بزرگ زنان صدر اسلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : حیدری احمد، 1341 - عنوان و نام پديدآور : بزرگ زنان صدر اسلام وضعيت ويراست : / نویسنده احمد حیدری ؛ ویراستار محمد نصیری ؛ [ به سفارش] پژوهشکده تحقیقات اسلامی. مشخصات نشر : قم : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، نمایندگی ولی فقیه، پژوهشکده تحقیقات اسلامی، انتشارات زمزم هدایت 1387 مشخصات ظاهری : 336ص.؛ 5/14× 5/21 س م. شابک : 20000ریال چاپ چهارم 978-964-8769-01-X ‮‮ وضعیت فهرست نویسی : فیپا يادداشت : چاپ چهارم موضوع : زنان مقدس اسلام موضوع : زنان مسلمان موضوع : Muslim women شناسه افزوده : نصیری، محمد، 1341 -ويراستار شناسه افزوده : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. نمایندگی ولی فقیه. پژوهشکده تحقیقات اسلامی شناسه افزوده : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. نمایندگی ولی فقیه. پژوهشکده تحقیقات اسلامی. انتشارات زمزم هدایت رده بندی کنگره : BP52‮ /ح9 ب4 1387 رده بندی دیویی : 297/97 شماره کتابشناسی ملی : 1223839

بانوان برگزيده جهان

اشاره

در ام_ت_ه_اى گ_ذش_ته و نيز امت اسلام زنان بزرگى بوده اند، كه از شخصيت والايى برخوردار ب_وده و در م_دارج ع_الى ع_لم ، ف_ض_ل و ك_م_ال ق_رار داش_ت_ه ان_د. در ب_ي_ن آن_ان ن_ام چ_هار زن از درخ_ش_ن_دگى خاصى برخوردار است . آنان به درجه بالايى رسيده و گوى سبقت را از ديگران ربوده اند. اين چهار زن كه زنان برگزيده جهان هستند عبارتند از:

ف_اط_م_ه زه_را س_لام الله ع_لي_ه_ا و م_ادرش خ_دي_ج_ه دخ_ت_ر خ_وي_لد ه_م_س_ر رس_ول خ_دا ص_لى الله ع_لي_ه و آله ، م_ريم دختر عمران مادر حضرت عيسى عليه السلام و آسيه دختر مزاحم .

روايتهاى متعددى درباره فضيلت اين چهار بانو وارد شده و آنان را به عنوان بافضيلت ترين زنان جهان و برترين زنان بهشت

معرفى كرده است .

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

شريفترين زنان جهان ، مريم دختر عمران ، خديجه دختر خويلد، فاطمه دختر محمد (ص) و آسيه زن فرعون مى باشد.

پيامبر خدا فرمود:

افضل زنان جهان خديجه ، فاطمه ، مريم و آسيه زن فرعون هستند.

پيامبر اكرم (ص) فرمود:

خدا بر زنان جهانيان چهار نفر را برگزيد: آسيه دختر مزاحم ، مريم دختر عمران ، خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمد.

رسول خدا (ص):

افضل زنان بهشت چهار نفرند: مريم ، آسيه ، خديجه و فاطمه .

رسول اكرم (ص) در حديث ديگرى فرمود:

از زن_ان ه_ي_چ كس جز چهار زن به كمال (عبوديت) نرسيد: آسيه دختر مزاحم ، مريم دختر عمران ، خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمد (ص).

افضل برگزيدگان

اشاره

در روايات زيادى تصريح شده كه حضرت زهرا سلام الله عليها از آن سه نفر برتر است كه به چند نمونه اشاره مى كنيم :

راوى از امام صادق پرسيد:

اي_ن_ك_ه رس_ول خدا فرمود: فاطمه سيده زنان بهشت است ، آيا در مورد زنان زمان خود آن حضرت ب_ود؟ ام_ام در ج_واب ف_رمود: آنكه برتر از زنان زمان خودش بود، حضرت مريم بود و فاطمه سيده زنان اهل بهشت از اولين و آخرين است .

روزى ح_ض_رت ف_اط_م_ه س_لام الله ع_لي_ه_ا م_ري_ض ب_ود، رسول خدا صلى الله عليه و آله به عيادت ايشان آمد و پرسيد:

_ دخترم چگونه اى ؟

_ ناراحتم و از اينكه غذايى براى خوردن ندارم ناراحتى ام بيشتر مى شود.

_ دخترم اينكه تو بانوى زنان عالمى تو را راضى نمى كند؟

_ پس مريم دختر عمران چه ؟

_ او ب_ان_وى زن_ان عالم خود بود و

تو بانوى زنان عالم خود هستى به خدا قسم تو را به عقد همسرى بزرگوار و سرور دنيا و آخرت درآوردم .

پيامبر اكرم (ص) فرمود:

ح_س_ن وح_س_ي_ن ب_ع_د ازم_ن و پ_درش_ان ب_ه_ت_ري_ن اه_ل زم_ي_ن ه_س_ت_ن_د و م_ادرش_ان افضل زنان اهل زمين است .

در كتاب دارلمنثور از حضرت زهرا چنين روايت شده است :

رس_ول خ_دا ب_ه م_ن ف_رم_ود: ت_و س_ي_ّده زن_ان اه_ل ب_ه_ش_ت_ى ن_ه م_ري_م بتول .

ب_ا ت_وج_ه ب_ه اي_ن رواي_ات و رواي_ات م_ت_ع_دد دي_گ_ر ع_لم_اى ش_ي_ع_ه و ب_ي_ش_ت_ر ع_لم_اى اه_ل س_ن_ت ت_ص_ري_ح ك_رده ان_د ك_ه ح_ض_رت زه_را س_لام الله ع_لي_ه_ا افضل از همه زنان جهان حتّى حضرت مريم است .

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد:

پيامبر در دفعات مكرر و درجاهاى مختلف ، در جمع مردم مى فرمود: حضرت زهرا سيده زنان جهان و ه_م م_رت_ب_ه ح_ض_رت م_ري_م اس_ت و وق_ت_ى در ق_ي_ام_ت م_ى خ_واهد عبور كند، منادى ندا مى دهد: اى اه_ل ق_ي_ام_ت چ_ش_م_ها به زير اندازيد و ببنديد تا فاطمه دختر محمد (ص) عبور كند. اين حديث از احاديث صحيح است .

آلوسى از مفسران بزرگ اهل سنت مى نويسد:

ع_ق_ي_ده م_ن اي_ن اس_ت ك_ه ف_اطمه بتول ، افضل زنان گذشته و آينده است ، زيرا علاوه بر جهات ديگر او پاره تن رسول خداست .

علامه شرف الدين گويد:

ت_ع_داد زي_ادى از ع_لم_اى اه_ل س_ن_ت ه_م_چ_ون ت_ق_ى س_ب_ك_ى ، جلال الدين سيوطى ، بدر، تقى مقريزى ، ابن ابى داود، مناوى و احمد زينى دحلان به افضليت حضرت زهرا بر حضرت مريم تصريح كرده اند.

اي_ن_ك ب_ه خ_واست خدا به شرح زندگى اين چهار بانوى برگزيده مى پردازيم ناگفته نماند

كه زندگينامه حضرت مريم و آسيه متناسب با موضوع اين كتاب نيست ، ولى چون آنان در زمره زنان برگزيده اند، بطور اختصارزندگى آنها را بررسى مى كنيم .

اي_ن ب_ان_و، ه_م_س_ر ف_رع_ون س_ت_مگر و متكبّر معروف بود. در كاخ او زندگى مى كرد و از تمام ن_ع_م_ت_ه_اى م_ادى و دن_ي_اي_ى ب_رخ_وردار ب_ود، ولى ن_ور اي_م_ان ، خ_ان_ه دل او را روش_ن ك_رده ب_ود و آن م_ح_ي_ط ظ_لم و ف_س_اد نتوانسته بود او را آلوده كند. آسيه همچون گوهرى پاك بر فطرت خويش استوار ماند و فساد محيط نتوانست او را لكه دار كند.

خداوند به واسطه همين بانو، حضرت موسى را از شَرّ فرعون در امان داشت .

وق_ت_ى ف_رع_ون_يان صندوقى را از آب گرفتند و در آن را باز كردند، نوزادى زيبا روى در آن يافتند. فرعون كه احتمال مى داد نوزاد ازبنى اسرائيل باشد، تصميم گرفت او را بكشد، ولى ه_م_س_رش ك_ه محبت موسى را در قلب خود احساس مى كرد، وساطت نمود و از فرعون خواست تا از كشتن آن طفل چشم بپوشد. او گفت : اين طفل نور چشم من و تو باشد، او را نكش شايد براى ما مفيد باشد يا او را به فرزندى بگيريم .

در حديثى آمده است كه فرعون به آسيه گفت :

ن_ور چ_ش_م ت_وس_ت ؛ ولى م_را ب_ه او ح_اج_ت_ى ن_ي_س_ت . رس_ول خ_دا ص_لى الله ع_لي_ه و آله فرمود: به خدا قسم ! اگر فرعون نيز مانند آسيه به اين ج_م_له اع_تراف كرده بود و او را نورچشم خود مى دانست ، خداى تعالى او را نيز به وسيله موسى هدايت مى كرد، همچنان كه آسيه را هدايت كرد.

آس_ي_ه ب_ه خ_داون_د يكتا وپيامبرى حضرت موسى ايمان آورد، ولى ايمان خود را پنهان داشت تا زم_ان_ى ك_ه ف_رع_ون دس_ت_ور داد ت_ن_ور آت_شى آماده سازند و زن مؤ منى را با بچه هايش در آن ب_س_وزان_ند. آن زن همسر مؤ من آل فرعون و آرايشگر دختر فرعون بود. فرزندان را يك يك به درون آتش انداختند تا نوبت به طفلى

خردسال رسيد. وقتى خواستند او را نيز درون آتش افكنند، آن زن به فرزندش گفت : مادر جان ! صبر كن كه تو بر حق هستى . بعد از فرزندان مادرشان را نيز در آتش سوزاندند. فرعون نزد همسرش آمد و جريان را برايش تعريف كرد. آسيه به او گفت : واى بر تو؛ چه جراءتى بر خداى بزرگ كردى ؟! فرعون كه باور نداشت همسرش به خ_داى ي_ك_ت_ا ايمان داشته باشد، يكه خورد و با خشم به او گفت : شايد ديوانه شده اى و همان جنونى كه به سراغ زن آرايشگر آمد، سراغ تو نيز آمده باشد.

آسيه گفت :

م_ن دي_وان_ه نيستم ؛ ولى به خداى تعالى كه پروردگار من ، تو وجهانيان است ايمان آورده ام . فرعون مادر آسيه را خواست و گفت : دخترت دچار همان جنونى شده كه زن آرايشگر دچار آن شده ب_ود و اك_ن_ون س_وگ_ن_د ي_اد م_ى ك_ن_م ك_ه اگ_ر ب_ه خ_داى م_وس_ى ك_اف_ر ن_ش_ود، او را ب_ه قتل خواهم رساند.

م_ادر آس_ي_ه درخ_لوت اورا ن_ص_ح_ي_ت ك_ردك_ه دس_ت ازخ_داى موسى بردارد، ولى آسيه نپذيرفت . ف_رع_ون دس_ت_ور داد او را ب_ه چ_ه_ار م_ي_خ ك_ش_يدند و سپس او را تحت شكنجه قرار دادند تا به شهادت رسيد.

در مجمع البيان چنين آمده است :

ن_ق_ل ش_ده ك_ه آس_يه بعد از غلبه موسى بر ساحران ايمان آورد و چون فرعون از ايمانش مطلع ش_د او را از اي_ن ك_ار ن_ه_ى ك_رد، ولى آس_ي_ه به سخن فرعون وقعى ننهاد. فرعون دستور داد دس_ت_ه_ا وپ_اه_اى او را در م_ي_ان آف_ت_اب ب_ه چ_ه_ار م_ي_خ ك_ش_ي_دن_د و س_ن_گ ب_زرگ_ى روى او انداختند.

قرآن شريف از اين

زن به بزرگى ياد كرده ، او را اسوه و مَثَلى براى مؤ منان معرفى نموده است .

(ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ آمَنُوا امْرَاءَتَ فِرْعَوْنَ اِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لى عِنْدَكَ بَيْتاً فِى الْجَنَّةِ وَ نَجِّنى مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنى مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمينَ)

خداى تعالى براى مؤ منان به همسر فرعون مثل مى زند، زمانى كه گفت : خدايا در نزد خودت در بهشت براى من خانه اى بنا كن و مرا از فرعون و عملش نجات ده و از قوم ستمگر رهايى بخش .

علاّمه طباطبايى درذيل آيه شريفه مزبور،اسوه بودن اين بانو را چنين بيان مى كند:

خ_داى س_بحان در جمله (اذ قالت رب ابن لى عندك بيتا فى الجنه) تمامى آرزوهايى را كه يك ب_ن_ده ش_اي_س_ت_ه در م_س_ي_ر ع_ب_ودي_ت_ش دارد خ_لاص_ه نموده است ؛ براى اينكه وقتى ايمان كسى كامل شد، ظاهر و باطنش هماهنگ و قلب و زبانش هم آواز مى شود. چنين كسى نمى گويد مگر آنچه را ك_ه م_ى ك_ن_د و ن_م_ى ك_ن_د م_گ_ر آن_چ_ه را ك_ه م_ى گ_وي_د و دردل آرزوي_ى را ن_م_ى پ_روران_د و در زب_ان درخ_واست آن را نمى كند مگر همان چيزى را كه با عمل خود آن را مى جويد و چون خداى تعالى در خلال م_ث_ل آوردن اي_ن ب_ان_و و اش_اره ب_ه م_ن_زلت خ_اص_ى ك_ه در ع_ب_ودي_ت داش_ت ، دع_اي_ى را ن_ق_ل م_ى ك_ن_د ك_ه او ب_ه زبان رانده است ، همين خود دلالت دارد بر اينكه او عنوان جامعى براى ع_ب_ودي_ت اوس_ت و در ط_ول زن_دگ_ى ن_ي_ز ه_م_ان آرزو را دنبال مى كرده و درخواستش اين بوده است كه خداى تعالى برايش در بهشت

خانه اى بناكند و از ف_رع_ون و ع_مل او و از همه ستمكاران نجاتش دهد. پس همسر فرعون جوار رحمت پروردگارش را خ_واس_ت_ه و اي_ن نزديكى به خدا را بر نزديكى به فرعون ترجيح داده است ، با اينكه دربار ف_رع_ون ه_م_ه لذت_ه_ا را در پ_ى داش_ت_ه اس_ت ، آن_ج_ا آن_چ_ه را ك_ه دل آرزو مى كرده ، يافت مى شد وحتى آنچه كه آرزوى يك انسان معمولى بدان نمى رسيده يافت مى شد پس معلوم مى شود همسر فرعون چشم از تمامى لذتهاى زندگى دنيا پوشيده ، آن هم نه به خاطر اينكه دستش بدانها نمى رسيده است ، بلكه در عين اينكه همه آن لذتها برايش فراهم ب_وده ، از آن_ه_ا چ_ش_م پ_وش_ي_ده و ب_ه ك_رام_ات_ى ك_ه ن_زد خ_داس_ت و ب_ه ق_رب خ_دا دل بسته بوده است و به غيب ايمان آورده و در برابر ايمان خود استقامت ورزيده تا از دنيا رفته است .

اي_ن ق_دم_ى ك_ه همسر فرعون در راه بندگى خدا برداشته ، قدمى است كه مى تواند براى همه پ_وي_ن_دگ_ان اي_ن راه ، م_ث_ل ب_اش_د و ب_ه ه_م_ي_ن ج_ه_ت خ_داى س_ب_ح_ان حال او و آرزوى او و عمل او در طول زندگى را در دعايى مختصر خلاصه كرد. دعايى كه جز اين معنا نمى دهد كه او از تمام سرگرميهاى دنيا و هر چيزى كه آدمى را از خدا بى خبر مى كند، قطع رابطه كرده وبه پروردگار خود پناهنده شده است و جز اين آرزويى نداشته كه به خدا نزديك ب_اشد و در خانه كرامت او منزل گزيند. و اينكه او خانه اى درخواست كرده كه هم نزد خدا

باشد و ه_م در ب_ه_ش_ت بدان جهت است كه بهشت خانه قرب خدا و جوار ربّ العالمين است . علاوه بر آن ، ح_ض_ور در ن_زد خ_داى ت_ع_الى و ن_زديكى او كرامتى است معنوى و استقرار در بهشت كرامتى است صورى . پس جا دارد كه بنده هر دو را از خدا بخواهد.

ن_ق_ل ش_ده اس_ت كه خداى تعالى دعاى او را مستجاب كرد و بصيرتى به او داد كه فرشتگان را ديد و جايگاه خود را در بهشت مشاهده كرد و از خوشحالى خنديد.

ف_رع_ون رو ب_ه اط_راف_ي_ان ك_رد و گ_ف_ت : اي_ن ديوانه را بنگريد كه چگونه زير شكنجه مى خندد.

مريم (س)

م_ري_م ، دخ_ت_ر ع_م_ران ب_ود و ع_م_ران از ف_رزن_دان حضرت سليمان ، و از انبيا و رؤ ساى بنى اس_رائي_ل ب_ود. اي_ن ب_ان_وى ب_زرگ كه مادر حضرت عيسى عليه السلام است ، از زن_ان ب_رگ_زي_ده ج_ه_ان م_ى ب_اش_د. ق_رآن ش_ري_ف در دو س_وره آل عمران و مريم شرح حال و جريان باردار شدنش را توضيح مى دهد. اين بانو تنها زنى است ك_ه ي_ك س_وره از ق_رآن ب_ه اسم او ناميده شده است و نيز تنها زنى است كه نام او در قرآن آمده است .

بنابر آنچه از آيات شريفه و روايات استفاده مى شود، خداوند به پدرش عمران وحى فرستاد ك_ه م_ن ب_ه تو پسرى خواهم داد كه كوران مادرزاد و مبتلايان به بيمارى برص را شفا دهد و... ع_م_ران اي_ن خ_ب_ر را ب_ه ه_م_س_رش ح_ن_ّه گ_ف_ت و چ_ون حنّه از عمران بار برداشت ، قطع داشت كه حمل او همان پسر است . عمران قبل از ولادت مريم از دنيا رفت

. و حنّه نذر كرد فرزندى را كه در رح_م دارد ب_راى عبادت و بندگى حق تعالى اختصاص دهد. وقتى فرزند به دنيا آمد، چون دختر ب_ود او را م_ري_م ، ي_ع_نى عابده و خادمه ناميد و به پناه خدا سپرد وبراى خدمت بيت المقدس نذر كرد.

ح_ن_ّه ن_وزاد را در پ_ارچه اى پيچيد وبه بيت المقدس برد و به علماى يهود سپرد. علماى يهود و آل عمران بر سركفالت او به مشاجره پرداختند و در آخر بنا را بر قرعه گذاشتند، قرعه به ن_ام ح_ض_رت زك_ري_ا درآم_د و ب_ه خواست خداوند اين پيامبر عظيم الشاءن كفالت و سرپرستى مريم را عهده دار شد ومريم تحت تربيت او پرورش يافت و رشد و نمو نمود.

قرآن در اين مورد مى فرمايد:

زن ع_م_ران گفت : اى پروردگار من ، آنچه در شكم دارم از كارهاى اين جهان آزاد وبراى خدمت تو ن_ذر ك_ردم ، اي_ن ن_ذر را از م_ن ب_پ_ذي_ر كه تو شنوا و دانايى . چون فرزند خويش بزاد گفت : پ_روردگ_ارا اي_ن ك_ه زاي_ي_ده ام دختر است _ و خدا به آنچه زاييده بود داناتر است و پسر چون دختر نيست _ او را مريم نام نهادم و او و فرزندانش را از شر شيطان رانده شده به تو پناه دادم . پروردگارش آن دختر را به نيكى از او پذيرفت و به وجهى پسنديده پرورش داد و زكريا را به سرپرستى او گماشت . هر گاه زكريا بر مريم وارد مى شد، نزد او خوراكيهايى مى ديد و با تعجب مى پرسيد: اينها از كجا براى تو آمده ؟ و او جواب مى داد: از

جانب خدا، خداوند به هر كه بخواهد بدون حساب روزى مى دهد.

وق_ت_ى ب_ه سن بلوغ رسيد، زكريا جايگاهى مرتفع در بيت المقدس برايش ترتيب داد تا در آن ب_ه ع_بادت خدا بپردازد و جز خودش كسى حق وارد شدن بر او را نداشت . اراده خدا بر اين تعلق گرفت كه حضرت عيسى بدون وجود پدر از مريم متولد شود.

ب_ه ي_اد آور در ك_ت_اب ، م_ري_م را آن ه_ن_گ_ام ك_ه از اهل خود به مكان شرقى (بيت المقدس) كناره گ_رف_ت و خ_وي_ش_ت_ن را از اه_ل خ_ود م_س_ت_ور س_اخ_ت و م_ا روح خ_ود (جبرئيل) را به سوى او فرستاديم و به شكل انسانى عادى بر او ظاهر شد. مريم با مشاهده او گ_ف_ت : م_ن از ت_وب_ه خ_داى رح_م_ان پ_ن_اه م_ى ب_رم اگ_ر ت_ق_وا دارى ؟ ج_ب_رئي_ل پاسخ داد: همانا من فرستاده پروردگارت به سوى تو هستم تا به تو پسرى پاك ب_ب_خ_ش_م . م_ري_م گ_ف_ت : چ_گ_ون_ه ب_راى م_ن پ_س_رى ب_اش_د و ح_ال آن_ك_ه ب_ش_رى ب_ا م_ن ت_م_اس ن_داش_ت_ه و م_ن زش_ت ك_ار ن_ب_وده ام . جبرئيل گفت : اين چنين پروردگار تو فرمود كه اين كار بر من آسان است و تا آن بشر را آيتى براى مردم و رحمتى از ناحيه خود قرار دهيم و اين كار محكم شده و تصميم گرفته شده اى است . آن گاه مريم به آن پسر حامله شد و به مكانى دور دست روى آورد و انزوا گرفت . در كنار تنه درخ_ت خ_رم_اي_ى درد زاي_مان او را فرا گرفت . مريم گفت : اى كاش پيش از اين مرده بودم و به ك_لى ف_رام_وش ش_ده

ب_ودم . ن_اگ_ه_ان ف_رزن_دش از پ_اي_ي_ن ص_دا برآورد مادر غمگين مباش كه پروردگارت زير پاى تو چشمه اى قرار داده و تنه خرما را تكان بده تا خرماى تازه بر تو ب_ري_زد و ب_خ_ور و ب_ي_اشام و چشم روشن باش و اگر كسى از انسانها را ديدى بگو من براى خداى رحمان نذر روزه كرده ام بنابراين امروز با انسانى سخن نمى گويم .

م_ري_م ك_ه ب_ا اي_ن ت_س_لي_ت دلش آرام گ_رف_ت_ه ب_ود، ف_رزند را در آغوش گرفت و به سوى خ_وي_ش_ان خ_ود آم_د. آن_ه_ا مريم را به باد سرزنش گرفتند كه اى مريم عجب كار زشت و شگفت آورى كردى ؟ اى خواهر هارون پدرت كه مرد بدى نبود و مادرت نيز بدكاره نبود.

س_خ_نان نيش دار بنى اسرائيل همچون تيرهاى آتشين بر جسم مريم مى نشست ولى مريم بنا به ت_وص_ي_ه ف_رزن_دش ه_م_چ_ن_ان س_اك_ت ب_ود وب_ا اش_اره آن_ان را ب_راى ج_واب گ_رف_ت_ن ب_ه ط_ف_ل ح_واله م_ى ك_رد. آن_ه_ا اظ_ه_ار ت_ع_ج_ب ك_ردن_د ك_ه چ_گ_ون_ه ب_ا طفل در گهواره سخن بگويند كه طفل شيرخوار به اذن خدا به سخن آمد و فرمود:

(م_ن ب_نده خدايم ، مرا كتاب داده و پيامبر قرار داده و هر جا كه باشم با بركتم كرده است و به ن_م_از و زك_ات در طول عمر سفارش كرده و مهربان به مادر قرار داده و جبّار و شقى قرارم نداده اس_ت . س_لام ب_ر م_ن روزى ك_ه ت_ولد ي_اف_ت_ه و روزى كه بميرم و روزى كه برانگيخته شوم .)

ب_دي_ن ص_ورت ح_ض_رت ع_ي_س_ى م_ادر خ_ود را ت_زك_ي_ه ك_رد و ب_ر پ_اك_ى و ط_هارت او شهادت داد.

آرى اي_ن ب_ان_وى ب_زرگ ش_ايستگى آن راپيدا

كرد تابه خواست خدا مادر پيامبرى بزرگ چون عيسى عليه السلام گردد.

فضايل مريم (س)

1_ برگزيده بانوان

اي_ن ب_ان_وى گ_ران_ق_درب_ه درج_ه اى از م_ع_رف_ت و ع_ب_ودي_ت رسيد كه خداوند او را برگزيد و برگزيدگى او را در كلام خويش اعلام كرد:

(يا مريم ان الله اصطفاك و طهّرك و اصطفاك على نساء العالمين)

اى مريم ، همانا خدا تو را برگزيد و پاكيزه كرد و بر زنان جهان اختيار كرد.

م_ط_اب_ق اي_ن آيه شريفه ، آن بانو همچون پيامبران معصوم ، از بندگان برگزيده و خاص خدا ب_ود. ه_م_چ_ن_ان_ك_ه پ_ي_ام_بر هم فرمود كه خداوند از بانوان جهان چهار نفر را برگزيد از جمله حضرت مريم را.

اي_ن بانوى بزرگ ، شايستگى آن را داشت كه آيه و نشانه حق باشد و از روح الهى در او دميده شود و به قدرت الهى مادر فرزندى همچون عيساى پاك باشد.

2_ عصمت

خداوند تعالى فرمود:

(وَطَهَّرَكِ) خدا تو را پاكيزه گردانيد.

چ_ون ن_گ_ف_ت_ه خ_دات_و را از چ_ه چ_ي_ز پاك كرد، پس تطهير مطلق و عمومى مى شود يعنى از همه نجاستها و ناپاكيهاى مادى و معنوى تو را پاك كرد و اين بيان همان مقام عصمت است .

3_ صديّقه

قرآن شريف مى فرمايد:

(صَدَّقَتْ بِكَلِماتِ رَبِّها وَ كُتُبِهِ)

و ك_لم_ات پ_روردگ_ار خ_ود و ك_ت_اب_ه_اى آس_م_ان_ى او را ت_ص_دي_ق ك_رد، ت_ص_ديق به زبان و دل و ظاهر و باطن ، چون تصديق زبانى بدون تصديق قلبى خود مصداق دروغ و كذب است .

در جاى ديگر مى فرمايد:

(وَ اُمُّهُ صِدّيقَةٌ)

و مادر عيسى عليه السلام صدّيقه ، تصديق كننده آيات خدا و كتابهاى آسمانى بود.

4_ تربيت شده الهى

قرآن كريم مى فرمايد:

وق_ت_ى خ_داوند مريم را به زوجه عمران عطا كرد،

او نوزاد خدا را به پناه عصمت الهى داد و نذر درگاه خدا كرد.

(فَتَقَبَّلها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ اَنْبَتَها نَباتاً حَسَناً)

خ_داون_د م_ري_م را ب_ه ن_ي_كى پذيرفت و او را نيكو پرورش داد و پيامبرى همچون زكريا را به سرپرستى او گماشت .

5_ بهره مند از رزق بى حساب

ح_ض_رت زكريا هرگاه كه بر مريم وارد مى شد، ميوه هايى در نزد او مى يافت كه مربوط به آن فصل نبود. ميوه زمستان را در تابستان و ميوه تابستان را در زمستان . با شگفتى از مريم مى پرسد: اين ميوه ها از كجاست ؟ مريم جواب مى داد:

از جانب خداست . خداوند به هر كه را بخواهد (و شايستگى داشته باشد) بدون حساب روزى مى دهد.

ح_ض_رت زكريا كه اين كرامت را ديد از خدا درخواست اولاد كرد در حالى كه خود پير و زنش نازا بود.

6_ مطيع و خاضع درگاه الهى

خداوند در آيه اى به حضرت مريم امر مى كند كه اى مريم مطيع و خاضع پروردگارت باش و برايش سجده كن و با ركوع كنندگان ركوع نما.

7_ الگوى مؤ منان

خ_داون_د در ق_ران م_ردان و زن_ان_ى را به عنوان الگو و اسوه مردم معرفى كرده است كه از جمله آن_ان ح_ض_رت م_ريم و آسيه زن فرعون هستند و اين دو بانو تنها زنانى هستند كه از بين زنان به عنوان الگو معرفى شده اند:

(وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ امَنُوا امْرَاتَ فِرْعَوْنَ ... وَ مَرْيَمَ ابْنَةَ عِمْرانَ)

خ_داون_د ب_راى م_ؤ م_ن_ان ب_ه زن ف_رع_ون و م_ري_م دخ_ت_ر ع_م_ران مثل مى زند.

امام صادق (ع) فرمود:

در روز ق_ي_ام_ت زن زي_ب_اي_ى را ك_ه ب_ه خ_اط_ر زي_ب_اي_ى و ج_م_ال

خود به فساد كشيده شده است مى آورند. او مى گويد: خدايا مرا زيبا آفريدى ، از اين رو ب_ه اي_ن گرفتارى دچار شدم . پس (در جواب اين سخن او) حضرت مريم را مى آورند و از آن زن س_ؤ ال م_ى ك_ن_ن_د ت_و زي_ب_ات_ر ب_ودى ي_ا اي_ن م_ري_م ؟ م_ا او را جمال و زيبايى داديم ولى او به گناه آلوده نشد.

8_ محدَّثه

حضرت مريم محدَّثه بوده است ، يعنى با ملائكه صحبت مى كرده و كلام آنها را مى شنيده است .

علاوه بر آن در بعضى مواقع ملك را نيز مى ديده است . قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:

م_ا روح خ_ود را ب_ه سوى او فرستاديم و او (جبرئيل) در صورت بشر كاملى براى مريم مجسم ش_د. م_ري_م گفت از تو به خدا پناه مى برم اگر پرهيزكارى . روح القدس گفت : من فرستاده پروردگارت هستم تا طفلى پاكيزه به تو ببخشم .

9_ آيه الهى

خداوند مى فرمايد:

ما فرزند مريم و مادرش را آيه و نشانه قرار داديم .

در آيه شريفه ديگرى مى فرمايد:

او و فرزندش را آيه اى براى جهانيان قرار داديم .

خديجه همسر رسول خدا (ص)

خديجه ، دختر خُوَيْلِدِ بْنِ اَسَدِ بْنِ عَبْدِ العُزّى بْنِ قُصَّىِ بْنِ كِلاب است . مادرش فاطمه ، دختر زائِدَة ب_ْنِ اَصَّمْ م_ى ب_اش_د. م_ش_ه_ور اس_ت ك_ه او ق_ب_ل از ازدواج ب_ا رس_ول اللّه (ص) دو ب_ار ازدواج ك_رده ب_ود. اوّل ، ه_مسر عَتيقُ بْنِ عائِذ مخزومى بود و پس از مرگ او به نكاح ابو هاله تميمى در آمد.

استاد جعفر مرتضى در كتاب (الصّحيح من سيرة النّبى (ص) گويد:

ب_ع_ض_ى رواي_ات ب_ر اي_ن دلالت

م_ى ك_ن_د ك_ه پ_ي_ام_ب_ر (ص) با هيچ دخترى جز عايشه ازدواج ن_ك_رد.رواي_ات دي_گ_رى دلالت دارد ك_ه خ_ديجه ، قبل از پيامبر، دو ازدواج كرده بود، ولى ما در ص_ح_ّت اي_ن رواي_ات شك داريم . اول اينكه ابن شهر آشوب گفته : احمد بلاذرى و ابوالقاسم ك_وف_ى در ك_ت_ابهايشان و سيّد مرتضى در شافى و ابو جعفر در تلخيص ، روايت كرده اند كه پ_ي_ام_ب_ر(ص) ب_ا خ_دي_ج_ه ازدواج ك_رد در حالى كه باكره بود. دوم اينكه _ هيچ بعيد نيست كه خديجه در اين مدت طولانى ، ازدواج نكرده باشد؛ چون پدرش در (جنگ فِجار) كشته شد و ولّى او ب_ه ان_دازه پ_در، بر وى تسلّط نداشت ، كه بتواند او را به ازدواج با كسى اجبار كند، و در اي_ن م_دت ازدواج نكرده بود و بزرگانى را كه به خواستگارى او آمده بودند، ردّ كرده بود تا كسى را كه داراى صفات عالى و شاءن ممتاز باشد، بيابد. سنّ حضرت خديجه به هنگام ازدواج ن_ي_ز، م_ورد اخ_ت_لاف واق_ع ش_ده ، اگ_ر چ_ه م_ش_ه_ور اي_ن اس_ت ك_ه اي_ش_ان چ_ه_ل س_ال داش_ت_ه ، ولى اق_وال دي_گ_رى ه_م م_ط_رح اس_ت ك_ه 25، 28، 30، 35 و 45 سال نيز، گفته شده است .

خ_دي_ج_ه ، داراى ث_روت ف_راوان_ى ب_ود و ه_م_ه ساله ، عده زيادى را اجير مى كرد، يا از طريق (م_ض_ارب_ه) ب_ه ت_ج_ارت م_ى ف_رس_ت_اد. او ع_لاوه ب_ر ث_روت ، از ج_م_ال و ك_م_ال ب_ى ن_ظ_ي_رى ، ب_رخ_وردار ب_ود. اخ_لاق ع_الى و ص_ف_ات كمال او زبانزد خاص و عام بود. و به همين جهت در مكه به لقب (طاهره) معروف شده بود.

ابو طالب (ع) در خواستگارى

او را چنين توصيف كرد:

اى ج_م_ع ح_اض_ر، ب_دان_ي_د ك_ه ب_رادر زاده م_ا، م_حمد فرزند عبداللّه ، كريمه شما (قريش) را خ_واس_ت_گار است . بانوى مشهور و معروف به سخاوت و عفّت ، بانويى كه فضيلتش مشهور و زبانزد خاص و عام و شاءنش عظيم و بزرگ است .

استاد جعفر مرتضى مى نويسد:

خ_دي_ج_ه (س) ، از ب_ه_ترين ، شرافتمندترين ، ثروتمندترين و زيباترين زنان قريش بود و ب_ه لقب (طاهره) و سيّده قريش خوانده مى شد و همه بزرگان قوم ، بر ازدواج با او حريص بودند.

ب_زرگ_ان ق_ري_ش از او خ_واس_ت_گ_ارى ك_رده و ح_اض_ر ش_دن_د ب_راى م_ه_ري_ه او، ام_وال ف_راوان_ى ب_پ_ردازن_د ك_ه از آن ج_م_له عُقْبَةِ بن اَبى مُعَيْط، صَلْتِ بن ابى يَهاب ، ابو ج_ه_ل و اب_و س_ف_ي_ان ب_ودن_د، ولى اي_ن ب_ان_وى ب_زرگ _ ك_ه م_ط_لوب_ش ف_ضائل انسانى بود، نه بزرگى ظاهرى و نه اموال فراوان _ دست ردّ به سينه همه آنها زد و رسول خدا (ص) را به خاطر فضايل اخلاقى ، شرافت ، عزت نفس و صفات پسنديده انسانى ، اختيار كرد.

(ابوالحسن تكبرى) مى نويسد:

روزى ، خديجه بنت خويلد در جمع كنيزان و خدمتكارانش نشسته و دانشمندى از دانشمندان يهود، در مجلس حاضر بود. رسول خدا (ص) از آنجا عبور كرد. عالم يهودى ، چون حضرت را ديد، شناخت و از خديجه خواهش كرد كه حضرت را به آن مجمع ، دعوت كند. خديجه كنيزى را در پى حضرت ف_رس_ت_اد و از اي_ش_ان دع_وت ك_رد ك_ه در آن ج_مع حاضر شود. عالم يهودى ، علامتى را بر كتف حضرت مشاهده كرد، و گفت : به خدا قسم ، اين (خاتم

نبوّت) است .

خديجه گفت : اگر عموهايش بدانند كه تو بدن او را تفتيش كرده اى ، تو را تنبيه خواهند كرد؛ چون آنها از علماى يهود، نسبت به جان او بيمناكند.

ي_ه_ودى گ_ف_ت : چه كسى قادر است نسبت به او بدى كند؟ به حقِ كليم خدا، او پيامبر آخر الزّمان اس_ت . پ_س خ_وشا به حال كسى كه اين بزرگوار، همسر او باشد كه چنين زوجه اى ، همانا به ش_رف دن_ي_ا و آخ_رت ن_اي_ل ش_ده اس_ت . از ه_م_ي_ن ج_ا خ_دي_ج_ه م_ح_ب_ت رسول خدا (ص) را به دل گرفت .

ب_ا گ_ذش_ت زم_ان ، ع_ش_ق و علاقه خديجه نسبت به پيامبر زيادتر مى شد؛ چه او هر روز، شاهد ك_مالات وجودى و صفات نيكوى آن حضرت بود، تا اينكه با خبر شد كه ابوطالب ، قصد دارد ح_ض_رت م_ح_م_د (ص) را ب_ه س_ف_ر ت_ج_ارت_ى ب_ف_رس_ت_د، از اي_ن رو زودت_ر پ_ي_ش_نهاد داد كه رسول خدا با اموال او به تجارت شام رود و دو برابر سودى كه به ديگران مى پردازد، به پيامبر بپردازد. پيامبر نيز پذيرفت . خديجه غلام خود، (مَيْسَرَه) را نيز به خدمت آن حضرت گماشت .

پ_س از م_راج_ع_ت از ش_ام ، م_ي_س_ره ت_م_ام روي_داده_اى ع_ج_ي_ب و ك_رام_ات پ_ي_ام_ب_ر در طول مسير را كه حاكى از قدر و منزلت پيامبر بود، براى بانويش تعريف كرد و در آخر، پيام (راهب نصرانى) را به او رساند، كه به ميسره گفته بود:

اى م_يسره ! از من به مولايت خديجه ، سلام برسان و به او بگو: به (سيّد بشر) دست يافته و ش_اءن ع_ظ_ي_مى پيدا كرده اى . نسبت به ساير خلق ،

برترى خواهى داشت ، از اينكه همنشينى اين آقا از دستت برود، بر حذر باش .

پس از شنيدن اين سخنان ، محبت خديجه نسبت به پيامبر (ص) بيش از پيش افزون گشت ، و به خ_اط_ر ش_ك_ر اي_ن ن_ع_م_ت ، م_ي_س_ره ، همسر و اولادش را آزاد كرده ، سرمايه اى نيز، براى شروع زندگى در اختيارشان گذاشت .

روز بعد، وقتى كه رسول خدا (ص) براى محاسبه تجارت مراجعه كرد، خديجه با سؤ الاتى از آن حضرت دريافت كه حضرت محمد (ص) اراده ازدواج دارد؛ بدين جهت عرض كرد:

آيا راضى هستى كه من براى شما زنى را كه مورد پسند خودم باشد، عقد كنم ؟

پيامبر فرمود: آرى .

خديجه گفت : براى شما زنى از اهل مكه يافته ام كه از قوم شماست _ از قريش كه بهترين قبيله ه_اى ع_رب اس_ت _ ث_روت_م_ن_دت_ري_ن ، زي_ب_ات_ري_ن ، ب_ا كمال ترين ، عفيف ترين ، بخشنده ترين و پاكيزه ترين آنهاست . شما را در كارت يارى مى دهد و ب_ه ك_م_ت_ري_ن چيزى ، از شما راضى مى شود، و در زندگى با شما، سرسازگارى دارد، در حالى كه اگر ديگران براى او مال فراوان عطا كنند راضى نمى شود ....

و در آخر اضافه كرد: آن زن ، مملوك و كنيز شما، خديجه است .

رس_ول خ_دا (ص) ك_ه خ_دي_ج_ه را زن_ى پ_اك_دامن ، عفيف و با فضيلت مى دانست ، پيشنهاد وى را پ_ذي_رف_ت و ب_ا او ازدواج ن_م_ود . ث_م_ره اين ازدواج ، دو پسر به نام (قاسم) و (عبداللّه) و چهار دختر، از جمله حضرت زهرا بود.

الف _ خديجه اُسوه :

اق_دام خ_دي_ج_ه

براى ازدواج با رسول خدا (ص)، معيارى است در انتخاب همسر كه بايد سرمشق زن_ان م_س_لم_ان ب_اش_د. خ_دي_ج_ه خ_واس_ت_گ_اران ف_راوان_ى داش_ت ك_ه از م_ال و م_ق_ام دن_ي_ا در ح_دّ ع_الى ب_رخ_وردار ب_ودن_د، و ح_اض_ر مى شدند كه براى مهر خديجه ، ث_روت_ه_اى فراوانى بپردازند، ولى خديجه به چيزى بالاتر از اينها، فكر مى كرد و براى اين ارزشهاى ظاهرى ، قدر و قيمتى قائل نبود.

او ب_ا ح_ض_رت م_ح_م_د (ص) ك_ه ج_وانى بود، بى بهره از امكانات مادّى و بدون منصب ظاهرى ، ازدواج كرد.

خ_دي_ج_ه ؛ ف_ضيلت ، انسانيّت ، كرم و بزرگوارى را انتخاب كرد. وى پيامبر را كه آينه تمام ن_م_اى ف_ض_اي_ل ب_ود، ب_ه ع_ن_وان همسرى برگزيد، و به خاطر اين انتخاب و پشت پازدن به م_ع_ي_ارهاى غلط و مرسوم جامعه آن روز، مورد بى مهرى كسانى قرار گرفت كه ارزش را در دنيا مى ديدند و ملاك انتخابشان ظواهر پر زرق و برق مادّى بود.

ب_ا ان_تخاب و ازدواج خديجه ، سرزنشها و خرده گيريها شروع شد. ايراد آنها اين بود كه چرا دست ردّ بر سينه بزرگان قريش زدى و با جوانى كه يتيم و فقير است ازدواج كردى ؟

در ه_م_ان م_جلس عقد و ازدواج ، وقتى ديو سيرتان ديدند كه خديجه سلام اللّه عليها خود هزينه ع_ق_د ازدواج را ب_ه ع_ه_ده گ_رف_ت_ه اس_ت و م_ه_ري_ه را از اموال خود مى پردازد، زبان به سرزنش گشودند.

ابو جهل گفت :

چه مى بينيم ؟ مردان براى زنان مهريه مى دهند يا زنان براى مردان ؟

ابو طالب (ع) او را جواب گفت :

اى احمق مردمان ، و اى سركرده اراذل و اوباش ، همچون محمّد را

شايسته است كه هديه ها و پولها ن_ث_ار ق_دم_ش ك_ن_ن_د و همچون تويى را شايسته است كه عطايايش را نپذيرند و او را همچون سگ برانند.

اين ملامتها آن قدر اوج گرفت كه ناچار، خديجه زنان قريش را جمع كرد و گفت :

(اى زن_ان ق_ري_ش ! ب_ه م_ن خ_ب_ر رسيده است كه شوهران شما بر اينكه من محمد (ص) را اختيار ن_موده ام ، عيب مى گيرند. من از شما سؤ ال مى كنم كه آيا مانند او در بين شما وجود دارد؟ آيا در م_ك_ّه م_ث_ل او از نظر جمال ، كمال ، فضل و اخلاق پسنديده پيدا مى شود؟ بدانيد كه من وى را به خ_اط_ر ف_ض_ايلى كه در او ديدم انتخاب كردم و در مورد او چيزهايى شنيده ام و ديده ام كه از هيچ كس مشاهده نشده است . پس در چيزى كه نمى دانيد مداخله نكنيد و سخن نگوييد.)

خ_دي_ج_ه ك_ه ت_ا آن زم_ان ، بزرگ زنان قريش بود؛ به خاطر اين اقدام ، مورد بى مهرى قرار گرفت و زنان قريش از او كناره گيرى كردند.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

(وق_ت_ى ك_ه خ_دي_جه (س) با پيامبر ازدواج كرد، زنان مكّه از او دورى گزيدند، و ديگر با او رفت و آمد نمى كردند، به او سلام نمى گفتند و اجازه نمى دادند كه زنان ديگر نيز با او رفت و آمد داشته باشند.بدين جهت ، دلتنگى به آن بانوى بزرگ ، دست داد. اين وضع ادامه داشت ، تا اينكه به حضرت زهرا (س) حامله شد. از آن به بعد، جنين ، در شكم با مادر صحبت مى كرد

و او را دلدارى م_ى داد. خ_دي_ج_ه ، در م_وق_ع ولادت ح_ض_رت زه_را (س) ، دنبال زنان قريش فرستاد و از آنها خواست كه كارهاى قابلگى او را عهده دار شوند، ولى آنها پ_ي_ام دادن_د ك_ه چ_ون ت_و از راءى م_ا سرپيچى كردى ، و با محمد (ص) كه يتيم ابى طالب و فقير و تهيدست بود، ازدواج نمودى ، تو را يارى نمى دهيم .)

سرزنشها در اعتقاد خديجه نسبت به پيامبر (ص) خللى ايجاد نكرد.

او آگ_اه_ان_ه ، رس_ول خ_دا را به خاطر فضايل نفسانى آن حضرت انتخاب كرده و به انتخابش پ_اي_ب_ن_د ب_ود. از لح_ظ_ه ازدواج ، خ_ود را ك_نيز رسول اللّه معرفى كرد و با ايمان به او، تا آخ_ري_ن لح_ظ_ه ح_ي_ات ي_اورش ب_ود. همه اموالش را به پيامبر بخشيد، و در هنگام رسالت او را تصديق كرد، و در برابر اذيتها و تكذيبهاى قريش آن حضرت را دلگرمى مى داد.

خديجه ، به عمويش (ورقه) گفت :

اي_ن ام_وال را خ_دم_ت ح_ض_رت م_ح_م_د (ص) ب_ب_ر و ب_ه آن ح_ض_رت ب_گ_و ك_ه ه_م_ه اي_ن ام_وال را ب_ه ش_م_ا ه_ديه نمودم ؛ هر طور كه مى خواهيد، در آن تصرّف كنيد و از جانب من در جمع مردم ، بين زمزم و صفا اعلام كن كه خديجه ، خود، ثروت ، بندگان ، خدمتكاران ، اَحشام ، صداق ، ه_داي_اى ع_روس_ى و ه_ر چ_ه به او بذل شده را به محمد (ص) بخشيد تا او را بزرگ شمرده باشد. وسپس مردم را بر اين هبه ، شاهد بگير.

عموى خديجه ، طبق دستور او در جمع مردم حاضر شد، و آنچه را كه خديجه گفته بود

به مردم اعلام كرد. در مورد اموال خديجه ابوالحسن بكرى مى گويد:

خ_دي_ج_ه در ت_م_ام_ى نواحى ، بندگان و اموال فراوان داشت . بطورى كه گفته شده او بيش از ه_ش_ت_اد ه_زار ش_ت_ر م_اده داش_ت ك_ه در م_ناطق مختلف پراكنده بود و در مصر و حبشه و جاهاى ديگر مال التجاره داشت .)

ب _ فضايل خديجه (س)

خ_دي_ج_ه ، اوّلي_ن زن_ى ب_ود ك_ه رس_الت رس_ول خ_دا را ت_ص_دي_ق ك_رد. ه_ن_گ_ام_ى ك_ه رس_ول اللّه ت_ك_ذيب قريش را مى شنيد و مورد اذّيت آنها واقع مى شد، غمگين و افسرده به خانه م_ى آم_د. در خ_ان_ه ، ت_ب_س_ّم خ_دي_ج_ه ، س_ن_گ_ي_ن_ى درد و ان_دوه را از دل پيامبر (ص) بر مى داشت . وجود خديجه براى پيامبر (ص) بحدّى ارزشمند بود، كه وقتى ح_ض_رت خ_دي_ج_ه از دن_ي_ا رف_ت ، رس_ول خ_دا(ص)، س_ال وف_ات_ش را ك_ه م_ص_ادف ب_ا س_ال وف_ات ع_م_وي_ش (اب_وط_الب) ب_ود، (ع_ام الح_زن) ي_ع_ن_ى س_ال غ_م ناميد و تا آخر عمر، او را فراموش نكرد. هميشه ، او را به ياد مى آورد و براى او دعا م_ى ك_رد و بستگان او را احترام مى نمود. اموال خديجه ، كليد شكست (محاصره اقتصادى) بود. پيامبر با اين اموال ، مواد مصرفى را به چند برابر قيمت مى خريد تا اينكه سالهاى محاصره اقتصادى سپرى شد.

از شاءن خديجه همين بس كه خداوند، بر او سلام مى رساند.

پيامبر (ص) فرمود:

(در ش_ب م_ع_راج ، وق_ت_ى م_راج_ع_ت ك_ردم ، ه_ن_گ_ام خ_داح_اف_ظ_ى ب_ا ج_ب_رئي_ل ، گ_ف_ت_م : آي_ا حاجتى دارى ؟ گفت : حاجت من ، اين است كه به خديجه ، از طرف خدا و من سلام برسانى .)

و

به نقل ديگر، پيامبر (ص) به خديجه فرمود:

(خداى عزّوجلّ، در هر روز چندين بار، به تو بر ملائكه مُباهات مى كند.)

وقتى بعضى از همسران پبامبر اسلام (ص) به او اعتراض كردند، كه چرا هميشه خديجه را ياد مى كنى ؟ آن حضرت ، سخت عصبانى شد و فرمود:

(او هنگامى مرا تصديق كرد كه شما تكذيب مى كرديد و وقتى به من ايمان آورد كه شما كفر مى ورزيديد و براى من فرزند آورد در حالى كه شما عقيم هستيد.)

در روايت ديگرى آمده است ، كه عايشه گفت :

(خ_داون_د، بهتر از او را به شما داده است .پيامبر (ص) ناراحت شد و فرمود: نه ، سوگند به پ_روردگ_ار، خ_داون_د ب_ه_ت_ر از او ع_وض ن_داده است . او به من ايمان آورد، هنگامى كه مردم كفر ورزي_دن_د، و م_را ت_صديق نمود آن گاه كه مردم مرا محروم ساختند و پروردگار، مرا تنها، از او به ولادت فرزند روزى داد.)

وقتى خديجه از دنيا رفت ، فاطمه (س) گريه مى كرد و از تنهايى و غم از دست دادن مادر، به پيامبر پناه مى برد. جبرئيل (ع) نازل شد و گفت :

(اى رسول خدا! پروردگارت امر مى كند كه به فاطمه سلام برسان و به او بگو، مادرت در خ_ان_ه اى از زم_رد، ب_ي_ن آسيه و مريم است كه پايه هاى آن خانه از طلا و ستونهايش از ياقوت قرمز است .)

خ_دي_ج_ه (س) ، در ماه رمضان سال دهم بعثت چشم از جهان فرو بست و سه روز بعد از وفات او، اب_وط_الب دوم_ي_ن ح_ام_ى ب_زرگ پ_يامبر نيز دارفانى را وداع گفت . پيامبر خديجه

را در حجون دفن كرد.

حضرت خود، ابتدا وارد قبر شد و به دست خود خديجه را در قبر نهاد.

فاطمه زهراء (س)

از ازدواج پ_ي_ام_ب_ر س_اله_ا مى گذشت . فرزندانى چند ثمره اين ازدواج بود اما فرزندان پسر دارف_انى را وداع گفته و دشمن از اينكه پيامبر پسرى نداشت تا ادامه دهنده راه او باشد شادمان ب_ود. از ط_رف_ى ت_ق_دي_ر حكيمانه الهى بر اين بود كه دخترى به نام فاطمه (س) ادامه دهنده رس_الت و ح_ي_ات رس_ول خدا باشد زمان انجام اين تقدير الهى نزديك شده بود، بنابر قولى رسول خدا ماءمور شد به مدت چهل روز از همسرش خديجه دورى گزيند، پيامبر اين فرمان الهى را ب_ه خديجه ابلاغ كرد و فرمود كه نگران مباش كه اين كناره گيرى ناشى از بى اعتنايى ن_ي_س_ت . در اي_ن م_دّت پ_يامبر در منزل فاطمه بنت اسد به سر مى برد، در حالى كه روزها روزه ب_ود و ش_ب_ه_ا را ب_ه ع_ب_ادت ص_ب_ح م_ى ك_رد. وق_ت_ى چ_ه_ل ش_ب_ان_ه روز ب_ه پ_اي_ان رس_ي_د، ج_برئيل پيام آورد كه اى رسول خدا، خود را براى دريافت تحفه پروردگار آماده ساز و در پى او ميكائيل ، در حالى كه طبقى در دست داشت فرود آمد.

در آن ط_ب_ق ط_ع_ام_ى ب_ه_ش_ت_ى ب_ود. پ_يامبر ماءمور شد تا روزه خود را با آن افطار كند. بعد از ت_ن_اول ، ب_اق_ي_م_ان_ده ط_ع_ام ب_ه آس_م_ان ب_رگ_ردان_ده ش_د. جبرئيل (ع) گفت :

(ب_ه دس_ت_ور خ_دا از خ_وان_دن ن_م_از خ_وددارى ك_ن_ي_د و ب_ه م_ن_زل رف_ت_ه با خديجه همبستر شويد كه خداوند به ذات خود قسم خورده كه امشب ازصلب شما فرزندى پاك و پاكيزه بيافريند.)

ب_دي_ن ت_رت_ي_ب ن_ط_ف_ه م_ولودى ب_س_ت_ه ش_د ك_ه

ك_وث_ر اه_داي_ى خ_داون_د ب_ه رس_ول اك_رم گ_ردي_د. خ_دي_ج_ه (س) از ه_م_ان ش_ب ، س_ن_گ_ي_ن_ى حمل را در خود احساس كرد.

ح_ض_رت خ_دي_جه از ابتداى ازدواج با پيامبر، مورد بى مهرى زنان مكّه قرار گرفته بود. آنها كه عظمت خديجه و ازدواج او با محمد امين (ص) را درك نمى كردند، يا به جهات ديگر، اين اقدام او ب_راي_ش_ان خ_وشايند نبود از او دورى گزيدند و نه تنها خود از همنشينى با حضرت خديجه خ_وددارى م_ى ك_ردند بلكه از رفت و آمد ديگران نيز جلوگيرى مى نمودند. تنهايى بر خديجه گ_ران و سخت بود، امّا از زمانى كه نطفه حضرت فاطمه (س) بسته شد احساس كرد كه مونس پ_ي_دا ك_رده اس_ت ج_نين در شكم ، همدم مادر شد و با او صحبت مى كرد و وحشت تنهايى را از او مى زدود و او را ب_ه ص_ب_ر و ت_ح_م_ّل س_ف_ارش م_ى ك_رد. روزه_ا ب_دي_ن م_ن_وال گ_ذش_ت ت_ا اي_ن_ك_ه زم_ان ولادت ن_زدي_ك ش_د. ه_م_س_ر رسول خدا به زنان قريش و بنى هاشم پيام داد كه قابلگى او را به عهده گيرند مّا آنها دست ردّ ب_ه س_ي_ن_ه او زدن_د. ح_ض_رت خ_دي_ج_ه ان_دوه_گ_ي_ن ب_ود ك_ه ن_اگ_اه م_ش_اه_ده ك_رد چ_ه_ار زن م_ج_لّل ب_ر او وارد ش_دند. با ديدن ناگهانى آنها وحشت بر او چيره شد. بانوان خود را معرفى كردند يكى از آنها گفت :

(اى خديجه ! اندوهگين مباش كه ما فرستادگان خداوند و خواهران توايم . من ساره همسر ابراهيم و آن س_ه زن آسيه دختر مزاحم ، مريم دختر عمران ، و كلثوم _ خواهر موسى (ع) است . ما از جانب خدا موظّف شده ايم قابلگى شما

را عهده دار شويم .)

بدينسان مولود مبارك حضرت خديجه با قدوم خود جهان را نورانى ساخت .

الف _ دوران كودكى

رس_ول خ_دا ص_لى الله ع_لي_ه وآله او را ف_اط_م_ه نام نهاد. اين مولود مبارك در دامن خديجه سلام اللّه عليها و تحت تربيت پدر بزرگوارش رشد و نمو كرد.

ح_ض_رت ص_دي_ق_ه ط_اه_ره در م_هبط وحى به دنياآمد، در زمانى كه اسلام دوران آغازين خود را مى گذرانيد و مسلمانان گروه كوچكى بودند و آماج ضربه ها و ستم جبّاران قرار داشتند و شهر مكّه م_ح_ي_ط نا امنى براى مسلمانان بود. مولود خديجه ديده به جهان گشود و از همان اوان زندگى ، ط_ع_م ت_لخ رن_ج و مصيبت را چشيد. او پدر را مى ديد كه با يك دنيا محبّت و عطوفت براى نجات ان_سانها از تاريكيهاى جهل و گمراهى خود را فدا مى كند و از طرف ديگر دشمنان را مى ديد كه چ_گ_ون_ه ب_ي_رح_م_انه اين منجى بشريّت را آماج حملات خود قرار مى دهند، او را تكذيب مى كنند، ت_ه_مت جنون و سحر به او مى زنند و اراذل و اوباش را بر ضد او مى شورانند. با چشمان خود م_ش_اه_ده م_ى ك_رد ك_ه م_ش_رك_ان ب_ر پ_ش_ت پ_درش ك_ه در س_ج_ده ب_ود ب_چ_ه دان شتر را خالى كردند.

وشادان ازاين جسارت قهقهه مى زدند.

ي_ك ب_ار ح_ض_رت زه_را س_لام الله ع_لي_ه_ا م_ش_اه_ده ك_رد ك_ه ق_ري_ش در ح_ِج_ْر اسماعيل (كنار كعبه) اجتماع كرده و با هم پيمان مى بندند و به خدايا نشان قسم مى خورند كه ه_م_گ_ى ب_ط_ور م_ت_ّحد پيامبر را از پا درآورند. حضرت زهرا (س) با مشاهده اين جريان و شنيدن سخنان آنان ،

گريان به سراغ پدر رفته و قضيه را تعريف كرد.

پ_ي_ام_ب_ر دختر را دلدارى داد و به او ياد آور شد كه اندوهگين مباش ، خدا، حافظ و نگهبان من است .

س_خ_ت_ي_ها همچنان ادامه داشت تا اينكه رفتن به شعب ابى طالب و محاصره اقتصادى پيش آمد كه ي_ك_ى از س_خ_ت ت_ري_ن دوران_ه_ا ب_ود. اي_ن م_ح_اص_ره س_ي_اس_ى اق_ت_ص_ادى س_ه س_ال و اندى طول كشيد. حضرت زهرا (س) كه كودك بود به همراه پدر و مادر و ديگر اقوام در اي_ن م_ح_اص_ره وح_ش_ت_ن_اك ح_اض_ر ب_ود و س_خ_ت_ى ، گ_رس_ن_گ_ى ، وح_ش_ت و اض_ط_راب را تحمل مى كرد.

ب_ع_د از پ_اي_ان ح_ص_ر اقتصادى ، مصيبت جانكاه مرگ مادر و اندكى پس از او عمويش ابوطالب ، بزرگترين حامى پدر، پيش آمد و سينه كوچك زهرا را به غم فشرد.

پ_ي_ام_ب_ر پ_س از م_رگ اين دو حامى بزرگ ، مكه را براى ادامه دعوت مناسب نديد و مدينه را به عنوان پايگاه جديد انتخاب نمود و مخفيانه به سوى مدينه هجرت كرد. فاطمه (س) همراه پسر ع_م_ّش ، ع_لى ع_لي_ه الس_لام ، و ب_ع_ضى ديگر از زنان بنى هاشم براى پيوستن به پدر به مدينه هجرت كردند.

ت_ع_رّض ك_ف_ّار در م_س_ي_ر ه_ج_رت ب_ا ش_ج_اع_ت ك_م ن_ظ_ي_ر ع_لى عليه السلام دفع شد و آنها در (ق_ب_اء) ب_ه پ_در پ_ي_وس_ت_ن_د و ه_مگى به مدينه ، مركز حكومت جديد التاءسيس اسلامى ، وارد شدند. از آن روز به بعد، گرچه حضرت زهرا سلام الله عليها مورد احترام زنان و مردان مسلمان و با ايمان بود، ولى مصيبتهاى ديگرى دامنگير او شد. حكومت اسلامى هر روز به ن_وع_ى م_ورد ت_ع_رّض دشمنان قرار مى گرفت و

پدر و اقوام او و ديگر مسلمانان جان بر كف از تماميّت اسلام و حكومت اسلامى دفاع مى كردند.

ح_ض_رت زه_را (س) از ه_ج_وم دش_م_ن_ان ب_ه س_رزم_ي_ن اس_لام و احتمال خطرجانى براى پدر، شوهر، اقوام و ديگر مسلمانان هميشه مضطرب بود و علاوه بر آن ، م_ورد ب_ى مهرى بعضى از زنان پيامبر نيز قرار مى گرفت كه منافقانه و از روى كينه و حسد نسبت به شخصيّت او بى احترامى مى كردند.

ب_ا گ_ذش_ت زمان ، آن حضرت به سنين ازدواج نزديك مى شد و خواستگاران يكى پس از ديگرى ب_ه ح_ض_ور پ_ي_ام_ب_ر م_ى رس_ي_دن_د و ب_راى پ_ي_ون_د زن_اش_وي_ى اظ_ه_ار تمايل مى كردند. پيامبر اكرم كه هيچ كدام از آنها را لايق همسرى بانوى بزرگ اسلام نمى ديد (براى اينكه بصراحت جواب رد ندهد) مى فرمود:

در اين مورد منتظر فرمان الهى هستم .

ب _ كفوِ فاطمه (س)

در اس_لام اص_ل ب_ر اي_ن اس_ت ك_ه زن و م_رد ك_ُف_ْو و ه_م_ش_اءن ي_ك_دي_گ_ر ب_اش_ن_د. از اي_ن رو رسول خدا(ص) فرمود:

(انكحو الاكفاء)

كسانى را كه همشاءن و همرتبه هستند به ازدواج يكديگر درآوريد.

به همين جهت رسول اللّه بنا داشت زهراى مرضيّه را به ازدواج كسى درآورد كه كفو او باشد، امّا خ_واس_ت_گ_اران م_ط_رح ش_ده ك_ج_او زه_را (س) ك_ج_ا؟ آن_ه_ا از ك_ف_ر ب_ه اس_لام داخل شده بودند و هنوز در مراحل اوليّه اسلام و ايمان بوده ، نمى توانستند كفو و همشاءن زهراى مرضيّه باشند. زهرايى كه ادلّه قطعى ، عصمت او را تاءييد مى كند و سرآمد زنان جهان است .

در رواي_ات گ_ذش_ت_ه دي_دي_م ك_ه ن_ام ح_ض_رت زه_را س_لام الله ع_لي_ه_ا، در زم_ره چ_ه_ار زن ك_ام_ل ج_ه_ان آم_ده و

در ب_ع_ض_ى از آن رواي_ات ب_ه ب_رت_رى ح_ضرت زهرا بر آن سه زن ديگر تصريح شده است .

پ_يامبر با توجه به ابعاد شخصيت حضرت فاطمه (س) هيچ كسى جز امام على عليه السلام را كفو و همشاءن ايشان نمى دانست و منتظر بود تاحضرت على (ع) از زهرا (س) خواستگارى كند.

در روايات از پيامبر اكرم (ص) نقل شده است كه فرمود:

اگر على نبود براى حضرت زهرا كفو و همشاءنى يافت نمى شد.

ج _ خواستگارى

ه_م_ان گ_ون_ه ك_ه اش_اره ش_د ت_ن_ى چ_ن_د از م_س_لم_ان_ان س_رش_ن_اس خ_دم_ت رس_ول خدا رسيده ، تقاضاى ازدواج با حضرت زهرا (س) را مطرح كردند كه حضرت به آنان ج_واب م_س_اع_د ن_داد. ام_ام على (ع) كه در اين هنگام جوانى در حدود بيست ساله بود، به پيشنهاد ب_ع_ضى از مسلمانان اقدام به خواستگارى حضرت زهرا نمود. وقتى بر پيامبر وارد شد حضرت لبخندى زد و فرمود: اى ابوالحسن ، حاجتت چيست ؟

ام_ي_ر الم_ؤ م_ن_ي_ن (ع) ضمن اشاره به نزديكى و خويشاوندى خود با پيامبر و سبقتش در اسلام و م_ج_اه_دتها و فداكاريهايش ، تقاضاى ازدواج با زهراى مرضيه را مطرح نمود. پيامبر (ص) در جواب فرمود:

اى على ! پيش از تو مردان زيادى او را خواستگارى كردند و من مطلب را با فاطمه در ميان نهاده ، در چهره وى آثار عدم تمايل را مشاهده نمود م . پس اجازه بده پيام و خواست شما را نيز به وى برسانم .

س_پ_س ب_ه اتاق دخترش وارد شد و فرمود: فاطمه جان ! على بن ابى طالب كه نزديكى وى را ب_ا م_ن و فضل و مراتب ايمان و اسلامش را مى دانى ،

به خواستگارى ات آمده است . دخترم ! بدان كه من از خدا خواسته ام تا تو را به همسرى بهترين و محبوبترين بندگانش درآورد.

نظر تو چيست ؟

ف_اط_مه همچنان ساكت بود، ولى روى برنگردانيد و آثار كراهت در چهره وى مشاهده نشد. پيامبر همين سكوت را نشانه رضايت دانست .

در اي_نجا پيامبر (ص) با عمل خود به پدر و مادر دختران جوان ياد داد كه در تزويج دخترانشان ب_اي_د ب_راى ن_ظ_ر آن_ه_ا ارزش ق_ائل ش_ون_د و آن_ه_ا را ب_ه ك_سانى تزويج كنند كه هم داراى ف_ض_ايل اخلاقى و توان اداره زندگى باشند و هم دخترانشان آنان را بپسندند و به ازدواج با آن_ه_ا رغ_ب_ت ن_شان دهند، زيرا اين دختر است كه مى خواهد زندگى جديدى را شروع كند وبايد در انتخاب شريك زندگى اش دخالت داشته باشد.

د _ ازدواج

رس_ول خ_دا ص_لى الله ع_لي_ه و آله پس از كسب رضايت دخترش نسبت به ازدواج با على (ع) آن ح_ض_رت را از رض_اي_ت وى آگاه كرد. سپس از ميزان توانايى مالى اميرالمؤ منين براى ازدواج و تاءمين هزينه زندگى سؤ ال نمود امام عرض كرد:

پدر و مادرم به فدايت ! بر شما چيزى مخفى نيست و وضع زندگى مرا مى دانيد. تمام دارايى من ي_ك ش_م_ش_ي_ر، زره و ش_ت_ر آب_ك_ش است . پيامبر فرمود: شمشير را براى جهاد با دشمنان خدا مى خ_واه_ى و ش_ت_ر راب_راى ت_ه_ي_ه آب ن_خ_لس_ت_ان_ه_ا و خ_ان_ه و حمل بار در سفرها نياز دارى پس زره را بفروش .

ح_ض_رت ع_لى (ع) زره را ح_دود پ_ان_ص_د دره_م ف_روخ_ت و پ_ول آن را خ_دم_ت پ_ي_امبر آورد و حضرت رسول صلى الله عليه وآله

همين مبلغ را صداق دخترش قرار داد و از آن به بعد اين ميزان به عنوان مهر السّنّه مرسوم شد.

پ_ي_ام_ب_ر ق_س_م_ت_ى از آن را ب_راى خريد جهيزيّه ، قسمتى را براى خريد عطريّات ، و قسمتى را ب_راى ت_اءم_ي_ن ه_زي_ن_ه پ_ذي_راي_ى و ولي_م_ه ع_روس_ى ق_رار داد. پول جهيزيه را به بعضى از اصحاب داد تا براى دخترش اسباب خانه تهيّه كنند.

ه _ جهيزيّه

ماءمورين خريد جهيزيه (بنا به نقل روايات) اقلام زير را تهيّه كردند:

پيراهن ، به بهاى هفت درهم .

چارقدى به بهاى چهار درهم .

قطيفه مشكى بافت خيبر.

تخت خواب بافته از ليف خرما.

دو عدد تشك كه رويه هاى آن كتان سبز بود، يكى از ليف خرما و ديگرى از پشم گوسفند.

چهار بالش از چرم طائف كه از (اِذخِرْ) پر شده بود.

پرده اى از پشم .

يك تخته بورياى بافت هَجَر (گويا مقصود مركز بحرين است) .

آسياب دستى .

لگن مسى .

مشكى از چرم .

قدح چوبين .

كاسه اى گود براى دوشيدن شير.

مشكى براى آب .

آفتابه اى اندوده به قير.

سبوى سبز.

چند كوزه گِلى .

ماءمورين خريد، اثاثيه خريدارى شده را خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند. حضرت بر آنها نظر افكند و سپس در حالى كه اشك از ديدگان او جارى بود فرمود:

(خداوندا، به قومى كه بيشتر ظرفهايشان از گِل است ، بركت ده !)

بدين ترتيب ، حضرت به مردم فهماند كه زندگى اشرافى و لباسهاى فاخر و گران قيمت ، ظروف طلا و نقره ، فرشهاى رنگارنگ و پرده هاى زربفت ، وسيله سعادتمندى نيست . چه بسا اف_رادى كه در زندگيهاى مرفه گرفتار جهنم اخلاقيّات زشت و خويهاى ناپسندند و لحظه اى اح_س_اس

س_ع_ادت و خ_وش_ب_خ_ت_ى ن_م_ى ك_ن_ن_د و در مقابل ، چه بسيار انسانهاى با ايمان و داراى فضايل روحانى و معنوى كه گرچه زندگانى اى فقيرانه و كلبه اى محقّر و اثاثيه اى ارزان ق_ي_م_ت دارن_د ولى لح_ظ_ات زن_دگ_ى آنها سرشار از لذّات معنوى است و راضى و خوشنودند از اينكه ارتباط با خدا در زندگى آنها قطع نشده است .

اي_ن_ك ج_ه_ي_زي_ه ، خريدارى شده و داماد مى خواهد نوعروس خود را به خانه ببرد ولى در مدينه خ_ان_ه اى ن_دارد ت_ا ع_روس خ_ود را ب_دانجا برد. صحابى بزرگوار حارثة بن نعمان يكى از خانه هاى خود را به داماد واگذار مى كند.

داماد ضمن انتقال اثاثيه به آراستن اتاق عروس مى پردازد. مقدارى شن در كف اتاق پهن مى كند، چ_وبى براى آويزان كردن مشك و كوزه در داخل اتاق نصب مى نمايد، چوب بزرگى را نيز بر دي_وار اتاق مى كوبد تا لباسها را بر آن آويزان كنند، و بعد فرش پوستى را پهن نموده و بالشى از ليف خرما روى آن مى نهد. بدين ترتيب ، خانه تزيين مى شود.

پ_ي_ام_ب_ر دس_ت_ور ت_ه_ي_ّه ولي_م_ه م_ى ده_د. غ_ذا آم_اده م_ى ش_ود. رس_ول خدا (ص) خود غذا را بين ميهمانان تقسيم مى كند و به بركت وجود ايشان جمع كثيرى كه بر وليمه حضور يافته اند، اطعام مى شوند.

ه_م_ه از اي_ن وصلت مبارك خرسند بوده ، به شادى و سرور مشغولند. عروس را به طرف خانه دام_اد ح_رك_ت م_ى ده_ند. زنان بنى هاشم و ديگر زنان مسلمان به امر پيامبر (ص) همراه عروس در حالى كه شادى مى كردندو سرود مى خواندند به طرف خانه داماد حركت

كردند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

(س_رود ب_خ_وانيد و تسبيح و تكبير گوييد ولى از گفتن چيزى كه خدا راضى نباشد خوددارى كنيد.)

ع_روس ب_ر ن_اق_ه پ_ي_ام_ب_ر سوار بود و سلمان زمام ناقه را در دست داشت . پيامبر و بعضى از ي_اران ن_ي_ز از پ_ش_ت س_ر ح_رك_ت م_ى ك_ردن_د. و ب_ا اي_ن ش_ك_وه و جلال ، عروس را به خانه داماد بردند.

بدين ترتيب ، دوّمين مرحله زندگى بانوى اسلام شروع شد.

و _ انفاق كردن لباس عروسى

رسول خدا (ص) در شب عروسى براى فاطمه زهرا (س) پيراهن تازه اى تهيه كرد. جامه قبلى كه كهنه و وصله دار بود، همراه عروس بود در اين هنگام سائلى در زد و گفت :

(از خ_ان_ه رس_ول خدا جامه اى كهنه مى خواهم بانوى اسلام با توجه به اين آيه قرآن كه مى فرمايد: به نيكوكارى نمى رسيد مگر اينكه از آنچه دوست داريد انفاق كنيد.)

ج_ام_ه ن_و را ب_ه وى داد و ج_ام_ه ك_ه_ن_ه را خ_ود پ_وش_ي_د جبرئيل بر رسول خدا نازل شد و عرض كرد:

(اى رس_ول خ_دا پ_روردگ_ارت س_لام م_ى رس_ان_د و م_را ن_ي_ز ف_رمان داده كه به فاطمه سلام ب_رس_ان_م و ب_راى ف_اط_م_ه ج_ام_ه اى از دي_ب_اى س_ب_ز از ج_ام_ه ه_اى ب_ه_ش_ت_ى ف_رس_ت_اده است .)

ز _ مهر و محبّت پيامبر (ص) نسبت به زهرا (س)

مهر و محبّت دو جانبه پيامبر و دخترش هيچ گاه كاسته نشد. علاقه آن حضرت به دخترش ، تنها ع_لاق_ه پ_در و ف_رزن_دى ن_ب_ود، ب_لك_ه پ_ب_ام_ي_ر، زه_را (س) را م_ظ_ه_ر فضائل اخلاقى ، ايمان و معنويت مى دانست و به او عشق مى ورزيد. از طرف ديگر، حضرت زهرا هم

به پبامير علاوه بر پدرى به چشم مقتدا و راهبر مى نگريست . تا زمانى كه پيامبر (ص) در م_ك_ه ب_ود، ع_ن_اي_ت و م_ح_ب_ّت ف_اط_م_ه زه_را (س) ب_ه آن ح_ض_رت ب_حدى بود كه به كنيه (اُمّ ابيها) (مادر پدرش) خوانده شد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله به حضرت زهرا (س) توجه خاصى داشت . آن حضرت هر وقت قصد سفر داشت با آخرين فردى كه خدا حافظى مى كرد، زهرا (س) بود و در هنگام مراجعت ابتدا به خانه آن بانو رفته ، او را ملاقات مى كرد و سپس به خانه خود مى رفت .

هر گاه حضرت زهرا به خدمت پدرش شرفياب مى شد، پيامبر از جا بر مى خاست و پيشانى او را مى بوسيد و او را در جاى خود مى نشاند و هر گاه كه پيامبر براى ملاقات دختر خود مى رفت آن حضرت از جا بر مى خاست و همديگر را مى بوسيدند و با هم مى نشستند.

پيامبر بارها فرمود:

(ف_اط_م_ه پ_اره تن من است ، هر كس او را شاد كند مرا مسرور كرده و هر كس او را خشمگين كند مرا به خشم آورده و فاطمه بهترين خلق در نزد من است .)

ح _ شوهردارى حضرت زهرا (س)

حضرت زهرا (س) در زندگى خانوادگى خود، روش شوهردارى را به زنان آينده تعليم داد. در اوان ازدواج آن دو ب_زرگ_وار، وض_ع م_ادى م_سلمانان خوب نبود. مهاجران بدون اينكه هيچ چيز از ث_روت خ_ود ه_م_راه داش_ته باشند به مدينه هجرت كرده و انصار كه اغلب آنها از ثروت و مكنت ب_رخ_وردار ن_ب_ودن_د ب_ا گ_ش_اده روي_ى پ_ذي_راى م_ه_اج_ران ش_ده

بودند و هر چه داشتند با هم ب_رادران_ه مصرف مى كردند. تعداد زيادى از اصحاب كه خانه و كاشانه اى نداشتند، در كنار م_س_ج_د پ_ي_ام_ب_ر زير سايبانى زندگى مى كردند (اصحاب صفّه) همان گونه كه در گذشته گفتيم حضرت على عليه السلام حتّى خانه اى نداشت تا همسر نو عروس خود را به آنجا ببرد.

با توجّه به مطالبى كه گذشت معلوم مى شود كه زندگى حضرت زهرا با فقر شديدى همراه ب_وده اس_ت . ولى آن ح_ضرت با تكيه بر ايمان و اعتقاد قلبى خود در برابر مشكلات زندگى صبر كرده ، هيچ گاه از شوى خود خواهشى ننمود كه او را به زحمت اندازد.

پ_ي_ام_بر خود به او آموزش داده و سفارش كرده بود كه مبادا در زندگى براى شوهرت سختگير باشى ؛ در حد توان ، كوشش كن چيزى از او نخواهى ، چه شايد نتواند خواهشت را برآورده كند و سبب شرمندگى اش شود. بدين جهت زهراى مرضيه هيچ گاه از شوهر خود تقاضاى چيزى ، حتّى كمبودهاى ضرورى زندگى ، را نكرد.

روزى على عليه السلام به فاطمه سلام الله عليها گفت :

_ آيا خوراكى در خانه هست ؟

_ نه ، به خدا قسم دو روز است كه خود و فرزندانم ، حسن و حسين ، گرسنه ايم .

_ چرا به من نگفتى ؟

_ از خ_دا ش_رم ك_ردم چ_ي_زى از ش_م_ا ب_خ_واه_م ك_ه ت_وان_اي_ى آم_اده ك_ردن آن را نداشته باشى .

در روايت ديگرى چنين آمده است كه على (ع) به فاطمه (س) فرمود:

_ آيا از خوردنيها چيزى در خانه هست ؟

_ قسم به او كه حق و شاءنت را بزرگ داشت ،

سه روز است كه چيزى در نزد ما نيست تا با آن از شما پذيرايى كنم .

_ چرا به من نگفتى ؟

_ پدرم فرموده است چيزى از على نخواه مگر اينكه او خود برايت آماده كند.

ب_ه ه_ر ح_ال ، ع_دم وس_ع_ت روزى و تنگى معيشت ، او را به ستوه نياورد. شخصيّتى چون زهراى اط_ه_ر ن_ع_متهاى مادى در نظرش بى ارزش بود وبى بهره بودن از اين نعمتها او را آزرده نمى ساخت .

روزى س_لم_ان ب_راى انجام كارى خدمت زهراى مرضيّه شرفياب شد. حضرت فاطمه (س) چادرى ك_ه_ن_ه بر سر داشت كه دوازده وصله بر آن بود سلمان كه اين وضع را مشاهده كرد به گريه افتاد و گفت :

(چ_ق_در م_ح_زون و ان_دوه_گ_ي_ن م_ى ش_وم ، وق_تى كه مى بينم دختران قيصر و كسرى ، لباسهاى ابريشم و حرير مى پوشند، ولى دختر پيامبر چادرى با اين همه وصله بر سر دارد).

حضرت زهرا (س) وقتى بر پدر وارد شد عرض كرد:

(اى رسول خدا، سلمان از مشاهده لباس وصله خورده من تعجّب كرد. قسم به آنكه شما را به حق م_ب_ع_وث ك_رد، پ_ن_ج س_ال اس_ت ك_ه در خ_ان_ه ع_لى ب_ه س_ر م_ى ب_رم در حالى كه تنها پوست گ_وس_ف_ن_دى داري_م ك_ه روزه_ا ع_لف ش_ت_ر ب_ر روى آن م_ى ري_زي_م و شبها روى آن مى خوابيم .)

آرى ح_ضرت فاطمه (س) بحدى در زندگى زناشويى رعايت رضايت شوهر و همراهى با او را نمود كه امام على عليه السلام فرمود:

(واللّه فاطمه نافرمانى مرا در هيچ كارى نكرد و مرا خشمناك نساخت و هر لحظه كه به وى مى نگريستم حزن و اندوه از وجودم رخت بر

مى بست .)

الب_ت_ّه حضرت على (ع) نيز كاملاً رعايت حق وحقوق همسر خود را مى نمود همچنان كه خود در ادامه همين كلام مى فرمايد:

(وَاللّه فاطمه را غضبناك نكردم و دلش را در هيچ امرى چركين ننمودم تا زمانى كه خداى تعالى وى را از دنيا برد.)

ط _ كار در خانه و اختلاط با مردان

ح_ض_رت زه_را (س) در ان_ج_ام ك_ارهاى خانه و يارى دادن به شوهر خود براى گذران زندگى كوشش و جدّيت بسيار داشت و از طرف ديگر اختلاط با مردان بيگانه را نمى پسنديد.

پيامبر از اصحاب پرسيد:

(چه چيز براى زنان ، بهترين چيز است ؟)

ك_س_ى ن_ت_وان_س_ت ج_واب ده_د. ح_ض_رت ع_لى ع_لي_ه الس_لام وق_ت_ى ب_ه خ_ان_ه آم_د، ه_م_ي_ن س_ؤ ال را براى حضرت زهرا (س) بازگو كرد. حضرت زهرا فرمود:

(بهترين چيز براى زنان ، آن است كه مردان را نبينند و مردان هم آنها را نبينند.)

با توجه به اين طرز تفكر بود كه حضرت زهرا كارهاى زندگى را با شوهر بزرگوار خود ت_ق_س_ي_م ك_رد. ك_اره_اي_ى ك_ه در داخ_ل خ_ان_ه ان_ج_ام م_ى ش_د م_ث_ل ب_چ_ه دارى ، آس_ي_ا ك_ردن و ن_ان پ_خ_تن را آن بانو انجام مى داد و كارهاى بيرون از خانه ، مثل هيزم آوردن و تهيه نيازمنديهاى زندگى به عهده اميرالمؤ منين على (ع) بود.

ح_ض_رت ع_لى (ع) و ف_اطمه زهرا (س) خدمت پيامبر رسيده ، تقاضا كردند كارهاى خانه را بين آنها تقسيم كند. حضرت محمد (ص) كارهاى داخل خانه را به عهده فاطمه (س) و كارهاى خارج از خانه را به عهده امام گذاشتند. فاطمه با شنيدن اين طرز تقسيم فرمود:

(جز خدا نمى داند كه چقدر مسرورم از اينكه

رسول خدا مرا از مخالطه و رو در رو شدن با مردان كفايت كرد.)

امام على عليه السلام به مردى از بنى اسد فرمود:

(آي_ا وض_ع_ي_ّت خ_ودم و زه_راى م_رض_ي_ه را ك_ه ع_زي_زت_ري_ن ع_زي_زان رس_ول خ_دا (ص) در خ_انه من بود، برايت بگويم ؟ آن بانو آن قدر از چاه آب كشيد كه اثر آن ب_ر س_ي_نه اش باقى ماند و آن قدر گندم آسياب كرد تا دستهايش پينه بست و آن قدر خانه را جارو كرد و زير ديگ ، آتش افروخت تا لباسهايش غبار آلود و مندرس شد و به خاطر اين كارها بشدّت رنجور شد.)

در روايت ديگر چنين آمده است كه پيامبر (ص) بر حضرت زهرا (س) وارد شد، فاطمه زهرا (س) در آن حال جامه اى ازپشم شتر پوشيده و ضمن شير دادن بچه گندم يا جو را آسيا مى كرد. اشك پيامبر از مشاهده اين وضع جارى شد و فرمود:

(دخ_ت_رم ! با پذيرش مرارتهاى دنيا، خوشى و شيرينى آخرت را تهيّه كن .) زهراى مرضيّه در ج_واب پ_در ع_رض ك_رد: (اى رس_ول خدا، پروردگارم را به خاطر روزيها و نعمتهايش شاكرم .)

ى _ آموزش مواسات و زهد

پ_ي_امبر با اينكه علاقه زيادى به دختر گرامى خود داشت ولى نمى خواست او از اوج معنويّت و م_ق_ام ب_زرگ_ش ت_نزل كند و به دنيا مشغول شود، همچنان كه حضرت زهرا (س) نيز چنين بود و ن_م_ون_ه اى از آن را در ان_ف_اق لباسى عروس ديديم . از طرف ديگر، وضع نابسامان جامعه آن روز اق_ت_ضا مى كرد كه پيامبر و بستگانش از نظر سطح زندگى با ديگران يكسان باشند تا س_ب_ب ت_س_ك_ي_ن

ق_شر كم درآمد جامعه باشد، بدين ترتيب مى بينيم كه در مواردى آن حضرت به دخ_ت_ر گ_رام_ى اش ح_ض_رت زه_را (س) تذكر داده كه نبايد به زخارف دنيوى سرگرم شود و زندگى فقيرانه و همسانى با فقرا را رها كند.

ك _ تسبيح حضرت زهرا (س)

كارهاى خانه بر حضرت فاطمه (س) سنگينى مى كرد. امام على (ع) فرمود: چه مى شود كه از پ_درت خ_ادم_ى ب_خ_واه_ى تا در تحمّل بار سنگين زندگى تو را يارى دهد؟ حضرت زهرا (س) خ_دم_ت پ_در رسيد تا تقاضايش را مطرح كند امّا شرم مانع شد كه خواهش خود را بر زبان آورد. پ_ي_ام_ب_ر م_توجّه شد و بامداد روز بعد به خانه دخترش آمد. هنگام تشريف فرمايى پيامبر؛ امام و همسرش در حال استراحت بودند.

پ_يامبر پس از سلام ، اذن دخول طلبيد و امام على (ع) ضمن جواب سلام اذن ورود دادند. پيامبر از خواهش ديروز فاطمه زهرا سؤ ال كرد و امام سبقت در كلام گرفته و احتياج به خدمتكار را مطرح كرد.

پيامبر فرمود:

(آي_ا چ_ي_زى ب_ه ش_م_ا ب_ياموزم كه از خدمتگذار بهتر است ؟ بعد تسبيح معروف را به آنان ياد داد.

در م_ورد ت_رت_ي_ب اي_ن ت_س_ب_ي_ح ، رواي_ات م_خ_ت_لف اس_ت ولى م_ش_ه_ور در ن_زد ع_لم_اى ش_ي_ع_ه ؛ اول 34 با

تكبير بعد 33 بار حمد و در آخر 33 بار تسبيح است .

در روايتى ديگر آمده است كه پيامبر فرمود:

(ب_ه خ_دا ق_س_م ! در ح_الى كه اصحاب صفّه در گرسنگى به سر مى برند، من خدمتكارى به شما نخواهم داد. )

ل _ مصيبت رحلت پدر

زن_دگ_ى زن_اش_وي_ى ف_اط_م_ه و ع_لى ع_لي_ه_م_ا الس_ّلام ه_ش_ت س_ال و ان_دى ب_ه درازا ك_ش_ي_د. ثمره

سالهاى پرفراز و نشيب اين ازدواج ، سه پسر و دو دختر ب_ود ب_ه ن_ام_ه_اى ح_سن ، حسين و محسن (پيامبر او را محسن نام نهاد و در حادثه هجوم به خانه آن ح_ض_رت سقط شد) ، زينب و ام كلثوم عليهم السلام . فاطمه زهرا سلام الله عليها در تربيت اين فرزندان گران قدر، كمال سعى و كوشش را داشت .

در سال هفتم بعثت پس از فتح قلعه هاى خيبر، اهل فدك با پيامبر صلح كردند به اين شرط كه آن_ه_ا از ج_ان_ب پ_ي_ام_ب_ر ب_ر روى زم_ي_ن_ه_اى ف_دك ك_ار ك_ن_ن_د و م_ح_ص_ول آن بطور مساوى بين آنها و پيامبر تقسيم شود. چون فدك بدون جنگ به دست آمده بود به حكم قرآن (خالصه) پيامبر بود.

ب_ن_اب_ه گ_ف_ت_ه ب_س_ي_ارى ازم_ح_دث_ي_ن و م_ف_س_ّري_ن ، وق_ت_ى آي_ه ش_ري_ف_ه (واتِ ذَالْق_ُرْب_ى حَقَّهُ...) نازل شد، پيامبر فدك را به حضرت فاطمه (س) بخشيد.

سال دهم هجرى فرا رسيد. پيامبر در بازگشت از حج ، خبر رحلت قريب الوقوع خود را به مردم رساند. همه از اين خبر آن چنان اندوهگين شدند كه گويى قلبهايشان از حركت بازايستاد. در اين ميان حضرت زهرا (س) از همه غمگين تر بود چون طاقت جدايى پدر را نداشت . آثار كسالت كم ك_م در وج_ود ش_ري_ف پ_ي_ام_ب_ر ظ_اه_ر ش_د و ب_ه ب_س_ت_رى ش_دن آن ح_ض_رت ان_ج_ام_ي_د. ك_سالت رس_ول خ_دا (ص) چ_ن_د روزى ادام_ه ي_اف_ت و س_ران_ج_ام پ_ي_ام_ب_ر ب_زرگ_وار اس_لام در س_ال ده_م ه_ج_رى ، ج_ان ب_ه ج_ان آف_ري_ن ت_س_لي_م ك_رد و م_س_لم_ان_ان ب_خ_ص_وص اهل بيت را به غم جانسوز فراق گرفتار ساخت .

با رحلت پيامبر، طليعه مصيبت بزرگى بر زهرا سلام اللّه عليها ظاهر

گشت و گريه و زارى شبانه روزى آن حضرت شروع شد. آن قدر اين مصيبت بر قلب فاطمه زهرا سنگين بود كه جاى ه_يچ گونه خوشى و سرور براى او باقى نماند. حضرت زهرا (س) از آن پس عمر خود را به گريه و زارى گذراند و هيچ گاه شادمان ديده نشد.

امام باقر عليه السلام فرمود:

(ف_اط_م_ه زهرا راكسى پس از وفات رسول اكرم گشاده رو و خندان نديد و به همين حالت بود تا از دنيا رفت . )

امام صادق (ع) فرمود:

(گ_ري_ه ك_ن_ندگان (كه از بس گريه كرده اند به اين لقب مشهور شده اند) پنج نفرند. آدم ، يعقوب ، يوسف ، فاطمه زهرا و على بن الحسين عليهم السلام . امّا فاطمه آن قدر بر مصيبت پدر (و دي_گ_ر م_ص_ي_ب_ت_ه_اى وارده) گ_ري_ه ك_رد تا اهل مدينه به تنگ آمدند و خواهش كردند يا روزها گريه كند يا شبها. )

م _ غصب حق

هنوز جسم پاك پيامبر سرد نشده بود كه جمعى از انصار در سقيفه بنى ساعده به شور نشستند ك_ه ب_ع_د از پ_ي_ام_ب_ر خلافت را به چه كسى بسپارند؟ اين جمع ، فراموشكار از فرمان الهى و حادثه غدير خم و مواضع مشابه آن توطئه چينى براى حكومت آينده را تدارك ديدند. تعدادى از م_ه_اج_ران از ت_ج_م_ّع ان_ص_ار م_ط_ّلع ش_ده ، ب_س_رع_ت خ_ود را ب_ه آن_ه_ا رس_ان_دن_د ت_ا ق_ب_ل از آنكه كارى انجام بشود، جريان را كنترل كنند. سرانجام همان چند نفر مهاجر نبض اوضاع را در اخ_ت_ي_ار گ_رف_ت_ه و اب_وب_ك_ر را خ_لي_ف_ه مسلمانان معرفى نمودند و در پى بيعت آنها با اب_وبكر، انصار حاضر در سقيفه نيز با ابوبكر بيعت كردند. بدين

ترتيب ، خليفه مسلمانان تعيين شد. گرفتن بيعت از ديگران ادامه يافت .

اه_ل ب_ي_ت ب_ه ب_ي_ع_ت ت_ن ن_دادن_د، ب_خ_صوص امام على عليه السلام كه خلافت را با استناد به ف_رم_اي_ش ص_ري_ح پ_ي_ام_ب_ر در غدير خُم و مناسبتهاى مختلف ، حق مسلّم خود مى دانست . بعضى از بزرگان اصحاب نيز به پيروى از امام بيعت نكردند.

ب_ي_ع_ت ن_ك_ردن ح_ضرت على (ع) براى سردمداران سقيفه گران تمام شد و حتى موجب ايجاد سؤ ال و در پ_ى آن روش_ن شدن اذهان مردم گرديد. بدين سبب آنها تصميم گرفتند به هر صورت كه شده از امير المؤ منين على (ع) بيعت بگيرند.

ت_ع_دادى از جيره خواران طبقه حاكم به سر كردگى يكى از كارگردانان سقيفه جهت احضار امام به مسجد براى گرفتن بيعت ، روانه خانه حضرت على (ع)شدند.

سركرده آنان بانگ زد كه يا از منزل خارج شويد (و به مسجد براى بيعت بياورييد) يا خانه را با هر كس در آن است آتش خواهم زد. به او گفتند:

(در اين خانه فاطمه زهرا است گفت : (حتى اگر او هم باشد!) فاطمه زهرا (س) بر در خانه اي_س_ت_اد و گ_ف_ت : ق_وم_ى بدتر از شماسراغ ندارم كه اين گونه براى ديدن كسى آمده باشند جنازه رسول خدا (ص) را روى دستهاى ما نهاديد و خود براى بريدن جامه خلافت رفتيد، بدون آنكه در مورد ورود به خانه از ما اجازه بگيريد و حق ما را به ما برگردانيد. )

س_ر ك_رده ماءمورين وقتى مشاهده كرد كه امام و همراهان ايشان از خانه خارج نمى شوند در خانه را ب_ه آت_ش ك_شيد و در حالى كه زهراى مرضيّه پشت در بود

با ضربه اى محكم به در كوبيد كه سبب سقط جنين حضرت زهرا (س) شد.

س_ردم_دار آن_ان دس_ت_ور داد ريسمان به گردن حضرت على (ع) انداختند و ايشان را كشان كشان ب_راى ب_ي_عت به مسجد بردند. حضرت فاطمه (س) پس از لحظاتى به هوش آمد. با آن وضع دلخ_راش و در ح_الى ك_ه از ش_دت درد ب_ه خ_ود م_ى پ_ي_چ_ي_د از احوال شوهرش سؤ ال كرد. وقتى كه فهميد آن حضرت را به مسجد برده اند، براى دفاع از امام ب_ه س_وى م_س_ج_د حركت كرد، د رحالى كه حسنين و زنان بنى هاشم او را همراهى مى كردند. به مسجد كه رسيد خطاب به آنان گفت :

(ق_س_م ب_ه خدايى كه حضرت محمد را به حق برانگيخت ، اگر از وى دست بر نداريد گيسوان خود را پريشان كرده و پيراهن رسول خدا (ص) را به سر مى اندازم و به شما نفرين مى كنم ، يقين بدانيد كه ناقه صالح در نزد خدا از من گرامى تر نبود و بچه آن ناقه نيز از فرزندان من قدر و قيمتش زيادتر نبود. )

على عليه السلام با مشاهده اين وضع به سلمان امر كردتا زهرا (س) را به خانه برگرداند، و ك_ار گ_ردانان بيعت نيز چون اوضاع را نامساعد يافتند از بيعت امام منصرف شدند و ديگر تا حضرت فاطمه (س) در قيد حيات بود متعرض امام نشدند.

ن _ غصب فدك

ه_ن_وز چ_ند روز از توطئه سقيفه و پيامدهاى ناگوار آن نگذشته بود كه حادثه دردناك ديگرى ب_ه وق_وع پ_ي_وس_ت . ح_اك_مان سقيفه براى اداره جامعه نياز به پشتوانه مالى داشتند و براى تاءمين اين نياز، قريه فدك

رامناسب ديدند.

ف_دك از ط_رف پ_يامبر به حضرت زهرا (س) (هبه) شده و تحت تصرف آن بانو بود. خليفه اول دس_ت_ور اخ_راج ك_ارگ_ران ح_ض_رت زهرا را از فدك صادر كرد و كارگران و عاملان خود را براى اداره آن به كار گماشت .

حضرت فاطمه (س) براى دادخواهى به خليفه شكايت كرد. خليفه گفت : شما به وراثت ، مدّعى ف_دك ه_ستيد، در حالى كه من خودم از پيامبر شنيدم كه فرمود: ما گروه انبيا چيزى به ارث نمى گ_ذاري_م . ح_ض_رت زه_را ض_من ردّ گفته ابوبكر فرمود: فدك را پدرم به من هبه كرد. خليفه ب_رخ_لاف دس_ت_ور اس_لام از او ش_اه_د ط_لبيد و آن حضرت امام على عليه السلام و امّ ايمن را به عنوان شاهد ذكر كرد خليفه گفت : آيا با شهادت مرد و زنى فدك را مى طلبى ؟!

ح_ض_رت زه_را (س) ك_ه از اي_ن دادخ_واه_ى ن_ت_يجه اى حاصل نكرد براى گرفتن حق خود تصميم گرفت فرياد مظلوميت خود را به گوش ديگر مسلمانان برساند.

ب_راى اين منظور روانه مسجد پيامبر شد. در محلّى كه قرار بود آن حضرت مستقر شود پرده زده ش_د و ح_ض_رت زه_را (س) در پ_ش_ت پ_رده ق_رار گ_رف_ت و خ_ط_ب_ه اى م_ف_ص_ل ش_ام_ل مطالب بلندى از معارف الهى ، فلسفه احكام و علوم دين ايراد كرد و در ادامه خطبه ض_م_ن ردّ اع_م_ال خ_لاف ط_ب_ق_ه ح_اك_م در غ_ص_ب خ_لاف_ت ب_ه م_وض_وع غ_ص_ب ف_دك و اس_تدلال ابوبكر در مورد عدم وراثت از پيامبر اشاره فرمود و آنها را با براهين قاطع رد كرد و سپس روى سخن خود را متوجّه انصار كرد و آنها را به يارى طلبيد.

اب_وب_ك_ر

درج_واب ح_ض_رت زه_را ب_ه ت_ع_ري_ف و ت_م_ج_ي_د از اهل بيت پرداخت و در توجيه اقدام خود مطرح كرد كه پيامبر فرمود:

(م_ا پ_يامبران درهم و دينار به ارث نمى گذاريم . ارث ما علم و حكمت است و اموالى كه از ما به جاى مى ماند دراختيار ولىّ امر بعد ا زماست .

ح_ض_رت زه_را ف_رمود كه اين سخنى كه به رسول خدا نسبت مى دهى مخالف قرآن است و پيامبر م_خ_الف ق_رآن ح_رف ن_مى زند. ابوبكر اين بار خود را منتخب مردم و اعمالش را مطابق خواست و رض_ايت آنان معرفى كرد. حضرت زهرا متوجه مردم شد و آنان را از پيروى خليفه و مخالفت با قرآن بر حذر داشت .

خطبه حضرت فاطمه (س) و سخنان او با ابوبكر در ميان مسلمانان همهمه اى شديد ايجاد كرد و م_ى رف_ت ت_ا ن_ت_ايجى پربار به دنبال آورد. حاكم وقت كه از مشاهده اوضاع به نتيجه آن پى ب_رد، ب_راى م_ه_ار اوض_اع ، بالاى منبر رفت و با سخنانى تهديد آميز و تحقير كننده و بابى احترامى نسبت به اهل بيت و دختر پيامبر، افراد را به سكوت واداشت .

س _ طلب يارى از مهاجر و انصار

اه_ل ب_ي_ت ك_ه حق خود را غارت شده مى ديدند براى احقاق حق و اتمام حجّت به حركت جديدى دست زدن_د. ام_ام ع_لى عليه السلام همسر خود و دو فرزندش رابر مركبى سوار مى كرد و شبانه به خ_ان_ه م_ه_اج_ر و ان_ص_ار م_ى رفت و آنها رابراى گرفتن حق غصب شده خود به يارى مى طلبيد. حضرت زهرا به آنها فرمود:

(اى گ_روه م_ه_اج_رين و انصار! خدا را يارى كنيد و

دختر پيامبرتان را ياور باشيد. درآن روزى ك_ه ب_ا رس_ول خ_دا (ص) ب_ي_ع_ت ن_م_ودي_د ت_ع_ه_د ك_ردي_د ه_م_چ_نان كه هر ناراحتى را از خود و فرزندانتان باز مى داريد از او و فرزندان او نيز بازداشته و جلوگيرى كنيد. اكنون به عهدى كه با رسول خدا (ص) بستيد وفا كنيد.)

ولى ه_ي_چ ك_س ج_واب م_س_اع_د ب_ه آن_ان نداد. حداكثر جوابى كه بعضى دادند اين بود كه ما با خ_لي_ف_ه ب_يعت كرده ايم . اگر همسر و پسر عموى شما زودتر از اين اقدام مى كرد هرگز از وى عدول نكرده و با ابوبكر بيعت نمى كرديم .

امام على (ع) به اين سخن پوچ آنها چنين جواب داد:

(آيامى توانستم پيكر رسول خدا(ص) را رهاكرده و بر سرحكومت نزاع كنم . )

آرى اي_ن چ_نين بود كه انبوه مصائب بر حضرت زهرا سلام الله عليها هجوم آورد و اوبه تنها راه باقى مانده پناه برد و آن گريه و شكايت بردن به پيشگاه خداوند بود. آن بانو تا آخر عمر به واسطه اين ناگواريها سوخت و شدّت غم و تاثير ضربه هاى وارد بر جسمش ، سرانجام او را به بستر بيمارى كشاند.

ق _ ملاقات زنان با حضرت زهرا (س)

در روزه_اى آخ_ر ع_م_ر، زن_ان م_ه_اجر و انصار براى عيادت به حضور آن بانو شرفياب شدند. حضرت از فرصت پيش آمده استفاده كرد و ضمن ايراد خطبه اى مشروح آنها را مورد نكوهش شديد ق_رار داد ك_ه چ_را ش_وه_ران_ش_ان ب_راى اح_ق_اق ح_ق_وق از دس_ت رف_ت_ه اه_ل ب_ي_ت ، ب_ه ي_ارى آن_ه_ا ب_رن_خاستند، سپس پيش بينى كرد كه در آينده اى نزديك گرفتار ح_اك_م_ان_ى س_ت_مگر مى شوند كه مال و ناموس آنها

را مورد تعرض قرار مى دهند. آن حضرت در قسمتى از سخنش فرمود:

(اَم_ّا لَع_ُم_ْرى لَقَدْ لَقَحَتْ فَنَظِرَةٌ رَيْثَما تُنْتِجُ، ثُمَّ احْتَلِبُوا اَمِلْءَ الْقَعْبِ دَماً عَبيطاً وَ ذُعافاً مُبيداً هُنالِكَ يَخْسَرُ الْمُبْطِلُونَ وَ يَعْرِفُ التّالُونَ، غَبَّ مَسَّسَهُ الاَْوَّلُونَ ... وَ اءَبْشِرُوا بِسَيْفٍ ص_ارِمٍ وَ س_َط_ْوَةِ م_ُعْتَدٍ غاشِمٍ، وَ هَرْجٍ شامِلٍ، وَ اسْتِبْدادٍ مِنَ الظّالِمينَ يَدَعُ فَيْئَكُمْ زَهيداً وَجَمْعَكُمْ حَصيداً...)

به جانم قسم ، نطفه فتنه در خاطره ها منعقد گرديده ، اندكى بيايد تا اين آبستن فرزند آورد، آن گ_اه وق_ت آن اس_ت ك_ه ب_ه جاى شير از پستان روزگار خون بدوشيد و قدحها را پر از خون ت_ازه وز ه_ر ك_ش_ن_ده ك_ن_ي_د. آن_جاست كه بد كاران و زيانكاران را جز زيان دست آوردى نباشد و آي_ن_دگ_ان ،سرانجام شومى كه پيشينيان طرح و اجرا نموده اندبيابند... شما را به شمشيرهاى ب_راّن ب_ش_ارت و ب_ه ق_درت_ه_اى ج_ب_ار و م_ت_ج_اوز ح_والت ب_اد ك_ه ه_رج و م_رج ك_ام_ل ب_ر ج_امعه سايه اندازد و استبداد و خود سرى بر مردم حكومت كند و بيت المالتان را بجز اندكى غارت كنند و كشته هاتان را به ستم بدروند...)

ظ _ شهادت

ب_دي_ن ت_رت_ي_ب ، ج_س_م ح_ض_رت زه_را (س) روز ب_ه روز از شدّت غم ودرد، لاغرتر مى شد تا سرانجام بعد از مدّت كوتاهى پس از وفات پدر، جهان فانى را وداع گفت .

آن حضرت در وصيّت خود از امام متّقيان خواست كه او را شبانه دفن كند و هيچ كدام از حاكمان وقت را ك_ه ظ_لم ب_س_ي_ار ب_ر او روا داش_ت_ه و غ_ض_ب_ن_اك_ش ك_رده ب_ودن_د ب_راى ت_ش_ي_ي_ع ج_ن_ازه وى نخواند.

ام_ام ع_لى (ع) ط_ب_ق وص_ي_ّت ، ح_ض_رت زه_را (س) را غ_سل داد

و با تنى چند از نزديكان به خاك سپرد و دستور داد چندين قبر در جاهاى مختلف ساختند ت_ا ق_ب_ر آن م_ظ_لوم ش_ه_ي_د ش_ن_اخته نشود و از تعرّضات دشمنان مصون بماند. بدين ترتيب ، پ_رون_ده زن_دگ_ى گ_رام_ى ت_ري_ن ب_ان_وى ج_ه_ان ، دخ_ت_ر رس_ول خ_دا و ه_م_س_ر ولى خدا و مادر دو سرور جوانان بهشت ، پايان پذيرفت و آن وجود شريف به ملا اعلا پيوست .

(اَللّه_ُمَّ ص_َلِّ ع_َلَي_ْه_ا وَ ع_َلى اَب_يها وَ بَعْلِها وَ بَنيها وَاجْعَلْنا مِنْ مُحِبّيها وَ مُحِبّى مُحِبّيها وَ مُبْغِضى مُبْغِضيها اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ وَ بِالاِْجابَةِ جَديرٌ)

پرورش دهندگان پپامبر دركودكى

اشاره

در اي_ن ف_ص_ل ب_ه ش_رح ح_ال ب_ان_وان_ى م_ى پ_ردازي_م ك_ه در دوران ك_ودك_ى رسول خدا صلى الله عليه و آله ، كمر همت براى خدمت آن بزرگوار بسته و با تمام وجود، در پ_رورش آن ط_فل گرانقدر، كوشيده اند. آمنه ، مادر بزرگوار آن حضرت ، فاطمه بنت اسد مادر امير مؤ منان ، حليمه سعديه مادر رضاعى و ام ايمن پرستار آن گرامى .

آمنه دختر وهب

م_ادر پ_ي_ام_ب_ر ص_لى الله ع_لي_ه و آله (آم_ن_ه) دخ_تر (وهب بن عبد مناف) است . اين بانوى با فضيلت و بزرگوار به عفّت و پاكدامنى شهرت داشت . درباره او گفته اند:

خداوند، آن چنان جمال و كمال به وى عطا كرده بود كه به حكيمه قوم خود معروف بود. از نظر ف_ص_اح_ت و ب_لاغ_ت ، گ_وى س_ب_ق_ت از ت_م_ام زن_ان عرب ربوده ، و در جايگاه بلندى قرار داشت .

عبدالمطّلب آمنه را براى پسرش (عبداللّه) خواستگارى كرد، و تنها ثمره اين پيوند خجسته ، وجود اشرف كاينات و خاتم رسولان ، حضرت محمد صلى الله عليه و آله بود.

در وصف آمنه گفته اند، كه در بين زنان مكه ، كسى همشاءن او نبود.

او ب_ان_وي_ى ب_زرگ_وار و داراى روح_ى پ_اك و ع_ف_ي_ف ب_ود، ع_لاوه ب_ر اي_ن ، ادي_ب ، ع_اق_ل ، ف_ص_ي_ح و ب_لي_غ ب_ود و خ_داون_د، ب_ه وى ج_م_الى غ_ي_ر قابل وصف ، عطا كرده بود.

از ف_ض_ل و ب_زرگ_وارى اي_ن ب_ان_و ه_م_ي_ن ب_س ، ك_ه ش_اي_س_ت_گ_ى م_ادرى گل سرسبد خلقت را داشت .

ب_ع_ض_ى از علما و نويسندگان اهل سنت بدون توجه و تحقيق كافى نظر داده اند كه پدر و مادر رس_ول خ_دا م_ؤ م_ن ن_ب_وده و ه_م_چ_ون

ب_قيه اعراب شبه جزيره مشرك بوده اند. البته علماى محقق اهل سنت باتمسك به قرآن و سنت اين نظر را باطل شمرده و ايمان آن بزرگواران را ثابت كرده ان_د. ع_الم_ان_ى ه_م_چ_ون س_ي_وط_ى ، دم_ياطى ، ابن حجر و بسيارى ديگر برايمان اجداد و والدين رسول خدا تصريح كرده اند.

سيوطى گويد:

(من آنجه استقراء كرده ام ، مادران پيامبران را مؤ من يافته ام .

همچنين در كتب اهل سنت از كعب الاحبار روايت شده كه گفت :

(م_ن در ك_ت_اب_ه_اى زي_ادى از ك_ت_اب_ه_اى پ_ي_ام_ب_ران پ_ي_شين خوانده ام كه ملائكه به جهت وضع ح_م_ل م_ادر ه_يچ پيامبرى به زمين نيامدند مگر براى مريم بنت عمران مادر حضرت عيسى وآمنه بنت وهب مادر پيامبر و حجابهاى بهشتى رابراى هيچ زنى جز مريم و آمنه ، نزدند. )

اي_ن ن_ق_ل ك_عب الاحبار _ كه در كتب اهل سنت نقل شده _ دلالت بر درجه ايمان والاى فاطمه دارد زيرا خداوند هيچگاه زنى مشرك را همرديف زن مؤ منى چون مريم قرار نمى دهد.

علماى شيعه همگى اعتقاد دارند كه اجداد پيامبر تا حضرت آدم و حوا سلام الله عليهم مؤ من و موحد بوده اند وبه آيات و روايات متعددى در اين اعتقاد، استناد دارند.

علامه مامقانى در شرح حال حضرت آمنه مى نويسد:

(از ض_روري_ات م_ذه_ب شيعه اين است كه اجداد پيامبر از طرف پدر ومادر مشرك نبوده و ناپاكى شرك آنان را نيالوده است و آنان تاحضرت آدم موحد و يكتا پرست بوده اند. آيات قرآن بر اين م_ط_لب ش_ه_ادت مى دهد از جمله كلام خدا: (الذى يريك حين تقوم و تقلبك فى الساجدين _ خدايى ك_ه ت_و را ب_ه

ه_ن_گ_ام ب_رخ_اس_ت_ن و ح_رك_ت و گ_ش_ت_ن ت_و را در م_ي_ان س_ج_ده ك_ن_ن_دگ_ان م_ى ب_ي_ن_د) ك_ه س_اج_دي_ن ب_ه پ_ي_ام_ب_ر ي_ا وص_ى پ_ي_ام_ب_ر ت_ف_س_ي_ر ش_ده (ي_ع_نى ان_ت_ق_ال نطفه تو از پشت پيامبر به پيامبر ديگر يا به صلب وصيى از اوصيا و كلام خدا كه فرمود: (قل رب ارحمهما كما ربيّانى صغيرا _ بگو پروردگارا پدر ومادرم رامورد رحمت خويش ق_رار ده ه_م_چ_ن_ان_ك_ه آن_ان در ك_ودك_ى (ب_ه من رحم آورده و) تربيتم كردند) و اين كلام خدا كه فرمود: (ولا تصلّ على احد منهم مات ابداً ولاتقم على قبره _ بر هيچكدام از مشركان درود نفرست و ن_م_از م_ي_ت م_خ_وان و ب_ر ق_ب_ر او _ ب_ه دع_ا و زي_ارت _ اي_س_ت_اده م_ب_اش) و ح_ال آن_ك_ه رس_ول خ_دا (ص) ق_ب_ر پدر و مادرش را زيارت مى كرد (اگر آنان مشرك بودند اين ع_م_ل از پ_ي_ام_بر سر نمى زد) و آيات ديگر كه دلالت بر ايمان آنان دارد و روايات در اين مورد متواتر معنوى است از جمله روايت پيامبر كه فرمود:

در اصلاب و رحمهاى پاكيزه بوده است .)

س_خنان آمنه هنگام وفاتش دلالت بر ايمان او به توحيد و رسالت پيامبر دارد. وى درحالى كه در ب_س_ت_ر م_رگ اف_ت_اده ب_ود، ن_گ_اه_ش ب_ه رس_ول خ_دا اف_ت_اد ك_ه ب_ازى م_ى ك_رد. در آن حال اشعارى به اين مضمون خواند:

(اگ_ر آن_چ_ه در خ_واب ديده ام صحيح باشد، پس تو همان پيامبر برگزيده بر بندگان خدا خواهى بود.

در مكه و غير آن براى دعوت به توحيد و اسلام _ دين پدر نيكوكارت ابراهيم _ مبعوث مى شوى .

خداوند تو را از دوست داشتن و پرستش بتها به همراه مردم ، باز داشته

است .

سپس چنين ادامه داد: هر زنده اى مى ميرد و هر جديدى كهنه مى شود و هر بزرگى فانى مى شود و م_ن ، م_ى م_ي_رم ولى ن_ام_م ب_اق_ى خ_واه_د ب_ود چ_را ك_ه ف_رزن_دى ن_ي_ك_و ب_ه ج_اى ن_ه_اده ام )

ه_ن_وز چ_ن_دم_اهى از ازدواج آمنه با عبدالله نگذشته بود كه وى به قصد تجارت به طرف شام سفر كرد و در برگشت از شام در بين راه بدرود حيات گفت و در مدينه مدفون شد.

غ_م از دس_ت دادن ش_وه_ر بر اين بانو سهمگين بود ولى اميد او پس از خداوند، جنينى بود كه در ش_ك_م داش_ت . ب_ا ت_ولّد رس_ول خدا (ص) آمنه به تربيت و نگهدارى فرزند خود همت گماشت . هنوز، رسول خدا در سنين كودكى بود كه مرگ مادر نيز فرا رسيد، و ديده از جهان فرو بست .

فاطمه بنت اسد

فاطمه دختر اسد بن هاشم و همسر ابوطالب (بزرگ قريش) بود. فاطمه تنهاهمسر ابوطالب ب_ود و ب_راى او ش_ش ف_رزن_د آورد؛ چ_ه_ار پ_س_ر ب_ه ن_ام_ه_اى ط_الب ، عقيل ، جعفر و على و دو دختر به نامهاى فاخته (ام هانى) و جمانه .

در هنگام ولادت پيامبر، فاطمه بنت اسد در خدمت آمنه مادر آن حضرت ، بود.

وقتى حضرت رسول (ص) به دنيا آمد، نورى پديدار شد كه شرق و غرب عالم را فراگرفت . آم_نه و فاطمه از مشاهده اين نور متعجب شدند. ابوطالب كه آنها را در اين حالت يافت و جريان نور را شنيد، به فاطمه گفت :

(م_ى خ_واه_ى ت_را م_ژده اى ده_م ؟ آگ_اه ب_اش . تو نيز در آينده پسرى به دنيا خواهى آورد كه (وصىّ) اين مولود خواهد

بود. )

وقتى مرگ عبدالمطلب فرا رسيد، فرزندان خود را مخاطب ساخت و گفت :

(كدام يك از شما كفالت محمد رابه عهده مى گيرد؟)

آن_ه_ا ان_ت_خ_اب را ب_ه پ_ي_امبر وا گذاردند و آن حضرت نيز ابوطالب را برگزيد. عبدالمطلب س_فارشات لازم را نمود و محمد به خانه ابوطالب آمد و فاطمه بنت اسد خدمتكارى او را عهده دار شد. او تمام همت خويش را صرف كرد، تا به بهترين صورت از پيامبر مواظبت و مراقبت نموده و به او خدمت كند. امام صادق (ع) فرمود:

(فاطمه از نيكوكارترين مردم نسبت به رسول خدا(ص) بود. )

پيامبر فرمود:

(بااينكه فاطمه بنت اسد چند فرزند داشت ولى آنها را گرسنه مى گذارد و مرا سير مى كرد؛ در ح_الى كه آنها برهنه بودند، مرا مى پوشاند و در حالى كه آنها غبار آلود و ژوليده بودند م_را روغ_ن م_ى زد (و ن_ظ_ي_ف م_ى ك_رد). ب_ه خ_اط_ر ه_م_ي_ن رع_اي_ت_ه_ا ب_ود ك_ه ح_ض_رت او را م_ادر ناميد.

م_ح_ب_ت و فداكارى فاطمه _ همسر ابوطالب _ به پيامبر به حدّى بود كه بعد از وفات حضرت ابوطالب ، پيامبر جاى خالى محبت او را احساس نمى كرد و فاطمه با محبتهايش اجازه نمى داد كه پ_يامبر فقدان محبت و پشتيبانى ابوطالب را احساس كند و هنگام وفات آن بانوى بزرگ پيامبر احساس كرد كه گويا امروز هم عمويش را از دست داده و هم فاطمه را كه همچون مادر او بود و به همين جهت فرمود:

(اَلْيَوْمَ فَقَدْتُ بِرَّاَبى طالِبٍ)

ايمان فاطمه

گ_ف_ت_ي_م ك_ه در ه_ن_گام ولادت پيامبر، فاطمه شاهد نورى بود كه شرق و غرب را فراگرفت و ابوطالب به فاطمه گفت كه اين مولود، پيامبر

است و تو وصى او را به دنيا خواهى آورد. اين بانوى بزرگوار، قبل از بعثت پيامبر، موحّد و معتقد به خداوند يكتابود.

فاطمه گويد:

(در ص_ح_ن خ_انه ما درخت خرمايى وجود داشت ، كه مدتى از خشك شدن آن مى گذشت . هنگامى كه پ_ي_ام_ب_ر (ص) ب_ه خ_انه ما آمد، روزى با دست درخت خشك خرما را لمس كرد. در همان هنگام ، درخت سبز شد و خرماى تازه بارآورد. من هر روز خرماهايى را كه از درخت مى افتاد جمع مى كردم و در ظرفى مى ريختم و پيامبر وقت چاشت مى آمد و آن خرماها را از من مى گرفت و بين بچه ها تقسيم مى كرد. روزى به منزل آمد و فرمود: مادر! خرماها را بده . من عرض كردم : فرزندم ! امروز درخت خ_رم_ا ن_داش_ت . ق_س_م ب_ه ن_ور چ_ه_ره او، دي_دم ب_ه ط_رف نخل رفت و كلماتى گفت كه ناگهان درخت خم شد، بحدّى كه سر درخت در دسترس قرار گرفت ، و ح_ض_رت ب_ه ان_دازه ن_ي_از خ_رم_ا ب_رگ_رف_ت و درخ_ت ب_ه ح_ال اوّل ب_ازگشت . آن روز، من اين دعا بر زبانم جارى شد: خدايا! اى پروردگار آسمانها، مرا فرزند پسرى روزى كن تا برادرى براى محمد (ص) باشد.

همان شب خداوند، على را روزى من كرد. )

فاطمه ، هنگام ولادت على (ع)، به كنار كعبه آمد و به پيشگاه خداوند عرضه داشت :

(پ_روردگ_ارا، م_ن ب_ه ت_و و ه_م_ه پ_ي_ام_ب_ران و كتابهايى كه از سوى تو آمده و گفتار جدّم ، ابراهيم خليل ، ايمان دارم ؛ او كه اين خانه را بنا كرد.

پروردگارا، به حق او و به حق

اين نوزادى كه در شكم من است ، ولادت او را بر من آسان كن .)

ب_ه دن_ب_ال آن ، ن_اگ_هان ديوار كعبه شكافته شد و فاطمه درون خانه رفت و نوزادش امام على عليه السلام ، درون خانه خدا به دنياآمد.

اين هم فضيلتى براى نوزاد است و هم براى ما در نوزاد. وقتى پيامبر به رسالت مبعوث شد، فاطمه در زمره اولين ايمان آورندگان بود. حضرت براى ملاقات او به خانه اش مى رفت . او را بسيار احترام مى نمود و در خانه او خواب قيلوله مى كرد.

وفات فاطمه

چ_ون آن ب_انوى گرامى به بيمارى منجر به موت مبتلا شد، قدرت سخن گفتن را از دست داد. در آن ح_ال ، ب_ا اش_اره از رس_ول خ_دا (ص) درخواست كرد كه وصايت او را بپذيرد و كنيزش را از طرف او آزاد كند. حضرت نيز پذيرفت .

چند روزى از بيمارى آن بانو نگذشته بود كه جان به جان آفرين تسليم كرد.

ام_ام ع_لى ع_لي_ه الس_لام گ_ري_ان ، خ_دم_ت پيامبر رسيد و عرض كرد: مادرم از دنيا رفت . حضرت ف_رم_ود: واللّه ، م_ادر م_ن ن_ي_ز ب_ود. آن گ_اه ب_ه زن_ان دس_ت_ور داد ت_ا آن ب_ان_و را غ_س_ل دادن_د و يكى از پيراهنهاى خود را كه مى پوشيد به آنها داد تا او را در آن كفن كنند، و به مسلمانان فرمود:

(هر گاه ديديد كار نوظهورى انجام دادم ، سبب آن را از من بپرسيد.)

پيامبر (ص) جنازه آن مخدره را به دوش گرفت و تا نزديك قبر زير جنازه بود. در آنجا، جنازه را بر زمين نهاد؛ ابتدا خود وارد قبر شد و در آن خوابيد.

سپس جنازه را به دست خود در قبر نهاد. ب_ع_د س_ر خ_ود را ب_ه ط_رف او خ_م كرد و مدت طولانى با او سخن گفت و در ضمن به او گفت : پ_س_رت ، پ_س_رت . آن گ_اه ازق_ب_ر خارج شد و قبر را پوشانيد و در آخر خود را بر روى قبر انداخت و شنيدند كه مى گفت : (لااله الا الله) خداوندا، او را به عنوان امانت به تو مى سپارم . سپس از جاى برخاست و بازگشت .

اصحاب از او علت اين كارهاى بى سابقه را پرسيدند. در جواب فرمود:

(ي_ك روز چگونگى روز قيامت را براى فاطمه بيان كردم و اينكه مردم در آن روز برهنه محشور م_ى ش_ون_د. او گ_ف_ت : واى از اي_ن رس_واي_ى ! م_ن ضمانت كردم كه خداوند او را بابدن پوشيده محشور گرداند؛ و از فشار قبر گفتم . او گفت : واى از ناتوانى ! و من ضمانت كردم كه خداوند او را از ف_شار قبر در امان دارد و كفايت كند. براى همين او را در پيراهن خود كفن كردم و در قبر او خوابيدم . اينكه خم شدم و با او سخن گفتم براى اين بود كه پرسشهايى كه از او مى شد به او ت_لق_ي_ن ك_ن_م . ه_ن_گ_امى كه از او پرسيدند: پروردگارت كيست ؟ جواب داد. وقتى پرسيدند: پ_يامبرت كيست ؟ جواب داد و چون پرسيدند: ولىّ و امامت كيست ؟ در جواب در مانده گشت از اين رو به او گفتم : پسرت ، پسرت .)

در روايت ديگرى آمده است كه آن حضرت در قبر فاطمه ايستاد و با صداى

بلند فرمود:

(اى ف_اط_م_ه ! م_ن ، م_ح_ّم_د، س_يد فرزندان آدم هستم و فخر نمى ورزم . هنگامى كه بر تو وارد ش_دند و از خدايت پرسيدند، بگو: اللّه ، پروردگار من است و محمّد (ص)،پيامبر و اسلام ، دين و قرآن ، كتاب و فرزندم ، امام و ولىّ من است . سپس از قبر خارج شد.)

پ_ي_ام_ب_ر (ص) درن_م_ازى ك_ه ب_ر ج_نازه او خواند هفتاد تكبير گفت . وقتى علّت را از آن حضرت پرسيدند، فرمود:

(هفتاد صف از فرشتگان بر او نماز خواندند و براى هر صف يك تكبير گفتم .)

حليمه سعديّه (مادر رضاعى پيامبر)

اش_راف م_ك_ه ، ف_رزن_دان خ_ود راب_ه دايه هاى باديه نشين مى سپردند، تا آنها را در هواى آزاد ب_ادي_ه ب_ه دور از شهر مكه ، پرورش دهند. عبدالمطّلب ، جدّ و سرپرست پيامبر، در اين فكر ب_ود ك_ه زن_ى شايسته براى دايگى پيامبر انتخاب نمايد. به همين منظور، دايه هاى فراوانى ب_ه م_ن_زل آم_ن_ه آم_دن_د. ولى ط_ف_ل ش_ي_رخ_وار، پ_س_ت_ان ه_ي_چ ك_دام را قبول نكرد.

ح_لي_م_ه س_ع_دي_ّه ، كه بانويى فصيح ، عفيف ، جميل ، و داراى نسبى نيكو بود براى شيردادن و نگهدارى طفل ، به منزل آمنه رفت و طفل ، پستان او را گرفت .

(عقيل بن ابى وقاّص) وقتى خواست او را به (عبدالمطلب) معرفى كند. گفت :

(من ، در ميان زنان بزرگ عرب ، بانويى عاقل مى شناسم كه فصيح ترين و نيكو چهره ترين آنهاست . از حسب و نسب رفيع ترى برخوردار است ؛ او حليمه سعديّه است .)

بنا به نقلى ، عبدالمطّلب به پدر حليمه گفت :

(مى خواهم دختر تو را به عنوان دايه نوه شيرخواره

ام برگزينم _ عبداللّه _ پدر حليمه _ گفت : م_ن دو دخ_ت_ر دارم ، ك_دام_ي_ن را م_ى ف_رم_اي_ى ؟ ع_ب_دالم_ط_ّلب گ_ف_ت : آن ك_ه از ح_ي_ث عقل ، كاملتر و شيرش بيشتر و عفيفتر است . عبداللّه گفت : حليمه را به شما معرّفى مى كنم كه او، م_ان_ن_د خ_واه_رش ن_ي_س_ت . ب_لك_ه خ_داون_د ت_ع_الى او را ب_ه ف_ه_م ، عقل ، فصاحت ، راستگويى و مهربانى برترى داده و شيرش گواراتر است .)

(ابوالحسن بكرى) مى گويد:

(ح_ليمه سعديّه ، از پاكيزه ترين و عفيفترين زنان قوم خود بود و به همين جهت ، خداوند به او ف_ض_ي_لت ش_ي_ردادن ب_ه رس_ول گ_رام_ى اس_لام ص_لى الله ع_لي_ه و آله راع_ط_ا فرمود.)

ح_لي_م_ه داي_ه اى ش_اي_س_ت_ه ب_راى رس_ول خ_دا ب_ود او م_دت دو س_ال ب_ه پ_ي_امبر شير داد و بيش از چهار سال او را در قبيله بنى سعد نگهداشت تا رشد و نمو ك_اف_ى ك_ن_د و ب_ع_د از آن او راب_ه م_ك_ه ب_رد و ب_ه م_ادر وج_دش ت_ح_وي_ل داد. او ت_م_ام ك_وش_ش و ج_دّي_ت خ_ود را ب_ه ك_ار ب_رد. ت_ا ب_ه ب_هترين ش_ك_ل از پ_ي_ام_ب_ر پ_رس_ت_ارى ك_ن_د. ع_لاق_ه او ب_ه پ_ي_ام_ب_ر، در خ_ور وص_ف ن_ي_س_ت . وى رس_ول خ_دا را ب_ر فرزندان خود، مقدم مى داشت و هيچ وقت از او جدا نمى شد، بخصوص ، وقتى ك_ه ب_رك_ات_ى از وج_ود م_ق_دس پ_ي_ام_ب_ر دي_د، دري_اف_ت ك_ه اي_ن طفل شيرخوار مورد نظر خداوند است .

او هميشه در زمزمه هاى خود با پيامبر مى گفت :

(اى ف_رزن_د ع_زي_زم ! ب_ه خداى آسمانها قسم كه تو نزد من از پسرم و نور چشمم (ضمره) م_ح_ب_وبترى . آيا ممكن

است ، من زنده باشم ، تا همچنان كه تو را در كودكى ديدم ، در بزرگى نيز ببينم ؟)

محبّتها و فداكاريهاى حليمه ، هميشه مدّ نظر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.

پ_ي_ام_ب_ر ه_م_ي_ش_ه ، درص_دد جبران اين محبّتها، و قدردانى از فداكاريهاى او بود پس از ازدواج پيامبر (ص) با خديجه (س) روزى گذر حليمه به مكه افتاد، و خدمت پيامبر رسيد. حضرت او را اح_ت_رام ك_رده ورداى خ_ود راب_راى او گ_س_ت_ران_ي_د و خ_دي_ج_ه ، چهل گوسفند و يك شتر به او هديه كرد.

در جنگ حُنين تعداد زيادى از زنان بنى سعد به اسارت درآمدند. بعد از آن تعدادى ازسران بنى س_عد خدمت پيامبر رسيدند و به آن بزرگوار اطلاع دادند كه در بين اسيران خواهران ، عمه ها و خ_اله ه_اى رضاعى شما هستند و او را به شفاعت طلبيدند و خواستند كه به خاطر خدمات آنان در دوران كودكى به آن بزرگوار، آنان را آزاد كند.

چ_ون اسيران بين مجاهدان تقسيم شده بود، حضرت آنان را راهنمايى كرد كه در جمع مسلمانان در م_س_ج_د ب_ر او وارد ش_ون_د و تقاضايشان را مطرح كنند و از او شفاعت بخواهند. آنان به دستور پ_ي_ام_ب_ر ع_م_ل ك_ردن_د و ح_ضرت در جمع مسلمانان ضمن آزاد كردن اسيرانى كه در سهم خودش و ف_رزن_دان ع_ب_دالمطلب بود، از مجاهدان تقاضا كرد اسيران بنى سعد را آزاد كنند و به كسانى ك_ه اس_ي_ران را آزاد ك_ن_ن_د وع_ده داد كه از غنيمت آينده به جاى هر اسير، شش نفر به آنان بدهد. ب_دي_ن ص_ورت آن ب_زرگ_وار ن_ي_ك_ي_ه_اى آن_ان را ج_زاى خ_ي_ر داد و ق_لب_هاى آنان را به

اسلام متمايل كرد.

در همين جنگ ، (شَيْماء) خواهر رضاعى پيامبر (دختر حليمه) اسير شد. وقتى به حضور پيامبر شرفياب شد وخود را معرفى كرد، حضرت رداى خود را براى وى پهن كرد و او را برآن نشاند و اح_ت_رام كرد و در آخر بين ماندن با عزت و سرافرازى پيش پيامبر يا بازگشت با هدايا به ق_ب_ي_له م_خ_ير كرد؛ او بازگشت را اختيار كرد و حضرت ضمن بخشيدن غلام و كنيزى به او، او را به سوى قبيله اش روانه داشت .

اينها نمونه هايى از قدر دانيهاى پيامبر نسبت به خدمات و زحمات حليمه سعديّه بود.

ام ايمن

اُمّ اَي_ْم_َن ك_ن_ي_ز و آزاد ش_ده رس_ول خ_دا ب_ود ن_ام_ش ب_َرَك_َه و قبل از ولادت پيامبر، كنيز و خدمتگزار خانه عبدالله _ پدر پيامبر _ بود. بعد از بازگشت پيامبر از ق_ب_ي_له ب_ن_ى سعد، اين كنيز نيكوكار، وظيفه خدمتگزارى و پرستارى پيامبر را عهده دار شد و ت_اس_ن_ي_ن ج_وان_ى پ_ي_ام_ب_ر، در خ_دم_ت_گ_زارى ن_سبت به آن حضرت كوتاهى نكرد در سفر آمنه و فرزندش به مدينه براى زيارت بستگان ، او نيز همراه آنان بود و وقتى آمنه در اين سفر دار ف_ان_ى را وداع گ_ف_ت ، ام اي_م_ن پ_ي_ام_بر را به مكه آورد و به دستور عبدالمطلب همچنان عهده دار سرپرستى و خدمتگزارى گرديد.

پيامبر پس از ازدواج با خديجه ، ام ايمن را آزاد كرد ولى او حتى پس از آزادى نيز از درگاه اين خانه كناره نگرفت و همچنان خدمتگزار اين خانواده ماند و پرستارى فرزندان خانواده را به عهده گرفت و حتى بعد از وفات پيامبر، در خدمت دخترش زهراى مرضيه (س) بود. او در

ه_م_ان س_اله_اى اول به پيامبر ايمان آورد و ابتدا به حبشه وسپس به مدينه هجرت كرد و از اولين مهاجران به مدينه بود و در آنجا با پيامبر بيعت كرد.

ام ايمن بعد از آزادى ابتدا با (عبيد بن زيد بن حارث حبشى) ازدواج كرد و (ايمن) نتيجه اين ازدواج بود. ايمن كه از اصحاب رسول خدا به شمار مى رفت در مكّه به آن حضرت ايمان آورد و در زم_ره اوّلي_ن م_ه_اج_ران ب_ود _ ش_ي_خ طوسى او را در زمره هشت نفرى دانسته كه در اُحد صبر و پايدارى نمودند و از رسول خدا (ص) دفاع كردند.

اي_م_ن ، در ج_ن_گ (ح_ُنين) در ركاب رسول خدا (ص) بود، وهنگامى كه دشمن ناگهان هجوم آورد، م_س_لم_ان_ان پ_ا ب_ه ف_رار ن_ه_ادن_د و جز تعدادى انگشت شمار از بنى هاشم و ايمن ، كسى ديگر پابرجا نماند. او در اين جنگ ، عاشقانه از پيامبر دفاع كرد و به شهادت رسيد.

دومين ازدواج امّايمن با (زيدبن حارثه) پسرخوانده پيامبر (ص) بود و با اين ازدواج ، صاحب فرزندى به نام اسامه گرديد.

امّ ايمن ، در تعدادى از جنگها حاضر گشته و كار آبرسانى و مداواى مجروحان راعهده دار بود؛ از ج_م_له در غ_زوه اُح_د و خ_ي_ب_ر. در غ_زوه احد (حِبّان بن عَرِقَه) از كفّار، تيرى به س_وى امّ اي_م_ن ان_داخ_ت ، ك_ه ب_ه او اص_اب_ت ك_رد. ح_ِب_ّان خ_وش_ح_ال ش_د. رس_ول خ_دا (ص) كه شاهد جريان بود، تيرى به (سعد بن وقّاص) داد، تا ت_لاف_ى ك_ن_د. س_ع_د، ت_ي_ر را به طرف حبّان انداخت و به وى اصابت كرد، پيامبر لبخند زد و فرمود:

(س_ع_د، ان_ت_ق_ام او را گ_رف_ت_ى ؛

خ_داون_د دع_اي_ت را م_ُس_ت_ج_اب ك_ن_د، و ت_ي_ر ان_دازي_ت را محكم گرداند.)

امّ ايمن ، از شجاعت بالايى برخوردار بوده است . وى مى گفت :

(اگر رسول خدا (ص) به زنان ، اجازه نبرد مى داد، من نخستين زنى بودم كه در ركابش پيكار مى نمودم .)

در روايتى آمده است كه وقتى خبر كشته شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله در احد منتشر شد، بسيارى از افراد، اقرار كردند و خبر كشته شدن پيامبر را در مدينه پخش كردند.

م_ردان ف_رارى ك_ه پ_ي_ش زن_ان خ_ود م_ى رف_ت_ن_د، م_ورد اعتراض آنان قرار مى گرفتند. از جمله ف_راري_ان ، اوس ب_ن قيظىّ با تنى چند از بنى حارثه بود كه خود را به مدينه رساندند. امّ اي_من ، خاك بر چهره آنان پاشيد و براى برخى از آنها دوك آورد و گفت : شمشيرت را بمن بده و دوك بريس ! و سپس همراه بعضى از زنان ، عازم اُحد شد.

پيامبر (ص) به امّ ايمن علاقه خاصّى داشت ، و هرگاه او را مى ديد، مى فرمود:

(اين ، بازمانده خاندان من است .)

امّ اي_م_ن ب_ه ه_ن_گام ازدواج حضرت زهرا (س) در حدّ توان خود از هيچ خدمتى دريغ نكرد. بنا به نقلى پيامبر قسمتى از صداق فاطمه (س) را به او داد، تابراى عروسى اثاثيه لازم را تهيه نمايد.

پ_س از ازدواج ح_ض_رت زه_را (س) و ولادت ف_رزن_دانش ، پرستارى از فرزندان او را به عهده گرفت .

روزى ه_م_س_اي_گ_ان امّ اي_م_ن ، خ_دمت پيامبر رسيده و عرض كردند كه امّ ايمن ديشب تا صبح ، مدام گريه مى كرد و لحظه اى ساكت نشد.حضرت

دستور داد تا او را حاضر كردند و فرمود:

(خ_دا ت_و را ن_گ_ري_ان_د، چه چيز تو را به گريه واداشته است ؟ عرض كرد: خواب هولناكى دي_ده ام . ح_ض_رت ف_رم_ود: خ_واب خ_ود را ب_ي_ان ك_ن ك_ه خ_دا و رسول به تعبير آن داناترند.

امّ اي_م_ن گ_ف_ت : ب_ر م_ن س_ن_گ_ي_ن اس_ت ك_ه آن_چ_ه را دي_ده ام ، ن_ق_ل ك_ن_م . ح_ضرت فرمود: تعبير خواب تو چنين نيست كه گمان مى كنى . عرض كرد: در خواب ديدم كه بعضى از اعضاى بدن شما در خانه من افتاد.

ح_ضرت فرمود: خواب نيكويى ديده اى . آسوده باش ؛ همانا از فاطمه (س) فرزندى متولد مى شود كه نگهدارى و پرستارى آن به عهده تو خواهد بود.)

وق_ت_ى اب_ا ع_ب_داللّه (ع) م_ت_ولد ش_د، امّ اي_م_ن ق_ُن_داق_ه او را خ_دم_ت رسول اللّه (ص) آورد. آن حضرت فرمود:

(امّ ايمن ، اين تعبير همان خواب توست ، بدان كه حسين (ع) پاره تن من است .)

امّ اي_م_ن ، در م_س_اءله غ_ص_ب (فدك) به عنوان شاهد، شهادت داد كه پيامبر (ص)، فدك را به زهرا (س) بخشيده است .

امّ اي_م_ن ، ب_ه ان_دازه اى ب_ه ف_اطمه زهرا سلام الله عليها علاقه مند بود، كه وقتى زهرا (س) دنيا را وداع گفت ،

امّ ايمن نتوانست جاى خالى او را ببيند؛ از اين رو، از مدينه بيرون آمد و به جانب مكّه روان شد. در ب_ي_ن راه ، ع_ط_ش شديدى به وى دست داد بطورى كه نزديك بود هلاك شود، پس دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت :

(اى خدا! من خادم فاطمه زهرا هستم ، آيا _ با اين وجود _ مرا

از تشنگى ، هلاك مى كنى ؟)

وق_ت_ى اي_ن ج_م_له را گ_ف_ت ، خ_داون_د، دلوى پ_ر از آب از آس_م_ان ن_ازل ك_رد، و امّ اي_م_ن از آن دلو، آب ن_وش_ي_د و ب_ه س_ب_ب آن م_دّت ه_ف_ت س_ال ، احتياج به آب و غذا پيدانكرد. مردم براى امتحان وى ، در روزهاى بسيار گرم ، او را به باديه مى فرستادند، ولى او به هيچ وجه احساس تشنگى نمى كرد.

در ك_ت_اب (خ_ص_ايص فاطميّه) نام سيزده زن بيان شده است ، كه در زمان ظهور امام زمان (عج) رجوع مى كنند، تا در خدمت آن حضرت باشند، از جمله آنها امّ ايمن است .

همسران رسول خدا

تعدّد همسران رسول خدا

در م_ورد ازدواج ه_اى رس_ول اك_رم ب_راى ما روشن است كه آن حضرت تا سن پنجاه سالگى كه آخ_ر ك_م_ال ن_ي_روه_اى ط_ب_ي_ع_ى ان_س_ان اس_ت ب_ا ب_ان_وئى ك_ه از او پ_ان_زده س_ال س_المند تر بود، و درسن شصت و پنج سالگى وفات نموده مى زيسته است و در همه اين م_دت ب_ا ه_ي_چ ب_ان_وى دي_گ_ر وصلت نفرموده و پس از وفات اين بانو نيز با بانوى سالمند دي_گ_رى ازدواج ف_رم_وده پ_ي_ام_ب_ر با چنين زندگانى زناشوئى در مكه بود تا اينكه به شهر مدينه هجرت فرموده ، و مسئوليت سنگين اداره كردن جامعه مسلمانان بى نواى آن روز را به عهده گ_رف_ت . در آن زم_ان ك_ه م_ردان م_ؤ م_ن آواره از وطن و تهى دست به نزد ايشان مى آمدند، گاهى ت_ع_دادش_ان ن_زديك به هشتاد نفر مى رسيد و در صفه مسجد پيامبر مى زيستند، وبعضى از آنها ح_ت_ى ساتر عورت درستى نداشتند در چنين زمانى زنان مسلمانى ، پيدا مى شدند كه سرپرست

خ_ود را در ج_ن_گ_ه_اى م_س_لم_ان_ان ب_ا مشركين ، يا در غير آن از دست داده و راه بازگشت به خاندان پ_درى خ_ود را ن_ي_ز ن_داش_ت_ن_د، چ_ه خ_وي_ش_ان خ_ود را ك_اف_ر و دش_م_ن خ_دا و رسول و نجس مى دانستند و خود اين جريانها، درجامعه اى مى گذشته است كه اساساً وجود زنان را بار سنگين مى دانستند، زيرا پدران از بيم روزى دادن ايشان و براى سبك بارى خود، دختران خ_ود را زن_ده ب_ه گ_ور م_ى ك_ردن_د، و در ج_ن_گ با رسول خدا نيز براى شكست او پيشنهاد طلاق دخ_ت_ران او را م_ى دادن_د، ب_الاخره كار آن زن هاى مؤ منه در آن روز در مدينه بجائى رسيده بوده اس_ت ك_ه زنان بيوه را اگر پدرى بود همچون حفصه دختر عمر، پدرش از ياران خود ازدواج با او را با اصرار مى خواسته است .

آي_ا در اي_ن ح_الت ، ازدواج پ_ي_ام_ب_ر ب_ا ح_ف_ص_ه ، ج_ب_ران_ى ب_راى ش_ك_س_ت_گ_ى روح_ى و رف_ع دل آزردگى او از صحابى اش عمر نمى بوده است ؟

در چ_ن_ين زمانى بانوان ديگرى ، همچون ام سلمه سالمند پرفرزندى كه شوهرش را در جنگ احد از ك_ف داده ، در ش_ه_ر غربت چه مى توانست بكند؟ آيا مى توانست به شهر مكه نزد همان خانواده اى كه از جور ايشان تابه حبشه در افريقا فرار كرده بود بازگردد؟

ي_ا آن ب_ان_وى ديگر زينب دختر خزيمه كه دو شوهر پيش از پيامبر كرده ، و دومى ايشان در جنگ احد شهيد گشته ، چگونه مى بايست به زندگى ادامه دهد؟

همچنين دختر ابوسفيان ام حبيبه اى كه از شدت آزار خانواده اش باشوى خود به حبشه

گريخته ، و در آن_ج_ا ش_وه_ر خ_ود را از دس_ت داده ، درم_ان ب_ي_چ_ارگ_ى او ج_ز آن_ك_ه در زي_ر چ_ت_ر ح_م_اي_ت رسول اكرم (ص) درآيد چه بود؟

ام ح_ب_ي_ب_ه دخ_ت_ر ه_م_ان اب_وس_فيانى است كه در راه نابودى اسلام و خوار كردن پيامبرش از هيچ ج_ن_اي_ت_ى ف_رو گ_ذار ن_ك_رده ، و ه_ي_چ پ_رچ_م ط_غ_ي_ان ع_لي_ه رس_ول ب_لن_د ن_گ_ردي_ده ، مگر اينكه اساس و ريشه اش ابوسفيان بوده ، آرى اگر قريش به س_رك_ردگ_ى اب_وسفيان كوشيده اند تا دختران پيامبر را به خانه اش برگردانند اكنون همان پيامبر دختر همين ابوسفيان را از حبشه كابين بسته بانوى خود گردانيده ، با اعزاز و اكرام به مدينه مى آورد يعنى او را بانوى شريفترين مرد عرب فرموده ، مگر نه پيامبر نواده عبدالمطلب ب_ود، اي_نجا است كه ابوسفيان بخود مى بالد و جمله اى را از فرط شعف بر زبان مى راند كه براى هميشه ضرب المثل مى شود:

ذلك الف_ح_ل لايقدع انفه ! كنايه از اينكه محمد مرد بزرگى است و از اينكه دختر او به همسرى آن حضرت در آمده نبايد ناخرسند باشد!

آيا اين بزرگوارى ها چه عكس العملى در ساير افراد خاندان بنى اميه داشت اكنون چيزى كه از آنها نقل شده باشد در دست ما نيست ولى در كنار اين داستان ، داستان ازدواج با جويريه بزرگ زاده قبيله بنى المصطلق عكس العمل گسترده اش بدست ما رسيده است .

ق_ب_ي_له ب_ن_ى الم_ص_ط_لق از ق_ب_اي_ل خ_زاع_ه و در پ_ن_ج م_ن_زلى م_دي_ن_ه م_ن_زل داش_ت_ن_د. رئي_س اي_ش_ان ح_ارث ، لش_گ_رى گ_ران از ق_ب_ائل ع_رب ب_راى ج_ن_گ ب_ا پ_ي_ام_ب_ر آم_اده م_ى س_اخ_ت ك_ه ن_اگ_ه_ان رس_ول خ_دا اي_ش_ان را غ_اف_لگ_ي_ر

ك_رد، در اي_ن وق_ت اف_راد ق_ب_ائل ع_رب ك_ه ب_ه ك_م_ك او آم_ده ب_ودن_د ف_رار ك_ردن_د، رس_ول خ_دا اس_لام را بر ايشان عرضه فرمود نپذيرفتند، جنگ بپاشد قبيله حارث شكست خورده ت_س_لي_م ش_دن_د و در ج_م_له اس_را دخ_ت_ر ح_ارث رئي_س ق_ب_ي_له ه_م ب_ود. رس_ول خ_دا او را از اس_ي_ر ك_ن_ن_ده اش خ_ريد، و آزاد كرد، و سپس او را به عقد خود درآورد و جزء ب_ان_وان خ_ود ق_رار داد در ص_ورت_ى ك_ه م_ى ت_وان_س_ت به عنوان بردگى با او همبستر شود، م_س_لم_انان به پاس اين ازدواج همه اسيران قبيله را آزاد كردند، خبر اين بزرگوارى به حارث رسيده به مدينه آمد اسلام آورد. سپس همه افراد قبيله اسلام آوردند.

در زم_ان ص_لح ح_دي_ب_ي_ه ق_ب_ي_له او و قبيله خزاعه در برابر قريش و همپيمانان ايشان همپيمان با رسول خدا شدند.

از اي_ن_ج_ا اس_ت كه به حكمت كار قبايل جنگجوى عرب پى مى بريم ايشان آن گاه كه مى خواهند ص_لح و آش_ت_ى ش_ود از ق_ب_ي_له ستم گر به قبيله ستم ديده دختر مى دهند، و ميان دو قبيله با اين پ_ي_ون_د زن_اش_وئى پ_ي_ون_د س_ياسى برقرار مى شود بديهى است ازدواج هاى پيامبر نيز با ق_ب_اي_ل جنگ زده نمى تواند از اين قاعده مستثنى باشد، مانند ازدواج آن حضرت با صفيه بزرگ زاده يهود خيبر، ياريحانه كه از يهود بنى نظير بوده ، و شوى او از يهود بنى قريظه .

در اي_ن ن_وع زن_اش_وئى ه_ا ه_دف پ_ي_ام_ب_ر در پ_ي_ون_د ب_ا ق_بائل سركش عرب آشكار بوده ، حكمت اين كار نيز با در نظر گرفتن اين كه هيچ يك از ازدواج ه_اى پ_ي_ام_ب_ر ب_ا ق_بائل انصار خود نبوده ، بيش از

پيش آشكار ميگردد. چه زنان بيوه انصار در ح_الي_ك_ه در خ_ان_ه و آشيانه فاميلى خود بوده اند هيچ نيازى به سرپرستى يامساعدت در امر م_ع_ي_ش_ت ن_داش_ت_ه ان_د ب_لك_ه خ_ود ق_ب_ائل ان_ص_ار ب_ودن_د ك_ه در اول م_هاجرت مسلمانان به مدينه هميشه به ايشان كمك مالى و مواسات در مسكن و لباس و غذا مى كردند.

مقام همسران پيامبر

قرآن همسران پيامبر را(مادران مؤ منان) ناميده است ؛ (و ازواجه امّهاتهم . ) اينكه زن_ان رس_ول خ_دا، م_ادران ام_تند، حكمى است شرعى و مخصوص به آن جناب و معنايش اين است كه ه_م_ان_ط_ور ك_ه اح_ت_رام م_ادر ب_ر ه_ر م_سلمان واجب و ازدواج با او حرام است ، همچنين احترام همسران رسول خدابر همه مسلمانان واجب و ازدواج با آنان بر همه حرام است .

ع_لاوه ب_ر آن آي_ات 28 ت_ا 35 س_وره اح_زاب خ_طاب به همسران آن جناب است وتكاليفى خاص براى آنان صادر كرده و مناسب شاءن والاى آنان ، توصيه هايى مى كند و به آنان وعده مى دهد ك_ه اگر ادامه زندگى با رسول خدا و مشكلات همسرى با آن جناب را بپذيرند و براى رضاى خداو رسول محروميتها را تحمل كنند و حرمت شاءن پيامبر را حفظ كنند، به آنان اجر عظيم خواهد داد و چ_ن_ان_چ_ه رع_اي_ت ح_رم_ت رس_ول خ_دا را ن_ك_ن_ن_د و ب_ا ع_ن_وان ه_م_س_رى رس_ول خ_دا م_رت_ك_ب خطا و خلاف شوند، كيفر آنان مضاعف خواهد بود. از مضامين اين آيات بر مى آيد كه همسران آن جناب در جايگاه و مقام بلندى هستند كه رعايت حرمت آن مقام هم بر خودشان و هم بر ديگران لازم و واجب است .

همه همسران آن جناب زنانى

عفيف و پاكدامن بودند، گرچه بعضى از آنان از جنبه هاى ايمانى و اط_اع_ت پ_ذي_رى ض_عفهايى از خود نشان دادند ولى از جنبه عفت وپاكدامنى در كارنامه هيچكدام از آن_ان ن_قطه ابهامى وجود ندارد و به حكم قرآن احترام آنان بر همه مسلمانان لازم است . از اين رو م_ى ب_ي_ن_ي_م ام_ي_ر م_ؤ م_ن_ان ع_لى ع_لي_ه الس_لام پ_س از پ_ي_روزى در ن_ب_رد ج_م_ل ك_ه ره_ب_رى آن را ع_اي_ش_ه ه_م_سر رسول خدا و طلحه و زبير داشتند عايشه را بر اين اقدام سرزنش مى كند، اما با احترام به مدينه باز مى گرداند.

همسران پيامبر

اشاره

ح_ض_رت پ_ي_ام_ب_ر (ص)، اب_ت_دا ب_ا خ_دي_ج_ه (س) ازدواج ك_رد. ت_ا زم_ان_ى ك_ه خ_دي_ج_ه در ح_ال ح_ي_ات بود آن حضرت همسر، ديگرى اختيار نكرد. اما پس از وفات حضرت خديجه ، با چند زن دي_گ_ر ازدواج ك_رد كه در مورد تعداد و اسامى دقيق آنها، اختلافاتى در روايات به چشم مى خورد.

در روايتى از امام صادق (ع) آمده است كه پيامبر پانزده زن را به عقد درآورد و با سيزده نفر از آنها ازدواج نمود و در هنگام وفات ، نُه زن داشت .

ن_ام ه_م_سران پيامبر (ص) (كه اسامى آنها در بيشتر روايات آمده) عبارت است از: خديجه (س) ، سوده ، عايشه ، امّ سلمه ، حفصه ، زينب ، جويريه ، امّ حبيبه ، صفيّه و ميمونه .

داس_ت_ان زن_دگ_ى خ_دي_جه را بطور مشروع بيان كرديم . امّا زنانى كه بعد از خديجه به عقد رس_ول خ_دا درآم_دن_د، ج_ز ع_اي_شه ، همه بيوه بودند، و همه همسران پيامبر جز خديجه ، بنا به مصالحى نازا بودند. اين ازدواجها بيشتر به خاطر مصلحتهاى

دينى و اجتماعى ، و در راه پيشبرد اسلام بوده است .

پيامبر (ص) فرمود:

(ه_يچ زنى را تزويج نكردم و هيچ يك از دخترانم را به عقد كسى در نياوردم ، مگر به امر حق و وحى آسمانى . )

امّ سلمه

امّ سلمه ، نامش هند، دختر حذيفه بن مغيره مخزومى ، زوجه ابوسلمه عبدالله بن عبدالاسد مخزومى ب_ود. امّ سلمه و همسرش ، از پيشتازان در اسلام بودند. وقتى ، دستور هجرت به حبشه ، صادر ش_د، اي_ن زن و ش_وهر نيز در بين نخستين گروه مهاجران ، به حبشه هجرت كردند. بعد از رفتن ب_ه ح_ب_ش_ه ، اخ_ب_ارى دالّ ب_ر خ_وش_رف_ت_ارى ق_ريش با مسلمانان به آنها رسيد و آنها به اين خ_ي_ال ب_ه م_كه برگشتند. امّا در بازگشت به دروغ بودن خبر پى بردند. ابوسلمه و همسرش به ابوطالب پناهنده شدند و پس از تحمّل سختيهاى فراوان به مدينه هجرت كردند. شوهرش اب_وس_لم_ه ، در ج_ن_گ_ها در ركاب رسول خدا شمشير مى زد. در جنگ اُحد زخمى شد، ولى با مداوا، زخمهايش التيام يافت .

پ_س از م_دتى ، پيامبر او را به فرماندهى قشونى براى سركوبى (بنى اسد) روانه كرد، واو ب_ا پ_ي_روزى ب_رگشت . پس از بازگشت ، جراحت او عود كرده ، سرانجام پيك مرگ را اجابت گ_ف_ت . اب_وس_لم_ه ، روزى از آخرين روزهاى حياتش ، براى همسرش _ امّ سلمه _ حديثى از پيامبر به اين مضمون روايت كرد:

(اگر به كسى مصيبتى برسد و او بگويد: (اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ) و نيز بگويد: بار خ_داي_ا! اي_ن م_ص_ي_ب_ت را ب_ه ح_س_اب ت_و مى گذارم ، خدايا! در اين مصيبت ،

بهتر از آن را برايم جايگزين فرما؛ پروردگار عزّوجلّ نيكوتر از آن را به او عطا خواهد كرد.)

امّ سلمه گويد:

چ_ون به وفات ابوسلمه ، مصيبت زده شدم گفتم : خداوندا اين مصيبت را به حساب خود قرار بده ، و دلم راض_ى ن_شد كه بگويم ، خدايا! بهتر از آن را برايم جانشين كن . و به خودم گفتم چه كسى بهتر از ابوسلمه ، آيا چنين و چنان نبود؟

پس از مُنقضى شدن عدّه ، ابوبكر و عمر، از امّ سلمه خواستگارى كردند، امّ سلمه جواب ردّ داد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله ، حاطب بن ابى بلتعه را به خواستگارى ام سلمه فرستاد. امّ سلمه گفت :

(اى فرستاده رسول خدا خوش آمدى ؛ به عرض پيامبر برسان كه من زنى مُسنّ و مادر چند يتيم هستم ، و غيرت زنانگى ام نيز زياد است . (نمى توانم براى شوهرم جز خود همسرى ببينم) .)

پيامبر (ص) فرمود، به او بگوييد: (اينكه گفتى مُسنّ هستم ، من از تو مُسنّ ترم و برزن عيب نيست كه به پيرتر از خود، شوهر كند، و اينكه گفتى سرپرست يتيمانم ، مانعى ندارد؛ يتيمان ت_وب_ه ع_هده خدا و رسول اوست ، و اينكه گفتى من غيرتم شديد است ، من دعا مى كنم كه خداوند اين حالت را از تو بزدايد. )

امّ س_لمه ، پس از حضرت خديجه (س) برترين زنان پيامبر (ص) است . او سعى فراوان داشت ت_ا رض_ايت پيامبر را تحصيل نمايد، و حتى سعى مى كرد كه در حّد توان ، غذاهاى لذيذ و مورد علاقه پيامبر را تهيّه نمايد، و از حضرت با

آن غذا پذيرايى كند.

از آن_ج_ا ك_ه ح_ض_رت م_ح_م_د(ص) ع_س_ل را دوس_ت داش_ت ، او م_ق_دارى ع_س_ل ، ت_ه_ي_ه ك_رده ب_ود، و ه_ر وق_ت ك_ه ح_ض_رت ب_ه منزل او مى رفت ، با عسل ، از آن حضرت ، پذيرايى مى كرد.

پ_ي_ام_ب_ر اك_رم (ص) ن_س_ب_ت ب_ه خ_دي_ج_ه _ علاقه خاصّى داشت و تا مدتها پس از مرگش ، به مناسبتهاى مختلف ، او را ياد مى كرد. بعضى از زنان پيامبر، از اين علاقه حضرت به خديجه ، اح_س_اس ح_س_د و كينه مى كردند، و در مقابلِ پيامبر(ص) حسادت خود را آشكار ساخته ، مى گفتند كه چرا شما از يك پيرزن اين قدر ياد مى كنيد؟در حالى كه امّ سلمه ، بر خلاف آنها_ وقتى به مناسبتى نام خديجه (س) به ميان آمد و حضرت از او بخوبى ياد كرد_ مى گفت :

(همه صفاتى كه بيان كرديد، خديجه دارا بود و به سوى خداوند خويش شتافت . خداوند، اين منزل را براى او مبارك گرداند و ما را در بهشت ، با او محشور كند. )

وق_ت_ى آي_ه (ت_خ_ي_ي_ر) ن_ازل ش_د و ه_م_س_ران رس_ول خ_دا(ص) م_خ_ي_ّر شدند بين باقى ماندن بر همسرى آن حضرت يا طلاق گرفتن ، اولين كسى كه پيامبر و زندگى با آن حضرت را انتخاب كرد، امّ سلمه بود. او برخاست و گفت : (من خ_دا و رس_ولش را ان_ت_خ_اب ك_ردم ، پ_س از او، ب_ق_ي_ه زن_ان ح_ض_رت ، اي_ن ج_م_له را ت_ك_رار كردند.)

در(الاص_اب_ه) آم_ده اس_ت ك_ه : امّ س_لم_ه ، زن_ى ب_ا ج_م_ال ، دلربا و داراى عقل وافر و راءى صائب بود. اشاره او به پيامبر، در روز(صلح

حديبيّه) دلالت بر كمال عقل او دارد.

ج_ري_ان اش_اره اي_ن ب_ود ك_ه در حديبيّه پس از عقد صلح ، حضرت دستور داد، اصحاب در همانجا س_ر خ_ود را ب_ت_راشند و شتر قربانى را نحر كنند.ليكن مسلمانان ، از فرمان پيامبر(ص) سر پ_يچى كردند.حضرت در حالى كه اندوهگين بود، به خيمه بازگشت . امّ سلمه علّت را پرسيد، پيامبر جريان را شرح داد. امّ سلمه عرض كرد:

( شما موى خود را كوتاه و قربانى را ذبح كنيد، ديگران به شما اقتدا خواهند كرد.)

پيامبر، اقدام به تراشيدن سر و ذبح قربانى كرد، و اصحاب نيز در پيروى از آن حضرت ، قربانيها را ذبح و سرها را تراشيدند.

امّ سلمه ، به جهاد و فداكارى در راه خدا علاقه زيادى داشت ، و آرزو مى كرد كه جهاد، بر زنان ن_يز واجب شود، تا در راه خدا جهاد كند. در ذيل آيه 32 سوره نساء آمده است ، كه اين آيه در مورد امّ سلمه نازل شد. زيرا او آرزو داشت كه جهاد بر زنان نيز واجب شود تا آنها هم بتوانند به اين فضيلت والا و مرتبه عالى نايل گردند.

امّ سلمه ، به رعايت دستورات الهى و احكام دين اسلام ، اهميّت مى داد. بانويى به نام امّ الحسين گويد: نزد امّ سلمه بودم كه عدّه اى زن و مرد فقير، وارد شدند و با اصرار، طلب كمك كردند. من _ با مشاهده اختلاط زن و مرد _ گفتم : يا شما مردان و يا شما زنان خارج شويد. امّ سلمه گفت : اى زن ! م_ا ب_ه اي_ن ك_ار (اخراج آنها) ماءمور نشده ايم .

پس هر يك از آنها را با احسانى ولو با دادن يك دانه خرما، از اينجا ردّ كن .

امّ سلمه ، به كسب علم و شنيدن احاديث پيامبر، علاقه فراوان داشت ، و به همين علت ، او يكى از راوي_ان ح_دي_ث اس_ت ، و در ك_ت_اب_ه_اى رواي_ى در ح_دود 378 ح_دي_ث از او روايت شده است . خودش ن_ق_ل م_ى ك_ند كه زن آرايشگرى سرگرم شانه كردن سرم بود كه شنيدم ، پيامبر فرمود: ايّها الن_ّاس ... ب_ه آراي_ش_گ_ر گ_فتم : زود سرم را بپيچ . او گفت : فدايت شوم حضرت فرمود: ايها الناس . درجواب گفتم : مگر مادر زمره مردم نيستيم ؟ پس امّ سلمه زود سرخود را پيچيد و در اتاق ايستاد، و كلام رسول خدا را شنيده وحفظ كرد.

(محمد زكى بيضون) گويد:

(ب_راى ع_لاق_ه و ح_رص امّ سلمه به شنيدن سخنان پيامبر (ص)، همين بس كه او به هر كارى ك_ه اش_ت_غال داشت ، به محض شنيدن صداى پيامبر(ص)، كارها را كنار مى گذاشت و با شوق ، براى شنيدن سخن پيامبر (ص) روى مى آورد. )

(ذهبى) گويد:

(امّ سلمه ، از فقهاى زنان صحابه ، به شمار مى رفت . )

پيامبر گرامى اسلام (ص)، به صداقت و ايمان ام سلمه ، آگاه بود از اين رو، او را در مواضع م_ت_ع_دّد تاءييد كرده است كه بدان اشاره خواهيم كرد. اين ايمان ، مورد اذعان ديگر همسران پيامبر (ص) نيز بوده است .

عايشه به او گفت :

(اى دخ_ت_ر اب_و ام_ي_ّه ! ت_و ن_خ_س_ت_ي_ن زن ه_ج_رت ك_ن_ن_ده از زن_ان رسول خدا (ص) مى باشى . تو بزرگِ مادرانِ مؤ منين (امهات

المؤ منين لقب همسران پيامبر) هستى ، و رس_ول خ_دا (ص) درخ_ان_ه ت_و، س_ه_م_ي_ه م_ا را ت_ق_س_ي_م م_ى ك_ردو جبرئيل ، بيشتر درخانه تو بر پيامبر (ص) فرود مى آمد. )

امّ س_لم_ه گ_وي_د: روزى ، در خ_ان_ه نشسته بودم ، پيامبر (ص) در حالى كه شاداب و دستش در دس_ت ع_لى (ع) ب_ود، وارد ش_د و ب_ه م_ن ف_رم_ود: اتاق را براى ما خالى كن ، من خارج شدم ، در حالى كه آن دو، صحبت كنان وارد شدند. چند بار اذن ورود خواستم ، حضرت اجازه نداد، ترسيدم ك_ه ح_ض_رت از م_ن خ_ش_م_گ_ي_ن ش_ده ي_ا آي_ه اى ع_لي_ه م_ن ن_ازل ش_ده ب_اشد. سرانجام براى بار سوم اذن ورود خواستم وحضرت اجازه داد. وارد شدم ، در ح_الى ك_ه ح_ض_رت ع_لى (ع) در خ_دم_ت پ_ي_ام_ب_ر (ص) زان_و زده ب_ود، و از پ_ي_ام_ب_ر (ص) سؤ ال م_ى كرد و حضرت جواب مى داد. پيامبر به چهره ترسان و غمگين من توجه كرد و فرمود: اين چ_ه ح_الت_ى است ؟ گفتم : براى اين است كه شما مرا از خود طرد كردى . حضرت فرمود: من تو را طرد نكردم ، تو نسبت به خدا و رسول او برخير هستى .

در رواي_ت_ى دي_گ_ر ك_ه امّ س_لم_ه ج_ري_ان ك_س_ا و اص_ح_اب آن را ن_ق_ل مى كند، آمده است : در حالى كه آنها _ حضرت پيامبر و امام على و حسن و حسين و حضرت زهرا ع_لي_ه_م السلام _ بودند، آيه شريفه (تطهير) نازل شد. پيامبر (ص) زيادى كسا را نيز بر روى آنها انداخت و فرمود: خدايا! اينان اهل بيت و خواصّ من هستند، از آنها

بدى و پليدى را دور كن ، و آن_ه_ا را ب_ه ب_ه_ت_ري_ن ن_وع ، پاك گردان . پيامبر اين جمله را سه بار گفت . من (امّ سلمه) س_رخ_ود را داخ_ل آن پ_رده ك_ردم و گفتم : اى رسول خدا، آيا من هم با شما هستم ؟ حضرت دو بار فرمود: تو برخير و نيكى هستى . در روايت ديگرى آمده است ، كه حضرت فرمود: بلى ان شاء اللّه .

صاحب (تنقيح المقال) مى گويد:

(ي_ك_ى از ف_ض_اي_ل امّ س_لم_ه اي_ن اس_ت ك_ه پ_يامبر (ص) تربت (سيّد الشّهدا) را به او داد و فرمود: وقتى اين خاك ، پر از خون شد، بدان كه حسين كشته شده است و امام حسين (ع) نيز هنگام ح_رك_ت ب_ه س_وى ك_رب_لا مقدارى از تربت را به آن بانو داد و فرمود: وقتى پر از خون شد، بدان كه من كشته شده ام . )

از چند چيز عدالت و مورد اطمينان بودن امّ سلمه استفاده مى شود:

1_ خ_ود امّ س_لم_ه گ_وي_د: پ_ي_ام_بر (ص)، امام على (ع) را در خانه من فراخواند و دستور داد: در پ_وس_ت_ى از گ_وس_فند، گفته هاى پيامبر را بنويسد. سراسر پوست نوشته شد، سپس پيامبر (ص) پ_وس_ت را ب_ه من داد و فرمود: هر كس پس از من آمد و فلان نشانى را داد، پوست را به او تحويل ده . پس از وفات پيامبر (ص)، كسى را فرستادم تا ببيند ابوبكر چه مى كند امّا خبرى ن_ش_د. ب_ع_د از او، عمر حاكم شد. باز كسى را فرستادم تا ببيند نشانه هايى كه پيامبر (ص) داده بود، ظاهر مى شود يانه ، ليكن خبرى نشد.

هنگام خلافت عثمان نيز نشانه اى ظاهر نشد. تا اي_ن_ك_ه ن_وب_ت ب_ه ام_ام على (ع) رسيد. در اين حال كسى را فرستادم ، حضرت على (ع) پس از داخ_ل ش_دن به مسجد، به فرستاده من فرمود: برو از (ام المؤ منين) براى من اذن ورود بخواه . پس از آن ، امام تشريف آورد و پوست را تحويل گرفت .

م_ورد اع_ت_م_اد ب_ودن امّ س_لم_ه از اي_ن_ج_ا روش_ن م_ى ش_ود ك_ه رس_ول خ_دا (ص) او را م_ط_م_ئن و ام_ين در دين و دنيا محسوب كرد و اگر او داراى اين لياقت و مقام نبود، هرگز پيامبر (ص) چنين نوشته اى را نزد او به امانت نمى گذاشت .

2_ ك_ت_ابهايى كه حضرت على (ع) نزد امّ سلمه به امانت گذاشت _ و در آن علوم امامت گرد آورى ش_ده ب_ود _ و پ_س از ش_ه_ادت آن ح_ض_رت ، ام_ام ح_س_ن (ع)، آن_ه_ا را تحويل گرفت ، دليل ديگرى بر وثاقت و مورد اعتماد بودن اوست .

3_ اح_ادي_ث ف_راوانى دلالت مى كند كه امام حسين (ع) هنگام حركت به سوى عراق ، كتب علم (امير المؤ منين) و (ذخاير نبوّت) و (خصايص امامت) را نزد امّ سلمه به امانت گذاشت ، كه پس از ش_ه_ادت ام_ام ح_س_ي_ن (ع) ام_ام زي_ن الع_اب_دي_ن (ع) آن_ه_ا را تحويل گرفت .

پ_س از وف_ات پ_ي_امبر (ص)، اين بانوى بزرگ ، بر (صراط مستقيم) پابرجا بود، و نسبت به اهل بيت وفا دار ماند. پس از وفات حضرت پيامبر، چون خلافت از مسير اصلى منحرف شد، و فدك غصب گرديد، حضرت زهرا (س) براى دادخواهى به مسجد رفت و در آنجا

خطبه پر شورى اي_راد ف_رم_ود و م_س_لم_ان_ها را به قيام فراخواند. ابوبكر، كه از تاءثير اين خطبه ، ترسيده ب_ود، و اح_ت_مال ادامه اين رويه را مى داد، براى اينكه كسى جراءت اعتراض نداشته باشد، بر م_ن_ب_ر رف_ت و با شدت تمام تهديد نمود، و حضرت صدّيقه (س) و شوهر بزرگوارش را آماج ج_س_ارت ق_رار داد. ك_سى جراءت اعتراض نداشت ، تنها صدايى كه در اين جو خفقان ، بلند شد، صداى ام سلمه بود. او به اعتراض گفت :

(آي_ا ب_ه بانويى چون زهرا (س) چنين گفته مى شود؟ واللّه ، او از زنان بهشت است ، و در دامن انبيا تربيت يافت و دستهاى فرشتگان ، او را لمس كرده است . در رويشگاههاى پاك رشد كرده و ب_ه ب_ه_ت_ري_ن ش_ي_وه ، پ_رورش ي_اف_ت_ه اس_ت . آي_ا گ_م_ان م_ى ك_ن_ي_د ك_ه رس_ول خ_دا (ص) م_ي_راث خ_ود را ب_ر او ح_رام نموده ، و به او نگفته است ؟ در حالى كه خداوند ف_رم_وده : (وَ اَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الاَْقْرَبينَ) (خويشاوندان نزديكت را انذار كن) پس پيامبر (ص) او را آگ_اه ك_رده ، و اك_ن_ون او ب_راى ب_ه دست آوردن ميراث خويش به پا خاسته است . او بهترين زن_ان ، م_ادر دو س_رور ج_وان_ان بهشت ، همسنگ دختر عمران و همسر شير پهلوانان و پدرش خاتم پيامبران است . سوگند به خدا! پدرش بر او از آسيب گرما و سرما مواظبت داشت و مهربانى مى ورزي_د؛ و دس_ت راس_ت_ش را ب_الش و دس_ت چ_پ_ش را پ_وش_ش او م_ى ك_رد. آه_س_ت_ه رويد! زيرا كه رس_ول خ_دا (ص) درج_لوى دي_دگ_ان ش_ماست ، و شما بر خداوند وارد

خواهيد شد، واى بر شما! بزودى خواهيد دانست .)

خ_لي_ف_ه ، م_ص_لح_ت را در س_ك_وت دي_د، و ب_راى ت_ن_ب_ي_ه امّ س_لم_ه ، ح_ق_وق س_الان_ه او را ق_ط_ع كرد.

امّ سلمه و عايشه :

وق_ت_ى ع_لى ع_ليه السلام به خلافت ظاهرى رسيد، عايشه تصميم به مخالفت با امام گرفت ، براى اينكه امّ سلمه را با خود همراه كند، به حضور او رفت و گفت :

(اى دخ_ت_ر اب_ى ام_ي_ّه ! ت_و ب_زرگِ ام الم_ؤ م_ن_ي_ن ه_س_ت_ى و رس_ول خ_دا (ص) درخ_ان_ه ت_و غ_ذا م_ى خ_ورد و م_ى آش_ام_ي_د، و س_ه_م م_ا را درم_ن_زل ت_و ت_قسيم مى كرد، و وحى در منزل تو نازل مى شد. امّ سلمه گفت : اى دختر ابوبكر! به ديدن من آمده اى درحالى كه اين كار تو سابقه نداشت .

مقصودت از اين حرفها چيست ؟ عايشه گفت : هر آينه عثمان مظلوم كشته شده ، و اكنون ، هزاران مرد ش_م_ش_ي_ر ب_ه دست در بصره آماده اند تا انتقام خون او را بگيرند. اگر مصلحت ببينى ، من و تو ب_راى اص_لاح اي_ن دو گ_روهِ م_ُشاجره كننده ، حركت كنيم . امّ سلمه گفت : از عثمان خونخواهى مى كنى ، در حالى كه بيشتر از همه مردم با او مخالف بودى ؛ يا اينكه خلافت پسر ابى طالب را م_ى خ_واه_ى ن_ق_ض ك_ن_ى ؟ قرآن دامن تو را برچيده ، پس تكبر نورز و بلندى مجو. در خانه ات س_اك_ن ب_اش و آف_ت_اب_ى م_ش_و. پ_ي_امبر (ص) شاءن تو را در بين اين امت مى دانست ، و اگر مى خ_واس_ت ك_ه پ_ي_م_ان_ى را ب_ه تو واگذار نمايد، اين كار را مى كرد

و ليكن ، تو را از سير در ش_ه_ره_ا وس_رزمينها منع كرد. اگر ستون اسلام شكسته شود، به واسطه زنان ، س_ر وسامان نمى يابد. اگر رسول خدا (ص) تو را در حالى كه بر شتر جوانى سوار هستى و از آبشخورى به آبشخور ديگر مى روى ببيند، چه جوابى خواهى گفت .

سپس ، امّ سلمه گفت :

اگر پنج كلام رسول خدا در حق على را برايت يادآورى كنم مانند مار لبت را به دندان مى گزى . آي_ا ب_ه ياددارى كه پيامبر (ص) در سفرى از سفرهايش به قيد قرعه ، من و تو را همراه خود برد؟ در بين راه پيامبر (ص) با على (ع) سخن مى گفت ، و تو خشمگين شدى و بر سر على (ع) فرياد كشيدى كه رسول خدا (ص) يك روز از نه روز را به من اختصاص داده و تو آن حضرت را ب_ه خود مشغول نموده اى ! رسول خدا (ص) به تو جواب داد: آيا او را دشمن مى دارى ؟ كسى از خانواده من و امت من او را دشمن نمى دارد، مگر اينكه از ايمان بيرون رفته باشد.

عايشه اعتراف كرد. ام سلمه ادامه داد:

آي_ا به خاطر دارى كه روزى رسول خدا (ص) به من و تو گفت : (اى كاش مى دانستم كداميك از ش_م_ا صاحب شتر پشت برآمده است و سگهاى (حَوْاءَب) بر او پارس مى كنند؟) م_ن ع_رض ك_ردم : اى پ_ي_ام_ب_ر، ب_ه خ_دا پ_ن_اه مى برم اينكه من باشم . حضرت فرمود: به خدا س_وگ_ن_د يكى از شما خواهد بود، و ادامه داد: اى حُميرا! (لقب عايشه) از خدا بترس

كه مبادا تو باشى ! عايشه سخن او را تاييد كرد و سپس ام سلمه ادامه داد:

آي_ا ب_ه خ_اط_ر دارى ك_ه روزى ب_راى رس_ول خ_دا ب_ذله گ_وي_ى م_ى ك_ردي_م . در آن حال پيامبر (ص) كنار تو نشست و فرمود: اى حميرا! تو گمان مى كنى من تو را نمى شناسم ؟ امتِ من به واسطه فتنه تو، روز تلخ و خونينى خواهد داشت .

آي_ا ب_ه ي_اددارى ك_ه روزى ما با پيامبر، نشسته بوديم و پدرت با دوستش آمدند و به پيامبر عرض كردند: ما نمى دانيم شما چه مدّت در بين ما خواهيد بود؛ كاش كسى را جانشين خود قرار مى دادي_د، ت_ا پس از شما از او پيروى كنيم ! حضرت فرمود: اگر او را به شما معرفى كنم مانند بنى اسرائيل كه از دور عيسى پراكنده شدند، از اطراف او متفرق مى شويد. پس آن دو رفتند. من ب_ه ح_ض_رت ع_رض ك_ردم : چ_ه ك_سى را براى آنها پيشوا قرار داده اى ؟ پيامبر (ص) فرمود: ك_س_ى ك_ه كفش (مرا) پينه دوزى مى كند. در حالى كه جز على (ع) كسى در آنجا اين كار را نمى كرد، و وقتى به آن حضرت عرض كردم : جز على (ع) را نمى بينم ، فرمود: هموست .

آي_ا ب_ه ي_اددارى روزى ك_ه م_ا_ ه_مسرانش _ را در خانه ميمونه گردآورد و فرمود، اى زنان من ! ا زخدا بترسيد! مبادا كسى چهره شما را بدون حجاب ،ببيند.

آي_ا ب_ه ي_اد دارى ؟ ع_اي_ش_ه ب_ه ت_م_ام س_خ_ن_ان او اع_ت_راف ك_رد و م_اءي_وس از خ_ان_ه خ_ارج شد. )

وقتى خبر اجتماع قوم به امّ سلمه رسيد بحدّى گريه

كرد، كه رو بندش از اشك خيس شد، سپس لب_اس پ_وش_ي_د، و پ_يش عايشه رفت تا او را موعظه كند و از راه باز دارد. امّ سلمه به عايشه گفت :

(اى ع_اي_شه ! تو در ميان رسول خدا و امت او هستى و حجاب تو بر پايه رعايت حرمت آن حضرت اس_ت_وار شده است ، و قرآن كريم دامنت را جمع كرده است ، آن را آشكار مساز و آبروى خود را حفظ ك_ن ... خ_ان_ه خ_وي_ش را دژ خود و گوشه خانه ات را قبر خود قرار ده ، تا زمانى كه به ديدار پ_ي_ام_ب_ر ن_اي_ل ش_وى ، ك_ه اگ_ر ب_ر اي_ن س_ي_ره ب_م_ان_ى ، دي_ن خدا را بيشتر اطاعت كرده اى . )

ن_ص_ي_ح_ت امّ س_لم_ه در عايشه اثر نكرد. امّ سلمه ، در پى انجام وظيفه به گروهى از مهاجران و انصار پيام داد:

(عثمان در حضور شما كشته شد، و طلحه و زبير چنان كه ديديد، مردم را عليه او به شورش وا م_ى داشتند. چون كار عثمان پايان يافت ، با على (ع) بيعت كردند و حالا به بهانه خونخواهى ع_ث_م_ان ، ب_ر ع_لى (ع) ش_ورش ك_رده ان_د! و م_ى خ_واه_ن_د زن خ_ان_ه ن_ش_ي_ن رس_ول خ_دا را ب_ا خ_ود ب_ي_رون ب_ي_اورن_د، در ح_الى ك_ه رس_ول الله (ص) از ت_م_ام زن_ان_ش پ_ي_مان گرفته كه درخانه هايشان بمانند! اگر عايشه ، م_دّع_ى ع_ه_دى ج_ز اي_ن اس_ت ، آن را ظ_اه_ر گ_ردان_د و ب_ه م_ا نشان دهد تا از آن آگاه شويم . اى ب_ن_دگ_ان خ_دا! از خ_دا ب_ت_رس_ي_د! م_ن ش_م_ا را ب_ه ت_ق_وا و اع_ت_ص_ام ب_ه حبل اللّه توصيه مى كنم . )

امّ سلمه

در آخرين لحظات به خاطر اتمام حجت ، براى عايشه پيام فرستاد كه :

تو را موعظه كردم ولى پند نگرفتى . نظر تورا در مورد عثمان مى دانستم ، و مى دانم كه تو همانى كه اگر عثمان از تو يك جرعه آب طلب مى كرد به او نمى دادى ، امّا اكنون ، ادّعا مى كنى كه مظلوم كشته شده است ! و مى خواهى بر عليه كسى كه از همه _ قديم و جديد _ به امر خلافت ش_اي_سته تر است ، آشوب به پاكنى . از خدا _ آن چنان كه شايسته است _ بترس ، و خود را در معرض خشم او قرار مده .

عايشه ، جوابى جسورانه و تهديد آميز به او داد. امّ سلمه در جواب پيام داد، كه :

م_ن دي_گ_ر ت_و را ن_ص_يحت نخواهم كرد و با تو سخن نخواهم گفت . به خدا قسم از نابودى تو (ب_ه دس_ت ام_ام (ع) م_ى ت_رس_م و سپس از عذاب آتش . واللّه كه خداوند، اميد تو را نااميد خواهد ك_رد، و ف_رزن_د اب_ى طالب را بر كسانى كه بر او شورش كرده اند، يارى خواهد داد و عاقبت آنچه گفتم ، خواهى ديد. )

پس از آنكه امّ سلمه ، وظيفه خود را در ارشاد و بيم دادن عايشه انجام داد، نامه اى به محضر امام ع_لى (ع) ن_وش_ت و ش_ورش آن_ه_ا را ب_ه اط_لاع رس_ان_يد، و از اينكه نمى تواند همراه امام (ع) ب_اش_د، م_ع_ذرت خ_واه_ى ن_م_ود. س_پس فرزند خود را براى جانبازى در ركاب آن حضرت روانه كرد.

ام سلمه در سال 62 هجرى ، در سن 84

سالگى از دنيا رفت و در بقيع دفن شد.

زينب بنت جَحْش

زي_ن_ب ، دخ_ت_ر ج_َح_ْش ب_ن رئاب و م_ادرش ام_ي_م_ه ،دخ_ت_ر ع_ب_دالم_ط_لب ع_م_ّه رسول خدا بود. وى از كسانى بود كه در اوايل ظهور اسلام ايمان آورد، و با پيامبر به مدينه ، مهاجرت نمود. پيامبر، او را به پسر خوانده خود _ زيدبن حارثه _ تزويج نمود. از آن_ج_ا ك_ه زي_ن_ب از اش_راف زادگ_ان ق_ري_ش و ع_م_ّه زاده رس_ول خ_دا ب_ود، ان_ت_ظ_ار ازدواج ب_ا پ_ي_ام_ب_ر را داش_ت . ت_ح_م_ل ازدواج ب_ا پ_سر خوانده پيامبر كه غلامى آزاد شده بود، براى او دشوار بود و به همين ج_ه_ت اب_ت_دا از پ_ذي_رش اي_ن ازدواج ، ام_ت_ن_اع ورزي_د، ولى آي_ه ش_ري_ف_ه ن_ازل ش_د ك_ه ه_ر گ_اه ح_ك_م خ_دا و رس_ول ، ب_ر ك_ارى قرار گرفت ، هيچ مؤ من و مؤ منه اى حق اعتراض و اختيار ندارد.

زينب به دنبال دستور الهى راضى شد، و ازدواج با زيد را پذيرفت .

گ_رچه مدتى از ازدواج آنها گذشت ؛ امّا عدم توافق اخلاقى سبب شد كه زيد و زينب از زندگى زن_اش_وي_ى راضى نباشند. زيد چندين بار تصميم گرفت كه زينب را طلاق دهد ولى پيامبر او را از اي_ن ك_ار ب_از مى داشت . خداوند قبلا به آن حضرت خبر داده بود كه زيد زينب را طلاق مى ده_د و زينب از همسران آينده اوست . پيامبر اين مطلب را در نفس خود پنهان مى كرد و از ظاهر شدن آن و ع_ك_س الع_م_ل م_ردم در ب_رابر آن مى ترسيد، بدين جهت وقتى زيد از زينب شكايت مى كرد و اظهار مى داشت كه مى خواهد او را طلاق

دهد، حضرت امر مى كرد كه زينب را نگهدارد. قرآن در اين مورد مى فرمايد:

(چون توبه آن كس كه خدايش نعمت داده بود و تو نيز به او نعمت داده بودى (زيد بن حارثه) مى گفتى ! همسرت را نگهدار و از خدا بترس ! در حالى كه پنهان مى كردى در نفس خود آنچه را ك_ه خ_دا آش_ك_ار ك_ننده آن است (اين خبر غيبى را كه زيد زينب را طلاق مى دهد و زينب همسر تو مى ش_ود) و از م_ردم م_ى ت_رس_ي_دى (كه اجازه دهى زيد زينب را طلاق دهد و با زينب ازدواج كنى) در ص_ورتى كه خدا سزاوارتر است كه از او بترسى . پس هنگامى كه زيد از همسرش جدا شد، او را ب_ه ازدواج ت_و درآوردي_م ت_ا ازدواج ب_ا زن_ان پ_س_ر خ_وان_ده ب_ر م_ؤ م_ن_ان س_خ_ت نباشد.)

ع_لت ت_رس پ_ي_ام_ب_ر از اي_ن رويداد و مطرح شدن ازدواجش با زينب از اين جهت بود كه در جاهليت ع_رب س_ن_ت شده بود كه با فرزند خوانده ، همچون فرزند واقعى رفتار شود و از جمله ازدواج ب_ا ه_م_س_ر او ه_مچون ازدواج با همسر فرزند، بعد از طلاق براى پدر خوانده حرام باشد خداى ب_زرگ م_ى خ_واه_د اي_ن س_ن_ت ج_اه_لى را ب_ش_ك_ن_د و پ_ي_ام_ب_ر را س_ن_ت ش_ك_ن ق_رار ده_د. قبول چنين نقشى بسيار مهم است زيرا از طرفى مواجه شدن با يك عادت و سنت ديرينه قوم است و از س_وى دي_گ_ر روب_رو ش_دن ب_ا ات_ه_ام_ات دش_م_ن_ان و ب_ي_خ_ردان ؛ از اي_ن رو پ_ي_ام_ب_ر م_ايل نبود اين راز را آشكار كند ولى خدا پيامبرش را براى شكستن سنتهاى جاهلى حمايت مى كند

و ج_راءت م_ى بخشد. هم رسم پسرخواندگى را لغو مى كند و هم ازدواج همسر پسر خوانده را پس از طلاق با پدر خوانده مجاز مى شمارد تا بر ساير مؤ منان نيز چنين اقدامى دشوار نباشد.

اي_ن قول ، از امام زين العابدين (ع) روايت شده ، و مطابق ظاهر قرآن است ؛ چون خداوند فرمود: خدا، آنچه را تو در نفس خود پنهان كردى ، آشكار مى كند و در آيات بعد با تعبير (زوّجناكها) ت_زوي_ج پيامبر (ص) با زينب را آشكار فرمود. پس معلوم مى شود آنچه پيامبر (ص) در درون خ_ود پ_ن_هان مى داشت علاقه به زينب يا علاقه به مطلّقه شدن او نبوده است بلكه پيامبر مورد عتاب واقع شده به خاطر اين كه با وجود علم به اينكه زينب درآينده همسر او خواهد بود، باز هم ب_ه زي_د م_ى ف_رم_ود: او را ن_گ_ه_دار، و اظ_ه_ار ن_ك_رده ك_ه ه_م_س_ر ت_و در آي_ن_ده ه_مسر من خواهد شد.

م_ت_اس_ف_ان_ه دش_م_ن_ان ك_ي_ن_ه ت_وز اس_لام و پ_ي_ام_ب_ر در اي_ن ب_اره اف_س_انه ها ساخته اند و به رس_ول پ_اك خ_دا ت_ه_م_ت ه_ا زده ان_د، الب_ت_ه از دش_م_ن ج_ز اي_ن ان_ت_ظ_ارى ن_ي_س_ت ب_ه ه_ر ح_ال ، پ_س از اي_ن_كه زيد، زينب را طلاق داد و عدّه طلاق زينب تمام شد،خداوند براى اينكه سنّت ج_اه_لى (حرمت ازدواج با زنان پسر خوانده پس از طلاق) را كه از اعتقادات اعراب بود، بشكند، زينب را به ازدواج پيامبر درآورد.

پ_س از اي_ن_ك_ه ع_دّه زينب ، به سرآمد، آيه شريفه نازل شد، كه چون زيد از او جدا شد (طلاقش داد)، او را ب_ه ازدواج ت_و درآوردي_م . پ_ي_ام_ب_ر ف_رم_ود: چه كسى

به زينب بشارت مى دهد، كه خداوند او را به ازدواج من درآورد؟ خادم رسول خدا براى زينب خبر آورد. زينب ، از شنيدن اين خبر، س_ج_ده ش_كر به جا آورد و دو ماه روزه نذر كرد كه به شكرانه اين نعمت به جا آورد. او به اين ن_ع_م_ت ، ب_ر دي_گ_ر زن_ان پ_ي_ام_ب_ر اف_ت_خ_ار م_ى ك_رد ك_ه ش_م_ا را اق_وام_ت_ان ب_ه ازدواج رسول خدا درآوردند، ولى مرا خداوند به ازدواج پيامبر درآورد.

پ_ي_ام_ب_ر (ص)، درا ي_ن ازدواج ، م_ان_ن_د س_اي_ر ازدواج_ه_اي_ش ولي_م_ه داد، ولى نقل كرده اند كه وليمه اى كه در اين ازدواج داد، برتر از بقيّه بود.

زي_ن_ب ، زن_ى ص_اح_ب جمال و كمال و خيلى نيكوكار بود. او كار مى كرد، و درآمد خود را انفاق مى ن_م_ود. ت_ا آخ_ر ع_مر رسول اللّه افتخار همسرى با پيامبر را داشت و اولين زن پيامبر بود، كه پس از پيامبر وفات يافت .

امّ سلمه ، همسر رسول خدا گويد:

( زي_ن_ب ب_ن_ت جَحْش ، زنى صالح ، بسيار نماز گزار، روزه گير و نيكوكار بود و تمام درآمد خود را به مساكين صدقه مى داد. )

عايشه گويد:

(زينب ، از زنانى بود كه كار دستى مى كرد، پوست دبّاغى مى نمود و مى دوخت ، و درآمد آن را در راه خدا صدقه مى داد. )

عايشه در جاى ديگر گويد:

( زينب بنت جَحْش ، جايگاهى بلند نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله داشت و زنى به اندازه او م_ؤ م_ن ، م_ت_ّق_ى ، ص_ادق ، ص_له رح_م ك_ن_ن_ده و ص_دق_ه ده_ن_ده ن_دي_دم . رس_ول خ_دا ف_رم_ود: زي_نب اَوّاهه است . مردى پرسيد: اوّاهه چيست

؟ فرمود: يعنى خاشع و متضرّع به درگاه خداست .

پ_ي_ام_ب_ر ف_رم_ود: از ش_م_ا زنان ، آنكه دستش درازتر باشد، زودتر به من ملحق مى شود، زنان رس_ول خ_دا خ_ي_ال م_ى ك_ردن_د ك_ه ط_ول ظ_اه_رى دس_ت ، م_راد رسول اللّه است ، ازاين رو دستهاى خود را با هم مقايسه مى كردند، تا اينكه زينب از دنيا رفت و ف_هميدند كه منظور پيامبر دراز بودن دست براى صدقه دادن بوده است ؛ چون او كار مى كرد و درآمد كارش را صدقه مى داد. )

در زم_ان (خ_لي_ف_ه دوم) كه درآمد بيت المال راتقسيم كردند و مقرّرى ساليانه برقرار كردند، مقرّرى زينب دوازده هزار درهم بود.

وق_ت_ى ك_ه ح_ق_وق او را آوردن_د، دس_ت ب_ه دع_ا ب_رداش_ت وگ_ف_ت : خ_داون_دا! م_را زن_ده م_گذار كه س_ال آي_ن_ده ن_ي_ز اي_ن عطا را بگيرم كه اين ، فتنه و آزمايش است _ و ممكن است سبب انحراف از حق گ_ردد _ س_پ_س آن را ب_ين خويشاوندان ونيازمندان تقسيم نمود. خبر اين انفاق ، به عمر رسيد، او ه_زار دره_م ديگر براى تاءمين زندگى زينب فرستاد، كه زينب آن هزار درهم را نيز بين فقيران ت_ق_س_ي_م ك_رد.... در ه_نگام وفاتش گفت : من كفن خود را آماده كرده ام ، و ممكن است خليفه نيز كفنى ب_راي_م ب_ف_رستد، اگر فرستاد، يكى از آن دو را صدقه دهيد، و اگر توانستيد لباسهايم را نيز صدقه دهيد، اين كار را بكنيد.

وقتى زينب از دنيا رفت ، عايشه گفت :

(زنى بزرگ و نيكوكار كه سرپرست يتيمان و بيوه زنان بود، از دنيا رفت . )

سوده

ي_ك_ى دي_گ_ر از ه_م_س_ران رس_ول خ_دا (ص) (س_وده) دخ_ت_ر زَم_ع_ه

ب_ود. او ق_ب_ل از ازدواج ب_ا رس_ول خ_دا، ه_م_س_ر سكران بن عمرو بود و هر دو در مكه ، اسلام آوردند و با رسول خدا بيعت كردند و جزء مهاجران به حبشه در هجرت دوم بودند.

ش_وه_رش پ_س از مهاجرت از حبشه در مكه از دنيا رفت و سوده را بى پناه و سرپرست به جاى گ_ذاش_ت . پ_يامبر پس از وفات خديجه ، سوده را كه پيرى از پاى افتاده وبى پناه بود، به عقد خود درآورد.

س_نّ س_وده زي_اد ب_ود، و پ_ذي_راى مرد نبود، از اين رو، خودش پيشنهاد كرد كه پيامبر شبى كه ن_وب_ت اوس_ت ن_زد ع_اي_ش_ه ب_اشد و فقط عنوان همسرى پيامبر براى او باشد تا در زمره زنان پيامبر محشور شود.

سوده در زمان خلافت معاويه در سال 54 هجرى درگذشت و در مدينه مدفون شد.

صاحب تنقيح المقال گويد:

(من او را در زمره نيكان مى دانم . )

اُمّ حبيبه

امّ ح_ب_ي_به ، دختر ابى سفيان بود. او همسر عبيداللّه بن جَحْش بود، كه هر دو مسلمان شدند و به ح_ب_ش_ه ه_ج_رت ك_ردن_د. در ح_ب_ش_ه ع_ب_ي_داللّه ، ن_ص_ران_ى ش_د، ولى امّ ح_ب_يبه بر اسلام باقى م_ان_د. ب_ا ن_ص_ران_ى ش_دن ع_ب_ي_دالله ، ام ح_ب_ي_ب_ه ب_ه حكم اسلام از او جدا وبى س_رپ_رست شد. او كه با مهاجرت به حبشه از خانواده خود بريده بود، با مرتد شدن همسرش كاملا تنها و بى پناه شد.

رس_ول خ_دا (ص) ب_راى ن_ج_ات دادن ام ح_ب_ي_به از اين تنهايى و بى پناهى و شايد براى تحت ت_اءث_ي_ر قرار دادن ابوسفيان بزرگترين دشمن مسلمانان ، به نجاشى پيام داد كه ام حبيبه را ب_ه ه_م_س_رى آن ح_ض_رت درآورد، و ن_ج_اش_ى ن_ي_ز

اي_ن م_اءم_وري_ت را ان_ج_ام داد و از ج_ان_ب رس_ول خ_دا چ_ه_ار هزار درهم به عنوان مهريه به او داد. وقتى كنيز نجاشى براى وى خبر آورد ك_ه پ_ي_ام_ب_ر م_ى خ_واه_د او را ب_ه ع_ق_د ازدواج خ_ود درآورد، خوشحال شده ، براى قدردانى از آن كنيز كه اين مژده را به او داده بود، دو دستبند نقره اى ، دو خلخال و چند انگشتر نقره اى كه داشت ، به او هديه داد.

او در اس_لام خ_ود ج_دّى و ب_ه احكام آن پايبند بود. با اينكه شوهرش نصرانى شد، دست از دين خود برنداشت .

در س_ال ه_ش_ت_م هجرى پس از نقض صلح حديبيّه توسط قريش ، ابوسفيان براى تحكيم دوباره ق_رارداد، به مدينه رفت و يكسره وارد منزل دخترش امّ حبيبه شد و خواست ، بر روى فرشى كه پ_ه_ن ب_ود ب_ن_شيند، امّ حبيبه ، فرش را جمع كرد، و اجازه نداد كه پدرش بر روى آن بنشيند، و ب_دو گ_ف_ت : (ت_و م_ش_رك و ن_ج_س ه_س_ت_ى ؛ ب_دي_ن ج_ه_ت اج_ازه ن_ش_س_ت_ن ب_ر روى ف_رش رسول اللّه را ندارى .)

صاحب (تنقيح المقال) گويد:

(از اي_ن ج_ري_ان و ب_اقى ماندن او بر اسلام با وجود نصرانى شدن همسرش ، استفاده مى شود كه او در اسلام قوى و نسبت به احكام اسلام پايبند بوده است . )

ميمونه

م_ي_م_ون_ه ، دخ_ت_ر ح_ارث ب_ن ح_زن ه_لالى ب_ود. وى ق_ب_ل از ازدواج ب_ا رس_ول اللّه همسر (مسعود بن عمر وثقفى) بود كه طلاقش داد. پس از او به همسرى (ابو رهم بن عبدالعزى) درآمد و در خانه وى بود تا ابو رهم وفات كرد. در (عمرة القضا) به ازدواج رس_ول

خ_دا درآم_د. زن_ى ص_الح و ف_اض_ل ب_ود و در سال 51 به هنگام بازگشت از سفر حج درگذشت و ابن عباس بر او نماز خواند.

اي_ن ب_ان_و از ج_م_له زن_انى بود، كه پس از وفات پيامبر (ص) در راه راست ، پابر جا ماند، و ن_س_ب_ت به اهل بيت ، امام على (ع) علاقه مند و پايبند بود. (يزيد بن الاصمّ) روايت مى كند كه سفير بن شجره عامرى به مدينه آمد و اذن خواست كه خدمت ميمونه برسد.

پس از ورود، ميمونه از او پرسيد:

_ اى مرد! از كجا مى آيى ؟

_ از كوفه .

_ از كدام قبيله اى ؟

_ از بنى عامر.

_ چه چيز تو را به مدينه آورد؟

_ چ_ون ب_ي_ن م_ردم اخ_ت_لاف اف_ت_اده بود؛ ترسيدم كه فتنه ، مرا در برگيرد از اين رو از كوفه خارج شدم .

_ آيا با امام على (ع) بيعت كرده اى ؟

_ آرى .

_ پ_س ب_رگ_رد، و از ص_ف او خ_ارج م_ش_و، ك_ه ب_ه خدا قسم نه گمراه شده است ، و نه كسى را گمراه مى كند.

_ اى مادر! آيا حديثى از پيامبر (ص) در مورد على (ع) براى من نمى گويى ؟

_ از پيامبر(ص) شنيدم كه فرمود: (على (ع) نشانه حق و پرچمدار هدايت است . على (ع) شمشير آخته الهى بر كافران و منافقان است . هر كس كه او را دوست بدارد، مرا دوست داشته ، و هر كس ك_ه او را خ_ش_م_گ_ي_ن كند، مرا خشمگين كرده است . و هر كس ، من يا على را به خشم آورد، خداوند را ملاقات خواهد كرد در حالى كه هيچ دليلى _ بر اين

كارش _ ندارد. )

روزى پيامبر فرمود:

(ك_س_ى ك_ه با على (ع) دشمنى كند، و ولايت او را ترك كند، و دشمن او را دوست بدارد، از آتش ج_ه_ن_ّم وه_لك_ات آن ن_جات نمى يابد. ميمونه (بعد از شنيدن اين سخن) گفت : با اين وجود، من از اص_ح_اب ش_م_ا ك_س_ى ك_ه ع_لى (ع) را دوس_ت داش_ت_ه ب_اش_د، ج_ز ق_لي_لى نمى يابم . حضرت رسول (ص) پرسيد: آن قليل از مؤ منان زيادند، تو كدامين را مى شناسى ؟ گفت : اباذر، مقداد و سلمان را مى شناسم ، و شما مى دانيد كه من خودم على (ع) را چون محبوب شما و خيرخواه شماست ، دوس_ت دارم . پ_يامبر (ص) فرمود: راست گفتى . بدرستى كه خداوند، قلب تو را به ايمان ، امتحان كرده است . )

علاّمه مامقانى بعد از نقل حديث فوق ، گويد:

(اين جمله پيامبر دليل بر مورد اعتماد بودن ميمونه است ؛ چون كسى كه خدا قلب او را به ايمان ، امتحان كرده باشد، جز ثقه عادل نيست .)

جُوَيريه

ج_وي_ريه ، دختر حارث بن ابى ضرار، بزرگ طايفه (بنى المصطلق) بود. او همسر مسافع ب_ن ص_ف_وان ب_ود و در غ_زوه بنى مصطلق به اسارت درآمد. حارث با همراهى افراد قبيله خود و س_اي_ر ق_ب_ايل ، لشكرى گران براى جنگ با مسلمانان ترتيب داده بود. پيامبر از اقدام او مطلع شد و قبل از هجوم آنان ، حمله كرد و آنان را غافلگير ساحت و تعداد زيادى از آنان را به اسارت گ_رف_ت ك_ه از ج_م_له اس_راء، ج_ويريه دختر حارث بود. وقتى جويريه اسير شد، پدرش خدمت پيامبر (ص) رسيد و عرض كرد:

(كسى

مانند دختر من شايسته نيست كه اسير باشد، خواهشمندم ، او را آزاد كنيد. )

حضرت فرمود:

(اگ_ر او را در ان_ت_خ_اب (ازدواج يا آزادى) آزاد بگذارم ، كارى نيك انجام داده ام ؟ گفت : آرى ، آن_چ_ه از ك_رم و ب_زرگ_ى ب_ر ع_ه_ده ش_م_اس_ت ، ان_ج_ام داده اى . پ_س ، رس_ول خ_دا (ص) دس_ت_ور داد كه او را حاضر كنند. پدرش گفت : پيامبر تو را در انتخاب ، آزاد گ_ذاش_ت_ه اس_ت پ_س ب_ا اخ_ت_ي_ار ك_ردن پيامبر (ص) ما را مفتضح و خوار مكن . جويريه گفت : من رسول اللّه را اختيار كردم . پدرش گفت : واللّه ، ما را رسوا و خوار كردى .)

وق_ت_ى ، خ_ب_ر ازدواج ج_وي_ريه با پيامبر منتشر شد، مسلمانان گفتند: آيا درست است كه خويشان رس_ول خ_دا در اس_ارت م_ا باشند؟ از اين رو، همه آنها را آزاد كردند. تعداد آزاد شدگان در حدود صد خانوار بود. عايشه گويد:

(من زنى كه براى خانواده و قومش با بركت تر از جويريه باشد نديدم . )

ازدواج پ_ي_ام_ب_ر با جويريه و احسان مسلمانان به اسراى بنى المصطلق سبب شد كه قلب آنان نسبت به اسلام نرم گردد و حارث و ساير افراد قبيله ايمان بياورند.

در (الاعلام) آمده است كه جويريه ، از حيث ادب و فصاحت ، از زنان ديگر برتر بود. او در سن شصت و پنج سالگى در مدينه وفات يافت .

صفيّه

ص_َف_ي_ّه ، دخ_ت_ر ح_ُىَّ ب_ن اَخْطَبِ يهودى ، از بزرگان يهود خيبر بود. ابتدا با سَلاّمِ بن مِشْكَمِ يهودى ازدواج نمود بعد از او طلاق گرفت و با كِنانَة بن ابى الحَقيق ازدواج كرد كه

او نيز در جنگ خيبر كشته شد. صفيّه هنگام فتح قلعه خيبر به اسارت مسلمانان درآمد.

پيامبر او را به خود اختصاص داد و آثار كبودى در صورت وى ديد، از علت آن جويا شد و صفيّه ع_لت را ت_وض_ي_ح داد. ج_ري_ان از اي_ن ق_رار ب_ود ك_ه او ق_ب_ل از ازدواج ب_ا رس_ول خدا (ص) در خواب ديده بود كه ماه ، در دامن او واقع شده است . خواب خ_ود را ب_راى پ_درش ت_ع_ريف كرد، پدرش عصبانى شده وسيلى محكمى به صورت او نواخت ، ب_طورى كه اثر آن سيلى بر صورتش ماند و گفت : تو گردن مى كشى تا نزد پادشاه عرب ب_اش_ى . (ان_ت_ظ_ار او را م_ى كشى) اثر سيلى بر چهره او بود، تا زمانى كه به خدمت پيامبر رسيد.

پ_س از ف_ت_ح ق_لعه و اسارت صفيّه ، بلال ماءمور شد، كه صفيّه و يك دختر يهودى ديگر را به اردوى م_س_لم_ان_ان ببرد. بلال ، آنها را از كنار كشتگان يهود گذراند. آن دخترى كه همراه صفيه ب_ود، ف_ري_اد ك_ن_ان ، به صورت خود زد و خاك بر سر ريخت . پيامبر فرمود: اين شيطانك را دور ك_ن_ي_د. و ف_رم_ود، ت_ا ص_ف_ي_ّه را پ_ش_ت س_ر او ج_اى دادن_د ورداى خ_ود را به او پوشاند، و ب_لال را ت_وب_ي_خ ك_رد، ك_ه آي_ا رح_م و شفقت از وجود تو، كنده شده بود كه اينها را بر كشته هايشان عبور دادى ؟

پس از پيروزى و فتح خيبر، پيامبر بر صفيّه ، وارد شد و به او فرمود:

پ_درت ت_ا زن_ده ب_ود، ي_ك_ى از دش_م_ن ترين افراد، نسبت به من بود، تا اينكه خدا او

را كشت . ص_فيّه ، عرض كرد: اى رسول خدا (ص)، خداوند در كتابش مى فرمايد: هيچ كس گناه ديگرى را بدوش نمى كشد. كنايه از اينكه گناه پدرم ربطى به من ندارد.

پ_س از آن ، پ_ي_ام_بر فرمود: تو در انتخاب آزاد هستى . اگر اسلام رااختيار كنى ، پيش من خواهى بود و اگر بر دين يهود، باقى ماندى ، شايد تو را آزاد كنم تا به قومت ملحق شوى .) صفيّه گ_ف_ت : (اى رس_ول خ_دا! دل م_ن به اسلام گرويده و آن هنگام كه به طرف اقامتگاه شما مى آمدم ق_ب_ل از اينكه مرا به اسلام دعوت كنى _ شما را تصديق كرده ام . من چه حاجت به يهوديّت دارم ؟ در حالى كه در بين آنها نه پدرى دارم و نه برادرى . مرا در انتخاب كفر و اسلام آزاد گذاشتى ، پس آگاه باش كه خدا و رسولش نزد من از آزادى و برگشت ، محبوبترند. )

ب_ا اسلام آوردن صفيّه و پناه آوردن او به پيامبر و بريدن از خويشاوندان يهودى حضرت او را به عقد خود درآورد و به همسرى پذيرفت .

بعضى از مسلمانان كه نسبت به سلامتى رسول خدا (ص) توجّه خاصّى داشتند، از صفيّه بر آن ح_ض_رت ت_رسيدند، از اين رو ابو ايّوب انصارى ، شب هنگام نزديكى چادر پيامبر نگهبانى مى داد، ت_ا در م_وق_ع بروز خطر از جان رسول خدا(ص) حفاظت كند. همين كه صبح شد پيامبر (ص) از خواب برخاست ، تكبير گفت و مشاهده كرد كه ابوايّوب با شمشير، جلوى در خيمه ايستاده است . علّت را پرسيد؟ ابوايّوب گفت :

(اى رس_ول

خ_دا چ_ون ص_ف_يّه زنى تازه مسلمان بود، و پدر، برادر و همسرش در جنگ به وسيله س_پ_اه اس_لام ، ك_ش_ته شده بودند، از او نسبت به شما ايمن نبودم . پيامبر تبسّم نمود و او را دعا كرد. )

اَن_س گ_وي_د: ص_ف_ي_ّه ، زن_ى ع_اق_ل و ف_اض_ل ب_ود، در ه_ن_گ_ام ازدواج ب_ا پ_ي_ام_ب_ر كمتر از هفده سال داشت . روزى پيامبر بر او وارد شد، و او را گريان ديد علت را پرسيد؟ عرض كرد:

ع_اي_ش_ه و ح_ف_ص_ه م_را رن_ج م_ى ده_ن_د؛ م_ى گ_وي_ن_د: م_ا از ص_ف_ي_ّه ب_ه_ت_ري_م ، م_ا دختر عموهاى رس_ول خ_داي_ي_م . پ_يامبر فرمود: به آنها بگو: شما چگونه از من بهتريد، در حالى كه پدر من ه_ارون ، ن_ب_ى اللّه و ع_م_وي_م م_وس_ى ، ك_لي_م اللّه وه_م_س_رم م_ح_م_د، رسول اللّه است ؟ كدام يك مورد انكار است ؟

ص_ف_ي_ّه ، اي_ن ك_لام را ب_ه آن_ه_ا گ_ف_ت . آن_ه_ا گ_ف_ت_ن_د: اي_ن ت_ع_لي_م پ_ي_ام_ب_ر اس_ت . سپس ، آيه نازل شد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد، قومى از شما قوم ديگر را مسخره نكند كه چه بسا آنها ب_ه_ت_ر از م_س_خره كنندگان باشند و زنانى زنان ديگر را مسخره نكنند كه چه بسا زنان مسخره شده از مسخره كنندگان بهتر باشند. و از يكديگر عيبجويى نكنيد. و به القاب زشت ، يكديگر را نخوانيد.

زيد بن اسلم گويد: در زمان كسالت پيامبر (ص) كه منجر به وفات آن حضرت گرديد، زنان رسول خدا (ص) جمع بودند كه صفيّه گفت :

(به خدا قسم اى پيامبر خدا همانا دوست داشتم كه درد شما براى من بود.)

زنان پيامبر او را به مسخره گرفتند. پيامبر كه طعنه و مسخره

آنها را مشاهده كرد، فرمود:

(ب_روي_د دهانهايتان را بشوييد و مضمضه كنيد گفتند: از چه چيز دهانمان را بشوييم ؟ فرمود: از طعنه اى كه به رفيق خود _ صفيّه زديد، و بدانيد كه او راست گفت . )

صاحب تنقيح المقال گويد:

(صفيّه عاقلى از عقلاى زنان بود. )

عايشه

ع_اي_ش_ه ، دخ_ت_ر خ_لي_ف_ه اول ، از خ_ان_دان ت_ي_م ق_ري_ش ب_ود. م_ادرش ام روم_ان ن_ام داش_ت و در سال چهارم بعثت در مكه متولد شد.

ك_ي_ن_ه او (ام ع_بدالله) بود _ به نام عبدالله بن زبير فرزند خواهرش اسماء _ پيامبر بعد از وف_ات خ_دي_ج_ه او را به عقد خود درآورد در حالى كه او شش يا هفت ساله بود و بعد از هجرت ، وقتى كه نه سال او تمام شد _ او را به خانه خود برد. عايشه با مادر و خواهرش كمى بعد از ه_ج_رت پيامبر، به مدينه هجرت كرد. او يكى از زنان باهوش ، خطيب ، فصيح ، بليغ و حافظ حديث بود و در كتب اهل سنت حدود دو هزار و دويست و ده حديث از او روايت شده است . و مردان و زنان ب_س_يارى از او حديث شنيده و نقل كرده اند سخنرانيهاى او در مكه و بصره در تشجيع مردم براى شركت در جنگ جمل و اثرات شگفت آور آنها گواه بر بلاغت و فصاحت فوق العاده اوست .

او در ح_ال حيات رسول گرامى اسلام در مسايل سياسى نقشى نداشت اما بعد از وفات پيامبر در دوران خ_لاف_ت پ_درش اب_وبكر و عمر و اوايل خلافت عثمان ، با حكومت همراه و از پشتيبانان محكم ه_ي_ئت حاكمه بود. در اواخر خلافت

عثمان با او در افتاد و مردم را برضد او تحريك كرد. بعد از ك_شته شدن عثمان و جانشينى امام على ، مدعى شد كه عثمان توبه كرده و مظلوم كشته شده و به خ_ون_خ_واه_ى او ع_لم م_خ_الفت با حكومت را برداشت و با پشتيبانى طلحه و زبير و بنى اميه جنگ جمل رابه راه انداخت . در سال پنجاه هفت يا هشت هجرى وفات كرد و بنا به وصيت خودش در بقيع دفن شد. و ابوهريره جانشين مروان حكم فرماندار مدينه ، بر او نماز گذارد.

الف _ روحيات عايشه

با توجه به تاريخ زندگى و برخوردهاى عايشه با اطرافيان وموضعگيريهايش ، مشخص مى ش_ود ك_ه او روح_ى ب_لن_د پ_رواز داش_ت_ه ، ن_س_ب_ت ب_ه م_س_ائل ت_ي_ز ه_وش و ب_ا دركى عميق و در تصميم گيرى قاطع بوده و نسبت به رقبا واطرافيان رشك و حسادت داشته است .

علامه عسكرى در مقدمه كتاب (نقش عايشه در تاريخ اسلام) مى نويسد:

(ع_اي_ش_ه را م_زاج_ى ع_صبى و سخت تند و سركش بود. حدّت طبع ، سرعت درك موقعيت و تصميم گيرى ، تيزهوشى به اضافه رشك و حسادت شديد، جزء شخصيت بارز ام المؤ منين به حساب مى آيد.)

(او از لحاظ روحى زنى بلند پرواز، جاه طلب و تند خو بود و بر قلب شوهرش رشك مى برد و نمى توانست ببيند كه جز او، ديگرى در قلب شوهرش جا دارد. )

(عايشه شيفته و ديوانه خويشان و بستگانش بود و نسبت به آنها تعصبى شديد داشت بطورى كه اگر منافعشان به خطر مى افتاد، خود را سخت مى باخت و موقعيت خويش را فراموش مى كرد و از

جانبدارى در راه منافع آنها به هيچ روى خوددارى نمى نمود)

ب _ تعقيبهاى شبانه :

پيامبر بعد از وفات حضرت خديجه چند همسر داشت كه يكى از آنها عايشه بود و پيامبر هر شب ب_ه خ_ان_ه ي_ك_ى از ه_مسران خود مى رفت . بارها اتفاق افتاد كه پيامبر در نيمه هاى شب براى ت_ه_ج_د و ع_ب_ادت ب_ه گ_وش_ه اى م_ى رف_ت و ع_اي_ش_ه ب_ه خيال اينكه پيامبر برخلاف عدل واخلاق ، به خانه يكى از همسرانش مى رود _ به تعقيب حضرت م_ى پرداخت . خودش نمونه هايى از آن را تعريف كرده است از جمله در يكى از اين تعقيبها پيامبر را در بقيع يافت كه به راز و نياز با خدا مشغول بود. به هنگام بازگشت براى اينكه زودتر ب_ه خ_ان_ه ب_رس_د و پ_ي_ام_ب_ر م_ت_وج_ه ت_ع_ق_ي_ب او ن_ش_ود، ت_ن_د ح_رك_ت ك_رد. ه_ن_گ_ام_ى ك_ه رس_ول خ_دا ب_ه خانه رسيد، هنوز تپش قلب عايشه آرام نگرفته بود. پيامبر علت را پرسيد و عايشه بناچار جريان را تعريف كرد.

حضرت فرمود:

(گمان بردى كه خداوند و پيامبرش بر تو ستم روا مى دارند؟ )

ش_ب_ى دي_گ_ر پ_ي_ام_ب_ر از خ_ان_ه ب_ي_رون رف_ت حسادت عايشه به جوش آمد. وقتى پيامبر (ص) برگشت و حالت عايشه را ديد، فرمود:

_ عايشه ! ترا چه مى شود، باز هم حسادت كرده ، ناراحت شدى ؟!

_ آخر چگونه كسى همچون من بر كسى چون شما حسادت نورزد!

_ باز هم كه گرفتار شيطانت شده اى .

خ_ودش گ_ويد: شبى ديگر پيامبر را تعقيب كردم . پيامبر به قبرستان بقيع رفت و خطاب به مؤ منان مدفون در آن گفت : درود بر شما گروه مؤ منان

!

ناگهان برگشت و مرا در پى خود ديد، فرمود:

(واى بر او، اگر از دستش مى آمد چه ها مى كرد!؟ )

ج _ برخورد با همسران ديگر:

رش_ك ، ح_س_ادت ، غ_ي_رت زن_انگى و خشونت طبع عايشه به صورت برخوردهاى خشن و زشت با دي_گ_ر همسران رسول خدا (ص) جلوه مى كرد، كه نمونه هاى فراوانى دارد. او خود اعتراف كرد ك_ه ب_اره_ا ات_ف_اق م_ى اف_ت_اد ك_ه پ_ي_ام_ب_ر در م_ن_زل او ب_ود و ب_ع_ض_ى از ه_م_س_ران رسول خدا، به خاطر محبت به آن جناب ، غذا تهيه مى كردند و براى ايشان به خانه عايشه مى ف_رس_ت_ادند، ليكن او از اين خدمتها بشدت خشمگين شده و با برخوردى زشت غذا را دور مى ريخت يا ظرف غذا را به زمين زده و مى شكست .

حتى حفصه كه رفيق و همراز او بود، از اين گونه برخوردها در امان نبود.

ب_س_ي_ارى از اين برخوردها، در حضور پيامبراتفاق مى افتاد و آن حضرت را ناراحت مى كرد، با اينكه ناراحت كردن و آزردن رسول خدا از بزرگترين گناهان كبيره است .

خ_ود ع_اي_ش_ه در م_ورد ي_ك_ى از اي_ن ب_رخ_ورده_ا _ ك_ه ب_ا ص_ف_ي_ه ات_ف_اق اف_ت_اده _ نقل مى كند: چشمهاى پيامبر را ديدم كه به من خيره شده است و آثار خشم و نفرت از رفتارم را در سيمايش بخوبى خواندم .

ف_خ_ر ف_روش_ى و خ_ود را ب_رت_ر ش_م_ردن ، از دي_گ_ر ب_رخ_ورده_اى عايشه با ديگر همسران رسول خدا بود.

با اينكه فخر فروشى و خود را برتر دانستن از زشت ترين صفات است و پيامبر هميشه وقتى خود را معرفى مى كرد در آخر مى فرمود: و افتخار و

فخرفروشى نمى كنم .

د _ عايشه و خديجه

ن_ف_رت و حسادت عايشه نسبت به هر كس كه مورد علاقه پيامبر بود، شعله ور مى گرديد و به ه_م_ي_ن ج_ه_ت ن_سبت به خديجه كه محبوب پيامبر بود نيز حسد مى ورزيد. خاطرات و فداكاريهاى ح_ض_رت خ_دي_ج_ه سلام الله عليها، همسر وفا دار پيامبر كه دارفانى را وداع كرده بود، هميشه براى پيامبر تداعى مى شد. ازاين رو، پيامبر زياد او را ياد مى كرد و به يادگارهاى او احترام م_ى گ_ذاش_ت . ع_ايشه كه حاضر نبود قلب پيامبر به غير او تعلق داشته باشد، وقتى با اين اظ_ه_ار ع_لاق_ه ه_ا رو ب_ه رو مى شد، عنان اختيار از كف مى داد و خشم سراسر وجودش را فرا مى گرفت و بى اختيار، فرياد اعتراض بلند مى كرد.

عايشه گويد: هيچ يك از زنان پيامبر خدا چون خديجه مورد رشك و حسادتم قرار نگرفته است . ع_لت اي_ن ب_ود ك_ه رسول خدا از خديجه بسيار زياد ياد مى كرد و زبان به مدح و تعريفش مى گ_شود، بخصوص اينكه خداوند از طريق وحى به پيامبرش خبرداده بود كه به خديجه كاخى بس مجلّل و پرشكوه در بهشت ارزانى داشته است .

در موردى ديگر گويد:

روزى ه_اله دخ_ت_ر خ_وي_لد، خواهر خديجه از پيامبر خدا اجازه خواست تا وارد شده ، با آن حضرت ديدار كند. رسول خدا كه گويى با شنيدن صداى هاله به ياد صداى خديجه افتاده بود حالش بشدت دگرگون گرديد و بى اختيار گفت : آه خدايا! هاله

م_ن ك_ه ح_س_ادت_م ن_سبت به خديجه به واسطه رفتار پيامبر سخت تحريك شده بود، بى درنگ گفتم :

(چ_قدر از

آن پير زن بى دندان قرشى ياد مى كنى ؟ مدتهاست كه او مرده است و خدا بهتر از او را به تو ارزانى داشته است . )

پ_س از اي_ن اع_ت_راض دي_دم چهره رسول خدا برافروخت و آن چنان تغيير كرد كه مانندش را تنها ب_ه ه_نگام فرود آمدن وحى بر آن حضرت ديدم كه نگران دستورهاى آسمانى است تا پيام رحمت ن_ازل ش_ود ي_ا ع_ذاب ب_ن_ا ب_ه رواي_ت دي_گ_رى ك_ه خ_ود ع_اي_ش_ه نقل كرده است ، پيامبر فرمود:

(نه ... هرگز خداوند بهتر از او را به من عوض نداده است . )

ح_س_ادت ع_اي_ش_ه نسبت به فاطمه سلام الله عليها و امام على عليه السلام از همين جا نشاءت مى گ_يرد. او بارها به پيامبر اعتراض كرد كه چرا به فاطمه اين قدر اظهار علاقه مى كنى و او را مى بوسى .

احاديث پيامبر در مورد مقام حضرت زهرا سلام الله عليها و علاقه ايشان به صدّيقه كبرى سلام الله ع_لي_ه_ا، ش_وه_ر و ف_رزن_دان_ش ، ب_راى ع_اي_ش_ه ب_س_ي_ار ن_اگ_وار و غ_ي_ر ق_اب_ل ت_ح_م_ل ب_ود و حسد، بغض و كينه او را نسبت به اين خانواده بيشتر مى كرد. اين كينه هيچ گاه از قلب عايشه زدوده نشد.

ابن ابى الحديد گويد:

(ف_اط_م_ه از دن_ي_ا رفت و زنان رسول خدا همگى براى عرض تسليت پيش بنى هاشم رفتند جز عايشه كه اظهار بيمارى كرد. )

وق_ت_ى خ_لاف_ت ب_ه ح_ض_رت ع_لى (ع) رس_ي_د ع_لي_ه اي_ش_ان ج_ن_گ ج_م_ل را ب_ه راه ان_داخ_ت و وق_ت_ى خ_ب_ر ش_ه_ادت آن ح_ض_رت را ش_ن_ي_د، س_ج_ده ش_ك_ر ب_ه ج_ا آورد. و به اين شعر ترنم كرد:

(او (عايشه) به آرزوى ديرينه خود نايل آمد، آرامش و راحتى

در دلش احساس نمود.

همان طور كه شخص از برگشتن مسافرش احساس سرور و آرامش مى كند. )

ه _ عايشه و جنگ جمل

ع_اي_شه تا اواسط دوران حكومت عثمان با وى همراه و هم راءى بود ليكن در اواخر حكومت عثمان به م_وض_ع م_خ_الف اف_ت_اد و روز به روز مخالفت او با خليفه بيشتر شد، بطورى كه سر دسته م_خ_الف_ان گ_ردي_د. وق_ت_ى م_س_لم_ان_ان ك_وف_ه در اع_ت_راض ب_ه اع_م_ال ولي_د ب_ن عقبه ، حاكم كوفه ، به مدينه آمدند عثمان آنها را تهديد كرد. آنها به عايشه پناه بردند و عايشه كه جريان را شنيد كفش رسول خدا را بلند كرد و فرياد زد:

(چه زود سنّت رسول خدا، صاحب اين كفش را پشت سرانداختى . )

و از آن به بعد مخالفت اوج گرفت تا وقتى كه مسلمانان عليه خليفه شورش كردند.

عايشه كه از عثمان دلى پرخون داشت و در سر هواى حكومت پسر عمويش طلحه را مى پروراند از ش_ورش م_ردم عليه عثمان بيشترين استفاده راكرد، او عثمان را به باد انتقاد و توبيخ گرفت و عثمان درجواب او اين آيه قرآن را خواند:

(خ_داون_د براى كافران به همسر نوح و لوط مثل زده كه در اختيار دو بنده از بندگان شايسته ما بودند و به شوهرانشان خيانت كردند و (آن همسرى) چيزى از عذاب آن دو دفع نكرد و به آن دو فرمان داده شد كه همچون ديگر دوزخيان به آتش درآييد. )

عايشه از اين جواب برآشفته شد وبانگ برداشت :

(اقتلوا نعثلاً فقد كفر!)

اين پير خرفت (يا كفتار نر) را بكشيد كه كافر شده است .

ع_اي_ش_ه چون آتش فتنه را مشتعل و خود را در هدفش موفق

ديد، رهسپار مكه گرديد و در آنجا به ان_ت_ظ_ار ب_ي_ع_ت م_ردم با طلحه ، رحل اقامت افكند. او اميدوار بود كه مردم بعد از عثمان با طلحه ، ع_م_وزاده اب_وب_ك_ر، ب_ي_عت كنند و دوباره خلافت به تيره تيم قريش برگردد. وق_ت_ى خ_ب_ر ق_ت_ل ع_ث_م_ان را ش_ن_ي_د گ_ف_ت : ع_ث_م_ان از رح_م_ت خ_دا دور ب_اد! او در اث_ر اع_م_ال زش_ت_ش ب_دي_ن س_رن_وش_ت ش_وم دچ_ار گ_ردي_د، زي_را خ_داون_د ب_ر ك_س_ى ظ_لم ن_م_ى كند. سپس به سوى مدينه رهسپار شد.

در بين راه همين كه شنيد مردم با امام على عليه السلام بيعت كرده اند، به مكه بازگشت و عثمان را م_ظ_لوم م_ع_رف_ى ك_رد و مردم را به خونخواهى او فراخواند. طلحه و زبير نيز پس از شكستن ب_ي_ع_ت ب_اآن ح_ض_رت ب_ه م_ك_ه آم_ده و ب_ه او پ_ي_وس_ت_ن_د و م_ق_دم_ات ج_ن_گ ج_م_ل را ت_دارك دي_دن_د و س_ران_ج_ام اولي_ن ع_َلَم م_خ_الف_ت با حكومت حق و عدالت امام على (ع) را برافراشتند. دكتر حامد حفنى داوود مى نويسد:

(اقدام عايشه به جنگ با حضرت على (ع) دومين شكافى بود كه پس از اقدام عمر در امر خلافت ، در بناى اسلام رخ داد. )

ك_لام پ_ي_ام_ب_ر ص_لى الله ع_لي_ه و آله درب_اره ن_ه_ى ع_اي_ش_ه از ج_ن_گ اف_روزى و ش_رك_ت در جمل در شرح حال ام سلمه گذشت .

او در اين جنگ شكست خورد و امام على (ع) او را با احترام به مدينه بازگرداند.

و _ بزرگترين فضيلت :

در اغ_لب ك_تابهايى كه در زمينه شرح حال عايشه نوشته شده است ، مشابه اين عبارت به چشم مى خورد:

(اگ_رب_راى ع_اي_ش_ه ف_ض_ي_لت_ى ج_ز واق_ع_ه اف_ك ن_ب_ود، ه_م_ي_ن ب_راى اث_ب_ات ف_ض_ل و ب_زرگ_وارى او ك_اف_ى ب_ود، زي_را

در ش_اءن او ق_رآن_ى نازل شد كه تا قيامت خوانده مى شود. )

اج_م_ال واق_ع_ه اي_ن اس_ت ك_ه ب_ه ي_ك_ى از ه_م_س_ران ي_ا ام ولده_اى رس_ول خ_دا ص_لى الله عليه و آله تهمت زده شد و افرادى از منافقين اين تهمت را بين مردم منتشر ك_ردن_د و ق_ض_ي_ه ده_ان ب_ه ده_ان ن_ق_ل ش_د، س_پ_س آي_ات_ى از س_وره ن_ور ن_ازل ش_د و خداوند ضمن تقبيح و توبيخ كسانى كه اين شايعه را ساخته و منتشر كردند، حكم افك را نيز بيان كرد.

در ك_ت_اب_ه_اى رواي_ى اه_ل س_ن_ت از عايشه نقل شده است كه پيامبر در سفرى براى جنگ ، به قيد ق_رع_ه م_را ه_م_راه خ_ود ب_رد. چ_ون دس_ت_ور ح_ج_اب ن_ازل ش_ده ب_ود، م_ن در ه_ودجى سوار شده ، منزل گرفتم . به هنگام بازگشت ، در يكى از منزلگاهها براى قضاى حاجت از هودج خارج شدم وب_ع_د از ق_ض_اى ح_اج_ت م_ت_وج_ه ش_دم ك_ه گ_لوب_ن_دم اف_ت_اده اس_ت . ب_ه دن_ب_ال آن م_ى گ_ش_ت_م ك_ه لش_ك_ر ح_رك_ت ك_رد و م_اءم_وري_ن ب_ه خ_ي_ال اينكه من درون هودج هستم ، آن را بر پشت شتر گذاشتند و حركت كردند. وقتى گلوبندم را يافتم برگشتم ، لشكر رفته بود و من در آنجا به انتظار افراد ماندم تا خوابم برد. صفوان ب_ن م_ع_ط_ل س_لم_ى ك_ه م_اءمور بود از عقب لشكر حركت كند، مرا ديد و شناخت و به همراه خود به مدينه آورد (تا آخر حديث)

اما در مورد اين روايات و فضيلتى كه براى عايشه مدعى شده اند بايد گفت :

اولاً رواي_ات م_رب_وط ب_ه اي_ن واق_ع_ه ك_ه در ك_ت_ب ح_دي_ث اه_ل س_ن_ت ف_راوان اس_ت ، م_تضمن تناقضات آشكارى است كه صحت آن روايات

را جدّاً مورد ترديد قرار مى دهد.

ث_ان_ي_اً آي_ات س_وره نور (آيه 11 _ 20) فقط شاهد برائت متهم است آنهم از آن گناه خاص ، نه طهارت و پاكى او از هر گناه و اين اثبات فضيلت براى متهم نيست ، بلكه نفى رذيلت خاص از او است .

ث_الث_اً اي_ن آي_ات ب_ي_ش_ت_ر ن_اظ_ر ب_ه ردّ ت_همت از ساحت پيامبر است و مى خواهد ساحت مقدس آن ب_زرگوار را از اينكه دامن خانواده اش به ناپاكى آلوده باشد، منزّه بشمارد. به عبارت ديگر اين آيات اثبات كننده فضيلت براى رسول خداست نه براى عايشه .

گ_ف_ت_ن_ى اس_ت ك_ه ش_ي_ع_ه م_ع_ت_ق_د اس_ت ك_ه آي_ات اف_ك در ش_اءن م_اري_ه ق_ب_ط_ي_ه نازل شده كه از طرف بعضى از همسران رسول خدا و چند نفر ديگر مورد تهمت قرار گرفت كه ب_ا م_اءب_ور ك_ه پيرمردى مجبوب بود زنا كرده است و پيامبر بعد از شنيدن اين ت_ه_متها براى اينكه برائت واقعى ماريه ثابت شود، به امام على (ع) دستور داد تا ماءبور را ك_ه م_ت_ه_م ب_ود ب_ه ق_ت_ل ب_رس_ان_د و وق_ت_ى ام_ام ع_لى ب_راى ك_ش_ت_ن او رفت او فرار كرده ، از ن_خ_ل ب_الا رف_ت و امام ناخودآگاه مشاهده كرد كه او اصلاً آلتِ تناسلى مردان يا زنان را ندارد و ات_ه_ام_ى ك_ه ب_ه او زده ش_د، واق_ع_ي_ت ن_دارد. از ط_رف دي_گ_ر، آي_ات ه_م ن_ازل ش_د و ت_ه_م_ت زنندگان را بشدت توبيخ كرد. عايشه خود در موارد متعدد اعتراف كرده كه غ_ي_رت و ح_س_د او ب_ر م_اري_ه ق_ب_ط_ي_ه او را واداش_ت_ه ك_ه ب_ه وى ت_ه_مت زده و ابراهيم فرزند رسول خدا از ماريه را، به ديگرى نسبت دهد.

ز _

تهديد خداوند:

ب_ه اس_ت_ن_اد آي_ات ش_ري_ف_ه س_وره ت_ح_ري_م ، رس_ول خ_دا (ص) ب_ع_ض_ى از ك_اره_اى ح_لال را ان_جام مى داده است ولى بعضى از همسران ايشان از اين كار ناراضى بوده و آن حضرت را در م_ض_ي_ق_ه ق_رار دادن_د پ_ي_ام_ب_ر ق_س_م خ_ورد ك_ه دي_گ_ر آن ك_ار حلال را انجام ندهد.

ز _ تهديد خداوند:

ب_ه اس_ت_ن_اد آي_ات ش_ري_ف_ه س_وره ت_ح_ري_م ، رس_ول خ_دا (ص) ب_ع_ض_ى از ك_اره_اى ح_لال را ان_جام مى داده است ولى بعضى از همسران ايشان از اين كار ناراضى بوده و آن حضرت را در م_ض_ي_ق_ه ق_رار دادن_د پ_ي_ام_ب_ر ق_س_م خ_ورد ك_ه دي_گ_ر آن ك_ار ح_لال را ان_ج_ام ن_ده_د. (ي_ا اَيُّه_َا النَّب_ِىُّ لِمَ ت_ُح_َرِّمُ م_ا اَح_َلَّ اللّهُ لَكَ ت_َب_ْت_َغ_ى م_َرْض_ات_َ اَزْواجِكَ)

اي_ن آي_ات ه_م_چنين دلالت دارد كه پيامبر (ص) سرى از اسرار خود را (به بعضى از همسرانش _ حفصه دختر عمر بن خطاب _ گفت و به وى سفارش فرمود كه آن راز را افشا نكند، ولى آن همسر ب_رخ_لاف دس_تور پيامبر، آن راز را به ديگرى (عايشه) گفت و خداوند پيامبر را از افشاى راز آگاه گردانيد و پيامبر به آن همسرش اطلاع داد كه خداوند مرا از خلاف تو آگاه گردانيد.

ب_ع_د خداوند آن دو زن (افشا كننده راز و كسى كه راز برايش افشا شده يعنى حفصه و عايشه) را مورد خطاب قرار داده ، مى فرمايد:

(اِنْ ت_َتُوبا اِلَى اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ اِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَاِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْريلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهيرٌ)

اگر شما دو زن به سوى خدا برگرديد (اميد است خدا دلهايتان را از انحراف به صراط مستقيم ب_رگ_ردان_د) چون دلهاى

شما منحرف گشته و اگر همچنان عليه پيامبر دست به دست هم بدهيد بدانيد كه خداوند مولاى اوست و جبرئيل و صالح مؤ منان وملائكه نيز بعد از خدا پشتيبان اويند.

سپس مى فرمايد:

(ام_يد است پروردگار او اگر شما را طلاق دهد، همسرانى بهتر از شما روزى اش كند، همسرانى م_س_لم_ان ، م_ؤ م_ن ، م_لازم ب_ن_دگ_ى و خ_ش_وع ، ت_وب_ه كننده ، عابد و روزه دار، بيوه يا دوشيزه . )

از دقت و توجه در اين آيات نتيجه گرفته مى شود كه آن دو زن ، پيامبر را آزرده و بر او سخت گرفته اند، بطورى كه خداوند آنها را تهديد كرده كه اگر شما عليه او دست به دست هم دهيد م_ن خ_ود پ_ش_ت_يبان اويم و جبرئيل و صالح مومنان وملائكه نيز از آنها پشتيبان اويند. بعد آنها را تهديد به طلاق و جايگزين كردن زنان نيكو كرده است .

رواي_ات ش_ي_ع_ه و س_ن_ى در اي_ن ج_ه_ت م_ت_ف_ق_ن_د ك_ه آن دو زن_ى ك_ه اي_ن س_وره در ش_اءن آن_ه_ا نازل شد، حفصه و عايشه بودند.

حفصه

ح_ف_ص_ه دختر عمر بن خطّاب ، خليفه دوم ، در سال پنجم پيش از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله متولد شد.

در اب_ت_دا به عقد خُنَيْس ، فرزند حُذافه سهمى ، درآمد. حفصه در مكه به اسلام ايمان آورد با ش_وه_رش به مدينه هجرت كرد. خنيس بعد از جنگ بدر بر اثر زخمى كه برداشت ، درگذشت و ح_ف_ص_ه ب_ي_وه م_اند. پدرش به منظور يافتن همسر جديد براى او به عثمان و ابوبكر پيشنهاد ازدواج با حفصه را داد، ولى آنها جواب مساعد ندادند. او گله و شكايت آن دو

را پيش پيامبر برد و حضرت باب گله وشكايت را بست و با حفصه ازدواج كرد.

او ه_م_راز و ه_م_راه و از ح_زب ع_اي_ش_ه ب_ود، س_وره ت_ح_ري_م در م_ذم_ت و ت_هديد حفصه و عايشه ن_ازل ش_د چ_را ك_ه آن دو پ_ي_ام_ب_ر را آزردن_د و او را واداش_ت_ن_د ت_اخ_ود را از ح_لال خ_دا محروم سازد و حفصه نيز راز رسول خدا رابراى عايشه افشا كرد. ابن عباس گويد: از ع_م_ر س_ؤ ال ك_ردم : دو زن ك_ه ب_ا ه_م عليه پيامبر همدست و همراه شدند (و سوره تحريم در م_ورد آن_ان ن_ازل شد كدامين زنان بودند؟ هنوز كلامم تمام نشده بود كه عمر جواب داد: عايشه و حفصه .

حفصه بعد از رحلت پيامبر خدا صلى الله عليه وآله نيز همراه عايشه بود. ابن ابى الحديد مى نويسد:

(وقتى عايشه تصميم گرفت براى تهيه مقدمات جنگ با امام على (ع) به بصره برود، براى ح_ف_ص_ه پ_ي_ام ف_رس_ت_اد و او را به همراهى با خود فراخواند. حفصه تصميم به همراهى با او گ_رف_ت و ب_ار س_ف_ر ب_ست . اين خبر به برادرش عبدالله بن عمر رسيد و او خواهرش را از اين س_ف_ر ب_ازداش_ت . ح_ف_ص_ه بارها را به زمين گذاشت و از جنگ با امير المؤ منين على (ع) منصرف شد. )

ش_ي_خ م_فيد مى نويسد: وقتى خبر فرود آمدن حضرت على (ع) در ذى قار به عايشه رسيد، نامه اى به حفصه نوشت :

(م_ا در ب_صره فرود آمده ايم و على در ذى قار است و گردنش چنان شكسته شده است كه گويى ت_خم مرغى را به كوه صفا كوبيده باشند و چون شتر سرخ موى ،

محاصره شده است كه اگر قدمى پيش گذارد دشنه به گلويش فرو برند و اگر قدمى به عقب بردارد از پشت پاهايش را قطع كنند.)

وق_تى نامه عايشه به حفصه رسيد، خوشحال شد و بچه هاى تيم وعدى را فراخواند تا شادى و پايكوبى كنند و به كنيزكانش دف داد تا بزنند و بگويند:

(خ_ب_ر ت_ازه چ_يست ؟ خبر تازه چيست ؟ على چون شتر سرخ موى محاصره شده و در ذى قار است . اگر جلو رود دشنه به گلويش مى زنند و اگر عقب رود پاهايش را قطع مى كنند.)

وقتى اين خبر به ام سلمه رسيد، بشدت ناراحت شد و تصميم گرفت در مجلسشان حاضر شده و آن_ه_ا را از اي_ن ك_ار ن_ه_ى ك_رده پ_اسخ دهد. در اين حال ، ام كلثوم دختر امام على (ع) از ام سلمه خواست كه اين ماءموريت را به او واگذارد سپس امّ كلثوم بطور ناشناس در مجلس حفصه حاضر شد و نقاب از چهره برگرفت و گفت :

(اگ_ر اك_ن_ون ت_و و خ_واه_رت (ع_اي_ش_ه) ب_ر ع_لي_ه ام_ي_ر الم_ؤ منين على (ع) توطئه مى كنيد، درگذشته نيز نسبت به برادرش رسول خدا ستيزه كرديد و خداوند درباره شما آن آيات (سوره تحريم) را نازل فرمود و خدا در برابر اين ستيزه شما نيز حضرت على (ع) را يارى مى كند ح_ف_ص_ه پ_ش_ي_م_ان ش_د و اظ_ه_ار داش_ت اي_ن زن_ان و ك_ودك_ان از ن_ادان_ى و س_ف_لگ_ى چ_ن_ي_ن م_ى كنند. )

ح_ف_ص_ه در م_اه ش_ع_ب_ان س_ال 45 هجرى و در زمان خلافت معاويه چشم از جهان فرو بست و مروان فرماندار مدينه بر جنازه اش نماز خواند و در بقيع دفن شد.

ماريه قِبطيّه (كنيز رسول خدا)

اي_ن ب_ان_و،

كنيزى بود كه (مقوقس) پادشاه اسكندريّه ، به همراه هداياى ديگرى خدمت پيامبر (ص) فرستاد. پيامبر او را به خود اختصاص داد و همچون ديگر همسران خود بر او حجاب زد.

او ت_ن_ه_ا زنى است كه بعد از حضرت خديجه ، افتخار فرزنددار شدن از پيامبر (ص) را پيدا كرد. در سال هشتم هجرى ، ابراهيم فرزند رسول خدا (ص) از او متولّد شد.

م_اري_ه ، زن_ى ب_ا ج_م_ال و ك_م_ال و م_ورد ت_وج_ه خ_اص رس_ول خ_دا (ص) ب_ود. ع_اي_ش_ه گ_وي_د: به هيچ زنى به اندازه ماريه رشك و حسد نبردم . او ب_س_يار زيبا بود و مويى مجعّد و پيچيده داشت و مورد توجه خاص پيامبر (ص) بود. آن حضرت او را در م_ن_زل ح_ارث_ة ب_ن ن_ع_م_ان ، در ه_م_س_اي_گ_ى م_ا، م_ن_زل داد و ب_ي_ش_ت_ر اوق_ات ب_ا او ب_ود. م_ا ك_ه از ن_زدي_ك ش_اه_د اين مهر و محبت بوديم ، بناى ب_درف_ت_ارى ب_ا او را گ_ذاش_ت_ي_م ت_ابه تنگ آمد و به پيامبر شكايت كرد. پيامبر نيز او رابه ع_الي_ه (م_ك_ان_ى ك_ه ام_روز ب_ه م_ش_رب_ه امّ اب_راه_ي_م م_ع_روف اس_ت) منتقل كرد و بعد از آن هم مكرر پيش او مى رفت و اين بر ما گرانتر بود تا اينكه (ع_لى رغ_م م_ي_ل م_ا) خ_داون_د ب_ه م_اريه پسرى داد در حالى كه ما از داشتن فرزند محروم بوديم .

ب_ي_ش_ت_ر م_ف_س_ران ش_ي_ع_ه و س_ن_ى در زم_ي_ن_ه ش_اءن ن_زول س_وره ت_ح_ري_م ن_ق_ل ك_رده ان_د ك_ه پيامبر با ماريه خلوت كرده بود كه حفصه مطلع شد و اعتراض كرد. پيامبر ب_راى او ق_س_م خ_ورد ك_ه اگ_ر ب_ه ع_اي_شه نگويد، ديگر به نزد ماريه نرود. سوره شريفه ت_ح_ري_م ن_ازل ش_د و

پ_ي_ام_ب_ر را مورد خطاب قرار داد كه چرا براى راضى كردن همسران خود حلال خدا را بر خود حرام كرده است و پيامبر را موظف كرد كه با دادن كفاره قسم خود را بشكند.

(اى پ_ي_ام_ب_ر! چرا آنچه را كه خدا بر تو روا داشته ، براى به دست آوردن رضايت همسرانت ، ب_رخ_ود ح_رام م_ى ك_ن_ى ؟ در ح_الى كه خداوند آمرزنده و مهربان است . خداوند گشودن سوگند هايتان را بر شما واجب كرده و خداوند سرور شما و دانا و حكيم است . )

در آيات بعد با لحن تندى عايشه و حفصه را توبيخ و تهديد مى كند:

(اگر شمادونفر به سوى خدا بازگشتيد و توبه نموديد (اميد است خدا دلهايتان را از انحراف ب_ه استقامت برگرداند چون) ، بى شك دلهاى شما منحرف گشته است . اگر شما عليه او پشت ب_ه پ_ش_ت ي_ك_دي_گ_ر ده_ي_د، ه_م_ان_ا خ_داون_د س_رور اوس_ت و ج_ب_رئيل و صالح مؤ منان و فرشتگان ياور و پشتيبان اويند. اميد است كه اگر شما را طلاق دهد، خدايش در عوض زنانى بهتر از شما به او تزويج كند، بانوانى مسلمان ، با ايمان ، فروتن ، ت_وب_ه ك_ن_ن_ده ، خداپرست ، راهرو حق (يا روزه دار) و تفكر كننده در مخلوقات از دوشيزگان يا زنان بيوه . )

تهمت بر ماريه

اي_ن ب_ان_وى ب_زرگ_وار ك_ه م_ورد ق_ه_ر، ك_ي_ن_ه و ت_ن_ف_ّر ب_ع_ض_ى از ه_م_س_ران رسول خدا(ص) بود، مورد اتهام قرار گرفت و شايع شد كه فرزندش از پيامبر نيست .

ابن ابى الحديد مى نويسد:

(ب_راى م_اري_ه نيز واقعه ناگوارى اتفاق افتاد (و به او اتهام زدند ماريه به داشتن رابطه ب_ا پيرمرد مجبوبى به نام

ماءبور متهم كردند.) خداوند به دست امام على (ع) بطلان آن اتهام را آشكار كرد، بطورى كه جايى براى هيچ گونه حرفى باقى نماند. )

اص_ل واق_عه از اين قرار بود كه پادشاه اسكندريه به همراه ماريه ، پيرمرد ممسوح و مجبوبى ب_ه ن_ام م_اءب_ور را ب_راى خ_دم_ت_گ_زارى او ف_رس_ت_اد. اي_ن ف_رد ب_ن_ا ب_ه گ_ف_ت_ه ع_لم_اى رج_ال ب_رادر ي_ا ع_م_وزداه م_اري_ه ب_ود. ب_ع_ض_ى از ه_م_س_ران رسول خدا (ص) كه حسد و رشك ماريه را داشتند با همدستى و همراهى منافقان اين بانو را به رابطه نامشروع با ماءبور متهم كردند.

عايشه گويد:

(پ_ي_ام_ب_ر ف_رزندش ابراهيم را پيش من آورد و گفت : شباهت ابراهيم با من را چگونه مى بينى ؟ گفتم : به هر كس كه شير گوسفند دهند، سفيد و فربه مى شود. فرمود: شباهتى با من ندارد؟ از روى حسادت و غيرت گفتم : من شباهتى نمى بينم .)

ع_لاوه ب_ر گ_ف_ت_ه م_ن ، س_خ_ن_ان م_ردم در م_ورد ات_ه_ام م_اري_ه ب_ه گ_وش رس_ول خ_دارس_ي_د و اي_ش_ان ح_ض_رت ع_لى (ع) را م_اءم_ور ك_ش_ت_ن ماءبور كرد. امام على (ع) به دن_ب_ال اج_راى م_اءموريت رفت و بر حسب اتفاق در هنگام تعقيب وى و بر زمين افتادنش مشاهده كرده ك_ه م_ت_ّه_م ب_ه ه_ي_چ وجه از لحاظ جسمى توان چنين كارى را ندارد، امير المؤ منين (ع) برگشت و ج_ري_ان راب_راى پ_يامبر شرح داد. آن حضرت نيز خدا را شكر كرد كه او و خاندانش را از فحشا باز داشته است .

ب_س_ي_ارى از ع_الم_ان ش_ي_ع_ه م_ع_ت_ق_دن_د ج_ري_ان اف_ك ب_ر ع_اي_ش_ه ج_ع_لى اس_ت (در ش_رح ح_ال ع_ايشه مورد بحث قرار گرفته است) و آيات افك (آيات 11 _ 26 سوره

نور) مربوط به همين اتهام است كه به ماريه زدند. خداوند با آن آيات اتهام زنندگان راتوبيخ مى كند كه چرا بدون اينكه شاهد بياورند زن پاكدامنى را متهم مى كنند و مسلمانان را توبيخ مى كند كه چرا از ات_ه_ام زنندگان شاهد نطلبيدند و بدون شاهد حرف آنها را پذيرفتند و پخش كردند سپس حكم ب_ه برائت شرعى متهم مى كند و در عالم خارج نيز به وسيله امام على (ع) برائت واقعى ماريه را اث_ب_ات م_ى ك_ن_د، زي_را امام مشاهده مى كند كه متّهم مردى است كه اصلاً آلت مردى ندارد و ممكن نيست چنين عمل خلافى از او سر زده باشد.

م_اري_ه ب_ع_د از وف_ات رس_ول خدا (ص) در دوران خلافت عمر دار فانى را وداع گفت و در بقيع مدفون شد.

مادران امامان عليهم السلام

اشاره

در اي_ن ف_ص_ل ب_ه ب_ررس_ى شرح حال و فضايل بانوان بزرگى مى پردازيم كه نور وجود ام_ام_ان م_عصوم عليهم السلام را در رحم پاك خود گرفتند و هر كدام فرزندى به جامعه بشريت هديه دادند كه بسان خورشيدهايى تابناك در آسمان هدايت نورافشانى كردند.

ش_رح ح_ال ف_اط_م_ه بنت اسد، مادر امير مؤ منان على عليه السلام وفاطمه زهرا سلام الله عليها م_ادر ام_ام ح_س_ن و ام_ام ح_س_ي_ن ع_لي_ه_م_ا الس_لام از ن_ظ_ر گ_رام_ى ت_ان گ_ذش_ت در اي_ن فصل ، صفحات زندگى مادران امامان ديگر را ورق مى زنيم .

شهر بانو مادر امام سجاد (ع)

اشاره

ش_ه_ر ب_ان_و م_ادر امام سجاد عليه السلام دختر يزدگرد پادشاه ايران بود.اين بانوى بزرگ در دربار ايران به دنياآمد، ولى برخلاف اطرافيان ، داراى ايمان ، اعتقاد، عفّت و پ_اك_دام_ن_ى خ_اص_ى ب_ود. اي_ن ب_انوى بزرگ ، بر فطرت پاك خويش استوار ماند و اخلاق ف_اس_د و اع_ت_ق_ادات م_وه_وم و پ_س_ت آن م_ح_ي_ط ن_توانست فطرت او را بپوشاند. در مورد زندگى قبل از اسارت اين بانو اطلاع دقيقى در دست نيست ، امّا پس از اسارت نشان داد كه از همان ابتداى كودكى طهارت و پاكدامنى ، شيوه او بوده و شايستگى يافته تا مادر سيّد ساجدان باشد.

خودش مى گويد:

(قبل از اينكه به اسارت مسلمانان درآيم ، شبى در خواب ديدم كه پيامبر اسلام (ص) همراه امام حسين (ع) به خانه ما تشريف فرما شدند و حضرت محمد (ص) مرا به عقد امام حسين (ع) درآورد. ص_ب_ح وق_تى كه از خواب بيدار شدم ، نسبت به امام حسين (ع) محبّت خاصى در قلب خود احساس ك_ردم . ش_ب ب_ع_د، دوب_اره خواب ديدم كه فاطمه زهرا (س) تشريف فرما شد

و اسلام را بر من عرضه داشت ، به دست مبارك ايشان اسلام آوردم . پس از آن حضرت زهرا (س) به من فرمود:

ب_زودى لش_گر اسلام بر اينجا غلبه خواهد كرد، و بدون اينكه حادثه ناگوارى پيش آيد به فرزندم حسين عليه السلام خواهى رسيد. )

عفّت و حيا

پ_س از اس_ارت ش_ه_رب_ان_و، وى را ب_ه م_ج_لس خ_لي_ف_ه دوم آوردن_د. ك_مال و جلال و زيبايى او همه را متعجّب كرد. وقتى او را در جمع مسلمانان وارد كردند، چهره خود را پ_وش_ان_د و گ_ف_ت : روز ه_رم_ز س_ي_اه ب_اد! ع_م_ر س_خ_ن او را ن_ف_ه_م_ي_د و خيال كرد كه دشنام مى دهد از اين رو گفت : اين كنيزك مرا دشنام مى دهد، و خواست او را بزند كه ام_ام ع_لى (ع) او را م_ن_ع ك_رد. س_پ_س ، خ_لي_ف_ه دس_تور داد تا او را براى فروش ع_رض_ه ك_ن_ن_د و ب_راى اي_ن_ك_ه خ_ري_داران ، قيمت بيشترى بپردازند، گفت نقاب از صورت وى ب_ردارن_د. ش_ه_رب_ان_و از ب_رداش_ت_ن ن_ق_اب خ_وددارى ك_رد و ب_ش_دّت ب_ه س_ي_ن_ه م_اءم_ور كوبيد.

امام على عليه السلام به عمر گفت :

(رس_ول خ_دا ص_لى الله ع_ليه وآله فرموده است كه بزرگ هر قوم را احترام كنيد، پس او را در ان_ت_خ_اب ش_وه_ر، آزاد ب_گ_ذار و ه_ر ك_س را ك_ه ان_ت_خ_اب ك_رد، ق_ي_م_ت_ش را ب_ا او ح_س_اب ك_ن . )

وق_ت_ى ك_ه ب_ن_ا ش_د او را در ان_ت_خ_اب ه_م_س_ر آزاد ب_گ_ذارن_د از پ_س پ_رده از وى س_ؤ ال شد، آيا شوهر مى خواهى ، او سكوت كرد.

امام فرمود:

(او اراده ازدواج كرد و فقط انتخاب ، باقى مانده است .

عمر گفت : از كجا دانستى كه اراده ازدواج كرده است ؟

ام_ام ف_رم_ود:

ه_ر گ_اه دخ_ت_رى از ب_زرگ_ان خ_واستگارانى داشت و بدون سرپرست بود و بر رسول خدا (ص) وارد مى شد. حضرت مى فرمود: به او بگوييد: تو به شوهر راضى هستى ؟ اگرحيا مى نمود و سكوت مى كرد، حضرت اين سكوت را رضايت تلقى مى نمود.)

س_پ_س ، ش_ه_رب_ان_و ام_ام ح_س_ي_ن (ع) را ان_ت_خ_اب ن_م_ود و ب_ا اش_اره ، م_ن_ت_خ_ب خ_ود را شناساند.

حضرت على (ع) اين بانو را مريم يا به قولى فاطمه ناميد، و در حق او به امام حسين عليه السلام سفارشهاى اكيد كرد و فرمود:

(او پسرى براى تو خواهد آورد كه بهترين افراد روى زمين خواهد بود. )

اين بانو به لقب (سيدة النساء) خوانده مى شد كه نشان از كرامت ، فضيلت و بزرگوارى او دارد. از ش_ه_ر ب_ان_و ت_نها امام سجاد (ع) متولد شد و اين بانو پس از تولد امام سجاد (ع) در دوره نفاس بعد از ايمان ، دار فانى را وداع گفت .

فاطمه دختر امام حسن مجتبى (ع) (مادر امام باقر (ع)

اشاره

ف_اط_م_ه ، ب_ا فضيلت ترين و مشهورترين همسر امام سجّاد(ع) بود.اين بانو مادر امام باقر(ع)،از زنان بزرگ ، فاضل ، عفيف و عزيز و كنيه اش امّ عبدالله بود.

ف_رزن_دش ام_ام ب_اقر (ع) اولين فرزندى بود كه از پدر و مادر هاشمى ، متولد شد و به اين ج_ه_ت آن ح_ض_رت راع_لوى ب_ي_ن ع_لوي_َي_ن و ه_اش_مى بين هاشميَيْن و فاطمى بين فاطميَيْن گفته اند.

امام صادق (ع) فرمود:

(جده ام فاطمه بنت الحسن صدّيقه بود. )

ك_رام_ات ع_ج_ي_ب_ى ك_ه ازفاطمه دختر امام حسن مجتبى (ع) ظاهر مى شد نشانه عظمت ايمان و درجه تقواى او بود. امام باقر (ع) فرمود:

(روزى م_ادرم ك_ن_ار دي_وارى ن_شسته بود. ناگاه صدايى از

ديوار بلند شد و ديوار از جا كنده ش_د. م_ادرم ب_ا دست به ديوار اشاره كرد و فرمود: به اذن خدا و حق مصطفى فرود ميا كه خدايت چ_نين اذن نمى دهد پس آن ديوار در ميان زمين و هوا معلّق باقى ماند تا آنكه مادرم از آنجا گذشت ، پدرم امام سجاد (ع) به شكرانه رفع اين خطر، صد دينار صدقه داد. )

در ب_ع_ض_ى از م_قاتل نوشته اند كه اين بانوى بزرگوار، همراه شوهر و فرزند خردسالش ، ام_ام ب_اق_ر (ع) در كربلا حضور داشته و در سلك اسيران به شام رفته و در تمام مصيبتها با ساير اهل بيت عليهم السلام شريك بوده است .

امّ فروه مادر امام صادق (ع)

اشاره

امّ ف_روه ، م_ادر ام_ام ص_ادق (ع) ب_ود. او دخ_ت_ر قاسم بن محمد بن ابى بكر و مادرش اسما دختر ع_ب_دالرح_م_ان ب_ن اب_ى ب_ك_ر ب_ود. او از زن_ان م_ت_ق_ى ، م_ؤ م_ن ، ع_الم و فاضل عصر خود بود. امام صادق (ع) در حق مادرش فرمود:

(كانَتْ اُمّى مِمَّنْ امَنَتْ وَ اتَّقَتْ وَ اَحْسَنَتْ وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ)

م_ادرم از كسانى بود كه ايمان آورد و تقوا را پيشه خود ساخت و احسان كرد و خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد.

امّ ف_روه چ_ن_دان بزرگوار و عزيز بود كه به سبب آن از حضرت صادق عليه السلام به ابن الم_ك_رّم_ه ت_عبير مى شد و مسعودى در مروج الذهب مى نويسد: (تقواى امّ فروه از تمامى زنان عصر خويش بيشتر بود. )

روايت امّ فروه

امام صادق (ع) فرمود:

(م_ادرم ب_ه م_ن گ_ف_ت ك_ه پ_درت ف_رم_ود: اى امّ ف_روه ! من در هر شبانه روز هزار مرتبه براى ش_ي_ع_يان گناهكار، خدا را مى خوانم و برايشان طلب مغفرت مى كنم ؛ چون ما با علم به ثواب و پ_اداش ، ب_ر م_ص_ي_ب_تهايى كه بر ما وارد مى شود صبر مى كنيم ولى آنها بر آنچه نمى دانند صبر مى كنند.)

حميده مادر امام كاظم (ع)

اي_ن ب_ان_وى بزرگوار مشهور به حميده بربريه ياحميدة المصفاة و لقب او (لؤ لؤ ه) ، دختر ص_اع_د ب_رب_رى ب_ود. گفته شده است كه وى از اهالى اندلس و از زنان پاكيزه ، متقى و مورد اط_م_ينان بوده است . وى از كنيزانى بود كه امام باقر عليه السلام او را خريد و به فرزندش امام صادق (ع) بخشيد و افتخار مادرى امام هفتم را يافت .

امام صادق (ع) در شاءن اين بانوى بزرگوار فرمود:

(ح_م_ي_ده همچون شمش طلا از زشتيها و پليديها پاك بود و ملائكه او را پيوسته حفظ مى كردند ت_ا خ_داون_د او را _ ب_ه ع_ن_وان ه_م_س_ر _ ب_ه م_ن و _ ب_ه ع_ن_وان م_ادر _ ب_ه ح_ج_ت ب_ع_د از م_ن عطا فرمود. )

مرحوم شيخ عباس قمى مى نويسد: آنچه ازبعضى روايات بر من ظاهر شده اين است كه آن بانو چ_ن_ان ف_ق_ي_ه وع_الم ب_ه اح_ك_ام ب_وده اس_ت ك_ه ام_ام ص_ادق (ع) ب_ه زن_ه_ا م_ى ف_رم_ود ت_ا مسائل و احكام دين را از او ياد بگيرند.

وقتى امام باقر او را خريد، خطاب به او فرمود:

(اس_م_ت چ_ي_س_ت ؟ گ_ف_ت : ح_ميده . امام فرمود: در دنيا و آخرت حميده باشى . بگو ببينم ، دوشيزه ه_س_ت_ى ي_ا ن_ه

. گ_ف_ت : آرى . ام_ام ف_رم_ود: چ_گ_ون_ه ؟ و ح_ال اي_ن_كه هر كس كه به دست برده فروشها بيفتد، او را فاسد مى كنند. عرض كرد: صاحب من ن_ي_ز ق_صد مرا مى نمود ولى خداوند مردى را كه موها و محاسنش سفيد بود بر او مسلط مى كرد و آن پ_يرمرد به او سيلى مى زد تا از قصد خود منصرف مى شد و اين كار چندين بار تكرار شد. ام_ام ب_اق_ر ع_لي_ه الس_لام فرمود: اى جعفر! اين كنيز را به همراه ببر كه بزودى بهترين فرد روى زمين را برايت به دنيا خواهد آورد. )

اي_ن ب_ان_وى ب_زرگ_وار داراى ح_س_ن ت_دب_ي_ر بود. امام صادق (ع) هر وقت كه مى خواست حقوق اه_ل م_دي_ن_ه را ت_ق_س_ي_م ن_م_اي_د، ك_ار را ب_ه ع_ه_ده ام ف_روه (م_ادر خ_ود) و اي_ن بانو مى گذاشت .

تُكْتَمْ مادر امام رضا (ع)

اشاره

اي_ن ب_ان_و م_ادر ام_ام رض_ا ع_ليه السلام است . او را نَجْمه ، اَرْوى ، سكن ، ام البنين و خيزران هم ناميده اند.

ح_م_ي_ده م_ادر ام_ام ك_اظ_م (ع) ك_ه از اش_راف ع_ج_م ب_ود، ت_ك_ت_م را خ_ري_د. ت_ك_ت_م از لح_اظ ع_ق_ل و دي_ن ، م_ق_ام و م_وق_ع_ي_ت ب_لن_دى داش_ت و از زن_ان ف_اض_ل ع_ص_ر خ_ود ب_ود. ب_ا اي_ن ه_م_ه ن_س_ب_ت ب_ه ب_ان_وي_ش ح_م_ي_ده اح_ت_رام خ_اص_ى قائل بود. بطورى كه براى احترام به او هيچ گاه در حضورش نمى نشست .

حميده خاتون گويد:

(ش_ب_ى درخ_واب ، رس_ول خدا(ص) را ديدم كه به من فرمود: اى حميده ! نجمه را به فرزندت موسى ببخش ، كه بزودى بهترين اهل زمين ازاو متولّد خواهد شد.)

ح_م_ي_ده خ_ات_ون ك_ه ش_اه_د فضايل اخلاقى تكتم بود، با توجّه به خوابى كه ديده

بود، به فرزندش موسى بن جعفر عليه السلام فرمود:

(فرزندم ! تكتم كنيزى است كه بهتر از او را هرگز نديده ام و شك ندارم كه اگر نسلى داشته ب_اش_د خ_داون_د آن نسل را پاكيزه مى گرداند، من او را به تو بخشيدم و تو را به خير و نيكى به او سفارش مى كنم . )

نقل شده است كه وقتى حميده خاتون ، تكتم را خريد او دوشيزه بود.

ام_ام ك_اظم (ع) با اين بانوى فاضله ازدواج كرد و امام رضا (ع) از او متولد شد. بعد از تولّد امام رضا (ع)، امام كاظم آن بانو را طاهره ناميد.

عشق تكتم به عبادت

ام_ام رض_ا (ع) در زم_ان ت_ولد، از لح_اظ ج_س_م_ى ، ق_وى و درشت بود و شير بسيار مى نوشيد. روزى مادرش گفت :

(ي_ك دايه براى كمك من بياوريد تا مرا در شيردادن به فرزند همراهى كند. به او گفتند: مگر ش_ي_ر ت_و ك_اف_ى ن_ي_س_ت . ف_رم_ود: دروغ ن_م_ى ت_وان گ_ف_ت ، به خدا قسم شيرم كم نيست ولى ق_ب_ل از ت_ولد ف_رزن_دم ، ع_ب_ادات_ى را ان_ج_ام م_ى دادم و ن_واف_ل و دع_اه_اي_ى م_ى خ_وان_دم ولى الا ن از ع_ب_ادت و ن_م_از و دع_اي_م ك_اس_ت_ه ش_ده اس_ت . )

اي_ن ج_ري_ان ، بخوبى نشان دهنده شدت علاقه اوبه عبادت و راز و نياز باخداى يكتاست . او آن چنان عاشق عبادت بود كه نمى خواست شيردادن به فرزندى چون امام رضا عليه السلام ، مانع راز و نياز او باشد.

در فضيلت اين بانوى عالى مقام همين كافى است كه مادر هشتمين اختر تابناك آسمان ولايت و امامت است .

خودش نقل كرده است كه وقتى فرزندم رضا (ع) متولد

شد، همسرم موسى بن جعفر (ع) وارد شد و او را در آغ_وش گرفت سپس در گوش راستش اذان و در گوش چپ او اقامه گفت و با آب فرات كام او را برداشت و بعد قنداقه را به من سپرد، و گفت :

(اى ن_ج_م_ه ! ك_رام_ت پروردگارت بر تو مبارك باد، او را بگير كه او (بقية اللّه) در روى زمين است . )

خيزران مادر امام جواد (ع)

خيزران مادر امام جواد (ع) كه او را سبيكه و نوبيّه نيز گفته اند، از خانواده ماريه قبطيه ، كنيز رسول خدا (ص) و مادر ابراهيم بود.

اين بانو مقامى بسيار بلند داشت كه مورد غبطه ديگران بود.

الف _ در آيينه روايات

پيامبر بزرگ اسلام در مورد اين بانوى بزرگوار (خيزران) چنين فرمود:

(بِاَبى اِبْنَ خِيَرَةِ الاِْماءِ ابْنَ النَوْبِيَّةِ الطَّيِّبَةِ الْفَمِ الْمُنْتَجَبَةِ الرَّحِمِ)

پ_درم ف_داى پ_س_ر ب_رگ_زي_ده ك_ن_ي_زان ب_اد، آن ك_ن_ي_زى ك_ه ازاهل نوبه است و دهانش خوشبو و رحمش پاكيزه زاست .

امام موسى بن جعفر عليه السلام به يكى از اصحاب خود به نام يزيد بن سليط فرمود:

(اى ي_زي_د! ام_ر ام_ام_ت پ_س ازم_ن ب_ا پ_س_رم على (ع) است ، در اينجا (بين راه مكه) او را ملاقات خ_واه_ى ك_رد، ه_ن_گ_ام م_لاقات او را مژده ده كه خداوند پسرى امين و مورد اعتماد و مبارك به او عطا خواهد كرد.مادر آن پسر كنيزى است از خاندان ماريه قبطيه ، مادر ابراهيم ، اگر توانستى سلام مرا به او هم برسان . )

وقتى امام جواد عليه السلام متولد شد امام رضا (ع) فرمود:

(ش_ب_ي_ه م_وسى بن عمران ، شكافنده درياها و شبيه عيسى بن مريم براى من متولد شد و مادرش مقدس و زنى

طاهر و مطهّر است . )

سمانه مغربيّه ، مادر امام هادى (ع)

اي_ن ب_انو مادر امام هادى عليه السلام است . امام جواد (ع) وقتى از بغداد به مدينه بازگشت اين كنيز را خريدارى كرد او از كنيزان پاكدامن وصاحب فضيلت بود. در (عيون المعجزات) آمده است كه او از عابدان بوده است . بيشتر اوقات روزه استحبابى مى گرفت و در زهد و تقوا بى نظير بود.

امام هادى (ع) در باره او فرمود:

(م_ادرم ع_ارف ب_ه شاءن و مقام من است و از اهل بهشت مى باشد و شيطان سركش بر او سلطه اى ن_دارد و م_ك_ر ج_ب_ّار ع_ن_ي_د ب_ه او ن_م_ى رسد و خداوند، او را نگهبان است ، و از مادران صديقين و صالحين عقب نمى ماند. )

س_م_انه از امام جواد (ع) چند فرزند به دنيا آورد، از جمله آنها امام هادى (ع) و موسى مبرقع مى باشند.

سوسن مادر امام حسن عسكرى (ع)

اين بانو كنيزى به نام سوسن يا (سليل) بود كه افتخار همسرى امام هادى (ع) و م_ادرى ام_ام ح_س_ن ع_س_ك_رى (ع) را ي_اف_ت و ب_ن_ا ب_ه ن_ق_ل (ج_ن_ّات الخ_لود) پ_ادش_اه زاده ب_وده است . در (عيون المعجزات) آمده است كه وى از زنان صالح و عارف به امامت بود. علاّمه مجلسى مى نويسد:

مادر امام حسن عسگرى در نهايت ورع ، تقوا، عفاف و صلاح بود.

از م_ع_ص_وم رواي_ت ش_ده ك_ه وق_ت_ى (س_لي_ل) ب_ر ام_ام ه_ادى وارد ش_د، آن ح_ض_رت ف_رم_ود: سليل از هر آفت ، مرض ، پليدى و نجاستى بيرون كشيده شده است .

ام_ام ح_س_ن ع_س_ك_رى ع_لي_ه السلام قبل از رحلت ، خبر وفات خود را به مادر گفت : او متاءثر شد واظهار جزع كرد. امام عسكرى (ع) خطاب به مادر فرمود:

(اى مادر! جزع

مكن كه تقدير الهى بناچار جارى خواهد شد.)

در اواخ_ر ع_م_رح_ض_رت ، اي_ن زن ب_زرگ به حج رفت و پس از بازگشت به مدينه ، هر روز از احوال فرزندش جويا مى شد تا اينكه خبر شهادتش به او رسيد.

ام_ام ح_س_ن ع_س_ك_رى (ع) چ_ون ن_م_ى ت_وان_س_ت آش_ك_ارا ف_رزن_دش را وص_ىّ اح_وال خ_ود ق_رار ده_د و ت_ق_دير الهى بر غيبت آن وجود مقدس بود، مادر خود را وصىّ قرار داد و شيعيان را به آن بانو ارجاع داد.

شيخ صدوق مى نويسد كه احمد بن ابراهيم گفت :

(پ_س از وفات آن حضرت بر حكيمه خاتون ، دختر امام جواد (ع) وارد شدم و از او در مورد ائمه س_ؤ ال ك_ردم . اي_ش_ان يكايك امامان را تا امام دوازدهم بر شمرد پرسيدم : الا ن فرزند امام حسن عكسرى (ع) كجاست ؟ فرمود: پنهان است .

گفتم : پس شيعيان بايد به كجا رجوع نمايند. گفت : به مادر امام عسكرى گفتم : آيا به كسى ك_ه زن_ى را وص_ىّ خ_ود ق_رار داده اق_تدا كنم . فرمود: امام عسكرى عليه السلام در اين مورد به ج_دّش ام_ام ح_س_ي_ن (ع) اقتدا نموده كه در ظاهر وصىّ خود را حضرت زينب (س) قرار داد و براى س_الم ماندن امام سجّاد (ع) از گزند دشمنان دين به حضرت زينب (س) وصيت كرد. سپس گفت : ش_ما اهل اخبار و روايات هستيد، مگر روايت نكرده ايد كه ميراث نهمين فرزند امام حسين (ع) تقسيم مى شود و حال آنكه او زنده است . )

پس از شهادت امام حسن عسكرى (ع) جعفر كذّاب با مادر آن حضرت بر سر ميراث امام به منازعه

پرداخت . امام زمان (عج) بر جعفر ظاهر شد و فرمود:

(اى ع_م_و ت_و را چ_ه م_ى ش_ود! آم_ده اى كه بر سر حقوق من ، با من منازعه كنى ! جعفر مبهوت و متحير شد و ديگر آن حضرت را نديد.)

م_ادر ام_ام ع_سكرى كه وصايت حضرت را عهده دار بود، بعد از شهادت امام ، عهده دار اداره خانواده آن حضرت گرديد و كار جعفر به جايى رسيد كه پاره نانى هم براى رفع گرسنگى نداشت و اين بانوى بخشنده و بزرگوار تهيه تمام نيازمنديهاى زندگى او را به عهده گرفت .

وق_ت_ى ك_ه وف_ات اي_ن ب_ان_و ف_را رس_ي_د، وص_ي_ت ك_رد كه مرا در همين خانه ، در كنار شوهر و ف_رزن_دم دف_ن نماييد. هنگام دفن ، جعفر كذّاب در مقام منع برآمد كه اين خانه من است و اجازه نمى دهم كسى را در اينجا دفن نماييد. امام زمان (عج) دوباره ظاهر شد و فرمود:

(اين خانه ، خانه توست يا من ؟)

و از ن_ظر غايب گرديد. آن بانو را بنابر وصيتش در صحن مقدس امام حسن عسكرى (ع) به خاك سپردند.

نرجس خاتون ، مادر امام زمان (عج)

اشاره

تنها همسر امام حسن عسكرى (ع) كنيزى است به نام نرجس كه مادر امام زمان (عج) مى باشد. او را به نامهاى ديگرى از جمله : مليكه ، ريحانه و سوسن نيز خوانده اند. اين بانو از زنان بزرگ اس_لام ب_وده و ه_مين فضيلت او را كافى است كه مادر بقية اللّه الاعظم حضرت ولىّ عصر (عج) باشد.

راوى گويد:

(درخ_دم_ت ام_ام ع_لى ب_ن اب_ى طالب عليه السلام بوديم . وقتى امام حسن (ع) به طرف حضرت ع_لى (ع) آم_د آن ح_ض_رت م_ى ف_رم_ود: م_رح_ب_ا ب_ه

ف_رزن_د رس_ول خ_دا(ص)! و ه_ن_گامى كه امام حسين (ع) به طرف آن حضرت مى آمد مى فرمود: پدرم به ف_داي_ت اى ف_رزند بهترين كنيزان ! به امام عرض شد: اى امير مؤ منان ! شما را چه مى شود كه اين جملات را به امام حسن و امام حسين عليهما السلام مى فرماييد. فرزند بهترين كنيزان كيست ؟ ام_ام ف_رمود: او گم گشته موعود حجة بن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين (ع) است . )

ام_ام ع_لى (ع) در ض_م_ن خ_ط_ب_ه اى ديگر نيز از امام زمان به (فرزند بهترين كنيزان) تعبير كرده است .

امام حسن مجتبى (ع) فرمود:

(امام قائم ، نهمين فرزند از برادرم امام حسين (ع) فرزند سيّد كنيزان است . ) از ام_ام ه_ش_ت_م پ_رس_ي_دن_د: (قائم شما اهل بيت كيست ؟) فرمود: (چهارمين فرزند از فرزندان من و فرزند سيد كنيزان است .)

كنيز برگزيده

ع_لام_ه م_ج_لس_ى در ب_ح_ارالان_وار چ_ن_ي_ن آورده اس_ت : ب_ش_ر ب_ن س_لي_م_ان ب_رده ف_روش از ن_س_ل ابو ايوّب انصارى گويد: روزى امام هادى (ع) مرا احضار كرد و فرمود: اى بُشر! تو از ف_رزن_دان ان_ص_ار ه_س_ت_ى و دوس_ت_ى م_ا در ب_ي_ن ش_م_ا ان_ص_ار ن_س_ل ب_ه ن_س_ل م_ن_ت_ق_ل ش_ده و ش_ما مورد اعتماد ما اهل بيت پيامبر هستيد. امروز مى خواهم تو را به ف_ض_ي_لت_ى م_فتخر سازم و سرّى را بر تو آشكار كنم كه به واسطه آن بر ديگران برترى ي_اب_ى و آن م_اءموريت خريد كنيزى است . سپس حضرت نامه اى به خط رو مى نوشت و كيسه اى ح_اوى 220 دي_ن_ارب_ه م_ن داد و ف_رم_ود: ب_ه

ب_غداد برو و نزديك ظهر، فلان روز در گذرگاه فرات حاضر شو. وقتى قايقهاى حامل كنيزان نزديك شد، از دور عمر بن يزيد برده فروش را زي_ر ن_ظ_ر ب_گ_ي_ر ت_ا وق_ت_ى ك_ه ك_نيزى را براى فروش عرضه كند كه دو لباس از حرير پ_وش_ي_ده و از اي_نكه او را در معرض ديد مردم قرار دهند يا مشتريان به او دست بزنند امتناع مى كند و فرياد او از پس پرده نازكى كه در پيش اوست شنيده مى شود كه به زبان رومى گويد: واى از اينكه حجاب من هتك شود!

س_پس يكى از مشتريان به عمر مى گويد: من او را سيصد دينار مى خرم ، چه اينكه عفاف او رغبت مرا زياد كرده است اما كنيز به زبان عربى به او مى گويد: اگر در زىّ حضرت سليمان (ع) ظ_اه_ر شوى و حكومتى شبيه حكومت او داشته باشى ، در من هيچ رغبتى نسبت به تو نخواهد بود. ع_م_ر ب_ه آن ك_نيز مى گويد: چاره چيست ؟سرانجام بايد تو را بفروشم ولى كنيز گويد: چرا عجله مى كنى ؟ من بايد كسى را كه به او و وفا و امانتش راضى شوم ، بيابم . در اين هنگام تو ب_ر ع_م_ر وارد ش_و و ب_گ_و: م_ن ب_ا خود نامه اى از طرف يكى از اشراف دارم كه به خط رومى ن_وش_ت_ه ش_ده و در آن ك_رم ، وفا و بزرگوارى خود را شرح داده است . سپس نامه را به كنيز بده تا آن را ببيند و اگر راضى شد تو وكيل هستى كه او را خريدارى نمايى .

بُشر گويد: دستور امام هادى (ع) را

اجرا كردم و در زمان و مكان مقرّر حاضر شدم و هم چنان كه امام فرموده بود نامه را به كنيز دادم . وقتى كه نامه را خواند بشدّت گريست و به عمر گفت : مرا به صاحب اين نامه بفروش و قسمهاى غليظ و شديدى ياد كرد كه اگر مرا به او نفروشى خودكشى خواهم كرد. من و عمر در قيمت آن كنيز با هم صحبت كرديم تا به همان پولى كه امام (ع) داده ب_ود راض_ى ش_د و ك_ن_ي_ز را ت_ح_وي_ل داد. ك_ن_ي_ز را ك_ه خ_وش_ح_ال و خندان بود به حجره اى كه براى اقامت گرفته بودم ، بردم . وقتى در حجره آرام گ_رف_ت ، نامه امام هادى (ع) را درآورد و بوييد و بوسيد و بر چشمان خود ماليد. من با تعجّب گفتم : نامه اى كه صاحبش را نمى شناسى مى بوسى ؟

كنيز گفت :

(اى ع_اجز كم معرفت ! به مقام اولاد انبيا عليهم السلام ، توجه داشته باش و حواست را جمع كن و بدان كه من مليكه ، دختر (يشوعا) نوه پسرى قيصر روم هستم و مادر من ازفرزندان حواريّين ع_ي_سى (ع) ومنسوب به (شمعون) وصىّ حضرت عيسى (زع) است . جدّم مى خواست مرا به عقد ب_رادر زاده خ_ود درآورد، در ح_الى ك_ه م_ن س_ي_زده س_اله ب_ودم . ب_دي_ن م_ن_ظ_ور، از ك_ش_ي_شان از ن_س_ل ح_واري_ي_ن و راه_ب_ان ، س_ي_ص_د م_رد و از ب_زرگ_ان ، هفتصد نفر و از فرماندهان و رؤ ساى قبايل چهار هزار كس را جمع نمود و تختى از انواع جواهر ساخت . وقتى كه برادر زاده اش بر آن ت_خ_ت ق_رار گ_رفت واسقفها

انجيلها به دست گرفتند كه بخوانند، چهلچراغها و صليبها سقوط كردند و تخت سرنگون گرديد و برادر زاده قيصر نقش بر زمين شد. رنگ از چهره اسقفها پريد و ب_دن_ه_اي_ش_ان ب_ه لرزه اف_ت_اد و ب_زرگ آن_ان ب_ه ج_دّم گ_ف_ت : اي_ن ام_ر م_ن_ح_وس دلالت بر زوال زودرس م_س_يحيت دارد. قيصر دستور داد تا دوباره مجلس را آراستند و برادر زاده ديگرش را ح_اض_ر ك_ردن_د و ب_ر ت_خ_ت ن_ش_اند كه همان واقعه تكرار شد. مردم متفرّق شدند و جدّم غمگين و م_حزون به حرمسرا داخل شد. من آن شب در عالم رؤ يا ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و عدّه اى از ح_واري_ي_ن در ج_اي_گ_اه جدّم اجتماع كردند و منبرى از نور كه به آسمان سر مى كشيد درجاى همان ت_خ_ت ، ن_ص_ب ن_م_ودن_د و پ_ي_ام_ب_ر اس_لام و وص_ىّ و دامادش امام على ابن ابى طالب و جمعى از فرزندانش حاضر شدند و پيامبر خطاب به حضرت مسيح (ع) فرمود: ما به خواستگارى مليكه خ_ات_ون دخ_ت_ر و ص_ّى ش_ما _ شمعون _ آمده ايم تا او را براى فرزندم امام حسن عسكرى (ع) عقد كنيم .

ح_ض_رت م_س_ي_ح رو ب_ه ش_م_ع_ون ك_رد و ف_رم_ود: ش_راف_ت ب_ه ت_و روى آورده اس_ت . پ_س نسل خود را به نسل پيامبر وصل كن . شمعون قبول كرد و سپس پيامبر (ص) بر آن منبر نشست و خطبه خواند و مرا براى فرزندش عقد بست و حضرت مسيح و ائمه وحواريّون شهادت دادند.

وق_ت_ى ك_ه از خ_واب ب_ي_دار ش_دم از ت_رس ، خ_واب خ_ود را ب_راى ك_س_ى ن_قل نكردم . محبت ابى محمّد در قلبم آن چنان شعله ور بود كه

مرا از خوردن و آشاميدن باز داشت و ج_س_م_م ن_ح_ي_ف ش_د و ه_م_چ_ون ب_يمار در بسترى افتادم . پزشكان روم را بر بالين من حاضر س_اختند ولى كارى از دستشان ساخته نبود. وقتى جدّم از معالجه ماءيوس شد گفت : اى نور ديده ! آيا خواسته اى در اين دنيا دارى ؟ از او خواستم كه اسيران مسلمان را از زندان آزاد كند تا شايد ح_ض_رت م_س_ي_ح و م_ادرش م_را ش_ف_ا دهند. وقتى جدّم اين كار را كرد من بناچار اظهار بهبودى كردم ومقدارى طعام خوردم و او نيز خوشحال شد و اسيران را احترام كرد.! پس از گذشت ده شب حضرت زهرا سلام الله عليها را در خواب ديدم كه همراه حضرت مريم و هزار نفر از حوريان بهشتى به دي_دن_م آم_دن_د. ح_ض_رت م_ري_م آن ب_ان_و را ب_ه م_ن م_ع_رّف_ى ك_رد و م_ن ب_ه ح_ضرت زهرا (س) م_ت_وسل شدم و از بى توجّهى حضرت عسكرى (ع) گلايه كردم . حضرت زهرا (س) فرمود: تا زم_ان_ى ك_ه م_ش_رك ، و ب_ر مذهب مسيحيت _ كه مورد انزجار خواهرم مريم بنت عمران است _ باشى ، پ_س_رم ابا محمد به ديدن تو نخواهد آمد. اگر مايل به زيارت ابا محمّد هستى ، بايد شهادتين را ب_ر زب_ان جارى كرده ، ايمان بياورى . شهادتين را گفتم و حضرت زهرا (س) مرا به سينه خود چسبانيد و فرمود:

م_ن_ت_ظ_ر زي_ارت اب_ا م_ح_م_د ب_اش كه من او را پيش تو خواهم فرستاد. از خواب بيدار شدم واميد زيارت ابا محمد (ع) را داشتم .

شب بعد او را درخواب ديدم و به او گفتم : اى محبوب من ! پس

از آنكه مرا اسير محبت خود كردى ، با مفارقت خود بر من جفا كردى . ابا محمد عليه السلام فرمود: دير آمدن من تنها به خاطر شرك ت_و ب_ود اي_ن_ك ه_ر ش_ب م_رام_لاق_ات خ_واه_ى كرد تا وقتى كه خداوند در ظاهر ما را به يكديگر برساند و از آن به بعد از من جدا نشد.

ب_ُش_ر پ_رس_ي_د: چ_گ_ون_ه اس_ي_ر ش_دى ؟ جواب داد: شبى ابا محمد به من فرمود: بزودى جدّت لش_ك_رى ب_راى نبرد با مسلمانها اعزام مى كند، تو بطور ناشناس در بين كنيزان و خدمتكاران ، خود را جا بزن و از فلان راه برو. من دستور حضرتش را اجرا كردم واسير مسلمانان شدم تا به اي_نجا رسيدم و كسى نمى داند كه من دختر پادشاه روم هستم . پيرمردى كه من در سهم او بودم از نام من سؤ ال كرد و من خود را نرجس ناميدم . او گفت : اين نام كنيزان است .

ب_ُش_ر ب_ا تعجب پرسيد: چگونه عربى را بخوبى تكلّم مى كنى ؟ در حالى كه رومى هستى ؟ ن_رج_س گ_ف_ت : پ_درم چ_ون ب_راى ت_رب_ي_ت م_ن اه_م_ي_ّت زي_ادى قائل بود از اين رو، معلمانى براى من گمارد تا به من عربى بياموزند.

ب_ُش_ر ن_رجس را خدمت امام هادى عليه السلام آورد. وقتى بر امام وارد شدند، امام فرمود: چگونه خ_داوند ذلّت نصرانيت و عزت اسلام و شرافت پيامبر و اهلبيتش را به تو نشان داد؟ عرض كرد: چ_ط_ور ب_راى شما وصف كنم چيزى را كه خود، داناتريد. سپس آن حضرت فرمود: مى خواهم تو را اك_رام ك_ن_م ، آي_ا ب_ه ه_زار دينار باشد يا مژده به شرافت ابدى

؟ عرض كرد: به فرزندم مژده ام ده . امام فرمود: مژده باد به فرزندى كه جهان را پس از آنكه از ظلم و جور پر شده است از ع_دل و داد پ_ر ك_ن_د، از ن_س_ل ه_م_ان ك_س ك_ه پ_ي_ام_ب_ر در ش_ب ف_لان ازم_اه ف_لان از سال فلان تو را براى او عقد بست .)

س_پ_س ام_ام ح_س_ن عسكرى به حكيمه خاتون (دختر امام جواد) ماءموريت داد كه آداب اسلامى رابه آن بانو بياموزد.

پس از اينكه مادر امام زمان براى يادگيرى آداب ، احكام و معارف اسلامى به خانه حكيمه خاتون ت_شريف برد، نسبت به آن بانو به ديده احترام نگريست و او را احترام كرد و حكيمه خاتون نيز ب_ا تمام توان درتعليم او كوشيد. پس از مدتى ، روزى امام حسن عسكرى (ع) به خانه عمّه اش ح_ك_ي_م_ه خاتون تشريف برد و در آنجا با نرجس خاتون روبه رو و به آن بانو خيره گرديد. حكيمه خاتون كه متوجّه شد گفت :

(اگ_ر وى را م_ى ط_لب_يد، او را به خدمت شما بفرستم . امام فرمود: نگاه من از روى تعجّب بود زي_را ب_زودى ح_ق ت_ع_الى از او ف_رزن_د ب_زرگ_وارى ب_ه دن_ي_ا خ_واه_د آورد ك_ه ج_هان را پر ازعدل و داد مى كند.)

حكيمه خاتون خدمت امام هادى (ع) مشرّف شد و تقاضا كرد كه نرجس خاتون را به خانه امام حسن عسكرى (ع) بفرستد.

امام هادى (ع) ضمن موافقت خطاب ، به حكيمه خاتون فرمود:

(اى ب_زرگ_وارص_اح_ب بركت ! خداوند مى خواهد تو را در چنين ثوابى شريك گرداند و بهره ع_ظ_ي_م_ى از خ_ي_ر و س_ع_ادت ب_ر ت_و ك_رام_ت ف_رم_اي_د ك_ه ت_و را واس_ط_ه چنين امرى

كرده است . )

ولادت امام زمان (عج)

ح_ك_يمه خاتون چنين نقل مى كند: روزى خدمت امام حسن عسكرى (ع) شرفياب شدم . امام تقاضا كرد ك_ه اف_ط_ار در خ_دم_ت آن ح_ض_رت ب_اش_م و م_ژده ولادت ح_ض_رت ح_ج_ّت راب_ه م_ن داد. م_ن ق_ب_ول ك_ردم و ب_ه ات_اق ن_رج_س خ_اتون رفتم . سلام كرده و نشستم و ضمن احوالپرسى بدو گفتم :

(ت_و ب_انوى من و بانوى خانواده منى . نرجس از گفته من تعجّب كرد و گفت : چه مى گويى ؟ گفتم : دخترم ، امشب خداوند فرزندى به تو عطا خواهد كرد كه آقاى دنيا و آخرت است .)

ب_عد از فراغت از نماز و افطار همگى خوابيديم . نيمه شب براى نماز شب برخاستم ونماز شب خ_وان_دم . او ن_ي_ز ب_رخ_اس_ت ون_م_از ش_ب ب_ه ج_ا آورد. از اي_ن_ك_ه آث_ار وض_ع ح_م_ل هنوز ظاهر نشده بود، ترديد كردم كه شايد، وضع حملى در كار نباشد كه ناگاه امام حسن ع_س_كرى از اتاقش باصداى بلند فرمود: عمه عجله مكن كه تولّد او نزديك است ! من به خواندن سوره سجده و يس مشغول شدم كه در اين بين درد زايمان بر نرجس خاتون عارض شد. و مولود ام_ام ح_سن عسكرى عليه السلام پا به عرصه وجود نهاد. مولود مبارك را به امام داديم . سپس آن حضرت دستور داد كه او را پيش مادرش ببريم تابه مادر سلام كند.

وقتى آن حضرت را به مادرش داديم سلام كرد و مادر، او را در آغوش گرفت .

ح_ك_ي_مه خاتون گويد: امام حسن عسكرى پس از ولادت امام زمان (عج) آن بزرگوار را به (روح القدس) سپرد وخطاب به او كه با ملايكه

به صورت پرندگانى ظاهر شده بودند فرمود:

(اي_ن ف_رزن_د را ب_ب_ر و ح_ف_ظ ك_ن و ه_ر چ_ه_ل روز ي_ك بار او را پيش ما بياور. سپس خطاب به ف_رزن_د خ_ود فرمود: تو را به آن كسى كه مادر موسى ، فرزندش را به او سپرد مى سپارم . ن_رج_س خ_ات_ون از ف_راق فرزند گريان شد. امام فرمود: آرام باش و بدان كه شير خوردن از غير پستان تو بر او حرام است و به تو باز مى گردد؛ همچنان كه موسى به مادرش بازگشت . حكيمه خاتون سؤ ال كرد كه اين پرنده چه بود؟ فرمود: روح القدس بود. )

ي_ك_ى از خ_دّام ام_ام ح_سن عسكرى گويد: امام (ع) براى همسرش جرياناتى را كه پس از وفاتش پ_ي_ش خ_واه_د آم_د و م_ش_ك_لات_ى را ك_ه ب_راى خ_ان_واده اش ف_راه_م م_ى ك_ن_ن_د ن_ق_ل ك_رد و ن_رج_س خ_ات_ون از ام_ام ت_ق_اض_ا ك_رد ك_ه دع_ا ك_ن_د خ_داون_د م_رگ او را قبل از شهادت امام قرار دهد.

وى در زم_ان ام_ام ح_سن عسكرى (ع) دار فانى را وداع گفت . قبر او در سامرّا پشت قبر آن حضرت است .

زيارت نرجس خاتون

زي_ارت_ن_ام_ه اى ك_ه ب_راى اي_ن ب_ان_و ث_ب_ت شده است حكايت از بلندى مرتبه و عظمت شاءن اين ب_ان_وى ب_زرگ دارد. ت_رج_م_ه بعضى از فقرات اين زيارتنامه كه سيّد بن طاووس در مصباح الزائر نقل كرده بدين شرح است :

(... س_لام ب_ر ت_و اى ص_دي_ق_ه ط_اه_ره ، س_لام ب_ر تو اى شبيه ما در موسى واى دختر حوّارى ح_ض_رت عيسى و سلام بر تو اى پرهيز كار پاكيزه ، سلام بر تو اى راضيه مرضيه ، سلام ب_ر ت_و اى وص_ف ش_ده دران_ج_يل و

خطبه ازدواج خوانده شده به وسيله روح الامين . واى كسى كه پ_ي_ام_ب_ر در وص_لت ف_رزن_دش ب_ا تو رغبت كرد... سلام بر تو و بر روح و بدن پاكيزه ات شهادت مى دهم كه كفالت را بخوبى انجام دادى و امانت را ادا كردى و در راه رضاى خدا كوشش و ص_ب_ر ن_م_ودى و س_رّ خ_دا را حفظ و ولىّ خدا را حمل كردى و در حفظ حجت خدا، نهايت سعى خود را ن_م_ودى و در وص_لت ن_م_ودن با فرزند رسول خدا رغبت كردى در حالى كه به حق آنها عارف و ب_ه ص_دقشان معتقد و به شاءن ومنزلتشان بينا و بر آنها مشفق و برگزيده هدايتشان بودى . شهادت مى دهم كه عمر خود را با بينش صحيح گذراندى و به صالحان اقتدا كردى و راضىّ و م_رض_ىّ و پ_ره_ي_ز ك_ار و پ_اك دنيا را وداع نمودى ، خداوند از تو راضى باد و تو را راضى بگرداند و بهشت را جايگاه تو قرار دهد و.... )

فقرات بالا بخوبى نشان از عظمت شاءن اين بانو دارد. رضوان الله عليها.

همسران امامان عليهم السلام

اشاره

در اي_ن ف_ص_ل زن_دگ_ى ب_ان_وان_ى را ب_ررس_ى مى كنيم كه به افتخار همسرى با امام معصوم ن_اي_ل ش_ده ان_د. اغ_لب آنان زنانى مؤ من ، فاضل و وفادار بوده اند، ولى متاءسفانه بعضى از آن_ه_ا ف_ري_ب ش_ي_ط_ان و ع_وامل او راخوردند و اين فريب خوردگى مانع شد كه نور هدايت امام در ق_لبشان بتابد. آنها دنيا طلبى را شعار خود قرار دادند و نام خود را در زمره همسران بى وفا، ثبت كردند. شايد حكمت اين تقدير الهى از اين جهت بود كه اين زنان

نا صالح همسر پيامبران و اولي_اء ش_ون_د و خ_داون_د آن_ان را ن_م_ون_ه ش_ق_اوت قرار دهد و بر ديگران حجت را تمام كند تا ب_دان_ن_د ك_ه وص_لت ب_ا اولياى خدا موجب مصونيت نخواهد شد و اين قرابت و وصلت عذاب را از آن_ان دف_ع ن_خ_واه_د ك_رد و از م_ش_اه_ده آن_ان ع_ب_رت ب_گ_يرند و به وصلتها و نسبتهاى اعتبارى دل نبندند و با كسب ايمان و عمل صالح خود را به فوز و فلاح برسانند.

خ_داون_د در ق_رآن ب_راى ع_ب_رت م_ؤ م_ن_ان ب_ه دو ن_م_ون_ه از اي_ن زن_ان مثَل زده و مى فرمايد:

(ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ كَفَرُوا امْرَاءَتَ نُوحٍ وَ امْرَاءَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ

ع_ِب_ادِن_ا ص_الِح_َي_ْنِ ف_َخ_ان_َت_ا ه_ُم_ا ف_َلَمْ ي_ُغ_ْن_ِي_ا ع_َنْهُما مِنَ اللّهِ شَيْئاً وَ قيلَ ادْخُلاَ النّارَ مَعَ الدّاخِلينَ)

خدا براى كافران مَثلِ زن نوح وزن لوط را مى آورد كه هر دو در نكاح دو تن از بندگان صالح م_ا ب_ودند و به آن دو خيانت ورزيدند و آنها نتوانستند از زنان خود دفع عذاب كنند و گفته شد: با ديگران به آتش درآييد.

جالب اين است كه هيچكدام از اين زنان از شوهران صالح خود باردار نشدند و فرزندى به دنيا نياوردند.

لازم ب_ه ذك_ر اس_ت ك_ه آن ه_م_س_ران_ى ك_ه م_ادر ام_ام_انِ ب_ع_د ب_ودن_د، در فصل قبل شرح حالشان گذشت .

يكى از همسران حضرت امير (ع)، فاطمه بنت حزام عامرى بود كه بعدها به (ام البنين) (مادر پسران) مشهور گشت (چون از امام على صاحب چهار پسر شد).

اين بانو كه از زنان فاضل بود، بعد از وفات زهراى مرضيّه به عقد حضرت على (ع) درآمد.

ام_ام پ_س از ش_ه_ادت ف_اط_م_ه س_لام الله ع_لي_ه_ا و اح_س_اس ت_ن_ه_اي_ى ب_ه ب_رادرش ع_ق_ي_ل ك_ه ع_الم ب_ه ان_س_اب ع_رب بود فرمود: زنى به من معرفى كن كه از خاندانى برجسته ب_اش_د ت_ا ب_ا او ازدواج ك_ن_م و ب_راي_م

پ_س_رى ش_ج_اع ب_ه دن_ي_ا آورد. عقيل نيز فاطمه را معرفى كرد. وى در خانواده اى به دنيا آمد كه شجاعت آن خانواده زبانزد بود و اجداد او از شجاعان و شهسواران معروف عرب بودند.

ام_ام ع_لى (ع) ب_ا او ازدواج ك_رد و از وى ص_اح_ب چ_ه_ار پ_س_ر ش_د؛ اب_والف_ض_ل العباس عليه السلام ، عبدالله ، جعفر و عثمان كه هر چهار نفر در واقعه كربلا در ركاب حضرت امام حسين (ع) به شهادت رسيدند.

ف_اط_م_ه (امّ الب_ن_ي_ن) از زن_ان م_ؤ م_ن و ع_ارف ب_ه م_ق_ام اهل بيت بود و در علاقه و محبت به آنها پا برجا بود. وقتى به خانه امام پا نهاد در محبّت نسبت ب_ه ف_رزن_دان ف_اط_م_ه زه_را كوتاهى نكرد. با امام حسن و امام حسين عليهما السلام خاضعانه ، همچون مادرى مهربان رفتار مى كرد و با ادب با آنان روبه رو مى شد و اگر آنها كسالت پيدا مى كردند، نهايت سعى خود را در راه بهبودى و ملاطفت با آنها به كار مى برد و تا آخر بر اين روش پايدار ماند.

وق_ت_ى ب_شير قبل از كاروان اهل بيت به مدينه وارد شد و خبر شهادت فرزندانش را به آن بانو رس_ان_د، او از ب_ش_ي_ر ف_ق_ط درب_اره ام_ام ح_س_ي_ن (ع) س_ؤ ال كرد بشيرخبر شهادت يك يك فرزندانش را مى داد و او بعد از شنيدن خبر شهادت هر كدام ، از احوال امام حسين عليه السلام مى پرسيد و مى گفت :

م_را از اب_اعبداللّه خبر ده ، اولاد من و آنچه زير آسمان است به فداى اباعبداللّه باد. وقتى خبر شهادت امام را شنيد گفت : رگهاى قلبم

پاره شد.

اي_ن ب_رخورد، نشان دهنده اين است كه علاقه امّ البنين به امام حسين (ع) جز به خاطر امامت نبوده اس_ت . از اين رو، اگر خبر سلامتى امام حسين (ع) را مى شنيد شهادت فرزندانش بر او آسان مى گشت و اين ، بيانگر قدر و منزلت والاى آن بانوست .

از طرف ديگر، اهل بيت نيز نسبت به اين بانو توجه خاصى داشتند. زينب كبرى هر عيد به ديدن او م_ى آم_د و وق_ت_ى از س_ف_ر ك_رب_لا ب_ازگشت به ديدار او رفت و شهادت فرزندانش را به او تسليت گفت .

اي_ن بانو بعد از امام على عليه السلام ساليانى چند زندگى كرد و بعد از او با كسى ازدواج نكرد.

اُمّ الب_ن_ي_ن ك_ه ش_اع_ر و سخن پرداز بود، پس از شهادت امام حسين و يارانش در كربلا، هر روز دس_ت عبيداللّه فرزند عبّاس را مى گرفت و به بقيع مى رفت و براى شهيدان كربلا گريه و زارى ك_رده ، ن_وح_ه ه_اى ج_ان_س_وزى م_ى خ_وان_د ك_ه ه_ر ش_ن_ون_ده اى را ب_ه گريه وامى داشت .

اس_م_اء دخ_ت_ر ع_ُم_َي_س از زن_ان م_ؤ م_ن و گرانقدرى است كه نام او به نيكى در تاريخ اسلام مى درخ_ش_د. او از اولي_ن اي_م_ان آورن_دگ_ان ب_ه پ_ي_ام_ب_ر (ص) ب_ود و در ه_م_ان اوايل بعثت ، قبل از اينكه رسول خدا (ص) به خانه ارقم برود و آنجا را پايگاه خود قرار دهد، به حضرتش ايمان آورد.

اسماء خواهر ميمونه (امّ المؤ منين) بود. او جزو زنان صحابى بود كه پيامبر آنان را (خواهران م_ؤ م_ن) ن_ام_ي_د و ت_ع_داد آن_ه_ا را ن_ه ي_اده ن_ف_ر ش_م_رده ان_د. ن_ه ن_ف_ر ي_ا ب_ه ق_ول دي_گر هشت نفر از آنان از يك مادر به نام هند بودند كه از جمله آنها مى توان ميمونه همسر پيامبر، ام الفضل همسر عباس ، سلمى بنت عُمَيس همسر حمزه و اسماء همسر جعفر را نام برد و به همين جهت پيامبر در مورد هند (مادر اين بانوان) فرمود: او از حيث

دامادهايش گرامى ترين مردم است (يعنى گرامى ترين دامادها را دارد).

امام باقر عليه السلام فرمود:

خ_داون_د خ_واه_ران ب_ه_شتى را رحمت كند، سپس آنها را چنين برشمرد: اسماء بنت عميس همسر جعفر، س_لم_ى ب_ن_ت ع_م_ي_س ه_م_س_ر ح_م_زه ، پ_ن_ج زن از بنى هلال به نامهاى : ميمونه دختر حارث همسر رسول خدا (ص)، امّ الفضل همسر عباس ، غميصا مادر خالد بن وليد، عزت همسر حجاج بن غلاظ و حميده كه فرزند نداشت .

اي_ن بانو همراه شوهرش ، جعفر ابن ابى طالب و تعدادى از مسلمانان ، به حبشه مهاجرت كرد و در س_ال ه_ف_تم هجرى ، هنگام فتح خيبر، از حبشه برگشت . پس از بازگشت از حبشه ، روزى عمر به او گفت :

اى حبشيّه ، مادرت هجر بر شما سبقت گرفتيم (وافتخار هجرت نصيب ما شد و شما محروم شديد). او درج_واب ع_م_ر گ_ف_ت : ب_ه خ_دا ق_س_م ! راس_ت گ_ف_ت_ى . ش_م_ا ب_ا رس_ول خ_دا (ص) بوديد و آنحضرت گرسنگانتان را سير مى كرد و جاهلانتان را احكام شريعت مى آموخت ، در حالى كه ما تبعيد شدگانى دور از وطن بوديم . به خدا قسم ! خدمت پيامبر مشرف خ_واه_م ش_د و ك_لام ت_و را ب_ه او خ_واه_م گ_ف_ت . پ_س ب_ه خ_دم_ت رس_ول خ_دا رسيد و شماتت و فخرفروشى عمر را ياد آور شد. پيامبر جواب داد: آن كس كه چنين گ_ف_ت ، دروغ گفته است . شما دو هجرت كرديد، هجرتى به سوى نجاشى و هجرتى به سوى من ، در حالى كه ديگران يك هجرت كردند.

ي_ك س_ال پ_س از ب_ازگ_ش_ت از حبشه ، جنگ موته رخ

داد، جعفر بن ابى طالب ، شوهر اسما به عنوان فرمانده سپاه به جبهه رفت و شهيد شد.

اسماء گويد:

در ص_ب_ح روز ش_ه_ادت ج_عفر، من چهل پوست دباغى كردم ، علاوه بر آن ، آرد خمير نموده و بچه ه_اي_م را شستشو داده و نظيف كرده بودم كه رسول خدا (ص) به خانه ما آمد و فرزندان جعفر را خ_واس_ت . ف_رزن_دان را خ_دمت ايشان بردم . ديدم آنها را به سينه خود چسباند و بوييد و اشك از ديدگانش جارى شد. عرض كردم : اى رسول خدا (ص) دست يتيمى بر سر آنها مى كشيد، مگر از جعفر خبرى به شما رسيده است . پيامبر كه از عقل و فهم من متعجب شده بود، فرمود: آرى ، امروز ش_ه_ي_د ش_د. من گريان شدم . پيامبر فرمود: اى اسما! گريه مكن و بدان كه خداوند به من خبر داده كه جعفر را دو بال از ياقوت قرمز است تادر بهشت به هر جا كه بخواهد پرواز كند. عرض كردم : اى رسول خدا! كاش مردم را جمع مى كردى و فضيلت جعفر را در جمع آنها ذكر مى نمودى تا هيچ گاه فراموش نشود.

پ_ي_ام_ب_ر كه از فهم من تعجب كرده بود، در مسجد حاضر شد و در جمع مسلمانان فضيلت جعفر را بيان كرد.

صاحب اعيان الشيعه بعد از نقل اين روايت مى نويسد:

اي_ن روايت نشان دهنده حُسن اداره منزل و بچه دارى و زحمت وكوششى است كه زنان عرب در خانه متحمّل مى شده اند. او زنى بوده كه شوهرش به مسافرت رفته و سه فرزند داشته است ، با اين وجود در صبحگاهى چهل

پوست را دباغى كرد.

علاوه بر آن ، آرد خمير كرده و اطفالش را شستشو داده و نظيف كرده است .

الف _ ازدواج با ابوبكر:

بعد از شهادت جعفر، اين بانو به امر رسول خدا با ابوبكر ازدواج كرد و از او ف_رزن_دى آورد ب_ن_ام م_ح_م_د ب_ن اب_ى ب_ك_ر ك_ه از ش_يعيان خاص و حوّاريون حضرت على (ع) بود.

ابوبكر پس از ازدواج بااسما، براى شركت در جنگى از مدينه خارج شد. اسما در خواب ديد كه ابوبكر با حناخضاب كرده و لباس سفيدى پوشيده است . پيش عايشه آمد و خواب خود را براى او ت_عريف كرد. عايشه گريان شد و گفت : اگر خوابت راست باشد، ابوبكر كشته شده است و خضاب علامت خون و لباس سفيد نشان از كفن اوست . اسما خدمت پيامبر رسيد. حضرت علت گريه عايشه را پرسيد و اسما خواب خود را بازگفت پيامبر فرمود:

آن ط_ور ن_يست كه عايشه تعبير كرده است ، بلكه ابوبكر صحيح و سالم بر مى گردد و اسما از او حامله مى شود و پسرى به دنيا مى آورد كه او را محمّد مى خوانند و خداوند آن پسر را خشم و قهر بر كفار و منافقان قرار مى دهد.

ه_م_چ_نان كه رسول خدا فرموده بود، محمد بن ابى بكر به جهت نجابت و تربيت مادر و تربيت ام_ام على (ع) به مقام و مرتبه اى رسيد كه از خواصّ و حوّاريون حضرت على (ع) گرديد.

ام_ام ص_ادق (ع) فرمود: محمدبن ابى بكر نجابت و ايمان را از مادرش ، اسما بنت عميس به ارث برده بود كه رحمت خدا بر او باد.

ب _

افشاگر توطئه :

در دوران اب_وب_ك_ر، ب_ا اي_ن_ك_ه اس_م_ا ه_م_س_ر اب_وب_ك_ر ب_ود، ولى ب_ه دلي_ل اي_م_ان و علاقه به اهل بيت ، رابطه اش را با آنان قطع نكرد و همدم و مونس حضرت زهرا سلام الله عليها بود و توطئه هاى سرّى حكومت عليه امام را به اطلاع ايشان مى رساند.

ح_اك_مان وقت كه مخالفت امام على (ع) برايشان گران تمام مى شد، تصميم به ترور حضرت گرفتند و خالد بن وليد نامزد شد تا در مسجد به هنگام اقامه نماز جماعت ، امام على (ع) را به قتل برساند. اين بانو كه از توطئه آنها مطّلع گرديد، كنيز خود را خدمت امام فرستاد و دستور داد كه آيه شريفه زير را در محضر امام بخواند:

(اِنَّ الْمَلاََ يَاءْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ اِنّى لَكَ مِنَ النّاصِحينَ)

اش_راف و م_ه_ت_ران ش_ه_ر در ك_ار ت_و ش_ورا م_ى ك_ن_ن_د ك_ه ت_و را ب_ه قتل برسانند، پس از شهر بيرون رو كه من از خير خواهان تو هستم .

حضرت على عليه السلام به او چنين پيام فرستاد:

(فَمَنْ يَقْتُلُ النّاكِثينَ وَ الْقاسِطينَ وَ الْمارِقينَ وَ اِنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنى وَ بَيْنَهُمْ وَ اللّهُ

بالِغُ اَمْرِهِ)

اين سخن پيامى بود براى اسماء كه ناراحت مباش ، آنها موفق نخواهند شد چون پيامبر (ص)

به من خبر داده كه درآينده پيمان شكنان ، ستمگران و منحرفان به دست من به هلاكت خواهند رسيد و اگر قرار باشد آنها در اين توطئه موفق شوند و مرا بكشند، پس چه كسى آنها را خواهد كشت .

ج _ خدمتگزار و غمخوار زهرا (س) :

اي_ن ب_ان_و از دوس_ت_داران و ارادت_م_ن_دان ف_اط_م_ه زه_را ب_ود. نقل شده است كه در شب زفاف

حضرت زهرا سلام الله عليها پيامبر دستور داد كه زنان مجلس را خ_لوت ك_ن_ن_د. ه_م_ه زن_ان از م_ن_زل خارج شدند. حضرت متوجه حضور يك نفر شد. از او پرسيد: كيستى ؟ اسما خود را معرفى كرد و در توجيه ماندن خود عرض كرد:

در هنگام وفات خديجه بر بالين او بودم . نگران فاطمه بود كه در شب زفاف مادر ندارد تا غ_م_خ_وار او ب_اش_د و ن_ي_ازه_اي_ش را ب_رآورده سازد و محرم و ماءمن او باشد و بدين جهت غمگين و م_حزون بود. من به او قول دادم كه اگر به هنگام عروسى حضرت زهرا زنده بودم ، شب زفاف ، اين وظيفه را به عهده بگيرم . او خوشحال شد و برايم دعا كرد و از خدا خواست كه مرا از شر شيطان حفظ كند. اكنون براى انجام آن وعده حاضر شده ام .

رسول خدا به اسما اجازه ماندن داد و برايش دعا كرد.

در م_ورد اي_ن روايت چنين اشكال كرده اند: اسما هنگام وفات خديجه و عروسى زهرا (س) در حبشه ب_وده اس_ت ، ب_ه ه_م_ين جهت بعضى گفته اند، بانويى كه شب زفاف حاضر بوده ، سلمى بنت ع_م_ي_س ، ه_م_سر حمزه وخواهر اسما، بوده است و چون اسما مشهورتر بوده ، راويان اشتباه كرده و اسم او را ثبت كرده اند.

به هر حال ، در ارادت و علاقه او به حضرت زهرا(س) ، هيچ شكى نيست . او تنها زنى بود ك_ه پ_س از وفات رسول خدا (ص) همدم و مونس زهراى اطهر بود. حضرت زهرا (س) در روزهاى آخ_ر ع_م_ر ن_زد او ش_ك_وه ك_رده و از اي_ن_ك_ه پ_س از م_رگ

ب_دن_ش را ب_ر روى دوش_ه_ا ح_م_ل م_ى ك_ن_ند و حجم بدنش آشكار مى شود، اظهار ناراحتى نمود. اسما به ايشان مژده داد كه در ح_ب_ش_ه ت_ابوتهايى ديده است كه بدن ميت را در آنها قرار مى دهند تا پوشيده باشد و اگر آن ح_ض_رت اج_ازه ده_د، ن_م_ون_ه اى از آن ب_رايش بسازد. بعد به امر فاطمه زهرا (س) يك نمونه ت_ه_ي_ه ك_رد ك_ه م_ورد پ_س_ن_د ح_ض_رت زه_را (س) واق_ع ش_د و اي_ش_ان را خ_وش_حال كرد، بطورى كه براى اولين بار پس از وفات پدر، تبسم بر لبانش نقش بست و فرمود:

م_ان_ن_د اي_ن را ب_راي_م ب_س_از ت_ا م_را ب_پ_وش_ان_د، خ_داون_د ت_و را از آت_ش ج_ه_ن_م پ_وش_ي_ده بدارد.

در ش_ب دف_ن ح_ض_رت زه_را، ت_ن_ه_ا دوس_ت_داران خ_الص اه_ل ب_ي_ت ح_ض_ور داش_ت_ن_د و از زن_ان ت_ن_ه_ا ف_ض_ه و اس_م_ا ح_اض_ر ب_ودن_د.او در غسل دادن حضرت زهرا (س) ، ياور و كمك كار امام على (ع) بود.

حضرت زهرا (س) به اسما وصيت كرد:

وقتى ازدنيارفتم باحضرت على (ع)مراغسل ده و به كسى اجازه وارد شدن بر جنازه مرا مده .

ط_ب_ق دس_ت_ور ايشان ، اسما از ورود همسران رسول خدا و ديگر زنان بر جنازه حضرت زهرا (س) ممانعت مى كرد. عايشه به پدرش شكايت برد وگفت :

اي_ن خ_ُث_ع_م_ي_ه بين ما و دختر رسول خدا حايل شده است و تابوتى همچون هودج عروس براى او فراهم كرده است .

اب_وب_ك_ر او را ت_وب_ي_خ ك_رد كه چرا مانع زنان رسول خدا مى شوى و اين شبه هودج چيست كه براى جنازه تهيه كرده اى ؟ اسما جواب داد:

آن بانو خود به من وصيت كرده كه مانع وارد شدن ديگران شوم و مشابه اين

تابوت را برايش در زمان حيات ساختم و پسنديده و دستور داد بعد از مرگ برايش بسازم .

پس از مرگ ابوبكر، اسما به عقد ازدواج امام على (ع) درآمد و محمد بن ابى بكر، فرزند اسما ك_ه در آن زمان طفل خردسالى بود، در خانه امام على (ع) و تحت تربيت مادرى چون اسما رشد و نمو كرد. او عشق اهل بيت را با شير خود به او خورانيد.

اس_ما از حضرت على (ع) صاحب يك يا دو پسر به نام عون و يحيى شد كه عون در كربلا به شهادت رسيد.

وق_ت_ى خ_ب_ر ش_ه_ادت فرزند رشيدش ، محمد بن ابى بكر در مصر به او رسيد، به مسجد پناه ب_رد و ص_ب_ر و ت_ح_م_ل را پ_ي_شه كرد و غم و اندوه فرو خورد، بطورى كه خون از پستانهايش ب_ي_رون زد. او ش_ه_ادت ف_رزن_دش را در راه خدمت به امام على (ع) پذيرفت و از جزع و فزع و بى تابى خوددارى نمود. رحمة الله عليها.

امامه دختر ابى العاص

ام_ام_ه ، دخ_ت_ر اب_والع_اص ب_ن رب_ي_ع اس_ت و م_ادرش زي_ن_ب ، دخ_ت_ر رس_ول خ_دا (ص). اب_والع_اص ق_ب_ل از ب_ع_ث_ت ب_ا زي_ن_ب ازدواج ك_رد و ح_اص_ل آن ، دو فرزند بود، يكى به نام على (ع) كه در كودكى از دنيا رفت ، ديگرى به نام امامه .

پيامبر به امامه علاقه خاصى داشت خيلى از اوقات او را بر دوش خود مى گذارد و به مسجد مى ب_رد و در ه_نگام نماز همچنان امامه بر دوش آن حضرت بود و موقع ركوع و سجود او را به زمين مى گذارد و موقعى كه بر مى خواست دوباره او را

به دوش مى گرفت .

عايشه گويد:

(ه_دي_ه اى ب_ه رس_ول خ_دا(ص) داده ش_د كه در بين آن گردنبندى از عقيق يمانى بود. حضرت فرمود: آن را به عزيزترين فرد خانواده ام خواهم داد. پس امامه را فراخواند و گردنبند را به گردن او آويخت .)

وق_ت_ى ف_اط_مه زهرا سلام الله عليها در آستانه شهادت قرار گرفت به امام على عليه السلام وص_ي_ّت ك_رد ك_ه ب_ا ام_ام_ه ازدواج ك_ن ، چ_ون او خ_واه_ر زاده م_ن اس_ت و ب_ا ف_رزن_دان_م مثل من رفتار مى كند. آن حضرت نيز در پى وصيّت آن بانو با امامه ازدواج كرد.

ح_ضرت على (ع) پس از ضربت خوردن ، به امامه وصيّت كرد كه مى ترسم معاويه بعد از من ت_ورا خ_واس_ت_گ_ارى ك_ند و دوست ندارم به همسرى او درآيى ؛ چنانچه به همسر نياز داشتى با مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب ازدواج كن .

پ_س ازش_ه_ادت آن ح_ض_رت و ت_م_ام ش_دن ع_دّه ، م_ع_اوي_ه ب_ه م_روان م_اءم_وري_ت داد ك_ه از ام_امه خ_واس_ت_گ_ارى ك_ن_د و مهريه او را صدهزار دينار قرار دهد. ولى امامه پيشنهاد او را ردّ كرد و با مغيره ازدواج كرد.

در ب_ح_ارالان_وار از (ق_وت الق_لوب) رواي_ت ش_ده اس_ت ك_ه م_غ_ي_رة ب_ن ن_وف_ل و اب_واله_ي_اج ب_ن ابى سفيان بن حارث پس از شهادت امام على (ع) از امامه خواستگارى ك_ردن_د، ولى ام_ام_ه ب_ه آن_ان ج_واب ردّ داد و از ام_ام ع_لى (ع) ن_ق_ل ك_رد ك_ه ج_اي_ز ن_ي_س_ت همسران پيامبر و وصى پيامبر بعد از پيامبر يا وصىّ، با ديگرى ازدواج كنند.

گفته اند: هنگام وفات امامه ، درد سختى بر او عارض شد، بطورى كه زبانش بند آمد،

امام حسن و ام_ام ح_س_ين عليهما السلام بر بالين او حاضر شدند و چون نمى توانست صحبت كند از او سؤ ال مى كردند كه آيا فلان بنده و خانواده اش را آزاد كردى ؟ و او با اشاره سر جواب مى داد. به همين صورت وصاياى او را دريافتند و صحت آن را امضاء كردند.

گ_فته اند: از او فرزندى متولد نشد و بنا به قولى او مادر محمد بن على اوسط است كه در كربلا در ركاب برادرش امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد.

خَوْله دختر اياس بن جعفر الحنفيّه

خوله ، همسر امام حسن (ع)

خ_وله ، دخ_ت_ر م_ن_ظ_ور ف_زاري_ه اس_ت . اي_ن زن ب_ه ع_ق_ل و كمال مشهور بود. قبل از ازدواج باامام حسن (ع) همسر محمدبن طلحه بود. از او سه پسر به دنيا آورد. م_ح_مدبن طلحه در جنگ جمل به قتل رسيد. پس از اينكه عده اش سرآمد خواستگاران فراوانى ب_راى ازدواج ب_ااو اظ_ه_ار تمايل كردند، ولى او متمايل به ازدواج با امام حسن (ع) بود. از اين رو، امر خودرا به امام واگذار كرد و امام نيز او را به عقد خود در آورد. او تا آخر عمر امام افتخار ه_م_س_رى آن ح_ضرت راداشت و در مصيبت آن بزرگوار بسيار بى تابى مى كرد. او مادر حسن بن حسن مشهور به حسن مثنى بود.

جُعْدَه ، دختر اشعث بن قيس

اش_ع_ث ب_ن ق_يس از منافقانى بود كه از ابتدا در زمره اصحاب امام على (ع) در آمد. او در زمان آن ح_ض_رت ، دخ_ت_رش راب_ه عقد امام حسن (ع) در آورد. خاندان اشعث فرصت طلبانى بودند كه با ك_ردار ن_ا رواى خ_ود، ت_اري_خ اس_لام را س_ي_اه ك_ردند. آزمندى در خونشان جريان داشت و سرشت ناپاكشان به تمايلات مادى آلوده بود.

امام صادق (ع) مى فرمود:

(اشعث در قتل امير مؤ منان (ع) شركت داشت . دخترش ، امام حسن (ع) رامسموم ساخت و پسرش محمد در خون امام حسين (ع) شريك بود.)

ع_لاوه ب_ر اي_ن_ه_ا ج_ع_ده ن_س_ب_ت ب_ه ام_ام ح_سن (ع) عقده روانى داشت ، زيرا نتوانسته بود از امام فرزندى بياورد، اما آن حضرت با او رفتارى عادى داشت .

م_ع_اوي_ه پ_س از ص_لح ب_ا ام_ام ح_س_ن ع_لي_ه الس_لام در نظر داشت فرزند ناپاكش يزيد را به ج_انشينى خود منصوب كند. وجود امام حسن

(ع) مانع بزرگى براى رسيدن به اين هدف بود، از اين رو به فكر چاره افتاد. با يك مطالعه دقيق ، پيرامون اطرافيان امام حسن (ع) جعده را براى ان_جام منظور پليد خود برگزيد. مخفيانه نامه اى به همراه زهرى كشنده براى جُعده فرستاد و در ن_ام_ه خ_ود ي_ادآور ش_د كه اگر امام حسن (ع) را مسموم سازى ، تو را به عقد فرزندم يزيد درخواهم آورد و ملكه دارالخلافه يزيد خواهى شد. صدهزار درهم پيش پرداخت اين جنايت بود.

جُعده دنياطلب به هوس سوگلى دارالخلافه شدن اين ماءموريت ننگين را پذيرفت و امام حسن (ع) را مسموم كرد. وقتى آن حضرت متوجه شد كه جعده او را مسموم كرده است ، خطاب به وى گفت :

(اى دش_م_ن خدا مرا كشتى ، خدا تو را بكشد؛ به خدا سوگند پس از من به آنچه مى خواهى نمى رسى ، خداوند تو را خوار خواهد كرد.)

ام_ام ح_سن (ع) بر اثر اين زهر به شهادت رسيد. پس از شهادت امام ، جعده از معاويه خواست كه به وعده خود وفا كند، ولى معاويه بالحنى مسخره آميز گفت :

(م_ا ي_زي_د را دوس_ت داري_م و اگ_ر اي_ن جهت نبود، به وعده خود وفا مى كرديم . مى ترسيم با فرزند ما همان كنى كه با فرزند رسول خدا (ص) كردى !)

جعده پس از شهادت امام حسن (ع) با مردى از خاندان طلحه ازدواج كرد و براى او فرزندانى آورد ك_ه ب_ه ف_رزندان (زنِ شوهر مسموم كن) معروف بودند و هر گاه با ديگران مشاجره مى كردند، با اين جمله نكوهش مى شدند.

رباب ، همسر امام حسين (ع)

رباب همسر امام حسين (ع)، دختر امرؤ القيس

كلبى از زنان بزرگوار، وفادار و ع_ارف ب_ه ش_اءن اه_ل ب_ي_ت ع_ليهم السلام بود. نقل شده كه امر و القيس كلبى در زمان عمر به مدينه آمد و اسلام آورد و عمر او را بر مسلمانان قضاعه در شام امارت داد. امام على و دو فرزندش او را م_لاق_ات ك_رده و ب_راى وص_لت ب_ا خ_ان_دان او اظ_ه_ار تمايل كردند و او سه دختر خويش را به نكاح امام و دو فرزندش در آورد كه از جمله آنان رباب بود كه به نكاح امام حسين (ع) در آمد.

اي_ن ب_ان_و ن_س_ب_ت ب_ه اب_ا ع_بداللّه (ع) معرفت و محبت خاصى داشت . كلام آن بانو نشانگر اين م_ع_رف_ت و م_ح_ب_ت اس_ت . در م_قابل ، امام حسين عليه السلام نيز نسبت به اين بانوى بزرگوار و فرزندانش كه سكينه و عبدالله شير خوار، بودند علاقه زيادى داشت .

نقل شده است كه امام حسين (ع) در مورد اين بانو و دختر گرانقدرش سكينه چنين فرموده است :

(اِنّى لاَُحِبُّ داراً تَكُونُ بِهَا السَّكينَةُ وَ الرُّبابُ)

دوست دارم آن خانه اى را كه سكينه و رباب در آن باشند.

م_ح_ب_ت آن ح_ض_رت ب_ه خ_اط_ر ش_خ_ص_ي_ت اين بانوى بزرگوار بود. او عظمت مقام اباعبدالله را دري_اف_ت_ه ب_ود و خ_ود را خدمتكارى در خدمت آن امام به حساب مى آورد. او به همراه امام در كربلا حاضر شد تا تمام مصيبتها و درد و رنجها را تحمل كند. او همسرى وفادار و نيكو بود.

اش_ع_ار و مرثيه هاى بانو رباب در مصيبت اباعبدالله بيانگر عظمت شخصيت و معرفت او آن به ح_ض_رت اس_ت . رب_اب درم_ج_لس اب_ن زياد ملعون سرمبارك امام حسين (ع) را

در آغوش گرفته ، بوسيد و گفت :

(واحُسَيْناً فَلا نَسيتُ حُسَيْناً

اَقْصَدَتْهُ اَسِنَّةُ الاَْعْداءِ

غادَرُوهُ بِكَرْبَلاءَ صَريعاً

لاسَقَى اللّهُ جَانِبى كَرْبَلاءَ)

(آه ، ح_س_ي_ن م_ن ! ه_ي_چ گ_اه ت_و را ف_راموش نخواهم كرد، در كربلا نيزه هاى دشمن بر او هجوم آوردن_د و وى را ب_ه خ_اك و خ_ون ك_ش_ي_دن_د. خ_داون_د ه_ي_چ گ_اه آتش افروزان كربلا را سيراب نگرداند.)

در مرثيه ديگرى گويد:

(آن كسى كه نورى بود و از او طلب روشنايى مى شد، در كربلا كشته شده و دفن نگشته است .

(او) پ_سر پيامبر است كه خداوند او را از جانب ما جزاى خير دهد و او از خسران و زيان موازين دور نگه داشته شده است .

اى ح_سين براى من كوه استوارى بودى كه به تو پناه مى بردم و با رحمت و ديانت ما را همراهى مى نمودى .

چ_ه كسى پناه يتيمان و نيازمندان خواهد بود كه به او بى نياز شوند و به چه كس پناه برند نيازمندان ؟

ب_ه خ_دا ق_س_م پ_س از ازدواج با شما، همسر ديگرى را نخواهم تا اينكه بين خاك و ماسه پنهان شوم .)

اي_ن ب_ان_وى ب_زرگ_وار ه_م_راه ب_اب_قيه اهل بيت مصائب كربلا و اسارت شام رابه شكلى نيكو تحمّل كرد و بعد از بازگشت به مدينه ، مجلس عزادارى امام حسين عليه السلام را بر پا كرد و ت_ا ي_ك س_ال ب_ع_د از واق_ع_ه ك_رب_لا ك_ه حيات داشت همواره عزادار بود. بزرگان قريش از او خواستگارى كردند، ولى او جواب ردّ داد و گفت :

(بعد از رسول خدا صلى الله عليه كسى را پدر شوهر نگيرم .)

رباب در طول يك سال باقيمانده عمرش هيچ گاه در زير سقف ننشست

و پيوسته اشكبار بود. آن قدر اشك ريخت كه چشمانش خشك شد. يكى از كنيزانش به او گفت :

(آرد ب_دون س_ب_وس ، اش_ك را س_رازي_ر م_ى س_ازد) رباب دستور تهيه آن را داد و گفت : (مى خواهم قدرت بيشترى بر گريستن داشته باشم .)

س_ران_ج_ام يك سال پس از شهادت امام حسين عليه السلام دارفانى را وداع گفت و به مولاى خود ملحق شد.

ليلا، مادر حضرت على اكبر (ع)

ليلا دختر ابى مرّة بن عروة بن مسعود ثقفى بود. ميمونه دختر ابوسفيان ، جده پدرى ليلاست . ميمونه با عروة بن مسعود ازدواج كرد و ابى مره پدر ليلا فرزند آنان بود و به همين جهت ، در روز عاشورا دشمن به على اكبر گفت :

(تو با امير المؤ منين يزيد پيوند خويشى دارى .)

آنان خواستند با اين كلام او را به سوى لشكر كفر بكشانند، ولى على اكبر جواب داد:

(پ_يوند خويشاوندى با رسول خدا (ص) سزاوار تر به رعايت است تا پيوند با فرزند هند جگر خوار.)

ع_روة ب_ن م_س_ع_ود در م_ي_ان ق_ريش مورد اعتماد بود و به همين جهت در صلح حديبيه ، او را واسطه ق_رار دادن_د. او در س_ال ن_ه_م هجرى مسلمان شد. قومش وقتى مطلع شدند، او را تيرباران كرده ، به شهادت رساندند.

لي_لا ك_ه از چ_ن_ي_ن خ_ان_واده ب_زرگ_ى ب_ود، ب_ا ام_ام ح_س_ي_ن (ع) ازدواج كرد و ثمره ازدواجشان ف_رزن_دى ب_روم_ن_د ب_ه ن_ام ع_لى اك_ب_ر ع_لي_ه الس_لام ب_ود. از ش_رح حال و مدت عمر و وقايع زندگى او اطلاع بيشترى در دست نيست .

حورا، مادر زيدبن على (ع)

ح_ورا ه_م_س_ر ام_ام س_ج_ّاد وم_ادر زيد شهيد است . اين بانو كنيزى بود كه افتخار همسرى امام سجاد (ع) را يافت و فرزندانى از آن حضرت نصيب او گرديد. او كنيزى شايسته و با نجابت بود كه مختار ثقفى او را خريد و چون به نظرش بسيار با لياقت بود، با خود گفت : م_ن لي_اق_ت اي_ن زن را ن_دارم ، او ش_اي_س_ت_ه على بن الحسين (ع) است و او را به عنوان هديه اى ارزن_ده ، خ_دم_ت ام_ام ف_رس_تاد. امام باقر (ع) خطاب به زيد

فرمود: مادرى كه تو را زاييده با نجابت بوده است .

ابوحمزه ثمالى گويد:

امام سجاد (ع) فرمود شبى مشغول نماز بودم . در بين نماز، خواب بر من چيره شد. درخواب ديدم كه در بهشت خدمت رسول خدا، على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السلام هستم . آنان حوريه اى را ب_ه ازدواج م_ن درآوردن_د و ب_ا آن ح_وري_ه ، آم_ي_زش ن_م_وده و ن_زدي_ك س_درة الم_ن_ت_ه_ى غسل نمودم و برگشتم . دراين حال ، شنيدم كه هاتفى سه بار ندا داد: زيد بر تو مبارك باد. از خواب بيدار شدم و خود را تطهير كرده نماز صبح را به جا آوردم كه گفتند: مردى بر در خانه ، ش_ما را مى طلبد. ديدم مردى كه كنيزكى پوشيده و مقنعه زده همراه دارد بر در خانه ، منتظر من است . آن مرد گفت : من فرستاده مختار هستم او سلام رساند و گفت : اين كنيزك را به همراه ششصد دينار خدمت شما هديه مى كنم امام فرمود: او به زيد حامله شد.

سيره امام سجاد (ع) در ازدواج

در زمان رسول خدا (ص) مبارزه با امتيازات موهوم به صورتهاى مختلف انجام مى گرفت . در آن زم_ان اش_راف س_ع_ى م_ى ك_ردن_د ب_ا زن_ان ه_م ط_ب_ق_ه خ_ود ازدواج كنند. امتيازات طبقاتى ، نژاد، م_ال و ث_روت ، م_لاك_ه_اى ب_رت_رى ب_ود و م_ع_ي_اره_اى ف_ض_ي_لت ، ت_ق_وا و اي_م_ان م_طرح نبود. رس_ول خ_دا (ص) ب_راى ب_ران_دازى رسوم و عادتهاى جاهلى و جايگزينى ضابطه هاى صحيح ب_ه ج_اى آن ، ت_لاش وسيعى به كار بست . امام سجاد (ع) به پيروى از سيره اجداد پاك خود اين مبارزه را ادامه داد.

روزى ام_ام

س_ج_اد (ع) زن مؤ منى راخواستگارى وبا او ازدواج نمود. يكى از دوستان صميمى امام چون آن زن را نمى شناخت و مى ترسيد كه مطابق معيارهاى مرسوم چنين زنى در شاءن امام نباشد از اين ازدواج نگران بود آن مرد به پرس وجو از خانواده همسر امام پرداخت و مطلع شد كه او از خ_ان_واده اى در ط_اي_ف_ه ب_ن_ى ش_ي_ب_ان اس_ت و خ_ان_واده او در آن ط_اي_ف_ه از م_ق_ام وموقعيت بالايى برخوردارند. پس خدمت امام رسيد و عرض كرد:

(فدايت شوم ؛ من به خاطر ازدواج شما با اين خانم ، پيوسته نگران بودم و با خودم مى گفتم : ام_ام با يك زن ناشناس ازدواج كرده است و مردم نيز چنين مى گفتند تا اينكه پس از تحقيق او را ش_ن_اخ_ت_م ك_ه از خ_ان_واده اى ب_لن_د م_رت_ب_ه در بنى شيبان است .) امام فرمود: (من تو راخوش فكرتر از اين مى دانستم ، بدان كه خداوند، پستى رابه واسطه اسلام برطرف و نقص را به ك_م_ال و بخيل را به كريم مبدّل ساخته است .پس مسلمان ، پست ولئيم نيست و پستى ولئامت فقط همان پستى جاهليت است .)

س_ي_ره پيامبر (ص) در مبارزه با امتيازات جاهلى ، ازدواج با كنيزان عفيف و پاكدامن و زن دادن به ب_ردگ_ان م_سلمان و مؤ من بود تا درعمل نشان دهد كه برده بودن و كنيز بودن ، سبب پستى مقام ن_ي_س_ت و ت_ن_ه_ا آزاد ب_ودن ن_ي_ز بزرگى و فضيلت محسوب نمى شود؛ بلكه كرامت در ايمان و ت_ق_واس_ت . م_تاءسفانه پس از رسول خدا (ص) دوباره امتيازات جاهلى زنده شد و امام سجاد عليه الس_لام ب_راى

زنده كردن سنّت جدّش و ميراندن امتيازات جاهلى باكنيزان ازدواج مى نمود. در يك م_ورد، وق_ت_ى ام_ام ب_اك_ن_ي_زى ازدواج ك_رد، ع_ب_دالملك مروان مطلع شد و با فرستادن نامه اى آن حضرت را سرزنش نموده ، نوشت .

(ت_و ش_وهر كنيزان شده اى ؛ در حالى كه مى دانم در بين همرديفان تو در قريش كسانى هستند ك_ه م_ى ت_وان_ى ب_ه دام_ادى آن_ه_ا سرافراز شده و فرزندان نجيبى به دست آورى . توبا اين ازدواج ن_ه ج_ان_ب خ_ود را نگه داشته اى و نه به فرزندانت عنايت كرده اى .) امام سجاد (ع) در جواب نوشت : (نامه تو به دستم رسيد. به خاطر ازدواج با كنيزى سرزنشم كرده اى ! خداوند ب_ه واس_ط_ه اس_لام پ_س_ت_ى را زاي_ل ن_م_وده و ن_ق_ص را ب_ه كمال و بخيل را به كريم مبدّل ساخته است ، بر مسلمان ،پستى نيست ! پستى فقط پستى جاهليت است . رسول خدا (ص) نيز غلامان خود را زن داد و با كنيزان خود ازدواج نمود. اينكه گمان برده اى ك_ه در ق_ريش كسانى هستند كه به ازدواج با آنها سربلند شوم وفرزندانى نجيب به دست آورم ،ب_دان ك_ه در ع_ظ_م_ت ، ك_رام_ت و ب_زرگ_وارى ك_س_ى ب_الات_ر از رس_ول خ_دا (ص) ن_ي_س_ت _ و من وابسته ايشان هستم و كمبودى ندارم _ اين كنيز، ملك من بود كه از م_لكيّت من _ با آزاد شدن _ خارج شد و او را به خواست خدا وبراى به دست آوردن رضاى خدا آزاد كردم ، سپس به سنت پيامبر صلى الله عليه و آله _ ازدواج _ او را به سوى خود بازگرداندم و كسى كه

در دين خدا پاكيزه باشد اين كارها به او نقضى نمى رساند.)

همسران امام صادق (ع)

ي_ك_ى از ه_م_س_ران امام صادق (ع)، فاطمه دختر حسين الاصغر (عموى امام صادق) بود. او مادر اسماعيل ، عبدالله افطح وام فروه بود.

ه_م_س_ران دي_گ_ر ام_ام ص_ادق ك_ن_ي_زان_ى ب_ودن_د ك_ه ج_ز ح_م_ي_ده ب_رب_ري_ه (ك_ه ش_رح حال او گذشت) از زندگى آنان اطلاعى در دست نيست .

سعيده ، كنيز آزاد شده امام صادق (ع)

اي_ن زن ب_زرگ ك_ه ام_ام او را خ_ري_د و آزاد ك_رد. ن_زد ام_ام ص_ادق (ع) از م_ق_ام وم_ن_زلت والايى ب_رخ_وردار ب_ود. او از ب_ان_وان ف_اض_ل و ع_الم ع_ص_ر خ_ود ب_ود و ه_م_ي_ش_ه در پ_ى ك_س_ب فضل و دانش از محضر امام صادق (ع) بود. وى در امانت دارى و مورد اعتماد بودن بحدّى بود كه وص_ي_ت رس_ول خ_دا (ص) در ن_زد او م_ان_د. او در ن_زدي_ك_ى م_ن_زل ام_ام ص_ادق (ع) س_ك_ون_ت داش_ت و گ_ف_ت_ه ان_د ك_ه دي_ده ن_ش_د م_گ_ر در م_س_ج_د رسول خدا (ص) كه به حضرت سلام مى كرد در حالى كه از زيارت بيت الله الحرام آمده بود يا عازم زيات بيت الله بود. آخرين كلام او به هنگام مرگ اين بود:

(به ثواب الهى راضى شديم و از عقاب ، مصون مانديم .)

ب_ه_ت_ري_ن دلي_ل ف_ض_ل ، عظمت ، مقام معنوى و بزرگى شاءن اين بانو، گفته امام صادق (ع) خطاب به وى است كه فرمود:

(از خ_داون_دى ك_ه ت_و را در دن_ي_ا به من شناساند مى خواهم كه در آخرت ، تو را همسر من قرار دهد.)

همسران امام كاظم (ع)

در ت_اري_خ ب_راى ام_ام ك_اظ_م ع_لي_ه السلام فرزندان متعددى ذكر شده است كه مادران آنها كنيز بوده اند و براى آن بزرگوار همسرى از زنان آزاد ثبت نشده است .

ام احمد

اين بانو، مادر احمد بن

موسى بن جعفر (ع) معروف به شاه چراغ (مدفون در شيراز) مى باشد. او از زن_ان م_ح_ت_رم ع_ص_ر خود بود و اُم احمد خوانده مى شد وى كنيزى بود كه به مقام و مرتبه بلندى رسيده بود.

الف _ امانتدار ودايع امامت :

وقتى امام كاظم (ع) به سوى بغداد رهسپار شد، ودايع امامت را به اين بانو سپرد و فرمود:

(ه_ر وق_ت ك_سى آمد و اين امانتها را از تو طلب كرد، بدان در آن وقت من به شهادت رسيده ام و او خليفه بعد از من و اطاعتش بر تو و ساير مردم واجب است .)

وقتى هارون عليه اللعنه امام را در بغداد مسموم ساخت و آن حضرت شهيد شد، امام رضا (ع) نزد ام احمد رفت و ودايع را از او طلب نمود. ام احمد عرض كرد:

(پدرت شهيد شد؟) امام فرمود: (آرى ، الا ن از دفن ايشان فارغ شده ام . اماناتى كه به تو سپرده به من تحويل ده كه من جانشين او و امام بر حق برتمام جنّ و انس هستم .)

ام احمد امانتها را به امام رضا (ع) ردّ كرد و با حضرت بيعت نمود و به ماتم نشست .

وق_ت_ى خ_ب_ر ش_هادت امام كاظم عليه السلام در شهر مدينه منتشر شد، مردم درخانه ام احمد اجتماع كردند و با فرزندش احمد به سوى مسجد روانه شدند.

اح_م_د ب_ن م_وس_ى ، ع_الم_ى ب_زرگ و ب_لند مرتبه و غرق در عبادت و اطاعت خدا بود و چون مردم كراماتى از او ديدند او را امام بعد از پدرش پنداشتند و بدين جهت با او بيعت كردند.

وقتى بيعت تمام شد، احمد بر منبر رفت و

گفت :

(همان طور كه همه شما در بيعت من هستيد، من هم در بيعت برادرم حضرت رضا (ع) هستم . او امام و خليفه بعد از پدرم و ولىّ خداست و بر من و شما اطاعت او واجب است سپس همگى خدمت امام رضا (ع) رس_ي_دن_د و ت_ج_دي_د ب_ي_عت كردند.)(371) ام احمد نزد امام رضا (ع) از مقام و منزلت والاي_ى ب_رخ_وردار ب_ود، ب_اي_د چ_ن_ين باشد، چه اينكه امام كاظم عليه السلام او را براى حفظ اسرار و ودايع امامت و ردّ آن به اهلش ، صالح تشخيص داد.

ب _ شاهد بر وصيّت امام (ع):

امام كاظم (ع) در وصيّتنامه خود از بين همسرانش فقط نام ام احمد را برده است . و در اواخر وصيتنامه مى نويسد:

(ك_ن_ي_زان_ى ك_ه از م_ن اولاد دارن_د، ه_ر ك_دام در م_ن_زل و حجاب خود بمانند، در صورت تشخيص ف_رزن_دم ع_لى ، آنچه در زندگى من داشتند به آنها بدهد و هر كدام از آنها شوهر كند، ديگر حق ندارد به حرم و خانه من باز گردد مگر فرزندم راءى ديگرى بدهد و دخترانم نيز جز به راءى او ح_ق ازدواج ن_دارن_د و هيچ عمو و برادر وسلطانى حق ندارد آنها را شوهر دهد و اگر اين كار را ب_ك_ن_د ب_ا خ_دا و رسولش مخالفت كرده وبا حكم خدايى جنگيده است چه آنكه وى در مورد ازدواج ف_ام_يل خويش بيناتر است . اگر بخواهد شوهر دهد و اگر بخواهد ترك كند، مختار است . من به زن_انم همچنان كه در اينجا نوشته ام وصيت كرده ام و خداوند را بر آنها شاهد قرار داده ام و على (ع) و ام احمد

هم گواه است .) آن گاه وصيت را پيچاند و مهر كرد.

پس از شهادت امام كاظم (ع) فرزندش عباس مدعى شد كه در اين وصيتنامه مطالبى به سود ما ه_س_ت و ب_رادرم م_ى خ_واه_د از م_ا پ_ن_ه_ان ك_ن_دو خ_ودش تنها از آن استفاده كند و بدين بهانه مهر وص_ي_ت_نامه را برداشت و آن را باز كرد و با خواندن آن خود را رسوا كرد و فضيلت امام بيشتر روشن شد.

ام اح_م_د ك_ه شاهد وصيّت بود، در مجلس قاضى حاضر شد ولى آنها ادعا كردند كه اين زن ، ام احمد نيست ، از ين رو براى شناختنش نقاب از چهره او برداشتند. ام احمد گفت :

(ب_ه خ_داق_س_م ، آق_اي_م م_وسى بن جعفر(ع) فرمود: ترا به زور مى گيرند و به مجالس مى برند.)

اس_حاق بن جعفر به او پرخاش كرد و گفت : (ساكت باش .) سپس امام رضا (ع) آنها را نصيحت كرد، ولى عباس همچنان بر موضع ناحق خود استوار بود.

اين روايت بخوبى نشان دهنده مقام و فضيلت اين بانوى عالى قدر است .

ام الفضل (زينب) همسر امام جواد عليه السلام

م_اءم_ون خ_ليفه عباسى ، پس از شهادت امام رضا عليه السلام به دلايلى اقدام به ازدواج دختر خ_ود زي_ن_ب م_ع_روف ب_ه ام الفضل با محمد بن على (امام جواد عليه السلام) نمود از جمله براى رفع اتهام شهادت امام رضا از خويش و نيز براى جلب نظر علوى ها و رفع كدورت بين آنان و بنى عباس .

چ_نين اقدامى از ديدگاه او هم جنبه طايفه اى داشت و هم بعد سياسى ، در گذشته تاريخ عرب و اس_لام ن_ي_ز وص_لت دو ط_اي_ف_ه ج_ه_ت

اي_ج_اد ان_س و الف_ت ب_ي_ن دو خ_ان_دان ، ي_ا حل مشكل سياسى طوايف و خاندانهاى مخالف صورت مى گرفته است .

ت_ا زم_ان ح_ي_ات م_اءم_ون م_ش_ك_ل اس_اس_ى ب_راى اي_ن وص_لت پ_دي_د ن_ي_ام_د، گ_رچه گهگاهى ام الف_ض_ل ن_زد پ_در خ_ود از اي_ن ازدواج اب_راز ن_اخ_رس_ن_دى ك_رده بود ولى با تذكرات ماءمون زن_دگ_ى مشترك آنان ادامه يافت . اما پس از مرگ ماءمون و روى كار آمدن معتصم ، سياست دستگاه خ_لاف_ت م_ب_ن_ى ب_ر م_دارا ب_ا اه_ل ب_ي_ت پ_ي_ام_ب_ر ت_غ_ي_ي_ر ي_اف_ت و م_ع_ت_ص_م درص_دد ق_ت_ل ام_ام ج_واد ع_لي_ه الس_لام ب_رآم_د و ب_ا ت_وج_ه ب_ه زم_ي_ن_ه ه_اى ق_ب_لى ن_ارض_اي_ى ام الفضل ، وى واسطه اعمال اين اراده شوم خليفه قرار گرفت .

دختران و ساير بانوان خاندان اهل بيت

دختران رسول خدا (ص)

مورّخان دختران رسول خدا (ص) را به اين شرح برشمرده اند:

زينب ، ام كلثوم ، رقيّه و حضرت فاطمه سلام الله عليها كه مادر همه آنان حضرت خديجه بوده اس_ت . ناگفته نماند كه اختلاف است در اينكه آيا اين دختران _ جز حضرت زهرا (س) _ دختران آن ح_ض_رت ب_وده ان_د ي_ا ب_يوه هاى آن گرامى ، يعنى دختران حضرت خديجه از شوهران قبلى اش ب_وده ان_د و يا دختران هاله ، خواهر خديجه بوده اند كه به علت فقر و تنگدستى ، تحت حمايت خ_دي_ج_ه ب_وده و پ_س از وف_ات او، دخ_ت_ران_ش ب_ه ن_ام دخ_ت_ران خ_ديجه معروف شده اند. نقلهاى تاريخى متعددى دلالت دارد كه آنان دختران پيامبر نبوده اند.

الف _ رقيه و امّ كلثوم :

گ_ف_ت_ه ان_د ك_ه رق_ي_ه و ام ك_لث_وم ق_ب_ل از ب_ع_ث_ت ب_ه عقد پسران ابولهب درآمدند. پس از بعثت رس_ول خ_دا (ص) اب_وله_ب از دش_م_ن_ان س_رس_خت آن حضرت گرديد و

با آن حضرت به مبارزه پ_رداخ_ت . س_وره ش_ري_ف ، (له_ب) در ت_ق_ب_ي_ح و ن_ف_ري_ن او ن_ازل گرديد (تَبَّتْ يَدا اَبى لَهَبٍ...). ابولهب از سر كينه و دشمنى ، به پسرانش دستور داد كه دختران پيامبر را طلاق دهند.

پ_س از ط_لاق پ_س_ران اب_وله_ب ، ع_ث_م_ان ب_ا امّ ك_لث_وم ازدواج ك_رد و قبل از اينكه با او عروسى كند، از دنيا رفت .

ب_ع_د از وف_ات امّ ك_لث_وم ، ع_ث_مان با رقيه ازدواج كرد و با او به حبشه هجرت نمود و بعد از ح_ب_ش_ه ب_ه م_دي_ن_ه آم_دن_د. پس از جنگ خندق ، مغيرة بن ابى العاص ، عموى عثمان كه به خواب رف_ت_ه و از س_پ_اه_ي_ان ع_ق_ب م_ان_ده ب_ود، ب_ه ص_ورت ن_اشناس و پنهانى وارد مدينه شد و به م_ن_زل ع_ث_م_ان آم_د. او ه_م_ان ك_سى است كه پيشتر به دروغ شايع كرده بود كه در اُحد پيامبر را م_ج_روح كرده و حمزه را كشته است . رقيه از آمدن او با اطلاع شد و خواست مسلمانان را اطلاع دهد، ولى ع_ث_م_ان مانع او شد و مغيره را خدمت پيامبر برد و با اصرار فراوان سه روز براى او امان گ_رف_ت ت_ا ازم_دي_نه خارج شود. مغيره نتوانست طى سه روز از مدينه خارج شود و بعد از تمام ش_دن م_دت ام_ان ، ف_رس_ت_ادگ_ان رس_ول خ_دا، او را ب_ه ق_ت_ل رس_ان_دن_د. ع_ث_م_ان رق_يه را متهم كرد كه مخفيگاه مغيره را به پدرش اطلاع داده است و او را ب_ش_دت ك_ت_ك زد. ب_ر اث_ر ش_دت ج_راحات وارده و ضرب و جرح ، رقيه دار فانى را وداع گفت .

ه_ن_گ_ام دف_ن رق_ي_ه پ_ي_ام_ب_ر و اص_ح_اب ب_الاى ق_ب_ر

او ب_ودن_د، ح_ضرت فرمود: (هر كس امشب عمل زناشويى كرده است ، داخل قبر نشود.) ناقلان اين حديث همگى تصريح كرده اند كه پيامبر م_ى خ_واس_ت ب_ه اين وسيله از رفتن عثمان به درون قبر جلوگيرى كند و اين منع قطعاً به خاطر خ_لاف_ى ب_ود ك_ه ع_ث_م_ان م_رت_ك_ب ش_ده و چ_ن_ان پ_ي_ام_ب_ر را آزرده ك_ه او را از داخل شدن در قبر همسرش در حضور عموم مردم منع كرده است .

ب _ زينب :

او ك_ه ب_زرگ_ت_ري_ن دخ_ت_ر رس_ول خ_دا (ص) ب_ود، ق_ب_ل از ب_ع_ث_ت پ_ي_امبر با پسر خاله اش ، ابوالعاص ، ازدواج كرد. نتيجه ازدواج او با ابوالعاص دو فرزند بود به نام على و امامه كه ع_لى در س_نين كودكى وفات نمود وامامه پس از وفات حضرت زهرا سلام الله عليها با امام على (ع) ازدواج كرد.

زينب همچون ديگر خواهرانش به پيامبر ايمان آورد، درحالى كه شوهرش بر شرك پايدار بود. پس ازهجرت پيامبر، ابوالعاص كه جزو لشكر مشركان بود، در واقعه بدر به اسارت درآمد. اه_ل م_ك_ه ب_راى نجات اسراى خود، مبالغى به عنوان (فديه) براى مسلمانان فرستادند. زينب ك_ه ت_ا آن زم_ان درم_ك_ه ب_ود، ب_راى ف_دي_ه شوهرش ، گردنبندى را كه مادرش خديجه ، هنگام ازدواج ب_ه او ه_دي_ه داده ب_ود، ف_رس_ت_اد. وق_ت_ى چ_ش_م رسول خدا (ص) به آن گردنبند كه از عقيق يمن بود، افتاد آن را شناخت و غمگين شد و خديجه را به يادآورد وبراى او طلب رحمت كرده ، فرمود:

(چنانچه قبول داشته باشيد، ابوالعاص را آزاد كنيد و گردنبند زينب را برايش بفرستيد.)

س_پ_س از اب_والع_اص ت_عهد گرفت كه به زينب اجازه مهاجرت به مدينه بدهد. ابوالعاص

آزاد شد و به مكه آمد و مطابق وعده ، زينب را به سوى مدينه روانه كرد.

ابوالعاص در سال ششم هجرى ، يك كاروان تجارى رابه شام برد و در بازگشت از شام ، به اس_ارت م_س_لم_ان_ان درآم_د. اب_والع_اص س_ح_رگ_اه ب_ه منزل زينب درآمد و خواست كه او را امان دهد.

زي_ن_ب ن_ي_ز او را ام_ان داد. س_پ_س ب_ه م_ح_ض_ر پ_درش م_ش_رف ش_د و ت_ق_اض_ا ك_رد م_ال الت_ج_اره اب_والع_اص را دراخ_تيارش قرار دهد تا آنها را به صاحبانش برگرداند. پيامبر تقاضاى دخترش را پذيرفت .

ابوالعاص به مكه آمد و اموال رابه صاحبانش تحويل داد. سپس ايمان آورد و مسلمان و مهاجر به سوى پيامبر برگشت . پيامبر او را پذيرفت و همسرش زينب رابه او برگرداند.

زينب در سال هشتم هجرى از دنيا رفت .

دختران امام علي (ع)

زينب كبرى (س)

زي_ن_ب س_لام الله ع_لي_ه_ا، دخ_ت_ر ب_زرگ ام_ام ع_لى ع_لي_ه الس_لام ، در س_ال پ_ن_ج_م ه_جرى در مدينه ديده به جهان گشود. پيامبر (ص)، بر اين مولود مبارك نام زينب ن_هاد. پنج ساله بود كه پيامبر (ص) رحلت فرمود و كمى بعد دچار فراق مادر شد. با پسر عموى خود عبدالله بن جعفر ازدواج كرد و ثمره اين ازدواج چند دختر و پسر بود.

ف_اض_ل م_ح_ق_ق ش_ي_خ م_ح_م_د ج_واد م_َغ_ْن_ي_ّه ت_اري_خ وف_ات آن م_خ_دّره را پ_ان_زده_م رج_ب سال شصت و پنج نوشته و در مورد محل قبر او مى نويسد:

(درباره قبر و آرامگاهش اختلاف نموده اند:

الف _ گ_ف_ته اند درمدينه جدّش رسول الله (ص) دفن و به خاك سپرده شده و مرحوم سيد محسن امين در اعيان الشيعه آن را برگزيده است .

ب _ گ_ف_ت_ه ان_د ق_ب_ر آن م_خ_دّره در ق_ري_ه اى از

ن_واح_ى دم_ش_ق است (جايگاه فعلى كه معروف و زيارتگاه است)

ج _ گ_ف_ت_ه ان_د درم_ص_ر دف_ن ش_ده واي_ن گ_ف_ت_ار از گ_روه_ى ازم_ورخ_ان اه_ل س_ن_ت نقل شده ولى علماى ما، آنانكه مورد اعتمادند مانند كلينى ، صدوق ، مفيد، طوسى و حلّى (رضوان الله عليهم) درباره قبر او سخنى نگفته اند.)

م_رح_وم ف_ي_ض الاس_لام پ_س از ن_ق_ل اي_ن ك_لام م_ى ن_ويسد: (بودن قبر او در شام مشهورتر است .)

الف _ تاريخ زندگى :

ه_م_چ_ن_ان ك_ه اش_اره ش_د، ح_ض_رت زينب (س) در سال پنجم هجرى ديده به جهان گشود و تحت تربيت پدر و مادر قرار گرفت . وى مدارج كمال را پيمود تابه سن بلوغ رسيد. امام على عليه السلام او را به ازدواج (عبدالله بن جعفر طيار) (پسر عموى زينب) درآورد.

ب _ همسر:

ع_بدالله فرزند جعفر طيّار از كسانى است كه پيامبر را درك كرده و از اصحاب حضرت امير (ع) و امام حسن وامام حسين عليهما السلام مى باشد. از زيادى جود و بخشش به او لقب (درياى بخشش) داده ب_ودن_د. و از ب_خ_ش_ش_ه_اى او داس_ت_ان_ه_ا ن_ق_ل ك_رده +ان_د. ع_بدالله مورد علاقه ائمه عليهم السلام بود. امام على (ع) درجنگ ص_ف_ين مواظب حفظ جان عبدالله بود و او را از شركت مستقيم درجنگ نهى كرد. همچنان كه امام حسن و امام حسين عليهما السلام و عبدالله بن عباس و عباس بن ربيعه را نهى كرد.

ع_ب_دالله ت_ا زم_ان ام_ام س_ج_اد (ع) در ق_ي_د ح_ي_ات ب_ود و ن_س_ب_ت ب_ه ائم_ه ع_ليهم السلام اعتقاد ك_ام_ل داش_ت . روزى در اي_ام خ_لاف_ت معاويه ، عبدالله درمجلس او بود. معاويه نسبت به ساحت امام ع_لى (ع) ب_ى ادب_ى ك_رد. ع_ب_دالله خشمگين

شد و به او اعتراض كرد. معاويه ضمن عذرخواهى گفت :

(ت_و پ_س_ر ذوالج_ن_اح_ي_ن (لق_ب ج_ع_ف_ر ط_ي_ار ك_ه پ_ي_ام_ب_ر ف_رم_ود خ_داون_د به جاى دو دست دو ب_ال به او عطا فرمود) و آقاى بنى هاشم هستى . عبدالله جواب داد: چنين نيست بلكه سَيّد بنى هاشم حسن و حسين (عليهما السلام) هستند و هيچ كس با آنان در اين مقام ادعا ندارد.)

معاويه درجلسه ديگرى كه امام حسن و امام حسين عليهماالسلام نيز حضور داشتند به عبدالله گفت :

(چرا اين قدر امام حسن و امام حسين عليهما السلام را احترام مى كنى . آنها داناتر از تو نيستند.) ع_ب_دالله درجواب گفت : (از پيامبر شنيدم كه فرمود: من بر مؤ منين اولى از خودشان هستم و بعد از م_ن ع_لى (ع)، و س_پس حسن و سپس حسين ، بعد على بن الحسين و بعد محمد بن على و همچنان تا دوازده امام را شمرد كه 9 نفر از آنها فرزندان حسين عليهم السلام هستند.)

ش_واه_د م_زب_ور، ه_م_گ_ى ب_ر ب_زرگ_ى ق_در و م_ن_زلت ع_ب_دالله دلالت م_ى ك_ند. صاحب تنقيح المقال گويد:

(ع_ب_دالله از ح_ضور در صحنه كربلا معذور بود از اين رو فرزندانش را براى جنگيدن ، همراه امام حسين (ع) فرستاد.)

وقتى خبر شهادت فرزندان عبدالله (محمد وعون) را به او دادند گفت :

(انا لله و اناليه راجعون) غلام عبدالله گفت :

(اي_ن م_صيبت از حسين بر ما وارد شد.) عبدالله او را مورد عتاب و سرزنش قرار داد و گفت : (آيا ب_ه س_اح_ت ام_ام ح_س_ي_ن عليه السلام چنين جسارت مى كنى ؟ به خدا قسم اگر نزد او بودم دوست داش_ت_م از او جدا نشوم تا

با او كشته شوم به خدا قسم آنها را فدايى امام حسين (ع) قرار دادم و چ_ون آنها مصيبتهاى اباعبدالله راتحمل كرده وفدايى ايشان بوده اند مصيبتشان بر من آسان است .) سپس رو به حاضران كرد و گفت : (گرچه مصيبت امام حسين (ع) بر من سخت است ولى خدا را ش_ك_ر ك_ه اگ_ر خ_ودم ن_ت_وانستم او را يارى و همراهى كنم ، دو فرزندم ياور و همراه آن حضرت بودند.)

ج _ كربلا:

م_ه_م_ت_ري_ن ف_راز زن_دگ_ى ح_ض_رت زي_ن_ب ، واق_ع_ه ك_رب_لا و اتفاقات بعد از آن است . ايشان ق_ب_ل از ج_ريان كربلا تحت حمايت پدر و برادران خود بود. وقتى امام حسين (ع) حركت خود را از مدينه آغاز نمود، اهل بيت و از جمله حضرت زينب (س) را به همراه خود برد.

گ_ف_ت_ه ان_د: ح_ضرت امير عليه السلام در موقع ازدواجِ دخترش با عبدالله ، در ضمن عقد، شرط كرد كه هر گاه امام حسين (ع) خواست به سفرى برود، عبدالله مانع همراهى زينب با او نشود. از اي_ن رو، وق_ت_ى امام به سوى مكه حركت كرد و عبدالله از انصراف اباعبدالله (ع) ماءيوس شد، محمّد وعون را به همراه مادر خود، در ركاب آن حضرت روانه كرد.

ك_اروان از م_دي_ن_ه ب_ه م_ك_ه و س_پ_س ب_ه ك_رب_لا آم_د. روز ع_اش_ورا درگ_ي_رى ح_ق و باطل اوج گرفت و در نصف روز مردان جبهه حق به خاك و خون غلطيدند.

عصر عاشورا ماءموريت اصلى حضرت زينب (س) شروع شد. لشكر ابن زياد خيمه ها را به آتش كشيدند. اين بانوى بزرگوار، به امر امام زمانش ، زنان و كودكانِ آواره و بى سرپرست را در خيمه نيم

سوخته اى جمع كرد و به پاسدارى از آنها شام غريبان را به صبح آورد.

ب_اط_لوع آف_ت_اب ي_ازدهم محرم ، زمان حركت كاروان اسرا فرا رسيد. زينب نپذيرفت كه كوفيان ب_ى ش_رم اهل بيت پيامبر (ص) را بر شتران سوار نمايند و از آنها خواست كه كنار روند. سپس اه_ل ب_ي_ت ب_ا ك_م_كِ ي_ك_دي_گ_ر ب_ر ش_ت_ران ب_ى ج_ه_از و محمل سوار شدند و تعدادى نيز كه شتر نداشتند پياده به راه افتادند.

د _ كوفه :

ه_ن_گ_ام ورود ب_ه ك_وف_ه ، ف_را رس_ي_د. م_ردم ب_راى ت_م_اش_ا ج_م_ع ش_ده ب_ودن_د.اه_ل ك_وف_ه ب_ه اط_ف_ال ام_ام ح_س_ي_ن (ع) خ_رم_ا و گ_ردو دادن_د. امّ ك_لث_وم آنها را از دست اطفال گرفت و بر زمين ريخت و فرياد زد:

(اى اهل كوفه ! صدقه بر ما حرام است .)

زنان كوفه با ديدن اين منظره گريان شدند. امام سجاد عليه السلام فرمود:

(اگر اين زنان بر ما گريه مى كنند، پس چه كسى ما را كشته است !؟)

زينب سلام الله عليها، كه از هر زمان و مكان براى ابلاغ پيام شهيدان كربلا بهره مى جست ،به ج_م_ع_ي_ت اش_اره ك_ردك_ه س_اكت شوند. نفسها در سينه هاحبس شد و صداها خاموش گرديد. آن گاه حضرت زينب (س) با صداى رسا گفت :

(س_ت_اي_ش س_زاوار خ_داس_ت و درود ح_ق ت_ع_الى ب_ر پ_ي_ام_ب_ر و اه_ل ب_ي_ت او ي_ع_ن_ى ه_م_ان پ_اك_ان و ن_ي_ك_ان ج_ه_ان ب_اد! اى اه_ل ك_وف_ه ، اى ح_ي_له گران واى مكاران واى پيمان شكنان ! آيا گريه مى كنيد؟ هلا! كه گريه ه_ات_ان ن_ي_ارام_د و ن_اله ه_ات_ان ف_رون_ن_ش_ي_ن_د. ه_م_ان_ا م_ث_ل ش_م_ا م_ث_ل آن زن_ى اس_ت ك_ه ت_اف_ت_ه ه_اى خ_ود را وام_ى ت_اب_د. ش_م_ا پ_ي_م_ان خ_وي_ش را وس_ي_له

دغ_ل ب_ازى س_اخ_ت_ي_د. آي_ا چ_ي_زى جز لاف ، خودبينى ، گزاف ، دروغ ، تملق گويى كنيزان ، و گ_وش_ه چ_ش_م ن_گ_رى م_ت_ك_ب_ران_ه دش_م_ن_ان ، در ش_م_ا ه_س_ت . مَثَل شما مانند سبزه مزبله است يا نقره و زيورى كه برگور نهند! هلا! چه بد ب_راى خ_ود پ_يش آورديد! خدا بر شما خشم كرد و درعذاب ابد گرفتار شديد. بر كشته هاى ما گ_ري_ه م_ى ك_ن_ي_د و زارى مى نماييد؟! آرى به خدا! بايد گريه كنيد كه همان گريه سزاوار شماست .

بسيار بگرييد و كم بخنديد كه چنان آلوده وگرفتار ننگى عظيم هستيد كه هرگز نتوانيد آن را از خ_ود دور ك_ن_يد و بشوييد! چگونه خون فرزند خاتم نبوت ومعدن رسالت را از خود بزداييد كه آقاى جوانان بهشت و پايگاه و پناهگاه جمع شما بود؟ دردِ شما را درمان مى كرد و حافظ شما از پ_ي_ش_ام_ده_اى ب_د و م_رج_ع ش_م_ا در اخ_ت_لاف_ات بود. چه بد بارى براى قيامت خود به دوش گ_رف_تيد. نابودى بر شما باد. تلاشتان بى نتيجه ماند و دستهاتان از كار افتاد و سرمايه را در م_ع_ام_له از دس_ت داديد. قرين خشم خدا شديد و مُهرخوارى و پستى بر جبين شما زده شد. واى ب_ر شما اى اهل كوفه ! مى دانيد كدام جگرى از رسول خد را شكافتيد؟ كدام پرده نشينانى را از پ_رده ب_ي_رون ك_ش_ي_دي_د!؟ چ_ه پ_رده حرمتى از او دريديد؟! چه خونى از او را ريختيد؟! جنايتى ك_ردي_د كه چه بسا آسمانها از (عظمت اين مصيبت) فرو ريزد و زمين از هم بپاشد و كوهها باخاك ي_ك_س_ان ش_ود. ش_م_ا رنج و تيرگى و سرگردانى و بى خودى و

زشتى اى به ظرفيت زمين و آس_م_ان ب_ه ج_ا آوردي_د. آي_ا از اي_ن_كه آسمان خون ببارد تعجب مى كنيد؟ هر آينه عذاب و شكنجه آخ_رت خ_وار ك_ن_ن_ده تر و شكننده تر است و شما را ياورى نخواهد بود. مهلت الهى شما را خيره س_رن_ك_ن_د، زيرا كه سرعت و سبقت شما، او را به عجله وانمى دارد وترس از دست رفتن فرصت ندارد و بى شك در كمين ستمگران است .)

ه _ مجلس ابن زياد:

اهل بيت را به مجلس ابن زياد وارد كردند. حضرت زينب (س) با جامه اى كهنه بطور ناشناس ، ب_ا وق_ار و ع_ظ_م_ت و ب_دون اع_ت_نا به حاكم و اطرافيان در گوشه اى از مجلس نشست . ابن زياد پ_رس_ي_د: (ك_ي_س_ت_ى) ولى ج_واب_ى ن_ش_ن_ي_د. اب_ن زي_اد س_ه ب_ار س_ؤ ال خ_ود را ت_ك_رار ك_رد، اما حضرت زينب (س) به منظور تحقير او جواب نداد. سرانجام يكى از اطرافيان گفت :

(او زينب ، دختر على ابن ابى طالب است .) ابن زياد كه از بى اعتنايى اين بانو خشمگين شده بود گفت : (سپاس خدا را كه شما را رسوا نمود و اخبارتان را دروغ گردانيد.)

حضرت زينب جواب داد: (سپاس خدا را كه ما را به واسطه پيامبرش گرامى داشت و از آلودگى و پ_لي_دى ، پ_اك س_اخت . همانا گناهكار رسوا مى گردد و بدكار دروغ مى گويد، و او مانيستيم .)

اب_ن زياد گفت : (كار خدا را با خاندان خويش چگونه ديدى ؟) حضرت زينب (س) فرمود: (جز ن_ي_كويى و خوبى نديدم . خداوند بر آنها شهادت را مقدّر فرموده بود؛ پس آنان با شجاعت به ق_ت_لگ_اه خ_وي_ش شتافتند و

خداوند بزودى آنهاو تو را جمع خواهد كرد تا در پيشگاه او محاكمه شويد. پس خواهى ديد در آن روز رستگارى از آن كيست ؟ اى پسر مرجانه مادر به عزا!)

ابن زياد خشمگين شد و گويا قصد كشتن آن بانو را داشت كه با وساطت عمرو بن حُرَيث از قصد خود برگشت و گفت :

(خ_داون_د دل م_را ب_ا ك_ش_ت_ه ش_دن ب_رادر س_ركش و ديگر شورشيان و هواخواهان خاندانت آرامش بخشيد.)

ح_ض_رت زي_ن_ب سلام الله عليها فرمود: (به خدا قسم كه بزرگ مراكشتى و فرع و شاخه مرا ق_ط_ع ك_ردى واص_ل و ري_ش_ه ام را از ب_ن ك_ن_دى . اگ_ر ش_ف_اى دل ت_و در اي_نها بود، پس شفا يافته اى .) ابن زياد گفت : (او نيز چون پدرش قافيه پرداز است و مثل او به سجع سخن گويد.)

حضرت زينب پاسخ داد: (زن را با قافيه پردازى چه كار؟)

ح_ض_رت زي_ن_ب ن_ق_ش خ_ود را ب_خ_وب_ى اي_ف_ا ك_رد. در ه_م_ان م_ج_لس ، وقتى كه ابن زياد دستور ق_تل امام چهارم را داد، با وساطت و جانبازى اين بانو از قصدش منصرف شد. دختر امير مؤ منان در ت_م_ام اي_ن م_دت و در طول مسافرت شام ، علاوه بر انجام وظيفه تبليغ و نگهدارى بيوه زنان و كودكان بى سرپرست ، در حفظ جان امام زمان خود باتمام وجود مى كوشيد.

و _ مجلس يزيد عليه اللعنه :

اس_راى اه_ل ب_ي_ت را از ك_وف_ه به شام بردند. وقتى آنها را در مجلس يزيد حاضر كردند، سر مقدس امام حسين عليه السلام در تشتى جلوى يزيد بود و آن ناپاك با چوب دستى به دندانهاى آن حضرت مى زد و اشعار

كفر آميز مى خواند.

حضرت زينب (س) ، خطاب به يزيد گفت :

(ح_م_د و س_پ_اس ت_ن_ه_ا خ_دا را س_زد. درود ب_ر رس_ول خ_دا و آل او. چه راست فرمود خدا، آنجا كه مى فرمايد: (سرانجام آنها كه بدى كردند چه بداست ، چه آنكه آيات خدا را دروغ شمردند و آن را مسخره نمودند.)

اى ي_زي_د! گ_م_ان ك_ردى ، اك_ن_ون ك_ه راه_ه_اى زمين و آفاق آسمان را بر ما بستى و با ما مانند اس_ي_ران رف_تار كردى ، ما پيش خدا خوار شده ايم و تو گرامى شده اى ؟ و اين پيروزى ظاهرى ت_و از آن ج_هت است كه پيش خدا منزلتى دارى ؟ بينى بالا گرفته و به گوشه چشم نگاه مى كنى و شاد و خرّمى كه دنيا به تو رو آورده و امورت منظم شده است ؛ ملك و حكومت ما برايت مصفا گ_ردي_ده ؟ آرام ب_اش ! آرام ب_اش ! مگر كلام خدا را فراموش كرده اى كه مى فرمايد: (كسانى ك_ه ك_افر شده و به خدا و رسول نگرويده اند مپنداريد مهلتى كه به آنها مى دهيم براى آنها خ_ي_ر اس_ت ، ب_لك_ه م_ا از اي_ن ج_هت به آنها مهلت مى دهيم كه برگناه خود بيفزايند و براى آنها ع_ذاب_ى دردن_اك اس_ت) اى ف_رزن_د آزاد ش_دگ_ان ! (لق_ب_ى ك_ه رس_ول خ_دا ه_ن_گ_ام ف_ت_ح مكّه به قريش داد) آيا اينكه زنها و كنيزانت را در پس پرده بنشانى و دختران رسول خدا را اسير وار بگردانى از عدل و داد است ؟ تو پرده حجاب از آنها برگرفتى و چ_هره آنان را بر اجنبيان آشكار ساختى و به همراهى دشمنان شهر به

شهر گرداندى و باعث ش_دى ك_ه اه_ل هر منزلگاه و سرچشمه اى ، به آنها بنگرند و خويش و بيگانه و مردمان پست در پى ديدار چهره آنان باشند، درحالى كه از مردانشان كسى را همراه نداشتند تا ياورشان باشد. چه اميد مراقبت و حمايت مى رود و به پسر كسى كه دهانش جگرهاى پاكان را (كه نتوانست بجود) ب_ي_رون اف_ك_ن_د (اش_اره ب_ه ك_ار هند جگر خوار مادر معاويه كه خواست جگر حمزه سيدالشهدا را ب_ج_ود ولى ن_ت_وان_س_ت) و گ_وش_ت_ش از خ_ون ش_ه_دا روي_ي_ده ؟! او چ_گ_ون_ه در دش_م_ن_ى ب_ا م_ا اه_ل ب_ي_ت رس_ول خ_دا س_ستى ورزد، كسى كه از روى تكبر و دشمنى و كينه به ما مى نگرد؟ تو ب_دون اي_نكه خود را گناهكار بدانى و اين عملت را جنايتى عظيم بشمارى مى گويى : اى كاش پدران من (كه درجنگ بدر به دست مسلمانان كشته شدند) در اينجا حاضر بودند و از روى شادى ب_ان_گ م_ى زدن_د و چ_ه_ره ه_اي_ش_ان از خ_رس_ن_دى م_ى درخشيد و مى گفتند: اى يزيد دست مريزاد! چوبدستى بردندانهاى اباعبدالله ، آقاى جوانان بهشت مى زنى . چرا چنين نگويى درحالى كه با ريختن خون ذرّيّه پيامبر و ستارگان زمين از آل عبدالمطلب زخم را به بن استخوان رساندى و ريشه را كندى ؟ بزرگان قومت را صدا مى زنى ؟ بزودى بر جايى كه آنها وارد شدند تو هم وارد م_ى ش_وى و در آن ه_ن_گ_ام آرزو مى كنى كه اى كاش فلج و گنگ بودى و آنچه حالا گفتى ، نمى گفتى و اين جنايات را انجام نمى دادى .

خ_داي_ا، ح_ق م_ا را از ستمگران بگير

و از براى ما منتقم باش و غضب خود را بر ريزنده خون ما و ق_اتل حاميان ما، فرود آر. به خدا قسم اى يزيد! جز پوست خود را ندريدى و جز گوشت خود را ن_ب_ري_دى و ب_ا ب_ار س_ن_گين خونهاى ريخته شده ذريه پيامبر، و حرمت هتك شده عترتش ، بر آن ح_ض_رت وارد خ_واه_ى ش_د، در ح_الى ك_ه خ_داوند جمعيت متفرقشان را مجتمع مى كند، آشفتگى شان راالت_ي_ام م_ى ده_د و ح_قشان را مى گيرد. (مپنداريد كسانى كه در راه خدا كشته شده اند امواتند، بلكه زنده و در نزد پروردگار خويش متنعم هستند.) در آن هنگام حكومت و داورى خداوند و خصومت پ_ي_ام_بر با تو و پشتيبانى جبرئيل از پيامبر در اين خصومت ، براى تو كافى است . بزودى آن ك_س_ى ك_ه تو را گمراه كرده و برگردن مسلمانان سوار نمود، خواهد دانست كه ستمگران را چه پاداش بدى است و كدام يك از شما جايش بدتر و لشكرش ناتوانتر است .

گ_رچ_ه پ_يشامدهاى ناگوار مرا به سخن گفتن با تو واداشت ، ولى تو را بى مقدار و كوچك و م_لام_ت_ت را ب_زرگ وت_وب_ي_خ و س_رزن_ش ت_و را بسيار مى دانم ، ولى ديده ها اشكبار و سينه ها سوزان است . واقعاً عجيب است كه حزب نجيبان خدا به دست حزب شيطان رطلقا كشته شوند. خون م_ا از اي_ن دس_تها مى چكد و گوشتهاى ما از اين دهانها مى ريزد و گرگها نزد آن بدنهاى پاك و پ_اك_يزه مى آيند و كفتارها آنها را بر خاك مى مالند. اى يزيد! اگر امروز ما را غنيمت گرفتى ، ب_زودى ما را

غرامت و تاوان گيرنده مى يابى ، در هنگامى كه چيزى جز آنچه پيش فرستاده اى ن_دارى و خداوند بر بندگان ظلمى روا نمى دارد. به پيشگاه خدا شكايت مى برم و به او تكيه م_ى ك_نم و تو نيز هر مكرى كه دارى به كارگير و سعى خويش بنما و از دشمنى فرو گذارى مكن ، كه به خدا قسم نام ما را محو نتوانى كرد و وحى ما را از بين نتوانى برد و سرانجام كارما را درك نتوانى كرد و ننگ اين حادثه را از خود نتوانى شست .

آي_ا ج_ز اي_ن اس_ت ك_ه ن_ظ_ر و راءيت خطا و روزگارت كوتاه و جمعيتت نابود است ؛ در روزى كه منادى ندا كند: (آگاه باشيد كه لعنت خدا بر ستمگران است .)

ح_م_د و س_پ_اس س_زاوار خ_داون_د، پ_روردگ_ار ع_الم_ي_ان اس_ت ك_ه اوّل و آغ_از م_ا را ب_ه س_ع_ادت ون_يكبختى و مغفرت و آخر كارما را به شهادت و رحمت ختم كرد. از خ_داون_د م_ى خ_واه_م ك_ه ث_واب آن_ها را كامل كند و بر آنها زياد گرداند و ما را جايگزين خوبى ب_راى آن_ها قرار دهد كه همانا او مهربان و رئوف است وهمو ما را بس است و چه خوب وكيلى است .)

اين خطبه آتشين و كوبنده و در پى آن خطبه امام سجاد عليه السلام ، سبب انقلاب فكرى در شام شد. شاميان متوجه شدند كه چه جنايتى به دست آنها انجام گرفته است . يزيد كه متوجه اثر اي_ن روش_ن_گ_ري_ه_ا ش_ده بود، بسرعت چهره عوض كرد و گناه واقعه را به گردن عبيداالله بن زياد انداخت و از او برائت و بيزارى

جست .

اس_را م_دت_ى در دم_شق بودند. سپس يزيد دستور داد آنها رامحترمانه به طرف مدينه حركت دهند. س_ران_ج_ام ، اي_ن س_فر اندوهناك با بارهاى غمى كه به جا گذاشت ، به پايان رسيد و كاروان اه_ل ب_ي_ت ب_ه م_دينه وارد شد. حال ، محرم و صفر سال 61 هجرى سپرى شده و ماءموريت حضرت زينب (س) شكل تازه اى به خود مى گيرد و مى رود تا جزئيات غم انگيز حادثه خونبار كربلا را ب_راى آي_ن_دگ_ان تاريخ ثبت و ضبط نمايد، تا خود به عيان ببينند كه سرنوشت ظالمان و پايمال كنندگان حقوق عترت پيامبر، جز خوارى و ذلت چيزى نيست .

ز _ علم :

حضرت زينب با قدم گذاشتن در راه تهذيب نفس ، مورد لطف پروردگار قرار گرفت . وى از جدّ، پدر، مادر و برادرانش كه متّصل به منبع علم الهى بودند، كسب فيض كرد و به درجه اى از علم دس_ت يافت كه رتبه او را از ديگر مردم ممتاز ساخت . اضافه براين ، بر اساس روايتى از امام س_ج_اد ع_لي_ه الس_لام ، آن ح_ض_رت از ع_لم لدن_ى و اف_اض_ى خ_داون_د ن_ي_ز بهره مند بوده است .

زي_ن_ب ك_ب_رى ع_لي_ه_ا الس_لام ب_راى زن_ان ، در ج_لس_ات م_خ_ت_لف ، ف_قه و تفسير قرآن مى گفت و م_دت_ى درمدينه از جانب امام سجاد (ع) در زمينه احكام الهى و فتوا، نيابت داشت .

ه_م_چ_ن_ي_ن رواي_ات زي_ادى از ج_م_له (خ_ط_ب_ه ح_ض_رت زه_را س_لام الله ع_لي_ه_ا) را نقل نموده است .

ح _ حجاب :

درم_ورد رع_اي_ت حجاب و پوشيدگى درخاندان عصمت و طهارت احتياج به شاهد آوردن نيست ، چون آنجا بيت وحى و

مظهر پاكى و عفاف بود.

م_رح_وم م_ام_قانى در شرح حال آن بانوى بزرگ مى نويسد: زينب ، و كيست زينب ؟ و چه دانى كه چ_ه ش_خ_ص_ي_ت_ى اس_ت زي_ن_ب ؟ او ع_ق_ي_له ب_ن_ى هاشم است و در صفات پسنديده و اخ_لاق_ي_ات ن_يكو به مرتبه اى رسيده بود كه پس از مادرش فاطمه زهرا، كسى به مقام او نمى رسد و به حق مى توان او را (صدّيقه) صغرى ناميد. درحجاب و عفاف آن چنان بود كه از زمان پدر و دو برادرش ، تا روز عاشورا هيچ مردى او را نديد.

ط _ قدر دانى از خدمات ديگران :

ي_ك_ى از اخ_لاق ن_ي_ك_و، ش_ك_ر ن_ع_م_ت و ق_دردان_ى ك_ردن از خ_دم_ات دي_گ_ران اس_ت . وق_ت_ى اه_ل ب_يت از شام به مدينه برگردانده شدند، ماءموران در اين سفر نسبت به آنها از هيچ احترامى ف_رو گ_ذار نكردند. ام كلثوم به خواهرش زينب عرض كرد: اين آقا (سركرده ماءمورين) به ما ن_ي_ك_ى ك_رد و اداى ح_ق او ب_ر م_ا واج_ب اس_ت . چ_يزى نزد شما هست تا به او صِله كنيم . حضرت ف_رمود: (واللّه جز زيور آلاتمان چيزى نداريم . پس زيور آلات را به او صله كردند، ولى او قبول نكرد.)

ى _ تحمل مصائب واحتساب :

م_ص_ي_ب_تهايى كه بر بانو زينب كبرى (س) وارد شد، از حد قلم وبيان ، خارج است ؛ مصيبتهايى سنگين و پى در پى كه هر كوه استوارى رامتلاشى مى كرد، ولى اين بانوى بزرگوار همه اين مصائب را تحمل كرد و در صحنه امتحان نقش خود را بخوبى ايفا نمود. در صبر و احتساب او همين ب_س ك_ه ب_ر ش_ه_ادت چ_ند برادر

و برادر زاده و دو فرزند خود به نيكى صبر كرد و در عصر عاشورا هنگامى كه در قتلگاه بر بالاى جنازه برادر قرار گرفت رو به آسمان كرد و گفت :

(خ_داون_دا اي_ن ق_لي_ل قربانى از ما بپذير).

وق_ت_ى خ_واس_ت_ند اهل بيت رابه سوى كوفه ببرند آنها را از كنار قتلگاه عبور دادند. امام سجاد عليه السلام پيكر غرقه به خون پدر را ديد كه اجساد مطهّر اصحاب ، اطراف او افتاده بودند. اي_ن م_ن_ظ_ره تاءثير عجيبى در روحيه آن حضرت گذارد، بطورى كه از شدّت مصيبت به خود مى پيچيد. حضرت زينب (س) با مشاهده غم و اندوه برادر زاده خود به آن حضرت فرمود:

(اى ب_ازم_ان_ده ج_د و پ_در و برادرانم ! چه شده كه مى بينم از شدت اندوه جان خود را فدا مى كنى ؟) امام سجاد عليه السلام فرمود: (چگونه بى تابى نكنم در حالى كه پدر، برادران ، ع_م_وه_ا و پ_س_ر عموهايم را در خون غلطان ، و عريان و بدون كفن در بيابان مى بينم ونه كسى بر بالين آنها مى رود و نه انسانى گرد آنها مى گردد.)

حضرت زينب (س) عرض كرد: (آنچه مى بينى تو را به بى تابى واندارد. به خدا قسم اين عهدى است از رسول خدا (ص) با جد و پدر و عمويت .)

ك _ رضا به قضاى الهى :

اي_ن ب_انو از آن چنان مقامى در زمينه (رضا) برخوردار بود كه با وجود عظمتِ مصيبتِ عاشورا و مصائب اسارت ، وقتى ابن زياد پرسيد:

(رفتار خدا را با اهل بيت خود چگونه ديدى ؟) فرمود:

(ما رَاءَيْتُ اِلاّ جَميلاً) جز خوبى و زيبايى نديدم .

همچنين

در مجلس يزيد ملعون درضمن خطبه اين چنين فرمود:

(ح_م_د و س_پ_اس خ_داى را ك_ه پ_روردگ_ار دو ج_ه_ان اس_ت او ك_ه اوّل و آغ_از ك_ار م_ا را ب_ه س_ع_ادت و ن_ي_ك_ب_خ_ت_ى و آخ_ر ك_ار م_ا را ب_ه ش_ه_ادت و رح_م_ت خ_ت_م كرد.)

در كتاب خصايص حسينيه چنين آمده است كه وقتى خيمه ها را آتش زدند، حضرت زينب (س) خود را آم_اده ك_رده ب_ود ك_ه اگ_ر مشيّت الهى بر سوختن آنهاست ، همچنان كه بر شهادت امام حسين (ع) ب_ود، در خ_ي_مه بماند تا مشيّت خدا جارى شود، از اين رو براى كسب تكليف از امام زمان خود سؤ ال كرد:

(فرزند برادر چه كنيم ؟ امام سجاد (ع) فرمود: خود را نجات دهيد.)

ل _ شجاعت :

ش_ج_اع_ت ح_ض_رت زي_ن_ب ك_ب_رى س_لام الله ع_لي_ه_ا ه_م_چ_ون دي_گ_ر ف_ض_اي_ل او درخشان و تابنده بود. آن حضرت در حالى كه عزيزترين نزديكانش در نصف روز ش_ه_ي_د ش_ده بودند و منزل به منزل همراه با زنان و كودكان خاندان رسالت به اسيرى رفته ب_ود، ش_ج_اع_انه و پر صلابت و با بى اعتنايى خاصى به مجلس عبيداللّه وارد شد. و براى ت_ح_ق_ي_ر اب_ن زياد، جواب او را نداد و بدون اينكه از او اجازه بگيرد، نشست . با شجاعت تمام آن چ_ن_ان خطبه اى خواند كه هيچ مرد شجاعى در آن زمان و مكان ، قدرت گفتن حتّى بعضى از جملات آن را ن_داش_ت . در ش_ام ن_ي_ز ب_ه م_جلس يزيد وارد شد و آن خطبه آتشين را خواند و بساط حكومت يزيديان را متزلزل ساخت .

در آن م_ج_لس ، وق_تى ، مردى شامى از يزيد ملعون خواست كه دختر امام حسين

عليه السلام را به عنوان (كنيز) به او ببخشد، بر سر مرد شامى فرياد كشيد كه :

(ب_ا اي_ن درخ_واست نابجايت) پستى ورزيدى ، خداوند اين دختر را نه براى تو قرار داده و نه ب_راى ام_ير تو! يزيد از اين جمله خشمگين شده ، گفت : (به خدا قسم جاريه قرار دادن اين دختر براى من آسان است و اگر بخواهم ، اين كار را مى كنم . حضرت زينب سلام الله عليها فرمودند: به خدا قسم حق چنين كارى را ندارى مگر از دين ما خارج شده و ديانت ديگرى را انتخاب كنى !)

م _ سخنورى :

در مورد سخنورى حضرت زينب (س) كافى است به دو خطبه كوبنده اى كه در مجلس ابن زياد و يزيد عليهما لعنة الله انشا كرد، نظرى بيفكنيم كه همگان را به حيرت واداشته است .

(ح_ذلم ب_ن ك_ث_ير) كه خود يكى از سخنوران و فصيحان عرب است ، از فصاحت و سخنورى اين ب_ان_و در ك_وف_ه م_ت_ع_ج_ب شده ، بطورى كه شبيهى جز امام على عليه السلام ، براى آن بانو نيافته و گفته است :

(گويا از زبان امام على (ع) آهنگ سخن مى نمود.)

ن _ عبادت :

ح_ضرت زينب از حيث عبادت همچون مادرش حضرت زهرا سلام الله عليها بود. هر شب نماز شب مى خواند و قرآن تلاوت مى كرد. در تمام عمر نماز شب او ترك نشد، حتى شب يازدهم محرم . از امام زي_ن الع_ابدين (ع) روايت شده است كه شب يازدهم محرّم ، عمه ام را ديدم كه نشسته نماز شب مى خواند. در روايت ديگر فرمود:

(ع_م_ه ام زي_ن_ب ب_ا آن ه_م_ه ان_دوه و

م_ص_ي_ب_ت در راه ش_ام ن_ي_ز ن_اف_له ه_اى ش_ب را ت_رك نكرد.)

امام حسين عليه السلام در وداع آخر، خطاب به حضرت زينب (س) گفت :

(اى خواهر! مرا در نماز شب فراموش مكن !)

امام سجاد (ع)مى فرمود:

(در ب_ي_ن راه شام ديدم كه عمه ام نماز را نشسته مى خواند. سبب پرسيدم . فرمود: چون سه شب است كه بسيار گرسنه ام و ضعف شديدى بدنم را فرا گرفته است . امام مى فرمود: علت آن ، ك_م بودن طعام بود كه چون كودكان سير نمى شدند. عمه ام زينب سهميه خود را بين آنان قسمت مى نمود. جيره هر نفر در شبانه روز يك قرص نان بود.)

ح_ض_رت زي_ن_ب س_لام الله ع_لي_ها مورد احترام اهل بيت عليهم السلام بود. وقتى بر برادرش امام ح_س_ي_ن (ع) وارد م_ى شد آن حضرت براى احترام او از جا بلند مى شد و خواهر را در جاى خود مى نشاند.

امّ كلثوم

امّ ك_لث_وم ، دوم_ي_ن دخ_ت_ر ام_ام ع_لى (ع) و ح_ض_رت ف_اط_م_ه زه_را (س) اس_ت . او در س_ال ش_ش_م ه_ج_رى م_ت_ولد ش_د. از زن_ان ف_اض_ل ، ب_ليغ ، فهيم و بلند مرتبه از خاندان بنى هاشم و همسر عون بن جعفر بن ابيطالب بود. در سال 54 هجرى در مدينه وفات يافت او نيز همانند خواهرش زينب كبرى ش_ي_رزنى بود كه در دامان مادرى چون زهرا (س) و تحت نظارت پدرى چون امير مؤ منان بزرگ شد و از زنان قهرمان تاريخ گرديد.

در اينجا با نگاهى كوتاه و گذرا زندگى اين بانوى بزرگوار را بررسى مى كنيم .

الف _ شهامت وبلاغت :

امّ كلثوم همراه برادرش اباعبدالله الحسين (ع) به

كربلا آمد. سرانجام ، روز عاشورا با تمام م_ص_يبتهاى خونبارش به پايان رسيد. آن شب امّ كلثوم در كنار خواهرش زينب ، به پرستارى و نگهدارى اطفال پرداخت .

روز بعد قافله اسرا به سوى كوفه حركت داده شد. هنگام ورود به كوفه ، امّ كلثوم در حالى ك_ه ن_ان و خ_رم_اى م_ردم ك_وف_ه را ب_ه م_ي_ان آن_ه_ا پ_رت_اب ك_رد، ف_ري_اد زد: (اى اه_ل كوفه صدقه بر ما حرام است !) سپس در حالى كه صدايش به گريه بلند بود كوفيان رامخاطب قرار داد و فرمود:

(اى مردم كوفه ! بدى و رسوايى بر شما باد! شما را چه شده است كه حسين را يارى نكرديد و او را ك_ش_ت_ي_د و ام_وال وداراي_ى اش را غ_ارت ك_ردي_د و ت_ص_رف ن_م_ودي_د و اهل بيتش را به اسارت گرفتيد و حال بر او گريه مى كنيد؟! هلاك وتباهى و دورى از رحمت خدا بر شما باد! آيامى دانيد چه جنايت بزرگى مرتكب شده وچه گناه و بار سنگينى بر پشت خود ن_ه_اده اي_د و چ_ه خ_ون_ه_اي_ى ري_خ_ت_ه و چه پرده نشينان بزرگوارى را مصيبت زده كرديد و چه دخ_ت_ران_ى را ج_ام_ه رب_وده و چ_ه ام_والى راغ_ارت ك_رده اي_د؟! ب_ه_ت_ري_ن م_ردم ب_ع_د از رس_ول خ_دا را ك_ش_ت_ي_د. رح_م از دله_اى شما رخت بر بسته است . آگاه باشيد كه حزب و گروه خدارستگارانند و حزب و گروه شيطان از زيانكاران .) سپس اشعارى به اين مضمون خواند:

(برادرم را به ستم كشتيد، بزودى آتشى سوزان شما را در بر گيرد.

خونى را ريختيد كه خدا و قرآن و پيامبر ريختن آن راحرام كرده بودند.

پس شما را به آتش دوزخ بشارت باد كه

به يقين در آن جاويدان خواهيد ماند تا زنده ام در مرگ برادرم گريان خواهم بود. چه او بهترين كسى بود كه بعد از پيامبر به دنيا آمد. ديده گانم در اين مصيبت آن چنان اشكى فراوان بر گونه ريزند كه هرگز نخشكد.)

س_خ_ن_ان و مرثيه آن بانو آن چنان نافذ وموثر بود كه تمام شنوندگان را دگرگون ساخت . راوى گويد:

(هيچ مرد و زنى از آن روز گريان ترديده نشده است .)

ب _ شجاعت :

درمجلس ابن زياد، وقتى آن نانجيب در مكالمه با حضرت زينب كبرى (س) از كشته شدن امام حسين عليه السلام اظهار خوشحالى كرد، امّ كلثوم خطاب به اوگفت :

(اى پ_س_ر زي_اد! اگ_ر چ_ش_م ت_وب_ه ق_ت_ل امام حسين (ع) روشن گرديد، بدان كه هر آينه چشم رس_ول ب_ه دي_دار او روش_ن م_ى ش_د و ح_ض_رت او را ب_وس_ي_د و لب_هاى او را مى مكيد و حسين و ب_رادرش را ب_ر دوش خ_ود س_وار م_ى كرد. پس (اى ملعون) خود رابراى جواب فردا آماده كن .)

جريان زير نمونه ديگرى از شجاعت آن بانو است : هنگام ورود به شام ، شمر در حالى كه سر امام حسين (ع) را بر سر نيزه داشت گفت :

(من صاحب نيزه بلندم ، من ، قاتل صاحب دين اصيل ، منم كشنده فرزند سيدالوصيين كه سرش را براى امير المؤ منين يزيد آورده ام .)

امّ كلثوم جواب داد: (اى لعين ، فرزند لعين ! خاك بر دهانت ! لعنت خدا بر گروه ستمگران ! تو ب_ه ك_ش_ت_ن ك_سى افتخار مى كنى كه جبرئيل و ميكائيل در گهواره ذكر خواب براى او مى گفتند: ك_س_ى

ك_ه اس_م او ب_ر س_را پرده عرش پروردگار نوشته شده است و كسى كه خدا، پيامبران م_رس_ل را ب_ه ج_دّ او خ_ت_م ك_رد و ب_ه وس_ي_له پ_درش م_ش_رك_ان را ري_ش_ه ك_ن نمود. پس كجاست مثل جدّ من محمّد مصطفى (ص) و پدرم على مرتضى (ع) و مادرم فاطمه زهرا (س) ؟) خولى گفت : (تو هرگز از شجاعت سربرنتابى ، زيرا دختر مرد شجاعى هستى .)

ج _ عفت :

وق_ت_ى اس_را را ب_ه ش_ام وارد م_ى ك_ردند مردم براى نظاره آنها جمع شده بودند. امّ كلثوم به شمر رو كرد و گفت :

(ما را از دروازه اى كه مردمان كمترى آنجا اجتماع كرده اند وارد كن و بگو سرهاى شهدا را از ميان م_ح_م_له_ا دور ك_ن_ن_د ت_ا م_ردم ب_ه ن_ظ_اره س_ره_ا م_ش_غ_ول ش_ون_د و ك_م_ت_ر ب_ه ح_رم رسول خدا بنگرند.)

ش_م_ر، ك_ه م_ق_ص_ود آن ب_ان_و را ف_ه_م_ي_د، ب_ه خ_اط_ر س_رش_ت ن_اپ_اك_ى ك_ه داش_ت ب_ر ع_ك_س عمل كرد.

امّ ك_لث_وم ه_ن_گ_ام ورود ب_ه م_دي_ن_ه ب_ا خ_وان_دن اش_ع_ارى ب_ه ب_ي_ان واق_ع_ه ك_رب_لا پ_رداخ_ت .

دختران امام حسن (ع)

ام_ام ح_س_ن (ع) چ_ه_ار دخ_تر داشت كه يكى از آنها فاطمه معروف به (ام عبداللّه) همسر امام زين العابدين و مادر امام باقر(ع) بود شرح حال او قبلاً ذكر شد.

ي_ك_ى دي_گ_ر از دخ_ت_ران ام_ام ح_س_ن ، رق_ي_ه همسر عبيد الله بن عباس بن امير مؤ منان بود. در كتب تاريخ و شرح حال از او به (عقيله) تعبير شده كه از آن معلوم مى شود از زنان بزرگ و با فضيلت بوده است از شرح حال او و ديگر خواهرانش اطلاع بيشترى در دست نيست .

فاطمه دختر امام حسين (ع)

ف_اط_م_ه دخ_ت_ر ب_زرگ ام_ام ح_س_ي_ن (ع) از زن_ان ع_الم ، ف_اض_ل و ب_زرگ_وار اه_ل ب_يت است . نام مادرش (ام اسحاق) بود. اين بانوى بزرگوار تحت ت_رب_ي_ت ام_ام ح_س_ي_ن (ع) پ_رورش ي_اف_ت و ب_ه م_رات_ب والاى اي_م_ان نايل شد با پسر عمويش حسن مثنى (فرزند امام حسن) ازدواج كرد و فرزندانى ثمره اين ازدواج ب_ودن_د ك_ه ب_ع_د از ق_ي_ام ع_اش_ورا پ_رچ_م ان_ق_لاب ع_لي_ه اُم_وي_ان و ع_ب_اسيان رابر افراشته داشتند.

وى ه_م_راه پ_در و ب_ق_ي_ه خ_ان_دان خ_ود ب_ه ك_رب_لا آمد و از آنجا به اسارت به شام رفت و در تحمّل مصيبتها و رساندن پيام شهداى عاشورا همراه عمه اش زينب سلام الله عليهابود.

الف _ همسر فاطمه :

حسن بن حسن مردى بزرگوار، دانشمند و پارسابود. او همراه عموى خود در صحنه كربلا حاضر ش_د و ب_ا دش_م_ن_ان دي_ن ج_ن_گ_ي_د. چ_ون ام_ام ح_س_ي_ن (ع) و اص_ح_اب ك_رب_لا ش_ه_ي_د و اه_ل بيت اسيرشدند او رادر ميان كشته ها يافتند در حالى كه هنوز زنده بود. يكى از اقوام مادرى او ش_ف_اع_ت كرد و نگذاشت او رابكشند. او وصى پدرش و متولى صدقات

آن حضرت بود. در سن 35 سالگى بر اثر دسيسه وليدبن عبدالملك مسموم شد و دارفانى را وداع گفت . فاطمه بر ب_الاى قبر او چادر زد و يك سال از عمر خود را بر سر قبر او گذراند در حالى كه روزها روزه بوده و شبها تا صبح به نماز مشغول بود.

بانو فاطمه در سال 117 هجرى در مدينه از دنيا رفت و عمر او در آن وقت از هفتاد گذشته بود.

ب _ عبادت و بندگى :

ع_ب_ادت م_ظ_ه_ر اع_لاى ارت_ب_اط ب_ا م_ب_داء، م_ن_اج_ات و ن_ج_وا ب_ا ك_م_ال م_ط_لق و م_حبوب بندگان خداست و اهل بيت عليهم السلام در اين وادى از همه سبقت گرفته ان_د. اين بانو همچون اهل بيت عليهم السلام به عبادت و راز و نياز با خالق جهان علاقه خاصى داشت . امام حسين (ع) درباره اين بانوى بزرگوار فرمود:

(در دي_ن دارى چ_ن_ان اس_ت ك_ه ش_ب راس_راس_ر ب_ه ع_ب_ادت ب_ه سر مى برد و روز را به روزه .)

ج _ علم :

ف_اط_م_ه از زن_ان دان_ش_م_ن_د اه_ل ب_ي_ت اس_ت و رواي_ات زي_ادى از او نقل شده است .

د _ امانتدار ودايع امامت :

امانت هرچه مهمتر و با ارزشتر باشد، امانتدار مطمئن و با اعتمادترى را مى طلبد، پس هنگامى كه آن ام_ان_ت از وداي_ع ام_ام_ت ب_اش_د ب_ايد آن را به امينى سپرند كه از مقامى بس ارجمند و عالى در زم_ي_ن_ه اط_م_ي_ن_ان ، ام_ان_ت_دارى ، اي_م_ان و ت_ق_وا ب_رخ_وردار ب_اش_د. در طول تاريخ فقط بانوان انگشت شمارى به چنين مقامى رسيده و چنين شايستگى از خود نشان داده ان_د. ي_ك_ى از اي_ن ب_ان_وان ، ف_اط_م_ه دختر امام حسين عليه

السلام بود. امام باقر عليه السلام ف_رم_ود: چ_ون ه_ن_گ_ام ش_ه_ادت حسين بن على (ع) فرا رسيد، دختر بزرگش ، فاطمه راطلبيد و كتابى پيچيده و وصيتنامه اى آشكار به او داد؛ چون امام زين العابدين (ع)بيمار شده بود و در ظ_اه_ر ام_ي_دى به حيات ايشان نبود. سپس فاطمه آن كتاب را به على بن الحسين (ع) داد. به خدا قسم ! آن نوشته به ما رسيد. راوى گويد عرض كردم :

(ف_داي_ت ش_وم در آن كتاب چه نوشته بود؟ فرمود: به خدا قسم آنچه از زمان خلقت آدم (ع) تا ب_ه آخ_ر رسيدن دنيا مورد احتياج اولاد آدم است در آن موجود است . به خدا، احكام حدود حتى جريمه خراش در آن ثبت است .)

اي_ن ح_دي_ث ب_ه خ_وب_ى اثبات كننده شاءن آن بزرگوار است زيرا به خاطر شرايط نامناسب و اح_تمال خطر، امانت را به صاحب آن _ حضرت سجاد _ بسپارد و حضرت زينب سلام الله عليها نيز براى نگهدارى اين امانت ، در معرض خطر بيشترى بود، كسى كه در نظر امام شايستگى حفظ آن و تحويل به امام بعد را داشت ، حضرت فاطمه بود.

ه -مادر انقلابيون :

اي_ن ب_ان_و ن_ه ت_ن_ه_ا خ_ود از ش_ج_اع_ت و شهامت والايى برخوردار بود، بلكه علاوه بر آن مادر ج_وان_ان_ى اس_ت ك_ه ب_ع_د از واق_ع_ه ع_اش_ورا پ_رچ_مدار قيام عليه حاكمان ستمگر زمان بودند. ف_رزن_دان اي_ن ب_انو، سادات حسنى (همچون عبدالله بن حسن مثنى و برادرانش حسن و ابراهيم و اولاد اي_ن ب_زرگ_واران) در ط_ول دوران ب_ن_ى اميه و بنى عباس ، پرچم قيام و مبارزه را در جاى جاى جهان اسلام برافراشتند و خواب خوش از

چشم خلفاى جور ربودند و نگذاشتند آب خوش از گلويشان پايين برود.

راوى گويد: بر امام صادق (ع) وارد شدم . امام به من فرمود:

(ي_ا ش_ما شناختى از آل حسن كه پيش از ما خروج كردند، داريد؟ گزارش كارهاى آنان به ما مى رس_يد. ما نمى خواستيم در اين باره سخنى بگوييم و از خدا خواستيم كه آنان را در عافيت قرار ده_د. ام_ا آن_ان را ب_ا ع_اف_ي_ت چ_ه ك_ار؟) س_پس با صداى بلند گريه كرد و فرمود: (پدرم از ف_اط_مه دختر امام حسين روايت كرد كه گفت : از پدرم امام حسين (ع) شنيدم فرمود: اى فاطمه ! از ن_س_ل ت_و ك_س_انى هستند كه در كنار فرات به قتل مى رسند يا زخمى مى شوند، نه گذشتگان ب_ه م_ق_ام آن_ان ن_ائل ش_ده ان_د و ن_ه آي_ن_دگ_ان م_ى ت_وان_ن_د ب_ه م_ق_ام_ش_ان ن_اي_ل ش_ون_د و از ن_س_ل ف_اط_م_ه ب_ن_ت الح_س_ي_ن (ع) ج_ز اي_ن اف_راد ك_س_ى ب_اق_ى ن_م_ان_ده بود.

و _ بلاغت و سخنورى :

از خ_ص_وصيت بارز اهل بيت عليهم السلام بلاغت آنهاست . آن مبلغان احكام الهى ، بلاغت و فصاحت را به عنوان ابزارى در خدمت تبليغ گرفتند و از اين ابزار بهترين استفاده راكردند.

ب_ان_و ف_اط_م_ه ن_ي_ز در ب_لاغ_ت و س_خ_ن_ورى ه_م_چ_ون دي_گ_ر اه_ل ب_ي_ت س_رآمد عصر خويش بود. پس از خطبه عمه اش زينب عليهماالسلام در كوفه با صداى رسا فرمود:

سپاس براى خدا، سپاسى به شماره ريگها و سنگها و هموزن آنچه از روى زمين تا عرش اوست . او را ح_م_د م_ى ك_ن_م و ب_ه او اي_مان دارم و توكّلم به اوست . شهادت مى دهم كه خدا يكى است و ش_ري_ك_ى ب_راى او

ن_ي_ست و محمد صلى اللّهُ عَليهِ وَ الِه بنده و پيامبر اوست . گواهى ميدهم كه فرزندان او رادر كنار فرات سر بريدند، بى آنكه خونى از آنان طلبكار باشند و خونخواهى ك_ن_ن_د. پ_روردگ_ارا ب_ه ت_و پ_ناه مى برم از اينكه به ذات مقدس تو دروغ و افتراببنديم يا برخلاف آنچه به پيامبرت دستور فرمودى كه : از مردم براى وصى خود على بن ابى طالب ب_ي_ع_ت ب_گ_ي_رد، س_خنى بگويم . همان على بن ابى طالب كه حقش را غصب كردند و او رابيگناه ك_ش_ت_ن_د چ_ن_ان ك_ه دي_روز ن_ي_ز گ_روه_ى ك_ه ب_ا زب_ان م_س_لم_ان و در دل كافر بودند، فرزند او را در كربلا شهيد كردند. نابود باد قومى كه در حيات و به وقت ت_س_لي_م ج_ان ب_ر او س_ت_م_ه_ا ك_ردن_د، تا اينكه تو او رابا مناقب ستوده و طبيعتى پاكيزه و با ف_ض_ايل اخلاقى معروف و مناقب مشهور به جوار رحمت خود بردى . خداوندا تو مى دانى كه ملامت هيچ ملامتگرى او را از عبوديت تو باز نداشت . تو او را در كودكى به اسلام رهنمون شدى و چون ب_زرگ ش_د مناقب او را ستودى . او همواره در راه تو و براى خوشنودى پيامبر تو، امت رانصيحت ك_رد ت_ا آن_كه او را به سوى خود باز گرفتى ، او به دنيا بى اعتنا و به آخرت راغب بوده و در راه ت_و ه_م_واره ب_ا دش_م_نان مبارزه كرد. تو از او خوشنود شدى و او رابرگزيدى و به راه راست هدايت فرمودى . اى مردم كوفه ! اى اهل مكر و خدعه ! خداوند ما رابا شما آزمايش كرد و شما را

ب_ا م_ا. م_اراب_ه واس_طه اين امتحان به نيكى ستود و فهم و علم خود را به امانت به ما سپرد. پ_س م_ا گ_نجينه علم و فهم و حكمت او هستيم . ما در همه شهرها حجت خداوند در روى زمينيم . خداوند م_ارا ب_ه ك_رام_ت خود بزرگ داشت و به واسطه محمد صلى اللّهُ عليه و اله بر بسيارى از خلق خ_ود ب_رت_رى داد. ش_م_ا م_ا را ت_ك_ذي_ب و ت_ك_ف_ي_ر ك_ردي_د، ري_خ_تن خونمان رامباح و جنگ با مارا ح_لال و غ_ارت اموالمان راجايز دانستيد. گويا ما از اسيران تركستان و كابليم ! ديروز جد ما را كشتيد و هنوز خون ما بر اثر كينه هاى ديرين شما از شمشيرهايتان مى چكد و از بهتانى كه بر خ_دا ب_س_ت_ي_د و خ_دع_ه و م_ك_رى ك_ه ن_م_ودي_د چ_ش_م_ه_اى ش_م_ا روش_ن و دله_اى ش_م_ا خوشحال و شادمان است . ولى بدانيد كه خداوند بهترين مكر كنندگان است . شما از ريختن خون م_ا و چ_پ_اول و غ_ارت ام_وال م_ا خ_ش_ن_ود ن_باشيد، چرا كه اين مصايب پيش از اين در كتاب (الهى) نوشته شده و بر خداوند سهل و آسان است تا (با علم به اينكه اين مصيبتها تقدير خداوند است) ب_ر آن_چ_ه از دس_ت داده اي_دم_لول و افسرده نشويد و از منافع و سودهايى كه به شما داده است خشنود نباشيد زيرا خداوند حيله گران و گردنكشان رادوست نمى دارد.

اى اهل كوفه هلاكت بر شما باد! منتظر لعنت و عذاب خداباشيد كه به همين زودى ، پى در پى از آس_م_ان ب_ر شما وارد خواهد شد و شما را به كيفر كارهايتان معذّب خواهد نمود و بعضى از شما

رابه دست بعضى ديگر مبتلا كرده و از شما انتقام خواهد كشيد. آنگاه به سزاى اين ستمها كه در ح_ق م_ان_م_ودي_د، روز ق_يامت در آتش دردناك دوزخ هميشه و جاودان خواهيد بود. هان كه لعنت خدابر س_ت_م_ك_اران ب_اد! واى ب_ر شمااى كوفيان ! آيا مى دانيد با كدامين دست مارا نشان تير و شمشير ساختيد و با كدام نفس به جنگ ما پرداختيد و با كدام پا به جنگ ما گام نهاديد؟ به خدا سوگند دله_اى ش_م_ا را ق_ساوت گرفته ، جگرهاى شما سخت و خشن شده ، سينه هايتان از علم بى بهره مانده و چشم و گوشتان از كار افتاده است . اى اهل كوفه ! شيطان شما رافريب داد و از راه راست منحرف ساخت و پرده جهل ، مقابل ديدگان شما كشيد، بگونه اى كه ديگر هدايت نخواهيد شد. اى اهل كوفه ! هلاكت بر شما باد! آيا مى دانيد كدام خون از پيامبر خدا به گردن شماست و او آن را از ش_م_ا ط_لب خ_واه_د ك_رد؟ و ن_ي_ز آن دش_م_ن_ي_ه_ايى كه با برادرش على بن ابى طالب (ع) و فرزندان و عترت او كرديد و بعضى از شما به اين جنايتها افتخار نيز نموده اند و مى گويند: م_ا ع_لى (ع) و ف_رزن_دان ع_لى (ع) را ب_ا ش_م_ش_يرهاى هندى و نيزه ها كشتيم و خاندانش را اسير گرفتيم چونان اسيران ترك و آنها رابا سرنيزه ها زديم چه زدنى !

سنگ و خاك بر دهانت اى كسى كه به كشتن مردمانى كه خداوند آنها را از هر آلودگى پاك داشته و پ_اك_ي_زه ش_ان گردانيده است ، افتخار مى كنى . اى

ناپاك ! دهان بربند و مانند سگ بر جاى ف_رو ن_ش_ي_ن ، چ_ن_ان ك_ه پ_درت ن_ش_س_ت . ه_مانا براى هر كس كارى است كه انجام داده و از پيش ف_رس_تاده است . واى بر شما! آيا به ما بر چيزى كه خداوند مارا به آن برترى داده است حسد مى بريد... ما را گناهى نيست جز اينكه درياى كرم ما روزگار را به خروش آورده است و درياى ف_ض_ل ش_م_ا ب_ا دع_ا ن_ي_ز ق_اب_ل م_ك_ي_دن ن_ي_س_ت ! اي_ن ف_ض_ل خ_داون_د اس_ت و اوس_ت ص_اح_ب ف_ض_ل ب_زرگ ك_ه ب_ه ه_ر ك_س خ_واهد عطا فرمايد و كسى را كه خداوند از نور خود بى بهره گرداند، پيوسته در تاريكى خواهد بود.)

سكينه دختر امام حسين (ع)

سكينه دختر امام حسين (ع) از بانوانى است كه در كربلا حضور داشت و سپس همراه ديگر بانوان اهل بيت به اسارت رفت . نام او آمنه و نام مادرش رباب بود.

وى از زن_ان ب_زرگ اه_ل ب_ي_ت ع_لي_ه_م الس_لام ب_ود. ص_ف_ات ك_م_ال و خ_ص_ال ن_ي_ك و پ_س_ن_دي_ده او ش_ه_رت داش_ت . اي_م_ان_ش ب_ه م_رح_له كمال و اطمينان قلبى رسيده بود و لقب سكينه يادآور سكون و وقار اوست .(431)

الف _ محو جمال سرمدى :

ب_ان_و س_ك_ي_ن_ه م_رواري_دى ب_ود كه در صدف قداست پرورش يافت و گوهر جهان افروزى از خ_زان_ه ولايت بود. مربى او خامس آل عبا، سيدالشهداء (ع) بود. او با گوش جان تعاليم پدر را ف_را گ_رف_ت و در م_ي_دان علم و عمل پيش تاخت تا به مرحله اى رسيد كه جز به عالم قدس و فناء فى الله توجه نداشت .

زه_د م_ى ورزي_د و ب_ه ع_ب_ادت ح_ق ت_ع_الى و م_ن_اج_ات و راز و

ن_ي_از ب_ا او مشغول و غرق در انوار جلال و جمال الهى بود. امام حسين (ع) درباره شاءن سكينه فرمود:

(اَمَّا سُكَيْنَةُ فَغالِبٌ عَلَيْهَا الاِْ سْتِغْراقُ مَعَ اللّهِ تَعالى)

غرق شدن با خداى تعالى بر او غلبه دارد.

آرى انسان چون عشق محبوبى بر جانش نشست ، ديگر چيزى غير از معشوق نمى بيند و چون متوجه اوس_ت ح_واس ظ_اه_رش از ك_ار م_ى اف_ت_د. ه_م_ان ط_ور ك_ه زن_ان م_يهمان زليخا چون چشمشان به جمال يوسف صدّيق افتاد، دست از ترنج نشناخته ، دستها بريدند. اين بريدگى و انقطاع حتى در ع_ش_ق ظ_اهرى وجود دارد تا چه رسد به عشق حقيقى . بيان مقام استغراق مع الله از قلم كسانى بر مى آيد كه خود در آن وادى باشند.

ب _ عفاف :

اه_ل ب_يت ، اسوه بشريتند و انسانها بايد درس چگونه بودن رااز آنها بياموزند. سكينه يكى از اين اسوه هاست كه به زنان جامعه اسلامى درس عفت ، حجاب و حيا مى آموزد.

راوى گ_وي_د: وق_ت_ى اس_را را به شام وارد كردند آنها بر شتران بى جهاز سوار بودند دختر ج_وان_ى سوار بر شترى لاغر و بى روپوش و جهاز در حالى كه نقابى بر صورت داشت جلو آمد و صداكرد:

(وا محمداه وا جداه و...)

به سوى او رفتم . فريادى زد و از حال رفت . وقتى به هوش آمد عرض كردم : (اى بانوى من چ_را ف_ري_اد زدى ؟ _ آي_ا از خ_دا و پ_ي_ام_ب_رش ح_ي_ا ن_م_ى ك_ن_ى ب_ه ح_رم رسول خدا مى نگرى ؟

_ به خدا با نظر ريبه به شما نگاه نكردم .

_ تو كيستى ؟

_ سهل بن سعيد از دوستان شما هستم .

اگر از من خدمتى بر مى آيد، فرمان بده تا انجام دهم .)

آن بانو خود را معرفى كرد و فرمود:

(اگ_ر م_ى ت_وان_ى ب_ه ن_ي_زه دارى ك_ه اي_ن س_ر را ح_م_ل م_ى ك_ن_د ب_گ_و ك_ه ت_ا س_ر را ب_ا ف_اص_له ب_ي_ش_ت_رى از م_ا ح_م_ل ك_ن_د ت_ا م_ردم ب_ه ن_ظ_اره آن س_ر م_ب_ارك م_ش_غ_ول ش_ون_د و ك_م_ت_ر ب_ه ح_رم رسول خدا نگاه كنند.)

آرى آن ب_ان_و گ_رچ_ه م_ص_ي_بت ديده و اسير است ، ولى همچنان حافظ حجاب و عفت خود بود. و از اينكه در معرض ديد اجنبى باشد رنج مى برد.

ج _ در كربلا:

بانو سكينه در دوران جوانى در كربلا حاضر شد. او به همراه پدر و برادرانش و ديگر افراد اهل بيت در آن صحنه دلخراش حضور يافت . امام حسين عليه السلام نسبت به سكينه محبت خاصى داشت و درباره سكينه و مادرش رباب فرمود: آن خانه اى را دوست دارم كه سكينه و رباب در آن باشند.

ب_ان_و س_كينه كه مصيبت ديده شوهر، برادران ، عموها و عمو زادگان خود بود، هنگام آخرين وداع ام_ام حسين (ع) نتوانست وداع را تحمل كند؛ با اشك روان اندوه بار و حيران بر پدر مى نگرد. آن حضرت با مشاهده دخترش فرمود:

(اى س_ك_ي_نه ! پس از من بزودى گريه تو بسيار خواهد بود، آنگاه كه مرگ ، مرادر يابد، با اشكى كه از حسرت مى ريزى دل مرامسوزان تا روح در كالبد من است . پس آنگاه كه كشته شدم اى بهترين زنان ، تو به كارى كه انجام مى دهى (عزادارى) سزاوارترى .)

پ_در ب_ه م_ي_دان رف_ت و ب_ه ش_ه_ادت رس_ي_د. دش_م_ن خ_ي_م_ه ه_ا را

آت_ش زد. اه_ل ب_ي_ت ش_ب ي_ازدهم را با هراس و وحشت به صبح آوردند. صبحگاهان آنان را به سوى كوفه حركت دادند. كاروان اسيران را از كنار قتلگاه عبور دادند. سكينه جنازه پدر را در آغوش گرفت و با او به نجوا پرداخت . در اين هنگام از حلقوم پدر شنيد كه فرمود:

(شيعيان من ! هر زمان آب گوارايى نوشيديد مرا به ياد آوريد و هر وقت حكايت غريب يا شهيدى را شنيديد بر من بگرييد.

آن ق_وم س_ت_م پ_ي_ش_ه ب_ه اج_ب_ار س_ك_ي_ن_ه را از ج_ن_ازه پ_در ج_دا ك_ردن_د و ه_م_راه ب_ا ب_ق_ي_ه اهل بيت به سوى كوفه حركت دادند.

د -وفات :

ب_ان_و س_ك_ينه در زمان حيات پدر بزرگوارش با پسر عموى خود عبدالله اكبر فرزندامام حسن م_ج_ت_بى (ع) ازدواج كرد. عبدالله در روز عاشورا در ركاب امام جنگيد و به شهادت رسيد. سكينه سال 117 هجرى دار فانى را وداع گفت در آن زمان خالدبن عبدالملك حاكم مدينه بود. به او خبر دادن_د و اج_ازه دف_ن خ_واس_ت_ند. خالد پيام داد كه صبر كنيد تامن حاضر شوم و بر جنازه او نماز گ_زارم . ق_ص_د خالد اين بود كه مدتى از وفات بگذرد و جسد آن بانو بو بگيرد؛ از اين رو، دس_ت ب_ه دست ماليد تا روز به سر آمد. محمد نفس زكيه خواهر زاده سكينه ، چهارصد دينار به ع_ط_ارى داد تا مجمرهاى بوى خوش در اطراف نعش گذارد و اين توطئه خالد نقش بر آب گردد. پ_س از آن ، ج_م_ع_ي_ّت گ_روه گ_روه ب_ر آن جنازه پاك نماز خوانده و او رادفن كردند. رضوان و بركات خدا بر او باد.

عروس امام سجاد(ع) (همسر زيد شهيد)

نام او ريطه

، دختر ابوهاشم عبدالله بن محمد حنفيه ، و مادر يحيى بن زيد است . اين زن بزرگ ، م_ص_ي_ب_ت ش_ه_ادت ش_وه_ر و ف_رزن_د خ_ود زي_د و ي_ح_ي_ى را دي_ده و ب_راى رض_اى خ_دا تحمل كرد. وقتى فرزندش را شهيد كردند و سرش را براى وليدبن عبدالملك اموى فرستادند، دستور داد كه آن را به مدينه برده ، در دامن مادرش بيندازد.

وقتى سر يحيى رادر دامن مادر گذاشتند، نگاه پر عاطفه اى به آن كرد و به سينه چسبانيد و از ته دل آه سوزناكى كشيد و گفت :

(م_دت_ى ط_ولان_ى او را از م_ن دور ك_ردي_د و حالا كشته او را به من هديه مى كنيد، درود خدا در هر صبح و شام بر او و پدرانش باد.)

ش_يخ طريحى در(منتخب) نقل مى كند كه همسر جناب زيد را دستگير كردند و چنان اعضايش رادر ه_م ك_وف_ت_ن_د ك_ه ب_ه واس_ط_ه آن ض_رب_ات ، روح از ب_دن_ش پ_رواز ن_م_ود. رح_م_ت الله عليها

ام سلمه

او دخ_ت_ر ام_ام ب_اق_ر(ع) ه_م_س_ر م_ح_م_د ارق_ط _ ن_وه ام_ام سجاد(ع) _ بوده است . وقتى فرزندش اس_م_اع_ي_ل م_ري_ض شد، خدمت امام صادق (ع) رسيد و از آن حضرت خواست تا دعايى براى شفاى ف_رزن_دش ب_ه او ب_ي_ام_وزد. ام_ام ب_ه او دع_اي_ى آم_وخ_ت ك_ه ف_رزن_د ب_ه واسطه آن شفا يافت .

عايشه نَبَوِيّه ، دختر امام صادق (ع)+++_ ن_ب_ويه گفته اند تا با عايشه همسر پيامبر(ص) اشتباه نشود. (اعيان الشيعه ، ج 7، ص 405.)+++

چ_ن_ان_ك_ه گ_ذش_ت ن_ام دخ_ت_ران ام_ام ص_ادق (ع) ام ف_روه ، اس_م_ا و ف_اط_م_ه ب_وده اس_ت . ب_ه اح_ت_م_ال زي_اد ع_اي_ش_ه نام ام فروه مى باشد.(442) بنابراين مادرش فاطمه ، نوه امام س_ج_اد(ع) اس_ت . ع_اي_ش_ه از زن_ان ، ب_زرگ ع_اب_د و فاضل عصر خود بود. او در دعاى خود مى گفت :

( وَ ع_ِزَّت_ِكَ وَ ج_َلالِكَ لَئِنْ اَدْخ_َلْت_َنِى النّارَ لاَ خُذَنَّ تَوْحيدى بِيَدى وَ اَدُورُ بِه عَلى اَهْلِ النّارِ وَ اَقُولُ لَهُمْ وَ حَّدْتُهُ فَعَذَّبَنى)

(اله_ى ! ب_ه ع_زت و جلالت قسم ، اگر مرابه جهنم ببرى من توحيدم رابه دست گرفته و در بين اهل آتش مى چرخم و به آنها مى گويم : او رابه يكتايى شناختم و او مرا عذاب كرد.)

اين بانوى بزرگوار در سال 145 در مصر وفات كرد و در همانجا به خاك سپرده شد. قبر او از ه_مان زمان ، مزار عام و خاص گرديد و اهل مصر نسبت به او اعتقاد خاصى داشته ، به زيارت قبر او تبرك مى جويند.

اين خانم ، همسر اسحاق فرزند امام صادق (ع) است . نفيسه فرزند حسن بن زيد بن امام حسن (ع)، مى باشد. او در سال 145 در مكه متولد و بزرگ شد. سپس به مدينه آمد و بيشتر اوقات خود را به نماز و روزه مى گذرانيد هميشه همراه حرم پيامبر بود. سى مرتبه به حج مشرف شد كه بيشتر آن با پاى پياده بود. از خوف خدا بسيار گريه مى كرد و مى گفت :

(اِله_ى وَ سَيِّدى مَتِّعْنى وَ فَرِّحْنى بِرِضاكَ عَنّى فَلا سَبَبَ لى اَتَسَبَّبُ بِهِ يَحْجُبُكَ عَنّى)

اى خ_داى م_ن ! اى آق_اى م_ن ! مرا به رضايت خود بهره مند و مسرورم كن كه مرا هيچ وسيله اى نيست كه با توسل به آن از تو پوشيده شوم (و از قهر و خشمت در امان بمانم .)

برادرزاده اش _ زينب _ گويد: چهل س_ال ب_ه ع_م_ه ام ن_ف_ي_سه خدمت كرده ام و در اين مدت نديدم كه شب را بخوابد و يا روز را روزه نباشد. به او گفتم :

(آيا با خودت مدارا نمى كنى ؟)

گ_ف_ت : (چ_گ_ون_ه م_دارا

كنم و حال آنكه عقبه ها و گردنه هايى در پيش است . كه جز رستگاران نمى توانند از آن عبور كنند. از زينب پرسيدند: (كه بانو نفيسه چه غذايى مى خورد؟) گفت : (او در ه_ر روز ي_ك وعده غذا مى خورد و سبدى جلوى جانماز او آويزان بود كه هرچه مى خاست در آن ي_اف_ت مى شد و من نمى دانستم كه چه كسى آنها رابراى او مى آورد و تعجب مى كردم . پس آن ب_ان_و ب_ه م_ن گفت : هر كس كه با خدا باشد و در راه خدا استقامت كند جهان آفرينش در دست او و تحت اختيار او خواهد بود. زينب گويد: عمه ام حافظ قرآن بود و تفسير آن را مى دانست . او قرآن مى خواند و گريه مى كرد. در دعاى خود

مى گفت : خدايا! زيارت حضرت ابراهيم خليل را براى من ميسر گردان .)

(دع_اى او م_س_ت_ج_اب ش_د) ب_ا ش_وهرش به حج رفتند و از آنجا به زيارت قبر حضرت ابراهيم م_ش_رف گ_ردي_دن_د و در م_ص_ر س_اك_ن شدند. در مصر كراماتى از او ظاهر شد، از جمله اينكه در همسايگى او خانواده اى يهودى ساكن بودند كه دخترى زمين گير داشتند. اين دختر يهودى به آب وض_وى ب_ان_و ن_فيسه تبرك جست و شفا يافت . وقتى خبر اين كرامت منتشر شد، توجه مردم نسبت ب_ه او چ_ن_د ب_راب_ر گرديد، به طورى كه مردم شهر براى زيارت او هجوم مى آوردند. ازدحام زاي_ري_ن ب_راى ب_ان_و م_ش_ك_لات_ى پ_ي_ش آورد ك_ه ناچار شد تصميم به بازگشت بگيرد. مردم پ_اف_ش_ارى ك_ردن_د كه در مصر بماند ولى آن بانو اصرار در

رفتن داشت . مردم به امير مصر م_ت_وس_ل شدند كه شفاعت كند و تقاضانمايد كه بانو از قصد مراجعت منصرف شود. امير كه مرد ن_ي_ك_ى بود، خدمت نفيسه رسيد و تقاضاى خود واهل مصر را به اطلاع او رساند و خواهش كرد كه در مصر بماند. بانو نفيسه گفت :

(م_ن ق_ص_د داشتم پيش شما باشم ولى من زنى ضعيف هستم و مردم ، زياد بر من وارد مى شوند و مرااز دعا و عبادت باز مى دارند. علاوه بر اين خانه من كوچك است و گنجايش اين جمعيت را ندارد.) ام_ير گفت : (من مشكلاتى كه فرمودى رفع مى كنم . در مورد خانه ، من خانه وسيعى دارم ، خدارا گ_واه م_ى گ_ي_رم ك_ه آن را ب_ه ت_و بخشيدم و اميدوارم با رد آن مرا خجالت زده نكنى و در مورد ف_راوان_ى جمعيت كه شما را از عبادات و تهيه زاد و توشه آخرت باز داشته ، پيشنهادم اين است كه شنبه و چهار شنبه را به ديدار مردم اختصاص دهى .)

ن_ف_يسه پيشنهاد او راقبول كرد و در مصر ماند. اين بانوى بزرگوار در مصر بود تا اينكه دار ف_ان_ى را وداع گفت . نقل شده است كه اين زن بزرگ قبرى در خانه خود كنده بود و در آن قبر، ب_س_ي_ار ن_ماز و قرآن مى خواند، به طورى كه 190 بار و به قولى 1600 بار و به قولى 2000 بار قرآن را در آن قبر ختم نموده در وقت احتضار، روزه بود. پزشكان از او خواستند كه افطار كند. او در جواب گفت :

(وا ع_جبا! سى سال است كه از خداوند مساءلت

مى كنم كه با حالت روزه از دنيا بروم و اكنون كه روزه هستم افطار كنم !)

سپس شروع به خواندن سوره شريفه انعام كرد و وقتى به آيه شريفه

(قُل لِمَنْ ما فِى السَمواتِ وَ الاَرْضِ قُلْ لِلّهِ كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الَّرحْمَةَ)

يا به قولى به آيه شريفه (لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ).

رس_ي_ده جان به جان آفرين تسليم كرد. همسرش خواست نفيسه را براى دفن به مدينه بياورد، ولى مردم مصر اصرار داشتند كه او را در مصر دفن نمايد. اسحاق راضى نمى شد تا اينكه در خواب ، جدش پيامبر خدا(ص) راديد كه فرمود:

(در م_ورد ن_ف_ي_س_ه ب_ا م_ردم م_ص_ر م_ع_ارض_ه م_ك_ن ك_ه ه_م_ان_ا رح_م_ت خدا به بركت او برايشان نازل مى شود.)

اسحاق او را در مصر دفن كرد و مزار او تا به حال زيارتگاه خاص و عام بوده و معروف است كه دعا در نزد قبر او مستجاب مى شود.

در ش_ب وف_ات او از ه_ر خ_انه اى در مصر صداى گريه بلند بود و شمعهاى فراوانى روشن . غ_ص_ه و ان_دوه س_راس_ر م_ص_ر را ف_را گ_رف_ت . ن_ف_ي_س_ه از زن_ان ع_الم اه_ل ب_ي_ت ع_لي_ه_م الس_لام ب_ود و احاديثى از او روايت شده است و جماعتى از جمله شافعى از ائمه اهل سنت از او حديث نقل كرده اند.

دختران امام كاظم (ع)

حضرت موسى بن جعفر عليه السلام چند دختر به نام فاطمه داشت . فاطمه

م_ع_ص_وم_ه (س) ب_زرگ_ت_ري_ن_ش_ان ب_ود. اي_ش_ان در اوّل ذي_ق_ع_ده س_ال 173 ه_ج_رى ق_م_رى در م_دي_ن_ه م_ت_ولد ش_د. ظ_اه_راً م_ادرش (ن_ج_م_ه) مادر امام رضا (ع) ب_اش_د. اي_ن ب_ان_وى م_ع_ظ_م در س_ال 201 ه_جرى ، از مدينه به همراه چند تن از ب_رادران_ش و چ_ن_د خ_دمه به قصد زيارت برادر خود امام رضا(ع) خارج شد در ب_ي_ن راه

چ_ون ب_ه س_اوه رس_ي_د، ب_ي_م_ار ش_د. وق_ت_ى خ_ب_ر ورود او ب_ه آل س_ع_د از ب_زرگ_ان ق_م رس_ي_د، ه_مه تصميم گرفتند خدمت بانو مشرف شوند و از محضرش ت_قاضا كنند به قم تشريف بياورد. موسى بن خزرج ، بزرگ ايشان ، همان شب به ساوه رفت و با جلب موافقت آن بانو حضرتش را به قم آورد. حضرت معصومه (س) مدت كمى بعد از ورود ب_ه ق_م در اث_ر ك_س_الت بدرود حيات گفت و موسى بن خزرج آن حضرت را در باغ اختصاصى خ_ود ب_ه ن_ام ب_اب_لان در ك_نار رودخانه دفن نمود و آن باغ را وقف قبرستان كرد كه به مقبره بابلان معروف گرديد.

ن_ق_ل ش_ده ، ب_ع_د از غ_س_ل و ت_ك_ف_ي_ن ، او را ك_ن_ار م_ق_ب_ره آوردن_د. در اي_ن وق_ت آل س_ع_د ب_ا ه_م اخ_تلاف كردند كه چه كسى در قبر وارد شود و آن بانو را دفن كند. سرانجام ، اتفاق كردند كه خادم پيرى از ايشان به نام قادر كه مرد صالحى بود اين وظيفه را انجام دهد. در اين بين ديدند دو سوار كه چهره پوشيده بودند از جانب بيابان رسيده و از اسب پياده شدند و ب_ر آن ب_ان_و ن_م_از گ_زاردن_د و وى را دف_ن ك_ردن_د و ب_ازگ_ش_ت_ن_د و ك_س_ى آن_ه_ا رانشناخت .

از تاريخ زندگى اين بانوى عزيز و مدت عمر او اطلاع دقيقى در دست نيست .

1 _ حضرت معصومه (ص) در آيينه روايات

ح_ض_رت ف_اط_مه معصومه نخبه دودمان نبوت و زبده خاندان امامت بود. در بلندى مقام و منزلت ، جلالت ، عفاف و كرامت در بين معاصران خود، يگانه بود و در ميان امام زادگان ،

تنها كسى است كه به پاداش زيارت تربتش ، بهشت را واجب شمرده اند.

رواياتى كه در مورد اين بانو وارد شده بيانگر عظمت و جلالت قدر اوست . از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود:

(خ_داون_د ج_ل ج_لاله را ح_رم_ى اس_ت و آن م_ك_ه م_ك_رم_ه اس_ت و رس_ول خ_دا(ص) راحرمى است و آن مدينه است و اميرالمؤ منين (ع) راحرمى است و آن كوفه است و م_ا را حرمى است و آن قم است و بزودى بانويى از فرزندان من به نام فاطمه در آن مدفون مى شود كه هر كس او را زيارت كند بهشت بر او واجب مى شود.)

حضرت صادق (ع) زمانى اين كلام را فرمود كه همسرش هنوز به امام كاظم (ع) حامله نشده بود.

ش_ي_خ ص_دوق در ك_ت_اب ث_واب الاع_م_ال از ام_ام رض_ا (ع)ن_ق_ل ك_رده ك_ه راوى در م_ورد ش_اءن دخ_ت_ر م_وس_ى ب_ن ج_ع_ف_ر (ع) س_ؤ ال كرد و حضرت فرمود:

(هركس او را زيارت كند بهشت براى اوست .)

امام رضا(ع) به سعد اشعرى فرمود:

(اى سعد! قبرى از ما، در نزد شماست .) سعد گفت : (فدايت شوم ! قبر فاطمه دختر موسى بن جعفر (ع)؟)

ام_ام ف_رم_ود: (آرى ه_رك_س ب_ا ش_ن_اخ_ت ش_اءن و م_ن_زلت او را زي_ارت ك_ن_د، ب_ه_ش_ت از آن اوست .)

در كامل الزيارة از امام جواد عليه السلام روايت شده كه فرمود:

(هر كس عمه ام را در قم زيارت كند، بهشت از آن اوست .)

2 _ زيارت نامه حضرت معصومه (س)

امام رضا (ع) به سعداشعرى فرمود:

(چون نزد قبر آن حضرت رسيدى روبه قبله بايست و 34 مرتبه الله اكبر و 33 مرتبه سبحان الله و 33 مرتبه الحمد

لله بگو، سپس ادامه بده : السلام على آدم صفوة الله ... (بعد از سلام ب_ر پ_ي_ام_ب_ران و ائم_ه ع_لي_ه_م الس_لام ، خ_ط_اب ب_ه آن ب_ان_و ب_گ_و) الس_لام ع_لي_ك ي_ا ب_نت رسول الله ... .

سلام بر تو اى دختر رسول خدا، سلام بر تو اى دختر فاطمه زهرا و خديجه كبرى ، سلام بر ت_و اى دخ_ت_ر امير المؤ منين (ع)، سلام بر تو اى دختر حسن و حسين ، سلام بر تو اى دختر ولى خ_دا، س_لام ب_ر ت_و اى خ_واه_ر ولى خ_دا، س_لام بر تو اى عمه ولى خدا، سلام بر تو اى دختر م_وس_ى ب_ن ج_ع_فر (ع) و رحمت و بركات خدا بر تو باد. خداوند بين ما و شما در بهشت رابطه وش_ناسايى برقرار كند و مارا در زمره شما محشور گرداند و بر حوض پيامبر شما وارد سازد و از دس_ت ام_ي_ر م_ؤ م_نان سيراب گرداند. از خدا مى خواهم كه دوران سرور و فرج شما را به ما ن_ش_ان ده_د و م_ا را ب_ا ش_م_ا در زم_ره جدتان محشور سازد و معرفت شما را از قلوب ما نگيرد كه الب_ت_ه او خ_داى ق_ادر و ت_وان_اس_ت ... اى ف_اط_م_ه م_ع_ص_وم_ه ! م_را در داخ_ل ش_دن ب_ه ب_ه_ش_ت ش_ف_اع_ت ك_ن ك_ه ت_و ران_زد خ_داون_د متعال ، شاءن و مقام بلندى است ...)

در حرم حضرت معصومه زنانى از اهل بيت عليهم السلام مدفونند كه عبارتند از:

1 _ ميمونه خواهر حضرت معصومه

2 _ زينب دختر امام جواد(ع)

3 _ ميمونه دختر ديگر امام جواد

4 _ ام محمد دختر موسى مُبَرقَع پسر امام جواد(ع)

5 _ ميمونه دختر ديگر موسى مبرقع

6 _ بريهه دختر ديگر

موسى مبرقع

7 _ ام اسحاق ، جاريه محمد بن موسى مبرقع

8 _ ام حبيب دختر احمدبن موسى مبرقع

9 _ ام حبيب جاريه محمدبن احمد بن موسى مبرقع

آمنه

در اع_لام الن_س_ا آم_ده است كه آمنه دختر امام كاظم (ع) از عابدان ، صالحان و پرهيزگاران عصر خ_ود ب_ود و م_ش_ه_دى م_ع_روف (در م_ص_ر) م_ن_س_وب ب_ه اوس_ت و از خ_ادم او نقل شده است كه شب از قبرآن بانو، صداى قرائت قرآن شنيده است .

در(ن_ورالاب_ص_ار)، آم_ن_ه در زم_ره م_دف_ون_ي_ن در م_ص_ر ث_ب_ت ش_ده و از خ_ادم او ن_ق_ل ك_رده اس_ت كه روزى مردى بيست رطل (واحد وزن) روغن زيتون آورد و از خادم تقاضا كردكه تمام آنها رادر يك شب در فانوسها بريزد. خادم روغن رادر قنديلها ريخت ، ولى با تعجب مشاهده ك_رد ك_ه ه_ي_چ ي_ك از آن_ه_ا روش_ن نشد. متحير و مبهوت ماند. شب در خواب بانو را ديد كه به او فرمود:

(اي_ن روغ_ن را ب_ه ص_اح_ب_ش ب_ازگردان و بپرس كه اين روغن را از كجا كسب كرده است زيرا ما ت_نها چيز طيب و پاكيزه را مى پذيريم . خادم نزد صاحب روغن رفت و قصه را باز گفت . آن مرد ف_رم_وده خ_ات_ون را ت_ص_دي_ق ك_رد و اع_ت_راف ن_م_ود ك_ه روغ_ن را از ط_ري_ق حلال كسب نكرده است .)

اي_ن ب_ان_و از م_خ_درات ن_ام_ى و از ب_ان_وان ب_زرگ اه_ل ب_ي_ت ب_وده اس_ت و از ف_ض_ايل او همين بس كه امام رضا عليه السلام از او تقاضا كرد كه در هنگام ولادت امام جواد (ع)، در كنار همسرش باشد و او رايارى كند.

حكيمه نقل مى كند:

(روزى ام_ام رض_ا (ع) م_را ط_لبيد و فرمود: اى حكيمه ! امشب زمان ولادت فرزندم مى باشد، مى خ_واه_م ت_و هم حاضر باشى . شب هنگام امام (ع) مرا با قابله و همسرش در حجره اى وارد كرد و چ_راغ_ى ن_زد م_ا اف_روخ_ت و ب_ي_رون رف_ت و درب را ب_س_ت . ه_ن_گ_ام وض_ع ح_م_ل ، چ_راغ خ_ام_وش ش_د و م_ن ن_گ_ران ش_دم كه ناگاه امام جواد(ع) متولد شد، در حالى كه چيز نازكى مانند لباس او را

پوشيده بود و نورى از آن حضرت پرتو افكن شد كه خانه راروشن ن_م_ود و م_ا در پ_رت_وش آن وج_ود م_ب_ارك رام_لاح_ظ_ه ك_رديم . من آن حضرت را برداشته ، دردامن گ_ذاردم و آن پ_وش_ش راج_دا ك_ردم و او را در لب_اس پ_ي_چ_يدم . امام رضا (ع) تشريف آورد و در راباز كرد و آن مولود مبارك را گرفته در گهواره گذارد و به من فرمود: ملازم گهواره باش . در روز س_وم ، آن مولود چشم به سوى آسمان گشود و فرمود: شهادت مى دهم كه جز خداى يكتا م_ع_ب_ودى ن_ي_س_ت و م_ح_م_د رس_ول و ف_رس_ت_اده اوس_ت . م_ن از ش_ن_ي_دن اي_ن ج_م_لات از طفل سه روزه ، وحشت زده شدم و خدمت امام رفتم و مشاهداتم را توضيح دادم . امام رضا(ع) فرمود: از عجايب احوال او بيشتر از اين مشاهده خواهى كرد.

از شرح حال ديگر دختران امام كاظم (ع) چيزى در تاريخ ثبت نشده و فقط نام آنها ذكر گرديده است .

در نام و تعداد فرزندان حضرت رضا اختلاف است . عده اى اولاد آن حضرت را منحصر در امام جواد مى دانند و برخى چند فرزند ديگر از جمله يك دختر براى آن حضرت ذكر

مى كنند.

ش_ي_خ ص_دوق در ع_ي_ون اخ_ب_ار الرض_ا عليه السلام از دختر امام رضا(ع) به نام فاطمه حديث نقل كرده است و در كتب انساب نيز براى امام رضا(ع) دخترى به نام فاطمه ذكر شده كه همسر يكى از نوادگان جعفر طيّار بوده است .

روايت فاطمه

رواياتى از اين بانو در كتابهاى حديث نقل و ثبت شده ، از آن جمله اين حديث شريف است كه او از پ_درش ام_ام رض_ا(ع) و آن ح_ض_رت از پ_دران_ش از رس_ول خ_دا(ص) نقل كرده است كه فرمود:

(م_َنْ ك_َفَّ غ_َض_َب_َهُ ك_َفَّ اللّهُ ع_َن_ْهُ ع_َذا ب_َهُ وَ م_َنْ ح_َسَّنَ خ_ُلْق_َهُ ب_َلَغ_َهُ اللّهُ دَرَج_َةَ الص_ّائِم_ِ

الْقائِمِ)

ه_ر ك_س غ_ض_ب خ_ود ران_گ_ه دارد خ_داون_د ت_ع_الى از او عذابش رانگه دارد و هر كس خلقش رانيكو گرداند خداوند او را به درجه كسى كه روزه دار و قائم به عبادت است ، مى رساند.

دختران امام جواد (ع)

حكيمه خاتون زنى پاكدامن ، عابد، دانشمند و كريم بود.

م_ق_بره او در ضريح مطهر عسگريين عليهماالسلام در سامرا ظاهر و مشهور است . علامه مجلسى در ب_ح_ارالان_وار ن_وش_ت_ه اس_ت ك_ه ت_ع_ج_ب اس_ت ك_ه چ_را ع_لم_ا زي_ارت_ى ب_راى او نقل نكرده اند با اينكه عظمت و منزلت او همچون خورشيد ظاهر است همچنين آيت الله وحيد بهبهانى اظ_ه_ار ت_عجب كرده كه چرا متعرض زيارت او نشده اند. ما مقانى مى نويسد: عجيب تر اينكه شيخ م_ف_ي_د در (ارشاد) هنگام ذكر فرزندان امام جواد (ع) نام او رانبرده است . اين بانوى بزرگوار ه_ن_گ_ام ولادت ام_ام زم_ان (ع) ش_رف ح_ض_ور داش_ت_ه و در زمره خواص ائمه عليهم السلام و محرم اس_رار و راز دار آن_ه_ا ب_وده و در زم_ان ام_ام ع_س_گ_رى (ع) ب_دفعات خدمت امام زمان (ع) رسيده و ح_ض_رت را زي_ارت ك_رده است . او را از سفيران و ابواب امام حسن عسگرى (ع) شمرده اند و مردم بعد از وفات امام حسن عسگرى (ع) به او مراجعه مى كرده +اند.

ش_ي_خ ع_ب_اس ق_م_ى م_ى ن_وي_س_د: در ك_ت_اب (ه_دي_ة الزائري_ن) ف_ض_اي_ل ح_ك_ي_م_ه دخ_ت_ر ام_ام م_ح_م_د ت_قى (ع) راكه قبر شريفش پايين پا، چسبيده به ضريح عسگريين (ع) است ، نقل كرديم و گفتيم كه در كتابهاى مزار، زيارت مخصوصى براى آن بانو ذك_ر ن_شده است ، با اينكه مرتبه بلندى دارد. پس سزاوار است او را با الفاظى كه در زيارت اولاد ائم_ه (ع) نقل شده زيارت كنند

يا با زيارتنامه عمه اش فاطمه معصومه ، دختر موسى بن جعفر(ع) او را زيارت كنند.

ام_ام ه_ادى (ع) ن_رج_س ، م_ادر امام زمان (ع) رابه حكيمه سپرد كه به او معارف دين و احكام شرع بياموزد و با آداب اسلام او را تربيت كند.

اي_ن خ_ود ن_ش_ان ده_ن_ده اخ_لاق پ_س_ن_دي_ده و ت_رب_ي_ت ع_الى و ع_لم و ك_م_ال ح_ك_ي_م_ه خ_ات_ون اس_ت ك_ه ب_ه م_ق_ام م_ع_لم_ى ه_م_س_ر ام_ام ح_س_ن عسگرى و مادر امام زمان عج نايل شده است .

محمد بن عبدالله مطهرى گويد: پس از وفات امام حسن عسگرى (ع) و اختلاف و سرگردانى مردم در امر امامت و جانشينى آن حضرت ، تصميم گرفتم كه خدمت حكيمه خاتون مشرف شوم و در مورد امام زمان عليه السلام از او سؤ ال كنم . وقتى بر او وارد شدم ، دستور نشستن داد و فرمود:

(اى م_ح_م_د! خداوند تبارك و تعالى زمين را از حجت ناطق يا صامت خالى نخواهد گذاشت و امامت را در دو ب_رادر ج_ز ام_ام ح_س_ن و ح_س_ي_ن ع_لي_ه_م_ا الس_لام ق_رار ن_م_ى ده_د و اي_ن به خاطر فضيلت ق_ائل ش_دن براى آن دو بزرگوار است و اينكه معلوم كند كه همچون آن دو بر زمين ظاهر نخواهد ش_د. خ_داون_د اولاد ام_ام حسين (ع) را به فضيلت امامت بر اولاد امام حسن (ع) برترى داد؛ همچنان ك_ه اولاد ه_ارون را ب_ر اولاد موسى برترى داد؛ اگر چه موسى بر هارون حجت و امام بود ولى فضل امامت براى فرزندان هارون تا قيامت باقى ماند. تقدير خداوند بر اين است كه مردم در امر ام_ام_ت ، دچ_ار ح_ي_رت ش_ون_د ت_ا ط_رفداران باطل به شك افتند

و طرفداران حق ، پاك و خالص ش_ون_د و ب_راى م_ردم ات_م_ام حجت شده باشد و در پيشگاه خدا عذر نداشته باشند و اين حيرت و س_رگ_ردان_ى در امر امامت بعد از امام حسن عسگرى (ع) نيز مقدر بود. راوى گويد عرض كردم : اى بانوى من ! آيا براى امام حسن عسگرى (ع) فرزندى هست ؟ فرمود: اگر فرزندى نباشد پس ح_جت بعد از او كه خواهد بود؟ و حال آنكه گفتم امامت بعد از امام حسن و امام حسين (ع) هيچ گاه در دو برادر جمع نمى شود.)

س_پ_س راوى ت_ق_اض_ا ك_رد ك_ه ج_ري_ان ولادت ام_ام زم_ان (ع) را ب_راي_ش نقل كند و آن بانو تفصيل جريان رابيان كرد.

محمدبن قاسم علوى گويد: با جماعتى خدمت حكيمه رسيديم .چون نظرش به ما افتاد گفت :

(آم_ده اي_د از م_ي_لاد ح_ج_ة ب_ن الح_س_ن ع_لي_ه الس_لام س_ؤ ال كنيد. ديشب نزد من بود و خبر آمدن شما را داد.)

خديجه

وى از ب_ان_وان ع_ارف ب_ه ام_ام_ت و م_ع_ت_ق_د ب_ه ائم_ه دوازده گ_ان_ه و ع_الم ب_ه اخ_ب_ار اهل بيت و راوى اخبار بوده است . احمد بن ابراهيم گويد: پس از شهادت امام حسن عسگرى (ع) بر خ_دي_ج_ه دخ_ت_ر ام_ام ج_واد وارد ش_دم و از اع_ت_ق_ادش (در م_ورد ام_ام_ت) س_ؤ ال كردم . ايشان امامانش را نام برد تا اينكه فرمود: حجة بن الحسن العسگرى (ع) عرض كردم :

(بانوى من ! شما آن حضرت راديده ايد يا از طريق روايات اعتقاد پيداكرده ايد. فرمود: از طريق ام_ام ح_س_ن عسگرى (ع) كه بعد از ولادت آن بزرگوار، خبر ولادت رابراى مادرش نوشت) سپس آن بانو فرمود: (شما اصحاب اخبار

هستيد؛ مگر روايت نمى كنيد كه نهمين فرزند امام حسين (ع) ميراثش تقسيم مى شود در حالى كه خودش زنده است .)

نقش زنان در صحنه هاي مختلف

نقش زنان درصحنه هاى نظامى

اشاره

در اي_ن ف_ص_ل ، ف_ع_الي_ت_ه_اى زن_ان ص_در اس_لام در ص_ح_نه هاى نظامى ، سياسى ، اجتماعى و فرهنگى مطرح مى شود.

در بخش اول نمونه هايى از فعاليتهاى زنان در صحنه هاى نظامى بررسى خواهد شد.

در بخش دوم نمونه هايى از نقش زنان در صحنه هاى سياسى اجتماعى مطرح مى گردد.

در بخش سوم نقش آنان در صحنه هاى فرهنگى صدر اسلام ، مورد توجه قرار مى گيرد.

در ب_خ_ش چ_ه_ارم بعضى از زنانى كه در ايمان و محبت به امامان عليهم السلام ، الگو هستند مد نظر قرار مى گيرند.

اولين شهيد اسلام

كافران قريش براى مقابله با اسلام نقشه هاى فراوانى كشيدند كه از جمله آنها آزار و شكنجه م_س_لم_ان_ان ب_ود؛ ب_ه اي_ن ام_ي_د ك_ه آن_ان دست از ايمان خود كشيده ، پيامبر راتنها گذارند. آنان مسلمانان را در حد مرگ شكنجه مى كردند.

خ_انواده ياسر، از جمله قربانيان اين نقشه خطرناك بود، كه ابتدا(سميّه) و سپس (ياسر) _ مادر و پدر عمار ياسر _ در زير شكنجه به شهادت رسيدند.

الف _ نسيبه مازنيّه :

در ج_ن_گ اح_د، چند زن از خود شهامتى نشان دادند كه اسم آنها در تاريخ اسلام باقى مانده است . ي_ك_ى از اي_ن زن_ان ق_ه_رم_ان ، ن_س_ي_ب_ه م_ازن_ي_ّه اس_ت ك_ه ش_رح ح_ال او را ب_ي_ان م_ى ك_ن_يم : نسيبه ، دختر كعب مازنى ، مشهور به امّ عمّاره ، از زنان شجاع عرب ب_ود. او از ك_س_ان_ى ب_ود ك_ه ق_ب_ل از هجرت به رسول خدا(ص) ايمان آورد. وى در بيعت عقبه ، شركت كرد و با پيامبر بيعت نمود.

اي_ن ب_ان_و ب_ه خ_اطر جراءت و شجاعتى كه داشت ، در تعداد زيادى از جنگها شركت داشت كه از ج_مله آنها جنگ احد، حديبيّه ، خيبر، عمرة القضا و حنين بود و از شير زنان ميدان كارزار به شمار ميرفت .

در ج_ن_گ اح_د، ام_ت_حان بسيار خوبى داد. او براى آب دادن به مجاهدان ، همراه با سربازان اسلام ب_ه م_ع_رك_ه اح_د آم_د. وق_ت_ى ك_ه ج_ن_گ ب_ه ن_ف_ع م_ش_رك_ان ش_ع_له ور ش_د، رسول خدا در معرض خطر قرار گرفت . نسيبه ، مشك رابه كنارى انداخت ، و به دفاع از پيامبر پ_رداخ_ت . او ش_م_ش_ي_ر م_ي_زد و ت_ي_ر م_ى ان_داخ_ت . ع_ب_دالله ب_ن ق_م_ئه ، ب_راى ك_ش_ت_ن رسول

خدا پيش مى تاخت و فرياد مى زد: (محمد كجاست ؟ زنده نمانم اگر او را زنده بگذارم !) ن_س_ي_ب_ه و م_ص_عب بن عمير، سر راه را بر او گرفتند. در اين گيرودار، عبدالله ضربه اى بر ش_ان_ه ن_س_ي_به زد كه تا سالها بعد جاى آن گود مانده بود. در روز احد، دوازده زخم (از نيزه و ش_م_ش_ي_ر) ب_ر ب_دن او وارد ش_د. ش_وه_ر و دو پ_س_ر ن_س_ي_ب_ه ، در اي_ن ج_نگ ، پايدار مانده و از رسول خدا دفاع كردند.

وق_ت_ى ك_ه م_سلمانان فرار كردند، فرزند نسيبه نيز اراده فرار كرد. مادر، متوجه شد و فرياد زد: (ف_رزن_دم ! ك_ج_ا ف_رار م_ى ك_ن_ى ؟ آي_ا از خ_دا و رس_ول او م_ى گريزى ؟) فرزند، از اراده اش برگشت كه ناگهان ، مردى بر او حمله برد، و او را ب_ه ش_ه_ادت رساند. نسيبه بدون اينكه اظهار سستى كند، شمشير فرزندش را برداشت و قاتل را با يك ضربه سخت از پا در آورد و به خاك هلاكت نشاند. پيامبر با مشاهده اين واقعه ، ف_رم_ود: (اى ن_س_ي_ب_ه ! خ_دا ب_ه ت_و ب_رك_ت ده_د.) ن_س_ي_ب_ه در اي_ن ج_ن_گ ، خ_ود را س_پ_ر رسول خدا قرار داد. از اين رو جراحات فراوانى برداشت .

(عبدالله) فرزند نسيبه گويد:

(در جنگ احد حضور داشتم ، و از پيامبر دفاع مى كردم كه ناگاه آن حضرت ، متوجه زخمى سخت ب_ر ك_ت_ف م_ادرم شد و فرمود: مادرت ، مادرت را درياب ؛ زخمش را ببند. خداوند، به خانواده شما خير و بركت دهد. مقام مادرت از مقام فلان و فلان ، و مقام ناپدرى ات (شوهر نسيبه) از مقام

فلان و فلان ، و مقام خودت از مقام فلان و فلان ، بهتر است . خداوند شما را رحمت كند.)

نسيبه عرض كرد: (از خداوند بخواه ، تا ما همنشينان و رفيقان شما در بهشت باشيم .) حضرت ف_رم_ود: (پ_روردگارا، ايشان را دوستان من در بهشت قرار بده .) مادرم پس از شنيدن اين دعاى پيامبر(ص) گفت : (از اين پس ، در دنيا هر چه به سرم بيايد مهم نيست .)

در ه_م_ي_ن ج_ن_گ ، وق_ت_ى م_س_لم_ان_ان ف_رار ك_ردن_د، ن_س_ي_ب_ه و دو پ_س_ر و ه_م_س_رش ب_ه دفاع از رس_ول خ_دا(ص) پرداختند. پيامبر متوجه شد كه نسيبه سپر ندارد. يكى از مسلمانان ، با اينكه سپر داشت ، در حال فرار بود، پيامبر (ص) بدو گفت :

(سپرت را براى كسانى كه مى جنگند، بينداز.)

او س_پ_ر را ان_داخ_ت ، و ن_س_ي_ب_ه آن را ب_رداش_ت . در اي_ن ح_ال ، يكى از كافران ، ضربه اى به فرزند نسيبه وارد كرد. نسيبه زخم فرزندش رابست و او رابه ادامه دفاع تشويق كرد. پيامبر فرمود:

(چه كسى به اندازه تو طاقت و تحمل دارد؟)

در اين گيرودار، كسى كه پسر نسيبه را زخمى كرده بود، جلو آمد. پيامبر فرمود:

(اين همان كسى است كه پسرت را زخمى كرد.)

ن_س_ي_ب_ه ب_ر او ح_م_له ب_رد و س_اق پ_اي_ش راق_ط_ع ك_رد. رسول خدا تبسم كرد و فرمود:

(اى امّ عمّاره ! چه خوب تقاص كردى ! حمد و سپاس خداراكه تو را پيروز و چشمت را به خوارى دشمنت روشن كرد.)

خليفه سوم گويد: از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود:

(ب_ه چ_پ و راس_ت خ_ود ن_گ_اه ن_ك_ردم ج_ز اي_ن_ك_ه دي_دم ، ن_س_ي_ب_ه ب_راى دف_اع از م_ن ج_ن_گ

م_ى كند.)

روز ب_ع_د از اح_د، وق_ت_ى م_ن_ادى پ_يامبر، مجاهدان را براى شركت در( حمراءالاسد) فراخواند، ن_س_ي_ب_ه زخ_م خ_ود را م_ح_كم بست تا بتواند در حمراءالاسد شركت كند اما مانع ريزش خون نشد، ب_دي_ن ج_ه_ت ن_ت_وان_س_ت در آن ج_ن_گ ش_رك_ت ك_ن_د. وق_ت_ى پ_ي_ام_ب_ر از ح_م_راءالاس_د ب_رگ_ش_ت ، ق_ب_ل از اي_ن_ك_ه ب_ه خ_ان_ه ب_رود، (ع_بدالله بن كعب مازنى) رابه ملاقات نسيبه فرستاد، تا پ_ي_ام_ب_ر را از س_لام_ت_ى او م_ط_لع گ_ردان_د. ع_ب_دالله ، خ_ب_ر س_لام_ت_ى ن_س_ي_ب_ه را آورد. پ_يامبر خوشحال شد و سپس به خانه رفت .

نسيبه ، در(حديبيه) حاضر بود. وى گويد:

(وقتى كه شايعه قتل عثمان منتشر شد، رسول خدا بر روى اثاثيه مانشست و فرمود: من از طرف خ_دا، م_اءم_ور ب_ه ب_ي_ع_ت گرفتن هستم . پس از آن ، مردم ، دسته دسته آمدندو بر روى فرش و اث_اث_يه ما، با پيامبر بيعت كردند، و من كاردى به كمر بسته و چوب بلندى در دست داشتم ، و شوهرم نيز، شمشير به كمر بسته بود، و مراقب دشمن بوديم .)

ح_ب_ي_ب ف_رزند نسيبه ، به دست (مسيلمه كذاب) كشته شد. وقتى كه خبر شهادت وى به نسيبه رسيد، باخدا عهد بست ، كه با مسيلمه بجنگد و او را بكشد يا به دست او كشته شود. پس در جنگ (ي_َم_ام_َه) ش_ركت كرد و به همراهى پسرش _ عبدالله به مُسَيْلِمَهْ _ حمله كرد، و او را كشت و در اين جنگ دستش قطع شد.

اين بود شرح مختصرى از فرازهاى مهم زندگى اين بانوى شجاع .

ب _ هند، همسر عَمرِوبنِ جَموُحْ:

در روز احد، پس از خاتمه جنگ ،(هند) دختر عمرو بن حَرام ، اجساد

شوهر، برادر و پسرش را بر ش_ت_رى ب_ار كرد تا به مدينه ببرد و در آنجا به خاك سپارد. در بين راه به زنانى برخورد، ك_ه ب_راى اط_لاع از ح_ال پ_ي_ام_بر و رزمندگان خود، روبه احد مى رفتند. از جمله آنان ، يكى از همسران رسول خدا بود كه به هند گفت : (از احد چه خبرى دارى ؟) گفت :

(ح_ال رسول خدا(ص) خوب است ، و در مقابل آن ، هر مصيبتى كه رخ داده باشد، ناچيز است . خداوند، از م_ؤ م_ن_ان ك_س_ان_ى راب_ه ش_هادت سرافراز كرد و كافران رابا دلى آكنده از خشم ، بدون آنكه نتيجه اى بگيرند، باز گرداند.)

ه_م_س_ر پيامبر گفت : (اينان كه بر شتر دارى كيانند؟) گفت : (برادرم عبدالله ، پسرم خلاّد و ش_وه_رم ع_مروبن جموح .) همسر پيامبر گفت : (آنها رابه كجا مى برى ؟) گفت : (براى دفن به مدينه مى برم .)

ج _ سميرا دختر قيس :

او از ط_اي_ف_ه ب_ن_ى دي_ن_ار ب_ود. شوهر، و برادر و پدرش به شهادت رسيده بودند. چون خبر ش_ه_ادت آن_ان راب_ه وى دادن_د، پ_رس_ي_د: (از رس_ول خ_دا چ_ه خ_ب_ر؟) گ_ف_ت_ن_د: (ح_ال رسول خدا(ص)، خوب است .) گفت : (بايد خودم ايشان را ببينم) و چون پيامبر رازنده وسالم يافت گفت : (بعد از آنكه شما به سلامت هستيد، هر مصيبتى كه رخ داده باشد، كوچك است .)

د _ صفيّه ، دختر عبدالمطلب :

(صفيه) به هنگام جنگ احد، در قلعه (حسان بن ثابت) بود. هنگامى كه خبر شكست مسلمانان را ش_ن_ي_د، ب_ا ح_ال دگرگون ، نيزه اى برداشت ، و با شتاب به سوى ميدان احد رفت .

سپس بر م_ردم ف_رارى ب_رآش_ف_ت و گ_ف_ت : (ن_ك_ب_ت ب_ر ش_م_ا ب_اد! از ك_ن_ار رسول خدا گريختيد و او را تنها گذاشتيد؟)

( حمزه سيّد الشّهدا) برادر صفيّه ، در احد به شهادت رسيده بود، و صفيّه كه از شهادت او با خ_ب_ر ش_ده ب_ود، ب_راى ديدن جسد برادرش ، به صحنه جنگ مى رفت . دشمن ، جسد حمزه را به طرز فجيعى ، مثله كرده بود. از اين رو پيامبر به زبير فرمود:

(م_ادرت را ب_از گ_ردان ، ت_ا ب_رادرش را ب_دي_ن ح_ال ن_ب_ي_ن_د.) زب_ي_ر ام_ر رس_ول خ_دا را ب_ه مادر رساند. صفيّه گفت : (خبر يافتم كه برادرم رامثله كرده اند، اما چون در راه خداست ، راضى و خشنودم ، و هر آينه براى خدا صبر خواهم كرد.)

پ_ي_ام_ب_ر ك_ه اي_ن روح_ي_ه را م_ش_اهده فرمود، اجازه دادكه بر كشته حمزه حاضر شود. صفيّه چون ب_رادر را در آن ح_الت دي_د، ب_راو درود ف_رس_ت_اد وگ_فت : (اِنّا لِلّهِ و انّا اليه راجعون) سپس براى او طلب آمرزش كرد.

ص_ف_ي_ّه دو ج_امه با خود آورده بود، تا حمزه را كفن كند. مردى از انصار را كنار برادرش ديد كه شمشيرها بدن او را دريده بود.

ب_راى صفيّه ، ناگوار بود، كه برادر خود را با دو جامه ، كفن كند و آن مرد انصارى بدون كفن ب_اشد، از اين رو جامه بزرگتر را براى حمزه گذاشت _ كه قامتى بلند داشت _ و جامه ديگر را به آن مرد اختصاص داد.

در جنگ (احزاب) مسلمانان براى مقابله با دشمن به خارج از شهر رفته ، و زنان ، پيرمردان و ك_ودك_ان در ش_هر مانده بودند. چون

مسلمانان ، به شدت گرفتار دشمن بودند، كسى نبود كه خ_ط_ر (ب_ن_ى ق_ريظه) را از شهر دور كند. از طرفى ، يك نفر از يهود بنى قريظه ، براى خ_ب_ر گ_رف_ت_ن ، اط_راف ي_ك_ى از ب_رج_ه_ا م_ى چ_رخ_ي_د. ص_ف_ي_ّه ك_ه داخل برج بود، به حسان بن ثابت گفت :

(خ_ط_ر اي_ن م_رد را دف_ع كن .) حسان عذر خواست و گفت : (به خدا قسم تو خود مى دانى كه من اهل اين كار نيستم .)

صفيّه كه از حسان نا اميد شده بود، گرزى برداشت و از برج فرود آمد و گرز را چنان بر سر يهودى نواخت كه در دم كشته شد.

كبشه ، مادر سعدبن معاذ:

چ_ون رس_ول خ_دا (ص) از غ_زوه اح_د ب_ازگ_ش_ت (ك_ب_ش_ه) ب_ه اس_ت_ق_ب_ال پ_ي_امبر شتافت . در اين حال ، سعد بن معاذ كه لجام اسب پيامبر را در دست داشت عرض ك_رد: (اى رس_ول خ_دا(ص) اي_ن م_ادر م_ن اس_ت ك_ه ب_ه اس_ت_ق_ب_ال م_ى آيد.) رسول خدا فرمود: (درود بر او باد.) چون كبشه به پيامبر (ص) رسيد، رسول خدا(ص) شهادت فرزندش (عمرو بن معاذ) را به وى تسليت گفت .

كبشه عرض كرد:

(اى رس_ول خ_دا! چ_ون ش_م_ا راب_ه س_لامت يافتم ، ديگر هيچ مصيبتى بر من سنگين نيست .) پس پ_ي_ام_ب_ر(ص) ف_رمود: (اى ام معبد! بشارت باد بر شما كه كشتگانتان در شرفات كنگره هاى ق_ص_ره_اى ب_ه_ش_ت ب_اه_م س_ي_ر م_ى ك_ن_ن_د و ش_ف_اع_ت آن_ه_ا در ح_ق ش_م_ا م_قبول است .) كبشه عرض كرد: (اى رسول خدا راضى شديم . اكنون در حق بازماندگان دعاى خ_ي_ر ب_ف_رم_ا.) پ_يامبر(ص) چنين دعا فرمود: (خدايا! مصيبت اينها راخودت جبران نموده و حزن و اندوهشان را

برطرف كن .)

و _ حَمْنَه ، دختر جَحْش :

ه_ن_گ_ام ب_ازگ_ش_ت از اح_د ب_ه س_وى م_دي_نه ،(حمنه) دختر جحش بن رِئاب (خواهر زينب كه به ه_م_س_رى پ_ي_ام_ب_ر در آم_د) به حضور پيامبر رسيد. وقتى ، خبر شهادت برادرش (عبدالله) را ش_ن_ي_د، گ_ف_ت : (ان_ا لله و ان_ا اليه راجعون) و براى وى طلب آمرزش كرد. سپس خبر شهادت داي_ى خ_ود _ ح_م_زة ب_ن ع_ب_دالمطلب _ را شنيد باز كلمه استرجاع راگفت و براى وى طلب آمرزش ك_رد. ام_ا ه_ن_گ_ام_ى ك_ه از ش_ه_ادت ش_وه_رش مصعب بن عمير، با خبر گشت ، شيون نمود. پيامبر فرمود:

(شوهر، در نزد زن از جايگاه خاصى برخوردار است .)

ح_م_ن_ه ، در ج_ن_گ خ_ي_ب_ر، ن_ي_ز ش_رك_ت داش_ت و رس_ول خ_دا(ص) س_ه_م_ى از غ_ن_ايم جنگى به او داد.

رُفَيْدَه در جنگ خندق

در جنگ خندق ، (رفيده) چادرى درمسجد زده بود و مجروحين رامداوا ميكرد. هنگامى كه سعد بن معاذ در جنگ خندق زخمى شد، پيامبر چنين دستور داد:

(او را به خيمه رفيده كه درمسجد است ببريد تا او را از نزديك عيادت كنم .)

امّ حارث در جنگ حنين و هوازن

ي_ك_ى از زن_ان_ى كه در جنگ حنين شركت داشت ، و شجاعانه مقاومت كرد، (امّ حارث) بود. هنگامى ك_ه لش_گ_ر اس_لام در (ح_ن_ي_ن) ف_رار ك_ردن_د؛ وى ف_رار ن_ك_رد، و در پ_ي_ش روى رسول خدا(ص) مى جنگيد، و خود را سپر آن حضرت قرار داده بود. او و ام سليط و نسيبه مازنى شجاعانه مقاومت و جهاد كردند.

رس_ول خ_دا، (ام س_لي_م) دخ_ت_ر ملحان ، همسر ابو طلحه انصارى را در حالى كه آبستن بود _ و پ_س_رش عبدالله ابن ابى طلحه را در رحم داشت _ ديد كه مردانه ، كمر خود را بسته ، و خنجرى به دست گرفته و از رسول خدا(ص) دفاع مى كند.

نقش آزاد در كشتن اسود كذاب

در زمان رسول خدا(ص) حكومت يمن به دست (با ذان بن ساسان) ايرانى بود. باذان از طرف خ_س_رو پ_روي_ز در ي_م_ن ح_ك_ومت ميكرد. وقتى در سال ششم هجرى ، پيامبر خسرو پرويز را به اس_لام دع_وت ك_رد، خ_س_رو ب_ه ب_اذان دس_تور داد تا ماءمورانى به مدينه فرستاده و پيامبر را اح_ض_ار ك_رده ، ن_زد خ_س_رو ب_ب_رن_د. رس_ول خ_دا(ص) ب_ه ف_رس_ت_ادگ_ان ب_اذان ، خ_ب_ر ق_ت_ل خ_سرو را داد، و براى باذان پيغام فرستاد كه اسلام را اختيار كند، تا حكومت يمن همچنان در دس_ت او ب_اق_ى ب_ماند. باذان ، وقتى صحت خبر قتل خسرو را دريافت ، به نبوت پيامبر، ايمان يافت و از طرف پيامبر(ص) به حكومت يمن ابقا شد.

پس از وفات او، پسرش (شهربن باذان) از طرف پيامبر حكومت يمن را عهده دار شد.

پ_ي_ام_ب_ر اس_لام پ_س از ب_ازگ_ش_ت از ح_ج_ة الوداع ب_س_ت_رى ش_د. (اس_ود ع_ن_س_ى) از ك_سالت رس_ول خ_دام_ط_لع شد و پنداشت كه پيامبر (ص) به زودى

از دنيا خواهد رفت ، از اين رو، ادّعاى ن_ب_وت ك_رد، و گ_روه_ى را دور خ_ود جمع نمود و به (صنعا) _ مركز يمن _ حمله برد و شهربن ب_اذان راك_ش_ت . سپس با همسر او ازدواج كرد و بر يمن تسلط يافت . پس از كشته شدن شهربن ب_اذان ، ري_اس_ت ايرانيان را(فيروز) و(دادويه) به عهده گرفتند. پيامبر (ص) ضمن نامه اى ، به فيروز و حشيش ديلمى و دادويه ماءموريت داد، كه با اسود در پنهان و آشكار بجنگد.آنها در پ_ى ام_ر رس_ول الله (ص) ب_ه ت_ه_ي_ه م_قدمات و دعوت افراد پرداختند. يكى از كسانى كه ب_ي_ش_ت_ري_ن ن_ق_ش را در ق_ت_ل اس_ود، اي_فانمود، آزاد _ زن شهربن باذان _ بود. آنها با اطلاعات و راه_ن_م_اييهاى آزاد، توانستندنقشه قتل اسود را بريزند. طبق نقشه در موقعى مناسب ، فيروز به ات_اق آزاد، م_ح_ل استراحت اسود وارد مى شود؛ و با اسود گلاويز شده و او را خفه مى كند. در اين گ_ي_رودار صداى اسود بلند مى شود، نگهبانان به اوضاع مشكوك ميشوند. بدين جهت به طرف ات_اق آم_ده و م_ى پ_رس_ن_د: چ_ه ش_ده اس_ت ؟ آزاد م_ى گويد: (موضوع تازه اى نيست ؛ پيامبر در حال دريافت وحى است .)

و ب_دي_ن گ_ونه نگهبانان را پراكنده مى سازد، و اسود كذاب بامجاهدت ماموران پيامبر (ص) و همكارى آزاد، زن مسلمان ايرانى از پاى در آمد.

خَنْسا دختر عَمْرو در قادسيه

خ_َن_ْس_ا خ_دم_ت رس_ول خ_دارسيد و ايمان آورد. او شاعرى چيره دست بود كه پيامبر شعر او را مى پ_س_ن_دي_د. خ_ودش و چ_ه_ار پ_س_رش در ق_ادس_ي_ه ش_رك_ت داش_ت_ن_د. اول شب فرزندنش راجمع كرد و گفت :

(اى ف_رزن_دان_م ش_م_ا ب_ه اخ_تيار خود

اسلام آورديد و هجرت كرديد. قسم به خدايى كه جز او خ_داي_ى ن_ي_س_ت ، ش_ماهمگى فرزندان يك پدريد، همچنانكه مادرتان يكى است . نه به پدرتان خ_ي_انت كردم ، نه موجب سر افكندگى دايى تان شدم . نه حسب شما را زشت كردم و نه نسب شما را غبارآلود نمودم .

ش_م_ا م_ي_دان_ي_د ك_ه خداوند، چه پاداش عظيمى براى مسلمانانى كه در جنگ با كفار شركت ميكنند، تهيه ديده است و بدانيد كه سراى جاويدان آخرت بهتر از دنياى ناپايدار است .

خ_داى عزوجل مى فرمايد: اى اهل ايمان ! در كار دين صبور باشيد و يكديگر رابه صبر سفارش كنيد و مهيا و مراقب كار دشمن بوده ، از خدا بپرهيزيدتا رستگار شويد.

چ_ون ام_ش_ب را ب_ه ص_ب_ح آوري_د، با بصيرت به جنگ دشمن شتاب كنيد و از خداوند طلب مغفرت ن_م_اي_ي_د. چ_ون ت_ن_ور ج_ن_گ را ش_عله ور يافتيد، به مركز ميدان جنگ و به سوى فرمانده دشمن بتازيد تا به غنيمت و كرامت در سراى آخرت نايل شويد.)

آن_گ_اه ف_رزندانش ، در حالى كه نصيحت او را پذيرفته بودند، خارج شده و به پيش تاختندو در ح_ال رج_ز خ_وان_ى ب_ه ج_ن_گ پ_رداخ_ت_ند. آنها امتحان خوبى دادند و در آخر، همگى به شهادت رسيدند. رحمت خداوند بر آنان باد. وقتى خنسا خبر شهادت فرزندانش را شنيد گفت :

(حمد و سپاس خداوندى راكه مرا به شهادت آنان شرافت داد از خداونداميدوارم كه ما را در سراى آخرت مجتمع گرداند.)

ام الفضل در واقعه جمل

اشاره

ام الف_ض_ل ، دخ_ت_ر ح_ارث و م_ادر عبدالله بن عباس ، درمكه بود. وقتى اجتماع مردم را با طلحه و زب_ي_ر و ع_اي_ش_ه ديد و عزم آنها را در

جنگ باامام على عليه السلام مشاهده كرد، مردى را از قبيله (ج_هينه) به نام ظفر، اجير نمود و خدمت امام روانه كرد تا او را از اجتماع قوم و خروج آنها به سوى بصره آگاه گردادند.

زنان در جنگ صفين

الف _ همسر هيثم بن اسود:

ه_ي_ث_م ب_ن اس_ود از ه_واداران ع_ث_م_ان و ج_زو لش_ك_ري_ان م_ع_اويه بود ولى همسرش از پيروان و دوس_ت_داران ام_ام ع_لى (ع) ب_ود ك_ه ب_ا ش_وه_ر خ_ود ب_ي_رون آم_ده ب_ود. اي_ن ب_انو، اخبار جنگى لش_ك_ري_ان معاويه را مى نوشت و به گردن اسبها مى آويخت و آنها را به سوى لشكريان امام مى راند و بدين وسيله اخبار نظامى رابه اطلاع آن حضرت مى رساند.

ب _ ام الخير، مشوق رزمندگان صفين :

ام الخ_ي_ر از زن_ان م_س_لم_ان و م_ع_ت_ق_د ب_ود. او درص_ح_ن_ه جنگ صفين حضور داشت و با خطابه اى ش_وران_گيز به تشويق رزمندگان پرداخت . اين خطبه بحدى مؤ ثر بود كه خاطره تلخى از آن در ذهن دشمن ثبت شد. سالها بعد، معاويه ام الخير را احضار و از او راجع به صفين و خطابه اى كه ايراد كرده بود، سؤ ال كرد، ام الخير از جواب دادن سرباز زد.معاويه از اطرافيان پرسيد، آيا كسى هست كه كلام ام الخير را حفظ داشته باشد؟ يكى از اطرافيان كه خطبه ام الخير را حفظ داش_ت ب_رخ_اس_ت و گ_ف_ت : اى م_عاويه ، او در روز صفين بُردى زبيدى بر تن داشت و سوار بر ش_ت_رى خ_اك_س_ت_رى رن_گ ، ش_لاق در دس_ت ، م_ردان_ه ف_ري_اد م_ي_ك_ش_يد و مى گفت : (اى مردم ! از پ_روردگ_ارت_ان ب_ت_رسيد، كه زلزله قيامت حادثه بسيار بزرگ و واقعه بسيار سختى

خواهد بود.

خداوند حق را واضح و دليل را آشكار و راه را روشن كرد و شما را در نابينايى و ظلمت رها ننمود. خ_دا ش_ما را رحمت كند، به كجامى رويد؟ آيا از امير مؤ منان فرار مى كنيد؟ يا از جمعيت دشمن ؟ از اس_لام روى ب_رگردانده ايد؟ يا دست رد به سينه حق ميزنيد؟ آيا كلام حق را شنيديد كه فرمود: م_ا ش_م_ا را ب_ه ط_ور ي_قين امتحان مى كنيم تا آنان كه در راه خدا جهاد كرده و صبر مى كنند معلوم نماييم و اخبار و اظهارات شما رابيازماييم ؟)

سپس سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت :

(خ_داي_ا! ص_ب_ر تمام شده ، يقين ضعيف گرديده و رغبت دنيا در دلها منتشر شده است . اى كه زمام دله_ا ب_ه دس_ت توست ، اين گروه را بر تقوا جمع كن و قلبها را بر هدايت به هم الفت ده و حق را ب_ه اه_لش رد ك_ن . خ_داون_د ش_م_ا را رح_م_ت ك_ن_د، ب_ه س_وى ام_ام ع_ادل ، وص_ى ب_ا وفا، و صديق اكبر، روى آوريد و بدانيدكه معاويه ، انتقام بدر و احد و كينه ه_اى ج_اه_لي_ت را دس_ت_اوي_ز ق_رار داده ، ت_ا از ب_ن_ى عبد شمس خونخواهى كند.) ام الخير در ادامه س_خ_نانش چنين گفت : (با رهبران كفر بستيزيد كه آنها را عهد و سوگند استوارى نيست ، شايد كه از طعن بر اسلام دست بكشند.

اى گ_روه م_ه_اج_ر و ان_ص_ار! ب_ر ش_م_ا ب_اد ب_ه ص_ب_ر، تحمل و جهاد همراه با بصيرت خدايى . با اهل شام روبرو شده ايد و آنها را چون خرانى يافته ايد كه

از شير مى گريزند و نمى دانند به كدامين دره مى روند؟ آخرت را به دنيا فروخته اند و گ_م_راه_ى را ب_ه هدايت خريدار شده و بصيرت را با نادانى مبادله كرده اند، بزودى ، از اين معامله پشيمان شده و خواستار به هم زدن معامله مى شوند.

به خدا قسم ! آنكه از حق منحرف شد، دردامن باطل افتاد و كسى كه بهشت را ماءوى نگرفت ، جهنم را ج_ايگاه يافت . اى مردم ! هشياران عمر دنيا راكوتاه يافتند و از آن كنار كشيدند و مدت رسيدن ب_ه آخ_رت راك_وت_اه دي_دن_د، از اي_ن رو س_رع_ت گ_رف_ت_ن_د. ب_ه خ_داق_س_م اگ_ر ن_ب_ود باطل شدن حق و تعطيل شدن حدود و قوت يافتن ظالم و تقويت كلمه شيطان ، هيچگاه ميدانگاههاى مرگ را بر راحتى زندگى و خوشى آن اختيار نمى كرديم .

به كجا مى رويد؟ آيا از عموزاده پيامبر، همسر فاطمه و پدر حسنين عليهم السلام رو

ب_رم_ى گردانيد؟ از كسى كه از طينت پيامبر خلق شده و فرع همان چشمه است و پيامبر او را راز دار خ_ود ب_رگ_زي_د و باب علم خود گرانيد و به محبّت او مسلمانان را شناساند و به بغض او منافق راآشكار كرد؟

او هميشه به امدادهاى الهى پشتگرم بوده است و در مسير روشهاى عادلانه اش ره مى سپارد و به س_وى راح_ت_ى لذتها متمايل نمى شود. اوست همان سر شكافته در جنگ خندق به شمشير عمروبن عبدود و شكننده بتها. زمانى نماز مى خواندكه مردم مشرك بودندو اطاعت خدارا ميكرد، در حالى كه مردم در شك بودند.

او هميشه چنين بود تا مبارزين بدر راكشت و اهل احد را نابود كرد

و جمع هوازن را پراكنده ساخت و چ_ه ب_س_ي_ار وق_ايعى از اين دست ، كه در دلهاى بدخواهان دورويى ، كينه و شقاوت نسبت به او كاشت .

م_ن ن_ه_اي_ت س_ع_ى خ_ود را در س_خنم به كار بردم و در نصيحت مبالغه كردم ، اماتوفيق به دست خداوند است . سلام و رحمت و بركات خداوند بر شما باد.

معاويه گفت : (اى ام الخير! قصد تو از اين خطبه و تشجيع ، فقط كشتن من بود و اگر من امروز ت_و را ب_ك_ش_م گ_ن_اه_ى ن_ك_رده ام . ام الخ_ي_ر گ_ف_ت : به خدا قسم بدم نمى آيد از اينكه خداوند قتل مرا به دست تو جارى كند و مرا با بدبخت شدن تو سعادتمندگرداند.)

ج _ عِكْرَشه دختر اُطْرُش :

اي_ن ب_ان_و ك_ه از س_خ_ن_وران به نام بود، در جنگ صفين در زمره اصحاب امام على عليه السلام حضور داشت و به تشويق رزمندگان همت گماشت .

در زمان خلافت معاويه ، روزى بر او وارد شد و به عنوان خليفه بر او سلام كرد. معاويه گفت :

(آي_ا اك_ن_ون ام_ي_رم_ؤ م_ن_ان ش_ده ام ؟ ج_واب داد: آرى ، چ_ون امام على (ع) ديگر در اين دنيا نيست . م_ع_اوي_ه ص_حنه صفين و سخنان حماسى عكرشه را به ياد آورد و گفت : آيا تو همان نيستى كه كمر را محكم بسته و شمشير راحمايل كرده بودى و در صفين بين دو صف قرار گرفتى و فرياد بر آوردى) :

(اى م_ردم ! اي_م_ان خ_ود رام_ح_ك_م ن_گهداريد كه اگر همه عالم گمراه شوند و شما به راه هدايت باشيد، زيانى به شما نمى رسد.

بهشت خانه اى است كه هر كس

در آن ساكن شد از آن كوچ نكند. و در آن اندوهگين نگردد. آن را به دنيايى كه سعادتش دوامى نداشته و غمها و آلام آن پايانى ندارد، نفروشيد.

اى م_ردم ! ب_ا ب_ص_ي_رت ب_اش_ي_د. م_ع_اوي_ه ، اراذل ع_رب را ب_ه س_وى ش_ما روانه كرده و بر ق_لبهاشان پرده افكنده است ، به طورى كه نه ايمان را مى فهمند و نه حكمت را ميدانند. آنها را ب_ه س_وى دن_ي_ا دع_وت ك_رده و آن_ان اج_اب_ت ن_م_وده ان_د، و ب_ه س_وى باطل خوانده و لبيك گفته اند.

خ_دارا! خ_دارا! اى ب_ن_دگ_ان ! در م_ورد دين خدا. بپرهيزيد از اينكه مسؤ ليت را به دوش همديگر ب_ي_ندازيد كه نتيجه اين كار گسستن حلقه اسلام ، خاموش شدن نور ايمان ، از بين رفتن سنت و ظاهر شدن باطل است .

اي_ن ه_م ، (ب_در ص_غ_رى) و (ع_ق_ب_ه) دي_گ_رى اس_ت . اى گروه مهاجر و انصار! با بصيرت ب_رگ_رفته از دين جنگ كنيد و بر تصميمتان استقامت ورزيد، گويا فرداى شما را مى بينم كه با اهل شام روبرو شده ايد و آنها را مانند چهار پايان عرعر كننده و قاطران فرياد كننده يافته ايد كه چون گاوان بول مى كنند و چون اسبان سرگين مى اندازند.)

د _ بكاره هلاليه :

ب_ك_اره هلاليه از زنان بزرگى بود كه در شجاعت ، بى باكى ، سخن پردازى ، شعر، نثر و خ_ط_اب_ه ش_ه_رت داش_ت . اي_ن زن ب_زرگ در ج_ن_گ صفين حاضر شد و با شعرهاى شورانگيزش لش_ك_ريان را برانگيخت تا بدون ترس و واهمه در گردابهاى جنگ فرو روند. سالها بعد، در هنگام پيرى و فرتوتى در حالى كه بر دو

نفر از خادمان خود تكيه داشت ، بر معاويه وارد شد و ب_ه خ_لاف_ت ب_راو س_لام ك_رد. م_عاويه به نيكويى جوابش را رد كرد و به او اجازه نشستن داد. مروان بن حكم و عمروبن عاص نيز در جلسه حاضر بودند.

مروان گفت : (آيا اين زن رانمى شناسى ؟)

معاويه گفت :(او كيست ؟)

مروان جواب داد:

(اي_ن ه_م_ان زن_ى اس_ت كه در صفين بر ضد ما بود و اين اشعار را سرود: اى زيد بيا و شمشير برنده اى كه در دل خاك پنهان است از خانه ما خريدارى كن . چيزى كه براى روزهاى سخت ذخيره شده بود و زمانه امروز، سالم آن را ظاهر ساخت .)

سپس عمروبن عاص گفت :

(اي_ن ه_م_ان اس_ت كه در صفين چنين سرود: آيا گمان مى كنى كه پسر هند خلافت را تصاحب كند، هيهات ، آنچه خواسته بسيار دور است .)

(ن_ف_س ت_و (اى م_ع_اويه) در پنهان ، تو را به سوى گمراهى كشاند و عمروسعيد تو را تيره ب_خ_ت ك_ردن_د. پ_س ب_ر ب_ال ن_ح_س ت_ري_ن پ_رن_ده ب_ازگ_رد، ولى پ_رن_ده اقبال و خوشبختى با على همراه است .)

آنگاه سعيد گفت : (اين همان كسى است كه در صفين چنين خواند:

آرزوي_م ب_ود ك_ه ب_م_ي_رم و ك_س_ى از ب_ن_ى ام_ي_ه راب_الاى م_ن_ب_ر در ح_ال س_خ_ن_ران_ى ن_ب_ي_ن_م . ولى خ_دا م_رگ م_را ت_اءخ_ي_ر ان_داخ_ت و ت_ا آن_ج_ا ط_ول ك_ش_ي_د ك_ه از زمانه حوادث شگفت آورى ديدم بطور پيوسته سخنگوى آنها (بنى اميه) هر روز در جمع مردم از آل احمد بدگويى مى كند.)

بعد همگى ساكت شدند.

ب_ك_اره گ_ف_ت : (اى معاويه ، سگان تو بر من پارس مى كنند و مرا احاطه كرده اند در

حالى كه عصاى من كوتاه است (كه دفع آنها كنم) و تعجبم بسيار و چشمم كم سو.

آرى به خدا قسم ! من گوينده اين اشعارم و آن را تكذيب نمى كنم . هر كارى كه مى توانى انجام ده كه بعد از امير مؤ منان على بن ابى طالب براى زندگى ارزشى نيست .

ه_ زَرْقاء دختر عَدِىّ:

زرق_اء زن_ى س_خ_ن پ_رداز، خ_ردم_ن_د و ص_اح_ب ن_ظ_ر ب_ود. در ص_فين حضور داشت و به تشويق رزم_ندگان پرداخت . معاويه وقتى به خلافت رسيد از اطرافيانش نظر خواست كه با زرقاء چه كند؟

آن_ه_ا راءى دادن_د ك_ه او را به قتل برسان . ولى معاويه نظر آنها را نپذيرفت . به فرماندار ك_وف_ه ن_وش_ت ك_ه زرق_اء دخ_تر عدى راهمراه چند تن از محارم و سواران قومش به دار الخلافه روانه كن . وقتى زرقا بر معاويه وارد شد. معاويه پرسيد:

آيا مى دانى چرا تو را طلبيدم ؟

_ سبحان الله ! چگونه آنچه را آگاه نيستم بدانم ؟ و آيا كسى جز خدا از راز دلها آگاه است ؟

_ در پ_ى تو فرستادم تا بپرسم آيا تو همان نبودى كه در جنگ صفين ، سوار بر شتر ميان دو س_پ_اه ، آت_ش ج_ن_گ را برمى افروختى و مردم را به كارزار تشويق مى كردى ؟ انگيزه ات از اين كار چه بود؟

_ اى معاويه ! سر كرده از دنيا رفت و دنباله قطع شد. روزگار پيوسته در تغيير است و هر كه ان_دي_ش_ه ك_ن_د راه را خ_واه_د ي_اف_ت . ه_ر ح_ادث_ه ح_ادث_ه دي_گ_رى را ب_ه دنبال دارد.

_ آيا آن سخنان را به ياد دارى ؟

_ چيزى از آن در خاطرم

نمانده است .

_ ولى به خدا سوگند من آن را از حفظ دارم و شنيدم كه مى گفتى :

اى مردم ! شما در فتنه اى قرار گرفته ايد كه پوشش ستم گولتان زده و شما را از راه راست م_ن_ح_رف س_اخ_ت_ه است . چه فتنه سخت و شديدى ! كه در آن از قار قاركننده (كنايه از معاويه) اطاعت مى كنند ولى در مقابل قائد و رهبر، تسليم نمى شوند.

چ_راغ درم_ق_اب_ل خ_ورش_ي_د، روش_ن_اي_ى ن_داردو ب_راى س_ت_ارگ_ان در مقابل ماه نورانيتى نيست ، استر هم نمى تواند بر اسب پيشى بگيرد و يك پر كوچك هموزن سنگ نمى شود و آهن را جز آهن نمى برّد.

آگ_اه ب_اشيد، هر كه از ما راهنمايى بخواهد او را راهنمايى كنيم و هر كه از ما خبر بطلبدبه او خ_ب_ر ده_ي_م . ح_ق در ج_س_ت_ج_وى گ_م_شده اش بود كه آن رايافت . اى گروه مهاجر و انصار صبور ب_اش_ي_د. ش_ك_اف ت_ش_ت_ّت ب_ه ه_م آم_ده و ك_لم_ه ع_دل اس_ت_وار گ_ردي_ده و ح_ق ب_ر ب_اط_ل پ_ي_روز ش_ده اس_ت . ب_ه چ_ن_ي_ن گ_ف_ت_ارى ش_ت_اب ن_ك_ن_ي_د ك_ه ع_دل چ_گ_ون_ه و ك_جاست ؟ خداوند آنچه را اراده كند انجام مى دهد. زنان به حنا، و مردان به خون خ_ض_اب ك_ن_ن_د و ص_ب_ر ب_ه_ترين نتيجه كار است . به سوى نبرد با دشمن ، بدون عقب نشينى و اختلاف كلمه ، بشتابيد كه امروز روز سرنوشت است .

معاويه ادامه داد: اى زرقا! به خدا سوگند تو با على درهمه خونهايى كه بر زمين ريخته شد، شريك مى باشى .

_ خ_داون_د م_ژده ات ران_ي_ك_و گ_ردان_د! و ك_س_ى راك_ه ب_ه م_ان_ن_د ت_و ب_ش_ارت ده_ن_ده به خير و خوشحال

كننده همنشين است ، هميشه تندرست نگهدارد!

_ آيا شريك بودن در آن خونها سبب خوشحالى توست ؟

_ آرى سخن تو مرا شاد كرد. آخر در كجا بر كار من چنين ارزشى مى نهادند.

ب_ه خ_دا ق_س_م ! وف_ادارى ش_م_ا ن_سبت به على پس از مرگ ، از محبت شما به او درزمان حياتش ، براى من دوست داشتنى تر است .

و _ سوده دختر عماره :

س_وده از زن_ان شاعر عرب و داراى قوت بيان و سخن پردازى بود. روزى بر معاويه وارد شد. معاويه پس از احوالپرسى گفت :

آيا تو در جنگ صفين به پدرت گفتى :

اى ع_م_ّاره ، ب_راى م_ب_ارزه م_ان_ن_د پدرت ، آستين بالا زن در روزى كه نيزه ها حاكمندو قهرمانان رودرروى ه_م م_ى اي_س_ت_ن_د. ي_ارى ك_ن على و حسين و گروهش راو براى هند (جگر خوار) و پسرش ج_زخ_ف_ت و خ_وارى م_خ_واه ، ب_راس_تى كه امام ، برادر پيامبر _ محمد (ص) _ و پرچم هدايت و مناره ايمان است .

پس لشگرها را فرماندهى كن و پيشاپيش پرچم او با شمشير و نيزه سفيد به پيش تاز.

_ آرى ، به خدا سوگند كسى مثل من از حق روگردان نخواهد شد و به دروغ پوزش نخواهد خواست .

_ چه چيز تو را به اين كار واداشت ؟

_ دوستى على و پيروى از حق .

_ به خداقسم من از على در تواثرى نمى بينم .

_ اى م_ع_اوي_ه ، س_رور م_ا در گ_ذش_ت و دن_باله او قطع شد. تو نيز، يادآورى فراموش شده ها و تكرار گذشته ها رارها كن .

_ دري_غ_ا! م_وق_عيت برادرت فراموش شدنى نيست و آنچه را از قوم و برادرت

كشيدم نمى توانم فراموش كنم .

_ ب_ه خ_دا س_وگ_ن_د اى م_ع_اوي_ه ، راس_ت گفتى . جايگاه برادر من ناشناخته و پست نبود و ليكن همچنان كه خنساسروده است :

هدايت شدگان از صخر پيروى مى كنند، تو گويى او پرچمى است كه آتش درسر اوست .

آن_گ_اه م_ع_اوي_ه از ع_لت ح_ض_ور او پ_رس_ي_د. س_وده ش_ك_اي_ات خ_ود را از ب_س_رب_ن ارط_اة ، عامل معاويه مطرح كرد و از معاويه خواست تا به او دستور دهد كه به عدالت رفتار نمايد.

معاويه كه انتظار نداشت كسى از جور و ستم عاملش پيش او سخن بگويد، سوده راتهديد كرد.

سوده گريه كنان سربه زير انداخت و چنين گفت :

درود خ_داون_د ب_ر آن ب_دن_ى ك_ه ق_ب_ر او را در بر گرفته و عدالت را در خود دفن كرده است . پيوسته با حق بود و حق را با چيزى عوض نكرد و با حق و ايمان همراه گرديد.

_ او كه بود؟

_ على بن ابى طالب .

_ با تو چه كرد كه نزد تو اين مقام را يافت ؟

_ او م_ردى را ب_راى ج_م_ع آورى زك_ات پ_ي_ش م_ا ف_رس_ت_اد. ع_م_ل او رض_اي_ت ب_خ_ش ن_ب_ود. ش_ك_اي_ت از او ب_ه ع_لى (ع) ب_ردم . آن ح_ض_رت در حال نماز بود، وقتى مرا ديد نمازش را كوتاه كرد و با مهربانى و عطوفت به من گفت : نيازى دارى ؟ من گزارش كار ماءمورش را به آن حضرت دادم .

گ_ري_س_ت و آن_گ_اه فرمود: خداوندا، تو بر من و آنها گواهى كه هيچ گاه آنها را بر ستم كردن ب_ر بندگانت يا چشم پوشى از حقّت امر نكردم . سپس از جيب خود قطعه پوستى بيرون آورد و

روى آن نوشت :

بِسْمِ اللّه الرَّ حْمنِ الرَّحيمِ، براستى كه از جانب خدا بر شما برهانى روشن آمد، سپس در سنجش ك_ي_ل و وزن ب_ا م_ردم ، ع_دل و درس_ت_ى پ_ي_ش_ه ك_ن_ي_د، و ام_وال و اش_ياء مردم را كم حساب نكنيد. و در روى زمين فساد گرى نكنيد. باز مانده خدايى براى ش_ما بهتر است اگر مؤ من باشيد و من نگهبان شما نيستم . هر گاه نامه مرا خواندى ، از آنچه در دست دارى مواظبت كن ، تا كسى كه آن را بگيرد به سوى تو بيايد. والسّلام . پس من نامه را از امام گرفتم ، بدون اينكه آن را به گِل مهر كند يا با نخى بپيچد.

معاويه دستور داد تا به عاملش بنويسند كه با او خوشرفتارى كند. سوده گفت :

(تنها بامن يا با همه كسانم ؟)

معاويه گفت :

(تو را با ديگران چه كار؟)

سوده گفت :

(اگ_ر عدالت شامل و همه گير نباشد، موجب تباهى و سرزنش است و در اين صورت من نيز مانند ديگر افراد قوم .)

معاويه گفت : (دريغا! فرزند ابوطالب شما را گستاخ و به اين كلامش مغرور كرده است) كه گفت :

(اگ_ر م_ن درب_ان ب_ه_ش_ت ب_اش_م ح_ت_م_اً ب_ه ق_ب_ي_له ه_م_دان م_ى گ_ف_ت_م ب_ه س_لام_ت داخل شويد. سپس دستورداد كه حاجتش را در مورد خود و قومش بر آورده كنند.)

زنان در كربلا

الف _ امّ وهب :

اي_ن ب_ان_و ي_ك_ى از زن_ان ق_ه_رم_ان ك_رب_لا اس_ت . او ب_ه ه_م_راه ف_رزن_د و عروسش در كاروان اب_اع_ب_دالله (ع) ح_اض_ر ب_ود، ن_ق_ل ش_ده اس_ت ك_ه آن_ه_ا قبل از واقعه عاشورا به دست امام حسين عليه السلام ايمان آورده اند.

روز ع_اش_ورا ب_ه ف_رزن_دش گ_ف_ت

: (ف_رزن_دم ب_رخ_ي_ز و ف_رزن_د رس_ول خ_دا(ص) راي_ارى كن .) وهب گفت : (اين كار را خواهم كرد و هرگز در انجام آن كوتاهى نمى كنم) .

وه_ب روان_ه ميدان شد و جماعتى را به جهنم فرستاد. سپس به سوى مادر آمد وگفت : (آيا راضى شدى ؟) مادر جواب داد: (تا در راه دفاع از حسين بن على (ع) كشته نشوى راضى نخواهم شد.)

همسر وهب گفت : (تو را به خدا قسم مرا به سوگ خود منشان .)

م_ادر وه_ب ب_راى اي_ن_ك_ه م_ب_ادا پ_س_رش تحت تاءثير احساسات قرار بگيرد و از رفتن به ميدان منصرف شودگفت :

فرزندم ! سخنش را قبول نكن . برو در ركاب حسين عليه السلام با دشمنان خدا نبرد كن تا به شفاعت جدش در قيامت نايل شوى .

وهب به ميدان برگشت و جنگيد تا به شهادت رسيد.

نقل شده است كه وقتى وهب براى بار دوم عازم ميدان شد، همسرش به او گفت :

(م_ن از آن م_ى ت_رس_م ك_ه چون شهيد شوى و به بهشت در آيى مرا فراموش نمايى . از تو مى خواهم در حضور امام حسين (ع) با من عهد كنى كه در قيامت از من جدا نباشى .)

پ_س هردو خدمت امام رسيدند و همسر وهب از آن حضرت در خواست كرد كه از وهب عهد بگيرد و علاوه بر اين ، سفارش او را به اهل بيت بنمايد. امام درخواست او را اجابت فرمود.

س_پ_س وه_ب ب_ه م_ي_دان رف_ت و جنگيد تا دستهاى او را قطع كردند. همسرش عمودخيمه راكند و به ي_ارى او ش_ت_اف_ت ، در ح_الى ك_ه او را ب_ه دف_اع از اهل بيت تشويق مى

نمود. وهب گفت :

تو كه اول مرا از جنگ باز مى داشتى ، چه شد كه اكنون علاوه بر تشويق من ، خود نيز به ميدان آمده اى ؟ جواب داد: وقتى فرياد استغاثه امام حسين عليه السلام را شنيدم به خود گفتم زندگى پس از اهل بيت رسول خدا به چه درد مى خورد؟

از اين رو تصميم گرفتم با اين قوم لعين نبرد كنم . وهب هرچه سعى كرد كه او را برگرداند، نتوانست . امام حسين (ع) فرياد زد:

برگرد، جهاد بر زنان واجب نيست ، خداوند به شما جزاى خير دهد و تو را مبارك گرداند.

وه_ب ب_ه ش_ه_ادت رس_ي_د و ب_ه خ_اك و خ_ون در غلتيد. همسرش دويد تا در آخرين لحظات ، كنار همسرش باشد كه يكى از كوفيان با ضربتى او را به شهادت رسانيد.

دشمن سر وهب را به سوى مادرش پرتاب كرد. مادر سر را برداشت ؛ بوسيد و گفت :

(ش_ك_ر خدايى را كه با شهادت تو مرا در نزد امام رو سپيد گردانيد. اى امت بدكار! بدانيدكه حاكم فقط خداست و من شهادت مى دهم كه نصارا در بيعه ها و يهود در كنيسه ها از شما بهترند)

پ_س از آن س_ر ف_رزند را به سوى دشمن انداخت كه به سربازى از دشمن اصابت كرد و او را ك_ش_ت . س_پ_س ع_م_ودخ_يمه راكند و به آنان حمله برد. امام حسين (ع) او را به بازگشت امر كرد و فرمود:

(تو در بهشت با جدم رسول خدا خواهى بود.)

ب _ همسر عبدالله بن عمير:

اي_ن ب_ان_وى ق_ه_رم_ان ب_ا ش_وه_رش ش_رف ح_ضور در صحنه كربلا را داشت . وقتى در كوفه ب_ودن_د، روزى

شوهرش عبدالله مشاهده كرد كه كوفيان خود رابراى جنگ با فرزند پيامبر مهيا مى كنند. با خود گفت :

(ه_م_ي_ش_ه آرزو م_ى كردم بااهل شرك به جهاد بپردازم . اميدوارم جهاد باكسانى كه به جنگ دختر زاده رسول خدا مى روند كمتر از جنگ با مشركان نباشد.)

ت_ص_ميم خود را با همسرش در ميان گذاشت . همسرش ضمن تشويق و تاءييد او خواهش كرد كه او را نيز با خود ببرد. عبدالله به همراه همسرش به امام حسين (ع) ملحق شد. روز عاشورا ابتدا دو غ_لام از لش_گ_ر ع_ب_ي_دالله زي_اد ب_ه م_ي_دان آم_دن_د و م_ب_ارز ط_لب_ي_دن_د. ع_ب_دالله ك_ه ق_وى ه_ي_ك_ل ب_ود، ب_ه اذن ام_ام درمقابل آن دو قرار گرفت و آنها را به جهنم فرستاد. سپس به مبارزه ادامه داد.

همسرش عمودخيمه را برداشت و به كمك او شتافت در حالى كه مى گفت :

(پ_در و م_ادرم ب_ه ف_داي_ت ! درراه ح_م_اي_ت از ذري_ّه پ_اك_ي_زه رسول خدا جهاد كن و فداكارى نما.

عبدالله سعى كرد او را برگرداند، ولى آن زن مقاومت كرده ، گفت :

تو را رها نمى كنم تا اينكه با تو كشته شوم .

امام حسين عليه السلام به او فرمود:

اى زن ! ب_ر ش_م_ا ج_ه_اد واج_ب ن_ي_س_ت ، ب_رگ_رد ك_ه خ_داون_د ش_م_ا را از ج_ان_ب اهل بيت جزاى خير دهد. و او دراطاعت امر آن حضرت برگشت .)

ج _ مادر عمرو بن جُناده :

اي_ن ب_ان_وى شيردل به همراه همسر و فرزندش در كاروان امام حسين (ع) حاضر بود. جناده روز ع_اش_ورا ب_ه م_ي_دان رف_ت و ش_ج_اع_ان_ه ج_ن_گ_ي_د ت_ا ب_ه ش_رف ش_ه_ادت نايل آمد. پس از شهادت جناده اين بانوى قهرمان فرزند خود را مخاطب قرار

داده ، گفت :

(ف_رزن_دم ! ب_رخ_ي_ز و در رك_اب ف_رزن_د رس_ول خدا(ص) جنگ كن)

عمرو بن جناده برخاست و خدمت امام حسين عليه السلام رسيد و اذن ميدان طلبيد. آن حضرت فرمود: (پ_در اي_ن ج_وان در م_ي_دان ج_ن_گ ب_ه ش_ه_ادت رس_ي_د. شايد مادرش به شركت او در جنگ راضى نباشد.)

عمرو عرض كرد: (مولاى من ! مادرم مرا به جانبازى امر كرده است .)

ام_ام اج_ازه داد. ع_م_رو ب_ه ميدان رفت و شجاعانه جنگيد تا به شهادت رسيد. دشمن سر او را جدا ك_رده ، ب_ه طرف لشگرگاه امام پرتاب كرد. مادر با قلبى مطمئن و دلى آرام و زبانى شاكر س_ر را ب_رداش_ت و گفت آفرين بر تو اى پسرم و اى سرور قلبم واى روشنى چشمم ! سپس آن را م_ح_كم به سوى دشمن پرتاب كرد و عمودخيمه را برداشت و به سوى دشمن حمله كرد كه آن حضرت او را امر به بازگشت نمود و برايش دعا كرد.

سيد محسن امين در حق اين بانو مى گويد:

(اي_ن ن_ه_اي_ت ك_رام_ت ن_فس و صداقت در ولايت و محبت به امام از طرف اين بانو و فرزندش بود. بانويى كه خود شاهد كشته شدن همسرش بوده و پس از آن فرزند جوانش را با اينكه مى داند س_ران_جام ميدان رفتن كشته شدن است ، باميل و رغبت به سوى ميدان روانه مى كند و فرزند نيز بدون ترس و واهمه امر مادر را اطاعت مى كند و از آن حضرت اذن جنگ مى طلبد.)

ام_ام او را از رفتن به ميدان معاف مى كند كه شايد مادرش راضى نباشد، اما او راضى نمى شود و عرض مى كند مادرم

چنين دستور داده است . بدرستى كه اين جايگاهى عظيم و منزلتى خطير است ك_ه ق_دم_ه_ا در آن م_ى لغزد و عقلها زايل مى شود. ثبات اين زن و جوانش دلالت بر عظمت تحسين برانگيز نفس آن دو دارد.

د _ امّ خلف :

م_س_لم ب_ن ع_و س_ج_ه ، ف_رزند جوانى داشت كه در صحنه كربلا همراه پدر بود. چون پدر به شهادت رسيد، اين جوان خدمت امام حسين (ع) شرفياب شد، اذن جنگ طلبيد. امام فرمود:

(اى ج_وان پ_درت ش_ه_يد شد، اگر تو نيز شهيد شوى مادرت در اين بيابان خشك به چه كسى پناه ببرد.)

فرزند مسلم با شنيدن اين سخنان تصميم به بازگشت گرفت كه مادر، شتابان سرراه را بر او گرفت و گفت :

(اى فرزند! سلامت نفس رابر يارى پسر پيامبر صلى الله عليه وآله ترجيح مى دهى ؟ هرگز از تو راضى نخواهم شد.)

ج_وان ك_ه اين سخنان مادر را شنيد، به ميدان رفت و جنگيدتا به شهادت رسيد. كوفيان سر اين ج_وان را ب_ه سوى مادرش پرتاب كردند. مادر، سر فرزندش را برداشت و بوسيد و چنان بر وى گريست كه همه به گريه افتادند.

ه_ همسر حبيب بن مُظاهر:

ام_ام ح_س_ي_ن ع_لي_ه الس_لام در ب_ين راه كوفه نامه اى به حبيب بن مظاهر نوشت و او را به يارى ف_راخواند. قبل از اينكه نامه بدست حبيب برسد او و همسرش غذامى خوردند. ناگاه غذا در گلوى حبيب گيركرد. همسرش گفت :

(اين نشانه آن است كه بزودى نامه ارزنده اى از شخص بزرگوارى به دست ما خواهد رسيد.)

در اي_ن ه_ن_گام پيك امام در زد و نامه را به حبيب داد. حبيب گفت : الله

اكبر، راست گفتى ! حبيب نامه را خ_واند و همسرش را از مضمون آن آگاه كرد. همسرش گفت : اى حبيب تو را به خدا در يارى امام ح_س_ين عليه السلام كوتاهى مكن . حبيب جواب داد: آرى مى خواهم بروم تا كشته شوم و محاسنم از خ_ون گ_لوي_م رن_گين شود. عموزادگان حبيب از تصميم او مطلع شدند و همگى نزد او آمدند تا او رام_ن_ص_رف ك_ن_ن_د. ح_بيب كه مصلحت را در كتمان نمودن قصد خود مى ديد، منكر چنين تصميمى شد. همسرحبيب كه گفتگوى آنها را شنيد، نزد او آمد و گفت : اى حبيب ! آيا كراهت دارى كه به يارى ابا عبدا... عليه السلام برخيزى ؟

حبيب براى اينكه او را بيازمايد گفت : (آرى .) همسرش به گريه افتاد و گفت :

(اى ح_بيب ! آيا سخن رسول خدا را در حق امام حسين (ع) و برادرش امام حسن (ع) فراموش كرده اى ك_ه ف_رم_ود: اي_ن دو ف_رزن_دم دو س_ي_د جوانان بهشتند. اين دو امام هستند، چه قيام كنند و چه قيام ن_ك_ن_ن_د. اي_ن ن_ام_ه رس_ان اوست كه به سوى تو آمده است و از تو يارى مى طلبد، اما تو او را بدون پاسخ مى گذارى ؟)

ح_ب_ي_ب گ_فت : (از يتيم شدن فرزندان و بيوه شدن تو مى ترسم .) زن جواب داد: (ما نيز به زن_ان ه_اش_م_ى و دخ_ت_ران و ي_ت_ي_م_ان آل رس_ول اق_ت_دا خ_واه_ي_م ك_رد و خ_داون_د كفيل و سرپرست ماست و چه نيكو وكيلى است .)

حبيب با مشاهده صداقت او در حقش دعا كرد و او را از قصد خود آگاه نمود. همسرش گفت :

(از ت_و تقاضايى دارم ،

تو را به خدا قسم اگر به خدمت امام حسين (ع) شرفياب شدى ، به نيابت از من دست و پايش را ببوس و سلام مرا به حضورش برسان .)

و _ همسر زهير بن قين :

زه_ي_ر ب_ه همراه همسرش دلهم و افرادى از قبيله اش بعد از اتمام مراسم حج به س_وى ك_وفه در حركت بود. قافله او و قافله ابا عبدالله با هم بودند. او ازاينكه با امام حسين (ع) م_لاق_ات ن_م_اي_د ك_راه_ت داش_ت و م_ى ت_رسيد كه امام از او درخواست يارى نمايد و در محذور ب_م_ان_د. از اي_ن رو ه_م_ي_شه يك منزل جلوتر يا عقب تر از آن حضرت توقف مى كرد. از اتفاق در منزلى به ناچار با اباعبدالله (ع) همراه شد. امام پيكى فرستاد و او را به حضور طلبيد. پيك در حالى كه آنان مشغول صرف غذابودند، سررسيد. زهير و همراهان وى از شنيدن پيام امام چنان جا خوردند كه لقمه از دهانشان افتاد. همسر زهير بامشاهده اين حالت گفت :

سبحان الله ! پسر رسول خدا(ص) تو رامى خواندو تو او را اجابت نمى كنى ؟

زه_ي_ر ب_ا اكراه به سوى امام حسين (ع) رفت ولى با چهره گشاده بازگشت و دستور داد خيمه ها را جمع كرده ، به خيمه هاى امام ملحق كنند و به يارانش گفت :

(هر كه دوست دارد، از من پيروى كند، وگرنه اين آخرين همراهى است) ؛ سپس خطاب به همسرش گ_ف_ت : (ت_و را ط_لاق داده ام . ب_ه خ_وي_شاوندانت ملحق شو كه دوست ندارم از من جز خير به تو برسد. من خود را فداى آن حضرت خواهم كرد و با

تمام وجود از ايشان حفاظت خواهم نمود.)

(دلهم) به زهير گفت : (خداوندبه تو خير بدهد. من از تو مى خواهم كه فرداى قيامت نزد جد امام حسين عليه السلام مرا شفاعت كنى .)

بنابه نقل اعثم كوفى ، دلهم به زهير گفت :

(ه_م_چ_ن_انكه تو مى خواهى در ركاب امام حسين (ع) باشى من هم مى خواهم در خدمت دختران پيامبر باشم .)

كمكهاى زنان براى تاءمين هزينه جنگ

ي_ك_ى از ن_ق_ش_هايى كه زنان در جنگها به عهده داشته اند، كمك در تاءمين هزينه جنگ بوده است . ب_ه ط_ور م_ث_ال ، جنگ (تبوك) درزمانى واقع شد كه مردم از حيث آذوقه و امكانات در تنگنا به سر مى بردند، و بسيارى از افراد، قادر به تاءمين هزينه لازم نبودند، از اين رو پيامبر براى ت_اءم_ي_ن ه_زينه جنگ اقدام به جمع آورى كمكهاى مردمى نمود. زنان نيز با دادن زينتهاى خود، در اين امر مهم شركت كردند.

امّ سنان اَسلميه گويد:

(رس_ول خ_دادر خ_ان_ه ع_اي_ش_ه ب_ود، و درح_ض_ور او، پ_ارچه اى پهن بود كه در آن ، دستبندها، الن_گ_وه_ا، ان_گ_ش_ت_ره_ا، خ_لخ_اله_ا، گ_وش_واره ه_ا و ب_ازوب_ن_ده_اى اه_داي_ى زن_ان ج_م_ع بود.)

دادن سهمى از غنيمت جنگى به زنان

پ_ي_ام_ب_ر (ص) ب_ه زن_ان_ى كه در جنگها شركت مى كردند و در كارهاى امدادى و خدماتى شركت داشتند، سهمى از غنيمت جنگى مرحمت مى فرمود.

در ج_ن_گ خ_ي_ب_ر ب_ه واس_ط_ه خ_دمات بى دريغ (كعيبه) بنت سعيد، در مداواى مجروحان ، سهمى ب_راب_ر ي_ك م_رد ج_ن_گ_ج_و ب_ه او ب_خ_ش_ي_د و گ_ردن_ب_ن_دى از غ_ن_اي_م ب_ه ام_ي_ّه غ_ق_ارى ه_دي_ه كرد.

نقش زنان در صحنه هاى سياسى اجتماعى

اشاره

در ص_ح_ن_ه ه_اى س_ي_اسى اجتماعى صدر اسلام ، زنان نيز همگام با مردان شركت داشتند. در اين بخش به بعضى از صحنه هاى سياسى اجتماعى و مشاركت زنان در آن صحنه ها، اشاره مى كنيم .

بيعت دوم عقبه

در سال دوازدهم بعثت دوازده نفر از مسلمانان مدينه با پيامبر بيعت و اعلام وفادارى كردند و به ات_ف_اق م_ص_ع_ب ب_ن ع_م_ي_ر، ن_م_اي_ن_ده پ_ي_ام_ب_ر، ب_ه م_دي_ن_ه ب_ازگ_ش_ت_ن_د. در ط_ول س_ال ، تبليغات آنان در شهر مدينه گسترش يافت و باعث شد افراد فراوانى به اسلام ج_ذب ش_ون_د. ح_ج سال سيزدهم ، شاهد حضور تعداد زيادى از مسلمانان مدينه بود. آنان در ايام ح_ج ش_ب_ان_ه در گ_ردن_ه اى خ_ارج از ش_ه_ر ب_ا پ_ي_ام_ب_ر م_لاق_ات كردند و 73 مرد و دو زن با رسول خدا بيعت نموده ، آن حضرت را به مدينه دعوت نمودندو تعهد سپردند كه از ايشان دفاع كنند. زنانى كه در اين بيعت شركت داشتند، عبارت بودند از:

1 _ امّ عماره ، نسيبه دختر كعب مازنى كه شرح حال زندگى او گذشت .

2 _ ام منيع ، اسما دختر عمروبن عدى بن نابى از بنى كعب بن سلمه .

مهاجرت به حبشه

وق_ت_ى آزار و اذي_ت م_ش_ركان نسبت به مسلمانان اوج گرفت ، پيامبر به آنان پيشنهاد هجرت به ح_ب_ش_ه ك_رد و م_س_لم_ان_ان در دو ن_وب_ت ب_ه ح_ب_ش_ه م_ه_اج_رت ك_ردن_د. در ه_ج_رت اول اين بانوان جزو مهاجران بودند:

1 _ (امّ سلمه) همسر ابوسلمه (كه بعدها به همسرى پيامبر در آمد).

2 _ (رقيّه) دختر رسول الله (كه همسر عثمان بن عفان بود).

3 _ (سهله) دختر سهيل بن عمر(همسر ابو حذيفه) .

4 _ (ليلا) دختر ابو حثمه (همسر عامر بن ربيعه) .

اين بانوان ، به همراه همسران خود، به حبشه هجرت كردند.

در هجرت دوم ، 83 مرد و هيجده زن به حبشه هجرت كردند، زنان مهاجر عبارت بودند از:

1 _ اسماء بنت عميس همسر جعفر طيّار

2 _

رقيّه دختر پيامبر(ص) و همسرعثمان بن عفّان

3 _ فاطمه همسر عمروبن سعيد

4 _ امينه همسر خالدبن سعيد

5 _ ام حبيبه ، همسر عبيداللّه بن جَحْش ، كه شوهرش نصرانى شد. (ام حبيبه دختر ابوسفيان بود و در ح_ب_ش_ه پ_س از ج_داي_ى از ش_وهرش كه نصرانى شده بود، توسط نماينده پيامبر به عقد رسول خدا در آمد).

6 _ بركه همسر قيس بن عبداللّه

7 _ سهله همسر ابو حذيفه

8 _ امّ حَرمله

9 _ رَمله

10 _ ريطه

11 _ امّ سلمه

12 _ فاطمه همسر حاطب

13 _ فكيهه ، همسر حطّاب

14 _ حسنه ، همسر سفيان بن معمّر

15 _ ليلا، همسر عمر بن ربيعه

16 _ امّ كلثوم ، همسر ابوسبره

17 _ سوده ، دختر زمعه همسر سكران بن عمرو

18 _ عمره ، همسر مالك بن زمعه

ب_ع_د از ه_ج_رت پ_ي_ام_ب_ر اك_رم (ص) مردان و زنان مؤ من از مكه به مدينه هجرت كردند كه به م_ه_اج_ران معروف شدند. اين زنان معمولا با فاميل خود كه مسلمان شده بودند، به مدينه مهاجرت م_ى ك_ردن_د. در س_ال ش_ش_م ه_ج_رى ص_لح ح_دي_ب_ي_ه م_ن_ع_ق_د ش_د. ب_ع_ض_ى از زن_ان اه_ل م_ك_ه ك_ه م_س_لم_ان ش_ده ب_ودند، ولى افراد خانواده آنان كافر و مشرك بودند، از مكه فرار ك_ردن_د و ب_ه م_دي_ن_ه ه_ج_رت ن_م_ودن_د. آن_ها شوهر، خانه و فرزند خود را رها كردند و براى پ_ي_وس_ت_ن ب_ه رس_ول خ_دا ب_ه س_وى م_دي_ن_ه رهسپار شدند. شوهران آنان به مدينه آمدند و از رس_ول خ_دا خ_واس_ت_ن_د م_ط_اب_ق ص_لح_ن_ام_ه ح_دي_ب_ي_ه ، آن_ان را ب_رگ_ردان_د، پ_ي_ام_ب_ر به اين اس_ت_دلال ك_ه در ص_لحنامه فقط راجع به مرادن تعهد داده شده كه برگردانده شوند، به آنان جواب ردّ داد. آيه شريفه نازل شد و فرمود:

اى ك_س_ان_ى كه ايمان آورده ايد! هنگامى كه زنان مؤ من مهاجر پيش شما آيند، آنان را امتحان كنيد، (الب_ت_ه) خ_دا ب_ه اي_م_ان_ش_ان آگ_اه ت_ر اس_ت ، اگر آنان را با ايمان يافتيد، به سوى كفار عودتشان ندهيد، زيرا نه آنان بر شوهران كافرشان حلالند و نه شوهران كافرشان برآنان حلالند....

پ_يامبر طبق دستور خداوند، زنان مهاجر را امتحان مى كرد و وقتى صداقت آنان معلوم مى شد، آنان ران_گ_اه م_ى داش_ت و مهريه و هزينه اى كه كفار براى آنان پرداخت كرده بودندبه شوهرانشان بر مى گرداند و آنان رابه ازدواج مردان مسلمان در مى آورد.

اولين زنى كه از دارالكفر فرار كرد و به مدينه آمد، سُبَيْعَه دختر حارث اَسْلَمِيَّه همسر مسافر م_خ_زوف_ى (ي_ا ص_ي_ف_ى بن راهب) بود. پس از آن اُمَيّه دختر بِْشر همسر ثابت بن دَحداحَه ، ارْوى دخ_ت_ر رَب_يعة بن

حارث همسر خالدبن سعيد و ام كُلثُوم دختر عُقْبَة بن اَبى مُعَيْط از زنان مؤ من م_ه_اج_رى ب_ودن_د ك_ه ب_راى پيوستن به رسول خدا، خانه و كاشانه و شوهر و فرزند را رها كردندو به مدينه فرار نمودند. پيامبر آنان را بعد از امتحان پذيرفت و به عقد مردان مؤ من در آورد. م_ت_اءس_ف_ان_ه در م_ق_اب_ل اي_ن زن_ان م_ؤ من و نيكبخت ، زنانى نيز بودندكه فريب شيطان را خوردندو از مدينه فرار كردندو به دارالكفر رفتند.

اب_ن ع_ب_اس گ_وي_د: ام_ت_ح_ان زن_ان ن_امبرده اين بود كه سوگند بخورند كه بيرون آمدنشان از دارالك_ف_ر ف_ق_ط ب_ه خ_اط_ر م_ح_ب_ت_ى ب_وده ك_ه ب_ه خ_داوند و رسولش داشته اند، نه اينكه از ش_وه_رش_ان ق_ه_ر ك_رده ب_اش_ن_د، ي_ا ب_راى م_ث_ال از زن_دگ_ى در ف_لان م_ح_ل ب_دشان آمده و از فلان سرزمين خوششان آمده باشد يا در مكه در مضيقه مالى قرار داشته و خواسته باشند در مدينه زندگى بهترى بدست آورند، يا بخاطر عشق به يكى از مسلمانان به م_دي_ن_ه آم_ده ب_اش_ن_د، ب_لك_ه ت_نها انگيزه شان در بيرون آندن از مكه ، عشق به اسلام باشد و سوگند را به اين عبارت يادكنند:

(به خدايى كه جز او معبودى نيست ، من جز به خاطر علاقه به اسلام از شهر خود بيرون نيامده ام .)

بيعت زنان مسلمان

پس از فتح مكه ، پيامبر با مردان مسلمان مكه بيعت كرد. وقتى بيعت بامردان تمام شد، نوبت به زنان رسيد. آيه شريفه نازل شد و شرايط بيعت با زنان را بيان فرمود:

(اى پ_ي_ام_ب_ر! چ_ون زن_ان مؤ من آيند كه با تو بر ايمان بيعت كنند كه هرگز شرك نورزند و س_رقت نكنند (از مال شوهر

و اموال ديگران) و مرتكب زنا نشوند و تهمت و افترايى پيش دست و پاى خويش نياورند (فرزندى كه ميان دست و پاى خويش مى اندازند و علم به انعقاد آن نطفه از غ_ي_ر ش_وه_ر دارن_د، آن را ب_ه ش_وه_ر ن_بندند) و با تو در هيچ امر به معروفى م_خ_الفت نكنند، با آنان (به اين شرايط) بيعت كن و براى آنان از خدا آمرزش بخواه كه خداوند آمرزنده و مهربان است .)

سپس پيامبر با شرايط مزبور با زنان بيعت كرد.

امّ ح_ك_ي_م دخ_ت_ر ح_ارث ب_ن ه_ش_ام ، ه_م_س_ر ع_ك_رم_ة ب_ن اب_ى جهل از رسول خدا(ص) پرسيد:

(اين معروفى كه خدا شرط كرده شما را در مورد آن معصيت نكنيم ، چيست ؟ پيامبر فرمود: اين است كه لطمه به صورت نزنيد، چهره خود را نخراشيد، موى خود را نكنيد، گريبان چاك نكنيد، جامه سياه نپوشيد و صدا به واويلا بلند نكنيد.)

(در ب_ع_ض_ى از رواي_ات دي_گر فرمود: منظور اين است كه عشوه گريهاى دوران جاهليت را ترك كنيد.)

وق_ت_ى زن_ان خ_واس_ت_ن_د ب_ي_ع_ت ك_ن_ن_د، پ_رس_ي_دن_د: چ_ه ج_ور ب_ي_ع_ت ك_ن_ي_م ؟ رسول خدا فرمود:

(من با زنان مصافحه نمى كنم . بدين جهت دستور داد ظرف آبى آوردند. ايشان دست در آب نهاد و بيرون آورد و فرمود: حال دست خود را درون اين آب كنيد.)

ناگفته نماند بيعت با زنان قبل و بعد از فتح مكه بوده و در زمانهاى مختلفى زنان مسلمان خدمت رسول خدا مشرف مى شدند و با آن حضرت بيعت مى كردند.

يكى از زنان مسلمان به نام اميمه دختر رقيقه گويد:

(با گروهى از زنان خدمت رسول خدا مشرف شديم كه با آن حضرت بيعت كنيم

. عرض كرديم : اى رسول خدا! با شما بيعت مى كنيم بر اينكه شرك نورزيم و.... (تاآخر شرايط بيعت زنان) پ_ي_امبر فرمود: البته آن قدر كه توان و طاقت داريد. ما (كه اين لطف پيامبر راديديم) گفتيم : خدا و پيامبرش نسبت به ما از خودمان مهربانترند.)

بيعت زنان با امام در غدير خم

در غ_دي_ر خ_م ، پس از اينكه پيامبر اسلام (ص) خلافت حضرت على (ع) را كه از جانب خدا وحى ش_ده ب_ود، ب_ه گوش مردم رسانيد، در خيمه اى نشست و امر كرد كه در خيمه ديگرى در برابر ح_ض_رت ، امام على (ع) بنشيند و مسلمانان با وى بيعت نمايند و مقام ولايت و امارت مؤ منان را به آن ح_ض_رت ، ت_ب_ري_ك گ_ويند. تمام مردان مسلمان ، يك يك به حضرت على بن ابى طالب (ع) ت_ب_ري_ك گ_فتند. سپس پيامبر به زنهاى خود و ديگر زنان مسلمان دستور داد تا برامام على (ع) وارد شده ، سلام و تبريك بگويند. آنان نيز چنين كردند.

سخنگوى زنان

اس_ما دختر يزيد بن سكن از اصحاب پيامبر بود. اين بانو با كفايت ، شجاع و فصيح بود واو را خطيب زنان مى گفتند.

روزى خدمت پيامبر رسيد و عرض كرد:

(پدر و مادرم فداى شما باد! من به نمايندگى از جانب جمعى از زنان به حضور شما رسيده ام م_ا ه_م_ه ، ح_رف_م_ان اي_ن است كه خداوند شما را به سوى مردان و زنان مبعوث كرد و ما به شما ايمان آورديم و از شما پيروى كرديم . در حالى كه ما گروه زنان خانه نشين و خانه دار هستيم و ب_رط_رف ك_ن_ن_ده ن_ي_از ش_ه_وان_ى م_ردان_ي_م و اولاد آن_ه_ا را ب_ه ش_ك_م ح_م_ل م_ى ك_ن_يم ، ولى مردان با شركت در جماعات و تشييع جنازه ها و جهاد بر ما فضيلت پيدامى ك_ن_ن_د. وق_ت_ى ب_ه جهاد مى روند ما حافظ اموال و تربيت كننده اولاد آنهاييم . آيا بدين جهات در ثواب آنان شريكيم ؟

پ_ي_ام_ب_ر رو ب_ه اص_ح_اب ك_رده

ف_رم_ود: آي_ا زن_ى دي_ده اي_د ك_ه ب_ه_ت_ر از اي_ن زن درب_اره مسائل دينش سؤ ال كند؟ سپس رو به اسماكرد و فرمود: برگرد و آنان كه تو را فرستاده اند آگ_اه ك_ن ك_ه خ_وب ش_وهردارى كردن ، طالب رضاى شوهر بودن و خوب پيروى كردن شما از شوهرانتان ، اجرى معادل اجر همه اعمال مردان دارد.

اسما در حالى كه از شادى تكبير و تسبيح مى گفت ، برگشت .

نقش يك زن در ايمان آوردن حمزه

روزى ، اب_وج_ه_ل رس_ول خ_دا(ص) را آزار داد و ناسزا گفت . اين جريان در زمانى بود كه حمزه ع_م_وى پ_ي_ام_ب_ر، ه_ن_وز اسلام نياورده بود. حمزه كه جوانى شجاع بود، روزها براى شكار به بيابانها مى رفت . در آن روز، زنى از كنيزان (عبدالله بن جدعان) شاهد قضيّه بود و ناسزاها و سخنان درشت ابوجهل نسبت به رسول خدا(ص) را شنيد. چيزى نگذشت كه حمزه ، در حالى كه ك_م_ان خ_ود را ب_ر دوش داشت ، از شكار برگشت ، و مطابق رسم هميشگى اش ، براى طواف به سوى مسجدالحرام رفت . در راه به كنيزك برخورد. كنيزك بدو گفت :

(اى ح_م_زه ! ام_روز ن_ب_ودى ك_ه ب_ب_ي_ن_ى ب_رادر زاده ات _ م_ح_م_د _ از دس_ت اب_والح_ك_م (ابوجهل) چه صدمه هايى ديد و چه دشنامهايى شنيد؟ و محمد بى آنكه چيزى در جواب بگويد، به خانه رفت .)

خشم حمزه ، از شنيدن اين سخنان شعله ور شد و به (مسجدالحرام) آمد و با كمان خود، بر سر ابوجهل كوبيد و گفت :

(آيا محمد را دشنام مى دهى ، در حالى كه من به دين او هستم ؟ اكنون اگر جراءت دارى مرا دشنام ده !

و بدين صورت حمزه ايمان و اسلام خود را آشكار كرد.)

زبيده همسر هارون الرشيد

ن_ام_ش ام_ة الع_زي_ز، دخ_ت_ر م_ن_ص_ور دوانيقى دومين خليفه عباسى است . به خاطر سفيدى رخسار و زي_ب_اي_ى چ_هره و عذار او را زبيده مى گفته اند. شيخ صدوق در (مجالس) او را شيعه دانسته است . هارون وقتى متوجه تشيّع او شد قسم خورد كه او را طلاق دهد. پس به او نوشت :

(زوج_ه م_ن ب_ودى . (ك_ن_اي_ه از اي_ن_ك_ه دي_گر نيستى ، طلاقت داده ام) .) زبيده در جواب نوشت : (زوجه تو بودم و شاكر بودم و حال كه جدا شده ايم پشيمان نيستم .)

او م_ادر م_ح_مد امين بود. در (الكنى والالقاب) آمده است كه در بغداد فتنه اى واقع شد و عده اى ن_ادان و ت_ح_ري_ك ش_ده ض_ري_ح ح_ض_رت م_وس_ى ب_ن ج_ع_ف_ر(ع) را خ_راب ك_ردن_د و قبورآل بويه و قبر زبيده را سوزاندند، به جهت آنكه او را شيعه مى دانستند.

الف _ كارهاى عام المنفعه زبيد

او كارهاى عمرانى و عام المنفعه فراوانى انجام داد و از امكاناتى كه در اختيارش بودبراى رفاه مردم بخوبى استفاده كرد. در (تاريخ بغداد) آمده :

(زب_ي_ده به بخشش و نيكى به اهل علم و دستگيرى از فقرا و مساكين معروف بوده و در راه مكه و شهرهاى مكه و مدينه آبگيرها و بركه هاى فراوانى احداث كرد. از كارهاى مهم ديگر او رساندن آب ب_ه اه_ل مكه بود. قبل از آن ، مشك آب يك دينار فروخته مى شد. زبيده گفت : بايستى در مكه آب ج_ارى كنم . گفتند: خرج فراوانى مى خواهد. گفت : اگر چه هر كلنگى به يك ديناربر زمين زده ش_ود.

او آب را از م_س_افت ده فرسخى با كندن صخره ها و كوههادر مكه جارى نمود و در پى آن ، بستانهابنا كرد.)

ب _ عشق او به قرآن

گ_ف_ت_ه اند او صد كنيز داشت كه قرآن را حفظ داشتند و براى آنها معين كرده بود كه هر روز يك ج_زء ق_رآن را ب_خ_وان_ن_د. ه_م_ه_م_ه ص_داى ق_رآن در ق_ص_ر او ه_م_چ_ون ه_م_ه_م_ه ك_ن_دوى زن_ب_ور عسل شنيده مى شد.

نقش زنان درصحنه هاي فرهنگي

در زم_ان ام_ام ب_اق_ر ع_لي_ه الس_لام و ام_ام ص_ادق (ع) ن_ه_ض_ت ع_لم_ى اس_لام_ى به رهبرى اين دو ب_زرگ_وار ب_ه اوج خ_ود رس_ي_د. ض_رورت ت_بيين معارف و احكام متعالى اسلام كه توسط مذاهب فكرى مورد تحريف قرار گرفته بود، بيشتر از هر زمان خودنمايى مى كرد و شرايط اجتماعى ن_ي_ز فرصت مناسبى را به وجود آورده بود. از اين رو امام باقر(ع) و امام صادق (ع) ماءموريت اله_ى خ_ود را در زم_ي_ن_ه ت_ب_ي_ي_ن م_ع_ارف و اح_ك_ام دي_ن آغ_از ك_ردن_د و در طول مدت امامت خود آن را به اوج رساندند و توانستند با پرورش مردان و زنان شايسته ، علوم اس_لام_ى را ب_ه م_س_لم_ان_ان كه تشنه اسلام ناب بودند برسانند. بعضى از بانوانى كه به زن_دگ_ى ن_ام_ه آن_ها اشاره شد در اين امر مهم شركت داشته اند و زنان ديگرى نيز بوده اند كه سهم بسزايى در اين نهضت داشتند كه اينك به آنها اشاره مى كنيم :

الف _ اصحاب امام باقر عليه السلام :

1 _ امّ ه_ان_ى ك_ه زن_ى ف_اضل و محدّث بود. به محضر امام باقر(ع) مى رسيد و سؤ الاتى مى ك_رد و ج_واب آن ح_ضرت رابراى ديگران نقل مى كرد. چند روايت در باب تفسير مفردات قرآن از اين بانو وارد شده است .

2 _ خ_دي_ج_ه دخ_ت_ر عمربن زين العابدين _ نوه امام سجاد (ع) _ كه از اصحاب امام باقر بود. و رواي_ات_ى ك_ه ن_ق_ل ك_رده م_ورد پ_ذي_رش ع_لم_اء و در ردي_ف روايات (حسن) مى باشد.

3 _ خديجه دختر محمدبن على _ نوه ديگر امام سجاد _ هم از اصحاب امام باقر و مورد مدح و ستايش علما بوده است و احاديث وى را به عنوان (حديث حسن) پذيرفته اند.

ب _ اصحاب امام صادق (ع):

1 _ امّ س_ع_ي_د اح_م_س_ي_ّه ك_ه ش_ي_خ ط_وس_ى او را از اص_ح_اب ام_ام ص_ادق (ع) ش_م_رده اس_ت ، حامل اسرار بسيارى بوده و بزرگان اصحاب امام صادق (ع) همچون ابن ابى عمير و يونس بن يعقوب از او روايت نقل كرده اند. ما مقانى مى نويسد:

(از رواي_ات_ش ش_ي_ع_ه ب_ودن او اس_ت_ف_اده م_ى ش_ود و ح_تى ممكن است ستوده بودن او نيز استفاده شود.)

2

_ امّ س_لم_ه ، م_ادر م_ح_م_دب_ن مهاجر از ثقات و معتمدين اصحاب امام صادق عليه الس_لام ب_وده و ش_خ_ص_ي_ت_ى ه_م_چ_ون اب_ن اب_ى ع_م_ي_راز او رواي_ت نقل كرده است .

3 _ ح_ُب_ّا خ_واه_ر م_َي_ْس_ر از اص_ح_اب ام_ام ص_ادق (ع) ب_وده اس_ت . در ك_ت_اب رج_ال (ك_ش_ى) ن_ق_ل ش_ده است كه حبّا، سى سال يا بيشتر مجاور مكه معظمه بود تا اينكه همه اقوام و خويشان او جز اندكى از بين رفتند. برادرش _ ميسر _ خدمت امام صادق (ع) شرفياب شد و عرض كرد:

(فدايت شوم ! حبّاآن قدر در مكه مانده است كه اهل و عشيره او از بين رفته اند جز عده كمى كه مى ت_رس_ن_د او را نديده از دنيا بروند. اى كاش شما امر مى فرموديدكه به نزد خويشاوندان خود ب_رگ_ردد! چ_ون ام_ر ش_م_ا را اط_اع_ت م_ى ك_ن_د. ام_ام ف_رم_ود: او را ب_ه حال خود بگذار چون بلاها تنها به واسطه دعاى او از شما دفع مى شود. ميسر اصرار كرد.

ح_ض_رت ص_ادق (ع) ح_ب_ّا را طلبيد و فرمود: چه مانعى دارد كه براى عبادت به مصلاى امير مؤ منان على (ع) _ كوفه _ بروى ؟)

ح_ب_ّا ن_ي_ز ق_ب_ول ك_رد و ب_ه ج_ان_ب ع_ش_ي_ره خ_ود رفت . ما مقانى مى نويسد: اين روايت دلالت بر ف_ض_ل و ص_لاح ح_ب_ّا دارد و م_ن او را از اف_راد ح_س_ن و ن_ي_ك_و حال مى شمارم .

4 _ ق_ن_وا خ_واه_ر رش_يد هجرى كه از اصحاب موثق و بلند مرتبه امام صادق عليه السلام بوده است . و بنابر روايتى كه در خصايص فاطميه ذكر شده ، او از جمله زنانى است ك_ه ه_ن_گ_ام ظ_ه_ور ام_ام م_ه_دى

(عج) به دنيا برمى گردند و مجروحين لشگر آن حضرت را مداوا ميكنند.

5 _ امّ اس_ود خ_واه_ر زرارة ب_ن اع_ْي_ن ك_ه ع_ارف ب_ه م_ق_ام ام_ام_ت ب_ود و اول ك_س_ى اس_ت كه از خانواده اعين به مقام امامت آشنا و شيعه گرديد. از سخن شهيد ثانى روشن م_ي_شود كه او از علما و روايت كنندگان حديث بوده است . مامقانى مى نويسد: از اين ج_ه_ت ك_ه ع_لاّم_ه او را در ق_س_م اول ذك_ر ك_رده ، ح_دّاق_ل ح_س_ن الحال بودن او استفاده مى شود.

6 _ ف_اط_م_ه دخ_ت_ر ع_ب_دالله ب_ن اب_راه_ي_م از زن_ان ب_زرگ ع_لوى اس_ت و عمل امّ داوود كه در نيمه رجب وارد شده منسوب به اوست .

7 _ امّ الخ_ي_ر دخ_ت_ر ع_ب_دالله ب_اه_ر _ پسر، امام سجّاد (ع) _ كه او را از اصحاب امام صادق (ع) شمره اند. چاه امّ الخير در مدينه منوّره منسوب به اين بانوست .

8 _ امّ الحسن دختر امام باقر(ع) كه از اصحاب امام صادق (ع) شمرده شده است .

9 _ امّ اسحاق ، دختر سليمان از اصحاب امام صادق (ع).

10 _ امّ ع_ث_م_ان از اص_ح_اب ام_ام ص_ادق (ع) ك_ه در ك_ت_اب ش_ري_ف ك_اف_ى از او رواي_ت نقل شده است .

11 _ امّ ع_ي_س_ى ب_ن_ت ع_ب_دالله ك_ه ش_ي_خ ط_وس_ى در ك_ت_اب (رجال) خود او را از اصحاب امام صادق شمرده است .

12 _ سريه ، جدّه ابى طاهر احمدبن عيسى از اصحاب امام صادق (ع).

13 _ سعيده خواهر محمدبن ابى عمير از اصحاب امام صادق كه از روايات او صلاح و نيكويى او استفاده مى شود.

14 _ منّه خواهر

ديگر محمدبن ابى عمير از اصحاب امام صادق عليه السلام .

15 _ جوهره ، جاريه امام صادق (ع) كه شيخ طوسى او را از اصحاب امام صادق (ع) شمرده است .

16 _ حماده خواهر ابى عبيدة الحذااز اصحاب امام صادق (ع).

17 _ رباب همسر داوود رقّى از اصحاب امام صادق (ع).

18 _ س_الم_ه ، آزاد ش_ده ام_ام ص_ادق (ع) ك_ه ش_ي_خ ط_وس_ى او را از اص_ح_اب ام_ام ش_مرده است .

19 _ عمره بنت نفيل از اصحاب امام صادق (ع).

20 _ غثيمه بنت عبدالرحمن ازدى ، از اصحاب امام صادق (ع).

21 _ م_غ_ي_ره ، آزاد ش_ده ام_ام ص_ادق (ع) ك_ه ش_ي_خ ط_وس_ى او را از اص_حاب امام ذكر كرده است .

اس_ام_ى زن_ان ن_ام_ب_رده ف_وق ك_ه ه_م_گ_ى از راوي_ان ح_دي_ث ه_س_ت_ن_د در ك_ت_اب_ه_اى رج_ال ث_ب_ت ش_ده و ت_وانسته اند در انتقال فرهنگ متعالى اسلام به نسلهاى بعد نقش خود را ايفا كنند.

ج _ كلثم دختر سليم :

او را از اصحاب امام رضا(ع) شمرده اند و گفته شده كه كتابى را از امام رضا(ع) روايت كرده است .

از كلام نجاشى معلوم مى شود كه زنى فاضل و دانا بوده است .

د _ امّ كلثوم دختر نايب امام زمان عج :

امّ ك_لث_وم دخ_ت_ر اب_ى ج_ع_ف_ر م_ح_مدبن عثمان بن سعيد دومين نايب امام زمان (عج) است . اواز زنان ف_اض_ل و ب_زرگ اس_ت ك_ه رواي_ات ف_راوان_ى از پ_درش ن_ق_ل ك_رده اس_ت و دخ_ت_رش ، م_ادر اب_ى ن_ص_ر ك_ات_ب ن_ي_ز از وى رواي_ات_ى ن_ق_ل ن_م_وده اس_ت . ش_ي_خ ط_وس_ى در ك_ت_اب (الغ_ي_ب_ه) ت_ع_دادى از رواي_ات را از اي_ن ب_ان_و نقل مى

نمايد. اين زن بزرگ در علم ، فضل ، حيا، عفت و تقوا به مقام بلندى رسيد و گوى سبقت را از دي_گ_ران رب_ود. ق_داست و پاكى او بحدّى بود كه بعضى از منحرفان با توجه به همين ق_داس_ت م_دع_ى ش_دن_د ك_ه روح ف_اط_م_ه زه_را س_لام ا... ع_لي_ه_ا در او ح_لول ن_م_وده اس_ت و ع_دّه زي_ادى از م_ردم ن_ي_ز اي_ن ح_رف را قبول كردند.

وى م_ورد اط_م_ي_ن_ان (حسين بن روح) نايب امام زمان بود و اخبار و مطالب لازم در مورد گروههاى م_ن_ح_رف را ب_ه اط_لاع او م_ى رس_ان_د. ح_س_ي_ن ب_ن روح ب_راى او اح_ت_رام خ_اص_ى قائل بود.

ي_ك_ى از ع_ق_اي_د ش_ي_ع_ه م_س_اءله رج_ع_ت اس_ت ، ب_دي_ن م_ع_ن_ى ك_ه خ_داون_د ق_ب_ل از ق_ي_ام_ت ب_ع_ض_ى از ان_س_ان_ه_ا را دوب_اره زن_ده م_ى ك_ن_د. تفصيل اين مساءله در اصول عقايد مورد بحث واقع مى شود. آنچه كه مربوط به بحث ما مى شود اين است كه تعدادى از اصحاب امام زمان (عج) جزو همين رجعت كنندگان هستند.

ن_ك_ته مهم و قابل توجه اينكه همه افراد به دنيا رجعت نمى كنند، بلكه تنها بعضى از مؤ منان خالص و بعضى از كافران خالص به دنيا برمى گردند.

امام صادق (ع) فرمود:

(لا يَرْجِعُ اِلاّمَنْ مَحَّضّ الايم انَ مَحْضاً اَوْ مَحَّضَ الكُفْرَ مَحْضاً) .

به دنيا رجعت نمى كند، مگر مؤ من خالص يا كافر خالص .

ب_ا ت_وج_ه ب_ه ح_دي_ث م_رب_وط_ه ، م_ق_ام ي_اران حضرت مهدى (عج) كه رجعت مى كنند. و در زمره اصحاب آن حضرت قرار مى گيرند، روشن مى شود. در بين اصحاب امام زمان (عج) كه رجعت مى ك_ن_ن_د ت_ع_دادى از ب_انوان مسلمان هستند كه به درجات عالى ايمان رسيده اند و به اراده خداوند دوباره زنده شده ، در انقلاب امام زمان (عج) مسؤ وليتهاى عمده اى به عهده دارند.

امام صادق (ع) فرمود:

سيزده نفر از زنان در ركاب امام زمان هستند.

راوى سؤ ال كرد: چه وظيفه اى را به عهده دارند؟ آن حضرت فرمود:

(م_داواى م_ج_روح_ان و پ_رس_ت_ارى از آنها، چنان كه زمان پيامبر (ص) نيز

اين وظيفه را عهده دار بودند.)

سپس امام نام بعضى از آنها را بيان كرده است كه عبارتند از:

1 _ قنوا، بنت رشيد هجرى از اصحاب امام صادق (ع).

2 _ امّ ايمن پرستار و دايه پيامبر(ص).

3 _ حبابه والبيه از اصحاب امام سجّاد(ع).

4 _ سميّه مادر عمّار ياسر.

5 _ امّ خالد احمسيّه .

6 _ امّ سعيد خنفيّه .

7 _ صبانه ماشطه (آرايشگر).

8 _ امّ خالد جهنى .

9 _ زبيده .

در رواي_ت دي_گ_رى از ام_ام ب_اق_ر (ع) ن_ق_ل ش_ده اس_ت ك_ه ه_م_راه ام_ام زمان (عج) پنجاه زن خواهد بود.

ن_ك_ت_ه ق_اب_ل ت_وج_ه اي_ن_ك_ه اي_ن ع_ده ، زن_ان_ى ه_س_ت_ن_دك_ه در ه_م_ان م_راح_ل اوليه انقلاب به آن حضرت مى پيوندند وگرنه سربازان و ياوران امام زمان (عج) از زن و م_رد، ف_راوان خ_واه_د ش_د و زن_ان م_س_لم_ان ع_ص_ر ام_ام ن_ي_ز در م_راح_ل بعدى به امام خواهندپيوست و همگى با ايمان و شجاع هستند و مسؤ ليتهاى متناسب را عهده دار خ_واه_ن_د ش_د و در س_اي_ه ره_ب_رى ام_ام ع_ص_ر(ع_ج) ح_ك_وم_ت عدل اسلامى را در جهان مى گسترانند، انشاءالله .

اسوه هاي ايمان و محبت

اي_ن زن ب_ان_وي_ى ب_اع_ظ_مت و در دوستى اهل بيت عصمت و به ويژه اميرمؤ منان على عليه السلام مانند شوهر خود معروف بود.

پ_س از ش_ه_ادت ام_ام على عليه السلام معاويه درفكر دستگيرى شيعيان آن حضرت از جمله عمرو ب_ود. ع_م_رو ب_راى اي_ن_ك_ه در ام_ان ب_اش_د ب_ه ش_ه_ر(زور) در ن_اح_ي_ه موصل رفت . مزدوران معاويه در طلب عمرو به كوفه آمدند و وقتى او را نيافتند همسرش را به اس_ارت ب_ه ش_ام ب_ردن_د و زن_دان_ى ك_ردن_د. م_دت دو س_ال در زندان معاويه بود تا اينكه عمرو به وسيله مزدوران معاويه به شهادت رسيد. معاويه دستور داد سر عمرو را براى همسرش در زندان ببرند. وقتى سر را در دامان آمنه نهادندگفت :

(م_دت_ى طولانى

او را از من جدا كرديد و حالا سر او را به من هديه مى دهيد. خوش آمدى اى كه در ن_زد م_ن مبغوض نيستى و تو را فراموش نكرده ام . اى فرستاده معاويه برگرد و به او بگو: خداوند، فرزندانت را يتيم گرداند و خانه ات را ويران كند و جمعيّتت را پراكنده سازد و گناهت را نيامرزد.

در ب_عضى از كتابهاى تاريخى آمده است كه گفت : كار زشت و گناه بزرگى را مرتكب شدى و فرد متّقى و نيكو كارى را كشتى ، بدان كه خداوند خونخواه اوست .

پيك معاويه سخنان آن بانو را به وى رساند. معاويه دستور داد او را احضار كردند و گفت :

آيا تو چنين گفته اى ؟

_ آرى ، نه انكار مى كنم و نه عذر مى طلبم .

_ از كشور من برو.

_ به خدا قسم بزودى مى روم . من شام را وطن خود قرار ندادم و هرگز دلم به سوى آن تمايلى ن_دارد، چ_راكه در شام روز خوشى نديدم . دوسال به بلاى زندان دچار بودم . چه طولانى شد شب زنده داريهايم و چه اشكهايى كه از ديده فشاندم . قرضم رو به فزونى نهاده و هيچ چشم روشنى به من نرسيده است .)

عبداللّه بن ابى سرح كاتب گفت : (اى معاويه ، او منافق است ، او را به شوهرش ملحق كن . آمنه نگاه تندى به او كرد و گفت : اى كسى كه چانه توهمانند چانه و پوست وزغ است ، منافق كسى اس_ت ك_ه ب_ر ح_ق سخن نمى گويد: و بندگان را چون خدايان كرنش مى كند، كه خداوندحكم به

كفر چنين كس كرده است)

م_ع_اوي_ه اش_اره ك_رد كه او را از مجلس خارج كنند، آمنه گفت : (عجب از پسر هند! كه با انگشتان به من اشاره مى كند و از نيش زبانش مرا دريغ مى دارد. به خدا سوگند آمنه دختر شريد نباشم اگر شكمش را با سخنانى به برندگى تكه هاى آهن پاره نكنم .)

در زم_ان ام_ام س_ج_اد ع_لي_ه السلام حجاج از عمال اموى نسبت به شيعيان ظلم و ستم فراوانى روا داش_ت . از ج_م_له ك_س_ان_ى ك_ه آن م_لع_ون ب_ه خ_اط_ر م_ح_ب_ت اه_ل ب_ي_ت دس_ت_گ_ي_ر ك_رد، ح_رّه دخ_ت_ر ح_لي_م_ه سعديه بود. اين بانوى با ايمان بدون اينكه از س_ت_م_گ_رى ، ه_م_چ_ون ح_ج_اج وح_ش_ت داش_ت_ه ب_اش_د ب_ر اع_ت_قاد خود پابرجا ماند و به بهترين شكل از آن دفاع كرد. وقتى حرّه راپيش حجاج آوردند پرسيد:

(ت_و ح_رّه دختر حليمه سعديه هستى ؟!خداوند تو را به دام ما انداخت . مى گويند تو على (ع) را از ابوبكر و عمر و عثمان برترمى دانى .

_ كسى كه گفته من على (ع) را فقط از اينها برتر مى دانم دروغ گفته است .

_ يعنى از غير از اينها نيز برتر مى دانى ؟

_ م_ن او را از آدم ، نوح ، لوط، ابراهيم ، موسى ، داوود، سليمان و عيسى بن مريم نيز برتر مى دانم .

_ واى ب_ر ت_و! ع_لاوه ب_ر اي_نكه او را بر صحابه پيامبر (ص) برترى مى دهى ، هشت نفر از پيامبران بزرگ را هم اضافه مى كنى . اگر دليلى بر گفته خود نياورى ، گردنت را مى زنم .

اي_ن من نيستم كه على (ع) را بر اين پيامبران برترى مى دهم ، بلكه خداوند در قرآن او را بر آنان برترى داده ، آنجا كه در حق آدم مى فرمايد:

آدم ن_اف_رم_ان_ى خ_دا ك_رد و گ_م_راه ش_د. و ح_ال آن_ك_ه در ح_ق ع_لى ع_لي_ه الس_لام م_ى ف_رم_اي_د: س_ع_ى و ع_م_ل آن_ه_ا _ ام_ام ع_لى ، ف_اط_م_ه ، ح_س_ن و ح_س_ي_ن ع_لي_ه_م الس_لام و ف_ض_ه خ_ادم_ه _ م_ش_ك_ور و مقبول است .

_ آفرين اى حرّه ! به كدامين دليل

او را از نوح و لوط برتر مى دانى ؟

_ خ_داى ت_ع_الى ب_رت_رى داده آن_ج_ا ك_ه مى فرمايد: خدا براى كافران به زن نوح و زن لوط م_َث_ل م_ى زن_د ك_ه ت_ح_ت ف_رمان دو بنده صالح ما بودند و به آن دو خيانت كردند و آن دو بنده ن_ت_وان_س_ت_ن_د آن_ه_ا را از ق_ه_ر خ_دا ب_ره_ان_ند و حكم شد كه آن دو زن را با دوزخيان به آتش در اف_ك_ن_ي_د. و ح_ال آن_ك_ه ه_م_سر على بن ابى طالب (ع) دختر محمد مصطفى فاطمه زهرا(س) است كه خداوند به رضاى او راضى و به خشم او خشمگين مى شود.

_ آف_ري_ن اى ح_رّه ! ب_ه ك_دام_ي_ن دلي_ل او را ب_ر پ_در ان_ب_ي_ا اب_راه_ي_م خليل برترى مى دهى ؟

_ خ_داى ع_زّوج_لّ ب_رترى داده آنجا كه مى فرمايد: و چون ابراهيم گفت : بارپروردگارا! به من ن_شان بده كه چگونه مردگان رازنده خواهى كرد. خداوند فرمود: مگر باور ندارى ؟ گفت : آرى و لكن مى خواهم كه دلم آرام گيرد. امّا مولايم ، امير مؤ منان جمله اى فرمودكه احدى از م_س_لم_ان_ان در آن اختلاف ندارد. فرمود: اگر پرده و حجاب برداشته شود _ و واقعيت امور كشف گ_ردد _ ب_ر اي_م_ان م_ن ذره اى اف_زوده ن_گ_ردد و اي_ن ج_م_له اى اس_ت ك_ه ن_ه قبل از او كسى گفته و نه بعد او كسى خواهدگفت .

_ آفرين اى حرّه ! به كدامين دليل او را بر موسى برترى مى دهى ؟

_ به گفته خداوند كه خطاب به موسى فرمود: عصايت را بينداز چون به آن نگاه كرد، ديد به ج_ن_بش در آمد و چون اژدهايى مهيب گرديد، موسى چنان

ترسيد كه پا به فرار نهاد و ديگر به ع_قب برنگشت . و حال آنكه على (ع) بر جنّ وارد شد و در منازلشان با آنها جنگيد ب_ا آن_ك_ه ب_ه ص_ورت_ه_اى گ_ون_اگ_ون ب_ودن_د. پ_س آي_ا ك_س_ى كه از عصايش كه به اژدها تبديل شده مى ترسد با كسى كه در منازل اجنّه با آنها مى جنگد يكسان است ؟

_ آفرين اى حرّه ! به چه دليل او را بر داوود و سليمان برترى مى دهى ؟

_ خ_داى ت_ع_الى ب_رترى داده آنجا كه مى فرمايد. اى داوود! ما تو را در زمين ، مقام خلافت داديم پ_س م_ي_ان خ_لق خ_دا ب_ه ح_ق ح_ك_م ك_ن و ه_واى ن_ف_س را پيروى مكن كه تو را از راه خدا گمراه مى سازد.

ج_ري_ان ح_ك_م ك_ردن او اي_ن ب_ود ك_ه دو ن_ف_ر، ي_ك_ى از آن_ها صاحب باغ انگورى بود و ديگرى گ_وسفندانى داشت . پس گوسفندان به باغ ريختند و چريدند. آن دو، دعوا پيش داوود بردند و داوود ف_رم_ود: گ_وس_ف_ن_دان را ب_ف_روش_ي_د و ق_ي_م_ت آن_ه_ا را ص_رف ب_اغ ك_ن_ي_د ت_ا ب_ه حالت اول ب_رگردد. فرزندش _ سليمان _ گفت : نه پدر جان چنين نيست ، بلكه خرج باغ رااز شير و پ_ش_م گ_وس_ف_ن_دان ب_اي_د پ_رداخ_ت و خداوند مى فرمايد: حكم مساءله را به سليمان فهمانديم .

و ح_ال آن_ك_ه م_ولاى م_ا ام_ي_ر م_ؤ م_ن_ان ف_رم_ود: از م_ن ب_پ_رس_ي_د ق_ب_ل از آن_ك_ه مرا نيابيد، از من درباره آنچه زير عرش است و آنچه بالاى عرش است بپرسيد و روز فتح خيبر بر پيامبر(ص) وارد شد و پيامبر (ص) به حاضران فرمود: با فضيلت ترين و عالمترين و آگاه ترين

شما به قضاوت على (ع) است .

_ آفرين بر تو اى حرّه ! به چه دليل او را بر سليمان برترى مى دهى ؟

_ خداوند تعالى برترى مى دهد آنجا كه سليمان گفت : خداوندا مرا مُلك و سلطنتى ده كه پس از م_ن اح_دى لاي_ق آن ن_ب_اش_د. و حال آنكه مولاى ما فرمود: اى دنيا! تو را سه طلاقه ك_ردم و ن_ي_ازى ب_ه ت_و ن_دارم . در اي_ن ه_ن_گ_ام خ_دا در ح_ق او ب_ر رس_ولش اي_ن آي_ه را نازل فرمود: و آن منزل آخرت را براى كسانى قرار داديم كه اراده برترى جويى و سركشى و فساد ندارند .

_ آفرين اى حرّه ! به چه دليل او را بر عيسى بن مريم برترى مى دهى ؟

_ خ_داى ت_ع_الى ب_رترى داده آنجا كه مى فرمايد: ياد كن موقعى را كه خداوند به عيسى گفت : آي_ا ت_و ب_ه م_ردم گفتى كه من و مادرم را به خدايى اختيار كنيد؟ عيسى گفت : خدايا تو منزّهى ، ه_رگ_ز م_را ن_رس_د ك_ه چ_يزى كه سزاوار من نيست بگويم و اگر من گفته بودم ، همانا تو مى دانستى كه تو از اسرار من آگاهى ؛ ولى من از اسرار تو آگاه نيستم ، تو داناى عيبها هستى ، من چ_يز ديگرى جز آنچه به من امر كردى ، به آنها نگفتم . حضرت عيسى حكم خدارا تا قيامت به تاءخير انداخت و حال آنكه على بن ابى طالب (ع) وقتى نصيريه ادعاى الوهيّت آن ح_ض_رت را ك_ردن_د آن_ه_ارا ك_ش_ت و ح_ك_م را ب_ه ق_ي_ام_ت ن_ي_ن_داخ_ت . اي_ن چ_ن_ي_ن اس_ت فضايل او كه با فضايل هيچ كس قابل

مقايسه نيست .

_ آفرين بر تو اى حرّه ! از عهده جواب برآمدى و اگر چنين نبود تو را مى كشتم . سپس او را آزاد كرد.)

گ_ف_ت و ش_ن_ود م_زب_ور ب_خ_وب_ى ن_ش_ان_گ_ر ش_ج_اع_ت ، اي_مان ، اعتقاد، و علم و آگاهى حرّه است .

پ_س از رح_لت ام_ام ص_ادق ع_لي_ه الس_لام ج_م_اع_ت ش_ي_ع_ه در نيشابور گرد آمدند و محمدبن على ن_ي_ش_اب_ورى را ب_ه ن_م_اي_ندگى انتخاب كردند و سى هزار دينار و پنجاه هزار درهم و دو هزار قطعه لباس به او دادند تا به امامِ بعد از حضرت صادق در مدينه تقديم كند. در ضمن ، حدود هفتاد ورقه كه در قسمتى از هر كدم مسئله اى نوشته و بقيه را براى نوشتن جواب سفيد گذاشته و ه_ر ك_دام را پ_ي_چ_ي_ده و ب_ه س_ه ن_خ ب_س_ت_ه و ب_رن_خ_ه_ا م_ه_ر زده ب_ودن_د، ب_ه او تحويل دادند و گفتند:

(اي_ن اوراق را ش_بانه خدمت امام ببر(كسى كه مدعى امامت بعد از حضرت صادق است) و روز بعد آنها را از حضرتش باز پس بگير. اگر ديدى كه مهرها شكسته نشده ، مهر پنج كاغذ را بشكن و ب_ب_ين به سؤ الها جواب داده شده است يا نه . در صورتى كه بدون شكستن مهرها به سؤ الات ج_واب داده ب_دان ك_ه او ام_ام اس_ت ، پ_س ام_وال را خ_دم_ت_ش تحويل ده وگرنه اموال را برگردان .)

در اي_ن ب_ي_ن ب_ان_وي_ى ب_ه ن_ام ش_ط_ي_ط_ه ك_ه از زن_ان ف_اض_ل و ش_ي_ع_ه ن_يشابور بود، يك درهم صحيح با يك تكه پارچه پنبه اى كه به دست خود رش_ت_ه و ب_اف_ت_ه ب_ود و چ_ه_ار دره_م ارزش داش_ت ب_ه م_ح_م_دب_ن ع_لى ن_ي_ش_اب_ورى تحويل داد تا به امام تقديم كندو گفت :

( اِنَّ اللّهَ لا يَستَحْيى مِنَ الحَقِ)

خداوند از حق حيا ندارد.

محمدبن على مى گويد:

(دره_م و پ_ارچ_ه ش_ط_يطه را گرفتم و با بقيه اموال و سؤ الات به مدينه آمدم و بر عبدالله اف_ط_ح ك_ه ب_ه ع_ن_وان ام_ام م_عرفى شده بود، وارد شدم و او را امتحان كردم . ديدم او توانايى ج_واب دادن ب_ه سؤ الات را ندارد. از او جدا شدم در حالى كه نگران و محزون بودم ولى گفتم : خدايا مرا به راه راست هدايت كن .

در اي_ن ح_ال ن_وج_وان_ى ب_ه م_ن

گفت : آن كسى را كه مى خواهى اجابت كن . بعد مرا به خانه امام كاظم (ع) برد. وقتى امام كاظم (ع) مرا ديد فرمود:

اى ابو جعفر، چرا نااميد شدى . چرا آهنگ پناه بردن به يهود و نصارا كردى ؟ من حجت خدا و ولّى او هستم .)

سپس امام فرمود:

(م_س_ائلى ك_ه در ك_ي_س_ه است روز گذشته جواب داده ام ، حالا درهم شطيطه كه وزنش يك درهم و دودان_ق اس_ت و آن را در ك_يسه اى كه حاوى چهارصد درهم و يك قطعه پارچه است ، گذاشته اى و ب_اف_ت_ه او را ك_ه در ب_س_ت_ه آن دو ب_رادر ب_لخ_ى گ_ذاش_ت_ه اى ، تحويل بده .)

راوى گويد:

(دس_ت_ور ام_ام (ع) را اج_را ك_ردم و دره_م و ب_اف_ت_ه ش_ط_ي_ط_ه راه_م_راه ب_ا دي_گ_ر ام_وال ب_ه آن حضرت تحويل دادم . امام فقط درهم و بافته شطيطه را برداشت و بقيه را به من رد كرد و فرمود:

اِنَّ اللّهَ لا يَسْتَحْيى مِنَ الْحَقِ)

سپس ادامه داد:

(اى اب_ا ج_ع_ف_ر! س_لام م_را ب_ه ش_ط_يطه برسان و اين كيسه (كيسه حاوى 40 درهم بود) و اين پ_ارچ_ه را ب_ه او بده و بگو: اين پارچه را كه از كفن خودم بود به تو هديه كردم . پنبه اين پ_ارچ_ه از مزرعه خودمان در صيدا كه مزرعه حضرت زهرا بوده مى باشد و خواهرم آن را رشته اس_ت . ب_ه او ب_گ_و ك_ه ب_ع_د از رس_ي_دن ت_و، ن_وزده روز زن_ده م_ى م_ان_د. از اي_ن چ_ه_ل دره_م ، ش_انزده درهم را خرج كند و 24 درهم بقيه را به صدقه و وجوهات واجبش اختصاص ده_د و م_ن خ_ود ب_ر او ن_م_از خ_واهم خواند.) بعد

امام به من فرمود: (وقتى مرا براى نماز ديدى ك_ت_م_ان ك_ن ك_ه ب_راى ح_ف_ظ ج_ان ت_و ب_ه_ت_ر اس_ت و ب_ق_ي_ه ام_وال را ب_ه ص_اح_ب_ان_ش_ان ب_رگ_ردان و از ب_ع_ض_ى از اين كاغذها خاتم برگير و ببين ، آيا قبل از آمدنت جواب داده ام يانه ؟)

اب_و ج_عفر كاغذهاى پيچيده سر به مهر را سالم يافت و چند تا از آنها را باز كرد و جواب آنها رام_لاح_ظ_ه ن_م_ود واز خ_دم_ت ام_ام ك_اظ_م (ع) م_رخ_ص شد. وقتى به نيشابور رسيد، ديد آنها كه ام_والش_ان ب_رگ_ردان_ده ش_ده ه_مه پيرو عبدالله افطح شده اند و فقط شطيطه بر حق استوار مانده است . پس سلام امام را به او رساندو در همها و پارچه كفن را به او داد. راوى گويد:

(ش_ط_ي_ط_ه ه_م_ان وق_ت ك_ه ام_ام ف_رموده بود، دنيا را وداع گفت و امام سوار بر شترى درمراسم تدفين او حاضر شد و وقتى از تجهيز او فارغ گرديد بر شترش سوار، و به طرف بيابان رهسپار شد و به من فرمود: به دوستانت سلام مرا برسان و به آنها بگو: بر من و ديگر ائمه عليهم السلام لازم و واجب است بر جنازه شما در هر جا كه باشيد حاضر شويم ، پس تقواى خدا را رعايت كنيد.)

يكى از بانوان بزرگى كه نسبت به امام رضا (ع) معرفت و ارادت خاصى داشت ام سلمه همسر على بن عبيدالله بن حسين بن على زين العابدين (ع) بود. اين بانو كه عارف به مقام امامت و از ذرّيّه رسول خدا(ص) بود نزد امام رضا (ع) از مقام خاصى برخوردار بود.

س_لي_م_ان ب_ن ج_ع_ف_ر از اص_ح_اب ام_ام رض_ا ع_لي_ه الس_لام نقل كرده است كه على بن عبيدالله مى گفت :

(خ_ي_لى دوس_ت دارم خ_دم_ت ام_ام رض_ا (ع) ب_رس_م و س_لام ع_رض ك_ن_م ، ولى جلال و هيبت امام جراءت حضور به من نمى دهد.)

س_لي_مان گويد: پس از مدتى كسالتى به امام دست داد كه مردم به عيادت حضرتش مى رفتند. من به على

بن عبيدالله گفتم كه الآن وقت آن رسيده است كه امام رضا(ع) را زيارت كنيم و او هم پذيرفت و خدمت آن حضرت مشرف شديم . حضرت رضا عليه السلام با احترام و اكرام او را به ح_ض_ور پ_ذي_رف_ت . ع_لى از اح_ت_رام ام_ام رض_ا (ع) خوشحال شد. از اتفاق ، مدتى بعدعلى بن ع_ب_ي_دالله م_ريض شد. حضرت رضا (ع) به عيادت او رفت . همسر على از پس پرده نظاره گر ام_ام ب_ود و وق_ت_ى آن ح_ضرت از منزل خارج شد خود را به جاى جلوس امام رساند و در آنجا به خاك افتاد و خاك آنجا را مى بوسيد و به سر و صورت خود مى ماليد. من اين خبر را به امام دادم و ايشان فرمود:

(اى س_لي_م_ان ! ب_دان ك_ه ع_لى ب_ن ع_ب_ي_دالله و ه_م_س_ر و اولادش از اه_ل بهشت هستند.) سپس امام اضافه كرد: (هر كدام از فرزندان امام على (ع) و فاطمه زهرا(س) ك_ه ع_ارف ب_ه م_ق_ام ام_ام_ت ب_اش_ن_د از ش_اءن و م_رت_به والايى سواى ديگران برخوردار خواهند بود.)

ح_ب_اب_ه از ت_اب_ع_ي_ن و از زن_ان بزرگ صدر اسلام است . اين زن ، عصر هشت تن از ائمه عليهم الس_لام را درك ك_رد و ف_ض_ي_لت همنشينى با آنان راكسب نمود. او از عارفان به مقام امامت و مورد توجه ائمه عليهم السلام بوده است .

م_ا م_ق_ان_ى م_ى ن_ويسد: شيخ طوسى اين بانو را در زمره اصحاب امام حسن (ع) ذكر كرده ، ولى ب_ه_ت_ر ب_ود كه از امام على (ع) شروع ، و امام صادق ، امام كاظم و امام رضا عليهم السلام راهم اضافه مى نمود، چون اين بانو امام على (ع)، را درك كرده و تا عصر امام رضا (ع) زنده بوده است .

امام شناسى حبابه

اس_لام ب_راى آم_وخ_ت_ن دي_ن ، ان_س_ان_ه_ا را ب_ه ت_ف_ك_ر، ت_ع_ق_ّل و پ_ذي_رش ب_ر اس_اس م_ن_ط_ق و اس_ت_دلال ف_رام_ى خ_وان_د. ت_رب_ي_ت ش_دگ_ان اي_ن م_ك_ت_ب آم_وخ_ت_ه ان_د ك_ه آن

ادع_اي_ى ق_اب_ل پ_ذي_رش اس_ت ك_ه ح_ج_ت و دلي_ل داش_ت_ه ب_اش_د. ي_ك_ى از اص_ول اس_لام ، اص_ل ام_ام_ت و ج_ان_ش_ي_ن_ى پ_ي_ام_ب_ر (ص) اس_ت . پ_س از رسول خدا (ص) عده اى ادعاى جانشينى آن حضرت را كرده اند كه تنها يكى از آنها_ حضرت على _ ح_ج_ت و دلي_ل داش_ت ، ولى ب_ق_ي_ه دلي_ل ن_داش_ت_ن_د. ح_ب_اب_ه ك_ه پ_ي_رو ح_ج_ت و دليل است گويد:

(خ_دم_ت ام_ام ع_لى ع_لي_ه الس_لام رس_ي_دم و عرض كردم : اى امير مؤ منان ! رحمت خدا بر شما باد! دلي_ل ش_ما بر امامت چيست ؟) آن حضرت به سنگ كوچكى اشاره كرد و فرمود: (آن را به من بده .)

س_ن_گ را ب_ه ح_ضرت على عليه السلام دادم . امام با دست مبارك خود آن را نرم كرد و مهر خود را بر آن نهاد و به من برگرداند و فرمود:

(ه_ركس كه بتواند چنين كند، او امام واجب الاطاعه است . هيچ چيز نبايد از مدعى امامت پنهان باشد. (بلكه همه چيز رابه اذن خدا مى داند و بر هر كارى قادر است .)

حبابه گويد: از خدمت امام مرخص شدم و اين قضيه گذشت تا آنكه حضرت على عليه السلام به ش_ه_ادت رس_يد. پس از شهادت آن حضرت نزد امام حسن (ع) رفتم . او جاى پدرش نشسته بود و مردم سؤ الات دينى خود رااز او مى پرسيدند. وقتى آن حضرت مرا ديد فرمود:

آن س_ن_گ ري_زه اى را ك_ه پ_درم م_ه_ر خ_وي_ش راب_ر آن زد، بياور. سنگ ريزه را به امام دادم و آن ح_ض_رت ه_م_انند پدر بزرگوارش مهر خويش را بر آن نهاد و به من داد. پس از شهادت امام حسن

ع_لي_ه الس_لام خ_دم_ت ام_ام ح_س_ي_ن ع_لي_ه الس_لام رس_ي_دم ، در ح_الى ك_ه در م_س_ج_د رسول خدا (ص) بود. وقتى كه نظرش به من افتاد، مرا پيش خود طلبيد و فرمود:

(ب_دون ش_ك ب_راى ام_ام_ت ، دلي_ل لازم اس_ت و ت_و ح_ت_م_اً آن دلي_ل را م_ى ط_لب_ى ؟) ع_رض ك_ردم : ب_لى اى آق_اى من ! فرمود: آن سنگ ريزه اى را كه پدر و برادرم مهر خويش را بر آن زدند بياور.

س_ن_گ ري_زه را به دست امام حسين عليه السلام دادم و آن حضرت مهر خود را بر آن سنگ ريزه زد، ه_م_چنان كه حضرت امير (ع) انجام داد. پس از شهادت امام حسين عليه السلام منتظر بازگشت امام س_ج_اد (ع) از شام بودم . در آن زمان ، پيرى مرا دريافته بود و سنم به 113 رسيده و بدنم دچ_ار رع_ش_ه ب_ود. خ_دم_ت ام_ام س_ج_اد (ع) رس_ي_دم ، در ح_الى ك_ه آن ح_ض_رت م_شغول نماز و غرق در عبادت بود و پيوسته ركوع و سجود به جا مى آورد. من ماءيوس شدم كه ناگاه آن حضرت با انگشت سبّابه ، به من اشاره فرمود و در همان لحظه ، جوانى من برگشت . از امام پرسيدم :

(آقا جان ! از عمر دنيا چقدر گذشته و چقدر باقى مانده است ؟ فرمود: آن مقدار كه گذشته است م_ى دان_م و آن مقدار كه باقى مانده است ، تنها خداميداند. اى حبابه ! آن سنگريزه اى راكه همراه ت_وس_ت ب_ي_اور. سپس آن سنگريزه رامهر كرد. پس از آن خدمت امام باقر (ع) و امام صادق (ع) و امام كاظم (ع) و امام رضا (ع) رسيدم و آن

بزرگواران نيز بر آن سنگريزه مهر نهادند.)

او چ_ن_دي_ن ب_ار م_ش_م_ول دع_اى ائمه گرديد. او خود گويد: يك بار خدمت امام سجاد (ع) رسيدم و عرض سلام كردم . امام جواب گفت و فرمود:

(اى حبابه ، چه شده كه در زيارت ما سستى مى كنى و كم به ديدار ما مى آيى ؟ عرض كردم : (بيمارى مانع مى شود.) فرمود:

چ_ه ب_ي_ماريى ؟ من مقنعه خود را از روى زخم كنار زدم و بيمارى برصى كه برايم عارض شده بود به آن حضرت نشان دادم . امام دست مبارك بر موضع برص نهاد و دعا كرد. وقتى دعاى امام تمام شد و دست خود را برداشت ، آن مرض برطرف شده بود. سپس فرمود:

(اى ح_ب_اب_ه ! ه_ي_چ ك_س از اي_ن ام_ت ب_ر دي_ن و روش اب_راه_ي_م خليل (ع) نيست جز ما و شيعه ما و غير شيعه از اين طريق به دورهستند.)

ح_ب_اب_ه در زم_ان ام_ام رض_ا (ع) دن_ي_ا را وداع ن_م_ود، درح_الى ك_ه ب_ي_ش از 230 س_ال از ع_م_ر او م_ى گ_ذش_ت . ام_ام رض_ا (ع) او را در پ_يراهن خود كفن كرد كه اين نيز فضيلت ديگرى براى او بود.

فهرست منابع و مآخذ

اعيان الشيعه ، محسن امين .

اعلام النسا، عمررضا كحاله .

الاصابه .

استيعاب (در حاشيه اصابه) .

اختصاص ، شيخ مفيد.

الاعلام ، زركلى .

امّ سلمه ، على محمد على دخيل .

اسعاف الراغبين (در حاشيه نور الابصار).

ائمتنا، دخيل .

اصول كافى ، كلينى .

امام هادى و نهضت علويان ، محمد رسول دريايى .

اجتهاد در مقابل نصّ، شرف الدين .

امّ كلثوم ، دخيل .

امتاع الاسماع .

اسد الغابه .

بحار الانوار، علاّمه مجلسى .

پيشواى هشتم شيعيان ، محمد باقر ساعدى .

تاريخ يعقوبى .

تاريخ

انبياء، رسولى محلاتى .

تنقيح المقال ، مامقانى .

تاريخ تمدن ، ويل دورانت ، ترجمه احمد آرام .

تاريخ قم ، حسن بن محمد حسن قمى .

تاريخ پيامبر اسلام ، آيتى .

تاريخ طبرى .

تفسير برهان .

حديث الافك ، جعفر مرتضى .

حيات الامام حسن و ترجمه آن ، القرشى .

خديجه ، دخيل .

خدمات متقابل اسلام و ايران ، مرتضى مطهرى .

خصال ، شيخ صدوق .

چهره زن در آيينه اسلام و قرآن ، فهيم كرمانى .

جمل ، شيخ مفيد.

در المنثور، سيوطى .

در المنثورفى طبقات رباب الخدور، زينب فواز عاملى .

دلائل الامامه ، طبرى .

رياحين الشريعه ، محلاتى .

رساله توضيح الاشتباه و الاشكال .

زن از ديدگاه اسلام ، على ربانى خلخالى .

زن در آيينه تاريخ ، على اكبر علويقى .

زن از ديدگاه امام خمينى (قدس سره) .

زندگانى فاطمه زهرا، شهيدى .

زندگانى حضرت امير المؤ منين ، رسولى محلاتى .

زنان صدر اسلام .

زنان پيامبر اسلام ، عماد زاده .

زندگانى امام حسن مجتبى ، رسولى محلاتى .

زندگانى حسن بن على ، القرشى ، ترجمه حجازى .

زيدبن على ، اردكانى .

زينب كبرى ، فيض الاسلام .

زينب بنت الامام اميرالمؤ منين ، دخيل .

سيره حلبيه .

سيره ابن هشام .

سكينه بنت الحسين ، دخيل .

سكينه ، مقرم .

شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد.

الصحيح من سيرة النبى الاعظم ، جعفر مرتضى .

صلح امام حسن ، راضى آل ياسين ، مترجم .

عباس ، مقرّم .

عوالم العلوم و المعارف ، بحرانى .

عيون المعجزات .

عمدة الزائر، حيدر كاظمى .

على اكبر، مقرّم .

الغارات ، ثقفى .

فصول المهمه ، ابن صباغ مالكى .

فاطمه بنت الحسين ، دخيل .

فاطمه الزهرا، احمد رحمانى همدانى .

فاطمه زهرا، قزوينى .

فاطمه زهرا، توفيق ابوعلم .

الكلمة

الغراء فى تفضيل الزهرا، شرف الدين .

الكامل ، ابن اثير.

گنجينه آثار قم ، فيض .

مقتل ابو منحنف ، مترجم .

معجم رجال الحديث ، خويى .

مناقب ، ابن شهرآشوب .

معجم البلدان .

مقاتل الطالبيين ، ابوالفرج اصفهانى .

مغازى ، واقدى .

مجمع البيان ، طبرسى .

ميزان الحكمه ، رى شهرى .

منتهى الامال ، شيخ عباسى قمى .

مفاتيح الجنان ، شيخ عباس قمى .

مهدى منتظر، محمد جواد خراسانى .

نقش عايشه در تاريخ اسلام ، علامه عسكرى ، مترجم .

نقس المهموم ونفثة المصدور، شيخ عباس قمى .

نور الابصار، شبلنجى .

نقش زنان در جنگ ، مركز تحقيقات اسلامى سپاه .

وسايل الشيعه ، شيخ حر عاملى .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109