ماهنامه موعود25

مشخصات كتاب

سرشناسه:ماهنامه موعود،1380

عنوان و نام پديدآور:شماره 25 - فروردين و ارديبهشت 1380/ ماهنامه موعود

ناشر چاپي : ماهنامه موعود

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه ، رايانه و ماهنامه

ص: 1

شماره 25 - فروردين و ارديبهشت 1380

شأن سياست !

اسماعيل شفيعي سروستاني

دير زماني است كه همه اقوام بر اثر غلبة سياست بر ساير مناسبات فردي و جمعي و به تبع آن نافذ شدن حكم سياستمداران بر همة امور فرهنگي و مادي مواجه با نوعي درهم ريختگي و آشفتگي در ميان معاملات و مناسبات هستند. شايد اين وضع به زماني برگردد كه تشكيلاتي با عنوان «دولت داير مدار همة امور مفلكي و فرهنگي شد و چونان رازقي فعال مايشاء، همه مقدرات و مقدورات جغرافياي بزرگي از يك سرزمين را در كف خويش گرفت و شأني بالاتر از همه شؤون براي خود قايل شد؛ تا جايي كه امروزه همة شؤون و وظايف اهل تفكّر و فرهنگ و ادب را نيز از آن خود ساخته است در اين مقال يك روي سخن به «شأن سياست در نسبت با ساير شؤون برمي گردد و يك روي ديگر به آنچه كه محصول اين وضع است نزد اهل حكمت و معرفت شأن سياست دون شأن فرهنگ است چنانكه در تقسيمات حكمت نظري و عملي «سياست مفدن هم عرض و در كنار «تدبير منزل آمده است دو امري كه اگر در نسبت با حكمت نظري و اهل معرفت نباشند و نيرو از منبع فيض و عقل كلي دريافت نكنند باعث بروز تباهي و فساد در همة امور مي شوند.

ص: 2

پوشيده نيست كه متفكران از منظري والا ناظر همة مناسبات مردم و واقف بر ارتباط ميان همة اجزاء و نسبت جملگي آنها با كل هستي و عالم غيبي و ملكوتي اند. چنانكه انبيا با تمسك به وحي به تدبير و تأمل در همة امور ملكي مي پرداختند و در رتبه اي پايين تر حكيماني چون افلاطون و فارابي بر آن بودند كه حاكمان بايد در زمرة حكيمان باشند تا معاش و معاد مردم روي به صلاح آرد. امروزه به تبع غلبة فرهنگ و تمدن غربي و بسط انديشه ماكياولي رابطه و نسبت ميان ملك داران و اهل حكمت چنان گسسته است كه سياستمداران را با اهل معرفت كاري نيست و اهل معرفت نيز در خلوت خود پذيراي ميهمانان ملك داري نيستند. از اين موضوع در نظام نظري با عنوان «جدايي دين از سياست ياد مي كنند. سياستمداران از مسند قدرت دربارة همه چيز و همه كس داد سخن مي دهند بي آنكه در ملك داري خود را محتاج كسب و درك «خرد سياسي بدانند. برخي نويسندگان مزدبگير نيز اسباب مشتبه شدن امر را فراهم مي سازند. اينان با نگارش مقالات و مطالب دست دوم سياسي اجتماعي اقتصادي ادبي و... براي مردان سياست چنين وانمود مي كنند كه اين سياستمدار است كه از مسند قدرت مي تواند براي همه چيز حد و مرز تعيين كند و آنگاه عموم مردم نيز متأثر از تبليغات پرسر و صدا، شأن سياست را اجلّ از همة شؤون فرض مي كنند. از همينجاست كه با گسست رابطة اهل تفكّر و فرهنگ و سياستمداران ابتذال و لااباليگري و بي خردي در ميان جامعه جاري و ساري مي گردد و رابطه ميان عمل و نظر از هم مي گسلد. هيچكس خود را متعهد به آنچه مي گويد نمي داند. چرا كه در واقع نمي داند كه چه مي گويد. به همان سان كه در ميدان عمل خود را مستغني از متفكران و اهل نظر مي پندارد و هر چه مي خواهد مي كند، بي آنكه كسي را ياراي تعرض به او باشد. از اينرو آشفتگي در ميان احوال و مناسبات راه مي يابد و به تبع آن بروز خسارات اخلاقي و مالي همه سطوح را در خود فرو مي برد و جوامع را مستعد فساد و تباهي مي سازد.

غرض از اين نوشتار تذكر اين معني است كه غفلت از «اهل نظر» و مردان «قبيلة فرهنگ چگونه موجب بروز فساد در اركان حيات اجتماعي اقتصادي و سياسي مي شود. و اين بيماري عصر حاضر در ميان همه اقوام و ملل است ما هم كم و بيش گرفتار همين وضع هستيم بروز و ظهور سياستمداران و احزاب سياسي نورسته فقدان طرحهاي كلان حكومتي مجادلات نفس گير سياسي مسند نشيني جوانان خامف ره نرفته در امور مهم و سرنوشت ساز، جداافتادگي صاحبان قدرت از اهل تفكّر و معرفت و بالاخره بروز ناملايمات تشويش و نوعي بي هويتي در ميان جوانان محصول همين وضع است امان از روزي كه همة كساني كه مسبب اين وضع بوده اند بخواهند براي درمان اينهمه درد نيز دارو و درماني بيابند. آنگاه حال بيمار ديدني است دانستيم كه «سياست و ديانت از هم منفك و جدا نيستند امّا ندانستيم كه پيش از هر امر سياست نيازمند اتكاء تام به خرد و حكمت سياسي منشعب از تفكّر ديني است و چنانكه ندانستيم اگر مردم در مدرسه فرهنگ و ادب و دين آموخته نشوند و متأثر از معلمان حقيقي متذكر عالم معني نگردند در ميدان سياست همه چيز را تابع هواجس مي پندارند و خود را به هلاكت مي افكنند چنانكه نورسته ها در مسند قدرت اموري چون فاضلاب و نان و آب را هم آلودة پندارهاي سياسي خويش مي سازند. و از بام تا شام هر رطب و يابسي را به هم مي بافند تا اغراض خويش را ثابت نمايند. وقتي تفكّر از ميانه برمي خيزد «اغراض خود را مي نماياند. به قول حافظ

«چون غرض آمد هنر پوشيده شد»

آنچه بناي حيات قومي را در عرصة تاريخ قوام مي بخشد «فرهنگ و تفكّر» است اگر اين بنا متزلزل شود، بناي سياست و ملك داري نيز بي بنياد مي شود. وقتي شعر و موسيقي و معماري و شهرسازي و اقتصاد و ساير مناسبات و معاملات تابع هواجس سياسي شد؛ همه چيز از جايگاه خويش خارج مي شود؛ عالي جاي خويش را به داني مي دهد و فرهنگ و تفكّر تابع سياست مي شود. ارديبهشت ماه هر سال براي يكي دو روز سخن از فرهنگ و انقلاب فرهنگي به ميان مي آيد و پس از آن در بقيه ايّام سال چنان به فراموشي سپرده مي شود كه گويي فرهنگ از هيچ جايگاه و رتبه اي در حيات اين ديار برخوردار نيست از خانه فرهنگ و ادب اين سرزمين كالايي جز سياست زدگي صادر نمي شود؛ زيرا متوليان امور فرهنگي قطب نماي خود را بر مدار سياستمداران تنظيم كرده اند. آنچه كه امروزه به جاي «ملك داري مبتني بر تفكّر و فرهنگ نشسته و بخوبي خود را مي نمايد سياست زدگي و سياست بازي منفعلي است كه خود هادم فرهنگ است مباد روزي مصداق كسي باشيم كه بر سر شاخ بن مي بريد، بي گمان نيازمند تجديد نظري جدّي دراين باره ايم پيش از آنكه بيش از اين خانة فرهنگ و ديانت و اخلاق روي به ويراني آورد. والسلام

سردبير

ص: 3

هاليوود و مهدويت-1

هاليوود و مهدويت

فيلمسازان آمريكايي مهدويت را نشانه گرفته اند!

گفت و گو با دكتر حسن بلخاري

اشاره

دكتر حسن بلخاري فارغ التحصيل رشته اديان و عرفان از اساتيد دانشكده هنر دانشگاه تهران و آشنا با علوم ارتباطات هستند. با توجه به اطلاعات جامعي كه ايشان در زمينه فعاليتهاي رسانه هاي غربي درخصوص مقابله انديشه اسلامي و بويژه موضوع مهدويت دارند، خدمت ايشان رسيديم و سؤالاتي را درهمين زمينه مطرح كرديم با تشكر از اينكه وقت گراميتان را دراختيار ما قرار داديد، به عنوان اولين سؤال بفرمائيد كه نقش و جايگاه سينما و رسانه هاي صوتي تصويري در غرب و خصوصاً آمريكا چيست به يك عبارت جهان امروز جهان تصوير است و عمده ترين مصداق اين تصوير سينماست «پفستمن در كتاب «زندگي در عيش مردن در خوشي خود سه دوره را يا سه سپهر را اصطلاحاً براي انتقال معلومات ذكر مي كند. دورة اول دوره انتقال معلومات به وسيله زبان بود. پدر مي گفت فرزند حفظ مي كرد، دوره دوم دورة مكتوب بود و كتاب حافظ و حامل معنا براي نسل بعدي شد. ايشان سومين دوره را دورة تصوير مي داند كه تصوير سينمايي و تلويزيوني جاي دو موج قبلي نشسته است البته تحليل ايشان اين است كه اين تصويرها به صورت خاص دارد ساخته مي شود و به جهان ارائه مي شود، ما در قلمرو افزايش دامنة جهل انسان قرار داريم تا علمش تحليلي كه پستمن ارائه مي دهد تحليل درستي است و اين تقسيم بندي نسبت به سه دورة انتقال معلومات واقعيت قضيه اين است كه ما داريم در عصر تصوير و عصر سينما زندگي مي كنيم و عنواني كه شما تحت عنوان دنياي anformatic ، information يا اطلاعات و انفجار اطلاعات داريد عصاره اش تصوير است يعني از يك طرف ما الان در عصر اطلاعات زندگي مي كنيم كه اين اطلاعات جذابترين مؤثرترين كارآمدترين و ماندگارترين شيوة ابراز آن تصوير است البته فقط اين نيست كه حالا قدرتها دارند از اين عنصر بالاترين استفاده را مي كنند. ذهنيت مخاطبها هم چنين قدرت و جايگاه پذيرشي را دارد. ما در شبانه روز بين 78 تا 79% اطلاعات دريافتي روزانه را از چشممان به دست مي آوريم و بقيه حواس درصد بعدي را به خود اختصاص مي دهند. درعين حال شما اگر به سيستم دريافتي انسان نگاه كنيد مي بينيد كه نيمكرة راست مغز مربوط به علوم حضوري و شهودي به صورت تصوير است طبق تحقيقاتي كه طي 10، 15 سال گذشته صورت گرفته انسان با نيمكره راست مغزش با اطلاعات برخورد شهودي مي كند يعني در آنجا ماندگار است و بزرگترين و عميق ترين تأثيرات را روي شخصيت انسان مي گذارد. مجموعة اين قضايا كه

ص: 4

من به صورت مختصر خدمت شما عزيزان ذكر كردم معنايي را مي سازد كه تصوير را كارآمدترين عامل نه تنها براي انتقال معلومات بلكه تأثيرگذاري روي شخصيت و روان افراد قرار مي دهد. اين مقدمه به نحوي بيانگر جايگاه تصوير و سينماست

ببينيد! غرب در ذات تكنولوژيكي خودش تفوق طلب است يعني ما بحثي داريم در فلسفه علم كه علم وقتي مجتمع شد في حد نفسه قدرت را به دنبال مي آورد. برگرديم به همان كلامي كه «فرانسيس بيكن در ابتداي رنسانس گفته كه «هدف نهايي علم قدرت است . در چنين فضايي غرب براي اعمال اين قدرت و كسب مطامع بيشتر از تصوير دارد بهترين استفاده را مي كند. هاليوود به عنوان مركز فيلمسازي آمريكا، كه در سال 700 فيلم توليد مي كند و سالانه 15، 16 ميليارد دلار سود خالص دارد و نزديك به 78% سينماها و تلويزيونهاي جهان از آن تغذيه مي شوند. شما كلمات را كه كنار هم قرار بدهيد به صورت بسيار وسيعي نشان مي دهد كه ما با چه قدرت و تأثير و برنامه ريزي عظيمي از آن طرف روبه رو هستيم واقعيت مسأله اين است كه غرب به اهميت قدرت و تاكتيك تصوير پي برده است و از آن در قالب سينما دارد استفاده مي كند. ما در غرب فيلم خنثي نداريم يعني از اين 600، 700 فيلمي كه در سال توليد مي كند 30، 40 فيلم است كه در سطح جهان مطرح مي شوند، البته آنها را هم خودشان مطرح مي كنند با اسكارهايي كه مي دهند و بعضاً هم به دليل جذابيتهاي عامه اي كه دارند در سطح جهان مطرح مي شوند و واقعاً فرهنگسازي مي كنند. مانند جرياني كه «تايتانيك با دو ميليارد بيننده در سطح جهان ايجاد كرد. اين نكات را به صورت پراكنده دارم عرض مي كنم چون درهر بفعدش يك معناي عظيمي وجود دارد، مي خواهم با اين دلايل نشان بدهم كه غرب به قدرت عظيم سينما پي برده است به همين دليل الان مهمترين كاري كه مي كند اين است كه مباني نظري خودش را كه محصول ايده ها و اهدافش است به زبان تصوير ترجمه مي كند. يعني من بزرگترين ويژگي غرب را ترجمة معنا به تصوير مي دانم چون روانشناسي مدرن بيانگر اين است كه تأثيري كه تصوير دارد هيچ كلامي ندارد و بحثي در روانشناسي داريم كه هر تصوير معادل هزار كلمه است

كار ديگر تصوير و سينما توأماً درگير كردن احساسات و ادراك است سخنورها ادراك را مخاطب قرار مي دهند و فيلمهاي بي محتوا احساس را و فيلمهاي هدفمند ادراك و احساس را با هم در چنين قلمرويي احساس جذابيت را، ادراك معناپذيري را و جمع آنها سينما را مي سازد. من معتقدم و در حقيقت واقعيتهايي جهاني و هاليوود و فرهنگسازي آن بيانگر اين است كه غرب دارد از سينما حداكثر استفاده را مي برد، چون برايش استفاده دارد لذا جايگاه ويژه اي هم دارد. با توجه به اهميت مسأله فرهنگ سازي كه فرموديد، نكته اي كه معمولاً در فرهنگها مطرح است مقوله اي به نام «مدينة فاضله و يا «آرمانشهر» است و قطعاً غرب هم به دنبال ترويج چيزي با اين عنوان است براي عرضه الگوي مطلوب غرب دراين زمينه سينما و رسانه هاي تصويري چه نقشي را ايفا مي كنند؟ ما در دهة 90 دو اتفاق جدّي داشتيم در چارچوب همين آرمانشهري كه غربيها تعقيب مي كنند: يكي كاربرد اصطلاح نظم نوين جهاني (New World Order) توسط بوش و گفتند ما داريم اين را تعقيب مي كنيم و يكي هم نظريه پايان تاريخ فوكوياما. در نظريه پايان تاريخ فوكوياما مي گويد: دموكراسي ليبرال آرزوي نهايي است كه با فروپاشي رقيب سرسخت ليبرالها كه كمونيسم بود، ما داريم وارد اين فضا مي شويم و تاريخ دارد عملاً پروسة تكاملي خودش را درحد نهايي اش طي مي كند. اين دو مسأله به نحوي از نيت سياسي غرب در Globalization (جهاني شدن و در ايجاد يك فرهنگ جهاني و تحميل آن بر جهان پرده برداشت مي خواهم اين نكته را خدمتتان عرض كنم كه رسانه ها مهمترين و اصلي ترين ابزار تسلط فرهنگي غرب محسوب مي شوند چون اولاً تصوير يك زبان بين المللي است ما در زبان مشكل داريم مثلاً يك آفريقايي اگر زبان انگليسي نداند نمي تواند با فرهنگ غرب ارتباط برقرار كند. ولي ازطريق تصوير چرا. اخيراً در يكي از روزنامه ها گزارشي خواندم با عنوان مسجد و ماهواره كه بررسي كرده بود تأثير ماهواره را در فرهنگ مراكش به عنوان يك كشور مسلمان نتايجي كه گرفته بود وحشتناك بود، نسبت به آن مباني ارزشي كه ما داريم

مي خواهم اين نكته را خدمتتان عرض كنم كه غرب مدينة فاضله اي در ذهن خودش ساخته گرچه در خود غرب هم اين مدينة فاضله منتقدان جدّي خودش را دارد مثل «آلن دومينو»، «برژينسكي و «روژه گارودي هم به عنوان يك مسلمان ولي واقعيت قضيه اين است كه آن كساني كه دارند برنامه ريزي مي كنند در اين قلمرو اينها دنبال اهداف و منافع خاص خودشان هستند و سعي مي كنند كه اين مدينة فاضله را فقط و فقط ازطريق تصوير به وجود بياورند. الان مقاله و سخنراني جواب نمي دهد. سمينارهاي تخصصي شايد روشنفكران جهان سومي را مجاب كند امّا غرب يكي از اهداف اصلي اش جلب افكار عمومي است در فضايي كه دموكراسي اصل مي شود رأي عمومي قدرت ساز است به همين دليل شما بايد روي رأي عمومي كار بكنيد، روي جلب آراء عمومي بايد كار كنيد، لذا او هدف جدّي اش را جلب ا فكار عمومي قرار داده و فيلمها دارند در اين قلمرو آن كار را مي كنند،

ص: 5

شما اگر به مجموعة فيلمهايي كه در اين دو دهه بويژه پس از طرح نظم نوين ساخته شده نگاه كنيد اين مسأله كاملاً ملموس است اجازه بدهيد من يك مثال مصداقي مشخص بزنم آمريكايي ها فيلمي ساخته اند به روز استقلال (Independence day) . اين فيلم از لحاظ جلوه هاي ويژه (Special effect) بسيار بالاست و خيلي هم در آمريكا مطرح شد و در جهان هم روي آن خيلي تبليغ شد. چهارم ژوئيه در تقويم آمريكايي روز استقلال آنها محسوب مي شود. در اين فيلم يك گروه فضايي به كره زمين حمله مي كنند و امريكايي ها دفاع مي كنند، درنهايت در روز استقلال اينها دشمنان را دفع مي كنند. خيلي ها اين فيلم را به عنوان action و با جلوه هاي ويژة برتر گرفتند امّا به پيامي كه اين فيلم داشت اصلاً توجه نشد.

پيام اين بود كه آمريكا و نظام فرهنگي حاكم بر غرب تنها سيستمي است كه جهان را از خطراتي كه وجود دارد حفظ مي كند و اين پيام را در اكثر فيلمها ترويج و تبليغ مي كند، حتي در فيلمي كه اخيراً تلويزيون ما (احتمالاً در ايّام نوروز 79) نشان داده شد كه باز هم آدم فضايي ها حمله مي كنند، آمريكايي مردم را نجات مي دهند. در فيلم پيشگوئيهاي نوستر آداموس كه حتماً بحثمان به آن خواهد رسيد اين امريكاست كه مقابل مسلمانها مي ايستد يا مثلاً بازي كامپيوتري خيلي مشهور «يا مهدي كه اسم اصلي اش ûPersian Gulf inferno (جهنم خليج فارس است خليج فارس را مركز حركتهاي تروريستي جهان جلوه مي دهد. ما در بعد روانشناسي مي گوئيم اين بازي افراد را نسبت به امام زمان و لفظ «يا مهدي شرطي مي كند ولي وقتي باطن قضيه را نگاه مي كنيد مي بينيد پيام ديگري هم دارد و آن اين است كه وقتي خليج فارس مركز حركتهاي تروريستي جهان مي شود حضور نظامي امريكا در خليج فارس توجيه مي شود. غرب يكي از كارهايش اين است كه قبل از اينكه به عمليات گسترده دست بزند ازطريق رسانه ها كار خودش را توجيه مي كند. شما جريان خليج فارس را ببينيد، ما يك بحث بسيار مهمي را درباره بحران خليج فارس داشتيم كه گفتند جنگ رسانه هاست نه جنگ تسليحات سي ان ان (CNN) نقش بسيار جدّي داشت وقتي كه فضا دارد وارد چنين قلمرويي مي شود، رسانه ها در پياده كردن اهداف غرب نقش جدّي دارند. مثال ملموس ديگري را خدمتتان عرض كنم ما الان جنگي را در نظام جنگهاي مدرن داريم جنگ اينترنت و الكترونيك به عنوان مثال يكي دوماه پيش بود كه اسرائيليها سايت حزب الله را شكسته بودند و پرچم اسرائيل را در سايت آنها گذاشته بودند و كاري كه حزب اللهي ها كرده بودند خيلي جالب بود، آنها آمده بودند ساعتها كنگره «كفنفست اسرائيل و مراكز حساس اسرائيل را اشغال كرده بودند، يعني بلافاصله جواب داده بودند و پاتك كرده بودند. لذا مي بينيد اصلاً فضاي جنگها، برخوردها و تأثيرگذاري در جهان دارد عوض مي شود و من در قلمروهاي مختلف كه بررسي كرده ام ديده ام كه در اكثريت اين قلمروها تصوير است كه حرف اول را مي زند، همه مي خواهند مخاطب را جلب كنند آن هم به بهترين و جذابترين شكل كه تصوير است يك جمله خدمتتان عرض كنم كه عصارة بحثم و جواب كلي سؤال شما باشد كه غربيها اولاً قطعاً مدينة فاضله دارند، اين مدينة فاضله را دارند ذكر مي كنند كه همان دموكراسي ليبرال است

ص: 6

وقتي تافلر در كتاب «جابجايي قدرت خودش مي گويد: «بسياري از فرهنگها و مردم جهان تشنة اقتباس از زندگي مفد و فرهنگ غربي هستند» (كه من روي اين اصطلاح تكيه مي كنم دارد به نحوي تبليغ مي كند گرچه برخوردش نقادانه است ولي بطن اين نقادي از لحاظ روانشناسي متهم است و در اصل تبليغ است

ثانياً، بستر اين جهاني سازي و اين معنا كه جهان را تحت اين مدينة فاضله تسخير كنند رسانه ها هستند. من در همين فضا يك نكته مهم ديگر را عرض كنم كه باز مصداقي است ما در سال 2000 فيلم ديگري داشتيم در هاليوود با عنوان ماتريكس (Matrix) . اين فيلم فروش و استقبال غيرمنتظره اي داشت

چهار جايزه اسكار گرفت ،به دليل اينكه جلوه هاي ويژه و بهترين تدوين صدا و مواردي از اين قبيل داشت من در دانشگاههاي كشور بحثي تحت عنوان «هويت انسان فردا» داشتم و بعد از آن نقد و نمايش ماتريكس و اخيراً اين برنامه را در دانشگاه تهران داشتيم نكته مهمي كه در چارچوب بحث ما از اين فيلم وجود دارد اين است كه در اين فيلم هويت انسان آينده كه به ماشين تبديل شده زير سؤال مي رود. امّا نجاتي كه براي فرار از اين بحران ذكر مي شود شهري است به اسم Zion (صهيون يعني شما در اين فيلم پنج شش بار كلمه صهيون را مي شنويد با اصطلاح لاتين آن و با چهرة شهر منجي يعني تصويري كه ارائه مي شود اين است كه فقط يكجاست كه در آنجا مي توانيد نجات پيدا كنيد، چه در قلمرو ماده و چه معنا و آن Zion است

مي خواهم عرض كنم كه وقتي شما مي بينيد كه ماتريكس ساخته مي شود و در جهان آن را در بوق و كَرنا مي كنند، جلوه هاي ويژه بسيار عظيمي درآن به كار مي رود كه واقعاً حيرت انگيز و بسيار جالب است امّا برفراز اين معاني صهيون قرار داده مي شود يعني اينكه براي غرب جا انداختن مسألة مدينة فاضله مهم است و بسترش را تصوير برگزيده است مگر در دهة 50 ميليونها دلار در صحراها خرج ساختن فيلمهاي پرخرجي مثل «بن هور» و «ده فرمان موسي نشد؟ الان اين مسأله براي ما دارد كشف مي شود كه در آن زمان اسرائيل مشكل مشروعيت را داشت و مشكل مشروعيت را فقط تصوير حل مي كرد. سينماها هم پر مي شد، خبري خواندم كه وقتي فيلم بن هور وارد ايران شد، (حالا چطور اسرائيل با رژيم تماس گرفته بود نمي دانم بسرعت ترجمه شد. يعني در تاريخ سينماي ايران فيلمي كه بسرعت و در كمترين زمان ترجمه و ديالوگهاي آن جهت ارائه آماده شد، فيلم بن هور بود و بعد هم ده فرمان اسرائيل قدرت تصوير را شناخت و از سيستم سينما استفاده كرد و خود را جا انداخت اين مثالها بحث را براي خواننده ملموس مي كند. من يك سخنراني در دانشگاه شيراز داشتم سال 77 كه بحثم مهدويت و غرب بود _ بحثي كه در جاهاي مختلف دارم _ در آنجا از كنفرانس سال 1984 تل آويو پرده برداشتم و سياستهايي كه اينها داشتند و بازي كامپيوتري «يا مهدي را به آنها نشان دادم چند روز بعدش بخشهاي مهم سخنراني من و تصاويري از اين بازي در مجلة دانشگاه شيراز منتشر مي شود و پنج شش صفحه را به خود اختصاص مي دهد. اين مجله در اينترنت سايت داشت حدود يكماه بعد تدوين كنندگان مجله رفته بودند كه مجله خودشان را ورق بزنند ديدند كه مثلاً از صفحه 4 يكدفعه مي رود به صفحه 11، يعني بررسيهايي كه كرده بودند ديدند كه سيستمي (كه آنها حدس مي زدند اسرائيل بوده سايت را شكسته و وارد آن شده بود و اين چند صفحه را حذف كرده بود. چرا؟ چون اينترنت جهاني است يعني اينقدر براي آنها رسانه ها مهم است با توجه به مطرح بودن بحث آيندة جهان در صحبتهاي انديشمندان مختلف غربي نظير هانتينگتون و فوكوياما و... و مسأله آرماگدون (Armageddon) يا نبرد آخرالزمان ديدگاه غرب نسبت به مسألة آخرالزمان چيست و چطور مي توان اين نظريه پردازي را در صحنة عمل سياسي و نظامي و فرهنگي و سينمايي ديد؟ به نكته مهمي اشاره كرديد. اگر شما به تاريخ سينما مراجعه كنيد از تقريباً 1964، 1965 (غير از مسأله اسرائيل كه مربوط به دهة 50 است و به فيلم بن هور يازده اسكار دادند) سينما وارد مرحلة جديدي مي شود كه اين مرحله توجيه كننده افزايش قدرت تسليحاتي شرق و غرب است يعني از آن موقع فيلمها مي روند سراغ بشقاب پرنده ها و موجودات فضايي مثل فيلمهاي جنگ ستارگان (Jour locus) كه از همان

ص: 7

موقع شروع شد، بعد كشف شد كه شرق و غرب كه اين فيلمها را مي سازند تعمّد دارند. اگر انسان نسبت به يك قدرت فضايي بسيار قدرتمند ترسانده مي شد تلاش در جهت افزايش قدرت تسليحاتي شرق وغرب توجيه مي شد و توجيه هم شد.

يك دروغ اگر به حد تواتر برسد مي شود حقيقت وقتي ده نفر هي بيايند يك دروغ را تكرار كنند، انسان از لحاظ رواني تكان مي خورد. فيلمهاي مختلف وقتي بينندگان را مي ترساندند توصيه مي كردند كه ما بايد اين فضا را رشد بدهيم پس اينكه ذهن طراح غرب درجهت شيوع مطلوبهاي خودش و جا انداختن آن در سطح جهان با تصوير مسأله كاملاً روشني است چرا كه نيازي به ايجاد رابطه ندارد. تاريخ سينما و همچنين گذر زمان و پرده برداشتن اهداف پشت پرده غرب اين را روشن مي كند. امّا اين موضوع چه ارتباطي با بحثهاي آخرالزماني (فيوچريسم كه مثل تافلر و فوكوياما، هانيتنگتون و برژينسيكي و... مطرح مي كنند، دارد؟

واقعيت قضيه اين است كه بحث آينده گرايي در غرب خيلي جدّي است و به عبارتي جدي تر از فضاي ما و علتش هم اين است كه ما با مسأله انتظار در بعد مذهبي و ديني خودمان روبرو مي شويم حضرت امام زمان عليه السلام در قلمرو ديني ما حضور دارد. من البته حالا يك بحثي را خدمتتان ارائه مي دهم كه اين مطلب در تمامي ابعاد سياسي و اجتماعي و فرهنگي شيعة ناب حضور دارد ولي در ذهن عامه وقتي بعد مذهبي مطرح است امام زمان عليه السلام مطرح است در بعد سياسي و اجتماعي و علمي ديگر مطرح نيست امّا در غرب بحث آينده نگري در تمامي ابعاد فوق العاده جدّي است به همين دليل متفكران بخش مهمي از افكارشان را صرف اين مي كنند، چرا؟ چون قلمرو Scientific (علمي غرب بالاست شما در علوم تجربي وقتي به دوتا فرمول برسيد مي توانيد پيش بيني

كنيد. يعني با چهار مورد استقراء وقتي آزمايش كرديد و به يك نتيجه رسيديد قانون مي سازيد كه پس در اين شرايط اگر چنين بشود، چنان مي شود. اين «مي شود» امري آينده اي است امر زماني فراحال و فراگذشته است در ذات تمدنهاي بشدت علم گرا متأثر از آينده نگري و پيش بيني علم في نفسه روانشناسي وجامعه شناسي و سياست و... آن جامعه هم آينده نگر مي شود و دنبال سيستمهايي مي گردد كه به آينده نفوذ كند. فيلمي دارند آمريكائيها كه بسيار هم قوي هست به اسم Goast (روح كه ترجمه دقيقش در فارسي مي شود «شبح . اين فيلم چند اسكار گرفت و خيلي مطرح شد و در ميان دبيرستانيهاي خود ما هم خيلي سر و صدا كرد، چون خيلي ها از آنها مي گفتند ما كلام معلم را وقتي سر كلاس راجع به روح حرف مي

پي نوشت ها: 1. «در دسامبر 1984 م (1356 ش ) در دانشكدة تاريخ دانشگاه تل آويو با همكاري مؤسسة مطالعاتي شيوهه _ كه يك مؤسسه مطالعاتي غيرانتفاعي است و متصل به صهيونيسم _ كنفرانسي با حضور 300 شيعه شناس درجة يك جهان برگزار شد و ظرف مدت 3 روز در آن 30 مقاله ارائه شد و به قول مارتين كرامر يكي از شيعه شناسان جهان كه دبير اين كنفرانس بود، هدف اصلي از برپايي اين كنفرانس شناخت مفاهيم محوري در تمدن شيعة اثني عشري و بعد بالطبع شناسايي انقلاب اسلامي سال 57 در كشور ايران بود». تهاجم يا تفاوت فرهنگي حسن بلخاري ص 93.

ماهنامه موعود، سال پنجم، شماره 25.

ص: 8

باغبان باغستان توحيد

سيد صادق موسوي گرمارودي

بيابان در كوره خورشيد مي سوخت تا چشم كار مي كرد خشكي بود و صحراي لخت و عور كه ساية تك درختي هم نويد آسايشي در گذرنده برنمي انگيخت

هرم گرما از زمين برمي خاست و سرابي مي ساخت كه ذهن عطشان رهگذر را به رؤيائي شيرين و لذت بخش مي كشيد، رؤياي بركة آبي زلال و سايه سار چندين نخل و جان پناهي در برابر هجوم گرماي بي امان كوير...

بوته هاي خار، بي بهره اي بر شاخه خاكستري و ساكت در غربت صحرا، همراه باد گرم مويه مي كردند.

گاهي هجوم باد، موجي از شنهاي زمين را مي پراكند و به صورت رهگذر مي ريخت

گرسنه و تشنه از راهي دور مي آمد، لباسي مندرس بر تن داشت دستار را دور سر و صورت پيچيده بود و جز دو رديف مژه خاك آلود كه چشمان تشنه و مضطرب مرد را حفاظت مي كرد همة صورتش در سربند پنهان بود.

تا مدينه ساعتي راه مانده بود. از عمق سراب در سمت راست او گاهي بلندي كوههاي سنگي و تيره در چشمان او پيدا مي شد و زماني در سراب ناپديد مي گشت

زبان خشكيده اش به كام چسبيده بود. فقير باديه نشيني بود كه به اميد زندگي راحتي به سوي مدينه راه مي سپرد. باد پيراهن بلند عربي اش را كه از ساق پا مي گذشت به بازي مي گرفت

دست را حمايل چشمها نمود و دو پلك را بر هم فشرد و ديده را به دورسوي افق دوخت ديگر رديف كوههاي نه چندان بلند از دامن سراب بالا ايستاده بودند.

با دست راست دامن لباس را از خاك صحرا تكاند و بستة زيربغل را روي سر نهاد و با دست ديگر تعادل بسته را روي سر نگاهداشت او همة دار و ندارش را روي سر داشت و به سرعت قدمها مي افزود.

موج گرم باد، دستانش را مي آزرد و شن پراكنده در فضا مجبورش مي ساخت تا دست را گاهي سپر چشمها سازد. تنها شيون نسيم در لابلاي خاربوته ها بود كه تنهايي كوير را فرياد مي كرد. از آخرين تپة شني بالا آمد و بر فراز ارتفاع كوتاه آن ايستاد. نگاهي به كوههاي روبرويش انداخت و سپس ديده ها سنگين شد و به پايين تر نگريست

ص: 9

زيرپا، در امتداد نگه عطشان و گرسنه اش حلقة سبز نخلستانهاي مدينه به گرد شهر و زير حرارت آفتاب لميده بود و آنهمه باغستانهاي زمردگون بشارت زمزمة جويهاي جاري آب بود كه روح خسته اش را نوازش مي كرد، و دل محرومش را اميدوار مي ساخت

قدمها را يله كرد تا هر كجا كه دلخواهش است بر زمين استوار شود و پيش رود. در افكار دراز خودش غوطه مي خورد: «شايد در مدينه بتوان نان راحتي به دست آورد، شايد بتوان كاري براي خود دست و پا كرد، شايد...».

از زادگاه كوچك خود خسته شده بود. آنهمه صحراگردي و هر روز چشم به غروب خونين صحرا دوختن و هر سحر با ستاره هاي درشت و روشن و دست چين كوير به صبح نگريستن برايش يكنواخت و ملالت آور بود. دل پرعاطفه اش از رنج فقر و بي عدالتيهاي محيطش مي گداخت و روحش كه به پاكي و سادگي گلبوته هاي غريب دهكده اش بود به اميد فضاي سالم تري به سوي شهر پرواز مي كرد.

از واحه اي در عمق صحرا مي آمد و اكنون به سرزمين پيامبر، صلي اللهعليه وآله و علي عليه السلام گام مي نهاد. جانش مثل فوج چلچله ها كه مژده بهاران با خود دارند به سوي اين شهر مقدس بال و پر گشوده بود.

چقدر دوست داشت فرزندان فاطمه عليهاالسلام دختر پيامبر خدا را ببيند،

در محفل حسن بن علي عليه السلام فرزند بزرگ علي عليه السلام بنشيند،

به گفتار حسن بن علي عليه السلام ريحانه رسول خدا گوش بسپارد،

و برتر از همه در مسجدالرسول بلندترين شخصيت اسلام وارث علم الهي علي عليه السلام را ببيند و چشم را به چشمان مقدسش بدوزد و از عطر روحاني آن ملكوتي جان را عطرآگين سازد.

ص: 10

از كشتزاري گذشت و چشمانش دنبال جوي آبي مي گشت تا جگر تفته اش را آسوده سازد ولي آبي نيافت

باغها را گويا چند روز پيش تر آب بسته بودند و اكنون در جويها از آب خبري نبود. به نخلها رسيد كه انبوه و سردرهم قد برافراشته بودند. خود را به سايه آنها كشيد، راه را كوتاه تر كرد و از كنارة جوي به ميان باغ رفت شايد هم اميدوار بود قبل از اينكه وارد شهر شود جوي آبي بيابد...

نسيم نسبتاً خنكي به صورتش خورد و حريرگونه نوازشش كرد. در زير ساية نخلي تكيه بر تنه ستبر آن داد و نشست تا كمي بياسايد.

غير از صداي جيرجيركها و گنجشكها كه از فراز نخلها مي خواندند، صدايي چون تماس لبه تبري بر تنه درختي يا ضربه بيلي بر لبه جويي به گوشش خورد و بدقت گوش سپرد.

گويا باغباني در انبوه نخلها مشغول آبياري زمين يا بريدن شاخه ها و علفهاي هرزه بود. با خود گفت

حتماً آبي و غذايي پيش او يافت مي شود تا بتوان لب تشنه را تر كرد و شكم گرسنه را به لقمه اي راضي نمود.

برخاست و به دنبال صدا روان شد. هرچه پيش مي رفت صدا واضح تر و رساتر به گوش مي رسيد. راهش را به سوي وسط باغ و به دنبال صدا كج كرد تا اينكه بالاخره از پشت چند نخل مردي را ديد كه پشت به او مشغول كار بود. جلوتر رفت و سلام كرد. مرد باغبان برگشت و با مهرباني و لبخند جواب سلام گفت

ميانه بالا بود

با چشمهايي به گيرايي يك باغ پر از نرگس

با برآمدگي شكمي برابر سينه

علامت سجده بر پيشاني

با لباسي وصله دار

كمربندي از ليف خرما بر كمر

دامن لباسش كوتاه بود و پا را نمي پوشاند

سپيدرو بود و دانه هاي عرق بر صورت مهربانش نشسته بود

انبوه محاسن سپيد، هيبتي روحاني بر آن چهره بخشيده بود

ابرواني كشيده

و پيشاني بلند، چون آئينه صفات الهي داشت

مرد غريب به اين منظره باشكوه نگريست و حالتي روحاني دلش را انباشت و آهسته گفت

از راه دور مي آيم گرسنه و تشنه هستم آيا پيش شما غذايي يا آبي پيدا مي شود كه رفع خستگي كنم

مرد با لبخند گفت

ص: 11

زير آن درخت كوزه آبي و سفره ناني هست

و با دست اشاره به نخل كهني در همان نزديكي نمود.

مرد به سوي درخت رفت كوزه آبي يافت و سفره اي كه در آن چند گرده نان جو بود. بفراغت نشست و از كوزه آب نوشيد. قدري مكث كرد و دوباره نوشيد تا سيراب شد. سپس دست به سفره برد و قرص ناني برداشت اما هرچه كرد آن را بشكند نتوانست

با خود گفت

_ بنده خدا از من فقيرتر است چه نان سخت و خشكي براي ناهار آورده چطور مي تواند چنين نان مانده و خشك شده اي را بخورد؟

دلش به حال مرد باغبان سوخت بعد از تلاش بسيار وقتي ديد كه نمي تواند نانها را بخورد برخاست و به سوي باغبان بازگشت و گفت

_ برادر عزيز، از لطفي كه در حق من كردي ممنونم ولي ..

باغبان لبخندي زد و عرق پيشاني را با پشت دست پاك كرد و گفت

_ فكر مي كردم بتواني نانهاي جو را بخوري اما خشك شده است بايد در آب خيساند يا لااقل عادت به خوردنش داشت حال كه نتوانستي غذاي مرا بخوري من تو را به جايي راهنمايي مي كنم تا آسوده و بي منت بتواني غذايي بيابي اگر هم حاجتت را بگويي يقيناً كمكت خواهند كرد.

مرد پرسيد:

_ اين سخاوتمند چه كسي است او را كجا بيابم

باغبان گفت

_ به داخل شهر مي روي و از مردم سراغ خانه حسن بن علي را مي گيري وقتي به خانه او رسيدي خواهي ديد كه در باز است و سفره طعام را پهن كرده اند. ناهارت را بخور و گرفتاريت را هم با او در ميان بگذار. رهگذر پرسيد:

_ مي شود براحتي او را ديد؟

ص: 12

باغبان جواب داد:

_ چرا نمي شود؟ او در همان اطاقي كه از مهمانان پذيرايي مي كند نشسته است و منتظر افرادي چون تو است

برو، خودت خواهي ديد و يقين داشته باش كه در آنجا مشكلت را هم برطرف خواهند كرد.

_ گفتي حسن بن علي

_ بله .. حسن بن علي

مرد گفت

_ سالها آرزوي ديدار اين خاندان را داشته ام حتماً خواهم رفت اما از كدام طرف بايد بروم

باغبان در حاليكه تكيه بر بيل داشت و عرق از چهره اش پاك مي كرد گفت

_ از اين راه ..

و اشاره به سويي كرد. مرد گفت

_ از محبتي كه كردي شرمنده ام ان شاءالله اگر عمري باقي بود جبران خواهم كرد.

لبخند بر لبهاي مرد باغبان نشست و گفت

_ احتياجي به جبران ندارد. زودتر حركت كن در پناه خدا برادرم

مرد خداحافظي كرد و از راهي كه باغبان نشانش داده بود به سوي شهر رفت در حاليكه فكر باغبان پير و نانهاي جوينش مشغولش داشته بود.

ص: 13

شهر در آرامش نيمروز، مي رفت تا از مرز ظهر بگذرد. صداي مؤذن از مسجد رسول خدا برخاست صداي زنگ كارواني كه وارد شهر مي شد از دور به گوش مي رسيد. مردي در كناري مشغول وضو گرفتن بود. بچه ها در سايه نخلها به بازي مشغول بودند و صداي مؤذن به هر كوي و برزن سر مي كشيد. آواي اذان رسا و گيرا در فضا مي پراكند:

«أشهد أنّ محمداً رسول الله»

مرد غريب زيرلب درودي فرستاد و از رهگذري سراغ خانه حسن بن علي عليهماالسلام را گرفت گذرنده با دست به كوچه اي اشاره كرد. تشنگي او فرو نشسته بود ولي گرسنگي توان او را بريده بود. غريبانه و پرسان پرسان دنبال خانه را گرفت مدتي از ظهر مي گذشت كه در مقابل دري باز توقف كرد.

بله همانجا بود... مضيف خانه حسن بن علي

وارد شد. در اطاقي بزرگ جمعي نشسته بودند و سفره اي با غذايي ساده گسترده بود. سلامي كرد و جوابي نيكو شنيد.

سر راست كرد، مردي در حدود سي و پنج سال با لبخندي دائمي بر لب جواب سلامش را داده بود. با او احوالپرسي كرد و خوشامد گفت و به سفره دعوتش نمود. وقتي كناره سفره نشست دعوت كننده با وقاري كه تنها در قديسان مي توان سراغش را گرفت از مسكن و مقصدش پرسيد و مرد غريب خلاصه و مختصر جواب گفت و شروع به خوردن كرد.

وقتي قدري از گرسنگي آسوده شد با چشم دنبال حسن بن علي عليهماالسلام گشت و حدس زد كداميك بايد باشند ولي براي اطمينان از مردي كه كنار دستش مشغول صرف غذا بود آهسته پرسيد:

_ كداميك از اين مردان حسن بن علي است

مرد پاسخ داد:

_ همان كه جواب سلامت را داد و احوالت را پرسيد.

حدسش درست بود. بدقت به چهره آسماني آن معصوم نگريست جلالي در آن رخسار ملكوتي بود كه هر بيننده را مجذوب مي كرد. مرد همانطور كه مشغول غذا خوردن و تماشاي حسن بن علي بود به ياد مرد باغبان و آن نانهاي خشكش افتاد كه حتي نتوانسته بود بشكندشان

با خود گفت

ص: 14

_ شرط مروت نيست كه من اينجا خود را سير كنم و از اين غذا براي او نبرم

به اين خيال قدري به اطراف خود نگاه كرد و وقتي كسي را متوجه نديد، مقداري نان برداشت و لابلاي آن قدري غذا ريخت و آهسته در بقچه اي كه لباس سفرش را در آن نهاده بود گذاشت

اين حركت از چشمان حسن بن علي عليهماالسلام پنهان نماند. ديد كه مرد غريب لقمه اي مي خورد و لقمه اي در بسته اش پنهان مي كند.

وقتي غذا تمام شد و سفره را برچيدند، حضرت او را صدا كرد و در نزد خود نشاند و آهسته فرمود:

_ برادر، چرا در هنگام غذا، خودت را به زحمت مي انداختي مي خواستي راحت غذايت را بخوري و بعد هرچه مي خواستي برمي داشتي يا مي گفتي برايت در ظرفي كنار بگذارند تا با خودت ببري از اين گذشته تو مي تواني تا هر وقت كه بخواهي پيش ما بماني

مرد غريب شرمنده از كار خويش گفت

_ به خدا قسم براي خود برنمي داشتم بلكه خواستم براي كسي ببرم

حضرت فرمود:

_ مي خواستي او را هم همراه بياوري

مرد گفت

_ او در بيرون شهر است من خسته و تشنه و گرسنه از راه رسيده بودم در ابتداي باغهاي اطراف شهر در نخلستاني با او برخوردم و در حاليكه از شدت كار و گرمي هوا، عرق از سر و رويش مي ريخت از او طلب آب و غذا كردم او هرچه داشت پيش من نهاد. در سفره اش فقط چند قرص نان جو بود، آنهم بقدري خشك و سخت بود كه نتوانستم بخورم وقتي در محضر شما مشغول غذا خوردن بودم به ياد او و آن غذاي فقيرانه غيرقابل خوراكش افتادم و دلم به حالش سوخت داشتم براي او غذا كنار مي گذاشتم او در حق من نيكي كرد، خواستم فراموشش نكرده باشم

حضرت فرمود:

_ اين نشانه ها كه تو مي دهي برايم آشناست آيا محاسنش سپيد نبود؟

مرد با تعجب گفت

_ بلي موي صورتش سپيد بود. رويي چون آفتاب داشت پيشاني اش بلند و چشمانش درشت بود و لباسي وصله دار بر تن داشت او نشاني منزل شما را به من داد، آيا او را مي شناسيد؟

حضرت فرمود:

_ بله برادر. من او را مي شناسم او هميشه غذايش همانطور است او با توانايي چنين روزگار مي گذراند.

مرد با تعجب پرسيد:

_ او كيست كه شما را مي شناسد و مرا به اينجا راهنمايي مي كند و شما هم او را مي شناسيد ولي به خانه شما نمي آيد كه غذاي بهتري بيابد؟

لبخندي بر لبان مقدس حسن بن علي عليهماالسلام نشست و چشمان خدابينش غرق اشك شد و فرمود:

_ او پدر من «علي است

غريب رهگذر، مبهوت به لبان حضرت مجتبي عليه السلام مي نگريست در عمق دو چشم به بهت نشسته اش همه وجدان و عاطفه اش بود كه به اشك تبديل مي شد. احساس كرد كه زمزمة جويبار يگانگي است كه او را به باغستانهاي توحيد مي برد.

*****

1. آبادي در ميانه ريگستان

2. مضيف خانه = مهمانخانه بزرگان عرب مهمانخانه اي داشتند كه از مساكين و در راه ماندگان نگهداري مي كردند.

ص: 15

ماهنامه موعود سال پنجم-شماره 25

همسفر با تو تا كربلا

مريم ضمانتي يار

- مي خواهي به كربلا بروي

- چه كنم دلم بيقرار شده تاب ماندن ندارم دلم هواي كربلا كرده

- كدام دل است كه هواي كربلا نكرده باشد. امّا خودت بهتر از من مي داني كه الا´ن چقدر راه ناامن است

- مي دانم محمد، مي دانم امّا دست خودم نيست

- تازه فقط ناامني راه نيست اگر اين مردان بي رحم «عنيزه فقط مال زوار را مي بردند و خودشان را رها مي كردند كه مسئله اي نبود. همة زندگيمان فداي حسين امّا آنها سنگدل و بي رحم هستند و هركس را كه اسير كنند اصلاً كسي نمي داند كه چه برسرش مي آورند واو را به كجا مي برند.

- ببين من خودم همة اينها را مي دانم امّا هرچه سعي مي كنم خودم را متقاعد كنم كه راه ناامن است و دست از اين سفر بردارم

نمي توانم دست خودم نيست همة وجودم در اشتياق كربلا مي سوزد.

محمد از جا برخاست پارچه هاي روي پيشخوان حجره را جمع كرد تا حجره را براي رفتن به نماز ببندد. همانطور كه پارچه ها را روي طاقچه داخل حجره مي چيد، گفت سيد مهدي كار درستي نمي كني عشق و علاقه به امام حسين عليه السلام جاي خود، حفظ جان و مال هم جاي خود. دلت به حال خودت نمي سوزد، به حال فرزندانت بسوزد. آن اطفال معصوم را يتيم نكن

سيد مهدي آشفته از روي چهارپايه بلند شد و پارچه اي كه دردست محمد بود از او گرفت و گفت

- اين چه حرفي است كه مي زني برادر من !

ص: 16

- سيد تو از علماء و بزرگان حله و نجف هستي نيازي به نصيحت من پارچه فروش نداري خودت هم خوب مي داني كه تمام بيابانهاي اطراف حله نجف و كربلا پوشيده از راهزنان عنيزه است اين قبيله امان زائران كربلا را بريده اند.

سيد مهدي دلتنگ پارچه را به او پس داد و رويش را برگرداند. محمد چند لحظه تأمل كرد، دستش را روي شانة سيد گذاشت وگفت من سالها با پدرت دوست بوده ام خدا مي داند كه برايم چقدر عزيزي قصد نااميد كردن تو را هم ندارم

سيد چشمان پر از اشكش را به زير انداخت و قطره هاي اشك آرام بر روي محاسن سياهش غلطيد و گفت تو هم براي من عزيزي و مثل پدرم قابل احترام امّا درست مثل اين مي ماند كه تو به تشنه اي كه دارد از شدت عطش جان مي دهد بگويي آب ننوش حتي اگر بر سر چشمة آب مارهاي سمي هم خوابيده باشند، عطش زده فقط به آب فكر مي كند و نمي تواند به خطر مارهاي سمي فكر كند.

محمد كه دلش از استدلال غريب سيد مهدي لرزيده بود سكوت كرد و خود را مشغول جمع كردن پارچه ها نشان داد. سيد دوباره روي چهارپايه نشست زانوهايش مي لرزيد. انگار نمي توانست روي پا بايستد. مرتضي كه از تجار حله بود، با يك بارف پارچه از راه رسيد و سلام كرد. محمد به استقبال او جلو رفت

مرتضي با ديدن چهرة اشك آلود سيد مهدي جا خورد: سلام سيد، اتفاقي افتاده

سيد برخاست و جواب سلام مرتضي را داد امّا نتوانست توضيحي براي اشكهايش بدهد. فقط صورتش را پاك كرد، امّا دوباره غرق اشك شد. ديگر اختيار گريه دست خودش نبود.

محمد، مرتضي را از تعجب وشگفتي درآورد و گفت سيدمان دلش هواي كربلا كرده

مرتضي جا خورد: كربلا؟ آن هم در اين شرايط !

- تو كه كارت گذشتن از راههاست به اين سيد ما بگو در بيابان كربلا چه خبر است

ص: 17

مرتضي دو دست سيد را گرفت و گفت گوش كن سيد اوضاع به شدت وخيم است تمام نواحي اطراف كربلا را قبيلة عنيزه قرق كرده اند. همة راهها بسته است يك لشكر از سپاهيان عثماني به كمك سربازان عراق آمده اند و همه جا سرداران عثماني چادر زده اند، امّا عنيزه آنقدر سريع در شب عمل مي كنند و زائران را به اسارت مي برند كه مي گويند كم كم سرداران عثماني هم وحشت كرده و مي خواهند آن نواحي را تخليه كنند. خودشان هم قبول دارند كه از عهدة اين راهزنان سنگدل برنمي آيند. اصلاً معلوم نمي شود چطور اموال زائران را غارت مي كنند و آنها را كجا مي برند. مدتهاست تجارت ما هم دچار كساد شده و ناامني راه كار ما را هم دچار مشكل كرده آنوقت تو مي خواهي از شهر و ديار امنف خودت به كربلا بروي و...

سيد مهدي دل شكسته كلام مرتضي را قطع كرد و گفت مي دانم چقدر مي گوييد...

- تو مي داني و مي خواهي به دست خودت به كام خطر بروي

- دلتنگم .. بسيار دلتنگم .. چه كنم

- صبر كن خدا بزرگ است شايد فرجي شد. بسته شدن راه كربلا چيز تازه اي نيست امّا هيچكس هم هرچند ظالم و قدرتمند نتوانسته براي هميشه شيعيان حسين را از زيارت كربلا محروم كند.

- من فقط مي دانم كه نمي توانم صبر كنم

مرتضي پارچه هاي خودش را تحويل محمد داد و گفت بيا برويم مسجد، نماز ظهرمان را بخوانيم تو هم دست از اين اصرار بي جا بردار.

محمد پارچه ها را در طاقچة حجره جا داد و در حجره را بست و هرسه راهي مسجد حله شدند. فكر مي كردند سكوت سيد نشانة تسليم و پذيرش اوست هر سه كنار چاه آب رفتند و وضو گرفتند و به شبستان مسجد رفتند. مؤذن اذان مي گفت و مردم سرگرم آماده شدن براي نماز جماعت ظهر و عصر بودند. سيد مهدي در سكوت كامل سربه زير انداخته بود. محمد و مرتضي با آرامش خاطر از پذيرش سيد ازجا بلند شدند تا قامت نماز ببندند. امّا در دل سيد مهدي غوغايي بود كه نمي توانست به خاطر آن جلوي ريختن اشكهايش را بگيرد. وقتي سر بلند كرد تا قامت به نماز ببندد، صورتش را خيس اشك ديدند. امّا هيچكدام به خودشان اجازه ندادند كلمه اي بر زبان بياورند.

ص: 18

زهرا همانطور كه لباسهاي سيد را تا مي كرد و در كوله بار سفرش مي گذاشت اشك مي ريخت و حرفي نمي زد. سيد كنارش زانو زد و گفت لااقل حرفي بزن اعتراضي بكن چيزي بگو، اين سكوت اشكبار تو دارد مرا ديوانه مي كند.

زهرا لباس سيد را بوييد و بوسيد و حرفي نزد. لباس از اشك چشمانش خيس شد. سيد لباس را از او گرفت و گفت اينطور كه تو گريه مي كني داري مرا آتش مي زني حرف بزن

زهرا سكوت طولاني اش را در برابر نگاه ملتمس سيد شكست و گفت خودت كه بهتر ازمن همه چيز را مي داني و با اين همه مي خواهي بروي

- باور كن اگر بر سر من فرياد بزني راحتتر تحمل مي كنم تا اينطور مظلومانه اشك بريزي و كوله بار سفر مرا آماده كني

زهرا آخرين تكه لباس را هم تا كرد و بلند شد: من دل تو را مي شناسم وقتي كربلايي شود هيچ چيز جلودارش نيست

- امتحان كن چيزي بگو... بهتر از اين است كه با اين گريه ات دل مرا آتش بزني

زهرا رو برگرداند و گفت دلم مي خواهد با تو بيايم ولي مي دانم نمي تواني در چنين شرايط خطرناكي مرا با خودت ببري وقتي خودم در اين اشتياق دارم مي سوزم چطور مي توانم تو را از رفتن منع كنم

سيد مهدي مبهوت از اين كلام همسرش از جا بلند شد و گفت تو با رفتن من مخالف نيستي مثل محمد و مرتضي و همة مردم شهر مرا از خطرات راه پرهيز نمي دهي

- نه .. برو و دل مرا هم با خودت ببر. من برايت دعا مي كنم كه به سلامت بروي و زيارت كني و برگردي !

سيد با نگاهي حق شناس به چشمان پر از اشك همسرش خيره شد و براي زماني طولاني هر دو گريه كردند.

ص: 19

اسب خسته و خيس عرق از نفس افتاده بود و وقتي به رود «هنديه رسيد پاهايش سست شد و كنار آب ايستاد، سيد از اسب پياده شد تا نفسي تازه كند. آبي به صورتش زد. در آن سوي رود جمعيت زيادي پراكنده شده بودند. سيد فهميد اينها همه زائراني هستند كه تا اينجا آمده اند و بعد از اين جرأت رفتن ندارند. سر به سوي آسمان بلند كرد و گفت : يا حسين من به عشق تو راهي كربلا شده ام از عمق خطراتي هم كه در پيش رويم هست باخبرم .. امّا خودم را به تو سپرده ام .. مرا روسفيد كن ..

سوار اسب شد و به آب زد و خودش را به آن طرف رود رساند و به سمت چادرهايي كه از دور پيدا بود به تاخت پيش رفت مرد عربي كه كنار چادرش نشسته بود و با ليف خرما سبد مي بافت با ديدن سواري كه به سرعت پيش مي آمد از جا بلند شد. سيد به او كه رسيد افسار اسب را كشيد و پياده شد. مرد عرب جلو رفت و سيد سلام كرد. جواب او را داد و پرسيد: تو هم زائر كربلائي !

- بله به قصد كربلا آمده ام

- مگر خبر نداري آن طرف ها چه خبر است

- چرا خبر دارم اين چند روزه بسيار شنيده ام كه راهزنان عنيزه سر راه زائران كربلا كمين كرده اند.

- خبر داري و آمده اي

- اينها چرا آمده اند؟

- نمي دانم هيچ راهي به سوي كربلا نيست عبور و مرور به كلي قطع شده

- تو هم آية يأس مي خواني مرد جوان

- آية يأس كدام است مگر به چشم خودت نمي بيني اينجا چه خبر است

سيد حس كرد او هم مثل بقيه فقط قصد منصرف كردن او را دارد. برگشت و كنار رود رفت وضو گرفت و همانجا كنار آب نماز ظهر و عصرش را خواند. آسمان ابري بود و هنوز نمازش را نخوانده بود كه نم نم باران هم شروع شد و بر دلتنگي و غربت آن بيابان افزود. سيد مهدي سر به زير انداخته و در دل مشغول ذكر و دعا بود و باران آرام بر سر و رويش مي باريد. مرد عرب كنارش آمد و گفت باران تو را خيس مي كند. به چادر من بيا و مهمان من باش تا ببينيم خدا چه مي خواهد.

سيد دعوت مرد عرب را از سر غربت و ناچاري پذيرفت و با او به چادرش رفت مرد پياله اي چاي داغ برايش ريخت و به دستش داد و گفت كه هستي و اهل كجايي

سيد پياله را گرفت و نشست سيد مهدي قزويني هستم در قزوين به دنيا آمده ام و پدرم به نجف كوچ كرده و ساكن نجف و حله شدم و اكنون در نجف حوزة درس علوم ديني دارم

- پس با اين سرزمين آشنا هستي سيد!

- بله ..

ص: 20

- و مي داني معني راهزن چيست و غارت كردن كاروان چه معنايي دارد؟

سيد آمد حرفي بزند كه صداي همهمة جمعيت را شنيد، به سرعت هر دو از چادر بيرون دويدند.

سيد پرسيد: چه خبر شده

- نمي دانم صبر كن الا´ن مي روم و برايت خبر مي آورم

چيزي نگذشت كه مرد عرب برگشت سيد جلو رفت و پرسيد: چه خبر شده

- مردان قبيلة بني طرف با اسلحة گرم جمع شده اند و مي خواهند زائران را به كربلا برسانند، حتي اگر قرار باشد با عنيزه بجنگند.

سيد جا خورد: امكان ندارد، كاري كه از دست سرداران لشگر عثماني برنيامده وسربازان خودمان را هم در برابر آنها به زانو درآورده از دست چند مرد قبيلة چادرنشين بني طرف برمي آيد؟ حتي اگر اسلحة گرم هم داشته باشند، همگي آنها كشته مي شوند.

مرد عرب نگاهي به جمعيت انداخت و گفت تا به حال هرگز گروهي به سنگدلي و بي رحمي عنيزه راه را بر زائران كربلا نبسته بودند.

- من فكر مي كنم اين حرف بهانه اي است و قبيلة بني طرف مي خواهد زوّار كربلا را بيرون كند. پذيرايي از اين جمعيت كار دشواري است به اين بهانه متوسل شده اند.

لحظاتي هر دو با سكوت و نگراني به جمعيت كه همصدا فرياد مي زدند، چشم دوختند، امّا زماني نگذشت كه جمعيت ناگهان از آن شور و التهاب افتاد و زمزمه اي در ميان آنها پيچيد و پاي همه زائران را سست كرد. مرد عرب متعجب به ميان جمعيت رفت و خيلي زود برگشت و گفت سيد تواز كجا مي دانستي قضيه چيست !

- معلوم بود قضيه چيست

- راست گفتي اينها بهانه بود. همة آنها كه قبلاً از اين راه گذشته اند مي گويند امكان ندارد و اين حرف فقط يك بهانه است تا زائران كربلا به شهر و ديار خودشان برگردند. براي قبيلة بني طرف پذيرايي از اين همه زائر كار دشواري است

سيد آهسته با خودش گفت ولي اينها همه به عشق كربلا آمده اند، دل نمي كَنَند كه برگردند.

زائران همه برگشتند و مردان بني طرف هم به چادرهايشان رفتند. ازجمعيت زائر ديگر هيچ كس به چادرهاي بني طرف برنگشت هركدام روي زمين در سياه چادرها نشستند. با اين حرفي كه در بين جمعيت پيچيده بود نه امكان ماندن داشتند و نه پاي برگشتن مردان بني طرف هم سر و صدايشان خوابيد.

ص: 21

نم نم باران هنوز ادامه داشت و آسمان را ابري تيره پوشانده بود. ديدن آن همه زائر نااميد و رانده از همه جا دل سيد مهدي را از جا كند. مي دانست هركدام مثل او به هزار اميد راهي اين سفر شده بودند و حالا نه راه رفتن داشتند و نه دل برگشتن خيلي از آنها از نجف و حله چند روز پياده آمده بودند و حالا نااميد و خسته يك گوشه كفز كرده و به دور دست خيره شده بودند. به راهي كه در انتهاي آن همة اميد آنها نهفته بود، راهي كه به كربلا ختم مي شد و در بين آن مردان بي رحم عنيزه كمين كرده بودند. قطره هاي باران بر سر و روي سيد مهدي مي باريد و باعث مي شد قطره هاي اشك او را از چشمان كنجكاو مرد عرب پنهان كند...

پشت به چادر و مرد عرب كرد و زير باران رو به دشت شروع به رفتن كرد. همانطور كه قدم مي زد و اشك مي ريخت با خود مي انديشيد: همه گفتند نرو... حالا برگردم به چه رويي در چشمان ديگران نگاه كنم و بگويم امام حسين مرا نپذيرفت .. رود هنديه در دل دشت به سوي دجله پيش مي رفت يك لحظه با خودش فكر كرد كاش خودم را به آب بزنم و با شنا تا فرات بروم .. امّا خيلي زود از اين فكر پشيمان شد. او تحمل شناكردن در اين مسير طولاني را نداشت از راه خاكي تا كربلا سه ساعت راه بود...

ياد حرفهاي مرتضي و محمد افتاد، نمي خواست قبول كند كه حق با آنهاست تمام وجودش در يك كلمه خلاصه شده بود و آن هم «كربلا» بود. ناگهان حس كرد صبرش از اين نااميدي و بلاتكليفي تمام شده است سرش را رو به آسمان بلند كرد و درحاليكه به شدت اشك مي ريخت بلند فرياد زد: يا حسين .. اگر مرا به عنوان زائر خودت قبول نداشتي تا اينجا چرا مرا كشاندي ... چرا در همان حله مانعم نشدي تو كه مرا نمي خواستي چرا شعله ورم كردي .. مي بيني كه دارم مي سوزم .. هق هق گريه كلام را در گلويش خفه كرد. به زانو روي خاك دشت فرود آمد و ناليد: چرا كمكم نمي كني ... اين همه كه از كرامت تو گفته اند قصه كه نيست .. تمام وجودش در آتش شوقف زيارت كربلا مي سوخت و تنها چيزي كه نمي خواست بپذيرد اين بود كه بايد برگردد و به كربلا نرود. اشك تمام محاسن سياهش را خيس كرده بود. در دور دست افق ابرهاي تيره بر زمين سايه انداخته بودند و بعد از ظهر سنگين و غم گرفته اي بود. سر بلند كرد و ناليد: يا حسين نگو كه بايد برگردم نگو كه به كربلايت راهم نمي دهي نگو كه زائرت را از خودت مي راني .. نگو... نگو... ناگهان از پشت پردة اشك حس كرد تك سواري از دور به سويش مي آيد. با دو دست چشمانش را از اشك پاك كرد تا سوار را بهتر ببيند. از جا برخاست و قدمي جلو گذاشت سوار به او نزديك شد. شخصي كه سوار بر اسب بود لباس عربي پوشيده بود و نقاب زردي به چهره داشت نيزة بلندي در دست داشت و شمشيري به كمر بسته بود. به او كه رسيد دهانة اسب را كشيد و اسب راهوار و زيبايش آرام ايستاد. آن شخص نقاب از چهره اش برداشت سيمايي در نهايت حفسن و ملاحت داشت و چشماني درخشان و نافذ. نگاهش دل سيد مهدي را از تمام غمي كه داشت نجات داد. امّا نفهميد چرا ناگهان با ديدن اين چهره احساس آرامش و سبكي كرد. آن شخص او را به نام صدا زد: سيد مهدي سوار شو. سيد دلش فرو ريخت بي آنكه بداند اين شخص در اين غربت نام او را از كجا مي داند، گفت

- با اين جماعت بي رحم عنيزه چگونه مي توانيم برويم شخص جليل القدر با اطمينان گفت عنيزه مي رود.

ص: 22

سيد به خود آمد و با سرعت به طرف اسبش دويد و افسار آن را از تيرك چادر مرد عرب باز كرد و سوار شد. مرد عرب به سراغ جمعيت رفته بود و در چادرش نبود. اسب سوار به سوي جمعيت به راه افتاد. پيغامش به سرعت در بين جمعيت پيچيد و همه به جنب و جوش درآمدند و زماني نگذشت كه همه سواره و پياده به راه افتادند. شور و شوقي عجيب پاهاي بي رمق و خستة زائران را توان بخشيد. و همه در كنار رود هنديه به سمت كربلا به راه افتادند. سوار نيكو با كمال آرامش اسب را پيش مي برد، امّا اسب سيد مهدي پشت سر او با نهايت سرعت مي تاخت ولي فاصلة معين بين آنها كم نمي شد تا بتواند با او صحبت كند.

از تپة سليمانيه كه كمين گاه عنيزه بود بالا رفتند. قلب سيد آرامش پيدا كرده بود و با حضور سواري كه پيش روي آنها مي رفت احساس امنيت دلپذيري سراسر وجودش را دربر گرفته بود.

از دور راهزنان شمشير به دست عنيزه با چادرها و اسبهايشان ديده مي شدند. آن شخص اسب سوار كه جلوتر از كاروان زائران پيش مي رفت به هر گروه از عنيزه كه مي رسيد كلامي مي گفت و آنها بدون تأمل مثل كساني كه از سپاهي توانمند بگريزند كوچ مي كردند و به سرعت دور مي شدند. زماني نگذشت كه بيابان از مردان عنيزه خالي شد و حتي يك نفر از آنها باقي نماند و تنها غباري در افق ديده مي شد كه نشان مي داد تمام قبيلة عنيزه به اطراف گريخته اند. به تپه اي كه رسيدند سوار از تپه به زير آمد ووقتي سيد مهدي و همراهانش به فراز تپه رسيد در پايين آن اثري از آن سوار نبود. تا چشم توان ديدن داشت زمين و آسمان ديده مي شد و هيچ نشاني از آن سوار نبود...

سيد مهدي ناگهان مثل كسي كه از خوابي شيرين بيدار شده باشد، به خود آمد و انديشيد: خدايا تنها كسي كه قادر بود اين جمع بي پناه را به كربلا برساند امام زمان بود. چرا من نفهميدم .. چرا...

دروازة كربلا از دور نمايان شد و زائران با ديدن دروازة شهر و اينكه بدون خطر به كربلا رسيده بودند يك صدا شور و فرياد شدند. سربازان محافظ دروازه با ديدن انبوه زائراني كه به سوي شهر در حركت بودند، فرياد شوق سر دادند و سيد مهدي با خودش نجوا مي كرد و اشك مي ريخت و مي ناليد: خدايا... جز امام زمان چه كسي نام مرا در اين غربت مي دانست و جز او چه كسي مي توانست از ميان سپاه دشمني بي رحم ما را به كربلا برساند... واي بر من .. من او را ديدم او مرا صدا كرد. با من همراه شد و من نفهميدم ونشناختم كه او كيست .. اسب او آرام مي رفت و اسب من به سرعت و من نفهميدم چرا هرچه بيشتر اسب مي تازم به او نمي رسم ..

ص: 23

سربازان دروازة شهر را به روي زائران تشنه و گريان گشودند. سربازي از ميان آنان فرياد زد: سبحان الله اين صحرا پر از زائر شده پس مردان عنيزه كجا رفته اند كه اين همه زائر به كربلا رسيده

سيد مهدي دستي براي او تكان داد و ميان گريه گفت «ما هم صاحبي داريم .. ما كه بدون صاحب نيستيم .

زائران همگي وارد شهر شدند. ورود آنها جان تازه اي به شهر داد. زائران به خاطر رسيدن به كربلا اشك مي ريختند و مردم ساكن كربلا به خاطر گشوده شدن حلقة محاصرة عنيزه بعد از ماهها بي خبري و اضطراب كربلا مدتها در محاصره بود و راهزنان عنيزه اجازة خارج شدن به مردم را نمي دادند و كسي هم اجازة ورود به كربلا را نداشت آسمان كربلا آفتابي و آبي بود و از آن ابر تيرة دشت خبري نبود. سيد مهدي ساعتش را نگاه كرد. هنوز يك

پي نوشت:

با استفاده از: جنة المأوي محدث نوري دارالسلام شيخ محمود عراقي

ص: 24

حكومت جهانى در عصر فن آورى

پرسش و پاسخ با آيةالله امامى كاشانى و حجةالاسلام والمسلمين كورانى اشاره:

در سومين اجلاس دو سالانه بررسى ابعاد وجودى حضرت مهدى، عليه السلام، آيةالله امامى كاشانى و حجةالاسلام والمسلمين كورانى در فضايى صميمى و پر از معنويت به پرسشهاى حضار درباره حضرتش پاسخ دادند كه متن كامل اين جلسه تقديم حضورتان مى گردد. با توجه به جمله »يملاء الأرض قسطاً و عدلاً« [حضرت مهدى، عليه السلام، زمين را پر از قسط و عدل مى كنند] چطور است كه باز هم گناه ديده مى شود آن هم در حدى كه براى اجراى حدود لازم مى شود حضرت به علم خويش عمل كنند - آنگونه كه صبح جناب عسكرى، دام ظله، فرمودند؟ حجةالاسلام كورانى: درست است كه حكومت حضرت مهدى، عليه السلام، كل جهان را در برمى گيرد ولى هيچ اجبارى براى مردم جهان وجود ندارد. مسأله امكان و قدرت بر انجام معصيت و طاعت محفوظ است و خداوند مى خواهد كه اين اصل محفوظ بماند. »افنّف السّاعة آتية أكاد اخفيها1« برخى چيزها هم در عقايد وجود دارد كه خداوند نمى خواهد كاملاً روشن شوند. اهل گناهان و مفسدين در زمان حضرت، صلوات الله عليه، هر چند كم اند ولى مى مانند. مثلاً دجال كه سنّيها در كتابهايشان خيلى بزرگش كرده اند بر اساس منابع مإ؛ يك ضدانقلاب و ضدحركت براى حضرت از ناحيه يهوديان و نواصب است. در آن زمان اينقدر مسائلى نظير ارتباط با ديگر كرات و آسمانها با معجزاتى كه به دست حضرت ظاهر مى شود، روشن مى شوند كه كم هستند كسانى كه ايمان نمى آورند لذا مسأله قضا و حكومت و تعزيرات خيلى لازم است. آيةالله امامى كاشانى: يك بحثى وجود دارد كه جهان به سوى تكامل مى رود و دو نقطه تكامل در همه اديان و اسلام مطرح است كه نقطه دوم به نسبت اولى اكمل و كاملتر است. نقطه اول تكامل، حكومت امام عصر، ارواحنافداه، است. نقطه دوم هم قيامت است كه در قيامت همه حقايق روشن مى شود و ديگر كسى قدرت خلاف گفتن را هم ندارد. حتى در آنجا وقتى به او بگويند تو چنين كردى نمى تواند بگويد نه و انكار كند. »شهد عليهم سمعهم و أبصارهم2« آنجا عالم بتمام حقيقته و بشراشر وجوده عيان شده است و آن تكامل تكامل واقعى است.

ص: 25

تكامل قبل از آن تكاملى اجتماعى و فردى است و در آن حد نمى باشد. البته اين بحث منحصر به اسلام نيست محققين از اديان مختلف مى گويند. اتفاقاً من كه با بعضى از آقايان مسيحى چه متكلمين آنها و چه فلاسفه شان بحث مى كردم اين حرف را قبول داشتند. مى گفتند: ما هم اين مطلب را قبول داريم و از انجيل هم شواهدى بر اين مطلب مى توان يافت؛ مثلاً در انحيل متى هست كه وقتى مسيح ظهور و قيام مى كند و با اوليايى كه همراه او خواهد بود عدالت را برقرار مى كند، باطل از بين مى رود و حق هم چنين مى شود. بعد از آن هم قيامت برپا مى شود. اين دو مرحله از تكامل را هم انجيل و هم ديگر كتابهاى اديان مختلف و صاحبان مكتبهاى امروز قبول دارند. در اين بحث كلى چند نكته مطرح است: نكته اول اينكه وقتى مى فرمايند: »يملأ اللَّه به الأرض قسطاً و عدلاً بعد ما ملئت ظلماً و جوراً« آيا معنايش اين است كه ديگر گناه نخواهد بود؟ همينطورى كه جناب آقاى كورانى فرمودند اينچنين نيست كه گناه نباشد چون دار، دار تكليف و اختيار است و امتحان و آزمايش از بين نرفته است.

پس به هر دورى ولى اى لازم است تا قيامت آزمايش دائم است امتحان هم معنايش اين است كه انسان بتواند گناه بكند. لذا گناه و ظلم هم خواهد بود ولى جريان، جريان عدل است و نظام، نظام عدل. همينطور كه الآن مى بينيم فضا، فضاى ستم است؛ يعنى اينطور نيست كه يك نفر در خانه اش و در خلوت گناه نكند. مثلاً يك زن و شوهر به هم ظلم نكنند يا دروغ نگويند. معناى »يملأ الأرض قسطاً و عدلاً« اين است كه آن مقدمه مى شود براى قيامت. در قيامت چون تماماً عدل حاكم است و چيز ديگرى كه در آن ظلم و ستم باشد ديده نمى شود: »تمّت كلمة ربّك صدقاً و عدلاً3«. آنجا يك همچنين تحقق و بروز بشراشر وجود انسان و همه عالم خواهد بود، امّا قبلش كه در زمان ظهور حضرت باشد در همين حد است. پاسخ به بخش اول سؤال اين شد كه نظام و شرايط به طرف حق است ولى گناه و ظلم هم ديده مى شود. سؤال دوم هم اين است كه اينكه حضرت به علم خودشان عمل مى كنند آيا معنايش اين است كه ديگر به بيّنه و شاهد و سوگند و اينگونه مسائل تكيه نمى شود؟ پاسخش اين است كه اين هم چون يك دقيقه اى است از حقيقه قيامت و سوسويى از شمع آن. تقريباً نورى به دنيا مى دهد و جزيى در حقيقت روشن مى شود. يعنى گاهى ممكن است كسى چيزى بگويد و حضرت بگويند چنين نيست و تو چنان كرده اى و اينكه هر از گاهگاهى يك چنين اظهار نظرى بفرمايند بناى قضا و دعوا و حاكم و محكوم را به هم نخواهد زد كه البته اين اظهار نظرها هم در طريق هدايت انسانها به سوى خود آن حضرت است كه بايد جداگانه روى اين موضوع بحث شود.

ص: 26

در يكى از سخنرانيهاى اجلاس مطرح شد كه »وقت معلوم4« كه مهلت شيطان است همان زمان ظهور است اگر چنين است چطور باز هم گناه يافت مى شود؟ يعنى همان سؤال اول.

حجةالاسلام كورانى: بحث قتل شيطان به دست حضرت عيسى در منابع سنيها زياد مطرح شده و رواياتى داريم كه آن را به دست حضرت صاحب الزمان، عليه السلام، بيان مى كنند و پس از رجعت و حكومت امام حسين و ديگر معصومين، عليهم السلام، و برخى هم به دست رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، بيان كرده اند. ولى بايد مد نظر داشت كه شيطان تنها منبع شر نيست. همانطور كه در مراسم حج سه جمره داريم و آنها را رمى مى كنيم: شر نفس، شرالناس و شر الشيطان. پس با حذف شيطان شر برچيده نمى شود و شرالنفس و شرالناس به جاى خود باقى است لذا گناه هم باقى خواهد بود.

آيةالله امامى كاشانى: مسأله اخير و امتحان تا روز قيامت در دنيا باقى است و شيطان هم كه در قيامت از بين مى رود خودش هم درخواستش اين بود كه »فأنذرنى إلى يوم يبعثون5«.

ص: 27

چطور ممكن است حضرت با شمشير در مقابل تكنولوژى عصر ظهور مقابله كنند؟ حجةالاسلام كورانى: روايتى نداريم كه استفاده امام مهدى، عليه السلام، را از تكنولوژى روز صريحاً نفى كند بلكه در نقطه مقابل آن زياد است مثلاً: »إنّ صاحبكم ليركب السحاب و يرقى فى الأسباب و ينزل العراق فى سبع قباب من النور لا يعلم بأيّها هو«؛ رهبر شما بر ابرها سوار مى شود و با وسايلى بالا مى رود و وقتى از حجاز وارد عراق شوند در هفت گنبد نورانى هستند كه معلوم نيست ايشان در كداميك قرار دارند. يا »افنّ اللَّه عزّوجلّ أعطى ذى القرنين السحاب الذلول و ادّخر الصعب لصاحبكم«؛ خداوند به ذى القرنين ابر و باد روان و آرام را عطا كرد و براى رهبر شما سخت و مستحكم آن را ذخيره نمود. »سألته و ماالهواء الصعب؟ قال: الذى فيه رعد و قذف و برق«. يا ديگرى اينكه: »يرى فى عصره من فى المشرق من فى المغرب« يا »معه عصا موسى« و يا ديگر معجزات. به طور خلاصه مى توانيم بگوييم حضرت از چند تشابه استفاده مى كنند: اول: بلسان قومه يعنى از همان تكنولوژى عصر خويش و وسايل آن استفاده مى كنند و شايد آن را هم پيشرفت بدهند كه رواياتى هم در اين ارتباط داريم: »إنّ العلم فى عصره يكون جزئين فيضّم عليه خمس و عشرين جزءاً و يبثّها فى النّاس سبعاً و عشرين«. دوم معجزات است. احتمالاً تعبير روايت هم كنايى باشد: »إنّما يركب فرسه فى الكوفة و ينتفذ فرسه له أعين له...« كه تعريفى از اسب حضرت بيان مى كند ك شبيه دستگاههاى جديد است. لذا مى توانيم بگوييم حضرت مثل هر پيامبر و امامى علاوه بر معجزات از تكنولوژى عصر خويش استفاده مى كنند. آيةالله امامى كاشانى: دو نكته است كه آقاى كورانى به آن اشاره فرمودند: يكى اينكه خروجه بالسيف جنبه سمبليك دارد به اين معنى كه مى خواهد بفرمايد كه بالاخره شمشير و اسلحه هم در كار خواهد بود؛ يعنى على رغم اينكه گسترش تفكّر حضرت، صلوات الله عليه، بر روى زمين با منطق و فكر و اخلاق و كرامات و معجزات خواهد بود ولى يكجا هم با مستكبرانى روبرو خواهند شد كه آنها اصلاً اهل منطق نيستند كه اين ديگر چاره اش اسلحه است. حالا اسلحه آن زمان شمشير بوده لذا تعبير به شمشير شده است ولى استفاده تكنولوژى براى هر رهبرى هست چه رسد به رهبر جهانى. شواهدى هم داريم كه حضرت از تكنولوژى روز استفاده مى كنند. آيا حضرت شهيد مى شوند يا خير؟ اگر جواب مثبت است چه شرايطى بوجود مى آيد كه در مقطعى كه عدل و داد حاكم است مردم يا گروهى امامى را كه مظهر حق و عدل و داد است، شهيد مى كنند؟ حجةالاسلام كورانى: من درباره رواياتى كه كشته شدن حضرت را مطرح مى كنند تتبع كردم ولى متأسفانه نديدم كه در منابع مهم ما آمده باشد و اينكه يك زن حضرت را شهيد مى كند احتمالاً از مشهورات منابع غيرمعروفه است. بحث ديگرى هم كه شبيه اين بحث است مسأله مدت حكومت حضرت است. روايتهاى سنيها مى گويد: 7 يا 9 سال. اينجا سبع (هفت) و تسع (نه) تصحيف شده اند. البته شايد در اينجا منظور از سال، مرحله باشد و لى به هر حال ممكن است حضرت 309 سال يا بيشتر حكومت كنند. رواياتى داريم كه كم هم نيستند كه پس از حضرت 12 تن از فرزندانشان حكومت مى كنند و اگرچه از دجال كه وضع عمومى مردم چيزى شبيه عصمت است در عين حال باز كم و بيش فاسد وجود دارد كه بعضى سعى مى كنند امام را شهيد كنند، ولى صريح اين را در منابع معتبرمان نديده ايم. در ضمن پس از 12 فرزند حضرت رفت و آمد بين آسمان و زمين انجام و آسان مى شود و بعد هم امام حسين، عليه السلام، مى آيند و از آن زمان رجعت شروع مى شود. خلاصه كلام اينكه نمى توانيم از نظر علمى ثابت كنيم حضرت چند سال حكومت مى كنند يا آيا شهيد مى شوند يا خير؟ امّا آيا

ص: 28

مى توان قبول كرد كه حضرت كه بناست نتيجه و ثمره 124000 پيامبر باشد آن وقت هفت سال حكومت كنند؟ آيةالله امامى كاشانى: البته اگر بنده مى خواستم جواب بدهم مى گفتم كلمه »قتل« و »موت« آمده است ولى واقعيتش اين است كه اينها رسيدگى مى خواهد كه ببنيم اينها از اسلام است يا نه؟ همين مطلبى كه ديشب به يكى از آقايان گفتم، وقتى كه گفتند: روايتى هست كه: »جدّه الحسن بن على، عليه السلام،« گفتم اول بايد ببينيم آيا اين از اسلام هست يا نه؟ بعد بياييم آن را تبيين كنيم و بگوييم چنين و چنان است. ولى اين مطلب از ريشه و بن غلط است. بنده در تحقيقاتى كه در روايات داشته ام و به صورت گذرا نگاه كرده ام ولى هنوز تحقيق و بررسى مان به اين نقطه نرسيده است. مطلبى كه به نظرم مى رسد اين است كه مإ؛ خودمان را در اين ريزه كاريها و دست اندازها نيندازيم و خودمان را در اين وادى ها نبريم و درباره آن دسته از مسائل اساسى كه در دنيا مطرح است مثل مسائل مربوط به مصلح جهانى يا خود حضرت ولى عصر، عليه السلام، كار بكنيم. خودمان را خيلى نبايد در اين پيچ و خمهاى كه آنهايى هم كه در آن كار مى كنند نمى دانند چيست ببريم. اگر كسى امام خود را زيارت كند يا در اين رابطه خوابهايى ديده باشد آيا مى تواند عنوان كند يا اينكه سكوت كند؟ آيةالله امامى كاشانى: اولاً اگر كسى خواب حضرت را ديده باشد يا صحبتى در عالم رؤيا كرده باشند اين را كسى منع نكرده كه نقل كنند. صدوق، رحمةالله عليه، در كتاب »كمال الدين« خودش اصلاً علت نوشتن اين كتاب را خواب ديدنبيان مى كند و مى فرمايد كه خواب ديدم در كنار حجرالاسود هستم. وجود اقدس امام زمان، ارواحنافداه، را در آنجا ديدم، به من فرمودند: قرار بود چنين كتابى بنويسى پس چه شد؟ اقدام كن. من هم اقدام كردم. آنكه گفته اند نگوييد تشرف خدمت حضرت است به اين شكل كه يكى بگويد من خدمت حضرت مشرف شدم. البته اين را مگر خواص براى هم بگويند يا براى بقيه هم نادراً گفته مى شود كه خود بحث جدايى است كه البته شايد نبايد هم گفت. اگر آن توقيعى را كه حضرت براى نايب چهارم خودشان - على بن محمد سمرى - مرقوم فرمودند كه پس از مرگ تو »فمن ادّعى المشاهدة فهو كذّاب مفتر«، نكته اين است كه ادعا كند مرا ديده است دروغ گفته است. ادعا معنايش اين است كه بگويد من نايب پنجم حضرتم و واسطه بين مردم و ايشان. يا جور ديگرى كه مى شود معنا كرد اين است كه »فمن ادّعى المشاهدة« يعنى كسى اعلام كند من

چند علت دست به دست هم مى دهند تا حضرت ظهور كنند: يك جهتش اين است كه جامعه و مردم روى زمين از ظلم و فساد خسته بشوند. خودشان آماده شوند و منتظر فرجى بشوند كه مشكلشان حل شود. جهت ديگر اينكه انسانهايى بايد آماده باشند كه تا حضرت آمدند پا به ركاب باشند. جامعه بايد آماده شود يعنى به سوى هدفى حركت كند كه آن حضرت حركت مى كنند. حضور حضرت مى رسم كه حضرت خودشان نمى خواهند كسى اعلام حضور بكند. گاهى بعضى ها مى گويند اينكه سيد بحرالعلوم و مقدس اردبيلى مشاهده كرده اند و بزرگانى خدمت حضرت رسيده اند و پيامهاى خصوصى داشته اند

ص: 29

مردم شناسى كوفه

نعمت اللَّه صفرى فروشانى

اشاره:

بررسى تحليلى نهضت امام حسين، عليه السلام، سهم وسيعى از نوشته هاى متفكران اعم از مسلمان و غيرمسلمان و نيز شيعه و غيرشيعه را در ميان مباحث شيعه شناسى به خود اختصاص داده است.

امّا وجه مشترك عمده اين نوشته ها آن است كه به بررسى يك سويه نهضت پرداخته و بيشتر تلاش خود را صرف بررسى شخصيت رهبر اين نهضت يعنى امام حسين، عليه السلام، نموده و سعى در شناختن ديدگاه آن حضرت كرده اند.

ولى بايد توجه داشت كه سوىف ديگرف نهضت، يعنى مردم كوفه كه با نامه نگاريهاى خود موجبات سفر امام حسين، عليه السلام، به سمت شهرشان را فراهم آوردند، نيز از اهميّت خاصّى در تحليل اين نهضت برخوردار است كه بى توجهى به آن مى تواند تحليلگر را به بيراهه كشاند.

آنچه در اين مقاله مورد نظر است آن است كه اطلاعاتى را عمدتاً به عنوان موادّ خام دراختيار تحليلگران قرار دهد تا آنها را در شناخت بهتر اوضاع آن زمان كوفه و تحليل دقيقتر حوادث يارى نمايد.

1- جمعيّت شناسى كوفه الف) جمعيت كوفه در زمان نهضت

ص: 30

شهر كوفه در سال 17 هجرى به دستور عمر خليفه دوم و به دست سعدبن ابى وقاص فرمانده سپاه مسلمانان در جنگ با ايرانيان پى ريزى شد. هدف از تأسيس اين شهر، بنيانگذارى يك پادگان نظامى در نزديكى ايران به منظور پشتيبانى نيروهاى عمل كننده در داخل ايران بود.1

عمر دستور داده بود كه گنجايش مسجد اين شهر به گونه اى باشد كه بتواند تمام جمعيّت نظامى را درخود جاى دهد و مسجدى كه طبق اين دستور ساخته شد، مى توانست چهل هزار نفر را درخود جاى دهد،2 بنابراين مى توانيم به اين نتيجه برسيم كه شهر كوفه در آغاز تأسيس حدود چهل هزار نفر جمعيّت نظامى داشته است و با توجه به اينكه بسيارى از افراد اين جمعيّت، زن و فرزند خود را نيز همراه داشته اند، با احتساب حداقل يك زن و يك فرزند براى هر سرباز به جمعيتى معادل يكصد و بيست هزار نفر براى اين شهر در هنگام تأسيس دست مى يابيم.

پس از بنيانگذارى كوفه، به عللى همچون داشتن آب و هواى خوش، نزديكى به رود پرآب فرات، مجاورت با ايران و وضعيت اقتصادى مناسب كه از راه خراج و غنايم سرزمينهاى فتح شده به دست آمده بود، اين شهر پذيراى سيل مهاجرت اقوام، قبايل و مردم مختلف از سرتاسر مملكت وسيع اسلامى اعم از حجاز، يمن و ايران گرديد، به گونه اى كه پس از مدتى كوتاه شهرف آباد و تاريخى حيره را كه پايتخت دودمان عربى آل منذر بود، تحت الشعاع قرار داده و آن را به سمت ويرانى كشانيد.

اين مهاجرتها در سال 36 هجرى كه حضرت على، عليه السلام، اين شهر را پايتخت خود قرار داد، شدت بيشترى يافت، به گونه اى كه مورخان در بيان تعداد سپاهيان كوفى حضرت على، عليه السلام، در جنگ صفين (در سال 37 هجرى) ارقامى چون 65 هزار3، 90 هزار4 و 120 هزار5 را ذكر مى نمايند. چنانچه روشن است اين اعداد تنها بيانگر قسمت اعظم نيروى نظامى مستقر در آن شهر مى باشد (و نه تمام نيروى نظامى و نه همه جمعيّت كوفه).

در سال 50 هجرى كه زيادبن ابيه از سوى معاويه عهده دار امارت كوفه شد، با توجه به فراوانى شيعيان حضرت على، عليه السلام، در كوفه و ترس شام از كوفيان، دست به انتقال عظيم نيروى انسانى از كوفه به شام، خراسان و نقاط ديگر زد، به گونه اى كه گفته شده او تنها 50 هزار نفر را به خراسان منتقل نمود

در دوران حكومت زياد جمعيّت كوفه به 140 هزار نفر تقليل پيدا كرد به گونه اى كه »زياد« هنگامى كه اقدام به گسترش مسجد جامع كوفه كرد، آن را به اندازه گنجايش 60 هزار نفر وسعت داد.

6 پس از مرگ معاويه در سال 60 هجرى، بعضى از كوفيان با نوشتن نامه به امام حسين، عليه السلام، سخن از سپاه صدهزار نفرى آماده به خدمت به ميان آوردند. اين سخن7 گرچه نسبت به آمادگى كوفيان اغراق آميز است، امّا مى تواند تعداد تقريبى جمعيّت نظامى كوفه را در آن زمان مشخص نمايد.

از مطالب فوق مى توانيم به نتايج زير برسيم:

ص: 31

1- ذكر رقم 12 هزار نامه از سوى كوفيان خطاب به امام حسين، عليه السلام، رقم معقولى به نظر مى رسد.

2- تعداد بيعت كنندگان با مسلم را از 12 هزار تا 40 هزار نفر8 نوشته اند، امّا در حديثى كه منسوب به امام باقر، عليه السلام، است،9 تعداد آنها 20 هزار نفر ذكر شده است كه حدود يك پنجم نيروى10 جنگجوى كوفه در آن زمان مى باشد.

3- رقم 30 هزار نفرى لشكر عمربن سعد كه در روايتى از امام صادق، عليه السلام، نقل شده است، با توجه به بسيج عمومى11 اعلان شده از سوى عبيدالله بن زياد، رقم معقولى به نظر مى رسد واز اين جا نيز مى توانيم كثرت سپاهيان مختار را كه 60 هزار نفر ذكر شده12 توجيه نماييم. زيرا سپاهيان او را افرادى تشكيل مى دادند كه در كربلا جزو سپاهيان عمربن سعد نبودند.

4- از اينجا دور از واقعيت بودن بعضى از ارقام كه در كتب غير معتبره امّا مورد استناد بعضى از واعظين وارد شده روشن مى گردد، به عنوان مثال در اين نوشته ها چنين آمده كه تعداد لشكريان ابن سعد در روز ششم محرم يك ميليون پياده نظام و 600 هزار سواره نظام بوده است كه از اين تعداد 150 هزار نفر كشته شدند كه تنها 50 هزار يا صد هزار نفر آنها به دست امام حسين، عليه السلام، به هلاكت رسيدند.13 ب) تركيب جمعيتى كوفه

1- تركيب قومى: جمعيّت كوفه به دو بخش عرب و غيرعرب تقسيم مى شد. بخش عظيمى از عربهاى ساكن كوفه قبايلى بودند كه با آغاز فتوحات اسلامى در ايران، ازنقاط مختلف شبه جزيره عربستان براى شركت در جنگ، به عراق كوچ كردند و سرانجام پس از پايان يافتن فتوحات در دو شهر بزرگ كوفه و بصره سكنى گزيدند.

عرب ها كه هسته اوليه شهر كوفه را تشكيل مى دادند، از هر دو بخش اصلى قوم عرب يعنى قحطانى و عدنانى بودند كه در اصطلاح به آنها يمانى و نزارى اطلاق مى شد.

در آغاز يمانيها علاقه بيشترى نسبت به اهل بيت ابراز مى داشتند، به همين جهت معاويه سرمايه گذارى بيشترى روى آنها نموده و آنها را به خود نزديكتر ساخت.14

بخش ديگرى از عربها را قبايلى همچون »بنى تغلب« تشكيل مى دادند كه قبل از اسلام در عراق سكنى گزيده و پيوسته با ايرانيان در جنگ بودند. پس از آغاز فتوحات اسلامى اين قبايل به مسلمانان پيوستند و آنها را در فتوحات يارى نمودند و سپس بخشى از آنها در كوفه سكنى گزيدند.15

عناصر غيرعرب كوفه را گروههايى همچون موالى، سريانيها و نبطيها تشكيل مى دادند.16

ص: 32

»موالى« كه بزرگترين گروه غيرعرب كوفه را شامل مى شد، عمدتاً ايرانيهاى مسلمانى بودند كه با قبايل مختلف عرب پيمان بسته و ازنظر حقوقى همانند افراد آن قبيله به شمار مى آمدند. رشد جمعيّت موالى در كوفه بيشتر از عربها بود، به گونه اى كه پس از گذشت چند دهه از آغاز فتوحات، نسبت يك به پنج بين جمعيّت موالى و عربها برقرار بود، و همين رشد معاويه را به17 هراس افكند و به زياد دستور انتقال آنها را از كوفه به شام، بصره و ايران را داد.18

امّا با اين حال كثرت وجود موالى در سپاه مختار در سال 66 هجرى - كه بعضى تعداد آنها را 20 هزار نفر نوشته اند - نشانگر فراوانى اين19 گروه در زمان شروع نهضت امام حسين، عليه السلام، در كوفه است.

»سريانيها« قومى سامى نژاد بودند كه در شمال عراق (بين النهرين) و سوريه اقامت داشتند. و عده اى از آنها از زادگاه20 خود مهاجرت كرده و در ديرهاى اطراف حيره در نزديكى كوفه سكنى گزيده و دين مسيحيت را پذيرفته بودند و پس از فتوحات عده اى از آنها به شهر كوفه آمده بودند.21

»نبطيها« كه بعضى آنها را تيره اى از عرب مى دانند، به كسانى گفته مى شد كه قبل از فتوحات در اطراف و اكناف عراق و در سرزمينهاى جلگه اى زندگى مى كردند و پس از تأسيس كوفه به اين شهر آمده و به زراعت مشغول گشتند.

22 دو گروه اخير بخش اندكى از جمعيّت كوفه را تشكيل مى دادند. 2- تركيب عقيدتى: ازنظر عقيدتى مى توان جامعه آن روز كوفه را به دو بخش مسلمان و غيرمسلمان تقسيم كرد: بخش غيرمسلمان كوفه را مسيحيان عرب بنى تغلب، نجران، نبطى و نيز يهوديانى كه در زمان عمر از شبه جزيره عربستان بيرون رانده شده بودند و همچنين مجوسيان ايرانى تشكيل مى دادند كه در مجموع بخش ناچيزى از كلّ جمعيّت كوفه را دربر مى گرفتند.23

بخش مسلمان كوفه را مى توان شامل شيعيان، هواداران بنى اميه، خوارج و افراد بى طرف دانست كه شيعيان خود به دو قسمت رؤسا و شيعيان عادى تقسيم مى شدند.

از رؤساى شيعه مى توان از افرادى همچون سليمان بن صفرَد خزاعى، مسيب بن نجبه فرازى، مسلم بن عوسجه، حبيب بن مظاهر اسدى و ابوثمامه صائدى نام برد كه از ياران حضرت على، عليه السلام، در صفين بودند.

اين افراد عميقاً به خاندان اهل بيت، عليه السلام، عشق مى ورزيدند و همانها بودند كه پس از مرگ معاويه، باب نامه نگارى با امام حسين، عليه السلام، را گشودند.24

شيعيان عادى كه بخش قابل توجهى از مردم كوفه را تشكيل مى دادند، گرچه به اهل بيت علاقه وافرى داشتند، امّا در دوره تسلّط بنى اميه و بخصوص در زمان واليانى چون زياد و پسرش عبيدالله، زهرچشم سختى از آنها گرفته شده بود، به گونه اى كه تا احتمال پيروزى را قطعى نمى ديدند وارد نهضتى نمى شدند و شايد علت اصلى نامه نگارى آنها و نيز پيوستنشان به نهضت مسلم و قيام مختار به جهت قطعى ديدن پيروزى آنها بوده است و لذا پس از استشمام بوى شكست نهضت مسلم از دور او پراكنده شدند. امّا اينكه چه تعداد از اين افراد در لشكر عمربن سعد شركت كرده اند، اطلاع دقيقى دردست نداريم. با توجه به تعداد فراوانى اين افراد در نهضتهايى همچون توابين و قيام مختار و با عنايت به اينكه تنها كسانى در اين نهضت ها شركت مى نمودند كه در جنگ كربلا بى طرف بوده و جزو سپاهيان عمربن سعد نبوده اند، مى توان گفت كه تعدادى از اين گروه در لشكر عمربن سعد حضور نداشته اند. اين نكته را نيز نبايد از ياد ببريم كه امضاى هر فردى در پاى نامه به امام حسين، عليه السلام، دليل بر تشيّع او نمى شود؛ زيرا در آن زمان با نزديك ديدن پيروزى، حتى افراد باند اموى نيز به امام حسين، عليه السلام، نامه نوشته بودند.

هواداران بنى اميه كه از آنها با عنوان »باند اموى« ياد مى كنيم، درصد قابل توجهى از مردم كوفه را تشكيل مى دادند و در مدت بيست سالى كه از حكومت بنى اميه بر كوفه مى گذشت، آنها بسيار قوى شده بودند. افرادى همچون عمروبن حجاج زبيدى، يزيدبن حرث، عمروبن حريث، عبدالله بن مسلم، عمارةبن عقبة، عمربن سعد و مسلم بن عمر و باهلى را مى توان از سران اين باند به شمار آورد. رؤسا و متنفذان25 بيشتر قبايل نيز جزو اين باند بودند و اين امر خود باعث گرايش بسيارى از مردم به اين گروه شده بود.

افراد همين باند هنگامى كه از پيشرفت كار مسلم بن عقيل و ضعف و فتور نعمان بن بشير، حاكم كوفه احساس خطر نمودند، به شام نامه نوشتند و به يزيد هشدار دادند.26

ص: 33

خوارج كوفه در زمان معاويه، قوت گرفته بودند و در دوره تسلط بنى اميه توانسته بودند شورشهاى متعددى را عليه واليان كوفه ساماندهى نمايند؛ امّا در آخرين قيام خود در سال 58 قمرى بشدّت سركوب شدند.27

شايد بتوان گفت بيشترين بخش جمعيّت كوفه را افراد بى تفاوت و ابن الوقتى تشكيل مى دادند كه همتى جز پر كردن شكم و پرداختن به شهواتشان نداشتند. آنها هنگامى كه پيروزى مسلم را نزديك ديدند، به او پيوستند، امّا با ظهور آثار شكست بسرعت صحنه را خالى كردند و فشار روانى فراوانى به طرفداران واقعى نهضت وارد آوردند. سپس به دنبال وعده و وعيدهاى »ابن زياد« به سپاه عمر سعد پيوستند و به جنگ با امام حسين، عليه السلام، پرداختند و او را به شهادت رساندند، درصورتى كه اگر نهضت مسلم به پيروزى مى رسيد، همين افراد بيشترين طرفدارى را از حكومت او مى كردند و شايد همينها باشند كه فرزدق در ملاقات خود با امام حسين، عليه السلام، اين چنين به معرفى آنها مى پردازد: »قلبهاى آنها با تو است، امّا شمشيرهايشان عليه تو كشيده شده است«.{ P 3- تركيب طبقاتى: مردم كوفه به دو گروه اجتماعى اشراف و عادى تقسيم مى شده اند.

از زبان يكى از ياران امام حسين، عليه السلام، نقل شده است هنگامى كه در كربلا به امام پيوست و امام، عليه السلام، احوال كوفيان را از او پرسيد، در جواب گفت: »امّا اشراف مردم، به وسيله رشوه هاى كلان، محبت آنها به حكومت خريده شده است و امّا ساير مردم، دلهايشان با تو و فردا شمشيرهايشان عليه تو كشيده خواهد شد.«28

از اشراف كوفه مى توان افرادى همچون »عمرو بن حفرَيث«، »اشعث بن قيس« و پسرانش و »شبث بن ربعى« را نام برد.

مردم عادى شامل طبقات مختلف اجتماعى همچون كشاورزان، پيشه وران و صنعتگران مى شد. امّا مهمترين گروه، اين طبقه، موالى بود كه يكى از ضعيفترين طبقات اجتماعى كوفه به شمار مى رفت و بعد از آن طبقه عبيد (بردگان) قرار داشت

با آنكه طبق عقد ولاء، مولى بايد همانند ديگر افراد قبيله از همه حقوق اجتماعى برخوردار باشد و با آنكه پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، فرموده بود: »مولى القوم مثلهم، يعنى؛ مولاى هر قومى مانند افراد آن قوم است« امّا تا قبل از حكومت حضرت على، عليه السلام، حاكمان عرب آنها را از بسيارى از حقوق اجتماعى خود محروم مى كردند.29 كه يكى از آنها حق مساوات در تقسيم بيت المال بود و حضرت على، عليه السلام، براى اولين بار موالى را با ديگر كوفيان در پرداخت »عطاء« يكسان قرار داد.

يكى ديگر از تبعيضاتى كه اعراب كوفه نسبت به موالى روا مى داشتند، اين بود كه از آنها زن مى گرفتند، امّا زن عرب به آنها نمى دادند.

در زمان تسلّط بنى اميه، اين تبعيضات بيشتر شد كه در اينجا به چند نمونه اشاره مى كنيم:

1- اجازه نمى دادند موالى با عربها در يك صف حركت كنند؛

ص: 34

2- براى توهين به موالى مى گفتند: نماز را تنها [ديدن] سه چيز باطل مى كند: الاغ، سگ و موالى و گاهى30 از آنها با عنوان »عكوج« يعنى خر وحشى فربه ياد مى كردند؛31

3- هيچگاه آنها را با كنيه كه نشانه احترام بود، صدا نمى زدند؛

4- در بعضى از مواقع در محاكمه قضايى گواهى موالى را نمى پذيرفتند؛32

5- در جنگها به آنها اجازه سوار شدن بر اسب نمى دادند و تنها به عنوان پياده نظام از آنها استفاده مى كردند. لذا هنگامى كه مختار به موالى اجازه سوار شدن بر اسب را داد، عده زيادى از آنها به سوى او جذب شدند؛33

6- پستهاى مهمى همچون فرماندهى لشكر را به آنها نمى دادند.34

همين تبعيضات باعث مى شد تا موالى به جريانهاو شورشهاى مخالف حكومت اموى همچون خوارج و علويان بپيوندند.35

امّا ازنظر اقتصادى موالى كه خود را محروم از عطاى مناسب مى ديدند، بنا به سفارش حضرت على، عليه السلام، به امر تجارت پرداختند. و در آغاز به كارهايى36 همچون نظافت جاده ها، كفشدوزى، لباس دوزى و حجامت پرداختند،37 امّا طولى نكشيد كه به علت مهارت آنان در امر صنعت و تجارت و نيز سرباز زدن عربها از صنعت و حرفه، بيشتر كارهاى صنعتى و تجارى كوفه به دست آنان افتاد.38

بردگان كه پايين ترين طبقه اجتماعى كوفه بودند، در كارهاى دولتى همچون پاسدارى از شهر و زندان و بيت المال و حفر كانالها و قناتها مشغول شدند، بدون اينكه مزدى به آنها پرداخت شود.

كنيزكان نيز براى كارهايى همچون كارهاى خانه و نيز آوازه خوانى و استفاده جنسى نگهدارى مى شدند39.

ص: 35

روان شناسى جامعه كوفه

هر ملّت و امّتى ممكن است تلفيقى از صفات و خفلقيات مثبت و منفى را دارا باشد و به تناسب زمان و در مقاطع مختلف تاريخ خود يك يا چند

صفت را آشكار كند، به گونه اى كه در آن مقطع صفات ديگر تحت الشعاع آن صفت قرار گرفته و حوادثى متناسب با آن به وجود آيد. اين امر سبب خواهد شد كه تاريخ، مردم آن سامان را با آن صفت يا ويژگيها بشناسد.

مردم كوفه نيز در مقطع تاريخى مورد بحث، داراى هر دو دسته صفات فضايل و رذايل بودند، امّا از آنجا كه صفات و خفلقيات منفى آنها در برخورد با امامان شيعه همانند امام على، عليه السلام، امام حسن و امام حسين، عليهماالسلام، و نيز ديگر افراد خاندان اهل بيت همانند زيدبن على، عليه السلام، نقش ماندگار زشتى بر روى اين شهر گذاشته است، لذا بيشتر نويسندگان و تحليلگران تاريخ اسلام، اين صفات را به عنوان ويژگيهاى كوفيان ذكر نموده و از صفات مثبت آنان غافل مانده اند. 1- صفات و ويژگيهاى مثبت كوفيان

الف) شجاعت: هسته اوليه جمعيّت كوفه را مردمى تشكيل مى دادند كه جهت جنگ با امپراطورى پرقدرت ايران از سراسر شبه جزيره عربستان به سمت مرزهاى ايران سرازير شده بودند40.

اين مردم با سلاحهاى ابتدايى در مقابل سپاه تا دندان مسلح ايران با شجاعت تمام جنگيدند و در معركه هايى همچون قادسيه، نهاوند و جلولا سپاهيان ايرانى را شكست دادند و سرانجام موجبات سقوط اين امپراطورى را كه روم نتوانسته بود آن را نابود سازد، فراهم آوردند.

حضرت على، عليه السلام، هنگام حركت به سمت بصره براى رويارويى با ناكثين، وقتى كه سپاهيان كوفه در »ذى قار« به او پيوستند، به آنها خوشامد گفت و از شجاعت آنان در شكست شوكت ايرانيان چنين ياد كرد:

اى اهل كوفه! شما شوكت عجم و پادشاهان آنها را دگرگون ساختيد و جمعيّت آنها را پراكنده كرديد تا آنكه ميراثهاى آنها به شما رسيد و حوزه خود را با آنها بى نياز ساختيد و مردم را در مقابله با دشمنانشان يارى نموديد...41

عنصر شجاعت كوفيان درجنگهاى سه گانه حضرت على، عليه السلام، يعنى جمل، صفين، (تا قبل از پيش آمدن جريان قرآن بر سر نيزه كردن) و نهروان به يارى آن حضرت آمده و موجبات پيروزى سپاه حضرت را فراهم آورد. امّا پس از وقوع اختلاف در ميان آنان در جنگ صفين، اين عنصر كم كم رنگ باخت به گونه اى كه ترس از سپاه شام در دل آنها جاى گرفت و لذا در مقابل شبيخونها و غارتهاى شاميان به شهرهاى تحت فرمان حضرت على، عليه السلام، در سال 39 هجرى عكس العمل مناسبى از خود نشان ندادند و همين امر موجب گلايه شديد حضرت على، عليه السلام، از آنها شد، به گونه اى كه خطاب به آنان فرمود:

اى اهل كوفه [شما را چه شده است] هرگاه خبر حركت لشكرى از سپاه شام را مى شنويد، به خانه هاى

خود پناه مى بريد و درف خانه را به روى خود مى بنديد، چنانچه سوسمار و كفتار به خانه خود مى خزد!42

ص: 36

اين عنصر در زمان حكومت عبيدالله زياد در كوفه نيز به علت دنياپرستى كوفيان كارآيى خود را ازدست داد و باعث تنها گذاشتن مسلم در مقابل سپاه عبيدالله گرديد.43

امّا بعد از جريان كربلا در قيامهايى همچون قيام توابين و مختار شاهد بروز دوباره اين عنصر هستيم.

ب) حميّت دينى: ايمان اعراب، نقش عظيمى در پيروزى آنان بر سپاه ايران ايفا كرد. همين ايمان و حمّيت دينى آنان بود كه در سال 30 هجرى باعث عزل فرماندار شرابخوار و فاسق كوفه يعنى وليدبن عقبه گرديد، به گونه اى كه عثمان خليفه سوم را مجبور به اجراى حدّ شرابخوارى بر او در مدينه نمودند.44

اين حمّيت و تعصب دينى باعث شد تا كوفيان با ديدن خلاف كاريهاى عثمان و زيرپا گذاشته شدن بعضى از مقررات اسلامى، به صورت يكى از كارگردانان قيام عليه او درآيند و عاقبت، او را از خلافت عزل كنند.

45 حضرت على، عليه السلام، قبل از شروع جنگ صفين اين چنين از ايمان كوفيان ياد مى نمايد:

اهل شام نسبت به دنيا حريصتر از اهل كوفه نسبت به آخرت نيستند.46

امّا اين ايمان و حمّيت دينى با مسلط شدن بنى اميه و تبليغات آنان و اجتهادات نابجا و سستى هاى آنان در دفاع از حضرت على، عليه السلام، و بالاخره با تمايل هرچه بيشتر آنها به دنياطلبى، كم رنگتر شد، به گونه اى كه در سال 61 هجرى فرزند رسول خدا، صلّى اللَّه عليه وآله، را تنها گذاشتند و به جنگ با او اقدام نمودند. و نيز مى توان ايمان سخت و بدون بينش صحيح را در پيدايش گروه خوارج كه نقش عظيمى در اضمحلال حكومت حق ايفا نمودند، مؤثر دانست.

ج) علم: كوفه برخلاف شام شهرى مملو از عالمان به قرآن و حديث نبوى بود، زيرا اين شهر نوبنياد به وسيله سپاهى ساخته شده بود كه بسيارى از آنان دوران پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، را درك كرده و به وسيله آن حضرت، صلّى اللَّه عليه وآله، با معارف اسلامى آشنا گشته بودند. شاهد اين مطلب آن است كه عمر خليفه دوم هنگامى كه بعضى از انصار را كه به سوى كوفه عازم بودند، مشايعت مى كرد، خطاب به آنها چنين گفت:

شما به سمت مردمى مى رويد كه قرآن در سينه هاى آنان است و صداى قرآن خواندن آنان همانند همهمه زنبوران عسل به گوش مى رسد.47

با پايتخت قرار دادن اين شهر توسط حضرت على، عليه السلام، در سال 36 هجرى، مهاجرت اصحاب از شهرهاى بزرگ اسلامى به كوفه رشد بيشترى يافت، به گونه اى كه تعداد اصحاب شركت كننده در جنگ صفين را 2080 نفر ذكر كرده اند كه 900 نفر آنان از شركت كنندگان در بيعت شجره و 78 نفر آنان از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند48.

درباره رشد آگاهى كوفيان نسبت به بعضى از علوم اسلامى ذكر همين نكته كافى است كه اكثريت گروه 12 هزار نفرى خوارج را كه بعد از جنگ صفين از سپاه حضرت على، عليه السلام، كناره گرفتند، قرّاء و حافظان قرآن تشكيل مى دادند.49

به نظر مى رسد مجموع صفات سه گانه فوق است كه باعث ورود رواياتى از زبان ائمه اطهار در مدح كوفه گرديده است. رواياتى كه در آنها از كوفه با عناوينى همچون »جفمجفمة الاسلام«، »كنزالايمان«، (گنج ايمان) و »شمشير و نيزه خدا كه آن را هرجا بخواهد قرار مى دهد« ياد شده است.50 2- صفات و ويژگيهاى منفى كوفيان

ص: 37

قبل از بيان اين صفات دو نكته قابل ذكر است:

اول آنكه اين صفات و ويژگيها درباره همه افراد اهل كوفه صادق نيست و دوم آنكه اين صفات خود را در مرحله خاصى بروز داده است و چه بسا در مراحل ديگر به ضدّ اين صفات در ميان كوفيان برخورد

*****

×. برگرفته از ره توشه راهيان نور، ج1، ويژه محرم الحرام و صفر المظفر 1422، دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم.

1. تاريخ الطبرى، محمد بن جرير طبرى، بيروت، مؤسسةالاعلمى للمطبوعات، ج3، ص145.

2. معجم البلدان، ياقوت حموى، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1399 ق، ج4، ص491.

3. تاريخ الطبرى، ج4، ص49.

4. مروج الذهب و معادن الجوهر، على بن حسين مسعودى، تحقيق محمد محيى الدين عبدالحميد، بيروت، دارالمعرفة، ج2، ص385.

5. همان، ج2، ص385.

6. حياةالامام الحسين بن على، عليه السلام، باقر شريف القرشى، چاپ دوّم: قم، دارالكتب العلمية، 1397، ق، ج2، ص178.

7. معجم البلدان، ج4، ص491.

8. تاريخ الطبرى، ج4، ص494.

9. بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، تصحيح محمد باقر بهبودى، تهران، المكتبة الاسلامية،334 44.

10. همان، ص337.

11. همان، ص68.

12. همان، ج45، ص4.

13. الاخبار الطوال، ابوحنيفه احمد بن داود دينورى، تحقيق عبدالمنعم عامر، چاپ اول: قاهره، دار احياء الكتب العربية، 1968 م، ص305.

.14 اسرار الشهادة، فاضل دربندى، تهران، منشورات اعلمى، ص418.

15. تاريخ التمدن الاسلامى، جرجى زيدان، بيروت، منشورات دار مكتبةالحياة، ج4، ص338.

16. الحياة الاجتماعية والاقتصادية فى الكوفة فى القرن الاول الهجرى، محمد حسين زبيدى، بغداد، جامعة بغداد، 1970، ص42.

17. حياةالامام الحسين، عليه السلام، ج438 2.

18. تاريخ التمدن الاسلامى، ج4، ص370.

19. فتوح البلدان، ص279.

20. الاخبار الطوال، ص288.

21. فرهنگ فارسى، محمد معين، چاپ هشتم: تهران، انتشارات اميركبير، 1371، ج5، ص754.

22. تخطيط مدينةالكوفة عن المصادر التاريخية والاثرية، كاظم جنابى، چاپ اول، بغداد، مجمع العلمى العراقى، 1386 ق، ص26.

23. همان، ص43.

24. حياةالامام الحسين، عليه السلام، ج2، ص441 و پس از آن.

25. تاريخ الطبرى، ج4، ص261.

26. مقتل الحسين، عليه السلام، عبدالرزاق موسوى مقرّم، چاپ پنجم: [قم]، دارالكتاب الاسلامى، 1399 ق، ص149؛ حياةالامام الحسين، عليه السلام، ج3، ص441.

27. الكامل فى التاريخ، عزالدين ابوالحسن على بن ابى الكرم معروف به ابن اثير، تحقيق على شيرى، چاپ اول: بيروت، دار احياء التراث العربى، 1308 ق، ج2، ص535.

28. تاريخ الطبرى، ج4، ص132.

29. تجارب الامم، ابوعلى مسكويه رازى، تحقيق ابوالقاسم امامى، چاپ اول، تهران، دار سروش للطباعة والنشر، 1366، ج2، ص57.

30. حياةالامام الحسين، عليه السلام، ج370 2.

31. تاريخ التمدن الاسلامى، ج3، ص326.

32. همان، ج4، ص341.

33. همان، ج2، ص271.

34. الحياة الاجتماعيه...، ص77-78.

35. همان، ص91.

36. تاريخ التمدن الاسلامى، ج2، ص271.

37. الحياة الاجتماعيه...، ص83.

38. وسائل الشيعه، محمدبن حسن حرّ عاملى، تصحيح عبدالرحيم ربانى شيرازى، چاپ ششم: تهران، مكتبة الاسلاميه، 1403 ق، ج14، ص46، ح4.

39. تاريخ التمدن الاسلامى، ج4، ص341.

40. الحياة الاجتماعية...، ص81.

41. همان، ص96-101.

42. به عنوان مثال براى آگاهى از قبايل شركت كننده در جنگهايى همچون قادسيه و تعداد نفرات آنها ر.ك: به كوفه، پيدايش شهر اسلامى، هشام جعيط، ترجمه ابوالحسن سرو مقدم، چاپ اول، مشهد، بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، 1372، ص40 و 41.

43. تاريخ الطبرى، ج2، ص502.

44. همان، ج4، ص103.

45. مروج الذهب، ج3، ص69؛ تجارب الامم، ج2، ص50؛ الاخبار الطوال، ص239.

46. تاريخ الطبرى، ج3، ص329 و پس از آن.

47. الحياة الاجتماعية...، ص263.

48. مروج الذهب، ج3، ص23.

49. الطبقات الكبرى، محمدبن سعد كاتب الواقدى، تحقيق سخاد، بيروت، دار صادر، 1377 ق، ج6، ص7.

50. مروج الذهب، ج2، ص347.

51. همان، ص405.

52. فضل الكوفه و مساجدها، محمد بن جعفر مشهدى حائرى، تحقيق محمد سعيد طريحى، بيروت، دارالمرتضى، ص71.

53. كوفه، پيدايش شهر اسلامى، ص129.

54. تاريخ الطبرى، ج3، ص513.

55. تاريخ التمدن الاسلامى، ج4، ص64.

56. حياة الامام الحسين، عليه السلام، ج327 3.

57. الاخبار الطوال، ص38.

58. تاريخ الطبرى، ج4، ص277.

59. موسوعة كلمات الامام الحسين، عليه السلام، محمود شريفى و ديگران، چاپ اول: قم، معهد تحقيقات باقرالعلوم، 1415 ق، ص373.

60. كوفه، پيدايش شهر اسلامى، ص80.

61. العقد الفريد، احمدبن محمد بن عبدربه اندلسى، تحقيق عبدالمجيد الترحينى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1317 ق، ج5، ص115.

62. تاريخ الطبرى، ج30، ص243.

63. تجارب الامم، ج2، ص15.

64. الامامة والسياسة المعروف بتاريخ الخلفا، ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتيبه دينورى، تحقيق على شيرى، چاپ اول، قم، منشورات الشريف الرضى، 1371، ج1، ص127.

65. تاريخ الطبرى، ج4، ص275 و 276.

66. همان، ص274.

67. مقتل الحسين، عليه السلام، مقرّم، ص316 و 317.

68. تاريخ الطبرى، ج3، ص500.

69. همان، ج4، ص34.

70. همان، ص558 و پس از آن.

71. مهرة خطب الوب، ج1، ص420 و پس از آن.

72. مختصر كتاب البلدان، ص171.

73. مروج الذهب، ج3، ص69.

74. موسوعة كلمات الامام الحسين، عليه السلام، ص500.

ص: 38

مرثيه عاشورا

حسن جلالى عزيزيان

محتشم چشمانش را كه باز كرد به اطراف حركت داد. تاريكى بود و سكوت و نور كم فروغ شمعى كوچك. صداهايى از دوردست خيال، درهم و برهم كه موج برمى داشت و اوج مى گرفت.

دردى ويران كننده بر رخش پاشيده بود لبهايش لحظه اى لرزيد و بغض را در سينه اش كشت. احساس كرد غمى به سنگينى عالم بر دلش سنگينى مى كند، غمى كه اگر بر كوه فرود مى آمد مى شكست و فرو مى ريخت.

انگار همين ديروز بود. گفل زندگيش، پسر دلبندش1 پيش رويش سوخت و پرپر شد. دلش ازدست روزگار سر رفت. ديگر زندگى و شعر برايش بى معنا شده بود. ادباى كاشان و شعراى معاصر در رثاى فرزندش بسيار سروده بودند، حتى خودش هم مرثيه اى غرّا در عظمت اين واقعه سروده بود. امّا درد او را اين چيزها درمان نمى كرد.

دوباره بر بستر دراز كشيد كه چشمش به شيشه مات پنجره افتاد. دلش هفرى فرو ريخت. انگار دو چشم كوچك و پرمژگان به او خيره شده بود. پسرش بود كه مى گريست و بابا، بابا مى گفت. چشمانش را ماليد، كسى پشت پنجره نبود.

روح صدا در تار و پود محتشم كاشانى حلول كرد. حس غريبى به او دست داد. در خود نبود. در مرگ فرزند خود را مقصر مى دانست، چشمان غم گرفته اش را بست تا بار ديگر پسر را در خواب به تماشا بنشيند.

آب بود و آب، آبشارهاى بزرگ رودخانه هاى پرجوش و خروش، چشمه هاى زلال، آب همه جا بود، او بر هوا مى رفت و هيچ نمى گفت. باغى از دور نمايان شد. بوستانى بزرگ و بى انتها، تا چشم كار مى كرد درخت بود و گل و گياه. سبز سبز. ميوه هايى آبدار و زرين كه همه يكجا به ثمر نشسته بودند.

ص: 39

در به آرامى باز شد. صدايى ملكوتى از وراى زمان او را به رفتن مى خواند. خود را در كشاكش راه يله داد، خود نمى رفت، بلكه انگار نيرويى نامرئى او را مى كشاند. احساس كرد كه دلش سبك شده است. درد و غم از تنش شسته شده و حالت غريبى اش ريخته است.

در خط نگاهش مردى سبزپوش را به نظاره نشست، قامت رساى مردى زيباروى كه لبخند مى زد و او را مى نگريست.

او را شناخت، دلش گواهى داد او پيامبر رحمت، صلّى اللَّه عليه وآله، است. خواست برود و دستهايش را غرق بوسه كند، صداى گامهاى شمرده اش از اعماق زمان به گوش مى رسيد، نزديكتر آمد و نرم خندى زد. لبهاى حضرت حركت نمى كرد. امّا شنيد:

تو براى فرزند خود مرثيه مى سرايى، امّا براى فرزند من مرثيه نمى گويى؟

آرى، ديشب همين را به او فرموده بود. خجالت مى كشيد چشم

در چشم پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، بدوزد. ياراى آن نداشت كه چشم از سيماى پرمحبت او برگيرد، حيران و واله فقط مى نگريست و دم فرو بسته بود.

پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، فرمود:

چرا در مصيبت فرزندم مرثيه نگفتى؟

كلام پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، عتاب داشت. عرق بر چهره اش نشست.

- »چون تاكنون در اين وادى گام برنداشته ام. راه ورود براى خود پيدا نكردم«.

فرمود: بگو:

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است.

از خواب پريد. در تاريكى دوات و كاغذ را يافت، دستهايش مى لرزيد. در كلام پيامبر طنين جادويى حق بود و زلال معرفت.

بايد امر نبى را اطاعت مى كرد، بايد از حسين، عليه السلام، مى گفت و حادثه بزرگ عاشورا.

بازاين چه شورش است كه در خلق عالم است

ص: 40

سرود:

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

مصرع به مصرع و بيت به بيت سرود، روزها از پس هم مى رفتند و او تنها با كاغذ و قلم مأنوس بود. هرازگاهى چيزى در ذهنش جرقه مى زد و او را به نوشتن مى خواند. دستش با كاغذ آشنا بود و ذهنش با ظهر كربلا. به گذشته كوچيده بود. پيش رويش اصحاب نفر به نفر رخصت رزم مى گرفتند و چون شقايق پرپر مى شدند. ضيافت عشق بود و آلاله هاى قبيله سربداران سرزمين سرخ بيدارى.

به خود آمد. سكوت بود و سكوت. نگاهش با كاغذ آشنا بود. چند بند سروده اش را به پايان رسانده بود. مصرعى ناتمام پيش رويش بود:

هست از ملال گرچه برى ذات ذوالجلال

شگفت زده شد. عقلش به جايى قد نمى داد. هرچه بنويسد ممكن است به مقام پروردگار سبحان جسارتى كند. قلم از دستش فرو افتاد. رنگ از چهره اش پريد. احساس خفقان كرد. سرگيجه گرفت و آرام بر بستر غنود.

- »مى دانستم كه كار به اينجا مى كشد، راه چاره اى نيست... پيش پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، رو سياه شدم. كجا رفت آن همه نغزگوئيت محتشم؟ يك كاشان بود و يك محتشم. آه، آه، كه همه اش اسم بود و رسم«.

خواب به چشمانش آمد. جوانى خوشبوى و رعنا، سبزپوش و زيبا، در همان باغ بهشتى در جاى پيامبر ايستاده بود. سلام كرد و پاسخ شنيد. حضرت ولى عصر، عجّل اللَّه تعالى فرجه، فرمود:

چرا مرثيه خود را به اتمام نمى رسانى؟

پاسخ داد:

ص: 41

- »در اين مصرع به بن بست رسيدم، نمى توانم رد شوم«.

فرمود: بگو:

او در دل است و هيچ دلى نيست بى ملال

ياراى حرف زدن نداشت، شوق در رگهايش مى دويد و زبانه مى كشيد. ندانست كى امام از باغ رفته است. صداى گنگ و مبهم، ذهنش را انباشت. صدا هر لحظه نزديكتر مى شد. دسته دسته فرشتگان مى آمدند و هروله كنان، پاى مى كوفتند.

همه سياه برتن كرده بودند و اشك مى ريختند، گويا كسى نوحه مى خواند. صدايش حفزن داشت و اندوه، نوحه را اينچنين آغاز كرد:

بازاين چه شورش است كه درخلق عالم است؟

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين

بى نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است؟

چشم گشود، پهنه صورتش خيس اشك بود و دستش مدام بالا مى رفت و بر سينه فرود مى آمد. انگار زمين و زمان با هم دَم گرفته بودند و در عزاى سالار شهيدان نوحه سرايى مى كردند.2

*****

×. برگرفته از كتاب »نگاه سبز« نوشته حسن جلالى عزيزيان. با سپاس از سركار خانم »صغرى خنارى« از قائم شهر كه اين داستان را براى ما ارسال كردند.

1. در برخى منابع »برادرش« آمده است.

2. با استفاده از: الكلام يجّرالكلام، ج2، ص110؛ در انتظار خورشيد ولايت، ص170-171.

ص: 42

راز بقاى ايران-2

قسمت دوم

عنايات اهل بيت،عليهم السلام

على ابوالحسنى (منذر)

ماندگارىف عجيب ايران!

براستى كدام كشور نظير ايران (ايران اسلامى شيعه) سراغ داريم كه در دو قرن اخير آن همه مورد طمع وتجاوز قدرتهاى سلطه جوى جهانى قرار داشته و هر روز با يك يا چند توطئه و تعرّض خانمانسوز نظامى يا سياسى يا اقتصادى يا فرهنگى و يا همه اينها روبرو شده باشد، و در عين حال، از همه اين امواج سهمگين بسلامت جسته و بر خلاف نوع كشورهاى اسلامى و شرقى، حتى يك آن هم »استعمار رسمى« نشود و يك لرد انگليسى يا پرنس روسى يا كنت فرانسوى يا صاحب منصب پرتغالى وهلندى و اسپانيولى وايتاليايى يا مستر امريكايى رسماً بر وى حكومت نكند. و اين درحالى است كه مى توان ليستى دراز از نام كشورهاى اسلامى درآسيا وآفريقإ؛ راتهيه كرد كه هر يك، مدتى كوتاه يا مديد، تحت الحمايه يا مستعمره ومستملكه رسمى رسمى استعمار بوده اند.

{P روسهاى تزارى در اوايل قرن 19 به شمال ايران حمله كردند تا ... راهى به آبهاى گرم جنوب گشايند؛ امّا نشد و در پشت رود ارس متوقف شدند. مسلّماً قدرت پيشروى تا قلب ايران را داشتند و عملاً نيز آذربايجان شرقى تا اردبيل در اشغال آنان بود و عوامل گوناگونى چون نوريشگى حكومت قاجاريه، سيستم شبه ملوك الطوايفى موجود در سراسر كشور، كينه هاى فرو خفته در قلب رقباى سركوب شده آغا محمد خان قاجار، وبالأخره چشم و همچشمى ها وتضادهاى سياسى موجود در دستگاه حكومت فتحعليشاه و شاهزادگان قاجار نيز با پيشروى روسهابه سمت تهران و سرنگونى فتحعليشاه و تجزيه كشور مساعدت داشت ولى... به دلايلى و از آن جمله، شروع درگيرى عثمانيها با روسهاى تزارى؛ همان عثمانيهاى كه در دوران جنگ ايران و روس، طبق عهدنامه بخارست 1814 متعهد شده بودند محرمانه براى روسها اسلحه و مهمات و آذوقه ارسال دارند - چنين نشد.

ص: 43

انگليسها در طول همان قرن بارها كوشيدند تا منطقه سيستان وكرمان و خوزستان را به متصرفات خويش بيفزايند و صدها دسيسه نيز در اين راه چيدند؛ اما نشد. روس و انگليس در سال 1907 ايران را به سه منطقه (نفوذ روسها در شمال، نفوذ انگليسها در جنوب، ومنطقه پوشالى بيطرف در وسط ) تقسيم كردند و در بحبوبه جنگ جهانى اول نيز تكمله هاى سرّى ديگرى به آن زدند و ايران را هم عملاًاشغال كردند؛ اما نشد. پس از آن، انگليسها، به عنوان فاتح عمده جنگ جهانى مزبور، در خلأ فروپاشى امپراتورى تزارى وخلافت عثمانى در مقام آن برآمدند كه ايران را تحت الحمايه خويش قرار دهند و براى اين كار نيز قرارداد 1919 وثوق الدوله - كاكس را منعقد كردند و در راه پيشبرد آن رشوه ها دادند و داغ و درفشها به كار بردند؛ امّا... نشد؛ امپراتورى مغرور تزارى وخلفف بلند پرواز بالشويك آن ،و بريتانياى كبير (كه آفتاب در مستعمراتش غروب نمى كرد)همگى رفتند و عثمانى نيز صد پاره شد و هر پاره آن لقمه اى در كام يك قدرت استعمارى، ولى ايران مانده است و به خواست خداى متعال مى رود كه كيان و شكوه گذشته خويش را نيز از سرگيرد! به قول يكى از سياستمداران قديمى كشورمان: »ايران به بار پنبه اى مى ماند؛ از هر سو بيفتد عيب نمى كند! «چرا؟!

به قول يكى از نويسندگان معاصر:

گويى روزگار همه بلاها و بازيهاى خود را بر ايران آزموده وآن را تا لب پرتگاه نيستى برده و از افتادن بازش داشته است. ايران از سخت جان ترين كشورهاى دنياست، دوره هايى بوده كه با نيم جانى زندگى كرده ولى از نفس نيفتاده، چون بيمارانى كه مى خواهند نزديكان خود رابيازمايند درست در همان لحظه كه همه از او اميد برگرفته بودند چشم گشوده و زندگانى را از سر گرفته است!

راستى، هرگز به رمز »بقاى ايران«، و »دوام استقلال« آن در اين فضاى سرشار از توطئه و تجاوز قدرتهاى خارجى انديشيده ايم؟! آن هم قدرتهايى كه در عين تضاد منافع با يكديگر، همواره بر سر تجزيه وبلع ايران اسلامى شيعه با هم »اشتراك منافع« و»وحدت نظر و عمل« داشته اند؟!

ژنرال پاسكيويچ، فرمانده كل ارتش تزارى در عصر فتحعليشاه كه دوره دوم جنگهاى ايران و روس را با پيروزى كامل روسيه وشكست فاحش ايران به پايان برد، زمانى كه پس از گذشت مدتى از آن جنگ، احساس كرد كه ايرانيها، با مشاهده درگيرى ميان تركان عثمانى با روسهاى تزارى، در مقام تجديد حمله به قفقازند، در تابستان 1828 به عباس ميرزا چنين نوشت:

ص: 44

تكيه بر مواعيد سياسى دولت انگلستان و اعتماد به اقوال تركها، هر دو باعث زيان وخسران ايران است. انگلستان قدمى براى دفاع از ايران در مقابل روسيه برنمى دارد و تنها منظور وى محافظت هندوستان است.

سپس افزود:

سياستمداران جهان، وجود دولت عثمانى را براى حفظ موازنه و تعادل اروپا لازم مى دانند. ليكن هيچ نظر وتوجهى ندارند كه حكومت ايران از چه قرار است و سلطنت آن با كى و چه خانواده اى است؟

در ميان انگليسها نيز كم نبوده اند

كسانى همچون گرگور، كه بر تزف »به نفع همه كس؛ به زيان ايران!« معتقد و مفصفرّ بوده اند.

قراردادهاى اقتصادى - استعمارى كه در دو قرن اخير ميان ايران وبيگانگان بسته شده، و نوعاً هم تحميلى بوده (نظير قرارداد امتيازات رويتر وقرارداد رژى و دارسى و...) و نيز وامهايى كه دولت ايران، با شروط سخت و كمر شكن، از همسايگان قدرتمند و سلطه جوى خويش ستانده و پاره اى از تأسيسات مهم كشور را به عنوان وثيقه بازپرداخت آنها گرو قرار داده (نظير دو وام سنگين دولت ايران از روسهاى تزارى در عهد مظفرالدينشاه)، هر يك به تنهايى مى توانست كشورى را در حلقوم استعمار فرو برد و آن را »مستعمره رسمى« قدرتهاى بزرگ قرار دهد. چنانكه در پاره اى از كشورهاى بزرگ آسيا و آفريقا همين جريان اتفاق افتاد. استعمار بريتانيا، شبه قارّه عظيم ووسيع هند را با »كمپانى تجارى هند شرقى« گرفت و حدود دو قرن كمابيش بر آن حكومت كرد. مصر نيز در دهه هاى پايانى قرن 19 و اوايل قرن 20، از طريق وامهايى كه خديوان مصر از دول غربى گرفته و در بازپرداخت آن درمانده بودند، گرفتار سلطه مستشاران انگليسى شد وكسانى چون لرد كرومر، دهها سال حاكم و آمرف مطلق بر آن ديار شدند. امّا در ايران، با مصائبى كه براى روسيه تزارى در فاصله سالها 1905 تا 1917 پيش آمد و به زوال هميشگى خاندان رومانف انجاميد، خوشبختانه اين فاجعه تكرار نگشت.

ص: 45

از قراردادهاى استعمارى و مضرّات آن براى كشورها سخن گفتيم. بر اساس قرارداد امتيازات رويتر كه در سال 1290 قمرى ميان صدر اعظم فراماسون و انگلوفيلف ناصرالدينشاه (ميرزا حسين خان سپهسالار قزوينى) و جوليوس دورويتر (يك مسيحى يهودى الأصلف آلمانى نژادف نور چشم ملكه ويكتوريا، و مؤسس خبرگزارى امپرياليستى رويتر) منعقد شد، امتياز انحصار كشيدن راه آهن و ترامواى در تمام ايران به علاوه انحصار استخراج تمام معادن - غير از طلا و نقره - ونيز امتياز جنگلها و انحصار آباد كردن كليه زمينهاى باير وحفر قنوات در تمام ايران و كندن مجارى آب و... ساختن آسياب وكارخانجات و داير كردن بانك دولتى و امتياز ساختن هرگونه راه وكشيدن خط تلگراف در سراسر ايران، يكجا به رويتر (و در حقيقت، به بريتانيا) واگذار شد! و زمانى هم كه مرحوم آية اللَّه حاج ملا على كنى - مرجع متنفذ پايتخت با همراهى علماى دين و برخى از رجال صالح سياسى و پشتيبانى مردم، با قرارداد و صدر اعظم عاقد قرارداد درافتاد و اجراى قرارداد را متوقف ساخت، بر سر لغو آن، بيش از 15 سال بين دولت ايران با شخص رويتر و سفارت انگليس كشمكش و درگيرى سياسى وجود داشت تا آن كه پس از مرگ مرحوم كنى، و گرايش عقربه سياست خارجى ايران (در اثر سختگيريها وتحكمات بيش از حدّ سفير روسيه در ايران، و دانه پاشيهاى لرد ساليسبورى) به سمت لندن، انگليسها با تحصيل امتيازاتى نظير حق انحصارى چاپ و نشر اسكناس در ايران و آزادى كشتيرانى در كارون و... امتياز تنباكو، رضايت دادند كه قرارداد امتيازات رويتر كأن لم يكن تلقّى شود.و در اين ميان، اگر همان يك امتياز كشت و برداشت وخريد و فروش تنباكو (امتياز رژى) در كشورمان اجرا مى شد ونهال كمپانى رژى (و در حقيقت استعمار بريتانيا) در اين سرزمين ريشه مى دوانيد، با دسايس بسيارى كه ديپلماسى لندن به بهانه اجراى قرارداد مزبور چيده بود، بزودى از ايران يك هند يا مصر ثانى مى ساختند.

آگاهان به تاريخ قرن اخير ايران مى دانند كه تنها، يك قرارداد دارسى و كمپانى نفت ايران و انگليس، در نيمه اول قرن بيستم، چه مشكلات عظيم و پيچيده اى را در كشورمان به وجود آورد و چه كابينه هايى را سرنگون كرد. و انگليسيها، با چه تمهيداتى، سردار اسعد بختيارى (سهامدار نفت جنوب) را از لندن به خوزستانف شيخ خزعل و از آنجا به تهران فرستادند تا دولت مركزى را سرنگون سازد... ونيز چگونه برخورد تند آنها در شهريور 1320 با رضاخانى كه خود آورده بودند ريشه در كشاكش وى در نيمه دوم عصر حكومت خويش با انگليسها بر سر نفت داشت؟ وبالأخره مى دانند كه ملّى كردن صنعت نفت چه هزينه سنگينى براى ملت ما (كه يكى از آنها، كشتار 28 مرداد 1332 و تجديد موج اختناق و سركوب پس از آن بود) دربرداشت. بنابراين، اگر قرارداد امتيازات رويتر يا رژى، كه قلمرو اجراى آن تمام ايران بود، در بخشى از خوزستان، پياده مى شد، چه فجايعى را به وجود مى آورد و كار ايران واسلام را به كجا مى كشانيد؟!

ص: 46

و شگفتا كه، نه تنها قرارداد اجرا نشد، بلكه دولت مقتدر لفردساليسبورى (نخست وزير وقت انگليس) نيزكه حامى قرارداد بود سرنگون گشت!

انگليسيها با عقد قراردادد 1919 وثوق الدوله - سفرپفرسى كاكس در زمانى كه از قدس و عراق و عربستان گرفته تا ايران و قفقاز و حتى خانه استالين (گرجستان) در اشغال قواى نظاميشان قرار داشت، بر آن بودند كه يكباره به همه آرزوهاى استعمارى ديرين خويش در ايران جامه تحقق بپوشانند و در اين راه فكر همه چيز را نيز كرده بودند، امّا در فرجام، لرد كرزن (وزير خارجه قهّار انگليس، وطرّاح و مبتكر قرارداد 1919) چه بهره اى از اين همه تلاش و ترفند و دسيسه در راه تحت الحمايه ساختن ايران، برد؟ هيچ! ملعنت تاريخ، وسقوط كامل حيثيت و نفوذ انگليس در ايران! او خود، در 30 مه 1922 م به »سفر پرستى لورين«، سفير وقت بريتانيا در ايران، با تلخكامى اعتراف مى كند:

ما در مدت ده سال اخير، ميليونها ليره در ايران خرج كرده ايم يا آن را به هدر داده ايم... در اينجا [= انگلستان] شما وزير خارجه اى داريد كه در گذران 35 سال، در مقايسه با كسانى كه روزها و ساعتهاى زيادى را صرف تماميّت و آزادى [!]ايرانيان كرده اند، سالهاى زيادى را صرف اين كار كرده است.

ص: 47

نتيجه همه اين تلاشها چه بود؟ سقوط كامل حيثيت و نفوذ بريتانيا در ايران؛ و بدان گونه كه داورى مى كنم، بيزارى دوستان انگليسى از ما!

آنچه گفتيم، بخشى از توطئه هاى سياسى يا حملات نظامى استعمار به كشورمان بود. تهاجم فرهنگى و ايجاد مرامهاى ساختگى استعمارى نيز نظير بابيگرى و ازليگرى و بهائيگرى وكسرويگرى و... يا تبليغات الحادى گروههاى چپ و نيز فعاليتهاى تبليغى ميسيونهاى تبشيرى و تأسيس انجمنهاى ماسونى وابسته به انگليس و فرانسه و امريكا و امثال آن - كه موريانه وار به جان وحدت ملى، مذهبى مردم اين ديار افتاده و تار وپودآن را مى جَوَند - جاى خود را دارد.

در همين زمينه، درخور ذكر است كه: در تاريخ قرون اخير ايران، كراراً به مواردى برمى خوريم كه كشورمان دچار هرج و مرج بوده و در گرداب ملوك الطوايفى دست و پا زده، و در همان حال يك يا چند قدرت طمّاع و مقتدر خارجى به تمام يا بخشهايى از آن چشم دوخته وبا توجه به فقدان يك حكومت مقتدر مركزى، بسيج حمله مى ديده اند، و در چنين شرايط حساسى ناگهان فرد قاطع و مقتدرى در افق سياسى اين كشور ظاهر شده و با ايجاد وحدت و يكپارچگى سياسى - نظامى، نقشه قدرتهاى مزبور را نقش بر آب كرده است. فى المثل، در ابتداى قرن دهم كشور ما از دهها حكومت پراكنده وملوك الطوايفى تشكيل مى شد و قدرتهاى مختلفى از خارج ايران، با ملاحظه اين وضع، براى بلع و هضم اين سرزمين تلاش و فعاليت داشتند. بايزيد ثانى(امپراتور مقتدر عثمانى) كه بر خلاف فرزندش، سلطان سليم، با پنبه سر مى بريد وكار استثمار ايران را با حكمت و درايت پيش مى برد از سمت غرب؛ و ازبكها كه خود را فرزند خلف و وارث بحق چنگيز! مى شمردند از شمال شرقى؛ وبالأخره آلبوكرك، دريادار مشهور پرتغالى كه گلوگاه خليج فارس را در دست داشت، از سمت جنوب؛ در انديشه بلع ايران بودند و هريك به شيوه خاص خويش در اين راه تلاش مى كردند. ولى در همين زمان، ناگهان جوانى 13ساله، كه برادران و پدر و جدش همگى به دست قدرتهاى موجود در كشور به قتل رسيده بودند، به پا خاست و دست در كمر يكايك قدرتهاى ريز و درشت حاكم بر ايران - كه نوعاً ضد شيعه بودند افكند و همه را به نحوى سريع و محيّر العقول از اين كشور بيرون ريخت، به گونه اى كه پاره اى از شاهان فرارى، با آنكه به خارج از ايران گريخته و از حمايت سلطان مقتدر عثمانى نيز - كمابيش - بهره مند بودند، در مخفيگاه خود از شاه اسماعيل در هول و اضطراب بودند و دستشان در نامه نگارى محرمانه با هواداران خويش در ايران مى لرزيد! بى جهت نيست كه بايزيد ثانى در نامه اش به شاه اسماعيل، دست غيبى را يار و مددكار آن جوان سيزده ساله دانسته است:

ص: 48

مملكت ايران، مانند پلى است كه ميان دو اقليم بسيار وسيع اسلام نشين قرار دارد. اين پل، محتاج يك محافظ با اقتدار است كه هنگام لزوم در سر پل، جلو دشمن اسلام را بگيرد و به امداد غازيان [= مجاهدان] نگذارد كه حمله آوران،از پل به اقليم ديگر بگذرند و به خرابى بپردازند. از روش كارهاى فوق الطبيعه استنباط مى شود كه حضرت مالك الملك، شما را به جهت محافظت آن پل انتخاب كرده و موفق به فتح و نصرت مى نمايد....

نظير همين وضعيت (هرج و مرج داخلى، و بسيج حمله قدرتهاى خارجى) در اواخر قرن 12 هجرى نيز در كشورمان تجديد شد. قتل نادر و آشوب خونينى كه در پى مرگ او سراسر ايران را فراگرفت و مرگ كريمخان زند دوباره آن را تجديد كرد، بنيه سياسى - نظامى كشورمان را شديداً رو به تحليل برد ومع الأسف اين آشوب و اغتشاش روز افزون، مصادف با سلطه فزاينده انگليسها بر هند و خليج فارس و نيز شروع پيشروى فرزندان پتر كبير به سمت ايران و اشغال گرجستان بود...ولى از قضاى روزگار، در اينجا نيز مى بينيم كه شخصى چون آغامحمد خان قاجار (كه اتفاقاً برخى از برادران ونيز پدر و جدّ وى به دست دشمن كشته شده و خود هم سالها تحت نظر بود) در افق تاريك سياست ايران بپا مى خيزد و با در هم كوفتن قدرتهاى متضاد موجود كشور، از ايران، به ضرب آهن و آتش، كشورى يكپارچه و متحد مى سازد(شيوه عملكرد و بررسى صحت و سقم آن، مسئله ديگرى است. نكته مورد نظر در بحث ما، نتيجه عملى كار آنان است كه وحدت و يكپارچگى ايران اسلامى را تأمين كرده و بالملازمه، از هضم و بلع رسمى ايران يا تجزيه آن توسط دشمن تيزچنگ و مترصد خارجى مانع شده است).

مى دانيم كه استعمار بريتانيا، پس از پايان جنگ جهانى اول (با استفاده از خلأ فروپاشى روس تزارى، و ضعف شديد امپراتورى عثمانى) براى دستيابى به مقاصد شوم خويش در خاورميانه، دو عنصر وابسته مشهور را در آسياى صغير وايران عَلَم كرد تا اجراى مقاصد بريتانيا را (در پوشش يك ناسيوناليزم افراطى) در اين دو منطقه حساس مسلمان نشين بر عهده گيرند: مصطفى كمال (آتاتورك) در تركيه، و رضاخان سوادكوهى (پهلوى) در ايران.

ص: 49

هر دو تن، عامل استعمار بودند و در راه پيشبرد مقاصد آن گام برمى داشتند. امّا در عين حال جالب است كه بدانيم آتاتورك با عزل آل عثمان وتبعيد و كشتار ارمنيها وكردها و ديگر اقدامات، زمينه تجزيه و تلاشى امپراتورى وسيع عثمانى را تثبيت كرد، ولى رضاخان با تلاش وحشيانه اى كه در جهت يك كاسه كردن قدرت و ايجاد تمركز در ايران انجام داد و نيز خشونتى كه در مقابله با شيخ خزعل در پيش گرفت و تضادّ موجود در ميان دوائر و جناحهاى متنفذف درون هيئت حاكمه بريتانيا (نظير شركت نفت ايران وانگليس، وزارت جنگ، و احياناً دولت هندف بريتانيا) همراه با گرفتاريهاى وقت انگلستان در مصر، به رضاخان در آن قضيه حساب شده كمك داد و مانع عمل انگليسها به مواعيد كهن خويش به خادم قديميشان (خزغل) گشت، عملاً به پايان گرفتن نظام ملوك الطوائف انجاميد و بالملازمه تماميّت ارضى ايران را تثبيت كرد. »لا زال يؤيّد هذا الدين بالرّجل الفاجر«!

براستى راز بقاى ايران، و سرّ حفظ استقلال آن چيست؟!

جالب آن است كه اين سؤال، و در حقيقت، اين معمّاى عجيب و حيرت انگيز، براى خود غربيهاى مطلع (بويژه كارشناسان استعمارى آنان) نيزمطرح شده است.

آقاى سيد عبدالهادى فاطمى، دبير محترم رشته رياضى در مدارس قم، نقل كرد: اوايل سال 69 شمسى، نزد استاد دكتر حسين پديدار نيا در دانشكداه علوم تربيتى دانشگاه اصفهان تحصيل مى كردم. ايشان، در يكى از جلسات درس روانشناسى تربيتى كه صبحهاى چهارشنبه تشكيل مى شد، به مناسبت بحث در باب علل انحطاط و پيشرفت يك جامعه چنين فرمودند:

زمانى كه در امريكا تحصيل مى كردم از استادم - كه امريكايى بود پرسيدم علل عقب ماندگى ايران از قافله علم و تمدن پيشرفته غرب امروز چيست؟ استاد پاسخى به سؤال من نداد ولى من مطلب را دنبال كرده و در گرفتن پاسخ اصرار ورزيدم، تا آنكه روزى سر ميز ناهار مجدّداً موضوع را با وى در ميان گذاشتم. او گفت:

ص: 50

- من نمى خواستم در كلاس، سؤال شما را پاسخ بدهم، ولى اينجا كه حالت خصوصى دارد و شما هم اصرار دارى، مى گويم. راستش اين است كه اصلاًما (امريكائيها) در تعجبيم كه شما چطور تاكنون باقى مانده ايد، وكشورتان از صفحه روزگار محو نشده است؟! آن وقت شما از من مى پرسى كه چرا كشور ايران در پيشرفت و ترقى به پاى كشورهاى پيشرفته دنيا نرسيده است؟!

دكتر پديدار نيا مى گفت: مطلب برايم روشن نشد، توضيح بيشترى خواستم. وى گفت:

- با توجه به جريانات مختلفى كه هر روزه در كشور شما رخ داده و مى دهد، چه جاى رسيدن به قافله تمدن است؟! اصولاً كشورى چون كشور شما كه يك روز دچار حمله وسيع مغول شده و پس از آن نيز تقريباً هميشه دچار كشمكشهاى سخت درونى و فشارهاى حادّ خارجى بوده است و نوعاً وضع ثابتى نداشته چطور مى تواند حيات و موجوديّت اجتماعى سياسى خود را حفظ كند چه رسد به اينكه پيشرفت هم بكند؟! شما خيلى هم هنر كرده ايد كه، با وجود اين همه بلاها و مصائب، باز زنده و باقى مانده ايد! پيشرفت پيشكشتان! ما كه مى بينيد امروز تازه به اينجا رسيده ايم، در سايه حدود دويست سال ثبات و امنيت در سياست داخلى و خارجى بوده است (و خلاصه اظهار مى داشت كه وضعيت ايران براى اوپيچيده مى نمايد).

حجةالاسلام والمسلمين حاج سيدعبدالرسول موسوى تهرانى، استاد محترم حوزه علميه قم، در اوايل شهريور 1374 شمسى نيز نقل كردند:

در اوايل پيروزى انقلاب اسلامى ايران پيرمردى - كه اكنون نام وى را در خاطر ندارم - براى من نقل كرد كه، من با سفير انگليس دوستى و مراوده داشتم. يك روز سفير به من گفت: فلانى، من از كار ايران در حيرتم. با مطالعات دقيقى كه من در ادوار اخير تاريخ ايران داشته ام به اينجا رسيده ام كه، گذشته از مشكلات گوناگونى كه در مواقع مختلف گريبانگير اين كشور بوده است، 17 بار مسائل و پيشامدهاى مختلف (فشارهاى خارجى ومشكلات داخلى) كار را به جايى رسانده است كه نزديك بوده است كشور ايران اساساً از روى نقشه جغرافيا محو شود. ولى بزودى حوادثى رخ داده و اوضاع در داخل و خارج كشور به گونه اى پيش رفته كه اين خطر برطرف شده است! حال چه سرّى در اين امر نهفته است معلوم نيست!

آرى ، سرّ بقاى ايران در فضاى توطئه بار دو قرن اخير چيست؟ راز بقاى ايران چيست؟!

در پاسخ به سؤال فوق، نكات مختلفى به نظر مى رسد كه به مهمترين آنها اشاره مى كنيم:

ص: 51

1. مجاهدات و جانفشانيهاى مردم شجاع و غيور اين سرزمين به رهبرى علماى دين وهميارى برخى از رجال مستقل سياسى، كه نهضتهايى چون نهضت مبارزه با قرارداد رويتر، نهضت تحريم تنباكو، نهضت عدالتخواهى منتهى به مشروطيت، رستاخيز ملت ايران در جنگ جهانى اول، نهضت ملى كردن صنعت نفت ، و... انقلاب اسلامى اخير از آن جمله اند.

2. بهره گيرىف رندانه رجال سياسى هوشمند (و احياناً علماى دين) از تضاد سياسى قدرتهاى خارجى در جهت حفظ منافع و پيشبرد مصالح ايران واسلام.

نقش آن مجاهدات ملى - اسلامى، و نيز اين بهره گيريهاى رندانه از تضاد قدرتهاى خارجى، در خنثى كردن بسيارى از توطئه ها و تجاوزها، امرى آشكار و انكارناپذير است، و بيگمان بايستى آنها را نيك شناخت و براى بهروزى حال و آينده كشور، از درسها و عبرتهاى بسيارى كه در آنها نهفته است بهره جست.

امّا حقيقت اين است كه دو عامل فوق - با همه اهميت و تأثير تاريخى آن چنانكه بايد، گره از معمّاى فوق نمى گشايد، زيرا اولاً، قدرتهاى مزبور، به رغم تضاد منافع با يكديگر، در محو اسلام و تشيع و سركوبى ايران شيعه با هم وحدت نظر دارند و عملاً نيز درمواقع متعدد و بسيار حساسى نظير جنگ جهانى اول و دوم با هم بر سر تجزيه ايران به توافق رسيده اند. و ثانياً، در عرصه جنگ نابرابرى كه ملّت و روحانيت اين كشور با استعمار داشته اند، موارد مكرّرى پيش آمده است كه قشون بيگانه قوّه مقاومت آنان را بسختى درهم شكسته وبه دلايل گوناگون داخلى و خارجى، سير حوادث به شكست فاحش دولت و ملت ايران انجاميده است.

شكست سخت ايران از روسهاى تزارى در عصر فتحعليشاه، زخم زبانها را بناحق - متوجه فقهاى صادر كننده حكم جهاد ساخت و سبب شد كه شخصيتى چون سيد محمد مجاهد (مرجع تقليد وقت شيعه) از فشار اندوه آن شكست وآسيب اين زخم زبانها، جان بازد و در حقيقت دق مرگ شود. در جنگ جهانى اول نيز كسانى چون حاج آقا نوراللَّه اصفهانى نه تنها نتوانستند جلوى هجوم قشون روسها را در حومه تهران و قم بگيرند، بلكه اصفهان نيز به دست ژنرال باراتوف افتاد و حاج آقانوراللَّه ناگزير از مهاجرت به نجف شد و آن گونه كه سرپرسى سايكس در تاريخ ايران نوشته عناصر روسى و انگليسى دراصفهان اشغال شده جشن و پايكوبى به راه انداختند . جاى دورى نرويم، در همين جنگ تحميلى عراق با

ص: 52

رباعيات عاشورايى

ششماهه على به دوش بابش دادند

يك جام از آن باده نابش دادند

چون با لب تشنه حاجت آب نمود

با تير سه شعبه اى جوابش دادند مفهوم بلند آفتابى عباس

از گريه كودكان كبابى عباس

از تشنگيت فرات دلخون گرديد

واللَّه كه آبروى آبى عباس آنانكه ز كين بى پر و بالت كردند

پرپر ز جفا، گل جمالت كردند

شرمى ز نبى و فاطمه ننمودند

زير سم اسب، پايمالت كردند سر قافله شام بلايى زينب

تو شير زن كرب و بلايى زينب

در عصرف به خون نشسته عاشورا

سرچشمه اى از صبر خدايى زينب آنان كه ز خشم و كين به هم پيوستند

زخمى شدگان بدر و خيبر هستند

ص: 53

رحمى ننمودند به طفلان حسين

زنجير جفا به دست و پايت بستند يك قافله از شام بلا مى آيد

بى يار و معين و آشنا مى آيد

چل روز گذشت و داغ ما كهنه نشد

انگار كه بوى كربلا مى آيد

محمدرضا دفرّانى

سرآغاز زلالى ها

آخرين طوفان

به دنبال تو مى گردم نمى يابم نشانت را

بگو بايد كجا جويم مدار كهكشانت را؟

تمام جاده را رفتم، غبارى از سوارى نيست

بيابان تا بيابان جسته ام ردّ نشانت را

نگاهم مثل طفلان، زير باران خيره شد بر ابر

ببيند تا مگر در آسمان، رنگين كمانت را

كهن شد انتظار امّا به شوقى تازه، بال افشان

تمام جسم و جان لب شد كه بوسد آستانت را

كرامت گر كنى اين قطره ناچيز را، شايد

كه چون ابرى بگردم كوچه هاى آسمانت را

الا اى آخرين طوفان بپيچ از شرق آدينه

كه دريا بوسه بنشاند لب آتش نشانت را

حسين اسرافيلى

ص: 54

سرآغاز زلالى ها

مى آيد از سمت زلال عشق

مردى كه روح سبز باران است

در دستهايش آب و آيينه

با او زلال چشمه ساران است مى آيد از سمت نسيم و نور

صبحى كه سرشار از شكفتن هاست

روحش قرين آسمانى سبز

آبى تر از فصل بهاران است مى آيد از آنسوى درياها

در امتداد روشن فردا

با آب و آتش با نگاهى سبز

آرامشى همراه طوفان است در رويش سبز صداى او

در انتشار عطر لبخندش

اين فصل، فصل زردف بغض و درد

اين فصلف غربت رو به پايان است فردا هزار آيينه عطر نور

در كوچه هاى شهر مى پيچد

فردا سرآغاز زلالى هاست

فصل بلوغ سبز انسان است

مهدى مظفرى ساوجى

بهار حضور

صداى بال ملايك ز دور مى آيد

مسافرى مگر از شهر نور مى آيد؟

دوباره عطر مناجات با فضا آميخت

ص: 55

مگر كه موسىف عمران ز طور مى آيد؟

شراب ناب تَبَلْوفر به شهر آوردند

تمام شهر به چشمم بلور مى آيد

ستاره يى شبى از آسمان فرود آمد

و مژده داده كه صبح ظهور مى آيد

مسافرى كه شتابان به بال حادثه رفت

به بال سرخ شهادت، صبور مى آيد

به زخمهاى شقايق قسم، هنوز از باغ

شميم سبز بهار حضور مى آيد

مگر پگاه ظهور سپيده نزديك است؟

صداى پاى سوارى ز دور مى آيد

ناصر فيض

ص: 56

دست دعا

أللّهم اجعلنى من الطالبين بثاره مع إمام منصور من أهل بيت محمّد بارالها، مرا از آنان قرار ده كه در ركاب آن امام يارى شده از خاندان پيامبر [مهدى، عليه السلام] به خونخواهى حسين برخواهند خاست.

(فرازى از زيارت عاشورا) ألّلهمّ يا من خصّنا بالكرامة، و وعدنا بالشفاعة... إرحم لك الأعين الّتى جرت دموعها رحمةً لنا، و ارحم تلك القلوب الّتى جزعت و احترقت لنا، و ارحم تلك الصّرخة الّتى كانت لنا، ألّلهم إنّى استودعك تلك الأبدان و تلك الأنفس حتّى توفّيهم على الحوض يوم العطش الأكبر... بارالها! اى آنكه ما را به كرامت اختصاص داده و به شفاعت وعده فرمودى... ترحم فرما بر آن ديدگانى كه از رحمت و شفقت بر ما گريان شدند، و دلهايى كه براى ما جزع كرده و سوختند، و آن فريادها و ضجه هايى كه (از شدت درد و اندوه) براى ما اهل بيت از ژرفاى سينه ها برآمدند.

بارالها! من آن اشخاص و آن اعضاء و جوارح را به تو وديعت مى سپارم تا آن گاه كه در روز عطش بزرگ قيامت، بر سر حوض كوثر پاداششان عطا خواهى فرمود...

بخشى از دعاى امام صادق، عليه السلام(كامل الزيارات، ص 117)

چرا نمى شود بهار؟

چرا نمى شود بهار؟

من از قبيله شبم، ولى تو روشنى تبار

ببين چه ساده روز را، نشسته ام به انتظار

چه فصل سرد و ساكتى، پناه بر تو اى بزرگ

چرا نمى رسم به تو، چرا نمى شود بهار؟

غمت به روى شانه ام، دوباره گريه مى كند

بيا و تسليت بگو به شانه هاى سوگوار

از اين سكوت خسته ام، بيا صدا بزن مرا

و مرهمى به روى زخمهاى كهنه ام گذار

به آسمان نمى رسد به حجم سبز خانه ات

دلم به انتظار تو، تو بر ستاره ها سوار

ص: 57

نرگس ايمانيان - مشهد غروبهاى بى كسى

همينكه تنگ مى شود دلم براى بى كسى

دوباره غرق مى شوم در انتهاى بى كسى

دوباره دل اسير واژه سكوت مى شود

و من اسير اشكهاى بى صداى بى كسى

همينكه گوش مى كنم به انتظار لحظه ها

دوباره مى شود دلم پر از هواى بى كسى

دلم پر است از تب قشنگ انتظار و من

غريب مانده ام من و، تو آشناى بى كسى

شنيده ام كه مى رسى و غصه كوچ مى كند

بيا ز دل زفدا غمف غروبهاى بى كسى

عارفه نصرى

خيال او

يكى خال سيه، بنشسته بر كنج لب لعلش

كه گويى بر لب آب بقا، بنشسته هندويى

به آهو نسبت چشمش نمودم، گفتا: نى

كه چشم شيرگيرش را ندارد هيچ آهويى

به رو چون مَه، به بو چون گفل، معاذاللَّه غلط گفتم

ندارد گل چنين بويى، ندارد مَه چنين رويى

دل از يوسف بَرى، موسى يدى، ادريس مأوايى

حسينى طلعتى، زهرا رفخى، احمد سخنگويى

مراديان - مروست يزد

ص: 58

حسين، تا به كى تنها ....؟!

پرستو قادرى طبلها مى كوبند، سنجها بى قرارى مى كنند و اشكها بى تاب رهايى اند، گودخانه چشم ديگر تاب دريا، دريا غم نمى آورد و موج موج اشك بر صورتم روان مى شود. پلكها را مى بندم تا شايد شورش دلم رإ؛ مرهمى گذارم.

امّا صداى العطش... العطش... از فراسوى تاريخ بر جانم چنگ مى زند. چه نزديك است پژواك مويه هاى كودكان بى قرار نينوا!

چه بى نوايم كه توان دست يارى آقا را ندارم. دستها را بالا مى برم. به آسمان نگاه مى كنم. ظهر خونينى است. خورشيد به سختى مى تابد. اشك خورشيد چون تيغه هاى فلزى برنده بر رويمان كه نه، بر روح مان مى نشيند.

تا ساعتى ديگر، تاب نمى آورم. سراسيمه برمى خيزم. از كوچه ها مى گذرم. هيچ كجاى شهر غريبه نيستم. هرجا پا مى گذارم در خيمه آقايم و بوى خاك كربلا بر مشام جانم مى نشيند امّا آرام ندارم. صداى امواج فرات زخمه بر تار دلم مى زند، دلم زير بار سنگينى محرم مى شكند و بانوى مصيبت كش و فرياد رسم را صدا مى زنم و به آسمان مى نگرم. زينب بى قرارتر از رعد آسمانى، كودكى را در آغوش مى گيرد، زخمى را مرهم مى گذارد، تيرى از گلوى مجروحى بيرون مى كشد و يال ذوالجناح را نوازش مى كند.

چشم برمى گيرم. به لشكريان بى امامى مى نگرم كه پيمان همدلى با آقايشان بسته اند عَلَم و كفتل و پرچم بر دوش مى كشند و كوچه، كوچه تاريخ را در پى مولايشان مى پويند. به پرچمها مى انديشم و راز برافراشتگى شان در شبى به بلنداى تاريخ!

تار و پود دلم را به رنگ سياه مى بافم و با سياهپوشان هم نوا مى شوم. حسينم يا حسينم، يا حسينم يا حسين...

كاش من و همه سياهپوشان در آن روز بى غروب لشگريان سردار تنهايمان بوديم. كاش همه در صحرايى بى قرار، در گرمايى كشدار، در تشنگى اى بى پايان، به چشمه زلال و نورانى وصال دست مى برديم، صورت دلمان را مى شستيم و زخم سوزان عاشورا را به نگاهى از يار مرهم مى گذاشتيم.

آقا، نگاهم كن، محتاج نظرى از توام. دلم تاب اين همه سرگشتگى بى پايان را ندارد سر به ديوار خيمه مى گذارم و اشك مى ريزم. صداى سم اسبها و صداى غرنده فرات در گوشم مى پيچد و از درون، لايه لايه مى ريزم، سرم به دوران مى افتد، افتان و خيزان به علمها و كتلها چنگ مى زنم. آقا بگو زير كدام كتل بمانم تا تو لحظه اى قلب بى تابم را آرامش دهى؟

گوشهايم را مى گيرم. دلم از صداى شفرشفر آب آشوب مى شود... پيرمرد سياه پوش گلاب بر سر و روى لشگريان امام مى پاشد. طبلها مى كوبند... مى كوبند... مى كوبند و لحظه اى آرام نمى مانند.

مردها برسر مى زنند، خاك بر سر مى پاشند، فرياد وااسفا مى زنند و گاه ازحال مى روند. رقيه بى تاب به دنبال عمه مى دود. عمه جان... عمه جان... صداى سيلى در گوش زمان مى پيچد و در پستوهاى تاريخ انعكاس مى يابد. دختر سه ساله سر مى تاباند. توان ماندن ندارم، كوچه اى بالاتر، خيابانى پايين تر...

همه جا امروز رنگ خون دارد و عشق!

رنگ سبز دارد و سوگ!

رنگ سياه دارد و غم!

ص: 59

خورشيد شلاق نگاه سوزانش را بر تن زمينيان مى كوبد. پرچمها راز پايدارى مى گويند. امّا هيچ دلى ياراى تحمل ندارد. آخر ظهر عاشورا است. اللَّه اكبر... اللَّه اكبر... اللَّه اكبر... اللَّه اكبر طبلها، سنجها، آدمها، رنگها و زنجيرها انگار در فضا رها شده اند.

و دمى ديگر فرياد حسين... حسين... از كربلا، از كوچه ها و از دلها برمى خيزد و من مثل هرسال در عاشورا ذوب مى شوم. بانويم زينب، عليهاالسلام، شايد بى تاب تر از همه از خيمه بيرون مى دود. او بى تاب يارى از دست رفته است. شعله خيمه ها كه به آتش كشيده مى شوند چشمهايم را مى سوزاند! زينب به كانون قيامت مى دود. او بى تاب گلوى بريده اى است كه زهرا، عليهاالسلام، بر آن بوسه زده!

چشمهايم را مى بندم، چه قدر عاشورا ببينيم و تا به كى حسين تنها بماند؟ كاش آقا در ظهر خونين عاشورا، ظهور كند!

كربلا در زبانهاى شرقى باستانى

السيّد سامى البدرى

ترجمه: م. آزاد اردبيلى

اشاره:

سرزمين »كربلا« براى ما شيعيان به عنوان قتلگاه و مزار سالار شهيدان حسين بن على، عليهماالسلام، شناخته شده است. اما اين سرزمين پيشينه تاريخى طولانى دارد و از ديرباز سرزمينى مقدس و مورد توجه بوده است.

در روايتهايى كه از معصومين، عليهم السلام، به ما رسيده نيز اين سرزمين جايگاه و اهميت خاصى دارد و از آن با احترام خاصى ياد شده است.

از جمله در روايتى كه اميرمؤمنان، عليه السلام، از پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، نقل مى كند، آمده است:

يقبر ابنى بأرض يقال لها كربلاء هى البقعة التى كانت فيها قبة الإسلام التى نجّااللَّه عليها المؤمنين الذين آمنوا مع نوح فى الطوفان.1

فرزندم در سرزمينى كه به آن »كربلا« گفته مى شود، به خاك سپرده مى شود. آنجا سرزمينى است كه گنبد اسلام در آن قرار دارد. همانجا كه خداوند مؤمنانى را كه به نوح ايمان آورده بودند در طوفان نجات دارد.

در روايت ديگرى نيز كه از امام صادق، عليه السلام، نقل شده ايشان خطاب به »ابى يعفور« مى فرمايد:

و يحك أما تعلم أنّ اللَّه اتّخد كربلا حرماً آمناً مباركاً قبل أن يتّخذ مكّة حرماً.2

واى بر تو! آيا نمى دانى كه خداوند »كربلا« را حرم امن قرار داد، پيش از آنكه مكه را حرم قرار دهد؟!

در مقاله حاضر نويسنده پس از اشاره به روايتهاى ياد شده، تلاش كرده است كه با ريشه يابى لغت »كربلا« و يافتن معادلهاى آن در زبانهاى شرق باستان جايگاه تاريخى اين سرزمين را نشان دهد. روايتهاى ياد شده اشاره به اين دارند كه »كربلا« سرزمينى است كه در آن گنبد اسلام قرار دارد. همان سرزمينى كه خداوند به هنگام طوفان، كسانى را كه به نوح ايمان آورده بودند نجات داد.

چنانكه معروف است، »كربلا« از پيش از دوران اسلامى نام منطقه اى در غرب رود فرات بوده كه نامهاى تاريخى ديگرى چون »طفّ«، »عمورا« و ... نيز داشته است.

مؤلف »معجم البلدان« مى گويد:

»كربلا« از واژه »كربلة« به معنى »سستى پاها« گرفته شده است. گفته مى شود: »جاء يمشى مكربلاً«؛ يعنى آمد در حالى كه به سستى راه مى رفت.

بر اين اساس مى توان گفت كه زمين آن منطقه سست بوده و از اينرو »كربلا« ناميده شده است. همچنين در لغت گفته مى شود »كَربَلْتف الحَنْطَة«؛ يعنى گندم را پاك و خالص كردم.

بنابراين مى توان گفت كه چون اين سرزمين خالى از سنگريزه و درختان انبوه بوده، به آن »كربلا« گفته اند.3

به نظر من براى ريشه و منشأ واژه كربلا سه احتمال وجود دارد: احتمال اول:

تركيبى از »كرب - ايلا« باشد

ص: 60

واژه »كَرْب« تلفظ ديگر واژه »قفرب« در عربى است كه به معنى نزديكى و نزديك شدن به معبود است. اين واژه در زبانهاى عبرى و4 سريانى همانند عربى با »قاف«نوشته مى شود امّا در زبانهاى اكدى و بابلى با »كاف« نوشته مى شود.5

در زبان عربى، سبئى كهن و عبرى، »قربان« به معناى چيزى كه به خداوند، عزّوجل، نزديك مى شود و6 همچنين قربانى است كه در راه خدا داده مى شود. و از همين باب است »عيد قربان« كه همان »عيد اضحى« است.

در زبان سريانى غربى »قوربانا« به معنى قربانى خدايى است. و در7 زبان سريانى شرقى »قربانا« به معنى قربانى مقدس است.8

در زبان سبئى كفهن »مَكرب« به معنى معبد، كنيسه يهوديان، عبادتگاه و صومعه آمده كه مشتق از »كرب« است.9

در نقشه »بطلميوس«، شهر10 مكه با نام »مكورابا« آمده كه همان لفظ »مكوربة« يا »مَكفرْبة« است، كه در زبان عربى به صورت »مَقْرفبَة« (اسم مكان از قرب) مى آيد و به معنى »محلى كه به معبود نزديك مى شوند« يا »خانه نزديك شدن« يا »معبد« يا »مسجد« يا »محل عبادت« است.11

لفظ »ايل« در زبان عبرى به معنى »پروردگارف آفريننده« است كه »ايلوها« هم تلفظ مى شود. و در12 زبان اكدى و بابلى »ايلو« (ILU) به معنى »خداوند« و »پروردگار« است كه برابر با واژه »آن« (AN)13 در زبان سومرى است.14

بر اين اساس مى توان گفت: »كربلا« به معنى »نزديكى به پروردگار« و »نزديكى جستن به پروردگار« مى باشد و شهر كربلا نيز به معنى »شهر نزديكى به پروردگار« و »شهر خانه خدا« است.15

اين مفهوم هماهنگى كاملى با اين روايت منقول از امام صادق، عليه السلام، دارد كه مى فرمايد:

خداوند پيش از آنكه مكه را حرم امن قرار دهد كربلا را حرم امن كرده است.16 احتمال دوم:

تركيبى از »كار - بلات« باشد

ص: 61

لفظ »كار« (Kar) واژه اى است كه در برابر يكى از علائم خط ميخى گذاشته شده در زبان اكدى مترادف با واژه »ايطيرو« (eteru) و »اطّيرو«17 (etteru) و »ايطيرتو« (ettertu) به معنى »نجات دادن« است.

واژه »بلات« (balat) مشابه واژه اكدى »باليتو« (balittu) است، كه مؤنث كلمه »بالتو« (baltu) و »بالاتو« (balatu) و به معنى »زندگى« و »در امان بودن« مى باشد.

براساس اين احتمال مى توان گفت واژه »كربلات« به معنى »نجات زندگى« است، و در خط ميخى به صورت (din) و يا (ti) نوشته مى شود. مانند واژه اورشليم كه18 مركب از »اور« به عنوان يك واژه سومرى و »شاليم« به عنوان يك واژه اكدى مى باشد.

بنابراين شهر كربلا به معنى شهر نجات زندگى است كه اين مفهوم با اين روايت منقول از پيامبر مطابقت كامل دارد كه مى فرمايد:

كربلا سرزمينى است كه خداوند در آن انسانهاى مؤمنى را كه به نوح ايمان آوردند نجات داد. احتمال سوم:

تركيبى از »كور - بلات« باشد

»كور« كه واژه اى است براى علامت ميخى (Kur)، به معنى »معبد و پرستشگاه«، »خانه بزرگ عبادت«، »شهر« و يا »تپه« مى باشد. بر اين19 اساس »كوربلات« به معنى »شهر امن« يا »معبد امن« يا »خانه صلح« است. اين مفهوم نيز با دو روايت يادشده مطابقت دارد. نگاهى به واقعيت احتمالهاى سه گانه

بعيد نيست كه اين مفاهيم احتمالى سه گانه در مراحل مختلف تاريخى با واژه »كربلا« ارتباط داشته باشند، چه آنكه اين منطقه در طول تاريخ توصيفهاى متعددى داشته است.

اگر »كرب - ايل« بگوييم از آن جهت خواهد بود كه خانه اى براى عبادت خداوند و نزديكى به او بوده است.

اگر »كر - بلات« بگوييم از آن جهت است كه اين مكان همان جايى است كه در آن زندگى بشريت از طوفان نجات داده شد.

و اگر »كور - بلات« گفته شود، بدان جهت است كه اين منطقه معبد امن است و توصيف خانه هاى خدا به شمار مى رود و چنانچه در كلام حضرت ابراهيم آمده است:

و إذ قال ابراهيم ربّ اجعل هذا بلداً آمناً و ارزق أهله من الثمرات.20 كوه كشتى نوح در بابل است

قَرْدفو: آنچه مؤيد تحليل فوق الذكر است، اينكه اگر ما واژه »بلات« را در كلمه »كر - بلات« با معادل آن (Din) يا (Di) عوض كنيم واژه »كَردين« و »كردى« به دست خواهيم آورد.

واژه »كَردى«، نزديك به واژه »قَردى« است كه مؤلف »معجم البلدان« ذكر كرده است. او مى گويد:

»قَرْدى« روستايى در نزديك »كوه جودى« در منطقه جزيره [در بين النهرين] و در نزديكى »قريه ثمانين« است كه در آن كشتى نوح پهلو گرفت.21

گفتنى است كه آنچه »حموى« در اينجا در مورد محل »قردى« اظهار داشته، به پيروى از برخى منقولات اهل كتاب است.

در تورات آرامى معروف به »ترجوم اونقيلوس« و همچنين22 تورات سريانى معروف به »بشيطا«، واژه »قَرْدفو« همچنين به23 عنوان معادل و مترادف نام »آرارات« ذكر شده است. لفظ »آرارات« در تورات عبرى به24 كوهى اطلاق شده كه كشتى نوح بر آن مستقر شد.

مفسران يهودى و مسيحى پيشين و جديد تورات معتقدند كه كوه »آرارات« يا »قَرْدفو« در شمال آشور واقع است كه اكنون در جنوب تركيه مى باشد. آرارات (آرارت): در مورد واژه »آرارات« گفته شده كه اصل آن از زبان اكدى و واژه »اورارتو« گرفته شده امّا در مورد اين واژه بيش از اين تحقيق نشده است. از نظر ما اين واژه از دو قسمت تشكيل شده است:

ص: 62

1 - »اور« به معنى »شهر«؛ چنانچه در مورد »اورشليم« گفته مى شود.به معنى شهر صلح و چنانچه در مورد »اربيل« گفته مى شود كه مركب از »ار« و »بيل« است كه در اصل »اور« و »بعل« بوده اند و به معناى »شهر پروردگار« است.

2 - »اَرتو« يا »آرات« يا »آراد« يا »آردو« يا »اريدو«. اين لفظ در كتيبه هاى ميخى به معانى مختلفى آمده، از جمله يكى از نامهاى رود فرات است و نيز از اسامى قديمى25 شهر بابل به شمار مى رود.26

بنابراين، معنى لغوى واژه اكدى »اورارتو« كه ريشه اصلى واژه آرارات در تورات عبرى مى باشد »شهر بابل« است و معنى عبارت كوههاى »آرارات« در تورات عبرى و عبارت كوههاى »قَرْدفو« در تورات آرامى و سريانى همان »كوههاى شهر بابل« است. طارات (كوههاى صخره اى): از جمله دلايل ديگر اينكه »قَرْدفو« از نامهاى شهر بابل در دورانهاى گذشته بوده است.27

منظور از كوههاى شهر بابل، سلسله ارتفاعات صخره اى پراكنده در غرب رود فرات كوفه است. در اين موضوع هيچيك از شهرشناسان پيشين، جغرافى دانان جديد و همچنين اهالى نجف و كربلا كه با جغرافياى منطقه آشنايى دارند، ترديد ندارند. اين كوههاى صخره اى پراكنده كه در آن تپه هايى با ارتفاع 65 متر از سطح دريا يافت مى شود. از نجف شروع شده تا شمال غربى ادامه يافته و به كربلا ختم مى شود. اين ارتفاعات به »طارات« يا »طار« معروف هستند.

يكى از گروههاى باستانشناسى ژاپنى در يكى از اين »طارات« كه به »طار افم جمال« مشهور است و در شمال شرقى نجف و جنوب غربى كربلا واقع شده است، عمليات حفارى انجام داد و عكسهايى را نيز از آن منتشر كرد.

واژه »طار« يا »طارات« قرابت بسيار زيادى با لفظ اكدى »اطيرو« (eteru)، »اطّيرو« (etteru) و »ايطيرتو« (ettertu) به معنى »نجات« دارد.

امام صادق، عليه السلام، با خبر دادن از اين كوه مى فرمايد:

»نجف، كوه بزرگى بود كه فرزند نوح [عليه السلام] نيز با اشاره به آن مى گويد: »به كوهى پناه خواهم برد كه مرا از آب در امان بدارد« پس خداوند عزّوجلّ به آن كوه وحى كرد: »اى كوه! آيا او از من به تو پناه مى برد؟« آنگاه اين كوه در جهت شام قطعه قطعه شد...28 طفّ: مؤيد ديگر ما نام ديگرى است كه در كتيبه هاى ميخى براى شهر بابل ذكر شده و متخصصان كتيبه هاى باستانى آن را با صدايى معادل حرف (e) در زبان انگليسى خوانده اند و در برخى پژوهشها آمده كه تلفظ صحيح اين علامت حرف »عين« است. معادل اين علامت در زبان اكدى واژه (situ) به معنى مشرق و سرزمينهاى شرقى است. اگر در اين علامت ميخى دقت كنيم متوجه مى شويم كه از دو علامت تشكيل شده است:

ص: 63

1. علامتى كه (tap) خوانده مى شود و در زبان اكدى معادل »اضعفوا« (esepu) يا »اضعف« (asapu) و به معناى »فراوان و دوچندان« است و معادل آن در زبان عبرى واژه »كيفل«است.

2. علامتى كه (a) خوانده مى شود و معادل آن به زبان اكدى واژه (mu) به معناى آب است. اين دو علامت بر روى هم »طافا« (tapa) خوانده مى شود كه واژه اى است نزديك به كلمه »طفّ«، يكى از مشهورترين نامهاى شهر كربلا.

واژه »طافا« نزديك به واژه اكدى »طيفو« (tepu) به معناى غرق شدن و فرو رفتن است. به علاوه معناى حرفى دو واژه ياد شده به صورت جداگانه »آب فراوان« و مضاعف است.

در زبان عربى طوفان، به معناى غرق شدن و جارى شدن است و در زبان عبرى »طوف« به معناى »طاف« است. و در زبان آرامى »طفا« به معناى »طاف« و غرق شدن است بر اين اساس مى توان گفت كه شهر »طف« به معناى »شهر طوفان« است. عمورا: دليل ديگر براى نتيجه گيرى ما اينكه براى كربلا نام تاريخى ديگرى به نام »عمورا« ذكر كرده اند كه شباهت بسيارى با واژه سومرى »امارو« يا »عمارو« (A.MA.RU) به معنى طوفان ويرانگر دارد. پس شهر عمورا به معنى شهر طوفان نيز هست و اگر آن را »تاپا« (tapa) بخوانيم، واژه اى بسيار نزديك به نام كشتى اى خواهد بود كه در تورات عبرى از آن ياد شده؛ يعنى »تيبا«. اين واژه عبرى نيست و علامه جزينوس در كتابش »معجم الفاظ التوراة« احتمال داده كه اين واژه مصرى باشد كه به زبان هيروگليفى به معناى »صندوق« است.

گفتنى است كه در زبان عربى »تابوت« به معناى صندوق است. همچنين در زبان عربى »الطّوف« به معناى مشكهايى است كه آنها را باد مى كنند و به يكديگر مى بندند و براى حمل آذوقه و... از آن استفاده مى كنند. همچنين به معناى چوبهايى كه به هم بسته شده و براى سوارى در دريا از آن استفاده مى شود نيز هست.

ص: 64

ابومنصور مى گويد: »طوفى كه براى عبور در رودخانه هاى بزرگ از آن استفاده مى شود به اين صورت ساخته مى شود كه نى ها و چوبها را بر روى هم مى گذارند، آنها را با بند محكم به هم مى بندند تا از هم جدا نشوند. سپس از آن براى سوارى و عبور از رودخانه استفاده مى كنند. گاه شترى را هم به وسيله اين »طوف« حمل مى كنند. اين وسيله »عامه« نيز ناميده مى شود.

شايان ذكر است كه در زبان هيروگليفى »طيف« (tep) به معناى صندوق و »طيفت« (tepee) به معناى كشتى يا مركب بزرگ است.29

بر اين اساس روشن مى شود كه شهر »طفّ« به معناى شهر كشتى يا همان »شهر كشتى نوح« است؛ زيرا در تورات، نام »تيبا« فقط براى كشتى نوح ذكر شده است.

مؤيد اين مطلب اينكه در معجم آشورى آمده است كه (Gadu) »جادو« نام رود فرات ميانى است.30

و گواه صدق اين روايت از امام صادق، عليه السلام، مى باشد كه فرمود:

جودى در آيه »اسْتَوتْ عَلَى الجودفىف« همان رود فرات كوفه است.

*****

×. متن عربى اين مقاله در نشريه »القرآن و علم الآثار«، ش 1، ربيع الأول 1420، به چاپ رسيده است.

1. بحارالانوار، ج101، ص109، ح15؛ كامل الزيارات، ص452.

2. همان، ص33، ح55. اين رويداد پس از طوفان نوح و نسخ قبله آدم واقع شده است.

3. معجم البلدان، واژه »كربلا«.

4. ر.ك: لسان العرب، ماده »كرب« و »قرب«.

5. ر.ك: المعجم الآشورى. جلد مربوط به حرف (k)، واژه (karabu).

.6 ر.ك: لسان العرب ماده »قرب«؛ المعجم العبرى الحديث، ربحى كمال؛ المعجم السبئى ماده »ق رب«.

7. المعجم السريانى ماده »قرب«.

8. المعجم السريانى الشرقى، واژه »قوربانا«.

9. المعجم السبئى ماده »ك ر ب«. اسم فاعل از اين ماده به معناى »رئيس« و اسم مفعول آن به معناى »معبد« و يا »مسجد« مى آيد.

New York -Geography of claudius ptolemythanslated by Eduard Luther Stevenson10 .

.Public Library 1932 -

11. دكتر جواد على مى گويد: »واژه »مكربة Macoraba« واژه اى است عربى كه در آن تغييراتى صورت گرفته تا با زبان يونانى تناسب پيدا كند. اصل آن »مكربة« به معنى »مقربة« از [مصدر] »تقريب« (نزديك ساختن) است. در خلال بحثمان در زمينه حكومت سباى باستانى ديديم كه فرمانروايان آنها »كهنه«؛ يعنى مردان دين بودند ... و يكى از آنها لقب خود را »مكرب« معادل »مقرب« در لهجه ما، قرار داد. او نزديكترين مردم به خدايان و نزديك كننده آنان به خدايانشان بود. او از اين رو كه به اسم خدايان سخن مى گفت مقدس بود. واژه »مكربة« نيز به همين معنا آمده است؛ زيرا او به خدايان نزديك بود و مردم را به خدايان نزديك مى كرد ... پس اين واژه عَلَم براى »مكه« نيست. بلكه صفت آن است« . تاريخ العرب فى الإسلام، ص38-37، چاپ بغداد، 1961م.

12. المعجم العبرى.

13. المعجم الآشورى، ج7، واژه (ILU).

14. معجم دايمل، ج3.

15. استاد »سلمان هادى الطعمه« در كتاب خود »تراث كربلا«، ص22 به نقل از »عبدالرزاق الحسينى« در دو كتابش »موجز تاريخ البلدان العراقية«، ص62-61 و »العراق قديماً و حديثاً« مى نويسد: گروهى از مورخان معتقدند كه واژه »كربلا« مركب از دو كلمه آشورى »كرب« و »ايلا« است كه به معناى »حرم خدا« است. عده اى ديگر را عقيده براين است كه واژه »كربلا« از ريشه فارسى است كه از دو واژه »كار« و »بالا« به معناى »عمل برتر« يا »عمل آسمانى« تشكيل شده است. در كتاب »موسوعة العتبات المقدسة«، بخش كربلا (ص 10-9)، استاد جعفر خليلى به نقل از هبة الدين شهرستانى دركتاب خود »نهضة الحسين، عليه السلام« (ص 66) مى گويد: »كربلا از دو واژه »كوربابل« به معنى مجموعه اى از روستاهاى بابل گرفته شده است«.

در كتاب »لغة العرب« (ج5، ص178) از پدر انستاس كرملى نقل شده كه »آنچه به ياد داريم اين است كه در برخى كتابهاى محققان خوانده ايم كه »كربلا« مأخوذ از »كرب و ال« به معناى »حرم خدا« و يا محل مقدس خداست«. من در كتاب »ASSYRIAN PERSONAL NAME« (نامهاى شخصى آشورى) تأليف »KNUTL.TALLQUIST« كه به زبان انگليسى منتشر شده، نام شهرى به نام »قربان آشورى« (Kur-ban-a-sur) يا »قربان عشتار« (Kurban-Istar) ديدم. همچنين در كتاب »STATE ARCHNES OF ASSYRIAN« (ج1، ص37، نامه 36، سطر 5) آمده است كه: شهرى به نام »كوربائيل« (Kurbail) در آشور واقع شده است.

در »معجم العلامات الاشوريه« ذيل علامت شماره 366 شهرى به نام »Uru« ذكر شده كه »كرب - آنو« نيز خوانده مى شود.

16. »كرب - ايل« نامهاى مترادف ديگرى از قبيل »باب - ايل«، »بابل« و »قادش« نيز دارد كه در مباحث آينده بتفصيل به آنها اشاره خواهيم كرد.

17. ر.ك: (ASSYRIAN Dic)، واژه »eteru«.

18. ر.ك: همان، واژه »balatu«.

19. معجم العلامات الاشوريه، علامت شماره 366.

20. سوره بقره (2)، آيه 126.

21. معجم البلدان، ج4، ص322.

22. تورات آرامى، سفر تكوين، اصحاح 8، فقره 4.

23. تورات سريانى، سفر تكوين، اصحاح 8، فقره 4.

24. تورات عربى، سفر تكوين، اصحاح 8، فقره 4.

25. ر.ك: معجم العلامات الآشورية، علامت شماره 579؛ در آنجا آمده كه »اراد« (A-RAD) نامى براى فرات است.

26. ر.ك: همان، علامت شماره 87؛ در آنجا آمده كه »اريدو« (Eridu) نامى براى شهر بابل است.

27. تفصيل بيشتر اين بحث در مباحث آينده خواهد آمد.

28. علل الشرايع، ج1، ص31.

29. ر.ك: المعجم الهيروگليفى.

30. در اين معجم آمده كه »جادو« (Gadu) درميان »اورانتو« (Urantu) [»پورانتو« (Purantu) نيز خوانده مى شود] و رود »اراختو« (Arahtu) واقع شده است. و هر دوى آنها در بابل واقع شده اند. در نتيجه »جادو« نيز در بابل واقع شده است. (Dic ASSYRIAN.vol.5.p.g). همچنين ر.ك: معجم العلامات المسمارية، العلامة 381 و Repertoire Geographiqu des texescunifarmes vol.I-II

ص: 65

چگونه منتظر باشيم؟

لطفعلى محمديان

بشر بحران زده امروز منتظر يك منجى است تا او را از بحران و پريشان حالى نجات دهد و به آرامشى مطلوب برساند. اين آرامش را بشر خود از خويشتن دريغ كرده است و بشر خود به وجود آورنده اين ناآرامى است كه امروز ديگر از آن به تنگ آمده، ظهور منجى را انتظار مى كشد و امّا او خواهد آمد و جهان را نجات خواهد داد. او همين الان مهمان دلهاى ماست و به ما وعده داده شده است. آرى او خواهد آمد و با ظهورش عشق و آرزوهاى ما تجسّم عينى خواهند يافت. او مظهر تمام صفات پسنديده اى است كه مى توان متصور شد. او حجت خدا بر خلق است و با آمدنش تاريكى ها روشن مى شوند و ظلم و نابرابرى ها رفع و دفع خواهند شد. او خليفة ا... به تمام معناست و مظهر عباد صالح خداست. او الگوى كمال انسانى و جانشين شايسته پدرش و اجدادش و رسول خداست. او منتهاى آرزوى ماست.

آرى با ظهور حضرت قائم، عجّل اللَّه تعالى فرجه، انسان، انسان بودنش را و شايستگى هايش را و جامعه، جامعه بودنش را به تمام معنا درك خواهند كرد. انسان و جامعه همانى خواهد بود كه ولى خدا از او مى خواهد. امّا آنانى كه منتظر اويند بايد شايسته منتَظر باشند بايد خانه دل بيارايند و بعد به انتظار بنشينند. او بهترين و برترين در عصر خويش است. بنابراين با بهترين حالات شخصى و اجتماعى بايد به استقبال ظهورش شتافت. وقتى قرار است يك ميهمان معمولى به خانه مان بيايد خانه را پاك ساخته، مى آرائيم تا رضايت خاطر ميهمان را به دست آوريم. حال كه او (حضرت قائم، عجّل اللَّه تعالى فرجه) بهترين و برترين ميهمان ما و بشر خواهد بود چگونه مى توانيم خانه هاى دلمان را و جامعه مان را پاك نسازيم و نيارائيم؟ براى درك حضورش بايد با ناپاكى ها و پليدى ها جنگيد و محيط را براى حضورش مهيا ساخت. قبل از هر چيز بايد بر خود بشوريم و نفس آلوده خويش را به دار تقوى بكشيم. پس آنگه كه خود پاك شديم جامعه نيز پاك خواهد بود و پاكان در مقابل ظلم و جور خواهند ايستاد و نبرد را به تمكين ترجيح خواهند داد. آنگاه كه مژده ايستادگى در برابر ظالمان به گوش مظلومان برسد به ظهور منجى مشتاقتر و مايلتر خواهند بود و خود به قيام خواهند برخاست و همانا كه ظهور حضرتش قيام مظلومان خواهد بود. اميد به ظهور منجى ما را بر آن مى دارد كه در تاريكى ها ننشينيم به سمت نور و روشنايى رهسپاريم تا صبح دولت اميد بدمد و با انوار وجودش رستگار شويم. نشستن و دست روى دست گذاشتن ما را جاودانه نخواهد ساخت درچنين حالتى تباهى ها روز به روز گسترش خواهند يافت و ما در گوشه هاى تاريك زمان گم خواهيم شد. راز جاودانگى در پويايى است نه در منفعل بودن. راز جاودانگى ما در با او بودن است چرا كه او حجت خداست براى با او بودن بايد خالص بود و با عشق در اين راه گام نهاد و همينطور بايد براى مبارزه ائى بى امان با ظلم و جور و هرچه پليدى هاست آماده بود.

ص: 66

انتظار يك بن بست اجتماعى نيست بلكه يك رودخانه جارى از حقايق اجتماعى است. انتظار ديدن روزنه اميد براى رهايى است. انتظار ديدن افق فردا و فرداهاست. اميد به آينده است. اشتياق رسيدن به بهترين وضع است و نه تنها تلاش براى تثبيت وضع موجود نيست بلكه تلاشى است براى بهتر شدن، تكامل يافتن و هميشه پويا زيستن. بنابراين جامعه منتظر، جامعه اى است پويا، رو به تكامل و متمايل به بهتر و انسانى زيستن و فرد منتظر بايد هميشه در حال گريز از وضع موجود و تلاش براى فردايى بهتر از امروز باشد بايد بر عليه هرچه شرّ است بشورد تا جامعه براى ظهور و حضور آن انسان كامل آماده باشد. جاى بسى تأسف است كه در جامعه اى آلوده، ناپاك، نامناسب و آلوده به پلشتى ها منتظر چنين انسان والا و وارسته اى باشيم كه اين نه شرط ادب است، نه شرط ميهماندارى و نه شرط انسانى الهى. پس بايد به پاخيزيم و با ادب حضور، جامعه را براى ظهور آماده سازيم.

معرفى دو كتاب در دفاع از انديشه مهدويت

محمود مطهرى نيا اشاره:

در چند سال گذشته به موازات گسترش انديشه مهدويت و منجى گرايى در جهان، شبهه پراكنى و طرح انديشه هاى سست و واهى با هدف خدشه دار ساختن تفكّر مهدويت و انتظار شيعى، رشد فزاينده اى داشته است و فرهنگسازان جهانى با بهره گيرى از آخرين پيشرفتهاى اطلاع رسانى (نظير اينترنت) و با به كار گماردن برخى افراد بى مايه و شهرت طلب تلاش كرده اند كه به هر نحو ممكن اين تفكّر رهايى بخش را مورد حمله قرار دهند. در اين ميان نويسندگان و متفكران شيعه و اهل سنت نيز با درك ضرورت حضور قدرتمند در عرصه دفاع از انديشه مهدويت تلاش وسيعى را آغاز كرده اند كه درخور تقدير است.

در اين مقاله شما با دو مورد از آخرين كتابهايى كه در ردّ شبهات مخالفان انديشه مهدويت نگاشته شده اند، آشنا مى شويد: 1. در انتظار ققنوس

(كاوشى در قلمرو موعودشناسى و مهدى باورى)

نويسنده: سيد ثامر هاشم العميدى

ترجمه و تحقيق: مهدى عليزاده

ناشر: قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى قدس سره،

تاريخ نشر: چاپ اول، 1379؛

ص: 67

تعداد صفحات: 352 صفحه محقق ارجمند سيد ثامر هاشم العميدى مسؤول مركز تحقيقات ولى عصر، عليه السلام، دو كتاب در نقد و بررسى شبهات احمدالكاتب تأليف كرده است:

اول: »الامامة و المهدى فى تطور الفكر السياسى الشيعى من الشورى الى ولاية الفقيه« كه در اين كتاب به نقد مستقيم و مطالعه اعتقادى سطر به سطر نوشته اين فرد مى پردازد.

دوم: »المهدى المنتظر فى الفكر اسلامى« مؤلف اين كتاب را به سفارش »مركز الرسالة« تأليف كرده كه در قالب نخستين كتاب از »سلسلة المعارف الاسلامية« توسط مركز مزبور انتشار يافت.

مؤلف بدون نام بردن از نويسنده و اثر مورد نظرش به شكل غير مستقيم به نقد كلى سخنان وى در باب مهدويت مى پردازد و تنها در دو سه جا از كتاب (ابتدا و انتهاى مقدمه و انتهاى فصل آخر) با كنايه از وى ياد مى كند. اين كتاب توسط آقاى مهدى عليزاده ترجمه و با افزودن پنج فصل جديد در قالب بخش دوم و برخى تعليقات به فصول چهارگانه بخش اول كه توسط مؤلف نگارش يافته بود با عنوان »در انتظار ققنوس« توسط مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى (قم) براى اولين بار در تابستان سال جارى منتشر شد.

اين كتاب كه پس از ترجمه به چهار زبان زنده دنيا توسط مؤسسه بين المللى »الامام على، عليه السلام« به زبان فارسى ترجمه شد حاصل تحقيق و تتبع مؤلف در 183 منبع و 200 منبع توسط مترجم مى باشد و فصل چهارم كتاب از بخش اول حاصل كار مشترك مؤلف محترم و محقق گرامى دكتر عبدالجبّار شراره است.

بخشهاى افزوده شده توسط مترجم از اين قرار است:

1- مقدمه: كه پس از بيان حقوق امام، عليه السلام، بر مواليان و وظيفه علماى دينى در عصر غيبت، در باب معرفى حضرت به معرفى رقم قابل توجهى از كتب نوشته شده درباره حضرت از شيعه و سنى در سه مقطع پيش و پس از تولد حضرت و سده اخير و علاوه بر آن به بيان آمار كتب انتشار يافته بر حسب موضوع مى پردازد. پايان بخش مقدمه، معرفى كتاب و ترجمه آن مى باشد.

2 - بخش دوم (مهدى باورى): كه شامل يك مقدمه مختصر و هفت فصل با عناوين زير است:

فصل اول: مهدى باورى و ضرورت تعميق پيوندهاى عاطفى با امام زمان، عليه السلام (شامل تعريف ايمان و ايمان به غيب)؛

فصل دوم: مهدى باورى و امنيت روانى (شامل بعد حمايتى وجود حضرت و نقش ايشان در ايجاد اميد براى زندگى)؛

فصل سوم: كالبد شكافى انتظار (شامل تعريف واژه انتظار و ريشه يابى دشواريهاى آن)؛

ص: 68

فصل چهارم: بعثت انبيا و انقلاب مهدى، عليه السلام، (شامل فلسفه بعثت انبيا و نقش حضرت با توجه به رسالت انبيا در مسأله نشر يكتاپرستى)؛

فصل پنجم: شيعه قافله سالار كاروان انتظار (بيان تأثير ايمان به حضرت بر فرهنگ تشيع از ديدگاه مستشرقين)؛

فصل ششم: توطئه استكبار جهانى عليه مهدى باورى (كه هدفش بيان دخالتهاى مستقيم و غير مستقيم دشمنان در تحريك برخى از جاهلان جهت حمله به اين مباحث با اشكال و طرق گوناگون است)؛

فصل هفتم: سرّ نهان در سپهر ادب كه اشعار و غزلياتى را كه از علماى بزرگوارى نظير امام خمينى ملامحسن فيض كاشانى، ملاهادى سبزوارى، مرحوم كمپانى، شيخ فضل الله نورى و مرحوم الهى قمشه اى، رحمةالله عليهم اجمعين، و آيت الله مكارم شيرازى،دامت بركاته، به عنوان حسن ختام كتاب آورده اند.

از جذابترين قسمتهاى بخش دوم فصل پنجم آن است كه بيان مستشرقين درباره حضرت است كه به قول مترجم محترم: »خوشتر آن باشد كه سرّ دلبران گفته آيد در حديث ديگران«.

در آنجا از ماربين، محقق آلمانى، چنين نقل مى كنند:

... گويا فرد فرد شيعه، بدون استثناء شب كه به بستر مى روند به اميد ترقى و عالم گيرى مذهب و اقتدار خود، صبح از خواب بر مى خيزند. بر دانشمندان اجتماعى روشن است اگر چنين عقيده اى در ميان فرد فرد ملتى گسترش يافته و رسوخ كند ناچار روزى اسباب طبيعى براى آنان فراهم خواهد آمد...

و از هانرى كربن اسلام شناس و شيعه پژوه مشهور فرانسوى اينچنين نقل مى كند:

’... آنچه تشيع درباره شخصيت دوازده امام براى خود تبيين كرده كه نه »حلول« است كه هبوط خداوند را در تاريخ تجربى در بردارد و نه عقايد »لا أدريه« كه انسان را با عالمى كه خداوند آن را ترك كرده است، مواجه مى سازد و نه وحدت بينى انتزاعى اسلام سنى. كه بعد بى نهايتى ميان خداوند و انسان به وجود مى آورد. وضع فعلى جهان ما را وادار مى كند كه بار ديگر درباره صراط مستقيم بين »تشبيه« و »تعطيل« بينديشيم.

’... اينجانب مفهوم امام غايب را با روح غربى خودم به گونه اى نو و بكر، احساس و درك مى كنم و چنين به تفكر و دلم الهام مى شود كه رابطه حقيقى آن را با حيات معنوى بشر وابسته مى دانم....« 2. شبهات و ردود

(الردّ على شبهات أحمد الكاتب حول إمامة أهل البيت، عليهم السلام، و وجود المهدى المنتظر، عليه السلام)، الحلقات 1 - 4.

ص: 69

نويسنده: السيد سامى البدرى

ناشر: مؤلف

تاريخ نشر: چاپ سوم، 1421

تعداد صفحات: 552 صفحه محقق گرانقدر، استاد »سيد سامى البدرى« بنيانگذار و رئيس مؤسسه »مجمع الذخائر الاسلامية« يكى ديگر از دهها نويسنده و اسلام شناسى است كه پس از انتشار كتاب احمدالكاتب در اولين فرصت به پاسخگويى شبهات وى پرداخت. كتاب »شبهات و ردود« كه در چاپهاى قبل در چهار مجلّد مجزّا از همديگر با عناوين:

1- العقيده الاثنى عشرية،

2- النص على علىّ، عليه السلام،

3- امامة اهل البيت، عليهم السلام،

4- ولادة و وجود الامام المهدى، عليه السلام

عرضه شده بود، با ويرايشى جديد و اضافه شدن يك فصل مقدماتى با عنوان »الإمامة اهل البيت، عليهم السلام، و نظام الحكم« در سومين چاپ براى استفاده علاقه مندان و اسلام پژوهان ارائه گرديد. اين كتاب كه به زبان عربى نگارش يافته و از كوشش و زحمات محققانه نويسنده خويش خبر مى دهد؛ تحسين علماى بزرگوارى نظير علامه عسكرى، آيت الله سيدكاظم حائرى و آيت الله شيخ مجتبى عراقى و نويسندگانى چون استاد حيدرالحلى (از سوئد) استاد خضيرعباس (از كانادا) دكتر سعيد سامرائى و استاد مهدى حمودى (از انگلستان) و استاد سيد ثامر هاشم العميرى، استاد حمبل و دكتر عباس ترجمان و... را برانگيخته است.

جلد چهارم كه پاسخ شبهات يكى از نويسندگان راجع به حضرت مهدى، عليه السلام، است حاوى موضوعاتى است نظير آنچه در ذيل مى آيد:

1- عقيده اكثريت شيعيان پس از وفات امام حسن عسكرى، عليه السلام؛

2- امامت پس از امام حسن و امام حسين، عليهماالسلام، در دو برادر جمع نخواهد شد؛

3- روايات اهل بيت، عليهم السلام، درباره تشخيص هويت و ويژگيهاى حضرت مهدى، عليه السلام؛

4- استدلال متكلمين شيعه در غيبت صغرى درباره وجود حضرت مهدى، عليه السلام؛

5- ضرورتى كه ايمان به مهدى موعود را و اينكه او همان فرزند امام حسن عسكرى، عليه السلام، است واجب مى كند؛

6- علماى اهل سنت به ولادت حضرت مهدى، عليه السلام، اذعان كرده اند؛

7- اشكالات درباره ولادت حضرت مهدى،

ص: 70

حافظ و مهدويت-1

مجتبى معظمى حافظ را كمتر كسى است كه نشناسد، شهرتش جنبه جهانى دارد و نام او براى ايرانيان نامى كاملاً آشناست و اغلب آنها از اشعار او ابياتى را از بر دارند. انتخاب تخلّص »حافظ«، حكايت از ذوق هنرى و تعلق خاطر سراينده، به قرآن و مفاهيم ملكوتى آن دارد. پيوند عشق و عرفان حافظ را موفق كرد تا از تركيب اين دو عنصر مجموعه اى شگفت انگيز و دلپذير بوجود آورد. در غزليات حافظ، علاوه بر عشق الهى كه سرچشمه عرفانى دارد، موارد بسيارى درباره عشق انسانى و نشانه هاى آن يافت مى شود. در اينگونه از غزلها آشكارا از اندام آدمى: چشم، ابرو، خال، زلف، لب لعل و خصوصيات جسمانى و مادى صحبت مى شود و سراينده آن را به صورت يك ارتباط منطقى با محبوب ازلى مرتبط مى سازد، اين عشق انسانى در نهايت منجر به عشق الهى مى شود. در تعريف عشق آمده است كه: عشق بر دوگونه است، يكى احساسات و عواطف و محبت انسانها نسبت به يكديگر كه آن را عشق مجازى مى گويند و ديگرى عشق به پروردگار جهانيان كه آنرا عشق حقيقى گويند و در اين مقال مى خواهيم بدانيم كه عشق به حضرت پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، و خاندان طاهرينش در كداميك از اين دو تعريف مى گنجد، در اين باره از پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، نقل است كه: »هيچ بنده اى مؤمن نيست تا اينكه من نزد او از زن و فرزند و مال و همه مردم محبوب تر باشم.« و در روايتى آمده است: »از خودش«.1 و در حديث ديگرى مى فرمايد: »خدا را به خاطر نعمتهايى كه به شما داده دوست بداريد و مرا به خاطر دوستى خدا.«2 حاصل آنكه دوستى و محبت به اولياى حق همان مسأله محبت به خداست، عشق ورزيدن به اهل بيت، عليه السلام، همان عشق ورزيدن به مقام ربوبيت است و درحقيقت دوستى اهل بيت، عليهم السلام، حكم پلى را دارد كه عاشق را به سوى حق و حقيقت هدايت مى كند. حافظ نيز سرمنشأ عشق و راه وصل را در جمال يار جستجو مى كند و جمال يار را بازتاب جمال حق در عرصه آفرينش مى داند. طى اين سلوك و وجود روح افزاى محبوب به عاشق حياتى دوباره مى بخشد و اثر فنا را در وى مى زدايد و نامش را براى ابد در جريده عالم ثبت مى كند. هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جريده عالم دوام ما اكنون مى خواهيم بدانيم چه كسى مى تواند بر فردى مثل حافظ اثر بگذارد و اساساً انسان كامل در عصر حافظ چه كسى بوده است؟ آيا مشايخ شهر كه الگوى عوام به عنوان يك انسان كامل بوده اند مى توانستند الگوى حافظ باشند؟ به طور يقين پاسخ منفى است. نشان اهل خدا عاشقى است با خود دار

كه در مشايخ شهر اين نشان نمى بينم نشان انسان كامل و در لسان حافظ (مرد خدا) عاشقى است و خواجه عشق را در مشايخ شهر نمى بيند.

ص: 71

زاهد ظاهربين نيز از نمادهاى منفى شعر حافظ است. زاهد فقط به ظاهر مى نگرد و از باطن و نهانخانه دل بى خبر است. زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست

در حق ما هرچه گويد جاى هيچ اكراه نيست چنانچه پيداست، حافظ زاهد را به عنوان راهبر نمى پذيرد، معشوق حافظ از خاك بوجود آمده، ولى به آن دلبستگى ندارد و به عبارتى رنگى از تعلق بر خويش ندارد. غلام همت آنم كه زير چرخ كبود

ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است پس محبوب حافظ بايد انسان كامل باشد، استاد مطهرى، رحمةالله عليه، در شرح انسان كامل مى گويد:

»انسان، مانند بسيارى از چيزهاى ديگر كامل و غيركامل دارد و شناخت انسان كامل و انسان نمونه از ديدگاه اسلام، از آن نظر براى ما اهميت دارد كه اگر بخواهيم يك مسلمان كامل باشيم، بايد بدانيم كه انسان كامل چگونه است و سيماى معنوى انسان كامل چه مشخصاتى دارد، تا در پرتو اين شناخت بتوانيم خود و جامعه خود را آنگونه بسازيم. انسان كامل در اسلام يك انسان ايده آل و ذهنى نيست، بلكه وجود عينى دارد«. استاد مطهرى، پيغمبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، را به عنوان يك نمونه انسان كامل و بعد از ايشان حضرت امام على، عليه السلام، را به عنوان نمونه ديگر معرفى مى نمايد. استاد ادامه مى دهد:

»عقل، عشق، محبت، عدالت، خدمت و آزادى از انواع ارزشهاى انسانى هستند، حال كدام انسان، انسان كامل است، او كه فقط عابد محض است؟ يا عاشق محض؟ عادل محض؟ و... نه هيچكدام، انسان كامل نيست، انسان كامل انسانى است كه همه اين ارزشها، [درحد اعلى] و [هماهنگ با يكديگر] در او رشد كرده باشد و على، عليه السلام، چنين انسانى است«. 3

ص: 72

انسان كامل در شعر حافظ

استاد مطهرى در كتاب آيينه جام، ابياتى را تحت عنوان انسان كامل در شعر حافظ گردآورى نموده است، كه از آن جمله اند: گرچه شيرين دهنان پادشهانند، ولى

او سليمان زمانست كه خاتم با اوست در احاديث شباهتهاى فراوانى براى آن حضرت با انبيا ذكر شده است و از آن جمله در شباهت آن حضرت با سليمان، عليه السلام، آمده است: بادها به اذن خداوند مسخّر وى مى گردند و سلطنت او بر تمام زمين گسترده خواهد شد و امير مؤمنان در اين رابطه مى فرمايد: »نخستين كارى كه قائم در انطاكيه انجام مى دهد اين است كه تورات را از غارى بيرون مى آورد كه عصاى موسى و انگشتر سليمان در آن است.«4 و نيز مى فرمايد:

»در بيت المقدس، تابوت سكينه و [انگشتر سليمان] و الواحى را كه بر موسى نازل شده بيرون مى آورد.«5

همچنين امام صادق، عليه السلام، مى فرمايد:

»عصاى موسى و انگشتر سليمان در دست او خواهد بود.«6

تو خود چه لعبتى اى شهسوار شيرين كار

كه در برابر چشمى و غايب از نظرى امير مؤمنان در اين رابطه مى فرمايد:

»هنگامى كه امام غايب از ديده ها پنهان شود و مردم از غيبت او ازحد شرع بيرون روند، توده مردم خيال مى كنند كه حجت خدا ازبين رفته و امامت باطل شده است. سوگند به خداى على در چنين روزى »حجت خدا در ميان آنهاست«، در كوچه و بازار آنها گام برمى دارد و بر خانه هاى آنها وارد مى شود و در شرق و غرب عالم به سياحت مى پردازد و گفتار مردمان را مى شنود بر اجتماعات آنها وارد شده سلام مى فرمايند...«7 در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود

از گوشه اى برون آى اى كوكب هدايت روايت زير با مصرع دوم بيت مذكور مطابق است. امام زين العابدين، عليه السلام، مى فرمايد:

»فتنه هايى چون امواج تاريك شب بر آنها هجوم مى آورد كه كسى از آنها رهايى نمى يابد، بجز افرادى كه خداوند از آنها پيمان گرفته است، آنها شعله هاى هدايت و سرچشمه هاى دانش و فضيلت هستند، كه خداوند آنها را از هر فتنه تاريك نجات مى دهد«.8 حاصل آنكه بيت ياد شده از حافظ برگرفته از واقعياتى است كه در متن احاديث نقل است: خواجه شيراز در شرايط نابسامان جامعه در جستجوى كوكب هدايت، حضرت مهدى موعود، عجّل اللَّه تعالى فرجه، است تا ازطريق وى به حقايق دست يابد. هواخواه توأم جانا و مى دانم كه مى دانى

كه هم ناديده مى بينى و هم ننوشته مى خوانى پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، مى فرمايد:

»نيكان عترت من، و پاكان بستگان من، در كودكى حكيم ترين مردمان، و در بزرگى داناترين آنان هستند. آگاه باشيد كه ما خاندانى هستيم كه از علوم خدا به ما تعليم شده است و از حكمت خدا به ما عطا شده، و از صادق مصدق فرا گرفتيم«.9 آرى آن حضرت خزانه دار علوم الهى است و اسرار الهى را از صادق مصدق فرا گرفته و به همين علت از اسرار درونى خواخواهان خود مطلع است.

ادامه دارد

ماهنامه موعود شماره25

پى نوشتها:

× برگرفته از كتاب: دلبرى برگزيده ام، مجتبى معظمى

1 و 2. مجموعه ورّام »آداب و اخلاق در اسلام«، ج اول.

3. انسان كامل، ص51.

4. بشارةالاسلام، ص253.

5. الزام الناصب، ص202.

6. منتخب الاثر، ص221.

7. بشاره الاسلام، ص37.

8. غيبت نعمانى، ص84.

9. منتخب الاثر، ص151.

ص: 73

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109