ماهنامه موعود22 - مهر و آبان 1379

مشخصات كتاب

سرشناسه:ماهنامه موعود،1379

عنوان و نام پديدآور:شماره 22 - مهر و آبان 1379/ ماهنامه موعود

ناشر چاپي : ماهنامه موعود

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه ، رايانه و ماهنامه

ص: 1

درآمدي بر استراتژي انتظار-4

مهدويت آرمانى فراگير

اسماعيل شفيعى سروستانى

4 -

»مهدويت« ذيل نام مقدس حضرت صاحب الزمان، عليه السلام، همه ويژگيهاى آرمانى فراگير و طرحى نو براى خروج از ايستايى و حركت در دوران اخير را داشت. اما، از آنجا كه، گرفتار در خود هستيم و دانسته و نادانسته شيفته و شيداى تمدنى كه آن را تنها راه خلاصى مى پنداريم از ياد برده ايم.

سالها دل طلب جام جم از ما مى كرد

وانچه خودداشت زبيگانه تمنا مى كرد

رهروى در همه احوال خدا با او بود

او نمى ديدش و از دور خدايا مى كرد

غفلت و خودخواهى موجب بوده تا او (آنچنان كه بايد باشد) فراموشمان شود و تاوان اين غفلت را با كوبيده شدن به در و ديوار صخره هاى پريشانى و يأس پس بدهيم.

ص: 2

امان از اين عقل بوالفضول كه همواره آدمى را در گرداب پريشانى گرفتار مى آورد. از آن زمان كه گمان كرديم با سرپنجه عقل و خرد بريده از آسمان و به مدد مدرسه رفته ها و درس خوانده هاى دوران جديد مراتب كمال را در زمين و آسمان طى خواهيم كرد؛ نه دنيا را حاصل كرديم و نه آخرت را. دنيايمان در اضطراب و قلق گذشت و آخرتمان در گرو امروز و فردا از دست رفت.

حال بايد ديد كدام آرمان، كدام اعتقاد و بالاخره كدام استراتژى از همه مشخصات هشتگانه اى كه ذكر آن رفت برخوردار است؟

تا آنجا كه به خاطر دارم در طول سالهاى 68 تا 79 هيچ استراتژى روشن، مدون، مستقل و فراگيرى كه ريشه در اين سرزمين اسلامى و فرهنگ ويژه آن داشته باشد پيشنهاد نشده و عموم دولتمردان سعى در تلفيق استراتژيهاى مختلف داشته اند. بى آنكه عناصر آن در بافتى يكدست و در هم تنيده جلوه كند. از همين رو هر يك از مناسبات ره به سويى داشته اند و اين يكى از عوامل آشفتگى فرهنگى، اجتماعى، سياسى و اقتصادى است.

شايد پرسيده شود چرا مقطع تاريخ 68 تا 79 را ملاحظه كرده ام. به اعتراف بسيارى از مديران تا سال 1368 برنامه ريزى كلان و مدون (به عنوان استراتژى تدوين شده) در دستگاه اجتماعى، سياسى و اقتصادى ملاحظه نمى شود و تنها از اين سال است كه پس از فراغت از جنگ موضوع برنامه ريزى دراز مدت مطرح مى شود.

در آراء، اقوال، تصميمات و احكام امام خمينى، قدّس سرّه، اصول كلى استراتژى برخاسته از تفكر دينى و فقه حكومتى كاملاً آشكار است و البته استخراج و دسته بندى همين امر هم موجب بود تا هيچگاه امام خارج از نظام نظرى و ذهنى ويژه اى كه داشتند سخنى ابراز ندارند. و باز همين امر باعث بود تا طى همه سالهاى 57 تا 68 هيچ تعارضى در نقطه نظرهاى كلى و كلان و جزيى ايشان ملاحظه نشود.

ص: 3

آنچه كه به عنوان »استراتژى توسعه« بصورت ناقص و تنها در شكل آشفته و بى بنياد (توسعه اقتصادى) در كشور مطرح شد ناظر بر عدم شناخت موقعيت كشور، ماهيت انقلاب اسلامى و مردم ايران بود. (هفت غفلت گذشته را نبايد از خاطر برد) از همين رو اين استراتژى ره به جايى نبرد و پس از آن »استراتژى توسعه سياسى و فرهنگى« نيز به همان دليل و از جمله عدم جامعيت (غفلت از مناسبات سياسى، اقتصادى، اجتماعى، تعليم و تربيت و... جارى در كشور) سرانجامى جز از آنچه كه توسعه اقتصادى حاصل كرد نخواهد داشت.

اصلاحات را هم بايد در ميانه همين بحث ديد و جايگاه آن را معلوم ساخت. بى شك طرح اصلاحات ناظر بر يكى از سه موضوع زير است:

1. اصلاحات به عنوان مقدمه اى و پيش درآمدى كه بستر طرح و اجراى يك استراتژى را مهيا مى سازد كه در اين صورت بايد پرسيد آن استراتژى اصلى چيست و از كجاست؟

2. اصلاحات به عنوان يك استراتژى فرعى و كوچك كه امكان اصلاح انحرافهاى عارض شده بر استراتژى اصلى را فراهم سازد تا ديگر بار امكان حركت در راستاى آن استراتژى فراهم آيد. در اين صورت بايد پرسيد ما در ميانه كدام استراتژى سير مى كرديم كه با پروژه اصلاحات قصد اصلاح كژيها را داريم؟ استراتژى توسعه اقتصادى؟ و يا...

3. اصلاحات به عنوان حركتى ساده و سياستى كه بغلط جانشين استراتژى مورد نياز شده. آنچه كه باعث مى شود تا همه فرصتها از دست برود.

از همين روست كه ضمن اقرار و اذعان به ضرورت اصلاحات بغلط، ضرورت ترسيم جايگاه و نقش آن مهم به نظر مى رسد.

»باور مهدوى« به دليل پتانسيل قوى خود امكان ترسيم و طراحى يك استراتژى را فراهم مى سازد؛ زيرا اين باور بيش از آنكه رويكرد به عقب داشته باشد، متوجه »جهان آينده و آينده جهان« است. موضوع مهمى كه همه فلاسفه تاريخ و نظريه پردازان غربى بدان توجه ويژه دارند و همه همّ خود را مصروف طراحى برنامه ها و سازماندهى قوا براى اين موضوع اساسى كرده اند.

برنامه هاى »كميسيون سه جانبه« مركب از سران كشورهاى (آمريكايى، اروپايى و ژاپن) كه تحت حمايت بنيادهاى كلان اقتصادى راكفلر و ديگران ايجاد و سازماندهى شد حول گفتگو و تصميم درباره آينده جهان و هدايت و رهبرى جهان آينده مى چرخد.

شايان ذكر است كه مهمترين اعضاء »شوراى روابط خارجى آمريكا« از جمله كيسينجر و نيكسون عضو اين كميسيون بودند.

بزرگترين نظريه پردازان جهان غرب (امثال هانتينگتون، فوكوياما، پوپر و ديگران) طى دو سه دهه اخير وجهه نظر خود را »جهان آينده و آينده جهان« ساخته و سعى در نظريه پردازى در اين باره داشته اند. و اين نظريه ها را در قالب يك فلسفه ويژه تاريخى بيان و تشريح نموده اند و متاسفانه! مسلمين در هيچيك از محافل علمى و فرهنگى خود باب گفتگو در اين باره را نگشوده اند.

ص: 4

»باور مهدوى« از »جهان آينده و آينده جهان« سخن مى گويد. آن هم مبتنى بر فلسفه تاريخ ويژه تفكر دينى. همان كه متكى به سنتهاى لايتغير است. با پشتوانه اى وحيانى و كلام ائمه معصومين، عليهم السلام، و نه ظن و گمان و البته اين گفتگو تنها در ساحتى كلان نمى ماند، در ساحت پايينى از همه آنچه كه مردم مى بايست بدان دست يا زند و امور خود را سامان دهند نيز سخن مى گويد و در خود طرحهاى اجرايى و عملى دارد. اگر بدان متذكر شويم. »نگاه به جلو« خود امكان هدايت عمومى جوانان را فراهم مى آورد؛ زيرا به آنها آرمانى را پيشنهاد مى دهد كه از هر حيث در مافى الضمير آنها ريشه دارد.

هيچيك از اصول و فروع باور دينى مسلمين و از جمله شيعيان تا اين حد ناظر به »حركت در آينده« نيست. به همان نسبت كه هيچيك از مناسك و مراسم ويژه آنان خالى از ذكر اين امر مهم نيست.

حج، خمس، روزه، ولايت و امامت، جملگى اين باور را در خود جاى داده اند. تجديد عهد با انسان كامل، تلاش براى ورود به حرم و خيل محرمان، عرفات، برائت و همه آنچه كه جزئى از مراسم بزرگ حج به حساب مى آيد آينه اى است كه در همه جاى آن امام عصر، عليه السلام، خود را مى نماياند. مگر جز اين است كه همه رمضان به شبهاى قدر مى انجامد و شبهاى قدر به عرض احوال در حضور امام عصر عليه السلام؟ ترسيم مقدرات، تصويب اعمال، تأييد كنشها و...

صدر تا ذيل اصل مهم ولايت و امامت ناظر بر همين موضوع است؛ حجت حىّ و حاضر و وجوب شناسايى ايشان كه اگر نشناسيمش مرگ در جاهليت را نصيب خويش ساخته ايم.

شناخت امام زمان، شناخت حق زمان خود است، شناخت نسبتى كه بايد در زمان حيات با واسطه فيض حضرت خداوندى داشت. نظامنامه اى براى بودن در زمان حال، استراتژى زيستى در عصر حضور و غيبت حجت خداوند.

شناخت امام زمان، شناخت معيارى است كه به واسطه آن مى توان فهميد كه در سه ساحت مهم اعتقادى، اخلاقى و عملى چگونه بايد بود. مگر جز اين است كه هر عمل جزيى و كلى، هر اخلاق و فرهنگ كلى و جزئى و هر باور و اعتقاد كلى و جزئى كه مورد تأئيد ايشان قرار نگيرد باطل است؟ مگر نخوانده ايم كه:

طلب المعارف من غير طريقتنا اهل البيت مساوق لانكارنا؟

ص: 5

»غدير« تجديد عهد با ولايت است و خطبه بلند غدير ناظر بر آينده و همه آنچه كه شيعيان براى نگاه در آينده و بودن در آينده بدان نيازمندند.

»محرم«، ذكر داستان بلند بودن در كنار ولى و حجت زمان است و تذكارى براى بودن در آينده، بودن در كنار مردى كه خونخواه كشته كربلاست.

مگر مى توان در كسوت مسلمانى ماند و رد و نشان او را نديد؟

دومين مشخصه ويژه اين باور »ريشه داشتن در مافى الضمير آدمى« است.

اين رساله مجال شرح مبسوط موضوعات فرعى را نمى دهد. از طرق مختلف و حتى تأويلهاى صوفيانه نيز مى توان بدان رسيد تا چه رسد به هزاران روايت و حديث متواتركه ميراث دار آنيم.

انتظار ريشه در مافى الضمير ما دارد، ذاتى وجود آدمى است، كمال طلبى ذاتى وجود آدمى است، تمناى كمال و ميل ديدار انسان كامل گمشده آدمى است از بدو خلقت تا ابدالاباد.

در داستان آفرينش انسان، آدم ابوالبشر همه اسماء را آموخت، اسماء حسنى را ديد و دريافت كه بر آستان عرش نام محمد، صلّى اللّه عليه وآله، و ائمه معصومين، عليهم السلام، حك شده است:

نام محمد چو زد بر سر ايوان عرش

كرد ملك سجده بر آدم خاكى تبار

ص: 6

مگر نشنيده ايم كه ائمه هدى، عليهم السلام، فرمودند: »نحن أسماء الحسنى؟«

غفلت از كدامين عهد آدم، عليه السلام، را مستحق دورى و هجران و هبوط ساخت؟

از هر سوى كه موضوع مورد بررسى قرار گيرد در مى يابيم كه اين باور و اعتقاد، ريشه در مافى الضمير آدمى دارد و تنها ذكر آن نام بلند است كه مى تواند گردهاى غفلت را به كنار زده و عموم جوانان را متوجه خود سازد. شايد همين تاريخ بلند حضور است كه موجب گشته تا از هر منظر كه به گذشته بنگريم رد آن را بيابيم. تنها كافى است تا يك جوان ايرانى فرصت نگاه به پشت سر خود بيابد، درون خود را بكاود و يا به متون تاريخى نياكان خود نظر بيفكند. قطعاً سوشيانت را و مهدى را، در لابلاى شاهنامه، مثنوى، غزلهاى حافظ و آثار مانده از همه سخنوران نامى خواهد ديد و قصه ها و ماجراهاى ملاقاتش را در ميان همه كتب مانده پس از 255 ق. خواهد يافت. اصلاً با او زندگى مى كند و نفس مى كشد. از همين روست كه عرض كردم اين باور به دليل داشتن ريشه در دل تاريخ و مافى الضمير مردم اين سرزمين چون جان شيرين آشنا است و سخت برانگيزاننده.

انسان كمال طلب است و هرگز ترقى صرفاً مادى او را ارضاء نمى كند و باور مهدوى همه آمادگى (جسمانى و نفسانى) و همه كمال زمينى و آسمانى را در خود دارد.

كداميك از اسطوره ها و قهرمانان از اين ظرفيت بزرگ برخوردارند كه شهرى و روستايى، عامى و عالم، ترك و فارس و بلوچ در هوايش نغمه سر دهند و به نام بخوانندش و التيام همه دردها و مرهم همه زخمها را از او طلب كنند؟ كسى كه واژه مرگ و نيستى درباره اش در زمره مضحكترين واژه ها و ناكارآمدترين آنهاست.

بندرت مى توان در ميان اسطوره ها و قهرمانان همه اقوام نام مردى را ديد كه با خود تمثال و تصويرى از ادبف بودن، اخلاقف زيستن، سنتف پيروى، فرهنگ زندگى بى او و ادامه حيات با او را داشته باشد. عموم اسطوره ها تنها ياد آور يك حادثه اند، ياد آور يك تعهد و پايمردى، بى آنكه كارى به كار مردم و يا سخنى درباره زيستن داشته باشند.

اما »موعود«، عليه السلام، با همه چيز و همه كس كار دارد. با همه كس حرف دارد و هر كس را به زبانى مى خواند. »موعود«، عليه السلام، براى هر كس تكليفى دارد، چنانكه همه بودن و همه زيستن را نظاره گر است. تضمينى شايسته امّا غير قابل گسست با خود دارد چنانكه در اشكار و نهان با دوستان مى ماند، ره مى نمايد پاسخ مى گويد، مى پرسد و ادبى در خور را طلب مى كند. اين ويژگى منتظران و پيروان مشتاق را وا مى دارد تا به صورت طبيعى مؤسس فرهنگى باشند كه او مى خواهد.

»موعودف« مقدس فرهنگ ساز است. چرا كه همه فضايل عالى انسانى را در خود متجمع ساخته است؛ فضايلى كه در همه ادوار مورد تقديس مردان و زنان ايرانى بوده و هست. فضايلى چون شجاعت، سخاوت، جوانمردى، عدالت، صفا، رحمت، شفقت و ماندن بر سر عهد و پيمان.

ص: 7

بى گمان رمز ماندگارى آثارى چون شاهنامه، خمسه نظامى، الهى نامه عطار، فتوت نامه ها، داستانهاى عاميانه (سمك عيار)، گلستان و بوستان، مثنوى، بهارستان جامى و حتى آثار عبيد زاكانى در اين است كه اين آثار جملگى آينه مرام و سنتى هستند كه مردم اين سرزمين در طول تاريخ حافظ آن بوده اند. جوانمردى، مذهب رندى، صفا و شجاعت، به همان سان كه همه اين آثار ناجوانمردى، جبن، ريا، زهد فروشى، و دروغ را در زمره لشكريان اهريمن معرفى مى كنند و با همه توان و با زبان و عمل قهرمانان با آن مى ستيزند.

اين مردم رسم فتوت را در سينه داشتند و خاطره اش را در ضمير ناخودآگاه و يادش را در حضور پهلوانان تا آنكه جملگى را در سنت و سيره على، عليه السلام، و فرزندان او يافتند. اهل بيت را از خود دانستند و با جان در خدمتشان آمدند. در سوگشان به سوگ نشستند و با سورشان به شادى برخاستند تا شيعه باشند و پيرو.

شيعه مترادف با جوانمردى شد و از شيعه بودن على وار زيستن و حسين وار بودن و زينب وار پاى در ركاب مردى گذاردن را فهميدند تا به امروز. از همين روست كه عرض مى كنم آرمان »جايگزين« لاجرم بايد ريشه در شيعه داشته باشد. مايه از اخلاق پهلوانان بگيرد و رسم جوانمردان را سرلوحه خود سازد.

مهدى، عليه السلام، موعود اديان، فرزند على، تمثال سوشيانت، نماد اسم رحمت، فتى و جوانمرد اهل بيت، با شمشير آخته على، عليه السلام، اسب محمد، صلّى اللّه عليه وآله، منتقم خون حسين، عليه السلام، هادم ابنيه شرك و نفاق، گريزان از دروغ و نيرنگ و ريا، چونان شهاب ثاقب مى آيد تا آرزوى مانده در سينه ها را مبدل به واقعيتى انكارناپذير كند. او كه عموم يارانش جوانند، مشاورانش از ايرانيانند، حافظ سرزمين دل و جانست.

پيش از ورود به ساير مباحث مربوط به »استراتژى انتظار« متذكر اين نكته مى شوم كه، تكيه بر »باور مهدوى« براى خروج از شرايط حاضر آخرين تير تركش ماست.حال چنانكه با اتكا به اين امر نتوانيم حركت كنيم و يا با مسامحه و سهل انگارى و غفلت آن را از كاركرد اصلى اش خارج سازيم، اين تير هم ره به جايى نخواهد برد.

در ايران »شلوغ كردن«، با سر و صدا و تبليغ خود را مطرح كردن، همه چيز را وسيله حفظ صندلى و وجه المصالحه قراردادن شديداً رايج است. تقريباً اين موضوع استراتژى ثابت بسيارى از مديران دستگاه هاى اجرايى است. بايد درباره طريقى كه پيش گرفته ايم تأمل و در صورت لزوم جداً تجديدنظر كنيم. نه آنكه با استفاده از سال امام خمينى، قدّس سرّه، يا سال امام على، عليه السلام، و يا موضوع مهدويت وسيله اى براى تبليغ خود، تثبيت عناصر فرهنگ و تمدن غربى و گاه مشروعيت بخشيدن به اعمال و كردار خود دست و پا كنيم. برگزارى چند مسابقه، چند سمينار، چند مصاحبه و چاپ چند جزوه و ديگر هيچ. در اين ميان مديران نهادها و سازمانهاى رسمى يد طولايى دارند. آنها با صرف بودجه هاى بادآورده و دولتى كردن همه چيز بخوبى آشنايند.

ص: 8

شايد اگر مى توانستيم خارج از مناسبات سياسى و اجتماعى و به دور از غوغا در خلوتى همه آنچه را كه در جهان مى گذرد از سر تأمل و تفكر بنگريم در مى يافتيم كه در »بحرانى ترين عصرى كه تاكنون بشر سراغ داشته به سر مى بريم«. اين بحران به گردابى بزرگ مى ماند كه در آن همه چيز بى قرار در حال چرخيدن است و هر لحظه به نقطه مركزى نزديك و نزديكتر مى شود. اين گرداب جديد نيست، اما احساس و لمس جدى آن در عصر حاضر به خاطر آن است كه به نقطه مركزيش نزديك شده ايم. آنان كه پيش از ما در قرون ماضى به سر مى بردند در مدارهاى دورترى از اين گرداب بودند از همين رو شتاب كمترى را احساس مى كردند.

شتاب و عجله ذاتى عصرى است كه در آن به سر مى بريم. همه چيز و از جمله زمان سرعت گرفته است. مردان نام آور بسيارى را طى بيست سال اخير شاهد بوده ايم كه خورشيد حضورشان زود غروب كرد. هم اينان اگر سيصد يا چهارصد سال پيش مى زيستند براى 50 تا 70 سال در صحنه مى ماندند. در اين دوران عمر آمدنها و رفتنها بسيار كوتاه است. هيچ چيز دوام نمى آورد. چنانچه پليديها زود اشكار مى شود. عمر دولتها و خورشيد بحت و اقبالها هم بسيار كوتاه است. چگونه مى توان به ديواره كشتى اى پناه برد كه خود در گرداب گرفتار آمده است؟

تمدن غرب با همه سر و صدايش در طرفةالعينى ساقط خواهد شد چنانكه شوروى در زمانى كمتر از 4 ماه ساقط شد و اين را هيچكس تصور نمى كرد.

تنها يك نقطه در عالم است كه به مدد بخت آسمانى مى توان با چنگ انداختن در دامانش از اين گرداب جان سالم بدر برد، آن هم اگر عقل بوالفضول ما بگذارد. و او مردى است كه سكاندار عالم است، خارج از گرداب و نظاره گر آن است اما، چگونه نگريستن بدو خود سخنى ديگر است.

مى توان هر نيمه شعبان براى ميلادش همه شهر را چراغانى كرد و از غيبت صغرى و كبراى ايشان گفت. مى توان يك هفته مثل روزهاى عيد و ميلاد ائمه معصومين، عليهم السلام، فيلم كمدى و شوتلويزيونى ديد. و يا دو وعده بيشتر فيلم سينمايى را با مجريان كوتاه و بلندى كه قطعه شعرى را دست و پا شكسته مى خوانند تاب آورد.

مى توان به نام مبارك 313 نفر از ياران خاص ايشان، سيصد و سيزده مدرسه ساخت، سيصد و سيزده زوج را به خانه بخت فرستاد، به سيصد و سيزده نفر جايزه داد، سيصد و سيزده معلم و كارگر و پرستار موفق را برگزيد و براى زيارت به مشهد فرستاد. حتى مى توان بخشنامه كرد تا همه ادارات دولتى دو برابر بيشتر از سال قبل سر در ادارات را مزين كنند و شهرداريها در ميدانهاى شهر نقل و نبات پخش كنند و براى همه شهروندان كارت تبريك بفرستند. مى توان سيصد و سيزده جلسه سخنرانى براى مردان سياست گذاشت اما نمى توان با اين همه گمان برد كه تكليف خود را ادا كرده ايم.

ص: 9

تنها راه ما مبدل كردن اين باور به يك استراتژى كلانف سياسى، اقتصادى، فرهنگى، اجتماعى، تعليم و تربيتى، شهرسازى، نظامى و... است. در غير اين صورت با همه چيز شوخى كرده ايم. و به دلخواه خود رفته ايم.

اين كار ساده نيست، اما تكليف عصر غيبت است. اگر قدرت و صندلى و امكان نيافته بوديم تكليف نبود اما امروز هست. اگر انقلاب اسلامى نبود، اگر نظام جمهورى اسلامى نبود، تكليف نبود. اما امروز تكليف است. در غير اين صورت دانسته و يا ندانسته با اصحاب انجمنى كه بدانها انتقاد مى كنيم سوار بر يك كشتى شده ايم.

تكليف ما اين است كه به عهدى كه با انسان كامل، حجت حى خداوند، داريم وفا كنيم ورنه، چنانكه خود فرموده اند: فيض ديدارشان همچنان از ما سلب خواهد شد. تكليف ما اين است كه از هفت غفلت اساسى، هفت موضوع مهم كه بر زمين مانده بگذريم و همه هم خود را در اولين گام مصروف جبران آن سازيم.

ص: 10

مولود كعبه

على اكبر مهدى پور

سرزمين حجاز در ماههاى حرام، بويژه در ماه رجب، از روزگار باستان، ميزبان زائران بى شمارى بود، كه از راههاى دور و دراز به سوى كعبه معظمه مي شتافتند و هدايا و قربانيهاى فراوانى با يك دنيا شور و اشتياق به آن خانه نثار مي كردند. در دومين جمعه از ماه رجب، كه از ماههاى حرام است و احترام خاصى در ميان همه قبايل و طوائف داشت، ازدحام عجيبى در اطراف كعبه بود و سيل مردم از پير و جوان با احترام ويژه اى در اطراف خانه خدا در حال طواف بودند، كه زنى حامله، با چهره اى شكسته، در گرداگرد خانه خدا بى تابانه مى گرديد و با انگشتان لرزانش به جامه كعبه آويخته بود و در حالى كه قطرات اشكش سيل آسا به صورتش مى ريخت، زير لب مى گفت:

پروردگارا! من به تو ايمان آورده ام و به آنچه كتاب و پيامبر از سوى تو آمده است، ايمان دارم. پروردگارا! من به آيين جدم »ابراهيم خليل« كه بينانگذار اين خانه كهن است، ايمان دارم. پروردگارا! ترا سوگند مى دهم به حق بنيانگذار اين بيت، و به حق اين مولودى كه در شكم دارم، كه اين زايمان را بر من آسان بگردان.(1)

چشمهاى كنجكاو او را مى ديد و گوشهاى شنوا سخنانش را دنبال مى كرد و حس كنجكاوى در مغزها تحريك مى شد، كه ناگهان فريادى از تعجب از همگان بلند شد و به دنبال آن سكوتى سنگين بر همگان حكمفرما شد. آب در گلوها خشكيد، حيرت و تعجب بر چهره ها نقشى شگفت زده بود، نفسها از سينه ها بيرون نمى آمد.

كسى جرأت نداشت كه سكوت را بشكند و بگويد: لحظه اى پيش ديوار كعبه شكافته شد و زن حامله اى به درون خانه خدا رهنمون شد!

چه كسى باور مى كرد كه سنگ خارا آغوش باز كند و زن حامله اى را در خود جاى دهد؟!

حيرت و تعجب مردم هنگامى افزايش يافت كه تلاش پرده داران كعبه، در گشودن قفل در به نتيجه نرسيد.

ص: 11


1- الشّيخ الصّدوق، الامالى، ص114؛ همان، معانى الأخبار، ص62؛ ابن شهداشوب، مناقب آل ابى طالب، ج2، ص173؛ ابن فتال، روضةالواعظين، ص76؛ العلامةالمجلسى، بحارالانوار، ج35، ص8، الطبرى، بشارةالمصطفى، ص8؛المحلاتى، رياحسين الشّريعه، ج3، ص6.

لحظه به لحظه بر ازدحام مردم افزوده مى شد، همگان در انتظار بودند كه از فرجام اين راز آگاه شوند. از نقطه نظر مردمف نگران و حيرت زده، هر لحظه اى چون يك ساعت مى گذشت و همگان ثانيه شمارى مى كردند كه نيروى غيبى اين مشكل را بگشايد.

پس از گذشت مدتى طولانى، همان سنگ خارا آغوش باز كرد و فاطمه بنت اسد در حالى كه »مولود كعبه« را در آغوش داشت بيرون آمد.

صداى هلهله اوج گرفت و در خانه هاى مكه طنين انداخت. حضرت ابوطالب، عمو و برترين حامى پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، در حالى كه برق شعف از ديدگانش مى جهيد، بانگ برآورد:

أيّها النّاس: ولد فى الكعبة ولى اللَّه.

هان اى مردم! ولى خدا در خانه خدا ديده به جهان گشود.

(1) اين حادثه پرشكوه و بى نظير تاريخ، به روز جمعه، سيزدهم ماه رجب، سى امين سال حمله ابرهه به خانه خدا (عام الفيل) اتفاق افتاد.(2)

ص: 12


1- الشّافعى، كفايةالطالب فى مناقب على بن الطالب فى مناقب على بن ابى طالب، ص406؛ شاذان بن جبرئيل، الفضائل، ص56؛ همان، الروضة، ص78؛ العلامةالمجلسى، بحارالانوار، ج35، ص12؛ العلامةالأمينى، الغدير، ج7، ص347.
2- الشّيخ المفيد، الارشاد، ص9؛ الشّيخ الطوسى، تهذيب الأحكام، ج2، ص7؛ السّيد الرضى، خصائص الائمّه، ص39، ابن الطاووس، اقبال الأعمال، ص655، ابن شهداشوب، المناقب، ج2، ص78، ابن الصّباغ، الفصول المهمه، ص30؛ خواند مير، حبيب السّيد، ج1 ص52؛ الدهلوى، ازالةالخفاء؛ المجلسى، البحار، ج35، ص5و7.

* تواتر حديث ولادت

همه ناقلان آثار و راويان اخبار اتفاق نظر دارند كه خورشيد امامت از درون كعبه طلوع نموده و داستان ولادت مولاى متقيان اميرمؤمنان، عليه السلام، در درون كعبه از مسلمات تاريخ است و هيچ پژوهشگر باانصافى نمى تواند در سند آن ابراز شك و ترديد نمايد و اينك اعتراف گروهى از بزرگان اهل سنت:

1. حاكم نيشابورى

حافظ ابو عبداللَّه، محمدبن عبداللَّه، مشهور به حاكم نيشابورى (م 405 ق.) در كتاب بسيار معروفش »مستدرك صحيحين« مى نويسد:

روايات متواتر است كه فاطمه بنت اسد، اميرمؤمنان على بن ابى طالب، كرم اللَّه وجهه، را در خانه كعبه به دنيا آورد.(1)

2. گنجى شافعى

حافظ ابوعبداللَّه محمدبن يوسف قرشى، معروف به گنجى شافعى (م658 ق.) در كتاب »كفايةالطالب« مى نويسد:

اميرمؤمنان على بن ابى طالب در مكه معظمه، در درون بيت اللَّه الحرام، به شب جمعه 13 رجب، سى سال گذشته از عام الفيل، ديده به جهان گشود و هرگز مولود ديگرى پيش از او يا بعد از او در خانه كعبه زاده نشده است. اين ولادت مسعود كرامت و فضيلتى براى او، و فضيلت و شكوهى بر خانه خداست.(2)

3. آلوسى

شهاب الدين ابوالثناء، سيدمحمود آلوسى، صاحب تفسير آلوسى، شرح مفصلى بر قصيده عينيه عبدالباقى افندى عمرى نوشته است. وى در شرح بيت:

اَنتَ العلىّف الّذى فَوقَ العفلى رفففعا

ببطنف مكّةَ عندَ البيتف إذْوفضفعا

ص: 13


1- الحاكم النّيشابورى، مستدرك الصّحيحين، ج3، ص483.
2- الشّافعى، كفايةالطالب فى مناقب على بن ابى طالب، ص407.

مى نويسد:

ولادت اميرمؤمنان، كرم اللَّه وجهه، در درون كعبه، در سراسر دنيا مشهور است و در كتابهاى هر دو فرقه (شيعه و سنى) روايت شده و هرگز در مورد غير ايشان چنين فضيلتى ثابت نشده است. آرى، چقدر شايسته است كه پيشواى پيشوايان در جايى متولد شود كه آنجا قبله مؤمنان است. سپاس و ستايش از آن خداوندى است كه هر چيزى را در جاى شايسته خود قرار مى دهد و او فرزانه فرزانگان است«.(1)

4. ذهبى

حافظ شمس الدين، ابو عبداللَّه محمدبن احمد ذهبى، (م 848 ق.) در كتاب »تلخيص مستدرك« متن گفته حاكم نيشابورى را آورده كه مى گويد:

اخبار به حد تواتر رسيده كه على بن ابى طالب در درون كعبه ديده به جهان گشود.(2)

5. لكهنودى

علامه لكهنوى نيز در كتاب »مرآة المؤمنين« عين گفته حاكم را آورده و تصريح نموده كه ولادت اميرمؤمنان، عليه السلام، در درون كعبه متواتر است و اين فضيلت ويژه آن حضرت مى باشد.(3)

6. دهلوى

شاه ولى اللَّه، احمد بن عبدالرحيم دهلوى، (م 1176 ق.) در كتاب »ازالة الخفاء« مى نويسد:

بى گمان روايات متواتر است كه فاطمه بنت اسد، اميرالمؤمنين على بن ابى طالب را در درون كعبه به دنيا آورد، بدون ترديد او در روز جمعه 13 رجب، سى سال گذشته از عام الفيل، در خانه كعبه به دنيا آمده است و هرگز پيش از او يا بعد از او كسى در خانه كعبه زاده نشده است.(4)

7. محمد مبين

مولوى محمد مبين لكهنوى، (م 1225 ق.) در كتاب »وسيلة النجاة« مى نويسد:

ولادت آن معدن كرامت، روز جمعه 13 رجب، سى سال بعد از عام الفيل، در مكه، در جوف كعبه واقع شد. خداى تعالى او را به اين فضيلت مخصوص گردانيد و كعبه را با اين شرف مشرف گردانيد.(5)

8. ميلادخان

مولوى هادى على خان ميلادخان، در ترجمه كتاب يادشده مى نويسد:

در ميان مورخان اتفاق نظر هست كه حضرت اميرالمؤمنين در درون كعبه ديده به جهان گشود و در اين زمينه هيچ اختلافى نيست كه اين شرف به آن حضرت اختصاص دارد.(6)

ص: 14


1- الآلوسى، شرح العينيّه، ص15.
2- الذّهبى، تلخيص المستدرك، ج3، ص483.
3- اللكهنوى، مرآة المؤمنين، ص21.
4- الدّهلوى، ازالةالخفاء، ج2، ص251.
5- محمد مبين، وسيلةالنّجاه، ص60.
6- ميلادخان، ترجمه وسيلةالنّجاه، ص62.

9. كاكورى

حافظ محمد على حيدر ابن شاه على قلندر كاكورى، (م 1350 ق.) در كتاب »احسن الانتخاب« از مستدرك حاكم و ازالة الخفاء شاه ولى اللَّه دهلوى روايت كرده است كه موضوع ولادت اميرمؤمنان در درون كعبه به حد تواتر رسيده است.(1)

10. گجراتى

علامه سعيد گجراتى، از بزرگان اهل سنت، در كتاب »الإعلام بأعلام مسجدالحرام« در پاسخ برخى از دشمنان اهل بيت، كه زادگاه اميرمؤمنان، عليه السلام، را از روى عناد در دامنه كوه ابوقبيس نوشته اند، مى نويسد:

خدايا تو خود مى دانى كه اين سخن بهتانى بزرگ است و آن را دشمنان اهل بيت جعل كرده اند، زيرا روايت متواتر دلالت مى كند بر اين كه تولد آن حضرت در درون كعبه بوده است.(2) حديث ولايت

محدثان بزرگ از عالمان شيعه و سنى حديث ولادت را در مجامع حديثى خود، با سلسله اسناد خود، از رسول گرامى اسلام، اصحاب، تابعين و ائمه دين، عليهم السلام، روايت كرده اند:

1. شيخ الطائفه، ابو جعفر محمدبن حسن، مشهور به شيخ طوسى، (م 460 ق.) مشروح حديث ولادت آن حضرت در درون كعبه را با سلسله اسناد خود، از جناب عباس عموى پيامبر روايت كرده است.(3) 2. پيشواى محدثان، ابو جعفر محمدبن على بن حسين بن بابويه، مشهور به شيخ صدوق، (م 381 ق.) مشروح آن را در كتابهاى خود از يزيدبن قعنب روايت كرده است.(4) 3. ابن شهرآشوب، (م 588 ق.) مشروح آن را با سلسله اسناد خود از امام جعفر صادق، عليه السلام، روايت كرده است.(5)

وى همچنين اين حديث را با سلسله اسناد ديگرى از جابربن عبداللَّه انصارى روايت كرده است.(6) 4. ابوالحسن على بن محمدبن محمد واسطى، مشهور به ابن مغازلى، (م 483 ق.) در كتاب مناقب خود، مشروح اين داستان را با سلسله اسناد خود از امام زين العابدين، عليه السلام، روايت كرده است.(7)

5. نورالدين على بن محمد صباغ مكى، مشهور به ابن صباغ مالكى، (م 885 ق.) مشروح آن را با سلسله اسناد خود از امام زين العابدين، عليه السلام، روايت كرده است.(8) 6. ابو عبداللَّه محمد بن يوسف بن محمد قرشى، مشهور به گنجى شافعى، (م 658 ق.) مشروح آن را از طريق جابربن عبداللَّه انصارى از رسول اكرم، صلّى اللّه عليه وآله، روايت كرده است(9). در اينجا فراز كوتاهى را از »يزيد بن قعنب« كه يكى از شاهدان عينى است نقل مى كنيم: روزى با عباس بن عبدالمطلب در مسجدالحرام نشسته بوديم كه ناگاه »فاطمه بنت اسد« مادر اميرالمؤمنين، عليه السلام، وارد شد. وى حامله بود و نه ماه از دوران باردارى اش مى گذشت. فاطمه بنت اسد، در حالى كه درد زايمان گرفته بود، در كنار بيت ايستاد و گفت: »پروردگارا من به تو، و به آنچه از پيامبران و كتابها از سوى تو آمده است ايمان دارم. من به آئين جد بزرگوارم ابراهيم خليل كه بانى اين بيت است باور دارم. پروردگارا به حق آن كسى كه اين »بيت عتيق« را بنياد نهاد، و به حق اين مولودى كه در شكم دارم، اين زايمان را بر من آسان بگردان«. يزيد بن قعنب مى گويد:

ص: 15


1- كاكورى، احسن الانتخاب فى معيشة سيدنا ابى تراب، ص21.
2- الگجراتى، الإعلام بأعلام مسجدالحرام - مخطوط - به نقل النّقوى، على و الكعبه، ص76.
3- الشّيخ الطّوسى، الأمالى، ص706.
4- الشّيخ الصّدوق، معانى الأخبار، ص62؛ الأمالى، ص80؛ علل الشّرايع، ص56.
5- ابن شهداشوب، مناقب آل ابى طالب، ج2، ص174.
6- همان، ص172.
7- ابن المغازلى، مناقب على بن ابى طالب، ص7.
8- ابن الصّباغ، الفصول المهّمه، ص14.
9- الشّافعى، كفايةالطالب، ص706.

در برابر ديدگان من و همه حاضران، ديوار كعبه از طرف پشت شكافته شد و فاطمه بنت اسد به درون كعبه رفت و از ديدگان ما ناپديد شد و ديوار به حال اولى بازگشت. درصدد برآمديم كه قفل در را باز كنيم ولى ممكن نشد. پس دريافتيم كه امر الهى است. سه روز تمام فاطمه درون كعبه بود و روز چهارم در حالى كه اميرمؤمنان على بن ابى طالب، عليه السلام، را بر روى دست داشت، از درون كعبه بيرون آمد.(1) بسيارى از بزرگان اين متن را در كتابهاى حديثى خود آورده اند.(2)

علاوه بر كتب حديثى، در كتب مزار نيز در برخى از متون زيارتى مأثور از ائمه معصومين، عليهم السلام، به ولادت آن حضرت در درون كعبه تصريح شده، كه به دو نمونه آن اشاره مى كنيم: 1. در زيارت مخصوص هفده ربيع الاول، كه محمد بن مسلم آن را از امام صادق، عليه السلام، روايت كرده آمده است: السلام عليك يا من وفلدف ففى الكَعبة.

سلام بر تو، اى كسى كه در كعبه ديده به جهان گشودى.(3)

و در قسمت پايانى همين زيارتنامه آمده است:

المولود فى البيت ذى الأستار

مولودى كه در خانه كعبه، در سراپرده الهى ديده به جهان گشود.(4)

2. و در زيارت مطلقه اميرمؤمنان، عليه السلام، آمده است:

السلام على المولود فى الكعبة، المزوج فى السماء.

سلام بر آن مولودى كه در خانه خدا ديده به جهان گشود و عقد نكاحش در آسمان بسته شد.(5)

علاوه بر اين شاعران بسيارى حديث ولادت اميرالمؤمنان، عليه السلام، را در مدايح و قصائد خود آورده اند كه از هر قرنى به يك نمونه اكتفا مى كنيم: 1. شاعر پرشور قرن دوم سيد حميرى، (م 179 ق.) مى گويد:

وَلَدَتْهف فى حَرَمف الالفه و اَمْنفهف والبيتف حَيثف فَناؤفه و المسجدف

مادرش او را در حرم خدا و خانه امن او به دنيا آورد، كه آنجا آستانه و سجده گاه اوست.(6)

2. شاعر نكته پرداز قرن سوم، محمدبن منصور سرخسى مى گويد:

وَلَدَتْهف مفنْجفبَةً و كان وفلادفها فى جَوفف كَعبةَ اَفْضَلف الأكنانف

مادر نجيب و برگزيده اش او را در درون كعبه به دنيا آورد، كه بهترين جايگاههاست.(7)

3. شاعر معروف قرن چهارم، ابو طلحة بن عبيداللَّه غسانى عونى، در ضمن قصيده غديريه خود مى گويد:

هفوَالَّذى سَمَّتْهف تفلكَ الجَوْهَرَةف إذ وَلَدَتْ ففى الكَعْبَةف المفطَهَّرةف

او همان شيربچه است كه اين گوهر تابناك (مادر بزرگوارش) هنگامى كه او را در درون كعبه مشرفه بزاد، اينگونه نام نهاد.(8)

4. شاعر بلند آوازه قرن ششم، ابوالمجد، مجدود بن آدم، مشهور به سنائى در اين رابطه مى گويد:

در مرحله على نه چونست و نه چند

ص: 16


1- الشيخ الصّدوق، معانى الأخبار، ص62.
2- الشيخ الطوسى، الأمالى، ص706؛ الاربلى، كشف الغمّه، ج1، ص60؛ ابن الفتّال، روضةالواعظين، ص77؛الديلمى، ارشاد القلوب، ج2، ص211، العلامةالحلى، كشف اليقين، ص5 و كشف الحق، ص109.
3- ابن المشهدى، المزارالكبير، ص207؛ ابن الطاووس، اقبال الأعمال، ص608.
4- ابن المشهدى، همان، ص210؛ ابن طاووس، همان، ص610.
5- ابن الطاووس، مصباح الزّائر، ص146.
6- ابن شهداشوب، مناقب آل ابى طالب، ج1، ص175.
7- الخوئى، منهاج البراعه، ج1، ص71.
8- العلامةالأمينى، الغدير، ج4، ص135.

در خانه حق زاده به جانش سوگند(1)

5. مورخ مشهور عهد عباسيان و شاعر بلند آوازه قرن هفتم، ابن ابى الحديد معتزلى، (م 656 ق.) در ضمن قصيده معروفش مى گويد:

هفوَالَّذى بَيتف اللَّهف مَوْلدفهف

فَطَهَّرَ البَيتَ مفن أرجاسف و أوثانف

او همان شخصيت والامقامى است كه بيت خدا زادگاه او بود، و لذا خانه خدا را از پليدى بتها پاك و پاكيزه نمود.(2)

6. شاعر پرشور شيعه در قرن هشتم، سيد عبدالعزيز سيريجى اوالى، در قصيده غديريه خود مى گويد:

مَنْ كانَ فى حَرَمف الرَّحمانف مَوْلَدفهف

و حاطَهف اللَّهف مفنْ بأسف و عفدْوانف

به جز على، عليه السلام، چه كسى در حرم امن الهى به دنيا آمده؟! و به جز او چه كسى را خداوند از ترس و وحشت دشمن بيمه كرده است؟(3)

7. شاعر معروف قرن نهم، عبدالرحمن جامى، (م 898 ق.) به اين داستان اشاره كرده، مى گويد:

به سوى كعبه رود شيخ و من به سوى نجف

به حق كعبه كه آنجا مراست حق به طرف

تفاوتى كه ميان منست و او اينست

كه من به سوى گهر رفتم او به سوى صدف(4)

8. شاعر برجسته قرن دهم، اهلى شيرازى، (م 942 ق.) مى گويد:

كعبه زان شد سجده گاه انبيا و اوليا

كامد آنجا در وجود، آن كعبه ارباب دين(5) 9. فيلسوف و شاعر نامى قرن يازدهم، سيدمحمد باقر استرابادى، معروف به ميرداماد، (م 1041 ق.) در ضمن قصيده اى مى گويد:

ص: 17


1- خزائن الشهداء، ج1، ص9.
2- اسماعيل الأنصارى، خط سيرما، ص55.
3- العلامةالأمينى، همان، ج6، ص21.
4- العلامةالاردوبادى، علىّ وليدفالكعبة، ص84.
5- همان، ص82.

در كعبه »قل تعالوا« از مام كه زاد؟

از بازوى باب حفطَّه خيبر كه گشاد؟

و در لفظ كوتاه و پرمغزى مى گويد:

اسداللَّه در وجود آمد

در پس پرده هر چه بود آمد(1) 10. شاعر و محدث قرن دوازدهم، سيدمحمد صالح ترمذى، متوفاى 1160 ق. مى گويد:

در فضائل بى نظير آمد على

بر همه عالم امير آمد على

آن على كز مادرش در كعبه زاد

آنكه بردوش پيمبر پا نهاد(2)

11. شاعر نكته سنج قرن سيزدهم، مولى محمد رضا هماى شيرازى، (م 1212 ق.) در ضمن قصيده اى مى گويد:

گوهر تاج »سَلفونى« ماه برج »لَوْكفشففَ«

تاج بخش شهر ياران، تاجدار »إنّما«

حصن اسلام از دم شمشير او شد استوار

آنچنانكه كعبه از مولود او شد با صفا(3)

12. شاعر بزرگوار و فقيه نامدار قرن چهاردهم، آيةاللَّه حاج شيخ محمد حسين اصفهانى، مشهور به كمپانى، (م 1361 ق.) مى فرمايد:

كعبه را تاج شرف تا اوج »أوأدنى« رسيد

يافت چون از مولد ميمون اواَقْصَى المفنى(4)

و در قصيده اى ديگر مى فرمايد:

تا درخشان شد درون كعبه زان وجه حسن

ص: 18


1- على دوانى، مجله مكتب اسلام، سال7، شماره1، ص31.
2- ترمندى، مناقب مرتضوى، ص89.
3- بيرجندى، مناقب علوى، ص69.
4- الاصفهانى، ديوان كمپانى، ص17.

»ثَمَّ وَجهف اللَّه« روشن شد برون از شك و ظن(1)

13. شاعر پرشور قرن اخير، حاج سيدرضا حسينى، مشهور به سعدى زمان، (م 1406 ق.) مى گويد:

فاطمه بنت اسد بانوى راد

تا ترا اى سرّ حق، در كعبه زاد

كشف شد هستى خدا را خانه زاد

خالق عالم عليّت نام داد

خواند احمد مرتضايت يا على(2) 14. شاعر زبردست معاصر، بولس سلامه، از شعراى مسيحى لبنان، در قصيده حماسى خود مى گويد:

حفرَّةٌ لزَّها المَخاضف فَلاذَتْ

بفسفتارف البَيْتف العَتيقف الوَطيدف

شيرزنى از درد زه بناگزير، به سراپرده كعبه عتيق و استوار پناهنده شد.

پس از ابياتى مى گويد:

كانَ فجرانف ذلكَ اليوفم فَجْرٌ

لفنَهارف و آخَرف لفلوَليدف

آن روز دو صبحدم يكجا بدميد، يكى سپيده روز و ديگرى فروغ تازه مولود.(3) اين بود اشاره اى كوتاه به فضيلت ويژه اى از اميرمؤمنان، عليه السلام، كه به تعبير مرحوم محدث نورى از ضروريات مذهب شيعه به شمار مى آيد و همواره در كتابها، خطابه ها و شعرها در همه قرون و اعصار منعكس شده و دوستان اهل بيت در برابر دشمنان با آن احتجاج و مباهات مى نمودند.(4)

در اين رابطه كتابهاى مستقل فراوانى نوشته شده كه جامعتر از همه، كتاب پر ارج »على وليد الكعبه« از علامه بى نظير، آيةاللَّه حاج شيخ محمدعلى اردوبادى، (م 1379 ق.) مى باشد.

اين كتاب اخيراً توسط نويسنده توانا، حضرت حجةالاسلام والمسلمين حاج شيخ عيسى سليم پور اهرى به فارسى ترجمه شده و به عنوان »مولود كعبه« منتشر شده است.

ص: 19


1- همان، ص20.
2- سعدى زمان، نجوم درخشان، ج1، ص52.
3- بولس سلامه، عيدالغدير، ص56.
4- المحدّث النورى، لؤلؤ و مرجان، ص166.

عذر تقصير به پيشگاه امام عصر، عليه السلام

اشاره: بى ترديد يكى از اساسى ترين مايه هاى وحدت شيعه و اهل سنت، اعتقاد به وجود منجى آخرالزمان حضرت مهدى، عليه السلام، است. شخصيتى كه همه مذاهب اسلامى با اندك اختلافى، در مورد آن اتفاق نظر دارند و قيام عدالت گسترش را انتظار مى كشند.

مقاله حاضر كه به قلم يكى از برادران اهل سنت ما در استان كردستان نوشته شده، تلاشى است در جهت تبيين جايگاه اعتقاد به مهدويت در ميان اهل سنت. ضمن تشكر از اين برادر گرامى توجه شما را به مقاله ارزشمند ايشان جلب مى كنيم. سخن گفتن از قائم، عليه السلام، و دور نماى حكومت و زمان ظهور و خروجش كار آسانى نيست چون علاوه بر تحقيق و تفحصّ در منابع كهن اسلامى، جانمايه اى از عشق و اخلاص و ايمان، نسبت به عدالت گستر گيتى و امام مستضعفان مى خواهد. در فرقه هاى اهل سنت اين كار بسى دشوارتر است، جداى از قرار ندادن عدل و امامت در اصول دين مذهب اهل تسنن كه عملاً مبحث ظهور امام عصر را نيز در حاشيه احاديث قرار داده است، بلكه براى هر منتظر واقعى و دوستدار عدالت حقيقى كه آنهمه احاديث را در كتب معتبر و مختلف اهل سنت در مورد نشانه هاى آخر زمان و ظهور ناجى معصوم و سيما و صفات او و انصار او و... مى يابد شگفت زده مى شود كه با وجود اينهمه »اشارات« و »بشارات« باز هم عدّه اى منكر مهدويت مى شوند و شگفت آورتر كسانى هستند كه مهدويت را مسأله اى مختص اهل تشيع و اماميه مى دانند و هيچوقت زحمت تحقيق درباره چنين انقلاب عظيم و حادثه مهمّى كه سرنوشت جهان را به دست خواهد گرفت به خود نمى دهند.

اعتقاد به مهدويت در نظر منتظران واقعى، ايدئولوژى پويا و جوشنده اى است كه در كشاكش حوادث تلخ زندگى امروز همواره تسلى بخش و آرامش دهنده است. نه از آن نوع انتظار واداده اى كه زمينه را براى اسارت و خوارى بيشتر آماده مى كند بلكه آمادگى هميشگى و همه جانبه براى قيام و انقلاب در تمام ابعاد وجودى شخص منتظر است. و حتّى مسأله اى مختص اسلام هم نيست بلكه بسيار وسيعتر از مرز فرقه هاى اسلامى و اديان آسمانى ديگر است. و حتى هندوها نيز منتظر نجات دهنده اى هستند كه روزى ظهور كرده و چنان آزادى و عدالتى را بر پا خواهد كرد كه گرگ و ميش در يك آبشخور با هم آب بخورند و مدينه فاضله اى را كه فيلسوفان در خيال خود مى سازند او بر روى همين زمين خواهد ساخت و مستضعفانى را كه هيچ كس انتظار آقايى و بزرگى را از آنها ندارد وارث زمين خواهد كرد.

ص: 20

در جهان پر آشوب امروز كه ديندارى همان َمَثل زيباى پيامبر در توصيف ايمان مردمان آخر زمان است كه فرمود:

ايمان همچون پاره اى آتش است كه اگر آن رابه دست گيرند مى سوزاند و اگر بيندازند، بى ايمانى را به دنبال دارد.

اعتقاد به ظهور قائم، عليه السلام، يك ضرورت و يك نياز است و اين نياز روز به روز بارزتر مى شود.

و حال به برخى از مشخصات و سيما و صفات مبارك امام عصر، عليه السلام، در منابع اهل سنت مى پردازيم.

1. در آيات قرآنى و تفاسير اهل سنّت

الف) آيه 33 سوره توبه:

هو الذى أرسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كلّه و لو كره المشركون.

او كسى است كه رسولش را با هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه اديان پيروز گرداند اگر چه مشركان ناخوش دارند.

1. تفسير كبير امام فخر رازى:

قال السدى: ذلك عند خروج المهدى.

پيروز شدن اسلام بر تمام اديان در زمان خروج مهدى اتفاق مى افتد.

2. تفسير جامع الاحكام قرطبى، در تفسير آيه فوق:

قال السدى: ذلك عند خروج المهدى. لايبقى أحد إلّا دخل فى إلاسلام أو أدّى الجزية.

سدى نقل مى كند كه اين پيروز شدن در زمان مهدى اتفاق مى افتد. كسى نمى ماند تا اينكه وارد اسلام مى شود يا جزيه مى پردازد.

ص: 21

و بعد قرطبى مى گويد:

مى گويند مهدى همان عيسى، عليه السلام، است فقط. ولى اين صحيح نيست؛ زيرا اخبار درست و متواتر ثابت مى كند كه مهدى، عليه السلام، از عترت پيامبر است و حمل آن بر عيسى جايز نيست و احاديثى كه دلالت بر خروج او و اينكه ايشان از خاندان رسول اللّه، صلّى اللّه عليه وآله، مى باشند از نظر سند صحيحتر است.(1)

ب) آيه 105، سوره انبياء:

و لقد كتبنا فى الزّبور من بعد الذّكر أنّ الأرض يرثها عبادى الصالحون.

و براستى كه پس از لوح محفوظ در كتابهاى نازل شده بر پيامبران نوشتيم كه زمين را بندگان شايسته ام به ارث مى برند.

1. تفسير بيضاوى در تفسير همين آيه:

اى عامة المؤمنين او الذين يستضعفون مشارق الأرض ومغاربها أو أمّة محمد، صلّى اللّه عليه وآله.

بندگان شايسته ام از عموم مسلمين و مستضعفانى كه در مشرق و مغرب زمين از امت محمد پراكنده اند.

2. تفسير كابلى از پيامبر نقل مى كند كه:

زوى لى الأرض فرأيت مشارقها و مغربها سيبلغ ملك أمّتى ما زوى لى الأرض.

زمين براى من پيچيده و جمع شد و من شرق و غرب آنرا ديدم و در آينده ملك امت من به اندازه آنچه من ديدم گسترش مى يابد.

و در تفسير آيه آورده است كه درباره مهدى، عليه السلام، است.

ص: 22


1- مصادر ديگر حديث مزبور بدين قرار است: تفسير خواجه عبداللّه انصارى در ذيل همين آيه؛ تفسير درّ المنثور سيوطى در سوره توبه؛ تفسير غرايب القرآن نيشابورى در حاشيه تفسير طبرى؛ المستدرك على الصحيحين، حاكم نيشابورى، ج4، ص430، در تفسير آيه فوق.

ج) آيه 5 سوره قصص:

و نريد أن نمنّ على الذين استضعفوا فى الأرض و نجعلهم ائمّة و نجعلهم الوارثين

و مى خواهيم برآنان كه در زمين به استضعاف كشيده شده اند منّت نهيم و آنها را پيشوا سازيم و آنان را وارث زمين گردانيم.

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد حنفى (ج 4 صفحه 336):

قال على كرم اللّه وجهه: لتعطفن الدنيا علينا بعد شماسها عطف الضروس على ولدها تلى عقيب ذلك قوله تعالى »و نريد أن نمنّ على الذين استضعفوا«. قال ابن ابى الحديد: إنّ أصحابنا يقولون إنّه وعد بإمام [المهدى] يملك الأرض و يستولى على الممالك.

على [عليه السلام] مى فرمايد: دنيا دوباره به سوى ما [اهل بيت] باز مى گردد. مانند بازگشت بچه شتر شيرخوار به سوى مادرش و بعد حضرت اين آيه را خواند: »و نريد أن نمنّ على الذين استضعفوا...«. ابن الحديد گويد: اصحاب ما مى گويند كه منظور حضرت، امام [مهدى، عليه السلام] مى باشد كه برجهان و ممالك آن مستولى مى شود. د) آيه 114 سوره بقره:

... لهم فى الدّنيا خزى و لهم فى الاخرة عذاب اليم.

... آنان در دنيا خفت و خوارى ودر قيامت عذابى بزرگ در پيش دارند.

1. تفسير درّ المنثور سيوطى، در تفسير اين آيه:

عن ابى هريره: إذ قام المهدى و فتحت قسطنطنية قتلهم فذلك خزى.

از ابوهريره روايت مى كند كه خوارى و زبونى آنها (نصارى و يهوديها و كفار) زمانى است كه مهدى قيام مى كند و قسطنطنيه را فتح مى نمايد پس آن خوارى و زبونى برايشان باشد.(1)

ص: 23


1- ساير مصادرى كه آيه فوق در آنها به قيام حضرت امام، عليه السلام، تفسير شده است بدون كمترين اختلافى در روايت عبارتند از: تفسير بحرالمحيط ابن حيان اندلسى، همان آيه؛ الحاوى للفتاوى، سيوطى، ج2، همان آيه از سدى مفسر معروف؛ تذكرة، قرطبى [شامل احاديث مهدى، عليه السلام]؛ تفسير قرطبى، در تفسير آيه مذكور ايضاً از سدى؛ تفسير ابن كثير دمشقى، ج1، ص157، آيه مزبور.

3 ه’) آيه 86، سوره هود:

بقيّت الله خير لكم إن كنتم مؤمنين...

بازمانده رحمت الهى برايتان بهتر است اگر ايمان داريد...

1. نورالابصار شبلنجى شافعى: از امام محمدباقر، عليه السلام، روايت مى كند كه فرمود:[خلاصه حديث]

هنگامى كه مهدى قيام كند پشت به كعبه دهد و 313 تن از پيروانش نزد او گرد آيند، پس اولين چيزى كه گويد اين آيه است: »بقيةاللّه خيرلكم إن كنتم مؤمنين«. پس مى فرمايد منم بقيةاللّه و خليفه او و حجت او بر شما...

اين روايت را ابن صباغ مالكى هم در كتاب »فصول المهمة« (باب دوازدهم) آورده است.

و) آيه 3، سوره بقره:

الذين يؤمنون بالغيب و يقيمون الصّلوة و ممّا رزقناهم ينفقون.

كسانى كه به غيب ايمان مى آورند و از آنچه روزيشان كرده ايم انفاق مى كنند.

آيه 55، سوره نور:

وعد الله الذين امنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنّهم فى الأرض كما استخلف الذين من قبلهم... .

خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند وعده داده است كه بى شك آنان را در اين سرزمين جانشنى كند چنانكه كسانى را كه پيش از آنان بودند جانشين ساخت...

1. تفسير نيشابورى (در حاشيه تفسير طبرى چاپ عصر) در مورد آيه 3 بقره آورده است:

مراد از اين آيه مهدى منتظر است كه خداوند در گفتار خودش، قرآن [سوره نور، آيه 55] بدو وعده داده است. و آنچه از حضرت رسول، صلّى اللّه عليه وآله، رسيده است كه فرمودند: »اگر از عمر دنيا جز يك روز باقى نماز خداوند آنروز را آنقدر طولانى مى كند تا مردى از امت من كه اسم او چون اسم من و كنيه او چون كنيه من باشد قيام كند و زمين را پر از عدل سازد چنانكه از ظلم شده است«.

2. تفسير ابن كثير (ج 3، ص301، چاپ بيروت) در تفسير آيه 55 سوره نور، از صحيح مسلم نقل مى كند كه:

عن جابر ابن سمرة: قال سمعت رسول اللّه يقول لايزال أمر الناس ماضياً ماولّيهم اثنى عشر رجلاً ثم تكلم النبى بكلمةف خفيت عنّى، فسألت أبى ماذا قال رسول اللّه، صلّى اللّه عليه وآله، فقال: قال، صلّى اللّه عليه وآله، كلهم من قريش.

از جابر بن سمره نقل شده كه گفت: از رسول خدا، صلّى اللّه عليه وآله، شنيدم كه مى فرمود: سرنوشت اين مردم تا زمانيكه سرپرست آنها دوازده مرد باشد از دست نمى رود. سپس پيامبر كلمه اى فرمود كه من نفهميدم. از پدرم پرسيدم پيامبر چه فرمود: پدرم گفت: فرمود كه همگى از قريش اند.

ص: 24

و ابن كثير گويد:

و منهم المهدى الذى اسمه يطابق اسم رسول اللّه، صلّى اللّه عليه وآله، كنيته ككنيته يملأ الأرض عدلاً و قسطاً كما ملئت ظلماً و جوراً.

و مهدى از آن دوازده نفر است كه اسم او مثل اسم پيامبر و كنيه اش هم چون كنيه اوست و زمين را پر از عدل و داد مى كند زمانى كه پر از ظلم وجود شده باشد.

مشابه اين حديث در غيبت نعمانى نيز آمده است.

ز) آيه 21، سوره سجده:

و لنذيقنّهم من العذاب الأدنى دون العذاب الأكبر لعلّهم يرجعون

آنها را به عذاب كوچكتر مى چشانيم كه غيراز عذاب بزرگتر است تا شايد به سوى خداى باز گردند.

1. تفسير جامع الاحكام قرطبى (ج14، ص107) در تفسير آيه فوق:

»و العذاب الاكبر«، روى عن جعفر بن محمد أنّه خروج المهدى بالسيف و الأدنى غلاء السعر.

عذاب بزرگتر، خروج مهدى با شمشير است و عذاب كوچكتر، گرانى و بالا رفتن قيمتهاست.

2. تفسير مواهب عليه، مشهور به تفسير حسينى، از تفسير نقاش روايت مى كند كه:

عذاب ادنى، گرانى كالاها، و عذاب اكبر خروج مهدى با شمشير است.

همچنين برخى ديگر از آياتى كه مفسران اهل سنّت تحقق آنها را در زمان خروج قائم، عليه السلام، دانسته اند، عبارتند از:

آيه 18 سوره محمد (تفسير درّ المنثور، سيوطى)، آيه 1 سوره بقره (تفسير شيخ محى الدين)، آيه هاى 4 و 5 و 7 سوره اسراء (تذكره قرطبى)، آيه 9 سوره صف (تفسير طبرى)، آيه 155 بقره (تفسير بحرالمحيط)، آيه 64 زخرف (صواعق المحرقة، ابن حجر؛ نورالابصار، شبلنجى و فى ظلال القرآن، سيد قطب)، آيات 51 تا 54 سوره سبأ (تفسير درّ المنثور، سيوطى، ج5، ص240 - 241)، سوره ص، آيه 79 - 80 (فرائد السمطين، حموينى شافعى، ج2)، آيه 46 سوره قمر (تفسير شيخ محى الدين) 2. در كتب روايى اهل سنّت

حديث شماره 1:

لا تذهب الدنيا حتى يملك العرب رجل من أهل بيتى يواطئ اسمه اسمى.(1)

دنيا تمام نمى شود تا اينكه مردى از اهل بيت من بر عرب غالب شود كه اسم او مطابق اسم من است.

ص: 25


1- صحيح ترمذى، ج2، ص46، مشابه اين حديث در بيشتر كتب حديث آمده است.

حديث شماره 2:

عن على، كرم اللّه وجهه، عن النبى، صلّى اللّه عليه وآله، قال: لولم يبق من الدنيا إلّا يوم لبعث اللّه رجلا من اهل بيتى يملأها عدلاً كما ملئت جوراً.(1)

از على، عليه السلام، و او از پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، نقل شده كه فرمود: اگراز دنيا جز يك روز باقى نماند خداوند مردى را از اهل بيت من مبعوث مى كند كه زمين را پر از عدل مى كند همچنانكه پر از ظلم شده باشد.

حديث شماره 3:

المهدى من عترتى من ولد فاطمه.(2)

مهدى از خاندان من و از فرزندان فاطمه است.

حديث شماره 4:

المهدى منّا أهل البيت يصلحه اللّه فى ليلة.(3)

مهدى از اهل بيت من است كه خدا در يك شب او را اصلاح مى فرمايد.

حديث شماره 5:

المهدى من هذه الامة الذى يؤمّ عيسى بن مريم، عليه السلام.(4)

مهدى از اين امت است و او كسى است كه عيسى پشت سرش نماند مى خواند.

حديث شماره 6:

تختصّ الامامة بالمهدى مع نزول عيسى، عليه السلام.(5)

ص: 26


1- سنن ابى داود، ج2، ص207، چاپ مصر؛ مسند امام احمد حنبل، ج1، ص99؛ جامع الاصول، ابن اثير جوزى، ج11، كتاب 9، ص47؛ النهاية، ابن كثير، ج1، ص24؛ صواعق المحرقه، ابن حجر هيثمى، ص160، چاپ مصر؛ سنن ابن ماجه.
2- سنن ابن ماجه، ج2، ص22، باب خروج مهدى؛ وفيات الاعيان، ابن خلكان، ج4، ص542؛ سنن ابى داود، ج2، ص207؛ عرف الوردى،سيوطى، ج2، باب اخبار مهدى.
3- مسند امام احمد حنبل، ج1، ص84؛ سنن ابن ماجه، ج2، باب الفتن؛ فرائد السمطين، سعدالدين حموينى، ج2، ص310؛ عرف الوردى، ج2، باب اخبار مهدى.
4- العرف الوردى فى اخبار المهدى، عبدالرحمن سيوطى، ج2، باب 2.
5- صحيح مسلم، ج1، ص95؛ الحاوى للفتاوى، سيوطى، ص64؛ صواعق المحرقة، ابن حجر هثيمى، ص98؛ اسعاف الراغبين، ص150.

امامت مخصوص مهدى است همراه و همزمان با نازل شدن عيسى، عليه السلام، از آسمان.

حديث شماره 7: ابن عباس روايت مى كند كه رسول اللّه فرمود:

المهدى طاووس اهل الجّنه.(1)

مهدى طاوس اهل بهشت است.

حديث شماره 8:

عن ابن عباس عن النبى، صلّى اللّه عليه وآله، ملك الأرض أربعة، مؤمنان و كافران، فالمؤمنان ذوالقرنين و سليمان و الكافران نمرود و بخت النصر و سيملكها خامس من اهل بيتى.(2)

از ابن عباس و او از پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، روايت كرده است كه: پادشاهان زمين چهار نفر بودند، دو نفر مؤمن و دو نفر كافر، دو نفر مؤمن، ذوالقرنين و سليمان بودند و دو نفر كافر نمرود و بخت النصر و بزودى پنجمين نفر از اهل بيت من زمين را مالك مى شود.

حديث شماره 9:

كيف أنتم إذا نزل ابن مريم و إمامكم منكم.(3)

چگونه ايد زمانى كه عيسى بن مريم نازل شود و امامتان از خودتان است.

ص: 27


1- فصول المهمة، ابن صباغ مالكى، فصل11.
2- الفتاوى الحديثيّه، ابن حجر هيثمى، چاپ دوم مصر، ص37؛ العرف الوردى، ج2، باب اخبار مهدى.
3- ارشادالسارى شرح صحيح بخارى، علامه قسطلانى، ج10، ص205، در تفسير همين حديث از صحيح بخارى؛ شرح فارسى شيخ الاسلام بر صحيح بخارى در حاشيه تيسير القارى، ج6، ص158، چاپ قندهار؛ فيض الغدير، علامه مناوى شافعى، شرح جامع الصغير، سيوطى، چاپ دارالفكر، ج5، ص58، شماره 644.

حديث شماره 10:

لن تهلك أمة أنا فى أوّلها و عيسى بن مريم فى آخرها و المهدى فى وسطها.(1)

امت من گمراه و هلاك نمى شوند چون من در اول اين امتم و عيسى در آخر آن و مهدى در وسط آنست.

حديث شماره 11:

أخرج ابونعيم و ابن ماجه عن أنس، قال سمعت رسول اللّه، صلّى اللّه عليه وآله، قال: نحن سبعة من ولد عبدالمطلب سادة أهل الجنة، أنا و حمزة و على و جعفر و الحسن و الحسين و المهدى.(2)

ابونعيم و ابن ماجه از انس روايت مى كنند كه گفت: پيامبر فرمود: ما هفت نفر از فرزندان عبدالمطلب بزرگان اهل بهشتيم، من و حمزه و على و جعفر و حسن و حسين و مهدى. 3. مبحث انتظار فرج امام زمان، عليه السلام

حديث شماره 1:

افضل العبادة انتظار الفرج.(3)

بهترين عبادتها انتظار فرج است.

حديث شماره 2:

انتظار الفرج من اللّه عبادة.(4)

انتظار فرج حضرت قائم عبادت است از طرف خدا.

ص: 28


1- فيض الغدير، مناوى، ج5، شماره 7384؛ حاكم نيشابورى در تاريخ نيشابور.
2- العرف الوردى فى اخبار المهدى، سيوطى، ج2، باب اخبار مهدى.
3- كنزالعمال، علامه متقى هندى، چاپ بيروت، ج2، ص325.
4- همان.

4. وجوب بيعت با امام عصر، عليه السلام

حديث شماره 1:

من مات بغير إمام مات ميتةً جاهليّه.(1)

كسى كه بدون امام بميرد به مرگ جاهليت مرده است.

حديث شماره 2:

من مات و لم يعرف امام زمانه فليشاء ان يموت نصرانية او يهودية.(2)

كسى كه بميرد و امام زمان خودش را نشناسد پس موقع مرگ به مذهب نصرانى و يهودى مرده است.

حديث شماره 3:

من مات و لم يعرف إمام زمانه مات ميتة جاهليّة.(3)

كسى كه بميرد و امام زمان خودش رانشناسد به مرگ جاهليت مرده است. 5. انكار خروج مهدى، كفر است.

حديث شماره 1:

من انكر خروج المهدى فقد كفر بما أنزل على محمد، صلّى اللّه عليه وآله.(4)

كسى كه منكر خروج مهدى شود بر آنچه كه بر پيامبر نازل شده، كافر شده است.

حديث شماره 2:

من كذب بالدجال فقد كفر و من كذب بالمهدى فقد كفر.(5)

كسى كه دجّال و آمدنش را باور نكند و كسى كه مهدى را تكذيب كند، كافر شده است.

خداوند ما را از ياران واقعى و منتظران راستين امام عصر، عليه السلام، قرار دهد. ان شاءاللّه 0.

ص: 29


1- مسند امام احمد، ج2، ص83؛ مجمع الزوائد، هيثمى، ج5، ص218.
2- رسائل خمسون، امام فخر رازى، چاپ مصر.
3- مسند ابوداود طيالسى؛ شرح عقايد نسفى؛ شرح مقاصد، تفتازانى، ج2، ص275؛ در ضمن احاديث فوق در منابع ديگرى از جمله صحيح مسلم، ج6، ص21 و 22، حديث شماره 1849؛ حليةالاولياء، ج3، ص224 و تفسير ابن كثير، ج1، ص567 و مسند امام احمد، ج3، ص446 و ج4، ص96 نيز آمده اند.
4- فرائدالسمطين، حموينى شافعى، ج2، ص331.
5- العرف الوردى، سيوطى، ج2، باب اخبار مهدى، ص166؛ الفتاوى الحديثيه، ابن حجر هيثمى، ص30.

فرقه ها و مهدويت-2

رضا برنجكار اشاره: انديشه پربار »غيبت و مهدويت« در طول تاريخ از دستبرد فكرى و عقيدتى و آسيب بدانديشان در امان نبوده و هر از چند گاهى كسانى با دستاويز قرار دادن اين انديشه به فريب مردم عوام پرداخته اند.

سابقه اين عمل حتى به پيش از دوران تولد امام مهدى، عليه السلام، مى رسد. جريان فطحيه و واقفيه و بسيارى از فرقه هاى ديگر كه در طول تاريخ بتدريج از جريان شيعه اماميه (اثنى عشرى) جدا گشته، دستاويزى جز رواياتى كه از طريق نبى اكرم، صلّى اللّه عليه وآله، درباره غيبت آخرين امام نقل شده بود، نداشتند.

در سده هاى اخير نيز فرقه هايى انديشه ناب مهدويت را وسيله اى براى رسيدن به اهداف و آمال دنيوى خويش قرار دادند و چند صباحى خلق روزگار را به خود مشغول ساختند.

بدون شك آسيب شناسى انديشه مهدويت و پالايش اين انديشه از افكار انحرافى بر غناى هر چه بيشتر آن خواهد افزود و نسل جوان را نيز از درافتادن به برخى از اين انحرافها حفظ خواهد كرد. در سلسله مقالات حاضر تلاش شده كه به گونه اى علمى و مستند برخى از انديشه هايى كه در دوران معاصر در ارتباط با موضوع مهدويت مطرح شده اند مورد نقد و بررسى قرار گيرد. باشد كه مورد توجه اهل نظر قرار گيرد.

ص: 30

2. بابيه و بهائيه

بابيه

بنيانگذار فرقه بابيه سيدعلى محمد شيرازى است. از آنجا كه او در ابتداى دعوتش مدعى بابيت امام دوازدهم شيعه بود و خود را طريق ارتباط با امام زمان مى دانست، ملقب به »باب« گرديد و پيروانش »بابيه« ناميده شدند. سيد على محمد در سال 1235 ق. در شيراز به دنيا آمد. در كودكى به مكتب شيخ عابد رفت و خواندن و نوشتن آموخت. شيخ عابد از شاگردان شيخ احمد احسائى (بنيانگذار شيخيه) و شاگردش سيدكاظم رشتى بود و لذا سيد على محمد از همان دوران با شيخيه آشنا شد، به طورى كه چون سيد على محمد در سن حدود نوزده سالگى به كربلا رفت در درس سيد كاظم رشتى حاضر شد. در همين درس بود كه با مسائل عرفانى و تفسير و تأويل آيات و احاديث و مسائل فقهى به روش شيخيه آشنا گرديد. قبل از رفتن به كربلا، مدتى در بوشهر اقامت كرد و در آنجا به »رياضت كشى« پرداخت. نقل شده است كه در هواى گرم بوشهر بر بام خانه رو به خورشيد اورادى مى خواند. پس از درگذشت سيدكاظم رشتى تا مريدان و شاگردان وى جانشينى براى او مى جستند كه مصداق »شيعه كامل« يا »ركن رابع« شيخيه باشد؛ ميان چند تن از شاگردان رقابت افتاد و سيد على محمد نيز در اين رقابت شركت كرد، بلكه پاى از جانشينى سيد رشتى فراتر نهاد و خود را باب امام دوازدهم شيعيان يا »ذكر« او، يعنى واسطه ميان امام و مردم شمرد. هجده تن از شاگردان سيدكاظم رشتى كه همگى شيخى مذهب بودند (و بعدها سيدعلى محمد آنها را حروف حىّ: ح = ^ و، ى = 10 ناميد) از او پيروى كردند.

على محمد در آغاز امر بخشهايى از قرآن را با روشى كه از مكتب شيخيه آموخته بود تأويل كرد و تصريح كرد كه از سوى امام زمان، عليه السلام، مأمور به ارشاد مردم است. سپس مسافرتهايى به مكه و بوشهر كرد و دعوت خود را آشكارا تبليغ نمود. يارانش نيز در نقاط ديگر به تبليغ ادعاهاى على محمد پرداختند. پس از مدتى كه گروه هايى به او گرويدند، ادعاى خود را تغيير داد و از مهدويت سخن گفت و خود را مهدى موعود معرفى كرد و پس از آن ادعاى نبوت و رسالت خويش را مطرح كرد و مدعى شد كه دين اسلام فسخ شده است و خداوند دين جديدى همراه بإ؛ كتاب آسمانى تازه به نام »بيان« بر او نازل كرده است. على محمد در كتاب بيان خود را برتر از همه پيامبران دانسته و خود را مظهر نفس پروردگار پنداشته است.

ص: 31

در زمانى كه على محمد هنوز از ادعاى بابيت امام زمان، عليه السلام، فراتر نرفته بود به دستور والى فارس در سال 1261 ق. دستگير و به شيراز فرستاده شد و پس از آنكه در مناظره با علماى شيعه شكست خورد اظهار ندامت كرد و در حضور مردم گفت: »لعنت خدا بر كسى كه مرا وكيل امام غايب بداند. لعنت خدا بر كسى كه مرا باب امام بداند.« پس از اين واقعه شش ماه در خانه پدرى خود تحت نظر بود و از آنجا به اصفهان و سپس به قلعه ماكو تبعيد شد. در همين قلعه با مريدانش مكاتبه داشت و از اينكه مى شنيد آنان در كار تبليغ دعاوى او مى كوشند به شوق افتاد و كتاب »بيان« را در همان قلعه نوشت. دولت محمد شاه قاجار براى آنكه پيوند او را با مريدانش قطع كند در سال 1264 ق. وى را از قلعه ماكو به قلعه چهريق در نزديكى اروميه منتقل كرد. پس از چندى او را به تبريز بردند و در حضور چند تن از علما محاكمه شد. على محمد در آن مجلس آشكارا از مهدويت خود سخن گفت و »بابيّت امام زمان« را كه پيش از آن ادعا كرده بود به »بابيت علم خداوند« تأويل كرد. على محمد در مجالس علما نتوانست ادعاى خود را اثبات كند و چون از او درباره برخى مسائل دينى پرسيدند، از پاسخ فرو ماند و جملات ساده عربى را غلط خواند. در نتيجه وى را چوب زده تنبيه نمودند و او از دعاوى خويش تبرى جست و توبه نامه نوشت. اما اين توبه نيز مانند توبه قبلى او واقعى نبود، از اين رو پس از مدتى ادعاى پيامبرى كرد. پس از مرگ محمد شاه قاجار در سال 1264ق. مريدان على محمد، آشوبهايى در كشور پديد آوردند و در مناطقى به قتل و غارت مردم پرداختند. در اين زمان ميرزا تقى خان اميركبير صدراعظم ناصرالدين شاه تصميم به قتل على محمد و فرو نشاندن فتنه بابيه گرفت. براى اين كار از علما فتوا خواست. برخى علما به دليل دعاوى مختلف و متضاد او و على محمد در مجالس علما نتوانست ادعاى خود را اثبات كند و چون از او درباره برخى مسائل دينى پرسيدند، از پاسخ فرو ماند و جملات ساده عربى را غلط خواند.

رفتار جنون آميزش شبهه خبط دماغ را مطرح و از صدور حكم اعدام او خوددارى كردند. اما برخى ديگر على محمد را مردى دروغگو و رياست طلب مى شمردند و از اين رو حكم به قتل او دادند. على محمد همراه يكى از پيروانش در 27 شعبان 1266 در تبريز تيرباران شد.

همان طور كه ديديم سيد على محمد آراء و عقايد متناقضى ابراز داشته است اما از كتاب »بيان« كه آن را كتاب آسمانى خويش مى دانست، برمى آيد كه خود را برتر از همه انبياى الهى و مظهر نفس پروردگار مى دانسته و عقيده داشت كه با ظهورش آيين اسلام منسوخ و قيامت موعود در قرآن، به پا شده است. على محمد خود را مبشر ظهور بعدى شمرده و او را »من يظهره اللَّه« (كسى كه خدا او را آشكار مى كند) خوانده است و در ايمان پيروانش بدو تأكيد فراوان كرد. او نسبت به كسانى كه آيين او را نپذيرفتند خشونت بسيارى را سفارش كرده است. وى از جمله وظايف فرمانرواى بابى را اين مى داند كه نبايد جز بابيها كسى را بر روى زمين باقى بگذارد. باز دستور مى دهد غير از كتابهاى بابيان همه كتابهاى ديگر بايد محو و نابود شوند و پيروانش نبايد جز كتاب بيان و كتابهاى ديگر بابيان، كتاب ديگرى را بياموزند.

بهائيه

فرقه بهائيه، فرقه اى منشعب از فرقه بابيه است. بنيانگذار آيين بهائيت، ميرزا حسينعلى نورى معروف به بهاءاللَّه است و اين آيين نيز نام خود را از همين لقب برگرفته است. پدرش از منشيان عهد محمدشاه قاجار و مورد توجه قائم مقام فراهانى بود و بعد از قتل قائم مقام فراهانى از مناصب خود بركنار شد و به شهر نور رفت. ميرزا حسينعلى در 1233 در تهران به دنيا آمد و آموزشهاى مقدماتى ادب فارسى و عربى را زير نظر پدر و معلمان و مربيان گذراند. پس از ادعاى بابيت توسط سيد على محمد شيرازى در شمار نخستين گروندگان به باب درآمد و از فعال ترين افراد بابى شد و به ترويج بابيگرى، بويژه در نور و مازندران پرداخت. برخى از برادرانش از جمله برادر كوچكترش ميرزا يحيى معروف به »صبح ازل« نيز بر اثر تبليغ او به اين مرام پيوستند.

ص: 32

پس از اعدام على محمد باب به دستور اميركبير، ميرزا يحيى ادعاى جانشينى باب را كرد. ظاهراً يحيى نامه هايى براى على محمد باب نوشت و فعاليتهاى پيروان باب را توضيح داد. على محمد باب در پاسخ به اين نامه ها وصيت نامه اى براى يحيى فرستاد و او را وصى و جانشين خود اعلام كرد. برخى گفته اند اين نامه ها توسط ميرزا حسينعلى و به امضاى ميرزا يحيى بوده است و حسينعلى اين كار و نيز معرفى يحيى به عنوان جانشينى باب را براى محفوظ ماندن خود از تعرض مردم انجام داده است و على محمد در پاسخ به نامه ها ميرزا يحيى را وصى خود ندانسته بلكه به او توصيه كرده كه در سايه برادر بزرگتر خويش حسينعلى قرار گيرد. در هر حال، پس از باب عموم بابيه به جانشينى ميرزا يحيى معروف به

در بغداد كنسول دولت انگلستان و نيز نماينده دولت فرانسه با بهاءاللَّه ملاقات و حمايت دولتهاى خويش را به او ابلاغ كردند و حتى تابعيت انگلستان و فرانسه را نيز پيشنهاد نمودند.

صبح ازل معتقد شدند و چون در آن زمان يحيى بيش از نوزده سال نداشت، ميرزا حسينعلى زمام كارها را در دست گرفت. اميركبير براى فرونشاندن فتنه بابيان از ميرزا حسينعلى خواست تا ايران را به قصد كربلا ترك كند و او در شعبان 1267 به كربلا رفت، اما چند ماه بعد، پس از بركنارى و قتل اميركبير در ربيع الاول 1268 و صدارت يافتن ميرزا آقاخان نورى، به دعوت و توصيه شخص اخير به تهران بازگشت. در همين سال تيراندازى بابيان به ناصرالدين شاه پيش آمد و بار ديگر به دستگيرى و اعدام بابيها انجاميد، و چون شواهدى براى نقش حسينعلى در طراحى اين سوءقصد وجود داشت، او را دستگير كردند. اما حسينعلى به سفارت روس پناه برد و شخص سفير از او حمايت كرد. سرانجام با توافق دولت ايران و سفير روس، ميرزا حسينعلى به بغداد منتقل شد و بدين ترتيب بهاءاللَّه با حمايت دولت روس از مرگ نجات يافت. او پس از رسيدن به بغداد نامه اى به سفير روس نگاشت و از وى و دولت روس براى اين حمايت قدردانى كرد. در بغداد كنسول دولت انگلستان و نيز نماينده دولت فرانسه با بهاءاللَّه ملاقات و حمايت دولتهاى خويش را به او ابلاغ كردند و حتى تابعيت انگلستان و فرانسه را نيز پيشنهاد نمودند. والى بغداد نيز با حسينعلى و بابيان با احترام رفتار كرد و حتى براى ايشان مقررى نيز تعيين شد. ميرزا يحيى كه عموم بابيان او را جانشين بلامنازع باب مى دانستند، با لباس درويشى مخفيانه به بغداد رفت و چهار ماه زودتر از بهاءاللَّه به بغداد رسيد. در اين هنگام بغداد و كربلا و نجف مركز اصلى فعاليتهاى بابيان شد و روز به روز بر جمعيت ايشان افزوده مى شد. در اين زمان برخى از بابيان ادعاى مقام »من يظهره اللهى« را ساز كردند. مى دانيم كه على محمد باب به ظهور فرد ديگرى پس از خود بشارت داده بود و او را »من يظهره اللَّه« ناميده بود و از بابيان خواسته بود به او ايمان بياورند. البته از تعبيرات وى برمى آيد كه زمان تقريبى ظهور فرد بعدى را دو هزار سال بعد مى دانسته است، بويژه آنكه ظهور آن موعود را به منزله فسخ كتاب »بيان« خويش مى دانسته است. اما شمارى از سران بابيه به اين موضوع اهميت ندادند و خود را »من يظهره اللَّه« يا »موعود بيان« دانستند. گفت شده كه فقط در بغداد بيست و پنج نفر اين مقام را ادعا كردند كه بيشتر اين مدعيان با طراحى حسينعلى و همكارى يحيى يا كشته شدند يا از ادعاى خود دست برداشتند. آدمكشى هايى كه در ميان بابيان رواج داشت و همچنين دزديدن اموال زائران اماكن مقدسه در عراق و نيز منازعات ميان بابيان و مسلمانان باعث شكايت مردم عراق و بويژه زائران ايرانى گرديد و دولت ايران از دولت عثمانى خواست بابيها را از بغداد و عراق اخراج كند. بدين ترتيب در اوايل سال 1280 ق. فرقه بابيه از بغداد به استانبول و بعد از چهارماه به ادرنه منتقل شدند. در اين زمان ميرزا حسينعلى مقام »من يظهره اللهى« را براى خود ادعا كرد و از همين جا نزاع و جدايى و افتراق در ميان بابيان آغاز شد. بابيهايى كه ادعاى او را نپذيرفتند و بر جانشينى ميرزا يحيى (صبح ازل) باقى ماندند، »ازلى« نام گرفتند و پذيرندگان ادّعاى ميرزا حسينعلى (بهاءاللَّه) »بهائى« خوانده شدند. ميرزا حسينعلى با ارسال نوشته هاى خود به اطراف و اكناف رسماً بابيان را به پذيرش آيين جديد فرا خواند و ديرى نگذشت كه بيشتر آنان به آيين جديد ايمان آوردند.

ص: 33

منازعات ازليه و بهائيه در ادرنه شدت گرفت و اهانت و تهمت و افترا و كشتار رواج يافت و هر يك از دو طرف بسيارى از اسرار يكديگر را باز گفتند. بهاءاللَّه در كتابى به نام »بديع«، وصايت و جانشينى صبح ازل را انكار كرد و به افشاگرى اعمال و رفتار او و ناسزاگويى به او و پيروانش پرداخت. در برابر، عزيه خواهر آن دو در كتاب »تنبيه النائمين« كارهاى بهاءاللَّه را افشا كرد و يك بار نيز او را به مباهله فرا خواند. نقل شده است كه در اين ميان صبح ازل برادرش بهاءاللَّه را مسموم كرد و بر اثر همين مسموميت بهاءاللَّه تا پايان عمر به رعشه دست مبتلا بود. سرانجام حكومت عثمانى براى پايان دادن به اين درگيريها بهاءاللَّه و پيروانش را به عكا در فلسطين و صبح ازل را به قبرس تبعيد كرد، اما دشمنى ميان دو گروه ادامه يافت. بهاءاللَّه مدت نه سال در قلعه اى در عكا تحت نظر بود و پانزده سال بقيه عمر خويش را نيز در همان شهر گذراند و در هفتاد و پنج سالگى در 1308 ق. در شهر حيفا از دنيا رفت.

ميرزا حسينعلى پس از اعلام »من يظهره اللهى« خويش، به فرستادن نامه (الواح) براى سلاطين و رهبران دينى و سياسى جهان اقدام كرد و ادعاهاى گوناگون خود را مطرح ساخت. بارزترين مقام ادعايى او ربوبيت و الوهيت بود. او خود را خداى خدايان، آفريدگار جهان، كسى كه »لم يلد و لم يولد« است، خداى تنهاى زندانى، معبود حقيقى، »ربّ ما يرى و ما لايرى« ناميد. پيروانش نيز پس از مرگ او همين ادعاها را درباره اش ترويج كردند، و در نتيجه پيروانش نيز خدايى او را باور كردند و قبر او را قبله خويش گرفتند. گذشته از ادعاى ربوبيت، او شريعت جديد آورد و كتاب »اقدس« را نگاشت كه بهائيان آن را »ناسخ جميع صحائف« و »مرجع تمام احكام و اوامر و نواهى« مى شمارند. بابيهايى كه از قبول ادعاى او امتناع كردند، يكى از انتقاداتشان همين شريعت آورى او بود، از اين رو كه به اعتقاد آنان، نسخ كتاب بيان نمى توانست در فاصله بسيار كوتاه روى دهد. بويژه آنكه احكام »بيان« و »اقدس« هيچ مشابهتى با يكديگر ندارند؛ اساس بابيت، از بين بردن همه كتابهاى غيربابى و قتل عام مخالفان بود، در حالى كه اساس بهائيت، »رأفت كبرى و رحمت عظمى و الفت با جميع ملل« بود. با اين حال ميرزا حسينعلى در برخى جاها منكر نسخ بيان شد.

مهمترين برهان او بر حقانيت ادعايش، مانند سيدباب، سرعت نگارش و زيبايى خط بود. نقل شده كه در هر شبانه روز يك جلد كتاب مى نوشت. بسيارى از اين نوشته ها بعدها به دستور ميرزا حسينعلى نابود شد. نوشته هاى باقيمانده او نيز مملو از اغلاط املايى، انشايى، نحوى و غير آن بود. مهمترين كتاب بهاءاللَّه ايقان بود كه در اثبات قائميت سيد على محمد باب در آخرين سالهاى اقامت در بغداد نگاشت. اغلاط فراوان و نيز اظهار خضوع بهاءاللَّه نسبت به برادرش صبح ازل در اين كتاب سبب شد كه از همان سالهاى پايانى زندگى ميرزا حسينعلى پيوسته در معرض تصحيح و تجديدنظر قرار گيرد. بهائيه پس از بهاءاللَّه

پس از مرگ ميرزا حسينعلى، پسر ارشد او عباس افندى (1260 - 1340 ق.) ملقب به عبدالبهاء جانشين وى گرديد. البته ميان او و برادرش محمدعلى بر سر جانشينى پدر مناقشاتى رخ داد كه منشأ آن صدور بارزترين مقام ادعايى او ربوبيت و الوهيت بود. او خود را خداى خدايان، آفريدگار جهان، كسى كه »لم يلد و لم يولد« است، خداى تنهاى زندانى، معبود حقيقى، »ربّ ما يرى و ما لايرى« ناميد.

ص: 34

»لوح عهدى« از سوى ميرزا حسينعلى بود كه در آن جانشين خود را عباس افندى و بعد از او محمد على افندى معين كرده بود. در ابتداى كار اكثر بهائيان از محمدعلى پيروى كردند اما در نهايت عباس افندى غالب شد. عبدالبهاء ادعايى جز پيروى از پدر و نشر تعاليم او نداشت و به منظور جلب رضايت مقامات عثمانى، رسماً و باالتزام تمام، در مراسم دينى از جمله نماز جمعه شركت مى كرد و به بهائيان نيز سفارش كرده بود كه در آن ديار بكلى از سخن گفتن درباره آيين جديد بپرهيزيد. در اواخر جنگ جهانى اول، در شرايطى كه عثمانيها درگير جنگ با انگليسيها بودند و آرتور جيمزبالفور، وزير خارجه انگليس در صفر 1336/ نوامبر 1917 اعلاميه مشهور خود مبنى بر تشكيل وطن ملى يهود در فلسطين را صادر كرده بود، مسائلى روى داد كه جمال پاشا، فرمانده كل قواى عثمانى، عزم قطعى بر اعدام عبدالبهاء، و هدم مراكز بهائى در عكا

و حيفا گرفت. برخى مورخان، منشأ اين تصميم را روابط پنهان عبدالبهاء با قشون انگليس كه تازه در فلسطين مستقر شده بود، مى دانند. لرد بالفور بلافاصله به سالار سپاه انگليس در فلسطين دستور داد تا با تمام قوا در حفظ عبدالبهاء و بهائيان بكوشد. پس از تسلط سپاه انگليس بر حيفا، عبدالبهاء براى امپراتور انگليس، ژرژ پنجم، دعا كرد و از اينكه سراپرده عدل در سراسر سرزمين فلسطين گسترده شده به درگاه خدا شكر گزارد. پس از استقرار انگليس در فلسطين، عبدالبهاء از دولت انگليس نشان شهسوارى (نايت هود) دريافت كرد و به عنوان »سر« ملقب گرديد. عبدالبهاء در سال 1340 ق. درگذشت و در حيفا به خاك سپرده شد. در مراسم خاكسپارى او نمايندگانى از دولت انگليس حضور داشتند و چرچيل، وزير مستعمرات بريتانيا، با ارسال پيامى مراتب تسليت پادشاه انگليس را به جامعه بهائى ابلاغ كرد.

از مهمترين رويدادهاى زندگى عبدالبهاء، سفر او به اروپا و امريكا بود. اين سفر نقطه عطفى در ماهيت آيين بهايى محسوب مى گردد. پيش از اين مرحله، آيين بهايى بيشتر به عنوان يك انشعاب از اسلام يا تشيع و يا شاخه اى از متصوفه شناخته مى شد و رهبران بهائيه براى اثبات حقانيت خود از قرآن و حديث به جستجوى دليل مى پرداختند و اين دلايل را براى حقانيت خويش به مسلمانان و بويژه شيعيان ارائه مى كردند. مهمترين متن احكام آنان نيز از حيث صورت با متون فقهى اسلامى تشابه داشت. اما فاصله گرفتن رهبران بهائى از ايران و مهاجرت به استانبول و بغداد و فلسطين و در نهايت ارتباط با غرب، عملاً سمت و سوى اين آيين را تغيير داد و آن را از صورت آشناى دينهاى شناخته شده، بويژه اسلام، دور كرد. عبدالبهاء در سفرهاى خود تعاليم باب و بهاء را با آنچه در قرن نوزدهم در غرب، خصوصاً تحت عناوين روشنگرى و مدرنيسم و اومانيسم متداول بود، آشتى داد. البته بايد توجه داشت كه خود بهاءاللَّه نيز در مدت اقامتش در بغداد با برخى از غربزده هاى عصر قاجار مثل ميرزا ملكم خان، كه به بغداد رفته بودند آشنا شد. همچنين در مدت اقامتش در استانبول با ميرزا فتحعلى آخوندزاده كه سفرى به آن ديار كرده بود آشنا گرديد. افكار اين روشنفكران غربزده در تحولات فكرى ميرزا حسينعلى بى تأثير نبود. نمونه اى از متأثر شدن عبدالبهاء از فرهنگ غربى مسأله وحدت زبان و خط بود كه يكى از تعاليم دوازده گانه او بود. اين تعليم برگرفته از پيشنهاد زبان اختراعى »اسپرانتو« است كه در اوايل قرن بيستم طرفدارانى يافته بود، ولى بزودى غير عملى بودن آن آشكار شد و در بوته فراموشى افتاد. موارد ديگر تعاليم دوازده گانه عبارت است از: ترك تقليد (تحرى حقيقت)، تطابق دين با علم و عقل، وحدت اساس اديان، بيت العدل، وحدت عالم انسانى، ترك تعصبات، الفت و محبت ميان افراد بشر، تعديل معيشت عمومى، تساوى حقوق زنان و مردان، تعليم و تربيت اجبارى، صلح عمومى و تحريم جنگ. عبدالبهاء اين تعاليم را از ابتكارات پدرش قلمداد مى كرد و معتقد بود پيش از او چنين تعاليمى وجود نداشت. اين اصول دوازده گانه متأثر از تفكر ماسونى و نظريه پردازان مشرب فراماسونرهاى انگليسى است. ماسونيت با نشر اين تعاليم سعى در استحاله تمامى فرهنگهاى مذهبى در تفكر و فرهنگ غربى داشت چنانكه پيامد نشر اين تفكر »امانيسم« و »ليبراليسم« مذهب همه روشنفكران گرديد و مبشر جهانى شد كه با تبليغ فرهنگ جهانى سعى در مستولى ساختن فرهنگ و تمدن مغرب زمين بر تمامى سرزمينهاى غيرغربى داشت.

ص: 35

پس از عبدالبهاء، شوقى افندى ملقب به شوقى ربانى فرزند ارشد دختر عبدالبهاء، بنابه وصيت عبدالبهاء جانشين وى گرديد. اين جانشينى نيز با منازعات همراه بود زيرا بر طبق وصيت بهاءاللَّه پس از عبدالبهاء بايد برادرش محمد على افندى به رياست بهائيه مى رسيد. اما عبدالبهاء او را كنار زد و شوقى افندى را به جانشينى او نصب كرد و مقرر نمود كه رياست بهائيان پس از شوقى در فرزندان ذكور او ادامه يابد. برخى از بهائيان رياست شوقى را نپذيرفتند و شوقى به رسم معهود اسلاف خود به بدگويى و ناسزا نسبت به مخالفان پرداخت. شوقى برخلاف نياى خود تحصيلات رسمى داشت و در دانشگاه امريكايى بيروت و سپس در آكسفورد تحصيل كرده بود. نقش اساسى او در تاريخ بهائيه، توسعه تشكيلات ادارى و جهانى اين آيين بود و اين فرايند بويژه در دهه شصت ميلادى در اروپا و امريكا سرعت بيشترى گرفت و ساختمان معبدهاى قاره اى بهائى موسوم به »مشرق الاذكار« به اتمام رسيد. تشكيلات بهائيان كه شوقى افندى به آن »نظم ادارى امراللَّه« نام داد، زير نظر مركز ادارى و روحانى بهائيان واقع در شهر حيفا (در كشور اسرائيل) كه به »بيت العدل اعظم الهى« موسوم است اداره مى گردد. در زمان حيات شوقى افندى حكومت اسرائيل در فلسطين اشغالى تأسيس شد و شوقى از تأسيس اين دولت حمايت كرد و مراتب دوستى بهائيان را نسبت به كشور اسرائيل به رئيس جمهور اسرائيل ابلاغ كرد.

بنابر تصريح عبدالبهاء پس از وى بيست و چهار تن از فرزندان ذكورش، نسل بعد از نسل با لقب »ولى امراللَّه« بايد رهبرى بهائيان رإ؛ برعهده مى گرفتند و هر يك بايد جانشين خود را تعيين مى كرد. اما شوقى افندى عقيم بود و طبعاً پس از وفاتش دوران ديگرى از دو دستگى و انشعاب و سرگشتگى در ميان بهائيان ظاهر شد. ولى سرانجام همسر شوقى افندى، روحيه ماكسوفل و تعدادى از گروه 27 نفرى منتخب شوقى ملقب به »اياديان امراللَّه« اكثريت بهائيان را به خود جلب و مخالفان خويش را طرد و بيت العدل را در 1963 تأسيس كردند. از گروه اياديان امراللَّه در زمان حاضر سه نفر يعنى روحيه ماكسول و دو تن ديگر در قيد حيات اند و با كمك افراد منتخب بيت العدل كه به

پى نوشت:

×. در نگارش اين مقاله، از كتاب »دانشنامه جهان اسلام«، ج1، ص19-16، ص743-733 استفاده شد.

ص: 36

مهدى موعود از ديدگاه ملاصدرا

اشاره: بحث درباره موعود آخرالزمان مسأله اى است كه از دير باز مورد توجه انديشمندان و متفكران دينى بوده است. و هر كس بسته به ذوق و استعداد خود به گوشه يا گوشه هايى از زواياى مختلف آن توجه كرده است. در اين نوشتار به بررسى ديدگاه عالم ربانى و حكيم الهى محمد بن ابراهيم، صدرالدين شيرازى (معروف به صدرالمتألهين و ملاصدرا) مى پردازيم. 1. زمين هيچ گاه از حجت الهى خالى نيست

ملاصدرا معتقد است، بر پيامبر واجب است كه براى بعد از خود جانشينانى قرار دهد، و بايد به گونه اى درباره آنها تصريح كند كه جايى براى شك و طعن باقى نماند، زيرا وجود مادى آنها براى هميشه باقى نيست، بناچار بايد آشكارا به وجود امامى تصريح كند كه امت بدان اقتدا نمايد(1). همچنين بايد دانست كه زمين هيچ گاه از حجت الهى خالى نيست، و با رفتن هر كدام، نوبت ديگرى مى رسد. ايشان براى اين مدعا به اين آيه استشهاد مى كنند:

و لقد أرسلنا نوحاً و إبراهيم و جعلنا فى ذريتهما النبوة و الكتاب فمنهم مهتد و كثير منهم فاسقون ثمّ قفّينا على آثارهم برسلنا، و قفّينا بعيسى بن مريم و آتيناه الإنجيل...(2)

ص: 37


1- صدرالدين الشيرازى، محمد بن ابراهيم، تفسير القرآن الكريم، قم، انتشارات بيدار، الطبعة الثانية، 1415، ج4، ص220.
2- سوره حديد (57)، آيات 26 و 27.

ما نوح و ابراهيم را فرستاديم، و در فرزندان آنها نبوت و كتاب را قرار داديم، پس از آن بعضى از آنها هدايت يافتند و بسياى از آنها فاسق شدند. سپس به دنبال آنها رسولان ديگر خود را فرستاديم، پس از آن عيسى بن مريم را مبعوث كرديم و به او انجيل عطا كرديم.

بيان ملاصدرا در ذيل اين آيه چنين است:

اين آيه دليل بر اين است كه زمان از كسى كه قيام كند و حجت خدا بر خلقش باشد، خالى نيست، اين سنت الهى از زمان نوح و آدم و آل ابراهيم تا زمان پيامبر ما جارى بوده و سنت الهى تبديل نمى شود. با تمام شدن نبوت آن ولايتى كه باطن نبوت است، تا روز قيامت باقى است. پس بناچار بعد از سپرى شدن زمان رسالت، لازم است ولى و سرپرستى باشد كه با كشف شهودى و بدون يادگيرى از خلق، خدا را عبادت كند، و نزد او منبع تمام دانشهاى دانشمندان و مجتهدان موجود است، و در امر دين و دنياى مردم رياست دارد، و از جانب خدا، مردم را به فطرتشان دعوت مى كند، چه مردم اطاعت كنند چه نكنند، و يإ؛؛ لاپ پ دعوت او را اجابت كنند يا او را انكار نمايند، و فرقى نمى كند آن ولى ظاهر باشد و ديگران او را ببينند، ويا همچون بسيارى از ائمه طاهرين از ديده ها پوشيده و پنهان باشد.(1)

شاهد اين مطلب فرمايش على، عليه السلام، به كميل است كه پس از بيان فضيلت علم و ارزش علما مى فرمايد:

أللّهم بلى! لا تخلواالأرض من قائم للّه بحجّة، ظاهراً و مشهوراً، أو مستتراً مغموراً لئلّا تبطل حجج اللّه و بيناته، كم ذا و أين أولئك؟ أولئك واللّه الأقلون عدداً، الأعظمون خطراً، بهم يحفظاللّه حجته و بيناته حتى يودعوها نظرائهم، و يزرعوها فى قلوب أشباههم. هجم بهم العلم على حقيقةالبصيرة و باشروا روح اليقين، و استلانوا ما استوعره المترفون، و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون، صحبواالدنيا بأبدانف أرواحها معلّقة بالمحل الأعلى؛ أولئك خلفاءاللّه فى أرضه، والدعاة إلى دينه. آه! آه! شوقاً إلى رؤيتهم.

بار خدايا! آرى، زمين از قيام كننده براى خدا به وسيله حجت و دليل، خالى نمى ماند، يا آشكار و مشهور است، يا پنهان و مجهول، تا اينكه حجتها و دليلهاى خدا از بين نرود. اينها چند نفرند؟ و كجا هستند؟

سوگند به خدا كه اينها از نظر شمارش اندك هستند و از نظر منزلت و بزرگى، بسيار بزرگوار و بلند مرتبه اند. به وسيله اينها حجت و دليلهاى روشن خدا حفظ مى شود تا آن را به همانند آنها بسپارند، و آن را در قلبهاى همانند آنها كشت نمايند.

علم و دانش با بصيرت حقيقى به اينها روى آورده، و روح يقين را به كار بسته اند. آنچه را كه اشخاص خوش گذران سخت مى گيرند، اينها آسان مى گيرند. و به آنچه كه افراد نادان از آن وحشت دارند، انس گرفته اند به وسيله بدنهايى كه ارواح آن به جاى بسيار بلندى آويخته، در دنيا زندگى مى كنند. اينها جانشينان خدا در زمينش هستند كه به سوى دين او دعوت مى كنند. آه! آه! چه بسيار مشتاق ديدار آنها هستيم.(2)

صدرالمتألهين پس از بيان على، عليه السلام، نتايجى به شرح زير مى گيرند:

ص: 38


1- تفسير القرآن الكريم، ج6، ص298.
2- نهج البلاغه (صبحى صالح)، كلمات قصار 147.

اول: عالفم حقيقى ولايت و رياست در دين دارد.

دوم: سلسله عرفان به خدا و ولايت مطلقه هيچگاه قطع نمى شود.

سوم: آبادى جهان و انسانها و ساير حيوانات و همه موجودات به خاطر وجود آن عالم ربانى است.

چهارم: آن حجت الهى واجب نيست ظاهر باشد و چه بسا پنهان باشد.

پنجم: اولياى خاص الهى، با الهام از خداوند، علوم و معارف را كسب مى كنند.

ششم: با اين اوصاف شرافت حكمت الهى و منزلت صاحبان روشن مى شود كه چگونه على، عليه السلام، مشتاق لقاى آنهاست.(1) 2. شرايط امامت و تعيين مصداق

امامف منصوب از جانب خدا بايد از گناهان پاك باشد، و بايد داراى اوصاف كماليه اى همچون علم، قدرت، شجاعت، كرم، زهد، مروت، و فصاحت در حد اعجاز باشد كه اجتماع همه آنها در يك نفر كمياب باشد و با آن شايسته خلافت در زمين و سپس آسمان شود.

همچنين امام بايد از نقصها و عيبهاى نفسانى كه با خلافت جمع نمى شود، همچون كفر، جهل، سفاهت، تندخويى، كبر و نفاق و از امراض بدنى پاك باشد.

صدرالمتألهين پس از بيان اين اوصاف مى گويد:

پس از رسول خدا، صلّى اللّه عليه وآله، هيچ كس جز على بن أبى طالب - برادر و پسر عموى پيامبر - داراى چنين فضايل و كمالاتى نبود.

و براى اثبات اين مدعا، سه دليل ذكر مى كند:

دليل اول، كلام خدا كه مى فرمايد:

لا ينال عهدى الظالمين.(2)

عهد من به ظالمان نمى رسد.

دليل دوم، آيه شريفه:

ص: 39


1- تفسير القرآن الكريم، ج6، ص299 - 300 و شرح الاصول الكافى، ص460.
2- سوره بقره (2)، آيه 124.

إنّما وليكم اللّه و رسوله و الّذين يقيمون الصلاة و يؤتون الزكاة و هم راكعون.(1)

تنها ولى شما خدا و رسول او، و كسانى هستند كه نماز را بر پا مى دارند و در حال ركوع زكات مى پردازند.

دليل سوم، تصريح به ولايت على، عليه السلام، در حجةالوداع، و احاديث ديگرى كه از پيامبر رسيده است.(8)

سپس مى گويد:

بعد از على، عليه السلام، اولاد معصومش كه اين صفات در آنها جمع است، شايستگى ولايت دارند تا برسد به صاحب اين زمان، حضرت مهدى، عجّل اللّه تعالى فرجه، كه به قسط و عدل قيام مى كند، زيرا بوسيله او زمين از عدل و قسط پر مى شود، پس از آنكه از ظلم و جور پر شده است.

پس وجود آن حضرت ثمره عالم و كمال آن است و با از بين رفتن او همه چيز زايل مى شود. زيرا ثابت شده كه وجود انسان كامل علت غايى اين عالم است. و اين مباحث از راه تتبع در آثار و اخبار به دست مى آيد، نه از طريق مباحث كلامى و استدلال.(2)

همچنين در شرح اصول كافى، پس از ذكر رواياتى كه دلالت دارد كه ائمه دوازده نفرند، در جمع بندى مى گويد:

تمام اين روايات سندشان از طريق اهل سنت ذكر شده و در كتب صحاح آنها، همه آنها ثابت است.

و در ذيل روايت ديگرى درباره حضرت مهدى، از شارح »مشكوة« نقل مى كند كه:

اين احاديث و امثال آن، دليل روشنى است بر اين كه خلافت مختص به قريش است و براى غير آنها جايز نيست، و پيامبر اكرم، صلّى اللّه عليه وآله، نيز فرموده اين حكم تا آخر روزگار است، و كسى كه در عقلش آفتى نباشد، و جلو چشمان بصيرتش حجابى نباشد، مى داند كه اين روايات متواتر و صحيح دلالت دارد كه جانشينان پيامبر دوازده نفرند كه همه از قريش هستند، و دين الهى و اسلام را تا قيامت بپا مى دارند، و جز ائمه شيعه اماميه كسى چنين صفاتى ندارد.(3) 3. فضيلت اهل بيت، عليهم السلام

اعتقاد ملاصدرا اين است كه انسانها از لحاظ درجه روحى و در شدت و ضعف با هم متفاوتند.(4) بالاترين مرتبه كمال روحى روح انبياست، و در ميان پيامبران نيز شريف ترين روح، روح خاتم آنهاست، سپس روح اولياى الهى و اهل پيامبر كه سلسله آنها تا زمان حضرت مهدى ادامه دارد(5).

اولياى الهى و علماى بعد از پيامبر تا قيام مهدى، و حتى كسانى كه قبل از پيامبر بوده اند از راه باطنى، از روح پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، بهره مى جويند.(6)

ص: 40


1- سوره مائده (5)، آيه 55.
2- همان، ص221.
3- شرح الاصول الكافى، ص461.
4- تفسير القرآن الكريم، ج5، ص52.
5- همان، ص53.
6- همان، ج7، صص171 - 172.

همچنين در دست اين بزرگواران كتاب جفر و جامعه به وديعه گذاشته شده و تا ظهور حضرت مهدى، عجّل اللّه تعالى فرجه، از هر امامى به امام ديگر مى رسد، و هر چه حلال و حرام خداست و هر چه انسان بدان محتاج است، در آن وجود دارد.(1) 4. ايمان به حضرت مهدى، عليه السلام، ايمان به غيبت است

بر اساس بسيارى از روايات آخرين سلسله امامت به حضرت مهدى، عجّل اللّه تعالى فرجه، مى رسد بر همين اساس ايشان تصريح مى كند كه علماى اماميه اتفاق نظر دارند كه امام زمان ما، همان مهدى است كه ظهورش در آخرالزمان وعده داده شده است. و بنا بر(2) بعضى روايات كه از اصحاب ما رسيده است، مراد به »الذين يؤمنون بالغيب« زمان غيبت و زمان قيام(3) آن حضرت است كه قرآن و روايات از آن خبر داده است.(4) 5. ويژگى هاى حضرت مهدى، عليه السلام، در هنگام ظهور

از مطالبى كه بيان شد، روشن مى شود كه كارهايى كه در زمان ظهور حضرت مهدى، عليه السلام، تحقق مى يابد كاملاً با خواسته هاى پيامبر اسلام منطبق است، زيرا بين اين دو، به وسيله امرى باطنى ارتباط وجود دارد، و به همين جهت اهداف وحى و نبوت، در زمان ظهور آن حضرت تحقق مى يابد، و شعاع خورشيد حقيقت همه جا را فرا مى گيرد. در آن روز نور دين و توحيد الهى ظهور پيدا مى كند و ظلمتهاى شرك ابليسى غروب مى كند، باطل بكلى رخت بر مى بندد، زيرا بعد از آنكه زمين از ظلم و جور پر شده است، خداوند به وسيله او زمين را از قسط و عدل پر مى كند.(5)

از ويژگيهاى زمان ظهور اين است كه اختلاف بين اهل ظاهر برطرف مى شود، و اجتهاد و كلام از بين مى رود و احكام مختلف در يك مسأله تبديل به يك حكم مى شود، و آن هم همان حكمى است كه در علم خداى سبحان است، و همچون زمان رسول خدا مذهبها به يك مذهب تبديل مى شود، چون اين مطابق علم الهى است.

بنابراين، اگر اجماع فقها در يك فتوا مخالف كشف صحيح باشد، حجّت نيست، هر چند كه مطابق صراحت روايات باشد. بر اساس اين مبنا، اگر كسى از راه كشف صحيح به حكمى از احكام الهى پى برد؛ و در انجام اعمال، با اجماع فتاوى اهل ظاهر مخالفت كند، در اين مخالفت ملامتى نيست و از شريعت خارج نشده است، چون از راه باطن كلام پيامبر و باطن كتاب و سنت را به دست آورده است.(6) 6. صدرالمتألهين و مسأله رجعت

در رواياتى از اهل بيت، عليهم السلام، آمده است كه خداوند گروهى از مردگان را به همان صورتى كه بوده اند، به اين دنيا برمى گرداند.اين واقعه نسبت به كسانى است كه در مراتب بالايى از ايمان و يا در نهايت فساد باشند، و در زمان قيام حضرت مهدى، عجّل اللّه تعالى فرجه، اتفاق مى افتد. اين همان معناى »رجعت« است، و از دير باز مورد اختلاف علماى دين بوده است.

ص: 41


1- صدرالدين شيرازى، محمد، مفاتيح الغيب، ص37، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، چاپ اول 1363 عربى.
2- تفسير القرآن الكريم، ج6، ص301.
3- سوره بقره (2)، آيه 3.
4- تفسير القرآن الكريم، ج1، ص268.
5- همان، ج6، ص50.
6- مفاتيح الغيب، ص487.

نظر صدرالمتأالهين اين است كه با توجه به روايات زياد و صحيحى كه از امامان و بزرگان از اهل بيت رسيده است، مذهب رجعت حق است و هنگام ظهور قائم آل محمد تحقق مى يابد. در اين باره مانع عقلى هم وجود ندارد، چون شبيه به آن در زنده شدن مردگان با اذن خداوند و به دست پيامبرانى همچون حضرت عيسى و شمعون اتفاق افتاده است.(1) 7. اهل سنت و مسأله امامت و مهدويت

صدرالمتألهين با ذكر دو نظريه از اهل سنت درباره امامت و حضرت مهدى، هر دو را رد مى كند.

درباره امامت، با تعجب مى گويد:

اينها امام را به پادشاهان دنيوى و قدرتمندان حمل كرده اند، چه عالم باشند، چه جاهل، چه عادل باشند، چه فاسق.

سپس بر آنها خرده مى گيرد كه با توجه به اينكه در روايات آمده است:

من مات و لم يعرف إمام زمانه، مات ميتةالجاهلية

كسى كه بميرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلى مرده است.

حال براى شناخت اين امام جاهل و فاسق چه ثمره اى وجود دارد كه اگر كسى بميرد و آن را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است؟(2)

اما درباره حضرت مهدى، عجّل اللّه تعالى فرجه، نيز آنها وجود آن حضرت و بقايش را تا اين زمان بعيد مى شمارند.

ايشان در جواب مى گويد:

اين استبعاد در نهايت سقوط است، زيرا دلايل طبى و نجومى محال بودن بقاى انسان بعد از 120 سال را درست نمى داند، و همچنين ما مواردى از گذشتگان را سراغ داريم كه عمرهاى طولانى داشته اند؛ مثل آدم و نوح و امثال آن دو و همچنين دجّال لعين كه عمرش از زمان رسول خدا تا وقت خروج مهدى ادامه دارد.(3)

با توجه به مطالبى كه بيان شد، اعتقاد مرحوم صدرالمتألهين به مهدى موعود، عليه السلام، و ظهور آن حضرت و همچنين مسأله رجعت، بر پايه آيات الهى و روايات معصومين، بنا نهاده شده و با عقل سليم نيز هماهنگ است. همچنانكه در بعضى مباحث، براى اثبات مدعاى خود از برهان عقلى استفاده كرده است.

عبدالرسول هاديان شيرازى

ص: 42


1- تفسير القرآن الكريم، ج5، صص92 - 91.
2- همان، ج6، ص302.
3- همان، ص301.

حماسه دينى در ادب پارسى

اشاره: در گنجينه گهربار، اما ناشناخته ادب پارسى، حماسه هاى منظوم دينى كه به دلاوريهاى مولاى متقيان، على، عليه السلام، پرداخته اند، فراوان اند كه بسيارى از آنها با نام عام »حمله حيدرى« سروده و تدوين شده اند و در مجالس مذهبى، نقالى ها و پرده خوانى ها و در خانه ها و پاى كرسيها سالهاى سال خوانده و شنيده شده اند.

در قسمت اول اين مقاله به اجمال با برخى از كتابهايى كه در تاريخ ادبيات ما به نام »حمله حيدرى« مشهور شده اند، آشنا شديم و اينك به بررسى زندگى و شرح حال يكى از معروفترين سرايندگان »حمله حيدرى« مى پردازيم.

باذل

نخستين شاعرى كه »حمله حيدرى« سرود و اين نام را درباره منظومه هاى حماسى مربوط به حضرت على، عليه السلام، به كار برد »باذل« بود.

نام اصلى »باذل« ميرزا محمد رفيع مشهدى شاهجهان آبادى است. نام او را رفيع، رفيع الدين و رفعت هم نوشته اند و در نسبش هروى و خراسانى هم ذكر شده است. در تذكره ها آمده كه به »رفيع خان« و يا »خان« مشهور بوده و در شعر به »باذل« (به معناى بخشنده) تخلص مى كرده است. برخى گفته اند كه در خراسان به دنيا آمد و در روزگار شاهجهان (1037 تا 1067 ق) به هند آمد. اما مطابق آنچه بيشتر مورخان نوشته اند، باذل در شاهجهان آباد (دهلى كنونى) به دنيا آمد و مثل بقيه افراد خانواده در دربار پادشاهان گوركانى هند به خدمت مشغول شد. او مدتى در خدمت شاهزاده معزالدين (فرزند عالمگير) بود. باذل پس از فوت عالمگير (1118 ق.) از خدمت عزل شد (تنها يك نفر نوشته كه خودش از كار كناره گيرى كرد و بقيه گفته اند كه عزل شد). او به دهلى بازگشت و عزلت اختيار كرد و به هيچ كار ديگرى مشغول نشد. تا اينكه در سال 1123 ق. (و يا 1124 ق.) مصادف با 1711 م. در همان شهر درگذشت.

ص: 43

آن گونه كه در كتابها آمده باذل فردى اخلاق گرا، فاضل، مردم دوست و خير بوده و بر مردم آسان مى گرفته است.

معروفترين سروده باذل »حمله حيدرى« است. گرچه آثار زيادى داشته كه برخى از آنها باقى مانده است. برخى غزلهاى او در تذكره هايى كه شرح حالش را نوشته اند آمده است. نمونه نثر او در يك نسخه خطى كه در موزه ملى پاكستان موجود است. حمله حيدرى

»حمله حيدرى« معروفترين سروده باذل است. چه بسا اگر اين كتاب نبود امروز نامى از باذل به عنوان حكمران يا شاعر باقى نمانده بود. او نخستين كسى است كه به شيوه شاهنامه فردوسى به سرودن منظومه اى حماسى درباره جنگهاى تاريخ اسلام پرداخت و نام آن را »حمله حيدرى« گذاشت. بعدها شاعران بسيارى اين شيوه را با همين نام ادامه دادند.

البته قبل از باذل هم حماسه هاى دينى به زبان فارسى فراوان بودند. بيشترين آنها مربوط به دلاوريهاى حمزه سيدالشهدا، محمد بن حنفيه، مختار و ابومسلم خراسانى بود كه شاعران پارسى گوى با حال و هوايى ايرانى و گاهى عرب ستيزانه، تاريخ و افسانه با هم آميخته بودند و حمزه نامه ها، مختارنامه ها و ابومسلم نامه هاى فراوانى پديد آورده بودند. اين قصه ها بعضاً با مخالفت علماى دينى رو به رو مى شد. پيش از باذل منظومه هايى درباره مولاى متقيان هم سروده شده بود، مثل »خاورنامه« يا »خاوران نامه« توسط محمدبن حسام خوسفى در سال 830ق. كه كتابى افسانه اى، خيالى و غير تاريخى است و يا »شاهنامه حيرتى« كه در سال 953 ق. سروده شده و يا »غزونامه اسيرى« سروده شده به سال 967 ق. اما هيچكدام اقبال عمومى كتاب باذل را نيافتند. هنوز چند سالى از مرگ باذل نگذشته بود كه كتاب او شهرت فراوانى يافت و چندين شاعر در صدد تكميل آن بر آمدند ؛ به زبانهاى مختلف ترجمه شد و در امام باره ها (حسينيه ها)ى هند و در تكيه ها، خانقاهها و پرده خوانى هاى ايران خوانده مى شد.

باذل »حمله حيدرى« را در قالب مثنوى و به تقليد از وزن شاهنامه در بحر متقارب سروده است. تعداد ابيات اين كتاب را 20000، 24000، 28000، 30000، 40000، 90000 نوشته اند. رقم درست بايد بين 20 تا 30 هزار بيت باشد؛ چرا كه در تذكره هايى كه در زمان باذل نوشته شده چنين آمده و تذكره هاى بعدى احتمالاً كتاب باذل را به اضافه تكمله ها و تتمه هاى آن مورد محاسبه قرار داده اند. نسخه اى كه در دست حقير است حدود 24000 بيت دارد و دائرةالمعارف تشيع نيز اين رقم را تأييد كرده است.

باذل منظومه خود را براساس »معارج النبوة فى مدارج الفتوة« نوشته ملامعين الدين مسكين فراهى (تأليف 907 ق.) نوشته است كه كتاب مستندى براساس احاديث به شمار مى رود.

حمله حيدرى از بعثت پيامبر آغاز مى شود و تا پايان خلافت عثمان را در بر مى گيرد و پس از آن با مرگ باذل ناتمام مى ماند.

حمله حيدرى باذل چنين شروع مى شود:

به نام خداوند بسياربخش

خردبخش و دين بخش و ديناربخش

همه كام دنيا و دين كردگار

از اين هر سه نعمت نمود آشكار

كه در قدرتش چشم و دل واكنى

ص: 44

در اين آفرينش تماشا كنى

ببينى ز روى زمين تا سپهر

زهر ذره اى تا درخشنده مهر

زهر نقش كايد تو را در نظر

فزايد يقينش به دل بيشتر

زهر كارگيرى شمارى جدا

ببينى چه ها كرده منع خدا مطالب كتاب به طور خلاصه به اين شرح است: مقدمه، مدح پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، مدح مولا، عليه السلام، مناجات و توبه، بعثت، ماجراهاى سالهاى اول اسلام، معراج، هجرت، عروسى حضرت زهرا، عليهاالسلام، مامور شدن حضرت به قتل عبدالرحمن، غزوه بدر، غزوه احد، نجات پيامبر در احد، غزوه حمدالاسد، غزوه احزاب، صلح حديبيه، نامه پيامبر به پنج پادشاه، جنگ خيبر، غزوه موته، فتح مكه، رفتن مولا به سوى بنى خزيمه، غزوه حنين، فتح طائف، حركت به شام و جانشينى مولا در مدينه، فتح وادى رمل، خاتم بخشيدن به سائل، نزول سوره برائت، بيمار شدن حسنين، عليهماالسلام، آمدن سائل به در خانه اميرالمؤمنين، آمدن يتيم و اسير و سوره هل اتى، مباهله، آيه تطهير، رفتن مولا به يمن، آيه ولايت، آيه اول سوره عنكبوت، وصى نمودن مولا، ساقى نامه، خم غدير، خطبه غدير، بيمارى پيامبر، فوت پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، وداع با پيامبر، نصيحت نامه مؤلف، دفن پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، سقيفه، خلافت ابوبكر، فدك، ماجراى مسجد و سقط جنين، قضيه اميرالمؤمنين با خالد، مرگ ابوبكر، خلافت عمر، چند ماجرا از مولا، قتل عمر، شورا، خلافت عثمان، ماجراى اباذر، شكايت از عمار، تظلم ستمديدگان نزد مولا، محاصره خانه عثمان و قتل عثمان.

بيت پايانى كه سروده باذل است چنين است:

بكن غور ز انصاف در اين سخن

وزان پس تودانى بكن يا مكن باذل در سبب نظم كتاب مى گويد شبى درباره كارهاى خود مى انديشيده كه دچار الهام غيبى مى شود:

به فكر غزل تا به كى خون خورى

چنين خون بيحاصلى چون خورى

چه حاصل تو را از غزل غير اين

كه بر او كند سامعت آفرين

زهاتف شنيدم چو اين گفت نغز

به سرآمد از ذوق در جوش مغز

دواندم به هر سوى پيك خيال

ص: 45

نديدم يكى قصد بى قيل و قال

كه بى آب روغن نيايد زماست

به غير دروغى نبد هيچ راست

زدم راى با دل در اين مدعا

به پاسخ دلم گفت »باذل« چرا

نبندى عروس سخن را حلى

ز نعت نبى و ز مدح على

در آن داستان هيچ جز راست نيست

سرمويى آنجا كم و كاست نيست باذل در مدح حيدر كرار چنين پرشور است:

پس از مصطفى مدح شير خدا

بود نزد ارباب عرفان روا

به مدح على خامه سر مى كنم

زمين تا فلك پر گهر مى كنم

على صورت قدرت كردگار

على در جهان حجت كردگار... او گاهى از شاعرانى كه تملق گوى پادشاهان هستند انتقاد مى كند:

همين است اگر شيوه شاعرى

پس از شاعرى هست باذل برى در كتاب او برخلاف همه شاعران هم عصرش و برخلاف ساير نسخه هاى بعدى »حمله حيدرى« خبرى از مدح پادشاهان نيست. او با وجودى كه خود به كار دولتى و ديوانى مشغول بوده، مدح مولا را با ستايش غيرمعصومان نياميخته است. مناجات او براى ظهور هم جالب و خواندنى است:

امام زمان حجت كردگار

فروزنده گوهر هشت و چار

شكفته گل گلشن سرورى

برازنده مسند احمدى

فروغ دل شاه دلدل سوار

چو حيدر گزارنده ذوالفقار

طرازنده عصمت فاطمى

فرازنده رايت هاشمى

ص: 46

بجا از وجودش سپهر و زمين

جهان چون نگين دان و او چون نگين

قضا بنده حكم فرمان او

قدر شخصى از پيشكاران او

زر ازكان جودش بود باصره

ز ايوان او عرش يك كنگره...

مسيحا به كف شمع تابنده حور

همى جويد از دهر نور ظهور

فلك در رهش با دل پراميد

نمودست روى كواكب سفيد

... ندارم خيال دگر در نظر

مگر آنكه سازم فداى تو سر

دگر توبه اى نيست از من روا

مگر آب شمشير شويد مرا

از آن رو به درگاه حى قديم

به بخشايش جرمهاى عظيم

وسيله كنم ذات پاك تو را

كه بخشد خداوند بيشك مرا

نوشته اند كه باذل پنجاه سال را صرف سرودن اين منظومه كرده است. برخى گفته اند كه باذل كار خود را به سال 1119 به پايان برده و اين با خبرى كه مى گويد منظومه با مرگ او در سال 1123 ناتمام مانده سازگارى ندارد. شايد باذل در سالهاى آخر عمر خود به دليل كهولت و بيمارى و يا تنگدستى قادر به ادامه نبوده است. شخصى به نام مفتى مير محمد عباس در آخر نسخه چاپ سنگى اين كتاب به سال 1267 ق. چنين آورده است:

ز تاريخ آن روزگار شريف

به تخمين خبر داد »نظم شريف«

ص: 47

كه »نظم شريف« به حساب ابجد مى شود سال 1119 ق. (1707 م). اته شرق شناس و اديب آلمانى هم به استناد قول »ويلهلم پرچ« نويسنده فهرست نسخه هاى خطى فارسى كتابخانه برلين مى گويد كه سرايش منظومه سال 1119 به پايان رسيده است.

پس از مرگ باذل چند نفر كار ناتمام او را ادامه دادند. از آن جمله ميرزا ارجمند آزاد كشميرى بود كه به خواهش فخرالدين محمدخان پسرعموى باذل كار او را ادامه داده (حدود سال 1132 ق.) و يا ابوطالب فندرسكى اصفهانى كه خود تكمله باذل را سروده بود. در سال 1135 شخصى به نام نجف تصميم مى گيرد كه كار باذل را تمام كند و اين كار را هم شروع مى كند، اما چون فرصت كافى نداشته، تكلمه فندرسكى را پس از چند بيت از خود به كتاب باذل متصل مى كند.

تكمله فندرسكى معروف ترين تكمله »حمله حيدرى« باذل است. شخصى به نام پسندعلى بلگرامى هم كار او تكميل كرده است (1183 ق.) و همين طور عبدالعلى خان ميان احسن بنگالى و شخص ناشناسى به نام كرم، يا كريم كه كار باذل را در سال 1135 ق. تكميل كرده است. او درباره باذل گفته:

به يك مصرع باذل خوش كلام

سخن مختصر كرده ام والسلام

چندين نفر هم به تقليد باذل خود مستقيماً حمله حيدرى سروده اند. مثل راجى كرمانى، گل احمد، فقير قهدريجانى، مهدى على خان عاشق هندى، محب على خان حكمت، عيانى، افتخار العلماى صهبا و...

در ميان اين افراد شاعرانى از قرون 12 هجرى تا كمتر از پنجاه سال قبل ديده مى شوند.

كتاب باذل بسرعت مورد استقبال قرار گرفت و حتى به زبانهاى ديگر ترجمه شد. برخى ترجمه هاى كتاب حمله حيدرى عبارتند از: »حرب حيدرى« از محمد نوروز حسن بلگرامى (پس از 1252 ق.)، از سيد ذوالفقار صفا (م. 1260 ق.)، »هيبت حيدرى« از واجد على اختر شاه اوده (م. 1265 ق.)، سيد ابرار حسين (م. 1300 ق.)، »حربه حيدرى« از حيدر ميرزا (چاپ لكنهو)، »غلبه حيدرى« از محمد ميرزا بن تجلى على شاه (همگى به اردو)، ميرمحمد حسن على خان حسن سندى (م. 1324 ق.) به سندى. همچنين ترجمه هايى از اين كتاب به پشتو، گجراتى، بنگالى و تركى گزارش شده است.

»حمله حيدرى« باذل معروفترين حمله حيدرى در جهان (خصوصاً در خارج از ايران) است. كثرت اعجاب برانگيز نسخه هاى اين كتاب در كتابخانه ها نشان دهنده رواج و محبوبيت فراوان اين كتاب درگذشته است. معرفى نسخه هاى موجود از اين كتاب خود بحث بسيار مفصلى است اما در اينجا به اين مختصر بسنده مى كنيم كه دو نسخه از اين كتاب در كتابخانه آستان قدس رضوى موجود است كه يك نسخه از آن به شماره 9416 (كه البته ناقص است) از قديمى ترين نسخه هاى اين كتاب به شمار مى رود. احمد منزوى در فهرست مشترك نسخه هاى خطى جلد پنجم، 27 نسخه مختلف از اين كتاب را نام برده است.

كتابخانه مركزى دانشگاه تهران سه نسخه از اين كتاب دارد. در كتابخانه مجلس سه نسخه، كتابخانه ملك دو نسخه، كتابخانه ملى تبريز چهار نسخه، كتابخانه يزد دو نسخه، كتابخانه مهدوى تهران دو نسخه، كتابخانه مدرسه سپهسالار (شهيد مطهرى) دو نسخه، كتابخانه آيت اله مرعشى يك نسخه، كتابخانه آيت اله گلپايگانى چهار نسخه، كتابخانه آيت اله خوانسارى (خوانسار) يك نسخه و.... از اين كتاب موجود است. (همراه با تكمله يا بدون آن).

ص: 48

در كتابخانه ملى پاريس چهار نسخه، در كتابخانه عليگره هند دو نسخه، در ديوان هند يك نسخه، در كتابخانه برلين دو نسخه، در بودليان دو نسخه، در موزه بريتانيا شش نسخه، در بانكيپور هند چهار نسخه، در تاشكند دو نسخه، در باكو شش نسخه، و در لكنهو، آصفيه، بوهار، داكا، بهاراتپور، دوشنبه، اتراپرادش، هر كدام يك نسخه، گنج بخش پاكستان دو نسخه، محمودآباد هند هشت نسخه، موزه سالار پاكستان نه نسخه از اين كتاب را مى توان يافت.

كتابشناسان مشهور اروپايى همچون ريو، اته، بلوشه، استورى، براون و ديگران همگى درباره اين كتاب مطالبى نوشته اند. در تذكره هاى قديمى و جديد مثل تاريخ ادبيات ايران، حماسه سرايى در ايران، الذريعه، كلمات الشعرا، نتايج الانكار، مجمع النفائس، منتخب اللطايف، مرآةالعالم، تاريخ محمدى، مرآةالصفا، مرآة جهان نما، خلاصةالكلام، صحف ابراهيم، بهارستان سخن، تذكره حسينى، تاريخ ادبيات مسلمانان پاكستان و هند، مآثرالامرا، سفينه خوشگو، نشتر عشق، تذكره پيمانه، رياض الشعرا و.... اشاراتى كوتاه يا مفصل به باذل و كتابش رفته است.

اين كتاب در آگره مرادآباد، لكنهو، متهرا، لاهور، بمبئى، تهران، تبريز، اصفهان چاپ سنگى شده است. از آخرين چاپ اين كتاب در ايران (با حروفچينى نامناسب و اغلاط فراوان) چند دهه مى گذرد.

منابع:

1. حماسه سرايى در ايران، ذبيح الله صفا

2. فهرستواره كتابهاى فارسى،احمد منزوى، جلد سوم

3. دائرةالمعارف تشيع، جلد ششم

4. ادبيات بر مبناى تأليف استورى. نوشته برگل، ترجمه آرين پور و ديگران

5. فهرست هاى نسخه هاى خطى كتابخانه هاى مختلف

ص: 49

نگرشي به زيارت آل ياسين-8

السّلام عليك يا ميثاق اللّه الّذى أخذه و وكّده

سلام بر تو اى ميثاق و پيمان خدا كه آن را گرفته و محكم گردانيده است خوب است ابتدا، كلمه »ميثاق« و »وكّد« را معنا كنيم. ميثاق به معناى عهد است بر وزن مفعال و از وَثاق يا وفثاق مشتق است كه ريسمان يا قيدى بود كه اسير و مركب را با آن مى بستند. اين واژه در اصل »موثاق« بوده كه »واو« آن به واسطه كسره ما قبل به »ى« تبديل شده و »ميثاق« گرديده است.

در حديث حضرت باقر، عليه السلام، است كه خداوند از شيعيان ما در حالى كه ذرّاتى بودند در روز عالم ذرّ ميثاق و پيمان ولايت ما را گرفته است. توضيح مطلب اين كه در آن روز ارواح به اجساد كوچكى چون مور تعلّق پيدا كرد و از آنها اقرار خواست؛ جمعى اعتراف نمودند و عدّه اى منكر شدند...(1)

وكّده و أكّده هر دو به يك معنى است؛ چه گاهى »واو« قلب به همزه مى شود. با »واو« فصيح تر است و به معناى محكم نمودن و بستن چيزى است.(2)

در اين جمله به امام زمان، عليه السلام، به عنوان ميثاق اللّه عرض سلام داريم؛ آن هم ميثاقى كه گرفته و محكم بسته شده است. مقصود از اين تعبير چيست؟ چگونه امام زمان، عليه السلام، ميثاق خداست و پيمان و عهد پروردگار است؟

نكته اى كه ابتدا توجه به آن لازم است اين است كه متعلّق ميثاق و پيمان اعمال اختيارى انسان است. مى گوييم: ميثاق بستم كه اين كار را انجام دهم. يا: پيمان منعقد نمود كه اين عمل را ترك كند. هيچ وقت به ذات و نفس آدمى ميثاق تعلّق نمى گيرد. من ميثاق هستم يا شما پيمان هستيد معنى ندارد. پس چگونه در اين جمله كلمه ميثاق، آن هم ميثاق خدا به نفس نفيس امام عصر، عليه السلام، تعلّق گرفته است؟ (سلام بر تو اى ميثاق و پيمان خدايى.)

يقيناً در اين جمله عنايتى به كار رفته و شدّت مبالغه اين تعبير را موجب شده است؛ همانند: »زيدٌ عدلٌ«. از بس كه زيد عدالت دارد و عادل است گويا نفس عدل و عدالت است.

عنايت در اين تعبير به يكى از دو جهت مى تواند باشد:

ص: 50


1- مجمع البحرين، ماده وثق.
2- المنجد، ماده وكد.

يا آن كه ميثاقى كه از آن وجود مقدس گرفته شده آنقدر شديد و اكيد است كه گويا خود وجود مباركش ميثاق و پيمان شده است. ميثاقى كه خداى، عزّ و جلّ، از حضرتش اخذ نموده؛ ميثاق در اصل غيبت، ميثاق در تحمل مشكلات غيبت، پيمان نسبت به در به درى ها، خون جگرى هاى روزگار غيبت، پيمان صبر و پايدارى در برابر بلاياى دوران غيبت و شدائد دوستانش در آن روزگار، تعهد تسليم فرمان و اراده حق بودن نسبت به اَمَد و مدت غيبت و همچنين تعهداتى كه خداى لطيف از آن وجود شريف نسبت به ظهور و قيام و اقامه عدل و داد در سطح هستى و تأسيس حكومت حقّه الهيّه در محدوده آفرينش گرفته است و هكذا ساير تعهدات و مواثيق محكم و استوارى كه از حضرتش اخذ شده ... همه و همه اسرارى است ميان او و خدايش و رازهايى است در بين آن عبد و معبود.

آن مسؤوليت خطيرى كه خدا به دوش او نهاده و آن بار سنگين و اَعبايى كه بر دوش شريفش گذارده است مسؤوليت و بارى است كه از آغاز عالَم به كسى عرضه نشده و با شانه كسى آشنا نگرديده است. اين چنين بار سنگينى ايجاب مى كند كه پيمان و ميثاق نسبت به آن، آن قدر شديد و اكيد گرفته شود كه گويا صاحب اين ميثاق خود نفسف ميثاق است و دهنده اين پيمان خودش پيمان.

از احاديث لوح و اخبار خواتيم استفاده مى شود كه كتابچه هايى مهر كرده و مختوم از آن عالم براى هر كدام از معصومين، عليه السلام، آمده كه به آنچه در آن نوشته شده بوده عمل مى كردند. در واقع نوشته هاى آن صحيفه ها همان حقايقى بوده كه از حضراتشان در عوالم گذشته پيمان گرفته بودند و آنان ميثاق سپرده بودند.

رسول خدا، صلّى اللّه عليه وآله، فرمودند:

اَنّ اللَّهَ عزّ وجلّ أنزل عَلىَّ اثنتا عشر صحيفةً اسمف كلَّ افمامف خاتَمه و صففتهف فى صحيففته.

(1) بدرستى كه خداى، عزّ و جلّ، بر من دوازده صحيفه نازل فرمود كه اسم هر امامى بر مهر آن رقم خورده و صفتش در كتابچه مخصوص به خودش ثبت شده است.

در آن عالم از هر امامى پيمان آنچه بايد انجام دهد گرفته اند و در اين عالم به عنوان دستورالعمل بر او عرضه داشته اند؛ چنان كه ميثاق تشنگى و شهادت، پيمان خون و اسيرى با سيدالشهدا، عليه السلام، بستند و از او عهد وفا نسبت به همه آنها گرفتند.

در اين زمينه صاحب اسرارالشهادة بيانى مستوفى و شرحى گسترده آورده و آن را با آيات و روايات بسيار همراه نموده است كه قسمتى از آن را مى آوريم:

منادى حقّ متعال كه در عوالم سابقه ندا داد: كيست در مقام رفع ظلمات بر آيد؟ حضرت سيدالشهداء، عليه السلام، در مقام تلبيه برآمد و پاسخ مثبت به اين ندا داد كه: حاضرم خودم و عيالم و اولاد و هر چه در اختيار دارم در راه رضاى تو از دست بدهم و لذاست كه هر چه متعلق به آن حضرت است با همه آنچه متعلق به ساير حضرات معصومين، عليهم السلام، است، از اشك و تربت و حرم و زيارت فرق دارد.(2)

خداوند وحى نمود كه اين معنى جز با رضايت جد و پدر و مادر و برادر و ابرار از فرزندانت تمام نمى شود و امر كرد قلم اول را كه در لوح، عهدى به اين مضمون بنويسد. آن (لوح) را به خدمت رسول خدا، صلّى اللّه عليه وآله، و به حضور اميرالمؤمنين، عليه السلام، و به محضر صديقه كبرى، عليهاالسلام، و حضرت مجتبى، عليه السلام، آورده و همگى با گريه و فغان آن را به خاتم خود مختوم نمودند.

ص: 51


1- كمال الدين: ص269 (باب 24 حديث 11)؛ بحار الانوار ج36، ص209.
2- اسرار الشهادة، سيد كاظم رشتى (نسخه خطى كتابخانه مركزى آستان قدس رضوى، شماره 6970)، ص20-17.

(1) سرانجام آن عهد را به خود سيّدالشهدا دادند. آن حضرت هم خاتم شريف را بر آن نهاد و روح القدس به امر ذات كبريا آن را گرفت و در خزائن غيبى حفظ نمود. از آن روز، خداى امام حسين حضرتش را به سيّدالشهدا ملقّب نمود و به ابوعبداللّه مكنّى ساخت.(2)

چون امام حسين، عليه السلام، يكّه و تنها ماند و ناله استغاثه اش بلند شد، اركان عرش به لرزه آمده و جوش و خروش در آسمانها و فرشتگان پديد آمد. در اين ميان، صحيفه اى از آسمان در دست شريفش قرار گرفت. »فَلَمّا فَتَحها رأى افنّها هى العهدف المأخوذف عليه بالشَّهادة قبلَ هذه الدّفنيا«. ديد همان عهدى است كه قبل از اين عالم از حضرتش گرفته اند نسبت به شهادت و چون به پشت آن نگاه كرد، ديد نوشته شده كه ما شهادت را بر تو حتم ننموديم. اختيار با خود توست؛ اگر مى خواهى اين بليّه را بر داريم و همه هستى در اختيار و تحت حكم و فرمان تو هستند. هر چه بخواهى امر كن كه همه در انتظار فرمان تواند. در اين حال حضرتش آن صحيفه را به آسمان افكند و اظهار رضايت و به نفس نفيسش مباشرت قتال نمود.(3)

با صاحب زيارت شريفه آل يس هم در آن عالم مواثيق شديدى بسته اند و پيمانهاى بسيار محكم گرفته اند... تا آنجا كه ميثاق اللّه گشته است.

پسر نرجس خاتون! عهد مى كنى از همه انبيا و اوليا بيشتر خون دل بخورى؟ بيشتر از همه شاهد تضييع حقوقت باشى؟ بيشتر از همه از دوست و دشمن نسبت به مقام مقدّست اسائه ادب بشنوى؟ فرزند فاطمه! با ما پيمان مى بندى كه از پس پرده غيبت ناظر تاراج حقوق و غصب همه شؤون متعلّق به خود باشى؟ آن هم به نام تو و به عنوان حمايت از حقوق تو!

اى شبل حيدر كرار! با جدت اميرالمؤمنين، عليه السلام، ميثاق خانه نشينى بيست و پنج ساله بستيم. با تو پيمان پرده نشينى در پرده اراده و مشيت قاهره خود منعقد مى سازيم. پذيرا مى شوى؟

با عمّ گراميت امام مجتبى، عليه السلام، پيمان خون دل خوردن ده ساله بستيم. با تو ميثاق خون دل خوردن در روزگار طولانى غيبت مى بنديم قبول مى كنى؟ از جد امجدت موسى بن جعفر، عليه السلام، خواستار پذيرش چهار سال زندان شديم؛ پذيرفت. پيمان ما با تو زندانى شدن در چاه غيبت است؛ از گاه ولادت تا هنگامه ظهور. پذيرايى؟

جانها به فداى تو و پيمانت! به قربان تو و ميثاقت! چه پيمانى! چه عهدى! چه ميثاقى!

اگر نه اين است كه دست لطف پروردگار پيوسته بر دل پاك آن گنجينه اسرار كردگار بوده و هست، مگر مى شود از عهده اين ميثاقهاى سخت و پيمانهاى دشوار بيرون آمد و به آنها وفا نمود.

ص: 52


1- همان، ص29، با اندكى تغيير.
2- همان، ص40، با اندكى تغيير.
3- همان، ص64-61؛ با اندكى تغيير.

آنچه تاكنون آورديم توضيح احتمال اول بود كه مقصود از ميثاق، پيمانى باشد كه از خود آن حضرت گرفته شده است. ممكن است مراد پيمان و ميثاقى باشد كه از خلق نسبت به آن آيت حق گرفته شده است. اين معنا از احاديث بسيارى استفاده مى شود كه خداوند متعال در عالم ذر و ميثاق به دنبال پيمان گرفتن از بندگان براى خودش به وحدانيّت، از آنان اقرار به رسالت حضرت خاتم النّبيين و ولايت حضرات معصومين، عليهم السلام، را خواسته است كه حضرت صادق، عليه السلام، فرمود:

كان الميثاقف مأْخوذاً عليهم بالرّبوبيّة و لفرسوله بالنّفبوة و لأميرالمؤمنين و اللأئمة بالإمامة. فقال: ألستف بربَّكم و محمّدٌ نبيَّكم و علىٌ امامَكم و الأئمة الهادونَ أئمَّتكم؟(1)

از خلق نسبت به ربوبيت پروردگار و نبوت رسول خدا و امامت اميرالمؤمنين و ائمه، عليهم السلام، پيمان گرفته شده و خداى - در عالم ذر و ميثاق - فرموده بود: آيا من پروردگار شما نيستم؟ آيا محمد، صلّى اللّه عليه وآله، پيامبر شما نيست؟ آيا على، عليه السلام، امام شما نيست؟ و آيا امامان هدايت راهنمايان شما نيستند؟

از بعضى احاديث استفاده مى شود كه نسبت به امام عصر، عليه السلام، در آن عالم از پيامبران اولى العزم عهد و ميثاق جداگانه اى گرفته شده است. حضرت باقر، عليه السلام، فرمود:

و أخذ الميثاق على أولى العزم أنّنى ربّفكم و محمدٌ رسولى و علىٌ أميرالمؤمنين و أوصياؤه من بعده ولاة أمرى و خزّان علمى، عليهم السلام، و أنّ المهدىّ أنتصر به لدينى و أظهر به دولتى و أنتقم به من أعدائى و أعبد به طوعاً و كرها...(2)

خداوند از پيامبران اولى العزم پيمان گرفت كه: من پروردگار شما هستم و محمد، صلّى اللّه عليه وآله، رسول من است و على امير مؤمنان، عليه السلام، و جانشينان پس از او واليان امر من و گنجينه هاى علم من اند. بدرستى كه به وسيله مهدى، عليه السلام، دينم را يارى مى كنم و دولتم را ظاهر مى سازم و از دشمنانم انتقام مى گيرم و به وسيله او، خواه ناخواه، پرستشم محقق مى گردد.

مى بينيم كه با چه شدت و تأكيدى با ذكر خصوصيات در عالم عهد و ميثاق از پيامبران اولى العزم نسبت به امام عصر، عليه السلام، پيمان گرفته شده است؛ چندان كه نسبت به هيچ كس ميثاقى چنين نگرفته اند.

جا ندارد به چنين كسى چنين سلام كنيم و عرضه بداريم:

السلام عليك يا ميثاق اللّه الّذى أخذه و وكّده.

سلام بر پيمان خدايى و ميثاق الاهى كه چنين شديد و اكيد گرفته است؟

نوح پيامبر را در عالم ذر باز دارند. خليل خدا ابراهيم را نگه دارند. كليم خدا موسى و پسر مريم عيسى، عليهماالسلام، را مورد خطاب قرار

دهند. حتى جد امجدش حضرت خاتم النبيين در اين پيمان گيرى و اخذ ميثاق داخل باشد و همگى اقرار و اعتراف نمايند كه: آرى، دين خدا با مهدى خدا نصرت مى پذيرد. دولت الاهى به وسيله مهدى الاهى محقّق مى شود. از دشمنان خدا بدان دست انتقام خدا، انتقام گرفته مى شود و سرانجام، بندگى و عبوديت مطلق براى حق متعال در زمان ظهور حضرتش فرا مى رسد.

ص: 53


1- تفسير قمّى ج1، ص172، بحار الانوار، ج5، ص236.
2- اصول كافى، ج2، ص8 (كتاب الايمان و الكفر، باب 3، ح 1).

اى صاحبان عزم و ارباب اراده قوى، اى بزرگترين پيامبران الاهى اين پيمان را استوار سازيد و عهده دار شويد. چون خدا مى داند كه بر اين عهد و ميثاق باقى مى مانيد و به آن وفا مى نماييد افسر اولى العزمى بر تارك شما نهاده است.

السلام عليك يا وعداللّه الّذى ضمنه

سلام بر تو اى وعده خدا؛ وعده اى كه خدايش ضمانت نموده است.

خوب است براى توضيح اين جمله سلام به آنچه در شرح جمله »موعودها« در كتاب »سوگند به نور شب تاب« نوشته ايم، مراجعه شود.(1) در اينجا مضاف بر آن مى آوريم كه:

سلام بر امام زمان،، عليه السلام، و ذكر آن وجود مقدس در ادعيه و زيارت با عنوان موعود بسيار است ولى در اين جمله از زيارت شريفه آل يس با دو خصوصيت آمده است: يكى عنوان »وعداللّه« و ديگرى قيد »الّذى ضمنه«.

موعود بودنش را دانستيم ولى در اينجا به حضرتش با عنوان وعداللّه سلام مى كنيم. گويا آن وجود مقدس موعودى است كه از شدت موعوديت »وَعْد« شده است. او وعده داده شده اى است كه حقيقت و نفس وعد است؛ در آن حد كه هر وقت وعده خدا گفته مى شود، آن موعود به نظر مى آيد. نوع آيات شريفه قرآن كه در آنها ذكرى از وعد آمده به آنچه متعلق به آن حضرت است تفسير شده است. چند نمونه مى آوريم:

حضرت صادق، عليه السلام، در تفسير آيه 75 سوره مريم »حتى إذا رأوا ما يوعدون...« فرمود:

فهو خروج القائم، عليه السلام.(2)

آنگاه كه آنچه را وعده داده شده اند ببينند، خروج حضرت قائم، عليه السلام، است.

حضرت باقر عليه السلام در توضيح آيه 44 سوره معارج »ذلك اليوم الّذى كانوا يوعدون«؛ اين است آن روزى كه وعده داده شده بودند. فرمود:

يعنى يوم خروج القائم، عليه السلام(3)

منظور خداوند خروج حضرت قائم، عليه السلام است.

ص: 54


1- سوگند به نور شب تاب، صص 28-26.
2- اصول كافى ج1، ص431 (كتاب الحجة، باب فيه نكتف و نتفف من التنزيل فى الولاية، ح 90).
3- تأويل الايات الظاهرة، ص726.

در بيان آيه 55 سوره نور وعداللّه الّذين آمنول منكم و عملوا الصّالحات ليستخلفنّهم فى الارض...؛ خداى آن دسته از شما را كه ايمان آورده و اعمال شايسته داشته باشند وعده داده است هر آينه در زمين خلافت بخشد. نيز حضرت صادق، عليه السلام، فرمود:

آنگاه كه شب جمعه (آن شب جمعه موعود معهود) فرار رسد، خداى فرشته اى را به آسمان دنيا فرو فرستد و چون فجر طالع شود و سپيده بدمد. آن ملك بر عرش بالاى بيت المعمور نشيمن گيرد. براى محمد و على و حسن و حسين، عليهم السلام، منبرهايى از نور نهاده بر آنها بالا روند و فرشتگان و پيامبران و اهل ايمان گرد آنان جمع شوند و درهاى آسمان گشوده شود. چون خورشيد به ميان آسمان رسد، رسول خدا، صلّى اللّه عليه وآله، گويد: پروردگارا، ميعادى كه در كتاب دادى چه شد؟ و آن اين آيه قرآن است: »كه اهل ايمان و عمل صالح از شما را خدا وعده داده كه آنها را در زمين جانشين قرار دهد...« (آيه 55 سوره نور.) آنگاه فرشتگان و پيامبران همانند سخن نبى مكرم و پيامبر خاتم را بگويند. سپس محمد و على و حسن و حسين، عليهم السلام، به سجده افتند. آنگاه بگويند: بار پروردگارا! غضب كن كه به تحقيق حريم تو هتك شد و برگزيدگان تو كشته شدند. و بندگان شايسته ات خوار شمرده شدند. در اين هنگام آنچه خدا خواهد انجام دهد كه آن روز، روز معلوم است.(1)

آرى، هر جا سخنى از وعد و وعده است نشانى از آن بى نشان يافت مى شود. هر كجا صحبت از ميعاد و موعد است آن وعد و ميعاد به نظر مى آيد و هر كجا نامى از موعود به ميان مى آيد آن موعود معهود جلوه مى كند؛ گويا در عالم وعدى جز او و موعد و ميعادى جز روز ظهور او نيست كه راستى هم اگر موعودى است، اوست و اگر ميعادى است، روز ظهور اوست و اگر وعدى است استقرار حكومت حقّه الهيّه به كف با كفايت اوست.

قيدى كه در اين جمله سلام آمده است »الّذى ضمنه« است كه مطلب را محكمتر مى سازد؛ زيرا وقتى چيزى وعده خدا شد تخلف بردار نيست كه »انّ اللّه لا يخلف الميعاد.«(2)

ص: 55


1- غيبت نعمانى، ص276.
2- سوره آل عمران، آيه 9.

وعده خدا - آنگاه كه وعده دهد - تمام است تا چه رسد به اين كه وعده اش را ضمانت نمايد.

در ميان ما مرسوم است كه اشخاص معتبر وعده شان مورد قبول و پذيرش است. بدون چون و چرا مى گوييم: فلانى اگر وعده داده قبول است؛ چون او حرفش دو ندارد؛ سرش برود قولش نمى رود؛ نيازى به ضمانت ندارد؛ همين كه گفت: من وعده مى دهم، كار تمام است.

چه كسى خوش قولتر از خداست؟ كيست وعده اش از وعده خدا معتبرتر؟ امام زمان، عليه السلام، وعده خداست. ظهور و قيام او را خدا وعده داده است. نصرت و يارى او را خدا وعده داده است. صرف وعده و نفس قول او كافى و فوق كفايت است تا چه رسد به اين كه اين وعده اش را هم تضمين كرده است! وعده اى است حتمى؛ امرى است كه تحققش قطعى است؛ بدا بر نمى دارد؛ تغيير و تبديل پيدا نمى كند.

بر اين اساس است كه فقط بايد به آن وعده دل خوش كرد. فقط بايد در انتظار رسيدن آن ميعاد بود و فقط در فكر آمدن آن موعود كه حقيقت وعد و موعود و ميعاد او و قيام اوست. باقى - هر چه هست - شبه الوعد است؛ بدل الوعد است؛ اسم الوعد است. بچه ها را چگونه گول مى زنند و چه وعده ها به آنها مى دهند؟ غير از آن وعد و موعود - هر چه هست - از اين قبيل است. بى جهت به اين طرف و آن طرف توجه نكنيم كه جز خستگى چيزى عائد نمى گردد. هر صبح و شام بر وعد حق سلام كنيم و تحقق و انجاز و تنجز عاجل آن را از حق متعال بخواهيم.

السّلام على المهدى الّذى وعداللّه عزّ و جلّ به الأمم أن يجمع به الكلم و يَلّفم به الشّعث و يملأبه الأرض قسطاً و عدلاً و يمكّن له و ينجز به وعد المؤمنين.(1)

ص: 56


1- بحار الانوار، ج102، ص101؛ مفاتيح الجنان، ص530 (زيارت حضرت صاحب الامر، آداب سرداب).

شناخت امام زمان، عليه السلام

دكان عاشقى را بسيار مايه بايد

گفتگو با حجةالاسلام والمسلمين شيخ عبدالقائم شوشترى

گفتگو از: محمود مطهرى نيا اشاره: حجةالاسلام والمسلمين شيخ عبدالقائم شوشترى پس از آنكه تحصيلات حوزوى را تا مرحله سطح در شهر مقدس مشهد گذراندند به آستان بوسى حضرت معصومه، سلام اللَّه عليها، به شهر قم عزيمت و در آنجا از محضر استادان و علمايى نظير مرحوم علامه طباطبايى، آيةالله بهاءالدينى، رحمةاللَّه عليهما، و آيةالله العظمى بهجب كسب فيض نمودند. ايشان در عرفان، اخلاق، اديان و مذاهب مطالعات زيادى داشته اند و در حال حاضر امام جمعه شاهين شهر اصفهان و استاد حوزه علميه اصفهان مى باشند. وجود ايشان زينت بخش مجالس و محافل مهدوى اين شهر است. در حديث داريم كه: »من مات و لم يعرف امام زمانه، مات ميتةً جاهلية« مراد از معرفت امام در اين حديث چيست؟ آيا معرفت شناسنامه اى؛ اينكه حضرت پدرشان كه بوده و مادرشان كه بوده، در كجا متولد شده اند و... كافى است، يا حد بالاترى از معرفت مورد نظر است؟

معرفت مراتبى دارد. كمترين حد معرفت همان معرفت شناسنامه اى است و مرحله بالاتر معرفت نورانى (معرفة بالنورانيّة) است، چنانكه حضرت امير، عليه السلام، فرمودند: »مَعرففَتى بالنّورانيّة، مَعرفةفاللّه«. هر چه(1)معرفت ما نسبت به حضرت مهدى، عليه السلام، عميق تر و ريشه دارتر باشد، به همان نسبت در توحيد هم عميق تر خواهيم بود. يك نسبت مستقيم بين »معرفةاللّه« و »معرفةالامام« وجود دارد و حديث »من مات و لم يعرف امام زمانه، مات ميتةً جاهلية« ناظر است بر همه مراحل معرفت. آن مرحله اى كه اگر انسان شناخت نداشته باشد، به مرگ جاهليت مرده است، مرحله اى است كه در آن انسان حتى فاقد معرفت شناسنامه اى است. اگر كسى كمترين مرحله معرفت را داشته باشد، به مرگ جاهليت نمى ميرد، اما به كمال نمى رسد. اگر ممكن است مراتب معرفت را ذكر كنيد. حداقل را كه گفتيد همان معرفت شناسنامه اى است و حداكثر آن معرفت نورانى، در اين باره بيشتر توضيح دهيد.

ص: 57


1- المجلسى، محمد باقر، بحارالانوار، ج26، ص1، ح1.

به قول فلاسفه مراتب تشكيكيه است. ممكن است همان ده مرتبه كه براى ايمان ذكر شده براى معرفت(1)هم ذكر كنيم. گفته اند حضرت درست است ده درجه ايمان داشته است در توحيد و ده درجه ايمان هم در ولايت حضرت على، عليه السلام. به همين نسبت معرفت هر كسى در توحيد كاملتر است در ولايت هم كاملتر است. آيا اين ده مرتبه در جايى ذكر شده است؟

نه، بتفصيل در جايى ذكر نشده است. تنها گفته شده حضرت سلمان درست است ده درجه ايمان داشته، ابوذر نه درجه و مقداد هفت درجه.(2)به هر حال اين نكته ها بيان شده اما اينكه تفكيك اين مراتب كدام است ذكر نشده است. معرفت نورانى را لطفاً تعريف بفرماييد.

پيغمبر اسلام،صلّى اللّه عليه وآله، فرمودند: »اوّلَ ما خَلَقَ اللّهف نورى؛ خداوند متعال اولين چيزى كه آفريد نور من بود« و يا در حديث ديگر:(3)»خَلَق اللّهف الأشياءَ بالمشيةف و المشيةَ بفنَفسفهفا و نحنف تفلكَ المَشيّة؛ خداوند اشياء را به وسيله مشيت آفريد و مشيت را بى واسطه و ما همان مشيت هستيم«. آشنايى با اين مسائل معرفت نورانى است. عالم بر دو گونه است: عالم خلق و عالم امر. به تعبير ديگر طبيعت و ماوراء طبيعت. فضائل و مناقب ائمه اطهار، عليهم السلام، دو گونه است: برخى فضائلشان فضائل خلقى است و برخى ديگر، فضائل امرى است. آشنايى با عالم امر و فضائل امرى حضرات ائمه، عليهم السلام، مقدمه معرفت بالنورانيّة است. طالب معرفت بايد براى اين منظور دوره كلاس ولايت را ببيند و آشنا شود. راههاى شناخت پيدا كردن كدام است؟

راههاى شناخت به قول جناب خواجه حافظ: »دكان عاشقى را بسيار مايه بايد«. كتابهايى را كه درباره حضرت مهدى، عليه السلام، نوشته شده به فارسى و عربى، روايى، فلسفى، كلامى همه جورش را بايد مطالعه كرد تا معرفت انسان نسبت به حضرت مهدى، عليه السلام، بيشتر شود. ولى بالاتر از اين تقواست؛ كه خود تقوا و عبادت و بندگى يكى از راههاى معرفت است. در خود قرآن كريم خداى تعالى مى فرمايد: »واعبفدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأتيفكَ اليَقينف؛ عبادت كن تا به يقين برسى.«(4)پس معلوم مى شود عبادت راه رسيدن انسان به يقين است؛ چه يقين در توحيد، چه يقين در ولايت. اين راه دوم شناخت پيدا كردن است و راه سوم اينكه، خدمت استادانى كه محضر مقدس حضرت مهدى، عليه السلام، مشرف شده اند برسيم و با آنها گفتگو و مجالست داشته باشيم. خلاصه مجالست با مقربان حضرت مهدى، عليه السلام، كه در هر زمان بوده اند و هستند و خواهند بود. عبادتى كه منجر به معرفت الله مى شود آداب مشخصى دارد و در روايات آنها را مى توان ديد آيا عباداتى كه كمك به معرفت حضرت مى كند، همانهاست يا مصاديقى ديگر هم براى آنها ذكر شده؟

ص: 58


1- ر.ك: همان، ج66، ص165، ح4.
2- ر.ك، همان.
3- همان: ج15، ص24، ح44؛ ج25، ص22، ح38.
4- سوره حجر (15)، آيه 99.

بله، علاوه بر آنها عبادتهاى خاصى هم هست. بعضى از ختومات و اذكار هست كه مخصوص حضرت مهدى، عليه السلام، است. اينها را انسان مداومت بكند آثار سريعترى مى بيند. مثلاً زيارت آل يس دو نسخه است و دو گونه ذكر شده است و هر دو اولش »سلام على آل يس« است. نسخه مختصرش كه در مفاتيح است و خيلى خوب است ولى نسخه مفصلش خيلى بهتر است كه در كتبى نظير »صحيفة الهاديه«، است كه خود مرحوم علامه طباطبايى به بنده فرمودند هر كس چهل روز به آن نسخه مداومت كند مسلماً محضر حضرت مشرف مى شود. آيا اين مصداق بابيت نيست كه بگوييم هر كس فلان ذكر را فلان مدت بگويد حتماً محضر حضرتش مشرف مى شود؟

خير، زيرا اين ذكر علت تامه نيست و شرايط ديگرى هم لازم است برقرار شود؛ مثلاً اگر كسى يك ختم را انجام بدهد ولى از محرمات پرهيز نكند نتيجه نمى گيرد. علما و افرادى كه محضر حضرت مشرف شده اند دو دسته مى شوند: دسته اول امثال سيد بحرالعلوم و سيدبن طاووس هستند كه قضيه تشرف ايشان مسلم است. ولى اين دسته عمدتاً كتمان مى كنند و نهايتاً اين است كه بگويند بعد از مرگم اين قضيه را نقل كنيد و قبل از آن را راضى نيستم. دسته دوم هم كسانى هستند كه اين جريان تشرف را براى خودشان مغازه كرده اند و به مشترى جمع كردن مى پردازند حال آنكه پشت پرده چيز ديگرى است. راه تشخيص و تفاوت قائل شدن ميان اين دو دسته چيست؟

من خودم شخصاً به كسانى كه ادعا مى كنند، فوراً شك مى كنم؛ يعنى اطمينان نمى كنم به آنها. يك مرتبه حاج احمدآقا از حضرت امام سؤال كرد: »پدر جان من فهميدم كه يك حقايقى هست كه دست ما به آن نرسيده است؛ يا خود شما مرا به

فضائل و مناقب ائمه اطهار، عليهم السلام، دو گونه است: برخى فضائلشان فضائل خلقى است و برخى ديگر، فضائل امرى است.

شاگردى قبول كنيد يا اينكه كسى را به من معرفى كنيد كه بروم از محضرش استفاده كنم.« امام در جواب فرمودند: »احمد! آن را كه خبر شد خبرش باز نيامد.« اين مطلب امام مطلب حقى است. شايد بتوان گفت 99% كسانى كه محضر مقدس حضرت مهدى، عليه السلام، براستى مشرف شده اند نامشان در هيچ كتابى نيست و از زبان هيچ گوينده اى هم نمى توان شنيد. مثلاً خود امام من يقين دارم كه ايشان تشرفاتى خدمت حضرت داشته اند ولى هيچ كس از آنها با خبر نيست. مرحوم آيت اله بهاءالدينى يكبار از زبانش در رفت كه ايشان مكرر خدمت حضرت تشرفاتى داشتند ولى يكبار آن را از زبانشان شنيدم كه در جلسه اى كه حضرت مهدى، عليه السلام، بوده اند ايشان هم در آن جلسه حضور داشته اند و قصد گفتن آن را نداشتند. من به آنها كه اظهار مى كنند، حسن ظن ندارم؛ جز آنكه در حد سيدبن طاووس باشند يا سيد بحرالعلوم يا مقدس اردبيلى يا امثال ايشان.

در آخرين توقيع حضرت به على بن محمد سمرى عبارت »مَن ادّعَى المفشاهدةَ... فهو كذّابٌ مففترٌ« يعنى(1)چه؟

استنباط من اين است كه منظور از »مشاهده«، نيابت خاصه است. چون كه حضرت مى خواستند دوران نيابت خاصه را پايان يافته معرفى كنند و لذا به او توصيه مى كنند و تو بعد از خودت به كسى در اين مقطع درباره نيابت خاصه وصيت نكن كه هر كسى بخواهد آن را ادعا بكند دروغگوست و افترا مى بندد. چرا لفظ »مشاهده« به كار رفته است و از الفاظى نظير نيابت و خلافت كه چنان مفهومى از آن استنباط مى شود استفاده نشده است؟

ص: 59


1- المجلسى، محمدباقر، همان: ج53، ص196.

صدر توقيع ذيل آن را معنى مى كند. آيا در عربى »مشاهده« به چنين معنايى به كار رفته است؟

»مشاهده« در عربى به معنى ديدار طرفينى است؛ يعنى وقتى ما مثلاً مى گوييم »مضاربه«؛ يعنى زد و خورد شد. هم زد و هم خورد. »مشاهده« هم به معنى اين است كه من هر وقت حضرت را بخواهم ببينم مى توانم و هم حضرت هر وقت بخواهند مى توانند مرا ببينيد. اين را حضرت نفى فرموده اند. ولى آن قدر كه من در اين زمينه مطالعه داشته ام، اذكار وختوم زيادى داشته ام، اشخاص بزرگى را ملاقات كرده ام به اين نتيجه رسيده ام كه قطعاً امكان تشرف هست؛ يعنى اگر تمام عالم جمع شوند بگويند امكانش نيست من باورم نمى شود. چرا كه من يقين كرده ام امكانش هست. اما نوع تشرف براى اشخاص مختلف متفاوت است. اكثر آنها كه مى گويند خدمت حضرت مشرف شديم راست مى گويند كسى را ديده اند و كراماتى از او مشاهده كرده اند ولى خود حضرت نبوده است. غالباً يا اوتاد يا ابدال يا نجبا و يا صلحا بوده اند. يعنى آنها يكى از افرادى را مشاهده كرده اند كه در دوران غيبت با حضرت در ارتباطند. البته در بعضى از موارد خود حضرت بوده اند. ديگر آنكه ممكن است بعضى راست بگويند ولى براى آنها مكاشفه شده است و مشاهده نبوده است. ما سه نوع ملاقات داريم: ملاقات در خواب، ملاقات در بيدارى و عيان مثل اينكه ما الآن همديگر را مى بينيم و نوع سوم مكاشفه است كه حالتى بين خواب و بيدارى است. انسان بيدار است ولى در مرز تعبير و تاويل قرار مى گيرد. مثل قضيه سيدرشتى كه مى گويد ديدم در آن شب حضرت در باغى ايستاده اند و با بيل به درخت مى زنند و برفهاى آن را مى تكانند. مگر حضرت بيكارند كه به درخت بزنند كه برفهاى آن بريزند؟ اين مكاشفه بوده و معنا دارد. مكاشفه مثل خواب تعبير دارد. پس اينكه بعضى مى گويند مثلاً در بيابان مضطر شدم و يا »فارس الحجاز ادركنى« گفتم »يا صاحب الزمان« گفتم و حضرت به فرياد رسيد؛ چه توضيحى دارد؟ چه دليلى دارد كه حضرت بوده است.

شايد از مأموران ايشان بوده اند. صرف اينكه با شخصى ملاقات كرده است ثابت نمى كند كه آن شخص حضرت صاحب، عليه السلام، بوده اند، بايد فرد شيعه كامل باشد تا بتواند در زمان غيبت خدمت حضرت برسد. آنها كه مشاهده كرده اند اكثراً يا مكاشفه است يا ديدار اولياءالله. چطور مى توان اين موضوع را تشخيص داد؟

بايد به ريز قضيه نگاه كرد. مثلاً مى گويد: خدمت حضرت مشرف شدم، مصافحه كردم، دست حضرت نرم بود يا دست در بدنشان فرو مى رفت. اين مكاشفه است. آنكه معاينه است حضرت جسم مباركشان عرض و طول و وزن و رنگش مشخص است. يا مثلاً مى گويد ديدم ايشان يكدفعه غيب شدند. درست است كه حضرت مى توانند جسم مباركشان را غيب كنند ولى در مواردى كه ايشان غيب مى شود غالباً مكاشفه است. در مورد حضرت رسول، صلّى اللّه عليه وآله،ذكر شده است كه گاهى ايشان مقابل كعبه مى ايستادند و نماز مى خواندند ولى كفار ايشان را نمى ديدند.

ص: 60

آرى، عرض كردم كه حضرات معصومين چنين توانايى دارند. ما اعتقادمان اين است كه پيغمبر اكرم، صلّى اللّه عليه وآله، و دوازده امام، عليهم السلام، صاحب ولايت تكوينيه كليه الهيه هستند؛ يعنى فرقى بين ايشان و خدا نيست الا فرق مخلوقيت »لا فرق بينك و بينهم إلاّ أنّهم عبادك« اين بزرگواران به اذن خدا(1)همه كاره هستند ولى غالباً استفاده نمى كنند.

جسم شريف حضرت در يك نقطه زمين بيشتر نيست ولى مظاهر ايشان كه به صورت مكاشفه و... مشاهده مى شود، ممكن است در آن واحد در هزار نقطه تجلى كند و با هر كسى مى توانند حرف بزنند اما در حقيقت نسبت حضرت نسبت علت به معلول و يا خالق به مخلوق است. به عبارت ديگر اين مظاهر همگى مخلوق حضرتند و به اراده حضرت ايجاد مى شوند. حضرت فوق اين حرفهاست.

در حديث داريم: »افجعَلونا مخلوقينَ و قولوا فينا ماشَئتم فلن تبلغوا؛ ما را مخلوق خدا بدانيد آنگاه از وضايل و مناقب هر چه مى خواهيد بگوييد تازه به آن حدى كه ما هستيم شما هنوز نرسيده ايد.« مقامى(2)ايشان دارند كه حتى انبياء هم در آن مقام نيستند و اصلاً قابل قياس هم نيستند و همه شان در مقام چهارده معصوم، عليهم السلام، بايد بيايند و شاگردى كنند.

بعضى از مردم وقتى مى خواهند در مورد حضرت آگاهى پيدا كنند مى پرسند آيا حضرت ازدواج كرده اند يا خير؟ آيا فرزند دارند؟ آيا اگر جواب مثبت است آنها هم مثل ايشان عمر طولانى دارند؟ و يا كجا زندگى مى كنند؟ پاسخ اينگونه سؤالات را چگونه بايد داد؟

ص: 61


1- قمى، شيخ عباس، مفاتيح الجنان، دعاهاى هر روز ماه رجب، دعاى پنجم.
2- همان، ج25، ص279، ح22.

در مورد اين مطالب با احتمال بايد صحبت كرد و با يقين نمى توان. شايد حضرت مجرد باشند، احتمال دارد حضرت متأهل باشند و در همين شهرهاى خود ما ساكن باشند ولى فرزندانشان ايشان را نشناسند و يا احتمال دارد حتى ايشان را بشناسند. اين احتمال قوى است كه حضرت در شهرهاى خود ما ساكن باشند داراى زن و فرزند باشند اما نه همسرشان، ايشان را بشناسد و نه فرزندانشان و نه نوه هايشان. تأييد مى كند اين مطلب را حديثى كه مى فرمايد: وقتى حضرت تشريف مى آورند 1000 نفر از فرزندان خود او (بى واسطه و باواسطه) در خدمتش هستند. و احتمال سوم اينكه ممكن است حضرت از زن و فرزند خويش اين موضوع را مخفى بدارد مثلاً نامش را بگويد سيد مهدى حجازى يا سيد محمد علوى هر جور كه بفرمايند درست است يا سيد مهدى موسوى، سيد مهدى رضوى چرا كه سيد مهدى هستند حجازى هم هستند يا سيد محمد هستند علوى هم هستند مى توانند اسماء فراوانى انتخاب كنند و خود را به آن معرفى كنند كه البته اين صرف احتمال است. ولى مطلب اساسى اين است كه ما در اين مطالب مأموريت به كشف و اطلاع نداريم و نكته ظريفتر اينكه حال كه آن حضرت در حال غيبت به سر مى برند و بايد مخفى باشند دوستان حضرت هم بايد ايشان را كمك كنند در اين مسأله يعنى در مخفى بودن. يعنى فرض كنيم اگر بنده بدانم حضرت در كدام شهر ساكنند و داراى زن و فرزند هستند نسبت به ايشان موظف هستم كه اين مطلب را مخفى بدارم و افشا نكنم.

به شيخ كلينى كه هم زمان حسين بن روح بودند گفتند كه چطور شد شما كه عالم و مجتهديد نايب خاص امام زمان نشديد ولى يك نفر كاسب نايب حضرت شد؟ ايشان فرمود: چون او رازدارتر از من بود. اگر حضرت زير عبايش باشد مى گويد: حضرت مهدى كجاست؟ ولى اگر من بدانم حضرت مهدى مثلاً در بغداد است طاقت نمى آورم و اگر يك نفر پرسيد مى گويم. حضرت در بغداد است.

دلبرم در بر و پرسم ز كسان يار كجاست

تا كه اغيار ندانند كه دلدار كجاست

البته اين قضيه قطعى نيست كه ايشان مجردند يا متأهل به چه كيفيت. اما اينكه نقل مى شود كه حضرت در جزيره خضراء هستند بيشتر به افسانه شبيه است تا حقيقت. اينكه به مخفى بودن حضرت بايد كمك كرد يعنى چه؟

ص: 62

منظور پنهان داشتن نشانى ايشان است نه معرفى نكردن شخصيت ايشان. در آن نبايد كوتاهى نمود. بايد تبليغ كرد بايد شخصيت حضرت را به مردم معرفى نمود. ولى اگر فرض كنيم كه اينقدر من به حضرت نزديك شدم كه فهميدم ايشان در شهر قم و فلان خيابان و فلان خانه ساكن هستند نبايد به مردم بگويم و يا اگر فهميدم حضرت زن و فرزند دارند و فلانى زن يا فرزند يا نوه ايشان است نبايد معرفى كنم، بايد مخفى كرد. رسانه هاى گروهى در معرفى و شناساندن حضرت مهدى، عليه السلام، به مردم چه نقشى مى توانند داشته باشند؟

تبليغات صحيحى از حضرت مهدى، عليه السلام، داشته باشند كه مردم با حضرت مهدى، عليه السلام، بيشتر آشنا شوند و درباره ايشان مردم را رشد بدهند. شيعه نسبت به حضرت مهدى، عليه السلام، خيلى كوتاهى مى كند. ما بايد بيش از اين درباره شناخت حضرت مهدى، عليه السلام، كار بكنيم. يكى از دوستان بنده مرحوم حاج آقا نقوى فشندى براى من نقل كرد كه در يكى از تشرفاتى كه خدمت حضرت مهدى، عليه السلام، داشتند (كه اين را در جلسات هم شنيده ام و مكرر شنيده ام) كه حضرت مهدى، عليه السلام، گله كرده بودند از شيعيان و گفته بودند »شيعيان به فكر ما نيستند«. و واقعش هم همين است شيعه درباره حضرت طلب وصول كافى ندارند و هر وقت به فكر حضرت مى افتند به فكر ملاقات ايشان مى افتند. در حالى كه ملاقات مأموريت ما نيست و مأموريت ما معرفت نورانى است نسبت به حضرت. بايد از حضرت شناخت كامل داشته باشيم. يعنى همين روشى كه علماى ما دارند، علما، فلاسفه، حكما. در مورد حضرت چه كتابهايى را بايد مطالعه كرد؟

كتابى است به نام كتابنامه حضرت مهدى، عليه السلام، كه 2000 جلد كتاب را درباره حضرت مهدى، عليه السلام، معرفى كرده است. انسان اول بايد اين كتاب را تهيه كند و از روى آن فهرست كتابهاى حضرت را ياد بگيرد. كسانى كه فارسى بلدند كتابهاى فارسى را مطالعه كنند و كسانى هم كه عربى مى دانند از كتابهاى عربى استفاده كنند. اما اينكه يك كتاب كه بتوانم در اين باره خدمت شما عرض بكنم نمى توان يك كتاب را گفت كه شما را مستغنى كند از بقيه كتب، هر كتابى يك بعد از قضيه را توضيح داده است. بايد زياد كتاب خواند. شيعيان عادى درباره حضرت بايد حداقل 10 جلد كتاب خوانده باشند و اين حداقل است و طلبه ها هم 100 جلد و محققان 500 جلد مطالعه كرده باشند. حال براى آن ده جلد كه فرموديد مى توانيد مثالهايى ذكر كنيد؟

چند كتاب خدمتتان عرض مى كنم: »ولايت كليه الهيه« مرحوم علامه ميرجهانى، »مهدى منتظر، عليه السلام«، آشيخ جواد خراسانى، »مهدى موعود، عليه السلام«، ترجمه جلد 13 بحار الانوار و امثال اينها.

آيا تمام مطالب و احاديث اين كتب يا ديگر كتب معتبر و قابل استفاده هستند؟

ص: 63

شما كتابى جز قرآن پيدا نمى كنيد كه در آن اشتباه نباشد. هر كتابى نقاط ضعفى هم دارد ولى ما بايد از مطالب اساسى و محكم آنها استفاده كنيم. حضرت امير، عليه السلام، درباره اولياءاله مى فرمايد: »من غلب محاسنه مساويه فهو من الكاملين؛ كسى كه خوبيهايش بر بديهايش غلبه داشته باشد او از انسانهاى كامل است«. ما توقع داريم كه به انسانى برخورد كنيم كه هيچ نقصى نداشته باشد. در اين صورت ما بى استاد مى مانيم كسى كه هيچ نقصى ندارد يك نفر است و او حضرت مهدى، عليه السلام، است. هر عارفى، هر استادى و استاد اخلاقى، هر بزرگى ممكن است صد نقطه مثبت داشته باشد و دو نقطه منفى هم داشته باشد. ما بايد از آن نقاط مثبت وى استفاده كنيم. كتاب هم همينطور است. كتابى كه هيچ نقصى نداشته باشد وجود ندارد به جز كتب آسمانى و كتابهايى كه مربوط به انبياء و ائمه طاهرين، عليهم السلام، است. به عنوان آخرين مطلب چه توصيه اى به جوانان و ما داريد؟

اولين شماره مجله موعود كه به دستم رسيد و مطالعه كردم خيلى خوشحال شدم كه حركت مثبت و مفيدى در باب ولايت و امامت انجام مى گيرد. از همان موقع هرگاه به ياد دوستان افتاده ام دعا كرده ام كه در كارهايتان موفق باشيد و سفارش من به جوانان اين است كه بدانند ظهور نزديك است و خودشان را آماده كنند و صالح و با تقوا باشند تا از حضرت مهدى، عليه السلام، خجالت نكشند. البته دقيقاً كسى تاريخ ظهور را نمى داند. به قول حضرت امام، رحمةاللَّه عليه، كه فرمودند ممكن است يكسال تا ظهور مانده باشد و شايد هم يكصد هزار سال. كسى دقيقاً نمى داند اما رواياتى كه درباره علائم الظهور است و فضاى قبل از ظهور را براى ما ترسيم كرده است نشان مى دهد كه ظهور خيلى نزديك است و ممكن است نسل امروز آن را درك كند و لذا بايد مهيا شد. هيچ آمادگى بهتر از تقوا و صلاحيت اخلاقى نيست و براى حضرت هم هر چه مى شود بيشتر تبليغ كنيد. از اينكه وقت خود را در اختيار ما قرار داديد، سپاسگزاريم.

ص: 64

شعر

قبله عشق

با چشم دل هر لحظه، تماشا كنم ترا

در كوى عشق، قبله زيبا كنم ترا

مجنون رخت گردم و ليلا كنم ترا

»كى رفته اى ز دل كه تمنا كنم ترا

كى بوده اى نهفته كه پيدا كنم ترا« خورشيد نخوانم كه تويى ماوراى نور

در جلوه اى هر آينه و مى شوى ظهور

اى چشم و جان و دل كه تويى مايه سرور

»غيبت نكرده اى كه شوم طالب حضور

پنهان نگشته اى كه هويدا كنم ترا« چشمان دلرباى تو جان مى برد ز تن

در عشق و غمزه گرى ماهرى به فن

با غمزه گر آتش به دل ما زنى، بزن

»با صدا هزار جلوه برون آمدى كه من

ص: 65

با صدا هزار ديده تماشا كنم ترا« اى كاش كوى دلشدگان مى زدى سرى

تا مى گشودى از سر رحمت به ما درى

اى آنكه از لطافت گل، لطيف ترى

»مستانه كاش در حرم و دير بگذرى

تا قبله گاه مونس و ترساكنم ترا« هر شب به ياد روى تو من اقتدا كنم

برگرد روى ماه تو پروانه اى منم

رخصت اگر به حريم تو يابم اى صنم!

»خواهم شبى نقاب ز رويت برافكنم

خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم ترا« يك ره اگر به سوى من آيى نگار من!

يك دم اگر تو نشينى كنار من

از چهره براندازى از نقاب يار من!

»زيبا شود به كارگه عشق كار من

هر گه نظر به صورت زيبا كنم ترا« خورشيد را اگر ز كرامت به من دهند

مهتاب را اگر ز سخاوت به من دهند

فردوس را »رضا« به تمامت به من دهند

»طوبى و سدره اگر به قيامت به من دهند

يكجا فداى قامت رعنا كنم ترا«

رضا قاسم زاده

ص: 66

شرط ايمان

شيدا سادات آرامى سيد باقى سر از سجده برداشت. مهر را بوسيد و تسبيح را در دست گرفت. خيلى وقتى مى شد كه خورشيد راه مغرب را پيش گرفته و روى گلگون آسمان را سياه كرده بود، خانه در سكوت حزن انگيزى غوطه مى خورد و تنها گاهى صداى ناله پيرمرد بر صورت سكوت چنگ مى انداخت. »خدايا! از اين درد نجاتم بده، پروردگارا! عطوه را از دست اين پسرها رها كن. آه، عطوه بيچاره كجا فكر مى كردى زمانى برسد كه بچه هايت چنين ظلمى به تو كنند«. سيدباقى و برادرش با آنكه در اتاق ديگر بودند. اما ناله هاى عطوه را بخوبى مى شنيدند. برادر سيدباقى در حالى كه گوشه هاى جانماز را روى مهر مى گذاشت، آرام گفت: »سيد! هيچ فكرى به نظرت نرسيده«؟ سيد پاسخ داد: »نه، هنوز نمى دانم چه كنيم. اينطور هم نمى شود بايد راه حلى پيدا كرد« برادر گفت: »اما من فكرى به نظرم رسيده، مى گويم بهتر نيست، راه تقيه را پيش بگيريم؟« سيدباقى نگاهش را از مهر بريد و به صورت برادرش دوخت و پرسيد: »آنوقت با اين حرف، حال پدر خوب مى شود؟« برادر جواب داد: »خوبف خوب كه نه، اما حداقل از اينهمه نارضايتى كه از ما دارد كاسته خواهد شد و شايد در سلامتى اش تأثير داشته باشد.« سيدباقى، تسبيح را كنار مهر گذاشت و دستى به ريشش كشيد و گفت: »نه، خوب نيست. بعد از اينهمه مدت كه مانند شيعه هاى دوازده امامى، عباداتمان را انجام داده ايم، بياييم، بگوييم پشيمان شده ايم. معلوم است كه پدر باور نمى كند«. برادر با شتاب گفت: »چرا باور نمى كند، تازه ما مى توانيم براحتى به وظايفمان عمل كنيم. چرا كه پدر بيمار است و در بستر افتاده، توان حركت ندارد تا نحوه عبادتمان را ببنيد.« سيدباقى گفت: »اگر در شهر پر شود كه ما از اماميه برگشته ايم چه؟ مى دانى چه تبليغى براى مذهب زيدى كرده ايم... نه، فكر خوبى نيست...« در اين وقت با ابروهايى گره خورده به برادرش كه او هم به فكر فرو رفته بود نگاه تندى انداخت و گفت: »نكند تو حقيقتاً پشيمان شده اى؟« برادر بلافاصله گفت: »خدا نكند، اين چه حرفى است. راستش من نگرانم. اگر پدر خشمگين از ما از دنيا برود چه؟... من مى ترسم.« سيدباقى گفت:»تو خوب مى دانى كه ما در حق پدر ظلم نكرده ايم. تازه عقايدمان را برايش توضيح داديم كه اگر خواست او هم قبول كند، تقصير ما چيست كه او نپذيرفت و زيدى ماند؟ تازه ما بايد طبق دستور قرآن و ائمه، عليهم السلام، با او بخوبى رفتار كنيم تا فرداى قيامت مسؤول نباشيم.« سيد بعد از مكث كوتاهى ادامه داد: »اصلاً مگر خودت با آگاهى و بينش اين مذهب را انتخاب نكردى؟ كسى تو را وادار كرده بود؟« برادر گفت: »نه، من به حق بودن اماميه اطمينان دارم و گرنه هرگز دين خود را رها نمى كردم، اما راستش را بخواهى، فكرى است كه مدتهاست مرا آزار مى دهد و آن اينكه اگر طبق اعتقاد اماميه حضرت ولى عصر، عليه السلام، زنده و آگاه به مسايل شيعيان است. پس چرا به ما جوابى نمى دهد؟ سيد جان! من مى گويم اگر پدر شرط پذيرفتن مذهب اماميه را شفا يافتن آن هم به دست صاحب عصر قرار داده پس چرا... چرا...؟« در اين وقت بغضش تركيد و قطرات اشك راه گونه ها را پيش گرفتند. سيدباقى دستش را روى شانه

ص: 67

او گذاشت و گفت: »برادر خوبم! نااميد نباش، هنوز زمان باقى است. اصلاً شايد حكمت ديگرى در كار باشد ما كه خبر نداريم. شايد خداوند ما را امتحان مى كند... شايد...« در اين وقت صداى سرفه هاى پى در پى كه به دنبال ناله هاى عطوه شدت يافته بود شنيده شد. پسرها برخاستند و با عجله خود را كنار بستر پدر رساندند. سرفه ها مجال نفس كشيدن را از او گرفته بود. صورتش سياه شده بود. دستش را روى زخم گذاشته بود و فشار مى داد. دلش مى خواست زخم را بردارد و دور بيندازد. سيدباقى بإ؛پ پ عجله سراغ كوزه رفت و كاسه پر آب را تا نزديك لبان عطوه برد. اما او كاسه را پس زد و با اشاره دست به آنها فهماند كه كنار بروند. پسرها عقبتر نشستند. عطوه كاسه را بسختى بلند كرد و چند جرعه آب نوشيد. صداى خس خس نفسهايش، دلهره عجيبى را به قلب پسرها مى نشاند. سيدباقى بار ديگر كنار عطوه نشست و آهسته گفت: »پدر جان! اينطور كه معلوم است، انگار حالتان بدتر شده، اگر اجازه بدهيد، طبيب خبر كنيم. شايد...« عطوه در حاليكه سرش را روى بالش مى گذاشت و بلند بلند نفس مى كشيد گفت: »ديگر نمى خواهم. از اين طبيب و آن طبيب كردن خسته شده ام. تنها دواى من مرگ است. شما هم برويد و راحتم بگذاريد.« و با دستان لرزانش دهان را پاك كرد. سيدباقى كه هنوز نشسته بود گفت: »پدر، اميد داشته باشيد. زخم سينه تان خوب خواهد شد...« عطوه در رختخواب غلت خورد و گفت: »نمى خواهد مرا دلدارى دهى، همينكه آبروى مرا برديد و سراغ مذهب ديگر رفتيد، بس است.« پسر ديگر با التماس گفت: »اما پدر جان! شما خوب مى دانيد كه ما قصد بى احترامى به شما را نداريم و اگر بخواهيد فقط يكبار ديگر من اعتقادات و نظرات شيعه دوازده امامى...« عطوه با عصبانيت حرفش را قطع كرد و گفت: »بس است ديگر. حرف نزن« و نگاهش را روى سقف نشاند و گفت: »اى عطوه! مگر چه كردى كه اين دو فرزند ناخلف نصيبت شد...« سيدباقى گفت: »اينقدر خود را اذيت نكنيد. ما نمى خواهيم باعث اندوهتان شويم اما خداوند شاهد است كه اگر شما از ابتدا بر مذهب اماميه بوديد ما هرگز مذهب شما را رها نمى كرديم.« عطوه بى آنكه حرفى بزند، پشتش را به آنها كرد و در مقابل سخن سيد كه گفت: »ما را ببخش.« سرش را برگرداند و گفت: »شما هر چه بگوييد فايده ندارد. بارها گفته ام. باز هم مى گويم، من به يك شرط مذهبتان را قبول مى كنم و آن اينكه امامتان شفايم...« سرفه ها بار ديگر مجال صحبت كردن را از او گرفتند.

زمان مى گذشت و ديرى نپاييد كه عطوه كم كم به خواب آرامى فرو رفت. پسرها آهسته او را ترك كردند و وارد اتاق خود شدند. سر سجاده نشستند. پاسى از شب گذشته بود و غم بزرگى بر قلبشان سنگينى مى كرد. سيدباقى كه بسختى از گريستن خود جلوگيرى مى كرد، آهى كشيد و گفت: »يا ابا صالح المهدى، عليه السلام، به دادمان برس« برادر كه رد عبور قطرات اشك را روى گونه هايش دنبال مى كرد به زمزمه

گفت: »ما را درياب كه نفس در سينه مان حبس شده و سخت انتظار لطف تو را مى كشيم« سيد دستها را به سوى آسمان بلند كرد و در حالى كه قطرات اشك از ناودان چشمش سرازير مى شدند، گفت: »اى صاحب و مولاى ما! پدرمان شرط ايمانش را شفاى خود قرار داده، پس چرا لطفى نمى كنى؟ مهدى جان! شبى نبوده كه به در خانه ات توسل و ناله نكنيم. اما امشب دلمان بيش از گذشته، شكسته. آقا جان! پدرمان ماههاست كه رنگ آسمان را نديده و رنجورتر از هميشه در بستر افتاده. طبيبها جوابش كرده اند. يا صاحب الزمان! تو او را درمان كن كه با عنايت تو به مذهب اماميه مشرف شود و باعث شادى ما و قوى شدن اعتقادمان گردد...« برادر جانماز را لاى سجاده پيچيد و با بغض گفت: »سيدباقى! اگر مولاى ما، ما را قبول داشت، حتماً جوابمان را مى داد. او به هر كسى كه لطف نمى كند. بايد لياقت داشت و اينطور كه معلوم است ما،...ما...« صداى گريه دو برادر فضا را پركرده بود. از اتاق ديگر صداى سرفه هاى پراكنده اى مى آمد كه نشان مى داد عطوه بيدار است. ثانيه ها به كندى ساعتها مى گذشتند و توسل به حضرت همچنان ادامه داشت. عطوه با صداى خفيف و خش دارى گفت: »بچه ها! صاحبتان كو؟ مگر بحق نيستيد. چرا شفايم نمى دهد؟« طعنه هاى نيشدار عطوه، باعث شد تا پسرها ساكت شدند و صدا هنوز شينده مى شد، »شما نمى خواهيد در اين روزهاى آخر، دلم را به دست بياوريد و به مذهب من برگرديد. مرا بگو كه وقتى به دنيا آمديد، دلم خوش بود مى گفتم: »عطوه! بچه هايت را خوب تربيت كن كه بايد از علماى زيديه...« اشك و سرفه صورت

ص: 68

ناخوشى را برايش به وجود آورده بود. انگار سرفه ها نمى خواستند به حرفهايش ادامه دهد. سيدباقى كه در آستانه در ايستاده بود، گفت: پدر جان! ما هم به روش علما، تحقيق و مطالعه كرديم و سرانجام اين تصميم را گرفتيم و مى دانيم كه امام زمان، عليه السلام، ناظر بر همه مسايل است. اما اينكه چرا شما بهبود نمى يابيد، شايد اكنون مصلحت نباشد.« عطوه خشم آلود گفت: »وقتى زخم سينه جانم را گرفت. آنوقت مصلحت است.« و پلكهايش را روى هم گذاشت. سيد به اتاق برگشت. زانوها را در بغل گرفت و با پچ پچ گفت: »واقعاً از اين اوضاع خسته شده ام... مى گويم بهتر نيست تا پدر بخوابد. برويم طبيب بياوريم؟ شايد خداوند شفاى او را در دواى طبيب قرار دهد.« برادر گفت: »نه، فايده اى ندارد. هر بار همين فكر را كرده ايم، اما مگر يادت نيست، اين آخرى كه آمد گفت: زخمى كه در سينه ايجاد شده و به دنبال آن پدر را بيمار كرده، ناعلاج است و تاكنون هيچ دوايى براى آن شناخته نشده« و بعد از مكث كوتاهى گفت: »سيد! جز توسل و دعا كارى از دست ما برنمى آيد، الان هم دير وقت است. خدا خودش كمك مى كند...« لحظه هاى تلخ به كندى مى گذشتند. تاريكى و سكوت عجيبى بر فضاى خانه حكمفرما بود... صداى نفس هاى عطوه، مثل لالايى، خواب آلودگى را به چهره پسرها مى نشاند. شب رفته رفته به اوج تاريكى خود نزديك مى شد و ستاره ها آخرين توان نورافشانى خود را به معرض تماشا مى گذاشتند. ناگهان، صداى فرياد عطوه بر صورت سكوت سيلى سختى زد. پسرها، وحشت زده و به يكديگر نگاه كردند. قلبشان گويا از حركت ايستاده بود. صدا بلندتر شد... »صاحبتان را دريابيد... زود باشيد... امامتان رفت...« سيدباقى و برادرش با عجله در حالى كه از هم سبقت مى گرفتند، خود را كنار پدر كه آشفته در بستر نشسته بود و نفس نفس مى زد، رساندند. عطوه آب دهانش را بسختى فرو داد و گفت: »صاحبتان را دريابيد كه همين الان رفت...« پسرها پيش از آنكه فرصت نشستن پيدا كنند، پاى برهنه از اتاق بيرون دويدند. سيدباقى كه درب حياط را باز كرده بود وارد كوچه شد. بدقت اطراف را نگريست. كسى نبود. خانه ها در كنار هم زير چادر شب خواب بودند. تا چشم كار مى كرد تاريكى بود. سيدباقى رو به برادرش كه داخل حياط را تجسس مى كرد گفت:»يعنى چه خبر شده؟ نكند خواب ديده؟« برادر درب حياط را بست و گفت:»شايد، اما...نه، پدر كه نمى توانست حركت كند. پس چطور در جايش نشسته بود. نكند... نكند شفا يافته...« در اين وقت رشته نگاهشان از هم پاره شد و دوان دوان وارد اتاق شدند. هق هق ناله عطوه فضا را پر كرده بود. همين كه پسرها را ديد، پرسيد:»صاحبتان چه شد؟ او را ديديد؟« سيد كنار پدر نشست و گفت: »چه اتفاقى افتاده؟ از كه حرف مى زنيد؟« عطوه دست پسرها را به سينه چسباند و در حالى كه بريده بريده حرف مى زد. گفت: »پسران خوبم! امامتان چند لحظه پيش اينجا بود... كنار من... چقدر زيبا و دوست داشتنى بود. چه ابهّتى داشت.« در اين لحظه به پسرها كه اشك در چشمشان حلقه زده بود نگريست و گفت: »مرا به اسم صدا زد، گفت: اى عطوه! هيبتش مرا گرفت، ترسيدم، پرسيدم تو كيستى؟... كيستى؟« گريه امانش را بريده بود. سيد كه شانه هايش مى لرزيد گفت: »پدر جان! تعريف كنيد، او چه گفت؟« عطوه، ناله اى از دل كشيد و بى آنكه از سرفه يا خس خس سينه خبرى باشد، ادامه داد، »او جواب داد من صاحب پسران توام... گفت كه آمده ام به اذن خدا، تو را شفا بدهم... عطوه، عرق پيشانى اش را پاك كرد و در حالى كه مى ايستاد، گفت: »امام، دست مباركش را روى زخم گذاشت و همان دم خوب شدم، انگار كه بار سنگينى از روى قلبم برداشته شد. بچه هايم! مى بينيد كه زخمى وجود ندارد...« عطوه شروع به حركت كرد و افزود: »راست مى گفتيد، امامتان از همه چيز خبر دارد، از همه چيز« اتاق ساكت بود و پسرها با چشمانى بارانى به سيدعطوه خيره مانده بودند...

»بر گرفته از كتاب اثبات الهداة«

ص: 69

على در قرآن-8

3. على برترين مردم

يكى از آياتى كه به تصريح شيعه و اهل سنت در شأن اميرمؤمنان على، عليه السلام، نازل شده، آيه شريفه زير است:

أجَعَلْتفم سفقايةَ الحاجّف و عفمارَة المسجدفالحرامف كَمَنْ امَنَ بفاللّهف و اليَومف الاخفرف و جاهَدَ فى سبيلف اللّهف لا يَسْتَونَ عنداللّهف و اللّهف لا يَهدفى القَومَ الظالمين.(1)

آيا آب دادن به حاجيان و عمارت مسجدالحرام را با كرده كسى كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و در راه خدا جهاد كرده، برابر مى دانيد؟ نه، نزد خدا برابر نيستند و خدا ستمكاران را هدايت نمى كند.

در يكى از روايتهايى كه در ذيل آيه مزبور نقل شده چنين آمده است: شيبة بن عبدالدار و عباس بن عبدالمطلب به يكديگر فخر مى فروختند. شيبه مى گفت: كليدهاى كعبه در دست ماست و ما هر زمان كه بخواهيم آن را گشوده و يا مى بنديم. پس ما بعد از رسول خدا برترين مردمانيم. عباس هم مى گفت: سيراب كردن حاجيان و ساختمان مسجدالحرام در دست ماست و بنابراين ما بعد از رسول خدا

ص: 70


1- سوره توبه(9)، آيه 19.

از همه مردم برتريم. در اين هنگام اميرمؤمنان على بن ابى طالب، عليه السلام، از كنار آنها گذشت و آنها در پى اين برآمدند كه به ايشان نيز فخر فروشى كنند، لذا رو به آن حضرت گفتند: اى ابا الحسن آيا مى خواهى به تو خبر دهيم كه برترين مردم پس از پيامبر كيست؟ و شيبه ادامه داد: كليدهاى كعبه در دستان ماست، هر زمان كه اراده كنيم آن را باز مى كنيم و هر زمان كه اراده كنيم مى بنديم، پس ما بعد از پيامبر از همه مردم برتريم. عباس نيز گفت: سيراب كردن حاجيان و ساختمان مسجدالحرام به دست ماست، پس برترين مردم بعد از پيامبر ماييم. اميرمؤمنان، عليه السلام، رو به آنها كرده، فرمود: آيا شما را به آنكه برتر از شماست راهنمايى كنم؟ گفتند: او كيست؟ فرمود: او كسى است كه گردنهاى شما را كشيده زد و شما را به زور به اسلام داخل كرد. گفتند: او كيست؟ فرمود: من. عباس با حالت خشم به محضر پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، رفت و سخن على را براى ايشان بازگو كرد. اما پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، چيزى نفرمود تا اينكه جبرئيل، عليه السلام، نازل شد و فرمود: اى محمد! خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: »آيا آب دادن به حاجيان و عمارت مسجدالحرام را...« پيامبر عباس را صدا زد، اين آيه را بر او خواند و آنگاه فرمود: اى عمو برخيز و از [مسجد] خارج شو، اين [فرستاده] خداى رحمان است كه در مورد على بن ابى طالب، عليه السلام، با تو به مجادله برخاسته است.(1)

ص: 71


1- المجلسى، محمدباقر، بحارالانوار، ج36، ص36، ح4.

رنگ روياهاى من

ناهيد طيبى خواب ديدم شهر ما جارو شده است. خواب ديدم مردم همه بيدارند و كودكان قد كشيده اند. و بزرگترها را ديدم كه پير شده بودند و كوله بار تجربه بر دوششان. روستاييها براى آخرين بار در شهر وضو گرفتند و رفتند؛ رفتند تا نمازشان را در مسجد روستا بخوانند.

خواب ديدم دختران شهرمان چادرى بر سر داشتند كه دوازده شكوفه بر آن دوخته شده بود. و (1) پسران مساحت زمين را وجب وجب مى شمردند. خواب ديدم نگرانى از چشمان مادران آبرو مى گريزد و آرامش در قلب آقاى مسجد ما جايى براى خود اجاره كرده است.

خواب ديدم در ميانه كوچه »اخوان الصفا« مردم همه جمعند. آش مى پزند؛ آش نذرى براى سلامتى مسافر هميشگى فردايشان، كه در راه بود. ستاره ها از آسمان آمده بودند روى پشت بامها و مردم شهر ما را به هم نشان مى دادند. سر در هر خانه اى چراغى روشن كرده بودند. و بوى نم كه از آب و جاروى دختران حاجتمند به مشام مى رسيد چه جانفزا بود.

خواب ديدم صاحبخانه ها قسمتى از مازاد خانه هايشان را وقف مستأجرها كرده بودند و فروشنده ها كالاهايشان را به نسيه به مردم مى فروختند. خواب ديدم هيچ دخترى بدون جهيزيه نبود و شترف بخت را ديدم كه بر در همه خانه هاى خشتى و سنگى، با در چوبى يا آهنى، خوابيده بود.

و پسران در دنياى خواب من براى نجابت، متانت و اصالت به خواستگارى مى رفتند و در عقدها و عروسيها اولين كارت دعوت براى صاحب عصر و زمان، مهدى فاطمه، عليهماالسلام، فرستاده مى شد.

ص: 72


1- اشاره به چادر دوازده وصله اى حضرت زهرا، عليهاالسلام، به نقل از سلمان فارسى

خواب ديدم شهر ما گلكارى شده است. سبزه ها سرود مى خوانند و گلها نيايش مى كنند. هيچ خانه اى بى سفره نبود و هيچ سفره اى خالى نبود. غم در چند فرسخى شهر ما در خانه تنهايى خود زانو در بغل گرفته بود و شاديها، كاسه كاسه به خانه هاى همسايه ها برده مى شد. زيبهاييها بين همه به تساوى قسمت مى شد و از تقسيم خوبيها هيچ كس سرباز نمى زد و 365 روز از سال را »روز نيكوكارى« نام نهاده بودند.

خواب ديدم مغازه هاى شهر ما كامپيوترى شده اند، با صداى اذان بسته مى شوند و با »السلام عليكم و رحمةاللَّه« باز. خواب ديدم نسل قفلها از شهر ما برچيده شده است.

آدمها را در خواب ديدم كه صبح را با گل سرخ آغاز مى كردند و شب را در كنار شب بوهاى سفيد و بنفش به صبح مى رساندند. خواب ديدم پنجره ها باز بودند و جوانها در سجاده ها جوانه مى زدند. هر دانه اى در زمين كاشته مى شد سر از آسمان در مى آورد.

دخترى را ديدم به زيبايى ماه كه سبدى از جواهرات بر سر داشت، لباس حريرش با آواز بادها مى چرخيد و با طنازى از مشرق به مغرب مى رفت. هيچ چشمى اما او را ميهمان نمى كرد و هيچ انگشتى اشاره به او نداشت. گويا چشم دلها(1)همه سير بود و هوسها در قفس.

در حرارت خوابهايم ذوب مى شدم كه ناگاه به شكواى خروس صبح بيدار شدم. رؤياهاى من همه بى رنگ بودند و بى روح. بيدار شدم. كوچه ها را ديدم پر از نيرنگ، و كودكان را كه در خواب غفلت بودند. مردانى كه هنوز در كودكى خويش دست و پا مى زدند و خاكبازى را حرفه اى شريف مى دانستند. روستاييها بقچه هاى صداقت را در آب جوى انداخته و سيگار به دست در پى خريد كوپنهاى حرام شده بودند.

هيچ شكوفه اى بر چادر دختران شهرمان نديدم، يعنى چادرى نديدم كه شكوفه اى بر آن گل كند! و پسران كه سر به هوا قدم مى گذاشتند به نجابت و متانت و اصالت پوزخند مى زدند و در جستجوى كيسه هاى خوشبختى بودند؛ كيسه هايى كه امروز در دستان پدران دخترهاست و فردا به حساب داماد ريخته مى شود.

ديدم كه در عقد و عروسيهاى محله ما با شعار »يك شب هزار شب نمى شود«، اولين كارت دعوت براى شيطان فرستاده مى شود. ديدم كه در محله ما از آش نذرى خبرى نيست. فرياد زدم و بازگشتم به رؤياها، به عشقها و به آرزوهايى كه شهر زيباى ما را در عصر ظهور مى نماياند. بازگشتم به رؤياها.

بازگشتم به رؤياها.

قم - ارديبهشت 79.

ص: 73


1- اشاره به حديثى كه حوادث زمان ظهور حضرت مهدى، عليه السلام، را بيان مى كند

جمال يوسف

مريم ضمانتى يار فاطمه دستى به پيشانى جمال الدين كشيد. آرام بوسه اى بر گونه او زد و كنار يوسف نشست. يوسف قرآن را بست و بوسيد. زن بغض گلويش را فرو خورد و گفت:

- جمال الدين مرتب از من مى پرسد كه تو چرا بايد به سفر بروى. او فهميده كه تو مى خواهى خودت را به كشتن بدهى! يوسف پسرمان هنوز خيلى كوچك است. او فقط نه سال دارد، زود است كه يتيم شود.

يوسف دستش را روى دست لطيف و نرم جمال الدين گذاشت و آرام او را نوازش كرد:

- خدا نكند! چه كسى گفته من مى خواهم خودم را به كشتن بدهم و يا قرار است جمال الدين يتيم شود؟

- دل من گفته، دل من مى گويد!

- به خدا پناهش بده. نگران نباش.

- آخر چرا تو بايد به اين سفر بروى؟ حلّه كجا و ايران كجا؟ جداى از اينكه اين سفر بسيار طولانى است، تازه تو دارى به پاى خودت به كام مرگ مى روى. تو كه مى دانى »هولاكو« چقدر بى رحم است. مگر او خدا و دين مى فهمد كه شما از او امان مى خواهيد؟ تو بهتر از من مى دانى كه مغول به احدى رحم نمى كند.

- همين مغول وحشى تا ايران آمده، چيزى نمانده به عراق برسد.

- اين را مى دانى و مى خواهى به پاى خودت به كاخ هولاكو بروى؟

ص: 74

- چاره اى نيست. بايد بروم. جان مردم عراق در خطر است.

- مگر تو نگهبان جان مردم عراقى؟

- نه... معلوم است كه نيستم. نگهبان همه ما خداست. ولى خودت كه مى دانى تمام مردم كربلا و نجف، كاظمين و سامرا، خانه و زندگيشان را از ترس رها كرده و با كوزه آب و تكه نانى خشك و با وحشت و اضطراب پناهنده بارگاه ائمه، عليهم السلام، شده اند. مردم حلّه هم كه سر به بيابان و نيزارهاى اطراف گذاشته اند و آنها هم كه توانسته اند به كربلا و نجف پناه برده اند. ما هم كه مانده ايم فقط براى دريافت جواب از هولاكوست.

- مگر من نمى دانم كه اينها را برايم مى گويى؟ من خودم هر شب كه مى خوابم كابوس مى بينم و بى اختيار فكر مى كنم صداى پاى اسبان مغول در كوچه خلوت حلّه به گوش مى رسد.

- ما بايد سعى خودمان را بكنيم. اگر پاى مغول به عراق برسد، جز ويرانى چيزى به همراه نخواهد داشت. جمال الدين غلتى زد و بيدار شد. مادر و پدرش را كه بالاى سرش ديد، بلند شد و نشست:

- اتفاقى افتاده؟ مغولها آمده اند؟

يوسف، جمال را در بغل گرفت و بوسيد:

- نه عزيز دلم. نه پسرم. نترس بخواب. ما اينجا در پناه جدمان اميرالمؤمنين و امام حسين، عليهماالسلام، در امان هستيم.

جمال الدين چشمهايش را روى هم گذاشت خوابيد و با نوازشهاى پدر خيلى زود به خواب رفت. او هم با همه كودكى در طول روز آنقدر درباره مغولها و وحشت حمله آنها مى شنيد كه شب دچار وحشت و كابوس مى شد.

يوسف آهسته تر گفت: نگران نباش آرام بگير. ببين اين طفل معصوم از پريشانى هاى تو چطور آشفته شده و در خواب هم دچار وحشت است.

- چه كنم؟ از تصور اينكه قرار است تو به دربار هولاكو بروى تنم مى لرزد.

- خودت كه شنيدى وقتى جواب امان نامه آمد. فرستاده هولاكو گفت: او گفته اگر دلهاى ما هم همان گونه كه در نامه اظهار كرده ايم باشد، به نزد او برويم. براى اينكه ثابت كنيم همين طور است بايد برويم. در ضمن ما در نامه مان نوشته ايم كه همه تسليم هستيم و امنيت و آسايش مى خواهيم، ما كه نگفته ايم كه مى خواهيم با آنها بجنگيم.

- اصلاً مگر فرزند چنگيز كسى است كه اين حرفها را بفهمد؟

- ما دل به آنها سپرده ايم كه صاحب اين سرزمين مقدس هستند. اين سرزمين متعلق به بهترين عزيزان خداست. همانها ما را از خطر نجات مى دهند.

- يوسف! من هم به اندازه تو به صاحبان اين سرزمين اعتقاد دارم. اما چرا از بين سيد مجدالدين و فقيه ابن العزّ كه اين امان نامه را نوشتند، تو پذيرفتى كه به بارگاه هولاكو بروى؟

- نمى دانم! حس مى كنم بايد خطر اين سفر را به جان بخرم.

ص: 75

براى اينكه جمال الدين شاهد جنگ و حمله و قحطى نباشد. به خاطر اينكه همه در آرامش و آسايش زندگى كنند. تو هم به جاى اين همه نگرانى، دعا كن! من هم قبل از سفر به سوى ايران، براى تجديد قوا و دلگرمى به كربلا و نجف مى روم و از اجداد طاهرينم مدد مى خواهم.

فاطمه اشكهايش را به آرامى پاك كرد و گفت: كاش آرامش دل تو را من داشتم.

يوسف لبخند مهربانى زد و گفت: دعا مى كنم خدا به دلت آرامش بدهد. اما اگر نگرانم نبودى دلگير مى شدم. زنى مهربان چون تو بايد هم نگران همسرش باشد. اما من فرزند فاطمه زهرا، عليهاالسلام، هستم. تو فكر مى كنى مادرى چون زهراى مرضيه، عليهاالسلام، فرزندى تنها و بدون پناه چون يوسف را تنها مى گذارد؟

با اين كلام آرامشى شيرين وجود فاطمه را دربرگرفت. از جا بلند شد، شمع بالاى بستر جمال الدين را برداشت و گفت: از روى جده ات زهرا، عليهاالسلام، خجالت مى كشم... چه كنم كه تو را به اندازه همه عالم دوست دارم.

يوسفى لبخندى زد و گفت: همين براى من كافى است.

× × ×

فرستادگان هولاكو پشت در خانه كوچك يوسف ايستاده بودند تا او را با خود به ايران ببرند. تلكم رو به علاءالدين گفت:

- اين مرد مى فهمد دارد چكار مى كند؟

علاءالدين سرى تكان داد و گفت: حتماً مى فهمد وگرنه جرأت نمى كرد به پاى خودش به كام مغول برود. اين سرزمين، سرزمين عجيبى است...

يوسف، جمال الدين را در آغوش گرفت و بوسيد:

- تا آمدن من مواظب مادرت باش.

جمال لب برچيد، ولى سعى كرد جلوى ريختن اشكهايش را مردانه بگيرد:

- تو كه برمى گردى پدر؟

- معلوم است كه برمى گردم. من خيال ندارم بقيه عمرم را در ايران زندگى كنم!

سر بلند كرد، نگاهى به چشمان اشكبار فاطمه انداخت و رو به جمال الدين گفت: در تمام دنيا سه چيز را دوست دارم. مادرت، تو و حلّه.

فاطمه جلو آمد: يوسف تو را به جدت اميرالمؤمنين، عليه السلام، مرا سياهپوش نكنى!

ص: 76

- پناه بر خدا زن! چه سوگند غريبى! عمر به دست خداست. نيت من خير است. من مى روم تا براى اين مردم وحشتزده و مضطرب از دشمن، امان نامه بگيرم، خدا هم از دل من با خبر است، پس ياريم مى كند. نگران نباش.

تلكم از پشت در داد زد: شيخ يوسف چه مى كنى؟ راه درازى در پيش داريم بيا. يوسف صدايش را بلند كرد و گفت: آمدم... آمدم...

دوباره جمال الدين را بوسيد و با نگاهش به دل فاطمه اطمينان داد كه چاره اى جز صبورى نيست. از خانه بيرون رفت. جلوى در سيد مجدالدين و فقيه ابن العز كه هر دو از بزرگان حله بودند و همراه يوسف امان نامه براى هولاكو نوشته بودند، با ديدن يوسف جلو آمدند و او را در آغوش گرفتند.

سيد مجدالدين كنار گوش يوسف گفت: اميدواريم سربلند برگردى. اگر كهولت سن نبود حتماً خودم به اين سفر مى رفتم.

فقيه نيز پيشانى نورانى يوسف را بوسيد و گفت: تا برگردى در جوار حرم اميرالمؤمنين برايت دعا مى كنم. تنها كارى كه از دست من پيرمرد براى جوانمردى چون تو ساخته است.

يوسف دست فقيه را بوسيد و گفت:

- به پشتوانه همين دعاها دل به خطر سپرده ام. هواى خانواده ام را داشته باشيد. آنها در اين شهر خالى از سكنه، بدون من روزهاى سختى در پيش دارند.

- نگران نباش آنها را همراه خانواده خودمان به حريم اميرالمؤمنين، عليه السلام، مى بريم و نمى گذاريم سختى بكشند. اگر بتوانى امان نامه را امضاء كنى دين بزرگى بر گردن اين مردم خواهى داشت.

يوسف سوار بر اسب شد و همراه دو فرستاده هولاكو از آنها دور شد. فاطمه در را پشت سر آنها بست و روى زمين كنار ديوار نشست و گذاشت اشكهايش بى امان ببارند. جمال الدين جلوى مادر زانو زد و گفت: گريه نكن. پدر به سلامت برمى گردد.

فاطمه سر او را در آغوش گرفت و زير لب ناليد: خدا كند...

× × ×

هولاكو در زره جنگى با كلاه خودى آهنين و شمشيرى آخته بر كمر، هيبتى ترسناك به خود گرفته بود و دور تا دور او فرماندهان جنگى مغول با چشمانى خونبار و بى رحم ايستاده بودند. موضوع ديدار و ملاقات پادشاهشان عجيب بود. شمشير آنها به احدى رحم نكرده بود و هر جا كه رفته بودند خون و آتش و ويرانى به جا گذاشته بودند و به كسى فرصت التماس و امان خواهى هم نداده بودند. حالا هنوز در ايران بودند كه از عراق درخواست امان رسيده بود.

ص: 77

شيخ يوسف سديدالدين بزرگ آل مطهر در حله، در كمال آرامش خاطر و خونسردى پا به كاخ هولاكو گذاشت. نه آن هيبت و عظمت دلش را لرزاند و نه آن چشمان خون آشام و وهمناك. هولاكو او را كه ديد بدون مقدمه گفت: چطور جرأت كرديد با من مكاتبه كنيد و تسليم خود را اظهار نماييد؟ چطور جرأت كرديد به ديدار ما بياييد با اينكه هنوز معلوم نبود دستور من در زمينه فتح عراق، تسخير بغداد و دستگيرى خليفه بغداد چيست؟ از طرفى آيا اطمينان داشتيد كه من امان خواهى شما را مى پذيرم و با شما صلح مى كنم و از نزد ما به سلامت خواهيد رفت؟

يوسف نفس عميقى كشيد و گفت: ما اين كار را بدون پشتوانه نكرده ايم؟

- پشتوانه؟ از كدام پشتوانه حرف مى زنى؟

- روايتى از اماممان حضرت اميرالمؤمنين، عليه السلام، به ما رسيده كه در آن حضرت مى فرمايند:

»زوراء... مى دانى زوراء{P چيست؟ سرزمينى است داراى درختان گز كه ساختمانهاى محكمى در آنجا بنا مى شود، مردم بسيارى در آن سرزمين سكونت خواهند داشت و مردان و اميرانى در آنجا به وجود خواهد آمد. فرزندان عباس آن سرزمين را مقر سلطنت خود قرار مى دهند و از زر و سيم كاخهاى خود را زينت داده و شب و روز در عيش و نوش به سر مى برند، به وسيله آنان هرگونه ستم و تجاوز و ترس و وحشت هول انگيزى روا داشته مى شود. پيشوايان بدكار، پادشاهان فاسق و وزراى خيانتكار در آنجا گرد آيند و فرزندان ايران و روم را به خدمت گمارند، اگر كار خوب ببينند اعتنا نكرده و به آن عمل نمى كنند و چنانچه گناه و زشتى مشاهده كنند از آن جلوگيرى و ممانعت نمى نمايند. در آن هنگام اندوه عمومى و گريه طولانى پديد مى آيد!

بيچاره مردم بغداد! كه در نتيجه سلطه و هجوم مغولان پايمال گردند! مغولان مردمانى هستند كه چشمانى ريز دارند! صورتشان همچون سپر چكش خورده، پهن و گرد است، لباس رزم مى پوشند و مسلح و دليرند. پادشاه آنان از همان جا (خراسان) كه سلطنت عباسيان آشكار گشت خواهد آمد، صداى وى درشت و مردى نيرومند و داراى همتى بلند است، به هر شهرى كه مى رسد آن را فتح مى كند و هر پرچمى كه بر ضد او افراشته شود، سرنگون مى گردد.«

ص: 78

آرى چون اوصافى را كه در سخنان حضرت على، عليه السلام، آمده است در شما مشاهده كرديم و شما را چنين يافتيم، يقين كرديم كه اگر با شما از در دوستى درآييم ايمن خواهيم بود و به همين علت نزد شما آمديم.

هولاكو با شنيدن حرفهاى يوسف، لبخندى مغرورانه زد و نگاهى به سران لشكرش انداخت. خشنودى در نگاه همه آنها موج مى زد. هولاكو فرمان داد همان لحظه امان نامه اى بنويسند و به يوسف گفت:

- در صورت فتح عراق و سقوط بغداد، شهر حله و ديگر شهرهايى كه تقاضاى امان كرده اند، در امان هستند. به تمام سران لشكرم فرمان مى دهم كه در صورت فتح بغداد، شهرهاى امان خواسته را از حمله سربازان تحت امرشان حفظ كنند.

امان نامه كه نوشته شد هولاكو آن را مهر زد و به دست يوسف داد: برو كه هم خودت و هم مردم تمامى اين شهرها در امان هستند.

دل يوسف لبريز از شوق و شادمانى شد. با همه وجودش خدا را سپاس گفت و همان لحظه از دلش گذشت كه يك راست به نجف برود تا از مولايش تشكر كند. هولاكو به يوسف اجازه مرخصى داد و او امان نامه را در جاى امنى روى اسبش گذاشت و بسرعت به سوى عراق تاخت.

× × ×

صداى كوبه در دل فاطمه را از جا كند. از وقتى يوسف رفته بود هيچ خبرى از او نداشت. جمال الدين بسرعت به طرف در دويد. صداى پاى اسب پدرش را مى شناخت فاطمه اما جرأت نكرد. مى ترسيد دوستان مجدالدين و ابن العز برايش پيغام بدى بياورند.

جمال الدين در را گشود و سيماى خسته اما شادمان پدر را كه ديد از عمق وجودش فرياد زد: پدر برگشتى؟!

يوسف از اسب فرود آمد و همان جا ميان كوچه جمال را در آغوش گرفت. فاطمه از شنيدن صداى خنده پدر و پسر، پر درآورد. يوسفش به سلامت برگشته بود. يوسف سربلند همراه با جمال الدين پا به حياط خانه گذاشت:

- ديدى كه برگشتم و سياهپوش نشدى.

فاطمه ميان گريه خنديد: چطور خدا را شكر كنم؟

ص: 79

- من كه به شكرانه اين سربلندى، يك راست به نجف رفتم. از اين به بعد ديگر جاى وحشت و نگرانى نيست. فردا بعد از طلوع سپيده، هر سه به نجف مى رويم و با زيارت اميرالمؤمنين آخرين دل نگرانيها را هم از دلمان پاك مى كنيم. بعد از اين حله، كربلا، نجف، كوفه، كاظمين و سامرا امان نامه دارند و هيچ سرباز مغولى حق ندارد پا به اين شهرها بگذارد.

- هولاكو چطور راضى شد؟!

- اين اعجاز اميرالمؤمنين بود. صدها سال پيش، پيش بينى فتح مغول را فرموده بود. روايت حضرت را در مورد حمله مغول كه گفتم هولاكو همان لحظه حتى بدون مشورت با سران لشكر و مشاورانش امان نامه را مهر كرد. بعد از اين هيچ خطرى ما را تهديد نمى كند. ما در پناه اميرالمؤمنين و فرزندانش در امان هستيم. جمال الدين با افتخار نگاهى به پدرش انداخت و گفت: يعنى ديگر مغولها به ما حمله نمى كنند؟

- نه پسرم، نه عزيز دلم. ما در امان هستيم.

× × ×

اولجايتو از نوادگان هولاكو در حالى كه در سرسراى كاخش در سلطانيه قدم مى زد و به چمنزار زيباى پيش رويش نگاه مى كرد، در فكر كارى بود كه كرده بود. كارى كه سخت از آن پشيمان شده بود و به فكر چاره اى براى جبران آن بود.

بيش از اين طاقت نياورد و به مشاوران حاضر در كاخ گفت: ساعتى پيش در اندرون كاخم بودم كه عصبانى شدم و يكى از همسرانم را سه طلاقه كردم. حالا سخت پشيمانم و نمى دانم چه كنم.

يكى از مشاورين رو به سلطان گفت: فقهاى اهل سنت مى گويند: آن زن، ديگر همسر شما نيست. چون او را سه طلاقه كرده ايد. نمى توانيد رجوع كنيد و يا دوباره او را عقد كنيد مگر اينكه شخص ديگرى با او ازدواج كند، بعد او را طلاق بدهد. آنگاه شما مى توانيد با عقد جديد و شرايط جديد او را به همسرى مجدد خود انتخاب كنيد.

اولجايتو اخمهايش را در هم كشيد و گفت: اين شافعى ها هم چه حرفهايى مى زنند! شما كه در هر مسأله اى فتواهاى مختلفى داريد، در اين مسأله قول و حرف ديگرى نيست؟

- نه قربان. همه در اين مسأله اتفاق نظر داريم.

يكى از حاضرين كه پيرمردى موى سپيد و كهنسال بود گفت: ولى قربان من پيشنهادى دارم. چشمان اولجايتو درخشيد. بگو شايد مشكل ما را حل كند.

- در حله فقيهى زندگى مى كند كه فتوا به باطل بودن اين طلاق مى دهد.

ص: 80

فقيه شافعى با عصبانيت گفت: اگر جمال الدين حلى را مى گويى كه مذهب او باطل است! اولجايتو رو به پيرمرد گفت: چه كسى را مى گويى؟

پيرمرد قدمى جلو گذاشت و گفت: جمال الدين حسن بن يوسف سديدالدين از آل مطهر فقيه شيعه در حله. شافعى بلندتر گفت: او عقل ندارد و پيروانش هم بى خرد و نادان هستند. براى شاه سزاوار نيست كه كسى را به دنبال چنين شخصى بفرستد. در حاليكه فقها و بزرگان مذاهب چهارگانه در خدمت شما هستند. اولجايتو كه نگران از دست دادن آن زن جوان بود گفت: مهلت بدهيد. ضرر ندارد او را ببينيم. سريعاً فرستاده اى را به حله بفرستيد و بگوئيد اين فرد را نزد ما بياورد.

× × ×

فرستاده پادشاه مغول راهى حله شد تا به نزد علامه حلى برود. همان جمال الدين پسر يوسف كه هم اكنون در سايه آرامش حله به مرجعيت شيعه رسيده بود و شاگردان بسيارى در محضر او درس مى خواندند. آرامش بعد از طوفان، حكمرانان مغول را تسليم فرهنگ و تمدن اسلام كرده بود و آنها اسلام آورده بودند، اگر چه اولجايتو مذهب شافعى را پذيرفته بود. اما مذهبش از اعتقاد نياكان بت پرست و خونريزش براى عموم مردم قابل تحملتر بود.

فرستاده اولجايتو منتظر خبر بود و همسر جمال الدين با چشمانى اشكبار جلوى در ايستاده بود و راه را بر جمال گرفته بود:

- بگذارم به همين راحتى به دربار پادشاه مغول بروى؟ آنها همه خونريز و وحشى اند.

جمال الدين لبخند زد و گفت: درست مثل مادرم، وقتى كه پدر به ديدار هولاكو مى رفت. عزيز دل من! يك مسأله فقهى پيش آمده و اولجايتو يك سؤال دارد. دوران جنگ و خونريزى هم كه تمام شده.

- نمى گذارم. من به اينها اعتماد ندارم.

- ببين سمانه من! اينها كه از هولاكو بدتر نيستند. دوره و زمانه هم كه عوض شده.

- به من و بچه هايمان رحم كن.

ص: 81

- نترس... اتفاقى نمى افتد.

- تو چرا مى خندى؟

- چكار كنم؟ گريه كنم؟

- ببين... جمال...من...

- اولجايتو با همسرش نزاع كرده جو من مى روم تا بين زن و شوهرى را داى از مذهب و پست و مقامشان صلح برقرار كنم. اينكه بد نيست.

سمانه آرامتر شد و گفت: به همين راحتى؟

- از اين هم راحت تر! نه قرار است بروم با يك لشكر مغول بجنگم؟! اگر بدانى پدرم در چه شرايطى به ايران رفت. اگر بدانى تمام شب خواب به چشمانم نيامد و وانمود كردم كه خوابم و صداى گريه مادر و دلدارى پدر را شنيدم... حالا كه خبرى نيست.

- مى دانم.

- مى دانى و باز هم مانع و نگران من هستى؟

سمانه تسليم شد. كنار رفت و اشكهايش را پاك كرد و گفت: اصلاً تقصير من است كه اينقدر تو را دوست دارم و دلواپس تو هستم.

جمال الدين خنده شيرينى كرد و گفت: خدا رحمت كند پدرم را مى گفت اگر غير اين باشد جاى نگرانى است.

× × ×

اولجايتو مجلسى را آماده كرده بود كه در آن تمام دانشمندان و علماى مذاهب چهارگانه اهل سنت جمع شده و همگى منتظر آمدن فقيه اهل حله بودند. جمال الدين با همان آرامشى كه آن روز در سيماى پدرش يوسف موج مى زد پا به سرسراى كاخ اولجايتو نواده هولاكو گذاشت. جلوى در ورودى بدون اعتنا به آن مجلس شاهانه كفشهايش را درآورد و خم شد، آنها را برداشت، به دست گرفت، سلام كرد و مستقيم به طرف اولجايتو رفت و كنار او نشست. علما و بزرگان و دانشمندان كه سعى مى كردند در حضور سلطان نفس كشيدنشان هم آرام و همراه با احترام باشد، با چشمان خيره به رفتار عجيب علامه حلى خيره شدند.

يكى از آنها آهسته كنار گوش اولجايتو گفت: به عرضتان نرسانيدم كه اين مرد عقل ندارد!

اولجايتو كه فقط به فكر مسأله طلاق و همسرش بود گفت: علت اين كارها را از خودش بپرسيد. مرد رو به علاّمه پرسيد: چرا در پيشگاه سلطان به خاك نيفتادى و خشوع نكردى؟

علامه با خونسردى گفت: چون براى رسول خدا، صلّى اللّه عليه وآله، احدى ركوع نكرد و هر كس در محضر مباركش حاضر شد، بر او سلام مى كرد و خداوند فرموده: هنگامى كه وارد خانه اى شديد سلام كنيد. به عنوان درودى فرخنده و پاكيزه از نزد خدا. ركوع و سجود مخصوص پروردگار است و براى غير خدا جايز نيست.

مرد پرسيد: چرا در كنار شاه نشستى؟

ص: 82

- چون غير از آنجا، جاى ديگرى خالى نبود!

- چرا كفشهايت را به دست گرفتى. اين خلاف تربيت و ادب است؟

- ترسيدم از اينكه حنفى ها كفشم را بدزدند، چنانكه ابو حنيفه - پيشواى حنفى ها - كفش رسول خدا، صلّى اللّه عليه وآله، را دزديد! دانشمندان و علماى حنفى كه در جلسه حضور داشتند اعتراض كردند:

- چنين مطلبى اصلاً صحت ندارد چون ابو حنيفه در زمان رسول خدا، صلّى اللّه عليه وآله، نبود، بلكه صد سال بعد از وفات پيامبر متولد شده است.

- ببخشيد فراموش كردم! شايد دزد كفش رسول خدا، صلّى اللّه عليه وآله، شافعى، پيشواى شافعى ها بوده.

شافعيان حاضر در مجلس برآشفته اعتراض كردند. چنين چيزى صحت ندارد. تولد شافعى بعد از وفات ابوحنيفه و 200 سال بعد از رحلت پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، بوده است.

- ببخشيد، شايد دزد كفش مالك - پيشواى مالكى ها - بوده است.

بزرگ مالكى ها عصبانى تر فرياد زد: دروغ محض است. مالك بعد از شافعى تازه متولد شده است اصلاً حضور پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، را درك نكرده است.

علامه لبخندى زد و گفت: بعيد نيست احمد بن حنبل - پيشواى حنبلى ها - اين كار را كرده باشد!

بزرگ حنبلى ها هم برآشفت و اعتراض كرد و صداى همهمه از جمع بلند شد و پيروان هر يك از مذاهب تلاش مى كردند تا با سند و مدرك ثابت كنند كه پيشوايشان اصلاً يك بار هم پيامبر، صلّى اللّه عليه وآله، را نديده است.

علامه دست بلند كرد و همه را دعوت به سكوت كرد و رو به اولجايتو گفت: شنيدى؟ شنيدى همه بزرگان و فقها و علماى اين مذاهب چطور اعتراف كردند كه رؤساى مذاهب چهارگانه هيچ كدامشان در زمان رسول اللَّه، صلّى اللّه عليه وآله، نبوده اند و اين يكى از بدعتهاى اين مذاهب است كه از مجتهدينشان فقط اين چهار نفر را اختيار كرده اند و اگر در بين آنها كسى پيدا شود كه در دانش و ديگر مسايل از هر نظر داناتر و فاضلتر از اين چهار نفر باشد، جايز نمى دانند كه برخلاف فتواى يكى از اين چهار نفر فتوا بدهد.

اولجايتو متعجب پرسيد: يعنى هيچكدام از رؤساى مذاهب چهارگانه محضر رسول خدا، صلّى اللّه عليه وآله، را درك نكرده اند و پيروان آنها هم همين طور؟!

علامه سر تكان داد و گفت نه، نبوده اند... در صورتى كه ما مذهبمان را از على بن ابى طالب، عليه السلام، جان رسول خدا، صلّى اللّه عليه وآله، برادرش، دامادش، پسر عمويش، وصى اش و پس از او از فرزندان معصومش گرفته ايم.

سلطان به فكر فرو رفت و همه حاضرين سكوت كردند. علامه از راهى وارد شده بود كه هيچكس را توان مقابله با آن نبود. اولجايتو همچنان در فكر بود كه بزرگ شافعى ها صلاح ندانست بيشتر از اين سلطان به حرفهاى فقيه شيعه فكر كند. كنار گوش او گفت: قربان قرار نبود جمال الدين حلى به محضر شما شرفياب شود كه از مذهب خودش دفاع كند، قرار بود او حكم طلاق همسرتان را بگويد.

ص: 83

اولجايتو پرسيد: تو كه مى گفتى او عقل ندارد...

شافعى پاسخ نداد و اولجايتو موضوع طلاق را براى علامه گفت.

علامه پرسيد: در هنگام طلاق دو شاهد عادل حضور داشته است؟

- نه، من و همسرم تنها بوديم.

- طلاقى كه سلطان داده، باطل است. چون شرط طلاق موجود نبوده و يكى از شرايط طلاق حضور دو شاهد عادل است. اولجايتو شادمان از جا بلند شد و گفت: يعنى آن زن هنوز همسرماست؟

- بله طلاق شرعى نيست.

صداى همهمه از جمع بلند شد و همه شروع به آوردن دليل براى رد حرف علامه كردند. علامه با بحث و مناظره همه را قانع كرد و از جا برخاست و با همان آرامشى كه آمده بود به حله بازگشت.

× × ×

خبر شيعه شدن اولجايتو همچون دادن امان نامه هولاكو، خاندان آل مطهر و تمام شيعيان عراق را شادمان كرد. جمال الدين با ديدارها و صح

ص: 84

ملحفه سفيد نورانى

سيدصادق سيدنژاد ماشين هنوز چند صندلى خالى داشت. كنار دست من طرف پنجره هم خالى بود. شاگرد راننده مرتب داد مى زد:

قم، قم، قم فورى، داخل شهر، بدو كه رفتيم... من از بس كه عجله داشتم اين پا و آن پا مى كردم و گاهى به گونه اى كه فقط خودم و شايد يكى دو نفر مى شنيدند، مثلاً به عنوان اعتراض مى گفتم:

بابا، پس كى مى خواهيد راه بيفتيد؟ عليرغم غر ولندهاى من هيچكس با من همصدا نشد. بالاخره ديدم چاره اى نيست بايد دندان روى جگر گذاشت و صبر كرد. ساكت نشستم، و ظاهراً مشغول تماشاى مسافرها و ماشينهايى كه در حال سوار و پياده كردن مسافر بودند شدم. در عالم خودم بودم كه صدايى به گوشم خورد، برگشتم ديدم آقايى بالا سرم ايستاده، به من گفت:

آقا ببخشيد شما تنهاييد؟

سريع خودمو جمع كردم و گفتم:

بله خواهش مى كنم، بفرماييد و بلند شدم تا كنار پنجره بنشيند. وقتى نشست و ساك دستى اش را زير صندلى گذاشت. رو به من كرد و گفت:

آقا مزاحم كه نشديم؟ گفتم:

اختيار داريد شما ببخشيد كه من اول متوجه نشدم و... طولى نكشيد كه ماشين راه افتاد از شهر كه خارج شديم كم كم غروب نزديك مى شد و آفتاب چون پيرمردى خسته، عصازنان دور مى شد و تاريكى بدنبال آن آهسته آهسته به همه جا سايه مى انداخت. عليرغم تاريك شدن هوا داشتم مجله اى را كه همراهم بود ورق مى زدم و عناوين مطالب و عكسهاى آن را نگاه مى كردم وقتى رسيدم به صفحه حوادث كمى بيشتر مكث كردم مطالب مختلفى چون خبر تصادف، دزدى، قاچاق، آتش سوزى و... در آن به چشم مى خورد كه خبرنگار مجله يا مسؤول صفحه مزبور با بهره گيرى كامل از شيوه هاى رايج روزنامه نگارى يا به اصطلاح خودشان ژورناليستى آنها را با تعابير و سوتيترهاى مخصوصى كه هيجان آور باشند كنار هم آورده بود. از بين همه آنها يك مورد بيشتر توجهم را جلب كرد و ناخودآگاه گفتم:

عجب روزگارى شده نه رحمى مانده نه انسانيتى و... مسافر بغل دستى من كه خيال كرده بود با او هستم. بلافاصله گفت:

مگر چى نوشته؟

در حالى كه آن مطلب را به او نشان مى دادم مجله را طرف او برده گفتم:

ص: 85

اينو بخوانيد...

مجله را گرفت و مشغول خواندن شد معلوم بود به خاطر كم بودن نور با مشكل آن را مى خواند. بعد از خواندن رو به من كرد و گفت:

اى آقا اين كه چيزى نيست، هر روز صدها از اين بچه ها پدر و مادرهاى پير خودشان را از خانه بيرون مى كنند، خيلى هم با غيرت هايشان لطف كرده آنها را به خانه سالمندان و... مى فرستند... بعد اضافه كرد:

اينها هنوز اول كار است بگذار صبح دولت اعمال ما خودشو نشان بدهد آن وقت ببين شاهد چه حوادثى خواهيم بود.

در اين لحظه كه او گرم صحبت بود پيرمردى با نزديك شدن ماشين به مرقد حضرت امام خمينى (ره) شروع كرد به صلوات فرستادن... بعد از آنكه صلوات فرستاديم، در حالى كه مسافر همراه من روى خود را به طرف مرقد امام برگرداند، گفت:

خدا رحمت كند اين مرد بزرگ، اين مسيح زمان را چقدر براى بيدار شدن ما تلاش كرد. گاهى با محبت و گاهى با نهيب زدن بارها مى فرمود:

عالم محضر خداست در محضر خدا گناه نكنيد. در انجام وظايف فردى، اجتماعى خودتان كوتاهى نكنيد تا جامعه سالم داشته باشيد. ولى ما گوش نكرديم و يا اگر گوش هم داديم زود فراموش كرديم گرفتار دنيا شديم، هر چه بيشتر به دنيا رسيديم حريص و حريص تر شديم مثل آب دريا بود هر چه بيشتر مى خورديم بيشتر تشنه مى شديم. كار ما به آنجا رسيد كه محور ارزشهاى اغلب ما پول و ثروت و مقام و... شد در نتيجه هر روز بيشتر از قبل از خدا و پيامبر غافل شديم. همين طور پشت سر هم يك ريز داشت صحبت مى كرد براى اينكه من هم بتوانم چند كلمه اى بگويم حرف او را قطع كرده گفتم:

اى آقا معلوم كه خيلى دل پرى دارى؟

در پاسخ گفت:

چرا دلم پر نباشد؟ اين همه شهيد دادن ها و اين همه ضرر و خسارت تحمل كردن ملت بى جهت بود؟ آيا جز اين بود كه مى خواستيم خوب شويم و جامعه خوب داشته باشيم؟ و گر نه زمان طاغوت كه نان و آب و عيش و نوش مان براه بود. پس چرا حالا به اين وضع دچار شده ايم؟ جوان ديروز ما چطور شده بود در حالى كه اسير بعثى ها بود حاضر نمى شد با يك خبرنگار غير مسلمانى كه پوشش مناسبى نداشت مصاحبه كند ولى امروز عكس فلان فوتباليست يا هنرپيشه غربى را روى پيراهن خود مى زند و افتخار هم مى كند. شيعه اى كه معتقد است در هر هفته حداقل يكبار پرونده اعمالش به حجت خدا و امام زمان، عليه السلام، نشان داده مى شود و آن وجود مبارك از مشاهده گناهان او مكدر مى گردد، اينگونه عمل مى كند؟ آيا توجه داريم كه با اعمال نسنجيده خودمان چقدر دل امام زمان، عليه السلام، را به درد مى آوريم؟... بعد آهى كشيد و ساكت شد.

چند لحظه بعد خطاب به من گفت:

شما در قم زندگى مى كنيد؟

گفتم: بلى! ولى چند وقتى است كه جهت انجام مأموريتى مجبورم صبح به تهران بيايم و عصرى برگردم. گفت:

خوش به حالتان، به خدا! قدر مكانى را كه در آن زندگى مى كنيد بدانيد؛ در بهشت زندگى مى كنيد و خبر نداريد.

... وقتى از حرم حضرت معصومه،، عليهماالسلام، و مسجد جمكران و... حرف مى زد گويى مى خواست پر در آورد. بعد از لحظاتى نمى دانم چه شد كه دوباره صحبت بين ما دو نفر گل انداخت. ناگهان از من پرسيد:

ص: 86

پارسال كه ما آمده بوديم در اطراف مسجد جمكران ساختمان سازى هاى مفصلى در جريان بود بايد خيلى وضع آنجا عوض شده باشد، اين طور نيست؟

من هم بدون آنكه به روى خودم بياورم كه چند سالى است اصلاً جمكران نرفته ام، با يك حالت حق به جانب كه گويى همين الساعه از جمكران مى آيم گفتم:

جمعيت نگو اصلاً جا براى سوزن انداختن پيدا نمى شود و... احساس كردم چشمانش پر از اشك شد و فورى صورتش را به طرف پنجره برگرداند... كمى بعد گفت:

به خدا قسم اين خاندان كريم اند؛ به دوست و دشمن عنايت دارند. اين ما هستيم كه قدرناشناسى مى كنيم حالا كه پيش آمده بگذار بگويم:

چند سال پيش نه جمكران را مى شناختم نه در بند اين امر بودم. مثل اغلب مردم مشغول زندگى روزمره ام بودم، يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم ناگهان احساس كسالت عجيبى كه آن وقت سابقه نداشت مرا فراگرفت، متوجه شدم كه يك حالت غيرعادى پيش آمده است اما چرا؟ نفهميدم. با اين همه توجه چندانى نكردم به اين اميد كه زود برطرف مى شود يا يك ساعت ديگر ولى چند روز گذشت نه تنها حالم خوب نشد بلكه به نظرم مى رسيد كه هر روز حالم بدتر از روز گذشته مى شود. مجبور شدم كه به پزشك مراجعه كنم. عليرغم مراجعه به پزشكان متعدد نتيجه اى نگرفتم. كم كم به نگرانيم افزوده شد. پس از انجام آزمايشها و عكس بردارى هاى مكرر، پزشكهاى شهرستان به من گفتند: شما يك ناراحتى خونى پيدإ؛بپ پ كرده ايد بايد هر چند وقت خون بدنتان عوض شود و اين كار چون در شهرستان ميسر نيست لذا بهتر است كه هر چه زودتر به تهران برويد و ادامه معالجات را در آنجا دنبال كنيد. با هزار مكافات مقدارى پول تهيه كرده و به تهران آمديم و به كمك خويشان مهربان و جوانمردى كه در تهران داريم پزشك متخصصى را يافتيم و نتيجه آزمايشها و معاينات تشخيص پزشكان شهرستان را تأييد مى كرد. پزشك مذكور مرا به بيمارستانى در تهران معرفى كرد تا نسبت به تعويض خون اقدام نماييم و به اين ترتيب مقرر شد تا در فرصت هاى معينى جهت تعويض خون به آن مركز درمانى مراجعه كنيم. رفت و آمدهاى پى در پى و مخارج سنگين دوا و درمان و از همه بدتر مؤثر نبودن معالجات كم كم مرا دلسرد مى كرد... در پايان يكى از اين سفرها صبح زود كه به لنگرود برگشتم زنگ تلفن به صدا درآمد اتفاقاً گوشى را خودم برداشتم يكى از خويشان ساكن تهران بود كه در اين مدت بيمارى بيشترين زحمات من در تهران بر دوش او بود. راستش از تلفن او در صبح به آن زودى نگران شدم ولى از نوع احوالپرسى او معلوم بود كه از چيزى خوشحال است و در عين حال از لحن او مى شد تشخيص داد خيلى هيجان زده است طولى نكشيد كه با حالت بغض در حالى كه گريه مى كرد، به من گفت: فلانى اصلاً نگران نباش براى من يقين شده است كه تو هر چه زودتر شفا پيدا مى كنى و...

ص: 87

من از بس كه از اين رفتار او تعجب كرده بودم هاج و واج گوش مى كردم بدون اينكه بتوانم پاسخى بدهم او هم يكريز حرف مى زد... بالاخره جرأت به خرج داد و با هيجان گفتم:

آخه، خوب بابا طورى حرف بزن كه من هم بفهمم چى شده؟ من كه هنوز از چيزى سر در نياورده ام. او كه كاملاً با گريه حرف مى زد، گفت:

فلانى وقتى اين بار به تهران آمده بودى از ديدن وضع تو آن هم در اين سن و سال خيلى ناراحت شدم، آنقدر دلم سوخت كه همه اش از خدا مى خواستم به جوانى تو رحم كند و... تا اين كه ديشب در خواب ديدم وارد مجلسى شدم كه خيلى شلوغ بود پرسيدم چه خبر است يك صدايى بدون آنكه صاحب آن قابل ديدن باشد، مى گفت: امام زمان،عليه السلام، فلانى را شفا داده است... طولى نكشيد كه سراسيمه از خواب بيدار شدم ساعت را كه نگاه كردم متوجه شدم كه هنوز اذان صبح نشده است سرجايم باقى ماندم تا وقت اذان بشود... ولى نمى دانم چند دقيقه گذشت كه باز در يك حالت بين خواب و بيدارى دوباره خودم را در آن مجلس شلوغ ديدم كه همان صدا باز به گوشم خورد... اين بار فوراً از جايم پريدم نگاه كردم ديدم سر تا پاى بدنم غرق عرق است با اين كه چند دقيقه بيشتر نبود كه خوابم برده بود... مى خواستم همان لحظه زنگ بزنم ولى هر طور بود صبر كردم تا اين كه حالا زنگ زدم تا به تو بگويم: ان شاءاللَّه به عنايت آقا امام زمان تو شفا پيدا مى كنى... با اين كه شديداً تحت تأثير حرفهاى او قرار گرفته بودم، به خودم گفتم: يعنى من آن لياقت را دارم كه مورد توجه آقا قرار گيرم؟... با اين همه بعد از اين جريان هم در وضع خودم هيچگونه تغييرى كه نشانه بهبودى باشد احساس نكردم، ولى يك حالت اميد در دلم از همان لحظه پيدا شده بود كه مانع از غلبه يأس مى شد...

نوبت بعدى بيمارستان و تعويض خون رسيد. به تهران آمدم منزل او شلوغ بود از آن همه شلوغى تعجب كردم كه خدايا چه اتفاقى افتاده است؟ مسأله خاصى نبود بلكه مسأله رؤياى صادقه آن فرد به گوش همه آشنايان رسيده و چون مى دانستند من امروز به تهران وارد مى شوم همه جمع شده بودند تا نتيجه آن را ببينيد. از آنجا كه همه انتظار داشتند حال مرا بهتر از آنچه بود ببينند، ولى وقتى ديدند نه تنها وضع من خوب نشده است بلكه بيش از قبل رنگ پريده و نحيف تر شده ام با حالت خاصى به يكديگر نگاه مى كردند... با اين همه فردى كه اين خواب را ديده بود با حالت خاصى به صداى بلند گفت:

من مطمئنم فلانى شفا پيدا مى كند، اين خاندان كريم تر از آنند كه به كسى اميد بدهند و بعد رهايش كنند... شب دور هم نشسته بوديم. هر كس از جايى و مسأله اى صحبت مى كرد كه ناگهان همان آقا رو به برادرم كرده گفت:

فلانى حالا كه ايام عاشورا است به نوبت دكتر هم يكى دو روز مانده بياييد فلانى را برداريم با هم براى زيارت حضرت معصومه، عليهماالسلام، به قم برويم.

مسافرت ما به قم با روز عاشورا همزمان شد در حرم حضرت معصومه، عليهماالسلام، قيامتى بر پا بود. از زمين و زمان ناله يا حسين به سوى آسمان بلند بود. در حالى كه دستش را روى شانه ام گذاشته بود گفت:

ص: 88

حالشو دارى كه امشب در مسجد جمكران بمانيم؟ گفتم: بله! گفت: همه راضى هستند فقط منتظر نظر تو بوديم... ساعتى بعد از اذان مغرب و عشا بود كه از طرف در جنوبى وارد محوطه مسجد جمكران شديم، جماعتى با آن وضع در طول عمر نديده بودم در صحن مقابل در اصلى مسجد جا براى سوزن انداختن نبود. مردم در حال انجام مراسم شام غريبان بودند، گويى هيچكس متوجه بغل دستى خود نيست، هر كس در حال خود بود... پس از مدتى گشتن با راهنمايى يكى از خدمه مسجد در يك گوشه حياط كمى جا پيدا كرديم و زيراندازى پهن نموده و نشستيم. از مشاهده حال معنوى مردم وضع خودم را فراموش كرده بودم. تحت تأثير آن فضا حالى به من دست داد كه نه متوجه كسى بودم نه كسى را مى ديدم و نه حتى چيزى مى توانستم بيان كنم فقط يك لحظه ديدم بى اختيار دارم اشك مى ريزم... نمى دانم چطور شد كه به ياد آن حرف فاميلمان افتادم كه گفت: اين خاندان آن قدر كريم اند كه هيچ اميدى را نااميد نمى كنند. با صداى نسبتاً بلندى كه بيشتر شبيه ناله بود هى تكرار مى كردم: آقا جان اميد اين ميهمان روسياهت را نااميد نكن تو را قسم مى دهم به جده ات زهرا، عليهاالسلام، به خون عمه ات زينب و... بى اختيار اشك از چشمانم سرازير بود...

نمى دانم چقدر گذشت كه احساس كردم چشمانم سنگين مى شود. ساكى را كه همراه داشتم جلوتر كشيدم و سرم را به آن تكيه دادم. در حالى كه پلكهاى چشمم روى هم افتاده بود به همهمه مردم گوش مى دادم و گاهى هم با شنيدن ناله دلسوزى خدا را به امام حسين، عليه السلام، و يا به امام زمان، عليه السلام، و... قسم مى دادم كه به خاطر نيت پاك اين عزاداران به من هم لطف و عنايتى بنمايد.

يادم هست كه در عالم بين خواب و بيدارى خطاب به آقا امام زمان، عليه السلام، در دل مى كردم. يك لحظه احساس كردم وضع عوض شد مرا در مجلس مجللى وارد كردند كه تقريباً همه در آنجا شاد بودند ولى از آنجا كه من در همان حال هم به مريض بودن خودم واقف بودم لذا از اين نظر ناراحت بودم، مردم و همراهانم و خيلى از آشنايان ديگر در مجلس حضور داشتند و در ضمن رفت و آمدها مواظب حال من بودند و از من احوالپرسى مى كردند. يك وقت ديدم آقايى خطاب به افرادى كه در اطراف من نشسته بودند گفت: اين پارچه را (ملحفه سفيد درخشانى را كه در دست داشتند) روى فلانى بكشيد تا راحت تر باشد. وقتى آن پارچه را روى من انداختند احساس راحتى خاصى به من دست داد. لحظه اى بعد بهمراه دستى كه بر شانه ام نهاده شده بود صدايى به گوشم رسيد بلافاصله از خواب بيدار شده سر خود را بلند كردم ديدم يكى از دوستانم نگران شده است كه مبادا حالم بر هم خورده باشد به او گفتم:

حالم خوب است نگران نباش. اما يك چيز عجيبى را كه در خود احساس كردم اين بود كه از وقتى كه اين ناراحتى را پيدا كرده بودم هميشه موقع بيدار شدن از خواب تپش قلب و سرگيجه توأم با هيجان بر من عارض مى شد. اما اين بار نه تنها از چنين حالتى خبرى نبود بلكه احساس مى كردم از هميشه سرحالترم. درست كه اطراف خودم نگاه كردم متوجه شدم كه جز يكى دو نفر هيچ كدام از همراهانم نيستند در ضمن از انبوه جمعيت خيلى كاسته شده است از بغل دستى خودم سؤال كردم:

بقيه كجايند. گفت:

رفتند داخل مسجد تا دو ركعت نماز بخوانند. گفتم:

ص: 89

پس چرا منو خبر نكردند؟ گفت:

ديدند تو خسته شده اى و خوابت برده نخواستند بيدارت كنند. بعد حركتى به خودم دادم تا بلند شوم متوجه شدم كه حالم فرق كرده است؛ بلند شدم، به طرف وضوخانه راه افتادم ولى هر قدم كه برمى داشتم منتظر بودم سرگيجه قبلى يا تپش قلبم شروع شود ولى اصلاً از هيچكدام خبرى نبود... بالاخره وضو گرفته به مسجد رفتم البته متوجه بودم كه يكى از همراهانم در حالى كه هواى مرا دارد پشت سر من قدم به قدم بدنبال من مى آيد. بعد از خواندن نماز زود برگشتم تا دوستانم نگران نشوند... وقتى به پيش آنها رسيدم، احساس كردم كه همه آنها به طور خاصى به من نگاه مى كنند و رفتار و كردار مرا زير نظر دارند راستش خود من هم يك وضع غيرعادى مخصوصى در بدنم احساس مى كردم ولى آن را نتيجه تأثير فضاى معنوى محيط مسجد جمكران مى پنداشتم... يك وقت ياد آن جريان خواب و ملحفه سفيد و... افتادم و با ناباورى به خودم گفتم:

يعنى ممكن است كه مورد توجه آقا امام زمان، عليه السلام، واقع شده باشم؟ اين بود كه بى اختيار اشك از چشمانم سرازير شد. اين عمل من همه را متحير ساخته بود كه چه شده است. بالاخره به هر نحوى بود ماجراى خوابم را براى آنها تعريف كردم، تقريباً همه آنها هم شروع كردند به گريه به گونه اى كه هر كس از كنار جمع ما رد مى شد متوجه غيرعادى بودن وضع ما مى شد و با تعجب به ما نگاه مى كرد... بعد از اين پيشامد ساعت به ساعت حال من بهتر مى شد. ديگر نه از تپش قلب بعد از خواب خبرى بود و نه از سرگيجه و نه... در روز مقرر وقتى به بيمارستان جهت ادامه معالجات و تهيه خون و... مراجعه كرديم قبل از اينكه نزد دكتر برويم طبق معمول چند آزمايش مربوط به تغيير وضع خون و عكس العمل بدن در مقابل خون جديد و وضعيت خون سازى آن و... انجام شد وقتى نتايج آزمايشها را گرفتيم به دكتر مراجعه كرديم؛ او بعد از معاينات معمول و چند سؤال از وضعم و همين طور بررسى نتايج آزمايشهاى جديد و مقايسه آن با مندرجات پرونده از من پرسيد:

اسم شما چه بود؟ وقتى جواب دادم گفت:

خيلى عجيب است. بعد دوباره شروع كردن به بررسى و مقايسه نتايج آزمايشها با مندرجات پرونده، حتى نسخه داروهايى كه برايم نوشته بود و چند وقت بود آنها را مصرف مى كردم، همه را مطالعه كرد... در آخر گفت:

اين نتيجه آزمايشها واقعاً مال تو است فكر نمى كنى در آزمايشگاه اشتباهى رخ داده باشد؟ گفتم:

نمى دانم. كسى را فرستادند به آزمايشگاه تا برگه نتيجه آزمايش را را مجدداً با نتايج آزمايشها تطبيق دهند، وقتى ديد جواب همان است دستور داد آزمايشها تكرار شود و اين بار نتايج آزمايشها را در يك كميسيون پزشكى با مندرجات پرونده و برگهاى آزمايشهاى قبلى و... مورد بررسى قرار دادند... نتيجه همه بررسيها حكايت از آن بود كه اثرى از ناراحتى قبلى در بيمار ديده نمى شود... مقرر شد كه باز تحت نظر پزشك خودم چند وقتى به درمان ادامه دهم تا تغييرات احتمالى مورد بررسى قرار گيرد... چند ماه بعد باز آزمايشهاى قبلى تكرار شد ولى نتيجه همان بود... حالا چند سالى از آن جريان مى گذرد، اصلاً از آن ناراحتى قبلى اثرى در بدن من به چشم نمى خورد در همان ماههاى اول داروها را قطع كرديم ديگر نه تعويض خون نياز بود نه ادامه مراقبت ها و... من با شنيدن حرفهاى او كه بيش از يك ساعت بود با تمام وجود به آنها گوش مى دادم نه تنها خسته نشده بودم بلكه هر لحظه بيش از پيش مشتاق تر مى شدم... همينطور گرم صحبت بوديم كه صداى راننده و متعاقب آن كم شدن سرعت ماشين ما را متوجه ساخت كه به قم رسيده ايم، وقتى از پنجره به بيرون نگاه كردم، ديدم در كنار رودخانه نزديك حرم، پل آهنچى، هستيم... وقتى پياده شديم به او اصرار كردم كه شب را مهمان من باشد. ولى من هر چه اصرار كردم ايشان قبول نكرد در عين حال گفت:

دوستانم در جمكران منتظر من هستند، قبلاً با آنها قرار دارم. خداحافظى كردم. او راه افتاد. من بدون اينكه حركت كنم تا وقتى كه از كنار در اصلى هتل بهار به طرف حرم پيچيد با نگاه هايم او را بدرقه كردم.

ص: 90

حديث نياز

فاطمه رهبرى شندى

و تو يا »بقية اللَّه«!

اى »بقيه خدا« در زمين! حبل متين، رشته پيوند آسمان و زمين! شكر و ثنا آن پروردگار مهربانى را، كه رشته پيوند خود و بندگان را هرگز از هم نگسست و با رساترين حجتها، متين ترين پيوندها را استوارى بخشيد.

اى خليفه رحمان!

پيوند اَزلى خدا و انسان، »عهد الست«، موعود و آيه اى از »وفا« مى خواست و تو يا »بقيةاللَّه«، نشان وفاى آن مهربان يارى!

بى ترديد پيمان ولايت، عهد ربوبيت، و حقيقت توحيد و وحدانيت را، عظمتى شگرف همراه بود كه جز شانه هاى استوار مؤمنان موّحد، مخلوق را توانايى تحمل آن، هرگز نبود. كه جز عارفان مؤمن نيز به نداى »اللَّه« پاسخ نگفتند. جز موحدان، مؤمن نشدند و جز صديقان، بر ايمان باقى نماندند و تو يا »بقيةاللَّه«، زيباترين مظهر اين عظمتى. بارزترين معجز وحدانيتى. نهايت علوم كامل و صراحتف برهان واضحى!

تو قرآن ناطقى. رساترين حجّت بالغى. تو »صراط مستقيم« و »نباءف عظيمى«!

هم راه روشن و هم، روشنگر راهى. اولىترين و ظاهرترين آيت خدا و هم آيات محكماتى. سوره طه، ياسين والذارياتى. طورى، عادياتى... خليفه رحمانى، قاطع ترين برهانى.

تو قطب عالم امكانى. سرور كائناتى. علت ممكنات و هادى مهدياتى.

يداللهى، ذات اللهى، روح اللهى، بقيةاللهى، نزديكتر از هركس به خود مخلوقاتى! (انا اقرب اليه من حبل الوريد)

كه مى گويد در پس پرده غيبى؟ كه از كتاب مهر و از آئين وفاى خداى رحمانف رحيم، واژه »غيبت«، براى هميشه محو است از بس كه هستى، لبريز از تجلى و حضور حق است. اگر عالَم سراسر، محضر »اللَّه« است، غيبت »بقيةاللَّه« را دگر چه معناى است؟!

تو همه حضور خدايى، جلوه و معنىف خدايى. آرى، تو را بايد به معنا و معنويت يافت. بايد به شهود بر تو رسيد. تو را بايد به تجلى انوار وجودت در دل، يافت. هميشه همره مايى، تا ابد در دل مايى.

ص: 91

و از اين روى، آنانكه به حضور و ظهور تو بر دل و انديشه نرسيده اند، بى گمان زنده نه كه مرده اند؛ مردگانى »كَميتَهَ الجاهليه«.

و سپاس و هزاران درود و ثنا بر حق، كه ما را لايق عهد عظماى خويش قرار داد و در اين مصافحه عاشقانه، دستهاى ما را به دست يداللهى تو پيوند داد.

يا »بقيةاللَّه«!

نگاهمان بر آستان منور احمدى، علوى، زهروى، مهدوى و سروَريت؛ به زنجير عشق، جاودانه متصل باد! با مهدى عجل اللّه تعالى فرجه الشريف

رخشانترين ستاره عالمى و با طلوع تو، ظلم و بيداد غروب خواهد كرد چشم عاشقان چشم انتظار را از درخشش خورشيدت بى نصيب مگذار. مهدى جان، سالهاست كه اسماعيل وجودمان را به صدق ارادت به پيش پاى محبت تو قربانى ساخته ايم. اى روشنترين سپيده، با طلوع تو خورشيد پرده خجلت بر چهره خواهد كشيد و گلها در مكتب تو لطافت و عطرفشانى خواهند آموخت. مهدى جان، تو همچون ابراهيم نبى هستى و زمين آتشكده اى از ظلم و ستم و بى عدالتى است و اى ابراهيم زمان در اين آتش درا تا آتش به حضور تو گلستان شود كه سالهاست عطر خوش عدالت و ايمان به مشاممان نرسيده است و گلى نديده ايم كه رايحه تقوا پراكند. مهدى جان، موسم حج تو كى فرا مى رسد تا به خون احرام بنديم و عاشقانه در انقلاب طوفانى تو، به گرد تو طواف كنيم و حجرالاسود خال تو را بوسه زنيم.

ص: 92

پيغام سروش

ليلا قنبرى

2. محبت دل سراپرده محبت اوست

ديده آئينه دار طلعت اوست

بى خيالش مباد منظر چشم

زانكه اين گوشه جاى خلوت اوست

حافظ

سخن از دل بسيار شنيده ايم و از محبت و عشق. دل حرم خداوند است و جايگاه عشق به او.

چه بسيار پرسشها كه عقل از پاسخ به آنها فرو مى ماند و چه بسيار دشواريها كه هيبت عقل را مى شكند. دنيا با تكرار روز و شب چون گهواره اى انسان را به خواب مى خواند و سختيها و ناملايمات گرد اندوه بر روح و روان آدمى مى پاشد. اما آن هنگام كه شعله هاى ملكوتى عشق در دل زبانه مى كشد، گويا همه سؤالها و حيرتها را از ذهن مى زدايد و سايه هاى شبهه و ترديد را در پرتو نور خود به روشنايى بدل مى كند.

عشق به خداوند حركت را در وجودمان فزونى مى بخشد و ناملايمات و سختيها را، هر چند بزرگ، در نظرمان ناچيز مى نمايد. آرى، در پرتو چنين عشقى است كه شكوفه هاى صبر در درونمان مى شكفد و زندگى رنگى و جلوه اى نو مى يابد. و خلاصه آنكه عشق به خداوند، قطره وجودمان را به درياى بى كران وجود خداوند مى پيوندد: چو ذرّه گرچه حقيرم ببين به دولت عشق

كه در هواى رخت چون به مهر پيوستم

حافظ

ص: 93

بياييد كلام نورانى اهل بيت، عليهم السلام، را شفيع دلهامان كنيم؛ باشد كه به حريم محبتش اذن حضورمان دهند.

1. امام صادق، عليه السلام، مى فرمايند:

نور محبت خدا هرگاه بر درون بنده اى بتابد، او را از هر مشغله ديگرى تهى گرداند. هر يادى جز خدا تاريكى است. دلداده خدا مخلصترين بنده خداست و راستگوترين مردمان و وفادارترين به عهد و پيمان.(1)

2. امام على، عليه السلام، مى فرمايند:

اگر خدا را دوست داريد، پس محبت دنيا را از دلهايتان بيرون كنيد.(2)

3. امام صادق، عليه السلام، مى فرمايند:

خداوند به موسى، عليه السلام، وحى فرمود: دروغ مى گويد آن كس كه گمان برد مرا دوست دارد اما چون شب فرا رسد چشم از عبادت من فرو بندد. مگرنه اين است كه هر دلداده اى دوست دارد با دلدار خود خلوت كند؟! هان! اى پسر عمران چون شب شود من متوجه دوستداران خود شوم و ديده دلشان را بگشايم و كيفرم را در برابر چشمانشان تجسم كنم و با من گفتگو كنند چنان كه گويى مرا مى بينند و در حضور خودم با من سخن مى گويند.(3)

4. امام على، عليه السلام، مى فرمايند:

هرگاه خداوند بنده اى را گرامى دارد (دل) او را به محبت خود مشغول كند.(4)

ص: 94


1- ميزان الحكمه، ج2، ص959 ،ش3153.
2- همان، ص963، ش3167.
3- همان، ص959، ش3152.
4- همان، ص957، ش3147.

ميعادگاه منتظران

تهيه و تنظيم: سيدصادق سيدنژاد اشاره: بيش از هزار سال است كه مسجد مقدس جمكران ميعادگاه منتظران و سجده گاه مشتاقان كوى مهدى، عليه السلام، است. و هر شب چهارشنبه هزاران عاشق دلسوخته از گوشه و كنار ايران اسلامى و ديگر كشورها به اين مسجد رو مى آورند تا شايد نشانى از آن يار غايب از نظر بيايند. به منظور فراهم آوردن امكان ارتباط گسترده تر خوانندگان موعود با مسجد شريف جمكران بر آن شديم كه در هر شماره صفحاتى را به اين مسجد اختصاص دهيم.

مطالبى كه در اين صفحات درج مى شود همگى توسط معاونت فرهنگى مسجد مقدس جمكران تهيه و تدوين شده و در اختيار علاقه مندان موعود قرار گرفته است. در ايران دكترهاى متخصص زيادى معايناتى را انجام دادند همه عكسها و آزمايشها حكايت از وجود تومور سرطانى داشت كه همه عكسها و نتايج آزمايشهاى آنجا هنوز موجودند دكتر عليرضا باهر كه سالهاى متمادى علاوه بر مديريت بيمارستان آيةاللَّه گلپايگانى، قدس سره، به عنوان پزشك مخصوص معظم له سرپرستى تيم پزشكان معالج حضرت آيةاللَّه گلپايگانى را به عهده داشته اند. عنايت امام زمان، عليه السلام، به ايشان را چنين بازگو مى كنند:

... در يكى از روزهاى سال 1365 شمسى حضرت آيةاللَّه گلپايگانى، قدس سره، دچار درد بسيار شديدى در ناحيه شكم شدند ما با توجه آشنايى و مسؤوليت خاصى كه داشتيم فوراً مقدمات انتقال ايشان را به بيمارستان فراهم كرديم و در آنجا آزمايشها و عكسبرداريهاى مختلفى به كمك همكاران متخصص كه داريم انجام گرفت و در ضمن درمانهاى موقتى كه قبل از به دست آمدن نتايج عكسبرداريها و آزمايشها انجام گرفته بود هيچكدام نتيجه اى نداد. نتيجه آزمايشها آماده شد، پس از بررسيهاى زياد ناراحتى ايشان سرطان اثنى عشر تشخيص داده شد و اين مسأله همه را دچار نگرانى و ناراحتى غيرقابل وصفى كرده بود و بالاخره تصميم بر اين شد كه هر چه زودتر آقا را به تهران ببريم و در آنجا با توجه به امكانات زيادى كه هست معاينات بيشتر و آزمايشهاى دقيق ترى به عمل آيد. وقتى به تهران رفتيم مقرر شد كه آقا را در بيمارستان بانك ملى بسترى كنيم. در همان ساعت اوليه معاينات و عكسبرداريها دقيق توسط پزشكان مجرب به عمل آمد از قضا همه آنها نتيجه به دست آمده در بيمارستان قم را تأييد مى كردند. يعنى ناراحتى آقا از سرطان اثنى عشر يا سرطان سرپانكراس (لوزالمعده) ناشى

ص: 95

مى شد و در ضمن همه پزشكان توصيه مى كردند هر چه زودتر بايد آقاى گلپايگانى به انگلستان بروند تا عملى كه براى درمان اين ناراحتى لازم بود در آنجا انجام گيرد. روزبه روز بلكه ساعت به ساعت ناراحتى آقا هم بيشتر مى شد. به گونه اى كه يادم هست وقتى مى خواستيم به انگلستان برويم حال ايشان به قدرى وخيم بود كه در حالت عادى نه مى توانست روى صندلى بنشيند و نه مى توانست در روى تختى كه آماده شده بود استراحت كند. لذا مجبور شدند تا از تخت مخصوصى كه به ديواره هواپيما نصب شده بود استفاده كنند. به جهت وخامت حال ايشان به محض ورود به لندن وى در بيمارستان »كرانول« بسترى شدند و اقدامات اوليه پزشكى توسط كادر بيمارستان انجام گرفت بنابراين شد تا معالجات اساسى از فردا شروع شود. بنده خودم در خدمت ايشان شب را در بيمارستان بودم منتهى موقع استراحت به اتاق ديگرى در مجاورت اتاق ايشان رفتم و پس از چند ساعت استراحت وقتى صبح زود به خدمتشان رسيدم متوجه شدم كه حال عمومى آقا خيلى بهتر از روزهاى قبل است. پس از سلام و احوالپرسى به من فرمودند: »آقاى دكتر باهر ناراحتى من برطرف شده است شما به اين آقايان پزشكان بگوييد فعلاً دست نگه دارند و يك معاينه مجددى به عمل آورند«. من عرض كردم: »چشم آقا من اين كار را مى كنم ولى شما بيشتر توضيح بدهيد ببينم چه پيش آمده است«. معلوم بود كه ايشان مى خواستند در اين باره توضيح بيشترى ندهند اما وقتى با اصرار و سماجت من روبرو شدند در يك جمله مختصر فرمودند: »آقا امام زمان، عليه السلام، خودشان فرمودند كه من شفا پيدا كرده ام«. اين جمله را با حالت خاصى بيان كردند و بعد سكوت كردند...

پس از شنيدن اين جمله چند لحظه من قادر به عكس العمل خاصى نبودم همانطور در سرجاى خودم بى حركت ماندم... اما وقتى به خود آمدم به آقا عرض كردم: »شما فعلاً درباره بازگشت سخنى نگوييد تا من از اينها درخواست كنم عكسبردارى و آزمايشهاى جديدى انجام دهند«. بعد آقا فرمودند: »اگر ممكن است بگوييد براى من صبحانه اى بياورند چون احساس مى كنم خيلى گرسنه ام«. اين در حالى بود كه روزهاى پيش از آن هر چه اصرار مى كرديم چيزى ميل كنيد ايشان اظهار مى كردند ميلى به غذا ندارم. حتى در هواپيما على رغم تعارف زياد دوستان حتى موفق نشديم يك پره پرتغال به ايشان بخورانيم.

در هر حال بعد از صرف صبحانه پزشكان عكسبرداريها و آزمايشهاى لازم را مجدداً در بيمارستان لندن به عمل آوردند و بعد وقتى عكسها و نتايج آزمايشهاى ايران را با نتايج آنجا مقايسه كردند با كمال تعجب ديديم كه از تومور سرطانى اثنى عشر خبرى نيست. بعد پزشكان بيمارستان كرانول به ما گفتند: »آيا فكر نمى كنيد در تشخيص تان اشتباه كرده ايد؟« در جواب گفته شد: »در ايران دكترهاى متخصص زيادى معايناتى را انجام دادند همه عكسها و آزمايشها حكايت از وجود تومور سرطانى داشت كه همه عكسها و نتايج آزمايشهاى آنجا هنوز موجودند« و...به اين ترتيب حضرت آيةاللَّه گلپايگانى، قدس سره، شفا پيدا كردند و چند روز بعد در سلامت كامل ايشان به ايران برگردانديم.

وقتى به قم برگشتيم يك روز بعد مرحوم آقاى مجتهدى (كه اهل دل بود و كرامتهاى زيادى از خود او ديده شده بود) به من پيغام دادند تا به منزل ايشان بروم. وقتى به خدمت ايشان رسيدم به من فرمودند: »شما كه رفتيد لندن براى من يك حادثه اى پيش آمد. مى خواهم آن را با شما در ميان بگذارم تا شما صحت يا عدم صحت آن را بيان كنيد«. عرض كردم: »بفرماييد اگر چيزى مى دانستم من در خدمت شما خواهم بود«. آنگاه آقاى مجتهدى فرمودند: »وقتى شما به همراه آيةاللَّه گلپايگانى به لندن رفتيد؛ مردم زيادى از من التماس دعا كردند و خواستند براى سلامتى آقا من دعا كنم به عنوان يك وظيفه شب براى آقا دعا كردم ناگهان در آن حال يك صحنه اى در جلو چشم من ظاهر شد ديدم آقاى گلپايگانى روى تخت ايستاده اند و مى گويند: من شفا گرفتم و حضرت مهدى، عليه السلام، هم مى فرمايند: من به ايشان شفا دادم. آيا چنين چيزى واقع شده است؟«

در حالى كه بغض گلوى مرا گرفته بود به ايشان عرض كردم: »آقا، آنچه شما آن شب ديده ايد حقيقت دارد... آقا حجةبن الحسن، عليه السلام، خودشان به آيةاللَّه گلپايگانى عنايتى كردند كه با سلامتى كامل به ايران برگشتند بدون اينكه نيازى به كوچكترين معالجه باشد...« اين در حالى بود كه پيش از من كسى از جريان شفاى آيةاللَّه گلپايگانى، قدس سره، و وقايع لندن به آقاى مجتهدى چيزى نگفته بود... والسلام.

ص: 96

نگاهى به تاريخچه برگزارى اجلاس دو سالانه بررسى ابعاد وجودى حضرت مهدى (عج)

مقدمه

السلام عليك يا نوراللَّه الذى يهتدى به المهتدون و يفرّج به عن المؤمنين.

در بيكران هستى همواره رساننده فيض رب الارباب وجود مبارك امام عصر، عليه السلام، است كه بى او نه كتاب آفرينش را شيرازه مى ماند و نه كشتى نجات و رحمت بر عالميان را سكاندارى، چنانكه فرمود:

بفيفمْنفهف رفزفقَ الوَرى و بفوفجودفهف ثَبَتَتف الأرضف و السّماءف.

دخيره خداوند و مصلح كل در اين ايام خوشبوتر از همه گلها عطر بركات خويش را در رواق زندگى رعايايش مى پراكند؛ چرا كه او نرگسى ترين عطرها را دارد و ربيع الانام است و طالبان جمال پرى طلعتش مترنم به نواى »أين بقيةاللَّه«؛ تا چشمانشان به جمال محبوب منور گردد دست به دعا برمى دارند تا آن هنگام كه خورشيد درخشان آل عصمت پديدار گردد و خزان دنيا را مبدل به بهار سازد.

آرى او خواهد آمد تا وعده الهى تحقق يابد در جمعه اى موعود و در طلوعى نزديك. ان شاءاللَّه.

سازمان تبليغات اسلامى مفتخر است در سالى كه به نام مبارك اميرالمؤمنين امام على بن ابيطالب، عليه السلام، مزين گرديده است سومين اجلاس دوسالانه خود را برگزار نمايد و ضمن ارتقاى سطح فرهنگ انتظار و مهدويت به بررسى ابعاد وجودى حضرت مهدى، عليه السلام، بپردازد.

در آستانه برگزارى سومين اجلاس، مناسب ديديم كه نگاهى اجمالى داشته باشيم به دستاوردهاى اجلاسهاى پيشين و برنامه هاى سومين اجلاس. اجلاس مقدماتى

در آبانماه 1374 پس از برگزارى نخستين اجلاس نماز در زاهدان به برگزارى نشستى در خصوص حضرت مهدى، عليه السلام، توجه گرديد. با وجود آنكه حركت و تلاش پايه گذاران اين نشست بدون زمينه سازى قبلى صورت مى گرفت ليكن شور و شوقى كه در ميان بود بسرعت مقدمات برگزارى همايشى با عنوان »فلسفه انتظار حضرت مهدى، عليه السلام« را فراهم آورد. و حاصل آن شد كه در ايام نيمه شعبان همان سال همايش مذكور در شهر زاهدان با اهتمام نماينده ولى فقيه در استان و امام جمعه زاهدان و ساير مسؤولان برگزار شود كه در اينجا به نكات ارزشمندى از آن اشاره مى گردد:

ص: 97

1. عنايت خاص مقام معظم رهبرى، دام ظله الوارف، و حضور نمايندگان ايشان؛

2. حضور بيش از 150 تن از شخصيتهاى برجسته علمى و دينى و ارايه سخنرانى توسط برخى از آنها؛ تنى از جمله حضرات آيات: امامى كاشانى، علامه عسكرى، امينى، معرفت، خرازى، رسولى محلاتى، تسخيرى، كريمى جهرمى و حجج الاسلام والمسلمين آقايان محمدى عراقى، باريك بين، نعيم آبادى و...

همچنين حضور جمعى از طلاب خارجى مركز جهانى علوم اسلامى از كشور تايلند، هند، پاكستان، آمريكا، آلمان، نروژ و...؛

3. ارايه 142 مقاله علمى از سوى انديشمندان و اقشار فرهنگى كشور؛

4. حضور و شركت علماى اهل تسنن و ارايه مقالات در اجلاس؛

5. ايجاد انگيزه تحقيق و زمينه پژوهش در بين آحاد جامعه حول وجود مقدس حضرت حجةبن الحسن، عجّل اللَّه تعالى فرجه. اولين اجلاس

پس از برگزارى نشست ابتدايى به منظور انجام حركتى علمى، تحقيقاتى و ثمربخش، تصميم به تأسيس دبيرخانه دائمى گرفته شد تإ؛/پ پ در هر دو سال، اجلاسى با محورهاى مورد لزوم برگزار گردد. به دنبال اين اقدام نشست رسمى تحت عنوان »اولين اجلاس دو سالانه بررسى ابعاد وجودى حضرت مهدى، عليه السلام« در سال 1375 در شهر زاهدان برگزار گرديد. كه به نكات ارزنده اى از آن اشاره مى گردد:

1. مقالات واصله با توجه به محورهاى تعيين شده در فراخوان از غنا و محتواى مطلوبترى برخوردار بود و انديشمندان و فرهيختگان حوزه و دانشگاه تلاش وافرى در زمينه پژوهش و تحقيق به عمل آورده بودند؛

2. انتخاب 75 مقاله كه حاوى ديدگاههاى مطرح شده در فراخوان بود؛

3. انتشار دو جلد كتاب تحت عنوان »سيماى حضرت مهدى، عليه السلام«، »مبانى تمدن غرب و جامعه ايده آل اسلامى« كه متضمن عناوين فراخوان بود؛

4. تشكيل كميته علمى اجلاس با حضور برخى از محققان و مهدى پژوهان حوزه و دانشگاه. محورهاى مقالات در اولين اجلاس

الف)اثرات وجود مقدس حضرت مهدى عجّل اللَّه تعالى فرجه، در جوامع بشرى؛

1. نقش سازنده انتظار منجى در جوامع بشرى؛

2. بررسى تطبيقى ديدگاههاى اديان در مفهوم انتظار و اثرات منجى؛

ص: 98

3. آثار اجتماعى، اخلاقى و اعتقاد به حضرت مهدى، عجّل اللَّه تعالى فرجه؛

4. تأثير انتظار ظهور در تكوين و پيدايش انقلاب اسلامى؛ ب) بررسى ابعاد وجود مقدس حضرت مهدى، عجّل اللَّه تعالى فرجه، از تولد تا غيبت و ظهور

1. تواقيع حضرت و مسأله رهبرى جامعه اسلامى؛

2. بررسى و جوابگويى شبهات و اشكالات مطروحه پيرامون حضرت؛

3. ديدگاه انبيا و ائمه، عليهم السلام، در ارتباط با وجود مقدس حضرت مهدى، عجّل اللَّه تعالى فرجه ج) بررسى مبحث نظم به اصطلاح نوين جهانى و سرانجام آن از ديدگاههاى گوناگون

دومين اجلاس

در سال 1377، شهر زاهدان ميزبان دومين اجلاس بود كه بحمداللَّه بار ديگر نظر ژرف انديشان جامعه را به خود معطوف ساخت و توانست حركتى در جهت عرض ادب و ارادات به ساحت مقدس حضرت بقيةاللَّه الاعظم،عجّل اللَّه تعالى فرجه، در تاريخ كشور به يادگار گذارد و فضايى قدسى و معنوى ايجاد نمايد. از آنجايى كه با تشكيل دبيرخانه دائمى كار قوت بيشترى يافته بود لذا مشاركت عمومى از طبقات مختلف موجب پربارتر شدن اين اجلاسيه گرديد و حضور پرشورانديشمندان و علاقه مندان به حضرت بيش از اجلاسهاى گذشته درخشندگى يافت. در اين سال مباحث مطروحه با داشتن بركات معنوى حول محورهاى ذيل برگزار گرديد: محورهاى مقالات در دومين اجلاس

بخش اول؛ مباحث شخصيتى شامل:

1. بررسى موضوع اصالت مهدويت و شخصيت وجودى حضرت؛

2. امام مهدى، عجّل اللَّه تعالى فرجه، از ديدگاه قرآن و روايات؛

3. بررسى مسأله انتظار، ادله، فوائد و نقش آن؛

4. عوامل غيبت، موانع ظهور، علائم و رابطه آن با انقلاب اسلامى. بخش دوم؛ مباحث حكومتى شامل:

1. بررسى ابعاد ولايت تكوينى؛

2. بررسى ولايت كبراى الهيه و ارتباط آن با ولايت فقيه؛

3. فلسفه حكومت اسلامى در زمان غيبت؛

4. تبيين سيماى زمامداران حكومت اسلامى در حكومت جهان. بخش سوم؛ مباحث اجتماعى شامل:

1. تبيين سيماى خواص و عوام در زمان غيبت؛

2. تبيين سيماى جوانان صالح در عصر غيبت؛

ص: 99

3. بررسى و كنكاش پيرامون زندگى اجتماعى در جامعه نبوى (مدينةالنبى) و حكومت جهانى امام مهدى، عجّل اللَّه تعالى فرجه.

سومين اجلاس

در حال حاضر دبيرخانه اجلاس در حال تدارك مقدمات اجلاس سوم است و در اين راستا اقداماتى به شرح زير صورت گرفته است:

1. تاكنون 130 اثر اعم از مقاله و آثار هنرى واصل گرديده و حدود 20 مقاله توسط انديشمندان و متفكران و صاحبان قلم تدوين گرديده است؛

2. با هماهنگى سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامى با بعضى انديشمندان خارج از كشور تماس حاصل شد كه مقالاتى از كشورهاى سوئد، هند، تايلند، سودان و پاكستان واصل گرديده است؛

3. كميته علمى ديدارهاى متعددى با علما و انديشمندان داخل ايران جهت مشاوره و اخذ نظرات كارشناسى داشته است تا ان شاءاللَّه در اجلاس 79 موضوع و محور راصلى اجلاس 81 تعيين و مطرح گردد.

4. مسابقه بزرگ عكس مهدويت در ايام نيمه شعبان امسال در سراسر كشور برگزار خواهد گرديد.

5. جهت ارتباط با علما و انديشمندان خارج از كشور و نشر معارف مهدويت در اينترنت سايتى به نام شبكه اجلاس مهدى افتتاح شده كه آدرس آن WWW.Eglasmahdi.com مى باشد.

6. چند اثر راجع به حضرت كه به زبان عربى نوشته شد، جهت ترجمه به دبيرخانه ارايه گرديده كه، در دست بررسى و كارشناسى است.

7. چند طرح ادبيات داستانى براى تأليف در سطح نوجوانان و جوانان ارايه گرديده كه در دست كارشناسى و بررسى است.

8. طرحى به عنوان نكوداشت مهدى پژوهان در حال اجراست كه همزمان با برگزارى سومين اجلاس از كسانى كه در حوزه هاى: تحقيق و پژوهش، ادبيات و هنر، فرهنگ و تبليغات تلاش كرده اند، تشكر و قدرانى گردد.

9. كتابخانه تخصصى امام مهدى، عجّل اللَّه تعالى فرجه، در محل كميته علمى قم در حال تشكيل است.

10. طرحى با عنوان بانك اطلاعات مهدى پژوهان مراحل اوليه اجرا را مى گذارند كه هدف آن شناسايى محققان و مهدى پژوهان در ايران و خارج از كشور و تشكيل بانك اطلاعات نرم افزارى مى باشد.

گزيده اى از سخنرانيهاى دومين اجلاس دو سالانه بررسى ابعاد وجودى حضرت مهدى (عج) موعود خداپرستان

سخنرانى آيةاللَّه امامى كاشانى

ص: 100

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

»وَعَدَاللَّه الذين آمنوامنكم و عملوا الصّالحات ليستخلفنّهم فى الارض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم و ليبدّلنّهم من بعد خوفهم امناً يعبدوننى لايشركون بى شيئا و من كفر بعد فاولئك هم الفاسقون«.(1)

در صبح نيمه شعبان، سال 255 ق. در شهر سامرا، از پدرى كه امام حسن عسكرى، عليه السلام، است، بر دامن مادرى به نام »نرجس«، عليهاالسلام، منجى عالم بشريت، حضرت مهدى صاحب الزمان، عجّل اللَّه تعالى فرجه، طلوع فرمود.

زمانى در ستاد نماز جمعه تهران پيشنهاد شد كه كنگره اى درباره وجود شخصى حضرت و هويت ايشان برگزار گردد و اين امر، هم اكنون در اين محفل برگزار شد و بايد گفت كه چنين نشستى براى تمام خداپرستان ضرورت دارد و اين را در سفرى كه به اروپا داشتم، دريافتم.

خلاصه قصه چنين است كه در يك سفر به بلژيك، به دانشكده هاى مربوط به علوم و معارف دينى در »لاهه« سرى زديم (اين كار در چنين سفرهايى معمول است.) در يك دانشكده الهيات كه استادان آن مسيحى بودند و كرسى اسلام شناسى نيز داشتند، حضور يافتيم. در دفتر رئيس دانشكده گرد آمديم و با آنان، از جمله استاد اسلام شناسى، مشغول صحبت شديم. من بحث را متوجه آينده بشر كردم و از آنان خواستم كه كلمات حضرت مسيح، على نبيّنا و آله و عليه السلام، را در اين مورد بيان كنند و به گذشته ها نپردازند؛ هميشه كه جهان با وضع كنونى نمى تواند باقى بماند. جهان بر عدل خداوند برپاست و خداوند حكيم و عادل است و بالاخره روزى دست عدالت او براى نجات بشر به سوى انسان دراز مى شود. اين سنت الهى است؛ از بدو خلقت، تاكنون؛ ولى سخن اينجاست كه اين دست كيست؟ پروفسور اسلام شناسى گفت: »بحث بسيار جدى شد. من سالهاست در تناقص شديد گرفتار شده ام« سپس قرآن را برداشت و ادامه داد: قرآن مى فرمايد: »و مبشراً برسول يأتى من بعدى اسمه احمد« من مسيحى(2) هستم؛ ولى به اين »احمد« عقيده دارم. مسيح و انجيل مى گويد: آينده، به دست مسيح است؛ ولى »احمد« مى گويد: آينده به دست مهدى است. شما اين مشكل را براى من حل كنيد.«

چون بحث به اينجا رسيد، بنده عرض كردم: »هيچ تناقضى وجود ندارد و هر دو مطلب صحيح است. »مهدى« مقتداست و »عيسى« اقتدا كننده به او«. سپس به رواياتى كه از شيعه و سنى نقل شده، اشاره كردم كه مضمونش چنين است:

حضرت مسيح، على نبيّنا و آله و عليه السلام، به هنگام ظهور در مكه بر حضرت مهدى، عليه السلام، وارد مى شود. امام مى فرمايند:

»تَعال! صَلّف بنا« جلو بايست تا(3) به تو اقتدا كنيم، و حضرت مسيح مى فرمايد: كه شما جلو بايستيد، »كرامةً لهذه الامّة«؛ چرا كه خداوند خواسته تا شما را و اسلام را گرامى بدارد.

ص: 101


1- سوره نور، آيه 55.
2- سوره صف، آيه 6.
3- بحارالانوار، علامه مجلسى، ج6، ص301.

اين روايت در كتب مختلف شيعه و سنى نقل شده است؛ از جمله كتابف »مرقاة المفاتيح فى شرح مشكاة المصابيح« كه نوشته محقق فاضلف اهل سنت، »القارى« است.

بنده انجيل ها را بررسى كردم كه درباره هويت حضرت چه مى گويند. نسخه هاى دست اول را جست وجو كردم. به نسخه اى كه اصل آن در »واتيكان« است و تصوير آن در »بروكسل«، دست يافتم. اين نسخه مربوط به قرن چهارم ميلاد مسيح، يعنى حدود دو قرن قبل از اسلام است و داراى خطى ناخواناست. در آن كتاب، در مورد اوضاعف آخر الزمان، تعبير »پاراكليتوس« و »پركليتوس« آمده است. »پركليتوس« يعنى كسى كه جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد و اين با معناى پاراكليتوس متفاوت است و اين تفاوت را يكى از زبان شناسان متبحّر تأييد كرده است. ما انجيل ها را تا قرن پانزدهم ميلادى بررسى كرديم و متوجه شديم كه به مرور زمان اين دو واژه به يك معنا به كار رفته و »پركليتوس« معناى خود را از دست داده است.

سال پيش، كنگره اى در تهران به نام »اسلام و مسيحيت« برگزار شد. علماى مسيحى را دعوت كرديم و من همين مسأله را مطرح كردم. دانشمندترين آنها گفت: من تزى در همين موضوع نوشته ام كه اين دو لغت، دو معنا دارند. از وزارت امورخارجه، (كسى كه به واتيكان هم مربوط بود) اين نوشته را براى ما آورد كه هنوز ترجمه نشده است.

من دنبال اين بحث هستم و ان شاءاللَّه به عنايت خود حضرت، بخوبى تنظيم و تدوين مى شود. بسيارى از اهل سنت، درباره هويت ايشان مسأله را حل كرده و هويت شخصى دانسته اند؛ اين جا را بسيار خوب بحث كرده و از گذشته ها صرف نظر كرده اند و اين كار بسيار خوبى است؛ البته اين نه به معناى مسكوت گذاشتن حق است. مرحوم آقاى بروجردى، رحمةاللَّه عليه، همين پيشنهاد را به شيخ بزرگ الازهر، »شيخ محمود شلتوت« كرد كه حق، حق است؛ اما اكنون وظيفه جهان اسلام در گرفتن »دين و احكام« از چه كسى است؟ تمام كتابهاى شيعه و سنى، انگشت اشاره به اهل بيت، عليهم السلام، دارند. »فخر رازى« در مسأله جهردر»بسم اللَّه الرحمن الرحيم« مى گويد: »عده اى اجماع بر اخفات كرده اند؛ ولى قرائت »على بن ابى طالب« جهر است و من اقتدى فى دينه بعلى فقد اهتدى.« چه اندازه(1) اين روايت ثقلين از صحابه نقل شده! و همچنين است ساير روايات: آقاى بروجردى، رحمةاللَّه عليه، مى فرمود: بياييد از اهل بيت، عليهم السلام، اين را اخذ كنيم. بنده عرض مى كنم: آن به جاى خود، اكنون بياييد در هويت حضرت مهدى، عليه السلام، متفق شويم؛ مثل »عبدالرحمن جامى« از شخصيتهاى بزرگ اهل سنت، در كتابى به نام »شواهد النبوة« مى گويد: »و انّه الّذى يملأ الأرض عدلاً و قسطاً« و روايت »حكيمه(2) خاتون« را در ولادت حضرت مهدى،عجّل اللَّه تعالى فرجه، نقل مى كند:

»وقتى متولد شد، بر دو زانو نشست و سبابه را به سوى آسمان بلند كرد و عطسه نمود و گفت: »الحمدللَّه رب العالمين.« باز هم نقل4مى كند: »شخصى بر امام حسن عسكرى، عليه السلام، وارد شد و از جانشين و امام بعدى سؤال كرد. امام حسن عسكرى، عليه السلام، فرمود: »لو لا كرامتك على اللَّه لا اريتك هذا الولد: اگر نزد خداوند كرامت(3) نداشتى، اين طفل را به تو نشان نمى داديم.« اسم او اسم رسول خدا و كنيه اش كنيه اوست.«

پس در اين مسأله هم با برادران اهل سنت اختلافى نداريم و كسانى كه شبهه اى دارند، با مقدارى بررسى در كتابهاى خودشان برطرف مى شود؛ ولى بايد به ديده انصاف به بحث نگاه كنند.

ص: 102


1- مائة منقبة، محمدبن احمدالقمى، ص61.
2- سوره حمد، آيه 2.
3- بحارالانوار، علامه مجلسى، ج26، ص262.

همه شما با »مثنوى« آشنا هستيد. »مولوى« عالم و شاعر اهل سنت است و اشعارى در مورد اهل بيت، عليهم السلام، دارد. اين اشعار را »منتخب الاثر« از »ينابيع المودة« نوشته »قندوزى« نقل كرده است. سراغ مثنوى رفتم، ولى به نظر نمى رسيد كه در مثنوى يافت شود؛ زيرا وزن آن متفاوت بود. كليات را نيز بررسى كردم و فقط قسمتهاى ابتدايى و انتهايى اشعار را يافتم، ولى بقيه حذف شده بود. صاحب »اينابيع المودة«، از علما و مورخان اهل سنت است و از حنفى هاست كه در اوايل قرن سيزده مى زيسته و اين اشعار را نقل كرده است. در كتابخانه مدرسه عالى شهيد مطهرى، يك نسخه خطى از كليات را پيدا كرده، اشعار را در آن به طور كامل يافتيم. با دوستى اين قضيه را مطرح كردم و ايشان نيز وجود چنين اشعارى را در چاپ بمبئى از كليات، تأييد كردند و بعدها بعضى از ناشران از ما خواستند كه نسخه را در اختيار آنان بگذاريم تا چاپ شود.(1) .

ص: 103


1- اعلام الورى، شيخ طبرسى، ص439.

مهدى، عليه السلام، موعود شيعه و اهل سنّت

سخنرانى علامه سيدمرتضى عسكرى قالَ اللَّه سبحانهَ و تَعالى: »وَعَدَاللَّه الذين امنوا و عملوا الصّالحات، ليستخلفنّهم فى الأرض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم و ليبدلنّهم من بعد خوفهم امناً يعبدوننى لا يشركون بى شيئاً...«

2 تا جايى كه تاريخ نشان مى دهد، بشر به دو دسته تقسيم شده: عده اى مى پندارند كه جهان هستى با تمام نظام و حكمتى كه دارد، تصادفى به وجود آمده است؛ اينان هيچ علمى از آغاز و پايان هستى ندارند و تابع »ظّن« هستند.

دسته ديگر مؤمنان هستند و علم دارند كه جهان را خالق حكيم و مدبرى آفريده، آغاز آن را از فرموده خالق مى دانند و به پايانش آگاهى دارند و همچنين قيامت و معاد را پذيرفته اند. اينان اصحاب اديان آسمانى هستند كه خود دو دسته اند:

دسته اى كه كتابهاى آسمانى آنها مورد دستبرد و تحريف واقع شده و به همين دليل از نهايت كار جهان بى اطلاع هستند؛ اما همه ايمان دارند كه در پايان، خداوند براى عالم بشريت يك منجى مى فرستد و اين امرى است اجماعى در بين اديان. در ميان اديان، مسلمانها كه كتاب آسمانى آنها بدون تحريف و در دسترس است، از بقيه نسبت به مسأله، بيناتر و داناترند. پيامبرى كه جز وحى نمى گويد، آنان را به اين مسأله از راه وحى آگاه كرده كه مهدى موعود، عليه السلام، در پايان جهان، حكومت عادله اى بر پا مى كند كه براى هيچ يك از انبيايى كه حكومت داشته اند، ميسر نبوده است و اينكه عيسى بن مريم على نبيّنا و آله و عليه السلام، هم به او اقتدا مى كند، شايد اشاره به اين باشد كه عيسويان نيز پيرو او خواهند گرديد. باز مسلمانها در اينجا دو دسته اند:

ص: 104

يك دسته جزئيات قضيه را مى دانند. علامتهاى ظهور، صفات آن حضرت، محل قيام، كيفيت حكمرانى ياران آن حضرت - كه 313 نفر هستند و در حكومت بر دنيا فرمانداران حضرت خواهند بود - اينها بزرگان ياران حضرت هستند، ولى اولين لشكركه از مكه خارج مى شود ده هزار نفر است؛ به عدد لشكرى كه پيامبر در فتح مكه داشت. دليل اينكه اين مطالب براى اين دسته از مسلمانان روشن و واضح است، اين است كه اينان تابع مكتب اهل بيت، عليهم السلام، بودند و به روايات اهتمام مى ورزيدند؛ به خلاف پيروان مكتب خلفا كه بر اثر اجتهاد بعضى از آنان، نوشتن حديث پيامبر، صلىّ اللَّه عليه وآله، ممنوع شد. اجتهادشان اين بود كه مبادا قرآن با كلمات پيامبر اكرم، صلىّ اللَّه عليه وآله، آميخته شود. »تاريخ الاسلام« ذهبى، اين رويه را ثبت كرده است و نيز »تاريخ الخلفاء« سيوطى در ترجمه حال »ابى جعفر« مى نويسد: »تا اين زمان، كتاب حديث و علمى در دست عالمان نبوده و همه علوم را استادان قرآن و حديث، از حفظ بيان مى كردند.«

طبيعى است كه احاديث كمى در اين ميان براى آنان باقى بماند. اما بنده در كتاب »معالم المدرستين« اثبات كرده ام كه تابعين مذهب اهل بيت، عيلهم السلام، از زمان ائمه، عليهم السلام، تا امروز، احاديث پيامبر را مى نوشتند؛ لذا احاديث غير احكام در مكتب اهل بيت اينگونه روشن است. سند ديگر، اينكه غالباً به نام مهدويت در برابر خلفا قيام مى كردند؛ »محمدبن عبداللَّه بن الحسن«، نواده امام حسن، عليه السلام، كه در مقابل »ابى جعفر منصور« با نام »مهدى« قيام نموده، گرچه امام صادق، عليه السلام، از آنچه نزد او از كتب ارث برده، از پيامبر خبر مى دهد كه اين »محمد«، مهدى موعود نيست و كشته خواهد شد.

روايتى وجود دارد كه: »هر رأيتى قبل از ظهور حضرت حجت، عليه السلام، بلند شود، رأيت ضلال است.« معناى اين روايت اين است كه هر كس ادعاى مهدويت كند، بر ضلال است؛ نه هر رأيتى كه به اسم اسلام بلند شود؛ مانند رأيتى كه امام خمينى، رحمةاللَّه عليه، بلند نمودند.

حال چند روايت از كتب صحاح و غيره نقل مى كنيم تا اجماعى بودن آن روشن شود. روايات را به طور مختصر از كتاب »معالم المدرستين« نقل مى كنم. در »سنن ترمذى« در باب »ماجاءفى المهدى« آمده كه پيامبر فرمود:

دنيا به آخر نمى رسد تا اينكه كسى بر عرب حكومت كند، از خاندان من كه اسم او مانند اسم من است.

و نظير اين حديث در »مستدرك صحيحين« و »مسند احمد« از روات ديگر وجود دارد. از پيامبر روايت مى كند:

لو لم يبق من الدنيا إلّاْ يوم لطوّله اللَّه عزّوجلّ حتّى يملك رجل من أهل بيتى...

3 در حديث ديگر مى فرمايد:

المهدىّ منّا أهل البيت

4 مهدى از ما اهل بيت است و خداوند در يك شب كار او را آماده مى كند.

حديث ديگر در »مستدرك صحيحين« است كه سيماى او را توضيح مى دهد و مى فرمايد:

... يملأ الأرض قسطاً و عدلاً...

ص: 105

5 در حديث ديگرى است كه حضرت فرمود:

لو لم يبق من الدنيا إلّاْ يوم واحد لطوّل ذلك اليوم حتّى يبعث اللَّه رجلاً من ولدى اسمه كاسمى.

6 سلمان مى پرسد: »از كدامين فرزند تو؟«

حضرت مى فرمايد: »من ولدى هذا و ضرب بيده على الحسين، عليه السلام« يعنى از فرزندان امام حسين، عليه السلام، است. البته عبارات مختلفى وجود دارد، »من اهل بيتى«، »من قريش« و رواياتى هم اسم و صفات حضرت مهدى، عليه السلام، را بيان مى كند. در صحاح و سنن و مسانيد بر عدد ائمه - كه گاهى به خلفا تعبير شده - تصريح شده كه دوازده نفر هستند. در صحيح مسلم آمده:

لا يزال هذا الدّين قائماً حتّى تقوم السّاعة...

7 اسلام تا قيام قيامت به پاست.

و در شمار دوازده خليفه مى آيد كه همه از قريش هستند و در يك جا مى فرمايد: »من ولد الحسين« يا تعبير دوازده امير كه در »صحيح بخارى« آمده است.

در روايتى مى خوانيم:

لا تزال هذه الامة مستقيماً أمرها ظاهرة على عدو

ص: 106

يك كتاب در يك نگاه

نام كتاب: وظايف منتظران

مؤلف: واحد تحقيقات مسجد مقدس جمكران

ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمكران

تاريخ و نوبت چاپ: پائيز 78، چاپ اول

شمارگان: ده هزار نسخه

آثار زيادى با هدف آشنا ساختن مردم با وظايف خطيرشان در دوره غيبت كبرى تأليف و منتشر شده است به عنوان مثال در كتاب ارزشمند »مكيال المكارم« به حدود هشتاد تكليف از تكاليفى كه يك فرد شيعه بايد در دوره غيبت آنها را رعايت كند اشاره شده است.

در اثر حاضر كه با استفاده از احاديث اهل بيت، عليهم السلام، تدوين شده است به نحو اختصار حدود بيست تكليف از تكاليف زمان غيبت با زبانى روان و ساده (به گونه اى كه همه اقشار مخصوصاً قشر جوان بتوانند از آن استفاده نمايند) مورد بررسى قرار مى گيرد. عناوين برخى از اين تكاليف عبارتند از: شناخت امام، عليه السلام، انتظار فرج، خودسازى، پيروى از فقهاى جامع الشرايط، هميارى اجتماعى، دعا براى فرج امام زمان، عليه السلام، اداى حقوق و اطاعت از دستورات امام، عليه السلام، و...

مجموعه احاديث در ضمن هشتاد صفحه و در قطع جيبى چاپ و منتشر شده است يكى از وظايفى كه در كتاب از آن ياد شده مى شود اصل انتظار است كه عين عبارت اين بخش به جهت آشنايى با نوع نگارش اثر حاضر ذكر مى شود:

انتظار: همانند كسى كه در پى شب يلدايى، خسته از ظلمت تيرگى چشم به افق دوخته و دميدن خورشيد را آرزو مى كند. همانند كسى كه در بيابانى بى انتها سرگردان مانده و تنها و وحشت زده رهنمايى مى طلبد. همانند كسى كه پس از تشنگى هاى بسيار با پنجه هايى دردمند زمين را كنده و در آرزوى جوشش آبى گوارا »له له« مى زند.

همانند كسى كه در قحط سال بى باران، در كنار مزرعه عطش زده اش به اميد پديدار گشتن ابر رحمت ديده به كرانه هاى آسمان دوخته است. همانند كسى كه در حين بالا رفتن از كوهى پايش لغزيده و دست به سنگى گرفته و كمك كننده اى را فرياد مى كند. همانند كسى كه در كنار بستر بيمار عزيز ترسان از جان دادن او، ورود طبيبى درد آشنا را لحظه شمارى مى كند؛ بايد انتظار كشيد، بايد ديده به راه امام زمان، عليه السلام، بود بايد هر صبح و شام چشم انتظار فرج ماند.(1)

ص: 107


1- بحارالانوار، ج52، ص145: »عن الصادق، عليه السلام، فتوقعوا الفرج كل صباح و مساء«.

منتظر ظهور امام زمان، عليه السلام، بودن، حركت به سوى ظهور و عمل به آرمانهاى موعود است و چنين انتظارى خود فرج و گشايش به حساب مى آيد.(1)

جامعه منتظر جامعه اى پويا است. جامعه اى متحرك و فعال است كه حاكميت طاغوت را نفى مى كند و بى عدالتى را برنمى تابد.

انسان منتظر انسانى كوشاست، انسانى جهادگر و مبارز است كه در مسير اقامه توحيد و استقرار ولايت از نثار هر چه دارد دريغ نمى ورزد. »المنتظر لأمرنا كالمتشحّط بدمه فى سبيل اللّه«؛ كسى كه چشم انتظار(2) حاكميت ما باشد مانند مجاهدى است كه در راه خدا به خون خويش غلتيده باشد.

ص: 108


1- بحارالانوار، ج52، ص128: »عن الرضا، عليه السلام، أليس انتظار الفرج من الفرج؟«
2- كمال الدين، ص645.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109