سرشناسه : مكارم شيرازي ناصر، 1305 -
عنوان و نام پديدآور : شيعه پاسخ مي گويد: تحقيقي در مورد 10 مسئله مهم مورد بحث ميان پيروان اهل بيت و اهل سنت/ ناصر مكارم شيرازي.
مشخصات نشر : قم مدرسه الامام علي بن ابيطالب(ع) 1385.
مشخصات ظاهري : 272 ص.
شابك : 8500 ريال (چاپ اول) ؛ 10000 ريال (چاپ سوم) ؛ 8500 ريال 964-8139-92-X : ؛ 10000 ريال ( چاپ پنجم ) ؛ 10000 ريال چاپ هشتم : 978-964-8139-92-1 ؛ 15000 ريال (چاپ نهم) ؛ 17000 ريال (چاپ دهم) ؛ 17000 ريال (چاپ يازدهم) ؛ 23000 ريال (چاپ سيزدهم)
وضعيت فهرست نويسي : برون سپاري.
يادداشت : چاپ اول: 1384.
يادداشت : چاپ چهارم.
يادداشت : چاپ سوم ، پنجم و ششم : 1385.
يادداشت : چاپ هشتم٬ نهم : 1386.
يادداشت : چاپ نهم و دهم و يازدهم: 1387.
يادداشت : چاپ سيزدهم : 1389.
يادداشت : كتابنامه: ص. [271] - 272؛ همچنين به صورت زير نويس.
يادداشت : نمايه.
موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها
موضوع : شيعه -- پرسش ها و پاسخ ها
رده بندي كنگره : BP212/5 /م7ش9 1385
رده بندي ديويي : 297/417
شماره كتابشناسي ملي
: 1028070
تحقيقى در مورد 10 مسأله مهمّ مورد بحث ميان
پيروان اهل بيت(عليهم السلام) و اهل سنّت
اين راه به سوى وحدت نمى رود !
با يك نگاه اجمالى به وضع دنياى امروز مى بينيم طوفان هاى سهمگينى وزيدن گرفته ، پرده ها كنار رفته ، سخنان دلفريبى مانند اعلاميّه حقوق بشر ، دمكراسى و سازمان هاى بين المللى به كلّى رنگ باخته و زورمندان جهان نقشه هاى خطرناكى براى سلطه بر كشورهاى ديگر كشيده اند ، و با صراحت مكنون درون خود را بيان مى كنند !
و چه خوب شد كه همه چيز را گفتند و به اصطلاح آب پاك بر دست همه خوش باورها ريختند .
در اين ميان بعد از لطف و عنايت الهى ، هيچ پناهگاهى جز قدرت و توان ملّت ها باقى نمانده است !
آرى بايد قوى شد كه در نظام كنونى دنيا ضعيف پامال است !
در اين شرايط اگر مسلمانان جهان متّحد شوند و نيروهاى عظيم فرهنگى و مادّى را كه در اختيار دارند به كارگيرند ، مى توانند از شرّ زورمندان درامان بمانند .
سالهاست كه در همه جا سخن از وحدت مسلمين بر سرزبانهاست ، و اخبار تشكيل هفته وحدت ، كنگره ها و سمينارهاى وحدت ، و شعارهاى پى در پى به گوش مى رسد .
اين گام ها گرچه آثار خوبى در عرصه هاى سياسى و اجتماعى داشته ، و دشمنان را به وحشت انداخته است ، ولى هنوز نتوانسته است ، وحدتى را كه لازمه آن ايستادگى و مقاومت در برابر طوفان هاى عظيم است ، به وجود آورد .
دليل
آن را در چند امر مى توان خلاصه كرد :
1_ كارهاى انجام شده ريشه اى نبوده ، و مسأله وحدت نتوانسته در اعماق جوامع اسلامى ، و در درون انديشه ها نفوذ كند و مسلمانان جهان را در يك مسير واحد بسيج نمايد .
2_ دشمنان طرح هاى وسيع و گسترده اى براى ايجاد بدبينى ، سوء ظن ، اختلاف و نفاق تدارك ديده اند ، و به گونه اى كه از اخبار بر مى آيد ، سرمايه گذارى كلان مادّى نيز روى آن صورت گرفته ، و تندروان و متعصّبان هر دو طرف را براى اجراى اين مقاصد شوم بسيج كرده اند ، از جمله :
الف) اخبار موثّق حكايت از اين دارد كه اخيراً سلفى هاى متعصّب عربستان سعودى 10 ميليون كتاب تفرقه انگيز چاپ و در ميان حجّاج پخش كرده اند و حجّى را كه عامل وحدت مسلمين است ، به عامل نفاق مبدّل كرده اند ، و متأسّفانه اين گونه كارها همه ساله تكرار مى شود .
ب) خطباى متعصّب وهّابى از هر گونه سمپاشى براى ايجاد نفاق در ايّام حج و عمره كوتاهى نمى كنند ، و على رغم نزديكى زياد ميان ايران و عربستان ، بر حملات خود نسبت به شيعيان افزوده اند .
ج) حملات سپاه صحابه و كشتار فجيع افراد مظلوم و بى دفاع ، و از آن اسفبارتر ، افتخار به اين كشتارها و ترورها كه در فواصل كوتاهى تكرار مى شود ، بر كسى پوشيده نيست .
د) تحريك گروه هاى تندروى همچون طالبان كه طبق مدارك موجود ، به وسيله زورمداران آمريكايى صورت
گرفت ، يكى ديگر از كارهاى خطرناك آنها بود ، تا از يك سو چهره اسلام را بسيار خشن ، بى رحم و دور از علم و دانش و تمدّن جلوه دهند ، و از سوى ديگر شكاف مسلمين را بيشتر كنند ، هر چند اين دست پرورده هاى سياست هاى غرب ، سرانجام از كنترل آنها خارج شدند و بلا يا بلاهايى هم بر سر آنها آوردند و طعم تلخ فرآورده هاى خود را چشيدند و به دفع آنها پرداختند .
3_ كوتاه نگرى بعضى از سياستمداران اسلامى كه منافع موقّت و محدود خود را بر منافع دراز مدّت تمام جهان اسلام مقدّم مى دارند ، يكى ديگر از عوامل عدم وصول به اهداف پايدار وحدت است .
به عنوان مثال بعضى از كشورهاى اسلامى را مى شناسيم كه به خاطر همين منافع كوچك و محدود ، همكارى سياسى و اقتصادى بسيار نزديكى با اسرائيل دارند ، كه بر همه آشكار شده و حتّى رزمايشهاى مشترك نظامى دارند !
به هر حال آن چه در اختيار علماى اسلام است ، ضمن هشدار به عواقب سوء اين اشتباهات و اين كه هيچ كشور و گروه اسلامى از سياست هاى سركوبگرانه و بيرحمانه آن زورمداران اسلام ستيز در امان نخواهند ماند ، اين است كه مسائل مذهبى را تا آن جا كه ممكن است شفّاف سازند تا زمينه براى سمپاشى دشمنان و ايجاد سوء ظن توسّط گروه هاى تندرو و متعصّب هر دو طرف باقى نماند .
بر همين اساس بر آن شديم تا در كتابچه اى كه الآن در دسترس شما خوانندگان عزيز قرار دارد
، روشى ابتكارى و جالب براى تقويت صفوف ارائه دهيم . در اين روش اين مسأله كاملا روشن خواهد شد كه موارد مهمّ اختلاف پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام) با اهل سنّت ، ريشه در كتاب هاى معروف آنها دارد و آن چه شيعه در اين موارد مى گويد ، مدرك يا مدارك روشن آن در كتب اهل سنّت است ، و به گفته يكى از علماى آزادانديش اهل سنّت : «شيعيان مى توانند تمام اصول و فروع مذهب خود را با كتب ما اثبات كنند» !
اگر اين مطلب ثابت شود _ كه به خواست خدا در همين كتاب ثابت خواهد شد _ ديگر چه جاى سرزنش يا نگرانى يا شبهه افكنى نسبت به عقايد پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام) ، و به يقين اين امر سبب خوش بينى و نزديكى صفوف و برطرف شدن سوء ظن از افراد منصف و منطقى خواهد شد و ايران كه يك كشور نيرومند اسلامى است ، به صورت يك مدافع قوى باقى خواهد ماند و همچنين ساير شيعيان جهان .
اكنون اين شما و اين مدارك ما !
بخشى از مهم ترين موضوعات مورد گفتگو ميان ما و آنان 10 مسأله زير است :
1_ قرآن از هر گونه تحريف منزّه است .
2_ تقيّه در كتاب و سنّت .
3_ عدالت صحابه .
4_ احترام به قبور بزرگان .
5_ نكاح موقّت .
6_ سجده بر زمين .
7_ جمع ميان دو نماز .
8_ مسح پاها در وضو .
9_ بسم الله جزء سوره حمد است .
10_ توسّل به اولياء الله .
على رغم تبليغات سوئى كه درباره شيعه مى شود ، ما معتقديم قرآنى كه امروز در دست ما و در دست همه مسلمانان است ، عين آن قرآنى است كه بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)نازل شده و حتّى يك كلمه اضافه و كم نشده است .
در كتاب هاى متعدّدى كه در تفسير ، اصول فقه و غير آن داريم ، اين مسأله را به وضوح نوشته و با ادلّه عقلى و نقلى اثبات كرده ايم .
ما معتقديم به اجماع علماى مسلمين اعمّ از شيعه و اهل سنّت ، چيزى بر قرآن افزوده نشده و اكثريّت قريب به اتّفاق محقّقان طرفين مى گويند ، چيزى هم از آن كاسته نشده است .
افراد بسيار معدودى از هر دو گروه ، معتقد به كاسته شدن چيزى از قرآن هستند كه سخنان آنها در ميان دانشمندان معروف اسلام طرفدارى ندارد .
از جمله آنها «ابن الخطيب» مصرى از اهل سنّت است كه كتاب «الفرقان فى تحريف القرآن» را نوشته كه در سال 1948 ميلادى (1367 هجرى قمرى) انتشار يافت و دانشگاه الازهر به موقع متوجّه شد و نسخه هاى آن را جمع آورى و معدوم كرد ، ولى تعدادى از آن به طور غير قانونى به دست اين و آن افتاد .
همچنين كتاب «فصل الخطاب فى تحريف كتاب ربّ الأرباب» به وسيله يكى از محدّثين شيعه به نام حاجى نورى نوشته شد و در سال 1291 هجرى قمرى به چاپ رسيد و به مجرّد طبع ، از سوى بزرگان حوزه علميّه نجف اشرف مورد انكار قرار گرفت و دستور جمع آورى آن صادر
شد و كتاب هاى متعدّدى در ردّ آن نوشته شد ، از جمله بزرگانى كه بر كتاب فصل الخطاب ردّيّه نوشتند :
1_ فقيه برجسته مرحوم شيخ محمود بن ابى القاسم ، معروف به معرّب طهرانى (متوفّاى سال 1313) كه كتابى به نام «كشف الإرتياب فى عدم تحريف الكتاب» نوشت .
2_ مرحوم علاّمه سيّد محمّد حسين شهرستانى (متوفّاى 1315) كتاب ديگرى به نام «حفظ الكتاب الشريف عن شبهة القول بالتحريف» در ردّ كتاب فصل الخطاب حاجى نورى نگاشت .
3_ مرحوم علاّمه بلاغى (متوفّاى 1352) از محقّقان حوزه علميّه نجف نيز در اثر معروفش ، كتاب «تفسير آلاء الرّحمان» فصل قابل ملاحظه اى در ردّ كتاب فصل الخطاب نگاشته است . (1)
4_ ما هم در كتاب «انوارالاصول» بحث بسيار مبسوطى درباره عدم تحريف قرآن مجيد نگاشته و پاسخ دندان شكنى به شبهات فصل الخطاب داده ايم .
مرحوم حاجى نورى گرچه مرد عالمى بود ولى به گفته علاّمه بلاغى بر روايات ضعيف تكيه مى كرد و خودش نيز بعد از انتشار كتاب مزبور نادم و پشيمان شد ، و همه بزرگان حوزه علميه نجف اشرف اين كار را از اشتباهات روشن او خواندند . (2)
جالب اين كه بعد از انتشار كتاب فصل الخطاب حاجى نورى به قدرى از هر طرف هجوم به او شد كه ناچار شد رساله اى در دفاع از خود بنويسد كه منظور من عدم تحريف كتاب الله بوده است و از تعبيرات من برداشت سوء شده است . (3)
مرحوم علامه سيّد هبة الدين شهرستانى مى گويد : هنگامى كه در سامرا بودم ، مرحوم ميرزاى شيرازى بزرگ آنجا را به
مركز علم و دانش شيعه تبديل كرده بود ، در هر مجلسى وارد مى شديم ، فرياد و ضجّه بر ضد حاجى نورى و كتابش بلند بود و بعضى با كلمات بسيار زشت از او ياد مى كردند . (4)
با اين حال باز بايد سخنان شيخ نورى را عقيده شيعه تلقى كرد ؟
حال عدّه اى از متعصّبان وهّابى اين كتاب (فصل الخطاب) را بهانه كرده و اصرار دارند مسأله تحريف قرآن را به شيعه نسبت دهند ، در حالى كه :
1_ اگر نگارش يك كتاب ، دليل بر اعتقاد شيعه به اين امر شود ، بايد اعتقاد به تحريف را به علماى اهل سنّت نيز نسبت بدهيم ، زيرا «ابن الخطيب مصرى» نيز كتاب «الفرقان فى تحريف القرآن» را نگاشته و اگر بيزارى علماى الأزهر از كتاب مزبور دليل بر نفى محتواى آن باشد ، مخالفت علماى نجف اشرف از نوشته هاى «فصل الخطاب» نيز دليل بر اين معناست .
2_ در تفسير «قرطبى» و «درّالمنثور» كه هر دو از تفاسير معروف اهل سنّت است ، از عايشه (همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله)) نقل شده كه مى گويد : «انّها _ اى سورة الأحزاب _ كانت مأتى آية فلم يبق منها إلاّ ثلاث و سبعين ! »(5) ، «سوره احزاب 200 آيه بود كه از آن جز 73 آيه باقى نمانده است ! » .
از آن بالاتر در صحيح بخارى و صحيح مسلم نيز رواياتى ديده مى شود كه بوى تحريف مى دهد . (6)
يك نويسنده يا چند روايت ضعيف ، به برادران اهل سنّت نسبت دهيم ، آنها نيز نبايد به
خاطر كتاب يك نفر يا بعضى از احاديث ضعيف كه عموم بزرگان شيعه از آن بيزارند به شيعه نسبت دهند .
3_ نوشته و روايات كتاب فصل الخطاب حاجى نورى عمدتاً از سه راوى گرفته شده كه يا فاسد المذهب يا دروغگو بوده اند يا مجهول الحال (احمد بن محمّد السيارى فاسد المذهب ، على بن احمد كوفى كذّاب و أبى الجارود مجهول يا مردود) . (7)
1 . آلاء الرّحمان ، جلد 1 ، صفحه 25 .
2 . آلاء الرحمان ، جلد 2 ، صفحه 311 .
3 . الذريعه ، جلد 16 ، صفحه 231 .
4 . برهان روشن ، صفحه 143 .
5 . تفسير قرطبى ، جلد 14 ، صفحه 113 و تفسير الدرّ المنثور ، جلد 5 ، صفحه 180 .
6 . صحيح بخارى ، جلد 8 ، صفحه 208 تا 211 و صحيح مسلم ، جلد 4 ، صفحه 167 و جلد 5 ، صفحه 116 .
7 . براى پى بردن به وضع اين سه نفر به كتاب رجال نجاشى و فهرست شيخ و كتب ديگر رجال مراجعه شود .
4_ افرادى كه اصرار دارند شيعه را به عقيده تحريف كتاب الله متّهم كنند گويا توجّه ندارند كه به خاطر خصومت فرقه اى ، تيشه بر ريشه اسلام مى زنند ، زيرا بيگانگان مى گويند : عدم تحريف در ميان مسلمانان مسلّم نيست ، زيرا گروه عظيمى از آنها اعتقاد به تحريف قرآن دارند . ما به اين برادران نصيحت مى كنيم به خاطر فرقه گرايى و خصومت هاى تعصّب آميز ، قلب اسلام يعنى قرآن را هدف قرار ندهيد .
بياييد به اسلام و قرآن رحم كنيد و اين همه سخن از تحريف به ميان نياوريد و بهانه به دست دشمن ندهيد .
5_ اين تهمت و افترا به قدرى گسترده شده كه در يكى از سفرهاى زيارت بيت الله (زيارت عمره) وزير امور مذهبى عربستان را ملاقات كرديم و او از ما استقبال كرد ولى گفت : شنيده ام
شما قرآنى غير از قرآن ما داريد (سمعت أنّ لكم مصحفاً غير مصحفنا ! ! ) .
گفتم امتحان اين كار بسيار ساده است ، شما شخصاً يا نماينده اى با ما بفرستيد (به هزينه ما) به تهران باز مى گرديم ، قرآن در تمام مساجد و خانه ها موجود است ، هزاران مسجد در تهران وجود دارد و صدها هزار خانه ، انتخاب مسجد و خانه را بر عهده نماينده شما مى گذاريم ، در مى زنيم و قرآن را مطالبه مى كنيم ، خواهيد ديد يك كلمه با ساير قرآن ها در بلاد مسلمين تفاوت ندارد; دانشمند بزرگى مثل شما نبايد گرفتار اين شايعات دروغين شود !
6_ قاريان ما در بسيارى از مسابقات بين المللى قرائت قرآن ، رتبه هاى اوّل را كسب كرده اند ، و حافظان ما ، به خصوص حافظان خردسال ، اعجاب و تحسين بسيارى از كشورهاى اسلامى را برانگيخته اند .
هر سال هزاران نفر بر حافظان و قاريان ما افزوده مى شود و كلاس هاى حفظ ، قرائت ، تفسير قرآن و دانشكده هاى علوم قرآنى ، كشور پهناور ما را فرا گرفته ، و اثبات تمام اين برنامه ها با مشاهده از نزديك ، براى همه آسان است .
در تمام اين موارد قرآنى جز همان قرآن معروف و معمول بين مسلمين جهان وجود ندارد و هيچ كس قرآنى جز آن نمى شناسد و در هيچ مجلس و محفلى سخنى از تحريف قرآن مطرح نيست .
7_ ما معتقديم دلايل عقلى و نقلى فراوانى دلالت بر عدم تحريف دارد ، زيرا از يك سو
قرآن مى گويد : «(إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ); ما قرآن را نازل كرديم و حفظ آن را بر عهده داريم» . (1)
و در جاى ديگر مى فرمايد : «(وَإِنَّهُ لَكِتَابٌ عَزِيزٌ * لاَ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَلاَ مِنْ خَلْفِهِ تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيم حَمِيد); اين كتابى است قطعاً شكست ناپذير ، هيچ گونه باطلى نه از پيش رو نه از پشت سر به سراغ آن نمى آيد ، چرا كه از سوى خداوند حكيم و حميد است» . (2)
آيا چنين كتابى كه خداوند حفظ آن را بر عهده گرفته ، كسى مى تواند دست تحريف به سوى آن دراز كند ؟ !
از سوى ديگر قرآن كتاب متروك و فراموش شده اى نبود كه كسى بتواند چيزى از آن بكاهد يا چيزى بر آن بيفزايد .
كاتبان قرآن (كُتّاب وحى) كه تعداد آنها را از 14 نفر تا حدود 400 نفر نوشته اند ، به محض اين كه آيه اى نازل مى شد ، ثبت و ضبط مى كردند .
صدها حافظ قرآن در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند كه به محض نزول آيات آن را حفظ مى كردند .
قرائت قرآن در آن زمان مهمترين عبادت آنها محسوب مى شد و شب و روز تلاوت و قرائت مى شد .
اضافه بر اين قرآن قانون اساسى اسلام و آيين زندگى مسلمين بود و در تمام زندگى آنها حضور داشت .
عقل و خرد مى گويد چنين كتابى ممكن نيست مورد تحريف و كم و زياد واقع شود .
روايات اسلامى كه از امامان معصوم(عليهم السلام) به ما رسيده نيز
بر اصالت و تماميّت و عدم تحريف قرآن تأكيد مى كند .
اميرمؤمنان على(عليه السلام) در نهج البلاغه با صراحت مى فرمايد : «أنْزَلَ عَلَيْكُمُ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَىْء وَ عَمَّرَ فِيكُمْ نَبِيَّهُ أزْمَاناً حَتَّى أكْمَلَ لَهُ وَ لَكُمْ فِيمَا أنْزَلَ مِنْ كِتَاب ، دِينَهُ الَّذِي رَضِىَ لِنَفْسِهِ; خداوند قرآنى نازل كرده كه همه چيز را بيان مى كند ، خداوند آن قدر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) عمر داد كه دين خود را براى شما به وسيله قرآن كامل گرداند» . (3)
در بسيارى از خطبه هاى نهج البلاغه سخن از قرآن به ميان آمده ، و در هيچ جا كمترين اشاره اى به تحريف قرآن نشده ، بلكه كامل بودن قرآن را روشن مى سازد .
در حديثى كه امام نهم ، محمّد بن على التقى(عليه السلام) خطاب به يكى از يارانش پيرامون انحراف مردم از طريق حق سخن مى گويد ، مى خوانيم : «وَ كَانَ مِنْ نَبْذِهِمُ الْكِتَابَ أَنْ أقَامُوا حُرُوفَهُ وَ حَرَّفُوا حُدُودَهُ; گروهى از مردم قرآن مجيد را رها كرده اند ، به اين صورت كه عبارات قرآن را برپا داشتند ، امّا مفاهيم آن را تحريف نمودند» . (4)
اين حديث و مانند آن نشان مى دهد كه الفاظ قرآن دست نخورده باقى مانده و تحريف در معانى آن واقع شده ، كه گروهى مطابق ميل نفسانى و منافع شخصى خود ، آيات آن را برخلاف واقع تفسير يا توجيه مى كنند .
و از اين جا نكته مهمّى روشن مى شود كه اگر در بعضى از روايات سخن ازتحريف به ميان آمده ، منظور همان تحريف معنوى و تفسير
به رأى است نه تحريف در عبارات والفاظ .
از سوى ديگر در بسيارى از روايات معتبرى كه از امامان معصوم(عليهم السلام) به ما رسيده مى خوانيم : براى پى بردن به درستى يا نادرستى روايات ، به خصوص هنگامى كه تضادّى در ميان روايات مشاهده مى كنيد ، آنها را بر قرآن عرضه بداريد ، آنچه موافق قرآن است صحيح است ، به آن عمل كنيد و آنچه مخالف قرآن است رها سازيد : «اعرِضُوهُمَا عَلَى كِتَابِ اللهِ فَمَا وَافَقَ كِتَابَ اللهِ فَخُذُوهُ وَ مَا خَالَفَ كِتَابَ اللهِ فَرُدُّوهُ»(5) اين دليل روشنى بر عدم تحريف قرآن است ، چون در غير اين صورت مقياس تشخيص حق از باطل نبود .
اضافه بر همه اين ها حديث معروف ثقلين كه در كتب اهل سنّت و شيعه به طور گسترده نقل شده است(6) ، مى گويد : پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)فرمود : «إِنّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثِّقْلَيْنِ كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتي أَهْلَ بَيْتي مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا; من در ميان شما دو چيز گرانمايه به يادگار گذاشتم ، كتاب خدا و عترتم كه اگر به آنها تمسّك جوييد هرگز گمراه نخواهيد شد» .
اين حديث پرمعنا به خوبى نشان مى دهد كه قرآن مجيد و در كنار آن عترت پيامبر(صلى الله عليه وآله)پناهگاه بسيار مطمئنّى براى هدايت مردم تا دامنه قيامت است .
اگر قرآن دستخوش تحريف شده بود ، چگونه مى توانست پناهگاهى مطمئن باشد و مردم را از هرگونه گمراهى رهايى بخشد . (7)
1 . سوره حجر ، آيه 9 .
2 . سوره فصّلت ، آيه 41 و 42 .
3 . نهج البلاغه ، خطبه 86 .
4 . كافى ، جلد 8 ، صفحه 53 .
5 . وسائل الشيعه ، جلد 18 ، صفحه 80 .
6 . بحارالانوار ، جلد 36 ، صفحه 331 .
7 . براى توضيح بيشتر به جلد دوّم كتاب ما «انوارالاصول» مراجعه فرماييد .
8_ آخرين سخن اين كه يكى از گناهان كبيره در پيشگاه خداوند ، متّهم ساختن ديگران به امورى است كه هرگز نگفته اند و انجام نداده اند .
ما در همه جا گفته ايم و مى گوييم كه هيچ كس از محقّقان وعلماى بزرگ شيعه _ به شهادت كتابهايشان _ قائل به تحريف قرآن نبوده و نيستند ، ولى گروهى متعصّب و لجوج باز اين تهمت را تكرار مى كنند ، معلوم نيست چه جوابى براى يوم المعاد فراهم ساخته اند كه هم تهمت مى زنند و هم قرآن مجيد را بى اعتبار مى كنند .
اگر بهانه شما بعضى از روايات ضعيف است كه در بعضى از كتب ما آمده ، اين گونه روايات ضعيف در منابع حديث و تفسير شما نيز آمده كه قبلا به آن اشاره شد .
هيچ مذهبى بر پايه روايات ضعيف بنا نمى شود ، و ما هرگز به خاطر كتاب «الفرقان فى تحريف القرآن» ابن الخطيب مصرى و آن روايات ضعيف كه درباره تحريف داريد ، شما را متّهم به تحريف قرآن نمى كنيم و قرآن مجيد را فداى تعصّب هاى مخرّب نخواهيم كرد .
اين همه سخن از تحريف قرآن نگوييد ، به اسلام و مسلمين و قرآن ستم نكنيد و به خاطر
تعصّب هاى مذهبى از اعتبار قرآن مجيد كه سرمايه اصلى مسلمين جهان است ، با تكرار كلمه تحريف نكاهيد ، بهانه به دست دشمن ندهيد ، شما اگر مى خواهيد از اين طريق از شيعه و پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام) انتقام بگيريد ، بدانيد ناآگاهانه اساس اسلام را متزلزل مى سازيد ، چرا كه مى گوييد گروه عظيمى از مسلمين قائل به تحريف قرآن هستند ، اين ظلم عظيمى بر قرآن مجيد است .
در پايان بار ديگر با صراحت مى گوييم هيچ كس از محقّقان شيعه و اهل سنّت قائل به تحريف قرآن نيستند و قرآنى را كه بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نازل شد ، با آنچه امروز در دست مسلمين است كاملا يكى مى دانند ، و بر طبق تصريح خود قرآن معتقدند ، خداوند حفظ قرآن را از هر گونه تغيير و تحريف و زوال تضمين كرده است . ولى بعضى از ناآگاهان و بى خبران متعصّب از طرفين نسبت تحريف را به ديگرى مى دهند و متأسّفانه بر سر شاخ بن مى برند .
خداوند همه آنها را هدايت فرمايد .
دوّمين مسأله اى كه پيوسته «بهانه جويان» و «مخالفان متعصّب ما» بر پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام) خرده مى گيرند ، مسأله «تقيّه» است; مى گويند چرا شما تقيّه مى كنيد ؟ آيا تقيّه نوعى نفاق نيست ؟ !
آنها اين مسأله را به قدرى بزرگ مى كنند كه گويى تقيّه كار حرام يا گناه كبيره يا بالاتر از آن است .
غافل از اين كه قرآن با صراحت در آيات متعدّد ، تقيّه را با
شرايط خاص مجاز شمرده ، و روايات وارده در منابع خودِ آنها نيز اين معنا را تأييد مى كند ، و از آن فراتر ، تقيّه (با شرايطش) فرمان صريح عقل است ، و بسيارى از آنها نيز در زندگى شخصى خود آن را تجربه كرده و به آن عمل مى كنند .
براى توضيح اين سخن توجّه به چند نكته لازم است :
تقيّه آن است كه انسان ، عقيده دينى خود را در برابر مخالفان متعصّب و سرسخت كه ممكن است خطرى براى او بيافرينند ، كتمان كند .
به عنوان مثال مسلمان موحّدى در چنگال گروهى بت پرست لجوج ، گرفتار شده كه اگر اظهار توحيد و اسلام كند ، خون او را مى ريزند يا صدمه مهمّ جانى ، مالى و عِرضى به او مى رسانند ، او عقيده باطنى خود را مكتوم مى دارد تا از گزند آنها در امان بماند .
يا يك مسلمان شيعى در بيابانى گرفتار يك فرد وهّابى تندرو مى شود كه ريختن خون مسلمان شيعه را مباح مى داند ، در اين حالت براى حفظ جان و مال و ناموس خود ، عقيده خود را از او مكتوم مى دارد .
هر عاقلى تصديق مى كند كه اين كار كاملا منطقى است و عقل بر آن حاكم است ، چرا كه نبايد جان خود را فداى تعصّب متعصّبان كرد .
نفاق درست نقطه مقابل تقيّه است ، منافق كسى است كه در باطن به مبانى اسلام اعتقاد ندارد يا در آن ترديد دارد و متزلزل است ، ولى در ميان مسلمين اظهار اسلام مى كند .
تقيّه اى كه ما مى گوييم اين است كه در باطن اعتقاد صحيح اسلامى دارد ، منتها تابع نظر بعضى از تندروان وهّابى كه همه مسلمين را جز خودشان ، كافر مى دانند و براى آنها خط و نشان مى كشند و تهديد مى كنند ، نيست; هرگاه فرد با ايمانى عقيده خود را براى حفظ جان و مال و ناموس خود
، از اين گروه متعصّب كتمان كند ، تقيّه است و عكس آن نفاق .
تقيّه در واقع يك سپر دفاعى است و به همين جهت در روايات ما به عنوان «تُرس المُؤمن» يعنى «سپر افراد با ايمان» معرّفى شده است .
هيچ عقلى اجازه نمى دهد كه انسان عقيده باطنى خود را در برابر افراد خطرناك و غيرمنطقى اظهار كند و جان يا مال يا ناموس خود را به خطر بيندازد ، چرا كه هدر دادن نيروها و امكانات بدون فايده عاقلانه نيست .
«تقيّه» شبيه روشى است كه همه سربازان در ميدان جنگ به كار مى گيرند ، خود را در لابه لاى درختان ، تونل ها ، خاكريزها مخفى مى كنند ، لباس خود را به رنگ شاخه هاى درختان انتخاب مى نمايند ، تا بى جهت خون خود را هدر ندهند .
تمام عقلاى دنيا براى حفظ جان خود در برابر دشمنان سرسخت ، از روش تقيّه استفاده مى كنند ، و هرگز كسى را بر استفاده كردن از اين روش ، سرزنش نخواهند كرد . در تمام دنيا نمى توانيد كسى را پيدا كنيد كه تقيّه را با شرايطش نپذيرفته باشد .
قرآن مجيد در آيات متعدّدى تقيّه را در برابر كفّار و مخالفان مجاز شمرده است ، به عنوان نمونه :
الف) در داستان مؤمن آل فرعون مى خوانيم :
«(وَقَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمَانَهُ أَتَقْتُلُونَ رَجُلا أَنْ يَقُولَ رَبِّى اللهُ وَقَدْ جَاءَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ . . . ); مرد با ايمانى از آل فرعون كه ايمان خود را (نسبت به آيين موسى) كتمان مى كرد گفت : آيا شما مى خواهيد كسى را كه مى گويد پروردگار من خداست ،
به قتل برسانيد در حالى كه معجزات و دلايل روشنى با خود دارد» . (1)
و در ادامه مى گويد : «او را به حال خود رها كنيد ، اگر دروغ مى گويد آثار دروغ دامان او را مى گيرد ، و اگر راست بگويد ممكن است بعضى از عذاب هاى الهى را كه او نسبت به آن هشدار مى دهد ، دامان شما را بگيرد» .
به اين ترتيب مؤمن آل فرعون در عين تقيّه و «كتمان ايمان خود» نصايح لازم را به آن گروه متعصّب لجوج كه تصميم گرفته بودند خون پيامبر الهى موسى را بريزند ، مى كند .
ب) در يك دستور صريح ديگر قرآنى مى خوانيم : «(لاَ يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللهِ فِى شَىْء إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً . . . ); مؤمنان نبايد كفّار را دوست خود انتخاب كنند ، هر كس چنين كند از خداوند ، بيگانه است ، مگر اين كه بخواهيد از آنها تقيّه كنيد» . (2)
اين آيه دوستى با دشمنان حق را به كلّى ممنوع كرده ، جز در مواردى كه ترك دوستى ، سبب اذيّت و آزار مسلمانى شود و به عنوان يك سپر دفاعى از دوستى با آنها به طور تقيّه استفاده شود .
ج) داستان عمّارياسر و پدر و مادرش را تمام مفسّران نقل كرده اند كه هر سه گرفتار چنگال مشركان عرب شدند و آنها را وادار به برائت از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كردند ، پدر و مادر عمّار خوددارى كرده و شهيد شدند ، ولى عمّار از روى تقيّه
مطابق ميل آنها سخن گفت و سپس گريه كنان به خدمت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) رسيد .
در اين هنگام آيه شريفه «(مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَوَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاِْيمَانِ . . . ); كسانى كه بعد از ايمان كافر شوند . . . عذاب سختى دارند ، مگر آنها كه تحت فشار واقع شده اند . . . » . (3)
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) پدر و مادر عمّار را جزء شهدا شمرد و اشك از چشمان عمّار سترد و فرمود : چيزى بر تو نيست ، اگر باز تو را مجبور كردند تو نيز همان كلمات را تكرار كن !
اتّفاق نظر همه مفسّران اسلام در مورد نزول آيه فوق درباره عمّار و پدر و مادرش و سخنانى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از آن فرمود ، نشان مى دهد
كه مسأله تقيّه مورد قبول همه است . راستى شگفت انگيز است كه با اين سندهاى محكم قرآنى و كلمات مفسّران اهل سنّت ، باز هم بر شيعه به خاطر قبول تقيّه خرده گيرى مى كنند ؟
آرى نه عمّار منافق بود و نه مؤمن آل فرعون ، بلكه از دستور الهى تقيّه بهره گرفتند .
پي نوشتها
1 . سوره غافر ، آيه 28 .
2 . سوره آل عمران ، آيه 28 .
3 . سوره نحل ، آيه 106 .
در روايات اسلامى نيز تقيّه بازتاب وسيعى دارد به عنوان نمونه :
مسند أبى شيبة از مسانيد معروف اهل سنّت است . او در داستان «مسيلمه كذّاب» نقل مى كند كه مسيلمه كذّاب دو نفر
از ياران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را در منطقه نفوذ خود دستگير كرد . از هر دو سؤال كرد ، آيا شهادت مى دهيد كه من فرستاده خدا هستم ؟ ! يكى شهادت داد و نجات يافت و دوّمى شهادت نداد و گردنش را زدند .
هنگامى كه خبر به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) رسيد ، فرمود : آن كه كشته شد بر طريق صدق و راستى قدم برداشت و دوّمى رخصت الهى را پذيرا شد و گناهى بر او نيست . (1)
در احاديث ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) به خصوص امامانى كه در عصر قدرت بنى اميّه و بنى عبّاس مى زيستند و دوستان على(عليه السلام) را هر كجا مى يافتند به قتل مى رساندند ، دستور تقيّه فراوان ديده مى شود ، زيرا مأمور بودند براى حفظ جان خويش از شرّ آن جانيان آدمكش و بى رحم ، از سپر تقيّه بهره جويند .
1 . مسند ابى شيبه ، جلد 12 ، صفحه 358 .
بعضى از مخالفان ما هنگامى كه خود را در برابر آيات صريح و روايات بالا مى بينند ، چاره اى جز پذيرش مسأله مشروعيّت تقيّه در اسلام نمى بينند ، ولى مى گويند تقيّه تنها در برابر «كفّار» است و در برابر مسلمين تقيّه مشروع نيست .
حال آن كه عدم تفاوت در ميان اين دو _ با توجّه به دلايل فوق _ بسيار روشن است ، زيرا :
1_ اگر مفهوم تقيّه حفظ جان و مال و عِرض در برابر متعصّبان وافراد خطرناك است _ كه هست _ چه تفاوتى ميان مسلمان ناآگاه و
متعصّب و كافر وجود دارد ؟ اگر عقل و خرد حاكم به حفظ اين امور و هدر ندادن بيهوده آنهاست ، چه تفاوتى بين اين دو مورد وجود دارد ؟
ما كسانى را سراغ داريم كه بر اثر شدّت ناآگاهى و تبليغات سوء مى گويند : ريختن خون شيعه مايه تقرّب به خداست ، آيا اگر شيعه مخلص از پيروان اميرمؤمنان على(عليه السلام) و اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ميان چنين گروهى گرفتار شد و از او پرسيدند مذهب تو چيست ؟ با صراحت بگويد : شيعه ام ، و گلوى خود را به تيغ جهل وجنايت بسپارد ؟ !
هيچ عاقل و خردمندى چنين حكم مى كند ؟ !
به تعبير ديگر اگر همان كارى را كه مشركان عرب ، در برابر عمّار ياسر ، يا پيروان مسيلمه كذّاب در برابر دو نفر از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) انجام دادند ، حاكمان بنى اميّه و خلفاى بنى عبّاس و مانند آنها از مسلمانان ناآگاه نسبت به شيعيان على(عليه السلام) انجام دادند ، بايد حكم به حرمت تقيّه كنيم هر چند سبب نابودى صدها يا هزاران نفر پيروان مخلص اهل بيت(عليهم السلام) شود ، به سبب اين كه اين حاكمان به ظاهر مسلمانند ؟ !
اگر امامان اهل بيت(عليهم السلام) با تأكيد فراوان روى مسأله تقيّه تأكيد نكرده بودند ، تا آن جا كه فرمودند : «تِسْعَةُ أعْشَارِ الدِّينِ التَّقِيَّةُ; نه دهم دين تقيه است»(1) ، شايد عدد كشتگان شيعه در عصر بنى اميّه و بنى عبّاس به صدها هزار يا ميليون ها نفر مى رسيد ، يعنى دهها برابر كشتارهاى بيرحمانه
و وحشيانه اى كه داشتند انجام مى دادند .
آيا كمترين ترديدى در مشروعيّت تقيّه در چنين شرايطى مى توان داشت ؟
ما فراموش نمى كنيم كه اهل سنّت هم سالها به خاطر اختلافات مذهبى ، از جمله بر سر مسأله حادث يا قديم بودن قرآن ، اختلافات شديدى داشتند و خون هاى زيادى در اين راه ريخته شد ! (همان نزاعى كه امروز از نظر محقّقان يك نزاع كاملا بيهوده و بى معناست) .
آيا گروهى كه خود را بر حق مى دانستند ، اگر در چنگال مخالفان گرفتار مى شدند و از عقيده آنها سؤال مى شد ، بايد با صراحت مى گفتند ما فلان عقيده را داريم ، هرچند خون آنها را بريزند ، بى آن كه كمترين فايده و تأثيرى براى ريخته شدن خون آنها باشد ؟ !
2_ فخر رازى در تفسير آيه شريفه (إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً)(2)مى گويد : ظاهر آيه دلالت دارد بر اين كه تقيّه در برابر كفّار غالب مباح است ، «إلاّ أنّ مذهب الشافعى _ رض _ أنّ الحالة بين المسلمين إذا شاكلت الحالة بين المسلمين و المشركين حلّت التقيّة محاماة على النفس; مذهب شافعى اين است كه اگر وضع مسلمانان با يكديگر همانند وضع مسلمين و كفّار شود ، تقيّه براى حفظ نفس ، حلال است» .
سپس به بيان دليل جواز تقيّه براى حفظ مال مى پردازد و به حديث نبوى «حُرْمَة مَالِ الْمُسْلِمِ كَحُرْمَةِ دَمِهِ; احترام مال مسلمان مانند احترام خون اوست» و حديث «مَنْ قُتِلَ دُونَ مَالِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ; كسى كه براى حفظ اموالش كشته شود شهيد است»(3) استدلال مى
كند .
در تفسير نيشابورى كه در حاشيه تفسير طبرى آمده نيز مى خوانيم : قال الامام الشافعى : «تجوز التقية بين المسلمين كما تجوز بين الكافرين محاماة عن النفس; تقيّه به خاطر حفظ جان ها در ميان مسلمانان جايز است ، همان گونه كه در ميان كفّار و مسلمين جايز است» . (4)
3_ جالب اين است كه در دوران خلافت بنى عبّاس جمعى از محدّثان اهل سنّت به سبب اعتقاد به «قديم بودن قرآن» تحت فشار حاكمان بنى عبّاس قرار گرفتند و آنها از باب تقيّه اعتراف به حادث بودن قرآن كردند و نجات يافتند .
«ابن سعد» مورّخ معروف ، در كتاب طبقات و «طبرى» مورّخ معروف ديگر ، در كتاب تاريخ خود به دو نامه اشاره مى كنند كه از سوى «مأمون» در اين رابطه به رييس شرطه بغداد «اسحاق بن ابراهيم» ارسال شد .
در مورد نامه اوّل ابن سعد مى نويسد ، مأمون به رييس شرطه نوشت ، هفت نفر از محدّثين معروف (محمّد بن سعد كاتب واقدى _ ابومسلم _ يحيى بن معين _ زهير بن حرب _ اسماعيل بن داود _ اسماعيل بن ابى مسعود و احمد بن الدورقى) را تحت الحفظ ، نزد من بفرست . هنگامى كه نزد مأمون آمدند از آنها به عنوان آزمايش سؤال كرد ، اعتقاد شما درباره قرآن چيست ؟ همگى جواب دادند قرآن مخلوق است (با اين كه رأى مشهور ميان محدّثين عكس اين معنا يعنى قديم بودن قرآن بود و آنها نيز به آن معتقد بودند) . (5)
آرى آنها از ترس مجازات هاى سنگين مأمون تقيّه كردند و اعتراف به
مخلوق بودن قرآن نمودند و رهايى يافتند .
به دنبال نامه دوّم مأمون كه طبرى آن را نقل كرده و مخاطب در آن نيز رئيس شرطه بغداد است ، چنين مى خوانيم : هنگامى كه نامه مأمون به او رسيد ، جمعى از محدّثان را كه شايد عدد آنها به 26 نفر مى رسيد ، احضار كرد و نامه مأمون را بر آنها خواند ، سپس يك يك را صدا زد تا عقيده خود را درباره قرآن اظهار كنند ، همه آنها به استثناى چهار نفر اعتراف كردند كه قرآن مخلوق است (و با تقيّه رهايى يافتند) .
آن چهارنفر كه اعتراف نكردند : احمد بن حنبل ، سجادة ، القواريرى ، و محمّد بن نوح بودند . رييس شرطه دستور داد آنها را به زنجير بكشند و زندانى كنند ، فردا همه آنها را فراخواند ، همان سخن قبلى درباره قرآن را بر آنها تكرار كرد ، سجادة اعتراف كرد كه قرآن مخلوق است و آزاد شد و بقيّه اصرار بر مخالفت كردند و آنها را به زندان بازگرداند .
روز بعد آن سه نفر را فراخواند و «القواريرى» از گفته خود بازگشت و آزاد شد ، ولى احمد بن حنبل و محمّد بن نوح همچنان بر گفتار خود اصرار ورزيدند ، و رييس شرطه آنها را به شهر «طرطوس»(6) تبعيد كرد .
هنگامى كه بعضى از افراد به گروهى كه تقيّه كردند اعتراض نمودند ، آنها به عمل عمّار ياسر در برابر كفّار استناد جستند . (7)
اينها همه به وضوح نشان مى دهد ، در صورتى كه انسان تحت فشار شديد قرار گيرد
و تنها راه نجات از چنگال ستمگران تقيّه باشد ، مى تواند راه تقيّه را در پيش گيرد ، خواه در مقابل كافر باشد يا در برابر مسلمان (دقّت كنيد) .
پي نوشتها
1 . بحارالانوار ، جلد 109 ، صفحه 254 .
2 . سوره آل عمران ، آيه 28 .
3 . تفسير كبير فخر رازى ، جلد 8 ، صفحه 13 .
4 . تفسير نيشابورى (در حاشيه تفسير الطبرى) ، جلد 3 ، صفحه 118 .
5 . طبقات ابن سعد ، جلد 7 ، صفحه 167 ، چاپ بيروت .
6 . شهرى در شام در كنار دريا (معجم البلدان ، جلد 4 ، صفحه 30) .
7 . تاريخ طبرى ، جلد 7 ، صفحه 197 .
در بعضى از موارد تقيّه حرام است ، و آن زمانى است كه اگر فرد يا گروهى راه تقيّه را پيش گيرند و عقيده مذهبى خود را پنهان دارند ، اصل اسلام به خطر افتد يا ضربه شديدى بر كيان مسلمين وارد گردد ، در اين گونه موارد بايد عقيده واقعى خود را ظاهر كنند ، هر چند خطر يا ضررى براى آنها داشته باشد .
و آنها كه گمان مى كنند اينها از قبيل به هلاكت افكندن خويش (إلقاء النفس إلى التهلكة) است كه قرآن با صراحت از آن نهى كرده و فرموده (وَلاَ تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ)(1) سخت در اشتباهند ، زيرا لازمه آن اين است كه حضور در ميدان جهاد نيز حرام باشد ، در حالى كه هيچ عاقلى چنين سخنى نمى گويد ، و از اين جا روشن
مى شود كه قيام امام حسين بن على بن ابى طالب(عليهم السلام) در برابر يزيد ، يك وظيفه قطعى دينى بوده ، و امام حاضر نشد _ حتّى به عنوان تقيّه _ با يزيديان و بنى اميّه غاصب خلافت اسلامى كنار بيايد ، زيرا مى دانست ضربه شديدى به كيان اسلام خواهد خورد و قيام و شهادت او مايه بيدارى مسلمين و نجات اسلام از چنگال تفاله هاى جاهليّت است .
1 . سوره بقره ، آيه 195 .
اين نوع ديگرى از تقيّه است كه صاحبان يك مذهب براى حفظ وحدت صفوف مسلمين در كارهايى كه لطمه اى به اساس دين و مذهب نمى زند ، با ساير فرق مسلمين هماهنگى كنند .
مثلا پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام) عقيده دارند بر فرش نمى توان سجده كرد و حتماً بايد بر سنگ يا ساير اجزاى زمين و مانند آن سجده نمود ، و حديث معروف پيامبر(صلى الله عليه وآله) «جُعِلَتْ لِىَ الاْرْضُ مَسْجِداً وَطَهُوراً; زمين براى من محلّ سجده و وسيله تيمّم قرار داده شده است»(1) را دليل بر آن مى دانند .
حال اگر بخواهند براى حفظ وحدت در صفوف ساير مسلمين در مساجد آنها ، يا در مسجد الحرام و مسجد النبى(صلى الله عليه وآله)نماز بخوانند ، ناگزير بر همان فرش ها _ مانند ديگران _ سجده مى كنند .
اين كار جايز و چنين نمازى به عقيده ما صحيح است و اين را تقيّه مدارايى مى گويند ، زيرا مسأله ترس از جان و مال در آن مطرح نيست ، بلكه مسأله مدارا كردن با ساير فرق اسلام در آن
مطرح است .
بحث تقيّه را با سخنى از يكى از بزرگان پايان مى دهيم :
يكى از بزرگان شيعه با يكى از شيوخ الازهر در مصر ملاقاتى داشت ، او به عنوان سرزنش به اين عالم شيعى مى گويد : شنيده ايم شما تقيّه مى كنيد ؟ !
عالم شيعى در پاسخ گفت : «لعن الله من حملنا على التقيّة; از رحمت خدا دور باد آن كس كه ما را مجبور به تقيّه كرد»
پي نوشتها
1 . صحيح بخارى ، جلد 1 ، صفحه 91 و سنن بيهقى ، جلد 2 ، صفحه 433 (در كتب بسيار ديگرى نيز اين حديث نقل شده است) .
شكّى نيست كه ياران پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از امتيازات ويژه اى برخوردار بودند . آيات و وحى الهى را از زبان پيامبر مى شنيدند ، معجزات آن حضرت را مى ديدند ، با سخنان گهربارش پرورش مى يافتند و از الگوهاى عملى و اسوه حسنه آن حضرت بهره مند بودند .
به همين دليل در ميان آنها بزرگان و شخصيّت هاى ممتازى پرورش يافتند كه جهان اسلام به وجود آنها افتخار و مباهات مى كند ، ولى مسأله مهم اين جاست كه آيا همه صحابه بدون استثنا ، افرادى مؤمن ، صالح ، راستگو ، درستكار و عادل بودند يا در ميان آنها افراد ناصالحى نيز وجود داشتند .
درباره صحابه دو عقيده مختلف وجود دارد : نخست اين كه همه آنها بدون استثنا در هاله اى از قداست قرار دارند و افرادى صالح ، صادق ، با تقوى و عادل بودند . به همين دليل هر كدام روايتى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل كنند ، صحيح و قابل قبول است ، و كمترين ايرادى بر آنها نمى توان گرفت ، و اگر كارهاى خلافى از آنها سرزده ، بايد به توجيه گرى پردازيم . اين عقيده گروه كثيرى از اهل سنّت است .
عقيده ديگر اين كه گرچه در ميان آنها افرادى با شخصيّت ، فداكار ، پاك و با تقوا بوده اند ، ولى افراد منافق و ناصالح نيز وجود داشته كه قرآن مجيد و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از آنها بيزارى مى جستند .
به تعبير ديگر ، همان معيارهايى را كه براى شناخت افراد خوب
از بد در همه جا به كار مى گيريم ، بايد درباره آنها نيز اعمال كنيم ، منتها چون صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند ، اصل را بر خوبى آنها بگذاريم ولى هرگز چشم خود را بر حقايق نمى بنديم و صدور اعمال منافى عدالت و صدق و راستى را ناديده نمى گيريم ، چرا كه اين كار ضربه هاى سنگينى بر اسلام و مسلمين مى زند وسبب نفوذ منافقان در حوزه اسلام مى شود .
شيعيان و گروهى از روشنفكران اهل سنّت اين عقيده را برگزيده اند .
گروهى از طرفداران تنزيه صحابه چنان تند رفته اند كه هر كس لب به نقّادى از آنان بگشايد ، او را فاسق و گاه ملحد و زنديق مى نامند و يا خون او را مباح مى شمرند ! !
از جمله در كتاب «الاصابة» از ابوزرعه رازى چنين مى خوانيم : «هر گاه كسى را ديدى كه به يكى از اصحاب پيغمبر(صلى الله عليه وآله)خرده گيرى مى كند ، بدان كه او زنديق است و اين به خاطر آن است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حق است و قرآن حق است ، و آنچه او آورده حق است و تمام اين ها را صحابه براى ما آوردند و اينها (مخالفان) مى خواهند ، شهود ما را از اعتبار بيندازند تا كتاب و سنّت از دست برود ! » . (1)
«عبدالله موصلى» در كتاب «حتّى لا ننخدع» مى گويد : آنها (صحابه) گروهى هستند كه خدا آنان را براى هم نشينى پيغمبرش و اقامه دين و شرع او برگزيده و آنها را وزيران پيامبرش
قرار داده و حبّ آنها را دين و ايمان و بغض آنها را كفر و نفاق شمرده ! و بر امّت واجب كرده ، همه آنها را دوست بدارند و پيوسته از خوبى ها و فضايل آنان سخن بگويند و در برابر جنگ و نزاع هايى كه آنها با هم داشتند سكوت كنند ! » . (2) در حالى كه خواهيم ديد اين سخن برخلاف كتاب و سنّت است .
1 . الاصابه ، جلد 1 ، صفحه 17 .
2 . حتّى لا ننخدع ، صفحه 2 .
در اينجا هر خردمند با انصافى كه سخنان بى دليل را چشم و گوش بسته نمى پذيرد ، اين سؤالات را از خود مى كند :
خداوند در قرآن مجيد درباره همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد : «(يَا نِسَاءَ النَّبِىِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفَاحِشَة مُّبَيِّنَة يُضَاعَفْ لَهَا الْعَذَابُ ضِعْفَيْنِ وَكَانَ ذَلِكَ عَلَى اللهِ يَسِيراً); اى همسران پيامبر هر كس از شما گناه آشكارى كند مجازات او دو چندان است و اين كار براى خدا آسان است» . (1)
ما صحابه را به هر معنا تفسير كنيم (كه تفاسير گوناگون آن خواهد آمد) بى شك همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) آشكارترين مصداق آن هستند ، قرآن مى گويد نه تنها از گناهان آنها صرف نظر نمى شود ، بلكه مجازاتش دو چندان است .
آيا اين آيه را باور كنيم يا سخنان طرفداران تنزيه بى قيد وشرط را ؟
و نيز قرآن درباره فرزند نوح شيخ الانبياء به خاطر خطاهايش مى گويد : «(إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِح); او عملى ناصالح است»(2) و به نوح هشدار
مى دهد كه درباره او شفاعت نكند !
آيا فرزند پيامبر مهمتر است يا اصحاب و ياران او ؟
و درباره همسر نوح و لوط (دو پيامبر بزرگ الهى) مى گويد :
«(فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللهِ شَيْئاً وَقِيلَ ادْخُلاَ النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ); آن دو نسبت به همسرشان (نوح و لوط) خيانت كردند (و با دشمنان همكارى داشتند) و آن دو پيامبر نتوانستند از آنها شفاعت كنند و به آن دو گفته شد ، همراه دوزخيان وارد آتش شويد» . (3)
آيا اين آيات با صراحت نمى گويد : معيار خوبى و بدى افراد ، ايمان و اعمال آنهاست و حتّى فرزند و همسر پيامبر بودن ، در صورت فساد اعمال مانع از دوزخى شدن افراد نمى شود ؟
با اين حال آيا صحيح است ما چشم بر هم بگذاريم و بگوييم فلان فرد چون زمانى از صحابه بوده ، محبّت او دين و ايمان و مخالفتش كفر و نفاق است ؟ هر چند بعداً به صف منافقين پيوسته و قلب پيامبر(صلى الله عليه وآله) را آزار داده و به مسلمين خيانت كرده باشد .
آيا عقل و خرد اين سخن را باور مى كند ؟
اگر كسى بگويد ، طلحه و زبير در آغاز افراد خوبى بودند ولى آن گاه كه هواى حكومت بر سر آنها افتاد و همسر پيامبر (عايشه) را با خود همراه كردند و بيعت و پيمان خود را با على(عليه السلام) كه قاطبه مردم مسلمان دست بيعت به او داده بودند ، شكستند و آتش جنگ جمل را برافروختند و حدود 17 هزار نفر از مسلمانان در اين آتش سوختند
، آنها از راه راست منحرف شدند و خون اين گروه عظيم به گردن آنهاست ، و در قيامت بايد جوابگو باشند .
1 . سوره احزاب ، آيه 30 .
2 . سوره هود ، آيه 46 .
3 . سوره تحريم ، آيه 10 .
آيا اين سخن از حقيقت به دور است ؟ !
يا اگر كسى بگويد معاويه با تخلّف از بيعت با امام(عليه السلام) و عدم اعتراف به حقّى كه از سوى خاصّ و عامّ مسلمين مورد پذيرش بود و روشن ساختن آتش جنگ صفّين و ريخته شدن خون بيش از يكصد هزار نفر از مسلمانان ، مردى ستمگر بوده ، سخنى به ناحق گفته است ؟ !
آيا مى توان چشم بر اين حقايق تلخ تاريخ بست يا از طريق توجيهات نادرستى كه هيچ خردمندى آن را نمى پذيرد ، از كنار اين حوادث بسيار اسفبار گذشت ؟ آيا حبّ اين گونه افراد _ به گفته عبدالله موصلى _ دين و ايمان است و بغض آنها كفر و نفاق ؟ ! آيا ما وظيفه داريم در برابر كارهاى خلافى كه انجام شده و سبب قتل هزاران نفر شده ، سكوت كنيم ؟ كدام عقل چنين حكم مى كند ؟ قرآن مى گويد در ميان اطرافيان پيامبر(صلى الله عليه وآله) گروهى از منافقان بودند ، آيا اين آيات قرآن را ناديده بگيريم ؟
قرآن مجيد مى گويد : (وَمِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِّنَ الاَْعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ لاَ تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ . . . ) . (1)
آيا انتظار داريم چنين منطقى را مردم خردمند جهان بپذيرند ؟
1
. سوره توبه ، آيه 101 .
نكته مهمّ ديگر در اين جا مفهوم «صحابه» است .
در اين كه منظور از «صحابه» كه اين هاله قداست را به دور آنان كشيده اند چه كسانى هستند ، تعابير و تعاريف كاملا متفاوتى از سوى علماى اهل سنّت ارائه شده است .
1_ بعضى آن قدر آن را توسعه داده اند كه مى گويند هر كس از مسلمانان آن حضرت را ديده است ، از اصحاب آن حضرت است ! اين تعبير را «بخارى» ذكر كرده و مى گويد : «من صحب رسول الله(صلى الله عليه وآله) أو رآه من المسلمين فهو من أصحابه ! » .
احمد بن حنبل عالم معروف اهل سنّت نيز آن را بسيار گسترده دانسته و مى گويد : «أصحاب رسول الله(صلى الله عليه وآله) كلّ من صحبه شهراً أو يوماً أو ساعة أو رآه; اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله)هر كسى است كه يك ماه يا يك روز يا حتّى يك ساعت با او مصاحبت داشته ، يا او را ديده است ! » .
2_ بعضى ديگر تعريف محدودترى براى صحابى برگزيده اند به عنوان مثال قاضى ابوبكر محمّد بن الطيّب مى گويد : «گرچه مفهوم لغوى صحابى عام است ، ولى عرف امّت اين واژه را تنها به كسانى اطلاق مى كنند كه مدّت قابل ملاحظه اى با آن حضرت مصاحبت داشته اند; نه كسى كه تنها يك ساعت در خدمتش بوده ، يا چند قدم با او گام برداشته ، يا حديثى از آن حضرت شنيده است» .
3_ بعضى مانند سعيد بن المسيّب دايره را
از اين هم تنگ تر كرده ، و گفته است : «صحابى پيامبر(صلى الله عليه وآله) تنها كسانى هستند كه حدّاقل يك يا دو سال با آن حضرت بوده و در يك يا دو غزوه با رسول خدا شركت جسته اند» . (1)
اين تعاريف و تعاريف ديگرى كه براى عدم اطاله كلام از نقل آن پرهيز شد ، نشان مى دهد كه دقيقاً روشن نيست مشمولان اين قداست چه كسانى هستند ، ولى اغلب همان معناى وسيع و گسترده را انتخاب كرده اند ، هر چند در بحث هاى مورد نظر ما تفاوت چندانى ايجاد نمى كند ، زيرا بسيارى از موارد نقض كه در آينده از آن بحث خواهد شد ، همانها هستند كه مدّت طولانى با آن حضرت بوده اند .
1 . تفسير قرطبى ، جلد 8 ، صفحه 237 .
با اين كه اعتقاد به قداست فوق العاده صحابه كه از پاره اى جهات شبيه به عصمت است ، نه در قرآن مجيد آمده و نه در سنّت ، بلكه از كتاب و سنّت و تاريخ ، ضدّ آن استفاده مى شود ، و حتّى گفته مى شود در قرن اوّل چنين اعتقادى وجود نداشته ، بايد ديد چرا و به چه دليل اين مسأله در قرون بعد مطرح شده است .
به نظر مى رسد گزينش اين اعتقاد ، چند دليل داشته است :
1_ خوشبينانه ترين فرض همان است كه در بعضى از بحث هاى گذشته آمد كه عدّه اى چنين مى پنداشتند كه اگر قداست كامل صحابه از دست آنها گرفته شود ، حلقه اتّصال ميان آنها
و پيامبر(صلى الله عليه وآله) بريده خواهد شد ، زيرا كتاب الله و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) توسّط آنها به ما رسيده است .
ولى پاسخ اين سخن روشن است ، زيرا هيچ كس همه صحابه را
_ خداى نكرده _ نادرست و دروغگو نمى داند ، چرا كه در ميان آنها افراد ثقه و مورد اعتماد فراوان بودند و همانها مى توانند حلقه اتّصال ما با پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) باشند ، همان گونه كه ما درباره ياران اهل بيت(عليهم السلام) مى گوييم .
جالب اين كه در قرون بعد نيز همين مشكل وجود دارد ، زيرا امروز ما با چندين واسطه خود را به عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مى رسانيم ، ولى هيچ كس نمى گويد همه اين واسطه ها ثقه و صادق القول هستند و همگى داراى قداستند و اگر غير از اين باشد ، دين ما از بين مى رود .
بلكه همه مى گويند بايد روايات را از افراد ثقه و عادل اخذ نمود ، كتب رجال نيز براى همين مقصود يعنى شناخت ثقات از غير ثقات نگاشته شده است ، حال چه مانعى دارد درباره صحابه همان گونه عمل كنيم كه در رابطه با ديگران عمل مى كنيم ؟ !
2_ اين تصوّر كه «جرح» يعنى ايراد نقص بر بعضى از صحابه ، مقام شامخ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)را پايين مى آورد ، پس به اين دليل جايز نيست .
بايد از كسانى كه به اين دليل تمسّك مى جويند پرسيد : آيا قرآن سخت ترين حملات را به منافقانى كه اطراف پيامبر را گرفته بودند
نكرده است ؟ آيا وجود منافقان در لابه لاى ياران صادق و خالص آن حضرت ، از مقام والاى آن بزرگوار كاسته است ؟ ابداً ! خلاصه هميشه و در هر زمان ، حتّى در عصر همه پيامبران بزرگ ، خوب و بد بوده و به مقام شامخ آنها لطمه نمى زده است .
3_ اگر مسأله جرح و نقد اعمال صحابه پيش آيد ، به موقعيّت خلفاى نخستين لطمه مى زند ، بنابراين براى حفظ آنها بايد روى مسأله قداست صحابه تأكيد كرد ، تا كسى نتواند مثلا كارهايى كه در زمان عثمان در مورد بيت المال و غير آن انجام گرفت و امثال آن را زير سؤال ببرد و بر خليفه ايراد بگيرد كه چرا چنين كرد و چنان كرد !
حتّى معاويه و كارهاى او مانند مخالفت با پيشواى مسلمين (على(عليه السلام)) و به راه انداختن جنگ هاى خونين و كشتار مسلمانان ، را مى توان به اين وسيله توجيه كرد ، و او را از دسترس نقد نقّادان دور نگه داشت .
البتّه مفهوم اين سخن آن است كه اين قداست را سياستمداران قرون نخستين پايه ريزى كردند ، همان گونه كه تفسير آيه «أولوا الأمر» به حاكمان هر زمان _ به مفهوم وسيع كلمه _ كه حتّى شامل حكّام ظالم بنى عبّاس و بنى اميّه مى شود ، نيز زاييده برنامه ريزى سياسى حكّام بود ، و تصوّر نمى كنم نتيجه اين سخن باب طبع طرفداران قداست تمام صحابه باشد .
4_ گروهى ديگر عقيده دارند ، اعتقاد به قداست صحابه به خاطر دستورى است كه در بعضى از آيات
قرآن و احاديث نبوى(صلى الله عليه وآله) وارد شده است .
البتّه اين ظاهراً بهترين توجيه است ، ولى هنگامى كه اين دليل را مورد نقد و بررسى قرار مى دهيم روشن مى شود كه در آيات و روايات مزبور چيزى كه آنها مى خواهند مطلقاً يافت نمى شود .
مهمترين آيه اى كه بدان تمسّك جسته اند آيه زير است :
«(وَالسَّابِقُونَ الاَْوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالاَْنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَان رَّضِىَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّات تَجْرِى تَحْتَهَا الاَْنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ); پيشگامان نخستين از مهاجرين و انصار و آنها كه به نيكى از آنان پيروى كردند ، خداوند از آنان خشنود است و آنها (نيز) از خدا خشنودند ، و باغ هايى از بهشت براى آنان فراهم ساخته كه نهرها از زير درختانش جارى است ، جاودانه در آن مى مانند ، و اين پيروزى بزرگى است» . (1)
بسيارى از مفسّران اهل سنّت در ذيل اين آيه حديثى (از بعضى از صحابه ، از پيامبر) نقل كرده اند كه مضمونش چنين است : «جميع أصحاب رسول الله فى الجنّة محسنهم و مسيئهم» و در آن به آيه فوق استناد شده است . (2)
جالب اين كه آيه فوق مى گويد ، تابعين در صورتى اهل نجاتند كه در نيكى ها از صحابه پيروى كنند (نه در بدى ها) و مفهومش اين مى شود كه بهشت براى صحابه تضمين شده است ، آيا مفهوم اين سخن ، آزاد بودن آنها در گناهان است ؟ !
آيا پيامبرى كه براى هدايت و اصلاح مردم آمده ، ممكن است ياران خود را استثنا
كند و گناه آنها را ناديده بگيرد ، در حالى كه قرآن درباره زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه از نزديكترين صحابه بودند مى گويد : اگر گناه كنيد مجازات شما دو چندان است . (3)
نكته قابل توجّه اين كه هرگونه ابهامى در اين آيه باشد ، آيه 29 سوره فتح آن را برطرف مى كند ، زيرا صفات ياران راستين پيامبر(صلى الله عليه وآله)را چنين شرح مى دهد :
«(أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلا مِّنَ اللهِ وَرِضْوَاناً سِيمَاهُمْ فِى وُجُوهِهِمْ مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ); آنها در برابر كفّار سرسخت و شديد ، و در ميان خود مهربانند ، آنها را پيوسته در حال سجود و ركوع مى بينى ، در حالى كه همواره فضل خدا و رضاى او را مى طلبند ، آثار سجده در صورتشان نمايان است» .
آيا كسانى كه آتش جنگ جمل و صفّين را برافروختند و بر ضدّ امام وقت شوريدند و ده ها هزار نفر از مسلمانان را به كشتن دادند ، مصداق اين صفات هفت گانه بودند ؟ آيا در ميان خود مهربان بودند ؟
آيا شدّت عمل آنها در برابر كفّار بود يا در برابر مسلمين ؟ !
خداوند در ذيل همين آيه ، جمله اى بيان فرموده كه مقصد و مقصود را روشن تر مى سازد ، مى فرمايد : «(وَعَدَ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَّغْفِرَةً وَأَجْراً عَظِيماً); خداوند به كسانى از آنها (ياران پيامبر) كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند وعده آمرزش و پاداش عظيمى داده است» . (4)
بنابراين وعده مغفرت و اجر عظيم فقط براى
كسانى است كه داراى ايمان و عمل صالح باشند و لا غير . آيا كسانى كه كشتار مسلمين را در جنگ جمل و مانند آن به راه انداختند يا بيت المال را در عهد عثمان حيف و ميل كردند ، داراى عمل صالح بودند ؟
جالب اين كه خداوند پيغمبران بزرگ خود را به خاطر يك ترك أولى مورد مؤاخذه قرار داد; آدم را به سبب يك ترك أولى از بهشت بيرون فرستاد .
يونس را به دليل ترك أولى مدّتى در شكم ماهى ، در ظلمات ثلاث زندانى كرد .
نوح را به علّت شفاعت براى فرزند گنهكارش مورد مؤاخذه قرار داد; آيا باور كردنى است كه صحابه پيامبر اسلام را از اين قانون مستثنا كند .
پي نوشتها
1 . سوره توبه ، آيه 100 .
2 . تفسير كبير فخر رازى و تفسير المنار ، ذيل آيه فوق .
3 . سوره احزاب ، آيه 30 .
4 . سوره فتح ، آيه 29 .
همان گونه كه گفتيم غالب برادران اهل سنّت مى گويند ، همه صحابه يعنى كسانى كه در عصر پيامبر بودند يا آن حضرت را درك كردند و قسمتى از زمان را با آن حضرت بودند ، بدون هيچ استثنايى داراى مقام عدالت بودند و قرآن گواه بر اين معناست .
متأسّفانه اين برادران بعضى از آيات قرآن را كه به سود آنهاست پذيرفته و بقيّه آيات را به فراموشى سپرده اند . آياتى كه استثناهايى براى اين مطلب ارائه مى دهد ، (مى دانيم همه عمومات معمولا استثناهايى دارد) .
ما عرض مى كنيم :
اين چه
عدالتى است كه قرآن مجيد بارها خلاف آن را بيان كرده است ، از جمله در آيه 155 سوره آل عمران مى خوانيم : (إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمْ الشَّيْطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا وَلَقَدْ عَفَا اللهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ) . آيه اشاره به كسانى است كه در روز جنگ اُحد پا به فرار گذاشتند و پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را در مقابل دشمن تنها رها كردند . آيه مى گويد : «كسانى كه در روز روبه رو شدن دو جمعيّت با يكديگر (روز جنگ اُحد) فرار كردند ، شيطان آنها را بر اثر بعضى از گناهانشان به لغزش افكند . خداوند آنها را بخشيد ، خداوند آمرزنده و حليم است» .
از اين آيه به خوبى استفاده مى شود كه در آن روز ، گروهى فرار كردند و در تواريخ عدد اين گروه بسيار زياد ذكر شده است و جالب اين كه مى گويد شيطان بر آنها غلبه كرد و غلبه شيطان هم به سبب گناهانى بود كه مرتكب شده بودند ، پس گناهان پيشين باعث گناه بزرگ فرار از زحف يعنى پشت كردن به ميدان و دشمن شد ، گرچه ذيل آيه مى گويد كه خداوند آنها را بخشيد ، ولى بخشش پروردگار به سبب پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مفهومش اين نيست كه آنها عادل بودند و مرتكب گناه نشدند ، بلكه با صراحت قرآن مى گويد آنها مرتكب گناهان متعدّدى شدند .
اين چه عدالتى است كه قرآن مجيد در آيه 6 سوره حجرات بعضى را به عنوان «فاسق» معرّفى كرده است : «(يَا أَيُّهَا
الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهَالَة فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ) ; اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد ، درباره آن تحقيق كنيد ، مبادا از روى نادانى به گروهى آسيب برسانيد و از كرده خود پشيمان شويد» .
در ميان مفسّران ، معروف است كه اين آيه مربوط به «وليد بن عُقبة» است كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) او را با گروهى براى جمع آورى زكات طايفه «بنى المصطلق» فرستاد ، وليد برگشت و گفت اين ها آماده زكات نيستند و بر ضدّ اسلام قيام كرده اند .
گروهى از مسلمانان حرف وليد را باور كردند و آماده پيكار با آن طايفه سركش شدند ، ولى آيه شريفه سوره حجرات نازل شد و به مسلمانان هشدار داد كه اگر يك فرد فاسق خبرى آورد ، تحقيق كنيد ، مبادا گروهى را به خاطر آن خبر فاسق گرفتار سازيد و ضربه اى بر آنها وارد كنيد و بعد هم پشيمان شويد .
اتّفاقاً بعد از تحقيق معلوم شد طايفه بنى المصطلق طايفه مؤمنى هستند و به استقبال وليد آمده بودند ، نه براى قيام بر ضدّ اسلام و وليد ، امّا چون وليد با آنها خصومتى داشت ، همين را بهانه كرده و برگشت و آن خبر نادرست را خدمت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عرض كرد .
وليد از صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بود ، يعنى جزء كسانى بود كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را درك كرد و در خدمت پيغمبر بود . قرآن در اين جا او را
فاسق مى داند ، آيا با عدالت همه صحابه سازگار است ؟
اين چه عدالتى است كه بعضى از صحابه به هنگام تقسيم زكات به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اعتراض كردند . قرآن مجيد اعتراض آنها را در آيه 58 سوره توبه نقل كرده است : «(وَمِنْهُمْ مَّنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقَاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْهَا رَضُوا وَإِنْ لَّمْ يُعْطَوْا مِنْهَا إِذَا هُمْ يَسْخَطُونَ); در ميان آنها كسانى هستند كه در تقسيم غنايم به تو خرده مى گيرند ، اگر سهمى از آن به آنها داده شود ، راضى مى شوند و اگر داده نشود ، خشم مى گيرند» . آيا اين گونه افراد عادلند ؟
اين چه عدالتى است كه قرآن مجيد درباره جنگ احزاب مطابق آيه 12 و 13 سوره احزاب مى فرمايد : گروهى از منافقان و بيماردلان كه در خدمت پيغمبر بودند و در آن جنگ شركت داشتند ، پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را به فريب كارى متّهم ساختند و گفتند : «(مَا وَعَدَنَا اللهُ وَرَسُولُهُ إِلاَّ غُرُوراً); خدا و پيغمبرش جز وعده هاى دروغين به ما ندادند ! » ، بعضى از آنها فكر مى كردند كه در اين جنگ پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)شكست مى خورد و آنها احتمالا كشته مى شوند و اسلام پايان مى گيرد ، و يا از رواياتى كه شيعه و اهل سنّت نقل كرده اند استفاده مى شود پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به هنگام كندن خندق در داستان معروف پيدا شدن سنگ و شكستن آن سنگ به وسيله ايشان ، زمانى كه وعده فتح شام و ايران و يمن را به آنها داد
گروهى همه اينها را به استهزا گرفتند .
آيا اين ها از اصحاب نبودند ؟
و از آن عجيب تر اين كه در آيه بعد مى فرمايد : «گروهى از آنها (خطاب به مردم مدينه كه در جنگ شركت داشتند) گفتند اين جا جاى توقّف شما نيست به خانه هاى خود بازگرديد ; (وَإِذْ قَالَتْ طَّائِفَةٌ مِنْهُمْ يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لاَ مُقَامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا)» .
و باز گروهى خدمت پيغمبر آمده و براى فرار از ميدان احزاب عذر تراشى مى كردند كه قرآن در همين آيه مى گويد : «(وَيَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ النَّبِىَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوْرَةٌ وَمَا هِىَ بِعَوْرَة إِنْ يُرِيدُونَ إِلاَّ فِرَاراً) ; گروهى از آنان از پيغمبر اجازه بازگشت مى خواستند و مى گفتند خانه هاى ما بدون حفاظ است ، اجازه دهيد براى حفظ خانه هايمان به مدينه بازگرديم . آنها دروغ مى گفتند ، خانه هاى آنها بدون حفاظ نبود ، فقط مى خواستند فرار كنند» . خوب ، چگونه ممكن است ما همه اين اعمال را ناديده بگيريم و انتقادى را درباره آنها نپذيريم .
از همه اينها بدتر نسبت خيانت دادن به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از سوى بعضى از صحابه است كه در آيه 161 سوره آل عمران منعكس است . قرآن مى گويد : «(وَمَا كَانَ لِنَبِىّ أَنْ يَغُلَّ وَمَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِمَا غَلَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْس مَّا كَسَبَتْ وَهُمْ لاَ يُظْلَمُونَ); ممكن نيست هيچ پيامبرى خيانت كند و هر كس خيانت كند روز رستاخيز آن چه را در آن خيانت كرده با خود به صحنه محشر مى آورد ، سپس به
هر كس آن چه كسب كرده ، داده مى شود و به آنها ستم نخواهد شد» ، يعنى اگر مجازاتى مى بينند محصول اعمال خود آنهاست .
دو شأن نزول براى اين آيه گفته اند : بعضى گفته اند آيه اشاره به برنامه ياران «عبدالله بن جبير» است كه در جنگ احد در سنگر كوه «عينين» بودند و هنگامى كه سپاه اسلام در آغاز جنگ بر دشمن پيروز شد ، تيراندازانى كه همراه عبدالله بودند ، با اين كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)فرموده بود از آن جا تكان نخوريد سنگر خود را رها كرده و براى جمع آورى غنايم حركت كردند و بدتر از اين عمل ، گفتار آنها بود كه مى گفتند مى ترسيم پيغمبر در تقسيم غنايم رعايت حال ما را نكند (تعبير به جمله اى كردند كه قلم از ذكر آن شرم دارد) .
شأن نزول ديگرى كه «ابن كثير» و «طبرى» ذيل همين آيه در تفسير خود آورده اند ، اين است كه : پارچه سرخ رنگ گرانبهايى بعد از پيروزى در جنگ بدر گم شد . بعضى از نابخردان پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را به خيانت متّهم كردند و چيزى نگذشت پيدا شد و معلوم شد يكى از افراد لشكر آن را برداشته بود .
آيا همه اين نسبت هاى ناروا به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) با عدالت مى سازد ؟ اگر وجدان خود را قاضى كنيم ، آيا مى پذيريم كه اين گونه اشخاص عادل بودند و پاك و پاكيزه ، و هيچ كس حق ندارد نقدى به كارهاى آنها بكند ؟
انكار نمى كنيم كه
اكثر اصحاب و ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) افراد وارسته و پاكى بودند ، ولى اين كه ما يك حكم كلّى كنيم و همه را با آب تقوا و عدالت شستشو دهيم و حقّ هرگونه انتقاد را نسبت به اعمال آن ها از همه كس بگيريم ، واقعاً بسيار حيرت انگيز است .
اين چه عدالتى است كه يكى از افرادى كه ظاهراً جزء صحابه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است ، (منظورمان معاويه است) به خود اجازه مى دهد به صحابه والا مقامى همچو على(عليه السلام) ، سال ها سبّ و لعن كند و به همه مردم شهرها بدون استثنا دستور دهد ، اين برنامه را اجرا كنند . به دو حديث زير توجّه كنيد :
1_ در صحيح مسلم كه از معتبرترين كتب اهل سنّت است مى خوانيم : «معاويه» به «سعد بن ابىوقاص» گفت : چرا از سبّ و لعن ابوتراب (على بن ابى طالب(عليه السلام)) خوددارى مى كنى ؟ گفت : من از پيامبر سه فضيلت مهم درباره او شنيدم كه اگر يكى از آنها را من داشته باشم از ثروت هاى عظيم دنيا براى من مهم تر است و به اين دليل به خود اجازه نمى دهم آن حضرت را سب كنم . (1)
2_ در كتاب «العقد الفريد» نوشته يكى از دانشمندان اهل سنّت (ابن عبد ربّه اندلسى) چنين مى خوانيم : هنگامى كه حسن بن على(عليه السلام) ديده از جهان بربست ، معاويه به زيارت خانه خدا آمد و وارد مدينه شد . تصميم داشت على(عليه السلام)را بر منبر رسول الله(صلى الله عليه وآله) سبّ و لعن كند !
به معاويه گفتند : «سعد بن ابىوقاص» در مسجد حضور دارد و ما فكر نمى كنيم اين كار تو را تحمّل كند ، ممكن است عكس العمل شديدى از خود نشان دهد ، كسى را بفرست و رأى او را جويا شو . معاويه كسى را نزد سعد فرستاد و مطلب را به او گفت ، سعد در جواب گفت : اگر چنين كارى كنى ، من از مسجد پيغمبر بيرون مى روم و ديگر هرگز به مسجد رسول الله(صلى الله عليه وآله) نخواهم آمد .
معاويه بعد از شنيدن اين پيام و عكس العمل ، از لعن على(عليه السلام)خوددارى كرد ، تا زمانى كه سعد از دنيا رفت . بعد از وفات سعد معاويه بر منبر ، على(عليه السلام) را سبّ و لعن كرد و به تمام عمّال و فرماندارانش نوشت كه آن حضرت را در منابر سبّ و لعن كنند; آنها هم چنين كردند . اين مطلب به گوش «امّ سلمه» همسر پيغمبر(صلى الله عليه وآله)رسيد . نامه اى به معاويه نوشت كه شما خدا و پيامبر را در منابر سب مى كنيد ! مگر شما نمى گوييد لعن بر على بن ابى طالب و من أحبّه ; يعنى هر كسى على را دوست دارد ، من گواهى مى دهم كه خدا على را دوست مى دارد ، رسول خدا على را دوست مى دارد ، پس در واقع لعن خدا و پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مى كنيد . معاويه نامه امّ سلمه را خواند ولى اعتنايى به سخنان او نكرد . (2)
آيا اين اعمال زشت با عدالت سازگار است ؟ هيچ انسان عاقل
يا عادلى به خود چنين اجازه اى مى دهد كه چنين شخصيّت والا مقامى را ، آن هم به آن صورت وحشتناك و گسترده سبّ و لعن كند .
شاعر عرب مى گويد :
اعلى المنابر تعلنون بسبّه *** و بسيفه نصبت لكم أعوادها ؟ !
«آيا بر فراز منبرها سبّ و لعن آن حضرت مى كنيد ، در حالى كه به بركت شمشير او اين منابر برپا شد ! » .
1 . صحيح مسلم ، جلد 4 ، صفحه 1871 ، كتاب فضائل الصحابه و همچنين كتاب فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، جلد 7 ، صفحه 60 (آن سه فضيلت عبارت است از : حديث منزلت ، حديث لأعطينّ الراية غداً . . . و آيه مباهله) .
2 . العقد الفريد ، جلد 4 ، صفحه 366 و جواهرالمطالب فى مناقب الامام على بن ابى طالب ، جلد 2 ، صفحه 228 ، تأليف محمد بن احمد الدمشقى الشافعى ، متوفّاى قرن نهم هجرى قمرى .
(صلى الله عليه وآله)صحابه رسول خدا را _ به گواهى آيات قرآن مجيد _ مى توان به پنج گروه عمده تقسيم كرد :
1_ پاكان و صالحان : آنها گروه هاى مؤمن و با اخلاص بودند كه ايمان ، در عمق جانشان نفوذ كرده بود و از هيچ گونه ايثار و فداكارى در راه خدا و اعتلاى كلمه اسلام كوتاهى نمى كردند . همان گروهى كه در آيه 100 سوره توبه به آنها اشاره شده است . هم خدا از آنها راضى بود و هم آنها از الطاف پروردگار راضى بودند ، (رَضِىَ
اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ) .
2_ مؤمنان خطاكار : همان گروهى كه در عين ايمان و عمل صالح ، گاهى لغزش هايى داشتند و اعمال صالح و ناصالح را به هم آميختند كه به گناه خود معترف بودند و اميد عفو و بخشش درباره آنها مى رود ، و در آيه 102 سوره توبه به دنبال گروه اوّل به آنها اشاره شده است : (وَآخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلا صَالِحاً وَآخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ) .
3_ افراد آلوده به گناه : كه قرآن نام فاسق بر آنها نهاده و فرموده اگر فاسقى خبرى براى شما آورد ، بدون تحقيق نپذيريد كه در سوره حجرات آيه 6 به آنها اشاره شده است : (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا) ، كه مصداق آن در تفاسير شيعه و اهل سنّت ذكر شده است .
4_ مسلمانان ظاهرى : آنها كه ادّعاى اسلام داشتند ولى ايمان در اعماق قلبشان نفوذ نكرده بود ، كه در آيه 14 سوره حجرات به آنها اشاره شده است : (قَالَتِ الاَْعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الاِْيمَانُ فِى قُلُوبِكُمْ) .
5_ منافقان : افرادى كه با روح نفاق در لابه لاى مسلمانان ، گاهى به صورت شناخته شده ، و گاه ناشناخته به سر مى بردند و از كارشكنى در امر اسلام و پيشرفت مسلمين ابا نداشتند كه در همان سوره توبه به دنبال اشاره به گروه مؤمنان صالح ، كه در آيه 101 به آنها اشاره شده است : (وَمِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِّنَ الاَْعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ) .
بى شك همه اينها پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ديده بودند و با او مصاحبت و معاشرت داشتند و بسيارى از آنها در غزوات شركت داشتند و هر تعريفى براى صحابه كنيم بر همه اين گروه هاى پنجگانه تطبيق مى شود ، آيا مى توان همه را اهل بهشت و پاك دانست ؟
آيا با صراحت آيات قرآنى ، جاى اين نيست كه راه اعتدال را در پيش گيريم و صحابه را به گروه هاى پنجگانه قرآنى تقسيم كنيم ، به نيكان و پاكان آنها نهايت احترام را بگذاريم و هر يك از گروه هاى ديگر را در جايگاه شايسته آنها بنشانيم ، و از غلوّ و افراط و تعصّب بپرهيزيم ؟ (از روى انصاف داورى كنيد) .
اعتقاد به قداست عموم صحابه مشكلات زيادى براى طرفداران اين عقيده به وجود آورده ، كه از آن جمله مشكلات عظيم تاريخى است ، زيرا در تواريخ معروف و مورد اعتماد آنها ، حتّى در احاديث كتب صحاح ، درگيرى هاى شديدى ميان بعضى از صحابه مى بينيم كه نمى توانيم هر دو طرف را صالح و عادل و مقدّس بشمريم ، چون از قبيل جمع در ميان ضدّين است ، و عدم امكان اجتماع ضدّين از بديهيّات عقليّه است .
گذشته از جنگ هاى «جمل» و «صفّين» كه به وسيله «طلحه» و «زبير» و «معاويه» در برابر امام مسلمين على(عليه السلام) به راه افتاد و اگر چشم را به روى حقايق نبنديم ، ناچاريم اعتراف به خطاها و جنايات آتش افروزان جنگ كنيم ، شواهد زيادى در تاريخ براى اين امر داريم كه در اين
مختصر تنها به سه نمونه آن قناعت مى كنيم :
1_ بخارى ، محدّث معروف در صحيح خود در كتاب التفسير درباره مسأله افك (تهمتى كه به همسر پيامبر زدند) مى نويسد : روزى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر منبر بود ، صدا زد : اى مسلمانان ، چه كسى اين مرد را مجازات مى كند (منظور عبدالله بن سلول يكى از سران منافقان است)
براى من نقل كرده اند كه به همسر من نسبت بد داده است ، در حالى كه من از همسرم خلافى نديده ام . . . سعد بن معاذ انصارى (صحابى معروف) برخاست و عرض كرد : من او را مجازات مى كنم ، اگر از طايفه «اوس» باشد ، او را گردن مى زنم و اگر از طايفه خزرج باشد ، هر امرى بفرماييد انجام خواهيم داد . سعد بن عباده بزرگ طايفه خزرج كه پيش از آن مرد صالحى بود ، به سبب تعصّب قبيله اى به سعد بن معاذ گفت : به خدا دروغ گفتى ، تو هرگز قدرت بر اين كار را ندارى ، اسيد بن حضير (پسر عموى سعد بن معاذ) گفت : به خدا تو دروغ مى گويى ، او از منافقان است و ما او را به قتل مى رسانيم ، نزديك بود طايفه اوس و خزرج به هم بريزند كه رسول الله(صلى الله عليه وآله) آنها را خاموش كرد . (1) آيا همه اين چند نفر ، صحابى صالح بودند ؟
2_ دانشمند معروف بلاذرى در «الأنساب» مى گويد : سعد بن ابى وقاص والى كوفه بود ، عثمان او را عزل
كرد و «وليد بن عقبه» را به جاى او قرار داد و عبدالله بن مسعود در آن زمان خزانه دار بيت المال بود . هنگامى كه وليد وارد كوفه شد ، كليدهاى بيت المال را از عبدالله بن مسعود خواست ، عبدالله كليدها را نزد او انداخت و گفت : خليفه سنّت (پيامبر) را تغيير داده است ، آيا شخصى مثل سعد بن ابى وقاص را عزل مى كند و مثل وليد را جانشين او مى كند ؟
وليد به عثمان نوشت ، عبدالله بن مسعود از تو انتقاد مى كند ،
دستور داد او را تحت الحفظ نزد او بفرستند . هنگامى كه وارد مدينه شد خليفه بر منبر بود ، چشمش به عبدالله بن مسعود افتاد و گفت : جنبنده بدى وارد شد ! (و سخنان ديگرى كه عفّت قلم اجازه نقل آن را نمى دهد) .
عبدالله بن مسعود گفت : من چنين نيستم ، من از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) در جنگ بدر و روز بيعت رضوان هستم ، عايشه به حمايت از عبدالله برخاست ، ولى غلام عثمان به نام «يحموم» او را از مسجد بيرون برد و بر زمين زد و دنده او را شكست . (2)
3_ بلاذرى در همان كتاب أنساب الأشراف نقل مى كند كه در بيت المال مدينه جواهرات و زينت آلاتى بود ، عثمان تعدادى از آن را در اختيار بعضى از خانواده اش قرار داد ، مردم ديدند و آشكارا بر او ايراد گرفتند و تعبيرات شديدى با او داشتند . عثمان خشمگين شد و بر منبر رفت و ضمن خطبه اى گفت
: ما از غنايم آنچه مورد نيازمان باشد بر مى گيريم ! ، هر چند بينى افرادى به خاك ماليده شود ! !
على(عليه السلام) به او فرمود : «مسلمانان جلو تو را خواهند گرفت» !
عمّار ياسر گفت : اوّلين كسى كه بينى او به خاك ماليده مى شود منم ! (اشاره به اين كه من دست از انتقاد بر نمى دارم) .
عثمان خشمگين شد و گفت : تو نسبت به من جسارت مى كنى ، او را بگيريد . او را گرفتند و به خانه عثمان آوردند . آن قدر او را زد كه بيهوش شد ، بعد او را به خانه امّ سلمه (همسر پيامبر) آوردند ، او همچنان بيهوش بود كه نماز ظهر و عصر و مغرب او از دست رفت ، هنگامى كه به هوش آمد ، وضو گرفت و نماز خواند و گفت : اين نخستين بار نيست كه ما به خاطر خدا مورد ايذا و آزار واقع مى شويم . (3) (اشاره به داستان هايى است كه در عصر جاهليّت با كفّار داشت) .
ما هرگز مايل نيستيم اين گونه حوادث ناگوار تاريخ اسلام را نقل كنيم ، (ترسم آزرده شوى ورنه سخن بسيار است ! ) و اگر اصرار برادران در تقديس همه صحابه و همه كارهاى آنها نبود ، شايد نقل اين مقدار هم مصلحت نبود .
حال ، سؤال اين است كه آيا فحّاشى و اذيّت و آزار جسمانى درباره سه نفر از پاك ترين صحابه (سعد بن معاذ و عبدالله بن مسعود و عمّار ياسر) قابل توجيه است ، آن قدر يك صحابى
بزرگ را بزنند كه دنده اش بشكند ، و ديگرى را بزنند تا بيهوش شود و نماز او از دست برود ؟
آيا اين شواهد تاريخى كه نمونه هاى آن كم نيست ، به ما اجازه مى دهد كه چشم بر حقايق ببنديم و بگوييم همه صحابه خوب بودند و تمام اعمالشان صحيح بود ، و سپاهى به نام «سپاه صحابه» تشكيل دهيم و از تمام كارهاى آنها بى قيد و شرط دفاع كنيم ؟
آيا هيچ خردمندى چنين افكارى را مى پسندد ؟
اين جاست كه بار ديگر اين سخن را براى چندمين بار تكرار مى كنيم كه در ميان صحابه رسول الله(صلى الله عليه وآله) افراد مؤمن و صالح و پارسا فراوان بودند ، ولى افرادى هم بودند كه بايد اعمال آنها را مورد نقد و بررسى قرار داد و با ترازوى عقل سنجيد و درباره آنها حكم كرد .
1 . صحيح بخارى ، جلد 5 ، صفحه 57 .
2 . انساب الاشراف ، جلد 6 ، صفحه 147 و تاريخ ابن كثير ، جلد 7 ، صفحه 163 و 183 حوادث سنه 32 (با تلخيص) .
3 . انساب الاشراف ، جلد 6 ، صفحه 161 .
در كتب صحاح يا ديگر كتب معروف برادران اهل سنّت مواردى ديده مى شود كه بعضى از صحابه در عهد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) يا بعد از آن مرتكب گناهانى شدند كه مستوجب حد شد و حد را بر آنها اجرا كردند .
آيا باز هم مى گوييد همه آنها عادل بودند ؟ و هيچ خطايى از آنها سر نمى زند
؟ اين چه عدالتى است كه اگر مرتكب كبيره اى شوند كه حدّ شرعى دارد و حدّ بر آنها اجرا شود ، باز هم عدالت بر سر جاى خود محكم ايستاده است ؟
به چند مورد به عنوان نمونه ذيلا اشاره مى كنيم :
الف) نعيمان صحابى شرب خمر كرد و پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دستور داد او را با نعال زدند . (1)
ب) مردى از طايفه بنى اسلم زناى محصنه كرده بود ، پيامبر(صلى الله عليه وآله)دستور داد او را رجم كردند . (2)
ج) در داستان افك پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دستور داد چند نفر را حدّ قذف زدند . (3)
د) بعد از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عبدالرحمان بن «عمر» و عقبة بن حارث بدرى شرب خمر كردند و عمروبن عاص امير مصر حدّ شرعى بر آنها اجرا كرد . سپس عمر فرزندش را احضار كرد و بار ديگر حدّ بر او جارى ساخت . (4)
ه_ ) داستان وليد بن عقبه معروف است كه شرب خمر كرد و نماز صبح را در حال مستى چهار ركعت خواند ، به مدينه احضار شد و حدّ شرب خمر بر او اجرا شد . (5)
و موارد ديگرى كه مصلحت ايجاب مى كند از ذكر آنها خوددارى كنيم . آيا باز هم چشم و گوش خود را بر واقعيات ببنيديم و بگوييم همه عادل بودند ؟ !
1 . صحيح بخارى ، جلد 8 ، صفحه 13 ، حديث شماره 6775 ، كتاب الحدّ .
2 . صحيح بخارى ، جلد 8 ، صفحه 22 ، حديث شماره 6820 .
3 . المعجم الكبير ،
جلد 23 ، صفحه 128 و كتب ديگر .
4 . السنن الكبرى ، جلد 8 ، صفحه 312 و كتب بسيار ديگر .
5 . صحيح مسلم ، جلد 5 ، صفحه 126 ، حديث شماره 1707 .
1_ طرفداران نظريّه تنزيه و قداست مطلق ، هنگامى كه در برابر انبوه تضادها قرار مى گيرند ، خود را با اين توجيه قانع مى كنند كه صحابه همه «مجتهد» بودند ، و هر كس مطابق اجتهاد خود عمل مى كرد .
به يقين اين يك نوع فريب وجدان است كه اين برادران در برابر چنان تضادهاى آشكارى به آن متوسّل مى شوند .
آيا زدن يك صحابى مؤمن به خاطر يك انتقاد «نازكتر از گل» و يك امر به معروف و نهى از منكر ساده ، نسبت به حيف و ميل بيت المال تا آن جا كه بيهوش شود و نمازش از دست رود ، اجتهاد است ؟
آيا شكستن دنده يك صحابى معروف ديگر به خاطر اعتراض به نصب يك مرد شرابخوار (وليد) به عنوان فرماندار كوفه ، نوعى اجتهاد محسوب مى شود ؟
و از آنها مهمتر ، افروختن آتش جنگ هايى كه ده ها هزار نفر از مسلمين را به كشتن داد ، آن هم به خاطر جاه طلبى و سيطره بر حكومت اسلامى ، و در مقابل امام مسلمين كه علاوه بر مقامات الهى ، از سوى قاطبه مردم برگزيده شده بود ، اجتهاد است ؟
اگر اين ها _ و مانند آن _ از شعب و شاخه هاى اجتهاد است ، تمام جنايات را در طول تاريخ مى توان
با آن توجيه كرد .
اضافه بر اين ، آيا اجتهاد منحصر به صحابه بود يا لااقل در چند قرن بعد نيز مجتهدان در امّت اسلامى فراوان بودند و به اعتراف گروهى از انديشمندان اهل سنّت و تمام علماى شيعه ، امروز هم باب اجتهاد به روى همه علماى آگاه باز است ؟
آيا اگر كسانى مرتكب چنين اعمالى شوند ، حاضر هستيد اعمال آنها را توجيه كنيد ؟ ! به يقين ، نه .
2_ گاه مى گويند ما وظيفه داريم درباره آنها سكوت كنيم ، «(تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ وَلاَ تُسْأَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ); آنها امّتى هستند كه درگذشتند ، اعمال آنها براى خودشان است و اعمال شما هم براى خودتان و شما مسئول اعمال آنها نيستيد» . (1)
ولى سؤال اين جاست ، اگر آنها در سرنوشت ما تأثيرى نداشتند ، اين سخن خوب بود ، ولى ما مى خواهيم روايات پيامبر را به وسيله آنها دريافت داريم و آنها را الگوى خود قرار دهيم ، آيا نبايد ثقه را از غير ثقه و عادل را از فاسق بشناسيم تا به مضمون آيه شريفه «(إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا); هر گاه شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد بدون تحقيق نپذيريد»(2) ، عمل كنيم .
1 . سوره بقره ، آيه 134 .
2 . سوره حجرات ، آيه 6 .
هر كس تاريخ اسلام را مطالعه كند ، به اين نكته پى مى برد كه با نهايت تأسف على(عليه السلام) كوه علم و تقوا نزديكترين افراد به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و بزرگترين مدافع اسلام
چنان مورد هتك و سبّ و ناسزا قرار گرفت و چنان دوستانش تحت فشار و بدترين اذيت و آزار واقع شدند كه در تاريخ بى سابقه است آن هم از سوى كسانى كه خود را صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى ناميدند .
به عنوان نمونه :
الف) على بن جهم خراسانى را ديدند كه پدر خودش را لعن مى كند ، گفتند : چرا ؟ گفت : براى اين كه نام مرا «على» گذارده است ! (1)
ب) معاويه در بخشنامه اى به تمام كارگزارانش نوشت : هر كس چيزى از فضايل ابوتراب (على(عليه السلام)) و اهل بيتش را نقل كند از امان ما خارج است (جان و مال او مباح است) و به دنبال اين بخشنامه خطبا در تمام نقاط بر منابر به صورت علنى سبّ على(عليه السلام) مى كردند و از او بيزارى مى جستند و نسبت هاى ناروا به او و خاندانش مى دادند . (2)
ج) بنى اميّه هر گاه مى شنيدند نام نوزادى را على گذاشته اند ، فوراً او را به قتل مى رساندند ، اين سخن را سلمة بن شبيب از ابوعبدالرحمان عقرى نقل مى كند . (3)
د) زمخشرى و سيوطى نقل كرده اند كه در ايّام بنى اميّه بر فراز بيش از هفتاد هزار منبر ، سبِّ على(عليه السلام) مى كردند و اين سنّتى بود كه معاويه گذارده بود . (4)
ه_ ) هنگامى كه عمربن عبدالعزيز دستور داد اين بدعت زشت را ترك كنند و در خطبه هاى نماز جمعه به اميرمؤمنان على(عليه السلام) بدگويى نكنند و ناسزا نگويند ضجّه و فرياد از اهل مسجد برخاست و به
عمربن عبدالعزيز گفتند : «تركت السنة تركت السنّة; سنّت را ترك كردى ، سنّت را ترك كردى ! » . (5)
اينها همه در صورتى است كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) طبق روايت صحيح در كتب معتبر آنها فرموده است : «من سبّ علياً فقد سبّنى و من سبّنى فقد سبّ الله; هر كس على را سبّ كند (و دشنام دهد) مرا سب كرده و هر كس مرا سب كند ، خدا را سب كرده است ! ! » . (6)
پي نوشتها
1 . لسان الميزان ، جلد 4 ، صفحه 210 .
2 . النصايح الكافيه ، صفحه 72 .
3 . تهذيب الكمال ، جلد 20 ، صفحه 429 و سير اعلام النبلاء ، جلد 5 ، صفحه 102 .
4 . ربيع الابرار ، جلد 2 ، صفحه 186 و النصايح الكافيه ، صفحه 79 عن السيوطى .
5 . النصايح الكافيه ، صفحه 116 و تهنئة الصديق المحبوب ، نوشته سقاف ، صفحه 59 .
6 . اخرجه الحاكم و صحّحه و اقرّه الذهبى (مستدرك الصحيحين ، جلد 3 ، صفحه 121) .
بد نيست براى حُسن ختام ، داستانى را كه براى خود ما در مسجدالحرام اتّفاق افتاد ، براى خوانندگان عزيز در اين جا بياوريم و اين بحث را پايان دهيم :
در يكى از سفرهاى عمره ، شبى در مسجد الحرام در ميان نماز
مغرب و عشا كه فرصتى براى بحث بود با جمعى از علماى حجاز بحثى درباره قداست عموم صحابه داشتيم ، آنها طبق معمول معتقد بودند نبايد كم ترين انتقادى از آنها كرد ، و
به اصطلاح نازكتر از گل هم نبايد گفت .
به يكى از آنها گفتيم فرض كنيد الآن ميدان جنگ صفّين برپا شده ، شما به كداميك از اين دو صف ملحق مى شويد ، صف على(عليه السلام) يا صف معاويه ؟
گفت : مسلّماً به صف على(عليه السلام) .
گفتم : اگر على(عليه السلام) به تو بگويد : اين شمشير را بگير و معاويه را به قتل برسان ، چه مى كنى ؟
فكرى كرد و گفت معاويه را مى كشم ولى كمترين انتقادى از او نمى كنم ! !
آرى اين است نتيجه اصرار بر عقايد غير منطقى كه دفاع از آن هم غير منطقى خواهد بود و انسان را گرفتار سنگلاخ ها مى كند .
حق اين است كه بگوييم به شهادت قرآن مجيد و تاريخ اسلام ، صحابه و ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) از يك نظر چند گروه بودند : گروهى از صحابه و ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند كه از آغاز پاك و صادق و صالح بودند و تا آخر نيز چنين زيستند ، عاشوا ، سعداء و ماتوا السعداء .
گروهى ديگر در عصر آن حضرت در صف صالحان و پاكان بودند
ولى بعداً به خاطر جاه طلبى و حبّ دنيا ، مسير خود را عوض كردند و عاقبت كار آنها خير و سعادت نبود (مانند آتش افروزان جنگ هاى جمل و صفّين) .
و گروه سوّم از آغاز در صف منافقان و دنياپرستان بودند و براى مقاصد خاصّى خود را در صف مسلمين جاى داده بودند ، مانند ابوسفيان ها .
و در اين جا به گروه
اوّل اشاره مى كنيم و مى گوييم :
(رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلاِِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالاِْيمَانِ وَلاَ تَجْعَلْ فِى قُلُوبِنَا غِلاّ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ) . (1)
1 . سوره حشر ، آيه 10 .
در اين جا مخاطب ما فقط وهّابيان تندرو هستند ، زيرا زيارت قبور بزرگان اسلام را همه فرق مسلمين _ جز اين گروه اندك _ جايز مى شمرند ، به هر حال گروهى از وهّابى ها به ما ايراد مى كنند كه چرا به زيارت پيشوايان دينى مى رويد ؟ و ما را «قبوريّون» مى نامند !
در حالى كه در همه نقاط جهان براى آرامگاه هاى گذشتگان اهمّيّت قائل هستند و به زيارت آن مى روند .
مسلمين جهان نيز هميشه براى قبور بزرگان خود ارج قائل بوده و هستند و به زيارت آنها رفته و مى روند ، تنها گروه كوچك وهّابيون هستند كه با آن مخالفت مى كنند و در واقع مدّعى تمام مسلمين دنيا مى باشند .
البتّه بعضى از علماى معروف وهّابى نيز تصريح كرده اند كه زيارت قبر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)مستحب است ، ولى به نيّت زيارت نبايد «شدّ رحال» كرد ، يعنى به قصد زيارت مسجد النّبى و عبادت در آن يا انجام عمره به مدينه بيايند ، در ضمن قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را نيز زيارت كنند و به قصد زيارت بار سفر نبندند !
«بن باز» فقيه معروف وهّابى كه چندى پيش درگذشت طبق گفته جريده «الجزيره» مى گفت : «كسى كه مسجد پيامبر را زيارت كند مستحب است در روضه پيامبر دو ركعت نماز بگذارد ،
سپس بر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) سلام بگويد و نيز مستحب است به قبرستان بقيع برود و به شهداى مدفون در آن سلام بگويد» . (1)
فقهاى چهارگانه اهل سنّت _ طبق نقل «الفقه على المذاهب الاربعه» _ زيارت قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را بدون اين قيود و شروط مستحب مى دانستند ، در اين كتاب چنين مى خوانيم : «زيارت قبر پيامبر از بالاترين مستحبّات است و در مورد آن احاديث متعدّدى وارد شده است» . سپس به نقل شش حديث مى پردازد . (2)
اين گروه از وهّابيون به طور كلّى در سه نقطه با ديگر مسلمانان جهان درگير بوده و مخالفت دارند :
1_ بناى قبور .
2_ شدّ رحال براى زيارت قبور .
3_ زيارت زنان از قبور .
آنها به بعضى از روايات در هر سه موضوع تمسّك جسته اند كه يا سند درستى ندارد يا دلالت آن مردود است (و به زودى به خواست خدا شرح آن خواهد آمد) .
به نظر مى رسد انگيزه ديگرى براى اين حركت نادرست دارند ، آنها گرفتار وسوسه در مسأله توحيد و شركند و شايد چنين مى پندارند زيارت قبور به مفهوم پرستش آنهاست و لابد همه مسلمين غير از آنها مشرك و ملحدند ! !
1 . جريده الجزيره ، شماره 6826 (22 ذى القعدة 1411) .
2 . الفقه على المذاهب الاربعة ، جلد 1 ، صفحه 590 .
احترام به قبور گذشتگان _ به خصوص قبور بزرگان _ سابقه اى بسيار طولانى دارد ، از هزاران سال پيش ، مردم جهان امواتشان را گرامى مى داشتند ، و
به قبور آنها _ به خصوص بزرگانشان _ احترام مى گذاشتند ، كه فلسفه و آثار مثبت اين كار بسيار است .
نخستين فايده بزرگداشت گذشتگان ، نگهدارى حرمت اين عزيزان است و قدرشناسى از آنان ، يكى از نشانه هاى عزّت و شرف انسانى است ، و سبب تشويق جوانان به پيمودن راه آنهاست .
دوّمين اثر ، گرفتن درس هاى عبرت از قبور خاموش امّا گوياى آنها ، و زدودن زنگار غفلت از آيينه قلب انسان و بيدارى و هشيارى در برابر زرق و برق تخدير كننده دنيا ، و كاستن از سيطره هوا و هوسهاست ، و به تعبير اميرمؤمنان على(عليه السلام) مردگان بهترين واعظانند .
سوّمين اثر ، تسلّى خاطر بازماندگان است ، چرا كه مردم در كنار قبور عزيزان خود آرامش بيشترى احساس مى كنند . گويى در كنار خود آنها هستند و اين زيارت ها از شدّت آلام آنها مى كاهد ، به همين دليل حتّى براى آنها كه مفقودالاثر هستند ، شبيه قبرى درست مى كنند و در كنار آن به ياد آنان هستند .
چهارم اين كه بزرگ شمردن قبور بزرگان پيشين يكى از طرق حفظ ميراث فرهنگى هر قوم و ملّت است ، و اقوام روزگار به فرهنگ كهن خود زنده اند . مسلمانان جهان فرهنگ غنى و عظيمى دارند كه بخش مهمّى از آن در قبور و آرامگاه هاى شهدا و علماى بزرگ و پيشروان علم و فرهنگ و به خصوص در مشاهد پيشوايان بزرگ دين نهفته است .
حفظ و يادآورى و بزرگداشت آنها سبب حفظ اسلام و سنّت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)
است .
چه بى سليقه هستند كسانى كه آثار پرافتخار بزرگان اسلام را در مكّه و مدينه و بعضى مناطق ديگر از ميان بردند و جامعه اسلامى را گرفتار خسارت عظيمى كردند . متأسّفانه سلفى هاى نادان و عقب افتاده به بهانه هاى واهى ، ضربات سنگينى از اين طريق بر پيكر ميراث فرهنگى اسلام ، وارد آوردند كه جبران آن ممكن نيست .
آيا اين آثار تاريخى با عظمت ، فقط به اين گروه اندك تعلّق دارد كه اين گونه بيرحمانه نابود شود يا پاسدارى از آن بايد به دست گروهى از دانشمندان آگاه اسلامى از تمام كشورها سپرده شود ؟
پنجمين اثر اين كه زيارت قبور پيشوايان بزرگ دين ، و تقاضاى شفاعت در پيشگاه خدا از آنان كه آميخته با توبه و انابه به درگاه الهى است ، اثر معنوى فوق العاده اى در تربيت نفوس و پرورش اخلاق وايمان دارد و بسيارى از گنهكاران آلوده ، در جوار بارگاه ملكوتى آنان توبه كرده و مى كنند ، و براى هميشه اصلاح مى شوند ، و صالحان نيز به مقام هاى والاترى از صلاح مى رسند .
گاه ناآگاهان ، به زوّار قبور ائمّه دين ، برچسب «شرك» مى زنند ، به يقين اگر مفهوم زيارت و محتواى زيارت نامه ها را مى دانستند ، از اين سخن شرمنده مى شدند .
هيچ آدم عاقلى پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا امامان(عليهم السلام) را پرستش نمى كند ، اصلا به فكر كسى چنين مطلبى خطور نمى كند ، و همه مؤمنان آگاه براى اداى احترام و طلب شفاعت به زيارت مى روند
.
اغلب قبل از خواندن زيارت نامه ها يكصد بار «الله اكبر» مى گوييم و به اين ترتيب صدبار بر توحيد تأكيد مى كنيم و هرگونه شائبه شرك را از خود دور مى سازيم .
در زيارتنامه معروف «امين الله» در برابر قبور امامان مى گوييم :
«أشْهَدُ أَنَّكَ جَاهَدْتَ فِى اللهِ حَقَّ جِهَادِهِ وَ عَمِلْتَ بِكِتَابِهِ وَ اتَّبَعْتَ سُنَنَ نَبِيِّهِ حَتَّى دَعَاكَ اللهُ إِلَى جِوَارِهِ ; ما گواهى مى دهيم تو در راه خدا جهاد كردى و حقّ جهاد را انجام دادى ، به كتاب خدا عمل نمودى و از سنّت پيامبر پيروى نمودى ، تا زمانى كه خداوند تو را از اين جهان به جوار رحمتش فرا خواند» .
آيا توحيد از اين بالاتر مى شود .
در زيارت معروف جامعه خطاب به آن بزرگواران مى گوييم :
«إلَى اللهِ تَدْعُونَ وَ عَلَيْهِ تَدُلُّونَ وَ بِهِ تُؤْمِنُونَ وَ لَهُ تُسِلِّمُونَ وَ بِاَمْرِهِ تَعْمَلُونَ وَ إلَى سَبِيلِهِ تَرْشُدُونَ; (در اين شش جمله تمام ضميرها به خداوند بزرگ باز مى گردد ، زائران مى گويند : ) شما امامان به سوى خدا دعوت مى كنيد و به او دلالت مى كنيد و به او ايمان داريد و تسليم او هستيد و مردم را به سوى راه او ارشاد مى نماييد» .
در اين زيارت نامه ها همه جا سخن از خدا و دعوت به توحيد است ، آيا اين شرك است يا ايمان ؟
در جاى ديگر اين زيارتنامه مى گوييم :
«مُسْتَشْفِعٌ إلَى اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ بِكُمْ;من به وسيله شما شفاعت در پيشگاه خداوند عز و جل را مى طلبم» ، و اگر
بر فرض ابهامى در بعضى تعبيرات زيارت ها باشد ، با اين محكمات به طور كامل روشن مى شود .
اشتباه مهمّ ديگرى كه در اين جا براى وهّابى ها رخ داده اين است كه شفاعت طلبيدن از اوليا را در درگاه پروردگار ، با شفاعت طلبيدن از بت ها _ همان موجودات بى جان و بى عقل و شعور _ مقايسه مى كنند !
حال آن كه قرآن مجيد بارها و بارها نشان مى دهد كه پيغمبران الهى در پيشگاه خدا براى گنهكاران شفاعت مى كردند . به عنوان نمونه :
1_ برادران يوسف بعد از آگاهى از عظمت يوسف و اشتباهات خود ، از پدر پيرشان يعقوب تقاضاى شفاعت كردند و او نيز به آنها قول مساعد داد : (قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ * قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّى إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ) . (1)
1 . سوره يوسف ، آيات 97 و 98 .
آيا يعقوب پيامبر مشرك بود ؟
2_ قرآن گنهكاران را به توبه و شفاعت طلبيدن از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)تشويق كرده و مى گويد : «(وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَّلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَوَّاباً رَّحِيماً) ; هر گاه آنها زمانى كه به خويش (به واسطه گناه) ستم مى كردند ، به سراغ تو مى آمدند و توبه مى كردند و رسول خدا نيز براى آنها استغفار مى كرد ، خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند» . (1)
آيا اين سخن تشويق به شرك است ؟
3_ قرآن در مذمّت منافقان مى گويد : «(وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ
تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللهِ لَوَّوْا رُءُوسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُمْ مُّسْتَكْبِرُونَ) ; هنگامى كه به آنها گفته شود بياييد تا رسول خدا براى شما طلب آمرزش كند ، سرهاى خود را (به عنوان استهزا) تكان مى دهند و آنها را مى بينى كه از سخنان تو اعراض مى كنند و تكبّر مى ورزند» . (2) آيا قرآن كفّار و منافقان را به شرك دعوت مى كند ؟
4_ مى دانيم قوم لوط كثيف ترين امّت ها بودند . ابراهيم(عليه السلام) شيخ الانبياء درباره آنها شفاعت كرد (از خدا درخواست كرد كه به آنها مهلت بيشتر دهد ، شايد توبه كنند) ولى چون قابليّت شفاعت را به خاطر وقاحت بسيار از دست داده بودند ، به ابراهيم گفته شد دست از شفاعت آنها بردار ! «(فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِيمَ الرَّوْعُ وَجَاءَتْهُ الْبُشْرَى يُجَادِلُنَا فِى قَوْمِلُوط * إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُّنِيبٌ * يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَإِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذَابٌ غَيْرُ مَرْدُود); هنگامى كه ترس ابراهيم (از مشاهده فرشتگان ناشناس) فرو نشست و بشارت (تولّد فرزند) به او رسيد ، درباره قوم لوط با ما گفتگو مى كرد (و شفاعت مى نمود) چرا كه ابراهيم بردبار و دلسوز و توبه كار بود . (به او گفتيم) اى ابراهيم از اين (درخواست) صرف نظر كن كه فرمان پروردگارت رسيده و به طور قطع عذاب غير قابل بازگشت به سراغ آنها مى آيد» . (3)
جالب اين كه خداوند از ابراهيم در برابر اين شفاعت عجيب تمجيد كرده و مى گويد : (إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُّنِيبٌ) ولى به او گوشزد مى كند كه
در اين مورد كار از كار گذشته و جاى شفاعت باقى نمانده است .
بهانه جويان با مشاهده آيات فوق كه با صراحت قبول شفاعت پيامبران را نشان مى دهد و چاره اى جز قبول آن نيست ، به بهانه ديگرى دست زده و مى گويند : اين آيات مربوط به حال حيات آنهاست و نسبت به بعد از وفات دليلى نداريم . به اين ترتيب شاخه «شرك» را رها كرده به شاخه ديگرى مى پرند .
ولى در اين جا اين سؤال مطرح مى شود كه مگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) با رحلتش تبديل به خاك و به كلّى نابود مى شود يا _ همان گونه كه بعضى از علماى وهّابى در حضور ما اقرار كردند _ حيات برزخى دارد ؟
اگر ندارد ، اوّلا : آيا مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) از مقام شهدا كه درباره آنها
(بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ)(4) آمده ، پايين تر است ؟
ثانياً : آيا در تشهّد نماز كه بر آن حضرت سلام مى فرستيم و همه مسلمانان «السّلام عليك أيّها النّبى . . . » مى گويند ، به يك موجود خيالى سلام مى كنند ؟
ثالثاً : آيا شما معتقد نيستيد كه در مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) و كنار قبر مطهّر آن حضرت بايد آهسته صحبت كرد ، زيرا قرآن مى گويد : (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِىِّ . . . )(5) و اين آيه را تابلو كرده و كنار قبر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آويزان نموده ايد ؟
اين سخنان ضدّ و نقيض را چگونه قبول كنيم
!
رابعاً : مرگ نه تنها پايان زندگى نيست ، بلكه تولّد ثانوى و گسترش حيات است ، «وَالنَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبِهُوا; مردم خوابند هنگامى كه مردند بيدار مى شوند» . (6)
خامساً : در حديث معروفى كه در منابع معتبر اهل سنّت آمده مى خوانيم كه «عبدالله بن عمر» از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود : «مَنْ زَارَ قَبْرِى وَجَبَتْ لَهُ شَفَاعَتِى; كسى كه قبر مرا زيارت كند شفاعت من بر او حتمى است» . (7)
در حديث ديگرى از همان راوى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آمده است : «مَنْ زَارَنِى بَعْدَ مَوْتِى فَكَأَنَّمَا زَارَنِى فِى حَيَاتِى; هر كس مرا بعد از رحلتم زيارت كند مثل اين است كه در حياتم مرا زيارت كرده باشد» . (8)
بنابراين ، فرضيّه تفاوت زمان حيات و ممات ، يك پندار واهى بيش نيست .
ضمناً از اطلاق اين احاديث به خوبى استفاده مى شود «شدّ رحال» و حركت به قصد زيارت قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مدينه هيچ اشكالى ندارد .
پي نوشتها
1 . سوره نساء ، آيه 64 .
2 . سوره منافقون ، آيه 5 .
3 . سوره هود ، آيات 74 تا 76 .
4 . سوره آل عمران ، آيه 169 .
5 . سوره حجرات ، آيه 2 .
6 . عوالى اللئالى ، جلد 4 ، صفحه 73 .
7 . دارقطنى محدّث معروف ، اين حديث را در كتاب «سنن» خود آورده است . (جلد 2 ، صفحه 278) جالب اين كه مرحوم علاّمه امينى آن را از 41 كتاب معروف اهل
سنّت نقل كرده است ! (الغدير ، جلد 5 ، صفحه 93) .
8 . همان مدرك ، علاّمه امينى آن را از 13 كتاب نقل كرده است .
زنان به خاطر عواطف رقيق ترى كه دارند ، نياز بيشترى به زيارت قبور عزيزان خود پيدا مى كنند تا تسلّى خاطر يابند ، و تجربه نشان داده كه نسبت به زيارت قبور اولياء الله نيز علاقه بيشترى دارند .
امّا متأسّفانه گروه وهّابيان افراطى ، به خاطر حديث مشكوكى ، زنان را به شدّت از زيارت اين قبور باز مى دارند و حتّى در افواه عوام آنها در جنوب ايران مشهور است ، زنى كه بر سر قبرى حاضر شود ، ميّت آن زن را به صورت برهنه مادرزاد مى بيند !
عالمى مى گفت به آنها گفتم قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خليفه اوّل و دوّم همه در خانه «عايشه» بود و مدّت ها در آن حجره مى زيست يا رفت و آمد داشت ، گيرم برهنه او براى پيامبر(صلى الله عليه وآله) اشكالى نداشت ، براى خليفه اوّل و دوّم چطور ؟
به هر حال ، دليل آنها حديث معروفى است كه به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)نسبت مى دهند كه فرمود : «لَعَنَ الله زَائِرَاتِ القُبُورِ; خداوند زنان زيارت كننده قبرها را لعنت كند» .
و در بعضى از كتب به جاى «زائرات» «زوّارات القبور» آمده كه صيغه مبالغه است .
جمعى از دانشمندان اهل سنّت مانند ترمذى(1) مى گويد : اين حديث مربوط به زمانى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از آن نهى كرده بود ، ولى بعداً
اين حكم نسخ شد و فرمود : . . .
بعضى ديگر از علماى آنها گفته اند ، اين مربوط به زنانى است كه وقت زيادى را صرف زيارت قبور مى كردند و حقوق شوهرانشان از ميان مى رفت و نسخه «زوّارات» كه صيغه مبالغه است ، دليل آن است .
اين برادران هر چه را انكار كنند ، فعل عايشه را كه قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خليفه اوّل و دوّم را در خانه خود جاى داده بود ، نمى توانند انكار كنند .
1 . سنن ترمذى ، جلد 3 ، صفحه 371 (نامبرده عنوان باب را «باب ما جاء من الرخصة فى زيارة القبور» قرار داده است ! ) .
در تاريخ اسلام قرن ها مسلمانان براى زيارت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و قبور بزرگان بقيع «شدّ رحال» مى كردند (به اين قصد بار سفر مى بستند) و حركت مى كردند و كسى مشكلى نداشت .
تا اين كه نوبت به ابن تيميّه در قرن هفتم رسيد . او پيروان خود را از اين كار منع كرد و گفت : «شدّ رحال» فقط براى زيارت سه مسجد جايز و بقيّه ممنوع است و در اين باره به حديثى از «ابوهريره» استناد جست .
ابوهريره مى گويد : پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود : «لا تشدّ الرحال إلاّ إلى ثلاثة مساجد; مسجدى هذا و مسجد الحرام و مسجد الأقصى; بار سفر را جز براى سه مسجد نمى بندند ، مسجد من و مسجدالحرام و مسجد الاقصى» . (1)
در حالى كه اوّلا : موضوع اين حديث مربوط به مساجد است
نه زيارت هر مكانى ، بنابراين مفهوم حديث اين است كه براى هيچ مسجدى بار سفر نمى بندند ، جز براى اين سه مسجد .
ثانياً : اين حديث به گونه ديگرى نيز نقل شده است كه به هيچ وجه دلالت بر مقصود آنها ندارد و آن چنين است : «تشدّ الرّحال إلى ثلاث مساجد; براى سه مسجد شدّ رحال مى شود» . (2)
و اين در حقيقت تشويق به اين كار است ، بى آن كه نفى موارد ديگر را كند ، و به اصطلاح إثبات شىء نفى ما عدا نمى كند .
و از آن جا كه معلوم نيست متن اصلى حديث به صورت اوّل بوده يا دوّم ، حديث مجمل مى شود و غير قابل استدلال .
ممكن است گفته شود در متن ديگرى در همان كتاب آمده است «إنّما يسافر إلى ثلاثة مساجد; مسافرت فقط براى سه مسجد جايز است» . (3)
بنابراين شدّ رحال فقط براى اين سه مسجد جايز است !
جواب اين سؤال هم روشن است ، اوّلا : سفرهاى دينى و غير دينى براى مقاصد زيادى به اجماع امّت جايز است و سفر منحصر به سفر به سوى اين سه مسجد نيست ، در نتيجه حصر مزبور به اصطلاح «حصر اضافى» است ، يعنى در ميان مساجد اين سه مسجد است كه براى آن شدّ رحال مى شود .
ثانياً : متن حديث مشكوك است و معلوم نيست در واقع اوّلى بوده يا دوّمى يا سوّمى ، و بسيار بعيد است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) سه بار اين مطلب را با سه عبارت فرموده باشد . ظاهر اين
است كه راويان اخبار نقل به معنا كرده اند ، بنابراين حديث مزبور در هاله اى از ابهام فرو مى رود و با ابهام متن حديث ، استدلال به آن فاقد اعتبار است .
1 . صحيح مسلم ، جلد 4 ، صفحه 126 .
2 . همان مدرك .
3 . صحيح مسلم ، جلد 4 ، صفحه 126 .
قرن ها بر مسلمانان گذشت و بناهاى تاريخى و معمولى فراوانى بر قبور بزرگان اسلام بنا كردند و به زيارت اين قبور مى آمدند و تبرّك مى جستند و هيچ كس ايرادى نداشت ، و در واقع يك اجماع و سيره عملى بر اين كار بود و مخالفتى ديده نمى شد .
تاريخ نويسانى همچون مسعودى در مروج الذهب ، كه در قرن چهارم هجرى مى زيست و جهانگردانى مانند ابن جبير و ابن بطوطه كه در قرون هفتم و هشتم مى زيستند ، همگى از وجود اين بناهاى باشكوه و پرعظمت در سفرنامه هاى خود خبر داده اند .
تا اين كه ابن تيميّه در قرن هفتم و شاگرد او محمّد بن عبدالوهّاب در قرن دوازدهم پيدا شدند و بناى بر قبور را بدعت و حرام و شرك پنداشتند .
وهّابيان بر اثر عدم قدرت كافى علمى بر تحليل مسائل اسلامى به خصوص مسأله توحيد و شرك ، گرفتار وسواس عجيبى در اين مسأله شده و هر جا دستاويزى پيدا كردند به مخالفت برخاستند ، در مسأله زيارت ، در موضوع شفاعت ، در باب بناى برقبور و امور ديگرى از اين قبيل ، همه را به نحوى مخالف شرع دانسته و
با مسأله «شرك» و «بدعت» پيوند زدند و با آن مخالفت نمودند و از مهم ترين آنها بناى بر قبور بزرگان دين بود . هم اكنون نيز در دنياى اسلام _ به جز حجاز _ بناهاى عظيمى بر قبور انبياى پيشين و بزرگان اسلامى ، در كشورهاى مختلف اسلامى ديده مى شود كه يادآور مسائل بسيارى است; از مصر گرفته تا هندوستان و از الجزاير تا اندونزى همه به آثار اسلامى باقيمانده در كشورشان احترام مى گذارند و براى قبور بزرگان دين اهمّيّت ويژه اى قائل هستند .
ولى در حجاز هيچ خبرى نيست ، چرا ؟ دليلش عدم تحليل صحيح نسبت به مفاهيم اسلامى است .
در يك قرن گذشته واقعه تلخى در سرزمين وحى روى داد كه مسلمين را از آثار تاريخى اسلامى براى هميشه محروم ساخت و آن حادثه قدرت گرفتن وهّابيّت بود .
در حدود 80 سال پيش (سنه 1344) هنگامى كه وهّابى ها در حجاز به قدرت رسيدند ، در يك حركت هماهنگ ناپخته ، تمام بناهاى تاريخى اسلامى را به بهانه شرك يا بدعت ويران كرده ، و با خاك يكسان نمودند .
ولى جرأت نكردند به سراغ قبر مطهّر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بروند ، مبادا عموم مسلمين بر ضدّ آنها قيام كنند و به اصطلاح اين «مخالفان تقيّه» از ديگر مسلمانان «تقيّه» كردند !
در بعضى از سفرهاى زيارت بيت الله الحرام از بزرگان آنها در يك بحث دوستانه پرسيدم ، دليل اين كه همه قبور ويران شده جز قبر پاك پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) چيست ؟ هيچ پاسخى براى آن نداشتند .
به
هر حال ، حيات امّت ها با امور گوناگونى گره خورده است كه يكى از آنها حفظ ميراث هاى فرهنگى و آثار علمى و دينى است و با نهايت تأسّف سرزمين وحى به خصوص مكّه و مدينه بر اثر سوء تدبير مسلمانان به دست يك جمعيّت عقب افتاده و كج سليقه و متعصّب افتاد و ارزشمندترين ميراث هاى فرهنگى اسلام با بهانه هاى واهى و بسيار سست بر باد رفت ، ميراث هايى كه هر كدام يادآور بخش هاى مهمّى از تاريخ پرافتخار اسلام بود .
تنها قبور امامان و بزرگان خفته در بقيع از ميان نرفت ، بلكه اين «قوم» هر جا اثرى گرانبها از تاريخ اسلام يافتند آن را از ميان بردند و از اين رهگذر خسارات غير قابل جبرانى دامان مسلمين را گرفت .
اين آثار تاريخى جاذبه عجيبى داشت و انسان را به اعماق تاريخ اسلام فرو مى برد . قبرستان بقيع كه روزى منظره باشكوهى داشت و هر گوشه آن يادآور حادثه تاريخى مهمّى بود ، امروز به يك بيابان زشت و بسيار بد منظره ، آن هم در ميان هتل هاى بسيار زيبا و ساختمان هاى پر زرق و برق ، در آمده است كه درهاى آهنين بى قواره آن فقط يكى دو ساعت از روز به روى زوّار گشوده مى شود آن هم فقط مردها !
گاه مى گويند ساختن بنا بر قبور سبب پرستش قبرها مى شود و اين حديث نبوى گواه بر عدم جواز آن است : «لَعَنَ اللهُ الْيَهُودَ اتَّخَذُوا قُبُورَ أنْبِيَائِهِمْ مَسَاجِدَ; خداوند يهود را لعن كرد زيرا قبور پيامبرانشان را مسجد قرار
دادند» . (1)
ولى بر همه مسلمين روشن است كه هيچ كس قبور اولياء الله را پرستش نمى كند و ميان «زيارت» و «عبادت» فرق واضح و روشنى است . ما همان گونه كه به زيارت و ديدار احيا و زنده ها مى رويم و بزرگان را احترام كرده و از آنها التماس دعا مى كنيم ، همين گونه به زيارت اموات مى رويم و به بزرگان دين و شهداى راه اسلام احترام مى گذاريم و از آنها التماس دعا داريم .
آيا هيچ عاقلى مى گويد زيارت بزرگان در حياتشان به صورتى كه گفته شد ، عبادت ، كفر و شرك است ؟ زيارت بعد از وفات نيز همين گونه است .
پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به زيارت قبور بقيع مى رفت و روايات بسيارى در منابع اهل سنّت در مورد زيارت قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و زيارت ساير قبور آمده است .
اگر خداوند يهود را لعن كرده به سبب اين بوده كه قبور انبيا را سجده گاه قرار دادند ، در حالى كه هيچ مسلمانى هيچ قبرى را سجده گاه خود قرار نمى دهد .
قابل توجّه اين كه هم اكنون قُبّه و بارگاه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در كنار مسجد نبوى سر به آسمان كشيده و همه مردم مسلمان _ حتّى وهّابى ها _ در روضه مقدّسه (آن قسمتى از مسجد نبوى كه در كنار قبر آن حضرت و متّصل به آن است) در پنج وقت نماز واجب مى خوانند و در اوقات ديگر نمازهاى مستحب ، و در پايان هم قبر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را زيارت
مى كنند .
آيا اين كار پرستش قبور محسوب مى شود و حرام است ؟ يا اين كه قبر مطهّر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مستثناست ، آيا ادلّه شرك و حرمت پرستش غير خدا قابل استثناست ؟ !
به يقين زيارت قبور ربطى به عبادت ندارد ، و نماز در كنار قبر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و قبور ساير اولياء الله هيچ مشكلى ندارد و حديث بالا ناظر به كسانى است كه واقعاً پرستش قبور مى كردند .
كسانى كه با زيارت شيعيان جهان از قبور امامان(عليهم السلام) آشنا هستند ، مى دانند هنگام نمازهاى واجب وقتى صداى مؤذّن بلند مى شود ، همه رو به قبله مى ايستند و نمازهاى واجب را به جماعت برگزار مى كنند و موقع زيارت نخست صدبار تكبير مى گويند و بعد از زيارت نيز دو ركعت نماز مستحب رو به قبله بجا مى آورند ، تا در آغاز و پايان روشن شود پرستش مخصوص خداست .
ولى متأسّفانه باب تهمت و افترا و دروغ _ بر اثر انگيزه هاى خاصّى _ گشوده شده و اقلّيّت وهّابيها همه مخالفان خود را به انواع تهمت ها متّهم مى سازند .
بهترين راه حمل بر صحّت اين است كه بگوييم ، آنها بر اثر قلّت بضاعت علمى ، توان تحليل مسائل را به خوبى ندارند و حقيقت شرك وتوحيدرادرنيافتهوفرق ميان زيارت و عبادت را به طور دقيق نمى دانند .
1 . صحيح بخارى ، جلد 1 ، صفحه 110 ، همين معنا به اضافه «والنصارى» در صحيح مسلم نيز آمده است . (جلد 2 ، صفحه 67) .
حديثى از صحيح مسلم نقل مى كنند كه ابوالهيّاج از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) چنين روايت كرده است : «قال لى على بن ابى طالب ألا ابعثك على ما بعثنى عليه رسول الله(صلى الله عليه وآله) أن لا تدع تمثالا إلاّ طمسته و لا قبراً مشرفاً إلاّ سويته; آيا به تو مأموريّتى بدهم كه رسول خدا (در . . . . ) به من مأموريت داد : هر تمثال (ذى روحى) ديدى محو كن و هر قبر بلندى ديدى صاف نما» . (1)
بر اثر برداشت كاملا نادرستى كه بعضى ، از اين حديث داشتند ، كلنگ به دست گرفته و تمام قبور بزرگان اسلام را ويران كردند ، به استثناى قبر مطهّر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و قبر خليفه اوّل و دوّم كه در كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود به حال خود رها ساختند ، استثناهايى كه هيچ دليلى براى آن نمى توان يافت .
ولى اوّلا : در سند اين حديث افراد متعدّدى هستند كه از نظر رجال اهل سنّت نيز مورد تأييد نمى باشند و بعضى از آنها از ارباب تدليس بوده اند ، به خصوص «سفيان ثورى» و «ابن ابى ثابت» .
ثانياً : به فرض اين كه اين حديث صحيح بوده باشد مفهومش اين است كه روى قبر صاف باشد (و به صورت پشت ماهى كه رسم كفّار بود ، نباشد) و بسيارى از فقهاى اهل سنّت نيز فتوا داده اند كه بايد روى قبر صاف و مسطّح باشد ، كه اين امر ارتباطى با بحث ما ندارد .
ثالثاً : فرض مى كنيم كه مفهوم حديث اين
است كه بايد قبر هم سطح زمين باشد واصلا برآمدگى نداشته باشد ، اين موضوع ربطى به مسأله بناى بر قبور ندارد; فرض كنيم روى قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) سنگى هم سطح زمين باشد در عين حال اين گنبد و بارگاه را كه امروز روى آن مى بينيم منافاتى با حكم مزبور ندارد .
همان گونه كه در قرآن مجيد نيز مى خوانيم ، وقتى راز اصحاب كهف فاش شد ، مردم گفتند بنايى بر قبور آنها بسازيم ، سپس مى فرمايد : «(قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَّسْجِداً); كسانى كه از وضع آنها آگاه بودند گفتند : مسجدى بر جايگاه آنها مى سازيم» . (2)
قرآن مجيد با لحن موافق اين داستان را نقل مى كند وايرادى بر آن نمى گيرد ، يعنى ساختن مسجد در كنار قبور بزرگان مانعى ندارد .
1 . صحيح مسلم ، جلد 3 ، صفحه 61 ، در تعدادى از منابع ديگر اهل سنّت نيز نقل شده است .
2 . سوره كهف ، آيه 21 .
بهانه ديگر : كسانى كه به زيارت قبور بزرگان مى روند از قبور آنان تبرّك مى جويند و گاه قبر يا ضريح را مى بوسند و اين بوى شرك مى دهد ، و به همين جهت زائران خانه خدا ديده اند كه مأموران غلاظ و شداد ، در كنار قبر مطهّر پيامبر(صلى الله عليه وآله) از هر طرف ايستاده اند و مردم را از نزديك شدن به شبكه ها و پنجره هاى مشرف بر قبر مطهّر مانع مى شوند ، و گاه اين مطلب را به «ابن تيميّه»
و «محمّد بن عبدالوهّاب» نسبت مى دهند .
به يقين اگر اين دو نفر كه بنيانگزار مكتب وهّابيّت هستند در زمان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بودند و با چشم خود مى ديدند كه در جريان صلح حديبيّه يا فتح مكّه هنگامى كه آن حضرت مشغول وضو گرفتن بود ، اصحاب و ياران بر يكديگر سبقت مى گرفتند كه آب وضوى او را بربايند و قطره اى از آن بر زمين نيفتد(1) ، اگر به زبان بر آن حضرت خرده نمى گرفتند ، در دل ايراد مى كردند و مى گفتند : اين در شأن پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ياران او نيست و اين كار بوى شرك مى دهد !
و يا اگر بعد از رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مدينه بودند و با چشم خود مى ديدند كه ابوايّوب انصارى ، نخستين ميزبان آن حضرت ، صورت بر روى قبر آن حضرت گذارده و تبرّك مى جويد(2) و يا بلال مؤذّن پيامبر(صلى الله عليه وآله) در كنار قبر آن حضرت نشسته و گريه سر داده و صورت بر آن قبر مى مالد ، (3) وهّابى ها يقه بلال و ابوايّوب را گرفته و آنها را به كنارى پرتاب مى كردند كه اين كار شرك است ، همان كارى كه الآن پيروان اين مكتب با زائران قبر رسول خدا مى كنند .
در حالى كه تبرّك جستن ، كمترين ارتباطى به پرستش ندارد ، بلكه مفهومش نوعى احترام توأم با ادب است ، به اين اميد كه خدايى كه رسول(صلى الله عليه وآله) را فرستاده به خاطر اين احترام ، بركاتش را
بر زيارت كننده نازل گرداند .
هرگاه به مردم آموزش كافى داده شود كه از هرگونه افراط و تفريط بپرهيزند و در كنار اين قبور مطهّر به ياد خدا باشند و ازگناهان خود توبه كرده ، و از افكار و برنامه هاى اولياء الله الهام بگيرند ، به يقين مرقدهاى مطهّر آنان كانونى براى تعليم و تربيت و توبه و انابه به سوى خدا و تهذيب نفوس خواهد بود .
ما به تجربه دريافته ايم ، ميليون ها نفرى كه هر سال به زيارت قبور پاك ائمّه دين مى روند يا قبور شهداى راه حق را زيارت مى كنند ، با روحيّه اى بهتر ، و صفا و نورانيّت بيشتر و قلبى پاك تر ، از كنار قبور آنان باز مى گردند ، و آثار اين امر در آنان مدّت ها نمايان است .
و هنگامى كه آنها را به شفاعت بر درگاه خدا ، براى آمرزش گناهان و حلّ مشكلات دينى و دنيوى خود مى طلبند ، ناگزيرند براى برقرار ساختن رابطه معنوى با آنان ، تا آن جا كه در توان دارند از گناهان فاصله بگيرند و به سراغ نيكى و پاكى بروند .
اضافه بر اين توجّه و توسّل به آنان و طلب شفاعت از آنان بر درگاه خدا ، آنها را در برابر مشكلات پرتوان مى سازد ، مانع يأس و نااميدى مى شود و از دردها و آلام روحى و جسمى آنها مى كاهد و آثار و بركات فراوانى ديگر .
چرا ما ، با برداشت غلط از مسأله زيارت و شفاعت و توسّل ، مردم را از اين
همه بركات معنوى و روحى و جسمى محروم مى سازيم ؟
كدام عقل اجازه چنين امرى مى دهد ؟
جلوگيرى از اين سفرهاى معنوى خسارتى عظيم به بار مى آورد ، افسوس كه وسواس بى معنا در مسأله توحيد و شرك ، گروه عظيمى را از اين بركات محروم ساخته است .
از آن جا كه گاه كارهاى بعضى از عوام بهانه هايى به دست مخالفان مى دهد ، سزاوار است همه علماى اعلام و دانشمندان اسلام ، از حركات نسنجيده بعضى از عوام در كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) يا ائمّه بقيع و ساير امامان معصوم و قبور شهدا و بزرگان اسلام جلوگيرى كنند ، و مفهوم واقعى زيارت و توسّل و تبرّك و شفاعت طلبيدن را به آنها تعليم دهند .
به همه مردم بگويند ، همه چيز و همه كار به دست خدا ، و او مسبّب الاسباب و قاضى الحاجات وكاشف الكربات و كافى المهمّات است ، و اگر به پيامبر(صلى الله عليه وآله) وامامان متوسّل مى شويم ، آنهابه اذن پروردگار و با استمداد از ذات پاك او كارى انجام مى دهند يا در پيشگاه خداوند شفاعت مى كنند و از او تقاضاى بر آمدن حاجات مى نمايند .
سجده كردن بعضى از عوام در برابر اين قبور مقدّس ، تعبيراتى كه بوى الوهيّت نسبت به آنان مى دهد ، گره زدن چيزى به ضريح آنان و مانند اين ها ، همه از امور ناشايست و مشكل آفرين است و چهره يك كار مثبت و بسيار سازنده (زيارت) را دگرگون مى سازد ، و بهانه به دست اين
و آن مى دهد تا مردم را از بركات زيارت محروم سازند .
همه علماى اسلام معتقدند كه ازدواج موقّت در برهه اى از زمان در عصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) وجود داشت . گروهى مى گويند در عصر خليفه دوّم ، و به وسيله او ، و گروه ديگرى مى گويند در عصر خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) تحريم شد و ما پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام) به اتّفاق معتقديم كه هرگز تحريم نشده و به قوّت خود باقى است (البتّه طبق شرايطى) .
در اين عقيده عدّه كمى از اهل سنّت با ما موافقند و عدّه بيشترى مخالف ، و هميشه آن را به رخ ما مى كشند و ايراد مى كنند ، در حالى كه نه تنها جاى ايراد نيست ، بلكه نقطه قوّتى است براى حلّ بسيارى از مشكلات اجتماعى .
شرح اين مطلب را در مباحث آينده مى خوانيد .
بسيارى از مردم _ به ويژه جوانان _ به ازدواج دائم دسترسى ندارند ، زيرا ازدواج دائم به طور معمول نياز به مقدّمات و هزينه ها و قبول مسئوليّت هاى مختلفى دارد كه آمادگى آن براى گروهى حاصل نيست ، به عنوان مثال :
1_ بسيارى از جوانان در دوران تحصيل _ به خصوص در عصر ما كه زمان تحصيل طولانى شده _ قادر به ازدواج دائم نيستند ، زيرا نه شغلى دارند ، نه مسكن مناسبى و نه هزينه هاى ديگر و هر قدر بخواهند مراسم خود را ساده برگزار كنند ، باز وسايل لازم فراهم نيست .
2_ افرادى هستند كه متأهّل مى باشند ، ولى در سفرهاى خارج كه گاهى به طول مى انجامد ، گرفتار محروميّت شديد
جنسى مى شوند ، نه همسران خود را مى توانند با خود ببرند و نه قدرت ازدواج مجدّد دائم در آن ديار دارند .
3_ كسانى هستند كه همسران آنها گرفتار بيمارى هاى مختلف و مشكلات ديگرى مى باشند و توان رفع نياز جنسى همسران خود را ندارند .
4_ سربازانى هستند كه به مأموريّت هاى طولانى ، براى حفظ مرزها و مانند آن مى روند و از خانواده هاى خود دورند و گرفتار مشكل جنسى هستند و چنان كه خواهيم ديد در عصر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) همين مشكل براى بسيارى از سربازارن اسلام پيش آمد و همان سبب تشريع ازدواج موقّت شد .
5_ گاه در دوران باردارى و شرايط خاصّ آن ، مرد مجبور است با همسر باردارش روابط جنسى نداشته باشد و چه بسا جوان است و گرفتار مشكل محروميّت .
اين گونه ضرورت هاى اجتماعى و مشكلات ، هميشه بوده و خواهد بود ، و مخصوص عصر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نبوده است ، بلكه در عصر ما با توجّه به عوامل مختلف تحريك ، بسيار شديدتر شده است .
در اين گونه مواقع افراد بر سر دو راهى قرار دارند : آلودگى به فحشا (العياذ بالله) يا استفاده از نوعى ازدواج ساده و موقّت كه مشكلات ازدواج دائم در آن نيست و به طور موقّت پاسخگوى نيازهاى جنسى مى باشد .
پيشنهاد پارسايى و چشم پوشى از هر دو ، پيشنهاد خوبى است ، ولى براى بسيارى قابل عمل نيست و حدّاقل براى عدّه اى جنبه خيالى دارد .
جالب اين كه حتّى منكران ازدواج موقّت
(يعنى غالب برادران اهل سنّت) هنگامى كه تحت فشار جوانان و اقشار ديگر محروم قرار گرفته اند ، تدريجاً به نوعى ازدواج _ شبيه ازدواج موقّت _ تن در داده اند و آن را «ازدواج مسيار» مى نامند ، هر چند نام آن را ازدواج موقّت نمى گذارند ، ولى در عمل هيچ تفاوتى با ازدواج موقّت ندارد; به اين ترتيب كه اجازه مى دهند فرد نيازمند به ازدواج ، با زنى ازدواج دائم كند در حالى كه قصد دارد بعد از مدّت كوتاهى او را طلاق دهد و با او شرط مى كند كه نه حقّ نفقه داشته باشد و نه شب خوابى و نه ارث ! يعنى دقيقاً شبيه ازدواج موقّت ، با اين تفاوت كه در اين جا با طلاق از هم جدا مى شوند و در ازدواج موقّت با بخشيدن باقيمانده مدّت يا سرآمدن مدّت و هر دو از آغاز زمان محدودى را در نظر دارند .
و جالب تر اين كه اخيراً بعضى از جوانان اهل سنّت كه گرفتار مشكل ازدواج شده و در فشار بوده اند ، از طريق اينترنت با ما تماس گرفتند كه ما مى خواهيم در مسأله ازدواج موقّت از فتواى شيعه پيروى كنيم ، آيا مانعى دارد ؟
گفتيم : هيچ مانعى ندارد !
آنها كه ازدواج موقّت را انكار مى كنند ، ولى به «نكاح مسيار» روى مى آورند ، در واقع اسمش را نمى آورند ولى خودش را مى آورند !
آرى «ضرورت ها» سرانجام انسان را وادار به پذيرش «واقعيّت ها» مى كند ، هر چند نام آن را بر زبان نياورد
.
بنابراين نتيجه مى گيريم آنها كه اصرار بر مخالفت با ازدواج موقّت دارند ، دانسته يا ندانسته جاده را براى فحشا صاف مى كنند ، مگر اين كه نوع مشابه آن ، يعنى نكاح مسيار را پيشنهاد كنند و به همين جهت در روايات اهل بيت(عليهم السلام) آمده كه «اگر با ازدواج موقّت اسلامى مخالفت نكرده بودند ، هيچ كس آلوده زنا نمى شد» . (1)
همچنين آنها كه با سوء استفاده از «ازدواج موقّت» كه براى ضرورت ها و نيازهاى واقعى محرومان تشريع شده ، چهره آن را در نظرها زشت نشان داده و آن را وسيله هوس رانى خود ساختند ، آنها نيز جاده را براى آلودگى جامعه اسلامى به زنا صاف كردند ، و درگناه آلودگان شريك هستند ، چرا كه عملا مانع استفاده صحيح از ازدواج موقّت شدند .
به هر حال ، اسلام كه يك آيين الهى مطابق با فطرت آدمى است و تمام نيازهاى واقعى انسان ها را پيش بينى كرده ، ممكن نيست مسأله ازدواج موقّت را در برنامه هاى احكام خود نگنجانيده باشد ، و همان گونه كه بعداً خواهد آمد ، ازدواج موقّت ، هم در متون قرآن مجيد آمده و اخبار نبوى ، و عمل گروهى از صحابه نيز بر آن بوده است ، منتها جمعى مدّعى نسخ اين حكم اسلامى هستند كه خواهيم ديد دليل قانع كننده اى بر نسخ آن ندارند .
بعضى از ناآگاهان چنان ترسيم زشتى از ازدواج موقّت كرده و مى كنند كه آن را چيزى مرادف «رسميّت بخشيدن به فحشا و اباحيگرى و آزادى جنسى» مى شمرند !
!
اگر اين گروه همه از عوام بودند مشكلى نبود ، ولى متأسّفانه بعضى از كسانى كه در سلك علماى دينى برادران اهل سنّت هستند نيز ، چنين نسبت هايى روا مى دارند ، به يقين تعصّب هاى شديد مذهبى به آنها اجازه مطالعه كتب طرفداران ازدواج موقّت را نداده است و شايد بعضى حتّى يك خط از كتب شيعه را در اين زمينه مطالعه نكرده اند و اين بسيار مايه تأسّف است .
ناچار در اين مختصر شرايط ازدواج موقّت و تفاوت آن را با ازدواج دائم به روشنى بيان مى كنيم ، تا بر همگان اتمام حجّت الهى شود :
ازدواج موقّت در غالب شرايط و احكام همچون ازدواج دائم است :
1_ زن و شوهر بايد با كمال رضايت و اختيار ، بدون اجبار يكديگر را به همسرى انتخاب كنند .
2_ صيغه عقد با لفظ «نكاح» و «ازدواج» يا لفظ «متعه» بايد جارى شود و الفاظ ديگر كارساز نيست .
3_ اگر زوجه باكره است اجازه ولى لازم است و در غير باكره لازم نيست .
4_ مدّت عقد و مهريّه بايد دقيقاً تعيين شود و اگر ذكر مدّت فراموش شود ، به فتواى بسيارى از فقها تبديل به عقد دائم خواهد شد (و اين خود دليل بر آن است كه ماهيّت هر دو نوع از نكاح يكى است و تنها فرق در ذكر مدّت و عدم ذكر آن است) ، (دقّت فرماييد) .
5_ پايان مدّت به منزله طلاق است و بلافاصله زن بايد عدّه نگه دارد ، (هرگاه آميزش صورت گرفته باشد) .
6_ عدّه عقد دائم سه بارعادت
ماهيانه ديدن است كه با ديدن مرحله سوّم عدّه تمام مى شود ، ولى عدّه عقد موقّت دوبار بيشتر نيست .
7_ فرزندان متولّد شده از عقد موقّت فرزندانى مشروع هستند و تمام احكام فرزند متولّد از عقد دائم را _ بدون استثنا _ دارند و از پدر و مادر و برادران و ساير بستگان ارث مى برند ، و هيچ تفاوتى در ساير حقوق ميان اين دو گروه از فرزندان نيست .
فرزندان عقد موقّت ، بايد تحت تكفّل پدر ومادر باشند و نفقه وتمام هزينه هاى آنها _ همانند فرزندان عقد دائم _ بايد پرداخته شود .
شايد بعضى از شنيدن اين سخنان در شگفتى فرو روند ، آنها حق دارند ، زيرا ذهنيّت نادرست و كاملا عوامانه اى درباره عقد موقّت دارند و شايد آن را يك ازدواج قاچاق و نيم بند و خارج از محدوده قوانين و در يك كلمه شبيه زنا مى پندارند در حالى كه ابداً چنين نيست .
آرى تفاوت هايى در ميان اين دو نوع عقد در مورد دو همسر (زوج و زوجه) وجود دارد . اصولا تعهّدات آنها در برابر يكديگر بسيار كمتر از عقد دائم است ، زيرا منظور از ازدواج موقّت سهولت امر و نبودن مقرّرات دست و پاگير بوده ، از جمله :
1_ زن در عقد موقّت نفقه و ارث ندارد ، ولى جمعى از فقها گفته اند اين در صورتى است كه شرط نفقه و ارث نكنند و اگر شرط كنند بايد بر طبق آن عمل شود .
2_ زن در عقد موقّت آزاد است كه كارى در خارج خانه براى
خود انتخاب كند و اجازه همسر براى او شرط نيست مادام كه مزاحم حقّ شوهر نباشد ، ولى در عقد دائم بدون توافق اين امر جايز نيست .
3_ بر مرد لازم نيست شب ها نزد همسر موقّت خود باشد .
با دقّت در شرح احكامى كه در بالا گفته شد ، پاسخ بسيارى از پرسش ها و داورى هاى ظالمانه و شبهات وافتراها داده خواهد شد ، و ذهنيّت هاى كاذب و نادرست ، در مورد اين حكم مقدّس و حكيمانه اسلامى مرتفع مى شود ، اين حقيقت نيز آشكار است كه ازدواج موقّت هيچ نسبتى با زنا و اعمال منافى عفّت ندارد و آنها كه اين دو را با هم مقايسه مى كنند ، به يقين افرادى ناآگاهند كه هيچ اطّلاعى از ماهيّت نكاح موقّت و شرايط آن ندارند .
هميشه سوء استفاده از امور مثبت ، زبان بدگويان را باز مى كند و بهانه به دست بهانه جويان مى دهد ، تا با استناد به آن بر كارها و برنامه هاى مثبت بتازند و ضربات خويش را بر آن وارد سازند .
ازدواج موقّت از مصاديق روشن اين گونه بحث هاست .
با نهايت تأسّف بعضى از هوسبازان ، ازدواج موقّت را كه در اصل براى گشودن گره ضرورت ها و حلّ معضلات مهمّ اجتماعى ، تشريع شده ملعبه خود ساخته و چهره آن را در نظر بى خبران دگرگون ساخته و بهانه اى به دست مخالفان داده كه اين حكم حكيمانه را به باد انتقاد بگيرند .
ولى سؤال اين جاست ، كدام حكم است كه روزى از آن سوء
استفاده نشده و كدام سرمايه نفيس است كه نااهلان از آن بهره گيرى نادرست نكردند ؟ !
اگر روزى قرآن ها را به دروغ و نيرنگ بر سر نيزه كردند تا حكومت ظالمان و خودكامگان را توجيه كنند ، مفهومش اين است كه قرآن را كنار بگذاريم ؟ !
يا اگر روزى گروهى از منافقان مسجد ضرار را ساختند و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) دستور ويران كردن يا سوزاندن آن را صادر كرد ، معنايش اين است كه از مسجد به كلّى كناره گيرى كنيم ؟
به هر حال ما اعتراف مى كنيم كه بعضى ، از اين حكم حساب شده اسلامى سوء استفاده كرده اند ، ولى هرگز نمى توان به خاطر جمعى بى نماز ، درِ مسجد را بست يا به خاطر دستمالى قيصريّه اى را آتش زد .
بايد راه را بر هوسبازان ببنديم و براى ازدواج موقّت برنامه ريزى صحيحى كنيم .
به خصوص در عصر و زمان ما ، انجام اين كار بدون برنامه ريزى دقيق و صحيح امكان پذير نيست . لازم است جمعى از نخبگان و خبرگان آيين نامه اى كاربردى و اجرايى براى آن بنويسند تا دست شياطين را از آن قطع كنند و چهره زيباى اين حكم حكيمانه را آشكار سازند ، تا راه را بردو گروه ببندند : گروه هوسباز ، و گروه منتقد كينه توز !
در كتاب الله ازدواج موقّت به عنوان «متعه» در آيه 24 سوره نساء آمده است ، مى فرمايد : «(فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً); زنانى را كه متعه مى كنيد بايد مهر آنها را
بپردازيد» .
نكته مهم اين جاست كه در روايات زيادى كه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نقل شده ، تعبير به متعه به معناى ازدواج موقّت است (و در بحث هاى آينده بسيارى از اين روايات از نظر محترم شما مى گذرد) .
به علاوه در كتب فقهاى اسلام اعمّ از شيعه و اهل سنّت همه جا از ازدواج موقّت تعبير به «متعه» شده و انكار اين مطلب از قبيل انكار مسلّمات است (بخشى از كلمات فقها نيز در آينده از نظر شما مى گذرد) .
با اين حال بعضى اصرار دارند كه استمتاع در آيه را به معناى لذّت بردن و نزديكى كردن تفسير كنند و گفته اند مفهوم آيه اين است كه هنگامى كه از زنان بهره گيرى جنسى كرديد مهر آنها را بدهيد .
اين سخن دو ايراد روشن دارد :
اوّلا : وجوب اداى مهر به مقتضاى عقد است يعنى همين كه عقد حاصل شد زن مى تواند تمام مهريّه خود را مطالبه كند ، هر چند دخولى حاصل نشده و حتّى ملاعبه اى صورت نگرفته باشد (آرى اگر طلاقى قبل از دخول واقع شد ، بعد از طلاق مهر نصف مى شود) . (دقّت فرماييد)
ثانياً : واژه متعه چنان كه گفتيم در عرف شرع و كلمات فقهاى شيعه و اهل سنّت و در لسان روايات به معناى عقد موقّت است كه مدارك آن را به طور گسترده خواهيد ديد .
مفسّر معروف مرحوم طبرسى در مجمع البيان در تفسير اين آيه تصريح مى كند كه در آيه دو نظريّه وجود دارد ، نظريّه كسانى كه استمتاع را در اين جا
به معناى لذّت بردن تفسير كرده اند و گروهى از صحابه يا تابعين و مانند آنها را مى شمرد ، و نظريّه كسانى كه مى گويند مراد از اين آيه عقد متعه و ازدواج موقّت است و آن را عقيده ابن عبّاس وسدى و ابن مسعود و جماعتى از تابعين مى داند . او در ادامه مى گويد : نظريّه دوّم واضح است ، زيرا لفظ متعه و استمتاع در عرف شرع اشاره به ازدواج موقّت است ، به علاوه وجوب مهر براى زنان مشروط به لذّت بردن نيست . (1)
قرطبى در تفسير خود مى گويد : منظور از اين آيه به عقيده جمهور همان نكاح موقت است كه در صدر اسلام بوده است . (2)
سيوطى در تفسير درالمنثور و ابوحيان و ابن كثير و ثعالبى نيز در تفاسير خود به اين معنا اشاره كرده اند .
اين مسأله ميان تمام علماى اسلام _ اعمّ از شيعه و اهل سنّت _ مسلّم است كه ازدواج موقّت در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) وجود داشته ، ولى گروه زيادى از فقهاى تسنّن معتقدند كه اين حكم بعداً نسخ شده است ، و اين كه در چه زمانى نسخ شده ، اختلاف زيادى وجود دارد كه قابل توجّه است; از جمله به گفته دانشمند معروف «نووى» در شرح صحيح مسلم :
1_ بعضى مى گويند در غزوه خيبر نخست حلال شد و سپس تحريم گرديد .
2_ فقط در عمرة القضاء حلال بود .
3_ در روز فتح مكّه نخست حلال و سپس تحريم شد .
4_ در غزوه تبوك (در سال نهم هجرى) تحريم شد .
5_ فقط در جنگ اوطاس (در سال هشتم هجرى) مباح شد .
6_ در حجّة الوداع (در سال دهم هجرى) حلال شد . (3)
و جالب اين كه روايات متناقض و متعارضى در اين زمينه نقل شده ، به خصوص روايت تحريم آن در خيبر و تحريم آن در حجّة الوداع معروف است كه جمعى از فقهاى اهل سنّت براى جمع ميان اين روايات به زحمت افتاده و راه حلّ مناسبى هم ارائه نداده اند . (4)
و از آن جالب تر سخنى است كه از شافعى نقل شده ، او مى گويد : «لا أعلم شيئاً أحل الله ثمّ حرّمه ثمّ أحلّه ثمّ حرّمه إلاّ المتعة; من چيزى نمى شناسم كه خداوند آن را روزى حلال كند ، سپس حرام نمايد ، بار ديگر حلال كند و سپس حرام بشمرد مگر متعه ! ! » . (5)
اين در حالى است كه ابن حجر از سهيلى نقل مى كند كه تحريم متعه در روز خيبر چيزى است كه احدى از ارباب تاريخ و راويان اخبار نقل نكرده است . (6)
7_ قول ديگر اين كه متعه در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حلال بود و سپس عمر از آن نهى كرد ، چنان كه در صحيح مسلم كه از معتبرترين كتب حديث نزد برادران اهل سنّت است ، مى خوانيم : «ابن ابى نضرة» مى گويد : نزد جابر بن عبدالله انصارى بودم ، گفت : ابن عبّاس و ابن زبير با هم در مسأله متعه زنان و متعه حج (حج تمتّع كه ميان عمره و حج فاصله باشد) ، اختلاف دارند (تو چه مى گويى ؟
) گفت : ما هر دو را در زمان رسول خدا انجام داديم تا عمر از آن دو نهى كرد ، و ما خوددارى كرديم ! » . (7)
با وجود اين نصّ صريح آن هم در صحيح مسلم ، باز هم مى توان گفت متعه در عصر رسول الله(صلى الله عليه وآله) تحريم شده است .
پي نوشتها
1 . مجمع البيان ، جلد 3 ، صفحه 60 .
2 . تفسير قرطبى ، جلد 5 ، صفحه 120 و فتح الغدير ، جلد 1 ، صفحه 449 .
3 . شرح صحيح مسلم ، جلد 9 ، صفحه 191 .
4 . شرح صحيح مسلم ، جلد 9 ، صفحه 191 .
5 . المغنى ابن قدامه ، جلد 7 ، صفحه 572 .
6 . فتح البارى ، جلد 9 ، صفحه 138 .
7 . صحيح مسلم ، جلد 4 ، صفحه 59 ، حديث 3307 ، دارالفكر بيروت .
سخنى را كه در بالا از جابر بن عبدالله نقل كرديم اشاره به حديث معروفى است كه بسيارى از محدّثان و مفسّران و فقيهان اهل سنّت در كتاب هاى خود از خليفه دوّم نقل كرده اند . متن حديث چنين است :
«متعتان كانتا مشروعتين فى عهد رسول الله(صلى الله عليه وآله) و أنا أنهى عنهما
متعة الحجّ و متعة النساء; دو نوع متعه در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مشروع و جايز بود ولى من از آنها نهى مى كنم : حج به صورت تمتّع و ازدواج موقّت» .
و در بعضى از طرق حديث آمده است : «و اعاقب
عليهما; و مجازات بر آن مى كنم» .
منظور از متعه حج آن است كه نخست عمره را بجا آورده و از احرام خارج شوند و بعد از مدّتى كوتاه يا طولانى مجدّداً احرام به حج ببندند .
اين حديث از احاديث مشهور است كه با مختصر تفاوتى از عمر نقل شده كه در بالاى منبر در حضور مردم بيان كرد كه ذيلا به هفت منبع از منابع حديث ، فقه و تفسير اهل سنّت اشاره مى كنيم :
1_ مسند احمد ، جلد 3 ، صفحه 325 .
2_ سنن بيهقى ، جلد 7 ، صفحه 206 .
3_ المبسوط سرخسى ، جلد 4 ، صفحه 27 .
4_ المغنى ابن قدامه ، جلد 7 ، صفحه 571 .
5_ محلى ابن حزم ، جلد 7 ، صفحه 107 .
6_ كنزالعمّال ، جلد 16 ، صفحه 521 .
7_ تفسير كبير فخر رازى ، جلد 10 ، صفحه 52 .
اين حديث پرده از روى مسائل متعدّدى بر مى دارد :
متعه (ازدواج موقّت) در تمام دوران حيات پيامبر(صلى الله عليه وآله) حتّى در دوران خليفه اوّل مباح بوده و خيلفه دوّم از آن نهى كرده است !
خليفه به خود اجازه مى داد كه در برابر نصّ صريح پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)قانونگزارى كند ، حال آن كه قرآن مى گويد : «وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا ; آنچه را پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى شما آورده بگيريد و آنچه را نهى كرده خوددارى كنيد» . (1)
آيا كسى جز پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) حقّ تصرّف در احكام الهى را دارد ؟ آيا كسى مى تواند بگويد رسول خدا چنين كرد و من چنين مى كنم ؟
آيا اجتهاد مقابل نصّ صريح پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه برگرفته از كلام خدا است ، جايز است ؟
حقيقت اين است كه كنار گذاشتن دستور رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با اين صراحت واقعاً حيرت انگيز است .
اضافه بر اين اگر راه براى اجتهاد در مقابل نصّ گشوده شود ، چه دليلى دارد كه ديگران دست به چنين كارى نزنند ؟ آيا اجتهاد مخصوص يك نفر بوده و ديگران مجتهد نيستند ؟ اين مسأله بسيار مهمّى است ، زيرا با گشوده شدن باب اجتهاد در برابر نص ، چيزى از احكام الهى مصونيّت پيدا نمى كند ، و هرج و مرج غريبى در احكام جاودانه اسلام پديد مى آيد و در واقع كلّ احكام اسلام به خطر مى افتد .
چرا عمر با اين دو دستور به مخالفت برخاست ؟ در مورد حجّ تمتّع تصوّرش اين بود ، مسلمانانى كه به حج مى آيند بايد حج و عمره را تمام كنند و از احرام به درآيند ، و بعد مثلا با همسران خود آميزش كنند ، و اين كه
عمره تمتع را بجا آورند و چند روزى از احرام به درآيند و آزاد باشند ، اين كار خوبى نيست و با روح حج نمى سازد !
در حالى كه اين پندار نادرستى است ، چون حجّ و عمره دو برنامه جداگانه است كه ممكن است حتّى بيش از يك ماه ميان آنها فاصله شود ، مسلمانان در شوّال يا ذى القعده به مكّه مشرّف مى شوند و عمره را بجا مى آورند و تا روز هشتم ذى الحجّه آزاد مى باشند و سپس براى مراسم حج محرم مى شوند و به عرفات مى روند . اين چه ايرادى دارد كه او نسبت به آن از خود حسّاسيّت نشان داد .
و امّا در مورد متعه و ازدواج موقّت ، به پندار بعضى تصوّر او بر اين بود كه اگر عقد موقّت جايز شود ، شناختن نكاح از زنا مشكل مى شود ، چرا كه هر مردى را با زنى ديديم ، ممكن است ادّعا كنند كه ما ازدواج موقّت داريم ! و زنا گسترش پيدا مى كند !
اين پندار از پندار اوّل سست تر است ، چرا كه به عكس ، ممنوع كردن عقد متعه موجب گسترش زنا و بى عفّتى است ، زيرا همان گونه كه پيش از اين هم اشاره شد ، بسيارند جوانانى كه قادر بر ازدواج دائم نيستند يا كسانى كه از همسران خود دورند و بر سر دوراهى ازدواج موقّت و زنا قرار دارند . بديهى است جلوگيرى از ازدواج موقّتى كه با برنامه ريزى صحيحى انجام مى شود ، آنها را در وادى پرگناه و آلوده زنا
و بى عفّتى مى افكند .
و به همين جهت در حديث معروفى از على(عليه السلام) نقل شده است كه «اگر عمر از متعه نهى نكرده بود ، هيچ فردى جز بى بند و باران آلوده زنا نمى شد»; (لَوْ لاَ أنّ عُمَر نَهَى النَّاسَ عَنِ الْمُتْعَةِ مَا زَنَى إِلاّ شَقِى) . (1)
1 . تفسير كبير فخر رازى ، جلد 10 ، صفحه 50 .
از روايت فوق كه گروه عظيمى از محدّثان و مفسّران و فقيهان اهل سنّت آن را نقل كرده اند ، به خوبى استفاده مى شود كه تحريم متعه در زمان عمر بود نه در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و روايات متعدّد ديگرى كه در همان منابع نقل شده نيز آن را تأييد مى كند ، به عنوان نمونه :
1_ ترمذى محدّث معروف نقل مى كند كه مردى از اهل شام از عبدالله بن عمر از متعه زنان سؤال كرد ، گفت : حلال است . سؤال كننده گفت : پدرت عمر از آن نهى كرده ، عبدالله گفت : «أرأيت إن كان أبى قد نهى عنها و قد سنّها رسول الله ، أنترك السنّة و نتبع قول أبى ؟ ! ; آيا اگر پدرم از آن نهى كند ولى رسول خدا آن را سنّت قرار داده باشد ، ما سنّت آن حضرت را ترك كنيم و از سخن پدرم پيروى كنيم ؟ ! » . (1)
2_ در حديث ديگر (در صحيح مسلم) از جابر بن عبدالله مى خوانيم كه مى گويد ما در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) با مهريّه مختصرى از خرما و آرد براى چند
روز متعه مى كرديم و در عصر ابوبكر نيز ادامه داشت تا آن كه عمر آن را به خاطر جريان «عمروبن حريث» نهى كرد . (2)
3_ در حديث ديگرى در همان كتاب آمده است كه ابن عباس و ابن زبير در مورد متعه زنان و متعه حج اختلاف كردند (و از جابر بن عبدالله داورى خواستند) ، جابر گفت : ما ، هر دو را در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)انجام داديم ، سپس عمر ما را نهى كرد و ما خوددارى كرديم ! (3) 4_ ابن عبّاس كه او را «حبر الأمّة» (عالم و دانشمند امّت اسلام) ناميده اند نيز ، از طرفداران عدم نسخ حكم متعه در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود ، شاهد آن مشاجره اى است كه ميان او و عبدالله بن زبير رخ داد ، كه در صحيح مسلم آمده است :
عبدالله بن زبير در مكّه اقامت كرده بود . روزى (در ميان جمعى از مردم كه ابن عبّاس هم در ميان آنها بود) گفت : بعضى از كسانى كه خداوند چشم و دل آنها را ، مانند چشم سر آنها كور كرده ، فتوا به جواز متعه مى دهند _ منظور او ابن عبّاس بود كه در آن زمان نابينا شده بود _ ابن عبّاس كه اين سخن را شنيد ، گفت : تو آدم جلف نادانى هستى ، به جانم سوگند در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ما اين كار را مى كرديم .
ابن زبير (بى اعتنا به نام رسول خدا) گفت : تو آزمايش كن ، به خدا سوگند اگر انجام دهى
تو را سنگسار مى كنم ! (4) يعنى منطق را با زور و تهديد پاسخ گفت !
احتمالا اين سخن در زمانى بود كه عبدالله بن زبير قدرت را در مكّه به دست گرفته بود ، و به خود اجازه مى داد كه در برابر مرد دانشمندى همچون ابن عبّاس ، چنين جسورانه سخن بگويد ، در حالى كه ابن عبّاس از نظر سن ، پدر او محسوب مى شد و از نظر علم قابل مقايسه با او نبود ، و به فرض كه توان علمى او را مى داشت ، حق نداشت چنين سخنى بگويد ، زيرا اگر كسى به فتواى خود در اين گونه احكام عمل كند به فرض كه اشتباه باشد «وطى به شبهه» محسوب مى شود و مى دانيم كه وطى به شبهه حد ندارد و تهديد به سنگسار كردن يك سخن بى معنا و جاهلانه است .
البتّه چنين موضع گيرى زشتى ، از سوى جوان نادان و جسورى مثل عبدالله بن زبير بعيد نيست !
جالب اين كه راغب در كتاب محاضرات . . . نقل مى كند كه فرزند عبدالله بن زبير با لحنى آميخته به سرزنش به ابن عباس گفت : چرا «متعه» را حلال مى شمرى . ابن عباس گفت از مادرت بپرس ! به سراغ مادر آمد مادرش گفت : «ما ولدتك الا فى المتعة; تولد تو در زمانى بود كه من متعه پدرت بودم ! » . (5)
5_ در مسند احمد مى خوانيم كه «ابن حصين» مى گويد : آيه متعه در كتاب خدا نازل شد و ما به آن عمل كرديم و آيه
اى كه آن را نسخ كند ، نازل نشد تا پيامبر(صلى الله عليه وآله) چشم از دنيا فروبست . (6)
اينها نمونه رواياتى است كه با صراحت عدم نسخ حكم متعه را بيان مى كند .
در برابر اين روايات ، روايات ديگرى نقل كرده اند كه نشان مى دهد اين حكم در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نسخ شده ، ولى اى كاش اين روايات يكصدا و متّفق بودند ، مع الأسف هر كدام زمانى غير از ديگرى را نقل مى كند :
1_ در بعضى از اين روايات آمده است كه حكم تحريم متعه در روز جنگ خيبر (در سال هفتم هجرى) صادر شده است . (7)
2_ در بعضى ديگر از روايات مى خوانيم : رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در عام الفتح (سال فتح مكّه ، سال 8 هجرى) در مكّه اجازه متعه داد و بعد از مدّت كوتاهى در همان سال از آن نهى فرمود . (8)
3_ در بعضى ديگر آمده است كه در غزوه اوطاس (بعد از فتح مكّه) در سرزمين هوازن (در نزديكى مكّه) سه روز اجازه داد و سپس نهى كرد . (9)
امّا اگر حوصله بررسى اقوال مختلف در اين بحث را داشته باشيم مسأله از اين هم فراتر مى رود ، زيرا فقيه معروف اهل سنّت «نَووَى» در «شرح صحيح مسلم» شش قول ، در مسأله نقل مى كند كه هر كدام با روايتى هماهنگ است :
1_ متعه در جنگ خيبر حلال و سپس (بعد از چند روز) تحريم شد .
2_ در عمرة القضاء حلال شد ، (سپس تحريم شد) .
3_ در روز فتح
مكّه حلال و سپس تحريم شد .
4_ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آن را در غزوه تبوك تحريم فرمود .
5_ در جنگ هوازن (در سرزمين اوطاس) حلال شد .
6_ در حجّة الوداع در سال آخر عمر پيامبر(صلى الله عليه وآله) حلال شمرده شد . (10)
و از همه شگفت انگيزتر كلام شافعى است كه مى گويد : «من نيافتم چيزى را كه خداوند آن را حلال كند ، سپس حرام نمايد ، باز هم حلال كند و سپس حرام نمايد ، مگر «متعه» را ! » . (11)
هر محقّقى با مشاهده اين روايات ضدّ و نقيض به مجعول بودن آنها مطمئن مى شود و آن را نشانه يك حركت سياسى مى داند .
1 . اين حديث در صحيح ترمذى كه امروز در دسترس ماست به اين صورت وجود ندارد بلكه به جاى متعة النساء متعة الحج آمده ، ولى زين الدين معروف به شهيد ثانى از علماى قرن دهم در كتاب شرح اللمعة الدمشقية ، و سيّد بن طاووس از علماى قرن هفتم هجرى در كتاب الطرائف آن را در مورد متعة النساء آورده اند و به نظر مى رسد در نسخه هاى قديمى صحيح ترمذى به همين صورت بوده و در نسخه هاى بعد به علل معلومى آن را تغيير داده اند ! (و كم له من نظير ! )
2 . صحيح مسلم ، جلد2 ، صفحه 131 .
3 . صحيح مسلم ، جلد 2 ، صفحه 131 .
4 . صحيح مسلم ، جلد 4 ، صفحه 59 ، حديث 3307 ، چاپ دارالفكر .
5 . محاضرات
، جلد 2 ، صفحه 214 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، جلد 20 ، صفحه 130 .
6 . مسند احمد ، جلد 4 ، صفحه 436 .
7 . درّ المنثور ، جلد 2 ، صفحه 486 .
8 . صحيح مسلم ، جلد 4 ، صفحه 133 .
9 . همان مدرك ، صفحه 131 .
10 . شرح صحيح مسلم ، از نووى ، جلد 9 ، صفحه 191 .
11 . المغنى ابن قدامه ، جلد7 ، صفحه 572 .
به راستى كه اين اقوال مختلف و متعارض ، هر كسى را وادار به مطالعه جدّى مى كند ، مگر چه چيزى رخ داده كه در اين مسأله اين قدر روايات ضدّ و نقيض است و چرا هر محدّث يا فقيهى راهى براى خود برگزيده است ؟
چگونه مى توان ميان اين روايات متعارض را جمع كرد ؟
آيا اين همه اختلاف دليل بر آن نيست كه يك مسأله حسّاس سياسى در اين جا مطرح بوده كه بعضى از جاعلان حديث را وادار كرده ، رواياتى جعل كنند و از نام ياران و صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سوء استفاده كرده به آنها نسبت دهند كه آنها از آن حضرت چنين و چنان نقل كرده اند .
آن مسأله سياسى چيزى جز آن نبود كه خليفه دوّم جمله اى گفت كه «دو چيز در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حلال بود و من آنها را حرام مى كنم كه يكى از آن دو متعه زنان است» .
اين سخن اثر منفى عجيبى داشت كه اگر
افراد امّت يا خلفا بتوانند احكام اسلام را با صراحت دگرگون سازند ، دليلى ندارد كه اين كار مخصوص به خليفه دوّم باشد ، ديگران نيز چنين حقّى دارند كه در برابر نصّ پيامبر(صلى الله عليه وآله) اجتهاد كنند . در اين صورت هرج و مرج عجيبى در احكام اسلام ، واجبات و محرّمات پيدا مى شود و با گذشت زمان چيزى از اسلام باقى نمى ماند .
ناچار براى برچيدن آثار منفى آن ، گروهى دست به كار شدند و گفتند كه تحريم اين دو ، در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) صورت گرفته است ، هر كس حديثى ساخت و آن را به صحابه محترم پيامبر(صلى الله عليه وآله)نسبت داد ، و چون هيچ كدام واقعيّت نداشت ، ضدّ و نقيض از آب درآمد ! !
و گرنه چگونه ممكن است اين همه روايات ضدّ و نقيض باشد و حتّى بعضى از فقها براى جمع ميان آنها بگويند متعه زمانى مباح بود بعد حرام شد ، بعد مباح شد ، بعد حرام شد ! مگر احكام الهى بازيچه است .
از همه اينها گذشته مباح بودن متعه در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله) حتماً به خاطر ضرورتى بوده و اين ضرورت در اعصار ديگر نيز حاصل مى شود ، به خصوص در عصر ما به طور شديدتر ، در مورد بعضى از جوانان يا مسافران بلاد غرب در سفرهاى طولانى وجود دارد ، پس چرا حرام باشد ؟
در آن زمان اين همه عوامل تحريك در محيط اسلامى وجود نداشت ، زنان بى حجاب يا بدحجاب ، فيلم ها و برنامه هاى بدآموز
، تلويزيون واينترنت و ماهواره ها ، و مجالس فسادانگيز ، مطبوعات فاسد و مفسد كه دامن بسيارى از جوانان را مى گيرد ، مفهومى نداشت .
آيا در آن عصر متعه به عنوان يك ضرورت مجاز شمرده شده سپس از آن تا ابد نهى شده است ؟ آيا اين سخن قابل قبول است ؟
از همه اين ها كه بگذريم و فرض را بر اين بگيريم كه جمع كثيرى از فقهاى اسلام آن را حرام مى دانند ، ولى گروهى نيز آن را مجاز شمرده اند و مسأله اختلافى است ، پس با اين حال سزاوار نيست طرفداران حلال بودن ، مخالفان خود را متّهم به عدم پايبندى به احكام دين كنند و يا طرفداران حرمت ، خداى ناكرده و العياذ بالله طرفداران اباحه متعه را ، طرفدار زنا بدانند ، پاسخ خدا را در قيامت چه مى دهند ؟ ! بنابراين حدّاكثر ، يك اختلاف در اجتهاد است .
فخر رازى با تعصّب خاصّى كه دراين گونه مسائل دارد ، در تفسير خود مى گويد : «ذهب السواد الأعظم من الأمّة إلى أنّها صارت منسوخة و قال السواد منهم أنّها بقيت كما كانت; اكثريّت امّت قائل به نسخ اين حكم هستند ولى گروهى نيز مى گويند حكم اباحه متعه همچنان به حال خود باقى است» ، (1) يعنى اين يك مسأله اختلافى است .
در اين جا بحث ازدواج موقّت را پايان مى دهيم و از همگان انتظار داريم كه بدون پيش داورى ها و نسبت هاى ناصواب ، بار ديگر اين بحث را مورد دقّت قرار دهند و داورى كنند . به
يقين مطمئن مى شوند كه متعه هنوز هم يك حكم الهى و با حفظ شرايطش ، حلاّل بسيارى از مشكلات است .
1 . تفسير كبير فخر رازى ، جلد 10 ، صفحه 49 .
از ديدگاه اسلام سجده براى خداوند مهمترين عبادت ، يا از مهم ترين عبادات است و همان گونه كه در روايات آمده ، انسان در حال سجده از هر حال ديگر به خدا نزديكتر است ، پيشوايان بزرگ به خصوص رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و اهل بيت(عليهم السلام)سجده هاى طولانى داشتند . سجده هاى طولانى براى خدا ، روح و جان انسان را پرورش مى دهد و بارزترين نشانه هاى عبوديّت و خضوع در پيشگاه پروردگار است . به همين دليل در هر ركعت نماز دستور دو سجده داده شده است ، و سجده شكر و سجده هاى واجب و مستحب تلاوت قرآن نيز از بارزترين مصاديق سجده است .
انسان در حال سجده همه چيز جز خدا را فراموش مى كند ، و خود را به او بسيار نزديك مى بيند و بر بساط قرب او جاى مى گيرد .
استادان سير و سلوك و عرفان ، و معلّمان اخلاق بر مسأله سجده تأكيد فراوان دارند .
مجموع آنچه در بالا گفته شد ، دليل روشنى بر حديث مشهورى است كه هيچ كار انسان براى شيطان ناراحت كننده تر از سجده نيست ، و در حديث ديگرى مى خوانيم : «پيغمبراكرم(صلى الله عليه وآله)به يكى از ياران خود فرمود : اگر مى خواهى در قيامت با من محشور شوى براى خداوند قهّار سجده هاى طولانى بجا آور»;
«وَ إِذَا أرَدْتَ أنْ يَحْشُرَكَ اللهُ مَعِى يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَأطِلِ السُّجُودَ بَيْنَ يَدَىِ اللهِ الوَاحِدِ الْقَهّارِ» . (1)
1 . سفينة البحار ، مادّه سجود .
ما معتقديم سجده براى غير ذات پاك خداوند واحد يكتا جايز نيست ، زيرا سجده نهايت خضوع و مصداق بارز پرستش است و عبوديّت مخصوص خداست .
تعبير (وَللهِِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّماوَاتِ وَالاَْرْضِ)(1) با توجه به مقدّم شدن «للّه» در جمله مزبور ، آيه دلالت بر حصر دارد يعنى همه و همه در آسمان و زمين فقط براى خدا سجده مى كنند !
همچنين جمله (لَهُ يَسْجُدُونَ) در آيه 206 اعراف نشان ديگرى از انحصار سجده براى خداست .
اصولا سجده آخرين درجه خضوع است و آن مخصوص خدا است و اگر براى شخص يا چيز ديگرى سجده كنيم او را همسان و هم شأن خدا قرار داده ايم و اين كار درست نيست .
ما يكى از معانى توحيد را «توحيد در عبادت» مى دانيم ، يعنى پرستش مخصوص خداست و بدون آن توحيد كامل نمى شود و به تعبير ديگر : پرستش غير خدا از شعبه هاى شرك است و سجده نوعى پرستش است ، بنابراين سجده براى غير خدا جايز نيست .
امّا سجده فرشتگان براى آدم كه در چندين آيه از قرآن آمده ، _ همان گونه كه مفسّران گفته اند _ يا سجده به معناى احترام و تعظيم و تكريم آدم بوده ، نه سجده به معناى پرستش ، بلكه مقصود فرشتگان اين بوده كه ما در لباس شعر مى گوييم :
زيبنده ستايش آن آفريدگارى است * كارد چنين دل آويز نقشى
ز ماء و طينى
يا اين كه سجده چون به فرمان خدا بوده در واقع عبوديّت پروردگار بوده است و يا اين كه سجده شكر براى خدا بوده است .
و سجده يعقوب و همسر و فرزندانش براى يوسف كه در قرآن آمده است : «(وَخَرُّوا لَهُ سُجَّداً); همگى در برابر او به سجده افتادند» . (2) نيز همان سجده شكر براى پروردگار متعال يا به معناى نوعى احترام و تكريم و تعظيم بوده است .
جالب توجّه اين كه در كتاب «وسائل الشيعه» كه از منابع معروف حديث ماست ، در ابواب سجده نماز ، بابى تحت عنوان «عدم جواز السجود لغير الله» ذكر شده و درآن هفت حديث از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و امامان معصوم نقل شده است كه سجده براى غير خدا جايز نيست . (3)اين سخن را خوب به خاطر داشته باشيد تا در بحث هاى آينده از آن نتيجه گيرى كنيم .
1 . سوره رعد ، آيه 15 .
2 . سوره يوسف ، آيه 100 .
3 . وسائل الشيعه ، جلد 4 ، صفحه 984 .
پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام) متّفقاً بر اين عقيده هستند كه بر غير زمين نمى توان سجده كرد ، البتّه عقيده دارند كه بر آن چه از زمين مى رويد نيز مى توان سجده كرد ، به شرط آن كه خوردنى و پوشيدنى نباشد مانند برگ و چوب درختان و حصير و بوريا و امثال آنها .
در حالى كه فقهاى اهل سنّت عموماً معتقد به جواز سجده بر همه چيز هستند . البتّه گروهى از آنان سجده بر
آستين لباس يا گوشه عمامه و مانند آن را استثنا كرده و جايز ندانسته اند .
پيروان اهل بيت(عليهم السلام) به استناد رواياتى كه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) و عمل صحابه نقل شده ، بر اين عقيده اصرار دارند ، لذا در مسجد الحرام و مسجد پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)ترجيح مى دهند روى فرش ها سجده نكنند بلكه روى سنگ ها سجده كنند و گاه حصيرى همراه خود مى آورند و روى حصير سجده مى كنند .
در مساجد ايران و عراق و كشورهاى شيعه نشين كه تمام مساجد مفروش است ، قطعه خاكى را به نام «مهر نماز» درست كرده و آن را روى فرش گذارده و بر آن سجده مى كنند تا پيشانى كه اشرف اعضاى انسان است ، در پيشگاه خداوند به خاك ساييده شود و نهايت تواضع در پيشگاه خدا به عمل آيد . گاه اين قطعه خاك را از تربت شهيدان انتخاب مى كنند كه يادآور جانفشانى هاى آنها در راه خدا باشد و حضور قلب بيشترى در نماز حاصل كنند ، و تربت شهيدان كربلا را بر ديگران ترجيح مى دهند ، ولى نه هميشه مقيّد به تربت هستند و نه خاك ، بلكه همان طور كه گفته شد بر سنگ هاى كف مساجد _ مانند مسجد الحرام و مسجد النبى(صلى الله عليه وآله) _ به راحتى سجده مى كنند . (دقّت كنيد)
به هر حال پيروان اهل بيت(عليهم السلام) براى اثبات وجوب سجده بر زمين دلايل فراوانى دارند ، از جمله احاديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و سيره صحابه
كه در بحث هاى آينده خواهد آمد و رواياتى از امامان اهل بيت(عليهم السلام) كه به زودى اشاره خواهيم كرد .
با اين حال جاى تعجّب است كه چرا بعضى از برادران اهل سنّت در برابر اين فتوا اين همه عكس العمل شديد نشان مى دهند ، گاه آن را بدعت و گاه حتّى آن را كفر و بت پرستى مى شمرند .
اگر ما با كتاب هاى مورد قبول اين برادران ثابت كنيم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و يارانش بر زمين سجده مى كردند ، باز هم بدعت است ؟ !
اگر ما ثابت كنيم بعضى از ياران آن حضرت مانند جابر بن عبدالله انصارى به هنگامى كه هوا گرم بود و سنگها و ريگ ها داغ و سوزان مى شدند مقدارى ريگ را در دست خود گرفته و از اين دست به آن دست مى دادند تا قدرى خنك شود و بتوانند پيشانى خود را بر آن بگذارند ، (1) آيا جابر بن عبدالله را بت پرست يا بدعت گذار مى دانند ؟ !
آيا كسى كه بر حصير سجده مى كند ياترجيح مى دهد روى سنگ هاى كف مسجد الحرام و مسجد النبى(صلى الله عليه وآله) سجده كند ، حصير را مى پرستد يا سنگ هاى كف مسجد را پرستش مى كند ؟ !
آيا لازم نيست اين برادران يكى از هزاران كتاب فقهى ما را در باب اشيايى كه مى توان بر آن سجده كرد ، مطالعه كنند و ببينند اين نسبت هاى ناروا كمترين بويى از حقيقت ندارد ؟
آيا متّهم ساختن به بدعت يا كفر و بت پرستى
چيزى است كه خداوند در قيامت به آسانى از آن مى گذرد ؟
براى اين كه روشن شود چرا شيعيان بر زمين سجده مى كنند ، توجّه به اين حديث امام صادق(عليه السلام) كافى است : هشام بن حكم كه از ياران دانشمند آن حضرت است سؤال كرد ، بر چه چيز مى توان سجده كرد و برچه چيز نمى توان سجده كرد ؟ امام فرمود : «السُّجُودُ لاَ يَجُوزُ إِلاَّ عَلَى الاَْرْضِ أَوْ مَا أنْبَتَتْ الأرْضُ إِلاَّ مَا أُكِلَ أوْ لُبِسَ; سجود جايز نيست مگر بر زمين يا چيزى كه از زمين مى رويد ، مگر خوردنى ها و پوشيدنى ها» .
هشام مى گويد : گفتم فدايت شوم حكمت آن چيست ؟
فرمود : «لاَِنَّ السُّجُودَ هُوَ الْخُضُوعُ لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَلاَ يَنْبَغِى أنْ يَكُونَعَلَى مَا يُؤْكَلُ وَ يُلْبَسُ لاَِنَّ أبْنَاءَ الدُّنْيَا عَبِيدُ مَا يَأْكُلُونَ وَ يَلْبَسُونَ وَ السَّاجِدُ فِى سُجُودِهِ فِى عِبَادَةِ اللهِ فَلاَ يَنْبَغِى أنْ يَضَعَ جَبْهَتَهُ فِى سُجُودِهِ عَلَى مَعْبُودِ أبْنَاءِ الدُّنْيَا الَّذِينَ اغْتَرُّوا بِغُرُورِهَا ; زيرا سجود خضوع براى خداوند متعال است و سزاوار نيست بر خوردنى ها و پوشيدنى ها سجده كرد ، زيرا دنياپرستان بنده خوردنى ها و پوشيدنى ها مى باشند و كسى كه سجده مى كند در حال سجود مشغول عبادت خداست . بنابراين سزاوار نيست پيشانى را در سجده اش بر چيزى بگذارد كه معبود دنياپرستانى است كه فريفته زرق و برق دنيا هستند .
سپس امام افزود : «وَالسُّجُودُ عَلَى الاَْرْضِ أَفْضَلُ لاَِنَّهُ أبْلَغُ لِلتَّوَاضُعِ وَالْخُضُوعِ لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ; سجده بر زمين افضل است ، چرا كه تواضع و خضوع در
برابر خدا را بهتر نشان مى دهد» . (2)
1 . مسند احمد ، جلد 3 ، صفحه 327 و سنن بيهقى ، جلد 1 ، صفحه 239 .
2 . علل الشرايع ، جلد 2 ، صفحه 341 .
حال به سراغ مدارك اين مسأله مى رويم و نخست از كلام رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شروع مى كنيم :
الف) حديث معروف نبوى در مورد سجده بر زمين
اين حديث را شيعه و اهل سنّت از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل كرده اند كه فرمود : «جُعِلَتْ لِىَ الاَْرْضُ مَسْجِداً وَ طَهُوراً ; زمين براى من محلّ سجده و طهارت (تيمّم) قرار داده شده است» . (1)
بعضى گمان كرده اند معناى حديث آن است كه سراسر روى زمين محلّ عبادت پروردگار است و انجام عبادات ، مخصوص محلّ معيّنى نيست ، آن گونه كه يهود و نصارى گمان مى كرده اند كه عبادت حتماً بايد در كليسا و معابد خاص انجام گردد ، ولى اين تفسير با كمى دقّت با معناى واقعى حديث سازگار نيست ، زيرا پيامبر فرمود : «زمين هم طهور است و هم مسجد» و مى دانيم آنچه طهور است و با آن مى توان تيمّم كرد ، خاك و سنگ زمين است ، بنابر اين سجده گاه نيز بايد همان خاك و سنگ باشد .
اگر پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) مى خواست آن معنا را كه جمعى از فقهاى اهل سنّت از حديث استفاده كرده اند ، بيان كند بايد بگويد : «جعلت لى الارض مسجداً وترابها طهوراً; سرتاسر زمين براى من مسجد است و خاك آن وسيله طهارت
و تيمم» ولى چنين نفرمود .
بنابراين شكّى نيست كه مسجد در اين جا به معناى سجده گاه است و سجده گاه بايد همان چيزى باشد كه بتوان بر آن تيمّم كرد .
پس اگر شيعيان مقيّد هستند بر زمين سجده كنند و سجده بر فرش و مانند آن را مجاز نمى دانند ، كار خطايى نكرده اند ، چون به دستور رسول الله(صلى الله عليه وآله) عمل مى كنند .
ب) سيره پيامبر
(صلى الله عليه وآله)از روايات متعدّدى استفاده مى شود كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز بر زمين سجده مى كرد ، نه بر فرش ، لباس و مانند آن .
در حديثى از ابوهريره مى خوانيم كه مى گويد : «سجد رسول الله فى يوم مطير حتّى أنّى لانظر إلى أثر ذلك فى جبهته و ارنبته; رسول خدا را در يك روز بارانى ديدم كه بر زمين سجده مى كرد و اثر آن بر پيشانى و بينى او نمايان بود» . (2)
اگر سجده بر فرش و پارچه جايز بود ، لزومى نداشت آن حضرت در روز بارانى بر زمين سجده كند .
عايشه نيز مى گويد : «ما رأيت رسول الله متقياً وجهه بشىء; من هرگز نديدم پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) (به هنگام سجده) پيشانى خود را به چيزى بپوشاند» . (3)
ابن حجر در شرح اين حديث مى گويد : اين حديث اشاره به اين است كه اصل در سجده اين است كه پيشانى به زمين برسد ولى در موقع عدم توانايى واجب نيست . (4)
در روايت ديگرى از ميمونه (همسر ديگر رسول خدا) آمده است : «و رسول الله
يصلى على الخُمرة فيسجد; پيامبر بر قطعه حصيرى نماز مى خواند و سجده مى كرد» . (5)
بديهى است مفهوم حديث اين است كه پيامبر بر همان سجّاده حصيرى سجده مى كرد .
روايات متّعددى در منابع معروف اهل سنّت آمده است كه پيامبر بر «خمره» نماز مى خواند ، (خُمره حصير كوچك يا سجّاده اى است كه از برگ درخت نخل مى بافتند) .
عجب اين است كه اگر شيعيان به اين صورت عمل كنند و به هنگام نماز خواندن سجّاده هاى حصيرى زير پا بيندازند ، از سوى بعضى از متعصّبين به بدعت متّهم مى شوند و با چشم خشم به آنها مى نگرند در حالى كه اين احاديث مى گويد اين كار سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله)بوده است .
و چقدر دردناك است كه سنّت ها بدعت شمرده شود !
فراموش نمى كنم كه دريكى از سفرهاى زيارت خانه خدا هنگامى كه درمسجدپيامبر(صلى الله عليه وآله)روى سجّاده حصيرى كوچكى مى خواستم نمازبخوانم ، فرد متعصّبى از علماى وهّابى آمد و حصير را گرفت و با قيافه اى خشمگين به گوشه اى پرتاب كرد ، لابد «سنّت» را «بدعت» مى شمرد !
ج) سيره صحابه و تابعين
از موضوعات جالب در اين بحث اين است كه دقّت در حالات صحابه و گروهى كه بعد از آنها روى كار آمدند (و به نام تابعين معروفند) نشان مى دهد كه آنها هم بر زمين سجده مى كردند ، به عنوان نمونه :
1_ جابر بن عبدالله انصارى مى گويد : «كنت اصلّى مع النبى(صلى الله عليه وآله)الظهر فآخذ قبضة من الحصى فاجعلها فى كفىّ ثم احولها إلى
الكف الأخرى حتّى تبرد ثمّ اضعها لجبينى حتّى اسجد عليها من شدّة الحرّ ; من با پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نماز ظهر مى خواندم ، مقدارى از سنگريزه ها را در يك كف دست مى گرفتم و آن را از اين دست به آن دست مى كردم تا خنك شود و بر آن سجده كنم ، اين كار به خاطر شدّت گرما بود» . (6)
اين حديث به خوبى نشان مى دهد كه اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) مقيّد بودند بر زمين سجده كنند ، حتّى براى موقع گرما چاره مى انديشيدند . اگر سجده بر زمين لازم نبود اين كار پر زحمت لزومى نداشت .
2_ انس بن مالك مى گويد : «كنّا مع رسول الله(صلى الله عليه وآله) فى شدّة الحرّ فيأخذ أحدنا الحصباء فى يده فإذا برد وضعه و سجد عليه; ما در شدّت گرما در خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بوديم بعضى از ما سنگريزه را در دستش مى گرفت تا خنك شود سپس آن را بر زمين مى نهاد و بر آن سجده مى كرد» . (7)اين تعبير نيز نشان مى دهد كه اين كار در بين اصحاب رايج بوده است .
3_ ابوعبيده نقل مى كند «أنّ ابن مسعود لا يسجد _ أو قال لا يصلّى _ إلاّ على الأرض; عبدالله بن مسعود نماز نمى خواند يا گفت : سجده نمى كرد ، مگر بر زمين» . (8)
اگر منظور از زمين ، فرش باشد احتياج به گفتن ندارد ، بنابراين زمين به همان معناى خاك ، سنگ ، شن و مانند اينهاست .
4_ در حالات مسروق بن
اجدع از ياران ابن مسعود آمده است : «كان لا يرخص فى السجود على غير الأرض حتّى فى السفينة و كان يحمل فى السفينة شيئاً يسجد عليه; او اجازه نمى داد بر غير زمين سجده كنند ، حتّى هنگامى كه به كشتى سوار مى شد ، چيزى با خود به كشتى مى برد و بر آن سجده مى كرد» . (9)
5_ على بن عبدالله بن عبّاس به «رزين» نوشت : «ابعث إلىّ بلوح من أحجار المروة عليه اسجد; قطعه صافى از سنگ هاى «مروه» براى من بفرست تا بر آن سجده كنم» . (10)
6_ در نقل ديگرى در كتاب فتح البارى (شرح صحيح بخارى) آمده است : «كان عمر بن عبدالعزيز لا يكتفى بالخمرة بل يضع عليها التراب و يسجد عليه; عمر بن عبدالعزيز قناعت به سجده بر حصير نمى كرد بلكه مقدارى خاك بر آن مى گذارد و بر آن سجده مى كرد» . (11)
از مجموع اين اخبار چه مى فهميم ؟ آيا جز اين است كه سيره اصحاب و بعد از اصحاب ، در قرون نخستين اين بوده است كه بر زمين يعنى خاك و سنگ و شن و مانند آن سجده مى كردند .
حال اگر كسانى از مسلمين در عصر ما بخواهند اين سنّت را زنده كنند بايد به عنوان بدعت از آن ياد شود ؟ !
آيا نبايد فقهاى اهل سنّت پيشقدم شوند و اين سنّت نبوى(صلى الله عليه وآله) را زنده كنند ، همان كارى كه حكايت از نهايت خضوع در پيشگاه خدا مى كند و با حقيقت سجده سازگارتر است; به اميد آن روز .
1 .
صحيح بخارى ، جلد 1 ، صفحه 91 و سنن بيهقى ، جلد 2 ، صفحه 433 (در كتب بسيار ديگرى نيز اين حديث نقل شده است) .
2 . مجمع الزوائد ، جلد 2 ، صفحه 126 .
3 . مصنف ابن ابى شيبه ، جلد 1 ، صفحه 397 .
4 . فتح البارى ، جلد 1 ، صفحه 404 .
5 . مسند احمد ، جلد 6 ، صفحه 331 .
6 . مسند احمد ، جلد 3 ، صفحه 327 ; سنن بيهقى ، جلد 1 ، صفحه 439 .
7 . السنن الكبرى بيهقى ، جلد 2 ، صفحه 106 .
8 . مصنف ابن ابى شيبه ، جلد 1 ، صفحه 397 .
9 . طبقات الكبرى ، ابن سعد ، جلد 6 ، صفحه 53 .
10 . اخبار مكّه ازرقى ، جلد 2 ، صفحه 151 .
11 . فتح البارى ، جلد 1 ، صفحه 410 .
نماز مهمترين رابطه خلق با خالق ، عالى ترين برنامه تربيت ، وسيله تهذيب نفوس و خودسازى ، ناهى از فحشا و منكر و سبب قرب الى الله است ، و نماز با جماعت سبب قوّت و قدرت مسلمين و وحدت صفوف آنها و سرزندگى و بالندگى جامعه اسلامى است .
نماز به طور اصولى در هر شبانه روز پنج بار انجام مى شود ، و قلب و روح انسان به طور مداوم در اين چشمه زلال فيض الهى شستشو مى گردد . پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نماز را مايه روشنى چشم خود مى دانست و «قُرَّةُ
عَيْنِى فِى الصَّلاَةِ»(1) مى فرمود . آن را معراج مؤمن مى شمرد و نداى «الصَّلَوةُ مِعْرَاجُ الْمُؤْمِنِ»(2) سر مى داد ، و آن را وسيله تقرّب پرهيزگاران به خدا معرّفى مى كرد «الصَّلاَةُ قُرْبَانُ كُلُّ تَقِىٍّ» . (3)
در اين جا سخن در اين است كه آيا جدا ساختن پنج نماز در پنج وقت يك حكم الزامى است كه بدون آن نماز باطل است (مانند نماز قبل از وقت) يا مى توان نماز را در سه وقت نيز انجام داد ، (ظهر و عصر با هم و مغرب و عشا نيز با هم انجام گيرد) .
علماى تشيّع _ به پيروى از مكتب اهل بيت(عليهم السلام) _ عموماً اتّفاق نظر دارند كه انجام نماز در سه وقت جايز است هر چند افضل و برتر انجام نماز در پنج وقت است .
ولى فقهاى اهل تسنّن غالباً _ جز عدّه كمى _ انجام نماز را در پنج وقت واجب مى شمرند ، (تنها جمع ميان نماز ظهر و عصر روز عرفه در عرفات ، و مغرب و عشاى شب عيد قربان را در مشعر الحرام جايز مى دانند ، و بسيارى از آنان ، در سفر يا در مواقع بارانى كه آمد و رفت به مسجد براى نماز جماعت مشكل است نيز ، جمع ميان دو نماز را جايز شمرده اند) .
از نظر فقهاى شيعه _ همان گونه كه گفته شد _ در عين تأكيد بر افضليّت نماز در پنج وقت و جدا از هم ، مسأله ترخيص و اجازه در انجام نمازها در سه وقت يك عطيّه الهى براى تسهيل در امر نماز و توسعه
بر مردم محسوب مى شود ، و آن را هم آهنگ با روح اسلام كه «شريعت سمحة سهلة» است ، مى دانند .
و تجربه نشان داده كه تأكيد بر نماز در پنج وقت ، گاه سبب مى شود كه اصل نماز به فراموشى سپرده شود و گروهى از مردم نماز را ترك كنند .
1 . مكارم الاخلاق ، صفحه 461 .
2 . هر چند اين جمله را در جوامع روايى نيافتيم ، ولى به قدرى معروف است كه علاّمه مجلسى در لابه لاى بياناتش به آن استشهاد مى كند . (بحارالانوار ، جلد 79 ، صفحه 248 و 303)
3 . كافى ، جلد 3 ، صفحه 265 ، حديث 26 .
چرا اسلام اجازه جمع ميان نماز ظهر و عصر عرفه ، و مغرب و عشاى شب مشعر ، را داده است ؟
چرا بسيارى از فقهاى اهل سنّت جمع ميان دو نماز را در سفر و در مطر (باران) طبق روايات نبوى مجاز شمرده اند ؟ به يقين براى تسهيل بر امّت است .
اين تسهيل ايجاب مى كند كه در مشكلات ديگر نيز اجازه جمع داده شود ، چه در گذشته چه در حال .
زندگى مردم در عصر ما دگرگون شده و وضع بسيارى از كارگران در كارخانه ها ، و كارمندان در ادارات ، و محصّلين و دانشجويان در كلاس هاى درس اجازه نماز در پنج وقت را نمى دهد ، يعنى كار بر آنها بسيار مشكل و پيچيده مى شود .
هر گاه طبق رواياتى كه از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده و ائمّه
شيعه(عليهم السلام) بر آن تأكيد دارند ، به مردم اجازه داده شود كه جمع ميان دو نماز كنند گشايشى در كار آنها در امر نماز واقع مى شود و نمازخوان فراوان خواهد شد .
در غير اين صورت ترك نماز فراوان و تارك الصلوة رو به فزونى مى رود و شايد به همين دليل گفته مى شود كه بسيارى از جوانان اهل سنّت نماز را ترك گفته اند ، در حالى كه تارك الصلوة در ميان پيروان تشيّع كمتر است .
حق اين است كه به مقتضاى «بُعِثْتُ إلَى الشَّرِيعَةِ السَّمْحَةِ السَّهْلَةِ» و به مقتضاى روايات متعدّدى كه از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نقل شده ، در عين تأكيد بر فضيلت نماز در پنج وقت ، آن هم به جماعت ، اجازه دهيم كه مردم نمازهاى خود را در سه وقت ، حتّى به صورت فرادى انجام دهند ، تا مشكلات زندگى سبب ترك نماز نشود .
اكنون به قرآن مجيد و روايات رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و معصومين(عليهم السلام) باز مى گرديم ومسأله را با بى طرفى و ترك تعصّب مورد بررسى قرار مى دهيم .
در منابع معروف مانند صحيح مسلم ، بخارى ، سنن ترمذى ، موطّأ مالك ، مسند احمد ، سنن نسائى ، مصنف عبدالرزاق و كتب ديگر ، كه همه از منابع مشهور و شناخته شده اهل سنّت است ، حدود سى روايت درباره جمع ميان نماز ظهر و عصر يا مغرب و عشا بدون سفر و مطر (باران) و خوف ضرر نقل شده است . اين روايات عمدتاً به پنج راوى معروف بر مى گردد
:
1_ ابن عبّاس
2_ جابر بن عبدالله انصارى
3_ ابوايّوب انصارى
4_ عبدالله بن عمر
5_ ابوهريره
كه بخشى از آنها ذيلا از نظر خوانندگان محترم مى گذرد :
1_ ابوالزبير از سعيد بن جبير از ابن عبّاس نقل مى كند : «صلّى رسول الله(صلى الله عليه وآله) الظهر والعصر جميعاً بالمدينة فى غير خوف و لا سفر ; رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نماز ظهر و عصر را هر دو با هم به جا آورد در حالى كه نه ترسى بود و نه سفرى» .
ابوالزبير مى گويد از سعيد بن جبير پرسيدم چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين كارى را كرد ؟
سعيد گفت : من نيز همين سؤال را از ابن عبّاس پرسيدم ، در جواب گفت : «أراد أن لا يَحْرَجَ أحداً من أمّته; مقصود حضرت اين بود كه هيچ يك از امّتش به زحمت نيفتد» . (1)
2_ در حديث ديگرى از ابن عبّاس مى خوانيم : «جمع رسول الله(صلى الله عليه وآله)بين الظهر و العصر و المغرب و العشاء فى المدينة فى غير خوف و لا مطر; پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در ميان نماز ظهر و عصر و مغرب وعشا در مدينه بدون خوف و باران جمع كرد و در ذيل حديث دارد : از ابن عباس پرسيدند ، مقصود پيامبر از اين كار چه بود ؟
در جواب گفت : «أراد أن لا يحرج; مقصود حضرت اين بود كه هيچ يك از مسلمانان به زحمت نيفتد» . (2)
3_ عبدالله بن شقيق مى گويد : «خطبنا ابن عبّاس يوماً بعد العصر حتّى غربت الشمس و بدت النجوم و جعل الناس يقولون الصلاة الصلاة
! قال فجائه رجل من بنى تميم لا يفتر و لا يتنى : الصلوة ، الصلوة فقال : ابن عبّاس أتعلمنى بالسنّة ، لا أمّ لك ثمّ قال : رأيت رسول الله(صلى الله عليه وآله)جمع بين الظهر والعصر والمغرب والعشاء قال عبدالله بن شقيق : فحاك فى صدرى من ذلك شىء فأتيت اباهريرة فسألته ، فصدّق مقالته ; عبدالله بن شقيق مى گويد : روزى ابن عبّاس براى ما بعد از نماز عصر خطبه خواند تا آفتاب غروب كرد و ستاره ها ظاهر شد . مردم صدا زدند نماز نماز ، سپس مردى از طايفه بنى تميم آمد و پيوسته مى گفت : نماز نماز ! ابن عبّاس گفت : تو مى خواهى سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به من ياد بدهى ، اى بى ريشه ! رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ميان نماز ظهر و عصر (همچنين) مغرب و عشا را جمع كرد . عبدالله بن شقيق مى گويد : در دل من شكّى پيدا شد نزد ابوهريره آمدم ، از او پرسيدم ، او سخن ابن عبّاس را تصديق كرد» ! (3)
4_ جابر بن زيد مى گويد : ابن عبّاس گفت : «صلّى النبى(صلى الله عليه وآله) سبعاً جميعاً و ثمانياً جميعاً; پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) هفت ركعت با هم ، و هشت ركعت با هم نماز خواند (اشاره به جمع ميان نماز مغرب و عشا ، و نماز ظهر و عصر است» . (4)
5_ سعيد بن جبير از ابن عبّاس نقل مى كند : «جمع رسول الله(صلى الله عليه وآله)بين الظهر والعصر و بين المغرب و العشاء بالمدينة من غير
خوف و لا مطر قال : فقيل لابن عبّاس : ما أراد بذلك ؟ قال : أراد أن لا يحرج أمّته; پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در مدينه ميان ظهر و عصر و ميان مغرب و عشا جمع كرد ، بى آن كه خوف (از دشمن) يا باران وجود داشته باشد ، از ابن عبّاس پرسيدند ، مقصود حضرت از اين كار چه بود ؟ گفت : مى خواست امّتش به زحمت نيفتد» . (5)
6_ احمد حنبل شبيه همين معنا را در كتاب مسند خود از ابن عبّاس نقل كرده است . (6)
7_ مالك امام معروف اهل سنّت در كتاب «موطّأ» بى آن كه سخنى از «مدينه» به ميان آورد از ابن عبّاس نقل مى كند : «صلّى رسول الله(صلى الله عليه وآله)الظهر والعصر جميعاً و المغرب و العشاء جميعاً فى غير خوف و لا سفر; رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نماز ظهر و عصر را با هم و نماز مغرب و عشا را با هم بجا آورد ، بى آن كه خوف (از دشمن) يا باران وجود داشته باشد» . (7)
8_ در كتاب «مصنف عبدالرزاق» آمده است كه عبدالله بن عمر گفت : «جمع لنا رسول الله(صلى الله عليه وآله) مقيماً غير مسافر بين الظهر والعصر و المغرب فقال رجل لابن عمر : لم ترى النبى(صلى الله عليه وآله)فعل ذلك ؟ قال : لأن لا يحرج أمّته ان جمع رجل; پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در حالى كه مسافر نبود ، ظهر و عصر را با هم خواند ، كسى از ابن عمر پرسيد ، فكر مى كنى چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين
كار را كرد ؟ گفت : براى اين كه اگر شخصى ميان اين دو جمع كرد ، كسى از امّت به زحمت نيفتد ، (و مورد ايراد واقع نشود)» . (8)
9_ جابر بن عبدالله مى گويد : «جمع رسول الله(صلى الله عليه وآله) بين الظهر والعصر والمغرب والعشاء فى المدينة للرخص من غير خوف و لا علّة ; رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ميان نماز ظهر و عصر و نماز مغرب و عشا را جمع كرد تا اجازه و ترخيص براى امّت باشد ، حتّى در آن جا كه خوف يا مشكل ديگرى در كار نباشد» . (9)
10_ ابوهريره نيز مى گويد : «جمع رسول الله(صلى الله عليه وآله) بين الصلوتين فى المدينة من غير خوف; رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ميان دو نماز در مدينه بدون ترس (از دشمن) جمع كرد» . (10)
11_ عبدالله بن مسعود نيز نقل مى كند : «جمع رسول الله(صلى الله عليه وآله) ، بين الأولى و العصر و المغرب و العشاء فقيل له فقال : صنعته لئلاّ تكون أمّتى فى حرج; رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در مدينه ميان نماز ظهر و عصر ، و مغرب و عشا جمع كرد ، كسى از علّت آن سؤال كرد ، حضرت فرمود : من اين كار را كردم تا امّت من به زحمت نيفتند» . (11)
و احاديث ديگر;
در اين جا دو سؤال مطرح است :
1_ عصاره احاديث بالا
تقريباً در تمام احاديث بالا كه در كتب معروف و منابع درجه اوّل اهل سنّت نقل شده و سند آنها به جمعى از بزرگان صحابه مى رسد ، روى دو نكته تأكيد شده است
:
نخست اين كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جمع ميان دو نماز را در حالى انجام داد كه مشكل خاصّى مانند باران يا سفر ، يا ترس از دشمن ، وجود نداشت .
ديگر اين كه هدف آن حضرت «توسعه بر امّت» و «رفع عسر و حرج» بوده است .
آيا با اين حال سزاوار است بعضى اشكال تراشى كنند و بگويند اين جمع ها مربوط به موارد اضطرارى بوده است ؟ چرا چشم خود را روى حقايق ببنديم ، و پيش داورى هاى خود را بر سخنان صريح رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مقدّم بشمريم ؟ !
خدا و رسولش بخشيده اند ، ولى متأسّفانه متعصّبان امّت نمى بخشند ! آخر چرا ؟ !
چرا نمى خواهند جوانان مسلمان ، در هر حال و در همه جا ، در داخل كشورهاى اسلامى و خارج آن ، در دانشگاه و در ادارات و كارخانه ها ، به مهمترين وظيفه اسلامى (نمازهاى يوميّه) عمل كنند ؟
ما معتقديم اسلام براى هر زمان و هر مكان تا پايان دنياست .
به يقين پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) با نظر وسيعش همه مسلمين جهان را در تمام اعصار و قرون مى ديده و مى دانسته ، اگر بخواهد همه را مقيّد به نماز در پنج وقت كند ، گروهى تارك الصلوة خواهند شد (همان گونه كه امروز چنين مى بينيم) به همين جهت بر امّت خود منّت نهاد و كار را وسعت بخشيد تا همگان در هر زمان و هر مكان بتوانند به آسانى نمازهاى روزانه را انجام دهند .
قرآن مى گويد : (وَ مَا جَعَلَ
عَلَيْكُمْ فِى الدِّينِ مِنْ حَرَج) . (12)
2_ قرآن و اوقات سه گانه نماز !
از شگفتى هاى اين مسأله آن است كه در قرآن مجيد در دو آيه هنگامى كه سخن از اوقات نماز به ميان مى آيد ، فقط سه وقت براى نمازهاى شبانه روز ذكر شده با اين حال تعجّب است چرا گروهى از اين برادران اصرار در وجوب پنج وقت دارند .
فضيلت داشتن پنج وقت جاى انكار نيست . ما هم هر زمان توفيق رفيقمان شود رعايت پنج وقت را مى كنيم ، سخن در وجوب آن است .
آيه اوّل در سوره هود است : «وَأَقِمِ الصَّلاَةَ طَرَفَىِ النَّهَارِ وَزُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ ; در دو طرف روز و بخشى از شب نماز را بر پاى دار . . . » . (13)
تعبير «طرفى النهار» اشاره به نماز صبح است كه در آغاز روز انجام مى شود و نماز ظهر و عصر است كه وقت آنها تا غروب ادامه دارد ، به عبارت ديگر استمرار وقت نماز ظهر و عصر تا غروب آفتاب به روشنى از اين آيه استفاده مى شود .
امّا «زلفاً من الليل» با توجّه به اين كه «زلف» _ به گفته «مختار الصحاح» و راغب در كتاب مفردات _ جمع «زلفة» است كه به معناى بخشهايى از اوايل شب مى باشد ، آن هم اشاره به وقت نماز مغرب و عشاست .
بنابراين اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نماز را معمولا در پنج وقت انجام مى داده است حتماً جنبه وقت فضيلت داشته كه همه ما به آن معتقديم ، چرا ظاهر آيه قرآن را ناديده
بگيريم و سراغ تأويلهاى ديگر برويم ؟ !
آيه دوّم در سوره اسراست : «(أَقِمِ الصَّلاَةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلَى غَسَقِ اللَّيْلِ وَقُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كَانَ مَشْهُوداً); نماز را از آغاز زوال ظهر تا تاريكى شب بر پا دار ، همچنين قرآن فجر (نماز صبح) را . . . » . (14)
«دلوك» به معناى متمايل شدن است و در اين جا اشاره به تمايل آفتاب از خط نصف النهار يعنى زوال ظهر است .
غسق الليل به معناى تاريكى شب است كه بعضى آن را به اوايل شب تفسير كرده اند و بعضى به نصف شب ، زيرا همان گونه كه «راغب» در «مفردات» گفته است «غسق» به معناى شدّت تاريكى شب مى باشد كه همان نيمه شب است .
بنابراين دلوك شمس اشاره به آغاز وقت نماز و ظهر و غسق الليل اشاره به پايان وقت نماز مغرب و عشاست و قرآن فجر نيز اشاره به نماز صبح است .
و در هر صورت در آيه شريفه تنها سه وقت براى نمازهاى يوميّه بيان شده است نه پنج وقت ، و اين دليل بر جواز نماز در سه وقت است .
فخر رازى در تفسير اين آيه بيان جالبى دارد و آن اين است كه مى گويد : «إن فسرنا الغسق بظهور أوّل الظلمة _ و حكاه عن ابن عبّاس و عطا و النضر بن شميل _ كان الغسق عبارة عن أول المغرب و على هذا التقدير يكون المذكور فى الاية ثلاث اوقات وقت الزوال و وقت أول المغرب و وقت الفجر ، و هذا يقتضى أن يكون الزوال وقتاً للظهر و العصر
فيكون هذا الوقت مشتركاً بين الصلوتين و أن يكون أول المغرب وقتاً للمغرب والعشاء فيكون هذا الوقت مشتركاً أيضاً بين هاتين الصلوتين فهذا يقتضى جواز الجمع بين الظهر والعصر و المغرب و العشاء مطلقاً ; هر گاه «غسق» را به ظهور نخستين تاريكى آغاز شب تفسير كنيم _ كه ابن عبّاس و عطا و نضر بن شميل نيز قائل شده اند _ غسق عبارت از اوّل مغرب مى شود ، و بنابراين آنچه در آيه آمده بيان سه وقت است : وقت زوال و وقت اوّل مغرب و وقت فجر» .
سپس مى افزايد : اين اقتضا مى كند كه زوال ، وقت نماز ظهر و عصر باشد ، پس اين وقت مشترك ميان اين دو نماز است ، و نيز اوّل مغرب وقت «نماز مغرب و عشا» است . بنابراين ، دو نماز مذكور نيز وقت مشترك دارند و نتيجه همه اينها آن است كه جمع ميان نماز ظهر و عصر و ميان مغرب و عشا مطلقاً جايز است» . (15)
فخر رازى تا اين جا راه را به خوبى طى مى كند و مفهوم آيه شريفه را به خوبى درك مى كند و نشان مى دهد ، ولى به دنبال آن مى گويد چون دليل داريم كه جمع ميان دو نماز بدون عذر و سفر جايز نيست بنابراين آيه را به حال عذر محدود مى كنيم . (16)
بايد به او يادآور شد كه نه تنها دليلى بر اختصاص آيه به حال عذر نداريم ، بلكه روايات متعدّدى داريم (كه سابقاً به آنها اشاره شد) كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) گاه نماز ظهر و
عصر يا مغرب و عشا را بدون عذر و در غير سفر جمع مى كرد تا بر امّت خود توسعه دهد و بتوانند از اين رخصت بهره گيرند; به علاوه چگونه مى توان اطلاق آيه را به موارد بسيار محدودى اختصاص داد ، در حالى كه در علم اصول آمده است كه تخصيص اكثر جايز نيست .
و به هر حال هرگز نمى توان از مفهوم واضح آيه شريفه در بيان سه وقت دست برداشت .
از آنچه در اين مقال گفته شد نتيجه مى گيريم :
1_ قرآن مجاز بودن اوقات سه گانه براى پنج نماز را به وضوح بيان كرده است .
2_ روايات اسلامى كه در كتب فريقين آمده نشان مى دهد كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بارها جمع ميان دو نماز كردند ، بى آن كه در سفر باشند يا عذر ديگرى وجود داشته باشد ، و اين امر را رخصتى براى مسلمين شمردند تا به زحمت نيفتند .
3_ گرچه خواندن نماز در پنج وقت ، فضيلت است ولى اصرار بر اين فضيلت و جلوگيرى از رخصت ، سبب مى شود كه بسيارى از مردم _ به خصوص نسل جوان _ از نماز چشم بپوشند و اين مسئوليّت سنگينى بر دوش مخالفان رخصت مى افكند .
حدّاقل علماى اهل سنّت بپذيرند كه جوانانشان در اين مسأله از فتواى ما پيروان اهل بيت(عليهم السلام) تبعيّت كنند ، همان گونه كه عالم بزرگوار شيخ الازهر «شيخ محمود شلتوت» عمل به فتاواى مذهب جعفرى را مجاز شمرد .
مجدداً تأكيد مى كنيم بايد قبول كنيم كه در دنياى امروز خواندن نماز در
پنج وقت براى بسيارى از كارگران ، كارمندان ، دانش آموزان و دانشجويان و قشرهاى ديگر كار بسيار دشوارى است ، آيا نبايد از رخصت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كه براى چنين روزهايى پيش بينى شده استفاده كنيم تا جوانان و قشرهاى مختلف تشويق به ترك نماز نشوند ؟ !
آيا اصرار بر «سنّت» به قيمت ترك «فريضه» صحيح است ؟ !
1 . صحيح مسلم ، جلد 2 ، صفحه 151 .
2 . صحيح مسلم ، جلد 2 ، صفحه 152 .
3 . همان مدرك .
4 . صحيح بخارى ، جلد 1 ، صفحه 140 (باب وقت المغرب) .
5 . سنن ترمذى ، جلد 1 ، صفحه 121 ، حديث 187 .
6 . مسند احمد ، جلد 1 ، صفحه 223 .
7 . موطّأ مالك ، جلد 1 ، صفحه 144 .
8 . مصنف عبدالرزّاق ، جلد 2 ، صفحه 556 .
9 . معانى الآثار ، جلد 1 ، صفحه 161 .
10 . مسند البزّاز ، جلد 1 ، صفحه 283 .
11 . المعجم الكبير طبرانى ، جلد 10 ، صفحه 219 ، حديث 10525 .
12 . سوره حج ، آيه 78 .
13 . سوره هود ، آيه 114 .
14 . سوره اسراء ، آيه 78 .
15 . تفسير كبير فخر رازى ، جلد 21 ، صفحه 27 .
16 . همان مدرك .
مسح پاها در وضو ، يكى ديگر از ايرادهايى است كه جمعى از علماى اهل سنّت بر شيعه و پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام)گرفته اند . آنها اغلب شستن پاها را واجب مى دانند و مسح پا را كافى نمى شمرند .
اين در حالى است كه قرآن مجيد به وضوح دستور به مسح پاها داده و عمل پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام) موافق قرآن و بسيارى از احاديث پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است كه متجاوز از 30 حديث مى باشد .
عمل بسيارى از صحابه
و تابعين (گروهى كه بعد از دوران صحابه روى كار آمدند) نيز بر مسح بوده است نه شستن .
ولى متأسّفانه جمعى از مخالفان چشم بر اين ادلّه بسته و بدون دقّت كافى حمله را بر ما آغاز كرده و با الفاظ تند و زننده و دور از حقّ و عدالت ، پيروان اين مكتب را سرزنش كرده اند .
ابن كثير از علماى معروف اهل سنّت در كتاب خود «تفسير القران العظيم» مى گويد :
روافض (منظورش پيروان اهل بيت(عليهم السلام) است) در مسأله شستن پاها در وضو مخالفت كرده اند و از روى جهل و ضلالت بى آن كه مستندى داشته باشند مسح را كافى دانسته اند ، در حالى كه آيه شريفه قرآن وجوب شستن را مى رساند و عمل رسول خدا نيز مطابق آيه بوده و آنها با همه امور مخالفت كرده و در واقع هيچ دليلى برگفته خود ندارند ! ! (1)
جمع ديگرى نيز چشم و گوش بسته دنبال سخنان او را گرفته ، و بى آن كه تحقيقى روى مسأله كرده باشند ، هر نسبتى كه خواسته اند به شيعه داده اند .
آنها گويا همه مخاطبان خود را عوام مى دانسته ، و فكر نكرده اند روزى محقّقان و دانشمندان سخنان آنها را نقد مى كنند و آنها در برابر تاريخ اسلام شرمنده خواهند شد .
اكنون قبل از هر چيز به سراغ كتاب الله قرآن مجيد مى رويم . قرآن در آيه 6 سوره مائده (آخرين سوره اى كه بر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نازل گرديد) چنين مى گويد : «(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قُمْتُمْ
إِلَى الصَّلاَةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَامْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ) ; اى كسانى كه ايمان آورده ايد هنگامى كه براى نماز بر مى خيزيد ، صورت ها و دست هايتان را تا مرفق بشوييد و چيزى از سر و پاهايتان را مسح كنيد» .
روشن است كه كلمه «أرجلكم» (پاهاى خود) عطف بر «رؤوسكم» (سرهايتان) شده است و براى اين است كه در هر دو ، مسح لازم است (نه شستن) خواه «أرجلكم» را به نصب بخوانيم يا به جرّ (دقّت كنيد) . (2)
ولى به يقين هيچ تفاوتى ميان اين دو اعراب از نظر معنوى نيست .
زيرا اگر به «كسر» خوانده شود واضح است كه عطف بر «رؤوس» شده و مفهومش اين است كه پاها را در وضو مسح كنيد (همان گونه كه سرها را مسح مى كنيد) .
آيا اگر شيعه مطابق اين قرائت عمل كرده باشد كه جمع كثيرى طرفدار دارد ، عيبى بر او هست ؟
از اين گذشته اگر آن را به فتح بخوانيم باز هم عطف بر محلّ «برؤوسكم» مى باشد و مى دانيم محلّ آن نصب است ، زيرا مفعول «وامسحوا» مى باشد ، بنابراين در هر دو صورت مفهومش اين است كه پاها را مسح كنيد .
ولى گروهى چنين پنداشته اند كه اگر «أرجلكم» را مفتوح بخوانيم عطف بر «وجوهكم» مى باشد يعنى صورت و دست ها را بشوييد و همچنين پاها را !
در حالى كه اين سخن هم بر خلاف قواعد ادبيّات عرب است و هم با فصاحت قرآن نمى سازد .
امّا مخالفت آن با ادبيّات عرب به خاطر آن است
كه ميان معطوف و معطوف عليه جمله اجنبى واقع نمى شود و به گفته دانشمند معروف اهل سنّت محال است «أرجلكم» عطف بر «وجوهكم» بوده باشد ، چون هرگز در كلام فصيح عربى شنيده نشده است كسى بگويد : «ضربت زيداً و مررت ببكر و عمراً» به اين معنا كه زيد را زدم و از كنار بكر گذشتم و عمر را ، يعنى عمر را نيز زدم ! » . (شرح منية المصلى ، صفحه 16) .
حتّى افراد عادى چنين سخن نمى گويند تا چه رسد به قرآن مجيد كه نمونه اكمل و اتمّ فصاحت است .
بنابراين همان گونه كه بعضى از محقّقان اهل سنّت گفته اند ، شكّى نيست كه كلمه «أرجلكم» بنابر نصب ، عطف بر محلّ «برؤوسكم» مى باشد و در هر حال مفهوم آيه يكى است ، يعنى سر و پاها را هنگام وضو مسح كنيد .
به هر حال قرآن مجيد در مورد پاها دستور مسح داده است .
1 . تفسير القرآن العظيم ، جلد 2 ، صفحه 518 .
2 . توضيح اين كه در اعراب كلمه «أرجلكم» دو قرائت معروف است . قرائت جرّ كه جمعى از قرّاء مشهور مانند حمزه و ابوعمرو و ابن كثير و حتّى عاصم (مطابق روايت ابوبكر) به كسر «ل» خوانده اند و جمعى ديگر از مشاهير قرّاء به نصب خوانده اند و همه قرآن هاى فعلى را مطابق آن نوشته اند .
ولى گروهى كه دستور قرآنى را هماهنگ با پيشداورى خود نديدند به سراغ توجيهاتى رفته اند كه انسان را در شگفتى فرو مى برد از جمله
:
1_ اين آيه به وسيله سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و احاديثى كه از آن حضرت نقل شده ، منسوخ گشته است ! ابن حَزم در كتاب «الأحكام فى أصول الأحكام» مى گويد : «چون در سنّت شستن پاها آمده بايد قبول كنيم كه مسح منسوخ شده است» .
در حالى كه اوّلا : همه مفسّران قبول دارند كه سوره مائده آخرين سوره اى است كه بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نازل شده و هيچ آيه اى از آن منسوخ نيست .
ثانياً : همان گونه كه بعد از اين خواهد آمد ، در برابر رواياتى كه دلالت مى كند پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)هنگام وضو پاهاى خود را مى شست ، روايات متعدّدى داريم كه مى گويد حضرت(صلى الله عليه وآله) هنگام وضو پاهاى خود را مسح مى فرمود .
چگونه ممكن است يك اصل قرآنى را با رواياتى كه وضع آن چنين است نسخ كرد .
از اين گذشته در باب تعارض روايات گفته شده ، هر گاه روايات متعارض باشند بايد بر قرآن عرضه شوند ، رواياتى كه موافق قرآن است مقبول و آنچه مخالف قرآن است مردود مى باشد .
2_ بعضى ديگر مانند «جصاص» در كتاب أحكام القرآن مى گويد آيه وضو مجمل است و ما به احتياط عمل مى كنيم و پاها را مى شوييم كه هم «غَسل» حاصل شده باشد و هم «مسح» ! (1)
در حالى كه همه مى دانيم «غَسل» و «مسح» دو مفهوم متباين دارند و هرگز غَسل شامل مسح نمى شود .
ولى چه بايد كرد كه پيشداورى ها اجازه عمل به ظاهر
قرآن را نمى دهد .
3_ فخر رازى مى گويد ، حّتى اگر آيه را طبق قرائت «جرّ» بخوانيم يعنى «أرجلكم» عطف بر «رؤوسكم» باشد كه به روشنى دلالت بر مسح پاها دارد ، باز هم منظور مسح پاها نيست ، بلكه منظور از مسح كردن پاها اين است كه به هنگام شستن پاها در ريختن آب زياده روى نكنيد ! (2)
در حالى كه اگر پاى اين گونه اجتهادات و تفسير به رأى ها در آيات قرآن باز شود ، چيزى از ظواهر قرآن براى عمل باقى نمى ماند ، اگر ما مجاز باشيم «مسح» را به معناى «عدم اسراف در شستن» بگيريم ، همه ظواهر آيات را مى توان طور ديگرى تفسير كرد .
1 . أحكام القرآن ، جلد 2 ، صفحه 434 .
2 . تفسير كشّاف ، جلد 1 ، صفحه 610 .
قراين بسيارى نشان مى دهد كه اجتهاد در مقابل نص آن گونه كه در عصر و زمان ما امر قبيح و غير قابل قبولى شمرده مى شود ، در اعصار نخستين اسلام چنين نبوده ، و به تعبير ديگر آن تعبّد و تسليم مطلقى كه ما امروز در برابر سخنان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و آيات قرآن مجيد داريم در آن اعصار به اين قوّت و شدّت نبوده است .
مثلا هنگامى كه «عمر» اين سخن معروف خود را گفت : «متعتان كانتا محللتان فى زمن النبى(صلى الله عليه وآله) و أنا احرمهما و اعاقب عليهما متعة النساء و متعة الحج ; دو متعه در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)حلال بود و من آن دو را
تحريم مى كنم و هر كه مخالفت كند او را مجازات خواهم كرد ، متعه زنان و متعه حج(1) (حجّ تمتّع به صورت خاص آن)» . كمتر شنيده ايم يا نشنيده ايم كسى از صحابه بر او خرده گرفته باشد كه اجتهاد در برابر نص _ آن هم با اين شدّت و غلظت _ جايز نيست .
حال آن كه اگر در زمان ما بزرگترين دانشمندان وفقهاى اسلام چنين سخنى بگويند كه «فلان عمل در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)حلال بوده و من آن را تحريم مى كنم» ، همه از او تعجّب مى كنند و سخنش را بى ارزش و غير قابل قبول مى دانند و مى گويند هيچ كس حق ندارد حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال كند ، زيرا نسخ احكام يا اجتهاد در برابر نصوص براى هيچ كس معنا ندارد .
ولى در عصر نخستين چنين نبود ، به همين دليل مواردى را مى بينيم كه بعضى از فقها در برابر احكام الهى به خود اجازه مخالفت مى دادند و احتمالا مسأله انكار مسح بر پاها و تبديل آن به غسل از اين قبيل بوده است .
شايد بعضى فكر مى كردند ، چه بهتر كه پاهايى كه غالباً در معرض آلودگى است بشويند ، مسح كردن آن چه فايده اى دارد ، به خصوص اين كه گروهى در آن اعصار اصلا پا برهنه بودند و كفش به پا نمى كردند ، به همين دليل يكى از احترامات ميهمان اين بوده كه به هنگام ورود ، آب مى آوردند و پاهاى او را مى شستند !
شاهد اين
سخن گفتارى است كه نويسنده تفسير المنار در ذيل آيه وضو براى توجيه كلمات قائلين به غسل گفته است ، او مى گويد : «كشيدن دست تر روى پاهايى كه غالباً غبار آلود يا كثيف است نه تنها فايده اى ندارد ، بلكه آن را كثيف تر مى كند و دست هم آلوده و كثيف مى شود .
و فقيه معروف اهل سنّت ابن قدامه (متوفّاى 620 قمرى) از بعضى نقل مى كند كه پاها در معرض آلودگى هستند ولى سر چنين نيست بنابراين مناسب است پاها شسته شود و سر مسح گردد . (2) به اين ترتيب اجتهاد و استحسان خود را بر ظاهر آيه قرآن ترجيح داده و مسح را رها كرده و آيه را توجيه غير وجيه كرده اند .
ولى اين گروه گويا فراموش كرده اند كه وضو تركيبى است از نظافت و عبادت ، مسح كردن سر آن هم با يك انگشت كه بعضى فتوى داده اند نقشى در نظافت ندارد ، همچنين مسح پاها .
در واقع مسح سر و پاها اشاره اى است به اين نكته كه شخص وضو گيرنده از فرق تا قدم مطيع فرمان خداست و الاّ نه مسح سر موجب نظافت است نه مسح پا .
به هر حال ما تابع فرمان خدا هستيم و حق نداريم باعقل قاصر خود دستورات الهى را تغيير دهيم ، هنگامى كه قرآن در آخرين سوره اى كه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نازل شده دستور مى دهد دست و صورت را بشوييم و سر و پاها را مسح كنيم ، نبايد با فلسفه چينى هاى عقول قاصر انسانى
با آن مخالفت نماييم و براى توجيه مخالفت ها دست به تفسيرهاى غير موجّهى براى كلام خدا بزنيم .
آرى تفسير به رأى و اجتهاد در مقابل نص ، دو بلاى عظيم است كه متأسّفانه چهره فقه اسلامى را در بعضى از موارد مخدوش كرده است .
1 . مدارك اين حديث در بحث نكاح موقّت گذشت .
2 . المغنى ابن قدامه ، جلد 1 ، صفحه 117 .
و از عجايب روزگار كه هر محقّق بى طرفى را شگفت زده مى كند اين كه اين برادران كه اصرار بر عدم جواز مسح پاها در وضو و لزوم شستن پاها دارند ، اغلب تصريح مى كنند كه مى توان به جاى شستن پاها روى كفش را مسح نمود ، نه در حال اضطرار كه در حال اختيار ، نه در سفر بلكه در حضر و در هر حال .
به راستى انسان از چنين حكمى كلافه مى شود ، يا شستن پاها يا مسح روى كفش ها !
البتّه گروه ديگرى كه متأسّفانه از نظر فقه اهل سنّت در اقلّيّت قرار گرفته اند ، مسح بر كفش ها را جايز نمى شمردند مانند على بن ابى طالب(عليه السلام) و ابن عبّاس و مالك يكى از ائمّه اهل سنّت (طبق يكى از فتاواى او) .
جالب اين كه «عايشه» كه برادران اهل سنّت براى فتاوا و روايات او اهمّيّت فراوان قائل اند در حديث معروفى مى گويد : «لئن تقطع قدماى أحبّ إلىّ من أن امسح على الخفّين ; هرگاه دو پاى من قطع شود براى من بهتر از آن است كه (هنگام وضو)
مسح بر روى كفش ها كنم ! » . (1)
با اين كه شب و روز با پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوده و وضوى آن حضرت را ديده است .
به هر حال اگر اين برادران از احاديث اهل بيت(عليهم السلام) كه مطابق ظاهر قرآن است ، پيروى مى كردند ، جز مسح بر پاها را نمى پذيرفتند .
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)در حديث صحيح معتبر فرمود : از ميان شما مى روم و دو چيز گران بها در ميان شما مى گذارم : كتاب خدا و عترتم ، اهل بيتم را كه اگر به آنها تمسّك جوييد هرگز گمراه نمى شويد .
امام باقر(عليه السلام) در روايت معتبرى مى فرمايد : سه چيز است كه در آن از هيچ كس تقيّه نمى كنم : شرب مسكرات (بعضى شرب نبيذ را جايز مى شمردند) ، مسح بر خفّين (كفش ها) و حجّ تمتّع ، «ثَلاَثَةٌ لاَ اتَّقِى فِيهِنَّ أحَداً شُرْبُ المُسْكِرِ ، وَ مَسْحُ الخُفَّيْنِ وَ مُتْعَةُ الحَجِّ» . (2)
1 . مبسوط سرخسى ، جلد 1 ، صفحه 98 .
2 . كافى ، جلد 3 ، صفحه 32 .
فقهاى اماميّه در اين عقيده متّفق هستند كه چيزى جز مسح بر پاها در وضو پذيرفته نيست ، و روايات وارده از طرق اهل بيت(عليهم السلام) نيز در اين معنا صراحت دارد و حديث امام باقر(عليه السلام) را در بالا ملاحظه كرديد ، و احاديث در اين زمينه بسيار است .
ولى احاديثى كه در منابع اهل سنّت آمده است ، كاملا با هم متفاوت است . ده ها حديث به مسأله مسح بر
پاها اشاره مى كند يا مى گويد ، پيامبر(صلى الله عليه وآله) بعد از مسح سر ، پاها را مسح مى فرمود ، در حالى كه در احاديث ديگرى شستن پاها را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نسبت مى دهد و در بعضى مسح بر روى كفش ها !
احاديث گروه اوّل كه فقط مسح را مى گويد ، از كتب معروفى مانند :
1_ صحيح بخارى
2_ مسند احمد
3_ سنن ابن ماجه
4_ مستدرك حاكم
5_ تفسير طبرى
6_ درّالمنثور
7_ كنزالعمّال و غير آن ، كه اعتبار آن ها نزد برادران اهل سنّت مسلّم است .
و راويان اين روايات افرادى همچون :
1_ اميرمؤمنان على(عليه السلام)
2_ ابن عبّاس
3_ انس بن مالك (خادم مخصوص پيامبر(صلى الله عليه وآله))
4_ عثمان بن عفان
5_ بسر بن سعيد
6_ رفاعه
7_ ابوظبيان ، و غير آنها از روات معروف ديگر هستند .
و در اين جا به ذكر پنج روايت از آن روايات قناعت مى كنيم ، و چه عجيب است سخن كسانى مانند آلوسى مفسّر معروف ، كه مى گويد مسح بر پاها فقط يك روايت بيشتر ندارد كه دستاويز شيعه شده است ! ! (1)
1_ «عَنْ عَلِى بْنِ أبِى طَالِب(عليه السلام) قَالَ : كُنْتُ أرى أنَّ بَاطِنَ الْقَدَمَيْنِ أحَقُّ بِالْمَسْحِ مِنْ ظَاهِرِهِمَا حَتَّى رَأَيْتُ رَسُولَ اللهِ(صلى الله عليه وآله) يَمْسَحُ ظَاهِرَهُمَا ; اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى گويد : من فكر مى كردم كف پاها براى مسح كردن از روى پاها سزاوارتر است تا اين كه ديدم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) روى پاها را مسح مى كند» . (2)
اين حديث با صراحت مسح روى پاها را از پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن
هم به وسيله شخصى مانند على(عليه السلام) ذكر مى كند .
1 . روح المعانى ، جلد 6 ، صفحه 87 .
2 . مسند احمد ، جلد 1 ، صفحه 124 .
2_ «عن ابى مطر قال : بينما نحن جلوس مع على(عليه السلام) فى المسجد جاءرجل إلى على(عليه السلام) و قال : أرنى وضوء رسول الله(صلى الله عليه وآله) فدعا قنبر فقال : اتيتنى بكوز من ماء ، فغسل يده و وجهه ثلاثاً فأدخل بعض أصابعه فى فيه و استنشق ثلاثاً و غسل ذارعيه ثلاثاً و مسح رأسه واحدة . . . و رجليه إلى الكعبين; ابى مطر مى گويد : هنگامى كه ما خدمت على(عليه السلام) در مسجد نشسته بوديم مردى آمد و به حضرتش عرض كرد : وضوى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را به من نشان بده ، حضرت قنبر را صدا زد و فرمود كوزه اى از آب بياور ، سپس دست و صورتش را سه بار شست و انگشت در دهان كرد (و مسواك نمود) و سه بار استنشاق كرد و (صورت و) دست ها را سه بار شست و يك بار سر و پاها را تا بر آمدگى پشت پا مسح نمود» . (1)
گرچه هر دو حديث به وسيله اميرمؤمنان على(عليه السلام) از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده است ، ولى از دو جريان مختلف خبر مى دهد كه قدر مشترك آنها مسح بر پاها به هنگام وضو گرفتن رسول خداست .
1 . كنزالعمّال ، جلد 9 ، صفحه 448 .
3_ «عن بسر بن سعيد قال : أتى عثمان المقاعد فدعا بوضوء فتمضمضواستنشق
ثمّ غسل وجهه ثلاثاً و يديه ثلاثاً ثلاثاً ثمّ مسح برأسه و رجليه ثلاثاً ثلاثاً ، ثمّ قال : رأيت رسول الله(صلى الله عليه وآله)هكذا توضّأ ، يا هؤلاء أكذلك ؟ قالوا : نعم ، لنفر من أصحاب رسول الله(صلى الله عليه وآله) عنده; بسر بن سعيد مى گويد : عثمان به محلّ جلوس آمد ، آب وضو خواست و مضمضه و استنشاق كرد (در دهان و بينى گرداند) سپس صورتش را سه بار و دست ها را هر كدام سه بار شست و سر و پاها را سه بار مسح كرد و بعد گفت : پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ديدم اين گونه وضو مى گرفت (سپس از حاضران كه جماعتى از صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بودند ، تصديق خواست و گفت) آيا همين طور است اى حاضران ؟ همه گفتند : آرى ! » . (1)
اين حديث نشان مى دهد نه تنها عثمان ، بلكه جماعت ديگرى از صحابه نيز با صراحت گواهى مى دادند كه مسح بر پاها برنامه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در وضو بوده است . (هر چند سه بار مسح سر و پا دارد كه ممكن است در نظر بعضى از آنان مستحب باشد ، يا از اشتباه راوى) .
1 . مسند احمد ، جلد 1 ، صفحه 67 .
4_ «عن رفاعة بن رافع أنّه سمع رسول الله(صلى الله عليه وآله) يقول : أنّه لا تتمّ صلوة لأحد حتّى يسبغ الوضوء ، كما أمره الله عزّ و جلّ يغسل وجهه و يديه إلى المرفقين و يمسح برأسه و رجليه إلى الكعبين ; رفاعه مى
گويد از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيدم كه مى فرمود نماز هيچ يك از شما صحيح نيست تا وضو را آن گونه كه خداوند متعال دستور داده انجام دهد : صورت و دست ها را تا مرفق بشويد و سر و پاها را تا برآمدگى روى پا مسح نمايد» . (2)
2 . سنن ابن ماجه ، جلد 1 ، صفحه 156 .
5_ «عن ابى مالك الأشعرى أنّه قال لقومه : اجتمعوا اصلّى بكم صلوة رسول الله(صلى الله عليه وآله) فلمّا اجتمعوا قال : هل فيكم أحد من غيركم ؟ قالوا : لا ، إلاّ ابن اخت لنا ، قال : ابن اخت القوم منهم ، فدعا بجفنة فيها ماء فتوضّأ و مضمض و استنشق و غسل وجهه ثلاثاً و ذراعيه ثلاثاً ثلاثاً و مسح برأسه و ظهر قدميه ثمّ صلّى بهم ; از ابى مالك اشعرى نقل شده كه به قوم خود گفت : جمع شويد تا نمازى همچون نماز رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى شما بخوانم ، هنگامى كه اجتماع كردند ، گفت : آيا در ميان شما از كسى از غير شما هست ؟ گفتند : نه ، مگر يكى از خواهرزاده هاى ما (كه شوهرش از قبيله ديگر است) گفت : خواهر زاده نيز جزء قبيله محسوب مى شود (اين تعبير نشان مى دهد كه نظام حاكم مانع از اين بوده كه نماز يا وضوى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آنچنان كه بوده _ به دلايل سياسى _ توضيح داده شود) در اين هنگام ظرف آبى خواست و وضو گرفت ، مضمضه و استنشاق كرد و صورتش را سه
بار شست ، همچنين دست ها را سه بار ، و سر و پشت پاها را مسح كرد ، سپس با آنها نماز خواند» . (1)
آنچه در بالا آمد تنها بخش كوچكى از رواياتى است كه در كتب معروف اهل سنّت ، به وسيله راويان معروف نقل شده است .
بنابراين آنها كه مى گويند حديثى دراين باره نقل نشده يا فقط يك حديث بيشتر دلالت بر مسح بر پاها ندارد ، افراد ناآگاه و متعصّبى هستند كه گمان مى كنند چشم پوشى و انكار واقعيّت ها مى تواند واقعيّت ها را از ميان بردارد .
اين ها مانند كسانى هستند كه دلالت آيه سوره مائده را بر وجوب مسح انكار كرده اند ، حتّى گفته اند آيه مزبور صريح در غسل به معناى شستن است كه شرح آن گذشت .
1 . مسند احمد ، جلد 5 ، صفحه 342 .
انكار نمى كنيم كه دو دسته روايت معارض با روايات سابق در منابع معروف برادران اهل سنّت وجود دارد .
نخست رواياتى است كه مى گويد پيامبر(صلى الله عليه وآله) پاهاى خود را هنگام وضو مى شست ، و ديگر رواياتى كه مى گويد نه پاها را مى شست و نه مسح مى كرد ، بلكه مسح بر كفش ها مى نمود ! !
ولى نبايد اين قاعده مسلّم علم اصول را فراموش كرد كه اگر دو گروه از روايات درباره يك مسأله با هم تعارض داشته باشند ، بايد نخست به سراغ جمع دلالى رفت يعنى آنها را طورى تفسير كرد كه هر دو با هم سازش داشته باشد (البتّه با
موازين فهم عرفى) .
و اگر ممكن نشد بايد آنها را بر كتاب الله عرضه كرد يعنى بايد ديد كدام يك مطابق قرآن است آن را گرفت و ديگرى را رها كرد ، اين دستورى است كه با ادلّه معتبر ثابت شده است .
بنابراين مى توان ميان روايات مسح و غسل (شستن پاها) چنين جمع كرد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) وظيفه مسح را در وضو انجام مى داده ، و بعد براى نظافت پاها ، گاهى پاها را مى شسته است ، بى آن كه جزء وظيفه وضو باشد ، بعضى از راويان كه ناظر اين صحنه بوده اند چنين پنداشته اند كه شستن پاها جزء وظيفه وضوست .
اتّفاقاً در ميان شيعيان نيز بسيارى چنين كارى را مى كنند و بعد از آن كه وظيفه وضو يعنى «مسح» را انجام دادند ، پاهاى خود را به طور كامل براى نظافت مى شويند .
اين كار در آن محيط كه به خاطر گرمى هوا از نعلين استفاده مى شد نه از كفش هاى پوشيده ، لازم تر به نظر مى رسيد ، زيرا نعلين پاها را به طور كامل از آلودگى حفظ نمى كند .
به هر حال وظيفه واجب يعنى مسح ، امرى جدا از شستشوى متعارف پاها بوده است .
اين احتمال نيز وجود دارد ، كه اجتهاد در مقابل نص ، جمعى از فقيهان را به فتواى به غسل و شستن پاها وادار كرده ، چون فكر كرده اند آلودگى پاها تنها با شستن از بين مى رود ، سپس ظاهر آيه سوره مائده را كه دستور به مسح
مى دهد رها ساخته اند ، همان گونه كه در كلمات بعضى از دانشمندان اهل سنّت در بحث هاى سابق گذشت كه مى گفتند بهتر آن است كه پاها را به خاطر آلودگى كه دارند بشوييم و مسح كافى نيست .
به يقين اسلام يك دين جهانى و براى تمام مناطق روى زمين در تمام اعصار و قرون است و در عين حال شريعت سمحه و سهله و كاملا آسان مى باشد ، فكر كنيد پنج بار شستن پاها در شبانه روز در نقاط مختلف دنيا چه مشكلات مهمّى ايجاد مى كند و گروهى را به سبب اين سخت گيرى ، از وضو و نماز بيزار مى سازد .
و اين است نتيجه اجتهاد در برابر نص و رها ساختن روايات مسح .
اين احتمال نيز منتفى نيست كه قسمتى از روايات غسل (البتّه نه همه آنها) در عصر بنى اميّه كه بازار جعل احاديث رونق گرفت و معاويه مبالغ كلانى براى بعضى جاعلان حديث قرار داد ، جعل شده باشد ، زيرا همه مى دانستند كه على(عليه السلام) طرفدار مسح پاهاست و معاويه اصرار داشت در همه چيز بر خلاف آن حضرت عمل كند .
لطفاً به دو حديث زير دقّت كنيد :
1_ در صحيح مسلم آمده است كه معاويه به سعد بن ابىوقّاصدستور داد نسبت به اميرمؤمنان على(عليه السلام) سبّ و لعن كن ! (زيرا سعدجدّاً از اين كار خوددارى مى كرد) سعد گفت : از رسول خدا سه فضيلت درباره على(عليه السلام) شنيدم كه هرگز آن را فراموش نمى كنم و اى كاش يكى از آنان از آن من بود
كه آن را بر ثروت هاى عظيم ترجيح مى دادم . سپس داستان جنگ تبوك و جمله «اما ترضى أن تكون لى بمنزلة هارون من موسى» و داستان جنگ خيبر و جمله مهمّى را كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) درباره على(عليه السلام) فرمود و داستان مباهله را بيان كرد . (1)
اين حديث به خوبى نشان مى دهد كه معاويه براى مخالفت با اميرمؤمنان على(عليه السلام) تا چه حد اصرار داشت .
2_ از روايات زيادى استفاده مى شود كه دو گروه در قرون اوّل اسلام اقدام به جعل احاديث كرده اند .
گروه اوّل جمعى از افراد به ظاهر صالح و زاهد (امّا ساده لوح) بودند كه به قصد قربت جعل حديث مى كردند ، از جمله گروه ظاهراً ديندارى بودند كه براى ايجاد رغبت در مردم به تلاوت قرآن ، احاديث عجيب و غريبى در فضايل سوره ها وضع كرده و به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)نسبت دادند و متأسّفانه تعداد آنها كم نبود !
دانشمند معروف اهل سنّت قرطبى در كتاب تذكار (صفحه 155) مى گويد : اعتبارى به رواياتى كه جاعلان احاديث دروغين در فضيلت سوره هاى قرآن جعل كرده اند نيست . اين كار را جماعت كثيرى درباره فضايل سور قرآن (بلكه) درباره فضايل ساير اعمال نيز مرتكب شدند . به قصد قربت وضع حديث كردند و گمان بردند از اين طريق مردم را به فضايل اعمال دعوت مى كنند (و هيچ گونه منافاتى ميان دروغ كه بدترين گناهان است با زهد و فقاهت نمى دانستند ! ! ) .
همين دانشمند (قرطبى) در صفحه بعد كتاب خود از «حاكم»
و بعضى ديگر از شيوخ محدّثين نقل مى كند كه يكى از زهّاد ، داوطلبانه (و به قصد قربت) احاديثى در فضيلت قرآن و سوره هاى آن جعل كرد . هنگامى كه از او پرسيدند چرا اين كار را كردى ؟ گفت : من ديدم مردم نسبت به قرآن كم توجّه شده اند ، دوست داشتم رغبت آنها را به قرآن زياد كنم ، و هنگامى كه به او گفتند پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود : «من كذب علىّ فليتبوء مقعده من النار ; هر كس به من دروغ ببندد ، جايگاه خود را در آتش آماده كرده است» در جواب گفت : پيغمبر فرموده «من كذب علىّ . . . » يعنى كسى كه بر ضدّ من دروغى بگويد ، من اين دروغ ها را به نفع پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مى گويم ! !
قرطبى درنقل اين گونه احاديث تنهانيست ، جمع ديگرى ازدانشمندان اهل سنّت نيز آن را نقل كرده اند (براى توضيح بيشتر به كتاب نفيس الغدير جلد پنجم بحث «كذّابين و وضّاعين» مراجعه كنيد) .
گروه دوّم كسانى بودند كه در برابر گرفتن پول هاى كلان به وضع حديث به نفع معاويه و بنى اميّه و ذمّ اميرمؤمنان على(عليه السلام) پرداختند . از جمله «سمرة بن جندب» بود كه مبلغ چهارصد هزار درهم از معاويه گرفت و اين حديث را در ذمّ على(عليه السلام)و مدح قاتل او وضع كرد و گفت آيه شريفه (وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللهِ . . . )(2)درباره عبدالرحمان بن ملجم قاتل على(عليه السلام) نازل شده و آيه شريفه (وَمِنَ النَّاسِ مَنْ
يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا . . . )(3) درباره على(عليه السلام) . (4)نعوذ بالله من هذه الأكاذيب .
بنابراين جاى تعجّب نيست كه براى مخالفت با على(عليه السلام) رواياتى درباره شستن پاها در وضو جعل كرده باشند .
1 . صحيح مسلم ، جلد 7 ، صفحه 120 .
2 . سوره بقره ، آيه 207 .
3 . سوره بقره ، آيه 204 .
4 . ابن ابى الحديد معتزلى ، طبق نقل منتهى المقال ، شرح حال «سمرة» .
همان گونه كه در سابق نيز اشاره شد آنها كه اصرار بر نفى مسأله مسح پاها در وضو دارند و شستن را واجب مى دانند ، در عين حال اجازه مى دهند كه به هنگام وضو روى كفش ها را مسح كنند و به بعضى از احاديث منقول از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) استناد مى نمايند .
در حالى كه احاديث اهل بيت(عليهم السلام) عموماً آن را نفى مى كند و احاديث متعدّد معتبرى نيز از طرق اهل سنّت صريحاً خلاف آن را مى گويد .
توضيح اين كه : اجماع فقهاى اماميّه به پيروى از احاديث اهل بيت(عليهم السلام) اين است كه مسح بر كفش مطلقاً جايز نيست ، ولى بسيارى از فقهاى اهل سنّت آن را در حضر و در سفر به طور مطلق مجاز مى شمرند ، هر چند بعضى آن را منحصر به موارد ضرورت دانسته اند .
در اين جا سؤالاتى پيش مى آيد ، از جمله :
1_ چگونه مسح كردن بر پاها جايز نيست ، ولى مسح بر كفش ها جايز است با اين
كه هنگامى كه سخن از شستن پاها به ميان مى آيد ، مى گويند پا آلودگى دارد ، آن را بشوييد بهتر است ، تا اين كه آن را مسح كنيد .
آيا مسح كردن كفش هاى آلوده ، مى تواند جانشين شستن شود ؟ بسيارى به تخيير ميان شستن پا و مسح بر كفش ها قائل شده اند .
2_ چرا ظاهر قرآن مجيد را كه مى گويد سر و پاها را مسح كنيد ، رها كرده و به سراغ مسح كفش ها رفته ايد ؟
3_ چرا روايات اهل بيت(عليهم السلام) را كه متّفقاً مسح بر كفش را نفى مى كند و پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)آنها را در كنار كتاب الله مايه نجات شمرده در نظر نمى گيريد ؟
4_ درست است كه رواياتى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) وارد شده كه آن حضرت مسح بر كفش كردند ، ولى در مقابل آن روايات معتبرى نيز داريم كه مى گويد پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) پاها را مسح مى فرمود ، چرا به هنگام تعارض روايات به سراغ آيه قرآن نمى رويم و آن را حاكم در اين اختلاف روايات نمى كنيم و مرجع قرار نمى دهيم ؟
و هر قدر در اين مسأله بيشتر غور و بررسى كنيم به شگفتى هاى بيشترى برخورد مى كنيم :
در كتاب «الفقه على المذاهب الاربعه» مى خوانيم : مسح بر كفش در مقام ضرورت و اضطرار واجب و بدون ضرورت جايز است هر چند شستن پاها افضل مى باشد .
سپس از «حنابله» نقل مى كند كه مسح بر كفش ها از درآوردن
آن و شستن پاها افضل مى باشد كه اخذ به رخصت و شكر نعمت است و بعضى از اتباع ابوحنيفه نيز با آن موافقت كرده اند . (1)
سپس ادّعا مى كند كه مسح بر كفش ها با روايات زيادى ثابت شده كه قريب به تواتر است . (2)
و از همه جالب تر اين كه بحث گسترده اى درباره شروط چنين كفش ها و مقدار مسح و مدّت مسح (چند روز جايز است ادامه داشته باشد) و مستحبّات و مكروهات و مبطلات مسح بر كفش ها و احكام كفشى را كه روى كفش ديگر بپوشند و جنس كفش و اين كه حتماً از چرم باشد يا غير چرم هم كافى است و حكم كفش هاى شكاف دار و بى شكاف و . . . كه بخش مهمّى از اين كتاب را در بر مى گيرد . (3)
5_ چرا روايات مسح بر كفش ها را به موارد ضرورت و مسافرت ها و جنگ ها و مواقعى كه امكان بيرون آوردن كفش از پا نبوده ، يا بسيار مشكل بوده ، حمل نمى كنيد . اين ها سؤالاتى است كه پاسخى ندارد ، جز اين كه پيش داورى ها سبب اين غوغا در يك مسأله ساده شده است .
من خود در فرودگاه جدّه ناظر بودم كه يكى از اين برادران براى وضو آمد و پاها را به جاى مسح به دقّت شست ، ديگرى آمد صورت و دست ها را شست و دستى بر كفش خود كشيد و به سراغ نماز رفت .
در حيرت فرو رفتم و گفتم مگر ممكن است شخص حكيمى مانند پيامبر(صلى الله
عليه وآله) چنين دستورى داده باشد كه نمى توان توجيهى براى آن يافت .
بعد از اين سؤالات لازم است به سراغ مدارك اصلى مسأله برويم و از لابه لاى روايات نكته اصلى اين فتوا و همچنين راه حلّ عقلايى آن را پيدا كنيم :
روايات چند گروه است :
الف) رواياتى كه در منابع اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده و آنها عموماً و متّفقاً مسح بر كفش را نفى مى كنند ، به عنوان نمونه :
1_ شيخ طوسى از ابى الورد نقل مى كند ، مى گويد : به امام ابوجعفر(الباقر(عليه السلام)) عرض كردم ، ابوظبيان نقل مى كند كه على(عليه السلام) را ديدم كه آب را ريخت و بر كفش هاى خود مسح كرد ، فرمود : ابوظبيان دروغ مى گويد : «أمَا بَلَغَكُمْ قَوْلُ عَلِىٍّ(عليه السلام) فِيكُمْ : سَبَقَ الكِتَابُ الخُفَّيْنِ ؟ فَقُلْتُ : هَلْ فِيهِمَا رُخْصَةٌ ؟ فَقَالَ : لاَ إلاَّ مِنْ عَدُوٍّ تَقِيَّةً أوْ ثَلْج تُخَافُ عَلَى رِجْلَيْكَ ; آيا به تو نرسيده است كه على(عليه السلام) فرمود قرآن مجيد (آيه سوره مائده درباره مسح پاها در وضو) بر مسح بر كفش ها پيشى گرفته است ، عرض كردم آيا رخصتى براى مسح كردن بر كفش ها وجود دارد ؟ فرمود : نه ! مگر در برابر دشمنى قرار بگيرى و بخواهى تقيّه كنى يا برف زمين را فرا گرفته باشد و بر پاهاى خود بترسى» . (4)
از اين حديث چند نكته استفاده مى شود :
اوّلا : با اين كه مشهور در روايات اهل سنّت اين است كه على(عليه السلام)مسح بر كفش را جايز نمى شمرد ، چگونه
ابوظبيان و امثال او به خود اجازه مى دهند ، به آن حضرت دروغ ببندند ، آيا توطئه اى در كار بوده ؟ پاسخ اين سؤال را بعداً خواهيم دانست .
ثانياً : على(عليه السلام) راه را نشان مى دهد و مى گويد : قرآن مجيد بر همه چيز پيشى مى گيرد و چيزى بر قرآن پيشى نمى گيرد . اگر روايتى هم برخلاف قرآن ديده شود ، بايد توجيه و تفسير گردد . آن هم در مورد سوره مائده (سوره اى كه آيه وضو در آن آمده است) كه آيات آن هرگز نسخ نشده است .
ثالثاً : امام باقر(عليه السلام) نيز راه را نشان مى دهد كه اگر روايتى درباره مسح بر كفش ها وارد شده باشد ، بر ضرورت مانند سرماى شديد كه خوف بر پاها وجود داشته باشد حمل مى شود .
2_ مرحوم صدوق در كتاب «من لا يحضره الفقيه» در حديثى از
اميرمؤمنان(عليه السلام) نقل مى كند كه فرمود : «إنّا اَهْلُ بَيْت . . . لاَ نَمْسَحُ عَلَى الخُفَّيْنِ فَمَنْ كَانَ مِنْ شِيعَتِنَا فَلْيَقْتَدِ بِنَا وَلْيَسْتَنَّ بِسُنَّتِنَا ; ما خاندانى هستيم كه روى كفش مسح نمى كنيم ، هر كس از پيروان ماست به ما اقتدا كند و سنّت ما را بپذيرد» . (5)
3_ در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) تعبير عجيبى نقل شده كه فرمود : «مَنْ مَسَحَ عَلَى الخُفَّيْنِ فَقَدْ خَالَفَ اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ كِتَابَهُ وَ وُضُوئُهُ لَمْ يَتُمَّ وَ صَلاَتُهُ غَيْرُ مُجْزِيَة ; كسى كه بر كفش مسح كند مخالفت با خدا و پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و قرآن مجيد كرده و وضويش
تمام نيست و نمازش مجزى نمى باشد» . (6)
با توجّه به رواياتى كه از على(عليه السلام) درباره عدم جواز مسح بر كفش ها رسيده به ياد سخنى از فخر رازى مى افتيم كه در مورد مسأله جهر و اخفات در بسم الله ، با توجّه به اين كه گروهى آهسته خواندن بسم الله را لازم مى دانستند و اميرمؤمنان على(عليه السلام) جهر را لازم مى شمرد ، چنين مى گويد : «من اتخذ علياً إماماً لدينه فقد استمسك بالعروة الوثقى فى دينه و نفسه ; هر گاه كسى على(عليه السلام) را پيشواى دين خود قرار دهد به دستگيره محكمى در دين و نفس خود دست زده است» . (7)
ولى با اين حال به سراغ روايات ديگر مى رويم .
ب) رواياتى كه مسح بر روى كفش ها را اجازه مى دهد دو گونه است :
گروه اوّل : رواياتى كه به طور مطلق چنين اجازه اى مى دهد ، مانند :
حديث مرفوعه سعد بن ابىوقاص از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درباره وضو (مسح) بر كفش ها : «أَنَّهُ لاَ بَأْسَ بِالْوُضُوءِ عَلَى الْخُفَّيْنِ» . (7)
در حديث ديگرى كه طبق نقل بيهقى در صحيح بخارى و صحيح مسلم از حذيفه چنين نقل شده است : «مشى رسول الله(صلى الله عليه وآله)إلى سباطة قوم فبال قائماً ثمّ دعا بماء فجئته بماء فتوضأ و مسح على خفّيه» .
با نهايت معذرت و شرمندگى و به حكم اجبار به ترجمه حديث مى پردازيم : «رسول خدا به محلّ زباله قومى رفت و ايستاده بول كرد . سپس آبى خواست و من (حذيفه) آبى براى او بردم و
او وضو گرفت و مسح بر كفش خود كرد ! ! » . (8)
ما اطمينان داريم كه اين حديث مجعول است و از سوى بعضى از منافقان براى ضربه زدن به قداست رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جعل شده و سپس به كتاب هايى مانند صحيح بخارى و صحيح مسلم (بر اثر سادگى نويسندگان آنها) راه يافته است .
آيا كسى كه كمترين شخصيّتى داشته باشد ، دست به چنين كارى مى زند كه لوازم عديده بسيار نامطلوبى دارد كه قلم از شرح آن شرم دارد ؟ چقدر جاى تأسّف است كه در كتاب صحاح اين قبيل روايات آمده و هنوز هم به آن استدلال مى كنند .
به هر حال اين روايات و مانند آنها قيد و شرط خاصّى براى مسح بر كفش ها ندارد .
گروه دوّم : از اين روايات ، استفاده مى شود كه مسح بر كفش ها (اگر جايز بوده) منحصر به موارد ضرورت بوده است ، مانند :
روايتى كه مقدام بن شريح از عايشه نقل مى كند ، مى گويد از وى درباره مسح بر كفش ها سؤال كردم ، گفت : به سراغ على(عليه السلام) برو كه با رسول خدا(صلى الله عليه وآله)مسافرت مى كرد ، من به سراغ آن حضرت آمدم و در اين باره سؤال كردم ، فرمود : «كنّا إذا سافرنا مع رسول الله(صلى الله عليه وآله) يأمرنا بالمسح على خفافنا ; هنگامى كه با رسول خدا مسافرت مى كرديم به ما دستور مى داد روى كفش ها مسح كنيم» . (9)
اين تعبير به خوبى نشان مى دهد كه مسأله مسح كردن بر كفش
ها مربوط به موارد ضرورت بوده است ، لذا مى فرمايد : در سفرها چنين به ما دستور مى داد .
و روايات ديگرى از اين قبيل .
دقّت در مجموع رواياتى كه در منابع معروف اهل سنّت وارد شده ، بدون پيش داورى هاى قبلى نشان مى دهد :
اوّلا : طبق قاعده شناخته شده در علم اصول ، (قاعده جمع ميان مطلق و مقيّد به تقييد مطلقات) بايد رواياتى را كه مطلقاً اجازه مسح بر كفش ها را مى دهد ، حمل بر موارد ضرورت كنيم ، مانند سفر يا ميدان نبرد ، يا موارد مشابه ديگر و جالب اين كه در سنن بيهقى يك باب مفصّل درباره مقدار زمانى كه جايز است بر كفش ها مسح كنند عنوان كرده و با چندين روايت ، محدود بودن آن را به سه روز در سفر و يك روز در حضر و مانند آن بيان مى كند . (10)
آيا اين همه روايات ، دليل روشنى بر اين حقيقت نيست كه تمام آنچه در روايات راجع به مسح بر كفش ها ذكر شده ، مخصوص حالات ضرورت است و در حال عادى معنا ندارد كه كفش را از پا بيرون نكنيم و مسح بر پا نكشيم .
و اين كه بعضى مى گويند اين براى رفع عسر و حرج از امّت است ، سخن قابل قبولى نيست ، زيرا درآوردن كفش هاى معمولى كمترين زحمتى ندارد .
ثانياً : با توجّه به روايات متعدّد از على(عليه السلام) در منابع معروف اهل بيت(عليهم السلام) و اهل سنّت كه على(عليه السلام) مى فرمود اين مسح مربوط به قبل
از نزول آيه 6 سوره مائده درباره وضو بوده ، نشان مى دهد كه اگر اجازه اى هم بوده ، مربوط به قبل از نزول اين آيه بوده است . بعد از نزول اين آيه حتّى در جنگ ها و مسافرت نيز مسح بر كفش ها جايز نبوده ، زيرا در صورت وجود مشكل از جهت كندن كفش ، به جاى وضو تيمّم مى كرده اند ، زيرا دستور تيمّم هم به طور كلّى در ذيل همان آيه آمده است .
ثالثاً : اگر بعضى در حضر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ديده اند كه مسح بر كفش مى كند ، از جهت اين بوده كه روى كفش پيامبر(صلى الله عليه وآله) شكافى داشت كه مسح كردن از لاى آن ممكن بوده است .
مرحوم صدوق از محدّثان معروف اماميّه در اثر معروف خود «من لايحضره الفقيه» مى گويد : نجاشى كفشى براى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) هديه داده بود كه روى آن شكافى داشت . پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در حالى كه كفش را برپا داشت روى پاى خود را مسح فرمود . جمعى از ناظران گمان كردند آن حضرت روى كفش ها مسح كرده است . (11)
محدّث معروف بيهقى در «السنن الكبرى» يك باب تحت عنوان «باب الخف الذى مسح عليه رسول الله(صلى الله عليه وآله)» عنوان كرده ، و از بعضى از احاديث اين باب استفاده مى شود كه كفش هاى غالب مهاجران و انصار داراى شكاف بود «و كانت كذلك خفاف المهاجرين و الأنصار مخرقة مشققة» . (12)
بنابراين بسيارمحتمل است كه آنهاهم روى خود پاها مسح مى كردند .
از شگفتى هاى اين بحث آن است كه راويان احاديث مسح بر روى كفش ها ، كسانى هستند كه گاه توفيق تشرّف خدمت حضرت را داشتند ، ولى على(عليه السلام) كه دائماً در محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود ، طبق احاديث معروف اهل سنّت اين سخن را هرگز قبول نداشت .
و از آن شگفت انگيزتر اين كه از عايشه كه غالباً با آن حضرت(صلى الله عليه وآله)بوده نقل كرده اند كه مى گفت : «لئن تقطع قدماى أحبّ إلىّ من أنْ أمسح على الخفّين ; اگر پاهاى من قطع شود از اين خوش تر دارم كه روى كفش هايم مسح كنم ! » . (13)
1 . الفقه على المذاهب الاربعه ، جلد 1 ، صفحه 135 .
2 . همان مدرك ، صفحه 136 .
3 . همان مدرك ، از صفحه 135 تا 147 .
4 . من لا يحضره الفقيه ، جلد 4 ، صفحه 415 .
5 . وسائل الشيعه ، جلد 1 ، صفحه 279 .
6 . تفسير كبيرفخر رازى ، جلد 1 ، صفحه 207 .
7 . السنن الكبرى ، جلد 1 ، صفحه 269 .
8 . همان مدرك ، صفحه 270 .
9 . السنن الكبرى ، جلد 1 ، صفحه 272 .
10 . السنن الكبرى ، جلد 1 ، صفحه 275 و 276 .
11 . من لا يحضره الفقيه ، جلد 1 ، صفحه 48 .
12 . السنن الكبرى ، جلد 1 ، صفحه 283 .
13 . مبسوط سرخسى ، جلد 1 ، صفحه 98 .
1_ قرآن
وظيفه اصلى را در وضو به وضوح ، مسح بر پاها شمرده است ، (آيه 6 سوره مائده) و تمام روايات اهل بيت(عليهم السلام) و فتاواى فقهاى پيروان آنها بر همين امر استقرار يافته است .
2_ فقهاى اهل سنّت وظيفه اصلى را غالباً شستن پاها مى دانند ولى اكثر آنها اجازه مى دهند كه در حال اختيار روى كفش ها را مسح كنند ! و بعضى آن را منحصر به موارد ضرورت مى دانند .
3_ رواياتى كه درباره مسح بر كفش ها در كتب منبع برادران اهل سنّت آمده به قدرى ضدّ و نقيض است كه هر محقّقى را به شك مى اندازد . بعضى مطلقاً اجازه مسح بر كفش ها را مى دهد و بعضى مطلقاً نفى مى كند و بعضى محدود به حال ضرورت مى كند و مقدار آن را در سفر سه روز و در حضر يك روز تعيين مى نمايد .
4_ بهترين طريق جمع ميان روايات آن است كه مدار اصلى ، مسح بر خود پاهاست (و به عقيده آنها شستن پاها) و به هنگام ضرورت مانند جنگ و سفرهاى سخت كه آنها به جاى نعلين ، كفش _ و به تعبير آنها خفّ _ مى پوشيدند و بيرون آوردن آن از پا مشكلاتى داشت بر روى كفش (شبيه جبيره) مسح مى كردند .
هنگامى كه پيروان اهل بيت(عليهم السلام) به زيارت خانه خدا مشرّف مى شوند و براى حفظ وحدت ، طبق دستورى كه ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) به آنها داده اند ، در نماز جماعت برادران اهل سنّت شركت مى كنند و به فضيلت نماز
در مسجدالحرام و مسجدالنبى(صلى الله عليه وآله) نائل مى شوند ، نخستين چيزى كه توجّه آنها را به خود جلب مى كند اين است كه مى بينند ائمّه محترم جماعت آنها يا «بسم الله الرحمن الرحيم» در آغاز سوره حمد مطلقاً نمى گويند يا آهسته و مخفى مى گويند حتّى در نمازهاى جهريّه مانند مغرب و عشا .
اين در حالى است كه مشاهده مى كنند درتمام قرآن هاى موجود كه غالباً در مكّه چاپ شده است ، سوره حمد هفت آيه دارد كه يكى از آنها بسم الله است و اين سبب تعجّب همه مى شود كه چرا بسم الله مهمترين آيه قرآن به چنين سرنوشتى گرفتار شده است .
ولى هنگامى كه از ما سؤال مى كنند و داستان اختلاف روايات و مذاهب اهل سنّت را در بسم الله براى آنها نقل مى كنيم ، تعجّب آنها افزون مى شود . لازم است در اين جا نخست به فتاواى موجود در اين مسأله و سپس به روايات مختلفى كه در اين بحث وارد شده است ، مراجعه كنيم .
به طور كلى فقهاى اهل سنّت سه گروه شده اند :
1_ گروهى مى گويند بسم الله در آغاز سوره حمد بايد خوانده شود . در نمازهاى جهريّه به صورت جهر و در نمازهاى اخفائيه به صورت آهسته ، اينها امام شافعى و اتباع او هستند .
2_ كسانى كه مى گويند خوانده شود ولى مطلقاً آهسته بخوانند و آنها حنابله (پيروان احمد حنبل) هستند .
3_ گروه ديگرى خواندن بسم الله را مطلقاً ممنوع مى دانند و آنها پيروان امام مالك هستند .
قول پيروان ابوحنفيه نيز نزديك به مالك است .
عبارت ابن قدامه فقيه مشهور اهل سنّت در كتاب مغنى چنين است :
«إنّ قراءة بسم الله الرحمن الرحيم مشروعة فى أوّل الفاتحة و أوّل كلّ سورة فى قول أكثر أهل العلم و قال مالك و الأوزاعى لا يقرؤها فى أوّل الفاتحة . . . و لا تختلف الرواية عن أحمد أنّ الجهر بها غير مسنون . . .
و يروى عن عطاء و طاووس و مجاهد و سعيد بن جبير الجهر بها و هو مذهب الشافعى . . . ; قرائت بسم الله الرحمن الرحيم در آغاز سوره حمد و در آغاز هر سوره اى نزد اكثر اهل علم مشروع است ولى مالك و اوزاعى (از فقهاى اهل سنّت) گفته اند در آغاز سوره حمد خوانده نشود ، و (در مورد جهر به بسم الله) رواياتى كه از احمد حنبل نقل شده همه مى گويد ، جهر به بسم الله مستحب نيست . . . و از عطا و طاووس و مجاهد و سعيد بن جبير روايت شده كه جهر به بسم الله شود و مذهب شافعى نيز همين است» . (1)
در اين عبارت هر سه قول از آنان نقل شده است .
و در تفسير «المنير» از وهبه زحيلى چنين آمده است :
«قال المالكيّة و الحنفيّة ليست البسملة بآية من الفاتحة و لا غيرها إلاّ من سورة النمل . . .
إلاّ أنّ الحنفيّة قالوا يقرء المنفرد بسم الله الرحمن الرحيم مع الفاتحة فى كلّ ركعة سرّاً . . .
و قال الشافعيّة و الحنابلة البسملة آية من الفاتحة يجب قرائتها فى الصلوة
إلاّ أنّ الحنابلة قالوا كالحنفيّة يقرؤ بها سرّاً و لا يجهر بها و قال الشافعيّة : يسرّ بها فى الصلاة السريّة و يجهر بها فى الصلاة الجهريّة;
پيروان مالك و ابوحنفيه مى گويند كه بسم الله جزء آيات سوره حمد و ساير سوره هاى قرآن نيست ، تنها آيه اى است در (داخل) سوره نمل . . . ولى پيروان ابوحنفيه مى گويند : كسى كه فرادى نماز مى خواند بسم الله الرحمن الرحيم را در هر ركعت آهسته با سوره حمد مى خواند . . . ولى پيروان شافعى و احمد حنبل مى گويند : بسم الله آيه اى از سوره فاتحه است كه واجب است در نماز خوانده شود ، با اين تفاوت كه حنبلى ها همچون حنفى ها مى گويند آهسته خوانده شود و جهر در آن جايز نيست ، ولى شافعى ها مى گويند در نمازهاى اخفايى آهسته مى خواند (نماز ظهر و عصر) و درنمازهاى جهرى (مغرب و عشا و صبح) بلند مى خواند» . (2)
بنابراين قول شافعى ها از همه اقوال به قول فقهاى شيعه نزديك تر است ، جز اين كه اصحاب ما در همه نمازها جهر به بسم الله را مستحب مى دانند و خواندن بسم الله را در سوره حمد به اتّفاق واجب مى شمرند و در ساير سوره ها مشهور و معروف جزئيّت است .
به راستى يك محقّق بى نظر در حيرت فرو مى رود ، چرا كه مى بيند پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) 23 سال تمام ، اكثر نمازهاى خود را به جماعت در حضور همه خوانده است و همه نماز حضرت را
با گوش خود شنيده اند ، امّا با گذشت يك مدّت كوتاه اين اختلاف وحشتناك پيدا شده ، بعضى مى گويند خواندن بسم الله ممنوع است ، بعضى مى گويند واجب است ، گروهى مى گويند بايد آهسته خوانده شود ، گروه ديگرى مى گويند در نمازهاى جهريّه بايد بلند خوانده شود ! !
آيا اين اختلاف عجيب و باورنكردنى نشان نمى دهد كه مسأله عادى نيست و دست يك گروه سياسى ، در پشت اين برنامه كار مى كرده كه احاديث ضدّ و نقيضى را جعل كرده اند و به آن حضرت نسبت داده اند (اين سخن سربسته بماند تا آن را شرح دهيم) .
بخارى در صحيح خود حديثى آورده كه مى تواند پرده از روى رازهايى بردارد ، مى گويد : مُطَرِّف از «عمران بن حصين» نقل مى كند كه هنگامى كه با على(عليه السلام) در بصره نماز خواند ، گفت : «ذكّرنا هذا الرجل صلاةً كنّا نصلّيها مع رسول الله(صلى الله عليه وآله); اين مرد نمازى را كه ما با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانديم ، به ياد ما آورد ! » . (3)
آرى معلوم مى شود همه چيز ، حتى نماز را تغيير دادند !
«شافعى» در كتاب معروف «الامّ» از «وهب بن كيسان» نقل مى كند : «كلّ سنن رسول الله(صلى الله عليه وآله) قد غيّرت حتى الصلاة; تمام سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را تغيير دادند حتى نماز را ! » . (4)
1 . المغنى ابن قدامه ، جلد 1 ، ص 521 .
2 . تفسير المنير ، جلد 1 ، صفحه 46 .
3
. صحيح بخارى ، جلد 1 ، صفحه 190 .
4 . الامّ ، جلد 1 ، ص 269 .
دو گروه حديث كاملا متفاوت درباره اين مسأله در كتب معروف اهل سنّت آمده و همان سبب اختلاف فتاواى آنها شده و عجيب اين كه گاه يك راوى معيّن چندين حديث ضدّ و نقيض دارد كه نمونه آن را در ميان احاديث آينده ملاحظه خواهيد كرد .
رواياتى است كه نه تنها بسم الله را جزء سوره حمد مى شمرد بلكه بلندگفتن را مستحب (يا لازم) مى داند .
در اين گروه به پنج حديث از پنج راوى معروف بسنده مى كنيم :
1_ حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) كه مقام والايش بر همه معلوم است كه در سفر و حضر و خلوت و جلوت با پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) همراه بود . دار قطنى در كتاب سنن خود از آن حضرت نقل مى كند كه فرمود : «كان النبى(صلى الله عليه وآله) يجهر ببسم الله الرحمن الرحيم فى السورتين جميعاً; پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بسم الله الرحمن الرحيم را با صداى جهر در هر دو سوره (حمد و سوره) مى خواند» . (1)
2_ انس بن مالك كه خادم مخصوص پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود و از جوانى در خدمتش قرار گرفت طبق نقل حاكم در مستدرك مى گويد : «صلّيت خلف النبى(صلى الله عليه وآله) و خلف أبى بكر و خلف عمر و خلف عثمان و خلف على كلّهم كانوا يجهرون بقرائة بسم الله الرحمن الرحيم» . (2)
3_ عايشه كه به طور طبيعى شب ها و روزها با پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود مطابق نقل «دار قطنى» مى گويد : «إن رسول الله(صلى الله عليه وآله) كان يجهر ببسم الله الرحمن الرحيم;
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بسم الله الرحمن الرحيم را با صداى بلند مى خواند» . (3)
4_ ابوهريره راوى معروف برادران اهل سنّت كه بسيارى روايات خود را در كتب صحاح و غير آن به وسيله او نقل كرده اند ، مى گويد : «كان رسول الله(صلى الله عليه وآله) يجهر ببسم الله الرحمن الرحيم فى الصلوة; رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بسم الله را در نماز با صداى بلند مى خواند» .
اين حديث در سه كتاب معروف السنن الكبرى(4) و مستدرك حاكم(5) و سنن دارقطنى(6) آمده است .
5_ در حديث ديگرى مى خوانيم كه جبرئيل نيز در مقام تعليم نماز به پيامبر(صلى الله عليه وآله) بسم الله را بلند خواند . نعمان بن بشير _ طبق نقل دارقطنى مى گويد : رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود : «اَمّنى جبرئيل عند الكعبة فجهر ببسم الله الرحمن الرحيم; جبرئيل در نزد كعبه امامت مرا داشت و بسم الله را بلند خواند» . (7)و روايات بسيار ديگرى .
جالب اين كه بعضى از دانشمندان معروف كه احاديث جهر به بسم الله را در كتب خود آورده اند ، ذيل بعضى از آنها تصريح كرده اند كه روات حديث عموماً از ثقات هستند ، مانند حاكم در مستدرك .
بايد در اين جا اضافه كنيم كه بسم الله در منابع فقه و حديث اهل بيت(عليهم السلام) به عنوان يك آيه از سوره حمد ، آمده و روايات در اين زمينه تقريباً متواتر است و در روايات كثيرى تصريح به جهر به بسم الله شده است .
براى آگاهى بيشتر از اين روايات به كتاب وسائل الشيعه
ابواب قرائت در نماز «باب 11 ، 12 ، 21 و 22» مراجعه شود . ده ها روايت از ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) در اين زمينه در كتاب هايى مثل كافى ، عيون اخبارالرضا(عليه السلام) و مستدرك الوسائل (ابواب مربوط به قرائت قرآن در نماز) نقل شده است .
آيا با توجّه به حديث ثقلين كه فريقين آن را نقل كرده اند كه مى فرمايد بعد از من دست به دامان قرآن و اهل بيتم بزنيد تا گمراه نشويد نبايد در چنين مسأله اختلاف برانگيزى به سراغ مذهب اهل بيت(عليهم السلام) رفت و از آنان پيروى نمود ؟ !
رواياتى كه يا بسم الله را جزء سوره حمد نمى شمرد يا از بلند كردن صدا و جهر به بسم الله منع مى كند از جمله :
1_ در حديثى كه در صحيح مسلم از قتاده نقل شده است ، مى خوانيم كه انس مى گويد : «صليت مع رسول الله(صلى الله عليه وآله) و ابى بكر و عمر و عثمان فلم أسمع احداً منهم يقرء بسم الله الرحمن الرحيم; با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و ابوبكر و عمر و عثمان نماز خواندم از هيچ يك از آنان نشنيدم كه بسم الله را بخواند» . (8) توجّه داشته باشيد در اين حديث درباره قرائت على(عليه السلام) سخنى به ميان نيامده است !
راستى حيرت آور است ، يك فرد معيّن مانند انس يك بار با صراحت مى گويد پشت سر پيامبر(صلى الله عليه وآله) و سه خليفه نخستين و على(عليه السلام) نماز خواندم ، همه بسم الله را با صداى بلند مى خواندند ،
جاى ديگر مى گويد پشت سر حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) و سه خليفه نخستين نماز خواندم ، هيچ يك از آنان بسم الله را نمى خواندند تا چه رسد به صداى بلند و جهر .
آيا هر خردمندى در اين جا به فكر فرو نمى رود كه دست جاعلين حديث براى خنثى كردن حديث نخست _ به دليلى كه به زودى خواهد آمد _ به جعل حديث دوّم و نسبت دادن آن به انس در كار بوده است ، و چون جهر به بسم الله از سوى على(عليه السلام) است و پيروان او در همه جا معروف بوده ، نام او را ذكر نكرده اند تا مايه رسوايى نشود ؟
2_ در سنن بيهقى از عبدالله بن مغفل نقل مى كند كه مى گويد : «سمعنى ابى و أنا أقرء بسم الله الرحمن الرحيم فقال : أى بنىّ محدث ؟ صلّيت خلف رسول الله(صلى الله عليه وآله) و ابى بكر و عمر و عثمان فلم أسمع أحداً منهم جهر بسم الله الرحمن الرحيم; پدرم شنيد من بسم الله را (در نماز) مى خوانم گفت : بدعت مى گذارى ؟ من پشت سر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)و ابوبكر و عثمان نماز خواندم ، هيچ يك را نديدم بسم الله را بلند بخواند» . (9)باز در اين جا سخنى از نماز على(عليه السلام) به ميان نيامده است .
3_ در المعجم الوسيط طبرانى مى خوانيم كه ابن عباس گفت :
«كان رسول الله(صلى الله عليه وآله) إذا قرء بسم الله الرحمن الرحيم هزء منه المشركون و قالوا محمد يذكر إله اليمامة _ و كان مسيلمة
يسمى «الرحمن» فلما نزلت هذه الآية امر رسول الله(صلى الله عليه وآله) ان لا يجهر بها ؟ ; هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بسم الله الرحمن الرحيم را مى خواند مشركان مسخره مى كردند ، زيرا «رحمان» نام مسيلمه مدّعى الوهيّت در سرزمين يمامه بود و مى گفتند منظور محمّد همان خداى يمامه است ، به همين جهت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دستور داد اين آيه را بلند نخوانند» ! .
آثار جعل از اين حديث كاملا هويداست ، زيرا :
اوّلا : كلمه «رحمن» در قرآن تنها در بسم الله الرحمن الرحيم نيامده و در 56 مورد ديگر نيز آمده است و تنها در سوره مريم در 16 آيه تكرار شده ، بنابراين سوره هاى ديگر قرآن را هم نبايد خواند ، مبادا مشركين مسلمانان را به سخريه بكشند .
ثانياً : مشركان همه آيات قرآن را به استهزاء مى كشيدند چنان كه در آيات متعدّد قرآن از جمله آيه 140 سوره نساء مى خوانيم : (إِذَا سَمِعْتُمْ آيَاتِ اللهِ يُكْفَرُ بِهَا وَيُسْتَهْزَأُ بِهَا فَلاَ تَقْعُدُوا مَعَهُمْ) و مشركان اذان نماز را استهزا مى كردند چنان كه در آيه 58 مائده مى خوانيم : (وَإِذَا نَادَيْتُمْ إِلَى الصَّلاَةِ اتَّخَذُوهَا هُزُواً)آيا پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دستور داد اذان را ترك كنند ، يا آهسته بگويند مبادا مشركان استهزا كنند .
اساساً مشركان خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) استهزا مى كردند : (وَإِذَا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاَّ هُزُواً)(10) بنابراين بايد پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از ديده ها پنهان گردد .
گذشته از همه اينها خداوند به پيغمبرش با صراحت
مى گويد ما شرّ استهزا كنندگان را از تو دور خواهيم كرد : (إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ) . (11)
ثالثاً : مسيلمه كسى نبود كه به حساب آيد و كوچك تر از آن بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خاطر اين كه نام او رحمان بود ، آيات قرآن را پنهان كند يا آهسته بخواند به خصوص اين كه ادّعاهاى مسيلمه در سال دهم هجرى انعكاس يافت ، زمانى كه اسلام در كمال قوّت و قدرت بود .
اين حقايق روشن نشان مى دهد كه جاعلان اين حديث در كار خود بسيار ناشى و ناآگاه بودند .
4_ در حديثى كه ابن ابى شيبه در كتاب مصنف خود آورده مى خوانيم كه ابن عبّاس مى گفت : «الجهر ببسم الله الرحمن الرحيم قرائة الأعراب; بسم الله را با صداى بلند خواندن از عادات عرب هاى بيابانى بوده است» . (12)
اين در حالى است كه در حديث ديگرى داريم كه على بن زيد بن جدعان مى گويد : «عبادله» (عبدالله بن عبّاس ، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير) هر سه نفر بسم الله را با صداى بلند مى خواندند» . (13)
و از آن بالاتر جهر به بسم الله سيره على بن ابى طالب(عليه السلام) بوده و اين در تمام كتب شيعه و اهل سنّت مشهور است . آيا على(عليه السلام) از اعراب بيابانى بود ؟ ! آيا اين احاديث ضدّ و نقيض دليل بر سياسى بودن اين مسأله نيست ؟
آرى ! حقيقت اين است كه على(عليه السلام) جهر به بسم الله مى فرمود و هنگامى كه معاويه بعد از شهادت اميرمؤمنان(عليه السلام) و دوران
كوتاه خلافت امام حسن مجتبى(عليه السلام) بر سر كار آمد ، اصرار داشت تمام آثار علوى را از صفحه جهان اسلام برچيند ، زيرا مى دانست نفوذ فكرى و معنوى آن حضرت در افكار عمومى مسلمين تهديدى براى سلطنت اوست .
شاهد گوياى اين سخن اين كه در حديثى كه حاكم در مستدرك آن را معتبر شمرده ، از انس بن مالك (خادم خاصّ پيامبر) مى خوانيم : معاويه به مدينه آمد و در يكى از نمازهاى جهرى (صبح يا مغرب و عشا) بسم الله الرحمن الرحيم را در سوره حمد قرائت كرد ولى در سوره بعد از آن نخواند ، هنگامى كه سلام نماز را داد گروهى از مهاجران و انصار (كه شايد براى حفظ جان خويش در نماز شركت كرده بودند) از هر طرف فرياد زدند : «أسرقت الصلاة أم نسيت ؟ ! ; آيا چيزى از نماز را سرقت كردى يا فراموش كردى ؟ ! » معاويه در نماز بعدى بسم الله را هم در آغاز حمد خواند و هم در آغاز سوره بعد از آن . (14)
گويا معاويه مى خواست از اين طريق مهاجران و انصار را بيازمايد كه تا چه حد در برابر بسم الله و جهر به آن حسّاسيّت دارند ، ولى كار خود را همچنان در شام و مناطق ديگر ادامه داد .
1 . سنن دارقطنى ، جلد 1 ، صفحه 302 ، همين حديث را سيوطى در كتاب درّالمنثور ، جلد 1 ، صفحه 22 آورده است .
2 . مستدرك الصحيحين ، جلد 1 ، صفحه 232 .
3 . الدرّ المنثور ، جلد
1 ، صفحه 23 .
4 . السنن الكبرى ، جلد 2 ، صفحه 47 .
5 . مستدرك الصحيحين ، جلد 1 ، صفحه 208 .
6 . دارقطنى ، جلد 1 ، صفحه 306 .
7 . سنن دارقطنى ، جلد 1 ، صفحه 309 .
8 . صحيح مسلم ، جلد 2 ، باب حجّة من قال لا يجهر بالبسملة ، صفحه 12 .
9 . السنن الكبرى ، جلد 2 ، صفحه 52 .
10 . سوره انبياء ، آيه 36 .
11 . سوره حجر ، آيه 95 .
12 . مصنف ابن ابى شيبه ، جلد 2 ، صفحه 89 .
13 . الدرّ المنثور ، جلد 1 ، صفحه 21 .
14 . مستدرك الصحيحين ، جلد 1 ، صفحه 233 .
به يقين آنچه در ميان دو جلد قرآن قرار دارد ، جزء قرآن است و اين كه بعضى مى گويند بسم الله جزء قرآن نيست و فقط براى جداسازى سوره هاست ، اوّلا : اين سخن در مورد سوره حمد صادق نيست ، و همان گونه كه در تمام قرآن هاى موجود شماره گذارى شده ، آيه اى از سوره حمد است . ثانياً : چرا اين جداسازى در سوره برائت انجام نگرفته است و اگر گفته شود به خاطر ارتباط اين سوره با سوره قبل از آن يعنى سوره انفال است ، به هيچ وجه قابل قبول نيست ، زيرا اتّفاقاً هيچ ارتباط پيوندى بين مفهوم آخرين آيات سوره انفال و نخستين آيات سوره برائت وجود ندارد ، درحالى كه بسيارى از سوره هاى
قرآن است كه با يكديگر بى ارتباط نيستند ولى بسم الله آنها را از هم جدا كرده است .
حق اين است كه گفته شود بسم الله جزء هر سوره است _ آن گونه كه ظاهر قرآن چنين است _ و اگر در سوره توبه بسم الله ذكر نشده به خاطر آن است كه اين سوره با اعلان جنگ به دشمنانى كه پيمان خود را شكسته بودند ، آغاز مى شود و اعلان جنگ تناسب با نام رحمان و رحيم كه بيانگر رحمت عامّه و خاصّه خداست ، ندارد .
1_ پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بسم الله را در آغاز سوره حمد و ساير سوره ها مى خوانده (طبق روايات كثيره اى كه از نزديك ترين افراد به آن حضرت(صلى الله عليه وآله) براى ما نقل شده است) و مطابق تعدادى از روايات حضرت بسم الله را با جهر مى خواند .
2_ رواياتى كه برخلاف روايات فوق مى گويد بسم الله اصلا جزء نيست ، يا هميشه حضرت با اخفا مى خواند ، مشكوك بلكه با قرائنى كه در خود آن روايات است ، مجعول به نظر مى رسد و سياست هاى مرموز بنى اميّه در پشت آن كار مى كرده ، زيرا معروف و مشهور بوده است كه على(عليه السلام) جهر به بسم الله مى نمود و مى دانيم آنها با تمام امورى كه شعار على(عليه السلام) محسوب مى شده (هر چند آن را از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) گرفته بود) به مخالفت بر مى خاستند .
اين موضوع از اعتراض شديدى كه صحابه برمعاويه كردند و قرائن و شواهد
ديگرى كه قبلا اشاره شد ، آشكار مى شود .
3_ امامان اهل بيت(عليهم السلام) عموماً به پيروى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) كه سال ها از محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله) درس بلند خواندن بسم الله را آموخته بود ، در اين مسأله اتّفاق نظر دارند تا آن جا كه امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد : «اِجْتَمَعَ آلُ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) عَلَى الجَهْرِ بِبِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ; آل محمّد اتّفاق نظر دارند كه بسم الله را بلند بخوانند» . (1)
و اگر بنا باشد _ حدّاقل _ در اين گونه مسائل به روايت ثقلين عمل شود و روايات اهل بيت(عليهم السلام) مورد توجّه قرار گيرد ، بايد همه فقهاى اهل سنّت مانند امام شافعى جهر به بسم الله را لااقل در نمازهاى جهرى واجب بشمرند .
4_ به عنوان حسن ختام ، اين بحث را با دو سخن از فخررازى در «تفسير كبير» پايان مى دهيم .
وى مى گويد : «إنّ علياً(عليه السلام) كان يبالغ فى الجهر بالتسمية فلمّا وصلت الدولة إلى بنى أميّة بالغوا فى المنع من الجهر سعياً فى إبطال آثار على(عليه السلام); على(عليه السلام) در بلند خواندن بسم الله اصرار داشت ، هنگامى كه حكومت به بنى اميّه رسيد اصرار در منع از بلند خواندن داشتند تا آثار على(عليه السلام) را از ميان ببرند» . (2)
از شهادت اين دانشمند بزرگ اهل سنّت به مسأله بالا ، سياسى بودن حكم به اخفاى بسم الله يا حذف آن روشن تر مى شود .
و در جاى ديگر از اين كتاب ، بعد از آن كه از محدّث معروف بيهقى نقل مى كند كه
عمر بن خطّاب و ابن عبّاس و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير همگى بسم الله را بلند مى خواندند ، مى افزايد : «أمّا أنّ على بن ابى طالب كان يجهر بالتسمية فقد ثبت بالتواتر و من اقتدى فى دينه بعلى بن ابى طالب فقد اهتدى ، و الدليل عليه قول رسول الله(صلى الله عليه وآله)اللّهم أدر الحقّ مع على حيث دار; امّا على بن ابى طالب بسم الله را بلند مى خواند و اين مطلب با تواتر به اثبات رسيده و هر كس در دين خود به على بن ابى طالب(عليه السلام) اقتدى كند ، به تحقيق هدايت يافته است ، دليل بر اين مطلب سخن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است كه عرضه داشت : خداوندا حق را همراه على قرار ده و بر محور وجود او به گردش درآور» . (3)
1 . مستدرك الوسائل ، جلد 4 ، صفحه 189 .
2 . تفسير كبير فخر رازى ، جلد 1 ، صفحه 206 .
3 . همان مدرك ، صفحه 204-205 .
اين مسأله (توسّل به اولياء الله) در پيشگاه خدا براى حلّ مشكلات مادّى و معنوى از مهم ترين و جنجالى ترين مباحث ميان وهّابيان و ساير مسلمين جهان است . وهّابيان تصريح مى كنند توسّل إلى الله با اعمال صالحه اشكالى ندارد ، ولى توسّل به اولياء الله جايز نيست . آن را نوعى شرك مى دانند ، در حالى كه ساير مسلمين جهان توسّل به اولياء الله را به معنايى كه شرح خواهيم داد مجاز مى شمرند .
پندار وهّابيان اين است كه آياتى از قرآن
مانع از اين توسّل است و آن را شرك مى شمارند ، از جمله آيه شريفه (مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللهِ زُلْفَى)(1) كه درباره معبودهايى مانند فرشتگان است و مشركان جاهليّت مى گفتند «اگر ما آنها را پرستش مى كنيم براى اين است كه ما را به خدا نزديك كند» و قرآن اين سخن آنها را شرك مى شمارد . در آيه ديگر مى گويد : «(فَلاَ تَدْعُوا مَعَ اللهِ أَحَداً); كسى را با خدا نخوانيد» . (2)
در آيه ديگرى مى فرمايد : «(وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لاَ يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَىْء); كسانى را كه غير از خدا مى خوانند ، هيچ مشكلى از آنها را حل نمى كند» . (3)
توهّم و پندار وهّابيان اين است كه اين آيات نفى توسّل به اولياء الله مى كند . علاوه بر اين بحث ديگرى هم دارند . آنها مى گويند به فرض كه توسّل به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در حال حياتش طبق بعضى از روايات جايز باشد ، در حال وفات و بعد از مرگ دليلى بر جواز توسّل به آن حضرت نداريم . اين بود خلاصه ادّعاهاى آنها .
امّا متأسّفانه به خاطر همين گونه سخنان بى مدرك ، وهّابيان بسيارى از مسلمانان را متّهم به شرك و كفر كرده ، خون آنها را مباح دانسته و اموالشان را نيز مباح شمرده اند . خون هاى زيادى به اين بهانه ريخته شد و اموال زيادى نيز به غارت رفت .
اكنون كه اعتقاد آنها را دانستيم خوب است به اصل سخن برگرديم و مسأله توسّل را از ريشه حل كنيم .
نخست به سراغ
«توسّل» در لغت و در آيات و روايات مى رويم :
«توسّل» در لغت به معناى انتخاب وسيله ، و وسيله به معناى چيزى است كه انسان را متقرّب به ديگرى كند .
لسان العرب كه از كتب معروف لغت است ، مى گويد : «وصَّلَ إلى الله وسيلةً إذا عَمِل عملا تقرّب به إليه و الوسيلة ما يتقرّب به إلى الغير; توسّل جستن به سوى خدا و انتخاب وسيله اين است كه انسان عملى انجام دهد كه او را به خدا نزديك كند و وسيله به معناى چيزى است كه انسان به كمك آن به چيز ديگرى نزديك مى شود» .
در مصباح اللغة نيز آمده است : «الوسيلة ما يتقرّب به إلى الشىء و الجمع الوسائل» وسيله چيزى است كه انسان با آن به چيز ديگر يا شخص ديگر نزديك مى شود و جمع «وسيله» هم «وسائل» است . در مقاييس اللغة مى خوانيم : «الوسيلة الرغبة و الطلب; وسيله به معناى رغبت و طلب است» .
بنابراين وسيله هم به معناى تقرّب جستن است و هم به معناى چيزى است كه باعث تقرّب به ديگرى مى شود و اين يك مفهوم وسيع و گسترده اى دارد . به آيات قرآن مجيد باز مى گرديم .
در قرآن مجيد واژه وسيله در دو آيه به كار رفته است . اوّل آيه 35 سوره مائده است كه مى گويد : (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُوا فِى سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ) . مخاطب در اين آيه همه افراد با ايمانند . در اين جا سه دستور داده شده است : اوّل
دستور به تقوا ، دوّم دستور به انتخاب وسيله ، وسيله اى كه ما را به خدا نزديك كند و سوّم دستور به جهاد در راه خدا . نتيجه مجموع اين صفات ، (تقوا و توسّل و جهاد) همان چيزى است كه در آخر آيه آمده است :
«لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ; اين باعث فلاح و رستگارى شماست» .
دوّمين موردى كه وسيله در قرآن مجيد به كار رفته ، آيه 57 سوره اسراء است . براى فهم معناى آيه 57 بايد به آيه 56 برگرديم كه مى فرمايد : «(قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِّنْ دُونِهِ فَلاَ يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنكُمْ وَلاَ تَحْوِيلا); اى پيغمبر بگو : كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد و معبود خود مى دانيد آنها را بخوانيد ، مشكلى را حل كنند آنها هيچ مشكلى را از شما نمى توانند حل كنند و هيچ تغيير و دگرگونى ايجاد كنند» .
با توجّه به جمله «قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ» معلوم مى شود منظور از اين آيه بت ها و امثال آنها نيست ، چون «الذين» براى ذوى العقول (صاحبان عقل) است ، بلكه منظور از آن فرشتگانى است كه آنها مى پرستيدند يا حضرت مسيح است كه گروهى به عنوان معبود پرستش او مى كردند .
اين آيه مى گويد نه فرشتگان و نه حضرت مسيح نمى توانند مشكل شما را حل كرده و كشف ضرّ كنند .
آيه بعد مى گويد : «(أُوْلَئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلَى رَبِّهِمْ الْوَسِيلَةَ);يعنى خود اينها (حضرتمسيح و فرشتگان) كسانى هستند كه به درگاه خدامى روند و با وسيله اى به او تقرّب مى جويند ، وسيله
اى كه «(أَيُّهُمْ أَقْرَبُ);هر وسيله اى كه نزديك تر باشد» ، «(وَيَرْجُونَ رَحْمَتَهُ); و اميد به رحمت خدا دارند» ، «(وَيَخَافُونَ عَذَابَهُ); از عذاب خداوند مى ترسند» چرا كه «(إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ كَانَ مَحْذُوراً);
عذاب پروردگارت چيزى است كه از آن هر كسى وحشت دارد» .
اشتباه بزرگ وهّابيان اين است كه تصوّر مى كنند مفهوم توسّل به اولياءالله اين است كه آنها را كاشف الضر بدانند يعنى برطرف كننده زيان ها و مشكلات . تصوّر مى كنند آنها را مستقلاّ سرچشمه قضاى حاجات و دفع كربات مى دانند ، در حالى كه معناى توسّل اين نيست . آياتى كه وهّابيان به آن توسّل جسته اند آياتى است كه درباره عبادت است ، در حالى كه هيچ كس عبادت اولياءالله نمى كند .
ما وقتى به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) متوسّل مى شويم ، آيا عبادت پيغمبر مى كنيم ؟ آيا ما پيغمبر را مستقلّ در تأثير و كاشف الضر مى دانيم ؟ توسّلى كه قرآن مجيد به آن دعوت كرده اين است كه به آن وسيله به خدا نزديك شويم . يعنى اين ها در پيشگاه خدا شفاعت مى كنند ، همين چيزى كه ما در شفاعت گفتيم .
در واقع ماهيّت توسّل با ماهيّت شفاعت يكى است . آيات زيادى دليل بر شفاعت و دو آيه هم درباره توسّل است ، و جالب اين كه در آيه 57 سوره مائده جمله (أيّهم أقرب) مى گويد ، فرشتگان و حضرت مسيح هم وسيله اى براى خود انتخاب مى كنند وسيله اى كه نزديك تر است . «هم» ضمير جمع عاقل است يعنى به
صالحين و اولياءالله متوسّل مى شوند . هر كدام از اين صالحين كه به خدا نزديك ترند .
به هر حال بايد در ابتداى بحث روشن شود كه توسّل به اولياءالله چيست ؟ آيا عبوديّت و پرستش آنهاست ؟ ابداً; آيا آنها را قاضى مستقل در تأثير دانستن است ؟ ابداً . آيا آنها قاضى الحاجات و كاشف الكرباتند ؟ ابداً . آنها در پيشگاه خدا براى كسى كه به آنها متوسّل شده شفاعت مى كنند ، درست مثل اين است كه من مى خواهم به در خانه شخص بزرگى بروم و او مرا نمى شناسد . از شخصى كه مرا مى شناسد و با آن شخص بزرگ آشناست ، خواهش مى كنم كه من همراه تو نزد او مى آيم ، تو مرا به او معرّفى كن و در نزد او براى من شفاعت نما . اين كار نه عبوديّت است و نه استقلال در تأثير .
در اين جا مناسب است به سراغ كلام جالبى برويم كه «بن علوى» در كتاب معروف خود «مفاهيم يجب أن تصحّح» آورده است ، او مى گويد : بسيارى از مردم در فهم حقيقت توسّل گرفتار خطا شده اند و به همين جهت ما مفهوم صحيح توسّل را به نظر خود بيان مى كنيم و قبل از بيان اين مطلب بايد چند نكته را يادآور شويم :
1_ توسّل يكى از طرق دعاست و در واقع بابى از ابواب توجّه به خداوند سبحان است ، پس مقصد و مقصود اصلى و حقيقى ، خداوند سبحان است و شخصى كه به او توسّل مى جويى ، واسطه و
وسيله تقرّب به خداست و اگر كسى غير از اين اعتقاد داشته باشد ، مشرك است .
2_ كسى كه به وسيله شخصى به خدا متوسّل مى شود ، به خاطر محبّتى است كه به او داشته و اعتقادى كه در مورد او دارد و معتقد است كه خداوند سبحان او را دوست دارد و اگر فرضاً خلاف اين مطلب ظاهر شود كاملا از او دورى مى كند و با او مخالفت خواهد كرد . آرى معيار اين است كه خدا او را دوست دارد .
3_ اگر شخصى كه توسّل مى جويد معتقد باشد كه «متوسَّلٌ به» يعنى آن شخص واسطه سود و زيان ، به صورت استقلالى و بنفسه مثل خدا مى باشد ، اين شخص مشرك است .
4_ توسّل يك امر واجب و ضرورى نيست و راه منحصر اجابت دعا ، توسّل نمى باشد . مهم دعاست و به درگاه خدا رفتن ، به هر صورت كه باشد . همان گونه كه خداوند فرموده : (وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِى عَنِّى فَإِنِّي قَرِيبٌ) . (4)
بن علوى مالكى بعد از بيان اين مقدّمه به سراغ نظرات علما و فقها و متكلّمين اهل سنّت در مسأله توسّل مى رود و مى گويد : هيچ اختلافى بين مسلمين در مشروعيّت توسّل إلى الله بالأعمال الصّالحة نيست ، يعنى انسان به وسيله اعمال صالح تقرّب إلى الله بجويد . اين مورد اختلاف نيست ، مثلا كسى كه روزه بگيرد ، نماز بخواند قرائت قرآن كند ، در راه خدا صدقه دهد ، به وسيله اين اعمال توسّل الى الله جسته و تقرّب الى الله را پيدا مى
كند . اين از مسلّمات است كه بحثى در آن نيست .
اين نوع توسّل را حتّى سلفى ها پذيرفته اند ، از جمله ابن تيميّه در كتاب هاى مختلفش به خصوص در رساله القاعدة الجليلة فى التوسّل و الوسيلة پذيرفته است .
ابن تيميّه به جواز اين گونه توسّل ، يعنى توسّل به اعمال صالحه تصريح كرده است ، پس محلّ اختلاف كجاست ؟ محلّ اختلاف در مسأله توسّل به غير اعمال صالحه است ؟ مانند توسّل به ذوات اولياءالله به اين گونه كه بگويد : اللهم إنّى اتوسّل إليك بنبيك محمّد; خدايا من متوسّل مى شوم و تقرّب مى جويم به وسيله پيغمبرت محمد(صلى الله عليه وآله); بعد اضافه مى كند و مى گويد : اختلاف در اين معنا و انكار وهّابيون نسبت به توسّل به اولياءالله در واقع يك نوع اختلاف شكلى و لفظى است و جوهرى نيست و به تعبير ديگر نزاع لفظى است . زيرا توسّل به اولياءالله در واقع به توسّل انسان به عمل آنها بر مى گردد كه جايز است ، بنابراين اگر مخالفين هم با ديده انصاف و با بصيرت بنگرند ، مطلب براى آنها واضح خواهد شد و اشكال منحلّ مى شود و فتنه خاموش مى گردد و نوبتى به متّهم ساختن مسلمين به شرك و ضلالت نمى رسد . سپس در توضيح اين سخن مى گويد : كسى كه به يكى از اولياءالله متوسّل مى شود به خاطر اين است كه او را دوست دارد . چرا او را دوست دارد ؟ براى اين كه معتقد است او شخص صالحى است و يا اين كه
آن شخص خدا را دوست مى دارد ، يا اين كه خدا او را دوست مى دارد ، يا انسان آن وسيله را دوست مى دارد . هنگامى كه همه اينها را مى شكافيم ، مى بينيم سر از عمل در مى آورد ، يعنى در واقع توسّل به اعمال صالحه در پيشگاه خداست ، همان چيزى كه مورد اتّفاق همه مسلمين است . (5)
البتّه ما بعداً خواهيم گفت كه توسّل به افراد هر چند براى جلالت مقامشان باشد نه براى اعمالشان ، به اين عنوان كه آنها در پيشگاه خدا آبرومندند ، عزيزند ، سربلندند و يا به هر دليل كه باشد ، ولى آنها را مستقل در تأثير ندانيم بلكه آنها را شفيع درگاه خدا بدانيم ، اين توسّل نه كفر است ، نه خلاف .
بارها در آيات قرآن مجيد به اين نوع توسّل اشاره شده است . شرك آن است كه ما چيزى را در برابر خدا مستقلّ در تأثير بدانيم . اشتباه وهّابيون آن است كه «عبادت» و «شفاعت» را در آيه شريفه (مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللهِ زُلْفَى)(6) با هم مخلوط كرده اند و گمان كرده اند شفاعت هم شرك است ، در حالى كه عبادت واسطه ها شرك است نه شفاعت آنها و نه توسّل به آنها . (دقّت كنيد)
1 . سوره زمر ، آيه 3 .
2 . سوره جنّ ، آيه 18 .
3 . سوره رعد ، آيه 14 .
4 . سوره بقره ، آيه 186 .
5 . كتاب مفاهيم يجب أن تصحّح ، صفحه 116 و 117 .
6 . سوره
زمر ، آيه 3 .
علاوه بر اطلاق آيات توسّل كه هر گونه توسّل را كه مخالف اصول اعتقادى صحيح اسلامى نباشد ، مجاز ، بلكه مطلوب ، مى شمرد . روايات زيادى هم كه در حدّ تواتر يا قريب به تواتر است در زمينه توسّل داريم .
بسيارى از اين روايات مربوط به توسّل به شخص پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)است كه گاه قبل از تولّد و گاه بعد از تولّد و يا در حال حيات ، و گاه بعد از رحلت آن حضرت مى باشد .
البتّه قسمت ديگرى هم مربوط به توسّل به غير پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از رجال دين است .
اضافه مى كنم كه بعضى به صورت درخواست و دعاست و بعضى به صورت تقاضاى شفاعت در پيشگاه خدا و بعضى خدا را به مقام پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) خواندن . خلاصه تمام اقسام توسّل در اين روايات ديده مى شود به گونه اى كه راه را بر تمام بهانه جويان وهّابى مى بندد .
اكنون به چند نمونه از اين روايات توجّه كنيد :
1_ توسّل آدم به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) قبل از آن كه پيغمبر متولّد شود . «حاكم» در «مستدرك» و جماعت ديگرى از محدّثان ، اين حديث را نقل كرده اند كه پيغمبر اكرم مى فرمايد : هنگامى كه آدم مرتكب آن خطاى خود شد ، عرض كرد : «يَا رَبِّ ! اَسْئَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّد لَمّا غَفَرْتَ لِى; خدايا من تو را به حقّ محمّد(صلى الله عليه وآله)مى خوانم كه مرا ببخشى» . خداوند عالم فرمود : تو محمّد را
از كجا شناختى در حالى كه هنوز او را نيافريده ام ؟ !
آدم عرض كرد : پروردگارا ! اين به سبب آن است كه وقتى مرا با قدرت خود آفريدى و از روح خود در من دميدى ، سرم را بلند كرده و ديدم اين جمله بر پايه هاى عرش نوشته شده است : «لا إله إلاّ الله محمّد رسول الله» . از اين عبارت فهميدم كه تو نام محمّد را به نام خود اضافه نمى كنى مگر به اين دليل كه محبوب ترين خلايق نزد توست .
خداوند خطاب كرد : آدم راست گفتى . «انه لاََحَبُّ الخلق إلىَّ ; او محبوب ترين خلق نزد من است» . «ادعونى بحقّه فقد غفرت لك; به حقّ محمّد مرا بخوان من تو را مى آمرزم» . (1)
2_ حديث ديگر مربوط به توسّل ابوطالب به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در حال كودكى است; خلاصه حديث چنين است كه ابن عساكر در كتاب فتح البارى نقل مى كند : وقتى خشكسالى در مكّه واقع شد . قريش نزد ابوطالب رفته و گفتند : تمام بيابان ها خشك شده ، قحطى همه جا را در هم كوبيده ، بيا برويم و از خدا طلب باران كنيم .
ابوطالب حركت كرد در حالى كه كودكى با او بود (منظور از كودك پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است كه در حال طفوليّت بود) . چهره اين كودك مانند آفتاب درخشان بود . ابوطالب در حالى كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را بغل كرده بود ، پشت خود را به كعبه چسبانيد و به همين كودك متوسّل شد; در
حالى كه در آسمان هيچ ابرى نبود ، ناگهان ابرها از اين طرف و آن طرف در آسمان ظاهر شدند و به هم پيوستند و چنان بارانى باريد كه بر اثر آن بيابان هاى خشك سرسبز شد . ابوطالب در اين زمينه شعرى در مدح پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرموده :
و أبيض يستسقى الغمام بوجهه *** ثمال اليتامى عصمة للأرامل
يعنى : «پيغمبر اكرم سفيد رويى است كه ابرها به خاطر او مى بارند . پناهگاه يتيمان و نگاهدارنده بيوه زنان خواهد بود» . (2)
3_ توسّل مرد نابينا به پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، كه در زمان نبوّت خدمت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) رسيد و شفا گرفت و چشم خود را بازيافت . روايت در صحيح ترمذى و همچنين سنن ابن ماجه ، مسند احمد و كتاب هاى ديگر نقل شده است . (3)
به اين ترتيب حديث از نظر سند مدارك مهمّى دارد . خلاصه حديث چنين است :
مرد نابينايى خدمت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آمد و عرض كرد : اى رسول خدا ! از خدا بخواه كه مرا شفا دهد و چشمم را به من باز گرداند .
پيغمبر فرمود : اگر بخواهى من دعا مى كنم و اگر بخواهى صبر كن . اين صبر براى تو بهتر است . (و شايد مصلحت تو در همين حالت باشد) ولى پيرمرد بر خواسته خود اصرار كرد .
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به او دستور داد وضوى كامل و خوب بگيرد و دو ركعت نماز بخواند و بعد از نماز اين دعا را بخواند : «اللّهم إنّى اسئَلُكَ و أتوجّه إليك
بنبيك محمّد نبى الرحمة يا محمّد إنّى أتوجّه بك إلى ربّى فى حاجتى لتُقضى ، اللهم شَفِّعه فىَّ; خداوندا من تو را مى خوانم و به سوى تو متوجّه مى شوم به وسيله پيغمبرت محمّد نبىّ رحمت ، اى محمّد من متوجّه مى شوم به سوى پروردگارم در حاجتم كه حاجتم برآورده شود ، خداوندا او را شفيع من قرار بده» .
مرد دنبال آن برنامه رفت تا وضو بگيرد ، و نماز را بخواند و دعايى را كه پيغمبر به او تعليم داده بود ، انجام دهد .
عثمان بن عمير راوى اين حديث مى گويد : ما در همان مجلس نشسته بوديم و سخن مى گفتيم ، مدّتى گذشت ، ديديم مرد نابينا وارد مجلس شد در حالى كه هيچ آثارى از نابينايى در او نبود و چشمش روشن بود .
جالب اين است كه بسيارى از بزرگان اهل سنّت تصريح كرده اند كه اين حديث صحيح است . ترمذى حديث را صحيح مى داند . ابن ماجه گفته است صحيح است . رفاعى گفته شكى نيست كه اين حديث صحيح و مشهور است . (4)
4_ توسّل به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بعد از حيات او ، يكى از علماى معروف اهل سنّت به نام «دارمى» در كتاب معروفش به نام سنن دارمى در بابى كه تحت عنوان باب ما حكم الله تعالى نبيه(صلى الله عليه وآله) بعد موته (اين باب درباره كرامت ها و احترام هايى است كه خداوند تعالى نسبت به پيغمبر بعد از موتش داشته است) آورده ، چنين مى گويد :
قحطى شديدى در مدينه پيش آمد .
گروهى از مردم نزد عايشه رفته و چاره جويى خواستند ، عايشه گفت : برويد كنار قبر پيغمبر . سوراخى در سقف بالاى قبر بكنيد به طورى كه آسمان از آنجا ديده شود و منتظر نتيجه باشيد . رفتند و آن سقف را سوراخ كردند به طورى كه آسمان ديده مى شد ، باران فراوانى باريدن گرفت به قدرى كه بعد از مدّتى بيابان ها سرسبز شد و شتران چاق و فربه شدند . (5)
5_ توسّل به عموى پيغمبر عبّاس ، «بخارى» در صحيح خود نقل مى كند كه عمر بن خطّاب هنگامى كه در مدينه قحطى شد به وسيله عبّاس بن عبدالمطلب از خدا تقاضاى باران كرد و عبارتش در موقع دعا اين بود : «اللّهم إنّا كنّا نتوسّل إليك بنبيّنا وتسقينا و إنّا نتوسّل إليك بعمّ نبيّنا فاسقنا; خداوندا ما به پيامبر خود متوسّل مى شديم و تو باران براى ما مى فرستادى ، الآن متوسّل به عموى پيغمبرمان مى شويم ، باران براى ما بفرست» . راوى مى گويد به دنبال آن باران فراوانى نازل شد . (6)
6_ ابن حجر مكّى در صواعق از امام شافعى پيشواى معروف اهل سنّت نقل مى كند كه شافعى به اهل بيت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) توسّل مى جست و اين شعر معروف را از او نقل مى كند :
آل النبى ذريعتى *** و هم اليه وسيلتى
ارجوا بهم اعطى غداً *** بيد اليمين صحيفتى
خاندان پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) وسيله منند آنها در پيشگاه او سبب تقرّب من مى باشند ، اميدوارم فرداى قيامت به سبب آنها نامه اعمال من به دست راست من سپرده
شود !
اين حديث را «رفاعى» نويسنده كتاب التوصّل إلى حقيقة التوسّل در كتاب خود آورده است . (7)
همين نويسنده كه در مورد توسّل بسيار سخت گير است ، 26 حديث از كتب و منابع مختلف اهل سنّت در آن جا نقل كرده ، گرچه اصرار دارد برخى از اين احاديث را مخدوش قلمداد كند ، ولى احاديث در سرحدّ تواتر يا قريب به تواتر و در كتب معتبر و معروف اهل سنّت آمده ، و چيزى نيست كه قابل خرده گيرى بوده باشد . ما تنها بخشى از احاديث را در اين جا ذكر كرديم وگرنه احاديث در اين زمينه بسيار زياد است .
1 . حاكم در مستدرك ، جلد 2 ، صفحه 615 و حافظ سيوطى در الخصائص النبويّه آن را نقل كرده و صحيح دانسته و بيهقى در دلايل النبوّه كه معمولا در آن روايات ضعيف را نقل نمى كند ، آورده است و قسطلانى و زرقانى در مواهب اللدنيّه ، حديث را نقل كرده و صحيح شمرده و جماعتى ديگر ، براى توضيح بيشتر به كتاب مفاهيم يجب أن تصحّح ، صفحه 121 به بعد مراجعه كنيد .
2 . فتح البارى ، جلد 2 ، صفحه 494 و همچنين سيره حلبى ، جلد 1 ، صفحه 116 .
3 . صحيح ترمذى ، صفحه 119 ، حديث 3578 و در سنن ابن ماجه ، جلد 1 ، صفحه 441 ، حديث 1385 ، مسند احمد ، جلد 4 ، صفحه 138 .
4 . حاكم در مستدرك ، جلد 2 ، صفحه 615 و حافظ سيوطى در الخصائص النبويّه
آن را نقل كرده و صحيح دانسته و بيهقى در دلايل النبوّه كه معمولا در آن روايات ضعيف را نقل نمى كند ، آورده است و قسطلانى و زرقانى در مواهب اللدنيّه ، حديث را نقل كرده و صحيح شمرده و جماعتى ديگر ، براى توضيح بيشتر به كتاب مفاهيم يجب أن تصحّح ، صفحه 121 به بعد مراجعه كنيد .
5 . فتح البارى ، جلد 2 ، صفحه 494 و همچنين سيره حلبى ، جلد 1 ، صفحه 116 .
3 . صحيح ترمذى ، صفحه 119 ، حديث 3578 و در سنن ابن ماجه ، جلد 1 ، صفحه 441 ، حديث 1385 ، مسند احمد ، جلد 4 ، صفحه 138 .
4 . براى توضيحات بيشتر مى توانيد به كتاب مجموعة الرسائل و المسائل ، جلد 1 ، صفحه 18 ، چاپ بيروت مراجعه فرماييد . عين عبارت ابن تيمه چنين است : «ان النسائى و الترمذى روياً حديثاً صحيحاً أنّ النبى(صلى الله عليه وآله) علّم رجلا ان يدعو فيسأل الله ثم يخاطب النبى فيوسّل به ثم يسأل الله قبول شفاعته» .
5 . سنن دارمى ، جلد 1 ، صفحه 43 .
6 . صحيح بخارى ، جلد 2 ، صفحه 16 ، باب صلاة الاستسقاء .
7 . التوصّل إلى حقيقة التوسّل ، صفحه 329 .
وهّابيان متعصّب براى اثبات مقصود خود ، يعنى تكفير يا تفسيق مسلمانانى كه اقدام به توسّل به صالحان مى جويند ، در برابر آيات و رواياتى كه در بالا آمد كه توسّل را در اشكال مختلفش اجازه مى دهد ، به
«بهانه جويى» مى پردازند و به راستى شبيه بهانه جويى كودكان !
گاه مى گويند آنچه ممنوع است توسّل به ذات آن بزرگان و صالحان است ، نه توسّل به مقام ، دعا و شفاعت آنان . اينها جايز است و توسّل به ذات آنها جايز نيست .
گاه مى گويند آنچه جايز است توسّل در حال حيات آنهاست نه توسّل بعد از وفات ، چون آنها هنگامى كه از دنيا منتقل شدند رابطه شان با ما قطع مى شود . قرآن مجيد مى گويد : «(إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَى) ; اى پيغمبر نمى توانى صدايت را به گوش مردگان برسانى»(1) ، رابطه تو با آنها قطع است .
ولى اين گونه اشكال تراشى ها راستى شرم آور است ، زيرا :
اوّلا : قرآن مجيد حكم عامّى دارد كه ما به مقتضاى عموم يا اطلاق آن تمام انواع توسّل را كه منافاتى با «توحيد در عبادت» و «توحيد افعالى» ندارد ، مجاز مى دانيم . قرآن مى گويد : (وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ)گفتيم وسيله يعنى چيزى كه واسطه تقرّب به خداست . آرى هر امرى كه ممكن است وسيله تقرّب شما به خدا بشود ، برگزينيد : دعاى پيغمبر ، شفاعت پيغمبر ، مقام پيغمبر ، ذات پيغمبر كه به خاطر اطاعت و عبوديّت و بندگى و صفاتش در پيشگاه خدا مقرّب است ، با اين امور نزد خدا تقرّب بجوييد ، بنابراين محدود ساختن وسيله به عمل صالح خود انسان آن گونه كه در كلمات وهابيون آمده دليلى ندارد .
و آنچه گفتيم نه توحيد در عبادت خدشه دار شده ، چون فقط خدا
را مى پرستيم نه پيغمبر را ، و نه توحيد افعالى مخدوش گشته ، براى اين كه فقط خداست كه منشأ سود و زيان مى تواند باشد . هر كس هر چه دارد از ناحيه خداست و به وسيله اوست .
با يك چنين عمومى كه در آيات است ما ديگر چه انتظارى داريم . اين درست مانند آن است كه قرآن مجيد مى فرمايد : «(فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ); آنچه مى توانيد از قرآن بخوانيد» . (2) حال اگر بهانه جويى كرده و بگوييم در حال ايستادن تلاوت قرآن جايز است يا نه ، در حال خوابيدن چطور ؟
عموم آيه مى گويد تمام انواع تلاوت قرآن جايز است ، در حضر در سفر ، با وضو ، بدون وضو ، مگر دليلى بر خلاف آن قائم شود .
عمومات و اطلاقات قرآن مجيد مورد قبول است ، مادامى كه به مانعى برخورد نكرده ، آيات توسّل هم عام است و عموم آيات قرآن مورد قبول است و تا مانعى پيدا نكنيم ، مطابق آن عمل مى كنيم و بهانه جويى ها درست نيست .
ثانياً : روايات وارده در مسأله توسّل كه بخشى از آن را در بالا آورديم چنان متنوّع است كه هر نوع توسّل را اجازه مى دهد . توسّل به خود پيغمبر ، مثل آنچه در داستان آن مرد نابينا آمده بود ، توسّل به قبر پيغمبر ، آنچنان كه در بعضى از روايات آمده ، توسّل به دعاى پيغمبر ، به شفاعت پيغمبر ، آنچنان كه در روايات ديگر آمده است . با اين روايات متنوّع و اشكال
مختلف توسّل جايى براى اين بهانه جويى ها باقى نمى ماند .
ثالثاً : توسّل به ذات پيغمبر يعنى چه ؟ چرا پيغمبر در نظر ما محترم است و ذات او را در پيشگاه خدا شفيع قرار مى دهيم ، چرا ؟ براى اين كه پيغمبر داراى اطاعات و عبوديّت بسيار گسترده و عميقى بود . پس توسّل ما به پيغمبر توسّل به طاعات و عبادات و افعال اوست . اين همان چيزى است كه وهّابيون متعصّب مى گويند كه توسّل به طاعات مانعى ندارد ، پس نزاع لفظى است .
شگفت آور اين كه بعضى از آنها حيات برزخى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را انكار كرده و وفات او را در سر حدّ وفات كفّار دانسته اند . قرآن براى شهدا حيات جاويدان ذكر كرده : (بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ)(3) آيا مقام پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از مقام شهدا كمتر است ، وانگهى همه شما در نماز به او سلام مى فرستيد ، اگر بعد از وفات توسّلِ توسّل جويان را درك نمى كند ، سلام شما بى معناست (پناه بر خدا از تعصّب كور و كر كه انسان را به چه وادى ها مى كشد) . خوشبختانه بعضى از آنها حيات برزخى آن حضرت را قبول دارند ، كه بر طبق آن بايد اشكال خود را پس بگيرند .
1 . سوره نمل ، آيه 80 .
2 . سوره مزمّل ، آيه 20 .
3 . سوره آل عمران ، آيه 169 .
ما در ميان دو گروه افراطى و تفريطى قرار داريم . از يك سو كسانى
كه در مسأله توسّل مقصّرند ، اشكال تراشى مى كنند و توسّلى را كه قرآن و روايات اجازه داده مجاز نمى شمرند و گمان مى كنند اين باعث كمال توحيد آنان است ، در حالى كه در خطا و اشتباهند . توسّل به اولياء الله به خاطر اطاعت ، عبادات ، اعمال و قربشان در درگاه خدا ، تأكيدى است بر مسأله توحيد و همه چيز را از خدا خواستن .
گروه دوّم گروه افراطى هستند ، آنهايى كه به وسيله توسّل راه غلوّ را پيش مى گيرند . خطر اين غلاة از خطر گروه اوّل كمتر نيست . تعبيراتى مى كنند كه با توحيد افعالى سازگار نيست ، يا تعبيراتى دارند كه با توحيد در عبادت نمى سازد . در حالى كه «لا مؤثّر فى الوجود إلاّ الله» مؤثّر واقعى در جهان هستى خداست و هر كه هر چه دارد از اوست . بنابراين ما همان گونه كه بايد با منكران توسّل صحيح مبارزه كنيم يا آنها را ارشاد نماييم و از خطاها باز داريم ، گروه غلات و افراطى گران را نيز بايد ارشاد كرده و به راه صحيح بازگردانيم .
در واقع مى توان گفت يكى از عوامل پيدايش منكران توسّل افراط و غلوّ بعضى از طرفداران توسّل است . وقتى اينها راه افراط را پيش گرفتند ، طبيعى است گروهى تفريطى در مقابل آنها پيدا مى شوند ، اين قانونى است در همه مسائل اعتقادى ، اجتماعى و سياسى كه اين دو دسته انحرافى لازم و ملزوم يكديگر بوده و خواهند بود و هر دو راه خطا را مى پيمايند .
بايد به مردم اين مطلب را بياموزيم كه به توسّل به اولياءالله و صالحان قناعت نكنند . اصلا توسّل درسى است براى ما ، چرا به آنها متوسّل مى شويم ؟ براى اين كه در پيشگاه خدا آبرومندند ، چرا آبرومندند ؟ براى اعمال صالحشان ، پس ما بايد به طرف اعمال صالح پيش برويم . توسّل به ما درس مى دهد كه تقرّب به خدا از طريق اعمال صالح است و توسّل به اولياءالله به خاطر اعمال صالحشان مى باشد ، آنها در پيشگاه خدا مقرّب شدند و ما از آنها مى خواهيم كه نزد خداوند براى ما شفاعت كنند ، پس ما هم بايد بكوشيم آن مسيرى را كه آنها طى كرده اند دنبال كنيم . توسّل بايد تبديل به يك مكتب انسان ساز و تربيت كننده شود ، مبادا در توسّل متوقّف شويم و آن اهداف عاليه توسّل را فراموش كنيم اين هم امر مهمّى بود كه همه بايد به آن توجّه داشته باشيم .
نكته ديگر اين كه توسّل به عالم اسباب هم در امور تشريعى وجود دارد و هم در امور تكوينى و هيچ كدام مانع از توحيد نيست . ما هنگامى كه مى خواهيم به نتايج مطلوب برسيم ، در زندگى طبيعى مان به دنبال اسباب مى رويم ، زمين را شخم مى زنيم ، بذرافشانى مى كنيم ، آبيارى و آفت زدايى مى كنيم ، محصول را به موقع برداشت مى كنيم و از آن براى زندگى مان استفاده مى كنيم .
آيا توسّل به اين اسباب ما را از خدا غافل مى كند ؟ آيا اعتقاد
به اين كه زمين بذر گياهان را مى روياند و يا نور آفتاب و قطره هاى حيات بخش باران ، بذر و گل و گياه و ميوه ها را پرورش مى دهد ، و به طور كلّى اعتقاد به اين عالم اسباب ، مخالف توحيد افعالى است ؟
به يقين مخالف نيست ، زيرا ما به دنبال عالم اسباب مى رويم ، امّا مسبّب الاسباب را خدا مى دانيم . پس همان گونه كه توسّل به اسباب طبيعى با اصل توحيد منافات ندارد و «اين همه آوازها از شه بود» در عالم تشريع نيز توسّل به انبيا و اوليا و معصومين و تقاضاى شفاعت از آنها در پيشگاه خدا هيچ منافاتى با اصل توحيد ندارد .
البتّه مى دانيم يك گروه افراطى نيز در اينجا پيدا شده اند كه عالم اسباب را منكر شده اند; آنها به همين گمان كه اعتقاد به عالم اسباب با توحيد افعالى خدا منافات دارد ، مى گويند آتش نمى سوزاند خداوند به هنگام نزديك شدن آتش به چيزى آن را مى سوزاند . آب آتش را خاموش نمى كند خداوند به هنگام ريختن آب بر روى آتش ، آتش را خاموش مى كند ، و به اين ترتيب تمام رابطه علّت و معلول كه از روابط بديهى در جهان آفرينش است ، منكر مى شوند .
در حالى كه قرآن مجيد عالم اسباب را به روشنى به رسميّت شناخته و مى گويد : ابرها را مى فرستيم ، اين ابرها زمين هاى تشنه را آبيارى مى كند ، به وسيله آنها احياى ارض مى شود : (فَيُحْيِى به الاَْرْضَ
بَعْدَ مَوْتِهَا) . (1) «يحيى به» يعنى به اين دانه هاى باران زمين را حيات مى بخشد . آياتى كه دلالت بر به رسميّت شناخته شدن عالم اسباب دارد ، بسيار زياد است . منتها اين اسباب چيزى از خودشان ندارند ، هر چه دارند از ناحيه اوست .
اين آثار را خدا به آنها داده ، همان گونه كه منكران اسباب طبيعى ، خطاكاران غافلى هستند ، منكران اسباب در عالم تشريع هم خطاكارانند .
اميدواريم با توجّه به آنچه گفته شد ، دست از تعصّب بردارند و راه صحيح را برگزينند و از اين طريق تكفيرها و تفسيق ها را پايان پيدا دهند و مسلمانان جهان با هم ائتلاف يابند و در برابر دشمنانى كه قرآن و اسلام و خدا را هدف حملات خود قرار داده اند بايستند و تعليمات اسلام را ، خالص از هر گونه شرك ، از هر گونه زياده روى و غلو و از هر گونه كوتاهى و نقصان به مردم جهان معرّفى كنند .
1 . سوره روم ، آيه 24 .
پايان
شعبان 1426 _ شهريورماه 1384
ناصر مكارم شيرازى
إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ، 25
إِذَا سَمِعْتُمْ آيَاتِ اللهِ يُكْفَرُ بِهَا وَيُسْتَهْزَأُ بِهَا ، 221
إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً ، 41
إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُّنِيبٌ ، 95
إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ ، 221
إِنَّ الَّذِينَ تَوَلَّوْا مِنْكُمْ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ ، 62
إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا ، 79
إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ كَانَ مَحْذُوراً ، 232
إِنَّكَ لاَ تُسْمِعُ الْمَوْتَى ، 245
إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِح ، 52
أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ ، 60
أَقِمِ الصَّلاَةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلَى غَسَقِ ، 169
أُوْلَئِكَ الَّذِينَ
يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلَى رَبِّهِمْ الْوَسِيلَةَ ، 232
أَيُّهُمْ أَقْرَبُ ، 232
بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ، 96 ، 247
تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ ، 79
رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلاِِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا ، 83
رَضِىَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ، 70
فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ ، 246
فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللهِ شَيْئاً ، 53
فَلاَ تَدْعُوا مَعَ اللهِ أَحَداً ، 229
فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِيمَ الرَّوْعُ وَجَاءَتْهُ الْبُشْرَى يُجَادِلُنَا فِى قَوْمِ ، 94
فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً ، 125
فَيُحْيِى به الاَْرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا ، 251
قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَّسْجِداً ، 107
قَالَتِ الاَْعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِنْ ، 71
قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا ، 93
قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ ، 232
قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِّنْ دُونِهِ فَلاَ يَمْلِكُونَ ، 232
لاَ يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ ، 36
لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ، 232
لَهُ يَسْجُدُونَ ، 144
مَا نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللهِ زُلْفَى ، 229 ، 237
مَا وَعَدَنَا اللهُ وَرَسُولُهُ إِلاَّ غُرُوراً ، 65
مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ ، 37
وَآخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلا صَالِحاً ، 70
وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ ، 245
وَإِذَا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلاَّ هُزُواً ، 221
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِى عَنِّى فَإِنِّي قَرِيبٌ ، 235
وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ ، 94
وَإِذَا نَادَيْتُمْ إِلَى الصَّلاَةِ اتَّخَذُوهَا هُزُواً ، 221
وَإِذْ قَالَتْ طَّائِفَةٌ مِنْهُمْ يَا أَهْلَ ، 65
وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لاَ يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَىْء ، 230
وَالسَّابِقُونَ الاَْوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالاَْنصَارِ ، 59
وَإِنَّهُ لَكِتَابٌ عَزِيزٌ * لاَ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ ، 25
وَأَقِمِ الصَّلاَةَ طَرَفَىِ النَّهَارِ وَزُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ ، 169
وَخَرُّوا لَهُ سُجَّداً ، 145
وَعَدَ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا ، 61
وَقَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ آلِ فِرْعَوْنَ
يَكْتُمُ إِيمَانَهُ ، 36
وَلاَ تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ، 44
وَللهِِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّماوَاتِ وَالاَْرْضِ ، 144
وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَّلَمُوا أَنفُسَهُمْ جَاءُوكَ ، 93
وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا ، 130
وَ مَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِى الدِّينِ مِنْ حَرَج ، 168
وَمَا كَانَ لِنَبِىّ أَنْ يَغُلَّ وَمَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ ، 66
وَمِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِّنَ الاَْعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ ، 71
وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللهِ . . . ، 196
وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا . . . ، 197
وَمِنْهُمْ مَّنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقَاتِ فَإِنْ أُعْطُوا ، 64
وَيَخَافُونَ عَذَابَهُ ، 232
وَيَرْجُونَ رَحْمَتَهُ ، 232
وَيَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ النَّبِىَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا ، 65
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ ، 231
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاَةِ ، 178
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ ، 63 ، 71
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِىِّ ، 96
يَا نِسَاءَ النَّبِىِّ مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفَاحِشَة ، 52
اِجْتَمَعَ آلُ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله) عَلَى الجَهْرِ بِبِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ، 225
ادعونى بحقّه فقد غفرت لك ، 239
إِذَا أرَدْتَ أنْ يَحْشُرَكَ اللهُ مَعِى يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَأطِلِ السُّجُودَ ، 144
أراد أن لا يَحْرَجَ أحداً من أمّته ، 163 ، 164
اعرِضُوهُمَا عَلَى كِتَابِ اللهِ فَمَا وَافَقَ كِتَابَ اللهِ فَخُذُوهُ ، 27
السُّجُودُ لاَ يَجُوزُ إِلاَّ عَلَى الاَْرْضِ أَوْ مَا أنْبَتَتْ ، 148
الصَّلَوةُ قُرْبَانُ كُلُّ تَقِىٍّ ، 160
الصَّلَوةُ مِعْرَاجُ الْمُؤْمِنِ ، 159
أمّا أنّ على بن ابى طالب كان يجهر بالتسمية فقد ثبت بالتواتر ، 226
أمَا بَلَغَكَ قَوْلُ عَلِىٍّ(عليه السلام) فِيكُمْ : سَبَقَ الكِتَابُ الخُفَّيْنِ ، 200
اَمّنى جبرئيل عند الكعبة فجهر ببسم الله الرحمن الرحيم ، 217
أنّ
ابن مسعود لا يسجد _ أو قال لا يصلّى _ إلاّ على الأرض ، 154
أنْزَلَ عَلَيْكُمُ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَىْء ، 26
انّها _ اى سورة الأحزاب _ كانت مأتى آية فلم يبق منها إلاّ ثلاث و سبعين ! ، 22
أَنَّهُ لاَ بَأْسَ بِالْوُضُوءِ عَلَى الْخُفَّيْنِ ، 203
انه لاََحَبُّ الخلق إلىَّ ، 239
إِنّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثِّقْلَيْنِ كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتي أَهْلَ بَيْتي ، 28
أنَا اَهْلُ بَيْت لاَ نَمْسَحُ عَلَى الخُفَّيْنِ فَمَنْ ، 202
بَعَثْتُ إلَى الشَّرِيعَةِ السَّمْحَةِ السَّهْلَةِ ، 162
تجوز التقية بين المسلمين كما تجوز ، 41
تِسْعَةُ أعْشَارِ الدِّينِ التَّقِيَّةُ ، 40
تشدّ الرّحال إلى ثلاث مساجد ، 99
ثَلاَثَةٌ لاَ اتَّقِى فِيهِنَّ أحَداً شُرْبُ المُسْكِرِ ، وَ مَسْحُ الخُفَّيْنِ وَ مُتْعَةُ الحَجِّ ، 186
جعلت لى الارض مسجداً وترابها طهوراً ، 150
جُعِلَتْ لِىَ الاَْرْضُ مَسْجِداً وَ طَهُوراً ، 45 ، 150
جمع رسول الله بين الظهر و العصر و المغرب و العشاء فى المدينة فى غير خوف و لا مطر ، 163
جميع أصحاب رسول الله فى الجنّة محسنهم و مسيئهم ، 59
حُرْمَة مَالِ الْمُسْلِمِ كَحُرْمَةِ دَمِهِ ، 41
سجد رسول الله فى يوم مطير حتّى أنّى لانظر إلى أثر ذلك فى جبهته و ارنبه ، 151
سمعنى ابى و أنا أقرء بسم الله الرحمن الرحيم فقال : أى بنىّ محدث ؟ ، 219
صليت مع رسول الله(صلى الله عليه وآله) و ابى بكر و عمر و عثمان فلم ، 219
صلّى رسول الله(صلى الله عليه وآله) الظهر والعصر جميعاً بالمدينة فى غير خوف و لا سفر ، 163
عن ابى مطر قال : بينما نحن جلوس مع على(عليه السلام) فى المسجد جاء ، 189
عن بسر بن سعيد قال : أتى عثمان المقاعد فدعا بوضوء فتمضمض
، 189
عن رفاعة بن رافع أنّه سمع رسول الله(صلى الله عليه وآله) يقول : ، 190
عَنْ عَلِى بْنِ أبِى طَالِب(عليه السلام) قَالَ : كُنْتُ أرى أنَّ بَاطِنَ الْقَدَمَيْنِ ، 188
قال لى على بن ابى طالب ألا ابعثك على ما بعثنى عليه رسول ، 106
قُرَّةُ عَيْنِى فِى الصَّلاَةِ ، 159
كان رسول الله(صلى الله عليه وآله) إذا قرء بسم الله الرحمن الرحيم هزء منه المشركون ، 220
كنّا إذا سافرنا مع رسول الله(صلى الله عليه وآله) يأمرنا ، 204
كنّا مع رسول الله(صلى الله عليه وآله) فى شدّة الحرّ فيأخذ أحدنا الحصباء ، 153
كنت اصلّى مع النبى(صلى الله عليه وآله) الظهر فآخذ قبضة من الحصى فاجعلها ، 153
لئن تقطع قدماى أحبّ إلىّ من أن امسح على خفّين ، 186
لئن تقطع قدماى أحبّ إلىّ من أنْ أمسح على خفّين ، 207
لا تشدّ الرحال إلاّ إلى ثلاثة مساجد; مسجدى هذا و مسجد الحرام و مسجد الأقصى ، 99
لاَِنَّ السُّجُودَ هُوَ الْخُضُوعُ لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَلاَ يَنْبَغِى أنْ يَكُونَ ، 149
لَعَنَ اللهُ الْيَهُودَ اتَّخَذُوا قُبُورَ أنْبِيَائِهِمْ مَسَاجِدَ ، 104
لَعَنَ الله زَائِرَاتِ القُبُورِ ، 98
لَوْ لاَ أنّ عُمَر نَهَى النَّاسَ عَنِ الْمُتْعَةِ مَا زَنَى إِلاّ شَقِى ، 132
ما رأيت رسول الله متقياً وجهه بشىء ، 151
مشى رسول الله(صلى الله عليه وآله) إلى سباطة قوم فبال قائماً ثمّ دعا بماء ، 203
من اتخذ علياً إماماً لدينه فقد استمسك بالعروة الوثقى فى دينه و نفسه ، 202
مَنْ زَارَ قَبْرِى وَجَبَتْ لَهُ شَفَاعَتِى ، 96
مَنْ زَارَنِى بَعْدَ مَوْتِى فَكَأَنَّمَا زَارَنِى فِى حَيَاتِى ، 97
من صحب رسول الله(صلى الله عليه وآله) أو رآه من المسلمين فهو من أصحابه ! ، 55
مَنْ قُتِلَ دُونَ مَالِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ
، 41
من كذب علىّ فليتبوء مقعده من النار ، 196
مَنْ مَسَحَ عَلَى الخُفَّيْنِ فَقَدْ خَالَفَ اللهَ وَ ، 202
وَالسُّجُودُ عَلَى الاَْرْضِ أَفْضَلُ لاَِنَّهُ أبْلَغُ لِلتَّوَاضُعِ وَالْخُضُوعِ لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ، 149
وَالنَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبِهُوا ، 96
و رسول الله يصلى على الخُمرة فيسجد ، 151
و كانت كذلك خفاف المهاجرين و الأنصار مخرقة مشقوقة ، 206
وَ كَانَ مِنْ نَبْذِهِمُ الْكِتَابَ أَنْ أقَامُوا حُرُوفَهُ وَ حَرَّفُوا حُدُودَهُ ، 26
يَا رَبِّ ! اَسْئَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّد لَمّا غَفَرْتَ لِى ، 238
آلوسى ، 188
ابن ابى ثابت ، 107
ابن ابى شيبه ، 222
ابن ابى نضرة ، 128
ابن الخطيب ، 20 ، 22
ابن تيميّه ، 99 ، 101 ، 109
ابن تيميّه ، 236
ابن حجر ، 151
ابن حجر مكّى ، 243
ابن حزم ، 129
ابن حصين ، 135
ابن زبير ، 128 ، 133 ، 134
ابن سعد ، 42 ، 154
ابن عبّاس ، 126 ، 128 ، 133 ، 134 ، 163 ، 164 ، 165 ، 170 ، 171 ، 185 ، 188 ، 220 ، 222 ، 226
ابن عبد ربّه اندلسى ، 68
ابن عساكر ، 110 ، 239
ابن قدامه ، 127 ، 129 ، 184 ، 212
ابن كثير ، 74 ، 177 ، 179
ابن مسعود ، 126
ابوالزبير ، 163
ابوايّوب انصارى ، 110 ، 163
ابوبكر ، 55 ، 133 ، 179 ، 219 ، 220
ابوجعفر ، 200
ابوحنفيه ، 213
ابوحنيفه ، 199
ابوظبيان ، 188 ، 200 ، 201
ابوعبيده ، 154
ابومسلم ، 42
ابوهريره ، 99 ، 151 ، 163 ، 164 ، 166 ، 217
أبى الجارود ، 23
ابى الورد ، 200
ابى مالك اشعرى ، 191
ابى مطر ، 189
احمد بن الدورقى ، 42
احمد بن حنبل
، 43 ، 55
احمد بن محمّد السيارى فاسد ، 23
احمد حنبل ، 165 ، 213 ، 214
اسحاق بن ابراهيم ، 42
اسماعيل بن ابى مسعود ، 42
اسماعيل بن داود ، 42
اسيد بن حضير ، 73
القواريرى ، 43
امام باقر(عليه السلام) ، 186 ، 187 ، 201
امّ سلمه ، 69
انس بن مالك ، 153 ، 188 ، 216 ، 223
اوزاعى ، 213
اهل بيت(عليهم السلام) ، 14 ، 29 ، 33 ، 38 ، 39 ، 40 ، 45 ، 57 ، 115 ، 119 ، 143 ، 146 ، 147 ، 160 ، 173 ، 177 ، 178 ، 186 ، 187 ، 197 ، 198 ، 200 ، 205 ، 207 ، 211 ، 218 ، 225
بخارى ، 22 ، 45 ، 55 ، 72 ، 104 ، 150 ، 154 ، 162 ، 165 ، 187 ، 203 ، 242 ، 243
بسر بن سعيد ، 188 ، 189
بلاذرى ، 73 ، 74
بلال ، 110
بن باز ، 88
بن علوى ، 234 ، 235
بيهقى ، 45 ، 129 ، 148 ، 150 ، 153 ، 203 ، 206 ، 226 ، 239
پيامبر(صلى الله عليه وآله) ، 22 ، 25 ، 26 ، 28 ، 37 ، 39 ، 40 ، 45 ، 49 ، 50 ، 52 ، 53 ، 54 ، 56 ، 57 ، 60 ، 67 ، 70 ، 71 ، 72 ، 74 ، 82 ، 88 ، 91 ، 95 ، 96 ، 97 ، 98 ، 100 ، 103 ، 104 ، 105 ، 106 ، 107 ، 109 ، 110 ،
111 ، 115 ، 124 ، 126 ، 130 ، 132 ، 133 ، 135 ، 137 ، 138 ، 139 ، 147 ، 150 ، 151 ، 152 ، 153 ، 163 ، 164 ، 166 ، 169 ، 178 ، 180 ، 182 ، 183 ، 185 ، 186 ، 187 ، 188 ، 190 ، 192 ، 197 ، 200 ، 206 ، 207 ، 216 ، 217 ، 219 ، 221 ، 225 ، 240 ، 247
پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) ، 28 ، 37 ، 38 ، 50 ، 51 ، 62 ، 63 ، 64 ، 65 ، 66 ، 67 ، 69 ، 87 ، 88 ، 90 ، 93 ، 96 ، 97 ، 99 ، 102 ، 105 ، 106 ، 116 ، 117 ، 130 ،
146 ، 149 ، 153 ، 159 ، 161 ، 163 ، 164 ، 165 ، 166 ، 168 ، 172 ، 177 ، 181 ، 186 ، 189 ، 190 ، 195 ، 196 ، 198 ، 202 ، 206 ، 214 ، 216 ، 220 ، 221 ، 224 ، 225 ، 230 ، 233 ، 238 ، 239 ، 240 ، 241 ، 242 ، 243 ، 247
ترمذى ، 98 ، 132 ، 162 ، 165 ، 240 ، 241
جابر ، 133
جابر بن زيد ، 164
جابر بن عبدالله ، 128 ، 133 ، 148 ، 163 ، 166
جصاص ، 181
حاجى نورى ، 20 ، 21 ، 23
حذيفه ، 203
حسن بن على(عليه السلام) ، 68
حسين بن على
بن ابى طالب(عليهم السلام) ، 44
دار قطنى ، 216 ، 217
رزين ، 154
رسول الله(صلى الله عليه وآله) ، 68 ، 73 ، 110 ، 128
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ، 38 ، 51 ، 55 ، 57 ، 96 ، 110 ، 125 ، 128 ، 129 ، 133 ، 134 ، 135 ، 136 ، 137 ، 138 ، 143 ، 146 ، 147 ، 149 ، 153 ، 162 ، 164 ، 165 ، 166 ، 167 ، 172 ، 188 ، 189 ، 190 ، 191 ، 193 ، 203 ، 204 ، 217 ، 219 ، 220 ، 226
رفاعه ، 188 ، 190
زبير ، 53 ، 72
زهير بن حرب ، 42
سجادة ، 43
سدى ، 126
سعد ، 194
سعد بن ابىوقاص ، 68 ، 194 ، 203
سعد بن ابى وقاص ، 73 ، 194
سعد بن عباده ، 73
سعد بن معاذ ، 73 ، 75
سعيد بن المسيّب ، 56
سعيد بن جبير ، 163 ، 165 ، 212 ، 213
سفيان ثورى ، 107
سمرة بن جندب ، 196
شافعى ، 41 ، 127 ، 137 ، 212 ، 213 ، 214 ، 225 ، 243
شيخ طوسى ، 200
شيخ محمود شلتوت ، 173
صادق(عليه السلام) ، 119 ، 148 ، 202 ، 225
صدوق ، 201 ، 206
طاووس ، 213
طبرسى ، 126
طلحه ، 53 ، 72
عايشه ، 22 ، 53 ، 74 ، 98 ، 151 ، 185 ، 204 ، 207 ، 216 ، 242
عبّاس بن عبدالمطلب ، 243
عبدالرحمان بن ملجم ، 196
عبدالله بن جبير ، 66
عبدالله بن زبير ، 134 ، 135 ، 222 ، 226
عبدالله بن سلول
، 72
عبدالله بن شقيق ، 164
عبدالله بن عبّاس ، 222
عبدالله بن عمر ، 96 ، 132 ، 163 ، 165 ، 222 ، 226
عبدالله بن مسعود ، 73 ، 74 ، 75 ، 154 ، 166
عبدالله بن مغفل ، 219
عبدالله موصلى ، 51
عثمان ، 58 ، 73 ، 74 ، 75 ، 188 ، 190 ، 216 ، 219 ، 220 ، 241
عطا ، 213
علاّمه بلاغى ، 20 ، 21
علاّمه سيّد محمّد حسين شهرستانى ، 20
على(عليه السلام) ، 26 ، 38 ، 39 ، 40 ، 53 ، 58 ، 67 ، 68 ، 69 ، 72 ، 82 ، 89 ، 132 ، 188 ، 189 ، 194 ، 195 ، 196 ، 197 ، 200 ، 201 ، 202 ، 204 ، 205 ، 207 ، 216 ، 219 ، 220 ، 222 ، 225 ، 226
على بن ابى طالب(عليه السلام) ، 68 ، 222 ، 226
على بن احمد كوفى ، 23
على بن زيد بن جدعان ، 222
عمّار ، 37 ، 38 ، 40 ، 44 ، 74 ، 75
عمّارياسر ، 37
عمر ، 131 ، 132 ، 133 ، 182 ، 219
عمر بن خطّاب ، 226 ، 243
عمر بن عبدالعزيز ، 154
عمروبن حريث ، 133
قتاده ، 218
قرطبى ، 22 ، 56 ، 195 ، 196
قنبر ، 189
لوط ، 52 ، 53 ، 94
مالك ، 165 ، 213
مأمون ، 42 ، 43
مجاهد ، 213
مجتبى(عليه السلام) ، 222
محمّد(صلى الله عليه وآله) ، 238
محمّد بن سعد كاتب واقدى ، 42
محمد بن عبدالوهاب ، 101 ، 109
محمّد بن على التقى(عليه السلام) ، 26
محمّد بن نوح ، 43
مختار
الصحاح ، 169
مسروق بن اجدع ، 154
مسيح ، 232 ، 233
مسيلمه ، 220 ، 221
مسيلمه كذّاب ، 38 ، 40
معاويه ، 54 ، 58 ، 67 ، 68 ، 69 ، 72 ، 82 ، 194 ، 195 ، 196 ، 222 ، 223 ، 225
معرّب طهرانى ، 20
مقدام بن شريح ، 204
موسى ، 36 ، 194
نجاشى ، 206
نضر بن شميل ، 171
نعمان بن بشير ، 217
نوح ، 43 ، 52 ، 53 ، 61
نووى ، 126 ، 136 ، 137
وليد ، 63 ، 64 ، 73 ، 78
وليد بن عقبه ، 73
وهبه زهيلى ، 213
هارون ، 194
هشام بن حكم ، 148
يحموم ، 74
يحيى بن معين ، 42
يزيد ، 44
اسرائيل ، 13
اوس ، 73
بنى المصطلق ، 63 ، 64
بنى اميّه ، 38 ، 40 ، 45 ، 58 ، 194 ، 196 ، 225 ، 226
بنى تميم ، 164
بنى عبّاس ، 40 ، 42 ، 58
حنابله ، 199 ، 212
خزرج ، 73
سپاه صحابه ، 13 ، 75
شيعيان ، 13 ، 14 ، 40 ، 50 ، 105 ، 148 ، 150 ، 152 ، 193
طالبان ، 13
نصارى ، 150
وهّابيان ، 87 ، 97 ، 101 ، 102 ، 229 ، 230 ، 233 ، 244
يهود ، 104 ، 105 ، 150
الازهر ، 20 ، 22 ، 46 ، 173
الجزاير ، 102
اندونزى ، 102
اوطاس ، 127 ، 136 ، 137
ايران ، 13 ، 14 ، 65 ، 97 ، 147
تهران ، 24
جدّه ، 200
طرطوس ، 43
عراق ، 147
عربستان ، 12 ، 13 ، 24
قبرستان بقيع ، 88 ، 103
كربلا ، 147
كليسا ، 150
مدينه ، 65 ، 66 ، 68 ، 74 ، 88 ، 90 ، 97 ، 103 ، 110 ، 163 ، 165 ، 166 ، 223 ، 242 ، 243
مسجد الأقصى ، 99
مسجد الحرام ، 45 ، 81 ، 99 ، 146 ، 147 ، 148 ، 211
مسجد النبى(صلى الله عليه وآله) ، 45 ، 147 ، 148
مسجد ضرار ، 124
مصر ، 46 ، 102
مكّه ، 90 ، 103 ، 109 ، 127 ، 131 ، 134 ، 136 ، 154 ، 211 ، 239
نجف ، 20 ، 22
هندوستان ، 102
هوازن ، 136 ، 137
1 _ قرآن كريم
2 _ نهج البلاغه
3 _ آلاء الرّحمان ، محمد جواد بلاغى
4 _ احكام القرآن ، احمد بن على رازى جصّاص .
5 _ اخبار مكّه ، ازرقى
6 _ الاحكام ، على بن حزم اندلسى .
7 _ الاصابة فى تمييز الصحابة ، ابن حجر عسقلانى .
8 _ التوصّل الى حقيقة التوسّل ، محمد نسيب الرقاعى .
9 _ الخصائص النبويّة ، حافظ سيوطى .
10 _ السنن الكبرى ، احمد بن حسين بيهقى
11 _ العقد الفريد ، احمد بن محمد بن عبد ربّه اندلسى
12 _ الغدير ، علاّمه امينى .
13 _ الفقه على المذاهب الاربعة ، عبدالرحمن الجزيرى .
14 _ المبسوط ،
شمس الدين ابوبكر سرخسى .
15 _ المعجم الكبير ، سليمان بن احمد طبرانى
16_ النصايح الكافية .
17 _ أنساب الاشراف ، احمد بن يحيى بلاذرى .
18 _ بحارالانوار ، علاّمه مجلسى
19 _ تاريخ ابن عساكر ، ابن عساكر .
20 _ تاريخ ابن كثير ، اسماعيل بن كثير قرشى
21 _ تاريخ طبرى ، محمّد بن جرير طبرى
22 _ تفسير الدرّ المنثور ، جلال الدين سيوطى
23 _ تفسير القرآن العظيم ، ابن كثير دمشقى .
24 _ تفسير المنار ، محمّد رشيد رضا
25 _ تفسير المنير ، وهبة الزحيلى .
26 _ تفسير قرطبى ، ابوعبدالله محمد بن احمد قرطبى
27 _ تفسير كبير ، امام فخر رازى .
28 _ تفسير كشّاف ، جار الله زمخشرى .
29_ تهنئة الصديق المحبوب ، سقاف .
30 _ جريدة الجزيرة ، شماره 6826 .
31 _ جواهرالمطالب فى مناقب الامام على بن ابى طالب ، محمد بن احمد دمشقى شافعى .
32 _ حتى لا ننخدع ، عبدالله موصلى .
33 _ دلائل النبوّة ، احمد بن حسين بيهقى .
34 _ رجال نجاشى ، احمد بن على نجاشى
35 _ روح المعانى ، محمود آلوسى .
36 _ سفينة البحار ، شيخ عباس قمى .
37 _ سنن ترمذى ، محمّد بن عيسى ترمذى .
38 _ سنن دارمى ، عبدالله بن بهرام دارمى .
39 _ شرح منية المصلى ، ابراهيم بن محمد حلبى .
40 _ صحيح بخارى ، محمد بن اسماعيل بخارى
41 _ صحيح مسلم ، مسلم بن حجّاج نيشابورى
42 _ طبقات الكبرى ، ابن سعد .
43 _ علل الشرايع ، شيخ
صدوق .
44 _ عوالى اللئالى ، ابن أبى جمهور أحسائى .
45 _ فتح البارى فى شرح صحيح البخارى ، ابن حجر عسقلانى
46 _ فضائل الصحابه ، احمد بن حنبل
47 _ فهرست شيخ ، شيخ طوسى
48 _ كافى ، محمّد بن يعقوب كلينى
49 _ كنزالعمّال ، على متّقى هندى .
50 _ مجمع الزوائد ، على بن أبى بكر هيثمى .
51 _ مجموعة الرسائل و المسائل ، ابن تيميه .
52 _ مستدرك الصحيحين ، حاكم نيشابورى .
53 _ مسند البزّاز ، ابى بكر احمد بن عمرو بن عبدالخالق العتكى البزاز .
54 _ مسند أبى شيبة ، عبدالله بن محمّد بن ابى شيبة
55 _ مصنف عبدالرزّاق ، عبدالرزاق بن همام صنعانى .
56 _ معجم البلدان ، ياقوت بن عبدالله حموى
57 _ مغنى ، ابن قدامه .
58 _ مفاتيح الغيب ، امام فخر رازى .
59 _ مفاهيم يجب أن تصحح ، يوسف بن علوى مالكى .
60 _ من لا يحضره الفقيه ، شيخ صدوق .
61 _ مواهب اللدنيّة ، احمد بن محمد قسطلانى _ محمد بن عبدالباقى زرقانى .
62 _ وسائل الشيعه ، شيخ حرّ عاملى