامت كردم و هيچ در نكوفتم چون روز چهارم دررسيد ماده گاويكه هيزم بر پشت او بار بود و پستانهاى او پر از شير چندان بزرك بود كه بزمين رسيده بود چون بدردير رسيد در باز شد و بدرون دير رفت منهم از عقب او رفتم آنمرد را ايستاده بديدم كه همى بآسمان مينگريد و بزمين نظاره ميكند و ميگريد چون اين حالرا نگران شدم گفتم بزرك است خدايتعالى همانا مانند تو در روزگار ما اندك است آنمرد گفت و اللّه ما انا الا حسنة من حسنات رجل خلفته وراء ظهرك بخدا قسم من نيستم مگر حسنه اى از حسنات مردى كه او را پشت سر خود گذاشته اى يعنى حضرت كاظم عليه السّلام گفتم شنيده ام اسمى از اسامى خداى تعالى نزد تو ميباشد كه بطفيل آن نام همايون در يكشبانه روز از اينجا به بيت المقدس ميروى و باز ميكردى گفت آيا بيت المقدس را ميشناسى گفتم جز همان بيت المقدسى را كه در شام است نميشناسم

ص: 193

گفت بيت المقدس نه آن است كه در شام است او محاريب انبيا است بيت المقدس خانۀ آل محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است. گفتم از راه دورى باين درگاه روى نهادم و كوه و دشت و صحرا و دريا و بيابانها طى كردم و مشقت بسيار روز و شب كشيدم تا بخدمت شما رسيدم آنمرد با من فرمود يقين دارم كه مادرت بتو حامله نگشت مگر هنگاميكه ملكى كريم و فرشتۀ گرامى نزد او حاضر بوده و پدرت با غسل با مادرت نزديكى كرده و مادرت از حيض پاك بوده لاجرم عاقبت امر تو بخير انجاميد چون پدرت سفر چهارم كه مشتمل بر اوصاف پيغمبر آخر الزمان است البته قرائت كرده در اثر او مانند تو فرزندى براى ايشان مقدر شد كه در طلب حق و دين صحيح تحمل اين رنج و تعب را بنمائى اكنون راه برگير و در طلب آن پير بيثرب (يعنى امام كاظم عليه السّلام) برو كه آنشهر را مدينه گويند و در محله بقيع او را طلب كن با آن صفت و شمائلى كه بتو ميگويم. پس شمائل شما را وصف نمود باو گفتم چون او را پيدا كردم با او چه بگويم فرمود از او پرسش كن از علم ما كان و مايكون و از احوال تمام كائنات از هدايت خلق تا قيامت حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام فرمودند ترا پند داد و خيرخواهى تو كرد راهب عرض كرد فدايت گردم نام وى چيست فرمود (متمم بن فيروز) از ابناء فرس كه بخداى يكتا ايمان آورده است و از روى اخلاص خدا را عبادت كرده و از قوم خود بيمناك شده فرار نموده است خدا او را بدولت حكمت كامكار ساخته و از جمله پرهيزكاران است هر ساله بحج بيت اللّه بيايد و بهر ماهى يك دفعه براى عمره از هند بجانب مكه رهسپار شود از فضل خداوند تبارك و تعالى. سپس راهب عرض كرد پدر و مادرم فداى شما باد مرا خبر ده از هشت حرف كه چهار آن نازل شده و چهار آن در هواست بكدام شخص نازل ميشود حضرت فرمود آن چهار كه نازل شده است يكى لا اله الا اللّه وحده لا شريك له دوم محمد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سوم آنها نحن اهل البيت چهارم إن شيعتنا منا و نحن من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و رسول اللّه من اهل البيت (ع) و اما آن چهار كه نازل شده است بر قائم ما آل محمد

ص: 194

نازل خواهد شد و او تفسير خواهد كرد و بر او نازل بشود چيزهائيكه بر هيچ پيغمبرى نازل نشده باشد) . لا يخفى كه اين روايت در كتاب مذكور مفصل است در اينجا ملخص و مختصر او ايراد شد) .

خواهر اشتر نخعى

ابو العباس محمد بن يزيد المبرد در (كامل) گفته كه خواهر اشتر در مرثيه برادرش مالك اشتر اين ابيات را قرائت كرده. ابعد الاشتر النخعى نرجو مكاثره و نقطع بطن واد

و نصحب مذحجا باخاء صدق و ان ننسب فنحن ذرى اياد

ثقيف عمّنا و ابو ابينا و اخوتنا نزار اولى السداد

راقم حروف گويد مالك بن الحارث الاشتر النخعى جلائل و فضائلش از چرخ كبود درگذشته. در رجال شيخ و خلاصه علامه و رجال مامقانى و ديگران يوصف انه عظيم المنزله جليل القدر او را ستوده اند كان فارسا شجاعا و رعاتقيا من اكابر الشيعه و عظمائها و رؤسائها چون خبر شهادت او بامير المؤمنين عليه السّلام رسيد فرمود (رحم اللّه مالكا عز علىّ موته لو كان صخرا لكان صلدا و لو كان جبلا لكان فندا الا ان موته قدمنى قدا فلقد كان لى كما كنت لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم) ميفرمايد رحمت حق بر روان مالك باد و اگر مالك سنگى بود سنك صلب سختى بود و اگر كوهى بود كوه عظيم و بى مانند بود همانا مرك مالك كمر مرا درهم شكست مالك براى من چنان بود كه من براى رسولخدا بودم (ثم قال انا للّه و انا اليه راجعون و الحمد للّه ربّ العالمين اللهم انى احتسبه عندك فان موته من مصائب الدهر رحم اللّه مالكا فلقد او فى بعهده و قضى نحبه و لقى ربه مع انا قد وطنا انفسنا على ان نصبر على كل مصيبة بعد مصابنا برسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فانها من اعظم المصيبات الخ.

ص: 195

بالجمله حقير ترجمه مالك اشتر را مفصلا در جلد سوم (الكلمة التامه) ايراد كرده ام.

خواهر ميسر

در اعيان الشيعه گويد اخت ميسر بنابر نقل تفرشى در نقد الرجال كه از رجال كشى حديث كند و نسبت ميدهد كه در رجال كشى حديث كند روايتى از اخت ميسر كه دلالت بر فضل او مينمايد و هى من فاضلات الشيعه-

خواهر ملا رحيم

علامۀ شهير ميرزا عبد اللّه افندى در رياض العلما. ميفرمايد در اصفهان در محله (كران) اين زن از علما و نويسندگان معروف است و بعض فوائد او را بخط خودش ديدم از آنجمله شرح لمعه را بخط نسخ بسيار عالى نوشته بود و خط نستعليق را بسيار خوب مينوشت و ميفرمايد من در نزد پدرش و برادرش تلمذ كردم

(مخ) خواهر بشر حافى

همانند برادرش بر طريقۀ سلوك سير ميكرد و صوفيه باو اعتقاد عظيم دارند و خطيب بغدادى در تاريخ خود هفت ورق در مناقب او نوشته ولى حقير بهيچيك از آنها اعتماد ندارم و ترجمه بشر حافى را مفصلا در كتاب (السيوف البارقه) ايراد كرده ام فقط قاضى نور اللّه در مجالس المؤمنين بشر را از صوفيان شيعه تعداد كرده است و اللّه العالم.

ام المومنين خديجه كبرى (ع)

بحمد اللّه در جلد ثانى همين كتاب در زياده از شصت صحيفه نگارش يافت.

ص: 196

خديجه بنت جعفر

در خيرات حسان گويد اين خديجه دختر جعفر بن النصير تميمى است در ادبيات دستى داشته ولى از آثار او چيزى در دست نيست.

خديجه بنت الحسن

ابن على بن عبد العزيز در كتاب نام برده گويد اين زن عالمه و محدثه باورع و صلاح و حافظ قرآن بود و تجويد را كاملا مسلط بوده و همواره بعلم فقه اشتهار داشته از احمد بن الموازينى كسب علم نموده تا در سنه  ٨4١  وفات كرد.

خديجه بنت العبيرى

يا عنبرى در همان كتاب گويد از زنان فاضلۀ عصر خود بوده و معروفه بفخر النساء در قرن ششم هجرى زندگانى ميكرده و از مشاهير علماى عصر خود اخذ علم و استماع حديث نموده و بسيارى از او فقه آموخته اند و روايت حديث كردند زياده از نود سال عمر كرد تا در سنه  5٧٠  وفات كرد

خديجه بنت عمر بن على بن الحسين عليه السلام

خاتونى فاضله و محدثه بوده در حادى عشر بحار در باب عشاير حضرت صادق عليه السّلام از كافى روايت ميكند كه خديجه بنت عمر بن على بن الحسين عليهما السلام ميفرمود من شنيدم از عمم محمد الباقر كه فرمود (انما تحتاج المرأه فى المآتم الى النوح لتسيل دمعها و لا ينبغى لها ان تقول هجرا فاذا جاء الليل فلا توء ذو الملائكه بالنوح) ميفرمايد اين مخدره من از عمويم امام باقر شنيدم كه فرمود زن در مصيبت و مجلس ماتم خود محتاج بنوحه گرى است تا اشكش فروريزد ولى البته بايستى از سخن لغو و بيهوده

ص: 197

خوددارى بنمايد و چون شب ميشود آرام بگيرد كه نوحه گرى در شب اذيت ملائكه است و اين خديجه داستان بنى الحسن را كه باسارت از مدينه به بغداد بردند حديث كند چنانچه در ج مذكور ص  ١٨٨ .

خديجه بنت السجاد عليه السلام

يكى از دختران امام زين العابدين است بنابر مشهور محمد بن عمر الاطرف ابن امير المؤمنين عليه السّلام او را تزويج كرد و از او عبد اللّه و عمر از او بوجود آمد داودى مينويسد كه اين همان عمر است كه با رقبه توأما متولد شدند و ابن محمد مكنى بابى القاسم و مردى فصيح و بليغ و بخشنده و مهربان بود عمر او هشتاد و پنج يا نود رسيد و او مردى فاضل و جليل و صاحب ورع و تقوى بود و بعضى گويند او را شهيد كردند

خديجه صغرى

يكى از دختران امير المؤمنين عليه السّلام است او بحبالۀ نكاح عبد الرحمن بن عقيل درآمد و چون عبد الرحمن بن عقيل در زمين كربلا بدرجه رفيعه شهادت رسيد ابو السائل ابن عبد اللّه بن عامر بن كريز او را تزويج كرد و تعبير بخديجه صغرى معلوم ميشود كبرائى هم بوده.

خديجه زوجه عبد العظيم حسنى

كه در طهران مدفون است و اين خاتون دختر قاسم بن حسن بن زيد حسن بن على بن ابى طالب عليهم السلام كنيۀ اين قاسم ابو محمد است و بعضى گفته اند كه اين قبر در شمال طهران معروف بامام زاده قاسم همين قاسم بن زيد بن الامام الحسن بن على عليهما السلام است و حقير ترجمه شاهزاده عبد العظيم را در جلد سوم تاريخ سامراء نوشته ام.

ص: 198

مج خزانه بنت خالد بن جعفر

ارباب سير نوشته اند اين خزانه در فتوحات عراق با سعد بن ابى وقاص بود و ابيات ذيل را در مرثيۀ اشخاصيكه در اول محاربه شهيد شدند سروده: فياعين جودى بالدموع السواجم فقد شرعت فينا سيوف الاعاجم

و حزنا على سعد و عمرو و مالك و سعد مبيد الجيش مثل الغمائم

هم فتية غرّ الوجوه اعزة ليوث لدى الهيجاء شعث الجماجم

خنساء بنت عمرو بن شريد

در جلد خلفاى ناسخ او را مفصل ترجمه كرده و اشعار او را بسيار نقل كرده و خلاصه اش اين است كه اين زن نامش تماضر دختر عمرو بن شريد بن رياح بن ثعلبة است و از اين جهت او را خنسا گويند كه بينى او واپس بود با اندك بلندى چون خنس بفتح خاء معجمه و نون مفتوحه واپس شدن بينى است با اندك بلندى كه بر سر بينى باشد چون مردى بر آن صفت بود او را خنس گويند و اگر اين صفت در زنى باشد او را خنساء گويند و اين لفظ لقب تماضر است كه بر اسم او پيشى گرفته و او نسب بمضر بن نزار ميرساند چنانچه در ناسخ نسب او را شرح داده. بالجمله خنسا را رواحة بن عبد العزيز بحبالۀ نكاح خود درآورد و از او پسران آورد و از براى او ده برادر بود كه آنها را بسيار دوست ميداشت و چهار پسر او در يوم سواد در سنه چهاردهم هجرت شهادت يافتند و خنسا در بدو حال كه هنوز دوشيزۀ خردسالى بود جمالى بكمال داشت دريد على و زن حسين ابن صمه صيت جمال خنسا را شنيد بخواستگارى بنزد پدرش عمرو آمد عمرو گفت ترا حسبى شريف و نسبى كريم است لكن خنسا آن دختر نيست كه كسى او را از در كراهت بشوى دهد الا آنكه من اين حديث را با او بردارم تا چه گويد پدر خنسا آمد و گفت ايدختر فارس قبيله هوازن و سيد بنى جشم دريد بن صمه ترا بشرط زنى خواهد راى چيست.

ص: 199

(فقالت اترانى تاركة بنى عمى مثل عوالى الرماح و ناكحه شيخ بنى جشم هامة اليوم اوغد) . گفت آيا روى ميدارى كه عم زاده هاى خود را كه مانند بلنديهاى نيزه اند ترك گويم و با پيرى سالخورده كه امروز و اگرنه فردا بدرود جهان گويد هم بستر شوم و با اين همه مرا مهلت گذار تا در پشت و روى اين كار بنگرم آنگاه دختركيرا آموخت كه نگران باش گاهيكه دريد بر زمين پيشتاب كند به بين بول او افشان بريزد يا زمين را بسنبد يعنى سوراخ كند آنكودك خبر بازآورد كه دريد بول او پراكنده بزمين رود خنسا گفت روزگار او تمام شده و اين شعرها بسرود: اتنكحنى هبلت على دريد و قد طردت سيد آل بدر

معاذ اللّه ينكحنى جبركى  (1)  قصير الباع من جشم بن بكر

يرى مجدا و مكرمة اتاها اذا عد الخسيس كريم نمر  (2)

لئن اصبحت فى جشم هديا لقد امسيت فى دنس و فقر

فان لم اعط من اسرى نصيبا فقد ارد الزمان اذا بصخر  (3)

گويند در ايام موسم كه شعراى عرب در بازار عكاظ انجمن ميشدند هيچ شاعر را بر خنساء فضيلت نميگذاشتند و او را اشعر شعراء ميگرفتند روزى چنان افتاد كه نابغۀ زيبائى با حسّان بن ثابت دچار شد و خنساء نيز حاضر بود و شعر خويش قرائت ميكرد نابغه گفت و اللّه ما رايت ذات مثانة اشعر منك قالت خنساء و ذا خصية قال النابغه و ذا خصية نابغه گفت بخدا قسم نديدم زنى كه اشعر از تو باشد خنساء گفت بگو هيچ مردى نديدم كه اشعر از تو باشد نابغه تصديق كرد اين سخن بر حسان گران آمد گفت من از تو و از خنساء افزونم نابغه گفت سخن بصدق نكردى و بجانب خنسا نگران شد تا حسانرا پاسخ گويد خنسا گفت اى حسان اين قصيده كه قرائت كرده اى كدام شعرا نيكوتر دانى حسان از جمله


1- اى غليظ الرقبة.
2- نمر اسم قبيله است
3- صخر اسم يكى از برادرهاى خنساء است

ص: 200

اين شعر را اختيار كرد: لنا جفنات الغر يلمعن بالضحى و اسيافنا يقطرن من نجدة دما

خنساء گفت باين شعر نميتوانى فخر بنمائى چه در چند موضع بلغزيدى حسان گفت آن كدام است خنساء گفت اول لفظ جفنات و آن فروتر از عدد ده را شامل است و اگر جفان گفته بودى تا غايت عدد را شامل بود و ديگر آنكه اگر بجاى لفظ الغر اگر بيض ميگفتى نيكو بود چونكه غر سفيدى جبهه را گويند و آن محدود است و از براى بيض حدى و قيدى نيست و ديگر آنكه گفتى يلمعن و لمع پرتويرا گويند كه يكى بگذرد و يكى درآيد اگر يشرقن گفته بودى نيكو بود چه اشراق از لمعان پاينده تر باشد و ديگر آنكه گفتى بالضحى اگر بالدجى گفته بودى اولى بود چه بيشتر آيندگان در شب آيند و ديگر آنكه گفتى اسيافنا و بايد سيوف گفته باشى كه افادت عموم كند و ديگر آنكه گفتى دم يقطرن و نيكو آن بود كه بگوئى يسلن چه سيلان از قطران افزون است و ديگر آنكه گفتى دم و آن مفرد است اگر دماء كه لفظ جمع است گفته بودى نيكو بودى حسان در جواب عاجز بماند ناچار لب فروبست. و بشار كه يكى از شعراى معروف است در حق خنساء گويد خنساء را زن مخوانيد كه او را چهار خايه است. و با جرير كه از فحول شعرا است گفتند كه اشعر ناس كيست گفت اگر خنسا نبود من بودم گفت با كدام شعر جرير اشعار ذيل را از خنساء قرائت كرد: بنى سليم الاتبكو لفارسكم جلا عليكم امورا ذات امراس

ما للمنايا تعادينا و تطرقنا كاننا ابدا نجتز بالفاس

تعدوا علينا فتابى ان تزائلنا للحرب تخبر منا وهن ارماس

و لا يراك حديث السن مقتبل و فارس لا يرى مثل له واس

منا يعاوضه لو كان يمنعه بأس لصادفنا حيا اولى الباس

ان الزمان و لا يفنى عجائبه ابقى لنا ذنبا و استأصل الرأس

ابقى لنا كل محمول و فجعنا بالحاملين فهم هام و ارآس

ان الجديدين فى طول اختلافهما لا يفسدان و لكن يفسد الناس

ص: 201

و اين خنساء با قبيلۀ بنى سليم بنزد حضرت رسول آمد و مسلمانى گرفت و بعضى از اشعار خويش را بعرض آنحضرت رسانيد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود هيه يا خنساء و باتفاق تمام شعراى عرب هيچ زن مانند خنساء شعر نگفت و در بدو حال شعر از دوبيتى بيشتر يا كمتر گفتى چون برادرانش كشته شدند چندانكه زنده بود در مرثيه ايشان خويشتن دارى نتوانست كرد چندانكه در ميان عرب بشدت حزن و غلبۀ مصيبت نامدار گشت چه برادرانش شجاع و كريم بودند و حكايتها از آنها آوردند در خلافت عمر چون لشكر اسلام با فرس در يوم سواد در برابر يك ديگر روبرو شدند شامگاه خنساء چهار پسر خود را طلب داشت. فقالت يا بنى انكم اسلمتم طائعين و هاجرتم مختارين و اللّه الذى لا اله غيره انكم بنو رجل واحد كما انتم بنو امراة واحده ماخنت اباكم و لا فضحت اخوانكم و لا هجنت حسبكم و لا غيرت نسبكم و قد تعلمون ما اعد اللّه للمسلمين من الثواب العظيم فى حرب الكافرين و اعلموا ان الدار الباقيه خير من الدار الفانيه يقول اللّه عز و جل يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا لعلكم تفلحون فاذا اصبحتم انشاء اللّه غدا سالمين فاغدوا الى قتال عدوكم مستبصرين و باللّه على اعدائه مستنصرين فاذا رايتم الحرب قد شمرت عن ساقها و جللت نارا على اوراقها فأطموا و طيسها و جالدوار أيسها عند اخترام حميسها تظفروا بالغنم او الكرامه فى دار الخلد و المقام. در اين جمله كلمات گويد كه ايفرزندان من برغبت مسلمانى گرفتيد و باختيار هجرت گرديد سوگند با خداى كه شما فرزند يك مرديد چنانكه فرزند يك زنيد با پدر شما خيانت نكردم و اخوان شما را فضيحت نخواستم حسب شما را نكوهيده نياوردم نسب شما را ديگرگون نساختم همانا دانسته ايد كه خداى تعالى در جهاد با كفار چه پاداش نهاده است و ميدانيد سراى آن جهان بر اين جهان چه فضيلت دارد خداوند ميفرمايد در جنگ با كفار صابر باشيد و از خدا بترسيد تا رستگار شويد چون شب بآخر رسد و سفيده سر برزند با دشمنان جدالرا تصميم عزم دهيد و آنگاه كه حرب دامن برزند و برپاى شود و نيران جنك و جوش افروخته گردد شما خويشتن را در گرم

ص: 202

گاه مصاف درافكنيد و سردار سپاهرا با لشكر تباه سازيد تا كرامت و غنيمت بدست كنيد و اگرنه رهسپار جنت گرديد فرزندان نصيحت مادر را آويز گوش كردند بامداد ساخته جنك شدند و بميدان تاختند و رجزها خواندند و جلادتها كردند و آنقدر كشتند تا كشته شدند و صاحب ناسخ رجزهاى ايشان را با كثيرى از اشعار خنساء نگاشته است. بالجمله چون خبر بخنساء بردند كه فرزندان تو چهار تن شهيد شدند فقالت الحمد للّه الذى شرفنى بقتلهم و ارجو من ربى ان يجمعنى معهم فى مستقر رحمته) و از براى خنساء ديوانى است و وفات خنساء در سنه شش صد و چهل ميلادى بوده است.

(مج) خوله خواهر ضرار ازور

اين زن در شجاعت و فروسيت شجاعتى بكمال داشته در جلد خلفاى ناسخ ص  ١٨6  خلاصه آنچه نگاشته اين است كه هنگاميكه خالد بن وليد با لشكر اسلام در نواحى دمشق ساخته كارزار بودند ضرار بن ازور را با پنج هزار دلاور بجانب (بيت لاهيا) گسيل داشت چون خبر بخالد رسيده بود كه از طرف هرقل لشكرى جرار بمدد روميان مى آمد خالد خواست سر راه بر ايشان گرفته باشد بالاخره ضرار بن ازور تا بيت لاهيا لشكر براند و از آنجا از دور نزديك بر سپاه روم مطلع گرديد و دانست كه جيشى عظيم و شاكى السلاح ميباشند چنانكه از شعشعه دروع و قواضب رماح ديدۀ نظاره كانرا بخود متوجه مينمايد. بعضى مسلمانان گفتند اى ضرار ما را باين قوم قوت كارزار نيست صواب اين باشد كه بازشويم و خبر بازدهيم ضرار گفت بخدا قسم بازنشوم چه خداوند ميفرمايد (و لا يولوهم الادبار) رافع بن عميرۀ طاعى گفت ايقوم ما بسيار وقت با عدد يسير بر جمعيت كثير غالب شديم شما دل بر صبر نهيد تا نصرت يابيد و همان گوئيد كه اصحاب طالوت هنگام لقاى جالوت گفتند ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم

ص: 203

الكافرين مردم چون اين بشنيدند دل بر جنك نهادند و گفتند ما سراى آخرت را بر دنيا اختيار كرديم و ساخته كارزار شديم پس ضرار در بيت لاهيا و لشكر را بكمين بازداشت آنگاه كه لشكر روم راه نزديك نمودند و ايشان دوازده هزار مرد بودند و سردار ايشان (وردان) بود كه هرقل وعدۀ ولى عهدى باو داده بود و صليبى باو عطا كرده بود كه چهار ياقوت گران بها در اطراف آن منصوب بود و او را چنين وصيت كرد كه چون با دشمن روبرو شوى اين صليب را از پيش روى بدار تا ظفرمند باشى و قسيّسانرا فرمان كرده بود كه او را در كنيسه بخور دهند و بآب معموديه مغمور سازند. القصه چون وردان با لشكر اسلام روى درروى شد ناگاه ضرار چون شير درنده و اژدهاى دمنده از كمين جست و بجاى درع و جوشن يك پيرهن در تن داشت و بى توانى اسب بجهاند و با نيزه حمله افكند و مردى را كه از پيش روى سپاه حمل علم ميداد با نيزه بزد چنانكه از اسب نكون سار گرديد و صليب از دستش بيك طرف افتاد و از آنجا چون صاعقۀ شرربار بر لشكر كفار حمله درانداخت و از كشته ها پشتها ساخت چپ را براست همى زد و يمين را بر شمال همى كوفت در آن ميانه حمران بن وردان كه پسر سپه سالار لشكر بود خدنگى بجانب او گشاد چنانكه بازوى ايسر او را جراحت كرد ضرار بدان زخم اعتنائى نكرد و مانند پلنك زخم خوردۀ بسوى حمران تاختن برد حمران مرك را نگريست كه دهان باز كرده مى آيد روى برتافت تا مگر از پيش بدر رود ضرار برسيد و سنان نيزه را در پشت او فرو كرد چنانكه از سينه اش سر بدر نمود ضرار قوت كرد تا نيزه را بازكشد سنان نيزه در تن حمران بماند و نيزه بى سنان درآمد مردم روم چون اين بديدند اطراف او پره زدند و بر ضرار دلير شدند او را اسير گرفتند لشكر اسلام بيمناك و شكسته خاطر شدند در حال پيكى سريع السير بخالد فرستادند و او را از اسير شدن ضرار آگهى دادند خالد با هزار و پانصد مرد جنگى بشتاب باد و سحاب خود را بلشكر رسانيده و تيغ در ميان آنها نهادند حرب از دو سوى بر پا ايستاد و سواردرسوار افتاد خالد بناگاه فارسى را نگريست كه بر اسب كميت نشسته و نيزۀ دراز بدست كرده و تن را بسلب سياه پوشيده و دستارى حمراء بر ميان بسته و از تمامت اعضاى او جز

ص: 204

چشمهايش ديدار نبود و مانند برق جهنده از پيش روى مسلمانان نبرد ميساخت و كس او را نمى شناخت خالد گفت اين سوار كيست كه بغايت جنگجو و دلير است، رافع ابن عميره گفت منهم مدتى است نگران او هستم كه چون شرارۀ نار خود را بر سپاه روم زند و در ميان لشكر روم بناگاه لختى ناپديد شد چون نمودار شد تمامت جامه او از بس مرد كشته بود بخون آغشته بود رافع بن عميره گفت اكنون تفتيش حال او مينمايم پس پيش آمد گفت هان اى سوار كيستى و از كجائى سوار پاسخ نداد و چون شعله جواله بر لشكر كفار برد رافع راه با خالد نزديك كرد گفت ندانم اين سوار كيست كه جان خود را در جهاد بچيزى نشمارد بالجمله آن سوار را همه جا ديدار مى كردند كه صاعقه كردار بيمين و شمال ميتاخت و مرد و مركب بخاك هلاك ميانداخت خالد با او راه نزديك كرد گفت هان اى سوار كيستى و از كجائى باز پاسخ نداد مسلمانان گفتند اينك امير لشكر است از تو پرسش ميكند نقاب برگير تا ترا بدانيم و حشمت ترا نيكو بداريم جوابى نشنيدند خالد پيش شد گفت اى سوار تا چند خود را پوشيده ميدارى روى بگشا تا ترا بدانيم اينوقت بسخن آمد و گفت مرا شرم مى آيد كه خود را شناخته دارم چه زنى دلسوخته ام همانا خوله ازور خواهر ضرار ميباشم چون برادرم ضرار ابن ازور را اسير گرفتند بى هوشانه بجنك درآمدم باشد كه بدودست يابم خالد بگريست و گفت اينك تا تمام لشكر حمله افكنم تا برادرت را از قيد اسر برهانم خوله گفت منهم از پيش روى لشكر رزم خواهم داد پس خالد اسب برانگيخت و رافع بن عمير كرى منكر بكرد و هرمسلمانى با كافرى هم آورد كشت خوله در آن ميانه چون شعله جواله گرد برميانگيخت و همى خون ميريخت و از يمين و شمال قتال ميداد و بدين مقال مترنم بود. اين ضرار لا اراه يومى و لا يراه معشرى و قومى

يا واحدى و يا أخى ابن أمى كدرت عيشى و ازلت نومى

اين شعر همى گفت و ميگريست و كس نشان ضرار ندانست چون روز بنيمه رسيد هردو لشكر دست از جنك بازداشتند و هركس بجاى خود آرميد اين وقت

ص: 205

خوله از هركس نشان برادر گرفت خبرى نداشت چون مايوس شد بهاى هاى گريستن آغاز كرد. فقالت يابن ام ليت شعرى افى الجبال اوثقوك ام بالحديد قيدوك ليت شعرى افى البئر طرحوك ام بدم نحرك خضبوك ليت شعرى ابا لسنان طعنوك ام بالحسام ذبحوك ليت اختك لك الفداء من يد الاعداء اترانى اراك بعدها ابدا تركت اختك فى نار لا يخمد لهبها فان لحقت بابيك العام فبلغ المصطفى منى السلام خالد از سخنان خوله سخت گريان شد خواست ديگرباره حمله دراندازد و بر لشكر بتازد باشد كه از ضرار خبرى بدست آورد اين وقت خبر باو رسيد كه وردان سپهسالار لشكر روم ضرار را با صد سوار كسيل حمص داشته كه او را از آنجا بنزد هرقل برند خالد شاد شد رافع بن عميرا را با جمعى دلاور بطلب او فرستاد خوله گفت ايها الامير رخصت فرماى كه منهم در ركاب اين جماعت باشم خالد رافع را گفت شجاعت خوله را ديدى در همه حال نگران او باش بالجمله رافع بشتاب صبا و سحاب طى طريق نمودند تا در مكانى بر سر راه آنها كمين نهادند بناگاه ديدند غبارى بلند شد و از ميان غبار سواران روم رسيدند و ضرار با كتف بسته بر استرى سوار بود و همى اين اشعار تذكره ميكرد الا مبلغا قومى و خولة اننى اسير رهين موثق اليد بالقد  (1)

و حولى علوج الروم من كل جانب يرومون ايصالى الى قبضة الضد

فيا قلب مت حزنا و غما و حسرة و يا عبرتى جودى بفيض على خد

ترى هل ارى اهلى و خولة مرة اجدد ما كنا عليه من العهد

اين وقت رافع بن عميره از كمين تاخت و خوله فرياد برداشت يا اخى ضرار لقد اجاب اللّه دعاك و قبل سرك و نجواك ها انا اختك خوله و حمله افكند و ديگر مسلمانان تكبيرگويان با شمشيرهاى آخته بر آن جماعت بتاختند و احدى را زنده نگذاشتند و ضرار از محنت اسيرى برست سلاح برگرفت و بر اسب برنشست و اين اشعار بگفت: يا رب حمدا اذ اجبت دعوتى فرجت همى و ازلت كربتى


1- و هو السوط، و يقال الشىء المقدود؛ أي: السوط. اعيطتنى المأمول فوق منيتى جمعتنى يا رب مع احبتى

ص: 206

و خوله با برادر خود بود تا در اجنادين دوباره مردم روم لشكر بسيار فراهم آوردند و جمعى از زنان مسلمانان را باسيرى گرفتند كه از جمله آنها خوله خواهر ضرار بن ازور بود ضرار چون اين بدانست سخت آشفته شد خالد گفت بيم مكن كه جمعى از سران سپاه روم در نزد ما اسير و مقيدند و پطرس كه زنانرا اسير گرفته بود تا ظاهر دمشق طى مسافت كرد و در آنجا بانتظار برادرش پولس بنشست كه او لشكر عرب را بقتل رساند و باو ملحق شود پس بتماشاى اسيران آمد در ميانه چشمش برخسار خوله افتاد هيچكس از زنان عرب را بصباحت منظر و طراوت رخسار مانند خوله نديد گفت اين اسير خاص من است كسى در او طمع نه بندد و لشكر روم هريكى اسيرى را خاص خود حساب ميكردند و انتظار پولس ميبردند و در ميان اسيران جمعى از زنان حمير و زنان تبايعه يمن گفت شما رضا ميدهيد كه كافران بر شما درآيند و شما را در گيرند من مرك را از اين زندگانى بهتر دانم عفيره دختر غفار حميرى گفت اى دختر ازور ما چه توانيم كرد كار با سيف و سنان و تير و كمان توان جست ما را سلاح جنك نيست خوله گفت عمود خيمه ها برجا است اگر خدا بخواهد نصرت خواهد داد اگرنه در اين مقاتلت جان سپاريم و از سرزنش زنان عرب برهيم جماعت نسوان بدين سخن همداستان شدند پس خوله دختر ازور عمودى برگرفت و از پيش روان شد و سائر زنان از عقب او راه برگرفته اند خوله گفت اى زنان مردى كنيد و از همديگر جدا نشويد و همگروه حمله افكنيد خوله اين بگفت و حمله كرد و عمود خويش را بر سر مردى فرود آورد چنانكه مغزش پراكنده فروريخت اين خبر به پطرس دادند برخواست و بايشان نزديك شد چشمش بر خوله افتاد زنيرا ديد كه چون شير شرزه ميخروشد و ميگويد ما دختران تبع و آل حميريم و فرق دشمنان عنود را با عمود ميشكافيم پطرس بر عارضين او نگاه كرد ديد مرواريدى است كه مزاب ياقوت خورده شيفته و فريفته وى شد بانك بر ايشان زد اين چه ناهنجاريست خوله گفت ما شعار عار بر تن نخواهيم كرد و سرزنش زنان عرب را هموار نخواهيم داشت آنكس كه با ما نزديك آيد سرش را

ص: 207

با عمود نرم خواهيم كرد. پطرس بخنديد و با مردم خويش گفت با اين زنان مدارا كنيد و متعرض ايشان نشويد و هركس بر ايشان طمعى بست جان بر سر طلب نهاد تا سى نفر از آن كافران بدين وسيله مقتول شدند بدست زنان پطرس چون اين بشنيد در خشم شد با جمعى از لشكريان بنزد زنان آمدند بشود آنها را بنرمى و آرامى رام خود گردانند پطرس روى با خوله كرد گفت ايدوشيزه عربيه دست از اين كردار ناهنجار بازدار و خويشتن را بدهان اژدها مسپار مرا به پزير تا مولاى تو باشم همانا در نزد هرقل مكانتى بسزا دارم و از بهر من ضياع و عقار فراوان هست اين جمله را با تو سپارم خوله گفت يابن الكفرة اللئام سوگند با خداى كه تو را بشبانى شتران و گوسفندان خويش نپزيرم اين كى شود كه تو را كفو خود گيرم اگر بر تو دست يابم سرت را با اين عمود به پرانم پطرس در خشم شد در خاطر نهاد كه تمام زنانرا بقتل رساند و با لشكريان گفت كه عارى بزرگتر از اين نتوان بود كه زنان عرب بر ما غلبه جويند بايد تيغ كشيد و اين گروه را بتمامت بقتل رسانيد در اين حال لشكر اسلام برسيد و خالد بن وليد و ضرار بن ازور چون قضاى آسمانى و بلاى ناگهانى بر جماعت كفار حمله كردند و يك نفر ايشان را زنده نگذاشتند و زنان را بسلامت مراجعت دادند در اين جنك سى نفر از روميان بدست خوله كشته شدند و در جنك يرموك زخمى بر سر خوله آمد كه از اسب درافتاد عفيره دختر غفار حميرى باز رسيد ويرا پرستارى كرد و هنگاميكه برادرش اسير شد چنانچه ذكر شد در فراق او قصايدى دارد از آنجمله اين است الا مخبر بعد الفراق يخبرنا بماذا الذى يا قوم اشغلكم عنا

و لو كنت ادرى انه اخر النوى لكنا وقفنا للوداع و ودعنا

ألا يا غراب البين تسأل مخبرى و هل بقدوم الغائبين تبشرنا

لقد كانت الايام هو بقربهم و كنا بهم نزهو و كانوا كما كنا

الا قاتل اللّه النوى ما امره و شتته ماذا يريد النوى منا

ذكرت ليالينا و نحن جماعة و فرقنا ريب الزمان و شتتنا

ص: 208

لثمنا خفافا للمطى و قبلنا

و لم انس اذ قالوا ضرارا مقيد تركناه فى ارض العدو و ودعنا

و ما هذه الايام الا مغارة و ما نحن الامثل لفظ بلا معنا

فلا كانت الايام من بعد بعدهم و ان لم يكن فيها ضرارا فلاكنا

و هنگاميكه ضرار را بجانب هرقل كوچ ميدادند قصيده اى كه چهل بيت ميشود آن را نگاشته و از براى خواهر خود خوله فرستاده خوله زارزار بگريست و گفت سوگند با خداى كه خون برادرم از اين كفار بخواهم چون او را چنان گمان بود كه او را كشته اند و اين اشعار بگفت: ابعد اخى يلذ الغمض جفنى و كيف ينام مقروح الجفون

سابكى ما حييت على شقيقى اعز على من عين اليمين

و ليت اذا لحقت به قتيلا تمنى انه غير المهين

و انا معشر من مات منا فليس يموت موت المستكين

و قالوا لم بكائك قلت مهلا الا ابكى و قد قطعوا يمينى

اقول ضرار حال او همانند خالد بن وليد است و او قاتل مالك بن نويره است غير مشكور عندنا و ترجمه او را در جلد چهارم الكلمة التامه مفصلا ايراد كرده ام بالاخره بعضى گويند در يمامه مقتول شد بعضى در اجنادين گويند بعضى ديگر گويند در خلافت عمر در كوفه وفات كرد و بعضى او را بارض جزيره وفات او را گفته اند بالجمله در استيعاب و اسد الغابه و اصابه او را ذكر كرده اند.

خوله خواهر سيف الدولۀ حمدانى

بانوئى با عظمت بوده و در دربار سلطنتى شانى بكمال داشته و صله و جوائز و عطاياى او بر ارباب حوائج متواتر بوده و اوست ممدوحۀ متنبى در سنۀ  ٣5٢  در منيا فارقين كه در حوالى دياربكر واقع است وفات نموده و متنبى مراثى خوب براى او بنظم آورده است:

ص: 209

و از آن جمله مرثيه اى است كه مطلع او اين است: يا اخت خير اخ يا بنت خيراب كناية بهما عن اشرف النست

اجل قدرك ان تسمى مؤنبة و من يضعك فقد سماك العرب

كان فعلة لم تملأ مواكبها دياربكر و لم تخلع و لم تهب

و حسن مطلع شعر اول بر ارباب ذوق پوشيده نيست و در شعر ثانى گويد شأن تو اجل از اين است كه تصريح باسم تو بشود و در شعر سوم فعله را كنايه از اسم خوله آورده چون بر آن وزن است و اين بيت نظر باين مطلب دارد كه وقتى خوله در ناحيه دياربكر بوده بمردم احسانها مينموده و خعلتها ميبخشيده خوله درگذشت و حالا مثل اين است كه هرگز موكب با احتشام او ناحيۀ دياربكر را گذر نكرده و بمردم بذل خلاع و اموال ننموده و متبنى در ذيل اشعار مسطوره سه بيتى گفته كه از نخب اشعارى است كه در مدح زنان گفته شده است و هى هذه: و ان يكن خلقت انثى فقد خلقت كريمه غير انثى العقل و الحسب

و ان يكن تغلب العلياء عنصرها فان فى الخمر معنى ليس فى العنب

فليت طالعة الشمسين غائبة و ليس غائبة شمسين لم تغب

خوله زوجۀ حمزة بن عبد المطلب

از جمله صحابيات است و ايشان دختر قيس بن ثعلبه است از قبيلۀ بنى بحار است بقول صاحب استيعاب و زوجه ديگرش سلمى است كه در محل خود بيايد.

خوله بنت حكيم

در استيعاب گويد خوله بنت حكيم بن امية بن الحارشة الاسلميه زنى با كمال بوده پانزده حديث از رسول خدا روايت كرده و جمعى از صحابه از او روايت دارند و او از زنانى است كه نفس خود را برسول خدا هبه كرد و حضرت او را مهلت گذارد و خدمت رسولخدا مى نمود بالاخره عثمان بن مظعون كه از عباد و زهاد و اجلاّء صحابه

ص: 210

است او را تزويج كرد. و اين عثمان بن مظعون كنيه اش ابو سائب بن حبيب بن وهب بن حذاقة بن جمح الجمحى و او كسى بود كه سيزده نفر برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ايمان آوردند عثمان بن مظعون چهاردهمى بود كه بشرف اسلام مشرف گرديد و كان أعبد اصحاب رسول اللّه و أزهدهم هجرت بحبشه كرد سپس هجرت بمدينه نمود و در جنك بدر شرف حضور داشت و از كسانى است كه در جاهليت شراب را بخود حرام كرده بود و در اسلام لذت را ترك كرد و از عيال خود كنارى گرفت رسولخدا او را منع كرد كه اين كار در شريعت من جائز نيست و او اول كسى بود از اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه از دنيا رفت و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بجنازۀ او حاضر گرديد و او را بوسيد و چون سر بلند كرد اثر بكاء از آنحضرت ظاهر بود و در بقيع او را دفن كرد و سنگى علامت گذارد كه هرگاه بخواهند او را زيارت بنمايند نشان قبرش معلوم باشد و رسولخدا بزيارت قبر عثمان ابن مظعون مى آمد و چون پسرش ابراهيم از دنيا رفت فرمود ملحق شو بسلفنا الخير عمان بن مظعون و همچنين دخترش رقيه كه از دنيا رفت فرمود ملحق شو بسلفنا الصالح عثمان بن مظعون و اصحاب او و بعضى گفته اند برادر رضاعى رسولخدا بود. (مامقانى)

خوله والدۀ حسن مثنى

دختر منظور فزاريه بانوى حرم امام حسن مجتبى عليه السّلام است از او حسن مثنى متولد گرديد و او مردى جليل و صاحب فضل و ورع بوده در زمان خود متولى صدقات و موقوفات امير المؤمنين عليه السّلام بود و حجاج گاهيكه از جانب عبد الملك بن مروان حكومت مدينه را بدست گرفت خواست تا عمر بن على را در صدقات پدر با حسن شريك بنمايد حسن فرمود اين خلاف شرط وقف است چون فاطمه دختر پيغمبر وصيت كرده از براى فرزندان حسن و حسين بطنا بعد بطن و من اين شراكت را قبول نميكنم حجاج گفت خواه قبول كنى خواه نكنى من او را در توليت صدقات با تو شريك ميكنم

ص: 211

حسن ناچار ساكت گرديد و در وقتيكه حجاج از او غفلت داشت بى آگهى او از مدينه بجانب شام كوچ كرد و بر عبد الملك وارد گرديد عبد الملك مقدم او را بزرك شمرد و او را ترحيب كرد و بعد از سئولات مجلسى سبب قدوم او را پرسيد حسن حكايت حجاج را شرح داد عبد الملك گفت اين حكومت براى حجاج نيست و نامه باو نوشت و او را از مداخله در اين كار منع كرد و حسن مثنى راصله داد و مرخص كرد (و حقير تاريخ حسن مثنى را تا بآخر در فرسان الهيجاء ايراد كرده ام)

خوله والدۀ محمد بن الحنفيه

دختر اياس بن جعفر الحنفيه ابو نصر. بخارى نسب او را چنين گفته كه خوله بنت جعفر بن قيس بن مسلمة بن عبد اللّه بن تغلبة بن يربوع بن تغلبة بن الدؤل بن حنفيه بن لجيم، و ابن خلكان نيز چنين نقل كرده و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج  ١  ص  ٨١  طبع مصر اضافه كرده است لجيم بن مصعب بن على بن بكر بن وائل. كيف كان زنى در كمال فصاحت و بلاغت بوده و از كودكانى است كه هنگام ولادت گفت لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه عما قليل سيملكنى سيد و سيكون له منى ولد در زمان خلافت ابى بكر ظلما اسير شد بالاخره امير المؤمنين او را تزويج كرد و محمد بن الحنفيه از او متولد شد و شرح حال اين شبل حيدر كرار را مفصلا در كتاب (فرسان الهيجاء) ايراد كرده ام و فضائل او را در آنجا شرح داده ام و مادر اين خوله دختر عمرو بن ارقم الحنفى است. و قطب راوندى در خرايج از دعبل بن على الخزاعى روايت كند كه حضرت رضا عليه السّلام از پدرش موسى بن جعفر و او از پدرش امام صادق عليه السّلام حديث فرمود كه حضرت صادق فرمودند من در نزد پدرم امام باقر عليه السّلام بودم كه جماعتى از شيعه وارد شدند و در ميان آنها جابر بن يزيد جعفى بود پس با پدر من گفتند كه آيا جد تو على بن ابى طالب بامامت ابى بكر و عمر راضى بود پدرم فرمودند نه بخدا قسم گفتند پس چرا از سباياى آنها خوله را نكاح كرد بملك يمين اين وقت

ص: 212

امام باقر عليه السّلام فرمان داد جابر بن يزيد جعفى را كه برو جابر بن عبد اللّه انصاريرا حاضر كن چون جابر بدر خانۀ جابر انصارى رسيد و دق الباب كرد جابر از درون خانه آواز داد كه اى جابر بن يزيد جعفى صبر كن كه اكنون مى آيم جابر بن يزيد ميگويد من با خود گفتم جابر امام نيست از كجا دانست كوبندۀ در من هستم چون بيرون آمد از او همين مطلب را سئوال كردم فرمود ديشب امام باقر بمن خبر داد كه شما امروز از قصۀ خوله مادر محمد بن الحنفيه از او سؤال خواهيد كرد و فرمود من جابر را بطلب تو ميفرستم جابر بن يزيد گفت راست گفتى چون بنزد امام باقر رسيدند آن حضرت بجماعت فرمود برخيزيد و اين مطلب را سئوال كنيد كه او حاضر قضيه بوده جماعت سئوال كردند كه اى جابر على بن ابى طالب عليه السّلام بامامت شيخين آيا راضى بود جابر فرمود نه بخدا قسم گفتند پس چرا خوله را از سباياى آنها قبول كرد و او را كنيز خود قرار داد جابر فرمود آه آه ترسيدم بميرم و كسى اين مطلب را از من سئوال نكند اكنون گوش داريد تا براى شما شرح دهم چون سباياى بنى حنيفه را آوردند خوله در ميان آنها بود چون آن منظرۀ رقت بار را بديد بجانب قبر رسولخدا متوجه گرديد و ناله از دل بركشيد و بنك عويل او بالا گرفت (و قالت السلام عليك يا رسول اللّه و على اهل بيتك من بعدك هؤلاء امتك تسبونا سبى النوب و الديلم و اللّه ما كان لنا اليهم من ذنب الا الميل الى اهلبيتك فجعلت الحسنة سيئة و السيئة حسنة فسبينا ثم انعطفت الى الناس و قالت لم سبيتمونا و قدا قررنا بشهادة ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه) . و بروايت مجلسى در حق التيقين خوله چون وارد مسجد شد از قبر رسول خدا نشان گرفت او را دلالت كردند آمد و خود را بروى قبر انداخت و سخت بگريست و با ناله جان سوز و آهى آتش افروز عرض مى كرد يا رسول اللّه صلوات فرستاد خدا بر تو و بر اهل بيت تو و اينها امت تو باشند كه ما را مانند اسيران نوبه و ديلم متصرف شدند مردان ما را كشتند و اموال ما را غارت كردند و زنان ما را بكنيزى گرفتند و حال آنكه ما ميگوئيم: اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و گناهى نداشتيم بغير آنكه تخم محبت اهل بيت را در دل

ص: 213

خود كاشتيم و اقرار بفضل ايشان نموديم پس نيكى را بدى پنداشتند و بدى را نيكى انگاشتند پروردگارا تو انتقام ما را از ايشان بكش پس با مردم خطاب كرد و فرمود چرا ما را اسير كرديد با اينكه ما اقرار داريم بوحدانيت خدا و برسالت سيد انبياء محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم گفتند گناه شما اين است كه زكوة نداديد خوله فرمود بر فرض اينكه شما راست بگوئيد مردان زكوة ندادند تقصير زنان چيست و گناه اين اطفال چه باشد اينوقت طلحه و خالد خواستند او را در حصۀ خود قرار دهند جامه بر سر او انداختند خوله صيحه بر ايشان زد و فرمود واى بر شما اين چه خيال خام و فكر باطل است كه ميكنيد گفتند قيمت ترا بمزايده گذاردند هركس زيادتر داد ترا مالك خواهد شد. خوله فرمود خاب ظنكم و طاش سهمكم هيهات هيهات همانا گمان شما بى جا و تير شما بخطا رفت بخدا قسم مالك نمى شود مرا مگر كسيكه خبر دهد مرا كه مادرم هنگاميكه بمن حامله بود چه گفت و در وقت تولد من چه گفت و در شش سالگى چه امانت بمن سپرد و آن امانت الان در كجا است هركه مرا از اين قضايا خبر داد او صاحب من و مالك اختيار من است و الا با كاردى شكم خود را پاره كنم و قيمت خود را ضايع بنمايم اينوقت صحابه از سخنان او مبهوت شدند خيره خيره بر او نظر ميكردند و دهشتى آنها را فروگرفت همه لال و خاموش ماندند ابو بكر چون آن حيرت بديد گفت شما را چه روى داده كه چنين مبهوت مانده ايد زبير گفت براى قول اين جاريه ابو بكر گفت اهميت ندارد اين جاريه چون از سادات عشيرۀ خود بوده و در امرى واقع شده كه بآن عادت نداشته ترس و بيم بر او مستولى شده تكلم باين كلمات بى حاصل مينمايد خوله چون اين كلمات بشنيد فرمود بخدا قسم هيچ ترسى و فزعى در من راه نيافته و آنچه را ميگويم حق و صواب است (و اللّه ما قلت الا حقا و لا نطقت الا فصلا و لابدان يكون كذلك و حق صاحب هذه البنيه ما كذبت) اين وقت خوله ساكت گرديد و در ناحيه مسجد بيارميد و طلحه و خالد نااميد شدند و جامۀ خود را برداشتند اينوقت امير المؤمنين عليه السّلام داخل مسجد گرديد ناله و زفير خوله بگوش او رسيده فرمود

ص: 214

كه اين ناله و زفير كيست معروض داشتند زنى از اسيران قيمت خود را بر مسلمين حرام كرده است و ميگويد مرا خبر دهيد بكذا و كذا و تو ميدانى يا ابا الحسن كه پيغمبر از دنيا رفته و وحى منقطع شده است و غيب كسى نداند حضرت امير عليه السّلام فرمود آن زن هرچه گفته درست گفته من او را خبر ميدهم و او را مالك ميشوم صحابه راضى شدند پس شاه ولايت آمد مقابل خوله چون چشم خوله بر حضرت افتاد عرض كرد شما چه كس باشيد فرمود منم على بن ابى طالب چون حضرت را شنيد ناله جان سوز از دل بركشيد عرض كرد يا امير المؤمنين بواسطه محبت تو ما را اسير كردند و بجهت اقرار بولايت تو مردان ما را كشتند و اموال ما را غارت كردند اين سخنان را گفت و صدا بناله بلند كرد امير المؤمنين عليه السّلام او را تسليت داد فرمودند اجر شما ضايع نخواهد شد بعد فرمود چون مادر تو بر تو حامله شد سالى قحطسال بود كه گوسفندان از صحرا گرسنه برميگشتند و آب چشمه ها خشكيده بود مادرت گفت عجب حمل شومى در سال شومى دچار شدم چون مادرت وضع حمل او نزديك شد گفت خدايا اين وضع حمل را بر من آسان گردان بعد از آن اگر خواهى نگاهدار و اگر خواهى بردار چون متولد شدى همان ساعت زبان گشودى و اداى شهادتين كردى و بمادر خود گفتى چرا بهلاك من راضى شدى زود باشد كه سيد اولاد آدم مرا مالك بشود و در عقد خود درآورد و از من پسرى بوجود آيد پس مادرت اين سخنان را در پاره مسى نقش كرد و او را دفن كرد چون تو بسن شش سالگى رسيدى لوح را بتو ارائه كرد و تسليم تو نمود و سفارش در حفظ او فرمود وقتيكه شما را اسير كردند تمام همت تو اين بود كه اين لوح را حفظ بنمائى و آن لوح الان در ميان گيسوان تو مى باشد پس خوله لوح را درآورد و مردمان بديدند آنچه حضرت فرموده بود بدون زياده و كم در آن لوح مسطور بود. و بروايت خرايج لوح را همه قرائت كردند اين وقت ابو بكر گفت خذها يا ابا الحسن بارك اللّه فيها يعنى او را تصرف كن خدا وى را بر تو مبارك گرداند سلمان آواز برداشت و فرمود بخدا قسم آفريده اى بر على منت ندارد بلكه منت از

ص: 215

براى خدا و پيغمبر و امير المؤمنين است مالك نشد او را مگر بمعجزۀ باهره و علم لدنى كه خدايتعالى باو انعام كرده است و بجهت فضيلتى كه خدايش ويرا باو مخصوص گردانيده كه ديگران دست آنها از آن فضائل تهى است. پس مقداد از جاى خود برخواست و فرمود چه شده است مردمان را كه خداوند متعال براى آنها البته طريق حق و هدايت را روشن كرد و مردم آن را ترك كردند و راه ضلالت و كورى را گرفتند با اينكه براهين حقانيت امير المؤمنين عليه السّلام بر همه مردم واضح و لائح است. سپس ابو ذر از جاى برخواست و فرمود واعجباه جاى هزارگونه تعجب است كه حق را مى بينند مع ذلك عناد ميكنند و در هرزمانى آيات حق آشكار و هويدا است پس فرمود اى مردم حق بر شما واضح گرديد و جاهل از عالم تميز داده شد در اين قضيه همانا اى مردم خويش را واپائيد كه در كورى و ضلالت دچار نشويد پس متوجه ابو بكر گرديد و فرمود آيا منت مى گذارى بر اهل حق بچيزيكه آنها مخصوص آن ميباشند و اين خلافتى را كه تو امروز بر خود بسته اى مخصوص امير المؤمنين است چه آنكه او زيبندۀ اين مقام است. سپس عمار از جاى برخواست فرمود شما را بخدا قسم ميدهم كه در حيوة رسول خدا بامرة المؤمنين سلام نكرديم بر امير المؤمنين عليه السّلام و بفرمان رسولخدا نگفتيم السلام عليك يا امير المؤمنين عمر بن الخطاب عمار را نهيب داد و زجر كرد او را كه چرا چنين سخنى ميگوئى ابو بكر چون ديد كار برسوائى كشيد از مجلس برخواست و بخانه رفت و مردم متفرق شدند و امير المؤمنين خوله را برداشت و بخانۀ اسماء بنت عميس آورد و سفارش او را كرد و فرمود اكرمى مثواها و خوله در نزد اسماء بود تا اينكه برادرش آمد پس امير المؤمنين او را تزويج كرد و اين قصه دليل بر فضل امير المؤمنين و فساد آنچه را كه دشمنان آن حضرت تلفيق كردند پس اى جماعت بدانيد كه امير المؤمنين خوله را تزويج كرد بنكاح نه بملك يمين جابر چون بدينجا رسانيد جماعت گفتند اى جابر خدا تو را از آتش جهنم نجات بدهد همچنانكه ما را از حرارت شك و ريب نجات دادى.

ص: 216

سبب اسير شدن خوله

اين قصه را اكابر علماى عامه  (1) نقل كرده اند و چون راه انكار بر آنها محدود است در مقام تاويلات ركيكه برآمدند چندانكه يضحك به الثكلا و اصل قصه اين است كه چون ابو بكر بر مسند خلافت مستقر گرديد خالد بن وليد را فرستاد بسوى قبيلۀ بنى يربوع كه زكوة ايشان را جمع كند چون خالد وارد قبيلۀ مالك شد ايشان اذان گفتند و نماز كردند و اظهار اطاعت و انقياد نمودند چون شب شد آثار عذر از خالد ظاهر شد ايشان احتياط نمودند اسلحه بر خود بستند اصحاب خالد گفتند ما مسلمانيم شما چرا اسلحه برداشته ايد ايشان گفتند ما هم مسلمانيم شما چرا اسلحه برداشته ايد چون قبيلۀ مالك اسلحه خود را ريختند اصحاب خالد بر آنها حمله نمودند و مردان آنها را كشتند و زنان آنها را اسير كردند ابو قتاده كه با آن لشكر بود گفت اينجماعت اظهار اسلام كردند و شما آنها را امان داديد خالد بحرف او التفات نكرده امر كرد بقتل مردان آنها و اسير كردن زنان آنها و اطفال ايشان بالاخره مردان آنها را كشتند و زنان آنها را اسير كردند و اموال آنها را در ميان لشكر قسمت نمودند و خالد زن مالك بن نويره را بحصه خود گرفت و در همان شب با او جماع كرد پس ابو قتاده قسم ياد كرد كه در لشكرى كه خالد امير باشد هرگز نرود پس بر اسب خود سوار شد و بشتاب بسوى ابو بكر برگشت و قصه را باو نقل كرد عمر چون اين واقعه را شنيد انكار بليغ كرد و سخن بسيار گفت با ابو بكر و گفت قصاص بر خالد واجب شده است چون خالد برگشت و داخل مسجد شد با هيئت اهل حرب و تيرها بر عمامه اش بند كرده بود عمر برخواست و تيرها از سرش كشيد و شكست و گفت اى دشمن خدا مرد مسلمانيرا كشتى و با عيالش زنا كردى و اللّه


1- تاريخ طبرى و كامل ابن اثير جزرى و شرح ابن ابى الحديد و روضة الاحباب عطاء اللّه و مغنى قاضى عبد الجبار و نهاية العقول فخر رازى و استيعاب ابن عبد البر و عقد الفريد ابن عبد ربه و تفتازانى و قوشجى و شريف جرجانى و غيرهم.

ص: 217

ترا سنك سار خواهم كرد و خالد ساكت بود و هيچ سخن نمى گفت و گمان داشت كه ابو بكر بخطاى او با عمر شريك است چون خالد بنزد ابو بكر رفت و عذرهاى ناموجه آورد ابو بكر از براى اغراض باطله خود قبول كرد و خالد مسرور بيرون آمد و كنايۀ چند بعمر گفت و رفت. و جمعى از عامه روايت كرده اند كه لشكر خالد شهادت ميدادند كه آن قوم اذان ميگفتند و نماز ميكردند و برادر مالك عمر را شفيع كرد بنزد ابو بكر آمد و از خالد شكوه كرد عمر گفت بايد او را قصاص كرد ابو بكر گفت ما صاحب خود را براى اعرابى نميكشيم. و بنا بروايت صاحب نهايه ابو بكر گفت خالد شمشير خدا است من در غلاف نكنم سيفى را كه خدا بر مشركان كشيده است عمر قسم ياد كرد كه اگر من قدرت بهم رسانم خالد را بقصاص مالك بن نويره بقتل رسانم و حصه ايكه از غنايم براى او جدا كرده بودند تصرف نكرد تا خليفه شد پس آن مال را و هرچه از دختران و پسران كه در نزد مردمان بود همه را گرفت و بصاحبانش رد كرد و اكثر زنان حامله بودند و چون خالد هميشه از وعدۀ كشتن او ترسان و گريزان بود پيش عمر آمد و گفت بعوض كشتن مالك ميروم سعد بن عباده كه از بيعت با تو سر برتافته بقتل ميرسانم رفت و سعد بن عباده را بقتل رسانيد و شهرت دادند كه جن او را كشته پس خالد بنزد عمر آمد گفت از من راضى شدى گفت بلى و برخواست پيشانى او را بوسه داد و چون برادر مالك آمد و بعمر گفت بوعدۀ خود وفا كن و خالد را بكش گفت من خلاف آنچه صاحب رسولخدا كرده است نميكنم. راقم حروف گويد شيخين در اين قضيه از چند جهت مورد انتقاد واقع شدند. اولا آنكه بروايت طبرى مالك بن نويره منع زكوة نكرد و قوم خود را از اجتماع در منع زكوة جلوگيرى كرد و ايشان را نصيحت كرده كه با ولاة اسلام منازعه نبايد كرد و ايشان را متفرق نمود چون پراكنده شدند خالد دست بقتل و غارت گشود و اين ظلم فجيع از آنها در دائرۀ گيتى از آنها بيادگار باقى ماند.

ص: 218

ثانيا بصريح روايات عامه كه مالك بن نويره بالفرض منع زكوة كرده باشد ولى باصل وجوب زكوة قائل بود و صاحب منهاج گفته هركس باصل وجوب زكوة قائل باشد قتل او جائز نيست با اين حال اين قتل فجيع و سوء صنيع كه از خالد بروز كرد ابو بكر او را ناديده گرفت. و ثالثا بالفرض كه مالك بن نويره و اصحاب او مرتد شده باشند ابتدا بقتال آنها جايز نيست تا ايشان ابتدا بنمايند و باتفاق مورخين خالد ابداء بقتال نمود بلكه مكرا و خدعة همه را شهيد كرد و ابو بكر در اين باب بخالد اشكالى و ايرادى ننمود. و رابعا بالفرض كه مالك مرتد شده باشد بر ابو بكر واجب بود كه ناصح مشفقى بفرستد كه سبب ارتداد آنها را معلوم كند كه اگر علت ظلمى باشد كه بايشان وارد شده ازالۀ ان ظلم بنمايد و اگر شبهه اى دچار شدند ازالۀ آن شبهه بنمايد و اگر هيچيك اينها نباشد آنها را موعظه و نصيحت بنمايد و اگر اصرار كنند آنها را اعلام كند كه ما با شما قتال خواهيم داد و باتفاق مورخين خالد هيچيك اينها را عمل نكرد و ابو بكر هم باو ايرادى ننمود كه چرا چنين نكردى. بالجمله تفصيل مطلب را در جلد اول (الكلمة التامه) ايراد كرده ام كه مالك از شيعيان امير المومنين عليه السّلام بود و قتل مالك بدست خالد برضاى ابو بكر بود بعلاوه عاشق عيال او شده بود. و خامسا بالفرض بقول ابو بكر كه بعمر گفت خالد خطاى در اجتهاد كرده لو سلمنا چرا بايد اموال مردم از بين برود بايستى همه را ابو بكر يا خود يا از بيت المال به پردازد و أسيران را مراجعت دهد و مقتولين را بايد ديه بدهد براى اينكه اگر خطا از روى ميزان شرعى بوده عقاب برداشته ميشود ولى ضمان بحال خود باقى است. و سادسا اگر خالد خطاى در قتل كرده زناى با زوجه مالك بن نويره در همان شب باتفاق مورخين كه خطا نبوده و بر ابو بكر واجب بود كه او را حد بزند چرا حد نزد. و سابعا زناى خالد در نزد عمر كه مسلم بود و قسم ياد كرد كه هرگاه دست پيدا

ص: 219

كنم خالد را قصاص بنمايم چون خليفه شد چرا قصاص نكرد و چرا حنث قسم نمود اعمى اللّه عيون من عمى قلبه.

خويله زوجۀ اوس بن صامت

خويله بالتصغير دختر مالك بن ثعلبة بن اصرم است و قصه اين زن چنانكه در اصابه و غير آن مذكور است مظهر تشريع حكمى و شأن نزول آيتى گرديده خلاصه آن داستان اين است كه خويله زوجه اوس بن صامت روزى شوهرش بر او خشم گرفت و صيغه ظهار بر زبان رانده گفت انت على كظهر امى و ايقاع اين صيغه در آن وقت موجب بينونت منجز و سبب حرمت مطلق ميگرديد چنانكه صيغه طلاق در اين زمان چنين است چون خويله اين عبارت از شوهر بشنيد بخدمت رسولخدا رفت و قصۀ خود را بيان كرد و از حكم شرعى و تكليف شخصى خود سؤال نمود و در آنجائيكه زنى بيكس و فقير و مادر چند كودك صغير بود ناله ها و تألمى شديد پيدا كرد چرا كه اگر طفلكان را ميگذاشت و ميرفت از بى پرستارى طفلكان تلف مى شدند و اگر با خويشتن ميبرد از گرسنگى بهلاكت ميرسيدند. حضرت رسول برحسب حكم مزبور كه صيغه ظهار حكم طلاق بائن داشت فرمود تو بر اوس بن صامت حرامى مطلقا پس حق تعالى بر آن ضعيفه ترحم فرموده و در حق او تفضل نموده آيتى فروفرستاد و حكم ظهار را بظهور رسانيد قال عز من قائل. (قَدْ سَمِعَ اَللّٰهُ قَوْلَ اَلَّتِي تُجٰادِلُكَ فِي زَوْجِهٰا وَ تَشْتَكِي إِلَى اَللّٰهِ. الآية) مراد از التى خوله است و مقصود از زوجها اوس بن صامت است از اين هنگام ظهار از طلاق جدا شد باينكه تفريق و بينونت و حرمتى را كه طلاق موجب گردد منجز و مطلق باشد و از ظهار و مقيد و معلق باين معنى كه مظاهر چون خواهد زوجۀ خود را حلال نمايد ميبايد كفارۀ شرعيه به پردازد پس حرمت مس زن بر شويش مادامى است كه كفاره نداده باشد برخلاف حرمت طلاق كه بمجرد وقوع آن حكم حرمت بطور تنجيز و تاييد و اطلاق

ص: 220

تعلق ميگيرد و در ظهار همينكه زوج يكى از كفارات ثلث مرتبه را بجاى آورد حرمت برخواسته و قدغن برداشته ميشود و كفارۀ ظهار عبارت است از آزاد كردن يك بنده و اگر نتواند روزه دوماه متوالى و اگر نتواند اطعام شصت مسكين چنانكه خداى تعالى در واقعه ظهار اوس بن صامت با خويله ميفرمايد: (وَ اَلَّذِينَ يُظٰاهِرُونَ مِنْ نِسٰائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِمٰا قٰالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسّٰا ذٰلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اَللّٰهُ بِمٰا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيٰامُ شَهْرَيْنِ مُتَتٰابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسّٰا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعٰامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً) پس بعد از نزول آيۀ مباركه در شان ايشان اوس بن صامت شصت مسكين را اطعام كرد و حضرت رسول خويله را بزوجيت وى اعادت داد و اين مسئله در كتب فقهيه يك باب معنونى دارد. در اصابه گويد عمر در ايام خلافت خود روزى با چند نفر به پيرزنى برخورد و مدتى دراز ايستاد با مشار اليها گفتگو كرد و همراهان او ايستاده منتظر بودند يكى از همراهان بعمر گفت بجهت پيره زنى جمعى را معطل مينمائى عمر گفت واى بر تو مگر نمى دانى اين زن كيست اين همان خاتون جليل القدرى است كه شكايت بدرگاه پروردگار برد و حقتعالى آيۀ شريفه قَدْ سَمِعَ اَللّٰهُ را در حق او نازل فرمود. و نيز در اصابه گفته كه روزى عمر از مسجد بيرون آمد و با او جارود عبدى بود بناگاه زنى در طريق سر راه بر عمر گرفت و او را ندا كرد و گفت ايعمر بهوش باش من تو را نيك ميشناسم آيا در خاطر دارى كه در سوق عكاظ در مكه تو را عمير ميناميدند و عصائى بدست گرفته بودى و طفلان خورد سال را بازى ميدادى پس از اينكه سالها عمير بودى سپس عمر شدى اكنون بامير المؤمنين مسمى گشتى از خدا بترس در حق بندگان خدا و از پاداش روز جزا در حذر باش (و اعلم انه من خاف الوعيد قرب عليه البعيد و من خاف الموت خشى الفوت و در تفسير ابو الفتوح در سورۀ مجادله مفصلا اين قصه را نقل كرده است.

ص: 221

حرف الدال

دختر شيخ طوسي

وفيه ميگويد شيخ طوسى را دو دختر بود هردو فاصله عالمه يكى از آنها والدۀ ابن ادريس است. و شيخ ابو على ابن شيخ طوسى هردو خواهر را اجازه داده است.

دختر أسلم

ايشهى در مستطرف مينويسد كه عبد الملك بن مروان بوالى خود حجاج نوشت كه از اسلم بن عبد البكرى بعضى چيزهاى ناهنجار بمن رسيده است سر او را از تن دور كن و براى من بفرست حجاج فرمان داد تا اسلم را حاضر كردند و امر عبد الملك را باو ابلاغ كرد. اسلم گفت ايها الامير تو حاضرى و امير المومنين غائب آنچه از من باو گفتند دروغ است و كفالت بيست و چهار نفر زن بزرك و كوچك برعهده من قرار گرفته و قوت يوميه آنها را من بايد تحصيل بنمايم پس اگر مرا بكشى بيست و پنج نفر را كشته باشى و آن بيست و چهار نفر الساعه در سراى من حاضرند حجاج آنها را طلبيده ديد فى الواقع بيست و چهار نفر زن ميباشند پرسيد شما كيانيد يكى گفت من خالۀ اسلمم ديگرى من عمۀ اويم و بر اين قياس هريك انتساب خود را بشرح كردند از آن ميانه دخترى ده ساله از اسلم از همه پيشى گرفت و در برابر حجاج زانو زده و گفت من دختر او هستم آنگاه اين ابيات بخواند: احجاج لم تشهد مقام بناته و عماته يندبنه الليل اجمعا

احجاج كم تقتل به ان قتلته ثمان و عشر و اثنتين و اربعا

احجاج من هذا يقوم مقامه علينا فمهلا ان تزدنا تضعضعا

احجاج اما ان تجود بنفسه علينا و اما ان تقتلنا معا

حجاج چون اين اشعار بشنيد متاثر شد سخنان اسلم و دختر او را بعبد الملك فرستاد او نيز ترحم كرد و از خون اسلم درگذشت و امر نمود حجاج را كه اسلم را رها كند و انعامى براى دختر فرستاد.

ص: 222

دختر ابو الاسود دئلى  (1)  در الكنى و الالقاب بترجمۀ ابو الاسود گويد معويه حلوائى براى ابو الاسود فرستاد كه قلب او را مايل بخود بنمايد و او را از محبت امير المومنين منصرف نمايد ابو الاسود را دخترى بود شش ساله يا پنج ساله از آن حلوا لقمه اى برگرفت و در دهن بگذاشت پدرش گفت دختر جان من از دهن بينداز كه اين سم قاتل و زهر هلاهل است اين حلواى مزعفرى است كه معويه براى ما فرستاده تا قلب ما را بخود مائل كند و باين حيله و خدعه ميخواهد ما را از مولايمان امير المؤمنين برگرداند دختران حلوا را از دهن بينداخت و گفت قبحه اللّه يخدعنا عن السيد المطهر بالشهد المزعفر تبالمرسله و آكله يعنى هلاك باد انكه فرستاد و آنكه ميخواهد تناول كند فقالت: ابا لشهد المزعفر يا بن هند نبيع عليك احسابا و دينا

معاذ اللّه كيف يكون هذا و مولانا امير المؤمنينا

و پدر اين دختر محترمه ابو الاسود نامش ظالم كنيه اش بر اسمش غلبه پيدا كرده است و او فرزند عمرو بصرى است كه در بصره در سنۀ شصت و نه وفات كرد و او از فضلاى تابعين و مخلصين از شيعيان امير المؤمنين عليه السّلام است در فصاحت و بلاغت و طلاقت زبان و شيرينى بيان نادرۀ عصر خود بوده و اشعار بسيار در مراثى اهل بيت انشا كرده و چندانكه توانسته از مناقب و حكم و موعظ ايشان خوددارى نكرده و او اول كس است كه علم نجومرا باشارۀ امير المؤمنين اختراع كرد و براى او نوادر بسيار است درك زمان چهار امام كرده مامقانى نقل كرده كه هشتاد و پنج سال عمر او بوده و در سنۀ نود و نه فوت كرده بنابراين درك زمان امام باقر هم كرده و در


1- و دئلى قيل بكسر الدال المهمله و سكون الياء ديلى و قيل بضم المهمله و كسر الواو المهموزة روبية صغيره شبيهة بابن عرس و بماسميت قبيلة ابى الاسور و قيل بضم الدال و كسر الهمزه و انما فتحت اللنية كما فتحت ميم نمر فى نمرى و قيل بكسر الدال و فتح الهمزه نسبة الى دئل كعنب و هى قبيله من كنانه)

ص: 223

صفين ملازم ركاب امير المؤمنين بوده و از جاحظ نقل كرده كه ابو الاسود از فقهاء و شعراء و دهات و حاضرى الجواب شمرده ميشد و او شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام بود.

دختر ابو ذر غفارى

اين دختر در زمان صديقه طاهره فاطمۀ زهراء عليه السّلام بوده كه آنمخدره از جمله وصيتهاى او اين بود كه تابوت اصغر را يعنى اين جامه دانرا بدختر ابى ذر و داستان ابى ذر را در جلد سوم (الكلمة النامه) مفصلا ايراد كرده ام در مطاعن عثمان كه بالاخره اين دختر در صحراى ربذه پدرش از دار دنيا رفته مالك اشتر بعد از دفن ابى ذر اين دختر را مياورد و بامير المؤمنين مى سپارد و روايتيكه از اين دختر منقولست در غايت صحت و اعتبار است بيش از اين از تاريخ او چيزى در دست نيست و او است كه سرگذشت پدرش را در ربذه حديث كند.

دختر شاه طهماسب صفوى

در اعيان الشيعه تحت عنوان بنت شاه طهماسب ميفرمايد اسم او را نميدانم فقط ميدانم زنى عامله فاضله بوده است و جمعى از علماء براى اين زن رساله ها در اصول فقه و غيره تاليف كرده اند و پدرش شاه طهماسب كه معاصر با محقق كركى و والد شيخ بهائى بوده پنجاه و چهار سال سلطنت كرده و در عصر او بازار علم رواج كاملى داشته تا در نتيجه ماه صفر  ٩٨4  برحمت حق پيوسته.

دختر سيد مرتضي علم الهدى (ره)

در رياض العلماء او را ذكر كرده و او را بفضل و دانش ستوده و نهج البلاغه را از عموى خود روايت كرده و شيخ عبد الرحيم بغدادى معروف بابن الاخوه كه از اعيان علماء اهل سنت است نهج البلاغه را از اين مخدره روايت كرده و قطب راوندى در آخر شرح نهج البلاغه سند خود را از طريق عامه بهمين عبد الرحيم ميرساند.

ص: 224

دختر شيخ ورّام

بانوى حرم شيخ طائفه شيخ طوسى در كتاب نام برده گويد جدۀ ابن ادريس است زهى شرافت اين بيت علم كه مادر و دختر و خواهر و برادر و شوهر و داماد همه بمرتبه اجتهاد رسيدند شيخ طوسى فرزند ارجمندش ابو على دامادش ابن ادريس و هو احمد بن ادريس الحلى و دخترزاده اش محمد بن احمد بن ادريس الحلى صاحب سرائر المتوفى سنه  5٩٨  و دو دخترش ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء. و ورّام بن ابى فراس نسب او منتهى بمالك اشتر نخعى صاحب امير المؤمنين عليه السّلام ميشود و او صاحب كتاب تنبيه الخاطر كه مشهور بمجموعه ورّام بن ابى فراس است و بسيار كتاب نفيسى است چون مؤلف او آنچه را نوشته عامل بآن بوده و ارباب رجال تماما او را بوصف فقيه صالح ورع تقى ستوده اند و منقول از فلاح السائل است كه ورّام بن ابى فراس كسى است كه اقتدا بافعال او مى شود و ايشان عقيقى كه بر آن اسماء ائمه را نقش كرده بودند وصيت كرده بود كه چون او را در قبر مى گذارند آن عقيق را در زير زبان او بگذارند.

دختر شهيد اول

و ايضا در رياض العلماء گويد كنيه اش ام الحسن نامش فاطمه ملقبه بست مشايخ و شيخ حر عاملى او را در أمل الآمل الانسان الخاص و زبدة الخواص و زينة اهل الفضينة و الاخلاص شيخة الشيعة و عيبة العلم الباذخ فاطمة المدعوة بست المشايخ و هى سيدة

ص: 225

رواة الاخبار و رئيسة نقلة الاثار الخ كلماته فى حقها ذكر كرده و فرموده اين زن عالمه فاضله فقيهه صالحه عابده بوده است و ميفرمايد من از مشايخ مدح و ثناء او را شنيدم و اين مخدره از ابن معيه كه استاد پدرش شهيد اول بوده روايت دارد و پدرش او را مدح ميكرده و زنها را امر ميفرمود كه باو اقتدا بنمايند و در احكام باو رجوع بفرمايند و ترجمه شهيد اول محمد بن مكى را در جاى ديگر نقل كرده ام.

دختر شيخ على منشار

در كتاب مذكور گويد اسم او را نميدانم فقط ميدانم اين دختر عالمه فاضله فقيهه محدثه بانوى حرم شيخ بهائى است و ميفرمايد من در نزد پدرش شيخ على تحصيل ميكردم و شنيدم از بعض معمرين ثقات كه مى فرمود من دختر شيخ على منشار را ديدم كه در اوان طفوليت فقه و حديث را درس مى گفت و زنها در نزد او تحصيل ميكردند و چهار هزار مجلد كتاب باو ميراث رسيد و شنيدم از بعض افاضل كه اين دختر بسيار فاضله و وافرة العلم بوده و بعد از وفات شيخ بهائى حيوة داشته. و در روضات الجنات شيخ على منشار را از اجلاء فضلاء و اكابر علماء شمرده و گفته او از شاگردان محقق ثانى شيخ على كركى است و بعد از استاد خود منصب شيخ الاسلامى از قبل شاه طهماسب صفوى منتقل باو گرديد و كتب بسيارى از هندوستان حمل نمود باصفهان، و بعد از شيخ على منشار شيخ بهائى-زاد اللّه فى بهائه-بجاى او منصوب گرديد.

دختر عزيز اللّه المجلسى

در اعيان الشيعه مى فرمايد از زنان فاضله بوده تعليقاتى بر كتاب من لا يحضره الفقيه دارد و از براى او است رسائلى در مسائل فقهيه.

ص: 226

دختر خالد بن سنان در دعاى عمل ام داود نام خالد بن سنان هست كه از جملۀ انبيا بوده در سنۀ  6١٢٣  بعد از هبوط آدم مبعوث برسالت شده بعد از عيسى بن مريم و در جلد متعلق باحوالات عيسى نام اين را محياة گفته و كذا علامۀ مجلسى در جلد اول حيوة القلوب ميفرمايد كه بسندهاى معتبر از امام باقر و صادق (ع) منقولست كه روزى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نشسته بودند كه ناگاه زنى بخدمت آنحضرت آمد پس آنحضرت او را مرحبا گفت و دستش را گرفت و او را بر روى رداى خود در پهلوى خود نشانيد و فرمود كه اين دختر پيغمبرى ميباشد كه قوم او ويرا ضايع كردند و او خالد بن سنان عيسى است كه قوم خود را بسوى خدا دعوت كرد و باو ايمان نياوردند و در ميان ايشان آتشى هر ساله از غارى كه در نزديك آنها بود بيرون مى آمد و مواشى و زراعات آنها را ميسوزانيد پس خالد بايشان گفت اگر من اين آتش را از شما رفع كنم بمن ايمان مى آوريد و بروايتى قوم او درخواست كردند كه اگر تو پيغمبرى اين آتش را از ما برطرف كن ما بتو ايمان مى آوريم خالد بن سنان قبول كرد چون آتش پيدا شد او را استقبال كرد و با عصاى خود از پى آن رفت تا داخل غار گرديد و قوم او بر در آن غار نشستند و گمان كردند آتش او را سوخته و بيرون نخواهد آمد. و بنا بروايتى بعد از دو روز بيرون آمد و فرمود من آنچه كردم بامر خدا كردم و بنو عبس گمان كردند من بيرون نخواهم آمد اينك بيرون آمدم و از جبين من عرق ميريزد و اكنون بمن ايمان آوريد قوم او گفتند ما ايمان نمى آوريم اين آتشى بود كه بيرون مى آمد و برميگشت خالد بن سنان فرمود اكنون من شما را وصيت ميكنم كه من در فلان روز خواهم مرد چون بميرم مرا دفن كنيد و بعد از چند روز كله اى از گوره خر بر سر قبر من خواهند آمد و در پيش ايشان گوره خر دم بريده اى ميباشد كه بر سر قبر من ميايستد اين وقت قبر مرا بشكافتيد و مرا بيرون آوريد و هرچه خواهيد از من به پرسيد كه شما را جواب خواهم گفت از آنچه واقع ميشود تا روز قيامت آنحضرت فوت شد و او را دفن كردند و

ص: 227

رسيد روز وعده ايكه او كرده بود و بهمان نحو كه فرموده بود كلۀ گوره خر آمدند و در پيشاپيش آنها گوره خر دم بريده اى بود آمد و بر سر قبر آنحضرت ايستاد و قوم او آمدند و خواستند قبر او را بشكافند بعضى گفتند كه در حيوة او باو ايمان نياورديد اكنون بعد از مرك او ميخواهيد باو ايمان بياوريد و اگر او را از قبر بيرون آوريد در عرب براى شما ننگى خواهد بود و فرزندان او را اولاد منبوش خواهند گفت او را بحال خود گذاشتند و برگشتند. و در ناسخ گويد دختر خالد در كبر سن بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرف شد پيغمبر او را بزرگوار داشت و رداى مباركش را گسترده او را بر رداى خويش نشاند و فرمود مرحبا بابنة نبي اضاعوه قومه از قضا چنان اوفتاد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سورۀ اخلاص را تلاوت ميكرد و فرمود قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ اَللّٰهُ اَلصَّمَدُ دختر خالد گفت پدر من در حيوة خويش اين سوره را تلاوت ميكرد.

دختر حجر بن عدى الكندى

در كتاب حيوة محمد بن الحنفيه ص  ١٢5  كه در اين عصر بطبع رسيده و آن اثر قلم بعضى از سادات و فضلاء معاصرين است اشعار ذيل را بدختر حجر بن عدى نسبت داده ولى حقير در تاريخ طبرى در حوادث سنه  5١  و كامل ابن اثير جزرى و اعلام النساء عمر رضا كحاله ابيات ذيل را بهند دختر زيد بن مخرمة الانصارى نسبت دادند ولى ممكن است كه اين دختر انشادا قرائت كرده باشد و اشعار اين است: ترفّع ايها القمر المنير لعلّك ان ترى حجرا يسيرا

يسير الى معوية بن صخر ليقتله كما زعم الامير

الا يا حجر حجربنى عدى و من اخلاقه كرم و خير

الا يا ليت حجرا مات موتا و لم ينحر كما نحر البعير

نجبرت الجبابر بعد حجر و طاب لها الخورنق و البثير

و اصبحت البلادبه محولا كأن لم يأتها يوم مطير

اخاف عليك ما ادرى عديا و شيخافى دمشق له زئير

ص: 228

فان يهلك فكل عميد قوم الى هلك من الدنيا يسير

و اشعار عمر رضا كحاله كه بهند دختر زيد بن مخرمه نسبت داده است اين دو بيت ذيل است: دموع عينى ديمة تقطر تبكى على حجرو ماتقتر

لو كانت القوس على امره ما حمل السيف له الاعور

و حقير ترجمۀ حجر را در جلد سوم (الكلمة التامه) مفصلا انگاشته ام و اما زيد ابن مخرمه لم اقف على ترجمته:

دخترى كه پدر را از قتل نجات داد

بيهقى در كتاب محاسن و مساوى تحت عنوان محاسن برّ البنات حديث كند كه يك نفر از اصحاب معويه كه در باطن با امير المؤمنين بود با آن حضرت مكاتبه داشت معويه مطلع شد او را حاضر كرد و تهديد نمود كه اگر اين مرتبه نامه بعلى بن ابى طالب بنويسى ترا بقتل ميرسانم بعد از اين تهديد باز نامه از او بدست آمد كه آن را براى حضرت نوشته بود معويه فرمان قتل او را صادر كرد اين خبر بگوش دختركى صغيره كه از براى او بود رسيد آن دختر خود را بنزد معاويه رسانيد و اين اشعار بگفت: معوى لا تقتل أبا كان مشفقا علينا فنبقى إن فقدناه شرّدا

و توتم أولادا صغارا بقتله و ان تعف عنه كنت بالعفو اسعدا

معاوى هبه اليوم للّه وحده و للباكيات الصارخات تلددا

معاوى منك العلم و الحلم و التقى و كنت قديما يابن حرب مسددا

معويه و أصحاب او از فصاحت و بلاغت آن دختر كوچك تعجبها كردند و بر او ترحم كرده از قتل پدرش صرف نظر كردند و پدرش را باو بخشيدند اين يكى از فوائد علم و أدب است.

دختر صاحب بن عباد

ترجمۀ صاحب بن عباد در مجلدات تاريخ سامرا مفصلا نگاشته ام اين دختر

ص: 229

فاضله و اديبه بود و جاى تعجب نيست دختريكه در دامان صاحب بن عباد كه زبان از فصاحت و علم و ادب او قاصر است چنين باشد فضل و دانش را از پدر ميراث گرفته بود صاحب بن عباد از كثرت علاقه بآندختر و شدت علاقۀ او بسادات دوست ميداشت كه اين دختر را بيك نفر علوى تزويج بنمايد تا اينكه او را بابو الحسين على بن الحسين معروف باخى مسمعى تزويج نمود چون مسمعى برادر رضاعى او بود باين لقب مشهور گرديد و حسين فرزند قاسم بن محمد بطحائى است كه از سادات حسنى است و ابو الحسين از دختر صاحب بن عباد پسرى آورد نامش را عباد نهاد چون اين بشارت بصاحب بردند قصيده اى گفت كه اين دو بيت ذيل از او است: احمد اللّه لبشرى اقبلت عند الفتى اذ حبانى اللّه سبطا هو سبط للنبى

مرحبا ثمة اهلا بغلام هاشمى نبوى علوى حسنى صاحبى

و نيز قصيده اى در اين معنى سروده كه مطلع آن اين بيت ذيل است: الحمد للّه حمدا دائما ابدا قد صار سبط رسول اللّه لى ولدا

دختر حسين عليخان داغستانى

در كتاب دانشمندان آذربايجانى تاليف ميرزا محمد على تربيت گفته كه اين دختر در شهر اصفهان تحصيل كرده و ايشان دختر عم قليخان مؤلف رياض الشعر است و اشعار ذيل اثر طبع اين دختر است: من ساقيم شراب حاضر اى عاشق تشنه آب حاضر

آب است شراب پيش لعلم هان لعل من و شراب حاضر

با حسن من آفتاب هيچ است اينك من و آفتاب حاضر

دختر مسلم بن عقيل

در ناسخ از تاريخ اعثم كوفى نقل كند كه مسلم بن عقيل را دخترى بود سيزده ساله چون در منزل زباله خبر قتل مسلم بحضرت سيد الشهداء رسيد بخيمه زنان درآمد و دختر مسلم را پيش خواست و نوازشى بزيادت و مراعاتى بيرون عادت باوى فرمود دختر

ص: 230

مسلم را از آن حال صورتى در خيال مصور گشت عرض كرد يابن رسول اللّه با من ملاطفت بى پدران و عطوفت يتيمان مرعى ميدارى مگر مسلم را شهيد كرده باشند حسين عليه السّلام را نيروى شكيب برفت پس بگريست و گفت اى دختر اندوهگين مباش اگر مسلم نباشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو باشد و دخترانم خواهران تو باشند و پسرانم برادران تو دختر مسلم فرياد برآورد و زارزار بگريست الخ آنچه در فرسان الهيجاء ذكر كرده ام: دختر مامون عباسى بعضى گفته اند نامش خديجه بوده از فصحاى شعرا بشمار ميرفته وقتى جاريۀ مغنية مسمات بشاريه ابيات ذيل را كه از نتايج افكار مشار اليها است در مجلس متوكل عباسي خواند: باللّه قولو الى لمن ذا الرشا مثقل الردف الهضيم الحشا

اظرف ما كان اذا ما صحا و املح الناس اذا ما انتشى

و قد بنى برج حمام له ارسل فيه طائرا مرعشى

يا ليتنى كنت حماما له او باشقا يفعل بى ما يشا

لو لبس القوهى من رقة اوجعه القوهى او خدّشا

خليفه را نهايت خوش آمده زياده از حد تحسين كرد و از شاريه پرسيد اين ابيات از كيست چون خديجه خليفه زاده بود انتشار اين قسم از اشعار از او مناسب نمى نمود شاريه خواست كتمان كند خليفه او را قسم داد شاريه ناچار حقيقت را اظهار كرد و اين ابيات باسم خديجه اشتهار يافت.

دلشاد خاتون

دختر تيمورتاش بن امير چوپان زوجۀ شيخ حسن كبير ايلكانى مادر سلطان اويس زنى باكفايت بوده صلاح الدين صفدى گويد در زمان امير شيخ حسن حكومت

ص: 231

در واقع بدست دلشاد خاتون بود و او غربا را نوازش مينمود و فقرا پيوسته مشمول احسان او بودند در سنه  ٧5٢  هجرى در بغداد وفات كرد نعش او را با كمال تجليل به نجف اشرف حمل نمودند و او را طبع موزونى بوده اين ابيات ذيل از او است: اشكيكه سر ز گوشۀ چشمم برون كند بر روى من نشيند و دعوى خون كند

ولها ايضا طاعات منكران محبت قبول نيست صدبار اگر ز چشمۀ زمزم وضو كنند

و لها ايضا حل شد از غم همه مشكل كه مرا در دلبود جز غم عشق كه حل كردن او مشكل بود

و لا يخفى كه حضرات ايلكانى رجالا و نساء همه از امراء و بزرگان شيعه بودند و سالها در عراق حكومت داشتند و خواجه جمال الدين ساوجى قصيدۀ غرائى در جلوس سلطان اويس كه متضمن مادۀ تاريخ او است برشته نظم كشيده و تاريخ جلوس او را بيان نمود اين ابيات ذيل از آن قصيده است: مبشران سعادت بر اين بلندرواق همى كنند ندا در ممالك آفاق

كه سال هفصد و پنجاه هفت ماه رجب باتفاق خلايق بيارى خلاق

خدا يگان سلاطين عهد شيخ اويس پناه پشت ملوك جهان على الاطلاق

نشست خسرو روى زمين باستحقاق فراز تخت سلاطين مدار ملك عراق

و قاضى نور اللّه در مجالس المؤمنين ص  ٣٩٣  مآثر ايشان را ذكر كرده كه ايلكانى ها و جلائريها و ايلخانيها حكومت واحده داشتند و همه از امراء شيعه ميباشند و در تاريخ نجف تاليف شيخ جعفر بن شيخ باقر نجفى نقل كرده كه از سنه  ٧٣6  تا سنه  ٨١٣  در عراق سلطنت داشتند و آثار آنها در عتبات از معابد و مساجد و تكايا بسيار است و شيخ حسن كبير در سنه  ٧5٧  وفات كرد در بغداد و جنازه او را به نجف برده دفن كردند و مدت سلطنت او هفده سال بود.

ص: 232

دلوانيه و آمدن او بنزد معويه ابن عبد ربه در كتاب عقد الفريد مينگارد كه زنى بنام دلوانيه از بنى ذكوان بود معويه يك روز بار عام داد مردمان گروه گروه بايوان مظالم او حاضر ميشدند ناگاه زنى با دو تن كنيزكان خود بر معويه وارد شد و لثام از چهره بيك سوى كشيد گونه اى نمودار شد كه گفتى آب مرواريد كه مزاب ياقوت احمر خورده معويه را مخاطب داشت: (ثم قالت الحمد للّه الذي خلق الانسان و جعل فيه البيان و دل به على النعم و اجرى به القلم فيما ابرم و احكم و حتم و زرأ و برأ و حكم و قضى صرف الكلام باللغات المختلفه على المعانى المتفرقه و الفها بالتقديم و التاخير و الاشباه و النظير و المؤالفة و التزايد فادته القلوب الى الالسن وادته الاذان الى القلوب فتلقته قلوب بالافهام و استدل به على العلم و عبد به الرب تبارك و تعالى و عرفت به الاقدار و تمت به النعم.) گفت سپاس خداوندى را كه انسانرا بيافريد و نيروى بيان داد و آنرا دليل شكر نعمت داشت و بدستيارى آن بدست قلم در آنچه استوار فرموده و حكم كرد و قضى راند و بنگاشت و بياراست كلام را بلغات مختلف و معانى متفرقه تاليف كرد در ميان كلمات بصفت تقديم و تاخير و اشباه و نظير پس دلها انديشيدۀ خويش را بسوى زبانها روان داشتند و زبانها بگوشها القا نمودند و قلوب بقوت افهام تلقى فرمودند و حجتى ساخت آن را براى استدراك علم در پرستش خداوند جل جلاله و پديدآمد بدان مقدارها و بكمال رسيد نعمتها آنگاه گفت (و كان من قضاء اللّه و قدره ان قربت زياد او جعلت له فى آل ابى سفيان نسبا و وليته احكام المسلمين فسفك الدماء بغير حلها و هتك الحريم بغير حق و لا مراقبة للّه عز و جل خئون ظلوم كافر غشوم يختار من المعاصى اعظمها و من الجرائم اشنعها لا يرى للّه و قارا و لا يظن ان له اليه معادا و لا يحذر له نارا و لا يرجو وعدا و لا يخاف وعيدا و غدا يعرض عمله فى صحيفتك و توقف على ما اجترم

ص: 233

بين يدى ربك و لك بمحمد (ص) اسوة و بينك و بينه صهر) گفت اى معويه قضى وقدر بر آن بود كه تو زياد بن ابيه را در شمار آل ابى سفيان درآورى و برادر خويش خوانى آنگاهش بر مسلمانان حكومت دهى تا خون مردم را بناحق بريزد و پرده مسلمين را چاك زند و نگران خداوند نشود مردى خائن و ظالم و كافر و ستمكار است اختيار ميكند از معاصى بزرك تر آنرا و از جرائم مكروه و شنيع تر آنرا عظمت خدا را نگران نميشود و بازگشت خود را بسوى خدا گمان نميكند از آتش دوزخ نمى ترسد و از بيم و اميد نمى پرسد فرداى قيامت اعمال او را در صحيفۀ تو بنگارند و تو را در موقف پرسش بازدارند هان اى معويه هوش بازآور و اقتفا برسول خدا ميكن نه آخر در ميان تو و او نسبت مصاهرت ميباشد و از اين مصاهرت ام حبيبه را كه خواهر معويه است اراده كرده چون در حبالۀ رسولخدا بود دلوانيه چون سخن بدينجا آورد ديگرباره آغاز سخن كرد گفت اى معويه (فلا الماضين من ائمة الهدى اتبعت و لا طريقهم سلكت حملت عبد ثقيف على رقاب امة الاسلام يدبر امورها و يسفك دمائها فما ذا تقول لربك يا معويه و قد مضى من عمرك اكثره و بقى وزره و ذهب خيره و بقى شره انى امرأة من بنى ذكوان و ثب زياد المدعى الى ابى سفيان على ضيعتى و تراثى عن آبائى و اجدادى فحال بينى و بينها و غصبها و قتل من رجالى من بنى ذكوان من نازعه فيها فان انصفت و عدلت و الا و كلتك و زيادا الى اللّه فهو حكم و لم تبطل ظلامتى عنده و هو المنتصف لى منكما.) گفت اى معويه متابعت ائمه هدى نكردى و بر طريق ايشان نرفتى يك بندۀ ثقفى را بر گردن مسلمانان سوار كردى تا امور ايشانرا پريشان ساخت و خون ايشان را بريخت فرداى خدايرا پاسخ چگوئى همانا از عمر تو فراوان رفته و اندك بجاى مانده خيرش منقضى گشته و شرش باقى مانده اينك من يكنفر از قبيلۀ بنى ذكوانم زياد كه خود را پسر ابو سفيان شمرده بر من تاختن كرد ميراثى كه از آبا و اجداد داشتم برگرفت هركس كه از قبيله بنى ذكوان كه خواست شر او را بگرداند با تيغ بگذرانيد هان اى معويه داد من بده و كار بعدل ميكن و الا كار تو را و زياد را بخداوند ميگذارم كه

ص: 234

او است حاكم عادل و منصف بحق و اين ظلم و ستمى كه بر من آمده مكافات مى فرمايد معويه از ديدار او مبهوت گشت و از گفتار او در عجب رفت و گفت چه افتاده است زياد را در تقديم چنين كارها خداوند لعنت كند زياد را كه جز از مثالب و معايب او سخنى گوش زد من نميشود و فرمان كرد كه با دلوانيه كار بانصاف بنمايد و اموال و انقال او را بازدهد و الا او را از عمل باز كند و دلوانيه را بعطا شاد خاطر ساخت و مراجعت داد.)

دنانير جاريه محمد بن كناسه

ظاهرا در تذكرة الخواتين ديده ام در ذكاوت و دانش مشهور بود طبعى موزون داشته على بن عثمان كلابي گويد مرا با محمد بن كناسه شغلى افتاد بمنزل او رفتم ويرا نيافتم با جاريه او صحبت ميكردم و سخن از هرطرف ميگفتم آنگاه دنانير گفت بمن اى ابا الحسن تو را محزون و مغموم مى بينم گفتم برادرى داشتم از قريش درگذشت اينك از دفن او بازميگردم دنانير اين دوبيت را قرائت كرد: بكيت على اخ لك من قريش فابكانى بكائك يا علىّ

فمات و ما اخّبرتناه و لكن طهارة صحبه الخبر الجلىّ

و اين على بن عثمان گويد روزى نزد محمد بن كناسه بودم گفت ميخواهم از ذكا و كياست و فهم و فراست دنانير چيزى بتو معلوم كنم آنگاه بمشار اليها نوشت انك أمة ضعيفه لكعاء فاذا جائك كتابى فعجلى بجوابى و السلام يعنى تو كنيز بيچاره پستى هستى جون مكتوب من بتو برسد در جواب تعجيل كن دنانير در جواب نوشت (اسائنى تهجينك عند ابى الحسن و ان من اعيا العى الجواب عمالا جواب له و السلام) يعنى مرا بد آمد كه در نزد ابو الحسن مرا بزشتى ياد كردى و اين است و جز اين نيست كه عاجزترين عاجزها در تكلم آنكس باشد كه جواب بگويد از سخنيكه قابل جواب نباشد و لا يخفى كه اين محمد بن كناسه از اهل عرفان و زهد بوده است داماد ابراهيم بن ادهم و پسر خواهر او است.

ص: 235

دينا زوجۀ عبد السلام معروف بديك الجن و دينا بر وزن عيسى ابن خلكان در وفيات الاعيان گويد دينا جاريه اى شاعره بوده است از عبد السلام معروف بديك الجن گويند مشار اليها پسرى از ديك الجن بهم رسانيد و آن پسر درگذشت دينا ابيات ذيل را در مرثيۀ او انشا كرد: بأبى نبذتك بالعراء المغفر و سترت وجهك بالتراب الاعفر

بأبى بذلتك بعد صون للبلى و رجعت عنك صبرت ام لم اصبر

لو كنت اقدر ان ارى اثر البلى لتركت وجهك ضاحيا لم يقبر

راقم حروف گويد اين ديك الجن از معاريف شيعه بوده محدث قمى در الكنى و الالقاب گويد ابو محمد عبد السلام بن رغبان بر وزن عطشان اصل او از موته و تولد وى در حمص بوده شاعرى معروف و بفصاحت و بلاغت موصوف بوده رويۀ ابى تمام را در شعر داشته دائما ساكن در حمص بوده از نواحى شام كمتر بجائى ميرفته و مراثى بسيار از براى حضرت سيد الشهدا عليه السّلام انشا كرده و چون مذهب تشيع را داشته ناصبيها او را بزندقه و الحاد نسبت دادند حالات اين مرد بزرك در مجالس المؤمنين قاضى نور اللّه و كتاب مثالب شيخ مفيد و كتاب شهاب الثاقب و كشكول شيخ يوسف بحرانى و كتاب ظلمات الهاويه علامۀ نورى و غير آن مشروع است و نبذه اى از أخبار و أشعار او را در حيوة الحيوان دميرى و وفيات الاعيان ابن خلكان و أغانى ابو الفرج مذكور است و شيخ يوسف بحرانى در كتاب انيس المسافر كه معروف بكشكول است قصۀ بسيار لطيفى ذكر كرده است از اين ديك الجن در ج  ٢  ص  ١٠٨  با متوكل ولى در شهاب الثاقب از كتاب شيخ مفيد اين قصه با هارون الرشيد اتفاق افتاده و هو الاقرب و در اينجا مختصر و ملخص مضمون عبارت شهاب الثاقب را مينگاريم نوشته است كه در عهد هارون الرشيد مردى بود كه او را اسحاق بن ابراهم و اگرنه عبد السلام مشهور بديك الجن ميگفتند و كان

ص: 236

عالما فاضلا شاعرا اديبا فقيها حاويا لكثير من العلوم و كان شيعيا) ناصبيها در نزد هارون از او شكايت كردند و چندانكه توانستند بر او تهمت زدند كه اين مردى است زنديق و قائل بصانع نيست و بر أهل اسلام طعن ميزند اگر امير المؤمنين او را بقتل برساند مسلمانان را از دست و زبان او در راحت انداخته پس هارون الرشيد امر باحضار او كرد چون در نزد هارون آمد گفت السلام عليك يا امير المؤمنين هارون گفت لا أهلا و لا سهلا واى بر تو همانا بمن رسيده است كه تو انكار صانع مينمائى و قائل به بعثت انبياء نيستى و بر اسلام و مسلمين طعن ميزنى و اگر من تو را بكشم مردم را از شر تو آسوده كردم ديك الجن گفت معاذ اللّه يا امير المؤمنين كه اين مذهب من باشد و چنين مقاله اى از من صادر شده باشد چگونه توان انكار صانع كرد با اينهمه شواهد داله بر وجود او و اعتقاد من اين است كه مرك حق است و قيامت حق است و حشر خلائق حق است و لطفا بر خدا واجب است كه زمين را خالى از حجت نگذارد يا پيغمبر مبعوث باشد يا وصى پيغمبر و اين أقرب بصلاح و دورتر از فساد است و بر خداوند متعال واجب است اين لطف تا دنيا آخر شود بخدا قسم يا امير المؤمنين مذهب من همين است و شما گوش ندهيد بحرف جماعتيكه مانند همج الرعاء هستند دنبال هرصدائى ميروند و هرفتنۀ خوابيده را بيدار ميكنند و هرآتش خاموش شده را دامن ميزنند عمل بقياس ميكنند زندقه و الحاد از أصول و فروع آنها هويدا است و خلافت را و ميراث شما أهل بيت را ضبط نمودند بحديث مجعول نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقه و چگونه رسولخدا چنين ميفرمايد و حال آنكه خداوند متعال در كتاب كريم خود فرموده (و ورث سليمان و داود) و در قصۀ زكريا ميفرمايد رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً و ميفرمايد وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ هارون گفت واى بر تو مگر تو قائل اين شعر نيستى: اصبحت جم بلابل الصدر و ابيت مطويا على الجمر

ان بحت حل دمى و ان اكتم يضيق به صدرى

ص: 237

يعنى صبح كردم در حاليكه بسيار بود شدائد سينۀ من و شب را بسر بردم در حاليكه در دلم آتشى افروخته بود و اگر آن سرّيكه در دل داشتم گاهى آشكار مى كردم هراينه خون هدر و باطل ميشد و اگر كتمان ميكردم بواسطۀ او سينۀ من تنگى ميكرد هارون گفت واى بر تو مگر اين اشعار از تو نيست ديك الجن گفت بلى و اللّه اين أشعار از آن من است و لكن تتمه او كجا است هارون گفت مگر تتمه دارد ديك الجن گفت بلى از براى او تتمه است هارون گفت واى بر تو بياور تتمه او را ديك الجن گفت: مما اتاه الى ابى حسن عمر و صاحبه ابو بكر

فعلى الذى يرضى بفعلهما مثل الذى احتقبا من الوزر

جعلوك رابعهم ابا حسن كذبوا و رب الشفع و الوتر

منعوك حق الارث و الطهر

و قتلت فى بدر سراتهم لاغر و ان طلبوك بالوتر

و الى الخلافة سابقوك و ما سبقوك فى احد و لا بدر

هارون سخن در دهان ديك الجن شكست و گفت ويلك من ترا حاضر كردم تا زندقه تو را معلوم كنم اينك بسوى مذهب را فضه رفتى و كفرى بر كفر خود افزودى ديك الجن گفت يا امير المؤمنين هركس كه قائل بولايت و محبت شما اهل بيت بوده باشد و دوستى شما را فرض شمارد بقوله تعالى (قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ) و قرابت شما را با رسولخدا ملاحظه داشته باشد كافر باشد پس منهم كافر خواهم بود هارون گفت مگر تو قائل اين شعر نيستى: باح لفظ بمضمر الصدر ماذاك الا بمعظم الامر

فليس بعد الممات حادثة و انما الموت بيضة الفقر

ديك الجن گفت معاذ اللّه كه اين اشعار از آن من بوده باشد الا آنكه نقل از اشياخ كرده ام و اقتباس از وليد بن عقبه نموده ام چه آنكه او زنديق بوده چنانچه روزى باقر آن تفال زد پس اين آيه آمد (وَ اِسْتَفْتَحُوا وَ خٰابَ كُلُّ جَبّٰارٍ عَنِيدٍ) وليد از اين تهديد

ص: 238

در غضب شد كه در ذيل آيه ميفرمايد (مِنْ وَرٰائِهِ جَهَنَّمُ وَ يُسْقىٰ مِنْ مٰاءٍ صَدِيدٍ) پس مصحف را نشانه تير كرد تا اينكه او را از هم دريد و اين شعر بگفت: تهددنى بجبّار عنيد فها انا ذاك جبار عنيد

اذا ما جئت ربك يوم حشر فقل يا رب مزّقنى الوليد

هارون گفت در واقع آن دو بيت از آن تو نبود ديك الجن گفت لا و اللّه يا امير المؤمنين هارون گفت خدا لعنت كند وليد را كه انكار صانع و بعث و نشور نموده و او نبوده است مگر زنديق ايديك الجن آيا ميدانى اين وليد بن يزيد لعين از كجا اخذ كرده گفت بلى ميدانم هارون گفت بگو از كجا اخذ كرده گفت از عمر بن سعد گرفته چون عبيد اللّه بن زياد خواست او را بحرب حسين بفرستد اين اشعار بسرود: فو اللّه ما ادرى و انى لحائر افكّر فى امرى على خطرين

ءأترك ملك الرى و الرى منيتى ام ارجع مأثو ما بقتل حسين

حسين بن عمى و الحوادث جمة و لكن ملك الرى قرة عينى

و ما عاقل باع الوجود بدين

يقولون ان اللّه خالق جنة و نار و تعذيب و غل يدين

و ان صدقوا فيما يقولون اننى اتوب الى الرحمن من سنتين

و ان كذبوا فزنا بدنيا هنيئة و ملك عقيم دائم الحجلين

هارون گفت خدا لعنت كند عمر بن سعد را كه انكار صانع و بعث و نشور نموده ايديك الجن آيا ميدانى اين لعين از كجا اخذ كرده ديك الجن گفت بلى ميدانم از يزيد بن معويه اخذ كرده هنگاميكه سر مبارك حسين را در طشتى از طلا گذاردند و بنزد يزيد آوردند اين وقت يزيد اين اشعار ميسرود: لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل

ليت اشياخى ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل

لأهلّوا و استهلّوا فرحا و لقالوا يا يزيد لا تشل

لست من خندف ان لم انتقم من بنى احمد ما كان فعل

قد قتلنا القوم من ساداتهم و عدلناه ببدر فاعتدل

ص: 239

و با چوب بر لب و دندان آن حضرت ميزد در آنحال غرابى كه صداى او را بفال بد ميگرفته اند صدا كرد كه اهل مجلس را همه وحشت فروگرفت بالاخص بنى اميه را اين وقت يزيد اين ابيات بسرود: يا غراب البين ما شئت فقل انما تندب امرا قد فعل

*** لما بدت تلك الشموس و اشرقت تلك الشموس على ربى جيرونى

نعب الغراب فقلت صح اولا تصح فلقد قضيت من الغريم ديونى

هارون گفت خدا لعنت كند يزيد را كه چه قدر در كفر و زندقه جرات داشته ايديك الجن آيا ميدانى يزيد از كجا اخذ كرده گفت بلى ميدانم اگر امير المؤمنين مرا امان دهد در نفس و اهل و مال و ضامن بشود از براى من جائزه هراينه خواهم گفت آنرا هارون گفت براى تو امان و جائزه خواهد بود پس انگشتر خود را بيرون آورده و در نزديك ديك الجن انداخت اين وقت ديك الجن گفت يزيد از پدرش معويه اخذ كرده هارون گفت آن كدام است ديك الجن گفت معويه در حال احتضار بعيالش ميگفت هنگاميكه زنش گريه ميكرد و ميگفت بعد از تو شوهر نخواهم كرد: اذا مت يا ام الحميراء فانكحى فليس لنا بعد الممات تلاقيا

فان كنت قد اخبرت عن مبعث لنا اساطير لهو يجعل القلب ساهيا (إلخ)

هارون گفت خدا لعنت كند معويه را كه انكار صانع و بعث و نشور و نبوت كرده، اى ديك الجن ميدانى معويه از كه اخذ كرده گفت بلى از اشعار عمر بن الخطاب هنگاميكه او را والى شام گردانيد اين اشعار بگفت: معوى ان القوم ملت حلومهم بدعوة من عم العشيرة بالوتر

صبوت الى دين به باد اسرتى فبعدا به ذنبا قصمت به ظهرى

فلم انس لا انس الوليد و عتبة و شيبة و العاص الصريع لدى البدر

توصل الى التخليط فى الملة التى اتانا بها الماضى المموه بالسحر

لهذا لقد و ليتك الشام راجيا و انت جديران تعود الى صخر

ص: 240

هارون گفت اى ابا اسحق آيا عمر كافر بود بما جاء على محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ديك الجن گفت بلى يا امير المؤمنين و بروايت ديگر كه در بسيارى از كتب آنرا نقل كرده اند بنا بر نقل انيس المسافر شيخ يوسف عمر گفت: ءأوعد فى المعاد بشرب خمر و أنهى الان عن ماء و تمر

ابعث ثم حشر ثم نشر حديث خرافة يا ام عمرو

هارون گفت قاتله اللّه اين زنديق اين كفر و الحاد را از كه اخذ كرده گفت از ابو بكر بن ابى قحافه هارون گفت ايديك الجن أو كان الصدر الاول كافرا باللّه و بما انزل اللّه على رسوله و مكذبا بآياته و شاكا فى قدرته ديك الجن نعم يا امير المومنين قال هارون و اللّه كفر هؤلاء القوم كفرا ما سبقهم اليه الاولون و لا يلحقهم فيه الاخرون اشهد على انى بريء الى اللّه منهم اكنون با من بگو ابو بكر چه ميگفت ديك الجن گفت ابو بكر در روز رمضان زوجه خود را گفت طعام مرا حاضر كن زوجه اش گفت از خدا شرم ندارى كه در روز رمضان مى خواهى طعام تناول بنمائى در جواب او گفت: دعينا نصطبح يا ام بكر فان الموت نقب عن هشام

و نقب عن ابيك و كان قرما شديد الباس شريب المدام

يخبرنا ابن كبشة ان سنحيى و كيف حيات اشلاء و هام

و لكن باطل قد قال هذا و افك من زخاريف الكلام

و لا يكفيه جمع المال حتى امرنا بالصلوة و بالصيام

و يعجز ان يكف الموت عنى و يحيينى اذا بليت عظامى

و قل للّه يمنعنى شرابى و قل للّه يمنعنى طعامى

الاهل مخبر الرحمن عنى بانى تارك شهر الصيام

و تارك كل ما يوحى اليه حديث من اساطير الكلام

و لكن الحكيم راى حميرا فالجمها فتاهت فى اللجام

هارون گفت لعنت حق بر اين جماعت باد كه كافر شدند بكفريكه از سابقين

ص: 241

كسى بآنها پيشى نگرفته و از لاحقين چنين كفرى نخواهد داشت ايديك الجن شاهد باش كه من از اين جماعت برى و بى زارم ولى تو اين راز را از پرده بيرون نينداز و آنچه در اين مجلس گذشت با احدى اظهار مكن پس جائزه باو داده و او را مرخص كرده. و بروايت كشكول شيخ يوسف بحرانى خليفه گفت ايديك الجن آيا مرا خبر نميدهى كه چه شخصى استحقاق خلافت داشت و سزاوار بود كه او را أمير المؤمنين بگويند ديك الجن گفت من لمس اليابس فاورقه و قبض خالد بن الوليد فطوّقه و تفضل عن ابى سفيان و اعتقه و ملك نعيم الدنيا فطلّقه و دفع باب الشرك فاغلقه و هزم جيش المشركين و مزّقه زين الزين و قرة العين و المصلّى الى القبلتين الضارب بالسيفين الطاعن بالرمحين فارس أحد و بدر و حنين امام الحرمين و أبو الحسن و الحسين صفر اليد من البيضاء و اللجين المنزّه من كل شين عالى النبيين و امام الثقلين ليث بنى غالب مظهر العجائب مفرق الكتائب اعنى به على بن ابى طالب عليه السّلام هارون گفت بخدا قسم ابن عم من على بن ابيطالب بالاتر و فاضل تر از اين باشد كه شما بيان كردى پس دهان او را مملو از درّ و جواهر نموده او را معززا مكرما بسوى عيالاتش مرخص نمود.

دار الدملوئه

اسمش نبيله بنت سلطان يوسف بن عمر بن على بن رسول و دملوئه اسلم قلعه اى است از قلعه هاى يمن و اين زن صاحب عقل و دانش وجود و سخا و سياست مدار و با عفت و صلاح بوده مآثر او بسيار در آن مرزوبوم وجود دارد از آن جمله مسجدى در بلديكه نزديك جبل صير در يمن ميباشد بنا كرده و ديگر در مدينه زبيد مدرسه اى بنام مدرسة الاشرفيه بنا كرده و اموال بسيارى وقف او نموده تا در سنۀ  ٧١٧  وفات نموده (اعلام النساء)

دار الشمسى

دختر سلطان عمر بن على بن رسول از همان خاندان دارد ملوئه است و از زنان

ص: 242

سياست مدار يمن بوده است و صاحب عقل متين و رأى صائب و قلب قوى و صيانت و عفت و صلاح بوده و از حسن سياست او اين بود كه چون شوهرش وفات كرد مملكت را كاملا اداره نمود و اموال بسيار بامراء بذل فرمود تا اينكه برادرش مظفر يوسف از (مهجم) بزبيد آمد و زمام مملكت و سلطنت را بدست گرفت و زبيد را مالك گرديد و قلعه دملوئه را فتح نمود و از مشورت و رأى خواهرش تجاوز نميكرد و آثار نيك از اين زن در مدت حيوة خود بسيار باقى گذارد از آنجمله مدرسه اى معروف بمدرسه شمسيه كه در (ذى عدنيه) كه يكى از شهرهاى (تغر) ميباشد بنا كرد و تغر نام قلعه اى است از قلعه هاى يمن و ضياع و عقار و بسيار وقف آن مدرسه نموده و از براى مدارس و معلم و مؤذن و امام جماعت وظيفه هاى كافى مقرر داشته و معلم براى ايتام مقرر كرده كه قرآن بآنها تعليم بدهند و مدرسه ديگر در سوق المقاصر بنا كرد و اوقاف بسيارى براى او مشخص و معين نمود و صله و صدقات و جوائز او عموميت داشت در سنه  6٩5  دنيا را وداع گفت (اعلام النساء نقلا از كتاب العقود اللؤلؤيه)

دره بنت ابى سلمه

مادرش ام المؤمنين ام سلمه در فضل و دانش از مادر ميراث برده سير و اخبار بسيار روايت ميكرده و در ميان زنان عصر خود بفضل و دانش و سير و أخبار و احاديث معروفه بوده. و در استيعاب گفته من فواضل نساء عصرها و كانت معروفة عند اهل العلم بالسير و الاخبار و الحديث و خواهرش زينب در ترجمۀ او بيايد كه أفقه أهل عصر خود بوده.

دردانه نيشابوريه

دختر اسماعيل نيشابوريه زنى محدّثه ذات دين و صلاح از جدش عبد الكريم بن هوار صيرفى اخذ حديث ميكرده و از أبو حامد أحمد بن حسن ازهرى و غير ايشان نيز

ص: 243

اخذ حديث ميكرده و سمعانى احاديث او را ضبط ميكرده در نيشابور در دهم صفر سنۀ  5٣٠  وفات كرده.) (اعلام النساء)

دهماء

دختر يحيى بن مرتضى اليمنى عالمة فاضلة از برادرش امام مهدى اخذ علم نموده در علم نحو و اصول و منطق و نجوم و رمل و سيميا و شعر يد طولانى داشته برادرش امام مهدى كتابى بنام (الازهار) تاليف كرده اين مخدره چهار مجلد در شرح كتاب الازهار نوشته و شرحى از براى منظومه كوفى در فقه نوشته و شرحى بر مختصر منتهى نوشته خلاصه اين زن مجموعۀ كمالات بوده و جماعتى از طلاب در شهر (تلا) كه يكى از شهرهاى يمن است از او استفادۀ علم ميكردند و بعلاوه طبعى سرشار داشته در مدح كتاب برادرش (الازهار) گفته: يا كتابا فيه شفاء النفوس انتجته افكار من فى الحبوس

انت للعلم فى الحقيقه نور و ضياء و بهجة كالشموس

بالاخره در شهر (تلا) كه يكى از شهرهاى يمن است در ماه ذى قعده در سنۀ  ٨٣٧  دنيا را وداع گفت (اعلام النساء نقلا از بدر طالع محمد شوكانى)

دولت خاتون

از زنان سياست مدار نافذ الكلمه بود كه زمام امر سلطنت را عهده دار شد هنگاميكه شوهرش عز الدين محمد در سنۀ  ٧١١  وفات كرد كاملا اداره مينمود تا هنگاميكه لشكر تتار بر بلاد او نزديك شدند خود را كنار كشيد چون ديد تاب مقاومت او را ندارد. (مشاهير النساء) اقول مراد او از تتار عساكر چنگيز و هلاكو خان است كه از أواخر بلاد مشرق از اطراف كوه هاى تمفاچ و نواحى بلاد چين حركت كردند و تا بغداد را ويران كردند و از سنۀ ششصد و شانزده تا سنۀ ششصد و پنجاه و شش آتش حرب مشتعل بود اول شهرى را

ص: 244

كه بكلى ويران كردند بخارى بود كه مردان آنها را كشتند و زنان و اطفال آنها را باسيرى گرفتند و اموال ايشان را بغارت كردند در قصۀ طولانى و از آنجا به سمرقند تاختند و همين معامله را با اهالى سمرقند نمودند و نجات پيدا نكرد مگر كسيكه خود را پنهان كرد و اين در سنۀ  6١٧  واقع شد سپس به بلاد خراسان و نواحى آن تاختند و از قتل و غارت كوتاهى نكردند سپس به بلاد مازندران تاختند و بر جميع قرى و شهرستانهاى او مستولى شدند و از فساد و طغيان و قتل و غارت و هتك نواميس مسلمين دقيقه اى فرو گذار نكردند و از آنجا به بلاد رى و همدان تاختند و آنچه يافتند غارت كردند و زن و مرد و كوچك و بزرگرا از دم شمشير ميگذرانيدند و از مردم قزوين چهل هزار نفر بقتل رسانيدند سپس بآذربايجان هجوم كردند سپس بمراغه رفتند كشتند و غارت كردند و آتش در زدند و با مردم اردبيل چنين كردند و همچنين با مردم بيلقان و كنجه و آران و كرج و قفجاج و در تمام اين خونريزى ها (جرماغون) از قبل چنگيز خان بود و در مرو و نيشابور قتلوهم عن آخر هم و قبه و بارگاه حضرت رضا عليه السّلام را با خاك هموار كردند و بهرات هجوم آوردند فقتلوهم عن آخرهم و با مردم خوارزم هم همين معامله را كردند مردم او را بآب غرق كردند چون سد آنها را شكستند و همه را طعمه آب نمودند سپس چنگيز خان مراجعت بماوراء النهر نمود و در آنجا بجهنم واصل گرديد و بجاى او (اوكتاى قاآن نشست و باصفهان تاختند و از قتل و غارت چيزى فروگذار نكردند حتى شكم زنان حامله را ميدريدند سپس آتش در زدند كه اصفهان همانند چند تل خاكستر نمودار بود بالاخره تا بلاد شام و حلب را فروگرفتند و از آنجا مراجعت باربل نمودند و آنجا را هم ويران كردند و از آنجا به بلاد روم و قيساريه هجوم كردند همه را ويران كردند تا اينكه هلاكو خان وارد بغداد شد در سنه  656  و مستعصم كه آخرين خلفاى بنى العباس بود او را بقتل رسانيد و تا چهل روز مردم بغداد را بانواع عذابها معذب كردند كه دفاين خود را بروز بدهند و بازار و خانه هاى آنها همه مانند تلهاى ريك گرديد پس از چهل روز منادى ندا درداد كه همه را امان دادند همه از بيغوله هاى بيرون آمدند مانند شخص صاعقه زده از خوف و وحشت و قبور بنى العباس همه را نبش كردند و استخوانهاى

ص: 245

آنها را آتش زدند و عدد قتلاى آنها از هشصد هزار تجاوز كرد و قال الذهبى فى كتابه (دول الاسلام) فبلغت القتلى فى بغداد الف الف و ثمانمائه الف و زياده. و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و ديگر مورخين قصه تتر را مفصل نوشته اند و ميگويند از ابتداى خلقت آدم تا آن تاريخ چنين قتل عمومى اتفاق نيفتاده كه اقطار زمين را فروبگيرد.

دومة مادر مختار بن ابى عبيده

در بلاغات النساء او را از زنان فصيحۀ بليغه ميشمارد و او را از ربات فصاحت و بلاغت وراى متين و عقل رزين ميداند ابو محجن ميگويد من يك وقتى بمادر مختار بن ابى عبيده ثقفى عبور دادم كه پنجاه نفر از أهل بيت مختار در اطراف او كشته و بخاك و خون آغشته بودند و اصحاب مختار از او متفرق شده بودند مختار بمادر خود دومة فرمود بيا خود را در پشت سر من پنهان كن تا گرفتار نشوى دومه گفت بخدا قسم اگر بدست اين مردم گرفتار شوم براى من بهتر است و آنرا دوست تر ميدارم از از اينكه خود را در پشت سر پنهان كنم.

حرف الذال

ذلفا بنت زياد بن لبيد الانصارى

در كافى كلينى بسند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كند كه از مردم يمن شخصيكه او را جويبر ميگفتند برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ايمان آورده بود و اسلامى نيكو داشت و از اصحاب صفه بشمار ميرفت مردى بسيار فقير و پريشان بعلاوه كريه المنظر كوتاه قامت بهره اى از حسن صورى نسيب او نشده بود ولى پاك دل و باتقوى و عابد بود رسولخدا متكفل مخارج او ميشد و روزگارى بسختى ميگذرانيد روزى رسولخدا

ص: 246

فرمود اى جويبر ميخواهى زنى داشته باشى كه ترا مساعدت بنمايد و تو را از حرام نگاه دارد و در امور دنيا و آخرت تو را معين باشد عرض كرد يا رسول اللّه كدام كس بمن رغبت مينمايد كه نه مال و نه جمال و نه حسب و نه از خاندان اهل كمال ميباشم رسول خدا فرمود اى جويبر اسلام نخوت جاهليت را پس پشت انداخته ديگر بحسب و نسب و مال و جمال فخريه نبايد كرد در اسلام هركس اطاعتش و تقوى و پرهيزكاريش بيشتر باشد در نزد خدا عزيزتر است چنانچه در كتاب كريم خود ميفرمايد (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ) اكنون برخيز برو بنزد زياد بن لبيد انصارى كه شريف ترين قبائل است از جهت حسب و نسب و بگو مرا رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرستاده است كه دختر خود ذلفا را براى من خطبه بنمائى. پس جويبر بنزد زياد بن لبيد آمد و پيغام رسانيد زياد گفت كه آيا رسول خدا تو را باين رسالت فرستاده جويبر گفت بلى من چگونه بر آنحضرت دروغ بندم زياد گفت ما تزويج نميكنيم دختران خود را مگر بكسانيكه از انصار كفوما باشند پس اى جويبر برو بنزد رسولخدا تا من بر اثر تو ميآيم و عذر خود را در محضر شريف آن حضرت بيان مينمايم جويبر برگشت و ميگفت بخدا سوگند كه قرآن بر اين نازل نشده و پيغمبر باين نحو حكم نفرموده اين وقت ذلفا دختر زياد چون اين ماجرا بشنيد از پس پرده فرياد زد و پدر خود را طلبيد و باو عتاب كرد و گفت اى پدر ميخواهى قرآن در مذمت تو نازل شود جويبر هرگز دروغ نميگويد زود بفرست و او را برگردان مبادا اين سخن ناملايم را كه گفتى برسولخدا برسد پس زياد بزودى شخصى را بفرستاد و جويبر را برگردانيد و خود بنزد رسولخدا رفت و عرض كرد يا رسول اللّه جويبر چنين ميگويد و از شما چنين رسالتى آورده است و من رد نكردم ولى يا رسول اللّه ما دختران خود را نكاح نكنيم مگر بكفوهاى خود از انصار حضرت رسول فرمود جويبر مؤمن است و مرد مؤمن كفو زن مؤمنه است و مرد مسلمان كفو زن مسلمه است اى زياد دختر خود ذلفا را باو تزويج بنما پس زياد بخانه برگشت و قصه را با ذلفا گفت فرمود اى پدر اطاعت كن رسولخدا را كه اگر مخالفت بنمائى كافر خواهى شد عجلت كن و مرا بجويبر تزويج بنما زياد چون اين سخن از آن دختر صالحه خود شنيد بيرون آمد بخدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

ص: 247

مشرف شد عرض كرد يا رسول اللّه سمعا و طاعه پس دست جويبر را گرفت بنزد قوم خود آمد و موافق سنت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ذلفا را عقد بست باو داد و مهر او را از مال خود ضامن شد و بنزد جويبر فرستاد كه آيا خانه دارى كه ما دختر خود را بنزد تو بفرستيم جويبر گفت بخدا قسم مرا خانه نباشد پس خانه براى او تهيه كرد و بفرشهاى نيكو زينت نمود و تهيه اسباب كرد و دو جامۀ نوبر جويبر پوشانيد و عمامه بر سر او بست پس ذلفا را در آن خانه داخل نمودند چون جويبر بآن خانه درآمد عروسى ديد در نهايت حسن و جمال و خانه اى ديد بانواع زينتها و فرشها آراسته و بانواع عطرها معطر گردانيدند پس جويبر بزاويۀ خانه ميل كرد و سجادۀ عبادت خود را گسترانيد و مشغول عبادت حق تعالى گرديد تا صبح طالع شد بمسجد آمد و زنها از ذلفا پرسيدند جويبر بنزد تو آمد گفت نه بلكه تا صبح مشغول عبادت و تلاوت قرآن بود و همچنين حال جويبر بود و در شب دوم و سوم اين خبر بزياد رسيد خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرف شد عرض كرد يا رسول اللّه اگرنه فرمان شما بود ما هرگز دختر بجويبر نمى داديم ولى بجهت اينكه شما را اطاعت كرده باشيم قبول كرديم حضرت فرمود مگر اكنون از جويبر چه ديده اى شما را خوش نيامده زياد عرض كرد پدر و مادرم فداى شما باد امروز سه روز است كه جويبر با دختر من تكلم نكرده است و نگاه بصورت او ننموده است شب را تا بصبح بعبادت مشغول است و روزها روزه ميگيرد معلوم ميشود او را بزنان رغبت نباشد چون زياد رفت حضرت جويبر را طلبيد و او را فرمود كه آيا با زنان نتوانى نزديكى بنمائى عرض كرد يا رسول اللّه مگر من مرد نيستم هراينه بسيار راغب و حريص در اين كار و كثير الشبق ميباشم حضرت فرمود خلاف آن را از تو نقل مينمايم گويند خانه براى تو تهيه كردند و آن را بفرشهاى نيكو آراسته اند و متاعها براى تو مهيا كرده اند و ذلفا را بر تو وارد نموده اند و تو داخل خانه شده اى و نظر بسوى دختر نكرده اى و با او سخن نگفته اى و نزديك او نرفته اى پس اگر ميل بزنان دارى تو را چه باعث بر اين كار شده جويبر عرض كرد يا رسول اللّه مرا بخانه گشاده درآوردند و در آنجا متاعها نيكو و فرشهاى زيبا ديدم و دختر جوان نيكوروى

ص: 248

و خوشبوئى را بنظر درآوردم پس در آن وقت بخاطرم آمد حال سابق خود را كه در گوشه صفه مسجد نه فرشى و نه لحافى و نه لباس درستى و نه طعامى و نه سرپرستى با حال پريشان غربت افتاده بودم و كسى بحالم نمى پرداخت روزگار با غريبان و مسكينان بسر ميبردم پس چون ديدم كه حق تعالى مرا كرامتى مرحمت فرموده و از آن حال باين حال سرافراز نمود خواستم او را شكر بنمايم پس با خود قرار دادم تا سه روز شب ها را بعبادت صبح كنم و روزها روزه بگيرم امشب بنزد ذلفا خواهم رفت پس رسولخدا زياد را طلبيد و مقالۀ جويبر را باو رسانيد زياد شاد شد و جويبر بوعدۀ خود وفا كرد و پيوسته در رفاهيت بود تا اينكه در بعضى غزوات شربت شهادت چشيد در ركاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس حضرت امام باقر عليه السّلام فرمود بعد از جويبر هيچ زنى بى شوهر رواجتر از ذلفا نشد و شوهر جويبر باعث نقص او نگرديد بلكه طلبكاران او بيشتر و عزت او در ميان قومش فزون تر گرديد. مؤلف گويد كه مسلمانان اگر مناكحات و مزاوجات را باين سهل و آسانى خاتمه ميدادند جامعه همانند برق روى بترقى مينهاد و ازدياد جمعيت آنها ميشد و ديگر اين همه جنايات و بى عفتى در جامعه پديدار نميشد حقير راجع باين قسمت در كتاب (كشف الغرور) كه در مفاسد سفور و وظيفۀ زنان نوشته ام مقدارى اين مطلب را تعقيب كرده ام امروزه تجملات بارده كار را بجائى رسانيده كه دختران بى شوهر و پسران بى عيال بسر ميبرند و بعد از زحمات زيادى كه عيال بخانه مى آورند از ترس كثرت نسل دوا استعمال ميكنند كه بچه نياورند و اگر حامله شدند با عمليات ظالمانه آن طفل را سقط ميكنند و بدعت زمان جاهليت را احيا ميكنند و هزار درجه از مردم جاهليت جلو افتادند اين است كه رسولخدا فرمودند زمانى بيايد كه مردم عز و بت و عزلت براى آنها حلال شود عرض كردند يا رسول اللّه مگر شما ما را امر بتزويج نفرموديد آن حضرت فرمود بلى و لكن در آن زمان كسى نميتواند اداره زندگانى خود را بگرداند مگر بحرام عرض كردند اين چگونه خواهد بود فرمود اين شخص اگر پدر و مادر و اگرنه برادر و خواهر و اگرنه سائر اقربا او را توبيخ و سرزنش مى كنند به

ص: 249

تنگى معاش تا اينكه او را دچار بار نكاب كار حرام مى نمايند بالاخره او را بهلاكت مى رسانند.

ذرۀ نائحه

زنى بود شاعره مى گويد شبى فاطمۀ زهراء سلام اللّه عليها را در عالم رويا ديدم كه بر سر قبر حضرت حسين عليه السّلام بود و مرثيه ميخواند و ميگريست مرا فرمود اى ذره حسين مرا باين اشعار مرثيه بگو. أيها العينان فيضا و استهلا لا تغيضا

و ابكيا بالطف ميتا ترك الصدر رضيضا

لم امرّضه قتيلا لا و لا كان مريضا

شيخ محمد سماوى عليه الرحمه در كتاب ظرافة الاحلام كه در نجف بطبع رسيده اين قصه را از مناقب ابن شهرآشوب نقل كرده سپس مى فرمايد من بغير اين سه شعر پيدا نكردم سپس بابيات ذيل آن را تخميس كرده: شمت بالطف و ميضا فانثنى القلب رميضا

و جناح الصبر هيضا ايها العينان فيضا

و استهلا لا تغيضا فلعلى استريح

كم لا حشائى جذب و لصدق الصبر كذب

انهلا فالورد عذب و ابكيا با لطف مذبو

حا على الترب رضيضا افيرتضّ الذبيح

يا حشا زيدى عويلا و ابكى يا عين طويلا

لم لم احضر قليلا لم امرّضه قتيلا

لا و لا كان مريضا فيداريه الصحيح

ص: 250

حرف الراء

رابعۀ اصفهانيه

از زنان عابدۀ عصر خود بوده چون طريق سير و سلوك را داشته بنام رابعه شهرت پيدا كرده و اين زن از زنان سلاطين سامانيه است بعلاوه از عبادت طبعى موزون داشته اين دو بيت از او است: دعوتم اين است بر تو كايزدت عاشق كند بر بت سنگين دل نامهربان خويشتن

تا بدانى درد عشق و داغ مهر و غم خورى چون بهجر اندر به پيچى پس بدانى قدر من

رابعۀ شاميه

جامى در نفحات الانس گويد اين زن زوجۀ احمد بن ابى الحوارى است سپس او را از اهل سلوك معرفى مى كند و كراماتى باو نسبت ميدهد و گويد اشعار ذيل از اوست: و لقد جعلتك فى الفؤاد محدّثى و ابحت جسمى من اراد حبيبى

فالجسم منى للجليس موانس و حبيب قلبى فى الفؤاد انيس

رابعۀ عدويه

در كتاب مذكور گفته از اهل بصره است سفيان ثورى از او مسائل مى پرسيده و نزد وى ميرفته و بموعظه و دعاى او رغبت داشته روزى سفيان در نزد وى دست برآورد و گفت اللهم انى اسئلك السلامه رابعه بگريست سفيان از او پرسيد چه ميگرياند ترا گفت تو مرا بمعرض گريه درآوردى سفيان گفت چگونه ترا بمعرص گريه درآوردم رابعه گفت ندانسته اى كه سلامت از دنيا ترك دنيا است و تو بآن آلوده اى مگر نميدانى هرچيزى را ثمرى است و ثمرۀ معرفت روى بخدا آوردن است و هم رابعه گويد

ص: 251

استغفر اللّه من قلة صدق فى استغفر اللّه سفيان از وى پرسيد كه بهترين چيزى كه بنده بخداى تعالى بآن تقرب جويد كدام است گفت آنكه بداند كه بنده از دنيا و آخرت غير ويرا دوست نميدارد روزى سفيان پيش وى گفت واحزناه رابعه گفت دروغ ميگوئى اگر تو محزون بودى تو را زندگانى خوشگوار نبودى و هم رابعه گويد اندوه من از آن نيست كه اندوهگينم اندوه من از آن است كه چرا اندوهگين نيستم. در خيرات حسان در ترجمۀ حاجيه ام سلمه گويد كه اين رابعه عدويه كنيۀ او ام الخير است بنت اسماعيل عدوى است و اين زن در نسك و ايقان و حقايق و عرفان و كشف و شهود مقام بلندى پيدا كرد ابو القاسم فيشرى در رسالۀ خود ميگويد رابعه بارها در مناجات خود ميگفت الهى دلى كه تو را دوست دارد آيا او را بآتش مى سوزانى نوبتى در جواب او هاتفى ندا درداد و گفت ظن بدمبر كه پروردگار رحيم اين كار نميكند خلاصه اين زن در صفاى ضمير و كمالات نفسانى بر اكثر رجال تفوق پيدا كرد از اين جهت او را تاج الرجال ميگفتند و بدرجه اى در زهد و تقوى و قدس شهرت يافت كه ضرب المثل گرديد و هرزنيرا كه ميخواهند بمقامات معنوى بستايند ميگويند رابعۀ زمان خود مى باشد و حسن بصرى كه با او معاصر بوده بعد از آنكه شوهر رابعه درگذشت در مقام آن برآمد كه رابعه را نكاح كند رابعه مسائل از او پرسش كرده در جواب عاجز ماند چون او را خالى ديده از قبول مطلب حسن امتناع نمود و اين ابيات ذيل را بنظم آورده بدو فرستاد: راحتى يا اخوتى فى خلوتى و حبيبى دائما فى حضرتى

لم اجده عن هواه عوضا و هواه فى البرايا محنتى

حيثما كنت اشاهد حسنه فهو محرابى اليه قبلتى

ان امت وجدا و ما ثم رضا و اعنائى فى الورى و اشقوتى

يا طبيب القلب يا كل المنى جد بوصل منك يشفى مهجتى

يا سرورى و حيوتى دائما نشأتى منك و ايضا نشوتى

قد هجرت الخلق جمعا ارتجى منك وصلا فهو اقصى منيتى

ص: 252

سفيان ثورى نيز با رابعه معاصر بوده و بجلالت قدر او معترف و بزيارت او ميرفته و آنرا مغتنم ميشمرده و مشكلاتى كه در حقايق داشته از او مى پرسيده و ايشان حل مينمودند روزى سفيان برابعه گفت درجۀ ايمان و اعتقاد خود را بحضرت حق جل و علا براى من بيان بنما رابعه گفت من خدا را بشوق بهشت و خوف جهنم نمى پرستم بلكه از كمال عشق بآن حضرت و براى اداى شرايط عبوديت عبادت ميكنم بعد از آن اين مناجات را انشاء نمود: احبك حبين حب الورى و حبا لانك اهل لذاك

فاما الذى هو حب الهوى فشغلى بذكراك عمن سواك

و اما الذى انت اهل له فحب شغلت به عن سواك

فلا الحمد فى ذا و لا ذاك لى و لكن لك الحمد فى ذا و ذاك

خلاصه ارباب سلوك رابعه را داراى كرامات ميدانند و حكايات از او مينمايند وفات او در سال صد و سى و پنج و بقولى در سنۀ  ١٨5  در حوالى قدس شريف اتفاق افتاده و مزار او زيارتگاه اهل سلوك و عرفان مى باشد و اين اشعار را باو نسبت داده اند حبيب ليس يعدله حبيب و ما لسواه فى قلبى نصيب

حبيب غاب عن عينى و شخصى و لكن عن فؤادى لا يغيب

اقول با اينهمه تفصيل بودن او از شرط اين كتاب معلوم نيست و بمسطورات نفحات الانس جامى اعتمادى نيست دوست خدا آنست كه مراودۀ با آل پيغمبر كه احد الثقلين هستند داشته باشد و پا از در خانۀ آنها نكشد نه با سفيان ثورى و حسن بصرى كه ضلالت و گمراهى اين دو نفر را در كتاب (السيوف البارقه) و كتاب (كشف الاشتباه) در كج روى اصحاب خانقاه ايراد كرده ام و از تاريخ وفات رابعه معلوم ميشود كه معاصر سه امام بوده حضرت امام زين العابدين و امام باقر و امام صادق عليهم السلام و اصلا در كلمات رابعه نامى و نشانى از اهل بيت نيست و اللّه العالم.

ص: 253

ربيعه بنت معوذ بن عفراء

ز صواحبات رسولخدا است وقتى زنى عطاره از قبيله بنى مخزوم از اقوام ابو جهل بر ربعيه  (1) وارد شد گفت توئى دختر آن بنده اى كه مولاى خود را كشت اشاره بقتل ابو جهل در روز بدر نمود ربيعه گفت من دختر آن مولائى هستم كه بندۀ خود را كشت آنزن عطاره گفت عطر فروختن بتو حرام است ربيعه گفت عطر خريدن از تو حرام است پس از هم با كمال خشم جدا شدند. ابن عبد البر در استيعاب بترجمه او گفته الربيعه بنت معوذ بن عفراء الانصاريه كانت جليله صحابيه در غزوات با رسولخدا بود و مداوى و معالجۀ جرحى قتلى مينمود بيست و يك حديث از رسولخدا روايت دارد و جمع كثيرى از صحابه و تابعين از او روايت دارند در سنه  45  وفات كرده و در رجال مامقانى گويد هى من حسنات الحال و كانت ربما غزت مع رسول اللّه فتداوى الجرحى و ترد القتلى الى المدينه و كانت من المبايعات تحت الشجره بيعة الرضوان و قد قيل لها صفى رسول اللّه فقالت لو رايته لرايت الشمس الطالعه. و پدر ربيعه معوذ بن عفرا و عفرا نام مادر ايشان است و پدر معوذ حارث نام دارد اين معوذ با برادرش معاذ در غزوۀ بدر از عبد الرحمن بن عوف سئوال كردند كه ابو جهل را ميدانى كدام است شنيده ايم كه در مكه رسول خدا را بسيار زحمت رسانيد اگر او را ديدار كنم دست از او برندارم تا يك تن كشته شويم در آنحال ابو جهل نمودار شد كه بر پشت شتر خويش جولان ميكرد عبد الرحمن گفت اينك ابو جهل است هرچه در بازوى شما است از شجاعت بنمائيد معوذ چون شير غرندۀ بر او حمله كرد و از گرد راه رسيد و تيغى بر پاى ابو جهل بزد كه ساق او قطع شد و از شتر افتاد الخ.


1- ربيعه بضم الراء و فتح الباء و تشديد الياء المثنات من تحت بعدها عين مهمله (معوذ) بضم الميم و فتح العين و كسر الواو المشدده بعده ذال مامقانى

ص: 254

رحيمه ام ولد

حسين بن على بن يقطين و او زنى آزاده فاضله زياده از بيست حج بجا آورد چنانچه در حادى عشر بحار در باب احوال حبس موسى بن جعفر عليهما السلام ذكر نموده.

رشحه

از زنان فاضلۀ اديبۀ كاشان بوده نامش بيگم بنت هاتف زوجۀ ميرزا على اكبر متخلص به نظيرى است و پسرى از او بوجود آمد موسوم بميرزا احمد متخلّص بكشته خلاصه اين زن سيده و صاحب طبع بوده ديوانى دارد كه تقريبا محتوى بر سه هزار بيت است اين چند بيت ذيل نمونۀ طبع قادر او است: آن بت گل چهره يا رب بسته از سنبل نقاب يا بافسون كرد پنهان در دل شب آفتاب

*** دل رفت ز خون ديده ما را پند است برخ از آن علامت

*** ميطبد از شوق دل در سينه ام گوئى كه باز تير دلدارى بدل ز ابرو كمانى ميرسد

*** بقصد صيد تو چون رشحه ديدمش گفتم كسى نديده شكار مگس كند شهباز

رباب بنت امرؤ القيس و رقيه بنت الحسين عليه السلام

در جلد سوم در ترجمه اين دو خاتون در بانوان دشت كربلا سبق ذكر يافت.

رباب

زوجۀ داود بن كثير رقى. (مامقانى)

ص: 255

رقيه بنت رسول اللّه (ص) در جلد  ٢  مفصلا بيان شد در ترجمۀ اولاد خديجۀ كبرى كه عثمان او را شهيد كرد.

رقيه بنت امام حسن مجتبى (ع)

زوجۀ عبيد اللّه بن عباس بن امير المؤمنين عليه السّلام و از او تعبير بعقيله شده است و از آن معلوم ميشود كه از زنان مجلله بوده در كتاب سرسلسله علويه گفته عبيد اللّه بن عباس بن امير المؤمنين تزويج اربع عقايل كرام رقيه بنت الحسن بن على عليهما السلام و ام على بنت زين العابدين و بنت معد بن عبد اللّه بن عباس و بنت مسور بن مخزوم و عقب قمر بنى هاشم از همين عبيد اللّه است فقط.

رقيه بنت محمد بن علي بن وهب

در خيرات حسان او را از محدثه هاى معروفه معرفى كرده داراى صلاح و تقوى بوده در چهاردهم ماه شعبان سنه  ٧4١  هجرى وفات كرده.

رقيه كبرى. رقيه صغرى. رمله

اين سه تن فرزندان موسى بن جعفر عليهما السلام ميباشد كه در ترجمۀ خواهر ايشان آمنه در جلد  ٣  ياد كرديم.

رقية الكبرى

دختر امير المؤمنين و بانوى حرم مسلم بن عقيل و مادر عبد اللّه و محمد و دخترى كه تحت عنوان دختر مسلم ترجمه شد اين مادر و دختر و دو پسر در زمين كربلا بودند و هردو پسر شهيد شدند و پسرش عبد اللّه شوهر عليامخدره سكينه بنت الحسين بود بالجمله با اسيران بشام رفت و در جميع مصائب سهيم و شريك بود و اين رقيه مادرش

ص: 256

صهباء تغلبيه است كه عمر بن على توأما از اين صهبا متولد شدند و ترجمۀ عمر را در فرسان الهيجاء ياد كرديم و اين عبارت چنان نشان ميدهد كه آنحضرت دختر ديگر بنام رقيه الصغرى داشته و اللّه العالم.

رقيه دختر اسحق بن الكاظم (ع)

زنى فاضله و جليله بود عمر طولانى نمود تا در سنه  ٣١٨  وفات نمود و در بغداد مدفون شد و شوهرش اسحق ملقب بامين بود در سنه  ٢4٠  در مدينه وفات كرد و لكن در جلد  ٢  متعلقات ناسخ التواريخ مينويسد كه اسحق بن موسى بن جعفر را اسحق امير ميگفته اند زيرا كه در آنهنگام كه مامون بن هارون الرشيد در مرو بخلافت مى گذرانيد در بصره خروج نموده حمد اللّه مستوفى در كتاب نزهة القلوب مينويسد در ساوه از مزار اكابر اولياء تربت شيخ عثمان ساوجى است و بر ظاهر آن در جانب شمال مزار سيد اسحق بن امام موسى كاظم عليه السّلام است و اللّه اعلم. و عقب اين اسحق از پسرانش محمد و على و حسين و عباس و موسى و قاسم ميباشد و از خصال نقل ميكند از محمد بن احمد بن على اسدى كه گفت رقيه دختر اسحق ابن موسى بن جعفر عليهما السلام با من حديث كرد كه پدرم اسحق گفت حديث كرد مرا پدرم موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش امام باقر از پدرش امام زين العابدين از پدرش حسين بن على از پدرش امير المؤمنين از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لا تزول قدما عبد يوم القيمه حتى يسئل عن اربع عن عمره فيما افناه و شبابه فيما ابلاه و عن ماله من اين اكتسب و فيما نفقه و عن حبنا اهل بيت ميفرمايد در روز قيامت قدم هيچ بنده از جائى بجائى نرود تا از چهار چيز از او پرسش نمايند يكى از عمر او كه در دار دنيا چه چيز بپايان رسانيده و از جوانى او كه در چه چيز فرسوده ساخته و ديگر مال او كه از چه راه بدست آورده و ديگر از دوستى ما اهل بيت عليهم السلام. و از اسحق بن موسى بن جعفر عده رواياتى منقولست كه پاره اى از آنها را در ناسخ جلد مذكور بدان اشاره كرده.

ص: 257

و در منتهى الامال اسحق بن موسى الكاظم عليه السّلام ملقب بامين بوده و از احفاد او است شيخ زاهد ورع ابو طالب محمد الملهوس بن على بن اسحق بن موسى الكاظم عليه السّلام كه صاحب قدر و جلالت و جاه و حشمت بوده در بغداد و از احفاد حسين بن اسحق است ابو جعفر محمد صورانى كه در شيراز بقتل رسيده است قبرش در شيراز در باب استخر زيارت گاهست و ابو الفرج در مقاتل الطالبين گفته كه در ايام مهتدى سعيد حاجب در بصره جعفر بن اسحق بن موسى بن جعفر را شهيد كرد و مادر اسحق همان ام حمد است كه ترجمۀ او گذشت.

رويحه

زوجۀ هانى بن عروة شهيد در كوفه تاريخ او را مفصلا در (فرسان الهيجاء) ذكر كرده ام و همچنين پسرش يحيى بن هانى بن عروه كه در زمين كربلا شهيد شد و اين زن دختر عمر بن حجاج ملعون است كه در كربلا در لشكر عمر سعد بود و با موكلين آب فرات ميگفت طاعت امام خود يزيد را از دست ندهيد و در قتل حسين شتاب كنيد كه او از دين خارج شده و شكى و ريبى در عقيدۀ شما راه پيدا نكند ولى اين دختر او در ولا و محبت باهل بيت همانند شوهرش هانى بوده و اللّه العالم.

ريحانۀ و الهة

در نفحات الانس جامى است كه اين زن از اهل بصره بوده و معاصر با رابطه عدويه و مسلك او را داشته و از متعبدات بصره بوده است و ابيات ذيل را در پيش كريبان خود نوشته بود: انت انسى و نعمتى و سرورى قد أبى القلب ان يحب سواكا

يا عزيزى و همتى و مرادى طال شوقى متى يكون لقاكا

ليس سؤلى من الجنان نعيم غير انى اريد ان القاكا

ص: 258

ريطه زوجۀ عبد اللّه بن مسعود

از صحابيات است و شوهرش عبد اللّه بن مسعود در سنۀ سى و دو در مدينه وفات كرد و زبير بر جنازه اش نماز خواند و در بقيع مدفون شد و زياده از شصت سال از سن او گذشته بود و حقير در كتابيكه دوست ندارم نام آن كتابرا برده باشم ديدم مذمت از عبد اللّه بن مسعود كرده و ظاهرا مستند اين قليل التتبع روايت كشى است كه از فضل بن شاذان پرسيدند از حال عبد اللّه بن مسعود و حذيفۀ يمانى ايشان در جواب فرمودند: لم يكن حذيفة مثل ابن مسعود لان حذيفه كان ذكيا و ابن مسعود خلط و والى القوم و مال معهم و قال بهم و ديگر مولا الوحيد البهبهانى قدس سره در تعليقه فرموده ذم ابن مسعود از روايتيكه خزاز رازى نقل كرده در كفاية النصوص ظاهر ميشود و لكن روايت ضعيف است. و علامۀ مامقانى در رجال خود در ترجمۀ عبد اللّه بن مسعود اشباع كلام كرده كه از مجموع آن جلالت و عظمت ابن مسعود كالنور على شاهق الطور است و ملخص فرمايشات ايشان اين است كه نسخۀ كفاية النصوص خزاز رازى در نزد من موجود است و در آن عبد اللّه بن سعد است نه عبد اللّه بن مسعود و بر فرض كه عبد اللّه بن مسعود باشد غير مشار اليه است چنانچه نص روايت بآن شاهد است كه يونس ميگويد بامام صادق ديروز عبد اللّه بن سعد بر شما وارد شد الخ و اين اجنبى از ما نحن فيه است چون عبد اللّه در اين روايت از معاصرين حضرت صادق است پس اين استشهاد وحيد قدس سره از غرائب و اشتباهات واضحه است. و اما مقالۀ فضل بن شاذان كه دلالت بر ذم ابن مسعود دارد بقوله لميل ابن مسعود بهم و والى القوم و قال بهم اگر مراد ايشان متولى اعمال مشايخ شدن و با آنها بجنك رفتن باشد اين نقص ميشود بسلمان و ابى ذر و عمار و حذيفه و ابى ايوب و امثال ايشان پس همچنانكه مرتكب شدن اين اعمال براى آنها نقص نيست براى ابن مسعود

ص: 259

هم نقص نيست چون در واقع همۀ اين كارها باجازۀ امير المؤمنين بوده كه مردم راه بكوچۀ اسلام نزديك بنمايند و اگر مراد فضل بن شاذان اين است كه ابن مسعود قائل بامامت آنها بوده و آنها را مستحق خلافت مى دانسته اين معارض و مردود است بوجوهى: اول فرمايش علم الهدى در شافى كه ميفرمايد لا خلاف بين الامه فى طهارة ابن مسعود و فضله و ايمانه و انه مات على حالة محمودة. دوم نيز علم الهدى و فضل بن شاذان فى الايضاح و ديگران روايت كردند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود هركه ميخواهد مسرور بشود كه قرآنرا تروتازه همان قسميكه نازل شده است قرائت كند بر قرائت ابن مسعود قرائت بنمايد. و اين مدح بسيار بزرگى است از براى ابن مسعود. سوم آنكه عبد اللّه بن مسعود از آن دوازده نفرى بود كه بر ابى بكر اعتراض كردند و ابن مسعود گفت اى معشر قريش قد علمتم و علم خياركم ان اهل بيت نبيكم اقرب الى رسول اللّه ص منكم و ان كنتم انما تدعون هذا الامر بقرابة رسول اللّه و تقولون ان السابقة لنا فاهلبيت نبيكم اقرب الى رسول اللّه منكم و اقدم سابقة منكم و على بن ابى طالب صاحب هذا الامر بعد نبيكم فاعطوه ما جعله اللّه له و لا ترتدوا على اعقابكم فتنقلبوا خاسرين. در اين جمله ابن مسعود ميفرمايد اى جماعت قريش شما ميدانيد و اخبار و صاحبان بصيرت شما هم ميداند كه اهل بيت پيغمبر شما برسول خدا نزديكتر از شما است و اگر شما بدعوى قرابت با رسول خدا خلافت را مضبوط داشتيد و ميگوئيد ما سابقين اولين هستيم همانا اهل بيت رسول خدا از شما اسبق و اقدم سابقة ميباشند و اينك على بن ابى طالب صاحب اين امر است بعد از پيغمبر شما، پس حق او را باو رد كنيد و مرتد نشويد و بطريق قهقرى بسوى ضلالت و گمراهى منقلب نگرديد. اكنون چگونه باوركردنى است كه صاحب اين مقالات خود عدول بنمايد و بامامت حضرات قائل بشود و خلافت آنها را حق بداند.

ص: 260

چهارم آنكه موافق بعضى از روايات بجنازۀ ابى ذر حاضر شد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بابى ذر فرمودند جماعت مؤمنين و بروايت كشى رجال من امتى صالحون بر جنازۀ تو نماز بگذارند و از آن جماعت ابن مسعود بود. پنجم آنكه موافق بعضى از روايات ابن مسعود بر جنازۀ فاطمه نماز گذارده و از آن هفت نفرى بود كه سرا آن سيدۀ نساء را دفن كردند و اگر ابن مسعود از خلص شيعيان نبود درك اين فيض نميكرد. ششم آنكه محمد بن اسحق از محمد بن كعب قرظى حديث كند كه عثمان چهل تازيانه بابن مسعود زد كه چرا بر جنازۀ ابو ذر نماز خواندى و اين مؤيد فرمايش سيد مرتضى است كه ميفرمايد ابن مسعود بر جنازۀ ابى ذر نماز گذارد هنگاميكه با قافله از عراق بطرف مدينه ميآمدند. هفتم صدوق در امالى بسند خود از امير المؤمنين حديث كند كه آن حضرت فرمود خلقت الارض لسبعة بهم يرزقون و بهم يمطرون و بهم ينصرون. و از آن جمله عبد اللّه بن مسعود را مينويسد بنابراين روايت كه علاوه بر صدوق مجلسى در بحار و مفيد در اختصاص و فرات بن ابراهيم در تفسير خود ابن مسعود را از آن جماعت تعداد كردند كه بسبب بوجود آنها و بركت ايشان مردم روزى داده ميشوند و آسمان باران خود را فروميريزد و امت نصرت داده ميشوند و آن هفت نفر كسانى هستند كه بجنازۀ فاطمه نماز خواندند. و تأييد ميكند اين روايت را فرمايش آقاى صدر در تعليقۀ ايشان بر منتهى المقال كه شيخ نظام الدين ساوجى شاگرد شيخ بهائى كه جامع عباسى او را نواقص او را تكميل كرد و ساكن در رى بوده نقل ميكند كه عبد اللّه بن مسعود از غازيان بدر و قاتل ابو جهل از كبار صحابه و من السبعه الذين خلقت الارض لهم و بهم يرزقون و بهم يمطرون و بهم ينصرون و من الشيعة الذين شهدوا الصلوة على فاطمه عليها السلام. هشتم آنكه على بن محمد بن على الخزاز رازى در كفاية النصوص مسندا از عبد اللّه بن مسعود حديث كند كه فرمود سمعت رسول اللّه يقول الائمة من بعدى اثنى

ص: 261

عشر تسعة من صلب الحسين و التاسع مهديهم و نيز بروايت ديگر كه رسول خدا فرمود ص يكون من بعدى اثنى عشر خليفه بعدد نقباء بنى اسرائيل و نيز روايت ديگر كه فرمود الائمة من بعدى اثنى عشر كلهم من قريش. و چگونه باوركردنى است كه ابن مسعود با اين احاديث كه قليلى از آن در اينجا نقل شد مايل بامامت لصوص خلافت باشد و غاصبين حق آل رسول را بر حق بداند پس فرمايش فضل بن شاذان را بايستى صرف نظر از ظاهران بنمائيم و حقير ترجمۀ عبد اللّه بن مسعود را مفصلا در جلد سوم (الكلمة التامه) ايراد كرده ام كه قرآن او چون مشتمل بر بعضى آيات نازله در حق امير المؤمنين بوده عثمان قرآن او را گرفت و سوزانيد و چندان لگد بر شكم عبد اللّه بن مسعود بزد كه بمرض فتق مبتلى گرديد و پس از چند روز از دنيا رفت و وصيت كرد كه عثمان بر جنازۀ او نماز نخواند بالجمله ابن مسعود در اعلا درجات وثاقت است.

ريطه زوجۀ زيد بن على بن الحسين عليه السّلام

دختر ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن الحنفيه است مادر يحيى بن زيد بالاخره يوسف بن عمرو ثقفى او را بقتل رسانيد اصح اين است كه زوجۀ زيد كه مقتول شد غير ريطه است كما سياتى فى آخر هذه الترجمه چنانچه پدر و شوهر و فرزند او را هم شهيد كردند چنانچه طبرى در حوادث سنه  ٩٨  مينويسد كه ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن الحنفيه بر سليمان بن عبد الملك بن مروان وارد شد مقدم او را بزرك شمرد چون از نزد او بيرون رفت بجانب فلسطين سليمان بن عبد الملك كسيرا فرستاد و با شير مسموم او را بقتل رسانيدند و در ثرات كه اسم مكانى است بين دمشق و مدينه بخاك رفت. و اما شوهرش زيد بن على بن الحسين را در كوفه شهيد كردند و پس از دفن بدن شريف او را از قبر بيرون آوردند و بر سر دار كردند و سرش را از تن جدا ساختند و بشام فرستادند و آن بدن مبارك چهار سال بر سر دار بود تا وليد بر تخت سلطنت نشست فرمان كرد تا آن جسد را با دار سوزانيدند و خاكسترش را به باد دادند لعنة اللّه

ص: 262

على قاتليه و صالبيه. و سر مطهرشرا شهربشهر گردانيدند تا بشام بردند در نزد هشام بن عبد الملك و بروايت عمدة الطالب سر را بمدينه حمل دادند و يك شبانه روز در جوار قبر پيغمبر بياويخته اند. و بقول صاحب كتاب امراء مصر ابو الحكم بن ابيض قيسى در روز يكشنبه دهم جمادى الاخره سنه  ١٢٢  آن سر مبارك را بمصر آورد و در نزديك جامع ابن طولون ميان مصر و بركه قارون دفن كردند. و اما پسرش يحيى بن زيد را كه بكمال عقل و درايت و علم و نباهت و زهد و ديانت و قدس و امانت آراسته بود و بمقامات ائمه اطهار سلام اللّه عليه عارف بود و خلانت را بايشان منصوص و امامت را براى ايشان منصوص ميدانست و پدرش زيد را تابع و داعى ايشان ميخواند در جلد متعلق با احوال امام زين العابدين از مجلدات ناسخ مفصلا احوال او را مرقوم داشته. و در شرح قصيدۀ ابى فراس ميفرمايد بوصيت پدرش زيد كه فرمود در كوفه نمان، از كوفه بعد از شهادت پدرش فرار كرد تا بمد اين رسيد يوسف بن عمرو ثقفى جمعى را بطلب او فرستاد يحيى از مداين برى آمد و از آنجا به نيشابور رفته مردم نيشابور خواستار شدند كه در نزد ايشان بماند راضى نشد از آنجا بسرخس رفته نزد يزيد بن عمرو تميمى نزول اجلال نموده تا شش ماه در سرخس بوده چون هشام بن عبد الملك بدار البوار شتافت وليد بن يزيد بن عبد الملك نوشت براى نصر بن سيار كه يحيى را ماخوذ دارد او را حبس بنمايد نصر بن سيار در خانه حريش يحيى را بچنك آورده او را در غل و زنجير كشيد و در حبس خانه انداخت عبد اللّه بن معويه بن عبد اللّه بن جعفر طيار چون اين بشنيد اين ابيات بگفت: اليس بعين اللّه ما يفعلونه عشية يحيى موثق بالسلاسل

كلاب عوت لا قدس اللّه سرّها و جئن بصيد لا يحل لآكل

پس نصر بن سيار خبر حبس يحيى را براى يوسف بن عمرو ثقفى نوشت و او هم

ص: 263

براى وليد خبر فرستاد و وليد فرستاد كه او را از فتنه بيم دهيد و رهايش كنيد يحيى را از حبس بيرون آوردند و دو هزار دينار و دو قاطر باو عطا كردند يحيى اين جمله ماخوذ داشت و بجانب جوزجان سفر كرد مردمى از اهل جوزجان و طالقان بر او ملحق شدند تا اينكه عدد آنها به پانصد نفر رسيده اين خبر به نصر بن سيار رسيد جمعى را فرستاد تا با او جنك كردند و همه اصحاب او را كشتند و يحيى را در روز جمعه سنه  ١٢5  در قريه ارغو بقتل رسانيدند سورة بن محمد سرش را از تن جدا كرد و مردى كه او را عمرى مى گفتند سلاح او را از تن باز كرد ابو مسلم خراسانى چون خروج كرد اين دو نفر را گرفته اول دست و پاهاى آنها را قطع كرده بعد بدن آنها را بر سردار نموده. بالاخره سر يحيى را بشام فرستادند براى وليد بن يزيد بن عبد الملك آنملعون فرمان كرد تا آن سر را بمدينه بردند و در دامان مادرش ريطه بگذارند چون چنين كردند ريطه يك نگاه پر عاطفه اى بآن سرنمود سپس آنرا بسينه چسبانيد و آه سوزناك از جگر بركشيد و گفت شردنموه عنى طويلا و اهديتموه الى قتيلا صلوات اللّه عليه و على آبائه بكرة و اصيلا چون ابو مسلم خراسانى خروج كرد و مروان حمار را بقتل رسانيد فرمان كرد سر او را ببريد و در دامان مادرش بگذاريد و يحيى چون مقتول شد بدن او را در دروازۀ جوزجان بر سر دار كردند همان قسم بر سر دار بود تا ابو مسلم او را از دار فرود آورد و بر او نماز گذارد و دفن نمود و هفت روز فرمان داد براى او عزادارى كردند و تمام بنى هاشم سياه پوشيدند تا اينكه سياه پوشيدن شعار بنى العباس گرديد و ابو مسلم ديوان بنى اميه را نگاه كرده هركس در قتل يحيى حاضر شده بود سر از تن او برداشت و كسانيكه مرده بودند بازمانده گان او را در شكنجه و عذاب كشيد و در آن سال هر مولودى كه در خراسان پديد گشت يحيى و زيد نام نهادند و عمر يحيى بن زيد در هنگام شهادت از بيست تجاوز نكرده بود. در كتاب مجالس المؤمنين مذكور است كه يحيى بن زيد رضى اللّه عنهما در مبادى خلافت وليد بن يزيد بن عبد الملك بوده و بوفور عقل و فضل و شجاعت معروف

ص: 264

بود چون پدرش زيد بعز شهادت نائل گرديد ستمكاران بنى اميه آنروز را مانند عيد شمردند و بشادى و نشاط بساط گستردند. و شيخ طريحى در منتخب ميفرمايد زوجۀ جناب زيد را چندان اعضايش را درهم كوفتند تا از آن ضربات و صدمات روح از بدنش مفارقت كرد آنگاهش در مزبله بيفكندند و هيچكس را آن قدرت نبود كه اظهار اندوه و سوگوارى نمايد. غافل از اينكه روزگارى بر آنها نگذشت كه ابو مسلم مردهاى آنها را همه را از قبر بيرون آورد و آتش در زد و نام و نشان بنى اميه را نابود ساخت. ان ربك لبالمرصاد.

حرف الزاى

زاهره

يكى از جوارى مامون عباسى است در بحار و غير آن از عبد اللّه بن محمد هاشمى روايت است كه گفت روزى بر مامون داخل شدم مرا بنشاند و هركس پيش او بود بيرون كرد پس طعام خواست آوردند و بخورديم و بوى خوش بكار برديم پس فرمود پرده بكشيدند اين وقت خطاب كرد با يكى از كنيزان مغنيه كه در پس پرده بودند كه براى ما مرثيه بگو براى مدفون در طوس يعنى حضرت رضا عليه السّلام آن كنيز مغنيه شروع كرد بقرائت اين اشعار: سقيالطوس و من اضحى بها قطنا من عترة المصطفى ابقى لنا حزنا

اعنى ابا الحسن المامول ان له حقا على كل من اضحى بها شجنا

يعنى سيراب سازد باران رحمت طوس را و آنكس كه آنجا ساكن است از عترت مصطفى كه رفت و اندوه و غم براى ما گذاشت يعنى حضرت ابو الحسن الرضا كه مركز اميدوارى است هراينه البته سزاوار است بر هركس كه مازال و هميشه از براى او نالان بوده باشد اين وقت مامون بگريست سپس با من گفت اى عبد اللّه آيا اهل بيت تو مرا ملامت مى

ص: 265

كنند بر اينكه ابو الحسن الرضا را ولى عهد قرار دادم بخدا قسم كه با تو حديثى بنمايم كه از او تعجب بنمائى روزى نزد او آمدم و با او گفتم فداى تو شوم پدرانت نزد ايشان بود علم آنچه شده است و آنچه خواهد شد تا روز قيامت و تو وصى ايشان و وارث علم آنها هستى و علم ايشان نزد تو است و مرا بتو حاجتى است فرمود آن كدام است گفتم مرا جاريه ايست (زاهريه) نام و از همه زوجات من در نزد من محترم تر و عزيزتر است و هيچيك از جواريرا بر او مقدم نميدارم و او چند مرتبه حامله شده است و بچه خود را سقط ميكند و حالا هم حامله است مرا بچيزى دلالت بفرمائيد كه او را تعليم دهم خود را بآن معالجه نمايد و سالم بماند آن حضرت فرمود مترس و خاطرجمع دار از اسقاط طفل كه سالم ميماند و پسرى آورد كه بمادرش شبيه تر از همه مردم بوده باشد و انگشت كوچكى زيادى داشته باشد در دست راست او كه آويخته نيست و همچنين در پاى چپ خنصرى زايد دارد كه آويخته نيست پس در خاطر خود گفتم گواهى ميدهم كه خداى عز و جل بر همه چيز قادر است چون زاهريه وضع حمل نمود پسرى آورد از همه مردم بمادرش شبيه تر بود و چنانكه حضرت فرموده بود در دست راست او خنصرى زايد داشت كه آويخته نبود و در پاى چپ او كذلك پس كيست كه ملامت مى كند مرا بر اينكه او را ولى عهد كردم و علم و آيت ميان عالميان قرار دادم.

زاهدۀ مدينه

در تفسير ابو الفتوح رازى در سورۀ الحجر در ذيل آيۀ (وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ لَهٰا سَبْعَةُ أَبْوٰابٍ لِكُلِّ بٰابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ) از انس بن مالك روايت كند و او از بلال كه رسولخدا يك روز در مسجد مدينه نماز ميكرد تنها در آنحال زنى اعرابيه بگذشت خواست كه در قفاى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نماز بگذارد داخل مسجد شد و اقتدا كرد رسول اكرم ملتفت نبود كه كسى باو اقتدا كرده سورۀ(الحجر) را قرائت كرد چون آيه مذكوره را قرائت نمود اعرابيه صيحه بزد و بيهوش بيفتاد حضرت رسول چون سلام نماز داد فرمان كرد تا آب بصورت او پاشيدند چون بهوش آمد رسولخدا فرمود اى زن

ص: 266

تو را چه پيش آمد كه اين حالت بتو دست داد عرض كرد يا رسول اللّه از در مسجد عبور دادم ديدم شما در نماز ميباشيد گفتم دو ركعت نماز با شما بجا آورم يا رسول اللّه اينكه گفتى و ان جهنم لموعدهم الخ اين كلام خداست يا كلام شما حضرت فرمود اين كلام خداست اعرابيه گفت و اويلاه هرعضوى از اعضاى من بر درى از درهاى جهنم قسمت خواهد شد رسولخدا فرمود نه چنين است بلكه خداى تعالى خلقانرا بر هردرى از درهاى دوزخ عذاب كنند على قدر اعمالهم عرض كرد يا رسول اللّه من زنى درويشم و مالى ندارم مگر هفت بنده شما را گواه ميگيرم كه همه را آزاد كردم هريكى را بر درى از دوزخ در آنحال جبرئيل آمد و گفت يا رسول اللّه بشارت ده اعرابيه را كه خداوند متعال درهاى دوزخ را بروى او بست و درهاى بهشت را بروى او بگشاد.

زاهره او زهراء

شيخ در رجال خود او را از اصحاب حضرت جواد شمرده بدون اينكه وصفى براى او ذكر كرده باشد. مامقانى ميفرمايد ظاهرا اين زن اماميه است ولى حال او مجهولست.

زبيده دختر فتح على شاه

احمد ميرزا در تاريخ عضدى گفته اين مخدره در بذل و بخشش اموال نادرۀ عصر خود بوده و در تقوى و پرهيزكارى از زوجات و بنات خاقان مغفور كسى باو پيشى نگرفته در سلك عرفا و مريد حاجى ميرزا على نقى همدانى بوده كمتر وقتى فراقت از او راد خفيه و جليه داشت مدت هشتاد سال زندگانى كرد و كسى از او رنجشى پيدا نكرد با اينكه صاحب همه قسم رياست و همه طور حكمش جارى بود بزيارت بيت اللّه رفت و از بذل و بخشش زبيدۀ عصر خود بود ولى مهما امكن خفية تصدق ميداد بيست مرتبه بزيارت ائمه عراق رفته و ده مرتبه بمشهد رضوى مشرف شده و در سفر اسباب تجمل براى خود فراهم نمى نمود و مهما امكن بسيار ساده مسافرت ميكرد و كمتر سائلى

ص: 267

را محروم مى نمود و درويش و فقير و سيد و ملاى عرب و عجم از ساحت كرم و نوال نعمت او كام روا بودند از منافع املاك و مقررى خود هرساله مقدارى مخصوص براى مخارج شخصى خود ميگذاشت و بقيه را بمصرف فقرا و ايتام ميرسانيد شاهزادگان همه او را ملقب بلقب فرشته ميخواندند هرگاه مريض ميشد بطبيب رجوع نميكرد و باستخاره و دواهاى ساده خود را معالجه ميكرد پدرش او را (بعلى خان نصرة الملك) فرزند رستم خان قراگوزلو تزويج كرد و حسين خان حسام الملك از او متولد گرديد و از آثار باقيه اين مخدره كاروانسرائى مدور بشكل مخصوصى براى اقامت زوار در قريۀ تاج آباد بنا كرد. و ديگر پلى در نزديكى (روان) كه رود عظيمى در آنجا روان است بساخت و ديگر دو دنك قريۀ لاله چين را براى تعزيه دارى و روشنائى كربلاى معلى وقف نمودند و در كتاب مذكور كراماتى باين نسبت ميدهد كه حقير از ذكر آن صرف نظر كردم و اين مخدره علاوه بر حسنات مذكوره طبعى روان داشته و اشعار ذيل اثر طبع او است: هردم بده اى ساقى زان مى دو سه پيمانه كز سوز درون گويم شعرى دو سه مستانه

خواهم كه در اين مستى خود نيز رود از ياد غير از تو نماند كس نه خويش نه بيگانه

از عشق رخ جانان گشته است جهان حيران مستانه سخن گويد اين عاشق ديوانه

و لها گفتند خوش در گوش دل گر عاشقى ديوانه شو گر وصل او خواهى ز خود بيگانه شو بيگانه شو

در عشق اگر تو صادقى بايد بسوزى خويشتن در شعلۀ عشقش دلا پروانه شو پروانه شو

اندر دل هرعارفى زين مى بود ميخانه ها خواهى دلا عارف شوى ميخانه شو ميخانه شو

و لها در شب هجران گدازم همچه شمع روز وصلت سرفرازم همچه شمع

ص: 268

در رهت استاده ام از روى شوق تا بيائى جان به بازم همچه شمع

و لها خواهم از ساقى مهوش تا نمايد لطف عام هرزمان ريزد بكام خشك من جامى ديگر

گرچه نتوان لنك لنگان پا نهم در كوى دوست لطف او گر شامل آيد مى نهم گامى ديگر

زبيده زوجۀ هارون الرشيد

بيشتر كتب  (1) تواريخ متعرض ترجمۀ اين زبيده خاتون شدند از شيعه و سنى نامش امة العزيز است ولى اين لقب بر اسمش غلبه پيدا كرده كنيه اش ام جعفر است دختر جعفر بن ابى جعفر المنصور است هارون كه پسرعموى او بود او را بنكاح خود درآورد و بنابر نقل كتاب تحفة العروس كه ميگويد دو وليمه در اسلام همانند پيدا نكرد يكى وليمه هارون الرشيد بود براى زبيده كه در مجلس عقد ظرفهاى طلا را پر از نقره ميكردند و ظرفهاى نقره را پر از طلا ميكردند و بمردم نثار ميكردند بالاخره نفقۀ آن وليمه آنچه مهدى عباسي بتنهائى صرف كرده بود پنجاه هزار هزار دينار بود سواى آنچه را كه خود هارون خرج كرده بود و وليمه ديگر وليمۀ مامون بود براى دختر حسن بن سهل كه در ترجمۀ بوران گذشت. بالجمله زبيده در حيوة ابو جعفر منصور دوانقى متولد شد و ابو جعفر او را ميرقصانيد و ميگفت انت زبدة انت زبيده فلذا اين اسم براى او باقى ماند. و بروايت صدوق در مجالس زبيده شيعه بود از اين جهت هارون قسم خورد كه او را طلاق بگويد و بواسطۀ سفيدى رخسار و زيبائى چهره و عذار او را زبيده ميگفته اند


1- مثل تاريخ بغداد و حمد اللّه مستوفى در نزهة القلوب و حموى در معجم البلدان در ترجمه تب ريز و خيابانى در وقايع الايام و مسعودى در مروج الذهب و صدوق در مجالس و مامقانى در رجال خود و ابن جوزى در القاب و اتليدى در اعلام الناس در قصه برامكه و صاحب زينت المجالس و تحفة العروس و سائرين

ص: 269

پسرعموى او هارون الرشيد در سنۀ  ١65  وى را نكاح كرد محمد امين از او متولد شد و در سنۀ  ٢١6  در جمادى الاولى در بغداد وفات كرد و در مقابر قريش در كاظمين مدفون گرديد. و در الكنى و الالقاب ميفرمايد در بغداد فتنه اى واقع شد كه حضرات سنيها ضريح حضرت موسى بن جعفر را خراب كردند و قبور آل بويه و قبر زبيده را سوزانيدند و جهتى نداشت مگر اينكه زبيده را شيعه ميدانستند مثل قبور بنى بويه و كتابخانه شيخ طوسى و كرسى كه در بالاى او درس ميگفت براى شيعه و سنى كه حقير تفصيل اين فتنه را در جلد ثانى سامراء ايراد كرده ام.

آثار زبيده و اخبارها

در تاريخ بغداد بترجمۀ زبيده گفته كانت معروفه بالافضال و الخير على اهل العلم و البر للفقراء و المساكين و لها آثار كثيرة فى طريق مكه من مصانع حفرتها و برك احدثتها و كذلك بمكۀ و المدينة و ليس فى بنات هاشميه عباسية ولدت خليفه الاهى و يقال انها ولدت فى حيوة المنصور و حجت زبيده فبلغت نفقتها فى ستين يوما اربعة و خمسين الف الف و رايت زبيده فى المنام فقيل لها ما فعل اللّه بك قالت غفرلى باول معول ضرب فى طريق مكه. و از آثار او تجديد عمارت شهر تبريز است برحسب نقل ياقوت حموى در معجم البلدان كه ميگويند تبريز از زبيده است و ليكن حق اين است كه زبيده چون بمرض تب مبتلى شد و براى تغيير آب وهوا گردش ميكرد تا بشهر تبريز رسيد در آنجا تب او قطع شد اين اسم تبريز را باو نهاد و او اشهر شهرهاى آذربيجان است كه مردمان حلو الشمائل قوى البنيه و جسور دارد و شعرا در مدح تبريز سخن بسيار گفته اند و غلو زيادى كرده اند ميرزا نصر اللّه صدر الممالك اردبيلى گويد برحسب وقايع الايام خيابانى: تبريز نه مثل اصفهان است او نصف جهان و اين جهان است

ص: 270

*** ابركى يا ناقتى طاب الامور ان تبريزا مناخات الصدور

اسرحى يا ناقتى حول الرياض ان تبريزا لنا نعم المفاض

*** ساربانا بار بگشا ز اشتران شهر تبريز است كوى گلستان

*** تب اول حروف تبريز است ليك صحت رسان هرنفر است

بالجمله چون سلاطين قديم ايران ذخاير اموال سلطنتى خود را از جواهر و زر و آلات حرب و غيره را در پاى تخت آذربيجان محروس ميداشتند لهذا اسم قديم او (كانضاك) بوده بمعنى محكم و در لغت ارامنه بمعنى گنج است. و بعضى در وجه تسميه تبريز گفته اند كه تبريز نيست بلكه تاب ريز است و تاب روشنائى است و ريز بمعنى افشاندن است كه من حيث المجموع بمعنى روشنى افشان است و چون شهر تبريز از قديم الايام پاى تخت آذربايجان بوده و آذربيجان بعقيدۀ پارسان مولد زردشت ميباشد و معنى آذربيجان يعنى زمين آتش است زيرا كه زردشت مذكور رئيس مذهب گبران بوده و او آتش پرستى را در ايران ترويج كرد و چون روشنائى از آتش برميخزد و اين شهر و آبادانيهاى او مركز آتش پرستى بود لهذا او را تابريز ناميدند بتفصيليكه در مروج الذهب مسعودى مذكور است فعلا از امهات بلاد ايران و والى نشين است و باغستان فراوان و اكثر اشجار و اثمارش در لطافت رشك ميوۀ بوستان جنان است و از خصائض اين شهر تبريز آنكه بلاهاى عظيم بر او وارد شده است كه بكلى او را معدوم كرده و طولى نكشيده كه باز بحال اوليه اش برگشته كاشف از موقعيت محل او است. خيابانى دو وقايع ايام خود در حوادث چهارم شعبان مينوسد در عهد متوكل بسبب زلزله بناهاى زبيده خراب گرديد و در سنه  4٣4  باز بكلى شهر تبريز خراب شد از زلزله و چهار هزار نفر در آن زلزله رخت بديار عدم كشيدند و بقيه مردم بفرمان

ص: 271

ابو طاهر منجم از شهر بيرون رفته بودند و در عصر شاه سلطان حسين صفوى باز در اثر زلزله هشتاد هزار نفر هلاك شدند و در سنۀ  ١١٣4  طوفانى شد در تبريز شبيه آتش فشان در اثر او على التحقيق نود هزار جمعيت هلاك شدند و در همان سال وبائى در تبريز واقع شد كه صد هزار جمعيت جان داند و بعد از تسكين آن معلوم نشده بود كه كسى از شهر تبريز مرده است از كثرت جمعيت و بعد از طوفانى و وبا. باز چندان مامور شده بود كه بمراتب از اول بهتر شده بود و شاه اسماعيل صفوى تبريز را قتل عام كرد و قريب يك كرور از اهل خلافرا نابود كرد و در قشون كشى ميان سلاطين صفويه و عثمانيه چند مرتبه شهر تبريز را قتل عام نمودند و اموال اهالى آن شهر را بكلى غارت كردند و در سنة  ١٢٩4  زلزله اى در شهر تبريز اتفاق افتاد كه زياده از صد هزار جمعيت را فانى كرد و قصور عاليه و عمارت شاهقه را با خاك يكسان ساخت. مؤلف گويد در اين سنوات اخير ايضا در اثر سيلابهاى متراكم و زلازل پى درپى و جنك و جدال بسيار بين دولت و اهالى اتفاق افتاده كه لطمات فوق العاده بآن شهر وارد آورد مع ذلك در كمال معموريت است ان للبقاع دول بالجمله زبيده آذرآباد را مسمى بتبريز نمود و بيشها از كوه سرخاب تا كوه چرنداب با قلعه ها خراب كرده و براى شهر يك قلعه ساخته فلذا اهل تاريخ بناى اين شهر را نسبت بزبيده ميدهند و در يك فرسخى شهر تبريز در سمت مشرق قناتى است كه زبيده خاتون احداث كرده و در وقت تجديد عمارت و آن قنات باقى است و بقيه آثار او در اثر حوادث نابود گرديد و گويند آن قناترا وقف بر مسلمين كرده بود.

و از آنجمله حفر قنات در عرفات است

ابن جوزى در كتاب القاب مينويسد كه در مكه مشك آب يك دينار بود زبيده گفت بايستى آب در مكه جارى بنمايم گفتند مصرف او بسيار ميشود گفت ونوهر كلنگى كه بر زمين بزنيد قيمت دينارى باشد كه بايد اين كار بود پس بهمت او آبرا از مسافت ده فرسخ راه بعرفات جارى كردند و چندان صخره هاى صما و كوههاى صلبۀ شامخه

ص: 272

را از هم پاشيدند تا اين كار را انجام دادند بيست كرور اشرفى خرج كرده.

تشيع زبيده و نوادر او

كلام شيخ صدوق و مامقانى گذشت كه زبيده شيعه است و خيابانى در وقايع الايام در حوادث چهارم شعبان ميگويد و بمصداق يخرج الحى من الميت زبيده غلو در تشيع داشت و او زنى باهمت بوده و اعمال باقيات الصالحاتش بسيار است و قناتيرا كه در مكه جارى كرد بحساب اين زمان بيست كرور خرج كرده و عالمه بعلم اكسير بوده كه معلمش او را تعليم داده بود و گفته كه مشهور است چون زبيده عالمه بعلم اكسير بوده و شيعه و دوستار اهل بيت بود و هارون سنى متعصبى بوده زبيده از فرط حزن و اندوه تب لازم عارض او گرديد از اين جهت تغير آب وهوا بجانب تبريز رفت و بعد از مدتى هارون او را به بغداد طلب كرد زبيده باو نوشت (لقلقة ماء الجميد فى الكوز الجديد لنشربها احسن من بغداد هارون الرشيد) يعنى يخ را در كوزۀ تازۀ كه در نواحى تبريز ميسازند انداخته و حركت دهند تا آب سرد شده و بياشامند اين بهتر است از نهر بغداد و هارون الرشيد. و از كتاب نقض شيخ اجل عبد الجليل رازى عليه الرحمه نقل كند كه زبيده خاتون عليها الرحمه شيعه فطريه فدائيه بوده و چون هارون الرشيد غلو زبيده را در تشيع و محبت و مودت او را نسبت بذوى القربى محقق دانست سوگند خورد كه بدو كلمه او را طلاق بگويد پس بر كاغذى نوشت كنت فبنت يعنى بودى زوجه من پس آن علاقه زوجيت بريده شد و آن كاغذ را بزبيده فرستاد پس او در جواب نوشت كنا فحمدنا و بنا فما ندمنا يعنى بوديم زوج و زوجه با تو بدان حمد و شكر ميكرديم و از هم جدا و بريده شديم و اصلا ندامت و پشيمانى نداريم. ابن جوزى در كتاب القاب مينويسد كه از براى زبيده صد كنيز بود كه همه را تعليم قرآن كرده بود و همۀ ايشان قرآن را حفظ كرده بودند از براى هريك آنها معين كرده بود كه همه روزه يك عشر قرآن بخوانند صداى قرآن در قصر زبيده چون زنبور

ص: 273

عسل همهمۀ آنها شنيده ميشد. و خطيب در تاريخ بغداد بترجمۀ او گفته زبيده براى جواب مسئله اى كه قاضى ابو يوسف گفته بود يك حقه از نقره براى او فرستاد كه در ميان آن حقه حقه هائى بود از نقره سربمهر كه در هريك از آنها يك نوع از انواع عطريات بود و يك جام بزرك مملو از دراهم كه در وسط آنجام جام ديگر بود مملو از دنانير. و مسعودى در مروج الذهب در خلافت القاهر باللّه آورده است كه محمد بن على العبدى الخراسانى الاخبارى گفت القاهر باللّه با من مانوس بود روزى احوال خلفاى بنى العباس را از من سؤال كرد كه من شرح دهم مراتب و اخلاق و اقدار و سياسات و سير آنها را و با من گفت البته بايستى حقايق را براى من بيان كنى و چيزى فروگذار ننمائى و الا با اين حربه تو را هلاك خواهم كرد محمد بن على گويد عمودى در دست داشت كه من موترا در جلو چشم خود ديدم گفتم يا امير المؤمنين در امانم گفت بلى پس شروع كردم بماثر و آثار و سير خلفاى از بنى العباس تا اينكه رسيدم باحوال هارون چون از احوال هارون به پرداختم مختصرى از احوال زبيده بيان كردم القاهر باللّه گفت اى عبدى در حق زبيده و احوال او تقصير كردى و سخن را مختصر كردى اين بگفت و دست بطرف عمود برد محمد گفت مرك را معاينه كردم و از حيوة خود دست شستم در حال مبادرت كردم گفتم من خواستم خليفه را از طول سخن ملال نگيرد از اينجهت طريق اختصار پيمودم گفت هرچه ميدانى بگو و باك مدار پس دوباره باخبار زبيده پرداختم گفتم يا امير المؤمنين زبيده كنيه او ام جعفر است در بذل و عطا مساعى جميله بتقديم ميرسانيد كه احدى در عصر او بايشان پيشى نگرفت و آثار جميلۀ زبيده در اسلام منحصربفرد بود از آن جمله چشمۀ معروفه كه در حجاز معروف به (عين المشاش) ميباشد آنرا از مسافت دوازده فرسنك راه در مكه و عرفات جارى نمود و هزارهزار هفصد هزار دينار مصرف آن كرد كوهها شكافت و واديها راست كرد تا اينكه آن آب را جارى ساخت و از آنجمله خانهائى در مكه بنا كرد براى حجاج و بئرها حفر كرد و مهمان خانه ها در مكه بنا نمود و بركها مرتب ساخت و از براى ابناء سبيل در

ص: 274

ثغر شامى و طرطوس منازلى بنا نمود و موقوفاتى بجهت آنها مقرر فرمود و الوف الوف صرف عمارت آنها كرد و ارباب حاجت را بمقاصد خود رسانيد و در بذل اموال و ثياب و امتعه بر فقرا و مساكين هيچگاه خوددارى نكردى و او اول زنى است كه آلات از طلا و نقره بساخت در اسلام و آن را مكلل بجواهرات گران بها نمود و جامۀ موشى بدوخت كه پنجاه هزار دينار خرج آن جامه كرد و زبيده اول زنى بود كه هرگاه سوار ميشد خدم و حشم و شاكريه و جوارى در اطراف او سواره ميرفتند و كتب و رسائل او را بهر جا امر ميكرد ميرسانيدند و زبيده اول زنى بود كه قبه از براى خود بنا كرد از نقروه و چوب آب نوس و صندل و آن را مكلل و مرصع بطلا و نقره و جواهرات نمود و در آن قبه فرشهاى سمور و ديباج بگسترانيد و قبه ها مرتب نمود كه آنها را ملبس بلباس موشى كه يك نوع لباسى است كه بالوان مختلفه از حرير و ديبا آن را ميبافند و منقش مينمايند چنين لباس را موشى گويند و در آن قبه از حرير سرخ و زرد و سبز و آبى پرده ها و فرشها و زينتها مرتب ساخته بود. و زبيده اول زنى بود كه كفشهاى مرصع بجواهر پوشيد و شمع از عنبر روشن ميكرد و چون خلافت به پسرش محمد امين رسيد و او را ديد كه مولع و حريص با خدم و غلامان است زبيده كنيزان سيمين تن ميان باريك رعنا قامت حسان الوجوه انتخاب كرده و عمامه بر سر آنها بسته و طره براى آنها در كمال زيبائى مرتب ساخته و قبا بر تن آنها پوشانيده و كمربند زرين بر كمر آنها بسته قامت هاى آنها پديدار شد چون سرو خرامان سپس آنها را براى پسرش محمد امين فرستاد و محمد بسيار پسنديد و قلب او بسوى آنها مايل گرديد آن كنيزان در پيش او راه ميرفتند و در نزد او در مجالس عام و خاص با او مأنوس بودند. و نيز مسعودى گويد كه زبيده چون بمحمد حامله گرديد شبى در خواب ديد سه نفر زن باو وارد شدند دو نفر آنها در طرف راست او نشسته اند و يك نفر در طرف چپ او، زبيده گفت بناگاه ديدم يكى از آن زنها دست خود را روى شكم من نهاد و گفت (ملك عظيم البدل ثقيل الحمل نكد الامر) يعنى اين حمل تو سلطانى است كه

ص: 275

بدل او كه مامون است عظيم است و بار خلافت را اقاله خواهد كرد روزگارش تاريك و آلوده بمحنت است پس آن ديگرى دست خود را روى شكم من نهاد و گفت (ملك ناقص الجد مفلول الحد ممذوق الود تجوز احكامه و تخونه ايامه) يعنى سلطانى است كه ناقص است سعى او در كار ملك و دولت و سست و ناتوان است و رشته هاى محبت او گسيخته گردد و حكمهاى او ناديده بگيرند و روزگار بر او خيانت كند پس آن زن سومى دست خود را روى شكم من نهاد و گفت (قصاف عظيم الايلاف كثير الخلاف قليل الانصاف) يعنى بسيار لعّاب و بازى گوش مانوس بمجالس رقص و شرب و عروس كم مروت و پرمخالفت بوده باشد زبيده گفت متوحشا از خواب بيدار شدم و بنزد هر معبرى رفتم مرا بشارت بخير و نيكوئى داد و دل من گواهى بصدق تعبيرات آنها نميداد تا اينكه وضع حمل من شد در همان شب در خواب ديدم كه همان سه زن آمدند و بر بالاى سر من نشستند يكى گفت (عدو لنفسه ضعيف فى بطشه سريع الى غشه مزال عن عرشه) يعنى اين ملكى خواهد بود كه دشمن جان خود باشد و ضعيف در سياست و مبادرت كنندۀ بمضار و آزار خويش و معزول شوندۀ از عرش سلطنت پس آن زن ديگر نظرى بصورت من كرده گفت (ملك جبار متلاف مهزار بعيد الاثار سريع العثار ناطق مخصوم و محارب مهزوم و راغب محروم و شقى مهموم) يعنى سلطانى است ظلم كننده و تلف كننده خزانه و لغوگو دور افتاده از معارف و سياست ملكى شتاب كننده در مهالك سخن گوئى كه بر دهانش مشت زده شود لشكركشى كه بالاخره هزيمت شود طلب كننده و راغب بچيزيكه بالاخره از او محروم ماند شقى است كه حزن و اندوه خاتمه كار او باشد پس آن زن سومى نظرى بصورت من كرد و گفت (احفروا قبره ثم شقو الحده و قدموا اكفانه و اعدوا جهازه فان موته خير من حياته) زبيده گويد وحشت زده از خواب بيدار شدم منجمين و معبرين را طلب داشتم و همه مرا بشارت بخير و سعادت و طول عمر آن پسر دادند و كلمات آنها در من اثرى نكرد و قلب من گواهى بصدق آنها نميداد حزن و اندوه من زياد شد تا اينكه خود را تسلى دادم باينكه المقدر كائن لا محاله قضاو قدر الهى البته جارى خواهد شد.

ص: 276

و در زينة المجالس گويد روزى زبيده بنزد هارون آمد گفت تا چند عبد اللّه مامون را بر پسر من محمد امين فضيلت ميگذارى او پسر كنيزى بيش نيست هارون گفت من محمد را بجهت خاطر تو دوست ميدارم و الا صلاحيت هيچ امرى ندارد زبيده گفت چنين نيست كه تو ميگوئى هارون گفت الساعه هردو را امتحان خواهم كرد پس فرستاد كه محمد امين را در هرحاليكه هست او را بياورند و نگذارند كه تغيير هيئت بدهد چون رفتند ملازمان كه او را بياورند ديدند با كنيزان در مجلس شراب مشغول عشرت است او را با همان لباس حاضر مجلس نمودند هارون گفت اى فرزند چه حاجت دارى گفت كنيز خورشيد طلعتى كه همانند براى او نباشد گفت ديگر چه حاجت دارى گفت اسب سبك سير عربى كه مانند او يافت نشود هارون گفت حوائج تو برآورده است مرخصى بمكان خود مراجعت بنما و اين جمله در محضر زبيده بود پس ملازمان خود را گفت برويد و عبد اللّه مامون را بهر حاليكه هست نگذاريد لباس خود را تغيير دهد او را حاضر كنيد ملازمان چون بنزد مامون آمدند او را ديدند لامۀ حرب پوشيده شمشير خود تيز ميكند او را با همان حالت در نزد هارون حاضر كردند هارون گفت اى فرزند فعلا ما با كسى حربى و جنگى نداريم براى چه لباس جنك پوشيده اى گفت اى پدر مهربان همانا شما در اين شهر دشمن بسيار داريد من خود را مهيا كرده ام كه اگر خدانكرده حادثه اى رخ بدهد براى فداكارى حاضر خدمت باشم هارون گفت اكنون چه حاجت دارى كه حوائج تو همه برآورده است. مامون گفت اين محبوسين كه در زندان هستند خوب است امير المؤمنين بر من منت گذارد و آنها را از بند رها كند گفت چنين خواهم كرد ديگر چه حاجت دارى مامون گفت امير المؤمنين بر من منت گذارد و ارزاق لشكريان را تعجيل بفرمايد كه ايشان مبتلى بقرض و احتياج باين و ان نشوند هارون گفت چنين خواهم كرد ديگر چه حاجت دارى گفت يا امير المؤمنين فرمان بدهيد در دفتر ديوان كه از هركس املاكى بظلم غصب شده است بصاحبان او برگردانند هارون گفت چنين خواهم كرد ديگر چه حاجت دارى مامون گفت طالب سلامتى امير المؤمنين باشم هارون گفت فردا محبوسين را بشفاعت

ص: 277

تو از زندان رها خواهم كرد و خود در ديوان بنشين و مظالم را رد كن و ارزاق جند را هم قسمت بنما اكنون مرخصى چون مامون بيرون رفت هارون با زبيده گفت اكنون فهميدى كه پسر تو بغير عياشى و عشرت چيزى نميشناسد و معلوم است هرگاه زندانيان بدانند كه بشفاعت مامون رها شدند تا چند در حق او دعا خواهند كرد و او را بذكر جميل ياد كنند و لشكريان هرگاه بدانند كه تعجيل رزق و وظيفۀ آنها بتوسط و سعى مامون بوده قلاده طاعتش در گردن اندازند و او را بر ديگران مقدم دارند و مردميكه اموال آنها غضب شده است چون بدانند كه بشفاعت مامون آن املاك بآنها رد شده است تا زنده باشند مامونرا شكر كنند و او را مدح و ثنا گويند. راقم حروف گويد حقير تاريخ محمد امين را در تاريخ سامراء نقل كرده ام كه اين بيچاره خسر الدنيا و الاخره بود چندان مولع شهوت رانى و عياشى و غرور و كبر بود كه بكلى از مملكت دارى صرف نظر كرده بود روزيكه مردم او را بخلافت سلام دادند روزديگر فرمان كرد ميدانى براى كره و صولجان بازى احداث كنند و در بچه بازى و خريدن خواجه هاى گوى سبقت از همه ربوده بود ديگر بطلب زنها نميرفت و باطراف بلاد فرستاد كه هركجا مغنى و آوازه خان و رقاص بوده باشد براى او بفرستند و از انواع درندگان و وحشيان صحرا و انواع مرغها ميخريد و خود را بآنها مشغول ميكرد و از أهلبيت و أمراء خود غالبا در حجاب بود و بيت المال و جواهر نفيسه را تماما صرف مغنيها و رقاصها كرد و خادمى داشت كوثر نام مفتون او بود با او قصه ها دارد كه در كتاب مشار اليه آنرا نقل كرده ام و هنگاميكه لشكر مامون او را حصار داده بودند عساكر امين متفرق شده بودند ابراهيم بن مهدى ميگويد بر امين داخل شدم و سلام كردم ملتفت من نشد و همى ميان بركه آب نظر ميكرد دوباره سلام كردم گفت مرا اذيت نكنيد ماهى گوشواره دار من از بركه فرار كرده از مجراى آب داخل شط شده چون يك ماهى كوچكيرا گرفته بود و هردو گوش او را سوراخ كرده بود و گوشواره از مرواريد در گوش او كرده بود و در بركه قصر او را رها كرده بود در اينحال كه آتش حرب مشتعل بود محمد امين تمام حواس او نزد اين ماهى گوشواره دار بود و هنگاميكه

ص: 278

رئيس لشكر او على بن عيسى مقتول شد خبر بأمين دادند در حالى كه مشغول صيد ماهى بود بخبرآورنده گفت فعلا مرا بگذار خادم من كوثر دو ماهى صيد كرده و من هنوز هيچ صيد نكرده ام. بالجمله زبيده دلى غرق خون داشت كه از دست محمد امين، شهاب الدين عبد اللّه شيرازى در وصاف الحضره مينويسد كه بعد از قتل محمد امين روزى مامون از پيش روى زبيده عبور كرد ديد لب هاى زبيده بر هم ميخورد و چيزى ميگويد مامون گفت اى مادر مرا نفرين ميكنى؟ گفت نه بخدا قسم مامون گفت پس چه ميگفتى زبيده از نقل آن خوددارى كرد مامون اصرار كرد بالاخره زبيده گفت ميگفتم خدا لج بازى را لعنت كند مامون سبب سؤال كرد زبيده از كشف مطلب امتناع نمود مامون اصرار كرد زبيده گفت روزى پدرت مرا مجبور كرد كه در پيش او عريان راه بروم برحسب شرطيكه در باختن نرد با او كرده بودم كه اگر او برد بخواهش او عمل بشود من ناچار گيسوان خود را شانه زدم و در پيش خودم در حال اقبال فروريختم و در حال ادبار بعقب افكندم تا سراسر بدن مرا فروگرفت با اينكه بشرط عمل كردم پدرت موفق نشد كه مرا عريان به بيند و با وجود اين اقتراح عصبانى بودم و با همان شرط درخواست تجديد بازى را نمودم اين دفعه سعى كردم كه به برم بالاخره بردم از لجى كه داشتم به پدرت گفتم كه با فائزه حبشيه آشپز كه پس ترين كنيزكان است بايد جماع كنى پدرت هرچه اصرار و التماس كرد و وعدۀ زروزيور بمن داد من از لجى كه داشتم گفتم اگر تمام خزينۀ خود را بمن به بخشى فايده ندارد و در اقتراح خود پافشارى كردم ناچار پدرت با كنيز همبستر شد و از آن كنيز تو بوجود آمدى كه پسر مرا كشتى. در مستطرف مينويسد كه زبيده و هارون در موضوع فالوزج كه يك نوع غذاى طيبى است ولو زنج كه نوع ديگرى است اختلاف كردند هارون گفت فالوزج اطيب است زبيده گفت لوزنج اطيب و احلى است ابو يوسف را براى محاكمه احضار كردند گفت من حكم بغائب نميكنم هارون فرمان داد جامى از فالوزج و جامى از لوزنج حاضر كردند ابو يوسف تارة از جام فالوزج لقمه برميداشت و تارة از جام لوزنج تا هرجاميرا

ص: 279

نصفه كرد سپس گفت ايها الامير من هردو را عادل ديدم كه هرگز عادلتر از آنها نديدم در حق هركدام خواستم حكم بكنم ديگرى براى حقانيت خود برهانى قاطع و حجتى روشن مى آورد كه بر عليه او حكم نتوان كرد. و در اعلام الناس مى نويسد در قصۀ برامكه هنگاميكه قصۀ عباسه خواهر هارون الرشيد را نقل مينمايد كه از جعفر حامله شده هارون بر زبيده داخل شد و قصه را نقل كرد زبيده گفت هذه هى شهوتك و ارادتك عمدت الى شاب حسن الوجه طيب الرائحه مختال بنفسه فادخلته على ابنة خليفه من الخلفاء و اللّه هى احسن منه وجها و انظف ثوبا و اطيب منه رائحة لكنها لم تر رجلا قط غيره فهذا جزاء من جمع بين النار و الحطب. يعنى اى هارون اين فساد در اثر شهوت رانى تو است و خاهش طبع سركش تو است كه جوانى زيباصورت رعنا قامت معطر كه بنفس خود مغرور است او را بر دختر خليفه داخل ميكنى كه در جمال و زيبائى از او بهتر است و شوهر نديده مگر چنين جوان زيبائى اين جزاى كسى استكه بين هيزم و آتش را جمع كند. و مسعودى در مروج الذهب گويد چون محمد امين مقتول شد زبيده اين مرثيه براى او انشا كرد: اودى بالفين من لم يترك الناسا فامنح فؤادك من مقتولك الباسا

لما رايت المنايا قد قصدن له أصبن منه سواد القلب و الراسا

فبتّ متّكئا ارعى النجوم له اخاله سنة فى الليل قرطاسا

و الموت كان به و الهم قارفه حتى سقاه التى اودى بها الكاسا

رزئته حين باهيت الرجال به و قد بنيت به للدهر آساسا

فليس من مات مردودا لنا ابدا حتى يرد علينا قبله ناسا

و گويد چون محمد امين كشته شد بعضى از خدمۀ زبيده بر او وارد شد و گفت همانا نشسته اى امير المؤمنين را كشته اند زبيده گفت واى بر تو چه ميتوانم بكنم گفت برخيز و در طلب خون او سعى كن چنانچه عايشه براى طلب خون عثمان بيرون آمد زبيده گفت دور شو از نزد من مادر بعزايت بنشيند زنان را در طلب خونخواهى چه

ص: 280

كار و با لشگركشى و جنگجوئى چه مناسبت كه با ابطال رجال جنك دراندازد پس زبيده از جا برخواست و لباس خود را سياه كرد و جامه كهنه از مو در تن نمود بعد از اينكه در شب عروسى پيراهنى در تن نمود كه چندان بجواهر گران بها مرصع بود كه جوهريان صراف و نقاد از تقويم آن اظهار عجز كردند پس قلم بدست گرفت و براى مامون باين مضمون نامه نوشت (كل ذنب يا امير المؤمنين و ان عظيم صغير فى جنب عفوك و كل زلل و ان جل حقير عند صفحك و ذلك الذى عودك اللّه فاطال مدتك و تمم نعمتك و ادام بك الخير و دفع بك الشر هذه رقعة الواله التى ترجوك فى الحيوة لنوائب الدهر و فى الممات لجميل الذكر فان رايت ان ترحم ضعفى و استكانتى و قلة حيلتى و ان تصل رحمى و تحتسب فيما جعلك اللّه طالبا و فيه راعبا فافعل و تذكر من لو كان حيالكان شفيعى اليك. در اين جمله گويد يا امير المؤمنين هرگناهيكه هرچند عظيم باشد در جنب عفو و گذشت تو كوچك است و هرلغزشيكه هرچند بزرك باشد در جنب عطوفت و مهربانى تو پست و حقير است و آن براى اين است كه خداوند متعال اين اخلاق پسنديده را بتو انعام كرده است خداى مدت تو را طولانى و نعمت را بر تو تمام گرداند و ابواب خير را بر روى تو بگشايد و ابواب شر را بر روى تو به بندد اين نامه اى است از دلسوخته حيران كه شدائد دهر بر او هجوم آورده ولى در حيوة خود اميد بسرپرستى تو دارد كه او را از اين مصائب برهانى و نام نيك خود را در حيوة و ممات بلند گردانى اكنون اگر بر من ترحم بفرمائى صلۀ رحم بجا آوردى چه آنكه چارۀ من از همه جهت بيچارگى شده است طاهر كه رئيس لشكر تو بود بر من تاختن كرد و اموال مرا غارت نمود و خانۀ هاى مرا خراب كرد من با صورت مكشوفه و پاى برهنه فرار كردم اگر هارون زنده بود البته اين منظره را تحمل نميكرد و بر او سخت و دشوار بود البته در نزد تو در حق من شفاعت ميكرد من اين نامه را نوشتم در حاليكه سيلاب اشك من متراكم بود سپس اين اشعار را در ذيل نامه نوشت: لخير امام قام من خير عنصر و افضل راق فوق اعواد منبر

ص: 281

و وارث علم الاولين و فخرهم الى الملك المامون من ام جعفر

كتبت و عينى تستهل دموعها اليك ابن عمى من جفون و محجر

اصبت بادنى الناس منك قرابة و من زال عن كبدى و عيل تصبرى

أتى طاهر لاطهر اللّه طاهرا و ما طاهر فى فعله ه ه بمطهرى

فابر زنى مكشوفة الوجه حاسرا و انهب اموالى و اخرب ادورى

يعزّ على هارون ما قد لقيته و ما نالنى من ناقص الخلق اعور

فان كان ما اسدى لامر امرته صبرت لامر من قدير مقدر

چون اين نامه بمامون رسيد سخت بگريست و گفت اللهم جلل قلب طاهر حزنا و دل با طاهر بد كرد و او را نفرين نمود و اموال زبيده هرچه بغارت رفته بود رد كرد. بالجمله نوادر زبيده بسيار است و دورۀ زندگانى او موعظه و پند است در بى اعتبارى دنياى غدارۀ مكاره.

زرقاء بنت عدى بن قيس حمدانى

در عقد الفريد و ناسخ جلد متعلق باحوال امام حسن عليه السّلام و ديگر كتب حديث كردند كه اين زن در كمال فصاحت و بلاغت بوده و در محبت و ولاى اهل بيت عليهم السلام جان نثار بوده در روز صفين مساعى جميله در ركاب امير المؤمنين عليه السّلام بتقديم رسانيد و لشكر امير المؤمنين خاصه قبيله حمدان را بجنك تحريص ميكرد يك روز معويه با اصحاب خود گفت هيچكس از شما كلمات زرقا را در يوم صفين بياد دارد بعضى گفتند ما از بر كرده ايم گفت بگوئيد راى چيست در حق او چه ميانديشيد گفتند او را بآتش شمشير آبدار كيفر بايد كرد معويه گفت بد رأى داديد آيا براى من قبيح نيست كه مرتكب قتل زنى بشوم و اين عار براى من بماند كه زنيرا كشتم سپس بعامل كوفه مكتوب كرد كه از براى زرقا محملى بر شتر رهوار استوار كن و نشيمنى نرم ولين بساز و او را با يك تن از محارم خود و سوارى چند از قوم خودش بدرگاه ما بفرست و مخارج او را در عرض راه از أكل و شرب و غيره مهيا و مهنا به نيكوتر وجهى فراهم نما لاجرم بر

ص: 282

حسب فرمان او را بجانب دمشق روان داشتند چون طول مسافت را طى كرد و وارد دمشق گشت و لختى بياسود و بمجلس معويه بار يافت و شرط تحيت به پاى برد معويه از از او احترام نمود و حال به پرسيد و از زحمت سفر سؤال كرد زرقا گفت چنان بودم كه ربيبه را از جائى بجائى تحويل و نقل دهند يا طفلى را در قماطى از مهدى بمهدى كوچ دهند معويه گفت من اين سفارش كردم هيچ ميدانى ترا از بهر چه طلب كردم زرقاء گفت چه دانم و لا يعلم الغيب الا اللّه عز و جل معويه گفت آيا تو آنكس نيستى كه در روز صفين بر شتر سرخى سوار بودى و در بين دو صف مردم را بر قتال تحريص و ترغيب مى نمودى و آتش حرب را دامن ميزدى چه چيزى ترا باين كار وادار نمود. قالت زرفاء يا امير المؤمنين مات الراس و بتر الذنب و لن يعود ما ذهب و الدهر ذو غير و من تفكر ابصر و الامر يحدث بعد الامر) گفت يا امير المؤمنين كاريست از دست شده و على بن ابى طالب كه رأس و رئيس بود دنيا را وداع گفته و دنبالۀ حرب صفين منقطع گرديده و آنچه رفت برنميگردد روزگار در تغيير و تبديل است آنكس كه به نيروى فكر و عواقب امر را نگران باشد در حوادث دانا و بينا خواهد بود كار اين دهر غدار چنين است كه امور عجيبه را يكى بعد از يكى بانسان نشان ميدهد معويه گفت آيا بياد دارى آن كلمات كه در صفين همى گفتى زرقاء گفت نه بخدا قسم فراموش كرده ام معويه رو كرد بآن كسيكه گفت من كلمات زرقا را از بر كرده ام كه زرقا در صفين چه ميگفت گفت همانا نگرانم كه زرقاء بر شتر سرخى سوار بود و بين دو صف ايستاده قبيلۀ حمدان را خصوصا و سائر سپاهيان على بن ابيطالب را عموما مخاطب ساخته ميگفت: (ايها الناس ارعوا و ارجعوا انكم اصبحتم فى فتنة اغشتكم جلابيب الظلم و جارت بكم عن قصد المحجة فيالها فتنة عميا صماء بكماء لا يسمع لنا عقها و لا يسكن لقائدها ان المصباح لا يضىء بالشمس و الكواكب لا تنير مع القمر و لا يقطع الحديد إلا بالحديد الا من استرشدنا ارشدناه و من سئلنا اخبرناه ايها الناس ان الحق يطلب ضالته فاصابها فصبر ايا معشر المهاجرين و الانصار على الغصص فكان قد اندمل شعب الشتات و التامت كلمة التقوى و دمغ الحق باطله

ص: 283

فلا يجهلن احد فيقول كيف العدل و انى ليقضى اللّه امرا كان مفعولا الا و ان خضاب النساء الحناء و ان خضاب الرجال الدماء فهذا يوم فاعدوا لما بعده و الصبر خير لعواقب الامور ايها الى الحرب قدما غير ناكصين و لا متناكسين) . در اين جمله ميگويد ايمردم بهوش باشيد و خود را واپائيد و براه خويش بازگرديد همانا در فتنه اى افتاديد كه فروگرفت شما را به پرده هاى ظلمت و بگردانيد از راه راست هان اى مردم فراز آئيد و خويش را واپائيد از اين فتنه كه هم كور است و هم كر است و هم گنك است شنوا نيست چندانكه او را ندا كنى و شتر صعبى است كه رام نميشود از براى ساربان همانا اى مردم بيدار باشيد و بدانيد كه هنگاميكه شمس نورافشانى كند چراغ ديگر نور ندارد و تابش ماهتاب فروغ ستاره را ناچيز كند و آهن جز بآهن قطع نشود آنكسكه از ما رشد خويش جويد او را ارشاد كنيم و آنكس كه سؤالى بنمايد او را پاسخ گوئيم بدانيد ايمردم كه حق گم شدۀ خود را طلب ميكند و در ميابد پس اى جماعت مهاجر و انصار شكيبائى كنيد بر اين غصه كه گلوى شما را فشار ميدهد همانا اين تشتت آراء متحد شود و كلمۀ تقوى متفق گردد و حق مغز باطل را از هم بپاشد طريق جهل مسپاريد و حكم حق را نافذ دانيد همانا زنانرا در خضاب حنا بكار آيد و مردان را خضاب از خون بايد پس در كار حرب صابر باشيد و قدم استوار داريد و بازپس مشويد و مردم را بطريق قهقرا بازپس مبريد. اين وقت معويه روى باز رقا كرد گفت اى زرقا سوگند با خداى كه تو در اين خونها كه على بن ابيطالب بريخت شريك باشى (فقالت احسن اللّه بشارتك و ادام سلامتك فمثلك بشر بخيرو بشر جليسه) . زرقا گفت خداوند نيكو بدارد بشارت ترا و پاينده فرمايد سلامت ترا مانند تو بزرك مردى بشارت ميدهد بخير و شاد ميدارد جليس خود را معويه گفت آيا اين كلمات ترا مسرور ساخت زرقا گفت آرى بخدا قسم مرا بخير بشارت دادى و خوشحال نمودى اكنون كجا است از براى من تصديق بفعل من معويه بخنديد و گفت سوگند با خداى وفاى تو از براى على بن ابى طالب بعد از وفات او مرا بيشتر بشگفت مى آورد

ص: 284

از حب تو او را در حيوة او اكنون هرحاجت دارى بگو كه در نزد من برآورده است زرقا گفت من قسم ياد كرده ام كه از اميرى چيزى سؤال نكنم و همانند تو بدون سؤال عطا خواهد كرد و بدون طلب خود بنمايد و بى درخواست تمهيد موهبت فرمايد معويه گفت راست گفتى. سپس فرمان كرد تا او را شاد حاضر بنمايند و جماعتيكه با او بودند هريك را بجائزۀ جداگانه مسرور داشت و بوطن مراجعت داد.

زينب النسا بيكم

دختر او رنك زيب عالم گير پادشاه است مادرش دلوش بانو دختر شاه نواز خان در تذكرة الخواتين گويد در سنۀ  ١٠4٨  متولد گرديد اين دختر حافظ قرآن و در علم نحو و صرف و فقه مهارتى بكمال داشته خطوط نسخ و شكسته و نستعليق را خوب مينوشته ميلى كلى باشعار داشته بسيارى از شعرا و علماء وظيفه خوار او بودند و شوهر اختيار نكرد تا در سنه  ١١١٣  هزار و صد و سيزده وفات كرد و او را طبعى موزون و سرشار بوده اشعار ذيل از نتايج افكار او است كه بعضى را در مقام مشاعره با طرف سروده: بلبل از گل بگذرد گر در چمن بيند مرا بت پرستى كى كند گر برهمن بيند مرا

در سخن پنهان شدم مانند بو در برگ گل هركه ديدم ميل دارد در سخن بيند مرا

*** بشكند دستى كه خم در گردن يارى نشد كور به چشمى كه لذت ديدن يارى نشد

صد بهار آخر شد هرگل بفرقى جا گرفت غنچۀ باغ دل ما زيب دستارى نشد

كار ما آخر شد و آخر ز ما كارى نشد مشت خاك ما غبار كوچۀ يارى نشد

و لها اى آب شار نوحه كنان بهر چيستى چين بر جبين فكنده ز اندوه كيستى

ص: 285

دردت چه درد بود كه چون من تمام شد بر روى آب ميزدى ميگريستى

و لها از تاب و تبم مهر سما را كه خبر كرد وز گريه من ابر بهارى كه خبر كرد

بيرون همه سرسبز و درونم همه پرخون از حالت من برك حنا را كه خبر كرد

و لها گرچه من ليلى اساسم دل چه مجنون نزد تو است سر بصحرا ميزنم ليكن حيا زنجير پا است

بلبل از شاگرديم شد همنشين گل بباغ در محبت كاملم پروانه هم شاگرد ما است

در نهان خونم بظاهر گرچه برك تازه ام حال من در من نگر چون برك سرخ اندر حنا است

دختر شاهم و ليكن رو بفقر آورده ام زيب زينت بس همينم نام من زيب النسا است

و مشار اليها بانواب عاقل خان رازى مشاعره هاى بيباكانه دارد روزى مشار اليها اين مصرع را بنزد نواب عاقل خان فرستاد (عشق تا خام است باشد بسته زنجير شرم)

نواب عاقل خان رازى در جواب فرستاد (پخته مغز آن جنونرا كى حيا زنجير پا است)

مشار اليها در جواب اين شعر را فرستاد: پاك بازان محبت را بود دائم حيا چون تو مرغ بيحيا را كى حيا زنجير پا است

گويند روزى عاقل رازى اين شعر ذيل را نزد مشار اليها فرستاد: آنچيز كدام است كه چيزى نخورد ايستاده شود و قى كند و باز بميرد

در جواب گفت: آنچيز همان است كه پيدا شدى از آن از مادر خود پرس كه آن چيز كدام است

گويند روزى زيب النساء در باغ گردش ميكرد اين مصرع بيت بر زبان او جارى شد:

ص: 286

چهار چيز كه دل ميبرد كدام چهار شراب و ساقى و گلزار هست و قامت يار

اتفاقا پدرش عالم گير پشت او بود فورا مصراع ثانى را بدل كرده گفت: (نماز و روزه و تسبيح ديگر استغفار)

گويند مشار اليها در نزد ناصر على اين مصراع را گفت: (از هم نميشود ز حلاوت جدا لبم)

ناصر على بطور مزاح در جواب او اين مصراع را گفت ارتجالا: (گويا رسيده بر لب زيب النسا لبم)

مشار اليها برافروخت چهره اش ديگرگون شد اين بيت بگفت: ناصر على بنام على برده اى پناه ورنه بذو الفقار على سر بريدمت

گويند زينت المساجد شاهجان آباد دهلى از بناهاى او است و قبر او در صحن همان مسجد است و بر لوح مزارش اين بيت از اشعار او است: مونس مادر لحد فضل خدا تنها بس است سايه اى از ابر رحمت قبرپوش ما بس است

زمرد خاتون

دختر ايوب زنى نيكوكار با راستى گفتار توام با عفت و فضيلت شهيره و در صدقات و خيرات اميرۀ عصر خود بوده و در عمارت مساجد و مشاهد و مدارس و قناطر و رباط مساعى جميله بتقديم رسانيده مسجد زمرد خاتون كبير در تل ثعالب از آثار او است موقوفات بسيار براى او مرتب نمود و مدرسه اى در ظاهر دمشق بنا كرد كه مقبرۀ خود را در آنجا قرار داد و برادرش شمس الدوله و شوهرش ناصر الدين صاحب حمص هم در نزد او مدفون گرديدند. (اعلام النساء نقلا از كتاب ثمار المقاصد فى ذكر المساجد)

زوجۀ امير علاء الدين

در اعبان الشيعه از كتاب الحوادث الجامعه ابن فوطى نقل ميكند تحت عنوان

ص: 287

(ابنة بدر الدين لؤلؤ ملك الموصل گويد كه اسم اين زن را بدست نياوردم اجمالا صاحب فضل و كمال و معرفت بوده وفات او در سنه  6٣5  واقع شده و شوهرش علاء الدين طبرسى معروف بدويدار كبير بوده و معنى اين كلمه دويدن را گويند يعنى صاحب دويدن و بنابر نقل صاحب خطط مقريزى اين است كه ملوك را عادت اين بود كه يك نفر را انتخاب ميكردند براى اين عمل كه تبليغ رسائل و مسائل اين سلطان را بسلطان ديگر برساند باصطلاح اين عصر وزير دربار و مشاور و اين منصب در دولت عباسيه عنوانى بسزا داشته و برادر اين دختر امير ركن الدين اسماعيل بن بدر الدين لؤلو ميباشد هنگاميكه به بغداد آمد بخانۀ خواهرش زوجۀ علاء الدين وارد شد و اين زن مهمانى از او نمودند كه تذكرة آن نقل مجالس گرديد و در شب زفاف اينزن المستنصر باللّه صد هزار دينار باو جائزه داد و سيصد هزار دينار از جهت ديگر باو واصل گرديد و چون از دنيا رفت در جوار موسى بن جعفر او را دفن كردند.

زوجۀ مجاهد الدين ايبك

و نيز در اعيان الشيعه در محل مذكور ميفرمايد دختر ديگر بدر الدين لؤلؤ ملك موصل تا در سنۀ  6٣4  حيوة داشته و اينهم مثل خواهرش نامش معلوم نيست فقط ابن الفوطى گفته در سنه  6٣٢  رسولى بنزد بدر الدين لؤلؤ براى خواستگارى دختر او براى مجاهد الدين ايبك معروف بدويدار صغير كه وزير دربار مستنصر عباسى بود پس مستنصر فرمان داد تا اينكه قاضى القضاة ابو المعالى عبد الرحمن بن مقبل و جمعى ديگر را حاضر ساختند و اركان دولت و خدم و حشم و حواشى خليفه مجلسى باشكوه مرتب نمودند و ابو طالب حسين بن مهتدى باللّه خطبۀ نكاح را قرائت كرد و بيست هزار دينار كه مطابق ده هزار ليرۀ عثمانى است مهر قرار دادند و عقدنامه را در پارچۀ اطلس سفيد نوشتند و دعوت وليمۀ عروسى از حوصلۀ حساب بيرون بود و جميع قضات و كتّاب و خدم و امراء و معدلين و شهود و كل من حضر همه را خلعت بخشيدند و هنگاميكه او را باشكوه و جلال بحجله ميبردند هزار دينار بر سر او نثار كردند و شعرا قصايدها سرودند از آن جمله ابن ابى الحديد اين ابيات بسرود:

ص: 288

أهلا بيوم حسن المنظر قد قرن الزهرة بالمشترى

لاسلبا ظل أمام الهدى شمس الوجود النير الاكبر

زوجۀ كميت شاعر

در جلد  ٢ (الغدير) در ترجمۀ كميت از اغانى ابو الفرج نقل ميفرمايد كه كميت ابن زيد بن خنيس الاسدى المضرى قصايد هاشميات را انشا كرد و ان قصيده پانصد و هفتاد و هشت بيت است و تمام آن در مدح بنى هاشم و مذمت بنى اميه است چون اشعار او منتشر گرديد و خبر بهشام بن عبد الملك رسيد نوشت براى خالد بن عبد اللّه القسرى كه كميت را گرفته دست و پاى او را قطع كن سپس گردن او را بزن و خانۀ او را خراب كن و بدن كميت را در همان خرابه بر سر دار بنما و قسم داد او را كه بايد زبان او را هم قطع بنمائى. و بروايت ديگر خالد بن عبد اللّه القسرى چون شنيد كه كميت مردم يمن را هجو كرده قسم ياد كرد كه او را البته خواهم كشت پس سى نفر جاريه بقيمت گرانى خريدارى كرد و هاشميات را بآنها بياموخت و هريك از آن كنيزان در زيبائى صورت و رعنائى قامت ممتاز بودند چون ادب آنها بسر كمال رسيد آنها را بجانب شام فرستاد چون هشام با آنها مانوس گرديد از فصاحت آنها تعجب ها كرد فرمان داد براى او قرائت قرآن بنمايند در كمال بلاغت قرائت كردند گفت مقدارى اشعار بخوانيد شروع كردند بانشاد هاشميات كميت اين وقت پوست بر تن هشام زندان گرديد و مانند مارگزيده بر خود ميپيچيد گفت واى بر شما اين اشعار از آن كيست گفتند از كميت بن زيد است گفت او در كدام شهر است گفتند در كوفه هشام فورا نوشت بخالد بن عبد اللّه قسرى كه كميت را بگير و دستها و پاهاى او را قطع كن سپس زبان او را قطع كن پس گردن او را بزن و خانه اش را خراب كن و بدن كميت را در خرابۀ خانه اش بر سر دار بنما و او را قسم داد كه چنين كارى البته بايد بنمائى چون نامه بعبد اللّه بن خالد رسيد فرمان داد ملازمان خود را كه كميت را حاضر بنمايند كميت از جائى خبر نداشت كه بناگهان خانۀ او را احاطه كردند و او را اسير كردند و در زندان انداختند كه در فلان روز بكيفيت

ص: 289

مذكوره او را بقتل برسانند اين خبر بابان بن وليد كه عامل واسط بود رسيد و بين او و كميت رفاقت تامه بود غلام خود را طلبيد و او را بر استرى تندروى سوار كرده و گفت اگر بشتاب برق و سحاب خود را بكوفه رسانيدى قبل از اينكه كميت كشته بشود تو آزادى و اين قاطر هم از آن تو و بعلاوه تو را كرامها خواهم كرد چون بكوفه رسيدى خود را بكميت برسان و بگو دخترعموى تو كه عيال تو است يك دست لباس زنانه براى تو بياورد آن را بپوش و از زندان فرار كن كسى متعرض تو نخواهد شد و عيال تو نيز بواسطۀ عشيره ايكه دارد سالم مى ماند كسى نمى تواند او را اذيت كند غلام بشتاب برق و سحاب جائى توقف نكرد تا داخل كوفه گرديد و متنكرا بر كميت وارد شد و پيغام را رسانيد كميت بفرموده عمل كرد زوجۀ كميت چون از خلّص شيعيان امير المؤمنين عليه السّلام بوده اينكار پرخطر را قبول كرد و يك دست لباس زنانه براى كميت آورد و او را از زندان نجات داد و بجاى او در زندان نشست اين وقت زندانبان آمد و كميت را ندا كرد جواب نشنيد داخل زندان شد. زوجۀ كميت زندانبان را گفت مادر بعزاى تو بنشيند كميت از زندان بيرون رفت زندانبان بر سر و صورت خود زد كه اكنون جواب خالد را چه بگويم بالاخره رفت و خالد را خبر داد گفت برويد آن زنرا بياوريد چون او را آوردند خالد گفت اى دشمن خدا مقصر امير المؤمنين هشام را از زندان فرار دادى ترا به بدترين عذابى معذب ميگردانم طولى نكشيد كه قبيلۀ بنى اسد هجوم آوردند و بر خالد بنك زدند كه از اين زن چه ميخواهى حيله اى كرده و شوهر خود را نجات داده تو را حق آن نيست كه متعرض اينزن بشوى خالد چون ديد نميشود با قبيلۀ بنى اسد طرفيت كرد بالاخره خونها ريخته خواهد شد ناچار زنرا رها كرد. اقول مولانا العلامة الحجة الامينى در جلد ثانى الغدير در ترجمۀ كميت بمالا مزيد عليه اشباع كلام كرده خلاصه موصوف بده خصال بوده او را اشعر شعراى اولين و آخرين گفته اند خطيب قبيلۀ بنى اسد بود و در تيراندازى و فروسيت و شجاعت يگانه عصر خود بوده و سخاوت شايانى داشته و در و لا و محبت اهل بيت متفانى بود و شاهد بر اينكه متفانى بوده صلات و جوائز كثيره باو انعام ميكردند و همه را رد ميكرد و

ص: 290

اين شاهد قوى است بر خلوص ولاء او و قوت ايمان و صفاء نيت و حسن عقيدت و علوّ همت اوست. امام زين العابدين و امام باقر و امام صادق سى هزار پنجاه هزار كمتر بيشتر قبالۀ ملك و همچنين فاطمه بنت الحسين عليه السّلام و سائر بنى هاشم انعامها و صله هاى بزرك ميدادند و هيچيك را قبول نميكرد چنانچه تفصيل آن در الغدير ج  ٢  موجود است خلاصه در سنۀ شصت متولد گرديد و در سنۀ  ١٢6  شهيد از دنيا رفت بعد از شهادت زيد بن على بن الحسين در مجلس يوسف بن عمرو ثقفى او را شهيد كردند.

زوجة محمد بن عبد اللّه الحسنى

در كتاب زهر الاداب گويد محمد بن عبد اللّه محض ابن حسن مثنى ابن الامام الحسن چون ابو جعفر او را شهيد كرد اموال او را هم غصب كرد روزى بر زنى عبور داد كه دو كودك با او بود آنزن تا ابو جعفر منصور بديد از جاى برخواست و سر راه بر او گرفت گفت يا امير المومنين من زوجۀ محمد بن عبد اللّه محض ميباشم و اين دو طفل پسران او هستند كه شمشير تو ايشان را يتيم گردانيد و خوف و سطوت تو ايشان را بكاهيد و بضراعت درانداخت ترا بخدا سوگند ميدهم يا در كار ايشان بغلظت و خشونت و سخت روئى باش تا يكباره اميد ايشان از احسان و انعام تو بريده گردد و بملاحظه حفظ رشتۀ نسب و خويشاوندى در عطوفت بروى ايشان باز بنما ابو جعفر منصور با ربيع حاجب گفت ضياع و املاك پدر ايشانرا بايشان بازگردان پس از آن گفت بخدا قسم دوست ميدارم كه زنان بنى هاشم بر اين شيمت باشند. اقول محمد بن عبد اللّه محض در سنۀ  ١45  خروج كرد بر منصور دوانيقى در مدينه و جمع كثيرى از مردم مدينه و مكه و يمن با او بيعت كردند ابو جعفر لشكرى فرستاد تا اينكه در نزد احجاز زيت داخل مدينه او را شهيد كردند در روز دوشنبه پانزدهم ماه رمضان و در بقيع او را دفن كردند و عمر او چهل و پنج سال بود و ملقب بنفس زكيه و مكنى بابو عبد اللّه و كان جم الفضائل كثير المناقب و بين كتفيه خال اسود كالبيضه و كان شديد سمره سمينا شجاعا كثير الصلوة و الصوم و شديد القوة.

ص: 291

زوجۀ يزيد بن معويه

دختر عبد اللّه بن عامر چنان مينمايد كه از اهل و لا و محبت بوده در ترجمۀ عليامخدره زينب (ع) در جلد سوم اشاره باين مطلب كرديم بيشتر ارباب مقاتل و در ناسخ چنين نوشته اند كه دختر عبد اللّه بن عامر بن كريز كه ضجيع يزيد بود و هند نام داشت و از آن پيش در سراى حسين عليه السّلام روز ميگذاشت چون تعليق سر مبارك حسين را بدروازۀ خانه نظاره كرد از خرد بيگانه شد و بعلاوه اهل بيت رسول خدا را چنين بيچاره بديد بيهوشانه از سراى خود بيرون دويد و بى پرده بمجلس يزيد كه غاص بمعارف و صناديد بود دررفت. فقالت يا يزيد ارأس ابن فاطمه بنت رسول اللّه مصلوب على باب دارى يزيد چون اين بديد ناپروا بسوى او بدويد و عباى خود را بر سر هند انداخت و گفت اى هند چندانكه توانى بر پسر دختر پيغمبر كه خاص و خالص قريش است بنال و بنك ناله و عويل برار ابن زياد معلون عجلت كرد و او را كشت خدا او را بكشد. و نيز در ناسخ گويد كه در آنهنگامكه سر حسين در خانۀ يزيد بود هند زوجۀ يزيد در خواب ديد كه درهاى آسمان گشوده گشت و ملائكه صف در صف بزيارت سر حسين فرود ميشوند و ميگويند السلام عليك يا ابا عبد اللّه السلام عليك يا بن رسول اللّه و نگران شد كه سحابى از آسمان فرود شد و از ميان آن جماعتى از مردان بيرون شدند و در آن ميانه مردى را ديدار كرد درّى الوجه قمرى اللون كه آمد و خود را بر سر حسين افكند و دندانهاى او را همى بوسه ميزد و همى گفت يا ولدى قتلوك اتراهم ما عرفوك و من شرب الماء منعوك يا ولدى انا جدك رسول اللّه و هذا ابوك على المرتضى و هذا اخوك الحسن و هذا عمك جعفر و هذان حمزة و العباس و همچنين اهل بيت خويش را واحدا بعد واحد بشمار گرفت اين هنگام هند هولناك از خواب بيدار شد نورى بر سر حسين منتشر ديد با هول و هرب بجستجوى يزيد شتافت او را در خانۀ تاريكى يافت كه روى بر ديوار كرده و همى گويد مالى و للحسين هند بر هم و غم او بيفزود و از براى او خواب خود را شروح نمود.

ص: 292

و نيز در منتهى الامال از كامل بهائى نقل كند كه يزيد خمر ميخورد و درد شراب را در كنار طشتى ميريخت كه سر حسين در او بود زوجۀ يزيد آن سر را برداشت و با آب گلاب پاك بشست همان شب فاطمه سلام اللّه عليها را در خواب ديد كه از او عذر ميخواست (اين ترجمه در جلد  5  تكرار شده در ترجمۀ هند)

زوجۀ حارث ملعون

اين زن آن مقدار كه شوهرش ملعون بود همان مقدار بلكه بيشتر از دوستاران اهلبيت (ع) بود برحسب روايت صدوق در امالى در ضيافت پسران مسلم بن عقيل نهايت سعى و كوشش خود را بتقديم رسانيد بلكه برحسب روايات ديگران اين زن در راه حفظ پسران مسلم مقتول و اگرنه مجروح گرديد كه تفصيل آنرا با اختلاف روايات در كتاب (فرسان الهيجاء ذكر كرده ام) .

زوجۀ خولى ملعون

طبرى در تاريخ خود گفته و كانت محبة لاهل البيت و كانت بنت مالك. و در ناسخ گويد اسمش نوار و از مردم حضرموت و معروف به حضرميه بود چون خولى سر حسين را بخانه آورد و در فراش نوار برآمد (فقالت له ما الخبر فقال لها جئتك بالذهب هذا راس الحسين معك فى الدار) نوار چون اين سخن بشنيد آتش خشم او زبانه زدن گرفت بنك عويل و ناله برآورد و گفت واى بر تو مردم سفر ميروند طلا و نقره مى آورند و تو سر پسر رسولخدا را براى من مى آورى بخدا قسم هرگز سر من با سر تو ديگر در يك بالش جمع نشود اين بگفت و از فراش خولى بيرون دويد و خود را در نزديك ظرف سفالين كه سر حضرت حسين عليه السّلام بود رسانيد ديد نورى همانند عمود از آن سر مبارك بجانب آسمان ساطع است و تسبيح فرشتگان را ميشنيد و مرغان سفيد بديد كه در اطراف آن سر طيران ميكردند و ميشنيد كه آن سر مبارك تلاوت قرآن مى نمود تا بدينجا و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون و تا سفيدۀ صبح كار بدين منوال ميرفت.

ص: 293

و نيز در ناسخ گويد هنگاميكه مختار موفق شد براى كشتن قتلۀ حسين عليه السّلام ابو عمره را با جماعتى فرستاد كه خانۀ خولى را احاطه نمايند او را دست گير كرده بياورند خولى چون اين بدانست در بيت الخلا رفت در زير سبدى پنهان شد و جوارى خود را سفارش كرد كسيرا از حال او مطلع ننمايند ابو عمره با مردم خود چون بخانۀ خولى هجوم كردند نوار زوجۀ خولى گفت ما نمى دانيم بكجا رفت و با انگشت خود بسوى بيت الخلا اشاره كرد پس او را گرفتند و بخارى خوار كشتند و جيغۀ او را بآتش سوختند. و مجلسى در جلاء العيون مى فرمايد كه آن زن چون از شوهر بشنيد كه سر حضرت حسين عليه السلام است چادر بر سر كرد و از خانه بيرون آمد ديگر كسى او را نديد. و بعضى گويند در زمان مختار خود را ظاهر كرد و شوهر ملعون خود را بمختار سپرد تا او را بجهنم واصل كرد و در بحار و مناقب و مشير الاحزان و منتهى الامال و ناسخ همه از ابو مخنف همان را روايت كنند كه در صدر ترجمه ذكر شد. ولى ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء گويد كه عمر سعد لعنه اللّه رؤس شهدا را بر قبائل قسمت كرد و سر امام حسين را پيشتر بدست خولى فرستاده بود راوى گويد خولى سر آنحضرت را برداشته روى بكوفه نهاد و او را منزلى در يك فرسخى كوفه بود در خانۀ خود فرود آمد و زن او از انصار و دوستان اهلبيت اطهار بود خولى از وى بترسيد و سر امام حسين را بياورده در تنور پنهان كرده و بيامد بجاى خود نشست زنش پيش آمد و پرسيد كه در اين چند روز كجا بودى گفت شخصى با يزيد ياغى شده بود بحرب او رفتيم زن ديگر هيچ نگفت و طعامى بياورد تا خولى بخورد و بخفت و آنزنرا عادت بود كه بنماز شب برميخواست آن شب چون برخواست نظر كرد ديد از آنخانه كه تنور در آن خانه بود نورى بمثابه عمودى بجانب آسمان بالا ميرود تعجب كرد و گفت سبحان اللّه من در اين تنور آتش نينداختم و ديگرى را نيز نگفته ام پس اين روشنائى از كجاست در آن حال حيرت ديد نورى بجانب آسمان ميرود تعجب او زياده

ص: 294

شد ناگاه چهار زن ديد كه از آسمان فرود آمدند بسر تنور فرود شدند يكى از آن چهار زن بر سر تنور آمد و آن سر را بيرون آورده ميبوسيد و در ميان سينۀ خود نهاد و همى ناليد و ميگفت اى شهيد مادر و اى مظلوم مادر حق سبحانه و تعالى روز قيامت داد من از كشندگان تو بستاند و تا داد من ندهد دست از قائمۀ عرش باز نگيرم و آن زنان ديگر نيز بسيار بگريستند آخرسر را در آن تنور گذاشته غائب شدند زن برخواست و بر سر تنور آمده سر را بيرون آورد و نيك گريست از آنجائيكه اين زن از طائفۀ انصار و در مدينه بوده و حضرت حسين را بسيار ديده بود بشناخت نعره بزد و بى هوش بيفتاد و در آن بيهوشى چنان ديد كه هاتفى آواز داد كه برخيز كه تو را بگناه اينمرد كه شوهر تو است مأخذه نخواهند كرد و زن از هاتف پرسيد كه اين چهار زن كه بر سر اين تنور آمدند و گريه ميكردند كيان بودند گفت آنزن كه سر را بسينه چسبانيد و گريه و زارى ميكرد فاطمۀ زهرا بوده و آن ديگر خديجۀ كبرى و سومى مريم مادر عيسى و چهارمى آسيه زوجۀ فرعون پس آنزن بخود آمده كسيرا نديد سر را برگرفت و به بوسيد و بمشك و گلاب از خون پاك بشست و غاليه و كافور بياورد و آن سر را آغشته بآن نمود و در موضعى پاك نهاد و بيامد و خولى را بيدار كرد و گفت اى ملعون دون و ايمطعون زبون ميدانى اين سر كيست كه آورده اى و در اين تنور نهاده اى آخر اين سر فرزند رسولخدا است برخيز به بين كه از زمين و آسمان بنك ناله و عويل و فغان بر خواسته و فوج فوج ملائكه مى آيند و آنسر را زيارت ميكنند و گريه و زارى مينمايند و بر تو لعنت كرده بر آسمان بالا ميروند و من بيزارم از تو در اين جهان و در آنجهان پس چادر بر سر كرده و قدم از خانه بيرون نهاد خولى گفت ايزن كجا ميروى و فرزندان مرا چرا يتيم ميكنى آن زن گفت اى لعين تو فرزندان ذريۀ مصطفى را يتيم كردى و باك نداشتى بگذار فرزندان تو هم يتيم شوند پس آنزن برفت و ديگر هيچكس از وى نشان نداد. و در بعضى مجاميعى متاخرين از واقدى نقل كردند كه بعضى از داستانهاى مذكوره در خانۀ شمر واقع شده و زوجۀ شمر چون بر قضيه آگاه بود بانك و ناله و

ص: 295

عويل سر داده و همۀ همسايگانرا طلب داشته و در شب بمراسم عزادارى قيام نموده و صبح هرچه خواسته شمر آنسر را از آنزن بگيرد نتوانست بالاخره ضربتى بر او زد و آن زنرا بقتل رسانيد و اين مختصر مطلب مطولى است كه در اين موضوع از كتاب سر الاسرار ملا عبد الرحيم كرمانشاهى و ديگران منقول گرديد و العلم عند اللّه.

زوجۀ حاجى عباس اصفهانى

شيخ حسن جابرى انصارى در تاريخ اصفهان مينويسد از آثار باقيۀ حاجى عباس مسجدى است كه معروف بمسجد حاجى عباس است و سبب بناى اين مسجد اين بود كه دزدى شبى بخانۀ حاجى رفته منتظر فرصت بود پس در يك جائى پنهان شده شنيد كه حاجى عباس بزنش ميگويد كه امروز شاهزاده سيف الدوله جعبۀ جواهرش را بمن سپرده برخيز يكجاى محكمى بسپاريم دزد نبرد آنمرد دزد چون اين بشنيد از خانه بيرون رفت و فردا از بامداد بدنبال حاجى عباس چنانكه او فهم نكند راه مى پيمود تا ظهر ديد حاجى عباس وارد مسجد حكيم شد و سر حوض نشست و انگشتر الماس خود را بيرون آورده روى سنك حوض گذارده مشغول وضو گرديد براى نماز جماعت دزد انگشتر را ربوده و بشتاب آمد در خانه حاجى عباس دق الباب كرده گفت حاجى پيغام محرمانه براى عيالشان دارند بگوئيد بيايد پشت در خانه عيال حاجى عقب درآمد دزد گفت الان خدمت حاجى بودم پيش خدمت سيف الدوله آمده جعبۀ جواهر را از حاجى خواسته و حاجى اين انگشتر را بنشانى براى شما فرستاده و گفته جعبه را كه ديشب در صندوق گذاشتيد و صندوق را در فلان اطاق نهاديد و جايش را محكم كرديد و من بشما گفتم كه اين صندوق از شاهزاده سيف الدوله امانت سپرده شده فورا بدهيد كه بايد بردارم ببرم زن حاجى انگشتر را از دست دزد گرفته و گفت الان چند زن محترمه مهمان ناگهانى رسيدند و تدارك ناهار نگرفته ام شما زحمت كشيده يكمن نان و ده دست كباب و دو شيشه سكنجبين بعجله خريده بياوريد تا من هم جعبه را از صندوق بيرون بياورم چون آمديد حاضر باشد بشما تسليم بدهم دزد طماع

ص: 296

يك دنيا خوشحال شده بگمان اينكه تير او به نشان رسيده با عجله تمام رفت و آنچه را زن حاجى عباس از نان و كباب و سكنجبين براى او خريده بياورد سپس گفت جعبه را بدهيد زن حاجى گفت زحمت كشيده خود حاجى را بگوئيد بيايد جعبه را بگيرد و پول نان و كباب و سكنجبين را هم از او بگيريد دزد گفت انگشتر را بدهيد بحاجى رد كنم زن حاجى گفت بزحمت شما رازى نيستم حاجى كه بخانه بيايد انگشتر را باو ميدهم دزد بيچاره دود سياه از كاخ دماغش سر بدر كرد و دنيا در نظرش تاريك شد خائبا ذليلا خاسرا از پى كار خود رفت شب حاجى كه بمنزل آمد با حال پريشان زن حاجى پرسيد چرا پريشانى گفت انگشتر الماس مرا امروز دزديدند چون براى وضو روى سنك حوض مسجد حكيم گذاشته بودم بعد از اينكه از وضو خلاص شدم انگشتر را نديدم دانستم آنرا دزديده اند زن حاجى گفت مگر آنرا نداده بودى بمرديكه بياورد بمن بدهد تا نشانى باشد براى جعبۀ جواهر و باو گفته بودى نشانۀ جعبه را كه شاهزاده طلب كرده منهم گرفتم و جعبه را باو دادم حاجى چند ثانيه همانند شخص صاعقه زده بصورت زن خود خيره شد بدون اينكه كلمه اى بگويد افتاد و بيهوش شد زن او را بهوش آورده گفت نترس كه من ندادم اينهم انگشترت كه گرفتم پدرش را هم درآوردم. پس قصه را براى حاجى نقل كرد حاجى بر فراست و فهم آنزن آفرين گفت زن حاجى گفت بايد در عوض يك مسجد نزديك خانۀ خودمان بسازى كه منهم بروم نماز جماعت بخوانم حاجى مسجد معروف بمسجد حاجى عباس را بنا كرد.

زوجۀ احنف بن قيس

ابو الخير قواس در كتاب طرف گويد كه چون احنف بن قيس از دنيا رفت زوجۀ او بر سر قبر او ايستاد و گفت (للّه درّك من مجن فى جنن و مدرج فى كفن فنسئل الذى فجعنا بموتك و ابتلانا بفقدك ان يجعل سبيل الخير سبيلك و دليل الرشد دليلك و ان يوسع لك فى قبرك و يغفر لك يوم حشرك فو اللّه لقد كنت فى المحافل شريفا و على الارامل

ص: 297

عطوفا و لقد كنت فى الحى مسودا و الى الخليفة موفدا و لقد كانوا لقولك مستمعين و لرايك متبعين ثم اقبلت على الناس فقالت ألا ان اولياء اللّه فى بلاده شهود على عباده و انى لقائلة حقا و مثنية صدقا و هو اهل لحسن الثناء و طيب البقاء اما و الذى كنت من اجله فى عده و من الحياة الى مدة و من المقدار الى غاية و من الاثار الى نهايه الذى رفع عملك لما قضى اجلك لقد عشت حميدا موددا و مت سعيدا مفقودا.) در اين جمله ميفرمايد هنگاميكه بر سر قبر احنف ايستاده رحمت خدا بر تو باد اى احنف كه همانند پسرى بودى بسيار محكم كه بلاها را بوجود تو دفع ميداديم اكنون در كفن پيچيده شدى همانا مسئلت ميكنم از آنچنان كسيكه ما را بفقد تو مبتلا كرد و بسبب مرك تو دلهاى ما را بدرد آورد اينكه قرار بدهد طريق خير را راه تو و راه رستگارى را جادۀ تو و قبر ترا وسيع گرداند و لباس مغفرت در قيامت بتو به پوشاند بخدا قسم شرافت و بزرگوارى تو در مجالس و مهر و عطوفت تو به بيچارگان و بيوه زنان از خاطرها نميرود هراينه بتحقيق كه در قبيلۀ قول تو مطاع و امر تو لازم الاتباع بود هرگاه در نزد خليفه ميرفتى فرمان ترا بجان و دل ميخريدند و رأى ترا متابعت ميكردند پس آنزن روى با مردم كرده گفت همانا اولياء خداوند متعال در بلاد و امصار حجت بر بندگان خدا هستند و بدرستيكه من حق سخن ميگويم و اين مدح و ثناى من احنف را براستى شهادت دادم و او سزاوار چنين مدح و ثنا باشد بخدا قسم زندگانى پاكيزه داشت تا اجل او رسيد و حيات او خاتمه پيدا كرد و مقادير و آثار او را نهايت و منتهى رسيد اى احنف بحق آنكسى كه حيوة و ممات تو در دست او بود و عمل تو بسوى او بالا ميرفت تا هنگاميكه مرك ترا دريافت كه زندگانى تو ستوده و محبوب بود و مرك تو سعادت و غفران بود سپس مراجعت كرد و اشعار ذيل را انشا نمود: للّه درّك يا ابا بحر ما ذا تغيب منك فى القبر

للّه درك اى حشو الثرى اصبحت من عرف و من نكر

ان كان دهر فيك جدلنا حدثانه و وهت قوى الصبر

فلكم يد اسديتها و يد كانت ترد جرائر الدهر

ص: 298

اقول اين زن دخترعموى احنف است و نام احنف ضحاك و قيل صخر و كنيه اش ابو بحر و از اصحاب رسولخدا و على مرتضى و امام حسن مجتبى است در سنۀ  6٧  هجرى در كوفه دنيا را وداع گفت و در اسد الغابه او را از حكماء و عقلاء و بصير در حرب و جدال بوده در جنك جمل مردم را از نصرت عايشه بازميداشت و در صفين در ركاب امير المؤمنين عليه السّلام حاضر بود و در حلم و كظم غيظ باحنف بن قيس مثل ميزدند و جاحظ در كتاب تاج گفته ابو بحر احنف بن قيس بن معوية التميمى البصرى من الحكماء العقلاء الخ. و مامقانى او را ترجمه كرده گفته رسولخدا در حق او دعا كرده و طلب مغفرت براى او نموده و هرگاه داخل مسجد جامع بصره ميشد مردم تماما براى او بر پاى مى ايستادند و او را گفتند روزۀ بسيار ميگيرى گفت آن را مهيا مى كنم براى روزى كه شر عظيم دارد يعنى قيامت و او را با معويه مكالماتى است كه بالاخره معويه را مجاب مى نمايد تا آنكه معويه از ترس زبان احنف پنجاه هزار درهم او را جائزه داد.

زوجۀ جابر بن عبد اللّه الانصارى

علامۀ خبير شيخ عبد النبى توسركانى در كتاب لئالى الاخبار ميفرمايد در معجزات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايت شده در قصۀ جابر كه ميهمان كرد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را در ايام غزوۀ خندق و گوسفندى از براى آنها ذبح نمود و جابر را دو پسر بود كه هردو كوچك بودند آن پسر كوچك تر هنگام ذبح گوسفند حاضر نبود چون وارد شد گوسفند را نديد از برادر بزرگتر پرسش كرد گفت او را ذبح كردند براى مهمان گفت چگونه او را ذبح كردند برادر بزرگتر گفت بيا تا براى تو نشان بدهم چگونه او را ذبح كردند پس برادر كوچكتر را برد بر بالاى بام و كاردى بر گلوى او گذاشت و او را ذبح نمود ديد خون جارى شد لرزه بر اندام برادر بزرگتر افتاده فرار كرده از بالاى بام افتاد و در ساعت جانسپرد و مادر ايشان مشغول تهيه اسباب مهمانى بود بناگاه ديد از ناودان خون جارى شد و صدائى بگوش او رسيد شتابان خود را ببام رسانيد ديد پسر كوچك او مذبوح

ص: 299

افتاده آهى از جگر كشيد و خود را از گريه ضبط نمود و بطلب پسر بزرگتر باطراف بام گردش كرد ديد در ميان جاده افتاده جان بحق تسليم كرده جوارى خود را طلب نمود فرمود بعجله مرا مساعدت بنمائيد و اين مطلب را پوشيده داريد چه آنكه امروز رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در خانۀ ما مهمان است مبادا خاطر مباركش رنجه شود سپس با مساعدت جوارى آندو جنازه را در خانه پنهان كرد و بامر مهماندارى قيام نمود تا اينكه رسول خدا با هفصد نفر از صحابه خود وارد گرديد چون خواست رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم طعام تناول بنمايد جبرئيل نازل شد عرض كرد يا رسول اللّه طعام تناول نفرمائيد تا دو پسر جابر بر سر سفره حاضر نشوند حضرت جابر را طلبيد و پيغام جبرئيل را رسانيد جابر از زوجۀ خود استفسار حال ايشان نمود گفت بيرون رفتند شما طعام تناول بفرمائيد جابر از خانه بيرون شد و بهرطرف دويد اثرى از ايشان نديد اين وقت جبرئيل واقعه را براى رسول خدا بيان نمود عرض كرد يا رسول اللّه زوجۀ جابر را بشارت به بهشت ده براى اين صبر و شكيبائى كه نمود و بفرمائيد تا جنازۀ هردو را حاضر بنمايند و دعا كنيد كه خداوند متعال آنها را زنده خواهد كرد و با شما طعام خواهند خورد جابر هردو را حاضر كرد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دعا نمود هردو بقدرت خداوند متعال زنده شدند و با رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم طعام تناول نمودند. اقول در جلد سوم همين كتاب در ترجمۀ ام سليم نظير همين واقعه بيان شد كه در زمان پيش بوده و جابر بن عبد اللّه بن عمرو بن حزام الانصارى الخزرجى تا اواخر امام باقر عليه السّلام را درك كرده در سنه  ٧٨  در مدينه وفات كرده و اتفافى ارباب رجال است جلالت و عظمت او و اخبار بسيار از او در كتب شيعه و سنى او منقولست و از هفتاد نفرى است كه در ليلۀ عقبه با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بيعت كردند و از غازيان بدر و احد بالاخره هيجده غزوه با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بوده كه از آنجمله غزوه بدر و احد است و از سابقين مرجوعين الى امير المؤمنين عليه السّلام است و منقطع الى اهل البيت عليهم السلام است و آخر كسى بود از اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه دنيا را وداع گفت و جابر كسى است كه عصائى در دست داشت و در كوچه هاى مدينه ميگرديد و مى گفت على خير البشر فمن ابى

ص: 300

فقد كفر يا معاشر الانصار ادبوا اولادكم على حب على بن ابى طالب و من ابى فلينظر فى شان امه. (مامقانى) و قصۀ مهمانى جابر را مجلسى در جلد  ٢  حيوة القلوب از على بن ابراهيم قمى نقل كرده كه جابر فرمود من بمسجد فتح رفتم ديدم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خوابيده است و رداى مبارك را در زير سر گذاشته و از گرسنگى بر شكم خود سنگى بسته است گفتم يا رسول اللّه ممكن است كه در خانۀ من چاشت ميل بفرمائى فرمود كه چه چيز در خانه دارى اى جابر گفتم بزغاله و يك صاع جو دارم فرمود برو آنچه دارى بعمل بياور تا ما بيائيم جابر گفت بخانه رفتم و زن خود را امر كردم كه جو را آرد كرد و خمير نمود و من بزغاله را كشتم و پوست كندم و زن نان پخت چون فارغ شديم بخدمت آنحضرت آمدم و او را خبر دادم كه تشريف بياورد اين وقت حضرت در كنار خندق ايستاد و فرمود ايگروه مهاجر و انصار اجابت كنيد دعوت جابر را در خندق هفصد مرد كار ميكردند چون نداى حضرت را شنيدند همه بيرون آمدند و بجانب خانۀ من روانه شدند و در راه حضرت بهر كه ميرسيد از مهاجر و انصار ميفرمود كه اجابت كنيد جابر را جابر گفت كه من پيش رفتم و با اهل خود گفتم كه بخدا سوگند حضرت آمد با گروهى كه هيچكس را طاقت اطعام ايشان نيست زن پرسيد كه آيا تو حضرت را اعلام كردى كه چه چيز در خانه داريم گفتم آرى گفت پس كارى مدار خود بهتر ميداند جابر گفت كه حضرت داخل خانه شد و در ديك نظرى كرد و فرمود كه كمچه بزن و بيرون آور و قدرى در ته آن بگذارد در تنور نظرى كرد و فرمود كه نان بيرون آور و قدرى در تنور بگذار و همه را بيرون مياور پس كاسه طلبيد و بدست بابركت نان در كاسه تريد كرد و مرق بر روى نان ريخت و فرمود كه ده نفر را بياور آمدند و خوردند تا سير شدند پس فرمود كه يك دست بزغاله را بيرون بياور آوردم و ايشان خوردند پس فرمود كه ده نفر ديگر را بطلب طلبيدم و ايشان نيز خوردند و سير شدند و در كاسه اثرى از خوردن ايشان ظاهر نشد بغير جاى انگشتان ايشان پس ذراع ديگر را طلبيد و ايشان خوردند پس ده نفر ديگر را طلبيد و ايشان نيز سير

ص: 301

شدند و در كاسه اثرى از خوردن ايشان ظاهر نشد بغير جاى انگشتان ايشان و ذراع ديگر طلبيد و آوردم و خوردند. پس بحضرت عرض كردم كه گوسفند چند ذراع دارد فرمود دو تا گفتم كه من سه ذراع تا بحال آوردم بحق خداونديكه تو را بحق فرستاده حضرت فرمود اگر سخن نميگفتى هراينه همه مردم از ذراع ميخوردند جابر گفت كه همچنين ده نفر ده نفر آوردم تا همه خوردند و سير شدند و آنقدر طعام براى ما ماند كه تا چند روز ديگر ميخورديم.

زوجۀ امام حسن مجتبى

مادر زيد بن الحسن بعضى نام او را ام بشر ضبط كردند و بعضى ام طلحه و ايشان دختر ابى مسعود عقبة بن عمرو انصارى است و در ميان فرزندان امام حسن أسن از زيد نبود و او جد اعلاى شاهزاده عبد العظيم است يعنى جد سوم آنحضرت است و او را شريف بنى هاشم ميخواندند و صدقات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در دست او بود و او از طبقۀ دوم تابعين است و پسرش امير الحسن جد دوم عبد العظيم است و مذاق او مذاق زيديه نبود و با بنى اميه تقيه ميكرد. بالاخره صد سال و اگرنه نود سال در دنيا زندگانى كرد و مردى جواد و سخى بوده. (روح و ريحان)

زينب بنت امير المومنين (ع)

بحمد اللّه در جلد سوم اين كتاب كاملا مفصلا سبق ذكر يافت كمااينكه زينب بنت جحش ام المؤمنين و زينب بنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در جلد ثانى مفصلا سبق ذكر يافت.

زينب آزادكردۀ ابو بكر

جاريه اى بود روميه كه ايمان برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آورد قريش او را عذاب مى كردند ابو بكر او را خريد و آزاد كرد مع ذلك در تحت فشار قريش بود در مكه نظر

ص: 302

باينكه مانند بلال و صهيب عشيره نداشتند و زينب بر اين شكنجه و عذاب صبر ميكرد و در آن شكنجه و عذاب بالاخره نابينا گرديد مردم قريش گفتند لات و عزى او را از هردو چشم نابينا كردند اين سخن بر زينب گران آمد و صبر بر اين شماتت و سرزنش نتوانست دست بدرگاه الهى برداشت و روشنى چشم خود را از خداى متعال مسئلت كرد تير دعايش بهدف اجابت مقرون گرديد و چشمهاى او روشن شد و زبان كفار از سرزنش او قطع گرديد (نامۀ دانشوران)

زينب بنت معيقب

و نيز در نامۀ دانشوران گويد چون كثير غره در مدينه از دنيا رفت در سنه  ١٠5  زن و مرد مدينه نماند مگر بجنازۀ او حاضر گرديد و همى گفتند اشعر ناس از دنيا برفت و جماعت زنان بر جنازه كثير انجمن كردند و همى بگريستند و در ناله و ندبه از كثير غره نام همى بردند پس ابو جعفر محمد بن على الباقر عليهما السلام فرمود راه دهيد تا جنازۀ كثير را برداريم يزيد بن عروه حكايت كند كه ما زنان را همى دور ميساختيم و محمد بن على عليه السّلام با آستين خويش ايشان را دفع ميداد و ميفرمود اى صواحبات يوسف از وى دور شويد از آن ميانه زنى آواز برآورد و گفت يابن رسول اللّه براستى سخن كردى ما صواحبات يوسف هستيم لكن براى يوسف از شما بهتر باشيم ابو جعفر بخشم شد با يكى از غلامان خويش گفت نگران ايزن باش تا بعد از فراقت دفن كثير غره او را بنزد من آرى چون از كار تشييع به پرداختند آنزن را آوردند گفتى مانند شرارۀ آتش بود آنحضرت باو فرمود توئى كه گفتى ما براى يوسف بهتريم از شما مردان گفت آرى مرا از خشم خود امان ده تا بعرض برسانم حضرت فرمود در امانى بگوى تا چه گوئى گفت يابن رسول اللّه ما يوسف را بلذات دعوت ميكرديم تا خوش بخورد و خوش بياشامد و خوش بخوابد و خوش بگويد و خوش تمتع برگيرد و خوش تنعم جويد لكن شما گروه مردان يوسف را برهنه كرديد و او را بخاك افكنديد پس از آن او را بچاه انداختيد و پيرهن از تن او بيرون آورديد و چنان گوهر گرانبها را بقيمت پستى بفروختيد

ص: 303

و چنان آفتاب جهان آرا را در حجاب زندان پنهان ساختيد بفرماى كدام يك از ما با او مهربانتر و رؤوف باشد محمد بن على (ع) فرمود للّه درك هرگز با زنى تغالب نورزى مگر آنكه بروى غلبه جوئى آنگاه با او گفت آيا تو را شوهرى باشد گفت مرا از مردان كسى است كه من شوى اويم آنحضرت فرمود براستى گفتى چه مانند تو زنى مالك اختيار شوهر خويش باشد چون آنزن اين كلمات بپاى برد و برفت مردى از حاضران گفت وى زينب دختر معيقب است.

زينب بيگم

زوجۀ حكيم الملك اردستانى در تاريخ اصفهان گويد حكيم الملك در علم طب مهارتى بكمال داشته مدتى رفت بهندوستان با عيال خود زينب بيگم و مطبى نزديك اورنك زيب شاه هند گرفت اتفاقا دختر شاه مريض و اطباى هند از معالجه او عاجز شدند حكيم الملك او را معالجه نمود شاه زر و جواهر بسيار باو و بعيالش زينب بيگم داده او باصفهان برگشت و با عيالش زينب بيگم دو مدرسه بنا كردند يكى مدرسۀ(نم آورد) در سنۀ  ١١١٧  كه آن را زينب بيگم در محلۀ نم آورد بنا كرد و آندو جريب است و معادل مصارف آن املاك و مستقلاتى خريده وقف نموده و يكى ديگر مدرسۀ(كاسه گران) كه در همان تاريخ بنا كردند و آندو جريب و دو قفيز و نيم شاه است در بازار ريسمان فروشان پشت ميدان كهنه و در مدرسه نم آورد هميشه بزرگان علماء و فضلاء بافاضه و استفاضه مشغول بودند مانند مرحوم حاجى شيخ رفيع و مرحوم ملا حسن نائينى و ملا ميرزاى قمشه اى و مرحوم حاجى ميرزا بديع و مرحوم آقا سيد محمد باقر درچه اى و مرحوم آقا عبد الكريم جزى و از براى اين مدرسه موقوفاتى در اردستان معين كرده اند جزاهم اللّه عن الاسلام خيرا.

زينب بنت ام سلمه

كه ربيبه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود هنگاميكه مادرش ام المؤمنين ام سلمه و پدرش ابو سلمه به حبشه هجرت كردند در آنجا متولد گرديد ام سلمه نام او را بره گذاشت

ص: 304

رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آنرا تغيير داد و او را زينب نام نهاد ابن عبد البر در استيعاب و ابن منده و ابو نعيم او را از صحابه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تعداد كردند و او را افقه زمان خود معرفى كردند. (مامقانى)

زينب زوجۀ ابن مسعود

مامقانى او را از صحابيات شمرده و اين زن انصاريه است در ترجمۀ ريطه زوجۀ ديگر عبد اللّه بن مسعود شرحى در احوال ابن مسعود بيان شد و شيخ در رجال خود و ابن عبد العزيز اين زينب را مرقوم داشته اند.

زينب بنت محمد بن يحيى

مامقانى ميفرمايد شيخ در رجال خود او را از اصحاب حضرت جواد عليه السّلام شمرده و ظاهر اين است كه اماميه است الا انى لم اقف على ما يدرجه فى الحسان. لا يخفى كه علامه مامقانى در رجال خود بيست و پنج محمد بن يحيى تعداد كرده معلوم نيست كه اين خاتون دختر كدام يك از أين مذكورين ميباشد.

زينب بنت سليمان بن على

ابن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب عليه السّلام خطيب بغدادى او را در تاريخ بغداد ذكر كرده گفته از پدرش روايت دارد و عاصم بن على الواسطى و جعفر بن عبد الواحد القاضى و عبد الصمد بن موسى الهاشمى و احمد بن خليل بن مالك از او روايت دارند و از جمله روايات او است كه از جدش عبد اللّه بن عباس حديث كند كه هرگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در تابستان سفر ميكرد شب جمعه بيرون ميرفت و هرگاه در زمستان مراجعت ميكرد شب جمعه مراجعت ميكرد.

زينب صاحب در المنثور

بنت على بن حسين فواز عاملى صاحب كتاب در المنثور و فى طبقات ربات الخدور كه آنرا در پانصد و پنجاه و دو صحيفه در مصر بطبع رسانيده و در آن زنان مشهورۀ عالم

ص: 305

را باختلاف اجناسهم و مللهم و مذاهبهم جمع كرده است و از براى او كتب ديگرى است كه بطبع نرسيده است در قاهرۀ مصر در كانون ثانى سنۀ  ١٩١4  ميلادى وفات كرده است ولادت او در قريۀ(تبنين) كه يكى از قراى صيد است در سنۀ  ١٨6٠  ميلادى بوده است. و كانت كاتبة اديبة شاعرة مبدعة چون ده سال از سن او گذشت از جبل عامل باسكندريه آمد و مشغول تحصيل گرديد از نحو و صرف و معانى و بيان و عروض و تاريخ و انشاء قرائة و كتابة خود را تكميل كرد پس از آن بنظم شعر پرداخت و اشعار آبدار بساخت تا اينكه ديوانى كبير شد ولى بطبع نرسيده و مقالات سودمند اجتماعى بمجلات و جرائد همى فرستاد كه از آن مقالات كمال استعداد او در علوم ادبيه روشن است. در اعلام النساء در ترجمۀ او پاره اى از آن مقالات را درج كرده و بعضى از آثار طبع او اين اشعار است: للشرق فضل للبرية انه يأتى الوجود بكل حسن معجب

و الغرب اظلم ما يكون لا لنا نشقى يفرقه شمسنا فى المغرب

و من تغز لها جمعتنى يوما و الحبيب منازل و تعطف الدهر الذى هو باخل

دارت كئوس الانس فيما بيننا ابد الدنيا فى الغرام دلائل

و غدا يعاطينى المدام حديثه و اللحظ بالسحر الحلال يغازل

مالت بنا الصهباء فى سنن الهوى حتى وجدنا للكلام اوائل

جاذبته نحوى و كان مقنعا فتمايل القد الرطيب العادل

فلمست بدرالتم بين انا ملى لكنه قد حال دونى حائل

ص: 306

زينب البغداديه

مادرش فاطمه دختر عباس بغدادى است زنى فقيهه فاضله صاحب دين و ورع و صلاح و زهد و عبادت بوده خلق كثيرى از زنان مصر و دمشق و بغداد از مواعظ او منتفع ميشدند تا اينكه درج  ٢  سنه  ٧٩6  وفات كرد (در المنثور) فواز.

زينب زوجۀ ابى سعيد الخدرى

دختر كعب بن عجره بانوئى محدثه و ثقه از صحابيات است در اعلام النساء او را ذكر كرده گفته از شوهر خود ابو سعيد روايت دارد و پسر برادرش سعيد بن اسحق و ديگر سليمان بن محمد بن كعب از او روايت دارند و اخبار او را ابو داود و ترمذى و نسائى و ابن ماجه و امام احمد اخراج كرده اند. اقول اما ابو سعيد الخدرى  (1) اسمه سعد بن مالك اوسنان بن عبد بن ثعلبة بن عبيد بن الابجر الملقب بخدرة بن عوف بن الحارث بن الخزرج از مشاهير اصحاب رسولخدا بروايت اسد الغابه در روز جمعه سنۀ  ٧4  هجرت در مدينه وفات كرد و در بقيع مدفون گرديد و با رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در دوازده غزوه ملازم ركاب بود كه اول آنها غزوۀ احزاب بود چون در غزوۀ بدر و احد هنوز سن او مقتضى نبود كه در ميدان حرب حاضر بشود. و در تاج العروس گفته اند من مشاهير الصحابة و نجباء الانصار و علمائهم و در رجال كشى گفته اند من السابقين الاولين الذين رجعوا الى امير المؤمنين. و منقول از فضل بن شاذان است كه از حضرت رضا عليه السّلام نقل كرده كه آنحضرت


1- و الخدرى بالخاء المعجمه المضمومة و الدال المهملة الساكنة و الراء المهملة و الياء نسبة الى خدره بضم الخاء المعجمة و سكون الدال المهلة و فتح الراء بعدها هاء حى من الانصار و هو لقب لا بجر بن عوف بن الحرث بن الخزرج و قيل خدره ام ابجر و عن جامع الاصول و الاول اشهر وعده الشيخ فى رجاله تارة من اصحاب رسول اللّه و اخرى من اصحاب امير المومنين قائلا سعد بن مالك الخزرجى يكنى ابا سعيد الخدرى الانصارى

ص: 307

فرمود ابو سعيد خدرى من الذين مضوا على منهاج نبيهم صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و لم يغيرا و او لم يبدلوا و او را از اصفياء اصحاب امير المؤمنين شمردند و چندان در تشييع متصلب بود كه ترمذى در صحيح خود از همين ابو سعيد نقل كرده انه قال كنا نعرف المنافقين ببغضهم عليا و ابن خالويه در كتاب الال از او نقل كرده كه فرمود شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه بعلى بن ابى طالب فرمود يا على حب تو ايمان است و بغض تو نفاق است و اول كسيكه داخل بهشت ميشود دوست تو است و اول كسيكه داخل جهنم ميشود دشمن تو است بالجمله جماعتى از صحابه و تابعين از او روايت دارند از آنجمله جابر و زيد بن ثابت و ابن عباس و انس و ابن عمرو ابن زبير و از تابعين سعيد بن المسيب و ابو سلمه و عبيد اللّه بن عتبه و عطاء بن يسار و ابو امامة بن سهل بن حنيف و غيرهم.

زينب بنت محمد بن الامام الحسن اليمنى

در بلاد يمن چون شيعى زيدى مذهبند سلطان خود را امام ميگويند و بنابر نقل اعلام النساء اين خاتون اديبه فاضله شاعره بوده در علم نحو و اصول و منطق و علم نجوم و رمل و سيمياء مهارتى بكمال داشته و از جمله اشعار او است نامه ايكه بشوهر خود سيد على فرزند اسماعيل كه او را امام وقت مى دانسته اند و لقب متوكل على اللّه باو داده بودند. اصخ لى ايها الملك الهمام عليك صلوة ربك و السلام

و اشعار مقطوع ايشان كه بلدۀ(شهارة) كه يكى از بلاد يمن است فضيلت داده است بصنعاء كه بلد ديگرى از بلاد يمن است و لطيفۀ غريبى بكار برده است: و قائل لى از ال ليس تشبهها شهارة قلت قف لى و استمع مثلى

اليس صنعاء تحت الظهر مع ضلع اما شهارة فوق النحر و المقل

يعنى گوينده اى از براى من گفت كه شهر (ازال) كه اسم يكى از بلدان صنعاء است. شباهت ندارد بلد شهاره به شهر ازال گفتم من بايست تا تو را جواب گويم اكنون

ص: 308

از تو پرسش ميكنم آيا صنعا واقع نشده است در زير دو وادى كه يكى را ظهر و يكى را ضلع ميگويند و لكن بلد شهاره در بالاى دروازه ايكه او را نحر ميگويند و بالاى مقل كه نام چمشه ايست نزديك دروازۀ نحر پس همچنانكه نحر كه نام گلو است و مقل كه نام مژگان چشم است در اعالى بدن است و ضلع كه نام دندۀ پهلو و كمر است پائين تر واقع شده است و آنچه در بالاتر است شريف تر است و مشار اليها كتاب قاموس را از كسى بعاريۀ مضمونه باشعار ذيل طلب نمود: مولاى موسى بالذى سمك السماء و بامره فى اليم القى موسى

جدلى بعارية مضمونة و ابعث الىّ كتابك القاموسى

زينب الشعريه

در جلد  5  الغدير ص  4١٣  از طبع دوم ميفرمايد اينزن دختر عبد الرحمن بن الحسن الجرجانى است او را ام المؤيد ميگفته اند در سنه  6١5  وفات كرده و او فقيهه و محدثه بوده و اجازه از جمعى علما داشته و از ايشان روايت دارد و كمال الدين محمد ابن طلحه صاحب مطالب السؤل از او اخذ حديث كرده ولادت و وفاتش در نيشابور بوده.

زينب دختر عبد اللّه محض

او را بأبى الحسن على بن حسن مثلث تزويج كردند چهار دختر و پنج پسر از او آورد باين نامها اول رقيه دوم فاطمه سوم ام كلثوم چهارم ام الحسن پنجم محمد ششم عبد اللّه هفتم عبد الرحمن هشتم حسن نهم حسين و شوهرش را على عابد و ذو الثفنات و روح الصالح ميگفته اند سپس منصور دوانيقى در زير غل وزنجير هنگاميكه سر بسجده داشت جان بجان آفرين تسليم نمود و مادر اين خاتون دختر ابو عبيدة بن عبد اللّه بن زمعة بن اسود و خواهر محمد و ابراهيم و موسى الجون است و پسرش حسين همان صاحب فخ است كه با جمعى از علويين در فخ شهيد شدند در سنۀ  ١6٩  بامر موسى الهادى كه چهارمى از خلفاى بنى العباس است و همين زينب پسرش حسين صاحب فخ را در حال كودكى ترفص ميداد و اين اشعار ميسرود:

ص: 309

تعلم يابن زينب من هند كم لك بالبطحاء من معد من خال صدق ماجد وجد

و مادر اين زينب هند دختر ابو عبيدۀ مذكور است و مانند شوهرش على عابد در مراتب عبادت بنهايت بود و كاملا مراقبت و مواظبت داشت چون ابو جعفر منصور پدر زينب كه عبد اللّه محض بوده باشد و برادرانش محمد و ابراهيم و شوهرش على عابد را بقتل رسانيد برخواسته پلاس بر تن پوشيد و در زير آن پيراهن نرمى نپوشيد و آن پلاس درشت بر اندامش ملصق بود تا از دنيا رفت و در ايام زندگانى همواره بر آن كشتگان ناله و زارى ميكرد تا بيهوش ميشد لكن در حق منصور دوانيقى سخنى كه متضمن دشنام باشد نمى گفت و از آنگونه گفتار بركنار بود و از كمال زهد و تقوى و قدس كه او را بود نميخواست براى اينكه كلمۀ زشتى بر زبان راند و شفاى نفس خويش را بدست كند و بواسطۀ فحش و دشنام ارتكاب گناهى كرده باشد فقط سر بجانب آسمان بلند ميكرد و عرض مى نمود يا فاطر السموات و الارض يا عالم الغيب و الشهادة و الحاكم بين عباده احكم بيننا و بين قومنا بالحق و انت خير الحاكين. (ناسخ)

و اما پسرش حسين رئيس شهداء فخ است

بفتح الفاء و تشديد الخاء اسم چاهى است بين مكه و مدينه تقريبا يك فرسخ از مكه دور است و اين حسين فرزند على بن حسن مثلث فرزند حسن مثنى فرزند امام حسن مجتبى عليه السّلام در سنۀ  ١6٩  شهيد شد و سه شبانه روز بدن او و اصحابش بروى خاكها دفن نكردند و حاصل اين فاجعه اين است كه ابو الفرج در مقاتل الطالبيين مينويسد كه موسى الهادى اسحق بن عيسى را والى مدينه قرار داده بود و اسحق عبد العزيز نامى كه از نژاد عمر بن الخطاب بود خليفۀ خود گردانيده بود و اين ناپاك برحسب عداوت شديده با علويين بر آنها سخت ميگرفت و همه روزه علويين بايد بيايند و خود را معرفى كنند و كار را بر ايشان تنك گرفت و هريك را ضامن ديگرى قرار مى داد تا يك روز حسن بن زيد در ميان آنها نبود عمرى بر صاحب فخ سخت گرفت كه البته او را بايد حاضر كنى فخ مهلت طلبيد در اين اثناء پيشروان مردم حاج نمايان شدند

ص: 310

قريب هفتاد تن مردم شيعى وارد گشتند و در سراى ابن افلح كه در بقيع بود جمع شدند و با صاحب فخ ملاقات كردند عمرى بر سخت گيرى خود بيفزود و همه را در مقصوره جمع كرده اجازه نداد كه بخانه هاى خود بروند بالاخره مهياى خروج گرديدند بيست و شش نفر از فرزندان على عليه السّلام و جماعتى از مردم حاج با حسين بيعت كردند و در صبح آن روز مؤذن را اجبار كردند به گفتن حى على خير العمل و ترك الصلوة خير من النوم عمرى چون اين بشنيد فرار كرد حسين صاحب فخ بمسجد آمد و نماز گذارد و خطبه قرائت نمود و مردم را بيارى خود طلبيد ولى چنانكه بايد او را نصرت نكردند از ترس بنى العباس بالاخره كار مدينه را بنظام كرد و با اصحاب خود بجانب مكه روان گرديد و از متابعان و اهالى و موالى سيصد تن بدو پيوستند چون بفخ رسيدند لشكريان عباسى با ايشان روبرو شدند و عباس بن محمد و موسى بن عيسى و جعفر و محمد دو پسر سليمان و مبارك تركى و حسن حاجب كه رؤساى لشكر عباسيان بودند ساختۀ قتال شدند و در حجاج از عباسيان هركه بود بآنها پيوست و كوس جنك را بزدند و در قتل ذرارى پيغمبر يك دل و يك جهت شدند موسى بن عيسى با كمال شقاوت و قساوت سپاه را بر صف بداشت و خود بميدان تاخت لشكر حسين بر او حمله كردند موسى از روى مكر و خديعت چندى خود را واپس گرفت و خود را منهزم نمود تا ايشان بفرودگاه رودخانه درآمدند و جاى بر ايشان تنك شد بناگاه محمد بن سليمان از طرف ديگر بر ايشان حمله ور گرديد و از دنبال ايشان بتاخت و يكدفعه ايشان را در گرداب بلا در سپردند بيشتر اصحاب حسين شهيد شدند. قاسم بن ابراهيم روايت كند كه نگران حسين صاحب فخ شدم كه در آن حربگاه چيزى را در خاك مدفون ساخت گمان بردم كه مگر چيزى سنگين قيمت است پس از جنك آنمكان را فحص كردند ديدند پاره اى از گوشت صورت شريفش بود كه آنرا در خاك دفن كرده بود بالجمله سرهاى شهدا را از تن جدا كردند كه زياده از صد سر بود و اين واقعه در روز ترويه اتفاق افتاد و بقيۀ اصحاب حسين با حجاج مخلوط شدند هر يك بطرفى فرار كردند و سرهاى شهيدان را به بغداد حمل كردند و سر حسين صاحب

ص: 311

فخ را در پيش موسى الهادى نهادند آشفته گشت و گفت سوگند با خداى چنان پنداريد كه سر طاغوتى از طواغيت را بياورده ايد همانا كمتر كيفر شما اين است كه شما از جوائز و عطاياى خود محروم بمانيد آن جماعت را هيچ چيز عطا نفرمود خسر الدنيا و الاخره شدند. چون خبر شهادت صاحب فخ بموسى بن جعفر عليه السّلام رسيد بگريست و فرمود (انا للّه و انا اليه راجعون مضى و اللّه مسلما صالحا صواما آمرا بالمعروف ناهيا عن المنكر ما كان فى اهل بيته مثله) . و محمد بن سليمان كه قاتل حسين صاحب فخ بود چون هنگام احتضار او رسيد شهادتين را كه تلقين او مى كردند در عوض مكرر در مكرر اين شعر را ميخواند تا بجهنم واصل گرديد: الاليت امى لم تلدنى و لم اكن لقيت حسينا يوم فخ و لا الحسن

و در كافى در خبر عبد اللّه بن مفضل ميگويد كه موسى بن جعفر بحسين صاحب فخ فرمود يابن عم انك مقتول لا محاله در جهاد كوشش كن كه اين قوم بظاهر مسلمانند و در باطن كفارند انا للّه و انا اليه راجعون الى اللّه احتسب عنائى. و مامقانى در رجال خود بترجمۀ حسين صاحب فخ گفته كه روايت شده از يحيى ابن عبد اللّه و حسين صاحب فخ كه فرمودند ما خروج نكرديم مگر آنكه با موسى بن جعفر عليه السّلام مشورت كرديم و ما را امر بخروج فرمود سپس مشار اليه توثيق صاحب فخ مينمايد. بالجمله در جلد  ٢  متعلق با موسى بن جعفر از متممات ناسخ التواريخ زياده از  ٢٠  صحيفه در احوال صاحب فخ مرقوم داشته.

بيان پاره اى از فضائل وجود صاحب فخ

در كتاب نام برده حديث كند كه رسولخدا چون بموضع فخ رسيد در آنجا نماز بگذاشت و فرمود (يقتل ههنا رجل من اهلبيتى فى عصابة من المؤمنين ينزل لهم باكفان و

ص: 312

حنوط من الجنة تسبق ارواحهم اجسادهم الى الجنة) در اين زمين مردى از اهل بيت من با گروهى از مؤمنان بقتل مى رسند كفن و حنوط ايشان از بهشت بر ايشان فرود آيد جانهاى ايشان بر اجساد ايشان سبقت گيرد. و نيز روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم  (1) بفخ بگذشت و در آنجا فرود شد و يك ركعت نماز بگذاشت چون بركعت دوم برسيد سيلاب اشك او جارى گرديد اصحاب رسولخدا چون آنحضرت را گريان ديدند بگريستند چون از نماز فارغ گرديد و اصحاب خود را گريان ديد سبب پرسيد عرض كردند يا رسول اللّه بسبب گريۀ شما گريان شديم فرمود جبرئيل بر من نازل شد هنگامى كه ركعت اول را خاتمه دادم گفت اى محمد همانا مردى از فرزندان تو در اين مكان شهيد ميشود و هركس با او بعز شهادت نائل بشود اجر دو شهيد يابد. و نيز از نصر بن قرواش حديث مى كند كه من شتران خود را بامام صادق عليه السّلام كرايه دادم چون از بطن مرة عبور داديم فرمودند اى نصر چون بفخ رسيديم مرا آگاه كن عرض كردم مگر شما آن مكان را نمى شناسى فرمودند چرا ولى خوف دارم كه خواب بر چشم من غالب بشود چون بفخ رسيديم نزديك محمل آن حضرت آمدم ويرا در خواب ديدم محمل را حركتى دادم بيدار شد عرض كردم يا سيدى بفخ رسيديم فرمود محمل مرا از ميان قطار بكنارى بر و مهار شتران را باهم بربند من چنان كردم فرمود شتر را بخوابان و كوزۀ آبى براى من حاضر كن بفرموده عمل كردم وضوء گرفت و نماز بگذاشت و سپس سوار شد عرض كردم فدايت گردم آيا اين از مناسك حج محسوب است  (2) فرمود از مناسك حج محسوب نيست لكن در اينجا مردى از اهلبيت من با گروهى كشته ميشوند كه ارواح ايشان بر اجساد ايشان بجانب بهشت پيشى ميگيرد. و حضرت جواد عليه السّلام فرمود براى ما اهلبيت


1- مر النبى صلّى اللّه عليه و آله بفخ فنزل فصلّى ركعة فلما صلّى الثانيه بكى و هو فى الصلوة فلما راى الناس النبى ص يبكى بكوا فلما انصرف من الصلوة قال ما يبكيكم قالوا لما رايناك تبكى بكينا يا رسول اللّه قال نزل على جبرئيل لما صليت الركعة الاولى فقال يا محمد ان رجلا من ولدك يقتل فى هذا المكان و اجر الشهيد معه اجر شهيدين
2- قال لا و لكن يقتل ههنا رجل من اهل بيتى فى عصابة تسبق ارواحهم اجسادهم الى الجنة

ص: 313

بعد از قضيۀ هايلۀ كربلا هيچ قتلگاهى بزرگتر از حادثۀ فخ روى نداده است.

جود و سخاى صاحب فخ

در مقاتل الطالبيين از على بن حسن حضرمى حديث كند كه گفت شنيدم از حسن بن هزيل كه ميگفت باغستانى بچهل هزار دينار از صاحب فخ خريدم تمام آن دنانير را در پيشگاه سراى خويش بر مردمان مستمند درويش قسمت كرد و از تمام آنجمله يك دينار باهل و عيال خود نبرد و جمله آن دنانير را مشت مشت بمن ميداد و من براى فقراى مدينه ميبردم. و نيز على بن ابراهيم مؤذن مسجد مالك اشتر عليه الرحمه گفت حسن بن هزيل با من حديث كرد كه حسين صاحب فخ بمن فرمود چهار هزار درهم براى من قرض كن نزد يكى از دوستان خود شدم دو هزار درهم بداد و گفت چون بامداد شود نزد من بيا تا دو هزار درهم ديگر را نيز گرفته تسليم نمايم اين وقت از نزد او بيرون شدم و آن دو هزار درهم را در زير حصيرى كه حسين بن على بر آن نماز ميگذاشت بگذاشتم بامداد برفتم و آندو هزار درهم ديگر را نيز گرفته بياوردم و در طلب آن دو هزار درهم كه بزير حصير نهاده بودم رفتم چيزى نيافتم عرض كردم يابن رسول اللّه آن دو هزار درهم را چه كردى فرمود از آن پرسش مكن اصرار كردم فرمود فقيرى بدنبال من آمد گفتم آيا حاجتى دارى گفت حاجتى ندارم و لكن دوست دارم كه در كنف حمايت و پناه و عزه و جاه تو بگذرانم من آن دراهم باو دادم و او را براى خود موجب اجرى نمى دانم چون خداى عز و جل فرمايد (لَنْ تَنٰالُوا اَلْبِرَّ حَتّٰى تُنْفِقُوا مِمّٰا تُحِبُّونَ) چه دينار و درهم در نزد من با خاك يكسان است. و نيز يحيى بن سليمان گويد حسين بن على دو جامه بخريد يكى را بخدمتگذار خود ابو حمزه بداد و ديگرى را رداى خود گردانيد در طى راه سائلى باو رسيد حسين

ص: 314

ابو حمزه را فرمود جامۀ خود را باين سائل داد چون بدر خانۀ خود رسيد حسين رداى خود را از دوش برگرفت و بسائل بداد و فرمود رداى ابو حمزه را ازار كن و اين يك را ردا بگردان ابو حمزه گويد از دنبال سائل رفتم و هردو را بدو دينار خريدارى كردم و بخدمت حسين بياوردم فرمود چند بخريدى گفتم دو دينار حسين بفرمود تا برفتند و سائل را بياوردند خواست دوباره جامه ها را باو بدهد او را قسم دادم چون كار بسوگند و عهد رسيد منصرف گرديد. و نيز هاشم بن قريش گويد مردى نزد حسين صاحب فخ شد و زبان بمسئلت برگشود فرمود چيزى ندارم كه با تو عطا كنم اما در اينجا بنشين زود است كه برادرم حسن بيايد تا بر من سلام دهد چون آمد بپاى شو و حمار او را بگير ساعتى برنيامد كه حسن بيامد و از حمار بزير شد و چون نابينا بود غلامش عصايش را ميكشيد حسين بآن مرد اشارت كرد كه حمار را بازگير سائل برخواست و درازگوش را بگرفت غلام حسن مانع شد حسين با او اشارت كرد كه حمار را بسائل دهد غلام حمار را بداد سائل بگرفت و به برد چون حسن برخواست كه برود با غلام گفت درازگوش را بياور غلام صورت حال را بگفت حسن روى با برادر خود كرد و گفت فدايت شوم آيا اين حمارا را بعاريت دادى يا بخشيدى اما بخدا قسم ميدانم مانند تو كسى حمار را بعاريت ندهد غلام عصاى مرا بكش كنايت از اينكه مى دانم حمار را بخشيده و بايد پياده بمنزل خود روم. و نيز حمدون فراگويد حسين بن على صاحب فخ را وامى بسيار برگردن افتاد با طلبكاران و غرماء خود گفت مرا بدر سراى مهدى برسانيد يعنى چندان صبر كنيد تا من بر مهدى وارد بشوم پس بر شترى سوار شد و در بغداد بر در سراى مهدى آمد و شتر را خوابانيد و دربان را فرمود با مهدى بگو بنى عم تو حسين بن على عابد است مهدى چون خبر ورود او را بدانست با دربان گفت واى بر تو او را بر همان شتر كه سوار است وارد بنما حسين را با شتر كه بر او نشسته بود وارد كردند چون بر وسط سراى مهدى رسيد شتر را خوابانيد و مهدى از جاى برجست و بر او سلام داد و معانقه كرد و او را بر جانب

ص: 315

راست خود نشانيد و حال پرسيد حسين صورت حال بگفت مهدى عرض كرد چرا ننوشتى فرمود دوست داشتم عهدى تازه بنمايم با شما مهدى در ساعت فرمان داد ده بدرۀ دينار و ده بدرۀ درهم و ده جامه دان مملو از جامه حاضر كردند آنجمله در خدمتش تقديم كرد حسين غرماء خود را طلب كرد و آن دراهم و دنانير را بغرما بداد و چيزى علاوه مرحمت ميكرد و ميفرمود اين از جانب ما صله ايست كه بتو ميرسد و نماند از آن مال جز اندكى آنگاه بجانب مدينه روان گرديد چون بقصر ابن هبيره در كاروان سرائى منزل كردند با صاحب خان گفتند اين فرزند رسولخدا است كاروان سرادار ماهى كباب كرد با چند دانه نان نازك در خدمت حسين آورد و عذر بخواست حسين با غلام خود فرمود از آن مال چه مقدار نزد تو باقى است عرض كرد چيزى اندك باقى است و راه دور در پيش داريم حسين بفرمود تا آن مبلغ بكاروان سرادار دادند و در طى طريق خود تا بمدينۀ طيبه براى مؤنت و معيشت خود و كسانش از موالى خود قرض مينمود و پوستينى در تن داشت كه آستر نداشت. و نيز در مقاتل الطالبيين از حسن بن هذيل حديث كند كه من با صاحب فخ بودم وقتى ببغداد آمد وضيعتى را كه داشت به نه هزار دينار بفروخت و از آن بيرون شديم و در سوق اسد كه جائى است در كوفه فرود شديم پس بر در كاروان سرا بساطى براى ما بگستراند اينوقت مردى بيامد و سبدى با خود داشت و با حسين گفت با اينغلام بفرماى اين سبد را از من بگيرد حسين گفت تو كيستى و چه كاره هستى گفت من در اين شهر هرگاه مردى از اهل مروت بدينجا شود طعامى نيكو ترتيب دهم و اين سبد را با اين طعام بدو هديه دهم حسين فرمود اى غلام اين را از او بگير و با آن مرد فرمود نزد من باز شو تا سله خود را بازگيرى ميگويد در اين بين سائلى آمد كه جامه هاى كهنه در برداشت و گفت از آنچه خدا بشما روزى كرده است مرا عطا فرمائيد حسين فرمود اين سله را باين سائل بده و بآن سائل فرمود هرچه در سله باشد بردار و سله را بگذار آن سائل چنين كرد و بعلاوه پنجاه دينار هم بآن سائل بداد چون صاحب سله بيامد يك صد دينار او را عطا داد حسن بن هذيل گفت اين كردار بر من ناگوار آمد و سخت دشوار گشت گفتم فدايت گردم يابن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نخلستانى را بفروختى تا قروض

ص: 316

خود را ادا بفرمائى اينوقت سائلى از تو سئوال كرد شما مقدارى كثير طعام كه براى او كافى بود بدو عطا كردى و راضى نشدى تا فرمان نمودى پنجاه دينار بدو دهند و مردى يك مقدار طعام در خدمت بياورد و با خودش گمان نميبرد از يك دينار تا دو دينار عوض يابد، اينك صد دينار بدو عطا ميكنى حسين فرمود اى حسن بن هذيل همانا ما را پروردگار كه بر حساب عارف است چون سائل بيايد يك صد دينار بدو عطا كن و صاحب سله را دويست دينار بده بآن خدائى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست همى مى ترسم كه اين عمل را خدا از من نپذيرد چون زر و سيم و خاك نزد من بيك منزلت و ميزان است.

زينب الصغرى بنت امير المومنين عليه السلام

و ظاهرا اين همان زينب مدفون در شام است كه بنام زينب كبرى اشتهار پيدا كرده چون روى سنك قبر شريفش زينب الصغرى است و ظاهرا با محمد بن عقيل بن ابى طالب در زمين كربلا بوده و پس از شهادت محمد بن عقيل با اهلبيت بشام رفته و رنج اسيرى كشيده پس از مراجعت بمدينه فراس بن جعدة بن هبيرة المخزومى او را بحبالۀ نكاح خود درآورد و جعدة بن هبيره پسر خواهر امير المؤمنين است مادرش ام هانى دختر حضرت ابو طالب است و شيخ در رجال خود ابن فراس بن جعده را ذكر كرده و او را از اصحاب حضرت سيد الشهدا بشمار گرفته و مامقانى بوصف مجهول او را ذكر كرده است و عند التامل ليس بمجهول و اللّه العالم.

زينب بنت ابى جعفر الجواد (ع)

اين مخدره همان است كه قبه اى بر سر قبر فاطمۀ معصومه بنت موسى بن جعفر بنا كرد و خود ايشان با خواهرانش ام محمد و ميمونه در همان قبه مدفون شدند و تاريخ خواهرش عليامخدره حكيمه خاتون در محل خود ذكر شد.

ص: 317

حرف السين

ساقى بيگم

دختر سلطان محمد خدابنده اين زن در حكومت و سلطنت و حكم رانى و لشكر كشى و كشورگيرى داستان طولانى دارد در آل مغول وحيده و بى همتا بوده با شيخ حسن صغير در سنه  ٧٣٩  سكه بنام او زدند و شيخ حسن كبير سلطنت ساقى بيكم را گردن نهاد. (مجلة المقتطف) و اين سلطان محمد خدابنده همان است كه به بركت علامۀ حلى شيعه شد قصۀ او مشهور است و بنابر نقل زينة المجالس بعد از پنج برادر بر تخت سلطنت نشست در تبريم در سنه  ٧٠٣  بيست و سال پادشاهى كرد و در عدل و رعيت پرورى در ميان سلاطين مغول پادشاهى مثل او نبود چندانكه توانست دين اسلام را تقويت كرد و بر يهودى و نصارى جزيه مقرر كرد و فرمان كرد در جميع ممالك خطبه بنام دوازده امام بخوانند ولادتش در سنۀ  6٨٠  بوده در شب عيد رمضان سنه  ٧٢٣  دنيا را وداع گفت. و در سنه  ٧٣٨  ساقى بيكم بر تخت سلطنت نشست به تعيين شيخ حسن كوچك در تبريز و با همديگر متوجه سلطانيه شدند و با شيخ حسن بزرك قصه ها دارد كه در اينجا نقل آن بطول انجامد.

سالمه جاريۀ حضرت صادق (ع)

شيخ طوسى بسند خود از اين سالمه روايت ميكند كه فرمود من در نزد حضرت صادق عليه السّلام بودم در حال احتضار كه حال اغماء پيدا كرد چون بحال خود آمد فرمود بدهيد بحسن بن على بن الحسين الافطس هفتاد اشرفى و بدهيد بفلان و فلان فلان مقدار سالمه ميفرمايد من گفتم عطا ميكنى بر مرديكه حمله كرد بر تو با كارد و نشست در كمين تو با حربه و ميخواست ترا بكشد فرمود ميخواهى من از آن كسان نباشم كه خدا

ص: 318

مدح كرد ايشان را بسبب اينكه صله رحم كرده اند و در وصف ايشان فرموده (وَ اَلَّذِينَ يَصِلُونَ مٰا أَمَرَ اَللّٰهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ يَخٰافُونَ سُوءَ اَلْحِسٰابِ) يعنى اهل بهشت آنچنان جماعتى باشند كه صلۀ رحم مينمايند و پيوند مينمايند چيزى را كه خداى تعالى فرمان داده است به پيوند آن و آنان كسانى باشند كه از خداى تعالى ترسان و از روز جزا خائف و هراسان هستند. سپس فرمود اى سالمه همانا خداوند متعال خلع كرد بهشت را و آن را خوشبو گردانيد و بوى آن تا دو هزار سال ميرود و نميشنود بوى آن را عاق و الدين و قطع كنندۀ رحم. و اين حسن افطس حسن بن على اصغر بن امام زين العابدين است و او را افطس ميگفتند چون روى بينى او مقدارى فرورفته بود و قامتى بلند داشت كه او را رمح آل ابى طالب ميگفتند و هنگاميكه محمد نفس زكيه خروج كرد در مدينه اين افطس صاحب رايت بيضا بود ابو الحسن عمرى گفته صاحب رايت صفراء نفس زكيه بود چون زكيه بقتل رسيد حسن افطس مخفى گرديد تا هنگاميكه امام صادق عليه السّلام بعراق آمد و ابو جعفر منصور را ملاقات كرد فرمود اى امير المؤمنين ميخواهى كه بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم احسانى كرده باشى گفت بلى يا ابا عبد اللّه فرمود از پسر عمت حسن افطس درگذر منصور گفت از او گذشتم و حسن افطس را فرزندان بسيار است كه بطنا بعد بطن در جلد متعلق باحوال امام زين العابدين از ناسخ مذكور است.

سبيعة الاسلمية

بنت الحارث، شيخ در رجال خود او را از صحابيات شمرده و همچنين ابن عبد البر و ابن منده و ابو نعيم و شوهر او سعد بن خوله بود كه در حجة الوداع وفات كرد از او حامله بود و بعد از وفات شوهر بفاصلۀ چند شب وضع حمل او شد و بوضع حمل عدۀ او سرآمد ولى عدۀ وفات بجاى خود هست و اين عبارت مامقانى بترجمۀ مشار اليها كه ميفرمايد و حلت للا ازواج و تبين هذا الحكم فى حقها) حقير مطلب را نفهميدم

ص: 319

و ايضا سعد بن خوله در رجال نديدم فقط سعد بن خولى است كه از قبيلۀ بنى مذحج است و او در غزوۀ بدر بوده است و در غزوۀ احد بدرجۀ رفيعه شهادت رسيده است.

ست مصر

دختر الحاكم باللّه فاطمى است اين زن چندان در مصر نفوذ داشته كه او را سيدۀ مصر ميگفته اند زنى متموله و صاحب ثروت بوده و احسان بزيردستان بسيار مينموده و اموال بسيار بجاى گذارده گفته اند هشتاد هزار جاريه ويرا بود و هشتاد ظرف مملو از مشك و يك قطعۀ ياقوتى از براى او بود كه ده مثقال وزن داشت و اراضى او در سال پنجاه هزار دينار منافع او بود. (اعلام النساء)

و اما الحاكم بامر اللّه

ابو على منصور بن نزار ششمى از خلفاى فاطميه است كه ابتداى سلطنت ايشان در عصر نوزدهمى خلفاى بنى العباس كه او را المقتدر ميگفتند پيدايش خلفاى فاطميه ابتدايش از آن وقت بود كه مطابق با سنۀ  ٢٩٧  بوده و در سنۀ  56٧  منقرص شدند و مدت آنها دويست و هفتاد سال بود و عدد ايشان چهارده تن بودند كه سه نفر آنها در مغرب زمين حكومت كردند و يازده نفر در مصر و شام و ششمى آنها الحاكم باللّه بود و چون علناسب حضرات مى كرد و بر دروديوار مساجد و شوارع لعنت را مينوشت از اين جهت قرمانى در تاريخ خود تهمتهاى باين مرد بزرك زده است كه روح الحاكم باللّه خبر ندارد. در خطط مقريزى و كثيرى از مؤرخين گفته اند كه الحاكم باللّه مردى دلير و شجاع بيست سال نماز تراويح را منع كرده كه از بدعتهاى عمريه بود و آنچه بيع يهود و كنايس نصارى بود همه را ويران كرد و بجاى آن مدارس بنا كرد و كنيسه هاى نصارى كه در بيت المقدس بود همه را خراب كرد و بجاى او مسجد بنا كرد و در مدارس علماء و دانشمندان از شيعه را طلبيده تا فقه آل محمد بمردم تعليم دهند و منع نمود كه زنها در كوچه ها و شوارع نه شب و نه روز براى گردش در جاده ها بيايند و ماهى كه فلس

ص: 320

ندارد بيع و شراء آنرا منع فرمود و فرمان داد كه نصارى صليب بگردن به بندند كه يك ذراع طول آن و پنج رطل وزن آن بوده باشد و عمامه هاى سياه بر سر به بندند و حق ندارند دابه اى از مسلمانى كرايه كنند و حمامهاى آنها را جدا قرار داد بالاخره سلطنت او بيست سال بطول انجاميد تا در سنۀ  4١١  در شوال مقتول شد و عمر او از سى و شش سال تجاوز نكرد.

ست الملك

دختر العزيز باللّه الفاطمى است كانت سيدة جليله ذات نفوذ و سلطان و سياسة و ادارة و راى و عقل و او خواهر الحاكم باللّه است كه آنفا بآن اشاره شده ابن اثير ميگويد اين زن بلطايف الحيل فرمان داد الحاكم باللّه را بقتل رسانيدند و پسرش را بجاى او نصب كردند و او را ملقب (الظاهر لاعزاز دين اللّه) كردند و زمام ملك را بدست او داد ولى رتق وفتق امور را خود عهده دار بود تا در سنۀ  4١5  وفات كرد. (كامل ابن اثير) و اما پدرش ابو منصور العزيز باللّه نزار بن معد پنجمى از خلفاى فاطميه بود و مردى كريم و شجاع و عاقل و نيكوسيرت كثير العفو عند القدره اديبا فاضلا ذكيا بالجمله در سنۀ  ٣٨6  دنيا را وداع گفت و يازده سال سلطنت كرد و عمر او از بيست و يكسال تجاوز نكرد.

ست نسيم البغداديه

زنى باكمال و صاحب نفوذ و سلطنت بود احمد الناصر باللّه او را در اواخر عمر مقرب درگاه خود قرار داده بود و جميع مكتوباترا او مينوشت همانند خط الناصر باللّه چون چشم الناصر باللّه ضعيف شده بود و اين زن همۀ رقاع و مراسلاترا عهده دار بود (اعلام النساء نقلا از اخبار الحكماء لابن القفطى) راقم حروف گويد ترجمۀ احمد الناصر را مفصلا در جلد اول تاريخ سامراء ايراد كرده ام.

ص: 321

سريه جدۀ أبى طاهر احمد بن عيسى شيخ در رجال خود او را از اصحاب امام صادق عليه السّلام شمرده و فرموده ام ولدى است كه او را سريه ميگفته اند و مامقانى ميفرمايد ظاهر اين است كه اين زن از اماميه است ولى حال او مجهولست.

سعدى

محمد دياب اتليدى در كتاب اعلام الناس مينگارد كه روزى معويه در منظرى رفيع نشيمن داشت كه نسيمى جنبش كند و سورت وحدت و حرارت هوا را بشكند در اين وقت كه فضاى جواز تنور تافته خبر ميداد ناگاه معويه بجانب دشت نظر افكند مردى را ديد كه در گرمكاه روز در بيابان تفديده با پاى برهنه طى مسافت مينمايد و نشيب وفراز را درهم مى پيچيد معويه را كردار او به تعجب آورد اينوقت روى باهل مجلس كرد و گفت آيا خداوند بدبخت تر از اين مرد آفريده باشد كه در چنين وقت و چنين ساعت ناچار است از طى مسافت و قطع طريق گفتند تواند بود كه بنزد تو بيايد معويه گفت سوگند با خداى اگر اين مردمرا ميجويد و قصد من دارد بزرگتر چيزى كه بخواهد باو عطا كنم و با هركس از در مخاصمت باشد از نصرتش خويشتن دارى نكنم و حاجب را گفت كه بر باب ايستاده باش اگر اين اعرابى فراز آيد و مرا طلب كند بى مانعى و حاجزى بنزد منش حاضر كن حاجب زمانى ببود تا او برسيد گفت كراخواهى گفت امير المؤمنين را لاجرم او را بنزد معويه آورد اعرابى سلام داد و جواب شنيد معويه گفت كيستى و از كدام قبيله اى گفت از بنى تميم گفت تو را چه افتاده كه در چنين شدت گرما اين راه دورودراز را پيمودى گفت بنزد تو آمدم با دلى پرشكوى و با تو پناهنده ام با تمام رجاء گفت از كه شكايت دارى گفت از عامل تو مروان بن حكم و اين اشعار بسرود: معويه يا ذا لجود و الحلم و البذل و يا ذا الندى و الحلم و الرشد و النبل

اتيتك لما ضاق فى الارض مذهبى فياغوث لا تقطع رجائى من العدل

ص: 322

و جدلى بانصاف من الجائر الذى ابتلانى بشىء كان ايسره قتلى

سبانى  (1) سعدى و انبرى  (2) لخصومتى و جار و لم يعدل و اغصبنى اهلى

و همّ بقتلى غير ان منيتى تأنت و لم استكمل الرزق من اجلى

سخنان او در مسامع معويه چنان آمد كه گفتى زبانش از آتش كانون زبانه ميزند گفت مهلا يا اخا العرب قصه خويش را بگوى و مرا مكشوف دار تا چه ستم ديده اى اعرابى گفت مرا در سراى زنى بود كه او را سخت دوست ميداشتم چشم من بديدار او روشن و حاضر من بخيال او گلشن و بهار زندگانى من بوجود او خرم بود و مرا ماده شترانى چند بود كه كار معاش بدان راست ميكردم ناگاه روزگار سختى آورد كار قحط و غلا بالا گرفت صاحب خف و حافر ناچيز گشت و از چهارپايان نشانى نماند من كه از نخست قليل البضاعة و عديم الاستطاعه بودم اين هنگام چه توانستم كرد دوست دشمن شد مؤلف مخالف گشت پرده از كار من برافتاد پدرزن من از روزگار من آگهى يافت ناگاه بسراى من درآمد و دست دختر خويش را گرفته با خود به برد و مرا طرد كرد و منع نمود و ناهموار گفت صبر من در فراق او اندك گشت و حب من افزون شد ناچار بنزد عامل تو مروان بن حكم رفتم و قصۀ خويش گفتم باشد كه مرا نصرت كند مروان فرمان كرد تا پدرزن مرا حاضر كنند و او را گفت چرا دختر خود را كه در حبالۀ نكاح اين اعرابى است برخلاف سنت و شريعت بازگرفتى گفت من هرگز اين اعرابيرا نديده ام و نميشناسم و دختر من هرگز در سراى او نبوده و هم بستر نشده گفتم أيها الامير دختر اين مرد سعدى زوجۀ من است بفرماى تا او را حاضر بنمايند و از او پرسش كن تا چه گويد مروان كس در طلب سعدى فرستاد در زمان برفتند و او را حاضر كردند چون چشم مروان بر سعدى افتاد شيفته و فريفتۀ او شد و دلش بسوى او رفت در زمان بدون اينكه يك كلمه از سعدى پرسش بنمايد بخصمى من ميان بربست و از در خشم بسوى من نگريست و بى پرسش فرمان كرد تا مرا بزندان خانه انداختند بزدند آنگاه روى با پدرزن من كرد و گفت اگر اين دختر را بشرط زنى بمن سپارى ترا بكابين او ده هزار دينار و ده


1- سبا جمعه سبايا و سبيه المراة المنهوبة.
2- انبرى من باب الانفعال يعنى پيش آمد از براى او

ص: 323

هزار درهم عطا كنم و شر اين اعرابيرا بگردانم گفت فرمان تر است پس مرا حاضر ساخت و چون پلنك غضبان بجانب من نگريست فقال طلق سعدى گفتم او را طلاق نگويم اين وقت جماعتى از ملازمان خود را بر من گماشت تا بگزند عقابين چندان مرا شكنجه نمودند كه مرك را معاينه كردم ناچار از روى اجبار و زور سعدى را طلاق گفتم پس مرا در زندان حبس نمود تا مدت عدّه بپاى رفت اينوقت سعدى را بحبالۀ نكاح خويش درآورد و مرا رها ساخت و من راجيا ملتجيا مستجيرا بنزد تو آمدم تا اينكه داد مرا از مروان بگيرى پس اين اشعار بسرود: فى القلب منى نار للنار فيها استعار

و الجسم نضو بسهم فيه الطبيب يحار

و فى فؤادى جمر و الجمر فيه شرار

و العين تهلّ دمعا فدمعها مدرار

و ليس الا بربى و بالامير انتصار

اين كلمات بگفت و سخت بلرزيد و بنك اصطكاك از استخوانهاى چانه او برآمد و به پشت افتاد و از خويش برفت و مانند مار بر خود مى پيچيد معويه چون كلمات او را بشنيد و حال او را بديد گفت مروان در حدود دين متعدى گشته است و ستم كرده و در حرم مسلمانان جرئت نموده گفت اى اعرابى حديثى از براى من آوردى كه هرگز مانند آن نشنيده ام آنگاه قلم و قرطاس خواست و بمروان بن حكم نگاشت كه بمن رسيده كه تو رعيت خود ستم كردى و در حدود دين تعدى نمودى و سزاوار است از براى كسى كه والى مملكتى گشت نگاه بدارد نفس خود را از لذت هاى شيطانى و دفع دهد او را از خواهشهاى نفسانى پس اشعار ذيل را در پاى نامه نگار داد: وليت امرا عظيما لست تدركه فاستغفر اللّه من فعل امرء زان

و قد اتانا الفتى المسكين منتحبا يشكو الينا به بث ثم احزان

اعطى الاله يمينا لا اكفرها نعم و ابرأ من دينى و ايمان

ان انت خالفته فيما كتبت به لاجعلنك لحما بين عقبان

ص: 324

طلق سعادا و عجلها مجهزة مع الكميت و مع نصر بن ذئبان

چون نامه به پاى رفت خاتم برنهاد و طورمار كرد و نصر بن ذئبان و كميت را كه بديانت و امانت نام بردار بودند طلب كرد و گفت اين مكتوبرا با خود ميداريد و با قدم عجل و شتاب طريق مدينه مى سپاريد و مروان بن حكم را ميدهيد لاجرم ايشان بسرعت صبا و سحاب تا بمدينه بتاختند و نامۀ معويه را بمروان بن حكم آوردند چون مروان خاتم از نامه برگرفت و از مضامين نامه مطلع شد سخت بگريست و بنزد سعدى آمد و صورت حالرا مكشوف داشت و سعدى را وداع واپسين گفت آنگاه بنزديك ذئبان و كميت آمد و در محضر ايشان سعدى را طلاق گفت و او را روانۀ شام نمود بصحبت نصر بن ذئبان و كميت و نامه بمعويه نگاشت و اشعار ذيل را در خاتمه نگار كرد: لا تعجلن امير المومنين فقد او فى بنذرك فى سرّ و اعلان

و اما اتيت حراما حين اعجبنى فكيف ادعى باسم الخائن الزانى

اعذر فانك لوا بصرتها لجرت فيك الامانى على تمثال انسان

فسوف تاتيك شمس ليس يدركها عند الخليفة من انس و لا جان

پس كميت و نصر بن ذئبان سعدى را برنشاندند و بتعجيل و تقريب وارد دمشق شدند و سعدى را در منزلى لايق فرود آوردند و خود بنزد معويه آمدند و مكتوب مروانرا تسليم كردند معويه چون در نامه نظر كرد گفت مروان شرط فرمان بردارى را مرعى داشته و در محاسن سعدى فراوان نگاشته و فرمان كرد تا سعدى را درآوردند معويه چشمش بر ماه پاره اى افتاد كه ستاره از شعاع جبينش بيچاره شود و آفتاب از غيرت جمالش گريبان پاره كند او را مخاطب داشت و از رنج راه و زحمت سفر پرسش فرمود سعدى نقاب از چهره بيك سوى كرد معويه نظرش بگونهاى سهدى افتاد كه گفتى مرواريد است كه مزاب ياقوت خورده است آغاز سخن نمود گفتى كه با لب و دندان چون لعل و مرواريد پروين همى پراكند معويه را آن طراوت ديدار و حلاوت گفتار بعجب آورد اعرابيرا حاضر كرد و گفت هيچ رضا ميدهى كه سه تن كنيزك عذراء كه ماه و آفتاب همانند باشند و هريك را هزار دينار زر سرخ دهم و ترا نيز هزار دينار

ص: 325

عطا كنم و هرسال از بيت المال قسمتى مقرر دارم كه ترا مستغنى دارد تا در ازاى آن از سعدى دست بازدارى اعرابى چون اين سخن بشنيد چنان صيحه بزد كه معويه گمان كرد اعرابى جان سپرد گفت اى اعرابى ترا چه افتاد گفت من از جور عامل تو بنزد تو استغاثه آوردم اكنون از ستم تو كجا شكايت برم و اين اشعار بخواند: لا تجعلنى فداك اللّه من ملك كالمستجير من الرمضاء بالنار

اردد سعادا على حيران مكتئب يمسى و يصبح فى هم و تذكار

اطلق و تانى و لا تبخل علىّ بها فان فعلت فانى غير كفار

آنگاه گفت سوگند با خداى اگر خلافت خود را با من گذارى كه از سعدى دست باز نپذيرم و اين شعر بگفت: ابا القلب الاحب سعدى و بغضت على نساء مالهن ذنوب

معويه گفت هان اى اعرابى اقرار دارى كه او را طلاق گفتى و مروان نيز مقرو معترف است كه او را مطلقه ساخته اكنون سعدى را مختار ميكنم تا هركرا خواهد شوى گيرد اعرابى گفت روى باشد معويه روى با سعدى كرد گفت كرا ميخواهى آيا امير المؤمنين را مى پذيرى با آن عز و شرف كه او راست و آن حشمت و سلطنت و دور و قصور كه خاص اوست و آن اموال و اثقال و ضياع و عقار كه مينگرى يا مروان را با آن جور و اعتساف و ظلم و ستم كه نظاره كردى يا اعرابيرا با آن جوع و فقر و استيصال و ابتدال كه خود دانى سعدى چون اين بشنيد اين شعر بخواند: هذا و ان كان فى جوع و اضرار اعز عندى من قومى و من جار

و صاحب التاج او مروان عامله و كل ذى درهم عندى و دينار

ثم قالت و اللّه ما انا بخاذ لته لحاثة الزمان و لا لغدرات الايام و ان له صحبة قديمة لا تنسى و محبة لا تبلى و انا احق من صبر معه فى الضراء كما تنعمت معه فى السراء. گفت يا امير المؤمنين سوگند با خداى من او را از براى حوادث روزگار و ناهموارى ليل و نهار دست باز نداشتم و مخذول نخواستم همانا مرا با او سابقۀ مصاحبت است كه فراموش نمى شود و محبتى است كه مندرس و متبدل نميگردد واجب ميكند كه من با

ص: 326

او باشم و با زحمت او شكيبائى كنم چنانكه با نعمت او تن آسائى كردم معويه شگفتى گرفت از عقل و دانش او و حسن وفا و مودت او پس فرمان كرد تا ده هزار درهم با سعدى و ده هزار درهم با اعرابى دهند و سعدى را باعرابى سپرد و ايشان را رخصت انصراف داد. راقم حروف گويد طلاق در صورتيكه از روى جبر باشد واقع نخواهد شد و سعدى از حبالۀ نكاح اعرابى بيرون نرفته بود و مروان كه خميرمايۀ او از جهالت و ضلالت و ظلم و شقاوت سرشته شده بود اينگونه كارها از او جاى تعجب نيست ولى تعجب بايد كرد از خال المؤمنين سنيان و خليفه و امير المؤمنين ايشان معوية بن ابى سفيان كه اين مسئلۀ عام البلوى را نميداند كه طلاق مكره واقع نميشود و براى اينكه عاشق سعدى شده بود تمتك ميكند كه تو و مروان او را طلاق گفتيد تبّا لسوءافها مهم.

سعديه بنت منقذ عبديه

علامۀ سماوى در ابصار العين از ابو جعفر طبرى حديث كند كه سعديه دختر منقذ عبديه در بصره از شيعيانى بود كه در تشيع سخت و استوار بود همواره خانۀ او مجمعى بود براى شيعه كه در آن گرد آمده الفت مى گرفتند و حديث ميكردند. اقول يزيد بن ثبيت و دو پسرش عبد اللّه و عبيد اللّه از خانۀ اينزن براى نصرت حضرت حسين بسوى مكه شتافتند و بآنحضرت ملحق شدند چنانچه تفصيل آنرا در كتاب فرسان الهيجاء ذكر كرده ام

سعيده بنت مالك الخزاعى

در ناسخ گويد در ذيل ترجمۀ ام معبد كه اينزن در زمان امير المؤمنين عليه السّلام از ثمر شجريكه در نزد خيمۀ ام معبد بمعجزۀ رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بارور گرديد تناول نموده است. و ترجمۀ ام معبد در جلد سوم در حرف الف سبق ذكر يافت و همين سعيده حديث كند كه من نوحۀ جنيانرا شنيدم كه اين شعر را قرائت ميكردند و ناله و عويل آنها در

ص: 327

پاى درخت بلند بود: يابن الشهيد و يا شهيدا عمه خير العمومة جعفر الطيار

و دعبل خزاعى سه شعر باو افزوده و تصديق حديث ام معبد نموده و آن سه شعر اين است: زرخير قبر فى العراق يزار و اعص الحمار فمن نهاك حمار

لم لا ازورك يا حسين لك الفدا قومى و من عطفت عليه نزار

و لك المودة فى قلوب ذوى النهى و على عدوك مقنه و دمار

سعيده جاريۀ امام صادق (ع)

در رجال مامقانى بترجمۀ او از بصائر الدرجات مسندا روايت ميكند كه سعيده در نزد امام صادق عليه السّلام صاحب منزلت بود و كانت من اهل الفضل و امام صادق عليه السّلام باو وصيتهائى فرموده و فرمايشات آنحضرت را بمردم تعليم ميداده است و امام صادق باو فرموده من از خداى مسئلت ميكنم كه همچنانكه در دنيا ترا بمن شناسانيد در آخرت نيز ترا بمن تزويج فرمايد و اين زن چندان باعفت بود كه در مسجد هم نميآمد مگر براى زيارت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و هنگام رفتن او از اين دار فانى اين كلمه را از او شنيدند كه ميگفت قد رضيا الثواب و آمنا العقاب.

سيعده خواهر محمد بن ابى عمير

شيخ در رجال خود او را در اصحاب امام صادق عليه السّلام نقل كرده و استفادۀ صلاح او از روايات منقولۀ از ايشان ميشود بنابر نقل مامقانى و تعليقۀ وحيد بهبهانى و هنگامى كه كار بر برادرش سخت شد و او را چهار سال زندانى كردند ترسيد بر برادرش محمد بن ابى عمير از اين جهت كتب او را دفن كرد بعضى گفته اند در اطاقى ضبط كردند باران بر آنها باريد و از بين رفت و آن كتب از بين رفت با اينكه زياده از نود و چهار كتاب بود برحسب نقل مامقانى در ترجمۀ محمد بن ابى عمير و او از اجلاء اصحاب حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد عليهم السلام ميباشد و جميع ارباب رجا

ص: 328

متفق اند بر عظمت و جلالت و غزارت علم و تقوى او اسم ابى عمير زياد بن عيسى الازدى و كنيه محمد ابو احمد است و از آزادكرده هاى مهلب بن ابى سفر است از موالى ايشان بوده. در منتهى الامال در رجال مامقانى مينويسند كه در بغداد ساكن بود مردى عظيم المنزله و جليل القدر است نزد ما و نزد مخالفين و از اصحاب اجماع است عامه و خاصه تصديق دارند و ثاقت و جلالت او را و او را اعبد و اورع مردم معرفى كرده اند و افضل از يونس بن عبد الرحمن وافقه از او ميدانند با اينكه دربارۀ يونس بن عبد الرحمن گفته اند كه ما نشأ فى الاسلام رجل افقه من سلمان الفارسى رضى اللّه عنه و لا نشأ بعده افقه من يونس بن عبد الرحمن و محنت او در زمان رشيد و مامون بسيار بوده براى اينكه سالها او را حبس كردند و تازيانه هاى بسيار زدند كه قضاوت قبول كند و نكرد و وقتى او را صد تازيانه زدند كه خليفه را راهنمائى بنمايد بر شيعيان و اسامى ايشان را بگويد زيرا كه او نام شيعيان عراقرا ميشناخت و چون صد تازيانه بر او زدند طاقتش تمام شد و نزديك شد كه نام به برد شيعيان را بناگاه صداى محمد بن يونس بن عبد الرحمن بگوش او رسيد كه گفت يا محمد بن ابى عميرا ذكر موقفك بين يدى اللّه لا جرم اسم نبرد و زياده از صد هزار درهم ضرر مالى باو رسيد مدت چهار سال در زندان بماند خواهرش كتابهاى او را جمع كرده در غرفه اى نهاد باران بر آنها باريد و از دست رفت لاجرم ابن ابى عمير حديث را از حفظ يا از سخنهائيكه مردم از روى كتابهاى او پيش از تلف شدن نوشته بودند نقل ميكرد بهمين جهت اصحاب بمراسيل او اعتماد دارند و مراسيل او را در حكم مسانيد گرفته اند و خواهرانش سعيده و (منه) نيز از روات محسوبند و ابن ابى عمير مردى بزاز و متمول بود سندى بن شاهك بامر هارون صد و بيست چوب زد بجهت تشيع او پس او را در حبس افكند و همچنين مامون بعد از فوت حضرت رضا عليه السّلام او را بسيار صدمه بزد. شيخ صدوق مينويسد ابن ابى عمير از مردى ده هزار درهم طلب داشت چون مالش تمام شد و فقير گرديد آنمردى كه مديون او بود رقت كرد بحال ابن ابى عمير

ص: 329

خانه اى داشت بده هزار درهم فروخت و پولش را براى ابن ابى عمير برد چون بدر خانۀ او رسيد و در را كوبيد ابن ابى عمير بيرون آمد پولها را تسليم او نمود گفت اين طلب تو است آورده ام ابن ابى عمير پرسيد كه از كجا تحصيل اين مال نمودى آيا بارث بتو رسيده يا كسى بتو بخشيده گفت هيچكدام نبوده بلكه خانه ام را فروخته ام براى قضاء دين خود ابن ابى عمير فرمود حديث كرد مرا ضريح محاربى از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود لا يخرج الرجل عن مسقط را سه بالدين. يعنى انسان بجهت دين ترك خانۀ خود نميكند پس فرمود اين پولها را بردار من حاجت بچنين پولى ندارم و حال آنكه بخدا قسم است كه فعلا محتاج بيك درهم ميباشم و ازين پولها يك درهم قبول نخواهم نمود. و از فضل بن شاذان روايت شده كه وقتى داخل عراق شدم شخصى را ديدم كه با رفيقش عتاب ميكرد و ميگفت تو مردى ميباشى صاحب عيال و محتاجى بكسب و كار و با اينحال سجدۀ طولانى بجاى ميآورى و من ميترسم بسبب طول سجده چشمان تو نابينا شود و از كار بيفتى و از اين نحو كلمات در نصيحت او بسيار گفت آخر الامر رفيقش با وى بگفت كه چه بسيار عتاب كردى واى بر تو اگر بنا بود طول سجده باعث كورى شود بايد ابن ابى عمير رضى اللّه عنه نابينا شده باشد چه او بعد از نماز فجر سر بسجدۀ شكر ميگذارد و وقت زوال سر از سجده برميداشت. و شيخ كشى روايت كرده كه فضل بن شاذان بنزد ابن ابى عمير آمد و او در سجده بود و سجده را بسيار طول داد چون سر از سجده برداشت و طول سجدۀ او را مذكور ساخت ابن ابى عمير گفت اگر سجود جميل بن وراج را ميديدى سجدۀ مرا طويل نميشمردى و گفت روزى بنزد جميل رفتم و او سجده را بسيار طول ميداد چون سر برداشت من گفتم كه سجده را بسيار طول داديد گفت اگر طول سجدۀ معروف بن خر بوذرا ميديدى سجدۀ مرا سهل ميشمردى از ملاحظۀ اين دو خبر معلوم ميشود كه ابن ابى عمير بطول سجده كه غايت خضوع و منتهاى عبادت و اقرب حالات بنده است بنزد پروردگار واشد اعمال بر ابليس است معروف و محل توجه بوده و ابن ابى

ص: 330

عمير در اين عمل اقتدا ميكرد بامام زمان خود حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام كان حليف السجدة الطويله و الدموع الغزيرة و المناجات الكثيرة و الضراعات المتصلة چنانچه فقه و حديث و علم و اخلاق او از بركات اين خانواده بود. هربوى كه از مشك و قرنفل شنوى از دولت آن زلف چه سنبل باشد

بالجمله ابن ابى عمير در بغداد در سنۀ دويست و هفده دنيا را وداع گفت رضى اللّه عنه.

سفانه بنت حاتم طائى

در ترجمۀ(حازمه) دختر حاتم طائى پاره اى از واردات اين زنرا در آنجا ذكر كرديم معلوم نيست دو خواهر بودند يا يك زن بوده دو اسم داشته طبرى مينويسد كانت سفانه من ربات الفصاحة و البلاغه و الحسن و الجمال و الجود و الكرم پدرش حاتم طائى شتران بسيار باو عطا ميكرد همه را سفانه بمردم بذل ميكرد روزى پدرش او را گفت ايدختر جان من دو كريم و بذال كه بر سر يك مال جمع شوند آنمالرا تمام ميكنند يا تو دست بعطا بگشا من از عطا و بذل خوددارى بنمايم يا من عطا ميكنم تو خوددارى بنما سفانه گفت بخدا قسم من دست از بذل و عطا برندارم حاتم گفت من نيز دست از بذل و عطا برندارم و هنگاميكه مردم اسلام بقبيلۀ طى هجوم آوردند در آنميانه سفانه را اسير گرفتند و بنزد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آوردند يكى از صحابه گفت چون سباياى طى را آوردند در آنميانه جاريه ايرا نگران شدم (حوراء العينين ملساء طياء عطياء شماء الانف معتدلة القامة ردماء الكعبين خدلجة الساقين لفاء الفخذين خميصة الخصر ضامرة الكشحين مصقولة المتنين فلما رايتها اعجبت بها) چون لب بتكلم باز كرد من جمال او را فراموش كردم و گوش فرا داشتم ديدم با كمال فصاحت و بلاغت ميگويد (يا محمد هلك الوالد و غاب الوافد فان رايت أن تخلى عنى فلا تشمت بى احياء العرب فانى بنت سيد قومى كان ابى يفك العانى و يحمى الذمار و يقرى الضيف و يشبع الجايع و يفرج عن المكروب و يطعم الطعام و يفشى السلام و لم يرد طالب حاجة قط انا بنت حاتم الطائى.)

ص: 331

رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود هذه صفات المؤمن اگر پدر تو مرد مسلمانى بود براى او طلب مغفرت مى كرديم پس او را آزاد كردند و اكرام نمودند و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود دست از او بازداريد كه پدرش مرد كريمى بوده و مكارم اخلاق داشته (اعلام النساء) .

سلطان حاجيه

دختر حاجى مشير الملك ميرزا ابو الحسن شيرازى كه در سنۀ  ١٣٠١  دنيا را وداع گفت و از اولادى باقى نماند مگر همين سلطان حاجيه و هى النجيبة الناجية. در آثار العجم فرصت شيرازى در ترجمۀ حاجى مشير الملك گفته او را فرزندى نبود مگر دخترى نيك اختر از وى بجاى ماند و هى النجيبة الناجيه سلطان حاجيه با اينكه زن است بخصلت و خوى مردان است نه بلكه مردى است بكسوت زنان اين زن چون مرحوم پدرش اكثر تمهيد قواعد خيرات و تاسيس مبانى مبرات بر ذمۀ خود واجب دانسته. ثوت فى خدرها ذات المرايا و لم تروجهها الا المرايا

تقيم من النساء ذوات عتق كانسان المهاجر فى الزوايا

يعنى اقامه كرده در پردۀ خود آن زن كه صاحب منظرهاى نيكو است پس نميبيند روى او را مگر آينه و ميايستد آن زن از ميان زنان صاحب جمال مثل مردمك چشمها در گوشها حاصل معنى آنكه چنانكه مردمك چشم گوشه گير است آن زن بواسطۀ عفت گوشه انزواى اختيار كرده و پدرش حاجى مشير الملك مدت سى سال در فارس بسفارت وزارت منصوب بود و در كمال شوكت و شان روزگار بسر ميبرد و در اواخر عمر بحكم اذا انتهى الامر الى الكمال عاد الى الزوال در اركان وزارتش تزلزلى راه يافت تا درگذشت و در زمان حيوة هموارۀ اوقات همت خود را مصروف در عمارات و آثار خيرات و تخم سعادت و مغفرت ميكاشت در صحارى و برارى فارس بانى پلها و مسجدها و آب انبارها و كاروانسراها و امثال آنها بوده است.

ص: 332

سلمة دختر عبد العظيم حسنى

كه معروف بشاهزاده عبد العظيم است و در رى مدفون است او را تزويج كرد محمد بن ابراهيم بن ابراهيم بن حسن بن زيد بن الامام الحسن بن على بن ابيطالب و از او سه پسر آورد بنام عبد اللّه و حسن و احمد. (منتهى الامال)

سلمى

دختر امرؤ القيس در ترجمۀ خواهرش رباب در جلد  ٣  گذشت.

سلمي خادمۀ رسول خدا (ص)

اين زن كنيز صفيه دختر عبد المطلب بود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را گرفته آزاد نمود مردم او را مولاة رسولخدا ميخواندند ابو رفع او را تزويج كرده عبد اللّه بن رافع از او متولد گرديد و اين زن قابله بنى فاطمه بود و ابو رافع نيز از مردم قبط بوده عباس بن عبد المطلب او را خريد و برسولخدا بخشيد آنحضرت او را آزاد كرده و درباره او فرمود هرپيغمبرى امينى دارد و امين من ابو رافع است و در غزوات با رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود مگر در غزوۀ بدر كه در آن وقت در مكه مقيم بود و بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ملازم خدمت امير المؤمنين عليه السّلام و از خيار شيعه آن امام متقين بوده و بيت المال آنحضرت در دست ابو رافع بود و در جنك جمل و صفين ملازم ركاب آنحضرت بوده است و دو پسر او عبد اللّه و على هردو كاتب آنحضرت و از خيار شيعيان شاه ولايت محسوب بودند و ابو رافع اول كسى باشد كه جمع حديث نمود و آنرا بابواب مرتب فرمود و از براى او كتاب سنن و احكام و قضايا ذكر كرده اند و علامه در خلاصه فرموده اند ثقه اعمل على روايته. و در اسم ابو رافع كه آيا ابراهيم يا اسلم يا هرمز اختلاف است در سنۀ چهل از هجرت وفات كرد و زياده از هشتاد و پنج سال زندگانى كرد و از براى او سه هجرت بود هجرت با جعفر بسوى حبشه و هجرت بسوى مدينه با امير المؤمنين عليه السّلام بسوى كوفه. (كتب رجال)

ص: 333

سلمى بنت نعمان

برحسب نقل ناسخ در جلد خلفا اين زن با ام ابان او گذشت و با علمى دختر ذراع ابن عروه و لبى دختر سوار و مرعه بنت عملوق حميرى از مجاهدات بودند.

سلمى بنت سعيد

در كتاب نام برده گويد اين زن يك تن از زاهدات بشمار ميرود چون جمعى از زنان مسلمين را اسير گرفته سلمى در ميان آنها بود هنگاميكه جزع زنان اسير شده بديد و فزع ايشانرا بدانست گفت چرا در مصائب استوار و اصطبار نداريد مگر نشنيده ايد كه خداى تعالى مى فرمايد (وَ بَشِّرِ اَلصّٰابِرِينَ اَلَّذِينَ إِذٰا أَصٰابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قٰالُوا إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ أُولٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوٰاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولٰئِكَ هُمُ اَلْمُهْتَدُونَ) .

سلمى والدۀ عبد المطلب

بنت عمرو از قبيلۀ بنى النجار از اهل مدينه بانوى حرم هاشم بن عبد مناف علامۀ مجلسى در جلد ثانى حيوة القلوب روايت ميكند كه هاشم چون حامل نور نبوت بود نجاشى پادشاه حبشه و قيصر پادشاه روم تحف و هدايا بجهت او فرستادند و از او درخواست كردند كه دختر از ايشان بخواهد شايد نور نبوت منتقل بايشان بشود و هاشم قبول نكرد و زنى از نجباى قوم خود گرفت و چند پسر و دختر از او متولد شد و باز نور حضرت رسالت در جبين او متلالا بود بحديكه هرگاه از خانه بسوى كعبه مى رفت نور جمالش تمام صحرا را روشن مى نمود و نام هاشم عمرو العلا بود و پيوسته از روى انورش روشنائى بطرف آسمان بلند ميشد و بهرسنك و كلوخى كه ميگذشت بقدرت الهى مى آمدند و او را ندا ميكردند كه بشارت باد تو را اى هاشم كه در اين زودى از ذريت تو فرزندى بظهور آيد كه خاتم پيغمبران و سيد رسولان بوده باشد و چون هنگام وفات عبد مناف شد عهد و پيمان از هاشم گرفت كه نور حضرت رسالت را نسپارد مگر در رحمهاى پاكيزه از زنان مسلمۀ صالحه نجيبه پس هاشم قبول عهد نمود

ص: 334

و پادشاهان همه آرزو ميكردند كه دختر خود را باو دهند و مالهاى بسيار براى او ميفرستادند كه شايد بمواصلت ايشان راضى شود و هاشم همه روزه بكعبه ميآمد و هفت شوط طواف مينمود و به پرده هاى كعبه ميچسبيد و بتضرع و ابتهال از خداوند متعال مسئلت مينمود كه او را بزودى فرزندى كرامت فرمايد كه حامل نور نبوت بوده باشد و در آنوقت هاشم منزلتى بزرك در نزد طوائف عرب بدست كرده بود چه آنكه هربرهنه بر او درآمدى او را پوشانيدى و هرگرسنه را سير كردى و هرصاحب حاجت را بحاجت خود رسانيدى و صاحب قرض را قرض او را دادى تا آنكه صيت كرمش باطراف جهان رسيد و هركه مبتلا بديه ميشد به نيابت او ادا مينمود و هرگز در خانه بر وى صادر و وارد نمى بست و هرگاه وليمه ميكرد يا اطعامى مينمود آنقدر زياد مهيا ميكرد كه زيادتى آنرا براى مرغان و وحشيان ميبردند و پادشاهى مكه معظمه خاص او گرديد و كليدهاى كعبه و آب دادن حاجيان از چاه زمزم و حجابت كعبه و مهمان دارى حاجيان انگشتر نوح را بميراث گرفت پس حاجيانرا گرامى ميداشت و رفع حوائج ايشان مينمود چون هلال ذى الحجه طالع ميگرديد امر ميكرد مردم را كه جمع شوند نزد كعبه پس خطبه ميخواند و ميگفت اى گروه همانا مردم شما همسايگان خدا باشند و در اين موسم زوار بيت اللّه مهمانهاى خداوند متعال بسوى شما ميآيند و مهمان سزاوارست باكرام بايستى شما ايشانرا گرامى بداريد و حمايت كنيد از ايشان تا خدا شما را گرامى بدارد و بسبب نصيحت قريش مالهاى بسيار بجهت صرف در اين كار حاضر ميكردند و هاشم حوضهاى پوست نصب ميكرد و از آب زمزم پر مينمود براى آشاميدن حاجيان و از روز هفتم شروع ميكرد بضيافت ايشان و طعام بجهت ايشان نقل مينمود بسوى عرفات و منى و سالى در مكه قحطى بهم رسيد و نداشت چيزيكه ضيافت حاجيان نمايد پس شترى چند از براى او بود آنها را بشام برد و فروخت و تمام قيمت آنرا صرف حاجيان نمود و قوت يك شب براى خود نگاه نداشت باين سبب آوازۀ كرمش باطراف جهان دويد وصيت علو همتش بتمام عالم رسيد و وجه اينكه او را هاشم ميگفتند اين بود كه هشم از كسر ميباشد و چون هاشم از كثرت

ص: 335

ذبايح كه مستلزم كسر عظام است از اين جهت او را هاشم ميگفتند و الا نام او عمرو العلا بود. بالجمله روزى هاشم در فناء خانۀ كعبه بعد از تضرع و ابتهال و مسئلت از ايزد متعال كه او را ارشاد بنمايد بزنى كه صلاحيت داشته باشد باينكه حامل نور نبوت شود در آنحال او را خواب ربود در خواب صداى هاتفى شنيد كه او را ندا كرد كه بر تو باد بسلمى دختر عمرو كه او را طاهره و مطهرة و پاك دامن از گناهان پس مهرگران بده و او را خواستگارى بنما كه مانند او را در زنان نخواهى يافت و از او فرزندى ترا روزى شود كه جد سيد رسولان و خاتم پيغمبران باشد اين وقت هاشم ترسان و هراسان از خواب بيدار شد و فرزندان عم و برادر خود مطلب را طلبيد و خواب خود را بايشان نقل نمود اينوقت برادرش مطلب گفت اى برادر اينزن كه نام بردى از قبيلۀ بنى النجار است و در ميان قوم مشهور و معروف بنجابت و عفت و حسن و كمال و طراوت و جمالست و قبيلۀ او اهل كرم و ضيافت و عفت اند و لكن تو از ايشان در شرافت و نسب افضلى و جميع پادشاهان آرزوى تو دارند كه با شما وصلت بنمايند و اگر البته در اين امر عازمى رخصت فرما تا برويم و از براى تو خطبه بنمائيم. هاشم فرمود حاجت برآورده نميشود مگر بسعى صاحبش من ميخواهم خودم بتجارت شام بروم آن كريمه را در عرض راه خواستگارى مينمايم پس تهيه سفر خود ساز كرد با برادر خود مطلب و پسران عم خود متوجه مدينۀ طيبه شدند كه قبيلۀ بنى النجار در آنجا بودند چون داخل مدينه شدند نور محمدى كه از جبين هاشم ساطع بود تمام مدينه را روشن نمود و در جميع خانه هاى ايشان پرتو افكند پس اهل مدينه همگى بسوى ايشان مبادرت نمودند و پرسيدند كه كيستيد شما كه هرگز همانند شما نيكوتر نديده ايم در حسن و جمال خصوصا صاحب اين نور ساطع و ضياع لامع كه شعاع خورشيد جمال او جهانرا روشن كرده است مطلب گفت مائيم اهل خانۀ خدا و ساكنان بيت اللّه مائيم فرزندان لوى بن غالب اين برادر من است هاشم بن عبد مناف و از براى خواستگارى بسوى شما آمده ايم و ميدانيد كه اين برادر ما را پادشاهان استدعاى

ص: 336

مواصلت با او نمودند و خود ابا كرد و اينك رغبت نمود كه سلمى را از شما طلب نمايد و پدر سلمى در ميان آن گروه بود پس مبادرت نمود بجواب و گفت شمائيد صاحب فخر و شرف و ارباب عزت و شرافت و معادن جود و سخاوت و پايۀ جوان مردى و فتوت و مايۀ سماحت و كرامت آن كريمه كه شما او را خطبه مينمائيد دختر من است و او مالكۀ اختيار خود است و ديروز با زنان اكابر قبيله بسوى بنى قينقاع رفته است اگر در اينجا توقف مينمائيد مشمول عنايت و كرم خواهيد بود و اگر بان سوق تشريف ميبريد مختاريد اكنون بگوئيد كدام يك از شما هواى مواصلت او را بر سر دارد و بخواستگارى او آمده است. مطلب گفت صاحب اين نور ساطع و ضياء لامع و چراغ بيت اللّه الحرام و مصباح ظلام و صاحب جود و اكرام هاشم بن عبد مناف پدر سلمى گفت باين نسبت بلندپايه شديم و سر باوج رفعت كشيديم و رغبت ما باو زيادتر است از رغبت شما بما و ليكن چون او مالكۀ اختيار خود است با شما ميرويم بسوى او و اكنون فرود آئيد اى بهترين زوار و فخر قبيلۀ نزار پس ايشان را با نهايت عزت و مكرمت فرود آوردند و بانواع ضيافتها و كرامتها ممتاز گردانيدند و شتران نحر كردند و خوانهاى بسيار براى ايشان كشيدند و جميع اهل مدينه از اوس و خزرج براى مشاهدۀ نور جمال هاشم بيرون آمدند و علماء يهود را چون نظر بر آن نور افتاد جهان در نظر ايشان تيره شد زيرا كه در توراة خوانده بودند كه اين نور از علائم پيغمبر آخر زمان است پس از مشاهدۀ اين حال ملول و گريان شدند و عوام ايشان از آنها سئوال كردند كه سبب گريۀ شما چيست گفتند اين نور علامت شخصى خواهد بود كه بزودى ظاهر گردد و خونها بريزد و ملائكه در جنك او را امداد كنند و در كتاب توراة نام او ماحى و اين نور او است كه در جبهۀ اين مرد متلعلع است. پس ساير يهود از استماع اين خبر گريان شدند و كينۀ هاشم را در دل گرفتند و از آنروز عزم بر اطفاء نور آنحضرت نمودند چون روز ديگر صبح شد هاشم اصحاب خود را جمع نمود و جامه هاى فاخر بآنها پوشانيد و خودها بر سر آنها نهاد و زره ها در

ص: 337

برابر آنها نمود و علم نزار را بلند فرمود اصحاب او هاشم را در ميان گرفتند چون ماه تابان ستارگان و غلامان در پيش و اتباع و خدم و حشم در عقب روان گرديدند و با اين تهيه متوجه بازار قينقاع شدند و پدر سلمى و اكابر قوم او با جمعى از يهود در خدمت حاضر بودند چون نزديك آن بازار رسيدند مردم اهل شهرها و صحرانشينان از دور و نزديك بتماشاى جمال هاشم شتافتند و مردم سوق دست از كار كشيدند محو جمال عديم المثال هاشم شدند و از هرسو بجانب او ميدويدند.

حكايت عروسى سلمى

سلمى نيز در ميان آنگروه ايستاده بود محو جمال هاشم گرديده بود ناگاه پدرش بنزد او آمد گفت بشارت ميدهم ترا بأمريكه سرور و مايۀ فخر و شرف و عزت أبدى خواهد بود از براى تو سلمى گفت آن بشارت كدام است پدرش گفت آن آفتاب اوج عزت و ماه كرامت و رفعت كه مشاهده مينمائى بخواستگارى تو آمده است و او در اطراف جهان بكرم و سخاوت و عفت و كفايت معروف است. اين وقت سلمى از غايت شرم و حيا صورت از بدر بگردانيد و چيزى نگفت پدر سكوت او را موجب رضا و خوشنودى دانسته پس هاشم در كنارى خيمه اى از حرير سرخ برپا كرد و سراپردها بر دور او زدند و چون در خيمۀ خود قرار گرفت اهل بازار از هرطرف بنزد ايشان جمع شدند و فحص حال ايشان مينمودند مردم يهود چون از حقيقت حال مطلع شدند آتش حسد در سينه هاى آنها زبانه زدن گرفت زيرا كه سلمى در حسن و جمال و عفت و أدب و حسن خلق و كمال نظير خود نداشت و شيوخ عشائر و سادات قبائل عرب بهواى مواصلت با سلمى قدم پيش نهادند و سلمى سر بكس درنياورد آن وقت شيطان بصورت مرد پيرى متمثل گرديد و بنزد سلمى آمد و گفت من از أصحاب هاشم هستم و براى نصيحت و خيرخواهى بنزد تو آمدم و اگرچه اين مرد در حسن و جمال آن مرتبه دارد كه مشاهده كردى ليكن بسيار كم رغبت است بزنان و هرزنى را كه بسيار دوست داشته باشد زياده از دوماه نگاه نميدارد و زنان بسيار خواسته و طلاق گفته است.

ص: 338

و او را در جنگها شجاعتى نيست و بسيار ترسان و جبان است سلمى گفت اگر قلعه هاى خيبر را براى من پر از طلا و نقره كند باو رغبت نخواهم كرد. آنوقت شيطان لعين اميدوار شد و بصورت شخص ديگر از أصحاب هاشم متمثل گرديد و نزد سلمى آمد و باز مانند آن افسانه ها بار ديگر بر او خواند و باز بصورت ثالثى آمد و آن أكاذيب را اعاده نمود در آنوقت پدر سلمى بنزد او آمد ديد سلمى گريه ميكند گفت ايدخترك من ترا چه ميشود امروز روز شادى است نه روز گريه و زارى گفت اى پدر ميخواهى مرا بشخصى بدهى كه رغبت بزنان ندارد و طلاق بسيار ميگويد و ترسان است در جنگها. پدر سلمى چون اين سخن بشنيد خنديد گفت و اللّه اى سلمى اين مرد بهيچيك از اين اوصاف كه ذكر كردى متصف نيست بجود و كرم او مثل ميزنند، و هرگز زنى را طلاق نگفته است و در شجاعت و صولت مشهور آفاق است و در خوشخوئى و خوشروئى زبانى نظير خود ندارد و البته آنكس كه اين سخنان را گفته است شيطان است. چون روز ديگر شد سلمى هاشم را ديد از محبت آن نور كه در جبين مبين او بود بى تاب گرديد و رسولى بنزد او فرستاد كه فردا مرا خواستگارى كن و هرمقدار مهر كه از تو بطلبند مضايقه مكن كه من ترا مساعدت مينمايم از مال خود پس روز ديگر هاشم با أصحاب كبار خود بخيمۀ پدر سلمى آمدند و هاشم و مطلب و پسران عم او در صدر خيمه نشستند و جميع اهل مجلس از حيرت چشم از جمال هاشم برنمى داشتند. پس مطلب بسخن آمد و گفت اى اهل كرم و شرافت و فضل و نعمت مائيم أهل بيت اللّه الحرام و صاحب مشاعر عظام و بسوى ما ميشتابند طوايف انام و خود ميدانند شرف و بزرگوارى ما را بر شما ظاهر است نور باهر محمد كه حق تعالى آنرا مخصوص ما گردانيده است و مائيم فرزندان لوى بن غالب و آن نور از آدم فرود آمده تا آنكه به پدر ما عبد مناف رسيده است و از او ببرادرم هاشم منتقل گرديده است و حق تعالى

ص: 339

آن نعمت را بسوى شما فرستاده است، و آمده ايم فرزند گرامى شما را براى او خواستگارى بنمائيم. اين وقت عمرو پدر سلمى جواب گفت كه از براى شجاعت تحيت و اكرام و اجابت و اعظام و ما قبول كرديم خطبۀ شما را و اجابت نموديم دعوت شما را و ليكن ناچاريم از عمل كردن بعادت قديمه و آن اين است كه مهرگران براى اين كار ذى شأن مقدّم داريد و اگرنه اين عادت قديمه در ميان ما نبود و من در اين باب تكلمى نميكردم و اظهار نميداشتم. مطلب گفت ما صد ناقۀ سرخ موى سياه چشم براى اين كار تقديم كرديم، و ابليس كه خود را از حضار مجلس قرار داده بود گريست و بنزد پدر سلمى آمد و گفت بگو مهر را زياد كنند پدر سلمى گفت اى سادات حرم آيا قدر دختر ما نزد شما همين بود مطلب فرمود كه هزار مثقال طلا بر آن افزوديم. ابليس باز اشاره كرد به پدر سلمى گفت اى سادات حرم كرم كرديد و نزديك آمديد و آنچه ميدهيد بشما برميگردد مطلب فرمود ده اوقيه عنبر و ده جامۀ مصرى و ده جامۀ عراقى اضافه نموديم باز شيطان پدر سلمى را وسوسه كرد كه زياد طلب كن پدر سلمى گفت اى سادات حرم شمائيد صاحبان فخر و شرف وجود و سخاوت و هرچه عطا بفرمائيد بشما برميگردد مطلب گفت ده اوقيه مشك و پنج قدح كافور و پنج كنيز بجهت خدمت ايشان اضافه نموديم آيا راضى شديد ابليس بازخواست كه پدر سلمى را وسوسه بنمايد پدر سلمى بنك بر او بزد كه اى پير بدضمير دور شو از من كه مرا رسوى كردى پس مطلب او را زجر كرد و او را بيرون كردند از خيمه و يهودان نيز با اندوه و مذلت بيرون رفتند. اين وقت سركردۀ يهوديان با پدر سلمى گفت كه اين مرد پير حكيم ترين دانايان شام و عراق است چرا از تدبير او بيرون ميروى و ما راضى نميشويم دختر خود را بعربى كه از اهل بلاد ما نيست بدهى در آنحال چهار صد نفر از يهود كه حاضر بودند ايشان نيز شمشيرها كشيدند و در مقابل ايستادند و مطلب بر سركردۀ يهود حمله كرد و

ص: 340

هاشم بر ابليس حمله كرد ابليس گريخت و چون باد تند از زيردست هاشم فرار نمود پس شمشير كشيدند و بر يهود حمله آوردند و مطلب بزرك يهود را بدونيم كرد چون هفتاد نفر از ايشان كشته شد بقيه فرار كردند و از آنروز عداوت يهود نسبت بحضرت رسول محكم گرديد. پس پدر سلمى از مطلب و هاشم درخواست نمود و التماس كرد كه دست از مردم يهود بردارند و اين شادى را بعزى مبدل نفرمايند ملتمس او باجابت مقرون گرديد و هاشم بخيمۀ خود مراجعت نمود و اسباب وليمه مهيا فرمود و جميع حاضرين را اطعام نمود و پدر سلمى بنزد دختر خود آمد و گفت شجاعت هاشم را مشاهده نمودى اگر از او التماس نميكردم يكى از يهودان را زنده نمى گذاشت سلمى گفت اى پدر آنچه خير مرا در او ميدانى عمل كن و از ملامت ملامت كنندگان پروا مكن. در آنحال پدر سلمى بنزد هاشم و مطلب آمد و گفت بزرگان حرم حزن و اندوه را از سينه بيرون كنيد دختر من هديۀ شما است و هيچ چيز از شما توقع ندارم مطلب گفت آنچه گفته ايم با زيادى ميدهيم و رو كرد بسوى هاشم و گفت راضى شدى اى برادر آنچه گفتم فرمود بلى پس با يكديگر مصافحه نمودند و پدر سلمى بسيارى از مشك و عنبر و كافور بر هاشم و همراهان او نثار كرد. اين وقت همگى بسوى مدينه حركت كردند و در مدينه زفاف آن غرۀ عبد مناف با دّرۀ صدف كرامت و عفاف متحقق گرديد و بعد از تحقق التيام و مشاهدۀ اخلاق آن بدر تمام سلمى آنچه را از هاشم بعنوان مهر گرفته بود باضعاف آن رد كرد و در همان شب در شاهوار نطفۀ طيبۀ عبد المطلب در صدف رحم طاهر سلمى منعقد گرديده و نور محمدى از جبين مكين سلمى متلعلع گرديد و اهل يثرب همگى سلمى را بر آن كرامت عظمى تهنيت ميگفتند و از آن نور طراوت و حسن آن يگانه گوهر مضاعف گرديد و زنان مدينه مشاهدۀ جمال او مينمودند و از نور و ضياء او حيران ميماندند او بهر درخت و سنك و كلوخ كه ميگذشت او را تهنيت ميگفتند و او را سلام و تهنيت و اكرام مينمودند و پيوسته از جانب راست خود ندائى ميشنيد كه گوينده اى ميگويد

ص: 341

السلام عليك يا خير البشر و اين غرائب را بهاشم نقل نميكرد و از قوم خود مخفى ميداشت تا آنكه در شبى شنيد كه منادى او را ندا ميكرد و بشارت ميداد كه حامله شدى به بهترين فرزنديكه افضل از جميع شهرها و صحراها ميباشد سلمى چون اين ندا را بشنيد ديگر نگذاشت كه هاشم با او نزديكى بنمايد.

وفات هاشم و تولد عبد المطلب عليه السّلام

سپس هاشم چند روزى در مدينه بماند و وداع كرد سلمى را و گفت اى سلمى بتو سپردم امانتى را كه حق تعالى بآدم سپرد و آدم بشيث سپرد و پيوسته اكابر دين نور مبين را بيك ديگر سپردند تا اينكه اين نور بزرگوار بما رسيد و كرامت ما بسبب آن مضاعف گرديد و اكنون آن نور را بامر الهى بتو سپردم و از تو عهد و پيمان مى گيرم كه آنرا حراست و محافظت فرمائى و اگر در غيبت من آن فرزند بظهور آيد بايد از ديدۀ خود او را گرامى تر دارى و از جان عزيز خود بهتر او را محافظت بنمائى و چنان كن كه هرديده بر او نيفتد كه او را حاسدان و دشمنان بسيارند خصوصا يهودان كه عداوت ايشان در اول ظاهر گرديد و اگر از اين سفر برنگردم و خبر وفات من بتو برسد بايد كه در محافظت و كرامت او تقصير منمائى و چون بحد شباب رسد او را بحرم خدا برگردانى و او را از عموهاى او دور منمائى كه خانۀ خدا خانۀ عزت و نصرت ماست سلمى گفت سخنان ترا شنيدم و بجان قبول كردم و دلم را از ذكر مفارقت خود بدرد آوردى و از خداوند عظيم سئوال مينمائيم كه بزودى شما را بمن برگرداند. پس هاشم سلمى را وداع نمود و اقرباى خود را نيز وصيت نهاد باين مضمون كه اى برادران و خويشان همانا مرك راهى است كه هيچكس را از او چاره نيست و من از شماها غائب ميشوم و نميدانم كه بسوى شما برميگردم يا نه و شما را وصيت ميكنم كه با يك ديگر متفق باشيد و از يك ديگر جدا مشويد كه مورث مذلت و خوارى شما ميگردد نزد پادشاهان و غير ايشان و دشمنان در عزت و دولت شما طمع مينمايند و برادرم مطلب را خليفۀ خود ميكنم بر شما زيرا كه او عزيزترين خلق است نزد من و اگر وصيت

ص: 342

مرا بشنويد و او را بيشواى خود دانيد هرآينه فيروز و سعادتمند گرديد و من كليد هاى كعبه و سقايت زمزم و علم جد خود نزار و آنچه از كرامت و مواريث انبيا است باو سپرم و ديگر وصيت ميكنم شما را در حق فرزنديكه در رحم سلمى است كه او را شأن عظيم و رتبۀ بزرك خواهد بود. پس در هيچ باب مخالفت قول من نكنيد ايشان گفتند ما شنيديم وصيت هاى شما را و اطاعت ميكنيم فرمودۀ ترا و ليكن دلهاى ما را بوصيت خود شكستى پس هاشم بجانب شام متوجه گرديد چون بمقصد خود رسيد و متاع خود را فروخت و امتعه و نحف براى سلمى تحصيل فرمود و خواست كه بجانب مدينه مراجعت نمايد او را عارضه رخ داد و از رفيقان بازماند و روز ديگر مرض او سنگين شد اينوقت برفقا و غلامان و ملازمان خود گفت من علامت مرك در خود مشاهده مينمايم و گويا مرا از اين درد رهائى نيست برگرديد بسوى مكه چون بمدينه رسيديد سلام مرا بسلمى برسانيد و او را تعزيت بگوئيد و در باب فرزند من او را وصيت بنمائيد كه غمى بغير آن فرزند ارجمند ندارم چون حال ارتحال در خود مشاهده نمود فرمود كه مرا بنشانيد و دواتى و كاغذى حاضر كنيد چون حاضر نمودند نوشت بعد از نام خداوند متعال اين نامه اى است كه بندۀ ذليلى نوشته است در وقتيكه فرمان مولايش باو رسيده است كه بار بندد از نشأت فانى بدار باقى و اين نامه را نوشتم در حاليكه جانم در كشاكش مرك بود و هيچكس را از مرك گريزى نيست و اموال خود را بسوى شما فرستادم كه در ميان خود قسمت نمائيد و آن كريمه را كه از شما دور است و نور شما با او است و عزت شما نزد او است يعنى سلمى مبادا او را فراموش كنيد وصيت ميكنم باحترام فرزند او و شما پيام مرا بسلمى برسانيد و بگوئيد كه آه آه همانا من از قرب وصال او سير نشدم و بديدار فرزند دلبندم بهره مند نگرديدم سلام و رحمت خدا بر شما باد تا روز قيامت پس نامه را پيچيد و بمهر خود مزين نمود و بايشان سپرد پس فرمود مرا بخوابانيد چون او را خوابانيدند نظرى بسوى آسمان افكند و گفت اى رسول پروردگار من مدارا كن و جان مرا بآسانى قبض كن بحق آن نوريكه من حامل او بودم چون اين بگفت روحش بعالم بقا رحلت

ص: 343

نمود بآسانى گويا چراغى بود خاموش گرديد. پس آن جنابرا غسل دادند و كفن كردند و بخاك سپردند و بجانب مكه روان شدند چون بمدينه رسيدند صدا بناله وا هاشماه بلند كردند و از استماع اين صداى وحشت اثر زن و مرد مدينه از خانه ها بيرون دويدند و سلمى و پدر سلمى و خويشان وى جامه ها چاك كردند و سلمى فرياد برآورد وا هاشماه مات الجود و الكرم و العز و الشرف كى خواهد بود بعد از تو براى فرزنديكه او را نديدى و ميوۀ وصال او را نچشيدى پس سلمى شمشير كشيد و شتران و اسبان او را پى كرد و قيمت همه را از مال خود تسليم كرد و گفت من نميتوانم ببينم بعد از هاشم كسى بر آنها سوار بشود و با وصى هاشم فرمود كه مطلب را از من سلام برسانيد و بگوئيد كه من بر عهد برادر تو هستم و مردان بعد از او بر من حرام اند چون غلامان و اموال هاشم بمكه رسيدند زنان مكه مو پريشان گريستند چون وصيت نامۀ هاشم را گشودند مصيبت ايشان تازه شد و بوصاياى هاشم عمل نمودند و مطلب را رئيس خود كردند. و در خصائص فاطميه اشعارى از دختران هاشم نقل كرده گفته خلا ده دختر هاشم در مرثيه اش همراهان هاشم را از خدمه و غلامان ملامت ميكرد كه چرا پدر مرا در ميان بيابان تنها گذارديد و او را بحرم محترم بيت اللّه نقل نداديد و اين است مرثيۀ او: يا ايها الناعون افضل من مشى الفاضل بن الفاضل بن الفاضل

اسد الوغى مازال يحمى اهله من ظالم او معتد بالباطل

ماضى العزيمة اروع ذى همة عليا و جودا كالسحاب الهاطل

زين العشيرة كلّها و عمادها عند الهزاهز طاعن بالذابل

ان الصميدع قد ثوى فى بلدة بالشام بين صحاصح و جنادل

دختر ديگرش صفيه گفت:

يا عين جودى و سحى دمعك الهطلا على كريم ثوى بالشام ثم جلا

زين الورى ذاك الذى حسن القرى كرما و لم يرقى يديه مدنسا

ص: 344

پس قبضه اى از خاك گرفته بر روى ايشان بريخت و گفت بد عشيره اى بوديد كه حق خود را ضايع كرديد و شفقت او را منظور نداشتيد تا او را به بلد و وطن خود نقل و حمل نمائيد پس:

دختر ديگرش شعثا گفت:

الا ايها الركب الذين تركتموه كريمكم بالشام رهن مقام

الم تعرفوا ما قدره و مقامه الا انكم اولى الورى بمقام

الا عبرتى سحى عليه فقد مضى اخو الجود و الاضياف تحت رخام

و دختر ديگرش رقيه گفت:

عين جودى بالبكاء و العويل لاخ الفضل و السخاء الفضيل

طيب اصل فى الفضيلة ماض سمهرىّ فى النائبات اصيل

بالجمله چون وضع حمل سلمى نزديك گرديد المى كه زنان را باشد باو نرسيد و صداى هاتفى شنيد كه اى زينت زنان بنى النجار پرده هاى حجره بياويز و فرزند خود را از ديدۀ نظاركيان مستور دار كه اهل جميع اقطار از او سعادت مند گردند چون صداى منادى را شنيد درها را بست و پرده ها را آويخت و كسيرا بر حال خود مطلع نگردانيد بناگاه ديد حجابى از نور بر او زده شد از زمين تا آسمان تا شياطين نزديك او نيايند اين وقت شيبة الحمد متولد گرديد و نور محمدى از او ساطع بود و در ساعت خنديد و تبسم نمود و چون او را برگرفت موى سفيدى بر سر او ديد و باين سبب او را شيبة الحمد نام كردند و سلمى وضع حمل خود را يك ماه پنهان كرد و كسيرا با آن مطلع نگردانيد پس از يك ماه زنان قبائل مطلع شدند بديدن او آمدند و او را تهنيت همى گفتند و از غرائب احوال او تعجب مينمودند چون دو ماه شد براه افتاد چون هفت سال از سن شريف او گذشت جوانى در نهايت قوت و شدت و صولت گرديد و بارهاى گرانرا برميداشت و يهود از ديدن او غمگين و اندوهناك شدند زيرا كه ميدانستند كه آن نور كه از او ساطع است نور پيغمبرى است و شيبة الحمد اطفالرا بدست برميداشت

ص: 345

پس مردى از بنى الحارث براى حاجتى داخل مدينه شد ناگاه نظرش بر طفلى افتاد كه مانند بدر تمام نور از او ساطع است و با جمعى از كودكان بازى ميكند پس نزد ايشان ايستاد و حيران جمال او گرديد و گفت زهى سعادتمند كسيكه تو در ديار او باشى و او بازى ميكرد و ميگفت منم فرزند زمزم و صفا منم فرزند عبد مناف اين وقت آنمرد نزديك آمد و گفت ايجوان چه نام دارى گفت منم شيبة الحمد فرزند هاشم پدرم از دنيا رفت و عموهاى من بر من جفا كردند من با خالو و مادرم در اين شهر غربت مانده ايم و تو از كجا آمده اى گفت از مكه آمده ام شيبة الحمد گفت چون بسلامت برگردى و فرزندان عبد منافرا به بينى سلام مرا بايشان برسان و بگو رسالت دارم بسوى شما از طفل يتيمى كه پدرش مرده و عموهايش باو جفا كردند و بگو اى فرزندان عبد مناف زود فراموش كرديد وصيت هاشم را و ضايع كرديد نسل او را و هرنسيم از جانب كعبه ميوزد شميم شما را از آن ميشنوم و در آرزوى مواصلت شما شب بروز ميآورم. پس آن مرد از استماع اين رسالت گريان شد و بسرعت تمام بجانب مكه روان گرديد چون بمجلس اولاد عبد مناف درآمد بعد از تحيت و سلام گفت اى اكابر و اشراف و اى فرزندان عبد مناف از عزت خود غافل شده ايد و چراغ هدايت خود را در خانۀ ديگران افروخته ايد. پس پيام عبد المطلب را بايشان رسانيد ايشان گفتند ما ندانسته ايم كه او باين مرتبه رسيده است آنمرد گفت بخدا قسم فصحا در جنب فصاحت اولال و عقلاء در مكالمۀ با او عاجزند اوست خورشيد اوج حسن و جلالت و نور ديدۀ اهل فضل و كمال و بلاغت. پس مطلب در همان مجلس مركب طلبيد و سوار شد و تنها عنان بصوب مدينه معطوف گردانيد و بسرعت تمام خود را بمدينه رسانيد و چون داخل شد و شيبة الحمد را ديد كه با كودكان بازى ميكند پس او را بنور محمدى شناخت ديد كه سنك بزرگى برداشته است و ميگويد منم فرزند هاشم كه مشهور است بغنائم چون مطلب اين سخن بشنيد ناقۀ خود را خوابانيد و گفت نزديك من بيا اى يادگار برادر من.

ص: 346

اين وقت شيبة الحمد بسوى او دويد گفت كيستى تو كه دلم بسوى تو مايل است و گمان ميبرم كه تو يكى از اعمام من باشى مطلب گفت همانا من عموى تو مطلب ميباشم و او را در برگرفت و ميبوسيد و ميگريست پس گفت اى فرزند برادر ميخواهى ترا به برم بشهر پدر و عموهاى تو كه خانۀ عزت تو است گفت بلى ميخواهم. اين وقت مطلب سوار شد و شيبه را با خود سوار كرد و بسوى مكه روان شد و شيبه گفت اى عمو بسرعت برو ميترسم مادرم مطلع شود و شجاعان اوس و خزرج با ايشان موافقت بنمايند و نگذارند كه مرا بيرون برى مطلب گفت اى فرزند برادر غم مخور كه حق تعالى كفايت شر ايشان مينمايد چون يهودان مطلع شدند كه شيبه با عم خود تنها روانۀ مكه شدند طمع كردند در قتل ايشان و يكى از رؤساى يهود كه او را دحيه ميگفتند پسرى داشت لاطيه نام روزى بيرون آمد كه با اطفال بازى كند شيبه استخوان شتريرا گرفت و بر سر او بزد كه بشكست و خون بصورتش بدويد گفت اى فرزند يهوديه اجلت نزديك شده است و بزودى خانه هاى شما خراب خواهد شد و چون اين خبر بپدر او رسيد بغايت خشمناك گرديد و اين كينه علاوه بر كينۀ قديم ايشان شد از اين جهت چون شنيدند كه شيبه با عم خود بتنهائى بجانب مكه رفته اند در ميان يهود ندا كردند كه آن پسر كه از او ميترسيديد با عم خود تنها بجانب مكه رفته است. پس او را دريابيد و هلاك كنيد و از شر او ايمن گرديد اين وقت هفتاد نفر از يهودان اسلحه بر خود راست كردند و از عقب ايشان روان شدند چون صداى سم ستوران بگوش عبد المطلب رسيد گفت يا عم بما رسيد از آنچه حذر ميكرديم خوب است راهرا بگردانى مطلب گفت نور جمال تو راهنماى ايشان است و بهرسو كه برويم بما خواهند رسيد شيبه فرمود صورت مرا به پوشان تا آن نور مخفى گردد. پس مطلب جامه را سه ته كرد و بر روى شيبه آويخت فايدتى نكرد و آن نور ساطع بود مطلب گفت ايفرزند برادر اين نور خورشيد جمال تو نور خدائى است بگل نميتوان اندود و بجامه آنرا نميتوان مستور داشت ترا شأنى عظيم نزد حق تعالى ميباشد و آن خداوندى كه اين نور را بتو عطا كرده است هرمحذوريرا از تو دفع

ص: 347

خواهد كرد شيبه فرمود مرا فرود آور تا قدرت الهى بتو بنمايم چون او را فرود آورد و بروى خاك نشست. پس بسجده افتاد و صورت بر خاك ماليد و گفت اى پروردگار نور ظلمت و گردانندۀ هفت فلك با رفعت و قسمت كنندۀ روزيها بر امت سؤال ميكنم از تو بحق شفيع روز جزا و نور بزرگوار كه سپرده اى آنرا بما كه رد نمائى از ما مكروه دشمنانرا هنوز دعاى ايشان تمام نشده بود كه خيل يهود رسيدند و در برابر ايشان صف كشيدند و بقدرت الهى هيبتى عظيم از شيبه و عم او بر ايشان مستولى شد و از روى تملق و مدارا گفتند اى بزرگواران نيكوكردار ما بقصد ضرر شما نيامديم و ليكن ميخواهيم شيبه را بسوى مادرش برگردانيم كه چراغ شهر ماست و مايۀ بركت و نعمت ماست شيبه گفت از شما بغير كينه و خدعه و ستم چيزى نمى بينم و چون قدرت الهى بر شما ظاهر شده است اين سخن ميگوئيد. پس يهود خائب و مخذول برگشتند و چون قدرى راه رفتند لاطيه پسر دطيه بايشان گفت كه مگر نميدانيد اين گروه معدن سحرند و ما را جادو كردند بيائيد تا پياده برگرديم و ايشانرا دفع كنيم. پس شمشيرهاى آبدار كشيدند و بجانب آن دو بزرگوار برگرديدند چون بنزديك ايشان رسيدند مطلب فرمود اكنون غدر و مكر شما ظاهر گرديد و جهاد شما واجب افتاد اين وقت مطلب كمان خود را گرفت و بچند تير چند نفر ايشان را بجهنم فرستاد اين وقت همگى بيك دفعه حمله آوردند و مطلب نام خدا برده و بايشان مجادله ميكرد و شيبه ميگريست و تضرع بدرگاه ذو الجلال مينمود تا آنكه ناگاه غبارى از دور نمايان شد و صهيل اسبان و قعقعۀ سلاح شجاعان اوس و خزرج نمودار گرديد كه بطلب شيبه آمدند چون سلمى ديد كه يهودان با مطلب مشغول محاربه اند بنك زد برايشان كه واى بر شما اين چه كردار است اينوقت لاطيه روى بهزيمت نهاد مطلب گفت بكجا ميروى اى دشمن خدا پس شمشيرى برآورد بر او بزد و او را بدونيم كرد شجاعان اوس و خزرج بر يهود حمله كردند و احدى از ايشان را باقى نگذاشتند و همه را بقتل

ص: 348

رسانيدند آنگاه سلمى گفت با مطلب كه تو كيستى كه ميخواهى فرزند شير را از مادر خود جدا بنمائى مطلب گفت من آنم كه ميخواهم شرف او را بر شرف خود بيفزايم من باو از شما مهربان ترم من عموى او هستم و همى خواهم كه خداوند متعال او را صاحب حرم گرداند سلمى گفت خوش آمدى أهلا و مرحبا چرا از من رخصت نخواستى در بردن فرزند من اينوقت سلمى با فرزند خود شيبه گفت اى فرزند گرامى اختيار با تو است اگر خواهى با عم خود بروى و اگر ميخواهى با من برگرد شيبه سر بزير افكند و قطرات اشك فروريخت و گفت ايمادر مهربان از مخالفت تو ترسانم و مجاورت خانۀ خدا را خواهانم اگر رخصت ميفرمائى ميروم و اگرنه برميگردم. سلمى گريست و گفت خواهش تو را بر خواهش خود اختيار كردم و بضرورت درد مفارقت ترا بر خود گذاشتم پس مرا فراموش مكن و خبرهاى خود را از من بازمگير و او را در بر گرفت و وداع نمود و با مطلب گفت كه اى فرزند گرامى عبد مناف امانتى كه برادرت بمن سپرد بسوى تو تسليم كردم. پس او را محافظت نما چون هنگام تزويج او شود زنيكه مناسب او باشد در عزت و نجابت و شرف تحصيل كن و باو تزويج بنما مطلب گفت اى كريمۀ بزرگوار كرم كردى و احسان نمودى و تا زنده ام حق تو را فراموش نخواهم كرد پس مطلب شيبه را رديف خود نمود و بجانب مكه روان گرديد و پرتو نور او بر كوههاى مكه تابيد و آن روشنى موجب حيرت اهل مكه گرديد همه از خانه ها بيرون شتافتند و چون مطلب را ديدند پرسيدند كه اين كيست كه آورده اى مطلب براى مصلحت گفت اين عبد من است پس باين جهت شيبة الحمد را عبد المطلب گفتند و باين اسم معروف گرديد و مردم از نور روى او متعجب بودند و الحمد للّه ربّ العالمين.

سلمى زوجۀ حمزة بن عبد المطلب عليه السّلام

در ترجمۀ خواهرش ام الفضل در جلد سوم بيان شد كه صاحب استيعاب اين چهار خواهر را از يك پدر مادر ميداند و آن سلمى زوجۀ حمزة بن عبد المطلب و ام الفضل

ص: 349

زوجۀ عباس بن عبد المطلب و اسماء زوجۀ جعفر بن ابى طالب و ميمونه زوجۀ رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و در آنجا بيان شد كه رسولخدا فرمود اخوات الاربع مؤمنات و در جلد ثانى ترجمۀ اسماء و ميمونه گذشت و مدح رسولخدا از اين چهار خواهر. اما شوهرش حمزه جلائل فضائلش چون آفتاب نيم روز است كنيه اش ابو يعلى است و اشرف عموهاى رسولخدا بود بعلاوه برادر رضاعى آنحضرت هم بود چون هر دو شير ثويبه آزادكردۀ ابو لهب را خورده بودند و حمزه را اسد اللّه و اسد الرسول و سيد الشهداء ميگفتند در سال دوم بعثت اسلام خود را ظاهر كرد و از اسلام او پشت كفار قريش در هم شكست و مايوس شدند كه با رسولخدا معاملات سابق را بنمايند و در غزوۀ احد كه شهيد شد شصت و پنج سال از عمر او گذشته بود و حمزه مايۀ افتخار فاميل بنى هاشم بود و رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بين او و بين زيد بن حارثه عقد اخوت بست و در جنك بدر شرف حضور داشت و در غزوۀ احد روز شنبه نيمۀ ماه شوال بدرجۀ رفيعه شهادت رسيد بعد از اينكه سى و يك نفر از شجاعان قريش را بجهنم فرستاده بود و با دو شمشير جهاد مينمود. برحسب نقل مامقانى در رجال خود قائلى گفت حمزه چگونه شير شرزه و اژدهاى دمنده است بناگاه اسب سكندر رفت و حمزه را بر زمين انداخت وحشى كه آزاد كردۀ جبير بن مطعم بود فرصتى بدست كرد حربه اى بآن بزرگوار زد كه از پا درآمد آن ملعون جگر حمزه را بيرون آورد و براى هند برد آنملعونه در زير دندان خود نهاد از آنروز بآكلة الاكباد لقب يافت چون رسولخدا بر سر جنازۀ حمزه آمد او را مثله كرده ديد سخت بناليد و فرمود (ما وقفت موقفا أغيظ لى من هذا الموقف) و همى بناليد و ميفرمود يا حمزة يا فاعل الخيرات يا حمزة يا كاشف الكربات يا حمزة يا ذاب عن وجه رسول اللّه يا حمزة يا اسد اللّه و اسد رسوله و فرمود اگر بر قريش دست پيدا كنم هفتاد نفر ايشانرا مثله خواهم كرد اين وقت اين آيه نازل گرديد (وَ إِنْ عٰاقَبْتُمْ فَعٰاقِبُوا بِمِثْلِ مٰا عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّٰابِرِينَ وَ اِصْبِرْ وَ مٰا صَبْرُكَ إِلاّٰ بِاللّٰهِ) . يعنى اگر ميخواهيد آنها را شكنجه و عذاب كنيد چنان كنيد كه با شما كردند

ص: 350

يعنى واحد بواحد و ليكن اگر صبر بنمائيد هراينه آن صبر از براى شما نيكوتر و ثوابش زيادتر است اى محمد شكيبائى پيشه گير كه آن شكيبائى تو نيست مگر براى خدا و چون آنحضرت بمدينه مراجعت كرد ديد زنان انصار براى شهيدان خود نوحه ميكنند فرمود اما حمزه گريه كننده ندارد انصار چون اين بشنيدند بانوان خود را فرمان دادند كه بروند اول براى حمزه عزادارى بنمايند بعد براى قتلاى خود و تا بحال اين رسم در ميان زنان مدينه ميباشد و رسولخدا بر جنازۀ حمزه هفت تكبير گفت سپس هر شهيديكه مى آوردند در كنار حمزه ميگذاردند و حضرت بر آنها نماز ميخواند تا اينكه بر جنازه حمزه هفتاد و دو تكبير گفت و بعد از چهل سال كه معويه خواست نهرى از احد عبور بدهد تصادف با قبر حمزه نمود سر مسحات بپاى حمزه رسيد فورا خون بنا كرد جارى شدن  (1)  مجلسى در باب پنجاه و ششم جلد  ٢  حيوة القلوب ميفرمايد بسند معتبر از حضرت رضا عليه السّلام منقولست كه حضرت رسول فرمود بهترين برادران من على است و بهترين عموهاى من حمزه است. و نيز بسند معتبر نقل كرده از ابن عباس كه روزى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از خانه بيرون آمد دست امير المؤمنين در دستش بود پس فرمود كه ايگروه انصار ايگروه فرزندان هاشم ايگروه فرزندان عبد المطلب منم محمد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم همانا من خلق شده ام از طينت مرحومه با سه كس از اهل بيت من كه آن على و حمزه و جعفر است و در كتاب مشار اليه اخبار بسيارى در فضائل حمزه نقل فرمود و لقد اجاد الفيلسوف الاعظم حجة الاسلام الشيخ محمد حسين الاصفهانى.


1- چنانچه در تشييد المطاعن شرح الصدور شرح حال الموتى فى القبور كه از تاليفات جلال الدين سيوطى است نقل ميكند و نيز بيهقى در كتاب دلائل و كتاب صفوة الصفوة نقل كرده كه أصابت المسحات قدم حمزه فانبعث دما- و نيز سيد على سمهودى شافعى در كتاب و فاء الوفى باخبار دار المصطفى اين قصه را نقل كرده و نيز شيخ عبد الحق دهلوى در ص  ٢٨5  از باب سيزدهم كتاب جذب القلوب الى ديار المحبوب و تاج الدين سبكى در شفاء السقام مطلب را مفصل نوشته اند چنانچه حقير در جلد سوم الكلمة التامه در مطاعن معويه نقل كرده ام.

ص: 351

من قصيدة له فى مدح حمزه (ع)

ان غاضك الزمان و الدهر الحرب فلذ بحمزة بن عبد المطلب

فهو سليل دوحة الاكارم من دوحة العلياء و المكارم

من دوحة النبوة الغرّاء من جنة الصفات الاسماء

هو العزيز ما اعزّ جاره يجير باللطف من استجاره

اليه تنتهى مكارم الاولى فهو ربيب المجد بل ربّ العلا

و هو مثال الشرف الاصيل و هيكل المجد بلا مثيل

بل هو فى عين اولى الابصار انسان عين المجد و الفخار

و كيف و هو مفخر الائمة سيّد اعمام نبى الرحمه

و هو له اخ من الرضاعه نال به القوّة و الشجاعه

بل مكرمات خاتم النبوّة تراثه من طرف الاخوّه

آيات فضله المبين المحكمه بيّنة فى الصحف المكرّمه

طلعته تشرق بالشهامة عزّته تبرق بالكرامه

منطقه ناطقة الفصاحه و كفّه كالغيث فى السماحه

و قلبه مشكاة نور المعرفه معرفة المبداء ذات و صفه

جوامع الحكمة فى لطيفه مكارم الاخلاق فى صحيفه

و العز و الاباء و الحميه احدى معالى نفسه الابيّه

و هو ملاذ اهل بيت العصمة و الغوث فى الشدائد الملمّه

و فارس الاسلام فى حروبها و مفزع الايّام فى خطوبها

مفترس الذئاب و الاسود و ليث غاب الغيب و الشهود

بل اسد اللّه و جلّت قدرته تقضى على كلّ كمىّ صولته

تفرّ منه الاسد كالثعالب قرّت به عيون آل غالب

و ترتعد من صولته ضراغمه و كيف و هو ضيغم الضراغمه

ص: 352

بل فيه من مهابة الرسول ما كاد ان يذهب بالعقول

بل هو سيف اللّه فى هام العدى و ليس سيف اللّه ينبو ابدا

و سهمه الصائب فى مرماه فليس يعدوه الى سواه

له مواقف ببدر واحد و الفضل للساعد منه و العضد

فساعد الدين الحنيف ساعده و استحكمت بعزمه قواعده

و فتّ فى اعضاد عباد الصنم بالعضد الاقوى من الطود الاشم

لكم اباد من عتاد الكفره و اوقع الكسر على الجبابره

كم من كتيبة لهم محاها يحصد سيفه متى و افاها

كم راية نكّسها بسطوة كم هامة حطمها بهمّة

كم خاض بالستارفى تيارها و كم ازال الخيل عن قرارها

حتى اذا استاق الى دار اللقا من طعنة الوحشى آنس اللقا

هوى على وجه الثرى قتيلا فمثّلت هند به تمثيلا

حتى غدت تلوك منه كبدا بل كبد الدين و بهجة الهدى

فسميت آكلة الاكباد و اللّه للظالم بالمرصاد

فهل تراها اخذت بثارها بل ذهبت بعارها و نارها

فدا بنفسه النبى الامّى فديته اكرم به من عمّ

و قد بكاه سيد البرايا و هو عليه اعظم الرزايا

بل اغيظ المواقف الملمّه موقفه على نبىّ الرحمه

كيف و قد مثل تمثيلا بمن لم يسمع الدهر لمثله و لن

بالمثل الاعلى لكل مكرمه بالاية العظمى لنور العظمه

بمهجة المجد و بهجة الشرف بهيكل القدس و صفوة السلف

فلبتكه عيون املاك السما فانّ عرش المجد قد تهدّما

فلتبكه عيون آل فهر فانه انسان عين الدهر

بكته عين العز و الاباء بكته عين المجد و العلياء

ص: 353

و قد بكاء سيفه الصقيل حيث اصاب حده الفلول

فهل يضل مسلم بعبرته على فقيد المصطفى بعترته

ناحت عليه الملة البيضاء و حنّت الشريعة الغراء

ناحت عليه اخته صفيه تندبه بندبة شجيه

تذيب قلب صخرة الصماء اشجى شجى من ندبة الخنساء

سميه مادر عمار ياسر

و اين سميه كنيز ابو حذيفه بن المغيرة المخزومى بود چون ياسر او را تزويج كرد ابو حذيفه او را آزاد كرد پس عمار از او متولد شد و سميه و شوهرش ياسر اول شهيد در راه اسلام ميباشند ابو جهل آنها را گرفت و چندانكه جبر كرد كه رسولخدا را دشنام بگويند فايده نداد پس زره آهن بآنها پوشانيد و در آفتاب گرم آنها را نگاه داشت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بآنها عبور داد فرمود صبرا يا آل ياسر فان موعدكم الجنة تا اينكه ابو جهل بر هريك از آنها ضربتى بزد كه روح آنها بشاخسار جنان پرواز كرد و در جلد ششم بحار شهادت آنها را در سنۀ پنجم از بعثت ميداند و كانت سميه عجوزة كبيرة و حقير ترجمۀ عمار را مفصلا در جلد سوم (الكلمة التامه) نقل كرده ام.

سوده بنت مسرح

قابلۀ فاطمۀ زهراء (ع) بود هنگام ولادت امام حسن مجتبى عليه السّلام اين سوده قنداقه امام حسن را خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آورد آنحضرت فرمود مگر من نگفتم و نهى نكردم كه بچه را در قنداق زرد نه پيچيد و بعضى بجاى سوده اسماء بنت عميس نوشتند و قطعا اشتباه است چون اسماء در آن تاريخ در حبشه بود ولى ممكن است خواهرش سلمى زوجۀ حمزة بن عبد المطلب بوده و كاتب بجاى سلمى اسماء ضبط كرده است و اللّه العالم.

ص: 354

سوده بنت عمارة بن اسد

از بانوان و افدات بسوى معويه است كه در فصاحت و بلاغت ممتاز و در ولا و محبت اهل بيت سرافراز بود. محمد دياب اتليدى در كتاب اعلام النساء مينگارد كه سوده دختر عمارة بن اسد بدرگاه معويه آمد و رخصت طلبيد تا ادراك مجلس معويه بنمايد پس حاجب مسئلت او را بعرض رسانيد معويه او را رخصت داد تا حاضر مجلس شود چون درآمد معويه او را مخاطب داشت و گفت هان اى سوده تو آن كس نيستى كه قائل اين اشعارى شمّر كفعل ابيك يابن عماره يوم الطعان و ملتقى الاقرآن

و انصر عليا و الحسين و رهطه و اقصد لهند و ابنها بهوان

ان الامام اخا النبى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم علم الهدى و مناره الايمان

و قد الجيوش و سر امام لوائه و ارم بابيض صارم و سنان

(قالت سوده بلى يا معويه و ما مثلى من رغب عن الحق و اعتذر) گفت اى معويه من اين شعرها گفتم و مانند من كس از حق بيك سو نشود و از پس آن لب بمعذرت نگشايد گفت ترا چه بر اين داشت گفت حب امير المؤمنين و متابعت حق معويه گفت سوگند با خداى هيچ اثرى و علامتى از على در تو معاينه نميكنم سوده گفت ايمعويه ترا بخدا قسم ميدهم كه از گذشته سخن مكن گفت هيهات تو انباز برادرت نيستى و ادراك مقام او نتوانى كرد مرا همى سبب نمود با اينكه او را ديدار نكردم (قالت صدقت يا معويه لم يكن اخى ذميم المقام و لا حيا و هو و اللّه كقول الخنساء. و ان صخرا لتأتم الهداة به كانّه علم فى راسه نار

گفت اى معويه سخن بصدق كردى لكن برادر من مردى نكوهيده آثار و ناستوده كردار نبود بلكه مفاد شعر خنسا است كه در حق برادر خود گفته اكنون مسئلت من از تو آن است كه از آنچه از تو طلب عفو ميكنم فرمائى معويه گفت چنان كردم كه تو خواهى اكنون حاجت خويش را بگو گفت اى معاويه تو امروز مكانت سلطنت بدست

ص: 355

كردى و امور مردم را بر ذمت نهادى هيچ نمى انديشى كه فرداى قيامت خداوند از تو پرسش خواهد كرد از امر ما و از آنچه از حقوق ما بر تو واجب داشته آنگاه آغاز شكايت نمود. (و قالت و لا تزال تقدم علينا من يغرك و يبطش بسلطانك و يحصدنا حصد السنبل و يدوسنا دوس العصف و يسلبا الخيل هذا ابن ارطاة قدم علينا و قتل رجالنا و اخذ اموالنا و لو لا الطاعة لكان فينا عز و منعة فاما عزلته فشكرناك و اما اقررته فعرفناك) سوده گفت هان اى معويه دائما كسيرا بر سر ما سلطت مينمائى كه ترا بفريفته و بقوت سلطنت تو بر ما بتازد و در اموال ما دست يابد و ما را درو بنمايد همچنانيكه سنبله و خوشۀ گندمرا درو بنمايد و محو و مقطوع سازد ما را چنانكه گياهرا مقطوع سازند و ما را بهلاكت رسانند و اموال ما را بغارت ماخوذ دارند اينك بسر بن ارطاة است بر ما درآمد و مردان ما را بكشت و اموال ما را غارت كرد اگرنه بر طريق طاعت تو خواستيم رفت چندان بيچاره نبوديم و از رفع و منع آن عاجز نمانديم اكنون او را اگر از عمل بازكردى بشكر تو خواهيم پرداخت و اگرنه ترا نيك خواهيم شناخت معويه گفت هان ايسوده مرا با كلمات خود بيم ميدهى و ابلاغ تهويل و تهديد ميكنى واجب ميكند كه تو را بر شتر چموش برنشانم و مانند اسيران بسوى بسر بن ارطاة فرستم تا حكم خويش را بر تو جارى بنمايد سوده لختى خاموش شد پس بگريست و اين شعر انشاء نمود: صلّى الإله على روح تضمنه قبر فاصبح فيه الحق مدفونا

قد حالف الحق لا يبغى به بدلا فصار بالحق و الايمان مقرونا

معويه گفت اين كيست گفت امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام معويه گفت مگر على چه گفته بود سوده گفت مردى را بحكومت ما بگماشت و در ميان ما و حاكم مناقشتى رفت پس بنزديك امير المؤمنين شتافتم وقتى بار يافتم كه او نماز مى گذاشت پس از نماز با تمام رافت و رحمت فرمود آيا ترا حاجتى است صورت حالرا بعرض رسانيدم آنحضرت بگريست. (ثم قال اللهم اشهد علىّ و عليهم انى لم اولهم و لم آمرهم بظلم خلقك و لا بترك حقك)

ص: 356

عرض كرد اى پروردگار من تو شاهد باش بر من و بر اين جماعت من ايشان را در حكومت و امارت نفرمودم كه بر بندگان تو ستم بنمايند و حق ترا دست بازدارند آنگاه از جيب خويش پارۀ پوست بيرون آورد و بر آن نوشت بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ قَدْ جٰاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَوْفُوا اَلْكَيْلَ وَ اَلْمِيزٰانَ وَ لاٰ تَبْخَسُوا اَلنّٰاسَ أَشْيٰاءَهُمْ وَ لاٰ تَعْثَوْا فِي اَلْأَرْضِ مُفْسِدِينَ بَقِيَّتُ اَللّٰهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ مٰا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ اذا قرأت كتابى هذا فاحتفظ بما فى يدك حتى يقدم عليك من قبضه منك و السلام) . در اين منشور مبارك پاره اى از آيات سورۀ مباركه اعراف و لختى از سورۀ هود تضمين فرموده كه خداوند ميفرمايد شما را از پروردگار شما بينه و حجتى بدست شد پس در پيمانه و تراز و كار بعدل و اقتصاد بنمائيد و اشياء مردم را كم مكنيد و در زمين خدا تباهى و فساد نخواهيد آنچه خداوند از براى شما گذاشته است بهتر است از براى شما اگر مؤمنانيد و من شما را نگهبان نيستم در اين امر كه بدست گرفته ايد چون امير المؤمنين از فقرات كتاب خداى به پرداخت عامل خويش را رقم كرد كه چون از قرائت مكتوب من فراغت جستى آنچه در دست دارى محفوظ بدار تا آنكس را كه فرمودم برتو درآيد و جمله را از تو مأخوذ دارد و السلام. سوده گفت اى معويه من اين منشور را بگرفتم و بنزد عامل آنحضرت بردم و او را سپردم در زمان كار چنان كرد كه آنحضرت فرمان داده بود معويه چون اين قصه بشنيد بفرمود تا مكتوب كردند كه با سوده بر طريق انصاف روند و اموال او را باو تسليم دهند سوده گفت اين حكم خاص من است يا قوم مرا نيز شامل است گفت بلكه خاص تو است سوده گفت بخدا قسم اين هنگام كارى بسيار زشت و موجب ننك و عار است يا قوم مرا با من انباز دار يا مرا بحال ايشان گذار معويه گفت رقم كنيد كه قوم او را نيز با او توام دارند و اموال همگانرا مسترد سازند. اقول اين بسر بن ارطاة كه عامل معويه بود سى هزار نفر از شيعيان امير المؤمنين را بقتل رسانيد كه تاريخ پرجنايت او را در جلد چهارم الكلمة التامه مفصلا نگاشته ام لعنة اللّه عليه.

ص: 357

سويه عابده

من عابدات اليمن كانت تقول فى الليل اراك خلقت سويه من طينة لازبة غمرتها بنعمتك تنقلها من حال الى حال و كل احوالها حسنة و كل بلائك عندها جميل و هى مع ذلك متعرضة لسخطك بالتوئب على معاصيك (صفوة الصفوة) در اين جمله ميگويد سويه در شبهاى تار در مقام مناجات با حضرت قاضى الحاجات عرض ميكرد اى پروردگار من نگرانم كه خلق كردى سويه را از گل چسبناك و فروبردى او را در نعمت هاى خود و مازال او را از حالى بحالى نقل دادى و در همۀ حالات باو بسيار نيكو گذشت و آنچه بر او فرود شد از بلاهاى تو همه در نزد او جميل و نيكو بود با همۀ اين احوال خود را در معرض سخط و غضب تو مى بيند بسبب ارتكاب بر معاصى تو.

سيده بيگم

دختر سيد ناصر جرجانى معاصر رشيد وطواط اشعار ذيل اثر طبع او است: دلى دارم به پهلو بى قرار از هجر يار خود چه كردم پيش بى دردان ز درد بى قرار خود

رفيق من ندارد گوش يكبار آن جفاپيشه اگر در پيش او صدبار گويم حال زار خود

بدرد خويش حيرانم كه از عشق بتان هرگز سروسامان نمى بينم من مسكين بكار خود

از اين سوزيكه من دارم ز عشق او پس از مردن بخواهم سوخت آخر سيده لوح مزار خود

(تذكرة الخواتين)

سوده ام المومنين

در جلد دوم مفصلا ذكر شد در خلال احوال امهات مؤمنين كمااينكه سمانه مادر امام على النقى و سوسن مادر امام حسن عسكر عليه السّلام در جلد سوم گذشت.

ص: 358

حرف الشين

شاهزاده بيگم

يكى از بنات ملوك صفويه است و مدرسۀ شاهزاده بيگم در اصفهان منسوب با او است. و ابو المظفر محمد جعفر حسينى كتاب تحفة النوابه و الهداية الاخروية بفارسى براى ايشان تاليف كرده و آنرا بر نه باب مرتب ساخته شش باب آن در ترجمۀ مفتاح الفلاح است و باب هفتم آن در اعمال رجب و شعبان و رمضان است و باب هشتم آن در عمل سائر ايام و باب نهم آن در آداب دعا و سفر ميباشد.

شاه بيگم

دختر فتحعلى شاه احمد ميرزا در تاريخ عضدى گويد اين دختر ملقبه بضياء السطنة بود او را طبعى روان بود روزى قدحى در دست داشت در حاليكه سر او برهنه بود شاه اين مصراع بگفت (قدح در كف ساقى بى حجاب) مشار اليها فورا گفت در جواب او (سهيلى است در پنجۀ آفتاب) شاه بسيار او را تحسين كرده.

شاه بيگم

دختر نظام الملك شيخ حسن جابرى انصارى در تاريخ اصفهان گويد مسجد واقع در كوچۀ نمكى در اصفهان از آثار باقيه اين بانو است و از براى او آثار ديگرى نيز هست.

شاه جهان بيگم

از بانوان اهالى هندوستان است كتاب (تذكرة الخواتين) از آثار قلم او است در

ص: 359

آن كتاب دويست و پنجاه نفر زنرا در صد و هفتاد و هفت صحيفۀ خشتى گنجانيده از شيعه و سنى و غيرهما و آن كتاب در بمبئى با اغلاط بسيار چاپ شده است و در اول آن تصريح كرده كه من كتاب (مشاهير النساء) محمد زهنى افندى را اساس قرار دادم و آنرا ترجمه كردم تا معلومات خود را بآن اضافه بنمايم با بعضى تصرفات. و لا يخفى كه كتاب مشار اليها مشتمل بر قصه هاى شهربانو و آمدن او در كوه بى بى شهربانو و اراجيف ديگر بسيار دارد كه تواريخ چيزى از آنها را بما نشان نميدهد مع ذلك زحمت كشيده رحمت حق بر روان او باد.

شاه جهان بيگم

دختر جهان گير خان بهادر معاصر با صاحب (تذكرة الخواتين) و هم اسم او است و او را در تذكرة الخواتين ترجمه كرده و گفته شاه جهان بيگم بعد از وفات پدرش جهان گير بمسند حكمرانى نشست در بلاد هندوستان و شوهر ايشان المؤيد بنصر اللّه سيد محمد صديق حسن خان بهادر علامۀ وقت بوده در اكثر علوم تصنيف و تأليف دارد و شاه جهان بيگم عمارات عاليه و مساجد شامخه و مدارس مهمه و بيمارستان و جاده هاى آهنى و پلهاى محكم اساس بنا كرده بعلاوه طبعى موزون داشته كه بعضى از كلمات بلاغت آيات و اشعار آبدار او را در كتاب (تاج الاقبال) بزبان اردو و فارسى و كتاب (تذكرۀ شمع انجمن) و كتاب (نگارستان) و كتاب (صبح گلشن) و كتاب (روز روشن) و كتاب (اختر تابان) و كتاب (ماه درخشان) و كتاب (طور كليم) و كتاب (بزم سخن) و غيره مذكور است و پاره اى از ابيات متفرقۀ او از قرار ذيل است: برخيزم و نگاه بهر چارسو كنم باشد كه آب رفته ديگر سوى جو كنم

اين جست وخيز صاغر كم ظرف تنك ماست مستى اگر كنم بشكوه سبو كنم

لها ايضا افتاد بگورم گذر آن سرورانرا من مرده خوشم زيست مبارك ديگرانرا

اى چرخ چه كردى بسليمان و سكندر كز تو هوس عيش بود شاه جهان را

ص: 360

لها ايضا هردم ز حسن يار من ريزد تجلاى ديگر چشمم بود در هرنظر محو تماشاى ديگر

هر ذرۀ خاك درش خورشيد تابان در برش از پرتو مهر رخش دارد تجلاى ديگر

خوبان دنيا گو همه خوبند از سر تا به پا نام خدا آن دلربا دارد سراپاى ديگر

از بورياى زاهدان بوى ريا آيد از آن بهر نماز عاشقان باشد مصلاى ديگر

باور مكن قول عدو ساغر كجا و شيشه كو اى محتسب اين هاى وهو دارم ز صهباى ديگر

من ميدوم سوى حرم دل ميكشد سوى صنم من ميروم جاى ديگر دل ميرود جاى ديگر

جانم بتنك آمد از او يا رب چسان سازم بدو من ميزنم راى ديگر او ميزند راى ديگر

اى عشق بى پروا بيا تاوار هم از ماسوى جز درد تو نبود مرا در دل تمناى ديگر

اى مونس غمخوار من خلقى پى آزار من بس مهر ايزد يار من دارم نه پرواى ديگر

شاه جهانم بيگمان هم تاجور در هنديان جز ياد داور در جهان دارم نه سوداى ديگر

شاه خاتون

در كتاب دانشمندان آذربايجانى تاليف ميرزا محمد على تربيت كه آنرا در سنۀ  ١٣١4  هجرى در تهران در چاپخانۀ مجلس بطبع رسانيده گويد شاه خاتون بنت فخر الدين احمد صاحب مزرعۀ معروفه بوده بر سر قبر وى چنين نوشته هذه الروضة للزاهده العابده الصالحه شاه خاتون بنت فخر الدين احمد تاريخ فوتش سنۀ  6٧٢ .

شاه ماهى خانم

در كتاب نام برده گويد اين زن خواهر ملاتتارى يا نثارى بود در جمال سيرت و حسن صورت آراسته و بلطافت و نزاكت خيال پيراسته بوده و اين دو بيت اثر طبع او است.

ص: 361

اشكى كه سر ز گوشۀ چشمم برون كند بر روى من نشيند و دعوى خون كند

آه از آن زلفى كه دارد رشتۀ جان تا از او واى از آن لعلى كه هردم ميخورد خوناب او

شريفه

دختر على بن طاوس ميرزا عبد اللّه افندى در رياض العلماء او را ذكر كرده و گفته كانت عالمة فاضلة كاملة كاتبة حافظة للقرآن با اينكه دوازده سال بيشتر از سن او نگذشته بود و سيد بن طاوس او را اجازه داده بود و در كتاب سعد السعود فرموده اين قرآنرا وقف كردم بر دخترم شريفه كه حافظۀ قرآن است و دوازده سال از سن او گذشته. ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء و من يشابه ابه فما ظلم. عظمت و جلالت على بن طاوس اشهر و اظهر از آن است كه آنرا در قلم بياوريم در روضات و امل الامل و مستدرك الوسائل و غير آن زياده از چهل كتاب از تاليفات و تضيفات او نام برده اند و او را صاحب كرامات عديده و ازهد أهل و زمان و اتقاى اهل ايمان معرفى كرده اند. در خاتمۀ مستدرك الوسائل و جنة الماوى پارۀ از كرامات او را متعرض شده اند در روز دوشنبه پنجم ذى القعده سنۀ  664  دنيا را وداع گفت و قبر او غير معروف است و تولد او روز پنجشنبه در نيمۀ ماه محرم اتفاق افتاده است و مستنصر عباسى از او بسيار تجليل ميكرده است.

شهربانو

دختر سلطان حسين صفوى از آثار باقيۀ اين دختر در اصفهان مدرسۀ شاهزاده است كه نزديك مسجد حكيم است بنابر مسطورات تاريخ اصفهان تاليف شيخ حسن جابرى انصارى و در آن مدرسه ملا عبد الجواد حكيم مدرس معقول بوده مساحتش يك جريب يك قفيز است و او دو طبقه است و نيز حمامى كه معروف بحمام شاهزاده است از موقوفات او ميدانند (و حقير تاريخ صفويه را مختصرا در جلد اول تاريخ سامرا ايراد كرده ام كه رجالا و نساء در ترويج مذهب شيعه كوتاهى نكردند) .

ص: 362

شطيطۀ نيشابوريه و مجلسى در جلد يازدهم بحار در باب معجزات موسى بن جعفر از مناقب ابن شهرآشوب و سيد هاشم بحرانى در مدينة المعاجز در معجزۀ صد و شش از معاجز موسى بن جعفر عليه السّلام مفصلا و قطب راوندى در خرايج مختصرا اين حديث را نقل كردند و حاصل مضمون اين خبر شريف اين است كه در نيشابور جماعت شيعه بنا بروايت ابى على بن راشد جمع شدند و گفتند مردمان دروغ زن و مدعيان امامت بسيار شدند و ما شب و روز منتظر فرج ميباشيم چارۀ كار اين است كه بعادت هرساله شخص امينى را انتخاب كنيم و مسائل خود را باو بدهيم تا از مدينه جواب بياورد پس اختيار كردند ابو جعفر محمد بن ابراهيم و بروايت مناقب محمد بن على نيشابورى را و هفتاد ورقه كه در هرورقه مسئله اى از شرعيه درج بود باو دادند و گفتند ما اين اوراق را بهم بسته مهر كرده ايم هرگاه خدمت امام رسيدى باو تسليم بنما چون صبح شود اوراق را تسليم بگير اگر ديدى مهر او بحال خود باقى است چند ورق آنرا بگشا اگر جواب مسائل را فرموده اين اموالرا تسليم او بنما پس سى هزار دينار و پنجاه هزار درهم و دو هزار قطعه لباس كه هرقطعه با ديگرى در قيمت قريب بهم بودند باو تسليم دادند در آنحال زنى شطيطه نام از فاضلات زنان شيعه يك درهم صحيح و يك پارۀ خام كه آنرا بدست خود رشته و بافته بود و چهار درهم بيشتر ارزش نداشت آورد و گفت يا ابا جعفر در مال من از حق امام اين مقدار تعلق گرفته آنرا بخدمت امام برسان ابو جعفر گفت من خجلت ميكشم كه اين ناقابل را بخدمت امام حمل دهم شطيطه گفت ان اللّه لا يستحى عن الحق. آنچه بر ذمه من است همين است ميخواهم خدا را ملاقات نكنم در حاليكه از حق امام چيزى در گردن من باشد انما انت رسول فاحمله اليه پس ابو جعفر از نيشابور بمدينه آمد و داخل شد بر عبد اللّه افطح و امتحان كرد او را و يافت كه او امام نيست بيرون آمد و ميگفت رب اهدنى الى سواء الصراط پروردگارا هدايت كن مرا براه راست گفت در اين بين كه ايستاده بودم ناگاه پسرى را ديدم كه ميگويد اجابت كن آنكس را كه ميخواهى پس

ص: 363

برد مرا بخانۀ موسى بن جعفر عليه السّلام چون آنحضرت مرا ديد فرمود براى چه نوميد شدى اى ابو جعفر و براى چه آهنك آن كردى كه بسوى يهود يا نصارى يا اشاعره يا معتزله بروى بسوى من بيا كه منم حجة اللّه و ولى اللّه آيا نشناسانيد ترا ابو حمزه بر در مسجد آنگاه فرمود من جواب دادم مسائليرا كه جزوه است در روز گذشته اكنون بياور درهم شطيطه را كه وزنش يك درهم و دو دانق است و آنرا در كيسه اى نهاده اى كه چهار صد درهم و ازارى در آن كيسه است و بياور آن پاره خام او را ابو جعفر گويد از فرمايش آنحضرت نزديك بود عقلم پرواز كند. سپس آنچه را كه فرمان كرده بود حاضر نمودم آنحضرت دست فرابرد درهم شطيطه را با پارچه خامش برگرفت و همه آن اموال را رد كرد و بمن فرمود سخن شطيطه را كه گفت ان اللّه لا يستحى عن الحق اى ابو جعفر سلام مرا بشطيطه برسان و اين چهل درهم را نيز باو بده و پارچه اى نيز باو دادند و فرمودند اين هديه اى از من براى شطيطه باو بگو آنرا كفن خود قرار بدهد كه پنبه اين پارچه از مزرعه خود ماست و خواهرم آنرا رشته و بافته و باو بگو كه از روز وصول ابو جعفر تا روز نوزدهم زنده خواهى بود از اين چهل درهم شانزده درهم را خرج بنما و بيست و چهار درهم براى تجهيز و دفن خود نگاه بدار و باو بگو من براى نماز بر جنازۀ تو خواهم آمد و تو اى ابو جعفر هرگاه مرا ديدى در آنوقت آنرا كتمان بنما زيرا كه آن براى نگاهدارى تو بهتر است سپس فرمود اين مالها را بصاحبانش برگردان (الحديث)

شهربانو

والدۀ ماجدۀ حضرت امام زين العابدين كه ترجمۀ او در جلد سوم سبق ذكر يافت.

شهربانو

بانوى حرم شاه قلى بن مهدى خان بن ولى خان بن محمد قلى خان قاجار دو پسر از او آورد يكى فضلعلى بيك و ديگرى مهر على بيك و در عروسى اين زن جشنى شاهوار

ص: 364

كردند كه در ميان قبائل قاجار و تركمان و مملكت مازندران تاريخى گشت. بالجمله اين زن خاتونى نامدار بود كه در همۀ مازندران و استراباد برابر نداشت.

شعوانۀ زاهده

جامى در نفحات الانس گفته اين زن از مردم عجم بود و در ابله مى نشست آواز خوب داشت و به نغمات خوش وعظ ميكرد زاهدان و عابدان و ارباب قلوب در مجلس وى حاضر مى شدند فهى كانت من المجتهدات الخائفات الباكيات المبكيات در حال وعظ مى گريست و زنان با وى مى گريستند او را گفتند ميترسيم از شدت گريه نابينا شوى گفت در دنيا كور شدن در نزد من بهتر است از كور شدن عذاب آخرت.

شهربانو

دختر محتسب الممالك از شاعرات و عالمات اصفهان بوده در سنۀ  ١١٢٠  وفات شده است او را ديوان شعرى است قبرش در تكيۀ اصفهان جنب تكيۀ ميرزا رفيعاى نائينى است. (تاريخ اصفهان)

حرف الصاذ

صفيه

ام المؤمنين بنت حى بن اخطب من بنى اسرائيل من سط لاوبن يعقوب تقدم قى ج  ٢ :

صفيه بنت شيبه

شيخ در رجال خود و ابن عبد البر و ابن منده و ابو نعيم او را از صحابيات شمردند.

ص: 365

صفيه دختر عبد اللّه بن عفيف ترجمۀ عبد اللّه بن عفيف در فرسان الهيجاء آنرا ذكر كرده ام اين دختر را براى اينكه پدر را هدايت بسوى دشمن مينمود زندانى كردند تا اينكه طارق نامى بدستور سليمان بن صرد خزاعى موفق شده او را از زندان نجات دادند و فرار كرده بقادسيه رفت و در آنجا بقبيلۀ خزاعه پيوسته و بعد از وقعۀ عين الورده و شهادت توابين محمد بن سليمان بن صرد خزاعى صفيه را بنكاح خود درآورد و از او شش پسر و چهار دختر بوجود آمد كه همه از شجاعان و از شيعيان امير المؤمنين بودند. (شمارۀ دوم مجلۀ مسلمين)

صفيه بنت عبد المطلب

زوجۀ عوام بن خويلد بن اسد بن عبد العزى مادر زبير بن العوام. عبد المطلب شش دختر داشت و صفيه سرآمد آنها بود و نام آنها از اين قرار است صفيه بره عاتكه اروى ام الحكم البيضاء اميمه و هريك در جاى خود مذكور ميباشد و مادر صفيه هاله بنت وهب بن عبد مناف بن زهره است و اين صفيه اول در حبالۀ نكاح حارث بن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بود و بعد از او در حبالۀ نكاح عوام بن خويلد بن اسد ابن عبد العزى درآمد و عوام برادر ام المؤمنين خديجۀ كبرى و صفيه در خلافت عمر بن الخطاب در سال بيستم از هجرت وفات كرد و در آنوقت عمر صفيه بهفتاد و سه سال رسيد، بود و با حمزه از يك مادر بودند و از همۀ عمه هاى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اسلام صفيه قديم تر بود و در جلد دوم همين كتاب در ترجمۀ ام المؤمنين خديجۀ كبرى پاره اى از احوال صفيه ذكر يافت و اشعار و مساعى جميلۀ او كه در عروسى خديجۀ كبرى بتقديم رسانيد تذكر شد و هنگاميكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از دار دنيا رفت اشعار ذيل را در مرثيۀ آن حضرت انشاء نمود: ألا يا رسول اللّه كنت رجاءنا و كنت بنا بر اولم تك جافيا

و كنت رحيما هاديا و معلما ليبك عليك اليوم من كان باكيا

ص: 366

لعمرك ما ابكى النبى لفقده و لكن لما اخشى من الهرج آتيا

كان على قلبى بذكر محمد و ما خفت من بعد النبى مكاويا

افاطم صلّى اللّه رب محمد على جدث امسى بيثرب ثاويا

فدى لرسول اللّه امى و خالتى و عمى و آبائى و نفسى و ماليا

صدقت و بلّغت الرسالة صادقا و مت صليب العود ابلح صافيا

فلو ان رب الناس ابقى نبينا سعدنا و لكن امره كان ماضيا

عليك من اللّه السلام تحية و ادخلت جنات من العدل راضيا

و چون عبد المطلب را زمان احتضار رسيد اين شش دختر را خواست و بديشان فرمان داد هريك در مصيبت او مرثيه بگويند صفيه اشعار ذيل را قرائت كرد: ارقت لصوت نائحة تبيد على رجل بقارعة الصعيد

ففاضت عند ذلكم دموعى على خدّى كمنحدر الفريد

على الفياض شيبة ذى المعالى ابيك الخير فائض كل جود

و ابن حجر عسقلانى در اصابه بترجمۀ صفيه گويد ان صفيه جائت يوم احد و قد انهزم الناس و بيدها رمح تضرب فى وجوههم فقال النبى يا زبير المرأة) . ميگويد در روز غزوۀ احد هنگاميكه پيغمبر را گذاشتند و از جنك فرار كردند صفيه آمد در حاليكه نيزه در دست او بود و بصورت مشرحين يا فراريها ميزد كه در آنحال رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم زبير را فرمود مادر تو را درياب كه جهاد بر زنان نيست و علامۀ مجلسى و ديگران روايت كرده اند كه چون حمزه شهيد شد و صفيه از آن آگاه گرديد با جمعى از زنان شيون كنان بجانب احد شتاب گرفتند چون رسول خدا او را بديد پسرش زبير را فرمود كه برو مادر خود را بازگردان تا حمزه را بدين حالت ديدار نكند زبير فرمايش پيغمبر را بمادر رسانيد صفيه گفت ايفرزند شنيده ام كه برادرم حمزه را شهيد كرده اند و مثله و شكم پاره ساخته اند و من ميدانم كه اين زحمت در راه خدا يافته و اين مصيبت در راه خدا اندك است و خدا مرا صبر دهد تا فراوان جزع نكنم زبير بازآمد و سخن مادر را بعرض پيغمبر رسانيد آنحضرت اذن داد تا صفيه

ص: 367

حاضر شد ولى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نگذاشت تا صفيه برادر را بآن حالت بنگرد قبل از اينكه صفيه حاضر شود رداى مبارك را بر حمزه كشيد چون حمزه را قامتى رسا بود پاهاى مباركش از ذيل ردا نمايان بود رسولخدا بگياه آنرا پوشانيد اين هنگام صفيه حاضر شد چون برادر را بدان سان بديد از خداى آمرزش او را بخواست و بر او نماز گذاشت و مراجعت كرد لكن نتوانست خويشتن را از گريه نگاه دارد و رسولخدا از گريۀ او گريان شد و فاطمۀ زهرا عليها السلام هم بگريست الخ و نيز در غزوۀ خندق ذكرى از صفيه هست چنانچه در اصابه گويد در غزوۀ خندق زوجات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حصارى بودند و حسان بن ثابت و صفيه با ايشان بودند يك نفر يهودى مشرف بر ايشان شد صفيه حسان را فرمود فرود شو اين يهودى را بقتل برسان حسان گفت مرا از اين كار معاف دار پس صفيه عمودى برداشت و از حصار فرود آمد و بر يهودى حمله كرد و او را بقتل رسانيد. و حقير تاريخ زبير و عبد اللّه بن زبير را در جلد چهارم (الكلمة التامه) بصورت تفصيليه ايراد كرده ام و صفيه را پسر ديگرى بود كه او را سائب ميگفتند و در غزوۀ احد و خندق ملازم ركاب رسولخدا بود تا اينكه بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در جنك يمامه بشهادت رسيد و ام حبيبه نام يكى از دختران صفيه است.

صهباء تغلبيه

كنيه اش ام حبيبه است ولى در ناسخ ام حبيبه را غير صهباء دانسته كيف كان اين صهباء بنت عباد بن ربيعة بن يحيى بن العبد بن علقمة التغلبيه است از اسراى يمامه است و بعضى او را از سباياى عين التمر دانسته اند امير المؤمنين عليه السّلام او را بچهل دينار خريد (عمدة الانساب) گويد و كانت ذا لسن و فصاحه وجود و عفه يعنى بانوئى زبان آور و شيرين كلام و با فصاحت تو ايمان بوده در جود و سخا و عفت و حيا ممتاز بوده از او عمرا طرف و رفيه

ص: 368

تواما متولد گرديدند و آنحضرت رقيه را بمسلم بن عقيل تزويج كرد كه از او عبد اللّه بن مسلم متولد گرديد كه در كربلا بدرجۀ رفيعه شهادت رسيد و ترجمه عمر را در فرسان الهيجاء ايراد كرده ام.

حرف الضاد

ضباعه

دختر زبير بن عبد المطلب است از مهاجرات اولين است و قديم الاسلام است حضرت رسول او را بمقداد بن اسود كندى تزويج كرد يازده حديث از رسولخدا روايت دارد و از او ابن عباس و دخترش كريمه و ابن المسيب و عروة بن زبير و اعرج و غير اينها روايت دارند. (اصابه) و لا يخفى كه پدر ضباعه زبير بن عبد المطلب در كتب رجال اسمى ندارد اما شوهرش مقداد فضائل و مناقب او از چرخ كبود گذشته در سنۀ سى و سه در جرف دنيا را وداع گفت جنازۀ او را از ارض جرف كه يك فرسخ است روى شانه هاى خود تا مدينه حمل كردند با كمال احترام و در بقيع او را دفن كردند و در آن وقت هفتاد سال از سن او گذشته بود. كنيه اش ابو معبد اسم پدرش عمرو بهرائى  (1) است چون اسود بن عبد يغوث او را بفرزندى گرفت معروف شد بمقداد بن اسود. مامقانى بترجمۀ مقداد گويد (تجمعت فيه انواع الفضائل و اخذ بمجامع المناقب من السبق و الهجرة و العلم و النجده و الثبات و الاستقامه و الشرف و النجابه عظيم القدر شريف المنزله جليل نانى الاركان الاربعة هاجر الهجرتين و شهد بدرا و سائر المشاهد كلها الى فتح مكه و حنين) و هنگاميكه رسولخدا بطرف جنك بدر حركت كردند مقداد عرض كرد يا رسول ما نميگوئيم آنچه را كه بنى اسرائيل بموسى عليه السّلام گفتند


1- بالباء المفرده على غير قياس اذا القياس بهراوى منسوب الى بهرا اسم قبيله و بهرا ابى الحاف بى قضاعه است بنابر نقل شهيد ثانى در تعليقه بر خلاصۀ علامه و بهرا جد هفدهمى مقداد است

ص: 369

(اذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون) بلكه با شما حركت ميكنيم و اگر بفرمائى خود را بخار مغيلا بزنيم و بآتش سوزان دراندازيم مخالفت نميكنيم مقداد از حوارى رسول خدا و على مرتضى بود كه قلب او هيچ گاه شكى در او داخل نشد گفتى قطعه اى است از آهن و بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كسيكه همانند جبل شامخ لا تحركه العواصف مقداد بود. از امام باقر حديث كند كه فرمود ارتد الناس الا ثلثة نفر سلمان ابو ذر مقداد قال الراوى فقلت عمار قال عليه السّلام كان حاص حيصة ثم رجع ثم قال ان اردت الذى لم يشك و لم يدخله الشيىء فالمقداد. در اين جمله ميفرمايد كه امام باقر عليه السّلام فرمود كه مردم مرتد شدند مگر سه نفر سلمان ابو ذر مقداد پس راوى پرسيد كه آيا عمار بن ياسر با ظهور محبت او باهلبيت عليهم السلام در اين چند كس داخل نبود حضرت فرمود اندك ميلى و ترددى در او داخل شد بعد از آن رجوع بحق كرد آنگاه فرمود كه اگر خواهى آنكس را كه شكى از براى او حاصل نشد او مقداد است. و در منتهى الامال از اختصاص مفيد از امام صادق عليه السّلام حديث كند كه فرمود انما منزلة المقداد بن الاسود فى هذه الامة كمنزلة الف فى القرآن لا يلزق بها شىء و نيز روايت كرده است كه رسولخدا فرمود خدايتعالى امر بمحبت چهار نفر امر فرموده و آن على و سلمان و ابو ذر و مقداد است. بالجمله احاديث در فضيلت مقداد بسيار است كه در كتب رجال در ترجمۀ سلمان و ابو ذر و ترجمۀ خود مقداد بطرق كثيره نقل شده است. و بمصداق يخرج الميت من الحى پسر مقداد معبد نام در جنك جمل در لشكر عايشه بود و مقتول گرديد.

ص: 370

ضبيعه بنت خزيمة

ابن ثابت الانصارى معروف بذو الشهادتين و ضبيعه خواهر ام عطيه انصارى است كه در جلد سوم گذشت و اين ضبيعه هنگاميكه پدرش در صفين در ركاب امير المؤمنين شهيد شد او را باين ابيات مرثيه گفت: عين جودى على خزيمة بالدمع قتيل الاحزاب يوم الفرات

قتلوا ذو الشهادتين عتوا ادرك اللّه منهم بالتراب

قتلوه فى فتية غير غول يسرعون الركوب للدعوات

نصروا احمد الموفق ذا العدل و دانوا بذاك حتى الممات

لعن اللّه معشرا قتلوه و رماهم بالخزى و الآفات

خزيمة بالخاء المعجمة المضمومة و الزاى المجعمة المفتوحة و الياء المثنات من تحت ساكنة ابن ثابت بن عمارة بن الفاكهة بن ثعلبة بن ساعدة بن عامر بن عباد بن عامر الاوسى ابو عماره شهد بدر او المشاهد كلها بعد البدر مع رسول اللّه و جعل شهادته كشهادة رجلين و كان يسمى ذا الشهادتين و شهد صفين مع على عليه السّلام و قتل يومئذ سنة سبع و ثلثين و وجه ملقب شدنش بذو الشهادتين اين بود كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شترى از اعرابى خريد اعرابى بيع را انكار كرد و گفت اگر شاهدى دارى بياور كه شما آنرا خريده ايد حضرت فرمود كيست كه شهادت بدهد كسى شهادت نداد مگر خزيمه كه شهادت داد حضرت شهادت او را امضاء فرمودند و از او سؤال كردند كه تو حاضر نبودى چگونه شهادت دادى عرض كرد يا رسول اللّه ما در اخبار آسمان شما را تصديق مى كنيم در خبر خريدن شترى تصديق ننمائيم از اين جهت شهادت او را بجاى دو شاهد قرار دادند و ملقب بذو الشهادتين گرديد. و خزيمه از سابقين اولين بود كه بامير المؤمنين رجوع كرد و از آن دوازده نفرى بود كه بر ابو بكر انكار كردند در مسجد و از آنجماعتى بود كه در رحبه براى امير المؤمنين شهادت داد بقصۀ غدير خم كه رسولخدا فرمود من كنت مولاه فعلى مولاه و هيچگاه

ص: 371

از امير المؤمنين عليه السّلام مفارقت نكرد و در جنك جمل حاضر بود تا در روز صفين كه عمار شهيد شد وارد خيمۀ خود گرديد و سلاح از تن دور كرده غسل نمود و سلاح پوشيد و چون شير شرزه و اژدهاى دمنده بر لشكر معويه حمله افكند و ميگفت شنيدم از رسولخدا كه فرمود عمار را فرقۀ باغيه او را ميكشند سپس بهرطرف حمله ميكرد و دليرانه ميزد و ميكشت و اين ارجوزه قرائت ميكرد. كم ذا يرجى ان يعيش الماكث و الناس موروث و فيهم وارث

هذا على من عصاه ناكث

چون امير المؤمنين از قتل او آگاه شد بسيار متاثر گرديد دست بر محاسن شريف خود گرفته و گريۀ طولانى كرد و فرمود أين عمار و أين ابن تيهان و أين ذو الشهاتين الخ-

ضعيفى

معاصر حكيم آزرى بوده اين مطلع از او است بنابر نقل تذكرة الخواتين: در دلم بود آرزويت بيش از هرآرزوئى ديدم آن روى فزون شد آرزو بر آرزو

گويند كه شوهر پيرى داشت آنهم شاعر بود گاهى باهم كلمات مطايبه بر زبان مى آوردند روزى ضعيفى اين رباعى بگفت: اى مرد ترا بمهرم انگيزى نيست هم پير و ضعيفى و ترا چيزى نيست

با اين همه ميدهى نهيبم بزدن خود قوت آن ترا كه برخيزى نيست

شوهر او نيز اين رباعيرا در جواب ضعيفى گفت: ايزن ديگر آنكه با من آميزى نيست كار تو بغير فتنه انگيزى نيست

دارم همه عيب را كه گفتى اما عيبى بتر از بلاى بى چيزى نيست

اقول آرزوى نور الدين حمزة بن على الطوسى است و او شيخ عارف و از شعراى شيعه اماميه است چنانچه در الكنى و الالقاب قمى است اين حكيم آزرى بجانب هندوستان سفر كرده و قصايد بسيار در مدح اهل بيت گفته و در بعض قصايدش گويد:

ص: 372

مداح اهل بيت بنى آزرى منم چونطوطى شكرشكن شكرين مقال

مردم زنند دست ارادت بدامنى دست منست و دامن پاك على و آل

و له ايضا ز هول روز جزا آزرى چه ميترسى تو كيستى كه در آنروز در شمار آئى

فوت آزرى در سنۀ هشتصد و شصت و شش بوده سنۀ  ٨66 .

حرف الطاء

طرخان

زوجۀ اتابك سعد اين زن كانت اميرة جليلة بعد از شوهرش زمام مملكت دارى را بدست گرفت و علما و شعراء معاضدت او مينمودند و چندان محبت بعلوم و معارف داشت كه در قصر باعظمت خود علما و دانايانرا در آنجا جمع مى كرد و بنشر علوم و فنون مى پرداخت و حفلات دينيه و مجالس علميه در عصر او رونقى بتمام و كمال داشت و در فارس قصور و ابنيۀ جليلۀ شامخه بنا كرد. (اعلام النساء نقل از كتاب حقوق المرأة) . مخفى نماند كه برحسب نقل صاحب زينة المجالس اتابكان دو دسته بودند يك دسته اتابكان شام بودند كه از سنۀ چهار صد و هشتاد يك شروع شد و نه اتابك بر مسند حكمرانى نشست و بمذهب اسماعيليه ميرفته اند و صد و هشتاد سال سلطنت كردند و حسن صباح از ايشان است و در سنۀ  4٨٣  بقلعۀ الموت استيلا يافته آغاز دعوت كردند. و ديگر اتابكان لر بزرك ميباشند كه از نواحى شام بايران آمدند و آغاز دولت ايشان از سنۀ پانصد و پنج است و اول ايشان ابو طاهر محمد بن على بن ابو الحسن است و ده تن از اين طائفه قريب دويست سال سلطنت كردند و اتابك سعد و زوجۀ او ظاهرا از

ص: 373

اين اتابكان است و محتمل است كه از اتابكان لر كوچك بوده باشد كه ابتداى دولت ايشان از سنۀ  5٨٠  بوده و اول ايشان شجاع الدين خورشيد بود و تا سنۀ هزار و چهار سال حكومت كردند.

طرخان خاتون

زوجۀ سلطان ملك شاه با شوهرش در امور سلطنت مشاركت داشت و وزرا و مستشارين براى او خاضع بودند و در بلاد فارس چندان داد عدل وداد داده بود كه همۀ امراء و اركان دولت او را دوست مى داشته اند. (اعلام النساء نقل از حقوق المراة فى الاسلام) ملك شاه پسر امير الب ارسلان سلجوقى است كنيه اش ابو الفتح جلال الدين پادشاهى عالم و عادل بود از يمن تا سرحد ختن در حيز ضبط درآورد و تاريخ جلالى را وضع كرد در سنۀ  4٧٧  وفات كرد و مدت پادشاهى او بيست و سه سال بود. در عهد همين سلطان ملكشاه سلجوقى غلامان او گاو پير زاليرا بكشتند و بخوردند پيرزال را يتيمان چند بود كه معاش ايشان از آن گاو بود پيرزال بر سر پل زايندرود ايستاد تا هنگام عبور ملك شاه عنان مركب او را گرفت گفت اى پادشاء داد من مظلوم ميدهى در اين سر پل يا بگذارم بر سر پل صراط ملك شاه گفت مرا طاقت آن پل نباشد بگوى تا چه ظلمى بر تو وارد آمده است پيرزال قصه را بازگفت كه غلامان تو گاو مرا كشتند و خوردند در حال ملك شاه تحقيق كرده غلامانرا قصاص كرده پس فرمان كرد تا صد گاو به پيرزال دادند چون ملكشاه فوت شد پيرزال وضو گرفت و دو ركعت نماز بجاى آورد و سر بسوى آسمان كرد عرض كرد بار خدايا ملكشاه پسر الب ارسلان پادشاه عادلى بود از سر تقصير او درگذر همان شب يكى از فضلا سلطانرا در خواب ديد گفت اكنون بگوى اى پادشاه بر تو چه گذشت گفت اگر دعاى پيرزال نبود حال من خراب بود. (زينة المجالس) اقول نظير اين حكايت را فزونى استرابادى در كتاب (هجيره) آورده است كه پيرزالى سر راه بر شاه شجاع گرفت گفت اى ملك عادل پيره زالى باشم و سه دختر دارم

ص: 374

و هرسه رسيده اند و قادر نيستم بر شوهر دادن ايشان و پناه به پادشاه آورده ام و در روز قيامت دامن ملك را خواهم گرفت و خواهم گفت خداوندا شاه شجاع قادر بود كه مرا نصرت كند و داد من بدهد و نداد در آن روز چه خواهى گفت اين سخن بر شاه شجاع تاثير كرده بحال او رقت كرده در آن صحرا از مركب فرود آمد و گفت مرا تاب خشم آنروز نباشد آنگاه بهمراهان خود گفت هركه مرا خواهد باين پير زال انعامى نمايد. سپاهيان آنچه توانستند دادند چندانكه مبلغى بسيار حاصل شد پس گفت هركه مرا خواهد بدختر اين پيرزن رغبت بنمايد اينوقت مردى آدينه نام از سپاهيان گفت من او را بشرط زنى بسراى برم شاه شجاع گفت مواجب تو چيست گفت هزار دينار گفت دو هزار كرديم پس شخصى ديگر برخواست خسرو شاه نام كه از خيل امراى شاه جلال الدين بود بدامادى پيرزن رغبت كرده دختر ديگر را خواستگار شد و مواجب او كه در نهايت قلت بود بيست هزار دينار شد و ديگرى دختر سومرا خواستگار شد همچنان مواجب او را اضافه كردند و شاه شجاع فرمود كه سه هزار دينار نقد براى مصارف عروسى آنها بدهند و خود شاه شجاع اسباب جهاز هرسه دختر را فراهم كرده گويا دختر خود بشوهر ميدهد پس جميع لشكر بر او دعا كردند و فرمود كه شاهزادگان در آن جشن حاضر بشوند و پردكيان خود را فرمود كه بروند در جشن ايشان و آنچه توانند در رونق عروسى سعى نمايند پس آنچنان جشنى ساختند كه نعرۀ تحسين از پير و برنا برخواست و اين عمل سبب آمرزش شاه شجاع گرديد. و لا يخفى كه شاه شجاع پادشاهى بود در كمال فطنت و زيركى و دانش و گاهى انشاء شعر كردى كه از جمله اشعار او اين قطعه است: گر پرسدت كسى كه على را نظير هست با او بگو كه آب ببوى گلاب نيست

در حضرت خدا بجز از ختم انبياء كس را مقام و منزلت بو تراب نيست

طوعه در كوفه

كنيز اشعث بن قيس كندى بود ويرا آزاد كرد اسبد حضرمى او را در حبالۀ

ص: 375

نكاح خود درآورد فرزندى آورد بلال نام قصۀ طوعه اشهر از آن است كه محتاج بذكر باشد در كوفه ميان چندين هزار جمعيت باز سعادت بر سر اين زن نشست و نام نيك او در دايرۀ گيتى تا ابد باقى ماند كه مسلم بن عقيل را شب پناه داد در خانۀ خود كه تفصيل آن را در فرسان الهيجاء در ترجمۀ مسلم بن عقيل عليه السلام ايراد كرده ام.

حرف العين

عاتكه

بنت عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف مادرش صفيه دختر جندب است و با حارث بن عبد المطلب از يك مادر بودند عاتكه را ابو اميه تزويج كرده ام المؤمنين ام سلمه با دو پسر از او متولد گرديد يكى عبد اللّه كه در غزوۀ حنين در ركاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله شهيد شد و ديگر زهير كه در استيعاب گفته بعضى او را از مؤلفة القلوب شمردند و شوهر عاتكه ابو اميه از قبيلۀ بنى مخزوم از صحابۀ رسولخدا بود و عاتكه چون پدرش عبد المطلب را حال احتضار رسيد قصيده اى در مرثيۀ پدر گفت كه اين دو بيت از اوست: أعينىّ جودا و لا تبخلا بدمعكما بعد نوم النيام

على شيبة الحمد وار الزناد و ذى مصدق بعد ثبت المقام

و اين عاتكه همان است كه قبل از وقعۀ بدر در عالم رؤيا ديد كه سوارى داخل مكه شد و فرياد كرد كه اى آل عدى و اى آل فهر بامداد بشتابيد بسوى موضعيكه بعد از سه روز در آنجا كشته خواهيد شد پس بر كوه ابو قبيس بالا رفت و سنگى را از كوه بر گردانيد و آن سنك ريزه ريزه شد و در مكه هيچ خانه نماند مگر آنكه پاره اى در او افتاد و چنان ديد كه دور خانۀ مكه پر از خون شده است. و عسقلانى در اصابه بترجمۀ عاتكه گويد هى زوجة ابى امية المخزومى والد ام سلمه زوجة النبى روت عنها ام كلثوم بنت عقبه قصة المنام الذى راته فى وقعة بدر و اسلمت عاتكه بمكة و هاجرت الى المدينة.

ص: 376

و لا يخفى كه عواتك ثلثة كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود انا ابن العواتك من سليم غير اين عاتكه و از كلام رسولخدا معلوم ميشود كه ايشان ممدوحه بودند و آن عاتكه بنت هلال مادر هاشم و عبد شمس و نوفل فرزندان عبد مناف و ديگر (عاتكه) بنت او قص بن هلال است كه وهب بن عبد مناف بن زهره از او متولد گرديده كه اين وهب پدر آمنه والدۀ رسولخدا است و ديگر (عاتكه بنت) فاتح است.

عاتكه

بنت فضل بن عبد الرّحمن بن العباس بن ربيعة بن الحارث بن عبد المطلب زوجۀ عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليهم السلام والدۀ ماجدۀ احمد بن عيسى بر آنچه ابو الفرج در مقاتل الطالبين نقل كرده و اين زن فاضله و عاقله بوده است و تاريخ شوهرش عيسى و فرزندش احمد را در تاريخ سامراء ايراد كرده ام.

عاتكه بنت زيد بن عمرو بن نفيل

شاعرة من شواعر العرب ذات جمال و كمال و خلق حسن و وجاهة و عقل و جزالة راى تزوجها عبد اللّه بن ابى بكر بن ابى قحافه و بقول (استيعاب) زيد بن خطاب او را تزويج كرد و در روز يمامة كشته گرديد پس از آن عمر او را تزويج كرد طولى نكشيد كه مقتول شد. پس از آن زبير بن العوام او را تزويج كرد او هم مقتول شد پس از آن امير المؤمنين او را خطبه كرد عاتكه براى آنحضرت فرستاد اى پسر عم رسولخدا من بر شما از قتل خائفم يعنى سه شوهر كردم هرسه مقتول شدند حضرت امير فرمود من احب الشهادة الحاضره فليتزوج عاتكه اين وقت حضرت سيد الشهداء عليه السلام او را تزويج كرد. فكانت اول من رفع خده من التراب و لعن قاتله و الراضى به يوم قتل و قالت ترثيه: واحسينا فلست انسى حسينا اقصدته الاسنة الاعداء

ص: 377

غادروه بكربلاء صريعا لاسقى اللّه جانبى كربلاء

پس از شهادت آنحضرت ديگر شوهر نكرد و عبد اللّه بن عمر گفت من اراد الشهادة فليتزوج بعاتكه و قالت ما كنت لاتخذ حموا بعد رسول اللّه. اقول اين دو شعر و اين كلام مشهور اين است كه از رباب بنت امرؤ القيس است و در اعلام النساء در ترجمۀ همين عاتكه تفاصيل زيادى و اشعار و مراثى از اين عاتكه نقل كرده و اللّه العالم.

عاتكه

بنت عوف بن عبد عوف بن عبد الحارث بن زهرة بن كلاب خواهر عبد الرحمن بن عوف است. در استيعاب گويد از صحابيات است با خواهرش شفا هجرت بمدينه نمود.

(مج) عاتكه بنت نعيم الانصاريه

در استيعاب او را از صحابيات شمرده خواهر عبد اللّه بن نعيم است از تاريخ او چيزى در دست نيست كما اينكه عاتكه بنت اسيد بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس كذلك.

(مج) عابش بنت سعد

از طائفۀ سلجوقيه سلغريه است در سنۀ  ٨6٢  بر عرش سلطنت نشست و سبب آن اين بود كه چون هلاكو خان چنگيزى بر شيراز غلبه كرد و آن شهر را فتح نمود خواست تا شخصيرا از آل سلغرية پيدا كند و بر اهل شيراز حاكم گرداند پيدا نشد مگر اين زن كه نسبت بآن خانواده ميرسانيد و در فهم و ذكاء و حسن سياست كمتر از مردان نبود بالاخره او را حاكم گردانيد و او را براى پسر خودش (مانجو تيمور) عقد بست و زمام حكم رانى را بدست آن زن نهاد چون هلاكو فوت شد شريف الدين قاضى القضات فارس

ص: 378

كه از اشراف بود و بقولى ادعاى مهدويت كرد لشكرى جرار فراهم نموده و بمردم تزريق كرد كه زن نبايد حكمرانى بنمايد و در امور سياست و سلطنت مداخله فرمايد بالاخره دو لشكر با هم تلاقى كردند فتح نصيب عابش شد و قاضى القضات را بقتل رسانيد و شيراز تابع دولت مغول گرديد و تا امير عابش زنده بود مردم در امن و امان و ارزانى و فراوانى نعمت بودند و بمرك او دولت سلغريه خاتمه يافت. (المقتطف)

(مج) عايشه عصمت

بنت اسماعيل پاشا تيمور در سنه  ١٢56  در قاهرۀ مصر متولد شده است علم نحو و عروض را در نزد فاطمة الازهريه قرائت كرده و علم صرف و لغت فارسيه را از خليل رجائى اخذ كرده و علم قرائت قرآن و فقه و خط را از ابراهيم بن مونس تعلم نموده در همه اين علوم استاد عصر خود گرديده پس از آن او را شوق مطالعۀ كتب دواوين و ادبيات بر سر افتاد و چندان سعى در معانى غزليات و تشبيهات و موشحات بديعه نمود تا دقايق و حقايق آنرا بدست آورد و سه ديوان مفصل نوشت به لغت عربى و فارسى و تركى و اين غريزه در زن از نوادرست چون خواست آنها را بطبع برساند دخترى داشت توحيده نام بسن هيجده سالگى وفات يافت و اين سبب شد كه عساكر حزن و اندوه و اسف كشور قلب او را مشغول كرد ترك شعر و علوم نمود و داب خود را بگفتن مراثى و نوحه قرار داد و هفت سال بر اين منوال بود تا برمد شديدى دچار گرديد پس ناصحين و مشفقين از دوستان و بستگان او چندان او را نصيحت كردند تا اينكه او را از گريستن بازايستاد چون از آن درد چشم شفا يافت اشعاريكه متفرق بود جمع آورى نموده ديوانى بنام (شكوفه) بلغت تركى و ديوانى بنام (حلية الطراز) بلغت عربى مرتب ساخته و آنها را بطبع رسانيده پس از آن كتابى بنام (نتايج الاحوال) تاليف كرده بطبع رسانيده و اشعاريكه گفته نوع واحد نيست بلكه در غزل و توسل و استغاثه و مرثيه و غيرها ميباشد و از جملۀ اثر طبع او اين اشعار است:

ص: 379

بيد العفاف اصون عزّ حجابى و بعصمتى اسمو على اترابى

و بفكرة وفّادة و قريحة نقّادة قد كملت آدابى

و لقد نظمت الشعر شيمة معشر قبلى ذوات الخدر و الاحسابى

ما قلته الافكاهة ناطق يهوى بلاغة منطق و كتابى

فجعلت مرآتى جبين دفاترى و جعلت من نقش المداد خضابى

و اين قصيده بيست و چهار بيت است كه در اعلام النساء آنرا ذكر كرده است. و لها ايضا لعب الهوى بفؤاد صبّ نائى و سقاه كأسى لوعة و عناء

ما باله لزم الهوى حتى غدا فى الحب لم يبرح عن البرجاء

قد كان قبل العشق لا يدرى الجوى هل تاه بعد العشق فى تيهائى

ام هام و جدا فى الملاح فاصبحت احشاؤه لا ترتجى لشقاء

ما باله يشكو و يشكر حاله امسى بها من جملة الشهداء

اين قصيده نيز بيست و دو بيت است كه در اعلام النساء آنرا نقل كرده است و قصيده اى در مناجات و استغاثه بقاضى الحاجات دارد كه بعض آن اشعار ذيل است: انا فى رحيب رحاب جودك موجودى و رضاك يا مولاى من شفعائى

ان كان عصيانى و سوء جنايتى عظمت و صرت مهددا بجزائى

ففضاء عفوك لا حدود لوسعه و عليه معتمدى و حسن رجائى

يا من يرى ما فى الضمير و لا يرى انى رجوتك ان تجيب دعائى

يا عالم الشكوى و حرّ توجّع دائى عظيم القرح جد بدوائى

بحبيبك الهادى سألتك دّلنى لعلاج امراضى و جلب شفائى

ثمّ الصلاة عليه ما هبّ الصبا سحرا فعطّر سائر الا رجاء

ص: 380

و لها ايضا اتيت لبابك العالى بذلّى فان لم تعف عن زللى فمن لى

مقرّا بالجناية و امتثالى لامر النفس فى عقدى و حلّى

و معترفا باوزار ثقال اقاد لحملها طوعا لجهلى

افرّ بذلّتى من قبل كى لا تقرّ جوارحى بالذنب قبلى

اتيت ولى ذنوب ليس تحصى اقول لراحمى بالعفو كن لى

(الابيات) از جملۀ انشائات غريبۀ فصيحۀ او بياناتى است كه در جريدۀ الاداب تحت عنوان (لا تصلح العائلات إلا بتربية البنات) نشر كرده و در آنجا داد سخن داده و هنگاميكه دخترش توحيده از دنيا رفت مرثيۀ طولانى براى او گفت كه پنجاه بيت آنرا در اعلام النساء ذكر كرده و آن قصيده دلالت بر كمال قريحۀ سياله و غريزۀ عجيبۀ او مينمايد و در مجلۀ المقتطف و مجلۀ المنار و مجلۀ الهلال بسيار او را ستوده اند و بعض آن ابيات مرثيه اش اين است: ان سال من غرب العيون بحور فالدهر باغ و الزمان غدور

فلكلّ عين حق مدرار الدما و لكلّ قلب لوعة و ثبور

ستر السنا و تحجبت شمس الضحى و تغيبت بعد الشروق بدور

و مضى الذى اهوى و جرعنى الاسى و غدت بقلبى جذوة و سعير

لوبث حزنى فى الورى لم يلتفت لمصاب قيس و المصاب كثير

طافت بشهر الصوم كاسات الردى سحرا و اكواب الدموع تدور

فتناولت منها ابنتى فتغيرت و جنات خدّ شانها التغيير

جاء الطبيب ضحى و بشرّ بالشفا ان الطبيب بطبهّ مغرور

لمّا رأت ياس الطبيب و عجزه قالت و دمع المقلتين غزير

امّاه قد كلّ الطبيب وفاتنى ممّا اومّل فى الحياة نصير

ص: 381

امّاه قد عزّ اللقاء و فى غد سترين نعشى كالعروس يسير

و ينتهى المسعى الى اللحد الذى هو منزلى و له الجموع تصير

قولى لربّ اللحد رفقا بابنتى جائت عروسا ساقها التقدير

اماه قد سلفت لنا امنيّة يا حسنها لو ساقها التيسير

عودى الى ربع خلا و مآثر قد خلفت عنى لها تأثير

صونى جهاز العرس تذكارا فلى قد كان منه الى الزفاف سرور

امّاه لاتنسى بحق بنوّتى قبرى لئلا يحزن المقبوز

فاجبتها و الدمع يحبس منطقى و الدمع من بعد الجوار يجور

بنتاه يا كبدى و لوعة مهجتى قد زال صفو شانه التكدير

لا توص ثكلى قد اذاب و تينها حزنا عليك و حسرة و زفير

و اللّه لا اسلو التلاوة و الدعا ما غرّدت فوق الغصون طيور

كلا و لا انسى زفير توجّعى و القدّ منك لدى الثرى مدثور

انّى الفت الحزن حتّى انّنى لو غاب عنّى سائنى التاخير

قد كنت لا ارضى التباعد برهة كيف التبصر و البعاد دهور

ابكيك حتى نلتقى فى جنة برياض خلد زينتّها الحور

و لهى على توحيدة الحسنا التى قد غاب بدر جمالها المستور الخ

عفراء

امرأة جنية علامۀ مجلسى در باب بيست و يكم جلد ثانى حيوة القلوب در معجزۀ ثانى از معاجز رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميفرمايد ابن بابويه بسند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده كه زنى بود از جنيان كه او را عفرا ميگفتند و مكرر بحضرت رسول مى آمد و سخنان آن حضرت را مى شنيد و بصالحان جن ميرسانيد و انها بدست او ايمان مى آوردند و چند روز شد كه بخدمت حضرت رسول نيامد حضرت از جبرئيل احوال او را سئوال كرد جبرئيل گفت بديدن خواهر ايمانى خود رفته است كه از

ص: 382

براى خدا او را دوست ميدارد حضرت فرمود كه بهشت از براى آنها است كه از براى خدا با يكديگر دوستى ميكنند بدرستى كه حق تعالى در بهشت عمودى آفريده است كه از يك دانه ياقوت سرخ ميباشد و براى آن عمود هفتاد هزار قصر است و در هرقصرى هفتاد هزار غرفه است كه آفريده است آنها را حق تعالى براى آنها كه باهم در راه خدا دوستى مينمايند و بديدن يك ديگر ميروند از براى خدا چون عفرا بخدمت آنحضرت آمد از او پرسيد كه در اين سفر چه ديدى گفت عجائب بسيار ديده ام فرمود كه خبر ده مرا از عجيب تر چيزيكه ديدى گفت ابليس را ديدم كه در درياى اخضر بر روى سنك سفيدى نشسته بود و دستها بسوى آسمان بلند كرده ميگفت الهى چون قسم خود را بجا آوردى و مرا داخل جهنم كردى پس از تو سؤال خواهم كرد بحق محمد و على و فاطمه و الحسن و الحسين كه مرا از جهنم خلاص گردانى و با ايشان محشور فرمائى گفتم اين نامها چيست اى حارث كه بآنها دعا ميكنى گفت اينها را ديدم كه بر ساق عرش نوشته شده بود هفت هزار سال پيش از آنكه خدا آدمرا خلق كند باين سبب دانستم كه اينها گرامى ترين خلق اند نزد خدا پس بحق ايشان سؤال كردم حضرت فرمود كه بخدا سوگند كه اگر قسم بدهند جميع اهل زمين خدا را باين نامها البته خدا دعاى آنها را مستجاب خواهد كرد.

(مج) عفيرة العابده

جامى در نفحات الانس گفته اين زن از اهل بصره است با معاذۀ عدويه صحبت داشته چندان بگريست كه چشم وى نابينا شد كسى او را گفت سخت است نابينائى وى گفت محجوب بودن از خداى تعالى سخت تر است و كورى دل از فهم مراد خدايتعالى در امرهاى وى سخت تر و سخت تر است.

عفيرا بنت غفار حميرى

در جلد خلفاى ناسخ ص  ١٩4  گويد مشار اليها در اين جنك چنان نبرد كرد كه از كمتر مرد ديده شده و در آنروز سه هزار تن از روميان مقتول شدند و اين عفير ابا خوله

ص: 383

خواهر زرار بن ازور اسير شدند و قصۀ اسير شدن و خلاص شدن ايشان در ترجمۀ خوله سبق ذكر يافت و با ايشان بود سلمى دختر نعمان و ام ابان كه ترجمۀ او در جلد سوم گذشت و علمى دختر ذراع بن عروه و لبى دختر سوار و مرعه بنت عملوق حميرى اقول كلهن مجهولات و العلم عند اللّه و در ترجمۀ ام ابان ذكر شد كه قراينى بر تشيع او هست.

علمى دختر ذراع

آنفا شنيدى كه از مجاهدات بود و او دختر ذراع بن عروه است و اللّه اعلم بعواقب الامور.

عليه بنت السجاد (ع)

در جلد ثانى منتهى الامال در احوال امام زين العابدين عليه السّلام ميفرمايد عليه همان مخدره ايست كه علماء رجال او را در كتب رجال ذكر كرده و گفته اند كه كتابى جمع نموده كه زرارة بن اعين از او نقل ميكند. و مامقانى گويد عليه بضم العين المهمله و سكون اللام و فتح الياء المثنات من تحت بعدها هاء قال النجاشى عليه بنت على بن الحسين عليهما السلام لها كتاب رواه ابو جعفر عليه السّلام و محمد بن عبد اللّه بن القاسم بن محمّد بن عبيد اللّه بن محمّد بن عقيل قال حدثنا جابر بن جميل بن صالح قال حدثنا ابى جميل بن صالح عن زرارة بن اعين عن عليه بنت على بن الحسين بالكتاب.

عكرشه بنت اطرش

ابن رواحه از بانوان دانشمندان و خواتين ارجمند بوده در صفين ملازم ركاب امير المؤمنين عليه السّلام بوده. ابن عبد ربه اندلسى مالكى در عقد الفريد حديث كند كه اين عكرشه بر معويه

ص: 384

درآمد در حاليكه بر عصائى تكيه زده بود كه بن آن عصا را بآهنى محفوف داشته بودند اين وقت معويه را بخلافت سلام داد و بنشست معويه گفت امروز من بنزد تو امير المؤمنين باشم و از اين پيش نبودم. عكرشه گفت آرى چون على بن ابى طالب در قيد حيات نباشد تو در نزد قوم امير المؤمنين شدى معويه گفت تو آنكس نيستى كه شمشيرى حمايل كرده بودى و در صفين ميان دو صف ايستادى و همى گفتى. (ايها الناس عليكم انفسكم لا يضركم من ضل اذا اهتديتم ان الجنة لا يحزن من قطنها و لا يهرم من سكنها و لا يموت من دخلها فابتاعوها بدار لا يدوم نعيمها و لا تتصرم همومها و كونوا قوما مستبصرين فى دينهم مستظهرين على طلب حقهم ان معويه دلف عليكم بعجم العرب غلف القلوب لا يفقهون الايمان و لا يدرون ما الحكمه دعاهم الى الباطل فاجابوه و استدعاهم الى الدنيا فلبوه فاللّه عباد اللّه فى دين اللّه و اياكم و التنكل فان ذلك ينقص عرى الاسلام و يطفى نور الحق و هذه بدر الصغرى و العقبة الاخرى يا معشر المهاجرين و الانصار امضوا على بصيرتكم و اصبروا على عزيمتكم فكانى بكم هذا لقيتم اهل الشام كالحمر الناهقه تقصع قصع البعير) . در اين جمله ميگويد اى مردم بر شماست كه خويش را واپائيد زيان نرساند شما را آنكس كه گمراه شد گاهيكه شما طريق هدايت سپاريد همانا آنكس كه در بهشت جاى كند هرگز ملول و محزون نشود و آنكس كه در بهشت ماوى گيرد هرگز پير نگردد و آنكس كه داخل بهشت شود هرگز نميرد پس بخريد بهشت را بجاى خانه اى كه نعمتش پاينده نباشد و اندوهش منقطع نگردد و از جماعتى باشيد كه در دين خود بينا و در طلب حق خود توانا هستند هان ايمردم بدانيد معويه آهنك شما نمود با جماعتى از اوباش عرب كه دلهاى ايشان محجوب و تاريك است نه ايمان دانند و نه حكمت شناسند ايشان را بسوى باطل دعوت كرد اجابت نمودند و آنها را در طلب و طمع دنيا انداخت بر سر او انجمن شدند اللّه اللّه اى بندگان خدا در دين خدا ثابت باشيد و كار دين را بيك ديگر باز مگذاريد كه اين خصلت اسلام را نقض كند و نور حق را

ص: 385

فرونشاند هان ايمهاجر و انصار اين احدوثه ايست مانند بدر صغرى و عقبه اخرى كار بر بصيرت كنيد و صبر بر عزيمت فرمائيد گويا مى بينم كه فرداى بمقاتلۀ اهل شام حاضر خواهيد شد و ايشان بنك درخواهند داد مانند حمارها از نهيق و دهانها از دود و دم آكنده خواهند ساخت چون شتران از نشخوار. چون معويه خطبۀ عكرشه را تا باينجا قرائت كرد روى با او آورد و گفت گويا مى بينم كه بر همين عصا كه در دست دارى تكيه زده اى و اين سخنانرا همى گفتى و لشكريان در گرد تو فراهم آمدند و همى گويند اينك عكرشه دختر اطرش است اگر نه قضا بر اين رفته بود هراينه بدين كلمات لشكر شامرا هزيمت ميكردى لكن تقدير خداوند ديگرگون نشود و هان اى عكرشه چه بر اين داشت ترا كه از اينگونه سخن كنى. (قالت يا امير المؤمنين يقول اللّه تعالى يا ايها الذين آمنوا لا تسئلوا عن اشياء ان تبدلكم تسوءكم و ان اللبيب اذا كره امر الن يحب اعادته) . گفت يا امير المؤمنين خداوند تبارك و تعالى ميفرمايد ايجماعتيكه ايمان آورديد پرسش مكنيد چيزهائيكه اگر آشكار شود بد مى آيد شما را همانا مرد عاقل چيزيرا كه مكروه او است اعادت آنرا دوست نميدارد تذكرۀ آنرا مكروه ميشمارد معويه گفت سخن بصدق كردى اكنون حاجت خويش را بازنماى گفت صدقات ما را مأخوذ ميدارند از اغنياء ما تا آنرا بر فقرا بخش كنند امروز كار بميزان عدل سنجيده نشود چه ما را بهره و نصيبه نيست از مساكين ما جبر كسرى نشود و فقراى ما را سعت عيشى حاصل نميگردد اگر اين كار ساخته راى تو است مثل تو كس بايد غفلت را پشت پا زند و دامن تو بت گيرد و اگر بيرون راى تو است روا نيست مانند تو كس اعانت خائن كند و ظلم و ستم را معمول دارد معويه فرمان كرد صدقات ايشان را بر فقراى ايشان بخش بنمايند و از طريق عدل و انصاف انحراف نجويند.

ص: 386

عليه بنت موسى الكاظم (ع)

در ترجمۀ خواهرش آمنه اشارۀ باين عليه شد از تاريخ ايشان چيزى در دست نيست كما اينكه عليه دختر امام على النقى عليه السلام نيز از تاريخ او چيزى در دست نيست.

عليه بنت شريح الحضرمى

در استيعاب او را از صحابيات شمرده و مامقانى پدرش شريح حضرمى را مجهول الحال معرفى كرده و اين عليه خواهر مخرمة بالخاء المعجمه بعد الميم ميباشد كه در حرب با اهل رده مقتول شد و اين عليه مادر سائب بن يزيد است كه شيخ او را در رجال خود از اصحاب رسولخدا شمرده و كذا ابن منده و ابن عبد البرو ابو نعيم و كنيه او را ابو يزيد از كنانه يا ازد يا بنى ليث شمرده اند در سنۀ دوم هجرت ولادت او بوده و بقولى در سنۀ هشتاد از دنيا رفته و اللّه اعلم.

عمره بنت نفيل

شيخ در رجال خود او را از صاحبات امام صادق عليه السّلام تعداد كرده و مامقانى ميفرمايد ظاهر اين است كه اين زن از اماميه است.

عمره زوجۀ عبد اللّه بن رواحه

و در اصابه او را خواهر عبد اللّه بن رواحه دانسته چنانچه گويد عمره بنت رواحة الانصاريه زوجه بشر بن است سعد و مادر نعمان بن بشر است. مجلسى در ششم بحار در باب جوامع معجزات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايت ميكند كه خواهر عبد اللّه بن رواحه انصارى در ايام حفر خندق برسولخدا عبور داد حضرت فرمود بكجا ميروى عرض كرد چند دانۀ خرماست براى عبد اللّه ميبرم حضرت فرمودند آن

ص: 387

خرماها را بمن ده عمره گويد من خرماها را ريختم ميان كف دست آنحضرت و ايشان آن چند دانه خرما را چند قسمت كرد و هرقسمتى را در ميان نطعى ريخته و جامه بر روى او كشيد پس دستها بدعا برداشت و دو ركعت نماز بجا آورد در حال از اطراف آن نطعها خرما ميجوشيد پس آنحضرت مردم را دعوت فرمود سه هزار جمعيت از آن خرما تناول كردند تا سير شدند و از براى خانوادۀ خود نيز حمل نمودند و ما بقى را باز بخواهر عبد اللّه بن رواحه رد كردند. و اين عبد اللّه بن رواحه از زهاد صحابه و عباد ايشان بود و از شهداى موته است و از اهل بيعته عقبه و نقيب بنى الحارث بن خزرج و در غزوۀ بدر و احد و خندق و حديبيه و خيبر و عمرة القضا و سائر مشاهد شرف حضور داشته و از امراء غزوۀ موته بود و كان من الشعراء و قصيده اى در مدح رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم انشاء كرده است كه در اسد الغابه به بعض آن اشاره كرده است.

عمره بنت مسعود بن قيس

مادر سعد بن عبادة الانصارى الخزرجى در سال پنجم هجرت وفات نمود و تاريخ سعد بن عباده را در الكلمة التامه ايراد كرده ام كه در سقيفه بنى ساعده خلافت را براى خود نميخواست و او از شيعيان امير المؤمنين بود با ابو بكر و عمر بيعت نكرد تا اينكه قيلة او را كشته اند در حوران در مجالس المؤمنين قاضى تصريح دارد كه سعد بن عباده خلافت را براى امير المؤمنين عليه السّلام ميخواست) . و مامقانى در رجال خود بترجمۀ او ميفرمايد كه ابى علقمه گفت كه من از سعد بن عباده پرسيدم چرا با ابى بكر بيعت نميكنى مردم همه با او بيعت كردند گفت از من دور شو و اين سخن را بگذار بخدا قسم من خودم از پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شنيدم كه فرمود هنگاميكه من از دنيا بروم مردم متابعت هواى نفس خود بنمايند و بطريق قهقرى بعالم جاهليت برگردند در آنروز حق با على است و كتاب خدا در دست او است و ما با احدى بيعت نميكنيم مگر با على بن ابى طالب ابى علقه گفت من با سعد گفتم اين حديث را غير

ص: 388

تو كسى شنيده گفت بلى جماعتيكه قلبهاى آنها از بغض و كينه مملو بود كنايه از اينكه شنيدند و او را انكار كردند بالجمله حقير در جلد ثانى (الكلمة التامه) ده شاهد از مصادر معتبره اقامه كرده ام كه سعد بن عباده داعيه خلافت بر سر نداشت و مظلوما او را شهيد كردند.

عمره بنت الحارث

ابن ابى ضرار الخزاعيه و او خواهر جويريه زوجۀ رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است ذكر هافى ناسخ التواريخ.

عميره بنت عمره

و عمره بنت سهل بن رافع انصارى است وقتى دخترش عميره را بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آورد و خواستار شد تا در حق او دعاى خير فرمايد رسول اكرم مسئول او را باجابت مقرون داشت. (ناسخ)

حرف الغين

غره بنت جميل

ابن حفص معشوقۀ كثير بن عبد الرحمن بن عامر بن عويمر الخزاعى معروف بكثير عزه كه از مشاهير شعرا و از افاضل شيعيان بشمار ميرود چندان دلباخته و عاشق غره دختر جميل بن حفص شده بود كه معروف بكثير غره شده بود چون غره در حسن و جمال و عقل و كمال نظير و همال نداشت و آن اختر فروزان در حلاوت مقال و فصاحت بيان از تمامت اقران و زنان عصر خود فزونى داشت چنانچه تفصيل آنرا در ناسخ نگاشته.

ص: 389

غنيمه

بنت عبد الرحمن بن النعيم الازدى الغامدى و در ضبط او اختلاف است بعضى بثاء مثلثه بعد الغين المعجمه بر وزن جميله ضبط كردند بعضى بالياء المثنات بعد الغين ثم الثاء المثلة بر وزن زينبه ضبط كردند و بعضى بالغين المضمومه و النون المفتوحه بر وزن غفيله ضبط كردند. بالجمله نجاشى در ترجمه پسر برادرش بكر بن محمد بن عبد الرحمن بن نعيم الازدى گفته كه عمه اش غنيمه از امام صادق و موسى بن جعفر روايت دارد.

غانمه بنت غانم

ابراهيم بن محمد بيهقى كه يكى از اعاظم علماء قرن سوم هجرت نبوى است در كتاب محاسن و مساوى ص  6٩  از طبع مصر حديث كند كه چون غانمه خبر باو رسيد كه معويه و عمرو بن عاص بنى هاشم را دشنام ميگويند در مكه بپاى خواست و گفت (ايها الناس ان قريشا لم تلد من لؤم و لا رقم سادت و جادت و ملكت فملكت و فضلت و فضلت و اصطفيت فاصطفت ليس فيها كدر عيب و لا افن ريب و لا حشر و لا طاعن و لا حاد و لا نادم و لا المغضوب عليهم و لا الضالين ان بنى هاشم اطول الناس باعا و امجد الناس اصلا و احلم الناس حلما و اكثر الناس عطاء) . در اين جمله ميفرمايد ايمردم مكه دانسته باشيد كه قبيلۀ قريش ولادت آنها بسهام قرعه براى استلحاق نبوده و قيافه شناس پدر براى آنها تعيين نكرده اين داغ عار و نشانۀ شنار و پستى بر پيشانى آنها زده نشده بلكه سادات بزرك و جواد بودند و از خاندان اصيل و نجيب بروز كردند آنگاه كه مردم مالك ملك شدند قريش بر آنها سلطنت داشته اند و آنگاه كه مردم فضيليتر ادعوى دار بودند قريش بر آنها فضيلت داشتند و برگزيدۀ برگزيدگان بودند هيچگاه آلودكى و تيره گى و عيبى و عارى در آنها وجود نداشته و در اصول آنها ضعف و ريبى و طغيانى باديد نشده از راه حق منحرف

ص: 390

نشدند و جامۀ ندامت بر خود نياراسته اند و مغضوب و گمراه نگرديدند بنى هاشم سرآمد بزرگان و پاكيزه ترين پاگان در حلم و بردبارى و در عطا و جود و سخا كسى بر آنها پيشى نگرفته از ماست عبد منافيكه شاعر دربارۀ او گفته. كانت قريش بيضته فتفلقت فالمخ خالصها لعبد مناف

و از ماست فرزند دلبندش هاشم آنچنانيكه هشد ثريد كردى براى قوم خود و شاعر در حق او گفته: هشم الثريد لقومه و اجارهم و رجال مكة مسنتون مجاف

و از ماست عبد المطلب آنچنانيكه به بركت او سيراب شديم و شاعر در حق او گفته است: و نحن سنى المحل قام شفيعنا بمكة يدعو و المياه تغور

و از ماست فرزند عزيزش ابو طالب سيد بنى هاشم و زعيم اولاد عبد المطلب شاعر در حق او گفته: اتية ملكا فقام بحاجتى و ترى العليج خائبا مذموما

و از ماست عباس بن عبد المطلب كه رسولخدا او را رديف خود فرمود و مال باو عطا نمود شاعر در حق او گفته است: رديف رسول اللّه لم ار مثله و لا مثلا حتى القيمة يوجد

و از ماست حمزة بن عبد المطلب كه سيد شهدا است و شاعر در حق او گفته است: ابايعلى لك الاركان هدت و انت الماجد البر الوصول

و از ماست جعفر بن ابى طالب ذو الجناحين احسن الناس حسنا و اكملهم كمالا ليس بغدار و لاختار خداوند متعال بجاى دو دست دو بال باو عنايت فرموده كه در بهشت با آن دو بال طيران ميكند كمال و حسن او و جمال او از همه مردم افزون است غدر و مكر در كار او نيست در حق او شاعر گفته است: هاتو كجعفرنا و مثل علينا النسا اعز الناس عند الحقايق

ص: 391

و از ماست امير المؤمنين ابو الحسن على بن ابى طالب عليه السّلام افرس بنى هاشم و اكرم من احتفى و تنعل بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و من فضائله ما قصر عنكم انباوءها) يعنى همانند امير المؤمنين هرگز ديده نشده فارس ميدان لافتى و كريم ترين مردم از كفش پوش و برهنه پا بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از فضائل او همين كافى است كه هرچند بخواهند از شمارۀ آن خبر دهند نميتوانند شاعر در حق او گفته و هذا على سيد الناس فاتقوا عليا با سلام تقدم من قبل

و از ماست حسن بن على احد السبطين و سيد شباب اهل الجنه در حق او گفته: و من يك جده حقا نبيا فان له الفضيلة فى الانام

و از ما است حسين بن على عليه السّلام كه جبرئيل او را بر دوش خود سوار ميكرد و همين فخر او را كافى است شاعر در حق او گفته: نفى عنه عيب الادميين ربه و من مجده مجد الحسين المطهر

ثم قالت يا معشر قريش و اللّه ما معويه بامير المؤمنين و لا هو كما يزعم هو و اللّه شانى رسول اللّه انى آتية معويه و قائلة له بما يعرق منه جبينه و يكثر منه عويله) . چون غانمه از فضائل بنى هاشم به پرداخت مردم قريش را مخاطب ساخت و گفت بخدا قسم هرگز معويه امير المؤمنين نباشد و گمان نكند كه اين منصب از براى او است بخدا قسم نيست معويه مگر عيب كنندۀ رسول خدا هراينه بسوى معويه سفر خواهم كرد و چندان از معايب او برشمارم كه عرق خجلت در پيشانى او متراكم شود و بانك عويلش بالا گيرد اين سخنان بگوش عامل مكه رسيد نامه اى بمعويه نوشت و صورت حال را مكشوف داشت كه غانمه اينك بجانب مدينه سفر خواهد كرد معلوم ميشود در آنوقت معويه در مدينه بوده چون نامه بمعويه رسيد فرمان كرد كه دار الضيافه اى براى او تهيه كردند و آنرا پاكيزه نمودند و فرشهاى قيمتى در او گستردند چون بشهر نزديك شد معويه پسرش

ص: 392

را با جماعت خدم و حشم و مماليك باستقبال غانمه فرستاد تا اينكه او را بدار الضيافه وارد بنمايد ولى غانمه اعتنائى نكرد يزيد گفت پدرم درخواست كرده كه شما وارد مهمان خانه شويد. و غانمه يزيد را نشناخت فلذا او را نهيب داد و گفت تو كيستى خدايت ضعيف كند گفت يزيد بن معويه غانمه گفت اى ناقص خدايت رعايت نكند من زيادى نيستم من در مدينه برادر دارم سپس رفت بخانۀ برادرش عمرو بن غانم يزيد از كلام غانمه در خشم شد و صورت درهم كشيد و رنگش برافروخته شد رفت و معويه را خبر كرد و ماجرا را براى او نقل كرد معويه گفت ايفرزند اين زن از بزرگترين قريش است بحسب سن يزيد گفت در مقدار عمر او چقدر فرض ميكنى معويه گفت در عهد رسولخدا از عمر او چنان معلوم ميشد كه صد سال گذشته است و او از بقيه گرام است (اقول) نسخه چهار صد سال نوشته است و ظاهرا اشتباه كاتب است چون تاريخ پيدايش قريش اين مقدار نيست گذشته از اينكه اين داستان را در غير كتاب مشار اليه نديدم و اللّه العالم) . بالجمله چون روز ديگر شد غانمه بمنزل معويه آمد بمحض اينكه وارد شد معويه ابتدا به سلام كرد غانمه گفت السلام على المؤمنين و الهوان على الكافرين سپس فرمود كدام يك از شما عمرو بن  (1) العاص است عمرو بن عاص گفت اينك من حاضرم. غانمه گفت تو بنى هاشم را سب ميكنى با اينكه تو سزاوار دشنامى سب در تو است


1- قالت من منكم ابن العاص قال عمرو ها انا ذا ففالت انت تسب قريشا و بنى هاشم و انت اهل السب و اليك يعود السب يا عمرو انى و اللّه لعارقة بعيوبك و بعيوب امك و انى اذكر لك ذلك عيبا عيبا ولدت من امة سوداء مجنونه حمقاء بتول من قيام و يعلوها اللئام اذا امسها الفحل كانت نطفتها انفذ من نطفة راكبها و فى يوم واحد ركبها اربعون رجلا و اما انت با عمرو و رايتك غاو يا غير. راشد و مفسدا غير صالح و لقد رايت فحل زوجتك على فراشك فما عزت و ما انكرت

ص: 393

بسوى تو عود ميكند ايعمرو بخدا قسم من كاملا عارف بمخازى و عيوبات تو ميباشم و يك يك عيبهاى تو و مادر ترا دانا هستم مادر تو كنيز سياه ديوانۀ احمقى بوده كه ايستاده بول ميكرد و براى زنادادن هميشه مهيا بود و هرزناكارى بر او سوار ميشد و چندان شبق داشت كه قبل از اينكه مردى او را مس كند منى او از فرجش جارى ميشد در يك روز چهل مرد با مادر تو زنا كردند و قيمت او از هرزاينه ارزان تر بود ايعمرو تو يك گمراهى هستى كه هيچ گاه طريق رشاد را نه پيمودى و مفسدى هستى كه هيچ گاه براه صلاح نرفتى و چندان بى غيرت هستى كه اجنبى را بر فراش زوجه ات ديدى و متعرض او نشدى و بر اين فاحشه انكار نكردى غانمه چون از كار عمرو بن العاص به پرداخت بجانب معويه  (1) توجه كرد و فرمود اما تو اى معويه هيچگاه از اهل خير نبودى و در دامن شرافت پرورش پيدا نكردى و تربيت نشدى واى بر تو ترا با بنى هاشم چه كار است آيا ميتوانى زنان بنى اميه را بزنان بنى هاشم قياس كنى يا جود و سخاى جد خود اميه را با هاشم و اولاد هاشم در جاهليت و اسلام برابر توانى نمود براى بنى هاشم بس است در مقام فخر و مباهات كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از ايشان است معويه گفت اى غانمه خاطر جمع دار كه ديگر من نسبت به بنى هاشم جسارتى نكنم غانمه گفت من مينويسم بر تو عهدى را كه دانسته باشى همانا رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله از خداى متعال درخواست كرده است كه پنج دعا را از من مستجاب بنمايد و اگر تو ترك سب ننمائى هرپنج دعا را در حق تو قرار ميدهم يعنى نفرين مى كنم تو را معويه بترسيد و قسم ياد كرد كه ديگر بنى هاشم را سب نكند.


1- اما انت فما كنت معويه فى خير و لا ربيت فى خير فما لك و لنبى هاشم انساء بنى اميه كنسائهم ام اعطى اميه مثل ما هاشم فى الجاهلية و الاسلام و كفى برسول اللّه فخرا فقال معويه ايتها الكبيره انا كاف من بنى هاشم قالت فانى اكتب عليك عهدا كان رسول اللّه دعا و به ان يستجب لى خمس دعوات فاجعل تلك الدعوات كلها فيك فخاف معويه و حلف لها ان لا يسب بنى هاشم ابدا) الفهرس حرف الباء  ٣  بانوى قزوينى و تشرف او خدمت امام زمان عليه السلام  4  بانوى ديگر و تشرف او خدمت امام زمان عليه السلام  5  بانوى شهرستانى و تشرف او خدمت امام زمان عليه السلام  6  بانوى سامرائى و تشرف او وقت تولد امام زمان  ٨  بانوى ديگر كه خدمت امام زمان عليه السلام رسيده  ٨  بانوى ديگر كه باين فيض نائل شد  ٩  بانوى آمليه و نائل شدن او باين فيض عظمى  ١١  بانوئيكه شوهرش از فلج نجات يافت  ١١  بانوئيكه حضرت حجة او را از كورى شفا داد  ١٢  مليكه نام كه از كورى شفا يافت  ١4  بانوئيكه خدمت حسين ابن روح رسيد  ١4  تشرف بانوى تهرانى در مكه بخدمت آنحضرت  ١6  بانوى چينى و زنده شدن او بدست امام حسن عليه السلام  ١٩  پادشاه پيكر  ١٩  بانوئيكه بواسطۀ محبت امير المؤمنين دستش را بريدند  ٢٢  بانوئيكه پدر ناصبى او دستش را قطع كرد  ٢5  بانوئيكه از پسر مأمون شكايت داشت  ٢6  بانوى عربيه كه بر سر قبر پدرش بود  ٢٧  بانوئيكه براى فرزند خود مرثيه گفت  ٢٩  بانوئيكه براى شوهر خود مرثيه گفت  ٢٩  بانوئيكه با زينت بر سر قبر شوهر خود ميگريست  ٣٠  پادشاه خاتون  ٣١  بانوى عارفه  ٣١  بانوى عقيليه  ٣٢  بانوى ابن دمينه  ٣٣  بانوئيكه بعد از تلف اموال خود مسرور بود  ٣4  بانوئيكه داراى مقام رضا بود  ٣4  بانوئيكه از دست دزد استغاثه بامير المؤمنين نمود  ٣٧  بانوئيكه موسى بن جعفر گاو او را زنده كرد

ص: 394

جلد 5

[مقدمه مولف]

ص: 2

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه رب العباد و صلى اللّه على افصح من نطق بالضاد و على اهل بية الامجاد و لعنة اللّه على اعدائهم من الان الى يوم المعاد

اما بعد اين جلد پنجم رياحين الشريعه است كه در ترجمۀ بانوان دانشمند شيعه است نسئل اللّه تعالى ان يوفقنا بالاتمام.

المؤلف ذبيح اللّه محلاتى

[ادامه فصل اول]

حرف الفاء

از بانوان دانشمند شيعه فاطمه

بنت رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله بحمد اللّه و المنة كه جلد اول اين كتاب و قسمتى از جلد ثانى كه در ٧4٧ صحيفه جمع آورى شده است در زندگانى سيدۀ نساء فاطمۀ زهراء از تحت طبع بيرون آمد و منتشر گرديد و هرزنيكه از امهات ائمه معصومين و بانوان دشت كربلا در جلد سوم يا چهارم بنام فاطمه بودند در اين جلد ديگر تكرار نخواهيم كرد چه آنكه در مجلدات مذكوره كاملا ترجمه شده است.

فاطمه بنت الخشاب

از بانوان مشهورۀ عصر صفدى بوده در خيرات حسان از كتاب عنوان النصر فى اعيان العصر او را ذكر كرده و گفته شهاب الدين فضل اللّه بيست و شش بيت براى او فرستاد بجهت امتحان در سال ٧١٧ و ابيات ذيل از مطلع آن قصيده است:

هل ينفع المشتاق قرب الدار و الوصل ممتنع علي الزوار

ص: 3

يا نازلين بمهجتي وديارهم من ناظرى بمطمح الابصار

هيجتهم شجني فعدت الي الصبا من بعد ما خط المشيب عذارى

فاطمه نيز قصيده اى مشتمل بر بيست بيت بهمان وزن و قافيه گفته و نزد قاضى فرستاده و ضمنا بعضى كنايات او را جواب گفته و اين دو بيت از آن ابيات است:

ان كان عزكم جمال عذارى فالقبح فى تلك المحاسن وارى؟ ؟ ؟

لا تحسبوا انى اماثل شعركم انى يقاس جداول به بحار

فاطمه سلطان فراهانى

دختر مرحوم ميرزا حسين نوادۀ قائم مقام است تولد اين زن در ششم ماه رجب سنه ٢٨٢ بوده و در سنه ١٣٠ هجري بعموزاده خود ميرزا محمود پسر ميرزا احمد تزويج يافته و در فنون ادبيت و عربيت و تاريخ و شعر فارسى گفتن مهارتى داشته در سرودن شعر فارسى ميتوان گفت چنان است كه خنساء در عربى بوده و از اشعار ذيل كه اثر طبع او است مطلب معلوم ميشود:

چه آفتاب پديدار شد اگر يك چند نهفته بود هنر در زنان دانشمند

هنر حليفه فرزند باشد انسانرا همي ببايد كز زن بزايد اين فرزند

زنان مشابۀ روحند نوع مردان جسم ز جان روشن باشد همي تن فرزند

اى آنكه طعنه زنى بر كمال و فضل زنان بمال ديده كه جهلت بسر خمار افكند

يكى است ناخن و چنگال شير ماده و نر يكي است لعل بدخشان بتاج و گردن بند

مگر نه حضرت صديقه دخت پيغمبر ص فكند بالش رفعت فراز چرخ بلند

مگر نه مريم با نفس خود مجاهده كرد سپس مر او را با روح قدس شد پيوند

مگر نه آسيه شد در خشوع بيهمتا مگر نه رابعه بود در خضوع بي مانند

زنان فراخور مدحند و لايق تمجيد كه امهات كمالند و مستحق پسند

خداشناس و نصيحت پذير و شوى پرست خدا زيشان خشنود و بندگان خورسند

ص: 4

نه هركه مقنعه بر سر فكند شد بانو نه هرچه شيرين باشد بود چه شكر و قند

(خيرات)

فاطمه بنت عباس بن ابى الفتح

بغدادي از بانوان عالمه و از زبدۀ زاهدات عابده عصر خود بوده مدرسه رباطيه در بغداد باو منسوب است در ارشاد زنان جدى بكمال داشته هرگاه بر منبر صعود ميكرد داد سخن ميداد و با علماء عصر مباحثها داشت و با صدر الدين وكيل كه از علماء عصر آن زمان بود در مسائل حيض با او مباحثه كرد و بر او غالب آمد و گفت كه شما آنچه در اين موضوع ميدانى فقط علم است اما من علما و عملا ميدانم و چون معاصر ابن تيميه بود و در مذهب با او مخالف بود ابن تيميه خواست او را از منبر فرود آورد شب رسول خدا را در خواب ديد كه او را عتاب ميكند و ميفرمايد ترا با فاطمه چكار است كه او زنى صالحه و پرهيزكار ميباشد لاجرم از قصد خود دست برداشت و اين بانو در مصر در سنه ٧١4 برحمت حق پيوست (خيرات)

اقول شرح حال خسران مآل ابن تيميه را در كتاب (نعم النصير) مفصلا ايراد كردم.

(مج) فاطمه بنت الميخا

از اشياخ ابن حجر عسقلاني است بنابر نقل كتاب انباء العمر فى قصص ابناء العمر

(مج) فاطمه بنت يحى العفيف

در كتاب مذكور ايشانرا ابن حجر از محدثهاي عصر خود محسوب داشته

فاطمه بنت اليمان

خواهر حذيفۀ يمانى است در ولا و محبت با اهل بيت عصمت همانند برادرش حذيفه بوده است.

ص: 5

فاطمه بنت حسين بن عبد اللّه

كينه اش ام الحسن و حسين بن عبد اللّه فرزند اسماعيل بن عبد اللّه بن جعفر طيار است و بانوى حرم عمر بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن الحسين است و والده يحيى بن عمر بن يحيى است در ميان زنان عصر خود ممتاز و در تقوى و صبر در شدائد سرافراز بود فرزند دلبندش يحيى از رجال شيعه زيديه است بنابر آنچه معروف بين مورخين است ولى حقير بعد از امعان نظر دانستم كه از شيعه ع اماميه است و خروج نكرد مگر بعد از آنكه ذلت و خوارى فوق العاده باو وارد آوردند بالاخره او را كه شهيد كردند ابو هاشم جعفرى و حمانى او را مرثيه گفته اند و هنگام خروج همى ميفرمود ادعوكم الي الرضى من آل محمد و حقير ملخص تاريخ او را از مقاتل الطالبين ابو الفرج و كامل ابن اثير و مروج الذهب مسعودى نقد كرده مينگارم ابو الفرج گويد ابو الحسين يحى بن عمر مادرش فاطمه ام الحسن دختر حسين بن عبد اللّه بن اسماعيل بن عبد اللّه بن جعفر طيار است و پدرش عمر بن يحيى بن حسين ابن زيد بن على بن الحسين عليهم السلام ميباشد در ايام متوكل عباسى بجانب خراسان حركت كرد عبد اللّه بن طاهر كه از قبل متوكل والى آن نواحى بود بودن يحيى را صلاح نديد او را بسرمن راى بر گردانيد متوكل او را بعمر بن فرج تسليم كرد عمر بن فرج با يحيى خشونت كرد و سخنان زشت گفت يحيى كه خمير مايۀ او از غيرت و حميت سرشته شده بود تحمل آن نتوانست كردن كلمات او را باو رد كرد و او را دشنام گفت عمر بن فرج صورت حالرا بعرض متوكل رسانيد آن ملعون فرمان كرد تا يحيى را با تازيانه بزنند سپس او را بزندان بيندازند بعد از ضرب و ايلام او را در خانۀ فتح بن خاقان محبوس داشته اند پس از مدتى او را رها كردند يحيى بطرف بغداد روانه گرديد چند روزى در نهايت سختى و ضيق معاش روزگار بسر برد بالاخره قرض او زياد شد.

و بروايت ابن اثير عمر بن فرج را ملاقات كرده و از او درخواست وجهى نمود چون او متولي امر طالبيين بود عمر بن فرج در مقابل تندى كرده و او را از عطاى خود

ص: 6

محروم گردانيد بعلاوه او را حبس كرده تا اينكه بكفالت او را رها نمود يحيى بنزد وصيف تركى رفته كه براى او رزقى جارى بنمايد و وظيفه اى كه بآن امرار معاش بنمايد باو بدهد وصيف هم با او تندى كرده گفت هرگز براى مثل تو معاشى نيست و وجبي ندارد كه من براى مثل تو معاش قرار بدهم يحيى ناچار از اين جهت روي بكوفه نهاد تا اينكه خلافت متوكل و پسرش منتصر خاتمه پيدا كرد و مستعين پسر معتصم كه دوازدهمى از خلفاى بنى عباس بود بر سرير خلافت نشست و اختلاف در بين عساكر او پديدار شد در كوفه مردم اطراف يحيى را گرفته اند چه آنكه در زهد و ورع و شجاعت و فصاحت و حسن سيرت همانند او را پيدا نكردند و در قوت بازو چنان بود كه ابو الفرج مينويسد:

در مقاتل الطابيين كه يحيى را عمودى بود از آهن هرگاه بر كسى غضب ميكرد آن عمود را بگردن او ميانداخت و مى تابيد و او را رها ميكرد و احدى نميتوانست او را باز كند مگر خود جنابش بالاخره مردمرا دعوت كرد و گفت ادعوكم الى الرضى من آل محمد يعنى من شما را بامامت و خلافت خود دعوت نميكنم هركه را شما پسنده داريد منهم با شما هستم سپس ابتدا كرد بزيارت قبر حضرت سيد الشهداء عليه السلام و زواريكه در اطراف آن مرقد منور بودند مقصد خود را اظهار كرد مردم خوش وقت شدند در اطراف او ازدحام قريبى كردند و فرياد برداشته اند اجيبو داعي اللّه سپس متوجه قريه ايكه او را شاهى ميگفته اند گرديد و تا شب را در آنجا اقامت فرمود سپس در تاريكى شب داخل كوفه گرديد و بيت المال كوفه را تصرف كرد و در او دو هزار دينار و هفتاد هزار درهم بود آنرا بر اصحاب خود تقسيم كرده و در زندانرا باز كردند و هركس محبوس بود او را رها كردند و مردم كاملا با يحيى اظهار محبت ميكردند حتي آنكه عامه با انحراف آنها از اهل بيت كاملا با يحيى اظهار دوستى و جان نثارى ميكردند و معهود نبود از ايشان كه با يك نفر از علويين چنين صميمانه اظهار اخلاص بنمايند بالاخره يحيى داد عدل و انصاف همى داد تا اينكه امر او ظاهر گرديد و خبر او شايع شد و خلق كثيري از اهل بصيرت و جماعت بسياريكه لا ديانته لهم بر او گرد آمدند اين اخبار

ص: 7

از كوفه و فلوجه بمحمد بن عبد اللّه بن طاهر رسيد او هم نوشت بعامل كوفه كه دفع يحيى بر تو واجب است او هم عبد اللّه بن محمود سرخسى را بدفع يحيى مامور كرده چون با يحيى ملاقات كرده يحيى ضربتي بر او وارد آورد كه مرگرا معاينه كرده با آن جراحت منكر فرار كرد و جمعيت او نيز پراكنده شدند.

اصحاب يحيى آنها را غارت كردند و آنچه كه داشته اند از دواب و اساسيه بغنيمت ربودند و يحيى در كوفه مشغول تجهيز لشكر و جمع آورى عده وعدۀ بودند كه بناگهانى محمد بن عبد اللّه بن طاهر لشكرى جرار بر سر يحيي كشيد و جنگى خونين بر سر پا شد و تنور حرب زبانه زدن گرفت اصحاب يحيى متفرق شدند و يحيى را بقتل رسانيدند و سر او را از بدن جدا كردند و براى محمد بن عبد اللّه بن طاهر فرستادند و اصحاب يحيى را اسير كردند و آنها را با پاى برهنه با ضرب تازيانه ميدوانيدند و هر كدام از رفتن عاجز بود فورا گردن او را ميزدند و هيچ اسيريرا باين خوارى و شدت و ذلت سوق نكردند باين حالت آنها را وارد بغداد كردند و در آنروز چنان ناله و زجه و عويل از مردم بغداد بالا گرفت كه كس مثل آنرا ياد ندارد.

چون مستعين فرمان داده بود كه سر يحيى را در بغداد نصب بنمايند چون نصب كردند شدت ضجه و عويل مردمرا كه ديدند آن سر را از دار فرود آوردند و ابو هاشم جعفرى بر محمد بن عبد اللّه بن طاهر وارد شد فرمود ايها الامير آمدم (1)ترا تهنيت


1- مسعودى در مروج الذهب مينويسد كه ابو هاشم جعفرى قال لابن طاهر ايها و خرج من داره و هو يقول يا بنى طاهر كلوه و بيا*ان لحم البنى غير مرى*ان وترا يكون طالبه اللّه*لو تر بالفوت غير حرى و قال المسعودى كان يحيى دينا كثير التعطف و المعروف على عوام الناس بارا بخواصهم و اصلا لاهل بيته موثر الهم على نفسه مثقل الظهر بالطالبيات يجهد نفسه ببرهن و تحنن عليهن لم تظهر له زلة و لا عريت له خزية و لما قتل يحيى جزعت عليه نفوس الناس جزعا كثيرا و رثاه القريب و البعيد و حزن عليه الصغير و الكبير و جزع لقتله الرفيع و الدنى. و قال فى مروج الذهب ان ظهوره كان بالكوفه سنه ٢5٠ فقتل و حمل رأسه الى بغداد*

ص: 8

بگويم بچيزيكه اگر رسولخدا زنده بودى هرآينه او را تعزيت ميگفته اند آنملعون جواب ابو هاشم را هيچ نگفت.

ابن اثير گويد سر يحيي را بسامراء فرستادند براى مستعين و در آنجا نصب كردند سپس فرستادند به بغداد كه در آنجا نصب بنمايند و محمد بن عبد اللّه بن طاهر چون كثرت ازدحام مردمرا و ناله و عويل ايشانرا ديد بترسيد كه آن سر را بربايند فلذا آنرا نصب نكرد و در صندوق پنهان نمود.

ابو الفرج گويد بمن نرسيد از اخبار آل ابى طالب كه در دولت بني العباس كشته شدند كسيرا اين مقدار مرثيه بگويند بمقداريكه براى اين يحيى مرثيه گفته اند با اين كثرت مقتولين آل ابى طالب در دولت بنى العباس سپس پاره اى از آن مراثى را نقل ميكند از آنجمله اشعار ذيل است:

افى كل يوم للنبي محمد (ص) قتيل زكى بالدماء مضرج

تبيعون فيه الدين شر ائمة فلله دين اللّه قد كان يمزج

بنو المصطفى كم ياكل الناس شلوكم لبلواكم عما قليل مفرج

اما فيكم راع لحق نبيه (ص) و لا خائف من ربه يتحرج

لقد عمهو اما انزل اللّه فيكم كان كتاب اللّه فيهم مجمع

لقد خاب من انساه منكم نصيبه متاع من الدنيا قليل و زبرج

ابعد المكنى بالحسين شهيدكم تضئى مصابيح السماء فترج

ايحى العلا لهفى لذكراك لهفة تباشر مكواها الفؤاد فينشج

سلام و روح و ريحان و رحمة عليك و ممدود من الارض سجسج

اتمنعنى عنى عليك بعبرة و انت لا ذيال الروامس مدرج

عفاء على دار طعنت لغيرها فليس بها للصالحين معرج

(الابيات)

ص: 9

و قصيدۀ فوق بسيار طولانى است و از منشآت على بن عباس رومى است و نيز على بن محمد بن جعفر العلوي يحيى را بچند قصيده مرثيه گفته از آنجمله اشعار ذيل است:

فان يك يحيى ادرك الحتف يومه فما مات حتى مات و هو كريم

و ما مات حتي قال طلاب نفسه سقى اللّه يحيي انه لضميم

فتى آنست بالياس و الروع نفسه و ليس كمالا قاه و هو سئوم

فتى عزه للنوم و هو يهيم و وجه لوجه الجمع و هو عظيم

(الابيات) و نيز قصيدۀ عزاء طولانى بعض شعرا عصر او انشا كرده اند كه بعض آن أشعار ذيل است:

بكت الخيل شجوها بعد يحيى و بكاه المهند المصقول

و بكته العراق شرقا و غربا و بكاه الكتاب و التنزيل

و المصلى و البيت و الركن و الحجر جميعا له عليه عويل

كيف لم تسقط السماء علينا يوم قالوا ابو الحسين قتيل

و بنات البنى بتدين شجوا موجعات دموعهن همول

قطعت وجهه سيوف الاعادى بابى وجهه الوسيم الجميل

ان يحى ابقى بقلبى غليلا سوف يؤذى بالجسم ذاك الغليل

قتله مذكر لقتل على و حسين و يوم اودى الرسول

صلوات الا له و قفا عليهم ما بكى موجع و حن ثكول

فاطمه والدۀ علم الهدى سيد مرتضى

بنت حسن بن احمد بن حسن بن على بن حسن بن عمر بن على بن الحسين عليه السّلام از بانوان مجلله فاضله عصر خود بوده شيخ مفيد بسيار از او تجليل ميكرده و هرگاه بر او وارد ميشد بتمام قامت از پيش پاى او بلند ميشد و كتاب (احكام النساء) را

ص: 10

براى او تأليف كرد و در اول كتاب فرموده (فانى عرفت من آثار السيدة الجليله الفاضله ادام اللّه اعزازها جميع احكام التى تعم المكلفين من الناس و تختص النساء منهن على التميز لهن و الايراد ليكون ملخصا فى كتاب يعتمد للدين و يرجع اليه فيما يثمر العلم به و اليقين و اخبرتنى برغبتها ادام اللّه تعالى توفيقها فى ذلك الخ)

ميفرمايد دانستم من از احوال اين بانوى محترمه جليله دانشمند كه خدايش بر عمر و عزتش بيفزايد باينكه راغب است بر كتابى كه جميع احكام آنچنانيكه همه مكلفين بآن محتاج اند بالاخص جماعت زنان كه بآن احكام مختص اند از قبيل حيض و نفاس و استحاضه و حضانت اولاد و حسن تبعل از اين جهت اين كتاب احكام النساء را بجهت ايشان تأليف كردم الخ

و علامۀ شهير سيد على خان در كتاب درجات الرفيعه ميفرمايد كه شيخ مفيد قدس سره در عالم رؤيا ديد كه سيدۀ زنان عالميان فاطمۀ زهراء سلام اللّه عليها داخل مسجد كرخ شد در حاليكه دست حسن و حسين را بدست گرفته و هردو طفل صغير ميباشند و بر شيخ مفيد سلام كرد و فرمود يا شيخ علمهما الفقه يعنى اين دو فرزند مرا علم فقه بياموز شيخ مفيد از خواب بيدار شد و غرق تعجب بود تا آفتاب بلند شد بناگاه ديد عليامخدره فاطمه بنت الناصر الكبير بيك دست دست سيد مرتضى و بدست ديگر دست سيد رضى گرفته و كنيزان آنمخدره اطراف او هستند چون بنزد شيخ رسيد گفت يا شيخ هذان ولداى قد احضرتهما اليك لتعلمهما الفقه

شيخ چون اين بشنيد گريه او را گرفت و خواب خود را نقل نمود و كاملا آن مخدره را احترام فرمود و متولى تعليم آن دو بزرگوار گرديد تا اينكه فتح اللّه لهما من ابواب العلوم و الفضائل ما اشتهر عنهما فى آفاق الدنيا و هى باق ما بقى الدهر

(و حقير ترجمه اين دو بزرگوار سيد مرتضى و سيد رضى رضوان اللّه عليهما را در تاريخ سامرا بصورت تفصيليه نگاشته ام و براى اين مخدره همين فخر كافى است كه خداى تعالى چنين فرزندان باو عنايت فرموده و چون اين مخدره برحمت حق واصل

ص: 11

گرديد فرزند برومندش سيد رضى مرثيه اى براى او انشا كرده است كه اين سه بيت از آن مرثيه است:

ابكيك لو نفع القليل بكائى وارد لو ذهب المقال بدائى

و الوذ بالصبر الجميل تعزيا لو كان فى الصبر الجميل عزائى

لو كان مثلك كل ام برة لغنى البنون بها عن الابائى

و اما والد ماجد اين مخدره حسن بن احمد معروف بناصر كبير بود و گاهى او را ناصر بالحق ميگفته اند و گاهى بلقب اطروش ميخواندند چنانچه (ابن اثير در كامل در حوادث سنه ٣٠١ گفته هو الملقب تارة بالناصر الكبير و اخرى بناصر الحق و كان اطروش زيدى المذهب شاعرا ظريفا علامة اماما فى الفقه و الدين حسن النادره و كان سبب صممه انه ضرب علي رأسه بالسيف فى حرب محمد بن زيد فطرش و كان له من اولاد الحسن و ابو القاسم و الحسين)

و لا يخفى كه ابن اثير در كلام خود دو اشتباه بين نموده يكى آنكه ناصر بالحق را اطروش گمان كرده و ديگر آنكه گفته زيدى است و حال آنكه زيدى مذهب نيست چون امامى بودن ناصر بالحق جاى شبهه نيست براى اينكه علم الهدى سيد مرتضى بسيارى از مطالب او را شرح كرده و در مذهب اماميه صد مسئله عنوان كرده و نام او را الناصريات گذاشته.

و نجاشى در رجال خود گفته و كان رحمه اللّه يعتقد الامامه و صنف بها كتبا منها كتابا فى الامامه صغير تا اينكه گويد كتاب انساب الائمه الى صاحب الامر و هذا صريح فى كونه من علمأ الاماميه) .

و محدث قمى در الكنى و الالقاب در ترجمه الناصر الكبير و مامقانى در ترجمه الحسن بن على بن الحسن ابن على بن عمر گفته اند قال السيد المرتضى فى محكى الشرح المسائل الناصريه و اما ابو محمد الناصر الكبير و هو الحسن بن على فضله و علمه و زهده و فقهه اظهر من الشمس الباهره و هو الذى نشر الاسلام فى الديلم حتى اهتدوا به بعد الضلاله و عدلوا به عائدين عن الجهاله و سيرته الجميله اكثر من ان تحصى و اظهر

ص: 12

من ان يخفى و ما ذكر اسمه فى هذا الشرح الا مترضيا او مترحما) و ابن ابى الحديد در حق او گفته شيخ الطالبيين و عالمهم و زاهدهم و اديبهم و شاعرهم ملك بلاد الديلم و الجبل و لقب بالناصر للحق و جرت له حروب عظيمه مع السامانيه توفى بطبرستان سنه ٣٠4 و كان عمره ٧٩)

و اما اينكه ناصر بالحق غير اطروش است و زيدى مذهب نيست مامقانى ميفرمايد بعد از اينكه حسن بن على اطروش را ترجمه ميكند در آخر ترجمه او ميفرمايد هذا ليس هو الناصر للحق و انما الناصر للحق جده الاتى فى العنوان اللاحق

سپس ميفرمايد ناصر للحق آنستكه بعد از اين ترجمه او را ذكر ميكنيم و امام زيديه همين اطروش است نه ناصر بالحق سپس ترجمه ناصر للحق را مينگارد و ميفرمايد كه اگر ناصر للحق زيدى بود هرگز سيد مرتضى چنين مبالغه در تجليل و تعظيم او نميكرد كه هرگاه نام او را ذكر بفرمايد ميگويد رضى اللّه عنه و گاه ميشود كه ميگويد كرم اللّه وجهه مضافا بر اينكه اين ناصر بالحق فرزند احمد است بخلاف اطروش كه فرزند على است بخلاف ابن ابى الحديد كه ميگويد فاطمه بنت احمد بن الحسن فتامل جيدا.

(مج) فاطمه نيشابوريه

از قدماء زنان خراسان بوده است در عرفان و از كبار عارفات بشمار ميرفته و با يزيد بسطامى و ذو النون مصرى از او سئولها كردند و او را بسيار ثنا گفته اند در مكه معظمه مجاور بوده و گاهي به بيت المقدس ميرفته و باز بمكه مراجعت ميكرده و در راه عمره سنه ٢٢٣ دنيا را وداع گفته) جامى در نفحات كلماتى از او در معارف در ترجمه او ذكر كرده.

فاطمه بنت حبابة الوالبيه

بانوئى فاضله عالمه محدثه روايات بسيار از امام حسن و امام حسين نقل كرده

ص: 13

ترجمۀ مادرش در محل خود سبق ذكر يافت شيخ در رجال خود او را از اصحاب امام حسن و امام حسين نوشته.

فاطمه بنت عمر و المخزومية

بانوى حرم حضرت عبد المطلب والدۀ عبد اللّه و ابو طالب جدۀ رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كفى لها شرفا و فخرا علامۀ مجلّسى در ج ٢ حيوة القلوب روايت ميكند كه عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف شش زن بحبالۀ نكاح خود درآورد و ده پسر از ايشان بوجود آمد و هريك از آن زنان بحسن و جمال آراسته بودند و در قوم خود عزيز و منيع بودند.

يكى از آنها (متعه) دختر حارث كلابيه بود ديگرى (سمراى) دختر غيداق (1)سيم (هاجرۀ) خزائيه چهارم (سعد) دختر حبيب كلابيه پنجم (هاله) دختر وهب بود ششم (فاطمه) دختر عمرو مخزوميه (2)كه مادر ابو طالب و عبد اللّه پدر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود و عبد المطلب در بعضى از شبها كه نزديك كعبه خوابيده بود خوابى ديد و هراسان بيدار شد و برخواست و رداى خود را بزمين ميكشيد و بر خود ميلرزيد تا بجمعى از كاهنان رسيد از او پرسيدند كه اي ابو الحارث چه ميشود ترا گفت در خواب ديدم كه زنجير سفيد نورانى از پشت من بيرون آمد كه نزديك بود كه نور آن زنجير ديدها را بربايد و آن زنجير چهار طرف داشت يك طرف آن بمشرق و طرف ديگرش بمغرب


1- ولى در ناسخ ج ٢ هبوط ص ٣٢4 گفته سمراء دختر جندب بن مجير بن رباب بن سواة بن عامر بن صعصعه است.
2- فاطمه بنت عمرو بن عايد بن عبد بن عمران بن مخزوم بن يقظته بن مرة بن كعب بن لوى بود) و بعضى زبير بن عبد المطلب را هم از فاطمه مخزوميه ميدانند و چنان معلوم ميشود كه فاطمه آخر عيالى است كه بحبالۀ نكاح خود درآورد چون آن پنج زن را كه تزويج كرد هنوز نور نبوت سيد ابنيات در پيشانى او متلالا بود تا فاطمه را كه تزويج كرد باو منتقل گرديد

ص: 14

رسيده بود و يك طرفش بآسمان و يكطرفش بزمين رسيده ناگاه دو شخص عظيم خوشرو ديدم كه در زير آن زنجير ايستاده اند از يكى از ايشان پرسيدم كه تو كيستى گفت منم نوح پيغمبر و از ديگرى پرسيدم كه تو كيستى گفت منم ابراهيم خليل آمده ايم كه در سايۀ اين درخت و شجرۀ طيبه باشيم خوشا حال كسيكه در سايۀ او باشد و واى بر كسيكه از آن دور باشد.

كاهنان گفته اند يا ابا الحارث اين بشارتى است ترا و خبريست كه بتو دادند كه ديگرى را در آن نصيبى نيست و اگر خواب تو راست باشد از صلب تو كسى بيرون آيد كه اهل مشرق و مغرب را بدين خدا دعوت كند براى گروهى رحمت باشد و براى گروهى عذاب باشد.

در اين وقت عبد المطلب شاد شد و با خود گفت آيا كى اين نور جبين مرا اخذ نمايد پس روزى تنها بشكار رفت و بسيار تشنه شد در آنحال نظرش بر آب صاف شيرينى افتاد كه در ميان سنگ پاكيزه ايستاده بود چون از آن تناول نمود ديد از برف سردتر و از عسل شيرين تر بود دانست كه آن آب بهشت است كه براى او فرود آمده است پس برگشت و با فاطمه مخزوميه كه نجيب ترين و صالح تر و نيكوتر از همه زنان بود مقاربت كرد و نطفۀ عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم منعقد گرديد اين وقت آن نور كه در جبين او بود بسوى زوجه او كه بهترين زنان عصر خود بود فاطمه مخزوميه منتقل گرديد.

چون حضرت عبد اللّه از او متولد گرديد آن نور اظهر از جبين اطهر او ساطع بود بحديكه اطراف آسمانرا روشن گردانيد اين وقت عبد المطلب از انتقال آن نور بسوى آن مايۀ شادى و سرور خوشحال شد و كاهنان و علماى اهل كتاب همگى بحركت آمدند و محزون گرديدند.

و در ميان علماى يهود جبۀ سفيدى بود كه ميگفته اند جبۀ حضرت يحيى عليه السّلام است كه در هنگام شهادت پوشيده بوده است و آلوده بخون آنحضرت بود و ايشان در كتب خود خوانده بودند كه هرگاه از آن جبه قطرۀ از خون بچكد نزديك خواهد

ص: 15

بود بيرون آمدن آن پيغمبر كه شمشير خواهد كشيد و در راه خدا جهاد خواهد كرد چون رفته اند و بسوى آن جبه نظر كردند ديدند كه خون از آن جبه ميريزد پس دانسته اند كه ظهور پيغمبر آخر الزمان نزديك شده است و باين سبب بسيار غمگين گرديدند و گروهيرا بمكه فرستادند كه از ولادت آنحضرت خبر بگيرند.

و عبد اللّه در روزى آنقدر نمو مينمود كه اطفال ديگر در ماهى آنقدر نمو كنند و افواج تماشائيان بديدن او ميآمدند و از حسن و جمال و نور ساطع و جبين لامع او تعجب مينمودند و عبد اللّه در زمان خود از يهودان و حاسدان ديد آنچه يوسف از برادران ديد.

و چون يازده پسر براى عبد المطلب بهم رسيدند نذر خود را بخاطر آورد چون جماعت قريش او را سرزنش كرده بودند كه تو طفلى از اطفال قوم خود بودى كه تنها بمكه آمدى و ترا فرزندى و ياورى نيست بچه چيز بر ما تفوق يافتى.

عبد المطلب در غضب شد و گفت واى بر شما مرا سرزنش ميكنيد بكمى فرزند با خداى خود عهد كردم كه اگر ده پسر مرا يا زيادتر اعطا فرمايد يكى از آنها را براى اجلال و اكرام حق تعالى قربانى كنم سپس مناجات كرد كه اى پروردگار من عيال مرا بسيار گردان و دشمنان مرا بر من شاد مگردان سپس زنان نام برده را بحباله نكاح خود درآورد.

خداوند متعال از آن زنان يازده پسر باو مرحمت كرد بعلاوۀ چند دختر و پسران اسم ايشان از اين قرار است:

عبد اللّه و ابو طالب و حمزه و عباس وزبير و حارث و ابو لهب كه نام او عبد العزى بود و غيداق و مقوم و حجل و ضرار و دختران عاتكه و صفيه و اميمه و اروى وام الحكم البيضا كه ترجمه اين چهار دختر هريك در محل خود ذكر شد.

بالجمله عبد المطلب فرزندان خود را در نزد خود جمع نمود و طعامى براى ايشان مهيا كرد و چون تناول نمودند فرمود ايفرزندان من ميدانيد كه شما همه بر من گرامى هستيد و نور ديدۀ من ميباشيد و خارى در پاى هيچيك از شما نميتوانم ديد و ليكن حق

ص: 16

خدا بر من واجب تر است از حق شما و با خداى نذر كرده بودم كه هرگاه ده فرزند يا زياده بمن عطا فرمايد يكيرا قربانى كنم و اكنون حق تعالى بمن عطا كرده است شما ها چه ميگوئيد در باب نذر من اين وقت همه سرها بزير انداخته اند و ساكت نشسته اند و بهم ديگر نظر ميكردند تا اينكه عبد اللّه از همه خوردسال تر بود گفت اى پدر توئى حكم كنندۀ بر ما و ما فرزندان توئيم و بهرچه فرمائى اطاعت ميكنيم و حق خدا بر تو واجب تر است از حق ما و امر او لازم تر است از امر ما و ما مطيع و صابريم بر حكم خدا و حكم تو و راضى شديم بامر خدا و امر تو و پناه ميبريم بخدا از مخالفت تو و در آنوقت از سن شريف عبد اللّه يازده سال گذشته بود چون عبد المطلب سخنان شايستۀ آن فرزند بزرگوار را شنيد بسيار گريست و او را شكر كرد و رو گردانيد بسوى سائر اولاد خود و گفت ايفرزندان من شما چه ميگوئيد گفته اند شنيديم و اطاعت نموديم و اگر همه را بكشى راضى هستيم پس ايشانرا دعا كرد و گفت برويد نزد مادرهاى خود و ايشانرا خبر دهيد از آنچه بشما گفتم و بگوئيد كه شما را بشويند و سرمه در ديدهاى شما بكشند و جامهاى فاخر بر شما به پوشانند و وداع كنيد مادران خود را وداع كسيكه برنگردد بسوى او اين وقت فرزندان بنزد مادران خود رفته اند و اين خبر را براى ايشان گفته اند صداى شيون از خانهاى عبد المطلب بلند شد و تا طلوع صبح در اندوه و گريه گذرانيدند.

چون صبح طالع گرديد حضرت عبد المطلب رداى آدمرا بر دوش افكند و نعلين شيث را در پا كرد و انگشتر نوح را در انگشت كرد و خنجر برنده در دست گرفت براى قربانى كردن فرزند خود و يك يك فرزندان خود را از نزد مادران ندا كرد همه بانواع زينتها آراسته بسوي پدر شتافته اند بغير از عبد اللّه كه مادرش را دل گواهى نميداد كه او را رها كند و چنان ميدانست كه آن گوهر يكتا لايق درگاه حقتعالى است و قرعه بنام نامى او بيرون خواهد آمد و او را مانع ميشد تا اينكه عبد المطلب بخانۀ فاطمه آمد و دست عبد اللّه را گرفت كه بيرون آورد مادرش فاطمه در او آويخت و عبد اللّه بدامن پدر چسبيد و پدر او را ميكشيد و مادر ممانعت مينمود و تضرع و استغاثه ميكرد

ص: 17

و عبد اللّه ميگفت ايمادر دست از من بردار و مرا با پدر خود بگذار كه آنچه خواهد با من بكند.

اين وقت فاطمه دست از جان خود برداشت و گريبان خود را شكافت و گفت اى ابو الحارث اين كار تو كارى است كه كسى بغير از تو نكرده است و چه گونه راضى ميشوى كه فرزند خود را بدست خود بكشى و اگر البته اين كار را خواهى كرد دست از عبد اللّه بردار كه او از همه خوردسال تر است و بر كودكي او رحمى بدار و حرمت آن نور كه در جبين مكين او است نگهدار چون ديد كه عبد المطلب باين سخنان دست از او برنميدارد فرزند دلبند خود را بر سينه نالان خود چسبانيد و گفت خدا نكرده كه اين شعله نور جبين تو خاموش گردد چكنم كه در كار تو چاره نتوانم و در امر تو حيله نمى بينم كاش پيش از آنكه از ديده ام پنهان گردى در خاك پنهان گرديده بودم ناچار از برم ميروى و اميد برگشتنت ندارم.

از استماع اين خطاب عبد المطلب بيتاب گرديده سيلاب سرشك از ديدها رها كرد و رنگش متغير گرديد و پايش از رفتار ماند پس آن بندۀ مقرب اله حضرت عبد اللّه گفت ايمادر بگذار مرا تا با پدر خود بروم اگر خدا مرا اختيار نمايد براى قربانى خود زهي سعادت و فيروزى و هزار جان فداى اختيار او باد و اگر ديگريرا اختيار نمايد با هزار حرمان بسوى تو برخواهم گرديد پس با پدر روان شد بسوى كعبه و جميع قريش از مردان و زنان در مسجد الحرام جمع شدند و صداى ناله و شيون بسوى چرخ كبود بلند كردند و يهودان و كاهنان شاد گرديدند كه شايد آن نور نبوت خاموش گردد و ندانستند كه نور خدائيرا كسى خاموش نميتواند كرد.

پس عبد المطلب خنجر برهنه كه مرگ از دم او مى باريد در كف گرفت و قرعه بنام اولاد امجاد خود افكند و گفت ايخداوند كعبه و حرم و حطيم و زمزم و پروردگار ملائكه كرام و خالق جمله انام دور كن از ما هرتيره گى و ظلمت را بحق آنچه جارى گرديده است بر آن قلم تقدير و آنچه را تو خواهى بوجود آورى كسى مانع آن نميتوان

ص: 18

گردد و ضعيفانرا پناهى نيست مگر بسوى تو چون صاحب قوتى و رفع احتياج فقيران نمينمايد مگر تو.

پروردگارا ميدانى كه من با تو چه نذرى و عهدى كرده ام و اينك فرزندان خود همه را بدرگاه تو آورده ام كه هريك را كه خواهى اختيار نمائى پروردگارا اگر مصلحت دانى در بزرگان قرار بده كه ايشانرا صبر بر بلا بيشتر است و خوردان بيشتر محل ترحمند پس نام هريكيرا بر تيرى نوشت و داد كه داخل كعبه كردند و فرزندان خود را داخل كعبه گردانيد.

پس مادران صدا بشيون بلند كردند و از ديدهاى حاضران سيلاب اشك در بطحاى مكه روان گرديد و عبد المطلب از ضعف بشريت مى افتاد و بقوت ايمان و شدت يقين برميخواست و ميگفت پروردگارا حكم خود را بزودى ظاهر گردان و مردم گردنها كشيده بودند و آب از ديدها روان كرده منتظر بودند كه بنام كدام يك بيرون آيد كه ناگاه ديدند صاحب قرعه بيرون آمد و رداى عبد اللّه را در گردن آن رشك خورشيد و ماه افكند او را مانند خورشيد از افق كعبه بيرون كشيد و رنگ مباركش مانند آفتاب بزردى مايل گرديده و مانند شاخۀ ريحان از نسيم صبحگاهان بر خود ميلرزيد و آن ستارۀ درخشان قابل قربانى درگاه خداوند منان گرديده گفت اى عبد المطلب قرعه بنام اين فرزند ارجمند بيرون آمد اگر خواهى بكش و اگر خواهى به بخش.

پس عبد المطلب از استماع اين خبر مدهوش افتاد و برادران نوحه كنان بر برادر خود از كعبه بيرون دويدند و ابو طالب از همه بيشتر ميگريست و موضع نور جبين برادر خود را مى بوسيد و مي گفت كاش نميمردم و فرزند ارجمند ترا كه وارث اين نور است و حقتعالى او را بر همه خلق زيادتى داده است و زمين را از كثافت كفر و بت پرستى پاك خواهد كرد و كهانت كاهنان زايل خواهد گردانيد ميديدم و چون عبد المطلب بهوش آمد صداى گريه مردان و زنان از هرناحيه بسمع او رسيد و نظرش بر فاطمه افتاد كه خاك بر سرخود ميريخت و سينه خود را ميخراشيد و از مشاهده اين

ص: 19

احوال و استماع آن اقوال در عزم كاملش اختلال بهم نميرسيد و بازوى عبد اللّه را گرفت كه او را بخواباند اكابر قريش و اولاد عبد مناف در او آويخته اند.

اين وقت عبد المطلب بانك بر ايشان زد كه واى بر شما همانا شما از من بر فرزند من مهربانتر نيستيد و من تا حكم پروردگار خود را بر او جارى نكنم دست از او بر نميدارم و ابو طالب بدامان عبد اللّه چسبيد و ميگفت اى پدر برادر مرا بگذار و مرا بجاى او ذبح كن كه من راضيم قربانى بشوم و فداى برادر خود گردم.

عبد المطلب ميگفت كه من مخالفت پروردگار خود نميكنم و هركه قرعه بنام او بيرون آمده است او را قربانى ميكنم پس اكابر قوم از او التماس كردند كه بار ديگر قرعه بينداز شايد نوع ديگر ظاهر شود و چون بسيار مبالغه كردند راضى شد و بار ديگر قرعه انداخت و باز باسم عبد اللّه بيرون آمد.

پس عبد المطلب گفت كه الحال حكم لازم گرديد و راه شفاعت مسدود شد سپس عبد اللّه را بقربانگاه آورد اكابر عرب در عقبش صف كشيدند و دست و پاى عبد اللّه را بست و خوابانيد چون مادرش فاطمه ديد كه كار باينجا رسيد پابرهنه و شيون كنان بسوى خويشان خود دويد و ايشانرا بشفاعت طلبيد چون ايشان بسوى عبد المطلب شتافته اند در وقتى رسيدند كه عبد اللّه را خوابانيده بود و خنجر را نزديك گلوى آنسرور گذاشته بود.

در آنوقت ملائكه آسمانها خروش برآوردند و بالها گستردند و جبرئيل و اسرافيل تضرع و استغاثه در درگاه ملك جليل نمودند پس حقتعالى وحى نمود كه اى ملائكه من بهمه چيز عالم و دانايم و بنده خود را در معرض امتحان درآورده ام كه صبر او را بر عالميان ظاهر گردانم اين وقت ده نفر از خويشان فاطمه با سر و پاى برهنه شمشير كشيدند و بطرف عبد المطلب دويدند و بر دست او چسبيدند و گفته اند هرگز نگذاريم كه فرزند خواهر ما را ذبح نمائى مگر آنكه همه ما را بقتل رسانى اين وقت عبد المطلب سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت پروردگارا تو ميدانى كه

ص: 20

ايشان نميگذارند كه حكم ترا جارى كنم و بعهد تو وفا كنم پس حكم كن ميان من و ايشان بحق و تو بهترين حكم كنندگانى در اين حال شخصى از اكابر قوم او كه او را عكرمة بن عامر ميگفته اند حاضر شد و چنين تدبير نمود كه قرعه بيندازند بر شتران و عبد اللّه و ده ده زياد كنند پس بر اين امر قرار داده شد و مردم برگشته اند بجاى خود تا روز ديگر.

عبد المطلب فرمود تا همۀ شترانرا حاضر كردند و عبد اللّه را جامهاى فاخر پوشانيدند و خوشبو گردانيدند و بانواع زينتها آراسته او را بنزد كعبه حاضر گردانيدند و كارد و ريسمان با خود آورده بود پس هفت شوط دور كعبه طواف كرد و ده شتر حاضر كرد و چنك در پرده هاى كعبه زد و گفت پروردگارا امر تو نافذ و حكم تو جاري است و قرعه افكند باسم عبد اللّه بيرون آمد ده عدد اضافه كرد باز باسم عبد اللّه بيرون آمد باز ده عدد اضافه كرد و عرض كرد پروردگارا اگر بسبب گناهان دعاى من از درگاه تو محجوب گرديده است پس توئى غفار الذنوب و كاشف الكروب كرم نمابر من بفضل و احسان خود و ده شتر اضافه كرد پس قرعه بنام عبد اللّه بيرون آمد بازده عدد اضافه كردند باز بنام عبد اللّه بيرون آمد باز ده عدد اضافه كردند قرعه بنام عبد اللّه بيرون آمد باز ده شتر اضافه كرد و گفت پروردگارا توئى كه راز پنهانرا ميدانى و بر همه احوال اهل جهان مطلعى بگردان از ما بلا را همچنانكه از ابراهيم خليل گردانيدى اى پروردگارا خانۀ كعبه تو ميدانى كه اين فرزند در نزد من محبوب تر است از ساير اولاد و مادرش نوحه ميكند از مفارقت آن سرو آزاد.

باز قرعه بنام عبد اللّه بيرون آمد چون به نود رسيد و نه مرتبه بنام عبد اللّه بيرون آمد عبد المطلب آن معدن سعادت را براي شهادت بسوي خود كشيد و صداى نوحه و گريۀ مردان و زنان از هرطرف بلند شد.

در اين وقت عبد اللّه گفت اى پدر از خدا شرم كن و امر او را رد مكن و ديگر در ذبح من توقف مكن و بزودى مرا قربانى كن كه من صبر كننده ام بر قضاى الهى اى پدر دستها و پاهاى مرا محكم به بند كه مبادا حركت كنم و روى مرا به پوشان

ص: 21

كه مبادا رحم بر تو غالب آيد و فرمان خدا را بعمل نياورى و جامهاى خود را كرد كن كه مبادا بخون من آلوده گردد و هرگاه كه آنرا به بيني مصيبت تو تازه شود اى پدر بعد از من از حال مادرم غافل مشو و در دلدارى او كوتاهى مكن كه ميدانم او بعد از من چندان زندگانى نخواهد كرد و در باب خود ترا وصيت ميكنم كه بقضاى الهى راضى باشى و بسيار اندوه بخود راه مده.

پس از اين سخنان آتش از نهاد عبد المطلب شعله كشيد و عبد اللّه را خوابانيد و روى نورانيش را بر زمين چسبانيد و كارد را بنزديك گلوى او رسانيد بار ديگر اكابر قريش پايش را بوسيدند و التماس نمودند كه يك نوبت ديگر قرعه بيندازد و عهد كردند كه اگر در اين مرتبه قرعه بنام عبد اللّه بيرون آمد ديگر شفاعت نكنند پس بار ديگر قرعه افكند بنام عبد اللّه با صد شتر در اين مرتبه قرعه بنام شتر بيرون آمد پس اكابر عرب از روى شادى و طرب فرياد برآوردند و بسوى عبد المطلب دويدند و عبد اللّه را از زيردست او كشيدند و عبد المطلب را تهنيت و مباركباد گفته اند و فاطمه دويد و عبد اللّه را دربر كشيد و ميگريست و شكر حق تعالى مينمود.

پس عبد المطلب گفت انصاف نيست كه نه مرتبه باسم عبد اللّه بيرون آمده است و بيك مرتبه كه باسم شتر برآيد دست از او بردارم پس دو مرتبه ديگر قرعه افكند و هرمرتبه براى شتر بيرون آمد و هاتفى از ميان كعبه صدا زد كه حقتعالى دعاى شما را قبول نمود و بزودى از نسل اين بزرگوار سيد ابرار و نبى مختار بيرون خواهد آمد اين وقت قريش گفته اند كه اي عبد اللّه گوارا باد ترا كرامت الهى كه هاتفان غيبى براى تو و فرزند تو ندا كردند پس فاطمه فرزند خود را بخانه برگردانيد و قبايل عرب از اطراف جهان بتهنيت آن سيد اوصياى زمان بمكه آمدند و باين سبب سنت جاري شد كه ديۀ هرمرد صد شتر باشد) .

اقول مجلسى ميفرمايد از كردار عبد المطلب معلوم ميشود كه نذر قربانى كردن فرزند در شريعت حضرت ابراهيم سنت بوده است و محتمل است كه اين مخصوص عبد المطلب بوده باشد و بآن ملهم شده باشد) و اللّه العالم

ص: 22

فاطمه دختر حاج سيد على

كويتى لارى پدرش از محال لارستان حركت كرد و در كويت رحل اقامت افكند و كان عالما عابدا متهجدا و دختر خود را به پسر برادرش حاج سيد مرتضى تزويج كرد و اهالى كويت حسينيه اى براى او تهيه كردند كه تمام ماه محرم و ماه صفر شب و صبح مجلس عزاى حضرت سيد الشهدا عليه السّلام مرتب بود و عصرها صاحب ترجمه دختر مشار اليه مجلس زنانه در همان حسينيه تشكيل ميداد و همان مخدره منبر ميرفت و تا بيرون حسينيه از مخدرات ازدحام غريبى ميشد و از مواعظ شافيه و نصايح كافيه مخدرات را بفيض ميرسانيد با اينكه مردم لارستان زبان آنها فصاحت ندارد مع ذلك اين مخدره در فصاحت فارسى و عربى بسرحد كمال بود.

ولادت ايشان در سنه ١٣٣٠ بوده چون او را به پسرعمويش تزويج كردند دو دختر از او ايشانرا روزى شد يكى از آن دو دختر چون بسرحد كمال رسيد و در دامن همان علويه درس عفت و ورع و تقوي همى قرائت كرد تا اينكه بنا شد او را تزويج بنمايند براى يك نفر از نزديكان خود در آن ايام آن دختر مختصر مرضى پيدا كرد مادرش علويه او را بمريضخانه برد دكتر لامذهب احمق سوزن اشتباهى بر آن دختر زد كه يك ساعت طول نكشيد كه آن دختر جان بجان آفرين تسليم كرد.

علويه از اين داغ ناگهانى بسيار فرسوده و پژمرده گرديد تا يك سال نه شب و نه روز آرام نميگرفت جنازۀ دختر را بنجف حمل كردند بالجمله عامه مخدرات كويت از ابناء جعفريه از او احترام مينمايند و در مسائل شرعيه بايشان رجوع مينمايند علاوه بر احترامات لائقه بحال ايشان مردم كويت بايشان تبرك ميجويند و هرگاه بمرضى مبتلا بشوند ادعيه اين بيت را مؤثر ميدانند و اين علويه كان كشف الآياتى است هر آيه كه از قرآن قرائت شود ايشان ميگفته اند در كدام سوره است.

چون حقير چند سالى در كويت محرم و صفر در حسينيه ايشان منبر ميرفتم از اين جهت باين مطلب وقوف پيدا كردم كه آيه را نميدانستم در كدام سوره است و كشف

ص: 23

الايات در نزد حقير نبود بحاج سيد على عرض ميكردم و ايشان از مشار اليها ميپرسيدند و جواب گرفته ميآوردند.

بعدها بر حقير معلوم گرديد كه از مشار اليها سئوال ميشد و جواب ميگرفت بالجمله فعلا كه سنه هزار و سيصد و هفتاد و پنج است باز بهمان رويه ايشان منبر ميروند و اهالى حسينيه ايشانرا بزرگ كرده اند و اموال بسيار صرف او نموده اند كه فعلا بهترين و زيباترين حسينيهاى كويت است و ده عاشوراء جمعيت از حوصله حساب بيرون است كه بتوسط بلندگو روضه ميخوانند و در اين ده عاشوراء از اطعام و قهوه و قليان و شربت اموال بسيارى مصرف ميشود شكر اللّه سعيهم و اجزل اللّه اجرهم بحق محمد و آله.

فاطمة بنت الحميدة الفقيهه

در ترجمه والده اش حميده بيان شد كه چقدر فاضله و دانشمند بوده همچنين دختر او فاطمه چنانچه در رياض العلماء ميرزا عبد اللّه گويد كانت عالمه فاضله و رعه و كانت معلمة للنسوان فى عصرها و او را تزويج كردند بيك مرد دهاتى كه بدتر از بدويهاى بيابانى بود ابدا عقل و شعور از براى او نبود و از شوهر مادرش حميده در حماقت چند درجه زيادتر بود.

فاطمه بنت شيخ محمد بن احمد

و نيز در رياض العلماء ميفرمايد كه اين فاطمه دختر شيخ محمّد بن احمد بن عبد اللّه بن حازم العكبرى بانوئى عالمه فقيهه بوده و اين بانو از مشايخ سيد تاج الدين محمد بن معية الحسينى بوده و شيخ شهيد قدس سره بتوسط ابن معيه از او روايت دارد و شيخ عبد الصمد بن احمد بن عبد القادر بن ابى الحسين باو اجازه داده است.

ص: 24

فاطمه بنت على بن طاوس ره

و نيز در رياض العلماء گويد كه اين بانو عالمه فاضله كامله كابته صالحه بوده سيد در كتاب كشف المهجة بفرزندش محمد خطاب ميكند و ميفرمايد بدان اى نور ديدۀ من كه خواهر ترا قبل از بلوغش بقليلى حاضر كردم و از قواعد دين چندانكه تحمل آنرا تواند كرد شرح دادم و تشريفا للّه تعالى بالاذن لها فى خدمته جل جلاله و صورت حالرا در كتاب البهجه لثمرة المهجه ذكر كرده ام.

و على بن طاوس فاطمه و خواهرش شريفه را كه در حرف شين ترجمۀ او گذشت اجازه داد با دو برادرش محمد و على و نيز در كتاب سعد السعود ميفرمايد اين قرآنرا وقف كردم بر دخترم فاطمه كه حافظۀ قرآن است و عمر او كمتر از نه سال است

فاطمة الفقيهه

دختر علاء الدين محمد بن احمد سمرقندى مؤلف كتاب معتبر كه مشهور به تحفة الفقها است و اين زن بفقهاهت مشهور بوده پدرش او را بمولا علاء الدين كاشانى تزويج نمود و مولانا تحفته الفقها را شرح كرده و آنرا بدايع الصنايع فى ترتيب الشرايع نام نهاده و در حق شارح گفته اند شرح تحفته و تزوج ابنته علاء الدين كاشانى با زوجه و پدرزن خود هرسه در كاشان در يك خانه منزل داشته اند و باهالى فتوى ميدادند و در هرمسئله كه شبهۀ براى علاء الدين كاشانى حاصل ميشد آنرا بزوجۀ خود عرضه ميداشت و او حل مينمود بعد از چندى بحلب رفته و در آنجا مسكن گرفت.

(خيرات حسان)

فاطمه بنت عبد اللّه محض
اشاره

در جلد چهارم در ترجمۀ خواهرش زينب دختران عبد اللّه محض را تعداد كرديم و اشاره بتراجم ايشان نموديم از جمله اين فاطمه است:

ص: 25

علامۀ شهير حاجى ملا باقر كجورى تهرانى در ص ٧٢ كتاب جنة النعيم فى احوال شاهزاده عبد العظيم گويد زمانيكه منصور دوانيقى در مقام سفك دماء سادات و هتك حرمت بنى فاطمه برآمد عبد اللّه محض را در محبس خود حبس نمود و زجر شديد كرد بنحويكه در آن اوقات دختر كوچكى از عبد اللّه محض فاطمه نام براى استخلاص پدرش در برابر منصور دوانيقى ايستاد و گفت:

ارحم كبيرا سنه منهدة فى السجن بين سلاسل و قيود

ان جدت بالرحم القريبة بنيناه ما جدنا من جدكم ببعيد

خلاصه معنى آنست كه رحم كن بر اين پيرمرد سالخورده كه قواى او در هم شكسته و در زندان بزنجيرها مقيد و بسته است اگر برحم نزديكى كه مابين ماست رحم كنى جد ما و شما دور نيست و نزديك است يعنى جزاى خير مي يابى.

منصور چون مقالۀ آن دختر را شنيد رقت كرد ولي ترتيب اثر نداد و گذشت و اعتنائى ننمود.

الاشاره الى تاريخ عبد الله محض

مامقانى در رجال خود بعد از اينكه زياده از يك صفحه متعلق بعبد اللّه محض نگاشته ميگويد من متوقفم در حق عبد اللّه يعنى او را توثيق نميكنم) ولى سيد بن طاوس مبالغه در تجليل او ميفرمايد و بعض اخبار قادحه را جواب فرموده است و اللّه العالم كيف كان.

اين سيد شريف والاتبار مادرش فاطمه بنت الحسين پدر بزرگوارش حسن مثنى است كينه اش ابو محمد و لقب شريفش محض است از آنكه خالص از دو سبط است از جهت پدر بحضرت امام حسن مجتبى منتهى ميشود و از طرف مادر بحضرت سيد الشهداء عليه السّلام و منزلش در مدينه بود تا دولت بنى اميه زوال يافت چون سفاح براريكه خلافت جاى كرد عبد اللّه بنزد او شتافت و جوائز بزرگ و احترامات فوق العاده از سفاح نصيب او شد و تا سفاح زنده بود عبد اللّه مكرم و محترم بود چون ابو جعفر منصور بجاى سفاح خليفه گرديد.

ص: 26

در سال يكصد و چهل هجرى بزيارت بيت اللّه رفت و از طريق مدينه مراجعت كرد چون وارد مدينه گشت يكروز مردمرا انجمن ساخت تا عطاى هركس را از بيت المال ادا كند گفته اند از كدام قبيله ابتدا كنيم گفت از آن قبيله كه خداوند ابتدا فرموده يعنى از بنى هاشم گفته اند نخستين كرا بخوانيم گفت عبد اللّه محض را پس بنام عبد اللّه را دعوت كردند چون خواست از مجلس برخيزد گفت اى عبد اللّه پسرهاى تو محمد و ابراهيم در كجا هستند گفت ندانم.

منصور گفت بخدا قسم ترا رها نكنم تا ايشانرا بنزد من حاضر نكنى سپس سخنى چند در ميانه برفت بالاخره عبد اللّه را با سائر بنى الحسن در غل و زنجير كشيدند و حكم داد تا ايشانرا بسوى كوفه كوچ دهند چون آنها را از كنار سراى امام صادق كوچ دادند آنحضرت از شكاف در بايشان نگران شد و سخت بگريست چنانكه آب ديده اش از محاسن مباركش بگذشت و فرمود بخدا قسم انصار وفا نكردند بشرايط بيعت با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چه با آنحضرت بيعت كردند كه حفظ و حراست كنند او را و فرزندان او را از آنچه محفوظ ميدارند خود را و فرزندان خود را سوگند با خداى كه رستگار نميشوند جماعتيكه اولاد پيغمبر را بدين صفت و صورت كوچ ميدهند و آنها را بربذه آورد و در آنجا سلاسل و اغلال ايشانرا سخت تر و صعب تر نمودند و همچنان در محمل زنجير در پاى و گردن آنها بود تا آنها را بزندان خانه انداخته اند و در كوفه به بدترين حال محبوس بودند تا محمد و ابراهيم خروج كردند و كشته شدند و بنا بروايت ابو الفرج سپس عبد اللّه محض را در زندان تلف كردند.

در آنوقت عبد اللّه هفتاد و پنج سال داشت و او مردى جسم الفضائل و حاضر الجواب بود و در علم و سنت دستى قوى داشت و توليت صدقات امير المؤمنين عليه السّلام با او بود و او را شيخ بنى هاشم ميخواندند و از نامه ايكه امام صادق عليه السّلام بعبد اللّه محض نوشت در ربذه در تسليت عبد اللّه محض.

جلالت شأن و عظمت عبد اللّه از آن ظاهر است كه از او تعبير بخلف صالح و ذريۀ طاهره نموده و صورت آن نامه را سيد بن طاوس در اقبال نقل كرده و همچنين شهيد

ص: 27

ثانى در كتاب مسكن الفؤاد از شيخ طوسى و وى از شيخ مفيد و وى از ابن غضايرى و وى از صدوق و وى از محمد بن حسن الصفار كه بسند خود از امام صادق روايت كرده و همچنين سيد نعمة اللّه جزائرى در انوار نعمانيه بنقل آن پرداخته و حاج ملا باقر كجورى در جنته النعيم ص ٧4 نقل كرده و آنرا شرح و ترجمه نموده و گفته اين نامه دلالت بر شأن عبد اللّه محض مينمايد.

و محدث قمى در منتهى الامال جلد اول فرموده و امام صادق عليه السّلام نامه اى براى عبد اللّه و ساير اهل بيت او فرستاده و از عبد اللّه تعبير فرموده بعبد صالح و دعا كرده در حق ايشان بسعادت و آن نامه دلالت ميكند بر اينكه ايشان معذور و ممدوح و مظلوم بوده اند و بمقام امام و حب او عارف بودند و سيد بن طاوس در اقبال در اعمال ماه محرم عده شواهدى از روايات بحسن عقيدۀ آنها نقل ميكند كه در زمرۀ شهدا محسوب اند و اخبار دالۀ بر ذمرا حمل به تقبه فرموده و اللّه العالم

فاطمه بنت اسامة بن زيد

ابن حارثه از زنان فاضله عصر خود بوده و تا زمان عمر بن عبد العزيز حيوة داشته اتفاقا روزى بر عمرو بن عبد العزيز وارد شد عمر تا او را ديد از سرير خود فرود آمد و او را استقبال كرد و از روى جامه دست او را گرفت و در مجلس خود نشانيد و هرحاجتى كه داشت همه را روا كرد (اعلام النساء)

اما پدرش اسامة بن زيد علامه او را در قسم اول خلاصه ذكر كرده و مامقاني حديث او را از احاديث حسان بشمار گرفته و در اعيان الشيعه از او مدح بسيار نموده و هو الحق و اخبار واردۀ در ذم او را از تخلف او از بيعت امير المؤمنين عذر او را ارباب رجال ذكر كرده اند:

بالاخره امام حسين شصت هزار درهم قرض او را ادا كرد و او را با برد احمر كفن نمود و موت او در سنه چهل و نه يا پنجاه يا پنجاه چهار بوده و در اسد الغابه وفات او را در سنه پنجاه هشت يا پنجاه نه گفته و اللّه العالم و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را امارت لشكر مهمى

ص: 28

نمود و متخلف از جيش او را لعنت فرمود و در آنوقت هيجده سال بيشتر از سن او نگذشته بود و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق او فرمود اسامه احب الناس الى و اسامه بامير المؤمنين عرض كرد اگر دست خود را در دهان اژدها بنمائى منهم دست خود را با دست شما در دهان اژدها خواهم كرد.

فاطمه بنت قاسم بن محمد بن جعفر

بانوئي بود در كمال فصاحت و بلاغت سليمان بن عبد الملك بن مروان او را تزويج كرد فرزندى از او نياورد سليمان او را گفت انما انت بغلة لا تلدين فقالت لا و اللّه و لكن يأبى رحمى ان يدنسه لؤمك گفت تو همانند قاترى كه بچه نميآورد آنمخدره فرمود كرامت رحم من ابا دارد كه متنجس بلئامت تو بشود (بلاغات النساء)

و پدر اين بانو قاسم بن محمد بن جعفر بن ابى طالب از شهداى كربلا است و تفصيل آن در ترجمه ام كلثوم بنت عبد اللّه بن جعفر در جلد سوم ص ٢٨٩ گذشت

اما مزاوجت اين بانو با سليمان بن عبد الملك ظاهرا براى حفظ احترام و شئونات بنى هاشم بود مثل مزاوجت عليامخدره سكينه با مصعب بن زبير و سليمان بن عبد الملك برادر وليد و هفتمى از خلفاى بنى اميه است در روز فوت وليد برادرش در مكه باوي بيعت كرد و او مردى طويل القامه جميل الوجه فصيح اللسان بنابر نقل صاحب جنات الخلود و گفته سليمان مردى اديب و صاحب عجب بود و از خون ناحق احتراز داشت و بسيار اكول بود روزى يكصد رطل طعام ميخورد در ارض قنسرين روز جمعه بيستم صفر سنه نود و نه دنيا را وداع گفت مدت خلافتش دو سال و هفت ماه عمرش چهل و پنج سال بود.

فاطمه بنت القاسم الطيب

ابن محمد المامون بن جعفر الصادق عليه السّلام و يقال لها العينأ لحسن عينيها و كانت شبيهته بالحور العين و كانت من ربات العبادة و الصلاح و الكرامات (اعلام النسأ نقلا عن تحفة الاحباب للسخاوي)

ص: 29

فاطمه دختر محمد نفس زكيه

اين بانو را محلى منيع بوده حسن بن ابراهيم بن عبد اللّه محض او را تزويج كرد و خواهر او را كه زينب نام داشت محمد بن سفاح تزويج كرد و از او نسلى باقى نماند و نسل ابراهيم قتيل باخمرا از همين حسن باقى ماند با اينكه او را ده پسر باين نامها بود محمد اكبر طاهر على جعفر محمد اصغر احمد اكبر احمد اصغر عبد اللّه حسن ابو عبد اللّه و مقتل ابراهيم و نفس زكيه و سائر بنى الحسن را در مجلدات تاريخ سامراء ذكر كرده ام.

فاطمه زوجۀ حضرت صادق عليه السّلام

بنت حسين بن على بن الحسين عليهم السلام و امام صادق از اين بانو سه فرزند آورد اسماعيل و عبد اللّه و ام فروه اما اسماعيل در حيوة امام صادق از دنيا رفت و آن حضرت او را بسيار دوست ميداشت و شفقت و مهربانى باو بسيار مينمود و گروهى از شيعه را گمان اين بود كه اسماعيل قائم بامر خلافت و امامت خواهد بود بعد از حضرت صادق عليه السّلام بسبب آنكه بزرگتر اولاد آنجناب بود و محبت و اكرام پدر نسبت باو بيشتر بود در قريۀ عريض كه يك فرسخى مدينه است از دار دنيا رفت در سنه ١٣٢ و مردمان جنازۀ او را بر سر دوش تا بمدينه آوردند و در بقيع او را دفن نمودند و امام صادق عليه السّلام در فوت او جزع شديدى نمود و حزن و اندوهش عظيم گرديد و بدون كفش و رداء بهمراه جنازه ميرفت و چند مرتبه فرمان داد كه جنازه را زمين بگذارند و حضرت صورت او را ميبوسيد و چهارده نفر سلاطين فاطميه كه مدت دويست و هفتاد و چهار سال سلطنت كردند از اولاد همين اسماعيل اند و ابتداى سلطنت آنها اوايل غيبت صغرى بود

(منتهى الامال)

فاطمه بنت امام صادق عليه السّلام

و خواهرش ام فروه و اسماء از تاريخ ايشان چيزى بدست نياوردم.

ص: 30

فاطمه بنت قاسم بن محمد بن احمد

فرزند على بن جعفر مادر محمد عزيزى است كه از قم بطرف بغداد رفت و محمد در نهروان كشته شد و جنازۀ او را بقم آوردند و در نزديك مسجد رضائيه او را دفن كردند و مادرش فاطمه در مقبره مالون مدفون است و او را آنجا زيارت ميكنند و اين محمد عزيزى فرزند عبد اللّه بن حسين بن على بن محمد بن امام صادق عليه السّلام است و ظاهرا همين امام زاده است كه معروف است بسيد محمد سربخش (منتهى الامال)

فاطمۀ كبرى بنت محمد بن عبد اللّه الباهر

فرزند امام زين العابدين عليه السّلام است و بانوى حرم على بن جعفر عريضى است كه جلالت قدر اين على بن جعفر غنى از بيان است و معروف است بعلى عريضى و عريض دهى است تا مدينه سه ميل راه است و در آنجا مدفون است على الاصح و اولاد او بسيارند كه آنها را عريضييون گويند و بقول صاحب عمدة الطالب تا زمان امام على النقى را درك كرده است و او بسيار جليل القدر و عظيم الشان است پيوسته ملازم برادرش موسى بن جعفر بوده و از آن جناب معالم دين اخذ كرده و از بركات او است مسائل علي بن جعفر كه در دست است و حقير ترجمه او را در جلد سوم تاريخ سامرا متعرض شدم و ظاهرا وفات او در همان ايام على النقى عليه السّلام بوده است.

فاطمه بنت الامام ابو الحسن الرضا عليه السّلام

مجلسى در بحار در باب حسن خلق روايتى از عيون اخبار الرضا نقل ميكند كه ظاهرش اين است كه ابو الحسن الرضا را دخترى بوده است فاطمه نام كه از پدر بزرگوارش حديث روايت كرده و آن حديث اين است:

عن فاطمه بنت الرضا عن ابيها عن ابيه عن جعفر بن محمد عن ابيه و عمه زيد بن على عن ابيه على بن الحسين عن ابيه و عمه عن على بن ابى طالب عن النبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قال من

ص: 31

كف غضبه كف اللّه عنه عذابه و من حسن خلقه بلغه اللّه درجة الصائم القائم)

يعنى فاطمه بنت الرضا عليه السّلام از پدران خود از حضرت رسول روايت كردند كه فرمود هركه بازدارد غضب خود را بازدارد خداوند تعالي از او عذاب خود را و كسيكه نيكو كند خلق خود را برساند خداوند تعالى او را بدرجه كسيكه روزه دار و قائم بعبادت باشد.

و نيز شيخ صدوق روايت كرده مسند اعن فاطمه بنت على بن موسى الرضا عن ابيه الرضا عن آبائه عن على عليه السلام قال لا يحل ان يروع مسلما)

يعنى جائز نيست از براى كسيكه بترساند مسلمانيرا و در كتب انساب نيز ذكر كرده اند كه حضرت رضا را دخترى بوده فاطمه نام كه زوجه محمد بن جعفر ابن قاسم بن اسحق بن عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب بوده

و شيخ شبلنجى در نور الابصار او را ذكر كرده و كرامتى از براى آنمخدره نوشته

(منتهى الامال)

السيدة الجليله فاطمة المعصومة
اشاره

بنت موسى بن جعفر المدفونه بارض قم لا يخفى كه تاريخ تولد و وفات اين بانوى عطمى فاطمه معصومه تاكنون معلوم نشده است بلكه زندگانى اين مخدره و دوره حيوة او مجهول مانده كه آيا شوهر كرده است يا خير آيا اولادى داشته است يا خير آيا چند سال در اين دنيا زندگانى كرده در چه ماهى از مدينه حركت كرده و چه سالى و چه ماهى و چه روزى از دنيا رفته آيا فوت او قبل از شهادت حضرت رضا ع بوده يا بعد از شهادت ايشان بى اعتنائى بشان تاريخ مستلزم اين مجهولات است

و اما آنچه را كه بعضى از جهت بعضى از اغراض نسبت ميدهند كه فلانه مجتهد در مدينه طيبه تعيين يوم وفات و تولد آن مخدره را استخراج از كتاب لواقح الانوار كرده بى اصل است براى اينكه كتاب لواقح الانوار در نظر اين قاصر موجود است و اصلا چنين مطلبى در او نيست حقير احتمال دادم شايد كتاب ديگرى باشد تا اينكه

ص: 32

خدمت علامۀ نسابۀ دانشمند آقا نجفى شهاب الدين تبريزى شرفياب شدم اين مطلب را عنوان كردم فرمودند كسيكه چنين جعلى كرده من او را ملاقات كردم معلوم شد غرضى داشته كه ذكر آن مصلحت نيست تجاوز اللّه عن زلله)

در جلد سوم احوالات موسي بن جعفر از مجلدات ناسخ التواريخ ص 6٧ باين عبارت گفته حضرت ولية اللّه تعالى و صفية خاتون خلق جهان و ناموس خداوند عالميان عابدۀ زاهدۀ متقيه عارفه كامله مستورۀ مخدره معصومه فاطمه دختر حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام را مقامى عالى و منزلتى متعالى و شأنى رفيع و مكانى منيع است كه خداوندش عطا فرموده است.

سپس ميگويد موسى بن جعفر عليهما السلامرا بقولى چهار دختر فاطمه نام داشته كبرى و وسطى و صغرى و اخرى اما مشخص نيست كه صاحب ترجمه كبرى است يا صغرى يا وسطى اما از حيثيت شأن و مقام جليل البته فاطمه كبرى است و مخدره عظمى است چنانكه لقب شريف اين مخدره بمعصومه بر اين معنى دلالت دارد

مزار كثير الانوارش در مدينة المؤمنين قم است و حرم محترمش ملجأ زائرين و تمام مسلمين و مؤمنين و محل اجابت دعوات و بروز كرامات و خوارق عادات و درگاه عرش بنيانش مسكن عباد و موطن زهاد است بقعه و ضريح شريفش از طلا و سيم مطلا در كمال زيبائى ممتاز است و هرروز بر عمارت و زينت آن از هرجهت افزوده ميشود و ثواب زيارتش اجر و مزد زيارت ائمه هدى عليهم السلام است

و چون مأمون عباسى در سال دويست از هجرت حضرت رضا را بخراسان طلبيد خواهر فرخنده سيرش در سال دويست يكم از هجرت در طلب ملاقات برادر والاگهرش بيرون آمد و راه در سپرد تا بساوه رسيد در آنجا بيمار شد پرسيد از اين مكان تا بقم چقدر مسافت است عرض كردند ده فرسنك است آنمخدره فرمان داد كه او را از ساوه بجانب قم حركت دهند.

و بعضى گفته اند فرمود كه در اين زمين يعنى ساوه دو مرتبه عذاب نازل شده است مرا

ص: 33

بجانب قم حمل كنيد چون بقم رسيد در خانۀ موسى بن خزرج بن سعد الاشعرى منزل فرمود.

اما روايت صحيح تر اين است كه چون خبر ورود خاتون روزگار فاطمه معصومه عليها السلام بآل سعد رسيد بجمله اتفاق كردند براى استقبال بيرون شدند و خواستار گشته اند كه در شهر قم عز نزول ارزانى دارد و از ميان آنجماعت موسى بن خزرج به تنهائى بيرون آمد و چون بشرف ملازمت آن اختر آسمان عصمت و طهارت افتخار يافت مهار شتر آنحضرت را بگرفت و بجانب شهر بكشيد و بآن فخريه و مباهات ميكرد كه موفق باين خدمت شده است و آنحضرت عصمت آيت را در سراى خود فرود آورد و آن صديقۀ مكرمه شانزده روز و يا هفده روز زندگانى كرده از آن پس روح پاكش برياض قدس پرواز كرد.

چون بدن شريفش را غسل دادند و كفن نمودند جنازۀ شريفش را بمقبرۀ بابلان كه فعلا محل قبر شريف او است حمل كردند و در سردابيكه براى مدفن شريفش حفر كرده بودند فرود آوردند.

اين وقت در ميان آل سعد گفتگو شد كه چه كسى آنمخدره را بخاك بسپارد و داخل قبر او شود آخر الامر اتفاق نمودند كه پيرمرد سالخورده صالح متقى قادر نام آن گوهر پاك را بخاك سپارد چون بطلب آنمرد رفته اند بناگاه از دامنۀ صحرا دو سوار نقابدار پيدا شدند چون بنزديك رسيدند از مركب خود پياده شدند و بر آن جنازه نماز بگذاشته اند و بسرداب داخل شدند و جنازه را بگرفته اند در آنجا دفن نمودند سپس بيرون آمدند و سوار شدند و رفته اند و كس ندانست كه ايشان چه كسانى بودند.

سپس موسى بن خزرج سقفى و سايبانى از بوريا بر سر قبر آن بى بي عالميان برافراخت تا هنگاميكه عليا جناب زينب دختر امام محمد تقى وارد قم گرديد قبه اى بر آن مرقد مطهر بنيان نهاد و همه روزه بعمارت او افزوده گرديد تا امروز كه گنبد

ص: 34

طلاى او سر بفلك كشيده و آستان ملك پاسبان او در عظمت و بها و زينت بمرتبه اعلا رسيده.

ثواب زيارت آن معصومه ع

اول-علامۀ مجلسى در مزار بحار ص ٢٩6 نقل از ثواب الاعمال صدوق و عيون اخبار الرضا حديث كند كه سعد بن سعد اشعرى گفت كه سئوال كردم از حضرت رضا عليه السّلام از ثواب زيارت فاطمه بنت موسى بن جعفر فقال من زارها فله الجنه هركس او را زيارت كند براى او بهشت است.

دوم-ابن قولويه در كامل الزياره بهمين سند روايت كرده كه من زارها فله الجنة او هو من اهل الجنة.

سوم-و نيز در كامل الزياره بسند معتبر از امام محمد تقي منقولست كه فرمود هر كس عمه مرا زيارت كند در قم پس از بهر او است بهشت.

چهارم (1)-در پارۀ كتب زيارت بسند حسن منقولست كه حضرت امام رضا عليه السّلام باسعد اشعرى فرمود اى سعد نزد شما از ما قبرى است سعد عرص كرد فدايت گردم قبر فاطمه دختر امام موسى عليه السّلام را ميفرمائى فرمود بلى هركس او را زيارت نمايد و حق او را بشناسد از براى او است بهشت.

پنجم (2)-در مجالس المؤمنين قاضي نور اللّه روايت كرده كه جمعى از مردم را


1- عن بعض كتب الزياره عن على بن ابراهيم عن ابيه عن سعد عن على بن موسى الرضا عليه السّلام انه قال يا سعد عندكم لنا قبر قلت جعلت فداك قبر فاطمه بنت موسى بن جعفر قال نعم من زارها عارفا بحقها فله الجنة فاذا اتيت القبر فقم عند رأسها مستقبل القبله و كبر اربعا و ثلاثين تكبيره و ثلاثا و ثلاثين تسبيحه و احمد اللّه ثلاثا و ثلاثين تحميده ثم قل السلام على آدم صفى اللّه السلام على نوح نبى اللّه الخ الزيارة المعروفه)
2- الا ان للّه حرما و هو مكه الا ان لرسول اللّه صلى اللّه عليه و آله حرما و هو المدينة الا ان لامير المؤمنين حرما و هو الكوفه الا ان حرمى و حرم ولدى من بعدى قم الا ان قم كوفة صغيره الا ان للجنة ثمانيته ابواب ثلاثته منها الى قم تقبض فيها امرأة من ولدى و اسمها فاطمه بنت موسى يدخل بشفاعتها شيعتى الجنة باجمعهم و بقولى و ان لنا حرما و هو قم و ستد فن فيها من اولادى من تسمى فاطمه فمن زارها وجبت له الجنة قال ذلك و لم تحمل بموسى عليه السّلام امه)

ص: 35

بخدمت حضرت ابى عبد اللّه مشرف شدند و عرض كردند ما از مردم رى هستيم فرمود مرحبا باخواننا من اهل قم خوشا بحال برادران ما از مردم قم عرص كردند ما از مردم رى هستيم آنحضرت ديگرباره همان كلامرا اعاده فرموده آنمردم چند دفعه همان گونه معروض داشته اند و آنحضرت همان جوابرا فرمودند بايشان.

سپس فرمود بدانيد كه خداى را حرمى است و آن كوفه است و حرم من و حرم فرزندانم بعد از من قم است و قم كوفه كوچك است و براى بهشت هشت در مى باشد سه در از آن جمله بسوى قم باز ميشود و زنى از فرزندان من كه فاطمه نام دارد در آنجا قبض روح ميشود و او را آن شأن و منزلت است كه بشفاعت او تمام شيعيان به بهشت ميروند و بقولى فرمود زود باشد كه فاطمه نام از فرزندان من در قم دفن ميشوند و هركس او را زيارت كند داخل بهشت ميشود.

راوى گفت اين كلام معجز نظامرا از آن پيش كه حضرت كاظم متولد شود حضرت صادق عليه السّلام فرمود.

ششم-و نيز در كامل الزياره است كه حضرت رضا عليه السّلام فرمود من زار المعصومه بقم كمن زارنى هركس خواهرم معصومه را در قم زيارت بنمايد همان فضل و ثوابرا دارد كه مرا زيارت كرده است.

هفتم-مجلسى در سماء و العالم بحار روايت كرده است كه زيارتها تعادل الجنة يعنى ثواب زيارت حضرت معصومه معادل بهشت است.

اقول-از روايت چهارم دو مطلب معلوم شد يكي آنكه وفات حضرت معصومه قبل از شهادت حضرت رضا عليه السّلام بوده كه ميفرمايد عندكم لنا قبر و ديگر آنكه زيارت آنحضرت مروى و مأثور است بخلاف زيارت عليامخدره حكيمه خاتون دختر حضرت

ص: 36

جواد كه الفاظ زيارت او مروى نيست با اينكه جلالت و عظمت و آثار آنمخدره بيشتر و اشهر است و اين كمال تعجب است آيا سرش چيست العلم عند اللّه.

اگرچه محتمل است زيارت حضرت معصومه هم مأثور نباشد و از تتمه حديث نبوده باشد و از تأليف علماء بوده باشد چنانچه علامۀ مجلسى در تحفة الزائر همين احتمال را داده است.

مدفونين در جوار حضرت معصومه از علويين و علويات

اول كسيكه از سادات بقم آمد و در جوار فاطمه معصومه بخاك رفت ابو الحسن بن حسين بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر صادق عليه السّلام بود.

ديگر ام محمد دختر موسى بن محمد بن على الرضا عليه السلام بود كه در جنب آنمخدره مدفون گرديد ديگر خواهرش ميمونه بنت موسي رضائيه و ام اسحق جاريه محمد بن موسى مبرقع و خواهر او بريهه و ام حبيب جاريۀ ابو على بن احمد و ام القاسم بنت على كوكبى و ميمونه دختر موسي مبرقع و خواهرش زينب و خواهر ديگرش ام احمد و ديگر ابو عبد اللّه اسحق بن ابراهيم بن موسى بن ابراهيم بن موسى بن جعفر كه زندگانى او در تاريخ قم مسطور است.

و حقير فضائل قم را در جلد سوم تاريخ سامراء ص ٢45 مفصلا نگاشته ام و آن كتاب منتشر است.

فخر الملوك

بنت ناصر الدين شاه قاجار اين دختر در صنايع عاليه از قبيل نقاشي و منبتكارى و خط خوش بوصف سليقه و مهارت موصوف و به هنرهاي مزبوره و اوصاف و اخلاق راثقه حميده مشتهر و معروفه بوده طبع موزنش با دقت نظر و علو خيال انباز و از ابناى جنس و امثال خود بهرجهت ممتاز بوده در بذل صدقات و خيرات و دست گيرى از ارامل و ايتام سعى تمام وجد اهتمامرا بعمل ميآورد (خيرات حسان)بنت عباس ميرزاي نائب السلطنه در علم خط و نقش نادرۀ عصر خود بوده محمد حسين خان سردار ايرواني معروف بخان باباخان او را تزويج كرده از آثار باقيه او عده موقوفاتى است كه تاكنون باقى است (خيرات حسان)

ص: 37

فخر الدوله

بضم فاء بر وزن جهينه نام نه نفر از صحابيات است كه از جمله آنها مادر حسان بن ثابت است و دختر وهب بن زهره خالۀ رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است از آثار ايشان چبنت عباس ميرزاي نائب السلطنه در علم خط و نقش نادرۀ عصر خود بوده محمد حسين خان سردار ايرواني معروف بخان باباخان او را تزويج كرده از آثار باقيه او عده موقوفاتى است كه تاكنون باقى است (خيرات حسان)يزى در دست نيست.

(مج) فريعه مادر حسان بن ثابت

بضم فاء بر وزن جهينه نام نه نفر از صحابيات است كه از جمله آنها مادر حسان بن ثابت است و دختر وهب بن زهره خالۀ رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است از آثار ايشان چيزى در دست نيست.

فخرى بنت فتح على شاه

مخدره اى بود اديبه شاعره و او خواهر بزرگ نواب فتح اللّه ميرزا ميباشند و بعض اشعار او اين است:

محبت را بلا گويند يا رب كسى بى اين بلا هرگز مبادا

و لها

گفتا خيال وصل مرا كن ز دل برون گفتم گذشتن از سر جان كار مشكلى است

و لها

چنين كين نوجوانان جلوه دارند بحسرت بايدم مردن به پيرى

(خيرات)

فضۀ خادمه

در جلد دوم مفصلا گذشت كما اينكه فكيهه در جلد سوم در بانوان دشت كربلا گذشت.

ص: 38

فضيلۀ شاعره

در فوات الوفيات گفته كه اين زن شيعى مذهب بوده و در نزد سلاطين اعتبارى داشته و حمايت و وساطت هم مذهبان خود ميكرده در سال دويست و شصت دنيا را وداع گفته و در خيرات حسان گفته مشار اليها شاعرۀ سخن سرا و اديبۀ بافطانت و ذكا و از معاصرين خلفاي بنى عباس بوده.

سعيد بن حميد كاتب شاعر مشهور كه از شعراي آن عصر و زمان بوده باو مهر و محبت ميورزيده وقتى در مجلسي فضيله از روى غفلت و نسيان ديگريرا بر سعيد بن حميد مقدم داشته و برترى داده پس از آن محض اعتذار ابيات ذيل را سروده:

يا من اطلت تفرسى فى وجهه و تنفسى

افديك من متدلل يز هو بقتل الانفس

هبنى اسأت و ما اسات بلى اقول انا المسيئى

احلفتنى ان لا أسا رق نظرة فى مجلسى

فنظرت نظرة مخطئى اتبعتها بتنفس

و نسيت انى قد حلفت فما يقال لمن نسي

و نيز وقتى فضيله محض استرضاى سعيد بن حميد ابيات ذيل را سروده:

عاد الجيب الى الرضا فصفحت عما قد مضى

من بعد ما بصد و ده شمت الحسود و حرضا

تعس البغيض فلم يزل لسدودنا متعرضا

هبنى اسأت و ما اسات و ان اسأت لك الرضا

و نيز وقتى فضيله شنيد كه سعيد بن حميد با دخترى از طائفه چنگى و مطربان عشق بازى مينمايد ابيات ذيل را بسرزنش او سروده براي او فرستاد:

يا عالى السن يسئى الادب شيبت و انت الغلام فى الطرب

ويحك ان القيان كالشرك منصوب بين الغرور و العطب

ص: 39

و لا تصيدن الفقير و لا يطلبن الا معادن الذهب

بتنا نشكى هواك اذ عدلت عن زفرات الشكوى الى الطلب

يلحظ هذا و ذاك و ذى لحظ محب و فعل مكتسب

و از جمله اشعار رائقه سعيد كه محض تحصيل رضا و خوشنودى فضيله سروده اين است:

تعالى نجدد عهد الرضا و نصفح فى الحب عما مضى

و نجر على سنة العاشقين و تضمن عنى و عنك الرضا

و يبذل هذا لهذا هواه و يصبر فى حبه للقضا

و نخضع ذلا خضوع العبيد لمولى عزيز اذا اعرضا

فانى مذلج هذا العتاب كانى ابطنت جمر الغضا

و دو بيت ذيل نيز از فضيله است:

الصبر ينفس و السقام يزيد و الدار دانية و انت بعيد

اشكوك ام اشكو اليك فانه لا يستطيع سواهما المجهود

و گويند ابو دلف عجلى در باب جاريه بكرد و بيت ذيل را گفته:

قالو عشقت صغيرة فاجبتهم اشهى المطى اذا لم يركب

كم بين حبة لؤلؤ مثقوبة من بين جته لؤلؤ لم يثقب

و فضيله در جواب ابو دلف دو بيت ذيل فرموده:

ان المطيته لم يلذر كوبها ما لم تذلل بالزمام و تركب

و الحب ليس بنافع اربابه ما لم يؤلف بالنظام و يثقب

اقول انصاف اين است كه در فرمايش ابو دلف وجه شبه غلط است و جاريۀ بكر را نتوان تشبيه كرد بمركبيكه هنوز ذلول و رام نشده است براى سوارى چه آنكه جاريۀ بكر مورد رغبت و لذت ميباشد بخلاف مركب صعب چموش كه سوارى او مورد خطر است.

ص: 40

حرف القاف

قره

بنابر نقل خيرات حسان نقلا از ابن ظافر از زنان شاعرۀ عرب بوده كه بر شاقت قد و لطافت خدآراسته بوده و معاصر با دعبل خزاعى و مشاعره قره با ايشان بسيار منقول گشته از آنجمله دعبل روزى در راه به قره برخورده اين دو بيت را روبروى قره انشا كرد.

دموع عينى لها انبساط

و نوم عينى لها انقباض

قره بدون تأمل و تفكر گفت:

و ذا قليل لمن وهته

بسحرها العين لها المراض

دعبل گفت

فهل لمولا ى عطف قلب

او للذى فى الحشا انقراض

قره در جواب گفت:

ان كنت تبغى الوصال منا

فالوصل في ديننا قراض

قنواء دختر رشيد هجرى

در رجال كشي از ابي حيان بجلى و ايشان از همين مخدره حكايت شهادت پدرش را نقل ميكند و مامقانى در رجال خود ميفرمايد قنواء بفتح القاف و سكون النون بعده و او المفتوحه بعدها الف و همزه و از شيخ نقل كرده كه از اصحاب امام صادق بوده سپس او را توثيق كرده)

ص: 41

و در خصايص فاطمه روايت ميكند كه هنگام ظهور دولت حقه سيزده زن براى معالجۀ جرحى لشكر امام زمان عجل اللّه فرجه بدنيا برگردند از جمله آنها قنواء و ام ايمن و نسيبه دختر كعب مازينه است.

اما پدر بزرگوارش از خواص اصحاب امير المؤمنين است و قصه او اشهر از آن است كه محتاج بذكر باشد و حقير مفصلا او را در (السيوف البارقه) ترجمه كرده ام

قريبه

دختر عبد اللّه بن وهب مادرش كريمه دختر مقداد بن اسود محدثة

قمر خانم دختر ظل سلطان

از زنان مشهورۀ سلسله قاجاريه است پدرش ظل سلطان و اشعارش مهرجنبان اين دو بيت از او است:

نميدانم چرا پيش رقيبان سخن پرسند از عاشق حبيبان

حرف الكاف

كريمه

بنت مقداد بن اسود الكندي از زنان محدثه كه نقل احاديث از مادرش ضباعه بنت زبير بن عبد المطلب مينمود و شوهرش عبد اللّه بن وهب بن زمعه و دخترش قريبه بنت عبد اللّه بن وهب بن زمعه از او روايت دارند و ابو حيان او را از ثقات شمرده و ابن داود و ابن ماجه احاديث او را اخراج كردند در كتب خود و اين زن علم كتابت هم داشت. (تهذيب التهذيب)

و ترجمۀ پدر بزرگوارش مقداد بن اسود كندى در ترجمه مادرش ضباعه در جلد

ص: 42

چهارم گذشت و اما شوهرش در كتب رجال غير معروف است و اللّه العالم

گلبن خانم

يكى از دختران فتحعلى شاه است كينه اش ام سلمه شوهرش زين العابدين خان برادرزادۀ فتحعلى شاه و برادر اعيانيش محمد على ميرزا و از زين العابدين دو دختر و يك پسر بنام محمد جعفر ميرزا آورد و اين گلبن خانم خط نسخ را نيكو مينوشت چند مجلد قرآن بدست خود نوشت و آنرا وقف عتبات عاليات نمود و پدرش فتحعلي شاه شصت و هفت سال زندگانى كرد و سى و هفت سال مدت پادشاهى او بود در سن دوازده سالگى ولى عهد شد و بيشتر ايام سلطنت خود دچار جنگهاى داخلى و خارجى بود تا اينكه در روز پنجشنبه نوزدهم شهر جمادى الاخر سنه ١٢5٠ دنيا را وداع گفت و در قم مدفون گرديد و دويست و شصت تن پسر و دختر روزى او گرديد يكصد و پنجاه نه نفر آنها در حيوة او بمردند و صد و يك نفر بجاى ماندند بعد از مرگ شاه و از اين جمله پنجاه هفت تن پسر و چهل و شش تن دختر بودند و هنگام مرگ فتحعلي شاه از اولاد و اولاد اولاد هفتصد و هشتاد شش تن وجود داشته و در جلد قاجاريۀ ناسخ ص ٢٨٧ تمامرا بنام و نشان ذكر كرده.

گوهربيگم آذربايجانى

بانوئى اديبه در فضل و عفت مشهوره علاوه بر رشاقت قد و لطافت خد بسيار شيرين سخن بود و ابيات او خبر از غريزۀ فهم و ذكاء او ميدهد اين ابيات ذيل از او است

اگر بباد دهم زلف عنبرآسا را بدام خويش كشم آهوان صحرا را

گذار من بكليسا اگر فتد روزى بدين خويش كشم دختران ترسا را

بيك نگاه دوصد مرده ميكنم زنده خبر دهيد از اعجاز من مسيحا را

(خيرات)

ص: 43

گوهرشاد آغا

دختر شاه رخ ابن امير تيمور مسجد گوهرشاد خراسان از آثار باقيه اين بانو است كه در حقيقت صحن جنوبى حرم مطهر حضرت رضا عليه السّلام محسوب است و كاشيهاى معرق و غير معرق كه در اين بناى عالى بكار رفته به نفاست و صفاي چينيهاى ممتاز است و اين مسجد در سنه ٨٢٠ هجرى بنا گرديد وسعت فضاى مسجد طولا پنجاه سه ذراع است در عرض چهل و هشت ذراع و چهار ايوان دارد شرقى و غربى و جنوبى و شمالى ايوان شمالى ايوان حرم مطهر است كه معروف بايوان دار السياده است و ايوان مقصوره كه در جنوب مسجد است گنبد بسيار عالى دارد با دو منارۀ بلند ارتفاع قبه و منارتين هريك چهل و يك ذراع است و طول ايوان مقصوره سى و چهار ذراع است و ارتفاع آن دويست و پنجاه دو ذراع و نيم است و عرض پايهاى آن پنج ذراع است و در سه طرف مسجد شبستانهائى ميباشد در كمال وسعت و عظمت و استحكام در اطراف مسجد هشت مصلى ميباشد و در وسط مسجد محوطه اى بود بنام مسجد پيره زن تا در سنه ١٣64 آنرا حوض قرار دادند و آنرا مسقف كرده بصورت مصلى درآوردند.

و چندانكه اين مسجد شريف در اثر زلازل و هجوم جباران دست خوش انهدام گرديده روزگارى بر آن نگذشته كه بهتر از اول معمور ميشود و بهمان نام مسجد گوهرشاد باقى است.

(مج) كوكب بنت شيخ سعدى

چون پدرش بسيار شيرين كلام بيت ذيل از آثار طبع او است:

عشقبازى رو بسوى قبله آن كو كنيد هركجا محراب ابرويش نمايد رو كنيد

كبشه بنت رافع بن معويه

والده سعد بن معاذ مكناة بام معبد چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از غزوه احد مراجعت

ص: 44

كردند كبشه باستقبال پيغمبر شتاب گرفت در اين وقت سعد بن معاذ عنان اسب پيغمبر را داشت عرض كرد يا رسول اللّه اينك مادر من است كه باستقبال ميآيد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود مرحبا بها چون كبشه برسيد رسولخدا تعزيت فرزندش عمر بن معاذ را باو داد كبشه عرض كرد يا رسول اللّه چون شما را بسلامت يافتم ديگر هيچ مصيبت بر من سنگين نباشد.

پس رسولخدا فرمود يا ام معبد بشارت باد شما را كه كشتگان شما در شرفات بهشت با هم سير كنند و شفاعت ايشان در حق شما مقبولست كبشه عرض كرد يا رسول اللّه راضى شديم اكنون در حق بازماندگان دعاى خير بفرما پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر آنها دعا فرمود و قال اللهم اجبر مصيبتهم و اذهب حزن قلوبهم

اما پدر كبشه رافع بن معويه در كتب رجال اسمى ندارد و اما فرزند دلبندش سعد بن معاذ از اجلاء صحابه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميباشد و از شيعيان خالص امير المؤمنين عليه السّلام است در سنه پنجم از هجرت شهيد از دنيا رفت روايات وارده در مدح و مناقب جليله سعد را مامقانى در ترجمه ايشان ذكر كرده است.

گلبن خانم زوجۀ اللّه وردى

دختر حسينقلى خان برادر فتحعلى شاه زنى دانشمند و با كمال بوده خط شكسته را درست مينوشته و طبعى موزون داشته اين دو شعر اثر طبع او است:

چشمۀ آن لب بود از چشمه حيوان بهتر منزل منظرت از روضۀ رضوان خوشتر

آنكه در بندگيت داده سر و دستاري بودن درگهت از تخت سليمان خوشتر

(تاريخ عضدى)

گوهرخانم دختر موسى خان

موسى خان از اكابر دولت قاجاريه بود دختر او گوهرخانم باسواد و نويسنده بود بانوئى باكمال و پاك طينت و حميده خصال و در علم نجوم نظر درستى شعر را بسيار

ص: 45

خوب ميگفته و قصايد و غزل و غيرها بسيار دارد از آنجمله در مدح حضرت رسالت گويد:

پيغمبريكه اشرف اولاد آدم است يك پايه اى ز منبر او عرش اعظم است

ختم رسل شفيع جزا فخر كائنات مخلوق حق و خالق مخلوق عالم است

و لها ايضا

اى صبا نافه از آن طره تو آهسته گشا كه در آن سلسله زلف گرفتارانند

و لها ايضا

اى خالق خلق ز انكه تو غفارى جز معصيت تو من نكردم كارى

نازند بطاعت تو خلق تو من جز لطف عميم تو ندارم يارى

كلثوم مادر ابو ايوب

انصارى در جلد سوم تحت عنوان ام ايوب گذشت.

كلثم الكرخيه

شيخ در رجال خود او را از اصحاب امام على النقى عليه السّلام بشمار گرفته و ابو عبد الرحمن احمد بن داود البغدادى از او روايت دارد.

و كرخ مراد كرخ بغداد است و در هرعصرى عده بانوانى بودند كه خود را بخدمت امام ميرسانيدند و اخذ احاديث كرده بمردم تبليغ ميكردند از آنجمله اين بانو كلثم كرخيه است.

كلثوم بنت سليم

مامقانى از نجاشى نقل كرده كه كلثوم بنت سليم از حضرت رضا عليه السّلام روايت دارد و كتابى از آنحضرت روايت كرده كه آن كتابرا نجاشى فرموده كه بما خبر داد على بن احمد كه او فرمود حديث كرد ما را محمد بن الحسن عن احمد بن محمد بن

ص: 46

عيسى عن محمد بن اسماعيل بن بزيع كه ايشان آن كتابرا از كلثوم بن سليم روايت كرده و از كلام نجاشى معلوم ميشود كه اين زن فاضله بوده

حرف للام

لاله خاتون

در تذكرة الخواتين و (نقل مجلس) شاهزاده محمود ميرزا و خيرات حسان گويند اين زن از نژاد سلاطين كرمان بانوئى باحشمت و تمكين بوده سالها در كرمان حكمرانى داشته ارباب كمال در نزد او معزز و محترم بودند و با رعايا بحسن سلوك حركت ميكرده علو همت و كمال و عفتش از گفتارش معلوم و خصال مرضيه اش از اشعارش معين و مفهوم ديوان شعرش پنجهزار بيت ميشود و در تذكره مشار اليه ابيات ذيل را كه از افكار ابكار مشار اليها است نقل كرده

من آن زنم كه همه كار من نكوكارى است بزير مقنعه من بسى گله دارى است

درون پرده عصمت گه جايگاه من است مسافران صبا را نظر بدشواري است

جمال سايۀ خود را دريغ ميدارم ز آفتاب كه آنشهرگرد و بازارى است

نه هرزنى بدو گز مقنعه است كدبانو نه هرسرى بكلاهي سزاى سردارى است

اگرچه بر همه عالم مرا خداوندى است ولى بنزد خدا پيشه ام پرستارى است

لها

من اگر توبه ز مى كرده ام اى سرو سهى تو خود اين توبه نكردى كه بمن مى ندهى

لها

بس غصه كه از چشمه نوش تو رسيد تا دست من امروز بدوش تو رسيد

در گوش تو دانهاى در مى بينم گويا كه ز آب چشم من بگوش تو رسيد

ص: 47

(مج) لبابة المتعبده

در نفحات الانس جامى گويد اين زن از اهل بيت المقدس بوده وي گفته من از خداى تعالى شرم ميكنم كه مرا بغير مشغول بنمايد شخصى ويرا گفت كه بحج ميروم چون بآنجا برسم چه دعا كنم گفت از خداى تعالى آن طلب كه از تو خوشنود شود و ترا بمقام خوشنودان از خود برساند و ترا در ميان دوستان گم نام گرداند)

اقول اين عبادتها كه جامى در نفحات الانس براى متعبدين نام برده اگر بدون اقرار بولايت و امامت و خلافت بلافصل امير المؤمنين باشد هرگز مثمر ثمر و منشأ اثر نخواهد بود عبادت كسى مقبول درگاه حق ميشود كه معترف بامامت دوازده امام باشد و معرفت و محبت و طاعت آنها را براى خود لازم و واجب بداند و بدنبال شيخ و درويش و اين گرگان صورت ميش نرود كه تمام اين جماعت اهل تدليس و از جند ابليس ميباشند و عيارانى هستند كه بلباس اخيار عرض اندام مينمايند تا ساده دلانرا بدام خود دچار و در چاه ضلالت و گمراهى محبوس و گرفتار بنمايند و قضاة رشوۀ از ابناء سنت احاديث واردۀ در فضيلت امير المؤمنين عليه السّلام را از سر زبانهاى مردم انداخته اند باشاره خلفاى بنى اميه و بنى العباس و آنها را بنام حب خدا و عشق بخدا و وضع اصطلاحات صوفيه مشغول گردند ولى از غرابت علو حق چنانچه شاعر گويد:

اگر بر مشك باشد پرده صد بو كه از صدپرده بيرون ميدهد بو

بالاخره مناقب امير المؤمنين عليه السّلام از لابلاى كتابهاى اهل سنت بيرون افتاد و عالم را بنور خود منور كرد و مناقبى كه بزبان خلفاى ثلاثة در حق امير المؤمنين عليه السّلام جارى شده و گوشزد عالميان گرديد چنانچه باسانيد متعدده (1)منقولست كه ابو بكر گفت


1- ابن حجر هيتمى در صواعق ص ٩٧ و محب الدين طبرى در ذخائر العقبى ص ١٧ طبع مصر و الخارزمى فى مناقبه فى الفصل التاسع عشر و محب الدين الطبرى ايضا فى رياض النضره فى فضائل العشره و الحموى فى فرائد السمطين ج ١ باب الرابع و الخمين و القندوزى فى ينابيع الموده ص ٨6 طبع اسلامبول.

ص: 48

من از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شنيدم كه احدى از پل صراط عبور نميكند مگر آنكه از على بن ابى طالب جوازى در دست او باشد.

و نيز ابن سمان در كتاب خود (1)روايت كرده كه ابو بكر و علي بن ابي طالب براى زيارت قبر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بسوى مسجد آمدند بعد از وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بشش روز يعنى شش روز از رحلت آنحضرت گذشته بود چون بدر مسجد رسيدند حضرت بابو بكر فرمودند پيش برو ابو بكر گفت هرگز مقدم نشوم بر كسيكه شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه فرمود على عليه السّلام از براى من مثل منزلت من است از براى پروردگار من.

و نيز در صواعق (2)نقل كرده كه ابو بكر بصورت على بسيار نظر ميكرد عايشه سبب سئوال كرد كه جهت چيست اين كثرت نظر بصورت على ابو بكر گفت شنيدم از رسولخدا كه فرمود نظر كردن بصورت على عبادت است)

اين سه حديث را از دو هزار حديث در اينجا از باب تبرك درج كردم كتاب الفين علامه و عبقات الانوار و طرائف و الغدير و هزارها امثال اين كتب شريفه مقاصد قضات رشوه را بباد فنا دادند شكر اللّه مساعيهم الجمبله)


1- قال فى الصواعق ص ١٠٨ اخرج ابن سمان فى كتابه و قال لما جاء ابو بكر و على لزيارة قبره ص بعد وفاته بسنته ايام قال على لابى بكر تقدم فقال ابو بكر لا اتقدم رجلا سمعت رسول اللّه يقول فيه على منى كمنزلتى من ربى و مثله فى ذخائر العقبى مع اختلاف فى اللفظ
2- قال فى الصواعق ص ١٠٨ كان ابو بكر يكثر النظر الى وجه على فسألته عايشه عن سبب ذلك فقال سمعت رسول اللّه يقول النظر الى وجه على عباده) و قال ابن كثير اسماعيل بن عمر الدمشقى المتوفى سنه ٧٧4 فى البدايه و النهايه ج ١٠ ص ٣5٧ روى من حديث ابى بكر الصديق و عمر و عثمان بن عفان و عبد اللّه ابن مسعود و معاذ بن جبل و عمران بن حصين و انس و ئوبان و عايشه و ابى ذر و جابر ان رسول اللّه قال النظر الى وجه على عباده و فى حديث عايشه ذكر على عباده)

ص: 49

لبابه بنت عبيد اللّه بن عباس

بانوى حرم قمر بنى هاشم ابو الفضل العباس بود چنانچه در ترجمه قمر بني هاشم در كتاب (فرسان الهيجاء) ايراد كرده ام و مادر لبابه ام حكيم است كه ترجمه او در جلد سوم گذشت قمر بنى هاشم از اين لبابه دو پسر آورد يكى فضل و ديگر عبيد اللّه و عقب آنحضرت از عبيد اللّه باقى ماند و چون آنحضرت شهيد شد ابو نصر بخارى گويد لبابه را زيد بن الحسن بن على عليهما السلام تزويج كرد و از وى دو فرزند آورد يكي را كه دختر بود نفيسه نام نهاد كه در محل خود ببايد و يكى را كه پسر بود حسن ناميد

اما پدر لبابه عبيد اللّه در كتب رجال ضعيف است چون امام حسن عليه السلام او را رئيس لشكر گردانيد معويه پول زيادى براى او فرستاد و ملحق بمعويه گرديد.

و شوهر دوم لبابه زيد بن الحسن صد يا نود و پنج سال عمر كرد و در ميان مكّه و مدينه در ارض حاجز وفات يافت جسد او را در بقيع بخاك سپردند و ابو الفرج ميگويد با عمش زيد بكربلا رفت و در سلك اسيران بشام رفت از پس آن با اهل بيت بمدينه مراجعت كردند و بعضى ميگويند باعم خويش بكربلا نرفت و پس از شهادت امام حسين گاهى كه عبد اللّه بن زبير دعوى دار خلافت گشت با او بيعت كرد و بنزد او شتافت از بهر آنكه خواهرش ام الحسن كه از جانب مادر نيز با او برادر بود بعبد اللّه بن زبير شوى كرده چون عبد اللّه بن زبير را بكشته اند خواهر خويش را برداشته از مكه بمدينه آمد و او متولى صدقات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود.

و در خبر است كه وقتى سليمان بن عبد الملك در مسند خلافت جاى كرد بحاكم مدينه نوشت كه زيد را از توليت صدقات عزل كرده و ديگريرا متولى ساخته او بفرمود عمل كرد اين ببود تا عمر بن عبد العزيز خليفه شد بحاكم مدينه رقم كرد اما بعد زيد بن حسن مردى شريف و هاشمى است و بزرگ ايشان است و چون مكتوب من بتو برسد توليت صدقات رسولخدا را برگردان بزيد بن الحسن و مگذار كسى با او معارضه بنمايد حاكم بفرموده عمل كرد و بايد دانست كه زيد بن الحسن اصلا دعوى دار امامت

ص: 50

نگشت و از شيعه و غير شيعه كسى اين نسبت را باو نداده همانا مردم شيعه دو گروهند يكى شيعى و آنديگر زيدى اما شيعى جز باحاديث منصوصه امامت كسى را استوار ندارند و باتفاق علمأ در اولاد امام حسن كس دعوى دار اين سخن نشده است اما زيدى بعد از حسن و حسين امام آنكس را داند كه در امر خلافت و امامت جهاد كند و زيد بن الحسن با بنى اميه هرگز جانب تقيه را فرونگذاشت و با بنى اميه كار برفق و مدارا ميداشت و متقلد اعمال ايشان ميگشت.

و ديگر جماعت حشويه جز بنى اميه را امام نخوانند و ابدا در اولاد رسولخدا كس را امام ندانند و معتزله امامت را باختيار جماعت و حكم شورى استوار نمايند و خوارج آنكس را كه امير المؤمنين دوست داشته باشد امام نخوانند و زيد بن حسن دوستار جد و پدر بود لاجرم باتفاق اين طوائف كه نام برده شد زيد منصب امامت نتواند داشت.

و شعراى در فضائل زيد بسيار سخن كرده اند و در مرگ او مراثي بسيار سروده اند از آنجمله قدامة بن موسى الجمحى اشعار ذيل را در مرثيه زيد گفته:

فان يك زيد غالت الارض شخصه فقد بان معروف هناك وجود

و ان يك امسى رهن رمس فقد ثوى به و هو محمود الفعال فقيد

سميع الي المعتر يعلم. . . انه سيطلبه المعروف ثم يعود

الى اخر القصيده كه در جلد ناسخ متعلق باحوالات امام حسن مجتبى عليه السلام ذكر كرده است

لبنى بنت حباب الكعبيه

در اعلام النساء از فوات الوفياث و اغاني نقل كرده كه اين بانو صاحب حسن و جمال بوده كانت مديدة القامه شهلاء حلوة المنظر و الكلام در زيبائى صورت و رعنائى قامت و تناسب اعضا نادرۀ عصر خود بود گونهاى او گفتى مرواريد است كه مزاب ياقوت خورده قيس بن ضريح كه يك نفر از شعراى مدينه بود و مردي بديع الجمال و با ثروت

ص: 51

بود اتفاقا روزى عبور او بخيمۀ لبنى افتاد آب طلبيد لبنى جام آبى براى قيس آورد قيس چشمش بآن صورت و قد و قامت افتاد دل از دست داد و عاشق او گرديد لبنى هم دل باو باخت گفت اگر ترا ميل است از ناقه فرود آى و در سايۀ اين خيمه قدرى بياساى قيس كه از خدا اين مطلب را ميخواست فورا فرود آمد پدر لبنى وارد شد بمراسم ميهمان نوازي كه عادت عرب است پرداخت گوسفندى براى او ذبح كرد و خورش و خوردنى مهيا ساخت پس از صرف طعام رخصت انصراف يافت ولى جوامع قلب او مملو از عشق لبنى گرديد.

بالاخره خود را بخواندن اشعار شورانگيز مشغول كرده و قصايدى متضمن و له و اشتياق خود به لبنى انشأ نموده ناچار براى خاستگارى بخيمۀ لبنى دررفته و عرض حاجت نموده لبنى هم رغبت خود را باو اظهار داشته قيس بنزد پدر خود ذريح آمد و اظهار داشت كه لبنى را براى من تزويج كن پدرش راضى نشد گفت ايفرزند دختران عموي تو هريكيرا ميخواهى بگو تا از براى تو نكاح كنم آنها براى تو سزاوارتر از ديگرانند.

چون ذريح اموال بسيار داشت دوست نداشت كه پسرش از غير قبيله و خويشان او نكاح كند قيس از كلام پدر كاملا رنجيد و با حال برافروخته از نزد او بيرون رفت و آمد بنزد مادرش شكايت پدر كرده ديد مادر با رأى پدر همداستان ميباشد حزن و اندوه او زيادتر شد بخدمت حضرت والاى ابى عبد اللّه الحسين عليه السلام مشرف شد ديد ابن عتيق كه سخن آور بود در آنجا است راز دل خود را بايشان اظهار داشت آن حضرت فرمود دلخوش دار كه من اين كار را انجام خواهم داد آنحضرت بنفس نفيس و شخص شخيص برخواست بنزد پدر لبني رفته مقدم آنحضرت را بزرگ شمرد و احترام فوق العاده نمود حضرت فرمود من براى حاجتى بدين جا آمدم پدر لبنى عرض كرد يا ابن رسول اللّه شما چرا قدم رنجه داشتيد ميفرموديد من حاضر خدمت ميشدم و هرچه ميفرمودى امتثال ميكردم حضرت فرمود ميخواهم دختر خود لبنى را بقيس بن ذريح تزويج بنمائى عرض كرد يابن رسول اللّه السمع و الطاعه هرگز مخالفت امر شما را روا

ص: 52

ندارم ولى اين خواستگارى بايد باجازۀ پدر قيس بوده باشد كه فرداروز سخنى بر من نداشته باشد حضرت از آنجا برخواست و بنزد ذريح پدر قيس آمد و مطلب را بيان فرمود ذريح مقدم آنحضرترا بزرگ شمرد و سخنى كه با پسر گفته بود بعرض آنحضرت رسانيد.

حضرت فرمود اقسمت عليك الا خطبت لبنى لابنك ذريح گفت السمع و الطاعه لامرك يابن رسول اللّه پس لبنى را تزويج كردند براى قيس و چند سالي با كمال الفت با همديگر بخوبى و خوشى زندگانى نمودند و قيس بمادر بسيار نيكوئى و خدمت ميكرد چون عيال گرفت مقدارى از آن خدمت كاسته شد مادرش آنرا از ناحيۀ لبنى گمان كرد در مقام آن برآمد كه طلاق او را فراهم نمايد ولى مستمسكى در دست نداشت تا اينكه از اين راه داخل گرديد و آمد بنزد پدر قيس گفت ترا اموال بسيار است و اين پسر تو قيس زنيرا تزويج كرده است كه از او اولاد نميشود اگر حادثه اى براى تو رخ بدهد اموال تو در دست اجانب خواهد افتاد و قيس هم مريض شده است و اكنونكه بهتر شده است خوب است در اين كار تعجيل بشود و زنى ديگر براى او تزويج بنمائى.

ذريح سخنان زن در او كاملا تأثير كرده قيس را طلبيد و گفت لبنى را طلاق بگو تا عيال ديگر براى تو بگيرم كه اولاد از او بشود قيس گفت اين هرگز نخواهد شد ذريح گفت مال من بسيار است و من غير از تو فرزندى ندارم و خوف من اينست كه خداى نكرده از اين علت ترا حادثه اى رخ دهد و اموال من بدست اجانب برود و اين عيال تو فرزند نميآورد پس سزاوار اين است كه اگر لبنى را طلاق نميگوئى يكى از دخترعمو هاى خود را تزويج بنمائى يا كنيزى اختيار بنمائى.

قيس گفت من بهيچيك حاجت ندارم علاوه اگر اقدام بر هريك بنمايم سبب اذيت لبنى است و من هرگز چنين كارى نكنم چرا تو عيال ديگر اختيار نميكنى شايد فرزندى بغير من ترا نصيب شود.

ذريح گفت من ترا قسم ميدهم كه لبنى را طلاق بگوئى قيس گفت مرگ بر من

ص: 53

آسان تر است از اين كار ذريح گفت اكنونكه با من چنين سخن ميگوئى هرگز من و تو در زير يك سقف جمع نخواهم شد و باين مطلب قسم ياد كرد كه تا لبنى را طلاق نگوئى با تو تكلم نخواهم كرد.

پس ذريح همه روزه از خيمه بيرون ميآمد و در آفتاب گرم ميايستاد و قيس ميآمد و برداء خود او را سايه ميانداخت تا آفتاب برود پس ميآمد دست بگردن لبنى مينمود و او دست بگردن قيس ميكرد و هردو از اين ماجرا گريه ميكردند و لبنى ميگفت سخن پدر اگر بشنوى من و تو هردو هلاك خواهيم شد قيس گفت هرگز نشنوم يكسال كار بدين منوال گذشت و قيس را در نزد خود راه نميدادند كار بر قيس سخت افتاد روزى خواست بر پدر وارد شود دماغ او را بخاك ماليدند و او را درشت گفته اند قيس لاعلاج از روى اكراه لبنى را طلاق گفت.

اين خبر ميان عشيره شايع گرديد عبد اللّه بن صفوان طويل بنزد ذريح آمد و گفت اين چه ناستوده كارى بود كه از تو سرزد مگر نميدانى كه جدائى انداختن بين دو كس مثل اين است كه با شمشير باو حمله كرده باشي ذريح را جوابى مسكت نبود بالاخره چون عدۀ لبنى سرآمد فرستاد در نزد عشيرۀ خود كه بيائيد و مرا حمل بنمائيد اينوقت پدر لبنى هودجى بست با چند شتر كه اساسيۀ لبنى را بر آن حمل كنند چون خواسته اند لبنى را در هودج بنشانند بناگاه قيس از گرد راه رسيد ديد هودجى و شتران چندى بر در خيمه ميباشد از جاريه اى پرسيد چه خبر است آن جاريه چون از حال قيس آگاه بود گفت برو از لبني سئوال كن آمد داخل بشود خويشاوندان لبنى او را مانع شدند زنى از آنها گفت اى قيس مگر ديوانه شده اى يا خود را بديوانگى ميزنى مگر نميدانى اين هودج لبنى است ميخواهند او را حركت دهند قيس از شنيدن اين كلام نعره بزد و بيهوش گرديد چون بهوش آمد اين ابيات بسرود.

و انى لمفن دمع عينى بالبكاء حذار الذى قد كان او هو كائن

و قالوا غدا او بعد ذاك بليلة فراق حبيب لن يبن و هو بائن

و ما كنت اخشى ان تكون منيتى بكفيك الا ان ما حان حائن

ص: 54

و قال ايضا

يقولون لبنى فتنة كنت قبلها بخير فلا تندم عليها و طلق

فطاوعت اعدائى و عصيت ناصحى و اقررت عين الشامت المتخلق

و ددت و بيت اللّه انى عصيتهم و حملت فى رضوانها كل موبق

و كلفت خوض البحر و البحر زاخر ابيت على اثباج موج مغرق

كانى ارى الناس المحبين بعدها عصارة ماء الحنظل المتفلق

فتنكر عينى بعدها كل منظر ويكره سمعى بعدها كل منطق

چون هودج لبنى حركت كرد حال جنون بقيس دست داد تا مسافتى بمشايعت پرداخت چون ميدانست پدرش او را از رفتن بهمراه هودج مانع خواهد بود ايستاد تا هودج لبنى از نظرش غايب گرديد پس برگرديد نظرش بجاى پاى شتر لبنى افتاد خود را بروى خاك انداخت و آن مكانرا همى بوسيد و اشك ريخت سپس آمد در خيمه و خود را بمكان لبنى ميماليد و صيحه ميكشيد نه از نصيحت نصيحت كنندگان او را پندى و نه از ملامت ملامت كنندگان او را گزندي از ناله و عويل ساكت نميشد و هنگام بوسيدن جاى لبنى اين اشعار ميسرود

و ما احببت ارضكم و لكن اقبل اثر من وطئى الترابا

لقد لاقيت من كلفى بلبنى بلاء ما اسيغ به الشرابا

اذا ناد المنادى باسم لبنى عييت فما اطيق له جوابا

چون شب بر سر دست آمد و بجامۀ خواب رفت مانند مارگزيده همى بر خود پيچيد و خواب از چشم او پريد بالاخره از جامه خواب برخواست و بنك ناله و عويل سرداد و اين اشعار بگفت:

بت و الهم باللبنى ضجيعى و جرت مذنئيت عنى دموعى

و تنفست اذ ذكرتك حتى زالت اليوم عن فؤادي ضلوعى

اتنا ساك كى يزيغ فؤادى ثم يشتد عند ذاك ولوعى

يا للبنى فدتك نفسى و اهلى هل لدهر مضى لنا من رجوعى

ص: 55

چون صبح گرديد به بهانۀ اينكه ميخواهم بشكار بروم سوار بر اسب خود گرديد پدرش چند نفر از جوانان قبيله را بهمراه او كرد قيس اسب را بجانب قبيلۀ لبنى دوانيد باميد اينكه شايد او را ملاقات بنمايد جوانان بدنبال شكار رفته بعد از حصول مقصود مراجعت كردند ديدند قيس در همان مكان ايستاده گفته اند بر ما معلوم شد كه تو قصد شكار نداشتى غرض تو ملاقات لبنى بوده برگرد برويم بجانب منزل اشعارى در جواب آنها گفت كه من يا بايد بميرم يا دو كلمه حرف با لبنى بزنم رفقا با او در همان مكان ايستادند تا اينكه لبنى نمودار شد پيش آمد گفت اى قيس خود را بهلاكت ميفكن و مرا فضيحت مكن چرا مرا طلاق گفتى و خود را در معرض هلاكت درآوردى قيس اشعارى بسرود كه بعض آن ابيات ذيل است

ويلى و عولى و مالى حين تفلتنى من بعد ما احرزت كفى بها الظفرا

قد قال قلبى لطرفى و هو يعزله هذا جزائك منى فاكدم الحجرا

قد كنت انهاك عنها لو تطاوعنى فاصبر فمالك فيها اجر من صبرا

مادر قيس جمعى از دختران ماه رخسار را بسوى قيس فرستاد كه او را بحب لبنى ملامت بنمايند و اظهار دارند كه ما حاضر هستيم كه خود را با كمال منت بدون ضنت در نكاح تو درآوريم.

دخترها اطراف قيس را گرفته اند در حالتيكه همه زينت كرده بنا كردند با او مزاح كردن و او را سرزنش نمودند چون مزاح آنها بطول انجاميد قيس اصلا بآنها ملتفت نگرديد و اين ابيات بسرود

يقر بعينى قربها و يزيد فى بها كلفا من كان عندى يعيبها

و كم قائل قد قال تب و عصيته و تلك لعمرى توبة لا اتوبها

فبانفس صبر الست و اللّه فاعلمى باول نفس غاب عنها حبيبها

دخترها رفته اند بنزد مادر قيس و او را مأيوس كردند از اينكه قيس بغير لبنى بكسى التفاتى بنمايد عشيرۀ قيس بنزد پدر قيس جمع شدند گفته اند او را زنى بده شايد

ص: 56

منصرف از لبني بشود پدرش گفت من چه بكنم كه هرچه سعى كردم قبول نميكند و اين اشعار براى من ميخواند

لقد خفت ان لا تقنع النفس بعدها بشيئى من الدنيا و ان كان مقنعا

و ازجر عنها النفس اذحيل دونها و تابى اليه النفس الا تطلعا

آن جماعت گفته اند او را رها كن در ميان عشائر شايد زنيرا پسنده دارد او را تزويج بنمايد پدر قيس گفت بسيار خوب ولى قيس از اين عمل هم ابا داشت و راضى نميشد تا باصرار عشيره قبول كرد در ميان عشيرها ميگرديد تا رسيد بعشيره بنى فزاره دختريرا ديد كه برقعى از خز بصورت كشيده چون برقع را عقب كشيد صورتى چون ماه شب چهارده نمايان گرديد قيس گفت نام تو چيست گفت لبنى قيس بشنيدن نام لبنى نعره بزد و غش كرد روى زمين افتاد زنان قبيله آب بصورت او پاشيدند و او را بهوش آوردند و نميشناخته اند او را.

اما داستان قيس و عشق او به لبنى گوشزد آنها شده بود زنى از آن ميانه گفت بخدا قسم اين نيست مگر قيس بن ذريح پس همان دختر ماه صورت چون از غصه آگاه شد بنزد قيس آمد و او را قسم داد كه داخل خيمه بشود و صرف طعام بنمايد قيس قبول كرد با كمال بى ميلى چند لقمه غذا خورد برادر آن دختر قيس را گفته اند ما اين خواهر خود لبنى را بتو تزويج مينمائيم و مهر او را از مال خود ميدهم.

قيس گفت پدر من مردى باثروت است احتياج باين تكلف نيست من بعشيره خود مراجعت ميكنم و مهر او را ميفرستم خبر بذريح رسيد خوشحال شد دختر را عقد كرده باو دادند اصلا نظر بصورت او نكرد و بنزديك او نيامد چندانكه عشيره او را ملامت كردند سودى نه بخشيد او را گفته اند اين فعل تو عارى از براى ما خواهد بود مدتى بر اين گذشت سخنان آنها آب در غربال و باد در چنبر بود بالاخره بجانب مدينه رهسپار شد دوستى از انصار داشت بنزد او رفت و راز دل با او گفت آن دوست گفت من از قضيه تو كاملا آگاهم چون خبر تزويج تو به لبنى رسيده بسيار مهموم گرديده و گفت من تا بامروز هرچه خواسته اند مرا شوهر بدهند قبول نكردم و دل در هواى قيس داشتم

ص: 57

اكنونكه او عيال اختيار كرده من راضى بتزويج خواهم شد و فعلا او شوهر اختيار كرده است.

قيس از شنيدن اين مطلب دنيا در نظرش تاريك گرديد و چون شخص صاعقه زده تا چند ثانيه خيره گرديد مثل اينكه در يك خواب سنگينى است چون بخود آمد دود از كاخ دماغ او سرزد و بانك ناله و عويل او بالا گرفت و خبر او در مدينه منتشر گرديد و جوانان او را سرزنش ميكردند مع ذلك ميآمد در جائيكه لبنى نشسته بود يا از آنجا عبور كرده بود خود را بآن مكان ميماليد و گريه هاى جانسوز ميكرد و اين اشعار ميسرود:

الى اللّه اشكو فقد لبنى كما شكا الى اللّه فقد الوالدين يتيم

يتيم جفاه اقربون فجسمه نحيل و عهد الوالدين قدبم

بكت دارهم من نأيهم فتهللت دموعى فاى الجازعين الوم

ا مستعبرا يبكى من الشوق و الهوى ام آخر يبكى شجوه و يهيم

مردى او را گفت تو اگر دلباخته لبنى بودى چرا عيال اختيار كردى قيس گفت بخدا قسم اين كار پدر من است نه من بآن زن التفاتى كردم و نه بنزد او رفتم و نه يك كلمه با او تكلم كردم بالاخره داستان قيس بر سر زبانها و داخل اشعار شعرا گرديد شوهر لبنى بنزد لبنى آمد گفت قيس مرا رسوى كرد و نام تو در هرمجلسى و محفلى بر سر زبانها تذكره ميشود و اين عارى است از براى من.

لبنى با كمال خشم و غضب گفته البته حال من و قيس معلوم و مشهور است و شوهر من بوده و مرا از روى كره و جبر طلاق گفته ترسيد اگر مرا طلاق ندهد او را بقتل برسانند و من نه رغبت بتو و نه بمال تو دارم مرا طلاق بگو آن مرد از گفته خود پشيمان گرديد و جواب لبنى را نداد و فرمان كرد تا اشعار قيس را براى او بخوانند كه بآن تسليت پيدا كند.

اما مرد فزاري چون ديد قيس بخواهرش مايل نيست نامه اى بقيس نوشت و او را ملامت كرد قيس در جواب نوشت من كه شما را مغرور نكردم و بصراحت تمام گفتم كه

ص: 58

بامرى مشغولم كه قلب من باين عيش منتفع نخواهد شد فعلا اختيار آن كريمه بدست اوست مرد فزارى هم نخواست او را طلاق بگيرد آن دختر در خباء خود بود و طولى نكشيد كه از دنيا رفت.

چون قيس كارش بجائى رسيد كه مردم مدينه همه براى او رقت كردند و از آن طرف لبنى چون شنيد كه زوجۀ فزاريه قيس دنيا را وداع گفته بيشتر در قيس طمع بست و بى اعتنائى او بشوهرش زياد گرديد و بناله و عويل روز ميگذرانيد در مدينه مرديكه او را ابن ابى العتيق ميگفته اند چون از تمام داستان قيس و لبنى اطلاع كامل داشت بر خواست آمد بنزد حضرت امام حسن و امام حسين و عبد اللّه بن جعفر عليهم السلام گفت من بنزد مردى ميخواهم بروم و حاجتى از او بطلبم و ميترسم كه دست رد بسينه من بزند و حاجت مرا روا ننمايد و نه گفت كه آن حاجت چيست و گفت من ميخواهم كه شما مرا بمال و آبروى خود و بمنزلت خود مساعدت بنمائيد.

آن جماعت قبول كردند و برخواسته بنزد شوهر لبنى آمدند آنمرد مقدم آنها را بزرگ شمرد و تعظيم و تجليل فوق العاده نمود ابن ابى العتيق گفت ما جماعت براى حاجتى بنزد تو آمديم گفت حاجت شما برآورده است كائنة ما كان ابن ابى العتيق گفت مقضيه است و لو در مال و عيال بوده باشد آنمرد گفت و لو در مال و عيال و نفس بوده باشد ابن ابى العتيق گفت پس براى خاطر اين دو فرزندان رسولخدا و عبد اللّه بن جعفر زوجه خود لبنى را با كمال اختيار و رضايت طلاق بگو.

آنمرد گفت شما شاهد باشيد كه من لبنى را سه طلاقه كردم اين وقت عرق حيا بر جبهه حسنين و عبد اللّه بن جعفر ظاهر گرديد و فرمودند بخدا قسم ابن ابى العتيق حاجت خود را بما نگفت اگر ميدانستيم طلاق زوجه است سئوال نميكرديم عرض كرد يابن رسول اللّه من از روى ميل و رضا و رغبت لبنى را طلاق گفتم.

سپس حضرت امام حسن عليه السّلام صد هزار درهم بشوهر لبني داد عوض اينكه لبنى را طلاق گفت پس ابن ابى العتيق لبنى را بخانه برد تا عدۀ او سرآمد پس از آن او را تزويج كردند براى قيس و با هم بخوشى زندگانى كردند تا از دنيا رفته اند.

ص: 59

ليلي الغفاريه

در استيعاب و اصابه او را از صحابيات شمردند و گفته اند كانت مجاهدة غازيه تخرج مع النبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فى مغازيه فتداوى الجرحى و تقوم علي المرضى و لما خرج على بن ابى طالب الى البصره خرجت معه و اتت عايشه ام المؤمنين فقالت هل سمعت من رسول اللّه فضيلة في على بن ابى طالب قالت نعم دخل على رسول اللّه و عليه جرد قطيفة فاذا بعلى بن ابى طالب دخل و جلس بيننا فقلت يابن ابى طالب اما وجدت مكانا هو اوسع لك من هذا قال النبي يا عايشه دعى لى اخى فانه اول الناس اسلاما و آخر الناس بى عهدا و اول الناس لقيا يوم القيمه و حدثت عن النبى و روى عنها محمد بن قاسم الطائى)

اين روايت جلالت و شجاعت و و لا و محبت او را نسبت بخاندان رسالت ميرساند كه در حروب و مغازى با رسولخدا هم سفر بوده و مريضانرا سرپرستى و معالجه و زخم داران را مداوى مينموده و هنگاميكه امير المؤمنين عليه السّلام بجانب بصره حركت فرموده در ركاب ظفر انتساب آنحضرت بوده چون جنگ جمل خاتمه پيدا كرده براى ارغام انف عايشۀ بر او داخل شده و سئوال از فضيلت امير المؤمنين عليه السّلام كرده عايشه هم ميدانست كه اگر سخن بصدق نكند ليلى او را رسوى خواهد كرد ناچار گفت كه روزى على بن ابى طالب وارد شد و بين من و رسولخدا جلوس داد گفتم اي پسر ابو طالب جائى ديگر نيافتى تا اينكه بر زانوى من نشينى.

و بروايت ديگر گفت جائى ديگر نيافتى وسيع تر از اين مكان اين عبارت با ركاكت حضرت رسالت را بغضب آورد فرمود اى عايشه واگذار برادر من على را كه او اول كس است كه بمن ايمان آورده است و آخر كس خواهد بود كه از من جدا شود و اول كس باشد كه در قيامت مرا ملاقات بنمايد) و غرض ليلى اين بود كه ايعاشه تو كه اين را ميدانستى چرا با او دق باب محاربت كردى

ص: 60

لبيده بنت ابو محمد

قاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام است طاهر بن زيد بن الحسن كه پسر عموى او بود ويرا تزويج كرد و اين طاهر مادرش اسماء دختر ابراهيم مخزوميه است.

(منتهى الآمال) در ناسخ گويد قاسم بن حسن بن زيد كينه اش ابو محمد و مادرش ام سلمه دختر حسين اثرم است مردى پارسا و پرهيزكار بود و با اولاد حسن مثني كه خروج كردند خصومت داشت و اين قاسم را شش فرزند بود چهار پسر اول عبد الرحمن الشجري همانا شجره قريه است از قراى مدينه او را نسبت بدان قريه دادند دوم محمد بطحائى بروايتى بطحان بر وزن سبحان نام محلى است در مدينه سيم حمزه كه مادر او ام ولد است چهارم حسن كه مادر او نيز ام ولد است اما دختران اول خديجه و او بابن عم خود عبد العظيم بن على الشديد ابن حسن بن زيد بن حسن عليه السّلام شوى كرد دوم عبيد و او نيز در حبالۀ نكاح پسر عم خود طاهر بن زيد بن حسن بن زيد بن الحسن عليه السّلام درآمد

و در ترجمه خديجه زوجه شاهزاده عبد العظيم حسنى بيان شد كه اين مزار در شمال تهران معروف بامامزاده قاسم همان قاسم بن حسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام است.

ليلى بنت حسان بن ثابت

اين زن در طبع شعر و فصاحت فطرى و طبيعى تالى پدر خود بوده ابن ظافر در كتاب خود گويد روزى حسان اين شعر را بنظم آورده گفت:

مشاريك ادبار الامور اذا اعترت تركنا و اجتثثنا الفروع اصولها

و در تتمه كلام درمانده دخترش ليلى كه حاضر بود گفت:

مقاويل بالمعروف خرس عن الخنا كرام يعاطون العشيرۀ سئولها

حسانرا اهتزازي حاصل شد شعر ذيل را بنظم آورده گفت:

ص: 61

و قافية مثل السنان رزيته تناولت من جو السماء نزولها

حسان خواست بر دختر خود بواسطه پيدا كردن قافيه اظهار برترى و مفاخرتى بنمايد دخترش ليلى شعر ذيل را كه مشتمل بر ستايش حسان است و هم بر عجز او در اين قافيه گفت:

براها الذى لا ينطق الشعر عنده و يعجز عن امثالها ان يقولها

حسان گفت تا تو زنده باشى من ديگر شعر نگويم و بر طبق اين گفته سوگند ياد كرد اما ليلى توبه كرد كه ديگر در حضور پدر شعر نگويد و حسان را دختر ديگر بود كه نعمه نام داشت (خيرات)

و لا يخفى پدرش حسان شاعر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود و قصه غدير خم را بنظم آورد و از مواليان و دوستداران اهل بيت عليهم السلام بود و قصايد بسيار در مدح ايشان سروده و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق او دعا كرد و فرمود يا حسان لا تزال مؤيدا بروح القدس مادمت ناصرنا و اين قيد از رسولخدا كرامت و معجزه اى است از آنحضرت و اخبار بغيب است براي اينكه حسان بعد از آنيكه از مواليان اهل بيت بود عثمانى الراى شد و از امير المؤمنين منحرف گرديد براى طمع بمال دنيا و اين شعرى كه خود انشا كرد (و كن للذى عادا عليا معاديا) الخ در حق خودش ثابت گرديد.

ابن اثير در اسد الغابه بترجمه او گفته حسان شصت سال در جاهليت و شصت سال در اسلام زندگانى كرد در سنه پنجاه چهار دنيا را وداع گفت و كان بلغ الغايه في الجبن

و اما ليلى بنت مسعود دارميه و ليلى بنت مسعود بن خالد ربعى تميمى و ليلى مادر

شهزاده على اكبر هرسه در جلد سوم ترجمه شدند در بانوان دشت كربلا و ليلى دارميه و تميميه هردو از زوجات امير المؤمنين عليه السّلام بودند و تميميه بود تا بعد از شهادت امير المؤمنين عليه السّلام.

ص: 62

حرف الميم

ماه تابان خانم

دختر فتح على شاه مادرش نوشافرين خانم دختر بدر خان برادر على مراد خان زند لقب او قمر السلطنه فتح علّيشاه او را بشرط زنى بحاج ميرزا حسين خان مشير الدوله كه سپهسالار و صدر اعظم ايران بود دادند در نويسندگى و دانشمندى هنرى بكمال داشت.

زنى هنرمند شد ز جمله مردان فزون

بمردي و مردمى كرامرا رهنمون

علاوه بر مبلغى معارف و فضائل در السنه فرانسه و تركى عثمانى متكلمى قابل بود دو مرتبه بزيارت مدينه و مكه معظمه مشرف شدند و پنجاه هزار تومان از املاك خود را كه در حوالى طهران است وقف ائمه اطهار نموده و در حضرت رضا عليه السّلام مسجد زنانه را بتمامه با آينه مزين و منور ساخته و در دار الخلافه ناصرى تكيه براى ذكر مصيبت خامس آل عبا جناب سيد الشهدا عليه السلام پرداخته و خانه جنب تكيه را موقوفه آنقرار داده و (على آباد) كه از محال غار است و (كيقباد) و (نصرآباد) از توابع او است و شش دنك (نعمت آباد) كه از توابع دار الخلافه است و شش دنك (وشطه) كه از محال (طالقان) است نصف محصول اين دهات بجهت روشنائى اماكن مشرفه است و نصف ديگر مستمرى طلابيكه در نجف اشرف و كربلاى معلى تحصيل ميكنند و در زنان كمتر كسى شعر را چون او خوش مضمون و روان ميگفت و ازجمله نتايج افكار او اشعار ذيل است:

چه بودى گر ز راه مهر بر من ديده بگشودى از اغيارم نهان بر ديدۀ جانم عيان بودى

بهرجا هست بيمار از خدا خواهد شفاى خود مريض عشق تو هرگز نيارد نام به بودى

ص: 62

براه كعبه گر آتش ببارد رو نگردانم خليل آسا گلستان است بر من نار نمرودى

(خيرات)

ماريه قبطيه

ام المؤمنين در جلد ثانى در امهات مؤمنين مفصلا سبق ذكر يافت كمااينكه ميمونه ام المؤمنين در همان جلد ترجمه شد.

(مج) ماريه جاريۀ

جاريه هارون الرشيد در حسن و جمال و ادب و كمال بى نظير و همال بوده روزى يكى از شعراى دانشمند بحضور خليفه رفته طبقى از گل در آنجا ديد بمناسبت در باب آن گفت:

كانه خد محبوب يقبله فم الجيب و قدابدا به خجلا

خليفه بماريه گفت تو در اين باب چه گوئي بمشار اليها گفت:

كانه لون خدى حين تدفعنى كف الرشيد لامر يوجب الغسلا

(خيرات)

ماريه بنت منقذ

العبديه البصريه از بانوان شيعه بصره بوده منزلش مجمع شيعيان كه در آنجا جمع ميشدند و عبد اللّه و عبيد اللّه پسران يزيد بن ثبيط از خانه اين زن بكربلا براى نصرت حضرت حسين عليه السّلام رفته اند كه تفصيل آنرا در فرسان الهيجاء ذكر كرده ام

مامقانى در رجال خود گفته ماريه بنت منقذ او سعيد العبديه يستفاد كونها اماميه مما روى عن ابى جعفر من انها كانت تتشيع و كانت دارها مألفا للشيعه تتحدثون فيها و قد كان ابن زياد بلغه اقبال الحسين و مكاتبة اهل العراق له فامر عامله ان يضع المناظر و ياخذ الطريق الحديث)

ص: 64

ماهى خانم

در حرف خاء تحت عنوان خواهر ملا تتارى سبق ذكر يافت

محيات

بانوى حرم امير المؤمنين دختر امرأ لقيس كلبى است خواهر عليامخدره باب است اين بانو از امير المؤمنين عليه السّلام دخترى آورد كم وبيش سه سال داشت هنوز مخرج لامرا محكم نكرده بود بجاى لام ذال ميگفت و گاهي از خانه بيرون ميشد و در كنار امير المؤمنين عليه السّلام مى نشست اصحاب از او پرسش ميكردند كه مادرت از كدام قبيله است دانسته بود كه اگر كلب بگويد كذب خواهد گفت ميگفت وووو از اينحرف بنك سگ را قصد ميكرد يعنى از قبيلۀ بنى كلبم و مردم از فطانت او در تعجب ميشدند و در منتهى الامال از ابن شهرآشوب نقل كند كه ايندختر در كوچكى وفات كرد

(مج) معازة العدويه

جامى در نفحات الانس ميگويد اين زن از اقران رابعۀ عدويه است هميشه قائم الليل و صائم النهار بود او را گفته اند ضرر بسيار بر نفس خود ميزنى گفت هيچ ضرر نميرسانم خواب شب را بروز انداختم و خوردن روز را بشب.

معازة العدويه

زنى تابعيه و باجلالت بوده در جنگ سجستان مقتول گرديد او را در كمالات نفسانى ثانى اثنين رابعه عدويه ميدانند و او را داراى مقام ولايت ميشمارند بعد از فوت شوهر سر به بالين نگذاشت (نامه دانش وران)

مخفى

شاهزاده محمود ميرزا در كتاب تذكرۀ نقل مجلس گفته كه مخفى شاعره فارسيه

ص: 65

بوده نامش زيب النساء گفته اند و اين تخلص اقتضا كرده كه حالش باندازۀ مقالش معلوم نباشد و بعضى گفته اند كه دختر اورنگ زيب معروف بعالم كبير بوده و گويد من ديوانى از مخفى ديدم تقريبا پانزده هزار بيت بود و حالم مقتضى نبود كه بعض آنرا انتخاب بنمايم معلوم بوده است كه در بديهه گوئي و مدح و هجأ و غزل و غيرها يد طولائى داشته اشعار ذيل نمونه اي است از افكار ابكار او

بيگانه وار ميگذرى از ديار چشم اى نورديده حب وطن در دل تو نيست

بهريك قطرۀ آبى جگرت بشكافند اي صدف تشنه بميرد سوى نيسان منكر

نهال سركش و گل بيوفاء و لاله دورنگ در اين چمن بچه اميد آشيان بندم

آنچه ما كرديم با خود هيچ نابينا نكرد در ميان خانه گم كرديم صاحب خانه را

در سخن مخفي شدم مانند بود در برگ گل هركه دارد ميل ديدن در سخن بيند مرا

برو طواف دلى كن كه كعبه مخفى است كه آن خليل بنا كرد و اين خدا خود ساخت

(مج) مضغه خواهر بشر حافى است

در حرف خاء تحت عنوان خواهر بشر حافى اشارۀ بآن شد كه گفته اند از اهل سلوك بوده و قبل از بشر حافي از دنيا رفته و بشر براى او بسيار گريسته)

اقول كه اين خواهر و برادرش بشر حافى شيعه بودن آنها مسلم نيست بلكه خلاف آن مظنون است و اگر آنچه را كه عامه در ترجمه او ضبط كرده باشند مسلما از اهل سنت و جماعت است فقط قاضى نور اللّه عليه الرحمه در مجالس المؤمنين او را از عرفاى شيعه محسوب داشته و العلم عند اللّه ميفرمايد جد پنجم بشر حافى در اوايل حال بملاهي و مناهى اشتغال مينمود پس خداى تعالى او را توفيق عنايت فرمود كه توبه بر دست امام همام حضرت موسى كاظم عليه السّلام نمود.

علامۀ حلي در كتاب منهاج الكرامه ميفرمايد كه آنحضرت از پيش خانۀ بشر ميگذشت آواز غنا و سازى شنيد كنيزكى بر در خانه ديد پس سئوال نمود كه اى كنيز صاحب تو آزاد است يا بنده كنيز گفت آزاد است حضرت فرمودند كه راست گفتى اگر

ص: 66

او بنده بود بندگى ميكرد و از خداى تعالى انديشه ميكرد.

پس آن كنيزك باندرون رفت و ماجرا را براي بشر تقرير كرد بشر از آن كلام هدايت انجام متنبه شده پاى برهنه از خانه بيرون آمده در عقب امام عليه السّلام بشتافت و بآن حضرت رسيد خود را در قدم او انداخت و بر دست همايون او رايت توبه و انا به برافراخت و هميشه پاى برهنه ميبود تا بعالم بقا رحلت فرمود و از اين جهت ملقب بحافى گرديد تمام شد كلام قاضى نور اللّه

اقول اين دليل تشييع او نشود و از حسن خاتمه او خبر ندهد و بر فرض از مناهى روى گردان شده باشد و در زهد و ترك دنيا نهايت سعى خود را بكار برده باشد تا اصول عقايد و فروع دين خود را از آل محمد صلوات اللّه عليهم اخذ نكرده باشد و معتقد بامامت ايشان نشده باشد اين زهد و ترك دنيا او را سودى ندهد و دليل اينكه بشر از مواليان بوده مفقود بلكه خلاف آن موجود است و مناقبيكه براى او بربافته اند ناقلان او حضرات صوفيه اند.

از آنجمله ابو على رودبارى كه يكي از مشاهير صوفيه است گفته كه در مرض موت بشر حافى بعضى ياران بر بالين او جمع بودند يكى از ايشان گفت ميخواهيم قارورۀ ترا بطبيب بريم گفت من در نظر طبيبم هرچه ارادۀ اوست با من ميكند ايشان گفته اند فلان طبيب نصرانى بغايت حاذق باشد البته قارورۀ ترا باو ميبريم بشر خواهر خود را گفت فردا قارورۀ مرا بايشان بده چون صباح شد قاروره نزد طبيب آوردند در او نظرى كرد گفت او را حركت دهيد حركت دادند پس گفت بر زمين گذاريد تا سه مرتبه اين كار كردند

يكى از آن جماعت گفت ما ترا صاحب دقت نظر و حدس صائب و سرعت ادراك ميدانستيم و الحال ميبينيم كه تكرار نظر و تأمل در اين قاروره مينمائي طبيب نصرانى گفت و اللّه كه من در اول مرتبه تشخيص مرض او كردم ولى تكرار نظر من از روى تعجب بود

بهرحال اگر در اين قاروره آب نصرانى است آب راهبى خواهد بود كه خوف

ص: 67

الهى جگر او را پاره پاره كرده باشد و اگر مسلمانى است آب بشر حافى خواهد بود و آنرا نزد من دوائى نيست خود را بدو برسانيد كه خواهد مرد ايشان گفته اند كه و اللّه اين آب بشر حافى است چون طبيب نصرانى اين معنا را شنيد مقراض طلبيد و زنار پاره كرد و مسلمان گرديد.

ياران بخدمت بشر شتافته اند و او را بشارت دادند چون چشم بشر بايشان افتاد گفت طبيب مسلمان شد گفته اند بلي كه ترا خبر داد گفت چون شما رفتيد حالتى بر من عارض شد و در آن حالت شنيدم كه كسى ميگويد اى بشر بشارت باد ترا كه از قاروره تو طبيب نصرانى مسلمان شد پس بعد از يكساعت از دنيا رفت)

حقير گويد اين حكايت حظى از صحت ندارد و از بافتهاى صوفيه است كه كار آنها جز بافندگى چيز ديگر نيست و خوف از حضرت بارى تعالى هرگز جگر كسيرا پاره پاره نميكند و رسولخدا و علي مرتضى و سائر ائمه هدى و هزارها از تائبين كه بشر بگرد نعل آنها نرسد از خوف خدا گريها كردند رياضتها كشيدند مع ذلك جگر آنها پاره پاره نشد

و بشر حافى در كتب رجال شيعه معروفيتى ندارد فقط حضرات اهل سنت از او تجليل فوق العاده مينمايند ابن عساكر در تاريخ خود هشت ورق در مآثر و اخبار و سير و افعال بشر حافى نوشته و ابن خلكان آنرا در وفيات الاعيان در ترجمه بشر مختصر كرده و از همه آنها ظاهر است كه بشر اصول و فروع خود را از علماء سنت اخذ كرده

و يافعى شافعى صوفى در مرآت الجنان در حوادث سنثه سبع و عشرين و مأتين كه سال وفات بشر بوده سبب توبۀ او را دروغ ديگر بر هم بافته چنانچه گويد بشر در كوچه ايكه راه ميرفت ورقيرا ديد كه در او اسم اللّه مكتوب است و مردم پاى بر او ميگذارند بشر آن ورقه را برداشت و يك درهم غاليه خريد و آن ورقه را ببوى خوش معطر كرد و در سوراخ ديوارى پنهان نمود شب در عالم رؤيا ديد كه كسى او را خطاب كند كه اي بشر اسم مرا معطر كردى البته منهم اسم ترا پاكيزه و معطر ميگردانم

يافعى پس از اين قصه ايرا كه موسى بن جعفر بدرخانه آمد مينگارد ولى نام موسىي

ص: 68

بن جعفر نميبرد ميگويد و اذا فقير بالباب فقال لها سيدك حرام عبد الخ

و ابن جوزى حنبلى در كتاب مدحش بتقريب يافعى نقل ميكند ولى ميگويد شخصيكه بدر خانه آمد على بن الحسين عليه السّلام بوده با اينكه بشر معلوم نيست زمان آن حضرت را درك كرده باشد چه آنكه هفتاد و پنج سال بيشتر عمر او نبود و در سنه دويست و بيست و هفت فوت كرده و وفات حضرت سجاد در سنه نود و چهار بوده

و در تاريخ بغداد تأليف حافظ ابو بكر احمد بن على الخطيب البغدادى كه نسخۀ آن در نظر اين قاصر است هفت ورق در ترجمه بشر حافى قلم فرسائى كرده و مرجع جميع كلمات او راجع بكثرت زهد و ترك دنياي بشر است و نص بعض كلمات او را مينگاريم تا قيمت بشر معلوم شود.

(قال بشر بن الحارث بن عبد الرحمن بن عطاء الحافى كنية ابو نصر و اصله من اهل مرو و لكن تولد فى بغداد و كان ممن فاق اهل عصره فى الورع و الزهد و تفرد بوفور العقل و انواع الفضل و حسن الطريقه و استقامة المذهب و سمع ابراهيم بن سعد الزهرى و عبد الرحمن بن زيد بن اسلم و حماد بن زيد و شريك بن عبد اللّه و عبد اللّه بن مبارك و كان كثير الحديث الا انه لم ينصب نفسه للروايه و كان يكرهها و دفن كتبه لاجل ذلك و روى عنه سرى السقطى و غيره و قال محمد بن المثنى سمعت بشر الحافي يروي عن ابا جحيفه يقول خطبنا امير المؤمنين على منبر الكوفه فقال الا ان خير الناس بعد رسول اللّه صلى اللّه عليه و سلم ابو بكر ثم عمر و لو شئت ان اخبركم بثالث لاخبرتكم قال فنزل عن المنبر و هو يقول عثمان عثمان و قيل لبشر لم لا تحدث قال انا اشتهى احدث فاذا اشتهى شيئا تركته و كان يقول انى لادعو اللّه ان يذهب بالحديث من قلبى و يذهب بحفظه و ان لى كتبا كثيره قد ذهبت و اراها توطأ و يرمى بها فما آخذها و انى لاهم بدفنها و انا حى صحيح و كان يمدح سفيان الثورى و كان احمد بن حنبل يمدح بشر الحافى و قال ابراهيم ابن الهاشم دفنا لبشر بن الحارث ثمانيته عشر ما بين قمطر و قوصره و كان بشر لم يتزوج و قال ابو حفص جاء رجل الى بشر و قال رايت رب العزه فى المنام و هو يقول لى ازهب الى بشر فقل له يا بشر لو سجدت لى على الجمر ما اديت شكرى فيما قد بثثت لك و

ص: 69

نشرت لك في الناس فقال له انت رايت هذا فقال نعم رايته ليلتين متواليتين فقال لا تخبر به احدا الخ)

حقير گويد اولا اين عبارت خطيب كه گفته و استقامة المذهب شهادت به تسنن بشر ميدهد چه آنكه حضرات عامه مذهب شيعه را مذهب مستقيم نميدانند

و ثانيا از آن معلوم شد كه جميع اساتذه و تلامذه او همه از نواصب و ابناء سنت بوده اند.

و ثالثا با اينكه كثير الروايه بوده از نقل احاديث خوددارى ميكرده و اين خود جنايت بزرگى است و ظلم فاحشى است كه كسى عالم باحاديث باشد و آنرا كتمان كند و بمردم نرساند.

و رابعا آنكه كتب خود را دفن كرده و اين گناه عظيمى است كه از او سرزده چه آنكه حفظ احاديث رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم واجب و لازم است آنرا در زير خاك پنهان كردن جنايتى است كه آن طرف او پيدا نيست بارالها مگر آنكه بگوئيم چون همه خرافات و مزخرفات و اكاذيب بوده آنرا دفن كرده در اينصورت چگونه جايز است كه بشر را بوفور عقل و موصوف بانواع فضل دانست چنانچه خطيب بآن تصريح كرده كما عرفت

و خامسا اين تهمت بزرگيرا كه بامير المؤمنين عليه السّلام زده كه از تصور آن موبر اندام انسان راست ميشود باينكه معاذ اللّه آنحضرت در منبر فرموده ايمردم آگاه باشيد كه بهترين مردم بعد از رسولخدا ابو بكر است و بعد از او عمر است و اگر بخواهم بشما خبر بدهم به سومى هرآينه خبر خواهم داد سپس از منبر فرود آمد و تا دو مرتبه فرمود عثمان عثمان

چه حيا و آزرمى از اين حضرات اهل سنت است كه اين اراجيف را مينگارند و براى اثبات افضليت ابو بكر و عمر دست باين اكاذيب و خرافات ميزنند و چشمه خورشيد را ميخواهند بمشتى گل پنهان كنند

و سادسا از آن معلوم شد كه بشر مادح سفيان ثورى كه از دشمنان خاندان رسالت

ص: 70

بوده و مادح بشر احمد حنبل و همين قدح براى او كافى است علاوه بر عيوبات ديگر او.

و سابعا اين خرافت بشر قابل تماشاست كه ميگويد من اشتها دارم نقل احاديث بنمايم از اينجهت ترك نقل احاديث نمودم سبحان اللّه آيا از نشر علوم و معارف بايد صرفنظر كرد براى اينكه ميل دارم آنرا نقل بنمايم تبالسؤ افهامهم

و ثامنا اعجب از انكه ميگويد من از خداى متعال درخواست كردم كه هرچه حديث حفظ كردم از ياد من به برد و از لوح قلب من آنرا محو بنمايد و از براى من كتب بسيارى بوده كه همه را بدور انداختم كه مردم آنرا لگدكوب ميكردند و من آنها را جمع نميكردم و در مقام آن برآمدم كه تا صحيح و سالم هستم همه را در زير خاك پنهان بنمايم فاعتبروا يا اولى الابصار

و تاسعا ابراهيم بن هاشم گفته چند صندوق و سبد از كتابهاى بشر را در زير خاك دفن كرديم و بشر تا زنده بود عيال اختيار نكرد و مردى پرمو و شاربهاى بلند داشت.

و عاشرا هنگاميكه ابو حفص كه مذهب مجسمه را داشت او را بشارت داد كه من خدا را در خواب ديدم كه فرمود برو به بشر بگو كه اگر بر آتش سرخ كرده براى من سجده كنى اداى شكر من نكردى كه من نام ترا پخش كردم و اسم ترا در ميان مردم منتشر ساختم بشر از شنيدن اين كفر صريح انكارى نكرد بلكه گفت راستى چنين خوابى ديده اى گفت بلى دو شب پشت سر همديگر چنين خواب ديدم اكنون از اين قليل از كثير كه ذكر شد قيمت بشر حافى معلوم گرديد

مرعه بنت عملوق حميرى

بانوئى شجاعه از مجاهدين بوده كه در ترجمۀ عفيراء در جلد 4 نامى از اين بانو برده شده كه در جنگها جلادت بخرج داده او را اسير كردند چون پسرش جابر بن اوس را اسير كردند مرعه در فراق فرزند اشعار ذيل را انشا كرد

و اسئل غنك الركب هل يخبرونني بحالك كيما تستكن المضاجع

ص: 71

فلم يأت منهم مخبر عنك صادق و لا قائل لى انك اليوم راجع

ايا ولدى مذغبت كدرت عيشتى و قلبى مصدوع و طرفى دامع

و فكري مقسوم و عقلى موله و دمعى مسفوح و دارى بلاقع

و ان كنت حيا صمت للّه حجة و ان كانت الاخرى فما الحر جازع

(ناسخ)

مريم خانم دختر قائم مقام

خاطر ندارم در مسوده از كجا نقل كردم كيف كان دختر قائم مقام ميرزا ابو القاسم فراهانى است مادرش همشيره مرحوم ميرزا حسن مستوفى الممالك المتوفى سنه ١٢٧٧ طبع روان داشته در زمانيكه سادات قائم مقام مغضوب دولت بودند مشار اليها قصيده اى خدمت ناصر الدين شاه فرستاد كه باعث بخشايش و آسودگى تمامى طائفه گرديد اين رباعى از او است:

تا كه تواني بجهان راست باش راست روانرا نزند كج نهاد

معتقد مردم دنيا مباش آه از اين مردم كج اعتقاد

(مج) مريم البصريه

جامى در نفحات الانس گفته اينزن از ارباب سلوك از مردم بصره است و در روزگار رابعه بوده و با وى صحبت داشته و خدمت وى كرده و بعد از رابعه مدتى زندگانى كرده وي گفته از وقتيكه اين آيه را شنيده ام (و فى السماء رزقكم و ما توعدون) هرگز غم روزى نخوردم و در طلب آن رنج نكشيدم)

حقير گويد حضرات اهل سنت چنان پندارند كه بصرف زهد در دنيا و اشتغال باذكار و اوراد سالك الى الحق شدند و حال آنكه پايۀ رياضت تا روى اساس ولايت و اعتراف بامامت اهلبيت نباشد هرگز نتيجه نخواهد داد و تماما نقش بر آب است اينست كه مرحوم فيض در كتاب زاد السالك ميفرمايد:

ص: 72

راهنماى اين راه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و سائر ائمه معصومين صلوات اللّه عليهم ميباشند كه راهرا براى ما نشان داده اند سنن و آداب وضع كرده اند از مصالح و مفاسد راه خبر داده اند و خود باينراه رفته اند و امت را بتأسى و اقتفاى بايشان فرمان داده اند (لَقَدْ كٰانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اَللّٰهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ) (قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللّٰهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اَللّٰهُ) و محصل آنچه ايشان ميكردند و امر بآن ميفرمودند چنانكه از روايات معتبره بطريق اهل البيت عليهم السلام مستفاد ميشود از اموريكه سالك را لا بد است از آن و اخلال بآن بهيچ وجه جائز نيست بعد از تحصيل عقايد حقه بيست و پنج چيز است

اول محافظت بر صلوات خمس با جميع شرائط در اول وقت بجماعت مگر براى عذرى

دوم محافظت بر بقيه نوافل و تعقيبات و نماز جمعه با شرائط وجوب

سوم محافظت ادعيه مائوره

چهارم محافظت ماه رمضان و تكميل آن بصوم جوارح از سامعه و باصره و ناطقه و لامسه

پنجم محافظت بر صوم سنت كه سه روز معهودست از هرماهى كه اگر ترك كند بمدى از طعام تصدق نمايد

ششم محافظت بر زكوة بر وجهيكه تأخير و تواني جايز ندارد بدون عذرى

هفتم محافظت بر انفاق حق معلوم از مال يعنى مقرر نمايد كه هرروز يا هرهفته يا هرماه چيزى بسائل بدهد

هشتم محافظت بر حجة الاسلام و در هنگام استطاعت آنرا تأخير نيندازد

نهم زيارت قبور مقدسۀ پيغمبر و ائمه معصومين خصوصا امام حسين عليهم السلام

دهم محافظت بر حقوق اخوان و قضاى حوائج ايشان

يازدهم تدارك نمودن هرچه از مذكورات از او فوت شده هنگام تنبه آنرا ايتان كند.

ص: 73

دوازدهم اخلاق مذمومه مثل بخل و كبر و حسد و نحو آنرا بكلى از خود سلب نمايد

سيزدهم ترك منهيات جملة و اگر ندرة اتفاق افتد زود باستغفار و توبه پردازد

چهاردهم ترك شبهاث كه موجب وقوع در محرمات است

پانزدهم در چيزيكه بحال او فايده ندارد خود را مشغول ننمايد كه موجب قسوت و خسران است و در حديث است كه كسيكه طلب كند چيزيرا كه براى او فايده ندارد از او فوت ميشود چيزيكه براى او فايده دارد و اگر روزى غفلت صادر شود بعد از تنبه تدارك نمايد باستغفار و توبه (إِنَّ اَلَّذِينَ اِتَّقَوْا إِذٰا مَسَّهُمْ طٰائِفٌ مِنَ اَلشَّيْطٰانِ تَذَكَّرُوا فَإِذٰا هُمْ مُبْصِرُونَ)

شانزدهم كم خوردن و كم خفتن و كم گفتن شعار خود سازد كه دخل تمام در تنوير قلب دارد

هفدهم هرروزى قدري از قرآن تلاوت كردن و اقلش پنجاه آيه است با تدبر

هيجدهم قدرى از اذكار و دعوات و رد خود ساختن در اوقات معينه

نوزدهم صحبت عالم و سئوال از او و استفادۀ علوم دينيه بقدر حوصلۀ خود تا ميتواند

بيستم با مردم بحسن خلق و مباسطت معاشرت كردن تا بر كسى گران نباشد و افعال ايشانرا محملى نيكو انديشيدن و گمان بد بكسى نبردن

بيست يكم صدق در اقوال و افعال را شعار خود قرار دادن

بيست دوم توكل بر حق سبحانه و تعالى كردن در همۀ امور و نظر بر اسباب نداشتن

بيست سوم بر جفاى اهل و متعلقان صبر كردن و زود از جا درنيامدن و بدخوئى نكردن

بيست چهارم امر بمعروف و نهى از منكر بقدر وسع و طاقت كردن

بيست پنجم اوقات خود را ضبط كردن و در هروقتى از شبانه روز وردى قرار

ص: 74

دادن كه بآن مشغول بشود تا اوقاتش ضايع نگردد اين است آنچه از ائمه معصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين بما رسيده كه خود ميكردند و ديگرانرا امر فرمودند كه بجا آورند

اما آنچه صوفيان از ابناء سنت و شيعه بجا ميآورند از چله نشستن و ترك حيوانى كردن و ذكرهاى جلى و خفى همه بدعت و ضلالت است كه حقير تفصيل آنرا در كشف الاشتباه در كج روى اصحاب خانقاه و در كتاب السيوف البارقه شرح داده ام

مريم بيگم بنت شاه سليمان صفوى

جابرى در تاريخ اصفهان ميگويد اين بانو از دانشمندان سلاطين صفويه است از مدارس عهد صفويه در اصفهان مدرسه مريم بيگم معروف است و آن در چهارسوق نقاشي است مساحتش تقريبا چهار جريب است و موقوفۀ بسيارى براى طلبه و لوازم آبادى آن معين كرده حتى از شهرهاى غير اصفهان نيز ملك خريده و وقف همان مدرسه نموده تا جائيكه از تبريز و بسطام و قزوين و غيرها موقوفه دارد و توسعه در موقوف عليها داده اكنون ادارۀ معارف آنرا تبديل بدبستان جديد نموده)

و پدرش شاه سليمان كه او را شاه صفى ثانى ميگفته اند و او هشتمين از سلاطين صفويه است در ششم شعبان سنه ١٠٧٨ بر تخت سلطنت نشست محقق خونسارى در مسجد جامع شاهى خطبه خواند نثارها افشاندند و آنجناب پادشاهى بود با عدالت در سنه ١٠٨5 قبه مطهرۀ حضرت رضا عليه السّلام را تعمير كرد و بر تذهيب آن افزود و در سنه ١١٠5 دنيا را وداع گفت در قم در بقعه نزديك بقعه شاه عباس بخاك رفت

مستوره

يكى از زوجات فتحعلى شاه است دو بيت ذيل از نتايج افكار اوست

خال پايت سبب روشنى من گرديد چشمم از خاك كف پاى تو روشن گرديد

حور از روضۀ فردوس اگر بگريزد بجز از كوى تو جاى ديگرش مأمن نيست

(عضدى)

ص: 75

مشترى خانم

و ايضا در تاريخ عضدى اين زنرا نيز از زوجات فتحعلى شاه نوشته و گفته شيرازيه بوده و از شاه فرزندان بسيار آورده و او را طبع سرشارى بوده شبى فتحعلى شاه با عيال ديگرش پسنده خانم در قصر فوقانى بوده و مشترى خانم در طبقه پائين بوده اين شعر را بآواز بلند انشا كرد

بالاى بام دوست چه نتوان نهاد پاى هم چارۀ آنكه سر بنهم زير پاى دوست

و هنگاميكه خاقان مغفور عزم سفر اصفهان نمود در مرتبۀ اخيره در حاليكه چكمه و شلوار ميپوشيد مشترى خانم اين شعر را بالبداهه انشا كرد

تو سفر كردى و خوبان همه گيسو كندند از فراق تو عجب سلسلها بر هم خورد

ملكه بنت نواب

محمد تقى حسام السلطنه اين دو بيت ذيل اثر طبع او است

در ديده ام آن شوخ ز هرعيب برى بود در خوبى و زيبائى چون حور پرى بود

در يارى تو منت كس را نكشم من اين كار خدا بود نه كار ديگرى بود

(خيرات)

منه خواهر ابن ابى عمير

در ترجمۀ خواهرش سعيده بيان شد كه اين بانو از روات اخبار اهلبيت است

مغيره

مامقانى در رجال خود گويد شيخ او را از اصحاب امام صادق عليه السّلام شمرده و ميفرمايد ظاهر اين است كه از اماميه است

ص: 76

مهر النسا

در خيرات حسان گويد از نسأ مشهورۀ زمان ميرزا شاهرخ گوركان است و در فضائل و كمالات شهره جهان بوده و مطايبات و شوخيها در محضر گوهرشاد بيگم كه از شاهزاده هاى آن دودمان بوده داشته و با آن گوهرشاد مأنوس بوده گويند روزى خواجه عبد العزيز طبيب مكرم كه شوهر گوهرشاد بيگم بوده از دور پيدا ميشود گوهرشاد بيگم چند تن را ميفرستند كه خواجه را زودتر بياورند خواجه كه پير و ناتوان بود در تأنى و آهستگي تعمد مينمود بيگم روى بمهر النسا كرده گفت مناسب اين حال چيزى بگو مهر النسأ گفت

مرا با تو سر يارى نباشد دل مهر و وفادارى نباشد

ترا از ضعف پيرى قوت و زور چنانكه پاى بردارى نباشد

و لطيفه ايكه در شعر اخير بكار رفته پوشيده نيست و نيز روزى خواجه عبد العزيز دست بر ريش سفيد خود كشيد و متأثر شده گفت آه با اين ضعف پيرى بار اين كلاف چگونه كشم مهر النسأ گفت اگر گستاخى نباشد همانطور كه در جوانى لحاف ميكشيديد و گويند مهرى به پسر خواهر گوهرشاد بيگم محبت و مهري بهم رسانيده ميرزا شاهرخ باستدعاى خواجه عبد العزيز مشار اليها را حبس كردند و در محبس اين رباعيرا گفت

شه كنده نهاد سرو سيمين تن را زين واقعه شيونست مرد و زنرا

افسوس كه در كنده بخواهد فرسود پائيكه دو شاخه بود صد گردنرا

و از نخب اشعار و نتايج افكار مهر النسأ رباعيات ذيل است

حل هرنكته كه بر پير خرد مشكل بود آزموديم بيك جرعه مى حاصل بود

گفتم از مدرسه پرسم سبب حرمت مى در هركس كه زدم بيخود و لا يعقل بود

در خانۀ تو آنچه مرا بايد نيست بندى ز دل رميده بگشايد نيست

گوئى همه چيز دارم از مال ومنال آرى همه هست آنچه مى بايد نيست

ص: 77

شوى زن نوجوان اگر پير بود تا پير شود هميشه دلگير بود

آرى مثل است اينكه گويند زنان در پهلوى زن تير به از پير بود

بيخ هرخواريكه آن از خاك من حاصلشود زاهد ار مسواك سازد مست و لا يعقل شود

كردم بر اوج برج مه خويشتن طلوع هان اى حكيم طالع مسعود من نگر

يا رب كه سرشتم ز چه آب و چه گل است ميلم همه سوى دلبران چه گل است

گر ميل مرا بسوي پيران بودى از پير ضعيف ناتوانم چه گله است

بالجمله اين زن از تاريخ ميرزا شاهرخ معلوم ميشود كه در اواخر قرن 8 بوده

مهستى اديبه

مهستى مخفف ماه هستى ميباشد بعضى بمعنى خانم بزرگ است بهرحال از بانوان باكمال و دانشمندان خجسته خصال و شاعرهاى قليل المثال بوده در آنعصر احدى بلطف طبع و حسن نظم او نرسيده چنان بوده است كه با اساتيد سخن همسرى مينموده بعضى او را از اهل گنجه و بعضى نيشابورى دانسته اند كيف كان در عصر سلطان سنجر زندگانى ميكرده و در مجلس ايشان حاضر مي شده روزى سلطانسنجر او را گفت از مجلس برو بيرون ببين هوا چگونه است او بيرون آمد ديد برف ميآيد برگشت و بديهته اين رباعيرا گفته بعرض رسانيد

شاها فلكت اسب سعادت زين كرد وز جمله خسروان ترا تحسين كرد

تا در حركت سمند زرين نعلت بر گل نه نهد پاي زمين سيمين كرد

قصاب چنانكه عادت اوست مرا بفكند و بكشت و گفت اين خوست مرا

سر باز بعذر مينهد بر پايم دم ميدمدم تا بكند پوست مرا

هرشب ز غمت تازه عذابى بينم در ديده بجاى خواب آبى بينم

وانگه كه چه نرگس تو خوابم به برد آشفته تر از زلف تو خوابى بينم

ص: 78

ما را بدم پير نگه نتوان داشت در حجره دلگير نگه نتوان داشت

آنرا كه سر زلف تو زنجير بود در خانه بزنجير نگه نتوان داشت

از ضعف من آنچنان توانم رفتن كز ديده خود نهان توانم رفتن

بگداخته ام چنانكه گر آه كشم با آه بر آسمان توانم رفتن

(خيرات) و معز الدين ابو الحارث سلطان سنجر بن ملك شاه چهل سال سلطنت كرد بنا بگفته زينت المجالس و در ربيع الاول سنۀ پانصد و بيست و دو در قلعه ترمذ وفات كرد و در حال نزع اين ابيات بگفت:

جهان مسخر من شد چه من مسخر راى بسى حصار گرفتم بيك نمودن دست

بزخم تيغ و جهانگير گرز قلعه گشاي بسى سپاه شكستم بيك فشردن پاى

چه مرگ تاختن آورد هيچ سود نداشت بقا بقاى خدايست و ملك ملك خداى

ميمونة السوداء

و نيز در خيرات حسان گويد اين زن معاصر عبد الواحد بن زيد بوده و از قدماء اهل اللّه و اهل كوفه بوده او را داراى مقام ولايت دانسته اند در موعظه و تذكر نفس خود ميگويد

يا واعظا قام لاحتساب تزجر قوما عن الذنوب

تنهي و انت السقيم حقا هذا من المنكر العجب

لو كنت اصلحت هذا عيبك او تبت من قريب

كان اذا قلت يا حبيبى موقع صدق من القلوب

تنهى عن الغى و النمادى و انت فى النهى كالمريب

گويند مشار اليها در كوفه چوپانى ميكرد گرگان در ميان گوسفندان او آمده مطلقا آسيبى نميرسانيدند عبد الواحد بن زيد چون اين حالت بديد علت را از او پرسيد او در جواب گفت لما اصلحت ما بينى و بين اللّه اصلح اللّه ما بين اغنامي و الذئاب

ص: 79

هركه مرد اندر تنش اين نفس كبر مر ورا فرمان برد خورشيد و ابر

سعدى

حكايت كنند از بزرگان دين حقيقت شناسان و اهل يقين

كه صاحبدلى بر پلنگى نشست همى رفت رهوار مارى بدست

يكى گفتش ايمرد راه. . . خدا بدين ره كه رفتى مرا ره نماى

چه كردى كه درنده رام تو شد نگين سعادت بكام تو شد

بگفت ار پلنگم زبون است و مار و گر شير و كركس زنم من بدار

چه كردن بفرمان داور بود خدايم نگهبان و ياور بود

تو هم گردن از حكم داور مپيچ كه گردن نه پيچد ز حكم تو هيچ

محالست چون دوست دارد ترا كه در دست دشمن گذارد ترا

ميمونه بنت امير المؤمنين

در ناسخ گويد او را عبد اللّه الاكبر بن عقيل بن ابى طالب تزويج كرد و چون عبد اللّه در زمين كربلا شهيد شد عبد اللّه بن ثمامة بن عباس بن عبد المطلب او را تزويج كرد

مهدعليا مادر فتحعلى شاه

زوجۀ حسينقلى خان فرزند محمد حسن خان بن فتحعلى خان قاجار محمد حسن نه سال سلطنت كرد بالاخره مقتول شد نه پسر و دو دختر بجاي گذارد از آنجمله حسينقلى خان كه بيست و هفت سال زندگانى كرد بالاخره مقتول شد و از مهدعليا فرزندانى آورد از آنجمله فتحعلي شاه كه شهريار جهانگشت سنه 1198 فوت كرد

ص: 80

حرف النون

نجيه

جاريه موسى بن جعفر از او ابراهيم اصغر متولد گرديد و از نسل اين ابراهيم اصغر علم الهدى سيد مرتضى و سيد رضى رضوان اللّه عليهما است كفى لهذه الجاريه فخرا و شرفا

نسيبه بنت كعب المازينه

نسيبه بفتح نون بنت كعب بن عمرو بن عوف بن مازن بن النجار الانصاريه است كنيۀ او ام عماره است ابن حجر عسقلانى در اصابه گويد نسيبه قديم الاسلام و از اهل بيعت عقبه است هنگاميكه از قبيله خزرج شصت و دو مرد بيعت كردند دو زن با ايشان بودند و آندو زن نسيبه و خواهرش بود و در بيعت رضوان هم شرف حضور داشته و در غزوۀ احد نهايت مساعى جميله خود را بتقديم رسانيده پس از آن در جنگ يمامه بعد از وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حاضر بوده و يك دست او در همان جنگ از بدن قطع شده و دوازده زخم بر بدن او وارد آمده و در غزوه احد سيزده زخم بر بدن او رسيده كه يكى چندان كارى بود كه تا يكسال آنرا معالجه مينمود

و نيز در اصابه گويد كه ام سعد بنت ربيع بر نسيبه وارد شد و گفت ايخاله بمن خبر بده از روز جنگ احد نسيبه گفت هنگاميكه رسولخدا براى حرب احد بيرون رفت منهم با او بيرون رفتم و مشك آبى بر كتف خود انداخته بودم و اصحاب رسولخدا را سقايت ميكردم تا هنگاميكه اصحاب آنحضرت همه فرار كردند من خود را برسولخدا رسانيدم و مشك را بدور انداختم و مشغول جنگ گرديدم و گاهى با شمشير و گاهى با تبر دشمن را از آنحضرت دفع ميدادم تا اينكه بدن من جراحات بسيار پيدا كرد

ص: 81

ام سعيد گويد بگردن نسيبه زخمى ديدم كه وسط او گود بود گفتم اين جراحت را كى بر بدن تو وارد آورد گفت ابن قميه)

و نسيبه شوهر او زيد بن عاصم بود و از او دو پسر آورد يكى عماره كه مكناة باو گرديد و ديگرى عبد اللّه و در غزوۀ احد يك پسر او شهيد شد و در جنگ با مسيلمۀ كذاب پسر ديگرش مقتول شد و شوهرش زيد بن عاصم الخزرجى البخارى در بيعت عقبه و غزوۀ بدر واحد حضور داشته و در كتب رجال او را ذكر كرده اند)

و علامه مجلسى در جلد ثانى حيوة القلوب در غزوۀ احد ميفرمايد چون اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرار كردند نسيبه مشك را بدور انداخت و شمشير كشيد در مقابل رسولخدا و دشمن را از آن حضرت دفع مينمود و پسرش در جنگ احد با او همراه بود چون خواست بگريزد نسيبه مادر او باو حمله كرد گفت اى فرزند از خدا و رسول كجا ميگريزى و او را برگردانيد تا اينكه مردي بر او حمله كرد و او را شهيد نمود

و بروايت ناسخ نسيبه چون پسر را برگردانيد مادر و پسر در مقابل رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم جهاد ميكردند در آن حال مشركى بر نسيبه حمله كرد پسر بيارى مادر آمد و باتفاق هم آن كافر را كشته اند مشركى ديگر بر پسر نسيبه حمله كرد و زخمى بر او بزد نسيبه بى تأمل زخم فرزند را به بست و گفت يا ولدى برخيز و در كار جهاد سستى مكن و خود بدان مشرك حمله برد و ضربتي بدو زد كه جان بمالك دوزخ سپرد رسول خدا او را تحسين نمودند و فرمود خدا ترا بركت دهد اى نسيبه و خود را در پيش رسولخدا بازداشت و سينه و پستان خود را در پيش رسولخدا سپر قرار داده بود تا آنكه آسيبى برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نرسد در آن حال نظر رسولخدا بنامردى افتاد كه ميگريخت باو فرمود الحال كه ميگريزي سپر خود بينداز و برو بسوى جهنم آن صاحب سپر سپر خود انداخت و فرار كرد حضرت سپر را به نسيبه عطا فرمودند نسيبه سپر بگرفت و در كار حرب ثابت قدم بايستاد تا آنكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند امروز وفاى نسيبه و مقام او بهتر است از مقام ابو بكر و عمر)

و در خصايص فاطمه ص 243 گويد الحق نسيبه در غزوۀ احد مردانه جهاد كرد

ص: 82

و فرزانه با كفار قريش جنگ نمود مانند اين زن در هيچ غزوه از غزوات و سرايا ديده نشده و او از جمله زنانى است كه در دولت حقه امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه بيايد و بمداواى جرحى پردازد) چنانچه در ترجمۀ ام ايمن در جلد ثانى سبق ذكر يافت رضى اللّه تعالى عنها.

نضرة الازديه

در رجال شيخ او را از اصحاب امير المؤمنين عليه السّلام شمرده كه از آن حضرت روايت ميكرده از آنجمله گويد امير المؤمنين عليه السّلام فرمود از روزيكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آب دهان مبارك در چشم من ريخت ديگر بمرض درد چشم مبتلى نشدم

نضرة العدويه

صاحب تاج العروس گويد نضرة العدويه زنى تابعيه از امام حسن بن على بن ابى طالب روايت حديث كرده

نضيره جاريه ام سلمه

زوجه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در كتب احاديث ذكرى از او ميباشد و اينكه از اهل و لا و دوست دار اهلبيت است

نعمه بنت حسان بن ثابت

خواهر ليلى است كه از اين پيش گذشت اين نعمه را بضم نون و سكون عين نيز خوانند همانند خواهر و پدرش شاعرۀ زبردستى بوده و در فصاحت گوى سبقت از اقران و اماثل ربوده شماس بن عثمان المخزومى او را در حبالۀ نكاح خود درآورد و چون شماس در غزوۀ احد بفيض شهادت رسيد نعمه او را بقصيده اى مرثيه گفت كه بعض آن اشعار اين است بنابر نقل خيرات حسان

ص: 83

يا دمع جودى بعين غير اساس على كريم من الفتيان لباس

صعب البديهة ميمون تقيته حمال الوية ركاب افراس

اقول لما خلت منه مجالسه لا يبعد اللّه منا قرب شماس

مامقانى گويد شماس بن عثمان المخزومى از صحابه رسولخدا بوده در اسلام از ديگران پيشى گرفت سپس بحبشه هجرت نمود و از آنجا بمدينه هجرت كرد و در غزوۀ بدر در ركاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حاضر بوده تا در غزوۀ احد شهيد شده است و در آن وقت از سن او سى و چهار سال گذشته بود)

نعم جاريه مأمون

نعم بكسر نون و سكون العين و فتح الميم از كنيزان مأمون عباسى بوده در حسن و جمال بي عديل و مثال بوده

سيوطى در كتاب حديقة الافراح از ابو محمد يزيدى نقل كرده كه گفت روزى بحضور مأمون رفتيم در فصل بهار ديدم در باغچه دلگشائى نشسته و نعم در محضر او تغنى ميكرد باين اشعار ذيل

و زعمت انى ظالم فهجر تنى و رميت فى قلبى بسهم نافذ

فنعم ان ظلمتك فاغفرى و تجاوزى هذا مقام المستجير العائذ

هذا مقام فتى اضربه الهوى او ليس عندكم ملاذ اللايذ

و لقد اخذتم من فؤادى لبه لاشل ربى كف ذاك الاخذ

مأمون از اين اشعار زائد الوصف محظوظ گرديد چندبار حكم بتكرار كرد بعد از من پرسيد آيا بهتر از حاليكه در آن هستيم حالتى هست گفتم بلى يا امير المؤمنين حال شكر اين نعمت عظمى كه بخليفه عطا شده است گفت راست گفتى چنين است پس عطيها بمن داد و امر كرده ده هزار درهم آورده بفقرا بذل نمودند)

حقير گويد

همچنان كه گوش بآواز تغنى دادن و از آن لذت بردن متابعت هواى نفس و

ص: 84

شهوت رانى است اين انفاق مأمون هم متابعت هواى نفس است چون عقل و ايمان كه ضعيف شد در عين هواپرستى و متابعت آن نميفهمد كه آلودۀ بهواپرستى است از اينكه ترك هواپرستى بسيار مشكل است رسولخدا فرمود (ان اخوف ما اخاف عليكم ائنان اتباع الهوى و طول الامل اما اتباع الهوى فيسدكم عن الحق و اما طول الامل فينسى الاخره) .

يعنى دو چيز را بر شما بسيار خوف دارم كه بآن مبتلي بشويد كه ترس من بر شما از اين دو چيز از همه چيزها زيادتر است يكى متابعت هوى و يكى ديگر طول امل براى اينكه متابعت هوى راه حق را بر شما مسدود ميكند و طول امل كه درازى آرزوهاست آخر ترا از ياد شما به برد (و بعضى بزرگان فرمودند هرچيزى كه انسان آنرا فقط بمنظور لذت جسمانى يا شهوت نفسانى يا مقصدى از مقاصد دنيوى بخواهد انجام دهد و حق تعالى را در آن منظور نداشته باشد آن هواى نفس است خواه موجب لذت و راحتش باشد يا باعث رنج و محنت مثلا كسيكه از لذت خواب و خوراك چشم بپوشد و سختى و گرسنگى و بى خوابي را بر خود بگيرد براى اينكه بزهد و عبادت معروف گردد و دل مردمرا بفريبد كار او هواى نفس است و اين آدم در عين هواپرستى است اگرچه لذت جسمانى در آن نيست زيرا شهوت نفسانى هست اما آنچه آدمى آن را بمنظور پيروى از حق و عدالت بخواهد و آنرا انجام دهد آن هواى نفس نيست هرچند موافق با طبيعت نفس يا موجب لذت جسم باشد مثل جوانى كه ازدواج ميكند براى اينكه وظيفه اجتماعي خود را انجام دهد و خويشتن را از فحشاء حفظ كند و مثل كسيكه از راه حلال غذاى خوب ميخورد و رعايت بهداشت ميكند تا تنش سالم و قوى بماند بتواند كار كند و فرزندان سالم بوجود آورد و موفق باصلاح اخلاق خويش شود زيرا سلامتى تن تأثير مهمى در خوبى اخلاق دارد البته اين كارها داخل در هواى نفس نيست اگرچه موجب لذت و راحت است پس بطور كلى آن هواى نفسي كه انسان را گمراه ميكند كارهاى است كه حق تعالى در او منظور نباشد و مطابق با عدالت و مشروع نباشد)

ص: 85

السيده نفيسه

بنت حسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب عليهم السلام كه در خاك مصر مدفون است و مزارش زيارت گاه خاص و عام است و بطاهره و كريمة الدارين مشهوره است.

در سنه ١45 هجرى در مكه معظمه متولد شده و در مدينه منوره با زهد و عبادت بسر برده با اسحق المؤتمن پسر حضرت صادق عليه السّلام هم بالين بوده و از آن صلب پاك يك پسر و يك دختر آورده كه قاسم و ام كلثوم نام داشته اند پس از آن با شوهر و فرزندان خود بمصر رفته و چون هفت سال در آنجا بسر برده در ماه رمضان سنه ٢٠٨ بسراي قرب شتافته اهالى مصر را باو عقيدت و اعتقادى كامل حاصل است پس از ارتحال شوهرش ميخواست آن جسد شريف را بمدينۀ منوره حمل دهد و در قبرستان بقيع او را دفن نمايد مصريها درخواست كردند كه محض تبرك و كسب مبامن از نعش پاك او آنرا بخاك مصر سپارد اسحق مؤتمن چون اصرار آنها را ديد قبول كرده بعد از انجام دفن اسحق با دو فرزند خود بمدينه طيبه كه وطن آنها بود مراجعت كردند.

اخبار سيده نفيسه و كرامات او در كتب بسيارى شرح داده شده است از آنجمله در روح و ريحان ص ١٠٣ و ابن خلكان در وفيات الاعيان و در منتهى الامال در ترجمه اسحق بن امام صادق عليه السّلام فصلى از فضائل سيده نفيسه را نگاشته و شبلنجى در نور الابصار و شيخ محمد صبان در اسعاف الراغبين و در خطط مقريزى و غير آن مشروح است و حقير ملخص عبارت ناسخ التواريخ در اينجا مينويسم (1)گويد سيده نفيسه خاتوني بلند مقدار و زنى باتقوى و صلاح و بادين و ايمان بوده گاهيكه محمد بن ادريس شافعى بمصر آمد بخدمت سيده نفيسه حاضر شده استماع حديث ميكرده و مردم مصر را در


1- سه جلد در احوالات موسى بن جعفر ملحق بناسخ التواريخ شده است كه در اين اخيريها بطبع رسيده و آن از تاليفات پسر صاحب ناسخ است و شرح حال سيده نفيسه در جلد اول ص 464 مذكور است.

ص: 86

مقامات عاليۀ اين خاتون بزرگوار عقيدتى بس عظيم باشد و تاكنون آن عقيدت را دارند و چون شافعى وفات كرد بر حسب وصيت شافعى جنازه اش را بر گرد خانه نفيسه طواف دادند و وصيت كرده بود كه نفيسه بر جنازۀ من نماز بخواند

ابو يعقوب كه يكى از شاگردان شافعى بامامت و نفيسه بمأموميت بر وى نماز گذاشته اند و محمد بن ادريس هرگاه مريض ميشد از سيده نفيسه خواستار دعا ميگرديد و از اثر دعاى او محمد بن ادريس صحت مييافت تا يك مرتبه كه مريض شد و بعادت خواستار دعا گرديده

سيده نفيسه رسول شافعى را گفت كه در اين مرض شافعى رحلت خواهد كرد و چنان شد كه او گفته بود و گويند وقتى مردم مصر از ظلم احمد بن طولون كه در مصر حكومت داشت بحضرتش شكايت آوردند فرمود كدام وقت سوار ميشود عرض كردند بامداد نفيسه نامه اى نوشت و در آن نامه درج كرد همانا چون سلطنت و امارت يافتيد و بر بلاد بندگان خدا مستولى شديد بناى ظلم و عدوان و جور و طغيان گذاشتيد و رزق و روزيكه خداى تعالى از نعمتهاى خود بشما انعام كرد آنرا خاص خود پنداشتيد و فقرا و زيردستان را از آن محروم كرديد و ابواب راحت و معيشت را بروى آنها بستيد و حال آنكه البته ميدانيد كه تير آه مستمندان در سحرگاهان از هزار جوشن فولادى بگذرد و هرگز بخطا نرود بالاخص از قلوبى كه آنها را بدرد آورده ايد و بدن هائى كه برهنه گذاشته ايد آنچه كه ميتوانيد در ظلم و طغيان كوتاهى نكنيد همانا ما صبر و شكيبائيرا ملازم باشيم و پناه بخداى متعال بريم زود باشد كه ستمكاران جزاى اعمال خود را دريابند (1)

سيده نفيسه چون نامه را به پايان برد آنرا برداشته و در گذرگاه احمد بن


1- ملكتم فاسرفتم و قدرتم فقهرتم و خولتم فعسفتم وردت اليكم الارزاق فقطعتم هذا و قد علمتم ان سهام الاسحار نافذة غير مخطئه لا سيما من قلوب او جعتموها و اجساد اعرتمو ها اعملوا ما شئتم فانا صابرون فجوروا فانا مستجيرون فاظلموا فانا الى اللّه المتظلمون وَ سَيَعْلَمُ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ

ص: 87

طولون بايستاد و فرمود اى احمد بن طولون چون احمد او را بشناخت براى رعايت حشمت و جلالتش از مركب بزير آمد و آن رقعه را بگرفت و قرائت كرد و بمضمون آن اطلاع حاصل نمود از جور و ظلم منصرف گرديد و بناى عدل و داد نهاد)

لا يخفى كه اين خبر بي تامل نشايد چه آنكه احمد بن طولون در سال دويست و سيم متولد گرديد و در سال دويست و هفتادم وفات كرد و وفات سيده نفيسه در سال ٢٠٨ بوده است بنابراين حتما مكالمه نفيسه با غير احمد بن طولون بوده و كتاب اشتباها احمد بن طولون رقم كردند و در (نور الابصار) گويد سيده نفيسه روزها را روزه و شبها را بعبادت بسر بردى و سى مرتبه اقامت حج نمود و بيشترشرا پياده بسر ميبرد و سخت ميگريست و باستار كعبه شريفه مياويخت و عرض ميكرد الهى و سيدى و مولاى متعنى و فرحنى برضاك عني) زينب دختر يحيى متوج كه دختر برادر سيده نفيسه است ميگويد چهل سال خدمت عمه خود نفيسه را بنمودم هرگز نديدم شب بخوابد يا روز افطار كند روزى در خدمتش عرض كردم آيا بر جان خود نمى بخشى گفت چگونه با خود بمرافقت باشم با اينكه در پيش روى عقباتى است كه جز جماعت فائز آن نتوانند از آن بگذرند.

وقتى از زينب پرسيدند قوت سيده نفيسه چيست گفت بهرسه روز يك دفعه طعام ميخورد و چون بچيزى ميل كند سبدى پيش روي او در مصلاى وي آويخته شود در آن سبد آنچه بخواهد دريابد و نميدانم از كجا باو ميرسد.

چون من از اين حال در عجب شدم با من فرمود اى زينب هركس در حضرت يزدان استقامت گيرد زمام كائنات بدست او و در اختيار اوست و جز از اموال شوهرش از هيچكس چيزى مأخوذ نميداشت و قرآن و تفسير آنرا محفوظ بود و چون قرائت قرآن ميكرد ميگريست و عرض ميكرد بار خدايا زيارت خليل خودت ابراهيم عليه السّلام را براى من ميسر فرماي پس با شوهرش اسحق مؤتمن بحج رفتند و مرقد شريف خليل الرحمن را زيارت كردند و بمصر مراجعت نمودند.

و در جوار ايشان مردى يهودى بود كه دخترى زمين گير داشت و آن دختر نيروى

ص: 88

ايستادن نداشت روزى مادرش با او گفت من بگرمابه ميروم و ندانم با تو چه سازم آيا ميل دارى ترا با خود به برم دختر گفت استطاعت اين امر را ندارم مادرش گفت بتنهائى صبر ميكنى تا من مراجعت كنم گفت نتوانم و از تنهائى وحشت دارم ولى ايمادر مرا در خدمت اين شريفه كه در همسايگي ماست بازدار تا از گرمابه مراجعت بنمائى چون اين سخن بشنيد در خدمت سيده نفيسه شد و از حضرتش خواستار قبول اين امر را بنمود سيده اجازت داد و آن يهوديه دختر خود را بياورد در يك جانب سراى بر زمين گذاشت و برفت و چون هنگام نماز در رسيد سيده نفيسه آبى براى وضو بياورد چون تجديد وضو كرد از آب وضوى سيده نفيسه بر آن دختر ترشحاتى شد آن دختر عافيت يافت چون اهل او بيامدند آن دختر بجانب ايشان بپاى خود روان گرديد ايشان بسيار تعجب كردند از دختر حال به پرسيدند سبب را بيان كرد آن خانواده بتمامت مسلمانى گرفته اند.

قدوم سيده نفيسه بمصر در سال يكصد و نود و سوم بوده چون اهل مصر قدوم شريفش را بشنيدند چون نسبت باو عقيدتى خاص داشته اند زن و مرد باستقبالش بيرون شتافته اند و در حضرتش ملازمت داشته اند تا بمصر درآمد و در سراى جمال الدين عبد اللّه بن جصاص كه از كبار تجار و مردم صلحاى روزگار بود منزل ساخت و مدتى در آنجا بزيست و مردمان از تمامت آفاق بحضرتش تشرف و بزيارتش تبرك جسته اند و پس از چندى در منصوصه در دارام هانى سكونت اختيار نمود.

مناوى ميگويد سيده نفيسه در مصر وارد شد و بعضى كرامات از وى ظاهر شد كه هيچكس در مصر بر جاى نماند مگر اينكه بزيارت آن خاتون با قدر و جلالت بيامد امرش عظيم و شأنش رفيع گشت و درگاه عفت پناهش ملجأ و مآب مردمان گرديد و در اين وقت خواستار شد كه بطرف حجاز كوچ كند و در نزد كسان خود بسر برد اين حال بر مردم مصر دشوار گشت و در خدمتش مستدعى شدند كه در مصر اقامت فرمايد سيده نفيسه از قبول اين امر امتناع جست چون مردم مصر اينحالرا مشاهده كردند اجتماعى عظيم نمودند و بسراى امير مصر انجمن شدند و خبر عظمت آن خاتون را بجانب حجاز

ص: 89

معروض داشته اند اين خبر بر حاكم نيز بسى دشوار گشت و نامه و رسولى بحضرتش بفرستاد و خواستار شد كه از عزيمت خود باز شود سيده نفيسه نه پذيرفت ناچار حاكم خود سوار شد و بدرگاه آن خاتون روزگار آمد و با كمال خضوع و فروتنى مسئلت اقامت كرد.

سيده نفيسه فرمود من خود خيال داشتم در اين شهر اقامت كنم لكن من زنى ضعيفه هستم و مردمان در حضرت من ازدحام مينمايند و اين مكان كه مسكن دارم احتمال جنجالرا نكند و مرا از عبادت و اوراد و تحصيل توشه معادم بازميدارد عرض كرد جميع اين مسائل را اصلاح كنم و خاطر شريف شما را از هررهگذر آسوده ميگردانم و بآنطور كه موجب رضاى طبع شريف است مرتب ميدارم و سرائى بس وسيع كه در درب السباع دارم بتو بخشيدم و خدايرا بر اين حال گواه گرفتم و از تو خواستار ميشوم كه از من پزيرفتار شوى و در عدم قبول آن مرا شرمسار نفرمائى

سيده فرمود آن سراى را از تو قبول كردم ولى با اين مردم بسيار كه بحضرت من وفود ميدهند چه سازم.

حاكم گفت ضمانت اين كار نيز بعهدۀ من است هرآينه من امر ميكنم كه در هر هفته بيش از دو روز شما را مشغول ننمايند فقط روز يك شنبه و چهارشنبه مردم بزيارت شما تشرف حاصل بنمايند سيده قبول نمود و حاكم كاملا مسرور گرديد و كار بر اين نهج استمرار پيدا كرد.

حكايت كردند كه وقتى در زمان سيده نفيسه رود نيل بايستاد مردمان در خدمت سيده نفيسه انجمن شدند و خواستار دعا گرديدند سيده نفيسه قناع خود را بايشان داد كه آنرا بدريا افكنند چون بفرموده عمل كردند هنوز باز نگشته بودند كه از بركت آن قناع رود فزايش گرفت و روان گرديد

و ديگر حكايت كردند كه زنى سالخورده چهار دختر داشت و ايشان پنبه ريسى كردند از جمعه تا جمعه ديگر جمعه دوم آنچه رشته بودند آن عجوز ميگرفت و در

ص: 90

بازار برده ميفروخت و از يك نيمه بهايش كتان و از نيمي ديگر طعامى براي قوت ايشان ميخريد.

روزى در آن اثنا كه از بازار عبور ميكرد و آن رشته را بر سر داشت ناگاه پرندۀ تيزچنگال از هوا بزير آمد آن رزمۀ رشته را بربود و بهوا بلند شد آن زن از حدوث اين حادثۀ مهيبه بيخود بروى زمين افتاد چون بهوش آمد گفت با دختران يتيم چكنم كه اكنون زحمت گرسنگى دارند و همي بگفت و بگريست مردمان بر گردش انجمن شدند و از حالش بپرسيدند قصه خود را بازگفت او را بحضرت سيده نفيسه دلالت كردند و گفته اند بخدمت وى شو و مسئلت دعا كن همانا خداى تعالى از بركت دعايش مهم ترا كفايت فرمايد پيره زن بحضرتش شتافت و سرگذشت خود را بعرض رسانيد و خواستار دعا گرديد.

سيده بر وى ترحم نموده دست بدعا برداشت عرض كرد (يا من علا فقدر و ملك فقهر جبر من امتك هذه ما انكسر فانها خلقك و عيالك) چون اين كلمات بگفت با آن زن فرمود بجاى بنشين كه خداى تعالى بر هركار تواناست آن زن بر در سراى بنشست و بواسطه گرسنگى اطفالش قلبش سوزناك بود و ساعتى برنگذشت ناگاه جماعتيرا بديد كه بر در سراى اجازۀ دخول مى طلبند چون داخل شدند سلام دادند سيده از حال ايشان پرسيد عرض كردند ما را حكايتى عجيب است ما مردمى سوداگر هستيم و بدريا سفر كرديم و خدايرا بر عافيت سپاس ميگذاشتيم و چون نزديك بشهر شما رسيديم آن كشتى كه در او نشسته بوديم سوراخى در او بهم رسيد و آب در كشتى داخل گرديد چندانكه مشرف بر غرق شديم و همى آن مكانرا كه آب از آن ميجوشيد مسدود ميكرديم فايدتى نميكرد آب طغيان كرد استغاثه بدرگاه حضرت احديت نموديم و بحضرت شما توسل جستيم در اين اثنا مرغى را نگران شديم كه خرقه ايرا كه در آن پنبه رشته بود بسوى ما افكند آن خرقه رشته را در شكاف كشتى جاى داديم آب از طغيان بازايستاد و بسلامت وارد شهر شديم اينك بحضرت تو آمديم و بشكرانه خداوند يگانه پانصد درهم نقره بياورديم.

ص: 91

سيده چون بشنيد بگريست و عرض كرد الهى ما ارأفك و الطفك بعبادك اين وقت پيرزنرا ندا كرد تا بيامد سيده بفرمود رشته خود را در هرجمعه بچه مبلغ ميفروختى گفت بيست درهم فرمود بشارت باد ترا كه ايزد تعالى در ازاى هريك درهم بيست و پنج درهم بتو عوض مرحمت كرده است و قصه را براى او شرح داد پيرزن شاد شد عطا را گرفت و بسوى اولاد خود ره سپار شد.

حقير گويد اين قصه عينا در زمان داود پيغمبر عليه السّلام اتفاق افتاده و اللّه اعلم بالتعدد و الاتحاد)

و نيز حكايت كردند كه زنى از اهل ذمه پسرش در شهر و ديار دشمنان اسير گرديد و آن زن از سوز مفارقت فرزند درون بيع كه معبد ايشان بود ميگرديد و ميناليد تا يكى روز با شوهر خود گفت بمن رسيده است كه در اين شهر و ديار زنى استكه او را نفيسه بنت الحسن گويند بحضرتش بشتاب و از فرزند گمشده در نزد او تذكر بنما شايد در حق وى دعائى كند اگر فرزندم بيابد بدين و آئين او ايمان ميآورم.

آنمرد بحضرت سيده نفيسه آمد و عرض حال خود كرد سيده دعا كرد تا خداوند فرزندش را بدو بازآورد چون شب بر سر دست آمد بناگاه ديدند كسى در سراى را ميكوبد آن زن بيرون شتافت فرزند خود را حاضر ديد گفت اى پسرك من از چگونگى حال خود بازگوى گفت ايمادر در فلان وقت بر در ايستاده بودم و اين همان وقت بود كه سيده دعا فرموده بود و بخدمت خود اشتغال داشتم از همه جا بى خبر ناگاه دستى بر قيد افتاد و شنيدم كسى ميگفت او را رها كنيد چه سيده نفيسه بنت الحسن در حق او شفاعت كرده است.

پس از بند و غل رها شدم و پس از آن بناگاه خود را در سر محلۀ خودمان ديدم و بدر سراى رسيدم مادرش بسى شادمان شد و اين كرامت بهرجا شايع گشت و زياده از هفتاد نفر از يهود مسلمانى گرفته اند و مادر آن پسر اسلام آورد و از خدام سيده نفيسه گرديد)

ص: 92

و نيز حكايت كردند كه دخترى با كودكان مشغول بازى بود و كلاهى بر سر داشت كه اطراف آن از درهم و دينار علاقه داشت يكى از آن كودكان در آن كلاه طمع كرد دختر را برد در مقبره اى كه سيده نفيسه در آنجا مدفون بود در ميان دخمه اى سر آن كودك به بريد و كلاه را برداشت از پى كار خود رفت كسان آندختر در طلب او برآمدند او را نيافته اند و از هركس پرسش كردند چيزى بدست نياوردند بالاخره كودكانى كه با او هم بازى بودند ماخوذ داشته اند و آنها را بدار الحكومه برده تهديد كردند تا كودكى كه اين كار كرده بود اقرار كرد و آنها را دلالت بر آن دخمه نمود چون بر سر دخمه رسيدند اطراف او را مسدود يافته اند از كودك پرسش كردند گفت ميان همين دخمه است چوندخمه را شكافته اند دختر را زنده ديدند از او احوال پرسيدند گفت فلان كودك مرا در اينجا بياورد و ذبح كرد و برفت بناگاه زنى پيدا شد و دست بر گلوى من گذارد خون بازايستاد و گفت ايدخترك من بيمناك مباش و مرا آب داد پرسيدم تو كيستى گفت من سيده نفيسه ام

و گويند سيده نفيسه در خانه ايكه منزل داشت با دست شريف خود قبرش را در آن خانه بكند و در آن قبر بسيار نماز ميگذاشت و يكصد و نود قرآن در آنجا قرائت كرد.

و بقولى هزار و نهصد ختم قرآن در آن قبر قرائت كرد و زينب دختر برادرش ميگويد عمه ام سيده رنجور شد در اول روز از شهر رجب اين وقت مكتوبي بشوهر خود اسحق مؤتمن نوشت كه در اين هنگام در مدينه غايب بود و او را احضار نمود و بر اين حال بود تا اول جمعه شهر رمضان فرا رسيد اين وقت درد و الم بر وى مستولى شد و سيده بروزه روز ميگذرانيد اطباى حاذق بعيادت و سر وقت او ميآمدند و براي حفظ قوۀ او گفته اند بايد افطار بنمايد چه او را ضعفى در مزاج روى كرده سيده فرمود سخت عجب است همانا سى سالست كه از خداوند عز و جل مسئلت مينمايم كه در حالتى كه بروزه روز شام ميكنم جان مرا قبض فرمايد اكنون افطار خواهم نمود معاذ اللّه)

ص: 93

راقم حروف گويد در اين حكايت بى تأمل نشايد بود براى اينكه روزه داشتن و مخالفت آراء اطباء حاذق كردن و حفظ بدنرا دست بازداشتن با حكم شريعت مباينت دارد مگر تأويلى ديگر داشته باشد و اللّه اعلم

بالجمله سيده نفيسه افطار نكرد و اين اشعار را قرائت نمود

اصرفوا عنى طبيبى و دعونى و حبيبى

زاد بى شوقى اليه و عزامى فى لهيب

طاب هتكى فى هواه بين واش و رقيب

لا ابالى بفوات حين قد صار نصيبى

ليس من لام بعذل عنه فيه بمصيب

جسدى راض بسقمى و جفونى بنحيب

زينب گويد عمه بدان حال بود تا بعشر دوم شهر رمضان رسيد و حالت احتضار او رسيد بقرائت سورۀ مباركه انعام استفتاح نمود همچنان تلاوت فرمود تا باين آيه رسيد لهم دار السلام عند ربهم) كه روحش بآشيان قدس پيوست

و چنانچه در صدر ترجمه اشاره شد كه شوهرش خواست جنازۀ سيد نفيسه را حمل بمدينه بنمايد مردم نزد امير بلد فراهم شدند و او را باسحق برانگيخته اند تا از آنچه اراده كرده است روى برتابد اسحق پزيرفتار نشد ايشان اموال بسيار براى او جمع كردند تا بگيرد و از آن انديشه برگردد همچنان پزيرفتار نگشت مردم آنشهر و ديار آن شب را در مشقتى بزرگ بروز آوردند چون بامداد كردند در خدمت اسحق فراهم شدند حال او را دگرگون ديدند سبب سئوال كردند گفت ديشب رسولخدا را در خواب ديدم كه مرا فرمود اموال ايشانرا بايشان رد كن و سيده را نزد ايشان دفن كن

بالجمله سيده را در مزار درب السباع دفن كردند و آنروز از ايام مشهودۀ روزگار بود از اطراف و بلاد و نواحى مردان بيامدند و بعد از اينكه دفن شده بود دسته دسته بروى نماز ميگذاشته اند و در آن شب شمعها برافروخته اند و از هرخانه

ص: 94

كه در مصر بود صداي گريه ميشنيدند و تأسفى عظيم بر وى پديد گرديد

جماعتى از اوليا و صلحا قبرش را زيارت ميكردند مثل ذو النون مصرى و ابى الحسن دينورى و ابو على رودبارى و ابو بكر احمد بن نصر دقاق و حمال واسطى و شقران بن عبد اللّه مغربى و ادريس بن يحيى خولانى و فضل بن فضاله و قاضى بكار ابن قيتبه و اسماعيل مزنى صاحب شافعى و خلقى كثير ديگر كه در نور الابصار نام برده و آداب و كلمات زيارت سيده نفيسه در نور الابصار مسطور است

حقير گويد آنچه در ترجمه سيده نفيسه ذكر كرديم تماما محل نظر و تامل و كاملا قابل خدشه است و جدش زيد بن الحسن در كتب رجال ضعيف است و پدرش اضعف از جدش در كتب رجال است و هركه جهت ضعف آنها را طالب است بداند رجوع برجال مامقانى بفرمايد و آنچه دربارۀ سيده نفيسه منقول شده است مصدر نقل تماما كتب عامه است و اللّه العالم

و مقريزى در خطط مصر گويد چند موضع است در مصر كه باجابت دعا معروف است يكى قبر سيده نفيسه است و اول كسى كه بر قبر سيده نفيسه بناى عمارت نهاد عبد اللّه بن سرى بن حكم امير مصر بود و حافظ خليفه در سال پانصد و سى و دوم هجرى بتجديد قبه آن ضريح و بسنك آراستن محراب فرمان كرد

و جماعتى در مدح سيده نفيسه انشا و اشعار كرده اند از آنجمله اشعار ذيل است:

يا من له فى الكون من حاجة عليك بالسيدة الطاهر

نفيسته و المصطفى جدها اسرارها بين الورى ظاهره

فى الشرق و الغرب لها شهرة انوارها ساطعة باهره

كم من كرامات لها قد بدت و كم مقامات لها فاخره

يا حبذا سيدة شرفت بها اراضى مصرها و القاهره

بنفسها قد حفرت قبرها حال حياة يا لها حافره

تتلوا كتاب اللّه فى لحدها و هى لمن قد زارها ناظره

ص: 95

حجت ثلاثين على رجلها صائمة عن اكلها قاصره

يسقى بها الغيث اذام القرى قد اجدبت من سجها الماطره

و الشافعى قد كان ياتى لها سعى الى دار بها غامره

يرجو بان تدعو له دعوة فيا لها من دعوة وافره

صلت عليه بعد موت و قد اوصى بذا فهى له شاكره

سبحان من اعلى لها قدرها لانها بين الورى نادره

و اما شوهر عاليمقدارش اسحق المؤتمن جليل القدر عظيم المنزله شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب امام صادق شمرده و شيخ مفيد در ارشاد او را از اهل فضل و صلاح و ورع و اجتهاد معرفى كرده و مردم احاديث و آثار از او نقل ميكردند و قائل بامامت برادرش امام موسى بن جعفر بود و طبرسى تقريبا همين قسم او را معرفى كرده و مامقانى او را توثيق كرده و از پدرش نص بر امامت برادرش موسى بن جعفر روايت كرده و در عصر خودش اشبه ناس برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بوده چنانچه صاحب عمدة الطالب بآن تصريح كرده

و هرگاه ابن كاسب از اسحق مؤتمن نقل حديث ميكرد ميگفت حدثنى الثقة الرضا اسحق بن جعفر و عقب او از فرزندش محمد و حسين و حسن است و بهمين اسحق منتهى ميشود نسب بنى زهره كه خانوادۀ جليلى بودند در حلب و از جمله ايشان است ابو المكارم بن زهره حمزة ابن على بن زهرۀ حلبى عالم فاضل جليل صاحب تضيفات كثيره در كلام و امامت و فقه و نحو آن كه از جمله غنية النزوع الى علم الاصول و الفروع است و او پدر و جدش و برادرش عبد اللّه بن على و برادرزاده اش محمد بن عبد اللّه از اكابر فقهاء اماميه ميباشند و نبوزهره كه آية اللّه علامۀ حلى اجازۀ كبيرۀ معروفه را براى ايشان نوشته جماعت بسيارى باشند كه همه را بنام و نشان ذكر فرموده و صورت اجازه در مجلد آخر بحار مذكور است

ازالة شبهة نفيسه مشار اليها از اسحق مؤتمن دو فرزند آورد يكى قاسم و ديگرى ام كلثوم و از آنها عقبى نماند و بعضى چنان پندارند كه اين نفيسه را عبد الملك بن

ص: 96

مروان تزويج كرد و حاملا در مصر از دنيا رفت و اين گفته ابو الحسن عمرى نسابه است و منشأ اشتباه اين است كه نفيسه مشار اليها را عمه اى بوده بنام نفيسه

بنابر نقل ابو نصر بخارى چنانچه گويد لبابه دختر عبيد اللّه بن عباس بن عبد المطلب را قمر بنى هاشم او را تزويج كرد چون آنحضرت در كربلا شهيد شد زيد بن الحسن او را تزويج كرد و از وى دو فرزند آورد يكى پسر و او را حسن ناميد و آنديگر دختر و او را نفيسه ناميد و نفيسه را وليد بن عبد الملك تزويج كرد نه عبد الملك و از وى فرزند آورد و از اينجا است كه چون زيد بر وليد بن عبد الملك در آمد او را بر سرير خويش جايداد و سى هزار دينار دفعة باو عطا كرد

پس معلوم شد كه اين نفيسه كه بنكاح عبد الملك يا وليد بن عبد الملك درآمد عمه نفيسه مشار اليها است دختر زيد است نه دختر حسن بن زيد و نفيسه كه صاحب مقامات مذكوره است دختر حسن بن زيد است

اما حسن بن زيد كنيه اش ابو محمد او اول كسى است از علويين كه بسنت بنى العباس جامۀ سياه پوشيد و هشتاد سال زندگانى يافت و از قبل منصور دوانيقى حكومت مدينه را داشت و زمان منصور و مهدى و هادى و رشيد را دريافت و با بنى اعمام خود فرزندان حسن مثنى خصومت داشت

در منتهى الامال گويد از جانب منصور بپنجسال حكومت مدينه داشت پس از آن منصور او را عزل كرده و اموال او را بگرفت و در بغداد ويرا حبس كرد و پيوسته در حبس بود تا منصور وفات كرد و مهدى خليفه شد پس مهدى او را از حبس درآورد و امواليكه از او رفته بود باو برگردانيد و پيوسته با او بود تا آنكه در حاجز كه نام موضعى است در طريق حج وفات كرد و هفت پسر از او بجاى ماند كه نسلا بعد نسل تا بامروز در مشرق و مغرب عالم بسيارند و سادات گلستانه كه در اصفهان غايت اشتهار دارند از نسل همين حسن بن زيد ميباشند

ص: 97

نفيسه بنت امير المؤمنين

مكنات بام كلثوم مادرش ام سعيد است كثير بن عباس بن عبد المطلب او را بنكاح خود درآورد ابو الحسن عمرى گويد عبد اللّه الاصغر بن عقيل بن ابى طالب او را نكاح كرد.

نورجهان بيگم

از بانوان حرم سراى جهانگير شاه ابن اكبر پادشاه از سلاطين هند بوده طبع خوش و شيرين داشته و بعضى اشعار او همان دقت و نازكى شعراى هند را دارا بوده از آنجمله است شعرى كه در مدح شوهر خود گفته و اظهار محبت او را كرده ميگويد

ترانه تكمۀ لعل است بر لباس حرير شده است قطرۀ خون منت گريبانگير

و لها ايضا

نام تو بردم زدم آتش بجان خويش در آتشم چه شمع ز دست زبان خويش

گويند ابتدا مردى بنام شيرافكن او را تزويج كرد و خود باين مناسبت گفته

نورجهان گرچه باسم زن است در صف مردان زن شيرافكن است

بعد از شيرافكن در حرم پادشاه راه يافته و در سلك بانوان منسلك گشته در هر حال ابيات ذيل از او است

بقتل چون منى گر خاطرت خوشنود ميگردد

بجان منت ولى تيغ تو خون آلود ميگردد

و لها ايضا

واى بر شاعران ناديده غلطى را بخوش پسنديده

سرو را قد يار ميگويند ماه را روى او بسنجيده

ماه جرمى است با تمام غبار سرو چوبى است ناتراشيده

و لها ايضا

گشاد غنچه اگر از نسيم گلزار است كليد قفل دل ما تبسم يار است

ص: 98

نه گل شناسد و نى رنگ و بو نه عارض زلف دل كسى كه بحسن ويش گرفتار است

قبر نورجهان در شاه درۀ لاهور است و بر لوح مزارش نقش كرده است

بر مزار ما غريبان نى چراغى نى گلى نى پر پروانه يا بى نى صداى بلبلى

(خيرات حسان)

نوش آفرين

در تاريخ عضدى اين زنرا بسيار ستوده كه از بانوان حرم سلطان فتحعلى شاه بوده و گفته كه اين زن در فريادرسى زيردستان و بذل اموال بمستحقان كم نظير بوده

نهانى والدۀ شاه سليمان

در تذكرة الخواتين گويد پدرش از اعاظم و اكابر بوده چون نهانيرا هنگام رفتن بخانۀ شوهر رسيد و آوازۀ جمال دلكش آن پريرخسار گوشزد هرقوم افتاد هريك بخواستگارى سربلند كردند نهانى اين رباعى را نوشت در چهارسوق بازار معلق كرد كه هركه آنرا حل كند قدم براى خواستگارى پيش گذارد و آن رباعى اين است

از مرد برهنه روى زر ميطلبم از خانۀ عنكبوت پر ميطلبم

من از دهن مار شكر ميطلبم و از پشه ماده شير نر ميطلبم

بالاخره كسي پيدا نشد كه حل اين مشگل بنمايد و نهانى بى شوهر بود تا از دنيا رفت.

بعد از فوت او مردى كه او را سعد اللّه خان ميگفته اند مطلب را دريافت اين دو بيت را در حل اين معما سروده و مردمان آنرا پسنده داشته اند

علم است برهنه رو كه تحصيل زر است آن خانۀ عنكبوت دل بال و پر است

زهر است جفاى علم و معني شكر است هرپشه از آن چشيد آن شير نر است

ص: 99

حرف الهاء

همدمى

در تذكرة الخواتين گفته تخلص شريفه بانوى جرجانى است كه از سيدات جرجان بوده طبعى موزون داشته نمونه آن ابيات ذيل است

من سوخته لاله رخانم چه توان كرد واله شدۀ سبزه خطانم چه توان كرد

صد تير بلا و ستم جور رسيده زان ناوك دلدوز بجانم چه توان كرد

مجنون صفت از عشق بتان زار و نزارم ديوانۀ ليلى صفتانم چه توان كرد

جز نام توام هرنفسى ذكر ديگر نيست نامت شده چون ورد زبانم چه توانكرد

اى همدمى از جور رقيبان ستمكار بر عرش برين رفت فغانم چه توان كرد

و نيز گفته

جامه گلگونى درآمد مست در كاشانه ام

خيز اى همدم كه افتاد آتشى در خانه ام

هند زوجه امام حسن عليه السّلام

دختر سهيل بن عمرو در ناسخ جلد متعلق باحوال امام حسن عليه السّلام گويد اين هند ابتداء در حبالۀ نكاح عبد الرحمن بن عتاب بن اسيد بود از پس مرگ او ضجيع عبد اللّه ابن عامر بن گريز شد پس از ايامى چند عبد اللّه او را طلاق گفت چون اين خبر بمعويه رسيد بسوى ابو هريره مكتوب كرد كه هند را از براى يزيد نكاح كن ابو هريره آهنگ سراى هند نمود در عرض راه حسن بن على عليه السّلام را ملاقات كرد آنحضرت فرمود آهنگ كجا دارى.

ص: 100

ابو هريره گفت ميروم تا دختر سهيل بن عمرو را از براى يزيد بن معويه كابين بندم حسن عليه السّلام فرمود مرا نيز نزد هند تذكره ميكن تا هركه را خواهد اختيار نمايد ابو هريره بنزد هند آمد و قصه خواستگارى معويه را از براى پسرش يزيد بشرح نمود و از آنچه امام حسن عليه السّلام فرموده بود نيز تذكره نمود

هند گفت اى ابو هريره تو چه صلاح ميدانى از براى من هركه را ميخواهى اختيار كن ابو هريره گفت من حسن را اختيار كردم پس هند بحباله نكاح آنحضرت درآمد پس از مدتى عبد اللّه بن عامر بمدينه آمد و خدمت امام حسن معروض داشت كه مرا در نزد هند وديعتى است اكنون بدان وديعت حاجت دارم امام حسن عليه السّلام او را با خود بدرون سراى درآورد و هند را حاضر نمود نخستين عبد اللّه لختي بگريست حسن فرمود اگر خواهى او را طلاق گويم تا با تو پيوسته بشود و از براى شما محللى بهتر از من بدست نشود.

عبد اللّه گفت نخواهم پس هند برفت و دو سفط بياورد و هردو را سر بگشود و آن هردو آكنده از جواهر بود از يكى قبضه اى برگرفت و آن ديگر را با هند گذاشت و برفت و هرگاه از خصال اين شوهران از هند پرسش ميكردند ميگفت سيدهم جميعا الحسن عليه السّلام

حقير گويد احتمال قوى ميرود كه اين هند همان ام خالد باشد كه معويه بحيله طلاق او را گرفت و بالاخره نصيب امام حسن عليه السّلام گرديد چنانچه تفصيل او را در ترجمه ام خالد در جلد سوم ص ٣٧٣ ياد كرديم و شاهد بر آن اين است كه صاحب ناسخ زوجات امام حسن عليه السّلام را كه بنام و نشان نقل كرده نامى از ام خالد نبرده بلكه گفته يكى از آن زوجات دختر سهل بن عمرو است و ايندختر سهل بن عمرو هند بود و ممكن است كنيه اش ام خالد بوده ولى هردو حكايت با هم فرق بسيار دارد و اللّه العالم بالتعدد و الاتحاد.

و لا يخفى كه عبد اللّه بن عامر بن كريز پسردائى عثمان بن عفان و والى او در بصره و فارس بود تا عثمان كه كشته گرديد بمكه آمد و در حزب عايشه داخل گرديد و جنگ

ص: 101

جمل را سرپا كردند سپس از قبل معويه والى بصره بود تا اينكه در سنه پنجاه هشت از دنيا رفت.

و حقير ترجمه او را در جلد (چهارم الكلمة التامه) ايراد كرده ام و پدر اين هند سهل بن عمرو و شوهر اولش عبد الرحمن بن عتاب بن اسيد از مجاهيلند

هند بنت مخرمة

الانصارى در ترجمه دختر حجر بن عدي بآن اشاره شد و پدرش محزمه با خاء معجمه و راء مهمله بر وزن مشربه معلوم نيست كه مخرمة بن عدى الجذامى است يا مخرمة بن شريح الحضرمي يا مخرمة بن القاسم بن مخرمه هرسه از صحابه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميباشند ولى احوال آنها روشن نيست و قيل هند مشار اليها دختر زيد بن مخرمة الانصارى است و هو ايضا مجهول

هند زوجۀ يزيد

دختر عبد اللّه بن عامر بن كريز كه آنفا نام برده شد چنان مينمايد كه از اهل ولا و محبت بوده بيشتر ارباب مقاتل چنين نوشته اند كه دختر عبد اللّه بن عامر بن كريز كه ضجيع يزيد بود و هند نام داشت و از آن پيش در سراى امام حسين عليه السّلام روز ميگذاشت چون تعليق سر مبارك حسين را بدروازۀ خانه نظاره كرد از خرد بيگانه شد و بعلاوه اهل بيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را چنين بيچاره بديد بى هشانه از سراى خويش بيرون دويد و بى پرده بمجلس يزيد كه قاص بمعارف و صنا ديد بود رفت فقالت يا يزيد ارأس بن فاطمه بنت رسول اللّه مصلوب على باب دارى

يزيد چون اين بديد ناپروا بسوى او بدويد و عباى خود را بر سر هند انداخت و گفت اى هند چندانكه توانى بر پسر دختر پيغمبر كه خاص و خالص قريش است بنال و بانك ناله و عويل برآر ابن زياد ملعون عجلت كرد و او را بكشت خدا او را بكشد.

ص: 102

و نيز در ناسخ و غير ناسخ گويد كه در آنهنگام كه سر حسين در خانه يزيد بود هند زوجۀ يزيد در خواب ديد كه درهاي آسمان گشوده گرديد و ملائكه صف در صف بزيارت سر حسين عليه السّلام فرود ميشوند و ميگويند السلام عليك يابن رسول اللّه و نگران شد كه سحابى از آسمان فرود شد و از ميان آن جماعتى از مردان بيرون شدند در آن ميانه مردى را ديدار كرد درى الوجه قمرى اللون كه آمد و خود را بر سر حسين عليه السّلام افكند و دندانهاى او را همى بوسه ميزد و همى گفت يا ولدى قتلوك اتراهم ما عرفوك و من شرب الماء منعوك يا ولدى انا جدك رسول اللّه و هذا ابوك على المرتضى و هذا اخوك الحسن و هذا عمك جعفر و هذان حمزه و العباس و همچنين اهل بيت خويش را واحدا بعد واحد بشمار گرفت

اين هنگام هند هولناك از خواب بيدار شد نورى بر سر حسين عليه السّلام منتشر ديد با هول و هرب بجستجوى يزيد شتافت او را در خانۀ تاريكى يافت كه روى بر ديوار كرده و همى گويد مالى و للحسين هند بر هم و غم او بيفزود و از براي او خواب خود را شرح داد.

و نيز در منتهى الامال گويد نقلا از كامل بهائى كه يزيد خمر ميخورد و درد شراب را در كنار طشتى ميريخت كه سر حسين در او بود زوجۀ يزيد هند آن سر را برداشت و با آب و گلاب پاك بشست آن شب فاطمۀ ع زهرا را در خواب كه از او عذرخواهي ميكند (اين ترجمه مكرر شده) در جلد 4 تحت عنوان زوجه يزيد گذشت

هند بنت اثاثة بن

عباد بن المطلب بن عبد مناف شاعرة من شواعر العرب اسلام آورد و با رسول خدا بيعت كرد و آنحضرت در غزوۀ خيبر سى وسق (1) طعام باين هند و برادرش مسطح


1- الوسق على وزن فلس شصت صاع ميشود در مجمع البحرين گويد وسق يك بار شتر است.

ص: 103

بن اثاثه داد و اين زن در غزوۀ احد هنگامى كه هند جگرخوار بآواز بلند اين اشعار مي خواند:

نحن جزينا كم بيوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات السعر الخ

هند بن اثاثه اشعار ذيل در جواب او بسرود

خزيت فى بدر و بعد بدر يا بنت وقاع العظيم الكفر

قبحك اللّه غداة الفجر بالها شميين طوال السمر

بكل قطاع حسام يفرى حمزة ليثى و على صقرى

اذرام شيب و ابوك غدرى فخضبا منه ضواحى النحر

و در جنگ بدر هنگامى كه عبيدة بن الحارث بن عبد المطلب شهيد شد اين هند مرثيه اى براى او انشا كرد و در طبقات ابن سعد و سيره ابن هشام و اصابه و اسد الغابه ترجمه شده است

هند زوجة عبد اللّه محض

مشار اليها بانوئى مجلله بوده و او دختر ابو عبيدة الاسود بود در ترجمه دخترش زينب بنت عبد اللّه محض در جلد چهارم اشاره كرديم و اين زن مادر محمد نفس زكيه و ابراهيم قتيل باخمر است و اين ابراهيم از ائمه زيديه است در شجاعت و دين دارى و تبحر در علوم از فقه و ادب و خطابه و شعرسرائى با كمال فصاحت بيان و بلاغت لسان از تمام اقران زمان خود ممتاز بود بعد از شنيدن شهادت برادر در غرۀ شهر شوال بفاصله شانزده روز از انقضاء قتل برادرش محمد نفس زكيه خروج كرد و بر بصره و اهواز و فارس غالب شد و منصور مشغول بعمارت بغداد و بناء آن بود و تمام عسكر و لشكر او در شام و خراسان و افريقيه متفرق بودند جز دو هزار نفر از سپاهيان باقى نبودند و از اين طرف يكصد هزار نفر با ابراهيم انجمن شدند و متفق بر قتل منصور گرديدند منصور ناچار عيسى را با حميد بن قحطبه و جمعى از سپاهيان براى دفاع ايشان فرستاد بكرات عديده مغلوب و مقهور شدند و خود ابراهيم بنفس نفيس مباشرت حرب و جنگ

ص: 104

بود و هرقدر او را مانع شدند نپذيرفت و هرلحظه خشم وى زيادتى مى كرد و اتباع ابراهيم چون شعله نار جواله با جلالت قلب و اطمينان خاطر بر ايشان حمله مينمودند در آنهنگامه مردى بلندبالا ازرق چشم فرياد كرد اى اصحاب ابراهيم من كشندۀ محمد هستم

اين وقت از اطراف دوستان ابراهيم هريك بمثابه باز شكارى بر وى هجوم آوردند و از دم تيغهاى برنده پاره پاره اش كردند و سرش را بنزد ابراهيم انداخته اند و از لشكريان منصور نتوانسته اند در مقام حمايت برآيند و منصور وحشت كرده نميدانست چه حيله انگيزد و چون منهزمين خود را بدروازۀ كوفه يافت خيال فرار كردن داشت كه از دروازۀ ديگر هزيمت نمايد و جان عاريت نجات دهد و مركب براى فرار خود مهيا كرده بود و همى گفت اين قول صادقهم اشاره بفرمايش امام صادق عليه السلام بود كه فرمود صبيان بنى العباس با اين خلافت بازى مى كنند و به بنى الحسن نخواهد رسيد عاقبت بمفاد اردنا امرا و اراد اللّه غيره تيرى از دست قضا بر گلوى ابراهيم رسيد و معلوم نشد آن كه بود و خون جارى گرديد

پس ابراهيم بروى اسب افتاد و از معركه بكنارى رفت ياران وى خواسته اند او را مستور نمايند حميد بن قحطبه از اين واقعه موجعه آگاه گشت بنهايت مسرور شد و سر مباركش را جدا كردند و با عيسى سجدۀ شكر بجا آوردند و سر مباركش را بجانب كوفه روانه نمودند

در روز دوشنبه بيست پنجم ذى قعدة الحرام در سال يكصد و چهل و پنج از هجرت و ابراهيم چهل و پنج ساله بود كه شهيد شد و پانصد نفر از يارانش در وقعه باخمرا مقتول شدند و چون سر مباركش را بنزد منصور نهادند اظهار مسرت كرد و اين بيت را بخواند

فالقت عصاها و استقر بها النوى كما قرت عين بالاياب المسافر

و بآورنده آن رأس مبارك جائزۀ بسيار داد سپس در عاقبت بر آنسر نگريست و گريست كه اشكهاى وي بر صورت ابراهيم آمد و خطابات مشفقانه كرد و گفته اند

ص: 105

از حالت رقت منصور كسيرا ديگر جرأت بر تهنيت نشد و در تعزيت هم تاملى داشته اند تا آنكه مردى بدسيرت نااصل آب دهن بصورت ابراهيم انداخت منصور برافروخت و حكم نمود بر كوبيدن سرش تا اينكه از حميم جحيم بعوض آب دهان خود عوض گرفت.

سپس منصور فرمان داد كه آنسر را ببرند در زندان در دامن پدرش عبد اللّه بگذارند مسعودى در مروج الذهب گويد كه ربيع حاجب سر ابراهيم را در زندان بنزد عبد اللّه پدرش آورد و وى نماز ميكرد يكى از برادرانش گفت تعجيل نما چون فراغت يافت و سر ابراهيم را ديد برداشت و گفت اهلا و سهلا يا ابا القاسم لقد وفيت بعهد اللّه و ميثاقه خوش وفا كردى

ربيع گفت چگونه بود پسرت ابراهيم گفت (فتي كان يحميه من الضيم نفسه و ينجيه من دار الهوان اجتنابها)

سپس با ربيع حاجب گفت بمنصور بگو قد مضى من يومنا ايام و من نعيمك مثلها و الملتقى بيننا القيمة و اللّه الحاكم يعنى روزهاى عمر ما گذشت و همين طور ايام نعمت و مسرت تو ملاقات ما و تو در روز قيامت است و خداوند قهار جبار حكومت ميفرمايد ربيع گفت از اين عبارت كه حكايت از دلسوختگى و سوزش دل عبد اللّه ميكرد يقين بر هلاكت منصور نمودم و بر خود لرزيدم

و دعبل بن على الخزاعى در قصيده اش فرموده است

و اخرى بارض الجوزجان محلها و قبر بباخمرى لدى القربات

و مراد از جوزجان مدفن يحيي پسر زيد شهيد است در حدود خراسان و مراد از باخمرى مقنل و مصرع ابراهيم است و آن قريه اى از قراى كوفه است

مسعودى گويد شانزده فرسخ از كوفه بكنار است بالجمله عبد اللّه محض را هم منصور در زندان تلف كرد و زندان را بر سر ايشان خراب كردند و عبد اللّه محض هند را بسيار دوست ميداشت و اين هند يك شوهر قبل از عبد اللّه كرده بود و چون آن شوهر از دنيا رفت ميراث بسيارى بهند رسيد و عبد اللّه محض كمال فقر را داشت بتوسط

ص: 106

مادرش فاطمه بنت الحسين هند را خواستگارى كرد ابو عبيده پدر هند پذيرفت و اطاعت كرد و از هند قبول اين دعوت را مسئلت نمود و گفت عبد اللّه فرزند پيغمبر است

پس هند خود را زينت و آرايش كرده عبد اللّه را در خانۀ خويش خواست و جامۀ فاخر در وى پوشانيد كه فاطمه مادرش در عجب شد و عبد اللّه به هند علاقه و انس غريبى پيدا كردند و عبد اللّه دربارۀ هند اشعارى دارد از آنجمله گويد بر حسب نقل جنته النعيم ص ٧٨

هند احب الى من مالى و روحى اجمعا و عصيت فيه عواذلى و اطعت قلبا موجعا

يعنى اى هند تو از مال و جان من عزيزتري پس در دوستى تو ملامت ملامت كنندگان را مخالفت مينمايم و اطاعت قلب دردناك را مينمايم

هيفاء جده شاهزاده عبد العظيم

و او ام ولد بود و پدر شاهزاده عبد العظيم عبد اللّه معروف بقافه است و قافه اسم مكانى است و پدر عبد اللّه على شديد است چون وفات كرد على شديد جاريۀ او هيفاء را فروخته اند و نميدانسته اند كه حامله است بعد از چندى معلوم شد حامله است جدش حسن بن زيد او را استرداد نمود پس عبد اللّه از وى متولد گرديد و چون بحد رشد رسيد جدش حسن مدتى او را در قافه حاكم نمود از اين جهت عبد اللّه را قافه ميگفته اند تا اينكه مشتبه بعبد اللّه با هرفرزند امام زين العابدين نشود و هريك از عبادله لقبى داشته اند كه بآن معروف بودند مثل عبد اللّه محض و عبد اللّه ابيض و عبد اللّه صلصل و عبد اللّه رسى و عبد اللّه اشتر و عبد اللّه احول كه همه اين جماعت امام زادگانند يا بلاواسطه يا مع الواسطه بالجمله از عبد اللّه بن على الشديد شاهزاده عبد العظيم متولد گرديد

ص: 107

حرف الياء

ياسمن بو

در تذكرة الخواتين گويد ياسمن بو زوجۀ ميرزا عسكر دامقاني بوده و مدتى در هندوستان بسر ميبرده در بلاد دكن شوهر او از دنيا رفت و مشار اليها در حرمسراى يكى از امراى دولت تيموريه بدهلى رفته و تا پايان عمر روزگار بعزت گذرانيده خط ثلث و نستعليق و نسخ را بخوبى مينوشت بعلاوه طبعى سرشار و روان داشته ابيات ذيل نمونه او است

بآه و ناله كردم صيد خود وحشي نگاران را

بزور جذب كردم رام با خود كج كلاهان را

بنوشيدم سحرگه چون شراب بى ريائى را

گرو كردم بجام مى لباس پارسائى را

شدم همدم بميخاران بخلوت خانه حيرت

شكستم ساغر و پيمانه و زهد و ريائى را

گرفتم دامن صحرا شدم هم پيشۀ مجنون

سبق آموز گشتم درس عشق بينوائى را

حقير گويد تا باينجا خاتمه داديم ذكر بانوان دانشمند شيعه را و بهمين قليل از كثير قناعت كرديم چون مشت نمونۀ خروار است و اختصار مطلوب است و چون عقيدۀ حقير اين است كه بانوان امم سالفه هرگاه مذهب شوهران خود داشته اند البته از شيعيان امير المؤمنين عليه السّلام هستند فلذا چنان مناسب ديدم كه جمعى از مشاهير آنها را در خاتمه اين اوراق ثبت نمايم تا اين پنج جلد رياحين الشريعه در ميان تأليفات راجع باين قسمت ممتاز و برترى داشته باشد و جامع تر و كاملتر خود را معرفى كند و اخبار

ص: 108

بسيارى شاهد بر اين است كه انبياء همه شيعه بودند چون معنى شيعه من شايع عليا و قدمه بالامامه على غيره و اين عقيدۀ همه انبيا است

از آنجمله در جلد هفتم بحار روايت مفصلى نقل ميفرمايد كه در آخر آن باين الفاظ ميفرمايد

(ان اللّه لم يخلق احدا الا و اخذ عليه الاقرار بالواحدانيه و الولاية للذرية الزكيه و البرائه من اعدائهم و ان العرش لم يستقر حتى كبت عليه بالنور لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه و على ولى اللّه صلواة اللّه عليهم اجمعين)

يعنى ذات بارى تعالى خلق نكرد احدى را مگر آنكه اخذ ميثاق و اقرار گرفت كه شهادت بدهند بوحدانيت بارى تعالى و رسالت انبيا و اعتراف بامامت ذرية زكيه و بيزارى از دشمنان ايشان و عرش پروردگار آرام نگرفت تا با نور بر او نوشته شد لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه على ولى اللّه و مجمع اين اخبار هفتم بحار و كفاية النصوص خزاز رازى و غير آن هركه ميخواهد بآنجا رجوع كند.

و در مجمع البحرين در لغة شيع مرسلا از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حديث كند كه رسول خدا شبى نشسته بود و اصحاب خود را حديث ميكرد از جمله فرمود اى جماعت هرگاه بانبياء سلف صلوات ميفرستيد اول بمن صلوات بفرستيد سپس بايشان مگر جد من ابراهيم خليل را كه هرگاه خواستيد بر من صلوات بفرستيد اول صلوات بر جدم ابراهيم خليل بفرستيد بعد بر من

اصحاب عرض كردند وجه اينكه ابراهيم خليل اين مقام را پيدا كرد چيست رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود شبى كه مرا بمعراج بردند چون بآسمان سوم رسيديم منبرى براى من نصب كردند من بر عرشۀ منبر قرار گرفتم و ابراهيم بر پله پائين تر از من قرار گرفت و انبياء اولين و آخرين اطراف منبر من نشسته بودند كه در اين هنگام على بن ابي طالب عليه السّلام ظاهر شد در حالتى كه بر ناقه اى از نور سوار بود و صورت او چون ماه شب چهارده درخشان و جمعى در اطراف او چون ستاره هاى نورافشان بودند اين وقت ابراهيم خليل با من گفت اى محمد اين كدام پيغمبر بزرگوار يا ملك عاليمقدار است من او را گفتم اين

ص: 109

نه پيغمبر معظم و نه ملك مقرب است اين برادر من و پسرعم و شوهردختر من و وارث علم من على بن ابى طالب است ابراهيم گفت اين جماعت كه مانند ستارهاي درخشان در اطراف او هستند چه كسانى باشند من گفتم اين جماعت شيعيان على بن ابى طالبند ابراهيم عرض كرد پروردگارا قرار بده مرا از شيعيان على بن ابى طالب اين وقت جبرئيل اين آيه را آورد (وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْرٰاهِيمَ)

(شفهينى چه قدر خوب گفته در قصيده خود)

قد افلح المؤمنون القائلون بما

اقامه اللّه فى ارض له و سما

اللّه الهمهم خير الدليل الى نهج السبيل و كانوا قدوة العلماء

لما تولوا امير المؤمنين و قد احله اللّه فى اوج الهدى علما

للّه من نور قدس قد تجسم فى خير الهيا كل و الاجسام و انتظما

لولاء لم يخلق الافلاك خالقها و لا اعدله لوحا و لا فلما

و لا اضاء له شمس و لا قمر و لا اهتدى احد من حيرة و عمى

اللّه اذهب عنه الرجس اذ طهرت نفس له ربها زكي و قد عصما

و كان لطفا من اللّه الكريم له اقام حجته فى الخلق اذ حكما

يكفى محبيه من تعداد سودده و فضله بعض ما قالت به الخصما

و ائبتوه جميعا فى صحاحهم فا عجب لامر عظيم يبهر الحكما

فليشكر اللّه من والى على و قد فازت يداه بحبل اللّه و اعتصما

تا باينجا فصل اول كتاب كه در بقيۀ بانوان دانشمند شيعه بود خاتمه پيدا كرد)

ص: 110

فصل دوم

اشاره

در ترجمۀ مشاهير بانوان امم سالفه

١-حوا مادر آدميان

اول بانوئى است كه از كتم عدم قدم بعرصه وجود نهاد و ذات بارى تعالى او را بيد قدرت خود آفريده است و نهصد و سى و يك سال در اين دنيا عمر كرد پس از آدم ابو البشر يك سال مريض گشت و پانزده روز بسترى بود سپس بعالم ديگر انتقال نمود

(درة البيضاء) و در مجمع البحرين در لغت حوا گويد عاشت بعد آدم سنة و دفنت معه و در لغة (صلصل) گويد عن ابى جعفر قال كان عمر آدم منذيوم خلق الى ان قبض تسعمأته و ثلاثين سنة و دفن بمكه و نفخ فيه يوم الجمعه بعد الزوال و در لغة آدم گويد و نقل انه عليه السّلام لم يمت حتى بلغ ولده و ولد ولده اربعين الفا)

بنابراين تاريخ حوا نهصد و سى و يك سال زندگانى كرده و چهل هزار از اولاد و اولاد اولاد خود را ديده چون برحمت حق پيوسته در مكه در پهلوى آدم مدفون شده است

كيفيت خلقت حوا

حضرت حوا باعتقاد تمامت مورخين عرب و فارس و اهل اروپ نخستين زنى است كه آفريده شده است و دومين مخلوق خداى تعالى از جنس بشر است و مادر جهانيان است و در كيفيت خلقت او سخن باختلاف شده و احاديث متعدده نقل شده است ولى

ص: 111

آنچه معتبر است روايت زرارة بن اعين از امام صادق عليه السّلام است كه علامۀ مجلسي در جلد اول حيوة القلوب بسند معتبر آنرا نقل كرده كه زراره ميگويد عرض كردم بامام صادق عليه السّلام يابن رسول اللّه جماعتى ميگويند كه حق تعالى خلق كرد حوا را از دندۀ چپ آدم ابو البشر حضرت فرمود منزه است خدا و عالى تر است از آنچه ايشان ميگويند كسيكه اينرا ميگويد قائل ميشود كه خدا قدرت نداشت كه خلق كند از براى آدم زوجه او را از غير دندۀ و راه تشنيع را بر خدا باز ميكند كه بگويد بعض جسد آدم با بعض ديگرش جماع ميكند چون حوا از دندۀ او خلق شده چه چيز باعث شده است ايشان را كه اين سخنان ميگويند خدا حكم كند ميان ما و ايشان و از ما دور بدارد ايشان را

سپس آنحضرت فرمود كه چون حق تعالى خلق كرد آدم را از خاك امر كرد ملائكه را كه از براى او سجده بنمايند و خواب را بر آدم غالب نمود پس از نو پديد آورد از براى او خلقى و او را در فرجه ميان پاهاى آدم جاى داد تا زنان تابع مردان باشند پس حوا بحركت آمد و از حركت او آدم بيدار شد ندا رسيد بحوا كه از آدم دور شو چون آدم نظرش بر حوا افتاد خلق نيكوئى ديد كه شبيه است بصورت او اما زن است پس با حوا سخن گفت حوا نيز با آدم بلغت او سخن گفت پس آدم بحوا گفت تو كيستى گفت من خلقى هستم چنانچه مينگرى خداى متعال مرا خلق كرده است

در اينوقت آدم مناجات كرد كه اى پروردگار كيست اين خلق نيكو كه قرب او مونس من گرديد و نظر كردن بسوى او مرا از وحشت بيرون آورد حق تعالى فرمود اين كنيز من است حوا آيا ميخواهى با تو باشد و مونس تو گردد و با تو سخن گويد و بهرچه او را فرمائى اطاعت كند گفت بلى اى پروردگار من و ترا باين سبب شكر ميكنم تا زنده باشم

پس حق تعالى فرمود كه اكنون او را خطبه و خواستگارى كن او را بسوى خود كه او كنيز من است و از براى دفع شهوت تو خوب است اينوقت حق تعالى شهوت مقاربت

ص: 112

با زنانرا در آدم ابو البشر قرار داد پس آدم عرض كرد كه پروردگارا از تو خواستگارى ميكنم او را پس بچه چيز در برابر اين نعمت از من راضى ميشوى فرمود كه رضاى من در اين است كه معالم دين مرا باو بيآموزى آدم گفت قبول كردم كه اين عمل را بجا بياورم حق تعالى فرمود اكنون او را بتو تزويج كردم او را بسوى خود بر و معرفت بامور دين را حق تعالي بآدم تعليم داده بود

پس آدم بحوا گفت بيا نزد من حوا گفت تو بيا نزد من اينوقت خداوند متعال آدم را فرمود تو برو بنزد حوا پس حضرت آدم برخواست و رفت بسوى حوا و از اينجا است كه بايستى مردان بسوى زنان روند براى خواستگارى پس اين است قصه آدم و حوا)

مؤلف گويد رواياتى كه بر خلاف روايت مذكوره باشد يا از مجعولات يهود است كه علماء اهل سنت آنرا از كتب يهود برداشته اند و در تفاسير خود وارد كردند و آنچه از اهل بيت عليه السّلام در اين باب رسيده است بر فرض صحت سند آنها بايد حمل بتقيه بشود يا محملى ديگر بايد براى او بدست آورد مثل اينكه در روايت علل الشرايع ميفرمايد انماسميت حوا لانها خلقت من الحيوان او من الحى

و صحيح آن است كه در مجمع البيان ميفرمايد قيل لانها ام كل حي اگرچه اين تعبير را نسبت بقيل داده است ولى در غايت قوت است

و مثل رواياتى كه ميگويد آدم از آب و گل خلق شد همت فرزندانش در آب و گل است و چون حوا را از آدم خلق كردند همت زنان را در خدمتگزارى مردان مقدر كردند)

اين روايت بر فرض صحت سند معنى اين استكه چون خلقت زن بعد از مرد بوده بايستى تابع باشد

و اما آيه كريمه در سورۀ نساء (خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وٰاحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْهٰا زَوْجَهٰا وَ بَثَّ مِنْهُمٰا رِجٰالاً كَثِيراً وَ نِسٰاءً) يعنى خلق كرد شما را از يك نفس واحده و از آن نفس زوجى

ص: 113

براى او آفريد و پراكند و منتشر كرد از آن جفت مردان بسيار و زنان.

بعضي چنان گمان ميكنند كه اين آيه نص است كه حوا از آدم خلق شده است و حال آنكه چنين نيست چونكه آيه دلالت ندارد كه حوا از پارۀ تن آدم خلق شده باشد يعنى از استخوان دندۀ چپ آدم بلكه معني چنين است كه گل آدم و حوا يكى است و هردو از يك نفحه رحمانى هستند.

و بالفرض كه ظاهر در معناى مذكور باشد چون مستلزم امر مستهجنى است البته لازم است كه از ظاهر آن صرف نظر بنمائيم مثل ظواهر آياتيكه ظاهر در تجسم است مثل قوله تعالى جٰاءَ رَبُّكَ و إِلىٰ رَبِّهٰا نٰاظِرَةٌ بَلْ يَدٰاهُ مَبْسُوطَتٰانِ و غير ذلك

و ميتوان گفت كه من در (وَ خَلَقَ مِنْهٰا زَوْجَهٰا) تعليلى باشد يعنى خلق لها زوجها و معنى چنين ميشود كه خداى تعالى حوا را براى آدم خلق كرد يا من ابتدائى بوده باشد باين معنى كه در ابتدا آدم را بيافريد و از جنس و نوع او جفت او را خلق كرد و علاوه بر روايت امام صادق عليه السّلام كه گذشت روايت ديگر كه در درة البيضاء نقل كرده از امام باقر عليه السّلام كه ابو المقدام كه از اصحاب آنحضرت است سؤال كرد كه خداى تعالى از چه چيز حوا را خلق كرد.

آنحضرت فرمود مردمانرا در اين خصوص عقيدت چيست گفت ميگويند او را از دنده هاى آدم خلق نمود فرمود دروغ ميگويند مگر خداوند عاجز بود كه حوا را از غير ضلع آدم خلق بفرمايد عرض كرد فدايت شوم پس از چه چيز او را آفريد فرمود پدرم زين العابدين از پدرانش روايت كرد كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود خداوند متعال از قبضۀ خاك آدم را آفريد و اندكى از آن خاك بجاى ماند پس حوا را از آن بيافريد.

بالجمله از آن پس كه خداى تعالى آدم و حوا را آفريد بايشان امر فرمود كه به بهشت درآيند چنانكه در قرآن مجيد فرمايد (وَ قُلْنٰا يٰا آدَمُ اُسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ اَلْجَنَّةَ وَ كُلاٰ مِنْهٰا رَغَداً حَيْثُ شِئْتُمٰا وَ لاٰ تَقْرَبٰا هٰذِهِ اَلشَّجَرَةَ فَتَكُونٰا مِنَ اَلظّٰالِمِينَ)

يعني اى آدم تو و زوجه ات در بهشت ساكن شويد و بخوريد از آن با گوارائى

ص: 114

هرچه را ميخواهيد ليكن بدين درخت نزديك نشويد و اگر نزديك آندرخت شويد و نافرمانى كنيد هرآينه از ظالمان محسوب شويد پس شيطان آدم و حوا را بفريفت چنانچه خداى تعالى ميفرمايد

(و قال الشيطان مٰا نَهٰاكُمٰا رَبُّكُمٰا عَنْ هٰذِهِ اَلشَّجَرَةِ إِلاّٰ أَنْ تَكُونٰا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونٰا مِنَ اَلْخٰالِدِينَ وَ قٰاسَمَهُمٰا إِنِّي لَكُمٰا لَمِنَ اَلنّٰاصِحِينَ)

شيطان گفت پروردگار شما نهى نكرده است شما را از نزديكى اين درخت مگر اينكه شما دو فرشته باشيد و هميشه در بهشت مخلد باشيد و بدان مقام عالى نرسيد و قسم ياد كرد براى آدم و حوا كه همانا من از ناصحان و خيرخواهان شمايم و بمصداق (وَ عَصىٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوىٰ) از آن شجره تناول كردند (فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّيْطٰانُ عَنْهٰا فَأَخْرَجَهُمٰا مِمّٰا كٰانٰا فِيهِ وَ قُلْنَا اِهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتٰاعٌ إِلىٰ حِينٍ) يعنى بفريفت ابليس ايشانرا از خلد برين و بيرون كرد آنها را از آنچه در آن بودند و فرموديم اى آدم و اى حوا و اى شيطان و اى مار پائين برويد از بهشت بروى زمين و بعضى از شماها مر بعض ديگر را از دشمنان باشيد يعنى آدم و حوا و فرزندان ايشان با شيطان و مار دشمند و شيطان و مار دشمن با ذريۀ آدم اند و از براى شما در زمين و محل استقرار و تعيش و برخوردارى است تا هنگام موت.

پاره اى از فضائل حوا ام البشر

اولا اين مادر آدميان نخستين زن از زنان پاكان و نيكان است و در ابتداء آفرينش مانند آدم صفى اللّه طينت طيبه اش بيد قدرت كامله الهيه عجين و از براى شوهرش امتى واحده و نعم القرين شد و حكمت در ايجادش براى انس و سكونت خاطر شريف آدم ابو البشر و رفع وحشت و بقاء ذريه نوع بشر و بعثت انبياء عظام با تشريع شرايع و اشاعه معروف و نشر احكام و اكثار معرفت حقه و اظهار عبوديت خالصه بود كه خداوند سبحان بطرز مخصوص خلقت هستى بر وى پوشانيد و او را از زيادى گلى كه از زير زانوى حضرت آدم عليه السّلام مانده بود بيافريد و از اين جهت زنانرا تابع مردان كرد

ص: 115

و ثانيا اين دو بزرگوار بر ما حق ابوت و امومت دارند كه اگر بروزگاران فرزندانش تا قيام قيامت بخواهند احصاء حقوق و مفاخر و مآثر ايشانرا كنند نتوانند خصوص در بدو ايجاد و اول كسيكه مطلع انوار فيض آثار محمدى شد حضرت آدم عليه السّلام بود بعد از آن از ناصيه عليه جليه حوا جلوه گر گشت و روى زمين را رشك خلد برين كرد فعليها من التسليمات ما از كاها و من التكريمات ما اسناها

و ثالثا علامۀ مجلسى در زاد المعاد در دعاى عمل ام داود كه در پانزدهم ماه رجب بجا ميآورند از امام صادق منقولست كه در آن دعا عرض ميكند (اللهم صل على امنا حوا المطهره من الرجس المصفات من الدنس المفضله من الانس المتردد بين محال القدس)

و رابعا آنكه گل وجودش از خاك پاك وجود مسعود آدم بود و اگرنه امكان داشت از خاك و گل ديگر خلق شود و اين مزيت مخصوص اين مادر آدميان است

و خامسا آنكه در بنيه ترابيه اش روح رحمانيه دميد و بيد قدرت خود او را آفريد.

و سادسا آنكه صلب پدر و رحم مادر نديد و اصلاب آباء و ارحام امهات طوامث دور ماند و اين از خصائص اين بانوى با عظمت است كه آفريده اى با او شركت ندارد

و سابعا آنكه با حضرت آدم مخاطب بخطاب (يٰا آدَمُ اُسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ اَلْجَنَّةَ) گشت و در حديث وارد است (قال اللّه تعالى يا آدم و يا حوا اسكنا جنتى و كلا ثمرتى و لا تقربا شجرتى و السلام عليكما و رحمة اللّه و بركاته)

و ثامنا آنكه بدار كرامت و سراى راحت اذن دخول يافت و متنعم بنعم الهيه گرديد و در همه مقامات عاليات جنات از عنايات بلا نهايات و افاضات بابركات حضرت خالق البريات پيوسته بهره مند و از نعمتهاى ظاهر و باطن جان و تن را قوت و غذا ميداد و بسيط بهشت يكسره بر وى خان نعمت بى منت شد.

ص: 116

و تاسعا بروايت ثعلبى و كسائى در حوا حسن هفتاد حوريه بود و در ميان حوريان بهشت همانند بدر تابان در بين ستارگان درخشان بود.

و عاشرا آنكه خداوند متعال خادم و ملازم خدمتشان قرار داد جماعت ملائكه و غلمان و حوريان بهشت را كه حضرت آدم و حوا را بر ناقه بهشتى و گاهى بر مراكبيكه از مشك و كافور و زعفران باحلل و حلى و گاهى بر رفارف سندس و استبرق او را نشانيده بغرف و قصور عاليۀ بهشت و اعالى جنت عدن و فردوس براى تفرج و نزهت با هزاران تبريك و تهنيت ميگردانيدند و نعم والاى الهيه را بر وى عرضه ميداشته اند و ديگر آنكه گاهى بر سرير مزين و مرصع بجواهر نفيسه كه هفصد قائمه از در سفيد داشت مى نشست كه بر آن چهار قبه بود قبة الرحمة و قبة الكرم و قبة الرضوان و قبة الغفران و ديگر آنكه هبوط او است با شوهرش بزمين و ذلك من فضل اللّه نه از راه عقوبت بلكه براى اخذ نتيجه و اجراء قدرت و امضاء مشيتش از جعل خليفه بود و انما يدفع البلاء قبل الابتلاء لان اهل الولاء لا يخلو عن الابتلاء (خصايص فاطميه)

ساره خاتون بانوى حرم ابراهيم خليل ع

اشاره

بنت نومر بن ناحور ثقة الاسلام كلينى ميفرمايد ان ابراهيم تزوج ساره و هى انبته خالته و كانت بنت لاحج و كانت ساره صاحبة ماشية كثيره و ارض واسعه و حال حسنة و كانت قد ملكت ابراهيم جميع ما كانت تملكه)

و در بحار مثل همين را نقل فرموده كه ساره خاتون دختر لاحج دخترخالۀ ابراهيم خليل بوده و ساره گوسفندان و مواشى بسيار داشته همه را تقديم ابراهيم كرده و در حسن و جمال نادرۀ بى مثال بود در سن سى و شش سالگى ابراهيم خليل او را تزويج كرد و ولادت ساره در قريۀ كوثي كه واقع است در كوهستان بابل از مادر متولد گرديد و در آنوقت سنه ٣٣6١ از هبوط آدم بود كه سنه ٢٨55 قبل الهجرة النبويه بوده و در سال سه هزار و چهارصد و شصت و سه بعد از هبوط آدم ساره خاتون دنيا را وداع گفت و در آنوقت بروايت صحيح يكصد و بيست سال از سن او گذشته بود

ص: 117

و بعضى گويند يكصد و دو سال و در قدس خليل مدفون گرديد.

اخبارها و نوادرها

در خصائص فاطميه گويد ساره خاتون يكى از دختران پيغمبران بزرگ بوده و دخترخالۀ حضرت خليل الرحمن و از زنهائى استكه در قرآن بصفات محموده ستوده شده و بعد از حوا ام البشر جمالى بكمال داشته كه امام عليه السلام فرموده ساره خاتون در نيكوئى و خوش روئى مانند حوريۀ بهشت مينمود بلكه حوريه بصورت انسييه بود و اين زن نيكوسيرت خجسته منظر در زمان خود بين زنان از اقران خود مانند و نظيرى نداشت و آيتى از آيات الهيه در حسن و جمال بود و حضرت خليل با وى علاقه فوق العاده داشت و هروقت ساره خاتون از خانه بيرون ميرفت از نظر ابراهيم مخفى و پنهان نبود و پردها از نظر مهرانورش برداشته ميشد تا او را در ذهاب و اياب به بيند و هروقت از خانه بيرون ميرفت درخانه را قفل ميفرمود.

و بنا بروايت معتبره زمان ورود بمصر ساره خاتونرا از خوف عشارين در صندوقى گذارد تا نظر خيانتى بر وى نيفتد و راضي شد ما يملك موجود خود را بدهد و كسى ساره خاتونرا نه بيند عاقبت پذيرفته نشد و بمحضر ملك مصر آوردند و او را از روى خيال فاسد دست خيانت بوى گشاد پس دست وى خشك شد تا سه مرتبه پس آنملك جائز اعتذار جسته استغفار نموده و هاجر خاتونرا كه جاريۀ جميله عاقله داناى خوش روئى بود برسم هديه تقديم آنمخدرۀ مكرمه نمود كه تفصيل آن در ترجمۀ هاجر بيايد.

و اين صفت غيرت در مردان ممدوح و معنى غيرت كراهت شركت غير است در حق ايكه مختص بانسان است و كسيكه غيرت ندارد منكوس القلب است يعنى دلش واژگونه است.

و فى الحديث لا احدا غير من اللّه تعالى (و ايضا) ان اللّه يغار و المؤمن يغار (و ايضا) المؤمن غيور و در حديث مذكور مسطور است كه حضرت ابراهيم بآن پادشاه فرمود

ص: 118

خداى من صاحب غيرت است و حرامرا دشمن ميدارد و چون ارادۀ حرام كردى مانع شد ميان تو و ارادۀ تو علاوه از نسبت و قرابت ساره خاتون با شوهر بزرگوارش كفايت ميكند ماموريت حضرت خليل را باسترضاى خاطر وى و آن دليل بر حسن حال و مكارم اخلاق و محاسن افعال او است بلكه از اخبار صحيحه معلوم ميشود اجابت دعواتش از حضرت خالق البريات و اين شان بزرگى است براى او و از خصائص جميله او است كه بعد از مضي زياده از صد سال از عمر او با انهدام قواى و اندكاك اعضا او را بكريمۀ (وَ بَشَّرْنٰاهُ بِإِسْحٰاقَ و من ورائه يعقوب) ملائكه گرام بشارت بمولودى مانند حضرت اسحق دادند كه از وى نيز پيغمبران ديگر بيايد و اين خلاف عادت راجع بدعائى است كه كرده بود باينكه خود فرموده بود (أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هٰذٰا بَعْلِي شَيْخاً) پس دعوتش مستجاب شد و در زمانيكه انتظار نداشت فرزندى مانند حضرت اسحق با آن موهبت كبرى مرحمت شد و عنوان ضيافت ساره خاتون و متابعت كردن او حضرت ابراهيم را و دوستى و محبت او بميهمان در قرآن توضيح شده است كه (هَلْ أَتٰاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْرٰاهِيمَ اَلْمُكْرَمِينَ)

و خطابات جبرئيل و ملائكه با آن مخدره و اظهار عنايات خاصۀ حضرت قاضى الحاجات شرحى مستوفى ميخواهد از آنجمله روزي جماعتى بر حضرت خليل وارد شدند و آنجناب چيزى نداشت خواست چوب سقف خانه اش را بفروشد و براى ميهمان تهيه به بيند ترسيد مبادا نجار چوب آنها را بت بتراشد و اين كمال ايمان و نهايت فتوت است پس مهمانانرا در دار الضيافه نشانيد و خود با إزارى بصحرا رفت و دو ركعت نماز كرد چون از نماز فارغ شد إزار خود را نديد اين وقت بخانه آمد ديد ساره خاتون چيزى ميپزد پرسيد از كجا آوردى

ساره خاتون گفت همان چيزى استكه بآنمرد داده بودى آورد در خانه و اين چنين بود كه جبرئيل را خداى تعالى فرمان داد كه إزار خليل را بردار و مقدارى از سنگهاى صحرا در او بريز جبرئيل چنان كرد بعضى از آن سنگهاى صحرا گاورس

ص: 119

مقشر و بعضى كه مدور بودند شلغم و آنچه دراز بود گزر شده بود)

و ايضا مروى است هركه بسفر ميرود در مراجعت از براى اهلش هديه بياورد اگرچه سنگى باشد همانا بر ابراهيم خليل معيشت تنك شد پس بنزد قومش رفت كه او را مددى بنمايند آنها را نيز در تنگى و سختى ديد و بروايت علامۀ مجلسى در جلد اول حيوة القلوب رفت بنزد دوستى كه در مصر داشت كه از او طعامى قرض كند او را در منزل نيافت چون خواست مراجعت كند خرجين خود را پر از ريك كرده داخل خانه شد چهار پاى خود را با ساره گذارد و از خجلت بخانه رفت و خوابيد چون ساره خرجين را گشود آردى در آن ديد كه از آن بهتر نتواند بود از آن آرد خمير كرد و نان پخت و ابراهيم را ندا كرد كه برخيز طعام تناول بفرما ابراهيم گفت از كجا آوردى اينرا

ساره خاتون گفت از آن آردى كه از نزد خليل مصرى آوردي ابراهيم فرمود آنكه آرد بمن داده است خليل من است و لكن مصرى نيست) و ابراهيم اول كسى بود كه ريك براى او آرد گرديد.

غرض تحمل ساره خاتون است در واردات صعبه بر حضرت ابراهيم با تهيدستى و فقريكه داشت با آنچه ساره خاتون كرد با هاجر از مقتضيات و لوازم بشريه است كه نظائر و اتراب ساره خاتون نيز مبتلى بودند نظر بعدم عصمت ايشان و پاره اى از اخبار ساره خاتون در ترجمۀ هاجر بيايد انشاء اللّه

آسيه زوجۀ فرعون

در جلد دوم همين كتاب ص ٢٧٢ ترجمه اين بانوى باعظمت سبق ذكر يافت بمناسبت اينكه يكى از ضراء خديجه كبرى است در بهشت و اخبار واردۀ در كمال ايمان او بيان شد شهادت او در سال سه هزار و هشتصد و بيست و هشت سال بعد از هبوط آدم صفى على نبينا و آله و عليه السّلام بود اما تعيين عمر و سال ولادت او را مورخين ذكر نكرده اند

ص: 120

و آسيه بنت مزاحم است و از مردم بنى اسرائيل بوده و فرعون مصر كه قابوس بن مصعب نام داشت او را بشرط زنى بسراى آورد و مفتون او بود و آسيه سالها ايمان خود را از فرعون پنهان ميكرد تا اينكه فرعون آسيه را خبر داد كه زوجه حزبيل را بواسطه ايمان او را بآتش سوزانيد ديگر تاب صبورى با آسيه نماند با كمال خشونت و تندى گفت اى فرعون اين چه جرئت است كه با خداى تعالى دارى و او را بسيار توبيخ و ملامت نمود.

فرعون گفت مگر تو هم ديوانه شده اى مانند ماشطه و بجز من كسيرا خداى دانى آسيه گفت ديوانه نيستم تو حيا نميكنى كه با ذلت عبوديت ادعاي الوهيت كنى و خداى قادر بيچونرا منكر شوى و بمن نسبت ديوانگى دهى

فرعون از اين سخنان دنيا در نظر او تار گرديد و مبهوت بماند چون آسيه را بسيار دوست ميداشت سخن نكرد و رفت در نزد مادر آسيه گفت دختر تو ديوانه شده است او را گرفته بحجرۀ خويش فرست و او را نصيحت كن تا از اين عقيدت بازگردد و الا مستحق قتل شود

آسيه كه ايمان او كلجبل الراسخ بود فرمود من ايمان آوردم به پروردگار آسمان و زمين و جميع اشياء و فرعون نيست مگر بندۀ عاصى و فرعون چون تربيت موسى را از آسيه ميديد و مهربانيهاى آسيه را نسبت بموسى سابقه داشت همواره در حق او بدگمان بود اين وقت فرصتى بدست او آمد در غضب شد و آتش خشم او مشتعل گرديد امر كرد تا او را به پشت خوابانيدند و چهار ميخ بر تنش بكوفتند و سنگ آسيا را بر او نهادند و بانواع شكنجه و عذاب رنجه اش داشته اند اين وقت آسيه رو بدرگاه الهى نموده گفت:

(رب ابن لى عندك بيتا فى الجنة و نجنى من فرعون و عمله و نجنى من القوم الظالمين) :

يعنى بار خدايا براى من خانۀ ى در بهشت بنيان كن و مرا از فرعون و سؤ اعمال او نجات ده و از قوم ظالمين كه مردم قبط باشند خلاصى ده پس هاتفى او را ندا كرد كه

ص: 121

اى آسيه سر بالا كن و مكان خود را نظاره بنما چون نظر كرد و مكان خود را ديد در بهشت بخنديد

فرعون گفت جنون او را بنگريد كه در اين عذاب شديد خندان است

از سلمان فارسى مرويست كه او را بآفتاب تعذيب ميكردند خداى تعالى جمعى از ملائكه را فرستاد تا بر وى سايه گستردند بالجمله دعاى آسيه مستجاب شده روحش بشاخسار جنان خراميد از ابن عباس منقولست كه در هنگاميكه او را عذاب ميكردند حضرت موسى بر او گذشت و در حقش دعا كرد خدا رنج و عذاب را از او برداشت.

يوكبد مادر موسى بن عمران عليه السّلام

و بعضى يوخابد ضبط كرده اند بهرحال از بانوان مجلله محترمه است كه خداى تعالى از او در قرآن شريف ياد كرده است چون فرعون از منجمين شنيده بود كه فرزندى از بنى اسرائيل بوجود آيد كه داراى منصب نبوت شود و سلطنت فرعونرا نابود كند و منجمين شب انعقاد آن نطفه را باز نموده اند اين وقت فرعون امر كرد در آنشبى كه منجمين معين كرده بودند كه اين شب آن نطفه در رحم مادر قرار خواهد گرفت كه هيچ زنى با مردى هم بالين نشود و مردان بنى اسرائيل را از زنان دور كردند و در جاى ديگر بداشته اند و از آنجا كه آسيه از بنى اسرائيل بود بروايت منقول در (درة البيضاء) فرعون با خود چنان گمان كرد كه شايد اين مولود از آسيه بوده باشد خواست تا در آنشب با وى مباشرت كند پس باين انديشه در زمينى كه اكنون اسكندريه است فرود شد و عمران پدر حضرت موسى را بپاسباني بر در گذاشت و خود با آسيه بخفت.

اتفاقا يوكبد زوجۀ عمران كه از شوهرش دور بود بهوس افتاد كه نزد شوهر رود و در نهانى نزد عمران شد و در آن نيمه شب با او هم بستر شد و نطفۀ حضرت موسى منعقد گرديد عمران با يوكبد گفت همانا اين كار شدني بود و شد ليكن اين راز بايد مخفى باشد.

ص: 122

پس يوكبد چنانكه كس ندانست از نزد او بيرون شد منجمان از علم نجوم فهم كردند كه نطفۀ موسى منعقد شده اما ندانسته اند كه از صلب و بطن كيست و با فرعون بگفته اند آنچه بايد بشود شد فرعون افسرده خاطر گشت و ندانست اين عمل از كيست پس يوكبد حامله شد ليكن آثار حمل از وى آشكار نبود و هرچند قابله تجسس كرد اطلاعى بدست نياورد مع ذلك آن قابله از يوكبد منفك نميشد هرگاه يوكبد برمى- خواست قابله نيز برميخواست و چون مينشست او نيز مينشست و با اينكه آثار حمل او نمودار نبود يوكبد از اندوه چهره اش زرد گشت قابله گفت ترا چه ميشود كه اينهمه اندوهناكى و چهره ات زرد شده است هرچه هست بازگوى كه محبت تو در دل من اثر كرده است

يوكبد تفصيل حمل خود را بيان كرد و گفت از آن ترسم كه اين مولود چون بوجود آيد مقتول و نابود گردد قابله گفت بيم مكن و اندوهگين مباش كه من او را حراست كنم و مادر موسى باور نداشت سخن او را تا بعد از سنه ٣٧4٨ در روز سه شنبه ٧ آزر از هبوط آدم موسى متولد گرديد در آنشب فرعون در عالم رؤيا ديد كه آتشى از طرف شام برافروخت و بمصر درافتاده سراى قبطيانرا پاك بسوخت آنگاه سور مملكت و قصور سلطنت را با خاك يكسان كرد

فرعون وحشت زده و دهشت ديده از خواب بيدار شد و بقيۀ شب را ديگر بخواب نرفت صبحگاهان آنوقعه با معبرين در ميان نهاد ايشان گفته اند چنان مينمايد كه مولودى از بنى اسرائيل بوجود آيد كه در انهدام اين دولت اهتمام فرمايد اين وقت فرعون فرمان كرد كه هرپسر كه از بنى اسرائيل متولد بشود او را ذبح كنند و هردختر كه متولد شود براى خدمتكارى بجاى بگذارند چنانچه خداى تعالى ميفرمايد ( يُذَبِّحُونَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِسٰاءَكُمْ )

چون موسى متولد گرديد قابله پيدا شد مادر موسى شروع باضطراب كرد قابله گفت كه من نگفتم كه فرزند ترا كتمان ميكنم پس قابله موسى را برداشت و بسوى مخزن برد و او را در جامها پيچيده و بيرون آمد و بنزد پاسبانان فرعون كه بر در خانه

ص: 123

مجتمع بودند گفت برگرديد كه پارۀ خونى بود از او افتاد و فرزندى در شكم نداشت پس مادر موسى او را شير داد و تا سه ماه در پنهانى او را شير داد و تربيت كرد (قال اللّه تعالى وَ أَوْحَيْنٰا إِلىٰ أُمِّ مُوسىٰ أَنْ أَرْضِعِيهِ ) چون از اين بيش نگاهبانى موسى را با نيروى خويش نديد شب و روز خائف و ترسان بود كه مبادا صداى موسى بگوش پاسبانان برسد بيايند و او را ذبح كنند

اين وقت مخاطب بخطاب ( فَأَلْقِيهِ فِي اَلْيَمِّ وَ لاٰ تَخٰافِي وَ لاٰ تَحْزَنِي إِنّٰا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جٰاعِلُوهُ مِنَ اَلْمُرْسَلِينَ ) گرديد يعنى ايمادر موسى فرزند خود را در رود نيل بينداز و بر او مترس و در فراقش محزون مباش بزودى او را بسوى تو بازگردانيم و او را بمقام پيمبرى نائل سازيم پس نجارى را كه حزبيل نام داشت و در حوالى آنها دكان نجارى داشت حاضر ساخته اند و امر كرد تا صندوقى براى او مرتب كردند حزبيل بفراست بدانست كه ايشانرا طفلى است و خواهند او را پنهانى از مرگ برهانند بدانسر شد كه بنزد فرعون رفته نفصيل را معروض دارد در حال زبانش لال شد دانست كه اين مولود همان پيغمبر است كه خبر داده اند پس ايمان آورد و صندوقرا بساخت و بنزد مادر موسى آورد و يوكبد بمعاونت قابله و نجار موسى را در صندوق نهاده و سرشرا به بست و شب او را بيرون برده متوكلا على اللّه در رود نيل مصر انداخت آن صندوق بسوى او بازگشت ديگربار او را دور كرد تا سه كرت در دفعه سوم باد آن صندوقرا به برد تا از نظرش دور گشت

يوكبد را دل از دست بشد خواست فريادى كند خداي تعالي او را صابر نمود و از بى تابى نگاه دارى فرمود چنانچه در سورۀ(القصص) ميفرمايد ( وَ أَصْبَحَ فُؤٰادُ أُمِّ مُوسىٰ فٰارِغاً إِنْ كٰادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لاٰ أَنْ رَبَطْنٰا عَلىٰ قَلْبِهٰا لِتَكُونَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ )

و در آنهنگام از حسن اتفاق آسيه بانوى حرم فرعون از فرعون درخواست كرد كه در اين فصل كه هنگام بهار و موقع سير سبزه و آب است براى او خيمه در حوالي رود نيل افراشته دارند فرعون حكم داد كه قبه اى در كنار رود نيل از بهر او برافراشته اند و آسيه با انيسا دختر فرعون و جواري بدانجا شدند و آسيه خاتون در آن قبه قرار

ص: 124

گرفت ناگاه ديد تابوتى روى آب ميرود با كنيزان خود گفت آيا نمى بينيد آنچه من مى بينم بر روي آب گفته اند بلى و اللّه اى سيده و خاتون ما هرآينه تابوتى بروى آب روان است موج آب آن تابوت را بطرف آسيه حركت داد خدمۀ آسيه خود را در آب انداخته اند و بهرنحويكه بود تابوترا از روى آب گرفته اند و در نزد آسيه بر زمين نهادند چون سر تابوترا گشودند پسرى ديد در غايت حسن و جمال و دلربائي پس محبت عظيم از او در دل او افتاد و او را در آغوش كشيد و گفت اين پسر من است و او را موسى نام نهاد چون بزبان عبرى مو بمعنى آب و سا بمعنى درخت است چون او را از ميان آب و درخت گرفته اند اين اسم بر او نهادند

اين وقت ملازمان آسيه گفته اند بلى و اللّه ايخاتون تو فرزندى ندارى و پادشاه هم فرزند ندارد خوب است اين پسر زيبا را بفرزندى بردارى پس آسيه برخواست و بنزد فرعون رفت و گفت من يافتم فرزند طيب نيكوئى كه بفرزندى برداريم كه موجب روشنى ديدۀ من و تو باشد پس او را مكش

گفت از كجا آورده اى اين پسر را گفت نميدانم فرزند كيست اين را از روى آب گرفتيم ملازمان فرعون گفته اند شايد اين همان طفل باشد كه منجمان خبر دادند بهتر آن استكه او را بقتل برسانى و خود را از اين دغدغه فارق بنمائى فرعون عازم بر قتل موسى شد آسيه قدم شفاعت پيش گذاشت و گفت من از منجمين كشف حال كرده ام و دانسته ام كه اين طفل آن طفل نيست و چندان سعى كرد تا فرعون از سر قتل او گذشت و موسي را بآسيه بخشيد

خداى تعالى در اين سورۀ قصص ميفرمايد ( فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هٰامٰانَ وَ جُنُودَهُمٰا كٰانُوا خٰاطِئِينَ وَ قٰالَتِ اِمْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ لاٰ تَقْتُلُوهُ عَسىٰ أَنْ يَنْفَعَنٰا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لاٰ يَشْعُرُونَ )

يعنى موسى را آل فرعون از روى آب گرفته اند بالاخره با ايشان دشمن و باعث اندوه ايشان گشت فرعون و هامان و لشكر ايشان در زيانكارى و ضلالت اند آسيه با فرعون گفت اين پسر را بقتل مرسان تا او را بفرزندى اختيار كنيم چه آنكه آثار بركت

ص: 125

و خير از ديدارش هويداست و روشنى چشم من و تو در او است شايد از وجودش ما را سودى و فايدتى رسد و ايشان ندانسته اند كه اين كار بر ضرر آنها خواهد شد پس آسيه چندان بگفت تا فرعون راضى گشته و آسيه آنحضرت را پسر خويش خواند و دايه طلّب نمود چون مردم مصر شنيدند كه آسيه پسريرا بفرزندى اختيار كرده اغلب امرا و اشراف مصر زنان خود را بنزد آسيه فرستادند تا موسى را شير دهد موسى پستان هيچيك را نگرفت چنانچه خداى تعالى ميفرمايد ( وَ حَرَّمْنٰا عَلَيْهِ اَلْمَرٰاضِعَ مِنْ قَبْلُ )

و مجلسى در حيوة القلوب روايت ميكند كه مادر موسى بخواهر موسى گفت برو و تفحص كن شايد اثري از موسى ظاهر شود پس خواهر موسى آمد تا بدر خانه فرعون گفت شنيده ام كه شما دايه از براى فرزند خود ميطلبيد و در اينجا زن صالحه اى هست كه فرزند شما را گرفته و شير ميدهد و نگاه دارى ميكند

چون اين خبر بآسيه دادند گفت بياوريد او را چون مادر موسى بيامد آسيه پرسيد شما از چه طائفه اى هستى يوكبد گفت از بنى اسرائيل آسيه گفت ايزن برو خدا ترا عافيت دهد ما را با شما كاري نيست

پس زنان بآسيه گفته اند كه ترا خدا عافيت دهد بگذار بيايد به بينيم پستان او را قبول ميكند يا نه آسيه گفت اگر قبول كند آيا فرعون راضى ميشود كه طفل از بنى اسرائيل و دايه هم از بنى اسرائيل جماعت زنان گفته اند فعلا امتحان بنمائيم كه قبول ميكند يا نه چون موسى را در دامن يوكبد گذاردند با تمام شوق و شعف چسبيد به پستان مادر و شير در گلويش ميريخت و بشادى ميخورد اين استكه خداى تعالى در سورۀ قصص ميفرمايد

( وَ قٰالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لاٰ يَشْعُرُونَ وَ حَرَّمْنٰا عَلَيْهِ اَلْمَرٰاضِعَ مِنْ قَبْلُ فَقٰالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلىٰ أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَ هُمْ لَهُ نٰاصِحُونَ فَرَدَدْنٰاهُ إِلىٰ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهٰا وَ لاٰ تَحْزَنَ )

يعنى يوكبد بدخترش گفت برو از برادر خود خبرى بگير كلثم خواهر موسى چون

ص: 126

بجستجو آمد ديد ملازمان فرعون دايه طلب ميكنند و هرزنيرا ميآورند موسى پستان او را قبول نميكند از دور آن منظره را تماشا ميكرد ديد برادرش موسى است پيش آمد و گفت آيا نميخواهيد دلالت كنم شما را باهل بيتى كه ايشان كفالت فرزند شما را بنمايد و از براى فرزند شما ناصح و مشفق است و ما رد كرديم موسى را بمادرش تا ديده اش بجمال فرزندش روشن بشود و حزنش برطرف گردد)

بالجمله آسيه چون ديد موسى پستان قبول كرد از شوق بيتاب شد و دويد بسوى فرعون كه از براى پسر خود دايه اي يافتم كه شير او را قبول كرده پرسيد كه دايه از چه طائفه هست گفت از بنى اسرائيل است فرعون گفت هرگز اين نميشود كه طفل از بنى اسرائيل باشد و دايه هم از بنى اسرائيل

آسيه گفت چه ترس دارى از اين طفل كه پسر تو است و در دامن تو بزرگ ميشود و چندان وجوه گفت و التماس كرد كه فرعون را از قتل موسى منصرف نمود پس مادر موسى فرزند را بخانه آورد و پرستدارى مينمود و هفتۀ يك روز او را بخدمت آسيه ميبرد و شهريه خود را مأخوذ ميداشت و فرعون او را ميديد و بعضى نوشته اند كه آسيه گهوارۀ براى موسى از طلاى مشبك درست كرد چون يك سال از عمر موسى گذشت طفلى شيرين و مطبوع الطبع گشت

از قضا روزى آسيه موسى را در بر گرفته نزديك فرعون آورد و او را در دامان و زانوى فرعون نهاد چون فرعون او را بنزديك خود برد موسى چنگ فراز كرده ريش او را بگرفت و بكشيد و چند موى بركند و خندان گشت فرعون اين عمل را بفال بد گرفت و كلام منجمين را بخاطر آورد و گفت يقين اين همان طفل است بهتر اين است كه در حال او را بقتل برسانم و خاطر خود را بياسايم

آسيه انديشه او را بدانست گفت كه كودكانرا تكليفى نيست كه در افعال و اعمال مستحق كيفر و سياست شوند اگر حرف مرا باور نداري اكنون او را امتحان كنيم اگر از روى عمد اين جسارت كرده سياستش واجب شود و الا طفلى بى گناه را نشايد مجازات كردن پس ابتدا امر كرد تا مجمرى پر از آتش افروخته حاضر ساخته اند و طبقى هم مملو از

ص: 127

ياقوت سرخ بياوردند تا موسى را آزمايش بنمايند موسى خواست كه دست بسوى ياقوت فرابرد جبرئيل دستش را از آن بازگردانيد و بر آتش گذاشت پس موسي چنگ بزد و مقدارى آتش برگرفت و بر دهان نهاد در حال زبانش بسوخت و صداى گريۀ او بلند شد

فرعون چون اين حالت بديد و دانست كه او طفل است و متعمدا دست بر ريش او فراز نكرده از خون او درگذشت و او را بآسيه سپرد و آسيه بمادرش داد تا بخانه برد يوكبد فرزند را بحجرۀ خويش آورد و او را نگاهدارى نمود تا دو سال از سن مباركش گذشت لاجرم آسيه آنحضرترا بخانۀ خويش آورد و نيكو در خدمتش قيام كرد و بر اسباب تجمل او بيفزود چنانكه در ده سالگى براي او چهار صد غلام آماده ساخت كه همه با ملابس زربفت و اكليل مرصع و طوقهاى سيمين و كمرهاى زرين كه چون موسى سوار شدى در ركابش بدويدندى از غايت حشمت و تجمل مردم مصر را چنان گمان ميرفت كه آنحضرت فرزند فرعون و مادرش آسيه است

و سال وفات يوكبد از تاريخ بدست نميآيد فقط از عبارت مجلسى در حيوة القلوب چنان ميشود كه وفات يوكبد قبل از مسافرت موسى بجانب مداين بوده چنانچه ميفرمايد:

(پس موسى در ميان آل فرعون نشوونما كرد و مادرش و خواهرش و قابله امر او را مخفى داشته اند تا آنكه مادرش و قابله فوت شدند پس موسى بزرگ شد و بنى اسرائيل خبر از او نداشته اند الخ)

كلثم خواهر موسى بن عمران ع

از بانوان مجلله بوده كه خداى تعالى از او در قرآن ياد كرده ( وَ قٰالَتْ لِأُخْتِهِ ) همين بانو مراد است و در پارۀ احاديث بنام كلثم معروف است ولى در ناسخ جلد هبوط بنام مريم او را ذكر كرده و وفات او را در سال سنه 3868 نوشته بعد از هبوط آدم عليه السّلام و او ضجيع كاليب بن يوقنى دانسته كه نامزد قارون بود چون قارون طغيان كرد در

ص: 128

سال سه هزار هشتصد و سى و دو بعد از هبوط آدم بزمين فرورفت كاليب بن يوقنى او را كابين بست و در قاديس دنيا را وداع گفت و در آنجا جسد مباركش را بخاك سپردند و اين قبل از وفات موسى و هارون بود و در بعضى از عبارات دارد كه بعد از قارون شوهرى اختيار نكرد و از زنان بهشتى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است چنانچه تفصيل آن درج 2 ص 272 گذشت

و در منتهى الامال در ولادت فاطمۀ زهراء عليها السلام و ديگر كتب روايت ميكنند كه يكى از چهار زنيكه بر خديجه كبري هنگام وضع حمل فاطمه بر خديجه نازل شدند همين كلثم خواهر موسى بن عمران بوده

مريم كبرى مادر حضرت عيسى ع

چون ترجمۀ او مفصلا در جلد ثانى ص 275 ذكر شد ديگر مطالب را اعاده نمى دهيم و در محل مذكور بيان شد كه مريم شصت و سه سال در دار دنيا زندگانى كرد و قبل از عيسى بتفصيل سابق از دار دنيا رفت ولى در مجمع البحرين در لغة (مسح نقل كرده) كه سيزده سال كه از عمر مريم گذشت بعيسى حامله شد و بعد از اينكه عيسى را بآسمان بردند شصت و شش سال زندگانى كرد و هنگاميكه از دار دنيا رفت صد و دوازده سال از عمر او گذشته بود و نيز در لغت (عيس) گويد مريم بعد از عيسى شش سال و قبل شصت و شش سال زندگانى كرد)

اقول العلم عند اللّه مطلب روشن نيست كه آيا قبل از عيسى يا بعد از عيسى بوده و مقدار عمر چقدر بوده و اللّه العالم

در كتاب درة البيضا گويد روايت صحيح آن استكه مريم در سيزده سالگى حامله گشت و پس از عيسى نوزده سال زنده بود و عمر مباركش شصت و سه سال است و وفات ايشان در سال پنجهزار و ششصد و سى و پنج بعد از هبوط آدم صفى و پنجاه سال از تاريخ مسيحى گذشته بود تا اينكه گويد مورخان فرنك را در حالات مريم سخنهاى بسيار است و كتابى مخصوص در حالات آنحضرت نگاشته اند)

ص: 129

بالجمله مريم لغت عبرى است و بمعنى عابد و خادمه است و در (مجمع البحرين در لغت (ريم) گويد مريم اسم عجمى است يعنى عبرى است بر وزن مفعل و بناؤه قليل و ميمه زائده و لايجوزان يكون اصليه لفقد فعيل فى الابينة العربيه و از صنعانى نقل كرده است كه مريم بر وزن مفعل از رايم يريم ميباشد و بنابراين تفسير بايستى مريم عربى بوده باشد)

و نيز گفته كه مفسرين در مدت حمل مريم مختلف نقل كردند بعضي نه ماه بعضى هشت ماه بعضى شش ماه بعضي سه ساعت گفته اند و العلم عند اللّه و لا يخفى كه هريك قول خود را مستند بروايتى كردند

و صاحب قاموس گويد مريم بفتح ياء بر وزن مرتع زنيرا گويند كه محادثۀ مردان را محبوب شمارد و ليكن تن بفجور ندهد و بزبان اهل اروپ آنحضرترا مارى تلفظ كنند و محظ پاس احترام آنحضرت لفظ سنت (بر وزن فلس كه بمعنى مقدس است بر لفظ مارى افزوده و سنت مارى گفته اند

و مريم دختر عمران كه بزبان عبرى (يوقيم) است و عمران فرزند ماثان بن ابى غازار كه نسب بسليمان بن داود ميرساند و نسب سليمان منتهى به يهودا فرزند يعقوب ابن اسحق بن ابراهيم ميشود و مادر مريم انائي لى كه اعراب او را حسنه اش نامند.

و اين حسنه دختر فاقوذ است كه نسب او نيز منتهى بابراهيم خليل عليه السّلام ميشود و اين حسنه را دخترى ديگر بود ايشاع نام كه زوجۀ حضرت زكريا بود و بنابراين يحيى بن زكريا با عيسى خاله زاده اند و بعضى اين عمران پدر مريم را از انبياء شمردند و بين اين عمران پدر مريم و عمران پدر موسى عليه السلام هزار و هشتصد سال فاصله است

بالجمله چون مريم از مادر متولد گرديد مادرش گفت خدايا من دختر آوردم و دختر چون پسر نباشد و افسرده خاطر بود كه چرا دختر است چون دختران نتوانند هميشه در مسجد خدمت كنند چه در ايام حيض بايستى از مسجد بدر شوند و شرط

ص: 130

محرر وقوف و اعتكاف دائمى در مسجد است و حنه اين نذر را باعتقاد اينكه پسر خواهد بود نموده و خدا دانا است كه در اين مورد دختر از پسر بهتر است چنانچه حق تعالى ميفرمايد

(فَلَمّٰا وَضَعَتْهٰا قٰالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهٰا أُنْثىٰ وَ اَللّٰهُ أَعْلَمُ بِمٰا وَضَعَتْ وَ لَيْسَ اَلذَّكَرُ كَالْأُنْثىٰ وَ إِنِّي سَمَّيْتُهٰا مَرْيَمَ وَ إِنِّي أُعِيذُهٰا بِكَ وَ ذُرِّيَّتَهٰا مِنَ اَلشَّيْطٰانِ اَلرَّجِيمِ)

عرض كرد خدايا من او را مريم ناميدم و بتواش سپردم با فرزندانش از اغواء شيطان رجيم

از حضرت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مرويست كه فرمود هيچ فرزندى نبود كه چون بوجود آمد جز اينكه شيطان او را مس نمود مگر مريم و عيسى كه بواسطۀ اين در- خواست حنه از مس شيطان محفوظ ماندند

بالجمله عمران و حنه در كار اين مولود متحير ماندند كه او را چه گونه بمسجد برند در اين وقت خداى متعال بزكريا عليه السّلام وحى فرستاد كه ما اين دختر را بجاى پسر بپذيرفتيم كه در مسجد اقصى مشغول خدمت باشد همچنانكه خداوند متعال ميفرمايد:

(فَتَقَبَّلَهٰا رَبُّهٰا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَهٰا نَبٰاتاً حَسَناً)

يعنى خداوندش به نيكوتر وجهى بپذيرفت و او را خلقى نيكو فرمود چون مژدۀ اين قبول به حنه رسيد مريم را در خرقه اى پيچيده بمسجد اقصى آورد نزد خدام بيت اللّه نهاد و داستان نذر خود بگفت و از آنجا كه مريم از نسل انبياء و بزرگان بنى اسرائيل بود هريك از خدام در طلب او برآمدند و در تكفل او نزاع كردند حضرت زكريا كه بآنها رياست داشت فرمود كه من به پرستارى و خدمت مريم از ديگران سزاوارترم چه خواهرش ايشاع ضجيع من است و من باو نزديكتر از ديگرانم

خدام مسجد گفتند اين سخن صواب نباشد چه نزديكتر از تو بمريم مادر او حنه است و او دست از تربيتش بازداشته و بما واگذاشته است عاقبة الامر قرار بر قرعه گذاشته اند و آن خدام بيست و هفت نفر بودند

ص: 131

پس مقرر داشته اند كه قلمهاى خود را كه از فولاد بود و بدان كتابت توراة ميكردند در آب افكنند قلم هركس كه در آب فرو نشود و بر روى آب بايستد آن كس كفيل مريم باشد پس آن بيست و هفت تن قلمهاى خود را برداشته بنزديك نهر آبى مجتمع شدند و هريك قلم خود را در آب افكندند تمامت بزير رفت مگر قلم زكريا كه بر روى آب ايستاد

صاحب روضة الصفا مينويسد كه چون زكريا با خدام مسجد قرار بر قرعه نهادند اسامى صاحبان اقلامرا بنوشتند و همه را جمع نموده پرده بر آن پوشانيدند و مقرر كردند كه كودكى نارسيده قلم هريك را از آن قلمها بيرون آورد صاحب آن قلم كفالت مريم را نمايد و كودكى از كودكان محرر دست بزير پرده برده قلم زكريا بدست او آمد آنرا بيرون آورد و كفالت مريم بدو محول گشت و خداوند باين داستان در كتاب كريم خود اشاره فرمايد

(إِذْ يُلْقُونَ أَقْلاٰمَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ مٰا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ)

يعنى هنگاميكه ميانداخته اند قلمهاي خود را تا كدام يك كفالت مريم را بنمايند و در هنگام خصومت با ايشان نبودى

بالجمله بعد از چندى پدر و مادر مريم دنيا را وداع گفته اند زكريا بكفالت مريم قيام نمود و بر خدام حرم هم معلوم شد كه خداى تعالي زكريا را براى كفالت مريم انتخاب كرده لاجرم زكريا مريم را بخانه آورد در نزد خواهرش ايشاع تا سالى چند برگذشت

اين وقت در مسجد براى او غرفه اى بنا كرد و او را آورده در آن غرفه ساكن نموده و بسرپرستى او قيام نمود و هرگاه از نزد او بيرون شدى در ببستى و چون باز آمدى در بگشودى روزى چون در غرفه را باز كرد از ميوهاى بهشتى در غير موسم در خدمتش بديد زكريا فرمود اى مريم اين ميوه از كجا است گفت از جانب خداى تعالى هركه را خواهد روزى عطا فرمايد خداى تعالى در قرآن مجيد بدين قصه اخبار فرمايد

ص: 132

(وَ كَفَّلَهٰا زَكَرِيّٰا كُلَّمٰا دَخَلَ عَلَيْهٰا زَكَرِيَّا اَلْمِحْرٰابَ وَجَدَ عِنْدَهٰا رِزْقاً قٰالَ يٰا مَرْيَمُ أَنّٰى لَكِ هٰذٰا قٰالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشٰاءُ بِغَيْرِ حِسٰابٍ)

بالجمله مريم در آن مسجد بود و خدمت عباد و پيمبران نمود تا نه سال از عمر مريم گذشت از كمال زهد و تقوى و نهايت پارسائى و خداشناسى بر جميع زهاد و عباد پيشي گرفت و پيوسته طاهر بودى و عادت زنانرا نداشتى و به بزرگوارى و طهارت نفس و پاكدامنى از تمامت زنان روزگار برگزيده گشت و مقام وحى الهى يافت و از ملاء اعلى بدو الهام ميشد و فرشتگان باو القا ميكردند و چنان جمال مباركش زيبا و درخشان بود كه در هنگام نماز تمامت مسجد از نور او درخشان ميگشت چنانچه خداى تعالى فرمايد:

(وَ إِذْ قٰالَتِ اَلْمَلاٰئِكَةُ يٰا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفٰاكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اِصْطَفٰاكِ عَلىٰ نِسٰاءِ اَلْعٰالَمِينَ يٰا مَرْيَمُ اُقْنُتِي لِرَبِّكِ وَ اُسْجُدِي وَ اِرْكَعِي مَعَ اَلرّٰاكِعِينَ)

يعنى چون گفته اند فرشتگان كه اى مريم همانا خداوند تو را برگزيد و پاكيزه و مطهر ساخت و ترا بر تمامت زنان برگزيده ساخت اى مريم خداى را ستايش كن و در ركوع و سجود با نمازگذاران هم عنان باشى

چون سيزده سال از سن مريم گذشت ملكى بر مريم ظاهر گشت و او را بولادت عيسى مژده داد كه قبل از مباشرت با مردى از تو طفلى بوجود آيد و نامش عيسى باشد مريم در حيرت شد و گفت اين چگونه تواند شد با اينكه مردى مرا مس نكرده آن فرشته گفت اين امر در نزد خدا سهل باشد همچنانكه خداوند آدم و حوا را بى پدر و مادر خلق فرمود تواند كه عيسى را نيز بى پدر بوجود آورد كما قال اللّه تعالى)

(إِذْ قٰالَتِ اَلْمَلاٰئِكَةُ يٰا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّٰهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي اَلدُّنْيٰا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ وَ يُكَلِّمُ اَلنّٰاسَ فِي اَلْمَهْدِ وَ كَهْلاً وَ مِنَ اَلصّٰالِحِينَ قٰالَتْ رَبِّ أَنّٰى يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ قٰالَ كَذٰلِكِ اَللّٰهُ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ إِذٰا قَضىٰ أَمْراً فَإِنَّمٰا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ وَ يُعَلِّمُهُ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ اَلتَّوْرٰاةَ وَ اَلْإِنْجِيلَ وَ رَسُولاً إِلىٰ بَنِي إِسْرٰائِيلَ)

ص: 133

يعنى چون فرشتگان گفته اند كه اى مريم خداى تعالى ترا بشارت دهد بكلمه اى از جانب خود كه نام او مسيح است و آن كلمه عيسى بن مريم است و ازاين روى عيسى را بكلمه ذكر فرمود كه بلفظ و كلمه كن آفريده شد و مسيحش نام نهاد كه مسح كرده شده بود از جانب خدا به بركت و ميمنت و پاكى از گناهان همانا او در گهواره و زمان پيرى با مردم سخن گويد در حالتيكه آن عيسى وجيه در دنيا و آخرت است و معنى وجاهت در دنيا نبوت و در آخرت شفاعت است

مريم گفت چگونه مرا فرزند شود با اينكه مردي با من نزديكى نكرده آن ملك گفت هرآينه اين مطلب در نزد بارى تعالي سهل و آسان است همانا خدا خلق فرمايد هرچه خواهد و چون اراده كند امرى را بمحض اينكه گويد موجود باش در حال موجود شود و تعليم فرمايد او را كتابهاى آسمانى و حكمت و دانائى خصوصا تورته و انجيل را و رسول خواهد بود بسوى بنى اسرائيل

بالجمله چون مريم اين بشارت بشنيد از مسجد اقصى بخانۀ زكريا عليه السّلام رفته و خواهر خود را از قصه آگاه كرد و از خانه بيرون آمد و بمحل عبادت خود مراجعت نمود و پرده بياويخت بناگاه جبرئيل بصورت پسرى خوب روى مستوى الخلقه ممثل گشت در مقابل مريم اين وقت مريم از ديدار مرد نامحرم بترسيد و گفت اى جوان از خداى شرم كن و نزديك من ميا جبرئيل گفت بيگانه نيستم و رسول پروردگار توام و ازاين روى بنزديك تو آمدم تا سبب شوم كه خداوند ترا پسرى پاكيزه عطا فرمايد مريم گفت از كجا مرا پسرى شود با اينكه شوهرى دست بمن نرسانيده و زناكار هم نيستم كه از حرام فرزندى حاصل شود جبرئيل گفت خدا فرموده كه اين امر بر من سهل است و توانم ترا بى شوهر فرزندى بخشم تا ميان مردم حجتى باشد بر كمال قدرت من پس جبرئيل نفحۀ رحمانى در آستين او بدميد و مريم حامله گرديد خداى متعال در قرآن مجيد در سورۀ مباركۀ مريم اين داستانرا چنين فرمايد

(وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتٰابِ مَرْيَمَ إِذِ اِنْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهٰا مَكٰاناً شَرْقِيًّا فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجٰاباً فَأَرْسَلْنٰا إِلَيْهٰا رُوحَنٰا فَتَمَثَّلَ لَهٰا بَشَراً سَوِيًّا قٰالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمٰنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ

ص: 134

تَقِيًّا قٰالَ إِنَّمٰا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاٰماً زَكِيًّا قٰالَتْ أَنّٰى يَكُونُ لِي غُلاٰمٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَ لَمْ أَكُ بَغِيًّا قٰالَ كَذٰلِكِ قٰالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنّٰاسِ وَ رَحْمَةً مِنّٰا وَ كٰانَ أَمْراً مَقْضِيًّا فَحَمَلَتْهُ)

بالجمله مريم حمل برداشت و بمصداق فانتبذت به مكانا قصيا از مردم كناره گرفت و در مكانى دور سكونت نمود و از مسجد بيرون رفت و اين راز را كس ندانست و همواره مهموم و محزون ميزيست و يوسف نجار آمد و با او مكالماتى كرد كه در جلد 2 در ضراء خديجۀ كبرى گذشت

و در مدت حمل مريم سخن باختلاف است كه آيا نه ماه يا هشت ماه يا هفت ماه يا شش ماه يا سه ساعت بوده است از امام باقر عليه السّلام منقولست كه چون جبرئيل در مريم دميد همان ساعت كامل شد عيسى در رحم او چنانكه ديگر فرزندان نه ماهه كامل ميشوند

و چون مدت حمل مريم منقضى گشت ندائى بمريم رسيد كه ازين مكان بيرون رو چه اگر قوم تو شما را باين كيفيت به بينند فرزند ترا بقتل رسانند و مريم بر حسب فرمان با دلى اندوه گين از مسجد بيرون رفت چون مقدارى راه پيمود سخت درد زائيدن او را گرفت درخت خرمائى كه خشكيده بود بنظرش آمد خود را بآن درخت رسانيد و تكيه كرد و با چشم اشك آلود گفت ايكاش من مرده بودم و اين روز را نميديدم در حال خداوند متعال فرشتگانرا مامور بخدمت او نمود و حضرت عيسى طيب و طاهر بوجود آمد و اين اتفاق در سال 5585 بود

بعد از هبوط آدم پس فرشتگان بگرد مريم درآمدند و از رشحات فيض بينهايت كردگار چشمۀ آبى خوشگوار در آن موضع ظاهر گرديد كه فرشتها عيسى را در آن چشمه غسل دادند و مريم را خطاب رسيد كه اين درخت خرماى خشكيده را جنبش ده تا براى تو خرما بارآورد

چون مريم دست فرابرد بآن درخت خشكيده در حال سبز و خرم شد و خوش

ص: 135

هاى خرما از هرطرف سرازير گرديد و از او رطب تازه فروريخت مريم چون اين آيت بزرگ را ديد مقدارى قلب او ساكن گرديد ولى پرسيد اگر از من به پرسند كه اين فرزند از كجا آوردى چه پاسخ گويم

جبرئيل گفت غمگين مباش خداوند از زير پاى تو چشمه هويدا ساخته تا ترا آيتى باشد و بروايتى ديگر عيسى در آن خوردى اين سخن را گفت كه از اين رطب تناول كن و از اين چشمه بياشام و چشم خود را روشن ساز بوجود عيسى و خاطر را باو شاد دار و اگر كسيرا بينى كه بنزد تو آيد و گويد اين فرزند را از كجا آورده اى باشارت بگوى كه امروز از بهر خدا نذر كرده ام كه روزه بدارم و با بنى آدم سخن نگويم و اين داستان را خداى تعالي در قرآن ياد فرموده

(فَأَجٰاءَهَا اَلْمَخٰاضُ إِلىٰ جِذْعِ اَلنَّخْلَةِ قٰالَتْ يٰا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هٰذٰا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيًّا فَنٰادٰاهٰا مِنْ تَحْتِهٰا أَلاّٰ تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ اَلنَّخْلَةِ تُسٰاقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا فَكُلِي وَ اِشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمّٰا تَرَيِنَّ مِنَ اَلْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمٰنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ اَلْيَوْمَ إِنْسِيًّا)

بالاخره مريم عيسى را در قماطى به پيچيد و بجانب محل خود مراجعت نمود از آنطرف بنى اسرائيل چون مريم را در محراب عبادت خود نديدند در پى او شتافته اند بناگاه ديدند مريم ميآيد و طفلى در آغوش دارد عصبانى شدند جامها را چاك زدند و خاك بر سر ريخته اند و در اطراف مريم جمع آمدند و زنان آب دهن بروى او ميانداختند و گفته اند همانا چيزى عجيب و غريب آورده اى بگو اين فرزند را بى شوهر چگونه پيدا كرده اى يا بزنا مشغول شدى اى خواهر هارون نه پدر تو مرد بدى بود نه مادر تو زناكار بود چنانچه خداى تعالي حكايت ميكند

(فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَهٰا تَحْمِلُهُ قٰالُوا يٰا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا يٰا أُخْتَ هٰارُونَ مٰا كٰانَ أَبُوكِ اِمْرَأَ سَوْءٍ وَ مٰا كٰانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا)

پس مريم بمدلول آيۀ شريفۀ (فَأَشٰارَتْ إِلَيْهِ قٰالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كٰانَ فِي اَلْمَهْدِ صَبِيًّا) بانگشت اشاره كرد كه من روزه دارم و سخن نتوانم گفت شما از فرزندم عيسى

ص: 136

پرسش كنيد جماعت در غضب شدند كه ما را مسخره ميكنى ما چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن گوئيم اين وقت عيسى بمفاد (قٰالَ إِنِّي عَبْدُ اَللّٰهِ آتٰانِيَ اَلْكِتٰابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا الخ)

بقدرت خداوندى بسخن آمد فرمود بدرستى كه من بندۀ خداوندم و مرا پيغمبر نموده و در وجود من بركت و منفعت قرار داده هرجا كه باشم و كتاب مرا انجيل قرار داده و باقامۀ نماز و اداى زكوة تا زنده هستم مرا وصيت فرموده و امر كرده است مرا كه با مادرم نيكوئى بنمايم و مرا متكبر و شقى قرار نداده يعنى من متكبر و غضوب نيستم.

چون يهود اين معجزه بديدند دست از طعن و شناعت مريم بكشيدند و از آن تهمت كه بآن گوهر عصمت زدند پشيمان شدند ليكن بهمان كفر باقى ماندند و خداى تعالى در قرآن آنها را مذمت فرموده چنانچه در سورۀ مباركۀ نساء فرمايد (وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلىٰ مَرْيَمَ بُهْتٰاناً عَظِيماً)

و خداى تعالى در آيات چند بالصراحه حضرت مريم را مبرا از معاصى معرفى كرده و هركس او را آلودۀ تهمت نمايد كافر است چنانچه در آخر سورۀ تحريم ميفرمايد (وَ مَرْيَمَ اِبْنَتَ عِمْرٰانَ اَلَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهٰا فَنَفَخْنٰا فِيهِ مِنْ رُوحِنٰا وَ صَدَّقَتْ بِكَلِمٰاتِ رَبِّهٰا وَ كُتُبِهِ وَ كٰانَتْ مِنَ اَلْقٰانِتِينَ)

يعنى مريم دختر عمران كه خود را از زنا محفوظ داشت دميديم در آستين او بسبب روح القدس و تصديق قول خداى تعالى و كتب آسمانى كه بر پيمبران وارد شده بود نمود و بود مريم از پرهيزكاران و نيز در سورۀ انبياء فرمايد

(وَ اَلَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهٰا فَنَفَخْنٰا فِيهٰا مِنْ رُوحِنٰا وَ جَعَلْنٰاهٰا وَ اِبْنَهٰا آيَةً لِلْعٰالَمِينَ) يعنى آنچنان كسيكه خود را از زنا مصون و محفوظ داشت ما از روح در او دميديم و او را و پسرش را آيت و حجت مردمان قرار داديم و از حضرت باقر سلام اللّه عليه منقول است كه هفتاد زن بودند از بنى اسرائيل كه افترا بمريم بستند و گفتند لقد جئت شيئا فريا خداوند عيسى را بسخن آورد و با زنان فرمود واى بر شما افترا و بهتان

ص: 137

بمادر من ميزنيد منم بندۀ يكه خداوند مرا پيغمبر گردانيده است و كتاب بمن داده است سوگند ميخورم كه هريك از شما را حد خواهم زد بجهت دشنام و تهمتى كه بمادر من زديد و چون مبعوث به پيغمبرى گشت آن زنان را بر ايشان حد جارى كرد

و در معني (و جعلنى مباركا) از حضرت صادق منقولست كه يعنى مرا صاحب نفع گردانيده از جهت علم و كمال و شفاى بيماران و زنده كردن مردگان صوري و معنوى هرجا باشم نفع بمردمان ميرسانم

بالجمله بعضى گويند مريم بعد از عيسى نوزده سال زنده بود و عمر مباركش شصت و سه سال است و بعضى گويند در حيوة عيسى وداع جهان گفت چنانچه تفصيل او در جلد ثانى گذشت و بعد از تغسيل بدن مباركش در اراضى مقدسه نزديك بيت المقدس مدفون گشت و اللّه العالم

ايشاع زوجه حضرت زكريا عليه السّلام

مادر حضرت يحيى عليه السّلام از بانوان مجلله دنيا و خواهر مريم كبرى است مقام عفت و عصمت و نجابت و صبر و تحمل اين بانوى معظمه در داستان فرزند دلبندش يحيى در كتب تواريخ مشهور و معروف است و در سن نود و هشت سالگى خداوند متعال يحيى را باو بخشيد و از سن زكريا صد و بيست سال گذشته بود از اين جهت هنگاميكه درخواست كرد از خداوند متعال فرزندى و گفت (رب فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اِجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا) او را بشارت دادند و ندا كردند (يٰا زَكَرِيّٰا إِنّٰا نُبَشِّرُكَ بِغُلاٰمٍ اِسْمُهُ يَحْيىٰ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا)

اي ذكريا ما ترا بشارت ميدهيم به پسريكه اسم او يحيى است كه كسيرا قبل از او باين اسم نام نگذارديم ذكريا عرض كرد پروردگارا چگونه خواهد بود از براى من فرزندى و حال آنكه زن من عقيم است كه در جوانى فرزند نميآورد و من رسيده ام از پيرى بحديكه بدنم خشك شده است و بنهايت پيرى رسيده ام او را خطاب كردند كه اين امر بر ما آسان است و بتحقيق كه ترا آفريديم پيشتر و نبودى هيچ چيز چنانچه خداى تعالى ميفرمايد

ص: 138

(قٰالَ رَبِّ أَنّٰى يَكُونُ لِي غُلاٰمٌ وَ كٰانَتِ اِمْرَأَتِي عٰاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ اَلْكِبَرِ عِتِيًّا قٰالَ كَذٰلِكَ قٰالَ رَبُّكَ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ وَ قَدْ خَلَقْتُكَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَكُ شَيْئاً)

ذكريا عرض كرد پروردگارا براى من علامتى قرار بده خطاب رسيد كه آن آيت و علامت اين است كه تا سه روز تكلم با احدى نتوانى كردن (قٰالَ رَبِّ اِجْعَلْ لِي آيَةً قٰالَ آيَتُكَ أَلاّٰ تُكَلِّمَ اَلنّٰاسَ ثَلاٰثَ لَيٰالٍ سَوِيًّا) علامت تو آن است كه حرف نتوانى زد تا سه روز مگر از روى رمز (وَ اُذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ اَلْإِبْكٰارِ)

يعنى ياد كن در اين سه روز پروردگار خود را بسيار و تسبيح بگو او را در پسين و بام داد

و در جلد اول حيوة القلوب در احوالات يحيى بن ذكريا از امام صادق عليه السّلام روايت ميكند كه چون فرداى قيامت شود منادى ندا كند كجا است فاطمه دختر محمّد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كجا است خديجه دختر خويلد كجا است مريم دختر عمران كجا است آسيه دختر مزاحم كجا است ام كلثوم مادر يحيى الحديث) مجلسي ميفرمايد مشهور مادر يحيى اسمش ايشاع بوده بنابراين ام كلثوم كنيه اوست

و از جمله كمال ايمان ايشاع اين است كه شوهر خود ذكريا را دلدارى ميداد در قضيه مريم هنگاميكه مريم حامله شد ذكريا بسيار محزون شد بنزد عيالش ايشاع آمد گفت مريم حامله شده است و بغير از من كسى آمدورفت ندارد بنزد او چون غرفه راهى نداشت و با نردبان بآن غرفه ميرفته اند و هرگاه ذكريا ميآمد بر در غرفه قفل ميزد و از بالا روزنۀ كوچكى گشوده بود كه باد از آنجا داخل ميشد

ذكريا با عيال خود گفت كه من رسوي ميشوم در ميان بنى اسرائيل و گمان خواهند كرد كه من او را آبستن كرده ام ايشاع گفت مترس كه خدا براى تو نميكند مگر آنچه را كه خير تو در آن است اكنون برو مريم را بياور تا من به بينم او را و از حال او سؤال كنم

پس زكريا مريم را بنزد عيالش ايشاع آورد و خداوند متعال از مريم مشقت جواب گفتن را برداشت و چون داخل شد بنزد زن زكريا كه خواهر بزرگ او بود

ص: 139

براى مريم از جا برنخواست تا او را احترام كند كه در آنحال يحيى بقدرت خداى تعالى در شكم مادر دست بر او زد و او را از جا كند و با مادر خود سخن گفت كه ايمادر بهترين زنان عالميان با بهترين مردان عالميان بر تو وارد گرديد برخيز از براى احترام او اين وقت ايشاع بتمام قامت برخواست از براى احترام مريم و يحيى در شكم او سجده كرد براى تعظيم عيسى و اين اول تصديقى بود كه از او كرد بالجمله ايشاع مادر يحيى بن زكريا از بانوان برجسته عصر خود بوده

عموره بنت ضمران

زوجه نوح پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم والدۀ سام بن نوح و يكي از جدات سيد انبياء است و او اول زنى است كه بنوح ايمان آورد در جلد پنجم بحار روايت ميكند كه نوح در روز عاشوراء رفت بسوى قومش در حالتيكه عصاى سفيدى در دست داشت و آن عصا او را خبر ميداد بآنچه قومش در خاطر داشته اند و سرگردهاى ايشان هفتاد هزار كس بودند و آنروز عيد ايشان بود كه در نزد بتهاي خود اجتماع كرده بودند پس نوح بآواز بلند ندا در داد كه ايمردم بگوئيد لا اله الا اللّه و شهادت دهيد كه آدم و ادريس دو پيغمبر برگزيدۀ خدا بودند و بعد از من ابراهيم بيايد كه او خليفه خدا است و پس از او موسى كليم و عيسى مسيح بيايد و عيسى از روح القدس خلق خواهد شد و محمد مصطفى آخر پيغمبران خدا است و او گواه من است بر شما كه تبليغ رسالت خدا كردم.

پس از نداى نوح كوهها بلرزيدند و آتشكده ها خاموش شدند و اين ندا چون بگوش عموره رسيد ايمان آورد پدرش او را زجر كرد و گفت سخن نوح يك مرتبه در تو چنين اثر كرد ميترسم پادشاه از حال تو مطلع شود و ترا بكشد عموره گفت اى پدر كجا است عقل و دانش تو مگر نمى بينى نوح يكمرد تنها و ضعيفى است با اين حالت بيك ندا شما را هراسان و خائف گردانيده اگر از جانب خدا مامور نبود هرگز جرئت نميكرد چنين صدائى در ميان شما بلند كند پدرش او را گرفت و يك سال در زندان

ص: 140

او را حبس كرد و طعام را از او بازگرفت بعد از يك سال كه او را از زندان بيرون آوردند نور عظيمى از او مشاهده كردند و حالش را بسيار نيكو يافته اند پس متعجب شدند كه چگونه بى طعام در زندان مانده است چون از او پرسيدند گفت من استغاثه كردم به پروردگار نوح و حضرت نوح طعام باعجاز از براى من ميآورد بزندان پس نوح عليه السّلام او را تزويج كرد و سام كه خليفه نوح شد از او متولد گرديد

هاجر زوجه ابراهيم خليل عليه السلام

اشاره

مادر حضرت اسماعيل جدۀ سيد انبياء و ائمه هدى صلوات اللّه عليهم ميباشد كفى لها فخرا و شرفا

و وفات هاجر در سنه ٣4٣٣ بعد از هبوط آدم ابو البشر بوده از بانوان ارجمند و مخدرات ذات شأن بوده و او يكى از جوارى سنان بن علوان كه فرعون مصر و پادشاه آن ديار بود و سنان بن علوان آن كنيز را بساره خاتون بخشيد بتفصيليكه در ترجمه ساره سبق ذكر يافت و ساره چون ديد كه حضرت ابراهيم را فرزندى نيست هاجر را بخشيد بحضرت ابراهيم شايد خداوند متعال او را فرزندى روزى بنمايد طولى نكشيد كه اسماعيل از او متولد گرديد كه در هنگام ولادت براى او گيسوانى بود كان روغن بر او ريخته بودند اين سبب شد كه ساره خاتون در اثر بى فرزندي حالش منقلب گرديد دو گوش هاجر را سوراخ كرد و حلقه در گوش او كرد اين كار بر حسن هاجر افزوده شد بالاخره ساره بناى خلق تنگى گذارد با حضرت ابراهيم تا اينكه حضرت ابراهيم شكايت كرد اين قضيه را بدرگاه بارى تعالى خداى متعال وحى فرستاد بابراهيم كه مثل زن همانند دندۀ كج را ماند اگر آنرا بحال خود گذارى از آن متمتع ميشوى و اگر بخواهى آن را راست كني ميشكند

و در جلد اول حيوة القلوب بسند معتبر روايت ميكند كه چون اسحق متولد گرديد غلاف او نيفتاد چنانچه از اسماعيل در روز هفتم ناف و غلاف او افتاد ساره بجزع آمد و ابراهيم را خبر كرد كه اين چه امرى استكه در آل ابراهيم حادث شده است

ص: 141

ابراهيم فرمود مگر چه شده است ساره گفت فرزند تو اسحق ناف او افتاد و غلاف او نيفتاد ابراهيم بمصلاى خود رفته مناجات كرد باو وحى شد كه اين بسبب آن سرزنش است كه ساره از هاجر نمود پس ختنه كن اسحق را و حرارت آهن را باو بچشان پس ابراهيم با آهن اسحق را ختنه كرد و بهمين سنت جارى شد

و در روايت مذكور نيست كه ساره بچه چيز هاجر را سرزنش نمود فقط همين مقدار در روايت استكه ابراهيم روزى بر هاجر وارد شد ديد اسماعيل گريه ميكند سبب پرسيد گفت ساره مادر مرا سرزنش كرد او گريان شد منهم با او گريستم)

و در روايت ديگر از امير المؤمنين منقولست كه چون اسماعيل و اسحق بزرگ شدند روزى با يكديگر دويدند اسماعيل پيشى گرفت پس ابراهيم او را گرفت و در دامن خود نشانيد و اسحق را در پهلوى خود ساره چون اين بديد در خشم شد گفت الحال كار ما بجائى رسيده كه فرزند من و فرزند كنيز مرا برابر نميكنى و فرزند او را بر فرزند من زيادتى ميدهى بايد ايشان را از من دور كني

ابراهيم مناجات كرد خطاب شد بابراهيم كه اسماعيل و هاجر را از نزد ساره بيرون بر ابراهيم عرض كرد بكدام مكان بيرون برم ايشان را فرمود بسوى حرم من آنجائيكه محل ايمنى گردانيدم كه هركه داخل آن شود ايمن باشد و اول بقعه ايكه از زمين آفريدم او مكه است

پس حضرت ابراهيم براهنمائى جبرئيل هاجر و اسماعيل را برداشته روانۀ مكه شدند بهرسبزه و علفزار و مرغزار و درختان كه ميرسيدند ابراهيم جبرئيل را ميگفت اينجاست مكه جبرئيل ميگفت خير تا رسيدند باراضى مكه حضرت ابراهيم ديد جز زمين تفديدۀ ريگزار ابدا آثار آبادانى نمودار نيست سر بجانب آسمان بلند كرد عرض كرد

(رَبَّنٰا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوٰادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ اَلْمُحَرَّمِ رَبَّنٰا لِيُقِيمُوا اَلصَّلاٰةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ اَلنّٰاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ اُرْزُقْهُمْ مِنَ اَلثَّمَرٰاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ) پس

ص: 142

هاجر را با اسماعيل در آنجا گذارد و عرض كرد پروردگارا همانا ساكن گردانيدم از فرزندان خود و عيال خود در بيابانيكه زراعتى در آن وجود ندارد در فناء خانه تو اى پروردگار من براى اينكه نماز را برپا بدارند تو هم مايل بگردان دلهاى جماعتى را بسوى آنها و از ميوهاى نعمت خود نصيب آنها بفرما تا اينكه ترا شاكر باشند) سپس مشك آبى هم در نزد ايشان نهاد و مراجعت كرد هاجر عرض كرد اى خليل پروردگار ما را در اين بيابان خونخوار بى آب وعلف و بى مونس و انيس بكه ميسپارى حضرت خليل فرمودند خداحافظ و نگهبان شما است

پس هاجر در آن بيابان بود تا مشك آب خلاص شد مضطرب گرديد بطرف صفا رفت در طلب آب بناگاه بر سر كوه مروه سرابى بنظرش آمد بگمان اينكه آب است هروله كنان تا بالاى كوه مروه رفت بر سر كوه صفا آن سراب بديد باز هروله كنان طرف صفا آمد تا هفت مرتبه چنين كرد اين عمل هاجر جزء مناسك حجاج گرديد پس هاجر آمد بر سر فرزندش اسماعيل كه خبرى از او بگيرد ديد از زير پاشنۀ پاى اسماعيل چشمۀ آبى جوشيدن گرفت است

هاجر همى رملها را در اطراف آن جمع ميكرد ديد آب سرشار گرديده گفت زمزم يعنى بايست آب ايستاد امام صادق عليه السّلام هنگام نقل اين حكايت فرمودند كه اگر جدۀ ما هاجر نميگفت زمزم آن آب تمام صحراى مكه را فروميگرفت پس قبيلۀ جرهم از آن حوالى عبور ميكردند ديدند مرغان چند و وحشيان صحرا جمع شدند با خود گفته اند بايستى در آنمكان آب بوده باشد كه اين مرغان در اطراف او پرواز ميكنند آمدند چون بآن موضع رسيدند زنيرا و طفليرا ديدند كه در زير درخت خارى قرار گرفته اند و آب از براى ايشان ظاهر شده است از هاجر پرسيدند كه تو كيستى و قصه تو و اين كودك چيست گفت من زوجه ابراهيم خليلم و اين اسماعيل فرزند من است خداى تعالى او را امر كرده كه ما را در اينجا بگذارد گفته اند كه رخصت ميدهى ما در اين زمين منزل بنمائيم هاجر فرمود روا باشد

پس قبيله جرهم در عرفات و ذو المجاز فرود آمدند روز سيم ابراهيم بطى الارض

ص: 143

بديدن ايشان آمد هاجر گفت اى خليل خدا در اينجا قومى هستند از جرهم سئوال ميكنند كه رخصت فرمائيكه نزديك ما باشند آيا رخصت ميدهى ايشان را ابراهيم گفت بلى

پس هاجر جرهم را مرخص كرد كه نزديك ايشان فرود آمدند و خيمهاى خود را زدند و هاجر و اسماعيل با ايشان انس گرفته اند در مرتبه سوم كه ابراهيم بديدن ايشان آمد و كثرت مردم و آبادانى در دور ايشان بديد شاد شد پس اسماعيل نشو و نما كرد و قبيلۀ جرهم هريك يك گوسفند و دو گوسفند باسماعيل بخشيدند تا اينكه گلۀ بسيار بهم رسانيد و بآن تعيش ميكردند تا اينكه اسماعيل بحد بلوغ رسيد اين وقت مامور شد ببناء خانۀ كعبه

ابراهيم عرض كرد در كدام قطعه زمين بنا كنم فرمود كه در آن بقعه كه قبه از براى آدم فرستادم و در آنجا نصب كردم و حرم بآن سبب روشن شد و آن در طوفان نوح بآسمان رفت پس خدا جبرئيل را فرستاد كه خط كشيد براى ابراهيم جاى خانۀ كعبه را.

پس ابراهيم خانه را بنا كرد و اسماعيل سنگ از ذى طوى ميآورد تا اينكه نه زرع بجانب آسمان بلند كرد پس خداى تعالي او را دلالت كرد بر موضع حجر الاسود كه در كوه ابو قبيس پنهان بود ابراهيم او را بيرون آورد و در موضعيكه الحال در آنجا است نصب كرد و دو درگاه براى كعبه گشود يكى بجانب مغرب و يكى بجانب مشرق و دريكه بجانب مغرب است آن را مستجار گويند پس بر روى كعبه چوبها انداخت و برويش اذخر ريخت و هاجر عبائيكه با خود داشت بر در كعبه آويخت و هاجر و اسماعيل در ميان كعبه ساكن شدند تا هنگاميكه هاجر از دنيا رفت در حجر اسماعيل مدفون گرديد

در حيوة القلوب ميفرمايد در حديث معتبر وارد شده استكه حجر خانۀ اسماعيل بود و قبر هاجر و اسماعيل در آنجا است و در نزديك ركن سوم دختران اسماعيل مدفون شدند و در آن قبرهاى پيغمبران است

ص: 144

صبر و شكيبائى هاجر در ذبح اسمعيل

در حيوة القلوب از امام صادق عليه السّلام روايتكرده استكه جبرئيل در روز هشتم ذى الحجة بنزد ابراهيم آمد و گفت آب تهيه كن چون در آنوقت ميان مكه و عرفات آب نبود سپس او را برد بمنى و نماز ظهروعصر و مغرب و عشا را در منى بجاى آورد چون آفتاب طالع شد روانۀ عرفات گرديد چون زوال شمس شد غسل كرد و نماز ظهر و عصر را بيك اذان و اقامه بجا آورد و نماز كرد در عرفات پس جبرئيل او را برد و در محل وقوف بازداشت تا آفتاب غروب كرد پس او را آورد بمشعر الحرام و نماز شام و خفتن را بيك اذان و دو اقامه بجا آورد و شب در آنجا ماند تا نماز صبح را بجا آورد و در همان شب در خواب ديد كه او را امر بذبح اسماعيل مينمايند و در آنوقت هاجر همراه ابراهيم بود از مشعر الحرام بمنى آمدند و با هاجر رمى جمره كردند سپس ابراهيم با هاجر فرمود كه تو برو بزيارت خانۀ كعبه و اسماعيل را با خود نگاه داشت چون هاجر برفت ابراهيم با اسماعيل گفت (يٰا بُنَيَّ إِنِّي أَرىٰ فِي اَلْمَنٰامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مٰا ذٰا تَرىٰ)

فرمود اى پسرك من همانا در عالم رؤيا بمن چنان نمودار شد كه من ترا قربانى مينمايم اكنون بگو تو چه در نظر دارى اسماعيل عرض كرد (يٰا أَبَتِ اِفْعَلْ مٰا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شٰاءَ اَللّٰهُ مِنَ اَلصّٰابِرِينَ)

اى پدر بزرگوار آنچه را كه از جانب پروردگار مامور شدى بجا بياور بزودى خواهي ديد كه انشاء اللّه من از صبركنندگانم اين وقت شيطان بصورت پيرمردى بنزد ابراهيم آمد گفت اى ابراهيم چه ميخواهى از اين پسر گفت ميخواهم كه او را ذبح بنمايم شيطان گفت ميكشى پسرى را كه يك چشم همزدن معصيت خدا را نكرده ابراهيم گفت خداى تعالى مرا امر كرده شيطان گفت پروردگار ترا از اين كار نهى كرده ابراهيم در خشم شد گفت بخدا قسم ديگر با تو سخن نكنم و او را از نزد خود براند شيطان همه جا آمد بنزد هاجر گفت كيست آن مرد پير كه من او را ديدم هاجر

ص: 145

فرمود آن شوهر من ابراهيم است گفت آن پسرى كه من همراه او ديدم كيست گفت او پسر من است شيطان گفت ديدم آن پيرمرد كارد گرفته بود و آن پسر را خوابانيده بود و ميخواست كه او را بكشد هاجر گفت دروغ ميگوئى ابراهيم رحيم ترين مردم است چگونه پسر خود را ميكشد شيطان گفت بحق پروردگار آسمان و زمين كه ديدم او را خوابانيده بود و كارد گرفته بود و ارادۀ ذبح او داشت گفت چرا شيطان گفت كه گمان كرده است پروردگارش او را باين امر كرده است

هاجر گفت كه سزاوار است ابراهيم اطاعت خداى خود بكند و شيطانرا از نزد خود دور كرد و مشغول طواف خود گرديد و از اين طرف ابراهيم بمصداق (فَلَمّٰا أَسْلَمٰا وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ وَ نٰادَيْنٰاهُ أَنْ يٰا إِبْرٰاهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ اَلرُّؤْيٰا إِنّٰا كَذٰلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ) ابراهيم و اسماعيل هردو منقاد امر الهى گرديدند.

اسماعيل عرض كرد روى مرا به پوشان و دست و پاى مرا محكم به بند ابراهيم گفت اى فرزند جمع نميكنم كه هم ترا بقتل برسانم و هم دست و پاى ترا به بندم و ابراهيم را دل نيامد كه صورت اسماعيل را روى خاك بگذارد پالان درازگوشى را در زير اسماعيل پهن كرد و اسماعيل را بروى او خوابانيد و كارد را بقوت بگلوى اسماعيل كشيد جبرئيل لب كارد را برگردانيد چند مرتبه چنين كرد كارد نه بريد بروايتى كارد را بر سنگ زد كارد بسخن آمد گفت الجليل ينهانى و الخليل يامرنى خداى مرا از بريدن نهى ميكند و خليل حق مرا امر ميكند من بايستى اطاعت حق بنمايم.

اين وقت بمصداق (وَ نٰادَيْنٰاهُ أَنْ يٰا إِبْرٰاهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ اَلرُّؤْيٰا إِنّٰا كَذٰلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ إِنَّ هٰذٰا لَهُوَ اَلْبَلاٰءُ اَلْمُبِينُ وَ فَدَيْنٰاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ)

ندا بابراهيم رسيد كه اى ابراهيم خواب خود را درست گردانيدى ما چنين جزا ميدهيم نيكوكارانرا همانا اين ابتلا و امتحان آشكارى بود پس جبرئيل گوسفند سياه و سفيد چاق فربهى شاخ دار پيش كشيد و او را ابراهيم بجاى اسماعيل ذبح نمود و گويند آن گوسفند همان قربانى هابيل بوده كه در مرغزار بهشت بود و خداوند متعال

ص: 146

او را براي فداى اسماعيل ذخيره كرده بود و چون هاجر از مناسك خود خلاص شد با خود گفت ابراهيم شايد بامرى مامور شده بطرف منى آمد چون بنزد اسماعيل رسيد و از قصه آگاه شد و اثر خراشى در گلوى اسماعيل بديد بترسيد و بيمار شد و بهمان مرض بعالم بقا رحلت نمود

نونا والدۀ ابراهيم خليل

و زوجۀ تارخ در عقل و دانش و صبر و شكيبائى ممتاز و در ميان بانوان عصر خود سرافراز بود كه در يك همچه زمان حرجى وضع حملش بشود و بطورى ابراهيم را حفظ كند كه شوهر او هم مطلع نشود

چون منجمان نمرود را خبر داده بودند كه در اين زمان مردى بهم برسد كه اين دين را باطل كند و مردمرا بدين ديگر بخواند نمرود پرسيد كه در كدام بلاد بهم برسد گفته اند كه در همين بلد و منزل نمرود در نزديكى كوفه بود نمرود پرسيد كه آنمرد بدنيا آمده است يا خير منجمين گفته اند هنوز مادرش باو حامله نشده است و بروايت ديگر همان منجم پدر ابراهيم بود يكروز بنزد نمرود آمد گفت ديشب امر عجيبى ديده ام

نمرود گفت آن كدام است گفت فرزندى بهم ميرسد كه هلاك ما بدست او باشد و از نجوم يافته بود كه او را در آتش مياندازند و نيافته بود كه آتش بر او سرد و سلامت ميشود.

نمرود بعد از تعجب زياد گفت بايست بين مردان و زنان جدائي انداخت آنگاه فرمان كرد كه مردان از شهر بيرون روند و زنان در ميان شهر بمانند در همان شب مادر ابراهيم حامله گرديد منجمان گفته اند آن فرزند برحم مادر آمد اين وقت نمرود فرمان كرد براى تفتيش زنان قابله را كه هرچه در شكم بود ميدانسته اند مادر ابراهيم را قابلها چندانكه باو نظر كردند چيزى نيافته اند چون حق تعالى ابراهيم را به پشت مادر چسبانيد.

ص: 147

پس قابلها گفته اند مادر شكم او چيزى نيافتيم چون هنگام ولادت ابراهيم رسيد مادر ابراهيم بغارى رفت و ابراهيم از او متولد گرديد او را در قماطى پيچيده و بخانۀ خود برگشت و در غار را با سنگ مسدود كرد خداوند متعال در انگشت او شير قرار داد كه ابراهيم آنرا مى مكيد و سير ميشد و مادر ابراهيم هرچندروز يك مرتبه بآن غار ميرفت بسروقت ابراهيم و در اين مدت هرپسريكه متولد ميشد او را ميكشته اند و مادر ابراهيم امر او را مخفى داشت تا وقتيكه از غار بيرون آمد

راحيل مادر يوسف عليه السّلام

زوجۀ يعقوب پيغمبر اين زن بهترين زنان يعقوب بود و يعقوب را از اين راحيل يوسف و بنيامين و دخترى بنام دينا روزى شد و اين راحيل قبل از يوسف در كنعان از دار دنيا رفت و در ناسخ جلد هبوط گويد در هنگام متولد شدن بنيامين در حال نفاس از دنيا رفت و او را در بيت لحم بخاك سپردند و فوت او در سال سه هزار و پانصد و پنجاه هشت سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام بود

بلقيس زوجۀ حضرت سليمان عليه السّلام

دختر هد هاد بن شرجيل است كه در سنه 4٣٩٨ بعد از هبوط آدم بتخت سلطنت نشست و او روئى چون باغ ارم و خوئى چون بهار خرم داشت و در مملكت يمن پادشاه نافذ الكلمه بود و كار ملك را بكمال تدبير و خرد همى بپاى برد مردم سپاهى و رعيت در ظل موهبت عدالتش شاد و شاكر بودند مدت سى سال بكمال استقلال سلطنت يمن را داشت آنگاه زيب بخش بساط سليمانى گشت

و از براى بلقيس سيصد و دوازده تن سرهنگ بود و هريك هزار مرد را فرمان گذار بودند و از براى او تختى بود از طلاى خالص كه شصت زراع در شصت زراع عرض و طول آن تخت بود و تمام آن مكلل و مرصع بجواهر شاداب و لالى خوشاب بود و بلقيس همه ساله خراج مملكت بسوى سليمان عليه السّلام فرستادي و از در اطاعت و انقياد

ص: 148

بيرون شدى لكن هنوز بدين آباء و اجداد خود بوده تا در سنه 44٢٨ بعد از هبوط آدم در حباله نكاح حضرت سليمان درآمد و مسلمانى گرفت و از بانوان حرم او گرديد و اجمال اين قصه چنان است كه چون سلطنت حضرت سليمان قوت گرفت همه روزه بر قانون خويش بر سرير سلطنت جاى ميفرمود و آدميان و جنيان در اطراف او هركدام بمحل خود قرار ميگرفته اند و پرندگان در اطراف آنها بمراكز خود جاى ميكردند روزى حضرت سليمان نظر كرد هدهد را در جاى خود نديد چنانچه خداى تعالى ميفرمايد (وَ تَفَقَّدَ اَلطَّيْرَ فَقٰالَ مٰا لِيَ لاٰ أَرَى اَلْهُدْهُدَ أَمْ كٰانَ مِنَ اَلْغٰائِبِينَ)

سليمان فرمود كه زمانى دراز ميگذرد كه هدهد را در ميان مرغان نمى بينم اگر سبب غيبت خود را بحجتى روشن نكند او را كيفر خواهم كرد كما قال اللّه تعالى (لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذٰاباً شَدِيداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطٰانٍ مُبِينٍ پس سليمان بمدلول فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ)

مدتى چندان برنيامد كه هدهد از راه برسيد سليمان او را مخاطب ساخت كه با چه تمسك از حضرت غائب شدى و كدام انديشه ترا از اين محضر بازداشت هدهد عرض كرد

( (أَحَطْتُ بِمٰا لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ) بجائى گذشتم كه پادشاه هرگز بدان مملكت نرفته و آنچه من ديده ام نديده همانا از مملكت سبا بدين حضرت شتافتم و اخبار نيكو آورده ام (إِنِّي وَجَدْتُ اِمْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ وَ لَهٰا عَرْشٌ عَظِيمٌ) زنيرا يافتم كه در مملكت يمن در شهر سبا سلطنت كند و او را درخور پادشاهى همه چيز فراهم است از جمله او را تختى است از ذهب خالص كه شصت زراع در شصت زراع عرض و طول آن تخت بود و همه مكلل و مرصع بجواهر شاداب و لآلى خوشاب است و آنچنان بخت هيچ ملكيرا نباشد و ايشان با خداى و پيغمبران ايمان ندارند و آن ملكه و مردم او پرستش آفتاب مينمايند

(انى وَجَدْتُهٰا وَ قَوْمَهٰا يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ) سليمان فرمود اينك صدق و كذب ترا

ص: 149

معين خواهم كرد اكنون نامه خواهم نوشت بملكه يمن بلقيس (اذهب بكتابى هذا فالقه اليهم) نامه مرا برده در ميان ايشان افكن و نظر كن كه در جواب چه خواهد گفت و مقصود سليمان اين بود كه آن جماعت را بسوى خدا دعوت نمايد و بشريعت موسي درآورد.

پس هدهد نامه را گرفته بسوى يمن شتافت تا اينكه داخل قصر بلقيس شده نامه را در دامن او انداخت بلقيس از اين صورت در عجب شد نامه سليمانرا برداشت و گشود و از آنچه سليمان نوشته بود آگهى يافت سخت بترسيد بزرگان درگاه را حاضر كرده و با ايشان مشورت نمود و قصه نامه را بايشان فرمود و گفت سليمان بمن مكتوب كرده است بدين مضمون

(إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمٰانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ أَلاّٰ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ) اگر چه ما را در حضرت سليمان سخن جز از در انقياد نبوده و در اداء خراج مسامحه نرفته اكنون ما را بدين خود دعوت نمودند و به پايۀ سرير اعلا احضار فرموده اكنون شما در كار من چه فتوى ميدهيد و چه صلاح مى انديشيد (قٰالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَ اَلْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي مٰا ذٰا تَأْمُرِينَ)

گفته اند ما از فرمان تو انحراف نداريم و اگر حكم رسد از مصاف هم باك نداريم چشم و گوش همه در فرمان تو است هرچه گوئى چنان كنيم (قٰالَتْ إِنَّ اَلْمُلُوكَ إِذٰا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهٰا وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهٰا أَذِلَّةً)

بلقيس گفت با سليمان جنگ نتوان كرد و در برابر سپاه او نتوان مصاف داد چون سخن بى رضاى او گوئيم با لشگرهاي فراوان بدين سوى تاختن كند و مملكت يمن را يكباره ويران سازد و سران مملكت و صاحبان عزترا با خاك سياه برابر نمايد بهتر اين است كه پيشكشى درخور او سرانجام كرده با رسولان چرب زبان بدو فرستم و منتظر باشم تا رسولان چه خبر خواهند آورد اگرچه سليمان پيغمبر است معجزه خواهد نمود در آنوقت ما باو ايمان خواهيم آورد و از نزول حوادث ايمن نشينيم كما

ص: 150

قال اللّه تعالى (وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَنٰاظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ اَلْمُرْسَلُونَ)

پس بلقيس منذر بن عمرو را كه يكى از اعيان حضرتش بود طلبيد و تاجى مرصع از جواهر گران بها با مبلغي از لالى و يواقيت و مقدارى از مشك و عنبر و هزار خشت طلا و پانصد غلام و پانصد كنيز با اسبهاى تازى نژاد كه همه را سازوبرگ زرين و زين مرصع بانواع جواهرات بود بدو سپرد و گفت اين جمله را در حضرت سليمان پيش گذران و از وى درخواست كن كه جزع را بى آلتى و مثقبى سوراخ كند و رشته بدان دربرد پس منذر آن اشياء را برگرفته بجانب بيت المقدس روان شد

چون خبر با سليمان آوردند بفرمود انجمني درخور سلطنت وى برآراسته اند و آدميان و ديوان صف راست كردند و دوازده هزار ارادهاى جنگى از دو طرف بداشتند تا هفت فرسنگ مسافت از پيش رسولان بلقيس مرد و مركب سواره و پياده فراهم بود چون منذر بمدلول (فَلَمّٰا جٰاءَ سُلَيْمٰانَ قٰالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمٰالٍ فَمٰا آتٰانِيَ اَللّٰهُ خَيْرٌ مِمّٰا آتٰاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ)

از آنجمله عبور كرد و بحضرت اعلى پيوست متحير و هائم زمين خدمت بوسيد و پيشكش خود را گذرانيد و پيغام بلقيس را بگذاشت آنحضرت فرمود تا كرمى رشته در دهان گرفت و از آن جزع درگذشت و آنرا سوراخ كرده رشته دركشيد پس سليمان با منذر خطاب كرد كه بلقيس چنان دانسته كه من باحطام دنيا فريفته شوم و حال آنكه خزاين من از اندوخته جميع ملوك فزونى دارد دل بدان بسته ندارم باز شو با بلقيس بگو كه جز بقبول اسلام روى سلامت نخواهي ديد شما بهديۀ خود دلخوش كرده ايد و اگر از اسلام سر برتابيد بمدلول ( (فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لاٰ قِبَلَ لَهُمْ بِهٰا وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهٰا أَذِلَّةً وَ هُمْ صٰاغِرُونَ)

با لشكرى بر ايشان تاختن كنم كه شمارۀ آن از حد افزون باشد و آنجماعت را از مساكن خود پراكنده كند و همه را با ذلت و خوارى دچار هلاكت و دمار بنمايد پس منذر رخصت انصراف يافته بجانب يمن شتافت و شرح عظمت و سلطنت سليمانرا بيان

ص: 151

كرد و آن اعجاز كه از حضرت ديده بود بازگفت بلقيس سخت بهراسيد و بزرگان درگاه و قواد سپاه را فراهم كرده فرمود كه سليمان پيغمبر خداست و جز با ايمان از وى امان نتوان يافت همانا قصه سلطنت و عظمت و حكمت آنحضرت را شنيديد صواب اين است كه بنزد وى شتابيم و آنچه شنيده ايم معاينه كنيم كه نجات دارين در آن خواهد بود اين وقت مهياى رفتن بجانب سليمان شدند و با بزرگان درگاه متوجه بيت المقدس گشته اند.

چون اين خبر بسليمان رسيد بمفاد (قٰالَ يٰا أَيُّهَا اَلْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِهٰا قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ قٰالَ عِفْرِيتٌ مِنَ اَلْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقٰامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ قٰالَ اَلَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ اَلْكِتٰابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمّٰا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ)

سليمان با ملازمان خود فرمود كيست از شما كه از آن پيش كه بلقيس با مردمش برسد تخت او را در نزد من حاضر بنمايد يكى از ديوان عرض كرد كه من تخت او را حاضر بنمايم زودتر از اينكه بر جاى بايستى سليمان فرمود آيا كسى باشد كه از اين زودتر حاضر بنمايد آصف برخيا كه بر اسم اعظم دانا بود عرض كرد من از آن زودتر بياورم كه چشم بر هم زنى و تخت بلقيس را در نزد سليمان حاضر ساخت حضرت سليمان بمفاد (قٰالَ نَكِّرُوا لَهٰا عَرْشَهٰا نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ اَلَّذِينَ لاٰ يَهْتَدُونَ) فرمان كرد تا زيور و پيرايه او را ديگرگون كردند و از اين خواست تا فطانت و كياست بلقيس را مجرب دارد چون بلقيس برسيد با او گفته اند (أَ هٰكَذٰا عَرْشُكِ قٰالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ)

بالجمله چون بلقيس بصحن سراى برسيد گمان كرد كه اين صحن سراى مملو از آب است از اين جهت جامهاى خود را بالا گرفت چون سليمان اين بديد فرياد بر كشيد اين ساحت را آب در نيافته بلكه از آئينه صافى است جامۀ خود را بالا نزن بلقيس از عظمت و بزرگوارى آنحضرت در حيرت رفت و با خداوند انابت جست چنانچه خداى تعالى فرمايد در سورۀ نمل

(قِيلَ لَهَا اُدْخُلِي اَلصَّرْحَ فَلَمّٰا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ سٰاقَيْهٰا قٰالَ إِنَّهُ صَرْحٌ

ص: 152

مُمَرَّدٌ مِنْ قَوٰارِيرَ قٰالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمٰانَ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ) گفت پروردگارا من با نفس خود ستم كردم كه روزگارى به پرستش آفتاب روز بردم اينك اسلام آوردم با سليمان و كار با خداى گذاشتم و پيش شد و در خدمت سليمان زمين ادب به بوسيد و بشريعت موسى و نبوت سليمان ايمان استوار كرد و معروض داشت كه از سلطنت و حكمت تو آنچه ديدم افزون بود از آنچه شنيدم)

و على بن ابراهيم قمى در تفسير خود روايت ميكند كه پيش از آمدن بلقيس سليمان امر كرده بود جنيان را كه خانه از شيشه براى او ساخته بودند بر روى آب پس بلقيس آمد گفته اند باو كه داخل شو در عرصه قصر پس او گمان كرد آب است جامه خود را از ساقهاى خويش بالا گرفت تا اينكه گويد سليمان او را بعقد خود درآورد)

در مجمع البحرين در لغة (بلقيس) گويد كه چون بلقيس ساقهاى خود را بالا كرد موى بسيارى بر ساقهاى او بود پس سليمان فرمان كرد شياطين را كه دوائى درست بنمايند كه ازالۀ مو را بنمايد شياطين نوره را طبخ كردند و حمامات اختراع نمودند و زرنيخ و نوره و حمام از اختراعات شياطين است كه بجهت بلقيس درست كردند و همچنين آسيابي كه آب او را ميگرداند در زمان آنحضرت بهم رسيد)

و نيز در مجمع در لغة (مرا) گويد كه بلقيس دختر پادشاه يمن بود اسم پدرش هدهاد از سلاطين حمير بشمار ميرفت و وجه تسميۀ بلقيس اين بود كه چون بعد از پدر پادشاهى باو رسيد بعض ابناء حمير گفته اند چگونه باشد سيرۀ او گفته اند بالقياس فسميت بلقيس فتزوجها سليمان)

و محدث قمي در الكنى و الالقاب در ترجمه البعلبكى گويد نسبتة الى بعلبك بالعين الساكنة بين الفتحات و تشديد الكاف مدينة قديمه فيها ابنية عجيبه و آثار عظيمه و قصور على اساطين الرخام لا نظير لها فى الدنيا بينها و بين دمشق ثلاثة ايام)

ص: 153

و قال الحموى و به بعلبك دبس و جبن و زيت و لبن ليس فى الدنيا مثلها يضرب بها المثل قيل ان بعلبك كانت مهر بلقيس و بها قصر سليمان بن داود و هو مبنى على اساطين الرخام

و در خصايص فاطميه در حسن حال و مآل بلقيس گويد او دختر شراجيل ملكۀ سبا بوده و سلطنت و پادشاهى از پدرانش بوى ميراث رسيده بود و بر دوازده هزار قائد كه هرقائدى رأيس بر هزار نفر بوده و باين هزار نفر حكمرانى داشته و تمام لوازم سلطنت از براى وى فراهم بوده علاوه بهمه كمالات صوريه و معنويه آراسته با نهايت حسن و جمال و عارفه بلغات و صاحب خط جبد و در روى زمين هيچيك از ملوكرا و سلاطين روى زمين را كفو خود نميدانست و در امر حكمرانى ثانى نداشت بالاخره بانوى حرم سليمان گرديد و از تواريخ بدست نيامد كه فوت بلقيس قبل از وفات سليمان يا بعد بوده

صيانه زوجۀ حزقيل

در خصائص فاطمية روايت ميكند كه در دولت حقه سيزده زن براى معالجه جرحى بدنيا رجوع مينمايند يكى از آنها همين صيانه را نام ميبرد كه زوجۀ حزقيل است كه ماشطه دختر فرعون بوده و اين زن در ثبات ايمان و صبر و تحمل كارى كرد كه نظير آن در تواريخ كمتر ديده شده و شوهرش حزبيل پسرعموى فرعون خزينه دار فرعون بود و مراد از مؤمن آل فرعون او است كه بنابر روايت

على بن ابراهيم شش صد سال خدا را در پنهانى ميپرستيد و ايمان خود را مخفى ميداشت و چندين مرتبه در نزد فرعون شكايت كردند و خداوند متعال او را براى اتمام حجت حفظ ميكرد تا وقتيكه سحره ايمان بموسى آوردند حزبيل ايمان خود را ظاهر كرد پس او را با سحره شهيد كردند

و بروايت تفسير امام حسن عسكرى عليه السّلام حزبيل قوم خود را بسوى يگانه پرستى

ص: 154

خدا و پيغمبرى موسى و تفضيل محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر جميع پيغمبران و تفضيل على بن ابيطالب و ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم بر سائر اوصياء پيغمبران و بسوى بيزارى از پروردگارى فرعون دعوت ميكرد تا اينكه بدگويان ماجرا را بفرعون گفته و فرعون فرمان كرد تا حزبيل را حاضر كردند با جماعتى كه بفرعون گفته بودند حزبيل مردم را بمخالفت تو دعوت ميكند

پس آنجماعت گفته اند كه ما شهادت ميدهيم كه حزبيل كفران نعمت فرعون كرده و مردم را بمخالفت او دعوت ميكند حزبيل گفت اى پادشاه تابحال از من دروغ شنيده اى گفت نه حزبيل گفت از اين جماعت به پرس كه پروردگار ايشان كيست گفته اند فرعون پروردگار ما است گفت از ايشان به پرس كى شما را آفريده گفته اند فرعون ما را آفريده گفت از ايشان به پرس روزى دهندۀ ايشان كيست گفته اند روزى دهندۀ ما فرعون است حزبيل گفت از ايشان به پرس كى دفع ميكند بلاها و بديها را از ايشان گفته اند فرعون دفع ميكند حزبيل گفت گواه ميگيرم ترا و هركه حاضر است نزد تو كه پروردگار ايشان پروردگار من است و آفرينندۀ ايشان آفرينندۀ من است و روزى دهندۀ ايشان روزى دهندۀ من است و دفع كنندۀ بلاها را از ايشان و اصلاح كنندۀ معيشت ايشان دفع كنندۀ بلاها را و اصلاح كنندۀ معيشت من است و مرا پروردگارى و روزي دهندۀ غير پروردگار و روزى دهنده ايشان نيست و غرض حزبيل پروردگار و خالق و رازق واقعى ايشان بود و اين معنى بر فرعون و حاضرين مخفى ماند گمان كردند كه او فرعونرا ميگويد

پس فرعون رو بآنجماعت كرد و گفت ايمردان بدكردار و اى طلب كنندگان فساد در ملك من و ارادۀ فتنه كننده ميان من و پسرعم من و ياور من همانا شما مستحق عقوبت من شده ايد كه ميخواستيد پسرعم مرا كه خليفه من است در مملكت من و ولى عهد من است هلاك بنمائيد و در پادشاهى من رخنه بيندازيد پس امر كرد كه ميخها آوردند و آنها را خوابانيدند و ميخها را بر ساقها و سينهاى آنها كوبيدند و با شانهاي آهنين گوشت

ص: 155

بدن آنها را از استخوان باز كردند

و صيانه زوجۀ حزبيل مشاطگى دختر فرعون ميكرد شانه از دست او افتاد صيانه گفت بسم اللّه دختر فرعون گفت پدر مرا ميگوئى گفت بلكه كسيرا ميگويم كه پروردگار من و پروردگار تو و پدر تو است دختر اين قصه را به پدرش گفت آتش خشمش مشتعل گرديد صيانه را حاضر كرد با فرزندانش فرعون باو گفت پروردگار تو كيست گفت خداوند عالميان است فرعون چندانكه خواست او را از اين معنى منصرف كند فايده نبخشيد گفت فرزندان ترا بآتش ميسوزانم گفت بسوزان پس تنورى از مس آتش در او افروخته اند يك پسر او را در آتش انداخته اند تا پاك بسوخت و آن زن نظاره ميكرد و بقيه فرزندان او را نيز در آتش انداخته اند تا اينكه نوبت بطفل شيرخواره رسيد حال صيانه منقلب گرديد در حال آن كودك شيرخواره بزبان آمد گفت اى مادر صبر كن كه تو بر حقى بين تو و بهشت يك گام بيشتر نيست پس طفل را با مادرش در تنور آتش انداخت و سوزانيد

در آنحال آسيه زوجه فرعون ديد كه ملائكه روح صيانه را بآسمان بالا ميبرند يقين او زياده شد و ايمان خود را ظاهر كرد و فرعون را عتاب كرد تا شهيد شد بتفصيلى كه در ترجمه او گذشت

بانوى كه خود را در آتش انداخت

و اين قصه اصحاب اخدود است كه خداى تعالى در قرآن ياد فرموده (قُتِلَ أَصْحٰابُ اَلْأُخْدُودِ الخ) و اين قصه را در ناسخ در حوادث سنه 66٠٨ بعد از هبوط آدم مفصلا آن را ذكر نموده كه چون مردم نجران كه اسم بلدى است در سرحد اراضى مكه از طرف يمن عيسوى شدند به بركت مرديكه او را فيميون ميگفته اند بعد از اينكه همه بت پرست بودند و نخله خرمائيكه بسيار عظيم بود در بيرون شهر روزى را عيد كرده در اطراف او فراهم ميشدند و بتهاى خود را گرد آن درخت نصب ميكردند و هرحلي و زيور كه زنان ايشانرا بود از آن درخت ميآويخته اند و جامهاى ديبا بر آن ميپوشيدند

ص: 156

و از بامداد تا شبانگاه در آنجا اعتكاف مينمودند و گاه گاه گرد آن شجره طواف مى- نمودند و شياطين با ايشان در آن درخت سخن ميگفته اند چون دين عيسى را پذيرفته اند در قصۀ طويله و عبد اللّه بن ثامر كه آنها را بدين عيسى دعوت ميكرد او را شهيد كردند بعد از شهادت او تمامت مردم نجران عيسوى شدند و هركس داخل آن شهر ميشد او را بدين عيسى دعوت ميكردند اگر قبول نميكرد او را بقتل ميرسانيدند

اين خبر بذونواس رسيد كه دين يهود داشت آتش خشمش مشتعل گرديد با پنجاه هزار مرد شمشيرزن بنجران آمد كليساها را خراب كرد و صليبها را در هم شكست پس فرمان كرد كه تا حفره اى در زمين كندند كه آنرا عرب اخدود گويد و آنرا پر از هيزم كردند و آتش زدند

اين وقت مردم را ميآوردند هركه دين يهود اختيار ميكرد او را رها ميكردند و هركس قبول نميكرد او را در آن حفيرۀ آتش پرتاب ميكردند تا بيست هزار نفر را بسوخته اند

در آن ميانه زنيكه طفل يك ماهه در آغوش او بود دين يهود را بر او عرضه كردند آن زن از بيم جان و مرگ فرزند همى خواست تا دين يهود پيش گيرد ناگاه آن كودك بسخن آمد گفت اى مادر آتش دوزخ را بر آتش دنيا اختيار مكن كه اين از براى رضاى خداوند بارى اندك باشد

پس آن زن با طفل خود خويشتن را در آتش افكند و در راه رضاى حق تعالى و حفظ دين خود سوخته شد

زليخا بانوى حرم يوسف صديق عليه السّلام

ابو حامد غزالى در كتاب بحر المحبه از عبد اللّه بن عباس روايت ميكند كه زليخا دختر يكى از پادشاهان مغرب زمين بوده و نام اصلي او طيموس است و بعضى گفته اند نام اصلي او راعيل است و از جهت صورت و تناسب اندام يگانۀ عصر خود بود شبى در خواب صورت يوسف را بديد كه در نزد او ايستاده زليخا از نيكوئى صورت يوسف در

ص: 157

عجب شد و عقل او زايل گشت از خواب جسته و از عشق او همى ناليد تا روز شد و موطن زليخا تا مصر شش ماه راه بود

بالاخره زليخا از فرط عشق يوسف رنجور گشته صورت گلنارى او رنگ زعفرانى گرفت نيكوئى اندام او تغيير يافت اين خواب در نه سالگى بديد پدر زليخا گفت ترا چه ميشود گفت اى پدر رخسارى كه در گيتى بى نظير است در خواب ديده ام و فريفته او شدم اين حالت از فرط عشق و محبت او مرا طارى گشت پدر گفت اگر از وطن آن جوان مرا مطلع ميكردى ولو بمصرف تمام دارائي من باشد او را بتو ميرسانيدم و بوصال او ترا كامياب ميكردم

گويند در سال ديگر همان هنگام باز صورت يوسف بر زليخا در خواب نمودار گرديد زليخا بيوسف گفت ترا بآن كس قسم ميدهم كه ترا باين ملاحت آفريده مرا از شهر و وطن خود آگهى دهى يوسف گفت من از جنس آدميانم بدانكه تو از براى من و من از براى تو خلق شدم و جز من با ديگرى ازدواج نخواهى كرد زليخا از خواب برخواست و گريۀ بسيارى نمود

پدرش گفت اى بيچاره ترا چه رسيده كه اينهمه مينالى گفت اى پدر ديشب همان صورت را كه دوبار بخواب ديده بودم بر من نمودار گرديد و از مشخصات او سئوال كردم مرا چنين وچنان جواب گفت اين است كه از شدت فراق آن يار عزيز جان بلب رسيده است ميگريم

تو كه يوسف نديده اى در خواب چه ملامت كنى زليخا را

پدر گفت آيا از محل و موطن او سئوال نكردى زليخا گفت سئوال كردم جواب نفرمود سپس زليخا از عشق ديوانه گشت پدر ناچار او را محبوس كرد زليخا يكسال در حبس بزيست در سال سوم باز يوسف را در خواب بديد و دامان او را بگرفت و گفت شهد عشق روى تو در كام و پاى اميدم در دام گرو مانده و دوستي تو مرا بسرحد جنون كشانيده ترا بمقامات عشق و محبت و آفرينندۀ آن چهره دلربا سوگند ميدهم كه با من بگوى تا در كجا ترا طلب بنمايم يوسف فرمود مرا در مصر طلب بنما كه سلطنت

ص: 158

آن سرزمين با من خواهد بود چون از خواب برخاست ديوانگى او برفت و پدر را بخواند و گفت زنجير از من برگير چه دوست من جاى خود را بمن نمود چكنم كه اين روح من در كالبد بدن محبوس است و اگرنه با دو بال عشق بسوى دوست پرواز ميكردم ايدوست نازنين در كجا جويمت

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است به بين كه در طلبد حال زار من چون است

ز مشرق سر كوى آفتاب طلعت تو اگر طلوع كند طالعم همايون است

چگونه شاد شود اندرون غمگينم باختيار كه از اختيار بيرون است

***

و شبهك بدر الليل بل انت انور و خدك ورد بل من الورد ازهر

فنضفك ياقوت و ثلثك جوهر و خمسك من مسك و سدسك عنبر

فما ولدت حواء من صلب آدم و لا فى جنان الخلد مثلك آخر

***

اگر ز كوى تو بوئى بمن رساند باد بمژده جان جهانرا به باد خواهم داد

هواى روي توام ديده ميكند پرخون خيال موى توام عمر ميدهد بر باد

اگرچه گرد برانگيختى ز هستى من غبارى از من خاكى بدامنت مرساد

نه در برابر چشمي نه غائب از نظرى نه ياد ميكنى از من نميروى از ياد

ابو حامد غزالى در بحر المحبة از خلف مفسر حديث كند كه يازده تن الچى از پادشاهان جهان براى خواستگاري زليخا بمغرب زمين آمدند زليخا گفت اين الچيها از كدام كشورند گفته اند از صقلية و حبشه و دمياط و تونس و طرابلس ميباشد زليخا گفت مرا بآنها حاجت نيست

پدرش گفت تعجب از اين است كه الچيان تمام كشورها براى خواستگارى تو آمدند جز كشور مصر زليخا گفت اى پدر جز الچى كشور مصر مرا با ديگران كارى نيست و هيچيك از آنها را نخواهم پذيرفت لاجرم پدر زليخا كس بعزيز مصر كه قطيفور نام داشت فرستاده و چنين پيام داد كه مرا دخترى است كه در گيتى او را همانند

ص: 159

نباشد پادشاهان جهان بازدواج او افتخار ميبرند و او سر بكس در نميآورد و دل بتو باخته و جز تو با كسى ميل ندارد و اگر تو باين كار مبادرت ورزى آنچه منظور تو است ادا كنم.

قطيفور در پاسخ نوشت آنكس كه ما را خواستار باشد ما نيز او را خواستاريم و آنكس كه ما را دوست بدارد ما نيز او را دوست ميداريم و جز دختر از تو چيزى نميخواهيم.

آورده اند چون اين پيام برسيد پدر زليخا دامن همت بر كمر زد و زليخا را آرايش بسزا كرده و بهترين جامه باو به پوشانيد و هزار كنيز از دختران پادشاهان و هزار بار قاطر از جواهر و غلام و اقمشه و هزار شتر و چهل بار دينار زر و چهل بار از پوششهاى حرير و استبرق و سندس برسم جحاز همراه زليخا كرده و او را بمصر گسيل داشت زليخا با يك دنيا مسرت و شادى بمنظور حصول مراد و وصول بيوسف بمصر در آمد بحجله نشست و بانتظار محبوب خود چشم براه داشت بناگاه قطيفور كه عزيز مصر باشد بر وى درآمد

چون زليخا چشمش بعزيز مصر افتاد و مطلوب خود را نيافت با آستين سر و صورت خود را گرفت و با كنيزان كه غم گسارى او ميكردند گفت اين مرد كيست بر ما درآمد گفته اند ساكت باش كه اين شوهر تو است زليخا بمجرد استماع بيهوش افتاد و تا بامدادان بى حال ماند چون صبح شد بخود آمد آهى از نهاد بركشيد و زارزار بگريست و گفت رنج سفرى دورودراز بر خود تحميل دادم با جهانى آرزو باميد وصال آن ماه جبين راه در نوشتم افسوس كه تير من بخطا رفت و اميد من نااميد شد

مباد كس چه من خسته مبتلاى فراق كه عمر من همه بگذشت در بلاى فراق

اگر بدست من افتد فراق را بكشم ز آب ديده دهم باز خون بهاى فراق

كجا روم چكنم درددل كرا گويم كه داد من بستاند دهد جزاى فراق

ز درد هجر فراقم دمى خلاصى نيست خداى تو بستان داد و ده جزاى فراق

ص: 160

من از كجا و فراق از كجا و غم ز كجا مگر كه زاد مرا مادر از براى فراق

دريغ مدت عمرم كه بر اميد وصال بسر رسيد و نيامد بسر زمان فراق

كنونچه چاره كه در بحر غم بگردابى فتاده كشتي صبرم ز بادبان فراق

كنيزى كه خدمت زليخا ميكرد گفت پس از وصول بمقصود اين ناله از براي چيست زليخا گفت آنكس كه در خواب بمن نمودند اين مرد نيست بناگاه هاتفى آواز داد كه اى زليخا غمين مباش و صبر را پيشه كن و اميدوار باش كه اين مرد سبب وصول تو بآن شوى اصلى است كه بخواب او را ديدى آنگاه زليخا آرام گرفت و عزيز مصر بحسن و جمال زليخا فريفته گشته هروقت كه با او بجامه خواب بقصد مضاجعت ميرفت انكار كه زنان از مردان خواستارند از او برنمى آمد زيرا حقيقت از براى يوسف و يوسف از براى او آفريده شده بود

چون روز فروش يوسف شد عزيز مصر زليخا را بسوى يوسف فرستاد چون نظر زليخا بيوسف افتاد او را شناخت نعره بزد و از هوش بيگانه شد قريب يكساعت بيهوش بود كنيزانش بر او گرد آمدند و سبب سئوال نمودند گفت اين همان جوان است كه او را بخواب ديدم و اين همان شوى من است كه او را از تمامت جهانيان برگزيدم اين بگفت و سيل اشكش روان و مترنم بمضمون اين مقال گرديد

يا طبيب القلوب دا و سقامى فعليل الفؤاد ليس يعاد

***

ما دل بچين زلف دلارام بسته ايم درباره لبش طمع خام بسته ايم

آخر توان بكعبه كويش طواف كرد چو نعزم جزم كرده و احرام بسته ايم

دعوى زهد كرده بدوران حسن او تهمت نگر كه با دل بدنام بسته ايم

كنيزان گفتند ساكت باش تا مبادا قطيفور از اين راز نهانى مستحضر گردد در نتيجه وسيله هجران ترا و او را فراهم سازد زليخا گفت نزد آن جوان شو و در گوش او بگو كه غير مرا اختيار مفرماى در عوض كليه مال خود را براى تو آماده كرده ام كنيز اين

ص: 161

پيام بيوسف رسانيد يوسف در پاسخ گفت من نيز او را در خواب ديده ام زليخا را بگو اين وصال موكول بتحمل پارۀ شدائد و مصائب ميباشد زليخا از شنيدن اين مژده گوئيا مترنم بمضمون اين مقال گرديد

اگر از كوه كندن وصل دلبر ميشدى حاصل من از مژگان چشمم كار صد فرهاد ميكردم

مشك از اشك بدوش مزه دارم شب و روز دارم از عشق تو من منصب سقائى را

هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم

و قطيفور را زنى ديگر بود حسنا نام كه بر زليخا حسد ميبرد چون سخنان زليخا گوشزد او گشت بقطيفور پيام داد كه مبادا آن غلام عبرانيرا خريدارى بنمائى زيرا زليخا بمجرد ديدن او عاشق او گرديده قطيفور اعتنائى بسعايت او ننمود و يوسف را خريد بتفصيلى كه در بحر المحبه مذكور است

و نيز در همان كتاب است كه زليخا كس بنزد قطيفور عزيز فرستاد و پيام داد كه اين غلامرا از دست مده و لو به بذل ما يملك تو تمام شود قطيفور يوسف را بخريد و بزليخا گفت (أَكْرِمِي مَثْوٰاهُ عَسىٰ أَنْ يَنْفَعَنٰا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً) پس زليخا با يوسف دوستى ورزيد و يوسف را در بهترين منازل جاي داد و بهترين لباس را در تن يوسف ميكرد و ديده از ديدارش برنميداشت و گويا بمضامين اين اشعار مترنم بود

ماه من از رخ برافكنده نقاب بر زمين افتاده گويا آفتاب

پيچ وتاب زلف او را هركه ديد تا قيامت ماند اندر پيچ وتاب

***

اى دوست بوصل تو رسيدن مشكل پا از سر كوى تو كشيدن مشكل

جان در طلب روى تو دادن آسان جان دادن و روى تو نديدن مشكل

***

تشبيه دهانش نتوان كرد بغنچه هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهانى

***

لب لعل نمكين تو مكيدن دارد و از لب لعل تو دشنام شنيدن دارد

ص: 162

ناز كن بهر من غمزده تا بتوانى ناز زيبا پسرى چون تو كشيدن دارد

بسكه لبريز شده ساغر پيمانه حسن جمع شد زير ز نخ ميل چكيدن دارد

يار بازآ و ديگر از سخنم رنجه مشو حرف بيهوده ز ديوانه شنيدن دارد

يا رب آنخال سيه بر زبر لب كه نهاد نقطه هرجا غلط افتاد مكيدن دارد

***

دو چشمان تو بادام است يا دام است مردانرا لب لعل تو ياقوت است يا قوت است مرجانرا

***

ياقوت لب لعل تو مر جان مرا قوت ياقوت نهم نام لب لعل تو ياقوت

گويند زليخا دست يوسف را گرفت و به بت خانه خود درآمد و بت را سجده كرد و گفت در سايه پرستش تو همدمى چون يوسف كه ساليان دراز آرزوى وصال او را در كانون سينه ميپروريدم يافتم چون زليخا اين سخن بگفت بت مسجود زليخا كه از طلا تركيب يافته بود و با ميخهاى چند استوار بود جنبشى كرده بر زمين افتاد و آنقدر خود را بر زمين بكوفت تا چندين قطعه گشت زليخا سخت متعجب گرديد با يوسف گفت اين معاملت بابت من از ناحية چه كسى صادر گرديد يوسف فرمود بت مصنوع تو است چون تو بمصنوع خود سجده آوردى و او را خداى خود شناختى خداوند من باو اين معاملت كرد اگر اراده بر كوفتن گردن تو مينمود هرآينه بعمل ميآمد زليخا گفت مگر پروردگار تو كيست

يوسف گفت پروردگار من خداى ابراهيم و اسحق و يعقوب عليهم السلام و كسى است كه مرا و ترا آفريده گفت خداى تو از كجا دانست كه من اين بت را سجده كردم فرمود خداى من از ديده بينندگان نهان است ليكن كوچكتر امرى در پيشگاه او معلوم و بر همه چيز نگران و بينا ميباشد زليخا گفت چون تو آن پروردگار را دوست ميدارى من نيز بسبب دوستى تو او را دوست ميدارم حب محبوب خدا حب خدا است چه خوب پروردگارى است كه ترا باين صورت آفريده است و اگر مرا خدائى كه

ص: 163

فعلا پرستش آن ميكنم كه آن بت من ميباشد نمى بود البته خداي ترا مى پرستيدم ولى پرستش دو خدا قبيح است يوسف لب خندى زد پس زليخا بت خود را از ترس عزيز مصر بصورت اول درآورده سپس دست يوسف را گرفت و بمجلس خود درآورد و پيراهني سفيد كه درخور شاهان و بر آن هزار دانه لؤلؤ كه هرلؤلؤى بهاى هزار مثقال طلا داشت بر او آويخته بود بر او پوشانيد و عمامه شاهى كه قيمت آن مساوى با هزار مثقال طلا بود بر سر او نهاد و كمربندى مرصع بياقوت و زبرجد كه بهاى آنرا كسى نميدانست بر ميان او بست يوسف گفت چگونه بنده سزاوار اين چنين لباس خواهد بود در حاليكه سيده او لباس كم بهاتر در تن دارد

زليخا گفت تو آقائى و عزيز غلام و من كنيز تو مگر عزيز بمن دستور نداد كه ترا نيكو بدارم اگر مرا بيش از اين تمكن مي بود بجا ميآوردم

تا كه ابروى ترا با مژگان ساخته اند بهر صيد دل ما تير و كمان ساخته اند

خال هندوى ترا آفت دلها كردند چشم جادوى تو غارت گر جان ساخته اند

نيست كز نقطه موهوم بجز وهم و خيال دهن تنگ ترا بيشك از آن ساخته اند

چونكه ديدم قدوبالاى ترا دانستم آفت جان ودل پير و جوان ساخته اند

بعلاج دل بيمار من از روز نخست خال چون خرقه عناب لبان ساخته اند

قد دلجوى تو چون سرو روانى ماند كاندران سرو روان روح روان ساخته اند

روى زيباى ترا آينه جان كردند وندران مردم چشم نگران ساخته اند

زليخا بعد از آن سيصد و شصت دسته لباس كه بهتر از آن متصور نميشد براى يوسف تهيه كرد كه هرروزى يك دسته لباس در بر بنمايد و همه روزه يوسف را آرايش ميكرد كه بآرايش روز قبل شباهتى نداشت

عكسى از روى تو ايمه گر بتابد در چمن تا ابد خورشيد خواهد رست جاى ياسمن

گر تو گل باشى چكد از ديده بلبل گلاب ور تو شمعى از پر پروانه ريزد انگبين

گر توئى ساقى سزد مستى نمايم بيشراب ور توئى شاهد برافشانم بهستى آستين

ص: 164

گر اشارت از لب لعل در افشانه بود هردو گيتى را توان آورد در زير نگين

خواهمت يك لحظه با آئينه گردى روبرو تا كه خود بر خودنمائى صد هزاران آفرين

قد موزنت بود سروى كه بارش آفتاب لعل جان بخشت عقيقى هست با شكر عجين

بالاخره زليخا از فرط محبت همه چيز را فراموش كرد و جز سخن يوسف نمى- شنيد و جز معناي سخنان يوسف نمى فهميد و غير از او بديگرى نميگريست و شبها بيش از مقدار كمى نميخوابيد و خوراكيرا با اشتها نميخورد و نفس نميزد مگر بذكر يوسف و همه چيز را يوسف ناميده بود و چون فصاد او را فصد ميكرد خون او در وقت ريختن بزمين نقش يوسف ميبست و چون بآسمان نظر ميكرد نام يوسف را بر ستارگان نوشته ميافت خلاصه از محبت يوسف ديوانه گرديد و از عشق او سراسيمه شد

هزار دشمنم ار ميكند قصد هلاك گرم تو دوستى از دشمنان ندارم باك

مرا اميد وصال تو زنده ميدارد وگرنه هردمم از هجر هست بيم هلاك

***

اگر بكوى تو باشد مرا مجال وصول رسد ز دولت وصل تو كار من بحصول

كجا روم چكنم حال دل كرا گويم كه گشته ام ز غم جور روزگار ملول

و نيز غزالى در بحر المحبه از ابن عباس حديث كند كه زليخا گفت عزيز بمن فرمان داده يوسف را گرامى دارم و من نيز اراده كرده ام كه قصرى براى يوسف بسازم كه تاكنون احدى مثل آن بنا نساخته باشد پس مهندسين ماهر را جمع كرد و بآنها دستور داد كه ميخواهم ساختمانى بنا كنيد كه اگر يوسف در بيرون آن ساختمان هرچه از من دور بشود از نظر من غائب نباشد و اگر در اندرون آنساختمان باشد و من بيرون باشم هم از نظر من غائب نباشد و اگر در بام آنساختمان بوده باشد و من در اندرون آنساختمان باز از نظر من غائب نباشد يكى از مهندسين گفت ساختمان با اين وصف بايد از بلور خالص باشد

پس بامر زليخا قصرى بنا كردند كه يك ركن آن از بلور و ركن ديگر

ص: 165

از زمرد سبز و ركن سوم از عقيق و ركن ديگر از زبرجد سبز و بر هرركن شاخه اى بساخت كه مكلل بانواع جواهر بود و آن بنابر چهارستون از سيم استوار بود و در زير هرستونى صورت گ وى از سيم و صورت اسبى از طلا كه مرصع بانواع جواهرات تعبيه شده بود و در جلو قصر درختهائى از طلا و نقره كه ميوه آنها از انواع جواهرات بود غرس نمود و سقف آنرا از چوب ساج كه با ميخهاى طلا مرصع بود محكم كرد و بسفره كه انواع طعامهاى گوناگون مركب بود بگسترد و تختيكه مرصع بود بانواع جواهرات در نزد آن سفره بگذاشت و در طرفي از آن قصر صورت دو كنيز بساخت از طلا كه بر دست يكى طشت و ابريق و بر دست ديگرى منديل و منقلى از بخور اين جمله را از طلا تعبيه كرده بود و درهاى اين قصر را از چوب ساج و صندل بساخت و آنرا مرصع بجواهرات نمود و بر سر هردرى طاوسى از طلا كه سر او از زمرد و پاهاى او از نقره و منقار او از عقيق و دم او از فيروزه و شكم او مملو از مشك بود بساخت.

چون از ساختن اين قصر فراغت حاصل نمود فرمان داد تا كاخى در وسط آن قصر بنا كردند از بلور خالص كه از اندرون بيرون آن نمايان بود و از بيرون اندرون آن چون از كار عمارت به پرداخت و يوسف بحد رشد رسيد زليخا در فكر آن شد كه خود را بوصال يوسف برساند

روزى بكنيز خود گفت من غرق درياى محبت و عشق اين جوان عبراني هستم آنچه نياز بحضرت او ميبرم ناز ميبينم و هرقدر انكسارى ميكنم استكباري ميشنوم كنيز گفت خود را آرايش بسزا ميده تا من او را بخوانم زليخا چون طاوس مست در درياى زينت و آرايش غوطه خورد

يوسف هنگام ظهر دررسيد چون بر زليخا نظر افكند عرض كرد خداوندا از اين زن جز شخص معصوم رهائى نتواند يافت پس بر من رحم كن و شر او را از من دفع كن چه تو ارحم الراحمينى

ص: 166

زليخا گفت اى دوست و روشنائي چشم و ميوه دل من اين قصر باشكوه از براى تو ساختم يوسف گفت اين قصر بالاخره خراب و فانى ميشود و ليكن پروردگار من قصرى در بهشت براى من ساخته كه هيچ زوال پذير نيست زليخا گفت بآنچه ترا فرمان ميدهم اطاعت كن يوسف فرمود ميترسم پروردگار من ترا و مرا و اين كاخ را بر زمين فرو برد

زليخا گفت چقدر خوشبوئي يوسف گفت اگر سه روز پس از مردن من بر قبر من عبور كنى از بوى من فرار كنى زليخا گفت چه چشمان بادامى و جذاب و دل پسند دارى فرمود پس از سه روز در قبر اين چشمها بصورت من جارى شود زليخا گفت عجب صورت زيبا و دلربائى دارى فرمود خدا مرا باين صورت آفريده گفت عجب قد سروى دارى يوسف گفت خدايم چنين خواسته كان زليخا مترنم بمضمون اين ابيات بود.

اي مصحف آيات الهى رويت وى سلسله اهل ولايت مويت

سرچشمه زندگى لب دلجويت محراب نماز عارفان ابرويت

***

وقف العذار على اوائل خده متحيرا لتحيرى فى ضده

فقراته فاذا هى اسطر يا عاشقيه تزود و من ورده

يا من حكى زهر الرياض بخده و حكى القضيب الخيزران بقده

دع عنك ذا السيف الذى قلدته عيناك امضى من مضارب حدبه

كل السيوف بواتر مشهورة و حسام لحظك باتر فى غمدة

يا محسنا الا الى منعما الا علي و مخلفا فى رعده

***

اى نصف جزء لا يتجزى دهان تو طوليكه هيچ عرض ندارد ميان تو

كردى بخنده نقطه موهومرا دو نيم اى ناقص كلام حكيمان لبان تو ***

ص: 167

هركجا تو با منى من خوشدلم گر بود در قعر چاهى منزلم

بوستان بى دوستان زندان بود گلشن آنجا كاندران جانان بود

زليخا گفت چرا از من كناره ميكنى يوسف فرمود من رضاى حق ميطلبم گفت من تمام ثروت خود را بخداى تو ميبخشم تا از تو راضى شود فرمود خداى من رشوه نميگيرد گفت شنيده ام پروردگار تو در مقابل يك ذره انفاق مزد بزرگ ميدهد فرمود خداى من عمل پرهيزكاران قبول كند گفت اگر مرا فرمان دهى از كيش قديم خود دست برداشته ايمان بخداى تو ميآورم فرمود اين منوط بمشيت بارى تعالى است زليخا بيچاره شد و خيره خيره بر يوسف نگاه ميكرد چون شيرى كه بفريسه خود ظفر يابد يا صيادى كه بصيد خود دست يابد

هرشب مه نو سوى فزونى دارد تا مثل جمال تو جمالى آرد

در چهاردهم شب چه بخود پردازد بيند چه توئى قدم عقب بگذارد

***

اينكه تو دارى قيامت است نه قامت وين نه تبسم كه معجز است و كرامت

هركه تماشاى روى چون قمرت كرد سينه سپر كرد پيش تير ملامت

سرو خرامان چه قد معتدلت نيست آنهمه وصفش كه ميكنند بقامت

اهل فريقين در تو خيره بمانند گر بروى در حسابگاه قيامت

***

امشب براستى شب ما روز روشن است عيد وصال دوست على رغم دشمن است

باد بهشت ميگذرد يا نسيم باغ يا نگهت دهان تو يا بوى لادن است

هرگز نباشد از تن و جانت عزيزتر چشمم كه در سر است روانم كه در تن است

بالاخره زليخا بهروسيله خواست يوسف را مطيع خود گرداند ديد فايده ندارد ناگاه سپندآسا از جاى جستن نمود و درها را محكم بست و در آنوقت هيجده سال

ص: 168

يا هفده سال از سن يوسف گذشته بود و گفت (هَيْتَ لَكَ قٰالَ مَعٰاذَ اَللّٰهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوٰايَ إِنَّهُ لاٰ يُفْلِحُ اَلظّٰالِمُونَ) زليخا گفت من آماده هستم براى تو بسوى من بيا يوسف فرمود پناه ميبرم بخدا همانا عزيز نسبت بمن نيكوئى كرده چگونه بحرم او خيانت كنم مردم ظالم و بيدادگر رستگار نميشوند

كسانى گفته اند كه زليخا از زنان رسمى و عادى نبوده بلكه بانوئى بود عاقله حكيمه پرهيزكار گواينكه امتحانات الهى چنين اقتضا كرد كه براى آزمايش يكى از بندگانش زليخا براى مقدمات يك چنين لغزشى آماده باشد ولي اگر بر فرض محال يوسف نعوذ باللّه آماده اجابت زليخا ميشد زليخا مرتكب اين عمل نميگرديد)

و لا يخفى كه اين دعوى محتاج بيك دليل تاريخى است كيف كان زليخا در آنحال بتى كه در آن اطاق داشت پرده بر روى او كشيد يوسف گفت چه ميكنى گفت اين معبود من است در محضر او اين عمل پسنده نيست خواستم تا از ما مستور باشد يوسف گفت و اعجبا تو از بتى شرم ميكني كه نه مى بيند و نه مى شنود و نه دفع ضررى ميكند و نه منفعتى مينمايد و من شرم نكنم از خالق آسمان و زمين كه حاضر و ناظر در همه جا ميباشد اين بگفت و چون باد تند از نزد زليخا فرار كرد بهردريكه ميرسيد باز ميشد زليخا سر از پا نشناخته در عقب او دويدن گرفت

طالع اگر مدد كند دامنش آورم بكف گر بكشد زهى طرب ور بكشد زهى شرف

در خم ابروى توام هيچ گشايشي نشد وه كه در اين خيال كج عمر عزيز شد تلف

يوسف چون پا بفرار نهاد بهردريكه رسيد باز شد تا بدربند آخر كه رسيد زليخا خود را رسانيد و پيراهن يوسف را از پشت سر بقوت كشيد كه پاره شد در اين موقع عزيز مصر با آنها مصادف شد زليخا براى رفع تهمت از خود در كلام سبقت جسته گفت بعزيز مصر آنكس كه ميخواهد بخانواده تو خيانت كند درخور چگونه مجازاتى خواهد بود

عزيز مصر خاموش ماند سپس گفت اى زليخا آيا شاهدى بر صدق مدعاى خود

ص: 169

دارى گفت نى پس رو بيوسف كرده گفت آيا پاداش خدمات و اكرام و احسان من بتو اين بود كه خيانت بخانواده من روا دارى

يوسف گفت ساحت قدس من از اين گونه معاصى مبراست و از براى برائت خود گواه دارم عزيز گفت آن كيست يوسف گفت از نزديكان زليخا چنانچه خداوند متعال ميفرمايد وَ شَهِدَ شٰاهِدٌ مِنْ أَهْلِهٰا در همان مكان طفلى در گهواره بود يوسف عزيز را گفت از اين طفل سئوال كن در حال طفل بقدرت خداوند متعال بسخن آمد گفت اى عزيز نظر كن به بين اگر پيراهن يوسف از پشت دريده بدانكه يوسف راست ميگويد و زليخا دروغ ميگويد و اگر از پيش رو دريده است يوسف دروغ ميگويد و زليخا راست ميگويد

عزيز نظر كرد ديد پيراهن از پشت دريده پاك دامنى يوسف از براى عزيز مسلم گشت علاوه بر راست گوئى و بى گناهى يوسف علامات ديگرى هم بود كه هريك شاهد قوى بود براى يوسف از آنجمله بنده بودن يوسف در ظاهر و هرگز بنده جرئت نميكند به بانوى پادشاه و ملكه عصر خود چنين جسارتيرا بنمايد تا تمايل از طرف او نباشد و ديگر پيدا بود كه يوسف در حال فرار بود و آماده خلاص كردن خود بود از چنگ زليخا و كنيزان ديدند فرار يوسف را البته كسى اگر چنين امريرا طالب باشد روى بفرار نميگذارد

و ديگر آنكه زليخا خود را آرايش كرده بود و يوسف بحال عادى خود بود و ديگر سوابق معاملات زليخا كاشف از عشق و محبت او بيوسف بود و زمينه اين مطلب را فراهم مينمود

بالجمله عزيز مصر گفت اين قضيه از مكر شما زنان است و مكر شما زنان بزرگ است اى زليخا استغفار كن همانا تو از گناهكارانى و يوسف را گفت تو هم اين راز را از پرده بيرون نينداز و از ذكر او صرف نظر بنما و آبروى ما را محفوظ بدار بالاخره اين داستان در شهر منتشر گرديد و هركس درباره زليخا چيزى ميگفت زنانى كه آشنا و نزديك بزليخا بودند او را در پنهانى بطور غيبت سرزنش ميكردند و ميگفته اند

ص: 170

كه زن عزيز مصر بغلام كنعانى دلباخته و همى با او گفتگو ميكند و بسوى خويشش ميخواند و در دوستى و عشق باو دل از دست داده ما زليخا را سخت در گمراهى مى- نگريم زليخا ديد چون داستان عشق او بر سر زبانها افتاد و زنان بزرگان و اكابر شهر از قصه او سخن ميگويند و زبان بملامت و سرزنش گشودند تدبير عاشقانه نمود تا ملامت كنندگانرا بدرد خود مبتلى بنمايد كنيز خود را بديشان فرستاد و آنها را بمهمانى دعوت نمود و خانه را بانواع آرايش آراسته و فرشهاى ديباى زربفت بگسترد و كرسى هاى مرصع بزمرد و ياقوت سرخ و زر و سيم در آنجا بنهاد كنيز بزليخا گفت آنان در باره تو سخنان ناهنجار گفته اند و پرده آبروى تو را دريده اند تو در عوض لوازم پذيرائى آنانرا باين شكوه فراهم ميسازى

زليخا گفت من ايشانرا بضرب چوب و تازيانه ادب نميكنم و ليكن جمال يوسف را بايشان نشان خواهم داد تا از فراق او در شكنجه و عذاب دچار شوند پس چهل تن از بانوان مصر بخانه زليخا درآمدند و زليخا وسيله آسايش را براى ايشان از هرجهت فراهم ساخت و از ميوهاي رنگارنگ در نزد ايشان حاضر كرد و بدست هريك كاردى و ترنجى داد تا مشغول صرف ميوه بشوند و گفت ترنجها كه در دست داريد نشكنيد تا من دستور دهم

پس يوسف را بانواع زينتها بيار است و تاجى مرصع بانواع جواهر بر سر او نهاد و پيراهنى كه سرشته بدر و ياقوت بود در تن او كرد و كمربندى مرصع بر كمر او بست و گيسوهاى يوسف را كه مرصع و معطر بود بر دوشهاى او بياويخت و كفش زربفت در پاى او كرد ثم قالت اخرج عليهن و بزنها گفت ترنجها را بشكنيد يوسف بر رنها درآمد بيك بار دستها را بجاي ترنج بريدند

و بعضى از مفسرين گفته اند همه حائض شدند خداوند سكاكين را فرمان داد تا دستهاى آنها را بريد تا چون دستها با خون حيض آميخته شود ديگر موجب شرمسارى

ص: 171

آنها نخواهد بود چون جمال عديم مثال يوسف بديدند همه بيك بار گفته اند حاش للّه ما هذا بشر ان هذا الا ملك كريم

اين جوان بشر نيست اين نيست مگر فرشته گرامى زليخا گفت اين است كه مرا ملامت ميكرديد بر عشق وى و هرآينه من با او گفت و شنيد كرده ام تا از حفظ نفس خويش غافلش كنم ولى او خود را نگاه داشت همانا اگر آنچه را بدو فرمان ميدهم اطاعت نكند زندانى ميشود و از خارشدگان خواهد بود اين زمان كه زليخا زنان مصر را بهم دردى خود شناخت و آنانرا چون خود طالب يوسف يافت اسرار پنهانى را آشكار ساخت و با جمله شماتت آميز گفت ذالكن الذى لمتننى فيه يوسف ايستاده و زليخا بدو اشاره ميكند كه اى بانوان عفيفه كه زن عزيز مصر را سرزنش ميكرديد بسبب دوستى و عشق با او آيا شما سزاوارتر بسرزنش نيستيد با آنكه يك دفعه بيشتر او را نديديد دستهايتانرا بجاي ترنج بريديد و نه فهميديد و من يك عمرى است كه او را مينگرم شما بيك نظر بيچاره شديد و دست از ترنج نشناختيد پس زليخا چه كند كه دائما يوسف در نظر او است اكنون كه يوسف را ديديد شرح قضيه را بشنويد از شما چه پنهان من با اين غلام مراوده كردم و بانواع عشوه گريها او را بسوى خود دعوت كردم كه بشود كام دل از او بگيرم ولى او خود را نگه داشت و مرا اطاعت نكرد و بشما بگويم اى بانوان مصرى اگر يوسف مرا اطاعت نكند و بآنچه امرش ميكنم گوش ندهد اطمينان داشته باشد كه او را زنداني خواهم كرد و در خارى و ذلتش خواهم افكند.

يوسف پيش از آمدن بانوان مصرى و ديدن ايشان او را دچار يك زليخا بود ولي اين زمان دچار چهل تن زليخا شده است بيچاره يوسف پى درپى پيغام مهرمانه زنان مصري باو ميرسيد و با لهجهاى مختلف او را بسراى خود دعوت ميكردند بعضى بنام خود و كسانى زليخا را بهانه ميكردند ولى بجهت خود سنگ بسينه ميزدند از زليخا اجازت ميگرفته اند كه با يوسف خلوت كنند و او را باطاعت زليخا بخوانند ولى چون با يوسف تنها ميشدند ديگر زليخا را فراموش كرده التماس ميكردند كه بسوى ايشان نظرى

ص: 172

افكند حضرت يوسف هم با كمال پاكدامني درخواستهاى آنها را رد ميفرمود و بايشان اعتنا نميكرد ولى از فراوانى وسوسه ايشان بخداى تضرع نموده عرض كرد پروردگارا زندانى شدن براى من آسانتر است از چيزى كه اين زنان مرا بسوى او ميخوانند و اگر تو مرا حفظ نكنى لا بد بسوى ايشان ميل خواهم كرد يعنى دچار معصيت زنا خواهم شد و آن وقت از نادانان خواهم بود

زليخا ديد چون بهيچوجه نميتواند يوسف را بدام بياورد ناچار بعزيز مصر گفت اين غلام مرا در شهر مصر رسوى كرده و من توانائى جواب مردمرا ندارم خوب است يا اينكه او را بيرون كني يا بزندانش بفرستى تا مردم بدانند كه او گنه كار است و مردم بدنامى مرا فراموش كنند

عزيز زندانى كردن يوسف را پسنديد و يوسف بى گناه را بزندان فرستاد و زليخا دستور داد كه همه روزه چند تازيانه بر يوسف بزند تا صداى ناله او را بشنود و دل عاشق خود را بشنيدن صداى يوسف آرامش بخشد داستان عجيبى است داستان عشق زندانبان كه مامور اجراى زدن تازيانه بود مطلب زليخا را فهميد كه مقصود او چيست زليخا نميخواهد يوسف را بيازارد بلكه بدين وسيله ميخواهد صداى محبوب خويش را استماع كند

از اين راه با يوسف توطئه كرد كه من تازيانه بديوار ميزنم ولى تو فرياد كن كه زليخا صداى ترا بشنود و آرام باشد اتفاقا روزى تازيانه به بدن يوسف فرود آورد كه در حال صداى زليخا بلند شد و زندانبانرا گفت دست نگاه دار و يوسف را ديگر مزن زندانبان در شگفت شده زليخا را گفت امروز بانو را سبب اضطراب و بيقرارى در زدن يوسف چه بود با آنكه من همه روزه يوسف را با تازيانه ميزدم زليخا گفت خودم هم نميدانم روزهاي ديگر مرا اضطرابى نبود ولى امروز اولين تازيانه كه بر بدن يوسف وارد آوردى چنان بود كه بر بدن من آوردى)

مرحوم سيد نعمة اللّه جزائرى در انوار نعمانيه آورده است كه وقتى زليخا را

ص: 173

فصد كردند چون خون از بدن زليخا بر زمين ميريخت كلمه يوسف يوسف بر خاك منقوش شد

بالجمله چون يوسف بر سرير سلطنت مصر جا گرفت و عزيز مصر بالاخره باو ايمان آورد و كار سلطنت را واگذار بيوسف نمود و كنارى گرفت تا از دنيا رفت زليخا از فرط حزن و اندوه و گريه نابينا و از يوسف خائف شد كه از او انتقام بكشد و نيز دستش از مال دنيا تهى گرديد در خانه پيرزنى مدت بيست و پنج سال روزگار بسختى گذرانيد پيراهنى از پشم و بندى از ليف خرما بر كمر بسته بر سر راه ميايستاد چون يوسف ميرسيد حضرتش را ميخواند و يوسف نميشنيد و كسى هم او را در نزد يوسف ذكر نميكرد زليخا روى به بتى كه او را مى پرستيد رو كرده و گفت اى بت چقدر كم نفع بودى واى بر تو آيا رحم بر پيرى و سختى من نميكنى پادشاهى از من بگرفتي و به بنده من دادى اين چكار بود كه با من كردى و گاهى با خدمت كار خود ميگفت دست مرا گرفته بر سر راه يوسف نگاه دار چون يوسف عبور كند مرا مستحضر ساز زن مصريه بدستور زليخا عمل كرد

چون يوسف عبور كرد زليخا فرياد زد اى يوسف اى يوسف او را اجابت نفرمود و نشناخت در اين وقت جبرئيل نازل شده و عنان مركب يوسف را بگرفت و گفت از مركب بزير آى و خواهش اين زنرا اجابت كن يوسف از جبرئيل پرسيد اين زن كيست جبرئيل گفت از خود زن پرسش كن يوسف پياده شده از زليخا پرسيد تو كيستى گفت من زليخا هستم گمان دارم مرا نشناختى يوسف فرمود آرى ترا نشناختم.

حيف از تو كه ارباب وفا را نشناسى ما يار تو باشيم تو ما را نشناسى

زليخا چون اينسخن را از يوسف بشنيد سر برهنه كرد و مشتى خاك بر فرق خود پاشيد و گفت واي بر آن عزتى كه باين ذلت مبدل گشت و كار بجائي كشيد مرا نشناسى اى يوسف پرستش و بندگى خداى تعالى بنده را پادشاه سازد و معصيت و نافرمانى پادشاه را بنده گرداند من همان زليخا هستم كه ترا بجان و مال و روان پذيرائى مينمودم

ص: 174

يوسف از پيرى و كورى و بيچارگى زليخا تعجبها كرد و بحال او رقت نمود فرمود اكنون چه حاجت دارى گفت دعا كنى جوانى من بمن برگردد و مرا تزويج كنى مسئول او باجابت مقرون گرديد چون يوسف با زليخا هم بستر شد او را باكره يافت زليخا خانه براى خود بجهت عبادت پروردگار بنا كرد و در آن بستايش پروردگار مشغول بود شبى يوسف را شوق ديدار زليخا بر سر افتاد خود را بدر خانه زليخا رسانيد زليخا گفت برگرد زيرا محبت تو از يادم رفته و محبوبى غير از تو يافتم كه آن ستايش حق تعالى است

يوسف را عنان شكيب از دست برفت بكلام زليخا وقعى نگذاشت و بجانب او دويد زليخا از پيش روى او فرار كرد يوسف از عقب رسيد و پيراهن او را كشيد بقسمى كه پيراهن پاره شد ناگاه جبرئيل نازل شده گفت اى يوسف روزى زليخا از پي تو ميدويد و پيراهن ترا كشيده تا پاره گرديد امروز تو طلب كار زليخا شدى و از عقب او دويدى و پيراهن او دريدى گويند مدت زندگانى يوسف با زليخا سى و هفت سال بود و يازده پسر از او متولّد گرديد

هركه چون مجنون در اين صحراى بى پايان دويد

عاقبت بر ليلى مقصود خود خواهد رسيد

كاروان گر حسن يوسف را بارزانى فروخت

عشق را نازم زليخايش بنرخ جان خريد

تمام شد مضمون ملخص آنچه را كه از كتاب بحر المحبة غزالى بقلم آورديم با بعض زوايد ديگر

شيخ صدوق در علل الشرايع و فيض كاشانى در تفسير صافى حديث كنند كه زليخا به بارگاه يوسف درآمد و استيذان نمود حاجبان گفته اند ما را جرأت اين استيذان نيست چه آزارهائى كه از تو باو رسيده است ممكن است كه در مقام انتقام برآيد زليخا گفت من از كسيكه خائف از خداست نميترسم سپس بنزد يوسف آمد چون چشم يوسف بر

ص: 175

او افتاد فرمود اى زليخا صورت ترا ديگرگون مى بينم زليخا گفت سپاس خداونديرا كه پادشاهانرا در اثر معصيت و نافرمانى كردن بنده و ذليل ساخت و بندگانرا در اثر فرمان بردارى پادشاه گردانيد

يوسف فرمود اى زليخا چه علتى ترا وادار بآزار من نمود زليخا گفت نيكوئى رخسار تو مرا وادار باين كار نمود يوسف فرمود هرگاه خاتم انبياء كه نامش محمد است ديدار كنى چه حالى خواهى داشت و او در رفتار و رخسار و نجابت بمراتب از من افزونتر است زليخا گفت سخن بصدق كردى يوسف گفت از كجا دانستى كه من راست گفتم و حال آنكه تو آن پيغمبر عظيم الشأنرا ديدار ننمودى زليخا گفت علامت صدق گفتار ترا از آنرو دانستم وقتيكه نام او بردى قلبم بدوستى او مايل گرديد همان وقت از طرف خداوند عز و جل بر يوسف وحى شد كه زليخا راست ميگويد من او را دوست ميدارم سپس فرمان رسيد كه زليخا را تزويج كن

و على بن ابراهيم القمى در تفسير خود روايت ميكند كه عزيز مصر در سالهاي قحطى و گرانى فوت شد زن او زليخا سخت پريشان شد بحديكه دست گدائى باين و آن دراز مينمود بعضى بدو گفته اند چه خوب است بر سر راه يوسف كه اينك عزيز مصر است بنشيني زليخا گفت من از او شرم دارم تا بالاخره بر سر راه يوسف بانتظار بنشست كه ناگاه يوسف با موكبه پادشاهى دررسيد زليخا برخواسته و آواز داد تسبيح ميكنم خدائيرا كه پادشاهانرا بر اثر نافرمانى ذليل و ذبون ساخت و بندگانرا بعلت فرمانبردارى بمنصب پادشاهى رسانيده

يوسف فرمود آيا تو همان زنى گفت آرى با اينكه نام او زليخا معروف بوده او را بنام ذكر نكرد يوسف فرمود آيا از عشق من در دل تو چيزى باقى مانده است زليخا گفت واگذار مرا آيا بعد از اين فرتوتى مسخره ميكنى مرا فرمود من استهزاء نميكنم گفت جز عشق تو چيزى در دل نهفته ندارم يوسف فرمان داد زليخا را بمنزل بردند چون شب شد زليخا را طلبيد باو فرمود ايزليخا آيا توان نيستى كه بمن اين همه شكنجها

ص: 176

روا داشتى و آزارها رسانيدى زليخا گفت اى پيغمبر خدا مرا سرزنش منما زيرا من بسه درد مبتلى بودم كه كسى تاكنون بآن مبتلى نشده است.

يوسف فرمود آن كدام است گفت اول آنكه بعشق تو مبتلى بودم و در حسن مانند تو نيافتم بلكه خداى همانند تو نيافريده

دوم آنكه در كشور مصر زنى بصباحت منظر و كثرت خزائن و اموال مانند من نبود آن طلعت زيبا و اموال از دست برفت

سوم آنكه شوهر من عزيز مصر عنين بود يوسف فرمود حال چه ميخواهى زليخا گفت از خداى مسئلت كن كه جوانى مرا بمن برگرداند يوسف از خداى مسئلت نمود مسئول زليخا باجابت مقرون گرديد و بفرمان خدا او را تزويج كرد در حاليكه زليخا دوشيزه بود و سى و هفت سال با يوسف زندگانى كرد) اقول حقير آنچه را كه از بحر المحبه غزالى نقل كردم محل تامل است

سايۀ حق بر سر بنده بود عاقبت جوينده يابنده بود

گر نشينى بر سر كوي كسى عاقبت بينى تو هم روى كسى

گر ز چاهى بركنى چندى تو خاك عاقبت اندر رسى بر آب پاك

بانوى زاهدۀ اسرائيلية

شيخ يوسف بحرانى صاحب حدائق در كتاب انيس المسافر از كتاب اخبار بنى اسرائيل قصه طولاني نقل ميفرمايد كه زنى زاهده دستها و پاهاي او را قطع كردند بالاخره مستجاب الدعوه گرديد و دست و پاى او را خدا شفا بخشيد

چون حقير اين قصه را در كتاب (كشف الغرور) كه در تهران بطبع رسيده مفصلا نقل كردم ترجمۀ عبارت شيخ يوسف را ديگر در اينجا بتكرار نپردازم الحق از قضاياى غريبۀ عجيبه است

ص: 177

بانوئيكه تهمت زنا باو زدند

در عصر دانيال پيغمبر در جلد اول حيوة القلوب بسند صحيح از حضرت صادق عليه السّلام حديث كند كه دانيال يتيمى بود كه پدر و مادر او از دنيا رفته بود و پيرزنى او را تربيت ميكرد از بنى اسرائيل و در زمان او پادشاهى بود كه از براى او دو قاضى بود و آن دو قاضى مرد صالحى را باو اظهار محبت ميكردند چو ميديدند كه او بسيار بنزد پادشاه ميآيد و آن مرد صالح را زنى جميله بود كه با او علاقه تامه داشت پس روزى پادشاهرا احتياج بهم رسيد كه شخصى را براى انجام كارى بطرفى بفرستد با آن دو قاضى گفت من احتياج بچنين شخصى دارم ايشان آن مرد صالح را براي اين كار انتخاب كردند پادشاه او را فرستاد آن مرد صالح هنگام حركت بنزد آن دو قاضى آمد و سفارش عيال خود را بآن دو قاضى نمود كه در سرپرستى و محافظت او كوتاهى نكنند ايشان همه روزه بدرخانه ميامدند تا بالاخره عاشق او شدند و آن زن صالحه را تكليف بزنا كردند آن پاكدامن آنها را از خود دور كرد چندانكه خواسته اند آن زنرا راضى كنند فائده نبخشيد بالاخره او را تهديد كردند كه اگر راضى نشوى ما ميرويم در نزد پادشاه و شهادت ميدهيم كه تو زنا داده اى آن عفيفه صالحه فرمود برويد هركار كه ميخواهيد بكنيد من هرگز چنين عمليرا بر خود نمى پسندم چون آن دو قاضى مأيوس شدند رفته اند در نزد پادشاه و شهادت دادند كه زن آنمرد صالح در غيبت شوهر خود زنا داده است بر ما ثابت شده است سلطان گفت شهادت شما مقبولست ولى سه روز مرا مهلت گزاريد گفته اند روى باشد اينوقت پادشاه وزير خود را طلبيد و با او مشورت كرد و گفت من گمان نميكنم زن آنمرد صالح مرتكب چنين امرى شده باشد چون او را ميشناسم كه او زنى صالحه و عفيفه عابد است آيا ترا چاره اى بنظر نميرسد كه سبب نجات آن زن باشد

وزير گفت فعلا چيزى نميدانم حكم قاضى را هم خوار نتوان كرد پادشاه بسيار مهموم و مغموم شد و غم عظيمى بر او داخل شد از جهت اينكه بسيار اعتماد بآن زن

ص: 178

داشت و از اين طرف شهادت قاضيانرا هم نميتوانست رد بنمايد بالاخره در شهر ندا كردند كه در فلان روز جمع بشويد براى سنگسار كردن فلان زن كه او زنا كرده است

اين سخن در ميان شهر منتشر گرديد و مردم حرفها زدند و تصديق مطلب نمى نمودند تا روز سوم شد وزير از خانه بجانب بارگاه پادشاه ميرفت ديد دانيال كه در آنوقت طفل خوردسالى بود فرياد كرد كه اى اطفال بيائيد من پادشاه ميشوم و فلان طفل عابده و فلان و فلان دو قاضى اكنون ميخواهم حكم بكنم

وزير دانيالرا ميشناخت چون آن منظرۀ فرح انگيز را بديد ايستاد به بيند دانيال چه حكم ميكند ديد مقدارى خاك نزد خود جمع كرد و آنرا تخت خود قرار داد و شمشيرى از نى براى خود ساخت اين وقت گفت بگيريد دست اين دو قاضى را پس فرمان داد كه يكى را بنزد من آريد و آن ديگر را بفلان موضع بريد كه آواز ما را نشنود اطفال چنين كردند

پس دانيال از او پرسيد كه در حق عابده چه شهادت دارى گفت او زنا داده است گفت با چه كسى گفت فلان جوان گفت در چه روزى گفت فلانروز گفت در چه موضعى گفت فلان موضع گفت او را به بريد و قاضى ديگر را بياوريد چون آوردند همه را برخلاف اولى جواب داد دانيال گفت اللّه اكبر اين دو قاضى شهادت زور و دروغ دادند و بر عابده تهمت بسته اند برويد در شهر ندا كنيد كه فردا اين دو قاضى را بقتل ميرسانم

وزير بقدم عجل و شتاب با تمام فرح و سرور بنزد پادشاه رفت و قصه را بعرض رسانيد پس فرمان كردند تا هردو قاضى را حاضر كردند و در ميان آنها جدائى انداخته اند سپس يكى را حاضر كردند و پس از سئوالات او را بردند و قاضى ديگر را آوردند آنچه از قاضى اولى سئوال كردند قاضى دومى همه را برخلاف گفت پادشاه گفت اللّه اكبر اين دو قاضى بر عابده تهمت زدند بگوئيد در شهر ندا كنند كه فردا جمع

ص: 179

شويد كه ميخواهيم اين دو قاضى را بدار بزنيم چون روز ديگر شد مردم اجتماع كردند و هردو قاضى را بر سر دار كردند

رحيمه زوجه ايوب پيغمبر عليه السّلام

دختر افراهيم بن يوسف صديق عليه السّلام است از زنان مجلله روزگار در عصمت و عفت و حيا و مودت و صبر در بلاء در طول مدت كم نظير بوده و قصه او در كتب تواريخ و احاديث اشهر از آن است كه محتاج بذكر باشد ببين چقدر مراقبت در خدمت ايوب پيغمبر كرد كه امام عليه السّلام فرمود رحم اللّه رحمه امرأة ايوب بصبرها معه على البلاء و قصه ايوب از توالى و تواتر نعمتهاى عديده و مواهب حميده و فقدان تمام آنها در اندك زمانى و مباعدت قوم وى در حين ابتلاى ايوب عليه السّلام مگر زوجه كريمه اش رحمه با صبرى كه در برابر آن بلاها كرده در تفاسير اهل بيت عليهم السلام نصايحى است كه هريك موجب هدايت و اعتبار است و اين زن از عفت نفسى كه داشت خود را نگاه داشت از التفات بعير شوهرش و اداء حق نعمت او را كرد خداوند هم او را مدد نمود و در اين سعادت عظمى او را بستود چنانچه در سورۀ انبياء ميفرمايد (وَ أَيُّوبَ إِذْ نٰادىٰ رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ اَلضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ اَلرّٰاحِمِينَ فَاسْتَجَبْنٰا لَهُ فَكَشَفْنٰا مٰا بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَ آتَيْنٰاهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنٰا وَ ذِكْرىٰ لِلْعٰابِدِينَ)

و چقدر اين مخدره براى حفظ وجود مقدس نبوى تن بمحنت داد و هرزحمتى را بجان خود خريد و تحمل مشقتها نمود هركس نظر كند بحال اين زن محترمه ميداند چقدر مكانت عند اللّه دارد و بچه اندازه اين محترمه كه نامش حكايت از علو مقامش ميكند بچه اندازه ايستادگى در خدمت پيغمبر خدا كرده است و در مدت هفده سال از وى پرستارى نموده و بر ناملائمات قوم صبر فرموده تا اينكه عاقبت خداوند متعال بر او منت نهاده فرج داد

و در كتب احاديث آوردند كه رحيمه روزى براى تحصيل قوتى بيرون رفته

ص: 180

چيزى بدست او نيامد زنى او را گفت اگر گيسوان خود را بمن ميفروشى من ترا نان خواهم داد رحيمه گيسوان خود را بريد و باو داد و طعام گرفت و براي ايوب آورد چون ايوب گيسوان او را بريده ديد بغضب آمد و سوگند ياد كرد كه صد چوب بر او بزند چون سبب بريدن گيسوها را بايوب عرض كرد غمگين شد و از سوگند خود پشيمان شد

پس حق تعالى باو وحى نمود كه بگيرد دسته از چوبهاى خوشه خرما كه صد تركه در او باشد و بيك دفعه بزن بر او كه تا مخالفت سوگند نكرده باشى پس جميع آنچه ايوب از دست او رفته بود خداوند متعال همه را باو برگردانيد و در وقتيكه بلا بايوب رسيد هفتاد سال از سن او گذشته بود و چون بلا را از ايوب دفع كرد هفتاد و سه سال ديگر بر عمر او افزود

و آنچه كه دلالت بر كمال فضل و دانش عليامخدره رحيمه مينمايد روايتى است كه علامه مجلسى از ابن بابويه نقل كرده در جلد اول حيوة القلوب كه چون بلا از هر جهت بر ايوب سخت شد زنش رحيمه صبر كرد بر محنت آنحضرت و ترك خدمت او نكرد پس شيطان حسد برد بر ملازمت زن ايوب بر خدمت او بنزد او آمد و گفت مگر شما از آل يعقوب نيستى گفت چرا شيطان گفت پس چيست اين مشقت و بلا كه من شما را در آن مى بينم آن عالمه صابره در جواب گفت كه خدا بما چنين كرده است كه ما را ثواب دهد بفضل خود در وقتيكه عطا كرد بفضل خود و پس گرفت تا ما را امتحان كند و ثواب دهد آيا ديده اى انعام كننده اى بهتر از او پس بر عطاى او شكر ميكنيم او را و بر ابتلاى او حمد ميكنيم پس جمع كرد براى ما دو فضيلت را با هم كه در نعمت او شاكر باشيم بتوفيق او و در بلاى او صابر باشيم و نمى يابيم بر صبر كردن قوتى مگر بيارى و توفيق او و شيطان هرچه شبهه بر او القا كرد رحيمه بقوت ايمان همه را جواب گفت كفى لها شرفا و فخرا

ص: 181

امرأة صالحة

كه بتهمت او را سنگسار كردند در جلد اول حيوة القلوب بسند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام مرويست كه پادشاهى در ميان بنى اسرائيل بود آن پادشاه احتياج پيدا كرد كه شخص امينى را براى كارى بجائى بفرستد مرديكه بصدق و صلاح موصوف بود براى اين كار تعيين كردند او قبول نكرد گفت من زنى در خانه دارم كه راضى بمسافرت من نيست و من نميتوانم او را تنها بگذارم اين مرد صالح برادرى داشت كه او قاضى پادشاه بود آمد و اصرار كرد تا اينكه آنمرد قبول كرد پس برادر خود را كه قاضى پادشاه بود كاملا سفارش عيال خود را باو نمود و گفت اي برادر تو ميدانى كه من بهيچ چيز تعلق و اهتمام ندارم مثل زن خود و خاطر من بسيار باو متعلق است پس تو خليفه من باش در امر او و بامور او برس و كارهاى او را بساز تا من برگردم قاضى قبول كرد و برادرش بيرون رفت و اما آن زن از رفتن شوهرش راضى نبود پس قاضى بمقتضاى وصيت برادر مكرر بنزد آنزن ميآمد و از حوائج او سئوال مينمود و بكارهاى او اقدام مينمود تا اينكه محبت آنزن بر او غالب شد و او را تكليف زنا كرد و آنزن امتناع نمود.

پس قاضى سوگند ياد كرد كه اگر قبول نميكنى من به پادشاه ميگويم كه اين زن زنا كرده است گفت آنچه ميخواهى بكن كه من دست از دامن عفت برنميدارم چون قاضى از قبول او مأيوس شد لاجرم بنزد پادشاه رفت و گفت زن برادر من زنا كرده است و نزد من ثابت شده است

پادشاه گفت او را سنگسار كنيد سپس آمد بنزد زن گفت پادشاه بسنگسار كردن تو فرمان داده است اكنون اگر راضى شوى من ميتوانم اين ماجرا را تغيير بدهم آن زن صالحه گفت من هرگز راضى نخواهم شد كه دامن عفت خود را آلوده بمعصيت بنمايم آنچه خواهى بكن پس قاضى مردمرا خبر كرد و آن زنرا بصحرا برد و گودى كند و او را سنگسار نمود تا وقتيكه گمان كرد او مرده است پس بازگشت و در آن زن رمقى

ص: 182

باقى مانده بود و خداوند متعال او را حفظ كرد چون شب شد از آن گودى بيرون آمد و با دست و پاى خود راه رفت

در آن نزديكى ديرى بود بكنار آن دير خوابيد تا هوا روشن شد ديرانى از دير بيرون آمد آن زنرا بآن حال ديد از قصه او سئوال كرد آن زن قصه خود را شرح داد ديرانى بر او ترحم كرد او را بدرون دير برده و جراحات او را مداوا نموده طفل شيرخوارى داشت او را بآن زن سپرد كه او را متوجه باشد و آن ديرانى مال و ثروت بسيار داشت و بغير آن پسر اولادى نداشت و براى آنديرانى غلامي بود كه او را خدمت ميكرد آن غلام عاشق آن زن شده و با او درآويخت و گفت اگر بمعاشرت من راضى نشوى اسباب قتل ترا فراهم خواهم كرد آن زن گفت هرچه ميخواهى بكن كه من هرگز باين معصيت راضى نخواهم شد

پس آن غلام پسر مولاى خود را سربريد و بنزد ديرانى دويد و گفت اين زن زنا كار را در دير راه دادى الحال فرزند تو را سر بريد ديرانى دنيا در نظرش تاريك شد و بسوى آن زن دويد بچه را كشته ديد گفت ايزن چرا چنين كردى آن زن صالحه قصه خود را با غلام شرح داد

ديرانى گفت ميدانم راست ميگوئى ولى قلب من راضى نميشود كه تو در اين دير بمانى براى اينكه داغ اين طفل متصلا برؤيت تو براى من تازه ميشود پس دويست درهم باو داد و او را از دير بيرون فرستاد

آنزن صالحه همه جا آمد تا داخل شهرى شد ديد مرديرا بردار كشيدند و او زنده است سبب آنرا سئوال نمود گفته اند رسم اين شهر اين است كه هركه بيست درهم قرض دارد و نميدهد او را بر سر دار ميكنند تا دين خود را ادا كند پس آنزن بيست درهم داد و آنمرد را از دار خلاص كرد

آنمرد گفت ايزن هيچكس مثل تو حق بگردن من ندارد كه مرا از دار خلاص كردى پس هرجا كه بروى در خدمت تو ميآيم پس بهمراه همديگر رفته اند تا بكنار

ص: 183

دريا رسيدند و در كنار دريا كشتيها بود و جمعى بودند كه ميخواسته اند بآن كشتيها سوار شوند پس آنمرد بآنزن گفت شما اينجا توقف بنمائيد من بروم براى اهل كشتى كار بكنم و طعام بگيرم بياورم با هم صرف كنيم

پس آنمرد بنزد آن كشتيها آمد و گفت در اين كشتى شما چه متاع هست گفته اند فلان متاع و انواع جواهر و عنبر و سائر چيزها و اين كشتى ديگر خالى است كه ما خود سوار ميشويم گفت قيمت اين متاعهاى شما چند ميشود گفته اند بسيار مي- شود گفته اند بسيار ميشود حسابش را نميدانيم گفت من يك چيز دارم كه بهتر است از مجموع آن متاعهاى شما گفته اند آن متاع چيست گفت كنيزكى دارم كه در جمال نظير ندارد گفته اند آنرا بما بفروش گفت برويد اول او را تماشا كنيد اگر من راست ميگويم پول او را بمن بدهيد چون من رفتم او را بنزد خود بياوريد چون رفته اند و آن زنرا ديدند و پسنديدند گفته اند او را بچند ميفروشى گفت ده هزار درهم راضى شدند و گفته اند هرگز كنيزى باين حسن و جمال نديده ايم

آن جوان گفت چون دراهم را بمن ميدهيد چنان باشد كه آن نفهمد هرگاه من از نظر شما غائب شدم برويد كنيز را تصرف كنيد چون جوان دراهم بگرفت و از پى كار خود رفت اهل كشتى بنزد آن زن آمدند گفته اند برخيز بيا بكشتى سوار شو زن گفت براى چه گفته اند ما ترا از آقاى تو خريديم زن گفت من كنيز نيستم او آقاى من نبود گفته اند اگر برضايت نميآئى ترا بزور خواهيم برد آنزن ناچار بادلى آكنده از غم و اندوه بهمراه آنها رفت چون بنزديك كشتيها رسيدند هيچ يك از ديگرى ايمن نبودند

پس آن زنرا بر كشتى متاعها سوار كردند و خود آنها در كشتى ديگر كه خالى بود سوار شدند و كشتيها را براه انداخته اند چون بوسط دريا رسيدند بادى وزيدن گرفت و كشتى آنها غرق شد و تماما هلاك شدند و كشتى متاع كه آن زن بر او سوار بود سالم ماند باد آنرا بجزيره رسانيد آنزن از كشتي پياده شد و كشتى را بست و

ص: 184

از ميوه هاى آن جزيره تناول كرد و مشغول عبادت خود گرديد پس بر گرد آن جزيره برآمد ديد مكان خوشى است و آبها و درختان ميوه دار دارد پس با خود گفت كه در اين جزيره ميباشم و از اين آب و ميوها ميخورم و عبادت الهى ميكنم تا مرا مرگ در رسد

اين وقت خداوند متعال وحى كرد بسوى پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه در آن زمان بود كه برو بنزد پادشاه و بگو كه در فلان جزيره بندۀ از بندگان من هست بايد كه تو و اهل مملكت تو همه بنزد او برويد و بگناهان خود نزد او اقرار كنيد و از او سئوال بنمائيد كه از گناهان شما درگذرد و در حق شما استغفار بنمايد تا من از سر تقصيرات شما بگذرم

و چون آن پيغمبر اين پيغامرا بآن پادشاه رسانيد پادشاه با اهل مملكتش همه بسوى آن جزيره رفته اند و در آنجا همان زنرا ديدند پس پادشاه بنزد او رفت و گفت اين قاضى بنزد من آمد و گفت زن برادرم زنا كرده است و من حكم كردم كه او را سنگسار كنند و گواهي نزد من گواهى نداد اكنون براى من استغفار كن آنزن گفت خدا ترا بيامرزد بنشين

پس شوهرش آمد و او را نميشناخت و احتمال نميداد كه او عيال او باشد بگمان اينكه او را سنگسار كردند و او مرده است گفت من زنى داشتم در نهايت فضل و صلاح و از شهر بيرون رفتم و او از مسافرت من راضى نبود ميل نداشت كه من بسفر بروم و سفارش او را بر برادر خود كردم چون برگشتم از احوال او پرسش كردم گفت كه او زنا كرد او را سنگسار كرديم و من ميترسم كه در حق آن زن تقصيرى كرده باشم از خدا بطلب كه مرا بيامرزد گفت خدا ترا بيامرزد و او را در كنار خود نشانيد پس قاضى پيش آمد گفت من جنايت بزرگى كردم برادرم عيالى داشت او را بمن سپرد من عاشق او شدم چون مرا تمكين نكرد تهمت زنا باو زدم و بدروغ در نزد پادشاه گفتم او زنا كرده است

ص: 185

پس او را سنگسار كردم اكنون براى من استغفار كن آنزن گفت خدا ترا بيامرزد پس رو بشوهرش كرد گفت شنيدى كلام برادرت را اين وقت ديرانى پيش آمد و قصه خود را نقل كرد و گفت در شب آن زنرا بيرون كردم و ميترسم كه درندۀ او را دريده باشد و من سبب هلاك او شده باشم اكنون براى من استغفار كن گفت خدا ترا بيامرزد

پس غلام آمد و قصه خود را نقل كرد آن زن بديرانى گفت شنيدى غلام تو چه گفت سپس بغلام فرمود خدا ترا هم بيامرزد پس آن مرد دار كشيده آمد و قصه خود را نقل كرد زن گفت خدا ترا نيامرزد چون او بى سبب در برابر نيكى بدي كرده بود پس آن زن عابده بشوهر خود رو كرد و گفت من زن تو هستم مرا بتهمت چنانچه شنيدى سنگسار كردند و خداوند متعال مرا حفظ كرد و آنچه شنيدى همه قصه من بود و مرا ديگر احتياج بشوهر نيست ميخواهم كه اين كشتى پرمالرا متصرف شوى و مرا در اين جزيره بگذارى كه عبادت خدا كنم و ميبينى كه از دست مردم چه كشيدم پس شوهر او را در آن جزيره گذاشت و كشتي پرمالرا متصرف شد و با پادشاه همگى بشهر خود مراجعت نمودند و اللّه على كل شيئى قدير

بانوئيكه شوهر خود را امر بانفاق كرد

مجلسى در جلد اول حيوة القلوب بسند صحيح از حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام روايت ميكند كه در بنى اسرائيل مرد صالحى بود كه زن صالحه اى داشت پس شبى آنمرد در خواب ديد كه حق تعالى فلان مقدار عمر از براى تو مقرر كرده است و مقرر فرموده است كه نصف عمر تو در فراخى بگذرد و نصف ديگر در تنگى و ترا مختار گردانيده است كه هريك را كه تو خواهي مقدم گرداند تو كدامرا اختيار ميكنى آن مرد گفت كه من زن صالحه اى دارم و او شريك من است در معاش من پس با او مشورت ميكنم هرچه بگويد خبر خواهم داد

چون صبح شد و خوابرا براى زوجه خود نقل كرد آنزن صالحه گفت كه نصف

ص: 186

اولرا اختيار كن و تعجيل كن در عافيت شايد كه خدا رحم كند بر ما و نعمت را بر ما تمام كند

چون صبح شد و شب دوم آمد باز همان شخص بخواب او آمد و پرسيد كه كدامرا اختيار كردى گفت نصف اولرا گفت چنين باشد پس دنيا از هرجهت باو رو آورد اين وقت زوجه اش باو گفت كه آنچه خدا بتو داده است بخويشان و مردم پريشان و همسايگان خود بده و پيوسته او را امر ميكرد كه نعمت خدا را در مصارف خير صرف نما چون نصف عمر او گذشت و وعدۀ تنگدستى رسيد همان شخص بخواب او آمد و گفت خدا بجزاى احسانها كه كردى و شكر نعمتهاى او را بجا آوردى بقيۀ عمر ترا نيز مقرر كرديم كه در گشادى و فراوانى نعمت بگذرانى

اقول فوائد انفاق و احسان كتابا و سنة و اجماعا و عقلا فوق حد احصا است و در اينكه جالب سعادت دنيا و آخرت است قابل انكار نيست

مجلسى در جلد اول حيوة القلوب ميفرمايد در حديث معتبر از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام منقولست كه مرد عابدى در ميان بنى اسرائيل بود و بهركار كه متوجه ميشد زيان مييافت و كار دنيا بر او بسته شده بود و زنش باو نفقه ميداد تا آنكه نزد زنش هم چيزى نماند پس روزي گرسنه شدند و آن زن هيچ در خانه نيافت مگر يك كلاف ريسمان آنرا بشوهر داد كه به برد ببازار بفروشد آنمرد كلاف را به بازار آورد كسى از او نگرفت و مشتريان برخواسته بودند و دكاكين خود را بسته بودند آنمرد برگشت و با خود گفت بروم بجانب دريا و آبي بر خود بريزم سپس بمنزل بروم چون بكنار دريا رسيد صيادى را ديد كه يك ماهى بدام او افتاده كه زبون و فاسد شده است آنمرد گفت بفروش بمن اين ماهيرا من در عوض اين كلاف ريسمانرا بتو ميدهم كه براى دام تو نافع است و بكار تو ميآيد

صياد كلاف ريسمانرا گرفت و ماهيرا داد چون بخانه آورد و شكم او را شكافت در جوف آن مرواريد بزرگي يافت آنزن چون اين بديد شوهرشرا طلبيد و مرواريد

ص: 187

را باو نمود آنمرد مرواريد را گرفت و به بازار رفت و آنرا بمبلغ بيست هزار درهم فروخت و برگشت و مالرا در خانه گذاشت بناگاه سائلى بدر خانه آمد و گفت اي اهل خانه تصدق نمائيد بر مسكين تا خداوند متعال بر شما ترحم بنمايد آنمرد گفت داخل شو چون داخل گرديد ده هزار درهم آنرا بآن سائل داد

عيالش گفت سبحان اللّه بيكدفعه نصف توانگرى ما را برطرف كردى پس اندك زمانى كه گذشت همان سائل برگشت و در زد آنمرد بعقب درآمد ديد همان سائل است كه ده هزار درهم باو داده پس سائل كيسه زر را باو برگردانيد و گفت بخور بر تو گوارا باد و من ملكى بودم از ملائكه پروردگار مرا فرستاده بود كه ترا امتحان كنم كه چگونه شكر نعمت بجا ميآورى پس خداي تعالي شكر ترا پسنديد)

و نيز بسند موثق از حضرت امام رضا عليه السّلام منقولست كه مرد پيرى در ميان بنى اسرائيل او را فرزند نميشد پس خدا او را پسرى كرامت فرمود و در خواب ديد كه اين پسر در شب دامادى ميميرد چون شب دامادى وى رسيد آن پسر پيرمرد ضعيفى را ديد بر او رحم كرد او را طلبيد و طعامى باو داد

پس آنمرد پير گفت مرا زنده كردى خدا ترا زنده بدارد پس آنمرد شب در خواب ديد كه باو گفته اند كه خدا پسر ترا زنده داشت بواسطه احسانيكه بآن پيرمرد كردى و آن پيرمرد در حق او دعا نمود

و نيز بسند معتبر از ابو حمزۀ ثمالى منقولست كه در زمان گذشته مردى بود از فرزندان پيغمبران و مال بسيار داشت و انفاق مينمود از آن مال بر ضعيفان و مسكينان و محتاجان پس آنمرد فوت شد و زنش همچنانكه شوهر انفاق ميكرد او هم دست بانفاق گشود و لكن طولى نكشيد كه آن مال تمام شد و از آنمرد طفلى مانده بود چون بزرگ شد بر هركه ميگذشت رحمت بر پدر او ميفرستاد و دعا ميكردند بر آن پسر كه خدا او را از اخيار و بخشنده و نيكوكار گرداند پس آن پسر بنزد مادر خود آمد و گفت چگونه بود حال پدر من كه هرگاه من بر كسى عبور ميكنم بر پدر من رحمت ميفرستد و در حق من دعا ميكنند

ص: 188

مادرش گفت پدر تو مرد شايسته اى بود و مال فراوان داشت و خرج ميكرد در راه خدا و بضعيفان و اهل مسكنت و ارباب حاجت بسيار ميداد چون پدرت از دنيا رفت من نيز چنين ميكردم و مال بزودى تمام شد

پس گفت ايمادر سببش آنست كه پدرم چون مال خود را انفاق ميكرد در مقابل حق تعالى باو ثواب ميداد و تو مال غير را انفاق كردى علاوه بر اينكه ثواب ندارى مستحق عقاب گرديدى در آنچه كردى گفت اى فرزند راست گفتى گمان ندارم كه تو بر من تنگ بگيرى و مرا حلال نكنى پسر گفت ترا حلال كردم آيا چيزى دارى كه من آنرا سرمايه كنم و از فضل خدا چيزى طلب كنم شايد گشايشى در احوال من پديد آيد

مادرش گفت صد درهم دارم پسر گفت اگر خدا خواهد كه بركت دهد در چيزى ميدهد هرچند آن مال كم باشد پس آن صد درهم را گرفت و بقصد طلب روزى از خدا بيرون آمد در بين راه عبورش افتاد بمرد خوشروئى كه آثار صلاح و نيكى از او ظاهر بود مرده بود و بر سر راه افتاده آن پسر چون او را بآن حال بديد با خود گفت كه كدام تجارت بهتر است از اينكه اين مرد صالح را بردارم و بشويم و غسل بدهم و كفن بكنم و بر او نماز بگذارم و او را دفن كنم

پس چنان كرد و هشتاد درهم در تجهيز او خرج كرد و بيست درهم در دست او ماند پس باز روانه شد و بقصد طلب فضل و روزى و نعمت خداى متعال طى طريق مينمود بناگاه بمردى رسيد و آنمرد از او پرسيد كه بكجا ميروى اى بندۀ خدا گفت ميروم كه طلب كنم فضل و روزى و نعمت پروردگار خود را گفت چه مبلغ سرمايه بهمراه دارى گفت بيست درهم آنمرد گفت بيست درهم چه نفع مى بخشد ترا در آن مقصدى كه تو در نظر دارى

آن جوان گفت كه اگر خدا خواهد چيزيرا بركت دهد ميدهد هرچند اندك باشد گفت راست گفتى اگر من ترا راه نمائى كنم مرا شريك خود ميگردانى كه هر

ص: 189

سودى كه بهم رسانى نصف آنرا بمن دهى آنجوان گفت بلي آنمرد گفت از اين راه ميروى بخانه اى خواهى رسيد و اهل آنخانه ترا تكليف ضيافت خواهند كرد پس قبول كن و مهمان ايشان بشو و چون بخانۀ ايشان داخل شوى در مكانى خواهي نشست در آنحال خادم صاحب خانه طعامى از براى تو بياورد و گربۀ سياهى بهمراه او خواهد بود پس بآن خادم بگو كه اين گربه را بمن بفروش و او مضايقه خواهد كرد و تو الحاح بسيار بكن پس او دلتنگ خواهد شد و خواهد گفت كه گربه را بتو ميفروشم بمبلغ بيست درهم پس بيست درهم را بده و گربه را بگير و او را ذبح كن و سرشرا بسوزان و مغز سر آن گربه را بگير و متوجه فلان شهر بشو كه پادشاه ايشان نابينا شده است و بگو كه من معالجه پادشاه ميكنم و مترس از جماعتيكه آنها را كشته اند و بدار زده اند زيرا كه آنها همه جمعى بودند كه بمعالجۀ چشم او آمدند چون از معالجه عاجز شدند ايشانرا كشته اند

پس از مشاهدۀ آنها مترس و بگو كه من معالجه ميكنم و هرچه خواهى از براي معالجه شرط كن بر پادشاه پس روز اول يك ميل از مغز سر آن گربه در چشم او بكش در آنوقت اثر نفع ظاهر خواهد شد و اگر بگويد زياده بكش قبول مكن روز دوم نيز يك ميل بكش و اگر تكليف زياده بكند قبول مكن و همچنين در روز سوم.

پس آنجوان رفت و مهمان آنجماعت شد و گربه را بمبلغ بيست درهم خريد و بآنشهر داخل شد و اظهار معالجه پادشاه كرد مردم او را نصيحت كردند كه گرد اين كار نكرد مگر نمى بينى چقدر مردمرا پادشاه بدار زده است كه اظهار معالجه كردند و از عهده بيرون نيآمدند آن پسر گفت شما را باين كارها كارى نباشد او را بنزد پادشاه بردند و يك ميل از همان مغز سر گربه بچشم او كشيد اثر نفع ظاهر گرديد و در روز دوم اندكى ميديد و روز سوم بينا شد و چشمش بحالت اول برگشت پس

ص: 190

پادشاه باو گفت كه حق بسيار بر من دارى و پادشاهى مرا بر من برگردانيدى و من بجزاى آن دختر خود را بتو ميدهم

آنجوان گفت من مادرى دارم و از او جدا نميتوانم شد پادشاه گفت دختر مرا بگير و هرقدر كه خواهى نزد من بمان و هرگاه كه ارادۀ رفتن كنى دختر مرا با خود به بر پس دختر پادشاه را بعقد خود درآورد و يك سال در نهايت عزت و شوكت و رفاهيت در ملك آن پادشاه ماند و چون بعد از يكسال ارادۀ حركت كرد پادشاه از همه چيز همراه او كرد از اسب و شتر و گاو و گوسفند و ظروف و امتعه و اموال و اسباب و طلا و نقرۀ بسيار

پس بيرون آمد با زوجه و اموال خود روانۀ ديار خود گرديد تا آنكه رسيد بآن موضع كه آنمرد را در آنجا ديده بود بناگاه ديد همان مرد در آنجا حاضر است چون آنمرد را بديد با او گفت چرا بعهد خود وفا نكردى آنجوان گفت گذشتها را بر من حلال كن و الحال آنچه دارم با تو قسمت ميكنم پس آنچه همراه داشت بدو حصه كرد و گفت هرحصه را كه ميخواهى اختيار كن پس يك حصه را اختيار كرد

اين وقت آنجوان گفت كه وفا كردم بعهد خود گفت نه جوان گفت چرا گفت زيرا كه زن نيز از آنها است كه در اين سفر بهم رسانيده اي و من در آن شريكم جوان گفت راست گفتى همه مالرا بگير و زنرا براى من بگذار گفت من مال ترا نميخواهم و حصۀ خود را از آن زن ميخواهم پس آنجوان اره آورد كه بر سر زن گذارد و دو حصه كند و نصف آنرا باو دهد

اين وقت آنمرد گفت اكنون وفا بعهد خود كردى دانسته باش كه من ملكى بودم كه خدا مرا فرستاده بود براى امتحان تو مالها و زن همه از تو است براى آنچه نسبت بآن مرده كه بر سر راه افتاده بود او را تجهيز كردى

ورقه بنت لاحج

والدۀ لوط پيغمبر عليه السّلام در ناسخ ص ١٢٢ جلد اول گويد لاحج از پيغمبران غير

ص: 191

مرسل بود و لوط از بطن ورقه ختنه كرده بوجود آمد و در روز چهارشنبه دهم ربيع الاول در سال سه هزار چهار صد و بيست و دو سال دنيا را وداع گفت و لوط مردى ميانه بالا و سبزچهره و سياه چشم بود بدنى ضخيم و ساق و ساعدى طويل داشت خلق را بشريعت ابراهيم دعوت ميكرد و مدت زندگانيش هشتاد سال بود و لوط برادرزاده خليل الرحمن عليه السلام است قصه او در كتب تفاسير و احاديث مشروح است.

ربقه زوجه اسحق عليه السّلام

دختر تبوئيل بن ناحور برادر ابراهيم خليل عليه السّلام است و قصه او چنان است بر حسب نقل صاحب ناسخ كه اسحق در حدود فلسطين بعد از پنج سال از ولادت اسمعيل از ساره خاتون متولد گرديد بعد از هشت روز حضرت خليل او را ختنه كرد چون بحد رشد رسيد حضرت خليل با يكى از محرمان اسرار و خدام خانه اش فرمود نمى خواهم براى اين پسر زنى از كنعانيان تزويج كنم آيا ميتوانى بمحل و مولد من رفته دخترى از خويشان من براى اسحق نامزد بنمائي و با خود بياورى خادم معروض داشت كه هرچه از اين بنده ساخته بود تقصير نكنم و از خدمت ابراهيم مرخص شده ده شتر با خود برداشت و طى منازل كرده بنواحى بابل آمد و بر سرچشمۀ آبى فرود شد در آنحال دختران شهر را ديد كه طاسهاى خود را بدست گرفته از چشمه آب برميدارند از ميانه دختران دوشيزۀ يافت كه طاس آب بر كتف دارد و از سرچشمه يا چاه بالا ميآيد

خادم باستقبال وى دويد و گفت ميتوانى مرا از اين آب بنوشانى دختر گفت اى خواجه چرا نتوانم و آن طاس را فراداشت كه بنوش و هم اكنون شتران ترا سيراب كنم و طاس را برگرفت و بشتاب بر سرچشمه فرود شد و آب كشيد تا همه شتران او را سيراب كرد خادم گفت ايخداى مهربان و ايحاكم على الاطلاق چه باشد كه اين دختر نامزد اسحق بودى

ص: 192

سپس گوشواره ايكه نيم مثقال و دست بر رنجى كه ده مثقال زر داشت بنزديك دختر گذاشت و گفت ميتوانى امشب مرا در سراى پدرت منزل دهى كه مردى غريب و فرودگاهى ندارم جواب داد كه من ربقه دختر تبوئيل بن ناحور برادر ابراهيم خليلم كه مادر من ملكه خواهر لوط پيغمبر است سراى ما بروى مهمان گشاده است و جاى شتران نيز آماده است

اين وقت خادم سجدۀ شكر بجا آورد و ربقه بشتاب نزد برادر خود لابان آمده و او را از حال آگاه ساخت پس لابان بنزد خادم شده او را با شتران بخانه آورد و علوفه شتران را آماده كرده طعام مهمان نيز حاضر نمود خادم گفت تا حاجت خويش باز نگذارم دست بدين طعام نبرم لابان گفت بيان فرما كه آنچه ما را بدان دست رس باشد تقصير نخواهيم كرد

اين وقت قصه خويش را در ميان نهاد كه مولاى من ابراهيم خليل از براى فرزند خود اسحق زنى از قبيله خويش خواهد و مرا در طلب مقصود بدين سوى فرستاده اينك ربقه دختر برادر مولاى من است هرگاه وى را بمن گذاريد تا بنزد اسحق برم شايسته باشد و الا مرا آگاه فرمائيد تا بجانب يمين و يسار در طلب مقصود ره سپار شوم لابان و تبوئيل باين مطلب راضى شدند گفته اند ربقه ملازم خدمت باشد هرگاه خواستى حركت بنمائى او را با تو همراه خواهيم نمود

پس خادم جامهاى زرتار و بافتهاى پرنگار و حليلهاى رنگين و زيورهاى زرين كه با خود آورده بود در خدمت ملكا مادر ربقه و برادرش لابان و پدرش تبوئيل نهاد و سجدۀ شكر بجا آورد آنگاه با همراهان دست بطعام گشودند و آنشب در سراى تبوئيل بماند و بامداد برخواست و گفت چون سفر من از شما بخيريت انجاميد تا خير در آن پسنديده نداريد اينك ربقه را با من سپاريد تا بنزد مولاى خويش برم لابان و تبوئيل چون رضاى ربقه را دريافته اند ويرا دعاى خير گفته اند و با دايه اش بدست خادم خليل سپردند

ص: 193

پس او را با كنيزان بر شتران سوار كردند و بجانب ابراهيم خليل متوجه شدند اسحق از اين قصه آگاه گرديد باستقبال بيرون شتافت ناگاه ربقه چشمش بر اسحق افتاد از خادم پرسيد كه اين چه كس باشد كه بدين استعجال ما را استقبال كند خادم گفت اين آفتاب آفاق اسحق است كه عروس خويش را استقبال كند ربقه شرمناك شده برقعى برخساره درانداخت

پس اسحق برسيد و صورت حال از خادم سربسر به پرسيد ربقه را برداشته به خيمه مادر خويشتن ساره خاتون آورد و در سلك ازدواجش اندراج داد و دل در او دربست و اسحق باشارت خليل الرحمن بارشاد اهالى كنعان مامور گرديد

و حضرت يعقوب و عيص از اين ربقه متولد گرديدند و از ذريت يعقوب هفتاد هزار كس بدرجه پيغمبرى نائل گرديدند و از نسل عيص بن اسحق قياصره و روميان پديد آمدند

چون عيص دختر اسماعيل بن ابراهيم عليهما السلام كه نامش محله بود تزويج كرده فرزندى آورد او را مسمى بروم نمود چون رنگ او زردچهره بود فرزندان او را بنى الاصفر ميگفته اند

بنا بگفته ناسخ جلد هبوط ص ١٣4 و حضرت اسحق در سنه ٣6٠٣ بعد از هبوط آدم وداع جهان گفت عمر او ١٨٠ سال بود

قطوره بنت يقطن

زوجه ابراهيم خليل عليه السّلام در كتاب مذكور گويد كه چون ساره خاتون دنيا را وداع گفت حضرت ابراهيم قطوره دختر يقطن كه از قبيله جرهم بود نكاح كرد و از او شش پسر آورد كه اسامى آنها را در كتاب مذكور ذكر كرده

قطوره بنت يقطن

زوجه ابراهيم خليل عليه السّلام در كتاب مذكور گويد كه چون ساره خاتون دنيا را وداع گفت حضرت ابراهيم قطوره دختر يقطن كه از قبيله جرهم بود نكاح كرد و از او شش پسر آورد كه اسامى آنها را در كتاب مذكور ذكر كرده

سيده بنت مضاض بن عمرو الجرهمى

بانوى حرم حضرت اسماعيل بن ابراهيم خليل عليهما السلام و سبب تزويج آن

ص: 194

چنان بود كه حضرت اسماعيل بعد از فوت مادرش و بصواب ديد رؤساى جراهمه عمره دختر اسعد بن اسامه را كه از قبيله عمالقه بود تزويج كرد و چندى با وى بود تا آن هنگام كه ابراهيم از شام عزم ديدن فرزند نمود و ساره از وى پيمان گرفت در خانه اسماعيل پياده نشود چون آنحضرت بمكه درآمد بدر سراى اسماعيل رسيد زنيرا ديد از وى پرسيد كه ترا با اسماعيل چه نسبت است گفت من زوجه اويم فرمود كه شوهرت بكجا است عرض كرد كه از آنمرد چه ميپرسى كه يك روز در خانۀ خويش نماند و از حضرت ابراهيم تجليل نكرد

پس آنحضرت فرمود كه چون شوهرت بازآيد از من با وى سلام كن و بگوى تا آستانه خانۀ خويش را تغيير دهد اين بگفت و بجانب شام عطف عنان نمود چون اسماعيل از صيدگاه بازآمد استشمام رائحه خليل الرحمن نموده با عمره گفت در غيبت من كسى بدر اين سرا آمده گفت پيرمردي باين وصف و نشان آمد

اسماعيل گفت آيا با تو سخني گفت عرض كرد بلى شما را سلام رسانيد و فرمان كرد كه عتبه در خانه خود را عوض بنمائى اسماعيل فرمود آن پدر من بود و عتبه در خانه توئى برو باهل خود ملحق شو كه من ترا طلاق گفتم عمره از خدمت اسماعيل بيرون رفت و اسماعيل بعد از وى سيده بنت مضاض بن عمرو جرهمى كه ملكه زنان قبيله جرهم بود بحباله نكاح او درآورد و با وى بود تا ديگرباره حضرت خليل بملاقات اسماعيل بمكه آمده بدر سراى فرزند خراميد اتفاق باز اسماعيل در خانه نبود از سيده پرسيد كه چگونه ميباشد شوهر تو و زندگانى شما چون ميگذرد عرض كرد شوهر من نيكوترين مردان است و اينك بصيد شكار رفته و زندگانى ما بخوبى ميگذرد و با ادب تمام پيش آمد و نزول آنحضرت را مستدعى شد

حضرت فرمود مجال فرود شدن ندارم سيده فرمود موى سر مبارك را ژوليده و غبارآلود ميبينم چه باشد كه رخصت فرمائى آن را بشويم و روغن بزنم حضرت خليل او را اذن داده برفت و سنگى آورده در زير پاى آنحضرت بنهاد ابراهيم پاى راست

ص: 195

را از ركاب برآورده بر سنگ نهاد و سيده طرف ايمن سر او را بشست آنگاه پاى راست را در ركاب كرده پاى چپ را برآورد و بر سنگ نهاد و جانب ايسر را نيز سيده بشست و چون از اين مهم فراغت يافت بخانه رفته قدرى پنير بر طبقى نهاده نزد ابراهيم آورده و بهر دو دست آن طبق را نگاه داشته آن حضرت تناول فرمود و در حين مراجعت با وى گفت كه شوهرت را بگوى كه عتبه خانه ات محكم نگاه دارد چون اسماعيل بخانه آمد و سيده آن قصه را باز گفت

اسماعيل فرمود اى سيده شاد باش كه عتبه خانه توئى و پدرم بنگاهدارى تو مرا وصيت فرمود و از براى حضرت اسماعيل دوازده پسر بوجود آمد كه يكى از آنها قيدار كه حامل نور نبوت سيد انبياء صلى اللّه عليه و آله بود و ظاهرا اين قيدار از بطن همين سيده بود

و اسماعيل در سنه سه هزار پانصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم دنيا را وداع گفت جسد مباركش را در حجر مكه نزديك مقبرۀ هاجر بخاك سپردند مدت دعوتش چهل سال بود

غاضرۀ جرهميه

بانوى حرم قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم خليل و اين حامل نور نبوت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و اله و سلّم گرديد و قصه چنان است كه در ناسخ جلد هبوط ص ١٣٧ گفته كه حضرت اسماعيل نور محمّديرا در پيشانى قدار مشاهده ميفرمود فلذا او را از ميانۀ فرزندان خود اختيار كرده كتاب عهدنامه مقرره را نوشته در تابوت سكينه نهاد و بدو سپرد كه وضع آن نور پاك را جز در ارحام مطهرات نكند و قدار از ميان اولاد حضرت اسماعيل ممتاز بود و در صيادى و تيراندازى در عصر خود فرد بود و در پشت اسب دلير و چابك بودى و آهو را بتك ميگرفت (يعنى بدويدن آهو را صيد ميكرد) در بطش و هيبت معروف و بشهامت و شجاعت موصوف بود و چندان توانائى داشتى كه با زنان هشتاد نوبت مجامعت ميكردى صد زن بگرفت از خاندان اسحق و هيچيك حامله

ص: 196

نشدند از اين جهت سخت رنجيده خاطر بود و در حل اين عقده اهتمام مينمود روزى برخواسته بمقام قربانگاه پدرش اسماعيل آمده هفتصد سرقوج قربانى كرد عرض كرد الهى اگر مرا فرزندي عنايت خواهى فرمود قربانى مرا قبول كن پس آتشى از آسمان فرود شده قربانيهاى او را يك يك بربود و ملهم شد كه قرباني ترا قبول كرديم آنگاه آسوده شده ساعتى در زير درختى بخفت در خواب ديد كه كسى با او ميگويد وضع نور محمدى جز در زنان عرب نشود برو غاضرئه جرهميه را تزويج كن تا مقصود حاصل گردد

چون از خواب بيدار شد در ميان بنى جرهم فحص بسزا كرد تا غاضره را پيدا كرده او را تزويج نمود و آن نور مبارك از صلب قيدار برحم طاهر غاضره قرار گرفت و پسرى آورد نام او را حمل نهاد چون بحد رشد رسيد قدار وصيتهاى خود را با وى گذارد كه وضع نور محمدى را جز در ارحام مطهرات روا ندارى و قدار در كوه ثبير قبض روح شد و در همان مكان مدفون گرديد

سعيدۀ جرهميه

بانوى حرم حمل بن قدار بن اسماعيل بن ابراهيم خليل عليه السّلام چون حمل پدر را در ثبير بخاك سپرد زنى سعيده نام از قبيله جرهم بگرفت و بنت از وى متولد گرديد و ايراد اين نام بر وى ازاين روى بود كه وقتى حمل بطرف يمن ميرفت و ضجيع خود سعيده را كه حامله بود بهمراه ميبرد بنت در راه متولد گشت و سعيده در نفاس بمرد در آنهنگام بارانى سخت بباريد كه كار بر حمل تنگ شد پس فرزند را برداشته بزاويه غارى گريخت

و از قضا حمل نيز در آن غار مرگ او رسيد و بياران خود ملحق گرديد طايفه اى از عرب بدان مقام رسيده كودكى بى پدر و مادر يافته اند و گمان كردند كه يك ساله بود و هنوز چهل روز بيش نداشت گفته اند خداوند بارى او را از زمين برويانيده لاجرم به بنت ناميده شد و چون بحد رشد و بلوغ رسيد زنى بحبالۀ نكاح درآورده هميسع

ص: 197

از وى متولد گرديد و او را از علو همت بدين نام ناميدند جنابش بر قبايل اعراب حجاز و نجد تا فسطاط استيلا داشت

حارثه بنت مراد بن زرعة بن حمير

مادر هميسع و اين هميسع بر بيشتر اولاد اسحق فرمان گذار بود و زنى كه بنام حبيبه بنت قحطان بود نكاح كرد و ازد از وى بوجود آمد و ازد اول كسى است كه از اولاد اسماعيل كتاب آموخت و به بيست و چهار زبان سخن گفتى و به بيست و چهار خط نگارش كردى

سلمى بنت حارث بن مالك

ازد كه نام او مذكور شد همين سلمى كه دختر حارث بن مالك است در حباله نكاح خود درآورد و ادد از وى متولد گرديد و ادد بر وزن صرد بمعنى آواز بلند و از اين روى او را ادد گفته اند كه آواز او را دوازده ميل راه شنيدندى و او پس از رشد و بلوغ (بلها) كه از اولاد يعرب بن قحطان بود بزنى درآورد و او مادر عدنان است بالجمله اولاد اسماعيل چنان بسيار شدند كه زمين مكه احتمال گنجايش ايشان نداشت لاجرم گروه گروه از آن زمين مبارك بيرون شدند در اطراف ديار عرب توطن كردند و هرقبيله كه خارج ميشدند سنگي شبيه بحجر الاسود از احجار مكه برداشته با خود ميبردند و آنرا در محلى خاص ميگذاشته اند و چون خانه مكه اش طواف ميكردند اين كار اندك اندك به پرستش اصنام و اوثان منجر شد و آئين بت پرستيدن در ميان اولاد اسماعيل پديد آمد

و همچنين در ميان قبيلۀ جرهم و از اين قبيله جرهم مرديكه او را اصناف ميگفته اند با زنيكه او را نائله ميگفته اند زنا كردند در خانۀ كعبه منتقم حقيقى آنها را بصورت سنگ مسخ گردانيد

ص: 198

مردم براى عبرت ناظرين اصافرا بر سر كوه صفا و نائله را در قله مروه نصب كردند

چون زمانى بر اين بگذشت عمرو بن لحى خزاعى هبل را از شام با خود آورد و مردمرا به پرستيدن هبل و اصاف و نائله فرمان داد و هبل را بر سر كوهى نصب كردند و مردم او را عبادت ميكردند

و برخى ديگر بتى بنام منات مى پرستيدند و آنرا قبله حاجات قرار دادند و بت خانه براى او در كنار دريا برآوردند و انصار در زمان جاهليت عبادت منات ميكردند و بعضى براى بتيكه او را عزاى ميگفته اند در نخله كه قريه اى است در حوالي مدينه بتكده آراسته اند و گروهى از بني خزاعه و قريش آن بتكده را همانند خانه مكه محل حصول حوائج دانسته اند و قبيلۀ ثقيف لات را براى پرستش اختيار كردند و همه روزه بر بت پرستي اضافه ميشد تا در خانه كعبه سيصد و شصت بت نصب كردند بغير بتهائيكه در اطراف و جوانب و قرى و محلات بود تا اينكه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آئين بت پرستى را از مملكت حجاز و غير آن نابود كرد

ملكال بنت شادل

زوجه داود پيغمبر عليه السّلام ملكان بر وزن غربال زنى دانشمند و باوفا بود و او دختر شادل بن قيس (1)كه نسبت به بنيامين بن يعقوب بن اسحق بن ابراهيم خليل ميرساند و سبب تزويج داود عليه السّلام ملكال را اين بود كه بني اسرائيل در سنه 4٣6٠ بعد از هبوط آدم دچار جنگ با جالوت شدند و در دست او ذليل و زبون گرديدند و اراضي و ديار آنها را گرفته اند و بسيارى از آنها اسير كردند ناچار بنزد پيغمبر آن زمان كه او را


1- شادل نام عبرى است و بلغت سريانى سازل گويند و معرب آن طالوت باشد و او مردى تمام خلقت بلندقامت چنانكه هيچكس از بنى اسرائيل را سر از كتف او برنميگذشت جلادت و شجاعت نيز در نهاد داشت

ص: 199

سموئيل ميگفته اند و از او درخواست كردند كه پادشاهى براى ما تعيين بنما كه بدستور او با دشمن قتال بنمائيم

چنانچه در قرآن ميفرمايد (إِذْ قٰالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ اِبْعَثْ لَنٰا مَلِكاً نُقٰاتِلْ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ) و ابرام از حد بدر بردند ناچار سموئيل بدرگاه بارى مناجات كرد خطاب رسيد اى سموئيل اين قوم از آنروز كه از مصر بيرون شده اند گاهى نبوده كه عصيان نورزند و ترا هم اطاعت نكردند تا اينكه بلاها بر آنها شديد شد اكنون ملكى از براى آنها تعيين بنما

سموئيل بميان قوم آمد فرمود مرا خوف آن باشد كه اگر پادشاهى براى شما تعيين بنمايم و او شما را امر بقتال بنمايد كه با دشمن رزم دهيد او را اطاعت نكنيد و موجب هلاكت شما بشود و كار شما باصلاح نيايد چنانچه خداى تعالى در سورۀ بقره آية ٢4٧ مقاله پيغمبر ايشانرا نقل ميفرمايد (قٰالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلْقِتٰالُ أَلاّٰ تُقٰاتِلُوا)

مردم بنى اسرائيل گفته اند چه شده است ما را كه در راه خدا جهاد نكنيم و حال آنكه ما را از شهر و ديارمان آواره كردند و نهايت ذلت و خواريرا بر ما فرود آوردند چندانكه خواسته اند از ما كشته اند و اسير كردند و اموال ما را بغارت بردند (قٰالُوا وَ مٰا لَنٰا أَلاّٰ نُقٰاتِلَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنٰا مِنْ دِيٰارِنٰا وَ أَبْنٰائِنٰا) اين وقت سموئيل مامور شد كه شادل كه عبارت از طالوت بوده باشد او را برايشان پادشاه گرداند و گويند سموئيل بميان قوم آمد و فرمود اين پادشاه را بحكم قرعه بايد تعيين كرد سپس در ميان اسباط بنى اسرائيل قرعه افكندند بنام سبط بنيامين برآمد و از ميان سبط بنيامين بنام طالوت بيرون آمد و سموئيل گفت (إِنَّ اَللّٰهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طٰالُوتَ مَلِكاً) گروهى از بنى اسرائيل سر برتافته اند و سلطنت او را قبول نكردند از روى قاعده ايكه داشته اند كه سلطان هميشه بايد از اولاد يهودا ابن يعقوب بوده باشند فلذا گفته اند ما از خاندان يهودا ميباشيم و ما سزاوارتريم باين سلطنت چه آنكه اين سلطنت ميراث ماست و طالوت

ص: 200

از دودمان بنيامين است او را نميرسد كه بر ما حكومت بنمايد (قٰالُوا أَنّٰى يَكُونُ لَهُ اَلْمُلْكُ عَلَيْنٰا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ اَلْمٰالِ) گفته اند طالوت مردى فقير و بى چيز است و ما سزاوارتر باين سلطنت هستيم از او)

سموئيل فرمود (إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفٰاهُ عَلَيْكُمْ وَ زٰادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ وَ اَللّٰهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشٰاءُ) حضرات بنى اسرائيل برترى و اعتبار را بمال مى دانسته اند خداى تعالى آنرا نفى فرمود و ميزان برتريرا علم قرار داد نه مال سموئيل گفت طالوت بر شما فزونى دارد از جهت علم و دانش بعلاوه قانون فروسيت و توانائى و رسائى بالا از شما افزون است و هم تابوت رب علامت سلطنت او بود كه ديگرباره بميان قوم آوردند (وَ قٰالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ اَلتّٰابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمّٰا تَرَكَ آلُ مُوسىٰ وَ آلُ هٰارُونَ تَحْمِلُهُ اَلْمَلاٰئِكَةُ إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ)

در تفسير صافى ميفرمايد تابوت را خداى تعالى او را بر موسى نازل فرمود و از معانى الاخبار نقل ميكند كه از امام موسي بن جعفر عليه السّلام سئوال كردند كه تابوت چيست فرمود سه ذراع در دو ذراع است و در آن عصاى موسى و سكينه است سئوال كردند سكينه چيست فرمودند روح اللّه است كه هرگاه در شيئى اختلاف كردند بآنها خبر ميداد و او نسيمى بود از بهشت كه صورت او همانند صورت آدميان بود و رائحه طيبه داشت و او را ملائكه حمل ميكردند با انبياء بنى اسرائيل و در ميان آنها بود چون بنى اسرائيل هتك حرمت تابوت نمودند عمالقه بر آنها مسلط شدند و تابوت را از آنها ربودند و بنى اسرائيل را ذليل كردند)

و گويند تا هفت سال تابوت در ميان آنها بود بالاخره بطالوت برگردانيدند و اين آيت ملك او بود بالاخره طالوت مهياى حرب با عمالقه گرديد پيغمبر آنها فرمود شما در راه بنهرى عبور خواهيد كرد در كنار اردن هرآنكس از آن آب بنوشد از حزب خدا و از لشكريان ما محسوب نخواهد بود مگر يك كف آب اگر بنوشد باكى نيست چون لشكر بآن نهر رسيدند همه خود را سيراب كردند و آنها شصت هزار جمعيت بودند و سيصد و سيزده نفر بنا بروايت تفسير صافى اطاعت كردند و از آن آب نياشاميدند چون

ص: 201

با لشگر جالوت مقابل شدند آنهائي كه آب آشاميده بودند گفته اند (لاٰ طٰاقَةَ لَنَا اَلْيَوْمَ بِجٰالُوتَ وَ جُنُودِهِ)

و آن جماعت قليله كه نياشاميده بودند گفته اند (رَبَّنٰا أَفْرِغْ عَلَيْنٰا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدٰامَنٰا وَ اُنْصُرْنٰا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكٰافِرِينَ فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اَللّٰهِ وَ قَتَلَ دٰاوُدُ جٰالُوتَ)

و قصه او بنابر نقل صاحب ناسخ چنان بود كه جالوت طول قامت او شش ذراع يك شبر بود و خودى و جوشنى از مس داشت كه وزن جوشنش پنجهزار مثقال بود كه هرمثقالى در بيت المقدس بيست دانك است و مطابق وزن مثقال فعلى هرمثقالى سه مثقال دو دانگ ميشود و دو چكمه از مس درست كرده بود كه تا زانوى او را مى پوشيد و دامان مغفرش كه از مس بود از كتفش ميگذشت و سنان نيزه اش ششصد مثقال قدس بود

خلاصه چون صلاح جنگ دربر ميكرد مانند پارۀ كوهى از آهن و مس مينمود و بر فيل سوار ميشد و مردي از پيش روى او سپرشرا ميكشيد بنى اسرائيل چون آن هيكل عجيب را ديدند كه با هشتصد هزار مرد جنگي مهياى حرب ميباشند و جالوت در پيش صف فرياد ميزند كه هان ايمردمان طالوت اگر شما را آن توانائى هست كه با من مصاف دهيد اينك بميدان آئيد چون مرا از ميان برگيريد اهل فلسطين شما را باشد

از سخنان جالوت دلهاي بنى اسرائيل طپيدن گرفت و فزع شديد در ميان ايشان افتاد هيچكس را نيروى آن نبود كه قدمى پيش گذارد همگى خروش برآوردند و گفته اند (لاٰ طٰاقَةَ لَنَا اَلْيَوْمَ بِجٰالُوتَ وَ جُنُودِهِ)

مدتى از طرفين صفها راست ميشد و احدى جرأت ميدان جالوت نميكرد و مقرر است كه سه پسر از ايسى كه پدر داود باشد در ميان بنى اسرائيل بخدمت طالوت بودند و چون داود اندك سال بود او را پدرش براى شبانى گوسفندان نگاه داشت چون كار حرب بدراز كشيد پدر داود گفت اى داود برادران تو در حربگاه بتلخى معيشت

ص: 202

كنند اكنون مقدارى قوت و طعام تهيه كردم آنها را بايشان برسان و خبر سلامتى ايشان را بياور

داود طعام برگرفت و براه افتاد بناگاه سه سنگ او را ندا كردند كه ايداود ما را بگير پس گرفت و در ميان توبرۀ خود گذارد و حق تعالى وحى كرد بسوى پيغمبر ايشان كه جالوت را نميكشد مگر مرديكه از اولاد لاو بن يعقوب و نامش داود است و زره موسى بن عمران بر قامت او درست آيد آن زره را هركس پوشيد بقامت او درست نيامد چون داود او را دربر كرد بقامت او درست آمد داود گفت من كار جالوت را بسازم و جهان را از وجود او پاك بنمايم برادران داود او را سرزنش كردند كه ترا آن قوت نباشد اين خيال از سر بدر كن

داود وقعي بسخنان برادران نگذاشت و بجانب جالوت ره سپار شد جالوت را ديد بر فيلى سوار است و تاجى بر سر دارد و در پيشانى او ياقوتى بود كه نورش ساطع بود و لشكرش نزد او صف كشيده بودند پس حضرت داود يك سنگ در فلاخن نهاد و بجانب راست لشكر او افكند آن سنگ در هوا بلند شد و فرود آمد در ميمنۀ لشكر او و بر هركه ميخورد او را ميكشت تا همه گريخته اند و سنگ ديگر بر جانب چپ لشكر او انداخت تا همه گريخته اند و سنگ سوم را بجانب جالوت افكند پس آن سنگ بلند شد بروايت حيوة القلوب آن سنگ بر ياقوتى كه در پيشانى جالوت بود خورد و ياقوت را درهم شكست و بمغز سرش رسيد و بهمان سنگ جالوت بر زمين افتاد و بجهنم واصل شد

چنانچه حق تعالى فرموده است (فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اَللّٰهِ وَ قَتَلَ دٰاوُدُ جٰالُوتَ) اين وقت بنى اسرائيل بجنبيدند هرچه در لشكرگاه ايشان بود بغنيمت بردند و مردم بنى اسرائيل از داود بسيار خورسند شدند

طالوت گفت من دختر خود (ملكالرا) بعقد تو درميآورم داود گفت مرا آن استطاعت و عشيرت در ميان بنى اسرائيل نباشد كه داماد پادشاه توانم شد طالوت گفت

ص: 203

من ترا غنى خواهم كرد بالاخره طالوت دختر خود ملكا نام را بشرط زنى بخانه داود فرستاد چون نام داود بلند شد و بر او حسد بردند در مقام قتل او برآمدند و خانه او را محاصره كردند كه چون صبح از خانه بيرون شود او را گرفته و بقتل برسانند ضجيع او ملكال اين بدانست تمثالى در جاى خواب داود بخوابانيد و جلد گوسفندى زير سر آن افكند و داود را از ديوار خانه فرود كرده رها ساخت صبحگاهان ديده بانان بر سر آن تمثال آمده داود را نيافته اند خابئا مراجعت كردند و داود عليه السّلام از دست ايشان نجات يافت

ابيشاغ والدۀ حضرت سليمان

اشاره

بانوى حرم حضرت داود عليه السّلام در جلد هبوط ناسخ التواريخ ص ٢٩6 گويد كه چون داود عليه السّلام را شيخوخت دريافت و آثار هرم پديد گشت اين وقت دخترى باكره كه بمحاسن كثيره ممتاز بود بسراى آورد و (ابيشاغ (1)) نام داشت

و بعضى (تشبع) ضبط كرده اند بالاخره سليمان از او متولد گرديد و بنى اسرائيل در انديشه بودند كه بعد از داود كداميك از پسران آنحضرت بر مسند حكومت خواهد نشست و سلطنت آل اسرائيل ميراث وي گردد (اودينا) كه از ميان فرزندان داود بصباحت منظر معروف بود بدان سر شد كه صناديد مملكت را با خود يك جهت كرده قائم مقام پدر باشد و بعد از او بتخت سلطنت جاى كند پس چند سر گاو و گوسفند ذبح كرده دعوتى نمود و بزرگان آل يهود را طلب نمود و برادران خود را نيز بنزد خويش خواند.

سليمان با چند نفر ديگر از برادران در آن دعوت حاضر نشدند اين خبر بمادر سليمان رسيد بى توانى بنزد داود آمد و صورت واقعه را بعرض داود عليه السّلام رسانيد عرض كرد كه ايملك آل اسرائيل شما آنروز كه مرا خواستار بودى و بحبالۀ نكاح درميآوردى


1- ابيشاغ بفتح الف و كسر باء موحده و سكون الياء التحتانيه و فتح الشين بعدها الفين المعجمه و يحتمل بسكون الباء و كسر الياء على وزن انبياء

ص: 204

سوگند ياد كردى كه ولى عهدى با فرزند من عطا بنمائى اينك اودينا انجمنى كرده و بزرگان بنى اسرائيل را حاضر ساخته تا طوق سلطنت خويش را بگردن ايشان در آورد آيا پادشاه را در اين كار چه فرمان باشد داود فرمود حاشا وليعهد و قايم مقام من سليمان است

و ابن بابويه بسند معتبر از آنحضرت روايت كرده استكه چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود كه سليمانرا خليفه خود گرداند بنى اسرائيل بفرياد آمدند و گفته اند كه خوردساليرا بر ما خليفه ميكند و در ميان ما از او بزرگتر هست پس داود سرگردها و اكابر بنى اسرائيل را طلبيد و گفت بمن رسيده آنچه شما دربارۀ خلافت سليمان گفتيد شما عصاهاى خود را بياوريد و هركس نام خود را بر آن عصاى خود بنويسد و با عصاى سليمان شب در حجره اى ميگذاريم صبح عصاى هركس سبز و خرم شده او وصى و خليفه بعد از من خواهد بود

پس چنين كردند هركس عصاى خود را اسم خويش را بر او نقش كرد همه را در يك حجره گذاردند و در حجره را بسته اند و سرگردهاى قبايل بنى اسرائيل همه حراست آنخانه كردند چون داود نماز بامداد را با ايشان بجا آورد در را گشودند و عصاها را بيرون آوردند چون بنى اسرائيل ديدند كه در ميان عصاها عصاى سليمان برك برآورده و ميوه داده است اين وقت بخلافت آنحضرت راضى شدند پس حضرت داود در حضور بنى اسرائيل امتحان نمود علم آنحضرت را و پرسيد اى فرزند چه چيز خنك تر و راحت بخش تر است

سليمان گفت عفو كردن خدا از مردم و عفو كردن بعضى جرم بعضى را پس پرسيد كه اى فرزند چه چيز شيرين تر است گفت محبت و دوستى كه اين رحمت خداست در ميان بندگانش پس داود خنديد و شاد گرديد و با بنى اسرائيل فرمود كه اين خليفه من است در ميان شما بعد از من و در آن وقت بنابروايت حيوة القلوب سيزده سال از سن سليمان گذشته بود و چهل سال پادشاهى كرد

ص: 205

اشاره بتاريخ داود ع

داود عليه السّلام از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد گرديد و كار دين با شمشير راست كرد تا اينكه بر بنى اسرائيل سلطنت يافت و آنمكانت داشت كه بمفاد (وَ سَخَّرْنٰا مَعَ دٰاوُدَ اَلْجِبٰالَ يُسَبِّحْنَ وَ اَلطَّيْرَ وَ كُنّٰا فٰاعِلِينَ) كوهها و پرندگان با او تسبيح ميگفته اند و مسخر او بودند تحصيل رزق خويش را بزنبيل بافتن معلق داشتى يا بزره ساختن كار معاش انجام دادى و آهن سرد در دست آنحضرت چون موم نرم بود چنانكه خداى تعالى فرمايد (وَ أَلَنّٰا لَهُ اَلْحَدِيدَ أَنِ اِعْمَلْ سٰابِغٰاتٍ وَ قَدِّرْ فِي اَلسَّرْدِ ( (1)) و مقرر است كه آنحضرت در زندگانى سيصد و شصت زره بساخت و هريك را بهزار درهم بفروخت چنانچه خداى تعالى فرمايد (وَ عَلَّمْنٰاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شٰاكِرُونَ)

و نيز در ناسخ گويد كه زنجيرى برفراز صومعه آن حضرت بود كه يكطرف آن بآسمان پيوسته بود و يكطرف آن با زمين بود تا هركس را كه قسم بر ذمت مى- افتاد بپاى آن سلسله ميآمد اگر در قسم و گفتار خود صادق بود دست او بآن زنجير ميرسيد و اگرنه زنجير بالا ميرفت و دست آن دروغگو بآن زنجير نميرسيد و اگر بيمارى را دست بآن رسيدى شفا يافتى و اگرنه بلائى از آسمان نازل ميشد بانكى از آن سلسله گوشزد داود ميشد و حقيقت حال معلوم آنحضرت ميشد

بعد از رحلت داود شخصى از بنى اسرائيل گوهرى سنگين قيمت نزد پيرى وديعت گذاشت چون خواست او را تسليم بگيرد پير منكر شد كار بقسم كشيد مرد پير حيلتى انديشيد و آن گوهر را در ميان عصاى خود جاى داد چون بپاى زنجير آمدند مرد پير عصاى خود را بدست صاحب امانت داد و گفت اين عصا را نگاهدار تا من نيز سوگند ياد كنم چون عصا را باو داد گفت پروردگارا من امانت او را باو رد كردم و دست بزد و زنجير را بگرفت و بازآمد و عصاى خود را از آنمرد بگرفت و بمنزل خويش شد


1- سوره ٣4 السبا آيه ١٠

ص: 206

مردم از اين حال تعجب كردند و بسبب اين حيله روز ديگر آن سلسلّه ناپديد شد مدت سلطنت آنحضرت چهل سال بود و در سنه 44٠٣ بعد از هبوط آدم دنيا را وداع گفت و در بيت المقدس مدفون گرديد و كتاب آسمانى او زبور بود كه آنرا مزامير داود خوانند و آن مشتمل بر يكصد و پنجاه مزمور بود و همه محتوى بر تسبيح و تقديس و معارف و مناجات است و نكته چند در آن كتاب مبارك اندراج يافته كه با استدراك ارباب كياست و فطانت دلالت كند بر ظهور انبياء و ائمه هدى كه بعد از داود بعرصه شهود قدم گذارند چنانچه خداي تعالي ميفرمايد (وَ لَقَدْ كَتَبْنٰا فِي اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّكْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ يَرِثُهٰا عِبٰادِيَ اَلصّٰالِحُونَ)

بانوئى كه عيسى بن مريم ع مهمان او شد

علامه مجلسى در جلد اول حيوة القلوب در احوالات عيسى بن مريم مينويسد كه در بعضى از كتب مذكور است كه روزى عيسى با جمعى از حواريان همراه بود و بجهت هدايت خلق در زمين ميگرديد و سياحت مينمود كه هركرا قابل هدايت داند از ورطۀ ضلالت برهاند و جواهر قابليات و استعدادات كه در نهاد افراد بشر خفته است بفراست نبوت ادراك نموده بتيشۀ پند و اندرز استخراج نمايد پس در اثناى سياحت بشهرى رسيدند و نزديك آنشهر گنجى ظاهر شد و پاهاى خواهشهاى حواريان در طمع گنج از رفتن بازماند عرض كردند كه ما را رخصت فرما كه اين گنج را حيازت نمائيم كه در اين بيابان ضايع نشود

عيسى فرمود كه اين گنج را بجز مشقت و رنج ثمره اي نيست و من گنج بى رنجى در اين شهر گمان دارم و ميروم كه شايد آنرا بيرون آورم شما در اينجا باشيد تا من بسوى شما برگردم گفته اند يا روح اللّه اين بدشهرى است براى اينكه هرغريبيكه وارد اين شهر ميشود او را ميكشند

حضرت عيسى فرمود كه كسى را ميكشند كه در دنياى ايشان طمع داشته باشد

ص: 207

سپس حضرت عيسى داخل آنشهر شد و در كوچهاى آن شهر ميگرديد و بر دروديوار آن شهر بنظر فراست اثر تأمل مينمود ناگاه نظر انورش بر خانۀ خرابى افتاد كه از همه خانها پستر و بى رونق تر بود با خود گفت گنج در ويرانه ميباشد و آنكس كه قابل هدايت است در اين ويرانه است

پس در زد پير زالى سر از خانه بيرون كرد پرسيد تو كيستى عيسى عليه السّلام فرمود مردى غريب و باين شهر رسيده ام و آخر روز شده است ميخواهم در اين شب مرا پناه دهيد كه امشب در كاشانۀ شما بسر برم آن بانوى بافطانت گفت پادشاه ما حكم فرموده استكه غريب را در خانۀ خود راه ندهيد ولى من از سيماى تو آثار بزرگى و نجابت مشاهده ميكنم شما چنان ميهمانى نيستى كه دست رد بر جبين تو توان گذاشت بفرمائيد حضرت عيسى بقدم مبارك خود كلبۀ محقر پيره زن را طور سينا گردانيد و از نور جمالش آن محوطه گلستان جنان گرديد و خانه تار پيره زن مانند سينۀ عارفان از در و ديوارش اشعه انوار دميد

و آن خانه از مرد خاركشى بود كه دار فانى را وداع كرده آن پيره زن زوجۀ او بود و فرزند يتيمى از او مانده بود و آن فرزند بشغل پدر مشغول بود و بقليلي كه تحصيل مينمودند معاش ميكردند و آن پسر شغل پدر را پيش گرفته بود روزها براى خاركنى بصحرا ميرفت در آنروز چون پسر از صحرا مراجعت كرد مادرش باو گفت ايفرزند امشب يك مهمان عزيزى بر ما وارد شده هرچه آورده اى بخدمت او گذار و در خدمت گذاري او تقصير منما

آن پسر ماحضرى كه تحصيل كرده بود بخدمت عيسى نهاد آنحضرت تناول نمود با او آغاز مكالمه فرمود او را در غايت عقل و هوش و فتوت ديد و بفراست نبوت دانست كه آن در يتيم همين است چون دريافت كه استعداد و قابليت در نهاد او بسرحد كمال است ولى حضرت عيسى استنباط اندوه عظيمى از او نمود و چندانكه از او استفسار فرمود آن جوان از كشف سر خود ابا و امتناع مينمود عيسى ضمانت كرد كه هر هم و غمى كه دارد برطرف بنمايد آن پسر برخواست بنزد مادر رفت و ماجرا را بعرض رسانيد كه اين مهمان در استكشاف احوال من بسيار مبالغه مينمايد و متعهد ميشود كه بعد از وضوح حال هرهم وغمى كه دارم برطرف بنمايد

ص: 208

اكنون ايمادر شما چه ميفرمائى آيا راز خود را باو بگويم مادرش گفت آنچه از جبين انور او استنباط كردم من او را قابل سپردن هرراز نهانى ميدانم و قادر بر حل عقدهاى اهل جهان هست راز خود را از او پنهان مدار و در حل هراشكال دست از دامن او مكش اين وقت آن پسر بنزد حضرت عيسى آمد عرض كرد اى مهمان عزيز پدر من مرد خاركنى بود چون سراى فانيرا وداع گفت و از اين جهان برفت بغير من فرزندى از او نماند چون بحد رشد رسيدم مادرم شغل پدرم را بمن فرمان داد كه متصدى بشوم و مشغول خاركنى گردم منهم امتثال فرمان مادر نمودم و پادشاه ما را دخترى است در نهايت حسن و جمال و عقل و كمال و پدرش علاقۀ بسيار باو دارد و ملوك اطراف همه آن دختر را از او طلبيدند و او قبول نكرده استكه بايشان تزويج نمايد و آن دختر را قصرى رفيع است كه پيوسته در آنجا ميباشد

روزى من از پاى قصر او ميگذشتم نظرم بر او افتاد و از عشق او بيتاب شده ام و تابحال اين درد پنهان را باحدى اظهار نكردم بغير مادرم و اين دردي استكه بكسى نميتوانم اظهار بنمايم

حضرت عيسى عليه السلام فرمود ميخواهى آن دختر را براى تو بگيرم آن جوان عرض كرد من ميدانم اين امرى است محال و از مثل شما بزرگ مردى كمال عجب است كه با من سخريه و استهزاء بنمائى حضرت عيسى فرمود كه من هرگز بكسى سخريه و استهزاء نكرده ام سخريه كار جاهلان است و اگر قادر بر امرى نباشم اظهار آن بتو نمى- كنم اگر ميخواهى چنان ميكنم كه فردا شب آن دختر در آغوش تو باشد پس آن پسر بنزد مادر خود آمد و سخنان آن حضرت را نقل كرد مادرش گفت ايفرزند اين ميهمان عزيز من چنان دانسته ام كه آنچه ميفرمايد مقرون بحق و صواب و خالى از شك و ارتياب است آنچه بتو فرمان ميدهد عمل كن كه ترا بمقصود خواهد رسانيد پس حضرت

ص: 209

عيسى متوجه عبادت خود گرديد و آن پسر در آرزوى معشوق خود تا صبح در فراش خود ميغلطيد

چون صبح طالع شد حضرت عيسى او را طلبيد گفت برو بدر خانۀ سلطان چون امرأ و وزراى او از تو پرسش كنند كه چه كار دارى بگو من به پادشاه حاجتى دارم چون از حاجت تو سئوال بنمايند بگو آمدم كه دختر پادشاه را براى خود خاستگاري بنمايم و آنچه ترا جواب گويند بزودى براى من خبر بياور چون پسر بدر خانۀ پادشاه رفت آنچه حضرت فرموده بود بعمل آورد امرا از سخن او متعجب شدند گفته اند ممكن است اين پسر ديوانه باشد چون بمجلس پادشاه رفته اند بر سبيل سخريه و استهزاء اين سخن را مذكور ساخته اند

پادشاه از استماع اين سخن بسيار خنديد و آن پسر را براى تفريح بمجلس خود طلبيد و چون نظرش بر او افتاد با آن جامهاى كهنه انوار بزرگى و كياست و نجابت ذاتى در جبين او مشاهده نمود چندانكه با او سخن گفت يك كلمه حرف بيهوده از او نشنيد كه دلالت بر خفت عقل و جنون او بنمايد

پادشاه بعد از تعجب بسيار گفت كه اگر تو قادر بر كابين دختر من هستى بتو ميدهم و كابين دختر من اين است كه يك خوان از ياقوت آبدار بياورى كه هردانه اش كمتر از صد مثقال نبوده باشد آن پسر گفت مرا مهلت دهيد تا از براى شما خبر بياورم آن پسر برگشت بخدمت عيسى و آنچه شنيده بود بيان كرد عيسى فرمود كه چه بسيار سهل است آنچه او طلبيده پس عيسى خوانى طلبيد و آن پسر را بخرابه برد و دعا كرد كه هركلوخى و سنگى كه در آن خرابه بود همه ياقوت آبدار گرديد و فرمود كه خوان را پر كن و از براى او به بر چون آن پسر خوان را بمجلس پادشاه برد و جامه از روى او برگرفت از شعاع آن جواهرات ديدهاى حاضران همه خيره گرديد و از احوال آن پسر همگى متحير شدند

پس پادشاه بجهت مزيد امتحان گفت كه يكخوان كم است ده خوان ميخواهم

ص: 210

كه هرخوانى نوعى از جواهر باشد چون پسر بنزد حضرت عيسى آمد و آنچه شنيده بود بازگفت حضرت عيسى آنچه را كه سلطان طلب كرده بود از انواع جواهرات تهيه كرد و با آن پسر فرستاد پادشاه در حيرت فرورفته پسر را در خلوت طلبيد گفت حقيقت مطلب را بمن بگو اين جواهرات كه در خزانۀ هيچ سلطانى نيست از كجا آوردى ترا قدرت بر اقدام ايجاد اين غرائب نيست براى من بيان كن اينها از جانب كيست پسر واقع مطلب را بيان كرد كه ديشب ميهمانى بر ما وارد شد و چون از قصه من آگاه گرديد بمن فرمود بعهدۀ من كه دختر سلطان را براى تو تزويج كنم و اين غرائب از ايشان استكه دست بهر سنگ و كلوخى فرابرد هرچه اراده بنمايد از انواع جواهرات همان خواهد شد

پادشاه گفت اين نيست مگر عيسى بن مريم برو او را بياور تا دختر مرا بتو تزويج بنمايد پس حضرت عيسى تشريف برده دختر آن پادشاه را بعقد او درآورد پادشاه جامهاى فاخر براى پسر حاضر كرد و او را بحمام فرستاد و بانواع زينتها او را زينت كردند و در آن شب پسر را بقصر خود برده دختر را باو تسليم نموده چون روز ديگر صبح شد پسر را طلبيد و از او سئوال نمود او را در نهايت مرتبه فطانت و زيركى يافت و چون پادشاه را بغير آندختر فرزندى نبود آن پسر را وليعهد خود گردانيد و جميع امراء و اعيان مملكت خود را طلبيد كه با او بيعت بنمايند و او را بر تخت پادشاهى خود نشانيد و چون روز ديگر شد پادشاه را عارضه اى عارض شد و بدار بقاء رحلت نمود و آن پسر بر تخت سلطنت متمكن گرديد و جميع خزاين و دفاين و ذخاير پادشاه را تصرف نمود و كافۀ امرا و وزراء و سپاهيان و اهالى و اشراف و اعيان او را اطاعت كردند و در اين چند روز حضرت عيسى عليه السلام در خانه آن پيرزن بسر ميبرد روزى براى وداع به نزد آن پسر آمد چون بنزديك او رسيد آن پسر از تخت سلطنت فرود آمد روى دست و پاى عيسى افتاده عرض كرده ايحكيم دانا و اى هادى رهنما چندان حق بر اين ضعيف دارى كه اگر تمامى عمر دنيا زنده بمانم و شما را خدمت بنمايم از عهدۀ عشرى از اعشار آن بيرون نميتوانم آمد و لكن شبهه اى در دل من عارض شده است كه ديشب تا صباح

ص: 211

باين خيال بسر بردم و اين اسباب عيش كه براي من مهيا گردانيدى از هيچيك منتفع نشدم و اگر حل اين عقده از دل من نكنى به هيچيك از اينها منتفع نخواهم شد حضرت عيسى ع فرمود كه آن خياليكه جمعيت خاطر ترا باختلال آورده آن چيست پسر گفت عقدۀ خاطر من آنست كه هرگاه تو قادر هستى كه در سه روز مرا از حضيض خاركشى باوج جهان بخشي رسانى و از خاك مذلت برگرفته بر تخت سلطنت بنشانى چرا خود باين جبه قناعت كرده اي نه خدمت كارى نه مركوب سوارى و نه همسرى براى تو مى باشد

عيسى فرموده كه هرگاه زياده از مطلوب تو براى تو حاصل گرديد ديگر ترا با من چكار است پسر گفت اى بزرگوار عاليمقدار اگر توجه نفرمائى و اين عقده را از دل من نگشائى هيچ احسان نسبت بمن نكرده اى و از هيچيك از اين نعمتها كه نصيب من فرمودى منتفع نخواهم شد

عيسي عليه السّلام فرمود كه ايفرزند اين لذات فانيۀ دنيا در نظر كسى اعتبار دارد كه از لذات باقيۀ عقبى خبرى ندارد و پادشاهى ظاهري كسى اختيار ميكند كه لذت پادشاهى معنوى را نيافته باشد همان شخص كه چند روز قبل بر بالاى اين تخت تكيه كرده بود فعلا در زير خاك خوابيده و همين از براى عبرت كافى است دولتى كه بمذلت و لذتى كه بمشقت منتهى شود قيمت ندارد دوستان حق را لذتها است از قرب وصال جناب مقدس يزدان و حصول معارف ربانى و فيضان حقايق سبحانى كه اين لذتها را در جنب آنها قدرى نيست

چون حضرت عيسى عليه السّلام اين سخنان حكمت و موعظت را بگوش آن در يتيم رسانيد بار ديگر بدامن او چسبيد و گفت فهميدم آنچه را كه فرمودى و يافتم آنچه بيان كردى و آن عقده را از دل من برداشتى اما عقده اى از آن بزرگتر و محكم تر در دل من گذاشتى حضرت عيسى فرمود كه آن كدام است آن پسر گفت آن گره تازه اين استكه از مثل شما گمان ندارم كه خيانت با كسى بنمائى و آنچه حق نصيحت و خير

ص: 212

خواهى او باشد بعمل نياورى و هرگاه تو خود سايۀ مرحمت بر سر ما افكندى و بيخبر بخانۀ ما درآمدى جهت چه بود كه امر اصيل را و باقيرا از براى من وصف نفرمودى و در مقام نفع رسانيدن بمن قناعت بامر فانى ناچيز فرمودى و از آن پادشاهى ابدى و لذت سرمدى چيزى بر زبان نياوردى

حضرت عيسي فرمود خواستم ترا امتحان بنمايم به بينم كه قابل آن مراتب عاليه هستي كه بعد از ادراك اين لذات فانيه براى لذات باقيه ترك اين لذات فانيه را خواهى كرد اكنون اگر آنرا ترك كنى ثواب عظيم براى تو خواهد بود و امتحان شده اى بخلاف قبل از وصول بابن لذائذ فانيه كه اگر متابعت مرا اختيار ميكردى امتحان ناكرده بودى ولى فعلا حجتى خواهى بود براي كسانيكه اين لذائذ فانيه را و اين ذخارف باطله دنيا را مانع تحصيل سعادت كاملۀ آخرت ميدانند اين وقت آن پسر سعادتمند دست بزد و جامهاى زرتار و اطلس و ديبا را از تن خود بريخت و دست از پادشاهى و تاج وتخت بكشيد و قدم يقين در راه تحصيل سلطنت معنوى گذاشت و حضرت عيسى او را بنزد حواريان آورد و فرمود آن گنج كه گمان داشتم اين در يتيم بود كه در زمان قليلى از خاركشى او را به پادشاهى رسانيدم و او از همت بلند خود بر همه پشت پا زد و قدم در راه متابعت من نهاد و شما بعد از سالها كه پيروى من كرديد به اين گنج پررنج فريفته شديد و دست از من برداشتيد

رودابه مادر رستم فرزند زال زر

اين زن اگرچه مسلم نيست بودنش از شرط اين كتاب ولى سام و فرزندش زال از امراء درگاه منوچهر بن ايرج بن فريدون بودند و منوچهر معاصر سليمان بن داود بود بتصريح صاحب ناسخ كه در جلد هبوط ص ٣١١ باين عبارت گفته (منوچهر با آنهمه حشمت در خدمت سليمان اظهار ارادت ميرفت و او را به پيغمبرى باور ميداشت و با شريعت موسى ميزيست و از ارسال تحف و هدايا بدرگاه سليمان مضايقت نميرفت) و

ص: 213

رستم بن زال بن سام بن نريمان موحد بودند و شواهد ديگرى در موحد بودن آنها در دست هست گيف كان اشاره بتاريخ اين سلسه ضرر بجائى نميرساند و البته در بعضى از قسمتها انسان روشن ميشود

بالجمله منوچهر سپهسالارى مملكت و جهان بانى را با سام نريمان گذارد و حكومت سيستانرا تا سرحد هندوستان باو داد و سام نسبش منتهى بجمشيد ميشود و اين سام را فرزندى روزى نميشد و پيوسته از خداوند متعال طلب فرزند ميكرد تا يكى از بردكيان او حمل برداشت چون مدت معلوم بگذشت فرزندى آورد كه موى سر و ابروى او مانند پيران سال خورده سفيد بود از اين جهت او را زال نام نهاد و هم او را زر ناميدند چون زر پير سرخ روى سفيدموى را گويند معروف بزال زر گرديد مادرش روزى چند او را از نظر پدرش سام او را پنهان كرد مبادا آن پهلوان غيور فرزند را زنده در گور نهد

لاجرم منجمان و اخترشناسان را بفرمود تا در زايچه و طالع او نظر كنند و درجه ميلاد او را بازدانند و بنمايند كه در مدت زندگانى از وى چه بظهور رسد و چگونه در جهان معاش كند منجمان بعرض رسانيدند كه زال چراغ سلسه و قبله قبيله است و طالع نيك اختر دارد سام از گفته منجمان شاد شد زال در خدمت پدر نشوونما يافت و بكمال فروسيت و فراست بلندآواز گشت و اين خبر گوشزد منوچهر شد كه سامرا فرزندى برومند پديد آمده كه مصباح دودمان و صباح خاندان است شاه بديدار وى شايق گشت و نامه بسام فرستاد كه پسر را بهمراه خويش كوج داده بدرگاه آيد چون منشور منوچهر بسام رسيد و از حكم پادشاه آگاه شد در حال زالرا برداشته بحضرت ملك پيوست و منوچهر را ديدار و گفتار و كردار زال پسند خاطر افتاد و او را در هرهنر كه مجرب داشت درخور تحسين و تمكين يافت او را بتشريفات ملكى مفتخر ساخته و حكومت سيستان و كابل و زابل را بدو مفوض داشته

زال چون بحوالى كابل فرود آمد مهراب كه نسب با ضحاك داشت در حكومت

ص: 214

كابل دست نشاندۀ سام بود چون از رسيدن زال آگهى يافت بزرگان كابل را فراهم كرده باستقبال بيرون شتافت و در خدمت زال پيوست و پيشكشى لايق پيش گذرانيد و خواستار شد كه در منزل او فرود آيد و چون مهراب آئين بت پرستان داشت زال رضا نداد كه بخانۀ او در شود و با وى هم كاسه گردد در كنار رودخانه كه قريب بسراى مهراب بود سراپردۀ زال را برپا كردند و در آنجا اقامت جست تا يكى از محرمان راز با زال گفت كه مهراب را دخترى چون آفتاب در پرده مستتر است و چندان از حسن و جمال و غنج و دلال او بازگفت كه زال دل باو باخت و نام او را بازپرسيد گفت رودابه نام دارد و مادر او را سيندخت گويند و از آن سوى رودابه از ورود سپهدار نو آگهى يافت و حضاقت رأى و جلادت طبع و سطبرى يال و زوربازوى او را همه شب از پدر مى شنيد بالاخره دل او با مهر زال بجنبيد و از جانبين رشته مهر استوار گشت بالاخره رودابه را تزويج كرده او را بزابلستان آورد و رودابه از زال حمل برداشت و رستم از او متولد گرديد و از چهرۀ او كاخ و كوي و برزن گلشن شد

بانوئى كه الياس نبى ع در خانه او بود

الياس پيغمبر عليه السّلام در سال چهار هزار پانصد و شش سال بعد از هبوط آدم عليه السّلام ظهور كرد و از اكابر پيغمبران است چنانكه خداى فرمايد (وَ إِنَّ إِلْيٰاسَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ) و الياس فرزند العازار پسر هارون عليه السّلام است همواره در زواياى عزلت بعبادت حضرت حق مشغول بود تا اينكه طغيان پادشاه بنى اسرائيل كه او را احاب بن عمرو ميگفته اند بسرحد كمال رسيد

الياس مامور شد كه او را بسوى خدا دعوت بنمايد الياس بنزد او آمد و فرمود ايقوم هيچ از خدا نميترسيد و عبادت بتى را اختيار ميكنيد كما قال اللّه تعالى (إِذْ قٰالَ لِقَوْمِهِ أَ لاٰ تَتَّقُونَ أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ اَلْخٰالِقِينَ) پس الياس را تكذيب كردند و در مقام قتلش برآمدند (فَكَذَّبُوهُ فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ) اين وقت الياس روى با قوم خود نمود و فرمود آل اسرائيل در معصيت خداوند سخت طغيان كردند همانا پروردگار باران

ص: 215

را از ايشان قطع خواهد كرد و تا من مسئلت نكنم باران نخواهد آمد اين وقت باران قطع شد و آثار قحط و غلا پديدار گرديد

پادشاه آل اسرائيل دل با الياس بد كرد و از پى قتل وى يكجهت شد چه اين قحطسالي را از دعاى آنحضرت ميدانست اين وقت جبرئيل بالياس نازل گرديد كه از ميان دشمنان كناره جوئى و يك چند مدت در اراضى اردن سكونت اختيار بنما الياس چندى در آن اراضى ساكن گرديد دوباره جبرئيل نازل شد كه اكنون بارض صيدون شتاب كن كه روزى ترا بدست زنى بيوه حوالت كرديم

الياس بارض صيدون آمد بناگاه در كنار آبادانى و ظاهر بلده زنيرا ديد كه حطب فراهم ميكند او را پيش خواند و گفت قدرى آب و نان براى من حاضر ساز كه سخت گرسنه ام آنزن با خداى سوگند ياد كرد كه من زنى بيوه ام و در خانه بجز قدرى آرد و روغن زيت چيز ديگر ندارم اكنون مقدارى حطب بدست كرده ام ميخواهم آن آرد را دو گردۀ نان بنمايم و دفع جوع خويش و فرزند خود بنمايم و اگرنه هردو هم اكنون از گرسنگى هلاك خواهيم شد

الياس فرمود بيم مكن و همان آرد را سه گردۀ كوچك بساز يكى را مخصوص من بدان چون چنين كنى چندانكه از آن نان و روغن بردارى نقصان نخواهد يافت و بحال خود خواهد بود تا بآنروزيكه امطار رحمت از آسمان فروريزد و نعمت خداوند فراوان شود

پس آنزن بفرموده الياس عمل كرده و روزگارى ممتد الياس و آن زن بيوه و فرزند و اهل بيتش از آن نان و روغن برميگرفته اند همچنان بجاي بود اما پس از مدتى فرزند آن زن بيوه مريض گشته درگذشت مادر او افغان برآورد و در مرگ پسر سخت بناليد و از الياس عليه السّلام مسئلت كرد كه او را زنده كند الياس برخواست دست بدعا برداشت و از خداى بخواست آن طفل زنده شد مادرش شاد خاطر گشته گفت اكنون استوار داشتم كه تو پيغمبر خدائى

ص: 216

علامه مجلسى در حياة القلوب اخبارى نقل ميكند كه الياس زنده است همانند خضر و اللّه العالم

بانوئى كه بنزد اليسع پيغمبر ع آمد

اليسع از اجله پيغمبران بنى اسرائيل است و او خليفه الياس است زوجه يكى از شاگردان انبياء بخدمت اليسع آمد عرض كرد كه اى پيغمبر خداى شوهر من كه مردى بى بضاعت بود مديون بمرد اينك قرض خواهان بنزديك من آمدند دو پسر مرا بجاى قرض پدر طلب ميكنند كه ايشانرا به بندگى بدارند اليسع فرمود كه آيا ترا در خانه از حطام دنيوى هيچ موجود باشد آنزن عرض كرد كه بجز ظرفى كه اندك روغن زيت دارد مالك هيچ چيز نيستم آنحضرت فرمود اينك بخانه شو از همسايگان چندانكه از كاسات و اقداح و قدور و اناء تهى عاريت كن و با پسران خويش بدرون خانه رفته و در سراى بر بيگانگان به بند و از آن روغن كه در خانه دارى بر آن اناء تهى فروريز كه جمله مملو خواهد شد و هنوز روغن باقى ميباشد آنزن بخانه آمد و چنان كرد كه اليسع فرموده بود پس از آنكه هرچه ظرف مستعار داشت مملو ساخت همچنان آن روغن اندك بحال خود باقى بود

در آنوقت آنزن صالحه بخدمت اليسع شتافت صورت حالرا معروض داشت آن حضرت فرمود اكنون هرچه روغن كه موجود كرده اى بفروش و قرض شوهر خود را اداء بنما و بقيه را بآن زندگانى بنما پس آنزن از زحمت قرض و ضيق معاش نجات يافت.

بانوئى كه خدمت اليسع مينمود

و نيز در ناسخ گويد زنى صالحه چون شنيد اليسع بشهر ايشان ميخواهد وارد بشود شوهر خود را گفت اينك پيغمبر خداي ميرسد براى او نشيمنى لائق و مائده ئى در خور آنحضرت بايدت مهيا نمود سپس آنزن در خانۀ خويش محلى زيبا اختيار كرده و

ص: 217

سريرى براى خوابگاه آنحضرت بنهاد و اليسع را بخانه خويش دعوت فرمود و جنابش در آنجا آرام يافت

روزى اليسع با خادم خود فرمود كه حاجت اين زن چيست كه اين همه در خدمت ما سعى ميكند آن خادم گفت كه اين زنرا فرزندى نيست و آرزوى فرزند دارد آن حضرت در حق وى دعا كرد و زمانى معين فرمود كه در آنزمان او را فرزندى روزى خواهد شد و آنزن حامله شد در وقت معين پسرى آورد و نشوونما يافت و بحد رشد رسيد پس از چندى دنيا را وداع گفت آنزن بخدمت اليسع آمد كه اى پيغمبر خداى من فرزندى خواستم كه از براى من بماند اينك دنيا را وداع گفته اليسع دعا كرد دوباره پسر زنده گرديد

بلهما مادر عدنان بن ادد

عدنان كه يكى از اجداد رسولخدا است از اين بانو متولد گرديد و آثار رشد و شهامت و فروغ بسالت و نبالت در ايام كودكى از جبين مباركش مطالعه ميشد و كاهنان عهد و منجمين ايام بازميگفته اند كه از نسل وى شخصى پديد آيد كه جن و انس را در چنبر اطاعت فروگيرد ازاين روى دشمنانش فراوان بود چنانكه وقتى در بيابان شام هشتاد تن سوار دلير او را تنها يافته اند و بقصد وي شتافته اند عدنان اسب برانگيخت و با ايشان بجنگ درآمد چندانكه اسبش كشته گرديد و همچنان پياده با آنجماعت بطعن و ضرب مشغول بود تا خود را بدامان كوهى كشيد و دشمنان بر وى حمله بردند و اسب ميتاخته اند ناگاه دستى از كوه بدر شد و گريبان عدنانرا بگرفت و بر بالاى كوه كشيد و بانگى عظيم از قله كوه بلند شد و چنان مهيب بود كه دشمنان عدنان جان بدادند و اين نيز از معجزات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود

و عدنان با بخت نصر چند مرتبه مصاف دادند و جنگهاى خونين بين آنها اتفاق افتاد بالاخره عدنان فرزندان خود را برداشته به يمن رفت و در آنجا برحمت حق پيوست و براى عدنان ده پسر بود يكى از آنها معد بود كه حامل نو رسيد انبياء است

ص: 218

و كنيۀ معد ابو قضاعه بود جمالى دلكش و بازوانى توانا داشت بعد از فوت عدنان از حيطه يمن ببلد نجران آمد كه از حوالى يمن است

معاذه بنت جوشن

و معد معاذه را كه بنت جوشن بن عدى از قبيله جرهم بود بشرط زنى بگرفت و نزار كه جد رسول خدا است از او متولد گرديد و كنيۀ نزار ابو ربيعه است آنگاه كه نزار از مادر متولد گرديد و از بارفۀ آن نور شريف كه در جبين داشت معلوم بود كه پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از نسل وى است معد هزار شتر در راه خدا قربانى كرد مردم با او گفته اند كه مال خود را تضييع نمودى و اسراف فرمودى معد در جواب گفت كه و اللّه هنوز اندك ميشمارم چون نزار لفظا بمعنى اندك است آنطفل به نزار ناميده شد و چون بحد رشد رسيد بعد از پدر در عرب مهتر گشت چهار پسر از وى بوجود آمد ربيعه و انمار و مضر و اياد

و از انمار دو قبيله پديد آمد و آن خثعم و بجيله است و جرير بن عبد اللّه كه در عداد صحابه است باين قبيله منسوب است و قس بن ساعده كه از حكماى عرب است نسبت باياد ميرساند و اين دو قبيله به يمن رفته اند و با مردم يمن مختلط شدند و از ربيعه و مضر قبائل بسيارى پديدار گرديد چنانك يك نيمه عرب نسبت بايشان ميرسانند و از ميان فرزندان نزار مضر جد رسولخدا بود

غيلكه زوجه مضر

اشاره

در ناسخ ج هبوط ص 4٢٢ گويد مضر بن نزار سيد سلسله بود اقوام عرب او را مطيع و منقاد شدند و همواره در ترويج دين حضرت ابراهيم خليل عليه السلام كوشش ميكرد و مردمرا براه راست ميداشت و چون غيلكه كه نسب بعدنان بن ادد ميرساند بشرط زنى بخانه آورد از وى دو پسر آورد نخست الياس كه يكى از اجداد پيغمبر است و ديگر غيلان كه هم قبايل بسيار از او پديد آمد و مضر وقتى فرزندان خويش را

ص: 219

پيش خود جمع نمود و بدين كلمات نصيحت فرمود و روى سخن بالياس داشت گفت (من يزرع شرا يحصد ندامه و خير البر ما اعجله فاحمل نفسك على مكروهها فيما اصلحها و اصرفها عن مطلوبها فيما افسدها)

يعني كسيكه زراعت شر و فساد بنمايد پشيمانى درو خواهد كرد و بهترين نيكوئيها چيزى باشد كه بزودى بدست آيد ايفرزند هرگاه چيزى صلاح تو در آن باشد زحمات او را بر نفس خود بار كن اگرچه بر تو دشوار باشد و هرگاه چيزى موجب فساد تو باشد از ايتان آن خوددارى بنما و نفس خود را از او بازدار

فضائل مضر

چون نزار را اجل محتوم رسيد از ميان باديه با فرزندان بمكه معظمه آمد و اموال خويش را در ميان فرزندان خود قسمت كرد از جمله خيمه ايكه از ادبم سرخ بود و مقدارى از زر سرخ و چيزهاى ديگر كه مانند آن بود و رنگ سرخ داشت بمضر تفويض فرمود و از اين جهت او را مضر الحمراء ناميدند و نزار گفت چون من از جهان بيرون شوم بقاياى متروكات مرا قسمت كنيد و اگر در ميان شما مشاجره اى واقع شود برويد در نجران در نزد افعى كه از قبيله جرهم است و با پدر من معد آشنائى داشته و مردى كاهن و دانا بود نگذارد كه در بين شما كار بخصومت انجامد

چون نزار از جهان برفت در ميان فرزندان بر سر ميراث سخن بقيل وقال انجاميد ناچار هرچهار برادر بار بربسته اند و بسوى نجران روان شدند در راه شترسوارى بايشان تصادف كرد گفت ايجوانان من شترى گم كرده ام آيا شما او را نديده ايد مضر گفت شتر ترا چشم راست كور بود اعرابى گفت بلى ربيعه گفت كه از دست راست شل بود گفت بلى اياد گفت كه دم او بريده بود گفت بلى انمار گفت كه شتر تو حرون و شرور بود گفت بلى گفته اند ما شتر ترا نديده ايم

اعرابى سخت بآنها درآويخت كه اين چگونه ميشود كه جميع علائم شتر من بگوئيد و آنرا نديده باشيد اعرابى بنزد افعى رفت و شكايت از ايشان كرد كه اين

ص: 220

جماعت جميع علائم شتر مرا ديده اند و آنرا انكار مينمايند چون مضر و برادرانش بر افعى وارد شدند مقدم ايشانرا بزرگ شمرد و شكايت اعرابيرا مطرح نمود مضر گفت ما شتر اين اعرابيرا نديده ايم افعى گفت پس چگونه علائم آنرا برشمرديد مضر گفت چون من ديدم كه آن شتر همه را از طرف چپ چريده و هرگياه كه از طرف راست او بوده بجاى خود گذاشته از اين جهت دانستم كه چشم راست او بايد كور باشد ربيعه گفت من از آن گفتم كه دست آن شتر شل است كه اثر كشيدن دست او را بر زمين يافتم و از آن فهم كردم كه بايد دست او شل باشد

اياد گفت من از آن دانستم كه بايد آن شتر دم بريده باشد چون شتر هرگاه سرگين بيندازد عادت او چنان است كه دم خود را بجنباند از اين جهت مدفوع او پراكنده شود و چون سرگين اين شتر در يكجاى جمع بزير آمده بود دانستم كه دم او قطع شده است

انمار گفت چون ديدم آن شتر در يكجا كه چريده با بودن علف زياد رفته و در جاي ديگر مشغول چريدن شده است از اين جهت دانستم كه بايد اين شتر وحشى و فرارى باشد

افعى باعرابى گفت برو شتر خود را طلب كن كه اين جماعت شتر ترا نديدند و بر فراست آنها آفرين كرده و از حدت فهم و كياست ايشان تعجب كرد و مراسم مهمان نوازى كاملا فراهم نموده و شراب و كباب براى ايشان تهيه كرد و در حجرۀ خاص ايشان را به نشانيد و خود بتنهائى از پس در بايستاد تا مقالات اولاد نزار را اصغا نمايد و خيالات ايشانرا بازداند چون اولاد نزار جامى از خمر بنوشيدند اياد گفت انگور اين شراب از تاكى است كه در گورستان نشوونما كرده چون بخوردن كباب دست فرا بردند مضر گفت گوشت اين بزغاله از شير سگ پرورش يافته ربيعه گفت افعى اگرچه نسب خود را با جرهم پيوند داده ولى از مطبخي زادگان است انمار گفت در هرحال كار ما براستى خواهد گذشت و قسمت اموال بر ما نيكو خواهد كرد افعى چون اين سخنان بشنيد روزگار بر وى ديگرگون گشت و بدانست سخنان ايشان جز براستى

ص: 221

مقرون نيست نخست نزد مادرآمد و او را با تيغ حديد تهديد كرد تا حقيقت حالرا چنانچه خبر داده بودند بازگفت

آنگاه شرابدار خود را گفت كه اين شراب را از كجا آوردى وى نيز از تاكستانى كه در گورستان بود نشانى بگفت و چون از كباب به پرسيد هم گفته اند آن بز كه اين بزغاله را بزاد در چنگال گرك فتاد و اين بزغاله با شير ماده سگى پرورش يافت سپس افعى بنزد ميهمانان آمد و گفت بازگوئيد تا اين رازها چگونه بر شما معلوم اياد گفت از خوردن خمر همه سرور برخيزد و چون اين شراب بياشاميديم جز اندوه و مكروه حاصلى نديديم دانستيم كه تاك او از گورستان دميده مضر گفت در خوردن اين كباب ما همه مانند سگان لقمه از هم ميربوديم و بغضب و غلظت درهم مينگريستيم و چون نيك نظر كردم استخوان پهلوى آن بز با سگان شباهت تامى داشت دانستيم كه با شير سگ پروريده شده

ربيعه شرمگين سر بزير افكند و گفت از آنگاه كه ما بدين حضرت آمده ايم سخنان افعى كه همه از آب و نان بوده گاه گاه نيز از پس در استراق سمع فرموده معلوم شد كه بزرگزادگان بدين دو صفت انباز نشوند بلكه اين كار بى پدران و مطبخى زادگان است افعى در ضجرت و حيرت فروماند و اموال ايشان را براستي چنانكه انمار از فطانت وى دريافته بود قسمت فرمود و ايشانرا مقضي المرام بوطن بازفرستاد

ليلى زوجه الياس بن مضر

الياس بن مضر بعد از پدر در ميان قبائل عرب بزرگى يافت چنانكه او را سيد العشيره لقب دادند و امور قبايل و مهمات ايشان بصلاح و صوابديد ايشان فيصل مييافت و تا آنروز كه نور نبوى از پشت او انتقال نيافته بود گاه گاه از صلب خويش زمزمه تسبيح شنيدى.

بالجمله الياس بن مضر ليلى دختر حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه يمنى را بحباله نكاح درآورد و از وى سه پسر آورد عمرو و عامر و عمير چون پسران بحد

ص: 222

رشد رسيدند روزى عمرو و عامر با مادر خود ليلى بصحرا رفته اند ناگاه خرگوشى از سر راه بجنبيد و بيك سوى گريخت و شتران از خرگوش برميدند عمرو و عامر از دنبال آن تاختن كردند و خرگوش را عمرو بيافت و او را صيد كرد از اين جهت او را مدركه گفتند و چون اين مدركه از ليلى متولد گرديد نور نبوت از جبين ليلى به جبين مدركه منتقل شد و او يكى از اجداد رسولخداست چنانچه ليلى نيز يكى از جدات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است و مدركه چنانچه مذكور شد نامش عمرو بن الياس است و كنيه اش ابو الهذيل است

سلمى زوجه مدركه

چون مدركه را وقت آنرسيد كه زنى بخواهد سلمى دختر اسد بن ربيعة بن نزار را بزنى بگرفت و از وى دو فرزند آورد يكى خزيمه و ديگرى هذيل و از هذيل قبايل بسيار پيدا گرديد و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از نسل خزيمه بظهور پيوست و خزيمه بعد از پدرش مدركه رياست قبائل عرب باو منتهى گرديد همه سر در تحت طاعت او درآوردند و رياست او را گردن نهادند

عوانه زوجه خزيمة

و چون خزيمه را هنگام آنرسيد كه زنى بخانه آورد عوانه دختر سعد بن قيس بن غيلان بن مضر را نكاح كرد و از ايشان قبايل بسيار بظهور آمد چنانكه بنى اسد و بني كنانه مشهورند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از نسل كنانه است كه مادرش عوانه مشار اليها است و اسد و هون دو پسر ديگر خزيمه مادرشان غير عوانه است

بره زوجه كنانه

كنانة بن خزيمه كنيئش ابو نضر است بعد از پدرش خزيمه رئيس قبائل عرب گشت در خواب باو نمودند كه بره دختر مرة بن ادد بن طانجة بن الياس بن مضر را بزنى بگير

ص: 223

كه از بطن وي بايد فرزندى يگانه بجهان آيد كنانه هم بدان خواب تنبيه يافته بره را خواستارى نمود و بخانه آورد و با وى هم بستر شد و از وى سه پسر آورد اول نضر دوم ملك سوم ملكان و از جمله اين پسران نضر در سلك اجداد پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود و قريش لقب نضر است

وحشيه زوجه كعب بن لوى

يكى از اجداد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كعب بن لوى است كه در سنه 5644 بعد از هبوط آدم عليه السّلام دنيا را وداع گفت و كعب بن لوى بن غالب از صناديد عرب بود و در قبيله قريش از همه كس برترى داشت و درگاهش ملجأ خواهندگان و پناهندگان بود و مردم عربرا قانون چنان بود كه هرگاه داهيه عظيم يا كارى معجب روى ميداد سال آنواقعه را تاريخ خويش مينهادند لاجرم چون روزگار كعب بن لوى بنهايت شد و از اين جهان رخت بدر برد سال وفات او را تاريخ كردند

بالجمله كعب وحشية دختر شيبان بن محارب بن فهر بن نضر را بحباله نكاح خود درآورد و سه پسر از او آورد اول مرة كه يكى از اجداد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است دوم عدى كه قبيله عدى باو منتهى ميشود سوم هصيص بر وزن زبير كه قبيله سهم و جمح بضم جيم و فتح ميم باو منتهى ميشود و نور سيد انبياء صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در پيشانى مره بود

هند زوجه مرة بن كعب

چون مره را هنگام آنرسيد كه زنى نكاح كند هند دختر سرى (1)بن ثعلبة بن حارث بن ملك بن كنانة بن خزيمه را در حباله نكاح خود درآورد و از او سه پسر آورد اول كلاب كه يكى از اجداد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است دوم تيم كه قبيله تيم باو منتهى ميشود سيم يقضه كه قبيله بنى مخزوم باو منتهى ميشود چون يقضه پسرى آورد مخزوم نام كه ابو جهل و خالد بن وليد و ام سلمه زوجه پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از قبيله بنى مخزوم اند


1- بضم سين مهمله و فتح راى مهمله و ياء تحتانى مشدده

ص: 224

چنانچه ابو بكر و طلحة بن عبيد اللّه از قبيله تيم اند و عمر بن الخطاب از قبيله عدى است و عمرو بن عاص از قبيله سهم است و عثمان ابن مظعون كه از خيار صحابه رسولخدا است و صفوان بن اميه و ابو محذوره از قبيله بنى جمح ميباشند و افخاذ قريش همه از مرة بن كعب بن لوى بن غالب است

فاطمه زوجه كلاب بن مره

چون هنگام آنرسيد كه كلاب بن مره زوجه اختيار كند فاطمه دختر سعد بن سيل را نكاح كرد و از او دو پسر آورد يكى زهره كه قبيله بنى زهره باو منتهى ميشود و ديگر قصى (1)كه يكى از اجداد رسول خدا است و نام قصى زيد است و كنيه اش ابو المغيره و او را از اين روي قصى گفته اند كه چون پدرش كلاب وفات يافت مادرش فاطمه بحباله نكاح ربيعة بن حرم درآمد و ربيعه از قبيله بنى عذره است كه از جمله قبايل قضاعه باشند و فاطمه چون شوهر يافت فرزند بزرگتر خويش زهره را در مكه بگذاشت و قصى را كه خوردسال بود با خود برداشته باتفاق شوهر خود ربيعه بميان قضاعه آمد چون قصى از مكه دور افتاد او را قصى گفته اند كه بمعنى دور شده است

بالجمله چون قصى در ميان قضاعه بزرگ شد روزى با يكى از قضاعه او را مشاجره افتاد آنمرد قصى را سرزنش كرد و گفت تو از قبيله ما نيستى قصى برنجيد و بنزد مادر آمده از قبيله خويش پرسش كرد

فاطمه گفت قبيله تو بزرگتر از قضاعه است و پدر تو نيز بزرگتر از ربيعه بود چه او در ميان قريش حكومت داشت و آن طايفه در مكه ساكن باشند قصى چون اين بشنيد بماند تا هنگام حج برسيد آنگاه مادر خود را وداع كرده با جمعى از قبيله قضاعه كه عزيمت مكه داشته اند بمكه آمدند و در آنجا بنزد برادر بزرگتر خود (زهره) بماند چندانكه در مكه بمرتبه ملكى رسيد و فرمانگذار مكه گرديد و كليد دارى كعبه باو مفوض شد


1- بضم قاف و فتح صاد مهمله و ياء تحتانى مشدد

ص: 225

حبى زوجه قصى بن كلاب

و داستان اين مزاوجت چنان بود كه قبل از رياست قصى كليددارى مكه و رياست عرب با جماعت صوفه بود كه از اولاد الغوث بن مره بودند و اين جماعت چنان بزرگ شدند كه تا رخصت نميدادند كس بحج كردن اقدام نمينمود و تا رمى نميكردند كس بآن كار پيشى نميجست و از جمله ايشان عامر بن طرب عدوانى است كه ذو الاصبح كه يكى از معمرين است در حق او قصيده اى گفته كه بعض آن اشعار ذيل است

غدير الحى من عدوان كانوا حية الارض بغى بعضهم ظلما فلم يرع على بعض

و منهم كانت السادات و الموفون بالفرض و منهم من يجير الناس بالسنة و الفرض

و منهم حاكم يقضى فلا ينقض ما يقضى

و جميع عرب در هرامر معظم او را بر خود حكم ميدانسته اند و سر از حكم او برنميتافته اند و او در هيچ حكومت فرونماند تا اينكه حكومت مكه بعمرو بن الحارث بن المضاض الاصغر الجرهمى رسيد و در عهد او جرهميان تصرفات نالايق در مكه نمودند و طريق طغيان پيش گرفته اند و بدان زر و سيم كه قبايل نذر كرده بمكه ميفرستادند مداخلت مينمودند

لاجرم بنى خزاعه بر آنها شوريدند و جليل بن حسيه (1)كه از قبيله خزاعه بود و در حوالى مكه سكونت داشت لشكرى فراهم كرده بكنار مكه آمد و با جرهميان جنگ درانداخت بالاخره جرهميان شكست خوردند از در زارى و ضراعت بيرون شدند و امان طلبيدند جليل بن حسيه خزاعى گفت براى ايشان امان است بشرط آنكه در مكه نمانند و كوچ داده بهرجا كه خواهند بروند

مردم جرهم راضى شدند و چند روز مهلت خواسته اند كه كار سفر را فراهم نمايند و در آن چند روز مهلت از غايت خشم حجر الاسود را از ركن انتزاع نمودند و آهو بره طلا كه اسفنديار ابن گشتاسب برسم هديه بمكه فرستاده بود با چند زره و چند


1- با حاء مهمله مفتوحه و سين مكسوره بر وزن وحشيه

ص: 226

شمشير كه همه از اشياء مكه بود برگرفته اند و در چاه زمزم افكندند و آنچاه را با خاك پر كردند كه كس ندانست تا زمان عبد المطلب كه آنرا حفر نمود و عمرو بن الحارث كه سردار جرهميان بود با مردم خويش بسوى يمن گريخت و بقيه جرهميان نيز پراكنده شدند و بعد از ايشان مردم خزاعه بر مكه مستولى شدند و در آنجا سكونت اختيار كردند و جليل بن حسيه همچنان بر آنجماعت حكومت داشت و كليد خانه مكه را بدست گرفت

و او را دختران و پسران بود از جمله دختران او يكى (حبى) نام داشت او را قصى بن كلاب در حباله نكاح خود درآورد و از پس آنكه روزگارى با او هم بالين بود بلاى وبا و رنج رعاف در مكه شيوع پيدا كرد در آن وبا جليل دنيا را وداع گفت و هنگام رحلت وصيت كرد كه بعد از او كليد داشتن خانه مكه با دخترش حبي باشد و قصى را از حبى چهار پسر روزى شد

يكى بنام عبد مناف دوم عبد العزى سوم عبد القصى چهارم عبد الدار و او را باين نام مسمى كرد كه تولد او در خانه ايكه خود بنى كرده بود وقوع پيدا كرد و از ميان فرزندان عبد مناف حامل نور رسالت بود و قصى در حجاز ملك عرب گرديد و بر قريش مهتر و امير شد و منصب سقايت و حجابت و رفادت و لواء و دار الندوه و ديگر كارها مخصوص او گشت و سقايت آن بود كه حاجيانرا آب دادى و حجابت كليد داشتن خانه مكه را گفتندى و او حاجيانرا بخانه مكه راه دادى و رفادت بمعني طعام دادن است و رسم بود كه هرسال چندان طعام فراهم كردندى كه همه حاجيان را كافى بودى و آن طعامرا بمزدلفه آورده بر ايشان بخش كردندى و لواء آن بود كه هرگاه قصى سپاهى از مكه بيرون فرستادى براى امير آن لشكر يك لواء بستى و تا عهد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اين قانون در ميان اولاد قصى برقرار بود و ندوه مشورت باشد و آنچنان بود كه قصى در جنب خانه خداى زمينى بخريد و خانه كرد و از آن يك در بمسجد گذاشت و آنرا دار الندوه نام نهاد و هرگاه كاري پيش ميآمد بزرگان قريش را در آنجا انجمن كرده شورى افكندند

ص: 227

بالجمله قصى قريش را مجتمع ساخت و گفت اى معشر قريش شما همسايه خدائيد و اهل بيت اوئيد و حاجيان مهمانان خدا و زوار اويند پس بر شما است كه ايشان را طعام و شراب مهيا كنيد تا هنگاميكه از مكه خارج شوند و قريش تا زمان اسلام بهمين وصيت عمل ميكردند

بالجمله قصى از ميان فرزندان او چون عبد الدار از همه بزرگتر بود مناصب خمسه را واگذار باو كرد و قبيله بنى شيبه از اولاد اويند كه كليد خانه را بميراث همى داشته اند و چون قصى وفات يافت او را در حجون مكه دفن كردند و پسران او قبائل بزرگ از آنها بظهور پيوست

عاتكه زوجه عبد مناف

عبد مناف در حيوة پدرش قصى شرفى بكمال حاصل كرد چون پدرش از دنيا رفت عاتكه دختر مرة بن هلال بن فالج بن ذكوان بن ثعلبه را بزني بگرفت و از وى دو پسر توأمان متولد شدند چنانكه پيشانى ايشان با هم پيوستگى داشت و بهيچگونه نتوانسته اند از هم جدا بنمايند ناچار شمشيرى آوردند و پيشانى ايشان را از هم جدا ساخته اند

يكى از عقلاى عرب چون اين بدانست گفت در ميان فرزندان اين دو پسر جز با شمشير هيچكار فيصل نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت بالجمله يكى را عمر العلا نام نهادند كه ملقب و مشهور بهاشم شد و آنديگر را عبد شمس نام نهادند كه پدر اميه بود و اولاد او هميشه با فرزندان هاشم از در خصمى بودند و شمشير آخته داشته اند و فرزند سوم عبد مناف المطلب نام داشت كه محمد بن ادريس شافعى از نسل او است و پسر چهارم عبد مناف نوفل نام داشت

مؤلف گويد اين بانوان جدات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بودند كه از موارد متعددۀ ناسخ آنرا نقل كرده نگار دادم و اين مخدرات بشهادت عده اى از اخبار با دين

ص: 228

حق از دنيا رفته اند و ترجمه سلمى زوجۀ هاشم و فاطمۀ مخزوميه زوجه عبد المطلب و آمنه زوجه عبد اللّه در مجلدات سابق مفصلا گذشت

استر بنى اسرائيلى

اين بانو چندين هزار نفر از بنى اسرائيل را از قتل نجات داد و قصه او چنان بود كه در سنه 4٨٩4 مردخاى (1)كه يكى از پيغمبران بنى اسرائيل و معاصر با دانيال پيغمبر بود و نسب به بنيامين بن يعقوب ميرسانيد و بهشتاد و دو زبان تكلم ميكرد و در زمين بابل سكونت داشت و والى بابل كه احشوروش نام داشت و از جانب لهراسب فرمان گذار آن مرزوبوم بود و چندان سلطنت او بزرگ شده بود كه يك صد و بيست و هفت شهر را فرمانفرما بود در سال سيم سلطنت خويش بدان سر شد كه رؤس سپاه و صناديد دركاه را وليمه دهد و ايشان را روزگارى از زحمت سفر و محنت حضر آسوده دارد

لاجرم در شوشتر لشكرگاه بساخت و مدت يكصد و هشتاد روز جميع بزرگان مملكت را بضيافت دعوت كرد و همگى را از مطبخ خاص خويش خورش فرستاد و مائده نهاد چون اين مدت بنهايت شد براى تكميل آن ميهمانى در بستان خاص سلطانى بزمى برآراست و خيمه و خرگاه ملكى بر پاى كرد و چندانكه توانست از زر و سيم و جواهر آن مجلس را زينت بخشيد و اشراف و اعيان درگاه را يك هفته در آن بزم خاص راه داد و او را زنى سيمين تن در سراى بود از او درخواست كرد كه با زينت در آن مجلس قدم گذارد آنزن فرمان سلطانرا نه پذيرفت و حاضر مجلس نگرديد سلطان در خشم شد و با حكماى پاى تخت در كار او مشورت كرد همه راى دادند كه زن نبايد سر از اطاعت شوهر برتابد و مخالفت او آغازد سزاوار اين استكه پادشاه جميلۀ ديگر


1- بضم ميم و سكون راى مهمله و خاى نقطه دار بزبان عبرى بمعنى مشك بوياست و لقب مردخاى بلشان يكسر باى موحده و سكون لام و شين معجمه و الف و نون بلغت عبرى بمعنى سخنور است

ص: 229

بدست كرده در جاى وى مستقر دارد تا اين پندى براى زنان روى زمين باشد سلطان اين راى را پسنديد و آنزن را از پيش براند

و مردخاى را دخترعمى بود كه بصباحت و ملاحت از جميع دختران دوشيزه افزون بود و او را (استر) ميناميدند و او از دختراني بود كه بختنصر از بيت المقدس باسيرى بارض بابل آورده بود چون پدر و مادر استر از دنيا رفته اند مردخاى او را بخانه خود آورد و در تربيت او چيزى فروگذار نكرد و استر از آن هفت زنى ميباشد كه مردم يهود آنها را بينه ميناميدند و كمال احترام از ايشان ميكردند

بالاخره مردخاى حكايت استر را بتوسط خواجه سرايان بسلطان رسانيدند و او را زينت كرده براى سلطان بشرط زنى فرستادند و مردخاى استر را سفارش كرد كه نسب خود را مخفى دارد و همه روزه مردخاى بدر سراى ملك رفته از سلامتى استر بازپرس ميكرد و پادشاه شيفته و فريفته استر گرديد و چنان دانست كه فرشته خداوند از آسمان فرود شده عظيم در جمال او متحير گرديد و دل بدو داد و تاج ملكى بر سر او نهاد و او را ملكه مملكت و طليعه دولت نمود آنگاه بزمى بزرگ بر آراسته عظماى مملكت و زعماى دولت حاضر شدند و چندان تحف و هدايا بنزد استر پيش كشيدند كه سرمايه ملكى يافت و استر با اينهمه چنان فرمان مردخاى را ميبرد كه گوئى هنوز در سراى او بود و بحكم وى نسب خود را پوشيده ميداشت و نام پدر و مادر با كس نميگفت

مدتى چند از اين واقعه برنگذشت كه هامان وزير پادشاه در مقام قلع و قمع بنى اسرائيل برآمد و هميشه انتهاض فرصت داشت تا روزى بنزد پادشاه آمد و گفت آل يهودا و بنى اسرائيل در مملكت پادشاه متفرقند و كيش و آئين پادشاه را دشمن دارند و قومى فتنه انگيز و سخت پيشانى هستند مسامحت در دفع ايشان با صلاح دين و دولت مقرون نيست و اگر پادشاه را در دفع ايشان اجازت رود خار و خاشاك مملكت از ميان برود و ده هزار بدرۀ زر از اندوختۀ ايشان عايد خزينه شود

ص: 230

سلطان خاتم خويش را برآورده بهامان سپرد و فرمود آنچه باصلاح نزديك بينى چنان كن و آنمال كه از ايشان اخذ شود هم ترا باشد هامان منشور ملكى باطراف ممالك نگاشت و خاتم پادشاه بر آن نهاد و روزيرا معين كرد كه جميع يهود را در بلاد و امصار بقتل آوردند چنانكه يكنفر از ايشان باقى نماند

اين خبر شايع شد فزع عظيم از آنجماعت برخواست و چون مردخاى آنراز بدانست جامه سوگوارى دربر كرده و در ميان مدينه آمده زارزار بگريست و خاكستر بر سر ريخت و بزرگان يهود همه در خاكستر نشسته اند

جوارى استر از اين قصه آگاه شدند بملكه خود خبر را رسانيدند و شرح حال مردخاى را با او گفته اند كه با جامهاى چاك چاك بر خاك و خاكستر نشسته استر جامه نيكو براى مردخاى فرستاد كه دربر كند و از خاك برخيزد مردخاى قبول نفرمود و گفت با استر بگوئيد كه بعد از مرگ خويشان مرا پوشيدنى و خوردنى بچه كار آيد اكنون وظيفه تو آنست كه نسب خود را آشكار كنى و قوم خود را از مرگ برهانى كه اين حيله ايست از هامان وزير سلطان كه كمربسته براى فانى كردن بنى اسرائيل و اينك خويشان تو در معرض هلاكتند و بر تو است كه از پى چاره شتاب كنى استر فرمان داد كه همه كنيزكان مشغول صوم و صلوة شوند و خود با ايشان در اين كار شركت كرد و ناخوانده بمجلس سلطان درآمد و بر درگاه بايستاد

سلطان چون چشمش بر وى افتاد دلش بسوى او همى رفت و آن صولجان زرين كه آيت امان بود بجانب او پرانيد استر پيش شد و صولجانرا برداشت و به بوسيد و رسم آنسلطان اين بود كه هركه ناخوانده بمجلس او ميرفت او را بقتل ميرسانيدند مگر آنكه آن صولجانرا بنزد او پرتاب كند كه آيت امان بوده باشد بالجمله سلطان گفت اى استر ترا چه افتاده كه بدين درگاه شدى حاجت خود طلب كن كه اگر همه نصف مملكت باشد با تو عطا كنم

استر عرض كرد كه اگر سلطان فرمان دهد هامان را بمهمانى طلب فرمايد آن وقت حاجت خويش بازگويم چون هامان حاضر مجلس گرديد سلطان گفت اكنون

ص: 231

حاجت خويش را بيان كن كه اگر همه نصف مملكت است از تو دريغ ندارم استر عرض كرد كه اگر ملك با كنيزك خود از در عنايت است مسئلت من آنست كه بر جان و زندگانى خويشان من ترحم فرمائيد چه اينك من با همه خويشان و قبايل يهود در معرض قتل و هلاكت باشيم كاش ما در ذل بندگى و كنيزى بوديم و سالم ميزيستيم سلطان غرق تعجب گرديد فرمود كدام كس باشد كه در حق تو و خويشان تو قصد سوئى بنمايد

استر گفت اينك ماهان است كه دشمن جان من و قبيله من است و صورت حالرا معروض داشت هامان هراسناك گرديد و سلطان در خشم شد و از جاى برخواست و روى به ماهان كرده فرمود كه اين ملكه كه در سراى من است اهانت ميكنى ماهان چهره او از ترس تاريك گرديد يكى از جوارى چون خشم سلطان را با ماهان بديد فرصت غنيمت شمرده پيش آمد و زمين ادب به بوسيد گفت اين ماهان دوش دارى بر سرپا كرده كه پنجاه ذراع ارتفاع دارد كه مردخاى را بر سر آن دار بنمايد براى اينكه از خانه بيرون آمده و مردخاي از او احترام نكرده سلطان گفت ماهان را بر سر همان دار بنمائيد ملازمان ريختند و ماهان را بر سر دار كردند و سلطان مردخاى را طلبيد و خاتم خويش را بدو داد و استر او را وكيل در همه امور خود گردانيد تا بهر بلد و مدينه اي منشورى نگاشته اند كه تمامت بنى اسرائيل در مهد امان هستند و حكم سلطان است كه هركه با ايشان خصومت ورزد جهان را از وجودش پاك بنمايند آل يهودا همه مسرور گرديدند و آنروز را عيد قرار دادند و آن همان روزى بود كه ماهان حكم قتل تمامت بنى اسرائيل را داده بود

چون حكم سلطان بتمامت بلاد و ممالك رسيد از آل ماهان و عمالقه هركرا يافته اند سر از تن برداشته اند تا اينكه هفتاد و پنجهزار نفر از دشمنان خود را بقتل رسانيدند و پادشاه همه روزه بر جلالت مردخاى بيفزود و دانيال پيغمبر را نيز مكرم و محترم ميداشت

ص: 232

هماى دختر بهمن

اين دختر بسورت ذكاء و رزانت راى معروف بود چنانكه در امور ملكى همواره بهمن با او مشاوره افكندى و هرچه را او صواب شمردى بكار بستى لاجرم چون بهمن را مرض موت دررسيد بزرگان درگاه را انجمن كرد و هماى را وليعهد ساخت و لقب چهرزاد بدو داد و تاج وتخت بدو سپرد و خود رخت بجهان ديگر كشيد و هماى در سنه 5٢٢5 بعد از هبوط آدم عليه السّلام بر تخت سلطنت نشست و صناديد سپاه و قواد لشكر را بعواطف گوناگون اميدوار ساخت و رعيت را از تخفيف خراج شادكام فرمود و دارا كه برادر اكبر او بود بتربيت او پرداخت و سلطان چين نامه به تهنيت با هديۀ چند بحضرت او فرستاد

و سلطان هند نيز عرض عبوديت كرد و همچنان ملوك جهان او را بزرگ شمردند و فروتنى او را گردن نهادند و چون بهمن بن اسفنديار بن گشتاسب از دنيا رفت و او مردى موحد و خداپرست بود بر حسب نقل صاحب ناسخ و يكصد و دوازده سال سلطنت كرد و هرنامه كه بجائى ميفرستاد در سر نامه مينوشت اين نامه بندۀ خاص خداى و خادم او كه حاكم شماست

بالجمله بهمن دو پسر كه يكى را ساسان ميگفته اند و ديگرى را دارا ميناميدند و سه دختر داشت كه اول را فرنگيس و دوم را بهمن دخت و سوم را هماى ميگفته اند و از جهت ذكاء و فطانت هماى بهمن با او مهري تمام ميورزيد از اين جهت تخت و تاج را باو سپرد چون دارا طفل بود و ساسان در زمان سلطنت پدر راه زهد و تقوي پيش گرفت و طريق تجرد و تفرد پيموده پشت با كاخ و ايوان پادشاهى كرده بقريه اى از محال اصطخر شد و در آنجا چند سر گوسفند بدست كرده خود شبانى ميكرد و با شير گوسفندان معيشت مينمود

بالجمله چنانچه مرقوم شد هماى را سلاطين او را بزرگ شمردند و همه براى او خاضع شدند مگر مردم قرق كه پيشانى سخت كردند و تهنيتى بسوى او نفرستادند

ص: 233

لاجرم چون كار سلطنت با او راست گشت و دارا نيز بحد رشد و تميز رسيد او را پيش طلبيد و بتسخير ملك قرق مامور داشت و سپاهى عظيم فراهم كرده ملازم خدمت او فرمود و سپه سالارى براى او معين نمود

پس دارا از ملك اصطخر خيمه بيرون زد و طى مراحل و منازل نموده تا اينكه بنواحى يونان رسيده مردم يونان لشكر مجتمع ساخته اند و با ايرانيان جنگ درانداخته اند بالاخره شكست خوردند و دارا چنان جلادتى بخرج داد كه دوست و دشمن او را تحسين كردند و اسيران بسيار از مردم يونان گرفته اند سپس با فتح و نصرت كوچ داده روانۀ دار الملك اصطخر گرديد چون اين خبر بهماى رسيد عظيم شاد شد و فرمان داد تا خورد و بزرگ مملكت باستقبال او بيرون شوند و دارا را در كمال عظمت و جلالت وارد ساخت آنگاه حكم داد تا بزرگان مملكت حاضر شدند سپس روي با ايشان كرده فرمود كه بعد از بهمن فرزند اكبر او ساسان طريق تجرد داشت و زاويه عزلت را بر سرير دولت ترجيح گذاشت و دارا اندك روزگار بود و زشت و زيباى امور سلطنت را فهم نميتوانست كرد لاجرم من سالى چند اين حمل برداشتم و سرير كيانرا تهى نگذاشتم اينك دارا در ميدان رستم و افراسياب است با چنين مردى سلطنت زنان نكوهيده باشد اين بگفت و تاج از سر برگرفت و بر سر دارا نهاد و كار خطير سلطنت را بدو تفويض كرد و مدت سلطنت هماى سى سال بود و از آثار او در فارس شهر فسا و جهرم است و پلى بر سر دجله بغداد بنا كرد كه تا زمان اسكندر بر سر پاى بود و اسكندر فرمود آنرا خراب كردند و از پس او هيچ ملكى نتوانست بر دجله بغداد پل به بندد و در چهل مناره فارس و تخت جمشيد عمارت فراوان فرمود و بيشتر بنايان او اسرائى بودند كه دارا از سفر يونان با خود آورده بود و (جرفادقان) نيز بلده است كه هماى بنيان كرد

عاتكه زوجه نضر بن كنانه

اجمالى از ترجمه كنانه و آباء او سبق ذكر يافت اين نضر بن كنانه معروف و ملقب بقريش گرديد و هركس نسبش منتهى باو بشود قرشى است كه در سنه 5٢٨٢ بعد

ص: 234

از هبوط آدم ظهور پيدا كرد و در وجه تسميۀ او بقريش اختلاف كرده اند بعضى گفته اند كه قريش نام دابه ايست كه بزرگترين جانوران دريا است و چون نضر بزرگترين قبيله بود چنين لقبى يافت

و بعض ديگر گفته اند كه قريش مشتق از تقرش است و تقرش بمعنى كسب و تجارت است همانا نضر را اين شيوه بوده است (و بعضى گفته اند تقرش بمعني تجمع است و چون نضر مردى بزرگ و با حضاقت عقل بود و سيادت قوم داشت و پراكنده گان قبيله را فراهم كرد و هرصباح بر سر خان او مجتمع ميشدند و خان او براى هرحاضر و بادى گسترده بود از اين ويرا قريش لقب دادند و در (مجمع البحرين) در لغت قرش گويد سبب اينكه نضر بن كنانه را قريش گفته اند اين بود كه سوار بر كشتى شد در درياى هند و جانورى كه او را قريش ميگفته اند خواست تا كشتيرا غرق كند و راه بر كشتى مسدود كرد و گفته اند قريش كسر مركبنا

اين وقت نضر عمودى بر فرق قريش زد كه او را هلاك كرد و سرشرا از تن دور نمود و از براى آن جانور گوشى بود همانند شراى كشتى در بزرگى و هيچ حيوانى بر او غالب نميشد پس نضر او را بمكه آورد و بر سر كوه ابو قبيس او را نصب كرد و مردم از ديدن او تعجب ميكردند و ميگفته اند قتل النضر قريشا از اين جهت اين نام قريش بر نضر بماند

و اين نضر شبى در عالم رؤيا ديد كه درخت سبزى از پشت او رسته چنانكه شاخه هاى او سر بر آسمان كشيده و از اوراق و اغصان آن نور تابناك ميدرخشد و شمار شاخهاى آن از حوصله حساب بيرون است و در اطراف آن درخت قومى سفيدروى جاى دارند چون از خواب بيدار شد نزد كاهنى رفته و قصه خود را باز نموده آن كاهن گفت كه كرامت و شرافت در دودمان تو و حسب و نسب تو مسلم گرديده نضر عاتكه را تزويج كرد از او مالك بوجود آمد و نسب پيغمبر بمالك پيوند ميشود

ص: 235

جندله زوجه مالك

اين جندله دختر حارث بن مضاض جرهمى است كه مالك تزويج كرد و نسب پيغمبر بفهر پيوند ميشود كه از صلب مالك است و چون فهر بحد رشد رسيد ليلى بنت سعد بن هزيل بن مدركة بن الياس بن مضر را تزويج كرد و از اين ليلى چند پسر بوجود آمد كه يكى غالب است كه نسب پيغمبر باو پيوند ميشود و غالب سلمى بنت عمرو بن ربيعه را تزويج كرد و چند پسر آورد يكي لوى كه نسب رسولخدا باو پيوند ميشود

ماويه زوجه لوى بن غالب

لوى چون بحد رشد رسيد ماويه دختر كعب بن القين كه از قبيله قضاعه بود نكاح كرد و از او چهار پسر آورد اول كعب دوم عامر سيم سامه چهارم عوف و نسب رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم به كعب پيوند ميشود و بقيه جدات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ازين پيش به آن اشاره گرديد

هزيله از قبيله جديس

در سنه 54٣4 بعد از هبوط آدم كه حسان پسر تبع اوسط در يمن بر اريكه سلطنت جاى كرد كار بعدل و نصفت ميگذاشت در زمان او قبيله طسم و طايفه جديس كه از قبايل عرب بودند در اراضى يمامه سكون داشته اند و اسود بن غفار مردى بود كه در ميان قبيله جديس برترى داشت و در ميان آنمردم فرمان روى بود و در ميان قبيله طسم مرديكه او را عملوق ميناميدند و نسب و نژاد با ملوك عمالقه ميرسانيد در ميان قبيله طسم فرمان روى بود چون عملوق را جلادت زياد و قوت افزون از اسود بن غفار بود هم بر طايفه جديس غلبه يافت و حسان فرمان بدو داد كه در ميان دو قبيله حكومت كند

و اسود بن غفار ناچار در تحت فرمان او درآمد عملوق باقتضاى گوهر اصلى

ص: 236

مردى خشن و بيرحم و زشت كردار بود خاصه با قبيله جديس كه آنها را بيگانه از خويش ميدانست زحمت فراوان ميرسانيد از قضا روزى زنى از قبيله جديس كه هزيله نام داشت با شوهرش بدخوئى آغاز كرد عاقبت الامر كار بطلاق كشيد شوهرش او را طلاق گفت سپس خواست فرزند او را كه خوردسال بود از او بگيرد هزيله بفرياد آمد بالاخره براى محاكمه نزد عملوق آمدند تا در ميان ايشان حكومت كند عملوق چون سخن هردو را اصغا نمود گفت اين طفل را با پدر بايد سپرد چه او از مادر اولى خواهد بود هزيله فغان برآورد كه اى عملوق (هذا الذى حملة تسعا و وضعة دفعا و ارضعة شفعا و لم انل منه نفعا)

يعنى اين طفل را نه ماه سر شكم كشيدم تا اينكه با رنج و محنت او را زائيدم و دو سال او را شير داده ام و در پاى او رنج فراوان برده ام و پدرش از اين محنتها هيچ آگهى نداشته روى چه ميزانى طفل مرا با وى گذارى هزيله چندانكه از اين گونه سخنان بگفت و زارى و ضراعت كرد بر عملوق اثر نكرد و كودك را گرفته به پدر داد هزيله كه در سخن گفتن و فنون كلام با نيرو بود عملوق را هجو كرد و فراوان او را دشنام گفت خبر بعملوق رسيده در خشم شد و از آن تنمر و تكبر كه در نهاد داشت آشكار ساخت و فرمان داد كه در كيفر كردار هزيله هردختر كه از قبيله جديس خواهند بشوهر دهند در شب زفاف اول او را بنزد عملوق فرستند تا مهر دوشيزگان از وى بستاند و صبحگاهان بنزد شوهر فرستد

اين كار بسى بر مردم جديس صعب افتاد از قضا خواهر اسود بن غفار كه سيد قبيله بود و از قبيله جديس بشمار ميرفت اين قضيه براى او اتفاق افتاد و شب زفاف او را بسراى عملوق بردند و او با وى بخفت و تن او را از خون دخترى آلوده ساخت آنگاهش رخصت انصراف داد

آن زن چون از نزد عملوق بيرون شد جامه خود را بر تن چاك زد و همچنان خون آلود در ميان قبيله جديس آمد فرياد بركشيد و گفت و لا اخا اذل من عديس

ص: 237

اهكذا يفعل بالعروس همانا از شما ذليل تر و زبونتر قومى نيست بر طريق غيرت نتوانيد قدم زد و داد خود از خصم نتوانيد گرفت

مردم جديس از كلمات آن زن بشوريدند و بر آن شدند كه با عملوق مصاف دهند اسود بن غفار گفت ايمردم شما را آن قوه وعده و عدت نيست كه با عملوق مصاف دهيد ما را قدرت جنگ با ايشان نيست اگر آنچه من گويم بكار بنديد البته بمقصود نائل شويد و آن اين استكه قبيله جديس اين جوش وخروش را پنهان بنمايند و شبي عملوق را با همراهانش بضيافت طلب كنيم و انتقام خود را از او بكشيم قرار بر همين دادند و چند روز خاموش بنشسته اند آنگاه عملوق را با بزرگان قبيله طسم بميهمانى طلبيدند و جمعى از ابطال رجال را با تيغهاى سرافشان در نهان خانه پنهان كردند چون هركس از ميهمانان در جاى خود قرار گرفت كه مردان مبارز بدويدند و تيغها بركشيده و عملوق و همراهان او را بقتل رسانيدند و جهانرا از لوث ايشان پاك كردند

حقير گويد خوب است ظالمان پند بگيرند و خسر الدنيا و الاخره نشوند چه خوش گفت فردوسى

برستم چنين گفت دستان كه كم كن اى پور بر زير دستان ستم

اگرچه ترا زيردستان بسى است فلك را در اين زيردستان بسى است

مكن تا توانى دل خلق ريش و گر ميكنى ميكني بيخ خويش

مكن تا توانى ستم بر كسى ستمگر بگيتى نماند بسى

از كلمات حضرت جواد عليه السّلام استكه البغي آخر مدة الملوك و نيز آنحضرت فرمود (بئس الزاد الى المعاد العدوان على العباد) آيات و روايات و اشعار و حكايات راجع باين قسمت از حوصله حساب بيرون است

دختر و زنى كه عيسى ع آنها را شفا داد

در جلد عيسى ناسخ ص ١٧ مينويسد كه چون عيسى عليه السّلام بحدود بيت المقدس رسيد يكى از اعيان بنى اسرائيل بنزديك عيسى آمده پيشانى بر خاك نهاد و گفت اى

ص: 238

برگزيدۀ خداوند دختر من مرده است لكن اگر تو بر او رحم كنى و دست بر تن او كشى زنده خواهد شد

عيسى عليه السّلام برخواسته با شاگردان خود از دنبال او روان شد و در ميان راه زنى كه دوازده سال بجريان خون مبتلا بود از پشت سر آنحضرت دامن قبايش را مس نمود عيسى روى بقفا كرد و گفت ايزن آسوده باش كه اعتقاد تو ترا نجات داد و در ساعت او نجات يافت از آنمرض و عيسى از آنجا گذشته بخانه مرد دخترمرده آمد و اهل او نوحه ميكردند و خلقى عظيم در آنجا انبوه بود عيسي عليه السّلام بآنجماعت فرمود اين دختر نمرده است بلكه خوابيده است راه دهيد تا او را دريابم و ايشان آنحضرت را مسخره ميكردند چون آن انبوه مردم براى عيسى راه باز كردند عيسى داخل بيت شد و دست دختر را گرفته گفت برخيزد دختر در حال از جاى برخواست و مفلوجيرا نگران شد كه در فراش خويش افتاده بود

عيسى فرمود كه برخيز و فراش خويش را برداشته بمكان خويش شو در حال آنمفلوج از جاى برخواست در حاليكه تن درست بود اشياء خود را بدوش گرفته بجاى ديگر رفت

از اين معجزه نام عيسى عليه السّلام تمام آن مرزوبوم را فروگرفت چون از آن مكان بيرون شد دو تن نابينا از عقب سر او روان شدند آنحضرت با ايشان فرمود كه شما بر نبوت من معتقديد گفته اند بلى پس دست مبارك بر چشمهاى ايشان كشيد در حال چشم ايشان روشن شد

رقاش و نايله

اين دو زن بودنشان از شرط اين كتاب معلوم نيست فقط براى عبرت آن را از ناسخ ج عيسى ص ٢٢ نقل كرده مينگاريم گويد در سنه 56١١ بعد از هبوط آدم جذيمة الابرش بعد از پدر در مملكت حيره بر تخت سلطنت نشست و چنان قوى حال و با نيرو

ص: 239

گشت كه صناديد عرب حكم او را چون قضاى مبرم گردن مينهادند و تا اراضى حجاز و بحرين فرمان او نافذ بود آنگاه كه در چاربالش سلطنت استقرار يافت و از رتق و فتق امور و نظم و نسق كار جمهور بپرداخت بعرض وى رسيد كه نضر بن ربيعة بن عمرو بن الحارث را پسري استكه او را عدى نام باشد صباحت ديدارش صبح صادق را كاذب خواند و شحنه عشقش جان عاشق را عاتب باشد چندان از حسن شمائل او بر شمردند كه جذيمه ناديده دل بر او بست و در هواى او رنجش افزون و صبرش اندك گشت و نضر بن ربيعه كه فرمان گذار قبيله بنى اياد بود و شكوهى لايق و جلالتى بسزا داشت و خورد و بزرگ آن قبيله حكم او را گردن مينهادند ازاين روى كار بر جزيمه صعب افتاد چه دانست كه نضر آنكس نيست كه تن بدين شناعت در دهد و او را اطاعت كرده فرزندش را بخدمت فرستد اما چون كار بر جزيمه تنگ شد بفتواى عشق نامه بسوى نضر فرستاد و درخواست نمود كه اگر فرزند خود عدى را بنزد ما فرستى او را در حجر تربيت خود بداريم و اشفاق و الطاف در حق او مبذول فرمائيم و با او از تفويض هيچ گونه ملك و مالى دريغ نداريم

چون اين نامه به نضر رسيد برآشفت و در جواب گفت كه جزيمه را نرسد كه بزرگان را چندين خوارمايه فرض كند و آزرم ايشان را نگاه ندارد و رسول او را بى نيل مرام رخصت انصراف داد

جزيمه چون ديد كار بر مراد نرفت لشكرى جرار فراهم كرده از حيره كوچ داد روى باراضى نضر نهاد و نزديك به نشيمن نضر لشكرگاه كرد اين خبر بنضر بردند و او دانست كه با جزيمه هم آورد نتواند شد لاجرم حيلتى انديشيد و جماعتى را در لشكر گاه جزيمه فرستاد تا در پنهانى دو صنم را كه جزيمه ستايش و پرستش ميكردند دزديده بنزد نضر آوردند روز ديگر نضر بنزديك جزيمه پيام فرستاد كه از اين كردار ناستوده و افعال ناهنجار كه پيشنهاد كردۀ اينك خدايان تو از تو رنجيده بنزديك ما آمدند اينك ترك اين افعال گوى و استغفار بنما تا بنزد تو بازآيند

ص: 240

جذيمه در جواب گفت كه مرا جز عشق عدى بدينسوى نياورده اگر او را با من سپارى چندانكه خواهى زر و مال ايثار كنم و مراجعت نمايم و اگرنه من روز نخست كه دل بعشق عدى دادم از دين بيگانه شدم بدين سخنان بازنگردم و تا عديرا بدست نياورم از پاى ننشينم

چون اين خبر بنضر آوردند بزرگان قبيله اياد در محضر او مجتمع شدند و گفته اند صواب آنست كه عديرا بسوى او گسيل دارى چه ما را نيروى جنگ با او نيست و عنقريب عديرا با زنان و دختران قبيله اياد باسيرى خواهد برد خسران اندك را سود بايد شمرد و كار بر قانون عقل بايد كرد عاقبت الامر نضر را بر ترك پسر ملجأ ساخته اند تا ناچار دست عديرا گرفته بدرگاه جذيمه آورد پادشاه حيره كام روى مراجعت كرده او را شرابدار و ساقى خويش ساخت و يك چند مدت كار بدينگونه رفت جذيمه را خواهرى بود كه رقاش نام داشت آوازه جمال عديرا بشنيد و مهرش بسوي او بجنبيد و در نهانى كس بسوى او فرستاده او را از حال خويش آگهى داده و از اين سوى نيز عدى با او ابواب ملاطفت بازداشت و ساز مودت طراز كرد تا كار بدانجا كشيد كه هيچيك بى انديشه آن ديگرى آرام نداشتى و هردو را دست طلب از دامن مقصود كوتاه بود عاقبت رقاش در اين مهم حيلتى انديشيد و با عدى پيام داد كه امشب چون جامى چند با جذيمه پيمودي و او را سرمست ساختى مرا با شرط زناشوئى از وى خواستگارى كن عدى قبول كرده شبانگاه كه جذيمه از بيگانه مجلس به پرداخت از عدى جامى شراب طلب نمود عدى جامى چند بدو داد تا اينكه او را سرمست بگردانيد حاجت خود را اظهار كرده چون جذيمه با عدى گفت اى فتنه جان و بلاى دل سئوال كن از من آنچه دوست دارى تا با تو عطا كنم

عدى گفت ايملك اگر خواهر خويش رقاش را با من بشرط زناشوئى عطا فرمائى سر فخر بفلك برآرم و از تو جز اين تمنا ندارم جذيمه گفت اگر آرزوى تو اين است من بدان همداستانم پس عدى بشكرانه زمين خدمت بوسيده از نزد جذيمه بيرون

ص: 241

شده رقاش را از اين حديث بياگاهانيد رقاش دانست كه جذيمه چون صبحگاه با خود آيد از اين گفته پشيمان شود لاجرم باعدى پيام داد كه هم اكنون بنزد من شتاب كن و شاهد مقصود را تنگ در آغوش گير كه تاخير در اين كار از نهج حزم بعيد است عدى بى تأنى بخانۀ رقاش درآمده او را بحبالۀ نكاح درآورده و هم در ساعت با او هم بستر شده مهر دوشيزگان از وى برگرفت و صبحگاهان آنجامه و عطر كه دامادان بكار برند بكار برده نزد جذيمه آمد

جذيمه چون چشمش بر او افتاد گفت اى عدى اين چه جامه و حلى است كه در تو مشاهده ميكنم عدى گفت اين جامه دامادى من است نه دوش تو خواهر خويش رقاش را بشرط زنى با من عطا كردى جذيمه از اين سخن در خشم شد و گفت من هرگز اين كار نكردم و همى دستهاى خويشرا بر خاك زده برميآورد و بر سر و روى خويش ميزد و از آنجا برخواسته بنزد رقاش آمد و گفت راست بگو كه چگونه بوده است كار تو باعدي رقاش گفت تو مرا شوهرى كريم عطا كردى از پادشاه زادگان و من نيز او را پذيرفتم

جذيمه چون اين سخن بشنيد لحظه اى سر خويش را فروداشته بر زمين نگريست و سخت در حيرت و زجرت ماند آنگاه برخواسته از نزد رقاش بيرون آمد اما عدى چون اين گرانى در خاطر جذيمه مشاهده كرده و كراهت ضمير او را از اين قصه بازدانست بترسيد كه مبادا روزى جذيمه حيله اى انديشد و بدست او گرفتار شود و او را كيفر نمايد لاجرم از نزد او فرار كرد و بميان قبيلۀ خود آمد و در ميان بنى اياد بود تا از دنيا رفت

اما از آنسوي رقاش از عدى آبستن شد و پسرى نيكو رخسار از او متولد گرديد جذيمه او را عمرو نام نهاد و چون او را فرزندى نبود عمرو را بسيار دوست ميداشت و در حجر تربيت خود او را پروريد تا هشت سال از سن عمرو بگذشت ولى بناگهانى حال جنون باو دست داد راه بيابان پيش گرفت و چندانكه جذيمه او را جستن نمود مقصود حاصل نشد

ص: 242

تا ده سال در كوه و بيغولها عمرو بسر برد و خود را از آدميان مخفى بداشت پس از ده سال او را دو نفر در بيابان سماوه بديدند و شناخته اند او را برداشته بنزد جذيمه آوردند در حاليكه ژوليده مو و ناخنهاى او بسيار بلند از هيئت انسانيت بيرون رفته بود جذيمه از ديدار او خوشحال شده او را بحمام فرستاده و سپس او را بسوى مادرش رقاش فرستاد و از آن پس جذيمه عمرو را وليعهد خود گردانيد و زمام حل وعقد امور را در كف كفايت او گذارد

در خلال اين احوال عمرو بن طرب بن حسان بن اذينه كه نسب بعمالقه ميرساند و از مشارق شام تا كنار فرات از جانب قيصر حكومت ميكرد در اين خيال افتاد كه با جذيمه جنگ بنمايد و بلاد حيره را جزء ممالك خود گرداند و جذيمه را از ميان بردارد لاجرم لشكرى جرار بسوى حيره حركت داد اين خبر بجذيمه رسيد ساز سپاه كرده از حيره بدر شد و در مقابل عمرو صف راست كرد و جنگ درانداخت بعد از آنكه خاك معركۀ از خون دليران رنگين شد و آتش حرب بالا گرفت لشكر عمرو بن طرب شكست خورده و در ميانه عمرو بن طرب مقتول گرديد و لشكر جذيمه مظفر و منصور بحيره مراجعت كردند و سپاه عمرو فرار پيش گرفته تا باراضى مضيق تاخته اند و چون عمرو بن طرب را پسرى نبود كه درخور سلطنت باشد اعيان دولت و اكابر دربار سلطنت جمع شدند و دختر او را كه نايله نام داشت تاج بر سر او گذاشته بر تخت سلطنت كشانيدند

ولى نايله لباس عزاى پدر را از تن دور نكرد چون بر چهار بالش حكومت مستقر گرديد بدان سر شد كه خون پدر را از جذيمه بازجويد و از او انتقام بكشد ولى آن قوت را نداشت كه در ميدان نبرد جنگ دراندازد و او را مقهور سازد لاجرم حيلتى انديشيد و نامه بحضرت او فرستاد كه در مملكت زمين هيچ زن نشناسم كه در سلطنت ضعيف نباشد و اركان ملك او بر تزلزل نرود و مرا نيز صورت حال جز اين نخواهد بود چندانكه انديشه كردم در اطراف خويش جز پادشاه حيره را كفو خود

ص: 243

ندانستم ازاين روى زلال مودت را كه با خاشاك حوادث مكدر بود صافى داشتم و روزگار گذشته را ناديده انگاشته دل بر تو بستم صواب اين است كه بيتوانى بسوى من آئى و مرا در حبالۀ نكاح خود درآورده روزگار با من گذارى و اين دو دولت و سلطنت را يكى كنى تا ما بقى عمر هردو آسوده باشيم

چون نامه نايله بجذيمه رسيد شادخاطر شد و طمع و طلب او بجنبيد و صناديد درگاه را انجمن كرده با ايشان مشورت كرده همگى بعرض رسانيدند كه اين اقبال بخت ميباشد و هرچه اين كار زودتر فيصل پذيرد نيكوتر باشد مگر قيصر بن سعد كه مردى دانشمند و دورانديش بود از جاى برخواست و گفت راى فاتر و غدر حاضر يعني اين راى كه شما زديد سست و بيهوده است و حيلتى در آنست كه عنقريب مايه زوال دولت خواهد بود

آنگاه گفت ايها الملك بفرماى تا جواب نامۀ نائله را بنگارند و او را بسوى خويش طلب كن هرگاه اجابت نمود و بجانب تو آمد بدانكه در گفته خود صادق است و اگرنه خود را بيهوده در حبالۀ حيله او گرفتار مكن نه آخر تو پدر او را بقتل آورده اى از پدركشته چگونه ايمن توان بود

جذيمه چون مردى شهوت پرست بود باين سخنان عاقلانه گوش نكرده دل در هواى نايله باخته عمرو بن عدى كه پسر خواهر او بود بجاى خود نصب كرده و زمام ملك را بدو سپرده و بسوى نايله راه برگرفت و چند نفر از اركان دولت را با خود كوچ داده تا بآرامگاه نايله خود را رسانيده مردم نايله كه باستقبال او مامور بودند برسيدند و هدايا و تحف او را برسانيدند

در اين وقت لشكر نايله اطراف جذيمه را فروگرفته اند و راه فرار را بر او مسدود ساخته اند و او را بنزد نائله آوردند چون چشم نائله بر او افتاد گفت همانا بدين جانب بطمع عروسى آمده اى و حال آنكه من هنوز لباس عزاى پدر از تن دور نكردم

ص: 244

جذيمه گفت خدعه اى انديشيدى و غدرى كردى و هركه فريب زنان خورد كيفر او جز اين نتواند بود پس نائله فرمان كرد تا او را مقتول ساخته اند

حقير گويد جزاى شهوت پرست همين است هركس دنبال شهوت رانى برود عاقبت دچار بدبختى بشود بالجمله چون خبر قتل جذيمه در حيره منتشر گرديد عمرو بن عدى بر تخت سلطنت مستقر شد و او اول پادشاه است از بنى لخم كه در مملكت حيره سلطنت كرد و ملوك بنى لخم همه نسب بدو رسانند

بالجمله عمرو بن عدى گفت از پاى نه نشينم تا خون خال خود را طلب نكنم سپس بر سر نائله تاختن كرده نائله چون خود را در چنگال دشمن بديد زهرى در نگين انگشتر تعبيه كرده بود بمكيد و جان بداد و مملكت جزيره ملحق بحيره گرديد و عمرو بن عدي يكصد و هيجده سال پادشاهى كرد و در ايام سلطنت خود سلاطين عجم را مطيع و منقاد بود

دختر هفت واو

در جلد عيسى ناسخ ص ١١٢ در داستان اردشير قصه اي نقل مينمايد كه اگر افسانه نباشد از غرائب است ميگويد مردى از رعاياى كرمان هفت پسر داشت و از اين جهت او را هفت واو ميگفته اند چون واو بزبان ايشان بمعنى پسر است و نيز آن مرد را دخترى نيكوروى بود و قانون آن بلده چنان بود كه دختران رعايا هرروز هم گروه شده و دوكدانهاى خويش را با مقدارى پنبه برميگرفته اند و خوردنى يك روزه را همراه برميداشته اند پس از دروازۀ شهر بدر شده در دامان كوهى كه قريب بشهر بود ميرفته اند و در آنجا انجمن شده هركس پنبه خود را همى رشتى و چاشتگاهان خوردنيها را با هم خوردندى

از قضا چنان افتاد كه روزى دختر هفت واو هنگام عبور سيبى يافت كه آن را باد از درخت افكنده بود آن سيب را برداشته با خود بدامن كوه آورد و چون قصد

ص: 245

خوردن سيب كرد در ميانش كرمى يافت كه سخت سطبر بود آن را برگرفت و در ميان دوكدان خويش نهاد و چنان افتاد كه آن روز دو مقابل همه روزه پنبه برشت و چون شامگاه بخانه آمد مادر او شاد شد و آن پنبه كه همه روزه او را ميبردي دوچندان كردى و او از دختران ديگر فزونى گرفتى و اين معنا را بدانست كه اين قوت از طالع آن كرم يافته همانا هنگام پديدارى ستاره بدان نگران بوده پس همه روزه بطالع آن كرم آغاز رشتن پنبه كردى و آن كرمرا در دوكدان خود جاى دادى و از پارۀ سيب نزد او خورش نهادى تا اينكه آن كرم چندان بزرگ شد كه دوكدان بر او تنگ شد صندوقى براى او مرتب كردند و از طالع آن كرم روز بروزگار پدرش و مادرش و هفت برادرش بالا گرفت و هفت واو چنان نيرو گرفت كه مردم در تحت لواى او جمع شدند و بر حاكم كرمان كه از قبل اردشير منصوب بود بشوريد و لشكرى بسوى او كشيد و صندوق كرمرا در روز جنگ از پيش سپاه بداشت و نبرد كرده حاكم كرمانرا بگرفت و بكشت و فرمان گذارى كرمان او را مسلم گشت در اين وقت كه اردشير از سفر هندوستان و تركستان مراجعت كرد داستان هفت واو را بشنيد سخت در خشم شد سپاهى درهم آورد و بسوى كرمان كوچ داد

و از آن طرف هفت واو خوف نكرد و لشكرى ساز كرده جنگ اردشير را آماده شد در برابر او صف راست كرد و صندوق كرمرا كه در آنوقت همانند اژدهائى شده بود از پيش بداشت اردشير روى ظفر نديد و قحط در ميان لشكر او بالا گرفت ناچار دو فرسنگ بازپس نشست چون روز ديگر خان بنهادند و خوردنى حاضر ساخته اند ناگاه تيرى دررسيده تا پر در برۀ بريانى كه بر سر خان طعام بود نشست چون تير را بر داشته اند ديدند بر او نوشته بود كه اى شهنشاه ايران اين مملكت بطالع كرم مصون از حوادث ايام است و تا آن كرم هست دق باب محاربت منما كه تاج وتخت بر سر آن كار نهى

اردشير از اين كار بسيار تعجب كرده گفت اين كار را نتوان خوارمايه گرفت و

ص: 246

تا من دفع اين فتنه نكنم از پاي نه نشينم اين وقت جامه بازرگانان دربر كرده و ده الاغ برداشته و بعضى اشياء بازرگانان حمل داده و مقدارى سياه دانه با علوفه مسموم مخلوط كرده با هفت تن از سپاهيان راه قلعه اى كه كرم در آنجا بود پيش گرفته اند و با لشكريان گفت كه من چون كار آن كرمرا به پايان برم آتشى روشن بنمايم اگر شب باشد و اگر روز بوده باشد دود بنمايم كه كمين گاه شما ديده شود پس بيتوانى آهنگ قلعه كنيد

اين بگفت و بارهاى خويشرا بقلعه آورد و در آن قلّعه شصت تن از سپاهيان هفت واو پاسبان كرم بودند چون آن بازرگانانرا بديدند شاد شدند و بگرد ايشان درآمدند

اردشير گفت چون من طالع اين كرمرا دانسته ام مقدارى از علوفه بنزديك او آورده ام تا بدو تقرب جويم و به بخت او كار من بسامان بيايد چه آنكه پنجسال بيش نيست كه هفت واو اين كرمرا يافته و از مقام كارگرى بمدارج دولت و عزت نائل شده است

اين بگفت و با پرستاران كرم رسم مؤلفت و مودت آغاز كرد و دو روز با ايشان خوش بزيست و روز سوم آنها را ميهمان كرده و جمله را بشراب ناب سرگران كرد چون سستى باده در اعضاى ايشان دويد از جاى به جنبيد و آن علوفه زهرآلود را بر داشته بر سر صندوق آورد و سر او را باز كرد چون كرم از او خوردن گرفت گلوى او بتراكيد و هلاك گرديد

پس اردشير با آن هفت تن كه در همراه داشت تيغ بركشيدند و آن جماعت پرستاران كرمرا بجملگى كشته اند و آتشى بزرگ برافروخت تا لشكريان رسيدند و شهر را فتح كردند

و اردشير هشتاد و هشت سال زندگانى ك رد و مدت پادشاهى او بيست و پنج سال بود و او مردى باكياست بود و او را كتابى بنام كارنامه بود كه مشتمل بر ذكر سفرهاي

ص: 247

اردشير و آداب ملوك و ديگر كتاب آداب العيش بود و آن مشتمل است بر خوردن و آشاميدن و اختلاط با مردم و قسمت اوقات شبانه روز بر اينكه در هرساعت با چه كار بايد اقدام كرد

و اردشير از طبقه چهارم سلاطين عجم است كه ايشانرا ساسانيان گويند چون نسب بساسان بن بهمن ميرسانند و ساسان چون طريق تفرد و تجرد پيش گرفت اين نام يافت چون ساسان بمعنى گدا باشد و هم اين جماعت را اكاسره گويند و اين نام بدان يافته اند كه نوشيروان عادل كسرى لقب داشت و فرزندان او براى انتساب با وى هريك اين لقب بر خود مينهادند چون روزگارى بر اين گذشت جميع ساسانيان را كسرى گفته اند و معنى كسرى خسرو واسع الملك را گويند و اين گروه مدت چهار صد و هشتاد و پنجسال سلطنت كردند و عدد ايشان سى و دو تن بودند و نسب ايشان بساسان بن بهمن بن اسفنديار منتهي و اول ايشان همين اردشير است و پدرش بابك خدمت آتشكده مينمود

و اردشير بابكانرا سخنان نيكو است از آنجمله ميفرمايد لا ملك الا بالرجال و لا رجال الا بالمال و لا مال الا بالعماره و لا عمارة الا بالعدل و السياسه

و هم او گويد سلطان العادل خير من سحاب وابل و هم او گويد لا تميلوا الى هذه الدنيا فانها لا تبقى على احد و لا تتركوها فان الاخرة لا تنال الا بها

و از خوى اردشير بود كه چون رسولى بجانبى فرستادى رسول ديگر نيز از قفاى او روان كردى و چون بازآمدى و نامه هردو با هم موافق بودى بكار بستى و فرمودى بسا لشكر كه شكسته شود و بسا مال كه بغارت رود و بسا عهدها كه نپايد بشآمت كذب رسولان چه بسيار باشد كه آرزوى ايشان از سلاطين حاصل نشود پس بازآيند و افترا بدو بندند

و از سخنان اردشير است كه گويد پادشاه بايد با چهار صفت آراسته بود اول

ص: 248

آنكه در نفس بزرگ باشد دوم آنكه خوى او همه پسنديده و ملايم افتد سوم آنكه بر متكبران مستولى باشد چهارم آنكه عموم مردم در نفس و مال و عفت از او بسلامت باشند چون چنين باشد پادشاه از آفات مستى خود ايمن تواند بود زيرا كه آفت سكر سلطنت زياده از آفت سكر شراب است و گويد پادشاه ناچار است از دانائى كه ملازم حضرت او باشد تا در حال عزت سلطنت خوارى و مسكنت را بياد او آورد و هنگام ايمنى و طرب خوف و شغب را باو عرضه كند و وقت قوت و استيلا تذكار عجز و بلا كند هرپادشاه چنين زيستن نمايد ملكش پايدار و رعيتش برقرار خواهد بود

و از سخنان او است كه گويد ملك و دين دو برادرند كه از يك شكم زادند قوام هريك با ديگرى است چه آنكه دين اساس است و ملك عماد و هرگز بى اساس عماد پايه دار نبود

و گويد بر سلطان واجب است كه آنچه بصلاح رعيت بازگردد شعار روزگار خود سازد

و گويد هيچ عادت ملوك زشت تر از آن نيست كه اسرار مملكت را با عموم و خدم و جمهور رعيت در ميان نهد

و گويد هرسلطان كه روزگار خويش را بفراغت و بطالت بگذراند شومى آن عايد سپاه و مملكت گردد

و گويد پادشاه با لشكر حفظ خود تواند كرد و لشكر را باخذ خراج مملكت ميتوان نگاهدارى كرد و خراج از زراعت حاصل شود و زراعت بنصف و عدالت بر پاى باشد

مؤلف گويد امير المؤمنين عليه السّلام بهتر از اين فرموده

قال عليه السّلام العالم حديقه و سياجها الشريعه و الشريعة سلطان تجب له الطاعه و الطاعة سياسة يقوم بها الملك و الملك نظام يعضدها الجيش و الجيش اعوان يكفلهم المال و المال رزق تجمعها الرعية و الرعية سواد يستعبد هم العدل فبالعدل قوام العالم فبالعدل قوام العالم فبالعدل قوام العالم

ص: 249

حاصل فرمايش آنحضرت اين است كه عالم بمنزله باغى است كه پاسبان آن باغ قانون اسلام است و قانون بمنزله سلطان و پادشاهى است كه اطاعت او بر همه واجب است و اطاعت عبارت از سياستهاى باشد كه سلطان نگاهبان او است و بعبارة اخرى مجرى آن قوانين بعهده پادشاه است كه مردم را وادار بنمايد بايتان آنها و پادشاه نظم دهنده است و اين كار بتنهائى صورت نگيرد بلكه محتاج بعسكر و لشكر ميباشد كه او را در اجراى سياسات و نظم مملكت مساعدت و معاونت بنمايند و لشكر عبارت از افرادى است كه محتاج بوظيفه و مواجب باشند كه بدون آن حاضر براى مساعدت نيستند و آن وظيفه و مواجب عبارت از اموال و رزقى است كه از دست رنج كارگران حاصل ميشود و كارگران سواد رعيت و جمعيت ايشان است كه قانون عدل آنها را در تحت لواي خود جمع مينمايد و در اثر عدل و رعيت پرورى كارگران با نيروى قوى و قلب مسرور بكار ميپردازند پس قانون عدل است كه قوام عالم باو است البته

غفيراء و خبر دادن او از بعثت سيد انبياء صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

غفيراء بر وزن حميراء دختر دوشيزه اى بود كه پرتو ديدارش با خورشيد چاشتگاه پنجه زدى و لمعات جبينش از فروغ ماه خراج گرفتى با حسن ديدار و لطف گفتار در فن كهانت سرآمد ابناى روزگار بود و ظهور آن در سنه 5٧٨٠ بعد از هبوط آدم بوده و در زمان او مرثد بن عبد كلال كه سلطنت يمن را داشت خوابى ديد هولناك و سخت بترسيد و از خواب بيدار شد و صورت خواب از نظرش محو گرديد لاجرم بنزد مادر خود كه از علم كهانت بهره اى داشت آمد و قصه خويش را بگفت مادر او در جواب فرمود كه مرا در كهانت آن دست نيست كه خواب ناشنفته را توانم گفت چون مرثد از مادر خويش مايوس گرديد چندانكه مرد و زن كاهن در طوايف ميدانست كس فرستاد و حاضر نمود و هيچكس حل آن عقده نتوانست كرد ناچار مرثد دست از طلب بازكشيد و اين مهم مبهم بماند تا روزى كه مرثد عزم شكار كرد و از شهر بيرون شد در اطراف بيابان عبور كرد ناگاه آهوئى بر وى عبور داد مرثد اسب بر

ص: 250

انگيخت و از قفاي آهو بشتافت و چون يك دو ميل از مردم خويش دور افتاد سخت كوفته و عطشان گشت

در اين وقت خانۀ چند ديد كه در دامن جبلى در كنار غارى برآورده بودند مرثد بى اختيار بكنار آن آبادى آمد و زنى فرتوت از آن خانها بدر شد نزد مرثد آمد و عنانش بگرفت و گفت اندكى فرود آى و از رنج راه بياساى پادشاه يمن از اسب پياده شد و جرعۀ آب بنوشيد و در سايۀ ديوار آن زن پير بخفت و آنگاه كه بيدار شد و چشم بگشود ديده اش بر ديدار دخترى افتاد كه با ستارۀ مشترى برابرى داشت سخت در رويش خيره بماند

پس آندختر لب شكرين بگشود و گفت اى پادشاه يمن اگر هيچ آرزوى خوردنى ميباشدت بازگوى تا براى تو مهنا و مهيا سازم مرثد بترسيد كه مبادا از اين شناخت آسيبى بيند لاجرم سخن او را جواب نگفت آندختر بسخن آمده گفت اى پادشاه مترس از شناخت خويش كه هيچ رنجى در اين مأمن بتو وارد نشود و خان خوردني پيش او نهاد

مرثد بخوردن طعام مشغول گشت و از او پرسيد كه ايدختر نيكوصورت نام تو چيست عرض كرد كه من غفيرا نام دارم مرثد گفت مرا چه دانستى كه پادشاه خطاب كردى غفيرا عرض كرد كه تو مرثد بن عبد كلال پادشاه يمني كه جميع كاهنانرا فراهم كردى تا خواب ترا بازگويند و تعبير آنرا بنمايند و هيچكس اين كار نتوانست كرد مرثد گفت آيا ترا آن دست هست كه حل آن مشكل بنمائى غفيرا گفت اين چنين كارها از من ساخته شود

همانا در خواب ديدى كه گردبادى پديد آمد و بسوى فلك بالا گرفت و از ميان آن آتشى فروزنده و دودى تيره فام آشكار گشت اين وقت جوى آبى پديدار گرديد كه بسيار شيرين و گوارا بود و شخصى مردمرا همى بشرب آب دعوت فرمود و گفت هركه اين آبرا بعدالت و نصفت نوشد سيراب گردد و هركه دهان آلوده كند و با

ص: 251

ظلم ارتكاب فرمايد همه نكال و عقاب عايد او شود اين جمله صورتى است كه ملك يمن در خواب ديده

مرثد گفت خواب من همين بود اكنون تعبير آنرا بفرما غفيرا گفت آن گرد بادها كه در خواب ديدى كنايت از پادشاهان جهان است و آن دود و آتش جور و جفاى ايشان باشد و آن چشمه زلال نمودار شريعتى است كه همانند آب شيرين و خوشگوار است و آن آئين پيغمبر آخر الزمان است كه هركس دين او را قبول كند و انصاف كند پاداش نيك يابد و هركس مخالفت آن پيغمبر بنمايد از خداي قاهر قادر كيفر خواهد ديد

سپس نسب پيغمبر را باز نمود و از براى مرثد شرح داد مرثد از ديدار و گفتار غفيرا بسيار تعجب كرد و دل بر آن نهاد كه او را خواستگارى نموده بشرط زنى بسراى خود آورد غفيرا از مافى الضمير او مطلع گرديد گفت هان ايملك يمن از اين انديشه بگذر كه هيچكس از من كامروا نشود ناچار مرثد او را وداع گفته بر اسب خود سوار شد و بلشكرگاه خويش آمد و يكصد شتر سرخ موى بلندكوهان برسم هديه براى غفيرا فرستاد و تا زنده بود با غفيرا از در حفادت و مهربانى بود و همه ساله بانفاذ تحف و هدايا او را شاد ميداشت

(مج) دختر مهرك پادشاه فارس

خلاصه آنچه را كه در جلد عيسى ناسخ ص ١54 نگاشته اين است كه چون اردشير بن بابكان در مملكت فارس استيلا يافت مهرك كه سلطان ايشان بود بكشت و چون منجمان خبر داده بودند كه از فرزندان مهرك يكى پادشاه شود كه سلطنت او تمام ايران را فروگيرد اردشير فرمان كرد كه از اولاد او كسى را باقى نگذاريد لاجرم بفرمان اردشير خويشان مهرك را جمله بكشته اند از ميانه دختركى ده ساله بگريخت و از كوه بكوه همى رفت تا از آبادانى بدر شد و از بيم جان در بيابان راه وبيراه را

ص: 252

پيمود تا چند خيمه از صحرانشينان بديد و بى پروا بيك سياه خيمه پناه برد مردى گوسفندچران كه صاحب آن خيمه بود چون آندختر را بديد و حال او را بدانست بر وى رحم كرد او را بخيمه آورد و چون فرزند خويشتن بداشت و سپاهيان اردشير بر حال او وقوف نيافته اند و سالى چند بر اين بگذشت تا آنگاه كه شاپور در حضرت اردشير شناخته آمد و كار اسب تاختن و گوى باختن توانست كرد روزى از بهر شكار كردن و صيدافكندن بگرد بيابان بگشت و پست و بلند زمين را به پيمود چندانكه از مردم خود دور افتاد و سخت عطشان شد

در اين وقت سياه خيمه اى از دور بديد بسرعت بدانجا شد تا جامى آب بدست كرده بنوشد از قضا بنزديك آن خيمه كه دختر مهرك در آنجا بود وارد گرديد و جام آبى طلبيد ناگاه از ميان خيمه دخترى با جام آب سر بدر كرد كه ماه و آفتاب طليعه طلعتش نتوانستى بود و سرو و صنوبر غايشۀ قامتش نتوانستى داشت آن دختر در چشم شاپور چنان نمود كه حور بهشتي جامى از آب كوثر يا مشربه اى از شراب تسنيم بدست كرده بر وى ظاهر گشت چندان شيفته جمال و فريفته غنج و دلالش گشت كه تشنگى خود را فراموش كرده چشم بر ديدار او فراز بداشت تا زمانى برگذشت آنگاه با اهل خيمه گفت اين دختر نسب با كه رساند از ميانه مردى سالخورده معروض داشتكه وي دختر من است

شاپور گفت هان اى مرد پير هيچ توانى دختر خود را بشرط زنى بسراى من فرستى چون در طى اين مقالات مردم شاپور نيز رسيدند و مرد شبان دانسته بود وى شاهزاده است نتوانست فرمان او را پس معركه اندازد ناچار او را بشاپور سپرد و شاهزاده معشوقه خويش را برداشته بخانه آورد و جامه خسروانى در بر او كرد و سر و بدنش را با حلى و زيور بياراست و بقانون زناشوئى با وى هم بستر شد و آن دختر از شاپور حمل برداشت چون مدت بسر برد پسرى آورد او را هرمز نام نهاد اين وقت دختر دل قوى كرد و خوى بگردانيد و با اهل بيت شاپور سخن از در كبريا و عظمت همى راند

ص: 253

ايشان شكايت بشاپور بردند او دختر را طلب كرد با او گفت ايدخترك اگرچه خوبروئى اما جاى خويش بدان نه آخر تو دختر شبانى و اهل اين بيت شاهزادگانند دختر مهرك گفت من نيز بيگانه نيستم بلكه مانند تو و اهل تو نژاد از ملوك دارم و قصه خويش را تماما بگفت شاپور از سخن وى غمگين شد چه بيم داشت كه اين سخن چون باردشير رسد او را عرضه دمار و هلاك سازد چه فرزندان مهرك را يك تن بجاى نگذاشت

از اين جهت شاپور فرمان داد اين راز پوشيده داريد و مدتى بر اين گذشت از قضا روزى اردشير چون از شكارگاه مراجعت كرد بسراى شاپور فرود شد ناگاه در خانه چشمش بر كودكى افتاد بازپرس كرده بدانست فرزند شاپور است و از پس آن چند روزى همى پرسيد كه مادر اين پسر نژاد با كه رساند شاپور چندانكه توانست اين راز مستور بداشت و كار بمماطله گذاشت تا آنگاه كه اردشير كار بجد همى كرد پس شاپور ناچار شده پيشانى بر خاك نهاد و عرض كرد كه اگر پادشاه پيمان كند كه اين كودك و مادرش را بقتل نياورد و اگر بخواهد كه مرا بكشد كه گناه از من بوده اردشير ايشانرا امان داد و سوگند ياد كرد كه بايشان زيان نرساند

پس شاپور قصه ايشانرا در حضرت پدر مكشوف داشت اردشير از اصغاى آن كلمات بنهايت شاد خاطر گشت و گفت ايفرزند مرا از سخن ستاره شناسان آسوده كردى كه گفته اند از اولاد مهرك يك تن پادشاهى كند همانا آنكس هرمز است كه بدين مقام ارتقاء خواهد جست

فرمود تا هرمز را در بارگاه آورده برفراز تخت بداشته اند و چندان گوهر بر سر او نثار كردند كه تا گردن در ميان جواهر ثمين ماند آنگاه آن جواهرات را از بهر سلامتى هرمز بفقرا و مساكين بخش كردند

و چنانكه منجمان گفته بودند بعد از شاپور بر تخت سلطنت جاي كرد و كار ملك را بنظام آورد و رامهرمز را بنا كرد و آنرا دار الملك خويش قرارداد مدت سلطنت او دوسال بيشتر نبود

ص: 254

مالكه دختر طاير

كه بانوى حرم ذو الاكتاف گرديد و قصه او چنان بود كه هرمز پسر نرسى چون كار سلطنت بر او استوار گرديد ويرا گفته اند حاكم كابل را دخترى بخانه اندرست كه فرشته بالطافت ديدارش شرمسار باشد و آفتاب با فروغ رخسارش در تاب شود و چندان از جمال ديدار او وصف كردند كه دل هرمز هواى او گرفت و بحاكم كابل نامه كرد كه آن دختر دوشيزه كه در سراى دارى بشرط زنى نزد ما بفرست حاكم بفرموده عمل كرده دختر را با زيب و زينت تمام بسوى هرمز فرستاد چون در او نگريست از آنچه شنيده بود افزون يافت و مهرش در خاطر او پنجه زد

پس حجله فراز كرده خواست تا با او هم آغوش شود دختر سر از فرمان او بدر كرد چندانكه شاه بر او نزديك شد و از در مهر و حفادت نياز برد جز سركشى و كناره گيرى از او نديد بالاخره در غضب شد و دختر را بقتل رسانيد سپس پشيمان شد چون فرزندى نداشت چون او را هنگام مرگ رسيد بعد از هفت سال و پنج ماه پادشاهى بزرگان مملكت و صناديد دولت را پيش خواند گفت من پسرى ندارم كه وارث تاج و تخت بشود جز اينكه يكى از جوارى من حامله باشد و ستاره شناسان گفته اند كه آن جاريه پسرى آرد كه اين جهانرا فروگيرد اكنون شما اين مملكت را چنانكه هست بداريد تا آن جميله بار بنهد پس اگر پسرى آورد او وارث تاج وتخت خواهد بود اين بگفت و جهانرا وداع كرد

چون آن جاريه بار بگذاشت پسرى آورد او را شاهپور نام نهاد و تاج از گهوارۀ او بياويخته اند و شاهنشاهش خواندند اين خبر باطراف ممالك پراكنده گرديد كه مملكت ايرانرا پادشاه نيست اينك كودكيرا در گهواره دارند معلوم نيست خواهد مرد يا خواهد زيست

پس هركس از هرجانبى طمع در ملك ايران بست و قبايل عرب از هرسو از بنى عبد القيس و بنى تغلب و بنى بكر و بنى حنظله و بنى تميم و بنى اياد و بنى غسان بحدود

ص: 255

ايران هجوم آور شدند و از قتل و غارت چيزى فروگذار نكردند و عمرو بن حارث غسانى با ايران مخالفت كرد و با قيصر متصل گرديد و ملك شام در تحت فرمان او بود و طاير كه سپه سالار او بود فرمان داد تا بر ملك فارس تاختن كرد و از قتل و غارت دقيقه اى فرونگذاشت و دختر نرسى را كه عمه شاپور بود و نوشه نام داشت و در اصطخر روزگار ميگذرانيد اسير كرد و او را با هرمال كه در آن مملكت يافت بر داشته مراجعت فرمود و حدود شام را در تحت سلطنت خود قرارداد و هرمال كه آورده بود بر لشكريان بخش كرد و نوشه بنت نرسى را در حباله نكاح خود درآورد و با او هم بستر گشت و او باردار شد و از پس مدت دخترى چون ماه و مشترى بزاد طاير او را مالكه نام نهاد و در حجر تربيت خويش همى داشت

بالجمله كار ايران بى سامان بود و اعيان مملكت دفع اعدا نتوانسته اند كرد و از ايران جز نامى نماند تا اينكه شاپور بسن سيزده سالگى رسيد پس روزى سران لشكر را فراهم كرده و فرمود تاكنون اگر در كار ملك خللى رفته از آن بود كه بحكم كودكى از من كارى بسامان نميشد اكنون بدان سرم كه خرابيهاى مملكت را آبادان كنم و اين مردم عربرا كه در اين مدت در اين مملكت تركتاز كرده اند خود بكيفر كمر بندم و هركسرا سزاى كردار او را در كنارش نهم

سپس از تمامت ايران چهار هزار تن مرد دلاور انتخاب كرد كه هرتن با پانصد مرد برابر بودى سپس لشكر را برداشته باراضى بحرين و قطيف رفته و تيغ در قبائل عبد القيس و بنى تميم گذارد و هركه بسوى باديه گريخت هم در ريگزار تشنگى جان بداد شاپور از دنبال عرب شهر بشهر رفت و در امصار بحرين يك تن زنده نگذاشت و از آنجا باراضى باديه و جزيره هركرا بيافت بكشت و هم بشهر حلب تاختن كرد و جمع كثيرى را عرضه هلاك ساخت و از آنجا بيثرب بشتافت و هركرا از عرب بچنگ آورد با تيغ كيفر كرد

چون خاطرش از اين كشتن ملول شد فرمود تا هركه از مردم عرب بدست آيد كتفهاى ايشانرا سوراخ كرده ريسمانى در بردند ازاين روى مردم عرب او را شاپور

ص: 256

ذو الاكتاف ناميدند و (ولرين) كه سپه سالار لشكر قيصر بود پوست از بدن او كشيد و پر از كاه كرده فرمان داد تا در موزه بيادگار بگذارند

و چون شاپور در كنار دجله و فرات و سواحل دريا تا اراضى نجد و شامات از عرب نشان نگذاشت و چاههاى آب ايشانرا با خاك پر كرد ناچار مردم عرب از هرقبيله پناه بعمرو بن حارث بردند و گروهى در بيابان از اين سوى بدان سوى شدند و شاپور از قفاى ايشان همى تاخت و هركرا يافت عرضه تيغ ساخت

مردم هنگام كوچ كردن خواسته اند تا عمرو ابن تميم را كه نسبت بالياس بن مضر ميرسانيد كوچ دهند گفت مرا زحمت سفر مدهيد كه من از اينجا برنخيزم تا ذو الاكتاف را ديدار نكنم لاجرم او را گذاشته اند و فرار كردند چون شاپور بدان قبيله رسيد لشكريان او جز پيرمردى را نديدند او را گرفته بنزد شاپور بردند ديد مردى سالخورده با او گفت اى پيرمرد تو چگونه در اينجا مانده اى گفت اى شاهنشاه چنانكه مشاهده ميفرمائي سيصد سال از روزگار من گذشته ازاين روى مرا از مرگ هيچ باك نباشد اينك خود را فداى قبيله خويش كرده ام و بجا مانده ام تا اگر خواهى مرا بكشى و اگرنه سخن مرا كه از در صدق و پنده است گوش دارى و دست از اين كشتن بازدارى

شاپور گفت سخن خويش را بگو تا آنرا بسنجم پس اگر بر حق باشد روى از سخن حق نخواهم تافت عمرو گفت بفرما به بينم كه سبب اينهمه خونريزى چيست شاپور گفت اين جماعت هنگاميكه مرا پيچيده در قماط و خفته در گهوار دانسته اند عظمت دولت ايران را ناديده انگاشته اند و از هرطرف بدولت ايران حمله بردند و از قتل و غارت چندانكه توانسته اند از پاى ننشسته اند و در آئين سلاطين چنان استكه آنها را كيفر بسزا بنمايم

عمرو گفت آن هنگام حوزه مملكت از امر و نهى تو معطل بود و اگر ايشان جسارتى كردند خسارتي بردند اكنون دست از اين خونريزى بازدار كه بيش از اين

ص: 257

از روش مروت و فتوت بعيد مينمايد شاپور گفت حق مسئله اين استكه اين مبالغه در قتل قبايل عرب از آن باشد كه منجمان و ستاره شناسان مرا خبر داده اند كه روزى پيش آيد كه عرب بر عجم غلبه كند و آن مملكت يكباره بتحت فرمان اين قوم درآيد

حقير گويد صاحب ناسخ چنين نقل كرده ولى در بعضى كتب چنين نقل كرده اند كه شاپور گفت بمن رسيده است كه در ميان عرب پيغمبرى مبعوث ميشود كه دين عجم را نابود ميكند عمرو گفت اگر اين سخن را راست گويان گفته اند البته صورت خواهد گرفت و اگر دروغ گويان گفته اند سزاوار نيست كه اين مردم بيگناه را عرضه شمشير بگردانى

بروايت ناسخ عمرو گفت ايشاهنشاه اگر اين سخن از روى ظن و گمان است نتوان با گمان اينهمه خون ريخت و اگر از در معاينه و يقين است واجب آن باشد كه دست از اين خونريزى بازدارى تا آنگاه كه اين جماعت بر عجم غلبه جويند رأفت و رحمت ترا بياد آرند و كمتر بمردم زحمت رسانند

شاپور سخن او را نيك انديشه كرد با صواب مقرون دانست و عمرو را تحسين كرد و فرمان داد كه لشكريان هيچكس از مردم عرب را زحمت نرسانند و از كشتن و بستن دست بردارند و عمرو از پس اين واقعه هشتاد سال ديگر زندگانى كرد و از بركت زبان نصيحت او تمامت عرب در مهد امن وامان آمدند و عمرو بن حارث تيغ و كفن بياويخت و با مشايخ قوم بحضرت شاپور آمد و روى مسكنت و ضراعت بر خاك نهاد و عرض كرد اى شاهنشاه تو در قماط و گاهواره بودى و من از فرمان قيصر و اطاعت او چاره نداشتم و طاير را من نفرمودم كه اينهمه ظلم بر مردم ايران روا دارد و فعلا با احمال و اثقال خويش بسوى يمن گريخته و من از ترس قيصر نتوانستم او را كيفر بنمايم اكنون اگر مرا بكشى بعدل رفته باشي و اگر به بخشي از در فضل خواهد بود

شاپور عذرش به پذيرفت و حكومت شام را همچنان با او گذاشت و از آنجا

ص: 258

كوچ داده در قفاى طاير بسوى يمن ساير گشت طاير چون از آمدن شاپور آگهى پيدا كرد برج و باروى قلعه را استوار كرده و بحفظ و حراست خويش پرداخت سپاه شاپور برسيد و اطراف قلعه را فروگرفت مالكه دختر طاير كه در اين وقت بحد رشد و كمال رسيده بود شنيد كه شاپور شهرياريست كه در ايوان با خورشيد حكومت فرمايد و در ميدان با جمشيد رزم آزمايد در دل هواى او گرفت و دل در او بست و از بهر چاره يكى از پرستاران خويش را بنهاني طلب داشت و با او گفت اين پادشاه كه از پس اين قلعه لشكرگاه كرده پسر خالوى من است و مرا دل همى بسوي او رود اكنون تو اين نامه بسوى او رسان و با او بگو اگر اين قلعه را بسوي تو بگشايم در پاداش چه عطا كنى

فرستاده مالكه نامه را بشاپور رسانيد شاپور بعد از قرائت گفت اگر مالكه اين كار به پايان برد بانوي سراى من خواهد گشت و حكمش بر من روان خواهد بود چون فرستاده بازآمد مالكه در فتح باب قلعه يكدل شد و پاسبانان را گاه و بيگاه طلب داشت و با ايشان گفت همانا دليرى و شجاعت شاپور را شنيده ايد اينك سرتاسر جهان در تحت خط فرمان اوست و تمامت بلاد شامات و حيره و حجاز و سواحل دريا و فرات را مسخر كرده چنين كسى از پاي نه نشيند تا اين قلعه را فتح ننمايد و اگر فتح كرد يك تن از شما را زنده نگذارد من اكنون براى بقاء حياة شما چنين رأى زدم كه براى شما امان بگيرم بشرط آنكه نيمه شبى در قلعه را باز كنيد ايشان انگشت قبول بر ديده نهادند و نيمه شبى در قلعه را باز كردند و ايرانيان بقلعه درآمدند و طاير را اسير گرفته بنزد شاپور آوردند

طاير نگاه كرد دختر خود مالكه را در آنجا ديد طاير چون بدختر نگاه كرد دانست كه اين بلا از وى ديده و اين نيرنگ او باخته سخت در غضب رفت و روى با شاپور كرده عرض كرد اى پادشاه اين دخترك فرزند من است و در سراى من تربيت يافته و در كنار و آغوش من نشوونما كرده اكنون خون مرا هدر كرده هرگاه پاداش مرا چنين كند با تو چه خواهد كرد

ص: 259

شاپور گفت اين دختر فرزندزاده نرسى است و از پشت و پيوند من است و اين كيفر ترا كرد كه دختر نرسى را اسير گرفتى و از اصطخر برسوائى بردى و از اين تذكره خشم شاپور بر زيادت شد فرمان داد تا سر از تن او دور كردند و هواخواهان او را بقتل رسانيده و اموال و اثقال او را بتمامت تصرف كردند و مالكه را بحرمسرا فرستاده و از آنجا كوچ داده تمامت بلاد يمن را فتح كرده و مصر و نواحى آن را در تحت تصرف درآورده و باراضى مغرب رونهاد و مملكت نوبه حبشه و سودان را تصرف كرد و از آنجا بمداين مراجعت كرده سپس مملكت ارمن را نيز تحت فرمان آورد و از ممالك شرقى چيزى فروگذار نكرد مگر آنكه آن را مسخر خود گردانيد و همچنين بلاد هندوستان را در تحت تصرف خود كشيد

بالجمله پادشاهى شاپور سخت بزرگ شد و بناها و شهرهاى بسيار ايجاد كرد و نود و دو سال سلطنت او بود

زنى كه جرجيس پيغمبر را طعام ميداد و قتل راهبات

ظهور جرجيس در سنه 5٩١4 بعد از هبوط آدم ابو البشر عليه السّلام بوده و ايشان مردم را بشريعت عيسى عليه السّلام دعوت ميكرد و معاصر با (طيرتاط) بود كه سلطنت ارمنستان را داشت و تا حدود موصل و تكريت در تحت فرمان او بود و ارمنستان در آنوقت عرضا و طولا سيصد و هفتاد و سه فرسنگ بود و طيرتاط بتى داشت كه از همه بتها بزرگتر بود و او را (اناك) على وزن ضحاك نام گذارده بود و آن را بانواع جواهر خوشاب مرصع كرده بود

در اين وقت شانزده سال از عمر جرجيس گذشته بود خداى متعال خلعت نبوت باو پوشانيد و او را مامور كرد بهدايت خلق جرجيس همه جا بنزد طيرتاط آمد و او را بسوى خدا دعوت كرد طيرتاط فرمان كرد تا جرجيس را بر درختى بسته اند و با شانه آهنين گوشت از تن او باز كردند و يقين كردند كه جرجيس هلاك شد روز ديگر تن

ص: 260

درست بنزد آن سلطان جبار آمد فرمود اى طيرتاط از خداى جهان آزرم كن كه او ترا جان داد و روزى نهاد او زنده بدارد و بميراند از اين اصنام كه كاردستى تو است چه برميآيد اين اصنام هيچ سودى ندارند و دفع زيانى نتوانند كرد اين بتان را درهم شكن و ايمان بخداوند جهان بياور تا در هردو جهان رستگار باشى طيرتاط برآشفت بالاخره او را بانواع عذابها تا چهارده مرتبه بقتل رسانيد و خداى متعال او را زنده كرد عاقبت فرمان داد كه او را در فلان چاه بيندازيد و سر او را محكم بنمائيد و آن چاه در يك فرسخي ايروان بود

جرجيس را در آن چاه انداخته اند و چندانكه مار و عقرب بدست كردند در آنچاه ريخته اند جرجيس چهارده سال در آنچاه بماند و پيره زنى كه بر شريعت عيسى بود هرشبانگاه بر سر آنچاه شد گردۀ نانى از شكاف آن سنگ براى جرجيس مى افكند مدتى بر اين گذشت طيرتاط جرجيس را ملاقات نكرد گمان كرد كه هلاك شده است و چنان افتاد كه روزى براى شكار بصحرا رفت عبورش بكليسائى افتاد كه چهل دختر عيسوى در آنجا اعتكاف داشت

از قضا طيرتاط بدان كليسا آمد و آن دختران را بديد از ميانه دخترى كه (هرب سيما) نام داشت و او را صورتى چون شمس الضحى و بدر الدجى بود دل طيرتاط را بفريفت شيفتۀ او گرديد خواست او را بشرط زنى بسراى خويش آرد چندانكه زر و مال و جواهر در كابين او مقرر كرد سودى نبخشيد و قبول زناشوئى او نفرمود و چون شب درآمد صاحب كليسا دختر را برداشته بكوهستان ايروان فرار كرد صبحگاه طيرتاط كس بطلب ايشان فرستاده هردو تن را گرفته بشهر آوردند چون خبر گرفتارى ايشان به بزرگ كليسا رسيد بيدرنگ برخاسته با سى و هفت تن دختر راهبات از بهر شفاعت بشهر آمدند و در حضرت پادشاه آغاز ضراعت نمود آن سنگ دل گوئيكه در دست داشت و با او لعب ميكرد چنان بقوت بر سينه بزرگ كليسا بزد كه در حال جان بداد

سپس رو كرد به پرستار (هرب سيما) گفت هرب سيما را از بهر نكاح من راضى

ص: 261

كن و اگرنه ترا همانند اين بقتل ميرسانم آنمرد رو را بهرب سيما كرده گفت مبادا راضى شوى كه اين كافر ترا نكاح كند مبادا دين بدنيا بفروشى طيرتاط از اين سخن در غضب شد فرمان داد زبان او را قطع كردند و او را هلاك نمودند و هرب سيما را با آن سى و هفت دختر بقتل رسانيد

آن پيرزن كه هرشب نان از بهر جرجيس ميبرد از اين دهشت و وحشت آنشب فراموش كرد كه براى جرجيس نان به برد چون شب ديگر نان از بهر جرجيس برد آنحضرت فرمود چون شد كه شب دوش مرا فراموش كردى پيرزن قصه ظلم آن پادشاه جبار را شرح داد كه چگونه بزرگ كليسا و راهبانرا مقتول كرد جرجيس فرمود هنوز آن گراز زنده است

در حال طيرتاط بصورت گرازى درآمد و سر بصحرا نهاد پس از اينكه لختي در كوه و دشت بگشت بر سر چاه جرجيس آمده بايستاد و همى روى بر خاك بسود و جميع بزرگان شهر و اعيان دولت حيرت زده در گرد او ايستاده بودند پيره زن چون اين داستانرا بدانست ديگر قادر نبود كه اين راز پوشيده دارد لاجرم بيدرنگ بكنار چاه تاخته صورت حالرا بازگفت و مردم از زنده بودن جرجيس تاكنون بيشتر عجب كردند و جرجيس را از چاه بدر آوردند و مردم شريعت عيسى را گردن نهادند و از بت پرستى دست برداشته اند الخ القصه

مريم دختر قيصر روم

او را خسروپرويز در حباله نكاح خود درآورد و قصه او چنان بود كه هرمز بن نوشيروانرا امراء دولت باشاره پسرش پرويز او را از تخت بزبر آوردند و ميل در چشم او كشيدند او را كور كردند از اين كار بهرام چوبين در خشم شد و حرب با پرويز را آماده شد بعد كشش و كوشش بسيار خسروپرويز شكست خورد با ده نفر از اكابر دولت روى بمملكت قيصر روم نهادند تا از او مدد طلب نمايند در بين راه بديرى

ص: 262

رسيدند تشنه و گرسنه و خسته از اسبهاى خود فرود آمدند مرد ديراني بر بام برآمده فرونگريست گفت شما كيستيد

پرويز گفت من رسول پادشاه عجم ميباشم و بسوى قيصر ميروم راهب گفت تو رسول نيستى بلكه خود پادشاهى كه از سرهنگ خود گريخته اي سپس در بروى آنها باز كرده آنها را طعام داد سپس پرويز گفت ايراهب مرا معذور دار كه ندانستم تو مرد دانشمندى هستي اكنون بگو كار من با قيصر چگونه خواهد بود آيا مرا نصرت خواهد كرد يا جانب مرا فروخواهد گذارد

راهب گفت دل خوش دار كه قيصر ترا نصرت كند و دختر خويش را بشرط زنى با تو سپارد و هفتاد هزار كس بمدد تو مهيا فرمايد و زر و مال بسيار بتو انعام كند تا ملك خويش بازستانى پرويز گفت اى راهب من چه در پيش دارم و مدت ملك من چند باشد راهب گفت از پس هفده يا هيجده ماه سلطنت تو با تو تسليم شود و سى و هشت سال پادشاهى تو باشد و از پس تو فرزندت شيرويه نام سلطنت را مالك شود چند ماه سلطنت كند آنگاه دختر ترا پادشاهى برسد و زود باشد كه سلطنت از خاندان تو بدست عرب افتد و پيغمبر آخر الزمان صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از اولاد اسماعيل بن ابراهيم خليل ظهور كند و عرب سلطنت عجم بگيرد و طعام ايشان بيشتر شير و خرما و گوشت باشد و تا روز رستخيز اين ملك پايدار بماند

پرويز گفت اين علم از كه آموختى گفت از كلمات دانيال پيغمبر كه يك يك سلاطين عجم را برشمرده و آنچه راهب گفته بود بوقوع پيوست فى قصة طويله ذكرها فى المجلد الثانى من الناسخ التواريخ و از مريم مشار اليها شيرويه متولد گرديد و شيرويه چون بحد رشد رسيد با مادرش مريم پرويز را چندانكه پند و اندرز دادند كه دست از ظلم و جور بر رعيت بردارد فايدتي نكرد در خلال اين كار نامه اى از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بدو رسيد نوشته بود بسم اللّه الرحمن الرحيم من محمّد رسول اللّه الى پرويز بن هرمز اما بعد فانى احمد اللّه لا اله الا هو الحى القيوم الذى ارسلنى بالحق بيشرا و نذيرا الى

ص: 263

قوم عليهم السفه و سلب عقولهم و من يهد اللّه فلا مضل له و من يضلل اللّه فلا هادى له ان اللّه بصير بالعباد و ليس كمثله شيئى و هو السميع البصيرا ما بعد فاسلم تسلم او ائذن بحرب من اللّه و رسوله و لم تعجزهما)

چون اين نامه به پرويز آوردند او را خشم بگرفت و گفت اين بنده من كيست كه نام خويش را برفراز نام من رسم كرده است و آن نامه را بدريد و رسول آنحضرت را خوار كرده از پيش براند و منشورى بباذان نگاشت كه در اين وقت سلطنت يمن داشت كه اين مرد كه در مدينه دعوى نبوت كرده او را بگيرند و دست بسته بسوى من بفرسته اند چون نامه بباذان رسيد چند نفر را بمدينه فرستاد فرستادگان چون بخدمت رسولخدا رسيدند ريشهاى خود را تراشيده و سبيلهاى خود را دراز كرده بودند حضرت فرمود كدام كس شما را فرمان داد كه چنين كنيد گفته اند پروردگار ما يعنى خسرو پرويز

حضرت فرمود پروردگار من مرا امر كرده است كه ريش را بگذارم و شاربرا كوتاه كنم سپس صورت حال بگفته اند حضرت چند روز آنها را برفق و مدارا بداشت تا خبر داد كه خسروپرويز كشته گرديد و قصه او چنان بود كه خسروپرويز چندانكه از نشانها و علامت نبوت رسولخدا را ميديد و ميشنيد عداوتش زيادتر ميشد

در ناسخ جلد عيسى ص 5١4 مينويسد كه خسروپرويز در سراى خويش يكتنه نشسته بود ناگاه فرشته خدايرا ديد كه بر او درآمد و او را چوبى در دست است پس با پرويز گفت اين محمد كه تو كين او در دل نهادى بر حق است اگر باو ايمان آورى ايمن باشى و اگرنه دين و دولت تو چنان بشكند كه من اين چوب را شكستم و آن چوب را بشكست و اين فرشته بر او دو نوبت ظاهر شد و او را براه راست دعوت نمود مفيد نيفتاد و همه روز كارهاى زشت و ناپسنديده را رونق داد و طريق ظلم و جور پيش گرفت و بر اخذ مال مردم حريص گشت تا اينكه تمام لشكريان و رعيت از او بتنگ آمدند بالاخره بفرمان پسرش شيرويه او را كشته اند پس از اينكه گناهانش را بر او بر

ص: 264

شمردند شكم او را پاره كردند چنانكه نامه رسولخدا را بدريد

چهار دختر ذو الاصبع

ظهور اين ذو الاصبع در سنه 5٩٢4 بعد از هبوط آدم بوده است نامش حرثان بن محرث بن حارث استكه نسب بغيلان بن مضر ميرساند و چون يك انگشت او را مار گزيده بود و خشك شده بود از اين جهت او را ذو الاصبع ميگويند و او از جمله معمرين استكه سيصد سال در اين دنيا زندگانى كرد و كنيه اش ابا عدوان است و از بطن جذيله بشمار ميرفت و نيز او را اثرم ميگفته اند چون دندانهاى ثنايا نداشت و مردى شجاع و دلاور بود و شعر نيكو توانست گفت هرگز از نهب و غارت آسوده نمى نشست و در زمان جاهليت حكومتى لايق داشت او را چهار دختر بود كه هريك با شعشعه جمال و فروغ جبين خورشيد را پنجه زدى و ذو الاصبع چندان دلباخته و شيفته اين چهار دختر بود كه هرگز رضا نميداد بكابين كسى درآيند و بخانه شوهر روند و بر اين معنى دانا نبود كه دختر را از شوهر چاره نيست و زنانرا بيشوى بهشت جاودان نمونه زندانى باشد

از قضا روزى چنان افتاد كه در پس حجرۀ فرزندان آمد و ايشان را با هم در سخن يافت پس خود را از دختران پنهان كرده گوش فراداشت و اصغا فرمود كه ايشان با يكديگر گفته اند كه چون اين مجلس از بيگانه پرداخته است بهتر آنستكه هرچه در دل داريم بر زبان آريم اين وقت دختر بزرگتر بسخن آمد و گفت

الاهل اراها ليلة و ضجيعها اشم كنصل الصيف عين مهند

عليم بادواء النساء و اصله اذا ما انتمى من سر اهلى و محتدى

يعنى آيا ممكن است شبى به بينم و همخوابه ايكه بزرگوار باشد چون شمشير هندى و دانا باشد بمداواى زنان و اصل او از اهل من بود با او گفته اند همانا تو جفتى

ص: 265

را آرزو كردى كه از خويشان و عمزادگان تو است آنگاه دوشيزۀ دوم لب شكرين برگشاده و گفت

الا ليت زوجى من اناس اولى العدى حديث الشباب طيب الثوب و العطر

لصوق باكياد النساء كانه خليفة جان (1) لا نيام على وتر

يعنى آيا بشود كه شوهر من از آن مردم گردد كه ويرا دشمن بسيار بود و اين كنايت از آنستكه مردى بزرگ باشد چه مردم دون و پست پايه را دشمن نخواهد بود و جوان باشد و جامه نيكو پوشد و خوشبوى بود و به پيچد با زن چون مارپيچان و تنها نخسبد با او گفته اند تو از غير خويشان خود را خواسته آنگاه دختر سوم بسخن آمد و گفت

الا ليته يكسى الجمال ندية (2)له جفنة ٣(3) تسعى بها المعز و الجزر (4)

له حكمات الدهر من غير كبرة تشين فلا فان و لا ضرع (5) غمر (6)

يعنى آيا ميشود كه شوهر من كسى باشد كه مجلس او بزيب و زينت بود و خان طعام او هميشه گسترده باشد حكيم و مجرب روزگار بود و ذليل و زبون كس نشود سست و احمق نباشد با او گفته اند سيد شريفى را قصد كرده اى دختر چهارم سخن نميكرد ايشان گفته اند اكنونكه انديشه ما را دانسته اى چگونه دست از تو بداريم و مكنون خاطر ترا مجهول گذاريم ناچار او بسخن آمده گفت (زوج من عود خير من قعود) يعنى دختران را اگر جفتى از چوب در دست رس باشد بهتر از اين است كه بى شوهر در خانه به نشيند و اين سخن در ميان عرب مثل شد

بالجمله چون ذو الاصبع سخن فرزندانرا اصغا نمود دانست كه بايد ايشان را بشوهر داد پس هريكرا بدان كس كه خواسته بود سپرد


1- جان يك نوع از مار است
2- نديه از ندا مجلس و انجمن را گويند
3- جفنه كاسه بزرگ است
4- الجزز بضم جيم و زاى معجمه مضمومه و را جمع جزور بچه شتر را گويند
5- ضرع بالتحريك بمعنى ضعف و سستى است
6- غمر بالغين المعجمه مرد احمق و غير مجرب را گويند.

ص: 266

(مؤلف) گويد از اينجا است كه در روايت وارد شده است كه مثل دختر مثل ميوه درخت ميماند كه چون هنگام چيدن او رسيد و او را نچيدى آفتاب او را فاسد ميكند و باد او را از درخت ميريزد دخترانرا چون هنگام شوهر كردن رسيد دوائى جز شوهر براى آنها نباشد و تمام خبر را در كتاب (كشف الغرور) نقل كرده ام با مستند آن

بالجمله ذو الاصبع پس از يكسال چهار دختر خود را طلب داشت و از احوال و زندگانى و شوهر آنها پرسش كرد ابتداء دختر بزرگتر را طلبيد و گفت چون است شوهر تو گفت (خير رجل يكرم الحليله و يعطى الوسيله) يعنى بهترين شوهران است زن خود را بزرگوار دارد و اسعاف حاجت فرمايد ذو الاصبع فرمود مال شما چيست و معاش شما از كدام حرفت باشد (قالت خير مال الابل نشرب البانها جرعا و نأكل لحمانها مزعا (1) و تحملنا و ضعفائنا معا) گفت مال ما شتر است كه شير و گوشتش را ميخوريم و بر او جفت جفت سوار ميشويم

ذو الاصبع گفت زوج كريم و مال عميم آنگاه با دختر ثانى گفت حال تو با شوى تو چگونه است (قالت خير زوج يكرم اهله و ينسى فضله) گفت بهترين شوهران است كه زنش را بزرگوار ميدارد و احسانش را در حق او فراموش ميكند چون از مالش جستجو كرد (قالت البقر تألف الفناء و تملاء الاناء و تودك (2) السقاء و نساء مع نساء) گفت مال ما گاويست كه از آستانه خانه ما جدا نشود و كاسهاى ما را پر از شير مينمايد و مشكهاى ما را پر از روغن فرمايد همانند زنى است كه با زنان الفت دارد ذو الاصبع گفت تو از شوهر برخوردار و با دولت يار شدى

سپس از دختر سوم پرسش كرد كه روزگار تو برچسان رود (قالت لا سمح بذر و لا بخيل حكر) گفت نه بخشنده است كه بذر باشد و نه بخيلى كه اندوخته كند چون


1- مزعا مزعه پارۀ گوشت است
2- تودك من ودك چربى گوشت و روغن است بذر اسراف كننده

ص: 267

از مال وسيله معاشش سئوال كرد (قالت المعزى لو كنا لولدها فطما و نسلخها ادما لم نبغ بها نعما)

گفت وسيله معاش ما بز است كه از پوست و گوشت بزغاله آن سودى اندك حاصل ميشود اگر بآن قناعت كنيم ما را حاجت بيشترى نباشد ذو الاصبع گفت اين قليلي است كه بآن توان قناعت كرد آنگاه با دختر كوچكتر گفت كار تو بر چه ميزان است و وسيله معاش شما چيست (قالت شر زوج يكرم نفسه و يهين عرسه) گفت شوهر من بدترين شوهرها است خود را گرامى دارد و زن خويش را خوار شمارد ذو الاصبع گفت معاش شما از كجا است

(قالت الضان جوف لا يشبعن و هيم لا ينفعن و صم لا يسمعن و فى الهلكه يتبعن) گفت مال ما ميش است گرسنه اى استكه سير نميشود و تشنه استكه سيراب نميگردد و كريست كه شنوا نخواهد شد و روندگانى باشند كه اگر يكى خود را بمهلكه در اندازد همه اقتفا باو كنند

ذو الاصبع گفت ماليست كه شباهت بصاحبش دارد سپس دخترانرا وداع كرده بخانه شوهران خود فرستاد

(مج) زوجه امرأ لقيس بن حجر بن الحارث الكندى

در ناسخ نسبت او را تا بهود پيغمبر عليه السّلام نگاشته نام مادرش (تملك) بر وزن قرشت بود و كنيه امرأ القيس ابا وهب است و باتفاق اهل ادب بهتر و برتر شعراى عرب است و وقتى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سئوال كردند كه از ميان شعراى عرب اجل و اعظم كيست حضرت فرمود ان كان و لا بد ملك ضليل و امرأ القيس كافر از دنيا رفت او را مسموم كردند و او يكى از پادشاهان حيره استكه خراج گذار قباد شهنشاه ايران بود زنى بسراى آورد از قبيله طى چون شب بر او واقع گرديد آن زنرا از امرأ القيس كراهتى در نفس حاصل گشت امرأ القيس دانستكه آن زن از او كراهت پيدا كرده سبب پرسيد

ص: 268

زن گفت (لانك خفيف العجز ثقيل الصدر سريع الاراقه بطئى الافاقه) يعنى سينه گران دارى و سرين سبك زود از زنان دور شوى و دير نزديك آئي امرأ القيس از شنيدن اين سخنان خجل و خشمگين شد او را طلاق گفت و با خويش پيمان بست كه ديگر زن نكند جز اينكه از وى سه سئوال فرمايد و بسا زنانرا خواستگارى مينمود و از آنها سئوال ميكرد هفت چه باشد و چهار كدام است و دو چيست چون از جواب عاجز بودند روى برميتافت تا چنان افتاد كه شبي كوچ ميداد و در راه با سوارى دوچار شد كه او را دختركي زيباصورت رديف بود چون چشم امرأ القيس بر او افتاد دوشيزۀ پاكيزه تر از ماه يافت كه تنى چون سيم ساده و قامتى چون سرو آزاده داشت پس دلش بسوي او دويد و اسب بنزديك او رانده پيش شده اندك اندك آغاز سخن كرد نخستين گفت ايدخترك مرا از تو سه سئوالست بگو با من كه كدام است هفت و چه باشد چهار و چيست دو

آندختر گفت بدون تأمل اما السبعه اضراع الكلبة و اما الاربعه فاخلاف الناقه و اما اثنان فثديا المرأة يعنى هفت آن پستنهاى سگ ميباشد و چهار پستنهاى شتران و گاو و ستوران است و دو پستان زنان است امرأ القيس از فراست و عقل و صفوت خاطر او تعجب كرده دل بدو بست و او را از پدرش خواستارى نمود دختر گفت من بعقد تو درآيم بشرط آنكه ده تن عبد و ده تن كنيز و صد نفر شتر و سه سرفرس بكابين من عطا كنى آنگاه چون شب عرس پيش آيد من نيز از تو سه سئوال خواهم كرد اگر پاسخ دهى با تو هم بستر خواهم شد

امرأ القيس اين جمله پذيرفت آنگاه هريك راه خويش گرفته بمسكن خود شتافته اند امرأ القيس بعد از چند روز هديه از براى نامزد خويش تهيه كرد و آن مشكى از روغن و مشكى از عسل و بافته اى از قصب بدست غلام خود انفاذ قبيله عروس داشت آن غلام از نزد امرأ القيس بيرون شده نزديك بقبيله عروس بر سر چشمه آبى فرود شده آن بافته قصب را از رحل خود بدرآورد و آنرا پوشيد و در ميان درختان عبور نمود ناگاه آن قصب بشاخ درختى گير كرده پاره شد و از آنجا گذشته بر سر چشمه

ص: 269

آمد در آنحال چند تن از عرب بنزد او رسيدند و در اطراف آن غلام نشسته اند آن غلام سر مشك روغن و عسل را گشوده هريك از ايشانرا مقدارى بخورانيد سپس بافته قصب را بيرون آورد از تن خود و در ميان بار خود استوار نمود و بقبيله عروس شتافت و هديهاى خود را تسليم داد چون خواست مراجعت كند آن دختر گفت ايغلام با مولاي خود بگو (ان ابى ذهب يقرب بعيدا و يبعد قريبا و ان امى ذهبت تشق النفس نفسين و ان اخى يراعى الشمس و ان سمائكم انشقت و ان وعائكم نضبا) غلام بنزد امرأ القيس آمد و اين كلمات بگفت

امرأ القيس گفت اين دختر ميگويد پدرم رفته است تا از بهر خصمى قوم خود با قوم بيگانه پيمان كند و مادرم رفته تا با زنى ديگر هم نفس و انيس باشد و برادرم انتظار ميبرد كه آفتاب فروشود تا گوسفندان خود را از چرا بياورد و ديگر اعلام كرده كه آن بافته قصب چاك داشته است و از مشك روغن و عسل چيزى كاسته است اكنون بگو تا با اين اشياء چه كرده اى غلام چون چنان ديد قصه خويش را راست بگفت و انابت جست

امرأ القيس او را معفو داشت و پس از روزى چند خود تصميم عزم داد كه بقبيله عروس شود پس صد نفر شتر سرخ موى برگزيد و بدان غلام سپرد و با او راه قبيله عروس پيش گرفت در ميان راه بر لب چاه آب فرود شد با غلام فرمود كه اين شتران را آب ده چون بر غلام آب دادن صد نفر شتر دشوار بود امرأ القيس خود باعانت بر خواست و بر لب چاه آمد دلو را در چاه افكند در اينوقت غلام فرصتى بدست كرده از قفاى امرأ القيس درآمده و او را بچاه افكند در حال شتران را برداشته بقبيله عروس آمد و شترها را بگذرانيد و گفت من خود امرأ القيس ميباشم و بدينجا شتافته ام كه با نامزد خود هم بستر شوم

چون اين خبر بدختر بردند فرمود از بهر او شترى ذبح كنند و از اعضاى نالايق او غذاى كرده بدو برند و جامه خواب او را در مكانى پست و عفن بگستردند غلام غذا

ص: 270

بخورد و در آنجامه بخفت و چيزى نگفت چون صبح شد دختر پيام داد كه مرا با امرأ القيس پيمان است كه از او سه سئوال كنم و او جواب گويد اكنون اين سخنانرا جواب گوى

(فقالت مم تختلج شفتاك فقال لتقبيلى اياك) گفت اختلاج لبهاى تو از چيست پاسخ داد كه از بهر آنكه ترا به بوسم (فقالت مم تختلج كشحاك قال لالتزاقى اياك) گفت اختلاج تهيگاه تو از بهر چه افتد جواب داد براى اينكه بر اندام تو بچسبد (فقالت مم تختلج فخذاك قال لتلتوى اياك) گفت اختلاج رانهاى تو از چيست گفت براي آنكه حمل بر رانهاى تو شود

چون اين كلمات بانجام رفت آندختر با قوم خود گفت اين نه شوهر من است كه اين بيشرمى و جسارت از آزادگان نيايد بلكه اين عبدى است كه حيلتى انديشيده و خود را بدين درافكنده و حكم داد تا او را گرفته بند برنهادند و محبوس نمودند اما از آن سوى چون امرأ القيس بچاه افتاد و غلام از بى كار خود شد زمانى دراز بر نيامد كه قافله بدانجا عبور نمود يكى از مردم قافله بانك امرأ القيس را از ته چاه بشنيد رفقاى خود را آگهى داده امرأ القيس را از چاه بدرآوردند اين وقت بقبيله خود مراجعت كرده صد شتر ديگر برداشته با معدودى از مردم خود بقبيله عروس شتافت چون خبر بدختر بردند هم از بهر او بفرمود تا شترى ذبح كردند و از اعضاى نالايق آن خورشى كرده بنزد او بردند و جامه خواب او را در جاى پليد بگستردند امرأ القيس از آن خورش نخورد و گفت سنام و كبد نمكين آن كجا است كه از اين گونه خورش آورديد

پس برفته اند و غذاى نيكو آوردند و امرأ القيس بخورد و جامه خوابش را فرمود تا در مكانى نيكو بگستردند و بخفت و صبحگاه دختر از وى آن هرسه سئوال بنمود و جواب دل چسب بشنود اين وقت گفت قسم بجان خودم كه اين شوهر من است و حكم داد تا آن غلام را از محبس برآورده بقتل رسانيدند و ساز عرس كرده با امرأ القيس هم آغوش شد

ص: 271

اين زن بعد از امرأ القيس بماند و درك زمان اسلام كرده ولى معلوم نيست كه آيا اسلام آورد يا نياورد و اللّه العالم

دختر ضمرة بن جابر

و قصه اين زن چنان بود كه عمرو بن هند كه ملك حيره بود و بعد از پدرش منذر ماء السماء سلطنت حيره باو رسيد و صاحب تاج و كمر گرديد و انوشيروان كه در اين وقت ملك الملوك ايران بود منشور سلطنت حيره بدو فرستاد و عمرو بن هند مردى درشت خوى و خشن طبع بود خلق بسيارى از بنى تغلب بقتل رسانيد كه چرا او را اطاعت نكردند در طلب خون از فلان قبيله و بخون برادرش سعد بن منذر خلقى را بآتش سوزانيد و قاتل برادرش سويد بن ربيعه بود و اين سويد دختر زرارة بن عديس تميمى را داشت و از او نه پسر نصيب او گرديد

چون سويد فرار كرد عمرو بن هند خطى به زراره نوشت كه فرزندان سويد را برداشته بحضرت حاضر ساز زراره چون سر از حكم پادشاه نتوانست برتافت دختر زادگان خود را برداشته هرنه تن را بنزديك عمرو آورد چون چشم عمرو بديشان افتاد بى توانى حكم بقتل آن كودكان داد و ايشان از غايت دهشت و وحشت چنگ در دامن زراره زدند و با جد خويش آويخته سخت بناليدند زراره بنگ باستغاثه برداشت گفت يا بعضى دع بعضا يعنى اى پاره هاى جگر من كه بعض من و جزو منيد واگذاريد بعض خود و جزو خود را زيرا كه من نيز قرين هلاكت و مشرف بر موتم و اين سخن در عرب مثل گشت

بالجمله عمرو بعد از قتل فرزندان سويد با خويش پيمان نهاد كه صد تن از قبيله بنى تميم را بخون برادر در آتش بسوزد و لشكر مجتمع ساخت آهنگ قبيله ايشان كرد چون بنى تميم از عزيمت عمرو بن هند آگهى يافته اند باطراف و اكناف جهان پراكنده شدند و هرطايفه بطرفى گريخته اند چون عمرو برسيد جز پيره زنى بجاى ايشان كس نبود لشكريان او را گرفته بنزد عمرو آوردند عمرو باو نظرى

ص: 272

كرد پيره زنى سرخ روى بديد گفت ايعجوزه چنان دانم كه تو زن اعجمى باشى در پاسخ گفت (و الذى اسئله ان بخفض جناحك و يهد عمادك و يضع و سادك و يسلبك بلادك ما انا باعجميه)

يعنى قسم بآن كسيكه سئوال ميكنم ازو كه بال ترا پست كند و عماد ترا بشكند و مسند ترا بر هم بريزد و بلاد ترا فاسد و نابود كند كه من عجمى نيستم عمرو گفت پس كه باشى گفت من حمراء دختر ضمرة بن جابرم كه پدر بر پدر سيد سلسله بودم عمرو گفت شوهرت كيست گفت هوذة بن جزول عمرو گفت كجا است مكان هوذه گفت اين سخن مرد احمق است اگر من هوذه را ميدانستم خود چگونه بدست تو اسير ميگشتم

عمرو گفت هوذه چگونه مردى است گفت اين سخن نيز دلالت بر حمق تو كند زيرا كه او مردى نيست كه كسى او را نشناسد او مانند آفتاب معروف است (هو و اللّه طيب العرق سنى الفرع لا ينام ليلة يخاف و لا يشبع يضاف ياكل ما وجد و لا يسئل عما فقد) يعنى قسم بخداى كه خوى او نيكو است و اصل او بزرگ است و اعضان او عالى است نميخوابد در شبى كه آنشب ترس و بيم در كار باشد براى قبيله او و سير نميشود شبى كه در آن شب مهمان رسيده باشد هرچه فراهم كند بخورد و بخوراند و هر چه از دست او بيرون شود ياد آن نكند

عمرو بن هند گفت قسم بخدا كه اگر بيم نداشتم كه فرزندى چون پدر و شوهر و برادر حاصل كنى ترا زنده ميگذاشتم حمراء گفت هرگز مرا زنده مگذار زيرا كه تو جز بر زنان غلبه نخواهى جست و اين عار را از خود برنخواهى داشت اكنون بكن بر آنچه قدرت دارى كه از پى امروز فردائى است و ترا از اين مكافات فرارى نخواهد بود عمرو از اين سخنان درخشم شد حكم داد تا آتشى برافروزند و حمراء را در آتش بسوزانند چون آتش افروخته شد و چشم حمراء بر آتش افتاد فرمود الا فتى مكان عجوز يعنى هيچ جوان مردى نبود كه جاى اين عجوزه عقاب و نكال بيند و اين سخن در عرب مثل شد

ص: 273

چون او را در آتش انداخته اند گفت هيهات صارت الفتيان حمما كنايت از اينكه جوانان همه نابود و خاكستر شدند و از بهر بازماندگان بي اثر و بيحاصل شدند و اين سخن نيز مثل شد

بالجمله اين ظلمهاى فاحش كه از عمرو بن هند بروز كرد كبر و خيلا در دماغ او راه كرده روزى با صناديد درگاه گفت آيا هيچكس از عرب را شناخته ايد كه مادر او را از خدمت و فروتنى مادر من عار داشته باشد گفته اند اگر هست مادر عمرو بن كلثوم خواهد بود چه پدر او مهلهل بن ربيعه است كه حشمت او آشكار است و عم او كليب بن وائل است كه اعز عرب است و شوهرش كلثوم بن مالك است كه افرس و اشجع قبايل است و پسرش عمرو است كه سيد قوم است

عمرو بن هند در اين مقام برآمد كه مادر عمرو بن كلثوم را بنزد مادر خود حاضر كرده تا او را بخدمتى گمارد فلذا در اين كار حيلتى انديشيد و نامه بعمرو بن كلثوم نگاشته اظهار ملاطفت كرده و هديه از بهر او بفرستاد و نوشت روزى چند ما را از ديدار خود شاد فرماى و مادر خود را نيز با خود بياور كه مادر من ميخواهد او را ديدار كند چون نامه او بعمرو بن كلثوم رسيد ليلى مادر خود را برداشته با گروهى از بني تغلب از اراضي جزيره روانه حيره گرديد

چون اين خبر بعمرو بن هند رسيد فرمان داد تا در ميانه حيره و فرات از بهر ايشان قبه بر سر پا كردند و خيمه اى در جنب آن قبه براى مادر عمرو بن كلثوم زدند آنگاه كه عمرو برسيد با عمرو بن كلثوم در خيمه جاى كردند و مادرش با ليلى در خيمه ديگر جاى دادند و عمرو بن هند با مادرش گفت كه خيمه خود را از خدمتكاران خالى بگذار تا تو باشى و ليلى آنگاه من از خيمه خويش از تو چيزى طلب كنم تو بعذر اينكه كنيزان حاضر نيستند آنچيز را از ليلى طلب نما تا برخيزد و بنزد تو آرد و بدين حيله فرمان تو بدو روان شده خواهد بود

اين وقت عمرو بن هند با وجوه مملكت در خيمه قرار گرفته اند و ليلى با هند در خيمه ديگر جاى كردند و هند بفرمودۀ پسر مجلس را از كنيزكان تهى ساخت در اين

ص: 274

هنگام خان طعام حاضر كردند اين وقت عمرو بن هند بانك بدان سوى خيمه داد و چيزى طلب كرد و هند روى با ليلى نموده گفت دست به خدمتكاران و پرستاران نميرسد چه باشد اگر برخيزى و آن چيز كه طلب كردند حاضر فرمائى چون ليلى اين سخن بشنيد جهان در چشمش تاريك شد گفت مرا در تحت حكومت خود ميدارى و فرياد بركشيد و اذلاه يا لتغلب

چون صداى او بلند شد و عمرو بن كلثوم آواز مادر بشنيد و دانست كه ميخواهند مقام او را پست كنند و از او كار پرستاران بخواهند نايرۀ خشم در كانون خاطرش افروخته شد فورا از جاى برخواست و شمشير عمرو بن هند را كه از ستون خيمه آويخته بود برگرفت و بدويد و سر عمرو بن هند را از تن دور كرد و حكم داد تا بنى تغلب جنبش كردند و هرچه در آن خيمه بود بغارت بردند پس مادر خود را برداشته از همانجا روانه جزيره شد

و اين عمرو بن كلثوم در پانزده سالگى سيد قوم شد و يكصد و پنجاه سال عمر كرد و يكى از فصايد سبعه معلقه منسوب بدو است و نسب او منتهى بنزار بن معد بن عدنان ميرسد و او را نصايح نيكو است با فرزندان خود

خماعه بنت عوف بن محلم

زوجه حرث بن عمرو كندي كه نادرۀ عصر خود بوده و قصه او چنان است كه حرث بن عمرو كندى چون بشنيد كه عوف بن محلم را در سراى دختر دوشيزه ايست كه نظير او در عرب ديده نشده است و او را خماعه نام است حارث دل باو بست و عجوزه اى را از ميان زنان كنده پيش خواند كه عصام نام داشت و باو گفت كه نزد مادر خماعه بشتاب و از حال دختر او آگهى بگير كه بر چگونه است و مرا خبر كن عصام بنزد مادر خماعه شد و قصه را بگفت او عصام را بنزد خماعه فرستاد و گفت ايفرزند اين زن بجاى خاله تو است هيچ عضو خويش را از او پوشيده مدار و از هرچه به پرسد جواب بگوى اين وقت عصام خماعه را در پس پرده برده عريان ساخت و هرعضو او را از عضو ديگر

ص: 275

بهتر ديد چنانكه بدانگونه در هيچكس گمان نداشت

پس از نزد او بيرون آمد و ميگفت ترك الخداع من كشف القناع يعنى چون پرده برگرفته شد ديگر حيلت و خدعه باقى نميماند و اين سخن در عرب مثل گشت بالجمله عصام طريق خدمت حارث گرفته و چون حارث او را از دور بديد گفت ما ورائك يا عصام گفت چه پرسى از خماعه كه آفتاب چاشتگاه با فروغ رخش جاى در تيرۀ چاه كند و ستاره يمن از غيرت لبش به بيت حزن رود و از سر تا بپاى او جزوجزو برشمرد و عضو عضو را ستايش كرد

حارث از بيانات عصام ديوانه شد ويرا بخواستگارى برانگيخته و خماعه را عقد بست آنگاه كه جهاز او كردند و خواسته اند ويرا بخانه شوهر بفرسته اند مادر خماعه گفت ايفرزند چون بخانه شوهر شوى اين پند و اندرز مرا بياد دار اولا بدانكه هيچ دختر را از شوهر گريز نباشد اگر غناى پدر و مادر دختر را از شوهر مستغنى ميساخت تو هرگز بشوهر نميرفتى پس واجب است كه او را بر خود پادشاه بدانى و نزد او چنان باشى كه كنيزكان در نزد موالى خود هستند تا او نيز از بهر تو عبدى شود ايدخترك من شوهر خود را از در اطاعت باش و خوى با قناعت نما و خود را در چشم او از در قبح و كراهت جلوه مده و چون او را گرسنه يابى زودش خوردنى پيش كش كه مرد گرسنه زود غضب كند و هرگز او را از خواب بيدار مكن كه تنقيص نوم غضب را برانگيزد و مال و اولاد او را حفظ و حراست كن و هرگاه او را شاد يافتى اظهار اندوه مكن و چون اندوه و محزون ويرا ديدى آغاز سرور و فرح منما و او را از همه كس گرامى تر بدار و رضاى او را بر رضاى خود اختيار كن و هواى او را بر هواى خود پادشاهى ده بالجمله از پند و اندرز به پرداخت و خماعه را بسراى حارث فرستاد روزگارى با هم بسر بردند تا حارث وداع جهان گفت

اين وقت قبيله بنى عبس فرصت يافته بر او تاخته اند و اسب و جامه حارث را بغارت برگرفته اند و خماعه را اسير كردند جوان مردى پيدا شد خماعۀ را بشناخت و او را از ايشان گرفته و با او گفت ايخماعه پرده بروى خود بگير كه هيچكس از عرب اين روى

ص: 276

كه چون آفتاب است بينقاب ديدار نكند تا اينكه روى پدر بينى و صد شتر به بهاى خماعه بداد و ويرا بخانه خويش آورده بزرگوار بداشت تا او را به پدرش برگردانيد روزگارى بر اين گذشت همين شخص كه خماعه را از اسيرى نجات داد او را با بكريون مصاف افتاد و اسير شد خماعه صد شتر بداد و او را آزاد كرد

تو نيكى ميكن در دريه انداز كه ايزد در بيابانت دهد باز

حقير گويد چون اختصار مطلوب است بهمين مقدار اقتصار كرديم در تراجم بانوان صالحه از امم سالفه

ص: 277

فصل سوم

در شومى و شرارت جمعي از زنان كه در مقابل رياحين الشريعه نيستند مگر خار مغيلان

عناق بنت آدم ابو البشر ع

عناق بضم العين اول زنى است كه در روى زمين فساد كرد و خداوند متعال او را هلاك كرد

زنان چون آتش انداز تندخوئى زن و آتش ز يك جنسند گوئى

چه زن يار كسان شد مار از او به چه تر دامن بود گل خار از او به

حذر كن زان بت نسرين برودوش كه هردم با خسى گردد هم آغوش

منه در محفل عشرت چراغى كز او پروانه اى گيرد سراغي

جهان داور چه گيتى را بنا كرد پى ايجاد زن انديشها كرد

جهانى را بهم آميخت ايزد همه در غالب زن ريخت ايزد

ز طبع زن بغير شر چه خواهى وزين موجود افسون گر چه خواهى

علامه مجلسى در جلد اول حيوة القلوب در اواخر احوالات آدم ابو البشر عليه السّلام مينويسد كه در كتب معتبره از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام منقولست كه اول كسى كه بغى و طغيان كرد عناق دختر آدم ابو البشر بود در هردستى بيست انگشت داشت و هرانگشتي دو ناخن بلند داشت مانند دو داس بزرگ و جاى نشستن او يك جريب زمين بود چون بغى كرد خدا فرستاد براى او شيري مانند فيل و گرگى مانند شتر و كركسي

ص: 278

مانند الاغ و اين جانوران در اول آفرينش چنين بزرگ بودند پس خدا اينها را مسلط گردانيد تا او را كشته اند

و بعضى از روايات منقولست كه عوج پسر همين عناق بوده و او جبارى بود دشمن خدا و دشمن اسلام و جثه عظيمى داشت دست ميزد و ماهى از ته دريا ميگرفت و بلند ميكرد بسوى آسمان و در حرارت آفتاب بريان ميكرد و ميخورد و عمر او سه هزار ششصد سال بود و چون نوح عليه السّلام خواست بكشتى سوار شود عوج بنزد او آمد و گفت مرا با خود بكشتى به بر حضرت نوح عليه السّلام فرمود كه من باين مامور نشدم پس آب از زانوهاى او نگذشت و ماند تا ايام موسى عليه السّلام و موسى او را كشت

مؤلف گويد اگر اين روايت افسانه نباشد اعجب از عوج ديده و شنيده نشده آيا كدام مرد با مادرش عناق جماع كرده تا عوج را بوجود آورده بعضى پدرشرا عنق نوشته اند و اللّه على كل شيئى قدير

و نيز مجلّسى در فصل پنجم احوالات موسى عليه السّلام از كتاب مذكور مينويسد كه در كتاب عرايس روايت كرده كه طول قامت عوج بيست و سه هزار سيصد و سى و سه ذراع بوده گويند كه او سنگى بقدر لشكرگاه موسى از كوه جدا كرده آورد كه بر لشكر آنحضرت بيندازد حق تعالى هدهد را فرستاد آن سنگ را سوراخ كرد تا بگردن او افتاد و او بر زمين افتاد پس موسى عليه السّلام آمد و طول آنحضرت ده ذراع بود و ده ذراع جست از زمين و عصا را بر كعب عوج بزد و بآن زدن هلاك شد و هنگاميكه موسى نقبا را فرستاده بود در شهر اريحا كه تحقيق حال عمالقه بنمايد چون عوج نقبا را ديد ايشانرا برداشت و در دامن خود گذارد آورد بنزد زنش بر زمين ريخت و با زن خود گفت اين جماعتند كه ميخواهند با ما قتال كنند خواست كه پاى خود را بر بالاي آنها بمالد و آنها را هلاك كند زنش گفت بگذار ايشانرا برگردند و خبر شما را از براى قوم به برند پس ايشان در آن شهر گشته اند و احوال ايشانرا معلوم كردند خوشه انگور ايشانرا پنج نفر از بنى اسرائيل با چوب ميتوانسته اند برداشت و در نصف پوست انار ايشان چهار نفر ميتوانسته اند نشست

ص: 279

حقير گويد لا يخفى كه كتاب عرايس از كتب عامه است و متفردات او قابل اصغا نيست چون مجلسى نقل كرده بود بنده هم آنرا نقل كردم و العلم عند اللّه و زن عوج آيا چگونه زنى بوده كه توانسته با عوج هم بستر شود

زن و اژدها هردو در خاك به جهان را از اين هردو ناپاك به

زن جباريكه امر بقتل ادريس پيغمبر عليه السلام كرد

حاصل مجموع رواياتى كه در جلد پنجم بحار و ديگر كتب احاديث و تواريخ است اين است كه خداوند متعال در كتاب كريم خود ميفرمايد (وَ اُذْكُرْ فِي اَلْكِتٰابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كٰانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا وَ رَفَعْنٰاهُ مَكٰاناً عَلِيًّا) يعنى ياد كن در قرآن ادريس را كه بود مردى بسيار تصديق كننده و بسيار راست گو و پيغمبرى بود از جانب خداى متعال و بالا برديم او را بمكان بلند يعنى او را بآسمان بالا برديم

و ادريس نامش اخنوخ بود چون تدريس علوم كرد او را ادريس گفته اند و او يكى از اجداد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است و اول كسى است كه بقلم چيزى نوشت و اول كسى است كه جامه دوخت و پوشيد چون پيشتر پوست ميپوشيدند و منزل او در مسجد سهله بود و هنگام خياطى تسبيح و تهليل و تكبير و تمجيد حضرت حق تعالى مينمود سى صحيفه خداى تعالى بر او نازل گردانيد و مشغول بدعوت خلايق گرديد و در عصر او پادشاه جبارى بود روزى بعزم سير بناگاه عبور كرد بزمين سبز خوش آيندى كه ملك يكى از اصحاب ادريس بود و تابعان ادريس را در آنوقت رافضى ميگفته اند چون دين سلطان را ترك كردند و تابع ادريس شدند

سلطان را گفته اند كه اين زمين ملك يكى از رافضيان است سلطان را آن زمين خوش آمد و صاحب او را طلبيد و از او درخواست كرد كه آنرا بفروشد آنمرد گفت عيالات من باين زمين محتاج ترند از تو من آنرا نميفروشم و نمى بخشم ترك كن زكر اين زمين را

پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر بجانب اهل خود برگشت و

ص: 280

او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست ميداشت و در كارها با او مشورت ميكرد چون در مجلس خود قرار گرفت زنرا طلبيد كه با او مشورت كند چون زن او وارد مجلس گرديد پادشاه را بسيار غضب آلود و غمناك مشاهده كرد گفت ترا چه ميشود كه چنين غضب آلوده و غمناكى پادشاه قصه را با زن خود گفت زن گفت اى پادشاه كسى غم ميخورد و بغضب ميآيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد و اگر نميخواهي كه او را بى حجتى بكشى من تدبيرى در باب كشتن او ميكنم كه زمين بدست تو بيايد و ترا در نزد اهل مملكت عذرى بوده باشد

پادشاه گفت آن تدبير چيست زن گفت جماعتى از ازارقه كه اصحاب منند ميفرستم بنزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته از دين تو پس جائز ميشود ترا كه او را بكشى و زمين او را تصرف كنى پادشاه گفت پس بكن اين كار را و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال ميدانسته اند كشتن رافضيان را كه از اصحاب ادريس بودند

پس آنجماعت را طلبيد و ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه اين رافضى از دين سلطان بيزار شده است باين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت اينوقت حق تعالى براى آن مؤمن غضب كرد بر ايشان و وحى نمود بادريس و گفت برو نزد آن جبار و باو بگو كه راضى نشدى كه بندۀ مرا بى سبب كشتى تا اينكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى بعزت و جلال خودم سوگند ميخورم كه در قيامت براي او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهي را از تو سلب ميكنم و عزت ترا بدل بذلت ميكنم و شهر ترا خراب ميكنم و گوشت زنت را بخورد سگان خواهم داد همانا حلم من ترا مغرور كرده

پس حضرت ادريس بر پادشاه داخل گرديد و تبليغ رسالت نمود در حاليكه جماعتى در اطراف پادشاه نشسته بودند آن پادشاه جبار گفت بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان بدر نخواهى برد اينوقت زنشرا طلبيد و رسالت ادريس را براى او نقل كرد زن گفت كه مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسيرا ميفرستم كه

ص: 281

ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده پادشاه گفت پس بكن اينكار را بعضى از اصحاب ادريس از قصه آگاه شدند ادريس را خبر كردند كه جماعت ميخواهند ترا بقتل برسانند آن زن چهل كس را فرستاد از ازارقه كه ادريس را بقتل برسانند

چون آمدند بآن محلى كه ادريس با اصحاب خود مينشست او را در آنجا نيافته اند و برگشته اند اصحاب ادريس چون دانسته اند كه اين جماعت براى كشتن ادريس آمده بودند متفرق شدند و ادريس را پيدا كردند و او را گفته اند امروز چهل نفر از ازارقه براى كشتن تو آمدند و ترا نيافته اند اكنون در حضر باش كه اگر ترا پيدا كنند خواهند كشت

ادريس مناجات كرد عرض كرد پروردگارا مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت ترا باو رسانيدم و مرا تهديد بكشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است خدا وحى كرد كه از شهر بيرون رو و مرا باو واگذار ادريس اصحاب خود را جمع كرد و آنها را از وحى الهى آگاه نمود و فرمان داد كه از اين شهر بيرون رويد و در بلاد متفرق گرديد كه خداوند متعال اين شهر را خراب خواهد كرد چون ادريس و اصحابش بيرون رفته اند خداى متعال بارانرا از ايشان قطع كرد و ببلاى قحط و تنگى دچار شدند و سلطنت آن پادشاه بدل بذلت شد و خدا او را كشت و شهرش را خراب كرد و زنش شبهاى تاريك بگدائى بيرون ميآمد كه شايد لقمه نانى پيدا كند و سد جوع بنمايد

شبى سگها جمع شدند و او را پاره پاره كردند و گوشت او را خوردند بيست سال به بلاى قحط دچار بودند تا اينكه توبه كردند و در خانه خدا رفته اند خداوند رحيم بر آنها ترحم كرد و ادريس را بر آنها ظاهر نمود و دعا كرد باران باريد و از بلاى قحط خلاص شدند و بادريس ايمان آوردند و نعمت از هرطرف بآنها رو آورد و ادريس عليه السّلام به پنج واسطه بآدم ابو البشر ميرسد و ولادت او در سنه 6٣٣ بعد از هبوط آدم عليه السّلام بوده و او را اخنوخ نام بود چون بتدريس حكمت و سنت مواظب بودي او را

ص: 282

ادريس گفته اند و در اين دنيا تا سنه ٨65 سال زندگانى كرد سپس بعالم بالا عروج نمود و تدريس علم نجوم از فضائل آنحضرت است

و گويند بهفتاد دو لغت تكلم ميكرد و صد شهر در جهان بنيان نمود و بيشتر خلق زمين او را اطاعت كردند و گرد جهان بسيار برآمد و مردمرا دعوت بتوحيد مينمود و روزگارى سلطنت هم داشت و اللّه العالم

زوجه نوح پيغمبر عليه السلام

در سورۀ تحريم ميفرمايد (ضَرَبَ اَللّٰهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا اِمْرَأَتَ نُوحٍ وَ اِمْرَأَتَ لُوطٍ كٰانَتٰا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبٰادِنٰا صٰالِحَيْنِ فَخٰانَتٰاهُمٰا فَلَمْ يُغْنِيٰا عَنْهُمٰا مِنَ اَللّٰهِ شَيْئاً وَ قِيلَ اُدْخُلاَ اَلنّٰارَ مَعَ اَلدّٰاخِلِينَ)

يعنى مثل زده است خداوند متعال براى آنان كه كافر شدند بزن نوح و زن لوط كه بودند در حباله نكاح دو پيغمبر برگزيده و بندۀ شايسته از بندگان ما پس خيانت كردند با ايشان و در اثرۀ خيانت هيچ نفع نبخشيدند آن دوبنده ايشانرا از عذاب خدا و بآن زنها گفته شد كه داخل شويد در آتش جهنم با داخل شوندگان)

و احاديث خاصه و عامه متفق است كه خيانت آنها فقط كفر آنها و عدم ايمان ايشان بود زن نوح نمامى ميكرد و اگر كسى بنوح عليه السّلام ايمان ميآورد كفار را خبر ميكردند و خيانت ديگر از ايشان بروز نكرد مثل عايشه و حفصه كه ترجمه و خيانت آنها را در جلد ثانى رياحين الشريعه نقل كرده ام و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه و ديگران تصريح دارند كه آيه شريفه كنايه بعايشه و حفصه است

بالجمله خداوند متعال ميخواهد بمردم عالم بفهماند كه نجات و سعادت و رستگارى در ايمان بخدا و رسول است هم بستر با امام يا پيغمبر سودى ندارد و همچنين مؤمنه هرگاه ايمان بخدا و رسول داشته باشد و دچار مرد كافري باشد از ايمان او كاسته نشود چنانچه در ذيل آيۀ مذكوره قصه آسيه را مثل ميزند ميفرمايد

(وَ ضَرَبَ اَللّٰهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ آمَنُوا اِمْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قٰالَتْ رَبِّ اِبْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي اَلْجَنَّةِ

ص: 283

وَ نَجِّنِي مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِي مِنَ اَلْقَوْمِ اَلظّٰالِمِينَ) گويندۀ اين كلام آسيه زوجه فرعون بود كه شرح حال او را در جلده رياحين الشريعه تفصيل داده ام كه عرض ميكند خدايا براى من بنا بفرما در نزد خودت خانه اى در بهشت و مرا از عذاب و شكنجه قوم فرعون نجات بده و از دست اين ظالمان كفار آسوده بفرما آسيه با اينكه همسر فرعون كافر بود ايمان او بمرتبه كمال بود حضرت رضا عليه السّلام ميفرمايد بما نميرسد احدى مگر بسبب تقوى و پرهيزكارى و اخبار در اين باب بسيار است

اما نوح پيغمبر عليه السّلام اسمش عبد الغفار و از كثرت گريه او را نوح گفته اند و كسب او نجارى بود و در غربى فرات منزل داشت مردى بلندقامت و تنومند گندم گون با محاسن انبوه هشتصد و پنجاه سال كه از عمر او رفت مبعوث برسالت گرديد و نهصد و پنجاه سال در ميان قوم خود مشغول بدعوت بود و مجموع عمر او دو هزار و پانصد سال بود

بنابر بعضى اقوال و قيل هزار و هشتصد سال بوده چون قوم او ايمان نياوردند مگر قليلى در حق آنها نفرين كرد و مامور شد بساختن كشتى در مدت سى سال كشتى را تمام كرد و هركه با او ايمان آورد در كشتى نشست نجات يافت و هركس سوار بر كشتى نوح نشد غرق گرديد و در اين امت هركس متمسك بولايت اهل بيت عليهم السلام شد نجات دارد و اگرنه سر از گريبان جهنم بيرون خواهد كرد رسولخدا فرمود مثل اهل بيتى كه سفينة نوح من ركبها نجى و من تخلف منها فالى النار هوى و اين روايت متفق عليه فريقين است

زوجه لوط پيغمبر عليه السلام

مجلسى در آخر تاريخ لوط در كتاب حيوة القلوب ميفرمايد در اسم زن لوط خلاف است و اهله و والفه و والهه هرسه گفته اند و چون خداوند متعال جبرئيل را با جمعي از ملائكه براي هلاك قوم لوط فرستاد چون بخانه لوط وارد شدند زن لوط هيئت نيكوئى از ايشان مشاهده كرد بر بالاى بام رفت و دست بر هم زد قوم صداى دست

ص: 284

او را نشنيدند پس دود كرد بر بالاى بام خانه چون دود را ديدند بسوى خانه لوط دويدند زن لوط بنزد ايشان آمد گفت گروهى نزد لوط هستند كه من باين حسن و جمال تابحال كسيرا نديدم چون هجوم كردند و لوط از مدافعه عاجز شد جبرئيل فرياد كرد كه اى لوط بگذار داخل بشوند چون داخل شدند بانگشت خود اشاره كرد بسوى ايشان همه كور شدند

و زوجه لوط كار او اين بود كه اگر ميهمانى بر لوط در شب وارد ميشد ميرفت بالاى بام صفير ميكشيد و آتش ميكرد و اگر روز بود دست ميزد و دود ميكرد و چون ملائكه بخانه لوط درآمدند و لوط نميدانست كه ايشان ملائكه هستند آمد بنزد زنش و فرمود امشب مهمانى چند بر من وارد شدند قوم خود را خبر مكن از آمدن ايشان تا هرگناه كه تا حال كرده اى از تو عفو كنم گفت چنين باشد و زن لوط از همان طايفه بود و دختران لوط هم از همين زن بودند

بالاخره نصيحت لوط بآن زن فايدتى نكرد و قوم خود را خبر كرد چون هجوم آوردند لوط گفت ايكاش مرا قوتي بود تا پناه ميبردم بركن شديد چون جبرئيل آنها را كور كرد و برگشته اند با لوط گفته اند چون پارۀ از شب بگذرد فرزندان خود را بردار و از شهر بيرون برو مگر زن تو كه باو خواهد رسيد آنچه بآنها ميرسد چون لوط با فرزندانش حركت كردند زنش خواست قوم خود را خبر كند صداى عظيمى شنيد و از آن صدا هلاك گرديد يا سنگى بر سر او آمد كه بجهنم واصل شد

اما لوط پيغمبر مرسل بود و پسر برادر يا پسرخالۀ ابراهيم خليل عليه السّلام بود و او ختنه كرده متولد گرديد و ايمان بابراهيم خليل آورد و ساره خواهر لوط بود بالاخره از قبل ابراهيم عليه السّلام مأمور شد براى هدايت هفت شهر كه بر سر راه قافله بودند و آن شهرها در نواحى شام بود لوط مدت بسيارى در ميان آنها مشغول نهى از منكر بود بعضى گفته اند مدت سى سال چندانكه آنها را از آن عمل قبيح منع ميكرد فايدتى نكرد بالاخره با لوط گفته اند اى لوط اگر دست از نصيحت ما برندارى هرآينه ترا سنگسار خواهيم كرد و از اين شهرها بيرون كنيم

ص: 285

پس لوط بر ايشان نفرين كرد تا ملائكه شهرهاى آنها را سرنگون كرد و صاحب نفسى از آنها زنده نماند و در اين امت هركس اين عمل قوم لوط بنمايد و بى توبه بميرد ملحق بقوم لوط خواهد شد

زوجه هود پيغمبر ع

على بن ابراهيم روايت كرده است كه عاد قبيله و قوم هود عليه السّلام بودند شهرهاى ايشان در باديه اى بود از شقوق تا اجفر و شهرهاى ايشان چهار منزل بود و زراعت و درخت خرما بسيار داشته اند و عمرهاى دراز و قامتهاى بلند بود ايشانرا پس بت پرستيدند و خدا هود را بر ايشان مبعوث گردانيد كه دعوت كند ايشانرا باسلام و ترك بت پرستى

پس بت پرستيدند و بهود ايمان نياوردند و او را آزار كردند پس خدا هفت سال بارانرا از ايشان منع كرد تا قحط در ميان ايشان بهم رسيد و هود خود نيز مشغول زراعت بود و آب ميكشيد براى زراعت پس جمعى آمدند بدر خانۀ او او را ميخواسته اند ناگاه ديدند كه از خانۀ هود پيرزالى بيرون آمد سفيدمو و يك چشم و گفت كيستيد شما گفته اند ما از فلان بلاد آمده ايم خشك سالى در ميان ما بهم رسيده است آمده ايم كه هود از براى ما دعا كند كه باران در بلاد ما ببارد

آن زن گفت كه اگر دعاى هود مستجاب ميشد از براى خودش دعا ميكرد كه زراعتش همه سوخته است از كم آبى گفته اند الحال كجا است گفت در فلان موضع است پس آمدند بخدمت آنحضرت و گفته اند اى پيغمبر خدا شهرهاى ما خشكيده و باران نميبارد از خدا سئوال كن كه باران بر ما بفرستد و فراوانى نعمت بما عطا كند.

پس هود مهياي نماز شد و پس از نماز براى ايشان دعا كرد و بايشان فرمود بر گرديد كه خدا براى شما باران فرستاد و فراوانى در بلاد شما بهم رسيد پس گفته اند

ص: 286

اى پيغمبر خدا ما چيز عجيبى ديديم فرمود كه چه ديديد گفته اند در منزل تو پيرزالى سفيدموى يك چشم كورى ديديم و سخنان او را نقل كردند

هود فرمود آن زن من است و من دعا ميكنم كه خدا عمر او دراز كند گفته اند بچه سبب او را دعا ميكنيد فرمود زيرا كه خدا هيچ مؤمنيرا نيافريده است مگر آنكه او را دشمنى هست كه او را آزار ميكند و اين دشمن من است و دشمن من كسى باشد كه من مالك اختيار او باشم بهتر است از آنكه كسي باشد كه او مالك اختيار من باشد

اما هود پيغمبر نسب بسام بن نوح ميرساند بفاصله پنج پشت بسام بن نوح ميرسد چون چهل سال از سن او گذشت مبعوث برسالت شد چون تبليغ رسالت كرد چندان او را زدند كه يكشبانه روز بيهوش بود ولى بعد از آن خداى تعالي باو هيبتى مرحمت كرد كه ديگر قادر بزدن او نبودند ولى او را بسفاهت نسبت ميدادند و مردمانى از قوم هود تنومندتر و بلندقامت تر و قوى تر نبودند و بسا چهارصد سال عمر ميكردند بالاخره هود از ايمان قوم خود نااميد شد مدت بسيارى در ميان آنها مشغول دعوت بود نتيجه نگرفت در حق آنها نفرين كرد خداى متعال ريح عقيم را بر آنها مسلط گردانيد تا همه را هلاك گردانيد

ملكا فرمان داد ناقۀ صالح را پى كنند

مجلسى در جلد اول حيوة القلوب در اواخر تاريخ صالح پيغمبر روايت ميكند كه سبب پى كردن ناقه صالح اين بود كه زنى كه او را ملكا ميگفته اند پادشاه ثمود شده بود چون ديد مردم رو بصالح ميروند و بسا رياست بآنحضرت منتقل بشود ملكا بر آنحضرت حسد برد پس گفت بزنيكه از آن قوم كه او را قطام ميگفته اند او معشوقۀ قدار بن سالف (1) بود و او مرد سرخ روى سرخ موي كبودچشمى كه فرزند زنا بود و


1- قدار بضم قاف شقى من الاشقياء قطام بر وزن غلام و كذا قبال

ص: 287

پدر او معلوم نبود و زن ديگر كه او را قبال ميگفته اند و او معشوقه مصدع بود و قدار و مصدع هرشب با يك ديگر مى نشسته اند و شراب ميخوردند پس ملكا بآن دو ملعونه گفت كه اگر امشب قدار و مصدع بنزد شما بيايند بايشان دست مدهيد و بگوئيد ملكۀ ما دل گير و غمگين است براى ناقۀ صالح ما اطاعت شما نميكنيم تا شما ناقه را پى كنيد

پس چون قدار و مصدع بنزد ايشان آمدند ايشان اين سخن گفته اند و آنها قبول كردند كه ناقه را پى كنند چون ناقه متوجه شد بسوي آبگاه خود كه نوبۀ آن بود چون از آب خوردن برگشت قدار بر سر راهش نشست ضربتى بر آن ناقه زد اثرى نكرد پس ضربت ديگر زد و او را پى كرد ناقه بر زمين افتاد فرزندش گريخت و بكوه بالا رفت و سه مرتبه بسوى آسمان فرياد كرد وا اماه و از نظر غائب گرديد پس قوم صالح آمدند و گوشت ناقه را در ميان خود قسمت كردند كودك و بزرگى نماند مگر آنكه از گوشت او خوردند

اما صالح پيغمبر عليه السّلام بهشت پشت بسام بن نوح نسبش منتهى ميشود بنابر نقل قطب راوندى و صالح مبعوث برسالت شد هنگاميكه شانزده سال از عمر او گذشته بود و در ميان ايشان ماند تا عمر او بصد و بيست سال رسيد و ايشان اجابت نميكردند صالح را و هفتاد بت داشته اند كه آنرا ميپرستيدند صالح بايشان فرمود ايقوم من مبعوث شدم بسوى شما شانزده ساله و اكنون صد و بيست سال از عمر من ميرود من بر شما دو چيز را ميگويم اگر خواهيد سئوال كنيد از من تا سئوال كنم از خداى خود تا اجابت فرمايد مرا بآنچه شما سئوال كرديد و اگر خواهيد من سئوال كنم از خدايان شما اگر مرا جواب گفتند من از ميان شما ميروم من از شما ملول شدم شما هم از من ملول شديد گفته اند ايصالح اكنون با ما بانصاف آمدى پس وعده كردند روزى را كه به صحرا بيرون بروند

چون روز وعده رسيد آن قوم گمراه در آنروز بتهاى خود را بردند بسوى

ص: 288

صحرائى كه در بيرون شهر ايشان بود و طعام و شراب خود را كشيدند و خوردند و آشاميدند و چون فارغ شدند حضرت صالح را طلبيدند و گفته اند ايصالح سئوال كن پس صالح بنزد بت بزرگ ايشان آمد و بپرسيد كه اين چه نام دارد ايشان نامش را گفته اند صالح بآن نام او را ندا كرد فرمود چرا جواب نميگويد گفته اند ديگرى را بخوان آنهم جواب نگفت صالح فرمود چرا جواب نميگويند و همچنين تا همه بتها را بنامهاى ايشان خواند و هيچيك جواب نگفته اند پس صالح بايشان گفت كه ايقوم ديديد كه من همه خدايان شما را ندا كردم و هيچيك جواب من نگفته اند اكنون از من سئوال كنيد كه من از خداى خود سئوال كنم تا در ساعت شما را اجابت بنمايد اين وقت رو كردند به بتها كه چرا جواب صالح را نگفتيد باز جوابي نشنيدند در آنحال با صالح گفته اند قدرى از ما دور شو و ما را با خدايان خود بگذار صالح عقب رفت در آنحال ظرفها و فرشها را جمع كردند و در پيش بتها بخاك غلطيدند و گفته اند اگر امروز جواب صالح را نگوئيد ما رسوى ميشويم

اين وقت صالح را طلبيدند بعد از اينكه مدتى با خدايان خود در سوزوگداز بودند گفته اند اكنون سئوال كن تا جواب بگويند صالح يك يك را بنام ندا كرد و هيچيك جواب نگفته اند

صالح فرمود ايقوم روز بنهايت شد و اينها جواب نميگويند پس از من سئوال كنيد تا از خداى خود بخواهم تا در همين ساعت شما را اجابت بنمايد پس از ميان خود هفتاد كس انتخاب كردند از سرگردها و بزرگان خود پس ايشان گفته اند اى صالح هرگاه اين هفتاد نفر ترا اجابت كردند همۀ اهل شهر ترا اجابت مينمايند صالح فرمود همۀ شماها باين جماعت راضى هستيد گفته اند بلى آن هفتاد نفر گفته اند اگر آنچه ما طلب كرديم و خداي تو براى ما ظاهر گردانيد همه ما ايمان ميآوريم و جميع اهل شهر متابعت تو مينمايند

صالح فرمود اكنون هرچه ميخواهيد درخواست كنيد ايشان اشاره كردند بكوهى

ص: 289

كه در نزديكى آنها بود گفته اند اى صالح بيا برويم بنزديك اين كوه كه در آنجا سئوال كنيم چون بنزد كوه رسيدند گفته اند ايصالح سئوال كن از پروردگارت كه در همين ساعت بيرون آورد پروردگار تو از اين كوه شتر مادۀ سرخ موى بسيار سرخ پركركى كه ده ماهه آبستن باشد و از پهلو تا پهلوى ديگرش مسافتى باشد صالح فرمود از من سئوال كرديد چيزى را كه بر من عظيم است و بر پروردگار من بسيار سهل و آسانست

پس صالح از خدا سئوال كرد و در ساعت كوه شكافته شد و آوازى عظيم ظاهر شد كه نزديك بود كه عقلها از شدت آن پرواز كند و اضطراب كرد كوه بنحويكه اضطراب ميكند زن در هنگام زائيدن پس ناگاه سر ناقه از شكاف كوه نمودار گرديد و هنوز گردنش بيرون نيامده بود كه شروع به نشخوار كرد پس جميع بدنش بيرون آمد تا بر روى زمين درست ايستاد چون اين حال غريب را مشاهده كردند گفته اند ايصالح چه بسيار زود اجابت كرد پروردگار تو اكنون سئوال كن تا فرزندش را هم بيرون آورد صالح دعا كرد در حال فرزند از ناقه جدا شد و برگرد ناقه ميگرديد صالح فرمود آيا ديگر چيزى باقى مانده گفته اند بيا برويم در نزد قوم خود و ايشانرا خبر دهيم به آنچه ديديم تا ايمان بتو بياورند

چون برگشته اند از اين هفتاد كس هنوز بقوم خود نرسيده شصت و چهار كس مرتد شدند و گفته اند جادو كرد و شش كس ثابت ماندند و گفته اند آنچه ديديم حق بود و ميان ايشان سخن بسيار شد و برگشته اند تكذيب كننده مگر آن شش نفر و از آن شش نفر نيز يك نفر شك كرد و آخر در ميان آنها بود كه ناقه را پى كردند و حق تعالى وحى نمود بصالح كه بقوم خود بگو كه خداى تعالى مقرر كرده است براى اين ناقه يك روز آب مخصوص او باشد و يك روز مخصوص شما باشد چون روز آب خوردن ناقه ميشد همۀ آبرا ميخورد در آنروز پس آنرا ميدوشيدند و نميماند كودك و بزرگى مگر آنكه از شير آن ناقه در آنروز ميخوردند چون روز ديگر صبح

ص: 290

ميشد اهل شهر و حيوانات ايشان بر سر آب ميرفته اند و در آنروز از آن آب ميخوردند و ناقه در آنروز آب نميخورد

پس مدتى بر آن حال ماند بالاخره چنانچه بيان شد ناقه را پى كردند و گوشت او را قسمت نمودند و كودك و بزرگى نماند مگر آنكه از گوشت او خوردند اين وقت صالح بنزد ايشان آمد و آنحال را مشاهده نمود فرمود اى قوم چه باعث شد شما را كه اين كار كرديد و نافرمانى پروردگار خود نموديد پس حق تعالى وحى نمود بسوى صالح كه قوم تو طغيان كردند و كشته اند ناقه را كه خدا بسوى ايشان فرستاده بود كه حجت او باشد بر ايشان و در بودن ناقه ضررى براى ايشان نبود و از براى ايشان بزرگترين منافع را داشت

اكنون بگو بايشان كه من عذاب خود را بر ايشان ميفرستم تا سه روز پس اگر توبه كردند و برگشته اند توبه ايشانرا قبول ميكنم و عذاب را از ايشان منع مينمايم و اگر توبه نكردند و برنگشته اند آنها را هلاك مينمايم حضرت صالح تبليغ رسالت فرمود (فَقٰالَ تَمَتَّعُوا فِي دٰارِكُمْ ثَلاٰثَةَ أَيّٰامٍ ذٰلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ) از اين سخنان طغيان و بغى ايشان زياده شد گفته اند ايصالح بياور بسوى ما آنچه ما را وعده ميكردى اگر راست ميگوئى

صالح فرمود فردا صبح روهاى شما زرد ميشود و روز دوم سرخ خواهد شد و روز سوم صورتهاى شما سياه خواهد بود چون روز اول شد صبح كردند و روهاى ايشان زرد بود با هم ديگر گفته اند آمد بسوى شما آنچه صالح خبر داد گفته اند سخن صالح را نميشنويم روز دوم صورتهاى آنها سرخ شد و با هم ديگر گفته اند آمد بسوى شما آنچه صالح خبر داده بود گفته اند اگر همه هلاك شويم سخن صالح را نميشنويم سپس روز سوم صورتهاى آنها سياه شد چون نصف شب شد جبرئيل بنزد ايشان آمد و نعره اي بر ايشان زد كه پرده گوشهاى آنها را دريد و دلهاى ايشان را شكافت و جگرهاى ايشان را پاره پاره كرد و هيچ صاحب نفسى در ميان آنها نبود مگر آنكه هلاك گرديد

ص: 291

سپس آتشى فرستاد و همه را سوزانيد خداى تعالى در سورۀ هود ميفرمايد (فَلَمّٰا جٰاءَ أَمْرُنٰا نَجَّيْنٰا صٰالِحاً وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنّٰا) و نيز ميفرمايد (وَ أَخَذَ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا اَلصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيٰارِهِمْ جٰاثِمِينَ)

سه هزار كنيز سفيد در قصه قارون

مجلسى در حيوة القلوب در جلد اول در فصل هفتم از قصهاى موسى بن عمران عليه السّلام و على بن ابراهيم در تفسير خود در ذيل آيه (فَخَرَجَ عَلىٰ قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ) روايت كرده كه قارون با جامهاى ملوكانه رنگارنگ كه از روى تكبر بر زمين ميكشيدند بيرون آمدند با چهار هزار سوار كه بر زينهاى طلا سوار بودند و بر روى زينها جامهاي ارغواني انداخته بودند و سه هزار كنيز سفيد با او بر استرهاى كبود و سفيد سوار بودند كه هريك محلى بودند بانواع زيورها و جامهاى سرخ پوشيده بودند در اين موقع كسانى كه لذت زندگانى دنيا را طالب بودند گفته اند ايكاش ميبود ما را مثل آنچه داده شده است قارون را همانا او صاحب بهرۀ بزرگى است در دنيا چنانچه خداى تعالى در سورۀ قصص آيه ٧٨ (يٰا لَيْتَ لَنٰا مِثْلَ مٰا أُوتِيَ قٰارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ)

مؤلف گويد بسبب همين كنيزان ماه رخسار بنى اسرائيل دل از دست داده و از اطراف موسى بن عمران عليه السّلام پراكنده شدند و اطراف قارون را گرفته اند بعد از آنهمه معجزات و آيات بينات كه از موسى ديده بودند و زياده از هفتاد هزار جمعيت برگرد قارون جمع شد

اما قصه قارون ملخص آن اين است كه قارون پسرعموى موسى بن عمران بود آنحضرت بملاحظه خويشاوندى علم كيميا را باو تعليم داد و قارون بسيار خوش آواز بود و در اياميكه در مصر بودند او را بر بنى اسرائيل حكومت دادند و هنگاميكه توراة نازل گرديد قارون توراة را از همه بهتر قرائت ميكرد و قارون در اثر دانستن علم كيميا مال او از حوصله حساب بيرون رفت چنانچه خداى تعالى ميفرمايد (وَ آتَيْنٰاهُ مِنَ اَلْكُنُوزِ مٰا إِنَّ مَفٰاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي اَلْقُوَّةِ) يعنى عطا كرده بوديم او را از

ص: 292

گنجها آنچه كليدهاى او را بسنگينى برميداشته اند جماعت بسيار صاحب قوت

و عصبه از ده تا چهل است و در اينجا چهل مراد است بعضى شصت و بعضي هفتاد نيز گفته اند و هركليد از يك انگشت بزرگتر نبود چون از آهن سنگين بود و از چوب هم سنگين بود از پوست درست كرده بودند

بالجمله قارون با موسى بود تا هنگاميكه موسى بفرمان خدا توليت و رياست مذبح و خانۀ قربانى را بهارون مفوض كرد و بنى اسرائيل هديها و قربانيهاى خود را بهارون ميدادند قارون حسد برد بموسى گفت پيغمبرى را تو بردى و رياست خانه و توليت مذبح را برادرت هارون برد و من هيچ بهره ندارم و حال آنكه توراة را بهتر از شما هردو ميخوانم

موسي فرمود بخدا قسم اين كار بفرمان خدا كردم قارون گفت تصديق نميكنم مگر بر من امرى ظاهر كنى كه دليل بر اين باشد موسى فرمان داد كه بزرگان بنى- اسرائيل عصاهاي خود را بياورند با عصاى هارون و قارون سپس همه را در خانه ايكه در آنجا عبادت الهى ميكردند گذاردند و فرمودند اين خانه را تا صبح حراست كنيد چون صبح شد در عصاى هيچكس تغييرى حاصل نشده بود مگر عصاى هارون كه مانند درخت بادام سبز شده بود و برگ برآورده بود

موسى فرمود اى قارون اكنون دانستى كه امتياز هارون از شما از جانب خداست قارون گفت اين عجيب تر نيست از جادوهاى ديگر كه كردى و غضبناك برخواست و با اتباع خود از لشكر موسى جدا شد و بناى معارضه با موسى را گذارد و موسى با او مدارا ميكرد و رعايت قرابت او مينمود و او پيوسته موسى را آزار ميكرد و هرروز تكبر و معانده اش زياده ميشد تا خانه اى بنا كرد و درشرا از طلا قرارداد و بر ديوار هاى او صفحهاى طلا نصب كرد

بنى اسرائيل هربامداد و پسين بنزد او ميرفته اند و طعام بايشان ميداد و بر موسى ميخنديدند تا اينكه حق تعالى حكم زكوة را بر موسى فرستاد كه از توانگران بنى اسرائيل بگيرد

ص: 293

پس موسى بنزد قارون آمد و با او مصالحه كرد كه از هرهزار دينار يكدينار بدهد و از هرهزار درهم يك درهم و از هرهزار گوسفند يك گوسفند بدهد و هم چنين در ساير اموال قارون امتناع كرد و بنى اسرائيل را طلبيد و گفت موسى هرچه گفت اطاعت كرديد اكنون ميخواهد اموال شما را بگيرد بنى اسرائيل گفته اند تو سيد و بزرگ مائى هرچه ميگوئى ما اطاعت تو ميكنيم

موسى در پاى قصر او نشسته بود قارون فرمان كرد آبرا با خاكستر مخلوط كردند و بر سر موسى ريخته اند باز موسى تحمل كرد تا اينكه قارون گفت فلان فاحشه را بياوريد تا مزدى براى او قرار دهيم كه نسبت زنا بموسى بدهد تا بنى اسرائيل دست از او بردارند و از او راحت يابيم پس آن زانيه را آوردند قارون هزار اشرفى با طشتى از طلا قرار كرد باو بدهد كه فردا در حضور بني اسرائيل موسى را بزنا متهم سازد.

چون روز ديگر موسى براى بني اسرائيل موعظه ميكرد و احكام شريعت بيان ميكرد تا بمسئله حد زنا رسيد قارون گفت بنى اسرائيل ميگويند تو با فلان فاحشه زنا كردى موسى فرمود من قارون گفت بلى موسى فرمود آن زنرا حاضر كنيد چون حاضر شد و چشمش بديدهاى موسى افتاد عرض كرد يا كليم اللّه قارون هزار اشرفى و يك طشت طلا براى من مزد قرار داده كه شما را متهم بزنا بنمايم موسى در غضب شد و در كتف مباركش موهاى بود كه هرگاه بغضب ميآمد موها از جامه اش بيرون ميآمد و خون از سر آنها ميريخت

اين وقت چنين حالتى بموسى دست داد سپس سر بجانب آسمان كرد عرض كرد پروردگارا اگر براى من غضب نكنى من پيغمبر تو نيستم حق تعالى بآنحضرت وحى فرستاد كه من امر كردم آسمانها و زمين ترا اطاعت كنند بآنچه خواهى امر كن موسى بنزد بنى اسرائيل آمد و فرمود خدا مرا مبعوث بقارون كرده چنانچه مبعوث بفرعون نمود هركه از اصحاب او است با او بنشيند و هركه از اصحاب او نيست از او دور

ص: 294

شود پس همه از قارون دور شدند و با او نماند مگر دو كس اين وقت موسى فرمان داد بزمين كه بگير قارونرا زمين قارونرا و هرچه در قصر او بود از گنجها همه بزمين فرورفت چنانچه خداى تعالى فرمايد (فَخَسَفْنٰا بِهِ وَ بِدٰارِهِ اَلْأَرْضَ)

صفراء دختر شعيب پيغمبر ع

زوجه موسى بن عمران عليه السّلام در اواخر تاريخ موسى بن عمران در حيوة القلوب ميفرمايد كه موسى يوشع بن نون را وصى خود قرارداد و يوشع بعد از موسى پيشوا و مقتداى بنى اسرائيل بود و قيام بامور ايشان مينمود و بر مشقتها و آزارها صبر كرد تا اينكه سه پادشاه كه از ايشان تحمل ظلم و جور مينمود هلاك شدند بعد از آن امر يوشع قوى گرديد و مستقل شد در امر و نهى سپس دو كس از منافقان قوم موسى صفرا يا صفوراء دختر شعيب كه زوجه موسى عليه السّلام بود فريب دادند و با خود برداشته اند با صد هزار كس بر يوشع خروج كردند يوشع بر ايشان غالب گرديد جماعت بسيارى از آنها را كشت و بقيه ايشان گريخته اند و صفرا دختر شعيب اسير شد پس يوشع بار گفت كه در دنيا از تو عفو كردم تا در قيامت پيغمبر خدا موسى را ملاقات كنم و از تو و قوم تو باو شكايت كنم كه چه كشيدم از لشكر تو

صفرا گفت واويلا و اللّه كه اگر بهشت را براى من مباح كند كه داخل شوم هرآينه شرم خواهم كرد كه در آنجا پيغمبر خدا را به بينم و حال آنكه پردۀ او را دريدم و بعد از او بر وصى او خروج كردم)

عامه و خاصه متفقا روايت كردند كه هرچه در امتهاى گذشته واقع شده در اين امت مرحومه واقع خواهد شد مانند دوتاى نعل كه مثل همديگرند و مانند پرهاى تير كه با هم شباهت دارند در ما نحن فيه يوشع مغلوب سه پادشاه بود همچنين امير- المؤمنين يوشع بعد از آن سه پادشاه مستقل گرديد و دو منافق با صفرا لشكر كشيدند و با يوشع جنگيدند

ص: 295

همچنين امير المؤمنين دچار جنگ جمل گرديد كه طلحه و زبير و حميرا سرپا كردند يوشع صفرا را اسير كرد و از او عفو كرد همچنين امير المؤمنين از حميرا عفو كرد و او را محترما بمدينه مراجعت داد و انتقام او را بروز جزا انداخت

و نيز در كتاب مذكور ميفرمايد عامه از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده اند كه گفت من از حضرت رسول پرسيدم كه يا رسول اللّه كى ترا غسل خواهد داد بعد از وفات تو فرمود كه هرپيغمبرى را وصى او غسل ميدهد گفتم كيست وصى تو يا رسول اللّه فرمود على بن ابيطالب عليه السّلام گفتم چند سال بعد از تو يا رسول اللّه او زنده خواهد بود فرمود كه سى سال بدرستيكه يوشع ابن نون وصى موسى سى سال بعد از موسى زنده بود و صفراى دختر شعيب كه زن موسى بن عمران عليه السّلام بود بر يوشع خروج كرد و گفت من احقم بامر پادشاهى بنى اسرائيل از تو

پس يوشع با او جنگ كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد و بعد از اسير كردن با او نيكى كرد و دختر ابى بكر با چندين هزار كس از امت من بر على خروج خواهند كرد و على لشكر او را بقتل خواهد رسانيد و او را اسير خواهد كرد و بعد از اسير كردن با او نيكى خواهد كرد

و در شأن او نازل شد اين آيه كه خطاب بزنان پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرموده است (وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لاٰ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ اَلْجٰاهِلِيَّةِ اَلْأُولىٰ) يعنى در خانهاى خود قرار گيريد و از خانها بدر نيائيد مانند بيرون آمدن جاهليت اول و فرمود كه جاهليت اول بيرون آمدن صفراى دختر شعيب است

و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام منقولست كه زن موسى خروج كرد بر يوشع بن نون و بر زرافه سوار شده بود كه آن جانورى است شبيه بشتر و گاو و پلنگ كه آنرا شترگاوپلنگ گويند و در اول روز زن موسى غالب بود و در آخر روز يوشع بر او غالب گرديد پس بعضى از حاضران بيوشع گفته اند كه او را سياست كند يوشع گفت چون موسى پهلوى او خوابيده است من حرمت موسى را در حق او رعايت

ص: 296

ميكنم و انتقام از او را بخدا واميگذارم

و در ناسخ جلد اول ص ٢١4 گويد مقرر است كه صفوره دختر شعيب كه ضجيع موسى عليه السّلام بود در اين وقت با يوشع برشوريد و با غواى دو تن از منافقين در مخالفت يوشع صد هزار تن با وى موافقت نمود و پيوستگان خود را برداشته برزم آن حضرت بيرون شد يوشع ع نيز دفع متمردين را ميان بربست و سپاهى بزرگ ساز كرده با ايشان مصاف داد و آن جماعت را بشكست و صفوره را باسيرى بگرفت و با وى گفت چون با پيغمبر خداى هم بالين بوده اى من از تو انتقام نخواهم كشيد و كيفر ترا با موسى عليه السّلام گذاشتم كه در روز معاد با تو معمول دارد

زنانيكه موجب هلاكت هفتاد هزار نفر شدند

مجلسى در حيوة القلوب بسند معتبر روايت كند كه موسى بن عمران عليه السّلام يوشع بن نون را وصى خود گردانيد و يوشع بن نون فرزندان هارونرا وصى و خليفه خود گردانيد و فرزندان خود و فرزندان موسى را بهره نداد زيرا كه تعيين خليفه و امام از جانب خداست و كسيرا در آن اختيارى نيست و چون موسى و هارون از دار دنيا رفته اند يوشع بن نون بنى اسرائيل را برداشت و بجانب شام بجنگ عمالقه رفت و بهر شهرى از شهرهاى شام كه ميرسيد فتح ميكرد تا بيكى از شهرها كه رسيد پادشاه آن شهر ديد كه تاب مقاومت يوشع را ندارد فرستاد و بلعم باعور را طلبيد كه چون اسم اعظم را ميداند در حق لشكر يوشع نفرين كند تا آنها هلاك شوند بلعم بر حمار خود سوار شود كه بنزد پادشاه برود حمارش از سر درآمد و افتاد و از رفتن امتناع كرد بلعم حمار را خطاب كرد كه چرا چنين كردى حمار بسخن آمد و گفت چرا بسر در نيايم اينك جبرئيل حربه اى در دست دارد و ترا نهى ميكند از اينكه بنزد پادشاه بروى.

اين سخن بر بلعم باعور تأثيرى نكرد و رفت چون بنزد پادشاه رفت پادشاه او را

ص: 297

تكليف كرد كه اسم اعظم را بخواند و نفرين كند بر قوم يوشع بلعم گفت پيغمبر خدا در ميان آنها است و نفرين در ايشان تأثير نميكند و ليكن من از براى تو تدبير ديگر ميكنم تو زنان بسيار زيبا و مقبول را زينت كن و بعنوان خريد و فروش بميان لشكر ايشان بفرست كه در مردان درآويزند تا ايشان با اين زنان زنا كنند زيرا كه زنا در ميان هرگروهى بسيار شود البته خدا طاعونرا بر ايشان ميفرستد

چون چنين كرد و لشكر يوشع زنا بسيار كردند حق تعالى بيوشع وحى كرد كه ايشان چنين كردند و مستحق غضب من شدند اگر ميخواهى دشمن را بر ايشان مسلط ميكنم و اگر ميخواهي ايشانرا بقحط هلاك ميكنم و اگر خواهى بمرگ سريع و تند يوشع گفت پروردگارا ايشان فرزندان يعقوبند و دوست نميدارم دشمن بر ايشان مسلط شود و نميخواهم كه بقحط بميرند اگر ميخواهى ايشانرا بمرگ سريع مجازات بفرما پس در سه ساعت روز هفتاد هزار كس از ايشان بطاعون مردند

اما بلعم باعور

بسند معتبر از حضرت امام رضا عليه السّلام منقولست كه حق تعالى ببلعم بن باعور اسم اعظم داده بود و بآن اسم هردعا كه ميكرد مستجاب ميشد پس بجانب فرعون ميل كرد چون فرعون خواست كه از پى موسى و قوم او بيايد از بلعم استدعا كرد كه دعا كند تا موسى و اصحاب او را حبس نمايد تا فرعون بايشان برسد پس بلعم بر حمار خود سوار شد كه از پي لشكر موسى برود حمارش امتناع كرد هرچند او را ميزد نميرفت پس خدا آن حمار را بسخن آورد و گفت واى بر تو چرا مرا ميزنى ميخواهى من با تو بيايم كه نفرين كنى بر پيغمبر خدا و گروه مؤمنان

پس آنقدر زد كه آن حيوانرا كشت و اسم اعظم از او جدا شد و از خاطر او محو گرديد چنانچه خداى تعالى در قرآن قصه او را ياد كرده و فرموده (وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اَلَّذِي آتَيْنٰاهُ آيٰاتِنٰا) بخوان ايمحمد بر قوم خود خبر آنكسى را كه باو عطا كرديم آيات خود را يعنى حجتها و برهانهاى خود را يا اسم اعظم را

ص: 298

(فَانْسَلَخَ مِنْهٰا فَأَتْبَعَهُ اَلشَّيْطٰانُ فَكٰانَ مِنَ اَلْغٰاوِينَ) پس بيرون آمد از آن آيات و آن علم و اسم اعظم از او سلب شد پس تابع خود گردانيد او را شيطان و گرديد از گمراهان

(وَ لَوْ شِئْنٰا لَرَفَعْنٰاهُ بِهٰا وَ لٰكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى اَلْأَرْضِ وَ اِتَّبَعَ هَوٰاهُ) و اگر ميخواستيم او را بلند ميكرديم بسبب آياتيكه باو عطا كرديم و ليكن او ميل بزمين كرد و بدنيا راغب گرديد و تابع خواهش نفس خود شد

(فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ اَلْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ) پس مثل او مانند مثل سگ است اگر بر او حمله ميكنى زبان خود را ميآويزد و اگر واميگذارى او را هم زبان خود را ميآويزد و زبان بلعم باعور مانند زبان سگ از دهانش آويخت و بسينه اش افتاد)

در ناسخ گويد كه در سنه سه هزار و هشتصد و هشت سال بعد از هبوط آدم بنى اسرائيل را با ملك بنى مواب مصافى روى داد در حوالى اريحا ملك بنى مواب بغايت خوفناك شدند پس از مشورت رسولى بجانب بلعم بن باعور فرستادند و او را گفته اند قومى از مصر بيرون شدند و اراضى اين مملكت را فروگرفته اند و مرا آن نيرو نيست كه با ايشان نبرد كنم ملتمس آنكه قدم رنجه دارى و بدين جانب آمده در حق ايشان نفرين كنى تا بدست من منهزم شده ازين مملكت بدر شوند

چون اين سخنان با بلعم باعور گفته اند بلعم با ايشان گفت يك امشب در اينجا ساكن باشيد تا من پشت و روى اين كار بنگرم در همان شب بلعم ملهم شد كه سخن بنى موابرا گوش نكن و بنى اسرائيل را نفرين مكن كه قومى متبركند و پيشواي ايشان پيغمبر اولوا العزم است لاجرم بلعم صبحگاهان رسولان را حاضر كرده صورت حال بگفت و ايشانرا رخصت انصراف داد مرتبه ثانيه رسولان ديگر فرستادند و التماس بسيار كردند هم قبول نكرد مرتبه سوم تحف و هداياى شايسته براى او فرستاد و او را بنويد و نواى دنيوى اميدوار ساخت بلعم خواست در اين كرت نيز انكار كند زوجه اش

ص: 299

او را بفريفت و دل او را بسازبرگ ملك خوشحال نمود بطمع مال دنيا ترك دين كرد بر درازگوش خود سوار شد) و واقع شد آنچه انفاذ كرديم بالاخره او را با جماعت بنى- مواب بقتل آوردند و آتش در بلاد و امصار زدند و زنان و فرزندان ايشانرا با اموال و اثقال و مواشى هرچه يافته اند بنهب و غارت گرفته اند و مراجعت كردند

زوجه جباريكه معاصر با الياس پيغمبر ع بود

مجلسى در باب شانزدهم حيوة القلوب از صدوق از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت يوشع بن نون بعد از حضرت موسى عليه السّلام بنى اسرائيل را در شام جا داد و بلاد شام را در ميان ايشان قسمت كرد يك سبط ايشانرا فرستاد بزمين بعلبك و آن سبطى بودند كه الياس پيغمبر از آن سبط بودند پس حق تعالى الياس را بايشان مبعوث گردانيد و در آن وقت پادشاهى در آنجا بود كه ايشانرا گمراه كرده بود به پرستيدن بتى كه آنرا بعل ميگفته اند چنانچه حق تعالى ميفرمايد (وَ إِنَّ إِلْيٰاسَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ إِذْ قٰالَ لِقَوْمِهِ أَ لاٰ تَتَّقُونَ أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ اَلْخٰالِقِينَ)

همانا الياس از پيغمبران فرستاده شده بود در وقتيكه گفت بقوم خود كه آيا نمى پرهيزيد از عذاب خداى متعال آيا ميخوانيد و مى پرستيد بتى را كه بعل نام دارد و ترك ميكنيد عبادت بهترين آفرينندگانرا

پس الياس را تكذيب كردند و سخن او را باور نداشته اند و آن پادشاه زن فاجره اى داشت هرگاه كه خود غائب ميشد آن زنرا جانشين خود ميگردانيد كه در ميان مردم حكم كند آن ملعونه را نويسندۀ مؤمنى بود كه بسيار دانا بود سيصد مؤمن را از دست آنملعونه از كشتن خلاص كرد و در روى زمين زناكارتر از آن زن زنى نبود و هفت پادشاه از پادشاهان بنى اسرائيل آن زنرا نكاح كرده بود و نود فرزند بهم رسانيده بود بغير از فرزند فرزندانش و پادشاه همسايه صالحى داشت از بنى اسرائيل و آنمرد باغى داشت در پهلوى قصر پادشاه كه معيشت آنمرد منحصر بود در حاصل

ص: 300

آن باغ و پادشاه آنمرد را گرامى ميداشت تا اينكه سفرى براى او اتفاق افتاد آن زن فرصت غنيمت شمرد آن بندۀ صالح را كشت و باغ او را از اهل و فرزندان او غصب كرد باين سبب حق تعالى بر ايشان غضب كرد چون شوهرش آمد خبر او را باو نقل كرد پادشاه گفت خوب نكردى پس حق تعالى الياس را بر ايشان مبعوث گردانيد او را تكذيب كردند و اهانت نمودند و بقتل او كمر بسته اند ناچار از ميان آنها فرار كرد (تا اينكه) ميفرمايد خدا دشمنى را بر ايشان مسلط كرد كه پادشاه را با زن او بقتل رسانيد و در باغ آنمرد صالح كه زن پادشاه او را كشته بود انداخت

زن بت پرستى كه خلقى را سه سال دچار قحطى كرد

در اواخر باب مذكور بسند موثق از حضرت صادق عليه السّلام حديث كند كه در زمان بنى اسرائيل مردى بود كه او را اليا ميگفته اند و سر گردۀ چهار صد كس از بنى اسرائيل بود و پادشاه بنى اسرائيل عاشق زنى شد از جماعتيكه بت پرست بودند از غير بنى- اسرائيل پس او را خواستگاري كرد زن گفت بشرطى بعقد تو درميآيم كه رخصت بدهى كه بت خود را بياورم در شهر تو و آنرا به پرستم پادشاه ابا كرد و چون مكرر در ميان ايشان مراسله شد زن بغير اين شرط راضى نشد

بالاخره پادشاه از فرط عشق باو راضى شد زن را خواستگارى كرد و او را با بتش بشهر خود آورد زن هشتصد نفر از بت پرستان را با خود آورد كه در شهر او بت ميپرستيدند

اين وقت اليا بنزد پادشاه آمد و فرمود خدا ترا پادشاه گردانيد و عمر ترا دراز كرد و تو بغى و طغيان كردى پادشاه بسخن اليا التفاتى نكرد اليا بر ايشان نفرين كرد كه حق تعالى يك قطره باران بايشان نبارد چون قطع باران شد بلاى قحط در ايشان شديد شد سه سال دچار اين قحطى بودند تا اينكه چهارپايان خود را همه را كشته اند و خوردند و نماند از چهارپايان ايشان مگر يك يابو كه پادشاه بر آن سوار ميشد و وزير

ص: 301

پادشاه مسلمان بود و اصحاب اليا نزد وزير پنهان بودند در سردابى و او ايشانرا طعام ميداد پس حق تعالى وحي نمود باليا كه برو بنزد پادشاه كه ميخواهم توبه او را قبول كنم چون اليا بنزد پادشاه آمد پادشاه گفت چه كردى با ما بنى اسرائيل را همه را كشتى.

اليا گفت اگر آنچه ترا بآن امر ميكنم عمل كني دعا كنم باران خواهد آمد و قحطى برطرف خواهد شد پادشاه گفت البته عمل ميكنم اليا پيمانها از او گرفت سپس اصحاب خود را از جاهائيكه پنهان بودند بيرون آورد سپس زن پادشاه را طلبيد و او را بقتل رسانيد و بت او را سوزانيد و پادشاه توبۀ نيكوئى كرد و جامهاى موئين پوشيد اين وقت اليا دعا كرد و باران باريد و بلاى قحط برطرف شد)

مجلسى در حيوة القلوب در احوالات حضرت يحيي بسند معتبر از حضرت رضا عليه السّلام قصه آمدن شيطانرا بنزد يحيى روايت ميكند تا آنجا كه ميگويد يحيى از شيطان پرسيد كه چه چيز بيشتر موجب سرور و روشنى چشم تو ميگردد گفت زنان كه ايشان تلها و دامهاى منند و چون نفرينها و لعنتهاى صالحان بر من جمع ميشود بنزد زنان ميروم و از ايشان دلخوش ميشوم

و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خطاب بزنها فرمود و گفت اكثر كن حطب جهنم (حقير) گويد چون در كتاب كشف الغرور كه در تهران بچاپ رسيد در مفاسد بى حجابى و مصالح حجاب و وظيفه زنان چندانكه درخور آن كتاب مستطاب بود از خداعى و مكارى و حيل و مكائد و مفاسد آنها نظما و نثرا بسيار نقل كردم در اينجا فقط غرض اصلى نقل تاريخ است

زنيكه امر بقتل يحيى بن ذكريا كرد
اشاره

مجلسى در حيوة القلوب در تاريخ يحيى بن ذكريا عليهما السلام مينويسد كه در حديث معتبر منقول است كه پادشاهى در زمان حضرت يحيى كه زنان بسيار داشت و

ص: 302

بآنها اكتفا نميكرد و با زن زناكارى از بنى اسرائيل زنا ميكرد تا آن زن پير شد و چون آن زن پير شد دختر خود را براى آن پادشاه زينت كرد و با دختر گفت ميخواهم كه ترا از براى پادشاه به برم چون پادشاه با تو نزديكى كند و از تو به پرسد كه چه حاجت دارى بگو حاجت من آنستكه يحيي پسر ذكريا را بكشي چون دختر را بنزد پادشاه برد و با او مقاربت كرد از او پرسيد كه چه حاجت دارى گفت كشتن يحيى بن ذكريا تا سه مرتبه از او پرسيد و در هرمرتبه اين جواب شنيد پس طشتى از طلا طلبيد و يحيى را حاضر كرد و سر مباركش را در ميان طشت بريد و چون خون آنحضرترا بر زمين ريخته اند بجوش آمد و هرچند خاك بر آن خون ميريخته اند خون ميجوشيد و بالا ميآمد تا آنكه تل عظيمى شد

چون بخت نصر بر بنى اسرائيل مسلط شد و از سبب جوشيدن آن خون پرسيد هيچكس ندانست گفته اند مرد پيرى هست او ميداند چون او را طلبيد و از او پرسيد او از پدر و جد خود قصه حضرت يحيى را نقل كرد گفت اين خون اوست كه ميجوشد اين وقت بخت نصر گفت بايستى بر سر اين خون چندان از بنى اسرائيل بكشم تا اين خون بازايستد پس بالاى آن خون هفتاد هزار نفر از بنى اسرائيل را بقتل رسانيد تا خون از جوشيدن بايستاد

و بروايت معتبر ديگر آن زن زناكار زوجۀ پادشاه جبار ديگر بود كه پيش از اين پادشاه بود و اين پادشاه بعد از او آن زنرا خواست و چون پير شد دختري كه از پادشاه سابق داشت پادشاه را تكليف كرد كه او را تزويج كند پادشاه گفت من از حضرت يحيي ميپرسم اگر او تجويز بنمايد من او را تزويج ميكنم چون از يحيى پرسيد آنحضرت فرمود دختر زن حرام است آن زن زناكار چون اين بشنيد در خشم شد دختر خود را زينت كرد و در وقتيكه پادشاه مست شراب بود او را بنظر پادشاه آورد و او را تعليم نمود كه از پادشاه استدعا كن كشتن يحيى را پس آنحضرت را آوردند و در ميان طشت سر او را بريدند يك قطرۀ خون او بر زمين ريخت و بجوش آمد و

ص: 303

پيوسته در جوش بود تا حق تعالى بخت نصر را بر ايشان مسلط گردانيد پس پيرزالى آن خونرا باو نمود و گفت اين خون يحيى بن ذكرياست از روزيكه شهيد شده است تا حال در جوش است

پس در دل بخت نصر افتاد كه بر بالاى آن خون آنقدر از بنى اسرائيل را بكشد تا ساكن گردد پس در يكسال هفتاد هزار كس از بنى اسرائيل را بر روى آنخون كشت تا ساكن شد

اما حضرت يحيى اجمال تاريخ او اين است كه حضرت ذكريا عليه السّلام از خداوند متعال درخواست فرزند كرد عرض كرد (فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ) و نيز عرض كرد (رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ اَلدُّعٰاءِ) يعنى پروردگارا به بخش مرا ذريت طيبه و نسلى پاكيزه همانا توئى شنوندۀ دعا و مستجاب كنندۀ آن مرا از جانب خود فرزندى كه اولى باشد بميراث من از ساير خويشان من

اين وقت ملائكه او را ندا كردند (أَنَّ اَللّٰهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيىٰ مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اَللّٰهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ اَلصّٰالِحِينَ) يعنى همانا خدا بشارت ميدهد ترا بوجود يحيى كه تصديق كننده خواهد بود بكلمه اى از خدا را يعنى تصديق نبوت عيسى خواهد كرد و او سيد و بزرگوارى خواهد بود در علم و عبادت و اخلاق و پسنديده و منع كننده خواهد بود نفس خود را از شهوت دنيا و ترك زن خواهد كرد چون در آنزمان اين عمل پسنديده بود و پيغمبرى خواهد بود

ذكريا با خود گفت آيا در حال پيرى خداى تعالى بمن اين فرزند را خواهد داد يا مرا و عيال مرا جوان خواهد كرد چون در آنوقت صد و بيست سال از سن ذكريا گذشته بود و عيالش نود و هشت سال داشت بعلاوه عاقر و نزا بود از اين جهت عرض كرد (أَنّٰى يَكُونُ لِي غُلاٰمٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ اَلْكِبَرُ وَ اِمْرَأَتِي عٰاقِرٌ) بذكريا خطاب شد (كَذٰلِكَ اَللّٰهُ يَفْعَلُ مٰا يَشٰاءُ) حق تعالى فرمود كه چنين است خدا ميكند آنچه ميخواهد و باو

ص: 304

خطاب شد (يٰا زَكَرِيّٰا إِنّٰا نُبَشِّرُكَ بِغُلاٰمٍ اِسْمُهُ يَحْيىٰ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِيًّا) بالاخره مادرش ايشاع باو حامله شد و در رحم با مادرش تكلم كرد و شش ماهه متولد گرديد و نشوونماى او برخلاف سائر فرزندان بود و چون سه سال از عمر او منقضى شد كودكان حضرت يحيى را تكليف به بازى ميكردند در جواب ايشان فرمود كه براى بازى خلق نشدم و در كودكى خداى متعال چشمهاى علم را در دل او جارى كرد چنانچه خداى تعالى فرمايد

(يٰا يَحْيىٰ خُذِ اَلْكِتٰابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْنٰاهُ اَلْحُكْمَ صَبِيًّا) يعنى يحيى بگير توراة را بقوت روحانى كه بتو عطا كرديم و عطا كرديم باو حكمت پيغمبرى را در وقتى كه كودك بود

و از امام محمد باقر عليه السلام منقولست كه لطف الهى نسبت باو بمرتبه اى بود كه هروقت يا رب ميگفت حق تعالى ميفرمود لبيك اى يحيى و قنداقه او را بآسمان بردند و از نهرهاى بهشت او را غذا ميدادند و چون او را از شير باز كردند او را بسوى پدرش فرود آوردند

و حق تعالى در مدح يحيي ميفرمايد (وَ حَنٰاناً مِنْ لَدُنّٰا وَ زَكٰاةً وَ كٰانَ تَقِيًّا وَ بَرًّا بِوٰالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّٰاراً عَصِيًّا وَ سَلاٰمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا) يعنى شفقت و مهربانى و رحمتى از خود شامل حال او كرديم و او را مهربان بر بندگان خود كرديم و پاكيزگى از گناهان باو عنايت كرديم و بود متقى و پرهيزكار از هرچه پسنديدۀ ما نيست و نيكوكار بود با پدر و مادر خود و نبود تجبر و تكبركننده و هيچ گناهى از او صادر نشد حتى بعضى نقل كردند كه حضرت يحيى خيال گناه هم نكرد و ترك اولائى از او صادر نشد

و چون هفت سال از سن او گذشت روزى به بيت المقدس آمد و نظر كرد بعباد و رهبانان و احبار كه پيراهنها از مو پوشيده اند و كلاهها از پشم بر سر گذاشته اند و زنجيرها در گردن خود كرده و بر ستونهاى مسجد بسته اند چون اين جماعت را مشاهده

ص: 305

نمود بنزد مادرش آمد و گفت ايمادر از براي من پيراهني از مو و كلاهى از پشم بباف تا بروم به بيت المقدس و عبادت خدا بنمايم با عباد و رهبانان مادر او گفت كه صبر كن تا پدرت پيغمبر خدا بيايد و با او مصلحت بنمايم

چون حضرت ذكريا آمد سخن يحيى را نقل نمود ذكريا گفت ايفرزند چه چيز ترا باعث شده است كه اين اراده كردى تو هنوز طفلى و خوردسالى يحيى گفت اى پدر مگر نديده اى از من خوردسال تر كه مرگرا چشيده است گفت بلى پس ذكريا بمادر يحيى گفت كه آنچه ميگويد چنان كن پس مادر يحيى كلاه پشم و پيراهن مو براى او تهيه كرد و يحيى پوشيد و رفت بجانب بيت المقدس و با عباد مشغول عبادت گرديد تا اينكه پيراهن مو بدن شريفش را خورد پس روزى نظر كرد ببدن خود ديد كه بدنش نحيف شده است گريست

اين وقت خطاب الهى باو رسيد كه اى يحيى آيا گريه ميكنى از اينكه بدنت كاهيده است بعزت و جلال خودم سوگند كه اگر يك نظر بجهنم بكنى پيراهن آهن خواهى پوشيد بعوض پلاس

پس حضرت يحيي گريست تا آنكه از بسيارى گريه رويش مجروح شد بحدى كه دندانهايش پيدا شد چون اين خبر بمادرش رسيد با ذكريا بنزد او آمدند و عباد بنى اسرائيل بگرد او برآمدند و او را خبر دادند كه روى تو چنين مجروح و كاهيده شده است گفت من باخبر نشدم

ذكريا گفت اى فرزند چرا چنين ميكنى من از خدا فرزندى طلبيدم كه موجب سرور من باشد گفت اى پدر تو مرا باين كار وادار كردى براى اينكه شنيدم از شما كه فرمودى كه در ميان بهشت و دوزخ عقبه اى هست كه نميگذرند از او مگر جماعتى كه از خوف خدا بسيار گريه كرده باشد ذكريا گفت بلى ايفرزند من چنين گفتم جهد و سعى كن در بندگى خدا كه ترا بآن امر فرمودند در آنحال مادر يحيى گفت ايفرزند رخصت ميدهى كه دو پارۀ نمد از براى تو بسازم كه بر دو طرف روى خود بگذارى

ص: 306

كه دندانهايت را به پوشاند و آب چشمت را جذب بنمايد گفت تو اختيار دارى پس مادر دو پارۀ نمد را براى او ساخت و بر رويش گذاشت در اندك زمانى از گريۀ او چنان تر شد كه چون آنرا فشرد آب از ميان انگشتانش جاري شد اين وقت حضرت ذكريا اين حالرا مشاهده نمود گريان شد و روى بسوى آسمان كرد و گفت خدايا اين فرزند من است و اين آب ديدۀ او است و تو از همه رحم كنندگان رحيم ترى پس هرگاه كه ذكريا ميخواست كه بنى اسرائيل را موعظه بگويد و از جهنم سخني بفرمايد بجانب چپ و راست نظر ميكرد اگر يحيى حاضر بود نامى از جهنم نميبرد تا اينكه روزى در اطراف مجلس نظر انداخت يحيى را نديد و اتفاقا يحيى سر خود را در عبائى پيچيده بود آمد و در ميان مردم ناشناس نشست

و حضرت ذكريا او را نديد فرمود كه حبيب من جبرئيل مرا خبر داد كه حق تعالى ميفرمايد كه در جهنم كوهى هست كه او را سكران مينامند و در پائين كوه وادى هست كه او را غضبان ميگويند زيرا كه از غضب الهى افروخته شده است و در آن وادى چاهى هست كه صد سال راه عمق آن است و در آن چاه تابوتها از آتش است و در آن تابوتها صندوقها و جامها و زنجيرها و غلها از آتش است چون يحيى اينها را بشنيد سر برداشت و فرياد برآورد كه وا غفلتاة چه بسيار غافليم از سكران اين بگفت و سر به بيابان نهاد

ذكريا كلام خود را قطع كرد و از مجلس برخواست و بنزد مادر يحيى رفت و فرمود كه يحيى را طلب بنما كه ميترسم او را نه بينى مگر بعد از مرگ او مادر يحيى با حال پريشان و دل بريان و چشم گريان بطلب حضرت يحيي بيرون رفت تا بجمعى از بنى اسرائيل رسيد ايشان از او پرسيدند كه ايمادر يحيى بكجا ميروى فرمود بطلب فرزندم يحيى ميروم كه نام آتش جهنم شنيده و سر به بيابان گذارد نميدانم بكجا رفته است

سپس رفت تا بچوپانى رسيد از او سئوال كرد جوانيرا بدين وصف نديدى

ص: 307

گفت بلكه يحيى را ميطلبى گفت بلى گفت الحال او را در فلان عقبه گذاشتم كه پاهايش در آب ديده اش فرورفته بود و سر بآسمان بلند كرده ميگفت كه بعزت تو اى مولاى من كه آب سرد نخواهم چشيد تا منزلت و مكان خود را نزد تو به بينم چون مادر باو رسيد و نظرش بروى افتاد بنزديك او رفت و سرشرا در ميان پستانهاى خود گذارد و او را بخدا سوگند داد كه با او بخانه برگردد يحيى با مادر بخانه برگشت و مادر از او التماس نمود كه اى فرزند التماس دارم كه پيراهن مو را بكنى و پيراهن پشم بپوشى و مادر از براى او عدسى پخت و آنحضرت تناول فرمود و خواب او را ربود تا هنگام نماز شد

پس در خواب ندا باو رسيد كه اى يحيى خانه اى به از خانه من ميخواهى و همسايه اى به از من ميطلبى چون اين ندا بگوشش رسيد از خواب برخواست و گفت خداوندا از لغزش من درگذر بعزت تو سوگند كه ديگر سايه نطلبم بغير از سايۀ بيت المقدس و بمادرش گفت ايمادر پيراهن مو را بياور مادر باو درآويخت كه مانع از رفتن شود

حضرت ذكريا فرمود كه ايمادر يحيى او را بگذار كه پردۀ دلش را گشوده اند و بعيش دنيا منتفع نميشود اين وقت پيراهن مو را باو داد پوشيد و كلاه پشمينه را بر سر گذارد و بسوى بيت المقدس برگشت با احبار و رهبانان عبادت ميكرد تا شهيد شد

و بسند معتبر از حضرت صادق منقولست كه يحيى چون هفت سال از سن او گذشت ظاهر شد در ميان بنى اسرائيل و تبليغ رسالت الهى بايشان نمود و خطبۀ بليغه در ميان ايشان خواند و حمد و ثناى حق تعالى بجا آورد و عقوبتهاى الهى را بياد ايشان آورد و خبر داد ايشانرا كه محنتهاى صالحان از براى گناهان بنى اسرائيل و بديهاى اعمال ايشان است و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است

و از امير المؤمنين عليه السّلام مروى استكه شهادت حضرت يحيى در چهارشنبۀ آخر ماه بوده است

ص: 308

تذنيب

لا يخفى كه چند شباهت بين حضرت يحيى و حضرت سيد الشهداء عليه السّلام است از امام زين العابدين عليه السّلام منقولست كه فرمود با پدرم امام حسين عليه السّلام چون بكربلا ميرفتيم در هيچ منزل فرود نميآمديم و بار نميكرديم مگر آنكه ياد حضرت يحيى ميكردند و ميفرمودند از پستي دنيا و بى مقداري او همين بس كه سر يحيى بن ذكريا را بهديه فرستادند براى فاحشه اى از فاحشهاى بنى اسرائيل و كانى برأسى يهدى الى يزيد بن معويه يحيى در رحم مادر تكلم كرد و همچنين حضرت حسين و قبل از يحيى كسى باين نام مسمى نشده بود و همچنين حضرت حسين و يحيى شش ماهه متولد شد و همچنين حضرت حسين قنداقۀ يحيى را بآسمان بردند و همچنين حضرت حسين يحيى هرگاه مناجات ميكرد از ساحت قدس ربوبيت لبيك ميشنيد و همچنين حضرت حسين كه حديث (لبيك عبدي و انت فى كنفى) مشهور است قاتل يحيى ولد الزنا بود و همچنين قاتل حضرت حسين سر يحيى را براى زن فاحشه هديه كردند سر حضرت حسين را براي فرزند زن زانيه هديه كردند و آن يزيد بود

يحيى بعد از اينكه سرشرا از تن دور كردند تكلم كرد و با آن سلطان گفت اين عمل تو حرام است چنانچه مجلسى در باب بيست و نهم حيوة القلوب نقل كرده و همچنين سر سيد الشهدا مكرر تكلّم كرد در قتل حضرت يحيى آسمان خون باريد و همچنين براى قتل حضرت حسين در قتل حضرت خورشيد سرخ طالع شد و كذلك حضرت حسين عليه السّلام

زرقا ملكه يمن

پاره اى از حالات زرقا را در جلد ثانى در ترجمه آمنه بنت وهب ذكر كرديم اين زن يكى از سلاطين يمن بود و اعلم كاهنان آن ديار بود و بكهانت و سحر بر اهل ديار خود غالب شده بود و ديدۀ بسيار تند داشت كه از سه روز راه ميديد چنانكه كسى

ص: 309

نزديك خود را بيند و اگر كسى از دشمنانش ارادۀ قتال و جدال با او داشت چند روز پيشتر قوم خود را خبر ميكرد كه فلان دشمن ارادۀ شما دارد و ايشان تدبير دفع او ميكردند

چنانچه در ناسخ در حوادث سنه 54٣4 بعد از هبوط آدم در جلوس حسان بن تبع گويد حسان زرقا را طلبيد گفت چون است كه چشم تو چنين بينش يافته زرقا گفت از اين جهت كه هرگز نمك نخوردم و هرشب سرمه بچشم كشيدم حسان گفت اين گونه بينائى موجب فساد تواند شد و حكم داد تا هردو چشمش را برآوردند چون در عروق رگهاى او نگريسته اند سرمه سياه بود.

علامه مجلسى در جلد اول حيوة القلوب گويد پس از اينكه قصه سطيح را مينگارد كه شبى سطيح باطراف آسمان نظر ميكرد ناگاه برقيرا ديد كه لامع گرديد و اطراف جهان را احاطه كرد و كواكب را ديد فروميريختند و دودى از آنها ساطع گرديد و بر يك ديگر ميخوردند و بزمين فروميرفته اند

پس او را از مشاهدۀ اين احوال غريبه دهشتى عظيم عارض شد اين وقت غلامان خود را امر كرد كه مرا بقله كوه بريد چون او را در قله كوه گذاردند باطراف آسمان نگريست ناگاه ديد كه نورى عظيم ساطع گرديد و بر همه انوار غالب شد و باقطار آسمان احاطه كرد و آفاق جهان را پر كرد پس بغلامان خود گفت مرا بزير بريد كه عقلم حيران شد بسبب مشاهدۀ اين انوار و چنان مييابم كه رحلت من نزديك شده است و امر عظيمى بزودى واقع خواهد شد و چنان گمان ميبرم كه خروج پيغمبر هاشمى نزديك باشد

چون صبح طالع شد خويشان و قوم خود را طلبيده و گفت امر عظيمى مى بينم و آثار غريبه مشاهده ميكنم و ميخواهم استعلام اين امر از كاهنان هرديار بنمايم پس فرمان كرد تا بهر شهر كه كاهنى بود نامه نوشته اند و صورت حالرا بيان كردند از جمله نامه اى بزرقا نوشت و صورت حال را نگار كرده سپس نامه را بغلام خود صبيح داده

ص: 310

تا بزرقا برساند چون سه روز مانده بود كه بيمن برسد زرقا او را ديد و با قوم خود گفت كه سوارى ميآيد كه در ميان عمامه اش نامه اى مينمايد و بعد از سه روز كه صبيح وارد شد و نامه را بزرقا داد او گفت خبرى قبيح آورده است صبيح از جانب سطيح و سئول مينمايد از نور ساطع و روشنى لامع بحق پروردگار كعبه كه اين علامت نزديك شدن آجال و يتيم شدن اطفالست و از فرزندان عبد مناف محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پيغمبر بهم خواهد رسيد بى خلاف

پس در جواب نوشت كه آيات و علامات پيغمبر هاشمى است آنچه نوشته اى چون نامه مرا بخواني از خواب غفلت بيدار شو و از تقصير حذر نما و بزودى سفر كن بجانب مكه كه من نيز متوجه آن صوب ميشوم شايد يكديگر را ملاقات كنيم و حقيقت اين امر را معلوم بنمائيم و اگر آن پيغمبر بوجود آمده باشد شايد چاره اى در هلاك او بكنيم و پيش از آنكه نور او مشتعل گردد خاموش گردانيم) الى آخر آنچه در ص 4٠١ جلد دوم سبق ذكر يافت در ترجمه آمنه بنت وهب رضى اللّه عنها

سطيح چون بمكه آمد و آن خبرهاى بشارت انگيز را به بنى هاشم داد بالاخره گفت اى سادات مكه آمد بسوى شما داهيه كبرى يعنى زرقاء يمنى پس در اين سخن بودند كه زرقا رسيد و بآواز بلند گفت اى گروه قريش بر شما باد سلام بسيار و بشما معمور باد هرديار بدرستيكه ترك وطن خود كرده ام و بسوي مأمن شما آمده ام براى آنكه خبر دهم شما را از امرى چند كه نزديك شده است ظهور آنها و بزودى ظاهر گردد در بلاد شما امرى چند بسيار عجيب و شعرى چند ادا نمود كه دلالت ميكرد بر حقيقت آنچه سطيح خبر داده بود ايشان را پس گفت كه آمده ام شما را بشارت دهم و حذر فرمايم و آنچه شما را مژده ميدهم براى من وبالست

عتبه گفت اين چه سخنان وحشت انگيز است كه از تو ظاهر ميشود ما را و خود را وعيد مينمائى بهلاك و استيصال زرقاء گفت اي ابو الوليد بحق خداونديكه بر صراط خلايق را در كمين خواهد بود سوگند ميخورم كه از اين وادى پيغمبرى مبعوث خواهد

ص: 311

شد كه بخواند مردم را براه رشاد و سداد و نهى نمايد از فساد پيوسته نور او درخشان گردد و نام او محمد باشد و گويا مى بينم كه بعد از ولادت او فرزندى متولد شود كه مساعد و يار او باشد و در حسب و نسب باو نزديك باشد و اقران خود را هلاك گرداند و شجاعان جهان را بر زمين افكند دلير باشد در معركها و شيرى باشد در ميدانها او را ساعدى باشد قوى و دلى باشد جرى و نام او است امير المؤمنين على آه آه از روزيكه او را به بينم و زهى مصيبت مرا از وقتيكه با او در يك سو نشينم

پس شعرى چند از روى تحسر ادا نمود و گفت هيهات جزع كردن چه سود بخشد در امريكه البته آمدنى است سوگند ميخورم بآفرينندۀ شمس و قمر و آنكه بسوى اوست بازگشت بشر كه راست گفته است سطيح در آنچه بشما گفته است از خبر فصيح پس نظر تند بسوى ابو طالب و عبد اللّه افكند و عبد اللّه را پيشتر ديده بود و ميشناخت زيرا كه عبد اللّه در سالى با پدرش عبد المطلب بيمن رفته بود پيش از آنكه آمنه را بعقد خود درآورد و نور رسالت از جبين او مفارقت نمايد و در قصرى از قصور يمن نزول فرموده بود چون زرقا را نظر بر آن صدف گوهر نبوت افتاد از آرزوي لقاى كريم او دل از دست داد و كيسۀ زرى برگرفته از غرفه خود فرود آمد و بسوى عبد اللّه شتافت و سلام و تحيت كرد و پرسيد كه تو از كدام قبيله ميباشى از قبايل عرب كه از تو خوشروتر هرگز نديده ام گفت منم عبد اللّه بن عبد المطلب بن هاشم ابن عبد مناف سيد اشراف و اطعام كنندۀ اضياف

زرقا گفت اى سيد من آيا تواند بود كه يك جماع با من بكنى و اين كيسه زر را بگيرى و صد شتر با بار خرما و روغن بتو بدهم عبد اللّه گفت دور شو از من چه بسيار قبيح است نزد من صورت تو مگر نميدانى كه ما گروهى هستيم كه مرتكب گناه نمى شويم و شمشير خود را از غلاف كشيد و بر او حمله كرد زرقاء گريخت و خايب برگشت بمنزل خود

در آنحال عبد المطلب وارد شد و شمشير برهنه در دست عبد اللّه بديد سبب سئوال كرد عبد اللّه قضيه زرقاء را بعرض رسانيد عبد المطلب گفت ايفرزند آن زن كه

ص: 312

تو وصف او مينمائى زرقاء يمنى است و چون نور نبوت را در جبين تو ديد شناخت و خواست آن نور را از تو بگيرد الحمد للّه كه خدا ترا از شر او حفظ فرمود چون در مكه زرقاء عبد اللّه را ديد بشناخت و دانست كه زن خواسته است و آن نور از او بديگرى منتقل شده است گفت كه تو آن نيستى كه در يمن ديدم گفت بلى زرقاء گفت چه شد آن نور كه در جبين تو بود

گفت در رحم طاهر زوجه من آمنه است زرقاء گفت شك نيست كه چنين كسي ميبايد كه محل چنان نورى گردد پس صدا بلند كرد كه اى صاحبان عزت و مراتب وقت ظهور آنچه ميگويم نزديك است و امر شدنيرا چاره نميتوان كرد امروز بآخر رسيد متفرق شويد و فردا نزد من بيائيد تا شما را از حقيقت امر مطلع گردانم چون ايشان متفرق شدند و نيمى از شب گذشت زرقا بنزد سطيح رفت و گفت علامات و آثار آن نور را مشاهده كردم و وقت ظهور او نزديك شده است در اين باب چه مصلحت ميدانى سطيح گفت عمر من بآخر رسيده است و من بجانب شام ميروم و در آن ديار ميمانم تا مرگ مرا دررسد زيرا كه ميدانم كه هركه سعى كند در اطفاى آن نور البته منكوب و مقهور ميشود و ترا نيز نصيحت ميكنم كه متعرض دفع آمنه نگردى كه پروردگار آسمانها و زمين نگهدار او است و اگر از من قبول نصيحت نميكنى دست از من بردار كه من در اين امر با تو موافقت نميكنم و سطيح بجانب شام رفت

(در ناسخ گويد سطيح با برادرش (شق) در يكساعت متولد شدند و در يك ساعت از دنيا رفته اند و هريك ششصد سال زندگانى كردند و جسد آنها را در جحفه بخاك سپردند)

و زرقاء نصايح سطيح را گوش نكرد و در مقام قتل آمنه برآمد چنانچه در ترجمه آمنه گذشت

دليلا زوجه شمسون

حقير اين قصه را با بيست و هفت حكايت ديگر كه همه در مكائد و حيل زنان

ص: 313

است در آخر كتاب (كشف الغرور) ايراد كرده ام و آن كتاب چاپ و منتشر شده است و چون در ناسخ زوائدى دارد از اين جهت اين قصه را متعرض شدم

در حوادث سنه 4٢٨٢ بعد از هبوط آدم شمسون ظهور پيدا كرده است چون بني اسرائيل از عبادت خدا سر برتافته اند و ديگرباره بت پرست و مشرك شدند از اين جهت دست جباران فلسطين قوى گرديد و بر آن جماعت مسلط شدند چنانكه چهل سال ايشانرا به بندگى و عبوديت داشته اند تا آنگاه كه شمسون بحد رشد رسيد سبب نجات بنى اسرائيل گرديد

و خلق بسيارى بكشت تا اينكه بيست سال در ميان بنى اسرائيل فرمان گذار و قاضى بود و جلادتها و قصها از او در ناسخ نقل كرده تا اينكه گويد و در آخر اين مدت عبورش بشهر غزه افتاد و در سراى زنى منزل گرفت مردم فلسطين براى قتل او آنخانه را محاصره كردند در بروى او بسته اند

شمسون از قضيه اطلاع پيدا كرده نيمه شبى از جامه خواب برخواسته بدر سراى آمد در را بسته ديد پس دست فرابرد آستانه در را بگرفت و با در سراى از جاي برداشته بدوش گرفته بمنزل خود رفته و زنيكه دليلا نام داشت او را بگرفت و مردم فلسطين چون ديدند كه با شمسون نبرد كردن سودى ندارد بنزد دليلا آمدند و گفته اند اگر شمسونرا فريب دهى كه اين معنى را از او دريابى كه بچه چيز قوت و نيروى او كم ميشود و هرگاه اين مطلب مكشوف شود هريك از مشايخ فلسطين هزار و سيصد مثقال سيم با تو ارزانى دارند

دليلا طمع در سيم بسته بنزد شمسون آمد و از وى درخواست نمود كه ترا با چه توان بست و نيروى تو از چه ضعيف شود شمسون گفت با هفت ريسمانى كه درهم بتابند و نمناك باشد دليلا در خوابگاه شمسون آمد و با آن اوتار او را بست و براى تجربه او را از خواب برانگيخت و گفت اينك دشمنان تو براى قتل تو در رسيدند شمسون برخواست و آن اوتار را چون تار كتان درهم گسيخت دليلا گفت اى شمسون

ص: 314

با يار خود دروغ گفتى اينك راست بگو كه ترا با چه توان بست شمسون گفت اگر مرا با زنجيرهاى آهنين كه استعمال نشده باشد بربندند عاجز و زبون خواهم بود دليلا آن سلاسل مهيا كرده هم در خواب دست شمسونرا بربست و او را از خواب برانگيخت كه اينك فلسطيان رسيدند

شمسون از جامه خواب جستن كرد و آن سلاسل را از هم گسيخت و آماده رزم بايستاد دليلا گفت اى شمسون هم با من دروغ گفتى و با من خديعت ميكنى و مهر من در دل ندارى چه آنكه از تو سخن پرسيدم و تاكنون مرا فريب دادى و دروغ گفتى و دليلا با شمسون سرگران ساخته آغاز جور در ميان نهاده و مدتى او را محزون و غمگين ميداشت تا كار بر شمسون تنگ شد و ترك هواى او نتوانست كرد ناچار پرده از راز برگرفت گفت اى دليلا هرگز تيغ با موى سر من نزديكى نكرده و كس موى من نه سترده چه از بطن مادر تاكنون خاص خداى بوده ام اگر هفت تار موى مرا چنانكه خفته ام با تارپود نسج جولاهكان درهم بافته سازى خلاصى نيابم دليلا اين سخن را دانست كه مقرون بصدق است اهل فلسطين را آگاه ساخت و چنانكه گفته بود عمل كرد دشمنان ريخته اند و او را بگرفته اند و ميل در چشم او كشيدند و او را كور كردند و او را در زندان محبوس كردند و دستاسى با مقدارى گندم در نزد او گذاردند تا بدان مشغول باشد

روزى چند بشكرانه اين كار ستايش اصنام خويش كردند و شاد خاطر زيسته اند آنگاه انجمنى بر سر پا كردند بزمى بياراسته اند و جمعى كثير در آن مجلس حاضر شدند و سه هزار زن و مرد بر بام آن بنا بود و نظارۀ آن بزم ميكرد چون از كار طعام و شراب فراغت يافته اند كس بطلب شمسون فرستادند تا او حاضر شود در اين انجمن رقص كند

چون شمسونرا بمجلس آوردند با كودكى كه عصايش ميكشيد گفت ايفرزند مرا بپاى ستون اين بنا برسان كه مقدارى تكيه كنم و از خستگى آسايش گيرم او را برد

ص: 315

بپاى ستونى كه در وسط آن بنا بود كه تمامت آن بنا باو استوار بود شمسون دست راست خود را بيكى از آن ستونها بگرفت و با دست چپ ستون ديگر را بگرفت و قوت كرد هردو را از جاى بركند و آن بنا را بر سر اهل فلسطين فرود آورد و خلقيكه در اين هنگام بهلاكت رسيد زياده از آن بود كه شمسون در حيوة خود از اهل فلسطين مقتول ساخته بود و خود شمسون نيز هلاك گرديد بنى اسرائيل از خويشان او چون اين بدانسته اند آمدند بدن او را برداشته دفن كردند

سودابه زوجه كيكاوس

دختر ابو مالك پادشاه يمن كيكاوس يكى از سلاطين بزرگ ايران است كه در سنه 466٣ بعد از هبوط آدم بر تخت سلطنت نشست يك صد و پنجاه سال سلطنت كرد بدنى قوى و جثه بزرگ داشت چنانكه اسبهاى قوى تاب ركوب او را نياوردى و ملكى خوب منظر پاكيزه صورت بود و طبعى غيور داشت و چندان تلون در طبيعتش بود كه بسا در امور جزئيه مبالغت كردى و بازپرسى فراوان نمودى و بسا شدي كه در كار مهم و كلى مسامحت ورزيدى و جانب احتياط و حزم فروگذاردى و كاوس را بخاطر گذشت كه مملكت يمن را نيز ضميمه ممالك محروسه فرمايد هرچند مقربان درگاه گفته اند مملكت يمن را آن مايه نيست كه پادشاه بنفس خويش عزيمت تسخير آن كند صواب آنست كه سرهنگي با سپاه لايق بدين جنگ مامور فرمايد تا بر حسب فرمان آنملك را فروگيرد اين سخن مقبول نيفتاد و كيكاوس ساز سپاه داده بسوى يمن ره سپار آمد و با ابو مالك كه پادشاه يمن بود جنگهاى خونين در ميانه رخ داد بالاخره ابو مالك شكست خورده با كيكاوس صلح كرده

اين وقت بعرض كاوس رسانيدند كه ابو مالك را دخترى سيم تن در پس پرده دارد كه آفتاب از ديدارش در حجاب شود و ستاره از نظاره اش گريبان پاره كند و در اين باب چندان مبالغه كردند كه كيكاوس ناديده شيفته و فريفته او گرديد مؤتمنى بنزد ابو مالك فرستاده دختر را خطبه كرد

ص: 316

ابو مالك چاره جز اجابت نداشت دخترش كه سودابه نام داشت براى كيكاوس فرستاده و هزار كنيزك پرى چهره در خدمت او روانه كرد و از جواهر خوشاب و سيم و يثاب چندانكه شايسته پادشاهان است نيز با دخترش عطا كرد

پس كاوس سودابه را برداشته با لشكر خود مراجعت بايران نمود و كيكاوس زوجه ديگر گرفته بود كه از او سياوش متولد گرديد چون بسن جوانى رسيد بنزد پدرش كيكاوس آمد چون او را بدست رستم دستان سپرده بود و در حجر تربيت او بود كيكاوس چشمش بديدار پسر روشن گشت و ضميرش از عكس جمالش گلشن شد سودابه كه زن پدرش بود مهر سياوش در دلش جاى كرد بكاوس كس فرستاد كه سياوش را لحظه بحرم فرست تا اشفاق مادرانه در حق وى بنمايم

كاوس از غدر سودابه بى خبر بود سياوش را فرستاد سودابه باستقبال وى بدويد و در نظر اول چنان شيفته و فريفته او گشت كه پاى از سر نشناخت و آثار عشق از اطوار او پديدار گشت سياوش از سيماى سودابه انديشه او را بازدانست لاجرم بسرعت از حرمسرا بيرون شد سودابه در وى آويخت كه اينهمه شتاب از بهر چيست لحظه توقف فرماى تا نيك از ديدار تو بهره ور باشيم

سياوش گفت چون دفعه اولست كه بدين حرمسراى درشده ام شرمدارم كه بيش از اين زحمت بدهم چون از جانبين رشته مؤلفت محكم شود بسيار روز و شب كه در اين شبستان بيايم اين بگفت و بيرون رفت آتش عشق وي هرلحظه در سودابه فزونى گرفت و كار بر او صعب افتاد آنگاه انديشه ديگر كرد با كاوس گفت كه سياوش را از ضجيع گريز نباشد اگر پادشاه رخصت فرمايد دختر يكى ملوك را كه خود رغبت نمايد بحباله نكاح او بيرون آوريم

كاوس گفت بسيار خوب او را بطلب و از او تحقيق بنما سودابه كس بطلب سياوش فرستاد و باين بهانه او را بخلوت طلبيد و پرده از روى كار برداشت و بسيار الحاح و ابرام نمود سياوش از حقوق پدرى انديشيد و از اقدام چنان فعلى شنيع سرباز زد و

ص: 317

سودابه را ملامتها كرده دست رد بر سينه او زده از خلوت بيرون آمد سودابه از سياوش محروم و مأيوس گرديد دل با او بد كرد و كينه او را در دل گرفته نزد كاوس آمد و گفت اين پسر تو بدفرمان است چرا او را بحرمسرا راه داده اى كه با من درآويزد با اينكه من بجاى مادر او هستم

كاوس كه طبعى غيور داشت چون اين سخن بشنيد آتش خشمش مشتعل گرديد سياوش را بمعرض عتاب و بازخواست بازداشت سياوش حقيقت حالرا بعرض رسانيد و خود را از آن تهمت بيكسو كشيد و از آنطرف سودابه در جنايت و خيانت سياوش پا فشارى داشت

بالاخره كيكاوس فرمان كرد آتشى بزرگ افروخته اند و گفت هريك از شما از اين آتش عبور كرد و گزندى نديد او دامنش از تهمت پاكست سياوش بى مضايقت و مسامحت پاى در آتش نهاد و از آن سوى بسلامت بيرون شد ولى سودابه از دخول در آتش امتناع كرد

كيكاوس چون پاكدامنى پسر بدانست و خيانت سودابه بر وى معلوم شد شمشير كشيد تا سودابه را بقتل رساند سياوش چندان ضراعت و شفاعت كرد تا او را عفو كرده بالاخره روزى چند از اين واقعه گذشت كه خبر بكاوس دادند كه افراسياب با لشكرى از حوصله حساب بيرون از رود جيحون عبور كرده بلدۀ بلخ را بحيطه تصرف درآورده

كاوس خواست تصميم بگيرد كه خود با لشكر برود سياوش گفت حاجت نيست من بيخ اين حادثه بركنم و سياوش هنوز از تهمت سودابه دلى رنجيده داشت و دورى از درگاه را مايه راحت ميدانست بالاخره سياوش در جنگ با افراسياب بحيله مقتول گرديد و چون دست پروردۀ رستم بود خبر مرگ سياوش كه بدو رسيد جامه بر تن چاك كرد و از سيستان همجا آمد بدرگاه كاوس و از آن پيشتر كه روى كاوس بيند سودابه را از حرمسرا بيرون كشيد و عرضه تيغ ساخت

ص: 318

كلياپتره خواهر بطليموس

كه در سنه 554 بعد از هبوط آدم عليه السّلام در مصر بتخت سلطنت نشست چنانچه تفصيل او را در جلد اول ناسخ بيان كرده كه ملخص آن چنين است و اين بطليموس نه آن بطليموس حكيم است چون پدر بطليموس دنيا را وداع گفت تاج وتخت را با پسرش بطليموس و دخترش كلياپتره بالاشتراك قرارداد پس از وى اين كار صورت نبست و بين خواهر و برادر كار بمعادات و مخاصمه كشيد

جوليس كه در آنوقت سلطان مصر بود او را خبر دادند كه بين اين برادر و خواهر بر سر تاج وتخت نزاع است جوليس فرمان داد كه بايستى هردو در نزد من حاضر شوند تا بين آنها حكم بنمايم كلياپتره پيّكى بنزد جوليس فرستاد كه من امشب بنزد تو ميآيم چون تاريكى عالم را فروگرفته كلياپتره با لباس كهنه كه كس او را نشناسد بنزد جوليس آمد و برقع انداخت

جوليس چون چشمش بر جمال كلياپتره افتاد كه مانند هزارنگار ميباشد و دل خورشيد از فروغ جمالش تفته و ستاره از شرم رخسارش آواره گشته و لعل از غيرت لبش خونخوار شدى گفتى گونهاى او مرواريدى استكه مذاب ياقوت خورده جوليس لختى ديده بر روى او بازداشت و هيچ سخن نتوانست گفت آنگاه كه با خود آمد زبان بضراعت گشود بالاخره با او هم بستر شد و آنشب را تا بامداد نياز همى راند و ناز همى ديد صبحگاه بنزد بطليموس فرستاد كه ترا از فرمان بردارى چنين خواهرى عار نبايد داشت و اگر سر در خط فرمان او گذارى و اين اراضى را بدو سپارى من از تو راضى خواهم بود و اگرنه خاك اين بومرا بدست لشكر بباد فنا دهم و از تو و اصحاب تو نشان نگذارم

بطليموس پس از اصغاى اين سخنان بدانست كه كلياپتره شب در سراى جوليس بسر برده از هوش بيگانه شد و در ميان مردم مصر آمده و تاج از سر برگرفت و بر زمين

ص: 319

زد و خاك بر سر همى ريخت گفت ايمردم مصر چند آسوده باشيد و غافل نشسته ايد اينك جوليس بدين مملكت درآمده خواهر مرا فريب داده و بسراى برده با وى هم بستر شده مردم مصر چون اين بشنيدند بتاخته اند تا جوليس را از اسكندريه بيرون كنند ولى دست باو نيافته اند

و اين كلياپتره بعلاوه كه در چهره فروغ آفتاب داشت و باطره خون در دل مشك ناب ميكرد و در اقاليم سبعه مردم با ياد او ميخفته اند و با نام او برميخواسته اند يكى از جمله حكماى فلاسفه بود كه در فنون حكم دست قوى داشت چنانكه او را در علم طب و ديگر فنون كتب و مصنفات استكه هم بنام او ترجمه كردند و در شانزده زبان با فصاحت نطق و بيان تكلم ميكرد و از هردولت كه كس نزد او ميشد محتاج بترجمان نبود

بالجمله بطليموس ساز سپاه كرد كه با جوليس حرب كند و از آنطرف جوليس هم لشكرى درهم آورده باسكندريه درآمد چون بساحل رود نيل رسيد بطليموس با مردم خود سر راه بر او گرفته اند و جنگ درانداخته اند بالاخره لشكر بطليموس شكست خورده فرار كردند

بطليموس از دهشت خود را برود انداخته تا از آنجا عبور كند در آب غرق گرديد و مملكت مصر در تحت فرمان جوليس شد شاد و خرم بسراى خويش آمد و كلياپتره را حاضر ساخت و تاجى مرصع بجواهر شاداب برگرفته از جاى بجنبيد و چند قدم پيش گذاشته سر و روى كلياپتره را بوسه زد و تاج بر سر او نهاد و گفت سلطنت مصر بلكه پادشاهي جهان شايسته تو است

پس جوليس مدت نه ماه در مصر بماند و همه شب با كلياپتره ميگفت كه مملكت آسيا و ديگر ممالك را براى تو تسخير خواهم كرد و سلطنت اين جمله را با تو خواهم گذاشت و همه شب تا روز با كلياپتره عشق بازى ميكرد و مهر او چنان در دلش آويخته بود كه هرگز ياد سلطنت و مملكت نكردى از اين جهات كار ممالك پريشانى يافت و

ص: 320

بعد از چهارده سال پادشاهى در اثر عشقبازى اطراف او را فراگرفته اند و او را با زخم شمشير و خنجر پاره پاره كردند

حتى يكى از آنجماعت پسر او بود و چون جوليس را بقتل آوردند سپهسالار جوليس كه او را (انتانى) ميگفته اند با خود گفت كه آيا كلياپتره ملكه مصر را چه محاسن استكه مانند جوليس پادشاهيرا چندين فريفته و شيفته او گشته بود و اين خيال همه روزه خاطر او را زحمت ميرسانيد و مهر او را بجانب كلياپتره جنبش ميداد تا عشقش فزونى گرفت و صبرش اندك شد چندانكه خوى ديوانگان گرفت بالاخره در مقام آن برآمد كه او را تهديدى بنمايد

نامه بكلياپتره نوشت كه تو اين تاج وتخت را بقوت قيصر يافتى و به نيروى دولت روم صاحب اين مرزوبوم شدى اينك در پاداش اين خدمت دشمنان دولت روم را بدوستى تلقى كنى و عمال تو با مخالفين متفق شوند بزودى حركت بفرما و به لشكر كاه ما حاضر شو و بحقيقت اين كار برس و عمال خود را تنبيهى بنما و اگرنه بايد وداع تاج وتخت بگوئى

چون اين نامه بكلياپتره رسيد اركان دولت و سران مملكت را جمع كرده نامه را بايشان قرائت كرده و با ايشان شورى افكند هركدام چيزى گفته اند عاقبت كار بر آن نهادند كه با انتانى مصاف دهند و گفته اند انتانى را نرسد كه ملكه مصر را مكانت نه نهد و چنين خشونت كند صواب آنستكه دامن برزنيم و با او نبرد كنيم كلياپتره گفت واجب نباشد كه گشور را برآشوبم و لشكر برانگيزم من خود يكتنه عالم را مسخر كنم و از سلاطين تاج و افسر ستانم و بر خاك و خاكستر نشانم آفتاب با ديدار من ديوانه شود و ستاره با نظارۀ من از پاى نشيند هم اكنون در كار انتانى رنج نخواهم برد و گنج پراكنده نخواهم ساخت خود بدرگاه او تازم و انتانيرا با همه لاف شيرنى سگ خويش سازم و سالها با مردمك چشمم ويرا خواب خرگوش دهم اين بگفت و ساز سفر كرده و از زرناب و لئالى خوشاب و جامهاى شهوار زرتار براى هديۀ انتانى فراهم كرد و

ص: 321

فرمان داد تا جمعي از كنيزان ماه رو كه هريك با خوى فرشته و روى پرى بودند هم براى سفر آماده شدند و از آلات طرب و ادوات لهو و لعب چندانكه توانسته اند با خود برداشته اند

چون اين خبر بانتانى رسيده مجلس خود را چون باغ بهشت زينت كرده و جمعى را باستقبال او فرستاده و چنان دانست كه كلياپتره بر او وارد ميشود ولى ايشان همه جا آمد و در كنار لشكرگاه خيمه بر سر پا كرده قرار گرفت انتانى فرستاد كه ملكه مصر را چه افتاد كه چشم ما را با ديدار خود روشن نساخت و حجرۀ ما را با رخسار خود گلشن نفرمود

كلياپتره در جواب گفت كه من راهى دور پيموده ام تا بدين جا رسيده ام اكنون بر انتانى استكه بزيارت من كمر بندد و بنزديك من آيد لاجرم انتانى برخواست راه با كلياپتره نزديك كرد ديد سراپرده اى راست كرده و طومار دولت و حشمت گسترده و سرير خود را نهاده بر بالاى او قرار گرفته و آن چهره را كه دل خورشيد از فروغش تفته بود برقع از او افكنده بود و تاجى مرصع كه كمتر جواهر رخشانش غيرت لعل بدخشان بود بر سر داشت و كنيزان سيمين ساق در برابرش چون سروها بر لب جويبار صف بركشيدند و لشكريان از بيرون سراپرده رده راست كردند

انتانى چون آن اسباب حشمت و جلالت بديد در حيرت شد پس قدم در ميان سراپرده گذاشت ناگاه چشمش بصورت كلياپتره افتاد كه ديدارش چون آفتاب زحمت ديده ميكرد در نظر اول ديوانه شد و از هوش بيگانه گشت و بى اختيار دويد و ديده بر پاي كلياپتره نهاد و اظهار مسكنت كرد

كلياپتره او را گرامى داشت و در بالاى سرير ويرا در پيش خويش جاى داد و آن هديه كه براى او آورده بود در حضرتش از پيش گذرانيد و ساز مهمانى براى او طراز كرده بزمى شاهوار بر سر پا كرد و روز را بر انتانى چنان بشام آورد كه انتانى از روز و شب بيخبر بود بالاخره با هزار حيرت و حسرت از نزد كلياپتره بيرون شد و

ص: 322

با خود ميگفت كه اگر اسباب سلطنت اين استكه كلياپتره دارد دولت روم كجا بشمار خواهد آمد

روز ديگر كلياپتره با انتانى گفت كه نيكوتر از اين ضيافت آن باشد كه من در مصر از تو بنمايم روز ديگر با انتانى كوچ داده طى مراحل نمود باتفاق وارد اسكندريه شدند و كلياپتره انتانيرا بمهمانى طلب فرمود بزمى چون بوستان بهشت آراسته كرد و فرمان داد تا مرواريد شاهوار حاضر كردند كه گوهرشناسان قيمت آنرا پانصد هزار دينار ميدانسته اند پس آن گوهر را در جامى محلول ساخته اند و بدست ملكه مصر دادند تا بنوشيد و گوهر ديگر را فرمان داد تا براى انتانى محلول كنند انتانى گفت ضرورت داعى نيست كه يك كرور تومان مرواريد بياشامم دانستم كه كلياپتره بهتر از آن مهمانى تواند كرد

بالاخره انتاني ترك مال و جاه و سلطنت گفته در حضرت كلياپتره رحل اقامت انداخت و با كلياپتره هم بستر شد بالاخره كار او با دولت روم منتهى بجنگ شد و چون در عشق كلياپتره سر از پا نمى شناخت نتوانست تهيه لشكر بنمايد ملك روم گفت بايد مملكت مصر جزء مملكت روم گردد چه كلياپتره با كمند طره و زره گيسو و شمشير ابرو و سنان غمزه و تير مژه در كار سلطنت رخنه انداخته و يك نيمه جهانرا مسخر خود ساخته اگر او را امان دهم صد مثل جوليس و انتانيرا عاشق خود كند و پاسبان كوى خود فرمايد آنگاه اگر خواهد روى بروم كند و نشان از اين مرزوبوم نگذارد

پس بفرمود تا لشكرها درهم آوردند و بسوى انتانى شتاب گرفته اند از آن سوى چون انتانى را از عشق با خود آوردند و از كار قيصر و عزم او آگاهش ساخته اند ناچار براى دفع قيصر برخواست و باراضى يونان آمده بزرگان سپاه انجمن شده معروض راى انتانى داشته اند كه كار قيصر را بازيچه نتوان شمرد اين جنگ را با عشق بازي انباز نتوان ساخت تو چندان سرمست عشقى كه اگر در چشم تو همه سنان

ص: 323

و تير باشد چشم از روى كلياپتره برندارى و اگر بلاهاى آسمانى و زمينى پاى بر سر تو نهد سر از پاى او برنگيرى اكنون كلياپتره را بجانب مصر گسيل فرما و جنگ را آماده باش

انتانى كه هزار ملك جهان و جهانيرا با يك لحظه ديدار كلياپتره برابر نميداشت سخن آن ناصحان مشفق را وقعى ننهاد و گفت كلياپتره امروز پادشاهى بزرگ است و وجود او در جنگ سبب تقويت سپاه مصر و شام است و من هرگز از وى جدائى نخواهم كرد

بالاخره در جنگ مغلوب گرديد و خود را انتحار كرده قيصر خواست تا كلياپتره را بدام آرد او هم بر سر قبر انتانى آمده خود را هلاك كرد بتفصيلى كه در ناسخ مذكور است

و اين عشق بازى انتانى و كلياپتره سبب شد كه سلطنت بطالسه در مصر منقرض گرديد و در تحت حكومت روميان درآمد اين است فساد امثال اينگونه زنان

منگر در بتان كه آخر كار نگريستن گريستن آرد بار

دلربان زمانه خورد بزرگ ديده را يوسف اند دل را گرگ

گرچه از چهره عالم افروزند از مژه دلبرند و جان سوزند

***

زن پنبه و مرد آتش تيز برگفته خود گواه دارم

ناموس و حياء و شرم و عفت بين زن و مرد در ميان است

بايد كه برند هردو قسمت زيرا كه بهر دو تو امان است

***

حذر كن ز آسيب جادو زنان بدست آن سرانداز پاافكنان

بروى زمين دام مردان مرد بساط وفاء و مروت نورد

تعلق بزن دست و پا بستن است تجرد ز آن بند وارستن است

كسيرا كه بنده است بر دست و پاى چه امكان كه آسان بجنبد ز جاى

ص: 324

ز شهوت اگر مرد ديوانه نيست ز رسم و ره عقل بيگانه نيست

چرا بند بر دست و پا مينهد دل و دين به باد هوا ميدهد

مكن زن و اگر زن كنى زى نهار زنى كن بري از همه عيب و عار

اما قصه شوله كه برادرشرا بقتل رسانيد و قصه مرشه كه شوهرشرا بقتل رسانيد

مفصلا در اوايل جلد عيسى ناسخ مذكوراستكه بهواى وصول سلطنت مرتكب اين اعمال جنائى شدند چون در نقلش ثمرى نديدم از ذكر آن قلم بازكشيدم

نضيره

اما قصه نضيره دختر ساطرون كه عاشق شاپور شد و قلعه پدر را تسليم دشمن كرد و شاپور بالاخره او را بقتل رسانيد در كتاب (كشف الغرور) ص ٢٩٢ طبع تهران چاپ اول آنرا نقل كردم كمااينكه قصه دختر پادشاه اردنرا كه خواست اردشير را زهر بدهد بنا بروايت ناسخ نيز در كتاب نام برده ذكر كرده ام در ص 5٠٢ ولى در آنجا حكايت را از كامل التواريخ ابن اثير و انيس المسافر شيخ يوسف بحرانى و شرح تهذيب سيد نعمة اللّه جزائرى كه نقل كرده ام نامى و حكايتي از زهر دادن در ميان نيست اما در ناسخ گويد آنگاه كه اردشير در اراضى فارس اردوانرا كه ملك آن اراضى بود مقهور كرد بهمن پسر بزرگ اردوان با يك برادر بجانب هندوستان گريخت و دو تن پسر كوچكتر وى با دختر دوشيزۀ او اسير شدند ملك ايران بفرمود پسران اردوان را بزندان بردند و دختر او را بحرمسرا آوردند مدتى برنيامد كه دل اردشير بسوى دختر اردوان همى رفت و شيفته جمال وى و شيداى غنچ و دلال او گشت لاجرم او را بشرط زناشوئى بخوابگاه خود درآورد دختر حمل برداشت اما از آنسوى چون بهمن بهندوستان رفت و بيارميد از بازماندگان پدر پرسش كرد و معلوم داشتكه دو تن از

ص: 325

برادران او اسير و در زندان اردشيرند و خواهرش در سراى چون كنيزان زيستن ميكند اين معنا را مغتنم شمرده نامه اى بخواهر نوشت با مقدارى زهر و آنرا بدست رسولى سپرده كه بخواهرش برساند و در آن نامه نوشت كه ايخواهر نه آخر تو دختر اردوانى و زادۀ سلطان چگونه زنده باشى و معاينه بنمائى كه دو برادرت چون گدايان در اطراف جهان پراكنده باشند و دو برادرت در زندان محبوس باشند و در زير كند و زنجير فرسوده شوند و كشندۀ پدرت پادشاهي كند و ترا خدمت كنيزان فرمايد بگير اين زهر نقيع را و چون دست يابى اردشير را از پاى درآور

پس آن نامه و زهر را رسول بگرفت بشتاب برق و سحاب در زمانى اندك بدربار اردشير رسيد چون فرصت حاصل كرده نامه و زهر را بدختر اردوان سپرده چون دختر از مضمون نامه آگاه شد جهان در چشمش سياه گرديد و تصميم گرفت كه اردشير را نابود سازد

تا روزى اردشير از شكار بازگشت و در خانه خويش قرار گرفت خواست تا رفع خستگى و كوفتگي را بجامى از شراب بنمايد بعد بجامه خواب رود از ميان كنيزان روى با دختر اردوان كرده گفت زود بشتاب و يك جام شراب بمن آور دختر اردوان فرصت غنيمت شمرده بى توانى جام برگرفت و از آن زهر كه بهمن فرستاده بود در شراب ريخته و بدست اردشير داده چون خواست بياشامد دستش لرزيد و جام از دست او افتاد و تمام شراب بر زمين رفت

از اين حال وحشتى عارض دختر اردوان گرديد كه بكلى رنگش پريد اردشير بفراست فهميد كه غدرى در اين شراب بوده مرغى را آوردند و مقدارى از آن شراب را از زمين جمع كرده در حلق او ريخته اند طولى نكشيد كه آن مرغ جان بداد اردشير را يقين حاصل شد كه دختر قصد هلاك وى داشته فورا فرمان كرد بوزير خود سام بن رضيع كه اين زنرا به بر در زيرزمين دفن كن

سام چون دختر را بسراى خود آورد خواست فرمان ملك بر او روان كند

ص: 326

آن دختر گفت ايوزير من دختر اردوانم و اينك از اردشير حمل دارم اگر بر فرزند شاه به بخشى روا باشد

وزير قابله آورد تحقيق كرد ديد حامله است لاجرم خانه در زمين بنا كرد و دختر را در آنجا ساكن نمود تا وضع حمل او شد پسرى آورد نام او را شاپور نهاد و تيغى برگرفت و ذكر خود را قطع كرد و در حقه نهاده خاتم بر آن گذاشت و نزد اردشير فرستاد و پيام داد كه من از دولت پادشاه فراوان گنج اندوخته ام و در اين ايام از حكماى فرس در زايچه من بدقت نظر كرده اند كه از زندگانى من چند روزى بيش نمانده لاجرم خاصه و خلاصه جواهر ثمين خود را در اين حقه نهاده بحضرت فرستادم تا پادشاه آنرا بدست خازن خود بسپارد چون من از جهان بروم بر اولاد من قسمت فرمايد

اردشير آن حقه را بگرفت و با خازن سپرده گفت اندوخته سام مختص اولاد او است خواه زنده باشد و خواه از جهان بگذرد و هنگاميكه اردشير از سفر هندوستان و تركستان بازآمد روزگارش بنهايت شده بود و پيرى در او اثر كرده بود و فرزندى نداشت كه وارث ملك باشد و صاحب تاج وتخت گردد و با حال حزن و اندوه با وزيرش گفت من بيشتر روى زمين را مسخر كردم و رنج فراوان برده ام و پسرى ندارم كه جاى من گيرد كاش دختر اردوانرا زنده ميگذاشتم تا بار بنهد بلكه پسرى آوردى تا امروز بكار آمدى و صاحب تاج وتخت ميشدى كه اين سلطنت من بهرۀ ديگران نشود.

وزير گفت شاهنشاهرا زندگانى جاودانى باد كه او را پسرى باشد سال از ده افزون دارد و آداب ملوكرا نيك آموخته و ساز رزم و بزمرا نيك شناخته اكنون ملك بفرمايد آن حقه را كه من بامانت نهاده ام حاضر كنند و سر برگشايند اين قصه از آنجا معلوم خواهد شد

اردشير بفرمود تا حقه را بياوردند چون سر او را باز كردند آلت رجوليتى با

ص: 327

نامه اى در او يافته اند در آن نامه نوشته بود كه اردشير دختر اردوانرا بمن سپرد تا بقتلش رسانم و معلوم شد كه او را از ملك حملى است و من روا نداشتم تخمى را كه ملك كشته من براندازم

لاجرم او را من بر حسب حكم در شكم زمين پروردم تا حمل بگذارد و آلت رجوليت خود را قطع كردم تا كسيرا مجال طعن و دق نماند اردشير از قوت نفس وزير و امانت او تعجب كرد و شاد گرديد

سپس گفت ايوزير اگر من فرزند خويشرا در ميان چندين پسر بينم توانم شناخت بفرماى تا او را با همسالان خود حاضر بنمايند وزير پسر اردشير را با بيست تن از فرزندان اعيان همه را لباس يكرنگ دربر كرده بحضور اردشير آورد از ميان آن اطفال دل اردشير بطرف شاپور همى جنبيد و با او خطاب كرد كه چه نام دارى گفت شاپور نام دارم

اردشير گفت همانا كه شاه پورى آنگاه بزرگان درگاه را فرمود تا هركس پسر خويش را باز نمايد پس هركس دست پسر خويش بگرفت و شاه پور بجاى ماند در اين وقت بفرمود تا گوى و چوكان آرند و آن طفلكان گوى و چوكان بازند پس برفته اند و حاضر كردند و اردشير در ايوانى كه در ميدان پيش سراي بود برنشست و ايشان در ساحت ميدان بلعب درآمدند و هرگاه گوى بايوان اردشير فرود ميشد هيچيك از اطفال آن دل نداشته اند كه بدانجا شده گوى برگيرند جز شاپور كه بى دهشت بايوان ملك درميرفت و گويرا از زير سرير اردشير درميربود

پس اردشير يقين كرد كه وى فرزند اوست و او را بنزد خويش طلب داشت و رويش ببوسيد و بفرزنديش پذيرفت و دختر اردوان بيامد و بر دست ملك بوسه زد و گناهش معفو گشت و در حق وزير نيكوئى فراوان نمود از آنجمله حكم داد تا بر يك دينار و درهم نام پادشاه رسم كنند و روى ديگر آنرا نام وزير و شاهپور را بولايت عهد نصب نمود

ص: 328

مالكه دختر طاير سپهسالار عمرو بن مالك غسانى

مادرش (نوشه) دختر نرسى بن بهرام دوم و قصه اين زن چنان است كه چون نرسى بعد از هفت سال سلطنت دنيا را وداع گفت پسر ارشد او هرمز بر تخت سلطنت جاى كرد او هم هفت سال سلطنت كرد چون او را زمان مرگ رسيد بزرگان مملكت و صناديد دولت را پيش خواند گفت من از اين مرض رهائى ندارم و براى من پسرى نيست كه وارث تاج وتخت من بشود جز اينكه در حرمسراى من جميله اي است حامله ستاره شناسان گفته اند كه وى پسرى آورد كه اين جهانرا فروگيرد اكنون شما اين مملكت را چنانكه بايد حفظ بنمائيد تا آن جميله حمل خود فروگذارد اگر پسرى باشد ولى عهد من است اين پادشاهيرا بدو گذاريد اين بگفت و جهان را وداع كرد

پس از ششماه جميله پسرى آورد او را شاپور نام كردند و تاج از گهوارۀ او بياويخته اند و شاهنشاهش خواندند اين خبر باطراف ممالك پراكنده شد كه مملكت ايرانرا پادشاه نيست اينك كودكيرا در گهواره دارند كه معلوم نيست خواهد مرد يا خواهد زيست الخ آنچه در ص ٢54 سبق ذكر يافت

زنابيه از نژاد كلياپتره

كه آخرين ملوك مصر بود كه شرح حال او گذشت و پدر ذنابيه يكى از مشايخ عرب بود كه در بعضى از اراضى طرف جنوب شط فرات حكومت داشت و ذنابيه دخترى بلندبالا گندم گون سياه چشم سفيددندان بود و چهرۀ سخت نمكين داشت چنانكه هركس روى او را ديدى شيفته جمال و فريفته غنج و دلال او شدى و بزبان لاتينى و يونانى و سريانى و عربى مصرى نيكو سخن ميكرد بدانصورت دلكش كه شنوندگان را شيداى خويش ميساخت و او را در عنفوان شباب يك نفر از شيوخ عرب كه او را ادنا

ص: 329

ميگفته اند كابين بست و او در يكى از شهرهاى دمشق مسكن داشت و روز تا روزگارش بالا گرفت تا آنكه لقب قيصرى يافت و شريك دولت گشت و با شاپور ذو الاكتاف مصافها داد

و اين ذنابيه با شوهرش در مصافها و جنگها حاضر ميشد و بكار ضرب و حرب ميلى تمام داشت و هرگاه از كار حرب و جنگ فراقتى داشت بشكار ميرفت اتفاقا روزى ذنابيه با شوهر و پسر برادرش بشكار رفته اند پسر برادر ذنابيه قبل از اينكه شوهر خواهرش كمان بگشايد حربۀ خود را بجانب نخجير افكند همراهان او را ملامت كردند كه شرط ادب نگاه نداشتى باعم بزرگوار اين گونه ترك ادب لايق نيست او باين سخنان وقعى نگذارده كار خود را مكرر كرد

آدنه در خشم شد اسب او را گرفت و چند روزى او را محبوس كرده سپس از او عفو كرده ويرا رها كرد اين يك بهانه اى شد براى ذنابيه كه شوهر را تلف و خودش در سلطنت مستقل باشد

فلذا پسر برادر خود را طلبيد و او را بفريفت گفت آدنه ترا در نزد خاص و عام خوار كرد و بيگناه اسب تو بگرفت و ترا حبس كرد عاقبت قصد جان تو خواهد كرد قبل از اينكه بلائى بر سر تو بياورد چاره كار خود بكن و او را بقتل برسان وى فرصتى بدست كرد و شوهر خواهر را بكشت و آدنه پسرى از زن ديگر داشت او را هم مقتول ساخته اند

چون صبح شد ذنابيه فرياد برداشت كه اين پسر شوهر مرا كشت مردم هجوم كردند و پسر برادر ذنابيه را هم بقتل رسانيدند ذنابيه بى مانعى صاحب تاج وتخت شد و بر مسند پادشاهى تكيه زد و سبب قتل شوهر و پسر برادرش او بود بالجمله براى اينكه بسلطنت برسد مرتكب اين جنايت شد مردم او را ملكه مغرب لقب دادند و ذنابيه مشغول رتق وفتق مملكت گرديد و بتخانهاى رفيع از سنگ بنا كرد و مملكت مصر را بعد از جنگ و جوش مسخر كرده

ص: 330

و ذنابيه را رسم چنان بود كه خود در ميان سپاه و صفوف حاضر ميشد و خودى با جواهر شاداب مرصع كرده بود بر سر ميگذاشت و زرهيكه مرصع بلعل بود ميپوشيد و طوقى از زر بگردن ميافكند و آستينهاي خود را تا مرفق بالا ميزد و در ميان لشكر همانند سرو عبور ميكرد و گشاده رو سخن ميگفت و لشكريانرا دل ميداد و قانون جنگ ميآموخت و خود آمر و ناهى بود و هرگاه آتش جنگ بالا ميگرفت خود در جنگ سبقت از ديگران ميگرفت و بسا بود كه منازل عديده را پياده طى مسافت ميكرد تا سپاهيان دل قوى كنند و او را متابعت فرمايند و بسيار وقت ناخوانده بمجالس بزرگان درگاه درمى آمد و با ايشان خوش ميگفت و خوش ميخنديد تا فريفته اخلاق او باشند چون كار مصر را به نظام كرد بطرف روم حمله كرد و هردو لشكر درهم افتادند و مرد و مركب بخاك هلاك انداخته اند

بالاخره لشكر ذنابيه شكست خورد و هزيمت شد ذنابيه بقلعه اى پناه برد و برج و باروى او را استوار كرده و چون از دست قيصر عاجز شد از شاپور ذو الاكتاف استمداد كرد شاپور لشكرى بمدد او فرستاد ولى در بين راه سردار آنها جان بداد لشكر متفرق شد ناچار ذنابيه محصور بماند سردار لشكر قيصر بديوانخانه نامه كرد كه شما گمان ميكنيد مرا بجنگ زنى فرستاده ايد هزار مرد با اين زن نبرد نتواند كرد اكنونكه در ميان شهر خويش محصور است گرداگرد شهر خود را از پس هم سه چوب بس كرده و بدستيارى منجنيق آتش مصنوعى از آن چوب بس در ميان لشكر ما ميافكند چنانكه لشكريان با دهشت تمام روز بشام ميبرند

بالاخره ذنابيه چون ديد ذو الاكتاف لشكر او نرسيد از ظفر مأيوس شد در وقت فرصت فرار كرد تا بيست فرسخ عنان نكشيد بالاخره اسير شد او را بنزد قيصر آوردند لشكر روم چندان در كار ذنابيه زحمت ديده بودند كه بى اجازه قيصر خواسته اند او را بقتل رسانند

سپهسالار لشكر مانع گرديد چون او را نزد قيصر حاضر ساخته اند با وى خطاب

ص: 331

كرد اى ذنابيه با كدام لياقت و مكانت در طلب سلطنت روم برآمدى و با قياصره همسرى جستى ذنابيه گفت مرا عار آمد كه خدمت آن قياصره اختيار كنم كه بر من فزونى نتوانند جست خواستم بدانم كيست كه بر من شاه خواهد بود اينك معلوم شد كه تو پادشاه منى كه بر من فزونى جستى و سلطنت يافتى و سركردگانى كه دل از ايشان رنجه داشت يك يك برشمرد و گفت ايشان مرا تحريص بجنگ كردند كه با شما آغاز حرب بنمايم و اگرنه از نخست با تو طريق انقياد ميسپردم

قيصر حكم داد تا آن سركردگانرا حاضر كردند و گردن زدند سپس قيصر عزم دار الملك روم نمود با دل شاد و خرم و خواست باشكوه وارد شهر بشود فرمان داد تا چهار پلنگ و بيست فيل و دويست ديگر از جانوران گوناگون از پيش روى بداشته اند و هزار دويست تن مرد كشتى گير از دنبال ايشان بود و از پس آن جميع اموال و اثقالى كه در آن سفر بدست كرده بودند حمل ميدادند و از پس آن خوانى ميكشيدند كه آلات و ادوات پادشاهى ذنابيه در او بود و از پس او رسولان پادشاهان عربستان و ايران و هندوستان و چين هريك با لباس آنچنانيكه در مملكت خود ايشان رسم بود دربرداشته اند

و از پس ايشان اسيرانيكه در آنسفر گرفته بودند سير ميدادند و از دنبال همه ذنابيه را با پاى پياده ميبردند و هرزينت و حلى و حلل كه داشت دربر او بود و چندان از جواهر شاداب و ادوات پادشاهى دربر داشت كه بزحمت سير ميكرد و از بهر او زنجيرى از طلا همانند دست بند و خلخال بدست و پاى او بسته بودند و سر زنجير را يكى از مردم مسخره چى گرفته همى بكشيد

و از پس او عراده فتح بر چهار كركدن بسته سير ميدادند و بزرگان لشكر و صناديد ديوانخانه با هياهو طى طريق ميكردند و ذنابيه با اينهمه شماتت و شناعت و فضيحت جسور بود و باوقار و حزم بزرگان سير ميكرد و آثار فزع و جزع از او مشاهده نميرفت

ص: 332

چون وارد شهر شدند پس از روزى چند قيصر فرمان داد تا خانه اى در كنار رودخانه براى ذنابيه بنا كردند و ذنابيه را در او ساكن كردند و آنخانه شش فرسخ از مركز دور بود در آنجا ببود تا رخت بربست

شيرين زوجه خسروپرويز

شيرين دختركى رومى بود كه در سراى يكى از بزرگان عجم جاى داشت و پرويز قبل از اينكه پادشاه شود گاه گاهى بسراى او شتافته با شيرين ساز مودت ميكرد پرويز روزي انگشتر خويش بوى عطا كرد مولاى او را غيرت بجنبيد و با يكى از مردم خود گفت اين كنيزكرا با خود به بر در رود غرق بنما آن مرد شيرين را برد خواست غرق كند شيرين چندان بناليد كه بر وى رحم كرد او را در جائى بآب افكند كه بتوانست بيرون بيايد

پس شيرين از آب بيرون آمد و بدير راهبى پناه جست و معتكف گشت آنگاه كه خسرو بتخت جاى كرد روزى گروهى از لشكرش بر آن دير عبور كردند شيرين آن انگشتر بديشان داد تا بنزديك خسرو آوردند پرويز بسيار شاد شد كس فرستاد تا او را باعظمت تمام بسراى آوردند و بانوى بانوان گشت و فرهاد كوهكن كه بر گزيدۀ نقاشان چين بود شيفته او گشت و طاق بستان را بساخت و صورت شيرين را در سنگ رسم كرد و شيرين نگارى بود كه جهانيان نظير او را نشان نداشته اند گويند چهل صفت كه در زن موجود باشد محبوب افتد و تمامت اين چهل صفت در شيرين موجود بود كه او را از نفايس خسروپرويز دانند و اين همان است كه نامه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را بدريد از آن تكبر و تنمر كه داشت

بالاخره پسرش شيرويه او را در سال هشتم هجرت يا ششم ١١ ج ١ بقتل رسانيد سى هشت سال سلطنت او بود و كمتر پادشاهى را مانند خسروپرويز گنج و بضاعت و ادوات سلطنت فراهم بود تختى بود كه طاقديس ميناميدند كه سه دائرۀ بالاى تخت

ص: 333

هزار گوى طلا بسان قنديل آويخته بود و آنرا چهارپايه بود مرصع بياقوت سرخ و براى تعيين ساعت شيرى ساخته بودند كه چون سر ساعت ميرسيد آن شير از كنار تخت سر خود را بيرون ميآورد و گوئى از طلا از دهان خود در ميان طشتى از طلا ميانداخت كه صداى عظيم مينمود مردم باين صفت تعيين ساعات ميكردند و خسرو را تاجى بود كه صد هزار مرواريد كه هريك بسان تخم گنجشكى بود آويخته داشت و از ديگر جواهر خوشاب نيز مرصع بود و آنرا با زنجيرى از زر كه هم با جواهرش پرداخته بودند از طاق ايوان آويخته داشته اند برفراز تخت همچنانكه خسرو بنشستى برفراز تارك او بودى و نيز او را اسبي بود كه شبديز نام داشت

(و حقير در جلد اول تاريخ سامراء تحت عنوان قصور سامراء داستانى از اين شبديز نقل كرده ام)

در جلد ٢ متعلق باحوالات عيسى ص 5٢٠ از مجلدات ناسخ چنين مينگارد كه اين شبديز را در مملكت روم بدست كرده بودند و او از اسبهاى جهان افزونتر از يك ذراع بلندتر بود و نعل بر دست و پاى او بهشت ميخ راست ايستادى گويد هم اكنون در كرمانشاهان بجائيكه آنرا طاق بستان گويند صورت آن اسب را فرهاد كوهكن از سنگ برآورده بهمان مقدار كه بوده و همچنان خسرو بر پشت آن سوار است و از آن اسب و سوار جز مقدارى از يك پهلوي اسب و چهارنعل آن با سنگ كوه پيوسته نيست و ديگر صورتها و صنعتها و صورتگريها در آن ايوان كه در سنگ كرده است پديد آورده كه عبرت جمله سنگتراشان و نقاشان جهان است

و گويند از بيشتر طعامها كه خسرو خوردى شبديز را نيز بدادندى و گويند او را فراشى بود بقدر ايوان كه هرساعت بلون ديگر برمى آمد و گويند شصت رطل كبريت احمر داشت كه شب مانند چراغ ميدرخشيد بالجمله در ناسخ بسيار اساسيه از خسرو نقل ميكند و خزانه و گنجهاى او را كما و كيفا تعداد ميكند

بالاخره شيرويه بنزد شيرين فرستاد و پيام داد كه اكنون كه خسرو از جهانرفت

ص: 334

بسراى من درآى و بانوى بزرگ باش و من هم شوهر تو باشم شيرين گفت تا شصت تن از بزرگان مملكت نزد تو انجمن نشوند من بنزد تو حاضر نشوم شيرويه ناچار صناديد قومرا حاضر كرد و شيرين بيامد و از پس پرده بنشست

شيرويه گفت اكنونكه خسرو از جهان برفت روا باشد كه مرا شوهرگيرى و بانوى سراى من باشى شيرين گفت من قبول ميكنم بشرط آنكه هرخواسته و مال كه مرا بوده بمن رد كنى و سيصد بنده كه زرخريد منند بمن بازدهى سپس اجازت دهى كه سر دخمه خسرو را برگشايم و او را وداع گفته بازآيم پس بكنار تو خواهم بود شيرويه اين جمله را قبول كرد و شيرين بسراى خويش بازآمد و آنمال و بندگانرا بگرفت اموالرا بمساكين بخش كرد و بندگانرا آزاد نمود آنگاه بيامد و سر دخمه خسرو را باز كرد و صورت بر چهره خسرو نهاد و مقدارى زهر كه با خود داشت بنوشيد پس برخواسته پشت بديوار نهاد و بمرد مردم از آنحال سخت تعجب كردند

سجاح بنت حارث بن سويد

اين زن از مردم موصل است و كيش نصارى داشت و بسيار فصيح و شيوا بود سخنان بسجع گفتى و چنان شيرين و رنگين بهم پيوستى كه مردمانرا شيفته و فريفته خود كردى

چون مناعت محل او در دلها جا كرد سر به پيغمبرى برداشت و مردم را بسوى خويش دعوت كرد نخستين جماعت بني تغلب او را اجابت كردند چه نژاد وى از بنى تغلب بود پس دينى پديد آورد نيمى از دين نصارى و نيمي از مسلمانى فتوى داد كه گوشت خنزير حلال است و مسلمانانرا ميازاريد و زنا نكنيد نام او در موصل و جزيره از حد عراق تا حدود شام بلند گشت

بالاخره با چهار صد سوار نامدار از زمين جزيره بديار عرب آمدند و لشكر او نيمى از بنى تغلب و نيمى از بنى هذيل بودند و بنى ضبه را در تحت فرمان خويش

ص: 335

خواند ولى كسى او را اجابت نكرد چون با بنى هزيل كه در تحت رايت سجاح بودند عداوت داشته اند

بالاخره سجاح از اطراف لشكر فراهم ميكرد تا بجنگ ابو بكر برود و بنى يربوع فرمان سجاح را پذيرفته اند سجاح بايشان گفت نسب من با شما و نژاد من منتهى بشما است و اگر پادشاهى بر من راست بايستد شما راست و اگر غنيمتى بدست آوريم هم شماراست

اين وقت از بنى يربوع لشكرى بزرگ فراهم نمود كه با ابو بكر قتال بنمايد و چون بنى زباب و بنى ضبه سجاح را اطاعت نكردند فرمان كرد كه بايد ابتدا ايشانرا از پاى درآورد و با مردم خود گفت ديشب مرا آيتى خداوند فرستاده و اين كلمات را درهم پيوست (اعدو الركاب و استعد و اللذهاب ثم اغيروا على الزباب فليس دونهم حجاب)

يعنى ساخته جنگ شويد و مهياى رفتن گرديد آنگاه غارت بر بنى زباب بريد كه هيچ حاجزى و مانعى نخواهد بود لاجرم لشگر سجاح در مقابل بنى ضبه و بنى زباب صف راست كرد و حرب به پيوست بسيار كس از بنى ضبه و ديگر قبايل را بكشت و بسيار كس اسير گرفت اين نصرت بر حشمت سجاح بيفزود اهل رده از هرجانب بسجاح گرويدند و در اطراف او اجتماع كردند چندان كه امر او عظيم شد اين وقت آهنگ يمامه كرد و در خاطر نهاد كه با مسيلمۀ كذاب در پيغمبرى همدست شود باشد باتفاق او جهان را فروگيرد

پس بسوى يمامه حركت كردند اتفاقا عبور آنها از ميانه قبيله بنى هجيم و بنى عمرو بود چون قبيله بنى هجيم اين بدانسته اند ساخته جنگ شدند براى اينكه از دير وقت با قبيله بنى هزيل كه در ركاب سجاح بودند خصومت داشته اند يكبار بلشگر سجاح حمله افكندند و بسيار كس بكشته اند و گروهى را دستگير كردند بالاخره سجاح از در صلح و مسالمت برآمد بشرط آن كه از اراضى ايشان راه بگرداند و

ص: 336

آن قوم را از عبور ايشان زيان نرساند و آنجماعت نيز اسيران را بازفرسته اند چون شرايط مصالحه از جانبين صورت گرفت سجاح بسوى يمامه بار بست بعضى از لشكريان او گفته اند اگر خالد بن وليد آهنگ ما كند ما را طاقت جنگ با او نيست و ما چه دانيم كه مسيلمه ما را به پذيرد چه او مانند تو پيغمبرى باشد

سجاح گفت بمانيد تا جبرئيل برسد و حكم خداى برساند روز ديگر ايشان را گفت خداوند اين آيه بمن فرو فرستاد (عليكم باليمامه و دفوا دفيف الحمامه فانها غريزة و كرامه لا يلحقكم بعد هالامة)

بر شماست كه سفر يمامه بنمائيد و چون مرغان سهل و صعب زمين را بآسانى طى كنيد كه عزت و كرامت در يمامه است از پس آن شما را ملامت نبود اين بگفت و آهنگ يمامه كرد و گروه بسياري با او حركت كردند

چون سجاح راه بايمامه نزديك كرد مسيلمه چهل تن از مردم خويش كه دانا و دورانديش بودند بنزديك سجاح رسول فرستاد و بدو مكتوب كرد كه پيغمبرى اين زمين نيمى مرا بود و نيمي محمد را آنگاه كه محمد دنيا را وداع گفت اين جهان را بتمامت بكف كفايت من گذاشته اند اكنون كه تو بسوى من آمدى بيرون از انصاف است كه من همه را تصرف كنم اكنون آن نيم را كه محمد داشت با تو گذاشتم و جز ما دو تن هيچكس را نصيبى نيست

رسولان مسيلمه بنزديك سجاح آمدند و رسالت خود را گذاشته اند سجاح آنها را گرامى داشت و بسيار مسرور گرديد و همراهان خود را بشارت داد سپس كلماتى بهم در پيوست كه همه در مدح مسيلمه بود و گفت اين آيات از خدا بمن جبرئيل آورده و رسولان مسيلمه آن شب را در لشكرگاه سجاح بسر بردند چون صبح شد سجاح گفت ديشب سوره اى بر من نازل گرديد و اين كلمات را بهم پيوست (لما رايت وجوههم حسنت و ابشارهم صفت و اطرأ فهم طفلت قلت لهم لا النساء تاتون و لا الخمر تشربون و لكنكم يا معشر الابرار تصومون يوما و تاكلون يوما)

ص: 337

چون اين احكام مطابق راى مسيلمه بود درهم بست تا تنبيهى كرده باشد كه من با تو از در خلاف نيستم بالجمله سجاح رسولان مسيلمه را مراجعت داد و گفت چاره نيست كه بايد من مسيلمه را ملاقات بنمايم

فرستادگان مسيلمه چون بازشدند و پيام سجاح را رسانيدند گفته اند او هم همانند تو پيغمبرى است فرشته بر او نازل شود و سوره آورد و بعضى كلمات سجاح را قرائت كردند مسيلمه بترسيد كه اگر سجاح با لشكر خود بيايد ممكن است مردم يمامه دست از او بردارند و بسجاح بگروند و او بدست لشگر سجاح يا لشكر اسلام پايمال گردد

لاجرم ديگرباره سفيرى چرب زبان بسوى سجاح فرستاد و گفت اگر خواهى مرا ديدار كنى لشكر بجاى بايد گذاشت و سوى من يكتنه ره سپار شو لاجرم سجاح با ده تن از عساكر خود بسوى مسيلمه آمد چون راه نزديك كرد مسيلمه بفرمود تا در پشت حصار خيمه برافراشته اند و بساطى بگستردند و سجاح را در آن بساط فرود آوردند و خود از حصار بيرون شده بديدار سجاح شتافت پس با هم بنشسته اند و از هردر حديث كردند چون مسيلمه جوانى زيباصورت بود سجاح فريفته او گرديد و دل باو باخت و از در مهر چنانكه خاطر مسيلمه را جنبشى دهد پرسش فرمود كه هيچ نفرمائى شب دوشين خداوندت در حق من بتو سوره اى فرستاده مسيلمه گفت آرى اين كلمات رب است كه دوش مرا فرستاد

(ا لم تر كيف فعل ربك بالحبلى اخرج منها نسمة تسعى من بين صفاق و حشى ان اللّه خلق النساء افواجا و جعل الرجال لهن ازواجا فيولج فيهن ايلاجا ثم يخرجها اذا شاء اخراجا فينتجن لنا سخالا انتاجا)

در اين جمله ميگويد نديدى خدا با زن آبستن چه پيش داشت همانا كودك را از پردهاى جلد و رحم برآورد همانا خداوند زنان را خلق كرده از براى ايشان مردانى آفريده كه با ايشان هم بستر و هم بالين باشند تا در اثر مواقعه خداى اگر خواهد به

ص: 338

ايشان دختران و پسران مرحمت مينمايد

چون مسيلمه اين كلمات كه همه خواهش سجاح را انگيزش ميداد و بمضاجعت دعوت ميكرد بپاى آورد سجاح گفت بر من مسلم شد كه تو پيغمبر خدائى و اين سخنان را جز خداي نفرمايد و لا شك كه از آسمان بسوى تو آيد مسيلمه دانست كه سجاح فريفته او شده گفت من پيغمبرى باشم تو هم پيغمبرى خوب است كه ما دو پيغمبر زن و شوهر باشيم و بيك زبان سخن كنيم و با يك كمان تير افكنيم چون چنين كنيم تمامت عرب ذليل و زبون ما آيد

سجاح گفت نيكو سخن كردى لكن بايد از آسمان ديد كه بر من و تو چه فرود آيد مسيلمه در حال خويش را گران ساخت كنايت از اينكه بر من وحى ميآيد پس سر برداشت و گفت اينك جبرئيل بيامد و اين آيات را بياورد

(الا قومى الى النيك فقد هيئى لك المضجع فان شئت فاكببت و ان شئت ففى المخدع و ان شئت سلقناك و ان شئت على أربع و ان شئت بثلثيه و ان شئت به اجمع) حقير از ترجمه اين عبارت با ركاكت عذر ميخواهم بالجمله سجاح گفت بر من همچنين وحى نازل گرديد پس برخواسته اند و بخوابگاه رفته هم بستر شدند و سجاح سه شبانه روز با مسيلمه بود و از شدت شبق نام مهر و كابين نبرد چون بلشكرگاه خويش برگشت سران سپاه احوال پرسيدند گفت مسيلمه را ديدار كردم و فحص حال او نمودم وى نيز مانند من پيغمبرى است صواب چنان دانستم كه با هم زن و شوهر باشيم و سخن يكى كنيم و اعدا را درهم شكنيم او را

گفته اند مهر بتو چه داد گفت من از كابين نام نبردم و او نيز سخنى نفرمود او را گفته اند چه قدر زشت است كه همانند تو پيغمبرى شوهر كند و كابينى براى او نباشد اكنون مراجعت كن و كابين خود را از مسيلمه بستان

سجاح عطف عنان كرد تا در حصار مسيلمه سخت براند مسيلمه سبب مراجعت پرسيد گفت قوم من از تو كابين مرا مطالبه مينمايند مسيلمه گفت چند نماز بر ايشان

ص: 339

واجب داشتى گفت بدانسان كه محمد فرموده من نيز پنج نماز مقرر داشتم گفت دو نماز از گردن ايشان فروگذار يكى نماز صبح و ديگر نماز عشا و اين تخفيف در ازاى كابين تو باشد

پس سجاح مراجعت كرده و قومرا مژده آورد گويند هنوز در بنى تميم كس يافت نشود كه نماز صبح و عشا بخواند بالجمله مسيلمه همى خواست تا سجاح را از در يمامه كوچ دهد چه علوفه و آذوقه لشكر او بر مردم يمامه ثقيل افتاد مسيلمه او را پيام كرد كه من اقامت ترا در اين ديار غنيمت شمارم لكن ترس من از بنى تميم است چه ايشان از اين پيش مسلمانى داشته اند بعيد نيست كه مرتبۀ ديگر با مسلمانان همداستان بشوند و ترا دست بازدارند اما سجاح سخنان او را وقعى نميگذاشت و از جاى خود حركت نميكرد تا مسيلمه بيچاره شد و بر ذمت نهاد كه نيم غله يمامه را بدو گذارد و در هرسال در هركجا باشد يك نيم بسوى او فرستد

اين وقت سجاح نيم غله را گرفت و طريق مراجعت پيش داشت مردم بنى تميم نيز با او كوچ دادند لكن از متابعت سجاح بكلى پشيمان گرديدند و گفته اند اين سجاح بفلسى نيرزد ما را ملازمت ركاب خود فرمود و پست و بلند زمين پيمود اينهمه از براى اين بود كه خود را بمسيلمه رساند و از او كام بردارد و اين ننگ هرگز از ما بر نخيزد كه زنى را ديار بديار كوچ دهيم تا مسيلمه را بر شكم او برنشانيم آنگاه سجاح را گفته اند ما بايد بديار خود مراجعت بنمائيم چه آنكه از لشكر عرب ايمن نباشيم اين وقت هركس راه خانه خويش گرفت سجاح ناچار با قوم خود بطرف موصل و جزيره گريخت و در جزيره جاى داشت گويند در زمان حكومت معويه مسلمانى گرفت و اللّه اعلم

اما مسيلمه كذاب حصارى محكم براى خود برآورده بود و نام او را حديقة الرحمن نهاده بود لشكر اسلام هفت هزار نفر از اصحاب مسيلمه را در آن حديقه بجهنم واصل كردند

ص: 340

و هفتصد نفر از قراء مسلمانان مقتول شدند سواى خلق كثيرى از مسلمين بالاخره مسيلمه را بجهنم واصل كردند

سلمى بنت مالك بن حذيفه

مادرش ام فرقد دختر هلال بن ربيعة بن بدر است اين سلمى را ارمل ميناميدند و از قبيله بنى غطفان بود پدرش مالك بن حذيفه مال فراوانى داشت و بكثرت ثروت معروف بود و مادرش نيز جداگانه ثروتى و مكانتى بكمال داشت در زمان رسولخدا آنگاه كه لشكر بغطفان فرستاد و حرب كردند آنجماعت را بشكسته اند و كنيزكان و بردكان بگرفته اند سلمى نيز در ميانه اسير گشت او را بمدينه آوردند رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را بعايشه بخشيد عايشه او را مسلمانى آموخت و آزاد ساخت اين به بود تا روزگارى سپرى شد

يك روز بنزديك عايشه آمد و دستورى خواست تا بقبيله خويش باز شده مادر و پدر را بدين اسلام دعوت بنمايد عايشه او را رخصت داد رفت بقبيله خود و در آنجا بود تا پدرش بمرد او را برادرى بود بنام حكمه كه با مشركين همدست بود و بدست خالد بن وليد در جنگ با عينية بن حصين مقتول شد اين ببود تا پيغمبر رحلت نمود و عرب مرتد شدند از آنجمله سلمى هم مرتد گرديد و با گروهى از مرتدان كنارى گرفت و هرروز كسانيكه مرتد شده بودند بسوى خود دعوت ميكرد و ميگفت من ميخواهم با خالد رزم زنم و خون برادرم حكم را از او بگيرم و هرگاه اين خبر را بخالد ميگفته اند جواب ميداد كه از زنى چه آيد

روزى چند برنگذشت كه لشكر عظيمى در زير لواى سلمى انجمن گشت و چندان بزرگ شد كه خالد بنفس خويش مهياي حرب او كرديد و از آن سو سلمى لشكر بياراست و از براى خود هودجى در پشت شتر راستكرد و در ميان هودج نشست و در برابر خالد رده بركشيد از دو جانب حمله افكندند و بسيار كس از جانبين مقتول گشت لشكر سلمى سخت پافشارى كردند بحدى كه كار بر خالد صعب افتاد خالد فرمان داد تا شتر سلمى را از پاي درآورند و گفت تا اين شتر بر سر پاست لشكر او دست از جنگ بازندارند

ص: 341

چندانكه مسلمانان كوشش كردند دست نيافته اند لاجرم خالد مهياى حملّه گرديد و صف بشكافت و صد مرد جنگى را بكشت و خويشتن را بهودج رسانيد و شمشير بزد و يكپاى شتر را قطع كرد اين وقت شتر بيفتاد و عمارى سرنگون گرديد خالد بي توانى قدم پيش گذاشت و تيغ براند و سلمى را بكشت و سپاه او را هزيمت ساخت.

ام جميل زوجه ابو لهب

دختر حرب بن امية بن عبد شمس اعداعد و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود و سورۀ مباركه تبت در طعن ابو لهب و زوجه اش ام جميل است كه ميفرمايد (وَ اِمْرَأَتُهُ حَمّٰالَةَ اَلْحَطَبِ فِي جِيدِهٰا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ) و ازاين روى او را حمالة الحطب ميگفته اند كه ميرفت در صحرا و پشته اى از خارهاى مغيلان فراهم ميكرد و آنرا بر سر راه رسولخدا ميريخت كه آنحضرت هنگام عبور اذيت شود و شوهر خود را وادار مينمود كه رسولخدا را اذيت بنمايد

در صافى از قرب الاسناد از امام كاظم عليه السّلام حديث كند كه چون سورۀ تبت نازل گرديدام جميل سنگى برداشت و بطرف رسولخدا ص آمد در حاليكه آنحضرت با ابو بكر نشسته بود چون ابو بكر او را بديد ترسيد عرض كرد يا رسول اللّه اين ام جميل استكه ميآيد و بدست او سنگى است خوب است كه شما خود را از او حفظ بنمائى حضرت فرمود او مرا نخواهد ديد

چون برسيد با ابو بكر گفت كجا است صاحب تو ابو بكر گفت در آنجائيست كه خدا ميخواهد ام جميل گفت آمدم كه اگر او را ملاقات كنم اين سنگ را بر او بزنم قسم بلات و عزا كه من شاعره هستم شنيدم محمد مرا هجو كرده ابو بكر با يك زبانى او را مراجعت داده و او مراجعت كرد و ميگفت مذمما ابنيا و دينه قلينا و امره عصينا و ان قريش يعلم انى بنت سيده و او رسولخدا را نديد و اين ام جميل استراق

ص: 342

سمع ميكرد و حرفهاى آنحضرترا ميشنيد و بكفار ميرسانيد اتفاقا روزى براى جمع هيزم و پشته خار بصحرا رفت چون آنها را با طنابى محكم بست و روي سنگى گذارد كه آنرا حمل كند طناب بگردن او افتاد و او را خفه كرد

و در مجمع البيان ميفرمايد (قوله تعالى فِي جِيدِهٰا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ) يعنى در گردن او طنابى از ليف خرما بوده است و مسد يعنى بافته شده و اين تعبير براى تهجين و تحقير است

و گفته شده كه مراد زنجير جهنم است كه زبرى و خشونت ليف و سوزندگى آتش و سنگينى آهن را دارد در گردن ام جميل ميگذارند و آن زنجير هفتاد زراع خواهد بود كه يك سر آنرا در دهان او خواهند كرد و از دبر او بيرون آورند و در اطراف گردن او حلقه بنمايند

حمامه جدۀ معويه

از زنان زانيه و صاحب رايت بود و اين رايت نشانه اين بود كه هركه ميخواهد بر او وارد بشود و حقير قصه او را در فرسان الهيجاء در ترجمه جعفر بن عقيل ص ٧١ نقل كرده ام

هند جگرخار

مادر معوية بن ابى سفيان دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف است و در روز فتح مكه اسلام دروغى آورد تا در خلافت عمرو بن الخطاب روزيكه ابو قحافه از دنيا رفت هند هم بجهنم واصل گرديد و آن در سال چهاردهم هجرت بود و هند (1)


1- زانيه بودن هند مسلم است در تذكرة الخواص ص ١١4 و در شرح ابن ابى الحديد ج ١ ص ١١١ و راغب اصفهانى در محاضرات و زمخشرى در بيع الابرار على ما نقل عنه و ابو الفتوح در بهجة المستفيد و سمعانى و كلبى و نزهة القلوب قطب شيرازى على ما نقل عنه و غير ذلك من الكتب المعتبره

ص: 343

از زانيات معروفه بوده و بغلامان سياه بسيار مايل بوده چون بارور ميشد هنگاميكه وضع حمل او ميشد او را در خاك مدفون ميساخت و هنگاميكه معويه از او متولد گرديد او را بچهار نفر نسبت ميدادند عباس بن عبد المطلب و عمارة بن وليد بن مغيره و مسافر بن ابى عمرو و ابى سفيان و بعضى صباح كه سرود خان عماره بود اضافه كردند كه معويه را باين پنج نفر نسبت ميدادند

و ابو سفيان مردى زشت و كوتاه قد بود و صباح كه مزدور ابو سفيان بود جوانى خوش سيما بود هند را با وي الفتى افتاد و بخويشتن دعوت كرد و با وى درآميخت و علماء نسب گفته اند كه عتبة بن ابى سفيان هم از صباح است و هم گفته اند كه هند چون بمعويه بارور شد مكروه داشت كه ويرا در خانه بزايد كنار كوه اجناد آمد و در آنجا وضع حمل كرد اين است كه حسان در ايام مهاجات قبل عام الفتح در هجاء معويه گويد

لمن الصبى بجانب البطحاء فى الترب ملقى غير زى مهد

نجلت به بيضاء آنسته من عبد شمس صلبة الحذاء

و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص گويد كه عامه مردم را اعتقاد اين است كه معويه از مسافر بن عمرو است چون عاشق هند بود و مكرر خدمت هند ميرسيد چون هند بمعويه بارور شد مسافر ترسيد كه مردم مطلع شوند باينكه هند از او بارور شده است فرار كرد از مكه و بنزد ملك حيره عمرو بن هند رفت اتفاقا ابو سفيان بحيره رفت و با مسافر بن عمرو تصادف كرد حال هند را از او پرسيد ابو سفيان گفت من او را تزويج كردم و در آنوقت مسافر بن عمرو بمرض استسقا مبتلا شده بود چون دانست هند شوهر كرده مرض او شدت كرد تا بمرد الخ

آنچه حقير در جلد سوم (الكلمة التامه) در ترجمه معويه مفصلا با مآخذ ايراد كردم بالجمله هند همانند شوهرش ابو سفيان و پسرش معويه در هرشرى و فسادى و جنايتى پيش قدم بود

ص: 344

چون ابو سفيان براى رفتن بجنگ رسولخدا در غزوه احد مهيا شد خواسته اند زنانرا هم كوچ دهند بعضى راضى نشدند هند گفت نخرج و نشهد القتال چون در طلب خون پدرش عتبه و برادرش وليد و عمش شيبه كه تماما بدست امير المؤمنين در غزوۀ بدر بجهنم واصل شده بودند آتش بغض و دشمنى اش در دل شعله ور شده بود (و الوتر يقلقها و الكفر يخنقها و الحزن يخرقها و الشيطان ينطقها)

چون آتش حرب در احد مشتعل گرديد هند با جماعتى از زنان قريش دفها بر كف گرفته اند و همى لشكر را بر جنگ تحريص ميكردند و دف همى زدند و زره پوشيده بودند و از قفاى صف بهر جانب ميتاخته اند و بر كشتكان بدر مرثيه ميگفته اند در آنوقت هند اين ارجوزه را با نوائى ميسرود و دف ميزد

نحن بنات طارق نمثى على النمارق

مشى القطا النوازق الدر فى المخانق

و المسك فى المفارق ان تقبلوا نعانق

ان تدبر و انفارق فراق غير وامق

و هند با وحشى غلام جبير بن مطعم عهد كرد كه اگر تو محمد يا على يا حمزه را بقتل آورى آنقدر بتو زر و مال خواهم بخشيد كه تو راضى شوى وحشي چون حمزه را شهيد كرد هرحلى و زيور كه داشت بوحشي بخشيد و اين اشعار بگفت

شفيت نفسى و قضيت نذرى شفانى وحشى غليل صدرى

و شكر وحشى على عمرى حتى ترم اعظمى فى قبرى

نحن جزيناكم بيوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات سعر

ما كان عن عتبة لى من صبر ابي و عمى و اخى و صهرى

سپس آمد و حمزه را مثله كرد و همانند قلاده در گردن خود انداخت و چون وحشى جگر حمزه را براى هند برد آنملعونه خواست جگر حمزه را در زير دندان بگذارد و بلع كند خداوند آن جگر را در زير دندان او محكم فرمود تا از دهان انداخت ازاين جهت بآكلة الاكباد لقب يافت و اين خال عار در اولاد او باقى ماند

ص: 345

بالجمله هند در بت پرستى و كفر باقى بود تا سنه هشتم از هجرت كه رسولخدا فتح مكه نمود و ابو سفيان براى مردم مكه خبر آورد كه محمد با لشكرى چون بحر مواج در ميرسد و همه غرق آهن و فولادند و مبارزانى باشند كه هيچكس را با ايشان نيروى مقاتلت نباشد

هند چون اين سخنان را از ابو سفيان بشنيد از خانه بيرون دويد و ريش ابو سفيان را بگرفت و بر سر و صورت ار همى زد و ميگفت بكشيد اين پير خبيث احمق را كه ديگر از اين گونه سخن نكند ابو سفيان گفت بخدا قسم اگر مسلمانى نگيرى گردنت بزنند

چون رسولخدا ص فتح مكه نمود و مردم با آنحضرت بيعت كردند آنحضرت فرمان داد تا قدح آبى آوردند دست مبارك در آن قدح آب نمود و بيرون آورد سپس فرمود بيعت زنها با من اين است كه دست در اين قدح آب فروبرند پس زنان دست خود را در آن قدح فروميبردند از آن جمله زوجه ابو سفيان هند بود چون از كرد هاى زشت خود ترسنده بود نقابى از چهره آويخت و در ميان زنان جاى گرفت و همى خواست تا بعد از گفتن كلمه شهادتين خود را آشكار بنمايد و از قتل ايمن باشد براى اينكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خون چند نفر را هدر كرده بود از جمله هند بود پس باتفاق زنان كلمه شهادتين گفت

اين وقت رسول اكرم فرمود با زنان (ابايعكن ان لا تسرقن) هند گفت ابو سفيان مرد بخيلى است و من از مال او ميربايم نميدانم بر من حلال است يا حرام ابو سفيان گفت آنچه بردى و بعد از اين بردارى بر تو حلال است پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تبسم فرمود و معلوم داشت كه او هند است (فقال لها انك لهند بنت عتبه قالت نعم فاعف عما سلف عفى اللّه عنك)

چون پيغمبر فرمود (ان لا يشركن باللّه و لا تزنين) هند گفت يا رسول اللّه زن آزاد زنا نميكند عمر بن الخطاب حاضر بود چون اين بشنيد تبسم كرد كنايه از اينكه

ص: 346

در جاهليت گاه گاهى عمر بوصال هند كامياب ميشد و از اين جهت در جاهليت و اسلام هميشه بين عمر و ابو سفيان كه رقيب او بود كار بمخاصمه بود و چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود (و لا تقتلن اولادكن) هند گفت ربينا هم صغارا و قتلتموهم كبارا و از اين سخن پسرش حنظله را ياد ميكرد كه در روز بدر بدست امير المؤمنين بجهنم واصل گرديد و چون حضرت فرمود (و لا ياتين به بهتان) هند گفت بخدا قسم بهتان قبيح است و تو ما را برشد و صلاح و مكارم اخلاق ميخوانى القصه كردارهاى زشت هند كتب تواريخ مملو است و اين اشعار نيز از او روايت كردند كه بعد از وقعه احد گفته

شفيت من حمزة نفسى باحد حين بقرت بطنه عن الكبد

اذهب عنى ذاك ما كنت اجد من لوعة الحزن الشديد المعتمد

و الحرب تعلوكم بشبئوب (1) برد نقدم اقداما عليكم كالاسد

و حسان بن ثابت چنانچه گذشت در اشعار فراوان هند را هجو كرده از آن جمله گويد

لمن سواقط ولدان مطرحة باتت تفحص فى بطحاء اجناد

باتت تفحص لم تشهد قوابلها الا الوحوش و الاحية الواد

يظل يرجمها الصبيان منعفرا و خاله و ابوه سيد الناد

حسان در اين اشعار بيان ميكند كه هند از بغاة و زانيات بوده كه در پناه كوه اجناد معويه را بزاد و قابله او وحوش صحرا و مارهاى وادي بودند

در ناسخ (2) حديث كند كه روزى در مدينه هند بنزد عايشه آمد و خواستار شد كه خواب خويشرا بعرض رسولخدا رساند چون رخصت يافت حاضر شد و بعرض رسانيد كه در خواب ديدم كه آفتابى برفراز سر من پديدار شد و از آن آفتاب آفتاب ديگر


1- ريزش باران
2- جلد متعلق بحضرت سيد الشهداء ص ١٣6 از مناقب ابن شهرآشوب و جلاء العيون نقل ميفرمايد

ص: 347

آشكار گشت و ماهى سياه فام از فرج من بيرون آمد و از آن ماه ستارۀ تاريك (و بقولى مارى) زائيده شد و آن ستاره بر آن آفتاب ثانى كه از آفتاب اول آشكار شده بود حمله كرد و او را بلعيد پس آسمان ظلمت كده گشت و ستارهاى سياه پديدار شد كه جهانرا فروگرفت

چون رسولخدا اين كلماترا اصغا فرمود آب در چشم مبارك بگردانيد ثم قال ص لها اخرجى يا عدوة اللّه مرتين فقد جددت على احزانى و نعيت الي احبابى فرمود بهند بيرون برو از خانه اى دشمن خدا و اين كلام را دو مرتبه فرمود و گفت ايدشمن خدا بتحقيق كه اندوه مرا تازه كردى و خبر مرگ دوستانم را بمن دادى

چون هند بيرون رفت از تعبير خواب سئوال كردند فرمود آفتاب اول على است آفتاب دوم فرزندم حسين است و آن ماه سياه معويه است و آن ستارۀ تاريك پسرش يزيد است كه با فرزند من حسين قتال خواهد كرد و او را شهيد خواهد نمود و هنگام شهادت او آفتاب سياه و آسمان تيره خواهد گشت و تاريكى جهانرا فروخواهد گرفت و آن ستارگان سياه بنى اميه اند كه بر جهانيان مستولى خواهند شد پس فرمود اللهم العنها و العن نسلها خدايا هند را لعنت كن و همچنين فرزندان و نسل او را

عايشه و حفصه

چون در جلد چهارم (الكلمة التامه) صدوهفتاد و شش صحيفه نگاشته ام در حالات اين دو زن و در جلد ثانى همين كتاب در امهات مؤمنين نيز پارۀ از قوارح اين دو زن را متعرض شدم ديگر در اينجا متعرض نميشوم

قطام بنت علقمة بن شجنة

از قبيله تيم الرباب كه شركت در قتل امير المؤمنين كرد و اين زن از خوارج است و حاصل قصه او اين است كه چون ابن ملجم با دو رفيق خود وردان بن خالد يا مجالد و شبيب بن بجره همداستان شدند كه آنحضرترا بقتل برسانند و اين مواضعه

ص: 348

بعد از انى بود كه ابن ملجم در مكه معظمه با دادويه مولى بنى عبز و برك بن عبد اللّه چنين قرار دادند كه ابن ملجم براى قتل امير المؤمنين و برك بن عبد اللّه براى قتل معويه و دادويه مولى بنى عبز براى قتل عمرو بن العاص هريك كمر بندند ابن ملجم قتل امير المؤمنين را عهده دار شد كه اين كار را هرسه در شب نوزدهم ماه رمضان انجام دهند.

ابن ملجم بكوفه آمد و در محله بنى كنده كه خوارج در آنجا جاى داشته اند فرود شد و مردى از قبيله تيم الرباب او را بخانه خويش برد و جاى داد قطام دختر علقمة بن شجنه از قبيله تيم الرباب در آن خانه ساكن بود و سخت نيكوروى و مشكين موى بود چنانكه هيچ زنرا بطراوت جمال و حلاوت مقال با او همانند و همال نگرفته اند شصت تاقه گيسوان در اطراف خود افشان ميكرد پدر و برادرش بدست امير المؤمنين در جنگ نهروان مقتول شدند دلى آكنده از بغض امير المؤمنين داشت و هرساعت خصومت او با آن حضرت بزيادت ميشد

چون عبد الرحمن بن ملجم بسراى او درآمد و آن جمال دل آراء و شمائل دلفريب را ديدار كرد يكباره دين و دل در پاي او باخت و در مقام خطبه او برآمد و هرساعت صبر وى اندك گشت

قطام گفت اى پسر ملجم دانسته باش كه صداق من حملى گران است اگر ترا نيروى آن حمل هست باكى نيست و آن سه هزار درهم نقد و كنيزى و غلامى ببايدت داد و بعلاوه على بن ابيطالب را هم بايدت بقتل برسانى ابن ملجم گفت مسئله دراهم و غلام و كنيز چيزى نيست لكن قتل على بن ابى طالب اگرچه من بقصد انجام اين امر باينشهر آمدم لكن كارى صعب است

قطام گفت او را غيلة بايد كشت اى پسر ملجم دانسته باش كه اگر او را كشتى مايه آسايش و آرامش مردم گشتى و قلب مرا شفا دادى و عيش خود را با من مهنا ساختى و اگر كشته شدى جاى در بهشت جاويدان خوا هى كرد و ثوابهاى جزيل بهرۀ تو خواهد بود ابن ملجم قبول كرد ولى گفت هيهات كه من بعد از قتل على بوصال تو برسم قطام

ص: 349

ملعون او را همى تحريص كرد و طلبيد از قبيله خود مردى را كه او را وردان ميگفته اند و او را با ابن ملجم متفق ساخته و ابن ملجم نيز مردى از قبيله اشجع كه او را شبيب بن بجره ميگفته اند با خود يار كرده قطام با ابن ملجم گفت يابن ملجم اگر وصال مرا ميجوئى در وفاى عهد اين تقاعد و تسامح چيست

ابن ملجم گفت وعده ما با دو رفيق خود شب نوزدهم رمضان است چون ماه رمضان برسيد قطام فرمان داد تا از براى او در مسجد كوفه خيمه بر سريا؟ ؟ ؟ كردند قطام برفت و در آنجا معتكف گرديد آنگاه ابن ملجم و دو رفيق او را طلب داشت و گفت اكنون كه قتل على را تصميم عزم داريد و در وفاى عهد يكدل ايستاده ايد من در اين قبه معتكف ميباشم همى بايد همه روزه بنزديك من حاضر باشيد و در اعداد كار و تشديد امر دل يكى كنيد تا روز ميعاد فراز آيد آنگاه از نزد من بر وي بتازيد و كار او را بسازيد

چون شب چهارشنبه نوزدهم شهر رمضان برسيد قطام ابن ملجم و وردان و شبيب را طلبيد و گفت هنگام ميعاد رسيد اقدام امر را كمر تنگ ببنديد و بافته چند از حرير حاضر ساخت و بر سينه ايشان استوار ببست و شمشيرهاي زهرآب داده را بداد تا حمايل كردند و گفت چون فرصت بدست كرديد مردانه بكوشيد تا بمقصد برسيد بعد از اينكه حضرت را شهيد كردند هرسه مقتول شدند و قطام را نيز زنده نگذاشته اند و ببدترين وجهى آنها را بجهنم فرستادند لعنة اللّه عليهم اجمعين

جعده بنت اشعث بن قيس كندى

كه زوجه حضرت امام حسن عليه السّلام بود پدرش اشعث ام فروه خواهر ابو بكر بن ابى قحافه را كه از هردو چشم نابينا بود تزويج كرده و حقير ترجمه اشعث را مفصلا در جلد چهارم (الكلمة التامه) ايراد كردم از اين خواهر كور ابي بكر اين جعده و محمد بن اشعث متولد گرديد خود اشعث شريك در خون امير المؤمنين عليه السّلام گرديد و دخترش

ص: 350

جعده امام حسن عليه السّلام را بقتل رسانيد و پسرش محمد شركت در خون مسلم بن عقيل نموده سپس بكربلا رفته و شركت در خون حضرت والاى حسينى نموده بالجمله در اين مقام اقتصار مينمائيم بعبارت كتاب (كامل) بهائى علامه شهير حسن بن على بن محمد بن الحسن المازندرانى معاصر علامه حلى ميفرمايد

مروان بشام رفت و معويه را تحريص كرد بقتل حضرت امام حسن عليه السّلام معويه گفت برو چنانكه مقدور ميشود كار او را بساز مروان بمدينه آمد روزى كنيزك عبد اللّه بن عمر در خانه مروان رفت و اين لعينه در خانه بزرگان جهت مشاطگى تردد كردى مروان از آن كنيزك حالها پرسيد در آخر باو گفت سرى دارم كه باظهار نرسانى آن كنيز قسمها خورد كه اين سر را فاش نكند

مروان گفت چون چنين است مى بايد جعده بنت اشعث را كه در خانه حسن است بفرمائى تا حسن را بزهر هلاك سازد و آن لعينه پيش جعده رفت و گفت حسن را مسموم كن كه معويه ميخواهد ترا به پسر خود يزيد بدهد و ملك عرب از براى تو مسلم خواهد آن لعينه قبول كرد مروان غلامى بمعويه فرستاد و او را اعلام كرد كه جعده قبول كرد كه حسن را زهر دهد معويه هزار دينار باو داد و بمروان نوشت كه كار تمام كن

جعده فرستاد كه زهر بمن دهيد مروان پسر خود عبد الملك را نزد معويه فرستاد و زهر گرفته بسوى مدينه بازگشت و معويه تحفه بسيار بجعده فرستاد با انگشترى بنشان ملك و پادشاهى و مروان آن زهر را بجعده فرستاد آن ملعونه آنرا در عسل سفيد كرده بآنحضرت خورانيد

در آنحال محمد بن الحنفيه حاضر شد خواست از آن عسل بياشامد حضرت فرمود يا ابا القاسم حرارت مكه در تو اثر كرده از اين انگبين تناول منما در آنحال حضرت حسين عليه السّلام درآمد آن لعينه قدرى ديگر بي زهر فرستاد جهت حضرت حسين تناول نمود

ص: 351

چون حسن عليه السّلام آن عسل زهرآلود بخورد چون شب درآمد حسن عليه السّلام را درد زهار پيش آمد و قى بسيار كرد او را بشير جوشانيده مداوا كردند روز دوم شربتى از براى آنحضرت بساخته اند جعده فرصت كرده كفچه زهرآلود بميان شربت در آورد چون آنحضرت شربت بياشاميد درد زهار شدت كرد برخواست و سر روضه جد بزرگوار خود رفت و از خاك روضه قدرى برداشت و بفرمود تا در شربت ريخته اند و باو دادند آن درد ساكن شد پس مدت چهل روز از براى حسن عليه السّلام از خانه حسين عليه السّلام طعام آوردند

روزى جعده گفت از باغ ما رطبى نيك آوردند محقرى بياورم و آن ملعونه طرفى از طبق را زهرآلود كرده و طرفى ديگر را كه خود تناول ميكرد خالى از زهر قرارداد و بنزد حضرت حاضر ساخت حضرت چند دانه تناول فرمودند باز درد زهار زياد شد جعده براى رفع تهمت از خود گفت يا حسن رطب در طبقى كه بوده بى سر پوش بوده ممكن است كه مارى يا عقربى سر آن رفته باشد

آنحضرت بكار او دانا بود و لكن متعرض حال او نشد اما چهل روز بخانه آن ملعونه نيامد و طبيب نصرانى بآنحضرت فرمود هواى مدينه گرم است و شما بايستى سفر موصل بنمائى آنحضرت بطرف موصل متوجه گرديد از آنطرف مروان بمعويه نوشت كه حسن چند مرتبه زهر خورده و در او تاثير نكرده از كار او غافل مباش معويه صوفى را بخواند و چند دينار باو داد آنملعون با عصائى كه سنان نوك عصا را بزهر آب داده بموصل آمد و چنان وانمود كرد كه مردى نابينا است و دعوت محبت اهل بيت همى اظهار ميكرد و در خدمت امام تردد مينمود

روزى عزم كرد كه دست آنحضرت را ببوسد چنانكه عادت صوفيان است كه دست شيخ خود ميبوسند نزديك رفت و به بهانه دست بوسيدن سر عصاى خود را كه سنانى از آهن باو منصوب بود و آنرا بزهر آب داده بود بقوت تمام به پشت پاى آن مظلوم فروبرد ناله آنحضرت بلند شد مردم خواسته اند صوفيرا بكشند آنحضرت

ص: 352

نگذاشت صوفى از آنجا بيرون رفت و سوار شد و قصد دمشق كرد عبد اللّه گفت در راه گردن او بزنند

(و بروايت ديگر قمر بنى هاشم ابو الفضل العباس عليه السّلام آن ملعونرا ديد كه از موصل بيرون ميرود او را گرفته با همان عصا بجهنم واصل كرد و مردم جثه او را بآتش سوخته اند برگرديم بروايت كامل بهائي)

اسماعيل نامى بود كه خدمت امام حسن ميكرد روزى خربزه بكاردى زهرآلود ميبريد و بحضرت حسن ميداد و بكاردى ديگر ميبريد و خود ميخورد و بديگران ميداد حسن عليه السّلام تلخى زهر دريافت و دانست كه آن خربزه زهرآلوده است مردم چون اين بدانسته اند قصد اسماعيل كردند آنحضرت مانع شد گفت دست از او بازداريد بسزاى خود خواهد رسيد

در آن اوان غلام امير المؤمنين عليه السّلام از شام بمداين آمد در بين راه ديد شخصى كشته افتاده و شتر او رميده و توبره اى در نزد كشته افتاده غلام از مركب خود فرود آمد توبره را بديد كه در ميان او شيشه زهرى است و نامه ايست از معويه باسماعيل نوشته اين جمله را برداشت و بمداين شتاب گرفت چون از راه رسيد حسن را رنجور ديد بگريست و نامه باو داد حسن عليه السّلام نامه بخواند و زير بالش نهاد مسعود ثقفى و مختار مجال آن نداشته اند كه با حسن چيزى گويند اشارت بعبد اللّه بن عباس كردند عبد اللّه گستاخى كرد و نامه برگرفت و بمسعود داد چون قرائت كرد گفت ما شب و روز با دشمن بسر بريم و از او بى خبريم

مختار قصد قتل اسماعيل كرد حضرت فرمود همانا تو مرد پرحرارتى باشى بجاى باش تا برادرم عون برود و اسماعيل را حاضر بنمايد چون عون برفت و اسماعيل را حاضر كرد حسن عليه السّلام فرمود اى اسماعيل آل يس در اين امت كيست گفت على و فاطمه و شما و برادرت حسين عليه السّلام

اينوقت امام حسن عليه السّلام نامه معويه را باو داد اسماعيل مجال انكار نديد مختار از

ص: 353

جاى برخواست و دست اسماعيل گرفته از مجلس بيرون برد و گردن او را بزد و فرمان داد تا خانه او را غارت كردند و يك پسر او را هم بكشته اند امام حسن از آنجا بكوفه رفت و زيارت پدر كرد و بمدينه رفت معويه ديگرباره زهر بمروان فرستاد با سوده الماس مروان زهر و الماس بجعده فرستاد با عطاى فراوان و تجديد عهد اين وقت جعده خود را بياراست و نزد حسن عليه السّلام آمد و در دل خود گفت كه اگر كنيزكان و خواهران آن حضرت بيدارند ميگويم مرا بيش از اين تاب مفارقت حسن نباشد و اگر در خواب باشد كار خود بسازم

آن لعينه نردبامى بر بام خانه نهاد و به بالا رفت و جمله را خفته ديد و سر كوزه را ديد مهر كردند چه آنكه احتياط ميكرد آنحضرت از ترس غدر جعده آنملعونه سوده الماس بر سر كوزه افشاند و دست ماليد تا آن زهر فرورفت پس برخواست و پائين آمد و نردبام را پنهان كرد و بجاى خود برگشت

امام حسن بيدار شد و كوزه را سر بمهر خود ديد چون شربتى از آن آب آشاميد درد در دلش پيدا شد فرياد برآورد و برادرش حسين عليه السّلام را طلبيد و امامت مؤمنان و شريعت را بدست او سپرده و فرمود من ميدانم چه كسى مرا زهر داده است و چگونه بوده است اما زنهار كه كسيرا نرنجانى و از براى من خون كسيرا نريزى و چون من از دنيا بروم مرا غسل بده و كفن بنما سپس مرا بروضه جدم به بر و اگر نگذارند كه آنجا مرا دفن كنى در بقيع مرا نزد جده ام فاطمه بنت اسد دفن بنما

اين وقت خواست حضرت حسين كه از آن كوزه آب بنوشد حسن عليه السّلام كوزه را از او گرفت و بر زمين زد و بشكست و بوقت صبح بجوار رحمت حق پيوست و چنانكه وصيت فرموده بود حسين عليه السّلام بعد از غسل و كفن برادر عزم كرد كه او را بروضه رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آورد

مروان از لشكر خلق كثيرى فراهم نموده و بعايشه فرستاد تا بر استرى سوار شود و در ميان لشكر بايستد عايشه اجابت كرده بر استرى سوار شد و در لشكر جا

ص: 354

گرفت ميان او و حضرت حسين عليه السّلام و عبد اللّه بن عباس مناظرات رفت ابن عباس گفت تجملت نبغلت و ان عشت تفيلت لك التسع من الثمن و بالكل تملكت

يعنى يك روز بر شتر نشينى و امروز بر استر نشينى و اگر باقى مانى بر فيل هم سوار شوى تر است نه يك از هشت يك از ميراث پيغمبر و تو همه را مالك شدى روزى بر شتر سوار شده بجنگ پدر آئي روزى بر استر نشينى با پسر جنگ آغازى نام و ننگ رسول بردى خدا فرموده (وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ) و تو برخلاف آن عمل كنى در خانه خويش ساكن نشوى

عايشه چون اين بشنيد كمان از مروان خواست و تير بجنازۀ حسن عليه السّلام انداخت و گفت دشمن زادۀ مرا از خانه من بيرون كنيد حضرت حسين عليه السّلام چنانكه وصيت حسن بود او را ببقيع برد و گفت اگرنه وصيت برادرم بودى بكردمى آنچه ميبايد كرد.

پس او را در جائي كه حسن فرموده بود دفن نمودند پس از آن جعده بخانه مروان رفت مروان او را بشام فرستاد معويه جمله حالها از او پرسيد پس گفت اى لعينه از خدا و رسول شرم نكردى كه با فرزندش چنين كردى سپس گفت تا او را بجائى بردند و هلاك كردند آنملعونه خسر الدنيا و الاخره شد انتهى كلام كامل بهائى

ام الفضل دختر مأمون عباسى

كه زوجه حضرت امام محمد تقى عليه السّلام بود و باشاره معتصم عباسى آن حضرترا مسموم كرد و قصه آن اشهر از آن است كه محتاج بذكر باشد در منتهى الامال ميفرمايد ام الفضل بتحريك عمويش معتصم آنحضرت را مسموم كرد چه آنكه ام الفضل از آن حضرت منحرف بود چون آنحضرت مادر امام على النقى را باو ترجيح ميداد باين سبب ام الفضل هميشه از آنحضرت در تشكى بود و در زمان حيوة پدرش مأمون مكرر نزد او شكايت ميكرد و مأمون گوش بسخن او نميداد

ص: 355

در كتاب عيون المعجزات روايت كرده كه چون حضرت جواد وارد بغداد گرديد معتصم انحراف ام الفضل را از آنحضرت دانست او را طلبيد و بقتل آنحضرت راضى كرده زهرى براى او فرستاد كه در طعام آنجناب داخل كند ام الفضل انگور را زقيرا زهرآلود كرده بنزد آن مظلوم آورد

چون حضرت از آن تناول نمود اثر زهر در بدن مباركش ظاهر گرديد ام الفضل از كرده خود پشيمان شد و چاره نميتوانست كرد گريه و زارى ميكرد حضرت فرمود الحال كه مرا كشتى گريه ميكنى بخدا سوگند كه ببلائى مبتلا خواهى شد كه مرهم پذير نباشد چون آن نونهال جويبار امامت در اول سن جوانى از آتش زهر دشمنان از پا درآمد معتصم ام الفضل را بحرم خود برده در همان زودى ناسورى در فرج او بهم رسيد و هرچند اطبا معالجه كردند مفيد نيفتاد تا آنكه از حرم معتصم بيرون آمد و آنچه از مال دنيا داشت صرف مداواى آن مرض كرد و فائده نديد و چنان پريشان گرديد كه از مردم سئوال ميكرد و با بدترين احوال هلاك شد و زيان كار دنيا و آخرت گرديد

زنيكه رسولخدا ص را زهر داد

و او زينب دختر حارث يهودى بود خواهرزاده مرحب خيبرى و زوجه سلام بن مشكم و قصه او چنان است كه چون فتح قلاع خيبر بدست امير المؤمنين صورت گرفت و بزرگان مردم خيبر همه مقتول شدند اين زن شنيد كه رسولخدا ص گوشت زراع را دوست ميدارد بزغاله اى را بريان كرده تمام آنرا زهرآلود ساخت و در زراع زهر بيشتر بكار برد و بنزديك آنحضرت هديه ساخت رسولخدا ص جماعتى كه حاضر بودند آنحضرت آنها را براى خوردن طعام طلبيد و خود لقمه برگرفت و در دهان مبارك نهاد و خوائيدن گرفت

در حال فرمود كه دست از اكل اين طعام بداريد كه اين زراع با من گويد از من نخور كه مرا زهرآلود كردند

ص: 356

بشر بن البراء عرض كرد كه لقمه اى برگرفتم و از آن زحمتى عظيم يافتم و از دهان بيرون نيفكندم كه تا اكل طعام بر شما ناگوار و دشوار نيفتد و رنگ بشر سبز و سياه شد و از پس آنكه يكسال مريض بود وفات كرد و بروايتى در همان انجمن جان بداد رسولخدا فرمود تا آن زنرا حاضر كردند رسولخدا فرمود چرا در اين بزغاله زهر كرده اى عرض كرد چون پدر و برادر و شوهر مرا كشتى با خود انديشيدم كه اگر اين پيغمبر است خدايش او را حفظ خواهد كرد و اگر در دعوى نبوت دروغ مى- گويد مردم را از او آسوده كنم

و بعضي گفته اند كه حضرت از او عفو كرد و آنزن مسلمان شد و در بعضى روايات است كه او را مقتول ساخته اند و بعد از قتل مصلوب نمودند و اللّه العالم ولي اثر زهر در بدن آنحضرت سالى يك مرتبه بروز ميكرد تا از دنيا رفت

ميسون مادر يزيد بن معويه

در ص ٢٨٧ كتاب شفاء الصدور در شرح زيارت عاشور گويد يزيد مادرش ميسون بود دختر بجدل كلبى و ميسونرا از باديه براى معويه آوردند و كلبى و غير او گويد كه بجدل را غلامى بود سفاح نام داشت ميسون را با غلام الفتى تمام بود صبح و شام از او كام ميگرفت چون بسراى معويه شد ميسون از آن غلام حمل داشت و چون حملش ظاهر نبود اين مطلب مكتوم بماند چون حمل خود فرونهاد معويه از خويش دانست و يزيدش نام نهاد و در حقيقت نطفه معويه با نطفه سفاح مزيد گشت و نسابه كلبى اشارت باين كيفيت كند و گويد

فان يكن الزمان انى علينا بقتل الترك و الموت الوحى

فقد قتل الدعى و عبد كلب بارض الطف اولاد النبى ص

بعد ميفرمايد و در اين شعر مقصود از دعى ابن زياد است و از عبد كلب يزيد بالجمله ميسون چند سالى در دمشق توقف كرد و با اينكه در قصور عاليه و انواع نعم

ص: 357

و لذايذ براى او بود گاهى بياد وطن و آداب مسكن و ديدار خويشاوندان و آرزوى ملبس و مشرب مردم بيابان نشين اين اشعار بگفت

للبس عبائة و تقر عينى احب الى من لبس الشفوف

و بيت تخفق الارياح فيه احب الى من قصر المنيف

معويه چون اين ابيات بشنيد او را طلاق گفت و با او گفت اكنون باهل و وطن خويش باز شو ميسون بطايفه خويش باز شد و يزيد را با خود همراه برد در حوارين كه منزل او بود و يزيد در ميان باديه نشوونما كرد و حقير ترجمه يزيد را مفصلا در ج ٣(الكلمة التامه) نوشته ام

سميه مادر زياد بن ابيه

ابن خلكان در وفيات الاعيان در ترجمه يزيد بن زياد گويد ابو الخير بن عمرو كندى كه يكى از ملوك يمن بود بسبب غلبه قومش از ملك خود بيرون شد و بفارس رفت و از كسرى مدد طلبيد كسرى لشكرى همراه او كرده و او را جائزۀ سنيه بخشيد از جمله كنيزكى سميه نام و غلامى عبيد نام باو هبه كرد

ابو الخير با آن لشكر بملك يمن مراجعت كرده لشكر چون آن وحشت بلاد عرب را ديده و كمى خير او را ملاحظه نمودند با طبيب ملك سازش نموده اند و بعضى گفته اند با طباخ ملك سازش نمودند كه زهرى در طعام ابو الخير كرده چون زهر در شكم او جا كرد و حالش پريشان شد لشكر بنزد او رفته اند و گفته اند حال تو بدين منوال رسيده ما را مرخص نما گفت شما مرخصيد گفته اند نامه بما بده تا در نزد كسرى از براى ما حجتى باشد كه ما باذن تو مراجعت كرديم ابو الخير نامه بايشان داد مراجعت كردند.

سپس ابو الخير چون مرض او تخفيف يافت از يمن بسوى طائف شتافت همه جا بنزد حارث بن كلده كه طبيب عرب بود خود را رسانيد و مشغول معالجه گرديد تا صحت

ص: 358

يافت و بعد از صحت همان كنيزك كه سميه نام داشت و غلامى كه عبيد نام او بود و هديه كسرى بود كه بابو الخير انعام كرده مزد معالجه هردو را بحارث بن كلده داد و از آنجا بسوى يمن روان شد و در بين راه بمرد و حارث بن كلده را با سميه تزويج كرد و زياد در فراش عبيد از او متولد گرديد در سنه اول هجرت

و در عقد الفريد و مروج الذهب و كتابهاى ديگر كه مفصلا در جلد سوم الكلمة التامه بنام و نشان ذكر كرده ام كه حارث بن كلده ضريبه اى بسميه بست و سميه در طائف در محله ايكه موسوم بجارة البغايا بود منزل گرفت و علمى بر بام خانه خود نصب كرد كه در آن وقت چنين رسم بود كه زنان زانيه در جاهليت علمهائى بر بام خانه خود نصب ميكردند كه معروف شوند و جوانان زناكار بطلب آنها درآيند و سميه از زنا دادن حق الضريبه را ميپرداخت

يك روز ابو سفيان در طائف عبورش افتاد بجانب ابو مريم سلولى شتافت كه آن ابو مريم شراب ميفروخت ابو سفيان از او شراب گرفته آشاميد چون از شراب مست شد از او زانيه خواست ابو مريم گفت جز سميه فعلا كسى نيست ابو سفيان گفت بياور او را اگرچه زير بغلهاى نتن و پستانهاى افتاده دارد از اين كلمه معلوم ميشود كه قبل از اين ديده بوده او را و بعد از فراغ ابو مريم از او سئوال كرد سميه را چه گونه يافتى ابو سفيان گفت اگر استرخاى ثدى و نتن نگهت نداشت عيبى نبود الخ

نابغه مادر عمرو بن العاص

ابن عبد البر گفته در استيعاب بترجمه عمرو بن العاص كه اين نابغه بنت حرمله از عنزه است از سباياى بنى جلان است كه در بازار عكاظ فاكهة بن مغيره او را خريد سپس از فاكهه عبد اللّه بن جذعان او را خريد و عاص بن وائل او را از عبد اللّه بن جذعان خريد و عمرو بن عاص از او متولد گرديد

و در ترجمه اروى بنت حارث بن عبد المطلب از همين كتاب سبق ذكر يافت كه

ص: 359

آن مخدره روبروى معويه بعمرو بن عاص فرمود كه مادر تو مشهورترين زانيها بود در مكه و اجرت زنا دادنش از همه ارزان تر بود و چون تو متولد شدى پنج نفر بر سر تو نزاع ميكردند هركدام ميگفته اند اين فرزند از من است چون از مادرت پرسش كردند گفت اين پنج نفر همه بنزد من آمده اند نگاه كنيد به بينيد با كه شباهت دارد باو ملحق بنمائيد

چون عاص بن وائل بر آنها غلبه كرد ترا باو ملحق كردند و حقير در جلد 4 (الكلمة التامه) چهل پنج صفحه در احوالات عمرو بن عاص نگاشته ام ديگر در اينجا عنان قلم بازكشيدم اين اولاد عاهرات و زانيات را حضرات اهل سنت چندان مناقب براي آنها بربافته كه در مدت دراز نقل نتوان كرد مثل معويه و عمرو بن العاص و مروان بن حكم و امثال آنها

غزاله زوجه شبيب خارجى

اين زن تاريخ مفصلى دارد با شوهرش در جنگها پافشارى ميكرد و تفصيل قصه ايشان در جلد اول متعلق باحوالات امام زين العابدين از مجلدات ناسخ است

خيزران زوجه مهدى عباسى

مادر هادى و هارون الرشيد ام ولدى بوده از مردم بربر چون خلافت به پسرش هادى رسيد بعد از مهدى و اين خيزران رتق وفتق امور سلطنت در دست او بود و در كارهاى بزرگ مستبد برأى بود و سران سپاه و بزرگان درگاه بر در خانه او هرصبح ميآمدند و كسب تكليف ميكردند اين كار بر هادى دشوار آمد با مادر گفت اگر بنگرم يك نفر از اركان دولت بدرخانه تو قدم گذاشته سر از بدنش بردارم ترا با كار مملكت چه كار است تو بايستى بقرائت مصحف پردازى يا برشتن مغزل يا بگردانيدن تسبيح خود را مشغول بگردانى ترا با كار مملكت چه كار خيزران در خشم شد طعامى

ص: 360

مسموم براى پسرش فرستاد چون حالش ديگرگون گرديد كنيزان را فرمان داد تا او را خفه كردند و در مجلدات تاريخ سامرا تاريخ تمام خلفاى بنى العباس را نوشته ام

قبيحه مادر معتز زوجه متوكل عباسى

ام ولدي بود روميه و از بسياري زيبائي و خوشگلى او را قبيحه ميگفته اند چنانچه نام كافور را بر زنگى ميگذارند پسرش معتز سيزدهمى از خلفاى بنى العباس است كه چهار سال شش ماه بيست سه روز خلافت كرد و در سامراء مدفون گرديد و سبب مرگ او اين بود كه عساكر او از تركها مطالبه مواجب خود را ميكردند معتز فرستاد نزد مادرش كه پنجاه هزار دينار بمن بده تا اين فتنه را خواب كنم گفت در نزد من مالى نيست با اينكه مال بسيار داشت

بالاخره عساكر ريخته اند و معتز را از خانه بيرون كشيدند و عمود بر سر و كتف او ميزدند كه خود را از خلافت خلع كن و جامه بر تن او دريدند و او را پاى برهنه در آفتاب نگاه داشته اند و سيلى بصورت او ميزدند

در فوات الوفيات گويد از شدت گرما معتز زيرجامه خود را بيرون كرد و در زير پاى خود نهاد بالاخره خود را از خلافت خلع كرد پس از خلع او را در سردابى انداخته و آب و طعام از او قطع كردند تا جان بداد چون معتز كشته شد مادرش قبيحه فكر كرد كه اين امواليكه در دست من است هركه خليفه بشود از من ميربايد و مرا هم نابود خواهند كرد پس بهتر اين است كه صالح بن وصيف را با خود آشنا كنم و در سايه او زندگانى بنمايم

پس زنى عطاره را بنزد او فرستاد و صورت حال را بگفت صالح بن وصيف قبول كرده گفت تا اموال را باو به سپارند پانصد هزار دينار زر سرخ در بغداد داشت او را حاضر كرد و خزينه ايكه در زيرزمين داشت از او هزارهزار دينار و سيصد هزار دينار بياورد و سبدى مملو از زمرد و سبدى مملو از مرواريد درشت و سبدى از ياقوت

ص: 361

احمر كه همانند آن يافت نميشد همه را كه بنزد صالح بردند بسيار عصبانى شد و بنا كرد قبيحه را دشنام دادن كه تو اين همه اموال فراوان داشتى و براى اينكه پنجاه هزار دينار به پسرت معتز ندهى او را بكشتن دادى

بالاخره قبيحه از همه اين اموال محروم گرديد و بر جان خود ترسيد رفت بجانب مكه و در آنجا اقامت كرد و بصداى بلند در حق صالح ابن وصيف نفرين ميكرد و ميگفت اللهم اخز صالحا كما هتك سترى و قتل ولدى و شتت شملى و اخذ مالى و غر نبى عن بلدي و ركب الفاحشه منى سپس طولى نكشيد كه صالح بن وصيف را بقتل رسانيدند فاعتبروا يا اولى الابصار

قرة العين دختر حاجى ملا صالح قزوينى

در جلد قاجاريه ناسخ ص 5٢١ ملخصاء چنين مينگارد كه ملا صالح پدر قرة العين يكتن از اجله فقها و از بزرگان علماء بود و شوهرش ملا محمد پسر ملا محمد تقى عمزادۀ او نيز فضلى بكمال داشت و عمش ملا محمد تقي از اكابر مجتهدين عصر خود بود كه صيت فضل و تقواى او در همه بلدان و امصار پراكنده بود و اين دختر با اينكه روئى چون قمر و زلفى چون مشك از فر داشت در علوم عربيه و حفظ احاديث و تاويل آيات فرقانى با حظى وافر بود از سوء قضا شيفته كلمات ميرزا عليمحمد باب گشت و از جمله اصحاب او شد و اندك اندك طريقه او را پيش گرفت و حجاب زنان را موجب عقاب دانست و يك زن را بنكاح نه مرد فرض و استحباب كرد

اصحاب ميرزا على محمد باب كه از زن و فرزند و خويش و پيوند آواره بودند و از كمال شبق هرپتياره را ماه پاره ميدانسته اند بارادتى عاشقانه شمع او را پروانه گشته اند گاهى او را زرين تاج و گاهى بدر الدجى و گاهى شمس الضحى نام نهادندى و عاقبت بقرة العين لقب يافت مجلس خود را چون حجله عروس ميپرداخت و تن را چون طاوس بهشت آراسته ميداشت و پيروان باب را حاضر كرده بى پرده بر ايشان

ص: 362

داخل ميشد و برفراز تختى جلوس ميكرد چون واعظان متقى از بهشت و دوزخ ياد ميكرد و از احاديث و آيات شرحى بكمال ميراند آنگاه ميگفت هركس مرا مس كند آتش دوزخ بر وى حرام گردد

اين وقت مستمعين برميخواسته اند و بپاى سرير او ميرفته اند و لبهاى او را كه بر ياقوت رمانى ترجيح داشت بوسه ميزدند و پستانهاى كه بر نار بستان دريغ ميخورد صورت باو ميماليدند

عمويش حضرت حجة الاسلام ملا محمد تقى چون كردار زشت او گوشزد ايشان گرديد از در طرد و منع بيرون شد قرة العين كه همه مجتهدين و علماى دين را واجب القتل ميدانست بر قتل عم خويش نيز فتوى راند و اصحاب او هنگام سفيدۀ صبح به مسجد او تاخته اند و در ميان نماز و نياز مقتولش ساخته اند از كمال زهد و ورع كه او را بود در ميان جامعه اسلامى بشهيد ثالث ملقب گشت و قرة العين يكباره از پدر و شوهر قطع رشته مؤالفت كرد و طريق مخالفت گرفت و از قزوين به بيرون سفر كرد و با اصحاب خويش راه بريد و از داعيان باب گرديد و بجانب خراسان رهسپار شد چون بدهيكه در يك فرسخى بسطام بود رسيد حاجى محمد على مازندرانى كه از پيروان باب بود از خراسان بقرة العين ملحق گرديد و چند كرت مجلس را از بيگانه به پرداخته اند و بمشاورت بنشسته اند و در رواج دين ميرزا على محمد باب رأى زدند و عاقبت پرده از كار برگرفته اند و قرة العين منبري در انجمن اصحاب نصب كرده بى پرده بر منبر صعود كرد و برقع از رخ بركشيد و چهرۀ تابنده را كه مهر درخشنده بود با مردمان بنمود و گفت هان اى اصحاب من اين روزگار ما از ايام فترت شمرده ميشود امروز تكاليف شرعيه يكباره ساقط ميباشد و اين صوم و صلوات بيهوده است آنگاه كه ميرزا على محمد باب اقاليم سبعه را فروگيرد و اين اديان مختلفه را يكى كند بتازه شريعتي خواهد آورد و قرآن خويشرا در ميان امت وديعتى خواهد نهاد و هرتكليف كه از نو بياورد بر خلق روى زمين واجب خواهد گشت پس امروز زحمت

ص: 363

بيهوده بر خويش روا مداريد زنان خويشرا در مضاجعت طريق مشاركت بسپاريد و در اموال يكديگر شريك و سهيم باشيد كه در اين امور شما را عقابى و نكالى نخواهد بود.

چون سخن خويشرا خاتمه داد مردمى كه در گرد منبر انجمن بودند سر بگريبان در بردند جماعتيكه در شريعت و طرق اثنى عشريه عقيدتى و ثباتى داشته اند از ارادت على محمد باب برگشته اند و از او بيزارى جسته اند و يك يك بيرون شده سر خويش گرفته اند و طريق مساكن خويش داشته اند و جماعتى كه بيدين و بدكيش بودند و مال و ثروت و عيال و عدتى نداشته اند از اين سخنان شاد خاطر شده يكباره سر به بيدينى برآوردند و حمل شرايع را از گردن فرونهادند

آنگاه حاجى محمد على باتفاق قرة العين راه مازندران پيش گرفته اند چون باراضى هزار جريب رسيدند حاجى محمد على اندك اندك دل در قرة العين بست قرة العين هم از اين كار امتناعى نداشت عاقبت كار بآنجا كشيد كه اين هردو تن در يك محمل مى نشسته اند و آن ساربانيكه مهار شتر را داشت شعرى چند انشا ميكرد بدين شرح كه اجتماع شمسين و اقتران قمرين است و اين اشعار را بآهنگ حدى تغنى ميكرد و طى مسافت مينمود و در يكى از قراى هزار جريب باتفاق قرة العين به حمام رفت و با او هم بستر شد و طريق مزاجعت سپرد

مردم هزار جريب چون اين بدانسته اند و از عقيدت و كيش ايشان آگهى يافته اند جماعتى ساخته كار شده و بر ايشان تاختند و اموال و اثقال ايشان را بنهب و غارت بردند بعد از اين واقعه ميان حاجي محمد على و قرة العين جدائى افتاد حاجى محمد على طريق بارفروش گرفت و قرة العين در اراضى مازندران با جمعى از دل باختگان خويش ده بده همى عبور ميكردند و در اغواى مردم چندانكه توانسته اند همى رنج بردند

ملا محمد على بارفروشى كه معروف (بقدوس) بود بنا بگفته جناب اعتضاد

ص: 364

السلطنه كه در كتاب فتنه باب نقل فرموده و آن كتاب با توضيحات و مقالات ميرزا عبد الحسين نوائى چاپ شده و منتشر گرديده ميگويد ملا محمد على بارفروشى با لباس مبدل گريخت قرة العين كه خميرمايه فتنه بود پس از آنكه در قصبۀ(نيالا) از دست مسلمانان جان بسلامت بدر برد در مازندران همچنان بتبليغ مشغول بود تا اينكه بنور رسيد در اين اوقات محمد شاه فوت شد و در كارهاى مملكتى فتره ئى پيش آمد

و در كتاب نامبرده ص ١٠5 گويد در حين حركت بنور قرة العين مدتى در خانه حاجى ملا محمد شريعت مدار ماند ولى چون وجودش مايه فساد بود سعيد العلماء و ساير علماى مازندران مانع از توقف وى شدند وى بالاجبار از راه آمل طرف نور رفت و پس از اقامت كوتاهى در سعادت آباد نور و قراى ديگر رفت در خلال اين مدت ساير گمراهان فرقه بابيه بساط خونريزى قلعه شيخ طبرسى را بپا كردند و آن هنگامۀ فجيع را بوجود آوردند

قرة العين درصدد برآمد كه بقلعه طبرسى برود ولى قشون دولتى اطراف قلعه را محاصره كردند و قرة العين بچنگ سپاه اسلام افتاد و او را بطهران فرستادند و در خانۀ ميرزا محمود خان كلانتر تحت نظر قرار گرفت و در تمام مدت طول جنگ قلعه طبرسى قرة العين سرا و علنا مشغول تبليغ بوده و در اين مدت مكررا ميرزا يحيى نورى كه معروف بصبح اذل بود ملاقات كرده و عاقبت پس از خاتمه جنگ طبرسى در نور بدست اهالى دست گير و تحت الحفظ او را بطهران آوردند و در خانۀ ميرزا محمود خان كلانتر جاى دادند

در بالاخانه ايكه جز با نردبان آمدورفت ممكن نبود با اين حالت قرة العين آرام نميگرفت و با بابيها ارتباط داشت و زنهاى بابى بعنوان رخت شورى و بهانهاى ديگر وارد خانه شده با او ملاقات ميكردند و وسيله او با خارج ميشدند و مكتوب هاى او را غالبا در جوف مأكولات كه بوى ميرسانيدند پنهان مينهادند و او جواب را

ص: 365

با قلامهاى چوب كه در گوشه و كنار حجره ريخته بود با آبى كه از بقيه تره و سبزى هاى خوردنى ميگرفت جواب مينوشت و آنرا لوله ميكرد از بالا بپائين مى افكند و نسوان بابيه گرفته بدر ميبردند

بالاخره حكم اعدامش صادر گرديد مع ذلك ناصر الدين شاه كشتن زنيرا خوش نداشت فلذا دو نفر از علماء معروف طهران يكى حاجى ملا على كنى و حاجى ملا احمد اندرمانى را چندبار براى قرة العين فرستاد تا شايد بتوانند ويرا از ضلالت و گمراهى بدر آورند قرة العين در جواب دو عالم مذكور باز همچنان بسخنان خود ادامه ميداد و از خر شيطان پياده نشد

بالاخره شاه كه ويرا در ضلالت خويش ثابت ديد فرمان داد تا ويرا بكشند نيمه شبى مأمورين دولتى ويرا از خانه ميرزا محمود تحويل گرفته بباغ ايلخانى بردند و دستمالى بگردنش بسته كشيدند تا او را خفه كردند و او را در چاهى افكنده سر آن چاه را با خاك و سنگ پر كردند و بدين ترتيب بحيات پرشور و فتنه زنيكه خود موجب قتل و خونريزى بيشمار شده و حتى از كشتن عموى خويش دريغ نكرده بود خاتمه دادند

مؤلف گويد اساس مذهب بابيها از اجانب بود و اصلا در اين ترديدى نيست چون علي محمد باب را ديدند دماغ او مختل است در اثر رياضت هائى كه در تابستان بوشهر تحمل كرده او را آلت دست خود كردند و در سنه ١٢6٠ هجرى بنك بابيگرى در ايران بلند گرديد

على محمد كه پدرش ميرزا رضاى بزاز نام داشت مادرش خديجه محل تولدش شيراز شاگرد سيد كاظم رشتى شيخى و با آن جهالت كه تفصيلش در ناسخ و كتاب (فتنه) باب اعتضاد السلطنه و مفتاح الابواب مسطور است چگونه باوركردنى است كه او امام زمان حضرت حجت عجل اللّه فرجه باشد تمام رؤساى بابيه همه مردمانى بودند كه اگر هزار مرده در مقابل چشم انسان زنده بنمايند صلاحيت ندارند كه كسى از

ص: 366

آنها تبعيت بنمايد هرگاه باب كه ريشه و پايۀ مذهب باب و بهاست اين قدر جاهل باشد كه در مجلسى كه در شيراز و غير آن بر سر پا كردند و او را حاضر كردند و از هرعلمى و قواعد دينى سئوال كردند اصلا نتوانست يكيرا جواب بگويد از حال ديگران چه ميپرسى بالاخره در تبريز در روز دوشنبه بيست هفتم شهر شعبان سنه ١٢66 على محمد باب را كشته اند بعد از اينكه او را با پاى برهنه پياده با يك شبكلاهى در كوچه ها و بازارها گردانيدند و پس از اينكه لاشه او را از دار فرود آوردند جسد او را چند روز در ميان شهر بهرطرف ميكشيدند آنگاه در بيرون دروازه انداخته اند و طعمه سباع شد

و ديگر ملا حسين پسر ملا عبد اللّه صباغ بشرويهى كه نه سال پاى درس سيد كاظم رشتى بود چون از اين دروس بهره اى نيافت بكاشان آمد و بحاجى آقاجانى بابى متصل گرديد و از آنجا بخراسان رفته و مشغول تبليغ گرديد و آتش جنگ قلعه طبرسيرا او بر سرپا كرد و چندين هزار مسلمانرا بكشتن داد بالاخره مقتول گرديد

و ديگر از رؤساى ايشان ملا محمد على زنجانى است كه مدتى شاگرد شريف العلماء بود بعضى از مسائل فقه و اصولرا از ايشان اخذ كرده و خود را از فحول علماء ميدانست از آنجا بزنجان رفته چون مايه علمى نداشت بگفتن ترهاتى چند خواست خود را معروف بنمايد مثل سجده كردن بر بلور و پاك بودن منى و اينكه ماه رمضان هميشه سى روز تمام است و امثال آن بسيار نشر داد تا اينكه علما بفرياد آمدند و دفع او را بقانون شرع واجب دانسته اند و صورت حالرا بمحمد شاه خبر دادند بالاخره بباب ملحق گرديد و طولى نكشيد كه پانزده هزار جمعيت بدور او جمع شد مردمرا گفت امروز از ايام فترت حساب ميشود هيچ تكليفى بر مردم نيست و خداى تعالى بهيچ گناهى كسيرا عقوبت نفرمايد و مردم را بشراكت اموال و ازواج فتوى ميداد تا محمد شاه از جهان برفت ناصر الدين شاه لشكر از پس لشكر همى فرستاد بزنجان و محاربه بطول انجاميد و خلق بسيارى از طرفين كشته گرديد

ص: 367

چون ملا محمد على آثار ضعف در سپاه خود ديد فرمان داد بازار زنجانرا آتش زدند و مليونها بمردم خسارت وارد آوردند و زن و مرد بابيها بجنگ درآمدند بالاخره گلوله اى بشانه ملا محمد على اصابت كرد اصحاب او ويرا از خاك برگرفته اند با ايشان گفت من بدين زخم هلاك ميشوم شما در كار جنگ ثابت قدم باشيد كه من بعد از چهل روز زنده خواهم شد

چون بجهنم واصل شد در خانه اش با جامه و شمشيرش او را دفن كردند چون لشكر دولت غالب گرديد لاشه او را از خاك بيرون آوردند ريسمان به پاى او بسته اند و در كوچها ميگردانيدند و امواليرا كه از مردم غارت كرده بود و همه را در خانه پنهان ساخته بود بهرۀ لشكريان گرديد و اصحاب او را بتمامى كشته اند

و ديگر سيد يحيى پسر آقا سيد جعفر دارا بجردى بود او نيز يكى از خلفاى باب بود و خود را ملقب بكشاف نموده پدرش بسبك عرفا رفتار ميكرد در تفسير آيات و تاويل احاديث با فقهاى عصر خالى از بينونت نبود و از كرامات دم ميزد و ميگفت در فلان سفر با خضر هم سفر بودم و هفتاد بطن قرآنرا كشف نمودم و پسرش سيد يحيى كه در كسب علوم و طلب مال و جاه همى خواستى تا بمقامات رفيعه ارتقاء جويد از خدمت پدر بدار الخلافه سفر كرد و در پايان امر بجانب ميرزا على محمد باب شتافت و از داعيان او گشت دوباره بدار الخلافه مراجعت كرد از آنجا بيزد رفت و مشغول دعوت گرديد از آنجا بفسا رفت شكايت او را بدولت كردند از مردم فسا پانصد كس باو گرويدند و از آنجا به نيريز رفته و قلعه خرابه اى نزديك نيريز بود او را عمارت كرده و برج و باروى او را محكم نموده و با تيغهاى كشيده آماده جنگ شدند و سيد يحيى بمردم ميگفت خاطرجمع باشيد كه اگر لشكرى بسوى ما بيايد از ايشان كارى ساخته نخواهد شد و دهان توپ و تفنگ بسوى ما گشاده نگردد و بر كاغذپارها چيز هاى نوشته باصحاب خود داد كه اين حرز و نگهبان شما است از توپ و تفنگ سپس با شمشيرهاى كشيده فريادكنان و صيحه زنان به نيريز ريخته اند و جماعتى از بزرگان

ص: 368

و اعيانرا بقتل رسانيدند و اموال آنها را بغارت بردند در آنوقت نصرت الدوله فيروز ميرزا كه صاحب اختيار فارس بود با توپ و قورخانه بجانب ايشان شتافت و صد نفر از بابيها مقتول ساخت و مردمانى كه تازه بابى شده بودند چون ديدند سيد يحيى هر چه ادعا كرده بود دروغ درآمد و توپ و تفنگ از آنها روگردان نشد و از كاغذپاره ها كارى ساخته نشد يك يك و دودو فرار كردند بخانهاي خود رفته اند و صد و پنجاه نفر ديگر از ايشان مقتول شدند و سيد يحيى را گرفته پاره پاره كردند و جهانرا از وجود ايشان پاك ساخته اند

و ديگر ملا شيخ على ترشيزى بود كه از شاگردان خاص سيد كاظم رشتى بود بالاخره يكى از خلفاى باب گرديد و خود را حضرت عظيم لقب داد و در سنه ١٢4٧ جمعى را براى قتل ناصر الدين شاه برانگيخت بتفصيلى كه در ناسخ و كتاب فتنه باب مذكور است.

بالاخره جماعتى كه با او پيوسته همه را گرفته اند و بانواع عذابها بجهنم فرستادند و ملا شيخ على ترشيزي فرار كرده و هردو شب در يكجا بلباس مبدل و نام و لقب ديگر بسر ميبرد بالاخره او را گرفته اند و بجهنم فرستادند

و ديگر عباس افندى است كه تاريخ مفصلي دارد و كتاب مقاله سياح از نوشته جات او است و عباس افندى خود را عبد البها ملقب كرد سپس بغض اعظم معروف گرديد و او پسر ميرزا حسينعلي نورى است و پدرش ميرزا حسينعلي در عكا استقرار پيدا كرد و القابى براى خود وضع كرد

از آن جمله (طلعت مبارك) و (جمال مبارك) و (جمال قدم) و (جمال حق) (جمال بها) و سجع مهر او كلمه (ايشان) بود و برادرش ميرزا يحيى را ملقب به (صبح ازل) گردانيد و اين دو برادر ميرزا يحيى و حسينعلى در بغداد و عكا و ايران فتنها و جنايتها مرتكب شدند كه در مدت دراز نقل نتوان كرد و در تمام اين فجايع دست روسيها در كار بود بالجمله كتاب ايقان از نوشته جات ملا حسينعلى است

ص: 369

و ديگر ابو الفضل گلپايگانى است كه از نويسندگان معروف بابيه است ولى او صورة بابى بود و پابند هيچ مذهبى نبود حقير بگوش خود از استاد خويش مرحوم علامه شيخ محمد خلف ارجمند حضرت حجة الاسلام آقاى آشيخ اسماعيل محلاتى صاحب كتاب يارقلى شنيدم كه فرمود من در بغداد ابو الفضل گلپايگانى را ديدم روى تخت قهوه خانه نشسته بود من بطمع اينكه او را نصيحتى كرده باشم رفتم و بنزد او نشستم از هرطرف سخن در ميان آورديم تا اينكه باو گفتم تو مرد فاضلى هستى چه پيش آمد ترا كه بمذهب على محمد باب گرويدى

گفت من على محمد باب را بكفش خود هم قبول ندارم و اشاره بكفش پاى خود كرد ولى من در اين بغداد يك خانم انگليسى است كه من دلباخته او ميباشم و هروقت كه بنزد او ميروم كه از او كامى بگيرم از من يك ليرۀ عثمانى مطالبه ميكند و حضرات بابيها روز دو ليره بمن ميدهند كه براى آنها كتاب بنويسم و ترويج آنها بنمايم و اگر مسلمانها كمتر از اين مبلغ را بمن بدهند براى آنها كتابت ميكنم

حقير گويد اين است حال رؤساى بابيه در اين صورت ما را چه حاجت كه بر رد آنها چيزي بنويسيم و عمر گران بها را صرف مزخرفات آنها بنمائيم تا دستهاى مرموز در مملكت ايران دراز است همين است حال ملت ايران و تا شكمهاى رشوه خوار در كار است البته اين دستها دراز است آنچه مذهب و مشربيكه در ايران وجود پيدا ميكند از اثر آن دستهاى مرموز است چه از شيخى و چه از بابي و چه صوفى و كسروى و اختلافات ديگر كه موجب خونريزيهاى بسيار ميشود از آن ناحيه است و البته اين از اثر بى اعتنائى مردم بشأن دين است كه موجب غضب پروردگار ميگردد

در حديث وارد است (و من علامت غضب اللّه غلاء الاسعار و جور السلطان و من علامت رحمة اللّه رخص الاسعار و عدل السلطان) ميفرمايد از علامت غضب پروردگار گرانى نرخها و ظلم كردن پادشاه است و از علامت رحمت و مرحمت بارى تعالى به بندگانش ارزانى نرخها است و عدالت و رعيت پرورى پادشاه است و در اين باب شواهد بسيار است

ص: 370

در سيزدهم بحار و جامع الاخبار در ذيل حديث طولانى ميفرمايد

فعند ذلك تنزل اللعنة عليكم و يجعل بأسكم بينكم و بقى الدين بينكم لفظا بالسنتكم تا اينكه ميفرمايد لو لا عبادة من يعبدنى مخلصا ما امهلت من يعينى طرفة عين ابدا و لو لا ورع الورعين من عبادى ما انزلت من السماء نطره و لا ابنت من الارض ورقة خضراء

در روايت جابر است كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حديث كند كه زمانى بيايد كه علماء شما كم بشود و قاريان قرآن از بين بروند و زكوة را ندهند و منكرات شايع بشود و حديث آنها دروغ گفتن و ميوه آنها غيبت كردن و غنيمت آنها حرام خوردن بزرگان بر خوردسالان ترحم ننمايند و خوردسالان احترام بزرگان ننمايند در اين وقت لعنت بر آنها نازل شود و عداوت بين آنها پديدار گردد و هردسته اى دشمن دسته ديگر باشد و دين اسلام فقط لفظى باشد كه بر زبان جارى بنمايند تا اينكه ميفرمايد خداوند متعال فرموده است بعزت و جلال خودم اگرنه آنكه عبادت بندگان مخلص من نبود مهلت نميدادم كسيرا كه نافرمانى من بنمايد و اگرنه آنكه پارسائى و پرهيز كارى بعضى از بندگان من نبود رخصت نميدادم كه از آسمان قطره اى باران ببارد يا علفي از زمين برويد

خاتمه

تم الكتاب بعون الملك الوهاب و الحمد للّه الذى وفقنى بالاتمام و صلى اللّه على رسول اللّه خاتم النبيين و آله الاطياب و لعنة اللّه على اعداهم من الان الى يوم الحساب

پايان اين جلد پنجم

كه آخرين مجلد رياحين الشريعه است در ماه جمادى الثانيه سنه ١٣٧٢ هجرى قمرى بوده المؤلف اقل الخليقه ذبيح اللّه بن محمد على محلاتى عسكرى غفر اللّه ذنوبها انشاء اللّه

ارديبهشت ماه ١٣٣5

ص: 371

مصادر پنج جلد رياحين الشريعه و جلدين فرسان الهيجاء

اشاره

ذكر اين مصادر برأسه تاريخ مستقلي است كه مطالعه كنندگان محترم از آن استفاده خواهند نمود چون اشاره بوفات كثيرى از مؤلفين خواهيم كرد كه در چه سالى برحمت حق پيوسته اند و اطلاع بتاليفات ايشان براى مطالعه كنندگان البته مفيد است و حقير اين مصادر را بترتيب حروف مينگارم تا بر قاريان محترم پيدا كردن آن سهل و آسان باشد و آنچه را حقير در اينجا جمع آورى كردم يا بلاواسطه مطالعه كردم يا بواسطۀ كتاب ديگر از او نقل كرده ام و اين پنج جلد رياحين الشريعه و دو جلد فرسان الهيجاء فى اصحاب سيد الشهداء نه تنها از بطون اين كتب مذكوره كشيده شده بلكه كتابهاى ديگرى هم دخيل در كار بوده

حرف الف

نام كتاب نام مؤلف آثار الشيعه از شيخ عبد العزيز جواهرى معاصر كه دو جزء آن در تهران بفارسى طبع شده

آثار العجم از ميرزا محمد نصير حسينى شيرازى متخلص بفرصت فرزند ميرزا جعفر متخلص به بهجت المتوفى سنه ١٣٣٩

آثار العراقيه ط بغداد با كليشهاى بسيار

آثار الحسان در بدايع اشعار نسوان تاليف ميرزا حسن بن ميرزا على جابرى اصفهانى

آثار الباقيه من القرون الخاليه از ابى ريحان بيرونى متوفى سنه 44٠

آثار احمدى در احوال رسولخدا و ائمه هدى تاليف احمد بن تاج الدين بن حسن بن سيف الدين استرآبادى

ص: 372

نام كتاب نام مؤلف

آتش كده فى المراثى از ميرزا محمد تقى تبريزى متوفى سنه ١٣١٢

آلاء الرحمن در تفسير قرآن للعلامة الاجل شيخ محمد جواد بلاغى متوفى سنه ١٣5٢

آيات الولايه تاليف ابو القاسم بن محمد بنى الحسينى الشريفى الذهبى معروف بميرزا بابا فارسى مطبوع فى مجلدين سنه ١٣٢٢

ابصار العين در تاريخ اصحاب حسين عليه السّلام تاليف علامۀ معاصر شيخ محمد سماوى مطبوع

ابواب الجنان در مواعظ و اخلاق تاليف مولا رفيعا قزوينى معاصر سلطان سليمان صفوى ط سنه ١٠٧٩

اتحاف بحب الاشراف در مناقب تاليف شبراوى شافعى ط المتوفى سنه ١٢4١

اتقان در تفسير قرآن ط تاليف جلال الدين سيوطى

اتقان در علم رجال ط تاليف علامۀ فقيه شيخ محمد طه نجف المتولد ١٢4١ المتوفى سنه ١٣٢٣

اثبات الوصيه در امامت ائمه و مناقب ط تاليف على بن حسين بن على مسعودى متوفى سنه ٣٣٣

احتجاج در احتجاجات اهلبيت ط تاليف شيخ جليل ابى منصور احمد بن على بن ابيطالب الطبرسى استاد ابن شهرآشوب الذى توفى سنة 5٨٨

احسن القصص در تفسير سورۀ يوسف ط تاليف جوينى فارسى مطبوع

احسن القصص در تفسير سورۀ يوسف ط تاليف تاج العلماء سيد على محمد بن سلطان العلماء سيد محمد ابن العلامه السيد دلدار على النقوى نصرآبادى متوفى سنه ١٣١٢

احسن الوديعه در تاريخ جمعى از علماء شيعه تاليف فاضل معاصر سيد محمد مهدى خونسارى كاظمينى ط

احقاق الحق در رد قاضى روزبهان ط تاليف قاضى نور اللّه شوشترى شهيد در سنه ١١٠٩

اخبار الاوائل در تاريخ ط تاليف ابى هلال عسكرى حسن بن عبد اللّه بن سهل متوفى در حدود سنه ٣٩5

اخبار ابى نواس در تاريخ ط لابن منظور صاحب لسان العرب

اخبار ابى تمام در تاريخ لمحمد بن يحيى الصولى طبع مصر

اخبار الحكماء در تاريخ ط لابن القفطى على بن يوسف المتوفى سنه 646

اخبار زينبيات ط للشيخ شرف يحيى العبيد لى النسابه المتوفى سنه ٢٧٧

ص: 373

نام كتاب نام مؤلف

اخبار الطوال در تاريخ ملوك و غيرهم لابى حنيفه احمد بن داود النحوى الدينورى المتوفى ط سنه ٢٩٠

اخبار الطوال در تاريخ ط لابن فيتبه ابو محمد عبد اللّه بن مسلم الدينورى

اخبار الدول در تاريخ ط للقرمانى ابو العباس احمد بن سنان الدمشقى المتوفى سنه ١١٠٩

اختصاص در اخبار از شيخ ابى على احمد بن الحسين

اختصاص ط در اخبار از شيخ مفيد كه استخراج از اختصاص مذكور نموده

اختيار در ادعيه از احمد بن طاوس متوفى در حدود سنه 6٧٣

اختيارات ط در وقايع ايام از علامۀ مجلسى متوفى در سنه ١١١٠ و قبره يزار در اصفهان

ادب الكاتب ط در انشائات از صولى شطرنجى متوفى سنه ٣٣5

ادب العصرى ط در ادبيات تاليف رفائيل بطى من المعاصرين

اربعين حديثا فى الامامه ط با شرح فارسى از مجلسى

اربعين ط در احاديث از عطاء اللّه بن فضل اللّه الشافعى المتوفى سنه ٩٣٠

اربعين ط در احاديث از شيخ بهائى متوفى در سنه ١٠٣٠

ارجوزه ط در مناقب فاطمه عليه السّلام از شيخ هادى آل كاشف الغطا

ارشاد القلوب ط در اخبار از حسن بن محمد ديلمى متوفى سنه ٧٧١

ارشاد ط در مناقب از شيخ مفيد متوفى در سنه 4١٣ و قبره يزار فى الكاظميه

ارشاد السارى ط شرح صحيح بخارى للقسطلانى الحنفى

اربعين در مناقب امهات تاليف عبد الرحمن بن عساكر الحنفى

استبصار ط در اخبار مؤمنين از ابى جعفر محمد بن الحسن الطوسى متوفى در سنه 46٠ قبره يزار فى النجف

اسباب النزول در تفسير ط از سيوطى

اسباب النزول در تفسير ط از نيشابورى شافعى

استنصار ط در امامت از كراجكى متوفى سنه 44٩

استيعاب در معرفت اصحاب ط تاليف ابن عبد البر يوسف بن عبد اللّه اندلسى حنفى

اسد الغابه در معرفت صحابه ط تاليف ابن اثير جزرى عز الدين على بن ابى كرم متوفى بموصل سنه 6٣٠

ص: 374

نام كتاب نام مؤلف

استغاثه ط در بدع ثلاثه لعلى بن احمد الكوفى العلوى المتوفى سنه ٣5٢

استقصاء الافحام فى رد العامه ط للامير السيد حامد حسين نيشابورى المتوفى بلكنهو سنه ١٣٠6

اسداء الرغاب در مفاسد كشف حجاب ط از سيد محمد باقر كشميرى در كربلا فوت شد در سنه ١٣46

اسرار العقايد در اصول خمسه فارسى ط از سيد ميرزا ابو طالب شيرازى متوفى در سنه ١٣45

اصابه فى معرفة الصحابه ط از احمد بن على بن حجر عسقلانى متوفى در مصر سنه ٨5٢

اعلام لبيان الاسماء ط للزركلى

اعلام النساء در ترجمه زنان ط تاليف عمر رضا كحاله

اعلام الورى در احاديث و حالات اهلبيت ط از ابو على فضل بن حسن بن فضل طبرسى متوفى سنه 54٨ و قبره يزار بمشهد الرضوى

اعلام النبوه در اخبار رسولخدا ص ط از ماوردى شافعى

اعلام النبلاء در تاريخ حلب ط از شيخ محمد راغب طباخ

اعيان الشيعه در تراجم علما و بزرگان شيعه ط للمجتهد الاعظم العلامة الخبير السيد محسن الامينى العاملى المعاصر

اغانى ٢٠ مجلد در فنون متفرقه و تراجم ط از ابو الفرج على بن حسين اصفهانى زيدى متوفى سنه ٣56

اقبال ط در ادعيه و اعمال شهور از سيد بن طاوس متوفى در سنه 664

اقناء اللائم در اقامۀ مآنم ط از سيد محسن عاملى مذكور

اكمال الدين در اخبار ط از ابى جعفر محمد بن على بن بابويه متوفى در سنه ٣٨١ و قبره يزار فى الرى

الزام النواصب در اثبات وجود حضرت حجت ط از على بن زين العابدين يزدى المتوفى سنه ١٣٢4

الفاظ الكتابة در انشاء ط مكررا از عبد الرحمن بن عيسى بن حماد همدانى متوفى سنه

امالى در اخبار اهلبيت عليه السّلام ط از ابى على حسن بن شيخ طوسى

ص: 375

نام كتاب نام مؤلف

امالى ط بنام در رد غرر از علم الهدى سيد مرتضى متوفى رجب سنه 4٣6

امالى ط در اخبار از شيخ طوسى مذكور

امالى ط در اخبار از شيخ صدوق معروف بمجالس ٩٧ مجلس است

امالى ط در اخبار از شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان متوفى سنه 4١٣

امالى در اخبار لابن الشجرى هبة اللّه بن على بن حمزة متوفى سنه 54٢

الامامه و السياسه ط در تاريخ از عبد اللّه بن مسلم بن قيتبه دينورى

امان الاخطار فى الادعيه ط للسيد الاجل على بن طاوس

امل الامل ط در احوال علماء للشيخ محمد بن الحسن الحر العاملى المتوفى سنه ١١٠4 و قبره يزار فى مشهد الرضوى

الانباء در نجباء ابناء لابن مظفر المالكى

انساب ط اروپا در نسب رجال از ابو سعد عبد الكريم سمعانى شافعى متوفى سنه 56٢

انوار التنزيل ط در تفسير قرآن معروف بتفسير بيضاوى از عبد اللّه بن عمر متوفى سنه 4٢4

انيس المسافر ط شبيه كشكول از شيخ يوسف بحرانى متوفى سنه ١١٨6

انساب آل ابى طالب در نسب لابى الحسين يحيى بن الحسن العقيقى متوفى سنه ٢٧٧

انوار فى مولد البنى المختار لابى الحسن احمد بن عبد اللّه البكرى معاصر شهيد ثانى

انوار البهيه ط در احوال اهلبيت از محدث معاصر شيخ عباس قمى عليه الرحمه

انوار الشهاده ط در مقتل از شيخ حسن بن على يزدى متوفى سنه ١٢٩٧

انوار المجالس ط در اصول خمسه و مصائب از محمد حسين بن عبد اللّه اصفهانى ملقب بگريان

انيس الاعلام ط در اصول خمسه از فخر الاسلام ميرزا محمد صادق متوفى سنه ١٣٣٠

انوار نعمانيه فى الاخيار للسيد نعمة اللّه الجزائرى المتوفى سنه ١١١٢

انيس الواعظين ط بيست و هشت مجلس است تاليف لسان الواعظين

اوصاف الاشراف در سير و سلوك ط از خواجه نصير الدين طوسى محمد بن محمد بن الحسن متوفى سنه 6٧٢

ص: 376

حرف الباء

نام كتاب نام مؤلف

بحار الانوار بيست پنج مجلد است از علامه مجلسى است متوفى در سنه ١١١٠

البدايه و النهايه در تاريخ ط از اسماعيل بن عمر بن كثير الشامى الحنفى متوفى سنه ٧٧4

بستان السياحه در ترجمۀ جماعتى ط از زين العابدين شيروانى صوفى

بغية الوعات در طبقات نحاة از جلال الدين سيوطى است ط

البيان در اخبار صاحب الزمان از كنجى شافعى است ط

البلدان در تاريخ بلاد ط از احمد بن ابى يعقوب بن جعفر بن وهب بن واضح متوفى سنه ٢٨4

البدر الطالع لمحمد الشوكانى شافعى ذكره فى اعلام النساء فلم اعرف فى اى موضوع

باكورة الكلام فى حقوق نساء الاسلام لحمزه فتح اللّه شافعى

البيان و التبيين در تاريخ و قسمتهاى ديگر للجاحظ ابو عثمان عمرو بن بحر بن محبوب متوفى سنه ٢55

بشارة المصطفى در اخبار اهلبيت ط از محمد بن على بن محمد بن رستم عماد الدين طبرى آملى متوفى در قرن 6

بيت الاحزان در احوال سيدة النسوان تاليف شيخ عباس قمى معاصر

بحر العلوم شبيه كشكول ٧ مجلد از ميرزا حسن بن عبد الرسول زنوزى من تلاميز صاحب الرياض

بحر المصائب ط مقتل فارسى است از شيخ محمد جعفر بن سلطان احمد تبريزى است

بدر مشعشع در احوال موسى مبرقع ط از حاجى نورى حسين بن ميرزا محمد تقى بن محمد على الطبرسى المتوفى فى ليلة الاربعاء (٢٧ ج ٢) سنه ١٣٢٠

البرهان فى تفسير القرآن ط از سيد هاشم بحرانى متوفى سنه ١١٠٧

بحر المحبه ط در تفسير يوسف از غزالى ابو حامد

بصائر الدرجات در اخبار اهلبيت ط لابى جعفر محمد بن حسن صفار قمى متوفى سنه ٢٩٠

بوستان در پند و اندرز از شيخ مصلح الدين سعدى متوفى سنه 6٩١

بيان الحق در رد نصارى تاليف فخر الاسلام سابق الذكر

ص: 377

حرف التاء

نام كتاب نام مؤلف

تاريخ آل محمد در محاكمه حق و باطل ط تاليف بهلول بهجت افندى

تاريخ ابو الفداء در احوال خلفا و ملوك ط از اسماعيل بن على بن محمود ايوبى متوفى سنه ٧٣٢

تاريخ اصفهان ط در رجال اصفهان از سيد على بن محمد باقر اصفهانى متوفى سنه ١٣4٩

تاريخ ايران ط در اوضاع ايران از محمد حسن خان اعتماد السلطنه متوفى سنه ١٣١٣

تاريخ ابراهيم ثقفى ابن ابى الحديد از او نقل ميكند در سنه ٣٨٣ فوت او است

تاريخ طبرى ط در احوال انبياء و خلفا و ملوك تاليف محمد بن جرير بن يزيد الطبرى المتوفى ببغداد سنه ٣١٠

تاريخ فخرى ط معروف بابن طقطقى و هو نقيب النقبا على الحسنى المتوفى سنه ٧٠٩

تاريخ ابن عساكر ط در تراجم من دخل الشام تاليف ابو القاسم على بن الحسن الدمشقى المتوفى سنه 5٧١

تاج العروس ط در شرح قاموس لابى الفيض المرتضى الزبيدى المتوفى سنه ١٢٠5

تاريخ بغداد ط در تراجم من دخل بغداد تاليف ابو بكر احمد بن على بن ثابت اشعرى المتوفى سنه 66٣

كتاب التاج ط در سياسات ملوك تاليف جاحظ سابق الذكر

تاريخ خميس ط در انواع تواريخ از حسين بن حسن المالكى المتوفى سنه ٩٨٣

تاريخ عالم آراء عباسى در احوال سلاطين صفويه ط از ميرزا اسكندر بيك منشى

تاريخ قم فارسى از حسن بن على بن الحسن بن عبد الملك القمى

تاريخ الخلفا ط در ترجمه خلفاء از جلال الدين سيوطى است

تاريخ يعقوبى ط در احوال ملوك و ائمه از احمد بن ابى يعقوب سابق الذكر است

تاريخ گزيده ط از حمد اللّه بن اتابك بن حمد مستوفى قزوينى متوفى سنه ٧5٠

تاريخ كوفه ط از سيد حسون براقى متوفى سنه ١٣٣٢ و هذبه و اضاف عليه سيدنا الاجل السيد صادق از آل بحر العلوم

تاريخ مسعودى ط مسمى بمروج الذهب تاليف على بن الحسين المتوفى سنه ٣٣٣ و قيل سنه ٣46

ص: 378

نام كتاب نام مؤلف

تاريخ نجف ط مسمى به ماضى النجف و حاضرها از شيخ جعفر محبوبه معاصر سنه ٣46

تاريخ نگارستان ط تاليف محمد بن محمد رفيع ملك الكتاب شيرازى

تاريخ يزد ط تاليف جماعتى

تاريخ مساجد بغداد للالوسى حنفى

تاريخ ابن اياس ط و تاريخ ابن الوردى و تاريخ ابن مكناس ابن زيدان اين سه تاريخ بتوسط اعلام النساء از آنها نقل شده

تحف العقول در احوالات ائمه از ابى محمد حسن بن على بن شعبه المتوفى سنه ٣٣6

تجارب الامم در تاريخ از ابى على احمد بن محمد بن يعقوب بن مسكويه الرازى متوفى سنه 4٢١

تذكرة الحفاظ ط در علم رجال از محمد بن احمد عثمان شافعى متوفى سنه ٧4٨

تبصرة العوام در رد صوفيه از سيد مرتضى رازى متوفى در حدود سنه 5٢5

تبيان در تفسير قرآن ط از شيخ طوسى متولد سنه ٣٨5 و متوفى سنه 46٠ و قبره يزار فى النجف

تحصين فى صفة العارفين ط از احمد بن محمد بن فهد حلى المتوفى سنه ٨4١ و قبره يزار فى كربلا

تشييد المطاعن فى رد تحفة الدهلوى للمولى الاعظم العلامة الخبير السيد مير محمد قلى هندى المتوفى سنه ١٢6٨

تقليب المكائد لمشار اليه آنفا

تحفه الاحباب ط در كنى و القاب است از مرحوم شيخ عباس قمى

تحفة الازهار در احوال ائمه عليه السّلام از سيد ضامن بن شدقم مخطوط

تحفة الرضويه در معاجز و كرامات ط از مولى نوروز على بن محمد باقر بسطامى متوفى سنه ١٣٠٩

تحفة الزائر ط در ادعيه و زيارات از مجلسى است

تحفة العالم ط در تواريخ از مير عبد اللطيف خان شوشترى

تحية الزائرين ط در زيارت و ادعيه از حاج ميرزا حسين نورى

تنقيح المقال در علم رجال از شيخ عبد اللّه بن شيخ حسن مامقانى متوفى سنه ١٣5١

ص: 379

نام كتاب نام مؤلف

تفسير قرآن ط از على بن ابراهيم قمى

تفسير كشاف ط از جار اللّه زمخشرى ابو القاسم محمود بن عمر بن محمد الخوارزمى المتوفى سنه 5٣٨

تفسير مجمع البيان ط اشهر من ان يذكر از ابى على فضل بن الحسن بن فضل الطبرسى سنه 54٨

تفسير عياشى ط در احاديث تفسير قرآن از محمد بن مسعود بن محمد بن عياشى المتوفى قبل الكشى

تفسير ابو الفتوح جامع ترين تفاسير ط از ابو الفتوح جمال الدين حسين بن على بن محمد بن احمد الخزاعى من مشايخ ابن شهرآشوب

تفسير جلال الدين سيوطى ط مسمى بدر المنثور

تفسير صافى ط اشهر من ان يذكر للمولى محمد محسن الكاشانى المتوفى سنه ١٠٩١

تفسير كبير محمد بن جرير المتقدم ذكره

تذكرة الخواص لابى المظفر يوسف بن قزعلى المعروف بسبط ابن جوزى حنفى المتوفى بدمشق سنه 654 ط

تفسير منسوب بامام عسكرى عليه السّلام

تفسير فرات بن ابراهيم در تاويل آيات

تفسير كبير فخر رازى و نيشابورى و قرطبى و نسفى و غيرها كلها مطبوعه

تهذيب التهذيب در علم رجال ط دوازده مجلد است از ابن حجر عسقلانى سابق الذكر

تهذيب ط در اخبار فقه از شيخ الطائفه شيخ طوسى تقدم ذكره

تنبيه الاشراف ط در تاريخ از مسعودى تقدم ذكره

تبر المذاب در اخبار از سيد احمد بن محمد الحافى الحسينى الشافعى

تراجم المحدثين تاليف سمعانى تقدم ذكره

تحفة الاشراف بمعرفة الاطراف ليوسف المزى الشافعى

تذهيب ذهبى و تزيين الاسواق داود انطاكى بتوسط اعلام النساء

حرف الثاء

ثواب الاعمال ط در اخبار از شيخ صدوق تقدم ذكره

ص: 380

نام كتاب نام مؤلف

ثمرات الاوراق ينقل منه كثيرا عمر رضا كحاله فى كتابه اعلام النساء

ثمار المقاصد در ذكر مساجد لابن عبد الهادى ينقل منه عمر رضا كحاله فى كتابه المذكور

ثاقب المناقب در معاجز تاليف ابى جعفر محمد بن على بن حمزة المتوفى سنه فى كربلا

حرف الجيم

جمع بين صحيحين از محمد بن ابى نصر فتوح بن عبد اللّه بن الحميد الازدى اندلسى المتوفى سنه 4٨٨

جلاء العيون در تاريخ ائمه للعلامة المجلسى ط مرارا

جام جم ط در تاريخ اراضى از فرهاد ميرزا ابن ولى عهد عباس ميرزا المتوفى سنه ١٣٠5

جامع الاخبار ط مؤلفه غير معين در اواخر قرن سادس نوشته شده

جامع الحكايات ط معروف بفرج بعد از شدت از حسين بن اسعد دهستانى

جامع السعاده ط در علم اخلاق للعلامة النراقى مهدى بن ابى ذر متوفى سنه ١٢٠٩

جامع الشتات در اجوبة السئوالات ط للمحقق ابو القاسم بن محمد حسن الگيلانى القمى المولود سنه ١١5١ و المتوفى سنه ١٢٣١ و قبره يزار بقم

جمال الاسبوع فى الادعيه لابن طاوس

جنة الامان فى الادعية ط معروف بمصباح كفعمى لابراهيم بن على المتوفى سنه ٩٠5

جنة الماوى فيمن فاز بلقاء الحجه ط از حاجى نورى سابق الذكر

جنة العاليه شبيه كشكول ط از شيخ على اكبر نهاوندى معاصر

جنتان مدها متان در فوائد متفرقه منه ايضا ط جواهر الكلمات له ايضا ط

جواهر السنيه در احاديث قدسيه از شيخ حر صاحب وسائل ط

حرف الحاء

حلية الاولياء ط در تراجم رجال لابى نعيم احمد بن عبد اللّه الاصفهانى المتوفى سنه 4٣٠

حلية المتقين در اصول عقايد للعلامة المجلسى ط

ص: 381

نام كتاب نام مؤلف

حق المبين در احكام قضائيه امير المؤمنين دو مرتبه طبع شده از مؤلف حقير ذبيح اللّه العسكرى المحلاتى

حق اليقين در آداب و سنن للمجلسى ايضا ط

حيوة القلوب در تاريخ انبياء عليهم السلام و امامت ائمه له ايضا ط

حديقه الافراح فى الاتراح از احمد بن محمد بن محمد بن على بن ابراهيم همدانى المتوفى سنه ١٢5٠

حديقة الشيعه فى العقايد ط از مقدس اردبيلى احمد بن محمد مستوفى سنه ٩٩٣ و قبره يزار فى النجف

حيوة الحيوان ط در تراجم حيوانات از كمال الدين محمد بن موسى الدميرى الشافعى المتوفى سنه ٨٠٨

حبيب السير ط در تواريخ از غياث الدين محمد بن همام الدين المدعو بخواوند متوفى سنه ٩4٩

الحوادث الجامعه ط در تاريخ مأه سابعه از عبد الرزاق بن فوطى

حيوة محمد ص ط در احوال رسولخدا ص از دكتر محمد حسين هيكل

حرف الخاء

خرايح ط در اخبار معجزات از قطب راوندى سعيد بن هبة اللّه متوفى سنه 5٧٣ و قبره يزار بقم

خطط و آثار در تاريخ مصر ط از احمد بن على بن عبد القادر مقريزى متوفى سنه ٨45

خصايص ط در مناقب امير المؤمنين از احمد بن على بن شعيب نسائى متوفى سنه ٣٠٣

خصايص كبرى در اخبار ط از جلال الدين عبد الرحمن بن ابى بكر سيوطى متوفى سنه ٩١٠

خصايص فاطميه ط در فضائل فاطمه ع از مولى محمد باقر بن اسماعيل كجورى متوفى سنه ١٣١٣

خلاصة الاقوال در علم رجال ط از علامه حسن بن يوسف بن على بن مطهر حلى متوفى سنه ٧٣6

ص: 382

نام كتاب نام مؤلف

خصائص وحى المبين در مناقب امير المؤمنين ط از يحيى بن على بن حسن بن بطريق معاصر ابن ادريس

خاندان نوبخت ط در احوال آل نوبخت از عباس اقبال آشتيانى معاصر

خزائن ط شبيه كشكول از ملا احمد نراقى متوفى سنه ١٢45

خصال ط در اخلاق از صدوق تقدم ذكره

خصائص ط در احوال حضرت زينب ع از سيد نور الدين شوشترى معاصر

خصائص ط در مختصات شيعه از سيد محمد مهدى بن صالح متوفى سنه ١٣5٨

خلاصة الاخبار ط در معجزات و قصص انبياء از سيد محمد مهدى تنكابنى

خطط الشام در متعلقات شام از محمد كردعلى

خلاصة الاثر در اعيان قرن حادى عشر از محمد امين بن فضل اللّه الحموى متوفى سنه ١١١١

خيرات حسان ط در تراجم نسوان از صنيع الدوله محمد حسن خان بن ميرزا على خان متوفى سنه ١٣١٣

حرف الدال

ديوان ط سيد الاجل رضى الدين محمد بن الحسين صاحب نهج البلاغه متوفى سنه 4٠4

ديوان ابى تمام حبيب بن اوس الطائى المتوفى سنه ٢٣١(او) سنه ٢46 بموصل

دعائم الاسلام ط در اخبار للقاضى نعمان محمد بن منصور المتوفى سنه ٣6٣

ديوان ط اشعار از حسين بن احمد بن حجاج نيلى بغدادى متوفى سنه ٣٩١

ديوان ط اشعار مهيار ديلمى معاصر سيد رضى

ديوان ط اشعار شيخ كاظم ازرى بغدادى المتوفى غرة ج ١ سنه ١٢١١

ديوان ط اشعار صفى الدين حلى

ديوان ط عبد الباقى عمرى افندى بغدادى

ديوان ط اشعار عبد المحسن كاظمى

ديوان ط اشعار فرزدق طبع اروپا

ديوان ط اشعار سيد محمد سعيد حبوبى

ديوان ط شيخ محمد رضا شبيبى

ص: 383

نام كتاب نام مؤلف

ديوان ط متبنى طبع بيروت و هو ابو الطيب احمد بن الحسين الجعفى متوفى سنه ٣54 مقتولا

ديوان ط اشعار ابو الفتح محمد بن عبيد اللّه بن عبد اللّه الكاتب متوفى سنه 5٨4

ديوان ط اشعار سيد جعفر حلى متوفى سنه ١٣١5

ديوان مرثيه ط اشعار سيد حيدر بن سليمان بن داود متوفى سنه ١٣٠4

ديوان ط اشعار ابو فراس الحارث بن سعيد الحمدانى المقتول سنه ٣5٧

ديوان ط اشعار اعسم شيخ عبد الحسين بن محمد على متوفى سنه ١٢4٧

ديوان اشعار دعبل بن على الخزاعى المتوفى مقتولا سنه ٢46

ديوان ط اشعار وصال شيرازى ميرزا شفيع متوفى سنه ١٢6٢

ديوان ط وفائى فتح اللّه بن حسن بن رحيم شوشترى سنه ١٣٠4

ديوان ط اشعار محتشم كاشانى و غير ذلك من الدواوين الكثيره فارسيا و عربيا

درر السمطين ط در فضائل از جمال الدين محمد بن يوسف زرندى متوفى سنه ٧5٠

دائرة المعارف ط بترتيب حروف از بستانى نصرانى

دائرة المعارف ط بترتيب حروف از فريد وجدى شافعى

در النظيم م در مناقب اهل بيت از يوسف بن الفقيه الحاتم الشامى معاصر صاحب شرايع مخطوط

درر كامنه ط در طبقات رجال از ابن حجر عسقلانى تقدم ذكره

در المنثور ط در طبقات نسوان تاليف زينب فواز عامليه

درجات الرفيعه ط در ترجمه علماء شيعه از سيد على خان شيرازى

دانشمندان آذربايجان ط

دار السلام ط در منامات للعلامة النورى تقدم ذكره

دمية القصر ط در احوال جماعتى للباخرزى على بن حسن شافعى متوفى سنه 46٧ مقتولا

حرف الذال

ذخائر العقبى در تاريخ خلفاء ط از محب الدين طبرى

ذريعه ط در تصانيف شيعه از شيخنا العلامة حجة الاسلام الشيخ آقابزرگ طهرانى دام وجوده

ص: 384

حرف الراء

نام كتاب نام مؤلف

رجال ابو على ط سنه ١٣١5

رجال كشى ط ابو عمرو محمد بن عمر بن عبد العزيز معاصر عياشى

رجال منهج المقال ط تاليف محمد بن على بن ابراهيم متوفى سنه ١٠٢٨ بمكه

رجال برقى محمد بن خالد بن عبد الرحمن البرقى متوفى بقم سنه ٢٧4

رجال شيخ طوسى و له فهرست ايضا فى الرجال ط

رحله ابن بطوطه ابو عبد اللّه محمد بن محمد بن عبد اللّه الطنجى متوفى بمراكش سنه ٧٧٩ ط

رجال نجاشى المتوفى سنه 45٠ بسامرا و هو احمد بن على بن احمد بن العباس النجاشى

رجال ابن الغضايرى و هو احمد بن الحسين بن عبيد اللّه الغضايرى المعاصر للشيخ الطوسى

رجال ابن داود و هو الحسن بن على بن داود الحلى تلميذ احمد بن طاوس

الرواشح السماويه ط در رجال از سيد اجل محمد باقر بن محمد الحسينى معروف بمير داماد متوفى سنه ١٠١4

رياض العلماء در احوال علماء از ميرزا عبد اللّه افندى اصفهانى متوفى در حدود سنه ١١٣٠

رجال سيد مهدى بحر العلوم متوفى سنه ١٢١٢ و قبره يزار فى النجف

روضة المناظر در تاريخ ط از ابو الوليد محمد بن شحنة الحنفى المتوفى سنه ٨١٨

روضة الواعظين در اخبار ط از قتال محمد بن حسن نيشابورى از علماى قرن ششم است

روضة الشهداء در مقتل ط از مولى محسن كاشفى بيهقى متوفى سنه ٩١٠

روضة الصفا در تاريخ ط از محمد خواوند شاه شافعى متوفى سنه ٩٠٣

رياض النضره در تاريخ ط از محب الدين طبرى شافعى

روضات الجنات ط در احوال علماء از علامه سيد محمد باقر خونسارى

روضة الاحباب در تاريخ از سيد عطاء اللّه شافعى متوفى سنه ٨٠٣

رسالة العليه در احاديث نبويه از مولا حسين بن على بيهقى متوفى در حدود سنه ٩١٠

روضة الفردوس در اخبار از سيد على همدانى شافعى

رياض الفضائل از شيخ محمد واعظ هروى حنفى

ص: 385

نام كتاب نام مؤلف

روضة ندبه در فضائل از محمد بن اسماعيل يمانى

روضة الانوار محقق سبزوارى ط

حرف الزا

زين الفتى در فضائل على مرتضى تاليف احمد بن محمد العاصمى الشافعى

زينة المنابر در مواعظ للشيخ على اكبر نهاوندى ط

زينة المجالس فى الحكايات و صنوف التواريخ للمجدى العمرى ط

زهرة الادب فى الاخلاق لابراهيم القيروانى

زهر الربيع معروف للسيد العلامه السيد نعمة اللّه الجزائرى متوفى سنه ١١١٢ ط

زاد المعاد ط در ادعيه للعلامة المجلسى

زاد المعاد ط فى الاخبار لمحمد بن ابى بكر الحنبلى المعروف بابن القيم المتوفى سنه ٧5١

زينبيه از مجلدات ط ناسخ در احوال حضرت زينب تاليف پسر صاحب ناسخ

زينبيات ط در احوال حضرات مسمات بزينب لعبيد لى نسابه المتوفى سنه ٢٧٧

زينب كبرى ط للعلامه الشيخ جعفر النقدى المعاصر

حرف السين

سخن سخن وران ط فى شعراء الفرس لبديع الزمان بشرويه الخراسانى ط تهران

سر العالمين ط فى الكلام لابى حامد الغزالى المتوفى سنه 5٠5

سفينة البحار ط فى ترتيب البحار للمحدث الماهر الشيخ عباس القمى المعاصر

السمط الثمين لمحب الدين الطبرى

سلافة العصر فى محاسن الاعيان ط العصر للسيد الاجل السيد عليخان المتوفى سنه ١١٢٠

سلك الدرر فى اعيان قرن ثانى عشر ط للسيد محمد خليل الافندى الحنفى

سنن الكبرى فى الاخبار ط للبيهقى و هو احمد بن الحسين بن على المتوفى سنه 45٨

سنن نسائى فى الاخبار ط لاحمد بن على بن شعيب النسائى المتوفى برمله سنه ٣٠٣

سنن ابن ماجه فى الاخبار ط لمحمد بن يزيد القزوينى المتوفى سنه ٢٧٣

سنن ابى داود فى الاخبار ط لسليمان بن اشعب السجستانى المتوفى سنه ٢٧5

ص: 386

نام كتاب نام مؤلف

سمير الحاضر فى المتفرقات مخطوط فى خمسه مجلدات ذكره فى اعيان الشيعه للشيخ على بن محمد رضا الجعفرى النجفى

السيوف البارقه در رد صوفيه للمؤلف الاحقر

سيرۀ ابن هشام در تاريخ ط

سيرۀ حلبى در تاريخ ط لعلى بن برهان الدين المسمات بانسان العيون

سيرة النبوة ط در اخبار النبى ص لاحمد زينى دحلان

حرف الشين

شافى ط فى الكلام لعلم الهدى السيد المرتضى المتوفى سنه 4٣6

شذرات الذهب در رجال لعبد الحى بن عماد الحنبلى ط

شرح ط نهج البلاغه لكمال الدين ميثم بن على بن ميثم البحرانى المتوفى سنه 6٧٩

شرح ط نهج البلاغه لابن ابى الحديد المدائنى المتوفى ببغداد سنه 555

شرح ط نهج البلاغه للمولى فتح اللّه الكاشانى المتوفى سنه ٩٨٨

شرح ط نهج البلاغه للسيد العلامه حبيب اللّه بن محمد بن هاشم الموسوى الخوئى

اسمه منهاج البراعه الاذربايجانى ٢٢٨ خطبه را شرح كرده در 6 مجلد المتوفى سنه ١٣٢6

شرح من لا يحضر در اخبار ط للمولى محمد تقى المجلسى المتوفى سنه ١٠٧٠

شرح شافيه ط در شرح قصيده ابى فراس للسيد محمد بن امير الحاج الحسينى

شرح شفا فى الاخبار ط للمولى على القارى المصرى الحنفى

شرح كافى ط فى الاخبار للمولى محمد صالح المازندرانى المتوفى سنه ١٠٨١

شرح مقاصد ط فى الاخبار للمولى سعد الدين التفتازانى الحنفى المتوفى سنه ٧٩٢

شرف المصطفى فى الاخبار لابى سعيد عبد الملك بن محمد الخرگوشى النيشابورى المتوفى سنه 4٠6

شفأ الاسقام فى الزياره لتقى الدين على بن عبد الكافى الشافعى المتوفى سنه ٧56

شفاء ط در اخبار للقاضى عياض طبع مصر

شعب الايمان فى الاخبار لاحمد بن الحسين بن على البيهقى المتوفى سنه 45٨ ط

ص: 387

نام كتاب نام مؤلف

شفاء الصدور در شرح زيارت عاشور للعلامة المحقق ميرزا ابو الفضل الطهرانى المتوفى سنه ١٣١٧

شهداء الفضيله در شهداء علماء للعلامة الخبير الشيخ عبد الحسين الامينى دام وجوده

الشيعه و فنون الاسلام للعلامة الحجة السيد حسن الصدر الكاظمى المتوفى سنه ١٣54

حرف الصاد

صراط سوى للمولى محمود القادرى ذكره فى العبقات

صواعق ط فى المناقب ط لاحمد بن محمد بن على بن حجر المصرى الهيتمى المكى الشافعى الناصبى المتوفى سنه ٩٧٣

صحيح بخارى فى الاخبار لمحمد بن اسماعيل بن ابراهيم البخارى المتوفى سنه ٢56

صحيح ترمذى فى الاخبار ط لابى عيسى محمد بن عيسى بن سورة الترمذى المتوفى سنه ٢٧٩

صحيح مسلم فى الاخبار ط لمسلم بن حجاج

صبح اعشى فى صناعة الانشاء لشهاب الدين احمد بن على بن احمدى المصرى المتوفى سنه ٨٢١ ط

صفين در اخبار حرب صفين لنصر بن مزاحم المنقرى ط

صفوة الصفوة لابى الفرج عبد الرحمن بن على بن محمد البكرى الحنبلى المتوفى سنه 5٩٧

حرف الضاد

ضؤلامع فى المتفرقات لشمس الدين محمد بن عبد الرحمن بن محمد السخاوى المتوفى سنه ٩٠٢

ضحى الاسلام لاحمد امين المصرى المعاصر ط و هو كتاب ليس بشيئى

ضياء الشهاب فى الاخبار لقطب الدين سعيد بن هبة اللّه الراوندى المتوفى سنه 5٧٣

حرف الطاء

طبقات ط در رجال لمحمد بن سعد الزهرى البصرى الكاتب الواقدى المتوفى سنه ٢٣٠

ص: 388

نام كتاب نام مؤلف

طرائف در كلام و احتجاج للسيد الاجل على بن طاوس المتوفى سنه 664 ط

طبقات الشافعيه لتقى الدين السبكى المتوفى سنه ٧56

طبقات الشيعه للشيخ محمد النائينى الكاظمى ذكره فى الاعيان الشيعه

طبقات اعلام الشيعه اربعة عشر مجلد للشيخ الاعظم حجة الاسلام استاذنا الكبير الشيخ آقابزرگ طهرانى فعلا مشغول چاپ او هستند

الطالع السعيد فى علماء الصعيد ذكره فى اعيان الشيعه

حرف الظاء

ظلمات هاويه فى المطاعن مخطوط للعلامة الميرزا حسين نورى

ظل ممدود لبعض علماء الهند ذكره شيخنا فى الذريعه

حرف العين

عبقات فى الامامة اربعة عشر مجلد رايتها جميعا لم يكتب مثله الى الان للامام الحافظ حجة الاسلام المير حامد حسين المتوفى سنه ١٣٠6

عبقرية الحسان فى احوال الحجة للشيخ على اكبر نهاوندى خراسانى معاصر ط

عجائب احكام على ع لعلى بن ابراهيم القمى ط

علل الشرايع فى الاخبار للصدوق محمد بن على بن بابويه المتوفى سنه ٣٨١ ط

عدة الداعى فى الادعيه لاحمد بن محمد الفهد الحلى المتوفى سنه ٨4١ ط

عقد الفريد فى التواريخ لابى عمر احمد بن محمد بن عبدربه الاندلسى المالكى المتوفى سنه ٣٢٧ ط

عقود اللؤلؤيه فى تاريخ دولته الرسوليه لعلى الخزرجى ذكره فى اعلام النساء ط عقلاء المجانين للحسن بن محمد النيشابورى ط

عقد مفصل فى القصايد لمادح اهل البيت السيد حيدر الحلى ط المتوفى سنه ١٣٠4

عوالم فى الاخبار للميرزا عبد اللّه الاصفهانى مأته مجلد لم يطبع الابعض اجزائه

عمدة الطالب فى الانساب ط لجمال الدين احمد المتوفى سنه ٨٠٠

عيون الانباء فى طبقات الاطباء ذكره فى اعيان الشيعه

عيون المعجزات ط للشيخ حسين بن عبد الوهاب المعاصر لسيد المرتضى علم الهدى

ص: 389

نام كتاب نام مؤلف

عيون التواريخ ط لابن شاكر الكتبى

عيون الاخبار ط لابى محمد عبد اللّه بن مسلم بن قيتبه الدينورى المتوفى سنه ٢٧6

عيون اخبار الرضا ع للصدوق المتقدم ذكره

حرف الغين

غاية الاختصاص فى اخبار البيوتات العلويات للسيد تاج الدين محمد بن حمزة بن زهره ط

غاية المرام فى الاخبار للسيد هاشم البحرانى المتوفى سنه ١١٠٧ ط

غاية النهايه فى طبقات القراء لشمس الدين محمد بن محمد الجزرى ط

الغدير عشرة مجلدات للعلامة الخبير الامام الحافظ الشيخ عبد الحسين الامينى دام وجوده ط

غرر الحكم فى الاخبار للسيد ناصح الدين عبد الواحد بن محمد الامدى معاصر ابن شهرآشوب ط

الغوالى اللئالى فى الاخبار لمحمد بن على بن ابراهيم بن ابى جمهور الاحسائى المتوفى سنه ٩4٠ ط

غيبت شيخ طوسى ط المتولد سنه ٣٨5 و المتوفى 46٠

غيبت نعمانى در احوال حضرت حجت ع للشيخ الاجل محمد بن ابراهيم بن جعفر النعمانى يروى عن الكلينى

غنية الطالب ط للشيخ عبد القادر الجيلانى المتوفى سنه 56٠ مشحون بالخرافات

حرف الفاء

فهرست ط فى علم الرجال لابى جعفر محمد بن الحسن الطوسى المتوفى سنه ٧٢٢

فائق ط فى اللغه للعلامه محمود الزمخشرى

فرائد السمطين فى الفضائل لابى اسحق ابراهيم بن محمد الحموى الجوينى المتوفى سنه ٧٢٢

فرائد اللئالى فى الفضائل ذكره فى اعلام النساء للاحدب

فردوس ط در اخبار متفرقه لابى شجاع شيرويه بن شهردار ديلمى ط

فردوس در تواريخ لنوروز على بن محمد باقر بسطامى ط

ص: 390

نام كتاب نام مؤلف

فجر الاسلام فى الاخبار ط لاحمد امين المصرى ليس بشيئى

الفرق ط فى المذاهب لابى محمد الحسن بن موسى النوبختى كان فى غيبة الصغرى

فرج بعد اشده فى الحكايات ط للقاضى التنوخى المحسن بن ابى القاسم على بن محمد

فرحة القرى فى فضائل النجف ط لغياث الدين السيد عبد الكريم بن طاوس المتوفى سنه 6٩٣ و كان عمره خمسا و اربعين سنة و قبره فى الحله يزار

فتح البارى شرح صحيح بخارى لابن حجر العسقلانى تقدم ذكره ط

الفصول المختاره فى الاخبار و الكلام ط لعلم الهدى السيد المرتضى تقدم ذكره

فصول المهمه فى التواريخ ط لنور الدين على بن محمد بن الصباغ المالكى المتوفى سنه ٣٣6

فصول المهمه فى انتقادات ط لسيدنا الاجل السيد شرف الدين العاملى دام وجوده

فتوح البلدان در تواريخ ط لابى جعفر احمد بن يحيى بن جابر البغدادى البلاذرى المتوفى

فتن ط در اخبار للسيد الاجل على بن طاوس ط

فصل الخطاب فى الاخبار لخواجه پارسا هندى

فضائل السادات ط للسيد محمد اشرف العاملى

فضائل السادات ط لشهاب الدين ملك العلماء دولت آبادى شافعى ط

فضائل القران لابن ابى الدنيا ابو بكر عبد اللّه بن محمد بن عبيد البغدادى المتوفى سنه ٢٨١

فضائل الخلفا للعجلى ذكره فى عبقات الانوار

فضائل الصحابه للسمعانى المتقدم ذكره ط

فوات الوفيات ط لصلاح الدين محمد بن شاكر الكبتى سنه ٧64

فهرست فى تراجم الرجال لابى الفرج محمد بن اسحق النديم البغدادى المتوفى سنه ٣٨5

فضائل امير المؤمنين عليه السّلام ط لابى المؤيد موفق بن احمد الخوارزمى المتوفى سنه 56٨

فواتح شرح ديوان امير ع لكمال الدين حسين بن معين الدين ميبدى ط

فيض القدير شرح جامع صفير لعبد الرؤف المناوى المصرى ط

فوائد المشاهد فى المواعظ للعلامة حجة الاسلام الشيخ جعفر شوشترى سنه ١٣٠٣

ص: 391

حرف القاف

نام كتاب نام مؤلف قاموس در لغت ط لمجد الدين محمد بن يعقوب بن محمد الفيروزآبادى المتوفى سنه ٨١6

قرب الاسناد در اخبار ط لعبد اللّه بن جعفر الحميرى من اصحاب العسكرى ع

قرة العينين فى الاخبار لشاه ولى اللّه دهلوى صاحب ازالة الخفا

قرة العين فى حقوق الوالدين للمؤلف الاحقر ذبيح اللّه محلاتى العسكرى ط

قصص العلماء ط لميرزا محمد تنكابنى فيه اشياء لا ينبغى

قصص الانبياء از شيخ ابراهيم ابن خاتون ذكره فى اعيان الشيعه

قصص الانبياء للشيخ محمد الجويرى واصله كان عربيا ترجمه المشار اليه

قمقام زخار فى مقتل الحسين ع للفاضل الاديب فرهاد ميرزا المتوفى سنه ١٣٠5 ط

قلائد النحور فى حوادث الايام و الشهور للمؤلف الاحقر

حرف الكاف

كافى فى اخبار الاصول و الفروع لمحمد بن يعقوب الكلينى الرازى المتوفى ببغداد سنه ٣٢٩

كامل التواريخ ط لابن اثير الجزرى على بن ابى الكرم المتوفى بموصل سنه 6٣٠

كامل مبرد فى فنون شتى ط لابى العباس محمد بن يزيد بن عبد الاكبر البصرى المتوفى ببغداد سنه ٢٨5

كامل بهائى در تاريخ ط لعماد الدين الحسن بن على بن محمد بن الحسن الطبرى الاملى و كان حيا سنه 6٧5

كامل الزيارة ط لابى القاسم جعفر بن محمد بن قولويه المتوفى سنه ٣6٨ و قبره فى الكاظميه يزار

كشف الاستار فى اخبار الحجه ع ط للعلامه الحاج ميرزا حسين النورى

كشف الظنون فى اسامى الكتب لحاجى خليفه ط

كشف الاشتباه در رد صوفيه للمؤلف الاحقر ذبيح اللّه بن محمد على المحلاتى العسكرى

كشف الغرور در مفاسد سفور له ايضا ط

كشف العثار در مفاسد خمر و قمار له ايضا ط

ص: 392

نام كتاب نام مؤلف

كشف الغمه ط در مناقب لعلى بن عيسى الاربلى

كشكول ط فى فنون شتى للشيخ البهائى محمد بن الحسين بن عبد الصمد العاملى المتوفى سنه ١٠٣١ و قبره فى مشهد الرضوى يزار

كشف اليقين فى رد العامه للعلامة الحلى حسن بن يوسف بن مطهر المتوفى سنه ٧٢6

كفاية الاثر فى النصوص على امامة الائمة ع لعلى بن محمد بن على الخزار القمى يروى عن الصدوق

كفايت الطالب فى المناقب ط لمحمد بن يوسف بن محمد الكنجى الشافعى المتوفى سنه 65٨

كلمه طيبه فى المتفرقات ط للعلامة النورى تقدم ذكره

الكمال فى معرفة الرجال لعبد الغنى المقدسى الشافعى

الكنى و الالقاب ط للمحدث الخبير الشيخ عباس المعاصر

كنز الفوائد فى المتفرقات ط للعلامه ابو الفتح محمد بن على الكراچكى المتوفى سنه 44٩

كنوز الحقايق فى حديث خير الخلائق لعبد الرؤف المناوى المصرى الحنفى المتوفى سنه ١٠٣١

كنز العمال فى الاخبار لعلى المتقى الحنفى ثمانية مجلدات ط

كنج دانش فى المتفرقات للمورخ البصير محمد تقى خان متخلص بحكيم ذكره الخيابانى فى وقايع الايام

كوكب منير ذكره فى العبقات للعلقمى

الكلمة التامه فى رد العامه خمس مجلدات للمؤلف الاحقر ذبيح اللّه محلاتى

حرف اللام

لسان العرب فى اللغه لمحمد بن مكرم بن على بن احمد الانصارى الافريقى المعروف بابن منظور ط المتوفى سنه ٧١١

لباب التاويل در تفسير ط بعرف بتفسير الخازن لعلى بن ابراهيم الصوفى المتوف ى سنه ٧4١

لئالى الاخبار ط للشيخ عبد النبى التوسركانى

ص: 393

نام كتاب نام مؤلف

الئلالى الثمنه فى التراجم للسيد حسين بن ابراهيم القزوينى شيخ بحر العلوم

لؤلؤ البحرين فى التراجم ط للشيخ يوسف البحرانى المتوفى سنه ١١٨6

لسان الميزان در تراجم رجال ط لابن حجر العسقلانى تقدم ذكره

لؤلؤ مرجان فى شرائط المنبر ط للعلامه الحاج ميرزا حسين النورى تقدم ذكره

حرف الميم

مآثر الكبراء فى تاريخ سامرا للمؤلف الاحقر فى اثنى عشر مجلد طبع منها ثلاثة مجلدات

المآثر و الاثار فى التراجم ط للوزير المعظم محمد حسن خان اعتماد السلطنة

مجمع البحرين فى اللغه ط لفخر الدين محمد بن على بن احمد الطريحى النجفى المتوفى سنه ١٠٨5

مجالس المؤمنين فى طبقات الشيعه ط از قاضى نور اللّه الشهيد المتوفى سنه ١٠١٩

مجمع الامثال ط للميدانى

مجلة فتاة الشرق ط بتوسط اعلام النساء

مجلة المقتطف ط و المرشد

مجمع الفصحاء فى تراجم الشعراء للمرحوم رضا قلى خان متخلص بهدايت ط

مجالس السنيه لصاحب اعيان الشيعه 5 مجلدات فى الاخبار ط

المحاسن و المساوى در خوبيها و بديهاى مردم لابراهيم بن محمد البيهقى المتوفى سنه ٢٢5

محاضرات در اجوبه مسكنة لابى القاسم الحسين بن محمد بن المفضل المعروف براغب توفى سنه 565

محاسن اصفهان للمفضل بن سعد بن الحسين المافروخى ط

مشير الاحزان فى المقتل ط لابن نما جعفر بن محمد بن جعفر بن هبة اللّه الحلى من قرن السابع

مخزن البكاء فى المقتل ط للمولى صالح البرغانى القزوينى

مدارج النبوه فى احوال النبى ص للشيخ عبد الحق الدهلوى الحنفى

المختار فى الاخبار لضياء المقدسى الحنفى

ص: 394

نام كتاب نام مؤلف

مدينة المعاجز ط للسيد هاشم بن سليمان بحرانى المتوفى سنه ١١٠٧

مروج الذهب در تاريخ ط للمسعودى المتقدم ذكره

مرآت الجنان در وفيات اعيان لعبد اللّه بن اسعد اليافعى الشافعى الصوفى ط

مراصد الاطلاع بالامكنه و البقاع لصفى الدين عبد الحق المتوفى سنه ٧٣٩ ط

مركز المرئه فى الاسلام لامير على الهندى

مرآت العقول فى شرح اخبار كافى للعلامة المجلسى

مستدرك البخارى ط للحاكم محمد بن عبد اللّه بن محمد النيشابورى المتوفى سنه 4٠5

مستظرف لاحمد الايشهى

مستدرك الوسائل ط للعلامة النورى تقدم ذكره

مسكن الفؤد فى التسليه للعالم الربانى زين الدين شهيد ثانى قتل سنه ٩65 ط

مسند الامام احمد بن محمد بن حنبل الشيبانى المتوفى ببغداد سنه ٢4٢

مشيخه در رجال لعلى بن احمد المقدسى الشافعى

مشكوة المصابيح فى الاخبار لمحمد بن عبد اللّه الخطيب الشافعى

مصباح فى الادعيه ط لابراهيم بن على بن الحسن العاملى و كان حيا سنه ٨٩5

مطالب السئول فى المناقب ط لمحمد بن طلحة الشافعى المتوفى بحلب سنه 65٢

مطالع الانوار فى الاخبار للكازرونى

مطرح الانظار فى تراجم الاطباء و فلاسفة الاعصار لميرزا عبد الحسين خان

مطلع الشمس فى ذكر البلاد لصاحب خيرات حسان ط

معالم التنزيل فى التفسير ط لعبد اللّه بن محمد بن الحسين بن مسعود البغوى المتوفى سنه 5١6 و قيل سنه 5١٠

معالم الزلفى فى الاخبار ط للسيد هاشم البحرانى المتقدم ذكره

المعارف فى الاخبار ط لابن قيتبه تقدم ذكره

معالم العلماء فى تراجم العلماء لمحمد بن على بن شهرآشوب السروى المازندرانى المتوفى سنه 5٨٨

معارج العلى فى الاخبار لمحمد صدر عالم لكنهوئى الحنفى

معالم العتره فى المناقب لابن الاخضر عبد العزيز الجنابذى البغدادى المتوفى سنه 6١١

ص: 395

نام كتاب نام مؤلف معجم البلدان ط فى تراجم البلاد لياقوت بن عبد اللّه الرومى الحموى المتوفى سنه 6٢6

معجم الشعراء ط فى تراجم الشعراء عشرين مجلدا له ايضا

معجم كبير ط كذلك فى الشعراء و غيرهم لابى القاسم سليمان بن احمد بن ايوب طبرانى المتوفى سنه ٣6٠

مفاتيح الجنان ط فى الادعيه للمحدث القمى تقدم ذكره

المفاضله بين الصحابه لابن حزم الظاهرى

مفتاح النجات فى مناقب آل عبا لميرزا محمد خان معتمد

مقتل ابى مخنف بتوسط تاريخ طبرى لوط بن يحيى بن سعيد الازدى المتوفى سنه ١5٧

مقتضب الاثر فى النص على الائمه لاحمد بن محمد بن عبد اللّه بن الحسن بن عياش المتوفى سنه 4٠١ ط

مقاتل الطالبيين فى خروجهم لابى الفرج الاصفهانى تقدم

مكارم الاخلاق ط لابى نصر الحسن بن الفضل بن الحسن ابن صاحب مجمع البيان ط

الملل و الاهوأ و النحل فى المذاهب لابن حزم على بن احمد الاندلسى المتوفى سنه 456 ط

الملهوف فى مقتل الحسين لعلى بن طاوس المتوفى سنه 664

الملل و النحل فى المذاهب لمحمد بن عبد الكريم الشهرستانى الاشعرى المتوفى سنه 54٨

مناقب اهل البيت ط لرشيد الدين محمد بن على بن شهرآشوب السروى المازندرانى المتوفى بحلب سنه 5٨٨ و قبره الآن فى خارج الحلب يزار

منهاج السنة ط فى الاخبار لابن تيميه

مناقب اهل البيت عليهم السلام لابن المغازلى على بن محمد المتوفى سنه 4٨٣ ذكره فى العبقات

مناقب الامير عليه السلام ط لموفق بن احمد الخوارزمى الخطيب المتوفى سنه 56٨ ط

ص: 396

نام كتاب نام مؤلف

مناقب السادات ط لشهاب الدين ملك العلماء دولت آبادى شافعى

مناقب السادات ط لسيد محمد اشرف بن سيد عبد الحميد سبط ميرداماد

منقبة المطهرين فى مناقب اهل البيت لابى نعيم الاصفهانى تقدم ذكره

المنتقى فى سيرة المصطفى للكازرونى الشافعى

منتهى الكلام فى الاخبار لمولوى حيدر على ذكره فى العبقات

منتهى الامال فى تاريخ النبى و الائمه للمحدث الخبير الشيخ عباس القمى ط

من لا يحضره الفقيه فى الاخبار للصدوق تقدم ذكره ط

منن الرحمان فى احوال صاحب الزمان للشيخ جعفر النقدى المعاصر ط

المنتقى من الاخبار للاصمعى

المنتخب من المسند فى الاخبار لابى محمد عبد بن حميد الكشى

منهج الرشاد فى رد الوهابيه ط للفقيه الاكبر الشيخ جعفر صاحب كاشف الغطا المتوفى سنه ١٢٢٧

المنجد فى اللغه لبعض الغربيين

منتخب التواريخ للشيخ هاشم الخراسانى ط

مهيج الاحزان فى المقتل ط للمولى الحسن اليزدى و قد اتم الكتاب فى سنه ١٢6٨

منح مكيه لابن حجر صاحب الصواعق

مودة القربى فى المناقب لعلى بن شهاب الدين همدانى شافعى ط

مواهب اللدنيه فى الاخبار لابن العباس شهاب الدين احمد بن محمد بن ابى بكر المصرى المتوفى سنه ٩٢٣

حرف النون

نهاية اللغة ط لابى السعادات بن ابى الكرم اخو ابن اثير الجزرى المتوفى سنه 6٠6

نفثة المصدور فى اخبار ط للمحدث الخبير الشيخ عباس القمى

نور الابصار فى تاريخ الائمه ط للسيد مؤمن بن السيد حسن الشبلنجى الشافعى

نامه دانشوران فى احوال الاعيان ط لفضلاء الاربعه مير ابو الفضل الساوجى و شيخ مهدى و ميرزا حسن و عبد الوهاب

ص: 397

نام كتاب نام مؤلف

ناسخ التواريخ خمسة عشر مجلد ط للمورخ الكبير لسان الملك الميرزا محمد تقى و ولده الميرزا عباس قلى خان المتوفى سنه ١٢٩١ ط

نجم الثاقب فيمن رأى الحجه ع للعلامه الميرزا حسين النورى ط

نفس المهموم فى مقتل الحسين ع للمحدث الخبير الشيخ عباس القمى ط

نجوم السماء فى تراجم العلماء لميرزا محمد على الهندى الكشميرى الفه سنه ١٢٨6

نفحات اللاهوت للمحقق الثانى الشيخ على الكركى المتوفى سنه ٩٣٧

النجوم الزاهره فى ملوك قاهره ليوسف بردى ط

نزهة الجليس فى الحكايات و الاخبار للسيد عباس الموسوى العاملى ط

نسمة السحر فيمن تشيع و شعر للسيد يوسف يحيى الحسينى بتوسط اعيان الشيعه

نسيم الرياض فى شرح شفاء قاضى عياض لاحمد بن محمد بن عمر الحنفى المصرى المتوفى سنه ١٠6٩

النور السافر عن اخبار القرن العاشر لمحى الدين عبد القادر بن العبدروسى ط

نهج البلاغه للسيد الاجل رضى الدين اخو المرتضى المتوفى 6 محرم سنه 4٠6

نهاية الافضال فى تشريف الال للسيوطى بتوسط عبقات

نقد الرجال ط للسيد مصطفى التفرشى

نهر الذهب فى تاريخ حلب ذكره فى اعيان الشيعه

حرف الواو

وافى شرح بر كافى ط للمولى محسن الفيض الكاشانى المتوفى سنه ١٠١٩

الوجيزه فى الرجال للعلامة المجلسى ط

الوجيزه للشيخ البهائى ط

وافى بالوفيات الاعيان ط لخليل بن عبد اللّه الصفدى المتوفى سنه ٧64

وفيات الاعيان ط لابى العباس احمد بن محمد بن ابراهيم بن ابى بكر بن خلكان الاربلى المتوفى سنه 6٨١

وسائل الشيعه فى الاخبار ط للشيخ حر العاملى المتوفى بمشهد الرضوى سنه ١١٠4

وفاء الوفاء باخبار دار المصطفى ط للسمهودى السيد نور الدين على بن عبد اللّه بن احمد الشافعى المتوفى سنه ٩١١

ص: 398

حرف الهاء

نام كتاب نام مؤلف

هداية السعداء لشهاب الدين دولت آبادى

الهداية الاثيريه لشارح ديوان الامير حسين بن معين الدين ميبدى

هداية الموحدين فى اصول الخمسه ط للمولى حاجى مولا احمد الكوزه كنانى

هدية الرازى الى مجدد الشيرازى لشيخنا الاعظم حجة الاسلام صاحب الذريعه

هدية الاحباب فى تراجم الاصحاب للمحدث الخبير الشيخ عباس القمى ط

حرف الياء

ينابيع الموده فى فضائل اهل البيت للشيخ سليمان البلخى القندوزى

يتيمة الدهر فى التواريخ للثعالبى ط ابو منصور عبد الملك بن محمد بن اسماعيل نيشابورى المتوفى سنه 4٢٩

اليواقيت فى المنتخبات لشرف الدين ابو عبد اللّه محمد بن نصر الحلبى المتوفى بدمشق سنه 54٨ و هو المعروف بابن القيسرانى نسبة الى قيسريه بلبدة بالشام على ساحل البحر و قد يطلق هذا اللقب على ابى الفضل محمد بن طاهر بن على المقدسى الحافظ صاحب المصنفات الكثيره و يحتمل ان اليواقيت المذكور منه توفى سنه 5٠٧

هذا آخر ما اردنا نقله من المصادر بواسطة او بلا واسطه من كتب ابناء الشيعه و ابناء السنة مطبوعا و مخطوطا الحمد للّه الذى وفقنى بتلفيق هذه السطور و تنميق هذه الاوراق فى السنوات و الشهور و صلى اللّه على محمد و آله بعدد الليالى و الدهو و الاشجار و الاحجار و الصخور من الان الى يوم النشور المؤلف الاحقر الذى اذا حضر لم يعرف و اذا غاب لم يفتقد ذبيح اللّه العسكرى المحلاتى عفى اللّه عنه

ص: 399

فهرست مندرجات كتاب

حرف الفاء از بانوان دانشمند شيعه ١ فاطمه بنت الخشاب

٣ فاطمه بنت ميرزا حسين نوادۀ قائم مقام

4 فاطمه بنت عباس بن ابى الفتح

4 فاطمه بنت الميخا

4 فاطمه بنت يحيى العفيف

4 فاطمه بنت اليمان خواهر حذيفۀ يمانى

5 فاطمه بنت حسين بن عبد اللّه و تاريخ شوهرش عمر بن يحيى علوى

٩ فاطمه والدۀ علم الهدى سيد مرتضى

١٢ فاطمه نيشابوريه

١٢ فاطمه بنت حبابۀ و البيه

١٣ فاطمه بنت عمرو المخزوميه بانوى حرم عبد المطلب و قصه قربانى فرزندش عبد اللّه

٢٢ فاطمه بنت حاجى سيد على ساكن كويت

٢٣ فاطمه بنت الحميدة الفقيهه

٢٣ فاطمه بنت شيخ محمد بن احمد العكبرى

٢4 فاطمه بنت على بن طاوس ره

٢4 فاطمه بنت علاء الدين سمرقندى

٢4 فاطمه بنت عبد اللّه محض

٢5 الاشاره الى تاريخ عبد اللّه محض

٢٧ فاطمه بنت اسامة بن زيد

٢٨ فاطمه بنت قاسم بن محمد بن جعفر

٢٨ فاطمه بنت القاسم الطيب

٢٩ فاطمه دختر محمد نفس زكيه

٢٩ فاطمه زوجۀ حضرت صادق ع

٢٩ فاطمه بنت امام صادق ع

٣٠ فاطمه بنت قاسم بن احمد بن على بن جعفر

٣٠ فاطمه كبرى بنت محمد بن عبد اللّه الباهر

٣٠ فاطمه بنت الامام ابو الحسن الرضا ع

٣١ فاطمه السيدة الجليلة المعصومه بنت موسى بن جعفر ع

٣4 ثواب زيارت آن معصومه

٣6 مدفونين در جوار آن معصومه از علويين و علويات

٣6 فخر الملوك بنت ناصر الدين شاه قاجار

٣٧ فخر الدوله بنت نائب السلطنه

ص: 400

٣٧ فريعه مادر حسان بن ثابت

٣٧ فخرى بنت فتح على شاه

٣٧ فضه خادمۀ فاطمه زهراء ع

٣٨ فضيله شاعره

حرف القاف 4٠ قنواء بنت رشيد هجرى

4١ قرببه بنت عبد اللّه بن وهب

4١ قمر خانم دختر ظل سلطان

حرف الكاف 4١ كريمه بنت مقداد بن اسود

4٢ گلبن خانم بنت فتحعلى شاه

4٢ گوهربيگم آذربايجانى

4٣ گوهرشاد آغا بنت شاه رخ بانى مسجد گوهرشاد

4٣ كوكب بنت شيخ سعدى

4٣ كبشه بنت رافع بن معويه والدۀ سعد بن معاذ

44 گلبن خانم زوجه اللّه وردى

44 گوهر خانم دختر موسى خان

45 كلثوم مادر ابو ايوب انصارى

45 كلثم الكرخيه

45 كلثم بنت سليم

حرف اللام 46 لاله خاتون كرمانى

4٧ لبابة المتعبده

4٩ لبابه بنت عبيد اللّه بن عباس

5٠ لبنى بنت حباب الكعبيه و داستان قيس بن ذريح

5٩ ليلى غفاريه

6٠ لبيده بنت ابو محمد قاسم بن حسن بن زيد

6٠ ليلى بنت حسان بن ثابت

6١ ليلى بنت مسعود دارميه

6١ ليلى بنت مسعود بن خالد ربعى تميمى

حرف الميم 6٢ ماه تابان خانم بنت فتح على شاه

6٣ ماريه قبطيه

6٣ ماريه جاريۀ هارون الرشيد

6٣ ماريه بنت منقذ

64 ماهى خانم

64 محيات بانوى حرم امير المؤمنين

64 معاذة العدويه

64 معاذۀ تابعيه

64 مخفى شاعره

65 مضغه خواهر بشر حافى و تاريخ بشر

٧٠ مرعه بنت عملوق حميرى

٧١ مريم خانم بنت قائم مقام فراهانى

٧١ مريم البصريه

٧٢ شرائط سلوك الى اللّه در بيست و پنج شرط

٧4 مريم بيگم بنت شاه سليمان صفوى

٧4 مستوره زوجه فتحعلى شاه

٧5 مشترى خانم

٧5 ملكه بنت نواب حسام السلطنه

٧5 منه خواهر ابن ابى عمير

٧5 مغيرة محدثه

٧6 مهر النساء معاصر ميرزا شاهرخ

٧٧ مهستى اديبۀ شاعره

ص: 401

٧٨ ميمونة السوداء

٧٩ ميمونه بنت امير المؤمنين ع

٧٩ مهدعليا مادر فتحعلى شاه

حرف النون ٨٠ نجيه جاريۀ موسى بن جعفر عليهما السلام

٨٠ نسيبه بنت كعب المازنيه

٨٢ نضرة الازديه

٨٢ نضرة العدويه

٨٢ نضيره جاريۀ ام سلمه

٨٢ نعمه بنت حسان بن ثابت

٨٣ نعم جاريه مامون عباسى

٨5 السيدۀ نفيسه بنت حسن بن زيد بن الحسن ع

٩٧ نفيسه بنت امير المؤمنين ع

٩٧ نورجهان بيگم زوجه جهانگير شاه

٩٨ نوش آفرين

٩٨ نهانى والدۀ شاه سليمان

حرف الهاء ٩٩ همدمى جرجانيه

٩٩ هند زوجه امام حسن ع

١٠١ هند بنت مخرمه

١٠١ هند زوجه يزيد

١٠٢ هند بنت اثاثه

١٠٣ هند زوجه عبد اللّه محض

١٠4 تاريخ فرزندش ابراهيم قتيل باخمرا

١٠6 هيفاء جدۀ شاهزاده عبد العظيم

حرف الياء ١٠٧ ياسمن بوزوجه ميرزا عسكر دامغانى

فصل دوم در ترجمه مشاهير بانوان امم سالفه ١١٠ حوا مادر آدميا و كيفيت خلقت ايشان

١١4 پاره اى از فضائل حوا ام البشر

١١6 ساره خاتون زوجه ابراهيم خليل ع

١١٧ اخبارها و نوادرها

١١٩ آسيه زوجه فرعون

١٢١ يوكبد مادر موسى بن عمران ع

١٢٧ كلثم خواهر موسى بن عمران ع

١٢٨ مريم كبرى مادر حضرت عيسى ع

١٣٧ ايشاع زوجۀ حضرت ذكريا ع و مادر يحيى ع

١٣٩ عموره بنت ضمران زوجۀ نوح پيغمبر ع

١4٠ هاجر زوجۀ ابراهيم خليل مادر اسماعيل ع

١44 صبر و شكيبائى هاجر در ذبح اسماعيل ع

١46 نونا والدۀ ابراهيم خليل ع

١4٧ راحيل مادر يوسف صديق ع

١4٧ بلقيس زوجۀ حضرت سليمان ع

١5٣ صيانه زوجۀ حزقيل

١55 بانوئيكه خود را در آتش انداخت

١56 زليخا بانوى حرم يوسف صديق ع

١٧6 بانوى زاهده اسرائيليه

١٧٧ بانوئيكه تهمت زنا باو زدند

ص: 402

١٧٩ رحيمه زوجه ايوب پيغمبر ع

١٨١ امراۀ صالحه كه بتهمت او را سنگسار كردند

١٨5 بانوئيكه شوهر خود را امر بانفاق كرد

١٩٠ ورقه بنت لاحج والده لوط پيغمبر ع

١٩١ ربقه زوجه اسحق بن ابراهيم خليل ع

١٩٣ قطوره زوجه ابراهيم خليل ع

١٩٣ سيده زوجه حضرت اسماعيل ع

١٩5 غاضرۀ جرهميه زوجه قدار بن اسماعيل ع

١٩6 سعيده جرهميه زوجه حمل بن قدار

١٩٧ حارثه بنت مراو بن زرعه

١٩٧ سلمى بنت حارث بن مالك

١٩٨ ملكال زوجه داود پيغمبر ع

٢٠٣ ابيشاع والده حضرت سليمان

٢٠5 اشاره بتاريخ داود ع

٢٠6 بانوئيكه عيسى بن مريم مهمان او شد

٢١٢ رودابه مادر رستم فرزند زال زر

٢١4 بانوئى كه الياس نبى ع در خانه او بود

٢١6 بانوئى كه بنزد اليسع پيغمبر آمد

٢١6 بانوئيكه خدمت اليسع مينمود

٢١٧ بلهما مادر عدنان بن ادد

٢١٨ معاذه بنت جوشن

٢١٨ غيلكه زوجه مضر

٢١٩ فضائل مضر

٢٢١ ليلى زوجه الياس بن مضر

٢٢٢ سلمى زوجه مدركه

٢٢٢ عوانه زوجه خزيمه

٢٢٢ بره زوجه كنانه

٢٢٣ وحشيه زوجه كعب بن لوى

٢٢٣ هند زوجه مرة بن كعب

٢٢4 فاطمه زوجه كلاب بن مره

٢٢5 حبى زوجه قصى بن كلاب

٢٢٧ عاتكه زوجه عبد مناف

٢٢٨ استر بنى اسرائيلى

٢٣٢ هماى دختر بهمن

٢٣٣ عاتكه زوجه نضر بن كنانه

٢٣5 جندله زوجه مالك

٢٣5 ماويه زوجه لوى بن غالب

٢٣5 هزيله از قبيله جديس

٢٣٧ دختر و زنيكه عيسى آنها را شفا داد

٢٣٨ رقاش و نايله

٢44 دختر هفت واو

٢4٩ غفيراء و خبر دادن او از بعثت سيد انبياء ص

٢5١ دختر مهرك پادشاه فارس

٢54 مالكه دختر طاير

٢5٩ زنى كه جرجيس پيغمبر را طعام ميداد و قتل راهبات

٢6١ مريم دختر قيصر روم

٢64 چهار دختر ذو الاصبع

٢6٧ زوجۀ امرأ القيس

٢٧١ دختر ضمرة بن جابر

٢٧4 خماعه بنت عوف بن محلم

فصل سوم در شومى و شرارت جمعى از زنان ٢٧٧ عناق بنت آدم ابو البشر

ص: 403

٢٧٩ زن جباريكه بقتل ادريس پيغمبر فرمان داد

٢٨٢ زن نوح پيغمبر ع

٢٨٣ زن لوط پيغمبر ع

٢٨5 زن هود پيغمبر ع

٢٨6 ملكا و قطام كه فرمان دادند ناقه صالح پيغمبر را پى كنند

٢٩١ سه هزار كنيز ماه رو در قصه قارون

٢٩4 صفراء زوجه موسى بن عمران ع

٢٩6 زنانى كه موجب هلاكت هفتاد هزار نفر شدند

٢٩٧ قصه بلعم باعور

٢٩٩ زوجه جباريكه معاصر با الياس پيغمبر بود

٣٠٠ زن بت پرستى كه خلقيرا سه سال دچار قحطى كرد

٣٠١ زنيكه امر بقتل يحيى بن ذكريا كرد

٣٠٨ زرقاء كاهنكه ملكه يمن

٣١٢ دليلا زوجه شمسون

٣١5 سودابه زوجه كيكاوس

٣١٨ كلياپتره خواهر بطليموس

٣٢4 شوله و مرشه

٣٢4 داستان نضيره دختر ساطرون

٣٢٨ مالكه دختر طاير

٣٢٨ زنابيه از نژاد كلياپتره

٣٣٢ شيرين زوجه خسروپرويز

٣٣4 سجاح بنت حارث بن سويد

٣4٠ سلمى بنت مالك بن حذيفه

٣4١ ام جميل زوجه ابو لهب

٣4٢ حمامه جده معويه

٣4٢ هند جگرخوار مادر معويه

٣4٧ عايشه و حفصه

٣4٧ قطام بنت علقمة بن شجنة

٣4٩ جعده بنت اشعث بن قيس

٣54 ام الفضل دختر مأمون عباسى

٣55 زنيكه رسولخدا ص را زهر داد

٣56 ميسون مادر يزيد بن معويه

٣5٧ سميه مادر زياد بن ابيه

٣5٨ نابغه مادر عمرو بن العاص

٣5٩ غزاله زوجه شبيب خارجى

٣5٩ خيزران زوجه مهدى عباسى

٣6٠ قبيحه مادر معتز زوجه متوكل عباسى

٣6١ قرة العين دختر حاجى ملا صالح قزوينى

٣65 اشاره باساس مذهب بابيه و نام بعضى رؤساى ايشان

٣٧١ مصادر پنج جلد رياحين الشريعه و دو جلد فرسان الهيجاء

تم الفهرست

جلد 6

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

[مقدمه مؤلف]

بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الذى خلق الذكر و الأنثى و جعل بينهما نسبا و صهرا و نشكر على آلائه و نعمائه حيث خلقنا من نفس واحدة و جعل لنا زوجا لنسكن اليها ١ثم الصّلوة و السّلام على ناشر العدل و التقى بين الرجال و النساء و العبيد و الاماء أبو القاسم محمد المصطفى و على آله الطيبين أعلام الهدى و لعنة الله على اعداءهم و مغيّرى شريعتهم الى يوم الجزاء.

اما بعد چنين گويد اين فقير بى بضاعت عاصى خاطى ذبيح اللّه محلاتى عامله اللّه بلطفه الخفى فى الحاضر و الآتى كه اين جلد ششم رياحين الشريعه است ولى در اين جلد اختصاص ببانوان شيعه ندارد فقط هرزنى كه مقدارى شهرتى در كمال يا در صنعت و سواد يا آثارى از او در باقيات الصالحات و امثال آن داشته باشد كه اين حقير بآن دست رسى پيدا كرده باشم مينويسم و ترتيب حروفرا حواله بفهرست كتاب مينمائيم و نسئل اللّه ان يوفقنى بالاتمام و عليه نتوكل و به الاعتصام.

دارمية

در ناسخ جلد متعلق باحوالات امام حسن عليه السلام ص ١5٠ گويد يكى از واردين بر معويه دارمية حجونيه است و اين چنان بود كه معويه از براى زيارت بيت اللّه سفر مكه نمود بعد از ورود بمكه پرسش نمود كه زنى از قبيله بنى كنانه كه او را دارمية گويند در حجون مكه جاى داشت زنى سياه چهره و فربه هست وى زنده است يا درگذشته است.

ص: 6

گفتند بسلامت است پس كسى فرستاد و او را حاضر ساخت و گفت حال تو چگونه است ايدختر حام كنايت از اينكه تو بدين سياهى جز اولاد حام نشايد كه بوده باشى.

دارمية گفت من از اولاد حام نيستم بلكه زنى از بنى كنانه ام معويه گفت راست گفتى هيچ ميدانى كه ترا از بهر چه طلب كردم دارمية گفت ندانم و جز خدا كسى غيب نداند معويه گفت از بهر اينكه از تو سئوال كنم كه از براى چه تو على بن ابى طالب را دوست ميدارى و مرا دشمن ميدارى و با على طريق دوستى ميسپارى و با من براه خصومت ميروى گفت اگر راست بگويم مرا معفو ميدارى معويه گفت ايمن باش و راست بگو دارمية گفت دوست ميدارم على را از بهر اينكه كار بعدل و اقتصاد ميكرد و بيت المالرا بالسويه قسمت مينمود و دشمن دارم ترا از بهر اينكه قتال دادى با على در امريكه او از تو اولى بود و طلب كردى چيزيرا كه در آن حقى نداشتى و دوست دارم على را از بهر آنكه رسولخدا از براى او عقد ولايت بست و دوست دار فقرا و مساكين بود و اهل دين را بزرگ ميداشت و دشمن دارم ترا از بهر آنكه خون مردمرا بناحق ريختى و قضا جز بجور و ستم نكردى و حكم جز از در هوى و هوس نراندى.

معويه گفت از اين روست كه شكم تو پرباد شده است پستانهاى تو عظيم گشته و سرين تو فربه و بزرگ شده است دارمية گفت ايمعويه مرا شنعت كردى بخصاليكه به نيكوئى مثل ميزنند.

معويه گفت برفق و مدارا باش خلق تو تنگ نشود من قصد مذمت نداشتم و سخن جز بخير نكردم چون شكم زن هرگاه بزرگ باشد فرزند را بتمام خلقت پرورش ميدهد و چون پستانهاى او عظيم باشد كودكرا از شير سيراب ميدارد و چون سرين او فربه باشد بزينت او و محاسنش افزوده ميشود دارمية خاموش شد.

معويه گفت على را ديدار كرده اى گفت ديده ام گفت چگونه او را ديده اى گفت او را ديدم كه پادشاهى او را مفتون نساخت چنانكه ترا بفتنه انداخت و نعمت او را از خدا غافل نكرد چنانكه ترا مشغول نمود.

معويه گفت كلام او را هيچ شنيده اى گفت آرى كلام او را شنيده ام بخدا قسم كه

ص: 7

روشن ميكرد دلها را از كورى چنانكه صافى ميكند روغن زيت طشت را از زنگ و چركى معويه گفت سخن براستى آوردى اكنون بگو چه حاجت دارى گفت اگر بگويم مسئلت مرا باجابت مقرون ميدارى معويه گفت مقرون ميدارم گفت مرا صد شتر سرخ موى كه ناقه باشد با نرهاى او با شتربان.

معويه گفت با صد ناقه چه ميكنى گفت با شير آن صغار را غذا ميدهم و كبار را بهره ميرسانم و اصلاح كار عشيرت خويش مينمايم معويه گفت اگر صد ناقه با فحل و راعى بتو عطا كنم محل و مكانت من در قلب تو مانند على خواهد بود.

دارمية گفت: ماء لا كصدّاء و مرعى لا كسّعدانه و فتى لا كما لك يا سبحان اللّه او دونه يعنى آبى است لكن مانند صدّاء نيست و چراگاهى است لكن مانند سعدانه نيست و جوانمرديست اما انباز مالك نيست آنگاه از اين تشبيه پشيمان گشت گفت سبحان اللّه از اين واپس تر است كه من گفتم و اين هرسه از امثال عرب است نخستين را دختر هانى كه زن لقيط بود در حق شوهر ثانى گفت و دومرا خنساء و سومرا متمم بن بنى نويره در حق برادرش گفت ١چون معويه اين كلماترا اصغا كرد اين اشعار بگفت.

ص: 8

إذا لم أعد للحلم منّي عليكم فمن ذا الّذي بعدي يؤمّل بالحلم

خذيها هينئا و اذكرى فعل ماجد جزاك على حرب العداوة بالسّلم

سپس معويه فرمان كرد تا آن شترانرا با وى تسليم كردند و گفت بگير و شاكر من باش أما و اللّه لو كان علىّ ما أعطاك منها شيئا يعنى بخدا قسم اگر على بود هرگز چنين عطائى با تو نميكرد.

دارميه گفت قسم بخداى كه يكموى از شتران كه مال مسلمانان است با من بذل نمينمود نويسنده گويد معويه حلم وجودش مختص پيرزنان بود براى فريب مردم.

ميسون

بنت بجدل محمد دياب اتليدى در اعلام الناس مينويسد ميسون بنت بجدل است و او را معويه فرمان كرد تا از منزل و مربعش با حشمتى تمام و حرمتى كه لايق او بود كوچ داده بنزديك معويه آوردند ميسون از وقتيكه از منزل خود حركت كرد تا اين وقت كه بمعويه پيوست همه وقت از خانه خود ياد ميكرد و افسوس ميخورد و از اقامت در شام قرين احزان و آلام بود يك روز معويه گوش فراداشت و ميسون اين اشعار را انشاء ميكرد.

و بيت تخفق الأرياح فيه أحبّ اليّ من قصر منيف

هر آينه خيمه ايكه از چهار طرف باد در او ميوزيد براى من محبوب تر است از اين قصر اعلا

و أكل كسيرة فى كسر بيتي أحبّ اليّ من أكل الرغيف

و خوردن پارۀ نان خشك در ميان خيمه خودم محبوب تر است از خوردن گردهاى

ص: 9

نان مرغوب.

و أصوات الرّياح بكلّ فجّ أحبّ اليّ من نقر الدّفوف

صداى وزيدن بادها از اطراف واديها محبوب تر است نزد من از نواختن تار و ساز.

للبس عبائة و تقرّ عيني أحبّ اليّ من لبس الشّفوف

پوشيدن لباس خشن و بودن من در نزد خويشان خودم محبوب تر است از لباس زربف

و كلب ينبح الأضياف دوني أحبّ اليّ من هرّ الوف

و بانگ و فرياد سگها در اطراف ميهمانان محبوب تر است نزد من از گربه مأنوس

و خرق من بني عمّى ضعيف أحبّ اليّ من علج عنيف

چون مردى از پسر عموهاى من ولو ضعيف و فقير باشد در نزد من محبوب تر است از كافر پستى معويه چون اين اشعار بشنيد او را طلاق گفت و رها كرد نويسنده گويد در كشف الهاويه ص ٣٨ پاره اى از حالات ميسونرا شرح داده ام.

پوران دخت

يكى از سلاطين ساسانيه است يك سال و چهار ماه در ايران صاحب تاج وتخت بود و او دختر خسرو پرويز است چون شيرويه را فرزندى نبود بزرگان مملكت پوران دخت را بر تخت سلطنت نشانيدند او طريق عدل و داد گرفت و خراجيكه از سال پار بجاى مانده بود ببخشيد فرمان كرد كه بعمارت شهرهاى خراب به پردازند و اولاد شهريزاد كه قبل بر او سلطنت داشته اند همه را كشته اند.

امرأة اعرابيه

محيى الدين عربى در مسامرات گويد ابو العباس احمد بن المتوكل كه پانزدهمى از خلفاى بنى العباس بود و او را المعتمد باللّه عباسى ميگفته اند زنى از اعراب تزويج كرد و دلباخته او بود چون او را بسامره آورد با تمام تجمّل و در يكى از قصرهاى

ص: 10

عالى منزل داد اما آن اعرابيه هيچ اعتنائى بآن بساط سلطنت نداشته و لب خند نميزد و در نهايت حزن و اندوه روز را شام ميكرد معتمد گفت ترا چه ميشود كه اصلا آثار فرح در تو نمايان نيست با اينكه در خصب نعمت و در كمال عزت و در بارگاه شرف و سلطنت ميباشى اعرابيه گفت من باين اشياء مأنوس نيستم بلكه وحشت دارم و بياد خيمۀ شعر و ساقيۀ آب و صداى گاو و گوسفند و شتر و دوشيدن گوسفندان و بيابان وسيع و وزيدن بادها از هرطرف ميباشم و آن منظره ها را فراموش نميكنم معتمد تعجب كرد پس فرمان كرد كه در غربى دجله سامراء قصرى بنا كرد بسيار عالى بنام معشوق پس فرمان داد چادرنشينان گاو و گوسفندان و شتران خود را در حوالى آن قصر بياورند و بدوشيدن گوسفندان اشتغال پيدا كنند اعرابيه چون آن منظره را مشاهده كرد بياد وطن خود افتاد صدا را بگريه بلند كرد و اين اشعار بسرود.

و ما ذنب أعرابية قذفت بها صروف النوى من حيث لم تك ظنت

آيا مرا چه گناهى بود كه گردش روزگار مرا پرتاب كرد از وطن خود بجائيكه گمان نداشتم.

تمنت أحاليب الرعات و خيمة بنجد فلا يقضى لها ما تمنت

اعرابيه دوشيدن گوسفندان و آمدورفت در خيمه ايكه در صحراى نجد است طالب است و اين آرزو برآورده نميشود همانا وطن خود را طالبم.

اذا ذكرت ماء العذيب و طيبة و برد حصاة آخر الليل انت

هنگاميكه بخاطرم ميآيد از آن آب خوشگوار و هواى طيب و خنك آخر شب ناله از دلم بلند ميشود.

لها أنة عند العشاء و أنة سحير ولو لا أنتان لجنت

چون شب بر سر دست آيد براى دورى از وطنم ناله ميكنم و همچنين سحرگاه كه اگر اين ناله و گريه را نكنم ديوانه ميشوم معتمد ابيات او را بشنيد بحال او رقت كرد گفت غم مخور ترا بوطن خودت مراجعت ميدهم با كمال عزت پس او را با خدم و حشم روانه كرد بسر منزل خودش و هرگاه بشكار ميرفت بجانب كلبۀ اعرابية ميرفت

ص: 11

نويسنده گويد اولياء خداوند متعال عشق و علاقه آنها بوطن اصلى خود كه دار قرار باشد بيش از اين اعرابيه است بمراتب شتى.

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود آدم آورد در اين دير خراب آبادم

نعم من قال

من بجهان نيامدم تا اگر و مگر برم يا بطويلۀ بدن كاه براى خر برم

نامده ام ز شهر جان بر سر سوق اين جهان تا بد و نيك اين و آن بنگرم و خبر برم

آمده ام ز لامكان تا ز متاع اين دكان هديه بيار مهربان عنبر و مشك تر برم

طاير برج وحدتم از حق و هوست حجتم طوطى هند رحمتم آمده ام شكر برم

يوسف مصر جان منم مانده بسجن اين تنم تا كه خلاص چون شوم دولت بى شمر برم

چيست خلاص سجن من اينكه رها كنم بدن در گذرم ز جان و تن خود ز ميانه در برم

امرأة اعرابية

صاحب فراست عجيبه در روضة الصفا گويد كه چون اولاد عباس بن عبد المطلب از ترس مروانيان گريخته اند و متوجه كوفه شدند سفاح و برادرش منصور و عمش عبد اللّه چون در سواد عراق بموضعى رسيدند زنى اعرابيه را ديدند كه با عورت ديگر ميگفت بخدا قسم كه مثل اين سه صورت نديده ام يكى خارجى است و دو نفر خليفه منصور از آن زن پرسيد كه چه گفتى گفت اول خلافت بآن جوان رسد و اشاره بسفاح كرد و از او بتو انتقال نمايد پس اشاره بعبد اللّه كرد و گفت اين بر تو خروج كند و عاقبت آنچه بر زبان اعرابيه جارى شد بوقوع پيوست.

چند حكايت در فراست

قصه صراف آوردند كه صرافى بنزد پادشاه آمد گفت من مردى صرافم و اندك بضاعتى داشتم كه اسباب معيشت من بآن منتظم بود آن بضاعت در صندوقچه از خانه من گم شده است ملك در حق من مرحمتى بفرمايد ملك صرافرا در خلوتى طلبيده از

ص: 12

او پرسيد كه در خانه تو هيچ بيگانه هست گفت نه ملك گفت پس كيست در منزل تو گفت عيال من گفت عيال تو جوان است گفت آرى ملك بفراست فهميد كه بايد كار زن او باشد چون ديد پير مردى است زشت صورت و عيال او بايد رفيقى گرفته باشد ملك گفت انديشه مكن و خاطر فارغ دار كه مال ترا پيدا ميكنم پس حاجب را گفت كه از غاليۀ مخصوص من بياور و آن غاليه بوى خوشى بود كه همه كس نميتوانست او را بدست بياورد آنرا بصراف داد و گفت آنرا بعيال خود بده بعد از مراجعت صراف ملك سرهنگان خود را طلبيد و فرمان داد تا در دروازه ها و سر پلها به نشينند و گفت از هركس كه بوى اين طيب را استشمام كرديد او را بنزد من آريد پس از روزى چند جوانيرا آوردند كه از او بوى آن غاليه ميآمد ملك از او پرسيد كه اين غاليه را از كجا آوردى جوان در جواب فروماند گفت صندوقچه صرافرا بازده تا بجان امان يابى جوان گفت ايها الملك صندوقچه كدام كس بمن داده ملك گفت همان زنيكه اين غاليه بتو داده جوان دانست كه انكار فايده ندارد و راز او فاش شده است صندوقچه را حاضر ساخت ملك او را سوگند داد كه ديگر زنا نكند و صرافرا طلبيد و صندوقچه را تسليم او نمود و گفت زن خود را طلاق بده كه مناسب تو نيست.

فراست ميمندى در تاريخ نگارستان آورده است كه احمد بن حسن ميمندى از عهد طفوليت در خدمت سلطان محمود باهم بدبيرستان ميرفته اند روزى با محمود از دبيرستان آمدند به باغى داخل شدند و باهم نشسته اند و از هرباب صحبت كردند سخن ايشان بذكر كياست و فراست منجر شد احمد دعوى فراست كرد در آن اثنى مردى در ميان باغ و چمنها پيدا شد سلطان محمود با احمد گفت تو كه دعوى فراست ميكنى بگو اين مرد چه نام دارد احمد گفت نام او احمد است و صنعت او نجارى است و امروز عسل خورده است چون تحقيق كردند چنان بود احمد را گفته اند از كجا اين را دانستى گفت چون آواز داديد ديدم بجانب ما ملتفت شد دانستم نام او احمد است و ديدم داخل باغ كه شد نظر و تأمل در درختهاى خشك ميكند دانستم كه نجار است و دو مرتبه آب خورد و مگسها از هرطرف باطراف دهان او حمله ميكنند و او آنها را ميراند دانستم كه

ص: 13

عسل خورده است.

و نيز در تاريخ نگارستان گويد كه يكى از ثقات گفت با شخصى براهى ميرفتيم ناگاه بموضعى رسيديم كه سه زن باهم خصومت ميكردند آن شخص گفت يكى از آن سه زن حامله است و ديگرى باكره و سومى مرضعه است چون تحقيق كردند چنان بود كه خبر داده بود گفتند از كجا دانستى گفت آن زن كه دست روى فرج خود نهاد دانستم باكره است و آنكه دست روى شكم نهاد دانستم حامله است آنكه دست روى پستان نهاد دانستم مرضعه است.

فراست اياس بن معويه در انيس المسافر شيخ يوسف بحرانى آورده است كه اياس روزى نظر كرد بمردى گفت اين مرد غريب است و از اهل واسط است و معلم اطفال ميباشد غلامى گم كرده است او را جست وجو ميكند گفته اند از كجا دانستى گفت ديدم چون راه ميرود به يمين و يسار خود ملتفت ميشود از اين دانستم كه غريب است و ديدم لباس او گردآلود از غبار سرخ واسط است از اين دانستم كه بايستى از مردم واسط باشد و ديدم بر مردمان صاحب هيبت و وقار كه ميرسد اعتنا نميكند و چون بسياهان ميرسد در صورت آنها تأمل ميكند دانستم كه غلام گم كرده است و غلام گم كرده خود را طلب ميكند تحقيق كردند چنان بود كه اياس خبر داده بود.

فراست فرزندان نزار منقول از مجمع الامثال است كه مضر و ربيعه و اياد و انمار براهى ميرفته اند زمينيرا ديدند كه علف آن چريده شده بود مضر گفت شتريكه اينجا علف خورده يك چشم او كور بود است ربيعه گفت پاى او هم معوج بوده اياد گفت اين شتر شرود و صعب الانقياد بوده انمار گفت اين شتر دم هم نداشته چون ساعتى راه طى كردند عربيرا ديدار نمودند كه بارى بر دوش كشيده ميآيد چون رسيد خبر از شتر خود گرفت ربيعه گفت پاى شتر تو معوج بود گفت بلى مضر گفت يك چشم او كور بود گفت بلى اياد گفت شرور و صعب الانقياد بود گفت بلى انمار گفت ابتر بود يعنى دم او را بريده بودند گفت بلى اين جمله اوصاف شتر من است او را بمن بنمائيد گفته اند ما شتر ترا نديده ايم مرد عرب گفت و اللّه من دست از شما برنميدارم تا شتر مرا ندهيد

ص: 14

چه آنكه جميع علائم او را گفتيد چگونه ميشود او را نديده باشيد آن جماعت قسم ياد كردند كه ما شتر ترا نديديم مرد عرب تصديق نكرد عاقبت مخاصمه را نزد افعى جرهمى بردند كه در آنوقت حكيم و رئيس دانشمندان عرب بود افعى گفت اگر شما شتر اين مرد را نديديد چگونه او را وصف كرديد و تمام اوصاف شتر را شرح داديد مضر گفت چون ديدم آن شتر يك طرفرا چريده بود و يك طرفرا نچريده بود از اين دانستم كه بايد يك چشم او كور باشد ربيعه گفت چون ديدم اثر يك پاى او صحيح است و اثر يك پاى ديگرش برهم خورده از اين دانستم كه بايستى يك پاى او معوج باشد اياد گفت چون ديدم چراگاه پرعلف را گذارده فرار كرده در جاى بى علف چرا كرده از اين دانستم كه بايد شرود باشد انمار گفت چون نظر كردم ديدم پشكل خود را جمع انداخته از اين دانستم كه بايستى اين شتر ابتر باشد چه اگر او دم مى داشت پشكل او متفرق ميافتاد افعى مرد عربرا گفت برو شتر خود را طلب كن كه اينها شتر ترا نديدند.

پس ايشانرا ترحيب گفت و حال سفر از ايشان پرسيد و بر فطانت و فراست ايشان آفرين گفت پس طعامى نيكو براى ايشان مهيا كرد و برۀ بريان و شراب بجهت ضيافت ايشان حاضر ساخت چون مشغول طعام و شراب شدند افعى در جائى نشست كه صحبت ايشانرا بشنود و ايشان او را نه بينند ربيعه گفت اين بره بريان بسيار لذيذ است ولى حيف كه بشير سگ بزرگ شده است مضر گفت تا حال شرابى باين خوبى نياشاميده بودم ولى عيبى كه دارد تاك آن از قبرستان روئيده شده اياد گفت افعى مرد بزرگوارى است عيبى كه دارد از پدر خودش نيست.

انمار گفت نشنيدم كلامى كه براى انجام مقصود نافع تر از اين كلمات بوده باشد افعى بعد از استماع اين كلمات مباشر خود را خواسته گفت اين شرابرا از كجا آوردى واصل او چيست گفت تاك او را در قبر پدرت غرس كرده بودم و از شبان پرسيد حالت گوسفند را گفت در وقت تولد مادر او مرد و در گله ميشى نبود كه باو شير دهد ناچار او را بشير سگ پرورش دادم پس بنزد مادر خود رفت و حقيقت حالرا پرسيد گفت من

ص: 15

زوجه پادشاهى متمول بودم و او فرزند نداشت من ترسيدم اموال او را ديگران ضبط نمايند من خود را بابن عم وى رسانيدم و از او بتو حامله شدم افعى گفت اين جماعت نيستند مگر شياطين پس بنزد ايشان آمد و قصه خود را بازگفت و حوائج ايشانرا برآورده مرخص نمود.

فراست فيلاموس

در زينة المجالس آورده كه اول كسيكه در علم قيافه و فراست كتاب نوشت جوانى بود يونانى بنام فيلاموس و او مردى حكيم و اديب بود و در ميان خلايق شهرت داشت خبر او باستاد حكماى عصر ديمقراطيس رسيد كه جوانى پيدا شده است كه بر طبايع و اخلاق انسان بنظر نمودن بايشان اطلاع مى يابد و از ظاهر خلقت آدمى صفات باطنى او را اعلام ميفرمايد و طبيعت و عادت هركس را كما هو حقه ميگويد حكيم گفت اين نيكو علمى است اما او را امتحان بايد كرد پس ديمقراطيس شاگردان خود را يك يك بسوى او فرستاد و او عادت و طبيعت هريك را كما هو حقه ميگفت تا آخر الامر ديمقراطيس صورت خود را كشيده بشاگردان داد گفت اين را نزد او بريد و اوصاف صاحب اين صورت را از او بخواهيد ايشان چون صورترا نزد فيلاموس بردند بعد از تأمل گفت صاحب اين صورت بايد مرد عالم حكيمى باشد اما شهوت بر طبيعتش مستولى بود و مايل بزنا و فجور باشد.

شاگردان حكيم در غضب شدند خواستند جوانرا برنجانند يكى از آنها كه بمتانت و فهم ممتاز بود مانع شد جوان گفت مرا نزد او بريد تا آنچه را كه گفتم مقرر سازم چون فيلاموس را بنزد ديمقراطيس بردند شاگردان گفته اند ايها الاستاد آنچه اين جوان در حق شما گفته حيا مانع است ما را كه تقرير آن كنيم شما از خود او سئوال كنيد چون سئوال كرد فيلاموس گفت چون صورت ترا ديدم بفراست گفتم كه صاحب اين صورت بايد كه شهوت پرست باشد و زناكار اكنونكه بخدمت رسيدم يقين من روى در ازدياد نهاد چه علامت زنا در تو ظاهر است اما اگر بقوت عقل عنان نفس سركش را نگه دارى

ص: 16

ممكن است سالم بمانى ديمقراطيس گفت قيافت و فراست تو درست است اما من پير شده ام و اعضايم خشك گرديده است و قوت خود را با نخوردن گوشت و شراب درهم ميشكنم و با اجنبيه خلوت نميكنم.

دختر اسفرايينى

در زينة المجالس گويد يكى از ثقات روايت نمود كه چند سال متوالى حج ميگزاردم و هرسال زنيرا ديدم كه پياده حج ميگذارد نوبتى از او پرسيدم كه سبب چيست كه اينهمه پياده حج ميگزارى گفت قصه من دور و دراز است و حكايت من بغايت جان گداز من در آن باب مبالغه كردم و التماس نمودم كه حال خود را براى من شرح دهد گفت من پدرى داشتم كه در سلك اعاظم علماى اسفراين بود و بغير از من فرزندى نداشت و محبت او با من بدرجه اى بود كه هرصباح تا نظر بر روى من نيفكندى بنماز بامداد نپرداختى جمعى از مشاهير مرا خطبه نمودند من قبول نكردم پدرم روزى بمدرسه رفته بود من ببام برآمدم نظرم بر جوانى نوخط افتاد كه لبان شكربارش غمزداى و ملاحت ديدارش چون صبح روح افزاى و صباحت رخسارش صياد دلها چون نظرم بر او افتاد مرغ دلم بهواى وصال او در پرواز آمد عنان خويشتن دارى از دست دادم گفتم ايجوان چه شود كه بقدم خويش كلبه ما را منور سازى جوان قبول نموده بخانه درآمد مقارن حال پدرم بجهت كتابى كه فراموش كرده بود از مدرسه مراجعت كرده در بكوفت من از خوف جوانرا در خمى كه از غله خالى بود داخل كردم و سر آنرا استوار ساختم چون پدرم بخانه آمد مقدارى توقف كرد و بمدرسه مراجعت نمود من بر سر خم رفتم ديدم جوان نفس گير شده و مرده مبهوت و متحير ماندم هرچند فكر كردم عقلم بجائى دست نداد كه اكنون اين ميت را چگونه دفن كنم.

در پهلوى خانه ما طويله اى بود كه اسبهاى خليفه را آنجا نگاه ميداشته اند و غلام زنگى آنجا بود او را آواز دادم و مبلغى زر بر سبيل رشوه پيش او بردم گفتم مرا چنين مهمى روى نموده اگر اين مرده را بجائى به برى و دفن كنى و اين سر را فاش نكنى هر

ص: 17

چه خواهى بتو ميدهم و مدت العمر رهين منت تو باشم.

غلامرا بر سر خم آوردم چون نظرش بر آن جوان افتاد دست بر سر زد گفت اى ناكس اين پسر خواجه من است چگونه او را كشتى قسم ياد كردم كه من قصد او ننمودم پس صورت حالرا تقرير كردم غلام گفت همين لحظه خواجه خود را خبر كنم تا ترا به بدترين عقوبتى هلاك نمايد من آغاز تضرع كردم و او را بمال و اسباب تطميع نمودم گفت ممكن نيست كه از سر اين ماجرا درگذرم مگر آنكه اطاعت من نمائى چون ديدم كه مهم برسوائى انجامد راضى شدم و آن غلام زنگى ازاله بكارت من نمود و ميت را در جوالى نهاده بيرون برد هرروز كه پدرم بيرون ميرفت غلام زنگى ميآمد و مرا رنجه ميداشت و بعد از چند روز شبى بعقب درآمد فرياد زد و مرا طلب كرد ترسيدم صدا بگوش پدرم برسد بسر ديوار رفتم گفت ياران من هركدام شاهدى آوردند و بزم شراب ترتيب دادند من نيز آمده ام كه ترا بآنجا برم هرچند عذر خواستم قبول نكرد و گفت اگر سخن مرا نشنوى ترا رسوا بنمايم گفتم چندان صبر كن تا پدرم بخواب رود چون بخواب رفت از روى اضطرار از آن ديوار بزير رفتم جمعى از ارباب طربرا ديدم كه هركدام محبوبۀ با خود آوردند بشرب شراب اشتغال دارند.

چون زنان فاحشه مرا ديدند زبان بطعن و سرزنش گشودند گفتند آنهمه عفت ناموس چه بود و اين همه رندى و بيباكى چيست گفتم مرا ملامت مكنيد

(چنين است رسم سراى درشت گهى پشت بر زين گهى زين به پشت)

روش روزگار غدار اين است گفتند شراب خور گفتم مرا معذور داريد چون تا بحال نخورده ام خوف دارم مرا بيهوش كند اما من ساقى ميشوم گفتند چنين باشد پس صراحى و پياله برداشتم و رتلهاى گران بر آن جماعت پيمودم چندانكه همه را بيهوش ساختم كاردى در كمر يكى از آن جماعت بود مانند الماس آن كارد را بركشيدم و سرهاى آن جماعت همه را بريدم از مرد و زن و آن جماعت بيست نفر بودند چون همه را بكشتم بخانه آمدم و صباح هيچكس مطلع نشد كه اين فعل از كدام كس صادر شده است.

ص: 18

در اين اثنا شخصى از اقرباى خودم مرا خطبه كرد پدرم قبول نمود مرا با او عقد بست چون باكره نبودم از فضيحت ترسيدم كنيزكى باكره تربيت كرده بودم او را طلبيدم گفتم من ترا براى چنين شبى تربيت كردم كه يك ساعت امشب بكار من آئى حقوق من بر ذمت تو فراوان است اين جامهاى من بپوش و بنزد شوهر من برو چون بكارت تو بردارد از نزد او بيرون آى و در شب زفاف نوعى كردم كه شوهر مرا شراب بسيار دادند چندانكه از خود بيخود بود آن كنيزك نزد شوهر من رفته چندانكه منتظر نشستم چون نيمه شب شد و شوهر من بيهوش و مست و لايعقل گرديد و خبرى از كنيز نشد ببالين او رفتم گفتم برخيز و بجاى خود برو كنيز گفت شوهر از من است و تو بكارت بباد داده اى ميخواهى بدين حيله خود را روسفيد كنى حاشا كه من از نزد شوهر خود بيرون آيم چون اين سخن شنيدم بهردو دست حلق او را گرفتم چندان فشار دادم كه جان بداد آنگاه او را بر پشت بستم در خانه ايكه هيزم بسيار بود انداختم و آتش زدم تا خاكستر شد و بعد از مدتى از شوهر طلاق گرفتم و با خود گفتم بعدد هركس كه كشته ام يك حج پياده بگزارم شايد كه خداى تعالى مرا بيامرزد و اكنون پانزده حج پياده گزارده ام.

نويسنده گويد اين حكايت درس عبرتى است براى جوانان و دوشيزگان كه اگر خود را ضبط نكنند سرنگون در منجلاب بدبختى و ذلت و خوارى و فضاحت و رسوائى خواهند شد البته سزاوار است كه جوانان و دوشيزگان قدر خود را بشناسند و از موقع حساس و خطرناك خويش آگاه باشند اگر اين حقيقت تلخ را باور كنند كه در دوران بلوغ و جوانى چراغ عقلشان ضعيف و كم فروغ است و برعكس احساساتشان نيرومند و آتشين است فلذا تصميم هاى خطرناكى ميگيرند و بكارهاى ناروائى دست ميزنند و براى هميشه دچار تيره روزى و بدبختى ميشوند چنانچه از حكايت مذكوره دانستى.

ص: 19

بانوئيكه عمر را ملزم كرد

جلال الدين سيوطى ١در در المنثور در سورۀ نساء در ذيل آيۀ مباركه (وَ آتَيْتُمْ إِحْدٰاهُنَّ قِنْطٰاراً فَلاٰ تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً) روايت كرده كه روزى عمر در خطبه خود گفت كه اگر بشنوم زنى در صداق خود زياده از مهر زنان پيغمبر گرفته است پس خواهم گرفت و بروايت ديگر در بيت المال مسلمانان خواهم گذاشت اين وقت زنى برخواست و گفت خدا ترا رخصت نداده است كه اين كار كنى بجهت آنكه ميفرمايد كه اگر قنطارى (يعنى پوست گاو پر از طلا) بيكى از زنان خود داده باشيد از ايشان هيچ چيزيرا مگيريد عمر گفت همه مردم داناتر و فقيه تر از عمر باشند حتى زنان پرده نشين در خانها و بروايت ابن ابى الحديد عمر گفت تعجب نميكنيد از اماميكه خطا كرد و زنيرا كه حق را يافت و با امام شما معارضه كرد و بر او غالب آمد و بروايت فخر رازى آن زن گفت اى پسر خطاب خدا چيزيرا بما حلال كرده و تو از ما منع ميكنى پس عمر با خود خطاب كرد كه همه مردم داناترند از تو ايعمر و از گفته خود برگشت و قال كلّ النّاس افقه من عمر حتّى النّساء.

امرأة نبّاشه

در كتاب فرج بعد از شدت و كتاب جامع الحكايات و كتاب زينة المجالس

ص: 20

و كتاب لطايف الحكايات حقير آورده اند كه مردى موثق كه وثوق تمام باو داشته اند حكايت كرد كه نوبتى در اثناى اسفار قريب عصر بود كه بدروازه شهرى رسيدم و بجهت سنگينى و خستگى بشهر درنيامدم تا روز ديگر هنگام طلوع آفتاب و بر در شهر گورستانى بود كه گنبدها بر سر قبرها ساخته بودند در يكى از آن گنبدها نزول نمودم و تيغ و سپر در زير سر نهادم تا لحظه اى بياسايم و چون شب بسيار تاريك بود از تنهائى و مجاورت قبور هراسى بر من استيلا يافت بقدريكه خواب از چشم من پريد ناگاه سياهى ديدم نيك نظر كردم حيوانى بصورت گرگ سياهى بنظر من آمد و بگنبديكه مقابل بود داخل شد و بعد از زمانى آدمى ديدم كه از آن گنبد بيرون آمد و باطراف و جوانب خود نظر ميكرد آنگاه بدرون گنبد شتافت و آغاز شكافتن قبرى كرد.

با خود گفتم اين نباشى است ميخواهد كه كفن اين ميت را بدزدد شمشير كشيدم و آهسته آهسته از عقب او درآمدم چون مرا ديد قصد من كرد خواست تا بآن پنجه آهنين كه در دست كشيده بود و بدستيارى آن خاكرا ميشكافت سيلى بصورت من بزند من تيغ فرود آوردم و دست او را قطع كردم اين وقت ناله كرد و از پيش من گريزان شد من او را تعاقب نمودم چون هوا تاريك بود و راهرا اطلاع نداشتم باو نرسيدم و ليكن ديدم بكدام خانه در رفت من خانه را نشان كردم و بجاى خود برگشتم و رفتم بآن موضع و دست بريده او را آوردم و او را از پنجه آهنين جدا ساختم دستى ديدم بغايت لطيف و دو انگشتر طلا كه نگين آنها ياقوت رمانى بود با خود گفتم اين دست زنى است كه عمل نبّاشى پيش گرفته از اين فكر بخواب نميرفتم،

و چون صبح صادق علم نورانى بر فراز هوا برافراشت بدر آن خانه رفتم كه شب نشان كرده بودم از مردم محله پرسيدم كه صاحب اين خانه كيست گفتند اين خانه قاضى اين شهر است از حال قاضى سئوال نمودم گفتند پيرمردى عالم و فاضل است و ثروت بسيار دارد و اكنون در اين مسجد نشسته است چون از محل اقامت قاضى آگاه شدم بخدمت او رفته سلام كردم و بعرض رسانيدم كه مرا سخنى است كه در خفيه با مولانا بايد گفت قاضى مرا بخلوت طلبيد و من آن دست را با انگشتر پيش او

ص: 21

گذاشتم گفتم او را مى شناسى قاضى لحظه اى تأمل كرده گفت دست را نميشناسم اما انگشترها را ميشناسم من صورت قضيه را بالتمام تقرير كردم قاضى دست من گرفت و مرا بمنزل خود برده و طعامى پيش آورده زوجه خويش را آواز داد كه بيرون آى و با ما طعام خور جواب داد كه در حضور مرد بيگانه چگونه بنشينم قاضى مبالغه نمود و آن مستوره با هزار شرم و حيا آمد و نزد ما نشست.

قاضى گفت دخترترا بطلب زن گفت مگر اختلالى بعقل تو راه يافته كه ارتكاب چنين مخطورات مينمائى دخترى ماه سيما را كه در حسن و لطافت شبيه ندارد بچه تأويل نزد مرد نامحرم توانى نشاند قاضى گفت اگر دختر را نياوردى از من مطلقه باشى زن مضطرب شده ناچار دختر را حاضر كرد چون بيامد دخترى ديدم كه نور رخسارش آفتابرا در تاب داشته اما از الم دست آن صورت ارغوانى مهتابى رنگ شده قاضى گفت ايدختر با مادرت طعام بخور دختر با دست چپ مشغول غذا خوردن شد قاضى گفت چرا با دست چپ غذا ميخورى مادرش گفت بر دست راستش قرحه اى پيدا شده و مرحم بر آن نهاده است قاضى گفت بنگرم كه اين قرحه چگونه هست مادر دختر گفت بر استكشاف پردۀ دختر خويش قيام مينمائى ترك اين پرسش ميكن قاضى گفت من اين مرد را بجهت همين آورده ام و دست بريده دختر را بنزد مادرش نهاد.

آن مستوره قسم ياد كرد كه اصلا من از اين قضيه اطلاعى نداشتم تا ديشب كه سحرگاه بر سر بالين من آمد گفت ايمادر مرا درياب كه هلاك خواهم شد از خواب برخواستم ديدم دستش بريده از او خون ميريزد از صعوبت آن حال نعره زدم دختر در پاى من افتاد گفت ايمادر در افشاى سر من مكوش و زود علاجى بكن كه خون بازايستد فورا برخواستم و روغن زيت جوشانيدم و دست او را در آنجا نهادم تا خون بازايستد و چون مقدارى بحال آمد صورت حال از او پرسيدم گفت مدتيست كه شيطان مرا فريب داده و چند سالست كه مرا هوس نبّاشى در دل افتاد و بدان جهت كنيزكيرا فرمودم تا پوست بزيرا تحصيل كرد و بفرمودم تا دستوانه آهنين درست كرده و من در روز بتوسط آن كنيز معلوم ميكردم كه كدام كس امروز فوت شده و در كجا دفن شده چون تاريكى

ص: 22

شب عالم را فروميگرفت و مردم بخواب ميرفتند من برميخواستم و در آن پوست ميرفتم و دستانه آهنين در دست ميكردم و با چهار دست و پاى چون سباع و بهايم راه ميرفتم كه اگر كسى مرا مى ديد گمان ميكرد ددى يا بهيمه است تا اينكه بدان گور نو نزديك ميشدم آنرا ميشكافتم و كفن او را باز ميكردم و اندرون پوست نهاده با خود بخانه ميآوردم.

و اكنون نزد من قريب سيصد كفن جمع شده است و نه آنست كه مرا از اين عمل منفعتى در نظر داشتم و يا از آن حسابى برگرفتم فقط از كردن اين عمل لذتى ميبردم تا ديشب بهمان عادت بگورستان رفتم و بنبش قبرى مشغول شدم شخصى را ديدم كه قصد من كرد گمان بردم كه پاسبان قبرستان است خواستم كه با دستوانه آهنى لطمه باو بزنم تا بدان لطمه از آن پنجه آهنى مشغول شود و من خود بگريزم چون دست برآوردم تا بسرپنجه او را از خود دفع كنم او پيش دستى كرد و بيك ضرب شمشير دست من بينداخت چنانكه مى بينى من گفتم مصلحت آن است كه افشاء اين راز نكنى بلكه چنين ظاهر كنى كه بر دست من چنين جراحتى برآمده است و خويشتن را رنجور سازى و زردى روى تو نيز بدين گواهى دهد بعد از آن به پدرت چنين گويم كه اگر بقطع كف دست او اجازه ندهى آن قرحه بجمله تن او سرايت كند و دختر را هلاك نمايد و او بدين امر البته دستور دهد و اين سخن فاش شود كه دست دختر قاضى را بسبب جراحت بريدند.

چون اين سخنانرا بوى گفتم آرام گرفت و بعد از اينكه سوگندها خورد و از كرده پشيمان شد و توبه كرد كه شنيدى و او زياده از آنچه بوى رسيده بيش از اين مجازاترا درخور نيست باقى تو دانى من خواستم كه اين راز مكشوف نشود تو خويشتن و ما را رسوا كردى.

بيچاره قاضى از شنيدن اين حادثه همانند شخص صاعقه زده مبهوت شد كأن بخواب سنگينى فرورفته كوچك ترين حركتى از خود ظاهر نميكند پس از مدتى سر بلند كرد و روى بآن مرد نمود و از منشأ و مولد و مذهب او پرسش كرد گفت من مردى مسلمان و از اهل بغدادم و براى تحصيل رزق مسافرت اختيار كردم قاضى گفت بدانكه ما مردمانى هستيم كه در سايه دولت و در آفتاب نعمت باليده دانسته باش كه من بغير از اين دختر

ص: 23

اولادى ندارم و مال من بسيار است دل بمصاهرت من بند و مادام العمر از فكر معاش آسوده خاطر باش.

من گفتم زمام اختيار خود را بدست مولانا داده ام بهرچه امر بفرمايد فرمان بردارم سپس رو را بدختر كرد گفت مصلحت تو در آن است كه بحباله نكاح اين مرد درآئى تا راز تو مكشوف نگردد.

دختر اضطراب كرد و گفت من چگونه با مرديكه دست مرا انداخته با او دست در يك كاسه كنم قاضى گفت گناه از تو است و او گناهى ندارد ايكاش هردو دست ترا قطع كرده بود اكنون آنچه من صلاح ترا ميدانم مخالفت نكن دختر آخر الامر راضى شد قاضى اكابر و اشراف شهر را حاضر كرد دختر را با من عقد بست من چندگاه بمشاهده جمال او محظوظ بودم و مرا با او محبتى مفرط پيدا شد اما هرگاه كه نظرم بر دست او ميافتاد بر دست خودم نفرين ميكردم و تا مدت يك سال در نعمت و كامرانى با شربت وصال او خوش بودم و با عيشى در نهايت خوبى و يارى در غايت دلكشى روزگار ميگذرانيدم اما حس ميكردم كه آن دلبر از من نفور دارد و بسبب آن زخمى كه بر دست او زدم جراحتى در دلش مانده بود و من دائما بزبان لطف و اعتذار جراحت قلب او را مرحم مينهادم اما مفيد نميافتاد و آخر كار آن گرانى كه از من در دل او بود بدان سرايت كرد كه يك شب بر سينه خويش گرانى احساس كردم چون بيدار شدم او را ديدم كه بر سينه من نشسته است و هردو زانوى خويش را روى دستهاى من نهاده چنانكه دست خود را حركت نتوانم داد و آتش غضب بر وى مستولى شده و تيغى چون الماس در دست گرفته و آن آهوچشم شيردل چون گرگ درنده قصد آن كرده كه چون گوسفند سر مرا از تن دور كند در آن ساعت چون قوت مقاومت در خود نديدم و نتوانستم او را از خود دفع كنم بعجز و لطف و نرمى گفتم از من بشنو و بعد از آن هرچه مراد تو است با من بكن گفت بگو گفتم اول آنكه بگو از من چه ديدى كه ترا باين حركت باعث آمده و بچه خيانت خون مرا حلال ميدانى و با همسر خويش چنين جرمى اقدام مينمائى گفت اى گداى درها و اى كاسه ليس هرجائى بى برگ و نوا باوجود اينكه حركتى چنين كردى

ص: 24

و دست مرا انداختى ميخواهيكه مرا در تحت امرونهى خود نگاه دارى گمان برده ايكه من پا از سر اين جريمه عقب نهم حاش لله كه هرگز نتواند بود گفتم اى بانوى عظمى آنچه واقع شده بود امرى بود مقدر بتقدير ربانى و اگر من دانستمى كه مثل تو نازنين مرتكب آن امر شده هرگز متعرض نميشدم و اگر تو از من نفرت دارى كارى است سهل و آسان من ترا سه طلاقه ميكنم و همين امروز از شهر بيرون ميروم و اين سر ترا باحدى فاش نكنم و سوگندان غلاظ و شداد ياد كردم.

دختر چون اين سخنان از من بشنيد از سينۀ من برخواست و كارد را پنهان كرد و بنزد من آمده زبان بمعذرت گشاده گفت من ترا امتحان ميكردم و مطايبه مينمودم گفتم از من دور شو كه ترا سه طلاقه كردم رجوع ندارد چون دانست كه من در قول راسخم بخانه رفت و مبلغ هزار درهم آورد و گفت اين محقر را زاد راه خود نما و بدون توقف طلاق نامه مرا بنويس و روى براه آور من در همان ساعت طلاق نامه او را نوشتم و باو دادم و دل از مهر وى برداشتم و آن نقد را با آنچه فراهم كرده بودم در آن مدت برداشتم و خود را از آن بليه نجات دادم.

نويسنده گويد اين قصه درس عبرتى است يكى آنكه پدران و مادران كاملا بايد مواظب دختران خود باشند به بينند چه ميكنند و با چه كسانى سروكار دارند و رقيبان معتمد و حافظان با امانت برايشان گمارند و از حركات و سكنات و خواب و بيدارى ايشان باخبر باشند تا پردۀ نام و ننگ دريده نشود و اسباب روسياهى فراهم نيايد چه هرگاه در اثر نقصان عقل زنان سيما دختران جوان با صحبت ناجنسان و غفلت رقيبان جمع شود نتيجه همانند دختر قاضى شود و امثال آن بسيار واقع شد.

بفرزند و زن چون شدى مبتلى مشو غافل از كار ايشان دمى

بزن بدگمان باش و تكيه مكن برو گر ز نيكى شود مريمى

و ثانيا انسان بايد بداند كه بر هركه زخم زد و او را آزرد دگر طمع دوستى از او نداشته باشد چه آنكه زخم خورده تا زنده است در مقام تلافى است نبايد بغنج و دلال او فريب بخورد بايد از او حذر كند.

ص: 25

ميازار كس تا توانى و ليك چو آزرده شد از وى ايمن مباش

چه زخمى زدى خصم را دور باش وگرنه كند بر تو تيره معاش

از كلمات امام على النقى عليه السّلام است كه فرمود (لا تطلب الصّفا ممّن كدرت عليه و لا الوفاء لمن غدرت به الخ) يعنى طلب نكن و طمع نداشته باش صفا و يك رنگيرا از كسيكه او را از خود مكدر كرده اى و اميد وفا و دوستى نداشته باش از كسيكه با او غدر و مكر كرده اى.

زوجۀ عابد

آورده اند كه در بنى اسرائيل هركه چهل سال بكلى از گناهان كبيره و صغيره احتراز ميكرد و نماز و روزه را بوقت ميگذارد و تمام دستورات حق را ادا ميكرد و در خلال اين مدت هيچ كس از او آزرده نميشد سه حاجت از وى نزد خداى تعالى روا ميگرديد مردى از بنى اسرائيل چون چهل سال سرآمد با عيال خود گفت اكنون من سه حاجت هرگاه از خدا بخواهم مستجاب خواهد كرد زوجه او گفت اى شوهر تو خود دانى كه در همه جهان چشم من بتو روشن است و زن تماشاگاه مرد است و من تماشاگاه توام و دل تو از ديدار من هميشه خرم است و عيش تو از صحبت من خوش است از خداى عز و جل بخواه كه تا مرا كه جفت توأم جمالى دهد كه هيچ زنيرا نداده باشد تا هروقت كه از در درائى مرا با آن حسن و جمال بينى دل تو خرم شود و بقيۀ عمريكه از ما مانده است بخوشى و سازگارى بسر بريم.

عابد فريب زنرا خورده دعا كرد كه خدايا زن مرا حسن و جمالى ده كه هيچ زنى نداشته باشد خداى متعال دعاى او را مستجاب كرد زن روز ديگر كه از جامه خواب برخواست نه آن زن بود وى داراى حسنى شده بود كه تا آن وقت در جهان كسى نظيرش نديده بود هرروز بر وجاهتش افزوده ميشد بالاخره ملاحت و صباحتش بحدى رسيد كه هربيننده ايرا از خود بيخود مينمود اين خبر در جهان شيوع يافت مردم از هرطرف بديدن او ميآمدند.

ص: 26

روزى آن زن در آينه نگريست خود را بدان صورت ديد بر خود بباليد و با خود گفت مرا جفتى ببايد كه همسرى مرا قابليت داشته باشد در اين صورت با چنين حسن و جمال خداداد با مردى فقير كه خوراكش نان جو و از دنيا بهره ندارد عمر عزيز خود را سرآورم من درخور پادشاهانم كه اگر چشمشان بجمال بى مثال من افتد جان و مال خود را در راه من فدا كنند كم كم اين گونه افكار و خيالات فاسد در زن غلبه كرده و بناى ناسازگارى و كج خلقى را با شوهر گذاشت و چندان لجاج ورزيد و باعمال زشت تن در داد كه عابد مجبور شد كه در حق او دعاى بد كند.

شوهر وقتى كه ديد زوجه اش علاوه بر اينكه فحاشى ميكند ابدا دست بكار خانه نميزند حتى چهار كودك خود را هم نگه دارى نميكند و ساعتى در خانه توقف ندارد و هرآنى با جوانى زيباصورت و صاحب مكنت بسر ميبرد لذا سر بسوى آسمان كرد و گفت بارالها تقاضاى ديگر من اين است كه اين زنرا بصورت خرس گردانى دعاى دوم او هم مستجاب شد زن بصورت خرس درآمد و گرد دروديوار خانه ميگرديد و اشك ميريخت و ناله و زارى ميكرد و اطفال صغير او هم بحال مادر خود ميگريسته اند منظرۀ حزن آورى تشكيل شد بحديكه عابد را ديگر طاقت نماند رقت كرده دعا كرد زن بصورت اول برگرديد و بكار خانه و نگهدارى فرزندان خود اشتغال ورزيد شعر

اين زنان تازه از نجيبانند نه بدانند بلكه خوبانند

از بدانشان اگر بگويم ار سخنى نه قلم دارم و نه آن دهنى

هر آن كس بگفتار و كردار زن نهد دل بگو دم ز مردى مزن

كسانيكه فرمان زنرا برند همانا كه از جنس زن كمترند

هر آنكس كه دارد ز مردى نشان نبايد كه فرمان برد از زنان

اگر دارى از نيك مردان نشان مده دل منه دل بحرف زنان

زنانرا بجز خانه دارى مباد جز اينش ديگر هرچه گوئى نشاد

نويسنده گويد بانوان نيك سرشت هرچه آنها را ستايش كنى كم كردى و از رجال بزرگ كمى ندارند.

ص: 27

ميان اينهمه زنها زن خوب اگر پيدا شود جنسى است مرغوب

وجودش منبع الهام باشد چو قند و نى شكر در كام باشد

بلب خندى غمت از دل بزايد بگوشت نغمه شادى بخواند

اگر بيند ترا در دهر غمناك غبار غم ز رخسارت كند پاك

رخش گلزار بستان تو باشد لبش ياقوت و مرجان تو باشد

ز تنهائى دگر لرزان دلت نيست رخ مه پيكرانت در نظر نيست

زوجه پسر لقمان

در قصص الانبياء است كه يك روز لقمان حكيم پسر خود را وصيت ميكرد كه راز خويش را با زن مگو و از مردم نوكيسه قرض مگير و با فاسق دوستى مكن پس پسر خواست تجربه كند گوسفندى بكشت و در جوال نهاد و در او را محكم دوخت و در خانه برد و زنرا گفت مرا حالتى افتاد و امروز يكى بر دست من كشته شد بايد بهيچ كس نگوئى و از نوكيسه وام خواست و با فاسق دوستى كرد چون بازآمد زنرا بزد زن فرياد برآورد تو ميخواهى مرا بكشى چنانكه ديروز يكى را كشتى چون خبر بحاكم رسيد بطلب او كس فرستاد و رفت بنزد رفيق فاسق و از او طلب نصرت كرد كه مرا چنين كارى افتاده گفته اند تو خون كرده اى مرا با تو دوستى نيست رفت بنزد نوكيسه گفت قدرى وجوه وام بمن ده كه در اين قضيه بكار برم گفت ترا ميبرند بكشند پول بتو دهم از كه بستانم و چيزى باو نداد چون او را بنزد حاكم بردند گفت چرا آدم كشتى گفت معاذ اللّه گفتند زنت ميگويد گفت دروغ ميگويد زن گفت كشته در خانه است گفتند بياوريد چون آوردند و سر جوالرا بازكردند گوسفندى كشته ديدند از او تفحص كردند وصيت پدرش لقمانرا تقرير كرد كه من خواستم تجربه كنم به بينم مطلب چنين است اكنون دانستم كه صحيح است ملك او را بنواخت.

زوجه حاجب حجاج

در كتاب تحفة الملوك است كه حجاج بن يوسف ثقفى شبى با حاجب خود گفت با

ص: 28

زنان راز نبايد گفت حاجب گفت همه زنان چنين نيستند همانا مرا زنى است كه راز با وى مخفى ميماند حجاج خزينه دار خود را طلبيد گفت برو از خزانه هزار دينار بياور چون حاضر كرد حجاج آنرا در كيسه كرد و سر او را مهر كرد و حاجب را گفت اين هزار دينار را بتو بخشيدم و ليكن بمهر من باشد آنرا بردار و بخانه به بر و بعيال خود بگو كه اين زر را از خزينۀ امير دزديده ام و از بهر تو آورده ام كه در وقت حاجت صرف كنى آنرا جائى پنهان كن كه كسى نداند.

حاجب بفرموده عمل كرد پس از چند روز حجاج كنيز صاحب جماليكه كم نظير بود بحاجب بخشيد حاجب او را بخانه فرستاد پس حاجب بخانه درآمد زن گفت اين كنيزك چيست گفت امير بمن بخشيده است زن گفت اگر دلخوشى مرا ميخواهى اين كنيز را بفروش حاجب گفت كنيزيرا كه امير بخشيده چگونه توان او را فروخت اين هرگز نخواهد شد زن سكوت كرد و چيزى نگفت تا وقت فرصت بدرۀ هزار دينار سر بمهر را برداشت و بدر قصر حجاج آمد رخصت گرفته داخل شد خود را معرفى كرده و گفت ايها الامير چندين سال است كه ما ريزه خوار نعمت شما هستيم و از خان نوال شما زندگانى ميكنيم شوهر من كه يك بدره كه هزار دينار زر سرخ در ميان او است و بمهر امير خاتم دارد براى من آورده و گفت اين را از خزينۀ امير دزديده ام آنرا مخفى بدار كه در وقت حاجت خرج كنى من ديدم اين خيانت بامير كفران نعمت است و براى من چنين عملى جائز نيست اكنون اين است آن بدرۀ زر كه بخدمت امير آورده ام و بدره را تسليم داد حجاج گفت خدا ترا رحمت كند اكنون بگو جزاى شوهر تو چيست كه چنين خيانتى كرده زن گفت خود دانى من ندانم زن از پى كار خود برفت حجاج حاجب را طلبيد و تفصيل مطلب را باو گفت كه اين زن تو بود كه ميگفتى افشاى راز نميكند اگر از حقيقت امر آگاه نبودم هرآينه اكنون دچار شكنجه و عذاب ميشدى حاجب گفت فعلا با اين زن چكنم حجاج گفت متعرض او مشو كه زن نميتواند راز كسى را نگاه دارد.

ص: 29

زنيكه مجوسى را ختنه كرد

و در اين قرن اخير در تهران اتفاق افتاده و زنى مهارت عجيبى بكار برده كه حاصلش اين است كه چهار هزار تومان ميآورد در نزد زرگر مجوسى هندى و ميگويد من ميخواهم دختر مرا عروس بنمايم اكنون آمده ام بنزد تو كه آنچه را كه ميخواهم براى دختر من درست كنى و آنرا سياهه بنمائى و قيمت او را معين فرمائى زن بنا كرد يكى يكى وصف كردن از انگشترهاى الماس و تاج مرصع بجواهرات الوان و النگوهاى طلا مرصع بياقوت رمانى و زبرجد و بازوبند و سينه ريز مرواريدتر و گوشوارهاى بفلان صفت و غير ذلك حساب كرد و زرگر هندو مينوشت تا شانزده هزار تومان گرديد زن قبول كرد و چهار هزار تومانرا بيعانه داد و گفت چه وقت اين زينتها حاضر ميشود هندو گفت كمتر از يكماه نميشود زن گفت من كار زياد دارم نميتوانم بيايم و بروم شما يك روز را معين كن كه من وقتى آمدم دست خالى برنگردم هندو گفت بعد از يكماه البته حاضر است چون يكماه سرآمد زن آمد بنزد دكتر سر راه او بود او را در خلوت طلبيد گفت حقيقت مطلب اين است كه يك نفر مجوسى زرگر مسلمان شده و با من ازدواج كرده من گفتم تا ختنه نكنى با تو همسر نميشوم گفت من از اين كار خيلى خوف دارم و ميترسم من او را گفتم اگر خوف دارى و ميترسى لازم نيست جناب دكتر شما ميدانيد كه ختنه واجب است من حاضرم كه هرچه شما بخواهيد بندگى كنم كه او را بيك بهانه اى بياورم در اين مطب شما و حضرت عالى بيك نحوى او را ختنه كنيد كه اصلا ملتفت نشود آيا اين كار براى شما ممكن است دكتر گفت اين كار براى من در نهايت سهولت و آسانى مى باشد فقط او را باينجا برسان و ديگر كار نداشته باش

آن زن بعد از دعاى بسيار كه در حق دكتر كرد گفت پس من به بهانه دو شيشه دوا كه از شما بگيرم او را ميآورم فورا چاى كه داروى بيهوشى داشته باشد باو بدهيد يا بطور ديگر كه خود ميدانيد باو بدهيد و بگوئيد بروم كه دو شيشه دوا را بياورم و در آمدن معطل كنيد تا او بيهوش بشود سپس كار خود را انجام بدهيد دكتر گفت درست

ص: 30

گفتى و بايد همين كار را كرد زن خداحافظى كرد و بيرون آمد رفت بسروقت زرگر گفت كار مرا تمام كردى زرگر گفت بلى حاضر است زن چمدان خود را بدست زرگر داد گفت همه را در ميان اين چمدان بگذار و خود شما برداريد و همراه من بيائيد تا خانه چكنم جناب استاد من يك زن ترسيدم تنها با دوازده هزار تومان در تاكسى بنشينم خدا خراب كند اين تهرانرا كه پولرا از توى چشم انسان ميدزدند

زرگر جواهراترا در چمدان ريخته در او را بست و بدست گرفت و بهمراه آن زن بسر خيابان رسيدند زرگر گفت تاكسى بگيريم آن زن گفت بى زحمت چند قدم با من بيائيد در اين مطب دكتر دو شيشه دوا گفتم براى من حاضر كند تا من برگردم بگيرم كه ديگر محتاج اين نباشد كه از منزل برگردم ولى خيلى از شما خجالت ميكشم كه اسباب زحمت شما شدم زرگر گفت مانعى ندارد زحمت نيست بفرمائيد وارد بر دكتر شدند زن گفت شيشه ها را حاضر كرديد گفت بلى حاضر است بفرمائيد يك پياله چاى ميل كنيد فورا چاى كه داروى بيهوشى داشت نزد زرگر گذاشت و رفت كه شيشه هاى دوا را بياورد زرگر بيهوش شد او را باطاق عمل بردند زن چمدان جواهر را برداشت و از پى كار خود رفت.

زرگر چون بهوش آمد ديد او را ختنه كردند همانند شخص صاعقه زده مبهوت و خاموش و لال بماند و همى باطراف خود نگاه ميكند دكتر گفت نترس ديگر براى تو دردى ندارد و راحت شدى زرگر در جواب مبهوت ماند دكتر ديد زرگر خيلى ناراحت است باين طرف و آن طرف نگاه ميكند با دشوارى گفت اين زن كجا رفت گفتند رفت منزلتان مگر خانم شما نيست زرگر چشمان او بدوران درآمد دود سياه از كاخ دماغ او سر بدر كرد دنيا در نظرش تاريك شد دماغ او تيغ كشيد حال احتضار باو دست داد زبان او بند آمد دكتر وحشت كرد گفت ترا چه ميشود جواب نميتوانست بدهد دكتر در حيرت فرورفته كه آيا چه قضيه اى رو داده است پس از ساعتى كه زبان او بازشد ماجراى خود را از اول تا بآخر شرح داد دكتر از مهارت و تردستى و حيلۀ لطيفۀ آن زن تعجبها كرد بالاخره زرگر بعلاوه مبلغ، پول ختنه شدن خود را بدكتر

ص: 31

داد و از پى كار خود رفت.

بانوى مستجاب الدعوه

در جواهر الكلمات نهاوندى ص 6٣ آورده است كه زنى پارسا و با جمال براهى ميرفت جوانى او را بديد دلباخته او گرديد و بر اثر وى رفت و ميگفت.

قليلا أميمة لا تعجلي فقلبي على أثركم عاجلي

آهسته كه دل در پى تو مى پويد مشتاب كه جان وصال تو ميجويد

چندان صنما بپاى تا عاشق تو اندر غم تو با تو حديثى گويد

آن بانو چون اين بشنيد كنيز خود را گفت كه برو بآن مرد بگو كه از پى ما چرا ميآئى و از اين آمدن در پى من چه مقصودى دارى جوان گفت تا ديده من ترا ديد دلم هفت اندام مرا وداع گفت و با تو ميآيد و من بيدل چگونه زندگانى توانم كردم آن بانو گفت كه من شوهر ندارم روا دارى كه حلال تو باشم جوان گفت البته روا دارم بانو در خانه رفت و او را گفت چندان توقف كن تا من كسى را بخوانم كه ميان ما و تو عقد كند و صيغه نكاح جارى كند جوان بر در خانه بنشست و بانو داخل خانه شد و وضو گرفت و سجاده بيفكند و دو ركعت نماز بجاى آورد و گفت الهى خلقتنى فى اجمل صورة و جعلت جمالى فتنة يعنى خدايا مرا در بهترين صورتى خلق فرمودى و جمال مرا فتنه و امتحان قرار دادى من ديگر زندگانى نميخواهم.

فلا أبغي حيوة بعد هذا فموت الآن خير من حيوة

اين بگفت و روى بقبله كرد و جان بجان آفرين تسليم نمود و آنجوان همان طور بر در خانه منتظر بود كه ناگاه آواز گريه و شيون از آن سراى بلند شد جوان داخل خانه گرديد و پرسيد اين گريه براى چيست كنيزك با چشم گريان گفت ايجوان آن كدبانو كه تو ميخواستى او را تزويج كنى جان بحق تسليم نمود و عروسى خود را بدان عالم برد جوان بشنيد و اشك از ديده باريد و سر بر آستانه خانه گذارد و آهى از جگر سوخته برآورد و اين شعر بگفت.

ص: 32

دل كرد بزير زلف جانان منزل جان گشت چه دل بسوى جانان مايل

با دلبر و دل مراست كارى مشكل دل در سر دلبر شد و جان در سر دل

اين بگفت و نعره اى بزد و بيهوش گرديد چون او را حركت دادند ديدند از دنيا رفته پس هردو را غسل داده بخاك سپردند همان شب هردو را بخواب ديدند در بهشت عنبرسرشت بر سرير سرور تكيه كردند و جام مودت بر كف نهاده و مى گفته اند

تركنا الفجور في دار الفناء فنزلنا القصور في دار البقاء

بانوئيكه نماز خود را قطع نكرد

در كتاب مذكور گويد بانوئى عابده بود كه پيوسته خدا را عبادت كردى روزى در نماز بود كه عقربى در جامه او رفت و چند جاى بدنش را گزيد و آن بانو نه متغير شد نه آه كشيد و نه بر خود پيچيد تا نماز او تمام شد چون فارغ گرديد او را گفته اند كه چرا آن كژدمرا از خود دور نكردى گفت من شرم داشتم كه چون با خداى خويش مناجات كنم و او با جلال و كبريائى خود بمن مينگرد من بچيز ديگر مشغول شوم.

نويسنده گويد اگر اين حكايت راست باشد اين زن بانوى بانوان بوده و قابل هزار هزار آفرين است امام زين العابدين عليه السّلام بچه اش در چاه افتاد نماز خود را نبريد ابوذر گرگ گوسفند او را برد نماز خود را نبريد قيس بن سعد بن عباده افعى بر گردن او پيچيد نماز خود را نبريد در يكى از غزوات دو تير به بدن صحابى آمد و نماز خود را نبريد كه هريك حكايات آنها در محل خود مذكور است.

ولى بايد بدانيم كه آنچه شرع بما دستور داده بايد عمل كنيم كار پاكانرا قياس از خود مگير آنان بمقامى رسيدند كه ما هزار هزار فرسنگ از آنها عقب تريم فلذا بما دستور دادند كه هرگاه حفظ جان خودت يا كسيكه حفظ جان او واجب است يا ماليكه از خودت يا برادر دينى تو حفظ آن واجب است اگر بدون شكستن نماز ممكن نباشد واجب است نماز را قطع كنى مثل اينكه هرگاه در بين نماز ملتفت بشوى كه بچه در چاه يا حوض آب يا تنور آتش يا از بام ميخواهد تلف بشود در اين صورت قطع نماز واجب

ص: 33

است كه آن نفس محترمه را از تلف شدن نجات دهى و همچنين اگر در بين نماز بنگرى مال مسلمانيرا دزد ميبرد يا مال خودترا بايد نماز را قطع كنى و در ماليكه اهميت ندارد قطع نماز مكروه است و بدون سبب حرام است و فتاوى همه علماء بر اين است ملتفت مسئله باشيد.

هند دختر نعمان

در كتاب مستطرف آورده است كه هند دختر نعمان از تمامت زنهاى جهان بصباحت رخسار و ملاحت ديدار و فصاحت گفتار و ستودگى خوى و زدودگى موى برتر بود از حسن و جمال او حجاج را داستان كردند حجاج را عنان اختيار از دست برفت و به خاستگارى پيام كرد و بسى مال و خواسته در تزويج آن نوگل آراسته بكار برد و علاوه از مهريه و صداق دويست هزار درهم قبول كرد بدهد آنرا كابين بست مدتى با هم بودند اتفاقا يكروز حجاج بر وى درآمد و نگران گرديد كه هند جمال دلفريب خود را در آينه مينگرد و اين شعر ميخواند

و ما هند الاّ مهرة عربية سلالة أفراس تجلّلها بغل

فإن ولدت انثى فللّه درّها و إن ولدت بغلا فجاء به البغل

ميگويد هند كرۀ اسبى است كه از اسبهاى نجيب پديد آمده و از گردش روزگار با قاطرى هم بستر است با اين حال و اين روزگار نكوهيده منوال اگر ولدى نجيب و فحلى از وى پديد گردد از اصالت و نجابت او است و اگر كره قاطرى برآيد از آن قاطر خواهد بود چون حجاج اين سخنان بشنيد مهر او را با دويست هزار درهم بدست عبد الله بن طاهر بداد كه باو برساند و او را طلاق بگويد عبد اللّه بنزد هند آمد و گفت حجاج ميگويد كنت و بنت كنايت از اينكه مدتى با من بودى حالا جدائى افتاد و اين دويست هزار درهم است كه براى تو داده است هند گفت يابن طاهر و اللّه كنا فما حمدنا و بنا فما ندمنا اى پسر طاهر بخدا قسم از مزاوجت او شادمانى نداشتم و از جدائى پشيمانى نداريم و اين دويست هزار درهمرا من بتو بخشيدم براى اين بشارت كه بمن آوردى كه

ص: 34

از كلب ثقيف نجات پيدا كردم.

بالجمله چون عبد الملك بن مروان دانست كه حجاج او را طلاق گفته ويرا از بهر خويش خاستگارى نمود هند در پاسخ عبد الملك نامه نگاشت و بعد از ثنا و ستايش نوشت دانسته باش اى امير المؤمنين كه از آن ظرف نوشين كه دلت در هواى او خونين است سگ بياشاميده است يعنى حجاج با وى درآميخته است چون عبد الملك آن كلماترا بديد بسيار بخنديد و در جواب نوشت كه هروقت سگ در ظرف كسى آب بخورد هفت مرتبه او را بشويند و يك دفعه با خاك پاك ميشود تو نيز ظرف خود را بشوى تا استعمال آن روا باشد چون مكتوب عبد الملك را هند قرائت كرد نيروى مخالفت نيافت پس مكتوبى نوشت بعبد الملك كه اين عقد جز بيك شرط صورت نگيرد و آن شرط اين است كه فرمان كنى حجاج مهار محمل مرا از معرة النعمان تا آن مكان كه تو باشى با پاى پياده و لباس نكبتى را كه قبل از عمارت در تن داشت بدوش بكشد چون عبد الملك اين نامه را بخواند سخت بخنديد و يكى را بسوى حجاج فرستاد و در اجابت اين فرمان او را آگاه كرد.

حجاج جز امتثال چاره نديد بهند پيغام فرستاد كه ساخته سفر شو هند در معرة النعمان كار سفر مهيا كرد و حجاج در موكب خويش بطرف شام روان گرديد كنيزكان در خدمتش طريق را طى ميكردند و هند هرساعت پرده هودج را بالا ميزد و با حجاج روبرو ميشد و باو ميخنديد و استهزا ميكرد و اشعار آبدار در هجو او ميسرود و حجاج جز تحمل چاره نداشت چون نزديك بشهر خليفه شدند هند از روى عمد دينارى بر زمين افكند و حجاج را مخاطب ساخت كه ايساربان درهمى از ما بر زمين افتاد بردار و بما بده حجاج برداشت گفت دينار است نه درهم هند گفت بلكه درهم باشد حجاج گفت دينار است هند گفت سپاس خدا را درهمى از ما بيفتاد دينارى در عوض داد كنايت از اينكه اگر حجاج مرا طلاق گفت با خليفه زمان وفاق افتاد حجاج از اين كردار سخت شرمسار شد و چيزى نتوانست بگويد و عبد الملك از هند صاحب فرزندان گرديد و اللّه يحكم ما يريد و يفعل ما يشاء.

ص: 35

هند دختر ملك حيره

نعمان بن منذر، در ديارات شاپشتى آورده است كه دير هند در حيره بين خندق و خضرا واقع است و معمورترين ديارات است چنانچه حقير تفصيل آنرا در جلد اول تاريخ سامرا ص ١٢5 از چاپ دوم ذكر كرده ام و آنرا هند دختر ملك حيره نعمان بن منذر بنا كرد و در او ساكن گرديد و بعد از سنين هند از هردو چشم نابينا گرديد و در سال ٧4 كه حجاج بكوفه آمد او را گفتند در حيره در دير، هند دختر نعمان ساكن است و او را در عقل و دانش بسيار تعريف مينمايند خوب است او را ديدن بنمائيم حجاج سوار شد با جماعتى بر در دير آمد هند را خبر كردند كه امير كوفه بديدن تو آمده است هند در دير را باز نكرد از بام دير مشرف بر حجاج شد حجاج گفت عجيب تر چيزيكه در دنيا مشاهده كردى آن كدام بوده هند گفت بيرون آمدن مثل من بطرف مثل تو اى حجاج دنيا ترا مغرور نكند همانا در اين دير صبح كرديم همانند شعر نابغه كه ميگويد

رأيتك من تعقد له حبل ذمة من الناس يأمن سرحه حيث أربعا

يعنى ديدم ترا كه چنان شخصيتى داشتى كه در هركجا ساكن ميشدى مردم در پناه تو در مهد امان بودند پس از آن شام نكرديم مگر آنكه ذليل ترين و خائف ترين مردم بوديم همانا كم است ظرفيكه پر شده سرنگون نشود حجاج در غضب شد و مراجعت كرد و فرمان داد او را از دير بيرون كنند و خراج بر او به بندند هند را با سه نفر جاريه از دير بيرون كردند يكى از آن جاريها اين شعر بگفت

خارجات سقن من دير هند مذعنات بذلة و هوان

ليت شعري أأوّل الحشر هذا ام محا الدّهر غيرة الفتيان

جوانى از مردم كوفه فرصتى بدست كرد هند و آن سه نفر جاريه را از دست شرطه گرفت و آنها را خلاص كرد و خودش از ترس حجاج مخفى شد خبر شعر جاريه و عمل آن جوان بسمع حجاج رسيد گفت اگر آن جوان خودش بنزد ما بيايد او را اكرام ميكنيم ولى اگر ظفر باو پيدا كرديم بقتل ميرسانيم جوان چون اين بشنيد بنزد حجاج آمد از

ص: 36

او پرسش كرد كه چرا چنين كردى جوان گفت غيرت مرا وادار باين كار كرد حجاج او را تحسين كرد خلعت بخشيد.

و سعد بن ابى وقاص هنگاميكه فتح عراق كرد بجانب دير هند رهسپار شد هند بيرون آمد سعد بن ابى وقاص او را احترام نمود و گفت ترا هر حاجت كه باشد من در قضاء حاجت تو كوتاهى نكنم هند اظهار خورسندى نمود گفت ترا تحسين گويم كه پادشاهان ما را بآن تحيت ميگفته اند و آن اين است كه اميدوارم مس كند دست ترا دستيكه بعد از غنى و ثروت بفقر و فلاكت دچار شده است و مس نكند دست ترا دستى كه بعد از فقر بغنا و ثروت رسيده و خدا نصيب تو نفرمايد كه حاجت بدر خانه لئيم به برى و چندان خدا ترا توفيق دهد كه هركسى نعمتى از او زائل بشود تو سبب رد آن نعمت بوده باشى و او را بحال اول برگردانى.

و هنگاميكه معويه مغيرة بن شعبه را والى كوفه گردانيد مغيره بديدن هند آمد طلب اذن كرد هند گفت كيست كه ميخواهد بر من وارد بشود گفتند امير كوفه است گفت از اولاد جبلة بن ايهم است گفتند نه گفت از اولاد منذر بن ماء السماء است گفتند مغيرة بن شعبه ثقفى است هند او را ملاقات كرد گفت چه حاجت دارى گفت آمده ام ترا تزويج كنم هند گفت اگر براى جمال و حال من اين اراده كرده بودى جا داشت و لكن غرض تو اين است كه از نكاح من شرافتى بدست كنى بگوئى دختر پادشاه حيره را نكاح كردم اگر تو اين غرض را ندارى چه فخرى است در اجتماع اعور و عمياء تو اعور منهم نابينا اين نكاح چه حظى و لذتى دارد مغيرة گفت از اين سخن بگذريم اكنون سرگذشت خود را براى من بيار هند گفت مختصرا براى تو بگويم كه در روى زمين عربى نبود الا اينكه رغبت بسوى ما داشت و دوست داشت كه در امان ما باشد و از ما خائف و ترسان بودند و صبح كرديم در حاليكه عربى نبود الا اينكه ما از او خائف و ترسان بوديم و دوست داشتيم پناه گاهى براى خود پيدا كنيم.

جهانا چه بدمهر و بدخو جهانى چه آشفته بازار بازارگانى

بهر كار كردم ترا آزمايش سراسر فريبى سراسر زيانى

ص: 37

و گر آزمايم دوصد بار ديگر همانى همانى همانى همانى

نويسنده گويد پدرش نعمانرا خسرو پرويز بگرفت و زندانى كرد تا در زندان درگذشت مدت سلطنت او در حيره بيست و دو سال بود در اين صورت هند زنى سالخورده بود.

قدس ايران

در جلد سوم ريحانة الادب در حرف قاف ص ٢٨١ گويد قدس ايران زنى است محترمه فاضله ايرانيۀ عصر حاضر ما كه در سال ١٣٢١ هجرى متولد شده و مدتى در طريقۀ بابيه نشو نما كرده تا اينكه بتوفيق خداوندى حقيقت اسلام بر وى منكشف و از ته دل از آن طايفه باطله منصرف و تابع اين دين مقدس شده و كتابى بنام بارقه حقيقت بزبان فارسى در رد بابيه و كشف فضايح ايشان تأليف نموده و حقايق را بمرحله ظهور آورده و آن كتاب در سال هزار و سيصد و چهل و پنج چاپ شده است جزاها اللّه عن الاسلام و اهله خير الجزاء در ج 4 ذكرى از او شده.

زينب

بنت على بن حسين بن عبيد اللّه بن حسن بن ابراهيم بن محمد بن يوسف فواز عاملى از ادباى نسوان اوائل قرن چهاردهم هجرى و اين سيده زينب كامله نجيبه بارعه ولادتش در سوريا بوده و در مصر نشوونما كرده و آنرا وطن خود قرار داده و از تأليفات او است (الدر المنثور) فى طبقات ربات الخدور ٢-(الرسائل الزينبيه) كه مجموعه مقالات او است و هر دو در قاهره چاپ شده و اولى در رشته خود بينظير و حاكى از مراتب فضل و كمال و اطلاعات وافى او است در سال هزار و سيصد و ده هجرى قمرى تأليف آن خاتمه يافته و اديب يگانه عبد اللّه افندى فريج در همان سال تقريظى نظمى كه حاوى تاريخ ميلادى و هجرى بوده اتمام تأليف را بيان كرده و بخود مؤلفه محترمه تحفه داده است و از ابيات آن است كه بعد از تمجيد خود مؤلفه گويد

ص: 38

و حبذا تحفة قد اشتهرت فذكرها فى جميع الكون منشور

مؤلف فيه بالسحر الحلال اتت فكل لبّ به فى الناس مسحور

لها جزيل الثناء منا عليه كما لها من اللّه أجر فيه مأجور

و الآن اذ جمعه رقت شمائله و الكلّ منه تبدى و هو مسرور

و شدّ فريج بأبيات يقرضه و بيت تاريخه بالدّر معمور

أبهى كتاب سما جاها لفاضلة بالسعد فيه بهى الدّر معمور

(١٨٩٣ ميلادى) هزار سيصد ده هجرى قمرى

و در سال هزار و سيصد و دوازدهم هجرت در مطبعه اميريه قاهره بطبع اين كتاب شروع و بفاصله يك سال خاتمه يافته و سيد محمد حسينى اشعارى در تقريظ آن و تمجيد مؤلف آن و ماده تاريخ طبع آن گفته و از آن جمله ابيات ذيل است

فهامة تحريرة و ذكيّة شهدت بجودة ذهنها الاعيان

ألست زينب فرع دوحة سادة شادوا لعلّي فى الأكرمين و زانوا

أبدت لناذا السفر من آثارها الحسنا و اظهر ضبطه الأوزان

و إذا إنتهى بالطبع قلت مؤرّخا الطبع بالدّر النغيد يزان ١٣١٢

و وفات سيده زينب در سال هزار نهصد و چهادهم ميلادى در حدود (١٣٣٢) هجرى قمرى واقع گرديده (ريحانة الادب)

خديجه سلطان

اشاره

بنت مهر على خان از طائفه لزكى عباسى بانوئى تحصيل كرده و داراى قريحۀ شعريۀ صافيه بوده و هفت بيت از اشعار خودش روى كاغذ زردرنگ و چندى از آنها روى كاغذى سبزرنگ نوشته و هر يكى را حاشيۀ يك صفحه از اشعار معشوق كه پسر عمويش على قلى خان معروف به واله باشد نگار كرده و پهلوى خط خود واله با طرزى شيك و دل چسبى الصاق كردند گويا بمرام اينكه اقلا وصل اثرى و خطى اين دو عاشق و معشوق مبتلا بفراق عوض وصل عينى و خدى ايشان باشد و از آثار قريحۀ شعريه

ص: 39

خديجه سلطان اشعار ذيل است.

من ساقيم و شراب حاضر اى عاشق تشنه آب حاضر

آب است شراب پيش لعلم هان لعل من و شراب حاضر

با حسن من آفتاب هيچ است اينك من و آفتاب حاضر

گفتى سخنم خوش است يا بد گر فهم كنى جواب حاضر

منها

افسانه در دمن اگر گوش كنى از ليلى و داستانش فراموش كنى

ور قصۀ عشق ابن عمم شنوى مجنون و حكايتش فراموش كنى

و در آخر عده اى از ابياتش اين جمله را نوشته (تحريرا فى شهر الفراق و سنة الاشتياق آه از فراق آه از فراق) و از كلماتش ظاهر است كه همچنان كه پسر عمويش واله عاشق او بوده او نيز نسبت به پسر عمويش عشق مفرط داشته و معاشقه از طرفين بوده است و بسيارى از اشعار پسر عمويش واله را مينگارد بجهت عشق و علاقه اى كه باو داشته از آنجمله است.

دارم سخنى نهان و ميگويم فاش گو سينه بزن زاهد و رخساره خراش

ياريكه بهيچ جا همه عمر نديد باللّه كه من بديدم اندر همه جاش

واله همه عمر در تب وتاب بزيست گويم بتو كاين همه تب وتاب ز چيست

در عشق تواش سر كه نمى بايد هست در راه تواش پاى كه مى بايد نيست

زاهد نكنم خداى ناديده سجود بنماى بمن اگر توانيش نمود

يا اينكه بمال ديدۀ احول خويش تا من بتو بنمايمش اى گبر عنود

نه هركه كرد على نام حيدرى داند نه هركه گشت محمد پيمبرى داند

نه هر صحابه شود ز اهل بيت چون سلمان نه هركه روى نبى ديد بوذرى داند

نه هركه تكيه كند برو سادۀ دولت طريق سرورى و رسم مهترى داند

نه هر نهال كه افراخت قد بطرف چمن چو سرو قامت يارم صنوبرى داند

نه هركه زلف و خطوخال باشدش واله طريق يارى و آئين دلبرى داند

ص: 40

پسر عمويش على قلى خان واله معروف شش انگشتى اشعار ديوان او بالغ بر دو هزار بلكه زيادتر و كتاب رياض الشعراء كه شرح حال دو هزار و پانصد تن از شعرا است كه يك نسخه رياض او در كتابخانه ملى تهران موجود است از آثار قلمى او است و اشعار زيادى دربارۀ معشوقه اش خديجه سلطان مذكور سروده از آنجمله گويد.

از دختر عمّ خويش دارم فرياد زان ظالم جور كيش دارم فرياد

فرياد كسان بود ز بيگانه و من پيوسته ز قوم و خويش دارم فرياد

واله ز فراق روى جانان مردم در هند غريب و زار حيران مردم

نگذاشت اثر ز هستيم مهر رخش مردم ز غم خديجه سلطان، مردم

جانانه مرا بى سروسامان كرده است آشفته ام آن زلف پريشان كرده است

گفتى كه ترا كرده چنين آواره آواره مرا خديجه سلطان كرده است

اين نامه نه نامه راحت جان من است مكتوب نگار سست پيمان من است

آن چيز كزان به نبود آن من است يعنى خبر خديجه سلطان من است

منقول از مجمع الفصحا و قاموس الاعلام.

هاشميه اصفهانيه

در جلد ٣ همين كتاب تحت عنوان ام الفضائل در حرف الف پاره از فضائل اين بانو را شرح دادم و در اينجا عبارت ريحانة الادبرا بالفاظها نگارش ميدهيم در ج 4 ص ٣٠٧ گويد هاشمية سيدة جليلة اصلية حسبيّة نسبيّة نجيبة عالمة عارفة فاضلة كاملة فقيهة حكيمة بانو علويه امينية دختر حاج سيد محمد على امين التجار اصفهانى و زوجۀ عموزاده اش حاج ميرزا آقا معين التجار از نوادر روزگار و در فضل و كمال و علوم عربيه و مراتب معقول و منقول و بيان از مفاخر زمان و مشار بالبنان و عمر عزيز او در تحصيل علوم شرعيۀ ادبيۀ و فقهية و اصوليه و تكميل معارف حقه دينيه اسلاميه معقولا و منقولا صرف شده و نخست مقدمات لازمه معموله را نزد حاج آخوند زفرۀ خوانده و اخيرا تحصيلات عاليه را فقها و اصولا منقولا و معقولا حكمتا

ص: 41

و كلاما سطحا و خارجا در حضور حجة الاسلام آقاى حاج سيد على مجتهد اصفهانى نجف آبادى تكميل و از كثرت فرح و ولهى كه بمطالعات علميه داشته در روز وفات دخترش نيز تعطيل نكرده و هر وقتيكه بخانه خواهرش مهمانى رفتى كتابهاى لازمى را بهمراهش بردى تا آنيكه بذروۀ اجتهاد ارتقا يافته و داراى قوۀ استنباط احكام بودن او از طرف آية اللّه حاج شيخ عبد الكريم حائرى و شيخ محمد كاظم شيرازى نجفى مجتهد و آية اللّه اصطهباناتى معروف بميرزا آقا بعد از امتحانات كتبى تصديق و باجازۀ روايتى سه نفر مذكور و ابو المجد شيخ محمد رضا مجتهد نجفى اصفهانى صاحب نقد فلسفه داروين نايل و تأليفات متنوعه او بهترين معرف مراتب ساميه علميه اش مى باشد اربعين هاشمية كه چاپ شده و بتنهائى از جامعيت علوم متنوعه و تبحر معقولى و منقولى مؤلفه حاكى و مايۀ افتخار نسوان بوده و در شب نهم محرم هزار و سيصد و پنجاه هجرت از تأليف آن فراغت يافته ٢ مخزن اللئالى فى فضائل مولى الموالى ٣ النفخات الرحمانيه در واردات قلبيه و اكنون در تاريخ طبع اين كتاب در قيد حيوة و در حدود شصت و دو سالگى در اصفهان مقيم و توفيق خدمات دينيه او را از درگاه خداوند درخواست مينمائيم.

و لو كنّ النّساء بمثل هذى لفضّلت النّساء على الرجال

فلا التأنيث لاسم الشمس عار و لا التذكير فخر للهلال

انتهى نويسنده گويد ايضا كتابى در معاد تأليف كرده در ٢٠5 صحيفه كه در سال ١٣5٧ در تهران بطبع رسيده و ديگر كتاب سير و سلوك در روش اولياء و طريق سير الى اللّه در تهران در ٣5٧ صحيفۀ خشتى بطبع رسيده و پارۀ از اشعار او را در جلد ٣ همين كتاب ص 4٣٢ نقل كردم كه خبر از قريحۀ صافيه سياله او ميدهد.

عفت

بنت مرحوم جنت مكان حاج سيد محمد رضاى هاشمى تهرانى بانوئى با عفت و عصمت پدرش كه برحمت حق پيوست اشعار ذيل را در مرثيۀ او گفته.

اى نهان گشته بخاك اى مه تابانى ما مرگ تو گشت همه باعث ويرانى ما

ص: 42

شرف و شهرت و شخصيت ما بودى تو بى تو چون شام سيه عالم نورانى ما

چون فلك بى صفتى كرد و برشك آمد زود وان چه بگرفت ز ما يوسف كنعانى ما

آنكه بر خاك سيه جسم ترا سامان داد عجبا رحم نكرد بى سروسامانى ما

مگر اى طوطى عاشق ز جهان سير شدى كه پريدى ز قفس مرغ گلستانى ما

بزبان نام حسين و دل او عشق على فكر او بود ظهور شه پنهانى ما

مغرب نوزدهم بانگ اجل كردندا تا رساند بجنان سرو خرامانى ما

سر سجاده و مشغول نماز و قرآن گفت لبيك حقش سرور اكرامى ما

دل عفت چو دلت سير شده از دنيا اى پدر روح و دل و قوت جسمانى ما

اسم او بود رضا و بقضا بود رضا از صفاى عملش خلق و خدا بود رضا

ملاّ فضّه

در جلد ثانى كرام البرره ص ٣٢٩ تأليف شيخنا الاستاد حاج شيخ آقابزرگ صاحب ذريعه مضمون فرمايش ايشان اين است كه ملا فضه دختر شيخ احمد بن محمد على بلاغى و بانوى حرم شيخ حسن بن شيخ عباس بلاغى كانت ملاّ فضّة عالمة فاضلة جليلة اديبة مبادى علومرا از قرآن و علم نحو را در نزد پدرش قرائت كرده و پدرش كتابت را باو تعليم داده تا خط او كامل شد كه از اجرت كتابت معاش خود را ميگذرانيد و فقه و اصولرا در نزد بعضى علماء قبيله خود قرائت كرده چون خانواده آل بلاغى در نجف اشرف از بيوتات شرافت و فضل و دانش بودند و اجازه باو داده شده و فقه و اصولرا تدريس ميكرده و جماعتى از طلاب در درس او حاضر ميشدند و شيخ محمد سماوى نقل كرده كه بعض علماء قوانين را در نزد ملا فضه قرائت كرده در هزار و دويست و هشت قمرى برحمت حق پيوسته و حجة الاسلام سيد حسن صدر كاظمى در تكمله ميفرمايد من زمان او را درك كردم زنى فاضله بود معاش خود را باجرت كتابت ميگذرانيد و از شدت معرفت و سواديكه داشت مسودات را مبيضه ميكرد و بعضى آثار او در نزد سيد محمد جزائرى وجود دارد.

ص: 43

امّ البنين خوصا

مادر جعفر بن عقيل بن ابى طالب كه در كربلا شهيد شد و بعضى ام الثعز دختر عامر يا عمرو بن عامر كلابى است و حقير ترجمه عقيل را در جلد اول فرسان الهيحاء كه طبع شده تفصيل داده ام.

امّ البنين امويه

بنت عبد العزيز بن مروان بن حكم زوجه وليد بن عبد الملك از مشاهير زنان بنى اميه است كه با حسن و جمال و اصلاح و سداد و ذكاوت و روزه دارى و شب زنده دارى و فصاحت بيان و طلاقت لسان و بذل خيرات و صدقات موصوف بوده و در هر هفته يك بنده آزاد كردى و روزى عزّه معشوقه كثير شاعر معروف عربرا گفت از اين شعر كثير

(قضى كلّ ذي دين فوفّى غريمه و عزّة ممطول معنّى غريمها)

استكشاف ميشود كه تو چيزى باو وعده داده اى و در وفاى بوعده مسامحه دارى كه از آن مسامحۀ تو شكوه مينمايد گفت بلى بوسه اى باو وعده داده ام و از ايفاى او امتناع دادم پس ام البنين گفت او را از اين انتظار خلاص كن و گناهش بعهده من باشد سپس از گفته خود پشيمان شده و بكفارۀ اين حرف كه نبايد بزند چهل بنده آزاد كرد و بارها آرزو ميكرده است كه كاش زبان نداشتمى و اين حرفرا نگفتمى و در خيرات حسان بعد از اين جمله گويد عجب آن است كه با اين ورع و عفت امر ناشايستى در اغانى وفوات الوافيات بدو نسبت داده اند كه وضاح اليمن عبد الرحمن بن اسماعيل كه از مشاهير شعراى عرب عهد وليد بن عبد الملك ششمين خليفه اموى در موقعيكه ام البنين بزيارت بيت اللّه رفته بوده در حق او گويد.

(صدع البين و التّفرق قلّبي و تولت ام البنين بلبّي)

پس همينكه بسمع وليد رسيد بقتل وضاح فرمان داد و يا بنوشته بعضى ام البنين در آن مسافرت بجهت كثرت حسن و جمال عبد الرحمن مفتون و مجذوب او شده و

ص: 44

بعد از موسم حج او را توى صندوقى بخانه وليد بردند و پس از چندى قضيه كشف شده و وضاح را كشته اند نويسنده گويد دروغ بودن اين قصه روشن است ابو الفرج در اغانى هرچه ميخواهد مينويسد حاطب الليل است هرگز سراى سلطنتى خلوت نيست تا اين عمل صورت بگيرد و اللّه اعلم.

فاطمه

كنيه اش ام البهاء دختر حافظ تقى الدين محمد بن محمد بن فهد هاشمى و خواهر ام هانى بنت فهد از مشاهير محدثين و از مشايخ جلال الدين سيوطى ميباشد و از بسيارى از مشايخ وقت اجازه داشته و از كثرت جلالت بست قريش معروف بوده است ج ٢ خيرات حسان ص 54.

امّ جعفر

مادر جعفر بن يحيى برمكى نامش عتابة عباده (خ دل) زنى بوده در نهايت فصاحت و طلاقت و پس از اينكه آفتاب اقبال برامكه رو بافول گذاشت و ثروت و جلال ايشان با آنهمه شهرت آفاقى كه داشت دست برد حوادث متنوعه گرديد اين زن بيچاره از همه جهت آواره و بفقر بى نهايت مبتلا گرديد،

مسعودى در مروج الذهب گويد كه محمد بن عبد الرحمن هاشمى گفت روز عيد قربان بديدن مادرم رفتم پيره زنى فصيح اللسان در نهايت افسردگى ديدم مادرم مرا امر باكرامش نمود گفتم كيست گفت عباده مادر جعفر بن يحيى برمكى است من باو توجه شدم و او را گرامى داشتم و از حوادث و سرگذشت سئوال كردم گفت اى فرزند متاع دنيا لباسى است عاريتى كه مالكش از بر بكند و ديگرى آنرا مى پوشد پس از عجائب دنيا كه ديده است سئوال كردم گفت يكى از عجائب اينكه در حال حيوة پسرم جعفر در ايام عيد مثل همين عيد چهار صد كنيز در برابرم ميايستادند و باز شاكر و گله مند بودم كه پسرم در ايفاى حقوق مادرى قصور مينمايد و اكنون در اين عيد تمام آرزوى

ص: 45

من اين است كه دوتا پوست گوسفند قربانى داشته باشم كه يكى را فرش و يكى را لحاف خود قرار دهم محمد بن عبد الرحمن گويد بى نهايت متألم شدم و گريستم و پانصد درهم بدو بخشيدم بحدى خوشحال شد كه نزديك بود از خوشحالى بميرد و تا زنده بود بنزد ما آمدورفت داشت و نيز از مشكل تر چيزيرا كه ديد پرسش كردم اين اين دو بيت را قرائت كرد.

كلّ المصائب قد تمرّ على الفتى فتهون غير شماتت الحسّاد

إنّ المصائب تنقضي أسبابها و شماتة الأعداء بالمرصاد

پس گفت مشكل تر از هر چيز مرگ است گفتم مگر مرگرا ديده اى اين دو بيت را خواند.

لا تحسبّن الموت موت البلا لكنّما الموت سؤال الرجال

كلاهما موت و لكن ذا اشّد من ذاك لذّل السّئوال

نويسنده گويد نظائر اين حوادث بى حساب است تعجب در اين است كه چرا مردم عبرت نميگيرند امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد (لا تغرّنّكم الحيوة الدّنيا فانّها غدّارة خدوع معطية منوع لا يدوم رخائها و لا ينقضى عنائها و لا يركد بلائها) شما را اين دنياى غدّارۀ مكاره فريب ندهد همانا رگ ابريست كه جز باران فتنه نبارد عجوزۀ شوهركشى است كه هيچكس را تاج شاهى بر سر نگذاشت مگر آنكه او را بخاك مذلت كشانيد اين الفراعنة اين الاكاسرة اين العمالقة و ابناء العمالقة.

إلى كم تماد فى غرور و غفلة و كم هكذا نوم الى غير يقظة

لقد ضاع عمر ساعة منه تشتري بملأ السّماء و الارض آيته ضيعة

أفاق بباق تشتر به سفاهة و سخطا برضوان و نارا بجنة

يك عمر گذشت و از ادب نادانى شادى بهمين كه صورت انسانى

تحصيل شرف نكرده اى جز خورد و خواب اى صورت انسان تو مگر حيوانى

امّ جميل بصريه

از مشاهير زنان بصره كه بصفت وفا معروف و اوفى من امّ جميل از امثال دائره

ص: 46

ميباشد و سبب شهرتش آنكه هاشم بن وليد مردى از قبيله ازد را كشته و قوم آن مقتول ضرار بن خطابرا كه از صحابه رسولخدا بود متهم داشته و بصدد قتل وى برآمدند ضرار هم بام جميل التجا برد و او نيز قبول كرده و قوم خود را خبر داد و از شر دشمنانش نجات داد و بعد از خلافت عمر بن الخطاب بگمان اينكه او برادر ضرار است پيش او رفته و خليفه نيز از قضيۀ مستحضر شده و گفت كه برادر من نيست لكن برادر دينى من است پس از محبت و حمايت وى اظهار تشكر و قدردانى نمود و از آن رو كه ابن السبيل بوده چيزى از بيت المال بدو بخشيده و بوطن خودش عودت داده (خيرات حسان) .

امّ خالد نميريۀ

از عقلاى زنان عرب است كه در عقل و هوش و ذكاوت و حسن تدبير در قبيله بنى نمير شهرتى بسزا داشته و در مرثيه پسر خود خالد كه در يكى از غزوات درگذشت و در غربت بخاك رفته گويد.

إذا ما أتتنا الرّيح من نحو أرضه أتتنا بريّات تصاب هبوبها

أتتنا بمسك خالط المسك عنبر و ريح خزامي بأكرنها جنوبها (ب)

امّ خارجه

زوجه زيد بن ثابت در جلد ٣ گذشت ام خارجه زنى است از قبيله بجبله چنانچه منقول از مجمع الامثال است از زنان زمان جاهليت بوده و از آن رو كه تزويج نكاح هر مرديرا بزودى قبول كردى در اين موضوع ضرب المثل و اسرع من نكاح ام خارجه از امثال دائره بوده و در هر امريكه زودتر و بى زحمت انجام يابد استعمال نمايند و نام اين زن عمره بنت سعد بن عبد اللّه بن قداد بن ثعلبه بوده و هر مردى كه طالب ازدواجش بودى نزد وى رفته ميگفت خطب پس عمره ميگفت نكح پس آن مرد ميگفت انزلى عمره ميگفت انخ پس آنمرد شب در پيش وى بودى و اختيار مفارقت با خود

ص: 47

عمره بوده است و بدين روش چهل و چند شوهر كرده و از چندين پدر بيست و چند پسر برآورده كه هر يكى سرسلسله يكى از قبائل معروفه عرب بوده است و يكى از ايشان كه از شوهر بكر بن قيس بن غيلان نامى بوده خارجه نام داشت اينك بجهت انتساب اين پسرش خارجه ابن بكر بكنيه ام خارجه مشهور گرديد و خارجه بطن بزرگى است از عرب مثل پسران ديگر از شوهران ديگر و چنانچه اشاره شد بهر مرديكه تزويج كردى اختيار مفارقت و اقامت نزد آن مرد با خود عمره بوده و اگر از او راضى بودى نزد او ماندى و علامت رضا هم آن بوده كه صبح آن شب صبحانه و طعامى براى آن شوهر تهيه مينموده.

امّ الخيار

زوجه ابو النجم شاعر معروف عهد اموى متوفى ١٣٠ ابو النجم چون پيرى سالخورده بود ام الخيار همى بر او طعن ميكرد ابو النجم هم اشعارى در اين موضوع گفته كه بعضى از آنها در مبحث (كل) از مغنى و احوال (مسند اليه) از مختصر و مطول تفتازانى و بعضى از كتب ديگر مذكور و از آن جمله است.

قد أصبحت امّ الخيار تدّعي عليّ ذنبا كلّه لم أصنع

و شوهرش ابو النجم اسمش فضل پسر قدامه عجلى است لقبش را جز يكى از فحول شعراى عهد اموى بوده و در رجزگوئى در طبقه اول بوده و از اوست

أنا أبو النّجم و شعري شعري لله درّى ما يجّن صدري

گويند شبى هشام براى نقل قصص و حكايات متفرقه احضارش كرده او نيز فصلى از دختران خود گفته و دربارۀ ظلامه كه نام يكى از دختران او است گفته

كان ظلامة اخت شبّان يتيمة والدها حيّان

الرأس قمّل و كلّه صبيان و ليس فى السّاقين الأخيطان

تلك الّتى تفزع منه الشّيطان

پس خود هشام و اهل بيت او كه در پس پرده بودند خنده كردند و سيصد دينار

ص: 48

اشرفى باو دادند و گفتند آنرا بپاى ظلامه بعوض خيطان به بند و عجلى منسوب بطائفه بنى عجل است از قبيله بكر بن وائل

امّ ذريح عبديه

از اصحاب حضرت امير المؤمنين عليه السلام بوده است آن حضرت در روز جمل مصحفى بجوانى مسلم بن عبد اللّه مجاشعى دادند كه اهل جمل را باحكام و محتويات آن دعوت نمايد پس ايشان دستهاى مسلم را بريده و او را شهيد كردند ام ذريح در اين باب ابيات ذيل را بسرود

يا ربّ انّ مسلما أتاهم بمصحف أرسله مولاهم

للعدل و الإيمان قد دعاهم إلى كتاب اللّه لا يخشاهم

فخضّبوا من دمه ظباهم و أمّهم واقفة تراهم

تأمرهم بالغيّ لا تنهاهم

ناسخ

ريطه

دختر كعب بن سعد بن مرة بن لوى بن غالب كه لقبش خرقا بسيار سفيه و احمق بوده دوكى داشته بقدر يك ذراع كه خود و كنيزانش از صبح تا ظهر با آن دوك پشم و نخ ريسيده و ريسمان تابيده چون عصر ميشد آنچه رشته بودند آنرا بازميكردند و همه روزه اين رويه احمقانه را معمول ميداشته اند و آيۀ شريفۀ (وَ لاٰ تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهٰا) نيز بموجب يك روايت باقرى عليه السّلام اشاره بهمين زن است كه نقض و برهم زدن عهد و پيمان را كه در آيۀ قبلى نهى از آن شده تشبيه بكار احمقانه اين زن كرده است و يا موافق قول بعضى لازم نيست كه چنين زنى در خارج وجود داشته باشد و مقصود از آيه هم مجرد تمثيل و تشبيه نقض عهد بكار احمقانه زنى است كه صفتش اين چنين باشد (ب)

امّ سعد

يا سعدونه دختر عصام حميرى از ادباى زنان اندلس است كه در علم و فضل داراى

ص: 49

مقام عالى بوده و قوۀ حافظه كامل داشته و گويند در باب نعال حضرت رسالت صلى اللّه عليه و اله سئوالى از اديبى كردند و چون آن اديب بزيارت آن مشرف نشده و اطلاعى در اين موضوع نداشت در جواب سائل اين بيت را انشاء كرد

سألتم التّمثال اذ لم أجد للثم نعل المصطفى من سبيل

پس سعدويه نيز ابيات ذيل را ضميمه آن شعر نموده

لعلّي ان أخطى بتقبيله في جنّة الفردوس أسنى مقيل

فى ظلّ طوبى ساكنا آمنا أسقى بأكواب من السلسبيل

و أمسح القلب به علّة يسكن ما جاش به من غليل

فطالما أستشفي بأطلال من يهواه أهل الحّب في كلّ جيل

(در المنثور)

امّ سلمه بيگم

شيرازيه از اهل فضل و هنر و مؤلف جامع الكتاب است كه در سير و سلوك و عرفان و در شيراز چاپ شده زمان و مشخص ديگر بدست نيست (ذريعه ج 5 ص 6٩)

امّ سليط

از صحابيات بوده و در روز احد حاضر بوده و مشكهاى پر آبرا حمل ونقل ميكرده اقول ممكن است كنيۀ نسيبه بوده باشد و اللّه اعلم (ب)

امّ عاصم

دختر عاصم بن عمر بن الخطاب زوجه عبد العزيز بن مروان مادر عمر بن عبد العزيز در صلاح و سداد ضرب المثل بوده.

امّ عبد اللّه

دختر قاضى شمس الدين عمر بن وجيه الدين اسعد بن ابى البركات شامى حنبلى از

ص: 50

مشاهير محدثين قرن هشتم هجرت بوده و صحيح بخارى و مسند امام شافعى را از ابو عبد اللّه زبيدى سماعا اخذ كرده و صحيح بخاريرا بارها درس گفته و مرجع استفاده جمعى از افاضل وقت بوده است و دو مرتبه بحج رفته و چهار شوهر كرده و او را وزيره و ست الوزراء نيز ميگفته اند و در سال هفتصد و شانزده يا هفدهم درگذشت (در المنثور)

نويسنده گويد اگر اين ام عبد اللّه مذهب حنبلى را داشته بوى علم بمشامش نرسيده

امّ عقبه

زوجه غسان بن جهضم كه از زيباترين زنان عصر خود بوده و از حيث اخلاق و صفات حميده نيز اجمل و اكمل ايشان بوده و شوهرش غسّان نيز بهمين جهت مفتون و مجذوب او بوده است و در حين وفات خود با حسرت تمام بر وى نگريسته و گريه ميكرد و ميگفت چند شعرى دربارۀ تو گفته ام و در آنها از چگونگى رفتار تو كه بعد از مرگ من معمول خواهى داشت سؤال كرده ام و سوگند ميدهم كه راست جوابم بدهى ام عقبه گفت بخدا سوگند كه دروغت نخواهم گفت پس غسان اين اشعار را فروخواند

أخبرى بالذّى تريدين بعدي ما الّذي تضمرين يا امّ عقبه

تحفظيني من بعد موتي لما قد كان منّي من حسن خلق و صحبه

ام تريدين ذا جمال و مال و أنا في التراب في سجن و غربة

پس ام عقبه گفت

قد سمعنا الّذي تقول و ما قد خفته يا خليل من امّ عقبه

سوف أبكيك ما حييت شجوا و مراث أقولها و بند به

و غسان گفت

أنا و اللّه واثق بك لكن ربّما خفت منك غدر النّساء

بعد موت الأزواج يا خير من هو؟ ؟ ؟ عوشر فأرعي حقّي بحسن وفاء

إننّي قد رجوت أن تحفظى العهد فكوني إن متّ عند رجائى

تا اينكه غسّان مرده و ام عقبه را از چندين جا خواستگارى نمودند در جواب گفت

ص: 51

سأحفظ غسانا على بعد داره و أرعاه حتى نلتقي يوم نحشر

و إني لفي شغل عن النّاس كلّهم فكّفوا فما مثلي من النّاس يغدر

سأبكي عليه ما حييت بعبرة تجري على الخدّين منّي فتكثر

تا اينكه مردم باصرار زياد ام عقبه را بيچاره كردند او هم بناچار قبول كرد و در شب زفاف غسّانرا در خواب ديد كه اين اشعار را ميخواند

غدرت و لم ترعى لبعلك حرمة و لم تعرفي حقّا و لم تحفظي عهدا

و لم تصبري حولا حفاظا لصاحب حلفت له يوما و لم تنجزي وعدا

غدرت به لمّا ثوى فى ضريحه كذلك ينسى كلّ من سكن اللّحدا

ام عقبه با وحشت بسيار از خواب بيدار شد بطوريكه گويا غسّان حاضر بوده و در پاسخ استفسار از سبب آن گفت غسّان زندگانى را براى من تيره وتار كرد و ديگر رغبتى در فرح و سرورم نگذاشت كه در خوابم آمده و اين اشعار را خوانده پس آنها را تكرار كرده ميگريست و زنان هرچه خواسته اند او را مشغول بنمايند فايده نميكرد تا اينكه ايشانرا اغفال كرده كاردى بدست گرفت و خودش را ذبح نموده فداى دوست خود گرديد و اسم و زمان ام عقبه بدست نيامده در المنثور ص 6٠

امّ العلا

دختر يوسف تاجر اندلسى از ادبا و شعراى موضعى بنام وادى الحجاره از بلاد اندلس و اين زن اديبه فصيحه عاقله جميله كامله طبعى سرشار داشته و در فصاحت و فطانت مشهور بوده و از اشعار او است كه در مدح خاندانى گفته

كلّ ما يصدر منكم حسن و بعليا كم بحلى الزّمن

تعطف العين على منظركم و بذكراكم تلّذ الاذن

من يعش دونكم في عمره فهو في نيل الأماني يغبن

و نيز به پيرمرديكه عاشق او بوده نوشته است

الشّيب لا ينجع فيه الصّبا بحيلة فاسمع الى نصحي

ص: 52

فلا تكن أجهل من في الورى يبيت فى الحب كما يضحى

(در المنثور)

و در حدود سال پانصد يا اوائل قرن ششم هجرت درگذشته در وادى الحجاره

امّ على تقية ارمنازيه

ارمناز بفتح الف و ميم شهرى است در پنج فرسخى حلب و يا از توابع شهر صور در ساحل بحر شام و اين ام على دختر ابو الفرج غيث بن على بن عبد السلام سلمى است و زوجه حمدون معروف بفاضل و مادر ابو الحسن تاج الدين على بن حمدون كه در علم و فضل و شعر و فصاحت شهرتى بسزا داشته وقتى در اسكندريه ملازم خدمت سلفى احمد بوده روزى مكتوبيرا ديد كه سلفى بدين مضمون نوشته (در حجره ايكه ساكن بودم پايم بميخى برخورد و زخم شد و دخترك كوچك مقنعه خود را بپايم بست) پس تقيه بمجرد ديدن آن مكتوب بالبديهه انشا نمود.

لو وجدت السّبيل جدت بخدّي عوضا عن خمار تلك الوليدة

كيف لي أن أقبل اليوم رجلا سلكت دهرها الطريق الحميدة

و قصائد و قطعات فصيح و آبدار وى بسيار بوده و در شوال در سال 5٧٩ در سن هفتاد و چهار سالگى درگذشته و پسرش تاج الدين مذكور نيز از ادباى وقت و از تلامذۀ سلفى فوق بوده و در نحو و علم قرائت دستى توانا داشته و سال ششصد و سى هجرت در ارمناز مذكور درگذشت (ب)

امّ كلثوم

بنت عبدود خواهر عمرو بن عبدود معروف كه در غزوه خندق بدست امير المؤمنين عليه السلام مقتول شد و اين زن در ادب و فصاحت و كياست و ملاحت و عقل و كمال و حسن و جمال داراى حظى وافر و در فنون شعريه نيز توانا و قادر هنگاميكه خبر باو رسيد كه عمرو كشته شد بر سر جسد عمرو آمد ديد زره قيمتى او را از تنش بيرون نكردند گفت

ص: 53

بايد قاتل برادر من مرد كريمى باشد چون دانست كه قاتل حضرت امير است اصلا جزع و فزع نكرده و گفت على كفو كريمى است پس اين اشعار بسرود

لو كان قاتل عمرو غير قاتله لكنت أبكي عليه آخر الأبد

لكن قاتله من لا يعاب به من كان يدعي أبوه بيضة البلد

من هاشم فى ذراها و هي صاعدة إلى السّماء تميت الناس بالحسد

قوم أبى اللّه إلا أن يكون لهم مكارم الدّين و الدنيا بلا لدد

يا امّ كلثوم أبكيه و لا تدعي بكاء معولة حرّى على ولد

و همينكه اشعار او كه مشعر بر وفور عقل و حاكى از تمايل او بدين اسلامى بوده مسموع حضرت رسالت گرديده در روز فتح مكه بعد از احضار دعوت بدين مقدس اسلام فرموده و او نيز از ته دل اجابت كرده تا در حال حيوة آنحضرت درگذشته در المنثور.

امّ كلثوم

بنت عقبة بن ابى معيط زوجه عبد الرحمن بن عوف و خواهر وليد بن عقبه و خواهر مادرى عثمان بن عفان در استيعاب و اصابه و اسد الغابه او را از اصحاب رسولخدا صلى اللّه عليه و اله شمردند كه در مكه بشرف اسلام مشرف شد و بدو قبله نماز خوانده است و در سال هفتم هجرت با پاى پياده هجرت بمدينۀ منوره نمود و دو برادرش وليد و عماره باستناد صلح كه در حديبيه منعقد و ضمنا مقرر بوده كه مهاجرين مشركين كه از مكه نزد حضرت رسالت (ص) مهاجرت مينمايند بخودشان رد شود نزد آنحضرت رفته و استرداد خواهر خودشانرا درخواست كردند پس آنحضرت او را رد نكرده فرمود كه اين قرارداد متعلق بمردان است نه زنان و در اين باب آيه نازل شده يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذٰا جٰاءَكُمُ اَلْمُؤْمِنٰاتُ مُهٰاجِرٰاتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اَللّٰهُ أَعْلَمُ بِإِيمٰانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِنٰاتٍ فَلاٰ تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى اَلْكُفّٰارِ لاٰ هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لاٰ هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ (الخ) پس او را زيد بن حارثه تزويج كرد و علت عدم جريان اين قرارداد در زنان آنكه زنان بعد از اسلام ديگر بشوهر كافر خود حلال نبوده و قهرا آزاد و منفصل ميگردند و اصل نزول آيۀ شريفه پيش از ام كلثوم در حق سبيعه بنت حارث اسلميّه زن

ص: 54

مسافر نامى بوده كه بعد از انعقاد صلح حديبيّه اسلام آورد و نزد رسولخدا ص آمد و شوهرش مسافر بمطالبه زن خود آمد پس بحكم خداوندى بشوهر سابق مشركش رد نكرده و عمر تزويجش نمود و هم چنين اميمه بنت بشر زن ثابت بن دحداحه اسلام آورده و نزد پيغمبر آمده و بسهل بن حنيف تزويج شده و بشوهر مشرك خود رد نشده بالجمله بعد از وقوع صلح حديبيه مردانيرا كه از مشركين اسلام آورده و نزد آنحضرت ميآمدند بخودشان رد كرده و زنانشانرا بحكم آيه شريفه بعد از امتحان صحت و بى آلايش بودن ايمان ايشان بكسى ديگر تزويج كرده و بشوهر اولى مشركش رد نميكردند و فقط مهريه و نفقاتيرا كه براى زن مذكورش انفاق كرده بود بدو ميدادند (ب)

و علامه مامقانى در رجال خود اين ام كلثومرا نقل كرده و فرموده انى اعتبرها من الحسان اقلا اذا الاصرار على المهاجرة يكشف على قوة ايمانها) و پدرش عقبه را امير المؤمنين عليه السلام در جنگ بدر بدرك واصل كرد و برادرش وليد از دشمنان امير المؤمنين بود و اين وليد همان است كه از قبل عثمان در كوفه والى بود و در محراب شراب قى كرد و نماز صبح را چهار ركعت خواند و شوهر اولش عبد الرحمن عوف هم از اصحاب صحيفه و سقيفه و طرفدار باطل بوده و ام كلثوم از ميان اين ارجاس و اخباث عاقبت بخير و بانوى حرم زيد بن حارثه گرديد.

امّ جميل

فاطمه دختر مجلل بن عبد اللّه بن قيس از فضلا و عقلا و ادباى زنان و از سابقين بدين مقدس اسلامى بوده است و با حاطب بن حارث ابن مغيره ازدواج كرده و دو پسر محمد و حارث نامى از وى بوجود آمده و با شوهرش حاطب بحبشه رفته و بعد از مرگ حاطب با دو پسرش بمدينه برگشته است و در باب بهبودى يافتن پسرش محمد كه بآتش سوخته بوده شرفياب حضور مبارك حضرت رسالت گرديد و تقاضاى دعاى خير نمود پس در اثر دعاى حضرت شفا يافت. (در المنثور ص ٣)

ص: 55

ليلى عامريه

اشاره

دختر مهدى بن سعد عامرى از قبيلۀ بنى عامر بن صعصعه كه پسر عمويش مجنون عامرى دل باخته او بود و نام مجنون مهجور و مبهم باقى مانده و مردد بين معاذ و اقرع و عامر و بحترى و مهدى و قيس است و شيخ بهائى در اوائل جلد اول كشكول فرمود اسمش احمد بوده است كيف كان اين عاشق و معشوق داراى امتيازى مخصوص بودند كه ضرب المثل و زبان زد خاص و عام گرديدند و شهرت جهانى پيدا كردند و اكابر شعراى نامى داستان ايشانرا باساليب متنوعه بنظم آورده و حكيم نظامى كه در نظم مطالب عاليه حكمت نسبت بديگران سمت رب النوعى دارد يك كتاب از خمسۀ خود را بديشان تخصيص داده و منظومه ليلى و مجنون (مكتبى) شيرازى هم داراى امتيازى مخصوص ميباشد و هكذا غير اينها بسيار و در دست رس عموم ميباشد و از جمله اشعار ليلى عامرى است.

تو عدني قومي بقتلي و قتله فقلت اقتلوني و اتركوه من الذّنب

و لا تبتغوه بعد قتلي ذلة كفاه الّذي يلقاه من سورة الحبّ

و له ايضا

لم يكن المجنون في حالة إلاّ و قد كنت كما كانا

لكنّه باح بسرّ الهوى و أنّى قد ذبت كتمانا

باح مجنون عامري بهواه و كتمت الهوى فمتّ بوجديّ

فإذا كان في القيمة نودى من قتيل الهوى تقدّمت و جديّ

و اين شعر اشاره به آنست كه از ليلى پرسيدند كه محبت تو و مجنون كه نسبت بيك ديگر داريد كدام يك بيشتر است گفت كه محبت من بمجنون بيشتر است تا محبت او بمن زيرا كه محبت او مشهور و محبت من مستور است و ليلى با همان مرض درگذشته و بعد از دفن او مجنون مطلع شده گريان و لطمه زنان بقبرستان آمده و از قبر وى جويا شد لكن سراغى و نشانى ندادند پس خاك قبرها را يك يك مى بوئيد و

ص: 56

ميگذشت تا اينكه برهنمونى محبت بسر قبر ليلى رسيده و اين شعر را انشاء نموده

أرادوا ليخفوا قبرها من محبّها و طيب تراب القبر دلّ على القبر

و اين را تكرار كرده و شهقه اى كشيده و در همانجا جان داده و نزد معشوقه اش دفن شده آورده اند كه مجنون ديوانه وار و واويلاكنان رو بصحرا گذاشته و الفت وحوش را بر مؤانست اين مردم غدّار ترجيح داده و علف خوردن در صحرا را بر طعامهاى لذيذ مقدم داشته يكى از اكابر عرب دلش بحال مجنون سوخته بنزد او آمد و گفت اين اندازه جنون براى يك دختر سياه فام و ضعيف اندامى روا نباشد اينك دخترى تزويجت مينمايم كه كمال حسن و وجاهت و جمال او هزار مقابل ليلى باشد مجنون گفت تو چشم ليلى بين ندارى ليلى را با ديدۀ من ببين تا بمزاياى حسن و اسرار جمال او واقف گردى اين بگفت و رو بصحرا نهاد.

و آورده اند كه مجنون سگى را در دامن گرفته و نوازش ميكند مردى بر او گذشت او را ملامت كرد مجنون گفت.

تو بچشم من بر اين سگ كن نظر تا بيابى از غزالان خوبتر

همانا عبور اين سگ از كوى ليلى بوده خلاصه پدرش را گفته اند او را بمكه به بر و در حق او دعا كن بلكه محبت ليلى از دلش برود پس همچنان كردند تا موقع رمى جمره اسم ليلى از بعض خيمهاى حجاج بگوشش آمده و بمجرد شنيدن اسم معشوقه غش كرد و بيهوش افتاده چون بخود آمده اين شعر بگفت.

دعا باسم ليلى غيرها فكأنّما أطار بقلبي طائرا كان فى صدري

إذا ذكرت يرتاح قلبى لذكرها كما إنتقض العصفور من بلل القطر

و وفات مجنون در سال شصت و پنجم يا هشتاد در سن چهل و پنج سالگى بوده است (ب) .

دفع توهم باينكه اين قصه افسانه است

ناگفته نماند كه قصه معاشقه مجنون و ليلى با آن شهرت آفاقى كه داشته و در

ص: 57

متون كتب و سير نگارش يافته و چقدر در اشعار شعرا مذكور است بعقيدۀ بعضى افسانه است و ليلى و مجنونى وجود نداشته و آن از مخترعات يك جوانى از اولاد بنى اميه است كه بدختر عم خود عشق مفرط داشته و اظهار آنرا مناسب شأن و مقام عرفى خود نديده بنابراين اين قضيه را جعل و مرتب نموده و اشعاريكه بنام مجنون و ليلى شهرت دارد از منشأت او بوده و محض كتمان امر خود بديشان نسبت داده و بعد از آن هركس چيزى بدو افزوده است و در آداب اللغة العربيه همين عقيده را تأييد نموده باينكه اكثر اشعار منسوبه بمجنون منسوب بديگران است.

در ريحانة الادب گويد اين مطلب بر فرض صحت برهانى قوى بر سابقه معاشقه مجنون و ليلى ميباشد كه فيمابين ايشان رابطه معاشقه و محبت مستحكم بوده و اشعارى هم گفته و اين جوان اموى هم معاشقه و اشعار عاشقانه خود را بزبان ايشان نشر داده باشد و الا در صورتيكه اساسا مجنون و ليلى نبوده و يا خود آنجوان هم عيار اين اشخاص عادى معمولى بوده و اصلا رابطه معاشقه با همديگر نداشته اند اين معاشقه جوان امويرا بنام ايشان شهرت دادن و اشعار عاشقانه خود را نيز بنام ايشان منتشر كردن اساسا بى ربط بوده و مورد قبول نميباشد بلى البته در اين صورت اشعار ديگر باشعار مجنون و ليلى مخلوط شده و امتياز آنها تتبع وافى لازم دارد.

ليلى اخيلية

دختر عبد اللّه معشوقه توبة بن حمير خفاجى متوفى هشتادم هجرت ميباشد و اين ليلى بسيار جميله و فصيحه و از مشاهير شعراى عرب عصر اسلامى بوده و حافظ اشعار و انساب و وقايع عرب بوده و با توبه مذكور كه از قبيله خود ليلى و بسيار با عفت و فتوت و فصيح و شجاع و سخى و بنام فتى الفتيان شهرت داشته معاشقه ورزيده و اشعارى بسيار در حق هم ديگر سرودند ولى اخيرا ليلى را پدرش بكسى ديگر تزويج كرد اين وقت توبه خوددارى نكرد و ديوانه وار با دل زار و عشقى سرشار بكوى يار مراوده داشته و گاهى با ملاقات وى آرامش يافتى اين وقت با معاشقه وى معروف و تمامى

ص: 58

عمر خود را با افسوس و حسرت گذراندى تا در سال هشتادم هجرت در يكى از محاربات عرب مقتول و ليلى بيش از اندازه متألم و محزون شد و در تمامى عمر بسياريكه بعد از توبه داشته با آه و ناله بوده و ترك زينت نموده و مراثى بسيارى در حق وى سروده و از آن جمله است.

كم هاتف بك من باكية ياتوب للضّيف إذ تدعى و للجار

و از فخريات ليلى اخيليه است كه در مقام مباهات با قبيله خود گفته است.

تبكى الرّماح إذا فقدن أكفّنا جزعا و تعرّفنا الرّفاق بحورا

و لنحن أوفق في صدور نسائكم منكم إذا بكر الصّراخ بكورا

و بسيارى از اشعار توبه و ليلى اخيليه در اغانى ابو الفرج اصفهانى و تزيين الاسواق انطاكى و ديگر كتب مذكور و اغلب اوقات اشعار اين دو ليلى عامريه و اخيلية و دو عاشق ايشان مجنون و توبه بواسطه معاصر بودن و مناسبات ديگر بهم مشتبه ميشود.

امّ محمد

دختر تاج الدين ابو الفضل يحيى بن مجد الدين ابو المعالى محمد از اساتيد علم حديث و بست الوزراء ملقب است و از ابن عساكر نسابه و جمعى ديگر از اكابر مشايخ وقت اجازه داشته و مدتى بتدريس حديث پرداخته و دو مرتبه حج كرده و دائما ملازم خيرات بود و در آخر عمر سودا بر وى غالب و ذهن او مشوش شده تا در شوال سال ٧١5 در ٧6 سالگى درگذشته.

امّ ندبه

زوجه بدر بن حذيفه از عقلاى شعراى نسوان عرب كه بسيار كريم و دلير و نافذ الكلمة بود و پسرش ندبه بدست قيس بن زهير عبسى مقتول شد لكن حذيفه برخلاف ميل ام ندبه قصاص نكرده و بديه راضى شد اين وقت ام ندبه در مقام ملامت وى گويد.

ص: 59

حذيفة لأسلمت من الأعادي و لا وقيت شرّ النّائبات

أيقتل ندبة قيس و ترضى بأنعام و نوق سارحات

أما تخشى إذا قال الأعادي حذيفة قلبه قلب البنات

فخذ ثأرا بأطراف العوالي أو البيض الحداد المرهفات

و إلاّ خلّني أبكي نهاري و ليلي بالدّموع الجاريات

لعلّ منيتي تأتي سريعا و ترميني سهام الحادثات

أحبّ اليّ من بعل جبان تكون حياته أردى الحيات

در المنثور ص 64

امّ الهناء اندلسى

كه طبعى وقّاد و بديهه گو داشته و در ادبيات ماهر بوده است وقتى پدرش بتوليت و قضاوت (مريه) كه يكى از بلاد اندلس است مأمور شد چون آن مأموريت وسيله دور افتادن از اهل و وطن بوده با حالى پريشان و چشم گريان بخانه اش آمده پس ام الهنا آن حالرا ديده و اين بيت را فروخوانده.

يا عين صار الدّمع عندك عادة تبكين في فرح و في احزان

و در المنثور گويد امّ الهناء از اهل علم و فهم و عقل و نادره گو و سريع التمثل بوده و شعر مذكور نيز از خودش نبوده و از راه تمثل بوده و از جمله ابياتى است كه اول آن بشرح ذيل است

جاء الكتاب من الحبيب بأنّه سيزورنى فاستعبرت أجفاني

غلب السّرور عليّ حتّى أنّه من عظم ما قد سرّني أبكاني

يا عين صار الدّمع عندك عادة تبكين في فرح و فى احزان

فاستقبلي بالبشر يوم لقائه و دعى الدّموع لليلة الهجران

و ديگر قائل اين شعر را نگفته و از اشعار خود امّ الهناء نيز نامى نبرده است و سال وفات امّ الهناء و مشخص ديگرى از وى بدست نيامده و تأليفى در خصوص مقابر بدو

ص: 60

منسوب است نگارنده گويد از مصائب بزرگ اسلام و مسلمين سقوط اندلس است كه از شهرهاى مهم اسلاميان بوده بالاخص قرناطه و قرطبه و مرسبه و شاطبه و غيرها آخرين دولت اسلام بنى احمر بود كه تا مدت دويست و شصت و پنج سال و بنوشته ريحانة الادب بيست تن از ايشان در مدت مذكور سلطنت كردند و در اثر اختلافات داخلى و كثرت معصيت و نفاق دنياپرستان در سال هشتصد و نود و هشت هجرى منقرض و آفتاب اقبال ايشان منكسف و با انقراض ايشان اساس حكومت اسلاميۀ اندلس (اسپانيا) منهدم و تمامى متصرفات دول اسلاميه طعمه اجانب گرديد و انواع آزار و شكنجه را درباره مسلمانان آن ديار بكار بردند و از هيچ ظلمى و اذيتى فروگذار نكردند قصيده اى در مرثيۀ اندلس ابو البقاء صالح بن شريف رندى انشاء كرده كه بعض آن اشعار ذيل است.

فجايع الدّهر انواع منوّعة و للزّمان مسرّات و أحزان

و للحوادث سلوان يسهلها و ما لماحل بالإسلام سلوان

دهى الجّزيرة أمر لإعزاء له هوى له أحد و أنهد شهلان

أصابها العين فى الإسلام فأرتزأت حتى خلت منه أقطار و بلدان

فأسئل بليتة ما شأن مرسّية و أين شاطبة أم أين جيسان

و أين قرطبة دار العلوم فكم من عالم قد سما فيها له شأن

و أين حمص و ما تحويه من نزه و نهرها العذب فيّاض و ملاّن

تبكي حيقبة البيضأ من أسف كما بكا لفراق الألف هيمان

على ديار من الإسلام خالية قد إقفرت و لها بالكفر عمران

حيث المساجد قد صارت كنائس ما فيهنّ إلا نواقيس و صلبان

حتى المحاريب تبكي و هي جامدة حتى المنابر ترثي و هي عيدان

تلك المصيبة أنست ما تقدمها و ما لها من طوال الدّهر نسيان

أعندكم نبأ من اهل اندلس فقد سرى بحديث القوم ركبان

كم يستغيث بنا المستضعفون و هم قتلى و أسرى فما يهتزّ إنسان

ما ذا التّقاطع في الإسلام بينكم و أنتم يا عباد اللّه إخوان

ص: 61

يا من لذلّة قوم بعد عزّهم أحال حالهم جور و طغيان

بالأمس كانوا ملوكا في منازلهم و اليوم هم فى بلاد الكفر عبدان

فلو تراهم حيارى لا دليل لهم عليهم فى ثياب الذّل الوان

و لو رأيت بكاهم عند بيعهم لهالك الأمر و استهوتك أحزان

يا ربّ ام و طفل حيل بينهما كما تفّرق أرواح و أبدان

لمثل هذا يذوب القلب من كمد إن كان في القلب إسلام و إيمان

اين گونه قضاياى طاقت فرساى سلف هزاران ورق درس عبرتى است براى خلف.

امّ هارون

از عباد و زهاد نسوان و همه شب تا سحر مشغول عبادت بوده است و از آمدن شب شاد و از آمدن روز اندوهگين ميشد و از خوردنيها تنها بنان قناعت ميكرد و بيست سال موى سر خود را شانه نكرده بود و كراماتى نيز بدو منسوب داشته و گويند در صحرا بشير درنده برخورده و ميگفته است كه اگر از گوشت من چيزى قسمت تو شده بيا و بخور پس شير روى از وى برتافته و بسوى ديگر ميرفت و زمان و مشخصات ديگر بدست نيامده (تذكرة الخواتين)

نگارنده گويد اين ترجمه بافسانه نزديك تر است تا بحقيقت و ظاهرا از بافته هاى صوفيه است و برفرض اينكه واقعيت داشته باشد به طعن و توبيخ و مذمت اقرب است چه اينكه اين ام هارون يا شوهر داشته يا نداشته برفرض داشتن برخلاف وظيفه خود عمل كرده است چه آنكه وظيفه زن اين است كه خود را براى شوهر زينت بنمايد فلذا شارع مقدس پوشيدن لباس ابريشم و طلابافرا براى زنان جائز قرار داده و برفرض نداشتن شوهر هم جائز نيست كه گيسوان خود را تا بيست سال شانه نزند كه رشك و شپش او را اذيت كند و برخلاف النظافة من الايمان عمل نمايد و فرمايش رسولخدا را كه ميگويد بنى الاسلام على النظافه پس معركه بيندازد و همچنين قناعت بنان خالى كند يا ام هارون غنيه و مال دار بود يا فقير و بى چيز بوده در صورت ثانى خوردن نان تنها از

ص: 62

عدم تمكن بوده و در صورت داشتن تمكن خداوند متعال ميفرمايد (كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّبٰاتِ وَ اِعْمَلُوا صٰالِحاً) و نيز ميفرمايد (قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اَللّٰهِ اَلَّتِي أَخْرَجَ لِعِبٰادِهِ وَ اَلطَّيِّبٰاتِ مِنَ اَلرِّزْقِ) و نيز ميفرمايد من دريا را براى شما مسخر كردم كه از گوشت ماهيان تازه بخوريد و از مرواريدهاى آن بجهت زينت خود از آن استفاده بنمائيد.

ترسم نرسى بكعبه اى اعرابى اين ره كه تو ميروى بتركستان است

همانا بايد دانست كه اينهم يك قسم از جنون است چه آنكه جنون اقسامى دارد قسم اول مرضى است كه دچار ميشوند كه خليع الازار و گسسته مهار در كوچه و بازار يا در صحرا و بيابانها بسر ميبرند اين جماعت تكليفى ندارند اگر موزيند حكم درندگان دارند و الا حكم حيواناترا دارند.

قسم دوم كسانى هستند كه ديوانه نيستند بلكه ديوانگى را بخود مى بندند يا براى حفظ دين خود مثل بهلول عاقل و جابر بن يزيد جعفى و امثال ايشان يا براى وصول بمال و ثروت يا براى اسم و شهرت يا تقرب بسلاطين يا براى وصول بمعشوقه و شهوت رانى و دچار عشق سودائى كه او را از خواب و خوراك بازميدارد و آن جنون ظاهريرا وسيله جلب منفعت يا رفع ضررى براى خود قرار داده چنانچه اسامى و مجارى حالاتشان در كتب تواريخ و سير مذكور است كه براى رسيدن بمقصود و وصول بمرام خود عقل و هوش را كه آدميت عبارت از آن بوده و تنها امتياز انسان از حيوان و يگانه افتخار انسانى بيك ديگر است از خود سلب كرده و وجود خودشانرا اسباب مسخره و مضحكه زن و بچه نموده و همه گونه طعن و توبيخات و توهينات قولى و فعلى ايشانرا كه هر يكى بتنهائى هزار مرتبه صعب تر از قتل است متحمل شدند تا بمقصود خود نائل گرديده اند شاعر گويد

إن كنت تهوي إن تنال المالا فالبس من الحمق غدا سربالا

ديگرى گويد

ايخواجه مكن تا بتوانى طلب علم كاندر طلب رابطه هر روز بمانى

رو مسخرگى پيشه كن و مطربى آموز تا داد خود از كهتر و مهتر بستانى

ص: 63

منقول از كتاب عقلاء المجانين حسن بن محمد نيشابورى است كه گويد شخصى اديب عاقل شاعر بافهم عامر نامى با آنهمه فضل و كمال و علم و ادبى كه داشته از حظ دنيوى محروم بوده و باقتضاى طبيعت اهالى كه خريدار علم و ادب نبودند چاره را در تجنن و اظهار جنون و حماقت ديده تا يكى از دوستانش در دهى او را ديد كه اطفال او را اسباب مضحكه و مسخره اش قرار دادند آن مرد او را گفت اى عامر از كى بدين حال مبتلى هستى اين وقت اين شعر را انشاء نمود

جننت نفسي لكي أنال غني فالعقل في هذا الزّمان حرمان

يا عاذلي لاتلّم أخا حمق تضحك منه فالحمق ألوان

و نيز اديبى مجنونيرا ديد كه خودبخود حرف ميزند چون گوش داد ديد سخن او متقن و راجع باصول دين است اين وقت پرسيد چه چيز ترا باين حالت واداشته گفت

لمّا رأيت الحظّ حظّ الجاهل و لم أرى المغبون مثل العاقل

دخلت عيشا من كرام نائل فصرت من عقلي على مراحل

و نيز على بن صلوة القصرى با اينكه از طراز اول شعراى وقت بوده در روى همين اصل تجنن و تحامق نموده و اشعار لطيفى مناسب همين حال جنون گفته و بدان وسيله بازار كاسد قديميش را رواج داده و كارش باوج اعلا رسيده و بحديكه اشراف و ملوك و اكابر نيز بمنادمت وى رغبتى وافر داشته اند و از اشعار اوست

طاب عيش الرفيع في ذا الزّمان و الجهول الغفول و الصفعان

فاغتنم حمقك الذّي أنت فيه تحظ بالمكرمات و الأحسان

***

تحامق تطيّب عيشا و لا تك عاقلا فعقل الفتى في ذا الزّمان عدوّه

فكم قد رأينا ذا النهى صار خاملا و ذا حمق فالحمق صار سمّوه

و نظائر آن بسيار است كه بجهت خلاصى از مخمصه و بركنارى از فتنه جنونرا بر خود مى بندند.

ص: 64

زينب

دختر ابو البركات بغدادى بانوى صالحه عالمه زاهده داراى فضائل و كمالات و كار او اين بود كه زنانرا موعظه و نصيحت ميكرد و تدريس فقه و ادبيات مينمود و ملك ظاهر سلطان مصر رباطى باسم او بنا كرد تا در اواخر قرن ششم وفات كرده خيرات.

خديجه

دختر موسى بن عبد اللّه زنى بوده صالحه محدثه فاضله در وعظ دستى توانا داشته و به بنت البقال شهرت داشته و كنيه اش ام سلمه بوده و از مشايخ خطيب بغدادى بوده و خطيب از او روايت دارد و در سال 437 وفات كرد خيرات

خديجه

دختر حسن بن على بن عبد العزيز زنى بوده عالمه صالحه تقيه قارى حافظ قرآن و هماره به فقه و روايت حديث اشتغال داشته و از استاد خود احمد بن موازينى اجازه گرفته و در سال 641 وفات كرده (خيرات حسان)

دختر خدا ويردى

در سال ششصد و بيست و چهار هجرت در اسكندريه ظاهر شد و خلقة دست و بازو نداشت و پستانهايش مثل پستان مرد بود و قلم را بپاى خود گرفته و مينوشت و از عهدۀ نگارش مرام خود بخوبى درآمدى يكى از وزراى مصر بعد از احضار و مشاهده هنر او وظيفه اى براى او مقرر داشت و گويند قبر او هنوز در اسكندريه باقى و موقوفه دارد و او را بيدست نيز گويند و از تذكرۀ مستقيم زاده نقل است كه در سال پانصد و هفتاد و شش هجرى نيز زنى در مصر پيدا شد كه هيچ دست نداشت ولى چند خط معمولى آن زمان را بسيارخوب مى نوشت و محل توجه مردم بوده و مالى وافر تحصيل نمود (ب) نقلا از تذكرة الخوانين و غيره.

ص: 65

جوهره

دختر هبة اللّه بن حسن بن على بن حسن دوامى بغدادى زنى با ادب و علم و زهد و ورع بوده و زنانرا وعظ و نصيحت ميكرده است و از شيخ ابو النجيب و غيره استماع حديث نموده و با عبد الرحيم پسر شيخ مذكور ازدواج كرد تا در سال شش صد و چهارم در حال تصميم بوضو و نماز عشا درگذشته (خيرات)

دختر دهين اللوز

عنوان مشهورى است مادر احمد بن موفق الدين كه در علوم متنوعه بصير بوده و پسرش احمد را ابن العالمه ميگفته اند بجهت انتساب بوى سال وفات و اسم او معلوم نشده در اوائل قرن 7 هجرى بوده ج 2 قاموس الاعلام.

دختر

محمد بن محمود بن ربعى از مشاهير محدثات قرن نهم هجرت بوده و از مشايخ جلال الدين سيوطى و نوه ابن الملقن و علم حديث را از جد مذكورش فراگرفته و اسم اين زن ساره بوده و در سال 869 درگذشته و جدش ابن الملقن كتابى تأليف كرده كه 1700 تن را نام برده بنام عقد المذهب فى طبقات حملة المذهب (ب)

امّ احمد

از اصحاب حضرت امام محمد تقى عليه السلام و راوى حديث بوده و احمد همان احمد بن داود بغدادى است (مامقانى)

امّ جعفر

دختر محمد بن جعفر كه از اسماء بنت عميس نقل حديث مينمايد و عمار بن مهاجر

ص: 66

از او روايت دارد (مامقانى)

امّ قيس

دختر محض و قيل محيض بر وزن فعيل شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب رسولخدا شمرده و او خواهر عكاشة بن محض در مكه بشرف اسلام مشرف شده قديم- الاسلام است با رسولخدا بيعت كرده و بسوى مدينه هجرت نموده و ابن عبد البر و ابو نعيم و ابن اثير نيز او را از صحابه شمردند (مامقانى)

امّ ولد

جعفر بن ابى طالب از اصحاب امام صادق عليه السلام (مامقانى)

امّ هشام

دختر حارثة بن نعمان الانصارى در بيعت رضوان شركت داشته ابن عبد البر و ابن منده و ابو نعيم و ابن اثير و شيخ طوسى در رجال خود گفته ام هشام من صحابة رسول اللّه بايعت بيعة الرضوان (مامقانى)

ثويبه

بر وزن دويبة آزاد كرده ابو لهب مادر رضاعى حمزة بن عبد المطلب شيخ صدوق در فقيه در باب ما احل اللّه من النكاح و ما حرم و اين همان است كه ابو لهب را بشارت داد بولادت رسولخدا ص و ابو لهب مسرور شد او را آزاد كرد و شيخ قدس سره كه او را زوجه ابو لهب دانسته در ترجمه حمزة بن عبد المطلب در حاشيه جواب شيخ را چنين گفته اند انها جارية ابى لهب لا امرأته چون اين جارية شوهر كرد پسرى آورد مسروح نام و حمزة عليه السلام شير مادر مسروح را خورده.

ص: 67

خوله

دختر ثامر انصارى و قيل بنت قيس و قيل ثامر لقب قيس كيف كان شيخ ره و ابن عبد البر و ابن منده و ابو نعيم و ابن اثير او را از صحابيات شمردند و جماعتى از صحابيات بنام خولة شهرت دارند خولة بنت الاسود، خولة بنت ثعلبة التى نزلت فيها آية المجادلة، و خولة بنت حكيم الانصاريه، و خولة بنت حكيم السلمية، و خولة بنت وليج، و خولة خادمة النبى، و خولة بنت صامت، و خولة بنت عاصم زوجۀ هلال بن امية، و خولة بنت عبد اللّه الانصارية، خولة بنت عقبة بن رافع الاشهلية، و خولة بنت عمر، و، خولة بنت قيس النجارية، خولة بنت قيس الجهنية، خولة بنت مالك بن بشر الزرقية، خولة بنت منذر بن زيد، خولة بنت هذيل، خولة بنت يسار، خولة بنت اليمان العبيته.

الربيّع

بر وزن مسدد بضم راء و فتح الموحده و تشديد الياء المثناة من تحت بعدها عين مهمله دختر معوذ و قيل معليذ بكسر اللام المشددة بعدها ذال معجمه شيخ در رجال خود فرموده و هى من حسنات الحال و در غزوات با رسولخدا بوده و مداواى جرحى و حمل آنها بسوى مدينه ميكرده و در بيعت تحت الشجره بيعت رضوان شركت داشته است از ربيّع پرسيدند كه رسولخدا را براى ما وصف بنما گفت اگر او را ميديد همان آفتاب تابان را ميديديد.

نضرة الازديّة

شيخ در رجال خود او را از اصحاب امير المؤمنين شمرده و از آن حضرت روايت كرده كه از روزيكه رسولخدا آب دهان مباركرا در چشم من ريخت ديگر درد چشم نديدم.

ص: 68

مغيره

اشاره

و نيز در رجال شيخ طوسى ويرا آزاد كرده امام صادق و از اصحاب آنحضرت ذكر كرده مامقانى گويد و ظاهرها كونها امامية:

قصه پر غصه يك دوشيزۀ كه بحوادث ناگهانى تصادف كرد

حقير اين حكايت را در صفحه ٩٣ كتاب كشف العثار در مضرات شراب كه بنام كانون فساد الى ساحل نجات كه چاپ رسيده و منتشر شده ذكر كرده ام چون درس عبرتى است براى جوانان و دوشيزگان در اينجا ايضا تذكر ميدهيم سلطانى بوزير خود گفت كه چرا شرابرا ام الخبائث گويند وزير آنچه از آيات و روايات شنيده بود نقل كرد شاه گفت همه اينها را من شنيده ام ميدانم اين حرفها دليل نيست وزير بدر خانه علماء و دانايان رفت تماما همين آيات و اخبار گفتند وزير بيچاره شد شاه گفت آيا كسى پيدا نميشود كه حل اين مشكل كند اگر تو ايوزير تا چند روز ديگر جوابى براى من نياوردى من بايستى وزيرى داناتر براى خود انتخاب بنمايم وزير خائف شد لباس مبدل پوشيد و در خيابانها و محلها گردش ميكرد بناگاه عبورش بدر خانه اى افتاد شنيد زنى آواز ميخواند و طنبور مينوازد بعد گريه ميكند بعد قرآن ميخواند وزير با خود گفت اين كار خلاف عادت است دق الباب كرد زنى صاحب جمال عقب درآمد وزير التماس كرد كه مرا امشب راه بده در اين منزل زن گفت بفرمائيد وزير داخل شد تمام لوازم ميهمان نوازيرا براى او مهيا كرد و رفت سر كار خود بنواختن طنبور و آواز خواندن و گريه كردن و قرآن خواندن وزير براى عفتى كه داشت از آن زن سبب اين اعمال متناقضه را سئوال نكرد روز ديگر رفت دختر خود را گفت كه پادشاه از من چنين مسئله خواسته و اگر من جواب نبرم از نظر شاه ساقط خواهم شد اكنون تو با من كمك كن بهمراه من بيا بخانه فلان زن برويم و تحقيق حال او را تو بكن

ص: 69

دختر اطاعت كرد.

چون بخانه آن زن رفت ديد ميان ٢ قبر نشسته و كارد خون آلودى در نزد او است با يك طنبور و قرآن، دختر وزير گفت اجازه ميدهى پدر من بنزد تو بيايد مشكلى دارد ميخواهد از تو به پرسد گفت بيايد وزير بر او وارد شد و ماجراى خود را باو گفت آن زن گفت من نميخواستم سر خود را فاش كنم ولى اكنونكه تو در خطر سقوطى من براى نجات تو قصه خود را بگويم كه از قصه من بر تو معلوم شود كه چرا شراب ام الخبائث است همانا من پدر پيرى داشتم و برادر جوان خوشگلى كه هميشه با جوانان بداخلاق همه كاره مينشست چندانكه پدر او را نصيحت كرد فايده نكرد تا پدرم از دنيا رفت من برادرمرا گفتم صلاح تو نيست كه با اين مردم پست فطرت مجالست كنى و تو كه از دختر چهارده ساله زيباتر و خوشگل ترى بر تو ميترسم كه شبها بخانهاى ايشان ميروى بلائى بر سر تو بياورند اكنونكه از مجالست آنها دست بر نميدارى اين شب نشينى را در خانه خود قرار بده اين سخن را از من شنيد شب در خانه ما جمع شدند همه شراب خوردند و هركس پى كار خود رفت من در خانه را بستم چون وارد اطاق شدم برادرم چشمهاى او سرخ شده در نهايت مستى تا مرا ديد مثل گرگى كه بقريسه خود دست پيدا كند مرا گرفت و بر زمين زد و با من زنا كرد هرچه خواستم از دست او فرار كنم ممكن نشد چون صبح شد بهوش آمد ديد من چندان بر سر و صورت خود زدم و گيسوان كنده ام كه همه را خون آلود كرده ام برادرم احوال پرسيد جواب ندادم اصرار كرد باز جواب ندادم گفت الآن خود را ميكشم بگو قضيه چيست ناچار گفتم همين كارد كه مى بينى برداشت و بر شكم خود زد و خود را كشت.

من ديدم اگر مطلب را اظهار كنم دچار محظورات دولتى ميشوم ناچار برادر خود را بدون غسل و كفن در همينجا خاك كردم و اين قبر اوست كه مى بينى پس از آن ديدم حامله هستم چون وضع حمل من شد ديدم پسرى است او را در ميان ساروقى پيچيدم و گردن بند مرواريد قيمتى داشتم آنرا بگردن او انداختم و او را در پشت

ص: 70

خانه ما كه مسجدى بود كوچك گذاردم ناگاه سگى بر آن بچه حمله كرد من سنگى بر او پرانيدم بر آن طفل آمد و سر او شكست دوباره رفتم با پارچه اى سر بچه را بستم و بخانه برگشتم بعد معلوم شد كه خواهر قاضى چون بچه نداشته او را براى خود برداشته ديگر از احوال آن طفل بر من معلوم نشد كه آيا مرد يا بجاى ديگر منقل گرديد هيجده سال از اين قضيه گذشت روزى قاضى مرا طلبيد من ترسيدم گفتم مرا با قاضى چه كار ناچار رفتم گفت تو دختر فلانى نيستى گفتم چرا گفت شنيده ام شوهر ندارى گفتم من شوهر نميخواهم من زياده از سى سال از عمر من گذشته بشوهر احتياج ندارم گفت نميشود من يك پسر تحصيل كرده اى دارم ميخواهم ترا باو بدهم من ديدم مخالفت قول قاضى خطرناك است مرا باو تزويج كرد چندى بر او گذشت.

روزى از او سئوال كردم تو از چه فاميلى هستى ميگويند تو پسر قاضى نيستى چون اين سخن از من شنيد صورت درهم كشيد و جواب نگفت اصرار كردم باز جواب نگفت بالاخره گفتم اگر نگوئى ديگر در خانه تو نميمانم ناچار گفت مرا خواهر قاضى از سر راه برداشته و بزرگ كرده چون من بحد رشد رسيدم بمن گردن بند مرواريد قيمتى دادند گفتند اين بگردن تو بود من از اين سخنان بلرزه درآمدم گفتم آن گردن بند كجا است گفت در چمدان من است خواستم شب زفاف بشما بدهم ديدم قابل نيست چون گردن بند را حاضر كرد ديدم همان گردن بند من است گفتم كلاه خود را بردار چون برداشت ديدم اثر آن سنگ هنوز بر سر او پيداست يك مرتبه هر دو دست بر سر خود زدم و گيسوان خود را همى كندم آنجوان سراسيمه گرديد گفت مگرچه پيش آمد ترا گفتم تو پسر برادر و من مادر تو هستم و قضيۀ تو چنين وچنان است آن جوان چون از من بشنيد چاقو كشيد و شكم خود را پاره كرد و در ساعت جان بداد ناچار او را در همين خانه نزد برادرم دفن كردم اكنون گاهى با آه و اسف دف مينوازم و گاهى نوحه سرائى ميكنم و گاهى بى اختيار اشك ميريزم بروز سياه خود و گاهى قرآن ميخوانم براى اين دو ميت برو بشاه بگو شراب ام الخبائث است كه هر جنايت و خيانت بسته باو است وزير بنزد پادشاه آمد و قصه را بازگفت شاه تصديق كرد كه شراب

ص: 71

ام الخبائث است.

چشم و عقل و علم كور از شهوت است ديو پيش ديده حور از شهوت است

راه شهوت پرگل و لاى و بلا است هر كه افتاد اندر اين گل برنخواست

از مى شهوت چه يك جرعه چشى در مذاق تو نشيند زان خوشى

آن خوشى در بينيت گردد مهار در كشاكش داردت ليل و نهار

نگارنده گويد شبيه اين قضيه را در قضاوتهاى امير المؤمنين عليه السّلام كه تاكنون شش مرتبه چاپ شده است نگاشته ام و آن قضيه اين است كه بعد از ورود آن حضرت بكوفه در ميان قبائلى كه حاضر حضرت ميشدند جوانى از شيعيان على عليه السّلام بود كه در ركاب آنحضرت جهاد ميكرد از اقوام عرب زنى بگرفت و در كوفه جاى داد روز ديگر بامدادان كه امير المؤمنين نماز بگذارد مرديرا فرمود برو در فلان محله در پهلوى فلان مسجد خانه اى است چون بدانجا رسيدى بانك زنى و مرديرا ميشنوى كه باعلا صوت بمخاصمه و مشاجره مشغولند هر دو تن را برداشته همين ساعت نزد من حاضر كن آنمرد برفت و هر دو تن را حاضر كرد امير المؤمنين عليه السّلام فرمود شما را چه ميشود چيست اين تنازع و تشاجر در ميان شما آنجوان عرض كرد يا سيدى من اين زنرا كابين بسته ام و تزويج كرده ام دوش با وى خلوت كردم نفرتى در نفس من پديد آمد كه اگر توانستم هم در شب او را از خود دور ميكردم و از خانه اخراج مينمودم از اين روى امر ما بخصومت انجاميد اين وقت امير المؤمنين بحاضرين مجلس خطاب فرمود كه بسيار سخن است كه بر مخاطب گران ميآيد كه غير او بشنود مجلس را خلوت كنيد.

مردم برخواستند و بغير آنحضرت و آن زن و مرد كسى باقى نماند آنگاه روى بآن زن نمود و فرمود اين جوانرا مى شناسى گفت نميشناسم فرمود اگر من ترا خبر دهم از حال او انكار خواهى كرد عرض كرد انكار نكنم فرمود تو دختر فلان نيستى و ترا پسر عمى نبود كه تو او را خواستى و او ترا خواست و پدرت رضا نميداد كه بنكاح او درائى و پسر عم ترا از جوار خود دور كرد تا شما را با يكديگر دست رس

ص: 72

نباشد عرض كرد يا امير المؤمنين چنان بود كه فرمودى فرمود آيا شبى را براى قضاى حاجت بيرون نشدى و آن جوان بناگهانى بر تو درآمد و باكراه با تو هم بستر گشت و تو از او حامله شدى و مادر را آگهى دادى و از پدر پوشيده داشتى و چون حمل فرونهادى كودكرا در خرقه اى پيچيدى از ديوار خانه بجانب مزبله رفتى او را گذاشتى و مراجعت كردى سگى بطرف او آمد و او را ببوئيد بيم كردى كه مبادا او را بخورد سنگى بدو پرانيدى آن سنگ بر سر كودك آمد و سرش بشكست پس بسوى او شتاب كرديد و مادرت سر او را با خرقه به بست سپس او را بگذاشتيد و بازشديد و تو دست بآسمان برداشتى و گفتى اللهم احفظه يا حافظ الودايع آن زن چون اين قضيه را بشنيد ساكت شد.

حضرت فرمود بحق من سخن كن عرض كرد يا امير المؤمنين آنچه را فرمودى مقرون بحق و راستى بود و اين راز را جز مادرم احدى آگهى نداشت حضرت فرمود خداوند مرا آگهى داد بالجمله آن كودكرا بامدادان مردى ديدار كرد ويرا برگرفت و بقبيله خود برد و تربيت كرد تا مردى شد و با آن جماعت بكوفه آمد و ترا كابين بست و اين جوان همان كودك تو است سپس فرمودند بآن جوان كه سر خود را برهنه كند چون سر خود را مكشوف داشت جاى آن شكسته نمايان شد آنگاه فرمود اينك پسر تو است خداوند شما را از چنين فعلى محفوظ داشت سپس هر دو باهم برفته اند (مطالب السئوال) .

دوشيزۀ ديگر

در روضة الصفا و ديگر كتب نقل كردند كه عمر بن الخطاب روزى براى نماز صبح بمسجد آمد ديد شخصى در محراب خوابيده است عمر گفت او را براى نماز بيدار كنيد چون او را حركت دادند ديدند حركت نميكند عبا را از صورت او عقب كشيدند ديدند مردى كشته، سر او را بريده اند و خود را مانند زنان زينت كرده عمر گفت او را بكنارى بگذاريد پس از نماز امير المؤمنين عليه السّلام را طلب داشت حضرت فرمود

ص: 73

فعلا اين كشته را دفن كنيد پس از نه ماه براى نماز صبح كه بيائى كودكيرا در محراب خواهى ديد من آنوقت قصه آن كشته را براى شما ميگويم بفرمان حضرت كشته را دفن كردند پس از نه ماه عمر براى نماز صبح بمسجد آمد صداى كودك بگوشش رسيد گفت على بن ابى طالب راست گفت اكنون صبر كنيد تا ابو الحسن چه گويد حضرت فرمود فعلا دايه براى اين طفل تهيه كنيد و از بيت المال مصارف دايه را بدهيد تا عيد فطر نزديك است چون هنگام عيد رسيد حضرت دايه را طلبيد فرمود اين كودكرا زينت كن چون بعيدگاه برسى زنى بيايد و اين بچه را از تو بگيرد و گريه كند و بگويد اى پسر مظلومه اى پسر ظالم هر زنيكه چنين كرد او را بنزد من بياور زن در عيدگاه ملاقات كرد همان زنرا كه كودكرا از او گرفت و بوسيد و گريست و گفت اى پسر مظلومه اى پسر ظالم چون كودكرا بدايه داد دايه دست آن زنرا گرفت گفت بيا كه على بن ابى طالب ترا از من خواسته آن زن گفت اين سخن را بگذار و بهمراه من بيا تا ترا عطائى دهم دايه بهمراه او رفت و آن زن چندانكه قدرت داشت آن زنرا عطا بخشيد چون بخدمت امير المؤمنين عليه السّلام آمد حضرت احوال پرسيد دايه گفت من چنين زنى نديدم حضرت فرمود چرا دروغ ميگوئى آن زن آمد و چنين وچنان گفت و ترا بخانه برد و اشيائيكه باو عطا كرده بود حضرت اسم برد دايه بر خود بلرزيد ديد كأنّ آنحضرت بهمراه او بوده عرض كرد يا سيدى الامان اكنون ميروم او را ميآورم حضرت فرمود الحال ديگر دست باو پيدا نخواهى كرد چون از خانه بيرون آمدى او منزل عوض كرد فعلا صبر كن تا عيد اضحى چون بعيدگاه رفتى بازميآيد اين مرتبه اگر مخالفت بنمائى مورد مجازات خواهى شد.

چون عيد اضحى پيش آمد دايه بچه را زينت كرده بعيدگاه برد آن زن پيدا شد و كودكرا گرفت و گفت اى پسر مظلومه اى پسر ظالم چون خواست برود دايه او را محكم گرفت آن زن گفت بيا بهمراه من دوچندان بتو عطا ميدهم دايه گفت نميخواهم من تاب غضب على را ندارم او را آورد خدمت امير المؤمنين عليه السّلام حضرت فرمود من قصه ترا بگويم يا خودت ميگوئى عرض كرد من خودم ميگويم من دختر

ص: 74

فلان انصارى بودم پدرم در ركاب رسولخدا شهيد شد و مادرم در خلافت ابو بكر در گذشت من تنها نه پدر نه مادر نه برادر روزها با زنان مهاجر و انصار برشتن پشم اشتغال داشتم روزى پيرزالى عصازنان كه آثار سجده در پيشانى داشت بر ما وارد شد و همى زبانش بذكر خدا مشغول بود اسم هريك از ما را همى پرسيد تا نوبت بمن رسيد گفت پدر دارى گفتم نه مادر دارى نه نام تو چيست گفتم جميله گفت نور چشم من تو دوشيزه با اين حسن و جمال چگونه در خانه تنها بسر مى برى گفتم چكنم كسيرا ندارم گفت ميل دارى من مونس تو باشم گفتم چرا ميل نداشته باشم ممنون و متشكرم پس برخواستم براى او تهيه طعامى كردم گفت نور ديده زحمت مكش من روزه هستم براى افطارى او تهيه ديدم.

چون سفره انداختم چشمش بآن طعامها خورد و دست دراز نكرد گفتم مادر چرا غذا نميخورى گفت اين طعام من نيست طعام من پاره نان خشك با نمك نيم كوب است من با خود ميگفتم همانا اين حوريه است كه باين صورت جلوه كرده روز ديگر گفت اى نور ديده من نميتوانم خدمت شما باشم چون زنان مهاجر و انصار مرا مشغول بصحبت ميكنند و من اذكاريكه دارم از آن بازميمانم ولى مرا دخترى است كه او هم مثل خودم وحشيه است اگر ميل داشته باشيد او را خدمت تو بياورم گفتم كاملا ميل دارم پيره زن رفت بعد از غروب آفتاب آمد و زنى چهارشانه يال كوپال مردانه از او نمايان بود او را بخانه كرد و در را بست و رفت از پى كار خود من آن زنرا داخل اطاق كردم گفتم چادر از سر خود بردار ديدم جواب نميگويد چون چادر از سر او كشيدم ديدم مرديست ريش و سبيل خود تراشيده خضاب كرده خواستم فرياد بزنم همانند گرگيكه بفريسه خود حمله كند بر من چسبيد و بكارت مرا زائل كرد من مانند عصفوريكه زير چنگال شاهين باشد چون شراب خورده بود مست شد خنجرى در كمر او ديدم خنجر را كشيدم و سر او را بريدم و او را بدوش كشيدم در تاريكى شب و او را در محراب مسجد انداختم و كسى از اين قضيه اطلاع پيدا نكرد سپس آثار حمل در خود مشاهده كردم خواستم او را سقط كنم با خود گفتم اين جنين چه تقصير دارد و اين جنايتى است.

ص: 75

صبر كردم تا هنگام وضع حمل من رسيد كه در آن وقت مرگرا معاينه ميديدم و دوست داشتم كه بميرم در سختى و تنهائى وضع حمل من شد كودكرا قنداق كردم آوردم در محراب مسجد گذاردم اين بود قصه من.

حضرت فرمود درست گفتى قصه تو همين است ولى سعى كن آن پيره زنرا پيدا كنى بياورى تا شاهد صدق مقال تو باشد و مردم بدانند تو راست گفتى آن زن بطلب پيرزن بهر طرف نگران بود از قضا با او تصادف كرد او را كشيد بجانب مسجد چون او را بنزد امير المؤمنين عليه السلام آورد حضرت فرمود يا عدوة اللّه اين جنايت بزرگيرا كه تو مرتكب شدى عفت دوشيزه ايرا هتك كردى و نطفه حرام در رحم زنى ريختى و مرديرا بكشتن دادى پير زال گفت اين كارها من نكردم و اين زنرا من نديدم و او را نميشناسم حضرت فرمود اگر راست ميگوئى دست خود را روى قبر رسولخدا بگذار و قسم ياد كن كه من اين دختر را نديدم و نمى شناسم اگر صورت تو سياه نشد معلوم ميشود كه تو راست ميگوئى آن پير زال چون قسم ياد كرد صورت او سياه شد حضرت فرمان داد او را سنگسار كردند.

نگارنده گويد اين قصه را در جلد ثانى (الكلمة التامه) از كتاب ينابيع المودة شيخ سليمان قندوزى بلخى حنفى و كتاب درر المطالب و كتاب شرح قصيدۀ ابى فراس مفصل تر ذكر كرده ام و در آخر آن گويد چون خلافت بامير المؤمنين رسيد آن پسر جوانى كامل شده بود در صفين در ركاب حضرت شهيد شد.

دختر پادشاه اندلس

در ناسح جلد اول متعلق باحوالات امام باقر عليه السلام ص ١٩٨ گويد كه در نواحى جزيرۀ غربى اندلس پادشاهى بود موسوم بقادس او را دوشيزه اى بود كه از شعشعه جمال خورشيد را بدنبال افكندى و از تابش جبين زهره را اسير چاه زنخدان ساختى ملوك اندلس از آن جمال دلفريب بى شكيب شدند و از هر سو آن گوهر شاهوار را از جان ودل خريدار گشتند و چنان بود كه در جزيرۀ اندلس گروهى بر بالش سلطنت

ص: 76

تكيه ميزدند چندانكه براى هر شهر يا دو شهر شهريارى بود و همه با كمال صفا و خلوص نيت زندگانى ميكردند و در ملك و مال همديگر چشم نميدوخته اند پس از هر شهر شهريارى بيامد براى خواستگارى آن دوشيزه پدرش از تزويج بيمناك بود كه با هر كدام تزويج كند بقيه با او دشمن خواهند شد و بسا فتنه حديث شود از اين جهت در كار خويش سرگشته و پريشان شد با دختر گفت اى فرزند در كار تو حيران و سرگردانم و متحيرم دختر گفت اين تحير براى چيست گفت همانا شهريار هر ديار براى خواستگارى تو آمدند و من ميدانم اگر ترا بيكى از آنان تزويج كنم ديگران خشمگين ميشود و با من دل بد ميكنند و ممكن است فتنه حديث شود.

دختر گفت اى پدر حل اين مشكل را بعهدۀ من واگذار قادس گفت يعنى چه ميكنى گفت مهمى منظور ميدارم تا هركه آنرا كفايت كند من زن او خواهم بود و اگر نتواند حق اينكه خشمناك بشود ندارد قادس رأى دختر را پسنديد دختر گفت بشهرياران بنويس كه من اختيار اين كار با دختر نهادم و او ميگويد هركدام حكيم دانشمند باشد او شوهر من است.

چون اين خبر بايشان رسيد همه عقب رفتند و دست از طلب برداشته اند مگر دو نفر قادس با دختر گفت اى فرزند اين كار بر اشكال خود باقى است دو نفر از آن جماعت كه هريك حكيم دانشمند باشند در طلب تو قدم پيش نهادند و من از اين دو شهريار هر يكرا اختيار كنم آن ديگرى رنجه خواهد شد و خاطر او افسرده و بسا موجب حادثه اى بشود كه دفع آن در عقدۀ محال افتد دختر گفت حل اين مشكل آسان است قادس گفت چه تدبير خواهى كرد دختر گفت در اين جزيره كه ساكن هستيم آسيابى محتاجيم كه از گردش آن مدار معيشت بسهولت بگذرد و من يكى از اين دو شهريار را ميخواهم كه بايد آبى شيرين و خوشگوار از اين بيابان جارى نمايد و آن آسيا از آن آب بگردد.

و از آن شهريار ديگر خواهم كه طلسمى ترتيب دهد تا جزيرۀ اندلس بسبب او از گزند دشمن محفوظ ماند.

ص: 77

و معنى طلسم بعضى گويند بمعنى اثر است بعضى گويند طلسم لفظى است يونانى معنايش عقد لا ينحل يعنى گرهى است كه گشوده نميشود بعضى گويند كنايه از مغلوب آن است يعنى مسلط بالجمله پدر دختر آن تدبير را نيكو شمرد و جريانرا بآن دو پادشاه اعلام كرد كه هركدام اين درخواست دختر مرا زودتر انجام داديد ويرا باو تزويج خواهم كرد هر دو تن قبول مسئول او را نمودند و هريك يكى از آن دو كار را اقدام نمودند و هريك در كار خود شتاب ميكرد چه مقرر اين بود كه هريك در انجام كار خود پيشى جويد مستحق تزويج آن دوشيزه باشد.

و آن سلطان كه كار آسيا را متحمل بود بانجام رسانيده بود لكن اين امر را از صاحب طلسم مخفى ميداشت مبادا چون مأيوس شود از ترتيب طلسم كنارى جويد هم چنان نگران بود تا آنروز كه صاحب طلسم از كار طلسم فراغت پيدا كرد در پايان همان روز آبرا بجزيره جارى كرد و آسيابرا بگردش درآورد اين خبر بصاحب طلسم رسيد در وقتيكه بالاى طلسم بود و مشغول بصيقل دادن صورت طلسم بود كه آنرا از مس سرخ و آهن مصفى كه باهم مخلوط و ممزوج كرده بود آن مجسمه مرد بربرى بود كه داراى ريش و موى مجعد كه از نهايت جعودت بر سرش ايستاده بود و كسائى در بر كه هر دو طرفش بر دست چپش بود و داراى صورتى بس لطيف و در دو پايش نعلى برنهاده و او را بر فراز بناى باريكى كه باندازۀ جاى دو پايش بود سوار كرده و سر بآسمان بركشيده و درازى او از شصت و هفتاد ذراع افزون بود و در دست راستش كليد قفلى بود و بدريا اشارت مينمود گويا ميگويد راه عبور نيست و اثر اين طلسم در بحريست كه محازى آن جزيره است و چنان است كه هرگز آن دريا را ساكن نمى بينند و هرگز كشتى بربرى در آن جارى نخواهد شد تا وقتيكه آن كليد از دست آن صورت بيفتد.

بالجمله بعد از اين زحمات طاقت فرسا چون دانست كه صاحب آسيا بر او سبقت گرفته و شاهد مقصود در كنار او است چندان بى تاب وتوان شد كه از بالاى آن بنيان مرده بزمين افتاد.

نگارنده گويد از حسن تدبير آن دوشيزه و عقل و فطانت او شهر را صاحب طلسم

ص: 78

و آسيا كرد و بدون رنجش احدى بشوهر دلخواه خود رسيد.

ما اگر علم و هنر ميداشتيم كوهرا از جاى برمى داشتيم

بانوئيكه دو سال در جزيره تنها بسر برد

در جلد اول دار السلام علامه نورى چاپ دوم ص ٢٧٢ نقل از نور الدين محمد نموده كه گفت من در بنگاله هند حجره داشتم و در پهلوى حجرۀ من مرد غريبى حجره داشت من هميشه او را متفكر و متحير گريان و محزون و مغموم ميديدم يك ساعت نشد كه او را شكفته خاطر به بينم حزن و اندوه او را برخلاف عادت ميديدم فلذا در مقام برآمدم كه تفتيش حال او بنمايم شبى بحجرۀ او رفتم با لسانى نرم و گرم با او مأنوس شدم و از سبب حزن و اندوه او پرسش كردم ابتداء امتناع كرد كه حال خود را براى من شرح دهد من الحاح و اصرار كردم و او مردى ضعيف و لاغر معلوم بود كه حوادث روزگار او را درهم كوبيده بالاخره گفت دوازده سال قبل بر اين من مال التجاره فراوانى از اموال و امتعه نفيسه در كشتى بار كردم و با جماعتى از تجار براه افتاديم و باد موافق كشتى را بخوبى سير ميداد بناگاه باد مخالف وزيدن گرفت بعد از اينكه بيست روز كشتى بخوبى سير ميكرد آن صرصر عاصف كه وزيدن گرفت كشتى را از مسير خود حركت داد و منحرف ساخت بناگاه بسنگى تصادف كرد و درهم شكست تمام اموال و كشتى غرق شدند من بتخته پاره آن كشتى معلق شدم و موج دريا مرا به يمين و يسار سير ميداد بناگاه چشمم بجزيره اى افتاد و اتفاقا موج دريا مرا بطرف همان جزيره سير داد بالاخره موج دريا مرا بساحل رسانيد.

از كشتى پياده شدم و حمد خداى بجاى آوردم ديدم جزيرۀ بسيار باصفائى درختها سر بفلك كشيده از انواع رياحين در او بسيار ديده ميشد ولى از جنس بشر اصلا در او وجود نداشت من از گياهيكه معروف بچينى بود در آن جزيره فراوان بود ميخوردم و شبها بر سر درخت از ترس جانوران بسر ميبردم چون خواستم وضو بگيرم بر سرچشمه آمدم عكس زنيرا در آب ديدم سر بالا كردم ديدم زن صاحب جمالى بر سر درخت

ص: 79

جا دارد و من تا بآن روز چنين حسن و جمال نديده بودم و آن زن عريان و موى سر او تمام بدنش را ساتر بود چون ديد من بر او نگران هستم گفت ايمرد از خدا بترس و از رسولخدا ص شرم كن و بنامحرم نگاه مكن گفتم ترا بخدا بگو بدانم ملكى يا جنى يا از بشرى گفت من از بشرم صورت از من بگردان تا از درخت فرودآيم و قصه خود را براى تو بگويم چون فرودآمد گفت پدر من مرد تاجرى از اهل ايران بود ما بكشتى نشستيم بقصد رفتن بسوى هند چون بقبة البحر رسيديم كشتى ما شكست و اموال و اهل كشتى همه غرق شدند من به تخته پاره اى چسبيدم موج دريا مرا باين جزيره انداخت و اكنون دو سالست كه در اين جزيره بسر ميبرم.

چون بحال او مطلع شدم منهم سرگذشت خود را براى او گفتم آنگاه ويرا گفتم اگر كسى ترا خطبه كند رغبت باو مينمائى ديدم ساكت شد او را تزويج كردم و اين دو پسر را خدا از آن زن بمن عطا كرد چنانچه مى بينى و من بآن زن بسيار علاقه پيدا كردم و مصائب خود را باو تسلى ميدادم و آن زن هم بسيار بمن علاقه مند شد و من باين دو پسر دل خوش بودم يكى از اين دو پسر نه ساله و ديگرى هشت ساله شد روزى گفتم ايكاش قطعه لباسى مى داشتيم كه عورت خود را بآن ستر بنمائيم و از اين فضيحت خلاصى پيدا ميكرديم پسرم از اين سخن تعجب كرد گفت مگر غير اين هيئت و مكان وضع ديگرى و هيئت آخرى وجود دارد مادرشان گفت خداوند متعال به بندگان خود خانه ها و قصرها و شهرها و انواع نعمتها از مأكولات و ملبوسات و مشروبات بيحساب بآنها داده ما چون در كشتى نشستيم كشتى ما شكست موج دريا ما را باين جزيره انداخت گفتند چرا مراجعت بوطن خود نميكنيد گفتيم اين درياى مواج در پيش است و بدون كشتى نميتوان عبور كرد شما اگر بتوانيد ميان اين تنه درخت را گود كنيد و اشاره بيك تنه درخت عظيمى كرد كه سالهاى زيادى بر او گذشته بود و در ساحل دريا افتاده بود و گفت اگر يك كشتى از تنۀ اين درخت بسازيد شايد خدا ما را نجات دهد پسرها با كمال عشق مفرط رفتند بطرف كوهيكه در نزديك جزيره بود و سنگهائى كه سرهاى تيز داشت آوردند و مشغول كندن ميان تنه آن درخت شدند ما هم آنها را

ص: 80

كمك ميكرديم كه مدت شش ماه وسط او را تراشيدم بحديكه دوازده نفر ميتوانستند در او بنشينند و بصورت كشتى معمولى درآمد اين وقت حمد خدايرا بجا آوردم و سوراخى هم براى او قرار داديم و از حشيش جزيره طنابى محكم براى او بر هم بافتيم و سر او را گره زده از سوراخ بدر كرديم و سر ديگرشرا بدرخت بستيم و منتظر مد دريا شديم چون آب جلو آمد هنگام مد دريا كشتى بروى آب ايستاد شكر خداى بجا آورديم و در آن جزيره كوهى بود كه بر قله آن كوه زنبور عسل بسيار بود و بر يك طرف آن كوه اشجار او همه قرنفل بود و در فصل بهاران زنبورها هرچه عسل ميكردند باران آنها را بدريا جارى ميكرد و ماهيان دريا ميخوردند و عنبر اشهب از آنها بعمل ميآمد و از شمع آن عسل در وقت جريان باران در پست و بلنديهاى آن جبل مقدار زيادى باقى مى ماند و هنگام تابيدن آفتاب در تمام آن صحرا منتشر ميشد و ما از آن شمع مقدار صدمن جمع كرديم و از آن عنبر اشهب ايضا چندانكه كشتى ظرفيت داشت فراهم نموديم و براى توشه خود از آن چينى در كشتى بسيار آورديم و منتظر زيادى آب و مد دريا شديم چون آب زياد شد ديديم كشتى بروى آب بلند شد

اين وقت حمد خداى بجا آورديم و در كشتى نشستيم و تناب كشتى را از درخت باز نكرديم يكى از پسرها خواست از كشتى پياده شود و تناب كشتى را از درخت باز كند مادر ايشان گفت فرزند تو پياده نشو من پياده ميشوم مادرشان پياده شد و تنابرا باز كرد موج دريا تنابرا از دست او گرفت و كشتى را بسرعت برد بوسط دريا ناله و ضجه آن زن بچرخ كبود رسيد و اين دو پسر نيز بانك عويل و ناله آنها بالا گرفت از آن منظرۀ دلخراش بيم آن بود كه من ديوانه بشوم اين دو پسر خواستند خود را بدريا بيندازند و آن مادر بيچاره همى بحسرت بسوى ما نظر ميكرد گاهى بطرف يمين دريا گاهى بطرف يسار ميدويد و ما هم باو نظر ميكرديم و ميگريستيم چون مقدارى دور شديم آن بيچاره بالاى درخت رفت و همى بما نظر ميكرد چون مأيوس شد خود را از درخت انداخت نميدانم آيا چه بر سر او آمد و اين دو پسر از گريه و ناله آرام نگرفتند.

ص: 81

بالاخره هفت شبانه روز روى دريا بوديم روز هفتم طرف عصرى بساحل رسيديم من فورا بيرون آمدم كشتى را محكم بستم ولى چون برهنه بوديم از كشتى بيرون نيامديم تا هوا تاريك شد من مقدارى عنبر برداشتم و از ساحل به بلندى آمدم سواد شهرى نمايان بود من بروشنى چراغها پيش رفتم تا بدر خانۀ عالى رسيدم دق باب كردم مرد يهودى بيرون آمد معلوم شد يكى از تجار يهود است مقدارى عنبر باو دادم چندانكه از لباس و فراش و چند گونى كه محل حاجت من بود بمن داد من مراجعت بكشتى كردم و از آن مرد يهودى پرسيدم اين چه شهرى است گفت اين بنگاله هند است چون صبح شد آمدم بشهر و داخل اين سراى شدم و اين حجره را اجاره كردم چون شب تاريك شد هرچه در كشتى از عنبر و چينى و شمع عسل همه را باين حجره نقل دادم و بزى تجار درآمدم و بتدريج از منافع فروش عنبر خانه و اساس البيت تهيه كردم و از همه جهت زندگانى منظمى ترتيب دادم و ليكن يك ساعت بر من نميگذرد كه آن زنرا فراموش كنم الان قريب يكسال است از اين مصيبت ميگذرد و گويا ناله و ضجه آن زن در بيخ گوش من كار ميكند و گويا جلو چشم من مجسم است دويدن آن زن باين طرف و آن طرف دريا و بر سر و صورت خود زدن و بالاى درخت رفتن و خود را از درخت انداختن و ناله دلخراش از جگر كشيدن ممكن نيست كه از نظرم محو شود از اين جهت و هم و غم و گريه از من مفارقت نميكند.

آن مرد گويد چون سخنش باينجا رسيد گريه بسيارى كرد من بحال او رقت كردم يك ساعت با او گريستم سپس گفتم اى برادر قضا و قدر را تغيير نتوان داد و مقدرات بارى تعالى را نميتوان در او تصرفى كرد ولى من گمان ميكنم اگر بزيارت حضرت رضا عليه السّلام مشرف بشوى و درد خود را باو عرضه بنمائى ظن قوى دارم كه حاجت تو برآورده بشود و زوجه ترا بتو رد بنمايد فانه لم يلجأ اليه احد الا اصلح حاله و لم يستعن به ضعيف الا اعانه و لم يستغث اليه مضطر الا اغاثه فانه ابو الايتام و ملجأ الانام و ذخيرة المفلسين و كهف المظلومين.

چون از من اين كلمات بشنيد در او تأثير كرد در همان مجلس با خدا عهد كرد

ص: 82

كه قنديلى از طلاى خالص بسازد و پاى پياده برود بمشهد و درد خود را بحضرت رضا شكايت كند فورا برخواست و قنديلى از طلاى خالص ترتيب داد و بكشتى نشست و دريا و صحرا را طى كرد تا بيك منزلى مشهد رسيد متولى روضه مقدسه رضويه شب در عالم رؤيا ديد حضرت ابو الحسن الرضا عليه السّلام را كه فرمود فردا زائرى باين نشان وارد ميشود او را استقبال كنيد ممكن است كه فرموده باشد قنديل طلائى با او هست هر حاجت كه ميخواهد برآوريد.

چون صبح شد متولى با اعيان شهر و ارباب مناصب باستقبال او شتافتند و با كمال تجليل و اكرام او را وارد كردند و قنديل را در جاى مناسب معلق كردند و متولى او را گفت كه من مأمورم هرحاجت داشته باشى برآورم فرمود مرا حاجتى نيست الا اينكه يك شب مرا در حرم مقدس تنها بگذاريد كليددار گفت حاجت تو رواست سپس از هيئت مسافرى بيرون آمد و غسل زيارت كرد و داخل حرم مطهر شد و عتبه مقدسه را بوسه داد و مشغول زيارت و دعا و تضرع و ابتهال گرديد تا مقداريكه از شب گذشت همه زوار را بيرون كردند و او را بحال خود گذاشتند و درها را بستند و از پى كار خود رفتند.

چون روضۀ مطهره خلوت شد ساعتى خاموش گرديد سپس مشغول دعا و تضرع و استغاثه گرديد چندانكه ثلثى از شب باقى بود كه خسته شد و از كثرت گريه و تضرع و ابتهال بسجده رفت خواب بر او مستولى شد بناگاه هاتفى ندا داد كه باو ميگويد برخيز چون سر از سجده برداشت ديد سلطان سرير ارتضى حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام بالاى سر او ايستاده ميفرمايد برخيز عيال تو پشت در ايستاده برو بنزد او عرض كرد يا سيدى درها بسته فرمود كسيكه از مكان بسيار دورى عيال ترا آورده ميتواند درها را بروى تو باز كند پس برخواست بهر دريكه ميرسيد باز ميشد تا پشت در رواق عيال او بهمان هيئتيكه او را در جزيره گذارده بود ايستاده متفكره و متحيره خائفه آن زن چون شوهر خود را ديد او را بغل كشيد شوهر از او احوال پرسيد گفت چون از شما مأيوس شدم چندان گريستم كه بدرد چشم مبتلى شدم هر ساعت مرگ خود را از خدا طلب

ص: 83

ميكردم و بغير گريه و ناله شغلى ديگر نداشتم تا اينكه امشب يك شخص نورانى نمودار شد كه صحرا و دريا را از نور منور گردانيد بمن فرمود دست بمن ده و چشم بر هم نه من چشم باز كردم خود را در اينجا ديدم سپس او را بمنزل برد و از بنگاله هند منتقل بمشهد مقدس گرديد و مجاورت آن عتبۀ مقدسه را اختيار كرد تا برحمت حق پيوست.

بانوئيكه حضرت رضا دخترشرا باو رد كرد

محدث خبير حاج شيخ عباس قمى صاحب مفاتيح در كتاب تحفة الرضويه از كتاب رياض الابرار سيد نعمة الله جزائرى حديث كند كه من در سال هزار و صد و هشت بزيارت مشهد رفتم و از آنجا باسترآباد عبور كردم و آن در وقتى بود كه جماعت تركها بر آن بلاد غارت آورده بودند و تمام اموال آنها را برده بودند و زن و مرد و كوچك و بزرگ هرچه توانستند اسير كردند و بردند و اين قضيه در سال هزار و هشتاد از هجرت بود كه (انوش خان) حاكم اركنج اين عمل قبيح و ظلم فجيع را كرده بود و مردم ميرفتند براى استرداد اولاد خود فديه ميدادند زنان و اولاد خود را خريده ميآوردند سيد نعمة الله عليه الرحمه فرمود يكى از افاضل صلحاء و سادات براى من حديث كرد كه در همان بلاد زنى بود كه دختر او را اسير كرده بودند شب و روز از گريه آرام نميگرفت مدتى بهمين منوال بود بالاخره گفت منكه پول ندارم بروم دخترمرا بخرم من بزيارت مشهد ميروم و در تحت قبه حضرت رضا عليه السّلام دعا ميكنم و دخترمرا از او مطالبه ميكنم بالاخره بجانب مشهد ره سپار شد اما دختر را كه اسير كردند مردى از اهل بخارا او را خريد به بخارا برد آن دختر از اين پيشامدهاى ناگوار سخت مريض شد، در بخارا مرد مؤمنى در عالم رؤيا ديد كه در ميان دريا افتاده و نزديك است كه غرق بشود بناگاه ديد دخترى در كنار آب گفت دست خود را بمن ده دست او را گرفت و از آب بيرون كشيد و مرد صورت دختر را ديد شناخته از خواب بيدار شد متحير بود كه اين چه خوابى بود كه من ديدم بالاخره صبح از خانه بيرون آمد براى خريد حوائج اتفاقا با تاجر بخارائى تصادف كرد بخارائى

ص: 84

گفت من كنيزكى دارم بهر قيمتى بخواهى من ميفروشم آن مرد مؤمن گفت به بينم او را چون بديد خواب بخاطرش آمد و با كمال ميل و رغبت او را خريد چون ديد اين همان دختر است كه او را از غرق نجات داد سپس از او احوال پرسيد آن دختر جريان سرگذشت خود را شرح داد آن مؤمن بحال او رقت كرد و گريست سپس گفت نور ديده دلخوش دار تو بجاى فرزند منى من چند پسر دارم هركدام را كه مى پسندى ترا عقد ميكنم باو تزويج مينمايم دختر گفت هركدام كه مرا بمشهد ببرد من او را قبول ميكنم يكى از پسرها گفت من او را بمشهد ميبرم دختر را باو تزويج كرد سپس او را برداشت متوجه مشهد مقدس شد.

چون بمشهد نزديك شد دوباره دختر سخت مريض شد تا وارد مشهد گرديدند و خانه اى اجاره كرد و آنمرد خود پرستارى دختر را ميكرد و اين معنى بسى دشوار بود چون او را ممكن نبود كه بيست و چهار ساعت به بالين آن مريض بوده باشد تصميم گرفت برود در صحن مطهر شايد زنى را پيدا كند كه بيايد و بخدمت او قيام كند چون وارد صحن مطهر شد ديد زنى بطرف مسجد ميرود تاجرزاده پيش رفت گفت ايمادر ميتوانى يك زنيرا براى من پيدا كنى من در اين مسافرخانه عيالى دارم بيمار است و من كسيرا در اين شهر ندارم محتاج خدمت كارى هستم كه سرپرستى بيمار مرا بنمايد هرچه هم بخواهد من باو ميدهم آن زن گفت اى برادر منهم غريبم زوارم براى خاطر خدا و اين امام و اشاره بمرقد مطهر حضرت رضا عليه السّلام نمود، ميآيم و عيال ترا پرستارى ميكنم آنمرد خوشحال شد چون او را وارد منزل كرد ديد عيال آن مرد خوابيده و ناله ميكند و جامه اى بروى خود انداخته آن جامه را از صورت او عقب كرد و بصورت او نگاه كرد نعره اى زد و بيهوش گرديد آنمرد وحشت كرد و بسيار ترسيد آن زنرا بهوش آورد احوال پرسيد گفت ترا چه پيش آمد مگر چه ديدى كه غش كردى و بيهوش شدى آن زن گفت بخدا قسم كه دختر من است كه آقايم حضرت رضا عليه السّلام بمن برگردانيد سپس قصه خود را براى آنمرد حكايت كرد آنمرد بسيار مسرور شد و با همديگر بوطن مراجعت كردند.

ص: 85

زنيكه مأمون عباسى را فريب داد

در زينت المجالس آورده است كه مأمون عباسى گفت هيچكس ما را فريب نداد مگر پيره زنى كه هزار دينار را از ما برد و آن چنان بود كه من از خراسان به بغداد آمدم عمّم ابراهيم كه دعوى خلافت ميكرد پنهان شد هرچند او را طلب كرديم نيافتيم روزى زنى آمد و گفت سخنى دارم بايد در خلوت بامير بگويم من مجلس را خلوت كردم آن زن گفت اگر عمّ تو ابراهيم را بتو بنمايم و نشان دهم بمن چه ميدهى من گفتم هزار دينار آن زن گفت هزار دينار را بحاجب خود بده چون من ابراهيم را باو نشان دادم بمن بدهد پس هزار دينار بيكى از حاجبان خود دادم گفتم بهمراه اين زن برو چون ابراهيم را بتو نشان داد تسليم او بنما.

حاجب گفت آن زن مرا در كوچه هاى بغداد ميگردانيد تا شام شد پس مرا بمسجدى آورد بمن گفت پياده شو و غلام خود را بگو اسب ترا بمنزل به برد پس مرا بخانه اى درآورد صندوقى در آنجا ديدم مرا گفت در اين صندوق رو تا كسى ترا نه بيند من بروم او را بياورم و بدست تو بسپارم زيرا كه ابراهيم تا كسى نفرستد و در خانه تفحص ننمايد كه در خانه كسى نيست بمنزل كسى نميرود و من در رفتن بصندوق تأمل ميكردم گفت نميروى من بازگردم و بامير بگويم كه بفرموده عمل نكرد پس ناچار در آن صندوق در آمدم آن زن در صندوق را قفل زده و بر دوش حمالى نهاد و براه افتاد و من نميدانستم مرا بكجا ميبرد و بعد از چند دقيقه مرا بخانه درآورد و سر صندوقرا گشود خانه اى ديدم خوش و خرم مجلسى آراسته و ابراهيم بر صدر مجلس قرار گرفته من پيش رفتم و او را تعظيم كردم گفت بيا و بنشين آن زن با من گفت كه من از عهده خويش بيرون آمدم هزار دينار را تسليم كن من مبلغ را باو تسليم كردم پس پياله هايى پى درپى شراب بمن خورانيدند و چون مست شدم مرا در همان صندوق كردند و در چهارسوق بغداد گذاردند عسسان رسيدند و صندوق سربسته ديدند سر صندوقرا گشودند من بيرون آمدم عسسان مرا بنزد مأمون بردند قصه را باو بازگفتم و بهيچ وجه ندانستم ابراهيم در كجا است و

ص: 86

در كدام محله است و آن زن كه بود و كجا رفت.

مأمون گويد وقتى ابراهيم بخدمت ما آمد حال از او پرسيديم گفت خرجى ما تمام شده بود ما باين حيله دينارى چند بدست آورديم.

امرأة مكارة

حجة الاسلام ميرزا حبيب اللّه كاشى در رياض الحكايات آورده است كه مردى از خواص پادشاه با زنى رفيق بود غلام خود را بنزد آن زن فرستاد تا او را از آمدن آن مرد بخانه آن زن خبر كند غلام چون زنرا ديد با او آغاز ملاعبت كرد و با وى مباشرت نمود آن مرد كه از خواص پادشاه بود چون ديد غلام دير كرد تاب نياورده خود بخانه زن درآمد آن زن غلامرا در صندوق پنهان كرد خواجه غلام رسيد و باهم مشغول عيش شدند چون از كار خود فارغ شد صداى پاى شوهر بلند شد خواجه گفت كيست گفت شوهر من است گفت الحال من چه كنم گفت شمشير خود را برهنه كن و در دهليز خانه بايست و مرا دشنام بگو چون چنين كرد شوهر رسيد آن مرد از خانه بيرون آمد شوهر سبب پرسيد كه اين مرد چرا ترا دشنام ميداد و براى چه شمشير كشيده بود و كار او اينجا چه بود.

زن گفت الحال گريزان پسرى بخانه ما آمد و اين ظالم از دنبال او با شمشير برهنه آمد من براى رضاى خدا او را در صندوق پنهان كردم مرا هم دشنام و داد و تهديد مينمود الحمد للّه خدا ترا رسانيد.

شوهر گفت چه خوب كارى كردى اين وقت صندوق را گشود گفت آسوده باش كه خدا ترا از دست ظالم نجات بخشيد اكنون از پى كار خود برو

امرأة زاهدة عابدة لها قصه غريبة

شيخ يوسف بحرانى صاحب حدائق در كتاب انيس المسافر از كتاب اخبار بنى اسرائيل نقل كرده كه مردى تاجر از اتقياء و صاحبان ورع بسيار با ثروت و مكنت بود و از صنف

ص: 87

اكابر و اعيان بشمار ميرفت در هنگام وفات فرزند خود را طلبيد و بعد از پند و اندرز گفت اى ميوه دل من و نور چشمان من ترا وصيت ميكنم بتقوى و پرهيزكارى اى فرزند قبر خانه است كه ناچار در او بايد داخل شد ياد مرگ بسيار بكن كه كثرت ياد مرگ انسانرا مانع ميشود از اينكه در دنيا حريص بشود و بجمع مال پردازد و آنكس كه هميشه ياد مرگ مينمايد بقليلى از مال دنيا خوشدل و كسيكه مرگرا فراموش كند از مال دنيا سير نشود در موقعيكه آدمى بكوتاهى عمر خود بنگرد در دنيا زاهد شود اى فرزند همانا اجل من نزديك شده و پيمانه من سرآمده ترا وصيت ميكنم بطاعت و بندگى خداوند متعال و مرا جز تو و خواهرت وارثى نيست و آنچه از نقد و اثاثيه و عقار و بساتين و غلام و كنيز همه را مخصوص تو قرار دادم و خواهرت زاهده عابده او را رغبتى بدنيا و زخارف آن نيست مال او در دست تو باشد هرگاه از تو طلب كند با تمام ميل و رغبت و احترام باو بپرداز مبادا از مشورت او روى بگردانى مبادا او را برنجانى ترا معين و ياور و ناصر او قرار دادم مبادا از حال او غفلت بنمائى پسر انگشت قبول بر ديده نهاد چون پدر بجوار رحمت حق پيوست پسر بمراسم عزادارى تا چهل روز قيام نمود سپس باشارۀ تجار و دوستان پدرش در دكان تجارت نشست و مشغول بيع و شرا بود روزى بديدن خواهر آمد ديد اين اشعار ميخواند

ألايا أيّها المغرور سهلا لقد اوقعت في حفر العناء

على من تدوم في أمل و حرص و أنت تخوض في بحر الخطاء

مقدارى نزد خواهر نشست و از او دلجوئى نموده سپس رفت سر دكان خود بناگاه ديد پير زالى عصازنان با قد خميده نمودار شد و توجهى بدكان تاجرزاده نموده و آن دكانرا وجه مقصود خود قرار داده بالاخره با يك قيافه بشاشى آمد تا در دكان تاجر زاده نشست بنا كرد با كمال خرّمى صحبت كردن و تفتّش حال تاجرزاده نمودن گاهى در خلال صحبت خود قيمت اجناس و قماشهاى دكانرا مى پرسيد از آنجمله پرسيد تو پسر فلان تاجر نيستى گفت بلى گفت عيال اختيار كرده اى يا نه گفت من هنوز عيال اختيار نكرده ام پيرزن گفت آيا حيف نيست جوانى خود را عبث تلف مينمائى كه با اين ثروت

ص: 88

و مكنتى كه دارى تاجرزاده گفت من زن نخواهم گرفت مگر زنيكه او را به بينم و پسند بنمايم آنگاه او را نكاح ميكنم و اگرنه عذب بودن بهتر است از عيال غير موافق پير زن گفت برخيز تا من ترا نشان بدهم دختريكه خودت به پسندى و چندان افسانه در كار تاجرزاده نمود تا برخواست و بهمراه او روان شد پيره زن او را برد تا بدرخانه عالى رسيد در آنموقع گفت من زنى كحاله هستم يعنى چشمهاى مردمرا فى سبيل الله مداوا ميكنم حالا بايد دو چشمهاى ترا به بندم كه مردم گمان بد در حق من نبرند و نگويند مرد اجنبى را بخانه آوردى سپس دستمالى بر دو چشم تاجرزاده بست و سر عصاى خود را بدست او داد و او را ميكشيد تا بدر خانه رسيدند كه از آب نوس بود پيرزن در را كوبيد كنيزكى در را باز كرد تا داخل شدند.

در آنموقع پيرزن دستمال از دو چشم تاجرزاده باز كرد باغى ديد بسيار باصفا درختان سر بفلك كشيده و در وسط آن باغ تختى ديد مرصع بانواع جواهرات قوائم آن تخت از استخوان فيل بود درنهايت زينت و خوبى پيرزن تاجرزاده را بر تخت نشانيد و از نظر او غائب گرديد طولى نكشيد حاضر شد و دست بر هم زد بناگاه چند دختر جوان ماه رو كه هركدام در حسن و زيبائى نادرۀ عصر خود بودند حاضر شدند و در ميان آن دختران دخترى بود كه از حسن و جمال طعنه بخورشيد خاور ميزد و نام او قوت القلوب بود تاجرزاده را چون چشم بر آن طاق گيسوان و ابروى كمان و تير مژگان و چشم فتان و خدربان و لعل لبان و نارپستان و چاه زنخدان افتاد دل از دست داده غش كرد و بروى زمين افتاد چون بهوش آمد بر دختر سلام كرد و او را در پهلوى خود نشانيد و با او همى مزاح ميكرد و از دهشت لبانش از گفتار بازمانده بود پيرزن گفت اى فلانى بگو بدانم اكنون پسنديدى و مقصد تو همين است يا خير تاجرزاده گفت من همين را ميخواستم و اين فوق مقصد من است حالا بگو بدانم چه وقت او را عقد كنم پيرزن گفت فردا اين عقد ميمون خاتمه پيدا ميكند برو اسباب عروسى فراهم كن سپس چشم تاجرزاده را بسته او را آورد تا بمكان اولى بطوريكه تاجرزاده ندانست كجا رفت و از كجا آمد رفت بجانب دكان خود ولى قلبش كاملا متوجه دختر بود چون شب بخانه آمد رفت بنزد

ص: 89

خواهر و ماجرا را شرح داد و گفت ميخواهم فردا او را عقد كنم خواهر بفراست فهميد كه اين مزاوجت باين كيفيت از خانواده نجيب سرنمى زند گفت اى برادر جمال صورى فريب ندهد تا اصل و نجابت او را ندانى قدم پيش مگذار و در اين كار اقدام مكن تاجرزاده گفت چنان مينمايد كه اين دختر از بنات ملوك است و من فردا او را عقد خواهم كرد خواهر ديد برادرش در عشق دختر بيتاب شده است نصيحت باو فايده ندارد لب فروبست فقط گفت خدا بر تو مبارك بگرداند ولى من خواهش از تو دارم كه عيال خود را خبر ندهى كه من خواهر دارم و اگر ميخواهى او را در اين خانه بياورى مرا در اين بستان منزل بده و ديوارى بين بستان و خانه بكش كه عيال تو از حال من مطلع نشود و مرا از عبادت بازندارد،

تاجرزاده از حرفهاى خواهر يك قيافه تاريك بخود گرفت دل تنگ شد برخواست و برفت ولى بفرمودۀ خواهر عمل كرد در باب كشيدن ديوار بين بستان و خانه چون ديوار را كشيد خواهر را در بستان جاى داده و كنيزكى براى خدمت او مهيا نمود و اسباب معيشت او را مرتب ساخته و او در آن بستان فارغ البال مشغول عبادت بود و راه بستانرا از خانه مسدود كرد سپس بجانب دكان رفته انتظار آمدن پيرزنرا همى داشت بناگاه پيرزن از راه رسيد گفت آيا مشورت خود را كردى گفت بلى اكنون انتظار آمدن ترا داشتم پيرزن گفت برخيز تا برويم تاجرزاده دكان را بغلامان سپرد و آمد تا وارد قصر شد در آنموقع پيرزن قاضى و شهود را حاضر نمود و عقد را خاتمه دادند پيرزن قاضى را پنجاه دينار با خلعتى نيكو عطا كرد و تاجرزاده در همان قصر با دختر زفاف كرد و تا هفت روز بعشرت گذرانيدند روز هفتم تاجرزاده گفت مرا بايد سوى خانه پدرى و دكان رفت دختر گفت همانا اين قصر را پسنديده نداشتى كه ميخواهى از او مفارقت كنى گفت چرا ولى امر تجارترا بايد متعهد شد و خانه پدرى خود را كه وطن من است نبايد از دست داد دختر فرمان داد تا آنچه در قصر بود از متاع و اساس بخانه تاجرزاده نقل بدهند بحديكه قصر را جاروب كردند چون در مكان خود مستقر گرديد چندى نگذشت كه حامله شد و پسرى آورد مانند پاره ماه تاجرزاده را يك سرور فوق العاده باو دست

ص: 90

داد تمام تجار را وليمه داد و بفقرا و مساكين احسانها نمود و آنها را از جامه و كسوه و نقد برخوردار ساخت و سه دايه براى تربيت پسر مهيا ساخت يكى تركيه يكى فارسيه و يكى عربيه فرمان كرد كه در تربيت پسر كوتاهى نكنند و هركدام لغت خود را باو تعليم نمايند.

چون دو سال از سن پسر گذشت و هنوز زن تاجرزاده نميدانست كه تاجرزاده خواهرى دارد روزى پسر را بر دوش خود سوار كرده در اطراف خانه گردش ميكرد عبورش افتاد بر در بستان كه او را با گل و خشت گرفته اند گفت پس راه اين بستان از كجا است چرا او را با خشت و گل بسته اند از كنيزان جوابى نشنيد در سئوال اصرار كرد يكى از جوارى گفت ايخاتون سيد ما گفته است كه حكايت اين بستان مخفى باشد و قصه او را از شما پنهان داريم اين سخن بر حرص او افزود و كاملا مطلب را عقب كرد كه حكايت را بداند و از كمال غضب گفت چنان مى فهمم كه سيد شما زنى غير از من دارد و او را در اين بستان جاى داده اگر اين محقق شود او را به بدترين وجهى خواهم كشت يكى از كنيزان بر آقاى خود ترسيد حقيقت حالرا شرح داد گفت اى خاتون آقاى ما زنى غير شما ندارد ولى خواهرى دارد زاهده عابده متقيه در گوشه اين بستان عزلت اختيار كرده و شب و روز مشغول عبادت خود ميباشد.

زن از شنيدن اين كلمات يك هيجان عصبى فوق العاده باو عارض شد گفت معلوم من شد كه اين خواهرشوهر من دشمن من است چه آنكه بمبارك باد من نيامد و خود را بمن معرفى نكرد و هنگام وضع حمل من نيامد و قدم در خانه و اطاق من نگذاشته او را لامحاله هلاك خواهم كرد او را گفتند ايخاتون او عزلت اختيار كرده و با كسى دشمنى ندارد و با كسى معاشرت نميكند زن تاجرزاده چون ديك بجوش آمد كنيزانرا مرخص كرده و راه بستانرا پرسيد گفتند كه راهى ندارد مگر از سطح آن بستان در آن موقع يكى از كنيزانرا محرم اسرار خود قرار داد او را گفت من ميخواهم خواهر شوهر خود را هلاك بنمايم بواسطه عداوتيكه با من دارد و بر من حسد مى برد البته مى بايد در اين كار مرا مساعدت بنمائى سپس صبر كرد تا ظلمت شب عالم را فروگرفت

ص: 91

زن آمد بر سر گهواره بچه خود را ذبح كرد كان رحم و ايمان از دل او برطرف شده بود بكلى.

اين وقت سر فرزند را در ميان ساروقى بسته و بمعاونت كنيز از سطح بستان باطاق خواهرشوهر خود آمده عابده زاهده را در خواب ديد كارد خون آلود را در زير سر او نهاده و دروديوار حجرۀ او را خون آلود كرده و سر آن طفل را در كنار حجره او ميان ساروق بسته در زاويه نهاده و كنيز را گفت اين امر را مخفى بدار چون بحجره معاودت كرد از قتل پسر نادم شد ولى پشيمانى سودى نداشت چون صبح شد شوهرش بخانه آمد احوال پسر پرسيد زن گفت ميان گهواره است شوهر بر سر گهواره آمد جثه پسر را بى سر ديد نعره بزد و بيهوش شد چون بهوش آمد گفت من خواب هستم يا بيدارم اين چيست كه من مى بينم آيا اين جثّه خون آلود فرزند من است آيا اين تن بى سر فرزند من است يا خواب هولناكى است كه من در او هستم همى لطمه بر صورت زد تا اينكه ثانيا بى هوش شد زن او هم كه مادر طفل باشد ضجّه كشيد و گريبان دريد شوهر از كنيزان احوال پرسيد گفتند ندانيم ديشب اين طفل سالم بود سپس بر اثر خون يافتند تا به حجره زاهده كارد خون آلود را از زير سر او بيرون آوردند و سر او را در حجره او يافتند و دروديوار حجره را خون آلود ديدند.

زن گفت پسر مرا نكشته است مگر خواهر تو و شاهد بر اينكه اصلا بمبارك باد من نيامد و پا در حجره من ننهاد و در هنگام وضع حمل من بسر وقت من نيامد اين كاشف از نهايت بغض و عداوت اوست نسبت بمن تاجرزاده گفت لب فروبند خواهر من هرگز مرتكب چنين جنايتى نخواهد شد اين چه سخن است كه تو ميگوئى او شقيقه من از يك پدر و مادر كمال شفقت و مهربانيرا با من دارد چگونه معقول است طفل بيگناه پسر برادرش را بقتل برساند هرگز اين نخواهد بود زن گفت بخدا قسم پسر مرا نكشته است مگر خواهر تو، تاجرزاده در غضب شد حال جنون باو دست داد ديوانه وار بحجره خواهر دويد احوال پرسيد جواب نشنيد زاهده روى از عبادت خود نگردانيد تاجرزاده گفت چرا جواب نميدهى هم جوابى نشنيد داغ فرزند عزيز از يك طرف بى اعتنائى

ص: 92

خواهر از طرف ديگر ناله و صرخه و عويل زوجه اش از يك طرف تاجرزاده را بكلى از حال طبيعى خارج كرد آتش خشمش زبانه زدن گرفت شمشير كشيد هر دو دست و پاى او را قطع كرده او را در ميان عبائى پيچيده در ميان ساقبۀ آب انداخت و از پى كار خود رفت اتفاقا آب آن جثّه را بر در بستانى رسانيد صاحب بستان ديد آب بند آمد بر اثر او آمد ببيند چرا آب كم شده ديد عبائى راه آبرا گرفته دست فرابرد كه آنرا بردارد ديد سنگين است با هر دو دست او را بيرون كشيد و زوجه خود را طلبيد و گفت تا چراغى بياورد سپس آن عبا را در زير درختى نهادند باز كردند ديدند زنى است دست و پاى او را بريدند مرد فلاّح دست روى سينه او گذاشت ديد هنوز حرارت نفس باقى است زوجه خود را گفت تا قدرى گلاب آورد بر او پاشيد بهوش آمد و چشمهاى خود را باز كرد (و قالت لا اله اللّه يا محيى العظام و هى رميم) صاحب بستان از فصاحت و بلاغت و ضياء و جمال آن زاهده متعجب گرديد گفت ايزن اكنون بگو كيستى و چرا باين بند گرفتار گرديدى و كدام كسى دست و پاى ترا قطع كرد و ترا باين مصيبت و ذلّت گرفتار نموده زاهده گفت ايمرد و اللّه انّى مظلومة ندانم مرا براى چه گرفتار اين مصيبت كردند و دست و پاى مرا قطع نمودند ندانم چگونه در اين بستان آمده ام صاحب بستان گفت من ترا در اين ساقبۀ آب پيدا كردم كه در ميان عبائى بودى و گويا روح در بدن نداشتى اكنون خداوند متعال ترا حيوة تازه بخشيد اينك دوست داشتم كه از حقيقت امر تو اطلاع پيدا كنم زاهده گفت ايمرد از قصه من مپرس و مرا بحال خود گذار كه من شكايت خود را جز بخداوند متعال باحدى نخواهم كرد و اين اشعار بسرود

خليلي لا و اللّه ما ينفع الشّكوى إلى أحد إلاّ إلى عالم النّجوى

فلا نشر حنّ الحال منك إلى إمرأ من الخلق أشكو للذّى يكشف البلوى

فلا نشكو ما نرى لا إلى الورى و في الصّبر احوال بها يثبت الدعوى

صاحب بستان چون بشنيد ابياترا دانست كه آن زن از صالحات و عابدات است او را گفت اكنون حاجت تو چيست گفت حاجت من اين است كه در زاويۀ اين بستان سايبانى براى من بنا كنى كه نزديك بآب بوده باشد و احدى داخل آن سايبان نشود

ص: 93

و فراشى از اين علفهاى بستان براى من فراهم بنمائى تا در آن ساكن شوم و بعبادت حق مشغول گردم صاحب بستان قبول نمود و برخواست روغن زيت آورده و جاى دست و پاى او را داغ نموده آنرا معالجه كرد تا بهبودى حاصل نمود پس طعامى در نزد زاهده حاضر كردند مقدارى تناول كرده و عريشى براى او ساخته و وساده اى از حشيش برحسب خواهش او مرتب كرده زاهده در آن عريش مشغول عبادت حق گرديد و از بركت آن زاهده خير و سعادت و وسعت رزق روزى صاحب بستان گرديد و چون جراحت دست و پاى او بهبودى حاصل نمود بر حسن و جمال او افزون گرديد بحديكه هرگاه بجانب شريعه آب ميرفت نور جمال او بستان را روشن ميكرد.

و صاحب آن بوستانرا چهار پسر بود و ايشان از حال زاهده و بودن او در آن اطلاعى نداشتند چون بحال او مطلع گرديدند طمع در او بستند و پسر بزرگ به برادران ديگر گفت امشب بنزد اين زاهده ميرويم و كام دل از او ميگيريم اين سخن بگوش زاهده رسيد صاحب بستانرا از ماجرا خبر كرد و اشگ از ديده هاى او فرو ريخت حال حزن انگيز صاحب بستانرا بهيجان آورد پسرهاى خود را طلبيد و قسم ياد كرد كه اگر يكى از شماها جانب اين زاهده قدم بردارد هرآينه سر از بدنش بردارم و زاهده را برداشته از اين بستان ميبرم و شما را از مال خود محروم مينمايم پسرها قسم ياد كردند كه هرگز متعرض نشويم زاهده فارغ البال سوى آن بستان مشغول عبادت بود تا اينكه در فصل بهار سلطان آن بلاد بعنوان گردش و سياحت و تفريح عبورش بر در آن بستان افتاد وزير خود را گفت كه مرا ميل اين است كه در اين بستان مقدارى گردش بنمائيم و از عجائب قدرت بارى تعالى عبرتى بگيريم و از ديدن گلها و رياحين ما را فرحى حاصل شود پس سلطان با وزير و سائر عساكر داخل بستان شدند صاحب بستان بشتاب بنزد زاهده آمد و او را از ماجرا خبر كرده و گفت اكنون چاره اين است كه ترا در اين خانه كه هيزم و كاه ميريزيم و مهجور است پنهان كنم مبادا از سلطان و لشكر او صدمه بشما برسد زاهده گفت اختيار با شما است.

پس او را برداشت و در همان حجره كه انبار هيزم و كاه بود پنهان كرد و در آن

ص: 94

موقع كه سلطان با وزير در بستان نشستند و از الوان گلها و رياحين و شكوفها عبرت ميگرفتند حاجب سلطان در اطراف بستان گردش ميكرد در اثنا احتياج بقضاء حاجت پيدا كرد بهر طرف مكان خلوتى را طلب ميكرد تا عبورش بدر حجره مذكوره افتاد كه زاهده در او بود رسيد گمان كرد اين بيت بايستى بيت الخلاء باشد در را باز كرد چشمش بزاهده افتاد كه آفتاب جمال او حجره را روشن كرده خواست دست خيانت باو دراز كند زاهده صيحه كشيد بطوريكه بگوش صاحب بستان رسيد بشتاب خود را رسانيد و با بيلى كه در دست داشت چنان بر فرق حاجب نواخت كه خون بسر و صورت حاجب فروريخت حاجب با سر و صورت و محاسن خون آلود رفت به سلطان شكايت كرد سلطان صاحب بستانرا طلبيد گفت آيا اين ميهمان نوازى تو است كه فرق حاجب ما را با بيل بشكافى و سر و صورت و محاسن او را خون آلود كنى اگر سببى داشته بيان كن صاحب بستان قصه زاهده را شرح داد حاجب گفت دروغ ميگويد آن كنيز من است من در خلوت خواستم با او همبستر بشوم اين مرد بحال ما مطلع شده بدون تقصير با من چنين كرد بگمان اينكه من با اجنبيه همبستر شدم و من اين كنيز را با خود آورده بودم چون او را در خانه تنها گذارده بودم بر من غضب كرد هنگاميكه بنزد او رفتم صيحه كشيد اين مرد صداى صيحه او را شنيد بجانب من دويد و با بيلى كه در دست داشت بر فرق من فرود آورد صاحب بستان گفت ايها الملك بگو اين حاجب را تا وصف اين كنيز بنمايد كه او صحيح الاعضا است يا خير حاجب گفت هى مليحة ذات جمال خال من الاسقام و الاعلال و ألطف من ورد شقائق النعمان و ثغرة اسم من الاقحوان و وجهها كالقمر و قامتها اعدل من السرو و الصنوبر و خديها كالورد الاحمر.

سلطان گفت آثار كذب در كلمات و مقالات تو ميباشد و علامات شر از تو نمايان است اين شيخ ميگويد اين جاريه مقطوع اليدين و الرجلين است و تو او را اعدل از صنوبر و سرو وصف مينمائى اگر چنان است كه اين شيخ ميگويد قتل تو واجب باشد سپس فرمان كرد صاحب بستانرا باحضار زاهده صاحب بستان گفت ايها الملك اين زاهده راضى نميشود كه او را در خدمت حاضر بنمايم و جماعت غير محرم بر او نظر

ص: 95

بنمايد اگر شما را ميل ديدن او باشد بايستى بخدمت او تشريف ببريد سلطان قبول كرد با وزير بنزد زاهده آمد از نور جمال او تعجبها كردند و او را مقطوع اليدين و الرجلين يافتند سلطان براى اتمام حجت گفت اى زاهده آيا حاجب را مى شناسى او چنان مدعى است كه مالك تو است زاهده گفت (اعوذ باللّه منه أيكون هو الذى البسنى هذين السوارين فى يدى و الخلخالين فى رجلى) سلطان دانست كه حاجب دروغ گفت و صاحب بستان راست گفت حاجب را خواست بكشد زاهده شفاعت كرد تا از او عفو كرد و شفاعت زاهدۀ را در حق او قبول كرد اين وقت سلطان شيفته و فريفته جمال و كمال و عطوفت و مهربانى و زهادت و عبادت زاهده گرديده با كمال شفقت و مهربانى گفت اى صالحه عفيفه آيا مرا خبر نميدهى كه كدام ظالم اين جور و جفا را بر تو روا داشته تا او را بجزاى خودش برسانم زاهده گفت (انى جعلت شكواى الى الله لا الى المخلوق) سپس گفت آيا راضى ميشوى كه من شوهر تو باشم و تو بانوى حرم من زاهده گفت زنيكه هر دو دستها و پاهاى او ناقص باشد بچه كار تو ميآيد سلطان گفت ميخواهم فرزندى از تو بوجود آيد كه عفت و نجابت را از تو ميراث بگيرد و ملك و پادشاهى را از من.

زاهده گفت من زنى هستم رعيت زاده فقير شب و روز مشغول عبادت پروردگار خود ميباشم مرا با اساس سلطنت چه كار سلطان گفت بخدا قسم دست از تو برندارم زاهده گفت آيا بقهر و غلبه ميخواهى چنين كارى بكنى كه در قيامت مستوجب عذاب خداوند بشوى سلطان گفت هرگز بقهر و غلبه نميخواهم بلكه ترا تزويج ميكنم بسنت انبياء زاهده گفت خطبه نساء با نساء است و مردانرا در اين كار حقى نيست پس مادر و خواهر سلطان بنزد زاهده آمدند و چندان الحاح كردند تا او را راضى نمودند و او را سلطان تزويج نمود سپس او را از آن بستان بحرم سراى سلطان نقل دادند سلطان از قدوم او بسيار مسرور گرديد او را احترام فوق العاده نمود و بر سائر زنان خود برترى داد و غالب اوقات در نزد او بسر ميبرد طول نكشيد كه زاهده حامله شد چون ششماه از حمل او گذشت سلطانرا براى او محاربه اى پيش آمد با مردم نصارى پس عساكر

ص: 96

خود را جمع كرد آنها را دو قسمت نمود نصف عساكر خود را به سردارى بجانب دشمن از طرف برّ فرستاد و نصف ديگر را خود قائد جيش گرديد و از طرف دريا بجانب دشمن شتاب كرد و مادر و خواهر خود را فوق العاده چندانكه توانست وصيت نمود در حق زاهده.

و امّا برادر زاهده كه عبارت از تاجرزاده باشد اخبار خواهر را شنيده و اينكه كتمان كرده امر او را تعجب كرد و از صبر خواهر خود بيم آن بود كه از غم و اندوه قالب تهى كند.

و امّا زوجه او چون اخبار زاهده را شنيد و فهميد كه خواهر شوهرش بآن مقام رسيده كه بانوى حرم سلطان شد نزديك بود كه جان بسپارد از حسد در مقابل زحماتى كه كشيد و پسر خود را كشت كه زاهده را هلاك كند اكنون مى بيند كه زاهده روز بروز مقام او بالا ميرود مصيبت او در وقتى بمنتهى درجه رسيد كه شنيد زاهده حامله شده است در اين موقع پيره زنيرا بدست آورد او را زر و مال بسيار بخشيد تا جاسوس باشد و در خانه سلطان راه پيدا كند و همه روزه اخبار زاهده را براى او بياورد چون آن جاسوس خبر آورد كه زاهده وضع حملش شده و يكجفت پسر از او متولد شده مانند قرص ماه دنيا پيش چشمش تاريك شد دود سياه از كاخ دماغش سر بدر كرد.

اما مادر ملك چون ديد زاهده يك جفت پسر زائيده مانند پارۀ ماه از خوشحالى در پوست خود نميگنجيد در حال نامه بدين مضمون به سلطان پسر خود نوشت (اما بعد اعلم ايها الولد العزيز و الملك السعيد اطال اللّه عمرك ان زوجتك الزاهده قد ولدت ولدين يزيد نورهما على القمر و هما اشبه الناس بك و سميناهما احسن الاسماء) يعنى بدان اى فرزند عزيز و اى پادشاه سعادت مند خداوند متعال عمر ترا طولانى بگرداند همانا بانوى حرم تو زاهده يك جفت پسر از او متولد شده مانند پاره ماه و هريك شباهت بتو دارند و بهترين اسمها را براى آنها گزارده ايم سپس غلام ملك را كه سملق نام داشت طلبيد و نامه را باو داد و گفت بشتاب برق و سحاب اين نامه بشارترا بملك برسان در اين موقع پيره زن كه جاسوس زن تاجرزاده بود بشتاب رفت و قصه را بزن تاجرزاده گفت او هم

ص: 97

فورا از جا برخاست تا توانست خود را مشاطگى كرد و بهترين لباس خود را پوشيد و بر سر راه سملق غلام ملك آمد چون نظرش بر او افتاد نقاب از صورت برگرفت و گيسوان و سر و صورت و سينه خود را نمايش داد سملق چون نظرش بر آن شيطان رجيم افتاد دل از دست داد و زانوهاى او سست شد و از رفتن باز ايستاد.

گفت ايخاتون آيا ترا حاجتى باشد زن تاجرزاده با هزار غمزه و ناز گفت بلى شنيده ام كه بجانب ملك ميروى مرا برادرى است در لشگر ملك اگر ترا زحمت نباشد مكتوبى از من بوى برسانى و خاطر مرا از تشويش خلاص نمائى سملق گفت بديده منت دارم آن مكتوب كجا است گفت اگر شما را زحمت نباشد چند دقيقه در اين خانه استراحت فرمائيد تا من آنرا نوشته بخدمت بياورم سملق انگشت قبول بر ديده نهاد و داخل گرديد آن زن او را در جائيكه لائق بود نشانيد و طعامى از براى او حاضر نمود و او مواضع زينت خود را جلوه ميداد و آهسته آهسته خود را بنزد سملق كشانيد و زانو بزانوى او نشست سملق چون اين بديد او را دربركشيد و چند بوسه از لب و دهان او گرفت و جوامع قلبش متوجه باو گرديد زوجه تاجرزاده فرصت غنيمت شمرده شرابى باو داد تا اينكه مست شد چون از هوش برفت آن زن دست فرابرده مكتوب مادر ملك را بيرون آورده پاره نمود و مكتوب ديگر باين مضمون نوشت (اعلم ايها الملك ان زوجك الزاهده قد طلعت خلاف ظنك و قد ولدت ولدين افطسين اسودين كل منها اشبه شئى بالغول و اشبه بسايس الخيل و قد شاع الخبر فى المملكة حتى كثر الكلام فى عرضك و انك ان لم تهلكها تفتضح و قد عرفتك الحال و رأيك اعلا و السلام.

يعنى دانسته باش اى پادشاه كه اين زاهده كه اين همه او را توصيف ميكردى خلاف آن ظاهر شد هرآينه دو بچه دوقولو از او متولد شده صورت آنها مانند مركب سياه شبيه بغول بيابانى و اشبه ناس بمهتر اسبان و اين خبر در مملكت شيوع پيدا كرده و مردم دربارۀ تو و زاهده سخنها ميگويند كه اگر او را هلاك ننمائى خانوادۀ سلطنتى همه مفتضح ميشوند اكنون من حقيقت مطلب را بتو فهمانيدم فعلا اختيار بدست تو است و السلام.

ص: 98

پس مكتوبرا بست و در ميان عمامه سملق بجاى مكتوب اول گذاشت و از خانه بيرون رفت سملق چون بهوش آمد كسيرا نديد در غضب شد ناچار برخواسته بسوى ملك روانه شد ديد ملك بر دشمن ظفر يافته او را رفيقى بود در لشگر ملك چون بملاقات او نائل گرديد احوال از او پرسيد سملق گفت بشارتى دارم كه خداوند متعال او را دو پسر كرامت فرموده رفيق او گفت در ساعت خوشى وارد شده اى كه ملك بر دشمن ظفر يافته و فتح نمايانى كرده و لا محاله ترا خلعت فاخرى خواهد داد مرا از آن خلعت محروم ننمائى سملق گفت سلطان هرچه بمن بخشيد نصف آنرا بتو خواهم داد گفت بسيار خوب و بجانب ملك روانه شدند و مكتوبرا بدست ملك دادند چون مكتوبرا قرائت كرد دنيا در نظرش تيره و تار شد و رنگ او متغير گرديد كان حال احتضار باو دست داد و هى لب بدندان ميفشرد سپس فرمان كرد سملق را كه حامل اين مكتوب بود صد تازيانه بزنند.

سملق گفت ايها الملك اطال اللّه بقائك مرا شريكى است كه بايد پنجاه تازيانه باو زده شود قصه خود را با رفيقش نقل كرد ملك تبسم كرد و از او عفو نمود سپس جواب مكتوبرا بدين مضمون نوشت (يا اماه قد اتانى كتابك و تأملته و فهمت ما فيه و لكن بحقى عليك لا تضيقن صدر الزاهده فان اللّه يصور فى الارحام ما يشاء) يعنى ايمادر نامه شما بمن رسيد و از مضامين آن اطلاع حاصل گرديد و لكن ايمادر ترا قسم ميدهم كه مبادا سخنى بگوئى كه دل زاهده بشكند صورت بندى در رحمها بدست خداست هر قسم كه ميخواهد صورت كشى ميكند.

سپس مكتوبرا خاتم برنهاد و بسملق داد تا بمادرش برساند سملق مكتوبرا گرفت و بشتاب بجانب شهر روان گرديد همه جا آمد تا رسيد بمكانيكه زن تاجرزاده از او مفارقت كرد چون بدانجا رسيد ديد بر در خانه ايستاده چون نظرش بر سملق افتاد گفت اى يار بى وفا مرا در انتظار گذاشتى و از پى كار خود رفتى تا بامروز هر ساعت چشم براه تو دارم.

سملق از ديدن او خوشحال شد با او داخل خانه گرديد درحال طعامى از براى او حاضر ساخته و بملاعبه و ممازحه پرداخته و بازار بوسه را گرم كرده در آن موقع

ص: 99

طلب مواصلت نمود. زن مانع شد و گفت اول شراب بخوريم پس از آن مشغول شويم پس شرابى حاصل كرده سملق را از شراب مست و بيهوش گردانيد چون سكر شراب سر او را گرم كرده زن دست فرابرد و مكتوبرا از عمامه او بيرون آورد پاره كرد و بجاى آن مكتوبى بدين مضمون نوشت (السلام عليك يا اماه فانى قد وقفت على ما كتبت لى فى حق الزاهده فاعلمى انى قد رايت ما فى حقها و علمت انّها زانية فاجرة و قد ظهرلى ان اولادها ليس منى فحال وقوفك على كتابى قيدى هذا لفاجره قيدا ثقيلا وضعيها و اولادها فى صندوق و يسلمها الى عبدى رشيد ليلقها فى البحر و لا تظهرى امرها و اكتمى اثرها الى قدومى و السلام) يعنى سلام بر تو اى مادر همانا مطلع شدم و فهميدم آنچه را كه نوشته بودى در حق زاهده پس بدانكه منهم دانستم كه اين زاهده زانيه و فاجره است و بر من معلوم شد كه بچه ها اولاد من نيستند همانا هنگاميكه نامه من بتو رسيد اين فاجره زانيه را در بند ميكشى البته با فرزندانش در صندوق ميگذارى و فرمان ميدهى بغلام من رشيد كه آنرا به برد در دريا بيندازد و اين مطلب را مخفى بدار تا كسى باو مطلع نشود تا هنگاميكه من بيايم سپس مكتوبرا بست و در عمامه سملق گذاشت و از خانه بيرون رفت چون سملق مستى شراب از سرش رفت و بهوش آمد كسيرا نديد غضب بر او مستولى شد با خود گفت اين زن زانيه نميدانم از من چه ميخواهد كه با من چنين ميكند ناچار برخاسته و بسوى مادر ملك روان گرديد مكتوبرا باو تسليم داد.

چون مكتوبرا قرائت كرد مبهوت لال و خاموش بماند چون شخص صاعقه زده خيره شد و زبانش از گفتار بازماند بيم آن بود كه از فرت حزن و اندوه جان سپارد از آن طرف از سياست و مخالفت ملك ترسان بود ناچار زاهده را مقيد كرد و او را با دو پسر در ميان صندوقى نهاد و رشيد را طلبيده گفت اين صندوقرا بدريا انداز رشيد صندوق را بدوش كشيد و نميدانست كه در ميان صندوق چيست بناگاه ديد صداى ناله و تضرع و مناجات شخصى ميآيد چون گوش فراداد ديد از ميان صندوق اين صداى مناجات شخصى است كه ميگويد

تغلّ يدي إلى عنقي و لا خانت و لا سرقت

ص: 100

و بين جوانحي كبد أحسّ بها إذا احترقت

و حقّك يأمنيّ قلبي يمينا بالذّي عشقت

و لو قطّعتها قطعا عن الأحباب ما افترقت

رشيد چون اين ابيات بشنيد صندوق را بر زمين نهاد و در او را باز كرد زنيرا ديد كه هر دو دست و پاى او را قطع كردند و دو طفل شيرخوار با او است گفت اى زن گناه تو چه بوده كه دست و پاى ترا بريدند گفت ايمرد چيزيكه بكار تو نيايد از او سئوال منما.

رشيد دانست كه آن زن مظلومه است با خود گفت كه هرگز او را بدريا نيندازم و خود را مستوجب عذاب نگردانم پس او را در زير درختى جاى داد و صندوقرا پر از رمل كرده بدريا انداخت و از پى كار خود رفت زاهده در زير درخت استراحت كرده چشمه آبى در آنجا بود تجديد وضو نمود مشغول عبادت گرديد اتفاقا هيزم كشى براى جمع هيزم بنزديك آن درخت آمده زاهده را با آن دو پسر ديد پرسيد اى زن چه گناه كرده اى كه دست و پاى ترا بريده اند و در اين صحرا ترا انداخته اند زاهده فرمود (هذا ما كتب اللّه علىّ و قضاء اللّه السابق فى حكمه) شما بگو بدانم كيستى و در اينجا براى چه آمدى آنمرد گفت من هيزم كش باشم و براى جمع هيزم بدين صحرا آمده ام نور جمال تو دليل راه من گرديد كه تا بزير اين درخت آمدم زاهده گفت اگر هيزم بشهر به برى بار هيزم خود را بچند ميفروشى گفت بسه درهم زاهده انگشترى از طلا بهمراه خود داشت آنرا بهيزم كش داد گفت اين را بگير و مرا با فرزندانم بدين شهر برسان و اين نفعش براى تو بيشتر است هيزم كش خوشحال شده گفت در ميان اين شهر كسيرا ميشناسى زاهده فرمود تا بحال داخل اين شهر نشدم و كسيرا نميشناسم مرا به بر در مسجديكه مهجور و خراب است در آنجا پياده كن هيزم كش زاهده را با دو بچه او آورده و بر در مسجد خرابه آنها را پياده نمود زاهده با دو بچه خود در آن مسجد خرابه منزل گرفتند.

اتفاقا شخصى از در مسجد عبور كرد صداى طفلى بگوش او رسيد تعجّب كرد با خود گفت اين مسجديكه مهجور از ولايت دور كسى در او منزل نميكند براى تحقيق حال داخل مسجد شد زاهده را با دو طفل او ديد بر آنها ترحم كرده بخانه آمد طبقى

ص: 101

از نان و كاسۀ از شير و كره براى او فرستاد زاهده از آن تناول نمود و حمد خداى متعال همى كرد در آنموقع جمعى از جهال و جوانان شهر زنيرا ديدند بى سرپرست صاحب حسن و جمال بناى اذيت و استهزا گذاشته اند زاهده آنها را زجر كرده و بعضى از اهل دانش آنها را بيرون كردند پسريكه فرزند رئيس بلده بود با سائر رفقاى خود گفت اكنون او را بگذاريد چون شب شود بر سر او خواهيم آمد در آنوقت كسى ما را مانع نخواهد شد چون ظلمت شب عالم را فراگرفت پسر رئيس بلده با سائر رفقا بقصد فجور و خيانت و اذيت زاهده بطرف مسجد روانه شدند زاهده چون از حال ايشان مطلع شد سر بسوى آسمان بلند كرد و رفع شر آنها را از خداوند متعال مسئلت نموده در حال در مسجد بروى آنها بسته شد چندانكه خواستند آنرا بگشايند ميسر نشد پسر رئيس گفت بيائيد تا از بام بر او وارد شويم پسر رئيس چون بر بام آمد برو افتاد بروى زمين و چند دندۀ او درهم شكست اصحاب و رفقاى او همه فرار كردند و او بر زمين ميغلطيد و ناله ميكرد چون صبح شد و مردم از آنجا عبور كردند آن حالت پسر رئيس بديدند بگمان اينكه دشمن با او اين معامله را كرده است پدرشرا خبر كردند رئيس بلد بشتاب هرچه تمامتر بر سر پسر آمد و از ماجراى او تحقيق كرده پسر براستى قصه را بازگفت كه مرا گمان اين است از دعاى اين زن صالحه كه در اين مسجد است بر سر من چنين آمده است.

رئيس بلد درحال بنزد زاهده آمد و زبان بعذرخواهى گشود و شفاى پسر خود را خواستار شد زاهده فرمود او را حاضر كنيد چون او را حاضر كردند زاهده دست بريده خود را بر پشت و پهلوى پسر كشيد فى الفور شفا يافت مردم چون اين بديدند اظهار مسرّت كردند و با همديگر گفتند سزاوار نيست كه مثل همچه صالحه مستجاب الدعوه در مسجد خرابه بوده باشد او را بايستى در بهترين منازل خود جاى بدهيم و زنان و كنيزان خود را بخدمت گذارى او سرافراز بنمائيم عرض اين حاجت بخدمت زاهده كردند مقبول نشد و فرمود من از خانه خدا بجاى ديگر نروم رئيس بلد چون ديد زاهده مايل نيست بجاى ديگر برود فرمان داد آنمسجد را با حسن وجه تعمير نمايند و اراضى

ص: 102

اطراف او را خريدارى كرد و درختها غرس نمود و انواع زراعتها پديد آورد و شأن زاهده بالا گرفت و مردم آن ديار براى شفاى مريضهاى خود بجانب او مى شتافتند و مقضى المرام بمنازل خود مراجعت مينمودند و انواع تحفها و هدايا براى زاهده ميفرستادند و خدمت كاران و كنيزان براى او تهيه نمودند.

زاهده چند مدت بر اين حال بود تا ايام زمستان رسيد و هوا سرد شد و نجاستى بر لباس و بدن او هرگاه رسيدى براى تطهير آن بر لب آب آمده و از جهت عاجز بودنش از تطهير مشقت بسيار كشيد و سرما نزديك بود او را از پاى درآورد بسختى بمكان خود برگشت و در محراب عبادت رفت و از خداوند متعال شفاى دست و پاى خود را طلب نمود و مشغول ناله و گريه و تضرع و مناجات گرديد تا اينكه او را خواب ربود در عالم رويا ديد كسى او را بشارت ميدهد و ميگويد (ابشرى بالعافيه فان الله قد رحم بكائك و تضرعك و سيعود اليك ما عدم منك) يعنى بشارت باد ترا بصحت و عافيت همانا خداوند متعال بر تو ترحم كرد بجهت آن گريه و تضرع و ناله تو بزودى آنچه از تو فوت شده باز بتو برميگردد چون از خواب بيدار شد هر دو دست و هر دو پاى خود را سالم ديد حمد خداى بجا آورد چون صبح شد خبر زاهده منتشر گرديد مردم بديدن او ميآمدند او را صحيح و سالم ميديدند اعتقاد آنها بر زاهده زيادتر شد و آواز او بسائر شهرها منتشر گرديد

اما قصه ملك را بشنو چون از محاربه خلاصى پيدا كرد بجانب مملكت خود با فتح و ظفر مراجعت كرد چون داخل شهر شد بجانب مادر شتافت از حال زاهده پرسش نمود مادرش گفت من بفرموده شما عمل كردم چون براى من نوشته بودى كه او را در دريا غرق كن كه او فاجره و زانيه است منهم با كمال كراهت و خوف از سياست تو او را در دريا غرق كردم ملك از شنيدن اين سخن مبهوت گرديد گفت ايمادر من كى چنين مكتوبى نوشته بودم بلكه چون مكتوب شما بمن رسيد و در آن نوشته بودى كه زاهده دو بچه فيل پا سياه چهره اشبه ناس بغول بيابان از او متولد شده و اين خبر در ميان شهر منتشر گرديده و مردم در عرض و ناموس ملك صحبتها ميكنند من در جواب نوشتم (ان الله يصور فى الارحام ما يشاء) خاطر زاهده را مرنجانيد و او را گرامى داريد مادر ملك

ص: 103

از شنيدن اين سخن چند ثانيه مبهوت بماند و نطق او از گفتار بازماند گويا خواب هولناكى مى بيند همى نگاه باطراف ميكرد ملك گفت اى مادر ترا چه ميشود مادر ملك هر دو دست بر سر زد و گريبان تا بدامان دريد و فرياد واويلا بفلك رسانيد و گفت اى فرزند بخدا قسم من چنين مكتوبى ننوشتم بلكه نوشتم ايفرزند خداوند متعال دو پسر مانند قرص قمر از زاهده متولد كرده كه اشبه الناس بملك باشند ملك از استماع اين سخن بيهوش بروى زمين افتاد چون بهوش آمد عمامه بر زمين زد و خاك بر سر همى ريخت و آه سوزناك از جگر بركشيد روى بمادر كرد گفت زن و دو بچه مرا حاضر كنيد و الا خود را هلاك خواهم كرد صداى شيون از خانه بلند شد مادر ملك با قلب سوخته و حال پريشان گفت ايفرزند صبر كن تا حقيقت امر معلوم شود سپس سملق را حاضر كردند و از او تحقيق حال نمودند ملك او را گفت اگر براستى سخن كردى و اگر نه الان گردن ترا ميزنم گفت ايها الملك چه تقصير كردم كه مستوجب قتل شدم ملك گفت چرا بايد مكتوب من و مادرم عوض بشود و تبديل بنقيض گردد

سملق حكايت خود را بازگفت كه در رفتن و برگشتن زنيرا ملاقات كردم و او با من چنين و چنان كرد ملك گفت آن زنرا ميشناسى گفت نه گفت جاى او را ميدانى گفت بلى پس سملق ملك را آورده تا در خانه تاجرزاده امر باحضار او نمود چون چشم سملق باو افتاد گفت يا مولا همين زن با من چنين و چنان كرد ملك آن زنرا گفت اگر براستى سخن كردى اميد نجات از براى تو خواهد بود و الا ترا عقوبتى بنمايم كه در داستانها بازگويند زن تاجرزاده گفت الان حصحص الحق انا الذى فعلت ذلك سپس قصّۀ خود را از اول تا بآخر شرح داد گفت ايها الملك اين زاهده خواهرشوهر من است و آنچه از من صادر شد از فرط حسديكه داشتم بود و لو لا شدت حسد مرتكب اين جنايت نميشدم ملك از خيانت و شقاوت و قساوت قلب زن تاجرزاده تعجبها كرد با كمال خشم گفت ببريد او را با سملق زندانى كنيد.

در اين وقت تاجرزاده بمرگ خود راضى شد و همى خواست زمين دهن باز كند و بزمين فرو رود و باين رسوائى و فضيحت گرفتار نشود و همى پشت دست بدندان ميگزيد

ص: 104

كه چرا نصيحت خواهر را گوش نكردم كه فرمود بجمال صورى غرّه مشو و نظر در اصل و نجابت بايد كرد اين زن دين و دنيا و شرافت مرا بباد فنا داد ديگر چگونه ميتوانم در نزد هم صنفان خودم از تجار سربلند بنمايم. القصه ملك سپس رشيد را كه يكى از غلامان او بود طلبيد و گفت راست بگو صندوقرا كه مادرم بتو سپرد آنرا در دريا غرق كردى يا نه عرض كرد نه يا سيدى و قصه خود را بعرض رسانيد ملك خوشحال و اميدوار گرديد و رشيد را گفت با من بيا و آن مكانى را كه آنها را بر زمين گذاشتى بمن نشان ده پس ملك با رشيد و جمعى از خواص عساكرش سوار شدند تا بآن موضع رسيدند كه رشيد زاهده را با دو بچه اش بر زمين نهاده رشيد گفت ايها الملك من در اين مكان آنها را گذاشتم و ديگر از حال ايشان اطلاعى ندارم.

در آنحال ملك صيادى را ملاقات كرد كه از طرف شهر به ساحل دريا مى آيد او را طلبيد و از او احوال پرسيد گفت ايها الملك من از اهل اين شهر باشم كه خداوند متعال نعمتى به آنها داده است كه ديگر شهرها آنرا ندارند و آن نعمت تشريف آوردن زن زاهده اى كه عابده و مستجاب الدعوه است پس اوصاف آن زاهده را بيان نمود.

ملك گفت اللّه اكبر و اللّه اين اوصاف عيال من است منت خداى را كه بر او ظفر يافتم سپس سجدۀ شكر بجا آورده صياد را دليل قرار داد با همراهان بجانب شهر متوجه گرديد خبر بمردم شهر رسيده براى استقبال مهيا شدند و با همديگر ميگفتند كه سلطان آوازۀ زاهده را شنيده شايد براى عرض حاجتى بخدمت او ميرود و از حقيقت امر مطلع نبودند چون رؤسا و مشايخ و اكابر باستقبال شتافتند ملك از قصۀ زاهده از ايشان همى استفسار مينمود و ايشان همى او را خبر ميدادند و از آن اخبار ساعت به ساعت بر مسرّت او افزوده ميشد.

يكى از مستقبلين گفت ايها الملك شايد بخدمت زاهده مشرف ميشويد ملك يكباره پرده از روى كار برداشت گفت و اللّه او عيال و بانوى حرم من است اين خبر بزاهده بردند فرمود راست ميگويد ولى دوست داشتم كه در مسجد را بروى او ببندم

ص: 105

براى اينكه او جور و جفا بر بندگان خدا ميكند و بر من و فرزندان من جفا كرد اين سخن بگوش ملك رسيد سخت بگريست گفت و اللّه زاهده از چشم من عزيزتر است ابدا من بر او جفا نكردم اين حسد و شقاوت زن برادر او است كه خود آنزن اقرار كرده است و من او را الآن حبس كرده ام سپس بر زاهده وارد شد و فرزندان خود را در آغوش كشيد و همى بوسه از صورت آنها ميگرفت از شوق و شعف ميگريست چون چشمش بدستها و پاهاى زاهده افتاد كه خداوند متعال او را شفا داده نزديك بود كه از فرح و خوشحالى قالب تهى كند و روح از بدنش مفارقت كند سپس حمد و ثناى الهى را بجا آورد اين وقت صياد را جائزه و انعام داد و همچنين هيزم كشى كه زاهده را بشهر آورد و رشيد كه زاهده را غرق نكرد هركدام را انعام ملوكانه و جائزۀ سنيه عطا كرد و زاهده را برداشت با فرزندان بجانب شهر مراجعت كردند مادر ملك باستقبال شتافته زاهده را دربر گرفت و از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد.

سپس زوجه تاجرزاده را حاضر كردند و ملك تصميم گرفت كه او را به بدترين عقوبتى هلاك نمايد زاهده چندان التماس كرد تا از او عفو كرد و شفاعت زاهده را در حق او قبول نمود و همچنين خواست سملق را نابود بنمايد به بدترين وجهى هم زاهده شفاعت كرد ملك شفاعت زاهده را در حق سملق پذيرفت و خداوند متعال ملك را از زاهده فرزندان روزى فرمود و بقيه عمر را با يك زندگانى باسعادتى بسر بردند.

نگارنده گويد اين حكايت ولو رومان هم باشد درس عبرتى است كه فريب مال و جمال نخورند و جوانان كاملا دقت كنند كه از خانواده نجيب و عفيف همسر اختيار كنند حقير در كتاب كشف الغرور كه دو مرتبه چاپ شده كاملا اوصاف زنان خوب و زنان بد را مفصلا بيان كردم رسولخدا ص فرمود ايّاكم و خضراء الدمن قيل يا رسول اللّه و ما خضراء الدمن قال المرأة الحسناء فى منبت السوء يعنى به پرهيزيد از علفهاى سرسبزى كه در مزبله ها روئيده است پرسش شد يا رسول اللّه چيست آن علفها فرمود زنان زيبا رخسارى كه در خاندان بد و بى اصالت پرورش يافته اند: دين مقدس اسلام بانتخاب همسر دستور ميدهد كه در مقام انتخاب همسرانى را اختيار بنمائيد كه اصيل

ص: 106

و نجيب و متدين با مهر و علاقه و خردمند و فهميده و خوش اخلاق و نگهبان مال شوهر و صاحب شرف و ناموس بوده باشد اكنون براى درس عبرت داستان ذيل كافى است.

حكايت غرفة الاحزان

اشاره

المتكلم الشهير الواعظ المحدث الخبير المعاصر حاج شيخ محمد تقى فلسفى در بخش اول كتابيكه بعنوان جوان از نظر عقل و احساسات ص 322 نقل كرده از مصطفى لطفى منفلوطى زير عنوان غرفة الاحزان يعنى بالاخانه غمها زندگى تأثربار دختر و پسر جوانى را شرح ميدهد كه از خلال آن ارضاء نابجائى شهوت جنسى و تضاد تمايلات و عوارض ناشيه از آن بخوبى واضح ميشود براى عبرت دختران و پسران جوان ترجمه كامل آنرا در اينجا مى آورم.

دوستى داشتم كه بيشتر علاقه من باو از جنبۀ دانش و فضلش بود نه از جهت ايمان و اخلاق از ديدن وى همواره مسرور ميشدم و در محضرش اظهار شادى ميكردم نه بعبادات و طاعات او توجه داشتم نه به آلودگى و گناهان او من او را تنها براى اينكه با او مأنوس باشم اختيار كرده بودم هرگز در اين فكر نبودم كه از وى علوم شرعى بياموزم يا اينكه دروس فضيلت و اخلاق فراگيرم ساليان دراز باهم رفاقت داشتيم در طول اين مدت نه من از او بدى ديدم و نه او از من رنجيده خاطر شد.

براى پيش آمد يك سفر طولانى ناچار قاهره را ترك گفتم و از رفيق محبوبم جدا شدم ولى تا مدتى باهم مكاتبه ميكرديم و بدين وسيله از حال همديگر خبر داشتيم متأسفانه چندى گذشت و نامه اى از او بمن نرسيد و اين وضع تا پايان مسافرتم ادامه داشت در طول اين مدت نگران و ناراحت بودم پس از مراجعت از سفر براى ديدار دوستم بدر خانه اش رفتم از آن منزل رفته بود همسايگان گفتند دير زمانى است كه تغيير مسكن داده و نميدانيم بكجا رفته است براى پيدا كردن دوستم كوششى بسيار كردم و در جستجوى او بهر جائى كه احتمال ملاقاتش را ميدادم رفتم و او را نيافتم رفته رفته مأيوس شدم تا جائيكه يقين كردم دوست خود را از دست داده ام و ديگر راهى باو

ص: 107

ندارم اشگ تأثر ريختم گريه كردم گريه آنكسى كه در زندگى از داشتن دوستان باوفا كم نصيب است گريه آنكسيكه هدف تيرهاى روزگار قرار گرفته تيرهائيكه هرگز بخطا نميرود و پى درپى درد و رنجش احساس ميشود.

اتفاقا در يكى از شبهاى تاريك آخر ماه كه بطرف منزلم ميرفتم راه را گم كردم و ندانسته بمحله دورافتاده و بكوچه هاى تنگ و وحشتناك رسيدم در آنساعت از شدت ظلمت چنين احساس كردم كه در درياى سياه بى كرانى كه دو كوه بلند تيره آنرا احاطه كرده است در حركتم و امواج سهمگينش گاهى بلند ميشود و بجلو مى آيد و گاهى فروكش ميكند و بعقب برميگردد هنوز بوسط آن درياى تيره نرسيده بودم كه از يكى از آن منازل ويران صدائى شنيدم و رفت و آمدهاى اضطراب آميزى احساس كردم كه در من اثرى بس عميق گذارد با خود گفتم اى عجب كه اين شب تاريك چه مقدار اسرار مردم بى نوا و مصائب غمزدگانرا در سينه خود پنهان كرده است من از پيش با خداى خود عهده كرده بودم كه هرگاه مصيبت زده اى را به بينم اگر قادر باشم ياريش كنم و اگر عاجز باشم با اشگ و آه خود در غمش شريك باشم بهمين جهت راه خود را بطرف آن خانه گرداندم و آهسته در را زدم كسى نيامد دفعه دوم بشدت كوبيدم در باز شد ديدم دختر بچه ايست كه در حدود ده سال از عمرش رفته و چراغ كم فروغى بدست دارد در پرتو نور خفيف دخترك را ديدم لباس مندرسى دربرداشت ولى جمال و زيبائيش در آن لباس مانند ماه تمام بود كه در پشت ابرهاى پاره پاره قرار گرفته باشد.

از دختربچه سئوال كردم در منزل شما بيمارى داريد در كمال ناراحتى و نگرانى كه نزديك بود قلبش بايستد جواب داد اى مرد پدر مرا درياب در حال جان دادن است اين جمله را گفت و براى راهنمائى من بداخل منزل روان شد پشت سرش رفتم مرا در بالاخانه اى برد كه يك در كوتاهى بيشتر نداشت داخل شدم ولى چه اطاق وحشت زائى چه وضع رقت بارى در آنموقع گمان ميكردم كه از جهان زنده بعالم مرده گان آمده ام و در نظر من آن بالاخانه كوچك چون گور و آن بيمار چون ميّتى جلوه ميكرد نزديك بيمار آمدم پهلويش نشستم بى اندازه ناتوان شده بود گوئى پيكرش يك قفس استخوانى

ص: 108

است كه تنفس ميكند و يا نى خشكى است كه چون هوا در آن عبور مينمايد صدا ميدهد از محبت دستم را روى پيشانيش گذاردم چشم خود را گشود و مدتى بمن نگاه كرد كم كم لبهاى بى رمقش بحركت درآمد و با صداى بسيار ضعيف گفت الحمد للّه فقد وجدت صديقى خدا را شكر كه دوست گم شده امرا پيدا كردم از شنيدن اين سخن چنان منقلب و مضطرب شدم كه گوئى دلم از جا كنده شده و در سينه ام راه ميرود فهميدم بگم شدۀ خود رسيده ام ولى هرگز نميخواستم غصه هاى پنهانيم با ديدن وضع دلخراش و رقت بار او تجديد و تشديد شود و نميخواستم او را در لحظۀ مرگ و ساعت آخر زندگى ملاقات نمايم.

با كمال تعجب و تأثر از او پرسيدم اين چه حال است كه در تو مى بينم چرا باين وضع دچار شده اى باشاره بمن فهماند كه ميل نشستن دارد دستم را تكيه گاه بدنش قرار دادم و با كمك من در بستر خود نشست و آرام آرام لب بسخن گشود تا قصه خود را شرح دهد گفت ده سال تمام من و مادرم در خانه اى مسكن داشتيم همسايۀ مجاور ما مرد ثروتمندى بود قصر مجلل و باشكوه آن مرد متمكن دختر ماه رو و زيبائيرا در آغوش داشت كه نظيرش در هيچيك از قصور اين شهر نبود چنان شيفته و دلباخته او شدم كه صبر و قرارم بكلى از دست رفت براى اينكه بوصلش برسم تمام كوشش را بكار بردم از هر درى سخن گفتم و بهر وسيله اى متوسل شدم ولى نتيجه نگرفتم و آن دختر زيبا همچنان از من كناره ميگرفت سرانجام باو وعدۀ ازدواج دادم و باين اميد قانعش كردم با من طرح دوستى ريخت و محرمانه مراوده باز شد تا در يكى از روزها بكام دل رسيدم و دلش را با آبرويش يكجا بردم و آنچه نبايد بشود شد و اتفاق افتاد.

خيلى زود فهميدم كه دختر جوان فرزندى در شكم دارد دودل و متحير شدم از اينكه آيا بوعدۀ خود وفا كنم و با او ازدواج نمايم يا اينكه رشته محبتش را قطع كنم و از وى جدا شوم شق دومرا انتخاب كردم و براى فرار از دختر منزل مسكونيم را تغيير دادم و از منزليكه شما در آنجا بملاقاتم مى آمدى منتقل شدم و از آن پس از او خبرى نداشتم از اين قصه سالها گذشت روزى نامه بمن با پست رسيد و در اين موقع دست خود را دراز كرد و كاغذ كهنه زردرنگى را از زير بالش خود بيرون آورد و بدست من داد

ص: 109

نامه را خواندم اين مطالب در او نوشته شده بود.

اگر بتو نامه مينويسم نه براى اين است كه دوستى و مودت گذشته را تجديد نمايم براى اين كار حاضر نيستم حتى يك سطر يا يك كلمه بنويسم زيرا پيمان مكارانه تو و مودتى مانند مودت دروغ و خلاف حقيقت تو شايستۀ يادآورى نيست چه رسد كه بر آن تأسف خورم و تمناى تجديدش را نمايم.

تو ميدانى روزيكه مرا ترك گفتى آتش سوزنده اى و جنين جنبنده اى در شكم داشتم آتش تأسف بر گذشته ام بود و جنين مايۀ ترس و رسوائى آينده ام تو كمترين اعتنائى بگذشته و آيندۀ من ننمودى فرار كردى تا جنايتى را كه خود بوجود آورده اى نه بينى و اشكهائيرا كه تو جارى كرده اى پاك نكنى آيا با اين رفتار بيرحمانه و ضد انسانى ميتوانم ترا يك انسان شريف بخوانم. هرگز نه تنها انسان شريف نيستى بلكه اصلا انسان نيستى زيرا تمام صفات ناپسند وحوش و درندگانرا در خود جمع كرده اى و يكجا مظهر همۀ ناپاكيها و سيئات اخلاقى شده اى.

ميگفتى ترا دوست دارم دروغ ميگفتى تو خودت را دوست ميداشتى تو بتمايلات خويشتن علاقه مند بودى در ره گذر خواهشهاى نفسانى خود بمن برخورد كردى و مرا وسيلۀ ارضاء تمنيات خويشتن يافتى وگرنه هرگز به خانه من نميآمدى و بمن توجه نميكردى بمن خيانت كردى زيرا وعده دادى با من ازدواج كنى ولى پيمان شكستى و بوعده ات وفا ننمودى فكر ميكردى زنيكه آلوده بگناه شده و در بى عفتى سقوط كرده است لايق همسرى نيست آيا گناهكارى من جز بدست تو شد آيا سقوط من سببى جز جنايت كارى تو داشت اگر تو نبودى من هرگز بگناه آلوده نشده بودم اصرار مداوم تو مرا عاجز كرد و سرانجام مانند كودك خوردسالى كه بدست جبار توانائى اسير شده باشد در مقابل تو ساقط شدم و قدرت مقاومت را از دست دادم عفت مرا دزديدى پس از آن من خود را ذليل و خوار حس ميكردم و قلبم مالامال غصه و اندوه شد زندگى برايم سنگين و غيرقابل تحمل مينمود.

براى يك دختر جوانى مانند من زندگى چه لذّتى ميتوانست داشته باشد نه قادر

ص: 110

است همسر قانونى يك مرد باشد و نه ميتواند مادر پاك دامن يك كودك بلكه قادر نيست در جامعه با وضع عادى بسر برد او پيوسته سرافكنده و شرمسار و اشك بار است اشك تأثر مى بارد و از غصه صورت خود را بكف دست ميگذارد و برگذشته تيرۀ خود فكر ميكند وقتى بياد رسوائى خويش و سرزنش هاى مردم ميافتد از ترس بندهاى استخوانيش ميسوزد و دلش از غصه آب ميشود.

آسايش و راحت را از من ربودى آنچنان مضطر و بيچاره شدم كه از آن خانه مجلّل و باشكوه فرار كردم از پدر و مادر عزيز و از آن زندگى مرفّه و گوارا چشم پوشيدم و بيك منزل كوچك در يك محله دورافتاده و بى رفت و آمد مسكن گزيدم تا باقى ماندۀ عمر غم انگيز خود را در آنجا بگذرانم پدر و مادر مرا كشتى خبر دارم هر دو در غياب من جان سپردند و از دنيا رفته اند آنها از غصّۀ من دق كردند و از نااميدى ديدار من مردند گمان مى كنم مرگ آنها سببى جز اين نداشت مرا كشتى زيرا آن سمّ تلخ را كه از جام تو نوشيدم و آن غصّه هاى كشنده و عميقى كه از دست تو در دلم جاى گرفته و با آن در جنگ و ستيز بودم اثر نهائى خود را در جسم و جانم گذارده است اينك در بستر مرگ قرار گرفته ام و روزهاى آخر زندگى خود را ميگذرانم من اكنون مانند چوب خشكى هستم كه آتش در اعماق آن خانه كرده باشد پيوسته ميسوزد و قريبا متلاشى ميشود گمان ميكنم خداوند بمن توجّه كرده و دعايم مستجاب شده است اراده فرموده كه مرا از اين همه نكبت و تيره روزى برهاند و از دنياى مرگ و بدبختى بعالم زندگى و آسايش منتقلم نمايد.

با اينهمه جرايم و جنايات بايد بگويم تو دروغگوئى تو مكّار و حيله گرى تو دزد جنايت كارى گمان نميكنم خداوند عادل ترا آزاد بگذارد و حق من ستمديدۀ مظلومرا از تو نگيرد اين نامه را براى تجديد عهد دوستى و مودّت ننوشتم زيرا تو پست تر از آنى كه با تو از پيمان محبت صحبت كنم بعلاوه من اكنون در آستانه قبر قرار گرفته ام از نيك و بد زندگى. از خوشبختى ها و بدبختى هاى حياة در حال وداع و جدائى هستم نه ديگر در دل من آرزوى دوستى كسى است و نه لحظات مرگ، اجازه عهد و پيمان محبت بمن ميدهد اين نامه را تنها از آن جهت نوشتم كه تو نزد من

ص: 111

امانتى دارى و آن دختربچه بى گناه تو است اگر در دل بى رحمت عاطفه پدرى وجود دارد بيا اين كودك بى سرپرست را از من بگير تا مگر بدبختى هائى كه دامن گير مادر ستمديده او شده است دامن گير وى نشود و روزگار او مانند روزگار من نشود و توأم با تيره روزى و ناكامى نگردد.

هنوز از خواندن نامه فارغ نشده بودم كه باو نگاه كردم ديدم اشكش بر صورتش جارى است پرسيدم بعد چه شد گفت وقتى اين نامه را خواندم تمام بدنم لرزيد از شدت ناراحتى و هيجان گمان ميكردم نزديك است سينه ام بشكافد و قلبم از غصّه بيرون افتد با سرعت بمنزليكه نشان داده بود و اين همان منزلست وارد اين بالاخانه شدم ديدم روى همين تخت يك بدن بى حركتى افتاده و دختر بچه اش پهلوى آن بدن نشسته و با وضع تلخ و ناراحت كننده اى گريه ميكند.

بى اختيار از وحشت آن منظرۀ هولناك فرياد زدم و بيهوش شدم گوئى در آنموقع جرائم غيرانسانى من بصورت درندگان وحشت ناك در نظرم مجسم شده بودند يكى چنگال خود را بمن مينمود و ديگرى ميخواست با دندان مرا بدرد وقتى بخود آمدم با خدا عهد كردم كه از اين بالاخانه كه اسمش راه غرفة الاحزان گذارده ام خارج نشوم و بجبران ستمهائى كه بر اين دختر مظلومه كردم مثل او زندگى كنم و مانند او بميرم اينك موقع مرگم فرارسيده و در خود احساس مسرّت و رضايت ميكنم زيرا نداى باطنى قلبم بمن ميگويد خداوند جرائم ترا بخشيده و آنهمه گناهانى را كه ناشى از بى رحمى و قساوت قلب بود آمرزيده است سخنش كه باينجا رسيد زبانش بند آمد و رنگ صورتش بكلّى تغيير كرد نتوانست خود را نگاه دارد در بستر افتاد آخرين كلامى كه در نهايت ضعف و ناتوانى بمن گفت اين بود (بنتى يا صديقى) يعنى دوست عزيزم دخترمرا بتو مى سپارم سپس جان بجان آفرين تسليم كرد.

ساعتى در كنارش ماندم و آنچه وظيفه يك دوست بود درباره اش انجام دادم دوستانرا خبر كردم و همه در تشييع جنازه اش شركت كردند من در عمرم روزيرا مثل آنروز نديدم كه زن و مرد بشدت گريه ميكردند خدا ميداند الان هم كه قصّه او را مينويسم

ص: 112

از شدت گريه و هيجان نميتوانم خود را نگاه دارم و هرگز صداى ضعيف او را در آخرين لحظه زندگى فراموش نميكنم كه گفت (بنتى يا صديقى)

نگارنده گويد قصه مفصل تر و دل خراش تر از اين داستان بدريه و مليحه است كه حقير آنرا در كتاب (كشف الغرور) كه دو مرتبه چاپ شده شرح داده ام اين واقعه دردناك از تجاوز جنسى يك پسر و تسليم نابجاى يك دختر سرچشمه گرفته سرانجام با آن وضع تأثربار و رقت انگيز پايان پذيرفت.

اگر دختر و پسر از اول تمايل جنسى خود را تعديل كرده بودند اگر بر خواهشهاى نفسانى خويش مسلط مى بودند و برخلاف عفت و قانون با يكديگر نمى آميختند هيچ يك از آن صحنه هاى تكان دهنده و رنج آور پيش نميآمد بدبختانه پسر تحت تأثير شهوت بود و تمايل جنسى بر وى حكومت داشت او تنها بارضاء خواهش نفسانى خود فكر ميكرد و در راه رسيدن بمقصود از دروغگوئى و عهدشكنى باك نداشت دختر نيز بر خواهش نفسانى خود مسلط نبود و در مقابل غريزۀ جنسى قدرت خوددارى نداشت او تنها بر آبرو و شرف خود ميترسيد بهمين جهت موقعيكه پسر بوى وعدۀ ازدواج داد تسليم شد زيرا گمان ميكرد آبرويش محفوظ خواهد ماند پسر پس از اعمال شهوت و ارضاء غريزه دختر را ترك گفت و برخلاف فطرت اخلاقى و سجاياى انسانى عهدشكنى كرد دختر كه تمايل عزتش سركوب شده بود از ترس رسوائى و بدنامى از پدر و مادر و از خانه و زندگى از رفاه و آسايش و خلاصه از همه چيز خود چشم پوشيد و بآن زندگانى تلخ و ناگوار تن داد شكستهاى روحى و پايمال شدن آبرو و شرف تاروپود وجود دختر را سوزاند و در سنين جوانى تسليم مرگش كرد.

پسر كه بوسيله نامه از نتايج شوم عهدشكنى و خيانت خود آگاه شده بود سخت ناراحت شد موقعيكه از نزديك دختر بدبخت را در حال مرگ مشاهده كرد از وحشت بيهوش گرديد شكنجه وجدان اخلاقى و ملامتهاى درونى چنان او را درهم كوبيد كه پس از مرگ دختر نتوانست بزندگى عادى خود ادامه دهد احساس شرمسارى چنان مجبورش كرد كه خود را در آن بالاخانه مصيبت زا زندانى كند و در آن محيط رنج آور و طاقت

ص: 113

فرسا آنقدر بماند تا بميرد.

قال على عليه السلام كم من شهوة ساعة اورثت حزنا طويلا 1على عليه السلام گويد چه بسا لذت كوتاه و شهوت زودگذرى غصه هاى درازى بدنبال ميآورد.

زن پنبه و مرد آتش تيز بر گفته خود گواه دارم

ناموس حياء و شرم و عفت بين زن و مرد در ميان است

بايد كه برند هر دو قسمت زيرا كه بهر دو توأمان است

زنيكه مرديرا بتوسط صندوق بخانه آورد

در زينة المجالس آورده كه مردى بسيار غيور بود زنى داشت بسيار باجمال هرگز نميگذاشت از خانه بيرون برود هرگاه از خانه بيرون ميرفت در را محكم مى بست و هيچكس را بخانه راه نميداد زن گفت كه چرا اين همه كار بر من تنگ ميگيرى اگر زن عصمت نداشته باشد شوهر نميتواند او را حفظ نمايد مشهور است كه اگر زنى بخواهد كه عملى بكند از سوراخ درب خانه كار خود را ميكند و اگر عصمت داشته باشد اين محافظت را محتاج نباشد شوهر التفاتى بسخن او نكرد و امر را بر او سخت گرفت زن خواست كه بر ادعاى خود برهانى اقامه نمايد پيره زنيرا كه همسايه او بود گاهى از شكاف در راز دلى با او ميگفت روزى با او گفت بفلان جوان بگو كه من بر تو عاشقم و از عشق تو بيقرارم پيره زن اين پيغام رسانيد جوان چون آوازۀ حسن آن زنرا شنيده بود آتش عشق در دلش شعله ور شد و جواب داد كه اين مطلب هرگز با بودن شوهر تو ميسر نميشود زن گفت تدبيرى ميكنم تا مواصلت حاصل شود اگر طالب منى صندوقى درست كن و بشوهر من بگو صندوقى درست كردم و جواهر بسيار در او ذخيره كردم و ميخواهم بسفرى روم بهيچكس خاطرجمع نيستم ميخواهم بنزد تو بامانت بگذارم پس بخانه ميروى و در آن صندوق قرار گرفته بغلام خود ميگوئى كه اين صندوق را با كليد بخانه ما آورد.

ص: 114

جوان باين دستور عمل كرد چون غلام صندوق را بخانه آن زن آورد آن زن بشوهر خود گفت اين چيست گفت جوانى خواست سفر رود اين صندوقرا اطمينان نكرد نزد غير من بسپارد اكنون آورده است كه در اينجا باشد تا از سفر مراجعت كند زن گفت البته بايد سر صندوقرا باز كنى مبادا فردا بيايد ادعى كند كه فلان چيز و فلان متاع در ميان آن بوده است مرد گفت سخن بصدق كردى سپس در صندوقرا گشود جوان سر از صندوق بيرون آورد مرد مبهوت بماند سپس قصد قتل جوان كرد زن گفت دست نگاه دار اين جوان تقصير ندارد اين عمل از من است خواستم مطلب خود را بر تو معلوم كنم كه اگر زن عصمت نداشته باشد شوهر نميتواند او را جلو بگيرد و مانع شود.

زنيكه چادر بر سر معشوقه خود كرد

در رياض الحكايات حجة الاسلام ميرزا حبيب اللّه كاشى است كه زنى با جوانى رفيق بود آن جوان را بخانه دعوت كرد در موقعيكه جوان وارد شد هنوز درست ننشسته بود كه شوهرش وارد شد زن فورا چادر خود را بر سر جوان انداخت شوهر پرسيد اين خانم كيست گفت اين خواهر من است مدتها است او را نديدم امروز بمنزل ما آمده است شوهر باور كرد تداركى براى شب مهمان گرفت چون شب شد گفت تو امشب را با خواهر خود بخواب تنها نباشد زن رفت در نزد جوان خوابيد تا صبح مشغول عيش بودند و مرد آن شب را براى كارى بيرون رفت آن جوان نيز بعد از مدتى بيرون آمد از قضا شوهر مراجعت كرده بود جوانيرا ديد كه از خانه بيرون ميآيد فورا زن قرآنى بدست گرفت پيش دويد و شوهر گفت ترا باين قرآن قسم ميدهم كه خواهر من ديشب اينجا بود يا نه شوهر گفت چرا اينجا بود قضيه چيست و اين جوان كيست زن گفت اين مرد شوهرخواهر من است هرچه باو ميگويم ديشب زوجه تو اينجا بوده است و صبح رفته است باور نميكند و ميگويد ميترسم جاى ديگر رفته باشد مرد گفت اى جوان باين قرآن عيال شما ديشب اينجا بوده است جوان گفت چون شما فرموديد حاجت بقسم نيست سخن شما را باور كردم پس آنمرد آنجوانرا نشانيد و احترام بسيار

ص: 115

كرد پس از خانه بيرون رفت قال الصادق حرمت الجنة على الديوث

زنيكه ريش شوهر را نوره گرفت

ملاى رومى در مثنوى آورده است كه محتسب را زنى بود وقتى آن زن بشوهر گفت كه تو هر شب و روز در بازارها ميگردى پس من كى عشرت خواهم كرد روزيرا مقرر كن كه در خانه باشى كه باهم صحبت بداريم شوهر گفت كه منهم مدتى است در اين خيالم اگر خدا بخواهد فردا بخانه بيايم و با تو عشرت كنم چون فردا شد محتسب بخانه آمد چون خسته بود براى بيدارى شب با زن خود گفت كه طعامى درست كن تا من قدرى بخوابم رفع كسالت بنمايم چون طعام درست شد مرا بيدار كن پس محتسب بخوابيد و زن قدرى حلوا پخت و داروى بيهوشى در او كرده مرد را بيدار نمود خواب آلود قدرى حلوا خورده بيهوش گرديد فى الحال لباسهاى قلندرى از جبه و خرقه بر او پوشانيد و نوره بريش او كشيد تا تمام ريش ريخت سپس غلام خود را امر كرد كه اين مرد را بدوش گرفته در خرابه كه قلندران هستند نزديك منزل ما بينداز و متوجه باش كه چون بهوش آيد بخانه نيايد و كاملا مواظب باشيد كه مبادا داخل خانه شود غلام بگفته زن عمل نمود چون صبح نزديك شد محتسب بهوش آمد تشنگى بر وى غالب گرديد زوجه خود كه نرگس نام داشت صدا كرد جواب نشنيد مكرر فرياد كرد كسى جواب نداد.

دوسه بار اين صدا بلند نمود حيرتى بر قلندران افزود

همه گفتند تر از چه بنگ است يا كه با ما ترا سر جنگ است

نرگس اينجا بهم رسد ز كجا باشد اينجا مكان سبزه قبا

چشم بگشا باغ و بستان است تكيه و جاى دردمندان است

محتسب بيچاره چشم گشود خود را در خرابه قلندران ديد نظر بلباس خود كرد ديد لباس قلندرى پوشيده دست بصورت خود ماليد ريش نديد متحير بماند قصد خانه كرد.

بر در خانه آمد آن مضطر دست بگذاشت چون بحلقه در

ص: 116

گفت سنبل برو تو اى الدنگ مگر امشب زياد خوردى بنك

شحنه دارد در اين مكان مأوى نيست جاى قلندران اينجا

داد كردند كين قلندر كيست طرفه الدنك و ملحد و بنگى است

محتسب گفت من صاحب خانه هستم و منم محتسب كنيزان و غلامان بر او حمله كردند او را بسيار زدند تا اينكه لاعلاج بسوى دهى فرار كرد پنج ماه در آنجا بماند تا ريش او بلند شد قصد خانه كرد آمد تا بهمان خرابه بنگيان زنش مطلع گرديد از بالاى غرفه حال پريشان او ديد دلش رحم آمد.

زن ز بالاى غرفه حالش ديد آنهمه محنت و ملالش ديد

رحمش آمد بحال آن مسكين گفت اكنون بسست اى غمگين

پس حلوائى پخت و داروى بيهوشى در وى نمود و بغلام خود داد و گفت اين حلوا را بخرابه ببر و بالاى سر محتسب بگذار تا آنرا بخورد چون خورد و بيهوش شد او را بر دوش گرفته بخانه آورد غلام چنان كرد زن جامه هاى قلندريرا از تنش بيرون كرد و لباس خودش را باو پوشانيد محتسب چون بهوش آمد خود را در لباس شخصى و خانه خود ديد نرگس را صدا زد جواب شنيد دست بصورت كشيد ريش را بحال خود يافت متحير بماند نرگس آمد گفت آخر تا چند خواهى خوابيد بعد از مدتى امروز همه را در خوابى پس اين چه عشرت و عيشى شد محتسب متحير و مبهوت بود نرگس گفت چرا حيرت زده اى مگر خواب پريشانى ديده اى گفت بلى سپس تفصيل را از اول تا بآخر نقل كرد نرگس گفت اين جمله از غلبۀ سودا است.

زنيكه خود را بمرض صرع ميزد

در كتاب زهر الربيع آورده است كه مردى غيور در هندوستان زنى جميله داشت اتفاقا براى آنمرد سفرى پيش آمد روزى آن زن در غرفۀ خود نشسته بود ديد كه يكى از برهمنان هند از راه ميگذشت زن عاشق او شد و برهمن نيز فريفته او گرديد پس برهمن بخانه آن زن ميآمد و از مواصلت آن زن محفوظ ميشد روزى زن بخانه همسايه رفته

ص: 117

بود در آنموقع برهمن بيامد و زنرا نديد زنان همسايه از آمدن برهمن آن زنرا خبر كردند زن بخانه آمد بناگاه شوهر آن زن از سفر وارد شد برهمن چون اين بديد مضطرب شد با زن گفت اكنون چاره چيست زن گفت با همين تازيانه كه در دست دارى مرا بزن اگر شوهر من از تو پرسيد كه چرا او را ميزنى بگو زن ترا مرض صرع بهم رسيده و مرا آوردند كه اسماء اللّه و عزائم بر او بخوانم و او را تازيانه بزنم كه جن از او دور شود پس شوهر بيچاره مكدر و ملول شد و برهمن بيرون رفت و هر وقت كه آن زنرا هواى وصال برهمن بر سر ميافتاد خود را مصروع ميكرد پس شوهر او بالتماس تمام برهمن را بخانه ميآورد و باو حق القدم ميداد تا زن خود را بوصال او برساند عاقبت مرد غيور از نادانى و جهالت لاعن شعور مرد ديوث شد فاعتبروا يا اولى الالباب.

زنيكه شوهر خود را از حبس خلاص كرد

در كتاب گلزار اكبرى از تاريخ بحيره نقل ميكند كه در روزگار پيشين جوانى بود بس لطيف و زيبا و او را زنى بود بسيار صالحه و نيكو اعتقاد و صاحب ذكا و فراست پيوسته شوهر خود را گفتى كه من ميدانم تو جوان هواپرستى هستى و متابعت وسواس شيطانى ميكنى اگر وقتى درمانى بزودى مرا خبر كن تا چاره كار تو بكنم از قضا روزى آن جوان با كنيزى از كنيزكان خاص سلطان در باغ خلوت كردند حاجبى از حاجبان سلطان از اين قضيه آگاه شد با جمعى از خدمتكاران بيامدند و آن جوانرا با كنيزك به زندان فرستادند تا چون روز شود بخدمت پادشاه عرض كنند آن جوان چون خود را در چنگ بلا ديد شاگرد باغبانرا خدمتى كرد او را بخانه فرستاد تا زنرا از حال او آگاه سازد زن چون مطلع شد در ساعت طبقى حلوا ساخته با چند من نان بر سر نهاده بسرعت خود را بدر زندان رسانيد و زندان بانرا گفته مرا واقعه اى افتاده و نذر كرده ام كه زندانيانرا طعام و حلوا دهم اگر تو در اين امر خير مرا معاونت بنمائى و در بگشائى تا اين طعامرا نزد ايشان بگذارم و ترا نيز خدمتى بنمايم لطف عظيم باشد و من از عهدۀ نذر خود برآمده باشم زندان بان در بگشاد و زن داخل زندان گرديد و طعام نزد

ص: 118

زندانيان بگذاشت و چادر خود را بدان كنيزك داد و گفت چادر بپوش و برو و اگر زندان بان پرسيد كه طعام بمحبوسان دادى بگو دادم.

پس آن كنيزك چادر بر سر كرد و طبق تهى برگرفت و بيرون آمد و بسلامت بخانه رفت روز ديگر حاجب بخدمت سلطان قصه را عرضه داشت كه دوش فلان كنيزكرا با نامحرمى در باغ گرفته ام و بزندان سپرده ام پادشاه گفت آنجوانرا با آن كنيزك حاضر بنمائيد چون آوردند پادشاه بانگ بر او زد جوان گفت سلطان سلامت باد جرم اين زن بود كه مرا رنجه مى داشت كه بباغ پادشاه رويم و تماشا كنيم من هر چند او را ميگفتم كه در باغ پادشاه رفتن مصلحت نباشد سخن نشنيد تاكنون بغضب پادشاه گرفتار شديم چون تفحص كردند ديدند كنيزك پادشاه نيست بلكه زن خود او است ملك رنجيده فرمان داد حاجب را در برابر خلايق هزار تازيانه بزنند و گفتند اين جزاى كسيكه حرم خداوند خود را بغلط بدنام كند و از جوان عذرها خواست و گفت باغ از آن شما است هروقت خواستيد به تماشا رويد براى شما مانعى نيست.

سلامة القس

جاريۀ يزيد بن عبد الملك اين زن شهرت جهانى داشت اين جاريه از سهيل بن عبد الرحمن بن عوف زهرى بود در جلد اول متعلق باحوالات امام باقر عليه السّلام از مجلدات ناسخ ص 454 حكايات بسيار از اين جاريه نقل كرد.

از آن جمله گويد يزيد بن عبد الملك او را بسيصد هزار دينار بخريد و چون به مصاحبتش نايل گرديد در روى و مويش واله و دلش اسير كمندش گرديد و وجه تسميه اش بسلامة به تشديد لام القس اين بود كه عبد الرحمن بن عبد اللّه بن ابى عماره كه در عبادت و فقهاهت و كثرت طاعت او را قس ميگفته اند چه قس و قسيس مهتر ترسايانرا گويند چنان افتاد كه روزى از سراى مولاى سلامه عبورش افتاد سرود و غناى سلامه را بشنيد چنان آن صوت و سرور خوش نوا بود كه پاى بند عبد الرحمن شد بايستاد و بآن سرود گوش فراداد مولاى سلامه گفت اى عبد الرحمن اگر خواهى دراى و اين آفتابرا بنگر

ص: 119

و آوازش بشنو عبد الرحمن راضى شد مولايش گفت ترا در جائى مى نشانم كه او را نه بينى و صوت او را بشنوى پس عبد الرحمن را بخانه آورد عبد الرحمن از آن صوت از هوش برفت مولايش چون عبد الرحمن را چنين بديد سلامه را بر وى درآورد عبد الرحمن را دل از دست بشد و دلدار نيز دل بدو سپرد چه عبد الرحمن جوانى جميل و تازه نهال و بى عديل بود ولى عبد الرحمن دل از وى بركند و بعبادت خود معاودت نمود اين بود وجه تسميه اش بسلامة القس

مداينى گويد چهار صفت در سلامه بود كه در هيچ زنى نبود خوبى روى و جمال و حسن صوت و نواى و نيكى اشعار خودش و خوبى اشعاريكه بآن تغنى مينمود

حبابه مدنيه

اشاره

معشوقه و مغنيه يزيد بن عبد الملك حبابه بتخفيف حاء مهمله بر وزن ملامه از مولدات مدينه اين زن شهرت جهانى داشت مردى از اهل مدينه كه او را ابن رمانه يا ابن منا ميگفتند مالك او بود او را آموزگار بود چندانكه گوهر وجودش را بصنوف كمال جلوه گر ساخت و اين حبابه سخن شيرين و نمكين و خورشيدروى و مشكين موى و ناهيد سرود و خوش آواز و ظرافت انباز و خوش نواز و عود پرواز بود از خوانندگان نام دار روزگار كاملا شوخى و دلبريرا آموخته حسن سرود را با حسن وجه با حسن چهره انباز داشتى ملاحت صورت و ظرافت سيرت را بهم پيوند ساختى اين وقت كه ايوان حسن و جمال و صورت و كمال را سلطان گرديد در ميدان دلربائى و جان فزائى بلندآواز شد و دلهاى نزار را بر ديده بيمار گرفتار و جانهاى پرشرار را بر چشمهاى پرخمار دچار ساخت ابتدا نامش عاليه بود چون يزيد بن عبد الملك او را بخريد و شيفته و فريفته او شد او را حبابه نام نهاد و يك باره روى بعيش و عشرت نهاد و از امور خلافت و سلطنت روى بپرداخت و اهل و اقربا و نزديكان خود را قدغن كرد كه در اين باب در حضرتش سخن نرانند چندان كه روز جمعه براى نماز جمعه مهيا شد چون سرود حبابه بشنيد ترك نماز جمعه كرد گفت مسلمه را بگوئيد با مردم نماز بگذارد و با حبابه گفت اى جان جانان و اى بلاى دين

ص: 120

و ايمان آنكس كه مرا در عشق تو ملامت كند بلعنت و نكوهش دچار باد و نيز حكايت كرده اند كه يك روز حبابه در خدمت يزيد تغنى همى نمود يزيد را از هر سو طرب فرو گرفت با حبابه گفت هيچ از من طربناك ترى ديده باشى گفتا آرى آن مولاى من كه مرا از وى خريدى يزيد را از اين سخن خشم فروگرفت بنوشت تا او را مقيدا بدو روانه دارند چون بدربارش حاضر كردند فرمان كرد تا در مجلسش درآورند پس آنمرد را بياوردند و در بند و زنجيرش بازداشتند يزيد حبابه را گفت تا بى خبر تغنى كرد آنمرد چون آن سرود بشنيد با بند و زنجير برجست چنانكه خويشتن را بر شمع افروخته بيفكند و ريش او بسوخت و همى ضجه بركشيد اى فرزندان زنا آتش مرا فروگرفت از اينحال يزيد بسيار بخنديد و گفت بجان خودم اين مرد از تمامت مردان طربناك تر باشد سپس زنجير را از وى برگرفتند و هزار دينارش عطا كردند بالجمله يزيد بن عبد الملك بكلى از ملك و مملكت بيخبر و غافل ماند كه هركس هرچه خواستى كردى

جهانرا ظلم و ستم فروگرفت و مردمانرا روز روشن چون شب تار گشت و يزيد از فروغ ديدار حبابه و تأثير بادۀ نار شب تار براى او روز روشن بود و يكساعت ديدار حبابه را با ملك جهان برابر داشتى در نزد او خوشى جهان در راندن كام و برداشتن جام بود چندانكه برادرش مسلمة بن عبد الملك او را نصيحت كرد سودى نداشت تا اينكه حبابه رنجور شد و روان يزيد در چنگ غم و اندوه مزدور گشت چند روز در كنار يار بزيست و با مردمان روى ننمود و روزبروز رنج حبابه بسيار و شكنج يزيد بيشمار و در آن بيمارى حبابه درگذشت و يزيد چندان از مفارقت يار نازنين اندوهگين گرديد كه رود خون از چهره روان گردانيد و رخصت سپردن بخاك را نميداد چندانكه بدن دلدار بوى مردار گرفت مردم سخت يزيد را ملامت و سرزنش كردند ناچار دل از آن مردار برگرفت و او را دفن كردند.

اين قصه را ابن اثيرود ميرى و صاحب اخبار الدول و صاحب روضة الصفا و حبيب السير باندك تفاوتى نقل كردند:

و بگفته ناسخ ص 457 در جلد اول با قريه يزيد آن چهرۀ تابناك را در خاك

ص: 121

ديد ديگربار بى اختيار شد و بفرمود گورش شكافتند و مردارش بيرون آورند و در آن كربت و مصيبت مسلول شد و پس از چند روز درگذشت.

و در روضة الصفا در ترجمه يزيد بن عبد الملك گويد سبب مرگ يزيد بن عبد الملك اين بود كه يزيد دانهاى انگور بجانب آن كنيزك (يعنى حبابه) مى انداخت او بدهان ميگرفت ناگاه دانه اى در حلق او بماند بسيار بسرفيد و بمرض موت گرفتار آمده درگذشت و يزيد يك هفته آن مرده را نگاه داشت با وى چند نوبت مباشرت كرد و بعد از يك هفته چون خواص و مقربان زبان بملامت وى گشادند رخصت داد تا او را دفن كردند يزيد متأسف و اندوهناك بمنزل خود مراجعت نمود هفت روز با هيچكس سخن نگفت و همان چند روز از غايت غم و الم بيمار شده وفات يافت.

نگارنده گويد تف بر آنجماعتيكه اين اولاد زنا را اولى الامر و امير المؤمنين و خليفه هاى پيغمبر دانند.

داستان سه جاريه

ايشهى در مستطرف از محمد بن واسع حديث كرده كه عبد الملك بن مروان به- حجاج بن يوسف نوشت اما بعد چون باين مكتوب واقف شدى سه تن دوشيزه كه در نهايت حسن و جمال باشند بسوى من بفرست و صفت هريك را با قيمت او براى من بنويس حجاج چون نامه را قرائت كرد كنيزفروشان را خواست و آنها را از مطلب آگاه كرد و فرمان داد كه باقصى بلاد سفر كنيد تا مطلوبرا بدست بياوريد و پول زياد بآنها براى خرجى راه بداد آن جماعت برفتند از شهرى بشهرى و از ديارى بديارى و اقليمى باقليمى تا اينكه مطلوبرا بدست آوردند با سه تن دوشيزه مولده كه در حسن و ملاحت و رشاقت و فصاحت نظير و بدلى نداشتند بخدمت حجاج مراجعت نمودند و حجاج بهر يك از ايشان بدقت نگران شد و قيمتش را بسنجيد و معلوم ساخت كه ايشان از هرچه گويند بيشتر قيمت دارند و آنچه در بهاى هر سه تن رفت قيمت يك تن نيست آنگاه نامه بعبد الملك نوشت و صورت حالرا شرح داد كه فرمان كرده بودى سه تن جوارى مولدات

ص: 122

ابكار بحضرتند روان دارم و صفتش برنگارم

اما كنيز اول جاريه است كشيده گردن و بزرگ سرين و سياه چشم و سرخ روى با دو پستان نورسته و رانهاى فربه درهم پيوسته گويا طلائى است كه با سيم سفيد در هم آميخته و بهاى اين جاريه بسى هزار درهم رسيد و اما كنيز دوم همانا جاريه است در حسن و كمال و اعتدال قامت و نهايت جمال شفاى هر بيماريرا حلاوت گفتارش دواى شافى و چاره هر گرفتار را ملاحت مقالش درمانى وافى بهاى آن گوهر بى همتا شصت هزار درهم است و اما كنيز سوم جاريه است با اندامى دل آرا و لطيف و ديدارى دلاويز و مليح و بدنى نرم و خوئى گرم و خلقى خوش اگر اندك يابد سپاس گذارد و با شوى خود در مجارى ايام بمساعدت روزگار سپارد و در ميدان حسن و جمال از ماه آسمان خراج ستاند و دو چشم دلربايش از آهوى خطا باج ربايد بهاى اين غزال بى مثال هشتاد هزار درهم باشد پس نامه را دربپيچيد و خاتم برنهاد و كنيزفروشان را بخواند و گفت با اين جوارى برويد شام نزد امير المؤمنين عبد الملك يك نفر از ايشان گفت ايد اللّه الامير من مردى سالخورده هستم و نيروى سفر كردن ندارم پسرمرا ميفرستم حجاج قبول كرد آن جماعت روى براه نهادند چون در يكى از منازل فرودآمدند تا چندى بياسايند و آن سه ماه پاره از يك طرفى بخواب رفتند ناگاه بادى وزيدن گرفت و جامه از شكم يكى از كنيزان برگرفت پسر نخاس كه جمالى دلفريب داشت بر وى نظر افتاد و بساعت تير عشقش بر ديده و ديدار خزيد و بلاى هوايش را از دل و جان پذيرفتار گرديد بى خبر از ياران جانب يار گرفت و در طلب تيمار بكوى دلدار شد و آن جاريه را مكتوم نام بود آن جوان بخواندن اين شعر شروع نمود

أمكتوم عيني لا تملّ من البكا و قلبي بأسهام الأسى يترشّق

أمكتوم كم من عاشق قتل الهوى و قلبي رهين كيف لا اتعشّق

از اين دو شعر بى تابى خود را در عشق آن گوهر ناياب باز نمود و هلاك خود را از تير و سهام عاشقى اشارت فرمود چون مكتوم اين حالرا معلوم ساخت اين شعر در جواب گفت.

ص: 123

لو كان حقّا ما تقول لزرتنا ليلا إذا هجعت عيون الحسد

كنايت از اينكه اگر در طريقت عشق موافق و در سخن خويش صادقى شب هنگام چون چشم حاسدان و ديدۀ رقيبان خواب فروگيرد بزيارت ما بشتاب و معشوقه خويش را بكاميابى درياب چون سياهى شب دامن بگسترد آن جوان بطلب محبوب رفت او را بانتظار قدوم خويش برپاى ديد پس او را در بغل كشيد و همى خواست بآن نگار بجانبى فرار كند اصحاب و ياران بفطانت آنحالت بدانستند او را گرفتند و بند آهنين بر وى نهادند و اسيرا او را بشام بردند كنيزفروشان سه جاريه را بمحضر- عبد الملك آوردند و نامه حجاج را تسليم دادند عبد الملك اوصاف ايشانرا بخواند دو تن را با آن صفت و شمايل مماثل ديد لكن جاريه سوميرا ديگرگونه يافت و با اوصاف حجاج يكسان نشناخت با كنيزفروشان گفت چيست اين جاريه را كه مطابق صفتيكه حجاج كرده يكسان نيست رخساره گلگونش زردى گرفته و بدن سيم گونش لاغر و ضعيف مينمايد گفتند يا امير المؤمنين ما را امان ده تا واقع مطلب را بعرض برسانيم عبد الملك گفت راست بگوئيد در امانيد اين وقت رفتند و آن جوان را با زنجير گران آوردند چون او را در حضور عبد الملك درآوردند از بيم سئوال و نكال عذاب بگريست و اين شعر بگفت

أمير المؤمنين أتيت رغما و قد شدّت إلى عنقي يدّيا

مقّرا بالقبيح و سوء فعلي و لست بما رميت به بريّا

فإن تقتل ففوق القتل ذنبي و إن تعفوا فمن جود علينا

آن جوان در اين اشعار از عجز و بيچارگى و گرفتارى بعشق و خيانت در امانت اشارت كرده و بيان كرده كه اگر مرا بهزار عقوبت بقتل برسانى مستوجب اين و بيش ازينم و اگر بگذشت و اغماض بگذرى محض بخشايش و جودى است كه بر ما فرموده باشى عبد الملك گفت اى جوان چه چيز ترا بر اين مبادرت جسارت داد آيا ما را خفيف شمردى يا در عشق جاريه اين باديه سپردى گفت بسر و قدر رفيع تو يا امير المؤمنين جز عشق جاريه چيز ديگر در نظر نداشتم عبد الملك گفت اين جاريه با آنچه در

ص: 124

تجهيز او تهيه كردم بتو بخشيدم آنجوان را با تمامت اسباب و اثاثيه اى كه از حلى و حلل براى او معين كرده بود برگرفت و شادكام بجانب اهل خويش براه افتاد در عرض راه در منزلى فرود آمد با جاريه معانقه كردند و بخفتند صبح مردمان خواستند روى براه نهند هر دو تن را مرده يافتند و سبب مرگ آنها هيچ معلوم نشد.

ريا

دختر غطريف سلمى است در كتاب اعلام الناس از عبد اللّه بن معمر قيسى حكايت كرده كه گفت سالى حج بيت اللّه الحرام نهادم پس از مناسك حج بمدينۀ منوره آمدم شبى در روضۀ منورۀ رسولخدا مشغول عبادت بودم بناگاه ناله بلند و زارى سخت بشنيدم كه اشعارى دلخراش و جان گداز ميخواند كه خبر از قلب گداخته ميدهد من باثر ناله رفته جوانى ماه رو ديدم كه خط عارضش ندميده لكن اشگ خونين ديدارش را جراحت رسانيده و هر دو گونه گلگونش را رنگ طبرخون بخشيده او را تحيّت گفتم و پرسيدم از كدام قبيله اى گفت ايمرد تو كيستى آيا ترا حاجتى است گفتم در اين روضه منوره جاى داشتم ناگاه صوت جانسوز تو مرا باينجا كشانيد جان من فداى تو باد بازگوى اين حال چيست؟ گفت بنشين من نشستم گفت من عتبة بن خباب بن منذر بن جموح انصارى هستم روزى بمسجد احزاب شدم و بنماز و نياز ايستادم چون فارغ شدم ناگاه جماعتى زنان چون ماه فروزان نمايان شدند و در ميان ايشان دختركى بديعة الجمال با ملاحت ديدار نمودار شد و نزد من ايستاد و گفت اى عتبه چگوئى در وصال آنكس كه خواهان وصال تو است اين بگفت و برفت بعد از آن خبرى از وى نشنيدم و اثرى نديدم با كمال پريشانى حواس و اندوه دل و انقلاب خاطر از هر مكانى بمكانى انتقال ميدهم و ياد از آن حسن و جمال ميكنم چون اين كلمات را بگذاشت فرياد بركشيد و بيهوش بر زمين افتاد و رنگ او زرد شد آنگاه اين اشعار بسرود:

أراكم بقلبي من بلاد بعيدة تراكم تروني في القلوب على البعد

فوأدي و طرفي يأسفان عليكم و عندكم روحي و ذكركم عندي

ص: 125

و لست ألذّ العيش حتى أراكم و لو كنت في الفردوس أو جنّة الخلد

عبد اللّه گويد من با آنجوان تا صبح گهان به پند و اندرز و تسليت مشغول بودم ولى گفت هيهات هرگز از اين كار روى برنتابم و از اين انديشه بر كنار نشوم آنگاه او را گفتم اكنون برخيز تا بمسجد احزاب شويم سپس بمسجد احزاب فريضۀ ظهر را كه بجا آورديم بناگاه جماعتى زنانرا نمايان ديديم لكن آن جاريه با ايشان نبود آن زنان گفتند اى عتبه گمان تو در حق جاريه كه خواهان وصال تو بود چيست عتبه گفت مگر او را چه پيش آمده گفتند پدرش او را برداشت و بطرف سماوه كوچ نمود عبد اللّه گويد من نام آندختر از زنان پرسيدم گفتند ريا دختر غطريف يسلمى است اين وقت عتبه آه آتش بار از دل بركشيد و از كمال غم و اندوه اين شعر بسرود:

خليلي ريا قد أجد بكورها و سارت إلى أرض السّما و عيرها

خليلى قد غشيت من كثرة البكاء فهل عند غيري عبرة أستعيرها

عبد اللّه گويد سخت دلم بحال او بسوخت گفتم اى عتبه نيك بدان كه من مالى فراوان براى پارۀ اعمال خيريه حمل كردم از پاى نه نشينم تا ترا بمقصود رسانم اكنون برخيز بمجلس انصار شويم چون بنزد ايشان آمديم پس از سلام و تحنيت گفتم اى گروه در حق عتبه و پدرش چگوئيد گفتند از بزرگان عرب هستند گفتم همانا عتبه به تير عشق و بلاى هوا دچار شده از شماها خاهانم كه با من بسماوه بياييد گفتند چنين كنيم پس بجملگى سوار شديم تا بمنازل بنى سليم رسيديم غطريف از وصول ما خبر يافت و باستقبال بشتافت و شرط تحيت بگذاشت گفتيم همانا مهمان تو هستيم از اين سخن مسرور شد غلامان خود را فرمود فرشها بگستردند و بالشها نهادند و شترها نحر كردند و گوسفندها بكشتند گفتيم از طعام و شراب تو نخوريم و نياشاميم تا حاجت ما را بر آورده دارى گفت حاجت شما چيست گفتيم دوشيزۀ خود ريا را براى عتبة بن خباب بن منذر كه با نسبى عالى و عنصرى كريم ممتاز است خطبه نمائيم گفت اى برادران ريا اختيار شوى با خود او است اكنون بنزد او شوم و شما را از آن خبر دهم پس با خشم و ستيز برخواست و برفت بنزد ريا، ريا چون پدر را خشمگين ديد زبان شيرين برگشود و

ص: 126

و جهانى را بقند و شكر بيالود و گفت اى پدر اين شراره خشم كه در چهره ات نمودار است از چيست.

گفت قومى از انصار بر من درآمدند براى خطبه تو آن سرو بوستان دلربائى گفت مردم انصار ساداتى گرام هستند رسولخدا ص از بهر ايشان استغفار فرموده اكنون بفرما كدام يك آنها براى خطبه من آمده گفت جوانى كه معروف بعتبة بن خباب است ريا گفت شنيده ام عتبه بآنچه وعده دهد وفا نمايد و هرچه طلب كند ادراك نمايد غطريف چون اين گفتار لطيف بشنيد از باطن امر باخبر شد و گفت قسم خورده ام كه هرگز ترا با او تزويج ننمايم ريا گفت با ايشان نيكى كن چه مردم انصار را نتوان پاسخ ناخوش داد بلكه بايد ايشانرا بطور مطبوع بازگردانيد غطريف گفت پاره اخبار تو بمن رسيده ريا گفت هيچ سخنى در ميان نبوده غطريف گفت اما من سوگند ياد كرده ام كه ابدا ترا باو تزويج نكنم ريا گفت اگر چنين است پس مبلغ مهر را زياد كن چه ايشان اين حال بدانند از مطلوب خود دست بكشند و بازگردند و براى تو هم منقصتى نباشد غطريف اين رأى را پسنديد و آن نوگل بوستان ملاحت ميدانست هرقدر هم خواهند ايشان با تمام منت ميدهند و مقصود حاصل شود غطريف بنزد انصار آمد گفت ريا مسئول شما را اجابت كرد و لكن مهر گرانى ميخواهد كه عتبه را آن بضاعت فراهم نشود انصار گفتند چه خواسته است گفت هزار دست اوزنح طلاى سرخ و پنج هزار سكه درهم هجرى و يكصد جامه برد يمانى و پنج ظرف عنبر بايد تسليم بنمايد.

عبد اللّه گفت اين جمله را من تسليم ميدهم آيا اجابت نمودى غطريف گفت آرى عبد اللّه گويد چند تن بمدينة فرستادم تا آن اشياء را فراهم نموده آوردند آنگاه وليمه عروسى گوسفندان ذبح كردند و تا چهل روز بسور و سرور مشغول بوديم سپس ريا را در هودجى نشانيديم و غطريف سى شتر را از جهاز گران بار ساخت سپس او را وداع كرديم و براه افتاديم تا بيك منزلى مدينة طيبه رسيديم اين وقت گروهى سوار از قبيله بنى سليم بما حمله كردند از بهر غارت اموال اين وقت عتبة بن خباب بر ايشان حمله كرد و

ص: 127

چند تن از ايشانرا بكشت و مراجعت نمود. اما نيزه بر وى زده بودند كه از زحمت آن جراحت بر زمين افتاد و جان بجان آفرين سپرد در آنحال گروهى از حوالى آن منزلگاه بنصرت ما آمدند و آن سوارانرا پراكنده نمودند ريا چون عتبه را كشته ديد خود را از هودج پرتاب كرد بروى نعش عتبه و همى فرياد كشيد و ناله و عويل او سخت ما را منقلب كرد و ريا با سوز و گداز همى وا عتبتا گفت و اين اشعار بسرود

تصبّرت لا إنّي صبرت و إنّما أعلّل نفسي إنّها بك لا حقه

و لو أنصفت روحي لكانت إلى الرّدى أمامك من دون البريّة سابقه

فما أحد بعدي و بعدك منصف خليلا و لا نفس لنفسي موافقه

آنگاه فريادى سخت بركشيد و جان سپرد آن منظره رقت بار سخت ما را تحت تأثير قرار داد كه اين جوان ناكام بناگهانى هدف تير اجل شد پس از گريه بسيار هر دو را در همان جا دفن كرديم.

عبد اللّه گويد پس از هفت سال عبورم بمدينه افتاد چون از مراسم زيارت فراغت حاصل كردم با خود گفتم بتربت عتبه گذرى بنمايم چون بنزد قبرش رسيدم درختى سبز بديدم كه پارچهاى سرخ و زرد و سبز بر آن آويخته بود از اهل آن منزل پرسيدم اين درخت را چه نام است گفتند (شجرة العروسين) پس يك روز و شب در كنار آن قبر بماندم و باز شدم و ديگر از آنجا عبور نكردم.

نگارنده گويد در جلد چهارم در حرف جيم مختصر اشاره اى باين داستان شده است.

دختر عباد بن اسلم

ابن اثير در كامل وايشهى آوردند كه عبد الملك بن مروان بحجاج مكتوب كرد كه سر عباد بن اسلم بكريرا از تن جدا كرده بدرگاه ما بفرست حجاج او را احضار كرد و داستانرا بازگفت عباد سخت بگريست و گفت ايّها الامير اگر امير المؤمنين غائب است تو حاضرى و خداوند متعال ميفرمايد (يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جٰاءَكُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا) اى كسانيكه بدين خدا گرويده ايد هر وقت يكى از فاسقان در خدمت شما از خبرى

ص: 128

داستان كند روشن كنيد يعنى سخن ايشان اعتماد نورزيد تا صدق و كذب آن معلوم شما شود بخدا آنچه از من در حضرتش معروض داشته اند باطل است و من مردى معيل هستم و بيست و چهار تن زنرا بايد نگاهدارى و نفقه بدهم و آنان جز من هيچكس را ندارند و اينك بر در سراى حاضرند ايشانرا احضار فرماى چون وارد شدند حجاج بحال ايشان رقت كرد و آنجمله زوجه او و عمه و مادر و دختران او بودند و از ميانه يك تن از دخترهاى او مانند ماه شب چهارده پديدار شد حجاج با وى گفت ترا با وى چه نسبت است گفت دختر او هستم و بمن گوش دار تا چه ميگويم آنگاه اين اشعار قرائت كرد

أحجّاج لم لم تشهد مقام بناته و عمّاته يندبنّه الليل أجمعا

أحجّاج لم تقتل به إن قتلته ثمانا و عشرا و اثنين و أربعا

أحجّاج من هذا يقوم مقامه علينا فمهلا إن تزدنا فضعضعا

أحجّاج إمّا أن تجود بنعمة علينا و إما أن تقتلنا معا

حجاج چون حال ايشان بديد و سخنان ايشان شنيد رقّت كرد صورت حالرا بعبد الملك مكتوب كرد و قصه آن دختر را شرح داد عبد الملك در پاسخ نوشت اگر حكايت چنين است كه مكتوب كردى او را بصله و جائزه بنواز و جاريه را نوازشى نيكو كن حجاج امتثال كرد.

زينب

خواهر حجاج بن يوسف ثقفى او را روى درخشان و موى عنبرفشان و خوى دلپذير و بوى چون مشك و عبير و اندام دل آرا و قامت سروآسا و بدن سيمين و ديدار نازنين بود كه هزاران خورشيدش بندۀ ديدار و هزاران ناهيدش خريدار بازار بگفته ابو الفرج در جلد ششم اغانى در ذيل احوال محمد بن عبد اللّه بن نمير ثقفى گويد كه او شاعرى غزل گوى و از جمله شعراى دولت امويه او دل در هوى زينب باخته بود و سرى پرسودا و قلبى پرغوغا و در كمند مويش گرفتار و به بلاى غمزه اش دچار و در وصف و شمائل دلفريبش غزلها ميسرود چون آن اشعار گوشزد زينب شد سخت بگريست و گفت ميترسم

ص: 129

مردم گمان كنند كه من چنانم كه او گفته حجاج قصد قتل او كرد ناچار نميرى فرار كرد و بعبد الملك پناه برد عبد الملك گفت اشعاريكه دربارۀ زينب گفته اى براى من بخوان چون اشعار را قرائت كرد عبد الملك بحجاج نوشت كه محمد بن عبد اللّه نميرى در پناه من است مبادا او را گزندى برسانى حجاج نميريرا بخواند و گفت آن اشعار كه در حق خواهر من زينب سروده اى براى من بخوان نميرى گفت جز خير و خوبى بر زبان نرانده ام گفت بايد بخوانى مترس در امانى از طرف امير المؤمنين پس گفت

تضوع مسكا بطن نعمان اذ مشت به زينب في نسوة عطرات

حجاج گفت بخدا قسم دروغ گفتى زيرا زينب گاهى كه از منزل خود بيرون شد استعمال عطر ننمود سپس گفت تمامت اشعار خود را براى من قرائت كن پس گفت

مرونّ بفخّ رابحات عشية يلبّين للرّحمن معتمرات

حجاج گفت راست گفتى چه زينب بسيار حج گذاشتى و روزها بروزه بسر بردى بالجمله چون تمامت اشعار را قرائت كرد چون باين شعر رسيد

يخمّرن أطراف البنان من التقى و يخرجن جنح اللّيل معتجرات

حجاج گفت براستى سخن كردى زينب بر همين اوصاف متصف بود يعنى كمال ستر و عفاف را دارا بود زينب، و هنگاميكه حجاج زينب را با حرم خودش بجانب شام كوچ داد در بين راه قاطريكه هودج زينب بر پشت او بود رم كرد و زينب را بر زمين زد چنانكه سينه و پهلوى او درهم شكست فورا درگذشت.

جاريه

جاريه سليمان بن عبد الملك، مسعودى در مروج الذهب آورده است بنابر نقل ناسخ در جلد باقريه كه اسحق بن ابراهيم بن مروان گفت يك روز سليمان در زمان خلافتش جبۀ نامدار بر تن بياراست و بدنرا بعطر و گلاب خوشبو ساخت و اطراف عمامه فروهشت و عصاى خويش برگرفت و ساخته و آراسته بر منبر شد و بر خويشتن نگريست و بر خود بباليد و تمامت حشم و خدامش حاضر بودند پس خطبه ايكه خواست بفصاحت بياراست

ص: 130

سپس گفت منم پادشاه جوان و سيد بزرگ و بزرگوار و كريم بخشنده.

در اين حال يكى از جوارى خاصّه او كه با وى معاشرت و مباشرت داشته در حضورش پديدار شد سليمان گفت بازگوى امير المؤمنين را بچه جمال و خصالى مى بينى گفت او را بطوريكه نفس آرزو ميكند و چشم را فروغ ميرسد نگران هستم اما اگر اين قول شاعر نبود گفت شاعر چه گويد گفت ميگويد

أنت نعم المتاع لو كنت تبقي غير أن لا بقاء للإنسان

ليس فيما بدا لنا منك شيء علم اللّه غير أنّك فان

كنايت از اينكه تو با اين جمال دل آرا و ديدار ماه سيما و طراوت ديدار و حلاوت گفتار اگر بدست اجل گرفتار و بپاى حوادث بهلاكت و دمار نميرسيدى متاعى خوب و لقمۀ مطلوب بودى و ما جز خوبى و خوشى از تو نمى يافتيم اما افسوس كه اين چهرۀ گلگون از تندباد حوادث سندروس و اين بدن نازنين بزير زمين خوراك مار و مور خواهد شد.

بانوئى كه بر سر قبر شوهر گريان بود

در مستطرف مسطور است كه وقتى سليمان بن عبد الملك بصحرائى رو نهاد يزيد بن مهلب در خدمتش بود ناگاه در بيابان شام زنيرا نگران شدند كه بر فراز گورى گريان و نالان است سليمان گويد در آن حال برقع از روى برگرفت گوئى آفتابى درخشان از زير سحاب نمودار گرديد ما در حسن و جمال او متحير و مبهوت و در وى نگران بوديم يزيد بن مهلب گفت يا امة اللّه هيچ ميل دارى كه امير المؤمنين را بشوهرى اختيار بنمائى آن زن با اندوه و چشم گريان بر ما نگريست و اين شعر قرائت كرد

فإن تسئلاني عن هواى فانّه يحول بهذا القبر يافيان

فإنّي لأستحييه و التّرب بيننا كما كنت أستحييه و هو يراني

كنايه از اينكه هوا و ميل من اسير اين گور است و هم اكنونكه خاك گور او را از من مستور داشته از وى شرم مينمايم چنانچه در زمان زندگانيش در من نگران بود

ص: 131

شرمگين ميشدم

عايشه

دختر طلحة بن عبيد اللّه ابتداء زوجه عبد اللّه بن عبد الرحمن بن ابى بكر بود و بكارت را بدو سپرد چون عبد اللّه بمرد مصعب بن زبير او را بحباله نكاح درآورد و ضرۀ عقيلة القريش عليامخدره سكينه بنت الحسين عليه السلام گرديد و با آنمخدره خصومت داشت و هر سال بحج ميرفتند و چون عليامخدره سكينه انفاق مال كثير مينمود منادى عليا- مخدره سكينه عليها السلام پيوسته با عايشه خطاب ميكرد و ميگفت

عايش يا ذات البغال السّتين لا زلت ما عشت كذا تحجّين

و عايشه شست قاطر زاد و بنه او را ميكشيد

محمد بن سلام حكايت كرده كه عايشه دختر طلحة بن عبيد اللّه براى حج چون وارد مكه شد خواهران او و زنان اهل مكه از قريشيات و جز ايشان براى ديدن او آمدند و غريض نيز از دنبال خاتونهاى خود بيامد و او مردى از اهل بربر سازنده و نوازنده بود تاريخ مفصلى از او در جلد اول باقريه ناسخ ص 260 مذكور است بالجمله جماعت نسوان نزد عايشه شدند و عايشه براى هريك هرچه از جامه و ديگر اشياء براى ايشان آماده كرده بود بايشان داد و آن جماعت تن بتن بيرون شدند و از دنبال هر يك جاريۀ او حمل الطاف عايشه مينمود و غريض در بيرون سراى واقف بود تا خاتونهاى او بيايند غريض گفت بهره من از عطاى عايشه چيست گفتند همانا از تو غافل مانديم و فراموش كرديم گفت من از اين مكان بجاى ديگر نروم تا بهرۀ خويش بدست آرم سپس در آنجا بايستاد و باين شعر تغنى كرد

تذكّرت ليلى فالفوأد عميد و شطّت نواها فالمزار بعيد

صداى او بگوش عايشه رسيد فرمان داد او را در آوردند عايشه چون او را بديد بسيار بخنديد و گفت من از آمدن تو اطلاعى نداشتم آنگاه بفرمود تا پارۀ اشياء كه از بهرش مقرر داشته بودند بياورند و باو دادند پس از آن عايشه با غريض گفت اگر تو از

ص: 132

بهر من آوازى بخوانى كه دلخواه من باشد چنين و چنان با تو عطا كنم غريض اين اشعار كثير را تغنى نمود

و ما زلت من ليلى لدن طرّ شاربي الى اليوم اخفي حبّها و اداجن

و احمل فى ليلى لقوم ضغينة و تحمل فى ليلى عليّ الضّغاين

عايشه گفت همانكه خواستم تغنى كردى و او را بصله بزرگ برخوردار كرد.

بالجملۀ شوهر دوم عايشه مصعب بن زبير بود چون مصعب مقتول شد عمر بن- عبيد اللّه بن معمر او را تزويج نمود و براى او در حيره بناء عالى بگذاشت و در روز عروسى او فرشى ممهد گردانيد كه مانندش كس نديده بود هفت زرع طول و چهار زرع عرض داشت و در آن شب هفت كرت با وى درآميخت چون بامداد شد كنيز عايشه با او گفت يا ابا حفص همانا در هر كار بحد كمال باشى حتى در اين كار چون عمر بديگر جهان سفر كرد عايشه ايستاده بر وى نوحه كرد چه عرب را قانون چنان بود كه چون زنى بر شوهر خويش در حالت قيام نوحه كند علامت اين است كه پس از او ديگر شوهر نكند بالجمله عايشه در سال يك صد و يك يا دو درگذشت و كابين او از مصعب يك صد هزار دينار بود

عزّه دختر جميل ضميريه

معشوقه كثير شاعره كثير از شعراى شيعه است معاصر با هشام بن عبد الملك بوده و معروف به كثير عزه شد و ابتداى عشق او بعزه اين بود كه عبورش افتاد بجماعتى از زنان بنى ضمره و گله گوسفند با او بود ايشان عزه را بدو فرستادند و اين هنگام عزه كودك بود گفت اين جماعت زنان گويند يك سر گوسفند بما تسليم كن و بها بستان كثير كبشى بايشان فرستاد و از ديدار عزه در عجب شد سپس يكى از آن زنان ثمن گوسفند را آورد كثير گفت آندخترك چه شد كه آن حيوانرا از من بگرفت گفت ترا با وى چه كار است اينك دراهم تو است مأخوذ دار كثير گفت من اين دراهم مأخوذ ندارم مگر از دست آنكس كه قوچ را بدو دادم بالأخره گفت دراهم با شما باشد چون بنزد شما بيايم حق خود را خواهم گرفت چون گوسفندان خود بفروخت شامگاهى بنزد ايشان شد و در آن

ص: 133

وقت عزۀ دوشيزه خوردسالى بود كه بتازه پستانش بردميده آن زنان دراهم او را حاضر كردند گفت غريم من عزه است آن زنان گفتند ويحك عزه جاريه صغيره است و او را آن مايه نيست كه بتواند حق ترا وفا نمايد و ترا كامياب بگرداند اين حق بر يك تن از ما فروگذار تا بزودى ادا كنيم كثير گفت من حق خود را از وى فروگذار نكنم اين بگفت و برفت بار ديگر بنزد ايشان آمد و اين اشعار بگفت

نظرت إليها نظرة و هي عاتق على حين أن شبّت و بان نهودها

من الخافرات البيض ردّ جليها إذا ما انقضت احدوثة لو نعيدها

جماعت نسوان گفتند همانا جز عزه هيچ مطلوبى ندارى و از ديدارش ديده بر ندارى پس عزه را نزد او حاضر ساختند و اين عزه در حسن و جمال و عقل و كمال نظير و همال نداشت و اغلب اشعار كثير درباره او است

عزه را چون پيرى دريافت روزى بر عبد الملك بن مروان درآمد عبد الملك گفت تو همانى كه كثير در حق تو فلان شعر را گفته و شعر را قرائت كرد كه عزه چون آتش تافته و ستاره درخشان است يعنى فعلا در تو از آن جمال تو چيزى نمودار نيست عزه گفت بخدا قسم در روز عشق و عاشقى بهتر و نيكوتر بودم از آتشيكه در شبى سرد برافروزند

گويند كثير را غلامى بود كه كار تجارت ميكرد عزه از آن غلام پاره كالاى سراى و اسباب خانه خريد و در اداى بها چندى بمماطله رفت آنغلام آن مشترى را كه رشك مشترى بود نميشناخت روزى با او گفت بخدا قسم تو چنانى كه مولايم گفته

قضى كلّ ذي دين فوفّى غريمه و عزّة ممطول معنّى غريمها

عزه چون اين بشنيد شرم گين برفت زنى بآن غلام گفت آيا عزه را ميشناسى گفت لا و اللّه آن زن گفت بخدا قسم اين عزه بود كه با او اين مقال گفتى غلام گفت اكنون كه حال بر اين منوال است بخدا قسم كه هرگز چيزى از او طلب نكنم پس نزد كثير رفت و قصه را بازگفت كثير غلامرا آزاد كرد و آنچه از مال التجاره در دست او بود باو بخشيد و نيز در ناسخ گويد كه روزى عبد الملك با كثير گفت قدرى از داستان خود با عزه بگو

ص: 134

كثير گفت سالى از سالها بزيارت حج رفتم شوهر عزه نيز در آنسال اقامت حج نمود و عزه را با خود آورده بود و هيچيك از ما دو تن بحال ديگرى آگاهى نداشتيم و چون در طريق فرود آمديم شوهرش گفت اى عزه قدرى روغن بخر و براى رفقاى من ترتيب غذائى بده آنماه خرگاهى در طلب روغن خيمه بخيمه همى رفت تا بخيمه من درآمد و هيچ نميدانست كه خيمه من است و من در آن حال چوبه چند از تير پيش خود نهاده ميتراشيدم چون او را بديدم همچنان تير ميتراشيدم و باو نگاه ميكردم و از خويش چنان بى خبر شدم كه در عوض چندين دفعه استخوان انگشتهاى خود را همى بتراشيدم و ندانستم كه اين استخوان است يا چوب و خون همى از دست فرو ميريخت چون اين حال بر آن خورشيد تمثال آشكار شد نزد من بيامد و دست مرا بگرفت و با جامه خون از آن پاك نمود و مشكى روغن نزد من موجود بود او را قسم دادم تا او را برداشت و بنزد شوهرش رفت چون شوهرش جامه خون آلودش بديد از كيفيت بپرسيد عزه از بيان آن امتناع ورزيد او را قسم داد كه بايد بگوئى عزه جريانرا بيان كرد چون شوهرش شنيد او را بزد و سوگند ياد كرد كه بايد عزه در روى من دشنام گويد لاجرم عزه بيامد در حضور شوهرش نزد من بايستاد و گريه كنان با من گفت يابن الزانيه آنگاه بازگشتند.

آرام جان بيكم

منكوحه سلطان محمد ميرزا بن جلال الدين ميران شاه ابن امير تيمور صاحب قران زنى بود صبيح المنظر طليق اللسان و متناسب الاعضاء و از فرط حسن و ذكا و فطانت در زمانى قليل سلطان محمد ميرزا را چنان مفتون خود نمود كه مقاليد امور حكومت را بكلى در كف كفايت او گذاشت و اكثر اوقات تاج دولت را اين زن بر سر داشت و حكمرانى اين زن و شوهر از سال هشتصد و سى الى هشتصد و پنجاه و پنج امتداد داشت (خيرات)

ص: 135

آمنه

زوجه ابن دمنية از شعراى صدر اسلام و نام او عبد اللّه ابن عبيد اللّه بوده دمنية اسم مادر او است گويند ابن دمنية را زنى بدكار داشته مسماة بحماء پس از رنج و تعبيكه از او تحمل كرده بود آمنه را تزويج كرد و بالاخره حماء ابن دمنية را مقتول ساخت اما آمنه صاحب طبع سرشار و از فصحا بوده و زياده از حد متعارف بابن دمنية مهر و محبت داشته و محاورات شاعرانه فيمابين زوج و زوجه واقع شده چنانچه در مجلسى اين ابياترا خطاب بابن دمنية انشاء نموده است

و أنت الّذي أخلفتني ما وعدتني و أشمّت بي من كان فيك يلوم

و أبرزتني للنّاس ثمّ تركتني لهم غرضا أرمي و أنت سليم

فلو كان قول يكلّم الجسم قد بدا بجسمي من قول الوشاه كلوم

و بعضى از ابيات رائقه اين زن در كتاب اغانى و تزيين الاسواق نگاشته شده و اشعار عاشقانه ذيل از آنجمله است

تجاهلت و صلّى حين لاحت عمايتي فهلاّ صرمت الحبل إذ أنا أبصر

ولي من قوى الحبل الّذى قد قطعته نصيب ولي رأى و عقل موفّر

و لكنّما آذنت بالصّرم بغتة و لست على مثل الذّى جئت أقدر

(خيرات)

ابنة غيلان

دختر غيلان بن سلمه و مسماة بباديه و از قبيلۀ بنى ثقيف اين زن صحابيه بوده و بواسطه سمن و ميل بزينت شهرت يافته و در آن زمان در ميان زنان احدى نبود كه از ابنة غيلان و از فارعه دختر عقيل ثقفية مزين تر باشد و همه نسوان بر آرايش و زينت اين دو زن غبطه و حسد ميبردند و بجهت فربهى كه ابنة غيلان داشت در حق او ميگفتند اذا جلست تبنت يعنى هر وقت اين زن مى نشيند مثل اين است كه خيمه و چادرى برپا

ص: 136

كرده باشد وقتيكه عبد اللّه بن ابى اميه برادر ام سلمه ام المؤمنين در خدمت حضرت رسول عزيمت فتح طائف نمود مرديكه هيت نام داشت او را بگرفتن ابنة غيلان تشويق و تحريص همى كرد و گفت اذا فتحتم الطائف فعليك بابنة غيلان فانها اذا اقبلت اقبلت باربع و اذا ادبرت ادبرت بثمان يعنى وقتيكه طائف را فتح كرديد تو البته دختر غيلانرا بخواه چه او هر وقت رو بطرف شخص آيد چهارشكن از شكم خود بنمايد و چون پشت كند هشت چين از خاصرتين آشكار سازد.

گويند زنان قبل از اينكه هيت اين كلمات را بر زبان آرد او را از غير اولى الاربه ميدانسته اند يعنى در او شايبه شهوت و ميل بزنان فرض نميكردند لهذا از او اجتناب نمينمودند پس از آن در حالت او ريب و ترديدى حاصل نمودند هيت را از حرمها مطرود داشته اند.

كامل ابن اثير بجاى كلمات مسطورۀ در فوق عبارت ذيل را از هيت كه خطاب به عبد اللّه بن ابى اميه مينمايد چنين نقل كرده (ان فتح اللّه عليكم الطائف فسل رسول اللّه صلى اللّه و عليه و اله ان ينفلك باديه بنت غيلان فانها هيفاء شموع نجلاء ان تكلمت تغنت و ان قامت تثنت و ان مشت ارتجت و ان قعدت تبنت تقبل باربع و تدبر بثمان بثغر كالاقحوان بين رجليها كالقعب المكفاء) يعنى اگر خداوند فتح طائف را نصيب شما كرد از حضرت رسول درخواست كن كه از غنايم باديه دختر غيلانرا حقه تو قرار دهد چه او باريك ميان است شكفته طبع و خوش چشم چون تكلم كند آوازى مطبوع از او مسموع شود چون برخيزد سرو را ماند كه متمايل گردد وقت خراميدن بزيبق رجراج شبيه است در هنگام نشستن مانند خيمۀ قبه دار و بنيانى استوار باشد چون فراز آيد چهارشكن در شكم بنمايد و اگر پشت كند هشت چين از خاصرتين او پديدار آيد دندانش بگل اقحوان شباهت دارد و ميان دو رانش كاسى واژگون است (خيرات)

ادهم باشى

ملقب بممتاز محلى و مسماة بقدسيه بيكم زوجه ابو الفتح محمد شاه فرزند جهان

ص: 137

شاه بن بهادر شاه پادشاه هندوستان زنى صاحب حسن و طالب عيش و نوش بوده بعد از فوت شوهر خود محمد شاه باغ باصفائى در بيرون دهلى بنا نموده و آنرا قدسيه ناميده و اكنون در خارج شهر دهلى در نزديكى دروازه معروف بكشميرى دروازۀ آن باغ برقرار و باقى است در اين باغ مسجد خوبى هم ساخته شده و قدسيه بيگم طبع موزون داشته و رعنائى تخلص ميكرده و بزبان هندى اشعارى دارد. (خيرات)

ارجمند بانو بيكم

اولين منكوحه شهاب الدين محمد شاه جهان بن نور الدين محمد جهان گير شاه پادشاه هندوستان بود و از فرط جمال و آگاهى و هوشمندى كه داشت هر روز تعلق خاطر پادشاه باو ميافزود اين زن چهار پسر و چهار دختر آورد پسران دارا شكوه شاه شجاع ميرزا مراد اورنگ زيب دختران انجمن آرا دهرآرا گيتى آرا جهان آرا چون ارجمند بانوبيگم درگذشت شوهرش بقعه عالى بيادگار او در شهر اكبرآباد بنا نمود و آنرا روضۀ تاج محل ناميد و اكنون بقعه تاج بى بى معروف است و شهاب الدين محمد شاه جهان از سال 1003 هجرى تا هزار و پنجاه و هفت سلطنت كرد. (خيرات)

اسماء بنت عبد اللّه

از زنان قبيله بنى عذره است مثل معروف لاعطر بعد عروس را او گفته و از امثال مشهور عرب گرديده است ابو الفضل ميدانى در مجمع الامثال گفته اسماء از قبيله بنى عذره در سلك ازدواج عمزادۀ خود كه عروس نام داشت منسلك گرديد ولى پس از چندى عروس درگذشت و پس از فوت او شخصى از قبيله اسماء او را در حباله نكاح خود درآورد و اين شخص زشت روى بود و رائحه دهنش رائحه كريهه بود وقتى كه شوهر دوم اسماء او را بقبيله خود ميبرد اسماء باو گفت اذن بده بر سر قبر عمزاده خود عروس قدرى گريه كنم آنشخص باو اجازه داد و اسماء بر سر قبر عروس رفته عبارات ذيل را اظهار نمود:

ص: 138

أبكيك يا عروس الأعراس يا ثعلبا في أهله و أسدا عند البأس

(مع الأشياء لا يعلمها الناس)

يعنى گريه ميكنم بر تو اى عروس عروسها اى كسى كه در ميان كسان خود در حلم و بردبارى و ملايمت همانند ثعلب بودى و در موقع جنگ و ستيز بشير شباهت داشتى و در تو صفات حميدۀ ديگر بود كه مردم از آن بى خبر بودند شوهر ثانى اسماء گفت آن صفاتى كه عروس داشت كه مردم خبر نداشته اند چه بود اسماء گفت:

كانّ عن الهمة غير نعاس و يعمل السّيف صبيحات بأس

يعنى در وقت اقدام راه تغافل و تسامح نميرفت و هنگام فرار از شر باستعمال شمشير مى پرداخت بعد از آن باز بمدح عروس پرداخته گفت:

يا عروس الاعز الازهر*الطيب الخيم الكريم المحضر*مع الاشياء له لا تذكر

يعنى اى عروس تو جبهه درخشانى داشتى و خلق تو پاكيزه بود و محاسن ديگر داشتى كه بزبان نميآيد باز شوهر اسماء پرسيد كه آن صفاتى كه عروس داشت كه بر زبان نميآمد چه بود گفت:

كان عيوفا للخنا و المنكر*طيّبة النّكهة عنبرا بخر*أيسر و غير أعسر

يعنى عروس از كارهاى بد كراهت داشت و خوشبوى بود و از دهنش رائحه كريهه استشمام نميشد شوهر اسماء دانست كه فقرۀ اخيره كنايه باوست آخر الامر چون خواسته اند حركت كنند اسماء عطردان خود را برنداشت و بجاى گذاشت شوهرش گفت چرا عطر خود را برنميدارى اسماء گفت (لاعطر بعد عروس) يعنى بعد از عروس ديگر نبايد عطر استعمال كرد و اين گفته در ميان عرب مثل شد (خيرات) .

اسماء بنت محمد

محدثه جليل القدر پدرش محمد بن صصرى از اعيان دمشق ميباشد و اين زن چند كتاب حديث برمكى بن علان محدث قرائت كرده و بعضى از آنها را بكرات تدريس نموده است و در فن خود متفرد بوده فيوضات و بركات او و فضايلش بسيار بوده و صدقات

ص: 139

كثيره داشته و بارها بزيارت خانۀ خدا مشرف شده ولادت او در اواخر سال ششصد و سى و هشت هجرى بوده و وفات او در ذى الحجة سنه هفتصد و سى و سه و در آنزمان از مشاهير رواة حديث احدى از او معمرتر نبود دو برادرش قاضى القضاة نجم الدين ده سال قبل از او وفات كرد و ابن الوردى در تتمه مختصر در مدح اسماء بنت محمد گفته:

كذلك فلتكن اخت إبن صصري تفوق على النّساء صبّي و شيبا

طراز القوم انثى مثل هذا و ما التّأنيث لإسم الشّمس عيبا

اسماء العامرية

اديبۀ بوده است از آل بنى عامر از اهالى اندلس ساكن بلدۀ اشبيلية در كتابت و نظم شعر مهارتى داشته قصيدۀ براى صيانت خانه و اموال خود بامير المؤمنين عبد المؤمن بن على نگاشته كه دو بيت اول آن اينست:

عرفنا النّصر و الفتح المبينا لسيّدنا أمير المؤمنينا

إذا كان الحديث عن المعالي رأيت حديثكم فيها شبحونا

در اواخر قصيده اسماء عامريه بوضعى خوب نسب خود را بر امير الموحدين معلوم ساخته (خيرات)

ام جعفر

از زنان انصار از قبيله بنى خطمه يا حنطمه و بعفت و درايت و صلاح و عقل اشتهار داشته و احوص بن محمد الانصارى از شعراى اسلام بناحق در حق او گفته

لقد منعت معروفها امّ جعفر و إنّي إلى معروفها لفقير

گويند روزى ام جعفر نزد احوص آمده گفت قيمت گوسفندان مرا بده احوص گفت من از تو چيزى نگرفته ام و ترا نميشناسم مشار اليها اصرار و احوص انكار كرده و قسم خورد كه من ترا نميشناسم و معرفتى بحال تو ندارم ام جعفر گفت ايدشمن خدا اگر مرا نميشناسى پس چرا در اشعار خود مرا نام مى برى و ميگوئى من بام جعفر اين

ص: 140

طور گفتم و ام جعفر بمن اين طور گفت اينك من همان ام جعفرم بالجمله ام جعفر در محضر عامه مردم احوص را مفتضح و شرمسار كرد و خود را برئ الذّمه نمود (خيرات)

ام عاصم

مادر عمر بن عبد العزيز كه از خلفاى بنى اميه است كه بعدل و صلاح مشهور ميباشد اكثر ارباب سير اين ام عاصم را دختر پسر عاصم بن عمر بن الخطاب ميدانند گويند عمر در ايام خلافت خود شبى در كوچهاى مدينه منوره ميگرديد از درون خانه شنيد مادرى بدخترش ميگويد در شير آب داخل كن عمر درست گوش داد ديد دختر بمادر ميگويد تقلب كار زشتى است و عمر ما را از اين قبيل كارها منع كرده حاصل آنكه هر قدر مادر بدختر اصرار نمود و گفت عمر از كجا مطلع بكار و كردار ما ميشود دختر تن درنداد و جواب داد آيا بايد در ظاهر بخليفه اطاعت كنيم و در باطن خلاف نمائيم عمر از ثبات رأى و استقامت آن دختر خشنود شده او را در حباله نكاح پسر خود عاصم در آورد و از او ام عاصم مادر عمر بن عبد العزيز بوجود آمد (خيرات)

ام كحه

زوجه اوس بن ثابت انصارى است و اوس از صحابه و ام كحه صحابية بوده چون اوس در غزوۀ احد شهيد شد اين زن با سه دختر از او ماند بنى اعمام اوس بموجب رسم و عادت جاهليت خواستند جميع اموال او را ضبط كنند و زوجه و دخترهاى او را محروم دارند چه رسم جاهليت اين بود كه بزن و فرزند اثاث و ميراث نميدادند و آيه شريفه (وَ تَأْكُلُونَ اَلتُّرٰاثَ أَكْلاً لَمًّا) ناظر بر اين مطلب است بنابراين در اين مورد كريمۀ و للنّساء نصيب نازل شد و سيد انام عليه و آله الصلوة و السلام به بنى اعمام اوس امر فرمودند باموال او دست اندازى نكنند بعد از آن آيۀ يُوصِيكُمُ اَللّٰهُ در باب ارث بشرف نزول ارزانى داشت و بام كحة ثمن و بدختران ثلثان و باقى به بنى اعمام اوس داده شد

و اين قول بنابر مذهب اهل تعصيب است كه زائد از فرائض را بمنسوبان پدرى

ص: 141

ميدهند و اماميه باقيرا نيز ردا باصحاب فريضه ميرسانند و ممكن است در صدر اسلام عول و تعصيب بوده و بعد از نزول آيه و اولى الارحام اولى آن قانون منسوخ شده

ام النساء

دختر عبد المؤمن تاجر فارسى است از نسوان عرب غرب (خيرات) كه طبعى موزون داشته و اشعار آبدار انشا كرده در مسامرات محيى الدين عربى قصيدۀ از او مسطور است كه اين دو بيت از آن مى باشد

جاء البشير بوعد كان ينتظر فأصبح الحق ما في صفوه كدر

من خير هاد غدا بالهدى بأمرنا و في أوامره التّسديد و النظر

از اين دو بيت كه مطلع و ابتداى قصيده است چنين برميآيد كه بعد از فتحى يا جلوسى گفته شده و ظن غالب آنكه بعد از غلبه و فتحى قصيده را نظم كرده چه در مدح ممدوح او را بشجاعت و دليرى ستوده چنانچه گويد.

ليث إذا اقتحم الأبطال حومته يفنى الكتائب لا يبقى و لا يذر

ام هاشم

يكى از زنهاى يزيد بن معويه بوده چون پسرى از يزيد بهم رسانيد او را ام خالد نام نهادند بعد از مردن يزيد مروان بن حكم او را بزنى گرفت تا خلافت او قوام گيرد و از شأن خالد بكاهد بعد از چندى يك روز مروان بخالد دشنام داد و گفت يابن- الرطبة الاست خالد اين واقعه را بمادرش اظهار و شكايت نمود ام هاشم گفت اين سخن را بكسى مگوى بلكه مروان هم نداند كه من از اين دشنام او آگاه شده ام و كينه مروان را در دل گرفت و منتظر فرصت بود تا روزيكه مروان خواب بود با جوارى خود بسر وقت او آمده بالشى بر دهن وى نهاد و فشردند تا بمرد و پسرش خالد مردى حكمت پيشه و اكسير انديشه است و در اين زحمتها كشيده و كتاب فردوس را كه معروف است در اين علم و صنعت تصنيف كرده و بيشتر فنون و رموز صنعت را بنظم درآورده و

ص: 142

آنانكه بوجود كيميا معتقد هستند او را داراى اكسير شمرده اند (ناسخ)

ام هاشم

الانصاريه دختر حارثة بن نعمان الانصارى الخزرجى زنى صحابيه بوده است و در كنيه او اختلاف كردند صاحب اسد الغابه ام هشام ضبط كرده و در وافى بالوفيات ام هاشم ثبت شده بهرحال در علم مقامى معلوم داشته و جماعتى از محدثين از او روايت كردند فقها گفتار او را معتبر دانسته اند مشار اليها در سال نود و هشت هجرى از دار فنا ارتحال نموده است.

و پدرش حارثة بن نعمانرا شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب رسولخدا و از مجاهدين بدر و احد و سائر غزوات دانسته كنيه اش ابو عبد اللّه بوده و دو مرتبه جبرئيل را بصورت دحية كلبى ديده و در روز حنين هنگاميكه صحابه فرار كردند حارثة فرار نكرد و پس از رسولخدا با امير المؤمنين بود و در ركاب آنحضرت جهاد كرد تا در زمان معويه برحمت حق پيوست «مامقانى»

ام هانى

دختر شيخ نور الدين ابو الحسن على بن قاضى القضاة تقى الدين عبد الرحمن بن عبد المؤمن الهورينى محدثه است مشهوره و يكى از اساتيد امام سيوطى بوده در ماه شعبان سال 778 متولد شده از سن هشت سالگى به تحصيل پرداخته و قرآن كريم را حفظ كرد و كتاب ملحه كه منظومه است در نحو و مختصر ابى شجاع كه از كتب فقه شافعى است نيز حفظ كرد و از اكثر محدثين عصر خود استماع حديث و مسائل كرده تا در سلخ صفر 871 درگذشته و چند شعر مذيل اين شعر قرار داده است

إذا كنت لا تدري و غيرك لا يدري إذا جنّ ليل هل تعيش إلى الفجر

مذيل اين است

فكن حامدا للّه شاكر فضله على سائر الأحوال في السّر و الجهر

ص: 143

و كن ساجدا للّه ما دمت قادرا لعلّك تحظي بالسّيادة و الفخر

فيا أيّها الأنسان لا تك جاهلا و اعلم بانّ اللّه هو الكاشف الضّر

حليم كريم خالق الخلق كلّهم و رازقهم من غير ملّ و لا ضجر

و صلّ على المختار أشرف خلقه عليه سلام اللّه في اللّيل و الفجر

(خيرات)

ام الهيثم

سيوطى در اواخر كتاب المزهر در علوم لغت و انواع او كه در قاهره چاپ شده گويد ام الهيثم عجوزى بوده است از بنى منقر كه از فصحاى نسوان بوده است وقتى بيمار شد از علت مرض او استفسار نمودند گفت كنت وحمى بالدكه فشهدت مأدبة فاكلت جبجبة من صفيف هلعه فاعترتنى زلخه گفتند اين چه قسم گفتار است گفت مگر گفتار اقسام دارد نهايت من بعربى فصيح با شما سخن گفتم.

اللغه وحم بمعنى اشتها است مأدبه*مهمان خانه جبجبه بضم هردو جيم بر وزن كزبره شكنبه گوسفند را گويند كه عربهاى بدوى آنرا پاك كنند و پر از گوشت سرخ كرده مينمايند كه آنرا قرمه گويند و صفيف گوشتهائى است كه براى بريان شدن روى آتش ميگذارند و هلعه بكسر هاء و لام مشدد مفتوحه بزغاله ماده است زلخه بضم زاء و فتح لام مشدده وجعى است كه به پشت انسان عارض ميشود و هرگاه باين مرض كسى مبتلا شود نميتواند حركت كند.

بنابراين معنى كلام ام الهيثم اين است كه من در دكانى اشتهاى پيدا كردم آش خوردم پس بميهمانى رفتم و از شكنبه بزغاله ماده كه پر از گوشت قرمه بود تناول كردم مبتلا به درد پشت شدم.

نجية المدينة

از بانوان مشهورۀ مدينۀ منوره است كه در قديم الايام در اين شهر شريف زندگانى

ص: 144

ميكرده و بكمال عقل اشتهار داشته گويند از او پرسيدند جراحتى كه التيام پذير نيست چيست فرمود عرض حاجت كريم است بر لئيم و محروم شدن او گفتند ذلت كدام و شرف كدام گفت ذل آنست كه شخص با شأن و شرافتى بدر خانه سفله رود و بار نيابد و شرف آنستكه شخص بداند اگر از كسى خير و عطائى باو عايد گردد بايد مادام العمر رهين منت معطى باشد بنابراين هرگز از كسى خواهش نكند و طلب خير و عطائى ننمايد.

(خيرات)

بريره

جاريه است صحابيه كه عايشه آنرا آزاد نموده و قبل از آزادى او را بغلامى مغيث نام بزنى داده بودند چون بآزادى نايل شد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله او را مخير نمود ميل دارد در تحت غلام مزبور بماند ميخواهد خارج شود بنابراين در كتب فقه در باب نكاح و در كتب اصول در فصل تعارض الحجج در مسئله خيار العتاقه ذكرى از او شده است و علماى اهل سنت در باب جاريه كه در تحت مراوجت شخصى باشد و بعد آزاد شود و بخواهد فسخ آن تزويج نمايند اختلاف كرده اند شافعيها برآنند كه اگر زوج او حر باشد نميتواند فسخ كند و سايرين گويند خواه زوج حر باشد خواه عبد حق فسخ دارد و خلاصه بعضى معتقدند كه بريره صاحب كرامت بوده به دليل نصايحى كه بعبد الملك بن مروان مينمود كه كاشف از اعمال آتيۀ عبد الملك بوده توضيح آنكه عبد الملك قبل از اينكه بخلافت و حكمرانى رسد اظهار ورع و تقوى ميكرد پيوسته بتلاوت قرآن مشغول بود و در مسجد معتكف ميگشت و بصحبت صلحاء رغبتى داشت چون خليفه شد ترك همه را كرد و همه را فراموش كرد و حالات او ديگرگونه شد خود عبد الملك ميگفت من قبل از رسيدن بخلافت در مدينه با بريره مصاحبت داشتم بمن ميگفت اى عبد الملك ترا داراى خصال حميده مى بينم خوب است خليفه شوى و زمام امور خلايق بدست گيرى اگر اين مقام حاصل نمودى زنهار از سفك دماء كاملا بپرهيز و خون مردم مريز چه شنيده ام رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ميفرمودند شخص

ص: 145

اگر بدر بهشت برسد و در خلد نظر نمايد با اين حالت اگر بقدر شاخ حجامتى خون ناحق ريخته باشد او را طرد مينمايند و از دخول بهشت مانع شوند.

عبد الملك برخلاف نصايح بريره خونريزى مثل حجاج را بر بندگان خدا مسلط كرد همانا بريره همين فقره را منظور داشته كه عبد الملك را از خونريزى منع نموده است.

بزم عالم

زوجه سلطان محمود خان ثانى و مادر سلطان عبد المجيد خان اين زن از خيرات نساء بوده كارهاى خير بسيار كرده و چند مسجد و سقاخانه و مكتب ساخته و بهترين ابنيۀ او مريض خانه است كه در سمت يكى از باغچه هاى اسلامبول واقع است و هميشه يكصد و پنجاه نفر مريض در او مداوا ميشود و از موقوفه ايكه براى آنمريضخانه قرار داده دوا و ساير لوازم آسايش براى مرضى ترتيب ميدهند از آنجمله باغچه مريضخانه براى لطافت هواى آن و از هرجهت امتياز دارد. (خيرات)

بليغه شيرازيه

زنى شاعره بود اين شعر ذيل از او ميباشد

شب سگ كويت بهر جائيكه پهلو مينهد

روز خورشيد آن زمين را بوسد و رو مينهد

بهية البكريه

بنت عبد اللّه از قبيلۀ بكر بن وائل و زنى صحابية بوده است اين زن با پدر و اهل قبيله خود بحضور حضرت رسالت پناهى آمدند و بشرف اسلام مشرف شدند سيد انام در حق بهيه و اولاد او دعاى خير فرمودند و از اثر دعاى آنحضرت بركتى در آنها پديدار آمد چنانكه عدۀ اولاد او بشصت رسيد كه چهل تن آنها پسر بود و بيست نفر آنها در جهاد شهيد شدند. (ابن اثير در كامل)

بنت خداويردى

از مسطورات اشخاصى كه وقايع غريبۀ عالم را نوشته اند چنين مستفاد ميگردد كه بنت خداويردى در سال 624 در اسكندريه ظاهر شده است و خلقة بازو نداشته و پستانهاى او مثل پستان مرد بوده با پاى خود قلم ميگرفت و مينوشت و بخوبى از عهدۀ تحرير مقصود و مرام خود برميآمد يكى از وزراى مصر او را احضار كرد و هنر او را

ص: 146

معاينه نمود و وظيفه اى براى او قرار داد گويند مقبرۀ مشار اليها هنوز در اسكندريه هست و موقوفه دارد.

تقية الارمنازيه

دختر ابو الفرج غيث بن على بن عبد السلام صورى و مادر تاج الدين ابو الحسن على بن فاضل است كه مكناة بام على بوده و اين ام على تقيه در علم و فضل و شعر و فصاحت مهارتى بكمال داشته وقتى در اسكندريه ملازمت ابو طاهر سلفى را اختيار كرد و ابو طاهر از مشاهير حفاظ اخبار و آثار است و در تعليقات خود از تقيه ذكرى نموده

گويند روزى ابو طاهر بر كاغذى نوشته بود (در حجره ايكه ساكن بودم پايم بميخى گرفته زخم شد دختر كوچكى مقنعه خود را پاره كرده بپاى من بست) تقيه آن نوشته را ديده اين دو بيت ذيل را بديهة انشا نموده

لو وجدت السّبيل جئت بخدّي عوضا عن خمار تلك الوليده

كيف لي أن أقبّل اليوم رجلا سلكت دهرها الطّريق الحميده

قاضى شمس الدين بن خلكان گويد تقيه اين مضمونرا از هارون يحيى المنجم اقتباس كرده كه گفته

كيف نال العثار من لم يزل منه مقيما في كلّ خطب جسيم

او ترقّى الأذى إلى قدم لم تخط إلاّ إلى مقام كريم

ص: 147

تقيه قصايد و قطعات بسيار دارد كه همه فصيح و آبدار است حافظ زكى الدين ابو محمد عبد العظيم المنذرى گويد تقيه قصيدۀ خمريه باسم ملك مظفر تقى الدين انشا نموده و در آرايش بزم نشاط و بساط انبساط و اقداح راح و لهو و ارتياح مبالغت كرد تقى- الدين گفت تقية در عهد صبى اين احوال و اطوار فراگرفته است تقيه اين حرف بشنيد قصيده اى در رزم بنظم آورد كه دقايق امور حربيه را حاوى بوده و در عصمت و طهارت ذيل خود اقامه دليل نموده و مدلل ساخته كه در كليه فنون شعر ماهر و در سخن سرائى مبسوط اليد و قادر است

ولادت تقيه در محرم سال 505 هجرى در دمشق بوده و در اوايل شوال سال 579 وفات كرده و ارمناز قريۀ بوده در بر شام و تقيه منسوب بان دهكده ميباشد و صاحب خيرات حسان ذيلى براى كتاب خيرات نوشته در حرف التاء قصيده اى از تقية الارمنازية نقل كرده كه در مدح حافظ سلفى گفته كه بعض آن اشعار اين است

أعوامنا قد أشرفت أيّامها و علا على ظهر السّماك خيامها

و الرّوض متبسّم بنور إباحة لمّا بكى فرحا عليه غمامها

و النّرجس الغضّ الذّي أحداقه ترنو فيفهم ما تقول خزامها

و الورد يحكي و جنّة محمّرة الخلّ من فرط الحياء لثامها

و شقائق النّعمان في وجناته خالات مسك خالها رقامها

و بعد از اكمال تشبيب شروع بمدح حافظ السلفى نمود

يا صاح قم لسعادة قد أقبلت و تنبّهت بعد الكريّ نوامها

و أجمع خواطرنا ليجلي فكرنا لمّا تجرّد للقريض حسامها

مدح الإمام على الأنام فريضة فخر الأئمة شيخها و همامها

الحافظ الحبر الذّي شهدت له أرض العراق بفضله و شئامها

و آخرين قصيده را طورى خوب گفته كه شخص از لطافت و رشاقت اوايل آنرا فراموش مينمايد

ص: 148

ثبيّة

بنت يعار زوجه ابو حذيفه است و ابو حذيفه از اكابر قريش پسر عتبة بن ربيعه و برادر هند جگرخوار، ابو حذيفه بشرف اسلام مشرف شد و در عداد صحابه معدود گرديد بارض حبشه مهاجرت كرد و از آنجا بمدينه منوره مراجعت كرد و در تمام غزوات خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله را داشت تا در يوم يمامه شهيد شد در جنگ بدر كه كفار مبارز مى طلبيدند و اصحاب نبويرا بجنگ تن بتن دعوت ميكردند رسول اكرم او را از رفتن بميدان منع فرمودند و هند خواهر ابو حذيفه چون در كفر و الحاد خود اصرار داشت اين شعر را در هجو برادر گفت

فأشكرت أبا ربّاك من صغر حتّى شببت شبابا غير محجون

تا اينكه گويد

أبو حذيفة شرّ النّاس في الدّين

اما ثبيه زوجه ابو حذيفه صحابيه است مشهوره و مانند شوهر خود داراى فضل و درايت بوده (خيرات حسان ص 87)

حبيبه

بنت عبد الرحمن بن امام جمال الدين محمد بن ابراهيم المقدسى محدثه بوده است مشهوره در اسناد حديث و تعداد رواة آن يدى طولى و حافظه غريبه داشت از محدثين شيخ تقى الدين عبد الرحمن بن ابى الفهيم و خطيب مروان استاد او بوده اند و علوم ديگر را از ابراهيم خليل فراگرفته سبط حافظ سلفى محدث معروف اسكندريه و فضل اللّه بن عبد الرزاق و غيرهما از محدثين بغداد باو اجازه دادند و عموما اين زنرا بعفت و صلاح ستودند وفات حبيبه بنت عبد الرحمن در ماه شعبان سال 733 هجرى اتفاق افتاده و صلاح الدين صفدرى در سنۀ هفصد و بيست و هشت از مشار اليها اجازه گرفته و در كتاب عنوان النصر كه در احوال مشاهير عصر خود نوشته ذكرى از او نموده است

(خيرات)

ص: 149

حكيمۀ دمشقية

عارفه بوده است از بزرگان زنان شام و رابعه شاميه شاگرد اين زن بوده در نفحات الانس گويد رابعه روزى نزد حكيمه دمشقيه رفته و حكيمه بتلاوت قرآن مشغول بوده چون رابعه را بديد گفت شنيده ام شوهر تو احمد بن ابى الحوارى ميخواهد زن ديگر تزويج نمايد رابعه گفت بلى چنين است حكيمه گفت چگونه عاقل قبول ميكند كه دل خود را از خدا بدو زن مشغول سازد بعد از آن شرحى از قلب سليم ذكر نمود.

خازن الدوله

مسمات بگل بدن باجى از زوجات محترمه فتحعلى شاه بوده است مشار اليها از جوارى والدۀ فتحعلى شاه بود چون والدۀ فتحعلى شاه مرحومه شد فتحعلى شاه گفت يكى را از ميان خود انتخاب كنيد كه رياست كلى در حرم داشته باشد و آنچه از نقد و جنس و مقررى بتوسط والده بشما ميرسيده بعدها بواسطه او برسد خدام حرم بعد از مشورت گفتند محض احترام مرحومه معظمۀ والدۀ خاقان يكى از جوارى ايشان بايد برياست منتخب شود بنابراين گل بدن باجى باين سمت انتخاب و بشغل صندوق دارى برقرار شد و مقامى منيع يافت و اين شعر را تسجع مهر خود قرار داد.

معتبر در ممالك ايران قبض صندوق دار شاه جهان

و فى الحقيقه اعتبار مهر او باعلى درجه كمال بود و اگر كرورها بتجار حواله مينمود همينكه قبض ميداد با كمال اطمينان ميدادند مختصر چون از فرط كفايت اقتدارى فوق العاده در حرم خانه بهم رسانيد و كارها را برطبق ميل شاه منظم گردانيد در سلك زوجات فتحعلى شاه منسلك و ملقب بخازن الدوله گرديد و دو شاهزاده معظم از بطن او بوجود آمد و در حرم خاقانى اختيار مطلق خازن الدوله را بود و چند نفر محرر داشت همه زن و داراى لياقت و كفايت بودند و آنچه بذل و اعطا ميشد ثبت مينمودند.

(خيرات)

ص: 150

خيزران

زوجه خليفه سومى عباسى مهدى و مادر هادى و هارون رشيد در زمان پسران خود اقتدارى داشته و در شعر و ادب او را مهارتى بوده با خليفه همدمى و منادمت مينموده و مطايبات كثيره فيمابين آنها اتفاق افتاده از آنجمله روزى از حمام بيرون آمده عرق كرده در آينة نظر نموده رخسارۀ خود را مانند برگ لاله ديد كه ژاله بر آن باشد اين مصرع را بر ديوار نوشت

انا التّفّاحة الحمراء عليه الطّل مرشوش

خليفه در زير او نوشت

و فرج

عرضها بشر عليها العهن منفوش

اين خيزران مادر رضاعى فضل بن يحيى بن خالد برمكى است فلذا شاعر گويد

أصبح الفضل و الخليفة هارون رضيعي لبان خير النّساء

و نيز گفته اند

كفى لك فضلا أنّ أفضل حرّة غذتك بثدي و الخليفة واحد

و لا يخفى كه در جلد پنجم همين كتاب ذكرى از خيزران شده و تفصيل آن در تاريخ سامرا است و در صفحه 165 نيز اضافاتى بيايد.

دنيا

جاريۀ ابو عبينه بصريه از شعراى دولت عباسيين بوده و شاعر مشاراليه بفاطمه بنت عمرو بن حفص هزار مرد تعشقى بهم رسانيده چون فاطمه از نجباء و عيسى بن سليمان شوهرش بشجاعت و نبالت معروف بود هر وقت ابو عبينه ميخواست شعرى در حق معشوقه خود فاطمه بنظم آورد از ذكر اسم او احتراز كرده بنام جاريۀ خود دنيا انشاد مينمود از آنجمله است ابيات ذيل

ما لقلبي أرّق من كلّ قلب و لحبّي أشدّ من كلّ حبّ

و لدنيا على جنوني بدنيا أشتهي قربها و تكره قربي

نزلت بي بليّة من هواها و البلايا تكون من كلّ ضرب

(خيرات)

ص: 151

رضية سلطان

دختر شمس الدين ايلتمش محمد سلطان است كه در بعضى از بلاد هندوستان سلطنت داشته سلسله شمس الدين از فروع غوريه و حكمران كابل و غزنه بوده كه بعضى از نواحى هند را نيز تصرف نموده و از سال ششصد و دو هجرى تا ششصد و نود حكمرانى داشته اند رضيه سلطان چون درايت و اخلاقى مرضيه داشت در زمان حيوة پدر خود در امور سلطنت دخالت مينمود و ايلتمش با وجود چند نفر فرزند ذكور اين دختر را ولى عهد خود قرار داد و بعد از وفات پدرش در سال 634 بتخت حكمرانى جلوس كرد و از لباس عورات بيرون آمده قبا پوشيد و تاج بر سر گذاشت و نقاب بر چهره بست.

بعضى گفته اند بعد از فوت ايلتمش حكمرانى بپسرش ركن الدين فيروز شاه رسيد اما چون سخيف العقل بود مادرش كار حكومت مينمود بعد از هفت ماه امراء و اعيان كه اين وضع را درست نميدانسته اند ركن الدوله فيروز شاهرا گرفته حبس كردند و خواهرش سلطان رضيه را بجاى او جلوس دادند خلاصه در زمان سلطنت رضيه بعضى از رجال و اركان دولت او ياغى شدند و چند بار فيما بين مشاراليها و ياغيان جنگ در گرفت و رضيه غالب ميشد عاقبت او را بگرفته اند و در قلعه اى حبس كردند و برادرش معز الدين را بتخت سلطنت دهلى نشاندند در سال 635 در 28 رمضان و سلطان رضيه در سال ششصد و سى و هفت يا هشت از قلعه ايكه در او محبوس بود بيرون آمده بطرف دهلى رفته و در حوالى دهلى در جنگ مقتول گرديد. (خيرات)

رقيقه

بنت ابى صيفى بن هاشم بن عبد مناف است و اهل سير او را صاحبة الرؤيا گويند كما سيأتى بعضى مشاراليها را از صحابيات دانسته اما ابن اثير از ابو نعيم حكايت كرده كه رقيقه با جناب عبد المطلب هم سن بودند و هر دو در زمان صباوت حضرت رسالت بعالم ديگر شتافته و عصر نبوترا ادراك نكرده.

ص: 152

اما وجه ملقب شدن او باين لقب آنكه وقتى در مكه معظمه قحط عظيمى روى داد و حضرت رسول در آنوقت شش يا هفت ساله بود رقيقه در عالم رؤيا ديد شخصى بصداى گرفته ندا ميكند اى معشر قريش زمان پيغمبر آخر الزمان كه بعثت او را منتظر بوديد رسيده و اوان ظهور او نزديك گرديده مقرر است كه بيمن مقدم او از بلاى قحط و غلا آسوده شويد و مى بايد از ميان شما شخصى داراى حسب و نسب و جسيم و سفيد اندام با مژگان انبوه و چهرۀ طولانى اولاد و ذريه خود را همراه بردارد و از هر بطنى يك نفر او را تبعيت كند و همگى ابدان خود را بآب شسته تطهير نمائيد و معطر سازيد پس از استلام ركن بر كوه ابو قبيس صعود كرده آن شخص بدعا طلب باران نمايد و ديگران آمين گويند تا باران رحمت الهى نازل شود و غائله قحطى رفع و زايل گردد رقيقه خواب خود را بقريش اظهار كرد گفتند عبد المطلب داراى اين صفات و شمايل است و بس بنابراين عبد المطلب را از ماجرا خبر كردند آنجناب با آن شرائط مذكوره حركت كرد و نواده خود حضرت رسولرا همراه خود برداشته بعد از انجام شرائط مذكوره بكوه ابو قبيس بالا رفتند و عبد المطلب به بركت وجود خير البرايا استسقا نموده هنوز از دعا فارغ نشده بود كه بارانى سخت بباريد و رقيقه ابيات ذيل را انشاء نمود.

بشيبته الحمد أسقى اللّه بلدتنا و قد فقدنا الحيا و إجلو ذّالمطر

فجاد بالماء جوني له سبل سخا فعاشت به الانعام و الشّجر

منا من اللّه بالميمون طائرة و خير من بشرّت يوما به مضر

مبارك الأسم يستسقي الغمام به ما في الأنام له عدل و لا خطر

(شيبة الحمد لقب جناب عبد المطلب و مقصود از ميمون الطائر حضرت رسول است)

(خيرات)

رميكية

جاريه ام الاولاد معتمد بن عباد امير اشبيلية است از زنان اندلس است كه بفضل و ادب اشتهارى يافته و تمام فرزندان ذكور و اناث معتمد از بطن او بوجود آمدند و در

ص: 153

موسيقى هم ربطى داشته با اينكه در اين فن مانند اقران خود نبوده اما حسن و ملاحت و طلاقت و فصاحت و حلاوت گفتار و لطافت و ظرافت را بدرجه كمال دارا بوده و معتمد كه از ادباى ملوك الطوائف مسلمين مغاربه محسوب ميشود با او مأنوس و از مصاحبت او محظوظ ميگرديده و بنابر محبت وافر معتمد باو احترامى كامل حاصل نمود

گويند روزى رميكية برخى از زنان بينوا را در پيشگاه سراى سلطنت ديد پا برهنه در گل ولاى راه ميروند و شير ميفروشند او نيز هوس كرد كه پابرهنه در گل راه رود و بشغل ايشان تشبه نمايد و شير بفروشد معتمد در همان حال در ايوان آن عمارت گلى ترتيب داد مركب با انواع طيبات و بخور و گلاب سپس رميكية با دختران و جوارى معتمد مشكها بر دوش افكنده در آن گلها راه رفتند و بسان نسوان باديه تكلف شيرفروشى كردند و باين آرزو نائل گرديدند

گويند كه معتمد بدست امير المسلمين دچار مذلت شد و با رميكية در قلعه اغمات مقيد و محبوس گرديد در اول عيديكه دررسيد و در آن عيد خود و دختران خود را بيچاره ديد همه افكار و پريشان حال اين ابيات بسرود.

فيما مضى كنت بالأعياد مسرورا فسائك العيد في أغمات مأسورا

ترى بناتك في الأطمار جائعة يغزلن للناس ما يملكن قطميرا

برزن نحوك للتّسليم خاشعة أبصارهنّ حسيرات مكاسيرا

يطأن في الطّين و الأقدام حافية كأنّها لم تطأ مسكا و كافورا

همانا شعر اخير اشاره است بيوم الطين كه بآن اشاره گرديد.

فاطمة

ام عبد اللّه دختر الشيخ الانام المقرى المحدث جمال الدين سليمان بن عبد الكريم بن عبد الرحمن بن سعد اللّه بن ابو القاسم الانصارى الدمشقى است كه از اعيان و صلحاى عصر صفدى ميباشد مشار اليها خاتونى محدثه بوده و از علماى مأة ششم كه در عراق و اصفهان سكنى داشته و از مشاهير دمشق شام اجازه گرفته و تدريس كرده شمار مشايخ محدثين كه

ص: 154

فاطمه ام عبد اللّه از آنها سماعا يا اجازة روايت حديث نموده بقول صفدرى زياده از يك صد نفر است ولادت فاطمه تقريبا در ششصد و بيست و وفاتش در دوازدهم ربيع الاخر سال 760 اتفاق افتاده بنابراين از معمرين شمرده ميشود و چون ثروتش زياده بوده در كتاب عنوان النصر ذكر شده و از خيرات و اوقاف بسيار و احسان او با قارب شرحى مسطور است (خيرات)

فاطمة

دختر عبد الملك بن مروان زوجه عمر بن عبد العزيز اين زن با اينكه شوكت و سلطنت از دو جانب مشار اليها را ميرسيد مع ذلك در اقتصاد و ترك اسباب تجمل و حشمت پيروى شوهر خود مينمود گويند چون عمر بن عبد العزيز بر سرير خلافت جلوس كرد بنابر تنسك و ديانتى كه داشت قصد كرد كه هر نوع اسراف و تبذير نمودار باشد بردارد ابتدا بدائره خود كرد و بفاطمه زوجه خود گفت اگر ميخواهى اطاعت من كنى و من از تو راضى باشم و باهم زندگانى نمائيم هر قسم اسباب زينت و جواهر كه دارى بايد مجموع را تسليم بيت المال كنى و تا چيزى از آنها نزد تو باشد اتحاد و اتفاق ما ممكن نيست فاطمه اطاعت و تمكين اين گفته نموده آنچه نزد او بود تسليم بيت المال نمود چون عمر بن عبد العزيز درگذشت نوبت خلافت بيزيد بن عبد الملك رسيد و او برادر فاطمه بود گفت بايستى نفايس متروكه خواهرم را باو رد نمايم ولى فاطمه قبول نكرد و گفت من در حيوة او اطاعت او نمودم در ممات او چگونه مخالفت نمايم و يزيد پليد تمام آنها را جهاز دخترش ماريه نمود (خيرات)

فاطمة

دختر قاسم بن جعفر بن ابى طالب و نوادۀ جعفر برادر حضرت على بن ابى طالب و زوجه حمزة بن عبد اللّه بن زبير است مشار اليها در حسن و جمال بيعديل بوده

ص: 155

اقول صاحب خيرات حسان حتما اشتباه كرده جعفر بن ابى طالب فرزندى قاسم نام نداشت قاسم پسر عون بن جعفر است كه حضرت سيد الشهداء عليه السلام دختر عبد اللّه- بن جعفر را بعقد او درآورد تفصيل آن در جلد سوم در بانوان دشت كربلا در ترجمه ام كلثوم بيان شد بالجمله شوهر فاطمه حمزه در مرض موت چون متذكر بود كه بعد از فوت او زوجه اش بطلحة ابن عمرو شوهر خواهد كرد زياده از حد اضطراب و خلجان داشت فاطمه ملتفت اين معنى شد براى آسايش خاطر خيال او گفت آنچه دارم در راه خدا دادنى باشم و مماليك من همه آزاد باشند اگر بعد از تو شوهر كنم حمزه چون درگذشت انقضاى مدت عده طلحه فاطمه را خواستگارى كرد فاطمه سوگند خود را باو اعلام نمود طلحه گفت اگر بهم سرى من رضا شوى من در مقابل كفاره يمين ترا خواهم داد فاطمه قبول كرد بعد از مزاوجت طلحه را از فاطمه پسرى آورد ابراهيم نام و دخترى مسماة برمله و ابراهيم از افاضل ناس گرديد و رمله را بكابين يكصد هزار دينار بشخصى تزويج كرد بطلحه گفتند تو از مزاوجت با فاطمه سود فراوان بردى مشار اليها را بكابين چهل هزار دينار تزويج كردى و بيست هزار دينار هم كفارۀ يمين او را دادى اينك دختر ترا بصد هزار دينار تزويج كردند چهل هزار دينار از اين راه منتفع شده اى علاوه بر وجود پسرى مثل ابراهيم «تزيين»

فاطمة

دختر حمزۀ سيد الشهداء مرويست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پارچه بحضرت- امير المؤمنين عليه السلام داده فرمودند (شققها خمرا بين الفواطم) يعنى اين قماش را براى پوشيدن سر بفواطم قسمت كن بنابراين در تعيين فواطم اختلاف است بقول اشهر فاطمه زهرا سلام اللّه عليها و فاطمه بنت اسد مادر امير المومنين عليه السلام و فاطمه دختر حمزۀ سيد الشهداء عليه السلام.

ص: 156

فضه

عابدة در نفحات الانس مسطور است كه فضه داراى مقام ولايت بوده و گوسفندى داشته كه شير او با عسل آميخته و شيخ ابو الربيع مالقى گفته است با اينكه ما بزيارت زنان معتاد نبوديم نظر بشهرت فضه بقريه اى كه در آنجا مسكن داشت رفتيم و كوزۀ تازه خريده بر مشار اليها وارد شديم من درخواست كردم گفتم درخواست من اينست كه فيض و بركت گوسفند را بمن نشان دهد فرمود از پستان اين گوسفند شير بدوش من در كوزه دوشيدم شير و عسل از پستان آن ميش آمد حقيقت حالرا از خود او سئوال كردم گفت من شوهرى داشتم صالح و ما فقير بوديم در يكى از عيدهاى اضحى فقط گوسفندى ماده داشتيم شوهرم گفت اين ميش را قربانى كنيم من گفتم ما باين ميش محتاجيم و خدا داناى حال ماست و در ترك اضحيه بر ما يأسى نيست آن روز اتفاقا ميهمانى بر ما وارد شد خوردنى نداشتيم كه نزد ميهمان ببريم بشوهرم گفتم اكرام ضيف لازم است اين گوسفند را ذبح كن تا طعامى براى ميهمان ترتيب دهيم شوهرم گفت ميترسم اطفال گريه كنند گفتم از خانه گوسفند را بيرون بر و در پشت ديوار ذبح كن چون چنين كرد و گوسفند را ذبح كرد بناگاه گوسفندى از فراز ديوار پائين آمد بدرون خانه من بگمان اينكه همان گوسفند است فرار كرده چون از خانه بيرون آمدم شوهرم را ديدم پوست آن گوسفند را ميكند واقعه را براى او گفتم گفت دل قوى دار كه حضرت ايزد گوسفندى بما عطا كرده بهتر از اينكه براى ميهمان ذبح كرديم و بدانكه از بركت اكرام ضيف و مسافر از اين ميش شير و عسل حاصل ميآيد.

نگارنده گويد متفردات كتاب نفحات الانس قابل اعتماد نيست ما منكر نيستيم كه اولياء خدا كرامت دارند ولى اين قصه دليل تاريخى ندارد و اللّه العالم.

ارجوان

جاريۀ صبيح المنظرى بوده كه آزاد كردۀ القائم باللّه عباسى بوده و مادر المقتدى

ص: 157

باللّه است از نساء صالحه و صاحب خيرات و حسنات بوده چند دفعه بحج رفته و در مكه معظمه و بغداد بعضى ابنيۀ خيريه بنا كرده مدتها عمر نموده چهار فرزند آورده است خلافت پسرش مقتدى و پسر او مستظهر و پسر او المسترشد را ديده و در سال 512 درگذشته.

جارية روميه

محيى الدين عربى در مسامرات گويد روزى در اثناى گردش حالتى عارض من شد از خلق كناره گرفتم بر روى ريگها طواف ميكردم ناگاه اشعار ذيل بخاطرم خطور كرده بآهنگى كه ميدانستم و ميتوانستم شنيد خواندم.

ليت شعري هل دروا أيّ قلب ملكوا

و فوأدي لو درى أيّ شعب سلكوا

أتراهم سلموا ام تراهم هلكوا

حار أرباب الهوى في الهوى و ارتبكوا

ناگاه از پشت سر در كمال ملايمت دستى بشانهايم زده شد برگشتم ديدم دخترى رومى است و من صورتى بآن صباحت و تكلمى بآن حلاوت مدة العمر نديده بودم گذشته از ظرافت و حسن و جمال در ادب و معرفت و كمال او را از جميع زنان كه ديده بودم برتر يافتم مختصر از من پرسيد ابياتيكه بدان مترنم بودى چه بود گفتم:

ليت شعري هل دروا أيّ قلب ملكوا

گفت از شما تعجب مينمايم كه با وجود عارف زمان خود بودن اين گونه سخنان ميگوئيد مملوك تا مشخص و معلوم نگردد چگونه صحيحا ملك ميگردد و اينكه شما ميگوئيد كاش ميدانستم اين سخن دلالت بر ندانستن شما ميكند و حال آنكه راه، راست گفتن است و اشخاص مانند تو چگونه سخن بتسامح رانند بعد از آن گفت بيت ثانى را بخوان گفتم:

و فوأدي لو درى أيّ شعب سلكوا

ص: 158

گفت شعب ما بين قلب و غشاوۀ قلب است و او مانع معرفت قلب است پس چيزى را كه فهميدن او غيرممكن است چگونه تمنا ميكنى راه، راست گفتن است آنگاه بخواندن شعر سوم اشارت نمود گفتم:

أتراهم سلموا ام تراهم هلكوا

گفت آنها سالم شدند شما بايد از خود سئوال كنيد كه در سلامت مى باشيد يا در هلاكت اينوقت بيت چهارم را خواست گفتم.

حار أرباب الهوى في الهوى و ارتبكوا

آن دختر صيحه بر من زد و گفت تعجب است براى اهل عشق جائى نمانده كه در حيرت بمانند عشق و سودا را احاطت است جميع حواس را بهم وصل كند و عقل و فكر را بهم بندد حال دهشت و جاى حيرت نماند چيزى ديده نشود كه انسان از او تحير نمايد راه، راست گفتن است و امثال ترا سزاوار نيست كه سخن بتسامح گويند گفتم خواهرا نامت چيست گفت قرة العين گفتم آرى روشنائى چشمى و اين قصيده را خواندم.

پس قصيده ايكه سيزده بيت است ميخواند و اشعار بمسلمان بودن او مينمايد.

قطر الندى

اسمش اسماء دختر ابو الجيش از كمال حسن او را قطر الندى گفته اند يعنى دانه شبنم مشار اليها اديبه بوده بديع الجمال صاحب فضل و كمال المعتضد باللّه عباسى كه شانزدهمى از خلفاى بنى العباس است او را تزويج كرد پدر قطر الندى ابو الجيش پسر احمد بن طولون صاحب مصر است كه در عصر المعتز باللّه امير تمام خطّۀ مصر و برّ شام بود چون او درگذشت پسرش ابو الجيش نيز در عهد المعتمد على اللّه بانتخاب رؤسا وارث امارت پدر گرديد و بر دشمنان و رقباى خود غلبه كرد و بر قلمرو امارت خود افزود همينكه المعتمد باللّه درگذشت و خلافت بالمعتضد باللّه رسيد ابو الجيش با بعضى تحف و هدايا بدرگاه خليفه آمده اظهار انقياد كرد و دختر خود قطر الندى را كه همراه داشت درخواست نمود كه او را براى ولى عهد المكتفى باللّه فرزند المعتضد تزويج نمايد خليفه

ص: 159

امارت مشار اليها را تصديق و امضا نمود و گفت دختر ترا خود تزويج نمايم و دو كرور درهم پول نقره شيربها داد و در سال 381 امر مزاوجت صورت گرفت چون بحضور خليفه معتضد رسيده نقاب از چهره برداشت و بدور انداخت خليفه سبب پرسيد قطر الندى گفت يا امير المؤمنين لان وجهى ان كان حسنا كنت اول من راه و ان كان قبيحا كنت اول من و اراه خليفه از جواب قطر الندى خيلى مسرور گرديد و از فصاحت و ذكاوت او خورسند شد.

قمر

از نساء مشهور سلسله قاجاريه و در خدمت مرحوم شاهزاده عليشاه ظل السلطان بوده و اشعارش خالى از لطف و ملاحت نيست اين دو بيت از او است

نميدانم چرا پيش رقيبان سخن پرسند از عاشق حبيبان

اندر سر كوى تو بسى منتظرانند شايد ز ره لطف تو از خانه درائى

قمر

جاريه اى بوده بغداديه صاحب صباحت و جمال و فصاحت و كمال شوخ و هنرمند سخن سرا و دلبند، ابراهيم بن حجاج اللحمى يا لخمى از ملوك اشبيلية او را باندلس آورده بنابراين از اديبهاى اندلس بشمار ميآيد اشعار ذيل از افكار اوست

آها على بغدادها و عراقها و ظبائها و السّحر في أحداقها

و محالها عند الفرات بأوجه تبدو أهلّتها على أطواقها

متبخترات في النّعيم كأنّما خلق الهوى العذرى من أخلاقها

نفسى الفداء لها فأىّ محاسن في الدّهر تشرق من سنا أشراقها

دو بيت ذيل را نيز او گفته و دليل است كه نزد ابراهيم بن حجاج منزلتى بهم رسانيده و روزگار خوشى داشته است.

ما في المغارب من كريم يرتجى إلاّ حليف الجود أبراهيم

ص: 160

إنّي حللت لديه منزل نعمة كلّ المنازل ما عداه ذميم

(خ)

كلثوم

دختر قاسم بن محمد بن جعفر الصادق عليه السّلام مرقد مطهر او در قاهرۀ مصر در نزديكى خندق در مقابر قريش است و جعفر بن موسى بن اسماعيل بن موسى الكاظم عليه السّلام از بطن مشار اليها است و خود كلثوم از زاهدات و عابدات بشمار ميآيد.

(نقل از خطط مقريزى)

ماريۀ ذات القرطين

يعنى ماريه صاحب دو گوشواره و او ماريۀ بنت ارقم از خانواده ملوك بنى جفنه بوده گويند دو گوشواره داشته هريك از يك دانه مرواريد كه به بزرگى تخم كبوترى بوده و آن يك زوج گوشواره تخمينا بچهل هزار دينار قيمت ميكردند مشار اليها بقصد نيل بسعادت اخروى گوشواره ها را هديۀ كعبه معظمه شرفه اللّه تعالى نمود و خزانه دار كعبه آنها را در بيت شريف آويخت بروايتى آن دو گوشواره يدا بيد بدست عبد الملك بن مروان رسيد چون دختر خود فاطمه را بعمر بن عبد العزيز داد آنها را باو بخشيد اما عمر بن عبد العزيز آن گوشواره ها را با سائر اسباب زينت از زوجه خود گرفته در بيت المال نهاد و اعز من قرطى ماريه از امثال عرب شد. (خ)

ماه ملك خاتون

دختر سلطان سنجر سلجوقى از سلاطين مشهور ايران كه پاى تخت او مرو بوده چون مشار اليها وفات نمود سلطان سنجر فرمان داد براى ماه ملك خاتون مرثيه بگويند چون در فصل بهار فوت شده بود اين دو بيت را گفته اند.

هنگام آنكه گل دمد از صحن بوستان رفت آن گل شكفته و در خاك شد نهان

هنگام آنكه شاخ شجر نم كشد ز ابر بى آب ماند نرگس آن تازه بوستان

(خ)

ص: 161

ماه پيكر سلطان

زوجه سلطان احمد خان اول عثمانى مادر سلطان مراد خان رابع اين زن پس از عمر طولانى او را در ماه رمضان سال هزار و شصت و يك كشتند بدست روزبه ها كشته شد و اين زن منتهاى شوكت و جلالت و نفوذ را در امور دولت داشته تمولش بسيار و تجمل وى بيش از آنكه بگفتار آيد بخيرات و حسنات ميل زياد داشته ابنيه خيريه از مساجد و غيرها بنا كرده در شهور مباركه زياده از دويست تن از زنان و مردان شرفاى حجاز را معاش ميداد و هر سال دو تن را مأمور ميكرد كه با قافله حاج همراه شوند و بحجاج آب و شربت دهند و در هر سال در ماه رجب با لباس مبدل داخل زندان خانه ميشد و كاملا جستجو ميكرد اشخاصى را كه بجهت داشتن دين حبس نموده بودند آنها را آزاد ميكرد و آنها كه بواسطه جزئى جنايت در بند نكايت بودند باقى ماندۀ حبس آنها را مى بخشيد و مستخلص مينمود و در بذل خيرات اعتماد بخواجه سراها نمينمود خود بنفسها عطياترا بمستحقين ميرسانيد دخترهاى فقير را در وقت مزاوجت جهاز ميداده در عيد اضحى گوسفندان زياد قربانى ميكرد در اسلامبول چند مسجد بنا كرد و يك مكتب و يك سقاخانه و يك دار الحديث و دو حمام را بانى او است بعلاوه كاروان- سرائى بزرگ در اسلامبول كه اهالى ايران در آن سكنى دارند و معروف بخان والده است و در اين كاروانسرا و در گردنه قره ركز و قلعه اناطولى نيز سه مسجد بنا نموده (خ)

متمنيه

از نسوان مدينۀ منوره بوده و اسم او معلوم نيست محض تمناها كه در اشعار ذيل نموده به متمنيه مشهور و معروف شده

هل من سبيل إلى خمر فأشربها ام من سبيل إلى نصر بن حجّاج

إلى فتى ماجد الأعراق مقتل سهل المحيّا كريم غير ملحاج

شبى خليفه ثانى در شهر مدينة گردش ميكرد متمنيه اين ابياترا بآواز بلند

ص: 162

ميخواند و آرزو ميكرد كه از جام شرابى سرخوش شود يا بديدار نصر بن حجاج نايل گردد خليفه اين ابياترا شنيده گفت من هذه المتمنية بامداد نصر بن حجاج را احضار كرده ديد جوانى بديع الجمال است و حسنى بكمال دارد براى اينكه از حسن او بكاهد و زنان كمتر مفتون آن جمال بشوند حكم نمود موى سر او را تراشيدند چون شب شد خليفه بگردش رفت ديد متمنية مزبوره ميخواند

حلقوا رأسه ليكسوه قبحا غيرة منهم عليه و شحا

كان بدرا يقلّ ليلا بهيما كشفوا ليله و ابقوه صبحا

على الصباح باز نصر بن حجاج را طلبيد و گفت صباحت و سيماى تو مخدرات اسلام را شيفته ميسازد و در خانهاى خود آرزوى وصال تو مينمايند خوب نيست من و تو در يك بلد باشيم تبعيد تو از اين شهر لازم است سپس او را به بصره فرستاد.

نگارنده گويد جناب خليفه در اينجا چند خلاف شرع مرتكب شدند لا عن شعور اولا مخالفت نص قرآن فلا تجسّسوا فرمودند و ثانيا مسلمانى را از وطن آواره كردن و بغربت فرستادن و اذن بازگشتن ندادن و مادر او را بفراق مبتلا كردن بعد اينكه زنى در خانه خود تغنى كرده و شعر خوانده كه دلالت كرده بر اينكه عاشق نصر بن حجاج است البته اين اعمال مخالف شرع مطهر است و ثالثا مجبور كردن نصر بن حجاج را كه سرت را بتراش و اين ظلم فاحش است اگر زنى باسم او تغنى كرده گناه نصر بن حجاج چيست و رابعا ما مى پرسيم چه فايده مترتب بر اين تسيير ميشود آيا نساء بصره در عفت و صيانت مقدم بر نساء مدينه اند با اينكه بصره مهبط ابليس و محل فتنه و فساد است بالجمله چون نصر بن حجاج را كه از مدينه بيرون كردند متمنيه بر جان خود ترسيد اشعار ذيل را بسرود و براى عمر فرستاد.

قل للأمام الذّي تخشى بوادره مالي و للخمر او نصر بن حجّاج

انّي غنيت أبا حفص بغيرهما شرب الحليب و طرف عنيره ساج

إنّ الهوى ذمّة التّقوى فقيّده حتّى أقّر بالجام و أسراج

أمنيّة لم أطرفيها بطائرة و الناس من هالك فيها و من ناج

ص: 163

لا تجعل الظّن حقا او تبيّنه إنّ السّبيل سبيل الخائف الراجى

چون عمر قبل از وقت تحقيق حال متمنيه كرده و دانسته بود كه او پاك دامن است بعد از شنيدن اين اشعار براى او پيغام داد كه آسوده باش كسى را با تو كارى نيست. (خ)

مزنه

دختر مروان حمار اموى در جواهر ملتقطه نوشته است كه زينب دختر سليمان بن على بن عبد اللّه بن عباس حديث كرد كه من روزى نزد خيزران زوجه مهدى عباسى مادر هادى و هارون نشسته بودم كه يكى از جوارى خيزران داخل شد و گفت اعز اللّه السيده خاتونى بر در است صاحب حسن و جمال كه آثار بزرگى در ناحيه او پديدار است اما جامه اش كهنه و حالش پريشان ميباشد ميخواهد با شما ملاقات كند چه ميفرمائيد خيزران نگاهى بمن كرده بجهت احترام من گفت شما چه ميفرمائيد اگر ميل داريد و اجازه ميدهيد داخل شود و الا فلا گفتم مانعى ندارد بيايد شايد فايده و ثوابى از ملاقات او حاصل شود جاريه رفت و او را وارد نمود در يك جانب در ايستاده سلام كرد و گفت من مزنه بنت مروان بن محمد اموى هستم زينب گويد در اينوقت من تكيه كرده بودم چون اين سخن بشنيدم بر سر دو زانوى خود ايستاده گفتم تو مزنه هستى قاتلك اللّه و لا حيّاك و لا سلم عليك حمد خدا را كه از تو آن نعمت گرفت و ترا ميان مردم خوار ساخت اى دشمن خدا بياد دارى كه زنان بنى عباس نزد تو آمدند در باب دفن ابراهيم بن محمد خواهش ميكردند و درخواست مينمودند كه نزد پدرت شفاعت كنى تو بآنها درشتى كردى و بد گفتى آيا دانستى آنها بچه حال از پيش تو خارج شدند مزنه چون اين سخنان شنيد بقهقهه خنديد زينب گويد قسم بخدا كه من آنوقت لطافتى از دندانهاى او ديدم و لطفى در هنگام خنده در صورت او مشاهده كردم كه هنوز آنرا فراموش نكردم.

بالجمله مزنه در جواب من گفت اى دختر عم من چه چيز از صنع الهى ترا در حق

ص: 164

من متعجب ساخت و چه شد كه با من اين معامله مينمائى بلى آن رفتارى كه گفتى با زنان بنى عباس نمودم اما حالا خداى تعالى مرا گرسنه و برهنه ذليل و حقير بنزد تو آورده مثل اينست كه دست بسته بتو تسليم كردند نسبت بمن هرگونه قدرت دارى و آنچه بخواهى بكنى ميتوانى اما شكر اين نعمت و موهبت الهى كه خداوند متعال بشما داده است آيا اينست؟

پس از اين تقرير گفت سلام عليكم و خارج شد و رفت. زينب گويد ديدم خيزران از فرط شفقت و رقت ميگريد و مزنه را صدا ميكند و ميگويد تو باذن من داخل شدى باز بايد باجازه من خارج بشوى پس رو بجوارى خود كرده گفت او را بگردانيد مزنه را چون برگردانيدند گفت بخدا سوگند مرا ناچارى و احتياج باينجا آورد خيزران از جاى خود برخواست با مزنه قصد معانقه نموده مزنه ابا و امتناع كرده گفت من با اينحال درخور اينكار نيستم خيزران كنيزان خود را گفت او را بحمام بردند و شستشو دادند پس از آن بهترين لباسهاى خود را باو پوشاندند چون از حمام بازگشت و وارد مجلس شد خيزران برخاسته جاى خود را باو داده طعام حاضر كرده به دست خود براى او لقمه ميگرفت و بهترين اطاق هاى حرم سرا را مخصوص او كرد و جاريه ها براى خدمت او معين نموده و پانصد هزار درهم براى او فرستاد كه براى بعضى مخارج دست تنگى نكشد.

چون مهدى خليفه بحرمسرا آمد خيزران بخدمتش شتافته تمام ماجرا را باز گفت و سئوال و جواب زينب را با مزنه شرح داد مهدى نسبت بزينب متغير شده گفت اگر ترا نزد من حرمتى نبود قسم ياد ميكردم كه با تو تكلّم نكنم خيزران گفت يا امير المؤمنين دل مزنه بدست آمده و رفع رنجش و كدورت او شده است من نسبت باو احترامات بعمل آورده ام و چنان و چنان كرده ام مهدى بر خيزران آفرين گفت و دلخوش گرديد خادمى نزد مزنه فرستاد و گفت او را از من سلام برسان و بگو از آمدن تو باينجا بقدرى ممنون شدم كه مدت العمر از هيچ چيز اينقدر ممنون نشدم هر قصد و مقصودى كه دارى بايد اظهار كنى تا در حصول آن مبادرت رود اگر ميدانستم اسباب خجالت تو

ص: 165

نميگردد خود بنزد تو مى آمدم و بتو ديدن ميكردم خادم چون سلام و پيغام خليفه را به مزنه ابلاغ كرده مشار اليها خود برخواسته بخدمت خليفه آمده و سلام كرد و گفت يا امير المؤمنين چون خود را يكى از جوارى شما ميشمارم سزاوار است بى نقاب بحضور شما بيايم مهدى گفت نه و اللّه از جوارى من نيستى دختر عم منى و از فرزندانم عزيزتر و محترم ترى بالجمله مزنه تا آخر عمر آسوده و مرفه الحال در سراى مهدى با احترام بود.

خيزران

زوجه مهدى عباسى مادر هارون و هادى آنفا اخلاق او را شنيدى كه قابل تقدير است و خيزران ام ولدى بود. از اهل بربر چون خلافت به پسرش موسى الهادى رسيد خيزران در امور سلطنت مستبد برأى بود اكابر دولت بمشورت او كار ميكردند سيوطى در تاريخ الخلفا گويد خيزران چون مستبد در امور سلطنت شد پسر گفت اگر اين مرتبه به بينم از امرا كسى در خانه تو ايستاده گردن او را ميزنم ترا با امور سلطنت چكار آيا قرآنى نيست كه بتلاوت آن مشغول شوى يا تسبيح يا مغزلى كه ترا از اين عمل منصرف بنمايد خيزران سخت غضب آلود شد بالاخره موسى الهادى را مسموم كرد گويند چون قصد داشت برادر خود هارون را بقتل برساند (پاره از احوال خيزران از اين پيش گذشت در روضة الصفا گويد مورخان گفته اند كه مادر هادى خيزران در امور ملك دخل كردى و هادى در مبدء خلافت از سخن و صواب ديد او تجاوز جائز نشمردى امراء و اعيان و طبقات رعايا و لشكريان روى بدرگاه خيزران مى آوردند و اين امر موافق مزاج هادى نبود اتفاقا روزى خيزران در سرانجام مهمى الحاح نمود چون رضاى هادى مقرون بآن نبود عذرى در آن باب گفت و خيزران مبالغه كرد هادى گفت تمشيت اينكار مقدور من نيست خيزران گفت من از عبد اللّه بن مالك قبول كردم كه اين مهم را بسازم و حال آنكه عبد اللّه يكى از امراء عالى مقدار است هادى در خشم شد عبد اللّه را دشنام داده و گفت دانستم كه باعث بر اين او است بخدا هرگز چنين نكنم خيزران گفت بر اين تقدير من هيچ از تو نخواهم هادى گفت نخواه مرا از اين

ص: 166

چه باك خيزران با خشم و غضب از نزد هادى برخواست هادى قسم ياد كرد كه اگر مرا معلوم شود كه يكى از خادمان و قايدان و خواص و خدم بدر خانه تو آيند گردن او را بزنم و اموال او را بستانم زنان را به مهمات ملك چه كار است ايشان را قرآن بايد خواند يا دوك پيش خود بگذارند زنهار كه بعد از اين در خانه خود را بروى يك تن مسلمانان يا ذمى بگشائى.

اگر چنين نكنى از من چيزى مشاهده كنى كه مكروه طبع تو باشد سپس هادى امراء و سرهنگان را طلبيد و از ايشان پرسيد كه من بهترم يا شما گفته اند تو گفت مادر من بهتر است يا مادر شما گفته اند مادر تو هادى گفت كدام يك از شماها روا ميداريد كه از مادر او در مجالس سخنها نقل كنند و بگويند مادر فلان چنين و چنان گفت تمام امراء گفتند:

هيچ يك از ما هرگز روا نداريم هادى گفت پس شما چرا بخانه من ميرويد و از وى حكايات در مجالس و محافل نقل ميكنيد اركان دولت و امراء قسم ياد كردند كه ديگر در خانه خيزران نروند خيزران سخت از هادى آزرده شد و قسم ياد كرد كه ديگر با هادى سخن نگويد.

و هادى در مقام برآمد كه برادرش هارون را خلع كند و ولايت عهد را به پسرش جعفر بگذارد يحيى بن خالد چندانكه او را منع كرد فايده ننمود بالاخره يحيى را حبس كرد.

و نيز در روضة الصفا از هرثمة بن اعين حديث كند كه من از خواص اصحاب هادى بودم و پيوسته از سخط او احتراز داشتم چون در ريختن خون اندازه نميشناخت اتفاقا در وقتيكه معهود نبود قاصدى از دار الخلافه آمد و مرا طلبيد هراس بر من استيلا يافته به تعجيل روان شدم مرا از منزلى بمنزلى ميبردند تا بحرم سرا نزديك شدم هادى فرمان داد تا حضار مجلس را بيرون كردند آنگاه مرا گفت كه در حجره را به بند و نزد من بيا خوف من از اين سخن زياده شد من در حجره را بستم و پيش او رفتم گفت كه مى بينى اين سگ ملحد يحيى بن خالد برمكى با من چه نوع زندگانى پيش گرفته

ص: 167

مرا پيوسته ميرنجاند و دل خلق را بولاى برادرم هارون مايل ميگرداند و غرضش اينكه من كشته شوم تا رشيد را بر تخت سلطنت بنشاند اكنون بايد كه امشب بر وى بهر تدبير كه ميسر شود سر هارون را نزد من آرى هرثمه گويد چون اين سخن شنيدم گفتم مهمى عظيم پيش من آمد معروض داشتم كه اگر امير المؤمنين رخصت فرمايد آنچه ميدانم بگويم گفت بگو گفتم رشيد برادر اعيانى تو است و ولايت عهد متعلق بوى اگر بى- جرمى او را بكشم عذر ما در دنيا پيش خلق و در آخرت نزد حق تعالى چه باشد گفت اطاعت من بر تو واجب است اگر بموجب فرمان عمل نكنى گردنت ميزنم از ترس گفتم سمعا و طاعة

سپس گفت چون از مهم هارون به پردازى بايد كه بزندان روى و آل ابى طالب را از زندان بيرون آورى و يك يك تمامرا گردن بزنى و اگر بسيار باشند در دجله افكنى و چون از اين كار فارغ شدى با لشگر خود بكوفه روى و هركس را در آنجا يابى از عباسيان و متابعان ايشان از شهر بيرون نمائى و شهر را آتش درزنى و با خاك يكسان بنمائى گفتم يا مولا اين كارى عظيم است و ساعتى سر در پيش افكنده سپس گفت از آنچه فرمان دادم چاره نيست چه هر آفتى كه بملك ميرسد از آن سرزمين است آنگاه گفت همين مقام توقف كن تا آنچه را فرمان دادم بترتيب انجام دهى و خود بحرمسرا داخل شد من در همان مكان متوقف شدم و گمان بردم كه توقيف من براى كشتن من است كه مرا بقتل برساند و اين جناياترا بديگرى رجوع نمايد چون كراهت مرا از اين كار احراز كرد بعلاوه دو مرتبه باو اعتراض كردم و با خود قرار دادم كه از سراى خلافت بيرون آيم و تن بغربت نهم و در بلاد دوردست كه كسى از من نشان نيابد ساكن شوم

تنى لرز لرزان بكردار بيد دل از جان شيرين شده نااميد

بالجمله هرثمه گويد من در آنجا توقف داشتم عازما على الموت آيسا عن الحيوة چون نيمه شد خادمى آمد كه امير ترا ميطلبد من كلمه شهادتين بر زبان راندم و با وى روان شدم تا بجائى رسيدم كه گفتگوهاى زنانرا مى شنيدم با خود جزم كردم كه در قتل من

ص: 168

باين بهانه تمسك خواهد جست كه چرا بى رخصت باين مقام آمدى پس همانجا ايستادم قدمى پيش ننهادم خادم گفت پيش برو گفتم لا و اللّه خادم الحاح كرد من بر او صيحه زدم كه تا آواز امير نشنوم كه بفرمايد دراى من قدم پيش نگذارم در اين اثنا آواز عورتى شنيدم كه گفت ويحك يا هرثمه من خيزرانم ترا بجهت اين طلبيدم كه اين واقعۀ عجيبه كه پيش آمده مشاهده بنمائى و من متحيّر و مدهوش داخل شدم خيزران از عقب پرده با من گفت اى هرثمه آنچه را موسى الهادى بتو فرمان داده بود من شنيدم و مطلع شدم چون پيش زنان آمد من بنزد او رفتم و خواهش كردم تا از سر آن انديشه بگذرد او در خشم شد و از سخن من اعتراض كرد من سر خود برهنه ساختم و بگريستم گفت دست از اين التماس بردار و الا بهلاك خويش متيقن باش من متوحش شدم بنماز ايستادم و بدرگاه خدا زبان تضرع و زارى گشادم كه ناگاه هادى بسرفيد سرفيدنى دور و دراز كوزه آب پيش او بردم فائده بر آن مترتب نگشت و همان لحظه جان بقابض الارواح سپرد و خداى هم ترا و سائر مسلمانانرا از ظلم او فرج بخشيد اكنون در وى نگر من جامه از روى هادى برداشتم او را مرده ديدم خيزران گفت اكنون يحيى بن خالد را از قصه آگاه كن تا قبل از اينكه قضيه هادى انتشار يابد بتجديد بيعت با هارون پردازد هرثمه گويد اين وقت قلب من آرام گرفت يحيى را خبر كردم در همان شب خليفۀ بمرد كه هادى بود و خليفۀ بر سرير سلطنت نشست كه هارون بود و خليفۀ متولد شد و آن مأمون بود.

نگارنده گويد قول باينكه هاديرا مسموم كردند يا خفه كردند يا در اثر زخم پاى يا قرحه در شكم او درگذشته هست.

فاطمة

دختر محمد بن الحسين بن قحطبة دايۀ هارون الرشيد از محاورات و تكلّم او با- هارون الرشيد معلوم ميشود زنى دانشمند بوده اين زن زوجه يحيى بن خالد برمكى است هارون از او فوق العاده احترام ميكرد و در بسيارى از امور با او مشورت ميكرد و برأى او

ص: 169

تبرك ميجست و قسم ياد كرده بود كه هيچگاه او را از دخول بر او مانع نشود و در حق هر كس شفاعت كند شفاعت او را قبول كند و فاطمه هم قسم ياد كرده بود كه شفاعت براى كسى در امور دنيا نكند و بدون اذن هم بر هارون وارد نشود سهل گويد چه بسيار اسيرانى كه بشفاعت او رها شد و چه بسيار امور مهمه كه ابواب فرج مسدود بود و بواسطه اين زن مفتوح شد و هنگاميكه هارون تصميم گرفت كه برامكه را نابود كند چون از رقه مراجعت كرد از آل برامكه كسى را بخود راه نداد از آن جمله همين دايه او بود كه او را اجازه نداد بر او وارد شود.

در عقد الفريد گويد چون يحيى بن خالد را حبس كردند همين فاطمه لثام خود را انداخت و با صورت باز و پاى برهنه بهمين حالت آمد تا در قصر هارون الرشيد عبد الملك بن فضل چون اين حالت بديد بسرعت خود را بهارون رسانيد و صورت حالرا تقرير كرد گفت يا امير المومنين بحاليكه موجب شماتت حاسدين خواهد بود كاشفة وجهها واضعة لثامها محتفية فى مشيها فقال الرشيد ويحك يا عبد الملك او ساعية قال نعم حافية رشيد گفت رخصت ده تا درآيد (فرب كبد غذتها و كربة فرجتها و عورة سترتها) سهل گويد من شك نداشتم كه يحيى را رها خواهد كرد و گمان نميكردم كه دست رد بسينه دايه خود بزند چون وارد شد رشيد سر او را بوسيد و همچنين ميان دو پستان او را و در كنار خود نشانيد (فقالت يا امير المومنين أيعد و علينا الزمان و يجفونا) گفت آيا سزاوار است كه روزگار بما حمله كند و چنين جفا بر ما وارد بشود هارون گفت مگر چه شده است دايه گفت من ترا در دامن خود تربيت كردم و از پستان خود ترا غذا دادم اكنون يحيى كه پدر تو است بعد از پدرت و بيش از اين او را معرفى نميكنم چه آنكه خود ميدانى نصيحت و محبت و اشفاق او را نسبت بخودت اكنون تصميم هلاك او را گرفته اى هارون گفت (امر سبق و قضاء حتم و غضب من اللّه نفذ) يعنى امرى حتمى گرفته شده و جريان قضا بر اين رفته و غضب خدا شديد شده است (فاطمه گفت يا امير المؤمنين يمحو اللّه ما يشاء و يثبت و عنده امّ الكتاب) رشيد گفت كه صحيح است خدا محو و اثبات ميكند ولى اين محو نشده است فاطمه گفت اين علم بغيب است و آن مختص خدا است

ص: 170

چگونه يا امير المؤمنين شما دعوى علم بغيب مينمائيد اين وقت هارون مدتى سر بزير افكنده همى فكر ميكرد سپس گفت:

و إذا المنيّة أنشبت أظفارها ألفيت كلّ تميمة لا ينفع

يعنى هنگاميكه مرگ چنگال خود را در انسان فروبرد مينگرى كه هيچ حرزى سودى ندارد فاطمه گفت يا امير المؤمنين من براى يحيى حرز نيستم شاعر گويد

و إذا افتقرت إلى الذّخائر لم يجد ذخرا يكون كصالح الأعمال

يعنى هنگاميكه نهايت احتياج را دارى بسوى زاد و توشه دم مرگ ذخيره اى بهتر از عمل صالح نخواهى پيدا كرد بعلاوه خدا ميفرمايد: وَ اَلْكٰاظِمِينَ اَلْغَيْظَ وَ اَلْعٰافِينَ عَنِ اَلنّٰاسِ وَ اَللّٰهُ يُحِبُّ اَلْمُحْسِنِينَ هارون پس از شنيدن اين بيانات مدتى سر بزير انداخت سپس سر بلند كرد و گفت يا ام الرشيد

اذا انصرفت نفسى عن الشئى لم تكد اليه بوجه آخر الدهر تقبل

فاطمه گفت يا امير المومنين من ميگويم

(ستقطع في الدّنيا إذا ما قطعتني يمينك فانظر أىّ كيف تبدّل

هنگاميكه هارون از آن شعر خود رسانيد كه من مطلبى را كه تصميم گرفتم تا آخر دهر ممكن نيست كه وجه ديگريرا قبول كند فاطمه گفت بزودى آنچه را كه در دنيا قطع ميشود هنگاميكه قسم ياد ميكنى كه هرگز تغييرپذير نيست مع ذلك نظر كن به بين چگونه تبديل ميشود يا امير المؤمنين يحيى را بمن به بخش مگر تو قسم ياد نكردى كه هركس را من شفاعت كنم تو قبول بفرمائى هارون گفت يا ام الرشيد تو هم قسم ياد كردى كه گناه كار را شفاعت نكنى فاطمه گفت يا امير المؤمنين (فقد قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من ترك شيئا للّه لم يوجده اللّه فقده) يعنى هركس عملى را براى خدا بنمايد در نزد خدا گم نميشود هارون تا مدتى سر بزير انداخت پس سر بلند كرد و گفت (للّه الامر من قبل و من بعد) قالت يا امير المؤمنين و يومئذ يفرح المؤمنون بنصر اللّه ينصر من يشاء و هو العزيز الحكيم بالاخره فاطمه چندانكه سعى كرد فايده نه بخشيد برخواست و رفت و ديگر بنزد رشيد نيامد و هارون عزم خود را عملى كرد و برامكه را نابود كرد.

ص: 171

ملكة بنت الشرف

دختر عبد اللّه بن العزيز ابراهيم بن عبد اللّه بن ابى عمر المقدسى است كه اصلا از اهالى قدس بوده بعدها در صالحيه سكنى گرفته مشار اليها كه از محدثه هاى مشهور مى باشد در طفوليت بمجالس درس محدث حجاز و محمد بن فخر البخارى و ابى بكر بن الرضى و زينب بنت الكمال حاضر شده پس از آن ابن شيرازى و ابن عساكر و ابن سعيد و اسحق الامدى باو اجازه دادند و مدتى متمادى در علم حديث تدريس كرده و بابن حجر عسقلانى اجازه داده تا در نوزدهم ماه جمادى الاولى سال هشتصد و دو در حاليكه زياده از هشتاد سال داشت درگذشت. (خيرات)

بانوئى مدبره

بصريه در بصره حمامى بوده بنام حمام منجاب اين بانو براى رفتن بحمام حركت ميكند راه حمام را از جوانى كه بدر خانه خود ايستاده و شعفى بمواصلت زنان داشته و در خانه اش بدر حمام بى شباهت نبوده مى پرسد راه حمام منجاب كدام است جوان خانه خود را نشان داده ميگويد اين است حماميكه ميخواهى و او را بخانه وارد ميكند زن چون ملتفت ميشود بملاطفت بناى غنج و دلال ميگذارد كه جوان يقين پيدا ميكند كه آن زن هم طالب است بجوان ميگويد ميدانيكه من ميخواستم بحمام بروم خود را پاكيزه كنم اكنون لا اقل برو مقدارى بوى خوش و خورش و خوردنى بياور كه عيش ما منقص نباشد آن جوان احمق هم باور ميكند چون از خانه بيرون ميرود زن در غيبت او از خانه بيرون ميآيد و از پى كار خود ميرود چون جوان بخانه مراجعت ميكند آشفته ميشود ميگويد

من لي بقائلة هام الفؤاد بها أين الطّريق إلى حمّام منجاب

روزى بهمان عادت از كوچه ميگذشته و شعر مذكور را ميخواند زنى از بالاخانه او را جواب گويد

ص: 172

هلاّ جعلت عليها إذ ظفرت بها حرزا على الدّار او قفلا على الباب

گويند تا دم مرگ بهمان آشفتگى و اضطراب باقى بوده در هنگام جان دادن او را گفته اند شهادتين بر زبان جارى كن او همان شعر را ميخواند

يا رب قائلة يوما و قد تعبت أين الطّريق إلى حمّام منجاب

نگارنده گويد دور جوانى زودگذر هرگاه از واقع بينى و مشاهدۀ حقيقت زندگى غافل شوند در منجلاب بدبختى غرق خواهند شد و فرصت موجوديرا كه سرشار از شرايط مساعد و خوشبختى و سعادت است بى نتيجه از دست ميدهند و به تخيلات موهوم و افسانهاى غير واقعى بى مطالعه پيش ميرود لا عن شعور در پرتگاه بدبختى سرنگون خواهند شد اين است كه امير المؤمنين عليه السلام ميفرمايد بادر شبابك قبل هرمك و صحّتك قبل سقمك يعنى درياب جوانى خود را قبل از پيرى و سلامتى خود را قبل از بيمارى.

امام صادق عليه السلام از پدران خود در تفسير آيه شريفه (وَ لاٰ تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ اَلدُّنْيٰا) روايت كرده يعنى لا تنس صحّتك و قوّتك و فراغك و شبابك و نشاطك و غناك و ان تطلب به الآخرة.

يعنى سلامت، نيرومندى، فراغت، جوانى، نشاط و بى نيازى خود را فراموش منما در دنيا از آنها بهره بردارى كن و متوجه باش كه از اين سرمايه هاى عظيم بهره بردارى كنى و براى معنويات و آخرت خود استفاده كامل بنمائى

عاقل ترين مردم كسانى هستند كه همواره از شرائط موجود استفاده ميكنند و هيچ فرصتى را برايگان از دست نميدهند.

(قال رسول اللّه انّ لربّكم فى ايّام دهر كم نفحات الا فتعرّضوا لها) رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله ميفرمايد در ايام زندگانى شما لحظاتى فرا ميرسد كه در معرض نسيم حيوةبخش الهى قرار ميگيرد و فرصت مناسبى بدست ميآيد بكوشيد كه از آن فرصتها استفاده كنيد و خويشتن را در مسير فيض الهى قرار دهيد بدبختانه فرصتهائى كه بر سر راه زندگى بشر در تمام شئون مادى و معنوى پيش ميآيد ناپايدار و زودگذر است و ممكن است بر اثر كمترين مسامحه و سهل انگارى بزرگترين فرصت ثمربخش از كف برود و براى صاحبش

ص: 173

تنها شكست و ندامت باقى بماند بهمين جهت اولياء گرامى اسلام در برنامه هاى تربيتى خود اين نكته را مورد توجه مخصوص قرار داده و همواره خطر از دست رفتن فرصتها را به پيروان خود خاطرنشان ساخته اند

منقول از مستدرك البحار ج 2 ص 350 عن النّبى من فتح له باب خير فلينتهزه فانّه لا يدرى متى يغلق عنه) رسول اكرم فرمود است آنكس كه برويش در خيرى گشوده شد غنيمت بشمارد و از فرصت استفاده كند زيرا نميداند چه وقت آن در برويش بسته ميشود

و قال امير المومنين عليه السّلام (الفرصة تمرّ مرّ السّحاب و قال الفرصة سريعة الفوت و بطيئة القود) يعنى فرصت مانند ابراز افق زندگى ميگذرد مواقعى كه فرصتهاى خيرى پيش ميآيد غنيمت شماريد و از آنها استفاده كنيد كه فرصت خيلى زود ميگذرد و دير برميگردد.

جوانا بدان قدر روز جوانى مده نقد عمرت ز كف رايگانى

همه عمر نيكى بخلق خدا كن كه در گير و دار جهان در نمانى

كسى را مكن در جهان رنجه از خود كه رنجاندن كس نشد پهلوانى

دختر زيد بن ابى الفوارس

امش منفوسه يا منقوسه، شعرانى در طبقات او را داراى مقام ولايت دانسته و در خلال ذكر فضائل او گفته در رضاى بقضاى الهى رتبه عالى داشته و هرگاه طفلى از او ميمرده او را در آغوش ميگرفته و بروى او نظر ميكرده و ميگفته است و اللّه مردن تو قبل از من نزد من بهتر از آنست كه بعد از من بمانى و صبر كردن من بر تو بهتر است از فزع كردن اگرچه فرقت تو اسباب حسرت من است ولى اميد اجر دارم و اين خير و فضيلتى است براى من آنگاه اين بيت عمرو بن معدى كرب را ميخواند

و إنّا لقوم لا تفيض دموعنا على هالك منّا و ان قصم الظّهر

ص: 174

نبت

جاريه اى از شواعر عرب بهنر و كمال و حسن و جمال معروف در حق او گفته اند

نبت اذا سكنت كان السّكوت لها زينا و ان نطقت فالدّر ينتشر

و انّما أقصدت قلبى بمقلتها ما كان سهم و لا قوس و لا وتر

نيز گفته اند

يا نبت يا نبت قد هام الفؤاد بكم ان شئت سرّا و ان احببت اعلانا

يا نبت يا نبت قد هام الفؤاد بكم و أنت و اللّه احلى الخلق إنسانا

الا صليني فأني قد شغفت بكم ان شئت سهم و لا قوس و لا وتر

و در كتاب ابن ظافر از قدرت طبع نبت شرحى نوشته گويد روزى شخصى محض امتحان اين مصرع را نظم كرده گفت:

يا نبت حسنك يغشى بهجة القمر

و مصرع ثانى را از نبت خواست او بدون تأمل فورا گفت

قد كان حسنك ان يبتزّنى بصرى

باز آن شخص گفت

و طيب نشرك مثل المسك قد نسمت ريّا الرّياض عليه فى دجى السّحر

نبت مرتجلا گفت

فهل لنا منك حظّ في مواصلة اولا فانّي راض منك بالنّظر

(خ)

نتيله

دختر جنّاب و از زوجات عبد المطلب و مادر عباس بن عبد المطلب ابن اثير گويد اول كسيكه در عرب بيت شريف را بحرير و ديباج پوشانيد او بود و جهتش اين بود كه پسرش در كودكى گم شد نذر كرد پيدا شود خانه كعبه را بپوشاند چون پيدا شد بوعده وفا كرد اما در روض انف كه شرح سيرۀ ابن هشام است ميگويد پوشاندن بيت از آثار اسعد حميرى است از تبايعه يمن

اقول منافات ندارد كه اسعد به پارچه اى غير از حرير و ديباج پوشانيده باشد و اول كسيكه با حرير و ديباج كعبه را پوشانيده نتيله بوده و اللّه لعالم

ص: 175

امرأة عجيبة غريبة

در سال هفتصد و پنجاه و چهار در مصر دخترى پيدا شد كه سه شوهر كرد و هيچ يك از شوهرهاى او قادر به نزديكى با او نشدند او را رتقا فرض نموده رها كردند چون سال عمر اين دختر به پانزده رسيد پستانهاى او در سينه اش ناپديد گرديد و از محل معهود چيزى بقدر انگشت بيرون آمد كه در حقيقت آلت رجوليت بود با خصيتين

و شيخ محمد مامينى گفت همسايۀ ما را دخترى بود صفيّه نام همينكه پانزده ساله شد آلت رجوليتى در او ظاهر آمد و ريش درآورد بالاخره داراى فرج و ذكر شد يعنى خنثى.

نهديه

از جوارى عشيرۀ بنى نهد و نساء عصر رسالت يعنى كنيزكى از بانوان قبيله عبد الدار بوده راه توحيد گرفته و مالكه اش طريق شرك مى پيموده بنابراين پيوسته او را آزار مينموده و ميگفته تا يكى از اصحاب محمد ترا نخرد از جفاى من آسوده نخواهى شد ابو بكر اين بشنيد او را خريد و آزاد كرد در مثنوى مولوى راجع باين قسمت تفصيلى بيان كرده (خ)

هاله

دختر وهب بن عبد مناف بن زهره و مادر حمزة بن عبد المطلب روزيكه حضرت عبد المطلب آمنه بنت وهب را براى پسرش عبد اللّه تزويج كرد هاله را كه عموزاده آمنه بود براى خود تزويج كرد و حمزه سيد الشهداء از او متولد شد

هاله

بنت خويلد خواهر خديجه كبرى سلام اللّه عليها مادر ابو العاص بن ربيع شوهر

ص: 176

زينب و اين رد است بر كسانيكه ميگويند زينب و ام كلثوم دختران هاله بودند كه در دامان خديجه بزرگ شدند بنابراين زينب خواهر ابو العاص ميشود و ابو العاص از زينب دخترى آورد بنام امامه كه امير المؤمنين عليه السّلام او را تزويج نمود بعد از فاطمه زهرا سلام اللّه عليها و ترجمه امامه جلد ٣ ص ٣5٠ گذشت.

هديه

دختر على بن عسكر از اعيان عصر صفدى بوده او را الشيخه ميگفته اند كنيه اش ام محمد بغداديه از محدثه هاى اواخر قرن ششم هجرى بوده در بغداد زندگانى ميكرده زهد و صلاحش بكمال و اكثر بفرايض و نوافل اشتغال داشته از ابن زبيدى محدث و جعفر همدانى و سايرين اخذ حديث كرده علم الدين برزالى استاد صلاح الدين صفدى گويد من مسند دارمى را نزد او خواندم و در مسافرت از شام بقدس شريف با او همسفر شدم هم در بيت المقدس هم در خليل الرحمن بمن درس حديث داد بخانه ما آمد و شد داشت و روزها اقامت ميكرد اكثرى از طلبه علوم از او اخذ علم و استفاده مينمودند و در هيجدهم جمادى اولى سنه هفتصد و دوازده در قدس وفات كرد.

ياسمينه

السيراونديه و سيراوند از قراى همدان و ياسمين عالمه بوده و منسوب باين قريه بوده صلاح الدين صفدى در كتاب عنوان النصر فى اعيان العصر از مشار اليها نام برده و او را بحسن سيرت و علم و فضيلت ستوده ميگويد ياسمينة بزنان پند ميداد و موعظه ميفرمود و در تفسير قرآن سخن ميگفت آخر الامر از وعظ هم درگذشته بحجاز رفت بعد از اكمال مناسك حج منزوى و در سال پانصد و دو برحمت حق پيوست. (خ)

يسرة بنت لبيد بن ربيعة العامرى

اين دختر همانند پدرش شاعره و سخن سراى ماهرى بوده در خيرات حسان

ص: 177

اشعارى از او نقل كرده و اين لبيد از محترمين است درك زمان جاهليت و اسلامرا كرده است و تا زمان اواخر خلافت عثمان بن عفان بوده عمرش دراز در پيرى بشرف اسلام مشرف شده و گفته

ألحمد للّه إذ لم يأتني أجل حتّى اكتسيت من الأسلام سر بالا

و ابن لبيد قصيده غرائى دارد كه مطلعش اين است

ألا كلّ شئ ما خلا اللّه باطل و كلّ نعيم لا محالة زائل

مصرع اين شعر را رسولخدا صلى اللّه عليه و آله مكرر ميخواند و ميفرمود اصدق كلمة قالها الشاعر و اين لبيد از فحول شعراى عرب است مشهور بسخا و كرم در زمان جاهليت و عصر سعادت اسلام هر دو محترم و يكى از قصايد سبعه معلقه متعلق بايشان است علامه مامقانى در رجال خود گويد صد و پنجاه و هفت سال زندگانى كرد و روزى گرما او را آزرده نمود نذر كرد هر وقت باد صبا وزد شترى نحر كند و ميكرد در اواخر عمر ساكن كوفه شد و در هنگام احتضار شش بيت گفته و خطاب بدو دختر خود يسره و اسماء كرده و آن ابيات اين است

تمنّى ابنتاي أن يعيش أبوهما و هل أنا الاّ من ربيعة او مضر

و في أبني نزار عبرة إن سئلتما و إن تسئلاهم تلقيا فيهما الخبر

و فيمن سواهم من ملوك و سوقة دعائم عرش هدّه الدّهر فانقعر

فأن حان يوما أن يموت أبو كما فلا تخمشا وجها و لا تحلقا الشّعر

و قولا هو المرأ الذّي لا حليفه أضاع و لا خان الصّديق و لا غدر

إلى الحول ثمّ السّلام عليكما و من يبك حولا كاملا فقد اعتذر

دختريكه قاتل پدر را شناخت

در محاضرات مينويسد يكى از شعراى عرب را دشمنى بود كه هميشه از او خائف بود تا روزى در عرض راهى در حالت تنهائى دچار او گرديد و ملاحظه كرد كه راه خلاصى مسدود است و دشمن او را هلاك خواهد كرد رو بخصم نموده گفت ميدانم مرا ميكشى

ص: 178

و دل از جان برداشتم خواهشى از تو دارم و آن اين است كه پس از اتمام كار من بر در خانه من رفته بدو دختر من بگوئى

الا ايّها البنتان انّ اباكما

دشمن قبول اين تمنّا كرده بعد از اينكه شاعر را كشت بدر خانه او رفت و آن مصراع را بر دختران او خواند آنها تدبّر نموده هر دو يك مرتبه گفته اند

قتل خذا بالثّار ممّن اتاكما

قاتل را دست گير كردند و بمحضر حكومت بردند و از او اقرار شنيدند و پس از اعتراف قصاص كردند و از بابت علم و معرفتى كه داشتند خون پدر خود را گرفتند.

اين قصه را در كتاب الف با در صفحه ٩6 جزو ثانى نسبت بمهلهل شاعر داده ميگويد وقتى در جائى تنها ماند و ملتفت شد غلامان او ويرا مقتول خواهند نمود اين بيت را گفت

من مبلغ الفتيان إن مهلهلا للّه درّ كما و درّ ابيكما

بغلامان وصيت كرد و گفت حالا كه مرا ميكشيد اين شعر را بدختران من بخوانيد آنها ضررى در انجام اين وصيت تصوّر نكردند بجاى آوردند دخترها ديدند مصراع دوم شعر با مصراع اول مناسب و موافق نيست گفتند بايد اين طور باشد

من مبلغ الفتيان إن مهلهلا أمسي و أصبح في التّراب مجدّلا

للّه درّكما و درّ أبيكما لا يبرح الأبدان حتّى يقتّلا

غلامانرا گرفته آزار كرده تا اقرار نمودند بعد آنها را كشته اند

زوجه قاضى لوشه

از اهالى قرناطه، صاحب نفح الطيب ميگويد اين زن در درك مطالب و احكام و فتاوى مهارتى بكمال داشته مرافعه ايكه بمحضر قاضى رجوع ميشد زوجه اش تعمّق و رسيدگى و تدقيق مينمود و بايماء و اشاره بشوهر خود ميفهمانيد

و ابن الخطيب در حق اين زن و شوهر گفته است

بلوشة قاض له زوجة و أحكامها في الورى ماضية

فياليته لم يكن قاضيا و يا ليتها كانت القاضية

و زوجه قاضى هم از جانب شوى خود بيت ذيل را بابن الخطيب نوشته (خ)

ص: 179

إنّ الإمام ابن الخطيب له ثيوب عاصية كلاّ لئن لم ينته لنسفعا بالنّاصية

خواهر احمد

المرينى منقول از تحفة الاريب است كه در سال 4٩6 اهالى شهر فاس از حكمران خود احمد المرينى بابو فارس عبد العزيز كه بجاى پدر خود در تونس سلطنت ميكرد شكايت نمودند او با جمعيتى كافى حركت كرده آمد فاس را محاصره كرده همين خواهر احمد المرينى از قلعه بيرون آمد و خود را بحضور ابو فارس رسانيد و كريمۀ انّك ميّت و انّهم ميّتون را طورى خواند كه عدم وفا و بقاى دنيا محسوس و آشكار پيش نظر ابو فارس نمودار آمد از جرم احمد درگذشت و او را در حكومت خود باقى گذاشت و با عساكر خود بطرف تونس عطف عنان نمود

بانوئيكه از فراق شوهر خود جان سپرد

منقول از تزبين الاسواق است كه زنى شوهر خود را بسيار دوست ميداشت اتفاقا آنمرد درگذشت و زن زايد الوصف مغموم و محزون گشت بر سر قبر شوهر مقيم گشت و با گريه و زارى روز بشام ميآورد و در بين گريه اين ابيات ميسرود

كفى حزني إنّي اروح بحسرة و أغدو على قبر و من فيه لا يدري

فيا نفس شقيّ جيب عمرك عنده و لا تبخلي باللّه يا نفس بالعمر

فما كان يأبى أن يجود بنفسه لينقذني لو كنت صاحبة القبر

يعنى براى حزن و اندوه من كافى است كه با حسرت شب را بروز ميآورم بر سر قبريكه در آن قبر كسى است كه از حال من خبر ندارد اى نفس گريبان عمر مرا پاره كن و ترا بخدا سوگند ميدهم بخل نكن چه آنكه ابا ندارد و باك ندارد كه نفس خود را بذل بنمايد بجهت اينكه راحت بشود از اين حزن و اندوه اين بگفت و جان سپرد

ص: 180

بانوى ديگر

در خيرات حسان گويد زن جوانيرا ديدند بر سر قبرى اين بيت ميخواند

بنفسي فتى اوفي البرّية كلّها و أقواهم في الموت صبرا على حب

حقيقت حالرا از او سئوال كردند گفت مرديكه در اين قبر است عاشق و مفتون من بود در زندگانى خود هر وقت بواسطه محبت و عشق من دچار شدت و محنتى ميشد صبر ميكرد و هرچه باو بد ميگفتند و اذيت ميكردند بسكوت ميگذرانيد و آنگاه كه الم عشق طغيان مينمود اين اشعار ميخواند

يقولون إن جاهرت قد عضكّ الهوى و إن لم أبح بالحبّ قالوا تصبرا

فما للّذي يهوي و يكتم حبّه من الأمر إلاّ أن يموت فيقبرا

يعنى ميگويند اگر عشق خود را ظاهر و آشكار كنى در تحت فشار واقع خواهى شد و اگر كتمان كنى و مستور بدارى آن عشق و محبت را ميگويند بايدت صبر بنمائى پس چه افتاده است مرا كه خود را در شكنجه و عذاب قرار بدهم براى عشقيكه از من مفارقت نميكند پس راحت بدن در اين است كه بميرم و از اين عذاب خلاص بشوم اين بگفت و جان بجان آفرين تسليم كرد پس من هم بايد آن عهد بسر برم تا بميرم و در پهلوى او دفن شوم جز اين نخواهم كرد اين بگفت و جان بجان آفرين تسليم نمود

غنيه اعرابيه

پسرى داشت شرور و ناخلف با صغر جثه و زشتى هيكل دائما بشرارت مى پرداخت و متعرض اين و آن ميشد روزى بجوانى درآويخت جوان او را بر زمين انداخت و بينى ويرا بريد مادرش ديه آنرا گرفت چون مبتلا بفقر و فاقه بود قدرى از دست تنگى بيرون آمد پس از چند روز آن پسر با ديگرى معارضه كرد او گوشش را بريد باز غنيه از ديه بمنفعتى نائل گرديد پس از چندى با ديگرى معارضه كرد مبلغ ديه از اين راه بمادرش واصل گرديد چون اين مرتبه لبهاى او را بريده بودند در اين حال

ص: 181

خطاب بفرزند كرده گفت

أحلف بالمرؤة حقّا و الصّفا إنّك خير من تفاريق العصا

يعنى قسم بمروه و صفا كه تو از قطعات چوب نافع ترى و اين مثل شد در ميان عرب (خ)

جاريه هارون

در تزيين الاسواق مسطور است كه هارون الرشيد چندى بيكى از جوارى خود بيميل بود همينكه بر سر ميل آمد شبى بوصال او رغبت كرد او وعده بفردا داد چون فردا هارون وفاى وعده را مطالبه نمود جاريه گفت

كلام اللّيل يمحوه النّهار

هارون اين مصرع را بر ابو نواس خوانده گفت اين را قطعه كن ابو نواس اشعار ذيل را بنظم آورده

و ليلة أقبلت في القصر سكرى و لكن زيّن السّكر الوقار

و قد سقط الرّدى عين منكبيها من التّخميش و انحلّ الأزار

و هزّ الرّيح أردافا ثقالا و غصنا فيه رمّان صغار

فقلت الوعد سيّدتي فقالت كلام اللّيل يمحوه النّهار

هارون بابو نواس گفت مثل اين است كه با ما بوده اى هزار درهم باو عطا نمود.

جاريه ديگر هارون

شبى هارونرا بى خوابى فروگرفت برخواست و در قصر معلى ميگشت بجاريه بديع الجمالى رسيد كه خواب بود پاى او را گرفته كشيد جاريه بيدار شده خليفه را شناخت گفت يا امين اللّه ما هذا الخبر هارون گفت

هو ضيف طارق حبّكم يرتجى المأوى إلى وقت السّحر

جاريه در جواب گفت

بسرور سيّدي اخدمه ان رضى بى و بسمعى و بصر

هارون روز ديگر مصرع (يا امين اللّه ما هذا الخبر) را بر ابو نواس خوانده گفت

ص: 182

اين را در قطعه اى تضمين كن ابو نواس باشعار ذيل تضمين كرد

طال ليلى حين و افاني السّهر فتفكّرت فأحسنت الفكر

قمت أمشي في مكاني ساعة ثمّ اخرى في مقاصير الحجر

و إذا وجه جميل حسن زانه الرّحمن من بين البشر

فلمست الرّجل منها موقظا فرنت نحوي و مدّت لي بصر

و أشارت و هي لي قائلة يا أمين اللّه ما هذا الخبر

قلت ضيف طارق حبّكم يرتجى المأوى إلى وقت السّحر

فأجابت بسرور سيّدي أخدم الضّيف بسمعي و بصر

هارون گفت قاتلك اللّه تو ديشب با ما بودى و تمام جريانرا ديده اى كه بدون كم و زياد شرح دادى ابو نواس گفت من ديشب در خانه خودم بودم اين ذوق و سليقه شعريه است پس او را انعام داد.

جاريه

جعفر بن يحيى برمكى هنگاميكه بزيارت بيت اللّه ميرفت در نزديكى مدينه منوره عبورش بوادى عقيق افتاد زنيرا ديد در راه ايستاده اين دو بيت را ميخواند

إنّي مررت على العقيق و أهله يشكون من مطر الرّبيع نزورا

ما ضرّهم إذ جعفر قد جازهم أن لا يكون ربيعهم ممطورا

جعفر آن قدر مال بآن زن بخشيد كه تا پايان عمر غنى و با ثروت بود.

جارية

كه نزد عمر بن الخطاب شكايت از شوهر كرد و گفت يا امير المؤمنين شوى من شبها قائم و روزها صائم است عمر گفت نيكو شوهرى دارى و نيكو زنيكه او را تمجيد مينمائى زن كلام خود را مكرر كرد و خليفه همان جواب داد شخصى كعب نام حاضر بود گفت اين زن از شوهر خود شكايت دارد و حق فراش از او مطالبه دارد ميگويد چون

ص: 183

پيوسته در عبادت است بمن نميپردازد خليفه گفت تو اصلاح ذات البين بنما كعب شوهر زنرا احضار كرده گفت اين زن بفلان جهت از تو شكايت دارد مرد گفت من در امور خيريه قصورى نكرده ام زن گفت

يا ايّها القاضي الحكيم أرشده إلهي خليلي عن فراشي مسجده

نهاره و ليله لا يرقده فلست في حكم النّساء احمده

زهده في مضجعي تعبّده فاقض القضايا كعب لا تردّده

مرد در جواب گفت

زهّدني في فرشها و في الحجل إنّي امرأ أزهلني ما قد نزل

في سورة النّمل و في سبع الطوال و في كتاب اللّه تخويف جلل

كعب حكومت كرده گفت

إنّ لها حقّا عليك يا رجل فأعطها ذاك ودع عنك العلل

فإنّ خير القاضيين من عدل و قد قضى بالحقّ جهرا و فصل

عمر از اين حكم و فهم و فراست كعب تعجب كرده او را ولايت بصره داد (مستطرف) نگارنده گويد آنمرد گفت و فى سورة النمل اشاره بآيه شريفه است (وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي اَلصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ) تا اينكه ميفرمايد (وَ مَنْ جٰاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي اَلنّٰارِ) و سوره هاى ديگريكه آيات عذابرا مشتمل است ولى اين مرد خشكه مقدس بوده مگر كردار و زندگانى رسولخدا را نميديد.

علامه مجلسى در فصل فضائل قرآن رسولخدا صلى اللّه عليه و آله به بعضى از اصحاب خود فرمودند گاهى روزه بگير گاهى افطار كن شب را مقدارى بخواب مقدارى از شب را هم عبادت بنما چون بدن تو بر تو حقى دارد و چشم تو بر تو حقى دارد و عيال تو بر تو حقى دارد.

غرض حضرت اين است كه اين بدن مركب است بايد او را قوى و سالم بدارى تا ترا بمنزل سعادت برساند اگر بر اين مركب سخت بگيرى در راه بميرد و ترا در وادى هلاكت سرگشته واگذارد.

ص: 184

در كافى و رجال مامقانى در ترجمه عاصم بن زياد مرد زاهد و عابد لباس خشن مى پوشيد و چشم از عيال و اولاد پوشيده برادرش ربيع بن زياد حال او را بامير المؤمنين عليه السلام شكايت كرد حضرت فرمود عاصم را بياوريد چون چشم امير المومنين بعاصم افتاد او را عتاب كرد فرمود آيا حيا نمى كنى از عيال خود آيا رحم بفرزندان خود نمى كنى چنان پندارى كه خداوند متعال كراهت دارد كه تو از طيبات نعمتهاى او استفاده بنمائى تو از آن خوارترى كه نعمتهاى خدا را استعمال نكنى براى اينكه زاهد باشى همانا اشتباه كردى مگر نه اينكه حق فرموده وَ اَلْأَرْضَ وَضَعَهٰا لِلْأَنٰامِ فِيهٰا فٰاكِهَةٌ وَ اَلنَّخْلُ ذٰاتُ اَلْأَكْمٰامِ) يعنى همه زمين و ميوه جات را براى راحت شما برقرار كرديم و نه اينكه خدا ميفرمايد دريا را مسخر شما كرديم كه ماهى تازه و لولو و مرجان از او بيرون بياوريد براى خوراك و زينت خود مگر نه اين است كه خدا فرموده وَ أَمّٰا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ همانا خداى متعال دوست دارد كه آثار آن نعمت را در بندگانش به بيند و اين در نزد خدا محبوب تر است از گفتن اين وقت عاصم گفت يا امير المومنين پس چرا شما قناعت كردى بلباس خشن و طعام جريش حضرت فرمود واى بر تو خداوند متعال واجب كرده است براى امام عادل همانند فقرا زندگى كند كه فقر و پريشانى براى فقير دشوار نباشد) قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اَللّٰهِ اَلَّتِي أَخْرَجَ لِعِبٰادِهِ وَ اَلطَّيِّبٰاتِ مِنَ اَلرِّزْقِ ١

و عثمان بن مظعون الزاهد العابد عيال او بنزد عايشه آمد او را معطل ديد عايشه پرسيد جواب داد شوهر من رهبانيت اختيار كرده طرف من نميآيد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از قضيه آگاه شد عثمان بن مظعونرا منع كرد از رهبانيت و از ترك زوجه نمودن و لا يخفى كه عثمان بن مظعون بسيار جليل القدر و عظيم المنزله بوده گويند برادر رضاعى رسولخدا بوده و قبّله رسول اللّه بعد موته

زوجۀ ابو الاسود دئلى

ترجمه ابو الاسود را در جلد 4 تحت عنوان (دختر ابو الاسود) شرح داده ام كه از

ص: 185

خواص شيعيان امير المؤمنين بوده و اعلا عدوّ معويه فلذا معويه از زبان او خائف بوده هرگاه بمعويه وارد ميشد از او احترام ميكرد بطمع اينكه شايد قلب او را بطرف خود ميل دهد روزى ابو الاسود در نزد معويه نشسته بود بناگاه زنى وارد شد پس از تحيت و سلام گفت امرأ لجأنى اليك و ضاق بى عنه المخرج مع امر كرهت عارة لما اردت اظهاره فليكشف عنى و لينصفنى من الخصم و ليكن ذلك على يديه آن زن چون مادۀ شكايت را اظهار نكرده معويه استفسار نمود آن زن گفت امر طلاق حائر من بعل غادر و لا تاخذه من اللّه مخافة و لا يجد باحد رأفة معلوم شد شوهر او را بناحق طلاق داده گفت شوهرت كيست گفت ابو الاسود معويه رو به ابو الاسود كرد گفت آنچه اين زن ميگويد صحيح است ابو الاسود گفت و اللّه ما طلقتها لريبة ظهرت و لا من هفوة حضرت لكن كرهت شمائلها فقطعت حبائلها اكنون طفل مرا بمن رد نمايد كه من بولد صلبى خود احقّم زن گفت از من سزاوارتر نيستى ابو الاسود مستعد شد كه طفل را از آغوش زن بيرون آرد معويه گفت مهلا يا ابا الاسود و او را از گرفتن طفل منع كرد ابو الاسود گفت من سزاوارترم (حملته قبل ان تحمله و وضعته قبل ان تضعه و انا اقوم عليه فى ادبه و انظر فى امره امنحه علمى و الهمه حلمى حتى يكمل عقله و يستحكم قلبه

زن گفت كلاّ اصلحك اللّه ايها الامير حمله خفا و حملته ثقلا و وضعه شهوة و وضعته كرها حجرى فنائه و بطنى و عائه وثدى سقائه اكلائه اذا نام و احفظه اذا قام معويه از فصاحت و بلاغت ودها و جرئت و جربزه آن زن تعجبها كرد ابو الاسود گفت اين زن شعر را هم خوب ميگويد معويه گفت بايد با او مشاعره كنى ابو الاسود گفت

مرحبا بالّتي تجور علينا ثمّ أهلا بحامل محمول

أغلقت بابها عليّ و قالت إنّ خير النّساء و آت البعول

شغلت قلبها عليّ فراغا هل سمعتم بفارغ مشغول

زوجه ابو الاسود گفت

ليس من قال بالصّواب و بالحق كمن حاد عن منار السّبيل

كان حجري فنائه حين يضحى ثمّ ثدي سقائه بالأصيل

ص: 186

لست أبغي بواحدي يابن حرب بدلا ما رأيته و الجليل

بالجمله معويه احق بودن زنرا براى حضانت طفل اظهار نمود.

(شرح مقامات حريرى)

زوجه تاجر بصراوى

تاجرى مالدار از بصره باهواز رفت و در آنجا متأهل شد سالى يك دو بار به بصره ميآمد و با زوجۀ قديم خود ملاقات ميكرد و باهواز برميگشت و با عم عيال بصراوى خود مكاتبه داشت وقتى يكى از نوشته جات عم زوجه قديم بدست زوجه جديد افتاد دانست شوهرش در بصره زن دارد كاغذى بهمان سياقها از قول عم زن بشوهرش نوشت باين مضمون كه زوجه ات درگذشته عاجلا به بصره مراجعت كن و ميراث او را دريافت نما مرد مشغول تدارك سفر شد اين وقت زن گفت اين سفر شما را متفكر مى بينم البته عيالى دارى تاجر انكار كرد زن گفت اگر راست ميگوئى بگو غير از تو حاضرا غائبا اگر زنى داشته باشم مطلقه باشد تاجر كه يقين كرده بود زن بصراويش مرده صيغه طلاقرا جارى نمود اين وقت زن گفت ديگر حاجت به بصره رفتن نباشد چه آن زن نمرده بعلاوه مطلقه است.

اقول اين طلاق كه در حضور دو شاهد عادل نباشد طلاق باطل است و بالفرض ميتواند رجوع كند كيف كان حيله لطيفى بكار برده است.

فاطمه سلطان خانم

صبيۀ مرحوم حاجى ميرزا حسين نوادۀ قائم مقام فراهانى و از طرفين منسوب به قائم مقام ميباشد تولد اين بانو در ششم شهر رجب مطابق سال ١٢٨٢ هجرى بوده و در سال هزار و سيصد بعموزاده خود ميرزا محمود پسر ميرزا احمد تزويج يافت.

اين بانو در فنون عربيت و ادبيت و تاريخ و شعر فارسى ميتوان گفت چنان است كه خنساء در عربى قصيده اى در مدح كتاب خيرات حسان انشاء كرده كه از آن پايه فضلش

ص: 187

و بلندى طبعش ظاهر است و آن اشعار ذيل است

چه آفتاب پديدار شد اگر يك چند نهفته بود هنر در زنان دانشمند

هنر خليفه فرزند باشد انسانرا همى ببايد كز زن بزايد اين فرزند

بنات حوا گر با كمال و معرفتند سر از سپهر برآرند ور بخم كمند

زنان مشابه روحند و نوع مردان جسم ز جان روشن باشد هميشه تن خورسند

اى آنكه طعنه زنى بر كمال و فضل زنان بمال ديده كه جهلت بسر خمار افكند

يكى است ناخن و چنگال شير ماده و نر يكى است لعل بدخشان بتاج و گردن بند

مگرنه حضرت صديقه دخت پيغمبر فكند بالش رفعت فراز چرخ بلند

مگرنه مريم با نفس خود مجاهده كرد سپس مر او را با روح القدس شد پيوند

مگرنه آسيه شد در خشوع بى همتا مگرنه رابعه بد در خضوع بى مانند

اگر به تأنيث از قدر بانوان ميكاست خدا بشمس نميخورد در نبى سوگند

زنان فراخور مدح اند لايق تمجيد كه امهات كمالند و مستحق پسند

بويژه شوى پرستان با خرد كه شوند به پيش شوهر خود همچو شير نر بكمند

خداشناس و نصيحت پذير و شوى پرست خدا از ايشان خوشنود و بندگان خورسند

نه هركه مقنعه بر سر فكند شد بانو نه هرچه شيرين باشد بود چه شكر و قند

زنان باهنر الحق سزد كه فخر كنند از اين صحيفه كه شد خوشتر از صحيفه زند

نگاشته مير اجل اعتماد سلطنه نيز يكى رساله ز مشك ختن بسان پرند

در او نگاشت تمام زنان فاضله را نمود نام زنان را چه طبع خويش بلند

تبارك اللّه از آن مير بى همال كه تاخت فراز گنبد گردون ز فرط فضل سمند

بعقل و دانش بهتر ز خواجه كندر بفضل و دانش برتر ز صاحب ميمند

گهى كه خلقش آرد هواى فروردين ز خاك لاله دمد گاه بهمن و اسفند

ز نقطه رقمش بهر دفع عين كمال خرد بسوزد در مجمر كمال سپند

دعاش گويم بارى چنانكه اى بارى بدور دهر از او دور دار درد و گزند

ص: 188

دختر خالد بن سنان پيغمبر

علامه مجلسى قدس سره در جلد اول حيوة القلوب در باب سى و چهارم ميفرمايد بسندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه روزى حضرت رسالت پناه نشسته بودند كه ناگاه زنى بخدمت رسولخدا صلى اللّه عليه و اله رسيد پس حضرت او را مرحبا فرمود و دستش گرفت و او را بر روى رداى خود نشانيد در پهلوى خود و فرمود كه اين دختر پيغمبرى است كه قومش او را ضايع كردند و او خالد بن سنان نام داشت و از قبيله بنى عيسى بود ايشانرا بسوى خدا خواند و ايشان باو ايمان نياوردند و در نزديك آنها غارى بود كه هر روز آتش از آن بيرون ميامد و هركه بآن آتش نزديك بود از حيوان و غيرحيوان ميسوزانيد پس خالد بايشان گفت كه اگر من آتش را از شما برگردانم بمن ايمان مياوريد گفتند آرى چون آتش پيدا شد خالد بن سنان آتش را استقبال نمود و بقوت تمام آتش را برگردانيد و از پى آن رفت تا داخل آن غار شد و قوم او بر در آن غار بودند و گمان كردند كه آتش او را سوخته است و بيرون نخواهد آمد از غار پس بعد از ساعتى بيرون آمد و سخنى ميگفت كه مضمونش اين است كه اين كار كارى است كه من آنرا باذن خدا كردم و من آنچه ميكنم از جانب خدا است و بقدرت او است و بنو عيسى يعنى قبيله من گمان كردند كه من بيرون نخواهم آمد اينك بيرون آمدم و از جبين من عرق ميريزد اكنون ايمان بياوريد چنانچه وعده داديد گفتند آتشى بود خودش ميآمد و خودش هم رفت خالد بن سنان از اسلام آنها مأيوس شد سپس گفت ايها الناس من در فلان روز خواهم مرد چون بميرم مرا دفن كنيد در آنوقت خواهيد ديد چند گله گورخر بر دور قبر من جمع شوند و در جلو ايشان گورخرى دم بريده خواهد بود او بر سر قبر من خواهد ايستاد پس در آنوقت قبر مرا بشكافيد و مرا بيرون آوريد و هرچه خواهيد از من به پرسيد كه خبر خواهم داد شما را بآنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت چون حضرت فوت شد و او را دفن كردند و رسيد روز وعده ايكه داده بود و بهمان نحو كه فرموده بود گله وحشيان بهمان علامت كه فرموده

ص: 189

بود پيدا شدند و بر سر قبر او ايستادند و قوم او آمدند كه او را از قبر بيرون آورند بعضى گفته اند در حيوة او ايمان نياورديد باو اكنون ميخواهيد بعد از مرگ او باو ايمان بياوريد و اگر او را از قبر بيرون بياوريد در ميان مردم ننگى خواهد بود براى شما او را بحال خود گذاشتند و برگشتند و اين خالد بن سنان بعد از عيسى و قبل از بعثت رسولخدا بود و نام دختر محياة بود.

دختر ابو يشكر

مرثيه خان بود در جلد ثانى متعلق باحوالات امام زين العابدين ص ٨٧٨ مجلدات ناسخ گويد كه اين دختر ابو يشكر در مرثيۀ پسر دختر خديجه دختر عمر بن على بن الحسين عليهما السلام گفت

أعدد رسول اللّه و أعدد بعده اسد الأله و ثالثا عبّاسا

و أعدد علىّ الخير و أعدد جعفرا و أعدد عقيلا بعده الرّواسا

موسى بن عبد اللّه بن الحسن كه در آن مجلس حاضر بود گفت خوب گفتى و مرا خورسند ساختى ديگرباره بازگوى پس آن دختر راثيه اين شعر بخواند

و منّا إمام المتّقين محمّد و حمزة منّا و المهذّب جعفر

و منّا عليّ صهره و ابن عمّه و فارسه ذاك الأمام المطهّر

زينب

او را حرّه هم ميگفته اند دختر ابو القاسم عبد الرحمن بن الحسن ابن احمد بن سهل نيشابورى اين زن از عالمات معروفه بوده ولادت او در سال پانصد و بيست و چهار بوده و در سال ششصد و بيست و پنج درگذشت و جماعتى از اعيان علما را درك كرده كه از آن جمله زمخشرى صاحب كشاف است و از حافظ ابو الحسن عبد الغافر اجازه داشته و ابن خلكان در وفيات الاعيان در حرف الزاء گفته من از اين زينب اجازه دارم.

ص: 190

فخر النساء شهده

بنت ابى نصر احمد بن الفرج الابرى الكاتبة الدينورى الاصل البغدادى المولد و الوفاة از عالمات مشهوره و صاحب خط بسيارخوب بوده و خلق كثيرى از او استماع حديث كردند و اشتهر ذكرها بعد صيتها و زياده از نود سال زندگانى كرده و در روز يك يك شنبه سيزدهم محرم سال 5٧4 درگذشته و در باب ابرز بخاك رفته.

ذافره

در جواهر الكلمات نهاوندى روايت كرده است كه يكى از زنان رسولخدا در عالم رؤيا ديد كه قيامت سرپا شده است زنيرا آوردند كه حسنات او از كوه احد سنگين تر بود پرسيد نام اين زن چيست گفتند ذافره چون از خواب بيدار شد چون ايام حج بود مناديرا گفتند كه در ميان حجاج ندا كند كه آيا در ميان شما زنى ذافره نام هست زنى جواب داد كه منم ذافره گفتند بيا كه زوجه حضرت رسول ص ترا ميخواهد چون از طواف فارغ شد آمد از او پرسيد توئى ذافره عرض كرد بلى من ذافره دختر ربيع انصارى هستم فرمود بگو ترا چه كردار است كه من دوش بخواب ديدم كه حسنات تو از كوه احد سنگين تر بود گفت يكى آنكه هرگز مقنعه از سر خويش باز نكردم مگر در نزد محارم خود و ديگر آنكه هرگز ياد ندارم كه من بانك نماز شنيده باشم الا انكه مؤذن هرچه ميگفت من ميگفتم و در ساعت برميخواستم براى نماز و ديگر آنكه بر هيچ مائده ننشستم مگر آنكه يتيمى با من طعام خورده است او را گفت طوبى لك يا اختى همانا بهترين منزلتى يافتى خير دنيا و آخرت تراست.

آمنة الرملية

از بانوان قرن سوم هجرت است كه بسيار عابده زاهده، زهاد عصر او بوجود او تبرك ميجسته اند و از او التماس دعا مينمودند و دعاى او مستجاب ميشد

ص: 191

اقول

از اينجا به بعد از كتاب در المنثور انتخاب ميشود و براى علامت دال و ر را باين صورت (در) براى طلب اختصار قرار ميدهيم و اين در المنثور تأليف السيدة زينب بنت على بن الحسين فواز عاملى است بسيار متتبع بوده و زنان ملل خارجه را هم در كتاب خود درج كرده حقير اقتصار به بانوان اسلام و زنانيكه اثرى از آنها بروز كرده مضمون بعضى نقات رئيسه آنرا نقل ميكنم.

اسماء دختر ابى بكر بن ابى قحافه

زوجه زبير بن العوام مادر عبد اللّه بن الزبير سال هفتاد و سه در مكه وفات كرد صد سال در اين دنيا زندگانى كرد و در اواخر عمر نابينا شد او را ذات النطاقين ميگفتند و وجه تسميه اش باين لقب اين بود كه چون رسولخدا صلى اللّه عليه و اله خواست بمدينه هجرت كند اسماء طعامى ترتيب داد چيزى نبود كه آن طعامرا در او به بندد نطاق خود را كه يك نوع جامه است كه زنهاى عرب بر كمر خود مى بندند كه يك سر آن را بالا مى بندند و يك سر آن بزمين ميرسد اسماء آنرا بازكرد و طعامرا بآن بست از آن روز او را ذات النطاقين گفته اند زبير او را تزويج كرد و اولادى از او بوجود آورد بالاخره او را طلاق داد با پسرش عبد اللّه ساكن مكه گرديد و از بيانات محكم او اين است كه پسرش عبد اللّه چون مغلوب حجّاج گرديد بنزد مادرش آمد و گفت مردم مرا مخذول كردند حتى فرزندان من بنزد حجّاج رفتند و ناصر و معينى براى من باقى نمانده و اگر تسليم بشوم از دنيا هرچه ميخواهم بمن ميدهند رأى تو در اين باب چيست مادرش گفت تو داناترى بنفس خود اگر ميدانى كه اين دعوى خلافتيكه كردى بر حق بوده و بسوى خدا بازگشت تواست برو بسوى شهادت و كسانى هم كه در ركاب تو كشته شدند شهيدند و اگر اين دعوى خلافت براى دنيا و رياست بود پس واى بر تو چه بد مردى بودى كه خود را هلاك كردى و خلقى را هم بكشتن دادى و اگر بگوئى بر حق بودم

ص: 192

ولى اكنون ضعيف شدم هنگاميكه اصحاب من متفرق شدند چاره جز تسليم ندارم دانسته باش كه اين عمل احرار نيست بر وى كشته بشوى براى تو بهتر است تا اينكه گردن خودترا جرسى قرار دهى كه جوانان بنى اميه با او بازى بنمايند اين كار آزادمردان و اهل دين نيست.

عبد اللّه گفت ايمادر ميترسم بعد از قتل مرا مثله كنند و بر سر دار كنند گفت ايفرزند گوسفند متألم نميشود بعد از ذبح كه او را پوست بكنند و از مراثى اسماء كه براى شوهرش زبير گفته سه شعر ذيل است

غدر ابن جرموز بفارس بهمّة يوم الهياج و كان غير معرّد

يا عمرو لو نبهته لو جدته لا طائشا رعش الجنان و لا اليد

ثكلتك امّك ان قتلت لمسلما حلّت عليك عقوبة المتعّمد

(در)

اسماء دختر رويم

از بانوان عاقله كامله حكيمه اديبه بوده فرزندان خود را هريك را بنام درنده اى از درندگان نهاده بود وائل بن ثابت گويد من عبورم افتاد بخيمه اسماء بنت رويم او را تنها ديدم بخيال آن شدم كه از او كامى بگيرم چون اين معنا را تفرس كرد گفت بخدا قسم لئن هممت لادعونّ اسبعى يعنى اگر قصد سوئى داشته باشى شيران شكاريرا ميخوانم تا ترا نابود كنند گفتم در اين وادى من كسيرا نمى بينم بناگاه آواز خود را بلند كرد يا ذئب يا فهد يا دب يا اسد يا نمر يا ضبع يا سرحان يعنى اى گرگ اى يوز اى خرس اى شير اى پلنگ اى كفتار بناگاه هفت جوان با شمشيرها بسوى مادر خود دويدند وائل بن ثابت گويد من گفتم ما هذا الاّ وادى السّباع.

جوانان گفتند ايمادر قضيه چيست گفت شما را آواز دادم كه بيائيد ميهمان عزيزى بر ما وارد شده او را كاملا اكرام بنمائيد پس او را اكرام زائد الوصف نمودند سپس روانه شد و از فراست و كلام او بداهة و از فرزندان او همى تعجب ميكرد. (در)

ص: 193

امامة المريدية

از زنان شاعره عصر رسولخدا صلى اللّه عليه و اله بوده الا اينكه در وقت او اشعار او جمع- نشد و كسى نبود كه اشعار او را جمع بنمايد و نيز محدثه هم بوده است جماعتى از محدثين از او اخذ حديث كردند و از او منقول است هنگاميكه سالم بن عمير، ابا عتيك كه يكى از بنى عمرو بن عوف بود و مردى منافق بود او را بقتل رسانيد بامر رسولخدا ص امامة اين دو بيت را سرود

تكذّب دين اللّه و المرأ أحمدا لعمري الذّي أمناك أن بئس ما يمنى

حبّاك حنيف آخر الدّهر طعنة أبا عاتك خذها على كبر السّن

(در)

امامة ابنة ذى الاصبع

پدرش ذو الاصبع العدوانى الشاعر الفارس المشهور و امامه هم شهرت جهانى داشته و علم شعر را از پدرش آموخته و امامه كوچك ترين اولاد او بوده و فوق العاده باو محبت داشته و از اين جهت تمام قبيله او را كاملا دوست ميداشته اند اتفاقا روزى ذو الاصبع خواست از جا برخيزد و تكيه بعصا داشت مع ذلك افتاد بر روى زمين امامه بگريست ذو الاصبع گفت

جزعت إمامة إذ مشيت على العصا و تذكّرت إذ نحن ملفيتان

فلقبلما رام الأله بكيده أرما و هذا الحي من عدوان

بعد الحكومة و الفضيلة و النهى طاف الزّمان عليهم بأوان

و تفرّقوا و تقطّعت أشلاؤهم و تبدّدوا فرقا بكلّ مكان

خربوا البلاد فأعقمت أرحامهم و الدّهر غيّرهم مع الحدثان

حتّى أبأدهم على اخراهم صرعى بكلّ نقيرة و مكان

لا تعجبين أمام من حدث عرا فالدّهر غيّرنا مع الأزمان

ص: 194

و از اشعار رائقه امامه مرثيه اى است كه براى قوم خود سروده است و آن اشعار ذيل است

كم من فتى كانت له منعة أبلج مثل القمر الزّاهر

قد مرّت الخيل بحا فاتهم مر غيث بجبل عاطر

قد لقيت فهم و عدوانها قتلا و هلكا آخر الغابر

كانوا ملوكا سادة في الورى دهرا لها الفخر على الفاخر

حتّى تساقوا كأسهم بينهم بغيا فيا للشّارب الخاسر

بادوا فمن يحلل بأوطانهم يحلل برسم مقفر داثر

(در)

امة

دختر خالد بن سعيد بن العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف القرشية الامويه كنيه اش ام خالد در حبشه با برادرش سعيد بن خالد بن سعيد بن العاص از مادر سعيد متولد شدند مادرش اميمة دختر خلف زبير بن العوام او را تزويج كرد و عمر و خالد بن زبير از او متولد شد فلذا او را ام خالد ميگفته اند و اين ام خالد از محدثات مشهور است بر صدق و راستى و جماعتى از تابعين از او روايت دارند از آنجمله موسى و ابراهيم پسران عقبه و كريب بن سليمان كندى (در) .

نگارنده گويد اين بانو مذهب پدرش خالد بن سعيد را داشت و خالد بن سعيد نجيب بنى اميه است در رجال مامقانى در حرف خاء او را ترجمه كرده خالد بن سعيد پدرش سعيد بن العاص ملعون است با امير المؤمنين بيعت نكرد بعد از قتل عثمان عزلت اختيار كرد در اسد الغابه او را از اشراف قريش و اسخياء شمرده و از قبل عثمان مدتى در كوفه والى بود بعد از اينكه وليد بن عقبه را عزل كرد و شركت در فتح طبرستان و جرجان و آذربايجان داشته و مدتي در مدينه از قبل معويه حكومت داشته تا اينكه در سال پناه و نهم در گذشت.

ص: 195

اما پسرش خالد بن سعيد از اصفياء و شيعيان خاص امير المؤمنين عليه السلام است و او پنجم كسى است كه برسولخدا (ص) ايمان آورد از سابقين اولين است و از متمسكين بولاء امير المؤمنين عليه السلام است و سبب اسلام او اين بود كه در عالم رؤيا ديد كه پدرش ميخواهد او را در آتش افروخته بيندازد بناگاه رسولخدا رسيد و او را از دست پدرش بيرون كشيد بطرف خود چون از خواب بيدار شد و فهميد كه اين رؤياى صادق است حركت كرد كه بيايد خدمت پيغمبر و داخل دين اسلام بشود در بين راه بابو بكر رسيد قصه خواب خود را نقل كرد هر دو خدمت رسولخدا شرفياب شدند و بشرف اسلام مشرف شدند پدرش سعيد بن العاص چون از اسلام پسرش خالد باخبر شد او را ديگر بخانه راه نداد و فرزندان خود را سفارش كرد كه با خالد تكلم نكنند و با او مجالست ننمايند خالد شب و روز ملازم خدمت رسولخدا بود تا با عيال خود اميمة از پدرش فرار كرد و با جعفر بن ابو طالب به حبشه رفته اند تا سال هفتم هجرى به مدينه مراجعت كردند.

و اين خالد در فتح مكه و حنين و طائف و تبوك ملازم ركاب رسولخدا (ص) بود و رسولخدا او را متولى صدقات يمن نموده تا خبر باو رسيد كه پيغمبر از دنيا رفته پس يمن را ترك كرد و بمدينه مراجعت نمود و با برادرش ابان و عمر از بيعت با ابو بكر امتناع نمودند و خالد بامير المؤمنين عرض كرد يا سيدى انكم لطوال الشجرة طيبة الثمرة نحن لكم تبع.

و خالد از آن دوازده نفر بودند كه تصميم گرفتند ابو بكر را از منبر فرودآرند امير المؤمنين فرمود چنين نكنيد فقط هرچه از رسولخدا شنيديد در حق من بيان كنيد پس از اينكه پنج روز از وفات رسولخدا (ص) گذشته بود در روز جمعه اين دوازده نفر وارد مسجد شدند و در كنارى جلوس دادند ابو بكر چون بمنبر برآمد اول كسيكه لب بتكلم بازكرد خالد بن سعيد بود فرمود:

يا ابا بكر فقد علمت انّ رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله قال و نحن محتوشوه يوم بني قريظه حين فتح اللّه له و قد قتل علىّ يومئذا عدة من صناديد رجالهم و أولى البأس

ص: 196

و النّجدة منهم يا معاشر المهاجرين و الأنصار إنّي موصيكم بوصيّة فاحفظوها ألا إنّ علىّ بن أبيطالب أميركم بعدي و خليفتي فيكم بذلك أوصاني ربّي ألا و أنّكم ان لم تحفظوا فيه وصيّتي أختلفتم في أحكامكم و اضطرب عليكم أمر دينكم و وليّكم شراركم ألا أنّ أهل بيتي هم الوارثون لأمري و العاملون بأمر امّتي من بعدي أللّهمّ من أطاعهم من أمّتي و حفظ فيهم وصيّتي فاحشرهم في زمرتي و اجعل لهم نصيبا من مرافقتي يدركون به نور الآخرة أللّهمّ و من أساء خلافتي في أهل بيتي فأحرمهم من الجنّة الّتي عرضها كعرض السّماء و الأرض.

گفت اى ابو بكر بترس از خدا هر آينه بتحقيق كه تو ميدانى روزى را كه رسولخدا نشسته بود در بنى قريظيه و ما در اطراف او بوديم و در آن روز على بن ابى طالب از ابطال رجال ايشان بسيار كسى كشته بود آنحضرت فرمود بمردم مهاجر و انصار وصيت مرا گوش داريد بدانيد كه على بعد از من امير شما و خليفه من است در ميان شما و اين سخن از خود نميگويم بلكه خداوند مرا بالقاى اين كلمه مأمور داشته بدانيد كه اگر پند من نپذيريد و نصرت على نكنيد دين شما فاسد شود و سلطنت شما بدست بدترين شما افتد آگاه باشيد كه اهل بيت من بعد از من وارث و فرمان گذار امت من باشند آنگاه فرمود الها پروردگارا آنكس كه اطاعت اهل بيت من كند و وصيت مرا بكار بندد او را با اهل من محشور كن و از نعمت آخرت بهره به بخش و آنكس كه جز اين كند او را از بهشت محروم بنما.

عمر بن الخطاب چون اين كلمات بشنيد بانگ درداد كه ايخالد خاموش باش تو از اهل مشورت نيستى و نباشى و كسى برأى تو اقتدا نكند خالد فرمود:

أسكت يابن الخطاب فأنّك تنطق عن لسان غيرك و أيّم اللّه لقد علمت قريش أنّك من الامها حسبا و أدناها منصبا و أخسّها قدرا و أخملها ذكرا و أقلّهم غناء عن اللّه و رسوله و إنّك لجبان فى الحروب بخيل بالمال لئيم العنصر ما لك فى قريش من فخر و لا فى الحروب من ذكر و انّك فى هذا الامر بمنزلة الشيطان اذ قال للأنسان ان اكفر فلمّا كفر قال إنّي برئ منك إنّى اخاف اللّه ربّ العالمين فكان عاقبتهما انّهما فى النّار خالدين فيها و ذلك

ص: 197

جزاء الكافرين.

خالد گفت اى پسر خطاب زبان دربند و از زبان ديگران چندين سخن مكن سوگند با خداى كه قريش ترا نيكو شناسند كه از همه مردم لئيم ترى در حسب و نكوهيده ترى در منصب و ناكس تر در قدر و ناشناخته تر در ذكر و كمتر در ثروت همانا جبانى روز جنگ و جدال و بخيلى هنگام خرج و بذل مال بزشتى سرشت و به نكوهش افسانه اى نه در ميان قريش ترا فخرى است و نه در داستان هاى حرب از تو ذكرى اكنون در امر خلافت منزلت شيطان دارى گاهى كه افسانۀ كافر كند سپس برائت جويد همانا هر دو تن بكيفر كفر دوزخ خانه جاودانه آنها است چون كلمات خالد بپاى رفت عمر دم فروبست:

چون روز ديگر شد عمر با چهار هزار جمعيت بمسجد آمدند و عمر ندا برداشت اى اصحاب على اگر يك تن از شما سخن كند همانند روز گذشته سوگند با خداى كه سر از تن او بردارم خالد بن سعيد چون اين بشنيد برخواست و روى با عمر كرد و فرمود بابن ضحاك الحبشية بشمشيرهاى خويش ما را بيم ميدهى و بكثرت عدد ما را تهديد ميكنيد سوگند با خداى كه شمشيرهاى ما تيزتر و مردم ما اكثرند اگرچه اندك باشيم براى اينكه حجّت خدا در ميان ماست بخدا قسم اگرنه اين بود كه نگران اطاعت امام خويشم هرآينه تيغ ميكشيدم و در راه خدا با شما جهاد ميكردم على عليه السلام فرمود اى خالد بنشين خداوند مقام و مكانت ترا بمن نمود و جزاى سعى ترا پذيرفت پس خالد بنشست.

اميمه امّ تأبط شرا

زنى بوده است از قبيله بنى قين و كانت شاعرة من شاعرات العرب و وجه اينكه پسر شرا تأبط شرا گويند اين است كه روزى مادرش گفت برادران تو هرگاه بچراگاه و صيد ميروند براى من چيزى مى آورند مگر تو، پسر گفت امشب منهم براى تو چيزى بياورم سپس بجانب بيابان رفت و چند افعى صيد كرده در جرابى نهاد و آورد بنزد مادر

ص: 198

انداخت مادر پا بفرار نهاد زنان قبيله جمع شدند و از سبب صيحه و فرياد اميمه پرسش كردند جريانرا گفت زنان قبيله گفته اند اين افاعى را چگونه آورد گفت در جرابى آنها را حبس كرده و حمل نموده

زنان قبيله گفته اند تأبط شرا اين لقب براى آن پسر بماند و اسم او ثابت بود و از اشعار او است.

طاف يبغي نجوة من هلاك فهلك

ليت شعري ضلّة أيّ شيء قتلك

أمريض لم تعد أم عدوّ ختلك. . .

ام تولّي مارد غال في الدّهر السّلك

و المنايا رصد للفتى حيث سلك

أيّ شيء حسن لفتى لم يك لك

طالما قد نلت في غير كدّ أملك

(الخ) (در)

اميمة

دختر خلف بن اسعد بن عامر بن بياضة بن سبيع بن جعثمة بن سعد بن مليح بن عمرو بن ربيعة الخزاعية و اين اميمه عمه طلحة بن عبد اللّه بن خلف الملقب بطلحة الطلحات و بانوى حرم خالد بن سعيد بن العاص كه آنفا ترجمه او گذشت و اين بانو از سابقات در اسلام بود مثل شوهرش خالد و هجرت بارض حبشه كردند و در آنجا سعيد بن خالد و امۀ سابق الذكر از او متولد گرديد و لها صحبة حسنة و عشرة لطيفه در

ام هارون

رضى اللّه عنها بانوئى بوده است عابده زاهده تقيه و كانت من الخائفات، بنان خالى قناعت ميكرد و ميفرمود سينه من منشرح نميشود الا بدخول الليل چون صبح ميشود هم و غم مرا فروميگرفت كه نعره ميزدم و مى شنيدم كه گوينده اى ميگفت نگاه داريد او را و من بى هوش ميشدم و گويند اين بانو مدت بيست سال روغن بر سر خود نماليد با اين حالت چون مقنعه از سر بر ميداشت گيسوان او بهترين گيسوان زنان بود و هرگاه در بيابان با شيرى تصادف ميكرد شير را خطاب ميكرد اگر در من قسمتى دارى بيا

ص: 199

مرا طعمه خود گردان شير پشت ميكرد و ميرفت

هر كه مرد اندر تنش اين نفس كبر مرو را فرمان برد خورشيد و ابر

در

بديعه

دختر سيد سراج الدين الرفاعى كانت ذات عرفان و يقين و بكاء و حنين، از پدرش اخذ حديث كرده و امام محمد وترى و ديگران از او روايت دارند و طبع سرشارى داشته در مدح رسولخدا اين سه شعر ذيل از او منقول است

رسول الهدى ادعوك و القلب خاشع هلوع فيا للغارة الأحمديّة

عليك تحيّاتي و لو أنّ همتي حطيطة حدّ عن مقام التّحيّة

فإنّك مصباح الوجودات كلّها و شمس أسارير الهدى للبريّة

در

و كراماتى باو نسبت ميدهند و كانت من الحياء و الدين و علم الشريعه بمنزله رفيعه و توفت ٨٩٠ هجرى

برقا

جاريه علاء الدين بصرى اين برقا را علاء الدين بگران تر قيمتى خريد و اين برقا در فصاحت و بلاغت و جمال نادرۀ عصر خود بود علاء الدين از عشقيكه باين جاريه داشت در حق او اسرافرا كارفرما شد تا اينكه در بساط چيزى باقى نماند برقا بحال علاء الدين رقت كرد گفت اى سيد من مرا بفروش تا از ثمن من از اين ذلت فقر رهائى پيدا كنى علاء الدين ناچار جاريه را در معرض بيع درآورد ابن معمر كه والى بصره بود جاريه را بصد هزار درهم خريد چون علاء الدين مالرا قبض كرد و خواست برود جاريه اين سه شعر ذيل را با سوز و گداز انشا كرد

هنيا لك المال الذّي قد حويته و لم يبق في كفّي غير التّذكّر

أقول لنفسي رهن غمّ و كربة أقلي فقد بان الجيب أو اكثري

إذا لم يكن للأمر عندي حيلة و لم تجدي شيئا سوى الصبر فاصبري

ص: 200

علاء الدين از شنيدن اين اشعار سخت متأثر گرديد و بانگ ناله و عويل او بالا گرفت و بشدت بگريست و گفت

فلو لا قعود الدّهر بي عنك لم يكن يفرّقنا شئىء سوى الموت فاصبري

اروح بهمّ في الفوآد مبرّح أناجي به قلبا طويل التّفكّر

عليك سلام لا زيارة بيننا و لا وصل إلاّ أن يشأ إبن معمّر

ابن معمر گفت قد شئت خذها و لك المال يعنى جاريه خود را بردار و مال هم از آن تو باشد بخدا قسم هرگز بين شما جدائى نخواهم انداخت علاء الدين جاريه را با دراهم خرم و شادان بمنزل رفتند تا مرگ بين آنها حائل شد.

ثبيتة

بتقديم المثلثه ثم الباء المفتوحه ثم الياء المشدده دختر ضحاك بن خليفة الانصاريه الاشهليه در عهد رسولخدا متولد شد در زيبائى و جمال و كمال و لطافت و عزت نفس از همه معاصرين خود پيش قدم بود و جمال او ضرب المثل بود بين زنهاى عرب هرگاه از منزل بيرون ميامد چشمها بسوى او بازمى ماند و قلبها شيفته و فريفته او ميگرديد روزى ثبيه براهى ميرفت محمد بن مسلمة الانصارى نظر طولانى بثبيه انداخت مردى سهل نام گفت محمد بن مسلمة بر نامحرم نظر انداختى با اينكه تو صاحب رسولخدائى گفت بلى من از رسولخدا شنيدم كه فرمود هرگاه در قلب تو افتاد كه زنى را خطبه كنى بر تو باكى نيست كه بر او نظر كنى و من ذلك يتضح ان من اراد الخطبة فله ان ينظر مخطوبه قبل زواجه بها و بقيت ثبية محط انظار شبان الصحابه تا اينكه شوهر كرد و ايشان در غايت عفت و صيانت بود و دست احدى بخيانت بطرف او دراز نشد و لها صحبة حسنة و احاديث نبويه در

ثبتية

دختر مرداس بن قحفان العنبرى از شاعران عرب بوده بعلاوه در سخاوت و جود

ص: 201

او مثل ميزدند و شوهر او هم در كرم و كرامت بى نظير بوده گويند يك روز برادر عيالش بر او وارد شد شترى باو انعام كرد بعيال خود ثبية گفت ريسمانى بياورد ميخواهم شتر را با او به بندم ريسمانى آورد شتر ديگر باو داد ريسمان طلبيد آورد شتر سوم را را باو داد ثبيه را گفت ريسمان طلبيد گفت ريسمان نيست ديگر گفت از من دادن شتر و بر تو است دادن ريسمان ثبية خمار خود را داد و اين شعر بگفت

شوهر او

لا تعذليني في العطاء و يسري لكلّ بعير جاء طالبه حبلا

فورا ثبية در جواب او اين سه شعر بسرود

حلفت يمينا يابن قحفان بالّذي تكفّل بالارزاق في السّهل و الجبل

تزال حبال المحصدات اعدّها لها ما مشى منها على خفّه جمل

فأعطى و لا تبخل لمن جاء طالبا فعندي لها جظم و قد زالت العلل

در

جهان

مادر سلطان شمس الدين ملك دهلى از بلاد هندوستان و اين زنرا مخدومه جهان ميگفتند فاضل ترين زنان عصر خود بوده كثرت صدقات او شهرت جهانى داشته امكنه اى و زوايائى بنا كرده بود مخصوص واردينى براى ضيافت آنها و اين زن از هر دو چشم نابينا بود گويند سبب او اين شد كه چون پسرش سلطان شمس الدين پادشاهى دهلى براى او مقرر شد جميع خواتين و بنات ملوك در بهترين هيئتى و نيكوترين زينتى بنزد جهان آمدند و او بر تختى از طلاى مرصع نشسته و جميع خدام براى خدمت گذارى كمر بسته چون اين عزت و شوكت و جلالرا از براى خود و پسرش ديد بناگهانى از هر دو چشم نابينا شد و چندانكه معالجه كردند فايده نه بخشيد و پسرش سلطان شمس الدين فوق العاده اين مادر را تعظيم و توقير ميكرد اتفاقا با مادر خود بمسافرتى رفته بودند سلطان شمس الدين بجهت كارى زودتر مراجعت كرد سپس هنگام مراجعت مادرش با امراء و اعيان استقبال مادر نمود چون بمحمل او نزديك شد از اسب پياده شد و پاى

ص: 202

مادرشرا در پيش چشم امرا و اعيان بوسيد در

و ابن بطوطه در رجله خود تفصيلى نقل ميكند و قصه ورود خود را باين زن شرح ميدهد

حبيبه

بنت مالك بن بدر كانت ذات عقل ثاقب و فكر صائب ترجع اليها رؤسا قبيلتها بالراى و يشاورونها فى مهام الامور

معلوم ميشود اين زن در عقل و دانش امتياز فوق العاده داشته كه بزرگان قبيله و رؤساء عشائر بمشورت با او محتاج بودند و كانت بهية الطلعة حسنة الهيئة لها بعض اشعار فائقة و مقالات رائقة و پدرش مالك بن بدر در حرب داحس بسبب رهانيكه بين آنها مشهور است كشته شد بدست مردى جنيدب نام حبيبه پدر را مرثيه گفت

للّه عينا من رأى مثل مالك عقيرة قوم أن جرى فرسان

فليتهما لم يشر باقط قطرة و ليتهما لم يرسلا لرهان

أحربه أمس الجنيدب ندرة فأىّ قتيل كان في غطفان

إذا سجعت بالرّقتين حمامة أو الرّس فأبكي أنت فارس كنعان

در

حسانة النميرية

بنت ابى الحسين الاندلسى كانت احسن نساء زمانها و افصحهن مقالا و اجملهن فعالا بانوئى بوده است ممتاز و در نزد فصحا و شعراء سرافراز ادبرا از پدر آموخته و در شعر و شاعرى گوى سبقت از معاصرين ربوده چون پدرش ابو الحسين دنيا را وداع گفت نامه بحاكم اندلس نگاشت و اشعارى در آن درج كرده كه حاكم آنرا بسيار پسنديده سفارش او را بوالى بيره كه يكى از شهرهاى اندلس است مرقوم داشته و گفته شده است كه نوبتى همين حسانه بنزد عبد الرحمن بن حكم كه پدرش حكم والى اندلس بود آمد و از والى بيره كه جابر بن لبيد بود شكايت كرد و اين اشعار بسرود

ص: 203

إلى ذي الندى و المجد سارت ركائبي على شحط تصلّي بنار الهواجر

ليجبر صدعى إنّه خير جابر و يمنعني من ذي المظالم جابر

فإنّي و أيتامي بقبضة كفّه كذي ريش أضحى في مخالب كاسر

جدير لمثلي أن يقال بسرعة بموت أبى العاصي الّذي كان ناصرى

سقاه الحيا لو كان حيّا لما اعتدى علىّ زمان باطش بطش قادر

أيمحو الذّي خطته يمناه جابر لقد سام بالأملاك إحدى الكبائر

عبد الرحمن چون حسنا و پدرش ابو الحسين را ميشناخت بشكايت او رسيدگى كرد و آن والى را عزل كرد و همچنانكه پدرش حكم سفارش او را نوشته بود عبد الرحمن هم نوشت و او را جائزه داد و مرخص كرد حسانه ابيات ذيل را در مدح عبد الرحمن انشاء كرد

إبن الهشامين خير النّاس مأثرة و خير منتجع يوما لروّاد

أن هزّ يوم الوغا أثناء صعدته روي أنابيبها من صرف فرصاد

قل للأمام أيّا خير الورى نسبا مقابلا بين آباء و أجداد

جودّت طبعي و لم ترض الظّلامة لي فهاك فضل ثناء رائح غادى

فإن اقمت ففي نعماك عاكفة و إن رحلت فقد زوّدتني زادي

حسانه در مدت حياة مرفه الحال مشهوره بجود و كرم و ادب و حكمت بود تا وفات كرد. در

حفصة

اشاره

دختر حمدون كانت فاضلة روض فضلها أريج و حدائق معلوماتها و ادبها بهيج زنى بوده است در دانش و كمالات و طبع شعر شهرت جهانى داشته و در فنون شعر و اختراعات معانى بديعه و رقت الفاظ در عصر خود منحصر بفرد بوده و ان من البيان لسحر در حق اشعار او فرد اكملش بوده دقائق ابكار او و عجائب الفاظ او و غرائب تشبيهات او سكرآور بوده و هى من اهل المأة الرابعه از زنان سنۀ چهارصد از هجرت است و از اشعار او است

ص: 204

رأى ابن جميل أن يرى الدّهر مجملا فكلّ الورى قد عمّهم صيب نعمته

لو خلق كالخمر بعد أمتزاجها و حسن فما أحلاه من حين خلقته

بوجه كمثل الشّمس يدعو ببشره عيونا و يغشاها بأفراط هيبته

و لها

لي حبيب لا ينثي بعتاب و إذا ما تركته زادتيها

قال لي هل رأيت لي من شبيه قلت أيضا و هل ترالي شبيها

و لها تذم عبيدها

يا ربّ إنّي من عبيدي على جمر الغضا ما فيهم من نجيب

إمّا جهول أبله متعّب او فطن من كبره لا يجيب

در

حفصه

ابنة الحجاج الركونية كانت اديبة فى زمانها ابلغ شعرأ اوانها و ادقّهم نظرا شعرها جيد ذات رونق فائق خلاصه او را بسيار ستوده و در فن شعر و تفنن او در سبك معانى و اساليب مختلفه از نوادر محسوب است بعلاوه خط بسيار خوب داشته او را از ازكياء عرب شمرده و تميز بين شعر عرب خلص و غير آن ميداده و كانت ذات جمال بارع تبهر العقول به و كانت حسيبة نسيبة غنية ذات مال وافر سپس اشعار زيادى از او نقل كرده كه حقير عنان بازكشيدم. در

خديجه

ملكه جزائر زيبة المهل از بلاد هندوستان و اين خديجه دختر سلطان جلال الدين عمر فرزند سلطان صلاح الدين بنجالى و سلطنت از پدر و جدش باو رسيد چون پدرش فوت شد برادر خديجه شهاب الدين صاحب تخت و تاج گرديد ولى چون صغير بود مادرش كه همين خديجه باشد وزير جمال الدين او را تزويج كرد و تشاجرات و تنافساتى رخ داد كه سلطنت بخديجه رسيد در سال ٧4٠ و تا مدت سى سال بالاستقلال سلطنت كرد و

ص: 205

مالك دو هزار جزيره از جزائر هند بود كه در اين جزائر زياده از چهل مليون مسلمان زندگى ميكردند و اين جزائر در كمال رونق و بها و كثرت خيرات و ارزاق و امنيت تا اينكه وفات كرد و رعيت تماما از او خشنود بودند. در

خزانه

دختر خالد بن جعفر بن قرط كانت من الادب على جانب عظيم و من الفصاحة و البلاغه على جانب اعظم بعلاوه در اسب سوارى هم مهارت داشت و در جنگ با فرس و فتوح عراق با سعد بن ابى وقاص دوش بدوش بود و در وقعه حره تا آن وقت بوده و براى شهداى حره مرثيه گفته از آنجمله ابيات ذيل است

أيا عين جودي بالدّموع السّواجم فقد شرعت فينا سيوف الأعاجم

فكم من حسام في الحروب و ذابل و طرف كميت اللّون صافى الدّعائم

و حزنا على سعد و عمرو و مالك و سعد مبيد الجّيش مثل الغمائم

هم فتية غرّ الوجوه أعزّة ليوث لدى اليهجاء شعث الجماجم

در

رضية

ملكة دهلى از بلاد هندوستان دختر سلطان ركن الدين كانت من اوفر نساء زمانها عقلا و أحسنهنّ وجها فنون سياست و جهان بانيرا از كوچكى فراگرفته چون بسرحد كمال رسيده رونق دانش و فراست او زيادتر شد چون پدرش درگذشت رعيت جمع شدند پسرش ركن الدين را بر تخت سلطنت نشانيدند ركن الدين دست ظلم و تعديرا از آستين بيرون آورد و برادر خود معز الدين را بقتل رسانيد.

رضيه از اين فعل شنيع عصبانى شد بر او انكار كرد ركن الدين در مقام برآمد كه خواهر را هم بقتل رساند رضيه ناچار مخفى شد تا روزيكه در جامع كبير كه در جوار قصر رضيه براى نماز ازدحام كردند رضيه لباس مظلومين در بر كرد و از بام قصر مردمرا ندا كرد و گفت ايها الناس ركن الدين برادر مرا بقتل رسانيد و اكنون ارادۀ قتل من

ص: 206

دارد شما خدمات پدر مرا فراموش نكنيد و مرا از دست اين قاتل نجات دهيد مردم شورش كردند و ركن الدين را گرفتند و او را بنزد رضيه آوردند رضيه گفت اين قاتل برادر من است بايد قصاص شود او را كشتند و رضيه را بجاى او بر تخت سلطنت نشانيدند چهار سال جهان بانى داشت تا برادرش ناصر الدين بزرگ شد سلطنت را باو دادند و رضيه پس از آن با بعض اقارب خود شوهر كرد.

ربطة

دختر عاصم بن عامر بن صعصعه كانت شاعرة فصيحة جميلة المنظر لطيفة المخبر عذبة المنطق مرثّيهائى از براى قوم خود گفته كه در جنگها مقتول شدند از آنجمله اشعار ذيل است

وقفت فأبكتني ديار أحبّتي على رزئهنّ الباكيات حواسر

غدوا بسيوف النّهد و راد حومة من الموت أعيا وردّهنّ المصادر

فوارس حاموا عن حريمي و حافظوا بدار المنايا و القنا متشاجر

و لو أنّ سلمى نالها مثل رزئنا لهدّت و لكن يحمل الرزء عامر

زبيدة

دختر اسعد بن اسماعيل بن ابراهيم بن حمزة الحنفية او را از جمله مشاهير زنان قرن دوازدهم هجرت دانسته اند در فضل و فطانت و درايت و حذاقت و فقاهت و لغت و ادب نادرۀ عصر خود بوده ديوانى دارد در شعر فارسى و تركى غوغا ميكند ولادت او در قسطنطنيه بوده در يزد والدش اسعد نشو و نما كرد تا اينكه صيت او بالا گرفت و از اختراعات معانى بكر عقولرا متحير ميكرد در سال ١١٩4 درگذشت.

زائرى

شاعره بوده است اصفهانيه و طبعي دقيق داشته صاحب كتاب موسوم به آفتاب

ص: 207

عالم تاب او را بپاك نهادى ستوده در كتاب (نيشتر عشق) و نتايج الاذكار و شمع انجمن وصف استعداد و مهارت او را نگاشته اين سه شعر از او است

خوردن خون دل از چشم تر آموخته ام خون دل خورده ام و اين هنر آموخته ام

كار من بى تو بجز خون جگر خوردن نيست طرفه كارى كه بخون جگر آموخته ام

شيوۀ عاشقى و رسم نظر بازيرا همه از مردم صاحب نظر آموخته ام

(خيرات)

زبراء

جاريۀ بوده و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را آزاد فرموده و او از آنحضرت بعضى احاديث روايت نموده است. (خيرات)

زمرد خانم

مادر الناصر لدين اللّه خليفه عباسى بوده و ظن غالب آنكه در مشهد مقدس در روضه رضويه بعضى ابنيه بحكم او ساخته شده و آثار آن هنوز باقى است و تشيع الناصر لدين اللّه اين خيالرا تأييد مينمايد و تاريخ نيز موافقت دارد. (خيرات)

زمرد

دختر ابرق محدثه متبحره زوجه مولانا اثير الدين كه از مشاهير مأة هفتم هجرى و اين زمرد نزد علماء و محدثين معتبر نامى استماع حديث كرده و بمقامى رسيده كه طلبۀ اين فن شريف از وى تلقى اخبار و تحمل روايات مينمودند بعد از چهل سال زندگانى در شانزدهم ربيع الثانى سال هفتصد و سى در مصر درگذشت. خيرات

زيبائى

شاعره اى بوده است معاصر جامى او را بمهارت و استادى ستودند اين بيت از

ص: 208

او است

قامتت شيوۀ رفتار چو بنياد كند سرو را بندۀ خود سازد و آزاد كند

خ

زيب النساء

اشاره

از بانوان هندوستان است تولدش در سال ١٠4٨ علوم عربى و فارسى را از آن بهرۀ كاملى نصيب او شده كلام اللّه را حفظ كرده خطوط نستعليق و شكسته و نسخ را خوب مينوشته همواره بترفيه حال اهل فضل و كمال همت ميگماشته جمعى كثير از علماء و شعرا و ارباب قلم از منشى و خوشنويس و كاتب در ظل توجه و عنايتش آسوده ميزيسته اند و از آنجا كه در قدردانى و توقير اهل علم و فضل مبالغتى داشته رسايل و كتب بسيار بنام او تأليف كردند تا در سال هزار و صد و سيزده برحمت ايزدى پيوست و در مدت زندگانيش از فرط مناعت همسرى احدى را قبول ننموده و در تمام مدت عمر بى شوهر بوده و تنها بسر برده و ديوانى بپرداخته اين چند شعر از آن ديوان است

خيز و كرشمه ريز كن نرگس نيم مست را از ته جام جرعه ده ساقى مى پرست را

بهر شهادت جهان يك نگه از تو بس بود گرم غضب چه ميكنى غمزۀ تيره دست را

تاب مده بطرّه ات بر دل مو گره مزن بدعت تازۀ منه قاعدۀ شكست را

و لها ايضا

علاج تشنگيم كى شود ز آتش عشق بود برابر يك قطره رود نيل مرا

كجا است جذبه عشقى كه از ديار خرد كند برون بيك ايما هزار ميل مرا

خيرات

زين الدار

دختر المؤدب على بن يحيى و مسمات بوجيهه بوده بنابر فضل و كمال و مهارت او در علم فقه او را زين الدار ميگفتند يعنى زينت خانه لقب دادند صفدى در كتاب عنوان النصر او را ذكر كرده. خيرات

ص: 209

زين العرب

دختر تاج الدين عبد الرحمن بن عمر بن حسن بن عبد اللّه سلمى الدمشقى محدثه اى بوده مشهوره از كتب حديث كتاب موسوم به الاربعين السباعيات از مؤلفات عبد المنعم فرازى را نزد تاج الدين قرطبى خوانده بعد از آن همان كتاب را چندبار تدريس نموده است و از مشايخ علم حديث از عز الدين عبد العزيز بن عثمان الاردبيلى اخذ حديث كرده و از حافظ سخاوى و ابو طالب بن صابر و ابراهيم خشوعى و اصحاب ابن عساكر و غيره اجازت گرفته محفوظات او زياد بوده در سال 6٢٨ متولد شده است كمال الدين العماد الاستره كه از اعيان آن زمان بوده او را بزنى گرفته و در سال 65٨ شوهرش در گذشت پس از آن ديگر شوهر قبول نكرده و بمكه معظمه زادها اللّه شرفا مشرف شده مدتى در آنجا بوده تا در سال هفتصد و چهار درگذشت. خ

زينب

بنت احمد او را ام محمد نيز گفته اند چون مادر شيخ محمد بن احمد القصاص مهندس بوده اين زن از نساء محدثه بشمار ميرفته و بزهد و قدس مشهور بوده در عصر خود باقراء حديث متفرد بوده و از جعفر همدانى و غيره اخذ علم حديث نموده و بعدها در مصر و شام و مدينه منوره و قدس شريف تدريس ميكرده هميشه با پسر خود شيخ محمد همراه بوده و هرجا او ميرفته با وى همراهى مينموده در سال ششصد و چهل و پنج هجرى متولد شده و در هفتصد و بيست و دو درگذشته. خيرات

زينب

دختر كمال الدين بن احمد بن عبد الرحيم بن عبد الواحد بن احمد المقدسى از اهالى قدس شريف محدثه بوده، بزينب بنت كمال اشتهار داشته از محمد بن هادى محدث و ابراهيم بن خليل و ابن عبد الدائم و خطيب مروان و عبد الحميد ابن عبد الهادى

ص: 210

و عبد الرحمن ابن ابو القاسم بلدانى اخذ و استماع حديث كرده و از ابراهيم بن الخير و ساير محدثين بغداد اجازه گرفته است.

صلاح الدين صفدى در عنوان النصر او را ترجمه كرده و گفته احاديث را على وجه الاسناد درس ميگفته و تقرير ميكرده و ملكه او بوده بعد از آن ميگويد در سال ٧٢٩ در شام بمن اجازه داده و ابراهيم بن محمد صاحب اعراب القرآن كه از اجله علماء و نحات است در شام از زينب اخذ حديث كرده و اين زينب متجاوز از نود سال زندگانى نموده و از معمرين محدثين بوده و در روز نهم جمادى اولى سال هفتصد و چهل درگذشته.

زينب

دختر حدير زوجه شريح قاضى مشهور است كه اين زن از كبار تابعين بوده و از نساء عفيفه بنى تميم بشمار ميرفته و شريح قاضى اين ابيات ذيل را در حق او گفته است.

إذا زينب زارها أهلها حشدت و أكرمت زوّارها

و إن هي زارتهم زرتهم و إن لم أجدلي هوى دارها

فسلمي لمن سالمت زينب و حربي لمن أشعلت نارها

و مازلت أرعى لها عهدها و لم أتّبع ساعه عارها

با اينكه بدخوئى زنان بنى تميم در ميان اعراب مشهور و ضرب المثل است شريح در اين اشعار اظهار رضا و خوشنودى از زينب تميمية نموده و در چند شعر ديگر او را بحسن خلق و جمال ستوده و آن اشعار اينست:

رأيت رجالا يضربون نسائهم فشلت يميني يوم أضرب زينبا

أأضربها من غير ذنب أتت به فما العدل مني ضرب من ليس مذنبا

فزينب شمس و النّساء كواكب إذا طلعت لم تبق منهنّ كوكبا

فتاة تزين الحلي إن هي حلّت كأن بفيها المسك خالط محلبا

در مستطرف مسطور است كه در شب دامادى شريح زينب زوجه او بوى گفت سنت است كه داماد در شب دامادى دو ركعت نماز محض رضاى خدا بخواند و از درگاه

ص: 211

پروردگار خير زوجه خود را مسئلت نمايد و از شر او استعاذه كند و بخدا پناه برد پس از آن شريح و زينب هر دو نماز گزاردند بعد از نماز خطبۀ بليغه انشاء كرد كه حاصل معنى آن اينست:

من دخترى بيگانه ام خوى و حالت ترا نميدانم آنچه را كه از آنخوشنود ميشوى بمن بفهمان تا بجاى آرم و از هرچه ترا بد آيد باز نما تا از آن اجتناب كنم با اينكه ممكن بود در ميان قوم تو براى تو زنى پيدا شود و در ميان طائفه من براى من شوهرى اما حكم تقدير اين مواصلت را صورت داده و با آنكه از طبيعت هم بيخبر بوديم تو مرا مالك شدى چونكه چنين شده يا لطف و كرم كن و مرا به نيكوئى نگاهدار يا احسان فرموده رها كن و امر خداوند را بجاى آر اين بود مكنونات ضمير من و از حق جل و علا آمرزش خود و ترا مسئلت مينمايم. (خيرات)

الحق اين زن اظهار درايت و اهليت نموده و سخنان او متين و درخور تحسين است.

زينب

دختر عمرو بن كندى بن سعيد بن على در علم و دانش منفرد بوده در عصر خود از قرارى كه در اعيان صفدى مسطور است مشار اليها زوجه ناصر الدين قرقى است كه در اواخر مأة ششم هجرى قلعه بعلبك را محارست و نگاهدارى مينموده زينب بنت عمرو را جامع مزيت علم و عمل دانسته اند در مدت عمر برفاه حال و فراغ بال گذرانده و صدقه ها داده غريب خانه ساخته و موقوفه بر آن مقرر داشته در علم فقه و حديث مهارتش مشهور است از مويد طوسى و ابو الروح هروى و زينب الشعريه و ابن صفار و ابو البقاء عكبرى شارح ديوان متنبى و عبد العظيم بن عبد اللطيف شرابى و احمد بن ظفر بن هبيره و جمعى ديگر از مشاهير استادان اجازه گرفته و در بعلبك و شام بتعليم علم حديث پرداخته از محدثين ابو الحسين اليونينى و اولاد و اقارب او و ابن ابى الفتح و پسران او و معزى و ابن نابلسى و برزالى و ابو بكر الرحبى و ابن المهندس از او استماع حديث كردند

صفدرى گويد استاد ما ذهبى بخارى را از اول تا ابتداى كتاب نكاح نزد زينب

ص: 212

بنت عمرو خوانده و چند كتاب از كتب احاديث نيز بر او قرائت نمود در سال 6٩٩ مشار اليها در قلعه بعلبك درگذشت (خيرات)

زينب

بنت الشعرى اين زن بعلم و فضل مشهوره بود و از علماء بزرگ اجازه داشت و بمحضر آنها نائل گرديده ابو القاسم بن ابو بكر نيشابورى و ابو المظفر عبد المنعم بن كريم و ابو الفتوح عبد الوهاب و عبد الغافر بن اسماعيل الفارسى و زمخشرى جار اللّه و جمعى ديگر نيز به زينب بنت شعريه اجازه دادند تولد مشار اليها در سال پانصد و بيست و چهار در نيشابور بوده و در سن نود و يك سالگى در سال 6١5 در همان نيشابور برحمت ايزدى پيوسته است

زيور

شاعرۀ بوده است شيرين گفتار اصلش از طايفۀ شاملو و توطنش در قلمرو على شكر در سياق غزل و هجا طبع خوشى داشته شعر بسيارى گفته اما از بى تميزى اهل وطن او از ميان رفته است اين دو سه شعر از او است

دور باد از تن سرى كارايش دارى نشد كور به چشمى كه لذت بين ديدارى نشد

حيف از عمامۀ زاهد كه با صد پيچ و تاب رشته تزوير گشت و تار زنارى نشد

در ديار دوستى بى قدرى زيور به بين پير شد زيب النساء او را خريدارى نشد

ساره

بشديد راء بمعنى زن سرور آورنده است ساره بنت ربعى عربية الاصل دختر محمود بن محمد بن ابى الحسين بن محمود ربعى است و از نواده هاى شيخ الاسلام سراج الدين ابن الملقن باشد مشار اليه محدثه اى بوده كه بدرس جد خود ابن الملقن حاضر ميشده از حديث جزاء (قدورى) را قرائت كرده در سال ٨6٩ وفات كرد از مشايخ

ص: 213

سيوطى است خ

ساره

دختر عبد الرحمن بن احمد بن عبد الملك المقدسى مادر شيخ المسند شمس الدين ابو الفرج محدثه مشهوره قدسى است استاد صلاح الدين صفدرى و علم الدين البرزالى در سال ٧١6 درگذشته خ

ساره

دختر تقى الدين سبكى محدثۀ بوده است مشهوره كه از بعض معاريف اخذ علم حديث كرده خ

سبيعه

زنى بوده عراقيه از اهالى بصره از اولاد عبد الرحمن بن ابى بكره مشار اليها حسن و جمالى بكمال داشته و عمر بن ربيعه ابيات ذيل را در حق او گفته است

من البكرات عراقيّة تسمّى سبيعة أطريتها

من آل أبي بكرة الأكرمين حصصت بوّدي فأصفيتها

و من حبّها زرت أهل العراق و أسخطت أهلي و أرضيتها

أموت إذا شحطت دارها و أحيا إذا أنا لاقيتها

فأقسم لو أنّ ما بي بها و كنت الطّبيب لداويتها

اما اين ابو بكره از فضلاى اصحاب رسولخدا صلى اللّه عليه و آله معروف بزهد و صلاح و عبادت و اسمش نقيع بن حارث يا مسروح بن كلده ثقفى كه در روز فتح طائف بر ناقه جوانى كه بعربى او را بكره ميگويند سوار شد و آمد و تسليم شد و ايمان آورد بدين جهت بابو بكره مكنى گرديد و بقولى در حين محاصره دست در بكره دولابى كه بر فراز بارۀ طائف بود زده خود را از آنجا بياويخت و درانداخت فلذا حضرت رسول صلى اللّه

ص: 214

عليه و آله او را آزاد فرمودند و ابو بكره كنيه او شد و از موالى رسولخدا گرديد و اين ابو بكره همان است كه شهادت بزناى مغيرة ابن شعبه داد و در اثر اينكه زياد بن ابيه از شهادت دزديد عمر ظلما ابو بكره را حد قذف بزد تفصيل آنرا حقير در (الكلمة التامه) ذكر كرده ام بالجمله اولاد و احفاد و احفاد احفاد او در بصره صاحب مال و جاه و از طبقه اشراف و اهل علم و صلاح بودند علامه مامقانى در رجال خود ابو بكره را ذكر كرده و و فرمود كان كثير العباده حتى مات در سال پنجاه و دو در بصره وفات كرد

و طبرى نقل كرده كه در بصره بسر بن ارطاة بر منبر امير المومنين (ع) را سب كرد سپس گفت شما را بخدا قسم ميدهم كه اگر من راست گفتم مرا تصديق كنيد و اگر دروغ گفتم مرا تكذيب كنيد ابو بكره از جاى برخاست و گفت اللّهمّ لا اعلمك الاّ كاذبا يعنى بخدا قسم من نميشناسم ترا الاّ اينكه مرد دروغ زن كذّابى هستى آنملعون فرمان داد گلوى ابو بكره را چندان فشار دادند تا درگذشت.

ست الادب

دختر مظفر بن البرنى است از مشاهير محدثات است و ست بكسر سين و تشديد تاء مخفف سيدة باشد و ظاهرا ستّى مخفف سيّدتى است و ست بدون يا گفته نشود مقابل سيدى كه بمرد گويند و ستى بزنها گويند و در عجمى خانم گويند

و بعضى ست را بمعنى شش دانسته اند يعنى مالك شش غلام و كنيز و اين كنايه است از تمول زياد و جماعتى ست را كنايه از جهات ست دانسته اند و ست كه ميگويند مقصودشان مالك جهات است و بهاء الدين زهير گويد

بروحي من اسّميها بسّتي فتنظرني النّحاة بعين مقت

يرون بأنّني قد قلت لحنا و كيف و أنّني لزهير وقتي

و لكن غادة ملكت جهاتي فلا لحن إذا ما قلت ستّي

سرو جهان خانم

از بنات مكرمات خاقان خلد آشيان فتحعليشاه بوده او را بآقا خان محلاتى تزويج

ص: 215

كرده و مرحوم عليشاه و سلطان محمد شاه پسر و نوۀ سرو جهان خانم بودند

نگارنده گويد طغيان آقا محمد خان محلاتى را و ياغى گريهاى او را و بدعتهائيكه در دين خدا گذاشت در هندوستان كه هنوز شعله او خاموش نشده در كتاب (كشف الاشتباه) شرح دادم آقا خان محلاتيرا صفت عجب و تكبر و حسب رياست دامن گير شد خلقى را بكشتن داد و خلق كثيرى را بضلالت انداخت انسان عاقل هوشمند بايد بمجاهدۀ با نفس خود را از قيد و بند اين صفات رذيله خلاص كند و صفت كبر اين است كه خود را بالاتر از ديگران بيند و اعتقاد برترى خود را بر غير داشته باشد و از براى اين صفت در ظاهر آثار و ثمرات است و اظهار آن آثار را تكبر گويند در معراج السعاده اقسام و آثار آنرا مفصلا ذكر فرموده چنانچه مشاهده و محسوس است كه صاحبان اين صفت خبيثه ديگران را حقير ميشمارد و خود را از ديگران بهتر ميداند و امتناع دارد كه با فلان مثلا مجالست ننمايد متوقع است دوست دارد دست او را ببوسند و دست بسينه جلو او بايستند و بى التفاتى بسخن او و بحقارت با او تكلم كردن و پند و موعظه او را بى وقع دانستن و امثال آن و عجب آن است كه خودپسند است ولى پاى كسى در ميان نيست و كبر پاى غير در ميان است

سلامه

اسم پنج نفر از صحابيات بوده و از آن جمله يكى سلامه دايۀ ابراهيم فرزند حضرت رسول (ص) و انس بن مالك از او روايت حديث كرده در اسد الغابه مسطور است كه روزى سلامه دايۀ ابراهيم بتعليم بعضى از صحابيات مكرمات بحضور حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله مشرف شده عرض كرد يا رسول اللّه شما بمردان هرگونه بشارت داده ايد اما زنانرا بمژده اى اميدوار نفرموده ايد حضرت فرمودند آيا زنهائيكه مصاحب تو هستند اين فقره را بتو تعليم كردند عرض كرد بلى يا رسول اللّه بهترين آنها مرا امر كرد كه بخدمت شما اين عرض را بنمايم حضرت فرمودند آيا يكى از شما نسوان راضى و قانع نميشود باينكه چون آبستن شود و شوهر وى از وى خوشنود باشد او را اجر

ص: 216

كسانى حاصل آيد كه محضا لله روزها را روزه و شبها را بعبادت بسر برد و چون زمان وضع حمل در رسد درجاتى او را عنايت شود كه اهل آسمان و زمين از آن باخبر نباشند (اسد الغابه)

سلطان

اشاره

تخلص دختر مرحوم محمود ميرزا فرزند فتحعليشاه است محمود ميرزا تذكره اى در احوال زنان صاحب طبع كه شعرى از آنها مانده تأليف كرده و به نقل مجلس موسوم داشته و در آن تذكره گويد سلطان كهتر دختر اين بينام و نشان است از اوايل عمر تا هيجده سالگى در دبستان تربيت من نشوونما نمود قليلى از معرفت تقويم و اوزان شعرى پيش من ديده و رسوم خط شكسته و منشآترا از من آموخته درخواست تخلص از حقير كرده بسلطان متخلص شد دفترى باندازه هزار بيت دارد اين چند شعر منتخب از آن است

برو اى صبا بآن كوى و بگو نگار ما را كه نيامدى هجر تو بساخت كار ما را

با خيال تو و كوى تو نخواهيم بهشت حوريى چون تو و كوى تو كجا هست بهشت

و لها ايضا

از سر كويش دلا بين كه چسان ميروم خنده زنان آمده ام گريه كنان ميروم

و لها ايضا

من از آزادگى آن ميكشم آن كه هرگز كس نبيند در اسيرى

(نقل مجلس)

سلمى البغدادية

الشاعره دختر قراطيسى است از اهالى بغداد در حسن و جمال بيعديل بوده و شعر را نهايت خوب ميسروده ابيات ذيل را در زيبائى و شمائل خود گفته

عيون مها الصّريم فداء عيني و أجياد الظّباء فداء جيدي

ص: 217

ازيّن بالعقود و إن تحرّى لازيّن للعقود من العقود

و لا أشكو من الأوصاب ثقلا و تشكو قامتي ثقل النّهود

و لو جاورت في بلد ثمودا لما نزل العذاب على ثمود

صاحب نفح الطيب مينويسد چون ابيات سلمى به مقتفى خليفه عباسى رسيد گفت فى الحقيقه سلمى را چنين حسن و جمالى است يا صنعت اغراق چنين بكار برده گفتند او فوق آنست كه اظهار داشت و صباحت او باعلى درجه كمال است خليفه مال زيادى براى او فرستاد و پيام داد كه باستعانت اين اموال متاع حسن و جمال خود را محفوظ و محروس بدار تا ضايع نشود. (خيرات)

سلمى اليمانية

جاريۀ ابو عباده البحترى است و ابو عباده از مشاهير شعراى اسلام ميباشد و سلمى يمانيه جاريه او از اماء شواعر و كنيزكى يمنى بوده در كتاب بدايع البدائه ابن ظافر مسطور است كه بحترى وقتى خواست اين جاريه را خريدارى نمايد بطور امتحان اين دو بيت بگفت و متمم آنرا از سلمى بخواست

من لمحّب أحبّ في صغره فصار احد وثة على كبره

من نظر شفّه فارّقه و كان مبدأ هواه من نظره

سلمى ارتجالا ابيات ذيل را بنظم آورد

لو لا التّمنيّ لمات من كمد مرّ اللّيالي يزيد في فكره

ما إن له مسعد فيسعده باللّيل في طوله و في قصره

الجسم يبلى فلا حراك به و الرّوح فيما أرى على أثره

نگارنده گويد ابن بحترى ابو عباده وليد بن عبيد اللّه بن يحيى بحترى طائى است المتوفى سال ٢٨٣ اديب فاضل فصيح بليغ شاعر ماهر و از مشاهير طبقه اول شعراى عرب كه در شهر منبج كه از توابع شام زاييده شده و ساليان درازى در بغداد اقامت كرده و خلفاى عصر خود را مدح گفته و در اثر اشعار خوب ثروت بسيارى اندوخته و كتاب

ص: 218

معانى الشعر از آثار وى است و ديوان مرتبى دارد كه در سال يك هزار و سيصد در استانبول چاپ شده و كتاب حماسه او را نيز كه در بيروت چاپ شده و او را بچندين سبب بحماسۀ ابى تمام ترجيح ميدهند و او نخستين كسى است كه اشعار او را سلسلة الذهب گفته اند و پسرش يحيى بن وليد بحترى شاعر زبردستى بوده و لا يخفى كه مشار اليه غير از بحترى هيثم بن عدى بن عبد الرحمن است او هم طائى القبيله است و لكن براه خوارج ميرفته و او مردى كذاب و ضاع خبيث بوده است.

تبصرة ادبية

از اطلاعات ادبيه متعلقه بلفظ سلمى آنكه اين كلمه اگر بضم سين و بر وزن حبلى باشد از اسماء رجال است و اگر بفتح سين باشد از اسماء نساء مى باشد و در بعضى اشعار ياء تصغير بر آن افزوده سليمى گفته اند ابو نواس گويد

أيّها المدعّي سليمى هواها لست منها و لا قلامة ظفر

إنّما أنت في هواها كوار ألصقت في الهجاء ظلما بعمرو

و اين دو بيت در حق كسانى است كه مثل بعضى از ابناى زمان ما بدون علم بدعوى برميخيزند نظير آنكه باسم ليلى گفته اند كه

و كلّ يدّعى حبّا بليلي و ليلى لا تقّر لهم بذاكا

و از اشعاريكه باسم سلمى گفته شده و حل آن بر ادبا لازم است اين است

(فأرسلت إلى سلمى بأنّ النّفس مشغوفه)

(فما جادت لنا سلمى بزنجر و لا فوفه)

يعنى براى سلمى پيام دادم كه عشق تو قلب مرا گرفته است و او از لا و نعم جوابى نداد و بايد دانست كه اعراب چون انگشت ابهام دست چپ را با سبابه حلقه كنند چنانكه سر و نوك ناخنها بهم پيوندد و به پشت ناخن انگشت ابهام دست راست زنند اشاره بوعده است و طرف مقابل اميدوار ميشود و اين عمل را زنجره گويند و فوف بفتح فاء بمعنى رد كردن باشاره است و عمل آن اينكه سر ناخن انگشت ابهامرا بسر ناخن انگشت

ص: 219

سبابه داخل نموده بزور رها ميكنند پس زنجر و فوفه اسمهائى هستند بمعانى نعم و لا يا قبول يا رد.

و ميگويند سئلته فما فاف عنى بخير و لا زنجر يعنى من از فلان چيزى خواستم نه بقبول خواهش اشاره كرد نه برد آن. (خيرات)

دختر القائم بامر اللّه

زوجه طغرل بيك محمد بن ميكائيل بن سلجوق توضيح آنكه چون طغرل بيك اول پادشاه سلجوقى بر خراسان و عراق و آذربايجان استيلا يافت در سال چهار صد و چهل و هفت هجرى ببغداد رفت و با خليفه القائم بامر اللّه كه بيست و ششمى از خلفاى عباسى است بيعت كرد و خليفه او را سلطان ركن الدين يمين امير المؤمنين لقب داد و دست ملك رحيم ديلمى را طغرل از تصرف در بغداد كوتاه كرد و خود رايت استقلال برافراشت برادر مادريش ابراهيم بناى طغيان گذاشت طغرل بيك از عراق عرب بطرف همدان راند و كار ابراهيم را بساخت در اين اوان يعنى زمان غيبت طغرل بيك از بغداد بسا سيرى از امراء ديلم در اين بلد تسلطى بهم رسانيده قائم خليفه را محبوس كرده خطبه بنام مستنصر علوى خليفه مصر خوانده خليفه در محبس نامه بطغرل بيك نوشته و از او خواهش نمود كه ببغداد آيد وى را از آن بليه برهاند طغرل بيك متوجه بغداد شد و بسا سيرى چون اينخبر بشنيد بگريخت و مهارش عجلى كه بسا سيرى خليفه را باو سپرده بود قائم بامر اللّه را باستقبال طغرل بيك برد چون طغرل موكب خليفه را بديد پياده شد و شرط زمين بوسى بجاى آورد و پياده در ركاب قائم روان شد قائم گفت اركب يا ركن الدين و ظاهر اينست كه در اينروز اين لقب ضميمۀ القاب طغرل بيك گرديده در هرحال خليفه و طغرل بيك ببغداد آمدند و اين در آخر ذى قعده سال چهار صد و پنجاه و يك هجرى بود و چون قائم بار ديگر بقوت طغرل بيك بر مسند خلافت نشست و اطمينان كامل از او بهم رسانيد در سال 455 دختر خود را بزنى بطغرل بيك داد و چندى پس از عقد و نكاح طغرل بيك با سيده دختر القائم بامر للّه بطرف رى روانه شد كه در آنجا

ص: 220

بامر زفاف پردازد و لكن قبل از وقوع در ٨ رمضان سال 455 طغرل بيك بمرض رعاف درگذشت. خ

مادر مجد الدوله ديلمى

معروف بسيدة از آل بويه بانوى با كفايت و سياست مدار بوده چندگاه زمام حكمرانى و سلطنت را بدست داشته.

تبيين آنكه چون فخر الدوله ديلمى درگذشت پسرش مجد الدوله را كه صغير بود در رى بجاى پدر بر تخت سلطنت نشانيدند و مادرش سيده كه زنى عاقله و سياست مدار بود امور ملكى را كفالت و رسيدگى مينمود و بذل و بخشش و عدل و انصاف سيده مادر مجد الدوله مشهور و معروف است چون مجد الدوله بسن بلوغ رسيد در مهام امور و اعمال سلطنتى با مادر بمخالفت پرداخت سيده از او برنجيد و بقلعه طبرك رفت و نيمه شبى از آنجا حركت كرد بكردستان شتافت بدر بن حنوبه حكمران كردستان شرايط استقبال و تكريم را بجاى آورده و با عساكران آن سامان در ملازمت سيده متوجه رى گرديد مجد الدوله بمقاتله مادر آمد اما مغلوب و دستگير شد و سيده باز مستقلا به حكمرانى پرداخت و همت بر آبادانى بلاد و رفاه عباد گماشت در پس پرده مى نشست و با وزير بى واسطه سخن ميگفت و با سفراى سلاطين محاوره مينمود و كلمات سنجيده بر زبان مى آورد.

گويند سلطان محمود غزنوى سفيرى نزد سيده فرستاده پيغام داد كه در مملكت عراق سكه و خطبه بنام من كن و اگر نميكنى آماده جنگ باش سيده در جواب گفت تا شوهرم زنده بود خيال ميكردم اگر سلطان اين تكليف كند چه ميبايد كرد حالا ديگر تشويشى ندارم و ميدانم كه سلطان محمود مرد عاقلى است و ميداند كار كار جنگ را بنائى نيست فتح و شكست هر دو ممكنست اگر بر من غالب آيد بر بيوه زنى غلبه كرده و اين هنر نيست و اگر مغلوب من شود از ضعيفه ئى شكست خورده و اين براى سلطان ننگ است بلكه ننگ بزرگى است لهذا بمقاتلۀ با من اقدام ننمايد

ص: 221

و من بدين اطمينان قبول تكليف سلطان نكنم.

گويند چون جواب سيده را از ايلچى بشنيد تامل و تدبر كرده و گفت سيده سخن سنجيده و درست گفته بايد از اين خصومت درگذشت خلاصه پس از اينكه سيده روزى چند با استقلال حكومت و جهانبانى كرد گناه پسر را بخشيد و بارديگر افسر عيالت را بر سر مجد الدوله نهاد اما باز عنان اختيار بدست سيده بود و او شمس الدوله برادر مجد الدوله را حكومت همدان داد و ابو جعفر كاكويه را بحكمرانى اصفهان فرستاد و تا سيده زنده بود بر رونق و نظم ملك مجد الدوله ميافزود چون او درگذشت نوبت هرج ومرج گشت لهذا در اوايل سال چهار صد و بيست هجرى سلطان محمود غزنوى لشگر بعراق كشيد و اين مملكت را مسخر كرد و مجد الدوله و پسرش را با خواص او بگرفت و مقيدا بغزنين فرستاد.

ست الكرام

دختر سيف الدين رفاعى خواهر سيد على مهذب الدوله و سيد عبد الرحيم ممهد- الدوله كانت وارثة محمدية و ولية علوية ذات اخلاق هاشمية و طباع مصطفوية و اطوار فاطمية بالجمله در در المنثور بسيار او را ستوده او را صاحبۀ كرامات و مكاشفات دانسته و گفته هرچه داشته بفقرا مى بخشيده گاهى شب گرسنه ميخوابيد و طعام خود را بمساكين ميداده و از كلمات اوست علامة القبول و التوفيق المواظبة على الخيرات و المداومة عليها مادام رمق من الحيوة و ان اهل القبول جعل الصدق مطيتهم و التضرع الى اللّه تعالى دينهم و وصلوا بهذه الصفات الى واهب العطيات. در

ست الملك

دختر العزيز باللّه نزار بن المعز لدين اللّه معد بن المنصور اسماعيل بن القائم بامر اللّه محمد بن عبيد اللّه الفاطمى العلوى كانت من احسن نساء زمانها جمالا و اوفرهن عقلا و اثبتهن جنانا و اعلاهن رايا و اشدهن حزما خلاصه بانوئى بوده كه در جمال

ص: 222

صورى و سيرتى نادره عصر خود بوده بلكه منحصربفرد بوده در عقل و دانش و قوت قلب و راى صائب با برادرش الحاكم بامر اللّه كه ششمى از خلفاى فاطمى ١است در امر سلطنت شركت داشته بلكه در امور ملكى بايستى برأى ست ملك و بامضاى او بوده باشد و هر امرى كه ست ملك امضا نداشت رعيت او را ترك ميكردند از اين جهت برادرش الحاكم بامر اللّه عصبانى شد اراده كرد خواهر را بقتل برساند ست ملك چون از قصد او آگاه شد فرستاد و قائد كبير يعنى سرلشكر را طلبيد و جريان را بر او شرح داد كيف كان بهر وسيله كه بود حاكم را كشته اند چون افعال او همه ظلم و تعدى بود و پسرش كه خوردسالى بود تا مدت چهار سال كه بعد از قتل برادرش حيوة داشت چندان طريق عدل و انصاف و رعيت پرورى از او بروز كرد كه تمام رعيت بقاى ملك او را از خدا درخواست مينمودند در سال 4١5 برحمت حق پيوست و جميع اهالى مصر سخت عزادار شدند و مرگ ست ملك اثر عميقى در آنها گذاشت.

نگارنده گويد صاحب در المنثور در پارۀ از بيانات خود تقليد از قرمانى كرده و بدون تحقيق چيزى نوشته معاذ اللّه كه الحاكم بامر اللّه قتل خواهرش را تصميم گرفته باشد يا سخنانيكه قرمانى نوشته اصلى داشته باشد اين منقولات اثر تعصب مذهبى و دشمنى با شيعه است چون اعمال ابو على الحاكم بامر اللّه طورى نبود كه ابناء سنت و نصارى بتوانند بآن صبر كنند براى اينكه الحاكم بامر اللّه فرمان داد بر در مساجد و سر بازارها و خيابانها لعن و سب صحابه را نوشتند و نماز تراويح را منع كرد و خوردن و بيع و شراء جزجير و ماهيان بدون فلس را اكيدا منع كرد و بيتع و كنايس يهود و نصارا را بكلى خراب كرد و بجاى او مساجد بنا كرد و چند مدرسه بنا كرد و مدرسين علما شيعه را در او مقرر فرمود و زنها را منع كرد كه شبها در جادها قدم بزنند و نصارا را امر كرد

ص: 223

كه صليب بر گردن خود بياويزند كه طول آن يك ذراع و وزن آن پنج رطل و فرمان داد يهود هم بايد چيزى بگردن بيندازند كه بان شناخته شوند و عمامه سياه بر سر بگذارند و از مسلمانى مركب سوارى كرايه نكنند و از براى آنها حمام جداگانه بنا كرد و فرمان داد كه هرگاه داخل حمام ميشوند بايستى صليب بگردن آنها باشد و امثال اينگونه كارهاى از اين جهت اين تهمت را بر فرزند رسولخدا بستند و اللّه يجازيهم بعملهم

شجرة الدر

او را الملكة عصمت الدين ميگفتند كانت امراة عاقلة مهذبة خبيرة بالامور زنى بوده است سياست مدار هنگاميكه ملك صالح نجم الدين ايوب در ناحيۀ منصوره در قتال با فرنگيها درگذشت اين زن مرگ او را مخفى كرد و نگذاشت كوچكترين انقلابى در مملكت رخ بدهد و فرستاد پسرش تورانشاه را از حصن البقا طلب كرد و مقاليد امور را بدست او داد سپس مرگ ايوب را ظاهر كرد و مردم در اين مدت گمان ميكردند مريض است كه كسى نتواند بنزد او برود پس از اينكه قلعه دمشق را گرفتند و بصالحيه مراجعت كردند مرگ ملك صالح ايوبرا اعلان كردند و اين در سال 64٧ بود و چون هفتاد روز از ولايت السلطان توران شاه منقضى شد بواسطه سوء تدبير او جماعتى او را بقتل رسانيدند و بمرگ او دولت بنى ايوب از مصر منقضى شد و خاتمه پيدا كرد چون توران شاه كشته شد جماعت بحريه و مماليك جمع شدند و شجرة الدر را بر مسند حكومت مستقر كردند آثار خيريه از او زياد نقل كردند از آنجمله مسجدى است كه نزديك مشهد سيدۀ سكينه است كه هنگاميكه فوت شد در همان مكان مدفون گرديد و مدت حكمرانى او هشتاد روز بود سپس واگذار نمود بامير عز الدين ايبك تركمانى و در تحت نكاح او درآمد خيرات و در المنثور

شادن

در اصل بمعنى آهوبره است كه شاخش درآمده و از مادر خود مستغنى شده و

ص: 224

اعراب بعضى از جواريرا باين اسم ناميدند و از آن جمله است شادن جاريۀ اسحق ابن نجيح كه بحسن خلق و لطف منظر مشتهر بوده و در فن موسيقى و نظم شعر مهارتى داشته چنانكه اشعار ذيل را كه از نتايج فكر و طبع خود اوست در مجلسى خوانده و اهل مجلس را مدهوش نموده است

ظبي تكامل في نهاية حسنه فزهي ببهجته و تاه بصدّه

و الشّمس تطلع من فرند جبينه و البدر يغرب في شقائق خدّه

ملك الجمال بأسره فكأنّما حسن البريّة كلّها من عنده

يا ربّ هبلي وصله و بقائه أبدا فلست بعائش من بعده

يكى از اهل مجلس بعد از اينكه بخود آمد گفت آيا در حسن و جمال و صباحت و ملاحت غير از تو كسى هست كه اين اشعار را بتوان باو راجع كرد كه بخواند شادن در جواب گفت

فإن بحت نالتني عيون كثيرة و أضعف عن كتمانه حين أكتم

خيرات

شريفة

منسوب بايالت لوبين است او را بوشناق هم گويند صاحب مآثر و بسالت مردان بوده و بمردى و دليرى شهرت داشته چنانكه در اوراق و صحايف ذكر او كرده اند و گفته اند هنگاميكه طاغيان بر ناحيه لوبين استيلا بهم رسانيده بودند اين زن مانند ابطال رجال وارد ميدان قتال شد چند تن را بدست خود بكشت و در ازاى اين هنر دولت عثمانى مبلغى انعام با يك قطعه نشان مجيدى باو اعطا كرد و اين در بيست و دوم ماه شوال هزار و دويست و نود و سه بوده

شهباز

دختر شهباز خان دنبلى از بزرگان ايران و اسمش صاحبه سلطان بوده بزيور

ص: 225

هنرها آراسته و طبع خوشى داشته رباعى مسطور در ذيل را در مدح مرحوم حسينعلى ميرزا فرزند فتحعلى شاه قاجار گفته

شهزاده حسن دلير و لشگرشكن است شهزادۀ خوبروى شيرين سخن است

در باغ شهنشهى خرامان سروى است در گلشن خسروى گل ياسمن است

خ

شيماء

دختر حليمۀ سعديه و خواهر رضاعى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله اين شيما محبت مفرطى به آن حضرت داشته و از آنرو گفته است

يا ربّنا إبق أخي محمّدا حتّى أراه يافعا و أمردا

ثمّ أراه سيّدا مسوّدا و أكبّت أعاديه معا و الحسّدا

و أعطه عزّا يدوم أبدا

اين شيما هم زمان شباب و كهولت و هم اوان بعثت و نبوت و هم ايام غلبه و فتح و پيروزى حضرت نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديده و ارجوزۀ ذيل را در وقت كودكى آنحضرت سروده

هذا أخي لي لم تلده امّي و ليس من نسل أبي و عمّي

فديته من مخول معمّى فأنمه اللّهمّ فيما ينمى

خ

صاحبه

در سراى يكى از شاهزادگان فتحعلى شاه خاتونى بوده است صاحب طبع كه صاحبه تخلص داشته او را بحيا و عفت و صفات حسنة ستوده اند اما ترجمه حال او را بدرستى ننگاشته اند همين قدر گفته اند بكمال و دانش رغبتى داشته و خط را خوب مينوشته لطف طبعش از اشعارش معلوم ميشود اين سه شعر از او است

غم نيست كه از حسرت بسيار تو مردم لطفت نشود كم ز تو مقصود من اين بود

زلف در روى تو هركس كه به بيند گويد آتشى هست كه با دود درآميخته اند

ص: 226

جان و ايمان براى معشوقه است جان و ايمان براى عاشق نيست

صبيحه

زوجه ملك حكم مستنصر است كه از ملوك اندلس بوده داراى عقل و درايت و در انجام مهام سلطنت صاحب خبرت و كفايت بوده و در زمان شوهر خود در امور ملكى مداخله مينموده و اكثر اركان دولت و كارگذاران طوعا اوامر و نواهى او را اطاعت كرده از فرمان او سر نمى پيچيدند چون شوهرش ملك حكم مستنصر درگذشت و پسرش هشام ثانى كه ملقب به المؤيد للّه گرديد و بر سرير سلطنت نشست چون پانزده ساله بود و بدرستى از امر خطير سلطنت نميتوانست از عهده بيرون بيايد آراى امناء و رجال دولت بر اين اتفاق نمودند كه صبيحه از جانب پسر خود نيابت سلطنت داشته باشد و امور حكمرانيرا اداره كند و او باين شغل شاغل پرداخت و كارها را بوجهى لائق ساخت كه در تاريخ اندلس منتهى تمجيد از او كردند.

صفيه

بنت ياقوت افتخار المدرسين اين زن از اساتيد سيوطى بوده و همين سيوطى در كتاب المنجم گويد صفيه بنت ياقوت روز عيد فطر سال هشتصد و چهار هجرى متولد شده و از نور الدين سلامه كه از مشاهير محدثين عصر خود بوده و كذا از سايرين كسب علم نموده و از آنان اجازه گرفته.

صفية الباهلية

يكى از شاعره هاى حماسه است و از جمله نظم بديع او ابيات ذيل است كه در مرثيه شوهر خود گفته كه در باب مراثى ديوان حماسه درج است.

كنّا كغصنين في جرثومة سمقا حينا بأحسن ما يشموله الشّجر

حتى إذا قيل قد طالت فروعهما و طاب فيئآ هما و استنظر الثّمر

ص: 227

أخني على واحدي ريب الزّمان و ما يبقى الزّمان على شئى و لا يذر

كنّا كأنجم ليل وسطها قمر يجلو الدّجى فهوي من بينها القمر

فأذهب حميد أعلى ما كان من مضض فقد ذهبت و أنت السّمع و البصر

خ

ضباعه

دختر حارث انصارى كانت تقية نقية عابدة لها صحبة حسنة مع النبى صلّى اللّه عليه و آله و احاديثى از آن حضرت روايت نموده زنى بوده فصيحة اللسان شيرين كلام چندانكه كلمات او قلوب قاسيه را نرم ميكرد گوشها براى شنيدن او مهيا ميشد در نزد مردم انصار بسيار محبوب القلوب بود زفر بن حارث كلابى دل باو باخته بود و ضباعه خبر نداشت چون ملتفت شده اين شعر را زفر بن حارث كلابى در حق ضباعه گفت:

قفي قبل التفرق يا ضباعا فلايك موقف منك الوداعا

در در المنثور گويد قصيده طويله است من دست باو پيدا نكردم و توفيت فى عز و اقبال. در

ضباعه

دختر عامر بن قرط نواده قرط بن سلمة بن قشير بن كعب بن ربيعة بن صعصعه است از آن زنان است كه در عصر حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله بشرف ايمان مشرف گشته و از صحابيات بشمار آمده مشار اليها اجمل نساء عرب و از حيث جثه اعظم آنها بوده و هر جا كه مى نشست مبلغى جاى را ميگرفت و موئى وافر داشت كه بدن خود را بدان ميپوشيد

قبل از اسلام ضباعه عامريه در تحت هوذة بن على الحنفى بود چون هوذه درگذشت عبد اللّه بن جذعان از اسخياى صاحب شان او را تزويج كرد اما چون او ميل و رغبتى باين مرد نداشت رهائى خود را درخواست مينمود عبد اللّه بن جذعان گفت من ترا از قيد اين مزاوجت رها مينمايم بشرط آنكه بهشام بن المغيرة المخزومى شوهر

ص: 228

نكنى و اگر كردى بموجب عهد و سوگند سه كار بايد بكنى يكى آنكه صد شتر قربانى كنى ديگر آنكه بگويى در مسافت ما بين اخشبان كه دو كوه از كوههاى مكه معظمه است طنابى تابيده امتداد دهند سيم آنكه عريان و بدون ساتر بطواف خانه كعبه اجلها اللّه تعالى پردازى بعد از اينكه باين شرائط عبد اللّه ابن جذعان او را رها كرد هشام بن مغيره او را بگرفت و اولا از طرف خود يكصد نفر شتر قربانى كرد ثانيا زنان بنى مغيره را بر آن داشت كه طنابى تابيده در ميان دو كوه اخشبان امتداد دهند ثالثا بيت اللّه را حكم كرد بمشار اليها واگذارند تا در خلوت عريانا طواف كنند مطلب بن ابى وراعة السهمى گويد ضباعه عامريه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله همسال بود و من در وقتيكه او خانه كعبه را عريان طواف ميكرد كوچك بودم و مرا در شمار اطفال ميگرفتند بنابراين از مطاف خارج نساختند و طواف ضباعه را مشاهده نمودم او لباس خود را بيرون ميآورد و ميگفت

أليوم يبدو بعضه او كلّه و ما بدامنه فلا أحلّه

و با موهاى خود عورتين ميپوشانيد و در هنگام طواف جوانب و اطراف او ديده نميشد بالجمله چندى در تحت ازدواج هشام بن مغيره بماند تا او درگذشت و ضباعه را شرف اسلام نصيب آمد و بمدينۀ منوره مهاجرت كرد

و سلمة بن هشام پسر ضباعه از مومنين مستضعفين بود و در مكه معظمه بحالت ناخوشى ماند تا بعد از وقعه خندق مهاجرت بمدينه را موفق شد و مادر او اين ارجوزه را باو خواند

لا هم بربّ الكعبة المحرّمه أظهر على كلّ عدوّ سلمه

له يدان في الأمور المبهمه كفّ بها يعطي و كفّ منعه

تا باينجا ترجمه ضباعه از خيرات حسان بود، اما در درلمنثور گويد ضباعه در مكه بشرف اسلام مشرف شد و در مواطنى در نصرت رسولخدا (ص) خوددارى نميكرد از آنجمله رسولخدا (ص) آمد بطرف عشيرۀ بنى عامر كه آنها را بنصرت خود دعوت بنمايد و اتفاقا ضباعه بديدن بعضى بنى اعمام خود از بنى عامر آمده بود ضباعه ديد

ص: 229

جماعت نسبت برسولخدا (ص) بى اعتنائى مينمايند و مردى بنام شجرة بن فراس قشيرى بآن حضرت جسارت كرد ضباعه چون اين بديد فرياد كرد يا آل عامر و لا عامر لى ايصنع هذا برسول اللّه (ص) بين اظهركم و لا يمنعه احد منكم اين وقت سه نفر از بنى اعمام ضباعه برخواستند و شجره را بر زمين كوبيدند و سخت او را بزدند حضرت فرمود اللهم بارك على هولاء و لضباعه نصرات كثيره مثل هذا

عفراء

دختر مهاصر بن مالك بن حزام كانت من اعظم مشاهير النساء فى عصره حسنا و جمالا و ادبا و ظرفا و فصاحة عروة بن حزام كه برادر محاصر بود و هر دو پسران مالك بودند عروة دل باخته عفراء شد و از عشق او بى تاب گرديد و سبب عشق او اين شد كه چون حزام از دنيا رفت عروه چهار سال بيشتر از سن او نگذشته بود عمويش محاصر او را كفالت ميكرد و دخترش عفراء هم علاقه و محبت بعروه داشت و باهم نشو و نما كردند عروه چون بحد بلوغ رسيد از عمو عفراء را خطبه كرد عمو عروه را وعده داد كه عفراء را بتو تزويج خواهم كرد سپس عروه را سفر شام پيش آمد از آنطرف اثالة بن سعيد بن مالك كه پسر برادر محاصر بود بعزم زيارت بيت اللّه بيامد و بر عمويش محاصر وارد شد در حاليكه باهم نشسته بودند كه عفرا بناگهانى بى حجاب بر آنها گذشت اثالة بن سعد كه نظرش بآن صورت زيبا و قامت رعنا و موى مشكين و تن بلورين افتاد او را خواستگارى كرد عمو هم تسليم شد عفراء را عقد كرد و باو داد تا روزيكه عفرا را در هودج نشانيدند و براه افتادند عروه با شتران خود از راه رسيد چون نظرش بر هودج عفراء افتاد و آن منظره را بديد و از قضيه مطلع شد دود سياه از كاخ دماغش سر بدر كرد همانند شخص صاعقه زده لال و خاموش مبهوت بماند سپس اين اشعار با چشم اشكبار بسرود

و إنّي لتعروني لذكراك رعدة لها بين جلدي و العظام دبيب

فما هو إلاّ أن أراها فجاءة فأبهت حتّى ما أكاد اجيب

ص: 230

فقلت لعرّاف اليمامة داوني فإنّك إن أبرأتنى لطبيب

فما بي من حمى و لا مسّ جنّة و لكن عمى الحميري كذوب

عشيّة لا عفراء منك بعيدة فتسلو و لا عفراء منك قريب

و بي من جوى الأحزان و البعد لوعه تكاد لها نفس الشفيق تذوب

و لكنّما أبقي حشاشة مقول على ما به عود هناك صليب

و ما عجب موت المحبّين في الهوى و لكنّ بقاء العاشقين عجيب

چون قافله از نظر عروه مفقود شد قلق و اضطراب او بجنون كشيد همى هذيان ميگفت چند روز بر او گذشت از ماكول و مشروب چيزى تناول نكرد و سر خود را باحدى اظهار نميكرد و لكن عمويش از قصه آگاه بود بالاخره عروه پوست و استخوان شد ديگر از صحبت خود مايوس شد و او را نه از ملامت ملامت كنندگان پروائى و از نصيحت نصيحت كنندگان او را سودى بالاخره گفت مرا حمل كنيد بسوى بلقاء چون بلقاء مسكن عفراء بود بالاخره او را به آنجا حمل كردند در آن وقت اين اشعار بگفت:

ألا فاحملاني بارك اللّه فيكما إلى حاضر البلقاء ثمّ دعاني

فياواشيي عفراء و يحكما بمن و ما و إلى من جئتما تشيان

بمن لو اراه عانيا لفديته و من لو رآني عاينا لفداني

چون در بلقا ساكن شد و گاه گاهى هنگام مرور عفراء چشم عروه باو ميافتاد مرض او تخفيف پيدا كرد خود را بقرائت اشعار مشغول ميكرد تا روزى يك نفر از قبيله او وى را بديد و بشناخت بر او سلام كرد چون شب شد آن مرد نزد شوهر عفراء رفته گفت هنگامى كه اين سگ وارد اين شهر شده شما را فضيحت كرد همى در اشعار خود تشبيب ميكند عفرا را اين معنى براى شما خوب نيست گفت كدام كس را ميگوئى گفت عروه شوهر عفراء چون صاحب محاسن اخلاق بود گفت واى بر تو انت احق بما وصفت يعنى سگ تو هستى من تاكنون از حال او اطلاع ندارم او پسر عم من است بايد بر من وارد شود چون صبح شد شوهر عفرا بجستجوى او برآمد تا جاى او را پيدا كرد

ص: 231

كه چرا بمنزل من نيامدى او را قسم داد كه البته بمنزل من وارد بشوى عروه وعده داد كه ميآيم شوهر عفرا مطمئن شد كه خواهد آمد اما عروه چون شوهر عفرا رفت همى بگريست و بر خود پيچيد و اين اشعار بسرود:

خليلي من عليّا هلال بن عامر بصنعاء عوجا اليوم و انتظراني

و لا تزهدا في الأجر عندي و أجملا فإنّكما بي اليوم مبتليان

سپس بيهوش بروى زمين بيفتاد و در همان عالم بيهوشى جان تسليم كرد اين خبر چون بعفرا رسيد با شوهر خود گفت تو خبر دارى علاقه مرا نسبت بعروه و علاقه او را نسبت بمن او رحم من و پسرعموى من است مرا رخصت فرما بروم بر سر قبر او مقدارى ندبه كنم شوهرش او را رخصت داد عفرا چون بر سر قبر عروه رسيد سخت بگريست و اين اشعار بسرود:

ألا أيّها الرّكب المجّدون و يحكم بحق نعيتم عروة بن حزام

فأن كان حقّا ما تقولون فأعلموا بأن قد نعيتم بدر كلّ ظلام

فلا لقى الفتيان بعدك راحة و لا رجعوا عن غيبته بسلام

و لا وضعت أنثى تماما بمثله و لا فرحت من بعده بغلام

و ما أن بلغتم حيث وجّهتم له و نغصتم لذّات كلّ طعام

چون از اين اشعار به پرداخت خود را بروى قبر عروه انداخت و با سوز و گداز بگفت:

عداني أن أزورك يا خليلي معاشر كلّهم و آش حسود

أشاعوا ما علمت من الدّواهي و عابونا و ما فيهم رشيد

فأمّا إذ ثويت اليوم لحدا فدور النّاس كلّهم اللحود

فلا طابت لي الدّنيا مذاقا لبعدك لا يطيب إلى العديد

سپس خاموش شد چون او را حركت دادند ديدند از دنيا رفته او را در كنار عروه دفن كردند روزگارى نگذشت كه از قبر عروه و عفرا درختى سبز شد چون آن دو درخت بقدر قامت انسان بلند شدند بهمديگر در آغوش گرفته و بهم پيچيده شدند و هركس از آنجا عبور ميكرد نميدانست كه از چه نوع اشجارى است. در

ص: 232

نگارنده گويد چند قضيه شبيه بهمين در اين كتاب گذشت پدران دوشيزگان بايد بدانند كه هر همسرى كه دوشيزگان انتخاب ميكنند دختر را باو بايد بدهند تا اين حوادث رخ ندهد.

عقيله

دختر ابى النجار بن النعمان المنذر بن ماء السماء ملك العرب المشهور در درالمنثور بعد از ذكر عفرا اين قضيه عقيله را مينگارد كه عمرو بن كعب بن نعمان دلباخته عقبه شده بود و او را بمرد فزارى تزويج كردند و عقيله از عشق كعب جان سپرد و در همان روزى كه عقيله جان سپرد عمرو بن كعب هم نعره بزد و جان سپرد.

عمره

زوجه مختار بن ابى عبيده ثقفى دختر نعمان بن بشير كانت حسنة الاشاره جميلة المنظر لطيفة المخبر عفيفة متمسكة بالصدق و الصداقه عرفت بين اخوانها بالامانة و حفظ العهد چون بانوى حرم مختار گرديد كمال وفا را از خود ظاهر كرد و اين بانو بعلاوه در علم معانى شعر و ادب مهارتى بكمال داشت و براى او قطعاتى است از آن جمله قطعه است كه در توبيخ برادرش ابان بن نعمان سروده كه چرا خواهرش حميده را به روح ابن زنباع كه از قبيله بنى جذام است تزويج كرده گويد.

أطال اللّه شأنك من غلام متى كانت منا كحتا جزام

أترضى بالفواسق و الزّواني و قد كنّا يقربنا السّنام

و اين بانو و با ضره اش دختر سمرة بن جندب را گرفتند بعد از شهادت مختار بنزد مصعب آوردند از دختر سمرة بن جندب پرسش كرد كه در حق مختار چه ميگوئى قالت اقول فيه بقولك يعنى شما هر اعتقاديكه در حق مختار داريد منهم همان اعتقاد را دارم او را رها كردند بعمره گفت تو چه ميگوئى عمره گفت شهادت ميدهم كه مختار عبد صالحى بود رحمت حق بر روان او باد مصعب فرمان داد او را حبس كردند نامه به

ص: 233

برادرش عبد اللّه بن زبير نوشت و از دروغ گفت اين زن گمان دارد كه مختار پيغمبر بوده عبد اللّه نوشت كه هرگاه از مختار بيزارى نجويد او را بقتل رساند اين بانوى صالحه را بدست شرطى قسى القلبى دادند كه او را بقتل رساند آن ملعون اين زن صالحه را آورد در شب بين كوفه و حيره حفره اى كندند و او را در آن حفره برپاى بداشت و با سه ضربت آن صالحه را شهيد كرد و هى تقول يا ابتاه يا عترتاه اتفاقا مردى از آنجا عبور كرد آن منظرۀ دلخراش را بديد سيلى سختى بصورت قاتل زد و گفت يابن الزانيه اين صالحه را عذاب كردى سپس او را بخون او غلطانيدى شرطى آنمرد را بنزد مصعب آورد و از او شكايت كرد مصعب گفت او را واگذاريد كه امر فظيعى را مشاهده كرد.

اقول روزگارى نگذشت كه همين مصعب را كشتند و بدنش را آتش زدند و سرشرا براى عبد الملك بن مروان بردند فأعتبروا يا اولى الابصار.

بالجمله چون اين بانوى صالحه بى تقصير و مظلوم كشته شد مراثى بسيارى براى او گفته اند از آنجمله عمر بن ابى ربيعۀ مخزومى مرثيۀ ذيل را گفته

إنّ من أعجب العجائب عندي قتل بيضاء حرّة عطبول (الكريمة فى قومها)

قتلت هكذا على غير جرم انّ للّه درّها من قتيل

كتب القتل و القتال علينا و على المحصنات جرّ الذّيول

و از آنجمله قصيدۀ مفصلى است كه سعيد بن عبد الرحمن بن حسان بن ثابت گفته منها

أتى راكب الأذى بالنّباء العجب بقتل ابنة النّعمان ذى الدّين و الحسب

بقتل فتاة ذات دلّ سيترة مهذّبة في الخيم و العزّ و النّسب

مطّهرة من نسل قوم أكارم من المؤثرين الخير في سالف الحقب

خليل النّبي المصطفى و نصيره و صاحبه في الحرب و الضّرب و الكرب

أتاني بأنّ الملحدين توافقوا على قتلها لا أحسنوا القتل و السلب

فلا هنّأت آل الزبير معيشة و ذاقوا لباس الذّل و الخوف و الحرب

كأنّهم إذ أبرزوها و قطّعت بأسيافهم فآزوا بمملكة العرب

ألم تعجب الأقوام من قتل حرّة من المحصنات الدّين محمودة الأدب

ص: 234

من الغافلات المؤمنات برّيه من الذّم و البهتان و الشّك و الرّيب

علينا ديات القتل و اليأس واجب و هنّ عفاف في الحجال و في الحجب

على دين أجداد لها و أبوّة كرام مضت لم تخز أهلا و لم ترب

من الخفرات لا خروج بزينة و لا ذمّة تبغي على جارها الجنب

و لا الجار ذى القربى و لم تدر ما الخنا و لم تزدلف يوم بسوء و لم تجب

عجبت لها اذ كتفت و هي حيّة ألاّ إنّ هذا الخطب من أعجب العجب

در در المنثور اين اشعار را بعد از اين كه ذكر ميكند اين قصه را از اغانى هم ذكر كرده.

طاوس خانم

زوجه فتحعلى شاه، مرحوم محمد ميرزا پسر فتحعلى شاه در كتاب تذكره (نقل مجلس) كه در ترجمه زنان شاعره است فصل مشبعى در مآثر طاوس خانم نگاشته و گفته كه طاوس را تاج الدوله لقب دادند و روزيكه عنبرچه مرصع كه فتحعلى شاه آنرا بهشت هزار تومان خريده بود آنرا هديه تاج الدوله كرد ايشان اين بيت ذيل را انشاء كرد

بتاج الدوله چون دادم لقب شاه گذشت از آن سرم از طارم ماه

هميشه بخت با او هست و نبود كسى با ذات غير از سايه همراه

و هنگاميكه پسر تاج الدوله سلطان احمد ميرزا بمرض وبا درگذشت و تاج الدوله هم مبتلا شد ولى بصحت پيوست فتحعلى شاه اين دو بيت ذيل را براى تسليت باو فرستاد.

از كسى چون بشكند چيزى بلائى بگذرد خوب شد بر تو بزد آسيبش از مينا گذشت

تاج الدوله در جواب نوشت

اشاره

اگر بشكست اندر بزم مستان ساغر مينا سر ساقى سلامت دولت پير مغان برجا

و تاج الدوله خط بسيار خوبى داشت و از نتايج افكار او اشعار بسيارى است

ص: 235

از آنجمله

ياد از سر كوى تو گذشتن نتواند پيغام من دلشده را پس كه رساند

تا كى بصبورى بفريبم دل خود را ديگر دل بيچاره صبورى نتواند

و لها ايضا

مرغى كه بدام تو اسير است ديگر نكند هواى گلذار

خيرات

طبقه

جاريه عربيه از بنات بافضل و دانش مسمات بطبقه و مرديكه موسوم به شن بوده و عقلى كامل داشته او را در حباله نكاح آورده بنابراين گفتند وافق الشن الطبقه يعنى اين دو درخور يك ديگرند و كلمه وافق الشن الطبقه از مثلهاى مشهور شده هرگاه هر دو چيزيرا كه باهم كمال تناسب و موافقت و موازنت دارند ميگويند وافق الشن الطبقه و در مجمع الامثال مسطور است كه چون شن مردى عاقل بود در هرجا جستجو مينمود تا دخترى دانا بدست آورد و او را بزنى بگيرد تا روزگار خود را بخوش بختى بگذراند اتفاقا روزى بعزم دهكدۀ بر اسب خود سوار شده بيرون آمد بناگاه بشخصى برخورد پس از اداى تحيت و سلام دانست كه آنمرد هم عازم همان قريه است و با او همراه خواهد بود قدريكه راه پيمودند باو گفت تو مرا ميبرى يا من ترا به برم آن مرد تعجب كرده گفت اين چه سئوال است در حاليكه هر دو سواريم و مركب ما را مى برد شن سكوت كرد قدرى ديگر راه رفتند نزديك بقريه شدند در آنجا خرمنى ديدند باز شن برفيق راه گفت باعتقاد تو صاحبان اين خرمن محصوله خود را خوردند يا نه رفيق متعجب شده گفت عجب ساده مردى هستى خرمنى كه هنوز كوبيده نشده و دانه آنرا از كاه جدا نكردند و جمله در پيش نظر ما موجود است آنرا چگونه خوردند

شن باز ساكت شده چون بدهكده رسيدند جنازه روبروى آنها نمودار شد شن از رفيق پرسيد اينكه در تابوت است آيا مرده است يا زنده رفيق گفت چون تو جاهلى

ص: 236

نديده ام تو مى بينى كه او را بگورستانش برند پس اين چه سئوالى است كه ميكنى مختصر آنمرد شن را يك باره ابله و احمق بجاى آورده اما از آنجائيكه شن در قريه سكنى و خانه نداشت روا نديد كه شن را بگذارد كه بجاى ديگر منزل گيرد او را بخانه خود فرودآورد و او دخترى داشت طبقه نام از پدر پرسيد مهمانت كيست گفت مردى است به نهايت ابله و احمق چون رفيق راه بود نپسنديدم كه او در موطن ما بجاى ديگر فرودآيد دختر گفت حمق او از چه مقول است آنمرد سئوالهاى شن را تقرير نمود طبقه گفت اى پدر اين مرد حكيم دانشمندى است تو مراد او را نفهميدى

اينكه گفت مرا ميبرى يا من ترا مقصود او اين بود كه سخن ميگوئى يا من بگويم تا مشغول شويم و بدون كسالت راهرا طى كنيم و اينكه گفت حاصل درو شده و خرمن كرده را گفت آيا صاحبان آن اين خرمن را خورده اند يا نه مقصودش اين بود كه آيا اين را سلف فروختند و قيمتش را خوردند يا نه و اينكه جنازه را ميپرسيد زنده است يا مرده مرادش اين بود كه اين متوفى فرزندى خلف دارد كه نام او را زنده گذارد يا نه آنمرد چون اين سخنان شنيد نزد شن آمد و پس از چند جمله باو گفت ميخواهى سئوالات عرض راه تو را شرح دهم گفت بده چون شنيده ها را اظهار كرد شن گفت اينها را تو خود ندانسته اى بگو گوينده آن براى تو كيست گفت دخترى دارم طبقه نام او اين تعبيراترا براى من نمود شن گفت من در جستجوى چنين دخترى بودم و اينك او را خواستگارى ميكنم آنمرد راضى شده عقد و ازدواج منعقد شده و شن طبقه را بقبيله خود برد و اهل قبيله از هوش و ذكاوت طبقه تعجب كردند گفتند وافق شن طبقه خيرات

و در اين معنى متاخرين ميگويند وافقه و اعتنقه و بعضى گفتند كه شن بمعنى قرابة كوچك است و طبقه سرپوش او است و در حق هر دو چيز موافق گويند وافق شن طبقه فصار مثلا

ص: 237

طيبه

اشاره

دختر سوم فتحعلى شاه در تذكرۀ نقل مجلس گويد طيبه طبعى نيكو داشته اين دو سه شعر از اوست

اگر بدرد دل من نميرسى ز تغافل برم ز دست تو بر درگه امير شكايت

طبيب آمد و عاجز شد از علاج دلم علاج درد دلم را مگر حبيب كند

له ايضا

ز عارض شرم مهر و ماه باشم كنيز كمترين شاه باشم

خيرات

عايشة النبويه

از عابدات مجاهدات بوده و در مناجات خود فقراتيرا بدرگاه بارى تعالى عرض مينمود از آنجمله ميگفت (و عزتك و جلالك لئن ادخلتنى النار لاخذن توحيدى بيدى و اطوف به على اهل النار و اقول وحدته فعذبنى) عايشه نبويه در سال يكصد و چهل و پنج درگذشت و در باب قرافه مصر مدفون گشت.

عايشة الباعونية

اشاره

دختر احمد بن نصر الباعونى اين زن از بسيارى فضلى كه داشت او را فاضلة الزمان ميگفتند درجه علم و كمال او از قصيدۀ كه در مدح حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله گفته و نام قصيده (الفتح المبين) فى نعت رسول الامين ص معلوم ميشود و مطلع قصيده اين است

في حسن مطلع أقمار بذي سلم أصبحت في زمرة العشّاق كالعلم

در اين قصيده ميميه بسبك بعضى از صاحبان قصيدۀ بديعية مشار اليها است اسامى انواع محسنات بديعى را تلميحا ذكر كرده است و طلاقت الفاظ و انسجام كلمات را التزام نموده بعد از آن او را بطور اختصار شرح مينمايد و آن بطرز (خزانة الادب) ابن الحجة حموى است بلكه بشهادت عبد الغنى النابلسى بر آن ترجيح دارد.

ص: 238

خطبه شرح قصيده اش را بدين عبارت ابتدا ميكند (الحمد للّه محلى جياد الافهام بعقود مدح الشفيع الخ و بعد ميگويد (فهذه قصيدة صادرة عن ذات قناع شاهرة بسلامة الطباع السافرة عن وجوه البديع السامية بمدح الحبيب الشفيع) يكى از اشعار قصيدۀ نعتيۀ او اين است

علّو إكمالا جلوا حسنا سبوا امّما زاد و أدلا لافنا صبري فشا سقمي

و اين بيت از محسنات بديعيه است كه جناس ناقص را شامل است و دو بيت مسطور در ذيل را در ترجمه قاموس از او بمناسبت ايراد كرده و الحق با يك ديوان شعر برابر است

كأنّما الخال تحت القرط في عنق بدالنا من محيّا جلّ من خلقا

نجم بدا في عمود الصّبح مستترا تحت الثّريّا قبيل الشّمس فاحترقا

مسئله و طى نائمه را مشار اليها بر وفق مذاهب اربعه بصورت استفتأ و بيان فتوى نظم كرده و اين نيز دليل تبحر او است گويد سؤال

ما قولك يا ستّنا العالمه في رجل دبّ على نائمه

تفتّحت تحسبه بعلها و هي بما لذّلها دائمة

فاستيقظت فابصرت غيره عضّت على إصبعها نادمه

فهل لنا من فتوة عندك مأجورة في ذاك ام آثمة

جواب

قالت لكم ستّكم العالمه أنا لأهل العلم كالخادمه

أنقل ما قالوا و ما خبّروا عن التّى قد نكحت نائمه

الشّافعى قال لها أجرها ما لم تكن في نكحها عالمه

و المالكي قال أنا فتوتي مأجورة في ذاك لا آثمه

و الحنفي قال أتى رزقها في ظلمة اللّيل و هي حالمه

و الحنبلى قال انا فتوتي في هذه النكحة كالآثمه

لو لم يكن لذّلها طعمه لانتهضت من تحته قائمه

ص: 239

نگارنده گويد اين فتاوى هيچيك قابل قبول نيست حق مسئله اين است كه هرگاه اين زن بيدار نشد تا بعد از اينكه آن مرد از عمل فارغ شد در اين صورت نه گناهى و نه اجرى است و هرگاه در بين عمل بيدار شد و گمان نميكرد كه اجنبى با او جماع ميكند فلذا تسليم شد تا بعد از عمل ملتفت شد در اين صورت مأجور است بگمان اينكه اطاعت شوهر كرده و هرگاه در بين عمل بر او معلوم شد كه اجنبى است فورا با تمام قوى در مقام مدافعه بيرون آمد كه اجنبى را از خود دور كند در اين صورت هم ماجور است و هرگاه در بين عمل دانست كه اجنبى است و حركتى از خود نشان نداد زانيه است و مستحق رجم است و اللّه العالم.

عايشه سمرقنديه

اشاره

شاعرۀ بوده از اهل سمرقند و طبع لطيفى داشته اين دو رباعى از او در تذكرۀ آتشكده مسطور است

اشكيكه ز چشم من برون غلطيد است در گوش كشيده ايكه مرواريد است

از گوش برون آر كه بدنامى تو است كانرا برخم تمام عالم ديده است

و لها

با من چه شب وصل تو بگشايد راز ناگاهمم از شام كند صبح آغاز

با اينهمه گر عوض كنندم ندهم كوتاه شبى از آن بصد عمر دراز

مضمون رباعى اول شبيه است بمضمون دوبيتى كه جار اللّه زمخشرى در مرثيۀ استاد خود ابو مضر منصور گفته و آن دو بيت اين است

و قائلة ما هذه الدّرر التّي تساقط من عينيك سمطين سمطين

فقلت لها الدّر الذّي كان قد حشا أبو مضر أذني تساقط من عيني

(خيرات)

ص: 240

عايشه القرطبيه

دختر احمد نامى بوده از اهالى قرطبه پاى تخت قديم اندلس شعر را بسيارخوب ميگفته و در رسائل و مكاتبات نيز يد طولى داشته در كثرت مطالعه اشتهار يافته و او را مقدم اديبهاى اندلس دانسته اند عم او عبد اللّه طبيب علاوه بر حذاقت در فنون طبيه در فن شعر و انشاء نيز ماهر بوده و عايشه را در شعر برتر از او ميدانند در هرحال مشار اليها قصايد بليعه در مدح ملوك نظم كرده و عرايض خود را مستقيما بآنها اظهار مينموده گويند روزى بحضور مظفر بن منصور ابى عامر رفته يكى از پسرهاى كوچك پادشاهرا نزد او ديده بديهة گفته است

أراك اللّه فيه ما تريد و لا برحت معاليه نريد

فقد دلّت مخائله على ما تؤمله و طالعه السّعيد

تشوّقت الجيادله و هزّ الحسام هوى و أشرقت النبود

و كيف يخيّب شبل قد نمته إلى العليا ضراغمة أسود

فسوف تراه بدرا في سماء من العليا كواكبه الجنود

فأنتم آل عامر خير آل زكا الأبناء منكم و الجدود

وليدكم لديّ رأى كشيخ و شيخكم لدّى حرب وليد

در نفح الطيب مسطور است كه عايشة القرطبيه خط را خوش مينوشته و بكتابت قرآن مجيد اشتغال داشته در سال چهار صد هجرى بكرا وفات كرده وقتى يكى او را خواستگارى كرد او در جواب نوشت

أنا لبوة لكنّني لا أرتضي نفسي مناخا طول دهري من أحد

و لو إنّني أختار ذلك لم أجب كلبا و كم أغلقت سمعي من أسد

عايشه غرناطيه

مادر عبد اللّه صغير كه آخر ملوك اسلاميه اندلس است وقتيكه پسرش عبد اللّه غرناطه را بفرنگيها تسليم كرد و با اهل و كسان خود راه افريقا پيش گرفت بمحلى رسيد

ص: 241

كه اهالى اسپانيا آنرا جاى آه كشيدن عرب ميگويند در آنجا روى بازپس كرده و نگاه حسرت بغرناطه انداخت و آهى كشيد و گفت اللّه اكبر و اشك حسرت از چشمهاى او جارى شد در اين وقت مادرش عايشه عباراتى مبنى بر توبيخ باو خطاب نموده كه دليل كمال عقل و حكمت و حميت و غيرت مشار اليها ميباشد.

و صورت آن از قرار ذيل است

اى فرومايه شايسته نبود كه عربرا چون تو فرزندى باشد شرمم آيد كه ترا زاده خود خوانم كاش بجاى تو سنگ زائيده بودم اى بيحيا مثل زنان گريه كن بر آن وطن عزيز كه مانند مردان نتوانستى آنرا نگاه دارى آيا نميتوانستى از دليران جان باز كه در زير لواى محمدى صلى اللّه عليه و آله جاى داشتند استعانت نمائى اجداد تو بارها دشمنان را مقهور كردند و خود را آزاد ساختند و تو اگر غلبه بر آنها نتوانستى لا محاله بايستى در حفظ وطن خود كوشش بنمائى و نكردى زيب و زينت دنيا ترا بفريفت سرا و عماراترا بر مهام ملكى ترجيح دادى و شب و روز در بساتين با جوارى بعيش پرداختى شهرت خود را پامال شهوت ساختى اگر نياكان تو از تو پرسند شمشير جهان گير احمدى را كه در كف تو وديعه نهاده بودند چه كردى و قصر الحمراء و البيضاء را بكه گذاشتى و شيران جنگى كه دشمنان هميشه از بيم ايشان لرزان بودند از جانب تو مامور چه كار شدند و اسبهاى تازى را بكدام طرف تاختند چه جواب خواهى داد و روز قيامت بروى آن فاتحين چگونه نظرخواهى كرد

خواهى گفت من آن شمشيرها را بكار كشتن اسيران و كنيزان غير مطبوع بردم در غرناطه و در باغهاى الحمراء و البيضا عيش ميكردم و اعتنائى بحراست ملك و فراهم آوردن اسباب استدامت آن نداشتم عساكريكه شما تجهيز كرده و تربيت داده بوديد براى بقاى لذايذ نفسانى خود بدست اعادى داده آنها را قربانى اين راه كردم تازى نژادان باد پيماى شما را براى آوردن جوارى و غوانى باطراف فرستادم زود باش و باين صحارى وسيعه و اراضى حاصل خيز و ابنيه رفيعۀ دولتى و كتابخانه هائى كه منبع معارف بود و باين چشمه سارها كه آب آن با خون اعراب مخلوط شده و بآن چمنهاى با نزهت يك بار

ص: 242

ديگر نظر كن و ببين الحمراء كه قرارگاه احفاد پيغمبرى بود چسان مشتعل شده و از آن فقط خاكسترى مانده كه نشانه و علامتى از پستى پايه و مايۀ تو باشد غرناطه كه جايگاه اشراف عرب بود چون بواسطه بى مبالاتى و فرومايگى تو ويرانه شد در روز حساب تو را توبيخ و سرزنش خواهند نمود

بگريز اى سست عنصر بگريز بعد از اين سلطان عربرا در كشور او حكمى نباشد و بدان كه پس از اين در صحارى افريقا چون حيوان زندگانى خواهى كرد و بقيۀ عمر را بمذلت بسر خواهى برد و گمان مبر كه بمردن از اين ننگ فارغ خواهى شد بلكه در همان زمان كه در لحد خوابيده باشى استخوان پوسيده تو ادراك استماع اين خطاب كند كه گويند اين است جسد عبد اللّه صغير كه شرافت مادرزادى خود را محو و نابود نمود بيچارگان ملت را بظلم بكشت و حكومت اسلاميه را در اندلس منقرض ساخت و غرناطه را بدشمن تسليم كرد او است كه در زير اين خاك جاى دارد خيرات

عايشه بنت المعتصم

دختر معتصم باللّه خليفه عباسى از ظرفا و سخن سنجان زنان شمرده ميشد گويند مشار اليها كنيزكى دلارا داشته مليكه نام شخصى موسوم بعيسى بن قابوس دل بمهر مليكه داده و باو عاشق شده و مليكه نيز باو راغب گرديده كار عاشق و معشوق به بيقرارى كشيد و هر وقت كنيزك فرصت ميكرد دلداده خود را بديدارى دلدارى ميداد چون عايشه بنت معتصم از اين حالت خبردار گرديد كنيزك را توبيخ كرده حبس نمود و عيش عيسى بن قابوس منقص گرديد راز خود را بيكى از دوستان خود اظهار نمود او گفت عايشه دختر معتصم شاعره است بافضل و ظرافت در علوم ادبيه با مهارت بفضلا و ادبا مايل و از رعايت جانب آنها فروگذار نمينمايد و بلطيفه و مزاح ميلى دارد هديه اى براى او بفرست و بيتى چند كه مشتمل بر لطايف باشد بر آن بيفزا شايد مطبوع او شود و ترا بمقصود رساند عيسى بن قابوس معجلا بخانه آمده هديۀ ترتيب داد و ابياتى نظم و مزيد او كرده نزد عايشه فرستاد.

ص: 243

كتبت إليك و لم احتسم و شوق المحبّين لا ينكتم

و أنسى تيّم بمن قد علمت فإن غاب عن بصري لا تيم

فمنّي عليّ بها و ارحمي بتربة والدك المعتصم

عايشه بنت معتصم چون اين ابيات را خواند خنديد و گفت بكار اين مرد احمق حيرانم پس بيكى از خدمه خود فرمود مليكه را بردار و بنزد آن مرد ببر و اين نامه را نيز باو برسان و نامه عبارت بود از سه بيت كه در جواب عيسى بن قابوس سروده و آن از قرار ذيل است.

أتاني كتابك فيما ذكرت و ما أنت عندي بالمتّهم

فخذها إليك كما قد طلبت على الرّغم من أنف من قد رغم

و لا تحتبسها لوقت المبيت كما يفعل الرّجل المغتلم

مليكه آنروز را تا شام نزد عيسى بود هنگام مراجعت ابياتى عيسى نوشته باو داد كه بعايشه بنت معتصم دهد و صورت آن ابيات اين است:

سألتها قبلة و ضنت و ليس ذا فعل من تعشّق

و لم أزل خاضعا لديها أضرع قدّامها و أقلق

فمار أتني لذاك أهلا و لا رعت من لها تملّق

فعاتبيها عنّي فقلبي من شدّة الوجد قد تمزّق

چون عايشه بنت معتصم اين اشعار بخواند خادم خود را طلبيد و گفت اين كنيزكرا براى عيسى بن قابوس ببر كه از اوست وقتيكه من او را نزد او فرستادم از ملكيت خود بيرون نمودم پس از آن ابيات ذيل را در جواب عيسى نوشته فرستاد

سمعت ما قلت من محال و لست في ذاك بالمصدّق

قد خبّرتني بأنّ فاها بفيك طول النّهار ملصّق

فاشكر على ما رزقت منها فليس كلّ العبّاد يرزّق

نگارنده گويد از امام صادق عليه السّلام مروى است كه از آن حضرت سئوال كردند از عشق فرمودند: قلوب خلت عن ذكر اللّه و محبة اللّه فابتلاه اللّه تعالى بمحبة الغير يعنى هرگاه

ص: 244

انسان از ذكر خدا غافل بشود و قلب او از محبت خدا خالى بشود خداوند متعال او را مبتلى كند بمحبت غير مثل حكايت مذكوره و صحبت در معانى عشق را در كتاب (كشف- الاشتباه) مفصل نقل كردم و كتاب چاپ شده است.

عباده

يا عتابه مادر جعفر بن يحيى بن خالد برمكى پس از اينكه صيت جلال و ثروت و رياست برامكه عالم را فروگرفت چون ستارۀ جلال آنها غروب كرد و روز نكبت و بدبختى فرارسيد اين زن در استيصال آن طبقه مبتلا بمنتهاى درجه فقر گرديد بروايت مسعودى از محمد بن عبد الرحمن هاشمى كه گفت در روز عيد قربان بزيارت مادرم رفتم زنيرا ديدم تكلم ميكند مادرم گفت ميشناسى اين زنرا گفتم نه گفت اين عباده مادر جعفر برمكى است ايفرزند خالۀ خود را اكرام كن من شرط تحيت بجا آوردم و از فصاحت و بلاغت وى تعجب ميكردم و از روزگار او افسوس ميخوردم گفت ايفرزند انما كانت الدنيا عاريه ارتجعها معيرها و حلة سلبها ملبسها يعنى اى پسرك من متاع دنيا عاريتى است هركه بعاريه گرفت پس داد و حله ايست كه هركه پوشيد بكند گفتم اى خاله از عجائب دهر چه ديدى گفت در حيوة پسرم جعفر در چنين اعياد چهار صد نفر جاريه در برابر من مى ايستادند و من شاكى بودم كه پسرم حق مادرى مرا ادا نميكند اكنون بعيدى رسيدم كه تمام آرزوى من در آن اين است كه دو پوست گوسفند قربانى بمن دهند يكى را فرش و ديگريرا لحاف خود قرار دهم من از اين گفته نهايت متأثر شدم و گريستم و پانصد درهم باو دادم بقدرى خوشحال شد كه نزديك بود روح از جسدش پرواز كند باز از او پرسيدم يا خاله از آنچه ديده ئى كدام براى تو مشكل تر است اين دو بيت بخواند.

كلّ المصائب قد تمّر على الفتى فتهون غير شماتة الحسّاد

إنّ المصائب تنقضي أسبابها و شماتة الاعداء بالمرصاد

بعد از آن گفت مشكل ترين چيزها مرگ است گفتم مگر مرگرا ديده اى اين

ص: 245

شعر را گفت

لا تحسبنّ الموت موت البلا لكنّما الموت سئوال الرّجال

كلا هما موت و لكن ذا أشّد من ذاك لذلّ السّئوال

گويند عباسه حيلتى كه بجهت مواصلت جعفر كرد بتوسط اين زن بوده اگرچه ابن خلدون اين حكايت را تزييف مينمايد

و مخلص اين حكايت مشهوره اين است كه هارون بجعفر بن خالد برمكى گفت اى جعفر در مجلس انس و سرور بى تو من نتوانم و طلعتى زيباتر كه مرا مانوس كند از تو بهتر نيابم و همچنين خواهرم عباسه بدون او هم عيش خود را ناقص مينگرم اكنون فكرى كردم كه او را به تو تزويج مينمايم كه در مجلس انس هر سه تن انس و سرورمان كامل باشد بشرط آنكه با او در زير يك سقف جمع نشويد اين كار فقط براى مجلس انس كه هر سه تن جمع بشويم و جائز باشد براى تو نظر بصورت او كردن جعفر امتناع كرد تا بعد از اصرار هارون جعفر قبول كرد و هر سه تن در مجلس انس چنانچه دلخواه آنها بود خوش بودند و جعفر چندانكه ميتوانست چشم از عباسه ميپوشيد ولى عباسه چشم از صورت زيباى جعفر برنميداشت ميسوخت و ميساخت نامه هاى متواتر بجعفر مينوشت و جعفر نامه را پاره ميكرد تا اينكه عباسه مايوس شد كه از قبل جعفر بتواند كارى بكند و خود را بوصال او برساند متوسل بمادر جعفر شد و هديه هاى سنگين قيمت براى او ارسال داشت و همى براى او افسانه كرد كه اين مصاهرت امان از زوال نعمت و موجب بقاى سلطنت و علو شرافت و مزيد فخر و مباهات است عباده مادر جعفر عباسه را وعده داد كه او را بوصال جعفر برساند.

تا يك روز عباده با جعفر گفت ايفرزند كنيزكى از بنات ملوك پيدا كرده ام كه شعشعه جمالش خورشيد را پشت سر انداخته و گوهر دريا از ثناياى او سر خجلت بزير انداخته در ادب و معرفت و ظرافت و حلاوت منطق و الخصال المحموده بى نظير است جعفر گفت آن كجا است گفت چندى صبر كن تا او را خريدارى كنم با مالك او صحبت كردم عباده چند روزى بمماطله گذرانيد تا جعفر سخت مشتاق چنين كنيزى شد بالاخره شبى عباسه را

ص: 246

خبر كرد كه امشب بيا در فلان غرفه عباسه با يك دنيا شوق و شعف خود را مهيا كرد دامن كشان در غرفه ساكن شد عباده هم جعفر را خبر كرده بود كه امشب آن كنيز را ميآورم چون از مجلس هارون جعفر مراجعت كرد و مستى شراب در او باقى بود گفت جاريه كجاست او را بغرفه عباسه دلالت كرد چون مستى شراب از او زائل نشده بود پس از انجام مواقعه عباسه گفت چگونه ديدى حيله بنات ملوك را گفت كدام بنات ملوك گفت من عباسه دختر مهدى خواهر امير المؤمنين هارون زوجه تو هستم اين وقت مستى شراب از سر او رفته بود بدنش بلرزيد و گفت مرا بقيمت ارزانى فروختى و بر مركب صعب چموشى نشانيدى باشد تا عاقبت چه شود عباسه حامله شد پسرى آورد در كمال زيبائى چون ترسيد مطلب فاش بشود بچه را با دايه و خادمه اى بمكه فرستاد تا اينكه بالاخره بتفصيليكه حقير آنرا در جلد دهم تاريخ سامرا نوشتم هارون اطلاع پيدا كرد و همت گماشت بر نابود كردن برامكه

و در كتاب اعلام الناس فاضل محمد المعروف بدياب الاتليدى

چنين نگاشته كه هارون چون از قضيه اطلاع پيدا كرد جوان خادمرا طلبيد و و گفت اگر راست مطلب را بمن نگوئى قسم ياد كرد كه ترا بقتل برسانم گفت براى من امان است يا امير المومنين گفت آرى گفت همانا جعفر خيانت كرد با خواهر تو ميمونه (يعنى عباسه) و هفت سال است كه با او هم بستر است و سه پسر از او متولد شده يكى شش ساله ديگرى پنج سال و سومى چون دو سال از عمر او گذشت وفات كرد و فعلا بچهارمى حامله است و شما مرا فرمان دادى كه مانع جعفر نشوم در هر وقت كه ميخواهد داخل خانه بشود

هارون گفت اكنون آن دو پسر كجا هستند گفت با خادمه آنها در مدينه هستند هارون گفت من ترا گفتم كه مانع نشوى از دخول جعفر ولى هنگاميكه اين حادثه رخ داد چرا مرا اعلام نكردى در اول مرحله هارون با اينكه او را امان داده بود فورا فرمان داد گردن او را زدند و با يك دنيا حزن و اندوه و غيظ و خشم بر زبيده وارد شد و گفت آخر ديدى جعفر چگونه مرا مفتضح كرد بين عرب و عجم

ص: 247

زبيده گفت اين نتيجه شهوت توست كه بين آتش و چوب خشك را جمع كردى (عمدت الى شاب جميل الوجه حسن الثيات طيب الرائحه جبار فى نفسه فادخلته على ابنة خليفة من الخلفا و اللّه هى احسن منه وجها و انظف ثوبا و اطيب منه رائحة لم تر رجلا غيره فهذا جزاء من جمع بين النار و الحطب) پس هارون از نزد زبيده بيرون آمد و كرد آنچه كرد هزار نفر از برامكه را بقتل رسانيد سپس فرستاد بمدينه و پسران جعفر را طلبيد چون بر او وارد شد از حسن و جمال آنها تعجب كرد پس با آنها تكلم كرد ديد لغت آنها مدنى در غايت فصاحت و بلاغت هاشميه و در نهايت ملاحت و شيرين زبانى پرسيد از برادر بزرگتر كه نام تو چيست گفت حسن و از كوچكتر پرسيد گفت حسين پس همى نظر بصورت آنها ميكرد و ميگريست سپس مسرور را طلبيد گفت آن كليد كه بتو دادم و گفتم او را حفظ كن با او چه كردى گفت حاضر است كليد را گرفت و امر كرد جماعتى از غلامانرا كه در آن بيت چاه عميقى حفر كردند سپس مسرور ملعون كه مرد قسى- القلب فظ غليظى بود فرمان داد كه آن دو كودك بيگناهرا با مادرشان پس از كشتن در آن حفيره دفن كند و آن قسى القلب اين عمل را انجام داد و هارون بشدت گريه ميكرد

نگارنده گويد اين نقل اعلام الناس با نقل سابق تفاوت بسيار دارد و اللّه اعلم بالصواب

عصمت

يكى از دختران فتحعلى شاه كه خط نسخ را همانند اساتيد اين فن مينوشته و قرآن خط او بينهايت مرغوب است گاهى باقتضاى طبع موزون شعرى گفته از جمله اين مرثيه را در فوت يكى از شاهزادگان بنظم آورده است

چه كردى تو اى آسمان ستمگر كه يك دم نياسائى از كين رادان

ندارى جز از ظلم مايه بد كه ندارى جز از كينه توشه در انبان

نخواهى كه ماهى بتابد بچرخى نخواهى كه مهرى فروزد بايوان

بسى حسرت از تو بدلهاى خسته بسى غم ز تو در دل ناتوانان

ص: 248

بود جاودان جانت چون من بمويه روانت چه من باد دايم در افغان

خيرات

عصمت بيگم

دختر سيف الملوك ميرزا از بانوان صاحب طبع است اين رباعى از اوست

چون ابر بهار دم بدم گريانم مانند فلك هميشه سرگردانم

با هركه وفا كنم جفا مى بينم. . بر بخت خود و طالع خود حيرانم

خيرات

عصمتى

از زنان شاعره بوده و از بيت مسطور در ذيل كه از نتايج افكار او است معلوم ميشود كه صاحب خيالات دقيق بوده

از پا شكستگان طلب كعبه مشكل است آن كعبۀ كه دست دهد كعبه دل است

خ

عفت

زوجه حسينعلى ميرزا والى خراسان دختر ديگر فتحعلى شاه اين زن پيوسته در تزكيه نفس و رياضت مجاهدت مينموده از علم نجوم و هيئت و مقدمات عربى بهره داشته خط نستعليق و شكسته را خوانا مينوشته شعر را نيز نيكو ميسرود. چون سبك عرفانرا پسنديده گاهى خود نيز بطرز مثنوى ابياتى نظم ميكرده اين چند شعر از او است.

ميل خاطر ميكشد تازه بآن تا ز تو آرم حديثى در ميان

هست در شهر محبت تازها در كتاب دوستى شيرازها

غير عشقم هيچ در تقرير نه دل ز باد عشق هرگز سير نه

تشنگانرا نيست لذت غير آب خسته گانرا نيست راحت غير خواب

غرقه در دريا نخواهد جز كنار در زمستان هركسى جويد بهار

هركه را باشد بهارى در جهان عشق مى باشد بهار عاشقان

خ

ص: 249

عفت

سمرقنديه و برخى او را اسفراينى نوشته اند در هرحال در زهد و صلاح و حسن عقيده و خلوص نيت و پاك نهادى و مواظبت او در فرايض و نوافل زياده از حد مبالغه كردند اين دو شعر از نتايج افكار او است

قامت سرو كه در آب نمودار شده كرده دعوى بقد يار نگونسار شده

مست بودم بمى غفلت و ساقى ديشب دوسه جاميم عطا كرده و هشيار شدم

عفراء

بنت عبيد بن ثعلبة از انصار و زوجه حارث بن رفاعه النجارى مشار اليها صحابيه است كه سه پسر او را ابن عفراء گفته اند و آن سه پسر معاذ و معوذ و عوف نام داشته اند و از اصحاب حضرت رسالت پناهى ص بودند عفرا چهار پسر ديگر هم آورده و هر هفت در غزوه بدر حضور داشته اند معاذ و معوذ با اينكه جوان بودند در روز جنگ فدائى مانند اتلاف ابو جهل را داوطلب شدند و برادر بزرگتر آنها عوف نيز در آنروز بجهت درك سعادت شهادت زره خود را از تن بيرون كرده بينداخت و شمشير كشيده بدشمنان حمله نمود و بعد از آنكه چند نفر از مشركين را هلاك كرد شهيد و بمقصود خود نائل گرديد.

عليه بنت المهدى

دختر مهدى خليفه سومى عباسى است خواهر صلبى هارون و خواهر عباسه بنت المهدى كه ترجمه او گذشت مادرش مكنونه جاريه مهدى بوده عليه از ارباب فضل و شعر بوده و صاحب كمال و در نهايت حسن و جمال با مهارت در فن موسيقى كه در ايام عادت زنان كه از عبادت ممنوع اند بآنكار ميپرداخته و از اشعار رائقه او است

يا واحد الحبّ مالي منك إذ كلّفت نفسي بحبك إلاّ الّهمّ و الحزن

ص: 250

لم ينشينك سرور لا و لا حزن و كيف لا كيف ينسى وجهك الحسن

و لا خلا منك لا قلبي و لا جسدي كلي بكلك مشغول و مرتهن

نور تولّد من شمس و من قمر حتّى تكامل فيه الرّوح و البدن

گويند عليه مملوكى داشته طل نام كه دلش بمهر او مفتون بوده و در اشعار با او مغازله ميكرده و اسم او را ميبرده برادرش هارون خبردار شده و اين معنى شأن او را از بردن نام او نهى كرد كه مبادا لفظ طل بر زبانت جارى بشود و قسم داد كه پيروى اين پند بنمايد بعد از مدتى شنيد عليه در قرائت قرآن در اواخر سوره مباركه بقره باين آيه شريفه فَإِنْ لَمْ يُصِبْهٰا وٰابِلٌ فَطَلٌّ خوانده است و ان لم يصبها وابل فما نهانى عنه امير المؤمنين هارونرا حالت انبساط و انصافى دست داده از نهى خود درگذشت عليه نزد هارون مقامى بلند داشته و نهايت احترامرا بمشار اليها ميكرده و كمتر راضى بدورى او ميشده چنانكه وقتى بخراسان ميرفت او را همراه برد اما چون بمحل موسوم بمرج رسيد ياد از بغداد نمود و اين دو بيت بخواند

و مقترب بالمرج يبكي بشجوه و قد غاب عنه المسعدون على الحبّ

إذا ما أتاه الرّكب من نحو أرضه تنشسق يستشفي برائحة الرّكب

هارونرا رقت حاصل شده عليه را از همانجا ببغداد برگردانيد ولادتش سال ١6٠ هجرى و وفاتش سال ٢١٠ واقع شده شوهرش موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على عباسى.

عنان مرتجلا فورا اين شعر را ضميمه كرد

فهو كالوشي من ثياب عروس جلبتها التّجار من صنعاء

و نيز روزى ناطفى عنانرا بزد و او گريه ميكرد كه ابو نواس رسيد و گفت

بكت عنان فجرى دمعها كلؤلؤ ينسل من خيطه

عنان

جاريۀ ابراهيم ناطفى شاعرۀ بوده نهايت خوش بيان و ابراهيم ناطفى از رجال عصر بنى العباس است عنان در يمامه متولد شده و دخترك زردچهرۀ بوده بعد از اينكه در تحت تملك ناطفى قرار گرفت از يمن تربيت و پرورش او اكتساب علم و دانش كرد و از شعرا و ارباب فصاحت و بيان و جربزه و بديهه گوئى گشت با فحول شعرا مناظره و مشاعره مينمود در كتاب ابن ظافر چند فقره از مشاعره عنان با ابو نواس نوشته از جمله

ص: 251

اين است كه ابو نواس در روز بهارى اين بيت را بگفت

كلّ يوم عن أقحوان جديد تضحك الأرض من بكاء السّماء

عنان نيز فورا گفت

فليت من يضربها ظالما تجفّ يمناه على سوطه

محى الدين در مسامرات گويد كه زريق عروضى گفت روزى نزد عنان رفتم يك اعرابى در نزد مشار اليها بود چون عنان مرا ديد گفت بيا كه خدا ترا رسانيده اين مرد بمن ميگويد شاعره بودن ترا شنيدم يك بيت بگو تا منهم بيتى بر آن بيفزايم طبع من حالا همراهى ندارد تو يك بيت براى او بگو من گفتم

لقد جلّ الفراق و عيل صبري عشيّة عيرهم للبين زمّت

اعرابى كه اين را شنيد گفت

نظرت إلى اواخرها مخبّا و قد بانت و أرض الشّام أمست

عنان هم در حال گفت

كتمت هواهم في الصّدر منّي و لكنّ الدّموع علىّ نمّت

اعرابى چون شعر عنان شنيد گفت و اللّه تو از ما هر دو اشعرى اگر نامحرم نبودى دامنت را ميبوسيدم.

و در كتاب ابن ظافر و عقد الفريد از بديهه هائى كه عنان گفته بسيار است عنان وقتى دو شعر خطاب بفضل بن يحيى برمكى گفته و درخواست كرده كه خليفه هارونرا بر آن بدارد كه عنانرا بخرد و آن دو شعر اين است

كن لي هديت إلى الخليفة شافعا بوركت يابن وزيره من مسلم

حثّ الأمام على شراي و قل له ريحانة ذخرت لأنفّك فأشمم

ص: 252

فضل با خيال عنان موافقت كرده چون هارون مشترى عنان شد ناطفى گفت من كمتر از صد هزار دينار نميدهم هارون از خيال افتاد چون ناطفى بمرد خليفه عنانرا از ورثه او به هزار دينار خريد عنان چون بحضور هارون آمد گفت ديدى ترا چقدر كمتر از آنكه مالك تو طلب ميكرد خريديم عنان گفت يا امير المؤمنين اگر خليفه بخواهد مشتهيات خود را ببخشش وراث حاصل نمايد بكمتر از اين هم ممكن است.

فارعه بنت ابى الصلت

خواهر امية بن ابى الصلت الثقفى شاعر مشهور است و از روسا و علماى زمان جاهليت بوده از مطالعه كتب آسمانى بعثت حضرت رسول صلى عليه و آله را مطلع شده اما بظهور حضرت حسد برده و بشرف اسلام و ايمان نائل نشده و در رمضان سال دوم هجرت كه وقعه بدر وقوع يافت او در شام بود از آنجا بمكه آمد و براى روساى قريش كه در آنجنگ كشته شده بودند مرثيه گفت و بوطن خود طائف رفت و چيزى نگذشت كه درگذشت اما خواهرش فارعه در فتح طائف اسلام اختيار كرد و بحضور مبارك حضرت رسول (ص) مشرف شد و آنحضرت از درايت و فصاحت او مسرتى حاصل فرمودند رسول خدا فارعه را امر نمودند كه بعضى ابيات برگزيدۀ برادرش را بخواند او خواند

باتت همومي تسري طوارقها أكفّ عيني و الدّمع سابقها

بعد اين ابيات را كه اميه در مرض موت خود گفته بود قرائت كرد

كلّ عيش و ان تطاول دهرا صائر أمره إلى أن يزولا

ليتني كنت قبل ماقد بدالي في قلال الجبال أرعى الوعولا

أجعل الموت نصب عينك و أحذر غولة الدّهر إنّ للدّهر غولا

سپس اشعار ديگريكه در در المنثور و خيرات حسان مذكور است قرائت كرد حضرت (ص) فرمودند شعر برادر تو مؤمن و قلب او كافر است و آيه كريمه (وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اَلَّذِي آتَيْنٰاهُ آيٰاتِنٰا فَانْسَلَخَ مِنْهٰا فَأَتْبَعَهُ اَلشَّيْطٰانُ فَكٰانَ مِنَ اَلْغٰاوِينَ) را تلاوت نمودند

ص: 253

شاه جهان

نواب واليۀ مملكت بهوپال كه در سن نه سالگى بعد از پدرش حكمران آن مملكت گرديد و فنون فارسى و خط و علم سياست مدن و نظم و نسق ملك اكتساب نمود شاه جهانرا طبعى موزون بوده است

چون بال و پر افشاند و چون دام ببرد صيدى كه ز صياد پريدن نتواند

پى قدرشناسى كه برايگان نگيرد دل بى بهاى خود را بعبث بها شكستم

بى دل مباش شاهجهان اين محبت است صدبار زنده گردم و مرگ آرزو كنم

دريافت عطاى كبريائى ما را در حضرت اوست جبهه سائى ما را

چون عاجزى از پادشهان مقبولست نازم كه كشد بپادشاهى ما را

خ

فاطمه

دختر شيخ سليمان بن عبد الكريم بن عبد الرحمن بن سعد اللّه- الانصارى الدمشقى كانت من النساء العالمات الفاضلات المحدثات الصادقات فى الروايه در نزد پدرش و اجلاء عصر خود تحصيل كرده و از بزرگان علماء قرن هفتم شام و عراق و حجاز و فارس و غيرها اجازه گرفته در سال 6٢٠ متولد شده و در سال ٧٠٨ وفات كرده داراى ثروت وافرى بوده از اين جهت تمكين داشت در اعمال خيريه مدارس و بيمارستان و تكايا تاسيس كرد و موقوفاتى براى آنها مقرر نمود و شهريه و وظايف كافه براى مستخدمين مرتب نمود تا اينكه مورد مباهات رجال و نساء گرديد

فاطمة

ابنة الخشاب زنى شاعره عالمه فاضله معاصر با صفدى در قرن هفتم هجرت جمله از علماء و ادبا از او تعلم كردند و از جماعت كثيرى اجازه روايت گرفته قاضى القضاة شهاب- الدين فضل اللّه بقصيدۀ غراء كه بيست و هفت بيت است كه مطلع آن اين است

ص: 254

هل ينفع المشتاق قرب الدّار و الوصل ممتنع مع الزّوار

يا نازلين بمهجتي و ديارهم من ناظريّ بمطمح الأنظار

هيجتم شجني فعدت الى الصّبا من بعد ماو خطّ المشيب عذاري

فاطمه قصيده اى بهمان وزن و قافيه كه زياده از بيست شعر است براى او فرستاد كه دو بيت ذيل از او است و بر قصيده ظفر پيدا نكرديم

إن كان غرّكم جمال أزار فالقبح في تلك المحاسن وار

لا تحسبوا إنّي أماثل شعركم إنّي يقاس جداول ببحار

در

چون قصيده فاطمه بقاضى القضاة رسيد ديد الفاظى همانند در شاهوار و معانى آبدار است فاطمه بسيار در نظرش بزرگ جلوه كرد و فاطمه هنگاميكه از دنيا رفت همه او را تشييع كردند

فاطمة علية

دختر جودت پاشاى عثمانى المتولد ٢٧ ربيع الثانى سال ١٢٧٩ هجرى از مشاهير زنان اسلامبول در علم و ادب و هندسه و علوم عقليه از توحيد و كلام و منطق و رياضيات و زبان تركى و فارسى و انگليسى كاملا در آنها استاد است و رسالهائى از انگليسى بتركى ترجمه كرده بالجمله اين زن در علوم طبيعيات و فلسفه يد طولائى داشته و در در المنثور ص ٣٧ رساله اى از او در زياده از شصت صحيفه نقل كرده كه از آن غزارت علم او آشكار است در

فاطمة بنت الامير اسعد الخليل

احد امراء الشيعه الفاطميين فى جبل عامل من اعمال سوريه اين بانو تولدش سال ٢56 بوده در كودكى پدرش وفات كرده در دامن برادرش امير محمد بيك اسعد نشو و نما نموده چون قابل مدرسه رفتن شد سلمها للمعلمين لتدرس علوم و بواسطه ذهن سرشار و ذكاوت فوق العاده در كمتر وقتى قرآنرا حفظ كرده و كانت ذات عقل و فطنه و

ص: 255

نباهة و كياسة و جملۀ اى از تفاسير و علم فقه را از مشاهير علماء شيعه اخذ كرده و براى جمعى علم نحو و معانى و بيان درس ميگفت آوازه فضل و دانش او شهرت جهانى پيدا كرد و تقدم پيدا كرد بر جميع زنان عصر خود وصيت معارف او اقطار جبل عامل را فروگرفت چون هيجده سال از سن آن بانو منقضى شد امير على بيك اسعد ويرا خطبه كرد و برادرش امير محمد بيك اسعد موافقت كرد و امير على حاكم بلاد بشارة و محل اقامت او قلعه تبنين بوده و اين قلعه در مكان مرتفعى بين اراضى حاصلخيزى واقع شده فرنگيها آن را تصرف كردند فى قصة طويله تا اينكه صلاح الدين ايوبى فرنگيها را بيرون كرد و قلعه را فتح نمود تا اينكه امارت و حكومت آن قلعه نصيب امير على بيك اسعد شد

سپس سيد فاطمه مشار اليها را از وطن خود او را نقل داد بقلعه تبنين و اين معنى بسى دشوار بود بالاخص برادر او محمد بيك چون فاطمه كاملا رسيدگى فقرا و مساكين و عيادت مرضى مينمود تماما فدوى او بودند و ميل نداشتند كه او را از آن بلد به بيرون به برند كيف كان چون مستقر شد در تبنين از جهت عقل و حسن و آداب و رقة نطقها و نضارة جمالها بمرتبه رسيد كه زمام امور مملكت را بدست گرفت و چون شوهرش على بيك ديد كه راى او چندين مقابل برترى دارد بر آراء اعاظم رجال او را شريك در حكمرانى خود قرار داد و بدون مشورت او كاريرا صورت نميداد و در عدالت و فريادرسى فقرا و ايتام و ابن سبيل مساعى جميله بتقديم ميرسانيد چندانكه عامه اهالى كمال محبت باو پيدا كردند و از پشت پرده بدعاوى مردم رسيدگى ميكرد و ارباب ديوان تعجبها ميكردند از حسن راى او الى آخر تاريخه بطوله.

فضل الشاعره

كانت جارية من مولدات البصره در در المنثور اشعار زيادى از او نقل ميكنند بالاخره او را بمتوكل ميفروشند در شعر نادرۀ عصر او بوده است

فيروز خونده

دختر سلطان علاء الدين ملك دهلى فى بلاد الهند اين زن نادره عصر خود بوده

ص: 256

از حيث عقل و كمال و جمال و ذكاوت و فصاحت و ملاحت و كياست و سخاوت و محب بافعال خير چندانكه با برادرش سلطان شهاب الدين در امور مملكت شركت داشته است و در امور سخت و دشوار و فصل خصومات برأى و مشورت او صورت ميگرفت و از اين جهت راضى نميشد كه او را باجنبى غريب تزويج كند بالاخره او را بكسى تزويج كرد كه در نزد او بماند و در در المنثور عروسى ملوكانه و جشن شاهانه براى او نقل كرده لا ارى لنقله فايدة

لبانة

دختر ريطة بن على بن عبد اللّه بن طاهر كانت من احسن نساء زمانها و اوفرهن عقلا و اعظمهن ادبا فصيحة المنطق عذبة اللسان شاعره و شعرها مقبول و لها علم بضروب الغنأ تزوجها محمد الامين بن هارون الرشيد. محمد امين قبل از اينكه با او زفاف كند كشته شد و اين لبانه مرثيه ذيل را براى او سروده

أبكيك لا للنعيم و الانس بل للمعالي و الرمح و الفرس

أبكي على سيّد فجعت به ارملني قبل ليلة العرس

يا فارسا بالعراء مطرحا خانته قوّاده مع الحرس

من للحروب الّتي تكون بها إن أضرمت نارها بلا قبس

من لليتامى إذا هم سغبوا و كلّ عان و كلّ محتبس

ام من لبرّ ام من لفائدة ام من لذكر ألاله في الغلس

چون محمد امين كشته شد لبابه بخانه پدرش برگشت ولى مأمون از سرپرستى او كوتاهى نكرد.

نگارنده گويد محمد امين كه ششمى از خلفاى بنى العباس است تفصيل حال خسران مآل او را در تاريخ سامراء نوشته ام در سن سى و سه سالگى مقتول شد مدت خلافت او فقط چهار سال و شش ماه بود اصلا صلاحيت از براى خلافت و امارت نداشت بغير صولجان بازى و شهوت رانى و عياشى و شرب خمر بكار ديگر نميپرداخت تا اينكه برادرش

ص: 257

عبد اللّه مأمون لشكرى فرستاد چهارده ماه جنگ سرپا بود تا محمد امين را گرفتند و كشتند و هرچه داشت و نداشت همه را غارت كردند

مريم مكاربوس

از زنان عجيبۀ دنيا بوده و در درالمنثور دوازده صفحه زيادتر او را ترجمه كرده در يكى از شهرهاى سوريه كه او را حاصبيا گويند از مادر متولد شده در كودكى يتيم شده پدرش در جنگى كه در آن بلد واقع شده مقتول گرديده مادرش او را با برادرش برداشته بصيدا آمدند و از آنجا به بيروت آمد مادرش سختيها و دشواريها را تحمل كرد و بياد وطن مألوف اشكها ريخت و قتل شوهرش از ياد نميرفت بيشتر ايامرا با حزن و اندوه بسر ميبرد با اين حالت چون مريم مكاربوس بسن تميز رسيد او را در يكى از مدارس فرستاد از طفوليت آثار ترقى در او آشكار شد مادر از مريم خوشدل شد گفت از مدرسه نبايد بيرون بيائى تا فارغ از تحصيل شوى روزگارى نگذشت كه مريم در نحو و صرف و معانى و بيان و زبان انگليسى و علم تاريخ و جغرافيا و حساب و فلسفه و طبيعيات و هيئت شاگرد اول گرديد چون فارغ التحصيل شد شاهين مكاربوس او را تزويج كرد و از او خداى تعالى دو پسر و يك دختر باو داد شاهين مكاربوس خانه اى براى او بنا كرد در نهايت زيبائى بود و علما و ادبا بخدمت مريم ميآمدند در خانه بروى همه بازبود كأن آن خانه دار الشريعه و دار التبليغ و دار الضيافه و محفل ادبا بود سپس از زنان سوريا جماعتى انتخاب كردند و نام آن جمعيت را (باكورة السوريه) نهادند و قرار دادند كه هر كدام خطبه اى القى كنند مريم مكاربوس مقاله اى تاريخيه انتقاديه راجع بخنساء شاعرۀ عربيه معروف ايراد كردند كه از آن كثرت اطلاع و تبحر و شدت ذكاوت او آشكار است كه آنرا در مجله المقتطف شمارۀ نهم درج كرده و مقاله ديگر بنام (حرارة الماء) كه آنهم در المقتطف درج شده و مقاله ديگر عنوان آن مقاله بنات سوريا و آن مناظره است كه با دكتر سليم موصلى نموده و مقاله ديگر كه عنوان آن دفاع النساء عن النساء است و آن مناظره است كه با دكتر شبلى شميل و ديگر مقاله زنانه ايكه در حيوة ملكه القى كرده

ص: 258

و اين جمله چاپ و منتشر شده است و مقالات بسياريكه هنوز چاپ نشده است.

سپس صاحب در المنثور مقاله ايكه دربارۀ خنساء القا كرده ذكر ميكند تا اينكه ميگويد صاحب ترجمه در سال ١٨٨5 ميلادى با شوهرش بمصر آمدند و شب و روز به مطالعه و تاليف كتب مشغول شد تا اينكه در سال هزار و سيصد و شش هجرى درگذشت.

مريم

بنت يعقوب الانصارى ساكن اشبيلية اين زن سرآمد دانشمندان عصر خود بوده و از نجباء و فضلا و شعراء و ادباء عصر خود تقدم داشته معلمه زنان عصر خود بوده عمر طولانى كرده و در اشبيليه شهرت فوق العاده پيدا كرده و از اشعار او است كه در جواب حميدى نوشته

من ذا؟ ؟ ؟ ريك في قول و في عمل و قد بدرت إلى فضل و لم تسل

ما لي بشكر الّذي نظمت في عنقي من اللآلي و ما اوليت من قبل

حلّيتني بحلّي أصبحت زاهية بها على كلّ انثى من حلّي عطل

للّه أخلاقك الغرّ الّتي سقيت ماء الفرات فرقّت رقّة الغزل

أشبهت مروان من غارت بدائعه و أنجدت و غدت من أحسن المثل

من كان والده العضب المهند لم يلد من النّسل غير البيض و الأسل

و هنگاميكه اوان پيرى و شكستگى سر بگريبان او كرد اين دو شعر بگفت

و ما يرتجي من بنت سبعين حجّة و سبع كنسج العنكبوت المهلهل

تدبّ دبيب الطفل تسعى على العصا و تمشي بها مشي الأسير المكبّل

در

نگارنده گويد قواى جوانى بزرگترين نعمتى است كه جوانان قدر او را ندانند و اين جوانى زودگذر را روز و شب بلهو و لعب ميگذرانند چون عنفوان شباب و جوانيرا فصل ربيع منقضى شود و هنگام پيرى و ناتوانى برسد ديگر كار از كار گذشته

تا بود اسباب جوانى بتن روى چه گل باشد و تن ياسمن

شيفتگان ديده برويت نهند رخت هوس بر سر كويت نهند

ص: 259

ناز كنى ناز كشندت بجان دل طلبى زود دهندت روان

الابيات

كه نوبت پيرى و زمين گيرى تمام هوسها برود و جز حسرت و ندامت چيزى باقى نگذارد

افسوس كه نامه جوانى طى شد وان تازه بهار شادمانى دى شد

آن مرغ طرب كه نام او بود شباب فرياد ندانم كه كى آمد كى شد

پس جوانان بايد بيدار و هوشيار باشند كه در فصل جوانى خوشبختى و سعادتشانرا از دست ندهند بديهى است كه خطر طغيان احساسات براى نسل جوان از ساير طبقات بيشتر است زيرا از يك طرف با فرارسيدن دوران بلوغ تمايل جنسى و سائر خواهشهاى عاطفى در ضميرشان بشدت بيدار ميشوند و آنانرا از هر جهت تحت تأثير خود قرار ميدهند و از طرف ديگر عقل نوجوانان كه هنوز برشد نهائى و كمال طبيعى و اكتسابى خود نرسيده است مانند دوران كودكى ضعيف و ناتوان است و در مقابل امواج نيرومند احساسات قدرت ايستادگى و مقاومت ندارد بديهى است در چنين شرائطى جوانان پيوسته در پرتگاه خطر قرار دارند و با كمترين غفلت ممكن است سقوط كنند و به بزرگترين حادثه نامطلوب دچار شوند اگر يكى از انگيزه هاى عاطفى جوانان تهييج شود اگر يكى از تمايلات نفسانى آنان طغيان نمايد مزاجشانرا با سرعت و بسختى طوفانى ميكند و چون بسبب خامى و نارسائى عقل از مصلحت انديشى و مآل بينى هم عاجزند در آن موقع حساس ممكن است بكارهاى خلاف مصلحت و احيانا بجرائم خطرناكى دست بزنند كه هرگز قابل جبران نباشد و براى هميشه خود را سيه روز و بدبخت كنند روان زودرنج و حساس جوانان مانند انبار باروتى است كه مستعد اشتعال است كافى است با يك جرقه منفجر شود و شعله هاى سوزانش خرمن سعادت خود و اطرافيانش را خاكستر كند در

شهره

دختر مسكه بنت فضه خادمه صديقه طاهره سلام اللّه عليها قصه اين شهره دختر

ص: 260

مسكه در جلد ٢ ص ٣١٩ سبق ذكر يافت

مسكة

جاريه الناصر محمد بن قلاوون اين جاريه در خانه محمد بن قلاون قهرمانه منزل بود تمام امور بايستى براى و صواب ديد او باشد و تربيت اولاد سلطان تحت نظر او بود عمر طولانى نمود و اموال كثيره و سعادت عظيمه نصيب او شد چندانكه وصف نتوان كرد و در نزد سلطان مسموع الكلمه بود و قد صنعت مصانع كثيره مثل مساجد و تكايا و مدارس و غير ذلك جميعها تهدم

و از جمله آثار او جامعى است كه در مصر بنا كرده در خطط مقريزى گويد سوق مسكه نزديك جامع شيخ صالح ابى حديد بخط الحنفى براى او دو در است كه بر سردر او روى سنگ مرمر نوشته است (بسم اللّه الرحمن الرحيم امرت بانشاء هذا- المسجد المبارك الفقير الى اللّه تعالى الحاجة الى بيت اللّه الزائرة الى قبر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم الست الرفيعه مسكه سنة ست و اربعين و سبعماته) و در خارج آن دائره وار سورۀ مباركه يس منقوش است و بر منبر آن مكتوب است انما يعمر مساجد اللّه الخ و در سال ٨46 بناى آن تمام شده است و هنگاميكه مسكه وفات كرد در همان جامع او را دفن كردند در

مريم نحاس

دختر نصر اللّه نحاس نوفل سال ١٨56 ميلادى متولد شده چون بحد رشد رسيد هشت سال در مدرسه مشغول تحصيل گرديد تا اينكه در علم حساب و جغرافيا و تاريخ و لغت انگليسى و در جميع كاردستى مهارت پيدا كرد و انواع خياطى و گلدوزى و غير اينها را در كمتر وقتى استاد شد و در سال هزار و هشتصد و هفتاد و دو به نسيم افندى نوفل شوهر كرد و او حاكم لبنان بود سپس كتابى تاليف كرد بنام (معرض الحسناء) فى تراجم مشاهير النساء و آن كتاب در بردارد زنان مشهوره از اموات و احياء و در بيشتر جرائد

ص: 261

آنرا اعلان كرد و چندانكه زر و زيور داشت همه را براى نشر اين كتاب صرف نمود و در مدرسه قاهره مصر سيصد شاگرد از خان نعمت معارف و ادب او متنعم بودند فلم يزل فى التعليم و التعلم و التاليف الى ان توفى فى ١٨٨٨ ميلادى و وصيت كرد كه مولفات او را منتشر بنمايند و از جمله مراثى كه براى او گفته اند اين است

كانت لها التّقوى كأبهي حلّة و صنيع أيديها أجل خضابها

و جمال عنوان أسر جمالها و بياض باطنها كلون ثيابها

وردت سماحة وجهها عن قلبها و بدت معارفها بطّي كتابها

دى

نعمى

جاريه ظريف بن نعيم كانت اديبة ظريفة ذات جمال زاهر و لطف باهر و مولاى او ظريف بن نعيم شيفته و فريفته او بود روزى در خانه خود بود كه شرطه حجاج بن يوسف بر او وارد شدند و او را گرفتند بنزد حجاج بردند حجاج پرسيد جاريه نعمى كجا است او را زود حاضر كن گفت ايها الامير او روح من است سبب هلاك من مشو حجاج فرمان داد او را حبس كردند و فرستاد جاريه را آوردند چون چشم حجاج بجاريه افتاد دانست كه آن جوان بدون جاريه زنده نماند آنجوان چندانكه عجز و الحاح كرد فايده نه بخشيد حجاج جوان را حبس كرد و جاريه را همان روز بشام فرستاد نزد عبد الملك جوان در زندان ديوانه شد حجاج چون دانست ديوانه شده است او را رها كرد جوان راه شام را پيش گرفت چون بشام رسيد مدتى حيران و گريان و سرگردان بسر برد بالاخره نامه بعبد الملك نوشت كه يا امير المومنين رخصت بده نعمى آن سه صوبترا كه من باو تعليم كردم براى من تغنى كند سپس خود دانى با جاريه، چون نامه بعبد الملك رسيد ابتدا غضب كرد سپس بآب حلم آتش غضب خود را فرونشانيد جوان را حاضر كرد و جاريه را طلب نمود و با جوان گفت هر امريكه ميخواهى باو بنما جوان با جاريه گفت قول قيس بن ذريح را براى من تغنى كن گفت

لقد كنت حسب النفس لو دام وصلنا و لكنّما الدّنيا متاع غرور

ص: 262

سأبكي على نفسي بعين غزيرة بكاء حزين في الوثاق أسير

و كنّا جميعا قبل أن يظهر النّوى بأنعم حالي غبطة و سرور

فما برح الواشوّن حتّى بدت لنا بطون الهوى مقلوبة بظهور

جوان از شنيدن اين اشعار گريبان خود را دريد و گفت قول جميل را تغنى كن گفت

فياليت شعري هل أبيتنّ ليلة كليلتنا حتّى نرى ساطع الفجر

تجود علينا بالحديث و تارة تجود علينا بالرضاب من الثغر

فليت إلهي قد قضى ذاك مرّة و يعلم ربّي عند ذلك ما شكري

و لو سألت منّي حياتي بذلّتها وجدت بها إن كان ذلك من أمري

جوان از شنيدن اين اشعار بيهوش بروى زمين افتاد چون بهوش آمد گفت قول مجنونرا براى من تغنى كن گفت

عرضت على نفسي العزاء فقيل لي من الآن فأياس لا أعزّك من صبر

إذا بان من تهوي و أصبح نائيا فلا شئى أجدي من حلولك في القبر

جوان از شنيدن اين اشعار از همان بلندى خود را بروى زمين پرتاب كرد فورا درگذشت چون عبد الملك اين بديد گفت اين جوان تعجيل كرد آيا گمان ميكرد كه بعد از اين ماجرا من آن جاريه را تصرف ميكردم من هنگاميكه او را بنزد جوان آوردم او را بدو بخشيدم اكنون ايغلام دست اين جاريه را بگير و او را بورثه اين جوان بسپار جوان جاريه را برداشت و روان شد چون بكنار حفرۀ عميقى رسيدند كه آنرا براى جريان سيل ساخته بودند اين وقت جاريه دست خود را از دست غلام رها كرد و خود را در ميان حفره پرتاب كرد در حاليكه مترنم باين مقال بود

من مات عشقا فليمت هكذا لا خير في عشق بلا موت

فورا جان تسليم كرد

نگارنده گويد از اينجا است كه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميفرمايد الشباب شعبة من الجنون يعنى جوانى يكى از اقسام جنون و ديوانگى بشر است قال على عليه السلام

ص: 263

ينبغى للعاقل ان يحترس من سكر المال و سكر القدرة و سكر العلم و سكر المدح و سكر الشّباب فانّ لكلّ ذلك رياح خبيثة تسلب العقل و تستخفّ الوقار

على عليه السّلام فرموده شايسته است انسان عاقل خويشتن را از مستى ثروت از مستى قدرت از مستى علم و دانش از مستى تمجيد و تملق از مستى جوانى مصون نگاه دارد زيرا هريك از اين مستيها بادهاى مسموم و پليدى دارد كه عقل را زائل ميكند و آدميرا خفيف و بى شخصيت مينمايد و نيز امير المومنين عليه السّلام ميفرمايد اصناف السّكر اربعة سكر الشّباب و سكر المال و سكر النّوم و سكر الملك ميفرمايد مستى بر چهار قسم است مستى جوانى مستى ثروت مستى خواب مستى رياست

اين است كه عموم جوانان كم وبيش با خيالات روحى و جنون خودنمائى گرفتارند و بر اثر ضعف دستگاه عقل از واقعيت هاى زندگى غافل ميشوند و مانند ديوانگان و مستان در عالم تخيلات افسانه اى و اوهام ناشدنى سير ميكنند و بكارهاى غير عقلانى و جنون آميز دست ميزنند و بناگهانى در پرتگاه فنا و نابودى سرنگون ميشوند چنانچۀ شنيدى در

هند

بنت زيد بن مخرمة الانصاريه كانت احسن نسائها جمالا و اوفرهنّ عقلا و كمالا و افصحهنّ منطقا و مقالا در جنگ صفين بوده با امير المؤمنين لها مقالات بليغة و اشعار بديعة و كانت مع ماهى عليه من النعم ثبتة الجنان قوية البنية جرئية على الحروب حضرت جملة وقايع مع امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب لانّها كانت من شيعته و كانت لها غيرة شديدة على علىّ بن ابى طالب و اصحابه و هركدام از اصحاب امير المؤمنين شهيد ميشد مراثى بليغه براى آنها ميسرود و اصحاب را همى تحريص و ترغيب مينمود بمتابعت على بن ابى طالب الخ در

ص: 264

هند

دختر كعب بن عمرو بن ليث الهندي زوجه عبد اللّه بن عجلان نسب او هم بنسب هند متصل ميشود اين زن در حسن و جمال و قد و اعتدال و بها و كمال تقدم بر اقران و امثال عصر خود داشته و سبب مزاوجتش با عبد اللّه اين بود كه عبد اللّه روزى در شعاب و جبال و برارى نجد ميگرديد كه شتر گم شدۀ خود را پيدا كند و عبورش بنهر غسان افتاد دختران عرب در آن نهر غسل ميكردند و سر و تن مى شستند عبد اللّه از پس سنگى مشاهدۀ آنها را ميكرد كه از آب بيرون آمدند از آن جمله هند دختر كعب بود كه از آب بيرون آمد در حاليكه گيسوانش تمام بدنش را پوشانيده بود عبد اللّه در حاليكه هند ملتفت نبود كه عبد اللّه او را تماشا ميكند و آن بدن كه نقره خام در پيش او سرافكنده از خلال گيسوان تحت دقت قرار داده عبد اللّه يكباره دل از دست داده بحديكه خواست سوار بر مركب خود بشود نتوانست ساعتى بروى زمين نشست و قبل بر اين در ميان عرب معروف بود كه هر اسبيكه از آن بلندتر نبود بدون منت ركاب سوار ميشد و در اين مقام از پا درآمد و گفت

لقد كنت ذا بأس شديد و همّة إذا شئت لمسا للثريّا لمستها

أتتني سهام من لحاظ فأرشقت بقلبي و لو أستطيع ردّ ارددتها

در اين جمله ميگويد من آن شجاع شيرافكنى بودم كه در جست و خيز اگر ميخواستم ثريا را مس بكنم ميتوانستم اكنون بناگهانى از تير مژگان زخمى بقلب من وارد شد كه مرا از پا درآورد و اگر استطاعت ميداشتم آنرا از خود دفع ميكردم بالاخره با حال پريشان و قلب مملو از عشق بخانه مراجعت كرد دوستى داشت راز دل خود را با او در ميان نهاد آن دوست او را نصيحت كرد كه عشق خود را مستور دار كه اگر پدرش از قصه آگاه شود محروم خواهى ماند ولى برو او را خواستگارى كن بتو تزويج خواهد كرد عبد اللّه حرف دوست را شنيده در مقام خطبه برآمد دختر را باو تزويج كردند و تا مدت هشت سال زندگانى با سعادت و در كمال علاقه و الفت و رفاهيت

ص: 265

گذرانيدند و هند در اين مدت هشت سال حامله نشد پدر عبد اللّه پسر را گفت من فرزندى غير تو ندارم زوجه ديگر اختيار كن تا خدا ترا فرزندى روزى كند كه وارث مال و موجب بقاى نسل من باشد عبد اللّه جريانرا بزوجه اش هند گفت هند راضى نشد كه ضره اى داشته باشد پدر عبد اللّه گفت اكنونكه راضى نميشود او را طلاق بگو

عبد اللّه گفت اين هرگز نخواهد شد چندانكه پدرش از هر راهى خواست او را راضى كند كه او را طلاق بگويد ديد نميشود اكابر قبيله دستور دادند كه هرگاه عبد اللّه مست بشود از خود بيخود خواهد بود او را بطلب ما هم در مجلس حاضر ميشويم او را توبيخ و سرزنش خواهيم كرد تا صيغه طلاقرا جارى كند پدر عبد اللّه اين رأى را پسنديد روزيكه عبد اللّه سكر او را فروگرفته بود بزرگان قبيله را در مجلس جمع كرد و فرستاد عبد اللّه را بياورند چون خواست برود زوجه اش هند جلو او را گرفت گفت بخدا قسم ترا براى عمل خيرى نمى طلبند چون دانسته است تو سكرانى ميخواهد كه مرا طلاق بگوئى و اگر چنين كنى جان بر سر اين كار خواهى گذاشت از اين رفتن خوددارى كن عبد اللّه مخالفت پدر را نه پسنديد دست خود را از دست زوجه اش كشيد و رفت در مجلسيكه مشايخ و اكابر قبيله جلوس دارند مشايخ عرب از اطراف او را هدف سهام طعن و توبيخ قرار دادند چنانكه عبد اللّه خجالت كشيده هند را طلاق گفت چون بشنيد از عبد اللّه در حجاب شد عبد اللّه از كرده پشيمان و دنيا در نظرش تاريك شد نزديك بود غالب تهى كند فانشد:

طلّقت هندا طائعا فندمت بعد فراقها

فالعين تذرف دمعها كالدّر من آماقها

(الابيات) هند بخانه پدرش مراجعت كرد مردى از بنى نمير او را تزويج كرد پس از زفاف هند را برداشت و بقبيله خود برد و عبد اللّه مريض شد و همى اشعار ميخواند و اشك ميريخت چندانكه دوشيزگان سيم تن را باو عرضه كردند اعتنائى بآنها نكرد روز بروز مرض او شديد ميشد تا اينكه در پنهانى بطوريكه پدرش اطلاع پيدا نكند رفت در اراضى كه بنى عامر آنجا ساكن بودند با اينكه بين بنى عامر و بنى نهد محاربه و جنگى

ص: 266

سخت بود اما عبد اللّه خوفى و وحشتى نداشت تمام همش اين بود كه هند را زيارت كند چون وارد قبيله شد در نزد يك نفر از قبيله بنى نهد وارد شد سپس راه خانه هند را پيش گرفت چون وارد شد ديد هند كنار حوضى نشسته و شوهرش شتر خود را آب ميدهد عبد اللّه چون نظرش بر هند افتاد بى اختيار خود را بطرف هند انداخت هند هم بطرف او سرعت كرد تا دست بگردن هم انداختند و هر دو بروى زمين افتادند شوهر هند شتاب زده بر سر ايشان دويد ديد هر دو مردند.

نگارنده گويد اين نتيجه بى بند و بارى جوانان است دوران جوانى و ايام شباب كه وقت بيدارى و بخود آمدن است و موقع كار و فعاليت است بچشم چرانى و دختربازى جوانى را از دست ميدهد و چنانچه در اين حكايت شنيدى منجر بهلاكت و نيستى ميشود كسيكه در بحبوحه جوانى بسعادت خود فكر نكند و در راه خوشبختى مادى و معنوى خويش قدم برنميدارد جوانى كه با سستى و سهل انگارى بهترين ايام عمر خود را برايگان از كف ميدهد و از آن فرصت بى نظير قدردانى نمينمايد استحقاق توبيخ و كيفر دارد از امام صادق ع مرويست كه قول خداوند متعال كه ميفرمايد (أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ مٰا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ) اين آيه ملامت و سرزنش جوانان غافلى است كه بسن هيجده سال رسيده اند و از فرصت جوانى خود استفاده نميكنند.

هنيئة

بنت اوس بن حارثة بن لام الطائى زوجه حرث بن عوف و اين حرث بن عوف شيخ عشيره و سيد قبيله بود بنزد اوس بن حارثه آمد هنيئه را خواستگارى كرد راضى شد بعد از امتناع شديد اوس آمد بنزد زوجه خود گفت فلانه را بگو بيايد دختر بزرگ او بود آمد گفت اى فرزند اينك سيد قبيله و شيخ عشيره بخواستگارى تو آمده تو چه ميگوئى گفت اى پدر دست از اين مزاوجت بردار گفت چرا گفت (لأنّ في خلقي ردائة و في لساني حدّة و لست بابنة عمّه فيرا عيني رحمي و لا هو بجار لك في البلد يستحيي منك و لا آمن أن يرى منّي ما يكره فيطلّقني فيكون عليّ بذلك سبّة) يعنى اى پدر اخلاق من

ص: 267

زيبا نيست زبانم خشن و تند است و من دختر عموى او نيستم كه ملاحظه رحم بنمايد و نه همسايۀ تو است كه از تو خجالت بكشد و مرا اذيت نكند و من ايمن نيستم از اينكه چيزى از من بنگرد كه او را خوش نيايد و مرا طلاق بگويد و اين موجب عار و ننگى بشود براى من و عشيره من پدرش بعد از استماع اين كلمات گفت دخترم برخيز خدا ترا بركت دهد سپس دختر دومرا طلبيد و آنچه را بخواهرش گفته بود باو گفت همان جوابرا شنيد او را هم مرخص كرد سپس هنيئه را طلبيد و آنچه را بايشان گفت با او در ميان نهاد هنيئه كه از دو خواهر خود كوچك تر بود گفت اى پدر اختيار بدست تو است اگر تو راضى هستى منهم راضى هستم پدرش گفت دو خواهر تو قبول نكردند ولى گفتار آنها را اظهار نكرد.

بالاخره گفت تو جهت چه بود كه قبول كردى گفت اى پدر و اللّه أنا الجميلة وجها الرّقيقة خلقا الحسنة رأيا فإن طلّقني فلا أخلف اللّه عليه پدرش گفت بارك اللّه فيك سپس بنزد حرث بن عوف آمد گفت هنيئه را با تو تزويج كردم گفت قبول كردم اسباب عروسى را فراهم كردند و خانه اى تهيه كردند براى عروس و داماد حرث بن عوف خواست با او زفاف كند هنيئه گفت اين كار در نزد پدر و مادرم پسنديده نيست ناچار بار بستند و بطرف قبيله روان شدند حرث بن عوف در بين راه خواست با او زفاف كند هنيئه گفت آيا ميخواهى مرا همانند كنيزيكه اسير شده است حساب كنى نه بخدا قسم اين نخواهد شد تا بمنزل برسيم در آنجا شتر نحر كنى و وليمه ايكه همانند تو بايد بكار برد فراهم كنى و مشايخ عربرا دعوت كنى حرث بن عوف گفت بخدا قسم راست گفتى مرحبا كه عقل صحيح و رأى محكمى دارى چون بمنزل رسيدند گوسفندان ذبح كردند و شتر نحر كردند و و مشايخ عربرا طلبيدند و وليمۀ پرافتخارى دادند سپس بنزد هنيئه آمد و گفت آنچه را كه دلخواه تو بود فراهم نمودم هنيئه گفت بخدا قسم شرفى را ذكر كردى كه در تو نيست حرث گفت مگر چه كوتاهى كردم هنيئه گفت آيا مى پسندى كه به بينى عرب بجان همديگر افتادند و از همديگر ميكشند و تو با سر فارغ و دل حاضر بنكاح و عشرت مشغول باشى حرث گفت اكنون رأى تو چيست گفت برخيز برو بين آنها را اصلاح

ص: 268

كن بعد بنزد من بيا از تو چيزى فوت نميشود.

حرث گفت و اللّه لأدرى عقلا و رأيا سديدا سپس رفت ميان ايشان و اين در وقتى بود كه قبيلۀ قيس و ذبيان محاربه داشتند مقتولين را ديه دادند و بين آنها صلح برقرار نمود و بنزد هنيئه آمد فقالت له أمّا ألان فنعم فأقامت معه في ألذّ عيش و اطيبه ولدت له بنين و بنات هكذا فلتكن النّساء فقد أصلحت بين قبيلتين عجز عن إصلاحها فحول الرّجال يعنى بانوان بايستى اخلاق آنها چنين باشد

علويه مصرية

قصه او در جلد ٢ همين كتاب ص ١٣4 گذشت

علويه

با ملك بلخ ص ١4٠ كتاب مذكور

علويه

بصريه ص ١44 كتاب مذكور

علويه

و حاج ميرزا خليل طبيب ص ١5٨ كتاب مذكور

علويه

عيال مرحوم سيد حيدر ص ١6١ كتاب مذكور

ص: 269

علويه

با منصور دوانيقى ص ١٧١ كتاب مذكور

ولاده

بنت المستكفى باللّه محمد بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن الناصر لدين اللّه الاموى كانت واحدة زمانها حسنة المحاوره مشكورة المذاكره مشهورة بالصيانة و العفاف اديبة شاعره جزلة القول حسنة الشعر و كانت تناضل الشعراء و تجادل الادباء و تفوق البرعاء.

بالجمله اين زن در عصر خود در قرطبه منحصربفرد بوده بسيار شيرين زبان ملح البيان در عفت و ادب نيز ممتاز بوده منزل او گفتى مدرسۀ ادبا و شعرا و ارباب كمال ميباشد اساتيد شعرا در نزد او سر انداخته اند و اعتراف بر تقدم او نمودند عمر طولانى كرد و تا آخر عمر شوهر اختيار نكرد و اين زن در بلاد غرب مثل علية دختر مهدى عباسى در بلاد شرق و از براى او نوادر كثيره با ادباء و شعرا است كه تفصيل آنرا در در المنثور در حرف واو بيان كرده و بسيارى دل باو باخته اند ولى محروم ماندند.

دختر شاه شجاع كرمانى

در تذكرة الاولياء شيخ عطار آورده است كه شاه شجاع را دخترى بود پادشاهان كرمان ميخواستند سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد ميگشت تا درويشى را ديد كه نماز نيكو ميكرد شاه شجاع صبر كرد تا از نماز فارغ شد گفت اى درويش اهل دارى گفت نه گفت زنى قرآن خوان خواهى گفت مرا چنين زن كه دهد كه سه درم بيش ندارم گفت من دختر خود را بتو ميدهم اين سه درهم كه دارى يكى بنان ده يكى بعطر و عقد نكاح بند پس چنان كردند و همان شب دختر بخانه فرستاد

دختر چون خانه درويش آمد نانى خشك ديد بر سر كوزۀ آب نهاده زن گفت اين نان چيست گفت از ديشب زياد آمده بود بجهت امشب گذاشتم دختر قصد كرد كه بيرون

ص: 270

آيد درويش گفتم دانستم كه دختر شاه با مثل من نتواند بود و تن در بى برگى من ندهد دختر گفت ايجوان من نه از بى نوائى تو روم بلكه براى ضعف ايمان و يقين تو مى روم كه از دوش باز نانى نهاده فردا را اعتمادى برزق ندارى و لكن عجب از پدر خود دارم كه بيست سال مرا در خانه داشت و گفت ترا به پرهيزكارى خواهم داد آنگه بكسى داد كه آنكس بروزى خود اعتماد ندارد بر خداى خود درويش گفت اين گناهرا عذرى هست گفت عذر آنست كه در اين خانه يا من باشم يا نان خشك

نگارنده گويد شاه شجاع يكى از مشايخ صوفيه و در تذكرة الاولياء بسيار او را ستوده و كرامتهائى باو نسبت ميدهد و كتاب مرات الحكماء را باو نسبت ميدهد ولى ناگفته نماند كه نان خشك شب سابق را براى شب آينده نگه دارد علامت ضعف ايمان و يقين نيست (اينها سخنان صوفيانه است سلمان فارسى عليه السّلام داراى درجه عاشر از ايمان بود و يقينى از يقين او محكم تر نبود مع ذلك وظيفه او را كه ميدادند ذخيرۀ چند مدت خود را تهيه ميكرد بعضى از كوته نظران باو ايراد ميكردند فرمود (ما لكم لا ترجون لي البقاء أما علمتم أنّ للنفس تلتاثا إذا لم يجد ما يطمئن به) يعنى چه شده است شما را كه اميدوار نيستيد براى من زندگانيرا مگر نميدانيد كه از براى نفس هيجان و اضطرابى است زمانيكه نميبيند چيزيرا كه بآن ساكن بشود و شيخ عطار هم چون از اين صنف است ايرادى نفرمودند)

خاتمة الابواب فيما يناسب هذا الكتاب

حقير در كتاب كشف الغرور كه تاكنون دو مرتبه طبع شده وظيفه بانوانرا تا پانصد صحيفه شرح دادم در اينجا فقط بچند خبر تبرك ميجوئيم

در كافى كلينى قدس سره روايت كرده كه روزى رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله منبر رفتند و بعد از حمد و ثناى الهى فرمود (أيّها النّاس إنّ جبرئيل أتاني من اللطيف الخبير و قال أنّ الأبكار بمنزلة الثّمر على الشّجر إذا أدرك ثمارها فلم تجتن افسدته الشّمس و نثرته- الرّياح و كذا الأبكار إذا أدركن ما يدرك النّساء فليس لهنّ دواء إلاّ البعوله و إلاّ و لم يؤمن

ص: 271

عليهنّ الفساد لأنّهنّ بشر فقام إليه رجل و قال يا رسول اللّه فيمن تزوّج فقال الأكفاء فقال من الأكفاء فقال المؤمن بعضهم أكفاء بعض

يعنى رسولخدا فرمود جبرئيل مرا خبر داد باينكه دختران باكره بمنزله ميوه بر درخت ميباشند كه هرگاه هنگام چيدن آن ميوه رسيد و او را نچيدى آفتاب او را فاسد ميكند و باد او را ميريزد و همچنين دختران باكره كه وقت شوهر رفتن آنها رسيده و ايشانرا بشوهر ندادى مامون نخواهى بود كه فسادى از آنها بروز بنمايد بواسطه اينكه بشرند و دوائى بغير شوهر براى آنها نيست

و از امام صادق عليه السّلام مروى است كه فرمود از خوشبختى مرد آن است كه دخترش در خانه اش حيض نشود و زنيرا كه اختيار ميكند بايد داراى اوصافى بوده باشد از آنجمله بايد كريمة الاصل باشد

٢-اولا زنا و حيض نباشد

٣-ولد شبهه نباشد

4-پدر و مادر او به بدى مشهور نباشند

5-باكره باشد

6-ولود باشد

٧-عفيفه و صالحه باشد

٨-شوهر خود را در امر دنيا و آخرت يارى نمايد

٩-نزد ارحام خود عزيز باشد

١٠-و نزد شوهر ذليل باشد

١١-براى شوهر زينت كند

١٢-و از ديگران خود را بپوشاند

١٣-حرف شوهر را گوش كند و امرشرا اطاعت كند

١4-و در خلوت آنچه از او بخواهد مضايقه نكند

مادرى هنگاميكه دخترش بخانه شوهر ميرفت گفت ايدخترك من اگر دخترى

ص: 272

از شوهر بى نياز بود هرآينه تو از همه زنان بى نيازتر بودى از شوهر لكن زنان از براى مردان خلق شدند همچنانكه مردان از براى زنان مخلوق گشتند ايدخترك من همانا تو از آشيانه خود مفارقت كردى و ميروى بسوى آشيانه كسى كه نميشناسى او را بسوى قرينيكه الفت نگرفته اى با او پس ياد بگير از من ده خصلت را كه باعث بلندى درجه و شرف تو گردد نزد شوهرت

١-در خانه شوهرت بقناعت رفتار كن كه قناعت سبب راحت دلست

٢-حرف شوهر خود را بشنو و امر او را اطاعت كن كه اين عمل سبب خوشنودى خداوند است

٣-پيوسته درصدد باش كه موضعيرا كه شوهر در تو نظر ميكند قبيح و زشت نباشد

4-خود را خوشبو كن خصوص آن موضعيرا كه شوهر مى بويد مبادا بوى كريه از تو استشمام كند

5-آنكه مواظبت داشته باش كه در وقت طعام غذاى او را حاضر بنمائى كه از جا بدر نرود

6-آنكه هنگام خواب او ساكن باش و صدا مكن كه موجب غضب او بشود

٧-آنكه خانه و مال او را حفظ كن

٨-آنكه حشم و خويشاوندان او را مراعات كن و با آنها گرم بگير كه اين يك نوع از تدبير است

٩-آنكه راز او را فاش مكن

١٠-آنكه نافرمانى او را مكن وگرنه سينۀ او پر از خشم ميشود

بالجمله راجع باين قسمت كتابهائى مستقل نوشته شده من اراد التفصيل فليرجع الى مظانها هذا آخر ما اردنا ذكره فالحمد للّه رب العالمين و صلى اللّه على محمد و آل محمد و قد فرغنا من تسويد هذه الاوراق فى شهر ربيع الاول ١٣٨٩ هجرى خردادماه

و انا الاحقر الراجى رحمة ربه فى الحاضر و آلاتى

ذبيح اللّه بن محمد على المحلاتى

عسكرى

ص: 273

خاتمة الكتاب و الكلام

عزت زن در اسلام

بر هوشمندان آگاه و رهروان طريق اله چون آفتاب نيم روز روشن است كه جنس زن احتراميرا كه در دين مقدس اسلام پيدا كرد در هيچ مذهب و ملتى داراى چنين احترامى نبوده و عزتيرا كه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله براى زنان قرار داد در اديان و ادوار سابقه وجود نداشته بلكه جنس زن از اول دنيا تا ظهور نور اسلام كه عالم را تابنده نمود زن در جامعه بشر حكم صفر داشته زن در نزد ملل دنيا از هرچيزى بى قرب تر بوده اهميتى بر او نميدادند همينكه خورشيد عالم تاب اسلامى طلوع نمود زن نه تنها در مشرق زمين و بين مسلمين بلكه در تمام ربع مسكون و جمله اديان يك حيوة نوى پيدا كرد از مطالعه تاريخ دنيا خاصه چينيان و معامله ايشان با زنان و وقايع اعراب قبل الاسلام معلوم ميشود كه زن در چه حال بوده و چه عنوان داشته و بر او چه ميگذشته قدر متيقن آنستكه زن در قديم الايام تا اول طلوع اسلام در شمار كنيزان و خدمت كاران بوده و شخصيتى نداشته حتى زن در بلاد اروپا نه ارث ميبرده و نه مالك ميگرديده است بلكه از زن خنده و خوراك گوشت را هم حرام ميدانستند و بدهان ايشان قفل آهنين ميگذاشتند و زنرا بين انسان و حيوان جنس ثالثى فرض ميكردند تا آنكه زن حكم بهائم و حيواناترا پيدا نموده و مرد بر او فعال ما يشاء و حكمران بوده و بهوا و هوس خود آنچه را كه ميخواسته بر زن مينموده و حقير موقع زنرا در نزد ملل دنيا در

ص: 274

كتاب (كشف الغرور) كه تاكنون دو مرتبه چاپ شده تفصيل داده ام خلاصه و عصارۀ آنرا در اينجا مينگارم تا معلوم شود عزت زن در اسلام بعد از چه فجايع دلخراش و چه ذلتهائيرا دچار بوده.

موقع زن در نزد يونان قديم

در طومار عفت گويد زنان ابدا تصرفى در شئون خويش نداشتند و مالك نفس خود نبودند و هميشه محتاج بيك مردى بودند كه آنها را اداره نمايد و مرد ميتوانست در حيوة خويش زنش را بهر يك از دوستانش تقديم كند و زن ناچار بود از قبول و قيمت زن از پنجاه (ليتر) جو زياده نبود.

تعدد زوجات معمول بود و حدى نداشت زنرا شئى قابل تملك و عنصرى براى رفع نيازمندى اميال شهوانى و موجودى براى بقاى نسل ميدانستند زنرا يك نوع اهريمن دانسته و او را قابل هيچ گونه تعليم و لايق هيچ نوع تربيتى نميدانسته اند همينكه پسرى براى كسى ميشد سرور و شادى فوق العاده ميكردند و قنديلى كه از برگ زيتون درست شده بود براى بشارت بمردم بر سر درهاى منازلشان ميآويختند ولى براى هركه نوزاد دختر ميشد بهمان اندازه كه براى پسر شادى ميكردند و مسرور ميشدند مهموم و مغموم ميشدند و مردم اين مصيبت وارده را بآنها تسليت ميگفتند و زنرا در رديف حيوانات ميشمردند و عقيده داشتند كه وجود زن براى كنيزى مردم و رفع شهوت خلق شده و الا هيچ گونه سودى ندارد و او را همانند اثاث البيت جزء دارائى مرد محسوب ميداشتند زنان حق نداشتند از خانه بيرون بروند.

اگر قرنهاى گذشته زبانى و بيانى داشتند بشما ميگفتند كه در بيچارگى و درماندگى چه مراحلى پيموده و در روزگارهائى چه رنجها برده است در عصر وحشيت بين زن و حيوان فرق نميگذاشتند ادوار جهالت زنرا مثل اثاث البيت ميشمرده هروقت ميخواست آنرا ميفروخت يا دور ميانداخت يا مى بخشيد زن بمرور زمان بپايۀ طفل غيرمميز رسيده بود بازيچه اى بود كه خوشوقتى و تفريح صاحب خود را فراهم مينمود

ص: 275

مجسمه ئى بى اراده كه جامه زرين اسارترا مى پوشيد و عمرى در خواب غفلت ميگذرانيد تاريخ زن داستانى است پر از مهالك و شدايد در ازمنه قديمه عامه مردم زنرا حقير ميشمردند بكراهت و تنفر در وى نظر ميكردند سران و بزرگان قوم قفل خاموشى بر دهان زنها ميزدند بحكايت نسوان و حمايت ايشان توجهى نداشتند شعرا جمال ظاهر زنرا ستوده خصايص فطريه او را متذكر نميشدند زنرا شيطان قشنگ و چراغ شيطان و درب جهنم و چشم مسرات زهرآلود و سم قاتل نوع انسانى ميناميدند.

موقع زن در نزد كلدانى

موقع زن در نزد كلدانى اين بود كه زنرا كالاى سوداگران قرار ميدادند و در بازارها ببهاى معين ميفروختند و مزاوجت را نوعى از تجارت فرض كرده دختريرا ميفروختند و زنرا اجاره ميكردند هرودت مورخ شهير يونانى ميگويد كلدانيان دختران زيبا را همه را در ميدان جمع مينمودند و آنها را ميفروختند تا از پوليكه بدست ميآيد جهيزيه براى دختران زشت تهيه كنند زن كلدانى حق دخول در مكان مقدس را نداشت چون او را نجس ميدانستند زن كلدانى در انتخاب شوهر مطيع رأى و نظريه پدر بود و چون بخانه شوهر ميرفت مطيع اوامر او بود و از خود هيچ گونه رأى نداشت زنانرا در رديف حيوانات اهلى بحساب ميآوردند هركه براى او دختر ميشد تسليت ميگفتند زنرا شيطان و جادو خطاب ميكردند زنرا موجودى پست و ناتوان و غيرقابل تربيت و تعليم مى پنداشتند مرد كلدانى هرچند عدد زن كه ميخواست اختيار ميكرد اگر مرد خطائى از زن خود ميديد حق داشت او را بكشد.

موقع زن نزد اعراب جاهليت

چنان بود كه اغلب پدران و برادران و شوهران با زن و دختر معامله حشرات ميكردند حتى بكشتن او و زنده در گور گذاردن امتناعى نداشتند بنى كنده كه طائفه بزرگى از عرب بودند دختران خود را بدست خود بخانه قبر پنهان و در پردۀ خاك مستور

ص: 276

مينمودند چنانكه قرآن شريف از آن خبر ميدهد (وَ إِذَا اَلْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ) شيخ طوسى در تفسير اين آيه آورده كه موؤده زنده بقبر گذاشتن را گويند و زنان عرب هنگام زائيدنشان گودالى ميكندند و در سر آن گودال مى نشستند و مى زائيدند و هرگاه دختر بود فورا او را زنده در گودال انداخته دفن ميكردند و اگر پسر بود برميداشتند و بزرگش ميكردند و در همان عصر جاهليت و زمان بربريت پدران دختران خود را بمعرض بيع درميآوردند و همان معامله كه با كنيزان و دواب ميكردند با دختران خود نيز چنين ميكردند و هرگاه دخترى براى مردى بعرصه وجود ميآمد از كثرت حيا و خجلت نميتوانست كه در حلقه مردان بظهور و بروز آيد گويا گناهى بزرگ كرده كه از براى او دختر شده خداوند از حال آنها خبر داده چنانچه ميفرمايد (وَ إِذٰا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثىٰ ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ يَتَوٰارىٰ مِنَ اَلْقَوْمِ مِنْ سُوءِ مٰا بُشِّرَ بِهِ) و مردم عرب از كثرت حماقت پاس ناموس خود را نمينمودند حتى اينكه زنان خود را با همديگر عوض ميكردند ابو هريره روايت كند كه گفت (كان البدل في الجاهليّة أن يقول الرّجل للرّجل بادلني بإمرأتك و أبادلك بإمرأتي تترك لي عن إمرأتك فأترك عن إمرأتي فأنزل اللّه عزّ و جلّ كما في سورة الأحزاب: وَ لاٰ أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْوٰاجٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ و نيز در (معانى الاخبار) روايت كرده از ابو هريره كه گفت در زمان جاهليت چنان بودى كه مردى بمرد ديگر ميگفت بدل بكن زن خود را منهم بدل ميكنم زن خود را تو بگذار زن خود را براى من منهم ميگذارم زن خود را براى تو خداوند متعال در سورۀ احزاب اين قانونرا باطل كرد و فرمود كه جائز نيست كه زنيرا بزن ديگر بدل كنيد ولو حسن و جمال آن زن ديگر را بهتر پسنده داريد.

و هم ابو هريره حديث كند كه ابو عينية بن حصين بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله درآمد و بدون اذن بر آن حضرت وارد شد در حاليكه عايشه در كنار رسولخدا ص نشسته بود حضرت فرمود چرا رخصت دخول نگرفتى عرض كرد تاكنون بر احدى از ابناء قبيله مضر داخل نشدم كه طلب اذن كرده باشم اكنون بگو يا محمد اين حميراء كه در كنار تو است چه كسى باشد حضرت فرمود اين عايشه عيال من است عينيه گفت آيا دوست

ص: 277

دارى زنيكه از اين بهتر باشد من براى تو بدهم و بدل آن عايشه را بمن واگذارى رسولخدا فرمود خداى من اين قانونرا باطل كرده است و مبادله را بر من حرام فرموده است عينية چون از نزد رسولخدا ص بيرون رفت عايشه پرسيد يا رسول اللّه اين مرد كه بود فرمود احمقى است كه در ميان قوم خود مسموع الكلمه است و با اين حماقت كه ديدى سيد عشيرۀ خود باشد.

در نزد اعراب زن هيچ گونه ارزشى نداشت دختران در نزد پدران و زنان در چشم شوهران موجودى ضعيف و سست و بلا اراده و زبون و خوار و پست و بى مقدار بودند زنا در ميان آنها شيوع داشت زن داراى هيچ گونه حقوق اجتماعى نبود و باو ارث نميرسيد پاره اى براى اينكه صاحب فرزند دلاور شوند زن خود را پس از طهر بنزد مردى قوى هيكل و دلاور ميفرستادند تا از او بار گيرد و آنرا نكاح (استيضاح) ميگفتند گروهى معتقد بودند كه براى زن عيب نيست دوست پنهان داشته باشد كه آنرا نكاح خدن ميگفتند

موقع زن در نظر اهالى چين

قدر و قيمتى نداشته هرگاه زن آبستن هنگام وضع حمل او ميشد تمام اهل خانه بر او نگران بودند ميخواستند بدانند اين طفل دختر خواهد بود يا پسر اگر دختر بود از روى تنفر ميگفتند يك نفر خدمتكار بر عدۀ مردم افزوده شد و خويشاوندان پدر طفل را تعزيت و تسليت گويند چينيان سابقا دختر نوزاد خود را بوسائل مختلف از خود دور ميداشتند يا بصحرا ميانداختند يا بتجاريكه بتجارت اين كار مشغولند ميفروختند در چين هيچ مزاوجتى نتيجه عشق و علاقه قلبى نيست داماد و عروس ابدا هم ديگر را نمى بينند مرد در وقت تاهل حق رد و قبول دارد و اما زن مجبور است كه مطيع حكم پدر و مادر بوده باشد انتخاب آنها را بپذيرد

هر زن چينى كه دختر ميزائيد باو چند پاره آجر و سفال آويزان ميكردند زن چينى حق ورود بمعبد و جاهاى مقدس را نداشت زيرا او را داراى روح ناپاك ميدانستند

ص: 278

موقع زن در نزد هنود

در روزنامه بهار شمارۀ هشتم و نهم از سال دوم گفته در همين روشنائى نيز جنايات غريبه واقع ميشود در بعض قراى هند دخترها را زنده دفن ميكنند تا چندى پيش براى استرضاى خاطر (كالى) از خدايان هندو مى بايست دخترى آبستن را سربريده خونش را بقربانگاه پاشيده سرشرا بحضور معبود به برند حكومت انگليس اخيرا سرشمارى هندوستانرا نشر كرده است برطبق اين احصائيه در هند دويست و پنجاه هزار دختر چهار ساله شوهر دارد دو مليون زوجات نه ساله شش مليون خانمهاى دوازده ساله ده مليون زوجاتيكه سنشان از پانزده كمتر و از بيست بيشتر نيست بحساب آوردند اين مزاوجتها اختيارى نيست دختران هنود با عشق و مزاوجت سروكار ندارند اين وصلتها معاملاتى هستند تجارتى كه از طرف پدر و مادر بانجام ميرسد عادت بر اين جارى شده است كه بايد پدرها براى دخترها زود شوهر پيدا كنند كه اگر در اداى اين وظيفه غفلت نمايند مثل اين است كه گناه بزرگى از ايشان صادر شده پس از وقوع مراسم نكاح دختر به- خانه شوهر ميرود و در ده يا دوازده سالگى مادر ميشود و در بيست سالگى جده ميشود چون دخترها ناچارند جهيزه داشته باشند هندوها تولد آنانرا از جملۀ بليات ميشمارند و بهمين جهت با وجود مراقبت پليس و شدت قوانين جاريه دخترها را ميكشند زن شوهردار در مملكت ايشان زرخريد زندگى ميكند زن بى شوهر كارش سخت تر و بدبخت تر است ميگويند هرقدر صدمه باو وارد بشود وسيلۀ آمرزش و ترويح شوهر متوفى خواهد بود

در هند زن داراى هيچ گونه حقوق اجتماعى نبوده پيروان مذهب (برهما) وقتى شوهرى ميميرد جسد او را ميسوختند زن نيز بايد باو تاسى جسته و خود را با او بسوزاند در قرن گذشته دو نفر از بزرگان (مارافا) مردند يكى ١٧ و ديگرى ١٣ زن داشت همگى خود را با جسد شوهر سوختند جز يكى كه حامله بود بعد از وضع حمل در پى آنها شتافت زن در نزد هندوها وضع بندگى دارند دوشيزگان بايد مطيع فرمان پدر خويش

ص: 279

باشد چون شوهر كرد مطيع شوهر است چون شوهر بميرد مطيع فرزندان ذكور است و اگر فرزند ذكور ندارد مطيع منسوبين شوهر است زن در قبال دو زنبيل برنج بداماد فروخته ميشد بالجمله زن در هند بغايت مظلومه بود

موقع زن در نزد يهود

علامۀ محقق شيخ احمد شاهرودى در كتاب روح التمدن و مدينة الاسلام ميفرمايد كه يهود در صورت فقر و پريشانى حق فروش دختر را داشته و يكى از ادعيۀ يهود مرد ميگويد: خداوندا لايزال ترا شكر ميكنم كه مرا زن خلق نكردى

موقع زن در شريعت (مانى)

همانند هندوستان زنرا تابع شوهر و بعد از شوهر تابع اولاد شوهر و اگر بى شوهر و اولاد بود تابع بستگان نزديك شوهر قرار ميدادند و حكم كنيز بر او بار ميكردند

موقع زن در نزد يونانيها و روميها

اين است كه احترامى از براى زن غير مادر قائل نبودند و در نزد جمله از مغربين حال زن حال امتعه ديگر بود كه او را ميفروختند و داستان عروسى و جهاز و دامادى و مهريه و هدايا در ميان نبود و او را ناقص فرض ميكردند بى فضيلت و نشان حتى اينكه نوشته اند در قرن پنجم ميلادى اختلاف بين مسيحين بود كه آيا زن داراى نفس ناطقه هست يا نه جمعى قائل بودند كه زن صاحب نفس ناطقه نيست جز مريم بتول عليها السلام

موقع زن در نزد ايرانى قديم

و نيز در كتاب مدينة الاسلام گويد زن در نزد ايرانى قديم مظهر اهرمن شمرده ميشد از اين جهت اعتنائى باو نداشتند و حدى براى تعدد زوجات قائل نبودند

ص: 280

موقع زن در نزد آشوريها

در نزد آشوريها اين بود كه زن آشورى جز امور خانه داراى حق دخالت در هيچ گونه از امور و شئون اجتماعى را نداشت زن آشورى در رديف حيوانات بشمار ميرفت و اختيار مال و جان او در دست شوهر بود زن را موجودى پست و عنصرى ضعيف و ناتوان و نالايق مى پنداشتند

موقع زن در افريقا

در يكى از نواحى هرگاه پسرى از قبيله يكى دختر بخواهد با چند نفر از دوستان خود بخيمه دختر ميرود و ضربت سختى بدختر ميزند و او را برميدارد و فرار ميكند و دختر جزو مايملك او محسوب ميشود سياه پوستان مهريه زنرا يك بز يا دو مرغ قرار ميدادند و زندگانى آنها در نهايت اسارت و ذلت و عسرت بود

موقع زن در نزد چنگيز يان

در روضة الصفا در تاريخ هلاكو خان ج 5 ص ٩٠ طبع بمبئى گويد براى هلاكو خان پس از مرگ بر آئين مغول دخمه ساختند و زر و جواهر وافر در آنجا ريختند و چند دختر ماه پيكر با حلى و حلل همخوابه او گردانيدند تا از وحشت تنهائى و حرقت و صنوف عذاب و ملام مصون و محفوظ ماند زهى عقل و دانائى ملازمان سلطان مغول كه بر ارتكاب اين نوع حركات اقدام مينمودند

موقع زن نزد متجددين قرن اخير

اين است كه طرف افراط را گرفتند قائل بتساوى زن با مرد من جميع الجهات شدند و رسالها در اين باب نوشته اند و امتيازات مرد را برداشته اند و برخى ديگر از متجددين از اين هم تجاوز كرده مانند غالب نصاراى در اين عصر كه زنرا در ورود و

ص: 281

دخول و مشى و مصافحه و احترام و مخاطبه و تهنيت و تحيت و ساير آداب مقدم ميدارند و اختيار زواج و طلاقرا بدست او ميدهند و يك آزادى مطلقى براى زنها قائل اند و حقير بطلان اين مرامرا و مفاسد مترتبه باو را در كتاب (كشف الغرور) كه دو مرتبه چاپ شده مفصلا بيان كردم در اينجا متعرض نميشوم.

موقع زن در دين مقدس اسلام

اسلام در مورد زن طريق عدالت و وسطيت اتخاذ فرموده و آنرا منزه از افراط نموده و بقسمى مراعى جانبين و ناظر طرفين از زوجين كرده كه مافوق آن متصور نيست.

وصيت دين مقدس اسلام در حق زنان كه كمال عزت زنرا در بر دارد و اين باب واسعى است كه استيعاب فروع آن كتاب بزرگيرا درخور است ولى چون مشت نمونه خروار است بقليلى اكتفا مينمائيم.

اول قول خداى تعالى (وَ عٰاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ) از همين آيه شهامت و عظمت و جامعيت اسلام معلوم ميشود چه آنكه زنان در جهالت مانند حيوانات در نهايت و مهانت بودند چنانچه آنفا شنيدى پس در تحت اين مادۀ (وَ عٰاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ) اين مهانت را از زنان برداشته تا منشاء الفت و محبت شود و از او باز حسن معاشرت حاصل گردد و هلم جرا تا از حسن معاشرت حسن معيشت حاصل شود مرارتها در زندگى برود و راحتها بيايد رنجها زايل گنجها حاصل گردد فروع اين اصل غير معدود است و فوائد و عوائد آن غير محصور از شركت در زحمات و خدمت خانه و استحباب توسعه و مأكل و مشرب و ملبس و مسكن و هداياى خاصه و اينكه هرگاه از سفر بيايد دست خالى بر عيال خود وارد نشود و اينكه در ايام مخصوصا او را از تحف و هدايا مسرور كند و استفسار شود از آنها كه باينكه بچه مايل و راغب اند از مأكول و مشروب و غيرهما و صفح و عفو از زلات و خطيئات زن بنمايد وزينت كردن از براى آنها و تأكيد در قرة العين ايشان من المقاربه و أنّها عليها صدقه و أنّ المؤمن طروق و تسوية و تعديل و رعايت قسم و عدالت در هم خوابگى

ص: 282

در متعددات آنها و ايجاب انفاق برايشان حتى در مثل خضاب و مابه الزينه حتى بالنسبه الى الغنيه و حسن گفتار و رفتار و بشاشت و گشاده روئى و غير آن كه در كتب اخلاق و تفاسير و اخبار و كتب فقه تفصيل داده شده.

اكنون انصاف بايد كرد كه در هيچ ملتى و آئينى چنين طرفدارى از جنس زنان شده است مثل دين مقدس اسلام آيا يافت ميشود مذهبى و آئينى كه چنين باداى حقوق زنان پرداخته باشد لا و رب الكعبه.

دوم قوله تعالى وَ لاٰ تُضآرُّوهُنَّ لِتُضَيِّقُوا عَلَيْهِنَّ - وَ لاٰ تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ مٰا آتَيْتُمُوهُنَّ) يعنى ضرر و اذيتى بزنان وارد نياوريد و بر آنها تنگ نگيريد و ايشانرا حبس نكنيد تا اينكه ناچار بشوند و از حق خود دست بردارند در تفسير (صافى) در سورۀ نساء از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود گاه ميشد مردى عيال خود را ميزد و بر او تنگ ميگرفت و او را حبس مينمود تا اينكه آن زن فديه بدهد و خود را خلاص كند يعنى حقوقيكه بر ذمه زوج داشت دست بازميداشت كه از آن شكنجه و عذاب خلاص شود خداوند متعال نهى از اين ظلم نمود.

سوم قوله تعالى (فَإِنْ أَرْضَعْنَ لَكُمْ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ) يعنى هرگاه زنان شما بچه هاى شما را شير ميدهند حق مطالبه اجرت دارند و بر شما است كه اجرت آنها را بدهيد چه آنكه بر زنان واجب نيفتاده اطفال شما را بلا اجرت شير بدهند با اينكه شير مال مرد است مع ذلك اين سلطنت را بزن داده كه با كمال شهامت حق دارد بگويد بچه ترا بلا اجرت شير نميدهم

چهارم مرد حق ندارد كه زن را ملزم كند بخدمات خانه فضلا از الزامشان بامر معيشت يعنى كار بكنند

پنجم براى مردها مستحب است كه خادمه اى براى عيال خود بگيرد كه معاونت كند بانوى خانه را و اين خود يك سلطنت ديگرى است كه خداوند متعال بجنس زن داده است

ششم فرمود كه مادران احق اند بحضانت اولادشان تا هنگاميكه آن طفل با مادر

ص: 283

مانوس است نميرسد پدر را كه طفل را از مادر جدا كند

و اين يك سلطنت ديگرى است كه دين مقدس بزنان مرحمت فرموده است

هفتم در سوره نساء ميفرمايد (وَ آتَيْتُمْ إِحْدٰاهُنَّ قِنْطٰاراً فَلاٰ تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً) هرگاه يكى از شماها پوست گاويرا پر از طلا بنمائيد و آن را مهر زن قرار بدهيد حق نداريد كه چيزى از آنرا پس بگيريد

هشتم نفقه زوجه را بر زوج واجب نموده كه بايد از عهده بيرون آيد و لو اينكه آن زن مالدار باشد و نفقه هم بايد درخور شان زوجه باشد كما و كيفا و اگر زن متعه باشد هم ميفرمايد (فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً) يعنى آنچه را كه قرار دادند واجب است ادا كنند و نيز ميفرمايد (وَ آتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ) و اين كمال عزت است كه با داشتن مال هم بايد زوج نفقه او را بدهد آنهم ملاحظه شأن و مقام او را كاملا بايد در نظر داشته باشد و در عقد انقطاع آنچه را كه قرار دادند هر مقدار كه باشد بايد با كمال نيكوئى به پردازد

نهم در صورت شقاق بينهما در سورۀ نساء ميفرمايد (وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقٰاقَ بَيْنِهِمٰا فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ أَهْلِهٰا إِنْ يُرِيدٰا إِصْلاٰحاً) يعنى اگر ترسيديد شما منازعه بين زوج و زوجه را كه منجر بفراق شود يك نفر از طرف زوج و يك نفر از طرف زوجه بفرستيد تا ميان آنها حكم نمايد و شقاق و جنگ و جدال آنها را بصلاح آورد اگر صلاح آنها را خواهانيد در اين صورت دين مقدس اسلام كاملا حق زنرا مراعات كرده كه مبادا مظلومه واقع بشود و آن دو نفر بعدالت حكم بنمايند

دهم ميفرمايد (فَإِمْسٰاكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسٰانٍ) يعنى يا بايد با كمال نيكوئى با حسن سلوك زندگانى باهم ديگر زندگى كنند و اگر امكان ندارد مهر او را به پردازد و با نيكوئى او را طلاق دهد و رها كند در اينجا دين مقدس اسلام كاملا طرفدارى زن را كرده و حرمت او را محفوظ داشته است

يازدهم در مورد سوء رفتار زن و نشوز او ميفرمايد (وَ اَللاّٰتِي تَخٰافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَ اُهْجُرُوهُنَّ فِي اَلْمَضٰاجِعِ وَ اِضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلاٰ تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلاً) يعنى

ص: 284

آنچنان زنانيكه خائفيد از نشوز و سركشى آنها اول آنها را موعظه و نصيحت كنيد اگر اندرز فايدتى نكرد از رختخواب آنها دورى كنيد تا بر سر اطاعت درآيند و اگر آنهم ثمرى نكرد آنها را بضرب تاديب نمائيد تا اطاعت كنند چون مطيعه شدند ديگر حق نداريد متعرض آنها بشويد و ضربرا هم محدود بحدى خاص كرده كه منتج تاديب باشد نه ظلم و تعذيب

اولا موعظه و نصيحت را مقدم داشته كه اگر به پند و اندرز مطيعه شد حق ندارد كه از رختخواب زن دورى كند

و ثانيا دورى از رختخواب را مقدم بر ضرب قرار داده كه اگر بواسطه دورى از رختخواب مطيعه شد حق زدن ندارد

و ثالثا اگر بواسطه آن مطيعه نشد بزند او را فقط به مقدار تاديب نه چندانكه ديه لازم بيايد از روى ظلم و تعذيب از سر تا پاى اين قانون لطف و مرحمت ريزش دارد كه ميفرمايد هرگاه مطيعه شد ديگر حق نداريد باو جسارتى بنمائيد

دوازدهم دين مقدس اسلام زنرا مثل مملوك قرار نداده كما فى بعض الملل و الاقوام چنانچه از اين پيش ياد كرديم بلكه دست زوج را از تصرف در مالش بدون اذن اذن و رضايش مقطوع نموده و زن اگر مالى از ثروت يا كسب يا هبه يا ارث بدست كرد و لو در خانه زوج باشد همه را مالك ميشود و زوج حق ندارد كه چيزى از آن مالرا تصرف كند مگر باجازه و رضاى زوجه و زن خود استقلال تام در اموال خود دارد و اين خود سلطنتى است براى زن كه در هيچ ملتى نبوده است

سيزدهم مضاجعت و مواقعه را تا حدى بر مرد واجب گردانيده و عزلت و- كناره گيرى ايشانرا يك سره حرام دانسته و ايشانرا تشبيه بقوارير كرده و رفقا بالقوارير ارشاد نموده كه بملايمت آنها را بايد حفظ نمود و فشار نياورد

(و إنّ المرأة ريحانة لا قهرمانه) سروده كه بايستى با ملاطفت آنها را بوئيد نه در زير دست و پا كوبيد

چهاردهم زنرا اجازه داده كه در صورت بخل مرد از نفقه بدون اذن او از مال شوهر بردارد بحد معينى و قصه هند زوجه ابو سفيان معروف است و اين براى آنستكه

ص: 285

بر زن روزگار بدشوارى نگذرد

پانزدهم رفقا عليها كلفت جهاد را از او برداشته و وجوب جهاد را از ايشان ساقط نموده و اين لطف و مرحمتى است فوق العاده كه اين جنس لطيف را چون رقت قلب و قلت ثبات و صبر و ضعف طبيعة و خلقة و مامور بودنش بحجاب و نقاب و ستر و عفاف و حمل و رضاع محافظت نموده چون جهاد قسوت و غلظت و صبر و شجاعت ميخواهد پس برداشتن كلفت جهاد از زنان نهايت ارفاق و شفقت و رعايت است كه در ايشان منظور شده

شانزدهم تسهيلاتيكه در حق زنان شارع مقدس قرار داده بحديكه در هيچ طريقه و ديانتى نبوده و آن كاشف از رفق و مدارا و طرفدارى اين ريحانه زيبا است مثلا قبول توبه او در باب ارتداد و تطهير مرضعه خاصه در بول پسربچه و جواز افطار براى او در شهر رمضان در بعضى از صور مثل هنگام شير دادن بچه يا هنگام حمل و هنگام خوف ضرر و وجوب نفقه او و اولاد او را بر شوهر و مسجد المراة بيتها كه همان ثواب نماز در مسجد را باو ميدهند و واجب كردن اطاعت مادر را بر فرزندان و سقوط قضاى نمازهائى كه در حال حيض و نفاس از او ترك شده و در جلد سوم همين كتاب در ترجمه اسماء بنت يزيد بن سكنى بيان شد كه اين زن عرض كرد يا رسول اللّه براى شما مردان نماز جمعه و جماعت و حج بعد از حج و جهاد و عيادت مرضى و تشييع جنازه ها است و ما زنان در خانه محصوريم و اداره خانه از تربيت اولاد و شستن و پختن و دوختن و رشتن و حفظ اموال شوهران مشغوليم آيا در ثواب با شما شركتى داريم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله فرمود اگر زنها با ازدواج خود خوش رفتارى بنمايند و آنها را از خود خوشنود بنمايند همين عمل آنها با تمام اعمال خيريه مردان كه ذكر كردى معادل مى باشد و با تمام اعمال خيريه مردان شركت دارند

هفدهم دين مقدس اسلام برترى داده زنان متقيه و عالمه را بر رجال غير متقى جاهل (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ) و لو كنيز سياه حبشى باشد.

هيجدهم آنكه رعايت فرموده دربارۀ زنان در زواج و نكاحشان اعتبار كفو و مماثل

ص: 286

را كه ولى او را بغير همسر و برابر نميتواند تزويج بنمايد كه موجب ذلت و مهانت او باشد و در تحت كافر يا مخالف جوهر نفيس ديانت و مذهب او بسبب محكوميت از دست برود و در كلفت و مشقت افتد حتى نكاح بفاسق مطلقا در بعضى مراتب مثل شارب الخمر را پسنده نداشته و اين غايت تكريم شارع است براى زن و الحق تاج عزتى است كه دين مقدس اسلام بر سر زنان گذاشته حتى بعد از نكاح اگر عيبى در مرد باشد عقد منفسخ ميشود

نوزدهم عده رواياتى است كه مضمون مشترك بين جميع آنها طرفدارى زنان است بنحو اوفى

منها: خيركم خيركم لنسائه بهترين شما مردى است كه براى عيالش بهتر باشد در خوبى

منها: قال كعب كان آخر كلام رسول اللّه في مرضه الذّي توفّى فيه النّساء و ما ملكت أيمانكم كعب گويد آخر كلام رسولخدا در آن مرضيكه از دنيا رفت اين بود كه- فرمود به پرهيزيد درباره زنان و بنده گان چه غلام چه كنيز يعنى مبادا بر ايشان ظلم بكنيد

منها: روايت ديگر بهمين مضمون

منها: قوله صلّى اللّه عليه و اله أكمل المؤمنين أحسنهم خلقا و ألطفهم بأهله يعنى كامل ترين مومنين كسانى باشند كه با خلق خوش و لطف كاملا با اهل بيت خود باشد

منها: قال صلّى اللّه عليه و اله أحبّ من دنياكم ثلاثة الطّيب و النّساء و قرّة عيني الصّلوة فرمود سه چيز از دنياى شما را دوست دارم يكى بوى خوش و ديگرى زنرا و نور چشم من نماز است

منها: قوله صلّى اللّه عليه و آله من ظلم إمرأة مهرها فهو عند اللّه زان يقول اللّه عزّ و جلّ يوم القيمة عبدي زوّجتك أمتي على عهدي فلم توف بعهدي و ظلمت أمّتي فيوخذ من حسناته فيدفع إليها بقدر حقّها فإذا لم تبق له حسنة أمر به إلى النّار لنكثه العهد إنّ العهد كان مسئولا) ميفرمايد كسيكه بر عيال خود ظلم بنمايد و مهر او را ندهد چنين مردى در نزد خدا

ص: 287

مرد زناكار محسوب ميشود و فرداى قيامت خطاب ميشود اى بنده ى من كنيز خود را بمهر معين بتو تزويج كردم تو چرا عهد مرا ضايع كردى و مهر او را ندادى پس از حسنات مرد گرفته ميشود و بآن زن ميدهند باندازۀ حق او تا اينكه براى آنمرد حسنه اى باقى نماند اين وقت فرمان ميدهند كه او را بطرف جهنم به بريد بجهت اينكه عهد خدا را شكسته است

منها قوله: صلّى الله عليه و آله ألكاد لعياله كالمجاهد في سبيل اللّه يعنى مرديكه تحمل مشقت مينمايد براى عيال خود همانند جهادكننده در راه خدا محسوب است بالجمله مجمع اين روايات جلد پانزدهم و شانزدهم (بحار) و (مكارم الاخلاق) و حلية المتقين و غيرهاست و از آن اخبار چون شمس وسط النهار واضح و آشكار است كه اين سفارشات سيد كائنات براى زنان در هيچ ملتى واقع نشده است و هيچ شريعتى باين اهتمام حفظ اين قارورۀ ريحانه را نكرده تا باين حد كه بهترين امت خود را كسى بداند كه در حق زنان خود نكوئى بنمايد و آخر وصيت او در مرض موت سفارش زنان و توصيۀ بخير و خوبى در حق ايشان باشد و بفرمايد از خدا بترسيد درباره اين دو ضعيف زنان و بندگان با آنها بخير و خوبى معامله كنيد و مؤمن كامل را آنكس بداند كه نسبت بعيال خود صاحب لطف و مرحمت بوده باشد و زنانرا در عداد محبوبين از دنيا شمارد و ظالم بر مرأه را كه مهر او را ندهد زانى عند اللّه و حسنات او هباء منثورا و مستوجب عذاب دردناك بداند و در فرداى قيامت حسنات او را عوض مهر بمرأه رد فرمايد و جهدكننده براى عيالرا مجاهد در راه خدا بشمارد فاغتنموا يا اولى الابصار.

بيستم عده رواياتى است كه از اهل بيت عصمت سلام اللّه عليهم در اين موضوع رسيده علاوه بر اخبار نبويه كه آنفا ذكر شد (قال امير المؤمنين عليه السّلام بولده محمّد بن الحنفيّه إنّ المرأة ريحانة و ليست بقهرمانة فداروها على كلّ حال و أحسن الصّحبة لها يصفوا عيشك) آنحضرت بفرزندش محمد بن الحنفيه ميفرمايد بدانكه زن ريحانه باشد كه براى بوئيدن و تمتع از او بردن است زن قهرمانه نيست كه با او در جنگ و جدال برآئى در هر صورت با او نيكى كن و خوش صحبت باش كه اين عمل تو موجب زندگانى با سعادت خواهد شد.

ص: 288

از آنجمله امام صادق عليه السلام ميفرمايد: إتّقو اللّه في الضّعيفين اليتيم و المرأة و نيز ميفرمايد: من أخلاق الأنبياء حبّ النّساء و نيز ميفرمايد ما أظن رجلا يزداد في الأيمان خيرا إلاّ أزداد حبّا للنّساء و قال الرضاع سه چيز از سنن مرسلين است عطر و گرفتن موى زايد و همخوابگى با زنان.

اين جمله روايات در كافى كلينى عليه الرحمه كه ميفرمايد زن ريحانه است نه قهرمانه صفاء عيش منوط بنيكوئى كردن با زن و اداره كردن او است در هرحال وصيت در مراعات ايشان مثل يتيم كه مورد ترحم است فرموده است چنانچه احسان به يتيم موجب اجر جزيل و ثواب جميل است همچنين احسان بزن و حب بزنرا اخلاق پيغمبران شمرده و ارشاد فرموده كه محبت او بزن زياد ميشود پس بر عاقل منصف پوشيده نيست كه شارع مقدس حق سلسله زنانرا كاملا ادا فرموده و بما لا مزيد عليه توصيه و سفارش در احترام حقوق آنها نموده ديگر لازم نيست كه معترض نقاد براى ايشان سنگ بسينه بزند.

بايد پناه برد بحصن حصين دين بايد نمود تكيه بركن ركين دين

بايد نمود پاى هوا را عتال عقل بايد كشيد اسب خرد زير بار دين

بايد شرار كفر نشاندن بآب دين بايد چشيد شربت آب معين دين

بايد نهاد سر بخط انقياد شرع بايد فكند چنگ بحبل المتين دين

بايد شويم پير و جوان هم عنان دين بايد شويم مرد و زنان ياوران دين

بايد نشد شبيه بكفر و عدوى دين بايد نشد مخالف زى و شعار دين

بايد همى مباغضه با دشمنان دين بايد نمود تفرقه مبغضين دين

بايد همى مصاحبه با مؤمنان نمود بايد نمود تقويت مخلصين دين

بايد نمود قد اجانب چه دال دين بايد كه سرگرفت ز خصم مبين دين

بايد ز سر گذشتن و گشتن نصير دين بايد ز جان گذشتن گشتن معين دين

كوشش چنان كنيم كه از پا درآوريم هر تيره بخت را كه بود در كمين دين

ابناء نوع را ز كف اهرمن رها سازيم و آوريم بزير نگين دين

ص: 289

بارى ره صلاح چنين بود گفتمت بايد پناه برد بحصن حصين دين

اعتراض بارث بردن زن

اشاره

بعضى از متجددين اين قرن طلائى گويند زن با اين ضعف و بيچارگى چرا بايستى يك سهم ببرد از ارث و مرد بآن توانائى و قدرت دو سهم ببرد.

جواب

حقير اين موضوع را در كشف الغرور شرح داده ام كه اين كه اين معترض عذره جهله و اين ايراد بارد را كه امروزه نوباوهاى وطن و نوجوانان عصر پرمحن و تازه يافتگان گسسته رسن بعقل محال و خيال باطل آنرا اعتراض ميدانند ابن ابى العوجاء بر امام صادق ع همين اعتراض را كرده و گفت (ما بال المرأة المسكينة الضّعيفة تأخذ سهما واحدا و يأخذ الرّجل سهمين) گفت چه شده است كه زن بيچاره فقير يك سهم به برد و مرد دو سهم به برد.

حضرت فرمود (إنّ المرأة ليس عليها جهاد و لا نفقة و لا معضلة و إنّما ذلك على الرّجال فلذلك جعل للمرأة سهما واحدا و للرّجال سهمين) يعنى زن جهاد بر او نيست و نفقه و مخارجى بگردن او تعلق نميگيرد و مصارف زن و فرزند ندارد و ديه قتل خطا بر مرد است نه بر زن پس عدالت اقتضا ميكند كه مرد دو سهم به برد و زن يك سهم و اين ايراد را عبد اللّه بن سنان كرده است و امام صادق عليه السلام همان جوابرا فرمود و قريب باو از محمد بن سنان از حضرت رضا عليه السلام و تمام كلام مفصلا در كتاب (كشف الغرور) ص ٢١١ از طبع دوم ذكر شده است و لا يخفى كه رسول اكرم چون نهايت طرفدارى زنانرا كرده كه مرد را دو سهم و زنرا يك سهم چه آنكه اگر ملاحظه مخارج و مصارف مردان بنمائيم بايستى مرد چهار سهم ببرد و زن يك سهم چه آنكه:

اولا نفقه زن بتمامها و كمالها بعهده مرد است بسا اگر مريض بشود آنمرد بيچاره و لو چند هزار تومان باشد بايستى خرج بكند و اگر مرد مريض بشود

ص: 290

زن چنين تكليفى ندارد و ثانيا آنمرد اگر اولاد داشته باشد ولو صد نفر باشد مصارف آنها را از هر كجا شده است بايد بدهد ملاحظه بنما به بين چقدر مصرف آنها ميشود.

و ثالثا دخترها را كه ميخواهد شوهر بدهد به بين تهيه جهيزيۀ آنها چقدر صعوبت دارد تماما بگردن مرد است و زن در اين بابت تكليفى ندارد.

و رابعا پسرها را كه ميخواهد زن بدهد پيداست كه چقدر محتاج بپول است كه پسرها از او راضى و خوشنود بشوند.

و خامسا اگر پدر يا مادر فقير دارد بايد نفقه آنها را هم بدهد و بر زن چيزى نيست.

و سادسا اگر پسرش را عيال داده است فقير است نفقه او را در صورت تمكن بايد بدهد.

و سابعا مهر عيال را هرچه در عقد قرار شد و لو صد هزار تومان بايد بدهد.

و ثامنا قتل خطائى رخ بدهد ديه بر مرد است زن مكلف نيست.

و تاسعا در صورت وجوب جهاد مرد مكلف است مصارف سفر جهاد را تهيه كند اين تكليف بر زنان نيست.

و عاشرا اگر ميهمانى بر مرد وارد بشود مخارج آنها بگردن مرد است.

و حادى عشر خانه و مسكن و اساس البيت را مرد بايد تهيه كند.

و ثانى عشر در عيد فطر تمام كسانيكه نان خوران مرداند و لو دويست نفر باشند فطريه آنها را مرد بايد بدهد زن مكلف نيست در اينصورت ميتوانيم بگوئيم زن دو مقابل بلكه سه مقابل ميبرد مثل اينكه مردى بميرد و يك پسر بيش ندارد بعد پسر مى ميرد تمام اموال بمادر تعلق ميگيرد زن گاهى نصف گاهى ثلث گاهى ربع گاهى ثمن مال را مى برد بعلاوه اطاعت او را بر فرزندانش واجب كرده است كه حقير كتابى بنام (قرة العين) فى حقوق الوالدين تاليف كردم طبع شده آنمقدار كه سفارش بر مادر شده است سه مقابل است نسبت به پدر.

ص: 291

جلال الممالك گويد:

گويند مرا چو زاد مادر پستان بدهن گرفتن آموخت

شبها بر گاهوارۀ من بيدار نشست و خفتن آموخت

لب خند نهاد بر لب من بر غنچه گل شكفتن آموخت

دستم بگرفت و پا بپا برد تا شيوه راه رفتن آموخت

يك حرف و دو حرف بر دهانم از لطف نهاد و گفتن آموخت

پس هستى من ز هستى اوست تا هستم و هست دارمش دوست

بيست و يكم تقدم زنها بر مردها كه خود عزت و سلطنتى است كه مختص زنها است يكى در غسل دادن زنيكه شوهر ندارد غساله زن مقدم است از محارم ذكور.

دوم مقدم است در مسئله شهادت بر بكارت دختران.

سوم شهادت بر حيض و نفاس و استحاضه و شناختن خون بكارت و حمل و عيوب زنان كه در اين مرحله شهادت مردان منشأ اثر نيست و شارع مقدس اسلام در اين موارد قول زنان را معتبر دانسته بالاخره قول آنها معتبر است (في كلّ ما لا يعرف إلاّ من قبلهنّ) .

بيست و دوم تساوى حقوق و حظوظ زن در اسلام كه در موارد بسيارى با مردان مساوى قرار داده و حق او را كما هو حقه عطا فرموده.

اولا: قوله تعالى فى سورة (الاحزاب) إِنَّ اَلْمُسْلِمِينَ وَ اَلْمُسْلِمٰاتِ وَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ وَ اَلْقٰانِتِينَ وَ اَلْقٰانِتٰاتِ وَ اَلصّٰادِقِينَ وَ اَلصّٰادِقٰاتِ وَ اَلصّٰابِرِينَ وَ اَلصّٰابِرٰاتِ وَ اَلْخٰاشِعِينَ وَ اَلْخٰاشِعٰاتِ وَ اَلْمُتَصَدِّقِينَ وَ اَلْمُتَصَدِّقٰاتِ وَ اَلصّٰائِمِينَ وَ اَلصّٰائِمٰاتِ وَ اَلْحٰافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ اَلْحٰافِظٰاتِ وَ اَلذّٰاكِرِينَ اَللّٰهَ كَثِيراً وَ اَلذّٰاكِرٰاتِ أَعَدَّ اَللّٰهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً) اين ده صفت است كه خداوند متعال حظ زن را مساوى با حظ مرد قرار داده بدون زياده و نقصان و فرموده زن مسلمه و مؤمنه و عبادت كننده و زنى كه راستى و درستى دارد و صاحب صبر و شكيبائى است و خاضع و خاشع است و تصدق كننده است و روزه دار و حفظ كنندۀ فرج خود و ذكركنندۀ بسيار خداوند متعال را حق تعالى مهيا كرده از براى آنها مغفرت خود را و از براى آنها قرار

ص: 292

داده است اجر عظيم كه بآن سعادت ابدى را نائل خواهند شد و در اين صفت زن و مرد كاملا برابر هستند.

و ثانيا همچنانكه فرزندان مكلفند اطاعت پدر بنمايند همچنين مكلفند اطاعت مادر بنمايند بلكه در اين باب اطاعت مادر بيشتر سفارش شده است كه تفصيل آنرا در كتاب قرة العين فى حقوق الوالدين كه طبع شده ذكر كرده ام.

و ثالثا مسئله قبول عبادت فرزندان است يعنى عبادت مستحبه ايشان از صوم و صلوة و حج و زيارت و مسافرت و غيرها بايستى برضايت پدر و مادر بوده باشد در اينجا پدر و مادر مساوى باشند و اذن احدهما كفايت نميكند در صحت بلكه بايد هر دو اذن بدهند.

و رابعا مسئله وجوب نفقه مادران بر فرزندان همچنانكه نفقه پدران بر فرزندان واجب است در صورت تمكن فرزندان و فقر والدين بلكه مراعات مادر اولى است.

و خامسا زن و مرد را خداوند متعال هر دو را از يك اصل شمرده بلا تفاوت چنانچه ميفرمايد (يٰا أَيُّهَا اَلنّٰاسُ اِتَّقُوا رَبَّكُمُ اَلَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وٰاحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْهٰا زَوْجَهٰا)

و سادسا خداوند متعال ميفرمايد (وَ لَهُنَّ مِثْلُ اَلَّذِي عَلَيْهِنَّ) يعنى براى زنان حقوقى مقرر شده كه شوهر از عهدۀ او بايد بيرون بيايد و آنچه از زنان گرفته شده بجهت مصالحى در مقابل بآنها حقوق داده شده و بر مردان واجب شده كه از عهدۀ آنها برآيند كما عرفت آنفا.

و سابعا اشتراك زنان با مردان در تحصيل علم معرفة اللّه و العبادات كه مانند مردان مستقل اند و تحصيل علم اصول و فروع بر آنها واجب است حتى آنكه شوهر حق منع ندارد و زن بدون رخصت شوهر ميتواند بتحصيل آن پردازد و شرع مقدس اسلام على صادعه السلام زن را از فضائل علم و مثوبات و طاعات و قربات محروم نساخته

(و طلب العلم فريضة على كلّ مسلم و مسلمة ، سروده و در قرآن اعلان فرموده (مٰا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّٰ لِيَعْبُدُونِ) و زن عالمه بر مرد غير عالم تفضيل دارد چنانچه ميفرمايد (هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْلَمُونَ) و زن متقيه بر مرد غير متقى تفضيل دارد چنانچه بيان شد.

ص: 293

و ثامنا مسئله استقلال تامه زن است بر اموال خود مثل رجال

و تاسعا مسئله شركتش با رجال در مطلق و تملكات حتى فى حيازة المباحات و الاجارات و الانتفاع بمنافعها و مشاغلها

و عاشرا سلطنتش بر نفس خود مثل رجال حتى در باب نكاح و عدم تابعيتش از براى اولاد و شوهر با اجازت نيست بلكه بالنسبه الى الاب و الاخ و الخال و العم فضلا عن غيرهم كه كسى ولايت بر او ندارد

و حادى عشر مساواتش با رجال در حسن احسان و حسن معاشرت و انتفاع از صدقات و اخماس و زكوة و وقوف و وصايا و بريات و وكالت و وصايت و امامت جماعت براى زنان دون مردان و تعليم و ارشاديكه منافى با حجاب نباشد قرار داده شده است حتى آنكه در مورد شقاق بين زوجين نصب حكم را از طرفين دون الزوج فقط معين فرموده و در اين سوره رعايت تامه از زوجه شده

و ثانى عشر نائل شدن او است مثل مردان بمثوبات اخرويه و ساكن شدن او در جنات تجرى من تحتها الانهار كه در اين قسمت زنان با مردان تساوى دارند چنانچه در قرآن ميفرمايد (وَعَدَ اَللّٰهُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ جَنّٰاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ خٰالِدِينَ فِيهٰا الخ و مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثىٰ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيٰاةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ) يعنى وعده داد خداوند مردان مومن و زنان مومنه را بهشت جاويدان كه نهرها از زير قصرهاى او جريان دارد كه هميشه در بهشت متنعم باشند و هركس از زنان و مردان كه عمل صالح بنمايند پس زنده ميگردانيم او را بيك زندگى با شرافت طبيعى و او را جزاى نيكو ميدهيم البته بسبب اعمال حسنه ايكه از او صادر شده است در دار دنيا پس زن و مرد در اين حظوظ مساوى باشند

و نيز فرموده (وَ مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثىٰ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولٰئِكَ يَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ) الى غير ذلك كه جمع و تفسير آن آيات كتابى عليحده ميخواهد و بهمين مقدار چنانكه اشاره كرديم مشت نمونه خروار است قناعت كرديم و از همين مختصر چند فائده بدست آمد يكى شهامت و عظمت دين اسلام كه چگونه مراعات طرفين و اعطاء

ص: 294

حق جانبين از مرد و زن فرموده آنهم بنحو اوفى و اتم

و ديگر عارى بودن مذاهب غير اسلام از تمدن و عدالت بلكه سر تا پا خرافات و جزافات و ظلم و جور و حيف و ميل و شهوت پرستى است

و ديگر واضح شدن بهتان بعض مبلغين نصارى كه بساحت قدس اسلام نسبت ميدهند كه مرأة در نظر اسلامى محروم از بهشت است در آخرت از براى او نصيبى نخواهد بود و فضاعت و شناعت اين تهمت بدرجه رسيد كه جملۀ از نصارى در مقام توبيخ قائل اين قول برآمده چنانچه در كتاب (روح التمدن) گويد (جورج سال) و (فوليتر) كه هر دو از اعاظم نصارى هستند گفتند چگونه بشارع بزرگى مثل محمد ص اين نسبت ميتوان داد با اينكه دربارۀ نساء بسيار سفارش نموده

و اما تاخر زنان از مردان

در بيست و يك امر است كه تفصيل آنرا در (كشف الغرور) مفصلا شرح داده ام از ص ٢١٣ طبع دوم در اينجا ختم كلام را بقصيدۀ پروين اعتصامى مينمايم اگرچه در جلد 4 همين كتاب در ترجمه ايشان پارۀ از اين اشعار ذكر شده است

در آن سراى كه زن نيست انس شفقت نيست در آن وجود كه دل مرده است مرده روان

بهيچ مبحث و ديباچه قضا ننوشت براى مرد كمال و براى زن نقصان

زن از نخست بود ركن خانه هستى كه ساخت خانه بى پى و بيت بى بنيان

زن از براى متاعب نميگداخت چه شمع نميشناخت كس اين راه تيره را پايان

چه مهر گرچه نميتافت زن بكوه وجود نداشت گوهرى عشق گوهر اندر كان

فرشته بود زن آن ساعتيكه چهره نمود فرشته بين كه بر او طعنه ميزند شيطان

اگر فلاطن و سقراط بوده اند بزرگ بزرگ بود پرستار خوردى ايشان

بگاهوارۀ مادر بكودكى بس خفت سپس بمكتب حكمت حكيم شد لقمان

چه پهلوان و چه زاهد چه سالك و چه فقيه بدند يكسره شاگرد اين دبيرستان

حديث مهر كجا خواند طفل بى مادر نظام امن كجا يافت ملك بى سلطان

ص: 295

وظيفه زن و مرد ايحكيم دانى چيست يكى است كشتى و آن ديگرى است كشتى بان

چه ناخداست خردمند كشتيش محكم ديگر چه باك ز امواج ورطۀ طوفان

بروز حادثه اندر يم حوادث دهر اميد سعى و عملها است هم از اين و از آن

هميشه دختر امروز مادر فرداست ز مادر است ميسر بزرگى پسران

اگر رفوى زنان نكو نبود نه داشت بجز گسيختگى جامه نكو مردان

زن نكوى نه بانوى خانه تنها است طبيب هست و پرستار و شحنه و دربان

چه زن چه مرد كسى شد بزرگ و كام رواى كه داشت ميوه اى از علم در دامان

زنيكه گوهر تعليم و تربيت نخريد فروخت گوهر عمر عزيز را ارزان

چه آفتاب پديدار شد اگر يك چند نهفته بود هنر در زنان دانشمند

هنر خليفۀ فرزند باشد انسانرا همى ببايد كز زن بزايد اين فرزند

زنان مشابه روحند نوع مردان جسم ز جان روشن باشد همى تن فرزند

اى آنكه طعنه زنى بر كمال و فضل زنان بمال ديده كه جهلت بسر خمار افكند

يكى است ناخن و چنگال شير ماده و نر يكى است لعل بدخشان بتاج گردن بند

مگر نه حضرت صديقه دخت پيغمبر فكند بالش رفعت فراز چرخ بلند

مگر نه مريم با نفس خود مجاهده كرد سپس مر او را با روح قدس شدى پيوند

مگر نه آسيه شد با خشوع بى همتا مگر نه رابعه بود در خضوع بى مانند

زنان فراخور مدحند و لايق تمجيد كه امهات كمالند و مستحق پسند

خداشناس و نصيحت پذير و شوى پرست خدا از ايشان خوشنود و بندگان خورسند

نه هركه مقنعه بر سر فكند شد بانو نه هرچه شيرين باشد بود چه شكر و قند

تمام شد خاتمه كتاب بتاييد خداوند وهاب در بهمن ماه سال ١٣4٧ مطابق ذى قعده ١٣٨٨ قمرى هجرى و الحمد للّه رب العالمين و صلى اللّه على سيد الانبياء و المرسلين و على اهل بيته الطاهرين اين جلد ششم رياحين الشريعه بقلم احقر العباد ذبيح اللّه محلاتى تجاوز اللّه عن سيئاته فى الحاضر و الاتى

پايان

ص: 296

مؤلف احقر گويد چون:

افتتاح اين كتاب رياحين الشريعه بنام نامى و اسم گرامى سيدۀ نساء فاطمه زهرا سلام اللّه عليها بود اختتام او را هم بمصداق ختامه مسك بذكر مختصرى از مناقب او خاتمه بدهيم.

اثر طبع دكتر قاسم رسا

اشاره

طبع دارد ميل گلزارى كه بوى گلشنش

نامه را بخشد طراوت خامه را شيوا كند

وه چه بستانى كه پوشد ديده از حور و بهشت

هركه در گلزار (زهرا) مأمن و مأوى كند

بوئى از گلهاى آن بستان اگر آرد نسيم

زنده هر دم مردگانرا چون دم عيسى كند

بر فلك بنگر كه همچون روشنان آسمان

زهره كسب روشنى از زهرۀ زهرا كند

فاطمه دخت محمد ص آنكه نور عارضش

خير چشم اختران گنبد مينا كند

آفتاب برج عصمت گوهر درج عفاف

انكه توصيف كمالش ايزد دانا كند

چون بگفتار آيد آن سرچشمۀ فضل و كمال

چرخ گيرد خامه تا گفتار او انشا كند

ص: 297

بندگى در درگه آن گوهر والا كند

مريم پاكيزه دامن بين كه تحصيل عفاف

در حريم عصمت صديقه كبرى كند

گر غبار دامنش بر دل نشيند ذره اى

چشم نابيناى دلرا روشن و بينا كند

بر سر گردون اعلى پا نهد از برترى

همسرى چون با على عالى اعلى كند

سايه آن سرو رحمت گرفتد بر سر مرا

كى ديگر دل آرزوى سايۀ طوبى كند

الخ

و له ايضا

ز سراپرده عصمت گوهرى پيدا شد كه جهان روشن از آن گوهر بى همتا شد

خرما طرفه نسيمى كه ز انفاس خوشش دامن خاك طرب خيز و طرب افزا شد

آفتابى ز شبستان رسالت بدميد كه چو خورشيد جهان گير و جهان آرا شد

در رحمت بگشودند و سراپاى وجود روشن از نور رخ فاطمه زهرا شد

گلشن عفت از او رونق آرايش يافت پايه عصمت از او محكم و پا بر جا شد

زهرۀ برج حيا شمسه ايوان عفاف كه ز انوار رخش چشم جهان بينا شد

مژده كاندر شب ميلاد بتول عذراء بر رخ خلق در لطف و عنايت وا شد

پرده چون حق ز جمال ملكوتيش گرفت مريم پرده نشين بر رخ او شيدا شد

خامه چون خواست ستايد گهر پاكش را محو چون قطرۀ ناچيز در آن دريا شد

در قيامت نكشد منت طوبى و بهشت هر كه در سايه آن سرو سهى بالا شد

طبع خاموش رسا باز چه مرغان چمن از پى تهنيت مقدم گل گويا شد

ص: 298

اثر طبع صغير اصفهانى

علت غائى بر كون و مكان دانى كيست سبب خلقت پيدا و نهان دانى كيست

جان پنهان شده در جسم جهان دانى كيست نقطه دائره رفعت و شأن دانى كيست

فاطمه مظهر اجلال خدا جل جلال

فاطمه عصمت كل كنز خفى ازلى فاطمه مظهرى از حق بخفى بجلى

فاطمه روح نبى همسر و همتاى ولى فاطمه عاليه گر او نبدى زوج على

فرد و بى مثل بدانگونه كه حى متعال

كاف و نون كافش كاف كرم فاطمه بود نون او حرف نخست از نعم فاطمه بود

نفخه روح دميدن ز دم فاطمه بود گل آدم ز تراب قدم فاطمه بود

ورنه آدم شدنش تا بابد بود محال

طاير وهم چه از منظر عنقا گذرد به يكى پر زدن از گنبد خضرا گذرد

كى بكاخ شرف زهرۀ زهرا گذرد گرچه جبريل اگر خواست از آنجا گذرد

همچه پروانه ز او پاك بسوزد پر بال

اى ترا آسيه و مريم و هاجر حوا خادمه از پى كسب شرف و شأن سزا

در مديح تو همى بس بود اى سر خدا كابتدا نام تو حق برد ز اصحاب كسا

از خداوند ملائك چه نمودند سئوال

خواندن واجب از خود نبود امكانم يعنى اين كفر بود بنده خدايت خوانم

كافرم من ز خدا بنده جدايت دانم چه توان گفت كه در وصف تو من حيرانم

ايخدا را نظر و جلوۀ و مرآت جمال

با چنين شأن و شرف اى شده مات تو عقول قصد آزار تو كردند چرا قوم جهول

و ان سفارش كه بحق تو همى كرد رسول رفتشان سر بسر از ياد نمودند قبول

بهر خود قهر خدا خشم نبى سوء مآل

خوب گشته اند پس از مرگ پدر دلجويت بر زدند امت دون سيلى كين بر رويت

ص: 299

بشكسته اند گه از تخته در پهلويت زان تطاول كه چراخست عدو بازويت

چون دهم شرح كه دلخون بود و ناطقه لال

بر در خانه ات ايخاك درت عرش علا آه كافروخت عدو آتشى آنسان بملا

كه نهانى شررش رفت سوى كرب و بلا سوخت خرگاه شه تشنه لب اهل ولا

ساخت سرگشته صحرا ز شه دين اطفال

الابيات

اثر طبع شيخ محمد فقيهى

يا فاطمة الزاكيه اى عصمت كبرى ام النقباء النجباء زهرۀ زهراء

از باغ نبوت ثمرى درۀ بيضاء در بحر ولايت گهرى لؤلؤ لالا

در وصف تو مستغنيم از ذكر دلائل

نور تو چه بر گلشن توحيد علم زد توصيف ترا كاتب قدرت ز كرم زد

بر جنس زنان همه آفاق قلم زد مبهوت شده فهم بشر سر بعدم زد

زان حسن خدا داد و از آن شكل و شمائل

انسيۀ حوراء لقب اى نيرة اللّه زد پرتو حسنت بجهان خيمه و خرگاه

از نور رخت ضوء گرفته خور و هم ماه جبريل و سرافيل شدند خادم درگاه

بر درگه تو جمله ملايك همه سائل

اى انكه نبى گفته ترا روحك روحى اى كوثر رضوان بابى انت و امى

از شأن تو بس فاطمة جسمك جسمى با خواجه كونين ز يك روح دو جسمى

دو جسم بيك جسمى بى حاجب و حائل

بانوى جهان عاليۀ بحر كرامت تاج صفى اللّه صدف درج امامت

هم شبه پيمبر بسخن وز قد و قامت حق سكه زده شافعه حشر بنامت

اى طيبه مدح تو نگنجد بر سائل

چون نور تو در كنگره عرش اديم است زان مادر گيتى ابد الدهر عقيم است

ص: 300

نه زاد و نه زايد چه تو اين فكر عقيم است سرو تو چه طوبى رخ تو خلد نعيم است

افهام بشر را چه رسد درك مسائل

اى دخت نبى كفو على والى والا از نور تو شد خلقت افلاك معلا

آدم ز تو شد بو البشر و يافت تولا حوا ز تو شد مفتخر و كرد تجلا

ارواح رسولان همه بر مهر تو مائل

زد شعشعه چون نور تو بر فرش زبر جد باليد بخود كاخ زمين دخت محمد

باشى به سپهر نهمين سر زده مسند زد خيمه رفعت بزمين دوحه احمد

گرديد زمين قبۀ حاجات قبائل

ديرى است كه در مدحت آن جان يله كردم فارغ شدم از مأمن و دل يكدله كردم

چون طوق سگان گردن خود سلسله كردم از بهر شفاعت طمعى بر صله كردم

جز ران ملخ شيخ ندارد بوسائل

اقول جل مقام فاطمة (ع) عن وصف الواصفين و ان يقاس بها احد من العالمين لانها كلمة العليا و التيمة البيضاء و الواحدانية الكبرى و حجاب اللّه الاعظم الاعلى و صلى اللّه عليها و على ابيها و بعلها و بنيها بحمد اللّه و المنة پايان يافت آنچه دل خواست ذلك فضل اللّه يعطيه من يشاء.

در خردادماه سال ١٣4٩ شمسى مطابق ١٣٩٠ قمرى هجرى در ماه جمادى الثانى المؤلف ذبيح اللّه محلاتى

ص: 301

فهرست مندرجات كتاب

اشاره

١٣4 آرام جان بيگم

١٣5 آمنه زوجه ابن دمنية

١٩٠ آمنة الرملية

١٣5 ابنة غيلان

١٣6 ادهم باشى مسمات بقدسيه بيكم

١٣٧ ارجمند بانو بيكم

١56 ارحوان آزاد كرده القائم باللّه

١٣٧ اسماء بنت عبد اللّه

١٣٨ اسماء بنت محمد صصرى

١٩١ اسماء بنت ابى بكر زوجه زبير

١٩٢ اسماء بنت رويم

١٣٩ اسماء العامريه

١٧5 امرأة عجيبه

٨6 امراة مكاره

٩ امراة عربية

١١ امراة اعرابية صاحب فراست

»» چند حكايت در فراست

١٩ امراة نباشه

65 ام احمد از اصحاب حضرت جواد

4٣ ام البنين الامويه

44 ام جعفر برمكى عباده

65 ام جعفر دختر محمد بن جعفر

١٣٩ ام جعفر لا نصاريه

45 ام جميله بصريه

54 ام جميل دختر مجال بن عبد الله

46 ام خالد نميريه

١٩4 ام خالد

46 ام خارجه زوجه زيد بن ثابت

4٧ ام الخيار زوجه ابو نحم شاعر

4٨ ام ذريح عبديه

4٨ ام سعيد بنت عصام حميرى

4٩ ام سليم بيگم شيرازيه

4٩ ام سليم صحابيه

4٩ ام عاصم مادر عمر بن عبد العزيز

١4٠ ام عاصم زوجه عبد العزيز

4٩ ام عبد الله دختر قاضى شمس الدين

5٠ ام عقبه شاعره

5١ ام العلا اندلسيه

5٢ ام على ارمناريه

66 ام قيس صحابيه

١4٠ ام كحه

١٩٣ امامة المريديه

١٩٣ امامه دختر ذى الاصبع

5٢ ام كلثوم خواهر عمر بن عبدود

5٣ ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط

١٩٧ اميمه ام تابط شرا

5٨ ام محمد دختر تاج الدين يحيى

١٩٨ اميمه دختر حلف بن اسعد

5٨ ام ندبه زوجه بدر الدين حذيفه

١4١ ام النساء دختر عبد المومن

ص: 302

6١ ام هارون زاهده

١٩٨ ام هارون عابده

١4١ ام هاشم قاتل مروان بن حكم

١4٣ ام هاشم دختر حارثه انصارى

66 ام هشام انصاريه

5٩ ام الهناء اندلسى

١4٣ ام الهيثم المنقرى

حرف البا

١٩ بانوئيكه عمر را ملزم كرد

٣١ بانوى مستجاب الدعوه

٣٢ بانوئيكه نماز خود را قطع نكرد

٧٨ بانوئيكه دو سال در جزيره تنها بسر برد

٨٣ بانوئيكه حضرت رضا ع دخترش را باو رد كرد

٨5 بانوئيكه مامون عباسى را فريب داد

٨6 بانوى زاهده عابده لها قصة غريبه

١٠6 حكاية غرفة الاحزان

١٣٠ بانوئيكه بر سر قبر شوهر گريان بود

١٧١ بانوى مدبرۀ بصريه

١٨٠ بانوئيكه از فراق شوهر خود جان سپرد

٩ پوران دخت

١44 بريرۀ صحابيه

١45 بزم عالم زوجه سلطان محمود خان

١45 بليغه شيرازيه

١46 بهية البكريه

١٧4 بنت شاعره

١٩٩ بديعه دختر سيد سراج الدين رفاعى

١٩٩ بر قاجاريه علاء الدين بصرى

حرف التاء

١46 تقية الارمنازيه

حرف الثاء

66 ثويبه آزاد كردۀ ابو لهب

١4٨ ثبية زوجه ابو حذيفه

٢٠٠ ثبية دختر ضحاك بن خليفه

٢٠٠ ثبية دختر مرداس بن قحفان

حرف الجيم

١٢٩ جاريه دختر سليمان بن عبد الملك

١5٧ جاريۀ رومية

١٢١ سه جاريه

١٨١ جاريۀ هارون

65 جوهره بغداديه

١٨١ جاريه ديگر هارون

١٨٢ جاريه جعفر بن يحيى برمكى

١٨٢ جاريه ايكه بعمر شكايت كرد

٢٠١ جهان مادر سلطان شمس الدين دهلى

حرف الحاء

١١٩ حبابه مدنيه

١4٨ حبيبه دختر عبد الرحمن مقدسى

١4٩ حكيمه دمشقيه

٢٠٢ حبيبه دختر مالك بن بدر

٢٠٢ حسانة النميريه

٢٠٣ حفصه دختر حمدون

٢٠4 حفصه دختر حجاج الركونيه

حرف الخاء المعجمه

٣٨ خديجه سلطان دختر مهر على

64 خديجه دختر موسى بن عبد الله

ص: 303

64 خديجه دختر حسين بن على بن عبد العزيز

٢٠4 خديجه دختر سلطان جلال الدين

6٧ خوله دختر ثامر انصارى

١4٩ خازن الدوله زوجه فتحعلى شاه

١5٠ خيزران مادر هارون الرشيد

١65 خيزران زوجه مهدى عباسى

١٧٩ خواهر احمد المريسى

٢٠5 خزانه دختر خالد بن جعفر

حرف الدال المهمله

5 دارميه حجونيه

١6 دختر اسفراينى

64 دختر خدا ويردى

64 دختر دهين اللوز

64 دختر محمد بن محمود ربعى

٧5 دختر پادشاه اندلس

١٢٧ دختر عباد بن اسلم

١٧٣ دختر زيد بن ابى الفوارس

١٧٧ دختريكه قاتل پدر را شناخت و تقاص كرد

١٨٨ دختر خالد بن سنان پيغمبر

١٨٩ دختر ابو شيكر

١١٩ دختر القائم بالله

6٨ دوشيزه ايكه بحوادث ناگهانى تصادف كرد

٧١ دوشيزه ديگر شبيه آن

٧٢ دوشيزه ديگر همانند آن

١5٠ دنيا جاريه ابو عينه

٢6٩ دختر شاه شجاع

حرف الذال معجمه

١٩٠ ذافره دختر ربيع انصارى

٢6٨ ذكر هفت علويه كه در مجلدات قبل ذكر شد

حرف راء مهمله

4٨ دختر كعب بن سعد ريطه

6٧ ربيع انصاريه

١٢4 ريا دختر غطريف

١54 رضيه سلطان دختر ايلتمش

١5٢ رميكه جاريه امير اشبيلية

٢٠5 رضيه ملكه دهلى

٢٠6 ريطه دختر عاصم بن عامر

١5١ رقيه دختر ابى صيفى

حرف زاء معجمه

٢٠٧ زمرد دختر ابرق زوجه اثير الدين

٢٠٧ زمرد مادر الناصر لدين الله

٢٠6 زبيده دختر اسعد بن اسماعيل

٢٠٠ زائرۀ اصفهانيه

٢٠٧ زهرا آزاد كرده امير المؤمنين عليه السلام

٢5 زوجه عابد

٢٧ زوجه پسر لقمان

٢٧ زوجه حاجب حجاج

١٧٨ زوجه قاضى لوشه

١٨4 زوجه ابو الاسود دئلى

١٨6 زوجه تاجر بصراوى

٢٩ زنيكه مجوسى را ختنه كرد

١١٣ زنيكه مرديرا بتوسط صندوق بخانه آورد

١١4 زنيكه چادر بر سر معشوقه خود كرد

١١5 زنيكه ريش شوهر خود را نوره گرفت

١١6 زنيكه خود را بمرض صرع ميزد

١١٧ زنيكه شوهر خود را از حبس

ص: 304

خلاص كرد

٣٧ زينب فوازه

64 زينب دختر ابو البركات

١٢٨ زينب خواهر حجاج

١٨٩ زينب دختر ابو القاسم نيشابورى

٢٠٩ زينب محدثه دختر احمد

٢٠٩ زينب دختر كمال الدين

٢١٠ زينب زوجه شريح قاضى

٢١١ زينب زوجه ناصر الدين قرفى

٢١٢ زينب بنت شعرى

٢٠٧ زيبائى شاعره معاصر جامى

٢٠٨ زيب النساء شاعره

٢٠٨ زين الدار دختر على بن يحيى

٢٠٩ زين العرب دختر تاج الدين

٢١٢ زيور شاعره شيرين گفتار

حرف السين

١١٨ سلامة القس

١٧6 سيره دختر لبيد بن ربيعة العامرى

٢١١ ساره دختر ربعى

٢١٣ ساره دختر عبد الرحمن مقدسى

٢١٣ ساره دختر تقى الدين سبكى

٢١٣ سبيعه از اولاد ابى بكره

٢١4 ست الادب دختر مظفر البرنى

٢١4 سرو جان خانم

٢١5 سلامه دايه ابراهيم بن النبى (ص)

٢١6 سلطان دختر محمود ميرزا

٢١6 سلمى بغداديه شاعره

٢١٧ سلمى يمانيه جاريه ابو عباده

٢١٨ تبصرة ادبيه

٢٢١ ست الكرام دختر سيف الدين

٢٢١ ست الملك

حرف الشين

٢٢٣ شادن

٢٢٣ شجرة الدر

٢٢4 شريفه دلاور

٢٢4 شهباز دنبلى

٢٢5 شيماء دختر حليمه سعديه

٢5٣ شاه جهان

٢5٩ شهره دختر مسكه دختر فضه خادمه

حرف الصاد

٢٢5 صاحبه شاعره

٢٢6 صبيحه اندلسية

٢٢6 صفيه دختر افتخار المدرسين

٢٢6 صفيه الباهليه شاعره

حرف الضاد

٢٢٧ ضباعه دختر حارث انصارى

حرف الطاء

٢٢4 طاوس خانم زوجه فتحعلى شاه

٢٣5 طبقه جارية عربيه

٢٣٧ طيبه دختر سوم فتحعلى شاه

حرف العين

١٣١ عايشه دختر طلحة بن عبيد الله

٢٣٧ عايشه عابده نبويه

٢٣٧ عايشه الباعونيه

٢٣٩ عايشه سمرقنديه

٢4٠ عايشه القرطبيه شاعره

٢4٠ عايشه غرناطية

٢4٢ عايشه بنت المعتصم

٢44 عباده مادر جعفر برمكى

٢4٧ عصمت شاعره

ص: 305

٢4٨ عصمت بيگم دختر سيف الملوك ميرزا

٢4٨ عصمتى شاعره

٢4٨ عفت زوجه حسنعلى ميرزا

٢4٩ عفت سمرقنديه

4١ عفت دختر حاج سيد محمد رضاى هاشمى

٢٣٩ عفرا دختر محاصر بن مالك

٢٣٢ عقيله دختر ابى النجار

٢٣٢ عمره زوجه مختار ابن ابى عبيده

٢4٩ عفرا دختر عبيد بن ثعلبه

٢4٩ عليه دختر مهدى خليفه عباسى

٢5٠ عنان جاريه ابراهيم ناطقى

١٣٢ عزه دختر جميل ضميريه

حرف غين معجمه

١٨٠ غنيه اعرابيه

حرف الفاء

٢5٢ فارعه دختر ابى الصلت

44 فاطمه محدثه

١5٣ فاطمه دختر شيخ الانام المقرى

١54 فاطمه دختر عبد الملك بن مروان

١54 فاطمه دختر قاسم بن جعفر

١55 فاطمه دختره حمزه سيد الشهدا

١56 فضه عابده

١4٢ ملا فضه دختر شيخ احمد بلاغى

١6٨ فاطمه دختر محمد حسين بن قحطبه

١٨6 فاطمه سلطان فراهانى

١٩٠ فخر النسا شهده

٢5٣ فاطمه دختر شيخ سليمان دمشقى

٢5٣ فاطمه دختر خشاب

٢54 فاطمه عليه

٢54 فاطمه دختر امير اسعد خليل

٢55 فضل الشاعره

٢55 فيروزه خاوند

حرف القاف

٣٧ قدس ايران

١5٨ قطر الندى دختر ابو الجيش

١5٩ قمر از بانوان قاجاريه

١5٩ قمر جاريه بغداديه

حرف الكاف و اللام

١6٠ كلثوم دختر قاسم بن محمد بن امام صادق (ع)

٢56 لبانه دختر ربطه

55 ليلاى عامريه

56 دفع توهم باينكه اين قصه افسانه است

5٧ ليلاى اخيلية

حرف الميم

٨ ميسون بنت بجدل

١٠6 ماريه ذات قرطين

«ماه ملك خاتون دختر سلطان- سنجر

١6١ ماه پيكر زوجه سلطان احمد خان

«متمنية مدينه

١6٣ مزنه دختر مروان حمار

١٧١ ملكه دختر اشرف المقدسى

٢٢٠ مادر مجد الدوله ديلمى

٢5٧ مريم مكاريوس

٢5٨ مريم دختر يعقوب

٢6٠ مسكه جاريه الناصر محمد

«مريم نحاس دختر نصر اللّه

ص: 306

حرف النون و الواو

6٧ نضرة الازديه از اصحاب- امير المؤمنين (ع)

١4٣ نجمة المدينه

١٧4 نثيله دختر خباب

١٧5 نهديه از بنى نهد

٢6١ نعمى جاريه ظريف بن نعيم

٢6٩ ولاده دختر المستكفى

حرف الهاء و الياء

٣٣ هند دختر نعمان

٣5 هند دختر ملك حيره

4٠ هاشميۀ اصفهانيه

١٧5 هاله دختر وهب بن عبد مناف

«هاله خواهر ام المؤمنين خديجه

٢6٣ هند دختر زيد بن مخرمه

٢64 هند دختر كعب بن عمر

٢66 هنيئه دختر اوس بن حارثه

اين جمله دويست و شصت و هفت ترجمه از مشاهير زنان شيعه و سنى است كه خاتمه مجلدات رياحين الشريعه قرار داديم تذكرة لى و تبصرة لغيرى

خاتمة الكتاب

در عزت زن در اسلام

٢٧4 موقع زن در نزد يونان قديم

٢٧5 موقع زن در نزد كلدانى

«موقع زن نزد اعراب جاهليت

٢٧٧ موقع زن در نظر اهالى چين

٢٧٨ موقع در نزد هنود

٢٧٩ موقع زن در نزد يهود و در شريعت مانى و يونيها و روميها و ايرانى قديم

٢٨٠ موقع زن در نزد آشوريها و افريقا و چنگيزيان و متجددين قرن اخير

٢٨١ موقع زن در دين مقدس اسلام

٢٨٩ جواب اعتراض بر ارث بردن زن كه چرا نصف مرد ميبرد

٢٩6 اشعار دكتر قاسم رسا دربارۀ حضرت فاطمه زهرا (ع)

٢٩٨ ايضا از صغير اصفهانى

٢٩٩ ايضا از شيخ محمد فقيهى

٣٠١ فهرست مندرجات كتاب

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109