ماهنامه موعود24 - بهمن و اسفند 1379

مشخصات كتاب

سرشناسه:ماهنامه موعود،1379

عنوان و نام پديدآور:شماره 24 - بهمن و اسفند 1379/ ماهنامه موعود

ناشر چاپي : ماهنامه موعود

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه ، رايانه و ماهنامه

ص: 1

عدالت همچنان مظلوم ..!

اسماعيل شفيعي سروستاني

منم بندة اهل بيت نبي ستايندة خاك پاك وصي

بر اين زادم و هم برين بگذرم چنان دان كه خاك پي حيدرم سال 79 هم كه به نام امام علي عليه السلام نامگذاري شده بود آخرين روزهاي خودش را مي گذراند. فقط خدا مي داند كه با اين ايام چه مي كنيم شايد همة اينها فرصتهايي است كه حجت را بر همة ما تمام مي كند و جايي براي عذر و بهانه براي هيچ كس نمي گذارد. چنانكه در هيچ دوره اي از حيات اين ديار به اندازة امروز قدرت و امكانات و همراهي مردمي و يكپارچگي ملي و بخت رام در اختيار شيعيان اهل بيت عليهم السلام نبوده است از اولين روزهاي اعلام اين سال به نام آن امام عزيز چنانكه مرسوم همة سازمانها و ادارات رسمي كشور است سيل پوسترها، تراكتها، اعلاميه ها در كنار صدها و هزارها مقاله و كتابچه و تابلوهاي تزئيني و صدها نمونة ديگر از اين دست از زمين و آسمان اين ديار باريدن گرفت شاعران و نويسندگان به خلق آثار ادبي و آهنگسازان به ابداع نغمه ها پرداختند و رسانه ها با رقابتي سخت سر در پي چاپ و عرضة مجموعه اي از مقاله ها و سخنرانيها و...نهادند و در كنار اينهمه مردم شنونده اي مات و حيران شدند و به رسم و شيوة سنتي خود در هر صبح و شام يا علي گويان دست بر زانو زدند و از جا برخاستند. يا علي گويان كمرها را سفت بستند و در هواي معاش و رفع حوائج راهي كوچه و خيابان و شهر شدند. در اين ميان هيچكس نپرسيد بحقيقت در لابلاي اينهمه تبليغ و نشر براي سال امام علي عليه السلام چه كرديم علي عليه السلام هيچ نيازي به ما ندارد، مستغني از همة تعريفها و تمجيدهاست او، در خانة خدا زاده شد. سر در طريق آيين نبي

ص: 1

رحمت صلّی الله علیه و آله نهاد، همة شريعت نبي را پاس داشت تا آنگاه كه با هزاران زخم آشكار و نهان در محراب عبادت كشتة «عدالت خويش شد. شايد اگر از آن بزرگوار سؤال مي شد كه در اين سال و يا همة سالهايي كه در تحت حمايت و ولايت امام عدل حضرت صاحب الامر، صلوات الله عليه به سر برده و مي بريم چه مي بايستمان كرد تا بحقيقت نام خود را در فهرست «پاسداران حريم ولايت و امامت ثبت كنيم جوابي شگفت مي شنيديم شايد اگر پيش و بيش از هر تصميم و عمل همة همّ خود را مصروف آن مي ساختيم تا در ميان همة آراء و سنتها و سيرة آن امام همام عبارتي كلامي و فرماني را بيابيم كه عام و شامل و جامع باشد و همة مناسبات فردي و جمعي را در همة ساحات مادي و فرهنگي در برگيرد مواجه با «عدالت مي شديم چه او خود امام عدل بود. چنانكه اين سيرة عدالتخواهي او تا آخرين حلقه از زنجيرة ولايت و امامت يعني امام عدل حضرت بقية الله الاعظم عليه السلام ادامه مي يابد. بواقع ظلم همة مسلمين را پس از پيامبر از آبشخور عدالت دور ساخت بسط آن همة مناسبات را فاسد نمود و استمرار تيرگي ظلم موجب بروز فتنه هاي آخرالزمان و غيبت طولاني امام مهدي عليه السلام شد. تا به آن روز كه ديگر بار «ذوالفقار علي از نيام زمان بدر آيد و عدالت را ديگر بار احياء نمايد. حال بايد پرسيد وظيفة ما در سال علي مرتضي عليه السلام چه بود؟ تنها سردادن شعار عدالت و مدح عدالتخواهي يا تصميم راسخ و عملي براي حذف ظلم و بي عدالتي در ميان همة مناسباتي كه موجب دوري از سيره و سنت ائمة هدي عليهم السلام شده است كداميك از سازمانهاي رسمي و غير رسمي ما براي شروع و اجراي اين سيره بخشنامه اي صادر نمود؟ كدامين حقوق ضايع شدة فردي و جمعي مردم اين سرزمين را شناسايي و در قالب لايحه و قانون و بخشنامه تدوين كرديم كدامين مجري و مدير و مسؤول را كه در پي خيره سري و تماميت خواهي و نابجا بر مسند امر و امضا تكيه زده به نام امام عدل عزل كرده و خانه نشين ساختيم كدامين دستورالعمل براي شناسايي مردان و زناني كه در عين داشتن توانايي خلاقيت و استحقاق گوشة عزلت گزيده و يا بعمد خانه نشين شده اند صادر شد؟ و كدامين فهرست براي گزينش صالحان در اختيار زمامداران قرار گرفت كدامين طرح و پروژه را براي تحكيم خانة عدل طراحي و كدامين را به جرم عدول از عدالت تعطيل كرديم كدامين بخشنامه براي استيفاء حقوق مادي و معنوي مردم از ميان اموال غاصبان اموال عمومي صادر شد؟ چه تعداد محكمه براي بازخواست از حيف و ميل كنندگان حقوق عمومي مسلمين تشكيل شد؟ در نظام آموزشي رسمي و جاري كه عهده دار تربيت ميليونها كودك و نوجوان است چگونه نگريستيم آيا تمهيدي براي بسط فرهنگ و ادب ولايي

ص: 2

در لابلاي متون رسمي و آموزشي فراهم آمد؟ آيا سرفصلهاي نابجايي كه فرهنگ اهل ظلم و شرك غربي را كه موجب بسط از خود بيگانگي دوئيت تعاريف بي مبنا و انحرافي نگرشهاي ملحدانه به عالم و آدم و امثال اينها مي شوند شناسايي و حذف شدند؟ آيا تمهيداتي براي تمرين عدالتخواهي و عدالت گستري در ميان نوجوانان و جوانان مهيا شد؟ مگر جز اين بود كه همة كارگزاران و نمايندگان امام ملزم به رعايت حق و عدالت بودند تا آنجا كه آنان را به عتاب از نشستن بر خوان اغنيا بر حذر مي داشت با چشمان باز همة اعمال و حركات و دستوراتشان را زير نظر مي گرفت تا مباد كه حقوق مظلومي بيوه زني و درمانده اي ضايع شود حتي اگر پيرزني يهودي و غير مسلمان باشد؟ جاي آن نيست كه پرسيده شود چگونه سيرة امام علي عليه السلام در صحن مجلس نمايندگانف مردمف تشنة دلجويي و عدالت اين ديار جاري شد؟ كدامين طرح و لايحه براي كاستن از امكانات ويژة نمايندگان تصويب گرديد و كدامين قانون براي حراست از بيوه زنان و ماندگان در بند فقر و سختي به تصويب رسيد؟ علي عليه السلام كشته عدالت بود. همه چيز را در سر جاي خويش مي نهاد و از ظلم تبري مي جست آيا شهرسازان و گردانندگان امور شهري و مدني مصاديق ظلم را در لابلاي نظام شهرسازي معماري و ساير موارد مرتبط با اين امر شناسايي كردند؟ و يا آنكه به جاي اين وظيفة مهم چونان ساير سازمانها از طريق روابط عمومي ها سردر ادارات را مزين ساختند و شيريني و نقل توزيع كردند؟ علي عليه السلام در ميان خاطر و صفحة قلب مردم اين ديار معني ويژه اي دارد. معني خاصي كه با هيچ تجمل خواهي و فزون طلبي سازگار نيست اي كاش بسياري از مسؤولان و مديران رسمي و غير رسمي در اين سال عهد مي بستند كه چونان علي سهمي بيش از آنچه كه عموم مردم دريافت مي كنند دريافت نكنند و به ديگري نيز نپردازند. اي كاش عهد مي بستند چونان همة مردم با لباس ساده اتومبيلي ساده و سفره اي ساده زيست كنند. اي كاش چونان مردي كه به فرمان امام مهدي عليه السلام محل نشستن خود را دهليز خانه قرار داد تا همگان بدو دسترسي داشته باشند در را مي گشودند تا فرياد و نداي مظلومان را بشنوند. سال امام علي وقتي آغاز مي شود كه دريافت شود علي در كلمة «عدالت خلاصه مي شد.

سردبير

ص: 3

عيد ولايت در قرآن

آيةالله جوادى آملى

برترين نعمت معنوى

در سراسر جهان هستى همه نعمت هاى مادى و معنوى از سوى خداى سبحان است: »و ما بكم من نعمة فمن اللّه«؛ نعمتهايى كه(1)سوره طه (2)، آيه 67.(3) انسانهاى عادى هرگز توان شمارش آن را ندارند: »و إن تعدّوا نعمة اللّه لا تحصوها«(4).

خداى سبحان در قرآن كريم گاهى از نعمتهاى مادى و روزيهاى ظاهرى، مانند آسمان، زمين، آفتاب و ماه ياد مى كند و گاهى از نعمتهاى معنوى و باطنى؛ چنانكه به عيساى مسيح مى فرمايد: إذ قال الله يا عيسى ابن مريم اذكر نعمتى عليك و على والدتك إذ أيّدتك بروح القدس تكلّم الناس فى المهد و كهلاً و إذ علّمتك الكتاب و الحكمة و التورية و الإنجيل و إذ تخلق من الطّين كهيئة الطّير بإذنى فتنفخ فيها فتكون طيراً بإذنى و تبرئ الأكمه و الابرص بإذنى و إذ تخرج الموتى باذنى.(5)سوره آل عمران (3)، آيه 164.(6)

به ياد نعمتهايى باش كه به تو و مادرت مريم دادم، آنگاه كه تو را به روح القدس تأييد كردم كه در گهواره و نيز در ميانسالى با مردم سخن گفتى و آنگاه كه تو را كتاب و حكمت و تورات و انجيل آموختم و آنگاه كه به اذن من از گلف به شكل پرنده مى ساختى، پس در آن مى دميدى و به اذن من پرنده اى مى شد و كور مادرزاد و پيس را به اذن من شفا مى دادى و آنگاه كه مردگان را به اذن من [زنده از قبر] بيرون مى آوردى.

درباره بنى اسرائيل نيز نعمتهايى محدود را يادآورى كرده، مى فرمايد:

يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى أنعمت عليكم.(7)

اى بنى اسرائيل، به ياد نعمتهايى باشيد كه به شما ارزانى داشتم.

ص: 4


1- سوره نحل
2- سوره طور (52)، آيه 30.
3- ، آيه 53.
4- همان، آيه 18.
5- سوره مائده
6- ، آيه 110.
7- سوره بقره (2)، آيه 47.

نعمتهاى معنوى مراتب و درجاتى دارد و در ميان آنها برترين نعمت، رسالت و امامت است. از اين رو در قرآن كريم از هر دو نعمت به »منت« (نعمت سنگين و توان فرسايى كه حمل و هضم آن دشوار باشد، نه منت زبانى) تعبير مى كند، درباره رسالت و بعثت پيامبران مى فرمايد:

لقد منّ اللّه على المؤمنين إذ بعث فيهم رسولاً من أنفسهم.(5)

و درباره امامت نيز مى فرمايد:

و نريد أن نمنّ على الّذين استضعفوا فى الأرض و نجعلهم ائمّة و نجعلهم الوارثين(1).

زيرا پيامبر و امام تأمين كنندگان سعادت ابدى انسان هستند.

فرشتگان با همه قداست و شرافتى كه دارند، تنها مى توانند واسطه فيض باشند، ولى نمى توانند هدايت و رهبرى مستقيم جامعه بشرى را بر عهده بگيرند. موجود كامل و جامعى كه مى تواند فيض الهى را معصومانه از خدا دريافت كند و معصومانه به جوامع بشرى ابلاغ كند و خود نيز معصومانه به آن عمل كند، انسان كامل، مانند پيامبر و امام است. از اين رو خداى سبحان در قرآن كريم بر نبوت و امامت كه جامع آن دو »ولايت« است تكيه كرد و آن را مورد امتنان قرار داد، در حالى كه درباره آفرينش آسمانها و زمين و بهشت و قيامت به منت ياد نكرد؛ زيرا آسمانهإ؛ و زمين گر چه بزرگ است، ليكن در برابر نعمت سنگين و توانفرساى(2) رسالت و امامت كوچك است.

درباره رسالت و امامت نيز در قرآن كريم تنها درباره جريان غدير خم و ولايت امير مؤمنان، عليه السلام، تعبير منحصر به فرد »اتمام نعمت« آمده است:

اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتى(3).

سخن از »انعمت عليكم« نيست، بلكه خداوند مى فرمايد:

ص: 5


1- سوره قصص (28)، آيه 5؛ چون نبوت به خاتميت مى انجامد، در آيه اول از آن با فعل ماضى »مَنّ« ياد كرد، ولى درباره امامت كه تا قيامت ادامه دارد در آيه دوم با فعل مضارع »يفمنّ« كه نشان استمرار است، ياد مى كند.
2- تحمل و هضم نبوت و امامت براى نوع انسانها ميسر نيست. پيامبرشناسى و امام شناسى و دريافت درست پيام اين برگزيدگان الهى و عمل كردن به آن بسيار دشوار است.
3- سوره مائده (5)، آيه 3.

أتممت عليكم نعمتى.

نعمتم را بر شما تمام كردم.

يعنى همانطور كه نبوت و رسالت پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، كاملترين نبوت و رسالت است و پس از آن نبوتى نيست، ولايت و امامت على و اولاد على، عليهم السلام، نيز كاملترين ولايت و امامت است و پس از آن امامتى نيست.

از منظر قرآن كريم در غديرخم كه عيد بزرگ ولايت است، نعمتهاى معنوى الهى به برترين حد و بالاترين نصاب خود رسيد و چون نعمتى برتر از ولايت على و اولاد على، عليه السلام، نيست، عيد غدير برترين اعياد امت اسلامى است و اعتقاد به ولايت تكوينى و تشريعى امامان معصوم، عليه السلام، و باور داشتن وساطت و شفاعت و وسيله بودن آنان از مهمترين بركاتى است كه نصيب امت اسلامى شده است. امامت، تداوم رسالت

خداى سبحان امامت را ادامه رسالت وهمتاى آن مى داند. از اين رو در حادثه جهانى غدير خم به پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، فرمود: اگر نصب على بن ابى طالب على، عليه السلام، رابه دست خود انجام ندهى و ولايت را تببين نكنى اصلا به رسالت الهى عمل نكرده اى؛ يعنى رسالت منهاى امامت معادل رسالت منهاى رسالت است؛ زيرا آنچه اساس رسالت را حفظ مى كند همان امامت است.

بهترين معرّف براى عظمت روز غدير و حادثه جهانى اين روز، قرآن و عترت است. چه حادثه اى در روز هجدهم ماه ذى حجه در سرزمين غدير رخ داد كه اين روز را براى ابد عيد كرد؟ خداى سبحان در سوره مائده به رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، مى فرمايد:

يا أيّها الرسول بلّغ ما أفنزل اليك من ربّك و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللّه يعصمك من النّاس.

گرچه پيامبر داراى مقام نبوت نيز هست، ليكن در اين پيام آسمانى رسالت او مطرح است. از اين رو با خطاب »يا أيّها النبى« آغاز نشد. گزينش عنوان »رسالت« از يك سو، مجهول آوردن فعل »أفنزل« كه نشانه اهميت مطلب است از سوى ديگر ونيز انتخاب عنوان »ربّك« كه نشانه آن است كه تو عبد آن ربّى و او مولاى تو است و تو بايد از او اطاعت كنى، از سوى سوم، نشانه اهميت آن مطلب است.

ص: 6

دو عنوان رسالت و ربوبيت كه در اين آيه آمده نشانه آن است كه

از منظر قرآن كريم در غديرخم كه عيد بزرگ ولايت است، نعمتهاى معنوى الهى به برترين حد و بالاترين نصاب خود رسيد و چون نعمتى برتر از ولايت على و اولاد على، عليه السلام، نيست، عيد غدير برترين اعياد امت اسلامى است.

رسالت پيامبر و ربوبيت خدا هر دو در آفرينش رويداد جهانى غدير خم نقش دارد، يعنى خدايى كه پروردگار بشر است، بايد آنها را بپروراند و پرورش بشر بدون شريعت و مجرى شريعت ميسور نيست و تو رساننده اين پيامى از اين جهت كه رسولى و با مردم رابطه دارى در اينجا موظفى، نه از آن جهت كه نبى هستى.(1)

از اين رو در آيه كريمه هم »رسالت رسول «مطرح شد و هم »ربوبيت خدا«. رسالت رسول اقتضا دارد كه وى پيام خدا را بدرستى دريافت و ابلاغ كند واگر اين پيام را به جوامع انسانى ابلاغ نكرد گويا هيچ كارى نكرده است. از اين رو به پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، فرمود: اگر آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده به مردم ابلاغ كنى رسالت خدا را ابلاغ نكرده اى:

و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته.

اگر در اين آيه مى فرمود: »إن لم تفعل فما بلّغته«، بدين معنا بود كه اگر آنچه را نازل كرده ام تبليغ نكردى، همان را تبليغ نكردى و اين همان اتحاد مقدم و تالى و موضوع و محمول است كه در قضايا غير علمى و بى فايده است. هر دستورى كه خدا به پيامبر مى دهد اگر پيامبر به آن عمل نكند، آن دستور را عمل نكرده است. ثانياً نفرمود:»إن لم تفعل فما بلّغت رسالتك«، يعنى اگر آن پيام الهى را نرساندى رسالت خود را در خصوص آن امر ايفا نكرده اى؛ زيرا اين جمله نيز گرچه قبح اتحاد مقدم و تالى را ندارد، ليكن قضيه شرطيه سودمندى نيست. اين جمله نورانى بدين معناست كه، تو رسول خدايى و رسالتت به پايان خود نزديك مى شود؛ اكنون اگر امامت و خلافت امير مؤمنان، على، عليه السلام، را ابلاغ نكنى اصلاً آن رسالت الهى را ابلاغ نكرده اى و ديگر در صف مرسلان نخواهى بود:

و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته.

ص: 7


1- »نبىّ« يعنى انسانى كه گزارش را از ذات اقدس خداوند دريافت مى كند و »رسول« يعنى كسى كه بايد پيام الهى را به جوامع بشرى برساند. چهره ارتباط انسان كامل با خدا »نبوت« وچهره ارتباط وى با جوامع بشرى »رسالت« است.

رسالت ربّ در اين جمله چون مطلق است و هيچ قيدى ندارد، بدين معناست كه در صورت عدم تبيين امامت و نصب امام ديگر سمت رسالت نخواهى داشت و اصلاً به وظيفه و رسالت الهى خود عمل نكرده اى؛ زيرا امام و امامت تضمين كننده اصل دين است.

حاصل اين كه، مراد اين نيست كه اگر رسالت نصب جانشين را ناديده گرفتى، خصوص اين رسالت را نرسانده اى، بلكه مراد اين است كه اگر رسالت ولايت و خلافت على، عليه السلام، را ابلاغ نكردى، رسالتت را هرگز ايفا نكرده اى . وعده صيانت الهى

در ذيل همين آيه فرمود:

و اللّه يعصمك من الناس.

خدا تو را از آسيب مردم حفظ مى كند.

اين كه خداى سبحان فرمود خدا تو را از آسيب مردم مصون نگاه مى دارد، مراد چه آسيبى است؟

اولاً، روزى كه نبى گرامى تنها بود و دشمنان مسلح بودند نترسيد و خداى سبحان به وى فرمود:

فقاتل فى سبيل اللّه لا تكلّف الّا نفسك و حرّض المؤمنين عسى اللّه أن يكفّ بأس الّذين كفروا و اللّه أشدّ بأساً و أشدّ تنكيلاً.(1)

تو موظفى براى حفظ دين دفاع كنى و [اگر احدى تو را در دفاع و جهاد يارى نكند] تنها تو مكلفى [در صحنه حضور پيدا كنى و مجاهد نستوه باشى]. مؤمنان را نيز به جهاد ترغيب كن، باشد كه خداوند آسيب كسانى را كه كفر ورزيده اند از آنان باز دارد و خداست كه قدرتش بيشتر و كيفرش سخت تر است.

رسول گرامى در رديف معدود مبلغان الهى است كه از بشر هراسناك نبود تا بر اثر هراس از مردم در تبليغ حادثه تاريخى غدير تسامح كند؛ زيرا به شهادت قرآن كريم آن روزى كه همه مسلح بودند و رسول گرامى بى سلاح بود از هيچ كس هراسى نداشت.

فرار از ميدان جنگ كه از گناهان كبيره است، از نظر فقهى براى افراد عادى حدى دارد كه حد آن در آغاز، مقاومت يك نفر در برابر ده نفر و پس از تخفيف، مقاومت يك رزمنده در برابر دو نفر بود، ولى فرار از ميدان(2) جنگ براى رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، حرام بود و هيچ حد و مرزى نداشت؛ يعنى هرگز پيغمبر مأذون نبود ميدان كارزار را ترك و فرار كند، گرچه همه مردم روى زمين دشمن او باشند و عليه او در مصاف شركت كنند. هم حكم فقهى رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، اين بود كه در صحنه جنگ حق فرار نداشت و هم سنت و سيرت قطعى آن حضرت اين بود كه از احدى هراسناك نبود تا فرار كند و صحنه را ترك كند. پس آن روزى كه همه مسلح بودند و انبوه دشمن وى را احاطه كرده بود و او تنها و بى سلاح بود و تنها امير مؤمنان، عليه السلام، يار و ياور وى بود، از احدى نمى ترسيد.

ثانياً، در حجاز آن روز بويژه در اواخر دوران رسالت، يعنى در حجةالوداع همه تسليم شده بودند و حجاز آرام شده بود. نامه رسمى رسول گرامى به امپراتورى ايران وروم نيز رسيده بود. قهراً پيامبرى كه اصلاً از كسى نمى هراسيد و آن روزى كه تنها بود نياز به حافظ نداشت و تنها به قدرت غيبى خداى حفيظ تكيه مى كرد، امروز كه بعد از فتح مكه فرمانده كل قواى حجاز است و نامه رسمى براى امپراتورى ايران و روم مى نگارد از چه مى ترسيد؟ با تشريح فضاى حجاز از يك سو و تحليل فضاى جهان معاصر بعد از فتح مكه از سويى ديگر، روشن شده است كه پيغمبر از احدى در جنگ نظامى هراسى نداشت.

ص: 8


1- سوره نساء (4)، آيه 84.
2- سوره انفال (8)، آيات 66-65.

اين كه در بخش پايانى آيه فرمود خدا تو را از مردم حفظ مى كند، معلوم مى شود نگرانى پيامبر از خطر نظامى نبود؛ به همان دو شاهدى كه ياد شد. عمده خطر سياسى و جوسازى مردم حجاز بود كه مبادا بر اثر ضعف فرهنگى دچار شبهه شوند و بگويند: رسول گرامى داعيه رسالت در سرپروراند تا مردم را محكوم خاندان خود كرده، پسر عمو و داماد خود را جانشين خويش كند و امارت بر مردم را ميراث و موروث خاندان خود گرداند. اين ترس همواره هست و ترس نظامى نيست تا كسى بگويد من خوف ندارم و خون شهيد مؤثّر است. اگر مردم جاهل و عوام بودند و قدرت تحليل نداشتند، رهبر الهى نيز كارى از پيش نمى برد. نگرانى موسى از جهل مردم

بدترين مشكل براى رهبران الهى ضعف فرهنگى مردم است؛ موساى كليم كه از پيامبران بزرگ اولوالعزم بود، كسى است كه بين دريا و شمشير نمى ترسيد؛ وقتى ذات اقدس خداوند به او دستور داد به سوى دريا حركت كن ،بنى اسرائيل معترضانه به او گفتند: اى موسى! دريا در پيش روى و شمشير فراعنه در پشت سر ماست و ما را بين دو مرگ ميخكوب كرده اى.

موسى، عليه السلام، گفت:

كلاّ إنّ معى ربّى سيهدين.(1)سوره نصر (110)، آيات 2-1.(2)

چنين نيست؛ زيرا پروردگارم با من است و بزودى مرا راهنمايى خواهد كرد.

با حرف ردع »كلّا« آنان را خاموش كرد و فرمود امواج دريا و شمشير فراعنه در اختيار خداست.

اگر خدا بگويد بازگرد، باز مى گردم و پيروز مى شوم و اگر بگويد به دريا برو به دريا مى روم.

گاهى فرمانده در ميدان نبرد به سربازان خود دستور پايدارى مى دهد و شهادت در راه خدا را فضيلت معرفى مى كند، ولى گاهى تشر مى زند و مى گويد: »كلّا« يعنى ما در امانيم.

وقتى پيروان موساى كليم گفتند بين دو مرگ گرفتار شديم، كليم خدا نفرمود صبر كنيد. خدا صابران را دوست دارد و اگر شهيد شديم اجرمان با خداست. مى گويد ما بين دو مرگ نجات پيدا كرده و پيروزيم. خدا فرمود:

أضرب بعصاك البحر.(3)

با عصاى خود به دريا بزن.

ص: 9


1- سوره شعراء
2- ، آيه 62.
3- همان، آيه 63.

موسى، عليه السلام، عصاى خود را به دريا زد و دريا بستر خاكى شد و آنها گذشتند، ولى چون فرعون و فرعونيان آمدند در كام امواج خروشان غرق شدند:

فغشيهم من الْيمّ ما غشيهم.(1)

موساى كليم كه بين دو مرگ به ياد خدا بود و امنيت خود را از خدا دريافت كرده بود، احساس ترس نكرد، اما وقتى ساحران فرعون چوبها و طنابها را در ميدان مبارزه انداختند:

سحروا أعين النّاس و استرهبوهم.(2)

مردم كه تماشاچى ميدان مسابقه بودند ديدند مارهاى فراوانى در اين ميدان در جنب و جوش است، موسايى كه عصا را اژدها مى كند و خود اژدها افكن است، دراين صحنه ترسيد:

فأوجس فى نفسه خيفةً موسى.(16)

اميرالمومنين، عليه السلام، در تحليل ترس حضرت موسى مى فرمايد: موساى كليم بر خود نترسيد، ترس وى از اين بود كه جاهلان پيروز شوند و مردم را به گمراهى بكشانند. ترس موساى كليم از اين بود كه ساحران با عصاها و طنابها ميدان مسابقه را ميدان مار كردند. او اگر عصا را بيندازد و آن هم يك مار بشود و مردم نتوانند بين سحر ساحران و اعجاز او فرق بگذارند. چه كند؟

لم يوجفس موسى، عليه السلام، خيفة على نفسه، بل أشفق من غلبة الجهّال و دول الضلال.(3)

آن كه نتواند بين سحر و معجزه فرق بگذارد با او چه مى توان كرد؟ آن صحنه جاى اين نبود كه كسى از سر نصيحت بگويد: »سحر با معجزه پهلو نزند، دل خوش دار«؛ زيرا بر اثر ضعف فكرى مردم سحر با معجزه پهلو مى زد و موساى كليم از ضعف فكرى مردم مى ترسيد.

هراس رسول گرامى نيز از اين بود كه مردم نتوانند تشخيص بدهند كه ولايت على بن ابى طالب، عليه السلام، در رخداد غدير، حكم خدا و نصب الهى است. شخصيت على، عليه السلام، همانند ندارد و هرگز سخن از امارات و سلطنت نيست.

خداى سبحان كه فرمود: »و الله يعصمك من الناس«، يعنى كارى مى كنم كه طرز فكر مردم دگرگون شود و مردم كار تو را توطئه نپندارند و تو را متهم نكنند، چنانكه موساى كليم بشارت داد:

لا تخف انّك أنت الأعلى و ألق ما فى يمينك تلقف ما صنعوا إنّما صنعوا كيد ساحر و لا يفلح السّاحر حيث أتى.(4)

مترس كه تو خود برتر و پيروزى و آنچه در دست دارى بينداز تا هر چه را ساخته اند ببلعد. در حقيقت آنچه سرهم بندى كرده اند، افسون افسونگران است و افسونگر هر جا برود رستگار نمى شود.

مردم خواهند ديد كه در صحنه مسابقه اژدهايى حركت مى كند و ديگر چيزى جز چوبهاى خشك و طنابهاى بى روح و سرد نيست؛ مردم ديگر طناب و چوب مى بينند، نه مار. خاصيت كار تو اين است كه كيد و صنع ساحران را مى بلعد، نه چوب و عصا و طناب را. خداى سبحان با چنين اهميتى حادثه غدير را براى رسول گرامى تحليل و تبيين كرد. روز نوميدى كافران

پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، روز غدير از مردم پرسيد: آيا به رسالت الهى خود عمل كردم و آيا نسبت به شما اولى، و والى هستم؟ حاضران گفتند: آرى .آنگاه فرمود:

من كنت مولاه فعلىّف مولاه.

هر كس كه من والى و سرپرست اويم على [عليه السلام] والى اوست.

در اين زمينه آيه سوم سوره مباركه مائده نازل شد و اعلام داشت كه:

ص: 10


1- سوره طه (20)، آيه 78.
2- سوره اعراف (7)، آيه 116.
3- نهج البلاغه، خطبه 4.
4- سوره طه (20)، آيات 69-68.

اليوم يئس الّذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الإسلام ديناً.(1)

امروز كافران از [كارشكنى در] دين شما نوميد شدند؛ پس از ايشان مترسيد و از من بترسيد. امروز دين شما را برايتان كامل و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را براى شما برگزيدم.

در اين آيه دو بار واژه »أليوم« آمده است. در قران كريم اغلب، كلمه »يوم« و »يومئذ« درباره معاد است و در اين آيه واژه »يوم« درباره ظهور ولايت و امامت به كار رفته است.

قرآن تبيين مطالب مهم رابا »الّا« يا »أليوم« آغاز مى كند. در بسيارى از آيات كه درباره احكام نازل شده خدا نفرمود»اليوم« اما در اين گونه موارد»اليوم« يعنى امروز خبر مهمى رسيده و آن ولايت است كه دوستان بر اثر تولى اولياى حق به كمال و تمام رسيده و شادمانند و دشمنان كه طمعشان قطع شده نااميدند.

دشمنان پيامبر اكرم،صلّى اللَّه عليه وآله، مى گفتند:

... نتربّص به ريب المنون.(20)

ما مرگ پيامبر را انتظار مى كشيم و با مرگ او، بساطش برچيده مى شود؛ چون با كتاب و قانون مى شود مبارزه كرد، ولى با رهبر محيى و مجرى قانون نمى شود مبارزه كرد.

در غدير غم حادثه اى اتفاق افتاد كه كافران نااميد شدند؛ چنانكه بر اساس سوره مباركه كوثر، خدا به پيغمبر چيزى داد كه دشمن نااميد شد. پيام سوره كوثر اين است كه خدا به پيغمبر كوثرى داده كه مايه بقاء و دوام نبوتش خواهد بود. از اين رو به آن حضرت مى فرمايد:

إنّ شانئك هو الأبتر(2).

[تو ابتر، يعنى بى نتيجه و عقيم نيستى]، بلكه دشمن تو عقيم و كارش نافرجام است.

كسى كه كارش بى هدف است و به مقصد نمى رسد؛ ابتر است.

بارزترين مصداق كوثر وجود مبارك فاطمه، عليهاالسلام، است. پس روزى كه فاطمه چشم به جهان مى گشايد و روزى كه على، عليه السلام، در غدير خم به خلافت منصوب مى شود، دوام و بقاى دين تضمين مى گردد و دشمن در آن روز ابتر و نااميد است.

»أليوم« در اين آيه كه همان »يوم الله« و روز ظهور فيض الهى است؛ يعنى روزى كه فيض ويژه الهى تجلى كرده است:

أليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الإسلام ديناً.

ص: 11


1- سوره مائده (5)، آيه 3.
2- سوره كوثر (108)، آيه 3.

روزى كه دينف ناقص، كامل و نعمتف ناتمام، تمام و اسلامف خداپسند به مردم معرفى شده است.

در صدر سومين آيه سوره مائده چند حكم فقهى مانند حرمت مردار، خون و گوشت خوك بيان شده است:

حرمت عليكم الميتة و الدّم و لحم الخنزير.

اين احكام فقهى در سوره هاى نحل انعام و بقره نيز بود. در سوره نحل كه در مكه نازل شده، مى فرمايد:

إنّما حرّم عليكم الميتة و الدّم و لحم الخنزير و ما أفهل لغير اللّه به...(1)

خدا مردان و خون و گوشت خوك و آنچه را كه نام غير خدا بر آن برده شده حرام گردانيده است.

در سوره انعام نيز كه از سوره هاى مكى است مى فرمايد:

قل لا أجد فيما أوحى إلىّ محرّماً على طاعم يطعمه إلّا أن يكون ميتة أو دماً مسفوحاً أو لحم خنزير فإنّه رجس أو فسقاً أهلّ لغير اللّه به...(2)

بگو در آنچه بر من وحى شده؛ بر خورنده اى كه آن را مى خورد هيچ حرامى نمى يابم، مگر آن كه مردار يا خون ريخته يا گوشت خود باشد كه اينها هم پليد است، يا قربانى كه از روى نافرمانى به هنگام ذبح نام غير خدا بر آن برده شده باشد.

در سوره بقره نيز كه در سال اول هجرت رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، به مدينه بر آن حضرت نازل شد، آمده است:

إنّما حرّم عليكم الميتة و الدّم و لحم الخنزير و ما أفهل لغير اللّه به...(3)

خداوند تنها مردار و خون و گوشت خوك و آنچه را كه هنگام سر بريدن نام غير خدا بر آن برده شده، بر شما حرام گردانيده است.

آيا با چند حكم فقهى مانند حرمت مردار و خون و گوشت خوك كه در مكه و مدينه مكرر گفته شده دين كامل شد؟! يقينا چنين نيست. چند حكم فقهى كه كافران آنها را اسطوره مى پنداشتند و مى گفتند:

و إذا تتلى عليهم اياتنا قالوا قد سمعنا لو نشاء لقلنا مثل هذا إن هذا إلّا أساطير الأولين.(4)

بخوبى شنيديم، اگر مى خواستيم قطعا ما نيز همانند اين را مى گفتيم اين جزء افسانه هاى پيشينيان نيست.

چگونه عامل نوميدى كافران مى شود؟ نوشتن و نشر دادن رساله عمليه كامل دشمن را نااميد نمى كند تا چه رسد به چند حكم فقهى محدود.

از سوى ديگر پيش از اين جمله »أليوم أكملت« فرمود:

امروز كافران [كه توطئه براندازى نظام دينى را داشتند] نااميد شدند.

مراد قرآن از كفار، تنها كافران حجاز نيست؛ زيرا آنان پس از فتح مكه سپر انداختند و فوج فوج به دين خدا درآمدند:

إذا جاء نصراللّه و الفتح و رأيت النّاس يدخلون فى دين اللّه أفواجاً.(26)

آنان يا مسلمان شدند يا تسليم و از براندازى نظام دين نوميد شدند. اين كه فرمود: »أليوم يئس الّذين كفروا« مراد، كافران روم و ايران و حجاز است. آيا چند حكم فقهى كه چندين بار قبلا هم نازل شده مايه نااميدى كافران است؟ معلوم مى شود خبر جديدى در يوم اللّه غدير ظهور كرده و پايگاه مستحكمى براى امّت و آيين ايجاد شده است.

در روز غدير، معلم و مفسر قرآن، مدافع دين ،معلم و مزكّى مردم و حافظ نظام اسلامى و بيت المال و مرزهاى كشور و بالاخره صاحب دين منصوب شد. پس تنها سخن از »سوادٌ على بياض« و احكامى نوشته شده بر چهره پوست و كاغذ و چوب نيست تا بتوان آن را به بازى گرفت.

در روز غدير والى، امام و خليفه آمد و كافر بدخواهى كه در كمين نشسته بود تا دين و نظام دينى را از ريشه براندازد، نااميد شد؛ زيرا فهميد كه دين، صاحب، متولى، مجرى و مبين دارد. بعد فرمود: »فلا تخشوهم« ديگر از كافران نترسيد؛ زيرا رهبر و والى داريد و از دشمن نااميد هراسى نيست.

بنابراين، امامت و ولايت و رهبرى مايه اميد مسلمانان و موجب نااميدى كافران است. در اين جا سخن از مذهب و فرقه خاص نيست. بلكه سخن از اصل اسلام است، اگر امامت و ولايت حفظ شود دين زنده مى ماند.

ص: 12


1- سوره نحل (16)، آيه 115.
2- سوره انعام (6)، آيه 145.
3- سوره بقره (2)، آيه 173.
4- سوره انفال (8)، آيه 131.

آداب و سنن غدير

اشاره: روز عيد سعيد غدير يكى از اين ايام سرور آل محمد، عليهم السلام، است كه به عنوان »عيدالاكبر« ناميده شده، چرا كه روز اكمال دين و اتمام نعمتهاى پروردگار، به خاطر واقعه غدير و انتصاب شايسته و بحق حضرت على، عليه السلام، به امر الهى به جانشينى رسول معظم، صلّى اللَّه عليه وآله، است.

پس شايسته است كه به پاس قدردانى از اين نعمت عظيم الهى و عرض ادب به ساحت مقدس اميرالمؤمنين على، عليه السلام، عيد سعيد غدير را در خانواده و اجتماع باشكوه فراوان برگزار نماييم و از بركات معنوى اين روز عزيز بهره مند شويم.

آنچه در اين مختصر تقديم مى گردد آدابى است كه بزرگان دين به منظور گرامى داشت اين روز عزيز تعليم فرموده اند:

1. روزه

روزه عيد غدير از مستحباتى است كه مكرر به آن سفارش شده است. اميرالمؤمنين، عليه السلام، در خطبه اى كه در روز عيد غدير ايراد كردند فرمودند:

و صوم هذا اليوم ممّا ندب اللّه إليه.

روزه عيد غدير از مستحباتى است كه خداوند بدان فراخوانده است.

حضرت امام صادق، عليه السلام، فرمودند:

ص: 13

يجب عليكم صيامه شكراً للّه و حمداً للّه.

بر شما لازم است كه كه در روز عيد غدير براى سپاسگزارى از خداوند و ستودن او، روزه بگيريد.

شخصى از امام صادق، عليه السلام، پرسيد: چه كارى شايسته روز غدير است و چه عملى در آن، استحباب دارد؟

حضرت پاسخ دادند: روزه و...

امام صادق، عليه السلام، درباره پاداش روزه عيد غدير فرموده اند:

روزه داشتن در روز عيد غدير پاداشى معادل روزه گرفتن در همه عمر دنيا را دارد.

يا فرموده اند:

صوم يوم غدير خم كفّارة ستّين سنة.

روزه داشتن روز عيد غدير خم، كفاره گناه شصت سال است.

2. افطارى دادن

از اعمالى كه به انجام آن در روز عيد غدير سفارش شده است؛ افطارى دادن به روزه داران است. حضرت على، عليه السلام، فرمودند:

كسى كه در شامگاه عيد غدير، به يك مؤمن افطارى بدهد، گويا يك ميليون نفر از پيامبران ،شهيدان و صديقان را افطارى داده است. حال چگونه است پاداش كسى كه گروهى از مردان و زنان را افطارى دهد. و من ضامنم بر خدا كه از كفر و فقر آسوده گردد و اگر در همان روز يا همان شب تا عيد غدير سال ديگر بميرد، بر خداوند است پاداش او.

3. اطعام

از سنت هاى مؤكد ديگر در روز عيد غدير پذيرايى از مؤمنان است.

امام صادق، عليه السلام، درباره يكى از وظايف عيد غدير فرمودند:

ص: 14

و أطعم إخوانك.

و برادرانت را طعام ده.

4. آراستن

از ديرباز عيدها و جشنها با نظافت، غبارزدايى، پيراستن و آراستن همراه بوده است و شيعيان بايد اين روشها را براى عيد غدير نيز رعايت نمايند. چرا كه حضرت امام رضا، عليه السلام، مى فرمايند:

روز غدير، روز آراستن و زينت است. پس هر كس براى روز غدير، زينت كند، خداوند هر خطاى كوچك و بزرگ او را مى آمرزد و فرشتگانى را به سوى او مى فرستد، آنان نيكى هاى او را مى نگارند و مراتبش را تا عيد غدير سال آينده بالا مى برند. اگر او جان دهد، شهيد مرده است و اگر زيست كند، خوشبخت زيسته است.

پس چه زيبا خواهد بود كه سردر منازل و اماكن عمومى تجارتى و ادارى چراغانى شود تا شامل اين پاداش بزرگ گردد.

5. لباس نو پوشيدن

ما ايرانيان در عيد نوروز كه عيد تحويل سال است، نه تحول انسان، لباس نو مى پوشيم؛ پس چرا در عيد بزرگ ولايت، تن پوش نو نپوشيم؟ بجا خواهد بود كه در اين روز بزرگ لباس نو بپوشيم و بپوشانيم.

حضرت امام صادق، عليه السلام، مى فرمايد:

و أن يلبس المؤمن أنظف ثيابه و أفخرها.

يكى از وظايف روز غدير اين است كه مؤمن تميزترين و گرانقدرترين جامه هاى خويش را بپوشد.

6. استفاده از بوى خوش

اسلام درباره به كارگيرى بوى خوش و زدن عطر، بسيار سفارش كرده است. بخصوص در ايام عيد سعيد غدير سفارش ويژه اى نسبت به اين سنت خوب شده است. امام صادق، عليه السلام، در پى وظايف مؤمن در روز غدير فرمودند:

و يتطيّب إمكانه و إنبساط يده.

ص: 15

و مؤمن به اندازه توان و دست باز بودنش بوى خوش استعمال كند.

7. ديدار با مؤمنان

زيارت برادران مؤمن از سنتهاى مهم اسلامى است، ليكن در روز عيد غدير، ديد و بازديد به عنوان يكى از شعائر مذهبى و ولايى و بيشتر مورد سفارش قرار گرفته و پاداش افزونترى دارد.

حضرت امام رضا، عليه السلام، فرمودند:

من زارَ فيه مؤمناً أدخل اللّه قبره سبعين نوراً و وسع فى قبره و يزور قبره كلّ يوم سبعون الف ملك و يبشّرونه بالجنّة.

هر كس كه در روز غدير به ديدار مؤمنى رود خداوند هفتاد نور در قبرش داخل كند و قبرش را بگستراند، و هر روز هفتاد هزار فرشته به زيارت قبرش آيد و به او مژده بهشت دهد.

8. مصافحه (دست دادن)

دست دادن باعث افزايش محبت دو برادر دينى و سبب ريزش گناه و آمرزش مى گردد؛ اما دست دادن در روز عيد غدير كه عيد ولايت است جلوه ديگرى دارد، به همين جهت در اين روز مصافحه (دست دادن) مورد تأكيد و سفارش قرار گرفته است.

حضرت اميرالمؤمنين على، عليه السلام، فرمود:

و إذا تلاقيتم فتصافحوا بالتّسليم.

(در روز غدير) هنگامى كه با هم ملاقات مى كنيد همراه با سلام كردن با يكديگر دست بدهيد.

9. تبريك گفتن

معمولاً، وقتى نعمتى به انسان مى رسد يا پيروزى نصيبش مى شود تبريك گفتن لازم است و تبريك گفتن در روز عيد غدير از شعائر شيعه است و مى شود گفت گرمترين و سنت عقد اخوت و برادرى در اسلام به زمان پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، مى رسد. در آن موقع پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، بين مهاجرين و انصار پيمان برادرى را منعقد نمودند. و بجا خواهد بود كه اين پيمان برادرى در روز عيد غدير برگزار بشود. واقعى ترين تبريكها براى عيد غدير است.

حضرت رضا، عليه السلام، مى فرمايد:

ص: 16

و هو يوم التّهنية يهنّى ء بعضكم بعضاً فإذا لقى المؤمن أخاه يقول: الحمدللّه الّذى جعلنا من المتمسّكين بولاية أميرالمؤمنين و الائمة سلام الله عليهم.

روز عيد غدير خم روز تهنيت گويى است. بعضى از شما به بعض ديگر تهنيت بگويد و هرگاه مؤمنى با برادرش برخورد كرد بگويد: »ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را از پيوستگان به ولايت اميرالمؤمنين، عليه السلام، و امامان، عليهم السلام، قرار داد«. . دلجويى و مهرورزى متقابل

حضرت رضا، عليه السلام، روز غدير را »يوم التودّد« خواندند؛ يعنى روز مهر ورزيدن.

در چنين روزى بايد معتقدان به ولايت، غم را از دل دوستان حضرت به هر نحوى كه مقدور باشد برطرف نمايند.

11.- ايجاد زمينه هاى شادمانى

عيد غدير يادآور بزرگترين و گرانقدرترين خاطره اسلام است خاطره استمرار رسالت پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، با امامت على، عليه السلام.

در چنين روزى نه تنها خود بايد دلشاد باشيم بلكه بايد زمينه شادمانى ديگر برادران ايمانى راهم فراهم سازيم.

حضرت رضا، عليه السلام، مى فرمايد:

سرّ فيه كلّ مؤمن و مؤمنة.

(در روز غدير) هر مرد و زن مؤمنى را شادمان سازيد.

ص: 17

12. پيوند با بستگان و خويشان

در اين روز زمينه صله رحم - كه از سفارشات مؤكد اسلام است - كاملاً فراهم است.

حضرت صادق، عليه السلام، صله رحم را يكى از وظايف روز غدير بر شمردند:

شايسته است در روز غدير با نيكى كردن، روزه گرفتن نماز خواندن و صله رحم بسوى خداوند متعال تقرب جوييد.

13. گشاده دستى نسبت به خانواده

يكى از دستورات اسلام ايجاد زمينه هاى لازم در جهت راحتى و آسايش خانواده است و به مناسبت عيد غدير تاكيد بيشترى شده است.

حضرت امام صادق، عليه السلام، مى فرمايد:

و يوسّع الرّجل فيه على عياله.

(در روز غدير) مرد بايد براى خانواده خود گشايش بيشترى فراهم كند.

14. كارگشايى

برآورده ساختن نيازهاى مردم و رفع گرفتارى آنان از سنتهاى پسنديده در اسلام است و به انجام اينگونه كارها تاكيد فراوان شده است.

على، عليه السلام، مى فرمايد:

و البرّ فيه يثمر المال و يزيد فى العمر.

نيكى كردن (در روز غدير) مال را ثمربخش مى سازد و بر عمر مى افزايد.

15. هديه دادن

هديه دادن و گرفتن با توجه به ضوابط شرعى كار پسنديده اى است و اثرات روانى خاصى، مخصوصاً در كودكان و نوجوانان دارد و بهترين موقعيت هديه دادن عيد غدير است.

و حضرت رضا، عليه السلام، عيد غدير را روز هديه و بخشش مى نامد:

يوم الحباء و العطيّة.

(عيد غدير) روز بخشش و هديه دادن است.

ص: 18

16. ابراز برائت

اعلام بيزارى از دشمنان خداوند روزه داشتن در روز عيد غدير پاداشى معادل روزه گرفتن در همه عمر دنيا را دارد.

از پايه هاى اساسى اسلام است و روز غدير روز بيزارى از كسانى است كه با نپذيرفتن امامت حضرت على، عليه السلام، آشكارا با خدا و با پيامبر خدا مخالفت نمودند و بزرگترين جنايت و خيانت را به تاريخ بشريت كردند و در حقيقت اين عدم پذيرش سرآغاز تمام بدبختى ها و بيچارگى ها بود.

بنابراين روز غدير، روز برائت از اينهمه ستمكارى و ستمكاران است.

در يكى از دعاهاى روز غدير آمده است:

و نبرأ ممّن يبرأ منه و نبغض من أبغضه.

ما بيزارى مى جوييم از آن كس كه از على [عليه السلام] بيزارى جويد و دشمن داريم آن كس كه على [عليه السلام] را دشمن دارد. 17. ذكر صلوات

حضرت رضا، عليه السلام، در وصف عيد غدير فرمود:

يوم إكثار الصّلوة على محمّد و ال محمّد.

روز غدير روز صلوات فرستادن فراوان بر محمد و آل محمد است.

ص: 19

18. غسل

امام صادق، عليه السلام، فرمودند:

هنگامى كه روز غدير فرا برسد بايد در فراز آن (هنگام ظهر) غسل كرد.

19. نماز و نيايش

روز عيد غدير بهترين فرصت و موقعيت براى نيايش است؛ چرا كه روز غدير روز سپاس و ستايش به پيشگاه حضرت احديت است.

حضرت رضا، عليه السلام، مى فرمايد:

هو اليوم الّذى يزيد اللّه فى حال من عبد فيه.

روز غدير روزى است كه خداوند، بر توان كسى كه او را نيايش كند، مى افزايد.

و فرمود:

روز غدير روزى است كه دعا در آن مستجاب مى گردد.

نماز عيد غدير دو ركعت است كه بايد در هر ركعت پس از حمد ده، مرتبه سوره توحيد، ده بار آيةالكرسى و ده مرتبه سوره قدر را خواند. وقت نماز نيم ساعت پيش از ظهر است. پاداش اين نماز برابر است با صدهزار حج و صدها هزار عمره. كسى كه اين نماز را بخواند، هر چه از خداوند بخواهد برآورده شود.

20. زيارت

زيارت يكى از سنن سازنده اسلامى است چه از نزديك چه از دور. زيارت يك پيوند معنوى بسيار قوى بين شيعه و مقدسات اوست. از جمله آنها زيارت حضرت على، عليه السلام، از دور و نزديك است.

امام رضا، عليه السلام، به پسر ابى نصر فرمودند:

هر جا كه باشى در روز عيد غدير در بارگاه اميرالمؤمنين، عليه السلام، حاضر باش. بى ترديد، خداوند، گناهان شصت ساله هر مرد و زن مؤمن را مى آمرزد و چند برابر آنچه در ماه رمضان، شب قدر و شب عيد فطر از آتش آزاد ساخته در آن روز آزاد مى سازد.

در اين مورد به كتب ادعيه مراجعه شود.

ص: 20

21. خواندن دعاى ندبه

طبق مدارك معتبر خواندن دعاى ندبه در چهار عيد مستحب است؛ جمعه، فطر، قربان و غدير.

توجه به فرازهاى اين دعا بخصوص آن قسمت كه در رابطه با غدير و خلافت حضرت، عليه السلام، مى باشد ضرورى است.

22. پيمان برادرى (عقد اخوت)

سنت عقد اخوت و برادرى در اسلام به زمان پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، مى رسد. در آن موقع پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، بين مهاجرين و انصار پيمان برادرى را منعقد نمودند. و بجا خواهد بود كه اين پيمان برادرى در روز عيد غدير برگزار بشود.

براى نحوه بستن عقد به »مفاتيح الجنان« مراجعه كنيد.

×. ستاد بزرگداشت غدير با همكارى مؤسسه تحقيقاتى احياى غدير، مشهد مقدس.

ص: 21

درآمدي بر استراتژى انتظار

5- عهد معهود

اسماعيل شفيعى سروستانى آنچه در نمودار قبل - كه به بيانى ضمن پرده بردارى از فلسفه تاريخ ويژه شيعه، جايگاه هر يك از فرهنگها و تمدنها را در ادوار مختلف نشان مي داد - پنهان بود؛ عهد و پيمان قلبى ابناى آدم است كه در هر عصرى موجب بروز و ظهور تحولاتى فرهنگى و مادى در عرصه زمين گشته است. »عهد« باطن همه اعمال و اقوال فردى و جمعى است؛ حتى اگر بر پهنه هيچ كاغذ و يا عهدنامه اى نيامده باشد. بي عهد هيچ حادثه اى اتفاق نمي افتد. هيچ حركت بزرگى به وجود نمي آيد. آدمى مي تواند »عهد ببندد« به همان سان كه مي تواند »عهد بگسلد«؛ يعنى اختيار، اين امكان را براى او فراهم آورده است. هر يك از فرهنگها و تمدنهاى سترگ نيز صورت بيرونى »عهد«ى خاصند كه با مطالعه جدى (و نه سرسرى كه موجب بروز غفلت و يا شيفتگى شود) در آن فرهنگ و يا تمدن كشف مي شوند و ماهيت و باطن آن فرهنگ يا تمدن را نشان مي دهند. »عهد« نقطه فصل يا فصل الخطاب حيات فردى و جمعى مردم در پهنه خاك است و از همين جاست كه مي توان به راز تعالى و اوج گرفتن يا زمينگير شدن بسيارى از اقوام پى برد. اگر به آنچه در جهان پيرامون ما مي گذرد و حتى آنچه درباره عوالم ناپيدا و پنهان گفته شده بنگريم، بحقيقت درخواهيم يافت كه از روز ازل و اول همه چيز با »عهد« آغاز شده است. زندگى و حركت آدمى بر پهنه خاك بي عهد فاقد معنى است. اما اينكه با چه چيز و يا چه كسى عهد منعقد شده سخنى است ديگر. رفت و آمد نسلها و سرزندگى دوباره طبيعت نيز خود انعكاس عهدى است كه نو مي شود. تجديد عهد با اسم »حىّ«، زندگى دوباره را در رگ طبيعت جارى مي سازد. همان كه فقدانش موجب پژمردگى و افسردگى و انجماد مي شود.

طبيعت در بهار عهد تازه مي گرداند و نشاط مثل خونى گرم و تازه در رگ زمين و گياه و جانور مي دود تا سرزندگى و شادابى موجب برخوردارى همگان از خوان گسترده زمين شود؛ گويا جملگى ريزه خوار اين تجديد عهدند.

ص: 22

در داستان آفرينش، مبتنى بر آنچه كه با زبان شاعرانه و رمزگونه از ميان متون دينى و روايى به ما رسيده، لزوم بستن عهد و ميثاق بوضوح ذكر شده است. چنانكه در قرآن آمده است: پروردگار تو از پشت آدم فرزندانشان را بيرون آورد و آنان را بر خودشان گواه گرفت. و پرسيد: آيا من پروردگارتان نيستم؟ گفتند: آرى.(1)همان، ص54.(2) اين عهد و ميثاق در نزد اهل معرفت به »ميثاق فطرة« مشهور است و خداوند واسپس خلقت آدم، عليه السلام، از همه فرزندان او كه تا روز قيامت متولد مي شوند (در عالم ذر) عهدى گرفته تا معترف شوند كه خالقشان يكتا خداوندگار هستى است. وقتى زراره از امام محمد باقر، عليه السلام، درباره اين آيه سؤال مي كند حضرت مي فرمايند:

از پشت آدم نژادش را تا روز قيامت درآورد و مانند مورچگان خارج شدند. سپس [خداوند] خود را به آنها معرفى كرد و وانمود، و اگر چنين نمي كرد هيچ كس پروردگارش را نمي شناخت. در نمونه ازلى (قصه آدم و حوا) آشكار شده كه نتيجه طبيعى ترك ميثاق رانده شدن و مستعد شدن براى در افتادن در دام ابليس است و روى كردن به خوى استكبارى و خودكامگى و بحران. چنانكه با لطافتى تمام طريق رجعت نيز نمودار شده؛ يعنى كندن جامه هاى منيّت از تن، روى آوردن به حريم امن، اقرار به خطا و »تجديد عهد«. تجديد عهد و ترك عهد ناروا دو رويه يك سكه اند. بدون ترك عهد ناروا امكان تجديد عهد فراهم نمي آيد؛ چنانكه بدون تجديد عهد، از عهد ناروا نمي توان گذشت. دو امرى كه به هيچ روى با هم جمع نمي شوند. دو امر مهمى كه در همه ساحتهاى حيات آدمى نمودار مي شوند. (در ساحت معرفتى و اعتقادى، در ساحت فرهنگى و اخلاقى و بالاخره در ساحت علمى) چه سير در پهنه خاك و زيست در عرصه زمين آدمى را مواجه با سه وجه مهم از حيات مي سازد. آدم، عليه السلام، خود نمونه ازلى شد. اگر چه بعد از هبوط خود نيز »حجتى« آشكار بود تا همه ابناى خود را متذكر پاسدارى از عهد نمايد و راه فلاح را بدانها نشان دهد. چنانكه بصراحت در قرآن كريم آمده است:

ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا.(3) آنچه را رسول حق دستور داده بگيريد و هر چه نهى كرده واگذاريد.

و در جاى ديگر فرمود: من يطع الرّسول فقد اطاع الله و من تولّى فما أرسلناك عليهم حفيظاً.(4)سوره مائده (5)، آيه 3.(6)

ص: 23


1- سوره اعراف
2- ، آيه 172.
3- سوره حشر (59)، آيه 7.
4- سوره نساء
5- كلينى، محمد بن يعقوب، اصول كافى، ج2، ص48.
6- ، آيه 80.

هر كه اطاعت كند رسول خدا را اطاعت كرده و هر كه مخالفت كند كيفرش با خداست.

»عهد« با حجت خداوند و انبياى عظام او و نگهدارى آن متضمن نگهدارى »عهد« و ميثاق الهى شد. چنانكه به سبب تجديد عهد انبيا طريق هدايت را پس از آدم، عليه السلام، مستمر ساخت. هر يك از انبيا عهده دار امر تجديد عهد بندگان شدند تا امر هدايت از فرزندان آدمى دور نشود و ضلالت در ميانشان جارى نگردد.

هيهات كه جمع اندكى پاسدار عهد شدند و بقيه با غفلت از عهد باعث بروز و ظهور انواع و اقسام نحله ها و فرقه ها و فرهنگها گرديدند. جريانى كه (مطابق آنچه پيش از اين ذكر آن رفت) موجب بروز فرهنگها و تمدنها به موازات جريان الهى شد و باب تفرق و تشتت و بالاخره بحران و ظلم و ناامنى را بر فرزندان آدمى گشود.

داستان بعثت انبياى الهى، داستان تجديد عهد و استمرار آن در ميان همه فرق و ملل است؛ چنانكه اين تجديد عهد را در ميان همه اعمال و مناسك آنها نيز مي توان يافت. تا آنكه هدايت و نبوت به نبي اكرم، صلّي اللَّه عليه وآله، رسيد و پس از ايشان اوصيا و اولياى معصوم متكفل امر ولايت مردم شدند. روايتى از امام باقر، عليه السلام، منقول است كه مي فرمايند:

واجبات خدا يكى پس از ديگرى نازل مي شد و امر ولايت آخرين آنها بود كه خداوند عزّوجلّ اين آيه را نازل فرمود: »امروز دين شما را كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم(4)« خدا بعد از اين واجبى را بر شما نازل نكرد. واجبات را براى شما كامل كرده است.(5) اين امر (امر ولايت) در روز جمعه و در صحراى عرفه بر پيامبر نازل شد.

شايد اين خود نكته لطيفى باشد كه آدم، عليه السلام، در روز جمعه آفريده شد و پس از هبوط بر زمين و در عرفه او را متذكر »تجديد عهد« ساختند. چنانكه پيامبر، صلّي اللَّه عليه وآله، نيز در همين روز و در همين صحرا متذكر امر ولايت شد. ابي الجارود گويد: شنيدم امام باقر، عليه السلام، مي فرمود:

خداى عزّوجلّ پنج چيز بر بندگان واجب ساخت و آنها چهار چيزش را گرفتند و يكى را رها كردند.(1)

سپس حضرت اين پنج امر را ذكر كرده اند: نماز، زكوة، روزه، حج و ولايت.

ولايت، نقطه اتكا و اتصال مردم با منبع فيض و پاسدارى از عهد بود. عهد با »انسان كامل«؛ ابوحمزه ثمالى گويد: شنيدم امام باقر، عليه السلام، مي فرمود: چون محمد وظيفه نبوت خود را انجام داد و عمرش به پايان رسيد، خداى بدو وحى كرد: اى محمد نبوت را گذرانيدى و عمرت به آخر رسيد. اكنون آن دانشى كه نزد تو است و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوت خاندان را به علي بن ابي طالب بسپار؛ زيرا من هرگز علم و ايمان و اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوت را از نسل و ذريه تو قطع نكنم، چنانكه از ذريه هاى پيغمبران قطع نكردم.(7) »بعثت« نبي اكرم خود زمان تجديد عهد بود، چنانكه همه داستان بلند غدير با عهدبستن آغاز شد.

ص: 24


1- همان، ص52.

همه آنچه كه واسپس غدير گريبان مسلمين را گرفت؛ بدبختيها و تفرق و جداييها، صحنه هاى پرشورى چون عاشوراى حسين بن على و... نيز انعكاس عهد بود. جماعتى پاسدار عهد شدند و در ميانه ميدان رقص كنان تن به زير شمشير انداختند و رستند و جماعتى ديگر با رويگردانى از عهد سر بر آستانى سودند كه در آنجا اذنى براى عهدبستن وجود نداشت. آنان خود سبب دورى و باعث فرود بلا و ابتلا شدند همان ابتلايى كه آدم و حوا دچارش گشتند و اين جماعت حج كردند، اما درنيافتند كه حج تذكرى است براى تجديد عهد بر گرد خانه كعبه تا خود را از بلاى دورى برهانند. صورت حج در ميان ما ماند. اما حقيقت حج كه جز تجديد عهد نبود رخت بربست. چه، وقتى كه آدمى بي اذن حجت خدا و در غفلتى تمام با نفس خود و يا مردى چونان خود عهد وفادارى و بندگى مي بندد؛ خود ضامن همه ابتلا و بلا مي شود.

»عهد« همه زندگى و سرزندگى مردان و زنانى است كه رمز بودن و ماندن را دريافته اند. »تجديد عهد« استعداد ماندن را موجب مي شود چنانكه گسست آن استحقاق فلاكت و هلاكت را سبب مي شود. غدير در خود زيبايى »عهد با ولىّ« را متجلى ساخت؛ همچنانكه تفرق و تشتت جامعه مسلمين واسپس رحلت نبى »زشتى گسست عهد« را نماياند. چنانكه نام و ياد همه مردان و زنانى كه خالصانه بر عهد خويش پايدار ماندند، باقى ماند حتى وقتى كه در زير تازيانه ها و شمشيرها جان خود را از دست دادند. بحقيقت پيامبر اكرم، صلّي اللَّه عليه وآله، در غدير امكان ماندن مسلمين در طريق هدايت را واسپس خود فراهم ساخت تا با حراست از »عهد خاندان ولايت« ديوار حصينى در برابر ابتلائات زمان و مكر شيطان به گرد خويش آورند. در روايت ماندگار و معروف »سلسلةالذهب« كه از حضرت امام رضا، عليه السلام، در وقت ورود به نيشابور آمده بخوبى ارتباط ميان دو عهد بزرگ »فطرة« و »ولايت« را مي توان ديد. كلمة لا إله إلّا اللّه حصنى، فمن دخل حصنى أمن من عذابى، بشرطها و شروطها و أنا من شروطها.

ص: 25

عهد و ميثاق امامت با كلمه »لاإله إلّاالله« راست مي شود اما به شرط حراست از ميثاق ولايت. در تفسير آيات 34 و 35 سوره اسراء: »و أفوا بالعهد إنّ العهد كان مسؤولاً...« از قول امام هفتم، عليه السلام، آمده است كه: العهد ما أخذ النّبى، صلّي اللَّه عليه وآله، على النّاس فى مودّتنا و طاعة أميرالمؤمنين أن لا يخالفوه و لا يتقّدموه و لا يقطعوا رحمة و أعلمهم أنهم مسؤولون عنه.(1) »عهد« پيمانى است كه پيامبر از مردم اخذ كرد در مودت ما اهل بيت و اطاعت از اميرالمؤمنين و اينكه با او مخالفت نكنند و هم از او سبقت نگيرند. و پيوند خويشى او را قطع نكنند و به آنها اعلام كرد كه آنها از اين عهد پرسيده مي شوند. چنانكه در تفسير آيه 87 سوره مريم (لا يملكون الشّفاعة إلّا من اتّخذ عند الرّحمن عهداً...) از قول امام صادق، عليه السلام، آمده است: إلّا من دان اللّه بولاية اميرالمؤمنين و الأئمة من بعده، عليهم السلام، فهو العهد عند اللّه.(2)

در اينجا »عهد نزد خداوند« همانا پذيرش ولايت اميرالمؤمنين و ائمه معصومين بعد از ايشان اعلام شده است. به همين مناسبت امام على، عليه السلام، درباره روز غدير مي فرمود:

إنّ هذا يوم عظيم الشأن... يوم كمال الدين، يوم العهد المعهود(3). آن عهد معهودى كه بر آدم نهاده شده و بر آن مسؤول بود در روز غدير كه روز كمال دين بود »عهد ولايت« بود.

در سرتاسر ماجراى خلقت آدم تا بعثت نبي اكرم، صلّي اللَّه عليه وآله، و موضوع غدير و حتى پس از آن، دريافته مي شود كه »عهد فطرة« و ادامه آن عهد ولايت چونان دژى است كه آدمى را از در غلتيدن در دام مكر ابليس كه به قول قرآن همان دشمن بزرگ آدمى است در امان مي دارد و عدول از آن شيطان را بر آدمى مسلط مي كند.

امام باقر، عليه السلام، سه تكليف بزرگ را متذكر مي شوند: إنّما كفلّف النّاس ثلاثة معرفة الائمة و التسليم لهم فيما و رد عليهم و الردّ عليهم فيما اختلفوا فيه.(4)

ص: 26


1- مجلسى، محمدباقر، بحارالانوار، ج24، ص187.
2- همان، ص333.
3- همان، ج37، ص164.
4- حرّ عاملى، محمدبن الحسن، وسائل الشيعه، ج27، ص67.

معرفت امام، تسليم در برابر او (آنچه كه مي خواهد) و واگذارى امور بدو (در امورى كه اختلاف پيش مي آيد) سه امر مهمى است كه مردم بر حفظ آن مكلفند و ما در همه متون و منابع، همه مبانى نظرى دينى و همه شواهد تاريخى تا به امروز مواجه با اين مثلث ولايت هستيم. »مثلث هدايت« و »مثلث ولايت« انعكاس طريقى است كه بندگان اهل ايمان به مدد آن از درماندگى، حيرت و مهلكه ترديد خلاص مي شوند و اگر جز اين بود كه خداوند واسپس خلقت از روى لطف ابناى آدم را متذكر اين دو مثلث نمي ساخت؛ موضوع معاد و ثواب و عقاب مردود بود. چنانكه با اين مثلث موضوع ارسال انبيا و انزال كتب معنى پيدا مي كند، بطورى كه در روايات قبلى ذكر آن رفت جمله طالبان هدايت و رهيابى به حقيقت هستى و دوستداران ورود به ساحت قرب حق و در امان ماندن از بلاى تسلط شيطان ناگزير به حفظ اين عهد و در برابر آن مسؤول اند. در هيچ جا ذكر نشده كه »تعهد در برابر اين عهد« به معنى دوستى زبانى و عرض ادب و زيارت است. چه دوستى و عرض ادب مقدمه اين امر و نه تماميت آن است. همانكه طى قرون متمادى و هم امروز مسلمين و شيعيان بدان گرفتار آمده اند. آنان، حقيقت پاسدارى اين عهد را در عرض ادب صورى و انجام پاره اى مناسك مستحب فرض كرده و از آن غافل مانده اند. شايد بتوان مهمترين و در عين حال اولين مشكل اينان را در فقدان معرفت درباره ائمه هدى، عليهم السلام، دانست. از اولين روز خلقت كه در واقع اولين كلاس معرفت امام و حجج الهى نيز هست، خداوند از ايشان با عنوان »خزانه علم خداوند«، »امناء اسرار الهى«، »حجج خداوند در عرصه زمين«، »صاحب الامر«، »صراط مستقيم«، »ميراث دار علم انبيا« و... ياد كرده است و اينهمه بجز صفات، القاب و مشخصاتى است كه از طريق پيامبر، صلّي اللَّه عليه وآله، و ساير ائمه معصومين، عليهم السلام، درباره اوليا و حجج الهى بعد از پيامبر به ما رسيده. چنانكه در بسيارى از ادعيه ماثوره، از اينان با عنوان: »محل نزول ملائك«، »معدن رحمت«، »پيشواى امم«، »درهاى ايمان«، »صاحبان عقل كامل«، »پناه خلق عالم«، »حجج بالغه الهى براى اهل دنيا و آخرت«، »معدن حكمت الهى«، »دعوت كنندگان بسوى خداوند«، »آشكار كنندگان امر و نهى الهى«، »بقيةالله«، »راهنمايان صراط مستقيم« و... ياد شده است. درك اينهمه براى همگان ساده نيست اما، وقوف به شأن و منزلتى كه خداوند براى حجج بالغه قائل شده، همگان را متذكر آن مي سازد كه معرفت در اينباره رهنمونف آدمى به سرمنزل »ولايت« است تا از طريق و به مدد آن امكان ورود به آستان قرب الهى و دخول به بهشت رضوان وى فراهم آيد. مشكل دوم فقدان درك درست از عهد و ميثاقى است كه تعهد بدان تكليف ماست. بي گمان هر يك از بندگان در هيأت مناسبات فردى و جمعى متعهد به پيمانى هستند كه نانوشته آن را پاس مي دارند و حتى پاسدارى از آن را جزء بديهيات به حساب مي آورند. اگر درك مي شد كه عدم پاي بندى به عهد ولايت و پاسدارى از آن به منزله »خروج از جوار حق« و ورود به خيل عاصيان دورمانده از رحمت است و موجب نگونسارى در دوزخ، همه نگاه و همه دريافت و عمل ما تغيير مي كرد.

ص: 27

متأسفانه چنانكه قبلاً متذكر شدم همواره ما در سه ساحت از حيات به سر مي بريم. ساحت اعتقادى، ساحت اخلاقى و ساحت عمل و مناسبات عادى حيات. اين سه ساحت به هم متصل و مرتبطاند و هيچكدام منفك و بريده از ديگرى نيست؛ نمي توان در ساحت اعتقاد و تفكر به دريافتهاى شرك آلود و كفرآميز معتقد بود و گمان برد كه در ساحت اخلاق و فرهنگ در ساحت مؤمنان به اديان الهى به سر مي بريم. وقتى در مبانى اعتقادى خدشه وارد شد به صورت طبيعى در همه جهات دچار لغزش و خطا خواهيم شد به همان سان كه نمي توان انتظار داشت ابناى آدم همه مناسبات فردى و مادى خود را مطابق اوامر و نواهى حجج غير الهى و دستاوردهاى شرك آلود سامان دهند و در عين حال مؤمنى راستين و پيرو مكتب اوليا و انبيا نيز بمانند. از همين روست كه مشكل سوم را در عدم درك كامل از ساحتهاى مختلف حيات و پيوستگى آنها و تأثيرشان در حيات و ممات فردى و جمعى مي دانم. ما حيات را منحصر به ساز و كار اين جهانى كرده ايم و بر طبل عمله ظلم مي كوبيم و در عين حال بر درگاه حجج الهى طلب مغفرت و غفران الهى مي آوريم. ما عهد ولايت را در ذكر مصيبتى و برگزارى جشن ولادتى خلاصه مي كنيم و ساير مناسبات فرهنگى و عملى را در پى عهد ظالمين سامان مي دهيم. در واقع به منافقينى مي مانيم كه به برخى از آيات ايمان آورده و برخى را انكار مي كنند: إنّ الّذين يكفرون باللّه و رسله و يريدون أن يفرّقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون أن يتّخذ بين ذلك سبيلاً اولئك هم الكافرون حقّاً و اعتدنا للكافرين عذاباً مهيناً.(1)

همانا آنان كه كفر ورزيدند به خدا و پيغمبرانش مي خواهند جدايى افكنند ميان خدا و پيامبرانش و گويند ايمان آورده ايم به بعضى و كفر ورزيديم به بعضى و خواهند كه برگيرند ميان اين راهى، آنانند براستى كافران و براى آنان آماده كرده ايم عذابى خوار كننده. متأسفانه ما همواره سر در پى راهى ميانه نهاده ايم، تا خود را قانع و راضى سازيم. به طمّاعى حريص مي مانيم كه دنيا و آخرت را با هم مي خواهد بهشت زمين و آخرت را يكجا مي طلبيم بي آنكه عهد راست كرده باشيم.

ص: 28


1- سوره نساء (4)، آيه 150 و 151.

در عمل دنيايى بر طبل عهد خود و يا جماعتى چونان خود مي كوبيم و در تمناى آخرتى به عبث به برخى احكام فردى تأسى مي جوييم شايد كه متضمن حور و قصر و بهشت باشد. در گذشته، رسم و ادب ستوده اى در ميان پيشينيان ما از ميان پدران و مادران اهل ايمان وجود داشت كه دين خود را به ائمه معصومين، عليهم السلام، عرضه مي داشتند تا مورد گواهى و تأييد واقع شود. حال بايد پرسيد دين خود را به محضر كداميك از ائمه معصومين، عليهم السلام، عرضه داشته ايم؟ آن بزرگواران كداميك از باورهاى ما را درباره مبدأ هستى، جايگاه آدمى در پهنه خاك، نسبت با كفار دول مختلف و بسيارى از امور ريز و درشتى كه بدان مبتلاييم تأييد كرده اند؟ مگر جز اين است كه هنوز در اولين خم كوچه انقلاب فرهنگى كه اساس تربيت و رشد نسل جوان اين سرزمين است درمانده ايم و هيچ غمى هم در دل راه نمي دهيم؟! آيا هيچ پرسيده ايم »فرهنگ و تمدن جارى و سارى« كه همه بود و نبود مسلمين را هم با آن دمساز و همسان مي سازيم برخاسته از كدام عهد است؟ مگر نه اينست كه همه اعمال و همه آنچه كه از سوى آدمى صادر مي شود محصول عهد قلبى اوست؟ چگونه است كه اين »عهد« را در هيأت عمل و نظر فردى مي پذيريم ولى در هيأت عمل و نظر جمعى كه در قالب فرهنگ و تمدن ظهور مي كند نمي پذيريم؟! آيا هيچ انديشيده ايم چه امرى موجب بروز انحراف در حيات اجتماعى و سياسى مسلمين شد و زمينه هاى بروز تباهي هاى اخلاقى و اعتقادى را در ميانشان فراهم ساخت؟! مگر جز اين بود كه به عهدى كه در غدير بستند پايبند نماندند؟ و پس از غدير عهد ظالمين را گردن نهادند؟!

حسين و اولادش، عليهم السلام، در كربلا به شهادت نمي رسيدند، اگر عهد غدير پاس داشته مي شد.

امام موسى كاظم، عليه السلام، در زندان و امام رضا، عليه السلام، در مرو به شهادت نمي رسيد اگر عهد غدير پاس داشته مي شد. امام عصر، عليه السلام، ناگزير به قبول رنج غيبت كبرى نمي شد و مسلمين در گيرودار حيات وحشتناك پس از غيبت نمي ماندند؛ اگر عهد غدير يا همان عهد ولايت پاس داشته مي شد. چنانكه استمرار غيبت و محروم ماندن از حضور آن امام همام نيز كه نتيجه اى جز دور ماندن از بهشت وصل و قرب نيست نتيجه طبيعى عهدى است كه رها شده است. با ساده انديشى تمام كه محصول علم و آموزش بي بنياد غربى است ميان ساحتهاى حيات فردى و جمعى بندگان خدا و ارتباط آن حيات با مناسبات فرهنگى و اعتقادى انسلاخ ايجاد مي كنيم و با همان ساده لوحى همّ خود را مصروف مسلمان كردن محصول عمل ديو و شيطانى مي كنيم كه سوگند ياد كرده همه بندگان خداوند را اغوا مي كند. در پايان اين بخش به مطلبى مهم اشاره مي كنم. مطلبى كه به اجمال از كنار آن مي گذرم اما اميد دارم كه حديثى مفصل از آن خوانده شود. اساس اعتقادى تمدن و فرهنگ غربى را جمله اى دگرگون ساخت:

ص: 29

من مي انديشم پس هستم! اين جمله ماندگارترين جمله تاريخ جديد است. آنگاه كه اين كلام بر زبان رانده شد؛ بشر عصر جديد با نفس اماره خويش پيمان بست كه فرمان هيچ خدايى را گردن ننهد. ميثاقى و عهدى بزرگ با خود. انسانى كه خود خدا شده بود. مهم اين است كه رجوع حيث تفكر آدمى از اين زمان نه به حق بلكه به خود شد. اين مراجعت آشكار و اين عهد بسته شده سرآغاز تاريخى نو شد مبدأ تفكرى نوين. فرهنگى تجديد نظر طلب و تمدنى نو كه به آن مبتلاييم. آدمى تعريفى نو يافت و جهان نيز. مقصد آدمى نيز دگرگون شد. آدمى سر در پى اين عهد نهاد تا خود سازنده خود، رقم زننده سرنوشت خود و سازنده بهشت خود شود. در واقع بر آن شد تا بهشت را در عرصه خاك بسازد و با استغنا جستن از آسمان و احكام آسمانى مبدأ احكام حيات فردى و اجتماعى خود شود. ديگر مقصد عبوديت و حضور در بهشت رضوان آستان قرب خداوندگار نبود؛ بلكه مقصد قدرت و اقتدار در عرصه زمين بود. چه بشر غربى خوب دانسته بود كه واسپس اين عهدشكنى بزرگ از رستگارى و فلاح دور مانده است و همراه با شيطان در انتظار سرنوشت سياه و اسفبار بايد بماند. از همينجا با دم غنيمت دانى دنيا را منظور نظر و مقصد مطلوب فرض كرد و بر طبل دنيامدارى كوبيد. خيلى پيش از اين انديشمندانى چون »كريستوفر مارلو« نويسنده نمايشنامه »دكتر فاستوس« و »گوته« شاعر آلمانى در درام »دكتر فاوست« بخوبى متذكر اين عهدشكنى گستاخانه و عهد جديدى كه بشر با شيطان و نفس اماره مي بست؛ شده بودند. چنانكه هر دو در اين آثار متذكر »پيمان خونين« فاوست با شيطان شدند نگون بختى و تيرگى درونى او را نيز در آخرين دقايق حيات نشان دادند. آخرين دقايقى كه فاوست روح خويش را ما به ازاء قدرت تقديم شيطان مي كرد و در حرمان و سياه بختى جان مي داد و تنها پس از اين عهد نوين بود كه »تاريخ جديد غربى« آغاز شد؛ چنانكه واسپس آن انديشمندان غربى براى بركشيدن بناى فرهنگ غربى، تدوين نظامنامه اى براى زيستن در پناه اين عهد را ضرورى دانستند. آنان نيك دريافته بودند كه همه بودن و همه مناسبات اجتماعى و فردى ناگزير مي بايست بر اساس عهد جديد بنا شود ورنه دوگانگى در عهد قلبى و عمل موجب بروز بحران و آشفتگى مي شود. چنانكه »هابس« تشكيل جامعه مدنى را تنها راه درمان پريشانيهاى اجتماعى دانست.(1) و ميثاق اجتماعى را داروى آن درد دانست و در پى او »روسو« به تدوين »ميثاق اجتماعى« خود، سعى در نظام بخشيدن به حيات اجتماعى مردم در پناه ميثاق و عهد جد

ص: 30


1- بارنزوبكر، ج1، ص437.تاريخ انديشه اجتماعى،

على و زمان

جرج جرداق

ترجمه: مهرداد آزاد اشاره: آنچه در پى مى آيد، نوشتارى از دانشمند متعهد و آزادانديش لبنانى، جرج جرداق است. او على رغم اينكه نويسنده و شاعرى مسيحى است اما از كودكى با نهج البلاغه مأنوس و همدم بود و مانند شيعه اى راستين، به امام على، عليه السلام، عشق مى ورزيد.

حاصل اين علاقه و انس زايدالوصف، نگارش كتابهايى درباره عظمت و علو مقام امام على، عليه السلام، است. شايد كتاب »الامام على صوت العدالة الانسانية« او شاهكارى باشد كه از سوى يك عرب مسيحى به جهان عرب اهدا شده است.

اين مقاله، بيانگر نگرش نويسنده به شخصيت وجودى امام و بررسى يكى از اصول مورد نظر ايشان در زمينه اجراى عدالت اجتماعى است، كه به مناسبت عيد سعيد غدير خم تقديم خوانندگان عزيز مى شود. خفقان، پريشانى، بدبختى، ووحشت و هراسى سهمناك، بر بخش اعظمى از تاريخ سايه افكنده است. در چنين شرايطى:

- زورمندان، كه زور و قدرتى حيوانى دارند، فرمان مى رانند و امرشان مطاع است و انسانها را در معرض قتل و زندان و تعدى قرار مى دهند و با سلاح وحشت و ارعاب به مردم آزار مى رسانند.

- سارقان و چپاولگران، همتشان آن است كه با همپالكى هاى خود، هستى مردم را به يغما برند.

- خونخواران، مردم بى گناه و مستضعف را از دم تيغ خود مى گذرانند.

- جاهلان كاخهاى خود را از جمجمه هاى انديشمندان مى سازند.

ص: 31

- تبهكاران، با گردنكشى و قلدرى، در درياى كبر و نخوت خود غوطه ورند و مرگ و زندگى انسانها در دست فرومايگانى است كه از قدرت و اختيار و توان كافى برخوردارند.

چنين وضعى، وصف حال قسمت اعظمى از تاريخ بشريت در طول هزاران سال است. اما همواره در فضاهاى تاريك تاريخ، مشعلهايى با پيدايش على و راه او، انسانيت وارد مرحله، برتر و درخشانى شد. تاريخ، بوسيله على، چارچوب ايده آل عقل خلاق عربى، اخلاقيات والا و وجدان پاك را شناخت و با روش عدالت اجتماعى او آشنا شد. برافروخته و برافراخته وجود داشته است و فريادهايى از اعماق زمان شنيده شده كه، رعشه بر اندام طاغوتهاى جاهل، انداخته و دنيا را به كامشان تلخ كرده است و به آنان تفهيم نموده كه »انسان، از ارزشى والاتر برخوردار است و مردم، غير از آن چيزى هستند كه آنان مى پندارند.«

در پيشاپيش اين مشعلهاى افراشته در گذرگاههاى گوناگون زمان، كه بدون آنها، زندگى ارزش زنده بودن نداشت، على بن ابى طالب قرار دارد، با انقلابى هميشگى و همراه با زمان عليه نظامهاى ستمگر و متجاوز، انقلابى كه در گذشته و حال، براى مستضعفان و محرومان، آسايش و سلامتى و رفاه فراوان به ارمغان آورده است.

با پيدايش على و راه او، انسانيت وارد مرحله، برتر و درخشانى شد. تاريخ، بوسيله على، چارچوب ايده آل عقل خلاق عربى، اخلاقيات والا و وجدان پاك را شناخت و با روش عدالت اجتماعى او آشنا شد. عدالتى كه مفاهيم آن مبتنى بر احترام به زندگى، رأفت و مهربانى با زندگان و استعانت از قدرت مطلق هستى، يعنى خداوند است. وقتى مفاهيم عدالت اجتماعى از اين سرچشمه هاى زلال جارى شود، تصوير عدالت انسانى در عرصه هاى پنهان و آشكار آن، هويدا و متجلى خواهد شد.

در اين راستا تنها، كسى مى تواند مفاهيم عدالت را از منابع و سرچشمه هاى آن استخراج كند كه داراى نبوغ عقلى، احساسى و روحى باشد. چنين شخصى، نگرشش به فرد، همانند نگرش او به همه مردم است و نگاهش به جامعه خود، نگاهى فراگير و همه جانبه نسبت به تمام جامعه ها خواهد بود و وقتى به زمان خود بنگرد، تمام زمانها را خواهد ديد.

بنابراين، انسان در هر زمان و مكانى باشد، در ذات خود، همان انسان است و نيازها و علايق واحساساتش در اصل، يكسان است. در اين ميان موقعيتهاى مكانى و زمانى براى انسان نابغه در عقل و احساس در واقع اعتبارى است. او همه آنها را با نيروى خرد و انديشه اى خلاق و شيوه هاى واحد به كنارى مى نهد و هيچگاه ديدگاه او نسبت به جوهره كارها و مسايل تغيير نمى يابد.

ص: 32

بر اين اساس امام على بن ابى طالب، با رسيدگى به مسايل و مشكلات مبتلابه جامعه زمان خود در واقع به رفع مسايل تمام ملتها در همه زمانها و مكانها پرداخته است.

در اين زمينه مفتخرم كه كوشيده ام شيوه امام در برخورد با مسايل فردى و گروهى را در شش جلد كتاب بررسى و تبيين كنم اما اذعان دارم كه اين مقدار كافى نبوده و تنها بخش ناچيزى از خلاء بزرگ و عميق ناشى از فقدان خط مشى كامل و فراگير علوى را پر كرده است. با توجه به اين امر چگونه ممكن است در چند صفحه بتوان، درباره راه و روش امام سخن گفت. در اينجا به مناسبت، قصد دارم تنها به بررسى نظر امام درباره يكى از عوامل ايجاد جامعه صالح بپردازم.

على - و نه ديگران - درك كرده بود كه بنيان اساسى يك جامعه سالم، تأمين و تقسيم عادلانه و بى غل و غش نيازهاى معيشتى مردم است. تا در جامعه، استثمارگر و استثمار شده، ستمگر و ستمديده و سير و گرسنه وجود نداشته باشد. اين مسأله از جمله اصولى است كه امام به آن پايبند بود و بيانگر بخش مهمى از مفهوم عدالت اجتماعى است و در صورت فهم و اجراى آن، از شيوع فتنه، ظلم، خشونت و فساد و گروه بنديهاى خصمانه جلوگيرى خواهد شد. اين همان اصلى است كه صاحب انقلاب بزرگ فرانسه، شاعر و فيلسوف فرانسوى »ژان ژاك روسو« در قرن 18، آن را به عنوان عامل اساسى ايجاد يك جامعه عدالت پيشه مى داند.

در پرتو همين اصل، دانشمندان علم اجتماع و جامعه شناسان اروپايى على - و نه ديگران - درك كرده بود كه بنيان اساسى يك جامعه سالم، تأمين و تقسيم عادلانه و بى غل و غش نيازهاى معيشتى مردم است.

و در رأس آنها كارل ماركس، در اواسط قرن نوزدهم با تكيه بر علم - و نه از روى تفنن - اعلام كردند كه:

هر كس به نعمتى افزون بر نياز خود دست يابد، جز اين نيست كه آن را از نيازمندان غصب كرده است.

در همين راستا قوانينى كه توسط ثروتمندان، زورمندان و گروه اقليت براى سركوب فقرا و سلطه بر ضعفا و چپاول اكثريت عامه مردم وضع شده، توجيه گر اين غصب و تجاوز است.

اما نكته مهم اينجاست كه امام على، عليه السلام، هزار سال قبل از اين فلاسفه و دانشمندان، به اين حقيقت دست يافت و اعلام كرد كه:

بهره مندى ثروتمندان، به قيمت گرسنگى فقراست.

نيز هيچ ثروت انبوهى را نديدم مگر آنكه در كنار آن حقى پايمال شده بود.

ص: 33

اين عبارت ارزشمند تنها يك سخن عادى نيست بلكه حقيقت ثابتى است كه فقط در دو قرن اخير كه عصر طغيان صنعتى و سلطه گروه اقليت بر عامه مردم و بهره كشى زشت وگستاخانه از آنان است، براى دانشمندان عيان شده است. از ديدگاه امام، جامعه عدالت پيشه، بايستى بر طبق اين اصل منطقى پى ريزى شود.

بايد توجه داشت كه در صورت اجراى صادقانه و بى طرفانه عدالت اجتماعى و رسيدگى به وضع مردم، شيوه حكومت و زمامدارى با خط مشى امام منطبق خواهد شد؛ همان قدرت و حكومتى كه از گذشته تا به امروز، در بسيارى از نقاط جهان وسيله اى براى ثروت اندوزى و عياشى و گردنكشى بوده است، هر چند مدعيان حكومت و قدرت، خلاف اين موضوع را اعلام كنند.

الگوى واقعى زمامداران، همان چهره اى است كه امام از شخصيت خود ارايه داده است. آنجا كه مى گويد:

اگر گوسفندى در حجاز يا يمامه مفقود شود، احساس مى كنم تا روز قيامت مسؤول آن خواهم بود.

احساس على، نسبت به مسؤوليت و مفهوم زمامدارى، همان احساس انبيا، فلاسفه و شعراى بزرگى است كه از ايده هاى والا و آرزوها و علايق منحصر به فرد برخوردارند. در پرتو اين احساس ژرف، تلاشهاى يك زمامدار عينيت مى يابد و اوست كه بايد تمام سعى خود را در جهت خير و صلاح جامعه بكار بندد و تازه پس از آنكه چنين كرد با اين سخن امام مواجه مى شود كه:

اگر همه چيز انجام دادى مانند كسى باش كه هيچ انجام نداده است.

او على است همان كه پيامبر اكرم يك بار به او نگريست و با تجسم امتيازات و منزلت رفيعش به آرامى به او فرمود:

اى على! در تو شباهتى از عيسى بن مريم وجود دارد.

درباره على، كه با انديشه خلاقش، مرزهاى زمان و مكان را درنورديد، فيلسوف مسيحى شبلى الشميل مى گويد:

امام على، بزرگ بزرگان، يگانه شخصيتى است كه شرق و غرب در گذشته و حال، نسخه مطابق اصل آن را نيافته است.

چنين انسانى بايد افتخار ما در آينده باشد همانگونه كه در گذشته بوده است. چرا كه گذشته چراغ راه آينده است. بايد از او راهنمايى بجوييم و از انديشه ها و سخنان سيره اش، قانون و سرمشق بگيريم.

زيرا در اين برهه از زمان كه مال پرستان و زراندوزان، تمامى ارزشهاى دنيا و معنويتهاى انسانى را زير پا مى نهند و حكومتها، دولتها، قوانين، قلمها و وجدانها را به خدمت خود مى گيرند و عقلها، دلها، اخلاق و آرزوها را نابود كرده و زندگى را مسخ و دگرگون مى سازند ما به او و امثال او نياز شديد داريم.

او كه عقل و احساسش به گوهر وجود انسان مرتبط است، نه براى زمان و مكان خاص بلكه براى تمام زمانها و مكانهاست. او متعلق به ملت و گروه و كيش خاصى نيست بلكه از آن همه انسانها مى باشد. او مشعل فروزان در گذرگاههاى مختلف زمان است.

ص: 34

راز بقاي ايران ؛ عنايات اهل بيت عليهم السلام

على ابوالحسنى (مفنْذفر)

اشاره: شايد بارها در ذهن ما اين پرسش مطرح شده باشد كه راستى چگونه كشور ايران، در طول تاريخ پرفراز و نشيب خود، با وجود جنگها، فتنه ها و آشوبهايى كه هر يك از آنها به تنهايى براى از پا در آوردن ملتى كافى بود، پايدار مانده و اگر چه بارها تا مرز سقوط كامل پيش رفته، اما باز قامت راست كرده و به حيات خود ادامه داده است؟

در سلسله مقالاتى كه از اين شماره تقديم شما عزيزان خواهد شد، نويسنده، تلاش كرده است كه پاسخى متقن و مستند به اين پرسش بدهد. ايران - يا مشخص تر بگوييم: ايران اسلامى شيعه - طبق مشيّت الهى، در »طرحف كلانف خلقت« نقشى مهم و تاريخساز بر عهده دارد، كه عقل و نقل و تجربه و حسّ، گواه و شاهد آن است.

چنانچه با ديد »كفلّى« و »كَلان« به دستگاه خلقت بنگريم و بويژه با چراغ »وحىْ« بفطونف تو در تو و پيچاپيچ آن را بكاويم و درنورديم، جهان را »مجموعه اى همسو و هدفمند« مى يابيم كه به سوى استقرار »عدل مطلق« رهسپار است و از »اين منظر بلند، همه چيزف آن حتى تلخيها و ناگواريهايش، در جاى خود، بجا و بهنجار است. چه بگويم: حتى ابليس با وسوسه هاى عقل سوزش، و نفس امّاره با تمنيّاتف بدآموزش نيز، از اسبابف سعادت »اختيارى« انسان، و ملزومات راهف استكمالف وى، خواهد بود. و شايد »حافظف« قرآن، نظر به مردم ايران، بيش از هر ملت ديگر به روح اسلام توجه داشتند و به همين دليل، توجه ايرانيان به »خاندان رسالت« از هر ملت ديگر بيشتر بود و تشيّع در ميان ايرانيان ، نفوذ بيشترى يافت. همين معنا داشته، آنجا كه گفته است:

پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد!

ص: 35

در طرح كلان خلقت - كه همان تقدير كلّى الهى است - جهان با آفرينش نور معصومين، عليهم السلام، آغاز مى شود و سپس همايش عامّ » روز اَلَسْت« بر پا مى گردد... و آنگاه پس از گذشت روزگاران دراز، عرصه زمين به عنوان »محل آزمون نهايى« انسان در عمل به عهدنامه روز اَلَست، آماده مى شود و آدم ابوالبشر، با هبوط خويش بدين خاكدان، فصلى نو در كهنه كتابف »تاريخ جهان« مى گشايد كه واژه ها و جملات آن، انبوه انسانها و جماعات بشريند و فرزندان وى، چونان كاروانى عظيم و پيوسته، در مسيرى پرفراز و فرود گام مى نهند و راهىف منزلگاهى مى شوند كه از طوفان نوح و حجّ ابراهيم و خروج موسى و عروج عيسى و بعثت محمّد، صلّى اللَّه عليه وآله، و همايش غدير و قيام عاشورا... مى گذرد و در پايان، به فرج كلّى بشريت (تحت رهبرى آخرين پيشواى معصوم از تبار پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله) مى رسد، كه آن خود، در حكم طلايه »قيام كفبرى« و گشايش محكمه عدل الهى در رستاخيز اعظم است....

خداى جهان - جلّت عظمته - اراده قاطع خويش را نوعاً از طريق »علل و اسباب« پيش مى برد

(1) و در فراهم ساختن زمينه هاى تحقق آن »فرج كلّى« نيز، بى شك ايران اسلامى شيعه يكى از علل و اسباب است.

زمانى كه اسلام از مرزهاى عربستان گام بيرون زد، دو سدّ بزرگ را فراروى خويش يافت؛ امپراتورى روم شرقى، و امپراتورى ايران ساسانى. اوّلى ، به رغم از دست دادن مهمترين مستعمراتش مصر و شامات، بيش از 8 قرن مقاومت ورزيد تا دژ مركزيش (بيزانس) زير ضربات ارتش اسلام فرو ريخت ؛ ولى دومى - امپراتورى ساسانى - در همان دهه هاى نخست قرن اول هجرى به سرعت فرو پاشيد و اسلام، براى هميشه، آيينف مردم ايران شد.

اين دوگانگى را چگونه مى توان توجيه كرد؟ اگر ارتش اسلام، توانف كوبيدنف سريعف يك امپراتورى عظيم را دارا بود، پس چگونه تسخير و فروپاشى بيزانس، 800 سال به تأخير افتاد؟!

پاسخ اين است كه نابودى سريع امپراتورى ساسانى، گذشته از فساد عميقى كه خرچنگ وار بر جان آن امپراتورى چنگ انداخته بود، معلولف موج انفجار اصول نجاتبخش اسلام بود. روشن تر بگوييم: فروپاشى رژيم ساسانى، »شكست« يك ملت در عرصه نظامى از قشون بيگانه و عدالتخواه از آرمانهاى رهايى بخش اسلام بود، كه نويد رهايى از يوغف »جَور« و »فساد« و »تبعيض« را مى داد؛ اما مردم ايران، در برابر پيامبرى كرنش كردند كه صلاى عدل و آزادى در داده بود؛ پيامبرى كه فراتر از »طبقه« و »نژاد« مى انديشيد، همه چيز را براى همگان مى خواست، و ملاك برترى را تنها و تنها »تقوا« مى شمرد، و بس.

ص: 36


1- أبى اللَّه أن يجرى الأشياء بأسبابها«، فرمايش امام صادق، عليه السلام، (اصول كافى، كتاب الحجة، باب معرفة الامام و الرد اليه، حديث 7).

آرى، جاذبه آن اصول رهايى بخش بود كه ايرانىف خسته از فساد و تبعيض ساسانى را، مشتاقانه به پيشواز اسلام فرستاد و موج انفجارش بنياد فرسوده آن رژيم را درهم ريخت . و درست به همين دليل نيز، زمانى كه اين ملّت بزرگ دريافت، حكّام اموى - در پوشش عنوان خليفةالرسول - در پى تحميل »عفروبه« (حاكميت نژاد عرب بر ديگر ملل و اقوام)اند، به »تشيّع« روى آورد كه اسلامف خاندان پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، است و به تأسّى از قرآن و سيره رسول، صلّى اللَّه عليه وآله، را نه بر »نژادپرستى« و »تبعيض طبقاتى«، كه بر »عدل« و »تقوا« و »تساوى در برابر قانون« مى نهد و تشنگان حقيقت را مستقيماً از زلال معنويت اسلام، سيراب مى سازد.

(1)

استاد شهيد مرتضى مطهرى، در اين باب - رمز اسلام و تشيع ايرانيان - سخنى نغز دارد. ايشان در كتاب »خدمات متقابل ايران و اسلام« مى نويسد:

حقيقت اين است كه، علت تشيّع ايرانيان و علّت مسلمان شدنشان يك چيز است: ايرانى روح خود را با اسلام سازگار ديد و گمگشته خويش را در اسلام يافت. مردم ايران كه طبعاً مردمى با هوش بودند و به علاوه سابقه فرهنگ و تمدن داشتند، بيش از هر ملت ديگر نسبت به اسلام شيفتگى نشان دادند و به آن خدمت كردند.

مردم ايران، بيش از هر ملت ديگر به روح اسلام توجه داشتند و به همين دليل، توجه ايرانيان به »خاندان رسالت« از هر ملت ديگر بيشتر بود و تشيّع در ميان ايرانيان ، نفوذ بيشترى يافت. يعنى ايرانيان روح اسلام و معنى اسلام را در نزد خاندان رسالت يافتند. فقط خاندان رسالت بودند كه پاسخگوى پرسشها و نيازهاى واقعى روح ايرانيان بودند.

آنچه كه بيش از هر چيز ديگر، روح تشنه ايرانى را به سوى اسلام مى كشيد عدل و مساوات اسلامى بود. ايرانى قرنها از اين نظر محروميت كشيده بود و انتظار چنين چيزى را داشت . ايرانيان مى ديدند كسانى كه بدون هيچگونه تعصّبى، عدل و مساوات را اجرا مى كنند و نسبت به آن بى نهايت حساسيت دارند خاندان رسالت اند . خاندان رسالت، پناهگاه عدل اسلامى، مخصوصاً از نظر مسلمانان غير عرب بودند.

اگر اندكى به تعصبات عربى و تبعيضاتى كه از ناحيه برخى خلفا ميان عرب و غير عرب صورت مى گرفت و دفاعى كه على بن ابى طالب، عليه السلام، از مساوات اسلامى وعدم تبعيض ميان عرب و غير عرب مى نمود توجه كنيم، كاملاً اين حقيقت روشن مى شود.

سخن استاد را دانشمند مسيحى لبنانى نيز تصديق مى كند:

ص: 37


1- در اين باب، بتفصيل در كتاب »رمز اسلام و تشيع ايرانيان« (مخطوط) بحث كرده ايم.

فرزند ابى طالب، شهيد عظمتش شد. او از اين جهان درگذشت در حالى كه نماز ميان دو لبش بود و قلبش از شوق خدا لبريز بود. عرب، حقيقت مقام و مرتبت وى را نشناخت، تا آن كه گروهى از همسايگان و يا برادران ايرانىف اعراب بپا خاستند و ميان جواهر و سنگريزه تفاوت گذاردند.

ايرانى مسلمان، با كشف هوشمندانه »على و خاندان پاك نبى، عليهم السلام« در ميان اصحاب پيامبر، وايمان استوارش به »راه و رسمف« اين خاندان يعنى »تشيّع«، گام در گردونه تقدير كلى الهى (همان طرح كلان خلقت) گذارد و در نتيجه، بار سنگين رسالت الهى مبنى بر آماده سازى تدريجى جهان براى تحقق »فرج كلّى« (يعنى حاكميت توحيد بر سراسر گيتى، به رهبرى قائم آل محمّد، صلّى اللَّه عليه وآله) بر دوش وى نهاده شد. بى جهت نيست كه طبق روايات ظهور، اصحاب شاخص مهدى، عجّل اللَّه تعالى فرجه، يعنى آن 313 تنى كه با برخاستن نداى حضرت، برق آسا از اقطار گيتى به وى خواهند پيوست تا بازوى پرتوان وى در اصلاح جهان باشند، همگى يا ايرانى اند و يا ايرانى تبار! چنان كه باز به گواه روايات، مسئوليت شناخت و شناسايى تشيّع (به عنوان يگانه مكتب حق) به جهان را پيش از ظهور مهدى، عجّل اللَّه تعالى فرجه، قم بر عهده دارد

(1) و قم نيز - به مثابه پايتخت معنوى شيعه در جهان - از ايران است.

مطلب را درست دريابيم:

ص: 38


1- »سيأتى زمان تكون بلدة قم و أهلها حجّة على الخلائق و ذلك فى زمان غيبة قائمنا الى ظهوره و لو لا ذلك لساخت الأرض بأهلها«، فرمايش امام صادق، عليه السلام، (بحارالأنوار، ج60، ص213) و نيز: »ستخلوا كوفة من المؤمنين و يأزر عنها العلم كما تأزر الحيّة فى جحرها ثمّ يظهر العلم ببلدة يقال لها قم و تصيرف معدناً للعلم و الفضل حتى لا يبقى فى الأرض مستضعف فى الدّين حتى المخدرات فى الحفجال و ذلك عند قرب ظهور قائمنا فيجعل اللَّه و أهله قائمين مقام الحجّة و لو لا ذلك لساخت الأرض بأهلها و لم يبق فى الأرض حجة، فيفيض العلم منه الى سائر البلاد فى المشرق و المغرب فيتمّ حجّة اللَّه على الخلق حتى لا يبقى أحدٌ على الأرض لم يبلغ إليه الدّين و العلم، ثمّ يظهر القائم، عليه السلام، و يصير سبباً لنقمة اللَّه و سخطه على العباد لأنّ اللَّه لا ينتقم من العباد الاّ بعد انكارهم الحجّة«، فرمايش امام صادق، عليه السلام، (همان، ج60، ص213) و نيز: »انّما سمّى قم لأنّ أهله يجتمعون مع قائم آل محمّد، صلوات اللَّه عليه، و يقومون معه و يستقيمون عليه و ينصرونه، فرمايش امام صادق، عليه السلام، (همان، ج60، ص216). براى مطالعه احاديث گوناگون درباره قم، ر.ك: سفينة البحار، محدث قمى (مطبعه علميه، نجف، 1355 ق) ذيل »قمم«، ج2، ص449-445؛ بشارة المؤمنين در تاريخ قم و قميين ، حاج شيخ قوام اسلامى (قم، 1353 ش.) ص 8- 40؛ تاريخ قم، محمد حسين ناصر الشريعه، با مقدمه و اضافات على دوانى (انتشارات دارالفكر، قم، 1350 ش.) صص13-6 و 71-55.

اسلام، البته با »امتيازات« نژادى« سر سازش ندارد و صرفاً به اعتبار طبقه و نژاد، ارباب قرشى را بر برده حبشى رجحان نمى نهد، امّا در عين

بى جهت نيست كه طبق روايات ظهور، اصحاب شاخص مهدى، عجّل اللَّه تعالى فرجه، يعنى آن 313 تنى كه با برخاستن نداى حضرت، برق آسا از اقطار گيتى به وى خواهند پيوست تا بازوى پرتوان وى در اصلاح جهان باشند، همگى يا ايرانى اند و يا ايرانى تبار! حال، »تمايزات ذاتى و اكتسابىف« اقوام و ملل را (از حيث هوش و همّت و استعداد دستيابى به عاليترين مقامات علمى و معنوى، و بويژه پيشتازى و پيشوايى جامعه و تمدن بزرگ اسلامى) منكر نشده، بلكه به عنوان يك »واقعيت عينى و طبيعى« به رسميّت مى شناسد و حتى براى شكوفايى و ثمره چينى از آن به سود بشريّت، روى آن سرمايه گذارى هم مى كند. اين سخن معروف پيامبر كه:

اگر علم و ايمان به ستاره پروين آويخته باشد مردانى از سرزمين ايران بدان دست خواهند يافت.

(1) و آن همه تعريف وى از سلمان فارسى و هموطنان وى (به مناسبت نزول آيات شريفه 54 مائده، 133 نساء، 89 انعام، 5 اسراء، 198 و 199 شعراء، 38 محمد، صلّى اللَّه عليه وآله، 16 فتح، و 3 جمعه، كه كتب حديثى و تفسيرى شيعه و سنّى آن را نقل كرده اند) همه و همه انگيزه اى جز جلب توجه امّت اسلام به نقش خطير ايرانيان مسلمان در تاريخ، و نيز تحريض رجال مستعد ايران به اجراى هر چه بهتر نقش سترگ خويش در طرح كلان تاريخ بشر نداشته است؛ نقشى كه امروزه نيز پس از گذشت 15 قرن از عصر بعثت، آگاهان منصف به تاريخ تمدن اسلامى در شرق و غرب جهان بر آن مفهر تأكيد مى زنند.

ابن خلدون مغربى در مقدمه تاريخش فصلى مستقل گشوده و اظهار داشته است كه، حاملان علوم در اسلام غالباً از ايرانيان بوده اند و عبدالرحمان بدوى، نويسنده نوانديش مصرى، نيز سلمان فارسى را »آغازگر نقش يگانه«اى مى داند كه به قول او: ملت ايران در شكوفايى »حيات معنوى اسلام« يعنى »نهضت تشيع«، بر عهده دارد:

سلمان، اين نخستين ايرانى [مسلمان ]، نداى پر طنين و نيرومندى بود كه نقش »اعظم«ى را كه نژاد وى در تكوين حيات معنوى در اسلام بازى كرد اعلام مى نمود. گفتيم نقش »اعظم«، و بهتر بود مى گفتيم نقش »يكتا و يگانه«. چه، در واقع مى توان گفت كه حيات معنوى اسلام، همه چيزش را مديون اين نژاد آريايىف چند پهلوىف پفر مَلَكات است و از اين است كه نهضت تشيع، بدان معنى كه بزودى خواهيم گفت، به دست وى پا گرفت، زيرا در ميان همه نژادهايى كه به اسلام آمده اند، تنها اوست كه بر ايجاد چنين نهضتى تواناست.

در ميان آياتى كه فوقاً بدان اشاره شد، تقارن آيه 54 مائده »...فسوف يأتى اللَّه بقوم يحبّهم و يحبّونهم« كه در روايات به ايرانيانف هموطن سلمان تأويل شده ،با آيه معروف »إنّما وليّفكم اللَّه و رسوله و الّذين أمنوا« (55 مائده) كه از ولايت خدا و رسول و ائمه طاهرين، عليهم السلام، سخن مى گويد، تقارنى بسيار معنى دار و قابل ملاحظه است. خاصّه آن كه در آيه بعد (56 مائده) پيروان ولايت عَلَوى، به عنوان »حزب پيروز خداوند« قلمداد شده اند:

ص: 39


1- لو كان العلم منوطاً بالثريا لتناوله رجالٌ من فارس (بحارالأنوار، ج1، ص195، به نقل از قرب الأسناد). اين حديث، با اندكى تفاوت در الفاظ، در كتب حديثى و تفسيرى شيعه و سنى فراوان آمده است. ر.ك: مجمع البيان، تصحيح و تعليق سيد هاشم رسولى محلاتى (مكتبة الاسلامية، تهران،بى تا)، ج3، ص208 و ج9، ص108؛ نور الثقلين (مطبعه حكمت، قم، 1383 ق.)، ج1، ص532؛ تفسير كشاف (دارالمعرفة، بيروت، بى تا)، ج1، ص345؛ تفسير فخر رازى (دارالكتب العلمية، ج2، تهران، بى تا)، ج12، ص20ù19؛ و...

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هر كه از شما از دينش باز گردد چه باك؛ زودا كه خدا مردمى را بياورد كه دوستشان بدارد و دوستش بدارند. در برابر مؤمنان فروتنند و در برابر كافران سركش؛ در راه خدا جهاد مى كنند و از ملامت هيچ ملامتگرى نمى هراسند. اين فضل خداست كه به هر كس كه خواهد ارزانى دارد و خداوند بخشاينده و داناست. جز اين نيست كه ولى شما خداست و رسول او و مؤمنانى كه نماز مى خوانند و همچنانكه در ركوعند انفاق مى كنند. و هر كه خدا و پيامبر او و مؤمنان را ولى خود گزيند، بداند كه پيروزمندان، گروه (حزب) خداوندند.

(1)

براستى كه پيرامون ربط و تناسب اين آيات، مشخصات ملّتف »ولايت شعارف« ايران، ارتداد اصحاب سقيفه از خط اسلامف ناب محمدى و آنچه كه بيش از هر چيز ديگر، روح تشنه ايرانى را به سوى اسلام مى كشيد عدل و مساوات اسلامى بود. علوى، و مجاهدات پيگير ايرانى مسلمان در دفاع عاشقانه از امامت معصومين، عليهم السلام، در تاريخ پردرد و رنج اسلام، و بالأخره آينده روشنى كه در برابر منطق استوار تشيع از هم اكنون به چشم مى خورد، مى توان كتابى مستقل بلكه كتابها نوشت و در خاتمه ثابت كرد كه تاريخ اسلام و جهان با همه فراز و فرودهايش، چيزى جز صحنه استجابت تدريجى اين دعاى پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، در همايش با شكوه غدير نيست، آنجا كه فرمود:

من كنت مولاه فهذا علىٌّ مولاه، اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله...

بر اهل نظر پوشيده نيست كه »غيبتف« حضرت ولىّ عصر حجة بن الحسن العسكرى،عجّل اللَّه تعالى فرجه، هرگز به معنى »به خود وانهادگىف مطلق« شيعه و محروميّت آنها از الطاف و عنايات خاص آن حضرت نيست؛ الطاف و عنايات آن جناب، بويژه در مواقع سخت و بحرانى تاريخ، بسان درخشش خورشيد از خلال ابر، گهگاه برقى مى زند و جلوه اى بارز مى يابد. همان گونه كه، در ساير مواقع نيز سايه روشنف لطفف آن »آفتاب پنهان« ، كمابيش بر اهل دل محسوس است. در اين باب، بايستى خصوصاً از ايران اسلامى شيعه ياد كرد كه بالأخص در دو قرن اخير تاريخف پر تلاطمف خويش، بارها و بارها آينه دارف تابش »مفهرف« يار بوده است. به قول محمود شاهرخى (جذبه)، شاعر زبردست و دل آگاه معاصر:

تا كشتى امت را، سكّان به كف نوح است

بيمى نبود ما را از لطمه طوفانها

توضيح اين معنى، منوط به بحث پيرامون اهميت فوق العاده ايران در دايره مطامع و دسايس استعمارى«، و »دوام و بقاى شگفت انگيز اين كشور، به رغم توطئه ها و تجاوزهاى مستمر و رنگارنگ جهانخواران شرق و غرب« است، كه در آينده بدان مى پردازيم.

ص: 40


1- سوره مائده (5)، آيه 56 - 54.

سكاندارى اسلام پس از رسول اكرم

سيد محمدحسين فضل اللَّه

مترجم: عباس سيدميرجمكرانى

اشاره: علامه سيّد محمدحسين فضل اللَّه روحانى برجسته لبنانى كه در ايران بيشتر به عنوان يك چهره سياسى شناخته شده است، هر هفته جلسه سخنرانى و گفت و گو در دمشق برگزار مى كند و به پرسشهاى اعتقادى، فقهى، تربيتى، و ساير موضوعات مبتلا به مسلمانان پاسخ مى گويد. آنچه كه در ذيل آمده است برگردان يكى از سخنرانيهاى علامه فضل اللَّه است كه به مناسبت روز غدير ايراد شده است. اين سخنرانى از نشريه »الفكر و الثقافة« انتخاب شده است. با هم مى خوانيم.

روز غدير سرفصل نوينى در حيات اسلام است. در اين روز، رهبرى جهان اسلام بعد از رحلت پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، مشخص شد. رهبرى كه ادامه دهنده راه و روش رسول خدا، صلّى اللَّه عليه وآله، است و مسلمانان را از موانع دست و پاگير داخلى و خطرات خارجى نجات مى دهد. بديهى است امكان هدايت اسلام بعد از رحلت پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، بايد توسط فردى به دست گرفته شود كه با تمام وجود اسلام را درك كرده و بتواند با اقدامات دينى و قانونى خود، ديدگاه يكسانى از اسلام ارائه كند. اين كار از تشتت فكرى مسلمانان جلوگيرى مى كند. بنابراين رهبرى جهان اسلام پس از پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، بايد توسط كسى به عهده گرفته شود كه آشنايى كامل و بدون خطا از اسلام داشته باشد. در اينجا بايد به اين نكته اشاره كرد زندگى پيامبر اسلام، صلّى اللَّه عليه وآله، سراسر، مملو از جنگها و بحرانهاى داخلى بود. در اين مدت، بيشتر مفاهيم اسلامى بخوبى روشن نشده و احكامى كه بايد مسلمانان آنها را انجام دهند، بر زمين مانده بود. البته ما منكر اخلاص اصحاب پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، نيستيم. آنان در برابر سختيهاى بسيار در مكه ايستادگى كردند، و بشدت با آتش افروزان و جنگ طلبها به مقابله برخاستند. لذا ملاحظه مى كنيم كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:

ص: 41

محمد رسول اللَّه و الّذين معه أشدّاءف على الكفّار و رحماء بينهم تراهم ركّعاً سجّداً يبتغون فضلاً من اللَّه و رضواناً سيماهم فى وجوههم من أثر السجود.(1)

به هر حال پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، (در زمان حيات خود) فرصت نيافت تا فرهنگ و معنويت اسلامى را به طور عميق در وجود تك تك مسلمانان نهادينه كند. لذا رهبرى مسلمانان پس از پيامبر، بايد توسط فردى صورت گيرد كه بتواند اسلام را گسترش دهد و آن را در وجود فرد فرد مسلمين نهادينه كند.

از اين رو است كه مسأله غدير يكى از اساسى ترين مسائل حياتى اسلام است. بخصوص اينكه، بيشتر راويان احاديث درباره آيه شريفه:

يا أيّها الرسول بلّغ ما افنزل اليك من ربّك و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللَّه يعصمك من الناس.(2)سوره مائده (5)، آيه 3.(3) گفته اند: »اين آيه شريفه هنگامى نازل شد كه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، (در آخرين حج خود) به محلى به نام غديرخم رسيده بود.« بعضى مفسران نيز گفته اند: »شأن نزول اين آيه براى معرفى كردن حضرت على، عليه السلام، به عنوان جانشين پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، نيست، بلكه براى بيان مطلب ديگرى نازل شده است. اين مفسران تاكنون نتوانسته اند بين ماهيت آيه شريفه فوق و آنچه كه به آن معتقدند، توازنى برقرار سازند. زيرا آيه مذكور در اوائل بعثت حضرت ختمى مرتبت نازل نشده تا اينكه گفته شود پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، امر به انذار و تبليغ شده است. رسول خدا، صلّى اللَّه عليه وآله، در آن زمان هر حكم و مسأله اى كه به او وحى مى شد، بدون هيچ ترس و واهمه اى به مردم اطلاع مى داد و در اين كار راسخ و استوار بود. »قل الحق من ربّكم فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر«(4)نهج البلاغه، فيض الاسلام، خطبه 3.(5)

پيامبر در ابلاغ رسالتش، ملاحظه هيچ عكس العملى را نمى كرد. براى اينكه آن حضرت در حال بنيانگذارى انديشه، معنويت و راه روشن الهى در ميان مردم بود. لذا عكس العملهاى منفى برايش قابل پيش بينى بود. به هر حال، رسول خدا، صلّى اللَّه عليه وآله، از برخوردهاى منفى ناراحت مى شد. ولى اين ناراحتيها به خاطر خودش نبود. بلكه به خاطر مردم بود. چرا كه آنان در قلب آن حضرت جاى داشتند.

در اينجا روشن مى شود كه آيه شريفه ذيل بر مطلب مهم ديگرى تأكيد دارد. »و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللَّه يعصمك من النّاس« اين مطلب، چيزى جز ولايت حضرت اميرالمؤمنين على، عليه السلام، نيست. البته در اين مسأله بسيار جدل شده است. وقتى كه پيامبر با اين گفتار ابلاغ رسالت كرد: »آيا من از مؤمنين بر خودشان سزاوارتر نيستم؟ گفتند: بلى. فرمود: هر كس كه من مولاى او هستم (از اين) پس على مولاى اوست.« سپس اين آيه نازل(6) شد »اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الإسلام ديناً« تا اين روز، شكاف رهبرى پس(5) از پيامبر در اسلام وجود داشت. وقتى كه اين شكاف از بين رفت، ساختار دين تكميل شد. خداوند راضى شد كه اسلام آئين تمام جهانيان باشد.

ص: 42


1- سوره فتح (48)، آيه 29.
2- سوره مائده
3- ، آيه 67.
4- سوره كهف
5- ، آيه 29.
6- مجلسى، محمدباقر، بحارالانوار، ج33، باب 20، ص266، ح534.

در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود، چطور مى توان رويگردانى برخى اصحاب را از ولايت على، عليه السلام، تفسير كرد؟ چگونه مى توانيم اين مطلب را توجيه كنيم، وقتى كه رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، به ملكوت اعلا رحلت فرمود، انصار به مهاجرين گفتند: »از ما اميرى و از شما هم اميرى.«؟ چرا برخى از اصحاب(1) پيامبر در بيعت كردن با خليفه اول هيچ گونه مشورتى با ديگر مسلمانان (ساكن در اقصى نقاط حكومت اسلامى) نكردند و بدون هيچ ترس و واهمه اى و بارى به هر جهت با ابوبكر بيعت كردند؟ چطور در آنجا (سقيفه بنى ساعده) هيچ كس با اين كار مخالفت نكرد و نگفت كه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، فرموده هر كس كه من مولاى اويم از اين پس على مولاى اوست؟ مرحوم سيد شريف الدين، اين موضوع را چنين توجيه كرده است:

ذهنيت مسلمانان آن عصر به جز برخى از آنان عميق و ژرف انديش نبود، لذا وقتى كه بيعت مى كردند به آن وفادار بودند. به هر حال از آنجايى كه رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، بصراحت و روشنى سخن مى گفت شايد آنان منظور پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، از »من كنت مولاه فهذا على مولاه« بخوبى فهميده بودند. اما آنچه كه اتفاق افتاد برخلاف اراده پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، بود.

بنابراين ملاحظه مى كنيم پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، از اين ذهنيت توده مردم (كوتاه بينى آنان) اندوهناك بود. لذا فرمود براى من قلم و كتف (كاغذ) بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد.

پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، مانند ساير افراد نبود كه هنگام احتضار به هذيان گويى مبتلا شود. بلكه آن حضرت، در بالاترين درجه عقل و اراده و هوشيارى قرار داشت. قبل از اين ماجرا، هيچ يك از اصحاب پيامبر خبر از هذيان گويى آن حضرت در حالت بيمارى نداده است. اصولاً پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، با تمام وجودش با اصحابش زندگى و با آنان گفت و گو مى كرد. لذا وقتى كه مى فرمايد: »براى من قلم و كتفى (كاغذ) بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد« منظور آن حضرت اين نبود مطلبى بنويسد كه جانشين قرآن شود. چرا كه قرآن نورى است كه با گوشت و پوست و خون آن حضرت آميخته شده است. بنابراين مسأله در اينجا چيز ديگرى است كه بسيار مورد توجه و اهتمام رسول خداست. به طورى كه وى را ناگزير كرد، در اين مورد تأكيد فرمايد تا در آينده كسى با كلمات آن حضرت بازى نكند. حال اين سؤال مطرح مى شود، چرا خليفه دوم گفت: »كتاب خدا براى ما كافى است«؟ آيا پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، مى خواسته بگويد كتاب خدا ناقص است؟ معناى »حسبنا كتاب اللَّه« چيست؟ در حالى كه خداوند مى فرمايد:

ما آتاكم الرسول فخدوه و مانهاكم عنه فانتهوا.(2)

ص: 43


1- مجلسى، محمدباقر، همان، ج28، ب4، ص220، ح9.
2- سوره حشر (59)، آيه 7.

در اينجا بايد به اين نكته اشاره كرد كه سنت رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، شارح و مكمل كتاب خداست. پس چرا خليفه دوم گفت: »حسبنا كتاب اللَّه«؟ بعد هم، مدعى هذيان گفتن پيامبر شد؟ در صورتى كه رسول خدا، صلّى اللَّه عليه وآله، در سراسر زندگى پربركت شان حتى در حالت بيمارى، هيچ گاه هذيان نگفته است. با توجه به اينكه نبوت در سراسر زندگى رسول خدا، صلّى اللَّه عليه وآله، تداوم دارد، لذا امكان ندارد كه پيامبر اسلام در حالت هذيان گويى مسلمانان را مورد خطاب خود قرار دهد و آنان را به انجام كارى فرمان دهد كه به ادامه رسالتش مربوط باشد. مضافاً اينكه تمام مسلمانان معتقدند پيامبر، عظيم الشأن اسلام مصون از هرگونه خطا و اشتباه است. حقيقت اين است كه به پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، اجازه ندادند كه مسأله خلافت را به طور كامل روشن سازد و با نوشتار خود بر جانشينى حضرت على، عليه السلام، مهر تأييد بزند. البته رسول اكرم مسأله ولايت و جانشينى حضرت على، عليه السلام، را به مناسبتهاى مختلف بيان فرموده بودند.

به هر حال وقتى كه چند نفرى براى آن حضرت قلم و كتف (كاغذ) آوردند، در اين موقع اختلاف به وجود آمد (آن گروهى كه با خليفه دوم همگام بودند) اجازه ندادند كه پيامبر با نوشتار خود، على، عليه السلام، را به عنوان جانشين خويش معرفى فرمايد. از طرف ديگر ملاحظه مى كنيم پيامبر اسلام قبلاً به بزرگان و اصحاب خود دستور داده بود كه با لشكر »اسامه« به سمت روم حركت كنند. اما آنان با دستور پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، مخالفت كردند و با لشكريان اسامه همراه نشدند.

سؤال ديگر اين است كه معنى سخن [خليفه دوم كه گفت] »پيامبر نمرده است« چيست؟ در جواب مى توان گفت: معناى اين سخن چيزى جز اين نيست كه افرادى كه در آن مجلس حضور نداشتند (با اطلاع يافتن از آن حادثه ناگوار فرصت يابند) تا در آن مجلس شركت كنند و مسأله خلافت را آن طورى كه (مخالفان خلافت حضرت على، عليه السلام، مى خواهند) به سرانجام برساند.

ص: 44

تحليل و نقادى تاريخ

وقتى كه مى خواهيم قرائت نوينى از تاريخ اسلام داشته باشيم، بايد از مسئله غدير تحليل منتقدانه به عمل آوريم. البته بدون اينكه به قداست شخصيتهاى تاريخى آن لطمه اى وارد كنيم.

بعضى ها درباره خطبه شقشقيه حضرت على، عليه السلام، كه سيد رضى، رحمةاللَّه عليه، در نهج البلاغه آورده است سؤالاتى را مطرح كرده اند. در پاسخ به اين گروه مى توان گفت: روش حضرت على، عليه السلام، در ايراد خطبه با روش سيد رضى، رحمةاللَّه عليه، فرق مى كند. مضافاً به اينكه خطبه مذكور را راويان متعددى در صدها سال پيش از سيد رضى، رحمةاللَّه عليه، نقل كرده اند. حضرت على، عليه السلام، در اين خطبه درباره حقش مى فرمايد:

جايگاه من براى خلافت از جهت كمالات علمى و عملى، مانند قطب وسط آسيا است. علوم و معارف از سرچشمه من، مانند سيل سرازير مى شود، هيچ پرواز كننده در فضاى علم و دانش به اوج من نمى رسد.(1)

تا جايى كه مى فرمايد:

جاى بسى شگفتى است كه او در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را درخواست مى نمود ولى چند روز از عمرش مانده خلافت را براى ديگرى وصيت كرد. اين دو نفر غارتگر، خلافت را مانند دو پستان شتر ميان خود قسمت كردند.(2)

يعنى هر كدام از اين دو نفر، سينه اى را گرفته بودند تا شيرى از آن بخورند. منظور حضرت على، عليه السلام، از اين مثال آن است كه آنان براى به دست گرفتن خلافت، با يكديگر همداستان شده و تلاش مى كردند هر فرياد حق طلبى را سركوب كنند. جو سياسى نيز به همين سمت و سو سوق پيدا كرده بود. در آن زمان حضرت على، عليه السلام، از هر كس آگاه تر بود كه جامعه اسلامى آن روز به او اجازه نمى داد كه براى احقاق حقش دست به شمشير برد. چرا كه اين كار باعث ايجاد شكاف در صفوف مسلمانان مى شد. لذا حضرت على، عليه السلام، فرمود:

صبر كردم در حالى كه در چشمانم خاشاك و غبار و در گلويم استخوان گرفته بود(3).

وقتى كه ابوسفيان همراه عباس براى بيعت كردن با آن حضرت آمدند، حضرت على، عليه السلام، با آنان بيعت نكرد و ايشان را نسبت به فتنه هايى كه از اين مسأله برپا خواهد شد، آگاه ساخت. مضافاً به اينكه شرايط زمان و مكان اجازه چنين كارى را به آن حضرت نمى داد. چرا كه انجام رسالت الهى، شرايط خاصى دارد كه در جهان خارج بايد محقق شود تا انسان بتواند از عهده مأموريت الهى كه بر دوش او نهاده شده است سربلند بيرون بيايد. بنابراين اگر در جهان خارج موانع زيادى در راه انجام رسالت الهى وجود داشته باشد ممكن است اين مأموريت الهى با شكست مواجه شود و فقط اسمى از آن رسالت الهى باقى بماند. لذا صاحب اين رسالت پس از پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، براى باقى ماندن دين رسول خدا ناگزير شد كه خود را فدا كند.

بنابراين حضرت على، عليه السلام، با آن همه علم و دانش و برخوردارى از عقلى روشن و روحى باز به خاطر حفظ اسلام از خواسته بر حق خود دست كشيد و ديگران بر مسند خلافت تكيه زدند كه نه علم او را داشتند و نه آگاهى و مهارت او را. خلافت بعد از رحلت پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، توسط انصار براساس نظام عشيره اى مطرح شد (از ما اميرى و از شما نيز اميرى) اين مسأله مربوط به معيارهاى انتخاب رهبرى جامعه و در چارچوب خطوط عرفى اسلامى نيز نبوده است.

بحث در خلافت

تحقيقاتى كه درباره اين موضوع (خلافت) انجام داده ام نشان مى دهد كه مردم آن روز طرح فرهنگى و روشمند اسلامى نداشتند. مسأله در نظر آنان اين بود كه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، از دنيا رفته و ما بايد براى رهبرى جامعه فردى را تعيين كنيم حال هر طورى كه بود، بود. بايد گفت: مسأله اين نيست كه راه و روشى به فردى تحميل شده باشد. موضوع اين است كه فرد راه و روشى تحميل كند. به همين خاطر است امام على، عليه السلام، مى فرمايد:

عمر راه خود را پيمود (و پيش از تهى كردن جامه) امر خلافت را در جماعتى قرار داد كه مرا يكى از آنها گمان نمود. پس بارخدايا از تو يارى مى طلبم براى شورايى كه تشكيل شد و مشورتى كه نمودند چگونه مردم مرا با (ابوبكر و عمر) مساوى دانسته و درباره من شك و ترديد نمودند تا جايى كه با اين اشخاص (پنج نفر اهل شورا كه عمر براى تعيين خلافت پس از خود تشكيل داده بود) همرديف شده ام.(4)

ص: 45


1- نهج البلاغه، فيض الاسلام، خطبه سوم.
2- همان.
3- همان.
4- همان.

حال، چه معيارى براى جداسازى اين افراد از يكديگر وجود دارد؟ آنان چه علم و آگاهى دارند؟ فرهنگشان چيست؟ جهادشان چه مى باشد؟ چه نزديكى روحى و فكرى با رسول خدا دارند؟

هنگامى كه اين مسأله را از ديدگاه علمى بررسى مى كنيم، درستى گفتار امام صادق، عليه السلام، را درمى يابيم كه فرمود: »على، عليه السلام، فرمود: من كجا و آنان كجا!؟« آن زمانى كه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، حضرت على را براى جانشينى خود آماده مى كرد و مسائلى به آن حضرت مى آموخت كه هيچ كس نسبت به آنها آگاهى نداشت، مردم در همان زمان شنيده بودند كه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، درباره حضرت على، عليه السلام، فرمود: »من شهر علم هستم و على دروازه آن« و »على با حق است و حق با(1) على« و »هر كس من مولاى اويم پس(2) اين على مولاى اوست« و »ياعلى! تو براى من به منزله هارون براى موسى هستى جز اينكه بعد از من هيچ پيامبرى نخواهد بود« خداوند(3) متعال مى فرمايد:

إنّما يريد اللَّه ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهّركم تطهيراً.(4)

و نيز مى فرمايد:

إنّما وليّكم اللَّه و رسوله و الّذين امنوا الّذين يقيمون الصلاة و يؤتون الزكوة و هم راكعون.(5)

همچنين مى فرمايد:

و من النّاس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاة اللَّه واللَّه رئوف بالعباد.(6)

بنابراين على، عليه السلام، براى خودش ناراحت نمى شد بلكه اندوه او براى اسلام بود. آن حضرت در آخر خطبه شقشقيه مى فرمايد:

پس مردى از آنها از حسد و كينه اى كه داشت، دست از حق شسته به راه باطل قدم نهاد (مراد سعدبن ابى وقاص، كه پس از قتل عثمان هم با آن حضرت بيعت ننمود) مرد ديگرى به دليل دامادى و خويشى خود با عثمان از من اعراض كرد (مراد عبدالرحمان بن عوف است كه شوهر خواهر مادرى عثمان بود) و همچنين دو نفر ديگر (طلحه و زبير كه از رذالت و پستى) موهن و زشت است نام ايشان برده شود.(18)

وقتى كه حضرت اميرالمؤمنين به خلافت رسيد مين هاى دسيسه و توطئه بر سر راه آن حضرت كاشته شده بود. حضرت على، عليه السلام، در اين زمينه مى فرمايد:

چون بيعت شان را قبول و به امر خلافت مشغول گشتم، جمعى (طلحه و زبير و ديگران) بيعت مرا شكستند و گروهى از زير بار بيعتم خارج شدند. بعضى (معاويه و ديگر كسان) از اطاعت خداى بيرون رفتند. گويا مخالفان نشنيده اند كه خداوند مى فرمايد: »تلك الدّار الاخرة نجعلها للذين لايريدون علوّاً فى الأرض و لا فساداً و العاقبة للمتقين.«(7)

سوگند به خدا آنان اين آيه را شنيده و حفظ كرده اند ليكن دنيا در چشمهاى ايشان آراسته و زينت آن، آنان را فريفته است.(8)

پس امام بر موضع قبلى خود تأكيد كرد و فرمود:

سوگند به خدايى كه ميان دانه را شكافت و انسان را خلق نمود، اگر حاضر نمى شدند آن جمعيت بسيار (براى بيعت با من) و يارى نمى دادند كه حجت تمام شود و نبود عهدى كه خداوند از علما و دانايان گرفته تا راضى نشوند بر سيرى ظالم (از ظلم) و گرسنه ماندن مظلوم (از راه ستم)، هر آينه ريسمان و مهار شتر خلافت را بر كوهان آن مى انداختم و آب مى دادم آخر خلافت را به كاسه اول آن (چنانكه پيش از اين بر اين كار اقدام ننمودم، اكنون هم كنار مى رفتم و امر خلافت را رها كرده مردم را به ضلالت وامى گذاشتم. زيرا كه فهميده ايد اين دنياى شما نزد من خوارتر از عطسه بز ماده است.(9)

ص: 46


1- مجلسى، محمدباقر، همان، ج10، ب8، ص120، ح1.
2- همان، ج10، ب26، ص226، ح12.
3- همان، ج2، ب29، ص226، ح3.
4- سوره احزاب (33)، آيه 33.
5- سوره مائده (5)، آيه 55.
6- سوره بقره (2)، آيه 207.
7- سوره قصص (28)، آيه 83.
8- همان، آيه 18.
9- همان.

حال اين سؤال مطرح مى شود از كجا ما الگو بگيريم؟ در جواب مى توان گفت: در بين كسانى كه بر مسند خلافت تكيه زده اند. فقط حضرت على، عليه السلام، است كه طى قرون متمادى ثروت فرهنگى بزرگى را براى ما به ارث گذاشته، به طورى كه موجب گسترش اسلام شده است. لذا شيعه على بودن يعنى پيروى كردن از آن حضرت، متعهد بودن به وحدت امت اسلامى، به طورى كه اگر خطرى جهان اسلام را تهديد كرد بايد آماده دفاع از آن باشيم.

حضرت على، عليه السلام، قلبش سرشار از دوستى به مردم بود. حتى با آنانى كه اختلاف داشت (نه افرادى كه دشمن خدا و رسولش بودند) به هر حال مصيبتى كه به حضرت على، عليه السلام، وارد شد تاكنون به هيچ كس ديگرى وارد نشده است. دوستان! ما بايد تحقيقى واقعگرا درباره زندگى حضرت على، عليه السلام، به عمل بياوريم و ملاحظه كنيم كه سعه صدر آن امام در برخورد با مشكلات چگونه بود؟ توانايى صبرش چطور بود؟ چگونه مسئوليت خطير اسلام را به دوش مى كشيد؟ چطور مسئوليت مسلمانان در عقل و روحش نفوذ كرده بود؟ آيا تنها جشن گرفتن روز غدير كافى است؟ من نمى خواهم كسى را مجبور سازم كه روز غدير آن طورى كه سزاوار است جشن نگيرد. چرا كه غدير يك سرمايه فرهنگى و معنوى است و لذا علما و انديشمندان، فرهنگيان و ادبا به خاطر اين چنين روزى بايد تحقيقاتشان را در راستاى آنچه كه على، عليه السلام، به جاى گذارده انجام دهند تا آن حضرت در مسائل عقيدتى، اسلامى، سياسى و اجتماعى ميان مسلمانان جايگاه حقيقى خود را بازيابد. اين گونه تحقيقات موجب مى شود تا شخصيت على، عليه السلام، در انديشه، قلب و زندگى ما نفوذ پيدا كند. در اين صورت است كه على، عليه السلام، همواره در نزد ما همانند نبض جامعه عمل خواهد كرد. فكر و انديشه على است كه مرزهاى زمان را درمى نوردد.

دوستان! گرايش ما به حضرت على، عليه السلام، مسئوليت سنگينى بر دوش ما نهاده است لذا بايد عملكرد خود را با آن حضرت مقايسه كنيم. ما بايد در سراسر زندگى خود با تمام وجود با على، عليه السلام، زندگى كنيم. براى اينكه در زندگى على، عليه السلام، خدا در قلب، عقل و سراسر حياتش حضور داشت. پس بيائيد به سوى على، عليه السلام، حركت كنيم تا حقيقت او را دريابيم. چرا كه حضرت على، عليه السلام، در تاريخ محدود نمى شود.

ص: 47

غدير و پرسشها

محسن ايزدى

بدون شك واقعه غدير نقش سرنوشت سازى در تعيين مسير آينده اسلام داشته است. واقعه اى كه طى آن پيامبر اسلام، صلّى اللَّه عليه وآله، مهمترين مأموريت خود را به انجام رساندند. مأموريتى كه انجام آن مساوى بود با تبليغ تمام رسالت و كوتاهى در مورد آن به منزله از بين رفتن زحمات چندين ساله پيامبر اكرم و بى نتيجه ماندن فداكاريهاى مسلمانان صدر اسلام محسوب مى شد.

مأموريتى كه در آن پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، بطور رسمى جانشين خود را انتخاب كردند و باعث يأس و نااميدى مخالفان اسلام شدند.

واقعه غدير از جهات مختلفى قابل تأمل و بررسى است و يكى از نكاتى كه لازم است در مقطع كنونى مورد بررسى دقيق قرار گيرد پاسخگوئى به پرسشها و شبهاتى است كه در اين خصوص مطرح شده است. پرسشها و اشكالاتى كه در مورد حديث غدير مطرح شده است دو گونه است: يكى اشكالات و پرسشهايى كه در مورد اصل صدور حديث از پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، مطرح شده است و ديگر اشكالات و پرسشهايى كه در مورد دلالت حديث (بر نصب على، عليه السلام، به ولايت) مطرح شده است.

در اينجا به بررسى برخى از اين پرسشها و انتقادات مى پردازيم:

ص: 48

پرسش اول:

اگر حديث غدير واقعيت داشت پس چرا از ميان آن جمعيت انبوهى كه در مراسم حجةالوداع شركت كرده بودند تنها 110 نفر از صحابه پيامبر آنرا نقل كرده اند؟(1)

جواب:

اولاً، گروه زيادى از مسلمانان كه اهل مدينه نبودند، در جحفه از پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، جدا شدند و بنابراين نقلى از آنهادر تاريخ ثبت نشده است.

ثانياً، بسيارى ازكسانى كه در سفر حجةالوداع شركت داشتند اهل نقل روايت و كتابت نبوده اند و راويانى كه اين حديث را نقل كرده اند بطور كلى كسانى هستند كه احاديث ديگر پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، در اصول و فروع را نقل كرده اند. خلاصه تمام كسانى كه اهل حل و عقد شمرده مى شوند، و از اكابر اصحاب پيامبر مى باشند اين حديث را نقل كرده اند و كمتر واقعه اى به اندازه واقعه غدير خم راوى دارد.

ثالثاً، با توجه به مخالفت شديد با امامت على، عليه السلام، و عداوت و بغض نسبت به ايشان، بخصوص در اوائل حكومت بنى اميه، انگيزه هاى زيادى براى كتمان اين حديث وجود داشته است؛ بطورى كه ضبط همين مقدار (تعداد 110 نفر) نيز از امور خارق العاده محسوب مى شود.

خلاصه انتشار اين حديث با سياستهاى خلفاى جور در تضاد بوده لذا به هر وسيله از نقل آن جلوگيرى به عمل مى آورده اند.

پرسش دوم:

چرا با وجود آنهمه تاكيد پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، در روز غدير نسبت به ولايت على، عليه السلام، و برگزارى مراسم بيعت با آن حضرت و تبريك مردم و اكابر اصحاب پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، به اميرالمومنين هنوز بيش از هفتاد روز از آن واقعه نگذشته بود كه مردم همه چيز را فراموش كرده و حديث پيامبر پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، هيچ نگرانى نسبت به زمان حيات خود ندارند و تمام نگرانى او از آينده اسلام است؛ زيرا كسى كه مى گويد: »من بزودى از ميان شما خواهم رفت« پيداست كه در صدد تعيين جانشين براى خويش است و براى آينده برنامه ريزى مى كند. جواب:

غالبا در هر جامعه اى عده انگشت شمارى هستند كه سرنوشت جامعه را رقم مى زنند و معمولا توده مردم تابع آنها هستند و كمتر از خود رأى مستقلى دارند.

پس از رحلت پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله،كسانى كه به عنوان اكابر صحابه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، شناخته مى شدند؛ با توجه به اوضاع بحرانى آن زمان، مصلحت جامعه اسلامى را چنين تشخيص دادند كه از وصيت پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، در مورد على، عليه السلام، صرف نظر كنند و »رأى« را بر »نصّ« مقدم دارند. لذا باعجله با ابوبكر بيعت كرده و توده مردم هم از آن تبعيت كردند. عده اى هم كه با اينكار مخالف بودند در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند و بخاطر حفظ حكومت نوپاى اسلامى و وحدت ميان مسلمان سكوت كردند.

سردمداران حكومت نيز بتدريج به مردم تلقين كردند كه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، على، عليه السلام، را صرفا معرفى كرده و او را شايسته خلافت دانسته نه اينكه آن حضرت را به خلافت نصب كرده باشد.

ص: 49


1- ناظم زاده قمى، سيداصغر، مظهر ولايت، ص590.

پرسش سوم:

اگر اين حديث از پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، صادر شده پس چرا »بخارى« و »مسلم« آنرا در صحيحين كه مهمترين كتب حديثى اهل سنت محسوب مى شوند نقل نكرده اند؟(1)

جواب:

اولاً، صحيح مسلم بطور خلاصه به اين واقعه اشاره كرده است، البته همين مقدار هم نكات مبهم زيادى را نسبت به واقعه غدير آشكار مى كند. بدين جهت ما حديث مسلم را نقل مى كنيم.

يزيدبن حيان مى گويد: من و حفصين بن سَيره و عمربن مسلم نزد زيدبن ارقم رفتيم. هنگامى كه نزد او نشسته بوديم حصين گفت: اى زيد تو به سعادت بزرگى نائل شده اى پيامبر را ملاقات كرده اى؛ احاديث آن حضرت را شنيده اى؛ در ركاب او در جنگها شركت كرده اى؛ پشت سر او نماز خوانده اى؛ در مورد آنچه كه از پيامبر شنيده اى براى ما سخن بگو!

زيد گفت: به خدا قسم سن من زياد شده و پير شده ام و بعضى از احاديثى راكه ازپيامبر،صلّى اللَّه عليه و[آله]سلّم، حفظ كرده بودم فراموش كرده ام پس آنچه را كه براى شما نقل مى كنم بپذيريد و آنچه را نقل نمى كنم مرا درتكلف وسختى نيندازيد.

سپس گفت: پيامبر، صلّى اللَّه عليه و[آله]سلّم، روزى در كنار (بركه) آبى كه به آن »خفم« مى گفتند و ميان مكه و مدينه قرار داشت، براى ما خطبه اى خواند و پس از حمد و ثناى الهى و موعظه مردم فرمودند: چيزى نمانده كه از طرف پروردگار خوانده شوم و دعوت حق را لبيك گويم. من دو گوهر گرانبها را در ميان شما مى گذارم اولين آنها كتاب خداست كه در آن نور و هدايت است؛ پس به كتاب خدا تمسك كنيد... سپس گفت: و ديگرى اهل بيتم. در مورد اهل بيتم خدا را فراموش نكنيد در مورد اهل بيتم خدا را فراموش نكنيد؛ در مورد اهل بيتم خدا را فراموش نكنيد...(2)

از اين حديث بخوبى روشن مى شود كه اوضاع سياسى آن زمان »زيدبن ارقم« را ناچار به كتمان حديث غدير نموده است؛ زيرا مى گويد: آنچه قبل از اين از پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، روايت كرده ام بپذيريد و بيش از اين مرا به تكلف و سختى نيندازيد.

زيدبن ارقم تازمان حكومت مروان بن حكم زنده بوده و در سال 68 ق. وفات مى كند(3) و مسلّم است در سايه حكومتى كه او را وادار به دشنام على، عليه السلام، مى كند، نقل حديث غدير براى او مشكلاتى ايجاد خواهد كرد. از اين رو از مردم پوزش مى طلبد و به بهانه سالخوردگى و فراموشى از حاضران مى خواهد كه بيش از اين او را در تنگنا قرار ندهند.

در عين حال زيد، تلويحاً به اين واقعه بزرگ اشاره مى كند و با ذكر تأكيد پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، در مورد اهل بيت خود با جمله »در مورد اهل بيتم خدا را فراموش نكنيد« به پايمال شدن حق اهل بيت و از ياد بردن سفارش پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، نيز اشاره دارد.

ثانياً، بسيارى از احاديث معتبرى كه علماى اهل سنت آنها را معتبر دانسته اند در اين دو كتاب ذكر نشده است.

ثالثاً، كتب حديثى اهل سنت منحصر در صحيح بخارى نيست و كتب معتبر ديگر مانند »سنن ابن ماجه(4)« و »مسند احمد« (5)حديث غدير را بتفصيل ذكر كرده اند و اشاره شد كه صحيح مسلم هم اجمالاً آن را ذكر كرده است. پرسش چهارم:

اگر پيامبر اكرم،صلّى اللَّه عليه وآله، على، عليه السلام، را در روز غدير به ولايت منصوب كرده باشند لازمه اش اين است كه در زمان حيات پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، دو ولى بر مسلمين حاكم باشند و اين باطل است؛ زيرا مسلّم است كه پيامبر هنوز در آن زمان ولى مسلمين بودند؛ پس على، عليه السلام، نمى توانست ولى باشد.(6)

ص: 50


1- همان، ص618.
2- صحيح مسلم، ج4، ص122.
3- همان، تعليق، ص123.
4- سنن ابن ماجه، ج1، ص55 و 58.
5- مسند احمد حنبل، ج1، ص84، 88، 118.
6- ر.ك: شرف الدين الموسوى، سيد عبدالحسين، المراجعات، ص285.

جواب:

اين معنى مسلّم است كه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، هيچ نگرانى نسبت به زمان حيات خود ندارند و تمام نگرانى او از آينده اسلام است؛ زيرا كسى كه مى گويد: »من بزودى از ميان شما خواهم رفت« پيداست كه در صدد تعيين جانشين براى خويش است و براى آينده برنامه ريزى مى كند.

علاوه بر اينكه اين عبارت پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، »الله اكبر بر اكمال دين و اتمام نعمت و رضايت پروردگار از رسالت من و ولايت على بن ابى طالب بعد از من« تصريح در اين دارد كه نصب اميرالمؤمنين براى آينده اسلام است. پرسش پنجم:

بعضى از كسانى كه صدور حديث از پيامبر را پذيرفته اند اشكال كرده اند كه اين حديث دلالت بر ولايت و خلافت على، عليه السلام، ندارد؛ زيرا كلمه مولى معانى مختلفى دارد(1) كه از جمله مى توان به موارد زير اشاره كرد:

1- اولى؛ مانند: »مأواكم النّار هى مولاكم«؛(2)

2- ناصر و ياور؛ مانند: »ذلك بأنّ اللّه مولى الّذين امنوا و أنّ الكافرين لا مولى لهم«؛(3)

3- وارث؛ مانند: »إنّى خفت الموالى من ورائى«؛(4)ر.ك: ناظم زاده قمى، سيداصغر، همان، ص618.(5)

4- دوست و صديق؛ مانند: »يوم لا يغنى مولاً عن مولاً شيئاً«.(6)

و به احتمال زياد كلمه »مولى« در حديث غدير به معناى دوست و ياور است. شاهد براى اين معنى، اين است كه عده اى از كسانى كه همراه على، عليه السلام، در يمن بودند به دليل اينكه از او سختگيرى ديده بودند از دست او ناراحت شده و درباره او حرف مى زدند و از او عيب مى گرفتند؛ بدين جهت پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، در روز غدير خطبه اى خواند و فضائل على، عليه السلام، را بر شمرد؛ تا جلالت قدرش را بر مردم روشن سازد و سخنان بيهوده كسانى را كه نسبت به او بدگوئى كرده بودند، رد نمايد. بنابراين گفته، پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله »هر كس من دوست

و ياور او هستم على دوست و ياور اوست« هيچگونه دلالتى بر نصب على، عليه السلام، بر خلافت و ولايت ندارد.(7)

جواب:

اين مهمترين اشكالى است كه بر دلالت حديث غدير شمرده است و اهل سنت نيز تاكيد زيادى روى آن دارند و غالبا حديث را بر همين معنى حمل مى كنند. لكن حديث را نمى توان بر اين معنى حمل كرد. در اينجا ابتدا شاهدى را كه براى اين معنى ذكر كرده اند بررسى مى كنيم سپس به معناى كلمه »مولى« مى پردازيم.

اما شاهدى كه ذكر كرده اند هيچ دلالتى بر اينكه »مولى« به معناى دوست و ياور باشد ندارد؛ زيرا پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، دو بار على، عليه السلام، را به يمن فرستادند؛ ابتدا در سال هشتم كه در همين بار بود كه عده اى پس از بازگشت شكايت او را پيش پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، بردند و پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، از آنها سخت ناراحت شد؛ آنچنانكه خشم چهره مبارك حضرت را فرا گرفت. يكى ازكسانى كه در مورد على، عليه السلام، شكايت كرد »بفريده« نام داشت كه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، به او فرمودند:

اى بريده! كارى نكن كه بخواهى مرا بر على [عليه السلام] خشمناك سازى!(8)

ص: 51


1- مرحوم علاّمه امينى در كتاب شريف »الغدير« حدود 27 معنا براى كلمه »مولى« ذكر كرده است. ر.ك: الغدير، ج1، ص362.
2- سوره حديد (57)، آيه 15.
3- سوره محمد (47)، آيه 11.
4- سوره مريم
5- ، آيه 5.
6- سوره دخان (44)، آيه 41.
7- ر.ك: الامينى، عبدالحسين بن احمد، الغدير، ج1، ص362.
8- ر.ك: شرف الدين الموسوى، سيد عبدالحسين، همان، ص278.

و ديگر پس از اين واقعه كسى چنين حرفهايى در مورد على، عليه السلام، نزد.

بار ديگر كه پيامبر على، عليه السلام، را به يمن فرستاد سال دهم بود كه على، عليه السلام، در بازگشت از يمن در مراسم حجةالوداع به پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، پيوست و اين بار هيچكس درباره على، عليه السلام، چيزى نگفت و به پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، شكايتى نكرد.(1)

علاوه بر اينكه شكايت چند نفر از على، عليه السلام، موجب اين نمى شود كه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، در آن بيابان گرم در وسط روز با آن كيفيت كاروان را متوقف كند و در مورد وفات قريب الوقوع خود خبر دهد و اولويت خود را بر مؤمنان به آنان يادآورى كند و آنهمه مدح و ثناى على، عليه السلام، را بگويد و فضائل آن حضرت را بر شمرد و او را دعا كند و بعد هم به مردم بگويد به على، عليه السلام، تبريك بگوييد و با او بيعت كنيد.

اما كلمه مولى همچنانكه اشاره شد، معانى متعددى دارد لكن هيچيك از آنها غير از معناى »اولى به تصرف« در اينجا نمى تواند صحيح باشد.

مرحوم علامه امينى در كتاب شريف »الغدير« مى فرمايند هنگامى كه كلمه »مولى« بدون قرينه اطلاق مى شود معناى »اولى بالشى ء« از آن متبادر مى شود و به فرض كه كسى اين تبادر را نپذيرد، قرائن محكمى در خود حديث وجود دارد كه دلالت مى كند بر اينكه مقصود ازكلمه مولى غير از اولويت چيز ديگرى نمى تواند باشد.(2)

سپس ايشان حدود بيست قرينه بر اين معنى اقامه مى كنند كه در اينجا به بعضى از آنها اشاره مى كنيم:

قرينه اول، بعد از آنكه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، نسبت به ولايت خود بر مردم از آنها اعتراف گرفتند بلافاصله فرمودند:

من كنت مولاه فعلىٌّ مولاه.

ص: 52


1- ر.ك: همان، ص222.
2- ر.ك: همان، ص282.

يعنى همچنانكه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، بر مؤمنين اولويت دارد على، عليه السلام، هم چنين است و اين همان معناى ولايت و خلافت است.

به عبارت ديگر، از اينكه پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، ابتدا با اشاره به آيه شريفه، اولويت خود را به مردم يادآورى مى كنند؛سپس مى فرمايند: »من كنت مولاه فعلىٌّ مولاه« فهميده مى شود كه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، در صدد هستند كه آن ولايتى را كه خداوند به ايشان تفويض كرده همان را براى على، عليه السلام، اثبات كنند در غير اينصورت اشاره به اولويت خود بر مؤمنين هيج وجهى ندارد بلكه لغو است.

قرينه دوم، پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، ابتدا با اشاره به وفات قريب الوقوع خود مى فرمايند: »بزودى از طرف پروردگار خوانده مى شوم و دعوت حق را لبيك مى گويم« بعد مى فرمايند: »من كنت مولاه فعلىٌّ مولاه« كه بخوبى دلالت دارد بر اينكه پيامبر، كلمه مولى معانى متعددى دارد لكن هيچيك از آنها غير از معناى »اولى به تصرف« در اينجا نمى تواند صحيح باشد.

صلّى اللَّه عليه وآله، در صدد تعيين جانشين براى خود مى باشد.

بنابراين غير از معناى »اولى به تصرف« معناى ديگرى در اينجا متناسب نيست.

قرينه سوم، اينكه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، در آخر خطبه فرمودند: »الله اكبر بر اكمال دين و اتمام نعمت و رضايت پروردگار به رسالت من و ولايت على بن ابى طالب بعد از من« بخوبى دلالت دارد براينكه مقصود از مولى معناى اولويت بر مردم و خلافت مى باشد؛ زيرا رضايت خدا به ولايت على، عليه السلام، را در سياق رضايت او به رسالت خود قرار داده و ولايتى كه در كنار رسالت قرار مى گيرد به معناى خلافت برمردم است.

در اين عبارت قرينه ديگرى نيز دلالت دارد كه پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، على، عليه السلام، را بر خلافت نصب كرده اند و آن كلمه »من بعدى« مى باشد؛ زيرا اين كلمه احتمال اينكه ولايت به معنى دوستى يا نصرت باشد، منتفى ساخته و معناى »اولى به تصرف« را متعيّن مى سازد.

ص: 53

پرسش ششم:

بعضى از كسانى كه دلالت حديث بر ولايت على، عليه السلام، را پذيرفته اند چنين گفته اند: قبول داريم كه مقصود از مولى اولويت به امامت است ليكن چون حديث نسبت به زمان امامت تعرضى ندارد؛ پس مقصود اين است كه على، عليه السلام، را به عنوان خليفه آينده معرفى مى كنم و آن هنگامى است كه مردم با او بيعت كنند و اين معنى هيچ منافاتى با خلافت سه نفر ديگر ندارد و بدين ترتيب احترام صحابه گرانقدر پيامبر نيز حفظ مى شود.(1)

جواب:

اولاً، اگر پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، مى خواستند على، عليه السلام، را به عنوان خليفه چهارم معرفى كنند پس چرا اسمى از خليفه اول و دوم و سوم نبردند در حالى كه تعيين خليفه اول در آن زمان كه چيزى به وفات پيامبر نمانده بود لازمتر از خليفه چهارم بود.(2)

ثانياً، از اينكه كسى ابتدا از مرگ قريب الوقوع خود خبر دهد، سپس ولايت خود را نسبت به مردم به آنها يادآورى كند و بعد شخصى را به عنوان جانشين خود انتخاب كند، استفاده مى شود كه آن شخص جانشين بلافصل او مى باشد.

ثالثاً، لازمه ابن معنا اين است كه على بر خلفاى ثلاثه ولايت نداشته باشد در حالى كه عمربن خطاب در روز غدير تصريح كرد كه:

به به يا على! گوارا باد تو را كه مولاى هر مرد و زن مومن گرديدى.(19)

كه بخوبى دلالت دارد كه اميرالمؤمنين على، عليه السلام، مولاى همه مسلمانان در تمام اعصار و زمانها مى باشد و ولايت او منحصر به مدت كوتاه خلافت آن حضرت نمى شود.

ص: 54


1- ر.ك: الامينى، عبدالحسين بن احمد، همان، الغدير، ج1، ص370.
2- ر.ك: شرف الدين الموسوى، سيد عبدالحسين، همان، ص285.

موعود در نهج البلاغه

گفتگو با حجةالاسلام والمسلمين على رهبر

اشاره: در مجموعه معارف شيعى، نهج البلاغه چون گوهرى تابناك مى درخشد و در مسير ساكنان طريق حقيقت، عدالت و معنويت نورافشانى مى كند.

بدون شك پس از قرآن كريم، نهج البلاغه يگانه دستاويز استوارى است كه مى توان در تاريكيهاى عصر غيبت و در ميانه فتنه ها و آشوبهاى آخرالزمان با تمسّك به آن راه هدايت و رستگارى را تا رسيدن به عصر پرشكوه ظهور پيمود. در سال اميرمؤمنان على، عليه السلام، و در آستانه عيد ولايت، بى مناسبت نديديم كه شما را مهمان خوان پربركت و گسترده نهج البلاغه كنيم تا از زبان امير بيان، على، عليه السلام، بيش از پيش با مهدى موعود، عليه السلام، آشنا شويم. بدين منظور خدمت حجةالاسلام و المسلمين شيخ على رهبر كه هم در حوزه و هم در دانشگاه اصفهان به تدريس و تحقيق اشتغال دارند و در حال حاضر نيز مسؤوليت گروه معارف دانشگاه صنعتى اصفهان را نيز بر عهده دارند، رسيديم. از ايشان خواستيم كه با توجه به مطالعات و تحقيقاتى كه در نهج البلاغه داشته اند، چهره اى را كه اين كتاب سترگ از امام مهدى، عليه السلام، به تصوير مى كشد براى ما ارائه كنند.

آنچه در زير مى آيد، حاصل گفت و گوى ما با ايشان است: آيا حضرت امير، عليه السلام، درباره حضرت مهدى، عليه السلام، در نهج البلاغه سخنى و كلامى دارند؟

خطبه هاى نهج البلاغه و بعضاً سخنان كوتاه و حكمت آميز امام حاوى بعضى از مطالب راجع به آينده زندگى انسانهاست كه گاهى باتعبير »ملاحم« از آن ياد مى شود. يعنى خبرهايى از آينده، خبرهايى غيبى كه حضرت مفلهَم به الهامهاى خداوندى بوده اند و آنها را در بين مردم مطرح مى كرده اند. امام على، عليه السلام، در خطبه 138 نهج البلاغه (صبحى صالح) اشاره مى كنند كه حضرت امام مهدى، عليه السلام چه كار چشمگيرى مى كنند. آخر بعضى كارها كار بنيادى و محورى و اصلى است، كار مادرى است در حقيقت. كار كليدى است. من فكر مى كنم كه امام در يك پاراگراف يك سطر و نيم آن رسالت بزرگ را بيان فرموده اند كه حالا متن را مى خوانم و بعد توضيحاتى مى دهم: يعطف الهفدى على الهوى إذا عطفوا الهوى على الهدى و يعطف الرأى على القرآن إذا عطفوا القرآن على الرأى. اصلاً »يعطف« يعنى چه؟

ص: 55

بعضى ها گفته اند يعنى تحت الشعاع قرار مى دهد. ولى امام عصر، عليه السلام، اين كار را انجام مى دهند كه »هوى« را بر »هدى« عطف مى كنند: مى گويند تو بايد تابع هدايت باشى. و لطف لطيفى در اين سخن امام هست كه با نام حضرت مهدى (ع) ارتباط دارد چون او »مهدى« است و هادى او خداست. وقتى به لغت سر مى زنيم مى بينيم چيزى تحت الشعاع نيست. عطف مى كند »هَوى« را بر »هفدى«؛ يعنى به خواسته ها مى گويد تو تابع هدايت باش. خطت را بايد هدايت روشن كند. معطوف مى شوى بر هدايت. خيلى تفاوت است كه هدايت عطف بشود بر هوى. »مى برد هر جا كه خاطر خواه اوست«.كه ديگر دوست هم نيست دشمن هم نيست، مى برد و هدايت را هم به دنبال خود مى كشد. مى گويد اينجورى كه من مى خواهم بايد تو هدايت شوى. امام عصر، عليه السلام، اين كار را انجام مى دهند كه »هوى« را بر »هدى« عطف مى كنند: مى گويند تو بايد تابع هدايت باشى. و لطف لطيفى در اين سخن امام هست كه با نام حضرت مهدى، عليه السلام، ارتباط دارد چون او »مهدى« است و هادى او خداست:

أفمن يهدى الى الحق احقّ أن يتّبع أمّن لا تهدى الا أن يفهدى.(1) به حكم اين آيه او بايد مهدى باشد تا بتواند هادى بشود. كسى كه مى خواهد هوى را بر هدى و هدايت عطف بكند بايد خودش مهدى باشد. از نظر اميرالمؤمنين، عليه السلام، كه مقتبس از قرآن است مقتبس از سنت نبى اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، است، يك تضادى بين هوى و خدا،بين هوى و هدى. وجود دارد من در كل نهج البلاغه ديده ام اين ستيز مطرح شده است.

مثلاً در قرآن كريم مى فرمايد كه:

يا داوود إنّا جعلناك خليفة فى الأرض فاحكم بين النّاس بالحقّ و لإ؛ تتّبع الهوى فيضلّك عن سبيل الله.(2) اى داوود ما تو را خليفه قرار داديم در زمين به حق حكم كن و دنبال هوى نرو؛ چون تو را از راه خدا گمراه مى كند.

راه خدا همان راه حق است همان راهى است كه قرآن در آن راه نازل شده است. اين را على بن ابى طالب، عليه السلام، فهميده اند تفسير كرده اند در كل نهج البلاغه فرموده اند سرآغاز وقوع تمام فتنه ها هوى پرستيهايى است كه حاكم مى شود. تبعيت مى شود: »إنّما بدء وقوع الفتن أهواء تتّبع و أحكام تبتدع« چيزهايى كه به(3) نام دين وارد حوزه دين مى شود و جاسازى مى كنند فرد نمى فهمد كه اينها در حوزه دين نيست و تعلق به دين ندارد. هوى پرستها هم نوعاً دستور اين كارها را صادر مى كنند. يا فرموده اند: »إنّ أخوف ما أخاف عليكم اثنتان؛ إتّباع الهوى و طول الأمل«، دو چيز است كه من مى ترسم(4) شما را به زمين بزند. دنبال هوى رفتن و آرزوهاى طولانى. دنبال هوى رفتن شما را از حق باز مى دارد.

ص: 56


1- سوره يونس (10)، آيه 35.
2- سوره ص (38)، آيه 26.
3- نهج البلاغه، خطبه 50.
4- همان، خطبه 42 و 28.

فأمّا اتباع الهوى فيصدّ عن الحقّ و أمّا طول الأمل فينسى الآخرة.(1) پس اين تضاد در اينجا هست بين حق و بين هوى. در اينجا اگر دقت بفرماييد تضاد بين هوى و هدى مطرح شده است. از نظر كتابت هم اگر كمى دقت نشود مى بينيد شباهت به هم دارند هوى و هدى تفاوتشان يك واو و يك دال است. اين هواهايى كه پيروى مى شوند نوعاً تفرق در آن هست، تشتت در آن هست، ظلمات در آن هست. شما اگر دقت كنيد در قرآن كريم يك مورد پيدا نمى كنيد كه خداوند ظلمات را مفرداً ذكر كرده باشد. اين مال تكثر ظلمتهاست. بينونت ظلمتها وجه اشتراك نداشتن آنهاست. يعنى حتى درخواسته هاى يك انسان هم اين ظلمتها حاكم است. بين يك خواسته من و خواسته ديگر من بينونت هست جدايى هست. در حالى كه نور را خدا هيچ جا جمع نبسته است يك مورد هم پيدا نمى كنيد. اينجا اگر دقت بفرماييد الف و لام بر سر »هوى« آورده اند، كه شايد اشاره باشد به استغراقى كه »هوى« دارد؛ يعنى تمام تك تك موردهاى هواهاى نفسانى و آن »هدى« الف و لامش، الف و لام عهد باشد. همين هفدايى كه مى شناسيد. چون كسى بايد هدايتگرى كند كه هدايت شده باشد. خدايى بايد هادى بفرستد كه خودش مى داند براى چه بشر را آفريده است. همين »هدى«، همين هداى معروف. ولى »هوى« بعيد نيست الف و لامش الف و لام استغراق باشد. بگوييم الف و لام جنس است هم مشكلى نيست جنس »هوى«. هر جا مى خواهد باشد كه البته در مصداقها ديگر خيلى تفاوت نخواهد كرد. اين هدى را مى توانيم با يك صغرى و كبرى بگوييم نور است. هدى نور است. هوى ضد آن است و طبيعتاً ظلمت است. امام عصر، عليه السلام، بنيادى ترين كارى كه از نظر امام على، عليه السلام، انجام مى دهند اين است كه هدايت را به معنى واقعى كلمه حاكم مى كنند و مى گويند تمام خواسته ها بايد ادغام در هدايت شوند.

و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة إذا قضى اللّه و رسوله أمراً أن يكون لهم الخيرة من أمرهم.(2) هيچ زن و مرد مؤمن حق ندارند وقتى خدا و رسول حكم را روشن كرده اند؛ يعنى خط هدايت روشن است ديگر اعمال سليقه هاى شخصى بكنند. خوب قبل از حضرت چه شده است: »إذا عطفوا الهدى على الهوى« قبلاً معكوس است؛ يعنى آمده اند به هدايت گفته اند تو بيا تابع خواسته ما باش. اينجورى كه ما قرآن را مى فهميم خدا بايد نازل مى كرد. قالب آورده اند سراغ مواد مذاب آيات و گفته اند تو آيه بيا در اين قالب براى اين قالب مناسبى. اين هوى است چه انگيزه اى ديگرى انسان مى تواند داشته باشد؟ بله، يك فردى جاهل است كه اين كتاب جامع است ممكن است از روى دلسوزى هم بگويد اگر چنين چيزى هم در قرآن بود جالب بود ولى چند درصد آدمهايى كه چيزى وارد حوزه دين مى كنند، تئورى وارد حوزه دين مى كنند، اينجورى هستند كه اين مسأله بديهى را ندانند!؟ پس مى شود گفت هواى نفس ديكته مى كنند كه اين را وارد حوزه دين كن. كار دومى كه امام عصر، عليه السلام، مى كنند »و يعطف الرأى على القرآن إذا عطفوا القرآن على الرأى« قبل از ظهور حضرت آمده اند به قرآن گفته اند تو بيا و تابع رأى ما شو؛ اينجورى كه من مى فهمم. چقدر تفسير به رأى محكوم شده است: »من فسرّ القرآن برأيه فليتبوأ مقعده من النّار« نبى اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، فرمودند: هر كس با رأى خودش قران را تفسير بكند جايگاهش دوزخ است. آن بحث تأويل كه در سوره آل عمران مطرح مى شود و »ما يعلم تأويله إلّا اللّه« اين را به دو شكل مى شود(3) خواند يا واو عطف نباشد و استيناف باشد، بنابر تفسيرى كه مرحوم علامه كرده اند، كه مقام تأويل مافوق مقام رسوخ در علم است. رسوخ در علم را خدا در جاى ديگر به ديگران هم نسبت داده است ولى تأويل قران بنابر اينكه بازگرداندن آيات به اصل خودش باشد كه »أمّ الكتاب« است و لاغير »إلّا المطهّرون« و ائمه، عليهم السلام، هم مطهر

ص: 57


1- همان، خطبه 42.
2- سوره احزاب (33)، آيه 36.
3- سوره آل عمران (3)، آيه 7.

هستند؛ اين كار كار هركس نيست. تأويل كار هركس نيست. كسى كه بتواند تأويل آيات را بفهمد يقيناً از راسخان در علم خواهد بود ولى هر راسخ در علمى از نظر علامه طباطبايى، رضوان الله عليه، نمى تواند اهل تأويل باشد. گرچه همين تأويل را تأويلهاى مختلف از آن كرده اند ولى بهترين تأويل به نظر من برداشت مرحوم علامه طباطبايى است، با آن پيش درآمدهاى طولانى كه در ذيل آيات سوره آل عمران دارند. آيا عدم درك درست اين مطلب نبوده كه برخى سخن از قرائتهاى مختلف از دين به ميان آورده اند؟

من يك مثالى درباره اين بحث قرائتها مى زنم؛ اگر يك فردى كه تازه با يك دانشى آشنا شده بگويد من برداشتم از اين دانش اين است، و يك پروفسور هم كه سالها تدريس كرده دكتر پرورى كرده آن هم بگويد من هم برداشتم چنان است، كدام عاقلى مى گويد هر دو برداشت محترم است؟ كارشناسى دينى فهم قرآن و.. يك عمر طولانى مى خواهد، يك ذوق سليم مى خواهد، علامت روحى و قلبى مى خواهد. »يعطف الرأى على القرآن« حضرت مى آيند كار را دگرگون مى كنند همان دگرگونى كه در خطبه 16 نهج البلاغه حضرت فرمودند من ايجاد خواهم كرد: والّذى بعثه بالحق لتبلبلنّ بلبلة و لتغربلنّ غربلة و لتساطن سوط القدر حتى يعود أسفلكم أعلاكم و أعلاكم أسفلكم.

اين 25 سال از نظر امام على بن ابى طالب جامعه دور افتاده از اصل خويش رأى امام اين است امام فرمودند من حالا سيستمى را حاكم خواهم كرد كه بى دليل بالا آمده ها پايين بروند و بى دليل فرو افتاده ها بر فراز بيايند و اين با يك غربال كردن و يك معيارهايى است كه من دارم. كفگيرى است كه در حقيقت به آب ديگ مى زنم و زير و رويش مى كنم و همه چيز را بر هم مى زنم. بزرگترين كار را در اين زمينه به نظر من حضرت مهدى، عليه السلام، انجام مى دهند چون امام على مى خواستند در يك حوزه حكومتى خاصى اين كار را انجام بدهند حداقل حوزه اى كه مسلمانان حاكميت داشتند، خلافت اسلامى حاكميت داشت. ولى حضرت مهدى، عليه السلام، با توجه به آن انحراف عميقى كه قبل از ظهور اتفاق افتاده، نه از سوى نابكاران هستى، بلكه از سوى مدعيان دين شناسى، مى خواهند خيلى چيزها را دگرگون بكنند. حضرت در خطبه 216 مى فرمايد: »فريضة فرضها اللّه سبحانه لكلّ على كلّ فجعلها نظاماً لألفتهم و عزّاً لدينهم« قسمت اول كه بحث دينى است و عزت دينى را فرموديد حضرت هوى را بر هدى عطف مى كنند ولى »نظاماً لألفتهم« چه مى شود ويژگيهاى حكومت حضرت چگونه است و براى اجتماع مردم حضرت چه مى كنند؟ ما در شناخت حضرت ولى عصر، عليه السلام، بهتر است اسلام ناب را بيشتر بشناسيم. شك ندارد هيچ شيعه اى هيچ برادر اهل سنتى كه حضرت مهدى، عليه السلام، موج آفرين گرايش به اسلام راستين است. حتى اهل سنت هم اين را باور دارند. در كتاب »منتخب الاثر« آثار شيعه و سنى آمده است؛ رواياتى كه هر دو فرقه نقل مى كنند. خوب پس يك چيز يقينى است كه حضرت اسلام ناب را مى آورند. ما براى اينكه با ويژگيهاى حكومت حضرت آشنا بشويم بهتر است، ويژگيهاى اسلام ناب را بشناسيم. اسلامى كه با كارشناسى تائيد شده ائمه، عليهم السلام، شناخته مى شود. شما ببينيد بحث جبر و اختيار را اگر ائمه، عليهم السلام،دخالت نمى كردند الآن به عنوان يك معضل باقى مانده بود. همينطور كه دو فرقه به جبر يا تفويض مبتلا شدند، در تمام مسائل اين اتفاقات مى افتاد. اما كارشناسى ويژه اى كه ائمه، عليهم السلام، ترويج كردند،

ص: 58

شاخصهايش را مشخص كردند، ويژگيهاى افراد اجتهادگر را مشخص فرمودند، جلوى هر انحرافى را در شناخت دين خواهد گرفت. شما اگر در سيره نبى اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، در دوران ده ساله حكومت، قريب پنج سال حكومت على بن ابى طالب، عليه السلام، تأمل كنيد، در لابلاى اينها مى توانيد تمام شاخصهايى را كه در عصر ظهور پياده مى شود، به عنوان ثوابت بگوييد تحقق مى پذيرد. بله متناسب با رويدادهاى ويژه هر زمان شايد حضرت مهدى، عليه السلام، كارهاى ويژه اى مى كنند، اصلاً شما بعيد ندانيد. اينكه در روايات خيلى نيامده اند جزئيات را توضيح بدهند، همچون بعضى جزئيات مربوط به عصر ظهور حضرت، در زندگى امروز ما تعيين كننده نيست. ما بدانيم يا ندانيم در وظايف دوران انتظارمان تأثيرى نخواهد گذاشت. همانطور كه قرآن در داستانها گاهى يك بخشهايى را حذف مى كند، ائمه، عليهم السلام، همه در حوادث آينده بخشهايى كه خيلى تعيين كننده نيست، حذف مى فرمودند. شايد اگر كسى سؤال مى كرد جواب مى دادند، قابليتش را مى ديدند و جواب مى دادند و گاهى هم به اجمال و بيان اينكه »اين در علم پروردگار است« ممكن بود بگذرانند. در هر صورت، همين كه اميرالمؤمنين، عليه السلام، فرمودند، بپرسيد مى خواستند ببينيد آيا كسى ظرفش را دارد؟ كه آن پاسخها را به آنها بدهند يا نه، كسى ظرفش را ندارد. در هر صورت، سبك حكومت حضرت مهدى، عليه السلام، در عصر ظهور عنايت ويژه اى به نظام دادن مردم دارند، به رأى مردم دارند دقيقاً انعكاسى است از دوران ده ساله حضرت رسول، صلّى اللَّه عليه وآله، و پنج ساله على بن ابى طالب على، عليه السلام، منتها يك فرق ديگر غير از دو فرق ديگر كه عرض كردم ممكن است داشته باشد كه آن فرق اين است كه على بن ابى طالب، عليه السلام، در صفين با يك معضل روبرو مى شوند، يك كار متناسب با آن معضل انجام مى دهند انعطافى را كه به نفع امت است در آنجا دارند؛ اما چه بسا در عصر ظهور اينگونه اتفاق نيفتد. چرا كه آنقدر فكرها بالنده شده و آنقدر بالا آمده كه نياز نيست اين انعطاف به وجود بيايد استراتژيهاى تغييرپذير متناسب با استراتژيهاى بنيادى و اصلى ممكن است در روش حضرت تغيير بكند. يكى ديگر از خطبه هاى نهج البلاغه كه در آن راجع به امام مهدى، عليه السلام، صحبت شده خطبه 100 است كه عنوانش هست: »فى رسول الله، صلّى اللَّه عليه وآله، و اهل بيته، عليهم السلام« و من روى اين عنوان تكيه مى كنم. در اين خطبه جمله اى است كه به تصريح، مرحوم آيت الله علامه جعفرى، همه شارحين نهج البلاغه، اعم از ابن ابى الحديد، مرحوم خويى و ابن ميثم، اتفاق دارند كه اين جمله راجع به حضرت مهدى، عليه السلام، است. آن جمله در دل خطبه 100 نهج البلاغه است. خطبه با حمد پروردگار شروع مى شود بعد اشاره مى كنند به اينكه نبى اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، وقتى در جامعه خودشان آمدند چه رسالتى بر دوش داشته اند، چه كار كرده اند و بعد از ايشان چه اتفاقاتى افتاد. فرمودند: »و خلّف فينا رأية الحق«؛ پرچم حق را درميان ما نهاد، و ما به عنوان كسانى كه خليفه آن حضرت هستيم، وظيفه داريم كه پرچم حق را سرافراز نگاه داريم »من تقدّمها مرق من تخلّف عنها زهق«؛ هر كس پيشى بگيرد از آن »راية الحق« مشكل پيدا مى كند، از دين خارج مى شود و »من تخلف عنها زهق« كسى عقب هم بيفتد زهوق پيدا مى كند »إنّ الباطل كان زهوقاً«.(1) يكى از آقايان نكته لطيفى از ماجراى غدير برداشت كرده بودند، ايشان مى گفتند نبى اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، مردم را چند ساعتى نگاه داشتند در بيابان غدير و

ص: 59


1- سوره اسراء (17)، آيه 81.

ادامه در معناى اين كار اين بود كه پيشروان و پيشقراولان كاروانهاى حج بايد توقف كنند، آنهايى هم كه عقب افتاده اند بايد برسند و يك مراسم برگزار شود كه ولايت چيزى جز اين نيست كه نه پيشى بگيريد و نه پسى. نه جلو بيفتيد و نه عقب بيفتيد. گرچه در مقام مقايسه اين دو يك تفاوتهايى با هم دارند. شما اگر نگاه كنيد يك عده موتور سوار كه دارند مى روند، يكى اگر جلو بيفتد و راهى را برود ديگران هم تمايل پيدا مى كنند دنبال او بروند. نوعاً اينجورى است ولى اگر يكى از اين موتورسوارها عقب بيفتد كسى ديگر به او عنايت ندارد. اما در مجموع چه در پيشى گرفتن و چه در عقب افتادن آسيبهايى نهفته است و لذا اينجا هم حضرت فرموده اند كه اگر كسى تخلف كند از اين رايت حق مشكل پيدا مى كند. تقدم هم پيدا كند مشكل پيدا مى شود. حضرت در ادامه مى فرمايند: »دليلها مكيث الكلام« راهنماى اين رايةالحقّ آن كسى كه مردم را راهنمايى مى كند كه اين رايت حق است، حقيقت است، مصداقها را روشن مى كند »مكيث الكلام« است. كلامش خيلى تفن آرامى دارد. خيلى آرام صحبت مى كند حالا اين راجع به حضرت ولى عصر، عليه السلام، نيست حضرت هنوز نرسيده اند آن جمله »بطى القيام« قيامتش دير تحقق پيدا مى كند ظاهراً شايد بخاطر آن فاصله 25 ساله است كه حكومت حضرت تحقق پذيرفت. »سريع إذا قام«؛ ولى وقتى امر به دست او افتاد سريع اقدام مى كند. »فإذا أنتم ألنتم له رقابكم و أشرتم اليه بأصابعكم جاءه الموت فذهب به«؛ وقتى شما يك مقدار تسليم او مى شويد؛ نرم مى شويد در برابر فرمان او؛ تا مى آييد با دستهايتان به او اشاره كنيد او رفته است از ميان شما. ظاهراً ابن ابى الحديد مى گويد اين جمله مربوط به اوايل حكومت حضرت است و داشتند پيش بينى مى كردند كه فكر نكنيد من خيلى دوام مى آورم. مدتى ديگر از ميان شما مى روم »فلبثتم بعده ما شاء الله«؛ تا وقتى كه خدا بخواهد شما بعد از او باقى مى مانيد. »حتّى يفطلع الله لكم من يجمعكم و يضمّ نشركم« اين جمله راجع به حضرت ولى عصر، عليه السلام، است. مى رسد زمانى كه خدا به نفع شما براى شما يك كسى را ظاهر مى كند كه دو كار مى كند پراكندگى شما را جمع مى كند و پخش شدن شما را از بين مى برد، ضميمه تان مى كند به يكديگر. هر سه شارح معروف؛ ابن ميثم مرحوم خويى و ابن ابى الحديد مى گويند اين جمله راجع به حضرت مهدى، عليه السلام، است. تعبير »تا خداوند كسى را طالع كند« خيلى تعبير لطيفى است. نگفتند »تا ظاهر كند« بلكه فرمودند »تا طالع كند«. گويا خورشيدى است كه در زندگى شما طلوع خواهد كرد. در هر صورت اين هم در رابطه با عنايت ديگرى از اميرالمؤمنين، عليه السلام، به زمان ظهور حضرت من خيلى تأكيد داشتم روى حكمت 147 و حكمت 369 اگر فرصتى شود.

در مورد تجلى عنايت اميرالمؤمنين، عليه السلام، به فرزند بزرگوارشان حضرت مهدى، عليه السلام، در حكمت 147 توضيح بفرماييد. كميل بن زياد يكى از ياران خصوصى حضرت على، عليه السلام، بوده و مورد توجه بوده است. همين قدر كه اين گونه رازها را حضرت به كميل مى گفته اند دال بر اين است كه امين بوده و او را قابل مى ديده اند. كميل مى گويد: روزى اميرالمؤمنين، عليه السلام، دست مرا گرفت بيرون شهر برد. »فلمّا أصحر تنفّس الصّفعداء«؛ وقتى به بيابان رسيديم آه دردمندانه اى حضرت كشيد، بعد اينطورى فرمودند: قلبهاى مردم به منزله ظرف است همانطور كه همه مى دانند ظرفها كوچك و بزرگ دارد قلبها هم كوچك و بزرگ دارند. »فخيرها أوعاها«؛ بهترين اين قلبها باظرفيت ترين آنهاست. اين مقدمه اى بوده كه حضرت فرمودند: »

ص: 60

فاحفظ عنّى ما أقول لك«. حالا آماده شو تا كه حرفهايى را مى خواهم با تو بزنم. اول مردم را تقسيم مى كنند: »النّاس ثلاثة فعالم ربّانى و متعلّم على سبيل نجاة و همج رعاع«؛ مردم سه دسته اند يك گروه عالمان خدايى كسى كه دانش را براى روشن شدن خودش و براى روشن كردن ديگران استفاده مى كند. »و متعلّم على سبيل نجاة« پژوهشگران و دانشجويانى كه براى رهايى دانش كسب مى كنند نه براى خود نشان دادن.

دسته سوم »همج رعاع«؛ آنها افرادى بى اراده كه چند ويژگى دارند؛ اول، »اتباع كلّ ناعق«؛ هر صدايى از هر جايى برخيزد تابع آن صدا مى شوند. معلوم است خودشان انديشه ندارند. دوم، »يميلون مع كل ريح«؛ هر بادى از هر سو بوزد تمايل به سمت خلافش پيدا مى كنند. سوم، »لم يستضيئوا بنور العلم«؛ از مشعل دانش و نورانيت علم استضائه نكرده اند و نور برنگرفته اند. چهارم، »و لم يلجأوا إلى ركن وثيق«؛ پناه نبرده اند به يك ركن مطمئن. اين ويژگيهاى »همج رعاع«. حضرت پس از مقايسه اى بين علم و مال مى فرمايند: »أللّهم بلى، لا تخلوا الأرض من قائم للّه بحجّته«؛ نه، اينطور نيست، زمين از قائمى كه براى خدا مى ايستد و حجت خداوند است خالى نمى ماند. بهترين تعريف حجت اين است كه »ما يحتجّ به«؛ يعنى آن چيزى كه در قيامت خدا با آن با مردم بحث مى كند. زمين خالى از حجت نيست. »إمّا ظاهراً مشهوراً« يا ظاهرند و مشهورند. غير از حضرت موسى بن جعفر، عليهماالسلام، كه مدتى در زندان بودند بقيه ائمه، عليهم السلام، هم ظاهر بودند و هم مشهور. در حصر بودند مثل امام صادق، عليه السلام، به التزام به شهر ديگرى برده مى شدند مثل بعضى از ائمه بزرگوار، عليهم السلام، ولى اينطور نبود كه مردم هيچ دسترسى نداشته باشند. »و إمّا خائفاً مغموراً« اين خائف كه در اينجا آمده است، نه به معناى اين است كه حجت ترسان است. از چه ترسيدن مهم است. گاهى انسان مى ترسد از اينكه جامعه به خاطر اخفاء او يك ضايعه اى ببيند. ولى وقتى مى فهمد امر الهى است تسليم مى شود. ولى در برخى نسخه ها جلوى »خائ0

ص: 61

در مكتب جوانمردى

محمدرضا درّانى روزى پيامبر اكرم، صلّى اللّه عليه وآله، در حلقه اصحاب نشسته بودند كه خبر آوردند مردى و زنى در خانه اى خلوت به فساد مشغولند، نبى مرسل، صلّى اللّه عليه وآله، مردى را طلبيد تا پس از تفحص ماجرا را گزارش كند. بسيارى اعلام آمادگى كردند و رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، از آن ميان، على، عليه السلام، را مأمور فرمود. آن حضرت با چشمان بسته گرد خانه چرخيد و بازگشت و اعلام نمود: »يا رسول الله! من هيچ نديدم« نبى اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، فرمود: »همانا كه تو جوانمرد اين امتى«

در ميان چندين ميليون مرد وزنى كه در جاى جاى اين سرزمين فراخ زندگى مى كنند »مردى« و »جوانمردى« آشناترين كلماتى هستند كه آنها مفهومش را درك مى كنند و در حسرت و ياد صاحبانش آه مى كشند و قصه ها از رسم جوانمردى در خاطر دارند. اگر از تك تك اين زنان و مردان بخواهيد سر حلقه جوانمردان را نام ببرند بى هيچ تأمّلى خواهند گفت »على، مولا على«

اين مردم از گذشته هاى دور با صفت جوانمردى آشنايند و آن را فارق ميان مرد و نامرد مى شناسند بى آنكه جنسيت و مرد بودن يا زن بودن را در آن وارد كنند. چرا كه مردى و جوانمردى مخصوص همه زنان و مردانى است كه در خويش مى ميرند، تا در نام دوست حيات يابند. در هواى خود مى ميرند تا با نام مهر و عشق »جوانمردى« را پاس دارند. و اين ويژگى همه مردم اين ديار است سرزمينى كه با عنوان ديار جوانمردان مى شناسيمش. گزنفون مورخ معروف يونانى مى نويسد:

ايرانيان بيش از هر كشورى به مصالح عمومى خود توجه دارند و در حسن اخلاق و عدالت نمونه اند و نوعدوستى را به فرزندان خود تعليم مى دهند. به دانش آموزان قناعت و اعتدال و نيز تسلط بر نفس را تلقين مى كنند و آنان را از هتك ناموس و دزدى و دروغ و دروغگويى و دورويى و تهمت بر حذر مى دارند. ولى اسپارتها بر عكس فرزندان خود را به اصرار به شرارت، زعارت و جنايت عادت مى دهند.

ص: 62

فردوسى در سراسر شاهنامه، پهلوان و اخلاق پهلوانى را به عنوان يكى از اركان اصلى حماسه خود در كنار موبدان و مردان روشن روان مى آورد و در همه اين موارد آنگاه كه پهلوانان را براى مشورت و رايزنى مى خواند؛ نه جسم تنومند كه خرد روان و انديشه روشن آنان را در نظر دارد. همان خصوصياتى كه مردان را زيبنده لقب و صفت پهلوانى مى كند.

ورزش ايران با اين سابقه در بستر فرهنگ و اخلاق ايران اسلامى پرورش يافت و جوانمردى و فتوت روح حاكم بر قالب و صورت ورزش مردم اين سرزمين شد.

تربيت راد مردى و پهلوانى نتيجه قديمى ترين تربيت سنتى و اجتماعى ايرانيان بود و پهلوانان نمونه هاى زيبا و كامل شهامت اخلاقى، دليرى، سلحشورى و مرادنگى. تربيتى كه عبد قوى پرورش مى داد تا معصيت نكند.

تأسى به مقام شامخ ولايت و پيروى از انسان كامل، نقطه اوج ورزش پهلوانى است. همانكه روح مذهب فتوت و جوانمردى است. به عبارت ديگر اگر فتوت و جوانمردى را روح سنت پهلوانى و ورزش سنتى بدانيم؛ ولايت را اساس و جانمايه فتوت بايد دانست.

با گسترش مذهب تشيع در ايران، شيعيان چون حضرت امير را پيشواى جوانمردان مى دانستند ورزش در زورخانه ها با نام على، اين پيشواى جوانمردان، عجين شد.

شيخ شهاب الدين سهروردى مى نويسد:

فتوت از يكى از دو برج طلوع مى كند يا از برج نبوت يا از برج ولايت. گرچه على، عليه السلام، نبى نبود اما ولىّ بود. از زمانى كه حلقه نبوت بسته شد تا روزى كه صور اسرافيل دميده شود هرگز كسى در فتوت چون على نبوده و نخواهد بود.

× × ×

به مناسبت سال مولا على و به بهانه يادى از سيره و سنت ورزشكاران راستين اين ديار به سراغ چند تن از قديمى ترين ورزشكاران ايرانى رفتيم و پاى سخنان شيرين و دلنشين شان نشستيم. سخنانى كه مشام جانمان را از عطر و بوى جوانمردى آكند و ما را در عالم خيال در پهندشت مردى و مردانگى و فتوت و جوانمردى پرواز داد. دريغمان آمد كه در سال على شمإ؛ عزيزان را از شنيدن سخنان دلنشين اين آخرين بازمانده هاى ورزش راستين اين ديار بى نصيب نمائيم.

حاج آقا عباس ياريگر روش يكى از پيشكسوتان ورزش باستانى است و به عباس قهرمان معروف است. هشتاد سال دارد و داراى 10 فرزند است. مردى است بشاش و سرحال هنوز هم با اين سن و سال ورزش مى كند مى گويد ورزش را از هفت سالگى شروع كرده و هفتاد و سه سال است كه ورزش را ترك نكرده است. آنچه مى خوانيد گفتگويى است با ايشان: چرا نام ورزش باستانى هميشه باصفت جوانمردى و پهلوانى همراه است و شما چه تعريفى از اين لغت داريد؟

ص: 63

هر چه از ورزشكارهاى واقعى و جوانمرديهاى آنها بگوييم و بنويسيم كم گفته ايم. چون كسى كه در اين مسير وارد مى شود در واقع راه على، عليه السلام، مى رود. حضرت على هم كه مقامشان مشخص است؛ هركس هم كه راه او را برود موفق است. به همين دليل است كه ورزشكاران باستانى واقعى هيچ وقت دست از پا خطا نمى كنند. اصلاً اينها به نام مولا، پا درون گود مى گذارند و به نام ايشان ورزش مى كنند و مى خواهند كارها و رفتارشان را منطبق با رفتار مولا كنند. ريشه و منشاء ورزش باستانى و صفت پهلوانى و جوانمردى چيست؟

»سيد نصرت الله رهبر« مرشد زورخانه است. او پدر يك آزاده و يك جانباز جنگ است. مى گويد در سال 1312 زير نظر »مرشد على جان« به مرشدى رسيده ام و شصت سال است كه سردمم و تمام نوچه هايم به مقام پهلوانى رسيده اند. او هنوز در باشگاه هنر كوچه غريبان ضرب مى گيرد. دل پفرى از وضع آشفته و درهم ريخته ورزش ايران دارد.

ورزش باستانى در كشور ما قبل از اسلام هم بوده اما نه به اين طريق من تاريخچه اش را در بعضى از كتابها خوانده ام. بعد از اسلام اين ورزش كم كم رونق بيشترى پيدا كرد. وقتى امويان سركار آمدند مردم كه نمى توانستند عملاً بر ضد آنها قيام كنند دخمه هايى درست كرده بودند به نام زورخانه كه دور هم جمع مى شدند و ورزش را رواج مى دادند؛ بحثهاى سياسى مى كردند. راهشان هم راه على بود و زير بار زور نمى رفتند. الگو و امامشان هم على بود. على مظهر جوانمردى مروت عدالت و فتوت.

حاج آقا در ميان پهلوانانى كه مى شناسيد شاخص ترينشان چه كسى است؟

شاخص ترين فردى كه من بعد از هفتاد سال مى توانم نام ببرم حاج محمد صادق بلورفروش بود كه به نظر من از همه بالاتر بود. فردى تعريف مى كرد در سفرى كه ايشان به مكه يا كربلا داشت - خوب در خاطرم نيست - همراه او بوده زمانى كه كشتى در بندر بادكوبه لنگر مى اندازد همسفرها به سراغش مى روند و مى گويند: »پهلوان تو كه همه اش يا نماز مى خوانى يا شنا مى روى بيا بيرون تماشا كن ببين سه نفر دانماركى رو عرشه چه كار مى كنند.«

حاج محمدصادق مى پرسد چه كار مى كنند؟ مى گويند اينها وزنه هاى دويست كيلويى را سر چنگ مى گيرند و بلند مى كنند. پهلوان مى گويد من از اين كارها بلد نيستم، اما با شما مى آيم بيرون و عبايش را بر مى دارد و يا على مددگويان از كابين كشتى بيرون مى رود. من بچه بودم ايشان را ديده بودم. قدش يك متر و هشتاد سانتى متر بود و وزنش هم حدود 130 كيلو. اين مرد با اين قد و هيكل به قدرى مقدس بود كه وقتى پا درون گود مى گذاشت گريه مى كرد. خلاصه پهلوان مى رود رو عرشه و اين دانماركى ها هم با وزنه هايشان مرتب نمايش مى دهند. پهلوان نگاهى به اينطرف و آنطرف مى اندازد و به سراغ يكى از پروانه هاى كشتى مى رود، چيزى كه حدود ششصد، هفتصد كيلو گرم وزن داشت، يك يإ؛ على مى گويد و حدود سى سانت پره را بالا مى كشد. دانماركى ها با ديدن اين صحنه يكى يكى به سراغ پروانه كشتى مى روند، سه نفرى هم تلاش مى كنند ولى نمى توانند كوچكترين حركتى به پروانه كشتى بدهند و به سراغ پهلوان مى آيند و او را در آغوش مى گيرند و مى گويند تو پهلوان جهانى كسى به اندازه شما زور ندارد و پاسخ مى شنوند كه »من زورم را از مولا على دارم.«

ص: 64

اين بزرگان با اينهمه توانايى و زور بازو اينگونه بودند. هر وقت افراد ضعيف و ناتوان را مى ديدند به اندازه اى ناراحت مى شدند كه گريه مى كردند. صفات عالى آنها تنها داشتن زور بازو نبود. تا مى نشستند غذا بخورند به ياد فقرا و مساكين مى افتادند و شامشان را مى بردند با آنها تقسيم مى كردند. هنوز هم تك و توك در ميان پهلوانانى كه به نام على، عليه السلام، پاى در اين راه نهاده اند افرادى وجود دارند كه مصداق صفت جوانمردى اند و صفات عالى ايشان در برابر ناتوانان و نيازمندان بروز مى كند. بجز حاج محمدصادق بلور فروش چه كسانى پيشكسوت و الگوى شما بودند؟

در رأسشان حاج محمد صادق بود و بعد حاج حسن رزاز و حاج ميرزا باقر اندرونى كه اينها پهلوانان هشتاد سال قبل هستند همه شان هم دلاور بودند، سردسته شان هم يزدى بزرگ بود. مى گويند پهلوان يزدى بزرگ يك روز مى رود باغ وحش، اتفاقاً آن روز يكى از شيرها كه از قفس فرار كرده بود به دخترى حمله مى كند. در همين حين پهلوان يزدى سردارى خود در مى آورد (سردارى لباسى بود كه قديميها مى پوشيدند) پهلوان يزدى دو متر و 10 سانتى متر قد داشت. مى گويند همين كه شير به دخترك حمله كرد او سردارى خود را انداخت روى شير و فشارى داد بطورى كه نعره شير باغ وحش را لرزاند. سپس با همان سردارى شير را كشيد و برد انداخت تو قفس. اسم صاحب باغ وحش »على شيرگير« بود وقتى شير را انداخت تو قفس گفت: به اين على گربه گير بگوييد بيايد اين گربه اش را تحويل بگيرد و من بعد در قفس را باز نگذارد.

× × ×

»سيد نصرت الله رهبر« مرشد زورخانه است. او پدر يك آزاده و يك جانباز جنگ است. مى گويد در سال 1312 زير نظر »مرشد على جان« به مرشدى رسيده ام و شصت سال است كه سردمم و تمام نوچه هايم به مقام پهلوانى رسيده اند. او هنوز در باشگاه هنر كوچه غريبان ضرب مى گيرد. دل پفرى از وضع آشفته و درهم ريخته ورزش ايران دارد. ورزش سنتى و زورخانه اى را چگونه مى بينيد؟

ورزش سنتى ما بوى على مى دهد. قداستش به حدى است كه سابقاً در جا سنگى زورخانه ها حاجتمندان شمع روشن مى كردند. ورزشى كه ورزشكارش نمى تواند بى وضو وارد گود شود؛ مقدس است. اما در عجبم كه امروزه حتى يك هزارم هزينه اى را كه براى ورزشهاى وارداتى مى كنند به اين ورزش اخلاقى تخصيص نمى دهند بطورى كه حدود 10 يا 12 زورخانه در اين چند سال تعطيل شده است. چه درد دل و يا سخنى با امام زمان، عليه السلام، داريد؟

ما همه منتظريم كه امام زمان تشريف بياورند و به داد ما برسند. به داد دينمان، به داد مملكتمان، به داد زندگيمان برسد و به داد مردنمان.

ص: 65

× × ×

»على راد« يكى ديگر از باستانى كاران ايران است كه از طفوليت به دليل علاقه اى كه داشته به تأسى به مقام شامخ ولايت و پيروى از انسان كامل، نقطه اوج ورزش پهلوانى است. همانكه روح مذهب فتوت و جوانمردى است. به عبارت ديگر اگر فتوت و جوانمردى را روح سنت پهلوانى و ورزش سنتى بدانيم؛ ولايت را اساس و جانمايه فتوت بايد دانست. ورزش باستانى روى آورده و قريب چهل سال است كه ورزش مى كند. او انگيزه حضور در زورخانه را عشق به مولا مى داند و بس و معتقد است كه ورزش باستانى تنها داشتن زور بازو نيست. شخص بايد به صفاتى چون سفره دارى، گذشت، ايثار و شجاعت آراسته گردد.

او ورزش باستانى را تنها ورزش مطابق و متناسب با دين و مذهب ما ايرانيان مى داند و مى گويد متأسفانه اين ورزش همچون مولايش على مظلوم واقع شده است و توجهى به آن نمى شود. از او مى پرسم: به نظر شما اين ورزش با روح انسان چه مى كند كه شخص را وامى دارد تا به خصايل و فضايل اخلاقى آراسته گردد؟

كسى كه پا در اين راه مى گذارد نگاه به پيشكسوتها مى كند. ما همه اين صفات را از بزرگترهايمان داريم. از وقتى وارد زورخانه شديم ديديم كه مرام همه شان مردانگى است. شايد شنيده باشيد ماجراى »حاج محمدصادق بلورفروش« را. مى گويند روزى دزدى به قصد سرقت وارد خانه ايشان شد. او كه بيدار بود خود را به خواب زد و دزد قاليچه گرانبهايى را كه در خانه بود برداشت و بيرون رفت. پهلوان به دنبال دزد روانه شد تا به بازار رسيد. سارق كه قصد فروش قاليچه را داشت آن را به مشتريان عرضه مى كرد؛ اما چون ضامنى نداشت كسى آن را نمى خريد. پهلوان با ديدن اين وضع جلو رفت و گفت: »من ضامن اين مرد هستم.« مشترى كه پهلوان را مى شناخت ضمانت او را پذيرفت و قاليچه را به 200 تومان از او خريد. مرد سارق كه با ديدن پهلوان صاحبخانه را شناخته بود به دست و پا افتاد ولى پهلوان خيال او را راحت كرد و رفت. خب اينها پهلوانان واقعى بودند يا مثلاً پورياى ولى، او به خاطر اينكه پشت همه را به خاك ماليده بود پورياى ولى نشد، زور تنها كه ارزش ندارد. او زمانى پورياى ولى شد كه پشت خود را به خاطر حاجت پيرزنى كه فرزندش حريف او بود به خاك ماليد. پوريا از آن زمان پورياى ولى شد؛ چون روى خودش پاگذاشت. حالا حساب كنيد اين تعليمات با بچه هاى ما چه مى كند. اگر ما مى خواهيم جوانان صاحب اخلاق داشته باشيم؛ بايد اين ورزش را در ميان جوانها توسعه دهيم نه اينكه همه اش مروج ورزشهاى غربى باشيم. وقتى بچه را آوردى در اين محيط با مولا آشنايش كردى؛ از جوانمردى و ايثار برايش گفتى عاشق مى شود، عاشق هم كه شد كاريش نمى شود كرد. خودش راه مى افتد، اما راه درست. اين بچه ديگر به سمت اعتياد و فسق و فجور نمى رود. اين كار هم فقط بايد توسط آموزش و پرورش انجام شود. يعنى ورزش باستانى را به طور اصولى ببرند در مدارس بين بچه ها و جوانها اونوقت خيلى چيزها اصلاح مى شود. اگر قرار باشد جمله اى خطاب به حضرت بگوييد، آن جمله چيست؟

جلوه گل عندليبان را غزلخوان مى كند

ديدن مهدى هزاران درد را درمان مى كند

مدعى گويد كه با يك گل نمى گردد بهار

من گلى دارم كه عالم را گلستان مى كند

ص: 66

ان شاءالله ما بايد آماده ظهور ايشان شويم. وقتى يك مهمانى داريم از يك هفته قبل خودمان را آماده مى كنيم، بساط به پا مى كنيم تا مهمانمان بيايد. ان شاءالله ما با تقوا، با اخلاص با قران و با نهج البلاغه و آنچه كه علماى دينمان به ما تعليم داده اند و گفته اند آماده شويم كه اولينش گناه نكردن و دورى از محرمات و انجام واجبات است تا ان شاءالله روزى چشممان به جمال دل آرايشان روشن شود.(1)

ص: 67


1- كاظمينى، كاظم، نقش پهلوانى و عيّارى در تاريخ اجتماعى ايران، ص87 - 86.

غدير در شعر فارسى

از فردوسى تا شهريار

محمد صحتى سردرودى

اگر حضرت خضر آب حيات نوشيد و ماندگار ماند؛ ادبيات و فرهنگ مسلمانان نيز در سايه قرآن مجيد و به راهنمايى خدا و رسولش از آب غدير خم سيراب گشت و جاودانه شد.

نه تنها شعراى بزرگ عرب از حسان بن ثابت و كميت اسدى و دعبل خزائى گرفته تا سيد حيدرحلّى و بولس السلامه و ديگران كه، شاعران حق جوى و حقيقت گوى هم از هر نژاد و زبان به اصالت اين بركه با بركت و به زلالى اين چشمه هميشه جوشان شهادت داده اند. در اين ميان شاعران پارسى گوى نيز به حقانيت غدير خم گواهى داده و گاه با سرودن چكامه هاى فاخر و بلند، و غديريّه هاى غرا و رسا، گوى سبقت از همگنان ربوده اند.

گفتنى است كه پيشترها دانشمند خبير، علامه امينى، غديريّه هاى بسيارى را كه توسط دانشمندان و شاعران بنام به زبان عربى سروده شده بود از لابلاى متون و منابع بيرون كشيده و در اثر سترگ خود »الغدير« منتشر ساخته بود. با اينكه بسيارى از متون و ديوانهاى پيشينيان به صورت كامل در دسترس نيست و برخى از گزند روزگاران در امان نمانده و بسيارى ديگر منتشر نشده همچنان به صورت خطى در گوشه هاى كتابخانه هاى جهان خاك مى خورند، باز مشكل مى توان ديوانى را يافت كه از نام اميرالمؤمنين على، عليه السلام، و مدح مولاى غدير خم محروم مانده باشد. براى اثبات اين سخن كافى است تا گلگشتى در آثار چهار شاعر بزرگ ايران يعنى فردوسى، سعدى، مولوى و حافظ داشته باشيم.

حماسه سراى بزرگ باستان حكيم ابوالقاسم فردوسى (م. 411 ق.) گويد:

چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى

خداوند امر و خداوند نهى

ص: 68

كه من شهر علمم، عليّم در است

درست اين سخن گفتف پيغمبر است

اگر چشم دارى به ديگر سراى

به نزد نبىّ و »وصىّ« گير جاى

منم بنده اهل بيت نبى

ستاينده خاك پاى »وصىّ«

حكيم طوس، چنان كه از ابيات بالا نيز پيداست، هر گاه از امام على، عليه السلام، ياد مى كند بيش از هر وصف ديگر به »وصايت« تكيه مى كند و هميشه با تأكيد صريح حضرتش را »وصىّ« مى نامد كه همين خود مى تواند حاكى از اعتقادى باشد كه فردوسى بى گمان به حقانيت غدير داشت.

جلال الدين محمد مولانا مولوى (م. 670 ق.) در ديوان ماندگار خود مى گويد:

تا صورت پيوند جهان بود، على بود

تا نقش زمين بود و زمان بود، على بود

شاهى كه ولى بود و وصى بود، على بود

سلطان سخا و كرم و جود، على بود

ملاى رومى در اين غزل مولا على، عليه السلام، را مانند يك شاعر شيعى با اوصاف و امتيازهايى چون: »ولى«، »وصى« و »معصوم به نص قرآن« مى ستايد و در ضمن رباعيات خود مى گويد:

روزى نشد از سر على كَس آگاه

زيرا كه نشد كَس آگه از سر الاه

يك ممكن و اين همه صفات واجب

لا حول و لا قوة إلّا باللّه

در دفتر ششم مثنوى نيز به تفسير حديث »من كنت مولاه فعلىّ مولاه« پرداخته، مى گويد:

زين سبب پيغمبر با اجتهاد

نام خود و آن على مولا نهاد

گفت هر كَس را منم مولا و دوست

ابن عمّ من على مولاى اوست

پس از مولوى مى رسيم به شيخ مصلح الدين سعدى شيرازى (م. 690 ق.) و مى بينيم كه وى نيز كسى از اصحاب پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، را مانند على، عليه السلام، نستوده است:

جوانمرد اگر راست خواهى ولىّ است

كرم، پيشه شاه مردان على است

ص: 69

سعدى در اين بيت از اميرالمؤمنين، عليه السلام، با نام »ولىّ« ياد مى كند.

مرحوم قاضى نورالله شوشترى از كتاب »خلاصةالمناقب« مولانا نورالدين جعفر بدخشى قصيده اى از قصايد سعدى را نقل مى كند كه در ضمن آن سعدى مى گويد:

به آن روزى كه وحى آمد نبى را

كه از پالان اشتر ساخت منبر

كه بعد از مصطفى در كل عالم

نبفد فاضل تر و بهتر ز حيدر

پس از احمد امام حق على دان

كه بود او نفس معصوم مطهر

پس از سعدى به شاعر غزلسراى بزرگ حافظ شيرازى (م. 792 ق.) مى رسيم و مى بينيم كه لسان الغيب نيز همين نوا را مى نوازد و مى گويد:

على امام و على ايمن و على ايمان

على امين و على سرور و على سردار

على ز بعد محمد ز هر كه هست بفه است

اگر تو مؤمن پاكى بكن بر اين اقرار

كه نيست دين هدا را به قول پاك رسول

امام غير على بعدف احمد مختار

ص: 70

حافظ شيرازى در اين اشعار نقل شده نيز مولا على، عليه السلام، را پس از محمد، صلّى اللَّه عليه وآله، از همه برتر و افضل »و به قول پاك رسول، صلّى اللَّه عليه وآله، تنها امام اسلام پس از احمد مختار، صلّى اللَّه عليه وآله« مى داند.

اينك كه با اشعار لسان الغيب شيرازى گلگشت دلنوازمان در ديوانهاى چهار شاعر بزرگ اركان اربعه شعر فارسى به پايان رسيد بر مى گرديم و غدير خم را در آثار شاعران ديگر پى مى گيريم. قرن چهارم

1- كسايى مروزى، ابوالحسن مجدالدين (م. 341 ق.):

اى نواصب گر نداى فضل سرّ ذوالجلال

آيت »قربى« نگه كن و آن »اصحاب اليمين«

»قل تعالوا ندع« برخوان، ور ندانى گوش دار

لعنت يزدان ببين از »نبتهل« تا »كاذبين«

آن نبى و ز انبيا كس نى به علم او را نظير

وين ولى، و ز اوليا كس نى به فضل او را قرين

آن چراغ عالم آمد و ز همه عالم بديع

وين امام امت آمد و ز همه امت گزين

كسايى مروزى، ممدوح و برگزيده خدا و رسولش را با تصريح به آيه مودت قربى و آيه مباهله و سوره هل اتى مى ستايد و آن حضرت را »ركن مسلمانى«، »ولى بى مانند« و »سرّ ذوالجلال« مى داند و »اميرالمؤمنين« »امام المتقين« »امام امت« و از ميان همه امت برگزيده شده توصيف مى كند.

2- دقيقى طوسى، ابومنصور محمدبن احمد (م.341ق.):

كيوس وار بگيرد همى به چشم آلوس

بسان فرخ شبها امير روز غدير

پر واضح است كه مراد از امير روز غدير، اميرمؤمنان على، عليه السلام، است و تا آنجا كه ما تفحص كرديم مى توان گفت كه اين بيت دقيقى، قديمى ترين شعرى است كه با صراحت تمام از روز غدير سخن گفته و از متون ادب فارسى به جا مانده است.

قرن پنجم

3- منوچهرى دامغانى (م. 433 ق.):

آهنى در كف، چون مرد غدير خم

به كَتفف باز فكنده سر هر دو كم

ص: 71

يكى از پژوهشگران نوشته است:

ظاهراً نخستين شعرى كه در آن، نام »غدير خم« آمده، از منوچهرى دامغانى مى باشد.

اما چنان كه پيش از اين آورديم معلوم شد كه يك قرن پيش از منوچهرى، دقيقى طوسى از »امير روز غدير« نام برده بود.

منوچهرى دامغانى در جايى ديگر مى گويد:

كس را خداى بى هنرى مرتبت نداد

بيهوده هيچ سيل نيايد سوى غدير

باشد همو بزرگ چنو روز او بزرگ

باشد شقى حقير و چنو روز او حقير

4- ناصرخسرو قباديانى (481-394 ق.):

على آن يافت ز تشريف كه در روز غدير

شد چو خورشيد درخشنده در آفاق شهير

ناصر خسرو در تشبيهى رابطه انسان با خرد و دانايى را مانند رابطه پيامبر اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، با اميرالمؤمنين، عليه السلام، در روز غدير خم مى داند:

با خرد باش يكدل و همبر

چون نبى با على به روز غدير

يا در جاى ديگرى مى گويد:

بياويزد آن كس به غدر خداى

كه بگريزد از عهد روز غدير

چه گويى به محشر اگر پرسدت

از آن عهد محكم، شبر يا شبير

و در چكامه بلندى گويد:

آگاه تو نيئى كه پيمبر كه را سپرد

روز غدير خم، به منبر، ولايتش

5- ابوالمفاخر رازى (م. 511 ق.):

بال مرصع بسوخت مرغ ملمع بدن

اشك زليخا بريخت يوسف گل پيرهن

اين بيت مطلع قصيده پر آوازه اى است كه رازى در مدح حضرت امام رضا، عليه السلام، سروده كه بسيار مورد استقبال شاعران پس از او گشته و چكامه ها به اقتضاى آن پرداخته اند.

ابوالمفاخر رازى در ضمن آن گويد:

ص: 72

كرده ز خارا خمير همچو امير غدير

از كف پير فطير، پشت تنور دمن

قرن ششم

6- سوزنى سمرقندى، شمس الدين محمد (م.569 ق.):

نگر كه دست كه بگرفت مصطفى به غدير

كه را امام هدى خواند و فخر و زين و همام

مرا امام هم از جايگه وصىّ خداست

ز جايگاه نبى، مر ترا امام كدام؟

7- سنايى غزنوى، ابوالمجد مجدود بن آدم (525-437ق.):

نايب مصطفى به روز غدير

كرده در شرع مر، ورا، به امير

بهر او گفته مصطفى به الاه

كاى خداوند »وال من والاه«

8- شرف الشعرا قوامى رازى، بدرالدين (قرن 6):

ولى نعمت اهل دين از رسول

ولى عهد پيغمبر كردگار

و در جاى ديگرى مى گويد:

آن امام نص معصوم آن كه زير ساق عرش

بوسه بر نعلين قدر او همى كيوان دهد

قوامى رازى كه از شاعران بنام شيعى است مولا على، عليه السلام، را در اشعارش »سپهدار اسلام«، »ولى نعمت اهل دين از جانب رسول خدا، صلّى اللَّه عليه وآله«، »ولى عهد رسول خدا«، »امير مؤمنان«و »امام معصوم« مى خواند و گوياتر از همه اينكه امام نص، يعنى امام منصوص عليه مى داند و پيداست كه مراد از نص بيشتر حديث غدير است.

قرن هفتم

9- عطار نيشابورى، فريدالدين (586-516 ق.):

قلب قرآن قلب پر قرآن اوست.

»وال من والاه« اندر شأن اوست قرن هشتم

10- ابن يمين فريومدى (م. 769 ق.):

او در قصيده اى با مطلع:

مقتداى اهل عالم چون گذشت از مصطفى

ابن عم مصطفى را دان على مرتضى

ص: 73

از غدير خم و حديث متواتر »من كنت مولاه فعلىّ مولاه« ياد مى كند و اينكه آن را نمى توان انكار كرد:

اوست مولانا به فرمانى كه از حق ناطق است

چون توان منكر شدن در شأن او »من كنت« را؟

11- مولانا لطف الله نيشابورى (م. 810 ق.):

اگر قرآن بود برحق به قول حق امامت را

حواله با كه كرد احمد بدان مجمع كه بفد ذاهب

پيداست كه مقصود شاعر از آن مجمعى كه پيامبر اسلام، صلّى اللَّه عليه وآله، از رحلت و رفتنى بودن خود (ذاهب) خبر داده و امامت را در آن مجمع به امام، عليه السلام، حواله كرد (واگذار نمود) غدير خم است و همين موجب آن است كه امام و رهبر پس از پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، على، عليه السلام، باشد و نه غير.

12- افضل المتكلمين مولانا كاشى، محمدحسن (قرن8):

مقصد تنزيل »بلّغ«، مركز اسرار غيب

مقطع »يتلوه شاهد« مطلع »حبل المتين«

مراد مولانا از »مقصد تنزيل بلّغ« همان آيه شريفه اى است كه در روز غدير از جانب خدا به رسولش فرود آمد. يا در جاى ديگرى مى گويد:

اى گزيده مر خدايت يا اميرالمؤمنين

خوانده نفس مصطفايت يا اميرالمؤمنين

13- علوى رازى، نصر بن محمد متخلص به نصرت (از شاعران سده هشتم):

او در قصيده اى به مطلع:

بعد احمد ز كه جويم ره اخلاص و صواب

تا به محشر سرم از زيب وى افسر گيرد؟

يا كه را مير و امام از پى احمد گويم

تا درخت دل و دينم نعم و بر گيرد؟

و در جواب به توصيف اميرالمؤمنين على، عليه السلام، با عنايت به آيات و احاديث مى پردازد و با تكرار (آن بود مير...) برخى از اوصاف و خصايل امام على، عليه السلام، را يادآورى مى كند تا بگويد:

آن بود مير كه در روز غديرش قرآن

بر همه امت احمد سر و سرور گيرد

در قصيده ديگرى گويد:

مؤمن آن باشد كه او را گيرد اندر دين امام

كو امامت در غدير از ايزد جبار داشت

ص: 74

در مطلع قصيده ديگرى نيز »آيه كمال الدين« را زينت بخش سخنش قرار داده، به صورت مستند و مستدل از غدير خم سخن گفته است كه:

بهر امامتش به مَلاى عموم خلق

اندر غدير خم به نبى، حق پيام كرد

14- حمزه كوچك ورامينى (از شاعران سده هفتم و هشتم هجرى):

او در چكامه اى سخن از سوره هايى مى گويد كه در آنها آيه هايى در حق اهل بيت، عليهم السلام، و اثبات امامت امام على، عليه السلام، نازل شده است و با اشاره به »آيات غدير« كه بيشتر در سوره مائده است مى گويد:

الكهف و نور و سجده و انعام و مائده

بيگاه و گاه منقبتش ماجرا كنم

در جاى ديگر او دهها آيه از قرآن مجيد،شاهد مى آورد كه همگى در مدح مولاى مؤمنان على، عليه السلام، است و با اشاره به آيه تبليغ ولايت (يا أيّها الرّسول بلّغ ما أنزل اليك...) و آيه »اكمال دين« كه هر دو در باره غدير خم نازل شده و از آيه هاى بسيار معروف سوره »مائده« مى باشند چنين مى گويد:

سراسر »مائده« در مدحت اوست

كه حق بهر زكاتش »إنّما« گفت

و با تصريح به اينكه آيه »إنّما« نيز از سوره مائده در شأن امام، عليه السلام، است، سوره به سوره، آيه هايى را كه در حق على، عليه السلام، است، در ضمن قصيده بلندش يادآورى مى كند. قرن نهم

15- ابن حسام خوسفى، محمدبن حسام الدين (875-783ق.):

»يا أيّها الرّسول« خطاب محمد است

ليك اين خطاب، سوى محمد، براى اوست

16- قاينى واعظ، مير سيدعلى (قرن 9):

او همانند يك شاعر زبده فضايل و مناقب مولا، عليه السلام، را به رشته نظم كشيده و مانند متكلّمى زبردست و حق طلب با مخالفان محاجه مى كند و مى گويد:

وانكه مى گويند ناكرده خليفه، نقل كرد

از هوا ترك نص و قول پيغمبر كرده اند

اى عجب زان قوم كو را تهنيت كرده غدير

بعد از آن اندر سقيفه رأى ديگر كرده اند

بر وفاق رأى، تأخير مقدم كرده اند

بر خلاف نص، تقديم مؤخر كرده اند قرن دهم

17- بابا فغانى (م. 925 ق.):

امام اوست به حكم خدا و قول رسول

ص: 75

كه مستحق امامت بود به نص كلام

امام اوست كه قايم بود به حجت خويش

چراغ عاريت از ديگرى نگيرد وام

روشن است كه منظور بابافغانى از »نص كلام« و »حكم خدا و قول رسول« بيشتر غدير خم است

18- مولانا نظام استرآبادى (م. 921 ق.):

شكست رونق دين شد، نه قيمت گهرت

چو اهل غدر شكستند عهد روز غدير

قرن يازدهم

19- صائب تبريزى (1086-1016 ق.):

آخر ز فيض ساقى كوثر، تمام شد

عيد غدير شد به مقيمان اين ديار

صائب در قصيده ديگرى كه پيش از قصيده فوق در ديوانش ثبت شده است همچنين در مدح مولا على، عليه السلام، گويد:

چون لباس كعبه بر اندام بت، زيبنده نيست

جز تو بر شخص دگر نام اميرالمؤمنين

20- فياض لاهيجى (م. 1072 ق.):

در قصيده بلندى كه در مدح امام على، عليه السلام، به مطلع زير سروده است:

سزاى امامت به صورت، به معنى

علىّ ولىّ آن كه شاه است و مولى

پس از هفتاد بيت مى رسد به آنجا كه گويد:

به تنزيل شد »هل اتى« از چه منزل

نبى را ز »بلّغ« چرا كرد عتبى؟

و پيداست كه مرادش از »بلّغ« آيه تبليغ و حمايت است كه در غدير خم نازل شد و ملاعبدالرزاق فياض لاهيجى خود در ادامه همين چكامه چنين گويد:

به روز غدير از براى كه مى گفت

به بالاى منبر نبى »لست اولى«

ص: 76

براى كه بود اينكه گرديد صادر

حديثى كه نقل است در »طير مثوى«

چرا كرد امرف سلام امامت

چرا اجر تبليغ شد حبّ قربى

كسى كاين فضايل مر او راست ثابت

كسى كاين دلايل در او هست مجرا

بود در امامت زهر غير سابق

بود در خلافت زهر غير اَحرى

21- نظيرى نيشابورى (م. 1083 ق.):

فراز منبر يوم الغدير، اين رمزيست

كه سر ز جيب محمد، على برآورده

قرن دوازدهم

22- حزين لاهيجى (1181-1103 ق.):

آن طاير قدسم كه چكد خون ز صفيرم

با درد و عشق سرشتند خميرم...

مستى مرا نيست مرا به دنباله خمارى

پيمانه كش ميكده خمّ غديرم

23- عاشق اصفهانى، محمد (1181-1111 ق.):

او در چكامه اى پس از گلايه و شكواى شاعرانه از روزگارش به نام مولاى غدير پناه مى برد و مى گويد:

چرخ با من دشمن و جز آستان بوتراب

نيست جاى ديگر از بهر پناهم دلپذير

آن كه پيش از مهد بستى صولت او دست ديو

آنكه در گهواره كشتى گاه اژدر، گاه شير

آنكه حاصل گشت از وى دين ايزد را كمال

ص: 77

چون به نص مصطفى مخصوص شد روز غدير 24- لامع، محمدرفيع (م. 1076 ق.):

محمد رفيع بن عبدالكريم درميانى متخلّص به »لامع« اشعار بسيارى در مدح حضرت امير، عليه السلام، دارد كه در ضمن يكى از آنها مى گويد:

»من كنت مولاه« از نبى در شأن او شد منجلى

مولاى انس و جان على، قسام نيران و جنان 25- فقير دهلوى، مير شمس الدين (1183-1115 ق.):

با عنايت به آيه شريفه »أليوم أكملت لكم دينكم...« گويد:

آن وارث ملك لايزالى

شاهنشه دين، علىّ عالى

آن مجمل شرع از او مفصّل

و آن دين خدا به او مكمَّل

26- آذر بيگدلى، لطفعلى بيك (1195-1134 ق.):

شنيدم به فرمان حىّ قدير

على را پيمبر به روز غدير

به بالاى سر برد و با خلق گفت:

كه تا چند اين راز بايد نهفت

از آنان كه دارندم آيين و كيش

شمارد مرا هر كه مولاى خويش

پس از من بداند كه مولا عليست

ز هر كس به مولايى اولى عليست

ص: 78

قرن سيزدهم

27- وصال شيرازى (1262-1197 ق.):

آن كه حاصل گشت از وى ايزد را كمال

چون به نص مصطفى مخصوص شد روز غدير

وصال شيرازى نزديك به بيست مورد از غدير خم ياد كرده و غديريه هاى بلند و بالايى سروده است كه نقل همه آنها در اين مجال نمى گنجد.

28- داورى شيرازى، محمد (1238- 1283 ق.):

اينك اينك شادى عيد غدير

أبشروا يا قوم قد جاء البشير

داورى شيرازى غديريه هايى دارد كه در ديوان وى به ترتيب با عناوينى چون »عيد غدير« »خلعت غدير« و »تهنيت عيد غدير« ذكر شده است.

30- جودى خراسانى، عبدالجواد (م. 1302 ق.):

بود مبارك و ميمون صباح عيد غدير

به اهل عالم ايجاد از صغير و كبير

بود امير بر اعياد اين همايون عيد

چنان كه بر همه اوليا جناب امير

على عالى اعلاء، قسيم جنّت و نار

ولىّ والى والا، خديو عرش سرير

شها! تويى كه به خمّ غدير خواند تو را

وصىّ خويش نبى ز امر كردگار قدير

31- شكيب اصفهانى، محمدعلى (م. قرن 13):

آن خسروى كه ختم رسل در غدير خم

فرمود اين وصىّ من از امر داور است

بر من وصىّ مطلق و بر كبريا ولىّ

بر مؤمنين امير و به اسلام ياور است

شكيب اصفهانى در قصيده ديگرى نيز غدير را مى سرايد كه در اينجا چند بيتى از صدر آن آورده مى شود:

چون اراده خدا شد به كمال خودنمايى

به غدير خم در آمد به لباس مرتضايى

ز جمال شاه مردان بنمود جلوه يزدان

ص: 79

به جلال ذوالجلالى به كمال كبريايى

32- قاآنى شيرازى (1270-1222 ق.):

گفت كه فردا مگر نه عيد غدير است

عيدى بادش چو بوى عود معطر

پس از اين مطلع داستان غدير را چنين مى سرايد:

بر شد و گفتا: »الست اولى منكم«

گفتند: آرى، ز ما به مايى بهتر

دست على را پس گرفت و برافراخت

قطب هدى را پديد شد خط محور

گفت كه اى قوم بنگريد تناتن

گفت كه اى قوم بشنويد سراسر

هر كش مولا منم على اش مولاست

اوست پس از من به خلق سيد و سرور

33- شمس الشعرا سروش اصفهانى،ميرزامحمدعلى (1285-1228 ق.):

به پاس قدمت پيمان، شه ولايت شد

كه مست جام ولا، از خم غدير آمد

34- جيحون يزدى، ميرزامحمد (م. 1301 ق.):

در قصيده اى به مطلع:

مست از غدير خم نگر مهر و مه ارض و سما

آرى مجو هوشى دگر، چون شد سقايت با خدا

واقعه غدير خم را با استفاده از متون و تاريخ بابيان شيرين شعر روايت مى كند و در مقطع مى گويد:

تا بيش باشد محترم عيد غدير از عيد جم

ص: 80

يارت ز عشرت مغتنم، خصمت به عسرت مبتلا

35- وامق يزدى، ميرزا محمدعلى (م. 1255 ق.):

شد عيد غدير خم اى ساقى گلرخسار

شكرانه اين نعمت خشت از سرخم بردار

روزى است كه از داور، شد حكم به پيغمبر

تا خود به سر منبر بى پرده كند اظهار

36- اختر طوسى، ميرزا غلامحسين (1334-1268ق.):

او در قصيده بلندى گويد:

باشد از شرح نبى ظاهر كه در شرع نبى

كرده حق نايب منابت يا اميرالمؤمنين!

كرده مولا. در غدير خم محمد بعدف خويش

بر جميع شيخ، شابت يا اميرالمؤمنين!

از سده سيزدهم غديريه ها و غديرواره هاى زيادى در ميان آثار شاعران به جاى مانده است.

قرن چهاردهم

40- صبورى كاشانى، محمدكاظم (1322-1259 ق.):

گر خطبه ولايت او بايدت شنيد

بشنو كه حق خطيب وى و عرش منبر است

»يا أيّها الرسول« به ابلاغ جبرئيل

در شأن او ز قول خداوند اكبر است 41- خراسانى، ميرزاحبيب الله (1266- 1327 ق.):

از جام و سبو گذشت كارم

وقت خم و نوبت غدير است

مى نوش كه چرخ پير امروز

از ساغر خود پياله گير است

و در چكامه اى ديگر مى گويد:

جام عشق از حوض كوثر خورده ايم

ساقى و خمّ و غديرف ما عليست

گفت پيغمبر كه موسى را وزير

ص: 81

بود اگر هارون، وزير ما عليست

بيت اخير مربوط به حديث منزلت است.

42- اديب الممالك فراهانى (1336-1277 ق.):

خطاب آمد ز يزدان كاى پيمبر!

على را بر خلافت كن معيّن

چراغ كفر را بنماى خاموش

سراج عقل را فرماى روشن

43- صغير اصفهانى (1390-1312 ق.):

صغير روز غدير را پايان امر نبوت و آغاز امامت مى داند:

رسيد امر نبوت به منتهى برخاست

نبى ز جاى و به جايش على نشست امروز 44- غروى اصفهانى، شيخ محمدحسين معروف به كمپانى (1361-1296ق.):

باده بده ساقيا، ولى ز خمّ غدير

چنگ بزن مطربا، ولى به ياد امير

تو نيز اى چرخ پير بيا ز بالا به زير

داد مسرّت بده، ساغر عشرت بگير

وادى خم غدير منطقه نور شد

يا ز كف عقل پير تجلّى طور شد

يا كه بيانى خطير ز سر مستور شد

يا شده در يك سرير قران شاه و وزير

البته غديريه هاى علامه غروى، منحصر به يك نمونه نيست. بلكه ايشان هم در ديوان فارسى ونيز در ديوان عربى خويش »الانوار القدسيه« بارها از غدير گفته و غديريه ها سروده است. 45- ملك الشعراى بهار، محمدتقى (1330-1266ش.):

در غدير خم يزدان گفت مر پيمبر را

كز پى كمال دين، شو پذيره حيدر را

پس پيمبر اندر دشت بر نهاد منبر را

برد بر سر منبر حيدر فلك فر را

شد جهان دل روشن، زان شمس روحانى

46- شهريار، سيد محمدحسين (1367-1283 ش.):

او يكى از احتجاجهاى اميرمؤمنان على، عليه السلام، را به روايت مى نشيند و در ادامه مى گويد:

نه با آن خطبه »من كنت مولاه«

على را برد بر اعلا و اعلن؟!

نه خود فرياد »بخّاً بخ« كشيديد؟!

من اينها شور خوانم يا كه شيون

چه شد عهد خدا بر من شكستيد

ص: 82

الا اى حاسدان عهد بشكن...

مرحوم شهريار به هر دو زبان فارسى و تركى سروده هاى بسيارى درباره غدير خم داد كه از جمله

يا على نام تو بردم نه غمى ماند و نه همى

بأبى أنت و أمّى

گوئيا هيچ نه همى به دلم بوده، نه غمى

بأبى أنت و أمّى

منكر عيد غدير خم و آن خطبه و تنزيل

كر و كور است و عرازيل

با كر و كور چه عيد و چه غديرى و چه خمى

بأبى أنت و أمّى البته با جرأت مى توان گفت كه در چهارده قرن گذشته شاعران پارسى گوى بيش از صد غديريه از خود به يادگار گذارده اند و اگر تفحص كنيم خواهيم ديد كه تنها در پنجاه سال اخير صدها قصيده و غزل و قطعه و مثنوى درباره غدير سروده شده و انتشار يافته است.

ص: 83

شعر

همخانه ياس

مى خواستم از عشق بگويم غزلى چند

ديدم نتوان گفت ز عشق ازلى چند

دريا كه نگنجد به سبو، اى همه دريا!

من موجم و سرگشته عكس العملى چند

روزى كه چو منظومه توحيد شكفتى

در دامنت آويخت اساس زحلى چند

شمشير تو بود آنكه رهانيد زمين را

از سيطره لات و منات و هبلى چند

از جنس خدا نيستى از جنس بشر نيز

عالم شده حيران تو در محتملى چند

زان لب كه نديده ست بجز نان جوين هيچ

شهد آمده هنگام سخن يا عسلى چند؟

با چاه توان گفت مگر درد نهان را؟

گيرم كه توان غصه دل گفت، ولى چند؟

يكبار دگر - يا على از ما - مدد از تو

ما و غم هجرانى خاك تو؟ على چند؟

جليل واقع طلب

ص: 84

يا على

شاهد كل الجمال ايزد يكتا، على است

پرتو اشراق آن پيداى ناپيدا على است

معنى فرقان، فروغ ملك جان، فخر جهان

شاهد ايمان، شه امكان، مه بطحا على است

بلبل گوياى اسرار گلستان وجود

سرسبحان، شاه ايمان، ماه »او ادنى« على است

نزد دانا باطن »انا هديناه السبيل«

پيش اهل دل بهشت و كوثر و طوبى على است

آدم و نوح و خليل و يونس و هود و مسيح

صالح و شيث و شعيب و موسى و عيسى على است

در كتاب آفرينش سوره توحيد عشق

در حساب اهل بيتش »عروة الوثقى« على است

بهر مشتاقان عالم مطلع »الله نور«

بهر فرعونان عالم آيت كبرى على است

از همه خاصان حق آنكس كه بنمايد به صدق

امتثال »سبح اسم ربك الاعلى« على است

در عروج عشق و معراج نبوت همسفر

با همايون شاه »سبحان الذى اسرى« على است.

»هل اتى« قدر و »سلونى« علم و لاهوتى مقام

ملك دين را تاجدار »لا فتى الا« على است.

مرحوم مهدى الهى قمشه اى

ص: 85

مثنوى مولانامه

آوازه قمريان ترانه ست

مقصود، عليست اين بهانه ست

مايى كه نظر به يار داريم

با غير على چكار داريم

ماييم نوايى از نى او

افتاده چو باد در پى او

خاكيم كه پاى بوس اوييم

يك عشق و هزار آرزوييم

مولاست كه آبروى عشق است

چون باده كه در سبوى عشق است

ساقى نظرى به سوى ما كن

ما را به حقيقت آشنا كن

گيريم ره سماع در پيش

دستار برافكنيم از خويش

بر تن بدريم خرقه ها را

خوانيم تمام فرقه ها را

تا گرد على شوند مجموع

وز شرع على شوند مشروع

صفها به دمشق مست مولاست

سر رشته عشق دست مولاست

از نام مپرس، بى نشانم

مجنون امير مؤمنانم

ص: 86

سخت است ولى شرابى ام كن

خاكم تو ابوترابى ام كن

مستيم و عليست باده ما

رو سوى خداست جاده ما

اى ربط ميان خاك و افلاك

فواره مى ز ريشه تاك

موسى، شجرى ز آتش تو

افلاك، سمند سركش تو

اعجاز چنين صريح از توست

تأثير دم مسيح از توست

آنجا كه غم است و مردن و عشق

تيغ تو و گردن من و عشق

نادر بختيارى

عيد

گفتار على حقيقت توحيد است

معيار ثواب و آيت اميد است

گفتيم كه عيد ما كجا شد؟ فرمود:

»آنروز كه تو گنه نكردى عيد است«

امير مسعودى دلى به وسعت دريا

آقا نگاهت، جاى آهوهاست ميدانم

دستان پاكت مثل من تنهاست مى دانم

آقا! دلت در هيچ ظرفى جا نمى گيرد

جاى دل تو وسعت درياست مى دانم

برگشتنت در قلبهاى مرده مردم

همرنگ طوفانى ترين درياست مى دانم

آقا! اگر تو بر نمى گردى، دليل آن

در چشمهاى پر گناه ماست مى دانم

جاى سرانگشتان پر نورت، در اين ظلمت

مانند رد باد بر شنهاست، مى دانم

اى كاش برگردى كه بعد از اينهمه دورى!

يكباره حس بودنت زيباست مى دانم

كى باز مى گردى؟ برايم بودن با تو

زيباترين آرامش دنياست مى دانم

تو باز مى گردى اگر امروز نه! فردا

از آتشى كه در دلم برپاست مى دانم.

سپيده شمس صبر كن

ص: 87

صبر كن عشق زمينگير شود، بعد بيا

يا دل از فرقت تو پير شود، بعد بيا

اى كبوتر به كجا؟ قدر دگر صبر نما

آسمان پاى پرت پير شود، بعد بيا

باش تا صفحه آيينه دل پاك كنم

نكند روى تو دلگير شود، بعد بيا

تو اگر كوچ كنى، بغض خدا مى شكند

صبر كن گريه به زنجير شود، بعد بيا

ظاهر هر كس و ناكس به تو مشغول شده است

صبر كن عشق تو اكسير شود، بعد بيا

خواب ديدى شبى از راه سوارت آمد

باش تا خواب تو تعبير شود، بعد بيا

بنفشه منوچهرى گوهر تولا

در غدير خم امروز، باده اى به جوش آمد

كز صفاى او روشن، جان باده نوش آمد

وان مبشر رحمت، باز در خروش آمد

كان صنم كه از عشاق، برده عقل و هوش آمد

با هيولى توحيد، در لباس انسانى

در غدير خم يزدان، گفت مر پيمبر را

كز پى كمال دين، شو پذيرنده حيدر را

پس پيمبر اندر دشت، بر نهاد منبر را

برد بر سر منبر حيدر فلك فر را

شد جهان دل روشن، زان دو شمس روحانى

گفت بشنويد اى قوم، قول حق تعالى را

هم به جان بياويزيد، گوهر تولا را

پوزش آوريد از جان، اين ستوده مولا را

اين وصى برحق را، اين ولى والا را

با رضاى او كوشيد در رضاى يزدانى

ملك الشعراى بهار

ص: 88

اى منتظرترين

اى وارث غربت پيمبر

ميراث تو ذوالفقار حيدر

عطر تو و نرگس جمالت

از هر گل سرخ تازه، بهتر

صد نام ترا نموده تكثير

يك آينه از نگاه كوثر

اى از همه عاشقان رويت

مشتاق ترين و منتظرتر

پيچيده نسيم ندبه هايت

در پيكر آسمان، سراسر

دلتنگ غروب جمعه هايى

مشتاق حلول بدر ديگر

عمرى است غريب و در فراقيم

اما تو ز ما همه فراتر

زود است كه تشنه برنگردد

از ساحلت اى اميد آخر

دستى كه به دامنت دخيل است

چشمى كه هنوز مانده بر در

معصومه نجفى مطيعى

....واى بر آنان كه خيره سر شدند

با تو اى قران ناطق كر شدند

تا حبيب تو محمد زنده بود

حمزه بغض ترا صد هنده بود

تا نماز مصطفى را خوانده اند

بر تو خشم غزوه ها را رانده اند

كينه شمشير تو در جانشان

مى چكد نك از لب ايمانشان

ناله كن حيدر، لب چاه است اين

شير يزدان، عصر روباه است اين

با تو بيعت؟ اين بيانى بيش نيست

ص: 89

با على؟ او نوجوانى بيش نيست

مر على را بيعت احمق چه كار؟

پير باطل با جوان حق چه كار؟

يا على! پتو محو مطلق بوده اى

با تو حق بود و تو با حق بوده اى

اين خسان حرص رياست مى خورند

آب را هم با سياست مى خورند

ورنه در هرم بيابان غدير

آفتاب از شوق تو آمد به زير...

احمد عزيزى

نفس معصوم مطهر

به آن روزى كه وحى آمد نبى را

كه از پالان اشتر ساخت منبر

كه بعد از مصطفى در كل عالم

نبد فاضل تر و بهتر ز حيدر

پس از احمد امام حق على دان

كه بود او نفس معصوم مطهر

سعدى

چون لباس كعبه بر اندام بت زيبنده نيست.

جز تو بر شخص دگر نام اميرالمؤمنين

صائب تبريزى

آن طاير قدسم كه چكد خون ز صفيرم

با درد و غم و عشق سرشتند خميرم

مستى مرا نيست به دنباله خمارى

پيمانه كش ميكده خم غديرم

حزين لاهيجى

باده بده ساقيا، ولى ز خفم غدير

چنگ بزن مطربا، ولى به ياد امير

تو نيز اى چرخ پير، بيا ز بالا به زير

داد مسرت بده، ساغر عشرت بگير

بلبل نطقم چنين قافيه پرداز شد

كه زهره در آسمان به نغمه دمساز شد

محيط كون و مكان دايره ساز شد

سرور روحانيان هو العلى الكبير

وادى خم غدير، منطقه نور شد

يا ز كف عقل پير، تجلى طور شد

يا كه بيانى خطير ز سر مسطور شد

يا شده در يك سرير، قران شاه و وزير

به هر كه مولا منم، عليست مولاى او

نسخه اسماء منم، عليست طغراى او

سرّ معما منم، على مجلاى او

محيط انشاء منم، على مدار و منير

غروى اصفهانى - كمپانى

ص: 90

فرشته نجات

شيداسادات آرامى

سكوت اضطراب آورى همه جا را فرا گرفته بود. هيچ كس حرفى نمى زد. همه منتظر بودند تا هر چه زودتر حكم خوانده شود(1). قاضى كه بر مسند قضاوت نشسته بود؛ ردا را كه از شانه اش افتاده بود روى دوش گذاشت و زيرچشمى به جمعيتى كه روبرويش نشسته بودند نظر انداخت، سپس نگاهش را روى چهره پريشان جوان نشاند و گفت: »خب، جوان؛ مى بينى كه اينها همگى شهادت دادند كه اين زن نه تنها مادر تو نيست، بلكه تاكنون همسرى براى خود اختيار نكرده، پس بهتر است بيش از اين وقت محكمه را نگيرى و به احترام اين جايگاه به دروغ خود اعتراف كنى وگرنه...«

جوان از جاى برخاست و در حالى كه دستانش را از نگرانى به هم مى فشرد گفت: »جناب قاضى! آنها دروغ مى گويند. همگى دست به يكى كرده اند كه مرا گناهكار جلوه دهند... تك تك آنها خود شاهدند كه من پسر اويم... بارها ايشان را ديده ام... آنها از خويشاوندان مادرى ام به حساب مى آيند.«

- ساكت باش جوان! آيا تو فكر مى كنى اين چهل و يك نفر دروغ مى گويند و تنها تو راست مى گويى؟

- تحقيق كنيد جناب قاضى! قسم مى خورم كه جز سخن راست بر زبان جارى نكرده ام. او مادر من است. او مرا 9 ماه در شكم نگه داشت و پس از تولد 2 سال كامل مرا از شير خود سيراب كرد. من زير بال مهر و محبت او پرورش يافته ام. حرفم را باور كنيد.

قاضى دستى به ريش بلند و پرپشتش كشيد و پرسيد: »آيا شاهدى دارى كه ادعايت را ثابت كنى؟«

ص: 91


1- قاضى عفمر

جوان سرش را به زير انداخت كه ناگهان صداى زن در فضاى محكمه پيچيد: »يا احكم الحاكمين! از شما مى خواهم هر چه زودتر اين جوان دروغگو را به سزاى اعمالش برسانيد تا ادب شود و از اين پس به ديگران تهمت نزند. او اگر شاهدى هم بياورد باز هم گواهان من 40 تن هستند. اى قاضى! نمى خواهم بيش از اين بازيچه دست او باشم.«

خويشان زن نيز به زمزمه از قاضى خواستند تا رأى را اعلام كند. بعد از لحظه اى همهمه، سكوت بار ديگر بر فضا سايه افكند. قاضى سينه اش را صاف كرد و با صداى رسا گفت: »... چون اين جوان، بر زنى بيگانه دروغ بسته و شاهدى نيز براى تأييد سخنش ندارد، دروغگو شناخته شده و حد دروغگو در موردش اجرا مى شود...«

با اشاره قاضى، مأموران با حلقه ريسمانى به طرف جوان آمدند، دستانش را محكم بستند و در حالى كه بازوانش را گرفته بودند از محكمه بيرون بردند. صداى استغاثه جوان همچنان از دالان شنيده مى شد: »من دروغگو نيستم... مادر!... مادر چرا خاموشى، ببين فرزندت را مى برند. كجاست آن مهربانى تو كه بر سرم دست نوازش مى كشيد؟... مادر!...«

جمعيت نيز زن را با احترام و عزت ميان خود گرفتند و براى ديدن اجراى حكم به دنبال مأموران به راه افتادند.

آسمان صاف بود و خورشيد مدينه پرتوهاى داغ و طلايى خود را بى منّت به روى مردم شهر مى پاشيد. جوان با شرمندگى به اطراف نگريست، بازار شلوغ بود و باربرها طبقهاى خرما را بر سر گذاشته و كنار بساط خرمافروش ها خالى مى كردند. كودكان نيز دور نخلها دستانشان را به هم حلقه كرده و بازى مى كردند. در سويى ديگر زنان مشكهاى خالى را به دست گرفته بودند و به طرف چاههاى اطراف مدينه مى رفتند. برخى جوانها نيز كه عرقچين بر سر بسته و از آبيارى نخلستانها برمى گشتند با ديدن جوان كه در مقابل مأموران مقاومت مى كرد، مى ايستادند و به او خيره مى شدند... هنوز خيلى از محكمه دور نشده بودند كه نگاه جوان به قامت افراشته مردى كه از روبرو به آنها نزديك مى شد افتاد. مرد، عمامه اى سبز به سر بسته بود و پيراهن بلندى عربى بر اندامش خودنمايى مى كرد. ابروهايى به هم پيوسته و چشمانى كاملاً مشكى و درشت داشت. و صورتش چون قرص ماه مى درخشيد.

نگاه نافذ و مهربانش در نگاه مضطرب جوان گره خورد. برق اميد در چشمانش درخشيد. بلافاصله خود را از دست مأموران رها كرد و به دامان مرد آويخت: »يا على جان! كمكم كن! من بى گناهم.« حضرت على، عليه السلام، دستش را روى شانه جوان گذاشت و با مهربانى فرمود: »مگر چه اتفاقى افتاده؟«

- ياعلى! مرا براى حد مى برند. اما من دروغ نگفته ام. آنها مكر كرده اند. حق مرا بگير ياعلى!

- جوان! اول جريان را تعريف كن تا بدانم چه شده؟

جوان به سمت جمعيت اشاره كرد و گفت: »آن زن مادر من است. تمام زحمات و سختى را براى من متحمل شده اما اكنون كه جوان نورس شده ام، فرزندى مرا انكار مى كند...« حضرت على، عليه السلام، به مأموران و گواهان فرمود: »به محكمه برگرديد.«

× × ×

زمان زيادى از بازگشت آنها به محكمه نگذشته بود. على، عليه السلام، بدقت سخنان طرفين را گوش داد و پس از اندكى تأمل سرش را بلند كرد و در حالى كه حاضران را از نظر مى گذراند، فرمود:

»قضاوتى كنم كه خدا و رسول، صلّى اللَّه عليه وآله، را خشنود كنم.« پس به غلامى كه در گوشه اى ايستاده بود رو كرد و فرمود: »قنبر! به خانه برو و چهارصد درهم از مال خودم را بياور.« قنبر بسرعت بيرون رفت. همه منتظر بودند تا ببينند حضرت چه خواهد كرد. جوان موهاى پيشانى اش را كه از عرق خيس شده بود كنار زد و به حضرت خيره شد. سؤالات مختلفى در ذهنش چرخ مى خورد. »يعنى مى خواهد با آن پولها چه كند؟ شايد مى خواهد مرا از نظر مالى كمك كند تا براى خود كارى دست و پا كنم. اما از كجا مى داند كه من نيازمندم؟...« زن هم كه هنوز در را ورانداز مى كرد پييراهنش را جمع كرد و در حالى كه مى نشست، پيش خود گفت: »نكند مى خواهد پولها را به قاضى بدهد تا از گناه پسرك درگذرد... نه... فكر نكنم... على هرگز از اجراى حكم خدا جلوگيرى نمى كند. او معتقد است همه در برابر قانون مساويند، هنوز يادم نرفته روزى كه براى شكايت به محكمه رفته بود، كنار مرد مسيحى نشست و از قاضى خواست تا به آن دو به يك چشم نگاه كند و بينشان قضاوت كند. پس پولهإ؛ت نپ پ را براى چه مى خواهد؟...«

افكار حاضرين به جايى نرسيده بود كه صداى قدمهاى غلام، نگاهها را به سوى در كشاند. قنبر نفس نفس زنان وارد شد و كيسه ها را به دست مبارك حضرت داد. جمعيت با چشمانى مضطرب و متعجب ماجرا را دنبال مى كردند.

ص: 92

اميرالمؤمنين، عليه السلام، چند قدم كوتاه به سمت جوان برداشت، دستش را گرفت و نزديك زن برد، پس فرمود: »من، اين زن را به عقد اين پسر در مى آورم و اين 400 درهم را مهريه اش قرار مى دهم. بيا جوان! اين پولها را بگير و به همسرت ده، او از هم اكنون همسر رسمى توست.« جوان بى آنكه از موضوع سر در بياورد امر او را اطاعت كرد. گوشه دامان زن را گرفت و آهسته گفت: »برخيز به خانه رويم« زن خشمناك برخاست، دامانش را از چنگ او بيرون كشيد، اول به حاضرين سپس به على، عليه السلام، نگريست و گفت: »الامان يابن الحسن!« معلوم است چه مى كنى؟ آيا مرا به عقد پسرم درمى آورى؟« حضرت، عليه السلام، كه با اين قضاوت به آسانى اعتراف زن را به دست آورده بود، چيزى نفرمود. اما قاضى برآشفت و گفت: »اما تو كه مى گفتى، فرزندى ندارى؟«

زن با گوشه روانداز اشك چشمانش را پاك كرده و گفت: »نمى خواستم، اما مجبور شدم. آنها مرا وادار كردند. اين خويشانم كه امروز نيز شهادت دروغ دادند.« در اين وقت از شرم به زمين چشم دوخت و ادامه داد: »سالها پيش به عقد مردى پست و فرومايه اى درآمدم، مردى كه هر چه از ناپاكى اش بگويم كم گفته ام. بعد از مدتى اين پسر را به دنيا آوردم. اما هميشه شرم داشتم كه بگويم اين كودك فرزند همان مرد است. يا على! اين جوان راست مى گويد، فرزند من است، محبتش در دلم جا دارد. راستش را بخواهيد بتازگى از طرف خويشانم مورد فشار قرار گرفتم. آنها به من اطمينان دادند ك در همه حال مرا كمك خواهند كرد. تا او را از خود دور كنم...« زانوان لرزان زن خم شد و در حالى كه شانه هايش از شدت گريه تكان مى خورد، گفت: »يا على! من بناچار او را از خود راندم، خداوند آگاه است كه دلم در بند عشق اوست...« زن آغوش خود را باز كرد و جوان خود را ميان دستهاى گشوده او قرار داد.

محكمه رفته رفته از جمعيت خالى مى شد، على، عليه السلام، همراه با قنبر پيش از بقيه رفته بودند. قاضى نفس عميقى كشيد و گفت: »اگر على نبود، من هلاك مى شدم.«(1)

پى نوشتها:

×. برگرفته از كتاب قضاوتهاى اميرالمؤمنين.

ص: 93


1- لو لا على لهلك عمر.

على در قرآن

اشاره: آيات بسيارى در شأن اهل بيت عصمت و طهارت، عليهم السلام، بويژه حضرت على، عليه السلام، نازل شده كه جز بر اين خاندان پاك و مطهر قابل تطبيق نيست.

در هر يك از شماره هاى منتشر شده در سال امام على، عليه السلام، به يكى از آياتى كه در شأن آن حضرت نازل شده اشاره كرديم و اينك به بيان آيه اى ديگر مى پردازيم. يكى ديگر از آياتى كه به اتفاق شيعه و اهل سنت در شأن اميرمؤمنان على، عليه السلام، نازل شده آيه 55 سوره مائده است كه به »آيه ولايت« مشهور شده است؛ در اين آيه مى خوانيم:

إنّما وليّكم اللّه و رسوله و الّذين امنوا الّذين يقيمون الصّلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون.

جز اين نيست كه ولى شما خداست و رسول او و مؤمنانى كه نماز مى خوانند و همچنان كه در ركوعند انفاق مى كنند.

در تفسير »مجمع البيان« در شأن

نزول اين آيه روايتى نقل شده كه شنيدنى است؛ ابوذر غفارى روزى تعدادى از مردم را كه به همراه جمعى از ياران رسول خدا، صلّى اللَّه عليه وآله، در كنار زمزم نشسته بودند، خطاب قرار داده و مى گويد:

اى مردم! هر كس كه مرا مى شناسد كه مى شناسد، و هركس كه نمى شناسد من خودم را به او معرفى مى كنم؛ من جندب بن جناده بدرى، ابوذر غفارى هستم، من با اين دو [گوشم] شنيدم - كر شوم اگر چنين نباشد - و با اين دو [چشمم] ديدم - كور شوم اگر چنين نباشد - كه رسول خدا، صلّى اللَّه عليه وآله، مى فرمود: »على [عليه السلام] رهبر و پيشواى نيكان و كشنده كافران است. هر كس او را يارى كند يارى مى شود و هركس او را خوار و بى پناه كند خوار و بى پناه مى شود.« بدانيد روزى از روزها نماز ظهر را با رسول خدا، صلّى اللَّه عليه وآله، در مسجد مى خواندم، مستمندى وارد مسجد شد و از مردم تقاضاى كمك كرد، اما كسى چيزى به او نداد، او دست را به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! تو شاهد باش كه من در مسجد رسول خدا تقاضاى كمك كردم ولى كسى چيزى به من نداد. در همين حال على، عليه السلام، كه در حال ركوع بود با انگشت كوچك دست راست خود، كه انگشترى در آن بود، به او اشاره كرد. مرد مستمند نزديك آمد و انگشتر را از دست آن حضرت بيرون آورد. پيامبر اسلام، صلّى اللَّه عليه وآله، كه در حال نماز بود اين ماجرا را مشاهده كرد؛ هنگامى كه از نماز فارغ شد.

ص: 94

سر به سوى آسمان بلند كرد و چنين گفت: »اى پروردگار من! سينه مرا گشاده گردان و كار مرا آسان ساز و گره از زبان من بگشاى تا گفتار مرا بفهمند و ياورى از خاندان من براى من قرار داده، برادرم هارون را. پشت مرا بدو محكم كن و در كار من شريكش گردان« پس قرآن ناطق را(1) بر او فرستادى كه »تو را به برادرت قويدست خواهيم كرد و برايتان حجتى قرار مى دهيم. به سبب نشانه هايى كه شما را داده ايم، به شما دست نخواهند يافت.« بار خدايا! م(2) محمد، پيامبر تو و برگزيده تو هستم، سينه مرا براى من گشاده گردان، كار مرا آسان ساز و ياورى از خاندانم، على را، براى من قرار داده و پشت مرا بدو محكم كن!«

ابوذر مى گويد: »پيامبر خدا هنوز سخنش را به پايان نبرده بود كه جبرئيل از سوى خدا بر او نازل شد و گفت: »اى محمد! بخوان!« گفت: »چه بخوانم؟« گفت: »بخوان: جز اين نيست كه ولى شما خداست و رسول او و مؤمنانى كه نماز مى خوانند و همچنان كه در ركوعند انفاق مى كنند«.(3)

ص: 95


1- سوره طه (20)، آيه 25-32.
2- سوره قصص (28)، آيه 35.
3- الطبرسى، ابوعلى الفضل بن الحسن، مجمع البيان فى تفسير القرآن، ج3، ص347-346؛ همچنين ر.ك: احقاق الحق، ج2: ص410-399؛ الشوكانى، فتح القدير، ج2 ص50؛ المتقى الهندى، كنزالعمّال

دست دعا

مرتضى مهدوى

غدير، آن سوى پرده ظاهر، ژرفايى شگفت و شگرف دارد.

هجدهم ذى الحجه، تنها بفعد زمانى و آفاقى آن است؛ اما غدير جلوه اى درونى و انفسى نيز دارد؛ جلوه اى تكوينى و فطرى، مطابق با جلوه تشريعى و ظاهرى آن. جلوه انفسى غدير

جلوه درونى و انفسى غدير چيست؟ در اين باره مى توان بسيار سخن گفت، اما در اين مجال، تنها به بيان فرازى از دعاى وارده در عيد غدير اكتفا مى كنيم كه تمام سخن در آن نهفته شده است:

بارالها!... اى آنكه هر روز در كار و شأنى تازه هستى، همان گونه كه شأن ربوبى و عنايت بزرگ تو در حق من اقتضا نمود و (از پيش) مرا اهل اجابت دين و دعوت خود قرار دادى و از روى تفضل و كرم و جود خويش، در همان آغاز آفرينشم مرا بدان موفق فرمودى؛ آنگاه رحمت ايجاب كرد تا فضل و جود و كرمت را پى در پى بر من ارزانى داشتى تا اينكه (در اين دنيا و در انتصاب اميرمؤمنان على، عليه السلام، در عيد غدير) آن عهد و ميثاق را دگر بار به من تجديد كردى؛ و اين در حالى بود كه من اين عهد و ميثاق در مرحله نخست آن را بكلى فراموش كرده، آن را به دست نسيان سپرده و از آن غافل بودم.

اما تو نعمت را بر من تمام نموده و (در امر به پذيرش ولايت و جانشينى اميرمؤمنان على، عليه السلام، در جريان غدير) مرا بدان متذكر ساختى. منت بر من نهادى و بدين اصل اصيل و ركن ركين دين هدايت فرمودى.

آرى، پروردگار مهربانم و اى سيد و مولايم! (همان گونه كه مرا در آغاز آفرينش و در اين جهان بدين نعمت و موهبت اكرام فرمودى، درخواست و تمنايم از درگاه لطف و كرمت اين است) دگر بار نيز لطف و عنايتت را بر من ارزانى داشته و اين نعمت (ولايت) را از من باز نستانى تا آنكه بر آن بميرانى، در حالى كه از من راضى و خشنود باشى....

بارالها! (آرى همچنان كه در آن مرحله نخستين خلقت، ندا و دعوتت براى ولايت على، عليه السلام، را شنيده و پذيرفتيم در اين دنيا نيز) شنيديم ،اطاعت كرديم و نداى پيامبرت را لبيك گفتيم و اين همه نبود مگر به لطف و منت گران تو بر ما...(1)

ص: 96


1- مفاتيح الجنان، اعمال روز عيد غدير

يادى از نويسنده »الغدير«

اشاره: نام علامه امينى، قدّس سرّه، و كتاب گرانسنگ او »الغدير« پيوند ناگسستنى با موضوع ولايت اميرمؤمنان على، عليه السلام، پيدا كرده است و همانند واقعه غدير در تاريخ جاودان شده است و اينهمه نبوده است مگر به خاطر صفا، اخلاص و ارادت بى نظير او به اهل بيت عصمت و طهارت، عليهم السلام، بويژه مولاى متقيان على، عليه السلام، در ايام عيد ولايت با ذكر چند خاطره ياد اين شيفته ولايت را گرامى مى داريم.

1. توسل

علامه امينى، به نقل از يكى از موثقين فرمودند:

»در بغداد كنفرانسى از علما و شخصيت هاى برجسته برپا شده بود و مرا نيز به مناسبتى دعوت كرده بودند. وقتى وارد سالن شدم ديدم همه صندليها اشغال شده است و صندلى خالى نيست كه بر آن بنشينم. عبايم را وسط سالن پهن كرده و روى آن نشستم. (گويا تعمدى در كار بود كه به ايشان اهانت شود) در اين ميان پسر بچه اى سراسيمه وارد سالن شد تا مرا ديد گفت:هو هذا (او همين است)

سپس بيرون رفت. من ترسيدم كه جريان چيست، نكند كاسه زير نيم كاسه اى باشد (بعد معلوم شد مادر آن بچه غش كرده و قبلا دعانويسى كه عمامه اى شبيه به عمامه علامه امينى داشته، دعا نوشته و مادر او خوب شده است. حالا بچه خيال كرده كه آن دعانويس همين آقاست) بعد همراه بچه شخصى آمد و از من پرسيد: آقا شما دعا مى نويسى؟ گفتم: آرى مى نويسم!

ص: 97

آن گاه كاغذى برداشتم و در آغاز آن بسم الله الرحمن الرحيم و سپس آيه اى از قرآن را نوشتم و كاغذ را پيچيدم و به او دادم و گفتم ان شاءالله خوب مى شود. بعد كه رفت گوشه عبايم را به صورتم انداختم و متوسل به مولى على، عليه السلام، شدم و با گريه عرض كردم: ألسلام عليك يا مولاى يا أميرالمؤمنين! در اين جلسه آبروى مرا حفظ كن در ميان اين افرادى كه حتى اجازه نشستن روى يك صندلى را به من ندادند؛ يا على! دستم به دامنت.

ناگهان ديدم بچه پريد به داخل سالن و گفت مادرم خوب شد. آنگاه مجلسيان به نظر احترام به من نگريستند و مرا با سلام و صلوات در بهترين جايگاه آن سالن نشاندند.

2. الهامى از اميرالمؤمنين، عليه السلام

علامه امينى فرمودند: وقتى »الغدير« را مى نوشتم خيلى مايل بودم كتاب »الصراط المستقيم« را هم ببينم. شنيده بودم نسخه خطى اش در نجف نزد شخصى است، خيلى مايل بودم ايشان را ببينم و تقاضا كنم كتاب را امانت بدهند كه مطالعه كنم و سپس برگردانم. يك شب اوايل مغرب كه مى خواستم به حرم مطهر مشرف شوم، ديدم همان شخص با يكى دو نفر از علما در ايوان مطهر نشسته و مشغول صحبت است. خدمت ايشان رفتم و بعد از احوالپرسى تقاضاى خود را اظهار كردم. عذرهايى آورد، من گفتم: اگر مى خواهى به من امانت ده و اگر نمى شود به بيرونى منزلت مى آيم و همان جا مطالعه مى كنم و اگر اين را هم قبول نداريد در دالان منزلت مى نشينم و مطالعه مى كنم.

گفتند: خير نمى شود. در نهايت آن شخص گفت شما هيچ گاه اين كتاب را نخواهيد ديد. علامه امينى فرمودند: مثل آن كه آسمان را بر سر من زدند (نه از آن جهت كه او قبول نكرد بلكه از مظلوميت آقا اميرالمؤمنين على، عليه السلام) به حرم مشرف شدم و خطاب به آن حضرت عرض كردم: چقدر شما مظلوميد؟ يكى از ارادتمندان و شيعيان شما كتابى را در فضايل و حقانيت شما نوشته است و يكى از ارادتمندان و خدمتگزاران شما هم مى خواهد بخواند و به ديگران برساند. اين كتاب پيش يكى از شيعيان و ارادتمندان شما و در محيط شيعيان شماست و در كنار قبر مطهرش، اما باز هم او از اين كار ابا دارد. براستى كه مظلوم تاريخ و قرنهايى.

آن مرحوم فرمودند: حال گريه عجيبى داشتم. به طورى كه تمام بدنم تكان مى خورد. ناگهان در قلبم افتاد كه »فردا صبح به كربلا برو!« به مجرد خطور اين خطاب در قلبم، ديدم حال بكاء از ميان رفته و يك شادابى مرا گرفته است. هر چه به خودم فشار آوردم كه به آن حال خوش و گريه و درد دل ادامه دهم؛ ديدم هيچ نمى توانم و بكلى آن حال رفته و تنها يك مطلب در دل من جايگزين شده است »به كربلا برو!«

از حرم مطهر به منزل آمدم. صبح به اهل منزل گفتم: قدرى صبحانه به من بدهيد، مى خواهم به كربلا بروم گفتند.: چرا وسط هفته مى رويد و شب جمعه نمى رويد؟

گفتم: كارى دارم. به كربلا رفتم و يكسره به حرم مطهر حسينى مشرف شدم. در حرم مطهر به يكى از آقايان محترم اهل علم برخوردم. خيلى محبت و احوالپرسى كردند. گفتند: آقاى امينى! چه عجب، وسط هفته به كربلا آمده ايد؟ زيرا رسم علما آن بود كه پنجشنبه ها مشرف شوند تا زيارت شب جمعه را درك كنند.

گفتم: كارى داشتم! گفت: آقاى امينى، ممكن است از شما خواهشى كنم؟ گفتم: بفرماييد!

گفت: تعدادى كتاب نفيس از مرحوم والد باقى است كه بدون استفاده مانده و تقريباً محبوس است، بياييد ببينيد، اگر چيزى به درد شما مى خورد به صورت امانت ببريد و بعد برگردانيد گفتم: كى بيايم؟

ص: 98

گفت: من امروز كتابها را بيرون مى آورم و آماده مى كنم. جناب عالى فردا صبح براى صرف صبحانه به منزل ما تشريف بياوريد. هم صبحانه صرف كنيد و هم كتابها را ملاحظه بفرماييد.

قبول كردم و رفتم مقدار بيست و چند جلد كتاب روى هم گذاشته بود. من تا نشستم دست دراز كردم و اولين كتاب را كه برداشتم، ديدم نسخه اى بسيار پاكيزه، نفيس و جلد شده مجدول از كتاب »الصراط المستقيم« است. حالت گريه شديدى به من دست داد. صاحب خانه علت را جويا شد. من قضيه كتاب را در نجف نقل كردم. ايشان هم از لطف الهى به گريه افتادند، كتاب مذكور و چند جلد كتاب نفيس ديگر را به امانت دادند و مدت سه سال نزد من بود تا بعد از به انجام رسيدن كارم به شخص مذكور بازگرداندم.

3. مرا به اين و آن محتاج مكن!

علامه امينى از روز اول كه به نجف آمدند، تصميم گرفتند، بر اينكه نسبت به وجوه شرعيه و سهم امام رضا، عليه السلام، و يا ساير وجوهات دخالت نكرده و از آن راه امرار معاش نكنند. مى فرمودند:

من هنگامى كه به نجف آمدم يك مقدارى پول داشتم بعداً تمام شد و در نجف رسم بود افرادى كه از هر شهرى مى آمدند اسامى آنها به وسيله نماينده آن شهر يادداشت مى شد تا اگر پولى از آن شهر براى آقا فرستاده شد، بين طلاب آن شهر تقسيم گردد. اين آقا آمد پيش من و به من گفت: من اسم شما را نوشتم و شما از ماه آينده اين قدر از من حقوق مى گيريد. ولى شما بايستى از يكى از اين مراجع اجازه بگيريد كه به اين مرحله رسيده ايد كه مى توانيد صرف وجوهات نماييد.

من از اين موضوع خيلى ناراحت شدم و به حرم مطهر اميرالمؤمنين، عليه السلام، مشرف شدم و عرض نمودم يا على! من آمده ام در جوار شما درس بخوانم، مرا به اين و آن محتاج مكن! اگر مى توانى مرا بپذيرى و قبول كنى و تأمين نمايى من هم مى مانم و شما را خدمت مى كنم. ايشان فرمودند از آن لحظه تا هنگام بازگشت از نجف حقوق شرعيه و وجوهات از كسى نگرفتم.

×. به نقل از كتاب: 320 داستان از معجزات و كرامات امام على، عليه السلام، عباس عزيزى.

ص: 99

... در حديث ديگران!

على، عليه السلام، از زبان ابوبكر

ابوبكر در مكانها و موقعيتهاى بسيارى به برترى و فضيلت على، عليه السلام، بر خود و ديگر صحابه اعتراف كرده است:

1- من از رسول خدا شنيدم كه فرمود: احدى از صراط نمى گذرد مگر آنكه از على جواز عبور داشته باشد.(1)

2- رسول خدا، صلّى اللَّه عليه وآله، فرمود: منزلت و مقام على براى من مانند منزلت و مقام من است براى خدا.(2)

3- نگاه كردن به صورت على عبادت است.(3)

4- مردم بيعت خود را از من فسخ كنيد؛ زيرا من بهتر از شما نيستم در حالى كه على در ميان شماست.(4) على، عليه السلام، از زبان عمر

خليفه دوم نيز در موارد بسيارى بر فضيلت اميرمؤمنان، عليه السلام، تصريح كرده است؛ از جمله:

1- اگر على نبود، عمر هلاك مى شد.(5)

او در هفت مورد اين جمله را گفته است.

2- اگر على نبود مفتضح مى شديم.

3- خداوند مرا بعد از تو باقى نگذارد، اى ابوالحسن!

ص: 100


1- رياحين الشريعه، ج5، ص48.
2- همان، ج5، ص48.
3- بحارالانوار، ج38، ص198.
4- نهج البلاغه، فيض الاسلام، ص48، خطبه شقشقيه.
5- علامه حلى، المستجار من الكتاب الارشاد، ص48.

4- اگر آسمانهاى هفتگانه را در يك كفه ترازو بگذارند و ايمان على را در كفه ديگر، ايمان على از آن سنگين تر است.(1)

5- اگر شمشير على نبود اسلام استوار نمى گشت.(2)

6- پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، فرمود: دوستى على، عليه السلام، باعث نجات از جهنم است.(3)

7- خدايا! هيچ مشكل و گرفتارى برايم نياور، مگر على با من باشد [در حل آن به من كمك كند].

8- ما در زمان پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، به على چنان مى نگريستيم كه گويى بر ستاره آسمان نگاه مى كنيم.

9- يا على! هر مشكلى كه تو در آن داورى نكنى فرخنده و مبارك مباد!9 على، عليه السلام، از زبان شافعى

امام شافعى، شيخ سنت و پيشواى جماعت، مردى كه يك فرقه عظيم از فرقه هاى چهارگانه اسلام را هدايت مى كند، در فضيلت على، عليه السلام، سخنى مى گويد كه علماى اماميه آن را غلوّ و گزاف مى شمارند و روا نمى دارند. او از على، عليه السلام، چنين عاشقانه ياد مى كند: لو أنّ المرتضى أبدى مَحلّه

لخَرّ النّاسف طفرّاً سفجَّداً له

و ماتَ الشافعى و ليس يدرى

علىٌّ ربّه أم ربّه اللّه

اگر على مرتضى خود را آن طور كه بود نشان مى داد

مردم جهان همه در برابرش سر سجده بر زمين مى نهادند

و شافعى در حالى مى ميرد كه نمى دانست خداى او اللّه است يا على على، عليه السلام، از زبان ابونواس

حسن بن هانى معروف به »ابونواس« شاعر مشهور قرن دوم هجرى، شاعر دربار هارون الرشيد، شاعرى كه جز به خاطر شهوت و لذت خود و جز در بهاى سيم و زر سخن نمى گفت، روزى در محفلى از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب، عليه السلام، ياد كرد و آهى كشيد و گفت: على! كسانى كه در آن محفل با ابونواس همنشين بودند از ابوالائمه اميرالمؤمنين تمجيد و تقديس كردند و يكى از آنان رو به ابونواس كرد و گفت: تو كه با قدرت سخن جهان را تسخير كرده و اينهمه اشعار جادويى سروده اى، نمى خواهى از على ياد كنى؟ نمى خواهى لب به ثناى او بگشايى؟ مديحه اى در حق او نخواهى سرود؟ ابونواس سكوت كرد و پس از اندكى تأمل بالبداهه چنين سرود:

قيلَ لى قفل فى علىّ مفدْحَةً

مَدْحفهف يَخمفدف ناراً مَوصفدَة

قلتف لا أقدمف فى مَدحف امرءف

حار ذفو اللّفبّف إلى أن عَبَدَه و النبىّف المصطفى قال لنا

لَيلةَ المفعراج لَمّا صَعَدَه

وَضَعَ اللّهف على كتفى يده

فأحسّ القلبف من أن وَدَه

و علىٌّ واضعٌ أقدامه

فى محلّف وَضَعَ اللّهف يَدَه

گفته شد كه على را به شعر بستاى كه: ستايش على آتش دل را فرو مى نشاند.

گفتم درباره او چه بگويم كه [شخصيتش] خردمندان را ابتدا به حيرت و سپس به عبادت وامى دارد.

پيامبر برگزيده به ما چنين فرمود در شب معراج هنگامى كه به آسمانها عروج كرد:

پروردگار دستى بر شانه ام نهاد كه قلب من آرامش خود را باز يافت

و على در روز فتح مكه در خانه كعبه بر همانجا پاگذاشت كه پروردگارم دست خود را نهاده بود.

ص: 101


1- شواهد التنزيل، ج1، ص416.
2- تاريخ بغداد، ص339.
3- بحارالانوار، ج39، ص258.

يك جرعه غدير

فرازى از خطبه غديريه رسول مكرم اسلام، صلّى اللَّه عليه وآله خداى را سپاس مى گويم... و به عبوديت خود و ربوبيت او اقرار مى كنم و عزم آن دارم كه آنچه را به من وحى فرموده، به شما برسانم، از آن بيم دارم كه اگر نرسانم عذابى بس كوبنده و سخت بر من فرو فرستد...

زيرا وجود مقدسش آگاهم فرموده كه »اگر آنچه را نازل نموده، ابلاغ نكنم. رسالت او را ادا نكرده ام« و جناب حضرتش تبارك و تعالى تضمين فرموده كه از شر مردمان در امانم دارد... پس وحى فرموده: »يا أيّها الرّسول بلّغ ما أفنزل...« و اين آيه درباره خلافت و جانشينى على بن ابى طالب است.

اى مردم! من هيچ گاه در رساندن آنچه حق نازل فرموده كوتاهى نكرده ام و اكنون سبب نزول اين آيه را برايتان بيان مى كنم.

جبرئيل تاكنون (در اين موضوع) سه بار بر من نازل شده و از جانب پروردگارم مرا امر نموده تا در اين سرزمين بر پاى ايستم و هر سپيد و سياهى (همگان) را اعلام دارم كه على بن ابى طالب، عليه السلام، برادر، وصى و جانشين و امام بعد از من است؛ همان كه نسبت به من، همچون هارون نسبت به موسى (يعنى جانشين من) است جز اين كه پيامبر نخواهد بود. و او بعد از خدا و پيامبرش ولى و سرپرست شماست...

و من، اى مردم، از جبرئيل خواستم مرا از انجام اين كار معاف دارد؛ زيرا مى دانم تقواپيشگان بس كم اند و منافقان بسيار و دغل كاران و مسخره كنندگان اسلام فراوانند. همانان كه... مرا بسيار آزردند و اهانتها كردند بدين بهانه كه على هماره با من و من با اويم...

و البته اگر بخواهم آنان را به اسم بشناسانم و به سويشان اشاره كنم مى توانم اما به خدا سوگند كه بزرگوارى كرده و از اين كار در مى گذرم و در هر حال خداى متعال از من راضى نخواهد شد مگر اين كه آنچه را نازل فرموده ابلاغ نمايم. رسول گرامى، صلّى اللَّه عليه وآله، آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود:

يا أيّها الرّسول بلّغ ما أنزل إليك من ربّك« و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللّه يعصمك من النّاس.

×. احتجاج، طبع بيروت، ج1، ص59.

ص: 102

با جارى غدير

ليلا قنبرى غدير يادآور عهد من و توست. عهدى كه سالهاست ما و پدران ما با همه وجود آن را پاس داشته ايم. غدير داستان ديروز نيست. چراغى است كه امروزمان را مى افروزد و ولايت ريسمانى الهى است كه هميشه و همه جا ما را به سوى خود فرا مى خواند. آنكه به اين ريسمان الهى در آويزد از دنيا بگسلد؛ آنكه سايه پر مهر و بى بديل ولايت را بر سر گسترد، سر بر آستان هيچ كس جز خدا فرو نياورد. هر كه حق را با امام على، عليه السلام، و اولاد طاهرينش، عليهم السلام، بشناسد؛ در ميان قرائتهاى رنگ رنگ و پر فريب سرگردان نگردد و آنكه عهدشكنان غدير را بخوبى بشناسد، امروز نيز دست پر نيرنگ فرزندانشان را به يارى و بيعت در دست نگيرد. امروز مائيم و واپسين روزهاى سال غدير، سال ولايت و سال امام على، عليه السلام. خدايا! ما را در زمره عهدشكنان قرار نده و نصيبى درخور بهترين بندگانت در اين سال مبارك ارزانيمان فرما.

امام على، عليه السلام، مى فرمايند:

1- آنكه نهان خود را اصلاح كند. خداوند آشكار او را نيكو فرمايد و آنكه به كار دينش پردازد خداوند امر دنيايش را كفايت بكند و آنكه ميان خود و خدا را به صلاح آرد خدا ميان او و مردمان را نيكو دارد.(1)

2- ايمان آن است كه راستى را كه به زيان تو باشد؛ بر دروغى كه تو را سود مى دهد برگزينى و گفتارت بر كردارت نيفزايد و چون از ديگرى سخن گويى ترس از خدا در دلت آيد.(2)

3- آقاترين مردم در دنيا سخاوتمندان و در آخرت پرهيزكارانند.(3)

4- خوشا به حال كسى كه با مردم براى اطاعت امر خدا الفت گيرد و مردم براى اطاعت امر خدا با او الفت گيرند.(4)

5- ايمان چهار پايه دارد؛ توكل بر خدا و واگذارى امور به خدا و تسليم در برابر خدا و راضى بودن به قضا و مشيت الهى (5)

6- خردمند را سزد كه خويش را حفظ كند از مستى مال و مستى قدرت و مستى علم و مستى مدح و مستى جوانى؛ چرا كه براى هر يك از اينها بادهايى است پليد و زشت كه عقل را مى گيرند و وقار و سنگينى شخص را به سبكى بدل مى كنند.(6)

ص: 103


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، ش423.
2- همان. ش458
3- كلمات نورانى، گردآورنده حسين هاشمى نژاد، ش90
4- همان، ش96
5- همان، ش100
6- همان، ش365

در مطبوعات

جستارى درباره علل شيعه شدن يك عضو برجسته جنبش جهاد اسلامى فلسطين

محمد شحاده به عنوان چهره اى مبارز در صفوف جنبش ملى فلسطين شناخته شده است. او ساليان زيادى را در زندانهاى رژيم اشغالگر سپرى كرده و پس از آزادى از زندان به عنوان نماينده جنبش جهاد اسلامى در صحنه مبارزه حضور پيدا كرد و سخنرانيهاى خود را در مراسم گوناگون به نام اين جنبش ايراد مى نمود. شايد پايدارى، دورانديشى، احترام به مردم و پرهيز از تعصب از مهمترين ويژگيهاى شخصيتى او به شمار آيد و اينها ويژگيهايى است كه همگان در مورد آنها اتفاق نظر دارند.

محمد بتازگى تغيير مذهب داده و شيعه شده است و اين در حالى است كه جامعه فلسطين، جامعه اى پيرو اهل سنت است و شناختى از مذهب شيعه ندارد. افزون بر اينكه وى عضو جنبش جهاد اسلامى است كه اين جنبش نيز از جنبشهاى سنى مذهب به شمار مى رود.

آنچه در زير مى خوانيد گفتگوى هفته نامه »المجله« است با اين عضو برجسته جهاد اسلامى: چه زمانى گرايش خود را به مذهب شيعه اعلام كرديد؟

من هر زمان كه درباره اين گونه مسايل سخن مى گفتم، آنها را حقايقى تاريخى توصيف مى كردم، ولى در واقع مى توان گفت كه پس از پيروزى چشمگير حزب الله بود كه هويت شيعى خود را فاش ساختيم. شيعه شدن شما چه بازتابى داشت؟

پيروزى حزب الله، پيروزى همه امت و همه آزادگان جهان و همه جنبشهاى اسلامى و حتى جنبشهاى مخالف انديشه شيعى بود. تمامى اين جنبشها رفته رفته از اين دستاورد و پيروزى بهره خواهند گرفت و من نيز پس از اين پيروزى بود كه احساس كردم، زمان مناسب فرارسيده است. البته من در نهايت چيزى خارج از اسلام طرح نكردم و هر آنچه كه گفتم در چارچوب اسلام و سخنان پيامبر، صلّى اللَّه عليه وآله، و اهل بيت بود. چگونه با مذهب شيعه آشنا شديد؟

از طريق مطالعه كتاب و حشر و نشر با شيعيان در دوران تبعيد در لبنان. آيا دوستان شما در جهاد اسلامى از رويكردهاى شما به مذهب شيعه آگاه بودند؟

بله، من به مناسبتهاى گوناگون با آنان سخن مى گفتم و سعى داشتم در برابر اظهارنظرهاى آنان درباره انقلاب اسلامى ايران ايستادگى كنم. من به آنها مى گفتم كه مسلمانان و آزادگان جهان با انقلاب اسلامى ايران همراهند و آن را پاس مى دارند. آيا با مخالفتى هم در درون جنبش جهاد اسلامى مواجه مى شديد؟

نه، با چنين چيزى روبرو نشدم. البته انتقادهايى مطرح مى شد، ولى هيچ گاه كسى مستقيماً با من در اين باره به بحث و مجادله نپرداخت. با توجه به اينكه شما رهبر شناخته شده اى هستيد و از احترام زيادى در بين مردم برخورداريد، آيا اين اقدام برايتان پيامد خاصى به دنبال نداشت؟

ص: 104

من احساس مى كنم بسيارى از مردم رفته رفته به اين نتيجه مى رسند كه چيزهايى هست كه بايد درباره آنها بحث و تحقيق كنند و دريابند كه تمام آنچه درباره شيعه گفته مى شود صحيح نيست. البته منظور من عقايد و افكار عده اى از شيعيان كه موسوم به غلات هستند، نيست. آنها داراى ديدگاهها و انديشه هاى خاص خود هستند.

من فكر مى كنم نسبت به مذهب شيعه اماميه درك و شناخت بيشترى به وجود آمده و مردم همچون گذشته با اين مذهب مخالفت نمى كنند. دليل اين امر نيز آن است كه شيخ محمود شلتوت، شيخ اسبق الازهر، با فتواى خود، اين مذهب را در رديف مذاهب اسلامى دانست و پيروى از آن را جايز شمرد.

رك و بى پرده سخن بگوييم: با توجه به اينكه در فلسطين مذهب تسنن از قرنها پيش غلبه داشته، آيا به نظر شما براى مذهب شيعه در اين كشور آينده اى متصور است؟

بله اين مذهب در اين كشور آينده اى دارد و اين يك مسأله الهى است. آيا شيعه شدن شما به رابطه تان با جنبش جهاد اسلامى كه خود نيز يكى از نمايندگان آن هستيد، تأثير گذارده است؟

نه، هيچ تأثيرى نداشته است. جنبش جهاد اسلامى به طور كلى جنبشى سنى مذهب است، اما از فرقه گرايى پيروى نمى كند و با ديگران، اعم از اعضا يا مردم عادى صرف نظر از مذهب آنان برخورد مى كند. عده اى مى گويند بهتر بود شما به جاى آنكه با پيوستن به مذهبى جديد، به اختلافها دامن بزنيد، درصدد برمى آمديد تا در ميان صفوف مسلمانان يكپارچگى و اتحاد ايجاد كنيد؟

كاملاً آشكار است كه چه كسى رهبرى جريان اتحاد مسلمانان را هدايت مى كند. در اين خصوص برادران ايرانى ما نقش اصلى و انكارناپذيرى را بازى مى كنند و رابطه خوبى هم با نمايندگان بيشتر جنبشهاى اسلامى دارند. در ايران يك هفته در سال نيز به هفته وحدت اختصاص داده شده است و من هيچگاه در برخورد با شيعيان بوى تعصب و موضع گيرى عليه اهل سنت استشمام نكرده ام و هر آنچه كه ديده و يا شنيده ام از تلاش براى اتحاد ميان امت حكايت داشته است و اختلافها صرفاً در مسايل فرعى است و در مسايل اصلى و خط مشى هاى كلى هيچ اختلافى وجود ندارد و همه مسلمانان امت واحدى هستند كه بايد با اين اصول مشترك آشنا باشند. ممكن است عده اى شما را مثلاً به فعاليت به نفع ايران متهم كنند، خصوصاً كه اقدام شما در فلسطين بى سابقه بوده است؟

اگر ردپاى اين اتهامها را بگيريد مى بينيد كه تنها افراد كم خرد آنها را مطرح مى كنند. تمامى جنبشهاى جهان همواره به فعاليت به نفع اين دستگاه و يا آن دستگاه متهم مى شوند، ولى به عقيده من رابطه اى كه ميان يك مسلمان با برادر مسلمانش ايجاد مى شود، رابطه مبتنى بر عقيده است و رابطه من نيز با ايران، از همين نوع رابطه است و مبتنى بر دين اسلام است و من هيچ رابطه اى با دستگاه اطلاعاتى ايران و غيرايران ندارم. هر جنبش آزاديبخشى نيز معمولاً به يك پايگاه تكيه دارد و به ياد مى آوريم كه در گذشته اى نه چندان دور به عنوان مثال با چين و اتحاد شوروى رابطه داشتيم. عده اى مى گويند جنبش جهاد اسلامى تحت تأثير انديشه هاى شيعه است و بنيانگذار آن شهيد فتحى شقاقى از دوران تحصيل در مصر و ارتباط با شيعيان، تحت تأثير اين مذهب قرار گرفته است؟

جنبش جهاد اسلامى، جنبشى مبتنى بر مذهب است كه در محيطى سنى مذهب و به دست شمارى از آزادگان اين امت بنيان نهاده شد. اگر براى تأسيس يك حزب شيعى فرصتى دست دهد، آيا شما در اين راه پيشقدم خواهيد شد؟

سخن گفتن از اين موضوع هنوز زود است و ما هيچ گاه نمى خواهيم كه عامل تفرقه و جدايى باشيم؛ چه آنكه نقاط اشتراك ما بيش از نقاط اختلاف است. چه آمال و آرزويى داريد؟ آيا براى مثال درباره آينده فلسطين به عنوان يك جمهورى شيعى مى انديشيد؟

آرزوى ما حاكميت دولت اسلامى بر تمامى جهان اسلام است. ما به گفتگو و تقريب بين مذاهب فرا مى خوانيم و اميدواريم به خواست خدا شكاف ميان سنى و شيعه و ميان ساير مذاهب اسلامى كاسته شود.

ص: 105

على، اول...

گزارشى از يك كتاب اشاره: يكى از كتابهايى كه نشر موعود به مناسبت سال امام اميرالمؤمنين على، عليه السلام، در دست انتشار دارد، كتابى است با عنوان »على، اول...« كه مشتمل است بر چهل حديث در اوّليات اميرالمؤمنين.

حجةالاسلام جناب آقاى على اكبر مهدى پور مؤلف محترم، در اين كتاب، با استفاده از منابع مختلف شيعى و سنّى، احاديثى را كه در فضيلت اميرمؤمنان، عليه السلام، وارد شده و در آنها تعبير »اول« به كار برده شده در ذيل چهل عنوان، جمع آورى كرده است. بى مناسبت نديديم كه در ويژه نامه غدير خلاصه اى از اين كتاب را تقديم شما خوانندگان عزيز كنيم. نويسنده، در پيشگفتار، به چند نكته به شرح زير اشاره مى كند:

1. فضايل و مناقب مولاى متّقيان از شمار بيرون است و به تعبير رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله:

اگر درختان قلم، درياها مركّب، پريان شمارشگر، و آدميان نگارشگر باشند، فضايل علىّ بن ابى طالب، عليه السلام، را شمارش نتوانند كرد.(1)

2. جز رسول گرامى اسلام هيچ كس توان شناخت مقام بس والاى اميرمؤمنان، عليه السلام، را ندارد، چنانكه خود فرمود:

ترا نشناخت - آن چنانكه بايد بشناسد - مگر خدا و من.

{P رسول گرامى اسلام نيز كه او را مى شناخت، به دو جهت همه فضايل او را بازگو نكرد:

يكى به جهت ترس از دشمنان حسود و عنود، كه حسادت بورزند و بيش از پيش در صدد ايذاى او برآيند.

ديگر به جهت ترس از انحراف دوستان ضعيف الايمان، چنانكه خود فرمود:

يا على اگر خوف آن را نداشتم كه گروهى از مسلمانان در حقّ تو سخنانى بگويند كه نصارى در حقّ حضرت عيسى گفتند، امروز در حقّ تو فضيلتى مى گفتم كه به هر گروهى عبور مى كردى، خاك زير پايت را به قصد تبرّك بر مى داشتند.(2)

3. آن فضايل بازگو شده را نيز دوستان از ترس و دشمنان از روى كينه و حسد مكتوم داشتند.

ص: 106


1- الجوينى الخراسانى، ابراهيم بن محمدبن المؤيد، فرائد السّمطين فى فضايل المرتضى و البتول و السبطين و الائمة من ذريتهم، ج1، ص 16.
2- المجلسى، محمدباقر، بحارالانوار، ج39، ص84.

ابو جعفر محمد بن عبداللّه اسكافى، از علماى بزرگ اهل سنّت (م240 ق.) در كتاب خود: نقض عثمانيه كه در ردّ كتاب العثمانيّه جاحظ نوشته، مى نويسد:

اگر جهل و نادانى بر مردم حكومت نمى كرد، نيازى به ردّ سخنان جاحظ نداشتيم، ولى همه مى دانند كه قدرت همواره در دست اربابهاى آنها بود، هر كس در فضيلت ابوبكر حديثى جعل مى كرد به او جايزه مى دادند، ولى با تمام قدرت تلاش مى كردند كه اميرمؤمنان، عليه السلام، را گمنام نشان دهند و نور او را خاموش كنند و فضايلش را مخفى نمايند، بر فراز منبرها به او ناسزا مى گفتند، از شمشير بنى اميّه خون مى چكيد، ياورانش بسيار كم، و دشمنانش بى شمار بودند.

فرزندان على، عليه السلام، همواره مقتول، اسير، فرارى و مختفى بودند. كار به جايى رسيده بود كه فقيه و محدّث و متكلّم ناگزير بودند چيزى از فضايل آن حضرت را نقل نكنند، وگرنه با شديدترين مجازات كيفر داده مى شدند، و اگر محدّثى مى خواست روايتى از اميرمؤمنان، عليه السلام، نقل كند مى گفت: مردى از قريش چنين گفت.(1)

و لذا آنچه در فضايل اميرمؤمنان، عليه السلام، نوشته شده، به دست غاصبان فدك و پيروان به دور از فضيلتشان، در كشاكش تاريخ طعمه حريق شده، از ميان رفته است.

4. اوّليات اميرمؤمنان، عليه السلام، منحصر به اين چهل مورد نيست كه در اين كتاب آورده ايم، بلكه شخص متتبع چندين برابر آن را مى تواند به دست آورد. 5. در اين كتاب منحصراً اوّلياتى را بازگو نموده ايم كه در كلام معصوم لفظ »اول« در مورد آنها به كار رفته است.

اكنون توجه شما را به برخى عناوين موجود در اين كتاب جلب مى كنيم: نخستين مسلمان

در صدها حديث معتبر از رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، و از اصحاب و تابعين روايت شده كه اميرمؤمنان، عليه السلام، نخستين كسى است كه اسلام آورد، از جمله حديث زير است:

يا على، تو نخستين مؤمن در ميان مؤمنان، و نخستين مسلمان در ميان مسلمانان هستى، تو نسبت به من همانند هارون نسبت به موسى، عليه السلام، هستى.(2)

نخستين نمازگزار

رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، فرمود:

نخستين كسى كه با من نماز خواند على، عليه السلام، بود(3).

و فرمود:

ص: 107


1- الهيثمى، نورالدين على بن ابى بكر، مجمع الزّوائد، ج9، ص131؛ البكرى، الموفق بن احمد بن محمد[اخطب خوارزم]، المناقب للخوارزمى، ص76 و الواسطى، على بن محمدبن محمد[ابن المغازلى]، مناقب على بن ابى طالب [عليه السلام]، ص237.
2- ابن ابى الحديد، عزّالدين ابوحامد بن هبةاللَّه الحسين، شرح نهج البلاغة، ج13، ص219 - 295.
3- ابن منظور، محمدبن مكرم، مختصر تاريخ دمشق لابن عساكر، ج17، ص346.

هفت سال فرشتگان بر من و على، عليه السلام، درود فرستادند، زيرا ما نماز مى خوانديم و جز ما نمازگزار ديگرى نبود.(1) نخستين كسى كه در روز رستاخيز برمى خيزد

رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، فرمود:

اين على، عليه السلام، اوّلين كسى كه ايمان آورد، و آخرين كسى است كه از من جدا مى شود، او نخستين كسى است كه در روز رستاخيز برمى خيزد.(2)

و در حديث ديگرى فرمود:

اميرمؤمنان نخستين كسى است كه از قبرش برمى خيزد، جبرئيل از جامه هاى بهشتى بر او مى پوشاند، تاج وقار بر سرش مى گذارد، عباى كرامت بر دوشش مى نهد و بر شتر »غَضْبا«ىف من مى نشاند.

من نيز لواى حمد را به او مى سپارم، پس آن را در پيشاپيش من مى افرازد، آنگاه همگى در زير عرش الهى گرد مى آييم.(3) نخستين كسى كه وارد بهشت مى شود

رسول گرامى اسلام، صلّى اللَّه عليه وآله، فرمود:

نخستين كسى كه از اهل بهشت وارد بهشت مى شود على بن ابى طالب، عليه السلام، است.(4)

و امّا حديث رسول اكرم، صلّى اللَّه عليه وآله، كه فرمود:

نخستين كسى كه وارد بهشت مى شود دخترم فاطمه است(5).

با اين حديث منافات ندارد، زيرا رسول گرامى اسلام در حديث ديگرى مى فرمايد:

نخستين كسى كه قدم در بهشت مى گذارد على و فاطمه دخت محمد [صلّى اللَّه عليه وآله] مى باشند.(6)

روى اين بيان حضرت على و حضرت فاطمه، عليهاالسلام، همزمان گام در بهشت مى نهند و...

ص: 108


1- الديلمى، ابوشجاع شيرويه بن شهردار، همان، ج1، ص57؛ الجوينى الخراسانى، ابراهيم بن محمد، همان، ج1، ص245؛ السيوطى، جلال الدين، الجامع الكبير، ج1، ص342؛ المتقى الهندى، علاءالدين على، كنز العفمّال فى سنن الأقوال و الأفعال، ج616 11؛ القندوزى، سليمان بن ابراهيم، ينابيع المودّة، ص62.
2- ابن الاثير، على بن ابى الكرم محمدبن محمد، أسدالغابة فى معرفة الصحابة، ج18 4؛ ابن عساكر، على بن حسن بن هبةاللَّه، تاريخ مدينة دمشق، ج1، ص70؛ الواسطى الشافعى، على بن محمد[ابن مغازلى]، مناقب على بن ابى طالب، ص14.
3- القندوزى، سليمان بن ابراهيم، همان،83.
4- ابن شهرآشوب، ابوجعفر رشيدالدين محمد، مناقب آل ابى طالب، ج3، ص260.
5- الأمر تسرى، ثناءاللَّه، ارجح المطالب، ص661.
6- الشبلنجى، مؤمن بن حسن مؤمن، نور الأبصار فى مناقب آل النبى المختار، ص42.

ثمره مقدس (داستان)

مريم ضمانتى يار

زير سوسوى فانوس كوچكى كه تنها روشنايى حجره اش بود، كتاب را بست. چشمانش را بر هم گذاشت تا خستگى ساعتها مطالعه و تحقيق در مورد بحثى كه استاد در كلاس درس مطرح كرده بود، رفع شود. اما حس كرد نياز به هواى آزاد دارد. قلم و دواتش را برداشت و با كتاب، روى طاقچه گذاشت و از حجره اش بيرون رفت. حجره هاى مدرسه همگى خاموش بودند و جز سوسوى يكى دو فانوس، روشنايى ديگرى به چشم نمى خورد.

»ميرعلام« نگاهى به بارگاه اميرالمؤمنين عليه السلام، انداخت سلام داد و به سمت حرم قدم برداشت. همجوارى حجره هاى مدرسه با بارگاه، براى همه طلبه هاى مدرسه غنيمتى بود. اما اين وقت شب درهاى حرم بسته و قفل بود و ميرعلام فقط مى توانست گنبد و بارگاه را ببيند. شب تاريكى بود. از شبهاى بدون مهتاب نجف هميشه دلش مى گرفت. دلش مى خواست مهتاب بر بارگاه اميرالمؤمنين، عليه السلام، روشنايى مى بخشيد و او مى توانست خستگى ساعتها درس و مطالعه را با زيارت بارگاه مولايش درمان كند.

به سوى بارگاه قدم برداشت. اما هنوز چند قدمى جلوتر نرفته بود كه شبح مردى توجهش را جلب كرد. او هم در تاريكى به سوى حرم مى رفت. ميرعلام با خودش انديشيد: »شاگردان مدرسه كه همه خواب بودند و حجره ها هم جز يكى دو تا همگى خاموش ... نكند اين مرد دزد باشد و آمده تا از تاريكى شب استفاده كند و قنديلهاى حرم را بدزدد؟!« اين فكر كه از ذهن ميرعلام گذشت خودش را در پناه تاريكى ديوار مخفى كرد تا ببيند آن مرد چه مى كند تا اگر به قنديلى دست زد خود را نشان دهد و مانع دزدى او شود. نفسش را در سينه حبس كرد. مرد در حالى كه اصلاً متوجه ميرعلام نشده بود جلوتر رفت و روبروى حرم اميرالمؤمنين، عليه السلام، ايستاد و چيزى زير لب نجوا كرد. ميرعلام ناگهان صداى افتادن چيزى را شنيد. سرش را از پناه ديوار جلوتر برد. در كمال حيرت ديد قفل بزرگ در باز شد و روى زمين افتاد. مرد بدون هيچ شگفتى و تعجبى از گشوده شدن قفل بزرگ در ورودى حرم، وارد شد و در دوم و سوم هم به رويش باز شد و او وارد حريم حرم شد. ميرعلام آهسته و با احتياط به دنبال او رفت. مرد رو به قبر اميرالمؤمنين، عليه السلام، ايستاد و زمزمه كرد: السلام عليك يا اميرالمؤمنين ... ميرعلام صداى استادش. »مقدس اردبيلى« را شناخت آمد جلو برود كه صدايى از جانب قبر مطهر اميرالمؤمنين، عليه السلام، شنيد كه جواب سلام او را داد. رعشه بر اندامش افتاد و تنش لرزيد دست به ديوار گرفت و سرش را جلوتر برد. مقدس اردبيلى همچون شاگردى كه در حضور استادش از او سؤالى بپرسد، در مورد مسأله اى سؤال كرد و با اطمينان شاگردى از دريافت پاسخ استاد، منتظر جواب ماند.

ص: 109

صدايى آرام و مطمئن از جانب قبر اميرالمؤمنين، عليه السلام، شنيده شد كه فرمود: فرزندم مهدى، امشب در مسجد كوفه است به نزد او برو و اين مسأله را بپرس كه او امام توست...

عرق سردى بر پيشانى ميرعلام نشست. استادش مقدس اردبيلى را مى شناخت اما هرگز نديده بود كه او اين همه راحت و بدون واسطه و در بيدارى از اميرالمؤمنين، عليه السلام، پاسخ مسأله اى را بخواهد و اينگونه واضح و روشن جواب بگيرد. مقدس به احترام، سر فرود آورد. عقب عقب از ضريح دور شد و از حرم بيرون رفت. ميرعلام با همان سكوت و در تاريكى كنار ديوارها، پشت سر او بيرون رفت. مقدس نجوا كنان از شهر خارج شد و رو به سوى مسجد كوفه به راه افتاد. ميرعلام با حفظ فاصله و در نهايت سكوت به دنبال او مى رفت. شوق و عشق و احترام درهم آميخته اى نسبت به استادش، وجودش را در بر گرفته بود. تمام مسير نجف تا كوفه را مقدس در حال ذكر و زمزمه گذراند و ميرعلام در تعجب و شگفتى و شوق. نه طولانى بودن مسير را حس مى كرد و نه خستگى پياده رفتن و نه تاريكى شب اذيتش مى كرد ...

به مسجد كوفه كه رسيدند مقدس پا به حياط خاكى مسجد گذاشت. سر به آسمان بلند كرد. چيزى زير لب گفت و به سوى محراب مسجد به راه افتاد. ميرعلام هم با احتياط به دنبال او رفت. مقدس به محراب كه رسيد ميرعلام ديگر جرأت جلو رفتن نداشت. همانجا كنار ديوار و پشت ستون مسجد ايستاد. به غير از مقدس اردبيلى كسى را نمى ديد اما صدايش را مى شنيد كه درباره همان مسأله سؤال مى كرد. ميرعلام كنار ديوار نشست. دست و پايش سست شده بود. سالها شاگردى مقدس اردبيلى را كرده بود و حس محبت و احترامى نسبت به او در دلش موج مى زد. اما آنچه در پيش رويش بود با همه آنچه درباره مقدس مى دانست متفاوت بود. در عالم خودش بود كه متوجه شد مقدس پاسخ سؤالش را يافته و از مسجد خارج شده است. با شتاب برخاست و به دنبال او دويد. ديگر نمى توانست حضور خودش را مخفى كند. تا به مقدس رسيد او از دروازه شهر خارج شده بود و به سمت نجف برمى گشت. آسمان سحرگاهى كم كم روشن مى شد. ميرعلام خودش را به او رساند و بازويش را گرفت. مقدس ناگهان متوجه ميرعلام شد. ميرعلام سلام كرد و مقدس جواب او را داد و پرسيد: تو اينجا چكار مى كنى؟ ميرعلام شرمنده سر به زير انداخت و گفت: مى دانم كار بدى كردم. اما ... مرا ببخش ... همه جا با شما بودم و از نجف تا كوفه همه چيز را ديدم و شنيدم ... به من بگوييد قضيه از چه قرار است؟

مقدس اردبيلى نگاهى به شاگرد جوانش انداخت كه از شرم سرش را به زير انداخته بود و مى لرزيد. شانه هاى او را پدرانه و مهربان در دست گرفت و گفت: چرا به دنبال من آمدى؟

ميرعلام شرمنده تر گفت: فكر كردم شايد كسى آمده تا با استفاده از تاريكى شب قنديلهاى حرم را بدزدد ... بعد كه ديدم قفل در پيش پاى شما باز شد و افتاد ناخواسته همراهتان آمدم ... مرا ببخشيد اما بگوييد اين قضيه چه بود. مقدس دست برد و سر ميرعلام را بلند كرد و در چشمان او چشم دوخت. شاگرد تحمل نگاه نافذ استاد را نداشت چشمانش را بست. چون دست مقدس مانع از اين مى شد كه سرش را به زير بيندازد. مقدس گفت:

چشمانت را بازكن و به چشمان من نگاه كن و قول بده تا من زنده ام اين راز مرا به كسى نگويى. هيچكس به غير از خدا از اين راز من خبر نداشت و تو كه اينك اين راز را دريافتى، بايد به من قول بدهى كه آن را مكتوم نگه دارى.

ميرعلام چشمانش را گشود و به چشمان استادش نگاه كرد. آن نگاه نافذ جاى خودش را به نگاهى آرام و مطمئن داده بود. سر تكان داد و گفت: عهد مى بندم كه هرگز اين راز را بر ملا نكنم ...

مقدس تأكيد كرد: تا من زنده ام.

مير علام تكرار كرد: تا شما زنده ايد.

ص: 110

مقدس دستش را از زير چانه ميرعلام برداشت و با لبخند گفت: گاهى بعضى از مسائل بر من مشتبه مى شود و من در خلوت و تنهايى شب به حرم اميرالمؤمنين، عليه السلام، مى روم و آن مسأله را با حضرت در ميان مى گذارم و جواب مى شنوم. اما، ديشب اميرالمؤمنين، عليه السلام، مرا به حضرت صاحب الزمان حواله كرد و فرمود كه فرزندم »مهدى« امشب در مسجد كوفه است. به نزد او برو و اين مسأله را از او بپرس كه او امام توست. من هم به مسجد كوفه رفتم و سؤالم را از صاحب الامر پرسيدم و پاسخم را گرفتم ...

صداى مقدس اردبيلى لرزيد و سكوت كرد. ميرعلام دستهاى استادش را در دست گرفت و بوسيد. مقدس آهسته گفت: قول دادى ميرعلام! قول دادى!

مير علام سر بلند كرد و گفت: مطمئن باشيد آقا ... مطمئن باشيد ...

× × ×

مقدس با به حياط خانه كوچكش گذاشت. كيسه كوچكى از آرد جو در دست داشت. همسرش او را كه ديد از اتاق بيرون آمد و بى مقدمه گفت: احمد ديشب كجا بودى؟ چرا به خانه نيامدى؟

مقدس جوابى نداد. زن جلوتر آمد و كيسه را از دست او گرفت: چه آورده اى؟ بچه ها گرسنه اند.

مقدس باز هم جوابى نداد. زن ادامه داد: حتماً باز هر چه داشتى بين فقراى كوفه و نجف تقسيم كردى. تو كه با عمامه مى روى و وقتى بر مى گردى پارچه عمامه اى را هم بين برهنگان و نيازمندان تقسيم كرده اى، تكليف آرد و خرمايت روشن است. تو اصلاً مى دانى قحطى و گرانى يعنى چه؟

مقدس سر به زير انداخت و خشم و غضب همسرش را ناديده گرفت. اما او دست بردار نبود:

- بالاخره نگفتى معنى قحطى را مى فهمى يا نه؟

مقدس حرفى براى گفتن نداشت. سر به زير به عقب برگشت و از خانه بيرون رفت. زن جلوى در ايستاد و گفت: احمد! حالا كجا مى روى؟ من با اين بچه هاى گرسنه و يك مشت آرد جو چه كنم؟

مقدس شرمنده از فقر در خانه را پشت سرش بست و راه افتاد. چند تا پسر بچه گرسنه با پاهاى برهنه و لباسهاى مندرس و پاره جلو دويدند: آقا ... ما گرسنه ايم ... نان ... يك تكه نان ...

مقدس شرمسار دستى بر سر آنها كشيد. بغض گلويش را گرفت. نه جوابى داشت به آنها بدهد و نه چيزى كه دلشان را شاد كند. بچه ها نااميد از او دور شدند. مقدس حس كرد تنها جايى كه به او آرامش مى دهد مسجد كوفه است. راهش را به طرف مسجد كوفه كج كرد. هنوز به مسجد نرسيده بود كه ميرعلام را ديد. مير علام نگاهش را از او دزديد. اما حس كرد استادش گرفته و پريشان است. جرأت نكرد سؤالى بپرسد و ناچار راهش را از مقدس جدا كرد. نگاه مقدس پر از غم بود. پا به حياط مسجد گذاشت و نفس عميقى كشيد. ميرعلام جلوى در ايستاد و با خودش فكر كرد چه مسأله اى فكر مقدس را اينقدر مشغول كرده است. اما ياد عهد و قولش افتاد و انگار كه اصلاً استادش را در چنين حالى نديده، سرش را به زير انداخت و به سمت دروازه كوفه به راه افتاد تا به حجره اش برگردد.

× × ×

دو روز از اعتكاف مقدس در مسجد كوفه مى گذشت و زن در خانه نمى دانست چه كند. كيسه آرد جو هم تمام شده بود و احمد به خانه برنگشته بود. صداى در خانه كه بلند شد از جا كنده شد: »شايد احمد برگشته باشد.«

در را كه باز كرد مرد غريبه اى را پشت در ديد كه افسار چهارپايى را در دست داشت و بر پشت آن يك بار آرد گندم بود. مرد سلام كرد و گفت: مقدس اردبيلى در مسجد كوفه اعتكاف دارد و اين آرد گندم را براى شما فرستاده. زن بهت زده به آن همه آرد گندم مرغوب نگاه كرد: احمد؟ ... احمد خودش فرستاده؟ از كجا آورده؟ مرد سرى تكان داد: نمى دانم. به من گفته اند اينها را براى شما بياورم.

زن كنار رفت و مرد بار آرد را بزحمت كنار ديوار حياط گذاشت و رفت. زن نگاهى به آرد انداخت. سفيد و نرم و مرغوب بود. هرگز چنين آرد خوبى را در كوفه و نجف آن هم در اين قحطى نديده بود.

ص: 111

مقدس از در خانه كه داخل شد، بوى نان تازه گندم به مشامش خورد، از تعجب اندكى درنگ كرد. زن به استقبالش آمد و سلام كرد. مقدس جواب او را داد و پرسيد: بوى نان تازه از كجا مى آيد؟

زن خنديد: از مطبخ من! دستت درد نكند. آردى كه فرستاده بودى بچه ها را از گرسنگى نجات داد. مقدس نگاهى به زن انداخت و گفت: من فرستادم؟ من آرد فرستادم؟

زن با اطمينان خاطر گفت: تو كه رفتى مردى آمد و گفت كه تو در مسجد كوفه معتكف شده اى و اين آردها را هم براى ما فرستاده اى. آرد مرغوب گندم آن هم يك بار پر.

دل مقدس لرزيد: من؟ ... من؟ ... تو فكر نكردى من اينهمه آرد گندم مرغوب آن هم در اين قحطى و گرانى، از كجا آورده ام؟

زن به خود آمد چشمان مقدس پر از اشك شد پرسيد: همه آردها را نان پخته اى؟

زن جواب داد: نه، آرد خيلى زياد است. من فقط به اندازه رفع گرسنگى بچه ها نان پختم.

مقدس سرى تكان داد و گفت: مقدارى از آنها را در كيسه اى بريز و به من بده.

زن شرمنده از رفتارى كه با شوهرش كرده بود، متوجه منظور او شد و به خودش اجازه نداد حرفى بزند. كيسه اى را پر از آرد كرد و به مقدس داد. مقدس كيسه را برداشت و از خانه بيرون رفت تا سراغ پسر بچه هاى يتيم و گرسنه اى برود كه از او نااميد شده بودند.

سر راهش آرد گندم را به خانه پسر بچه ها برد و راهى نجف شد تا بعد از روزهاى اعتكاف در مسجد كوفه به كلاس درسش برود. جلوى حجره درس كه رسيد ايستاد. راهى كه آمده بود او را تشنه و خسته كرده بود و با اين حال نمى توانست خوب درس بدهد و بحث و گفتگو كند. حالش هم هنوز از آن لطف پنهان خداوند به فرزندان گرسنه اش، منقلب بود. جداى از اين بدون سلامى به بارگاه اميرالمؤمنين، عليه السلام، هم هيچوقت درسش را شروع نمى كرد. راهش را به سمت روضه مقدس على، عليه السلام، كج كرد و وارد صحن و سراى حضرت شد. سلامى داد و به سمت چاه آبى كه در صحن بود رفت. دلو را به چاه آب انداخت و آن را بالا كشيد. اما حس كرد خيلى سنگين است. چند لحظه مردد ماند كه آن را رها كند يا بالا بكشد. با خودش فكر كرد: »آب كه اينقدر سنگين نيست. پس چرا...«

دلو را به زحمت بالا آورد اما آنچه در آن بود، آب نبود بلكه دلو پر از اشرفى طلا و دينار بود! چند لحظه به دلو پر از طلا نگاه كرد. حس كرد گلويش از تشنگى مى سوزد. سر به آسمان بلند كرد و زير لب گفت:

- خدايا! احمد از تو آب مى خواهد نه طلا!

و دلو را رها كرد و تمام اشرفى ها را به چاه ريخت و دوباره آن را بالا كشيد. دلو پر از آب خنك و گوارا بود. آب را نوشيد و بر حسين، عليه السلام، سلام فرستاد. با ذكر نام حسين، عليه السلام، دلش لرزيد و بى اختيار به سوى كربلا پر كشيد. دست خودش نبود. همجوارى نجف با كربلا، او را زياد دلتنگ حسين، عليه السلام، مى كرد.

به سوى حجره درس به راه افتاد. شاگردانش همه جمع بودند و آماده شنيدن درس استادشان مقدس اردبيلى. مقدس اما دلش بيقرار شده بود. مير علام با ديدن استاد از جا برخاست و به دنبال او همه طلبه ها به احترام مقدس بلند شدند؛ اما حس كردند حال استادشان مثل هر روز نيست و نيامده كه درس بدهد. مير علام پرسيد:

- حالتان خوب نيست؟

مقدس سرى تكان داد و گفت: نمى دانم ... دلم هواى كربلا كرده. چه كسى با من راهى كربلاست؟

نام كربلا دل همه را لرزاند و لبخند زدند. ميرعلام با شادمانى گفت: نيكى و پرسش؟ چه كسى دلش هواى كربلا نمى كند؟ يعنى امروز درسمان تعطيل است؟

مقدس جواب داد: بله ... امروز دلم اينجا قرار ندارد. حس مى كنم بايد بروم. هر كس دوست دارد با من بيايد همه استقبال كردند و در حجره را بستند و پياده راهى كربلا شدند. با گذشتن از كوچه پس كوچه هاى خاكى نجف و عبور از دروازه شهر، از دوردستها، نخلها و بيابانهاى خشك كربلا كه ديده شد مقدس اردبيلى شروع به زمزمه كرد. اشك مى ريخت و نجوا مى كرد. طلبه جوانى كه صداى خوشى داشت و از شاگردان مقدس بود، شروع به روضه خواندن كرد و بقيه همصدا با مقدس اشك مى ريختند و زمزمه مى كردند. نخلهاى غبار گرفته و غمگين و بيابانهاى خشك و بى آب و علف دل مقدس را آتش زده بود. انگار اين بيابان هرگز بعد از آن فاجعه خونبار و مظلومانه، نبايد روى سرسبزى و نشاط را به خود مى ديد كه بعد از گذشت صدها سال از عاشوراى 61 همچنان غم گرفته و ماتمزده بود.

مقدس اردبيلى و طلبه هاى همراهش گريه كنان و نجواكنان به كربلا رسيدند و از دور كه گنبد و بارگاه امام حسين، عليه السلام، را ديدند، ناله »يا حسين« از دلهايشان برخاست. حرم بسيار شلوغ بود و جمعيت موج مى زد. مقدس رو به همراهانش گفت: ما اهل همين دياريم و زود به زود زيارت كربلا نصيبمان مى شود. اما اين زوار آرزومند از راههاى دور و با زحمت آمده اند. داخل حرم نمى شويم تا مزاحم حال آنها نباشيم. بياييد همين جا، گوشه صحن رو به حرم مى ايستيم و حرف دلمان را مى زنيم.

همه طلبه ها پذيرفتند. مى دانستند مقدس رعايت حال همه را مى كند، چه رسد به حال زائران تشنه و آرزومند كربلا. همانجا كنار صحن دور هم حلقه زدند. مقدس پرسيد:

- آن طلبه جوان خوش صدا كه بين راه برايمان روضه مى خواند كجا رفت؟

ص: 112

يكى از طلبه ها نگاهى به جمعيت انداخت و گفت: آقا همراه ما بود. اما در شلوغى صحن و سرا نمى دانيم كجا رفت. شايد متوجه حرف و قرار شما نشد و براى زيارت به حرم رفت.

مقدس هنوز جوابى نداده بود كه مرد عربى از بين جمعيت راه را باز كرد و جلو آمد و رو به مقدس گفت:

- ملا احمد! مى خواهى چه كنى؟

مقدس جواب داد: مى خواهم زيارت اربعين امام حسين، عليه السلام، را بخوانم.

مرد عرب گفت: كمى بلندتر بخوان من هم گوش كنم.

مقدس اردبيلى نگاهش به سمت بارگاه حسين، عليه السلام، پر كشيد و خواند:

- السلام على ولى اللَّه و حبيبهف ...

طلبه ها همصداى مقدس زمزمه كرده و اشك مى ريختند و مرد عرب هم گوش مى داد و يكى دو جا در زيارت توجه مقدس را به نكاتى جلب كرد. زيارت كه تمام شد. مقدس انگار كه هنوز سيراب نشده باشد رو به طلبه ها كرد و گفت:

- اين طلبه پيدا نشد؟ نيامد؟

گفتند: نه آقا ... نمى دانيم كجا رفته؟ حتماً در شلوغى جمعيت ما را گم كرده است.

مرد عرب رو به مقدس كرد و پرسيد: مقدس اردبيلى چه مى خواهى؟

مقدس جواب داد: طلبه اى از رفقايمان بين راه برايمان روضه مى خواند. حالا نمى دانم كجا رفته. مى خواستم اينجا هم برايمان روضه بخواند.

مرد عرب پرسيد: مقدس مى خواهى من برايت روضه بخوانم؟!

مقدس گفت: بله! اگر بلدى بخوان!

مرد عرب نگاهى به حرم ابى عبداللَّه الحسين، عليه السلام، كرد و از همان طرز نگاهش دل مقدس لرزيد و منقلب شد. مرد صدا زد: يا اباعبداللَّه نه من و نه اين مقدس اردبيلى و طلبه هاى همراهش، هيچ كدام يادمان نمى رود آن ساعتى كه خواستى از زينب جدا شوى!

صدايش آنقدر گرم و دلنشين بود كه آتش به جان مقدس زد و صداى ناله و گريه جمع بلند شد ... و يك وقت مقدس به خود آمد و ديد مرد عرب بين آنها نيست و آنها همچنان اشك مى ريزند و حسين، عليه السلام، را صدا مى كنند بى اختيار با دو دست بر سر خود زد و ناليد: اين مرد عرب، مهدى فاطمه بود و احمد! تو نفهميدى چه كسى برايت روضه خواند ...

× × ×

خورشيد عمر پر بركت و عزيز مقدس اردبيلى رو به غروب بود و همه شاگردان و فرزندان و دوستانش دور او جمع شده بودند. مير علام بيش از بقيه بيقرار بود و گريه مى كرد و سر او را در بغل گرفته بود.

مقدس آهسته و با زحمت گفت: چرا بيقرارى مى كنى؟ آرام باش!

ميرعلام زمزمه كرد: اينها نمى دانند چه كسى را از دست مى دهند.

مقدس لبخند كمرنگى زد و گفت: تو به من قول دادى.

ميرعلام گفت: مطمئن باش. سالهاست بر سر قولم هستم ... برايت آب فرات آورده ام ...

و دستش را زير سر مقدس گذاشت تا او را براى نوشيدن آب فرات بلند كند. اما مقدس امتناع كرد. رويش را برگرداند و گفت: نه ... من آب فرات نمى نوشم.

ميرعلام با گريه گفت: چه چيزى بهتر از آب فرات ...

مقدس سر تكان داد و گفت: نه مولا و سيد من حسين، عليه السلام، قبل از شهادت از آب فرات ننوشيد، من چطور قبل از مرگم از آب فرات بنوشم؟

قطره هاى اشك ميرعلام روى محاسن سفيد مقدس چكيد و مقدس بدون نوشيدن آب فرات، شهادتين را بر زبان جارى كرد و چشمان مهربان و پر فروغش را براى هميشه بر هم گذاشت.

× × ×

ميرعلام حس مى كرد بار سنگين راز مقدس اردبيلى از روى دوشش برداشته شده اما بار غمى سنگين جاى آن را گرفته است. خواب از چشمانش رفته بود و به آن شب فكر مى كرد و به اينكه ديگر فرصتى نيست تا سر كلاس درس مقدس بنشيند و پاسخهايى را بشنود كه امام زمان، عليه السلام، به او داده بود و اميرالمؤمنين، عليه السلام، برايش حل كرده بود ...

از دفن مقدس اردبيلى در يكى از حجره هاى صحن مطهر حضرت على، عليه السلام، برگشته بود و باور نمى كرد كه او را ديگر نخواهد ديد. گريه آرام آرام پلكهاى ميرعلام را سنگين كرد و خواب رفت ...

در خواب ديد روبروى حرم اميرالمؤمنين، عليه السلام، ايستاده است كه مقدس اردبيلى با چهره اى نورانى و لباسى سفيد و زيبا از حرم حضرت بيرون آمد. جلو دويد و شادمان از ديدن استاد مهربانش، دست او را گرفت و بوسيد. در خواب مى فهميد كه مقدس از دنيا رفته است.

پرسيد: آقا ... چه كرده اى كه به اين حال نيكو مهمان على، عليه السلام، هستى؟

مقدس لبخند شيرينى زد و گفت: بازار اعمالمان اينجا كساد و كالايمان بى مشترى است و هر چه كردم به حالم نفعى نداشت مگر ولايت و محبت صاحب اين قبر، اميرالمؤمنين على، عليه السلام، ...

ميرعلام از خواب بيدار شد. تصوير سيماى نورانى مقدس پيش چشمانش زنده و روشن، نقش بسته بود. جاى غم سنگين از دست دادن استادش را حسى شيرين از سرانجام و آخرت او پر كرده بود، همينكه مقدس اردبيلى ميهمان مولايش على، عليه السلام، شده بود و ...

ص: 113

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109