ماهنامه موعود71

مشخصات كتاب

سرشناسه:ماهنامه موعود،1385

عنوان و نام پدیدآور:شماره 71 ماهنامه موعود- دي 1385/ ماهنامه موعود .

ناشر چاپی : ماهنامه موعود

مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ، 1390.

مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه ، رایانه و ماهنامه

شماره 71 - دي 1385

عهد گرگي، عهد قوچ

«در زمان هاي قديم مرد دانشمندي پسري داشت كه علاقه اي به علم پدر نشان نمي داد، به عكسِ همسايه اي كه نزد دانشمند بهره ها مي برد. آن هنگام كه مرگ دانشمند رسيد، پسر را نصيحت كرد كه هر گاه پس از من در امري درماندي به سراغ همسايه برو و از او كمك بخواه.

ده ها سال پيش از ميلاد حضرت صاحب الزمان(ع)، برخي صحابي والامقام ائمة معصومين(ع)، با بي قراري از فصل ظهور و قيام قائم آل محمد(ع)، مي پرسيدند و گاه آرزوي حضور در خيل ياران حضرتش را در دل پاس مي داشتند.

اين پرسش و تمناي زود هنگام، محصول اهتمام و تذكر مداوم حضرات معصومين(ع)، دربارة موضوع «غيبت و ظهور» امام دوازدهم از سلالة پاك نبي گرامي اسلام بود چنان كه، حضرت ختمي مرتبت در خطبة غدير و پس از ايشان تمامي ائمه دين(ع)، به مناسبت هاي مختلف مسلمين را متوجه و متذكر دو امر مهم «غيبت و ظهور» مي ساختند.

جملة اقوال و روايات رسيده در اين باره، مملو از حكمت، زيبايي و شنيدني اند، امّا، وقتي زراره، پرسشِ «حمران» از «زمان ظهور» و پاسخ امام پنجم، حضرت امام محمدباقر(ع)، به او را روايت مي كند سئوال كننده و خوانندة فهيم درمي يابد كه امام ضمن بيان حكايتي تمثيلي نه تنها پرده از «شرايط لازم ظهور» برمي دارند بلكه تماميت فلسفه و حكمت تاريخ نزد شيعيان اهل بيت(ع)، را بيان مي كنند.

امام محمد باقر(ع) مي فرمايند:

«در زمان هاي قديم مرد دانشمندي پسري داشت كه علاقه اي به علم پدر نشان

نمي داد، به عكسِ همسايه اي كه نزد دانشمند بهره ها مي برد. آن هنگام كه مرگ دانشمند رسيد، پسر را نصيحت كرد كه هر گاه پس از من در امري درماندي به سراغ همسايه برو و از او كمك بخواه.

روزگاري چند گذشت. پادشاه را رؤيايي پيش آمد و به اميد كشف تعبير به سراغ پسر مرد دانشمند فرستاد. آن پسر كه از پدر علمي نياموخته بود، به اميد ياري، به سراغ همسايه رفت. همسايه به شرط تقسيم تحفه و صلة سلطان، تعبير خواب را گفت و به پسر سفارش كرد تا در پاسخ سؤال پادشاه بگويد: «اينك زمان گرگ است».

پادشاه تعبير خوابش را دريافت كرد و پسر صله و انعام را، اما از روي طمع جملة صله را نزد خود نگه داشت و عهد با همسايه را رها كرد.

با گذر روزگار، ديگر بار پادشاه را رؤيايي پيش آمد. به سراغ پسر مرد دانشمند فرستاد و مطالبة تعبير كرد. پسر ناگزير اما سرافكنده و خجلت زده ديگر بار به سراغ همسايه رفت و كمك خواست. همسايه ديگر بار به شرط حفظ عهد و تقسيم تحفه و صلة پادشاه تعبير خواب را گفت و به پسر سفارش كرد تا درجواب سؤال پادشاه بگويد:

«اينك زمان قوچ است».

در وقت بازگشت، پسر در ميانة ترديد و دودلي با خود جدال داشت. گاه بر آن مي شد تا وفاي به عهد كند و حق همسايه را بدهد و گاه پاي پس مي كشيد. تا آن كه بر خود فايق نيامد و جملة هداياي سلطاني را به خانه برد و به تنهايي بهره برد.

چندي بگذشت. براي سومين بار پادشاه را سؤالي پيش آمد. پسر

را براي پاسخ طالب شدند. پسر نادم و پشيمان از نقص عهد پيشين و از روي اضطرار، درب همسايه را كوبيد و كمك خواست اما، وعده كرد ضمن حفظ عهد و وفاداري، حق همسايه را بدهد. همسايه نيز پاسخ سؤال پادشاه را به پسر گفت و از او خواست تا به پادشاه بگويد: «اينك زمان ميزان است».

پسر، جملة هداياي سلطاني را به در خانة همسايه برد و اختيار تقسيم را به او سپرد اما همسايه كه اهل دانش بود گفت مرا به اين هدايا نيازي نيست. زمان اول تو از گرگ ها بودي و زمان دوم چون قوچ در انجام تقسيم و اداي عهد در ترديد اما، زمان سوم زمان ميزان بود و تو وفادارانه بر عهد خود ماندي. جملة هدايا از آن تو1.

حضرت در پاسخ به سؤال حمران، به سه مقطع تاريخي، سه دوره اشاره دارند. سه مرحله كه در هر يك حالي و عهدي بر جان مردم مستولي مي شود.

• اول، عهد گرگي؛ دوران خودكامگي، درنده خويي، ظلم، ستيزه جويي و احساس استغناي از اهل حكمت و عصمت، دوران دوري.

اين دوره، هزاران هزار مرد را در سياه چال ظالم گرفتار و آوردگاه ها را از خون مردان مرد رنگين كرد. مجال تأسيس و تداوم دولت حق را براي قرن ها از بين برد، و در نقطه عطف هاي بسياري، زخم هايي جان كاه بر جسم و جان فرزندان آدمي فرود آورد چنان كه؛

در شبان گاهي تيره و سخت، مظلومانه كوثر درخشان آل محمد(ص)، را مدفون در خاك تيره و مكان مجهول ساخت.

در سحرگاهي نواي جانسوز «فزتُ و ربّ الكعبه» را تا به عرش بالا كشيد و در ظهري داغ و سوزان،

نداي «هل من ناصر ينصرني» را بي پاسخ گذاشت. تا آن جا كه گويي اين عهد و عصر را پاياني نبود.

اين همه نتيجة عهد آدمي با «خوي گرگي» بود. همة تباهي، سياهي، ناكامي مردان و غلبة نامردماني كه فرزند خواندگان شيطان بودند و شبيه قبيلة سياهي.

گريزي نيست. تا داد عهدي داده نشود به سر نمي آيد. سنتي است ثابت، حكمي ناگزير و كيفري براي بدعهدي با مردان قبيلة ايمان.

• دوم، عهد قوچ؛ دورة ترديد و دودلي، دورخيز و عقب گردهاي لرزان و ترسان، چون فراز و فرود يك بيماري،گامي به جلو و گامي به عقب، وقتي ميان شب و روز، نه شب و نه روز، عهدي مملو از جهش هاي ناقص و حركت هايي بي تداوم، تولّايي بي تبرّا و تبرّايي بي تولّا، دستي كه دور مي سازد و پايي كه به پيش مي كشد، ميلي براي تجربة روز و دلي بستة شب.

چه بسيار مردان كه در مسلخ ترديد، به كام اهل ظلم غلتيدند و در قربانگاه بي همتي خود، شبيخون خصم بر اردوگاه را به تجربه نشستند.

دستي كه شمشير انتقام را از نيام برمي كشد اما، ديگر بار در غلافش پنهان مي سازد، ناگزير به اين تجربه است. هر چه هست عهدي و دوره اي ديگرگون است در ميان ترديد در وفاي به عهد يا گسست آن.

• سوم، عهد ميزان؛ دورة ترازو، رفتني تمام، چرخشي تمام در ميانة ميدان، تجربة صبحي طلوع كننده، پرشي بلند تا آستانة مهر و اعلام «نه» بر فرزند خواندگان سياهي و لبيك تمام به امام مبين. تولايي و تبرايي توأم و تمام. نيك بخت مردماني براي دهش بزرگ و پذيرش تامّ ولايت.

نه عهد گرگ و نه خوي گرگي، هيچ كدام مستعدّ

پذيرايي و پذيرش امام مبين نيستند، به همان سان كه در عهد قوچ، و خويي چون خوي قوچ، زمينة اين امر مقدس فراهم نمي شود. گويا اين ضربات تازيانة و آتش تجربة بلا و دوري است كه فرزند آدمي را متوجه و متذكر اين معني مي كند كه: «بي او رفتن محال است». اين تجربه، فرمان ناگزير و ارادة آسماني نبود. اين خوي گرگي و ناسپاسي بود كه آدمي را در ورطة هولناك افكند، ورنه به قول آن رسول گرامي اسلام(ص) اگر مردم بر محبت علي بن ابي طالب گرد مي آمدند خداوند جهنم را نمي آفريد.2 به همان سان كه حضرت مولانا صاحب الزمان(ع) فرمودند:

«اگر شيعيان ما كه خداوند توفيق طاعتشان دهد، به عهدي كه با ما داشتند، وفا مي كردند فيض ديدار ما از آنان سلب نمي شد».

عهد ميزان، عهد طلب و تمناي ميزان و تسليم بي چون و چرا و ترديد آدمي در برابر «ميزان حق» و «صراط مستقيم» است. چنان كه فرمودند: «عليٌ ميزان العمال».

ورنه بهره جستن و برخوردن از خانه اهل بيت(ع)، در هر عصر و عهدي جاري بوده چنان كه امروز نيز هست.

مراجعه و برخوردن بسان آن فرزند ناخلف دانشمند، متضمن هيچ رهايي، و ظهور و ديداري نيست. بررسي فراز و نشيب هاي گذشته در صحنةحيات انسان، برخوردهاي گوناگوني با ميزان حق را نشان مي دهد.

1. جماعتي چنان بر آبشخور زندگي غنودند و بي خيال از پرسش و پاسخ به دم غنيمت داني مشغول شدند كه گويا هيچ ميزان و محكي براي سنجش، و هيچ چشمي براي مشاهده در ميانة هستي نيست.

2. جماعتي با تجربة «خود ميزاني»، انانيت و خودكامگي را امام خويش ساختند و بر سرخود و همگنان آن آوردند كه

ديده ايم و خوانده ايم.

3. جماعتي ميزان و صراط حق را به مسخره گرفتند و بر طبل لامذهبي و شرك و ارتداد كوبيدند.

4. و جماعتي اندك، در هواي خلاصي از عهد گرگي و خوي قوچي و ترديد، دست به آسمان برداشتند و در جان آرزوي تجربة ميزان حق و عدالت را پاس داشتند.

جماعت آخر، خيل منتظرانند كه خود را تسليم ميزان حق ساخته اند تا شايد عهد دوري به سر رسد و «دوران طلايي تسليم» و «عدالت خواهي» برسد.

اين «عهد جمعي» و تسليم عمومي مؤمنان است كه مجال حضور ميزان حق در عرصة تاريخ را ممكن مي سازد. اين «آمادگي براي پذيرش حق» است كه خوي گرگي را از انسان «غاصب» دور مي سازد و او را مستعد شهود و تجربة حقيقت ناب مي كند.

وا اسفا از خوي ترديد و دو دلي قوچ، گاه براي گذار از جوي خودكامگي، و انانيت و فرعونيت چنان دورخيز مي كند گويي كه به يكباره بر سر همة ما سوي الله چهار تكبير زده و خود را مي رهاند. اما، در آخرين لحظه مي ايستد، به خود باز مي گردد، خودكامگي پيشه مي كند و رأي خود و كام خود را كافي و كامل فرض مي كند.

«انتظار و آمادگي»، عين تجربة «عهد و عصر ميزان» است. عهد تسليم همه چيز به آستان امام حق و ميزان اعظم الهي؛ بي آن كه هجمة بلا و سيل خصم لحظه اي ترديد در تسليم ايجاد كند. شايد حسب همين پيش نياز است كه ما را متذكر استمرار در انعقاد عهد در هر صبح گاه ساخته اند.

ظهور تمام قد عهد قلبي در «قول و فعل»، ميوة «تسليم محض» را به بار مي آورد. اين تسليم محض آدمي است كه ميدان فراخ و

مجال ظهور «ولايت» امام مبين را سبب مي شود. اعمال ولايت به نحو تام و اتم، سبب انهدام ابنية شرك و نفاق، و باعث اضمحلال و سقوط همة مظاهر طاغوت از عرصة وساحت حيات مادي و فرهنگي انسان مي شود.

واسپسن عذير، جفاي اشباح الرجال و نامردي آنان كه در صحنة فراخ غدير حاضر و ناظر «عهد با ولي» بودند همة مجال را براي اعمال ولايت امام معصوم(ع)، از بين برد و بر خلق عالم طي ده ها قرن آن آمد كه خوانده ايم و اينك نيز در پي آن در اقصا نقاط عالم شاهد و ناظريم اينك بايد از خود پرسيد بر كدامين عهد مؤمن و در كدامين خوي مسقريم؟ ما را تا «عهد ميزان» چند منزل فاصله است؟

خدا بر آشكار و نهان جملة خلايق آگاه است.

والسلام

پي نوشت:

1. كليني، محمدبن يعقوب، كافي، ج 8، ص 362؛ مجلسي، محمدباقر، بحارالانوار، ج 14، ص 497.

2. مجلسي، همان، ج 39، ص 248.

شعر

آيه هاي شكوه

سيل توحيديان محرم راز

از صفا سوي دشت جاري شد

خاك سوزان سرزمين حجاز

در قدم هايشان بهاري شد

رفته بودند خسته و غمگين

نفس مروه شستشو شان داد

رفته بودند تشنه و تبدار

زمزم عاطفه سبوشان داد

گرچه كوبيده اند هروله را

باز هم آهوان اين دشتند

آسماني تر از پرنده، رها

سبز و روشن ز كعبه برگشتند

ملتهب در كنار يك بركه

روح تاريخ پير منتظر است

دست خورشيد تا نهد در دست

آسمان در غدير منتظر است

بر سر آسماني آن ظهر

آيه هاي شكوه نازل شد

مژده دادند آيه هاي شكوه

دين احمد تمام و كامل شد1

پي نوشت:

1. بيعت با خورشيد، ص 94.

براي غذير

يك بركه است و هم همة رودها در او

آواز رودهاي جهان، يك صدا در او

چشمي گشوده است زمين، رو به آسمان

هفت انعكاس آينه هاي خدا در او

چون مريم است،

تشنه به صحرا نهاده سر

باشد جنين واقعة كربلا در او

صحرا دهان گشوده به تأييد آفتاب

تأويل محض آية «قالوا بلي» در او

در خلوتي غريب تر از غربتت علي

تصويري از حقيقت يك ماجرا در او

يك ماجرا كه هم غزل و هم حماسه است

هم ابتدا در اوست و هم انتها در او

قابي به رنگ نقره اي از جنس آسمان

يك عكس، از پيامبر و مرتضي در او

فرشي شد از ستاره و گسترده شد به دشت

تا ماه و آفتاب، نهادند، پا در او

ختم تمام معجزه هاي نبوّت است

افكنده است حضرت موسي عصا در او

اي نقطة تلاقي دريا و آسمان

اي جان آخرين قدم انبيا در او

روشن ترين دليل ولايت غدير بود

تنها گذاشتند علي را چرا در او؟

محمد سعيد ميرزائي

بركة سرشار هدايت

عيد غذير است و جهان در سرور

كون و مكان غرق نشاط است و نور

بانگ طربخواني كرّوبيان

سوي زمين مي رسد از آسمان

شيعه كند فخر بر اهل زمين

زانكه بود در صف اهل يقيين

اهل يقيني كه مرامش ولاست

در نظرش آل علي مقتداست

اي شرف اهل ولايت، غدير!

بركة سرشار هدايت، غدير!

آب حياتي كه سكندر نيافت

آن تويي و سوي تو بايد شتافت

زمزم و كوثر ز تو كي بهترند؟

آبروي خويش ز تو مي خرند

خلقت گيتي چو خدا مي نمود

منع آن از رشحات تو بود

اين كه كند زنده همه چيز آب

ز آب غدير است، نه از هر سراب

از ازل اين بركه به جا بوده است

آينة لطف خدا بوده است

بر لب اين بركة باغ بهشت

دست ملايك گل آدم سرشت

بركه نه، بل قلزم آب حيات

بر لب آن كشتي اهل نجات

بر لب اين بركه وضو كرد عشق

آبروي خويش از او كرد عشق

قطره اي از آن كه ز دستش گريخت

خون شهيدان شد و بر خاك ريخت

حرمت اين بركه ندانست

كس

جز نبي و نايب ايشان و بس

آوخ اگر معرفتي خلق داشت

كي به خود اين بركه فرو مي گذاشت1

پي نوشت:

1. بيعت با خورشيد، ص 98.

اعلام ولايت و دلواپسي هاي غدير

گفت وگو با دكتر اصغر قائدان

اشاره:

حيات ائمة عليهم السلام در مقاطع مختلف زماني به فراخور شرايط و اوضاع فراز و فرواهايي داشته كه براي بيينندگان نوعي تفاوت در رفتار را به نمايش گذاشته است. يكي از مقاطع تاريخي زندگاني اميرالمؤمنين(ع) كه در منابع تاريخي كمتر به آن پرداخته شده، بازة زماني ميان رحلت پيامبر اكرم(ص) و آغاز حكومت آن حضرت است. براي اولين بار «دكتر اصغر قائدان» اثري محققانه در اين باره تكليف كرد كه بهانه اي شد تابه مناسبت فرضيه ايام عيد سعيد غدير خم گفت و گويي با همين موضوع با ايشان انجام دهيم، اميد كه مقبول طبع شما قرار گيرد.

در ابتداي گفت وگو اشاره اي به اصل واقعة غدير و اين كه چرا پيامبر اكرم(ص) اين زمان و مكان را براي اعلام ولايت اميرمؤمنان(ع) انتخاب كردند، داشته باشيد.

در پاسخ به اين سئوال، مطالب زيادي بيان شده و صحبت مشهور و مألوف در اين رابطه اين است كه مي گويند منطقة «غدير خم» يك شاه راه، بوده و كساني كه از حج برمي گشته و قصد داشته اند هر كدام به مناطق سكونت خود در شام و عراق و ... بروند، همه در اين جا از هم جدا مي شدند.

دربارة موقعيت جغرافيايي غديرخم بايد متذكر شوم شما وقتي از سمت مكّه يا مدينه به «جحفه» مي رويد، در سمت شرق شما درياي سرخ است. مسير از مدينه به سمت جنوب شرقي و از مكه به سمت شمال غربي است. جحفه جزء «تهامه» و نزديك درياي سرخ است. غدير در چند

كيلومتري جحفه است. جحفه منطقه اي است كه حاجيان مصري و آفريقايي و يا آن ها كه از شمال مي آيند و همچنين حاجياني كه امروزه از ايران به حج مي روند مي توانند در آن جا محرِم شوند. به عبارت ديگر يكي از اماكن اِحرام است و حدود حرم از آن جا شروع مي شود، و در مسير بازگشت هم باز از همين جا مي توانند از هم جدا بشوند و از احرام بيرون بيايند.

بعد از جحفه _ در منطقه اي كه غدير خم در آن قرار دارد _ فقط خود غديراهميت دارد. «غدير» به معناي بركه است و «خُم» به معناي جايي كه آب در آن جمع مي شود و نمي ماند؛ مثل باتلاق. در آن زمان بود كه وقتي مي خواستند دعاي بد يا نفرين بكنند از خم به عنوان باتلاق گاه ياد مي كردند. مثلاً پيامبر اكرم(ص) زماني مي فرمودند: خدايا بيماري هاي مدينه را در خم بريز. به عبارت ديگر اين جا يك منطقه بدي بوده كه هم باتلاق بوده و هم بد آب و هوا. طبيعي است كه انتخاب چنين جايي از ناحية پيامبر (ص)، ناشي از اهميت حادثه است. كه حتي در جايي كه بدترين جاها به شمار مي آيد چاره اي جز ابلاغ اين رسالت نيست. حال چه انتخاب اين جا با خداوند متعال بوده و چه خود پيامبر(ص) فرقي نمي كند.

زمان حج هم موقعيتي بوده كه بيشتر مردم در شبه جزيره حضور دارند و هيچ اجتماعي با شكوه تر از آن وجود ندارد. بنابراين بهترين موقعيت براي اين امر بوده و نشان مي دهد همان طور كه رسالت ايشان جهاني بوده، ولايت را هم به شكل جهاني در نظر گرفته اند. به نظر بنده با انتخاب اين موقعيت، ايشان مي خواسته اند اعلام

كنند كه اين دو از حيث جهان شمولي هيچ فرقي با هم ندارند. بر خلاف نظر برخي كه گمان مي كنند امامت مختصّ شيعه است (هر چند اصول، باورها و كلام مربوط به اين موضوع متعلق به شيعه است) ولي اين امر به همة مردم جهان اختصاص دارد.

واقعة غدير چه جايگاهي در منابع و مستندات روايي شيعه و سني دارد، آيا در منابع سني هم با اين واقعه به عنوان يك رويداد قطعي تاريخي برخورد شده است؟

چون اين واقعه جايگاه ممتازي در تاريخ اسلام دارد، بحمدالله متون حديثي، روايي و تاريخي فراوان است و ميراث تمدن اسلامي در اين موضوع از باروري خاصي برخوردار است. البته اين موضوع را بيشتر ارادتمندان اهل بيت(ع) بارور كردند. ولي در عين حال، اهل سنت هم تمايلاتي به حفظ يا احياي اين اثر داشته اند.

از آن جا كه بحث ولايت امام علي(ع) متعلق به شيعه است و جزء اصلي تفكرات، كلام و منطق تشيع به شمار مي آيد، مورخان و محدثان كارهاي زيادي دربارة واقعة غدير انجام داده اند و با تلاش هاي بسيار ميراث ارزشمندي را به جا گذاشته اند. پاسخ كافي و وافي به اين پرسش را در كتاب ارزشمند الغدير مي توان ديد. چون الغدير مجموعه اي است از آثار ملكوتي كه در اين رابطه نوشته شده، و مرحوم علامه اميني(ره) بحمدالله موفق شدند متون حديثي شيعه و اهل سنت را گردآوري كنند و منبع عظيم و قابل توجهي را فراهم آورند.

پيامبر اكرم(ص) چه بيم ها و نگراني هايي از اعلام صريح ولايت اميرمؤمنان(ع) داشتند كه خداوند به ايشان فرمود: «والله يعصمك من الناس»؟

چنين تعبيري از اين آيه مخصوص مفسران شيعه است.

در بيان آن ها آمده كه پيامبر(ص) از ابلاغ ولايت بيم داشتند و مي ترسيدند كه مردم بپذيرند. صحبت هاي اهل سنت هم جاي بحث و نقد دارد كه فرصت ديگري مي طلبد.در مجموع به نظر مي رسيد كه امامت امام علي(ع) بدون مخالفت نبود. در دوران حيات پيامبر(ص) هم مخالفت هايي با ايشان مي شد و اعتراض هايي به سيرة ايشان و به خصوص عدالت آن حضرت مي شد. مثال مشهور آن ماجراي استفاده از برده هاي يمني است؛ امام علي(ع) وقتي به سرية يمن رفتند و در ضمن آن غنائمي گرفتند كه لباس هاي گران قيمتي بود كه به برد يماني شهرت دارند، همراهان حضرت آن ها را بين خودشان تقسيم كردند، بدون آن كه از ايشان اجازه اي گرفته باشند. وقتي حضرت فهميدند دستور دادند چون اين ها متعلق به همة مسلمانان است بايد آن ها را از تنتان بيرون بياوريد و همه را لخت و برهنه كردند. چنين عدالتي براي مردمي كه در عصر جاهليت رشد كرده و با غنيمت زندگي شان را مي گذراندند، در چنين فضايي با تبعيض نژادي و روحيات جاهلي خو كرده بودند، نامأنوس بود. جريان به نحوي بود كه پيامبر(ص) در غزوة حنين بسياري از غنائم را به آن هايي بخشيد كه طمع به غنيمت دارند و از اين راه دلشان را مي توان به دست آورد. امام علي(ع) در جايگاه وصي با اهل قبله روبه رو بودند، و پيامبر(ص) با مشركان. براي همين در جنگ جمل اجازة غنيمت گرفتن ندادند، و گفتند از مسلمان نمي توان غنيمت گرفت. با عدالتي كه امام(ع) در همان دوران از خودشان نشان داده بودند، طبيعي بود مردم با جانشيني ايشان مخالف باشند و پيامبر(ص) از اين جريان نگران بودند. شايد

ايشان در ابلاغ مردد نبوده اند و ترديدشان در نحوة ابلاغ اين پيام بوده است و خداوند فرموده كه نگران نباش و خداوند تو را حفظ مي كند. پيامبر(ص) كه از جانشان نمي ترسيدند تا ما بياييم اين طور تفسير كنيم كه جرياني بوده كه براي پيامبر(ص) خطر جاني داشته اند. پيامبر(ص) از عاقبت اين جريان نگران بوده اند كه مردم با آن چه برخوردي خواهند داشت.

چرا با وجود اين كه در زمان رحلت پيامبر اكرم(ص) بيش از دو ماه از واقعة غدير و اعلام ولايت امير مؤمنان(ع) نمي گذشت، جامعة اسلامي به راحتي امام علي(ع) را به فراموشي سپرد و هر يك از مهاجران و انصار طريقي را در انتخاب خليفة پس از رسول خدا(ص) برگزيدند؟

نمي توان گفت آن ها را فراموش كردند، چون فاصلة زماني خيلي كم بود. بسياري از صحابه كه در سقيفه حضور داشتند، در غدير بودند و بحث وصايت و ولايت امام(ع) را ديدند، شنيدند و با بيعت كردنشان بر آن صحه گذاشتند.

خيلي ها آن را در ذهن داشتند. در سقيفه، مواردي را داريم كه صحابه از اين جريان ياد كرده اند. «زبيربن بكار» نويسندة كتاب اخبارالموفقيات اشاره مي كند كه«قيس بن سعدبن عباده» صراحتاً به پدرش اعتراض مي كند كه مگر تو در روز غدير حضور نداشتي كه پيامبر(ص) امام علي(ع) را به جانشيني خود انتخاب كردند، پس چطور الآن دنبال جانشيني خودت هستي؟

من تو را عاق مي كنم و تا زنده هستم به خدا سوگند با تو صحبت نمي كنم، و بعد از آن واقعاً پدرش را رها مي كند، همان طور كه به طور مرسوم وقتي يك نفر فرزندش را عاق مي كند او پدرش را كنار مي گذارد. اين نشان مي دهد خيلي ها اين

مطلب را هنوز در خاطر دارند ولي فراموش نكنيم، قدرت خيلي مهم است؛ قدرت سياسي و تكيه زدن بر مسند و حكومت و رسيدن به آمال و آرزوهاي جناح هاي سرخورده در دوران پيامبر(ص) كه در درجات پايين تري نسبت به بني هاشم قرار گرفته بودند، مخصوصاً خاندان «تميم بن مره» و «عدي بن كعب» چيزي بود كه اين ها دنبال احيا و به دست آوردن آن بودند. طبيعي است كه با داشتن چنين هدف و مقصدي آن ها حرف هايي را قبلاً شنيده بودند نشنيده بگيرند، خودشان را به فراموشي بزنند و بعدها تعبير كنند كه اصلاً پيامبر(ص) چنين نظري نداشتند كه ما ولايت حضرت علي(ع) را بپذيريم و مدّ نظرشان دوستي و محبت او بوده است.

به نظر من، قدرت مسئله اي است كه خطّ بطلان به همه چيز مي كشد، مخصوصاً جناح هاي «عدناني» و «قحطاني» موجود در شبه جزيره، هميشه بر سر قدرت با هم رقابت داشتند. به محض اين كه پيامبر(ص) از دنيا رفتند، بهترين موقعيت را براي احياي كينه ها و رقابت هاي گذشته پيدا كردند. آن ها از بني هاشم كينه و كدورت داشتند. نمي خواستند بني هاشم افتخار نبوت و امامت را به طور متوالي از آن خود كند.

چرا امام علي(ع) در احتجاج هايي كه با مدعيان خلافت دارند، كمتر به واقعة غدير استناد فرمودند؟

من هم نمونه اي در اين رابطه نديده ام. اين موضوع چند علت مي تواند داشته باشد. كه يكي از آن ها اين است كه شايد آن حضرت مطالبي را فرموده بودند ولي متون و مورخان آن را حذف كرده باشند و يا اصلاً به آن نپرداخته باشند. مدّ نظر داشته باشيم كه تاريخ نويسي ما تا دو سده به طور كامل در دست مخالفان

اهل بيت(ع)، يعني بني اميه و بني عباس بوده است. اگر موارد معدودي هم مثل «يعقوبي» و «بلاذري» گرايش هاي شيعي داشته اند، اين ها در خدمت عباسيان بوده اند و طبيعتاً نمي توانسته اند همة مطالب را بيان كنند.

احتمال ديگري كه مي توان براي اين موضوع بيان كرد اين است كه شايد براي حضرت علي(ع) مهم تر از هر مسئلة ديگري، اقبال و توجه عمومي مردم بوده است. امام علي(ع) به شرايط نگاه مي كرده اند و شايد ايشان صلاح نمي ديدند كه خيلي مصرّانه روي بعضي مسائل دست بگذارند. اگر مي خواستند به طور مرتب بحث غدير، سبقت خودشان در اسلام به نسبت بقيه، دامادي پيامبر(ص) و ... را مطرح كنند، و بيش از آنچه كه ما امروز مي بينيم به آن مي پرداختند، شايد برخي تهمت هاي ديگري به ايشان مي زدند كه ايشان دنبال قدرت هستند و مي خواهند منافع را به سمت خودشان جلب كنند، يا مثلاً حضرت علي(ع) براي رسيدن به قدرت مي خواهد به هر چيزي متوسل بشود. امام علي(ع) هم در مقابل، خودشان سراغ مردم و قدرت نرفتند و گذاشتند آن ها خودشان به سراغ ايشان بيايند و شرايط كه براي چنين موضوعي فراهم شد تا مقبوليت عمومي به ايشان نشان ندادند، آن را نپذيرفتند و بعد هم با تشبيه آن به عطسة بز و كفش وصله خوردةشان، بر بي توجهي و بي ميلي خود نسبت به اين موضوع تأكيد ورزيدند. شايد اگر ما در شرايط ايشان بوديم، براي رسيدن به قدرت به هر چيزي متوسل مي شديم و حتي اگر روايت و حديث و واقعه اي هم وجود نداشت خودمان آن را مي ساختيم، و از آن به نفع خودمان بهره برداري مي كرديم. ولي در عين حال اين موضوع روزي بايد

روشن شود و شايد خودشان بايد دليل اين امر را براي ما تبيين كنند.

نكتة آخري كه در اين رابطه بايد عرض كنم اين است كه تنها موردي كه نقل شده آن حضرت به غدير استناد فرموده اند در «رحبه» است كه در آن جا، حداكثر به عنوان «مولا» تمسك جسته اند. طبيعتاً اگر حضرت بر آن اصرار مي ورزيدند آنچه الان مي گويند، آن زمان هم مي شد گفت و به راحتي مولا را به دوستي و محبت تفسير مي كنند.

چرا امام علي(ع) حتي با وجود درخواست هاي حضرت زهرا(س) براي احقاق حقّ خود به اقدامات جدي تر دست نزدند؟

در پاسخ به پرسش قبلي هم اشاره كردم كه حضرت علي(ع) به شرايط توجه داشتند. وقتي ايشان مي بينند كه جامعه آمادگي پذيرش خلافت ايشان را ندارد، طبيعي است كه اقدام جدي و پي گيري مدام نداشته باشند.

آن دوره يك مقطع حساس بوده از طرفي «بحران ردّه» پيش آمده بود وعده اي از دين برگشته بودند، از طرف ديگر روميان از منطقة شمال آمادة حمله به داخل سرزمين اسلامي بودند و در كنار همة اين ها عده اي يك نفر را پذيرفته اند و با او بيعت كرده اند و در چنين شرايطي امام(ع) اصلاً صلاح نمي بينند كه يك بحران داخلي هم به وجود بياورند. امام(ع) در نهج البلاغه اشاره مي كنند كه ديدم عده اي از دين برگشته اند، روميان هم كه سرزمين هاي اسلامي را تهديد مي كنند و علاوه بر آن ديدم از آن گوسفندي كه ما شيرش را دوشيده ايم اگر بخواهيم با آن برخوردي بكنيم مثل اين است كه به ظرف شير لگد زده و آن را واژگون كرده باشيم. اين بيان به خوبي نشان مي دهد كه مصلحت برتر دين، سكوت را

اقتضا مي كرده است. شما فكر كنيد اگر امام پافشاري مي كردند و دست به اقدامات مسلحانه مي زدند _ خيلي ها هم به ايشان چنين پيشنهادي دادند؛ ابوسفيان گفت، اگر تو بيايي من با تو بيعت مي كنم و مدينه را از سواران پر مي سازم، عباس هم به نحو ديگري همين پيشنهاد را مطرح مي كند _ ولي امام علي(ع) زير بار نمي روند و نمي خواهند اتحاد مختصري كه الان وجود دارد از بين برود. امام(ع) منتظر بهبود شرايط بودند تا متهم به قدرت طلبي و دنيا گرايي نشوند.

لطفاً دربارة ماجراي ردّه بيشتر توضيح بدهيد.

همان طور كه مي دانيد در مدتي كمتر از يك هفته پس از رحلت پيامبر(ص) بحث رده پيش آمد. مرتدان برخلاف نگاه يك سوية مورخان اهل سنت سه دسته بوده اند: يك دسته از آن ها از دين برگشته بودند. اين ها همان فرصت طلبان بي دين عرب بودند. اسلام آوردن اين ها به جهت حكومت اسلام بر مناطق آنان و ناتواني در مقابله با سپاه اسلام بود. اسلام سطحي را بدون هيچ عملي پذيرفته بودند. پيامبر(ص) كه از دنيا رفتند، اين ها گفتند پيامبر و هر چه با خودش آورده بود، همه اش رفت و تمام شد و ما به آن عروبت، باديه نشيني و چپاول هاي خودمان برمي گرديم. چون زكات را باج مي دانستند از پرداخت آن امتناع مي ورزيدند.

دستة دوم كساني بودند كه ادعاي نبوت كردند و به آنان «متنبّيان» مي گوييم. اين ها نه تنها دين نداشتند بلكه دنبال تأسيس يك دين جديد بودند. «اسود انسي» و «طليحه» در زمان حيات پيامبر(ص) چنين ادعايي را داشتند كه اولي در همان ايام كشته شد و دومي هم پس از رحلت پيامبر(ص). دو نفر ديگر هم پس

از رحلت پيامبر(ص) ادعاي خود را مطرح كردند و چون جايگاه ادبي خوبي در شعر و نحو و ... داشتند، از اين فرصت استفاده كردند، و با سرودن اشعار مدعي قرآن آوردن شدند. بعضي هم جادوگري مي كردند تا مردم را مسحور خودشان بكنند.

دستة سوم كساني بودند كه مسلمان بودند و به يك مسئله اعتراض داشتند و آن هم خلافت كه خليفه بايد انتخاب مي شد و شايستگي خلافت را داشته باشد. اگر شما اشعار «قبيلة كنده» يا برخي قبايل ديگر را نگاه كنيد اكثراً به بحث نصّ اشاره مي كنند و اسم امام علي(ع) را مي آورند كه منصوص خداوند است و در غدير به چنين جايگاهي منصوب شده اند. اين ها به اين نوع انتخاب معترض بودند و به حضرت علي(ع) نظر داشتند و مي گفتند اگر اين ها همان را كه سيد بطحا(ص) برگزيده بوده انتخاب مي كردند ما به او زكات مي داديم.

مانعان زكات دو دسته بودند؛ يك دسته كه آن را باج مي دانستند و اين ها همان مرتدان دستة اول بودند و با آن ها كار نداريم، و دستة دوم آن هايي بودند كه خليفه را مشروع نمي دانستند، و به او زكات نمي دادند. و در اعتراض هايشان دقيقاً نام حضرت علي(ع) را مي بردند. ولي به هر حال براي حاكميت فرقي نمي كرد و به همة اين ها به عنوان مرتدان مي نگريست و با همه شان به يك شكل برخورد مي كرد. البته ابوبكر به شدت آن ها را سركوب كرد و عمر چندان با اين شدت برخورد موافق نبود و مي گفت اين ها فقط زكات نمي دهند و الا نماز مي خوانند ابوبكر هم در جواب مي گفت اگر به اندازة بند شتري زكات را به من ندهند گردنشان را مي زنم. مورخان

هم همسو با حاكميت، همة اين ها را با يك چوب راندند و جنگ با آن ها را يك جنگ مشروع نشان دادند.

برخورد مهاجران و انصار، با اعلام خلافت ابوبكر چه بود؟

از همان سقيفه با اين انتخاب مخالفت شد و اختلافات و دسته بندي هاي زيادي پديد آمد و اصلاً روي اين شخصيت نظر نداشتند. در داخل مدينه هم وضع به همين منوال بود. كانون مخالفان در منزل حضرت فاطمه(س) شكل گرفت. نام هفده نفر از كساني كه در آن جا متحصن شده بودند، در تواريخ ثبت شده است، قبايل يمني در خارج مدينه هم اصلاً اين موضوع را نپذيرفتند چون گرايش علوي داشتند و به دست امام علي(ع) مسلمان شده بودند و به واسطة آشنايي كامل با روحيات ايشان، آن حضرت را براي خلافت بسيار شايسته تر مي دانستند. يك سري از قبايل هم حاميان حاكميت جديد بودند و نقش مؤثري در تثبيت حكومت ابوبكر داشتند. خلاصه اين كه نظر واحد و يكساني در اين رابطه وجود نداشت. در ابتداي جريان، مخالفان اين امر بسيار بيشتر از موافقان آن بودند.

بزرگان صحابه چه عكس العملي در برابر جريان خلافت جديد داشتند؟

صحابه دو طيف داشتند. يك طيف آن ها كه از اول در كنار حضرت علي(ع) بودند و هميشه پيامبر(ص) از ايشان به شيعة علي(ع) ياد مي كردند و مي فرمودند:« انّ هذا و شيعته هم الفائزون؛

او و شيعيانش رستگارانند».

آن ها مشخص اند چه كساني هستند: «عمار ياسر»، «مقداد»، «سلمان» و «ابوذر» و يك عده هم ديگر شيعيان سياسي بودند و امثال زبير و طلحه سياسي كار بودند. در آن دوران پايشان هيچ جا نلنگيد ولي بعدها چنين معضلي فراوان از آن ها ديده شد.

حساب اين ها بايد از شيعيان واقعي امام جدا شود.

دستة سوم كساني بودند كه از اول ارادت چنداني به حضرت علي(ع) نداشتند، مثل «عبدالرحمن بن عوف»، «سعدبن ابي وقاص»، «عثمان»، «ابوبكر» و ديگران.

مخالفان خلافت ابوبكر دو دسته بودند: شيعيان واقعي و شيعيان سياسي؛ كه شيعيان سياسي بعدها در دورة خلافت حضرت علي(ع) به دنبال منافع خود بودند. در آن ايام چون نوعي جنگ و رقابت قبيله اي پيش آمده بود، آن ها دوست نداشتند قبيله اي مثل «تميم بن مره» به حكومت برسند و براي همين سراغ امام علي(ع) كه از بني هاشم بودند، آمدند. خيلي ها اين جانشيني را نپذيرفتند و خيلي ها هم اين خلافت را پذيرفتند.

واقعة حمله به خانة اميرالمؤمنين(ع) براي گرفتن بيعت و حوادث ناگواري كه در ضمن آن نقل شده چه جايگاهي در متون روايي سنيّان دارد؟

اصل اين مطلب در متون منصفان اهل سنت نقل شده و منابع و متون شيعي آن را پرورانده اند. آن گونه كه در منابع قديمي اهل سنت به اين موضوع پرداخته شده، در متون قديمي خودمان اين موضوع را نمي توانيم پيدا كنيم.

برخورد حضرت علي(ع) و نحوة ارتباط ايشان با خلفا پس از اين ماجراها چگونه بود؟

با توضيحاتي كه پيش از اين آمد، حضرت به نحوي پس از سقيفه اين جريان را پذيرفتند و اعتراضي نكردند. تا زماني كه حضرت فاطمه(س) زنده بودند، حضرت علي(ع) از خانه بيرون نيامدند. در اين مدت كوتاه شش ماهه به بيان مورخان شيعه و 75 روز به نظر محدثان شيعه، امام علي(ع) كاملاً منزوي و در خانه به جمع آوري قرآن مشغول بودند.

بعد از اين قضايا مرحلة دوم شروع مي شود و ايشان به صحنه

مي آيند. ما معتقديم ايشان بر جامعه، ولايت داشتند، حتي اگر مردم اين ولايت را نپذيرفته باشند و ايشان به دارالخلافه گام ننهاده باشند. امام (ع) هادي در جامعه و حجت خداوند است و بايد مردم را هدايت كنند و نمي توانند نسبت به حوادثي كه در اطرافشان مي گذرد بي تفاوت باشند. امام نمي خواهند سرنوشت اين جامعه دچار انحراف بشود و به طور ضمني نوعي اظهارنظر مي كردند، كه درعين حال كه تأييد حاكميت نبود از انحرافات جلوگيري كنند.

در جنگ ها امام(ع)، با روي باز نظر مشورتي مي دادند. مثلاً در فتح بيت المقدس حضرت به عمر مي فرمايند كه خودت شخصاً برو با آن ها صلح نامه را منعقد كن. آن ها وقتي خليفه را ببينند، با اطمينان خاطر صلح را مي پذيرند. يا در جنگ با شاميان به ابوبكر توصيه مي كنند يك نفر ديگر با سپاهيان راهي كن و خود نرو. اگر تو كشته شوي مثل اين است كه شيرازة امور از هم بپاشد. تو مثل محور آسياب باش كه مردم پيرامون تو بچرخند. اين محور نبايد به هيچ وجه آسيب ببيند. در صورتي كه اگر ما بوديم چنين اظهار نظر نمي كرديم. امام مي خواستند اين دين نو، حفظ شود و توسعه پيدا كند، به همين جهت از همة مسئوليت هاي امامت خويش كناره نگرفتند. علاوه بر همة اين ها حضرت در صحنه حضور فعّالي داشتند و به تربيت ياران و صحابه فداكار براي خود پرداختند و براي آينده زمينه سازي كردند. حضرت(ع) خلفا را خيلي ارشاد و راهنمايي مي كردند و آن قدر مشكلات قضايي را برطرف مي كردند كه عمر مي گفت: «قاضي ترين فرد مدينه علي است» و يا «اگر علي نبود، عمر هلاك مي شد». حضرت در عين سكوت و حاشيه نشيني،

پويا و فعال بودند.

يكي از كارهاي خيلي مهم حضرت(ع) تربيت كادر مجرب براي حكومت بود. امام علي(ع) اجازده دادند در حكومتي كه براي آن هيچ مشروعيتي قائل نبودند، سلمان و عمار و مقداد و «حذيفه» حضور پيدا كنند. سلمان، حاكم «مدائن» مي شود. آذربايجان را «مالك اشتر» فتح كرد. اگر شمشير مالك بعدها در حمايت حضرت علي(ع) به كار مي رود، تجربه اش را در دورة قبل كسب كرده است. امام(ع) پس از به حكومت رسيدن از همين افراد براي چيدن كادر خود استفاده مي كند. اين ها همه از انصار بودند، همان كساني كه حق و حقوقشان در دولت گذشته پايمال شد، هر چند در سقيفه به آن ها قول دادند كه وزير حاكميت باشند. برعكس، وقتي امام علي(ع) به حكومت رسيدند، تمام كساني را كه سر كار گماشتند همه از انصار بودند و خودشان آن ها را مجرّب كرده بودند. در بحث فتوحات، حكومت، ماليات و خراج و هر چه حساب كنيد حضرت به آن ها اجازه دادند كه يارانشان با حكومت همكاري كنند تا براي دورة خلافت خود يك كادر مجرب و توانا داشته باشند.

ولايت مولا

سخنراني منتشر نشده اي از مرحوم علامه اميني(ره)

«ولايت» در بيان قرآن كريم، اولاً و بالذات، از آن مقام مقدس حضرت احديت است. خداوند متعال اولي به نفس همه مخلوقات است و تمام موجودات تسبيح گوي اويند. هركس به زبان خودش« لا إله الّا الله» مي گويد.

ولايت مطلقه اي كه در تعابير مختلف قرآن كريم آمده، از آن بشري است كه عالم در پرتو آن وجود مقدس آفريده شده، و علت غايي همه موجودات، به شمار مي آيد. در هر ذره اي كه در كون و مكان، و آسمان ها و

زمين آفريده شده، رشحات رحمت وجود اقدس آن انسان كمال يافته مي شود. وجودي كه علت آفرينش همه انسان ها, افلاك و املاك است و آسمان ها و زمين در پرتو وجود او آفريده شده اند. همو كه خداوند او را به « لولاك لما خلقت الأفلاك؛ اگر تو نبودي، افلاك را نمي آفريديم» و«خلقتك لأجلي و خلقت الخلق لك؛ تو را براي خودم و ديگر مخلوقات را براي تو آفريدم.» مفتخر نمود. همان وجود مقدسي كه وقتي ملائك آفريده شدند شناختش را با شناخت خداوند متعال عجين ديدند. حضرت آدم(ع) نيز وقتي در اولين لحظات پس از خلقت، چشمانش را باز نمود اول چيزي كه ديد نور، آن وجود مقدس بود.

اين وجود مقدس اولي به نفس جميع موجودات، و ولايت او ولايت الله است. دوستي و ولايت او بر همه واجب است و مقرون به دوستي خدا. طاعت و بيعت او طاعت و بيعت خداست. نه تنها شناخت او شناخت خداست كه در ابتدا بايد خداشناس بود تا بتوان نبي شناس شد. پس از طيّ اين دو مرحله نيز مي توان امام را شناخت:

اللّهم ّعرّفني نفسك فإنّك إن لم تعرّفني نفسك لم أعرف نبيّّّك؛

خدايا خودت را به من بشناسان، كه اگر خودت را به من نشناساني، پيامبرت را نخواهم شناخت؛

اللّهم ّعرّفني رسولك فإنّك إن لم تعرّفني رسولك لم أعرف حجتّك؛

خدايا رسولت را به من بشناسان كه اگر رسولت را به من نشناساني، حجتت را نخواهم شناخت؛

اللّهم ّعرّفني حجتّك فإنّك إن لم تعرّفني حجتّك ضللت عن ديني.

خدايا حجتت را به من بشناسان كه اگر حجتت را به من نشناساني، در دينم گمراه مي شوم.

بر اين اساس بايد اول خدا و قدرت او, اراده,

علم، جود, كرم, صفات جلال، جمال، همة صفات رحمت، عظمت, جود، جبروتش را شناخت، و پس از آن به سراغ درك اين معنا برويم كه وليّ مطلق ما _ پيامبر اكرم(ص) _ افضل رسل، كامل ترين انسان ها، خلق اول و آينة جمال و كمال حضرت احديت است.

اگر بنا بود ما از طريق بشري به پيامبر و امام و خدا معرفت پيدا كنيم، محصول عملمان عبث و بيهوده بود و اعتقاداتي خلاف واقع پيدا مي كرديم. بشر قابليت آن را ندارد كه معيار و ميزان امور شود. انسان همان موجودي است كه خداوند متعال _ خالق او _ در قرآن كريم از اين آفريده اش با عناويني نظير ظلوم، جهول، كنود، عنود، نادان، مفسد، سفاك و خون ريز، لجوج، و اهل مجادله و دعوا ياد كرده است. چنين موجودي به خودي خود نمي تواند درك كند كه ولايت امام، ولايت الله است و ياراي آن را ندارد كه صفات، حركات و سكنات او را درك كند. او نمي تواند بفهمد علم، قدرت، اراده، جلالت و عظمت او به چه اندازه است، و نفسيات و ملكات او در چه حد و منزلتي است. اگر بشر بخواهد مبنا قرار بگيرد، نتيجه اش همين شرايط آكنده از ظلم، تباهي، گمراهي و دهن كج كردن به امام(ع) مي شود كه مي بينيم. اين ها همه اش به خاطر اين است كه ما براي خودمان اعتبار قائل شده ايم، خودمان را آدم فرض كرده ايم، و روي خود تا اين حد حساب كرده ايم كه من هرچقدر مي دانم امام هم بايد همان قدر بداند و هر قدر كه من آدمم امام هم بايد همان قدر آدم باشد. براي همين است

كه اگر امام در ميان ما هم ظاهر بشود، او را نمي شناسيم .

خيلي عجيب است بايد اول خداي قادر داراي عظمت، جلال، كبريا، قدرت و... را شناخت، صفاتش را خوب درك كرد، و بعد سراغ سفيرش رفت، كه او فرستاده اي به سوي ماسوي الله دارد كه به هيچ زمان و مكاني محدود نمي شود . تمام انبياي پيش از خود را استخلاف كرده است. بايد براي خدا همچون سفيري فرض كرد كه هم بر اندام حكومت الهي راست آيد و هم لكه ننگ و عار براي خداوند به حساب نيايد.

ولايت خداوند، ولايتي مطلقه است كه در تمام موجودات جريان دارد . هيچ جنبنده و متحرك، نبات و جماد، و مخلوق و حتي ذره اي از آفريدگان خداوند نيست كه مشمول اين عنايت نباشد. تمام ملائك بر ولايت محمد و آل محمد(ص) مباهات مي كنند. اين ولايت و حكومت در مرتبه بعدي نامش نبوت و گاه رسالت مي شود.

رسالت، نبوت و امامت، همه عين ولايت اند. تنها تفاوت ميان رسول خدا(ص) و علي بن ابي طالب(ع) منصب بالاتري است كه رسول اكرم(ص) داشته اند. ايشان هميشه مي فرمودند:

عليٌ منيّ بمنزلة هارون من موسي إلّا

أنّه لا نبيّ بعدي.

[جايگاه] علي، نسبت به من نظير [جايگاه] هارون نسبت به موسي است، جز آن كه بعد از من پيامبري نخواهد بود.

[هارون خليفه و وزير موسي(ع) بود.]

ايشان _ پيامبر و علي(ع) _ هر دو وليّ مطلق خدا بوده اند و اولي به نفس مخلوقات. با اين حال علي بن ابي طالب(ع) نسبت به مقام بالاتر رسول خدا(ص) در برابر ايشان اظهار خضوع مي كردند.

روايات زيادي در كافي

و غير آن داريم كه گفته اند، غير از رسول و نبي كه به آن ها وحي مي شود، امام هم «مُحدَّث» است. محدّث به كسي مي گويند كه ملك با او حرف مي زند و او ملك را نمي بيند. ملك مطلب را در گوش محدث بيان مي كند، و يا آن را به قلب او القا مي كند. دوازده امام ما (ع) و حضرت فاطمه صديقه، اُم ّالائمة النجباء أم أبيها _ صلوات الله عليها و علي ابيها و بعلها و بنيها _ اين صفت را داشتند و هيچ كس جز ايشان چنين مقامي نداشته است. اين تعبير را به خصوص در زيارات حضرت زهرا(س) مي توانيد ببينيد.

جمعي از برادران اهل سنت معاصر ما با استناد به اين روايات آمده اند هو كرده اند كه شيعيان قائلند به ائمة آن ها وحي مي شود. «موسي جارالله» در الوصيّه, «سيد محمود عبوسي» در السنة و الشيعة و «احمد امين» در فجر الاسلام و در الصراع و برخي ديگر آمده اند با اين مطالب داد سخن داده اند كه اين مكتب, مكتب كفر و ضلال است. آخر وفتي پيامبر ما پيامبر آخرالزمان بوده، نبايد به كس ديگري پس از او وحي شود.

ما جواب مفصلي به اين مطالب در جلد پنجم الغدير داده ايم. امروزه حرف هاي دور از انصاف زيادي دربارة تشيع، در خارج مرزها مي نويسند و مي گويند. حدود هشتاد درصد از اين كتاب هايي را كه دربارة ائمه ما نوشته اند، بايد به دريا ريخت. اين دست اعتراضات ناشي از بي سوادي و جهل نويسندگان آن هاست. گمان مي كنند ما اين مطالب را از خودمان مي گوييم آن ها اگر سراغ منابع اصلي خودشان مي رفتند، مي ديدند از طريق «عبدالله بن عباس» در صحيح بخاري و

مسلم و ديگر منابع، از رسول اكرم(ص) روايت كرده اند كه فرمودند، «هر پيامبري بعد از خودش از امتش امام و خليفه اي دارد كه محدث است» و محدث را دقيقاً همان طور شرح داده اند كه در منابع ماست و ما مي گوييم؛ يعني شخصي كه ملك با او حرف مي زند يا مطلب را به قلبش القا مي كند و او ملك را نمي بيند. آن گاه ادامه مي دهد كه اگر بنا باشد در امت اسلام هم پس از من ( پيامبر) يك نفر باشد، «عمر بن خطاب» است. پس آن ها هم قائلند كه محدث با ملك در ارتباط است ولي بعد بايد حرف هايي كه محدث به ملك نسبت مي دهد با ترازوي قرآن و سنت سنجيد. البته اگر اين ترازو به ميان آيد، راحت مي توان حرف زدن يا حرف نزدن با ملك را فهميد. به عبارت ديگر مفهوم محدّث، يك مفهوم اسلامي است، و نه مذهبي؛ تنها اختلاف در مصداق است.

خدا و نيز به حقّ جگر سوختة حضرت زهرا(س) به همة ما عقلي عنايت بفرمايد كه بفهميم مسيرمان كجاست، چه مي كنيم، بايد كجا برويم، چه بگوييم و چطور حرف بزنيم. چه چيز را بايد ياد بگيريم و پشت سر چه كسي راه بيفتيم و اقتضائات مسيري كه بايد در آن قرار داشته باشيم چيست. پنجاه سال و هفتاد سال از عمر ما مي گذرد ولي همچنان بي سواديم. هي مي گويد «هو يا علي » ولي وقتي يقه هركدام از آن ها را مي گيري هيچ چيز از امامت نمي داند. تعارف كه با هم نداريم هيچ نمي داند. فقط يك سري رسم و رسوم و آدابي دارند كه بايد رعايت كنند؛ همين و

بس.

امام محدّث و حامل علم و صفات، و جمال و كمال خداست. از هر طرف به او نگاه كني در او صفات خدا را متجلي مي بيني. هم حامل آن است و هم همانند آينه اي پاك، صاف و عاري از هر كدورتي در نهايت وضوح و شفافيت آن را نشان مي دهد. امام، آينة تمام نما و بدل نماي كمال و جلال خداست. اگر در زيارت ها مرور كنيد در مي يابيد امام خازن علم خداست. اهل سنت زياد از پيامبر(ص) روايت كرده اند كه:

أنا مدينة العلم و عليٌ بابها؛

أنا دارالحكمة و عليٌ بابها؛

أنا ميزان الحكمة و عليٌ لسانها؛

من شهر علم ام و علي درِ آن است. من خانة حكمت ام و علي درِ آن است. من ترازوي حكمت ام و علي زبان آن است.

متأسفانه هنوز هم جعفر بن محمد(ع) مظلوم است و اگر بخواهيم از ايشان مطلبي را نقل كنيم متهم مي شويم. از علي بن ابي طالب(ع) نقل مي كنيم كه فرمودند: «هركس مي خواهد درباره آسمان ها و زمين چيزي بداند از من سوال كند والله علي به راه هاي آسمان از راه هاي زمين آشناتر است». ايشان اين مطلب را در جمعي فرمودند كه مخاطبان و پامنبري هايشان مترصد اين بودند كه بتوانند از ايشان ايراد بگيرند ولي هيچ كدام نتوانستند. علي(ع) آيات نازل شده در شب و روز، و سفر حضر را از هم تميز مي داد و مي دانست هر آيه اي كي و كجا نازل شده است. والله، علي را اگر بالاي منبري بگذارند با اهل تورات، با تورات و با اهل انجيل با انجيل حكم خواهد كرد. علوم اولين و آخرين همه در نزد علي است.

تو خودت را شيعه مي داني؟ ايشان مخزن علم

الهي و معدن حكمت اوست. آن وقت تو به خودت نگاه مي كني و مي پرسي آيا امام اين را مي داند يا نه؟! خيلي عجيب است. هم مي خواني هم دعوا مي كني؛ هم به امام(ع) عرض عقيده مي كني هم اشكال مي گيري؟ هم معترفي هم معترض، و هم منكري و هم معترض؟

«احمد بن علي حافظ» يكي از بزرگان عامه است كه مرد فوق العاده و جليلي بوده است. وي كتابي دارد به نام زين الفتي في شرح سورة هل أتي . از اين كتاب دوجلدي دو نسخه وجود دارد، يكي در هند و ديگري در كتاب خانه سيد بن طاووس(ره)2. و در كتابش از آن كتاب روايت كرده كه: «هركس مي خواهد در علم حضرت آدم، حضرت نوح، حضرت ابراهيم، حضرت موسي و حضرت عيسي نگاه كند، به علي بن ابي طالب بنگرد». مي خواهد بگويد هركس مي خواهد به پيامبران بنگرد به علي بن ابي طالب (ع) نگاه كند. علي بن ابي طالب(ع) مجسمة تمام علوم انبياست. و همة پيامبران هرچه داشته اند علي(ع) حامل تمام آن فضائل و ملكات است. اين روايت را شيعه نقل كرده و اهل تسنن هم آن را زياد نقل كرده اند. «ابوالحمران» سلسله سند اين روايت را به «ابوبكر» رسانده و آن را صحيح دانسته و مي گويد:

از اين روايت استفاده مي شود علي بن ابي طالب در صفات با انبيا شريك بود.

او اين مطلب را از خودش، و نه به نقل از هيچ سني يا شيعه اي نقل مي كند؛ يعني اين ها اين مسائل را مي فهمند. «شطحفيه» در تفسير و توضيح اين حديث مي گويد:

هر پيغمبري كه خداوند در قرآن او را به صفت حقيقيه مخصوصي ذكر

كرده، علي همة آن صفات را داراست و پيامبر او را به همان صفت ستوده است.

او مي گويد: هركدام از حضرات آدم , نوح , ابراهيم , موسي و عيسي هشت صفت مميزه داشته اند . بعد به بحث درباره علم علي بن ابي طالب(ع) مي رسد. در آنجا مي گويد.

مسلمانان همه بر اين اتفاق نظر دارند كه تمام انسان ها بعد از رسول خدا(ص) به علم علي بن ابي طالب(ع) نيازمندند و هيچ كس نيست كه به اين علم بي نياز باشد.

او پس از اين مطلب بيان مي كند نيازهاي خليفه اول به علم علي(ع) خيلي زياد بوده است. بعد از آن نيازهاي خليفه دوم را برمي شمرد و رواياتي را با مضمون نزديك به عبارت «لولا عليٌ لهلك عمر؛ اگر علي نبود، عمر هلاك مي شد». نقل مي كند كه درمنابع شيعي وجود ندارد. نوبت به عثمان كه مي رسد مي گويد او خيلي به علم علي(ع) نياز داشت و بارها مي گفت «اگر علي نبود، عثمان هلاك مي شد». ما در منابع خودمان اين مطلب را نداريم و گمان نمي كنم يك نفر از علماي شيعه بتواند اين عبارت را در منابع خودمان بيابد. او سلسله سند را نقل كرده و پس از آن به نقل از راوي مي گويد:

روزي در خدمت عثمان بودم و صحابه، همه دور او را گرفته بودند. مردي وارد شد و رو به عثمان كرد و پرسيد: يا اميرالمومنين مسلمان ها درباره اين كه مشركان در قبور خودشان معذب اند يا نه، چه مي گويند؟ عثمان جواب داد كه معلوم است، هر مسلماني با هر مقدار معلومات ديني مي داند كه شخص مشرك در قبرش دچار عذاب است. وقتي عثمان اين جواب را داد،

آن مرد از زير عبايش جمجمه اي در آورد و جلوي عثمان انداخت و گفت اين جمجمة يك مشرك است، آن را لمس كن. آيا حرارتي احساس مي كني؟ چطور شما چنين صحبتي مي كنيد؟ عثمان مات و متحير مانده بود چه جواب بدهد. اين دست و آن دست مي كرد شايد يكي از اطرافيانش جوابي براي اين سؤال داشته باشند ولي خبري از جواب نبود. در اين ميان يكي از صحابه بلند شد و به منزل علي بن ابي طالب(ع) رفت و گفت ماجرايي پيش آمده كه لازم است براي جواب دادن به آن تشريف بياوريد. حضرت به ميان جمع كه رسيدند آن شخص سؤالش را مجدداً تكرار كرد. حضرت به يكي از صحابه اشاره فرموده، گفتند: برو سنگ چخماق بياور. صحابي كه سنگ ها را آورد حضرت آن ها را به هم زدند تا آتشي درست شد. بعد از آن سنگ ها را در دست آن مرد گذاشتند و پرسيدند، آيا حرارتي احساس مي كني؟ آن چه جور آتشي است كه آهن و غير آن را مي سوزاند ولي خودش را نمي سوزاند و... ماجرا كه به اين جا مي رسيد، عثمان مي گفت:

اگر علي نبود عثمان هلاك مي شد.

نه فقط عمر و عثمان، اگر علي(ع) نبود بشريت هلاك مي شد. اگر علم علي(ع) نبود بشريت همه جزء بهائم مي شدند. در هر جا معلم و مربي اي هست بايد عالم تر و داناتر از شاگردش باشد. در روايات متعددي آمده كه علي بن ابي طالب(ع) معلم تمام ملائكه _ اعم از شداد و غلاظ، و رحمتِ _ بهشت و جهنم و حتي جبرائيل و عزرائيل بوده است3. شاه و آيت الله، شريف و وزير، بزرگ

و كوچك، همة انبيا، مخلصين، صديقين، امرا، اوليا، و نوح و ابراهيم، و موسي و عيسي، همه بايد در محضر عدل علي(ع) حاضرشوند و بعد جايگاه هركس در بهشت و جهنم مشخص مي شود. اين موضوع از جمله مطالب اسلامي است، و نه مذهبي. خيال كرده ايد احتياج شما به علي(ع) فقط همين قدر است كه بروي حرم و دعا كني تا بازارت گرم شود؟ جمعيت زيادي از علما، حفاظ، و محدثان عامه (اهل سنت) نقل كرده اند كه محبت حضرت زهرا(س) در هشت و يا صدجا فايده دارد: هنگام مرگ، دفن، حشر و حساب و ..... آن قدر اين دستگاه محشر، عريض و طويل است كه تصورش را نمي توانيد بكنيد. همين طوري بهشت رفتن كه فايده ندارد. بايد علي(ع) را بشناسي و بعد به بهشت قدم بگذاري. در آن صحراي محشر، خداوند متعال براي معرفت امير المومنين(ع)، براي همة بشريت يك مدرسة بزرگ به راه انداخته است. منبر بسيار بزرگي در آن جا گذاشته اند. رسول اكرم(ص) بالاي منبر مي روند و جبرئيل با نهايت خضوع در محضر ايشان حاضر شده، كليدهاي بهشت و جهنم را به آن حضرت تقديم مي كند. در آن هنگام رسول اكرم(ص) هم بانگ برمي آورند كه، پسرعمو، وزير، برادر و جانشينم كجاست؟ علي(ع) تا يك پله پايين تر از ايشان به بالاي منبر مي روند. پيامبر(ص) كليدها را به دست علي(ع) مي دهند و مي فرمايند اين ها بايد به دست تو باشد. بهشت و جهنم و ملائكة رحمت و ملائكة شداد و غلاظ، مطيع تو هستند و مطابق نظر تو، افراد بايد به بهشت يا جهنم بروند. روايات اهل سنت مي گويد، اين ها در برابر علي بن ابي طالب

(ع) صف كشيده اند و مي گويند: لبيك يا علي، گوش به فرمان توايم. بعد از آن علي بن ابي طالب تك تك افراد بشر را به سمت آتش يا بهشت روانه مي كنند. حالا شما ببينيد چقدر به علي بن ابي طالب(ع) احتياج داريم...

پي نوشت ها:

? اين سخنراني بخشي از سخنراني هاي مرحوم علامه اميني(ره) است كه در مشهد مقدس ايراد شده است.

1. محدث قمي، مفاتيح الجنان دعا در غيبت امام زمان(ع)

2. سيد بن طاووس (ره) خيلي حق به گردن شيعه دارد و همه شيعيان بايد او را دعا كنند. خدا رحمتش كناد. زادة پيغمبري كه واقعاً پهلوان و مجتهد در ولايت است. هر كس كتاب او را بخواند مي فهمد كه فوق العاده نسبت به خاندان رسول خدا(ص) محبت داشته است.

3. چند شب پيش به روايت جالبي برخورد كردم كه مناسب است آن را براي شما در اين جا نقل كنم. راوي نقل مي كند در خدمت امير المومنين(ع) بودم كه شخصي آمد و گفت اگر در قرآن شما اين همه تعارض و اختلاف وجود نداشت حتماً دين شما را مي پذيرفتم. حضرت فرمودند مثال بزن. گفت از مثال خارج است، تعدادش بيش از اين حرف هاست. حضرت باز فرمودند، مثال بزن. گفت در در جايي آمده كه خدا شما را مي ميراند (الله يتوفي الأنفس حين موتها) و در جاي ديگر آن را به ملك الموت نسبت مي دهد (قل يتوفّاكم ملك الموت الذّي وكلّ بكم) و در جاي سومي هم آن را به «ملائكه طيبين» نسبت مي دهد. حضرت خيلي راحت جواب دادند كه همانند يك اداره شهرباني كه هر آنچه پاسبان كرده، كلانتري كرده و

هرچه كلانتري انجام داد، رئيس شهرباني انجام داده و كار رئيس شهرباني كار وزراست و همين طور تا بالا. خداوند متعال هم به همين سبك امور را گاه به خود و گاه به ملائك نسبت مي دهد در هر دو حال كار خودش است و اين انتساب صحيح. به علاوه كه حساب كشي از هركس مطابق شأن او انجام مي شود .

فضائل عترت در حديث ثقلين

علامه سيد محمد حسن ميرجهاني(ره)

خداوند عزوجل در سورة توبه، آية 129 مي فرمايد:

لقد جاءكم رسولٌ من أنفسكم عزيزٌ عليه ما عنتمّ حريصٌ عليكم بالمؤمنين رؤوفٌ رحيمٌ.

محققاً براي شما پيغمبري آمد از خود شما، كه سخت است براي او رنج كشيدن شما، حريص است بر هدايت و نجات دادن شما از هرگونه رنجي كه بر شما برسد، رئوف و مهربان است بر اهل ايمان.

از آن جايي كه همّ اين پيغمبر رحمت(ص) در دورة رسالت خود به تمام معني، مصروف بر اين بود كه امت خود را از جهالت و ناداني نجات دهد و ايشان را به راه حق، سعادت و ايمان به خدا راهنمايي كند، و بر راهنمايي ايشان و تأمين سعادت دو جهاني بر ايشان حريص بود و همواره تا وقت رحلت خود غمخوار امت بود؛ لذا پيش از مردن و رفتن به جوار رحمت الهي به امر و اختيار خدا، جانشين ها و حافظ هايي براي دين و شريعت خود به مردمان معرفي فرمود، كه غير از نبوت و پيغمبري، همة صفات و فضايل و علوم و كمالات آن حضرت در ايشان جمع بود تا هر كدام بعد از ديگري _ تا قيام قيامت _ هادي و راهنماي مردم و حافظ دين، كتاب و

سنت آن حضرت و مبين آن ها باشند و به صداي رسا و زبان معجز بيان خود به جهانيان گوشزد فرمود كه:

إنّي تاركٌ فيكم الثّقلين كتاب الله و عترتي لن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض ما إن تمسّكتم بهما لن تضّلوا و لن تزّلوا.

من در ميان شما امت دو چيز نفيس وزين و گران بهايي را باقي گذرنده ام كه كتاب خدا و عترت من، كه اهل بيت منند، كه اين دو هرگز از همديگر جدا نمي شوند تا وقتي كه بر من نزد حوض كوثر وارد شوند.

يعني تا قيامت، مادامي كه شما اين دو را دست آويز خود قرار دهيد و به آن ها چنگ بزنيد هرگز گمراه نمي شويد و هرگز نخواهيد لغزيد. اين حديث شريف از متواترات احاديث در نزد شيعه و سني است و هيچ ترديدي در صدور آن نيست. اين حديث محتوي نكات و دقايقي است كه تصريحاً و تلويحاً از آن استفاده مي شود. در اين جا برخي از وجوه آن، تذكر داده مي شود:

اول، عظمت، بزرگي و بزرگواري اين دو ثقل در نزد پيغمبر(ص) است.

دوم، براي گمراه نشدن و نلغزيدن امت دست آويز لازم است.

سوم، هر كس لياقت دست آويزي براي امت را ندارد و آن بايد چيزي و كسي باشد كه براي اصلاح امور دنيا و آخرت ايشان صلاحيت داشته باشد.

چهارم، بايد آن كسي كه دست آويز قرار داده مي شود از هر جهت عالم به مصالح و مفاسد مردمان باشد.

پنجم، آن دست آويز بايد معصوم از خطا، گناه، سهو و نسيان باشد تا گفتار و رفتار او مورد اطمينان مردمان باشد.

ششم، آن دست آويز بايد از جانب خدا منصوب باشد كه مردم نتوانند او را عزل و نصب

كنند و بايد پيغمبر به امر خدا او را نصب و معرفي كند.

هفتم، بايد قانوني كلي در ميان مردمان باشد براي كلية امور مردم در هر عصري تا قيام قيامت، كه كسي نتواند آن را لغو كند.

هشتم، بايد آن كسي كه اين قانون به او سپرده شده از هر جهت، عالم به تمام مندرجات آن باشد، به نحوي كه كسي نتواند در دانستن آن قانون به او ايرادي وارد كند.

نهم، آن قانون كتاب خدا قرآن است، كه بر پيغمبر(ص) نازل فرموده و تفصيل و بيان هر چيزي در آن آمده است.

دهم، آن كه مبين آن قانون، عترت آن پيغمبري است كه اين قانون بر او نازل شده است.

يازدهم، آن كه مراد از عترت، اهل بيت آن پيغمبرند كه آية تطهير به شهادت شيعه و سني در شأن ايشان نازل شده كه دليل عصمت و طهارت ايشان است.

دوازدهم، آن كه كتاب و عترت تا قيام قيامت هرگز از همديگر جدا نخواهند بود تا بر پيغمبر وارد شوند، نزد حوض كوثر.

سيزدهم، جدا نشدن اين دو از يكديگر تا قيامت، دليل است بر اين كه هميشه بايد حجتي از جانب خدا بر روي زمين باشد، كه از جمله فرمودة رسول خدا(ص) «حتّي يردا عليّ الحوض» فهميده مي شود؛ زيرا كه اگر زمين از عترت پيغمبر خالي شود پيش از وارد شدن بر حوض در ميان ايشان و قرآن افتراق و جدايي حاصل مي شود و مصداق كلمة « لن يفترقا» كه براي نفي ابد و هميشگي است، صادق نخواهد بود.

چهاردهم، پيغمبر اكرم(ص) عترت و كتاب را قرين و عديل يكديگر قرار داده، دليل است بر اين كه بعد از

پيغمبر افضل از همة خلق عترت آن جناب بوده و احدي افضليت بر ايشان نداشته يا در فضل مساوي با ايشان نبوده كه او را عديل و قرين قرآن قرار دهد و اگر بود بر پيغمبر واجب بود كه عترت خود را امر كند تا به آن متمسك شوند.

پانزدهم، بي نيازي عترت از همة امت كه از كلمة « لن يفترقا» نيز استفاده مي شود.

شانزدهم، از جملة « لن يفترقا» چنين فهميده مي شود كه عترت طاهره، عالم به جميع علم كتاب اند. زيرا كه اگر بعضي از آن را بدانند و بعضي را ندانند در ميان ايشان و كتاب، افتراق حاصل است، و افتراق نادان با آن چه را كه ازكتاب نمي داند مسلم است.

هفدهم، مردم بايد براي حفظ از گمراهي و لغزش به كتاب و عترت متمسك شوند.

هجدهم، متمسكين به كتاب و عترت، هرگز گمراه نخواهند شد و از طريق حق و نجات نخواهند لغزيد.

نوزدهم، توسل به كتاب تنها براي گمراه نشدن و نلغزيدن از طريق حق و نجات كافي نيست و همچنين است تمسك به عترت تنها، زيرا كه هر دو لازم و ملزوم يكديگرند.

بيستم، عترت را قرين قرآن قرار دادن و ايشان را محل تمسك معرفي كردن، به التزام عقل، دليل صريح است برخلافت و امامت و ولايت ايشان، كه از جانب خدا و رسول خداست.

بيست و يكم، همة امت نيازمندند كه در كليه امور و شئون به كتاب و عترت متمسك شوند و راه هدايت ايشان منحصر در تمسك به كتاب و عترت است، والا گمراه مي شوند.

بيست و دوم، علم كتاب در نزد مردم نيست و اگر در

ميان مردم كسي بود به غير از عترت كه عالم به همة علم كتاب باشد، بر پيغمبر(ص) واجب بود كه او را به مردم معرفي فرمايد؛ زيرا كه از پيش گفته شد كه آيات كتاب بر دو قسم است: «محكمات» و «متشابهات»، در اين جا مي گوييم بلكه سه قسم است، يك قسمت از آن «حروف مقطعه» فواتح السور است. اما محكمات آن هايي است كه نصّ صريح است كه هر آشنا به زبان عرب و عالم به علوم ادبي عربي، مي داند و مي فهمد و اما متشابهات آن است كه وجوهي در آن احتمال داده مي شود و محفوف به قرينه اي هم نيست. و به علاوه اين كتاب مجيد ظاهر و باطن و ظاهر ظاهر و باطن باطن تا هفتاد بطن و تنزيل و تأويل دارد، و نيز فواتح السور كه علوم گذشته و آينده و اسم اعظم كه تأليف و تركيب آن را جز پيغمبر و امام نمي دانند، در آن است. پس مسلم است كه از محكمات آن جز كمي از احكام استنباط نمي شود و به تفسير اجمالي آن هم، احدي راه ندارد هم چنان كه متشابهات، و بواطن آن را هم نمي دانند، مگر آن كسي كه خدا قرآن را در خانة او نازل فرموده، و كسي كه خدا او را به امامت و وصايت رسول خدا اختيار فرموده، و او را بر اسرار خود مطلع ساخته، و رسول خدا در اين حديث شريف او را معرفي فرموده به كلمة « لن يفترقا» كه كاشف از آن است كه عترت او بر تمام معاني و حقايق اين كتاب عالم و بااطلاع اند و از قرآن جدا نيستند، و امت در فهم آن

ناچارند از اين كه به ايشان مراجعه كنند و از هر جهت در فهم قرآن، معارف ديني و احكام تكليفي خود محتاج اند به ايشان متمسك شوند تا از ضلالت و گمراهي بركنار باشند.

پي نوشت:

? برگرفته از: ولايت كليه، صص 120 _ 117.

معرفي كتاب

تحليلي بر مواضع سياسي علي بن ابي طالب(ع)

كتابي كه معرفي مي شود، پس از رحلت پيامبر(ص) تا قتل عثمان بن عفان اثر تحقيقي «دكتر اصغر قائدان»، استاد دانشگاه در رشتة تاريخ است كه نخستين بار در سال 1357 توسط انتشارات اميركبير به چاپ رسيده است.

بر تاريخ پژوهان اسلامي، اين امر روشن است كه سال هاي پس از رحلت پيامبر اكرم(ص) تا قتل خليفه سوم، يكي از دوران هاي حساس، پرماجرا و سرنوشت سازي است كه هنوز پس از چهارده قرن، گرد و غبار طوفان حوادث آن فرو ننشسته است. به رغم تحقيقات و كنكاش هاي بسيار مفيد و ارزنده اي كه در زمينة تاريخ صدر اسلام و اميرالمؤمنين(ع) به رشتة تحرير درآمده، اما اين تحقيقات عمدتاً يا به حيات آن حضرت در دوران پيامبر(ص) و يا خلافت پنج سالة امام علي(ع) اختصاص داشته، و به طور گذرا بعضاً تنها اشاره اي به اين دوران حساس و سرنوشت ساز _ يعني 25 ساله _ نموده كه پرسش هاي جستجوگران را به طور كامل پاسخ نداده است. بعضي از اين تحقيقات به دليل غير علمي و غير كلاسيك بودن، و برخي ديگر به دليل جانبدارانه بودن تضعيف شده است. بر اين مبنا مؤلف كتاب حاضر، گردآوري اطلاعات تاريخي و تحليلي آن بر اساس معتبرترين و قديمي ترين منابع متعلق به دو، سه قرن آغازين تاريخ اسلام _ به ويژه منابع اهل سنت را با هدف نزديكي و

وحدت شيعه و سني، در اين موضوع مهم، محور پژوهش قرار داده است.

اين كتاب مشتمل بر يك مقدمه، دو بحث آغازين _ گذري بر منابع ، علي بن ابي طالب(ع) از بعثت تا واپسين ايام حيات پيامبر(ص) _ ، و پنج فصل به اين شرح است:

1. امام علي(ع) به هنگام بيماري، رحلت پيامبر(ص) و تشكيل سقيفة بني ساعده؛

2. حمايت و جانب داري از رهبري امام علي(ع) پس از انجام بيعت ابوبكر در سقيفه؛

3. امام علي(ع) در دوران خلافت ابوبكر؛

4. امام علي(ع) در دوران خلافت عمربن خطاب؛

5. امام علي(ع) در دوران خلافت عثمان.

تقدير استادان صاحب نام رشتة تاريخ (دكتر صادق آيينه وند و دكتر سيد جعفر شهيدي)، از مؤلف محترم، در صفحات آغازين متن كتاب آمده است. مطالعة اين اثر را به خوانندگان محترم مجله پيشنهاد مي كنيم.

اسرار امامت

سيد حسين نجيب محمد

ترجمه: ابوذر ياسري

از حضرت امام صادق(ع) روايت شده است: «همانا امر ما همان حق و حق الحق، همان ظاهر و باطن باطن، همان سرّ و سرّ سر، و سرّ مستتر، و سرّ پوشيده به وسيلة سرّ است.»1

ظاهر و باطن

هيچ شيئي در عالم وجود نيست مگر آن كه داراي ظاهري و باطني است. ظاهرش همان است كه براي همه انسان ها قابل درك است و باطنش آن چيزي است كه جز دارندگان عقل هاي فروزان، كه به ظاهر امور بسنده نكرده و از آن به عنوان راهي براي رسيدن به باطن و حقيقت استفاده مي كنند، از عهدة درك آن برنمي آيند. ايشان هماناني هستند كه قرآن كريم از ايشان از عنوان اهل تفكر، تدبر، تعقل و صاحبان خرد نام برده است.

نسبي بودن ظاهر و باطن

وقتي كه ما در امور مختلف

دقت مي كنيم درمي يابيم كه تفكيك ظاهر از باطن نسبت به انسان محدود، مطرح است. ولي [اين تفكيك] نسبت به خداوند متعال كه آگاه از عالم غيب و شهادت و عالم سر و خفاست، [معنا ندارد] زيرا خود فرموده است:

إن تجهر بالقول فإنّه يعلم السرّ و أخفي.2

اگر سخن به آوازگويي، او نهان (سرّ) و نهان تر (اخفي) را مي داند.

و مي فرمايد:

و أسرّوا قولكم أو اجهروا به إنّه عليمٌ بذات الصدور.3

و [اگر] سخن خود را پنهان داريد، يا آشكارش نماييد، در حقيقت وي به راز دل ها آگاه است.

بنابراين ظاهر و باطن جزء امور نسبي هستند. اما معناي رايج «سرّ» عبارت از چيزي است كه پيچيده و در نتيجه پوشيده باشد. چنين چيزي وجود [خارجي] ندارد، زيرا تمام آن چه در عالم طبيعت است، ظاهر مي باشد يا حداكثر آن كه غالب انسان ها به دنبال آن نيستند؛ مانند معادني كه بيش از ميليون ها سال در درون زمين مخفي بود و مردم به آن توجهي نداشتند اما همين كه متوجه آن شدند و درباره اش به جست وجو و كاوش پرداختند به آن دست يافتند. اين وصف دربارة ساير امور علمي و فكري نيز وجود دارد و تنها تفاوت در رسيدن يا نرسيدن افراد [به حقيقت سرّ] است. بنابراين ممكن است مطلبي نسبت به شخص زيد كه به واقع امر آگاه نيست، سرّ باشد اما نسبت به عمرو كه نسبت به آن امر آگاهي يافته است، سرّ نباشد. هم چنين ممكن است مسئله اي براي يك شخص در يك زمان معين سر باشد اما در زمان ديگر نباشد.4

مصاديق ظاهر و باطن

از بارزترين اموري كه داراي ظاهر و باطن است مي توان موارد زير را نام برد:

1.

خداوند متعال: او ظاهر و باطن است چنان كه خود فرموده است:

هو الأوّل و الآخر و الظّاهر و الباطن و هو بكلّ شيءٍ عليمٌ.5

اوست اول و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزي داناست.

اين دو اسم _ ظاهر و باطن _ به وجوه متعددي تفسير شده است كه مهم ترين آن عبارت است از اين كه، خداوند متعال به وسيلة آياتش، كه آن ها را در موارد قدرت و آثار حكمت خويش آشكار ساخته، ظاهر است در حالي كه از وجه كنه و حقيقت ناپيدايش باطن است.6

2.قرآن كريم: از رسول خدا(ص) روايت شده است كه فرمودند:

هيچ آيه اي در قرآن نيست مگر آن كه داراي ظاهر و باطني است.7

هم چنين از حضرت امام حسين(ع) روايت شده است كه فرمودند:

كتاب خداوند عزوجل بر چهار شيء [گذارده] است؛ بر عبارت، اشارت، لطايف و حقايق. همانا عبارت براي عوام، اشارت براي خواص، لطايف براي اوليا و حقايق براي انبياست.8

3.امامان(ع): ائمه اطهار(ع) داراي ظاهر و باطن اند. ظاهرشان عبارت از اعمالي ظاهري است كه در ارتباط با افراد بشر و در تعامل با انسان ها از ايشان صادر شده و باطنشان عبارت از حقيقت ايشان است كه آن را جز كسي كه خدا او را براي اين امر برگزيده باشد، نمي تواند درك نمايد.

امام خميني(ره) مي گويد:

بدان، همان گونه كه كتاب تدوين يافته خداوند داراي بطون هفت گانه _ به اعتباري _ و يا هفتاد بطن است؛ به صورتي كه آن (بطن ها) را جز خداوند و صاحبان علم راسخ (ابدي) نمي دانند، و هم چنين آن را غير از مطهّران (تطهيريافتگان) از آلودگي هاي معنوي و اخلاق پست ناپسند و آراستگان به [زيور] فضايل علمي و

عملي نمي توانند مسّ نمايند، و هر كس طهارت و آراستگي اش بيشتر، تجلي قرآن براي او افزون تر و بهره او از حقايق آن وافرتر باشد. كتاب تكويني انفسي و آفاقي خداوند نيز چنين است... و آن نيز داراي بطن هاي هفت گانه يا هفتاد گانه است... [كه امامان اهل بيت(ع) شيرازة كتاب تدوين و تكوين اند.].9

روايات شريف بعضي از اسرار [امامت] و مهم ترين آن را چنين برشمرده اند:

الف) امامان(ع) داراي [مقام] ولايت تكويني و تشريعي هستند؛

ب) امامان(ع) داراي مقام محمود، كه ديگري را امكان وصول بدان نيست، هستند؛

ج) نزد امامان(ع) علم مكنون مخزون، معارف الهي، اسم اعظم [خداوند] و علوم والاي ديگري موجود است؛

د) نزد امامان(ع) اسرار قرآن كريم موجود است، بلكه ايشان خود، سرّ قرآن اند؛ و روايات مباركي وجود دارد كه مشتمل بر بيان بخشي از اين اسرار عجيب است، كه توجه خوانندگان را به بعضي از آن ها جلب مي كنيم.

از پيامبر اكرم(ص) روايت شده كه به حضرت علي(ع) فرمودند:

اي علي، خداوند به من فرمود: اي محمد، من علي را همراه ديگر انبيا _ باطناً _ ولي همراه تو _ ظاهراً _ مبعوث نمودم.10

از همان حضرت(ص) روايت شده است كه فرمودند:

ظاهر من نبوت و باطن من ولايت است.11

و) ظاهرم، نبوت و باطنم غيبي است كه قابل درك نيست.12

آن حضرت(ص) مي فرمايد:

فاطمه، حوري انساني است.13

همانا در رابطه با هر يك از شرايط حضرت فاطمه زهرا(س) اسرار ويژه اي وجود دارد؛ سري در خلقت ايشان از طعام بهشتي، سري در حمل حضرت در شكم مادر، سري در ازدواج با امام اميرالمؤمنين علي(ع)، سري در ولادت دو امام همام حسنين(ع) توسط آن حضرت، و سرّي در شهادت و تدفين آن حضرت. از

اين جاست كه در دعا مي خوانيم:

اللّهمّ إنّي اسألك بحقّ فاطمة و أبيها و بعلها و بنيها و السرّ السمتودع فيها.14

خداوندا از تو درخواست مي كنم به حق فاطمه و پدرش، شوهر و فرزندانش و آن سرّ به وديعت نهاده شده در او.

4. حيات دنيا:خداوند متعال فرموده است:

يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الآخرة هم غافلون.15

از زندگي دنيا، ظاهري را مي شناسند، و حال آن كه از آخرت غافل اند.

بر اساس اين آيه كريمه و آيات نظير اين، حيات دنيا داراي ظاهر و باطن درك مي شود، كه گروهي ظاهر آن را وجهه نظر قرار مي دهند و برخي باطن آن _ عالم آخرت _ را.

5. اعمال ناشايست: قرآن كريم مي فرمايد:

قل إنّما حرّم ربّي الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الإثم و البغي بغير الحقّ و أن تشكروا بالله ما لم ينزّل به سلطاناً و أن تقولوا علي الله ما لاتعلمون.16

بگو: پروردگار من فقط زشت كاري ها را _ چه آشكارش [باشد] و چه پنهان _ و گناه و ستم ناحقّ را حرام گردانيده است؛ و [نيز] اين كه چيزي را شريك خدا سازيد كه دليلي بر [حقانيت] آن نازل نكرده؛ و اين كه چيزي را كه نمي دانيد به خدا نسبت دهيد.

در اين آيه كريمه اعمال ناشايست _ فواحش _ داراي ظاهر و باطن معرفي شده است.

6. علوم رباني و احكام شرعي: معارف الهي و احكام شرعي داراي ظاهري است كه اكثر انسان ها آن را در مي يابند. اما باطن و اسرار آن را جز كساني كه خداوند متعال ايشان را برگزيده باشد، نمي توانند درك كنند. «سيد عبدالله بشير» بيان مي كند:

غير از آن چه از علوم رسمي و احكام ظاهري، در

اختيار ماست، علوم رباني، اسراري ملكوتي و حقايقي مخفي وجود دارد، كه دست يافتن بدان صعب است و فحول علما از رسيدن به كنه آن عاجزاند. به همين سبب اكثر انسان ها به وسيله ظواهر آشكار مخاطب قرار گرفته اند،نه اسرار و غوامض پوشيده. تنها گروه محدودي به اشراف بر آن علوم اختصاص يافته اند، چنان چه اگر غير از اهلش آن را بشنوند، به شدت انكار مي كنند اما معترض اندك بودن فهم هايشان نمي شوند. خداوند متعال انسان ها را تنها به قدر آن چه از عقول به آنان عطا نموده، مكلف ساخته و مخاطب فرموده است. در اين باب استناد به داستان موسي و خضر در قرآن كفايت مي كند، چنان چه موسي(ع) قتل غلام، سوراخ كردن كشتي و بازسازي ديوار را توسط خضر به دليل مخالفت با ظاهر شريعت نپذيرفت در حالي كه حق با خضر بود، به دليل موافقت آن با حقيقت.17

فهم اين معنا از علوم باطني، حل بسياري از اشكالاتي را كه دربارة دوران حيات امامان(ع) مطرح مي شود، آسان مي سازد. اشكالاتي نظير خارج شدن امام علي(ع) در شب شهادتش به سوي مسجد با دارا بودن علم به شهادت، هم چنين خارج شدن امام حسين(ع) به كربلا، و ميل نمودن امام رضا(ع) از انگوري كه به ايشان تعارف شد در حالي كه مي دانستند مسموم است. همة اين [رفتار]ها حمل بر علم باطني مي گردد كه تغييرناپذير است.

حاملان اسرار

دربارة حمل كنندگان اسرار مي توان موارد زير را نام برد:

1. خداوند متعال: نزد خداي تعالي اسراري است كه آن را براي هيچ يك از مخلوقاتش _ در هر درجه و مرتبه اي كه باشند _ آشكار نمي سازد. و بر اين مبناست كه گفته شده: «ربوبيت را

سرّي است كه چنان چه آشكار شود، ربوبيت باطل مي گردد».

2. امامان(ع): نزد ائمه اطهار(ع) اسراري از خداوند متعال موجود است كه به غير ايشان داده نمي شود و آن به دليل عدم قدرت ديگران نسبت به تحمل آن است. از اين رو در «زيارت جامعه كبيره» از حضرت امام هادي(ع) روايت شده است كه فرمودند:

[شما] حافظان سرّ الهي هستيد... [خداوند] شما را با علم خود خالص نمود و براي سرّ خويش برگزيد.

از امام باقر(ع) روايت شده است كه فرمودند: خداوند سر خود را به جبرئيل سپرد و جبرئيل آن را به محمد(ص) و آن حضرت آن را به علي(ع) و علي(ع) آن را به كساني كه مي بايد، يكي پس از ديگري سپرد.18

و از امام صادق(ع) اين گونه روايت شده است كه همانا امر ما [اهل بيت(ع)] همان حق است و حق الحق، و آن ظاهر است و باطن ظاهر. و باطن باطن، و آن سرّ است و سرّ السرّ و سرّ مستتر و سرّي پوشيده به وسيله ي سرّ.19

هم چنين از آن حضرت(ع) نقل شده است كه:

همانا امر ما سرّي در سرّ و سرّ مستتر است، و سرّي است كه جز سرّ را فايده نمي دهد، و سرّي بر سرّي و سرّي پوشيده به سرّ است.20

3. پيامبران و فرشتگان: پيامبران و فرشتگان اسرار امامان(ع) را حمل مي كنند. از امام علي(ع) روايت شده كه فرمودند: «همانا كلام ما صعب مستصعب (دشوار و دشوار انگاشته شده) و سخت آميخته شده به سختي است، پس اندكي از آن را به مردم بچشانيد، پس هر كس [آن را] شناخت بر آن بيفزاييد و هر كس انكار كرد بازداريد، كه آن را جز سه

دسته حمل نمي كنند؛ فرشته مقرب، پيامبر داراي رسالت و يابنده اي كه خداوند قلبش را به وسيله ي ايمان آزموده باشد.»21

4. شيعيان خاص: منظور از شيعيان خاص، كساني هستند كه به عنوان اصحاب سرّ شناخته مي شوند، مانند سلمان فارسي، ابوذر غفاري، كميل بن زياد، و ميثم تمار. در روايت آمده است كه

«وقتي كميل از امام علي(ع) پرسيد كه حقيقت چيست؟ امام(ع) به او فرمودند: تو را چه به حقيقت؟ و كميل گفت: آيا من صاحب سرّتان نيستم؟»22

تحمل اسرار

انسان ها نسبت به تحمل اسرار امامت به دليل اختلاف قابليت ها، ظرفيت ها و عقل هايشان، متفاوتند. به تعبير حضرت اميرالمؤمنين(ع) «همانا اين قلوب ظرف هايي است و بهترين آن ها، نگهدارنده ترين آن هاست.»23 بعضي از قلوب توان حمل اسرار امامت را نداشته و بيان آن را برنمي تابند و لذا نقل اسرار مذكور با صاحبان اين گونه قلب ها خطاست. زيرا آن را رد مي نمايند. از امام علي(ع) روايت شده كه فرمودند: هر علمي چنان نيست كه صاحب آن امكان تفسير آن علم را براي همه مردم داشته باشد، زيرا انسان ها داراي قوت و ضعف اند. بعضي از ايشان مي توانند آن را تحمل نمايند و برخي ديگر آن را برنمي تابند، مگر از اولياي خاص كه خداوند تحمل آن را برايش آسان گرداند و او را بر آن ياري نمايد.24

لذا امامان(ع) بسياري از اسرار را به سبب خوف از انكار، كتمان مي نمودند. از امام علي(ع) روايت شده است:

اسراري در دل نهان دارم كه اگر فاش كنم چون ريسمان لرزاني كه در چاه ژرف افكنده باشند، شما را به لرزه در مي آورد.»25

آن حضرت(ع) به كميل بن زياد فرمودند: بدان كه در اين جا _ در حالي كه به

سينه مبارك اشاره نمودند _ علمي گرد آمده است كه اگر براي آن حاملاني مي يافتم انتقال مي دادم.26

و از حضرت امام زين العابدين(ع) شعري بدين مضمون نقل شده است:

همانا من جوهرهاي علوم خويش را پنهان مي دارم تا مبادا جاهلي حقيقت را مشاهده نمايد و [به دليل عدم درك آن] ما را به سختي و شدت اندازد. اين [مطلبي است] كه پيش از اين اميرالمؤمنين آن را به حسنين(ع) سفارش نمود. چه بسيار گوهرهايي از علم كه نزد من وجود دارد؛ چنان چه آن ها را آشكار نمايم، مردم به من خواهند گفت كه تو بت پرست هستي. و [بر اين اساس] مسلماناني حكم قتلم را صادر نموده و زشت ترين عمل ها را نيك خواهند انگاشت.26

در روايت آمده است كه گروهي بر امام حسين(ع) وارد شدند و گفتند: فضايلتان را براي ما بيان فرماييد پس آن حضرت(ع) فرمودند:

شما تحمل آن را نداريد. از اطراف من دور شويد تا براي شخصي از بين تان اشاره اي نمايم، اگر تحمل كرد، براي عموم باز خواهم گفت.

آنان كنار رفتند و دور شدند و آن حضرت با يكي آن ها به تكلم پرداختند تا آن كه سرگشته و سراسيمه شد تا آن جا كه نزديك بود عقل خود را از دست بدهد و با احدي سخن نمي گفت، و كساني كه با او بودند، از درخواستشان منصرف شدند و بازگشتند.27

از اين رو در روايات اهل بيت(ع) از انتشار اسرار امامت براي غير اهل آن منع شده است. از جابر بن عبداله انصاري نقل شده است كه گفت، بر حضرت امام باقر(ع) در حالي كه جوان بودم، وارد شدم، آن حضرت مكتوبي را به من دادند و فرمودند:

«اگر آن را قبل

از نابودي بني اميه نشر دهي، پس لعنت من و پدرانم بر تو باد.»28

هم چنين از امام صادق(ع) روايت شده كه فرمودند:

منظور از حمل نمودن امر ما، صرفاً تصديق و قبول آن نيست، بلكه حمل امر ما پوشيده داشتن صيانتش از غير اهل آن است. به آنان [حاملان امر ما] سلام برسان و به ايشان بگو: خداوند رحمت كند بنده اي را كه محبت مردم را به ما جلب نمايد، آن چه را درك مي كنند برايشان بيان كنيد و آن چه را انكارمي كنند، از ايشان پوشيده داريد.29

بعضي از مردم تنها قادر به درك و تحمل قسمتي از معارف ياد شده هستند و اين به دليل اختلاف درجات آن هاست. بر همين اساس اصحاب ائمه(ع) نسبت به تحمل علوم و معارف امامت از يكديگر متفاوت بودند. به عنوان نمونه، ابوذر غفاري(ره) طاقت و تحمل آن چه سلمان فارسي مي دانست، نداشت تا حدي كه از حضرت امام سجاد(ع) روايت شده است كه فرمودند:

اگر ابوذر از آن چه در قلب سلمان است، آگاهي مي يافت، او را به قتل مي رساند.30

تسليم بودن به اسرار امامت

از آن جا كه عقول را تحمل آن چه از اسرار ائمه(ع) صادر شده است، نمي باشد [و صلاحيت قضاوت در آن باره را دارا نيستند] پس بر صاحبان خرد انكار آن معارف جايز نيست، و ناگزير از تسليم در برابر امر ايشان هستند. از امام باقر(ع) از رسول خدا(ص) روايت شده كه فرمودند:

همانا موجب هلاكت است اگر كسي از شما به خبري [دربارة ما] مخاطب قرار گيرد اما آن را تحمل ننموده و بگويد، به خدا اين چنين نيست، به خدا چينن نيست، و انكار همانند كفر است.31

امام باقر(ع) در روايتي مي فرمايند:

همانا كلام ما چنان است

كه قلب هاي مردم [به دليل صعوبت] نسبت به آن اشمئزاز دارد. پس هر كس نسبت به آن اقرار كرد و پذيرفت، بيشتر برايش بيان كنيد، و هر كس نسبت به آن انكار كرد، دست نگه داريد و پوشيده داريد. [آگاه باشيد] كه گريزي از فتنه اي نيست كه هم رازان و هم دمان در آن فرو افتند (و نابود شوند) چنان كه تار مويي دو نصف مي شود، تا آن كه غير از ما و شيعيانمان باقي نمانند.32

و از آن حضرت(ع) روايت شده كه:

«به خدا سوگند، محبوب ترين اصحاب [و پيروان]ام نزد من، خويشتن دارترين، فقيه ترين و كتوم ترين شان نسبت به [اسرار] سخنان ماست. و ناشايست ترين و منفورترينشان كسي است كه هنگامي كه حديث منسوب به ما را مي شنود، كه از ما روايت شده است، و آن را نمي پذيرد، اشمئزاز جسته و انكار كند، و هر كس را كه حقانيت آن را پذيرا گشته، تكفير نمايد؛ در حالي كه او نمي داند شايد آن كلام از ناحية ما صادر گشته و به ما اسناد داشته باشد و او به واسطة آن [اقدام] از ولايت ما خارج شده باشد.33

آشكار شدن اسرار در عصر ظهور

حضرت امام باقر(ع) در روايتي مي فرمايند:

همانا كلام آل محمد صعب آميخته به دشواري، سنگين و پوشيده در حجاب، فراتر از دست يابي عقل است، كه آن را جز ملك مقرب يا پيامبري مرسل يا بنده اي كه خدا قلبش را به واسطة ايمان امتحان كرده، و يا شهري كه بلند و استوار است، تحمل نمي كند. پس هنگامي كه قائم ما قيام نمايد، [درباره آن] سخن گويد و قرآن او را تصديق فرمايد.34

ظاهر اين روايت به ما مي گويد كه اسرار قرآن

كريم و امامان اطهار(ع) در آخرالزمان به دست امام مهدي(ع) آشكار خواهد شد و اين مطلب از تعدادي از احاديث ديگر نيز استنباط مي شود.

از امام صادق(ع) نيز روايت شده است كه فرمودند: علم بيست و هفت قسمت دارد. همة آن چه را رسولان الهي آوردند، دو قسمت است، و مردم تا به امروز از دو قسمت آن آگاه نيستند. هنگامي كه قائم(ع) قيام نمايد، بيست و پنج قسمت آن را بيرون مي آورد و آن را در ميان مردم منتشر مي سازد و آن دو قسمت را نيز به آن ها انضمام مي نمايد تا همة بيست و هفت قسمت علم را انتشار دهد.35

سبزواري(ره) بيان مي كند:

«هم چنان كه طبيعت اسرار و گنج هاي خود را به تدريج آشكار مي نمايد، گنجينه هاي حقايق نيز به تدريج در افراد بشر ظاهر مي گردد، لذا در علايم نشر حق و عدل حقيقي ذكر شده كه خداوند متعال عقل ها و درك هاي بندگان را اكمال مي كند تا حجت او را مورد اهانت قرار ندهند و قدر و منزلتش را بزرگ شمارند.»36

هم چنين در برخي از اخبار آمده است كه حضرت امام مهدي(ع) ميان مردم بنابر شواهد حقيقي و باطني _ نه صرفاً ظاهري _ قضاوت و حكومت خواهد نمود، و اين امري است كه دربارة هيچ يك از پيامبران و رسولان، غير از داوود نبي(ع)، سابقه نداشته است. در روايات مشاهده مي كنيم كه حضرت محمد(ص) بر اساس ظواهر امور قضاوت مي فرمود؛ چنان كه ازآن حضرت روايات شده است كه فرمودند:

شما (مردم) براي دادخواهي نزد من مي آييد، و من بشري مانند شما هستم. ممكن است دلايل برخي از شما نسبت به ديگران گوياتر باشد، كه (در آن صورت) من ميان

شما بر اساس آن چه مي شنوم داوري مي كنم. پس اگر دربارة كسي [كه به ناحق ادعا كرده و به دروغ دليل آورده است] نسبت به حق ديگري حكم نمايم و آن را اخذ كند، بي ترديد پاره اي از آتش را برايش تضمين كرده ام.37

اما امام مهدي(ع) بنابر بواطن امور قضاوت خواهند نمود. از امام صادق(ع) روايت شده است كه فرمودند:

هنگامي كه قائم آل محمد(ع) قيام نمايد، ميان مردم همانند داوود(ع) حكم خواهد نمود، چنان چه به هر دليلي نياز دشته باشد، خداوند متعال آن را به او الهام خواهد فرمود.37

پي نوشت ها:

1. بصائر الدرجات، ص28.

2. سورة طه (20)، آية 7.

3. سورة ملك (67)، آية 13.

4. كلمة الإمام المهدي(ع)، ص256.

5. سورة حديد (57)، آية 3.

6. مفاهيم القرآن، ج6، ص134.

7. ميزان الحكمة، ماده «قرآن».

8. همان.

9. شرح دعاء السحر، ص71.

10. الأسرار العلويّة، ص181.

11. الأسرار الفاطميه، ص18.

12. همان.

13. همان، ص323.

14. در تفسير «السرّ المستودع فيها» موارد زير ذكر شده است:

الف _ امام مهدي(ع)؛

ب _ امامت و ولايت؛

ج _ امر ائمه(ع)؛

د _ علوم رباني؛

ه _ اسم اعظم. (ر.ك: همان، ص55)

15. سورة روم (30)، آية 7.

16. سورة اعراف (7)، آية 33.

17. مصابيح الأنوار، ج1، ص351.

18. الاسرار العلويه، ص44.

19. مصابيح الأنوار، ج1، ص356.

20 الأنوار الساطعة، ج2، ص298.

21. همان، ج2، ص292.

22. همان، ص313.

23. نهج البلاغه، كلمات قصار 147.

24. الأنوار الساطعة، ج2، ص298.

25. نهج البلاغه، خ 5، با استفاده از ترجمة محمد مهدي فولادوند.

26. إنّي لأكتم من علمي جواهره

كي لايري الحقّ ذوجهلٍ فيفتننا

و قد تقدّم في هذا أبوحسن

إلي الحسين و وصيّ قبله الحسنا

يا ربّ جوهر علم لو أبوح به

لقيل لي

أنت ممّن يعبد الوثنا

و لااستحلّ رجالٌ مسلمون دمي

يرون أقبح ما يأتونه حسناً

27. همان، كلمات قصار، ش147.

28. مدينة المعاجز، ج2، ص288.

29. مصابيح الانوار، ج1، ص

30. التقيه للعلوي، ص123.

31. مصابيح الأنوار، ج1، ص348.

32. الأنوار الساطعة، ج2، ص303.

33. همان، ص293.

34. همان، ص305.

35. بصائر الدرجات، ص37.

36. الإمام المهدي(ع) و اليوم الموعود، ص492.

37. مواهب الرحمان، ج3، ص223.

38. همان، ص214.

كلمه طيبه اهل بيت (ع)

جبرئيل عرض كرد: «بله يا رسول الله! اين نوجوان معلم من است. در ابتداي خلقت هنگامي كه خداوند مرا خلق كرد، با من تكلم نموده و فرمود: تو كيستي و من كيستم؟ من از پاسخ اين سؤال باز ماندم. در اين هنگام اين نوجوان حاضر شد و به من آموخت كه بگو:

خداوند در قرآن كريم در مورد كلمه طيبه و شجره طيبه اهل بيت(ع) مي فرمايد:

ألم تر كيف ربّ ها ضرب الله مثلاً كلمة طيبة كشجرةٍ طيبّةٍ أصلها ثابتٌ و فرعها في السّماء ? تؤتي اُكلها حين بإذن ربّها و يضرب الله الأمثال للنّاس لعلّهم يتذكّرون.1

اي رسول ما! ندانستي (تو كه مي داني) كه چگونه خدا كلمة پاكيزه (و روح پاك) را به درخت زيبايي مثل زده كه اصل ساقة آن برقرار باشد و شاخة آن به آسمان (رفعت و سعادت) بر شود و آن درخت زيبا به اذن خدا همة اوقات ميوه هاي مأكول و خوش دهد. خداي اين گونه مثل هاي واضح براي تذكر مردم مي آورد.

امام صادق(ع) در تفسير اين آيه از رسول خدا(ص) نقل مي فرمايد كه فرمود:

من ريشة اين درخت هستم و اميرالمؤمنين علي(ع) نيز تنة آن مي باشد، و امامان از ذريه آن حضرت شاخه هاي آن درخت هستند. علم ائمه ميوة اين درخت است و پيروان با

ايمان آن ها برگ هاي اين درختند.

سپس امام صادق(ع) فرمودند: «آيا چيز ديگري باقي مي ماند؟» راوي گفت: نه، به خدا سوگند كه همه را كمال و تمام فرموديد.

امام فرمودند: «به خدا قسم هنگامي كه فرد مؤمن متولد مي شود برگي در آن درخت ظاهر مي گردد و هنگامي كه مؤمن راستين مي ميرد، برگي از آن درخت مي افتد.2

آن حضرت در جاي ديگر دربارة «تأتي اُكلها كلّ حينٍ بإذن ربّها» مي فرمايد:

منظور از اين آيه، علم و دانش امامان معصوم است كه در هر سال از هر منطقه به شما مي رسد.

بگذار برِ شاخة اين صبح دلاويز

بنشينم و از عشق سرودي بسرايم

آن گاه به صد شوق چو مرغان سبك بال

پرگيرم از اين بام و به سوي تو بيايم

اهل بيت(ع) مخزن علم الهي

ابن عباس مي گويد: وقتي اين آيه نازل شد:

و كُلّ شيءٍ أحصيناه في إمامٍ مبينٍ.3

و در لوح محفوظ خدا (يا قلب امام خليفة الله) آشكار همه را به شمار آورده ايم.

ابوبكر و عمر بلند شده، گفتند: يا رسول الله! منظور از اين آيه چيست؟ آيا تورات است؟ پيامبر اسلام(ص) فرمود: نه. پس پرسيدند: آيا منظور انجيل است؟ پيامبر(ص) فرمودند: نه. دوباره سؤال كردند آيا منظور قرآن است؟ پيامبر(ص) علي(ع) را نزد خود خواند و فرمود:

اين اميرالمؤمنين علي(ع) است كه خداوند علم تمام موجودات و اشيا را در وجودش قرار داده است.4

پس فرمود:

سعادتمند كسي است كه علي(ع) را دوست بدارد چه در حيات او و چه در وفاتش. به درستي كه شقي ترين فرد كسي است كه با اين علي(ع) بغض و كينه داشته باشد، چه در حيات او و چه در وفاتش.5

جرج جرداق عالم مسيحي در كتاب خود كه پيرامون علي(ع) نوشته،

مي گويد:

«اي كاش علي بن ابي طالب در زمان ما زندگي مي كرد تا ما آن چه را كه در آسمان ها و زمين مي گذرد، از او سؤال مي نموديم و ايشان ما را از عالم بالا و پرده هاي نور و حجاب، غيب، شگفتي هاي عالم ملكوت و دنياي بي نظير جبروت مطلع مي ساخت.

روزي سلمان، به امر حضرت علي(ع) از امام حسين سؤال كرد كه سنّ پدر بزرگوار شما چقدر است؟ ايشان فرمود: «حق تعالي پنجاه هزار عالم و پنجاه هزار آدم خلق كرد و بين آفرينش هر عالم تا عالم ديگر پنجاه هزار فاصله قرار داد. خدا پدر مرا پنجاه هزار سال پيش از اولين عالم و آدم خلق نمود.»

روزي جبرئيل خدمت رسول خدا(ص) نشسته بود.6 علي(ع) در حالي كه نوجواني بيش نبود، وارد شد. جبرئيل به احترام آن حضرت از جا برخاست. پيامبر اكرم(ص) فرمود: «اي جبرئيل! آيا تو به اين نوجوان تعظيم مي كني؟»

جبرئيل عرض كرد: «بله يا رسول الله! اين نوجوان معلم من است. در ابتداي خلقت هنگامي كه خداوند مرا خلق كرد، با من تكلم نموده و فرمود: تو كيستي و من كيستم؟ من از پاسخ اين سؤال باز ماندم. در اين هنگام اين نوجوان حاضر شد و به من آموخت كه بگو:

«تو پروردگار با عظمتي و اسمت زيباست و من بندة ذليل ام و اسمم جبرئيل است» و من از پاسخ اين سؤال رهايي يافتم.»

سپس پيامبر(ص) پرسيد: «اي جبرئيل! چقدر از عمر تو مي گذرد؟ جبرئيل عرض كرد: در ساق عرش ستاره اي است كه هر سي هزار سال يك بار طلوع مي كند و من

تا كنون سي هزار بار آن را ديده ام.»

پيامبر(ص) فرمود: «اي جبرئيل! اگر آن كوكب را

بيني، مي شناسي؟» جبرئيل عرض كرد: بله. پيامبر(ص) علي(ع) را فراخواند و عمامه آن حضرت را از جبين مباركش بلند كرد. در اين هنگام جبرئيل آن كوكب را در پيشاني مبارك آن حضرت مشاهده نمود. جبرئيل سوگند ياد كرد و فرمود: يا رسول الله! اين همان ستاره اي است كه تا كنون سي هزار بار مشاهده نموده ام.7

ماهنامه موعود شماره 71

پي نوشت ها:

1. سورة ابراهيم (14)، آية 24 و 25.

2. علامه بحراني، تفسير البرهان، ج2، ص310.

3. سورة يس (36)، 12.

4. علامه بحراني، همان، ج4، ص7.

5. همان، ج4، ص7.

6. جبرئيل معمولاً هنگام وارد شدن بر پيامبر(ص) به صورت «دحيه كلبي» ظاهر مي شد.

7. القطره، ج1، ص191.

معجزه توصل

اشاره:

ابوالواحد ابويف، از طلاب چچني در حوزة علميه قم است. وي از جمله تشرف يافتگاني مي باشد كه از مذهب تسنن به تشيع گرويده است. همان طور كه مي دانيم تغيير مذهب امر چندان راحتي نيست و به قول خود او، وي دومين چچني شيعه يافته است و فرد اول را به شهادت رسانده اند.

اما حادثه اي شگفت و جالب توجه موجب تشرف ابوالواحد بوده است. در گفت وگويي كه در همين باره با وي صورت گرفته، آن حادثه را به همراه پاسخ چند پرسش از اين مستبصر جويا شده ايم كه آن را به حضور شما گراميان تقديم مي كنيم باشد كه بيش از پيش موجبات استحكام اعتقادي ما را فراهم آورد.

آقاي ابوالواحد ابويف، ضمن تشكر درخواست مي كنيم جريان ورود خود به ايران و تشرف به مذهب تشيع را براي ما بيان فرماييد.

واسطة آمدن من به كشور ايران، پدرم بود، كه به علت شغلش به ايران رفت و آمد داشت، به زيارت قم مي آمد

و در تهران تجارت مي كرد. او به من مي گفت كه شما بايد به كشور ايران بروي و درس بخواني؛ گفتم: چه درسي و چه رشته اي؟ من تازه مدرسه را به پايان برده بودم. پدرم به من گفت كه ايران دينش اسلام و مذهبش شيعه است، گفت دانشگاهي هست و مي تواني درس بخواني. وارد اين مدرسه كه شدم ديدم كه دين اصلي و كلي ايران، اسلام و مذهبشان، شيعه است.

شيعه را براي ما به گونه اي ديگر تعريف كرده، و

گفته بودند كشتن آن ها حلال است. اصلاً نبايد به آن ها سلام كنيد و يا حرف بزنيد. من چون سني «شافعي» بودم، حرف هايشان به دلم نشسته بود و هيچ اعتنا و اعتمادي به آنچه شيعيان و اساتيد من مي گفتند، نمي كردم.

شش ماه بعد كه به كشورم بازگشتم، به پدرم گفتم كه ديگر به مدرسه نمي روم. پدرم گفت: چرا؟ گفتم: خوب، به دانشگاه مديترانه كه بهترين دانشگاه است مي روم؛ از لحاظ مالي هم كه مشكلي نداريم. پدرم گفت: شما همان جا برويد، من راضي نيستم كه شما در دانشگاه مديترانه تحصيل كنيد.

با اين كه علاقه نداشتم ولي چون خواست پدرم اين بود، دوباره برگشتم. همين طور سه، چهار بار رفتم و برگشتم. آخرين بار كه آمدم، مشكلات زيادي پيدا كردم و رفتم پيش يك آقايي، از مسئولان تا با ايشان ملاقات كنم. ايشان هم گفت، كه دو ساعت ديگر با شما صحبت مي كنم. منتظر ايستاده بودم كه يك نفر ديگر آمد و با رفتار بدي به من گفت: براي چه آمدي اين جا؟ چه كار داري؟ گفتم: مي خواهم با حاج آقا صحبت كنم. گفت: نه، نمي خواهد. گفتم: خودشان گفته اند كه با

من صحبت مي كنند. گفت: نه؛ به من گفتند كه نمي خواهند با شما صحبت كنند. گفتم: خوب، اگر نمي خواهند، باشد. بيرون رفتم.

از آن جا كه اهل تسنن شافعي هم امام زمان(ع) را قبول دارند، با خودم گفتم اين شيعه ها يك حرف هايي مي زنند كه اگر مشكلي برايتان پيش آمد، توسل كنيد، بخواهيد و حتماً جواب قطعي مي گيريد. من هم حقيقتش، اعتقادي نداشتم، اما به خاطر اين كه يك نفر از نسل آن ها _ امامان(ع) _ كه سيد بود و با من اين رفتار را كرده بود، ناراحت شده بودم. گفتم: يا امام زمان(ع) چرا با من اين گونه رفتار مي كنند؟ من از آن كشور آمده ام اين جا درس بخوانم، شما را بشناسم، نه اين كه آن ها را بشناسم. آمده ام ببينم دين چيست؟ علت بدرفتاري آن ها با من چيست؟ اين حرف ها را زدم و رفتم. به خانه كه رسيدم، ديدم وجودم به هم ريخته، فطرتم به هم ريخته. اصلاً نمي توانستم حضورم را ثابت كنم. اصلاً نمي دانستم بايد چه كار كنم. آن قدر به هم ريخته بودم كه فكرهاي عجيبي داشتم. ثانيه اي بر من نمي گذشت كه سؤالي به فكرم نيايد كه چرا به اين شكل نماز مي خوانيد، چرا قبول نمي كنيد؟ سئوالات عجيبي بود كه حتي الان از يادآوري اش به لرزه مي افتم. نمي دانستم، واقعاً چه كار كنم. با همسرم صحبت كردم. همسرم گفت كه چه فرق هايي بين آن ها و ما هست؟ گفتم: هيچ فرقي ندارند، جز از جهت امامت. وگرنه قرآن كه يكي است، پيامبر كه يكي است، خدا كه يكي است. ما هم كه امام علي(ع) را قبول داريم. حسن(ع) و حسين(ع) را قبول داريم. خوب چه فرقي

مي كند؟ پس همين طور كه به شما پيغام رسيده نماز بخوانيد. من باز فكر كردم و روز دوم شروع كردم به نماز خواندن. موقعي كه ايستادم، بدنم مي لرزيد، كه ما چرا به اين صورت نماز مي خوانيم و از اين دسته افكار.

همان شب منتظر هديه اي الهي بوديم. من بيرون خانه، پايين بودم، در همان روزها يا دو، سه روز بعد از آن بود كه همسرم با گريه آمد پايين. گفتم: چه شده؟ چه خبر است؟ گفت: در خانة ما يك نفر ديگر هست. گفتم: هيچ كس نيست. گفت: هست، با من نماز مي خواند، زماني كه من بلند مي شوم، با من بلند مي شود. وقتي من مي نشينم، با من مي نشيند، وقتي دعا مي كنم با من دست هايش را بلند مي كند. گفتم: نه، اين چيزها ممكن نيست. خودم مي دانستم يك اتفاقاتي صورت گرفته و يك مسائلي هست، و واقعاً وجود دارد. ولي باز گفتم: شما خيال كرده ايد. رفتيم و با هم خانه را گشتيم، هيچ كس نبود. شب دوم كه من با دوستانم بيرون صحبت مي كردم و بر روي يكي از مسائل شيعيان بحث مي كرديم، دوباره خانم ام در حالي كه فرزندمان در آغوشش بود، به پايين دويد و گريه مي كرد. گفتم: چه شده؟ گفت: باز هم آن آقا آمد پيشم. گفتم: كسي نيست. گفت: الان كه داشتم نماز مي خواندم با من نماز مي خواند. (با هم بالا رفتيم) روزهاي بعد كه به همين شيوه نماز را ادامه مي دادم، خودم هم احساس مي كردم، ديدم كسي دست مرا گرفته و مرا از تاريكي به روشنايي آورده. زندگي مان عوض شده بود اعتقاد من در مورد شيعه، كه اصلاً شيعه را قبول نداشتم و منكر آن

بودم، عوض شده و خيلي به شيعيان محبت پيدا كرده، و علاقمند شده بودم. نه اين كه علاقة من از روي كتاب باشد، نه، چون كتاب هم نمي خواندم. آن يك معجزه بود ان شاءالله خداوند و همة ائمه(ع) مرا ببخشند.

قبل از آن مهري را كه با آن نماز مي خوانيم مي زدم، نسبت به شيعه، علماي شيعه و كتب شيعه خيلي بي احترامي مي كردم. با بچه ها كه صحبت مي كرديم، به شيعيان مي خنديدم و مي گفتم كه شما براي سنگ نماز مي خوانيد و... اما پس از اين اتفاق مثل اين كه اصلاً اين حرف ها نبود. چون ما جدّمان شيعه بوده و از شيعه هم هستيم، خيلي سال ها هم شيعه بوديم. خودم تعجب كردم. گفتم كه حتماً اين حرف هايي كه شيعيان مي گويند، واقعاً درست است. مشكلاتي كه داشتم، اصلاً نمي دانم چي شد و كجا رفت. تمام نيازمندي هايم برطرف شده بود، از نظر درسي و علمي هم به دين اسلام علاقمند شده بودم. چون جدّ ما هم يكي از علماي بزرگ بود كه به خط خودش قرآني هم داريم كه الآن در منزل ماست. نمي دانم چرا قبل از آن نخواسته بودم اسلام را ياد بگيرم، و دينم را بشناسم، اما پس از آن اتفاق يك مرتبه ديدم واقعاً اين مسائل خيلي لذت دارد. خيلي به آن ها علاقمند شدم، و درس ها را شروع كردم.

زمان زيادي نيست كه به راه راست هدايت شده ام يادم هست كه يك ثانيه نمي شود كه خدا را شكر نكنم كه حداقل قبل از مرگم، راه راست را به من نشان داد. بعداً همسرم مي گفتند كه آقا اين جا آمده اند، مي گفتند وقتي دعا مي كنند ميان دست هاي من، دست هاي بچه اي مي آيد و...

خودم هم اين اتفاقات و حرف ها را قبول داشتم ولي نمي خواستم به همسرم بگويم (چون آن ها اين مسائل را يك جور ديگر تعبير نكنند) زماني كه خداوند به ما فرزندي داد به من خبر رسيد، كه اين همان دستي است كه مي گفتم و اين همان بچه است، گفتم: شكر خدا.

خدايا شكرت كه دست مرا گرفتي و مرا رها نكردي، ائمه(ع) با اين كه من ارزشش را نداشتم، دست مرا گرفتند و مرا بردند و از ائمه(ع) خيلي جواب گرفته ام، نه يك بار.

تاريخ تشيع شما چه زماني است؟

اواخر سال 1381

لطفاً دربارة عامل تشيع خودتان توضيح دهيد؟

توسل به امامان(ع). من از طريق توسل به تشيع رسيدم، اين راه را پيدا كردم و مي دانم كه هر كسي توسل و اعتماد به امام داشته باشد، موفق مي شود، و همين اتفاق برايش مي افتد، همان طور كه براي من افتاد. و شما كه برادران من هستيد و اين جا تشريف داريد، بدانيد كشورتان يك كشور مقدسي است كه مي توانيد از شيعه، علما و اساتيد استفاده كنيد و سؤال كنيد، جاهاي زيارتي هم داريد. واقعاً خوش شانس هستيد، اگر قدر اين ها را بدانيد. اين ها چيزهاي عجيبي است و احتمال دارد كه امروز اتفاقي نيفتد؛ مثلاً بگوييد: نمازم را خواندم و در زندگي من هيچ چيز عوض نشده، شايد خداوند صلاح نداند كه الآن اينگونه شود، اما حتماً اجري دارد.

بيشترين توسلتان به كدام امام بوده است؟

اولين توسلم به حضرت مهدي(ع) بود و بعد از ايشان به ائمة ديگر هم توسل داشته ام و جواب هاي عجيبي گرفته ام. كسي تا براي خودش اتفاق نيفتد باورش نمي شود، ولي من چيزهايي پيدا كردم كه

اجداد من پيدا نكرده اند.

در مطالعات خودتان، قبل و بعد از تشيع، بيشتر چه كتاب هايي خوانده ايد؟

من قبل از تشرف به مذهب شيعه، اصلاً كتابي نمي خواندم و نسبت به كتب شيعيان هم بي احترامي مي كردم. كتاب هاي مقدماتي را شروع كرده ام، كتاب هاي توضيحات حديثي، اعتقادي، نحوي، و زندگي نامة ائمه(ع).

بعد از مدتي كه شيعه شدم (بعد از يك سال)، خوابي ديدم كه در لشكر رسول الله(ص) شركت دارم و تعداد ما خيلي كم است و نيزه و شمشير داريم. من صورت و بدن حضرت را نمي ديدم و فقط حرف هاي ايشان را مي شنيدم. آن حضرت(ص) كنار من بودند ولي من ايشان را نمي ديدم، خود رسول الله(ص) به من گفتند به اطراف خود نگاه كنيد. ديدم تمام كوه ها، پر از لشكريان ابوسفيان بود. خود ابوسفيان سفيدپوش بود و بقية لشكرش سياه بودند و جاي خالي در لشكرش نبود. خودم عرض كردم يا رسول الله اجازه دهيد با آن ها بجنگيم. ايشان فرمودند: صبر كنيد، بايد ببينيم آن ها چه مي خواهند. خود ابوسفيان جلو آمد و به حضرت خيلي بي احترامي كرد. با بچه هايي كه نزديك من بودند، سؤال كرديم كه اجازه دهيد كه با آن ها بجنگيم و ايشان مي گفتند: نه بايد صبر كنيم. از اين خواب ها تعجب كردم و از چند تن از اساتيد سيد خود سؤال كردم، گفتم چنين چيزي واقعيت دارد؟ گفتند اگر پيامبر را ديده باشي قطعاً بدان كه به غير از او كسي نيست و نمي تواند به صورت آن حضرت در بيايد. بعد خوشحال شدم و گفتم: كه خوب يك چيزي دست مرا گرفته و من بايد به هدف هايي كه دارم برسم و سعي خود را بكنم. پس از

مدتي دوباره خواب ديدم كه سيدي ايستاده و خيلي خشن به من نگاه مي كند. از او سؤال مي كردم، اما به حرف هاي من گوش نمي داد و فقط مي گفت: چرا اين كار را كردي؟ نمي دانستم چه كاري را مي گويند. بلند شدم، وضو گرفتم و با خود گفتم: خدايا من چه كار كرده ام كه ايشان از من ناراحت هستند؟ گناهان كوچك و بزرگم _ كه البته همة گناهان بزرگ هستند و نبايد آن ها را كوچك شمرد _ به خاطر آوردم و گفتم، شايد به خاطر اين گناهان باشد، شكر اعمال را نيز به جا آوردم؛ چند روز بعد دوباره آن سيد را در خواب ديدم كه خيلي خوشحال است و از من راضي است. وقتي ازاساتيد خود تعبير آن را خواستم، گفتند كه خير است.

يك روز ديگر سيد آمدند و در پشت ميزتحرير نشستند و چند نفر ديگر هم بودند و به ما درس اخلاق مي دادند. گفتم شايد من اخلاقم خوب نيست و به ديگران حرفي زده ام و كسي را ناراحت كرده ام.

نصيحتم اين است كه متوسل شدن، چيز عجيبي است هر كس بخواهد، حتماً به او مي دهند، حتماً نبايد همين امروز بدهند، آن ها طوري حاجت شما را مي دهند كه خودتان نفهميد.

آيا بعد از تشرّف به تشيع اقدامات تبليغي هم انجام داده ايد؟

من بعد از اين كه راه راست را پذيرفتم يك بار هم تبليغ رفتم و با پدر و مادر خودم هم صحبت كرده ام و ان شاءالله آن ها هم شيعه مي شوند. آنجا شيعه شدن سخت است و من دومين نفري هستم كه در چچن شيعه شده ام، كه اولين نفر به دست وهابي ها كشته شد. ما يك سايتي به

زبان روسي راه اندازي كرده ايم و يك كتاب چهل حديث دربارة دروغ، غيبت و اخلاق هم شروع كرده ام به ترجمه كردن. افكار زيادي دارم كه به ياري خدا و ائمه(ع) بايد به انجام برسانم.

شما در مذهب تشيع چه چيزي را يافته ايد كه قبلاً نيافته بوديد، و برتري هاي مذهب تشيع چيست؟

برتري هاي شيعه از لحاظ مذهب بر تسنن خيلي زياد است. ولي اساسي ترين مطلب، احكام است. وقتي از يك عالم سني، در مورد مسئله اي سؤال كنيد، از طريق قرآن و احاديث نبوي پاسخ شما را مي دهد و گاهي براي يافتن پاسخ، كلّ قرآن را مي گردد و زماني كه چيزي نمي يابد، چون تمام مسائل و جزئيات در قرآن نيامده، از خودش قياس مي كند؛ يعني يك مسئلة شبيه را پيدا مي كند و مي گويد اين، اين گونه است، پس اين هم به اين صورت مي شود. اما در مذهب شيعه، اين گونه نيست. كوچك ترين مسئله در امور زندگي دنيوي، مادي و معنوي و هرگونه سؤالي كه داريد، خود اهل بيت(ع) پاسخ هاي آن را داده اند و من نديده و نشنيده ام كه پرسشي را بي پاسخ گذاشته باشند.

برتري ديگر، خود اهل بيت(ع) هستند كه در قرآن و بسياري از احاديث نبوي از آن ها صحبت شده است اما دربارة خلفاي اول، دوم و سوم نه در قرآن، نه در احاديث چيزي نيامده است.

اگر من بخواهم سؤالي را از خلفا بپرسم، آن ها براي يافتن پاسخشان به امير مؤمنان مراجعه مي كنند. حالا اگر آنان جانشينان پيامبرند، چرا نمي توانند پاسخ سؤالات را بدهند. در صورتي كه اهل بيت(ع) به تمامي سؤالات پاسخ مي دهند. از لحاظ اخلاق و عدالت هم تشيع برتري هاي زيادي دارد.

علم امامت

شخصي خدمت امام صادق(ع) شرفياب شد و

عرض كرد: علم شما در چه حدودي و چه مقدار است؟ فرمود:

به مقدار سؤال شما يعني ما جوابگوي همة پرسش هاي شما هستيم، و آنچه را كه بپرسيد پاسخ آن را مي دانيم. عرض كرد: اين درياي آب است آيا زير آن هم چيزي است؟

امام صادق(ع) فرمود:

بلي، آيا دوست داري با چشم خود ببيني يا با گوش بشنوي كافي است؟

عرض كرد: ديدن با چشم را بيشتر دوست دارم، زيرا گوش گاهي چيزي را مي شنود كه آن را نمي شناسد و نمي داند و آنچه باچشم ديده مي شود قلب به آن گواهي مي دهد و نزد شخص ثابت و قطعي مي گردد.

آن گاه امام(ع) دست آن شخص را گرفته به راه افتادند تا به كنار دريا رسيدند، به دريا اشاره نمود و فرمود:

اي بندة فرمان بردار پروردگار، آنچه در نهان خود داري ظاهر و آشكار كن.

ناگهان دريا از قعر آن شكافته شد و آبي نمايان گشت كه از شير سفيدتر و از عسل شيرين تر و از مشك خوش بوتر و از زنجفيل لذيذتر بود.

عرض كرد: اي ابوعبدالله! فداي شما گردم، اين آب با اين اوصاف براي كيست؟ و چه كساني از آن استفاده مي كنند؟ فرمود: براي قائم ما اهل بيت و ياران آن حضرت است. عرض كرد: چه زماني؟ فرمود: هنگامي كه آن قيام كننده به همراه يارانش قيام كرد، آبي كه روي زمين است ناپديد شود به طوري كه آبي يافت نشود. اهل ايمان به درگاه خداوند ناله و فرياد كنند و از او درخواست كنند، خداوند متعال در آن هنگام اين آب گوارا را براي آن ها ظاهر گرداند و ايشان از آن بياشامند، و بر مخالفين آنها نوشيدن اين آب حرام

باشد.

سپس اين شخص سر خود را بالا برد و در هوا اسب هايي را زين كرده و لجام زده كه بال داشتند مشاهده كرد، از امام صادق(ع) پرسيد: اين اسب ها چيستند؟ فرمود:

هذه خيل القائم(ع) و أصحابه.

اين اسب هايي است كه حضرت قائم(ع) و ياوران او بر آن ها سوار مي شوند.

عرض كرد: من هم بر آن ها سوار مي شوم؟

فرمود:

اگر از ياران آن حضرت باشي سوار مي شوي.

عرض كرد: من هم از اين آب گوارا مي آشامم؟

فرمود:

اگر از شيعيان او باشي مي آشامي.1

پي نوشت:

1. دلائل الإمامة، ص461، ح46؛ مدينةالمعاجز، ج6، ص159، ح347.

منتخبي از دعاي عرفه امام سجاد(ع)

و از دعاهاي حضرت امام سجاد در روز عرفه است كه:

خدايا! مرا شاكر و صابر گردان و مرا در چشم خويش خوار و در نظر مردم بزرگوار گردان.

خدايا! در همه كارها عاقبت ما را به خير كن و ما را از خواري دنيا و عذاب آخرت نگهدار.

خدايا! مرا به علم توانگر ساز و به حلم زينت بخش و به تقوا عزيز كن و به عافيت زيبايي ده.

خدايا! از زوال2 نعمت و تغيير عافيت و غضب ناگهاني و همه چيزهايي كه مايه ناخشنودي توست به تو پناه مي برم.

خدايا! از اخلاق بد و اعمال بد و هوسهاي بد و مرضهاي بد به تو پناه مي برم.

خدايا! سحرخيزي را بر امت من مبارك ساز.

خدايا! تو را به غيب داني و قدرتي كه بر آفرينش داري سوگند مي دهم تا موقعي كه زندگي را براي من بهتر مي داني مرا زنده نگهدار و موقعي كه مرگ را براي من بهتر مي داني مرا بميران.

خدايا! از تو مي خواهم كه ترس خود را در آشكار و نهان نصيب من كني و در حال

خشنودي و خشم كلمة اخلاص را به زبان من جاري نمايي و در حال فقر و توانگري ميانه روي را شعار من سازي.

خدايا! چنان كه خلقت مرا نيك كردي سيرتم را نيز نيك كن.

خدايا! هر كس عهده دار كار امت من شد و بر آنها سخت گرفت، بر او سخت گير و هر كس عهده دار كار امت من شد و با آن ها مدارا كرد با او مدارا كن.

خداوندا! يك لحظه مرا به خودم واگذار مكن و چيزهاي خوبي كه به من بخشيده اي، از من باز مگير.

خدايا بر محمد و خاندان پاكش درود فرست.

درودهاي پربركت و پاكيزه و فزاينده اي كه صبح گاهان و شامگاهان در رسند،

و درود فرست بر ايشان و بر ارواح شان

و كارشان را بر اساس تقوا فراهم آور،

و احوالشان را به سامان آر،

و ما را به رحمت خود در جايگاه امن و امان در كنار ايشان قرار ده،

اي مهربانترين مهربانان.

پي نوشتها:

1. بحارالانوار، ج 16، ص 217.

2. اصول كافي، ج 4.

3. نهج الفصاحه.

1. منتخبي از دعاي امام سجاد، عليه السلام در روز عرفه، مترجم: حسين انصاريان

2. زوال: از بين رفتن، نابود شدن.

سبزينه، برگي از زندگي علامه طباطبايي

در سال هائي كه حوزه نجف اشرف مشغول تحصيل علم بودم مرتب از ناحيه مرحوم پدرم هزينه تحصيلم به نجف مي رسيد و من آسوده خاطر مشغول بودم تا آن كه چند ماهي مسافر ايراني به عراق نيامد و خرجيم تمام شد. در همين وضع روزي مشغول مطالعه بودم و دقيقاً در يك مسئله علمي فكر مي كردم كه ناگهان بي پولي و وضع روابط ايران و عراق رشته مطلب را از دستم گرفته و به خود مشغول كرد. شايد چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه شنيدم در خانه را مي زنند، برخاستم

و درب خانه را باز كردم. مردي را ديدم بلند بالا و داراي محاسني حنائي و لباسي كه نه قبايش و نه عمامه اش شباهت به لباس روحاني عصر حاضر نداشت، اما هر چه بود قيافه اي جذاب داشت.

وقتي كه در را باز كردم، سلام كرد و گفت:

من شاه حسين ولي هستم. پروردگار متعال مي فرمايد در اين مدت هيجده سال، كي گرسنه ات گذاشته ام كه درس و مطالعه ات را رها كرده و به فكر روزيت افتاده اي؟

آن گاه خداحافظي كرد و رفت. من بعد از بستن در خانه و برگشتن به پشت ميز، از آنچه ديده بودم، تعجب كردم و چند سئوال برايم پيش آمد.

اوّل اين كه آيا راستي من از پشت ميز برخاستم و به در خانه رفتم يا آن چه ديدم همين جا ديدم، ولي يقين دارم كه خواب نبودم.

دوم اين كه: اين آقا خود را به نام شاه حسين ولي معرفي كرد، ولي از قيافه اش برمي آيد كه گفته باشد شيخ حسين ولي. لكن هر چه فكر كردم، نتوانستم به خود بقبولانم كه گفته باشد «شيخ»، از طرفي هم قيافه اش قيافه شاه نبود.

اين سؤال هم چنان بدون جواب ماند تا آن كه مرحوم پدرم از تبريز نوشتند كه تابستان به ايران بروم در تبريز بر حسب عادت نجف، بين الطلوعين (از اذان صبح تا طلوع آفتاب) قدم مي زدم. روزي از قبرستان كهنه تبريز مي گذشتم به قبري برخوردم كه از ظاهر آن پيدا بود كه قبر يكي از بزرگان است. وقتي سنگ قبر را خواندم ديدم قبر مردي است دانشمند به نام شاه حسين ولي حدود سيصد سال پيش از آمدن به در خانه من، از دنيا

رفته است.

سؤال سومي كه برايم پيش آمد تاريخ هيجده سال بود كه اين تاريخ ابتدائش چند وقت بوده است؟ وقتي است كه من شروع به تحصيل علوم ديني كرده ام؟ كه من بيست و پنج سال است مشغولم، و يا وقتي است كه من به حوزه نجف اشرف مشرف شده ام؟ كه آن هم بيش از ده سال نيست پس «هيجده» از چه وقت است؟ و چون خوب فكر كردم ديدم هيجده سال است كه به لباس روحانيت ملبّس و مفتخر شده ام.

برگرفته از تفسير الميزان

ده گ_ام تا ام_ام زم_ان(عج)

علي سرائي

سلام

يكي از سؤال هايي كه همواره ذهن شيعيان و عاشقان امام زمان (عج) را به خود مشغول نموده، اين است كه چطور مي توان فاصله خود را با آن خورشيد عالم تاب كم كرد و از پرتو نور و رحمت وجودي وي بهتر بهره گرفت.

لذا تصميم گرفتم تا با بهره گيري از قرآن، احاديث و روايات، و مجموعه اعمالي را كه باعث نزديك شدن قدم به قدم ما به امام زمان (عج) مي شود در قالب ده عنوان و تحت نام « ده گام تا امام زمان(عج)» تقديم شما عزيزان نمائيم.باشد كه با برداشتن اين «ده گام»، از گروه ياران ويژه و خالصش قرار گيريم. (ان شاء ا...)

فقط كافيست خود امام زمان(عج) بخواهد، چرا كه مي فرمايد :

« دل هاي ما (خاندان رسالت) جايگاه مشيّت الهي است. پس هرگاه او بخواهد، ما هم مي خواهيم. و (خداوند در اين باره) مي فرمايد :

شما نمي خواهيد، مگر اين كه خدا بخواهد».1

حال اگر آماده ايد، بسم ا...

گام اول : شناخت

سؤال : امام زمان(عج) كيست ؟

وجودش چه فايده اي

براي ما دارد ؟

به راستي امام زمان(عج) كيست ؟ آيا با يادگيري نام ها و القاب و تاريخ ولادت و غيبت و نام پدر و مادر آن امام همام به شناخت حقيقي وي خواهيم رسيد؟ يا بايد در حكمت اين نام ها و نشان ها انديشه كرد و در شگفتي هاي ولادت و حيات او تأمل نمود.

آيا نبايد براي شناخت صحيح و كامل، علت غيبت پر رمز و راز او را بررسي و اهداف غيبت و ظهور او را جستجو و درك كرد؟ و در سخنان و فرمان هاي وي انديشه كرد؟

او مي فرمايد :

«من موجب آسايش و آرامش (امنيت) اهل زمين هستم، هم چنان كه ستارگان سبب آرامش و آسايش (امنيت) اهل آسمان هستند ».2

چه مفهوم قابل تأملي در عمق آن وجود دارد؟

چرا نشناختن امام زمان(عج) مساوي جاهليت است و گمراهي در دين را به دنبال دارد؟ همان طور كه پيامبر اكرم(ص) فرموده اند :

« كسي كه بميرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است».3

و هم چنين در دعاي معرفت مي خوانيم و اعتراف و تقاضا مي كنيم كه:

« بار خدايا، حجت خويش را بر من بشناسان،كه اگر حجت خود را به من نشناساني، از دينم گمراه خواهم شد».4

گاهي براي اقتدا به يك امام جماعت چنان وسواس و حساسيتي به خرج مي دهيم كه حتماً بايد وي را بشناسيم، آن هم براي يك عمل عبادي. حال براي شناخت ميزان حق، راه هدايت، منش_اء ه_مه اع_مال ع_بادي، اخ_لاقي و... و دليل وج_ود هستي و حجت خدا كه اميرالمؤمنين(ع) مي فرمايد:

« اگر زمين حتي يك ساعت از حجت خدا خالي بماند، اهلش را در خود فرو مي برد».5

و

يا خود وجود مقدسش مي فرمايد :

« زمين هيچ گاه از حجت خداوند _ چه آشكار باشد يا نهان _ خالي نمي ماند».6

چقدر حساسيت و وسواس داشته و در راه اين شناخت تلاش مي كنيم؟

تلاشي كه لازمه آن درك فايده وجودي امام زمان(عج) است. فايده اي كه تمام موجودات به طور مستقيم و غيرمستقيم از آن بهره مي برند، چرا كه خود، منبع همه فايده ها و محور خلقت و دليل هستي است. همان طور كه در حديث اميرالمؤمنين(ع) گذشت به بركت وجود ايشان است كه ما در اين دنيا زندگ_ي مي كنيم، روزي مي خوريم ، عنايات خداوند متعال ش_امل حال مان مي شود وآسمان و زمين ثابت و پا برجاست.

امام زمان(عج) ولي خدا و سرپرست ما در اين عالم هستي است كه هم واره به ياد ماست و دايره عنايات وتوجهاتش همچون حصاري ما را احاطه كرده است، چنان كه خود فرموده:

« در نقطه اي دور و پنهان از دي_ده ها به س_ر مي بريم، ولي از ح_وادث و م_اجراه_ايي كه بر ش_ما مي گذرد مطّلع هستيم و هيچ چيز بر ما پوشيده نيست».7

«همانا ما شما را بي سرپرست نگذاشته و مراعاتتان را مي كنيم و به ياد شما هستيم. اگر عنايات و توجهات ما نبود، مصائب و ح_وادث زندگي، ش_ما را در بر مي گرفت و دشمنان تان ش_ما را از بين مي بردند».8

پس براي شناخت سرپرست خود و امام زمان مان(عج)، بايد ويژگي هاي او را دوباره و با ديدي عميق تر بررسي كرد و در گستره اي وسيع تر پيرامون امامت و نقش وي تدّبر، تأمل و انديشه نمود. اين نوع شناخت خود مقدمه اي است براي يك اقتدا و پيروي آگاهانه كه اطاعتي تعبد آميز از

امام زمان(عج) را در پي خواهد داشت كه عين اطاعت از خدا و رسول خدا(ص) است.

التماس دعا

پي نوشت ها :

1. الغيبه شيخ طوسي، ص 51 _ 52

2. كمال الدين، ج 2، ص 485 _ منتخب الاثر، ص 267

3. ميزان الحكمه، جلد 1، ص 171

4. اصول كافي، جلد 1، ص 337 _ صحيفه مهديه، ص 356 و ص 366

5. بحارالانوار، جلد 51 ، ص 113

6. كمال الدين، ج 2، ص 115

7. بحارالانوار، جلد 53، ص 175

8. همان

مهمان

مهمان هاي پدر همه غريبه بودند. بچه هم نداشتند. پدر دستش را روي سينه گذاشته بود و پشت سر هم مي گفت: «خوش آمديد _ بفرماييد!» پدر و خدمتكارمان آن ها را به مهمان خانه بردند. من كنار حياط توي ساية يك نخل بلند نشستم. با سنگ ريزه ها شكل يك شتر را روي زمين كشيده بودم كه كسي در زد.

در بزرگ خانه ناله اي كرد و باز شد. مردي كه پشت در بود، نه جوان بود و نه پير، مثل پدرم.اما قدي بلند و شانه هايي پهن داشت. دستش را بالاي چشم هايش گرفته بود كه آفتاب به چشمش نخورد و با بي حوصلگي گفت: «به پدرت بگو سهمش را بدهد!».

من كه نفهميدم چه مي گويد، به او نمي آيد كه مهمان پدر باشد، پدرم وقتي رسيد، صداي مرد بلندتر شد:

_ «چرا بدقولي مي كني؟ مگر قرار نبود هر سال، بار پنج شتر، گندم بدهي؟... چند روز ديگر حج شروع مي شود!...

شهر پر از بازرگانان و تاجران مي شود...»

مرد تند تند حرف مي زد، پدرم آهسته مي گفت: «اين چند روز خيلي گرفتار بودم».

از صداي مرد چند نفر

از مهمان ها از اتاق بيرون آمدند انگار پدرم نمي خواست مهمان ها چيزي از موضوع بفهمند. انگشتش را روي دماغ گذاشت و از مرد خواست كه ساكت شود. اما او باز هم همان حرف ها را تكرار مي كرد. پدر عصباني شد و گفت: «اصلاً اگر ندهم چه كار مي خواهيد بكنيد؟ برو! نمي خواهم بدهم».

ترسيدم، يادم نمي آمد پدرم با كسي دعوا كرده باشد بعد هم مرد بلند قد را به بيرون هل داد و تا او بخواهد به خود بجنبد، در را محكم بست. مهمان ها به هم نگاه كردند و به مهمان خانه برگشتند. ساية نخل كوچك و كوچك تر مي شد، ديگر چيزي به ظهر نمانده بود.

يكي از مهمان ها تكة بزرگي از گوشت را با دندان كند و بعد گفت: «خب،مرد حسابي! چرا به قولي كه داده اي عمل نمي كني؟ از هميشه رسم بوده كه ثروتمندان مكه از تاجرها و شاعرهايي كه موقع حج به مكه مي آيند، پذيرايي كنند. مگر نبايد مهمان نوازي كرد؟»

حرف هايش طعنه آميز بود. پدرم چيزي نمي گفت سرش پايين بود و گوشت و خرما را لاي نان مي گذاشت. خدمتكار ايستاده بود و همه را باد مي زد. وقتي كه در زدند، كاسة آب خنك را زود سر كشيدم و به حياط رفتم تا در را باز كردم، پيرمرد كوتاه قدي مرا هل داد و وارد خانه شد از ترس عقب رفتم. موهاي سفيد كم پشتي داشت و همان طور كه بلند بلند حرف مي زد، شكم و دست هايش را مي خاراند. پيرمرد مي گفت:

_ «خجالت بكش! چرا سهمت را نمي دهي؟ مي خواهي آبروي قبيله ات را ببري؟ مي خواهي آبروي مكه را ببري؟»

بعد هم افسار شترمان را كه كنار حياط بود، گرفت و به راه افتاد. پدرم خودش را دوان دوان رساند

و افسار شتر را از دستش كشيد.

_ «چرا سرت را پايين مي اندازي و بي اجازه به خانة من وارد مي شوي؟ برو بيرون! همين حالا! وگرنه، گردنت را مي شكنم.»

بعد هم پيرمرد را كشان كشان تا بيرون خانه برد و در را بست. باورم نمي شد پدرم اين قدر خشمگين باشد. فريادش در خانه و كوچه پيچيد: «من به شما بدهكار نيستم. جاي ديگري گدايي كنيد.»

تازه خدمتكار براي مهمان ها آب آورده بود، تا دست هايشان را بشويند كه باز صداي در بلند شد، اين بار پدرم به من مهلت نداد و خودش به طرف در دويد. شك نداشتم كه پدر اين بار هر كه را كه فرستاده بودند، زير مشت و لگد مي گرفت. من هم به حياط دويدم و چند قدم آن طرف تر ايستادم. در كه باز شد پدر جا خورد. پسر بچه اي هم سن و سال من پشت در ايستاده بود و لبخند مي زد. سلام كرد.

پدرم گفت: «چه كار داري؟ كي هستي؟» پسر با لبخند جواب داد: «مهمان؛ اگر اجازه بدهيد.»

پدر با ترديد از جلوي در كنار رفت. پسر وقتي وارد شد، دوباره بلند سلام كرد، بعد هم مرا ديد و خنديد. لباس هايش به خوبي لباس هاي ما نبود، اما از سفيدي و تميزي آدم را ياد پنبه مي انداخت دست هايم را كه چرب و كثيف بود، پشتم قايم كردم و به پسر زل زدم. پدرم اين بار آرام تر گفت كه «اسمت را نگفتي؟»

پسر خنديد و گفت:«محمدم، پسر عبدالله»

پدرم انگار او را شناخت: «روح عبدالله شاد باشد، جوان خوبي دارد».

محمد، آرام و راحت حرف مي زد: «پدربزرگم هميشه از شما تعريف مي كند. مي گويد شما از نيكوكاران و بخشندگان مكه هستيد. او به شما سلام رساند

و احوالپرسي كرد. گفت اگر امسال هم مي خواهيد در برگزاري حج و پذيرايي از زائران سهيم شويد، بفرماييد. اگر هم مشكلي داريد، بگوييد تا ما بدانيم و فكر ديگري بكنيم. يا اگر كاري از دست ما براي شما برمي آيد، بگوييد.»

پدرم چند لحظه ساكت ماند، بعد چند بار به محمد، من و در و ديوار حياط نگاه كرد. وقتي نگاهش رو به زمين بود گفتك «نه، مشكلي ندارم، اصلاً گندم ها و شترها را آماده كرده بودم... همين حالا مي توانيد ببريد».

محمد باز هم لبخند زد و تشكر كرد: «اجر شما با خداي كعبه، زندگي شما پربركت باشد، مي دانستم كه مثل هر سال در اين كار خير شريك مي شويد».

پدرم نگاهي به آسمان انداخت و آهي كشيد، چند ابر كوچك، تندي آفتاب را كم كرده بودند. پدر گفتك «آن دو نفر آبروي مرا جلوي مهمان هايم بردند، بي ادبي كردند... از عصبانيت مي خواستم... من نمي خواستم سهمم را ندهم، اما آنها...» محمد آرام گفت: «اگر اجازه بدهيد من بروم و به پدربزرگم خبر بدهم» انگار نمي خواست پدرم بيشتر از اين عذرخواهي كند. از در كه خارج مي شد، برگشت و به من لبخند زد. پدرم با صداي بلند گفت: «به عبدالمطلب بگو امسال يك شتر بيشتر گندم خواهم فرستاد». بعد پدر مثل بچه ها خنديد و آرام گفت: «چقدر يتيم عبدالله دوست داشتني است».

گلبرگ

اين جا مردي ايستاده است

فكرش را بكن، يك روز از خواب بيدار مي شوي، مي بيني خورشيد از مغرب طلوع كرده. يعني درست بشارتي كه داده اند واقع شده! چه حس و حالي پيدا مي كني؟

خيلي طبيعي است كه منتظر بقيه قضايايي كه قرار است اتفاق بيافتد، باشي.

مي پرسي كدام قضايا؟ خبرهاي اصلي در

بيت الله است كنار كعبه، ميان ركن و مقام.

اين جا مردي ايستاده، مردي كه حجت خداست و موعود منتظر!

آخر امروز يوم الله است، يوم الخروج، يوم الخلاص و يوم الفتح!2

امروز ميزان عدالت برپا مي شود، تكليف نهايي جنگ هزاران ساله حق و باطل روشن مي گردد. ديگر كسي به كسي ستم نمي كند. امروز ارزش هاي انساني از پس غباري سنگين، نفسي تازه مي كنند. امروز باران رحمت خدا بر همه هستي باريدن مي گيرد. امروز نعمت هاي خدا افزون تر از هميشه ميان بندگانش تقسيم مي شود.

امروز ...

پي نوشت:

1. الزام الناصب ص 108

2. روز خدا، روز خارج شدن، روز رهايي، و روز پيروزي

وقتي در خيابان قدم مي زني و صحنه هايي را مي بيني كه دلت را به درد مي آورد،

وقتي روزنامه ها را ورق مي زني و خبرهايي را مي خواني كه بوي تفرقه مي دهد،

وقتي در تاكسي و اتوبوس حرف هايي را مي شنوي كه انتظارش را نداري،

وقتي صميمي ترين دوست تو با نامردي حق تو را پايمال مي كند،

وقتي همه دنيا را دروغ و تزوير پر مي كند و سرت را به هر طرف كه برمي گرداني فتنه اي را در حال وقوع مي بيني،

تنها چيزي كه مي تواني دلت را به آن خوش كني يك هديه آسماني است،

توجهي الهي به تو و به همه عالم وجود.

مي داني از كدام بخشش گوارا حرف مي زنم؟

پي نوشت:

1. الحاوي للفتاوي، ج 2، ص 133 امام صادق(ع)

عيد قربان

آسمان تيره و مه آلود بود. بوي خاك نم آلود همه جا را برداشته بود. اسماعيل(ع) آرام، قدم برمي داشت. ابراهيم(ع) هم از پي او مي رفت. امّا گام هايش كمي مي لرزيد. بغض تلخي راه گلويش را بسته بود. سر بلند كرد و به آسمان چشم دوخت. زير لب ذكر مي گفت قدري آرام تر شد. اما

هنوز آشفته و پريشان بود. اسماعيل(ع) ناگهان به عقب برگشت و به روي پدر لبخند گرمي زد.

وقتي رسيدند، اسماعيل(ع) به سرعت همان جا نشست و سرش را پايين گرفت: « پدر جان! درنگ نكن قبل از اين كه نگاهت در چشمانم بيفتد، تيغ را بكش». ابراهيم (ع) دسته تيغ را لمس كرد. دوباره گفت: «پدرجان، شك نكن. اين فرمان الهي است. جاي فكر و درنگ ندارد!» ابراهيم (ع) چندين بار تيغه ي نقره اي و تيز را بر گردن اسماعيل(ع) گذاشت. اما تيغ، كوچكترين خراشي بر گردن اسماعيل(ع) وارد نكرد.

ابراهيم(ع) سربلند كرد و به آسمان نگاه كرد. نور زيبا و درخشاني از گوشه اي از آسمان مي تابيد. ناگهان صداي فرشته وحي، در فضا پيچيد؛ «اي ابراهيم؛ بشارت بر تو كه قرباني ات پذيرفته شد و از آزمون الهي سربلند و پيروز بيرون آمدي حال مي تواني به جاي فرزندت، گوسفند را در راه خدا قرباني كني...» ابراهيم(ع) كه بارها در كوره ي آزمون هاي مختلفي گداخته شده بود، اين بار از سخت ترين آزمايش الهي پيروز بيرون آمده بود. وجود ابراهيم(ع) قبل از آن كه لبريز از عشق به اسماعيل(ع) باشد، سرشار از مهر و عشق و دلدادگي به خدا شده بود. و اين رمز رسيدن به مقام «خليل اللهي»1 حضرت ابراهيم(ع) بود.

روز قرباني كردن هواهاي نفساني در قربانگاه عشق بر عاشقان مباركباد

پي نوشت:

1. خليل الله: دوست خدا، لقب حضرت ابراهيم (ع) است.

آداب مسلماني-1

مدتي بود كه يك جوري شده بودم. با هميشه فرق داشتم. از دست خودم كلافه بودم. دلم يك تغيير اساسي مي خواست. يك تحول جدي در روند زندگي! اما نمي دانستم كه از كجا بايد شروع كنم. تا اين كه خيلي اتفاقي با او

آشنا شدم. محسن را مي گويم. اولين بار او را در حرم مطهر امام رضا(ع) ديدم. زيارت نامه اي در دست داشت و با صدايي حزين آن را زمزه مي كرد.

محسن به نظرم آدم جالبي است و مي تواند الگوي خوبي براي من باشد.

او خوش اخلاق و مهربان است.

بذله گوست و ديگران را با لطافت به وجد و نشاط مي آورد.

متواضع است و از تكبر مي پرهيزد.

تلاش مي كند تا در راه راست قدم بردارد.

دستش به كار خير است.

گوش و چشمش را از حرام باز مي دارد.

اهل مراقبه است.

نمي گذارد غفلت و فراموشي به عهدهاي او آسيب برساند.

از عملش، از كيفيت عملش و از نيت عملش مراقبت مي كند.

خدا را با هيچ چيز جمع نمي كند و او را از هيچ چيز جدا نمي كند.

اهل محاسبه است.

كار خود را ارزيابي مي كند.

گاهي خودش را تشويق مي كند.

گاهي سر خود فرياد مي زند.

گاهي هم خود را ملامت مي كند.

هواي حق الناس را دارد.

در صف اتوبوس و تاكسي و نان و شير و... رعايت نوبت را مي كند.

از هيچ چراغ قرمزي رد نمي شود.

ديوارهاي اخلاقي را نمي شكند.

آب و برق و گاز را به اندازه مصرف مي كند.

مال حرام از گلويش پايين نمي رود.

مفت خور هم نيست.

آداب زيارت را مي داند.

نگاهش كه به گنبد و گل دسته ها مي افتد دلش مي لرزد.

مي داند كه امام مرده و زنده ندارد، سلام مي كند و منتظر پاسخ مي ماند.

اجازه مي گيرد و وارد حرم مي شود.

دست ادب به سينه اش مي نهد و جامعه مي خواند.

اشك مي ريزد و حال مي كند.

به كسي تنه نمي زند، پاي ديگري را له نمي كند، براي رسيدن به ضريح شتاب نمي كند.

گوشه اي آرام مي ايستد

و دو ركعت عشق به جا مي آورد.

فيلم مي بيند.

سينما مي رود.

تئاتر نگاه مي كند.

در همايش هاي فرهنگي و هنري شركت مي كند.

و از هنرمندان راستين به بزرگي ياد مي كند.

ادامه دارد...

ايام حج

در هشتم شهريور ماه سال 1378 كاروان زيارتي حج عمره به شماره 17138 عازم سفر حج بود. اين كاروان با همة كاروانهايي كه به سفر حج رفته بودند، يك فرق عمده داشت و آن اين كه در كيف دستي كودكان و نوجوانان اين كاروان يك دفترچه كوچك خاطرات بود.

سرپرست كاروان، آقاي محسن صديق خاكي، كه آن روز صبح براي هماهنگ كردن كاروان آرام و قرار نداشت، به من پيشنهاد كرد تا با راهنمايي كودكان و نوجوانان كاروان، از آنها بخواهم خاطرات سفر خود را بنويسند تا براي اولين بار ما شاهد سفرنامة حج كودكان و نوجوانان ايران باشيم.

اين پيشنهاد براي من نيز بسيار جالب بود. مي دانستم نوشتن سفرنامة حج، آن سفر را جاودانه مي كند. در طول تاريخ ميليون ها نفر به سفر حج رفته بودند كه حالا هيچ اسمي و يادي از آنها نيست، اما وقتي يازده قرن پيش نويسنده و شاعري چون ناصرخسرو به اين سفر رفت، آن سفر با سفرنامه اي كه ناصرخسرو نوشت جاودانه شد، و يا بعدها جلال آل احمد و دكتر شريعتي نيز با نوشتن سفرنامه هايي خاطرة اين سفر الهي را جاودانه كردند و حالا قرار بود در جمع كارواني باشيم كه كودكان و نوجوانان آن مي خواستند، اين سفر 15 روزه را جاودانه كنند تا هم در خاطره ها بماند و هم به همه كودكان و نوجواناني كه بعد از اين قصد سفر حج را دارند، بگويد: «دفترچه خاطرات يادت نرود.» شايد اين

خاطره ها را به شكل كتاب منتشر كنيم.

مصطفي حسن بيگي 11 ساله

دوشنبه 8/6/78

از هواپيما خارج شديم و به سالن فرودگاه جده رفتيم. نمازمان را خوانديم. بعد از فروشگاه ها ديدن كرديم، وسايل جالبي دارد ولي خيلي گران است. خسته هستم و پاهايم درد مي كند ولي خوشحالي فراوانم خستگي راه را از من مي گيرد.

سالن فرودگاه خيلي بزرگ است. دماي جده 34 درجه بالاي صفر است، همراه با رطوبت فراوان، چون كنار دريا قرار دارد. اما فرودگاه هواي خوبي دارد و خنك است...

يك ساعت در فرودگاه معطل شديم. بعد با اتوبوس به طرف مدينه راه افتاديم اتوبوس تلويزيون و كولر دارد و خنك است. در اين جا ساعت را يك ساعت و نيم به عقب كشيده ايم. به پدرم مي گويم، گرسنه ام شده و او به ساعتش نگاه مي كند و مي گويد: «ما به وقت تهران غذا خورديم، ولي به وقت جدّه گرسنه مان شده است.»

وقتي اتوبوس وارد شهر شد، همه به دنبال مسجد النبي مي گشتند، تا چشم مان به گنبد سبز مسجدالنبي خورد، همه با صداي بلند گريه كرديم. هتل ما نزديك مسجدالنبي بود. اسمش هتل «دله» بود. چه هتل بزرگ و شيكي. به طبقه بالا رفتيم، جلسه اي گذاشتند و بعد كليد اتاق ها را دادند. فوراً غسل كرديم و به طرف مسجدالنبي رفتيم. تا چشمم به حرم خورد باز گريه ام گرفت. احساس خوبي داشتم كه از نزديك شاهد اين گنبد سبز هستم. هر وقت گنبد مسجدالنبي را توي تلويزيون مي ديدم آرزو مي كردم كه آن را از نزديك ببينم و حالا مي ديدم و خوشحال بودم.

نماز تحيّت را كه دو ركعت بود خوانديم. پدرم جاهاي مختلف مسجد را نشانم داد. نماز مغرب و عشا را كنار

محراب پيامبر خوانديم، كمي دعا كرديم. خيلي زود مأموران عربستان آمدند و همه را از حرم بيرون كردند. ساعت تازه 9 شب بود. من از اين كار آنها خيلي ناراحت شدم. رفتيم داخل حياط و همان جا تكيه داديم به يك ستون نشستيم و زل زديم به گنبد سبز پيامبر. اما باز مأموري آمد و ما را بيرون كرد.يك كمي پشت نرده هاي قبرستان بقيع ايستاديم. دعا كرديم. همه مردم گريه مي كردند، اما من در تاريكي قبرها را نمي ديدم. برگشته بودم و به گنبد سبز پيامبر نگاه مي كردم كه خيلي قشنگ بود...

پنجشنبه 11/6/78

امروز به من خيلي خوش گذشت. صبح زود ما را به احد بردند. قبر حضرت حمزه آنجا بود. پدرم در مورد جنگ احد حرف زد. من آن را در فيلم محمد رسول الله ديده بودم و باورم نمي شد كه حالا از نزديك آنجا را مي ديدم. پدرم از همه فيلمبرداري كرد. بعد من با دوربين از قبر حضرت حمزه فيلم گرفتم.

از آنجا يك دسته تسبيح خريديم. آنجا هوا خيلي گرم بود. من تشنه شدم. به داخل اتوبوس رفتيم و كمي آب خورديم.

به مسجد «ذوقبلتين» رفتيم. مسجدي كه در آن دستور تغيير قبلة مسلمانان از مسجدالاقصي به مسجدالحرام به پيامبر داده شد. دو ركعت نماز خوانديم. كمي هم فيلم گرفتيم. بعد ما را به منطقه خندق بردند. آنجا هم زيارت كرديم. من يك راديو كوچك و يك وسيله بازي براي خودم خريدم. بعد دو ريال داديم و نفري يك شيشه نوشابه خريديم. در آن هواي گرم واقعاً مي چسبيد. دلم خنك شد. عليرضا هم همان وسيله بازي را خريده بود.

نزديك ظهر بودكه ما را به مسجد «ردّالشمس»

بردند. جايي كه در آنجا اتفاق عجيبي افتاده بود. روزي پيامبر در آنجا خوابيده بود، سرش روي پاي حضرت علي، عليه السلام، بود. پيامبر نمازش را خوانده بود. اما حضرت علي، عليه السلام، هنوز نمازش را نخوانده بود. تا اينكه خورشيد غروب مي كند. پيامبر كه از خواب بيدار مي شود، مي بيند حضرت علي، عليه السلام، ناراحت است. وقتي متوجه مي شود حضرت علي نماز عصرش را نخوانده، پيامبر دعا مي كند و خورشيد به عقب برمي گردد و حضرت علي، عليه السلام، نمازش را مي خواند.

ما هم در آنجا دو ركعت نماز خوانديم.

گفتند سر قبر مادر حضرت رضا، عليه السلام مي رويم. من خيلي خوشحال شدم. فكر مي كردم جاي زيبايي است. به دنبال مسجدي زيبا مي گشتم. اما هيچ خبري نبود. بعد ديدم مردم به طرف يك قبرستان خرابه مي روند كه درش هم بسته بود. گفتم اگر قبر مادر امام رضا، عليه السلام، اينجا باشد پس اين كافرها به يك زن هم رحم نكرده اند...

شنبه 12/6/78

به حرم رفتيم.كلي قرآن خوانديم. من نماز هم خواندم. براي مادر و مادربزرگ و پدربزرگم هم نماز خواندم. حتي براي مشكل مسكن هم دعا كردم.شب باز به حرم رفتيم، خيلي دلم مي خواست قبر پيامبر را ببينم. اما مأمورها نمي گذاشتند. چه قيافه هاي زشتي دارند. وقتي به حرم نزديك مي شدم تا از سوراخ در قبر پيامبر را ببينم، جلو ما مي آمدند و با بداخلاقي مي گفتند برو. از دست آنها حرصم درآمد. همه را از حرم بيرون كردند. توي حياط نشستيم. پدرم دعا مي خواند و من با «گيم» بازي مي كردم. مردي جلو آمد. ترسيدم فكر كردم كه مي خواهد گيم را بگيرد. اما مرد مرا بوسيد و يك شيشة عطر به من داد و گفت پاكستاني هستم. مرا

دعا كنيد وقتي او رفت من همان جا دو ركعت نماز براي او خواندم.

دوشنبه 15/6/78

امروز هم به حرم رفتيم و هم به بازار. قرار است فردا به مكّه برويم. اصلاً دلم نمي خواهد يك ساعت هم از مدينه دور بشوم. دارد گريه ام مي گيرد. نمي توانستم دفتر خاطراتم را بنويسم. اما پدرم مي گويد بنويس...

سه شنبه 16/6/78

امروز ساكهايمان را تحويل داديم. ساعت 3 به طرف مسجد شجره رفتيم. قرار بود در آنجا محرم بشويم. من خيلي خوشحال شدم. توي لباس احرام يك جور ديگري شده بودم. روحاني كاروان برايم حرف زد. بعد به طرف مكّه حركت كرديم...

امروز صبح به طرف عرفات رفتيم. در بين راه كوهي را نشانمان دادند كه غار ثور در آن بود. بعد به عرفات رفتيم و در منا ايستاديم. به شيطان سنگ زديم. در راه برگشت كوهي را ديديم كه غار حرا در آن بود. بالا نرفتيم و برگشتيم به هتل.

غروب به حرم رفتيم و بعد برگشتيم به هتل و شام خورديم و حالا هم مي خواهم بخوابم.

سه شنبه 23/6/78

اصلاً دلم نمي خواهد ديگر دفترچه خاطراتم را بنويسم. قرار است امشب برگرديم به تهران و من خيلي ناراحتم.

دوست دارم چند روزي ديگر بمانيم اما...

زنان اروپايي و گرايش به اسلام

پيتر فورد1

اشاره:

گرايش جوامع غربي به دين مبين اسلام و به ويژه توجه زنان به اين دين موضوعي غيرقابل انكار است كه به رغم تلاش رسانه ها و كوشش دولت مردان در پنهان نگه داشتن اين موج اسلام خواهي، شاهديم كه اين جريان توجه عموم جامعه را به خود جلب نموده است و همه روز شاهد گرايش بيش از پيش اين گونه جوامع و به ويژه زنان به اسلام هستيم.

«مري فالوت»، به هيچ وجه شباهتي به يك مظنون تروريست ندارد و

تصور چنين موضوعي در ذهن هم نمي گنجد. زن فرانسوي ريز نقش و محجوبي كه با تلفن همراه خود مشغول گپ زدن با دوستانش است و تفاوت چنداني با ديگر زناني كه در اين كافه نشسته اند ندارد.

اين دقيقاً همان موضوعي است كه توجه مسئولين ضدتروريست قاره اروپا را به سمت هزاران زن شبيه وي در سراسر اين قاره معطوف ساخته است. در نظر پليس، فالوت كه يك نوگرويده به اسلام است، يك خطر بالقوه مي باشد.

مرگ «موريل دگوگ»، زن بلژيكي نوگرويده به اسلام در نوامبر 2005 در عراق عليه نيروهاي آمريكايي دست به يك عمليات انتحاري زد، سبب شد تا توجهات بسياري به شمار فزاينده نوگرويده هاي اسلام در اروپا كه اكثر آنها را هم زنان به خود اختصاص داده، جلب شود.

«پاسكال ميلهوس» در مصاحبه اخير خود با روزنامه «لوموند» چاپ فرانسه در اين باره اين گونه گفت: «اين پديده رو به گسترش است و ما را سخت نگران ساخته است و از اين رو بايد قاطعانه از شكل گيري چنين شرايطي بپرهيزيم.» اما كارشناسان امنيتي توضيح مي دهند كه مشكل اصلي آن جاست كه در حالي كه پليس بيشتر توجه خود را به تهديدات اجتماعي مردان جوان و غالباً با اصالت خاورميانه اي معطوف نموده، اما توجهي به زنان اروپايي سفيدپوست ندارد.

مانگوس رانستروپ، كارشناس تروريست در «دانشگاه دفاع ملي سوئد» در استلكهم در اين باره مي گويد: «تروريست ها مي توانند با وجود شديدترين تدابير امنيتي از اين افراد استفاده نمايند در حالي كه هيچ جلب توجهي صورت نپذيرد.»

خانم فالوت، سه سال پيش و پس از آن كه براي سؤالات مذهبي اي كه از كودكي در ارتباط با مذهبش يعني كاتوليك پاسخي نيافت، بالاخره به اسلام

گرويد. وي در اين باره مي گويد: «به عقيده من اسلام، پيام عشق، شكيبايي و صلح است.»

اين همان پيامي است كه اروپاييان بيشتر و بيشتري را به خود متوجه ساخته است، اما موضوع ديگري كه چه محققان مسلمان و چه غيرمسلمان بدان معترفند آن كه پس از حادثه يازدهم سپتامبر كنجكاوي نسبت به اسلام در بين جوامع غربي افزايش يافته است.

اگرچه امروزه هيچ آمار دقيق از ميزان گرايش به اسلام وجود ندارد اما ناظراني كه به كنترل جمعيت مسلمانان اروپا مشغولند، تخمين مي زنند كه همه ساله هزاران زن و مرد به اين دين گرايش مي يابند و از اين ميان تنها تعداد معدودي به گروه هاي افراطي مي پيوندند و تعداد بسيار اندكي هم دست به اعمال خشونت آميز مي زنند.

تحقيقات نشان مي دهد كه ميزان گرايش به اسلام در زنان نسبت به مردان بيشتر است و برخلاف تصور رايج تنها تعداد اندكي از آنها به واسطه ازدواج با مردان مسلمان به اين دين گرويده اند.

«حيفا» «جواد مدرس دانشگاه بيرمنگام انگليس» در اين باره مي گويد: «اگرچه پيش تر اين ازدواج ها دليلي رايج براي تغيير دين بود اما در سال هاي اخير زنان بدون الزام به اين مسئله اسلام گرويده اند.»

فالوت دربارة دين جديد خود مي گويد: «دوستدار شيوه اي است كه اسلام در آن به دنبال قرب خداست.» به نظر وي اسلام ديني ساده تر، دقيق تر و بي تكلف است چرا كه چهره اي روشن و صريح دارد. وي مي گويد: «من به دنبال يك چارچوب بودم چرا كه بشر نيازمند قوانين و رفتارهايي است كه از آن ها پيروي كند، اما مسيحيت هيچ گاه چنين شرايطي را برايم فراهم نياورد.»

كارشناساني كه تاكنون به مطالعه اين پديده پرداخته اند، بر اين باورند كه اين دلايل در

تفكر بسياري از زنان نوگرويده انعكاس دارد. دكتر جواد در اين باره مي گويد: «بسياري از زنان نسبت به ترديدهاي اخلاقي جامعه غرب واكنش نشان مي دهند. آن ها علاقمند به آن حس تعلق، حمايت و مشاركتي هستند كه اسلام پيش پاي همگان گذاشته است.»

پي نوشت ها:

1. برگرفته WWW.Csmonitor.com به نقل از مجلة سياحت غرب، ش32.

2. Peter Ford، نويسنده و روزنامه نگار آمريكايي «كريستين ساينس مانيتور».

گزارشي از خاطرات يك جاسوس-3

بايد اضافه كنم كه من در آموختن زبان هاي عربي و تركي و تجويد قرآن و آداب و معاشرت اسلامي توفيق بسيار يافته بودم. اما در تهية گزارشي مشروح از موارد ضعف دولت عثماني، چندان موفق نبودم. پس از پايان كنفرانس كه شش ساعت به طول انجاميد، معاون مرا از اين نقطه ضعفم باخبر ساخت.

نه نفر از همكاران ديگر من نيز به لندن فراخوانده شده بودند. بدبختانه فقط پنج نفر به لندن بازگشتند. از چهار نفر ديگر، يكي مسلمان شده و در مصر مانده بود. اين خبر را معاون وزارت مستعمرات با من در ميان نهاد و خوشحال بود كه شخص مذكور سري را فاش نكرده است. جاسوس ديگري كه اصلاً روس بود، به روسيه بازگشته و در آن جا اقامت گزيده بود. معاون از اين بابت ناراحت بود، زيرا بيم داشت كه جاسوس روسي الاصل، حال كه به سرزمين مادري خود بازگشته است، چيزي از اسرار مستعمرات انگليس را افشا كند. معاون به اين نتيجه رسيده بود كه از ابتدا، براي روس ها در وزارت مستعمرات انگليس جاسوسي مي كرده و پس از خاتمة مأموريتش به روسيه مراجعت كرده است. سومي در «عماره» نزديك بغداد، به بيماري وبا در گذشته بود. از سرنوشت چهارمي اطلاعي در دست نبود. وزارت مستعمرات

خبر او را تا «صنعا»، پايتخت يمن داشتند و گزارش هاي او در يك سال اخير مرتباً از صنعا مي رسيد، ولي پس از آن قطع گرديده بود، و هر چه دولت و وزارت مستعمرات براي كسب اطلاع از زندگي او اقدام كردند، به جايي نرسيد. وزارت مستعمرات كاملاً از عواقب نامطلوب غيبت يك جاسوس زبردست خود باخبر بود. و با حساب دقيق، ارزش مأموريت هر يك را محاسبه مي كرد، و به راستي فقدان هر يك از اين گونه مأموران، براي دولت انگليس، كه در آستانة اجراي برنامه هاي سركوبي و هرج و مرج و شورش در ممالك اسلامي بود، مخاطره آميز مي نمود.

ما ملتي هستيم كه با جمعيت كم مسئوليت هاي مهمي بر عهده داريم و كمبود انسان هاي كارآزموده، براي ما بسيار زيان بخش خواهد بود.

پس از آن كه معاون قسمت هاي مهم گزارش اخيرم را بررسي كرد، مرا به كنفرانسي كه براي شنيدن گزارش هاي شش نفر جاسوس حاضر در لندن تشكيل شده بود، راهنمايي كرد و در آن جا گروهي از صاحب منصبان وزارت مستعمرات به رياست شخص وزير حضور داشتند. همكارانم هر كدام قسمت هاي مهم گزارش مأموريت خود را خواندند، و من به سهم خود، رئوس مطالب گزارش تركيه را به اطلاع حاضران رساندم. وزير، معاون و بعضي از حاضران، فعاليت هايم را مورد تشويق قرار دادند. با اين همه، من در ارزيابي فعاليت هاي جاسوسي در ممالك اسلامي، سومين نفر بودم، و دو نفر از جاسوسان بهتر از من، فعاليت كرده بودند: آن دو نفر «جورج بلكود»1 و «هنري فانس»2 بودند كه به ترتيب اول و دوم شدند.

بايد اضافه كنم كه من در آموختن زبان هاي عربي و تركي و تجويد قرآن

و آداب و معاشرت اسلامي توفيق بسيار يافته بودم. اما در تهية گزارشي مشروح از موارد ضعف دولت عثماني، چندان موفق نبودم. پس از پايان كنفرانس كه شش ساعت به طول انجاميد، معاون مرا از اين نقطه ضعفم باخبر ساخت. من گفتم: «موضوع مهم براي من در اين دو سال، ياد گرفتن دو زبان، تفسير قرآن و آشنايي با آداب دين اسلام بوده، و فرصت كافي براي پرداختن به امور ديگر نداشته ام. ان شاءالله در سفر آينده، اگر اعتماد خود را از من بازنگيريد، جبران خواهم كرد.»

معاون گفت: «بي شك تو در كار خود موفق بوده اي، ولي انتظار ما اين است كه در اين راه از ديگران فعال تر باشي.» او افزود:

موضوع مهم براي تو در مأموريت آينده دو نكته است:

1. يافتن نقاط ضعف مسلمانان كه ما را در نفوذ به آن ها و ايجاد تفرقه و اختلاف بين گروه ها موفق كند زيرا عامل پيروزي ما بر دشمن شناخت اين مسائل است.

2. پس از شناخت نقاط ضعف، اقدام به ايجاد تفرقه و اختلاف ضروري است. هرگاه در اين كار مهم توانايي لازم از خود نشان دهي، بايد مطمئن باشي كه در شمار بهترين جاسوسان انگليس، و شايسته نشان افتخار خواهي بود.

شش ماه در لندن ماندم و با دخترعمه ام «ماري شوي» كه يك سال از من بزرگ تر بود ازدواج كردم. در آن موقع، سن من بيست ودو سال بود و سن او بيست وسه سال. ماري دختري باهوش متوسط بود، ولي زيبايي چشم گيري داشت. رفتار همسرم عادي و متعادل بود و من بهترين روزهاي زندگي ام را با او گذراندم، از همان آغاز زناشويي همسرم باردار شده، و من با

ناشكيبايي منتظر مهمان جديدمان بودم. اما در اين موقع، دستور قاطعي از وزارت خانه رسيد كه بايد بدون فوت وقت و بي درنگ، به كشور عراق مسافرت كنم، كشوري كه ساليان دراز، به استعمار خلافت عثماني درآمده بود.

از اين مأموريت، من و همسرم كه در انتظار نخستين فرزند خود بوديم، سخت دچار اندوه شديم. اما علاقه به كشور و جاه طلبي و ميل رقابت با همكاران، موجب گرديد كه عواطف زناشويي و علاقه به كودك، تحت الشعاع انجام وظيفه قرار گيرد. از اين رو در قبول مأموريت جديد ترديد به خود راه ندادم، و التماس همسرم كه مي خواست انجام مأموريت را به روزهاي پس از تولد كودكمان موكول كنم، به جايي نرسيد. روزي كه از او جدا مي شدم، هر دو بسيار گريستيم. او به سختي مي گريست و مي گفت: «نامه بنويس و رابطه ات را با من قطع مكن. من نيز از آشيانة طلايي كودكمان برايت خواهم نوشت». اين كلمات دلم را در هم فشرد، بر آن شدم تا سفرم را به تأخير اندازم. اما به زودي عواطف خود را كنترل كردم، و پس از وداع با او براي گرفتن دستورات تازه به وزارت خانه رفتم.

پس از شش ماه مسافرت در درياها، سرانجام وارد بصره شدم، ساكنان اين شهر را بيشتر عشاير نواحي نزديك تشكيل مي دهند، و دو جناح مهم شيعه و سني، ايراني و عرب در اين جا با هم زندگي مي كنند. تعداد قليلي مسيحي نيز در بصره اقامت گزيده اند. در دوران زندگاني، اين نخستين بار بود كه من با پيروان تشيع و ايراني ها آشنا مي شدم. بي مناسبت نيست كه اشاره اي هرچند كوتاه، به عقايد خاص شيعه و اهل سنت،

به عمل آورم.

شيعيان محبان علي بن ابي طالب(ع) داماد و پسرعموي پيامبرند، و او را جانشين پيامبر مي دانند. آنان بر اين باورند كه محمد(ص) به نص صريح، علي(ع) را به جانشيني برگزيده، و او و يازده تن از فرزندان ذكورش يكي پس از ديگري امام و جانشين بر حق پيغمبرند.

به پندار من، در مورد خلافت علي(ع)، و دو فرزندش حسن(ع) و حسين(ع)، كاملاً شيعه ذيحق است، زيرا بنابر مطالعاتي كه دارم، شواهد و مداركي گواه اين ادعاست. بي شك علي(ع) داراي صفاتي ممتاز بوده كه مي توانسته فرماندهي نظامي و حكومت سياسي اسلام را پس از محمد(ص) بر عهده كفايت گيرد. احتمالاً موضوع امامت حسن(ع) و حسين(ع) با احاديثي كه از پيامبر به دست ما رسيده، و اهل سنت هم انكار نكرده اند، مورد قبول فريقين است.3 ترديد من در جانشيني نه تن فرزندان حسين بن علي(ع) است كه شيعه ايشان را امام بر حق مي دانند.4

چگونه ممكن است پيامبر(ص) از امامت افرادي كه هنوز متولد نشده اند خبر داده باشد؟ هرگاه محمد(ص) پيامبر بر حق خدا باشد مي تواند از غيب خبر دهد همان گونه كه حضرت عيسي(ع) از آينده خبر داده، اما پيامبري محمد(ص) نزد مسيحيان مورد ترديد است.5

مسلمانان مي گويند قرآن كريم بزرگ ترين دليل بر نبوت خاتم الانبيا است اما من هرچه قرآن خواندم دليلي بر اين امر نيافتم.6 در اين كه قرآن كتاب بلندپايه اي است هيچ شكي ندارم، و مقام آن را از تورات و انجيل رفيع تر مي دانم. داستان هاي كهن، احكام و آداب و تعاليم اخلاقي و مطالب ديگر، به اين كتاب مزيت و اعتبار ويژه اي بخشيده، ولي آيا اين ويژگي به تنهايي دلالت بر راستگويي محمد(ص) تواند كرد؟ من

در كار محمد(ص) حيرانم! چگونه مردي بيابان گرد كه نوشتن و خواندن نمي داند، چنين كتاب رفيعي را به انسانيت عرضه مي دارد. هيچ كس تا كنون، با همة هوشمندي و استعداد كافي نتوانسته، كتابي اين چنين به رشته تحرير درآورد. و چگونه اين عرب باديه، كه خواندن و نوشتن نمي دانسته، چنين كتابي نوشته است؟ مطلب ديگر، همان گونه كه اشاره كردم، طرح اين پرسش است: آيا اين كتاب مي تواند دليلي بر نبوت محمد(ص) گردد؟

من بسيار مطالعه كردم تا پاسخي براي اين پرسش بيابم و از حقيقت آگاه شوم. در لندن موضوع را با يكي از كشيش ها در ميان گذاشتم، ولي جواب قانع كننده اي نشنيدم. آن كشيش از روي دشمني و تعصب، پاسخ هاي بي دليلي به من داد. چندين بار نيز با شيخ احمد در تركيه گفت وگو كردم، ولي جواب شايسته اي نشنيدم. ناگفته نگذارم كه طرح مسئله با شيخ احمد، به صراحت با كشيش لندن نبود، زيرا خطر آن را داشت كه مشتم باز شود و يا لااقل در حسن نيت من نسبت به پيامبر اسلام ترديد روا دارد. در هر صورت، من براي احمد(ص) ارزش و مقامي بلندپايه قائلم. بي شك، او در زمره ابرمرداني بوده است كه مجاهدات و كوشش هاي آنان در تربيت بشر، غيرقابل انكار است. تاريخ روشنگر اين حقيقت است. با اين همه در پيامبري او هنوز ترديد دارم. حتي به فرض آن كه او را پيامبر ندانيم، او به مراتب، عظيم الشأن تر از نوابغي است كه مي شناسيم. محمد(ص) از هوشمندان تاريخ هم هوشمندتر است.

اهل سنت گويند: ابوبكر، عمر و عثمان بنابر رأي مسلمانان، براي تصدي امر خلافت، از علي شايسته تر بوده اند. از اين رو، در گزينش ايشان،

دستور پيامبر را از ياد برده و مستقلاً اقدام كردند. بايد دانست كه نظير اين گونه اختلافات در غالب اديان و به صورت ويژه اي، درمسيحيت نيز ديده مي شود. اما نكته اي كه هنوز روشن نيست، استمرار اختلاف شيعه و سني است، كه قرن ها پس از مرگ علي(ع) و عمر همچنان، ادامه دارد. به راستي مسلمانان اگر عاقلانه مي انديشيدند، به امروز فكر مي كردند، نه گذشته اي دور و از ياد رفته. يك بار، با بعضي از رؤساي خود در وزارت مستعمرات، موضوع اختلاف شيعه و سني را مطرح كردم، و بديشان گفتم:

مسلمانان اگر معني زندگي را مي دانستند، اين اختلاف ها را رها مي كردند، و درصدد اتحاد و وحدت كلمه برمي آمدند.

ناگهان رئيس جلسه سخنم را قطع كرد و گفت:

تو بايد آتش اختلاف را بين مسلمانان دامن زني، نه اين كه آنان را به وحدت كلمه و رفع اختلافات موجود، دعوت كني!

و باز معاون در يكي ازجلساتي كه با او داشتم، پيش از سفرم به عراق گفت: «همفر، تو مي داني كه جنگ و درگيري براي انسان ها امر طبيعي است، و از زماني كه خدا آدم را آفريد، و فرزندان او هابيل و قابيل متولد شدند، اختلاف درگرفت و تا زمان بازگشت مسيح، همچنان ادامه خواهد داشت. اينك مي توانيم اختلافات انسان ها را به پنج مقوله تقسيم كنيم:

1. اختلافات نژادي (سياه و سفيد)؛

2. اختلافات قبيله اي؛

3. اختلافات ارضي؛

4. اختلافات قومي؛

5. اختلافات ديني.

وظيفة مهم تو در اين سفر، شناسايي ابعاد اين اختلافات ميان مسلمانان است. و بايد راه ها و وسايل دامن زدن به آتش نفاق و اختلاف را تا سر حد انفجار بياموزي، و مقامات لندن را در جريان اخبار و اطلاعاتي كه

در اين زمينه ها به دست مي آوري، قرار دهي. اگر بتواني در قسمت هايي از ممالك اسلامي جنگ شيعه و سني راه بيندازي، بزرگ ترين خدمت را به بريتانياي كبير كرده اي!

براي ما انگليسي ها زندگي مرفه و آسودگي فراهم نخواهد بود، مگر آن كه در مستعمرات خود بتوانيم آتش نفاق و شورش و اختلاف را شعله ور سازيم. ما في الجمله امپراتوري عثماني را در صورتي شكست خواهيم داد، كه در شهرها و ممالك زير سلطة او، فتنه و شورش برپا كنيم. در غير اين صورت چگونه ممكن است ملت كوچكي چون انگليسيان، بر چنان سرزمين پهناوري پيروز گردد. پس تو آقاي همفر، بايد با تمام قوا كوشش كني، تا روزنه اي براي افروختن آتش هرج و مرج و شورش و تفرقه بيابي، و از آن جا كار خود آغاز كني. بايد بداني: اكنون قدرت عثماني ها و ايراني ها در منطقه متزلزل است. تو وظيفه داري مردم را عليه فرمانروايانشان بشوراني. بنابر شواهد تاريخي، هميشه انقلابات، از ناخشنودي و شورش مردم عليه فرمانروايان سرچشمه گرفته است. هرگاه ميان مردم يك منطقه، اختلاف كلمه و هرج و مرج بروز كند و از اتفاق و اتحاد دست بردارند، زمينة استعمار آن ها به سادگي فراهم گرديده است.»

علي فاطمي

ماهنامه موعود شماره 71

پي نوشت ها:

1. G. Belcoude

2. H. fanse

3. در باب امامت علي(ع) و حسنين و ساير ائمه و احاديثي كه از پيامبر اكرم نقل شده رجوع فرماييد به كتاب توحيد شيخ صدوق. (مترجم)

4. شك نويسندة انگليسي بي مورد است زيرا احاديث متعدد در اشاره به امامت اولاد حسين(ع) و اخبار به غيبت امام عصر(ع) در دست است رجوع فرماييد به توحيد صدوق، منتهي الآمال قمي و غيره. (مترجم)

5. اين گونه اظهارنظر از

يك جاسوس انگليسي خلاف انتظار نيست مخصوصاً كه براي سركوبي و نابودي مسلمين مأمور شده باشد. (مترجم)

6. چگونه كسي كه مدعي قرائت قرآن است به آيه شريفه اي كه حضرت عيسي(ع) بني اسرائيل را به بعثت پيامبر اسلام(ص) نويد مي دهد توجه نكرده است. «و مبشراً برسول يأتي من بعدي اسمه احمد.» سوره صف (61) ، آيه 6. (مترجم)

نماز اول وقت

الّلهمّ صلّ علي محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم.

براي اين كه سالم به مقصد برسيد، صلوات بعدي را بلندتر بفرستيد!

صداي صلوات بعدي، بلندتر مي شود و اتوبوس با سرعتي هرچه تمام تر، در گرگ و ميش هواي دل انگيز صبح گاهي، بر بدن سخت و زبر جاده مي خزد و پيش مي رود. پس از لحظاتي، فضاي اتوبوس، دوباره به حالت اول برمي گردد. بعضي ها كه با صداي صلوات چرتشان پاره شده، حالا بار ديگر، پلك هاي نيمه بازشان را روي هم مي گذارند و زود خوابشان مي برد. نگاهم را كه زير نور قرمز رنگ چراغ هاي سقف اتوبوس روي مسافران مي چرخد، برمي گيرم و روي پيرمرد كنار دستي ام رها مي كنم. كلاهش را تا روي چشمانش پايين كشيده. او هم بعد از گرفتن چند صلوات از مسافران، آرام گرفته و زير لب دعا مي خواند. نمي دانم، شايد، دعاي عهد است كه آخر هم حفظ نشدم... . و من، اما، طبق عادت دوران تحصيل، كه بايد مسافت زيادي را هر روز از پانسيون اجاره اي تا كالج مركز شهر لندن، و فقط هم با اتوبوس طي مي كردم، نمي توانستم بخوابم. از لحاظ روان شناسي، خاطرات آن روزها تداعي مي شد و بايد استرس و هيجان زيادي را تحمل مي كردم. يقة باراني ام را بالا مي دهم و سرم را به شيشة اتوبوس تكيه مي دهم، از پشت

شيشه هاي دودي رنگ و بزرگش، باز هم مي توان خورشيد سرخ رنگ را ديد كه اولين پرتوهاي طلايي رنگش را سخاوتمندانه روي سر و صورت دشت پاشيده. چقدر دلم براي اين صحنه هاي زيبا تنگ شده بود. در فرانسه، هيچ گاه اين صحنه ها را نديدم. نمي دانم شايد به خاطر آسمان هميشه ابري آن جا بود، شايد هم آسمان خراش هاي بي روح.

بفرما دكتر جون!

سرم را مي چرخانم. شاگرد راننده، كيكي را به طرفم دراز كرده.

_ بفرماييد، اوستا گفت، حالا كه شما بيداريد، ناشتايي تان را بخوريد، بلكه ضعف نكنيد.

_ متشكرم، اما الآن ميل ندارم.

_ بخور دكتر جون! سهمت است. به بقيه هم مي دهيم.

گرچه تعارف نمي كنم، اما نمي دانم چرا شاگرد راننده، دست بردار نيست، به ناچار كيك و به دنبالش سانديس و ني را از او مي گيرم و تشكر مي كنم. نگاهم به پيرمرد كناردستي ام مي افتد. لب هايش كه تكان نمي خورد، مي فهمم خوابش برده. بار ديگر به جاده و بيابان و دشت هاي دو طرف جاده، چشم مي دوزم. سال ها پيش، وقتي، اين مسير را به طرف تهران، طي مي كردم، آن هم درست روي صندلي اول، دست چپ، طرف شيشه نشسته بودم. همه اش فكر مادرم بودم و نگراني هاي مادرانه اش. براي قبولي در كنكور خيلي درس خواندم. مادرم مي گفت: چون نيت تو خير بوده، خدا كمكت كرده است. همين طور هم بود، چرا كه نمازهاي امام زمان(ع) كه مادرم مي خواند و دعاهاي من نيز، سرانجام جواب داد و قبول شدم. آن هم با رتبه اي كه از طرف وزارت علوم و دانشگاه، مستحق دريافت بورسيه، براي ادامة تحصيل در خارج از كشور شدم. مادرم شايد، فكر اين جايش را نمي كرد. يادم هست، وقتي شب قبل از پرواز،

مرا تنها، كنار حوض، در حياط ديد، سراغم آمد و بغض آلود، نگاه پرمحبتش را ريخت توي چشمانم و گفت:

_ يوسفم مي دانم اگر بروي ديار غربت، شايد، چند سال نتواني بيايي ايران، برو، خدا پشت و پناهت. من توي همين خانه، تك و تنها، سر مي كنم و منتظر آمدنت مي شوم. فقط يك نصيحت مادرانه بهت بكنم، مي ترسم فردا صبح، وقت اين حرف ها نشود، ... دستي به خنكاي آب حوض زد و گفت:

_ اگر خداي ناكرده، در ديار غربت، به سختي افتادي يا اصلاً دلت گرفت، مثل همين جا، كه به آقا، متوسل مي شدي، آنجا هم آقا و مولايت را فراموش نكن، او آقاي همه است، در هر جاي دنيا كه باشد، ايران و غير ايران ندارد. صدايش كه كني، هر جا باشي به دادت مي رسد. ... او را در ميان دستانم فشردم و روي گونه هاي خيس و مهربانش، بوسه اي از سر سپاس و قدرداني، نثار كردم. و فردا صبح، سرانجام ميان دود اسفند و صداي صلوات، از زير قرآن رد شدم و سوار بر اتوبوس، از يكي از شهرهاي مركزي ايران به سوي تهران به راه افتادم.

صداي گرية كودكي شيرخواره، مرا به خود مي آورد. كيك و سانديس، نزديك بود از دستم بيفتد. كودك، لحظه اي بعد، ساكت مي شود. اما بعضي مسافران كه از صداي گرية كودك بيدار شده اند، غرولندكنان، زمزمه هايي مي كنند و دوباره پلك روي هم مي گذارند... . كيك را باز مي كنم و لقمة كوچكي را با سانديس فرو مي دهم. تا چشم كار مي كند، بيابان است و تا گوش مي شنود، صداي نفس هاي سكوت. حالا ديگر آفتاب تازه درآمده، و سر شاخه هاي درختان بياباني و سر كوه ها،

رنگ آفتاب به خود گرفته است. چراغ هاي كوچك وسط سقف اتوبوس، خاموش شده است. اتوبوس بعد از نماز صبح حركت كرد و خيالم از بابت نماز صبح راحت شد. براي نماز ظهر اما، هنوز دل شوره دارم. گرچه، هنوز خيلي، زمان باقي است.

كيك و سانديسم تمام مي شود، دور ريختني اش را به سطل قرمز كوچكي كه پايين صندلي آويزان است، تقديم مي كنم. پس پلك هايم را روي هم مي گذارم و با تكان هاي نرم اتوبوس، بار ديگر به پنج سال پيش برمي گردم.

... به هر سختي كه بود، پس از مدتي بالاخره، پايم به كشوري اروپايي، يا به قول مادرم، ديار غربت باز شد. همه چيز از ايران و تهران، قبلاً هماهنگ شده بود و تنها كاري كه بايد مي كردم، اين بود كه به دفتر كالج1 بروم و خودم را با مدارك كاملم و معرفي نامه از طرف وزارت علوم ايران، به آن ها معرفي و نشان دهم. همه چيز خوب پيش مي رفت، جز يك مشكل و اين كه فاصلة كالج تا خانة اجاري ام خيلي زياد بود. و تنها يك اتوبوس، هر روز صبح، اين مسير را طي مي كرد. يعني از خارج شهر، شروع مي شد و مقصد آن، مركز شهر لندن بود.

وقتي، مشكلم را با مسئولان كالج، در ميان گذاشتم، آن ها تنها گفتند كه بسيار متأسفند. من هم با انگليسي دست و پا شكسته، از اين كه با من همدردي كردند و ابراز تأسف كردند، تشكر كردم.

البته، اين فاصلة زياد، حسني هم داشت، اين كه مرا منظم كرده بود. صبح زود از خواب بر مي خواستم و پس از صرف صبحانه مختصر، و آماده شدن خودم را به ايستگاه اتوبوس مي رساندم

و من يكي از مسافران هميشگي اتوبوس آن مسير شده بودم. با صندلي مخصوص خودم. صندلي هاي طرف چپ اتوبوس، اولين رديف، كنار شيشه. چند سال، همه چيز، به همين نظم و روزمرگي پيش مي رفت، تنها موردي كه كمي جا به جا مي شد، نمازم بود. اما هميشه مي خواندم، شايد پس و پيش، اما ترك نمي شد. فقط يك بار كه خيلي دلم سوخت، روز جمعه اي بود، به دليل فشار درس زياد كه بايد چند واحد را با هم پاس مي كردم و هم واحدهاي جديدي مي گرفتم، شب خسته و درمانده، داشتم براي خواب آماده مي شدم كه تازه يادم افتاد، نمازهاي ظهر و عصر و مغرب و عشا را هنوز نخوانده ام. برخاستم و هر چهار تا نماز را خواندم. دلم خيلي گرفت. از شما چه پنهان ... خيلي هم گريه كردم. به خودم دلداري دادم كه تقصير من چيست كه اين جا جمعه تعطيل نيست. نه صداي اذاني، نه قرآني، نه ذكر توسلي، بعد به خودم نهيب هم زدم، خب، آن ها اعتقاداتي هم ندارند، امام زماني(ع) هم ندارند. اين تويي كه منتظر يك روز جمعه اي، آقايت ظهور كند. و اگر همان جمعة موعود، امروز بود چه؟

از خودم كلافه شدم. چرا كه هيچ وقت كلاس هايم دير نمي شد. هميشه جز اولين سرويس اتوبوس بودم، علتش، شايد، اضطرابي بود كه از خواب ماندن يا دير شدن كلاس هايم داشتم. اين كه نمي خواستم به عنوان يك شرقي، خصوصاً ايراني، انگشت نما شوم.

اضطرابي كه تا آن روز خاص و آن اتفاق، هيچ گاه براي نماز نداشتم. ترس از گذشتن وقت نماز. نگراني از تأخير افتادن آن.

آن اتفاق شيرين بود كه ديدم را نسبت به نماز كاملاً

عوض كرد...

_ اي بابا اين هم شد حرف، مگر مي شود؟

شاگرد راننده با آن تن بلند صدايش مرا متوجه خودش مي كند، به روي خودم نمي آورم كه در عالم ديگري سير مي كردم. پلك هايم را باز مي كنم. شوفر باز هم حرف مي زند.

_ آهان! قوربون آدم چيزفهم، پس اگر قبول داري كه سخت است، خب دست بردار، داداش من!

سرم را مي چرخانم تا طرف صحبت كمك راننده را ببينم.

زن و مرد جواني، كودك شيرخوارشان را در بغل گرفته اند و مي خواهند تا براي تعويض جا و لباس كودك، اتوبوس توقف كند... پير مردي كه كنار نشسته و حالا در روشنايي روز، چهرة آفتاب سوخته اش كاملاً نمايان است، با عصا سمت كمك راننده اشاره مي كند كه:

_ پسر جان! هي نگو، تا قهوه خانه نگه نمي داريم. بلكه كسي احتياج پيدا كرد. حكم خدا كه نيست. شايد، ماشين خراب شد، شايد كسي نياز پيدا كرد، وقتي مجبور شوي، نگه مي داريد... .

شاگردكه مي خواهد خودش را از طرف مؤاخذه، خلاص كند، مي گويد:

آخر، خدا را خوش مي آيد، ملت معطل بشود كه چي، اين بچه، خودش را خراب كرده، بد مي گويم، دكتر جون؟

نگاه ها روي صورتم مي نشيند، مات نگاهش مي كنم. دل شوره ام براي نماز زياد مي شود.

دست سنگين شاگرد كه دستمال يزدي تيره اي دور مچش بسته، روي شانه ام مي نشيند:

_ طبق برنامه، بايد ساعت 3 بعد از ظهر، قهوه خانه باشيم. هر كسي هر كاري دارد، بگذارد ساعت 3، قهوه خانه، هان؟

زبانم در دهانم نمي چرخد. ساعت 12 اذان ظهر گفته مي شود و تا ساعت 3،...

چشمانم از پشت شيشة شفاف و ته استكاني عينكم روي صورت استخواني وسياه شاگرد، خيره مي شود. نمي دانم چرا يك دفعه، جسارت مي كنم و مي گويم:

_ براي

نماز كه بايد نگه داريد! سر اذان ظهر، ... هر جا كه باشد... هان...

مي زند زير خنده. حرفم، آن قدر برايش بي اهميت است كه بدون جواب مي رود و روي صندلي خودش كنار راننده كه در آيينه نگاهم مي كند مي نشيند. پيرمرد كنار دستي ام، عملاً بلند مي گويد:

_ چرا نگه ندارد؟ قصه نماز با قصه هاي ديگر توفير دارد. نماز اول وقت، خيلي فضيلت دارد... خيلي...

_ فضيلتش به جا پدرجان! اما ملت نبايد معطل شود. ساعت 3 قهوه خانه، هر كسي هر كاري داشت، آن موقع...

شوفر اين حرف ها را كه مي زد، همچنان با عرقچين دور گردنش را خشك مي كرد. چندشم مي شود، مي گويم:

_ آقاي عزيز فكر نمي كنم، اتفاق خاصي بيفتد اگر به درخواست چند نفر، اتوبوس توقف كوتاهي داشته باشد، هم حال و هواي مسافران عوض مي شود. اما ما به نماز اول وقت خود مي رسيم و هم آن خانم و آقا، به كودكشان.

_ شما كه اين همه اهل كمالاتيد، مي خواستيد برنامة نمازتان را با ساعت حركت اتوبوس هماهنگ كنيد.

_ درست صحبت كنيد. لطفاً آن پارچه را اين قدر به سر و صورتتان نكشيد. آن هم مقابل ديد مسافران...

بحث دارد بالا مي گيرد كه پيرمرد مي گويد:

_ چرا اين قدر خون خودتان را بي جهت كثيف مي كنيد. ببينم پدرجان! مگر نذر داري؟ هان؟ نذر داري كه نمازت را اول وقت بخواني؟ بي حوصله مي گويم:

_ نخير، حرف نذر نيست. من براي خودم دليل خاصي دارم. هر كدام از مسافران هم بدشان نمي آيد، تا هوايي تازه كنند.

زمزمه هاي خفيفي در اتوبوس پيچيده، هر كسي چيزي مي گويد. و در اين ميان، پيرمرد كنجكاو شده تا از موضوع من سر در بياورد. پس بار

ديگر و باز هم با صداي بلند مي پرسد؟

_ نگفتي چرا اين همه اصرار مي كني، دليلت را بگو، بلكه همه بشنوند، و همگي مثل تو شويم.

به دنبال سكوت من، بعضي ها درخواست پيرمرد را تكرار مي كنند. شاگرد هم ساكت شده و دمغ روي صندلي، لم داده. براي رهايي از سنگيني نگاه ها، و وادار كردن راننده، براي توقف اتوبوس، چاره اي جز بيان خاطرة آن روز نمي يابم، پس لب تر مي كنم و مي گويم: من به عزيزي قول دادم... راستش را بخواهيد از پنج سال پيش و به دنبال عزيمتم به خارج از كشور، جهت ادامة تحصيل در يكي از دانشگاه هاي لندن، هميشه اميد داشتم كه روزي درسم به پايان برسد و با افتخار و سربلندي و اخذ مدرك به ميهنم برگردم. همه چيز به خوبي پيش مي رفت تا آن كه يك روز كه قرار بود، آخرين امتحان اخذ مدرك فارغ التحصيلي ام، برگزار شود. اتفاق عجيبي افتاد.

اتوبوسي كه بايد مرا به مركز شهر لندن مي رساند، با سرعت هرچه تمام تر، مثل هر روز، بر بدن زبر و خشك جاده پيش مي رفت. طبق معمول، نماز صبحم را كمي قبل تر از حركتم به سوي ايستگاه خوانده بودم. و از خداوند خواسته بودم كه مرا به خاطر اين همه تأخير در نمازم ببخشد. بادي كه از لابه لاي درختان و چمن زارهاي دو طرف جاده، روي صورتم مي نشست را هنوز به خاطر دارم. آن روز شوق خاصي داشتم. روز امتحان فارغ التحصيلي ام و تعيين كنندة زحمات چند ساله ام. در فكر بازگشت به ايران بودم كه ناگاه متوجه شدم سرعت اتوبوس رفته رفته كم شد، تا آن كه از مسير جاده به كناري، هدايت شد و يك دفعه

خاموش شد.

رانندة اتوبوس فرياد كشيد و گفت:

_ اوه، لعنتي! حالا چه وقتش بود؟

_ اتفاقي كه طي اين سال ها، هرگز اتفاق نيفتاده بود، اينك در شرف وقوع بود. اتوبوس بي هيچ علتي، يا حداقل، علتي كه راننده با سوابق و تجربياتش از آن سر در بياورد، خاموش شده بود. به ساعتم نگاه كردم. هفت و سي دقيقه بود و من در حالي مي بايد ساعت هشت و سي دقيقه به مركز شهر مي رسيدم كه تازه نصف مسير، طي شده بود. من نيز نگران و اندوهناك، به دنبال ساير مسافران كه از دير شدن سر كار يا به هم خوردن قراردادهاي شركتشان، دچار اضطراب بودند، از اتوبوس پياده شدم. برگه ها و جزوه ها را درون كيفم گذاشتم و كيف در دست، كنار جاده ايستادم، تا بلكه شايد، اتومبيلي در آن صبح زود از آنجا عبور كند و مرا از ميان آن همه مسافر منتظر و مستأصل، انتخاب و سوار كند... خيلي زود ياد مادرم افتادم. اين كه در آخرين تماس تلفني ام وقتي خبر بازگشتم را شنيد، كلي ذوق زده شده بود...

ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. ترس از دست دادن همه چيز. ترس از به هم خوردن همة برنامه ها. چندين بار طول اتوبوس را قدم زنان طي مي كنم و تا مي توانم صلوات مي فرستم. ذكر مي گويم و دعا مي خوانم. برخي، متوجه اذكار و حركات و اشك هايم شده اند، برايشان جالب شده ام. چند ثانيه بهت زده نگاهم مي كنند. به مغزم فشار مي آورم، تا راه چاره اي پيدا كنم. نمي شود. راننده همچنان با تيغ جراحي اش _ آچار _ به جان اتوبوس افتاده... مي خواستم از غصه منفجر شوم كه ناگهان جرقه اي در ذهنم روشن

مي شود. ياد سفارش مادرم در شب قبل از سفر مي افتم. توسل به امام زمان(ع)؛ گوشه اي نشستم، قوز كردم و در خودم شكستم و با زبان دل و با زبان سر شروع به راز و نياز و توسل كردم. گريستم، چون كاري به جز آن، از دستم بر نمي آمد. گريستم به خاطر همة تلاش هايي كه طي اين سال ها انجام داده بودم و اينك در معرض از بين رفتن بود...

سكوت معني داري در فضاي اتوبوس در حال حركت برقرار شده، بعضي ها، از جمله پيرمرد كناردستي ام، گريه مي كنند. شاگرد كه كيك و سانديس به دست مسافران مي دهد هم، در فكر فرو رفته... و من نفسي تازه مي كنم و به بيان خاطره ام ادامه مي دهم...

در آن موقعيت حساس و عذاب آور، با خودم فكر كردم حالا كه به امام زمان(ع) متوسل شده ام، پس چه بهتر كه قول و عهدي ميانمان برقرار شود. و چون نمازهايم را اغلب دير وقت مي خوانم، به آقايم قول دهم كه اگر اوضاع رو به راه شود و من به جلسة آزمون برسم، از آن پس، نمازهايم را در اول وقت به جا آورم. هر كجا كه باشم. و اين قول را طي دعا و توسلات، چندين بار با خود زمزمه كردم. تا توجه مولا را به خود جلب كرده باشم...

در همين اوضاع و احوال، يكي از مسافران كه با تلفن همراهش مشغول صحبت بود، به طرف راننده اشاره كرد و گفت:

_ اوه، بالاخره يكي پيدا شد، شايد اين يكي بتواند كاري كند...

به مرد تازه وارد نگاه كردم. به نظرم رسيد، او را قبلاً در جايي ديده ام. خيلي برايم آشنا بود. چهره اش به غربي ها نمي خورد.

نه چشمان آبي داشت، نه موهاي بلوند. بر عكس چشماني درشت و سياه و موهايي مشكي و قامتي متعادل داشت. با راننده به زبان محلي سخن گفت و پرسيد: چي شده؟ پيش رفت و شانه به شانة راننده سر در موتور اتوبوس كرد...

اشك در چشمان شاگرد راننده و بيشتر مسافران جمع شده، بغضي گلوگير راه نفسم را سد مي كند. برخي ها كم و بيش از موضوع سر در آورده اند. مثل پيرمرد بغل دستي ام. من هم كه ماجرا را مي دانم پس طاقت از كفم مي رود و بغضي كه داشت خفه ام مي كرد را همراه اشك و زاري رها مي كنم... اتوبوس همچنان راه را مي شكافد و مسافران گريان را با خويش به جلو مي راند...

دقايقي طولاني مي گذرد اما، در لندن، آن روز خاص، از وقتي آن مرد ناشناس اما آشنا آمده بود و سر در موتور اتوبوس داشت انگار، زمان سرعت گرفته بود. مرد ناشناس به راننده گفت:

_ برو استارت بزن!

راننده، با عجله، پشت فرمان قرار گرفت و سوييچ را چرخاند، با اولين استارت، صداي موتور اتوبوس، همه را ذوق زده كرد.

با خوشحالي در حالي كه ساعتم گذشت ده دقيقه را نشان مي داد، سوار اتوبوس شدم، بقيه نيز در صندلي هاي خود جاي گرفتند كه با تعجب ديدم، مرد ناشناس نيز از اتوبوس بالا آمد، مسافران را رد كرد و وقتي به من رسيد، در كمال ناباوري مرا به اسم صدا زد و در ادامه فرمود:

_ يوسف! قولي كه به ما دادي يادت نرود! نماز اول وقت را فراموش نكن!

اتوبوس در كنار قناتي كه چشمه اي را جاري كرده است، نيش ترمزي مي كند. به آفتاب مي نگرم كه تا وسط آسمان

پيش آمده، شاگرد راننده فرز از جاي مي پرد و مي گويد:

_ مسافران محترم! تا اذان ظهر نيم ساعتي وقت است. تا وضويي بگيريد و آماده شويد: وقت نماز هم رسيده است. با توقف اتوبوس، صداي صلوات بار ديگر در فضا چرخ مي خورد:

_ الّلهمّ صلّ علي محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم...

پي نوشت ها:

? بر اساس ماجرايي واقعي برگرفته از: مير مهر، مسعود پورسيد آقايي، با اندكي تصرف.

1. كالج: دانشگاه

2. نام شخص، مستعار مي باشد.

ما، خدا و اهل بيت

يك: اگر چه «حال»ام خوب است، اما حالم خوب نيست. نمي دانم توانسته ام براي سفري كه در انتظار همة ماست، آماده شوم يا نه. نمي دانم خدا گناهانم را بخشيده يا نه... و نمي دانم آيا در سال هاي كودكي كه همه چيز خالص تر، پاك تر و شريف تر بود، توانسته ام آن قدر خوب باشم كه هنگام رفتن از دنيا، خوبي هاي كودكي را سرمايه كنم و با دلي مطمئن بروم يا نه. اگر ترديدها بگذارند و بتوانم از ميان سيم خاردار «يك دندگي» بيرون بروم و يك بار ديگر، خودم را خوب ببينم، يقين دارم مي توانم با خدا آشتي كنم. مگر نه اين است كه خودش بارها و بارها از راه قلبم مرا صدا كرده است؟ مگر نه اين است كه هر بار، پس از مدت ها قهر و دوري، تا صدايش كرده ام، فرشته را سراسيمه، براي من فرستاده تا احساس تنهايي نكنم؟ مگر بارها نگفته كه هر گناهكار و خطاكاري را مي بخشم، اما از كسي كه از بخشش من نااميد شود، نمي گذرم؟ خدايا! من كه جز اميد به خوبيت چيزي ندارم. من كه جز مهربانيت اميدي ندارم؛ پس مب

اطيب البيان

پيامبر اكرم(ص) فرمودند: «مَن رآني فقد رآني لأنّ الشيطان، لا يتشكل بنا، يعني هر كس مرا در خواب ببيند [به حقيقت] مرا ديده است زيرا شيطان نمي تواند به شكل ما درآيد.» ضمير «نا» جمع است و شامل حال همة معصومين(ع) از حضرت آدم(ع) تا خاتم الاوصيا(ع) مي شود.

عبدالحسين تركي

اطيب البيان، تفسيري به امر و امضاي امام زمان (ع)

مرحوم آيت الله سيّد عبدالحسين طيّب بنا به آن چه كه دانشنامه قرآن دربارة وي آورده: «يكي از فرزانگان وادي عشق به قرآن بود كه سراسر

زندگي او را تلاوت، تبليغ و تفسير قرآن فرا گرفته، و تفسير اَطْيَب القرآن يكي از مظاهر آن است.1

وي در اصفهان در ميان طايفه اي از سادات، معروف به «ميرمحمّد صادقي» در سال 1272 ش، ديده به جهان گشود و در سه سالگي به همراه پدر به كربلا رفت. انگيزة اين سفر معنوي بنا به نقل نزديكان آن بوده كه پدر ايشان نذر داشته كه نام فرزند خود را «عبدالحسين» بگذارد و مي خواسته كه در اوّلين فرصت «عَبْد» را به محضر مولا ببرد. لذا در سفري دو ماهه پدر و پسر راهي كربلا شدند. در آن جا عنايت مولا دامنگير اين فرزند خردسال مي شود و اولين توجّه آن حضرت اين گونه نمايان مي گردد كه اين كودك سه ساله بسياري از زيارت ها، مانند زيارت «وارث»، «امين الله» و بخشي از «زيارت جامعة كبيره» را از حفظ و بدون خطا و اشتباه مي خواند و همين امر موجب شگفتي همراهان و ديگران مي گردد. نزديكان او اين مسئله را به حافظة قوي و هوش سرشار و غنيّ او منسوب مي كردند امّا خودش اين موضوع را عنايت و كرامت سيّدالشهداء به خويش مي دانست و مي گفت: «من اين امر را طبيعي مي دانم چرا كه مولايي مانند ابي عبدالله(ع)، عبد خود را بدون صله و انعام نمي گذارد و من در تمام عمر از اين صله و انعام بهره ها برده ام و خود را نسبت به آن بزرگوار ممنون و سپاسگزار مي دانم.2

مرحوم آيت الله طيّب در دوازده سالگي پدر را از دست داده، امّا در ساية همّت بلند، تحصيلات خود را با جديّت تمام در زادگاه خود _ اصفهان _ پي مي گيرد در محضر درس عالماني راستين و پارسا مانند

آيت الله سيد ابوالقاسم دهكردي، آيت الله سيد محمّد باقر دُرچه اي و برادر وي آيت الله سيد مهدي درچه اي _ هر سه از مراجع تقليد اصفهان آن روز _ و ديگر استادان به پايان مي رساند، و آن گاه براي تكميل تحصيلات و برخورداري از عنايات مولايش امير مؤمنان (ع)، عازم نجف مي شود و در آن جا، بنابر آن چه كه خود در پايان جلد ششم تفسيرش آورده، به تأييد بيشتر بزرگان و عالمانِ نام آور آن حوزة ديرينه موفق به اخذ درجة اجتهاد مي گردد، كه نام شماري از آنان به همراه تصوير اجازه يشان، در پايان جلد ششم تفسير مورد اشاره آمده است.3

پذيرش مسئوليّت نه داعيّه مرجعيّت

در وارستگي، صفاي باطن، دنياگريزي و دوري از رياست، و از ديگر سو مسئوليّت پذيري و عمل به وظيفه، اين حكايت از زبان ايشان شنيدني و قابل تأمّل است.

«در بازگشت از نجف، آقايان زيادي در قم به من پيشنهاد مي كردند كه در قم بمانم و درس و بحث را شروع كنم، ولي من احساس مي كردم، حوزة قم كمبودي ندارد و آقايان زيادي مشغول تدريس هستند. به اين جهت پيشنهاد آقايان را نپذيرفتم و عرض كردم: فكر مي كنم براي اصفهان مفيدتر باشم كه آن جا نياز بيشتري نسبت به قم احساس مي شود. بعد از مخالفت من، بعضي از آقايان فرمودند: اگر شما در قم بمانيد و حوزة درس تشكل دهيد، بعد از مدّتي در مرجعيّت شما ترديدي نخواهد بود و مَرجع خواهيد شد» من عرض كردم: من هيچ گاه داعيّة مرجعيّت درس نخوانده ام، من با انگيزه خدمت و پذيرش مسئوليّت درس خوانده ام.»

در پاسخ من، بعضي از آقايان اين عبارت را به كار بردند: «در اصفهان، علم

شما دفن مي شود. امّا من به اين عبارت اعتقادي نداشتم و به جهت ارائة خدمات ديني، تبليغي و ارشادي به اصفهان برگشتم.»4

مرحوم آيت الله طيّب بنابر نقل نزديكان وي، سالي چهارده مرتبه قرآن را ختم مي كردند و در ماه محرّم و صفر مقيّد بودند كه هر روز زيارت عاشورا را با آداب كامل بخوانند و همچنين هر شب قبل از «نماز شب» زيارت چهارده معصوم را مي خوانده اند.

مرحوم آيت الله طيّب در مصاحبه با مجلّة حوزه، انگيزة نگارش اين تفسير را چنين فرموده اند:

نگارش تفسير را تقريباً از سال 1341 به صورت مداوم شروع كردم، علت نگارش هم، سفارش حضرت حجّت _ ارواحنا فداه _ بود كه در عالم رؤيا به حقير داشتند و به بنده امر فرمودند كه اين تفسير را بنگارم. از آن زمان من بدون وقفه به نگارش آن مشغول شدم، آخرين جلد آن _ يعني جلد چهاردهم _ در سال 1359 ش. منتشر شد كه به اين ترتيب تأليف اين دوره تفسير هيجده سال به طول انجاميد.5

آن مرحوم رؤياي خود و تشرّفش را به محضر آن جان جهان، دوبار؛ يك بار كوتاه و سربسته و ديگر بار با تفصيل بيشتري در مقدّمه و مؤخّرة تفسير خود آورده است كه ما تلفيق آن دو رؤياي شيرين را در اين جا مي آوريم. سيّد بزرگوار در مقدمه تفسير آورده است:

دير زماني بود كه در خاطرم خطور مي كرد كتابي در تفسير قرآن بنگارم. روي اين انديشه حوزه هاي تفسيري تشكيل داده و جزوه هاي متفرّقي در اين باره به رشتة تحرير درآورده بودم امّا از طرفي قصور باع و قلّتِ استعداد و اشتغالات درسي و عوائق و گرفتاري هاي دنيوي

مرا از اقدام به اين امر، منع، بلكه مأيوس مي كرد تا اين كه در شب سه شنبه، پنجم جمادي الثاني سال 1380 ق. مطابق با 22 آبان ماه 1339 ش. در محضر بعضي از علماي اعلام به مجلس سوگواري حضرت صدّيقة طاهره(ع) موفق شده و در ضمن توسّل حالتِ وجدي در خود ديدم، از آن جا به منزل مراجعت نموده و در عالم رؤيا خدمت ثامن الحُجَج(ع) و حضرت ولي عصر(عج) مُشرّف شده و پس از مذاكراتي كه بين آن دو بزرگوار راجع به زُوّار شد، حضرت بقيّه الله پس از عناياتي و ترضية خاطري ( = رضايت خاطر) نسبت به حقير، مرا امر به نوشتن تفسيري فرمود و وعدة نُصرت به من دادند. بعد از آن كه از خواب بيدار شدم، صدْقِ رؤياي من ظاهر شده و وعده نُصرت حضرتش تحقق يافته و من به نگارش و تأليف اين كتاب، به ياري حضرت ربّ الارباب و تاييدات حضرت حجّت (ع) با تمام كوشش و اهتمام اقدام نمودم و چون در تفسير آيات قرآن از احاديث و بيانات خاندان نبوّت، استفاده نمودم و حقّاً كه بيانات ايشان بهترين و پاكيزه ترين بيانات در تفسير قرآن بوده و اين جامه تنها به قامت اينان راست آمده است لذا اين كتاب را « اطيبُ البيان في تفسير القرآن ناميدم و اين هدية ناقابل را حضور ولي عصر (ع) تقديم مي نمايم.»6

مرحوم آيت الله طيّب در پايان تفسير خود همين بشارت و رؤياي صادقه را با تفصيل بيشتري به منظور تابش نور ولايت در قلوب دوستان و شيعيان، به همراه رؤيايي ديگر در تائيد اين تفسير از ناحية مقدّسه(ع) چنين آورده است:

«شب جمعه اي بود در عالم رؤيا

در كنار نهر «بابا حسن» در اصفهان، در محلّة «بيدآباد» ماشيني ايستاده بود كه رانندة آن را نديدم. در آن ماشين حضرت ثامن الحُجج _ امام رضا (ع) _ در طرف ديوار تشريف داشتند و حضرت بقيّة الله(ع) در طرف نهر _ در ماشين _ جلوس فرموده بودند. ميان اين دو بزرگوار، جواني خُردسال، با كلاه نشسته بود كه ايشان را نشناختم. حقير به طرف نهر آمدم و ديدم زانوي مبارك حضرت بقية الله(ع) به پشت [صندلي] ماشين گذارده شده است. [بنده خم شدم] روي ماشين را بوسيدم.

[امام عصر(ع)] عنايت فرمودند در ماشين را باز كرده و فرمودند: «مي خواهي ببوسي، ببوس!» بنده هم زانوي مبارك ايشان را بوسيدم و به چشم كشيدم.

آن گاه حضرت بقية الله(ع) به جدّ بزرگوارشان [امام رضا(ع)] اظهار كردند: « زُوّار شما زياد شده اند و حوائج همة آن ها را بخواهيم روا كنيم، مشكل است» حضرت رضا(ع) فرمودند: «مانعي ندارد».

آن گاه حضرت بقيّة الله(ع) از ماشين پياده شده، دست حقير را گرفته، به مدرسة «ميرزا مهدي» كه در همان مكان واقع است، تشريف آوردند، و به من فرمودند: «حجرة تو كدام است؟» من حُجرة وسط مقابل رو را نشان دادم. در اين هنگام من به حضرت عرض كردم: «سئوالي دارم».

ايشان اجازة سئوال دادند، و من عرض كردم: «آيا شما از من راضي هستيد؟» فرمودند: «نَعَم! چون ترويج دين مي كني.»

بعد در خدمت حضرت بقيّةالله(ع) آمديم در «مسجد سيّد». در آن جا امام(ع) فرمودند: «من سابقاً كتابي در عقايد منتشر كردم و فعلاً مي خواهم كتابي در تفسير بدست يكي از شماها بنويسم، خوب است به تو محوّل كنم، فعلاً هزار تومان وَجهش موجود است». حقير از خواب، فرحناك

بيدار شدم و تصميم به نوشتن تفسير گرفتم.

[درباره بخش اوّل سخن امام(ع) كه فرمودند: «من سابقاً كتابي در عقايد نوشتم و منتشر كردم»] بعضي از علماي اعلام فرمودند: مراد كتاب حكم الطيّب است كه شما نوشته ايد و منتشر كرده ايد.»

خلاصه از شدّت خوشحالي صبح همان جمعه، جلسه اي در يكي از منازل داشتم كه دربارة عقايد و اخلاق سخن مي گفتم، در آن جلسه خواب [دوشين] خود را عنوان كردم. [بلافاصله] صاحب منزل هزار تومان آورد.

من عرض كردم «اين مبلغ را كاغذ بخريد تا در اين تفسير مصرف كنم». ايشان هم از تهران كاغذ خريد و حقير در مدّت ده سال چيزي حدود هفت جلد آن را نوشتم.»7

رؤياي دوم، امضاي امام زمان(ع)

شبي دوباره در عالم رؤيا خدمت حضرت بقيّة الله _ روحي له الفداء _ مشرّف شدم و به ايشان عرض كردم: «آيا اين تفسير مورد رضايت خاطر شما هست؟» فرمودند: «نَعَم!» عرض كردم: «پس امضا بفرماييد.»

حضرت يك نقطه پاي آن تفسير گذاردند. حقير ديدم كه از آن نقطه، نور متصاعد مي گردد. لذا با كمال جرئت و بانگ بلند مي گويم، هم نوشتن اين تفسير به امر مبارك حضرت بقية الله(ع) بوده و هم به امضاي آن حضرت رسيده است».8

مرحوم آيت الله طيّب _ رضوان الله عليه _ پس از ذكر خواب هاي صادقه و رؤياهاي راستين خود چند نكته را متذكر مي شود كه با آوردن آن نكات ما اين مقاله را به پايان مي بريم:

نكتة اوّل، آن كه پيامبر اكرم(ص) فرمودند: «مَن رآني فقد رآني لأنّ الشيطان، لا يتشكل بنا، يعني هر كس مرا در خواب ببيند [به حقيقت] مرا ديده است زيرا شيطان نمي تواند به شكل ما درآيد.» ضمير «نا» جمع است

و شامل حال همة معصومين(ع) از حضرت آدم(ع) تا خاتم الاوصيا(ع) مي شود.

نكتة دوم، آن كه امام عصر(ع) به جلسات عقايد و توحيد و تفسير علاقه مندند.

نكتة سوم، «ترويج دين» در نظر مبارك ايشان مُهّم است زيرا در جواب سئوال حقير فرمودند: «رضايت من براي ترويج دين است».

چهارم، آن كه خانواده پيامبر(ص) و اهل بيت(ع) كانون كرَم هستند لذا بزرگواري ايشان اجازه نمي دهد كه زائران آن ها دست خالي برگردند به همين مناسبت در رؤيا [فرمودند]: «برآوردن حوائج زائران مانعي ندارد».

دربارة ويژگي هاي اين تفسير بايد در مقال و مجال ديگري سخن گفت امّا در پايان نمي توان دريغ خود را از اين موضوع كه اين تفسير تاكنون به طرز چشم نواز به همراه تصحيح ويرايشي و ذكر مراجع احاديث و درآوردن فهرست هاي فنّي به چاپ نرسيده پنهان داشت، به علاوه آن كه چاپ كنوني نيز چاپ مطلوبي نيست.

اميد آن كه همّت بلند ناشري موجب خشنودي امام عصر(ع) را فراهم آورد و تفسيري كه به امر و امضاي آن حجّت خدا(ع) به دست و عالمي عالي مقدار به رشتة تحرير درآمده، در هيأتي زيبا و قالبي گيرا مجدّداً به چاپ برسد.

پي نوشت ها:

1. دانش نامة قرآن، ج 2 ، ص 1417

2. مجلة حوزه، ش 33

3. اطيب البيان، ج 6، صفحات پاياني.

4. مجلة حوزه، ش 33، ص 38 و 37.

5. مجله ي حوزه، ش 33، ص 42.

6. مقدمة اطيب البيان، ج 1، صص 3 - 1.

7. اطيب البيان، ج 14، ص 280.

8. همان، ج 14، صص 279 _ 28.

پرسش شما، پاسخ موعود (شناخت امام زمان)

آيا يكي از شروط رسالت انبياي پيش ازنبي اكرم(ص) قبول ولايت نديد و نشنيدة پيامبر آخرالزمان(ص) و اهل بيتشان(ع) بوده است؟

عبوديت در عصر ظهور در جوامع شيعي رخ

مي دهد يا همة دنيا؟

چگونه مي توان به ولايت معصومين(ع) دست پيدا كرد؟

چگونه مي توان به ولايت معصومين(ع) دست پيدا كرد؟

بايد در نظر داشته باشيم كه معرفت هم درجات دارد و هم مراحل.

يك مرحلة آن، از عوالم قبل از دنيا شروع شده است. بنابر روايات در عالم گذشته انسان با خداوند عهدي بسته كه اگر الآن آن را فراموش كرده باشد، دليل بر نبودن آن نيست. حتماً اين آية قرآن را ملاحظه كرده ايد كه مي فرمايد:

و أن لو استقاموا علي الطريقة لأسقيناهم ماءً غدقا.ً1

و اگر مردم در راه درست، پايداري ورزند، قطعاً آب گوارايي بديشان نوشانيم

خيلي خلاصه عرض مي كنم عطشي كه در اين جا مطرح است همان عطشي است كه در دعاي ندبه عرضه مي داريم:

و اسقنا من حوض جدّه صلّي الله عليه و آله بكأسه و بيده ريّاً رويّاً هنيئاً سائغاً لاظمأ بعده.

و به ما بنوشان از حوض جدّش _ صلّي الله عليه و آله _ به جام و به دست او، سير و سيراب و گوارا كه تشنگي نباشد بعد از آن.

اين عطش، همان عطش معرفت به توحيد است كه از طريق ولايت ولي الله به دست مي آيد. در روايات آمده كه اگر انسان ها در عالم ميثاق، عهد را مي پذيرفتند، سرشتشان را با آب فرات تركيب مي كرديم. من گمان مي كنم منظور از آب فرات همان «مقام ولايت» است.

باز در روايات آية بالا را اين جور تفسير كرده اند كه «اگر مردم بر ولايت اميرالمؤمنين(ع) و ديگر اولياي دين(ع) مي ايستادند و از امر و نهي آن ها تبعيت مي نمودند سرآغاز مي شد براي آن كه معرفت به انسان داده شود»؛ يعني اين معرفت دادني است نه گرفتني.

شما اواخر كتاب توحيد اصول كافي را ببينيد روايت شده كه فرموده اند: «معرفت، صنع الله است و كسي در آن دخالت ندارد. وقتي هم معرفت نزد كسي آمد بايد از قبول آن ابا نكند». بر همين اساس، ما بايد دستوراتي را كه به ما داده اند بپذيريم و اطاعت كنيم. بعد از استقامتي كه از ما ديده بشود، معرفت را عطا مي كنند.

روايت مي فرمايد: «اگر مردم بر طريقة اهل بيت(ع) استقامت مي ورزيدند و امر و نهي ها را اطاعت مي كردند، ما قلبشان را از ايمان سيراب مي كرديم. انوار ايمان و معرفت را بر آن مي تابانديم. آن ها را از معارف بزرگي كه از آستان ائمه(ع) جاري مي شود، برخوردار مي كرديم. آن ها به چشمة علم امام متصل مي شدند و قلوبشان را از سرچشمة علم امام سيراب مي كرديم... خلاصه اين كه اصل معرفت از طرف عنايت مي شود همان طور كه در روايت ديگري فرموده اند: «انوار ولايت بايد بر قلوب نازل شود.»

در كافي و ديگر منابع روايتي نوراني از امام رضا(ع) نقل شده كه فرمودند: «امام همانند خورشيدي در بالاست. هيچ چشم و دستي نمي تواند خورشيد را شكار كند.» وقتي ما گام هايمان را در مسير تنزل آن نور در قلب خود برداريم، اگر نور امام در قلب ما نزول كرد، آن گاه «نور امام در قلب مؤمن از نور خورشيد در روز روشن تر است». آن زمان علاوه بر آن كه قلبش با اين نور روشن مي شود، نور امام را هم خواهد ديد. در عالم ماده هم شما اول نور را مي بينيد بعد خودتان را و تازه بعد از آن است كه راه و هدف را مي توانيد با نور ببينيد و قدم برداريد.

انسان اگر

بخواهد قواي باطني، حقيقت وجودي خودش و سري كه در وجودش است يا راه قرب خودش را تا قيامت و پس از آن را ببينيد جز با نور امام ممكن نيست. بعد از طلوع اين نور، انسان هم خودش را مي شناسد، هم راه و هم هدفش را. بنابراين يك قدم از رسيدن به آن نور تسليم بودن است كه روايات متعددي به اين موضوع اشاره كرده اند.

براي مرحلة تنوير كه در بالا توضيح داده شد، دو مقدمه بيان كرده اند: تسليم و تطهير. بايد به «مقام سلم» برسي. بعد از آن بلاي الهي مي آيد و انسان را شست وشو مي دهد. وقتي تطهير شدي، ظرف وجود تو پاك و مطهر و ظرف تنزل آن حقيقت و گوهر ناب ولايت در سرچشمة حيات مي شود. شما عسل را در ظرف ناپاك نمي ريزيد؛ چه طور خداوند متعال نور ولايت را در ظرف ناپاك وجودي مثل من بريزد؟ اين كه شدني نيست.

جاروب كن خانه و پس ميهمان طلب

و در بعضي رويات ديگر فرموده اند:

به مقام صالحان نمي رسيد تا وقتي معرفت پيدا كنيد و معرفت پيدا نمي كنيد تا وقتي كه تصديق كنيد و تصديق نخواهيد كرد تا تسليم شويد.

توضيح دربارة مقام هاي تسليم تصديق و پاكي، اخلاص باشد براي فرصتي ديگر.

چه كتاب هايي را براي مطالعه معرفي مي كنيد؟

كتاب در اين رابطه زياد است. ولي شما كتاب الحجة در اصول كافي و هم چنين بصائرالدرجات را بارها و بارها و نه يك بار مطالعه كنيد. از مطالعه مهم تر فهم روايات است.

راه فهم روايات، زيارت و توسل است. توجه داشته باشيد كه فهم روايت خودش طريق فهم كلام خداست. اگر انسان

اهل زيارت با رعايت آدابش شد، مجاب و فهم كنندة كلام مي شود. انسان بايد در اين وادي قدم بگذارد و استقامت داشته باشد، ان شاءالله انوار جاري مي شود. در كنار اين كتاب ها شرح هايي هم كه براي زيارت جامعه نوشته شده، شرح هاي خوبي هستند.

از صحبت هاي شما اين طور برداشت مي شد كه گويا معرفةالله از معرفت امام به دست مي آيد در صورتي كه در دعاهايي نظير «اللهم عرفني نفسك...» گويا مطلب عكس بيان شده است؟

اگر از دو موقف و منظر نگاه كنيد، هر دو صحيح است. حتماً ديده ايد كه در مقدمة زيارت جامعه گفته شده كه شما صد مرتبه تكبير بگوييد.

برخلاف آن چه مي گويند اين تكبيرها براي اين نيست كه انسان مبتلا به غلو نشود چون اصلاً در زيارت جامعه كه غلو ديده نمي شود. اين هم كه برخي گفته اند زيارت جامعه مرام نامة شيعيان غالي است، ناشي از فقدان معرفتشان بوده و امثال اين افراد در زمان ائمه(ع) كم نبوده اند. آن ها، را احترام مي كرده اند و در عين حال در ردة پايين شيعيان آن ها را جا مي دادند.

درك مفاهيمي كه در زيارت جامعه بيان شده از طريق تجلي خداي متعال در قلب انسان اتفاق مي افتد. براي همين وقتي مي خواهيد به اين زيارت وارد شويد بايد عظمت الهي درك شود. از سوي ديگر عظمت و تجلي الهي را در قلب همان «سبب متصل ميان ارض و سماء» دعاي ندبه و مصاديق و زيارت شوندگان زيارت جامعه ايجاد مي كنند. هر عنايتي كه خداوند به ما مي كند از اين ناحيه است. همة اخيار و ابرار يعني انبيا و مؤمنان با اين نور هدايت شده اند.

ما نمي توانيم رزق بي واسطه داشته باشيم و

چنين ظرفيتي نداريم. واسطة عام فيض، وجود مقدس نبي اكرم(ص) است و همة رحمت خداي متعال از طريق ايشان به همة عوالم جاري مي شود. ما بايد تمام مراتب اين وجود مقدس را به عنوان واسطه ببينيم.

منظور از قدرت تصرف در عالم كه دربارة ائمة معصوم(ع) مي گويند چيست؟

شما هم قدرت تصرف در عالم را داريد. اين همه تكنولوژي كه بشر درست كرده همان تصرفات اوست در عالم خلقت. سلول هاي بدن شما هم تصرف دارند. هضم غذايي كه آنزيم ها انجام مي دهند از اين جنس است. گاهي محدودة حول و قوة افراد جزئي است و گاهي كلي.

يك شخص اهل معرفت در قم زندگي مي كرد كه معيشت ساده اي داشت. مي گفت يك روز آقايي سراغم آمد و گفت: فلاني تو كار نمي كني ولي چطور است كه زندگي ات مي گذرد؟ به او گفتم: فلاني قبول داري من دعاي مستجاب دارم؟ گفت: بله. گفتم: روزي يك يهودي آمد سراغم و گفت مشكلي دارم. اگر آن را حل كني زندگي ات را تا آخر عمر تأمين مي كنم. در حق او دعا كردم و مشكلش حل شد. گفت: حالا شد!! گفتم: بي انصاف، اگر من بگويم خدا زندگي مرا اداره مي كند، قبول نمي كني ولي اگر بگويم يك يهودي زندگي مرا تأمين مي كند، خيالت راحت مي شود. مگر خداوند عبدي بزرگ تر از اميرالمؤمنين(ع) دارد؟ چه طور ما چنين قدرت هايي را دربارة ايشان باور نمي كنيم؟

تصرف آن ها، تصرفي است كه ناظر به مرتبة وجودي ايشان است. حقيقت وجودي آن ها ولايتي است كه در باطن عالم جاري است، و لذا به اذن خداوند عالم تحت اشراف آن ها است. البته اين عبارت به معني تفويض نيست كه العياذ

بالله خداوند استعفا داده و نشسته تا مثلاً اميرالمؤمنين(ع) عالم را اداره كنند. اين طور نيست كه عالم همانند ساعتي كه كوك شده باشد همة مسائلش جريان پيدا كند، بدون اين كه نياز به كسي باشد. وجود مقدس ائمه(ع) اسماء الله هستند كه در عين حال كه عالم را اداره مي كنند به جهت شدت اتصالشان به خداوند متعال هرلحظه حول و قوه شان را از او مي گيرند. نه عالم را همانند آن ساعت بگيريد و نه بگوييد ائمه(ع) فقط دعا مي كنند. شما وقتي غذا مي خوريد فقط دعا مي كنيد يا غذا را هم ميل مي كنيد؟ همين طور باقي مسائل. اميرالمؤمنين(ع) هم دعا مي كنند هم تصرف، كه آن تصرفاتشان هم دعاست. ايشان همة وجودشان فقر الي الله است و همين فقر مبدأ همة حول و قوه ها و بركات است. بر اساس ميزان فقرشان بر ايشان صلوات نازل مي شود و با اين صلوات عالم مي چرخد. هر لحظه به ايشان حول و قوه دميده مي شود. عالم غرق در سجدة نبي اكرم(ص) است. حضرت يك سجده دارند كه از ازل تا ابد عالم را پر كرده است. همين سجده مبدأ همة حول و قوه ها و بركات و صلوات و ارزاق و عوالم است.

آيا يكي از شروط رسالت انبياي پيش ازنبي اكرم(ص) قبول ولايت نديد و نشنيدة پيامبر آخرالزمان(ص) و اهل بيتشان(ع) بوده است؟

قول آن ولايت شرط بوده ولي «نديده اش» را قبول ندارم. ما وقتي از عالم دنيا شروع مي كنيم جزء

نديده ها مي شود در صورتي كه اگر از پيش از عالم دنيا شروع كنيم جزء ديده هايي مي شود كه يادشان هم هست. امام صادق(ع) فرمودند:

نبي اكرم(ص) در عالم ارواح به انبيا مبعوث

شده بودند.

آن ها هم ديده اند و هم دستورشان را گرفته اند و اين جا آمده اند و آن دستورها را عمل مي كنند.

هر چند نبي اكرم(ص) بعد از حضرت ابراهيم به دنيا آمده اند ولي با حقيقت ايشان خلقت آغاز شده است و همة انبيا آن نبوت را قبل از ورود به دنيا مي شناخته اند و با آن آشنا بوده اند و اهل بيتشان(ع) را قبول كرده اند و بعد از آن شعبه اي از نبوت و رسالت ايشان را در عالم ابلاغ كرده اند.

اگر نديده باشند، قبول اين ولايت بي معناست. حتي ما هم اين امر را ديده ايم ولي يادمان رفته است.

چطور مي توان در جامعه ميزان پذيرش ولايت معصومين(ع) را افزايش داد؟

معصوم(ع) اصلاً خودش را نمي بيند و فاني در ولايت حق است. آن ها براي كسب معرفت و هدايت ما عمدة راه را طي كرده اند كه همان تحمل بلاها در اين مسير بوده است. به نظر من يكي از بهترين راه ها، توجه به ابتلائات آن ها نظير عاشوراست؛ همان طور كه اگر كسي در عرفات و مشعر وقوف داشته باشد معرفت پيدا مي كند، اگر كسي در عاشورا نيز كه اعظم ابتلائات عالم بر انبياست توقف كند به مقام اوليا و انبيا معرفت پيدا مي كند. اگر دستمان را در دست اين گذاشتيم در نزديك ترين راه قدم نهاده ايم. البته راه هاي ديگري هم هست مثل خواندن ادعيه، زيارات، دور هم جمع شدن ها و بحث از معارف كردن. معصوم(ع) فرمود، شما شيعيان دور هم جمع بشويد و معارف ما را گفت وگو كنيد. ما اين محافل را دوست داريم. ضمن آن ها قلب هايتان احيا مي شود. شما امر ما _ يعني ولايت ما _ را به وسيلة همين مجالسي

كه دور هم جمع مي شويد و احاديث ما را مي خوانيد هم در قلب خودتان و هم در جامعه احيا مي كنيد. گاهي اين احيا كردن يك احياي تدريجي و خيلي دور از مقصد است و گاهي هم نزديك؛ مثل اين كه به شخصي بگويند براي سير كردن شكم هاي گرسنه زمين بخر. زمين خريدن هيچ شكم گرسنه اي را سير نمي كند ولي اگر در همين زمين كشت شود و محصولش را برداشت كنند هم خود محصول و هم سود ناشي از فروش آن شكم هاي گرسنة بسياري را سير خواهد كرد.

يكي از مهم ترين عطيه هايي كه خداوند به ما عطا كرده و فكر مي كنم ما قدرتش را نمي دانيم همين حكومت ديني است. هر نوع حفظ و اصلاح و رفع نقايص آن در واقع قدمي است براي نيل به همان معرفت و اين عطيه بهترين عطيه اي است كه براي رسيدن به آن مقام داده شده است.

دربارة مفاهيم اقرار يا عزم ولايت بيشتر توضيح بدهيد.

رواياتي كه ذيل اين آيات نقل شده اند همگي عزم را در مقابل نسيان بيان كرده اند. انسان گاهي عهد مي بندد، اين عهد را دائماً وجهة وجودش قرار مي دهد، همة وجودش را متوجه آن عهد مي كند و تمام حول و قوة خودش را براي تحقق آن به كار مي بندد، به طوري كه همة اراده اش معطوف به آن قرار مي شود. اين انسان صاحب عزم است. اقرار هم يعني همين قرار داشتن وجود، استقرار وجود بر آن مطلبي كه پذيرفته و اعلام شده است. يك گام اين موضوع بحث معارف است.

گاهي وقتي يك معرفت عرضه مي شود، انسان محمدابراهيم جهان ميهن جهرمي «كيميا» (جهرم)

-زير بار آن نمي رود و اصلاً

عهدي نمي بندد ولي گاهي هم مي پذيرد ولي به لوازم آن ملتزم نيست. سيدالشهدا(ع) را وليّ مي داند ولي مي گويد او خودش برود كار خودش را انجام بدهد. همانند بني اسرائيل كه به حضرت موسي گفتند.

فا ذهب أنت و ربّك فقاتلا إنّا هاهنا قاعدون.2

تو و پروردگارت برو[يد] و جنگ كنيد كه ما همين جا مي نشينيم.

گاهي هم «حبيب بن مظاهر» است كه از كودكي چشم به امام حسين(ع) دوخته و همة زندگي اش را با ايشان تنظيم مي كند. وليّ خداست به اين معني نيست كه ما با هم قرارداد ترك مخاصمه امضا كنيم بلكه يعني من تحت ولايت او هستم.

اين كه مي گويند هر روز خدا را شاهد بگيريم و بعد در محضر او عهدمان را با امام زمان(ع) تازه كنيم؛ بيعتي كه كرده ام و همة وجودم را به ايشان فروخته ام. ما بايد به اين امر مباهات كنيم چرا كه خداوند بر ما چنين منتي نهاده است:

إنّ الله اشتري من المؤمنين أنفسهم و أموالهم...3.

در حقيقت، خدا از مؤمنان جان و مالشان را خريده است.

ما هيچ منتي نداريم كه اين ولايت را قبول كرده ايم:

يمنوّن عليك أن أسلموا قل لاتمنوّا عليّ إسلامكم بل الله يمنّ عليكم أن هديكم للإيمان.4

از اين كه اسلام آورده اند بر تو منت مي نهند؛ بگو: «بر من از اسلام آوردنتان منت مگذاريد، بلكه [اين] خداست كه با هدايت كردن شما به ايمان، بر شما منت مي گذارد.»

نعمت ولايتي كه خداوند به ما عنايت كرده بالاترين نعمت هاست كه ما را به باروري رسانده و از همين جهت بايد هر روز آن را تجديد كنيم و با تمام وجود از خداوند بخواهيم كه همة ابعاد زندگي ما وابسته به اين

عهد باشد. اين كه بگوييم من زندگي ام را مي كنم امام زمان(ع) را هم در كنار آن قبول دارم، درست نيست.

ما بايد فقط در خدمت امام زمان(ع) باشيم. اگر او ولي است و من تحت ولايت او، شأن من اين است كه ببينم او چه مي خواهد تا ولايت او را در خودم جاري كنم و خواست خودم را درخواست او فاني و حتي بالاتر از آن ميل خودم را در ميل او فاني كنم. حتماً شنيده ايد كه دربارة سلمان فرمودند:

جعل هواه هوا علياً.

او خواست خودش را [طبق] خواست علي(ع) قرارداده بود.

معناي اين جمله اين نيست كه سلمان ميل خودش را كنار ميل حضرت علي(ع) مي گذاشت يا حتي اين كه ميلش را كنار مي گذاشت و سراغ ميل ايشان مي رفت. بلكه اصلاً در وجود او ميلي و هوايي شكل نمي گرفت. حضرت امير(ع) شاقول وجود او بود و تمام حبّ و بغض، اخذ و ترك، و خواست، ميل و نفرتش همگي بر محور آن حضرت بود. همان تعبير كه فرمودند:

عليٌ ميزان العمال.

حضرت علي(ع) ميزان و ترازوي اعمال است.

نعمت ولايت به تصريح روايات همان نعمتي است كه مردم آن را تبديل كردند.

بهشت منزلتي از منازل آن ها است كه مؤمن در آن رويِش پيدا مي كند و جهنم هم دار ولايت باطل است و شيطان هيچ رويشي در آن بار نمي آورد. شيطان فقط شاخ و برگ ها و اگر بتواند ريشة ما را در آن جا قطع مي كند.

وظيفة ما نسبت به چنين نعمتي كه هر كس در هر كجا به مقامي نائل مي شود همه به واسطة نعمت ولايت آن هاست، معلوم و مشخص است. انسان بايد همة وجودش را وقف اين نعمت

كند و با تمام وجود استقامت بورزد تا مبادا ولايت ايشان ذره اي از حول و قوه اش، بيرون برود و نسبت به ولايت ايشان همانند جناب ابراهيم خليل(ع) حتي ترك اولي هم نداشته باشد.

البته اين بحث به مراتب از اين بحث ابتدايي بنده اسرارآميزتر است.

عبوديت در عصر ظهور در جوامع شيعي رخ مي دهد يا همة دنيا؟

همانند الآن كه جهت گيري كلي عالم به سمت دنياپرستي است، در آن زمان جهت گيري همة حول و قوه ها به سمت پرستش است. بر محور نورانيت ولايت ولي الله اراده هاي بشري از نفسانيت، خودخواهي و دنياپرستي آزاد مي شود. البته در اين فضا ممكن است عده اي به طرف هواهاي خودشان بروند ولي هواي نفس ديگر پرچم، دولت، حاكميت، قدرت و وحدت ندارد.

فرموديد كه از مقدمات لازم جهت كسب معرفت، عبادت است و يكي از عبادات كسب لقمة حلال است. در شرايطي كه حتي بانك داري اسلامي ما هم مبتلا به سود و ربا شده چطور مي توان كسب حلال داشت؛ آيا اساساً اين سؤال صحيح است؟

اين سؤال به يك معنا صحيح است و به يك معنا وسواس. از اين جهت كه ما به ناچار به نظام كفرآميز تجدد مبتلاشده ايم، همان نظامي كه نازلة ظلمات اولياي طاغوت است و حتي مؤمنان ما را هم مبتلا كرده، صحيح است، ولي از جهت ديگر همة ما در بعد فردي و دولت هم در بعد جمعي بايد تا آن جا كه مي توانيم خودمان را از آلودگي هاي اين رزق هاي ناپاك و آلوده كه به ولايت ابليس آلوده شده برهانيم. شيطان آلودگي هاي خودش را از طريق حرام به رزق جاري مي كند.

اگر روزي حلال

باشد معنايش اين است كه از مسير ولايت نبي اكرم(ص) و حجب نور عبور كرده و همه اش نور است. و به عكس روزي حرام از ولايت ابليس عبور كرده و لذا ظلماني و تاريك است. به همين جهت است كه آن ها كه چشم ملكوتي دارند، روزي حرام را در حالت ناپاكي ها مي بينند.

به تعبير امام كاظم(ع) روزي حلال خوراك برگزيدگان و «مصطفين» است. بعد از آن كه انسان رفتارش را درست كرد بايد دعا و در گام سوم براي بستن راه هاي حرام اقدام كرد. در اين عرصه ما اين وظيفه ها را بر عهده داريم و تا حدي عمل كرده ايم ولي بايد اهتمام بيشتري بورزيم.

راه هاي ارتباط روحي با امام زمان(ع) و درك خشنودي آن حضرت از خودمان چيست؟

راهش توسل است. معناي توسل هم خود را متصل كردن از طريق وسائل است و فقط به مجالس ذكر و توسل اطلاق نمي شود. هر دستوري را گوش دادن نوعي توسل است. هر كلامي از كلمات اهل بيت(ع) را با توجه خواندن توسل است. سعي كنيد راه هاي توسل و اتصال به وجود معصوم(ع) را متعدد، محكم و وثيق قرار دهيد. ان شاءالله رضايت حضرت نازل مي شود. قبلاً عرض كردم از همه مهم تر اين است كه در عصر غيبت به دستورات ايشان عمل كنيم.

پي نوشت ها:

1. سورة جن (72)، آية 16.

2. سورة مائده (5)، آية 24.

3. سورة توبه (9)، آية 111.

4. سورة حجرات (49)، آية 17.

سيره ي حكومتي

رضا عباسپور

آنجا كه در روايات مورد توجه بوده و به كرّات به آن اشاره شده است سيره و روش آن حضرت پس از امر ظهور است. عدالت را مي توان شاخصة اصلي منش حكومتي

حضرت مهدي(ع) دانست، در حقيقت امر ظهور ملازم با عدالت گستري در جهان است كه به دست آن حضرت اِعمال مي شود. پيامبر اكرم(ص) در حديثي مي فرمايند:1

اگر از دنيا جز يك روز باقي نماند، خداوند آن روز را طولاني مي كند تا مردي از فرزندان من ظهور كرده و زمين را آكنده از عدل و داد نمايد همان گونه كه از ظلم و ستم پر شده است.2

اين مطلب در روايات متعدّدي بيان شده است. ابوسعيد خدري از رسول الله(ص) نقل مي كند كه آن حضرت فرمودند:

امت (حضرت مهدي(ع)) به او پناه مي برند همان گونه كه زنبوران عسل به ملكه خود پناه مي برند، او زمين را پر از عدل مي كند همان گونه كه از ستم پر شده است، تا اينكه مردم به مانند حالت اولشان (زمان رسول خدا(ص) يا زمان حضرت آدم)3 باشند. خوابيده اي را بيدار نمي كند و خوني را نمي ريزد.4

اميرالمؤمنان حضرت علي(ع) در مورد سيره و روش آن حضرت پس از امر ظهور مي فرمايند:

زماني كه مردم هدايت را با هواهاي نفساني خود تطبيق مي كنند، آن حضرت هوا را با هدايت تطبيق كرده و هدايت را بر آن ترجيح مي دهند و آرا و نظريات را با قرآن مي سنجد اين در حالي است كه مردم، قرآن را بر طبق نظريات خود معنا مي كنند... تا آنجا كه جنگ هائي مانند شتر وحشي برپا شده كه دندان هايش را نشان داده و پستان هايشان از شير پر شده و شيرش نيز شيرين مي باشد اما نتيجه آن بد خواهد بود. بدانيد كه فردائي خواهد آمد با چيزهائي كه نمي شناسيد. آنگاه والي، عمال و كارگزاران بد و خائن را به خاطر كارهاي بدشان مؤاخذه مي نمايد.

آن زماني است كه

زمين پاره هاي جگرش را (گنج هاي خود را) براي حضرت نمايان ساخته و آرام و بدون زحمت افسار و اختيار خود را به او مي سپارد، آنگاه حضرت سيره و روش عدالت را به شما نشان داده و كتاب و سنتي را كه مرده است، زنده مي نمايد.5

پيامبر اكرم(ص) نيز در رواياتي منش و رفتار آن حضرت را پس از ظهور بيان كرده اند كه در اينجا به برخي از آن ها اشاره مي كنيم:

1. بذل و بخشش فراوان

پيامبر اكرم(ص) مي فرمايند:

در آخرالزمان _ در مدت طولاني و سختي و تنگدستي _ امامي وجود دارد كه به مردم بذل و بخشش مي نمايد، شخصي پيش او مي رود و او با دو دست خويش مال را جمع نموده و به او مي دهد، در آن زمان آن قدر مال و خير به مردم مي رسد كه همّ و غم شخص اين است كه در ميان فاميليش كسي را بيابد كه صدقه مالش را از او قبول نمايد.6

2. بخشش بدون شمارش

آن حضرت در اين زمينه مي فرمايند: مژده باد شما را به ظهور و برانگيخته شدن مهدي (عج) در امت من، در حالي كه اختلافات، تمام مردم را در بر گرفته و فاصلة طبقاتي زياد گشته است، آنگاه حضرتش زمين را از عدل و داد پر مي كند، همان گونه كه از جور و ستم پر شده بود، ساكنان آسمان و زمين از او راضي و خشنود بوده، اموال را به طور مساوي بين مردم تقسيم مي نمايند،... خداوند دل هاي امت محمّد(ص) را غني و بي نياز گردانيده و عدل آن حضرت را گسترش داده تا جايي كه دستور مي دهد منادي فرياد زند و بگويد: چه كسي نياز به مال دارد؟

كسي از مردم به جز يك نفر پاسخ نمي دهد، به او گفته مي شود برو پيش خزانه دار و به او بگو كه مهدي(ع) دستور داده كه به من مال عطا كني، خزانه دار به او مي گويد: آن چه مي خواهي بدون شمارش برگير و ببر، تا آن اموال در اختيار او قرار مي گيرد پشيمان مي شود و مي گويد من حريص ترين و طمع كارترين فرد امت حضرت محمّد(ص) بودم... آن مرد اموال را برمي گرداند اما از او نمي پذيرند و به او گفته مي شود: و به او گفته مي شود: ما آنچه را كه داديم پس نمي گيريم. وضع به همين صورت هفت سال يا هشت سال يا نه سال مي ماند و ديگر بعد از آن خبري در زندگاني نيست، يا اين كه پس از آن خيري در زنده بودن نيست.7

پس از ظهور، آن قدر نعمت ها فزوني مي يابد كه زنده ها آرزو مي كنند كه كاش مرده ها زنده بودند و اين فراواني نعمت را مي ديدند، پيامبر اكرم(ص) مي فرمايند:

ساكنان زمين و آسمان از او (حضرت مهدي(ع)) راضي و خشنودند، آسمان تمام بارانش را فرو مي ريزد و زمين تمام گياهانش را خارج مي سازد تا جايي كه زنده ها آرزو مي كنند كه كاش مرده ها زنده بودند و موضع ما را از فراواني نعمت مي ديدند.8

3. محبت نسبت به مساكين

پيامبر اكرم(ص) محبت امام مهدي(ع) به مساكين را اين گونه بيان مي كنند:

حضرت مهدي(ع) به خاطر علاقة فراوانِ وي به مساكين، دوست دارد با دست خود به مساكين و فقرا طعام انفاق كند.9

4. سخت گيري بر كارگزاران و ترحم بر مساكين

پيامبر اعظم(ص) دربارة نحوة برخورد حضرت مهدي با كارگزاران خود و ديگر مردمان مي فرمايند:

علامت و نشانة حضرت مهدي(ع) اين است كه آن حضرت نسبت

به وزراء و كارگزاران خود شديد و سخت گير است، اموال را بذل و بخشش مي كند و بر مساكين و بي نوايان، ترحّم و دلسوزي مي نمايد.10

5. برگرداندن حقوق غصب شدة مظلومين

حضرت مهدي(ع) حقوق مردم را گرفته، حتّي اگر آن حق، غصب شده و زير دندان فردي باشد، آن را پس گرفته و به صاحبش برمي گرداند.11و سرانجام خداوند ملك و حكومتي بزرگ تر از ملك و حكومت ذي القرنين و سليمان به حضرت مهدي(ع) عطا مي فرمايد؛ جابربن عبدالله انصاري مي گويد كه از رسول خدا(ص) شنيدم كه آن حضرت فرمودند:

ذوالقرنين بندة صالح خداوند بود كه خداوند او را براي بندگانش راهنما قرار داده بود، قوم خود را به سوي خداوند دعوت نموده، آن ها را به تقواي الهي امر نمود، لكن مردم ضربه اي بر يك طرف سر او زدند، پس از اين، مدتي از ديدگان آنها پنهان شد تا آنجا كه گفتند : ذوالقرنين مُرد يا هلاك شد، كجا رفت؟ پس از آن ظاهر شده به سوي قومش برگشت كه ضربه ديگري به طرف ديگر سر او زدند. آن گاه حضرت فرمود: در ميان شما كسي است كه بر سنّت اوست (شايد مراد حضرت علي(ع) باشد كه دوبار شمشير بر سر مباركش زدند، يك ضربه توسط عمروبن عبدود و ضربة ديگر توسط ابن ملجم مرادي كه لعنت خدا بر او باد)

خداوند از هر چيزي علتي براي ذوالقرنين قرار داده و سيطرة او را بر شرق و غرب عالم كشانيد، و زود است كه خداوند متعال سنت او را در قائم از فرزندان من جاري كند و او را بر شرق و غرب عالم مسلط نمايد. هيچ مكاني از كوه و دشت و

بيابان نخواهد ماند كه ذوالقرنين در آن قدم گذاشته باشد مگر اين كه حضرت مهدي(ع) بر آن قدم خواهد گذاشت، و خداوند براي او گنج ها و معدن هاي زمين را ظاهر كرده و با ترس انداختن در دل دشمنانش او را ياري خواهد نمود، و زمين را پس از پر شدن از ظلم و جور از عدل و داد پُر خواهد كرد.12

ماهنامه موعود شماره 71

پي نوشت ها:

1. بخشي از سخنان مقام معظم رهبري.

2. كمال الدين و تمام النعمه، ج 1، ص 317.

3. كوراني، علي، معجم احاديث الامام المهدي، ج 1، ص 229

4. منتخب الاثر، ص 478

5. علي ابن ابي طالب، نهج البلاغه، خطبة 138.

6. كنزل العمّال، ج 14، ص 274

7. كشف الغمه، ج 3، ص 261.

8. ابن طاووس، ملاحم، ص 69

9. منتخب الاثر، ص 311.

10. عقدالدّرر، ص 178

11. منتخب الاثر، ج 308

12. كمال الدّين، ج 2، ص 394.

عهد گرفته شده

مروري بر خطبه ي غدير

رقيه شهابي

پيامبر اكرم(ص) در سال پاياني عمر پربركت خود _ سال دهم هجرت _ براي اولين بار، به طور رسمي، اعلان حج نمودند تا همه مردم بنا بر استطاعت خود، در اين كنگرة بزرگ جهاني حاضر شوند. اين حج در تاريخ به «حجّة الوداع» يا «حجّة البلاغ» مشهور شده است. جمعيت حاضر در اين كنگره عظيم، حدود 120هزار نفر بودند. از اين تعداد حدود 70 هزار نفر از مدينة النبي به همراه حضرت حركت كرده بودند.

آن حضرت، چند روز مانده به ذيحجه، از مدينه خارج شد و پس از احرام بستن در مسجد شجره به طرف مكه حركت كرد.

حضرت علي(ع) نيز كه به امر رسول الله(ص) ، به يمن رفته بود، با دوازده هزار نفر، در مكه به آن حضرت پيوست. مسلمانان

اعمال حج را در اين سفر از آن بزرگوار آموختند. در اين سفر، ايشان سه خطبة مهم ايراد فرمودند.

خطبه اوّل در «مني» ، در واقع زمينه ساز خطبة غدير و نصب خلافت بود. در اين خطبه1، بعد از حمد و ثناي الهي فرمود:

«اي مردم ! گفته هاي من را بشنويد و درباره آن بينديشيد. نمي دانم، شايد بعد از اين سال، من شما را ملاقات نكنم». سپس اشاره فرمود: «هر ربايي كه در دوران جاهليت گرفته شده و هر خوني كه به ناحق ريخته شده، رسماً بخشيده مي شود تا كينه توزي ها و دشمني ها از بين برود». سپس مردم را از اختلاف ها بر حذر داشت. آن حضرت(ص) تصريح فرمود كه:

اگر من نباشم، علي بن ابي طالب، در مقابل متخلّفين خواهد ايستاد.»

سپس به حديث ثقلين اشاره كرد و فرمود:

من دو چيز گران قدر، در ميان شما باقي مي گذارم كه اگر به اين دو تمسك جوييد، هرگز گمراه نمي شويد. اين دو، كتاب خدا و عترتم يعني اهل بيتم هستند.

خطبة دوم را نيز، روز سوم در مني و در مسجد خيف ايراد فرمود. در اين خطبه، به تفرقه نينداختن بين مسلمين سفارش كرد و بار ديگر مسئله خلافت را تذكر داد و حديث ثقلين را مجدداً تكرار كرد.

در كتاب سليم2 و نيز بحار الانوار3 آمده است: «در اين مقطع بود كه منافقان احساس خطر كردند و بين خود، پيمان نامه اي را نوشتند كه در تاريخ به نام «صحيفة ملعونه» مشهور شده است. در اين پيمان نامه آمده بود كه:

اگر محمد از دنيا رفت، يا كشته شد، نگذاريم خلافت و جانشيني وي، در اهل بيتش مستقر شود.

اينان

اين معاهده را در كنار كعبه امضا كردند و با هم، هم قسم شدند. سپس آن را داخل كعبه زير خاك پنهان كردند تا سندي الزامي براي خودشان باشد.

خداوند متعال آيات 79 و 80 سورة زخرف را در اين جا بر پيامبر(ص) نازل كرد:

أم أبرموا أمراً فإنّا مبرمون.? أم يحسبون أنّا لا نسمع سرَّهُم و نجويهم بلي و رسلنا لديهِم يكتبون.

بلكه آن ها تصميم محكم بر توطئه گرفتند. ما نيز اراده محكم دربارة آن ها داريم. آيا آن ها مي پندارند كه ما اسرار نهاني و سخنان درگوشي شان را نمي شنويم؟ آري، رسولان و فرشتگان ما نزد آنان هستند و مي نويسند.

با اين آيات، اسرار آن ها نزد حضرت برملا شد.

نكته مهم در اين سفر اين است كه جبرييل امين، لقب «امير المؤمنين» را به عنوان لقب اختصاصي حضرت علي (ع) از جانب پروردگار آورد. نبي اكرم (ص) نيز دستور داد تا يك يك اصحابش، نزد حضرت علي(ع) بروند و به عنوان امير المؤمنين به وي سلام كنند، و «السلام عليك يا امير المؤمنين» بگويند و بدين وسيله بر امير بودن آن حضرت(ع) از آن ها اقرار گرفت4.

بعد از پايان مراسم حج، با اين كه انتظار مي رفت نبي مكرم اسلام (ص) مدتي در مكه به سر برد؛ ولي آن حضرت فرمان حركت داد و دستور فرمود، همه از اين شهر مقدس خارج شوند و به طرف غدير خم حركت كنند. هنگامي كه سيل حجاج بيت الله الحرام به سرزمين «رابغ» _ نقطه اي بر سر راه مكه و مدينه _ در سه ميلي «جحفه» _ كه يكي از ميقات هاي احرام است و راه مردم مدينه و مصر و «عراق» از آن جا جدا

مي شود، رسيد جبرييل امين در غدير خم بر آن حضرت فرود آمد و با آية 67 سورة مائده، وي را مورد خطاب قرار داد:

يا أيها الرسول بلّغ ما انُزل إليك من ربّك و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته

و الله يعصمك من الناس إنّ الله لا يهدي القوم الكافرين

اي پيامبر ! آنچه كه پروردگارت به تو دستور داده است به مردم ابلاغ كن كه اگر اين كار را انجام ندهي، رسالت خود را به پايان نرسانده اي و خدا تو را از مردم حفظ مي كند و گروه كافران را هدايت نخواهد كرد.

خطاب آيه به گونه اي است كه خداوند متعال، رساندن امري خطير و مهم را به عهدة آن جناب گذاشته است كه اگر به انجام نرسد، گويا رسالت ناتمام تلقي مي شود.

و چه امري مهم تر از اين كه در برابر ديدگان حدود صد و بيست هزار نفر، رسماً علي(ع) را به جانشيني و خلافت و وصايت خود معرفي فرمايد و وي را به اين مقام منصوب كند. به همين دليل، دستور توقف صادر شد و كاروان زائران، در اين مكان، از حركت باز ايستاد.

حضرتش نماز ظهر را با جماعت خواند و سپس در حالي كه ميان جمعيت، بر روي نقطه بلندي كه از جهاز شتر و ديگر وسايل در دسترس ترتيب داده بودند، قرار گرفت، با صداي بلند و رسا، خطبه غدير را ايراد فرمود. با سيري گذرا و نگاهي اجمالي به اين خطبه، مي توان آن را در يازده فراز ترسيم كرد.

فرازهاي خطبه غدير

1. حمد و ثناي الهي

پيامبر(ص) در اوّلين بخش، حمد و ثناي الهي را به جاي آورده و قدرت،

عدالت، علم، كرم، لطف و رحمت حق تعالي را ذكر فرمود و اين كه خداوند مثل و مانند و همتا و شريكي ندارند، پاك و منزه و قدوس است. سپس به بندگي خود و اظهار خضوع در مقابل ذات حضرت حق شهادت داد. در مجموع در اين فراز، يك دوره درس توحيد و بيان صفات ثبوتيه و صفات سلبيه خداوند متعال را متذكّر شد.

2. ذكر فرمان الهي

پيامبر(ص) مطلب اصلي را صريحاً بيان كرده و فرمود: فرماني قاطع و روشن از طرف خداوند متعال، مبني بر اعلان امامت و ولايت امير المؤمنين(ع) آمده است و خداوند، از من راضي نمي شود مگر آنچه در حق علي به من امر كرده، ابلاغ كنم. سپس ايشان آية 67 سورة مائده را تلاوت كرد و فرمود:

اي مردم ! من در رساندن آنچه خداوند بر من نازل كرده، كوتاهي نكرده ام و سبب نزول اين آيه را براي شما بيان مي كنم: جبرييل سه مرتبه بر من نازل شد و از طرف خداوند سلام، پروردگارم _ كه او سلام است _ مرا مأمور كرد كه در اين محل اجتماع به پا خيزم و بر هر سفيد و سياهي اعلام كنم: علي بن ابي طالب، برادر من، وصي، و جانشين من بر امتم و امام بعد از من است. نسبت او به من، همانند نسبت هارون به موسي است؛ جز اين كه پيامبري بعد از من نيست و او صاحب اختيار شما، بعد از خدا و رسولش است.

3. اعلام رسمي ولايت و امامت دوازده امام (ع)

حضرت در اين قسمت از سخنان خود، امامت دوازده امام بعد از خود را به طور رسمي بيان كرد

تا ريسمان طمع طمع كاران يك باره بريده شود و اشاره فرمود كه: ولايت آن ها بر همه انسان ها، در همه زمان ها و مكان ها و در جميع امور نافذ است. آن ها نيابت تامه از خدا و رسول، در همه اعمال و رفتار و تبيين حلال و حرام دارند و شك كننده در اين امر كافر است. بخشي از اين فراز، اين گونه مي باشد:

اي مردم ! اين مطلب را دربارة او بدانيد و بفهميد و بدانيد كه خداوند او را براي شما صاحب اختيار و امامي قرار داده كه بر مهاجرين و انصار و تابعين آن ها به نيكي، بر روستايي و شهري، بر عجمي و عربي، بر آزاد و بنده، بر بزرگ و كوچك، بر سياه و سفيد، اطاعتش را واجب كرده است. بر هر يكتا پرستي _ بر هر موجودي _ حكم او اجرا شونده و كلام او، مورد عمل و امر او، نافذ است. هر كس تابع او باشد و او را تصديق كند، مورد رحمت الهي است. خداوند او را و هر كس را كه از او بشنود و او را اطاعت كند، آمرزيده است.

اي مردم ! اين آخرين باري است كه در چنين اجتماعي، به پا مي ايستم؛ پس بشنويد و اطاعت كنيد و در مقابل امر خداوند، پروردگارتان سر تسليم فرود آوريد. زيرا كه خداوند عزّ و جلّ صاحب اختيار شما و معبود شماست. بعد از خداوند، رسولش و پيامبرش كه شما را مخاطب قرار داده و بعد از من، علي صاحب اختيار شما و امام شما به امر خداوند است و بعد از او، امامت در نسل من از فرزندان اوست تا

روزي كه خدا و رسولش را ملاقات خواهيد كرد.»

در ادامه فرمود:

«حلالي نيست مگر آنچه خدا و رسولش و آنانان _ امامان _ حلال كرده باشند و حرامي نيست مگر آنچه خدا و رسولش و آنانان _ امامان _ بر شما حرام كرده باشند. خداوند عزّ و جلّ حلال و حرام را به من شناسانده است و آنچه پروردگارم از كتابش و حلال و حرامش به من آموخته است، به او سپرده ام.

... اي مردم ! او به امر خداوند، امام است. هر كس ولايت او را انكار كند، خداوند هرگز توبه اش را نمي پذيرد و او را نمي بخشد. حتمي است بر خداوند كه با كسي كه با او مخالفت نمايد، چنين كند و او را به عذابي شديد تا ابديت و تا آخر روزگار معذّب كند. پس بپرهيزيد از اين كه با او مخالفت كنيد و گرفتار آتشي شويد كه آتش گيرة آن، مردم و سنگ ها هستند و براي كافران آماده شده است.

... اي مردم ! به خدا قسم، پيامبران و رسولان پيشين، به من بشارت داده اند و من به خدا قسم، خاتم پيامبران و مرسلين و حجّت بر همه مخلوقين از اهل آسمان ها و زمين ها هستم. هر كس در اين مطالب شك كند، مانند كفر جاهليتِ اوّل، كافر شده است و هر كس در چيزي از اين گفتار من شك كند، در همه آنچه بر من نازل شده، شك كرده است. هر كس در يكي از امامان شك كند، در همة آن ها شك كرده است و شك كننده درباره ما، در آتش است.

... اي مردم ! علي و پاكان از فرزندانم از نسل او، ثقل اصغرند

و قرآن ثقل اكبر است. هر يك از اين دو، از ديگري خبر مي دهد و با آن موافق است. آن ها از يكديگر جدا نمي شوند تا بر سر حوض كوثر، بر من وارد شوند. بدانيد كه آنان، امين هاي خداوند بين مردم و حاكمان او در زمين هستند.»

4. بلند كردن امير المؤمنين(ع)

رسول خدا(ص) با دست هاي خود، حضرت علي(ع) را بلند نمود و صريحاً فرمود:

اي مردم ! اين علي، برادر من و وصي من و جامع علم من و جانشين من در امتم است و جانشين من در تفسير كتاب خدا و دعوت كننده به آن و عمل كننده به آنچه مورد رضاي خداست.»

سپس فرمود:

اوست خليفه رسول خدا ، اوست امير المؤمنين و امام هدايت كننده از طرف خدا، اوست قاتل ناكثين و قاسطين و مارقين به امر خداوند متعال. پروردگارا ! به امر تو مي گويم، بار الها ! دوست بدار هز كس را كه علي را دوست بدارد و دشمن علي را دشمن بدار. ياري كننده او را ياري، و خوار كنندة او را خوار كن. لعنت كن هر كس را كه علي را انكار كند و غضب نما بر هر كس كه حق علي را انكار كند.

و در ادامه فرمود: «آنچه گفتم دربارة اين علي و فرزندان اين علي است.»

پيامبر(ص) با اين سخن خود، راه هر گونه شك و شبهه اي را بر مكاران و حيله گران بست.

5. تأكيد بر مسئلة امامت

در اين قسمت، حضرت بر اين نكته تأكيد كرد:

اي مردم ! خداوند دين شما را با امامت او كامل كرد. پس هر كس به او و كساني كه جانشين

او از فرزندان من و از نسل او هستند تا روز قيامت و روز رفتن به پيشگاه خداوند عزّ و جلّ اقتدا نكند، اعمالش در دنيا و آخرت، از بين مي رود و در آتش جاويدان خواهد بود.

سپس مختصري از فضايل علي(ع) را ذكر كرد و فرمود كه دشمني با وي، دليل شقاوت و دوستي با او، دليل پرهيزكاري است.

6 . كارشكني منافقان

با اشاره به آيه 47 سوره نساء: فرمود:

اي كساني كه به شما كتاب داده شده، به آنچه فرو فرستاديم و تصديق كنندة همان چيزي است كه با شماست ايمان بياوريد، پيش از آن كه چهره هايي را محو كنيم و در نتيجه آن ها را به قهقرا باز گردانيم يا همچنان كه «اصحاب سبت» را لعنت كرديم، آنان را نيز لعنت كنيم، و فرمان خدا همواره تحقق يافته است.

به خدا قسم از اين آيه گروهي از اصحاب من قصد شده است كه آن ها را به اسم و نسب مي شناسم؛ ولي مأمورم، از افشاي اين راز چشم بپوشم.» سپس به طور ضمني، به اصحاب صحيفة ملعونه اشاره كرد و فرمود:

« اي مردم ! بعد از من پيشواياني خواهند بود كه به آتش دعوت مي كنند و روز قيامت به آن ها كمك نمي شود. اي مردم ! خداوند و من، از آنان بيزار هستيم. اي مردم ! آن ها و يارانشان و تابعينشان و پيروانشان، در پايين ترين درجه آتش هستند و چه بد است جايگاه متكبران. بدانيد آن ها اصحاب صحيفه هستند. پس هر يك از شما در صحيفه خود نظر كند».

راوي مي گويد: وقتي پيامبر(ص) نام اصحاب صحيفه را آورد، اكثر مردم، منظور حضرت را از اين كلام نفهميدند و

براي آن ها سئوال برانگيز شد. فقط عدة كمي كه همان منافقان ( امضا كنندگان صحيفه ) بودند، مقصود را فهميدند سپس فرمودند:

اي مردم ! من امر خلافت را به عنوان امامت و وراثت آن در نسل خودم تا روز قيامت به وديعه مي سپارم. من آنچه مأمور به ابلاغش بودم، رساندم تا حجت باشد بر حاضر و غايب و بر همه كساني كه حضور دارند يا ندارند، به دنيا آمده اند يا نيامده اند. پس حاضران به غايبان و پدران به فرزندان تا روز قيامت برسانند.

و به زودي امامت را بعد از من به عنوان پادشاهي، و با زور مي گيرند. خداوند غاصبين و تعدي كنندگان را لعنت كند.

7 . دوستان و دشمنان اهل بيت(ع)

ابتدا با اشاره به سورة حمد فرمود: «مصداق اين سوره و اصحاب «صراط مستقيم» كه تكيه گاه اين سوره است، اهل بيت و شيعيان آن ها مي باشند.»

سپس آياتي كه در آن، صفات مومنين آمده5و به جايگاه آن ها در بهشت اشاره شده است، تلاوت فرمود و اينان را به شيعيان آل محمد معني كرد و آياتي را دربارة منافقين و اهل جهنم و پيروان شيطان و ملعونين6خواند و به دشمنان آل محمد(ص) تعبير كرد.

8. معرفي حضرت مهدي (عج)

حضرت بياناتي را دربارة حضرت بقيه الله الاعظم (عج) و اوصاف و خصوصيات ايشان فرمود. اجمالي از آن چنين است:

آخرين امام، مهدي(ع) از اين خاندان است.

وي غالب بر همة اديان است.

او فاتح قلعه ها و منهدم كننده آن هاست، انتقام گيرنده از ظالمين و همه خون هاي به ناحق ريخته شده است. غالب بر مشركان و كافران و هدايت كنندة آنان، و وارث جميع علوم است.

همة پيشينيان دربارة وي، بشارت داده اند.

او بر همه پيروز مي شود. وليّ خدا در زمين و حكم كنندة بين خلق و امين الهي بر نهان و آشكار است. تعيين كنندة دقيق درجات افضل افراد است.

او كسي است كه غالبي بر او نيست و كسي بر ضدّ او كمك نمي شود. او وليّ خدا در زمين و حكم كنندة او بين خلق و امين او بر نهان و آشكار است.

9. آماده كردن مردم براي بيعت

سپس پيامبر(ص) اشاره فرمود كه من بعد از اتمام خطبه، شما را به بيعت با خودم و سپس بيعت با علي(ع) دعوت مي كنم و اين بيعت، از طرف خداوند متعال و بيعت با حق تعالي است. سپس آية 10 سورة فتح را تلاوت فرمود:

كساني كه با تو بيعت مي كنند، در واقع با خدا بيعت مي كنند. دست خداوند بر روي دست آن هاست. پس هر كس بيعت را بشكند، اين شكستن به ضرر خود اوست و هر كس به آنچه با خدا عهد بسته، وفادار باشد، خداوند به او اجري عظيم عنايت خواهد كرد.

10 . بيان حلال و حرام و واجبات الهي

حضرت در اين بخش، ابتدا به طرح وجوب حج پرداخت و مطالبي دربارة حج و عمره و فضايل آثار دنيوي و اخروي آن فرمود. سپس به نماز، زكات، امر به معروف و نهي از منكر اشاره كرد و چند امر اساسي را به شرح زير متذكر شد:

«اگر زماني بر شما گذشت و درباره حلال و حرام الهي پرسشي داشتيد يا آن را فراموش كرديد، علي و امامان(ع) بعد از او، آن را براي شما بيان مي كنند.

تعداد حلال ها و حرام ها بيش از اين مقدار است و اين بيعتي كه از

شما مي گيرم، در واقع به نوعي بيان حلال و حرام تا روز قيامت است كه از زبان آن ها بيان مي شود.

به ياد داشته باشيد كه حلال و حرامِ بيان شده، غير قابل تغيير است.

والاترين و شاخص ترين امر به معروف، رساندن پيام غدير است و هيچ امر به معروف و نهي از منكري نمي شود مگر با امام معصوم. ديگران را به اطاعت از آن ها، امر و از مخالفت ايشان نهي كنيد.

مي تواند منظور حضرت اين باشد كه اوامر و نواهي را فقط امام مي شناسد و به شما مي شناساند. پس آنچه آن ها به شما گفته اند، به ديگران برسانيد و از خود هيچ چيزي را به نام دين بدعت مگذاريد.

11. بيعت گرفتن رسمي

در آخرين مرحله خطبه، مسئله بيعت مطرح شد. حضرت با توجه به آن جمعيت انبوه و شرايط غير عادي زماني و مكاني تصريح كرد كه با يك دست و اين گروه بسيار، بيعت با همگان امكان ندارد. خداوند دستور داده است، قبل از بيعت با دست، از زبان هاي شما اقرار بگيرم. بنابراين همگي چنين بگوييد:

«ما شنيديم، اطاعت مي كنيم، راضي هستيم و سر تسليم فرود مي آوريم درباره آنچه از جانب پروردگار ما و خودت، به ما رساندي، دربارة امر امامت اماممان علي امير المؤمنين و اماماني كه از صلب او به دنيا مي آيند. بر اين مطلب، با قلب هايمان، با جانمان، با زبانمان و با دستانمان با تو بيعت مي كنيم. بر اين عقيده زنده ايم و با آن مي ميريم و (روز قيامت) با آن محشور مي شويم. اين قول را تغيير نمي دهيم، تبديل نمي كنيم، دربارة آن شك نمي كنيم، آن را انكار نمي كنيم، و ترديد به دل راه نمي دهيم و از اين

قول بر نمي گرديم و پيمان را نمي شكنيم.

تو ما را دربارة علي امير المؤمنين و اماماني كه گفتي بعد از او، از نسل تو و فرزندان اويند، يعني حسن و حسين و آنان كه خداوند بعد از آن دو منصوب كرده است، به موعظة الهي نصيحت كردي.

پس براي آن ها، عهد و پيمان از ما گرفته شد؛ از قلب هايمان، جان هايمان، زبان هايمان، ضمايرمان و دست هايمان. هر كس توانست، با دست بيعت مي كند و گرنه با زبانش اقرار مي كند. هرگز در پي تغيير اين عهد نيستيم و خداوند در اين باره از نفس هايمان دگرگوني نبيند.

ما اين مطالب را از قول تو، به نزديك و دور از فرزندانمان و خويشاوندانمان مي رسانيم و خدا را بر آن شاهد مي گيريم. خداوند در شاهد بودن كفايت مي كند. تو نيز بر اين اقرار ما شاهد هستي.»

پس از اين بيعت گرفتن زباني، بعد از سخناني، مجدداً فرمود:

«اي مردم ! آنچه به شما گفتم، بگوييد (و با خود تكرار كنيد) و بر علي، به عنوان امير المؤمنين سلام كنيد و بگوييد: شنيديم و اطاعت كرديم. پروردگارا ! مغفرت تو را مي خواهيم و بازگشت به سوي توست. و بگوييد: حمد و سپاس خداي را كه ما را به اين هدايت كرد و اگر هدايت نمي كرد، ما هدايت نمي شديم.»

در پايان خطبه، فرمود:

«خدايا ! به خاطر آنچه ادا كردم و امر نمودم، مؤمنان را بيامرز و بر منكران كه كافرند، غضب نما و حمد و سپاس مخصوص خداوند عالم است.»

پي نوشت ها:

1. مجلسي، بحارالأنوار، ج 113، ص 37.

2. سليم بن قيس، ص 154 و 203 و 260.

3. مجلسي، همان، ج 114، ص 37.

4. همان، ج 37، ص 111 و

120؛ كليني، كافي، ج 1، ص 293 و 411؛ شيخ صدوق، خصال، ص 464.

5. سورة مجادله (58) ، آية 22 و سورة انعام (6 )، آية 82.

6. سورة اعراف (7)، آية 38 و سورة ملك (67)، آيات 11 _ 8.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109