فاطمه واژه بی خاتمه

مشخصات کتاب

سرشناسه : رنجبر، محمدرضا، ۱۳۴۵ -
عنوان و نام پدیدآور : فاطمه واژه بی خاتمه مولف محمدرضا رنجبر.
مشخصات نشر : [قم : نشر دارالصادقین ۱۳۷۶.
مشخصات ظاهری : ۲۲۵ ص.
شابک : ۷۲۰۰ریال 964-6240-18-6
وضعیت فهرست نویسی : برون سپاری
یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس
موضوع : فاطمه زهرا (س)، ۸؟ قبل از هجرت - ۱۱ق
موضوع : نثر فارسی--قرن ۱۴
رده بندی کنگره : PIR۸۰۷۵ /ن۲۶ ف۲ ۱۳۷۶
رده بندی دیویی : ۸فا۸/۸۶۲
شماره کتابشناسی ملی : م‌۷۷-۱۹۰۹۰

پیشگفتار

یا...!
معذورم بدار!
اگرت نامی به میان آمد،
به، «ضرورت» بود،
ورنه، اینقدرم عقل و کفایت باشد،
که نامت را،
همچو منی،
نباید برد!
فسوسا و صد دریغ

[ صفحه 9]

این «مُرکب» ها که «مَرکب» معانی شده‌اند، همه، از «فاطمه» می‌گویند، آن یک «گل» سرخ!
که شمیمش آکنده داشت جان و جهان را، و عصر و مصر ما را،
سلامش باد روزی که بیامد، و روزی که برفت!
و نیز بر همگانی که ره پویند راهش را،
و چه بسیارند!
و از آن بسیار آن پر فروغ «مادر» است،
که همچنان می‌تابد بر دلبند فرزند ماهوار خویش،
و براستی که جوادش «ماهواره» ای است،
و بایدش «بالا» برد!
ماهواره‌ی «خدای»،
یعنی کتابش،
آری، «قرآن» را می‌گویمی.
و می‌تواند چه «تهاجم» ها که بدارد، «فرهنگ» فرنگ را،
اگرش دریابند!
باری،
این نوشته‌ام را هدیت می‌دارم به مادرش؛ سرکار، خانم فروغی،
که بس سرافراز است،
آنهم به پاس تعلیم ادب و کرامت مر فرزند خویش را.
و نیز اخلاص، صفا، و مردم اندیشی خویش،
و از یاد نبردنش بی‌بضاعت مردمان را!
نصرت حق ناصرش!

[ صفحه 11]

گل!

دید،
و در خشت خام!
ای تو!
تو که با منی!
بی تعارفت گویم:
نه «من»،
و نه «تو»،
در «آینه»،
آری،

[ صفحه 12]

در آینه «حتی»،
نتوانستیم دید!
اما او بدید!
و چه خوب!
خوبتر از این، آیا؟!
آیا نه چونان «گل» است؟!
«فاطمه» را می‌گویمی،
آنسان که پدر می‌دیدش،
همان پیرش، و پیامبرش؟! [1] .
اگر نیست،
پس چرا بشکست؟!
و چه «راحت»!
اگر نیست،
پس چرا پرپر؟!
و چه زود!
اگر نیست،
پس چرا به دامان نشست، «آتش» را؟!
و اگر نمی‌نشست،
این دل من،
آن دل تو،
که بس عفن بارند،

[ صفحه 13]

با کدامین «عطر»،
عطرآگین توانند شد؟!
جانان من!
گل تا به آتش ننشیند،
عطر نخواهد شدن،
و تا نشود،
آن «بقاء» را،
و «بهاء» را،
چگونه‌اش ارزانی بدارند؟!
فاش می‌گویم،
و از گفته خود دلشادم، که:
اگر نبود «عطر» فاطمه،
نبود،
«عالم» را می‌گویم،
جز یکی «گنداب»،
و نیز «آدم»!
و اگر،
عطر فاطمه می‌بارید،
بر سر و روی دل‌ها، همه،
همین تعفن باقی نیز، باقی نبود!
و نیز گفته‌ات باشم:
شستشویی باید،

[ صفحه 14]

که در پی‌اش «عطر» ها چه به کار آید!
ورنه،
به چه کار آید؟!
تذکاری چند:
1- آنچه می‌آید یک سخن است،
اما با دو روی،
یک رویه‌اش «تاریخ»،
و آن دیگر «اعتقاد»،
و نیز در دو قالب،
یکی «داستان»،
و آن دیگر «تمثیل».
و هم با صبغه‌ای «ادبی» [2] .
2- داستان است،
و آن نیز فضال «فرض» و «خیال»،
که خود نیز جهانی است بی هیچ «باید»، و یا «مانع»، و نیز همین بود راز آنکه بتوانستمی حافظ را در همان عهد بیافرینم،
و او نیز دوانش را،
تا مکتبخانه‌های آن روز را کتاب تعلیم باشد،

[ صفحه 15]

و مکتب نشینان را نیز درس آموز!
و قهرمان نخست این داستان نیز در زمره‌ی آنان!
3- قهرمان دیگر این داستان با نام «اسماء» است،
در نقش «کنیز»،
کنیز والا دخت پیامبر مکرم- ص-،
آری،
هم نام با «کنیز» آن حضرت که وی نیز به همین نام بوده است.
و در خاتمت نیز همت، و حمایات وافر عزیز مکرم جناب حجه الاسلام و المسلمین سید محمد جواد هاشمی را همچنان سپاس می‌گذارم.
«محمدرضا رنجبر»

[ صفحه 17]

نروی از یادم

بابا!
بابا!
آن «دیوار»،
همانکه «چشم» هات، به آن است،
و دوخته‌ای بر آن،
چه «کوتاه» است!
چرا؟!
آه!
دخترکم!

[ صفحه 18]

«به فلک بر شده دیوار بدین کوتاهی»
بابا!
از این هم، «کوتاهتر»،
«دیوار» ی،
هست؟!
نه...!
نه...!
نیست، دخترم!
یعنی، نبود!
نبود؟!
بابا!
می‌گریی؟!
از چه؟!
گریه نکن بابا!
دخترکم!
پاک کن!
چهره بابا به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم
بکند بنیادم!
بابا!
چرا؟!
چرا گریه؟!

[ صفحه 19]

دختر بابا!
چه کنم!
گر نکنم ناله و فریاد و فغان!
آخر، چرا؟!
«چند پوشیده بماند سخن پنهانی»
بابا! مرا بازگوی!
دخترم!
دلم،
«خون» است!
خون؟!
از چه بابا؟!
آخ!
ماجرای دل خون گشته
نگویم با کس
وای وای، بابا!
اینجا کجاست؟!
می‌بینی، آن «یکی» را؟!
او هم رویش به دیوار است!
او چرا دیگر؟!
و چه می‌گرید!
«حرف» هاش، می‌شنوی؟!
و چه جانسوز می‌گوید:

[ صفحه 20]

«جان فدای تو که هم جانی، و هم جانانی»
آی!
دردانه!
در گرانمایه!
«سرسری از سر کوی تو نیارم برخاست»
ای تو!
دلرفته‌ام!
دلشده‌ام!
مباد!
تا نروی از یادم!
تا ندهی بر بادم!
تا نبری بنیادم!
تا نکنی ناشادم!
«سرمکش! تا نکشد سر به فلک فریادم»!

[ صفحه 21]

به رنگ سیاه!

بابا!
این دیوار،
دیوار چیست؟!
دیوار «خانه» است، آیا؟!
آری، دخترم!
دیوار «خانه» است.
بابا!
«درب» این خانه کجاست؟!
درب؟!

[ صفحه 22]

بسوزم! بسوزم!
بابا!
با خود «چه» می‌گویی؟!
با توام، درب این خانه کجاست؟!
ای دریغ!
آنجاست، دخترم!
آنجاست!
دیدی؟!
نه!
نمی‌بینم!
آنجاست دخترم، کنار...!
دیدم بابا! دسدم!
همان که به رنگ «سیاه» است؟!
آری، «همان»!
بابا!
چرا به رنگ «سیاه»؟!
دخترم!
رنگ سیاه، رنگ...
رنگ بدی نیست!
«خال» زیبای صورت تو، به چه رنگ است؟ دخترم!
سیاه است، بابا!
و «زیبا» است!

[ صفحه 23]

مگر نه؟!
آری، هست!
تاره، قسمت‌هایی از «ماه» هم به همین رنگ است،
یعنی، رنگ «سیاه»!
بالاتر از این، «کعبه» هم به رنگ سیاه هست!
و از این هم بالاتر، «خط» های خوش، و زیبای «قرآن» نیز به رنگ سیاه است!
پس، رنگ سیاه، رنگ خوبی است، دخترم!
بابا!
بیا، با هم برویم!
به کجا؟ دخترم!
به کنارش!
کنار همان زیبا!
آن درب سیاه!
نه...! دخترم!
تاب ندارم!
تاب نداری؟!
تاب نداری، یعنی چه؟!
یعنی!
یعنی!
چه می‌دانم!
رهایم کن دخترم!

[ صفحه 24]

من خسته‌ام!
حالم نیست!
و نه، توانم!
بابا!
من بروم؟!
بروم؟!
می‌روم؟!
رفتم، بابا!

[ صفحه 25]

سوخته!

بابا!
بابا!
آن درب که «سیاه» نیست!
بابا!
«سوخته» است!
چرا؟
چرا؟!
چرا؟ بابا!
دخترم!

[ صفحه 26]

آرام باش! آرام!
مگر نه آن درب از «چوب» بود؟!
آری، بود!
از چوب بود!
و چوب برای «سوختن» است، دخترم!
مگر نه مادرت، «چوب» ها، همه را، می‌سوزاند،
تا خانه‌مان «گرم» شود،
و «سرد» ی‌ها بروند،
تا «امان» مان را نبرند،
دخترک عفیف من!
دست‌های کوچک، و نحیف تو، با همین،
با همین سوختن‌هاست، که گرم گرم می‌شود،
و از سردی، و سرما، حفظ...!
و این «دنیا» خانه‌ای بود، همه «سرد»،
و بس، ناجوانمردانه!
این بود که خدا خواست...!
بابا!
چه می‌گویی؟!
مگر ندیده‌ای که مادرم «هیزم» ها را می‌سوزاند،
اما، آن سوخته‌ی سوخته که هیزم نیست،
«درب» است، درب!
درب خانه است،

[ صفحه 27]

درب خانه را که نمی‌سوزانند!
و هیزم‌ها را هم، مادرم در «خانه» می‌سوزاند!
اما، اینجا که خانه نیست،
«کوچه» است بابا!
«کوچه» است!
تازه!
تازه! در هیزم‌هایی که مادرم می‌سوزاند، «میخ» پیدا نمی‌شود!
و من خودم دیدم میخی «بزرگ»!
در میان «سوخته» های همان درب!
آخ!
بابا! باز هم که می‌گریی!
تو را چه می‌شود؟!
خدایا! چه روز است امروز!
بابا!
اگر از حرف‌هایم رنجه می‌شوی، دیگر نمی‌گویم!
اما تو هم گریه مکن!
راستی، بابا!
کناره‌ی همان درب دیدم که چیزی نوشته بود!
خودم دیدم!
نوشته بود؟!
چیزی؟!

[ صفحه 28]

کجایش؟!
بیا تا نشانت دهم،
با من بیا!
بیا!
آنجاست!
دیدی؟!
دیدی بابا؟!
برای من هم بخوان!
می‌خوانی؟!
چی نوشته است؟!
چی؟!
بابا! بابا!
مگر چی نوشته است؟!
آه! صورتت را نزن!
نزن بابا!
نوشته‌اش چیست مگر؟!!
چیست؟!
دخترم!
نوشته است:
بر حاشیه برگ شقایق بنویسید
گل تاب فشار در و دیوار ندارد

[ صفحه 29]

گل؟!
درب؟!
دیوار؟!
یعنی چه؟ بابا!
دخترم! رهایم کن!
رهایم کن!
رهایم کن!

[ صفحه 31]

فاطمه؟!

بابا!
فاطمه کیست؟!
دخترم!
او را نه از من،
که از «او» بایدت شنید!
«او»؟!
او کیست؟ بابا!
دخترم!
او، هموست،

[ صفحه 32]

که از اوست،
و با او،
همه چیز، همه کس،
همه جا، همه حال!
و هر جامد،
و جنبنده،
دلش، به دنبالش!
و جویای کویش،
و پویای راهش،
و گویایش، ثناء را!
بابا!
نکند «خدا» ی را می‌گویی؟!
آری، دخترم!
خدای را می‌گویم!
«او»!
از فاطمه می‌گوید؟!
آری، دخترم! او، می‌گوید این را:
آن زمانی که
زمان یاد ندارد، چه زمان،
در مکانی که
مکان یاد ندارد، چه مکان،
نه «شبی» بود،

[ صفحه 33]

نه «روزی»
و نه «چرخی»
نه «جهان»
نه «پری» بود
نه «جبریل»
و نه «دوزخ»
نه «جنان»
دل من در پی یک واژه بی «خاتمه» بود
اولین واژه که آمد به نظر «فاطمه» بود
ز طفیل «گِلِ» او
ساخته‌ام
«دنیا» را
جبرئیل و فلک و آدم و هم حوا را
ز ازل،
تا به ابد،
هر چه و هر کس هستند،
همه مدیون رخ «فاطمه» من هستند
در میان
همه آثار
که از من برجاست
همه‌ی دار و ندارم،
گل روی زهراست! [3] .

[ صفحه 34]

بابا!
آنچه گفتی، همه زیبا،
همه نغز،
اما،
من، نتوانم فهمید!
دخترم!
نه تو،
که «من»،
و «همه»،
در این «وادی»،
چونان «تو»،
«طفلان» رهیم!

[ صفحه 35]

تیره و تار

راستی، دخترم!
«فاطمه» را،
از که،
و از کجا شنیدی؟!
تو را که تا کنون،
از این نام،
نشانیت نبود،
و نه آشنائیت!
و من، نیز شنیدم بابا!
از آن عفیف مادر رئوف،

[ صفحه 36]

همانکه تکیه‌اش به دیوار است،
و در برابر سوخته‌های درب،
زانوهاش در بغل،
و نشسته،
و می‌گرید!
و چادرش نیز سیاه!
آری، دخترم!
آری،
اما، رویش چه «سپید»
بابا!
همینکه دیدم، صورتش را،
و چادرش،
یادم آمد «ماه» را،
در آسمان سیاه «شب»،
وه! که چه «زیبا» ست!
شود آیا،
مرا نیز،
روزی،
چادری باشد، بر سر؟!
دخترم!
چه می‌گویی؟!
کجای کاری؟!
می‌دانی، چه «کس» را، دیده‌ای؟!

[ صفحه 37]

فدای چشمانت دخترم!
لیاقتم نیست،
ورنه می‌بوسیدم «چشم» هایت را،
که به «دامش» انداخت!
بابا!
مگر او کیست؟!
از کجاست؟!
او، «اسماء» است، دخترم!
و از «آسمان»!
«کنیز» ش بود،
کنیز همان،
همان که تو می‌خواهیش فهمید!
بابا!
«فاطمه» را می‌گویی؟!
آری، دخترم!
و چه راحت نامش را می‌بری!
می‌دانی که «ملک» های آسمان،
همان «فرشته» های نزدیک خدای،
سالهای سال بایدشان «عبادت» داشت،
تا اجازت یابند،
بردن «نامش» را!
بابا!
نگاهش کن!

[ صفحه 38]

می‌بینی!
هنوز هم می‌گرید!
می‌بینم!
آری،
و چرا نگرید، دخترم!
آه! ای اسماء!
ای تکیده درخت!
پرستوی حیران!
سرگردان گردون!
قامتت خمیده می‌بینم!
و چرا؟ نبینم!
بمیرم!
بمیرم!
که اندوهت کم نشود،
و نه کهنه!
و هر روزیش فزونی!
راستی که «طاقت» می‌طلبد!
و داستان تو،
داستانی است که بی‌پایان است!
بابا!
می‌دانی چه می‌گفت!
چه می‌گفت دخترم!
می‌گفت:

[ صفحه 39]

با فاطمه!
بی همگان بسر شود،
بی تو بسر نمی‌شود!
داغ تو دارد این دلم،
جای دگر نمی‌شود!
بانوی من!
دیگر از همه چیز، نیک به تنگ آمده‌ام،
پیش چشمم دگر این ملک جهان
افق تیره و تاری دارد! [4] .
و من دردکش سوخته جان را، دیگر
به چه کارم آید،
این عمر طاقتم سوز!
دریغا و درد!
که همه جای مرا سنگلاخ است،
و کویری خاموش!
و نه اَبرِ مُرادی،
تا شوم منتظر بارانی! [5] .
خسته‌ام کردند، چشم‌هایم،
چکنم بهانه‌ات می‌گیرند،
و حق هم دارند،
که عادتشان بود،

[ صفحه 40]

دیدن، تو را!
و دیگر هیچ چیز نمی‌خواهند که ببینند!
و من،
همچو کوری،
که بجوید راهی،
دست بر سینه دیوار کشم!
و چه خون‌ها که از دیده‌ام می‌بارد،
و اگر می‌بارد،
جام صبری است که لبریز شده است! [6] .
وای، نفرینش!
که تو را، ای سحرم را شمع،
در رهگذر بادت داشت!
و مرا در سایه‌ای سنگین،
از ظلمت و بی نوری،
تنها گذارد!
تنهای تنهایم بانوی من!
و دیگر نه آنم که:
حدیثم نکته هر محفلی بود!
و هیچکس نیست،
تا بداند،
غم دلتنگی و تنهایی من!
آه! چه تلخ است!

[ صفحه 41]

سرگذشت دربدری‌های من!
بانوی من!
پاک دارم از دست می‌شوم!
جان به هوای کوی تو خدمت تن نمی‌کند!
عزیزا!
به «تصدق» مرا رحمت آور!
که امید ساحلم نیست،
و دامنگیرم چه روزهایی تلخ،
و سیاه را!
ای داد!
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود!
بابا!
بروم،
پایش را بوسه دهم؟!
وضوئیت هست؟ دخترم!
می‌گیرم!
پس چشمانش را نیز ببوس!
می‌بوسم!

[ صفحه 43]

کنیز کنز

خانم!
به مزاحمت نیستم؟!
نه! دخترک ناز من،
ای به فدایت،
کاریت هست؟!
شما اینجائید؟!
بودم، دخترم!
اما دیگر...
دیگر نیستم!
یعنی، نیستند تا باشم!

[ صفحه 44]

آه!
کجایید ای در زندان شکسته
پرنده‌تر ز مرغان هوایی
نیست می‌شدم، ای کاش!
یادش بخیر!
مرا روزگاری زمان رام بود
زمانم شد و روزگارم گذشت
رزهایی بود، دخترم!
نه آسمان غم داشت،
و نه بی‌قرار بود، دل من!
من بودم، و او،
او بود، و خدای،
و همه، با شویش،
با بچه‌هاش!
خلوت، نبود این «کوی»،
خلوتی‌مان بود، با «او» ی
جز نقش او هر چه‌مان از دل دور
جز نام او هر چه‌مان بود فراموش
این کوچه‌ی کوچک، نبود مشئوم،
مغموم نبود،
گرفته نبود،
آسمان عبوس نبود،
چهره درهم نداشت،

[ صفحه 45]

کرانه‌هاش اینقدر گردآلود نبود،
این سیه‌فام ابرهای تاریک نبودند،
«شب» ها که از راه می‌رسیدند، چه سبک پا بودند،
و لطیف!
و این خانه، در قلب سکوت آن همه شب‌ها،
چه رازها که در دل داشت!
آه! آنچه دیدم بر قرار خود نماند!
دخترم!
آبادی اینجا به باد رفت!
وگرنه، آن دیوارها که خراب نبود،
و نه آن خانه، خرابه!
و نه آن درخت، شاخه‌هاش بر روی آن دیوار،
اینگونه «خشک»!
اینجا، کوچه نبود،
«دریا» بود!
و آن، خانه نبود،
«کشتی» بود!
و من نیز پیشکار کشتی نشستگان!
باشد که باز بینم دیدار آشنا را!
خانم!
منظورم نه این بود!
ورنه می‌دانم، که شما رزوی، «کنیز» بودید،
آری، دخترم!

[ صفحه 46]

کنیز بودم،
کنیز کنز خدای،
دخت مکرم اسلام،
واحسرتا!
خانم!
منظور این بود مرا،
که لحظه‌هایی چند، هستید؟!
هستید تا بازگردم؟
و چه زود می‌آیم!
هستیم!
دور هم بیایی اگر، هستم!
کجا بروم؟!
جایی ندارم!
پیش پایت بود که با خود می‌گفتم:
گریزی نیست از کوی تو ایدوست
چسان برگردم از کوی تو ایدوست
دخترم!
من، هستم!
به انتظار،
تا تو بیایی،
خدایت، به همراه!

[ صفحه 47]

اشک

دخترم!
چرا با این شتاب!
گفته‌ات بودم، که می‌مانم،
و به انتظار،
«عرق» هات را ببین!
که بر صورتند،
و دست‌ها!
خانم!
اینها، «عرق» نباشند،
که رطوبتند!

[ صفحه 48]

رطوبت؟!
آری، رطوبت،
رطوبت آب،
آب وضوء!
دخترم!
غروب است،
و تا به مغرب هنوزت وقت باقی است،
تو را چه تعجیل!!
خانم!
وضویم، نه از برای نماز است!
بر آن بودم تا پایتان را بوسه دهم،
پیش خود گفتمی:
بی وضوء نباید بود!
که این پاها بر خاک خانه فاطمه- س- بنشسته‌اند!
دخترم!
شنیدم،
که عرشیان،
کنون، تو را «مرحبا» گفتند!
آفرینت باد!
خانم!
حرف‌های پدرم را،
همیشه آوازه‌ی گوش دارم!
از آن روزی که حرف‌هاش همه حرف‌های خوب خداست!

[ صفحه 49]

او مرا آموخت،
و من نیز، آموخته‌ام!
که چشمانم به چشمان آنکه با او به سخن باشم،
دوخته مدارم!
و من نیز همین موعظت را چون دیگرها، به کارش بسته‌ام، و خواهمش بست!
اما، امروزش بکار نمی‌بندم!
و بر می‌دوزم بر چشمان شما،
و چرا نه!
که این «چشمان»، فاطمه- س- را دیده است!
ای وای!
خانم!
گذشت با شماست،
می‌دانم، نبایست «نامش» را می‌بردمی،
آه! چه حسرتبار است، و پراندوه، اشک‌هاتان!
دخترم!
آنچنان کز برگ «گل»،
«عطر» و «گلاب» آید برون،
تا که «نامش» می‌برند،
از دیده «آب» آید برون!
«رشته» الفت بود،
در بین «ما»،

[ صفحه 50]

کز قعر «چاه»،
کی بدون «رشته»،
«آب» بی حساب، آید برون؟
تا نسوزد «دل»،
نریزد «اشک» و «خون»،
از «دیده» ها،
«آتشی» باید،
که «خوناب» کباب،
آید برون!
گر نباشد «مهر» او،
دل را نباشد «ارزشی»،
برگ بی «حاصل» شود گل،
چون «گلاب» آید برون! [7] .
گذشته از این دخترم!
تو را به گوش نامده است که: همه چیز «زنده» است از آب!
آری شنیده‌ام!
دخترم!
یکی از آن «چیز» ها «دل» باشد،
که آن نیز بی «آب» زنده نتواند بودن،
و آبش، همین «اشک»!
دل، بی «اشک» خواهد مرد،
آنسان که تن، بی «آب»!

[ صفحه 51]

«بوته» ای را، اگرش آب ندهند،
می‌خشکد،
و خواهد مرد!
و دیگرش نه سایه‌ای،
و نه ثمری،
و نه سبزی، و نه طراوتیش،
بایدش برید!
و به آتشش باید برد!
که «هیزم» خواهد بودن!
آری دخترم!
مایه‌ی «حیات» است، این «اشک»!
و دیگر آنکه با آمدنش،
چه «راحت» کنده خواهد شدن،
این دل چسبیده،
چسبیده به این عفن بار منجلاب دنیاوی!
ندیده‌ای «بوته» ها را،
که سخت «ریشه» هاشان در زمین آویخته است،
و جدایی‌شان کم امکان،
نخست آبشان می‌دهند،
و آنگاه، چه «راحت» جدا خواهند شدن!

[ صفحه 53]

کناره مگیر!

خانم!
فاطمه کیست؟!
دخترم!
«عیسی» را می‌شناسی؟!
آری، می‌شناسم!
از او چه می‌دانی؟!
مادرم می‌گفت:
او «معجزه» خداوند بود!
کور را بینا،
و کر را شنوا می‌کرد!

[ صفحه 54]

مرده را زنده،
و از گل، مرغ‌ها می‌ساخت،
و آنگاه بر آنها می‌دمید،
و آنها نیز جان می‌گرفتند،
و پرواز!
این را هم می‌دانی که او فرزند که بود؟!
نه!
نمی‌دانم!
او فرزند مریم بود،
همان که سوره‌ای از قرآن به نامش آمده است؟!
آری، دخترم!
سوره‌ای از قرآن با نام اوست،
همو،
روزی به «حمام» بود،
به ناگاه، کمی آنسوی تر، چشمانش بدید،
زیبارویی را،
و چه جانفزا چهره‌اش!
راستی، اگرش «یوسف» می‌دید،
به سان «زنان» مصری،
«دست» از ترنج نشناختی،
و دستان خویش را می‌بریدی!
آری،
با دیدنش بر اندام مریم چه لرزه‌ها آمد!

[ صفحه 55]

و چه نگران!
در همان حیرت و بهت با خودش می‌گفت: بهتر آنست که خدای را به پناه آیم!
که جهان ملکی ناپایدار است،
و مردمان با حرم، او را حصاری حصین دانند،
و از اوی بهتر، سراغی‌شان نیست!
و آن زیبا جوان تا بدید که مریم چونان ماهی بر خاک فتاده به اضطراب است، گفتش:
از من به «واهمه» مباش!
من، «امین» حضرت اویم!
جبرائیل باشم من!
انما انا رسول ربک!
یا مریم!
از سرافرازان عزت،
و چنین محرمانی خوب، کناره مگیر!
آری، دخترم!
همین جبرائیل که مریم را بی آنکه او بخواهد،
و بی اذنش،
حتی، در «حمام» می‌دیدش،
آنگاه که از سوی خدای، با فاطمه کاریش بود، به «خانه» اش حتی، سر زده وارد نمی‌شد،
درب را می‌زدی،
و اذن را می‌خواستی،

[ صفحه 56]

و آنگاه وارد می‌آمدی!
حافظ را به خیر باد یاد!
گویی که یکی از همان شب‌ها را می‌گوید:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند!
خانم!
در میخانه که باز است چرا حافظ گفت
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
این درب که بسته نیست!
دخترم!
در میخانه نبد بسته
ولی حرمت می
واجب آورد ملائک در میخانه زدند

[ صفحه 57]

نشاط خاک!

خانم!
فاطمه اگر نبود چه می‌شد؟!
دخترم!
«زیبایی» اگر نبود چه می‌شد! [8] .
تازه!
اگر فاطمه نبود،
نیز، «پیامبر» نبود،
«علی» نبود!

[ صفحه 58]

که خدای فرمود: یا احمد!
لو لاک لما خلقت الافلاک
و لو لا علی لما خلقتک،
و لو لا فاطمه لما خلقتکما! [9] .
خانم!
اگر «پیامبر» نبود،
اگر «علی» نبود،
چه می‌شد؟!
دخترم!
اگر «خورشید» نبود،
اگر «ماه» نبود،
چه می‌شد؟!
و این «خاک» چه خاک، بر سر می‌نمود؟!
آیا «حیاتی» بودش؟!
و «نور» ی؟!
و «طراوت»،
و «نشاطی»؟!
دخترم!
این خاک، سرزمین «حیات» است،
اگر «خورشید» ی باشدش،
و «ماه»!
و «دل» های خاک‌نشینان نیز، کم از «خاک» نتواند بود،

[ صفحه 59]

و به «حیات» باشد،
و «نشاط»، اگر
«خورشیدیش» باشد،
و «ماه»، نیز!
و رسول خدای که درود خدای بر وی باد! می‌گفت:
الشمس انا
و القمر علی،
من «خورشیدم»، و «علی» ماه!
دخترم!
دلی که «پیامبر» بر آن نتابد،
«علی» بر آن نتابد،
چونان خاکی است که «خورشید» ش نتابد،
و نه «ماهش»!
و چه دل باشد آن دل؟!
نه یک «بیغوله» است، آیا؟!
نه سرایی است پر «ظلمت»، آیا؟!
و چه وهمناک!
و چه هراس‌آور!
و چونان لیل مظلم، همه‌لاش وحشت،
اضطراب،
دلواپسی!
زمستان در زمستان!

[ صفحه 60]

ظلمت در ظلمت!
بی هیچ خبر، از رشدی و رویشی!
و در یک کلام، «قبرستانی» متروک،
«دالانی» تاریک،
و خاکروبه دانی سرد، و زشت!
نه! نمی‌شود دخترم!
دل، «پیامبر» می‌خواهد،
«علی» می‌خواهد،
آنچنانکه:
آسمان، خورشید،
و اندام، روح،
و چشم، نگاه،
و آتش، گرما،
و چراغ، نور،
و دریا، آب.

[ صفحه 61]

خاموش!

خانم!
رود به خواب،
دو چشم از خیال او؟
هیهات!
بود صبور،
دل اندر فراق او؟
حاشاک!
بایدش، به نظاره بنشینم،
جمال جمیلش را،
چه کنم؟

[ صفحه 62]

گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد،
چه کند،
کز پی درمان نرود
زودا مرا بازگوی که:
«او»، کجاست، بارگاهش؟!
«فاطمه» را می‌گویم.
دخترم!
عود افروخته‌یی بود که آرام بسوخت!
یعنی چه؟!
یعنی:
همه از سوی خدای آمده‌ایم، [10] .
باز هم،
رهسپر کوی خداییم همه! [11] .
خانم!
هیچ فهم نتوانم نمودن!
کاش می‌فهمیدمی که چه خواهید گفتن!
دخترم!
او را نمی‌گویی مگر؟
همو که،
شامش بدی دلگیر،

[ صفحه 63]

همه صبحش بدی دلتنگ! [12] .
پشت سر را می‌دید،
دشت تا دشت،
غم و غربت و سرگردانی! [13] .
پیش رو می‌دید،
کوه تا کوه،
پریشانی و بی سامانی!
سینه‌اش سنگین بود،
قوت آه نداشت،
جز غم و رنج توانکاه نداشت، [14] .
نه، همان فاطمه را می‌گویی؟!
دخترم!
او رفت، «خاموش»!
یعنی که رخت بربست!
زندگانی را در نوشت!
جامه تن را بگذاشت!
و جاده آخرت را پیمود!
و در زاویه لحد آرمید!
و از قید آب و گل بیاسود!

[ صفحه 64]

خانم!
ضریحش کجاست؟!
مزارش کجاست؟!
دخترم!
پوشیده است!
ناپیداست!
پنهان است!
پنهان؟!
چرا؟!
از چه روی؟!
دخترم!
مگر نه آنست که، گنج‌ها، همه ناپیدایند!
از این هم که بگذریم، گفتمت:
اگر نبود، «او»،
«پیامبر! نبود،
و نه «علی»،
و نه «هستی»!
یعنی که او «ریشه» را مانندست،
و ریشه‌ها مگر نه آنست که همه «پنهان» اند؟
و بایدشان بود نیز.
دخترم!
از یک بوته گل، چه توانی دید؟!
چه توانم دید؟!

[ صفحه 65]

معلوم باشد،
«ساقه‌ها» را،
«برگ» ها را،
«گل» هاش را!
و دیگر چه؟!
و دیگر؟!
هیچ!
هیچ؟!
آری، یکی چیز دیگر نیز باشد،
اما نتوانم دید!
و آن؟!
«ریشه» است.
و همان «ریشه»، دخترم!
اگر نمی‌بود، نه «ساقه» ها را خبری می‌بود،
و نه «برگ» ها را،
و نه «گل» ها!
که اینان همه هر چه دارند،
از آن دارند،
از همان ناپیدا،
همان ریشه!

[ صفحه 67]

دیر آشنا

خانم!
پدرم می‌گفت:
«آدم» ها به فانوس‌ها می‌مانند!
و فانوس‌ها، همه از برای «روشنی»،
لیک زمان روشنایی‌شان کم،
و پاره‌ای‌شان بسیار،
یعنی که یکسان نباشد زمان ضیاءشان،
و هر کدامشان به میزانی معلوم باشد،
روشنایی‌شان،
جز آنکه پیش آمدی پیش آید،

[ صفحه 68]

و رویدادی روی دهد،
و رخدادی، رخ!
که در آن صورت پیشتر از موعد موعود،
و زمان محتوم،
تاریک خواهند شدن،
و خاموش!
حالیا، مرا مسئلت این است که:
آن اختر بخت، آن فانوس آسمانی، چگونه‌اش «خاموشی» گرفت،
آیا در همان زمان که می‌باید؟
و به گونه‌ای طبیعی؟
یا که حادثه‌ای رخ داد،
و در آن رخداد حادث، جان را،
جانانه،
به جانان بخشید؟
دخترم!
تلخ انجام و تلخ آغازیست،
چیست دنیا؟
چیست این دیر آشنای زود سیر؟
سرد مهری،
زشترویی،
از وفا بیگانه‌ای [15] .

[ صفحه 69]

آه،
خانم!
می‌گریید؟!
چرا؟!
یادم نمی‌رود که پدرم می‌گفت:
«چشم» ها، «شمع» ها را می‌مانند،
و شمع‌ها تا می‌بارند،
«اشک» ها را،
یعنی که، روشنند،
و تا روشن،
در پناه پرتوشان، می‌توانی که ببینی،
آنچه را که باید!
و نیز «چشم» هایی که می‌بارند «اشک» را،
چه روشنند!
و من از چشمان روشن شما که اینگونه می‌بارند می‌بینم، و چه خوب!
که این حادثه نه آنسان است که،
به تصویر آید!
هزار اندوه!
هزار افسوس!
نمی‌دانم ماجرا چون است؟!
و چگونه؟!
خانم!

[ صفحه 70]

ای قامت خمیده‌ی درهم شکسته‌ات،
گویای داستان ملال گذشته‌ها!
بعد از خدای،
خدای دل و جان من تویی
مرا بازگوی ماجرایش را،
که می‌بینم، و می‌دانم که دور از او، هر چه هست،
«سیاهی» است،
«نور» نیست!
دخترم!
چه می‌شنوی؟!
خانم!
چیزی نیست،
قرآن پیش از اذان است!
آهنگ کلام خداست که می‌گوید:
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
آری، دخترم!
کنون به نماز باید رفت،
و اگر به فردایی رسیدیم،
همین گاه،
همین جا،
بازت خواهم گفت،
تا خدا چه خواهد!

[ صفحه 71]

فانوس بدست

خانم!
در مشت من چیست؟!
اگر گفتید!
نمی‌دانم!
نمی‌دانم، دخترم!
بگویید!
چه بگویم، دخترم!
یک چیزی بگویید!
چیزی بگویم!
باشد، می‌گویم:

[ صفحه 72]

دخترم!
یکی از امامان کریم،
در یکی از روزهای خوب خدا،
ما را می‌گفت:
اگر، در «مشت» هاتان باشد،
مثلا گردویی،
و دیگرها، همه گویند شما را، که آن سنگریزه است،
بر حال شما تفاوتیش باشد، آیا؟
آیا همان خواهد شدن که می‌گویند؟
همه گفتیم: نه چنین نخواهد شدن!
و گفت نیز: اگر به عکس باشد چه؟!
مثلا سنگریزه‌ای باشد اما بگویند گردو است؟!
گفتیمش: سخن همان است!
یعنی که تفاوتی، هیچ، حاصل نیاید!
و آنگاه بگفت: «حقیقت» شما همان است که هست، و با گفت مردمان تغییری هیچ، رخ ننماید!
«خوب» باشید شما اگر،
«بد» نخواهید شدن،
گو همه، شما را بد بدانند،
و «بد» باشید اگر،
«خوب» نخواهید شدن،
گو همگان شما را خوب بدانند!
همیشه نگاهاتان به «مشت» هاتان باشد،

[ صفحه 73]

نه به «دهان» مردمان!
چه زیبا نکته‌ای بود،
و بکارش خواهم گرفت،
اما خانم! مرا منظور، دیگر چیز بود،
و آن اینکه شما بگوئید در مشت من چیست؟!
در مشت تو؟ دخترم!
آری، در مشت من!
در مشت تو الله است، دخترم!
الله؟!
چگونه؟!
اگر کف دست راست خویش را بصورتی باز، بسوی زمین، نگاه داری،
انگشت نخشت تو، «الف» خواهد بود،
و انگشت‌های دوم و سوم، لام‌های اول و دوم،
و انگشت‌های چهارم و پنجم اگر بالای‌شان با هم به اتصال آید،
«هاء» خواهند شدن!
آری، دخترم!
الف با لام، روییده در دست
به هایی، وصل شد، سبابه با شست
برای پشت در پشت تو کافیست
همین الله،

[ صفحه 74]

کافیست!
خانم!
و این همه نکته‌ای بود، چه بالا و بلند!
گویی که خدای به همین دست‌هامان اشارت رفته است،
و آنگاه خودهامان را،
و سپس بگفته است ما را: افی الله شک؟!
اما خانم!
گویی که منظورم را نتوانستم خوبش بیان بدارم!
ببینید می‌خواستم گفته باشم، که من در این «مشت»، چه چیزیش قرار داده‌ام؟!
دخترم!
همان بار نخست دانستم،
اما تو مرا گفتی که چیزی بگویم!
خانم!
خودم بگویم؟
بگو دخترم!
شما چشمانتان را ببندید!
و تا نگفتم بازش نکنید!
باشد دخترم!
می‌بندم!
بستم!
حال باز کنید!
دخترم!

[ صفحه 75]

این‌ها چیست؟!
کجا بوده‌اند؟!
در دست تو چه می‌کنند؟!
چه «پر» های زیبایی!
خانم!
به اینجا که می‌آمدم،
دیدم آن پست عشرت بار را،
که پله‌های پلیدی همه‌اش را بالا رفته است،
آمد،
و چه خشونت بار،
آن درخت سبز و نحیف را بکوبید،
با لگدهایش!
چرا؟ دخترم!
چون
بالای شاخه‌ای از همان درخت،
لانه‌ای بود،
و در آن کبوتری، با کبوتر بچه‌ای،
خراب شد آن لانه،
افتاد کبوتر بچه،
و ندانستمی که بیفتاد و مرد،
و یا بمرد و بیفتاد!
و آن کبوتر بزرگ، گویی که بالش شکسته بود،
و چه غریبانه کبوتر بچه‌اش را نظر می‌داشت،

[ صفحه 76]

و بالایش، بال می‌زد،
و چه حزن‌انگیز ناله‌هاش!
و گویی به حسرت پرهاش را می‌کند،
و فرومی‌ریخت،
و من یکی دو تاش را با خود برداشتمی!
آه!
دخترم!
چه حالی دارد آن مرغی،
که از جفت،
بجا،
در لانه،
مشتی پر ببیند؟!
و ز آن جانسوزتر،
احوال مرغی،
که جای لانه،
خاکستر ببیند! [16] .
دخترم!
این زمین بزرگ خدای،
بزرگ درختی را بماند،
و بلند شاخه‌اش، همین شهر مدینه!
و این خانه!
همان لانه،

[ صفحه 77]

روزی که چونانش دیگر مباد!
روز ویرانگر سخت،
روز طوفانی تلخ،
در همین لانه، کبوتر بچه‌ای بود،
با مادرش،
بازتر گویم ترا،
فاطمه بود،
با محسنش،
که مخنثی شریر،
که «تهمت» مردی بود،
و بوزینه‌ای با گناهی درشت
«سرقت نام انسان» [17] .
بیامد و چنان درب آن خانه را کوبید،
که مادر شکست،
پهلویش،
و نیز فرزندش به شهادت!
و آن شکست و شهادت بود که به پایانش داد، عمر را!
آه! دخترم!
سوزم و سازم و ناید ز درون،
فریادم
کاش من زودتر از فاطمه
جان می‌دادم

[ صفحه 78]

کاش روزیکه زدی ناله کنار دیوار
چون در سوخته می‌سوخت همه بنیادم
تا قیامت نه پس از واقعه محشر هم
ناله یا ابتایش نرود از یادم
کس نداند در خانه به تو و من چه گذشت
تو نفس می‌زدی و من ز نفس افتادم
خانم!
چه می‌گوئید؟!
چرا؟!
آخر چرا؟!
دخترم!
فردایت خواهم گفت.

[ صفحه 79]

چونان الف

دخترم!
چرا این همه دیر؟!
خانم!
امروز مکتب بود،
از مکتبخانه می‌آیم،
و تا اینجا کمی فاصله بود،
دخترم!
امروزت چه آموختند؟!
دو تا بیت را،

[ صفحه 80]

از ابیات ملول،
ملول نفس فرشتگان،
حافظ را، [18] .
از بر توانیش خواند؟!
آری،
می‌توانم!
بخوان؛ دخترم!
نیست...
نیست...
نیست بر لوح دلم جز الف
جز الف...
قامت یار...
چکنم حرف دگر...
یاد نداد....
استادم
تا شدم حلقه بگوش...
حلقه بگوش...
در...
در....
میخانه عشق
هر دم آمد غمی از نو...

[ صفحه 81]

به...
مبارک بادم!
آری، دخترم!
آمد،
به مبارک بادش،
«غم» ها را می‌گویم،
جز آخرینش،
که تنها بر سینه علی بنشست،
و آن، غم رفتن،
و خاموشی‌اش،
آنهم از آن روی که نبود،
بر لوح دلش،
جز الف قامت یار،
همان یارش،
آری، علی!
خانم!
خدا را!
خدا را!
بی‌پرده‌ام گوی!
و بازتر!
دخترم!
همه‌شان،

[ صفحه 82]

«مردمان» را می‌گویم،
در «اعوجاج» بودند،
و گرفتار آفت «انحراف»،
و تنها «یکی» شان بود،
که خدای «آراسته» اش دید،
و پیراسته‌اش از «کجی»،
و هر «کژی»،
و آن نبود،
جز «علی»!
چونان همان «حرف» ها،
که در روز نخست،
در خانه «مکتب»،
تو را آموختند!
«الفباء» را می‌گوئید؟ خانم!
آری، دخترم!
همان الفباء را می‌گویم که همه‌شان «کج» اند،
و «کژ»،
جز «یکی» شان،
اگرش گفتی؟!
«الف» را می‌گوئید؟!
آری، دخترم!
«الف».

[ صفحه 83]

که «راست» است،
و همه‌اش «راستی»،
و هیچش «انحراف» نه!
همین «الف»،
یا به دیگر تعبیر، همین «علی»- ع-،
که به سان رعنا قامتش، «الف» را می‌مانست،
به حکم خدای،
«یار» شد،
«بانویی» را،
که او نیز «همتا» ش بود،
یعنی به مانند بود «الف» را!
و این دو «الف» به کنار آمدند، همدیگر را،
گویی که شدند،
چونان «لا»!
و لا، یعنی «نه»!
«نه»، در برابر آنچه نباید،
و نشاید،
هر چه باشد، هر که باشد،
گو که «اله» دانندش،
و «معبود»،
و «محبوب»،
تا که تنها باشد یک «آری»،

[ صفحه 84]

آنهم در برابر «یکی»،
و آن نباشد، جز الله!
و راستی که چه «مقدس» باشد،
همین «نه»
که هر کجا باشد،
یکی «آری» را به دنبال دارد،
و آن «خدا» ست،
و مگر خواهد شدن که در دیگر جای این «نه» باشد،
و آن «آری» نباشد،
یا به دیگر سخن این «فاطمه» و «علی» باشند،
اما «خدای» نباشد،
و یا نباشند،
اما خدای باشد!
هرگز!!!
یادش بخیر باد!!
در آستان «بخت» بود،
پدرش گفت،
دخترم، فاطمه!
پسر عمت علی- ع- تو را «خواستگار» است،
پاسخت می‌خواهم!
فاطمه‌اش- ع- پدر را احترام داشت،

[ صفحه 85]

و بگفت: تا «نظر» شما چه باشد؟!
پیامبرش- ص- فرمود:
اذن الله فیه من السماء،
خدا از آسمان اجازت فرمود،
و فاطمه- ع- در همان حال که تبسمیش بر لب‌ها بود، بگفت:
رضیت بما رضی الله و رسوله!
خوشنودم به آنچه که خدای و پیامبرش- ص- برایم رضایت دارند!
رضیت بالله ربا،
و بک یا ابتا نبیا،
و بابن عمی بعلا،
خوشنودم که خدای «پروردگار» من است،
و تو ای پدر! مرا «پیامبر»،
و پسر عمم «شوهر».
و آنگاه پدرش گفت:
فاطمه‌ام!
«علی»- ع- از برایت «شوی» است،
شویی «خوب»!
و خوبتریش سراغم نیست،
و تو را تا قیامت همتایی نخواهد بودن جز «او».
و او نیز نتواند یابیدن، همتایی را، جز «تو»،
و راستی که همتای الف،

[ صفحه 86]

جز الف، چه تواند بود؟!
و فاطمه را می‌گویی!
گویی شاگردی به مکتب آمده،
و چه با ادب،
و چه با وقار، به شنیدن بود،
شنیدن حرف‌ها،
حرف‌های پیرش،
پیامبرش،
پدرش،
همان اوستادش را،
که می‌گفتش:
دخترم!
بر شویت «هیچ»،
و «هیچگاه»، سخت مگیر!
اراده‌اش را به «اطاعت» باش!
و از حاجات دنیاوی، چیزیش مخواه!
که آزاد مرد است،
و قرار بر کف آزادگان نگیرد مال!
و براستی که اطاعتش را هم داشت،
و چه تسلیم!
و می‌شنیدم که یکی روز،
شویش را می‌گفت:

[ صفحه 87]

البیت بیتک
و الحره زوجتک،
افعل ما تشاء! [19] .
علی جان!
خانه، خانه تست،
و من نیز همسرت،
هر آنچه می‌خواهی بخواه!
و نیز هیچش نخواست، «حاجات» دنیاوی را،
و چه «تحمل» داشت،
و چه «شائق» به استقبال می‌رفت، تمامت «مشقت» ها را!
یکی روز بود که می‌گفت:
به خداوند سوگند!
سه روز است غذایی نخورده‌ایم،
و فرزندانم، حسن- ع- و حسین- ع- نیز از فرط «گرسنگی» بی‌قرار می‌کردند،
و خسته،
و مانده،
چونان پرکنده جوجه‌ها از گرسنگی به خواب رفته‌اند! [20] .
و می‌گفت:
پنج سال تمام است که فرش خانه ما یکی پوستین

[ صفحه 88]

گوسپند است!
و آن،
روزها از آن شتر،
که بر آن علف‌ها را می‌خورد،
و شب‌ها از آن ما،
که بر آن به خواب می‌رویم!
و زیر سر ما یکی بالش است، از «چرم»،
که پر شده است از «لیف» خرما! [21] .
و رواندازمان عبایی است که اگر بر سر بگیریم پاهامان نمایان است،
و اگر پاهامان را بپوشانیم سرهامان پیداست!
و بازش روزی دیگر بدیدم که می‌گفت:
و الله اصبحت وجعه و قد اضربی الجوع،
به خدای سوگند در حالتی صبح نمودم شب را که گرسنگی‌ام آنچنان بود که مرا زیان رسانید،
و کاست، توانم را!
و آن روز «علی»- ع- او را گفت:
فاطمه جان غذائیت هست، آیا؟!
با پاسخ گفتش:
و الذی عظم حقک،
ما کان عندنا منذ ثلاث؛

[ صفحه 89]

به آن خداوند که حق و قدر تو را بزرگ شمارید سوگند، سه روز است که غذایی کافی نیست ما را،
و علی- ع- فرمودش:
چرا مرا نگفتی؟!
و به پاسخش گفت:
کان رسول‌الله- ص- نهانی ان اسئلک شیئا،
و قال لی لا تسالینی ابن عمک شیئا،
ان جاءک بشی عفوا،
و الا فلا تسئلیه، [22] .
رسول خدای مرا بازداشت تا از تو چیزی بخواهم،
و مرا نیز سفارش داشت و بگفت:
دخترم چیزی از پسر عمت درخواست مکن!
اگر چیزی از برایت بیاورد بپذیر،
و الا درخواستش مکن!
واحیرتا! که با تمامت این احوال،
چه شادان بودند آن شوی، و آن بانو!
به یاد دارم که روزی،
پیامبرش می‌گفت:
دخترم!
شویت را چگونه‌اش یافتی؟!
بگفتش:

[ صفحه 90]

یا ابه خیر زوج،
بهترین است بابا!
بهترین «شوی»!
و براستی هم که بهترین می‌دانستش تا آنجا که می‌گفت:
ان السعید،
کل السعید،
حق السعید، من احب علیا،
سعادت همه‌اش در دوستی است،
دوستی با علی- ع-، [23] .
و با علی تا کجا بود پیامبر دوستی‌اش، خدای می‌داند،
همینقدر می‌دانم که آن روز آنچنان گفت،
از دوستی‌اش با علی- ع-،
که دختش به وجد آمد،
و با اشتیاق تمامش گفت:
والذی اصطفاک،
و اجتباک،
و هداک،
و هدابک الامه،
لازلت مقره له،
ما عشت،
پدر جان!

[ صفحه 91]

سوگند به آن خدای،
که تو را انتخاب داشت به رسالت،
و برای هدایت انسان‌ها برگزیدت،
و هدایت بنمود، تو را،
و اسلامیان را نیز به واسطه‌ات،
تا زنده‌ام،
و جانم در بدن،
هماره اعتراف خواهم داشت، علی را، ارزش‌هاش!
و براستی که چنانش دیدم!
آنهم تا پای «جان»!
و چه خوب بیادش دارم،
در آن روز،
روز دود،
آتش،
و خون، که حتی تا به «مسجد» آمد،
و می‌گفت:
لا خلی عن باب المسجد حتی اری ابن عمی سالما بعینی [24] .
به خدای سوگند!
از درب مسجد، پایم برون نخواهم نهادن،
تا آنکه ببینم،

[ صفحه 92]

پسر عمم را،
با چشمانم،
و سالم!
آه که دو چشمم مباد!
که پس از آن دیدم لحظه‌هایی غمبار را،
که همه‌اش سکوت بود و اندوه،
و چه سهمگین!
که مهاجمان سنگین دل، از امام دست کشیدند، و امام، مظلوم،
و تنها، از درب مسجد بیرون می‌آمد،
و راه خانه را در پیش،
که فاطمه‌اش، سر را به شانه‌اش گذارده،
و هر دو چه گریستند!
و شنیدم که می‌گفتش:
روحی لروحک الفدا،
و نفسی لنفسک الوقا،
یا ابالحسن ان کنت فی خیر کنت معک،
و ان کنت فی شر کنت معک [25] .
علی جان!
جانم، جانت را فدا،
و سپر باد بلاهایت!

[ صفحه 93]

اگرت در خیر باشی و نیکی با توأم،
و اگر محنتی با شدت و بلایی،
نیز با تو!
و دست از تو ندارم!
و نیز نداشت دست،
تا روزی که دست برداشت،
از جان!
آری، دخترم!
او،
فاطمه را می‌گویم،
لوح دلش،
نبود،
جز نقش و خیال شویش!
که این آموخته‌اش بود،
از مکتبخانه‌ی پدرش پیامبر!
و چرا نگوید حافظ،
از زبانش که:
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
و این بود که یکپارچه‌اش «حمایت» بود،
و «اطاعت»، شویش را،
که چونان «درب» بود، پدرش را،

[ صفحه 94]

که «مدینه» ای بود از علم، [26] .
عاشقانه بگویم.
میخانه‌ای بود از عشق!
و همین بود رازش که غم‌ها یکی بدنبال دیگر،
و ناهموارتر از یکدیگر،
فرودش می‌آمد،
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق
هر دم آمد غمی از نو به مبارک بادم!
تا که آخرین غم نیز روی بنمود،
غم فراق را،
خانم!
مگر شویش چه می‌گفت که اطاعتش،
و حمایتش،
سنگین غمی این چنین در پی داشت؟!!
دخترم!
فردای، خواهمت گفت.

[ صفحه 95]

آبیاری

دخترم!
چیست این،
اینکه با تو همراه است؟!
«فانوس» است، خانم!
دخترم!
هوا که «روشن» است،
و این فانوس هم که «خاموش»،
پس از چه با خودت به همراه است؟!
خانم!

[ صفحه 96]

پدرم، «باغبان» است،
باغبان یکی «باغ»،
باغی «بزرگ»
و آن بزرگ باغ را «مالکی» است،
پدرم را گفته است که امشب باغش را «آبیاری» نماید.
دخترم!
«آب» که یار نمی‌خواهد،
یاری نمی‌خواهد!
و خود، در جوی روان خواهد شدن،
و می‌رود به آنجا که باید،
نه خانم!
چنین نباشد،
که آب‌ها اگر یاری نشوند،
و هدایتشان ندارند،
هرز خواهند رفت،
و هدر،
خراب خواهند شد،
و چه خرابی‌ها که به بار آرند،
و به جای آنکه به ثمری بنشینند،
و با وجود خود «جنات» و «باغاتی» را بر پای بدارند،

[ صفحه 97]

اسیر چاله‌ها شوند،
و چاه‌ها!
و آنجا که نباید، بروند
و آنچه نشاید، بشوند،
آری می‌باید که راهنماشان باشد تا که نگذارد،
هر جا که خواهند روند،
و اگر به خودشان واگذارند به «شیب‌ها» تن دردهند،
و «راحت» ها!
خوب، دخترم!
پدرت باغبان است!
اما نگفتی که این فانوس چرا...؟!
خانم!
خراب است، فتیله گردانش،
و پدرم گفت: پیش فلان برم،
تا که تعمیرش بدارد،
برای چه؟!
برای «امشب»،
شب «آبیاری»،
که بی «فانوس» نخواهد شدن،
و پدرم با کمک «نور» همین فانوس، «راه» های آب را مشخص می‌دارد،

[ صفحه 98]

و نیز راهنمایی‌شان نماید!
دخترم!
و این دنیا نیز چونان «شب» است،
و این زندگی همان «جوی»،
و ما نیز همان «آب» ها،
که به «هدایت» نیازمندیم،
و با هدایت به «ثمر» خواهیم نشست،
و «عبث» و «بیهوده» نخواهیم شدن،
و چه «بهشتی» که بر پا خواهیمش ساخت!
و اگر نباشد این «هدایت»،
«نابود» خواهیم شدن،
و «خراب»،
و چه «خرابی» ها که به بار آریم!
این بود که خدای پیامبر- ص- را از جهت همین هدایت فرستادش،
و به او نیز «فانوسی» بداد،
که آن فانوس را، «قرآنش» بخوانند،
و همه‌اش «نور»، که بفرمود: انا انزلناه نورا،
اما چه باید کرد که پیامبر- ص- نیز از مردم است،
و چونان مردمان،
پایانیش باشد،
یعنی، «مرگ»!

[ صفحه 99]

و او نیز از این ماجرا با خبر!
و با خبر داشت، نیز، همه را، از این ماجرا!
و همینجا بود که خدای از جهت تداوم آن هدایت پیامبرش- ص- را مامور داشت تا باغبانی دیگر، که او نیز «امینی» است «مهربان»، اعلامش بدارد،
این بود که در «آخرین» بازگشت،
از شهر خدای، «مکه»،
در آن نقطه که کاروانیان از هم «جدایی» شان می‌بود،
و هر کس راه خود را می‌گرفت،
«فریاد» برآورد، و آن جماعت «انبوه» را مخاطب داشت که:
علی خیر من اخلفه فیکم،
و هو الامام و الخلیفه بعدی،
علی- ع- «بهترین» کسی باشد که او را «جانشین» خویش می‌دانم در میان «شما»،
«او» پس از من «امام» است شما را، و «خلیفه».
و نپایید چندان زمانی که پیامبر خدای از «دنیا» برفت،
و «خانه»، خانه «عایشه» بود، همسر پیامبر- ص-،
و پیامبر- ص- آسوده، و آرام، آرمیده بود،
و علی،
در کار «تغسیل» و «شستشوی» آن اندام مطهر،
و «فاطمه»- س-،
و فرزندانش «حسن»- ع- و «حسین»- ع-،

[ صفحه 100]

و «زینب» و «ام‌کلثوم»،
و نیز «عباس» عموی علی،
و «زبیر»،
نشسته،
و می‌باریدند،
چه «اشک‌ها» را!
در همان لحظه‌های سنگین غم که می‌شست دستان علی- ع- پیامبر را،
به گوش هامان رسید،
یکی «بانگ» بلند!
و آن نبود،
جز، الله اکبر!
علی- ع- با شگفت عمویش عباس را، خطاب داشت:
عمو! این چه «تکبیر» است؟!
یعنی چه؟!
و عباس گفتش: معنی‌اش آنست که شد،
آنچه نباید شدن!
و همه در شگفت تمام که فریادی برآمد،
و هر لحظه‌اش فراتر و رساتر، که:
بیرون بیایید!
بیرون بیایید!
وگرنه به «آتش» خواهیم کشیدن

[ صفحه 101]

«همه» تان را!
دخت والای پیامبر اسلام به در خانه آمد،
و روبرویش دید «عمر»!
که آتشیش در دست بود،
و بگفتش: عمر! ماجرا از چه قرار است؟!
خبر چیست؟!
و او بگفت:
«علی»، «عباس» و «بنی‌هاشم»، با هم به «مسجد» آیند،
و با «خلیفه» پیامبر- ص- بیعت نمایند!
فاطمه‌اش گفت: کدام «خلیفه»؟!
خلیفه مسلمانان که هم اکنون در درون خانه است،
و بر بالین پیکر پاک پیامبرش- ص- بنشسته است!
و او گفت: «نه»،
از این لحظه،
امام المسلمین «ابوبکر» است،
و مردم نیز با او «بیعت» نمودند،
و «علی» نیز باید...!
و اگر نیاید،
خانه را به آتش خواهیم کشید،
مگر بپذیرد آنچه پذیرفته‌اند جماعت مسلمین!
خانم!

[ صفحه 102]

آخر چرا؟!
مگر نه آنست که «مالک» هر چه هست یعنی خدای، پیامبرش را مامور داشت تا ابلاغ دارد که از پس او کیست؟
و فانوس به دست کدام است؟!
آری، دخترم!
ابلاغ داشت،
اما!
اما چه؟!
دخترم!
«فانوس» را دریاب!
که پدر به انتظار است،
و این رشته نیز سری دراز دارد،
اگر خدایم خواهد،
فردا خواهمت گفت.

[ صفحه 103]

تخته تابوت

دخترم!
جامه‌ات چه زیباست امروز؟!
خانم!
می‌رویم،
به «عروسی»،
با مادرم،
همین امشب!

[ صفحه 104]

آه!
دخترم!
زندگی دفتری از خاطره‌هاست،
خاطراتی «شرین»،
خاطراتی «مغشوش»،
یکنفر در شب «کام»،
یکنفر در دل «خاک»،
یکنفر هدم «خوشبختی» هاست،
یکنفر همسفر «سختی» هاست!
چشم تا باز کنیم «عمر» مان می‌گذرد،
و ز سر «تخت» مراد،
پای بر «تخته‌ی» تابوت گذاریم همه!
و این از آن رو است که نباشیم، همه،
جز همسفرانی چند،
لیک در راه سفر غم و شادی بهم است،
ساعتی در ره این دشت غریب،
می‌رسد «راه‌روی خسته» به خرم کده‌یی،
لحظه‌ای در دل این وادی پیر،
می‌رسد «همسفری شاد» به ماتمکده‌یی!
تا ببینیم کجا، باز کجا؟
چشممان بار دگر،
سوی هم باز شود!

[ صفحه 105]

در جهانی که در آن راه ندارد اندوه،
زندگی با همه معنی خویش،
از نو آغاز شود! [27] .
خانم!
دیدن یک «جامه» زیبا،
شنیدن یک نام «عروسی»،
شما را تا به کجا برد، که این «آه» بلند را به دنبال داشت!
و این پر شکوه، شکوه را؟!
دخترم!
درست همین ساعت‌ها بود،
که رسول خدای- ص- فرمود:
فاطمه‌ام را بیاورید!
و آوردند،
دستیش در دست ام‌سلمه بود،
و دامن کشان می‌آمد،
آه!
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود!
هر چه جز بار غمش در دل مسکین من داشت
برود از دل من،

[ صفحه 106]

وز دل من آن نرود!
از شدت شرم چهره‌اش جاری بود از عرق!
پایش بلغزید، همینکه رسید!
رسول خدا فرمود:
خداوند تو را از لغزش‌های دنیا و آخرت نگاه دارد! [28] .
آنگاه نو عروس آسمان آماده شد،
«کوچ» را،
تا خانه شوی،
شوی شیدایی خویش!
و آخرین درس‌های پدر اینکه:
دخترم!
به سخنان مردم گوش مده!
مبادت نگران باشی که شویت «تهی» است دستانش!
که تهیدستی را اگر از برای دیگرها سرشکستگی‌هاست در پی، برای پیامبر و خاندانش «فخر» است، و «مباهات»!
دخترم!
پدرت اگر می‌خواست می‌توانست گنج‌های زمین را مالک آید،
اما او رضایتمندی خدای اختیارش بود!

[ صفحه 107]

دخترم!
اگر آنچه را پدرت می‌داند، می‌دانستی،
دنیا در دیده‌ات زشت می‌نمود!
و آخرینم حرف آنکه:
من درباره‌ات هیچ کوتاهی ننمودم،
تو را به بهترین خاندان خویش به شوی دادم!
شویی بزرگ!
بزرگ «دنیا»،
بزرگ «آخرت»!
و آنگاه دستی به دعا برداشت و بگفت:
خدایا!
فاطمه از من است،
و من از او!
خدایا!
او را،
از هر پلیدی،
و ناپاکی، بدورش دار!
و نیز دست فاطمه‌اش در دست علی- ع- گذارد و علی را گفت:
این ودیعه‌ی خداوند است،
و رسولش،
که در نزد توست!
خدا را در نظر داشته باش!

[ صفحه 108]

و نیز اشتیاق مرا به او [29] .
و دخترش را گفت:
دخترم!
به خانه خود بروید!
در پناه خدا!
روشنی‌ها دیده‌ام،
در چشم اختربارتان،
جلوه مهتاب دارد،
باغ ایمان شما،
با شما میثاق یاری بسته‌ام،
تا روز مرگ
کافرم گر سر بگردانم، ز فرمان شما
راحت پرهیزگاران،
در قیامت،
زان تست،
دیده‌ام این وعده‌ی حق را، به قرآن شما!
داستان رنجتان،
پایان پذیرد،
دیر نیست،
تا بهاران زاید از فصل زمستان شما!
محنت ظلمت،

[ صفحه 109]

نپاید،
باش تا بینم به کام
چلچراغ بخت را روشن در ایوان شما
آید آن روزی،
که با عزم تو و لطف خدای
پشت عالم بشکند جمع پریشان شما [30] .
آری دخترم!
آن ناقه سوار عصه عرصات،
آن شب نیز بر ناقه‌ای سوار آمد،
که با قطیفه‌ای پوشانیده بودندش،
زمام مهار ناقه بدست سلمان بود،
و پیامبر نیز به دنبال!
و پیشاپیش، جماعت زنان،
شادان و شادمان،
«هلهله» می‌کردند،
و «تکبیر» می‌گفتند!
و پیامبرشان گفته بود:
مباد! چیزی بگوئید که خدای را خوش نیاید!
که به موسایش فرمود:
از من به مردمان بگوی:
اگر کاری کنید که خوشم بیاید،

[ صفحه 110]

کاری کنم که خوشتان بیاید!
و اگر کاری کنید که خوشم نیاید،
کاری کنم که خوشتان نیاید!
و آن شب چیزی نگفته نیامد که خدای را خوش نیاید،
و از فرط وجد و نشاط هر کس چیزی می‌گفت،
یکی می‌گفت:
سرن بعون الله جاراتی!
واشکرنه فی کل حالاتی
ای بانوان!
به یاری خدای حرکت کنید!
و در تمامی حالات، خدای را سپاسگزار باشید!
و نیز همو می‌گفت:
با بهترین زنان جهان همراهی کنید!
که فدایش باد خویشان، همه،
و کسانش!
و آن دیگر می‌گفت:
فسرن جاراتی بها انها
کریمه بنت عظیم الخطر
او را حرکت دهید ای بانوان!
او بانویی است بزرگوار،
و دخت آنکس که مقامش والاست،
و شانش گرامی و عظیم!

[ صفحه 111]

و آن دیگری گفت!
والحمد لله علی افضاله
واشکر الله العزیز القادری
ستایش آن خداوندست بر فضیلت‌هایش،
که بخشیده ما را،
و سپاسش باد که پیروزمند است،
و بس توانا!
و همچنان می‌گفتند،
و می‌گفتیم، تا به «حجله» رسیدیم،
آه! این نیز همچنان در یاد من است،
که در حجله علی- ع- فاطمه- س- را می‌گفت:
بانوی من!
گرفته‌ای!
غمزده‌ای!
نگرانی چرا؟!
و شنیدم که فاطمه‌اش گفت:
تفکرت فی حالی و امری،
عند ذهاب عمری،
و نزولی فی قبری،
فشبهت دخولی فی فراشی بمنزلی کدخولی الی لحدی و قبری، فانشدک الله ان قمت الی الصلاه،

[ صفحه 112]

فتعبد الله تعالی هذه اللیله...! [31] .
علی جان!
به خود می‌اندیشم،
و روزگار پایانی عمر را،
و منزلگاه دیگرم،
«قبر» را،
و «قیامتم»!
من امروز از خانه پدر به خانه تو بیامدم،
و می‌دانم که فردا نیز از این خانه به خانه قبر روان خواهم شد!
علی جان!
تو را به خداوند سوگند می‌دهم،
که در این آغازین لحظات زندگی،
بیا تا که با هم به نماز ایستیم،
و در این شب خدای را به عبادت باشیم!
و آن شب به نماز ایستادند،
و خوبش به یاد دارم که فاطمه- س- بر سجاده‌ی نماز بود، و شنید صدایی را،
دلخسته دخترکی بود که می‌گفت:
ای زینت پیامبر!
خانه شوهر به تو آباد باد
خاطرت از رنج و غم آزاد باد

[ صفحه 113]

ای بانوی بزرگ!
من نیز آرزومندم،
با تو باشم، و با دیگرها،
و در این یک شب، که شب شادی توست،
من نیز شریک!
اما چکنم،
جامه‌ای نیست مرا!
اگرت هست جامه‌ای کهنه، مرا ارزانی بدار!
گفت چنین زهره افلاک جود
پیرهن کهنه‌اش آرند زود
و آوردیم!
همگان به آن گمان که خواهدش ببخشاید، آن کهنه جامه را، اما شنیدیم که بگفت:
به گرد من گرد آئید!
و گرد آمدیم،
و بدیدیم:
جامه تو را از بدن دور کرد
خاطر آن غمزده مسرور کرد
و جامه کهنه‌اش را خود به تن داشت!
آری، خاندان کرم‌اند، اینان، دخترم!
و در این خاندان،
همیشه،

[ صفحه 114]

دیگرها،
به «تقدم» باشند!
و از این نمونه‌ها چه بسیارم که به یاد است!
و هنوزم در یاد که:
روزی پیامبر- ص-،
پس از پایان نماز،
نماز عصر،
در محراب بنشست،
روی به مردم،
در همان حال بیامد،
پیری از اعراب مهاجر،
جامه‌اش کهنه،
و تا آنجا فرتوت بود و ضعیف،
که بر پای نمی‌توانست ایستاد!
پیامبر- ص-،
به «تفقد» احوالش را جویا شد،
و آن پیر گفتش،
ای پیامبر خدای!
گرسنه‌ام،
برهنه‌ام،
و تهیدست!
سیرم کنید!

[ صفحه 115]

و بپوشانید!
و نیز مرحمتی!
پیامبرش فرمود:
خود، چیزی ندارم،
اما آنکس که کسی را به خیر راهنمایی می‌دارد،
به مانند است آن را، که انجامش می‌دهد!
برخیز و روی را سوی آن سرایی دار، که خدای و رسولش را دوست دارد،
و خدای و رسولش نیز دوستش می‌دارند!
آنگاه بلال را گفت:
این مرد را به خانه‌اش می‌رسانی،
خانه فاطمه را!
آری،
و آن بیابانی مرد به راه افتاد،
و همراهش بلال،
همینکه به خانه فاطمه رسیدند،
آن مرد،
فریاد برآورد:
سلام بر شما خاندان پیامبر- ص-!
و حضرت پاسخش را بگفت:
السلام علیک!
کیستی تو؟!

[ صفحه 116]

او گفت:
از بادیه نشینانم!
و از سرزمین‌های دور می‌آیم!
و گرسنه‌ام،
و برهنه،
و بی‌چیز!
و حوالت داشت مرا،
به این بارگاه،
پدرت، آن سرور انسان‌ها!
و فاطمه که سومین روز گرسنگی خود و شوی خویش را پشت سر می‌گزارد، پوستینی از گوسفند،
که دباغی شده بود،
و حسن و حسینش شبها بر آن می‌آرمیدند، بیاورد، و بگفت:
ای میهمان ما، این را بگیر!
امید است خداوند بهتر از این تو را نصیب دارد، و آن بیابانی گفت:
ای والا دخت!
گرسنه‌ام،
تو مرا پوستین گوسپند می‌دهی؟!
با این، چه توانم کرد؟!

[ صفحه 117]

حضرتش تا که این حرف را شنید،
دست بر گردن داشت،
و هدیت دخت عمویش را باز کرد،
و به آن بیابانی بداد،
و بگفتش: این را بگیر!
و بفروش!
امیدمندم که خدای بهتر از این تو را نصیب فرماید!
و آن بیابانی گردنبند را بگرفت،
و به مسجد روانه،
و به نزد رسول خدا- ص- آمد،
و ایشان در میان بود اصحاب را،
و بگفتش،
ای رسول خدای!
فاطمه دخترت مرا این گردنبند بداد!
و مرا گفت که: آن را بفروش!
پیامبر تا آن گردنبند را بدید بگریست!
عمار نتوانست که طاقت آرد،
برخاست!
و بگفت:
ای رسول خدا!
آیا مرا اجازت باشد تا آن را خریدار باشم؟!
فرمودش:

[ صفحه 118]

خریداری کن!
گفت:
ای بیابانی!
آن را به چند خواهی فروخت؟!
گفت:
به یک نوبت غذای سیر،
از نان و گوشت،
و یک برد یمانی که خود را با آن توانم پوشانید،
و بتوانم نماز گزارد،
و به یک دینار،
تا مرا به خانه‌ام و خانواده‌ام برگرداند!
در همان هنگام،
عمار به او گفت:
«بیست» دینار،
و «دویست» درهم،
و یک «برد» یمانی،
و «مرکب» خود را، به تو می‌دهم،
و نیز از «گندم» و «گوشت» تو را سیر
می‌دارم!
بیابانی گفت:
تو چه «سخاوتمندی» ای مرد!

[ صفحه 119]

و به همراهش برفت،
و عمار آنها را به او بداد!
بیابانی به نزد رسول خدا- ص- آمد،
حضرتش پرسید:
«سیر» شدی آیا؟
«لباس» پوشیدی آیا؟
بیابانی گفت:
آری،
پدرم،
مادرم،
فدایت باد!
و آنگاه عمار،
گردن‌بند را برداشته،
و با «مشک»، خوشبویش نمود،
و در «بردی» یمانی پیچیدش، و آن را به غلامش داد،
و گفتش: این را به نزد رسول خدا- ص- خواهی برد،
و خودت نیز غلام آن حضرت باش!
و آن غلام آمد به نزد رسول خدا- ص-،
و گفته‌های عمار را بگفت،
رسول خدا- ص- فرمود:
به نزد فاطمه- س- می‌روی،

[ صفحه 120]

و این را به او تقدیمش میداری،
و تو خود نیز از این پس غلام او باش!
و غلام، گردن‌بند را به نزد حضرتش آورد،
و فرمایش رسول خدا- ص- را باز گفت،
و فاطمه- س- گردن‌بند را بگرفت،
و غلام را گفت که از این پس آزاد باشی!
و غلام خندید!
حضرتش فرمود:
چرا؟ خنده!
و غلام گفت:
«خنده‌ام» نیست جز از برکت همین گردن‌بند،
«گرسنه» ای را سیر نمود،
و «برهنه» ای را پوشانید،
و «تهیدستی» را بی‌نیاز داشت،
و «بنده‌ای» را آزاد نمود،
و سرانجام نیز به نزد «صاحب» آمد! [32] .
خانم!
یک جامه،
تا کجا برد،
شما را،
به یاد دارید که امروزمان وعده گفتار در چه بود؟

[ صفحه 121]

آری دخترم!
به یاد دارم،
اما دیگر فرصتمان رفت،
این زمان بگذار تا وقت دگر،
و آن وقت دگر، فرداست، مگر نه؟!
آری، دخترم!
همان فردا،
اگر توفیق رفیق آید، خواهمت گفت که چرا «شد» آنچه «نبایست»،
و خلیفه خدای، آنکه بفرموده پیامبرش فانوس قرآن به دست او بود، نه دیگر هیچ! چرا به خلافت نتوانست رسید؟!
و چرا «ابوبکر» تکیه‌اش داشت بر آن مسند!
خانم!
پس یک سوال است مرا،
می‌توانمش پرسید؟!
آری، دخترم!
تا به اذان کمی وقت باقی است، می‌توانی.
خانم!
مرا دو برادر است،
و کوچکتر،
آنها نیز به مکتب می‌روند،

[ صفحه 122]

و خواندن را،
و نوشتن، می‌آموزند،
امروز هر دوی آنها بر یکی کاغذ، خطی بنوشته بودند،
و مرا گفتند: داوری کن، که کدامیک زیباتر است!
به یقین زیباترها همیشه «یکی» بیش نباشند،
و اگر می‌گفتم، یکی‌شان را نگرانی بود،
و من در این ماجرا بماندم که چه باید نمودن؟!
گفتمشان: تا شب مرا مهلت باید بود!
حال، مرا راهنما باشید چه باید بگویمی؟!
دخترم!
تو را آفرین باد این همه دقت را!
و من چه زیبا راهی، پیش پایت خواهم نهاد!
و آن را نیز مدیون فاطمه- س- باش!
فاطمه؟!
آری، دخترم!
یک روز، حسن و حسین- ع-، هر دو خطی را بنوشتند، و بیاوردند پیش پیامبر- ص-،
و او را بخواستند، داوری را،
که کدامینش زیباتر؟!
و پیامبر خدای نیز ننمود،
داوری را،
و بگفت:

[ صفحه 123]

مادرتان را دریابید!
و او را به داوری خوانید!
و این از آن رو بود که اگر در داوری یکی را نگرانی پیش آید، با عاطفت مادری جبرانش بدارد!
اجابت نمودند،
و مادر را به داوری خواستند،
و مادر بگفت:
انا ماذا اصنع؟!
و کیف احکم بینهما؟!
من چه توانم نمودن؟!
و چگونه میانه دو کودکم را به داوری بنشینم؟!
اما راهیش در پیش نبود،
به ناگاه چنینشان گفت:
یا قرتی عینی!
انی اقطع قلادتی علی رأسکما،
و انشر بینکما جواهر هذه القلاده،
فمن اخذ منها اکثر،
فخطه احسن!
ای دیدگانم را نور!
من رشته این گردن‌بند را پاره خواهم نمودن،
و دانه‌هاش بر سرهای شما خواهم ریختن،

[ صفحه 124]

هر کدام از شما دانه‌های بیشتریش بود، خط او زیباتر است [33] .
و آنگاه دانه‌های بیشتر را بر سر آن ریخت که خطش زیباتر می‌نمود!
خانم!
سپاس شما را،
و ستایش فاطمه را،
که دانستمی چه باید نمودن!
بیش از این به مزاحمت نخواهم بود،
اما، یادتان باشد،
فردا،
بایست،
از علی گوئید،
و انکه چرا به خلافت...!
دخترم!
من که باشم،
که توانم، از علی گفت!
علی دست خدا بود،
علی مست خدا بود،
علی را چه بنامم؟
علی را چه بخوانم؟
ندانم، ندانم

[ صفحه 125]

ثنایش نتوانم، نتوانم!
خدا خواست که خود را بنماید،
در، جنت خود را به رخ ما بگشاید،
علی را به همه خلق نشان داد،
علی رهبر مردان صفا بود،
علی آینه پاک خدا بود،
علی مرهم دل‌های خراب است،
ره کوی علی راه صواب است،
علی گر چه خدا نیست،
ولیکن ز خدا نیز جدا نیست،
برو سوی علی تا که وفا را بشناسی،
ببر نام علی تا که صفا را بشناسی،
اگر آینه خواهی که ببینی رخ حق را،
علی را بنگر تا که خدا را بشناسی،
چه گویم سخن از او؟
که نگنجد به بیانم!
ندانم که سخن را به چه وادی بکشانم؟!
ندانم، ندانم!
نتوانم نتوانم [34] .

[ صفحه 127]

بنچاق فتنه

دخترم!
یهود را،
و مسیحیت را،
دانشمندانی است،
که آنان را، «راهبان» نیز بنامند،
و راهبان، پاره‌ای شان تارک دنیایند،
و نیز دنیائیان را!
و هماره در «انزوا»،
و به «عبادت» شاغل،
و با چه «ریاضت» ها!

[ صفحه 128]

که کمترین حاصلش، «توان» است،
توان پیش بینی،
و پیش گویی،
اینکه آینده چه خواهد شد
و آیندگان نیز چگونه؟!
«عمر»،
و «ابابکر»،
همین دو،
که بنچاق بودند، فتنه را،
و فساد،
و اندیشمندان مصلحت،
و طالبان فرصت،
دست در دست هم داشتند،
و با یک اندیشه مشئوم به راه افتادند،
تا ببینند راهبان را،
و بدانند که در آینده چه خواهد شدن!
و این پیامبر را چگونه‌اش سرنوشتی است!
تا اگر آن باشد که خواهند،
«تظاهر» به ایمانش کنند!
و آن را که آنان می‌خواستند چیزی نبود،
جز «قدرت»،
جز «حکومت»!

[ صفحه 129]

و راهبان بگفتند:
او «جهانی» است،
و «جهان» را خواهد گرفت!
و چه با شتاب که بیامدند!
به پیشگاه پیشوای جهان،
و بگفتند:
ما نیز به «ایمان» باشیم!
و تو را ای پاک!
پیامبر می‌دانیم خدای را!
و با او بودند،
تا آنجا که «خطر» ها جدی نمی‌شد،
و «منفعت» ها به جد در خطر نمی‌افتاد! [35] .
و بر آن شدند تا نزدیکتر باشند،
نه پیامبر- ص- را،
بل، قدرتش،
و حکومت!
این بود که به خواستگاری آمدند،
فاطمه را!
و یکی بود،
پاسخ هر دو،

[ صفحه 130]

و آن اینکه:
اختیارش نه با «من» است!
با «خداوند» است!
و اوست که اجازت نمی‌دهد!
و بدیدند نیز که بیامد به خواستگاری،
همان،
همانکه «اولین» ها همیشه به نامش رقم می‌خورد!
اولین کس که ایمان آورد،
اولین کس که نوشت، قرآن را،
اولین کس که قرآن را حافظ آمد،
و...،
و پیامبر- ص- پذیرفت،
یعنی که خدای پذیرفت،
و بدین سان علی- ع-، شوی شد فاطمه را!
و همین‌ها!
چه «کینه» ها،
که در «سینه» های سیاه آن سیه روزان بکاشت!
و تا آسمان برگرفت، شعله‌هاش،
در همان روز که «کوچ» بود پیامبر را،
و «ارتحالش»!
و آسمانیان چه سوختند تا که شنیدند،
خلیفه نه آنست که بایست!

[ صفحه 131]

و مسلمانان را ابابکر است، خلیفه!
خانم!
مردم چه؟!
مردم چه کردند؟!
دخترم!
«بیعت».
«تبعیت»!
با که!
از که؟!
ابابکر!
ابابکر؟!
مردم دیگر چرا؟!
نشنیده بودند آیا که پیامبرشان می‌گفت:
علی مع القرآن،
و القرآن مع علی،
و لن یفترقا!
فانوس قرآن به دست علی است،
و علی است که آن فانوس را بدست است!
و این دو از هم جدایی‌شان نتوان!
یعنی که دیگرها فانوسی‌شان نیست بدست،
پس هدایت را نیز نتوانند،
و ندانند.

[ صفحه 132]

که خود نیز پایشان در «گل» نشیند!
آری، دخترم!
شنیده بودند،
و چه خوب هم!
پس، چرا؟!
چرا؟ چنین نمودند!
دخترم!
فردا!
فردا، خواهمت گفت.

[ صفحه 133]

افسوس!

دخترم!
اندک بودند یاران علی- ع-،
و همین اندک نیز «مختلف»!
و هر کدام راهی در پیش،
یکی «سکوت»!
یکی «فریاد»!
یکی «انزوا»!
چونان دانه‌هایی از تسبیح،
که رشته‌اش را کشیده باشند!

[ صفحه 134]

و اما «بیشتر» ها،
که بیشترین‌شان نیز نا آگاه،
همه در خیال «خویش» بودند،
و «تسلیم»!
که هر چه پیش آید،
خوش آید!
به شرط آنکه:
حاجاتشان رفع،
و یورش‌ها دفع،
و ماهیانه‌هاشان دریافت،
و در یک کلمه اوضاعشان همواره «هموار» و به «سامان» باشد!
و دیگر،
«که» بیاید، مهم نیست،
و «چه» بشود، نیز نه!
و اینها را گفتند:
همه آنچه را که خواهید،
خواهد شدن آنهم به یکی شرط:
و آن اینکه:
ز عامت یکی را باشد،
و زمام امور نیز یکی را بدست،
و آن نباشد جز ابابکر!

[ صفحه 135]

همه گفتند:
ما نمی‌خواهیم،
ما نمی‌خواهیم،
جز همین را!
یعنی ابابکر را!
و از دیگر سوی چه انبوه بودند آن تبهکاران فاسد که بدست علی بر گرده‌هاشان، چه شلاق‌ها که فرود آمده بود!
و نیز آنانکه در جنگ‌ها کشته‌ها داده بودند،
و یا صدمه‌هایی جانی،
و یا مالی کشیده بودند!
و یا کسی‌شان اعدام!
و دیگر نیز، کسانی که «منفعت» هاشان همه شیطانی بود،
و در معرض می‌دیدند همه را در دست فناء!
و نیز دیگرها، همچون یهودیان،
و مسیحیان که روزی از خوف،
فوج فوج به اسلام روی آورده بودند، [36] .
و... و... و...
آری، دخترم!
باعث، همین بود،
و همین‌ها،
که کوچه‌ها،

[ صفحه 136]

و پس کوچه‌های شهر مدینه را پشت در پشت انبوه می‌ساخت،
از جماعتی که به انتظار بودند تا خلیفه را ببینند،
و بیعتشان را اعلام!
افسوس، و صد دریغ!
که این مردمان ناآگاه،
قدموا من اخره الله،
و اخروا من قدمه الله،
آن را پیش داشتند، و پیشوا،
که خدایش به کنارش زد،
و آن را به کنارش بردند،
که خدایش پیشوایی‌اش می‌خواست!
هیهات!
بسطوا فی الدنیا امالهم،
و نسوا اجالهم،
فتعسالهم،
و اضل اعمالهم،
فسوسا!
که آن نابکاران،
اهواء، آمال، و امیال خویش را پیجور بودند،
و از مرگ و فردای این روزگار در غفلت، خدایا!

[ صفحه 137]

نابودشان گردان!
و حیران، در کارهاشان! [37] .
خانم!
علی پس از این ماجرا چگونه بود؟!
و چه کرد؟!
سکوت کرد، دخترم!
سکوت!
چرا؟ سکوت!
چرا؟ حق خود را نگرفت!
دخترم!
با آنهمه که تو را گفتم،
نه «مقدور» بود،
و نه «مقدّر»،
و از این که بگذریم،
رسول خدای می‌فرمود:
مثل الامام مثل الکعبه،
اذ توتی،
و لا تاتی!
«امام» کعبه را می‌ماند،
و آن کعبه نیست که می‌آید به سوی مردمان،

[ صفحه 138]

بل، مردمانند که به سویش روان!
و دیگر آنکه فاطمه می‌گفت:
عمیت علیکم، انلز مکموها و انتم کارهون [38] .
بر ما تاوان نیست،
و نمی‌توانیم،
شما را به کاری واداریم که خوش ندارید!
راستی، خانم!
در این ماجرا، فاطمه چه می‌گفت؟!
می‌گفت:
به خدای سوگند آنچه نباید، نمودند!
و نگذاشتند حق در مدار خویش قرار یابد!
شگفتا!
که این روزگار چه ها که در پی دارد!
و چه بازیچه‌ها در پس،
که یکی پس از دیگری برون آید!
لبئس المولی!
و لبئس العشیر! [39] .
و بئس للظالمین بدلا [40] .
چه بد سرپرستی،
و چه بد دوستانی را برگزیدند!

[ صفحه 139]

و ستمکاران که به جای خداوند شیطان را اطاعت داشتند چه بد مبادله کردند!
استبدلوا و الله، الذنابی بالقوادم،
و العجز بالکاهل!
بگذاشتند «سر» را،
و «دم» را بگرفتند!
پی «عامی» رفتند،
و «عالم» را رها نمودند!
فرغما لمعاطس قوم «یحسبون انهم و یحسبون صنعا» [41] .
ای! به خاک مذلت سوده باد بینی آن قوم تبهکار را که «نیکوکاری» انگارند «تبهکاری» خویش را!
خانم!
چه تلخ بود این ماجرا!
دخترم!
و تلختر آنکه بگفتند علی نیز بایست چون دیگرها بیعت نماید!
بیعت؟!
آری، دخترم!
و این را خود ماجرایی است که فردایت بگویم.

[ صفحه 141]

شگفتا!

نخست باری بود،
که چوبین درب خانه فاطمه،
آن چنانش،
می‌کوفتند!!!
و هم، باری نخست بود،
که بالا می‌گرفت،
منفور نفیری،
آن چنان،
از شریری شرور!

[ صفحه 142]

آری،
فریاد،
فریاد همان لا یعقل شیاد بود،
«ریشه‌ی» هر تباهی،
هر سیاهی!
اما، چه باید نمودن که پاسخ ریشه را از ریشه باید شنود!
ریشه‌ی همه آنچه می‌باید،
و می‌شاید!
این بود که هوای «نسیم» وار، اما غم انگیز فاطمه، از روزن و شکاف درب خانه‌اش به بیرون می‌نوازید،
اما، نه بر «غنچه» ها، تا که واشکفند،
بل، بر چوبک‌های خس گون خشک و خشن!
و می‌گفتشان:
ندیده‌ام،
تا کنون،
که حضور آیند کسی را،
این سان!
راستی که چه خشم آگین!
و خشونت بارید شما!
و آن «شما» یکی‌شان همان... بود،
آری، عمر!
و آتشیش در دست!

[ صفحه 143]

شگفتا!
آتش در دست آتش!
فاطمه‌اش گفت:
یابن الخطاب!
اجئت لتحرق دارنا؟!
پسر خطاب!
آمده‌ای برای «آتش»!
آتش کشیدن «خانه» مان؟!
و آن... گفت:
نعم،
آری،
آمده‌ام...!
او تدخلوا فیما دخل فیه الامه!
جز آنکه شما نیز گردن نهید،
آنچه را که اسلامیان به گردن نهادند!
یعنی که، همدست باید شوید،
و همداستان،
ما را،
و بیعت دارید،
و تبعیت،
خلیفه‌مان را،
ابوبکر را!

[ صفحه 144]

ورنه،
به خدایم سوگند به آتش خواهم کشیدن،
«خانه» را،
با «ساکنانش»،
هر «چه» باشد،
هر «که» باشد!
واحسرتا!
عزتمند آن همه روزها،
به دیگر بار،
بخواست،
خسته‌ی حنجره‌اش را،
تا که بگوید،
و گفت،
و چه آرام،
اما پر بغض:
ای عمر!
ما را که با تو کاری نیست!
ما را رها کن!
با ما چه کاریت هست؟!
وایم و صد وای!
که آن پر پناه سنگین دل،
که به دنبال داشت دجالگان ناغیرتمند را، بسی،

[ صفحه 145]

بالا ببرد،
بی‌شرمانه،
عربده‌اش را،
که چه آکنده بود از زهر خشم و خشونت:
درب را باز کن!
درب را باز کن!
ورنه به آتش خواهیم کشید،
خانه‌تان را!
و آن بی‌پایان غم،
و بی‌کران رنج پرشکیب،
در آن گاه که نه «پایش» بود رفتن را،
و نه «نایش» گفتن،
بگفت با خسته صدایی که:
ای عمر!
نمی‌ترسی؟!
از خدای نمی‌ترسی؟!
و «خدا» را چه می‌فهمید آن همه‌اش «خود»،
و تمامی‌اش «خدعه»!
و همینجا بود که علی «گریه» امانش نداد،
و با چه «تحسر» و «تاثر» بگفت:
ای پدر!
ای رسول خدای!

[ صفحه 146]

ما پس از تو از پسر خطاب،
و پسر ابی قحافه،
چه چیزها که ندیدیم!
و مردم تا که شنیدند و بدیدند این «غربت» و «تنهایی» را چه گرییدند!
نزدیک بود، دل‌هاشان پاره شود،
و جگرهاشان بشکافد از اندوه!
نتوانستند که تحمل دارند،
و بگفتند: ما که نیستیم،
و بازگشتند!
اما او، که سنگ، «سنگی» اش از دل او داشت،
گروهی دیگر خواست، [42] .
و آمدند،
و فرمان بداد آتش را!!
و خود نیز این معرکه را آتش بیار، و ببار!
و درب چه می‌فهمید،
بیچاره با اشتیاق تمام بسوخت!
و خدای، آن روز، ماجرا را می‌دید!
و از نزدیک!
اما چیزی نمی‌گفت!
عجب صبری خدا دارد!

[ صفحه 147]

اما از انصاف نمی‌توانم گذشت،
ملائک را بدیدم،
که چه دست به کار بودند،
و همه چیزی را می‌نوشتند،
نمی‌دانم،
شاید،
شاید که نه، حتما،
حتما خدایشان گفته بود،
که از هیچ نباید گذشت،
حتی ذره‌ها را!
و همین هم بود که چشم‌هاشان چه می‌پایید ماجرا را!
و دست‌هاشان چه پرشتاب که می‌نوشت!
یادم نمی‌رود وقتی که با «خون»، غبار فتنه نشست،
و ماجرا به خاتمت خویش انجامید،
دیدم که ملائت نگاهشان به هم می‌دوخت،
و همزمان که بند پرونده‌ها را به هم گره می‌دادند،
چه این سوی و آن سوی می‌بردند سرهاشان را!
و چه «آهی» سرد، از سر درد برمی‌کشیدند!
اما هیچ نمی‌گفتند همدیگر را،
که محضر، محضر خدای بود،
و خدای در «خشم» تمام!

[ صفحه 149]

غلاف شمشیر!

بکوفت!
اما، با «دست»،
تنها،
نه!
که با «پای» نیز هم!
و بشکست!
اما، «درب»،
تنها،
نه!

[ صفحه 150]

که «پهلو» نیز هم!
و بیفتاد!
اما، «فاطمه»،
تنها،
نه!
که «دلبند» دردانه‌اش نیز هم!
و این،
از آن بود،
که در میان بود،
فاطمه،
درب، و دیوار را!
و درب دیوار،
یکی دگر بار،
میانه‌اش داشت،
و آن بد آنگاه،
که وارد آمد،
عدو به داخل،
به داخل صحن،
و صحن خانه،
و رشته‌ای بست،
به گردن شوی،
و می‌کشیدش،

[ صفحه 151]

عدو به سویی،
علی به سویی!
آری،
نیز در این میان،
«میانه» بود، فاطمه،
«عدو» را،
و «علی» را!
همان علی،
که چونان،
«درب» بود،
شهر دانش پیامبر- ص- را،
و همان عدو،
که چونان،
«دیوار» بود،
لا یعقل و لا یشعر!
و اینجا نیز شکست،
اما «دلی»!
آری،
فاطمه را می‌گویم،
که «آویخته» بود،
به دامان علی،
«دستانش»!

[ صفحه 152]

و می‌گفت،
با چه سوزی، و ماتمی!
که نمی‌گذارم!
نه! نمی‌گذارم!
به کجا می‌بریدش؟!
نه، او نمی‌آید،
رهایش کنید!
اما، آن نامرد مردم،
می‌کشیدند،
آن رشته سیاه را،
که یکسرش بدست بود بی‌سروپایی،
و آن دیگر، بر سر آن سردار...!
و فاطمه مگر رهایش می‌ساخت،
و چه غم‌انگیز «شیون» هاش:
چگونه فریادت نزنم،
چرا دم از یادت نزنم،
در اوج تنهایی!
مگر زمین ویرانه شود،
جهان همه بیگانه شود،
علی توأم همراه!
علی توأم همراه!
و من ندانمی که «اوج» حزن تا کجا بود، که دل‌ها شکست،

[ صفحه 153]

و جاری شد،
چه اشک‌ها!
از آن همه چشمان کور!
و دست کشیدند،
و راه خود را در پیش!
و چه شرم‌آگین!
باز هم عمر،
دستورش صادر،
و انجام شد!
آه!
گردیده بود قنفذ،
همدست با مغیره،
این با غلاف شمشیر،
او تازیانه می‌زد،
گاهی به پشت و پهلو،
گاهی به دست و بازو،
گاهی به چشم و صورت،
گاهی به شانه می‌زد!
دست‌هاش معذرتش را بخواستند،
و بی آنکه خود بخواهند به زمین افتادند،
و چه می‌لرزیدند!
و نیز نایش از گفتار بماند،

[ صفحه 154]

و صورت نیز بر خاک نشست!
اما به شتابان می‌بردند دلستانش را،
علی را!
ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود
و آن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سروروان گویی روانم می‌رود
او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود
باز آی بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
و ناگاه به هوش آمد،
فضه را گفت شویم کجاست؟!
به کجا رفت؟!
گفتش: به مسجد!
برخاست!
ندانم چگونه رسید!
اما نتوانست خود را به دامانش رساند!
بی‌تاب شد،
و رویش به خاک «مرطوب» پدر داشت،

[ صفحه 155]

و چه اندوهبار می‌گفتش!
نفسی علی ز فراتها محبوسه
یا لیتها خرجت مع الزفرات
بابا!
جانم، زندانی نفس‌هایم شده‌اند،
ای کاش!
این جانم،
و این نفسهایم با هم رخت برمی‌بستند،
از وجودم!
لا خیر بعدک فی الحیاه و انما
ابی مخافه ان تطول حیاتی
بابا!
با رفتن تو،
در این زندگانی،
«هیچ» نیست،
هیچ «خیر» ی!
و گریه‌ام از آنست که مباد حیاتم، و زنده ماندنم، از پس تو، به طول انجامد! [43] .
و چه آهی کشید آنگاه،
و بگفت:

[ صفحه 156]

وامحمدا!
و احبیباه!
وا اباه!
ای وای! بر کمی یاران!
ای وای! بر اندوه، و غمی طولانی!
و ای وای! بر این مصیبت!
چه روز «بد» ی بود، امروز!
و در همانحال،
«ابوبکر» بر منبر بود،
و «عمر» بالای سرش، و «شمشیر» ی بدست، و با چه «اهانت» علی را بگفت:
«بیعت» کن!
و علی گفت:
والله لا ابایع،
به خدای سوگند «بیعت» نخواهم نمودن!
والبیعه لی فی رقابکم،
بر شماست که با من بیعت نمایید!
«عمر»، ابوبکر را گفت:
این «مرد» با تو سر «جنگ» دارد،
«حاضر» به «بیعت» نیست،
فرمان ده، «گردنش» را می‌زنیم!
و این را در حالی بگفت که دو فرزند امام، «حسن» و

[ صفحه 157]

«حسین» با حسرت تمام، شاهد آن ماجرای تخل می‌بودند، و تا که بشنیدند این گفتار عمر را «اشک» هاشان آرام بر گونه‌هاشان جاری شد!
خدایا نکند...!
بابای مظلوم تا بدید آنانرا که اشک‌هاشان امانشان را برده است، به آغوششان گرفت،
و گفتشان:
نه، «گریه» نکنید!
به خدایم سوگند!
نمی‌توانند،
اینان بر «قتل» پدر توان ندارند! [44] .
نه، گریه نکنید!
عدی بن حاتم گوید:
والله ما رحمت احدا قط رحمتی علی بن ابیطالب- ع- جین ابی به ملبیا بثوبه!
یقودونه الی ابی‌بکر و قالوا: بایع!
قال: فان لم افعل؟
قالوا: نضرب الذی فیه عیناک!
به خدای سوگند!
هیچ گاه دلم بر هیچ کس آنگونه نسوخت، که آن روز بر «علی» می‌سوخت!

[ صفحه 158]

در آن هنگام که جامه‌اش را بر او پیچانده بودند،
و به سوی ابوبکر می‌کشانیدندش و به او می‌گفتند:
بیعت کن!
و او گفت: اگر بیعت نکنم؟
گفتند:
گردنت را می‌زنیم!
فرفع راسه الی السماء،
سرش را به سوی آسمان بالا برد!
و قال: اللهم اشهدک انهم اتو ان یقتولونی،
فانی عبدالله،
و اخو رسول‌الله!
خداوندا!
تو را گواه می‌گیرم، که آنان می‌خواهند مرا بکشند!
و حال آنکه من بنده توام،
و برادر رسول خدای!
باز او را گفتند:
دست را برای بیعت دراز کن!
و او خودداری کرد!
دستش را به زور کشاندند!
و او انگشتانش را به هم آورد!
خواستند به زور بازو بازش کنند، نتوانستند!
به ناچار!

[ صفحه 159]

ابوبکر،
دست خود را بر روی مشت گره خورده‌ی علی کشید، و به همین، بسنده نمود، و قانع شد!
با آنکه حضرتش انگشت‌هاش همچنان بسته بود،
و غمبار به تربت پاک رسول خدای- ص- می‌نگریست!
و پس از آن حضرت مکرر می‌گفت:
واعجباه!
واعجباه!
واعجباه!
و آنگاه به زبیر [45] گفته شد: بیعت کن!
ولی او ابا کرد،
عمر و دیگرها، به او یورش بردند،
و شمشیرش را از دستش برون آوردند،
و آنرا بر زمین کوفتند، تا که شکست،
و سپس او را کشان کشان بیاوردند!
زبیر در حالی که عمر بر سینه‌اش نشسته بود، گفت: ای پسر صهاک!
بخدای سوگند!
«اگر شمشیرم در دستم می‌بود از من فاصله می‌گرفتی» و آنگاه بیعت نمود!

[ صفحه 160]

و نیز گفت:
ای پسر صهاک! [46] .
بخدای سوگند!
اگر این اوباشی که تو را کنون یاری نمودند، نبودند،
تو در حالی که شمشیرم همراهم بود نزدیک من نمی‌آمدی، آنهم به خاطر آن «پستی»،
و «ترس»،
و «هراسی» که از تو سراغ دارم!
اوباشی را به گرد خود داشته‌ای،
تا که با کمک آنان، خود را قوی نموده، و قهر و غلبه نشان دهی!
عمر عصبانی شد،
و گفت:
آیا نام صهاک را می‌آوری؟!
گفت:
مگر صهاک کیست؟!
و چه مانعی از ذکر نام او هست؟!

[ صفحه 161]

خانم!
راستی، «صهاک» که بود؟
دخترم!
بود،
اما «چه»، بماند!
که نمی‌باید،
و نمی‌شاید گفتش!
و اینجا بود که ابوبکر بین آن دو را اصلاح کرد، و هر کدام دست از یکدیگر بداشتند!
و آنگاه سلمان را چنانش برگردن بکوفتند که بسان غده‌ای بالا آمد،
و سپس دستش را بگرفتند و پیچاندند،
و پس از آن به اجبار بیعتش را بگرفتند!
و آنگاه سلمان گفت:
بقیه روزگار را ضرر و هلاکت بینید!
آیا می‌دانید با خود چه کردید؟!
آری خطا رفتید!
و خلافت را از معدنش و اهلش خارج داشتید!
عمر گفت:
ای سلمان!
حال که رفیقت «علی» بیعت نمود،
و تو نیز بیعت کردی،

[ صفحه 162]

هر چه می‌خواهی بگو!
و هر چه می‌خواهی بکن!
سلمان گفت:
از پیامبر- ص- شنیدم که می‌فرمود:
برابر «گناه» همه امتش تا روزگار قیامت،
و برابر «عذاب» همه آنان بر گردن تو،
و رفیقت «ابوبکر» که با او بیعت نمودی خواهد بود!
عمر گفت:
هر چه می‌خواهی بگو!
آیا چنین نیست که بیعت نمودی؟!
و خداوند چشمت را روشن نساخت که رفیقت علی خلافت را بر عهده گیرد!
سلمان گفت:
شهادت می‌دهم که من در پاره‌ای کتاب‌ها از طرف خداوند نازل شده است خوانده‌ام، که تو با اسم و نسب و اوصافت، دری از درهای جهنم باشی!
عمر گفت:
هر چه می‌خواهی بگو!
آیا خداوند خلافت را از اهل این خانه نگرفت، که شما آنان را بعد از خداوند ارباب خود قرار داده‌اید؟!
سلمان گفت:

[ صفحه 163]

شهادت می‌دهم که از پیامبر- ص- شنیدم که می‌فرمود: این آیه را که فرماید:
فیومئذ لا یعذب عذابه احد و لا یوثق و ثاقه احد [47] .
«در آن روز هیچکس را مانند او عذاب نمی‌کند، و هیچ کس را مانند او به بند نمی‌کشد».
در شأن توست!
و مرا خبر داد که «آن» تو باشی!
عمر گفت:
ساکت شو!
خدا صدایت را خفه کند!
و در اینجا بود که علی- ع- فرمود:
ای سلمان!
تو را قسم می‌دهم که ساکت باشی!
سلمان گفت:
به خدا قسم اگر علی- ع- مرا به سکوت امر نکرده بود، آنچه درباره او نازل شده بود،
و هر چه درباره او و رفیقش از پیامبر- ص- شنیده بودم،
به او خبر می‌دادم،
و وقتی عمر دید که سلمان ساکت شد، گفت:
تو مطیع و تسلیم او هستی!

[ صفحه 164]

و آنگاه ابوذر و مقداد بیعت نمودند،
و چیزی نگفتند!
عمر سلمان را گفت:
ای سلمان!
تو هم مثل این دو رفیقت خودداری کن؟!
به خدای سوگند!
تو نسبت به اهل این خانه، از آن دو نفر با محبت‌تر نیستی،
و از آن دو بیشتر به آنان احترام نمی‌کنی،
دیدی که خودداری نمودند و بیعت داشتند!
ابوذر گفت:
ای عمر!
ما را به محبت آل‌محمد- ص- و احترام آنان سرزنش می‌داری؟!
خدای لعنت کند که لعنت نیز کرده است، هر کسی را، که آنان را دشمن بدارد، و به آنان نسبت ناروا بدهد،
و به حق آنان ظلم کند،
و مردم را بر گردن ایشان سوار نماید،
و این امت را از پشت سرهاشان به طور قهقری، برگرداند!
و نیز یادم نمی‌رود که در آن روز،
ام‌ایمن، پرستار پیامبر- ص- برخاست، و بگفت:
ای ابوبکر چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر بساختی!

[ صفحه 165]

عمر دستور داد تا او را از مسجد بیرون نمودند،
و گفت ما را با زنان چه کار است؟!
و نیز بریده اسلمی برخاست، و بگفت:
به خدای سوگند در شهری که تو در آن امیر باشی سکونت نخواهم کرد!
و عمر دستور داد تا او را بزنند،
و زدند،
و آنگاه او را از مسجد بیرونش راندند!
و علی نیز بازگشت،
با فاطمه‌اش،
و نیز اطفال خسته‌اش!
و من شنیدم که یکی آرام و حزین می‌گفتش:
ای نامت از دل و جان،
در همه جا،
به هر زبان جاری،
عطر پاک نفست،
سبز و رها از آسمان جاری،
نور یادت همه شب،
در دل ما چو کهکشان جاری،
تو نسیم خوش نفسی،
من کویر خار و خسم،
گر به فریادم نرسی،

[ صفحه 166]

همچو مرغی در قفسم،
تو با منی اما،
من از خودم دورم،
چو قطره از دریا،
من از تو محجورم،

[ صفحه 167]

آه!

دخترم!
نور چشمان ترم!
هم نایم!
هم نوایم!
تو را،
چرا،
چنین می‌بینم؟!
افروخته‌ای!
از چه؟
افسرده‌ای!

[ صفحه 168]

از چه؟
غمزده‌ای!
از چه؟
فروبسته‌ای!
خسته‌ای!
از چه؟
آه!
غم، موج می‌زند به خدا در نگاه تو!
دخترم!
تو را،
«ملامتی»،
رسیده است؟!
یا که،
«ملالتی» است تو را،
آیا؟!
خانم!
هستم!
اما، نیست!
هستم، آنگونه‌ام که می‌بینی!
و نیست،
آنسان که می‌گویی!
نه!
ملامتی، مرا نرسیده!

[ صفحه 169]

و نه، ملالتی است مرا!
پس، تو را چه می‌شود؟ دخترم!
خانم!
در گلو،
بغض سنگین نشسته است،
آه دل،
راه بر سینه بسته است!
برده است،
و بریده،
گریه،
امانم را!
دیگر نمی‌خواهم، که باشم!
دخترم!
چه می‌گویی؟!
چه می‌شنوم؟!
خانم!
تا به صبح می‌گرییدم!
خواستم،
اما نتوانستم!
نتوانستم که دورش بدارم،
از خاطرم،
و از ذهن،
مگر می‌شد!

[ صفحه 170]

نه، نشد!
و نمی‌شود!
بپذیر!
سخت است،
و چه دشوار،
آخر، «غربت»، تا کجا؟!
«مظلومیت» تا کجا؟!
به خدا می‌سوزد، دلم،
وقتی که به یاد «حرف» هاش می‌افتم!
حرف‌های فاطمه- س-!
و چه خوب می‌فهمم
غربتش را،
و غمش را،
و سوزش،
در آن زمان که می‌گفت:
ما را «رها» کنید!
آنهم پیش چشم بچه‌ها!
وای از دل زینب!
امان از دل زینب!
به خدا سخت است!
سخت!
دخترم! گفتگوهاست در این راه،

[ صفحه 171]

که جان بگدازد!
و من از آنهم تو را چیزی نتوانستم گفت!
و نگفتمی که با چه سوز آنان را به خدای سوگند می‌داد!
و می‌گفتشان:
دست از ما بدارید!
ما را اذیت نکنید!
آه! بسوزم!
تا که بشنید «عمر»، پاسخش را بداد!
و چه پاسخی که دو چشمت مباد!
بگرفت،
«آن» را،
که «تازیانه» بود،
و در دستان «قنفذ»، حلقه بگوش ابی‌بکر،
و با آن،
چنان،
بر بازوان فاطمه کوفت،
که به یکجا بالا بیامد!
کاش به همین بسنده‌اش بود!
اما نبود!
چنان،
با لگدیش درب را کوبید،
که درب،

[ صفحه 172]

و چه آتشین!
بر پشت «فاطمه» فرود آمد،
و فاطمه فتاد،
از رو،
بر زمین!
زن پشت در و خانه پر از شعله‌ی آتش،
فریاد که تا چند علی حوصله دارد!
آه!
خودم دیدم که آتش شعله می‌زد
میان شعله زهرا ناله می‌زد
خودم دیدم که آتش شعله‌ور بود
گل من در یم خون غوطه‌ور بود
خودم دیدم به زیر دست و پا بود
یگانه دخترش اندر نوا بود
خودم دیدم که رویش منجلی بود
میان خود فقط ذکرش علی بود
باز هم بسنده‌اش نبود!
و در همان حال که آتش شعله می‌زد،
و سر و روی فاطمه را می‌گداخت،
چنان سیلی،
بر صورتش بنواخت،
که گوشواره‌اش بر زمین فتاد!

[ صفحه 173]

از فضه بپرسید،
در شعله گرفته،
با صورت زهرا چقدر فاصله دارد!
و این همه، در پیش چشمان فرزندان فاطمه بود!
وای از دل زینب!
امان از دل زینب!
یکی خوب می‌گفت:
از ما که گذشت مادری را دیدید
در خانه به پیش چشم دختر نزنید
خانم!
چرا؟!
آخر، چرا؟ علی شمشیر را برنگرفت،
تا پاسخشان را گوید!
دخترم!
پیشاپیش،
آن جمع مهاجم،
برفتند، سوی شمشیرش،
و برگرفتندش،
و آنگاه، همه با شمشیر به سویش تاختند،
و او را حلقه زدند،
و ریسمانی سیاه برگردنش بیاویختند! [48] .
آه! خانم!

[ صفحه 174]

چه سنگین است!
از سویی چنان کنند با همسری،
و از دیگر سوی بر گردن شوی نیز ریسمانی،
تا نتواند که دفاعی دارد!
دخترم!
کاش!
کاش تنها،
برگردنش می‌بود!
دستانش را نیز بسته بودند!
یکی خوب می‌گفت:
نخلی که شکسته ثمرش را نزنید
مرغی که زمین خورده پرش را نزنید
دیدید اگر که دست مردی بسته
دیگر در خانه،
همسرش را نزنید!
و با همان ریسمان، او را می‌کشیدند،
و این در آن حال بود که فریاد دردآلود فاطمه- س- بالا می‌گرفت!
و از دیگر سوی،
نوای جانسوز بی پناهان خردسال فاطمه،
جان را می‌گداخت!
آه!
گاه مادر را می‌نگریستند!

[ صفحه 175]

و گاه، پدر را به نظاره بودند!
و در آن بحران شرارت نمی‌دانستند،
که به کدامیک پناه باید برد!
و بسوزم!
علی، در حالی که می‌رفت،
یعنی که می‌کشیدندش،
گاه به این سوی،
گاه به آن سوی،
حسرتبار نظر می‌داشت و می‌گفت!
واحمزتاه!
واجعفراه!
عمویم!
حمزه شهیدم! کجایی؟ کجایی؟
برادرم!
جعفرم! کجایی؟ کجایی؟
که من، تنهایم!
تنها!
و آنگاه به آرامی خود را می‌گفت:
نه،
امروز مرا نه جعفری مانده است،
و نه حمزه‌ای! [49] .
خانم!

[ صفحه 176]

به خدا سخت است،
و چه سخت!
دست کم برای بچه‌ها!
بچه‌های، فاطمه،
که ببینند پدر را،
آن گونه،
از پیچ و خم کوچه‌های مدینه
می‌برندش!
دخترم!
کاش می‌بردند!
نه، می‌کشیدند!
و چه مظلومانه!
تا آنجا که آن رهگذار مسیحی، تا بدید آن مظلومیت را، و بدید علی را این گونه غریب،
و تنها،
و مظلوم!
بگفت:
من مسلمان می‌شوم!
و شد!
نمی‌دانم!
شاید که می‌خواست با اسلامش تبسمی بر لب‌های علی بنشاند!
خدا داند!

[ صفحه 177]

یا که بچه‌هاش را تقفدی بنموده باشد!
نمی‌دانم!
خدا می‌داند!
خانم!
همه‌اش درد است!
همه‌اش غم!
خانه،
هم ماجرای کوچه،
هم مسجد!
اما، وایم از «مسجد»!
آنگاه که دستان علی را می‌کشیدند،
و او انگشت‌هاش را به هم داده بود،
و در همان حال که با زحمت می‌خواستند انگشت‌هاش را باز نمایند،
او غریبانه و چه غمبار چشم‌هاش را بر تربت رسول دوخته بود!
خانم!
به خدایم سوگند آن «نگاه» مرا می‌سوزاند!
به خدا می‌فهمم معنای آن نگاه را،
گویی که کنون می‌بینم!
وای من این خبر از کجا بود؟!
کاش مرا نمی‌گفتید!
و نیز غم‌انگیز آن ساعتی،

[ صفحه 178]

که علی از مسجد بازمی‌گشت!
با فاطمه!
با بچه‌ها!
خانم!
بپذیر!
سخت است،
به خدا سخت!
فاطمه‌ای که چه آسیب‌ها دیده بود،
نمی‌توانست به تندی بیاید،
پس، آرام می‌آمده است!
و علی نیز پا به پایش،
تازه او هم خسته بود!
آه!
فاطمه را می‌بینم که یک دست بر پهلو دارد،
و دیگر دست بر بازو!
و علی را،
که دستش به گردن خویش دارد،
و فاطمه را می‌نگرد،
و فاطمه علی را می‌نگرد،
و فاطمه علی را،
و گویی که گوید:
علی جان!
نمی‌دونم بهاره یا خزونه
فلک با عاشقان نامهربونه

[ صفحه 179]

تو خوبی؟!
خوبم، فاطمه جان!
تو چه!
شرمنده‌ام! مرا ببخش!
به خدا نتوانستم!
دیدی که دستانم بسته بودند!
اما همه‌اش در خیال تو بودم!
آه! فاطمه‌ام!
دیروز یکی بودیم با هم ولی امروز
تو سرخ‌تر از سرخی
و من زردتر از زرد!
نور چشمانم شما چگونه‌اید؟!
خوبیم بابا!
به خوبی شما!
و بچه‌ها را می‌بینم که با اضطراب این سوی و آن سوی نظر می‌دارند!
و در غم این خیال فرورفته‌اند که:
خدایا مباد باز هم....
بابایمان را...!
مادرمان را...!
خدایا!

[ صفحه 180]

کی به خانه می‌رسیم!
چرا، این راه این همه طولانی شد!
آه!
می‌بینم در آن کوچه‌های بی‌کسی چه خسته می‌آیند!
و چه آرام!
و دیگرها را می‌بینم و شاید با چه هتک‌ها،
بی‌حرمتی‌ها،
و از پیش،
و دنبال!
و یا از کنار می‌گذرند!
آنهم با چه طعن‌ها،
که مگو،
و مپرس!
آه!
از آن لحظه که کودکان علی به خانه می‌رسند!
همه‌اش زنده می‌شود،
خاطره‌ها را می‌گویم!
وای من چه سخت است،
سوخته دربی،
شکسته دربی،
و فتاده دربی را دیدن!
یادشان می‌آید،
که مادر را همینجا زدند،

[ صفحه 181]

و آنجا بود که پدر را حلقه زدند،
و به گردنش آویختند، ریسمان را!
و نیز همینجا بود که پدر می‌گفت:
واجعفراه!
واحمزتاه!
خانم!
تا به صبح دلم مشغول بود و آشوب از همین نقش‌ها،
و یادها!
و به ناگاه بدیدم که می‌لرزد،
در و دیوار خانه‌مان،
آری،
خانه‌مان می‌لرزید،
زمین می‌لرزید!
به خود آمدم،
دانستمی که «زلزله» می‌آید!
و چه زلزله‌ای!
دخترم!
گفتی زلزله،
یادم آمد خاطره‌ای،
از فاطمه،
که روزی برایم می‌گفت:
در دوران خلافت،
خلافت ابی‌بکر،

[ صفحه 182]

زلزله‌ای آمد،
و چه زلزله‌ای!
و مردمان وحشت‌آلود و پر اضطراب به خانه خلیفه آمدند،
ابی‌بکر بود و نیز عمر،
و آن دو را بگفتند، چه بایدمان کرد،
امانمان را برد،
نیست آرام، و قراری ما را!
و آن دو بگفتند:
ما نیز در این مصیبتیم!
بیائید تا با اتفاق به خانه علی برویم،
شاید که او کاری از پیش برد!
و رفتند!
درب را آرام و با تمام ادب بکوفتند!
علی بیامد!
و چه خونسرد!
و ماجرا را بگفتند،
و او کریمانه گفت:
برویم!
و رفتند،
تا که رسیدند به تپه‌ای،
علی بالا برفت،
آنان نیز هم!
و نشست،

[ صفحه 183]

و نشستند!
و می‌دیدند،
و چه خوب!
که شهر مدینه چگونه‌اش در تب و تاب است!
و چه می‌لرزد!
آنگاه حضرت همه را گفت:
گویا شما در این ماجرا سخت در اضطرابید!
همه گفتند:
چگونه نباشیم!
تاکنون چنین ندیده است، چشم‌هامان!
و در حال، علی دستانش را بر زمین گذارد!
و زمین را گفت:
مالک؟!
اسکنی!
زمین!
تو را چه می‌شود؟!
آرام باش!
و در حال، زمین آرام شد،
و رام! [50] .
خانم!
در شگفتم!
در شگفت!

[ صفحه 184]

آخر اینها که این همه را از علی می‌دیدند،
و می‌دانستند،
پس، از چه خلافت را از او بگرفتند؟!
دخترم!
آنان به خدای هیچ اعتقادی‌شان نبود!
و آنهمه را نیز جز «سحر» چیزی نمی‌انگاشتند!
همان عمر،
که آتش ابی‌بکر را او در دست داشت،
و همچنان می‌چرخاندش تا شعله‌ور بماند،
خود، در یکی از نامه‌هاش بنوشت،
چنین:
فبهبل اقسم و الاصنام، و الاوثان، و اللات و العزی ما جحدها عمر مذ عبدها!
و لا عبد للکعبه ربا!
و لا صدق لمحمد قولا،
و لا القی السلام الا لحیله علیه،
و ایقاع البطش به! [51] .
به بتها،
همه‌شان سوگند!
به هبل،
به لات،
به عزی سوگند!

[ صفحه 185]

که من عمر، از آن روزهایی که آنهمه را پرستیدمی هرگز از آنها دست برنداشتمی!
و هیچگاه خداوندگار کعبه نیز نپرستیدمی!
و نیز، هیچ تصدیق نداشتمی گفتار پیامبرش را!
و جز از راه نیرنگ، مکر و فریب، ادعای مسلمانی ننمودم!
و تنها می‌خواستمی که او را بفریفته باشم!
و آنگاه افزاید:
فانه قد اتانا بسحر عظیم!
«پیامبر»،
جادوگر بود،
و برای ما «سحر» ی بزرگ بیاورد،
آری دخترم!
آنها، همه این‌ها را «جادو» می‌انگاشتند!
این بود که خلافت را بگرفتند!
کاش!
کاش دخترم!
تنها خلافت را می‌گرفتند!
خانم!
مگر چیزی دیگر نیز بگرفتند!
آری، دخترم!
بگرفتند،
و آن «فدک» بود!

[ صفحه 186]

فدک؟!
فدک چیست؟!
فدک یعنی چه؟!
دخترم!
فردا خواهمت گفت.

[ صفحه 187]

فدک

دخترم!
اگر کنون،
به سمت شمال شهر مدینه به راه افتیم،
فردا،
همین وقت‌ها،
در پیش چشمان خویش خواهیم دید،
دهکده‌ای را،
همه‌اش خرمی،

[ صفحه 188]

با چه نخل‌ها!
و چه ثمرها!
و آبهاش نیز پر انبوه!
آری آنجا را «فدک» می‌نامند،
و فدک از آن «پیامبر»- ص- بود!
و پیامبر- ص-، «تهیدستان» را در می‌یافت،
و «بینوایان» را،
و نیز راه «ماندگان»،
و به «شوی» می‌داد «دختران» بی سر پناه را،
با همان درآمدهای سالانه‌اش از «ثمر» های کلان فدک،
که تا 70 هزار دینار طلا، گاه می‌رسید!
خانم!
«فدک» را چگونه‌اش به جنگ آورد،
پیامبر- ص- را می‌گویم؟!
دخترم!
جماعتی بودند افزون بر 20 هزار نفر،
و ساکن، در وادی خیبر،
و همه «یهود»!
و در تمامت «رفاه»،
که سرمایه‌هاشان انبوه بود!
و در نهایت «امن»،

[ صفحه 189]

که چه دژهایی محکم و استوار در گرداگرد خویش بر پا داشته بودند!
و چه جنگاورانی دلیر که صیانت «جان» شان و «مال» شان را عهده‌دار بودند! [52] .
و در سایه این همه امن،
و آن همه رفاه،
هماره در یک «اندیشه» بودند،
اندیشه‌ای پر «شوم»!
و آن برچیدن،
برچیدن «کانون» نشر اسلام،
یعنی، «مدینه»!
و چه «تحریکات» که بنمودند،
و نیز «تحرک‌ها»!
اینجا بود که پیامبر- ص- در اندیشه‌ی «دفاع» برآمد،
و مسلمانان را، همه، فرمان داد،
«یورش» را،
و «فرجام» ماجرا نیز با مسلمانان بود،
و آن، پیروزی!
و در این هنگام ساکنان فدک که نیز یهودان بودند اطلاع یافتند ماجرای خیبر را!
و چه هراس و ارعاب که بر آنان چیره آمد،

[ صفحه 190]

و در اندیشه چاره‌جویی،
و نیز در همین میان، پیامبر- ص- پیش خویش را به «فدک» گسیل داشت،
و آنان را به «اسلام» دعوت نمود،
نپذیرفتند!
اما پذیرفتند که در «صلح» باشند،
و نشان صلح آنکه نیمی از باغاتشان را به پیامبر خدای اهداء بدارند!
و پیامبر پذیرفت،
زیرا که سرمایه‌هاشان انبوه بود،
و آن، در دست نااهلان، همیشه آسیب طغیان در پی!
و از آن پس پیامبر- ص- درآمدهای حاصل را به همان مصارفی که پیش از این تو را گفتمی مصروف داشت! [53] .
دیری نپائید که خداوند پیامبرش را مامور داشت،
آری،
تا فدک را به فاطمه‌اش اهداء بدارد [54] .
و پیامبر- ص- فاطمه‌اش را گفت:
دخترم!
فدک از آن توست!

[ صفحه 191]

و آنگاه بر برگه‌ای که «سند» را می‌مانست همین را ثبت داشت،
با حضور دو شاهد،
یکی «علی»- ع-،
و آن دیگر پرستار پیامبر، «ام‌ایمن»،
همان که پیامبر در وصفش می‌گفت:
زنی است از زنان بهشت. [55] .
و سپس پیامبر- ص- جماعتی از مردان را در خانه فاطمه جمع داشت و بگفت که فدک از آن فاطمه است، و در حال، از درآمدهای باقیمانده فدک بعنوان اعطایی فاطمه در میان مردم تقسیم نمود!
و از آن پس نیز فاطمه- س- هر ساله، به قدر قوت که از نان جوینی تجاوز نمی‌نمود برمی‌داشت و مانده‌اش را که به واقع همه‌اش بود به فقرا می‌بخشود!
و این شیوه هماره او را بود، تا ارتحال پدرش، پیامبر خدای، [56] .
و با ارتحال پیامبر- ص- ماجرای خلافت آن شد که شنیدی! و نیز در پی‌اش خلافی دیگر،
و آن غصب بود،

[ صفحه 192]

غصب فدک!
و فاطمه- س- را از این ماجرا با خبرش داشتند!
و او دیگر نتوانست که تحمل دارد!
و برآشفت،
و چه فریادها!
و این نه از آن روزی بود که فاطمه- س- ثروتیش از دست رفته باشد!
و یا سرمایه‌ای به تاراج!
نه!
که فاطمه در همان سالهای ثروت فدک، همان فاطمه پیش از فدک بود!
در خانه‌اش گاه تا سه روز غذایی یافت نمی‌شد!
و گاه نیز تا سه روز روزه دار،
و روزه‌ها را با آب افطار!
چادرش در همان ایام چه «وصله» ها که با خود داشت!
و شویش هم که می‌گفت!
از دنیا به دو جامه کهنه،
و از غذایش به دو قرص نان بسنده دارم!
و بنزد من بی‌ارزش‌تر باشد،
همین دنیا،

[ صفحه 193]

از آب بینی یکی بز!
و می‌گفت:
من را با فدک؟!
و با غیر فدک چکار؟! [57] .
خانم!
پس، از چه روی فاطمه طاقت نتوانست آورد؟!
دخترم!
فردا خواهمت گفت.

[ صفحه 195]

طعمه!

دخترم!
فدک یک «طعمه» بود،
در دستان صیادی چونان علی- ع-،
تا که بتواند به «دام» دارد دل‌های دنیازدگان را،
و سپس با نور قرآن «آتشی» از عشق برافروزد،
و «خامی» هاشان را همه، بزداید!
اما، فسوسا!
که خلیفه وقت اندی پس از غصب خلافت،
بگرفت،

[ صفحه 196]

آن را،
که او هم صیاد بود،
و در هوای صید،
و طعمه می‌خواست،
و فدک بود چه طمعه‌ای!
اما چه باید نمودن که نبودش،
«نور» ی،
و نه «آتش» عشقی،
این بود که نه تنها «خامی» ها را نمی‌توانست زدود،
که «متعفن» نیز می‌داشت!
و فاطمه در حسرت همین «تعفن» ها،
و می‌سوخت از برای آدمیان اندر صید!
آری، دخترم!
دنائیان «قرآن» را نمی‌فهمیدند،
اما «فدک» را چه خوب!
و به هوای فدک می‌آمدند،
اما در طور «قرآن» می‌ماندند!
آنچنان که خدای نیز خود را «فدکی» است،
که «بهشتش» نامند،
و مردمان به هوای آن روند،
اما در تورش...!

[ صفحه 197]

آری، دخترم!
غم فاطمه غم قرآن بود،
نه فدک،
و مردمان را غم فدک بود، نه قرآن را،
و خلافت، از برای مردمان،
تنها یکی «عنوان» بود،
اما «فدک» یک واقعیت!
و مردم به دنبال واقعیت‌هایی این چنین!
نه عنوان را!
این بود،
که بودند،
در همانجا که فدک باشد،
نه «خلیفه»!
و خلیفه آن بود از برایشان که فدکیش در دست!
آری، دخترم!
به واقع فاطمه با طلب فدک، «خلافت» را مطالبت می‌داشت،
یعنی، همان را که فرمان خدای بود،
و حق مسلم شوی! [58] .

[ صفحه 198]

و دیگر آنکه آن خطاط ازل که خدایش نامیم،
سرمشقی بداد،
و چه زیبا!
با نام «فاطمه»!
تا همگان خطهای زندگانی‌شان را با آن، و مانند آن بنگارند،
و چه زیبا سرمشی!
همه‌اش زیبایی!
و یکی از آن همه، «فریاد» بود،
در برابر «غاصب» تبه‌کار!
و اگر نبود این فریاد چه زشت می‌نمود آن سرمشق!
و نبود حاصلیش جز ستم‌پروری را!
و روز به روز بازار «ظلم» انبوه‌تر می‌شد،
و از پی آن نیز انبوهی «مظلومان»!
و آن بی پناهان را این شعار می‌شد که:
نه شما از «فاطمه» بالاتر،

[ صفحه 199]

و نه آنچه را که از کف بداده‌اید از «فدک» برتر باشد!
و از این روی راهی راه سکوت می‌داشتندشان!
و چه غوغایی می‌شد ستم را!
تازه دخترم!
اگر نبود آن فریاد،
آن می‌شد که آنان می‌خواستند،
آری،
خدشه‌داری عصمتش را،
و عظمتش!
که سکوتش خود، گواهی می‌شد بر به حق نبودن تصرفش، از روز نخست تا آن زمان،
و بدهکارشان نیز هم!
که از چه روی در روز نخست، خود با دستان خویش تقدیم نداشته است؟!
و نیز آیندگان را بر این باور که:
اگر «فاطمه» را حقی می‌بود، چرا به جانب «سکوت» روی آورد؟!
و دیگر آنکه نصرت ستمکاران، به هر گونه‌اش که باشد، مواخذت خداوند در پی‌اش خواهد بود،
و «سکوت» نیز آنان را نصرتی بود، در حق به جانب بودن‌شان!

[ صفحه 200]

این بود که روی داد «قیام» فاطمه، و «اقدامش»
خانم!
«اقدام» فاطمه چه بود؟!
و «قیامش» چگونه؟!
دخترم!
فردا خواهمت گفت.

[ صفحه 201]

بیداد!

دخترم!
«سند» را می‌نگارند،
و نیز نگاه می‌دارند،
تا روز بروز اختلاف،
و آن روز، روزش بود،
آری،
که «فدک» آن کیست؟!
و این بود که نخست اقدام فاطمه، ارائه‌اش بود سند را،
و آن، چنین می‌نمود که فدک نه «میراث»، بل

[ صفحه 202]

بخشوده‌ی پدرش پیامبر- ص- بوده است، در همان روزهای حیات. [59] .
و نیز فرمود:
مرا شاهدانی است، که گواهند بر این ماجرا،
و نیز گواهی می‌دهند!
ابوبکر گفت:
بیاور!
حضرت پیش از احضار شهود فرمود:
مگر نه آنست که در روزهای حیات پدر، فدک، در «تصرف» من بود؟!
و ابوبکر گفت:
آری،
این چنین بود!
فرمود:
پس چرا پیرامون چیزی از من شاهد می‌خواهی، که در دستان من بوده است؟!
اگر من ادعا دارم اموالی را که مسلمانان است در دست،
و تصرف‌شان!
شما از که گواه می‌خواهی، از من یا از آنان؟!
عمر گفت:
این سخنان باطل را به کنارش بگذار!

[ صفحه 203]

و شاهدانی را احضار دار که بر این سخن که فدک از آن توست شهادت دهند!
و حضرت فرستاد تا که علی بیاید،
و امام حسن- ع-، و اما حسین- ع-، و ام‌ایمن و اسماء بنت عمیس نیز!
و آمدند، و آنان نیز «شهادت» بدادند،
و از جمله آنکه ام‌ایمن گفت:
از پیامبر- ص- بشنیدم که می‌گفت:
فاطمه سیده‌ی زنان بهشت است!
حال مرا بازگویید: آن زنی که «سیده» است زنان بهشت را،
آیا چیزی ادعا می‌دارد که آن را مالک نباشد؟!
و هم بگفت:
من نیز زنی از زنان بهشت باشم،
و نیز شهادت نخواهم داد آنچه را که نشنیده باشم آن را از پیامبرم!
ابوبکر گفت:
ای ام‌ایمن!
این «قصه» ها را به کناری بگذار!
و بگو به چه چیز شهادت می‌دهی؟!
ام‌ایمن گفت:
ای ابوبکر!
شهادت نخواهم داد،

[ صفحه 204]

جز آنکه تو را اقرار گیرم، گفتار پیامبر- ص- را پیرامون خویش!
تو را به خداوند سوگند می‌دهم، که آیا می‌دانی که پیامبر- ص- فرموده باشد:
ام‌ایمن زنی است از اهل بهشت؟!
ابوبکر گفت:
آری شنیده‌ام.
ام‌ایمن گفت:
اکنون شهادت می‌دهم که پیامبر- ص- فدک را به امر پروردگار به فاطمه‌اش داد،
و آنگاه پیامبر- ص- فرمود:
ای ام‌ایمن و ای علی شاهد باشید! [60] .
عمر گفت:
«علی» همسر فاطمه است،
و حسن، و حسین نیز فرزندان،
ام‌ایمن و اسماء نیز خدمتکاران فاطمه،
و تمامی این شاهدها و شهادت‌ها از برای
«منفعت» است!
«علی»- ع- فرمود:
اما فاطمه «پاره» تن پیامبر است،
و حسن و حسین دو «سید» جوانان بهشت،

[ صفحه 205]

و اهل بهشت راست گویند.
و من همانم که پیامبر- ص- می‌گفت:
تو از منی، و من از تو!
آنکس که تو را اهانت بدارد مرا اهانت داشته است،
آنکس که تو را اطاعت دارد مرا اطاعت داشته است،
آنکس که از تو سرپیچی دارد از من سرپیچی داشته است،
اما ام‌ایمن، آن کسی است که پیامبرش او را به «بهشت» شهادت داده است!
و اسماء کسی است که پیامبرش دعا بنمود، هم از برای او، هم از برای دودمانش!
عمر گفت:
شما همانگونه‌اید که توصیف داشتید!
اما شهادت آن کس که به نفع خود شهادت بدهد مقبول نباشد!
«علی»- ع- بفرمود:
اکنون که ما آنگونه‌ایم که شما نیز می‌شناسید،
و منکرش نمی‌باشید،
و در عین حال شهادت ما مردود است،
و شهادت پیامبر- ص- نیز مقبول نیست!
پس، انا لله و انا الیه راجعون
و آنگاه این آیت را قرائت داشت:
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون

[ صفحه 206]

به زودی ظالمان خواهند دانست که به «کجا» بازمی‌گردند!
و آنگاه فاطمه‌اش را گفت:
بازگرد تا خداوند بین ما «حکم» فرماید که او نیز بهترین حکم کنندگان باشد. [61] .
آری، دخترم!
این بود برخورد فاطمه با ابوبکر،
و برخورد ابوبکر با فاطمه، و شویش، و فرزندان، و خدمتکاران،
البته در بار نخست!
خانم!
مگر بار دیگری نیز بود؟!
آری، دخترم!
یکی بار دیگر علی فاطمه‌اش را گفت به نزد ابوبکر می‌روی،
در حالی که تنها باشد،
یعنی که عمر نباشد،
و او را می‌گویی:
تو بر جایگاه رفیع پدرم پیامبر نشسته‌ای،
و ادعای جانشینی‌اش را داری،
اگر فدک از آن خودت نیز بود، و من از تو درخواستش می‌نمودمی، بر تو لازم بود که آن را به من باز پس دهی!

[ صفحه 207]

و فاطمه نیز چنین بنمود،
و ابوبکر هم پذیرا شد!
و آنگاه برگه‌ای را بخواست، که بیاوردند،
و بر آن حکم ارجاع فدک را بنوشت، و به او بداد!
و آن حضرت حکم را بگرفت، و به سوی خانه‌اش روان شد،
در میانه راه «عمر» بدیدش!!
با خشونت تمام بگفت:
از کجا می‌آیی؟!
و فاطمه گفت:
از خانه ابوبکر!
و پرسیدش:
آن نوشته چیست که با تو همراه است؟!
فرمود:
نوشته ابابکر است،
و حکم بازپس گیری فدک،
عمر قدم را پیش گذاشت!
و بگفت:
آن را به من بده!
و فاطمه ندادش!
با شتاب و شدت از دستان حضرت بگرفت!
و بر آن آب دهان افکند!
و آنگاه پاره‌اش نمود!

[ صفحه 208]

و چه «سیلی» که بر صورت فاطمه بنواخت!!!
و فاطمه گریان گفت:
سند مرا پاره می‌کنی؟!
خدای به کیفر بیدادت شکمت را پاره کند. [62] .
آری، دخترم!
و این گذشت، تا ماجرای «مسجد» مدینه رخ داد!
و خطبه «فاطمه»!
خانم!
مسجد مدینه؟!
خطبه فاطمه؟!
آری، دخترم! فردا خواهمت گفت.

[ صفحه 209]

اما خاموش!

آن روز در مسجد مدینه،
خلیفه غاصب شهر،
با جماعتی از مردمان بنشسته بود،
و فاطمه در میان زنانی شایسته و چند، وارد آمد مسجد را،
و بنشست!
و آنگاه بی‌آنکه بگشاید به سخن لب را،
ناله‌ای جانسوز از ژرفای جان برآورد،
آنهم چنان که مردمان، همه بگریستند!
و گویی که مسجد به لرزه می‌آمد!

[ صفحه 210]

و پس از اندی شکیب،
شیون مردمان پایان یافت، و همگان به انتظار!
و فاطمه به سخن آمد،
اما دوباره نیز به گریه آمدند!
و بازشان نهاد تا که آرام یابند،
و آنگاه بگفت:
الحمدلله علی ما انعم،
و له الشکر علی ما الهم...
خدای بر نعمت‌هاش همه، که بس بی‌کرانه‌اند، ستایش دارم!
و نیز بر الهاماتش، سپاس!
و پس از گفتاری چند رویش به مردم داشت و ایشان را گفت:
فهیهات منکم،
و کیف بکم،
و انی تؤفکون؟!
این کارها از شما چه بعید بود!
چگونه چنین کاری را بنمودید؟!
به کجا بازمی‌گردید؟!
این چه سستی است شما را در ستاندن داد من؟!
چه زود به بیراهه گام نهادید!
و چه زود احوال را واژگونه داشتید؟!
پیش چشمان شما، میراث پدرم را بربایند،
و حرمتم را شکسته دارند،

[ صفحه 211]

و شما آشکارا ببینید،
اما خاموش!
دعوتم را بشنوید،
اما بی‌پاسخ؟!
و به فریادم نرسید!
نصبر منکم علی مثل حز المدی،
و وحز السنان فی الحشی!
ما در برابر این همه آزار، و اذیت‌های انبوه شما صبر پیشه می‌داریم!
بمانند صبوری آنکس که خنجری بر گلویش خلیده،
و تیغ سنان بر دلش بنشسته است!
آیا برآنید که با رفتن پدرم پیامبر، همه چیز به پایانش رسید؟!
آری،
ضربه‌ای هولناک بود مرگ پدرم،
بر پیکر اسلام!
و فاجعه‌ای بس عظیم، که غبار غمش بر همگان فروریخت!
زمین از نبودش تار است، و تاریک!
شکافش هر روز فراختر،
و گسستگی‌اش دامنه‌دارتر،
و وسعتش فزونتر می‌گردد!
آنگاه ابوبکر را گفت:
افی کتاب الله ان ترث اباک و لا ارث ابی؟!

[ صفحه 212]

لقد جئت شیئا فریا!
آیا این گفته خدای است که تو از پدرت ارث می‌بری اما من نه؟!
چه سخن ناروایی است، این؟!
قرآن نمی‌گوید آیا که سلیمان از پدرش داود ارث برد؟!
پس چرا من نتوانم از پدر خویش ارث برم؟!
و ابوبکر چه پاسخی می‌توانست داشت، جز طرح یک حدیث، که آن نیز جعل و آورده خویش بود، که به کذب بنام پیامبر رقم می‌زد،
و نیز خلافی صریح بر فرمان خداوند، در کتابش!
و آن این بود که پیامبر فرمود:
ما پیامبران دینار و درهم و خانه و مزرعه به ارث نمی‌گذاریم،
بل، آنچه بر جای می‌نهیم کتاب است و حکمت، و دانش است و نبوت،
و آنچه داریم بر دوش آن است که ولی امر بعد ماست، که هرگونه بخواهد درباره‌اش حکم کند! [63] .
و پاسخ این کلام بیهوده، و پرداخته خیال عفن خلیفه را پیشاپیش از زبان فاطمه‌ی خداوند بشنیدیم، که: مگر نه آنست که قرآن فرماید: ورث سلیمان داود. [64] .

[ صفحه 213]

آری، دخترم!
این بود پاره‌هایی از خطبه نخست فاطمه در مسجد مدینه، و او را خطبه‌ای است دیگر نیز،
و آن در بستر بیماری،
همان بیماری که سبب شد وفاتش را،
باری،
آن روز نیز برای زنانی چند که به عیادتش آمده بودند،
خطبه‌ای خواند،
و آن پاسخی بود سخن آنان را که از وی چگونگی حالش را بخواستند،
و آن حضرت پس از ستایش خداوند چنین گفتشان:
به گونه‌ای است حالم که بسی بیزارم دنیای شما را،
و نیز دشمن می‌دارم مردانتان را!
آنان را بیازمودم،
و نیز از آنچه نمودند ناخشنود!
به کناری نهادم آنان را،
چون تیری به زنگار نشسته،
و نیزه‌ای از میان دو نیم شده،
چه بد ذخیره‌ای از پیش برای خویش بفرستادند!
وای آنان چرا نگذاشتند که حق در مرکز خود قرار یابد؟!
و خلافت بر پایه‌های نبوت استوار ماند؟!
وای بر آنان،

[ صفحه 214]

آیا آنکس که مردم را به راه راست می‌خواند، سزاوار پیروی است، یا آنکه خود راه را نمی‌داند؟
در این‌باره چگونه داوری می‌کنید؟!
و...
خانم!
راستی، در این ماجرا،
ماجرای فدک،
شوی فاطمه، علی را می‌گویم، چه گفت؟! و چه کرد؟!
دخترم!
فردا خواهمت گفت.

[ صفحه 215]

در سکوت

یکی از روزهای شب‌گون که بس نیز غمبار بود، علی به مسجد آمد،
و ابوبکر را که در میان بود جماعت مسلمین، به خطاب خویش داشت و گفت:
از چه روی فاطمه را از حق خویش محروم داشتی،
حالیا آنکه سالیانی چند در دست داشت،
و صاحب بود فدک را؟!
ابوبکر گفت:
آن، مربوط به مسلمین است،

[ صفحه 216]

و اگر شاهدانی عادل بیاورد به او باز پس خواهیم داد،
وگرنه حقی نیست او را!
علی او را گفت:
اگر در دست مسلمانان چیزی باشد،
و مرا نیز پیرامون آن ادعایی،
از کدامیک شاهد خواهی طلبید؟!
ابوبکر گفت:
از تو!
فرمود:
اگر ماجرا عکس باشد چها؟!
یعنی که چیزی در دست من باشد، اما مسلمانان را ادعای آن؟!
گفت:
شاهد می‌طلبم، اما از مسلمانان.
فرمود:
فدک را فاطمه بود در دست،
هم در حیات پدر،
و هم پس از حیات،
حال اگر مسلمانان مدعی باشند آن را، از چه روی از فاطمه شاهد می‌طلبی؟!
و ابوبکر در سکوت!
اما عمر بگفت:
فدک از آن مسلمانان است،

[ صفحه 217]

و ما را با سخن تو توان برابری نیست،
باری،
فدک از آن فاطمه است اگرش شاهدانی باشد عادل! علی عمر را اعتنایی ننمود و ابوبکر را گفت:
قرآن را قبول داری؟!
گفت: آری!
فرمود این آیت که فرماید: انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا، درباره که نازل شده است؟!
بگفت: درباره شما!
فرمود: اگر دو تن از اسلامیان شهادت دهند نسبتی ناروا را بر فاطمه چه خواهی کرد؟!
گفت: بر فاطمه حد جاری خواهم نمودن، آنچنانکه بر دیگر زنان مسلمان!
و علی گفت: در این صورت نزد خداوند از کافران خواهی بود!
گفت: چرا؟!
فرمود: از آن روی که تو مردود دانسته‌ای شهادت خداوند را پیرامون طهارت و پاکی وی، و شهادت مردمان را بر علیه او پذیرا شده‌ای! [65] .
کوتاه سخن آنکه اگر تو را به آن آیت اعتقادی است، پس فاطمه پاک است و نیز ادعای ناپاک ننماید،
پس اگرت گوید فدک از آن من است یعنی که هست!
و رد سخن او، رد سخن خداست!

[ صفحه 218]

آری، دخترم،
در همینجا بود که مردمان همه به خشم آمده بودند، و به ستمی که بر ایشان رفته بود نیک وقوف یافتند و همگان بگفتند که:
به خدای سوگند که علی راست می‌گوید!
و همین علی یکی بار دیگر، در نامه‌ای، ابی‌بکر را به خطاب خویش کشید!
و در فرازهایی از آن چنین آورد:
اگر بگویم که خدای درباره شمایان چه تقدیر بنموده است، استخوان سینه‌هاتان چونان دندانه‌های چرخ آسیاب بتن‌هاتان فروخواهد نشست!
اگر ظاهرش سازم آنچه را که خداوند درباره‌ی شمایان نازلش بنموده است چونان طنابی که در چاهی بس عمیق لرزان باشد مضطرب خواهید شدن!
و پاهاتان به فرار می‌گذارید از خانه‌هاتان،
و سرگردان و ویلان و حیران خواهید شدن!
ولی من آنچه در سینه‌ام دارم نگاهش می‌دارم.
اما نیک بدانید که:
دنیای شما در پیشگاه من چونان ابری است که بالا رود و بالاتر،
و غلظت یابد و استقرار،
اما دوباره از هم فروپاشد،
و نیز آسمانی شفاف و پاک پدیدار آید!

[ صفحه 219]

آرام باشید!
که زود باشد که گرد و غبارها فروخواهد نشست،
و ثمرات کار خویش را چه تلخ خواهید یافت،
و یا کشنده و قاتل خواهید یافتن ثمر کاشته‌ی خویش را! [66] .
راستی، دخترم!
چه وقت است اکنون؟!
خانم!
وقت غروب است،
و به مغرب تنها کمی وقت باقی است.
دخترم!
برخیز!
که مادرت به انتظار است،
و اگر کمی دیر به آنجا شوی، دلواپست خواهد شدن! اگر بقایمان باقی بود، فردا خواهمت دید،
که آخرین روز دیدار من و تو نیز خواهد بود،
و اگر توانی باشدم تو را از آخرین روز فاطمه خواهم گفت.

[ صفحه 221]

آخرین روز!

پایان حیات شمع پیداست؛
و به گونه‌ای دیگر می‌تابد؛
و شاید نیز فروزانتر!
و آن روز،
نیز، فاطمه، شمع وجودش،
در پیش چشمان مولاش علی، چنین می‌نمود!
و خود نیز بدادش خبر که:
علی جان!
بدرود خواهمت گفت، ای جان من،
و نیز جهان را،

[ صفحه 222]

همین امروز!
وه! چه بی‌تاب شد علی!
و گویی که همه چیزش به سنگ می‌خورد!
آه! فدای چشم‌هاش،
که اشک‌هاش،
چه با حیرت و شگفت فرومی‌چکیدند!
آری،
علی،
خوانده نبود،
اینجای داستان را!
چه بایدش می‌کرد؟!
و یا که می‌توانست نمودن؟!
وایم! چه غریبانه گفت، همه را، که دمی چند تنهایشان گذارند،
تا که بنشینند،
و نیز بشنوند،
شنیدن‌های واپسین را!
و همه نیز چنین بنمودند،
و آن دم،
سقف بظاهر کوچک خانه فاطمه،
فاطمه را، و علی را، در زیر چتر خویش میزبان بود!
به ناگاه فاطمه‌اش گفت:
علی جان!

[ صفحه 223]

در این کوتاه ایام بودن،
بودن من با تو،
با تو به «صدق» بودم،
و هیچ خیانت را ننمودم،
و نه مخالفتی،
نه چنین بوده است، آیا؟!
و علی آن نشسته‌ی شکسته،
در آن غروب غریبی،
که برایش گفتن، حتی اندکش، چه سنگین می‌نمود، گفت: معاذ الله!!!
فاطمه جان!
پناه بر خدا!
تو کجا و خیانت؟!
تو کجا و خلاف؟!
به خدایم، که تو، بس گرامی بودی!
و چه خدای ترس!
و قد عز مفارقتک و فقدک!
فاطمه‌ام!
دوری،
جدایی،
از تو،
ای گرانمایه! بسی بر من گران است!
اما چه می‌توانم کرد؟!

[ صفحه 224]

الا انه امر لابد منه،
امر خداوند است،
و نه از آن گریزی!
و قد عظمت وفاتک و فقدک،
فانالله و انا الیه راجعون!
فراق تو،
و فقدانت، چه سهمگین است!
و من به خدای پر مهر پناه می‌آورم، از این انبوه اندوه،
و چه سوگ بزرگی است، این!
و آنگاه لرزان و پر ارتعاش فاطمه‌اش را گفت:
به یقین باش که علی مرد وفاست،
و به انجام خواهمش رسانید آنچه مرا بازگویی،
و بر خواهش خویش نیز برمی‌گزینم،
گو که چه دشوار آید!
آری، هر چه خواهی بگو، می‌شنوم و می‌شود!
و فاطمه‌اش نیز گفت:
ارزانیت بدارد خدای پر مهر، ای بزرگمرد!
آنهم شکوهمندترین پاداش‌ها!
علی جان!
می‌خواهم تو را،
و به جد،
و بر آن نیز بسی اصرار، که:
نه «عمر»،

[ صفحه 225]

و نه «ابوبکر»،
و نه آنان که تابعند آنان را،
آری، هیچکدام،
در نماز،
بر پیکر من،
نبایست که حاضر آیند!
آه! دخترم، گفتم نماز!
هنوزم در یاد است،
غربت را،
همه‌اش،
که آن شب بنشسته بود، سینه علی را،
و گویی که نبود،
در خاطرش،
جز یاد آن قامت خم،
و ابروی‌وار فاطمه‌اش!
حیرتا!
گویی که محراب به فریاد بود!
و نبود علی را هیچ تحمل!
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی، همه بر باد آمد
تمام!
اما، ناتمام!

پاورقی

[1] پیامبر فرمود فاطمه گل است.
[2] به عمد به چنین قیدی روی آوردمی،
باشد که دنبالش «تهییج» آنانی باشد که به دست دارند فلوت «قلم» را،
و من در انتظار تا که بنوازند بر تار سطور، آهنگین کلماتی چند،
آنهم در این وادی، که بس به نیازیم!.
[3] حیدر توکلی.
[4] ر. ک: ای شمع‌ها بسوزید.
[5] ر. ک: ای شمع‌ها بسوزید.
[6] ر. ک: ای شمع‌ها بسوزید.
[7] حسان.
[8] رسول خدای فرمود: لو کان الحسن شخصا تکان فاطمه.../ فرائد السمطین، ج 2، ص 68 به نقل از فاطمه الزهراء.
[9] کشف اللالی، صالح بن عبدالوهاب بن العرندس به نقل از فاطمه الزهراء.
[10] مهدی سهیلی.
[11] مهدی سهیلی.
[12] مهدی سهیلی.
[13] مهدی سهیلی.
[14] مهدی سهیلی.
[15] مهدی سهیلی.
[16] محمد علی مجاهدی (پروانه).
[17] موسوی گرمارودی.
[18] من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان، «حافظ».
[19] الامامه و السیاسه، ابن‌قتیبه، ج 3، ص 1214، ج 1، ص 13، به نقل از نهج الحیاه.
[20] بحار ج 43، ص 72، احقاق الحق، ج 10، ص 32.
[21] کوکب الدری، ج 1/ 125.
[22] تفسیر البرهان، ج 1، ص 282.
[23] ینابیع الموده، ص 213 و 127.
[24] عوالم، ج 11، ص 406.
[25] کوکب الدری، ج 1، ص 196.
[26] انا مدینه العلم و علی بابها.
[27] مهدی سهیلی.
[28] بحارالانوار، ج 42، صص 96- 95.
[29] شجره طوبی، ص 254.
[30] مهدی سهیلی.
[31] غایه المرام فی رجال البخاری، ص 295.
[32] فاطمه الزهراء (س) به نقل از بحارالانوار، ج 43، ص 58- 56.
[33] بحارالانوار، ج 45، س 190 و ج 43، ص 309 به نقل از نهج الحیاه.
[34] مهدی سهیلی.
[35] اثبات الهداة: ج 7 ص 57، فصل 7، حدیث 137، بحار الانوار: ج 52، ص 78، به نقل از ره‌آورد مبارزات فاطمه زهرا (س)، محمد دشتی.
[36] ر. ک: ره‌آورد مبارزات فاطمه زهرا (س)، «محمد دشتی».
[37] اسمی المناقب، ص 32، به نقل از نهج الحیاة.
[38] هود 28.
[39] الحج 13.
[40] کهف 50.
[41] کهف 104.
[42] الامامه و السیاسه، ج 1، صص 20- 19، به نقل از فاطمه الزهراء.
[43] بیت الاحزان، ص 48.
[44] اسرار آل‌محمد.
[45] و زبیر پس از قتل عثمان با علی (ع) بیعت نمود، و سپس بیعت را شکست، و در حال ارتداد کشته شد!
[46] انتساب «عمر» به صهاک؟!
و نیز، صهاک، به خطاب؟!
ر. ک:
اسرار آل‌محمد، نشر الهادی
و نیز، بحار، ج 8 قدیم، ص 295.
[47] فجر، 25 و 26.
[48] اسرار آل‌محمد (ص).
[49] ر. ک: من المهد الی اللحد.
[50] دلائل الامامه ص 1 به نقل از فاطمه الزهرا.
[51] بحارالانوار، کمپانی ج 8، صص 223- 221 به نقل از فاطمه الزهرا.
[52] تاریخ الامم و الملوک ج 20 ص 46، السیره الحلبیه ج 3 ص 36.
[53] تفسیر در المنثور ج 4 ص 177، تفسیر ابن‌کثیر ج 3 ص 36 به نقل از شهیدی.
[54] بحار ج 21 ص 22 و 25 ج 29 ص 15 و 110 و 115 و 118 و 121 و 195 به نقل از اسرار فدک.
[55] بحارالانوار ج 21 ص 23.
[56] بحارالانوار ج 29 ص 123.
[57] نهج‌البلاغه نامه 45.
[58] ابن ابی‌الحدید گوید: من از استاد مدرسه خویش در بغداد، که «علی بن فاروقی» نام داشت، پرسیدم: استاد! آیا فاطمه در مطالبت فدک راست می‌گفت؟!
پاسخ داد: آری راست می‌گفت!
پرسیدم: پس از چه «ابوبکر» بازنگردانید؟!
استاد که یک دانشمند وزین و باوقار بود و نیز کمتر مزاح می‌داشت، پر معنا خنده‌ای بنمود و چه ظریف و حکیمانه بگفت: اگر «ابوبکر» آن روز در برابر ادعای فاطمه (س) حق مصادره یافته‌اش را باز پس می‌داد، بی‌تردید فردای همان روز درمی‌آمد و با صداقت تمام در پرتو آیات و روایات نیز خلافت را و حکومت را که از شوی گرانقدر وی، با تحکم و زور و بازی‌های سیاسی به غارت برده بودند، آن را طلب می‌داشت، و «ابوبکر» هم به ناچار می‌بایست پذیرای سخن درست فاطمه باشد، و نیز بر کنار از قدرت!!! شرح نهج‌البلاغه ابن ابی‌الحدید به نقل از من المهد الی اللحد.
[59] بحارالانوار ج 21، ص 25، به نقل از اسرار فدک.
[60] به نقل از اسرار فدک.
[61] اسرار فدک.
[62] مدت‌ها پس از شهادت حضرت فاطمه سرانجام نیز شکم عمر به دست ابولولو با خنجرش پاره شد، و این ماجرا را به علی خبر داد، و علی با شنیدنش چشم‌هایش گریان شد، و اشک‌هایش جاری، و به شدت گریست و آرزو کرد که کاش حضرت فاطمه (س) زنده می‌بود و این خبر را می‌شنید. ملتقی البحرین، ص 226، به نقل از فاطمه الزهراء.
[63] ابن‌حجر: الصواعق المحرقه، ص 19، ابن ابی‌الحدید. شرح النهج، ج 16، ص 227. به نقل از حدیث غربت.
[64] نمل، 26.
[65] بحارالانوار: ج 29، ص 189 و 197، به نقل از اسرار فدک.
[66] بحارالانوار: ج 29، ص 140، به نقل از اسرار فدک.

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».