با كاروان عشق (گلچين اشعار درباره ي امام حسين عليه السلام)

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1390

عنوان و نام پديدآور:با كاروان عشق (گلچين اشعار درباره ي امام حسين عليه السلام)/ علي اصغر حبيبي با همكاري واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

مشخصات نشر:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه ، رايانه و كتاب

صفحه آرا: عبدالحميد كريمي

تاريخ و نوبت چاپ: اصفهان - پاييز 1390/ اول

مقدمه

يكي از رايج ترين شيوه هاي عرض ادب به آستان مقدّس اولياء دين عليهم السلام ، سرودن اشعار و خواندن آنها با لحني مناسب شأن آن عزيزان است و نشر آن آثار در ميان علاقه مندان به اين حوزه ي فرهنگي است.

در اين ميدان افراد زيادي قدم نهاده و به قدر ذوق و بضاعت و توانايي خود خدماتي ارزشمند نموده اند و بي ترديد اجر آنها در پيشگاه حضرات معصومين عليهم السلام محفوظ است اين حقير كمترين كه سالها افتخار حضور در محافل مذهبي و توفيق ذكر معارف دين و فضائل و مناقب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را داشته و دارم با اشعار فراواني از شعراي آل الله برخورد كرده ام با توجّه به ذوق خدادادي كه خالق مهربان در نهادم قرار داده است مجموعه اي از بهترين متون ادب فارسي را در بُعد شعر آئيني جمع آوري كرده ام كه اميدوارم بتوانم در قالبهاي مفيدي به دوستداران اهل بيت عليهم السلام تقديم كنم.

اين مجموعه كه در اختيار شماست مربوط به وجود نازنين حضرت امام حسين عليه السلام و اهل بيت آن حضرت و ياران ايشان مي باشد، اميدوارم اين قدم ناچيز مرضي نظر كريمانه ي آن عزيز قرار بگيرد. انشاءالله

از علماي اعلام و مادحين اهل بيت عصمت و طهارت تقاضامندم

چنانچه اين آثار مقبول نظرشان افتاد اين كمترين را از دعاي خير فراموش نكنند. در پايان از همه ي عزيزاني كه در تكثير و انتشار اين اشعار همكاري نموده اند سپاسگزاري مي كنم.

اصفهان، علي اصغر حبيبي، دهه ي اول محرّم 1433 هجري قمري

امام حسين عليه السلام

مدايح

سوداي حسين

ندا آمد كه: درياي محبّت را تلاطم هاست

بگفتا: كشتي بي بادبان را لنگري دارم

ندا آمد كه: صياد قضا را صيد در كار است

بگفتا: قاسم و عبّاس و عون و جعفري دارم

ندا آمد كه: نيكوتر از اينها صيد مي خواهم

بگفتا: هيجده ساله علي اكبري دارم

ندا آمد كه: خنجر دارد از تو چشم انعامي

بگفتا: بارالها بهر خنجر حنجري دارم

ندا آمد كه: نوكّ نيزه را آويز در كار است

بگفتا: زينت نوكّ سنان گلگون سري دارم

ندا آمد غل و زنجير دشمن را چه خواهي كرد

بگفتا: عابد بيمارِ زارِ مُضطري دارم

ندا آمد كه: سيلي، صورت گلبرگ مي خواهد

بگفتا: چون سكينه يك پريشان دختري دارم

ندا آمد: چه داري مايه ي بازارِ محنت را؟

بگفتا: همچو زينب يك پريشان خواهري دارم

ندا آمد كه: در ويرانه باشد جاي ناموست

بگفتا: نيست باكم چون كه گنج محشري دارم

شعر از ناصرالدّين شاه قاجار

بزم ياران

روز عاشورا در آن ميدان عشق

كرد رو را جانب سلطان عشق

بارالها اين سرم، اين پيكرم

اين علمدار رشيد، اين اكبرم

اين من و اين ساربان، اين شمرِ دون

اين تنِ عريان، ميان خاك و خون

اين من و اين ذكرِ «يا رب يا ربم»

اين من و اين ناله هاي زينبم

پس خطاب آمد ز حق كاي شاه عشق

اي حسين اي يكه تاز راه عشق

گر تو بر من عاشقي، اي محترم!

پرده بركش من به تو عاشق ترم

غم مخور كه من خريدار تواَم

مشتري بر جنس بازار تواَم

هر چه بودت داده اي در راه ما

مرحبا صد مرحبا خود هم بيا

خود بيا كه مي كشم من ناز تو

عرش و فرشم جمله پاانداز تو

ليك خود تنها نيا در بزم يار

خود بيا و اصغرت را هم بيار

خوش بود در بزم ياران بلبلي

خاصّه در منقار او برگ گلي

خود تو بلبل گل عليِّ اصغرت

زودتر بشتاب سوي

داورت

شعر از ناصرالدّين شاه قاجار

بزم ضيافت

گفت اي گروه هر كه ندارد هواي ما

سر گيرد و برون رود از كربلاي ما

برگردد آن كه با هوس كشور آمده

سر ناورد به دولت شاهي گداي ما

تا دست و رو نَشُست به خون، مي نيافت كس

راه طواف بر حرمِ كبرياي ما

اين عرصه نيست جلوه گه روبه و گراز

شيرافكن است باديه ي ابتلاي ما

يزدان ذوالجلال به خلوت سراي قدس

آراسته است بزم ضيافت براي ما

ما را هواي سلطنت مُلكِ ديگر است

كاين عرصه نيست در خور فرّ هماي ما

ناداده تن به خواري و ناكرده ترك سر

نتوان نهاد پاي به دولت سرايِ ما

شعر از مرحوم نَيِّر تبريزي (اعلي الله مقامه الشّريف)

حسين است آنكه …

حسين است آنكه حق را جاودان كرد

حسين است آن كه باطل را عيان كرد

حسين است آن كه حكم دين بيان كرد

حسين است آن كه با قرآن قرين است

حسينيه

كعبه يك زمزم اگر در همه عالم دارد

چشم عشّاق تو نازم كه دو زمزم دارد

هر كجا مُلك خدا هست حسينيه ي توست

هر كه را مي نگرم شور مُحَرَّم دارد

نه مُحَرَّم نه صَفَر بلكه همه دوره ي سال

كعبه با ياد غمت جامه ي ماتم دارد

روضه خوانِ تو خدا، گريه كنِ تو آدم

اشك ارثي است كه ذريه يِ آدم دارد

اشك در ماتم تو بس كه عزيز است حسين

جاي در چشم رسولانِ مكرّم دارد

نازم آن كشته كه تا صبح قيامت زنده است

سلطنت همچو خدا در دل عالم دارد

جگرم زخمي آن كشته كه زخمِ بدنش

هر دم از زخمِ دگر، دارو و مَرهم دارد

مي كند آتش درياي غضب را خاموش

هر كه در ديده ي خود يك نَم از اين يَم دارد

روز محشر نفروشد به دو صد باغ بهشت

هر كه يك ميوه ز نخلِ تر «ميثم» دارد

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

نينوا

زود بيرون رو تو در سمت عراق

كربلا دارد به خونت اشتياق

حق ترا غلتان به خونت خواسته

اين قَبا بر پيكرت آراسته

كودكانت را ببر همراه خود

نينوا پر سوز كن از آهِ خود

بهر دستاويز روزِ داوري

بايد از عباس دستي آوري

بايدت بيني به چشم خود عيان

كشته ي اكبر به دوش همرهان

مناجات حسين

الهي اكبر از تو اصغر از تو

به خون آغشتگانم يكسر از تو

اگر صد بار ديگر بايدم كُشت

حسين از تو، سر از تو، حنجر از تو

چنان سرگرم صهباي …

چنان سرگرم صهباي ألَستم

كه سر از پا ندانم بس كه مستم

همين دانم كه از بهر نثارت

به دست انگشتري مانده است و دستم

الهي با تو …

الهي با تو آن عهدي كه راندم

به حمدلله به سرمنزل رساندم

هر آن دُرّي كه در گنجينه ام بود

يكايك بر سر راهت فشاندم

نماز حقيقي

الحق نماز آن به در بي نياز كرد

كز خون وضو گرفت و به مقتل نماز كرد

يك سجده كرد و داد سر اندر رضاي دوست

اهل نماز را در دو جهان سرفراز كرد

ساقي! هر آنچه به جام بلا داديش به دست

دست از براي ساغر ديگر دراز كرد

گه در تنور و گه به سنان شد سرش عجب!

در راه دوست طي نشيب و فراز كرد

عشق از شه شهيد بياموز كانچه داشت

از جان و دل به درگه جانان نياز كرد

در دل «صغير» را چه شَرَر بود كاين چنين

جان ها كباب از سخنِ جانگداز كرد

شعر از استاد صغير اصفهاني

رايت عشق

گوهر اشك عزاي تو به هر كس ندهند

اهرمن را شرف داشتن خاتم نيست

در دم مرگ اگر پا به سرم بگذاري

عمر جاويد به شيريني آن يك دم نيست

حرم خاص الهي كه دلِ عاشق توست

حرمي هست كه روح القدسش محرم نيست

هم خدا داند و هم عالم و آدم داند

كه به جز رايت عشق تو در اين عالم نيست

تا خداييِ خدا هست لِواي تو به پاست

زان كه جز دست خدا، حافظ اين پرچم نيست

تو به جا ماندي و ظالم اثرش هم شد محو

پايه ي ظلم كه در دار جهان محكم نيست

داد مظلومي تو مُلك خدا را پر كرد

عالمي نيست كه با ياد غمت در هم نيست

سينه كردي هدف تير كه مي دانستي

زنده بي خون تو دين نبي اكرم نيست

هيچ مظلوم همانند تو در قُلزمِ خون

سر جدا با گلوي تشنه كنارِ يَم نيست

طائر عرشي

زان لحظه كه دادي به ره دوست سرت را

بردي ز ميان، دشمن بيدادگرت را

گفتي كه شَوَم تشنه و خواري نكنم من

نازم به چنين همّت و اوجِ نظرت را

اي طائر عرشي كه جهان زير پرِ توست

هر چند شكستند همه بال و پرت را

تو كشته شدي تا كه نميرد شَرَف و عدل

خوش زنده نمودي ره و رسم پدرت را

بر باغ جنان دل نَنَهد هر كه ببيند

شش گوشه ي قبر تو و اكبر پسرت را

قيامت بي حسين …

قيامت بي حسين غوغا ندارد

شفاعت بي حسين معني ندارد

حسيني باش تا محشر نگويند

چرا پرونده ات امضا ندارد

خاك شفا

هاله اي بر چهره از نور خدا دارد حسين

جلوه ي هر پنج تن آل عبا دارد حسين

تا شفا بخشد روان و جسم هر بيمار را

در حريم وصل خود خاك شفا دارد حسين

آشناي عشق را بي آشنا گفتن خطاست

در غريبي هم هزاران آشنا دارد حسين

در هواي كوي وصلش بي قراران، بي شمار

دل مگر كاه است و گويي كَهربا دارد حسين

شورِ شيرينِ غمش رمز حيات سرمدي است

از سِرشكِ ديدگان آب بقا دارد حسين

معجز قرآنِ جاويدان، حسين بن علي است

برترين اعجازها در كربلا دارد حسين

حُرمتِ ذِبحِ عظيم كربلا بنگر «حسان»!

خونبهايي همچو ذات كبريا دارد حسين

خيمه گاهش كعبه و آب فراتش زمزم است

قتلگاهي برتر از كوه مِني' دارد حسين

شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)

جاويد

با ياد تو شيرين همه جان ها

با نام تو گوياست زبان ها

هر جا نگرم شور تو بينم

هر جا شنوم از تو فغان ها

تنها نه ز اصحاب گذشتي

بگذشته اي از تازه جوان ها

افسرده نموده است جهان را

داغ تو كران تا به كران ها

تو زنده و جاويد بماني

هرگز تو نميري به زمان ها

نازم حسين را …

نازم حسين را كه چو در خون خود تپيد

عالي ترين حماسه ي عالم بيافريد

يك جا رخ غلام و پسر بوسه داد و گفت

در دين ما سيه نكند فرق با سپيد

شاهي كه گفت خواهر خود را اسير باش

آزاد تا بشر شود از قيد هر پليد

اعلاميه از قتلگه …

اعلاميه از قتلگه كرب و بلا داد

با زينب و سجّاد سويِ شام فرستاد

اين جمله به خون بود در آن نشريه مسطور

بايد بشر از قيد اسارت شود آزاد

تو كشته شدي …

تو كشته شدي تا شرف و عدل بماند

خود زنده نمودي ره و رسم پدرت را

كي رَشك به جنّت بَرَد آن كس كه ببيند

شش گوشه ي قبر تو و اكبر پسرت را

لطف نهان

ز عاشورايِ او دين زنده گرديد

مناي كربلا سازنده گرديد

دل بينا ندارد شكّ و ترديد

كه عاشورا نَبردِ كفر و دين است

شهادت زندگي در لامكان است

شهادت لطفِ حق، لطفِ نهان است

شهادت چون حيات جاودان است

ميان مرگ ها زيباترين است

حسين است آنكه …

حسين است آنكه با حق همنشين است

خدا را حجّت و دين را امين است

حسين است آن كه در خطّ شهادت

امام اوّلين و آخرين است

سِرّ مكنون

نشان عشق در خون حسين است

جهان عشق مديون حسين است

كتابِ درسِ آزادي و مردي

ز تأليف همايونِ حسين است

بقاي دين و قرآن تا قيامت

به حكم عقل مرهونِ حسين است

عليه ظلم نهضت كرد با جان

قيام عدل قانونِ حسين است

جهانِ هستي و اسرارِ خلقت

تماماً سرِّ مكنونِ حسين است

به موجودات درس معني آموخت

همه ذرّات ممنونِ حسين است

مكان باشد خداي لامكان را

در آن قلبي كه محزونِ حسين است

به گيتي در خِرَد كامل عيار است

هر آن عاقل كه مجنونِ حسين است

خدايا دست ده تا بوسَمَش پاي

دلم شيدا و مفتونِ حسين است

به چشم «صدر» گر خون جاي اشك است

عجب منما كه دل خونِ حسين است

شعر از آقاي صدر تويسركاني

مكتب سرخ

همه هستي به ثناي تو زبان است حسين

باز وصف تو فراتر ز بيان است حسين

همه اوصاف تو گفتند و شنيدند ولي

اين عيان است كه قدر تو نهان است حسين

در رگ غيرت و آزادي و ايمان و شَرَف

خونِ پاك تو همي در جريان است حسين

آتش مشرق و مغرب به كناري شده سرد

سخن گرم تو هر جا به ميان است حسين

مرده آن نيست كه بهر تو گذشت از تن و جان

مرده آن است كه فكر تن و جان است حسين

مكتب سرخ تو آموخت به هر عصر كه خون

باعث مرگ سكوت و خفقان است حسين

فاني راه خدا پادشهِ ملك بقا است

كشته ي راه تو جاويد از آن است حسين

بي زبان كودك شش ماهه ي خشكيده لَبَت

بهر هر ملّتِ مظلوم زبان است حسين

خطّ سبزي كه ز خون، سرخ شد از اكبرِ تو

خطّ آزادگي نسل جوان است حسين

بي تو بر عاشق روي تو بهشت است جحيم

بي بهارِ غمت اين باغ خزان است حسين

مكتب زنده ي ايثار و فداكاريِ تو

درس جانبازي ابناءِ زمان است

حسين

به حبيبت قسم از خويش مَران «ميثم» را

كه به ياد تو به فرياد و فغان است حسين

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

سرّ شهادت

دل واله ي نهضت حسين است

جان محوِ حقيقتِ حسين است

دلهاي همه خداپرستان

كانون محبّت حسين است

شد كشته كه عدل و دين بمانَد

اين سرّ شهادت حسين است

فتح، هدف از شكست خود يافت

اين اصلِ سياستِ حسين است

بر پاست ز وي اصول اسلام

دين زنده به همتِّ حسين است

اوّل ز جوان خود گذشتن

مصداق عدالتِ حسين است

بوسيد غلام را چو فرزند

اين حدِّ مروّت حسين است

جان دادن طفل خود در آغوش

اندر خورِ طاقتِ حسين است

افشاند به چرخ، خونِ اصغر

اين رمزِ شفاعتِ حسين است

در سجده سر از تَنَش جدا شد

اين پايه يِ طاعتِ حسين است

اندوه اسيري حريمش

مافوقِ مصيبت حسين است

با سر به قفاي بانوان رفت

اين حدِّ مروّتِ حسين است

وان مرگ رُقَيَّه در خَرابه

آباديِ دولتِ حسين است

غرقِ گنه است گر چه «خوشدل»

چشمش به عنايتِ حسين است

شعر از خوشدل تهراني

تأسيس كربلا نه …

تأسيس كربلا نه فقط بهرِ ماتم است

دانش سرا و مكتبِ اولاد آدم است

از آستان همّت …

از آستان همّت ما ذلّت است دور

و اندر كُنام غيرت ما نيستش ورود

بر ما گمان بندگيِ زور برده اند

اي مرگ! همّتي كه نخواهيم اين قيود

اكنون كه ديده هيچ نبيند به غير ظلم

بايد ز جان گذشت كز اين زندگي چه سود

دينِ خدا عزيزتر …

دينِ خدا عزيزتر است از وجودِ ما

اين دست و پا و چشم و سر و جان، فدايِ دوست

كَليم اگر دعا …

كَليم اگر دعا كند بي تو دعا نمي شود

مسيح اگر دَوا دهد بي تو دَوا نمي شود

گريه كنم اگر همي، بهر تو گريه مي كنم

ور نه عَبَث به ديده ام اشك رها نمي شود

مظهر دين

داني كه چرا مُهر جبين خاك حسين است؟

چون قبله ي دل، پيكر صد چاك حسين است

داني كه چرا كعبه يِ جان، نامِ حسين است؟

چون عشق و صفا مستِ ميِ جامِ حسين است

داني كه چرا مظهرِ دين يادِ حسين است؟

اين گوشه اي از لطفِ خدادادِ حسين است

داني كه چرا وَجهِ خدا روي حسين است؟

چون آبروي عشق ز اَبروي حسين است

بينش

بينشِ اهل حقيقت چو حقيقت بين است

در تو بينند حقيقت كه حقيقت اين است

فُرقتِ روي تو از اهل جهان شادي بُرد

هر كه را ديده ي بيناست دل غمگين است

«ماسوا» عاشق رنگند سوايِ تو حسين

كه جبين و كَفَت از خونِ سرت رنگين است

من اگر جاهلِ گمراهم، اگر شيخ طريق

قبله ام رويِ حسين است و همينم دين است

پيكرت مظهر آيات شد از ناوكِ تير

بدنت مصحف و سيمات مگر ياسين است

يادم از پيكر مجروح تو آيد همه شب

تا دم صبح كه چشمم به رخِ پروين است

باغ عشق است مگر معركه ي كرب و بلا

كه ز خونين كفنان غرق گل و نسرين است

بوسه زد خسروِ دين بر دَهَن اصغر و گفت:

دهنت باز ببوسم كه لبت شيرين است

شعر از مرحوم فؤاد كرماني

پيمانه

عشق اوّل سركش و خوني بُوَد

تا گريزد هر كه بيروني بُوَد

انبياء و اولياء هر سلسله

جرعه اي خوردند قدر حوصله

چون كه نوبت بر حجازيّان رسيد

بانگ نوشانوش بر كيوان رسيد

پهلويِ حمزه ز خنجر چاك شد

جعفرش از نيزه بر افلاك شد

گوهرِ دندانِ پيغمبر شكست

پهلويِ خَيرالنّساء از در شكست

مرتضي را ضربتي بر سر زدند

مجتبي را بر جگر اختر زدند

جام محنت از پي جان حسين

دور زد تا گشت دوران حسين

سر به سر پيمانه را بر سر كشيد

جان فدايش كان چنان ساغر كشيد

شمع و پروانه

اين حسين كيست كه عرشِ دلِ ما خانه ي اوست

كعبه يِ دل حرم و منزلِ جانانه ي اوست

همه يِ خلقِ جهان در غم او حيرانند

همه دل ها به جهان عاشق و ديوانه يِ اوست

دلِ عُشّاق جهان، خاك نثارانِ رَهَش

مَحفلِ امنِ و امان جايگه و خانه يِ اوست

«في بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ» كه در قرآن است

بهتر از بيت و حرم كعبه و كاشانه ي اوست

سوخت جان ها همه از آتشِ سوزان غمش

غم او شمع دل و جان همه پروانه ي اوست

سالِك راه چو فيضِ دل خود مي جويد

اثر گريه و زاريّ عزاخانه يِ اوست

دل تهي دار به جز عشقِ حسيني كه «حقير»

در «أَ لَسْت» عهد ببستي و به پيمانه يِ اوست

عُلوِّ دين

اي اشك ماتمت به رخِ ملّت آبرو

وي از طُفيلِ خونِ تو اسلام سرخ رو

اسلام را تو زنده كردي و خود گشته اي شهيد

«برده است نام و ياد تو دين حق جلو»

گر آب را به روي تو بستند كوفيان

آوردي آب رفته ي اسلام را جلو

بي پرده اهل بيت تو گر شد شتر سوار

اما نمودي پرده ي اسلام را رفو

منزلگه خدا

دل مُرده را محبّت من زنده دل كند

دل را اگر ز اُلفتِ شيطان بِهِل كند

هر كس كه دور شود از حريمِ من

با دستِ خويش كشتيِ دل را به گِل كند

قلبِ شكسته يِ من گشته منزلگهِ خدا

سازنده ي دل آمده تعمير دل كند

آتش زند به خرمن جرم و خطاي خويش

از عشقِ من هر آن كه دلش مشتعل شود

شرمنده عالمي بود از لطف و مهر من

امّا مرا محبّتِ زينب خجل كند

غير از حديث عشق كه جان بخش و دل رباست

ما را «حسان» حكايت ديگر كسل كند

شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)

آيينه يِ حق زنده …

آيينه يِ حق زنده به رفتارِ حسين است

تا لحظه يِ جان، حق طلبي كارِ حسين است

كعبه ي دل

از كعبه رو به كرب و بلا مي كند حسين

وانجا دو باره كعبه بنا مي كند حسين

گر ساخته است خانه اي از سنگ و گِل خليل

آنجا بنا ز خونِ خدا مي كند حسين

روزي كه حاجيان به حَرَم روي مي نهند

پشت از حريم كعبه چرا مي كَنَد حسين

آن حجِّ ناتمام كه بر عُمره شد بَدَل

اتمام آن به دشتِ بلا مي كند حسين

آنجا وقوف در عرفات ار نكرده است

فريادِ معرفت همه جا مي كند حسين

آنجا اگر كه فرصت قربانيش نبود

اينجا هر آنچه هست فدا مي كند حسين

آنجا كه سعي بين صفا در دويدنست

اينجا به قتلگاه صفا مي كند حسين

وقتي به خيمه گاه رود از پي وداع

اينجا دو باره حجّ نسا مي كند حسين

بعد از هزار سال به همراه حاجيان

هر سال رو به سوي مِني' مي كند حسين

بشنو دعا در عرفاتش كه بنگري

با سوز دل هنوز دعا مي كند حسين

سر داده است و حكم شفاعت گرفته است

هر وعده اي كه داده وفا مي كند حسين

در اوج منزلت كه «مؤيد» از آن اوست

گاهي نگاه سوي گدا مي كند حسين

شعر از سيد رضا مؤيد خراساني

مولودي

پيك رحمت

ايام نشاط و شور امّت آمد

هنگام سرور و اخذ حاجت آمد

روز سه و چار و پنج ماه شعبان

از جانب حق سه پيك رحمت آمد

ميلاد حسين است و ابوالفضل و علي

يعني كه سه منشأ سعادت آمد

آن ماه كه باب حاجتش مي خوانند

ما بين دو خورشيد امامت آمد

خوش باش «حسان» كه بيم گمراهي نيست

زيرا سه وسيله ي هدايت آمد

شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)

اعياد شعبانيه

شعبان شد و پيك عشق از راه آمد

عطر نفس بقيه الله آمد

با جلوه ي سجّاد و ابوالفضل و حسين

يك ماه و سه خورشيد در اين ماه آمد

سه نور آمد …

سه نور آمد به عالم پر ز احساس

معطّر هر سه از عطر گل ياس

سه نور تابناك آسماني

حسين بن علي، سجّاد و عبّاس

بنازم ماه شعبان …

بنازم ماه شعبان را كه با شادي قرين باشد

در او ميلاد عبّاس و حسين و ساجدين باشد

به نيمه چون رسد شعبان مَهَش تابنده تر گردد

چرا چون چَشم زهرا روشن از روي پسر گردد

شعف در نيمه ي شعبان به قلب عاشقان باشد

جهان در انتظار مهدي صاحب زمان باشد

سه گل

سه گل روييده اندر باغ احساس

گل سوسن، گل لاله، گل ياس

گل اوّل كه ماه عالمين است

عزيز فاطمه نامش حسين است

گل دوّم نگر غرق است در فضل

اميد مرتضي نامش اباالفضل

گل سوّم گل ميعاد باشد

امام چارمين سجّاد باشد

چشمه ي آزادگي

يزدان، جلوه ها در صحنه ي دنيا كند

و از تجلّي عالمي را سينه ي سينا كند

روزي از رخسار احمد، روزي از چهر علي

جلوه روزي از حُسن آن شاه بي همتا كند

سوّم شعبان فروزان گردد از روي حسين

جلوه بر خلقِ جهان از مشرق زهرا كند

قهرماني زد قدم در عالم هستي ز غيب

كز شجاعت خيره چشم گنبد خضرا كند

پرچم دين چون به جا ماند از فداكاريِ اوست

تا قيامت پرچمش را دست حق بر پا كند

بود چون جوياي آب از چشمه ي آزادگي

تشنه لب، جان داد تا آن چشمه را پيدا كند

نقد هستي داد و هستيّ جهان يكجا خريد

عاشق آن باشد كه چون سودا كند يكجا كند

آن كسي را شيعه بتوان گفت كو از جان و دل

در حيات خويش اين برنامه را اجرا كند

توسّلات

نعم الامير

به قلّاده ي نفس گشتم اسير

شدم زار و شرمنده و سر به زير

تهيدستم و بينوا و فقير

مرا كس نخواند ذليل و حقير

مقامم بُوَد بس بزرگ و خطير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

حسين از كرم انتخابم كند

غلامِ غلامش خطابم كند

گدايِ درِ خود حسابم كند

بهشتم بَرَد يا عذابم كند

به عشقش اسيرم اسيرم اسير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

خيالش ز من دلربايي كند

غمش در دلم خودنمايي كند

نوايش مرا نينوايي كند

ولايش مرا كربلايي كند

بدانند خلق از صغير و كبير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

منم عار او، او بود يار من

ز لطف و كرامت، خريدار من

نبودم كه او بوده دلدار من

غمش شد انيسِ دلِ زار من

از آن دم كه مادر مرا داده شير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

اگر چه گنهكار و آلوده ام

به خاك مزارش جبين سوده ام

دمي بي ولايش نياسوده ام

گرفتار و دلداده اش بوده ام

از آن دم كه آب و گلم شد خمير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

ز خون جگر پاكِ پاكم

كنيد

سپس عاشقِ سينه چاكم كنيد

به تيغ محبت هلاكم كنيد

به صَحنِ ابوالفضل خاكم كنيد

كه خاكم دهد بوي مشك و عبير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

به زخمِ جبينِ پيمبر قسم

به رخسارِ خونين حيدر قسم

به محسن، به زهرايِ اَطْهَر قسم

به سبطين و عباس و اكبر قسم

به هفتاد و دو عاشق بي نظير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

دريغا كه شد خاك صحرا كفن

بر آن كشته ي پاره پاره بدن

تنش پاره پاره تر از پيرهن

سرش نوك ني با خدا هم سخن

نگاهش سر ني به طفلي صغير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

به سردار بي لشگر كربلا

به سرهاي لب تشنه از تن جدا

به قرآن زير سُم اسب ها

به خوني كه شد خونبهايش خدا

به جسمي كه او را كفن شد حصير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

به هر كوي و هر بزم و هر انجمن

سرم خاكِ پاي حسين و حسن

پدر در دو گوشم سرود اين سخن

كه اي نازنين طفلِ دلبندِ من

حسيني بمان و حسيني بمير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

بوي حسين

تا اَبَد معتكفِ كويِ حسينيم حسين

بسته دل در خَم گيسويِ حسينيم حسين

در پي جلوه ي دنيا دل ما كي برود؟

عاشق طلعت دلجويِ حسينيم حسين

صبح محشر كه سر از خاك برآريم همه

مست از رايحه ي بوي حسينيم حسين

ما به ميخانه يِ هيأت به نياز آمده ايم

طالبِ ساغر مينوي حسينيم حسين

از اَزَل گريه كن نائبه الزّهرائيم

تا ابد گريه كنِ كويِ حسينيم حسين

آب حيات

اين اشك نيست آب زلال و مطهّر است

اين چشم نيست چشمه اي از حوض كوثر است

ظرف نزول رحمت پروردگار شد

چشمي كه پاي مجلس اين روضه ها تر است

چشمي كه بيشتر به خودش اشك ديده است

فردا كنار فاطمه با آبروتر است

ما خشك مي شويم ولي بار مي دهيم

دنياي گريه مزرعه ي سبز محشر است

در حجّ و در عبادت و در سجده هاي شب

گريه كنِ حسين شريكِ پيمبر است

ما را از اين تلاطم دنيا هراس نيست

تا كشتي نجات حسيني شناور است

بر من لباس نوكريم را كفن كنيد

نوكر بهشت هم برود باز نوكر است

ارباب ما

به بازار عمل با دست خالي

من و مهر تو يا مَولي المَوالي

بَدَم اما شما را دوست دارم

همين باشد مدالِ افتخارم

در اينجا انتسابم با حسين است

در آنجا هم حسابم با حسين است

مرا اشك محبّت آبرو داد

دلم را از سياهي شستشو داد

به پاس اين همه خدمتگزاري

مبادا آنكه تنهايم گذاري

گرفتم من كه بُردندم سويِ نار

به جرمِ اينكه من هستم گنهكار

بُوَد در موجِ آتش اين شعارم

خدايا من حسين را دوست دارم

كجا ارباب ما فردا گذارد

محبّ او به آتش پا گذارد

غم ارباب

جايي نداشتيم اگر اين روضه ها نبود

عشقي نبود اگر غم كرب و بلا نبود

از دستمال اشك تو خونابه مي چكد

آقا مگر به زخمِ دو چشمت دوا نبود

ما را كسي به قدر دو گندم نمي خريد

اين چشم اگر به گريه يِ تو آشنا نبود

ما با لباس نوكريت زنده مانده ايم

عمري نبود اگر غمِ ارباب ما نبود

از ما مگير يك نفس اين يا حسين را

اين يا حسين گفتنِ ما دست ما نبود

عشق حسين

خواب بودم؛ خواب ديدم مرده ام

خواب ديدم خسته و افسرده ام

روي من خروارها از خاك بود

واي! قبرِ من چه وحشتناك بود

تا ميان گور رفتم دل گرفت

قبركَن سنگ لحد را گِل گرفت

بالش زير سرم از سنگ بود

غرقِ وحشت سوت و كور و تنگ بود

ترس بود و وحشت تنها شدن

پيش درگاه خدا رسوا شدن

هر كه آمد پيش، حرفي راند و رفت

سوره يِ حمدي برايم خواند و رفت

ناله مي كردم و ليكن بي جواب

تشنه بودم در پيِ يك جرعه آب

يك مَلَك گفتا بگو نام تو چسيت؟

آن يكي فرياد زد ربّ تو كيست؟

ناگهان الطافِ حقّ آغاز شد

از جنان درهاي رحمت باز شد

مردي آمد از تبار آسمان

نور پيشانيْش فوقِ كهكشان

لب كه نَه؛ سرچشمه يِ آب حيات

بين دستش كائنات و ممكنات

در قدوم آن نگار مه جبين

از جلال حضرت حق آفرين

دو مَلَك سر را به زير انداختند

بال خود را فرش راهش ساختند

غرق حيرت داشتم اين زمزمه

آمده اين جا حسين فاطمه؟

صاحب روز قيامت آمده

گوئيا بهر شفاعت آمده

سوي من آمد مرا شرمنده كرد

مهربانانه به رويم خنده كرد

گفت: آزادش كنيد اين بنده را

خانه آبادش كنيد اين بنده را

اين كه اين جا اين چنين تنها شده

كام او با تربت من وا شده

مادرش او را به عشقم زاده است

گريه كرده بعد شيرش داده است

اين كه مي بينيد در شور

است و شين

ذكر لالائيش بوده «يا حسين»

خويش را در سوز عشقم آب كرد

عكس من را در دل خود قاب كرد

بارها بر من محبت كرده است

سينه اش را وقف هيأت كرده است

سينه چاكِ آلِ زهرا بوده است

چاي ريزِ مجلسِ ما بوده است

پرچم من را به دوشش مي كشيد

پابرهنه در عزايم مي دويد

اسم من راز و نيازش بوده است

تربتم مُهر نمازش بوده است

حرمت من را به دنيا پاس داشت

ارتباطي تنگ با عبّاس داشت

نذر عبّاسم به تن كرده كفن

روز تاسوعا شده سقاّيِ من

تا كه دنيا بوده از من دم زده

او غذاي روضه ام را هم زده

بارها لعن اُمَيِّه كرده است

خويش را نذر رُقَيَّه كرده است

گريه كرده چون براي اكبرم

با خود او را نزد زهرا مي برم

هر چه باشد او برايم بنده است

او بسوزد صاحبش شرمنده است

در مرامم نيست او تنها شود

باعث خوشحالي اعدا شود

در قيامت عطر و بويش مي دهم

پيش مردم آبرويش مي دهم

باز بالاتر به روز سرنوشت

مي شود همسايه ي من در بهشت

آري آري هر كه پا بست من است

نامه ي اعمال او دست من است

عزادار حسين

بگوييد اي عزاداران حسين از ما چه مي خواهد

چه مي خواهند از او ياران و او از ما چه مي خواهد

برو بشناس تا بيني حسين از ما چه مي خواهد

اگر نشناختي او را مزن بر سينه و بر سر

اگر نشناختي او را مزن بيهوده بال و پر

اگر نشناختي او را نكردي دين او باور

برو بشناس تا بيني حسين از ما چه مي خواهد

حسين از ما عمل بر واجبات كبريا خواهد

حسين از ما عبادت هاي بي عيب و ريا خواهد

حسين از ما اصول اعتقادات خدا خواهد

برو بشناس تا بيني حسين از ما چه مي خواهد

هزاران شب اگر گريي، بنالي در عزايِ او

هزاران درهم و دينار گر ريزي به پايِ او

نماز صبح

تو گر شد قضا نبود رضاي او

برو بشناس تا بيني حسين از ما چه مي خواهد

حسيني كه نشان داده به تو راه نجاتت را

سفارش كرده ظهر روز عاشورا نمازت را

كه تا ضايع نسازي حرمت خمس و زكاتت را

برو بشناس تا بيني حسين از ما چه مي خواهد

كدامين پول را خرج نهار و شام مي سازي؟

به امّيد كه بر احكام دين و شرع مي تازي؟

چرا هر جا به نفعت نيست با دين مي كني بازي

برو بشناس تا بيني حسين از ما چه مي خواهد

زباني كه با او آلوده سازي فحش و تهمت را

زباني كه به آساني زني بهتان و غيبت را

چگونه مي بري با آن زبان نام مُحِبّت را

برو بشناس تا بيني حسين از ما چه مي خواهد

عزادار حسين

هر كه شد از سر اخلاص عزادار حسين

نام او ثبت نمايند به طومار حسين

اي خوش آن پاك سرشتي كه غم خود بنهاد

شد در اين عمر پريشان دل و غمخوار حسين

اي خوش آن كس كه حسيني شد و از روي خلوص

پيروي كرد ز انديشه و افكار حسين

گر به خوبان جنان فخر فروشند رواست

روز محشر همه ياران فداكار حسين

يا رب اين منصب شا هانه ز ما باز مگير

تا كه پيوسته بمانيم عزادار حسين

گر چه هستيم گنه كار خدايا مگذار

در جزا در دل ما حسرت ديدار حسين

جامه ي ايثار

زنده با عشق حسينم كه جهان زنده ي اوست

خادم درگه اويم كه مَلَك بنده ي اوست

كربلا پايگهِ عشق حسين بن علي است

كه به پا دين حق از دولت پاينده يِ اوست

خاتم حلقه يِ جود است و سليمانِ وجود

لاله گون جامه يِ ايثار برازنده ي اوست

عشقبازان حريمش همه مهپاره ي نور

رخ عباس، بِهين اختر تابنده يِ اوست

ز عطش سوخت گلِ باغ ولايت افسوس

تا ابد نهر فرات است كه شرمنده يِ اوست

چون «كميل» است ز جان شاعر درگاهِ حسين

شاه در هر دو جهان مِهر فَزاينده يِ اوست

حاصل زندگي

به هنگام پيري مرانَم ز پيش

كه صرف تو كردم جواني خويش

ألا اي جگرگوشه يِ فاطمه

كه بردي دل اهلِ دل را همه

كيم من كه باشم هوادار تو

هوادار تو هست دادار تو

من از كودكي عاشقت بوده ام

قبولم نما گر چه آلوده ام

به عشق تو هر كس كه منسوب شد

اگر بود بد، عاقبت خوب شد

غمت حاصل زندگانيِّ من

به راه تو طي شد جوانيِّ من

من از ريزه خوارانِ خوان تواَم

اگر چه بَدَم ميهمان تواَم

ز در راندگانت حسابم مكن

گدايم، كَرَم كن جوابم مكن

به كويِ وفا آشيانم بده

سگِ خانه ام استخوانم بده

مبادا براني مرا از دَرَت

به پهلويِ بشكسته يِ مادرت

شعر از علي انساني

سوداي حسين

سراي سينه ام جايِ حسين است

دلم همواره شيدايِ حسين است

خيالم سينه يِ صحرايِ سيناست

منوّر از تجلاّيِ حسين است

مگر بي كربلايِ او توان ماند

كه جان آئينه آسايِ حسين است

مرا از قبر و محشر وحشتي نيست

كه خرج و دخل من پايِ حسين است

نترسانيدم از روز قيامت

قيامت قدّ و بالايِ حسين است

اگر هم در ميان آتش اُفتم

زبانم باز گويايِ حسين است

بيا تا چاوشي با هم بخوانيم

كه اين آوايِ سودايِ حسين است

چراغ از بهر قبرِ من نياريد

چراغِ من تجلاّي حسين است

به روي دست خود بهرِ شفاعت

گُل بي آبِ ليلايِ حسين است

كيمياي عشق

كسي كه گشته دردمند اگر فُتَد به پاي تو

دواي درد خويش را بگيرد از شفايِ تو

اَيا حسينِ فاطمه به عاشقان خود نگر

كه مي تپد به سينه دل، به عشقِ كربلاي تو

ز كيميايِ عشقِ تو شده است برتر از طلا

هر آن دل شكسته اي كه گشته مبتلايِ تو

به ماه و جاه و سلطنت نه رو كند، نه بنگرد

كسي كه از صفايِ دل دمي شود گدايِ تو

تو اسوه ي شهامتي، معلّمِ شهادتي

خوشا كسي كه پا نهد به مكتبِ ولاي تو

اگر مشام مرده را شميم تُربتت رسد

دو باره زنده مي شود ز عطرِ نينواي تو

به گوش جان و چشم دل شنيده ايم و ديده ايم

كه ذرّه ذرّه يِ وجود، هست آشنايِ تو

ز فرشيان بريده اي، به عرشيان رسيده اي

مقام و رتبه يِ تو را، تو داني و خدايِ تو

وفاست وامدار تو، حماسه يادگارِ تو

حيات دين ز خونِ تو، خداست خونبهايِ تو

اگر كه نام مصطفي هنوز بر جهان به جاست

از آن سر بريده ي تو هست و از نواي تو

گريست در غمت زمان؛ به خون نشست آسمان

شب و سياهپوشي اش شد آيتِ عزايِ تو

معدن جود

همه جسميم و توئي جان بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي

همه درديم و تو درمان بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي

بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي كه ز پيمان تو با حق

همه گريان و تو خندان بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي

ز وجودت به وجود آمده شور و هيجاني

در همه عالم امكان بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي

جان فدايت كه شد از روز نخستين ولادت

كربلاي تو نمايان بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي

تو حسيني تو حسيني تو سراپا همه حُسني

معدنِ جودي و احسان بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي

خِرَد اي خسرو خوبان كه بود شاخص انسان

مانده در كار تو حيران بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي

سر آن كشته بنازم كه دم مرگ ببيند

تو

گرفتيش به دامان بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي

چون «نگارنده» به آن كو شده در ظلِّ لِوايت

دادن جان بود آسان بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي

شعر از عبدالعلي نگارنده خراساني

مددكار

خوشا بر من كه دلدارم حسين است

به محشر يار و غمخوارم حسين است

سر و جاني ندارم در دو عالم

كه در عالم مددكارم حسين است

به بالينم نمي خواهم طبيبي

براي آنكه غمخوارم حسين است

خوشا آن تشنه كامي كز ره مهر

به وقت مرگ سقّايش حسين است

كربلاي حسين

خوش آن سري كه در آن سر بود هوايِ حسين

خوش آن دلي كه در آن دل بود ولايِ حسين

خوش آن تني كه به راه حسين سپارد جان

خوش آن بدن كه شود خاكِ كربلايِ حسين

خوش آن كه از همه عيش جهان نظر بندد

فشاند از مُژه خوناب، در عزاي حسين

خوش آن كه تا زِ عَدَم زد قدم به مُلكِ وجود

نديد در همه ي «ما سوا» سواي حسين

خوش آن كه دست به يك باره از دو عالم شست

نمود جان خودش را فدا برايِ حسين

گمان به عمر ندارد مگر كه «جودي» را

قضا دو باره كشاند به كربلايِ حسين

شعر از مرحوم جودي خراساني

خوش آنكه باشد …

خوش آنكه باشد اگر همچو خواجه ي آفاق

شمارد از دل و جان خويش را گدايِ حسين

لعل لب

در حشر كه هر كس ز گناهي فتد از پاي

دستِ همگي جانب دامانِ حسين است

بخشودگيِ اهلِ گنه در صفِ محشر

وابسته به يك گردش چشمان حسين است

چوب از چه گرفتار به آتش شود آخر

بي حرمتيش با لب و دندان حسين است

جغد از چه به ويرانه نشيند همه ي عمر

خاكم به دهن جاي يتيمان حسين است

بالله كه شود چشمه ي فيض اَبَديَّت

چشمي كه به يك مرحله گريان حسين است

داني ز چه رو آب فرات است گِل آلود

شرمنده ز لعلِ لب عطشان حسين است

كربلايي

اين دل تنگم عقده ها دارد

گوئيا ميل كربلا دارد

اي خدا ما را كربلائي كن

بعد از آن با ما هر چه خواهي كن

قتلگه در خون دست و پا مي زد

مادرش زهرا را صدا مي زد

چشم زينب يا رب! چه مي بيند

پيكري در خون خفته مي بيند

كي شود بينم قبر اكبر را

شِبهِ پيغمبر، زاده يِ زهرا

كي شود بينم قبرِ اصغر را

جاي او رويِ سينه يِ بابا

كي شود بينم در كجا زينب

شِكوه از شِمرِ بي حيا دارد

كي شود بينم در كجا عبّاس

هر دو دست از پيكر جدا دارد

بذر عشق

اي كه آميخته مهرت با دل

كرده عشق تو مرا دريا دل

بذر عشقي كه به دل كاشته ام

جز هواي تو ندارد حاصل

از مِيِ عشق تو عاقل، مجنون

وز خُم مِهر تو مجنون، عاقل

گر شود كارِ جهان زير و زبر

نشود عشقِ تو از دل زايل

كربلا سر زد و پيدا شد حق

جلوه اي كردي و گم شد باطل

توئي آن كشتيِ دريايِ حيات

هر كه را مانده جدا از ساحل

دارم امّيد كه گردد روزي

قابلِ لطف تو اين ناقابل

شعر از جواد محدّثي

درس وفا

در كشورِ دلِ ما فرمانروا حسين است

آن كه گره گشايد از كار ما حسين است

آن كس كه روز عاشور در كربلاي خونين

داده به خلق عالم، درس وفا حسين است

آن كس كه جان خود داد تا زنده دين بماند

جسمش به خاك و خون شد در كربلا حسين است

آزادمرد باشيد گر حق نمي پرستيد

آن رهبري كه فرمود اين نكته را حسين است

آن كس كه با قيامش در مكتبِ شهادت

درسِ جهاد و نهضت داده به ما حسين است

پويندگان راهش با خون چنين نوشتند

در آسمانِ توحيد شمس الضّحي حسين است

جز راهِ او نپوييم جز مهرِ او نجوييم

زيرا كه شافعِ ما روز جزا حسين است

از جان و از سر خود بگذشت در ره دين

آن كه وُرا خداوند شد خونبها، حسين است

آن كه ما …

آن كه ما را بر صراط حق هدايت مي كند

چارده قرن است بر دلها حكومت مي كند

تا حسين داريم بي ترديد اهلِ عزّتيم

شيعه با عشقِ حسين احساسِ عزّت مي كند

خوفِ محشر از كسي باشد كه او بي صاحب است

صاحبِ ما در قيامت هم قيامت مي كند

دولت عشق

يا حسين مهر تو در عالمِ ذَر يافته ام

بَه از اين لعل كه بي خون جگر يافته ام

منِ بي مايه كجا؟ دولتِ عشقِ تو كجا؟

آري آن طفلِ فقيرم كه گُهَر يافته ام

پرتوِ حُسن تو با جان من آن كرد كه من

نعمتِ سوز دل و ديده ي تر يافته ام

مادرم شهد غمت ريخت به كامم با شير

هنر نوكريت را ز پدر يافته ام

اي «مؤيد» من و مهرِ علي و عشقِ حسين

آنچه مي خواستم امروز دگر يافته ام

شعر از سيد رضا مؤيد خراساني

خاك در حسين

جذبه يِ عشقت مرا مي كشاند سويِ خود

آبرو داده مرا از غبارِ كوي تو

اي حسين جانم حسين! اي حسين جانم حسين! (2)

خشك بودم من ولي برگ و بارم داده اي

پيش مردم هر كجا آبرويم داده اي

اي حسين جانم حسين! اي حسين جانم حسين! (2)

من كه عمري بوده ام چون سگان، خاك دَرَت

رد مكن زين در مرا، جان زهرا مادرت

اي حسين جانم حسين! اي حسين جانم حسين! (2)

روزي كه گِل …

روزي كه گِل آدم و حوّا بسرشتند

بر نام حسين بن علي گريه نوشتند

فرمود نبي در صفت گريه كُنانش

البّته كه اين طائفه از اهل بهشتند

رشته ي انس

گر عشق تو در قلبِ بشر خانه بگيرد

گنجي است كه جا در دل ويرانه بگيرد

در منزل اجلال تو در حال خبردار

جبريلِ امين پرده يِ آن خانه بگيرد

بر گِردِ حريمِ تو كه دستِ طلبِ ماست

چون دامنِ شمعي است كه پروانه بگيرد

از لشكر شيطان دگر اين دل نهراسد

گر قلبِ مرا عشق تو جانانه بگيرد

مستانه بكوبد به سر هر دو جهان پاي

از دست تو هر شخص كه پيمانه بگيرد

جز رشته ي انس تو دگر سلسله اي نيست

تا اينكه قرار، اين دلِ ديوانه بگيرد

عشقِ تو ز هر كس كه خريدارِ غم توست

اوّل دلِ او بابت بيعانه بگيرد

ديگر به عطايِ دگران نيست نيازش

هر كس كه ز تو مزدِ كريمانه بگيرد

مهمان

در گلشن زهرا گُلِ دلخواه، حسين است

ما جمله غلاميم و فقط شاه حسين است

هر رهروِ عشقي كه بود طالب مقصود

بر او تو بگو هاديِ اين راه حسين است

از درد و فراق و غم و عشقش چه بگويم

از حالِ محبّان خود آگاه حسين است

مهمان شبِ اوّل قبرِ همه يِ ماست

والّله در آن لحظه يِ جانكاه حسين است

رضاي خدا

بوي بهشت مي وزد از كربلايِ تو

اي كشته اي كه جان دو عالم فِدايِ تو

رفتي به پاسِ حرمت كعبه به كربلا

شد كعبه يِ حقيقيِ دلِ كربلاي تو

اجر هزار عمره و حج در طواف توست

اي مروه و صفا به فداي صفاي تو

با گفتن «رَضَاً بِقَضائِك» به كربلا

شد متّحد رضاي خدا با رضاي تو

در حيرتم چه شد كه نشد آسمان خراب

وقتي شنيد ناله ي «وا غُربتاي» تو

برخيز و باز بر سر ني آيه اي بخوان

اي من فداي آن سرِ از تن جداي تو

تو هر چه داشتي به خدا دادي اي حسين

فردا خداست «جَلَّ جَلَالُه جزاي تو

اندر مني' ذبيح يكي بود و زنده رفت

اي صد ذبيح كشته شده در منايِ تو

تا با نماز خوف تو گردد قبولِ حق

شد سجده گاه اهل يقين خاكِ پايِ تو

خون خداست خون تو و جز خداي نيست

اي كشته يِ خدا به خدا خونبهايِ تو

ماهيت جان

جز تو اي كُشته ي بي سر، كه سراپا همه جاني

كيست كز دادن جاني بِخَرد جان جهاني؟

ما تو را كشته نخوانيم كه در صورت و معني

زنده اندر تن عشّاق چو ماهيّت جاني

عجبي نيست كه عرشِ دل ما جاي تو باشد

دوست را جز دل عاشق به جهان نيست مكاني

خلق در كوي تو جويند نشان از تو وليكن

بي نشان تا نشوند از تو نجويند نشاني

وه كه گر چشم حقيقت بگشاييم به رويت

همه جا وز همه سو در دل و در ديده عياني

تا درگهِ تو …

تا درگهِ تو قبله يِ رازست حسين

ما را به درت رويِ نياز است حسين

گردد درِ كعبه باز، سالي يك بار

وين كعبه درش هميشه باز است

دامن پُر فيض

اين شنيدم ز رضا طُرفِه حديثي جالب

كه شدي چيره و بر روح و روانم غالب

او بفرمود كه اي شيعه ي دل افسرده!

دور باش از نگرانيّ و دلِ رنجيده

ما امامان همه كشتي فلاحيم و نجات

ليك زين ورطه حسين است فراتر ز جهات

وسعت كشتي او بيشتر از كشتي ماست

سرعتش تيزتر اندر همه ي درياهاست

پس بگيريد ز جان دامن پر فيض حسين

اي خوش آن كو كه بُدي عاشق و شيداي حسين

جان فزا

هر آن كس عارف حق شد به سر، شور و نوا دارد

هر آن دل پر ز ايمان شد هوايِ كربلا دارد

شنيدي كربلا امّا نديدي اصلِ معنا را

هر آن كس ديد آن را صد هزاران مدّعا دارد

بيا بين از شميمِ درگهش جان ها شود زنده

به هر صبحي بِهْ از جَنّت نسيمِ جان فزا دارد

گلستانِ علي در كربلا گشته خزان يكسر

كه بهر ديدنش دلها همه شوقِ لقا دارد

بيا در كربلا بنگر جلال شاهِ مظلومان

ببين اين بارگه بي شك تجلّيِّ خدا دارد

بيا گر آرزو داري؛ تهي كن عُقده يِ دل را

نگر آن شه به زوّارش چه سان مهر و وفا دارد

هفت كشور

خرّم دلي كه منبع انهار كوثر است

كوثر كجا ز ديده يِ پر اشك بهتر است

رفتم به كربلا به سرِ قبرِ هر شهيد

ديدم كه مرقدِ شهدا مشك و عنبر است

هر يك مزار و مرقدشان چار گوشه داشت

شش گوشه يك ضريح در آن هفت كشور است

پرسيدم از كسي سببش را به گريه گفت:

پايين پاي حسين قبرِ اكبر است

رفتم به خيمه گاه شنيدم به گوشِ دل

آنجا فغان زينب و كلثومِ اطهر است

در جنب نهر عَلقَمه ديدم يكي شهيد

گفتم جدا چرا ز شهيدانِ ديگر است؟

گفتا خموش باش كه عبّاس نامدار

منظورِ او ادب به جناب برادر است

شعر از ناصرالدين شاه قاجار

امير دلها

اي كه بر دل ها اميري يا حسين

آگه از «ما في الضّميري» يا حسين

اسم تو شيرين ترين ذكرِ دل است

تو كريمي تو مُجيري يا حسين

در زمانِ غَفلت و وقتِ گناه

واي اگر دستم نگيري يا حسين

بدترين عبدِ خدا را كه منم

تو به خوبي مي پذيري يا حسين

با همان دستي كه انگشتي نداشت

كي شود دستم بگيري يا حسين؟

حَلاّل جميع مشكلات …

حَلاّل جميع مشكلات است حسين

شوينده يِ لوحِ سيئات است حسين

اي شيعه تو را چه غم ز طوفانِ بلا

جايي كه «سفينة النّجات» است حسين

همّتي

براي سينه زدن رخصتي بده آقا

به دست خسته يِ من قدرتي بده آقا

شبيه سال گذشته دو باره آمده ام

براي خوب شدن فرصتي بده آقا

دو باره قصد نمودم كه نوكرت باشم

در اين دو ماهِ عزا همّتي بده آقا

شكر خدا كه …

شكر خدا كه در پناه حسينم

عالم از اين خوب تر پناه ندارد

بزم محبّت

به اهلِ ذكر بگو مجلسِ دعا اينجاست

سعادت ار طلبي راه و راهنما اينجاست

به دست غيب زده پرچم سيه بر بام

عزا و ماتم سلطانِ كربلا اينجاست

به دردمند و مريض و ز پا فتاده بگو

كسي كه دردِ تو را مي كند دوا اينجاست

ستاده صاحبِ بزم عزا در اين مجلس

نظاره گر به رخِ يك يكِ شما اينجاست

به چشمِ دل اگر اي دوست! نظاره كني

ستاده فاطمه با جامه يِ سياه اينجاست

به سويِ غير مكن رو؛ براي حاجتِ خود

بيا به بزم محبّت كه آشنا اينجاست

باديه

شوري فكنده در همه عالم نوايِ تو

دنيا اسير غم شد و غرقِ عزاي تو

چشمان دوستان همه ناظر به سويِ توست

دلهايِ عاشقان همه در كربلايِ تو

در هر سري شراره يِ سودايِ عشقِ توست

بر هر لبي كنون سخن از نينواي تو

آغوش باز كرده شهادت به محضرت

آماده گشت باديه يِ پر بلايِ تو

شرمنده گشته است شجاعت ز رزم تو

سروِ روان خجل بر قدّ رسايِ تو

اين فخر بس تو را به شهيدانِ راه حق

خواهان شود به حشر، خدا خونبهايِ تو

در گاهواره رسم شفاعت زدي رقم

فُطرُس رهينِ منّت و جود و سخايِ تو

دادي تو آب دشمنِ غدّار خويش را

قربانِ بذل و بخشش و مهر و وفاي تو

دارم من اين اميد به درگاه ذوالجلال

گردد تمامِ هستي «ناصر» فداي تو

شعر از آية الله ناصر مكارم شيرازي (زيد عزّه)

دارالشّفا

در خانه اي كه ذكرِ شه كربلا رود

زان خانه نور جانب عرشِ عَلا رود

كن درد خود دوا به عزاخانه يِ حسين

بايد كه دردمند به دارالشّفا رود

شك نيست برق خرمن روحانيون شود

آهي كه سوي عرشِ برين زين عزا رود

البتّه مي شود به درِ دوست مستجاب

نام حسين چون به زبان در دعا رود

جز اهلِ كوفه هيچ شنيدي ز ميزبان

بر ميهمان عَلَانِيَه جور و جفا رود

وز ظلمِ ميزبان به لبِ شط ز ميهمان

فرياد العَطَش ز زمين بر سَما رود

از درگه حسين نتابد «صغير» روي

درويش ز آستانه يِ مولا كجا رود

شعر از استاد صغير اصفهاني

از داغِ حسين …

از داغِ حسين اشكِ نم نم داريم

در خانه يِ سينه تا ابد غم داريم

پيراهن و شالِ مشكي آماده كنيد

ده روز دگر تا به محرّم داريم

اشك ندامت

هر آن كه قبرِ حسين را نديد و رفت ز دنيا

به نزد فاطمه ريزد ز ديده اشكِ ندامت

كسي كه نامِ حسين را شنيد و اشك نباريد

به روز حشر بريزد ز ديدهِ اشك ندامت

كسي كه قبرِ حسين را نديد و رفت ز دنيا

چه دوستي؟ چه محبّت؟ ز شيعگي چه علامت؟

كسي كه در كفنش تربت حسين نباشد

چه خاك بر سرِ خود مي كند به روز قيامت؟

فراق كربلا

دو باره مرغ روحم هوايِ كربلا كرد

دلِ شكسته ام را اسير و مبتلا كرد

ز سرگذشت اشكم، جانم به لب رسيده

كه هر چه كرده با من، فراقِ كربلا كرد

شود تمامِ هستي فداي آن دو دستي

كه غرقِ بوسه با اشك، عليِّ مرتضي كرد

جز از برايِ داور دوتا نگشت اكبر

چه شد كه خصمِ كافر، جبين او دوتا كرد

سزد همه جوانان حنا ز خون ببندند

كه جا به حجله ي خون، يتيم مجتبي كرد

فدايِ آن جواني كه در نمازِ ايثار

ز خون وضو گرفت و به اكبر اقتدا كرد

فدايِ آن شهيدي كه زيرِ تيغِ قاتل

سرش بريده گشت و به شيعيان دعا كرد

فدايِ جسمِ پاكي كه قطعه قطعه گرديد

ز قطره قطره خونش حسين را صدا كرد

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

مصائب

چشم پر نم

اي شاه در عزاي تو عالم گريسته

در اب_تدايِ ع_الم آدم گريسته

قبل از ولادتِ تو به چندين هزار سال

بهرِ ت_و انبياءِ مع_ظّم گريسته

تنها نه انبياءِ معظّم كه در غمت

ختم رُسُل رسولِ مكرّم گريسته

حق دارم ار بگويم حق بر تو گريه كرد

چشمِ خدا علي است مگر كم گريسته

در ماتم تو جنّ و مَلَك بلكه نُه فلك

عرش عظيم و نَيِّرِ اعظم گريسته

از بهر چشم پُر نَم و لبهايِ تشنه ات

نهرِ فرات و چشمه يِ زمزم گريسته

دشت بلا

برخيز حالِ زينب خونين جگر بپرس

از دخترِ ستم زده، حالِ پسر بپرس

با كشتگان به دشت بلا، گر نبوده اي

من بوده ام حكايتشان سر به سر بپرس

از ماجرايِ كوفه و از سرگذشت شام

يك قصّه ناشنيده حديث دگر بپرس

از كودكانت از سفر كوفه و دمشق

پيمودنِ منازل و رنجِ سفر بپرس

دارد سكينه از تنِ صد پاره اش خبر

حال گلِ شكفته ز مرغِ سحر بپرس

از چشمِ اشك بار و دلِ بي قرار ما

كرديم چون به سوي شهيدان گذر بپرس

بال و پرم ز سنگ حوادث به هم شكست

برخيز حال طائرِ بشكسته پر بپرس

اربعين

اربعين آمد و اشكم ز بَصَر مي آيد

گوئيا زينب محزون ز سفر مي آيد

باز در كرب و بلا شيون و شيني برپاست

كز اسيران ره شام خبر مي آيد

جرس از سوزِ جگر نالد و گويد به ملا

كه سكينه به سرِ قبر پدر مي آيد

گر چه از خارِ مغيلان شده پايش مجروح

سر قبرِ پدرش باز به سر مي آيد

نشان آبله

پس از تو جانِ برادر چه رنج ها كه كشيدم

چه شهرها كه نگشتم چه كوچه ها كه نديدم

به سخت جاني خود اين قدَر نبود گمانم

كه بي تو زنده به دشتِ بلا به شام رسيدم

چو ماه چارده ديدم سر تو را به سرِ ني

هلال وار ز بارِ مصيبت تو خميدم

ز تازيانه و كَعْبِ سنان و نيزه يِ دشمن

دگر ز زندگي خويش گشت قطع اميدم

ميان كوچه و بازارِ شام، پايِ برهنه

سر از خجالت نامحرمان به جيب كشيدم

شدم چو وارد بزم يزيد با بازوي بسته

هزار مرتبه مرگ خود از خدا طلبيدم

هنوز بر كف پايم نشان آبله پيداست

به راه شام ز بس از جفا پياده دويدم

ولي به اين همه غم، شاد از آنم اي شه خوبان!

كه نقد جان به جهان دادم و غم تو خريدم

شعر از مرحوم جودي خراساني (رضوان الله عليه)

يا أخا سوغاتي …

يا أخا سوغاتي از بازارِ شام آورده ام

از سه ساله دخترت عرض سلام آورده ام

معجر خاكيِّ من شد جامه يِ احرامِ من

ثبت شد در بين زوارِ تو اوّل نام من

زين چهل روز آتشِ هجرِ تو آبم كرده است

داغِ جانسوز تو چون لاله كبابم كرده است

مشام جان

سحر چون پيك غم از در درآيد

شرار از سينه، آه از دل برآيد

مرا از ديدگان يك كاروان اشك

به شوقِ پاي بوسِ رهبر آيد

جدا زين كاروانِ اشك و حسرت

درايِ كارواني ديگر آيد

گمانم كاروانِ اهلِ بيت است

كه سويِ كعبه يِ دل با سر آيد

گلاب از ديده افشان همچو جابر

كه عطرِ عترت پيغمبر آيد

همان خواهر كه با سِحر بيانش

به هر جا آفريده محشر، آيد

همان خواهر كه غوغا كرده در شام

همان آئينه يِ پيغمبر آيد

شميم جان فزايِ كوي بابم

مرا اندر مشامِ جان در آيد

گمانم كربلا شد عمّه نزديك

كه بويِ مُشكِ ناب و عنبر آيد

مهارِ ناقه را يك دم نگه دار

كه استقبالِ ليلا، اكبر آيد

به گوشم عمّه! از گهواره ي گور

در اين صحرا صدايِ اصغر آيد

مرام شيعه

به ياد كه كربلا دلها غمين است؟

دلا خون گريه كن چون اربعين است

پيام خون خطابِ آتشين است

بقاءِ دين رهينِ اربعين است

كه تاريخِ پر از خون و شهادت

سراسر اربعين در اربعين است

بسوز اي دل! كه امروز اربعين است

عزاي پور خَتم المرسلين است

مرامِ شيعه در خون ريشه دارد

نگهباني ز خطِّ خون چنين است

اگر خيل شهيدان حلقه باشند

حسين بن علي آن را نگين است

شعر از جواد محدّثي

مسلمان سوخت

در اين ماتم خليل از ديده خون افشاند، «آذر» هم

به داغ اين ذبيح الله مسلمان سوخت كافر هم

شگفتي نايدت بيني چو در خون، دامن گيتي

كزين سوگ، آسمان افشاند خون از ديده اختر هم

مكيد آن تاج دار مُلكِ دين تا از عطش خاتم

ز دست و فرقِ جسم انگشتري افتاد و افسر هم

به خونش تا قبا شد لعل گون دستارِ گلناري

به باغِ خُلد، زهرا جامه نيلي كرد معجر هم

ز تاب تشنگي تا شد شبه گون، لعل سيرابش

علي زد جامه را در اشك ياقوتي پيمبر هم

چو فرق كوكب برج اَسَد از كين دو پيكر شد

ز سر بشكافت فرق صاحب تيغ دو پيكر هم

فلك آل علي را جا كجا زيبد به ويرانه؟

نه آخر غير اين ويرانه بودي جاي ديگر هم

ز ابر ديده «يغما» برقِ آه ار باز ننشاني

زني تا چشم بر هم، خامه خواهد سوخت دفتر هم

شعر از علي رضا قزوه (يغما)

شفاعت

نشست گردِ مصيبت به چهره يِ ملكوت

به سويِ كوفه روان شد چو كاروانِ حسين

به روزِ حشر ز بهرِ شفاعتِ امّت

بود دو دستِ ابوالفضل ارمغانِ حسين

كنون كه هست شبانگاه اربعينِ حسين

شدند خوار و سيه روي، دشمنانِ حسين

به آستانِ كسي سر فرو نمي آرد

كسي كه سر بنهاده بر آستانِ حسين

سوز دل

خيمه ها مي سوزد و شمع شب تارم شده

در شب بيماريم آتش پرستارم شده

ما كه خود از سوز دل آتش به جان افتاده ايم

از چه پس اين شعله ها يار دل زارم شده

پيش از اين سقّاي ما بودش علمدار حسين

امشب امّا جاي او، آتش علمدارم شده

من شبم را تا سحر بي خواب و سوزانم چو شمع

از چه امشب شعله ها شمع شب تارم شده

بس كه اشك آمد به چشمم خوابِ شب را راه نيست

دود آتش از چه ره در چشم خونبارم شده

جان مادر

خيمه ها آتش گرفت لاله ها پر پر شدند

آن همه پروانه ها جمله خاكستر شدند

فاطمه بر آن شهيد بي گناه

مي زند سينه كنار قتلگاه

جان مادر يا حسين! جان مادر يا حسين!

نازنينان سر جدا بر زمين افتاده اند

عاشقان بر روي خاك چون نگين افتاده اند

خيمه هاي فاطمي غارت شده

موسم تنهايي و غربت شده

در حرم آب آمده تشنه لب اصغر كجاست؟

جستجو كن اي رباب! ياس نيلوفر كجاست؟

بي كسان سر در گريبان يك طرف

امّ كلثوم و يتيمان يك طرف

دخترِ صبر علي بي كس و تنها شده

كوه محنت بر دلش، قامتش دوتا شده

زينبت امشب ندارد آشنا

يا علي بهر تسلّايش بيا

دسته گلها گم شده زير تيغ و نيزه ها

در كنار زينبت يا رسول الله بيا

جان زهرا مهرباني كن به او

جاي طفلان يتيمت را بجو

شعر از جعفر رسول زاده (آشفته)

همي ترسم كه آتش …

همي ترسم كه آتش برفروزد

ميان خيمه بيمارم بسوزد

از آن ترسم كه آتش شعله گيرد

ميان خيمه بيمارم بميرد

ذكر خدا

آتش بر آشيانه ي مرغي نمي زنند

گيرم كه خيمه خيمه ي آل عبا نبود

لب تشنه كي كُشند كسي را كنار آب

گيرم حسين سبط رسول خدا نبود

دنيا نديده كودك معصوم را كشند

اي كاش روي دست پدر اين جفا نبود

بستر ز زير پاي عليلي كجا كشند

كاش آن عليل يكي از اوليا نبود

رأس بريده را كه زَنَد چوب خَيْزُران؟

گيرم لبش به خواندن ذكر خدا نبود

وداع حرم

آمد به خيمه گاه و وداع حرم نمود

در اهلِ بيت شور قيامت به پا نمود

بر كودكان نمود به حسرت همي نگاه

وز خيمه گاه گشت روان سوي حربگاه

اين را نشاند در بر و بر رُخ فشاند اشك

آن را گذاشت بر دل و از دل كشيد آه

او سوي رزمگاه شد و در قفاي او

فرياد «وَا أَخَاه» شد و بانگ «وا اباه»

درياي خون

اي ز داغ تو روان خون دل از ديده ي حور

بي تو عالم همه ماتمكده تا نفخه ي صور

ديده ها گو همه دريا شو و دريا همه خون

كه پس از قتل تو منسوخ شد آئين سرور

كوفيان دست به تاراج حرم كرده دراز

آهوان حَرَم از واهمه در شيون و شور

پاي در سلسله سجّاد و به سر تاج يزيد

خاك بر فرق چنين افسر و ديهيم و قصور

دير ترسا و سر سِبط رسول مَدَني

آه اگر طعنه به قرآن زند انجيل و زبور

سر بي تن كه شنيده است به لب آيه ي كهف

يا كه ديده است ز ببريده سري لمعه ي نور

پيِ ديدار تجلّاي تو مدهوش كليم

اي سرت سِرّ خداوند و سنان نَخله ي طور

جان فداي تو ز غوغاي صف كرب و بلا

در پي قتل تو از ياد بشد شورِ نشور

شعر از مرحوم نَيِّر تبريزي (قدّس سرّه)

واي من

اي ملائك روي در هامون كنيد

شمر را از قتلگه بيرون كنيد

چاره ي خصم بدآيين كن حسين!

لب گشا يك لحظه نفرين كن حسين!

گِرد باغ لاله ات خار و خَس است

اهلِ بيتت بين دشمن، بي كس است

كربلا اين رسمِ مهمانداري است؟

از گلوي ميهمان، خون جاري است

مانده در نايِ گلو آواي من

واي من اي واي من اي واي من

دشمن ديرينه

آه از آن روز كه بر سينه ي او

رفت آن دشمن ديرينه ي او

آه از آن روز كه آن خصم لعين

چكمه پوش آمد و شد صدرنشين

آه از آن روز كه از او جان رفت

بدنش زير سم اسبان رفت

آه از آن روز كه با حال شگفت

زينب از حنجر او بوسه گرفت

گريز از مصيبت امام صادق به مصيبت سيدالّشهدا عليهمالسّلام

گر چه در خاك رفت پيكر تو

ديگر از تن جدا نشد سر تو

دودِ آتش ز خانه ات برخاست

پشتِ در جان نداد همسر تو

بدنت آب شد ز زهر ولي

تازيانه نخورد خواهر تو

قامتت گشته خم ولي نشكست

پشتِ تو در غم برادر تو

ظلم ديدي ولي كشته نشد

كودك شير خواره در بر تو

سوخت قلبت ولي نشد صد چاك

تن فرزند در برابر تو

زهر دادند بر تو ليك نخورد

چوب كين بر لب مطهّر تو

سوخت پا تا سرت ز زهر ولي

پاره پاره نگشت پيكر تو

مي سزد كز غم تو گريه كند

چشم شيعه به جدّ اطهر تو

ماه آسمان

تو بدين جمال زيبا سوي طور اگر خرامي

«أَرِنِي» بگويد آن كس كه بگفت «لَنْ تَرانِي

ز فروغ رويت اي سر! شده عالمي منوّر

تو به من بگو خود اي مَه! ز كدام آسماني؟

ز گلوي پر ز خونت، شده عالمي معطّر

تو به من بگو خود اي گل ز كدام گلْسِتاني؟

لب خشك نازنينت به نظر همي نمايد

به كسي كه تشنه باشد لب آب زندگاني

نه چنان تو پير هستي كه شده سفيد مويت

به گمان من كه پير از غم مرگ نوجواني

بگو اي سر بريده! تن تو كجا فتاده؟

گله مند بينمت من، كه زِ دستِ سارباني

خون تازه

غروب نيست خدايا چرا هلال دميده؟

هلال را به سر نيزه وقت ظهر كه ديده؟

هلال و ظهر و سر نيزه و تلاوت قرآن

حقيقتي است كه ما ديده و كسي نشنيده

روا نبود كه از هم جدا شويم من و تو

چرا سر تو ز من زودتر به كوفه رسيده؟

به نيزه دار بگو چند گام پيش تر آيد

كه چند بوسه بگيرم از اين گلوي بريده

دو روز پيش جبين تو را به سنگ شكستند

چرا به صورتت اكنون خون تازه چكيده؟

كنار محمل و دستم نمي رسد به سر ني

كه بوسه اي بستانم از آن گلوي بريده

به جان فاطمه درياب فاطمه ات را

كه آب شد دل اين ماهتاب رنگ پريده!

به نخلِ «ميثم» اگر آتش است سوز تو دارد

كه جز شرار دل اين درخت ميوه نچيده

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

غارت كفن

چون صبا ديد به صحرا بدن بي كفنش

خاك مي ريخت به جاي كفنش بر بدنش

آخرين بار كه شه جانب ميدان مي رفت

خواهرش داد به او كهنه ترين پيرهنش

تا كه دشمن نكند غارت تن پوش حسين

كهنه پيراهن او بود به جاي كفنش

من چه گويم چه شد اين پيرهنش آخر كار

كه همي سوخت ز تابيدن خورشيد تنش

گشته آغشته به خون دل او، تربت او

از سم اسب سواران به بدن تاختنش

عجبا از بدني بي سر و اين جور عَدو

بس نبودش مگر آن همه كرب و مِحَنش

شعر از آقاي حبيب الله چايچيان (حسان)

حرمت زينب

كسي كه بود مكانش به دوش پيغمبر

سرش به نيزه نشسته ميان اين همه سر

سري كه بود مكانش به سينه ي زهرا

به سوي تشت و خرابه چرا رود آخر؟

حريم عترت طاها شكسته شد در شام

نمانْد حرمت زينب در اين ديار دگر

به جاي ذكر خوش آمد زمان استقبال

به سنگ سينه رسيدند خدمت لشكر

شبهاي جمعه فاطمه …

شبهاي جمعه فاطمه با اضطراب و واهمه

آيد به دشت كربلا گويد: حسين من چه شد؟

گردد به دور خيمه گاه؛ آيد ميان قتلِگاه

گويد: حسين من چه شد؟ نور دو عين من چه شد؟

لباس كهنه بپوشيد …

لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش

كه تا برون نكند خصم بد منش ز تنش

لباس كهنه چه حاجت كه زير سمّ ستور

تني نماند كه پوشند جامه يا كفنش

سنگر دين

نگذاشت فداكاري تو سنگر دين را

با زور و ستم زاده ي مرجانه بگيرد

از غيرت عشق تو همه خيمه گهت سوخت

مي خواست حريم تو چو بيگانه بگيرد

پاس ادب توست كه عبّاس نگه داشت

تا دورتر از قبر تو كاشانه بگيرد

چون زينب تو كيست كه در قيد اسارت

دست همه اطفال تو مردانه بگيرد؟

حيف است كه اي زينت دامان پيمبر!

بر نيزه سرت گَرد غريبانه بگيرد

حيف است از آن زلف كه زهرا زده شانه

سر پنجه ي دشمن عوض شانه بگيرد

حيف است كه بر بوسِه گه جدّ تو احمد

خاكستر و خون روي تو ريحانه بگيرد

ويرانه بهانه است كه مي خواست رقيه

از چهره ي تو بوسه يتيمانه بگيرد

رخصت بده اين مرغ دل زار «حسان» را

تا در حرم محترمت لانه بگيرد

شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)

شام غريبان

شبِ شامِ غريبانِ حسين است

همه عالم پريشان حسين است

حسينم واي حسينم واي حسينا (2)

بنال اي دل! بنال اي دل! كه امشب

نماز شب نشسته خوانده زينب

حسينم واي حسينم واي حسينا (2)

بنال اي دل! بزن در خون پر و بال

كه امشب فاطمه آيد به گودال

حسينم واي حسينم واي حسينا (2)

بنال اي دل! بنال اي دل! كه اكبر

چو گل پر پر شده از تير و خنجر

حسينم واي حسينم واي حسينا (2)

زمين و آسمان از غم سياه است

كه امشب ساربان در قتلگاه است

حسينم واي حسينم واي حسينا (2)

بزن پيوسته دست غم به سينه

كه سيلي خورده بر روي سكينه

حسينم واي حسينم واي حسينا (2)

بنال اي دل! بزن پيوسته ناله

كه امشب گم شده طفل سه ساله

حسينم واي حسينم واي حسينا (2)

شمس اگر واقعه ي …

شمس اگر واقعه ي كرب و بلا را مي ديد

هشت از آن پنج مُعَيَّن به يقين كم مي كرد

افسوس كه در …

افسوس كه در ماريه بر نيزه نمودند

سرهاي به خون خفته ي اولاد علي را

من از تحرير …

من از تحرير اين غم ناتوانم

كه تصويرش زده آتش به جانم

تو را طاقت نباشد از شنيدن

شنيدن كي بود مانند ديدن

ه_م_ه از خ_ي__م_ه ه__ا …

ه_م_ه از خ_ي__م_ه ه__ا ب__ي__رون دوي_دن_د

ول__ي س____الار زي___ن___ب را ن__دي__دن__د

ت__ن راك_ب، ن_ه_ان در م_وج خ__ون ب_ود

رخ مَ_ركَ_ب، ز خ_ون_ش لال_ه گ_ون ب__ود

سرشك از ديده، در ه_ر صيحه مي ريخت

ش_رار از س_ي_ن_ه، با هر شيهه مي ريخت

ب_ه ف_ك_ر چ_اره، آن ب_ي_چ_اره مي گ_شت

ب_ه گ_رد پ_ي_ك_ري، ص_د پ_اره مي گ_شت

دو دس__ت_ش، گ__ش_ت پ__اي آن ب_دن خ_َ_م

س___ر خ___ود را، ف____رود آورد ك___م ك___م

ت_ن ص_د پ_اره را، در م_وج خ_ون جُست

ز خ_ونِ ص_اح_ب خود، روي خود شست

ن__ه__اد، آن ت__ش_ن_ه در م__ي__دان دوي___ده

ل__ب ع__ط_ش_ان، ب_ه رگ ه__اي ب__ري__ده

ه_م_ه ع__ال__م، ف__داي ك__ش__ت__ه اي ب__اد

كه چ_ون از ص_در زي_ن، ب_ر خ_اك افتاد

وف___ا را زن___دگ_ي، در م_ك__ت__ب__ش ب__ود

ك__ه اوّل زائ____ر او، م___رك___ب___ش ب___ود

ز اش_ك_ش دش_ت را، درياي خ__ون كرد

رخ از خ__ون ام_ام_ش، لال_ه گ__ون كرد

ب__رون از ق___ت__ل_ِ_گَه، ب_ي راك___ب آم___د

ب_ه س__وي خ__ي_مه اي، بي صاحب آم___د

ص____داي ن___ال__ه اش را، ت___ا ش__ن_ي_دن__د

ه_م__ه از خ__ي_م__ه ه_ا، ب_ي_رون دوي__دن_د

ي_ك_ي از غ__م، گ_ري_ب_ان چ_اك مي ك_رد

ي_ك_ي خ_ون_ش، به گ_يسو پ_اك مي ك_رد

ي_ك_ي پوش_اند، ز اش_ك خ_ود زم_ين را

ي_ك_ي ب__ر پ__ش_ت، ب_رگ__ردان__د زي__ن را

چ_راغ م__ح_ف_ل ط__اه__ا ، س__ك__ي__ن_ه

دو دس_ت، از ش__دّت غ_م زد ب_ه س_ي_ن__ه

ك_ه اي گ_م ك_رده راك_ب! ، راك_ب__ت ك_و؟

چ_را ص__اح_ب ن__داري، ص__اح__ب_ت ك_و؟

چ_را از ت__ي__ر دش_م_ن ، ش_س_ت_ه ب_ال__ت؟

چ__را خ____ون خ_____دا، ري____زد ز ي___ال__ت؟

ب_گ_و اي پ_ي_كرت، گ__ردي_ده ص_د چ__اك

ام__ي__د م__ا ، ك__ج__ا اف__ت__اده در خ__اك؟

ت_و صورت شسته اي، از خ_ون م_ظلوم

م_را دي_گ_ر، ي_ت__ي_مي گ__ش__ت م_ع__ل__وم

ت_و ك_ه، آت__ش ف__رو ري__زي ز س__ي__ن__ه

ب_گ__و از راك__ب خ__ود، ب__ا س_ك_ي__نه

چ_و خ_ن__ج__ر، ب_ر گ__ل__وي او ن__ه__ادن__د

ب__ه آن ل____ب ت__ش___ن__ه، آي__ا آب دادن__د؟

صاحب حرم

مي رود صاحب حرم از حرم بيرون

چشم زينب از غمش ريزد اشك خون

ميرود خون خدا از حرم تا كربلا تا كه جان سازد فدا

يابن زهرا يا حسين (3)

ساقي اهل حرم مشك خود پُر كرد

چهره اش آشفته

شد از دل پُر درد

ريزد اشك ديده اش، از غم روز عطش، مي كند شش ماهه غش

يابن زهرا يا حسين (3)

زينب اندر محملش مي زند بر سر

سوي او حيران شدند قاسم و اكبر

هر دو يار زينبند؛ در كنار زينبند؛ بي قرار زينبند

يابن زهرا يا حسين (3)

طفل زيباي رباب پيش او خواب است

واي از آن روزي كه او تشنه ي آب است

اي فداي مادرش؛ مادر غم پرورش؛ وان رقيه خواهرش

يابن زهرا يا حسين (3)

شور محشر

اين ندا مي آيد از خاك سرخ قتلگاه

شمرِ دون خنجر كشد؛ مي كُند زهرا نگاه

بال از درياي خون تا خدا مي زد حسين

پيش چشم فاطمه دست و پا مي زد حسين

يا محمّد كن نگاه در كنار قتلگاه

شمر دون سر مي بُرد از حسينت بي گناه

مادري در زمزمه، دختري در العطش

كودكي از تشنگي در بيابان كرده غش

لاله ها پر پر شده باغبان بي سر شده

پاره پاره مثلِ گل، پيكر اكبر شده

يا محمّد يا علي! شور محشر را ببين

بر سر دست حسين ذبح اصغر را ببين

سرو بستان حسين لاله ي باغِ حَسَن

زير سُمِّ اسب ها با عمو گويد سخن

اوج مصيبت

غير از جگر كه دسترس اشقيا نبود

چيزي نماند در برِ ايشان ز پاره ها

انگشت رفت در سر انگشتري به باد

شد گوش ها دريده پي گوشواره ها

سبط نبي كه نام همايون او بَرَند

هر صبح و شام، گشت فرازِ مناره ها

در خاك و خون فتاده و تازند بر تنش

با نعل ها كه ناله برآرد ز خارها

امشبي را شه …

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

مكن اي صبح طلوع مكن اي صبح طلوع

صبح فردا بدنش زير سم اسبان است

مكن اي صبح طلوع مكن اي صبح طلوع

امشب عشّاق به سيماي حسين مي نگرند

مكن اي صبح طلوع مكن اي صبح طلوع

صبح فردا ز دم تيغ همه مي گذرند

مكن اي صبح طلوع مكن اي صبح طلوع

ز بس شوق …

ز بس شوق شهادت بر سرش بود

رهِ نُه ماهه را شش ماهه پيمود

عيد قربان

شاه گفتا كربلا امروز ميدان من است

عيد قربان من است (2)

دشت و هامون رنگ از خون جوانان من است

عيد قربان من است (2)

مادرم زهرا در اين گودال مهمان من است

عيد قربان من است (2)

تا حرم زينب پرستار يتيمان من است

عيد قربان من است (2)

شعر از مرحوم نظام رشتي

بهتر از سر

الهي بهر قرباني به درگاهت سر آوردم

نه تنها سر برايت بلكه از سر بهتر آوردم

پي ابقاء «قد قامت» به ظهر روز عاشورا

براي گفتن الله اكبر، اكبر آوردم

علي را در غدير خُم نبي بگرفت روي دست

ولي من روي دست خود عليِ اصغر آوردم

علي انگشتر خود را به سائل داد امّا من

براي ساربان انگشت با انگشتر آوردم

براي آن كه قرآنت نگردد پايمال خصم

براي سُمّ مَركب ها خدايا پيكر آوردم

براي آن كه همدردي كنم با مادرم زهرا

براي خوردن سيلي سه ساله دختر آوردم

اگر با كشتن من دين تو جاويد مي گردد

براي خنجر شمر ستمگر حنجر آوردم

به پاس حرمت بوسيدن لبهاي پيغمبر

لباني تشنه يا رب! بهر چوب خيزر آوردم

شعر از ژوليده نيشابوري

فلك سنگي فَكَند …

فلك سنگي فَكَند از دست دشمن

به پيشاني وجه الله أحسن

چو زد از كينه آن سنگ جفا را

شكست آئينه ي ايزد نما را

جان ها به فدات …

جان ها به فدات يا اباعبدالله

قربان وفات يا اباعبدالله

لعنت به جماعتي كه منعت كردند

از آب فرات يا اباعبدالله

منزل مقصود

آمد به دشت ماريه چون شهريار عشق

تا جان كُند فداي ره كردگار عشق

قربانيان چند براي فداي دوست

آورد و جمله ز جان، جان نثارِ عشق

بنهاد هر چه داشت به ميدان و در گذشت

يكسر ز جان و مال در آن گير و دار عشق

مرگ از قفا روان و اجل پيشتاز او

بگرفت از عذار شريفش غبار عشق

پرسيد ز اهلِ باديه از نام آن زمين

گفتند كربلا بود اي شهريار عشق

بشنيد نام كرب و بلا را چو شاه دين

گفتا رسيد منزل مقصود بار عشق

اعوان بي مثال من اين وعده گاه ماست

بر پا كنيد خيمه ي پر افتخار عشق

خودم ديدم كه …

خودم ديدم كه دلها مرده بودند

تمام همرهان افسرده بودند

خودم ديدم كبوترهاي معصوم

همه سر زير پرها برده بودند

خودم ديدم تمام …

خودم ديدم تمام آسمانها

پراز «إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون بود

خودم ديدم كه صحرا لاله گون بود

زمين از خون ياران غرقه خون بود

خودم ديدم كه نور چشم زهرا

جراحات تنش از حد فزون بود

خودم ديدم حسين …

خودم ديدم حسين را سر بريدند

خودم ديدم تنش در خون كشيدند

خودم ديدم ز بالاي بلندي

عزيزان خدا را سر بريدند

گفت زينب در …

گفت زينب در وداع آخرين

حالتي ديدم من از سلطان دين

شور عشقي آن چنانش بوديا

كآشنا با ما نبودي گوئيا

خوش به نشان

گفت اين گلو بريده نباشد حسين من

اين نيست آنكه در من بوده تاكنون

گر اين حسين من، سر او از چه بر سنان

گر اين حسين من تن او از چه غرقه خون

يا خواب بوده ام من و گم گشته است راه

يا خواب بوده آنكه مرا گشته رهنمون

مي گفت و مي گريست كه جانسوز ناله اي

آمد ز حنجر شهِ لب تشنگان برون

كاي عندليبِ گلشنِ جان آمدي بيا

ره گم نكرده خوش به نشان آمدي بيا

خودم ديدم حسينم …

خودم ديدم حسينم تشنه جان داد

چه جاني بر لب آب روان داد

ساربان تند مَران …

ساربان تند مَران ور نه چنان مي گريم

كه تو و ناقه و محمل همه در گِل برود

سر آن كشته بنازم كه پس از كشته شدن

سر خود گيرد و اندر پي قاتل برود

قصّه ي جان سوز

خاك چرا بر رخ تابان توست؟

شاه كجا بوده اي امشب مقيم؟

معجز قرآن لب خوش خوان توست

نيست به جز آيه ي كهف و رقيم

مي شنوم مي شنوم آشناست

گوش من و خواندن قرآن تو

كوفه مگر خيمه گه كربلاست

خواهر غم ديده به قربان تو

باد صبا گر بِبَرد اين صدا

سوي مدينه شنود فاطمه

نوحه گر آشفته كند موي را

زار و پريشان بشود فاطمه

روي كُنَد جانب قبر رسول

كاي پدر! احوال حسينت ببين

شِكوه كند پيش محمّد، بتول

كاين ستم اهل شقاوت ببين

اين سر خونين بلاديده را

چند برندش به جفا كو به كو

گاه بلند است سر نيزه ها

گه به تنور افكند او را عدو

هر كه به نام تو حسين آشناست

زمزمه اش قصّه ي جانسوز توست

همچو «حسان» روز و شب اندر عزاست

مونس او عشق دل افروز توست

شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)

خنده ي دشمن

حسين جان! اي آبروي دو عالم

نگين سليمان به حلقه ي ماتم

خداحافظ اي برادر زينب

به خون غلتان در برابر زينب

خدا حافظ اي گلوي بريده

ببين دشمن، معجرم بكشيده

برادر جان بي تو در دل صحرا

كُنَد خنده، دشمنت به غم ما

صوت حجاز

اي كشته ي راه حق! جان از تو، جوان از تو

جانا ز ميِ توحيد، ساغر ز تو جام از من

عهدي كه به حق بستيم اندر سر آن پيمان

جان از تو، جوان از تو، پيغام و پيام از من

قرآن به سنان خواندن با صوت حجاز از تو

تفسير سخنهايت اي شاه گرام از من

در كاخ يزيدِ دون، تشت زر و سر از تو

رسوايي بدكاران با نطق و كلام از من

سر بر سر خاكستر در كنجِ تنور از تو

در گوشه ي ويرانه مأوي' و مقام از من

جان سپردن

سوي خيمه برگرد خواهر حزينم

تا به زير خنجر ننگري چنينم

يا برو به خيمه تا مرا نبيني

يا ببند دو چشمم تا تو را نبينم

رو به خيمه زينب! كز عطش نبيني

وقت جان سپردن، آه آتشينم

رو كه تا نبيني زخم بي حدم را

آن قَدَر نمانده عمرِ نازنينم

ني مراست اين دل بينم آن چنانت

ني تُراست طاقت بيني اين چنينم

قسمت من و تو از اَزَل بلا شد

تو رَوِي به شام و من به خون نشينم

من بمانم امشب اندر اين بيابان

ساربان ببُرّد دست نازنينم

من كشم در آغوش نعش اكبرم را

تو برو به خيمه نزد عابدينم

بهر انگشتري، …

بهر انگشتري، انگشتِ تو را خصم بريد

برد انگشتر و خنجر به دل خاتم زد

روز تَرْوِيَة

به روز تَرْوِيَه محمل ببستند

خواتين اندر آن محمل نشستند

حرم را از حرم كردند بيرون

همه سرگشته اندر دشت و هامون

كساني را كه در عالم پناهند

برون كردند از كاخ خداوند

حُدي با زنگ اشتر گشت چون جفت

طِرمّاح عدي با آن شتر گفت:

همين بانو كه در محمل نشسته

دل از قيد علايق ها گسسته

مهين دخت اميرالمؤمنين است

يگانه اختر روي زمين است

پس از چندي فلك در گردش افتاد

قضا تير جفايش پرّش افتاد

همين زن شد به سوي شامِ ويران

بياوردند اشترهاي ويران

به بعضي محمل بشكسته شد بار

به بعضي بار شد دُرهاي شَهوار

شعر از تاج نيشابوري

حجّ ديگر

حاجيان جمعند دور هم، همه

پس كجا رفته حسين فاطمه؟

حاجيان رفتند يكسر در مِني'

پس چرا او رفته سويِ كربلا؟

او به جاي مويِ سر، سر مي دهد

قاسم و عبّاس و اكبر مي دهد

سعي و حجّ او، صفا با خنجر است

مروه اش قبر عليِّ اصغر است

عزيز فاطمه (

نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت

نه سيدالشّهدا بر جدال طاقت داشت

هوا ز جور مخالف چو قيرگون گرديد

عزيز فاطمه از اسب سرنگون گرديد

بلند مرتبه شاهي ز صدر زين افتاد

اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد

شفيع روز قيامت به خاك مسكن كرد

زمين باديه را اشك دشت اَيمن كرد

كسي نبود به بالين آن امام زَمَن

زمين گرفت سر بي كسيش بر دامن

شعر از مقبل كاشاني

سر و راهب

راهبا من زاده ي پيغمبرم

ميهمان اين گروه كافرم

گر خبر جويي ز مَن اي بي نصيب

باش آگه من غريبم من غريب

رحم ننمودند بر احوال من

آب را بستند بر اطفال من

روز عاشورا به فرمان يزيد

كرد شمرم با لب عطشان شهيد

حضرت زينب عليها السلام

مدايح

صبر جميل

زينب كه چرخ، بنده ي بي اختيار اوست

در راه دين، اسارت او افتخار اوست

هر جا كه مي رود پي احياء حق رود

ترويج دين احمدِ مختار كار اوست

بر ضدّ ظلم كوشد و احياء عدل و داد

برنامه ي قيام حسيني شعار اوست

هر كار او شگرف و شگفت آور است ليك

صبر جميل و نطق متين شاهكار اوست

يك شب نشد نماز شبش ترك و اين حديث

از زاده ي برادر والا تبارِ اوست

هر شب به ياد لعلِ لب تشنه ي حسين

لبريز اشك ديده ي شب زنده دار اوست

داغ غم رقيه جگرگوشه ي حسين

تا روز رستخيز به قلب فكار اوست

ش_د چيره بر يزيد ستمگر زني اس_ير

قربان بانوئي كه چن_ين اقت_دار اوست

از سيد رضا مؤيد خراساني

ترويج دين اگر …

ترويج دين اگر چه به خون حسين شد

تكميل آن به موي پريشان زينب است

كربلا در كربلا …

كربلا در كربلا مي ماند اگر زينب نبود

سِرِّ ني در نينوا مي ماند اگر زينب نبود

مولودي

ولادت حضرت زينب عليها السلام

باز به بيت مصطفي رسول ديگر آمده

رسول را رسول را دو باره كوثر آمده

بتول را بتول را يگانه دختر آمده

حسين را حسين را خجسته خواهر آمده

رضا و حلم و صبر را بزرگْ مادر آمده

شهيد را، شهيد را، پيام آور آمده

ض ض

ائمّه را ائمّه را چراغ انجم است اين

دختر اوّلِ علي، بتولِ دوّم است اين

علي است زيب هستي و زينت اوست دخترش

ز هم گشوده دست و دل، چو جان گرفته در بَرَش

بوي بهشت يافته است از دم روح پرورش

فاطمه بوسه مي زند به عارض منوّرش

بال زند سوي حسين از سر دوش مادرش

سلام ما، درود ما، به زينب و برادرش

بهشت بود و هست او اسير و پاي بست او

عجب مدار اگر علي بوسه زند به دست او

فَهيمه اي كه كس بر او نيافته مفهّمه

عَليمه اي كه از ازل نداشته معلّمه

جلوه گر از وجود او هر آنچه داشت فاطمه

بوسه به پاي او زند مدينه ي مكرّمه

دعاي اهل آسمان خطابه هاي او همه

كلام او ز محكمي چو آيه هاي محكمه

چه در سفر، چه در حَضَر، چه در ميان قافله

قضا نشد ز حضرتش شبي نماز نافله

اي شرف بلندِ خون! هماره از پيام تو

وي كه گرفته آبرو شهادت از قيام تو

سكّه ي صبر را خدا نقش زده به نام تو

مفتخر از وجود تو رسول و باب و مام تو

زنده كنار قتلگه به صبر تو امام تو

نطق تو در سكوت تو، تيغ تو در نيام تو

تو در قيام كربلا قيامت آفريده اي

تو از دم پيمبري امامت آفريده اي

تويي كه بهر كربلا وجودت آفريده شد

تويي كه در خطابه ات تمام وحي ديده شد

تويي كه با رسالتت پيام حق شنيده

شد

تويي كه با اسارتت بساط ظلم چيده شد

تويي كه با عدالتت نَخلِ ستم بريده شد

اگر چه سروِ قامتت ز بارِ غم خميده شد

به جسم و جانِِ سركشان ريخت شرار نُطق تو

حسين سرفراز شد، به ذوالفقارِ نطق تو

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

مصائب

غم نصيب

چه گويم زانچه در دوران، من دور از وطن ديدم

نبيند هيچ كس ظلمي چنين ظلمي كه من ديدم

سليمان مرا كشتند و ببريدند انگشتش

دريغا خاتم او را به دست اهرمن ديدم

منم آن غم نصيبي كز ازل نازادم از مادر

جهان را سر به سر از بهر خود بيت الحَزن كردم

منم كاندر لب شط، روي دست شاه، لب تشنه

به حلقِ خشك اصغر، تير كين جاي لَبَن ديدم

دريدم جامه ي جان، چون ز تيغ كينه ي عُدوان

چو گُل صد پاره جسم اكبر گل پِيرَهن ديدم

نسيم

قضاي كرب و بلا چون كشيد زينب را

قَدَر به قيمت جانش خريد زينب را

نگو چرا ز حسينش جدا نمي گردد

خدا براي حسين آفريد زينب را

موسيِ عمران من

عصمت كبرايِ حق مطلع صبح جهان

زينب شوريده دل مظهر غيب و عيان

چون كه به دست يزيد ديد يكي خَيْزُران

گفت چه خواهي دگر از دل ما بي كسان

اين سر پر خاك و خون ز راه دور آمده

موسيِ عمران من ز كوه طور آمده

چوب مزن اي يزيد بر لب و دندان او

به پيش چشمان من در بر طفلان او

آري من و …

آري من و تو دو شمع روشن بوديم

آوخ كه تو خاموشي و من مي سوزم

آه دردمندان

خواهرش بر سينه و بر سر زنان

رفت تا گيرد برادر را عنان

كاي سوار سرگران كم كن شتاب

جان من لختي سبك تر زن ركاب

زن مگو؛ مردِ آفرين روزگار

زن مگو؛ بنت الجلال اخت الوقار

زن مگو؛ خاك درش نقش جبين

زن مگو؛ دست خدا در آستين

پس ز جان بر خواهر استقبال كرد

تا رُخَش بوسد الف را دال كرد

همچو جان خود را در آغوشش كشيد

اين سخن آهسته در گوشش كشيد

كاي عنان گير من آيا زينبي؟

يا كه آه دردمندان در شبي؟

پيش پاي شوق زنجيري مكن

راه عشق است اين عنان گيري مكن

با تو هستم جان خواهر همسفر

تو به پا اين راه كوبي، من به سر

خانه سوزان را تو صاحبخانه باش

با زنان در همرهي مردانه باش

جان خواهر در غمم زاري مكن

با صدا بهرم عزاداري مكن

معجر از سر، پرده از رخ وا مكن

آفتاب و ماه را رسوا مكن

هست بر من ناگوار و ناپسند

از تو زينب گر صدا گردد بلند

هر چه باشد تو علي را دختري

ماده شيرا كي كم از شير نري

با زبان زينبي شاه آنچه گفت

با حسيني گوش زينب مي شنفت

شعر از عمّان ساماني

بستر خون

زينب چو ديد پيكر آن شه به روي خاك

از دل كشيد ناله به صد درد سوز ناك

كاي خفته خوش به بستر خون ديده باز كن

احوال ما ببين و سپس خواب ناز كن

اي وارث سرير امامت به پاي خيز

بر كشتگان بي كفن خود نماز كن

طفلان خود به ورطه ي بحر بلا نگر

دستي به دستگيري ايشان دراز كن

سيرم ز زندگاني دنيا يكي مرا

لب بر گلو رسان و ز جان بي نياز كن

برخيز صبح، شام شد اي مير كاروان

ما را سوار بر شتر بي جهاز كن

يا دست ما بگير و از اين دشت پر هراس

بار دگر روانه به سوي

حجاز كن

شعر از مرحوم نَيِّر تبريزي

سرهاي سروران

پس روي در بقيع و به زهرا خطاب كرد

مرغ هوا و ماهي دريا كباب كرد

كاي مونس شكسته دلان! حال ما ببين

ما را غريب و بي كس و بي آشنا ببين

اولاد خويش را كه شفيعان محشرند

در دست اهل جور چنين مبتلا ببين

تنهاي كشتگان همه در خاك و خون نگر

سرهاي سروران همه بر نيزه ها ببين

آن تن كه بود پرورشش در كنار تو

غلتان به خاك معركه ي كربلا ببين

بار اسارت

كسي كه غيرِ مصيبت نديد من بودم

كسي كه عشق از او شد پديد من بودم

كسي كه قامت اسلام شد ز صبرش راست

وليك خود چو هلالي خميد من بودم

كسي كه فاطمه او را به دامن از اوّل

براي كرب و بلا پروريد من بودم

به خون تپيدن هجده عزيز در يك روز

كسي نديد ولي، آن كه ديد من بودم

كسي كه بعد شهادت براي تكميلش

به دوش بار اسارت كشيد من بودم

گفت زينب كه …

گفت زينب كه دلم بي تاب است

آنچه در ديده نيايد خواب است

دل كجا؟ صبر كجا؟ تاب كجا؟

چشم بيدار مرا خواب كجا؟

اختران فلكي يار منند

با خبر از دل غمخوار منند

خاتم سليمان

نمي گويم كه در اين ماتم عظمي' خدا گريد

ولي گويم كه اندر هر عزا صاحب عزا گريد

ز خون حلقِ شاهي شد زمين و آسمان رنگين

كه خون تا حشر از داغش، زمين كربلا گريد

وجودش ما سوي الله را بُدي چون مقصدِ اصلي

ز شورَش ما سوي و آنچه اندر «ما سوي» گريد

چو نور اقدمش باعث به ايجاد دو عالم شد

از آن در ماتم او جدّ او دائم جدا گريد

دليل انبياء ما تقدّم چون بُدي نورش

همه گريند وز آنها بيش، ختم انبيا گريد

قلب مضطر

سري به نيزه بلند است در برابر زينب

خدا كند كه نباشد سر برادر زينب

نه قوّتي نه تواني ميان آن همه دشمن

نه مرهمي كه نشيند به قلب مضطر زينب

به حيرتم ز چه عالم ز هم نمي پاشد

به روي نيزه نشسته تمام باور زينب

نمانده تن كه نلرزد، نمانده دل كه نسوزد

اگر ز قتلگه آيد صداي مادر زينب

نه مركبي نه ركابي امان ز ناقه ي عريان

چرا دو باره نيامد امير لشكر زينب؟

موج شط

ديد چون زينب محزون كه زمين مي لرزد

شط به موج آمده و ماء معين مي لرزد

مانده از كار فلك، عرشِ برين مي لرزد

مانده ز اوراد مَلَك، روح امين مي لرزد

شد سراسيمه و چون رعد در افغان آمد

مو كَنان، مويه كُنان، جانبِ ميدان آمد

محشري ديد در آن دشت پديدار شده

روز در چشم دو عالم چو شب تار شده

شهد حلاوت

هرگز كسي چون من تن بي سر نبوسيد

بوسيدم آن جايي كه پيغمبر نبوسيد

حيدر نبوسيد زهرا نبوسيد

حتّي نسيمِ صحرا نبوسيد

وقتي كه در درياي خون زينب شنا كرد

لب را به رگ هاي برادر آشنا كرد

گفت اي برادر كو رأس پاكت؟

بينم چه سان من غلتان به خاكت

اين سر، كه ريزد از لبش شهد حلاوت

فردا به نوك ني كند قرآن تلاوت

با اينكه اين سر مشكات نور است

مهمانسَرايش، كُنج تنور است

شعر از محمّد جواد مشفق

برادر

برادر ماندن از تو، رفتن از من

به خون غلتيدن از تو، ديدن از من

دو دست ساربان ببريدن از تو

دو كتف از ريسمان بر بستن از من

تنور خولي، مهمان بودن از تو

به دنبال سرت ناليدن از من

سرت در نيزه قرآن خواندن از تو

به روي ناقه ها ناليدن از من

به لبها چوب در تشت زر از تو

به ناخن سينه بخراشيدن از من

گوشوار عرش

نمك بس است همين بر جراحت دل من

كه قاتل تو بود روز و شب مقابل من

سر تو گر به سنان پيش رو به قافله شد

پياده از عقبت پاي من پر آبله شد

گهي ز مهر نگاهي به ما اسيران كن

گهي تسلّي احوال غم نصيبان كن

كبودي لبت اي گوشوار عرش مجيد!

اگر غلط نكنم هست جاي چوب يزيد

حسين توست

ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان

بر پيكر شريف امام زمان فتاد

بي اختيار نعره ي «هذا حسين» از او

سر زد چنان كه آتش از آن در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعه ي بتول

رو در مدينه كرد كه «يا ايها الرّسول!»

اين كشته ي فتاده به هامون حسين توست

وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست

اين ماهي فتاده به درياي خون كه هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست

شعر از محتشم كاشاني

دل بريدن

آن دم بريدم من از حسين دل

كآمد به ميدان شمر سيه دل

او مي دويد و من مي دويدم

او سوي مقتل، من سوي قاتل

او مي نشست و من مي نشستم

او روي سينه، من در مقابل

او مي كشيد و من مي كشيدم

او خنجر از كين، من آه از دل

او مي بريد و من مي بريدم

او از حسين سر، من از حسين دل

اي انيس بزم …

اي انيس بزم عشق و محرم كاشانه ام!

جامِ لبريز بلا را با تو هم پيمانه ام

هر دو مي سوزيم از يك شعله در بزم وصال

فرق ما اين است كه تو شمعي و من پروانه ام

اينكه فرق تو بود مجروح و كتف من كبود

سرنوشت توست گرديده بار شانه ام

كسي چون من …

كسي چون من گلش نشكفت در خون

كسي چون من گل پر پر نبوسيد

كسي غير از من و زينب در آن دشت

به تنهايي تن بي سر نبوسيد

به عزم بوسه لعل لب نهادم

به آنجايي كه پيغمبر نبوسيد

داني چه روز …

داني چه روز دختر زهرا اسير شد؟

روزي كه طرح بيعت «مِنّا امير» شد

حضرت ابوالفضل عليه السلام

مدايح

دلداده

فرزند پاك مرتضي باشد اباالفضل

آئينه ي شير خدا باشد ابالفضل

او زاده ي امّ البنين باشد وليكن

دلداده ي خيرالنسا باشد ابالفضل

او يك برادر بلكه سربازي فداكار

بر خامس آل عبا باشد ابالفضل

سقّاي لب خشكيدگان عرصه ي عشق

در دشت خونين بلا باشد ابالفضل

چشم و سر و مشك و دو دستانش گواهند

سر تا به پا عشق و صفا باشد ابالفضل

بالاتر از اي_ن در كن_ار نهر علقم

استاد ايثار و وفا باشد ابالفضل

دارد مقامي بس گرامي نزد يزدان

چون بنده ي ايزدنما باشد ابالفضل

ما را كجا و شرح توصيف مقامش

باب الحوائج بهر ما باشد ابالفضل

حضرت ابوالفضل عليه السلام

قربان عاشقي كه شهيدان كوي عشق

در روز حشر رتبه ي او آرزو كنند

عبّاس نامدار كه شاهان روزگار

از خاك كوي او طلب آبرو كنند

درگاه او چو قبله ي ارباب حاجت است

باب الحوائجش همه جا گفتگو كنند

بي دست مانْد داد خدا دست خود به او

آنان كه منكرند بگو روبرو كنند

گر دست او نه دست خدائيست پس چرا؟

از شاه تا گدا همه رو سوي او كنند

سقّاي آب بود و لب تشنه جان سپرد

مي خواست آب كوثرش اندر گلو كنند

«ذاكر» براي آن كه مسمّي به اسم اوست

امّيد آن كه عاقبتش را نكو كنند

شعر از عبّاس حسيني جوهري (ذاكر)

يادم ز وفاي …

يادم ز وفاي أشجع ناس آيد

وز چشم ترم سوده ي الماس آيد

آيد به جهان اگر حسين دگري

هيهات برادري چو عبّاس آيد

گرچه عبّاسي و …

گرچه عبّاسي و از نام تو پيداست ولي

هر چه باشد تو ابوالفضلي و فرزند علي

شفيع

جمال حق ز سر تا پاست عبّاس

به يكتايي قسم يكتاست عبّاس

شب عشّاق را تا صبح روشن

چراغ روشن دلهاست عبّاس

خدا داند كه از روز ولادت

امام خويش را مي خواست عبّاس

اگرچه زاده ي امّ البنين است

وليكن مادرش زهراست عبّاس

بنازم غيرت و عشق و وفا را

از آن دم علقمه تنهاست عبّاس

كه در دنيا بود باب الحوائج

شفيع عاصيان، فرداست عبّاس

رخت فاخر

به عشق شمع پر نور حسيني

ابوالفضلِ علي پروانه سان سوخت

در اين ره از دل و جان شد فدايي

چراغ عاشقي در عالم افروخت

بلي او عشق و ايثار و وفا را

به آل مصطفي از مادر آموخت

علي عبّاس خود آن شير حق را

براي روز عاشورا بيندوخت

بنازم دست خياط ازل را

كه رخت فاخري بر قامتش دوخت

مولودي

وقت ولادت قدمي …

وقت ولادت قدمي ديرتر

وقت شهادت قدمي پيشتر

اي به فداي ادب آمدن و رفتنت

تابنده رخسار

سپاه عشق را يار آفريدند

وفا را طرفه معيار آفريدند

گلي خوش تر ز باغ آفرينش

به رنگ و بوي دادار آفريدند

سپهر عزم و ايمان خلق كردند

محيط عشق و ايثار آفريدند

بشارت باد انصار خدا را

كه عبّاس علمدار آفريدند

زهي حسن و زهي خلق و زهي خو

محمد را دگر بار آفريدند

علي دست خدا را دست و بازو

خدا را مير انصار آفريدند

يگانه يوسف مصر بقا را

به نقد جان خريدار آفريدند

نه يك مه صد فلك خورشيد توحيد

نه يك گل بلكه گلزار آفريدند

تعالي الله زهي مهر و زهي قهر

كه با هم جنّت و نار آفريدند

ادب را عشق را صدق و صفا را

به يك تا بنده رخسار آفريدند

چراغ و چشم خيرالنّاس آمد

خداوند ادب عبّاس آمد

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

مصائب

پژمردن

خدايا شرح غم خواندن چه سخت است

ز داغ لاله پژمردن چه سخت است

نمي داني كه با دست بريده

ز پشت اسب افتادن چه سخت است

اگر تيري درون چشم باشد

نمي داني زمين خوردن چه سخت است

نمي داني كه با چشمان خونين

جمال فاطمه ديدن چه سخت است

كنار علقمه با مشك خالي

ببين شرمنده گرديدن چه سخت است

اعجاز

تا تو بودي خيمه ها آرام بود

دشمنم در كربلا ناكام بود

تا تو بودي من پناهي داشتم

با وجود تو سپاهي داشتم

تا تو بودي خيمه ها پاينده بود

اصغر شش ماهه ي من زنده بود

تا توبودي خيمه ها غارت نشد

بعد تو كس حافظ يارت نشد

تا تو بودي چهره ها نيلي نبود

دست ها آماده ي سيلي نبود

تا تو بودي دست زينب باز بود

بودنت بهر حرم اعجاز بود

اي ساقي سرمست …

اي ساقي سرمست ز پا افتاده

دنبال لبت آب بقا افتاده

مشك و علم و دست، سه حرف عشقند

افسوس كه اين هر سه جدا افتاده

مونس تنهايي

نه آن طاقت كه برگردم تنت بر جاي بگذارم

نه قوّت تا كه جسمت را ز روي خاك بردارم

الا اي مونس تنهائيم در بين دشمنها

چگونه در ميان دشمنان تنهات بگذارم

مخور غم گر قيامت متّصل گرديد بر سجده

كه پيش تير دشمن من ركوعش را به جا آرم

تو بعد از من نماندي تا تنم از خاك برداري

مرا مهلت نباشد تا تو را بر خاك بسپارم

اگر تا صبح محشر در كنار كشته ات باشم

به هر زحمت هزاران بار جاي اشك خون بارم

جراحات تنت آن قدر بسيارند عباسم!

كه ممكن نيست زخمت را بشويم يا كه بشمارم

چنان بي تو به چشمم مُلك هستي تيره گرديده

كه گويي روزِ روشن آسمان را دود پندارم

الهي «ميثم» دل خسته ام اشك مرا خون كن

كه شرح اين مصيبت را به خون ديده بنگارم

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

چه شد آن …

چه شد آن دست بلندي كه به آواز بلند

دعويت بود كه من بازوي حيدر دارم

از صداي سم اسب، درب حرم مي گفتم:

خاطر جمع بخوابيد كه برادر دارم

حضرت ابوالفضل

اي گنهكاران! بشارت باد زهرا روز محشر

آوَرَد بهر شفاعت دست هاي نازنينم

تشنه لب در آب رفتم اين سخن با خويش گفتم

من چگونه آب نوشم شاه را عطشان ببينم

مشك را پر كردم از آب با خودم گفتم كه بايد

راه نزديكي براي خيمه رفتن برگزينم

راه نخلستان گرفتم ليك از شمشير دشمن

قطع شد دست علمگير از يسار و از يمينم

پس فرو باريد …

پس فرو باريد بر او تير تيز

مشك شد بر حالت او اشك ريز

آن چنان گرييد بر او چشم مشك

تا كه چشم مشك خالي شد ز اشك

آب آبِ كودكان …

آب آبِ كودكان زد آتشم

خجلت از سقّائي خود مي كشم

كاش در دشت بلا دريا نبود

يا از اوّل نام من سقّا نبود

دست دگر

از من دو دست بر كمر و از تو بر زمين

دست دگر كجاست كه خاكي به سر كنم

از من دو ديده پر ز سرشك از تو پر ز خون

چشم دگر كجاست به حالت نظر كند

از من خميده قامت و از تو به روي خاك

كو ديگري كه اهل حرم را خبر كند

حال من اين چنين و تو را حال آن چنان

بر گو چه چاره زينب خونين جگر كند؟

مزارت عشق را …

مزارت عشق را بي تاب كرده

فلك را بنده ي سرداب كرده

گواهي مي دهد آن قبر كوچك

كه سقّا را خجالت آب كرده

حجّ و تقصير

كربلا كعبه ي عشق است و من اندر احرام

شد در اين كعبه ي مقصود دو تا تقصيرم

دست من خورد به آبي كه نصيب تو نشد

چشم من ديد از آن آب روان تصويرم

بايد اين ديده و اين دست كنم قرباني

تا كه تكميل شود حجّ من و تقصيرم

مادرم داد به من درس وفاداري را

عشق شيرين تو آميخته شد با شيرم

طواف عبّاس

كام خشك و سينه آتش، دل كباب

تشنه لب بيرون شد از درياي آب

كام دل بگرفت از جام عطش

بست بين آب، احرام عطش

پيش پايي در همه موجود كرد

رو به سوي كعبه ي مقصود كرد

چون كمر او بر طواف عشق بست

در طواف اولّش افتاد دست

طوف دوّم در مطاف داورش

از بغل افتاد دست ديگرش

دور سوّم خون به جاي اشك خورد

تير دشمن آمد و بر مشك خورد

دور چارم داشت عزم ترك سر

كرد پيش تير جسم خود سپر

دور پنجم از عمود آهنين

گشت سرو قامتش نقش زمين

گشت در دور ششم از تيغ تيز

قطعه قطعه پاره پاره ريز ريز

دور هفتم رفت از جسمش قرار

خويشتن را ديد در آغوش يار

شد سراپا چشم، زخم پيكرش

ديد زهرا را به بالين سرش

با زبان حال مي گفتش بتول

حَبَّذَا عبّاس من حَجَّت قبول

طبيب

ديده بگشا كه حسين با دل خونين آمد

ديده بگشا كه طبيبت سر بالين آمد

ديده بر هم مَنِه اي سرو ِبه خون غلتيده

تا نگويند حسين داغ برادر ديده

ديده بگشاي كه طفلان همه غوغا دارند

جرعه ي آب روان از تو تمنّا دارند

حضرت علي اكبر عليه السلام

مولودي

ميلاد حضرت علي اكبر

امشب به شباب رهبر آمد

ميلاد علي اكبر آمد

در ماه نبي علي عيان شد

يا آمنه را پيمبر آمد

يا فاطمه باز مجتبي زاد

يا آن كه حسين ديگر آمد

خورشيد حسين و ماه ليلا

با چهره ي نورگستر آمد

از گلبن سبز عشق و ايثار

بوي گل و عود و عنبر آمد

از مدح ملك بسي نكوتر

از وصفِ بَشَر فراتر آمد

در دامن كعبه ي ولايت

امروز دو باره حيدر آمد

عقلي كه به ديده اش توان ديد

روحي كه بود مصوّر آمد

با ديدن او عزيز زهرا

جان دگرش به پيكر آمد

از دامن مادري مكرّم

زيبا پسري مكرّم آمد

آئينه ي روي احمد است اين

سر تا به قدم محمّد است اين

شبيه پيغمبر

آن گل كه از او جهان معطّر باشد

سر تا به قدم شبه پيمبر باشد

خواهي كه گل محمّدي را بويي

فرزند حسين، علي اكبر باشد

خواهي كه ببيني …

خواهي كه ببيني رخ پيغمبر را

بنگر رخ زيباي علي اكبر را

در منطق و خلق و خوي او مي بيني

با ديده ي جان، محمّدي ديگر را

امروز گلي شكفته …

امروز گلي شكفته از ليلا شد

سيماي علي بن حسين پيدا شد

جان ها به فداي او كه در جانبازي

سرمشق براي مردم دنيا شد

مصائب

حضرت علي اكبر

گمان مدار كه گفتم برو دل از تو بريدم

نفس شمرده زدم از پِيَت پياده دويدم

محاسنم به روي دست بود و اشك به چشمم

گهي ز جاي پريدم گهي ز پاي فتادم

دلم به پيش تو، جان در فغان، ديده به قامت

خداي داند و دل شاهدست من چه كشيدم

ز اشك ديده لبم تر شد آن زمان كه به خيمه

زبان خشك تو را در دهان خويش مكيدم

هنوز العطشت مي زد آتشم كه ز ميدان

صداي «يَا أَبَتَا»ي تو را دو باره شنيدم

نه تيغ شمر مرا مي كشد نه نيزه ي خولي

زمانه كشت مرا لحظه اي كه داغ تو ديدم

سزد به غربت من هر جوان و پير بگريد

كه شد به خون جوانم خضاب موي سفيدم

كنار كشته ي تو با خدا معامله كردم

نجات خلق جهان را به خونبهات خريدم

بگو به نظم جهان سوز «ميثم» اين سخن از من

كه دست از همه شستم رضاي دوست خريدم

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

حضرت علي اكبر

لشكر كوفه و شام استاده

به تماشاي شه و شهزاده

شه روي نعش علي افتاده

همه گويند حسين جان داده

زانوي ناز

پس بيامد شاه معشوق اَلَست

بر سر نعش علي اكبر نشست

چهرِ عالم تاب بنهادش به چهر

شد جهان تار از قِران ماه و مهر

سر نهادش بر سر زانوي ناز

گفت كاي باليده سروِ سرفراز

اين بيابان جاي خواب ناز نيست

ايمن از صياد تيرانداز نيست

تو سفر كرديّ و آسودي ز غم

من در اين وادي گرفتار ألَم

رفتي و بردي ز چشم باب خواب

اكبرا بي تو جهان گردد خراب

شعر از مرحوم نَيِّر تبريزي

بعد از تو …

بعد از تو خاك بر سر دنيا شود علي

داغ غمت به سينه ي بابا شود علي

از مرگ تو چگونه حرم را خبر كنم

كز ماتمت به خيمه ها غوغا شود علي

سخت ترين وداع

او مي رود دامن كشان، من زهر تنهائي چشان

ديگر مپرس از دل نشان، كز دل نشانم مي رود

در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن

من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مي رود

من مانده ام مهجور از او، بيچاره و رنجور از او

گويي كه نيشي دور از او، در استخوانم مي رود

باز آي و بر چشمم نشين، اي دل سِتان نازنين!

كاشوب و فرياد از زمين بر آسمانم مي رود

چون كه بالين …

چون كه بالين پسر شاه شهيدان آمد

بوسه زد بر لب خونين علي اكبر خويش

اشك پر سوز حسين بن علي جاري شد

چون كه در لجّه ي خون ديد گل احمر خويش

بدرقه ي اكبر

اكبرم يا رب مي رود ميدان

عمّه مي گيرد بر سرش قرآن

از حرم با دسته هاي گل بياييد

تا نثار مقدم اكبر نماييد

اي علي جان اي علي جان اي علي جان (2)

اين بود طاها اين بود ياسين

سروِ سرسبزِ باغ عِلِّيين

مي زند زينب شانه بر مويش

مي زند بابا بوسه بر رويش

بارالها اين من و اشك روانم

بارالها اين تو و اين هم جوانم

اي علي جان! اي علي جان! اي علي جان! (2)

از حرم بيرون قرص ماه آمد

يا پيمبر از خيمه ها آمد

من بر او خوانم سوره ي ياسين

عمّه مي گويد «رَبّنا آمين!»

جانب ميدان علي اكبر آمد

يا گل خونين باغ كوثر آمد

اي علي جان! اي علي جان! اي علي جان! (2)

اي جوانان همه …

اي جوانان همه با هم بيائيد

اين جوان كشته را در بيابيد

وا وَيْلا (3)

من حسينم دگر اكبر ندارم

سر به زانوي ماتم مي گذارم

وا وَيْلا (3)

حضرت علي اصغر عليه السلام

مولودي

ميلاد حضرت علي اصغر

يم عشق و وفا را گوهر آمد

سپهر سرخ خون را اختر آمد

نهال آرزوي كربلا را

به گلزار ولايت نو برآمد

أميرالمؤمنين چشم تو روشن

ذبيحت را ذبيح ديگر آمد

بني هاشم! بني هاشم! مبارك

كه ميلاد علي اصغر آمد

ذبيحان را ذبيح شيرخواره

شهيدان را شهيد ديگر آمد

حسين بن علي را آخرين گل

كه شد تقديم حي داور آمد

جهان را لاله باران كرده اين گل

خزان ها را بهاران كرده اين گل

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

مصائب

شاه در گفتار …

شاه در گفتار و كودك گرم خواب

كه ز نوك ناوَكش دادند آب

بر سر دست پدر چون نوگلي

دست و پا مي زد به سان بلبلي

يعني اي جان پدر! شادان شدم

در كَفَت قرباني داور شدم

خود بده انصاف اي باب جليل

من ذبيحم يا ذبيح بن خليل

حرمله بر دوش …

حرمله بر دوش بابا تازه خوابم برده بود

بوسه ي زينب هم اكنون بر گلويم خورده بود

از چه رو آتش زدي بر بوسه گاه عمّه ام

غنچه اي پر پر نبودم كز عطش افسرده بود

طفل شش ماهه …

طفل شش ماهه تبسّم نكند پس چه كند؟

آن كه بر مرگ زند خنده علي اصغر توست

پس ندا آمد …

پس ندا آمد بدو كاي شهريار

اين رضيع خويش بر ما واگذار

تا دهيمش شير از پستان حور

خوش بخوابانيمش اندر مهد نور

گر آب ندارد …

گر آب ندارد پدر مظلومم

گر شير ندارد مادر محزونم

از آب گذشتم و نمي خواهم شير

بيرون بكشيد تير از حلقومم

امشب اي مردم …

امشب اي مردم غفلت زده! مهلت بدهيد

تا كه حُر، سوي ره راست ز بيراهه شود

اصغرم را بگذاريد كه تا فردا صبح

سنّ قربان شدنش كامل و شش ماهه شود

صبح سعادت

چون حسين اصغر خود را بگرفت از زينب

بوسه او را ز وفا بر لب چون شكّر زد

سوي ميدان به اميدي كه كند سيرابش

بردش و بانگ برآن فرقه ي بداختر زد

در دل لشكر ظلمت بدرخشيد مهي

يا كه در شام سيه صبح سعادت سر زد

تشنه لب بود رضيع و عوض آب روان

تير بر حنجر او حرمله ي كافر زد

گوش تا گوش علي چاك شد از ناوك تير

يا فلك تير الم بر جگر حيدر زد

رفت از خاطر زهرا غم محسن آن دم

كه در آغوش پدر اصغر او پر پر زد

نه همين سوخت از آن واقعه جان ملكوت

بلكه آتش به جنان بر دل پيغمبر زد

وا وَيْلا

اصغر اصغر اصغر، اي طوطي خاموشم

تشنه تشنه تشنه جان داده در آغوشم

وا وَيْلا وا وَيْلا آه و وا وَيْلا (2)

مادر مادر مادر، زد بوسه به روي تو

من صورت خود شستم از خون گلوي تو

وا وَيْلا وا وَيْلا آه و وا وَيْلا (2)

از خون گلوي خود قنداقه كفن كردي

من گريه به تو كردم تو خنده به من كردي

وا وَيْلا وا وَيْلا آه و وا وَيْلا (2)

تو غربت من ديدي من داغ تو را ديدم

در پشت حرم تنها بهر تو لَحَد چيدم

وا وَيْلا وا وَيْلا آه و وا وَيْلا (2)

ترسم اي لشكر …

ترسم اي لشكر بميرد اصغرم

داغي آيد روي داغ اكبرم

اوّل از آبي گلويش تر كنيد

وانگه اصغر از پي اكبر كنيد

من باغبان عشقم …

من باغبان عشقم و گل مي فروشم

آورده ام اين غنچه را بر روي دوشم

اين آخرين يار من است آه و وا وَيْلا

اين مهر طومار من است آه و وا وَيْلا

اي گل به روي باغبان خوش خنده كردي

با يك نگه كُشتي مرا و زنده كردي

خير مقدم علي …

خير مقدم علي اصغر ز سفر مي آيد

«لَوْحَشَ اللَّه كه به همراه پدر مي آيد

اگر از آب ندادند و مرا شير نبود

نازنين حلق تو را طاقت اين تير نبود

بلبل من سخني، از چه زبان بسته شدي

سفري بيش نرفتي كه چنين خسته شدي

تشنه

از لب ني بشنوم صوت تو را

صوت «إِنِّي لَا أَرَي الْمَوْتَ» تو را

پرچم زلفت رها در باد شد

از شميمش كربلا ايجاد شد

بلبلان چَهچَه ز ماتم مي زنند

روز و شب از كربلا دم مي زنند

هر نظر بر غنچه اي تر مي كنند

يادي از غوغاي اصغر مي كنند

گفت بابا: بي برادر مانده اي

بي كس و بي يار و ياور مانده اي

خيز و اسماعيل را آماده كن

سجده ي شكري بر اين سجّاده كن

اي پدر حرف در گوش گير

خيز و اين قنداقه در آغوش گير

خيز و با تعجيل ميدانم ببر

بر سر نعش شهيدانم ببر

تشنه ام اما نَه برآب فرات

آب مي خواهم ولي آب حيات

اينكه روي دست …

اينكه روي دست من جان مي دهد

جان خود در راه داور مي دهد

طُرفه قربانيِ حَيِّ داور است

شير خوار من علي اصغر است

اوّل از آبي لبانش تر كنيد

بعد از آن اصغر پي اكبر كنيد

حضرت علي اصغر

اي حرم كعبه ات ز حلقه به گوشان

وي دل داناي تو زبان خموشان

با تو كه گفت از حسين چشم بپوشان

خاصّه در آن دم كه اهل بيت خروشان

نزدش با اصغر آمدند معجّل

گفتند اين طفل كو چو بحر بجوشد

نيست چو ما كز عطش به صبر بكوشد

اشك بپاشد چنان كه خاك بپوشد

رخ بخراشد چنان كه جان بخروشد

جز به كفي آب عقده اش نشود حل

هي به فغان خود ز گاهواره پراند

مادر او هم زبان طفل نداند

نه بوَدش شير تا به لب برساند

نه بوَدش آب تا به رخ بفشاند

مانده به تسكين قلب اوست معطّل

گاهي ناخن زند به سينه ي مادر

گاهي بي جان شود به دامن خواهر

باري از ما گذشته چاره ي اصغر

يا بنِشانش شرار آه، چو آذر

يا ببرش همرهت به جانب مقتل

شه ز حَرَمخانه اش ربود و روان شد

پيرِ خرد هم عنان بخت جوان شد

زين پدر و زان پسر به لرزه جهان شد

آمد و آورد هر طرف نگران شد

تا به كه سازد حقوق خويش مدلّل

گفت كه اي قوم روح پيكرم اين است

ثاني حيدر، علي اصغرم اين است

آن همه اصغر بُدند اكبرم اين است

حجّت كبراي روز محشرم اين است

رحمي كش حال بر فناست محوّل

او كه بدين كودكي گناه ندارد

يا كه سرِ رزم اين سپاه ندارد

بلكه بس افسرده است و آه ندارد

جاي دهيد آن كه را پناه ندارد

پيش كز ايزد بَريد كيفر اكمل

تا كه از آن قوم از سعادت محروم

حرمله اش تير كينه راند به حلقوم

حلق وُرا خست و جست بر شه مظلوم

وز شه مظلوم آن سه

شعبه ي مسموم

رد شد و سر زد ز قلب احمد مرسل

شعر از مرحوم جيحون يزدي

حضرت علي اصغر

باغ مي سوزد در آتش اي دريغا آب نيست

فصل بي آبي است امّا كودكان را تاب نيست

هفت بار آمد صفا و مروه هاجر، آب جست

من كه در هر خيمه رفتم اي دريغا آب نيست

بانگ «هَلْ مِنْ ناصِرِ» من بي جواب است اي دريغ

در ميان خيمه ها لبّيكي از اصحاب نيست

اي همايِ آسمان پيمايِ من با من بيا

جز تو ديگر تشنه ي وصلي در اين محراب نيست

هيچ مي داني ترا از شير مي بايد گرفت

گر چه مي دانم گلوي نازكت را تاب نيست

ذبح اكبر

ألا اهل حرم من از يمِ خون گوهر آوردم

فروزان اختري از مهر تابان بهتر آوردم

گلو پاره، بدن گلگون، دَهَن خونين، دو لب خندان

گل از بهر سكينه در عزاي اكبر آوردم

دل پيغمبر و چشم علي و فاطمه روشن

كه با خود محسني ديگر براي مادر آوردم

جوانان اكبرم را با هم آوردند از ميدان

ولي من خود به تنهايي علي اصغر آوردم

نمي گويم كه تير حرمله با او چه ها مي كرد

همي گويم كه من صيد بريده حنجر آوردم

مبادا اصغرش خوانيد نامش اصغر است امّا

به خون اكبرم سوگند ذبح اكبر آوردم

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

خون حلقت را …

خون حلقت را امانت مي دهم

بر امين بي خيانت مي دهم

تا به هنگام قيام آيد به كار

در حضور حضرت پروردگار

اوج عشق

هان بيا اي كودك دل خسته ام

مرغك لب تشنه ي پَر بسته ام

تا به اوج عشق پروازت دهم

نيك فرجامي به آغازت دهم

طفل ما از عشق كي بيگانه است

بچه ي پروانه هم پروانه است

پس در آغوشش چو جان بگرفت تنگ

بُرد او را جانب ميدانِ جنگ

همراز

غم مخور اي آخرين سرباز من

غم مخور اي بهترين همراز من

غم مخور اي كودك خاموش من

قتلگاهت مي شود آغوش من

غم مخور اي كودك دُردي كشم

من خودم تير از گلويت مي كشم

در حرم زاري مكن از بهر آب

كه خجالت مي كشم من از رَباب

مي روم تا آنكه سيرابت كنم

با خَدَنگ حرمله خوابت كنم

صيد حرم

دست جفاي حرمله يا رب قلم شود

كز تير او شهادت اصغر رقم شود

صياد سنگ دل كه دو دستش بريده باد

راضي چرا به به كشتن صيد حرم شود؟

گيرم حسين كشته شود ز انتقام پدر

اصغر چه كرده تا كه بر او اين ستم شود

يك جرعه آب گر به علي اصغرم رسد

از آب اين شريعه خدايا چه كم شود؟

شعر از سيد رضا مؤيد خراساني

ميهمان

گل بودي ناگهان خزان گشتي

جان بودي سوي مُلك جان رفتي

اي مرغ من از چه ز آشيان رفتي

اِستاره شدي به آسمان رفتي

اي مرغك تير خورده در دستم

لب تشنه و حلق خون فشان رفتي

بودي دو سه روز ميهمان ما را

ناخورده غذاي ميزبان رفتي

حضرت مسلم عليه السلام

مصائب

غريبانه

شده ديدني حال آشفته ام

به هر كوچه من «يا حسين» گفته ام

كجايي طبيبم!؟ غريبم! غريبم! حسين جان حسين! (2)

دلم را غريبانه بشكسته اند

در خانه بر روي من بسته اند

كسي را ندارم خزان شد بهارم حسين جان حسين! (2)

به هر كوچه آواره شد ميهمان

گرفته دو دست مرا ريسمان

منم سر به ديوار، روم سوي بازار، حسين جان حسين! (2)

چه گويم من از مردمان دو رنگ

چه گويم من از بام و باران سنگ

بيا كن نظاره به دارالاماره، حسين جان حسين! (2)

تو اي كوفه از من بسوزان جگر

ولي پيش من نام زينب مبر

دو دستش مبندي به اشكش نخندي حسين جان حسين! (2)

مهمان كوفيان

بيا در كوچه ها حال مرا امشب تماشا كن

براي ميهمان كوفيان جايي مهيا كن

چو شمعي در ره عشقت سراپا سوختم خود را

بيا پروانه ي سربازي ام امشب تو امضا كن

اگر مي خواستي اكنون ببيني ميهمانت را

بيا بازار قصّابان مرا آنجا تماشا كن

به عشق روي …

به عشق روي توام مي كُشند؛ غوغايي است

بيا به بام نظر كن عجب تماشايي است

حضرت مسلم عليه السلام

عشقت آخر بدنم را به سر دار كشيد

تن پاكم به سوي كوچه و بازار كشيد

نيست جرم من غمديده به جز عشق حسين

عشق بين عشق كه آخر به كجا كار كشيد

قصّه ي عشق تو با خونِ دل امضا كردم

بايد از پرده برون جمله ي اسرار كشيد

سفير غريب

شب است و بر روي من ز جفا اهل كوفه چرا بسته درها را

كه سوزانَد زين شراره غم، هم دل من و هم قلب زهرا را

دل تنگم عقده ها دارد از اين مردم شكوه ها دارد (2)

يكي رفته گوشه اي به كمين تا ز كين ز پي قتل من خيزد

يكي رفته از جفا و ستم آتش از لب بام بر سرم ريزد

دل تنگم عقده ها دارد از اين مردم شكوه ها دارد (2)

ميا كوفه اي حسين غريب كوفه مثل علي بسته دستم را

نه تنها بسته دو دست مرا بسته در يم خون چشم مستم را

دل تنگم عقده ها دارد از اين مردم شكوه ها دارد (2)

گرفتم از چشم طفلان خود كنم پنهان اشك و آهم را

نمي دانم در كجا ببرم اين دو دسته گل بي پناهم را

دل تنگم عقده ها دارد از اين مردم شكوه ها دارد (2)

حضرت قاسم عليه السلام

مصائب

قاسم بن الحسن

من كه جوياي سعادت هستم

تشنه ي جام شهادت هستم

آن زماني كه عمو مي ديدم

رخ نهادي تو به روي پسرت

من هم از دور نظر مي كردم

اي عمو ياد پدر مي كردم

تو كه چون تاج سر من بودي

تو به جاي پدر من بودي

اي عمو زود بيا بر سر من

خون گرفته همه ي پيكر من

كاش نمي ديد …

كاش نمي ديد عمو پيكرت

تا ببرد هديه بر مادرت

كاش نمي ديد تو را اين چنين

جان دهي و پاي زني بر زمين

نونهال

قاسمم من نونهال مجتبي

نور چشمان علي مرتضي

اي عمو جانم عمو جانم عمو (2)

اذن رفتن سوي ميدانم بده

حكم رفتن سوي جانانم بده

اي عمو جانم عمو جانم عمو (2)

مرگ اگر در راه دين و رهبر است

اين چنين مرگ از عسل شيرين تر است

اي عمو جانم عمو جانم عمو (2)

چون نداي ارجعي از حق شنيد

قامت رعناي او در خون تپيد

اي عمو جانم عمو جانم عمو (2)

ناگهان از جبهه آمد اين ندا

اي عمو جانم به امدادم بيا

اي عمو جانم عمو جانم عمو (2)

حضرت عبدالله بن الحسن عليه السلام

مصائب

عبدالله بن الحسن

يكي درّ يتيم از رشته ي عشق

بيامد تا كه گردد كشته ي عشق

به چرخ دلبري بُد اولين ماه

به مُلكِ عشق بابش دوّمين شاه

به عجز و لابه با نيكو بياني

يتيم آسا به صد شيرين زباني

به خاك پاي آن شه سود رخسار

بگفت اي از تو پيدا عرش دادار

غم بي ياريت اي داور داد!

مرا درد يتيمي بُرد از ياد

جان گرامي

گفت اي جان گرامي به كجا آمده اي؟

تير مي بارد از اين قوم چرا آمده اي؟

گفت شه زاده كه: از راه وفا آمده ام

جان عمو به سلام شهدا آمده ام

آمدم از تو سراغ علي اكبر گيرم

تير كين از گلوي نازك اصغر گيرم

آمدم سايه ي نخل قد اكبر باشم

بر جنان آيم و هم بازي اصغر باشم

حضرت رقية عليها السلام

مصائب

نگاه

اي شهيد بي كفن اي پدر! از قتلگاه

دختر مظلومه و خواهرت را كن نگاه

آن يكي در ناله و آن پريشان كرده مو

دختري بر سر زند، دختري سيلي به رو

كاش بگذارد عدو تا به مقتل رو كنم

لاله ها را يك به يك بار ديگر بو كنم

از كنار پيكرت ديده گريان مي روم

با جوانان آمدم بي جوانان مي روم

اي خصم دَدمنش …

اي خصم دَدمنش تو مزن تازيانه ام

من از كنار كشته ي بابا نمي روم

من با علي اكبر و عبّاس آمدم

از اين ديار بي كسي و تنها نمي روم

تن ها به روي خاك چنين مانده بي كفن

در شام و كوفه همره سرها نمي روم

سيلي مزن به صورتم اي شمر بي حيا

من بي علي اكبرِ ليلا نمي روم

بابا چرا سر …

بابا چرا سر از خاك يك لحظه بر نداري

حق داري اي پدر جان زيرا كه سر نداري

ما را سوار كردند با ضرب تازيانه

بابا مگر تو با ما عزم سفر داري

حضرت رقيه عليهاالسّلام

بگفت اي سرور و سالار اسلام

ز قتلت مر مرا روز است چون شام

پدر بعد از تو محنتها كشيدم

بيابان ها و صحرا ها دويدم

همي گفتندْمان در كوفه و شام

كه اينان خارجند از دين اسلام

مرا بعد از تو اي شاه يگانه!

پرستاري نبُد جز تازيانه

ز كَعْب نيزه و از ضربِ سيلي

تنم چون آسمان گشته است نيلي

بدان سر، جمله آن جور و ستمها

بيابان گردي و درد و ألم ها

بيان كرد و بگفت اي شاه محشر

تو بر گو، كي بريدت سر ز پيكر؟

مرا در خُردسالي دربدر كرد

اسير و دستگير و بي پدر كرد

اشك روان

اگر خواهي كنون بيني وفاي دختر خود را

به زير پاي مركب اي پدر افكن سر خود را

نهان از چشم طفلان آمدم گيرم سر راهت

كه گيري در بغل يك بار ديگر دختر خود را

اگر نازي كند دختر خريدارش بود بابا

بزرگي كن ببوس اين دختر كوچكتر خود را

مرا يك حرف باشد با تو آن هم از عطش مُردَم

برو در علقمه فرمان بده آب آورِ خود را

به گهواره نظر انداختم ديدم بود خالي

كجا بردي نياوردي علي اصغر خود را

به دنبال مسافر آب مي پاشند كو آبي

كنم ناچار دنبالت روان اشكِ تر خود را

لبم از تشنگي خشك است و جوهر در صدايم نيست

برو در علقمه فرمان بده آب آورِ خود را

ميان خيمه مي ديدم؛ گلويت عمّه مي بوسد

مگر آماده كردي بهر خنجر، حنجر خود را؟

قبله ي دل

جغدِ دلم خرابه ي شام آرزو كند

تا با سه ساله دختركي گفتگو كند

آن كعبه اي كه قبله ي ارباب حاجت است

حاجت رواست هر كه برآن قبله رو كند

تاريكي خرابه و با چشم اشكبار

با رأسِ باب شِكوِه ز جورِ عدو كند

از بس كه بود محو جمال رخ پدر

ديگر نشد كه ياد ز فرق عمو كند

خونين چو ديد رأس پدر را رقيه خواست

با اشك خويش خون ز رخش شستشو كند

ناگه ز شوق، هديه به شه كرد جان خويش

تا پيروي ز اصغر گلگون گلو كند

خوابيد در خرابه كه بنياد ظلم را

با ناله ي يتيمي خود زير و رو كند

زائرين قبر من …

زائرين قبر من! اين شام عبرت خانه است

مدفنم آباد و قبر دشمنم ويرانه است

محو شد آثار او، تابنده شد آثار من

ذلّت او، عزّت من هر دو جاويدانه است

چراغ شب

مرا كه دانه ي اشك است دانه لازم نيست

به ناله انس گرفتم تو را نه لازم نيست

مرا ز مُلكِ جهان گوشه ي خرابه بس است

به بلبلي كه اسيرست لانه لازم نيست

ز اشك ديده به خاك خرابه بنوشتم

به طفل خانه به دوش آشيانه لازم نيست

عدو بهانه گرفت و زد به او گفتم

بزن مرا كه يتيمم بهانه لازم نيست

نشان آبله و سنگ و كَعْب ني كافي است

دگر به لاله ي رويم، نشانه لازم نيست

به سنگ قبر منِ بي گناه بنويسيد

اسير سلسله را تازيانه لازم نيست

محبّتت خجلم كرده، عمّه دست بدار

براي زلفِ به خون شسته، شانه لازم نيست

به كودكي كه چراغ شبش سر پدرست

دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست

وجود سوزد از اين شعله تا ابد «ميثم»

سرودن غم آن نازدانه لازم نيست

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

نوحه عزاداري

حقّ قرآن را به نوكّ ني ادا كردي حسين

بر فراز نيزه ها يادِ خدا كردي حسين

قصّه ي بي آبيت آتش به جانم مي زند

نيزه دارت دم به دم زخم زبانم مي زند

اي امير كاروان! يا حسين! قرآن بخوان

عمّه! بابا نوكّ ني قرآن تلاوت مي كند

اين سر بُبْريده از ما رفعِ تهمت مي كند

گرگ هاي كوفه در كرب و بلا چنگت زدند

از چه ديگر بر فراز نيزه ها سنگت زدند

اي امير كاروان يا حسين قر آن بخوان

مرغ گرفتار

مبريدم كه در اين دشت مرا كاري هست

گل اگر نيست ولي صحنه ي گلزاري هست

ساربانان مزنيد اين همه آواز رحيل

آخر اين قافله را قافله سالاري هست

گريه ي من به سر نعش پدر بيجا نيست

يوسف آن جا كه بود گرمي بازاري هست

اي پدر! هيچ مپرسي كه در اين انجمنت

بال و پر سوخته اي، مرغ گرفتاري هست

مهمان

آمدي گوشه ي ويران چه عجب

زده اي سر به يتيمان چه عجب

تو مپندار كه مهمان مني

به خدا خوب تر از جان مني

بس كه از جور فلك دلگيرم

اوّل عمر ز عمرم سيرم

دل دختر به پدر خوش باشد

مهرباني ز دو سر خوش باشد

بعد از اين ناز براي كه كنم؟

جا به دامان وفاي كه كنم؟

اشك چشم من اگر بگذارد

درد دلهام شنيدن دارد

گرچه در دامن زينب بودم

تا سحر ياد تو هر شب بودم

گر نمي كرد به جان امدادم

از غم هجر تو جان مي دادم

امشب از روي تو مهمان خجلم

از پذيرايي خود منفعلم

مژده عمّه! كه پدر آمده است

رفته با پا و به سر آمده است

ديدني گوشه ي ويرانه شده

جمع، شمع و گل و پروانه شده

كه به پيشاني تو سنگ زده؟

كه ز خون بر رخ تو رنگ زده؟

كاش اي كاش به جاي سرِ تو

مي بريدند سر دختر تو

شعر از علي انساني

اي سري كه

اي سري كه بر نيزه همچو ماه تاباني

سرور شهيداني، سرور شهيداني

من كه خسته ام بابا، دل شكسته ام بابا

چون ز گلبن باغت تازه رسته ام بابا

روي نيزه از دختر مي كني نگهباني

سرور شهيداني، سرور شهيداني

درد دل

روزي كه من از ناقه افتادم و غش كردم

بابا تو كجا بودي؟ از من تو جدا بودي؟

روزي كه تو از ناقه افتادي و غش كردي

من بر سر ني بودم كي از تو جدا بودم

روزي كه مرا دشمن اظهار كنيزي كرد

بابا تو كجا بودي از من تو جدا بودي

روزي كه تو را دشمن اظهار كنيزي كرد

برِ تشت طلا بودم كي از تو جدا بودم

دست عدو بزرگتر …

دست عدو بزرگتر از صورت من بود

يك ضربه زد تمام رُخَم را سياه كرد

كودكي را كه …

كودكي را كه پدر در سفرست

دائما ديده ي او سوي دَرَست

هر ندائي كه ز در مي آيد

به گمانش كه پدر مي آيد

سر نوراني

عمّه! بيا گم شده پيدا شده

كنج خرابه شب يلدا شده

مژده كه بابا ز سفر آمده

شام رقيه به سحر آمده

كيستي اي سر ز كجا آمدي

اين دل شب خانه ي ما آمدي

گلشن روي تو عجب با صفاست

اي سر پر خون! بدنت در كجاست؟

من به فداي سر نورانيت

سنگ جفا زد كه به پيشانيت؟

بس كه دويدم عقب قافله

پاي من از ره شده پر آبله

ياران حسين عليه السلام

مدايح

ياران حسين

مرحبا همّت قومي كه چو دلبر گيرند

به جز از دلبر خود از همه دل بر گيرند

به سر كوي وفا از سر هستي گذرند

جان فدا كرده كه تا هستي ديگر گيرند

اي خوش آن قوم كه در معركه ي كرب و بلا

سر سپردند كه از حق، سر و افسر گيرند

چشم از دار فنا بسته بدان فكر و خيال

كه به اقليم وفا زندگي از سر گيرند

همه جان ها به فداشان كه به يك دادن جان

تاج شاهنشهي از خسرو و قيصر گيرند

به لبِ آب روان تشنه لبان جان دادند

تا كه آب از قدح ساقي كوثر گيرند

دفتري را كه به نام شهدا ثبت كنند

نام هفتاد و دو تن زينت دفتر گيرند

كه جز اين طايفه هرگز نشنيدم قومي

امتياز از همه مردان هنرور گيرند

«ذاكر» از پاي فتاده است ز بس كرده گناه

مگر اين طايفه دستش صف محشر گيرند

شعر از عباس حسيني جوهري (ذاكر)

216 / با كاروان عشق

با كاروان عشق / 153

با كاروان عشق / 241

240 / با كاروان عشق

246 / با كاروان عشق

با كاروان عشق / 253

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109