پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)

مشخصات كتاب

سرشناسه : مکارم شیرازی ناصر، 1305 - عنوان قراردادی : نهج البلاغه .فارسی .برگزیده. شرح عنوان و نام پديدآور : پیام امام امیرالمومنین ع : شرح تازه و جامعی بر نهج البلاغه مکارم شیرازی با همکاری جمعی از فضلا و دانشمندان مشخصات نشر : تهران دارالکتب الاسلامیه 1375 - مشخصات ظاهری : ج. شابک : دوره 964-440-066-6 : ؛ 20000 ریال ‮ ج 1 964-440-051-8 : ؛ 70000 ریال (ج.1، چاپ پنجم ) ‮ ؛ ج.2 964-440-052-6 : ؛ 70000 ریال ( ج.2، چاپ چهارم) ؛ 80000 ریال ‮ ج.3 ، چاپ چهارم 964-440-093-3 : ؛ ج. 4 964-440-277-4 : ؛ 60000 ریال (ج.4، چاپ سوم )‮ ؛ 35000 ریال ‮ ج 5 964-440-278-2 : ؛ ج 6 964-440-242-1 : ؛ 70000 ریال ( ج.6، چاپ سوم )‮ ؛ 50000 ریال ‮ ج.7 964-440-339-8 : ؛ 70000 ریال ( ج.7، چاپ سوم ) ‮ يادداشت : ج 1 (چاپ دوم 1379). يادداشت : ج.1 ( چاپ پنجم: 1387). يادداشت : ج 2 (چاپ دوم 1381). يادداشت : ج.2 (چاپ سوم: 1385). يادداشت : ج.2 ( چاپ چهارم: 1387). يادداشت : ج.3 (چاپ چهارم: 1389). يادداشت : ج 4 (چاپ اول 1381). يادداشت : ج. 4 (چاپ دوم: 1385). يادداشت : ج.4 ( چاپ سوم: 1386). يادداشت : ج 5 (چاپ اول 1382). يادداشت : ج. 5 و 6 (چاپ دوم: 1385) . يادداشت : ج.7 (چاپ اول: 1385). يادداشت : ج. 7 (چاپ دوم: 1386). يادداشت : ج. 6 و 7 ( چاپ سوم : 1387 ). یادداشت :

کتابنامه موضوع : علی بن ابی طالب (ع) ، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق -- خطبه ها موضوع : علی بن ابی طالب (ع) ، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق -- کلمات قصار موضوع : علی بن ابی طالب (ع) ، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر شناسه افزوده : علی بن ابی طالب (ع) ، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه. شرح رده بندی کنگره : BP38/0422 /م7 1375 رده بندی دیویی : 297/9515 شماره کتابشناسی ملی : م 77-8370

خطبه201

يَعِظُ بِسُلُوكِ الطَّريقِ الْواضِحِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه در آن به انتخاب راه روشن توصيه فرموده است.(1)

خطبه در يك نگاه

امام(عليه السلام) در اين كلام كوتاه به سه نكته مهم اشاره فرموده كه هر يك بخشى از اين كلام را تشكيل مى دهند:

1. رهروان راه حق را به اعتماد به نفس دعوت مى كند كه هرگز از كمى پويندگان اين راه وحشتى به خود راه ندهند.

2. به يك اصل مهم اسلامى اشاره فرموده و آن اينكه رضايت به اعمال

پاورقي

1. سند خطبه:

اين خطبه را جمع كثيرى از دانشمندان و علماى اسلام كه قبل يا بعد از سيّد رضى مى زيستند به صورت مرسل يا مسند نقل كرده اند. از كسانى كه قبل از سيّد رضى مى زيستند مى توان اين چهار نفر را نام برد: الف) احمد بن محمّد بن خالد برقى در كتاب محاسن بخشى از اين خطبه را نقل كرده است. ب) نعمانى در كتاب غيبت آن را با دو سند آورده است. ج) طبرى كه از علماى اماميه است در كتاب مسترشد آن را ذكر كرده است. د) مرحوم شيخ مفيد در كتاب ارشاد آن را آورده است.

صفحه22

ديگران انسان را در سرنوشت آنها شريك مى سازد، هر چه عملا دخالتى نداشته باشد.

3. توصيه مى فرمايد كه راه واضح و شفّاف و روشن را برگزينيد تا به مقصد برسيد و از گام نهادن در جادّه هاى تاريك و مبهم خوددارى كنيد كه در بيراهه مى افتيد.

صفحه 23

أَيُّهَا النَّاسُ لاَ تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ، فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلَى مائِدَة شِبَعُهَا قَصِيرٌ، وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ.

أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّمَا يَجْمَعُ النَّاسَ الرِّضَى وَ السُّخْطُ. وَ إِنَّمَا عَقَرَ نَاقَةَ ثَمُودَ رَجُلٌ وَاحِدٌ

فَعَمَّهُمُ اللّهُ بِالْعَذَابِ لَمَّا عَمُّوهُ بِالرِّضَى، فَقَالَ سُبْحَانَهُ: (فَعَقَرُوهَا فَأَصْبَحُوا نَادِمِينَ) فَمَا كَانَ إِلاَّ أَنْ خَارَتْ أَرْضُهُمْ بِالْخَسْفَةِ خُوَارَ السِّكَّةِ الُْمحْمَاةِ فِي الاَْرْضِ الْخَوَّارَةِ.

أَيُّهَا النَّاسُ، مَنْ سَلَكَ الطَّرِيقَ الْوَاضِحَ وَرَدَ الْمَاءَ، وَ مَنْ خَالفَ وَقَعَ فِي التِّيهِ!

اى مردم! در طريق هدايت از كمى پويندگانش وحشت نكنيد، زيرا مردم گرد سفره اى اجتماع كرده اند كه سيرى آن كوتاه و گرسنگى آن بس طولانى است. اى مردم! رضايت و نارضايتى (نسبت به عملى از اعمال) موجب وحدت مردم (در كيفر و پاداش) مى شود (مگر نمى دانيد) ناقه ثمود را تنها يك نفر پى كرد; امّا كيفر و عذاب الهى آن، همه قوم ثمود را فرا گرفت، زيرا همگى به عمل آن يك نفر راضى بودند. خداوند سبحان مى فرمايد: «(فَعَقَرُوهَا فَأَصْبَحُوا نَادِمِينَ); آن قوم ناقه را پى كردند و سرانجام (هنگام نزول بلاى فراگير) پشيمان شدند و طولى نكشيد سرزمين آنان همچون آهن گداخته اى كه در زمين نرمى فرو رود با صداى وحشتناكى فرو رفت. اى مردم! آن كس كه راه واضح و آشكار را بپويد به آب مى رسد; امّا كسى كه مخالفت كند در بيابان سرگردان خواهد شد (و تشنه كام جان مى دهد).

صفحه 24

شرح و تفسير:راه نجات

امام(عليه السلام) در نخستين نكته از اين گفتار پر معنا به پويندگان راه حق دلدارى مى دهد كه هرگز به جهت كمى نفرات تزلزل به دل راه ندهند، مى فرمايد: «اى مردم! در طريق هدايت از كمى پويندگانش وحشت نكنيد»; (أَيُّهَا النَّاسُ لاَ تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ).

سپس به دليل آن اشاره كرده، مى فرمايد: «زيرا مردم گرد سفره اى اجتماع كرده اند كه سيرى آن

كوتاه و گرسنگى آن بس طولانى است»; (فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلَى مائِدَة شِبَعُهَا(1) قَصِيرٌ، وَ جُوعُهَا طَوِيلٌ).

اشاره به اينكه اگر رهروان جاده هدايت كم هستند به جهت جاذبه هاى دنياست. امام(عليه السلام) در اين كلام پرمعنا دنيا را به سفره رنگينى تشبيه مى كند كه موادّ كم ارزش يا بى ارزشى از نظر تغذيه در آن گذارده شده; ولى آنها را با زرق و برق آراسته اند. دنياطلبان اطراف آن را مى گيرند غافل از اينكه موادّ غذايى آن تنها در مدّتى آنها را سير مى كند و به دنبال آن گرسنگى طولانى در پيش است.

اين «جوع طويل» ممكن است اشاره به اندوه و حسرت طولانى باشد كه به هنگام مرگ و بعد از آن و در صحنه قيامت به دنياپرستان دست مى دهد و پيوسته بر تقصيرات خود در دنيا تأسّف مى خورند.

اين عبارت پر معناى امام(عليه السلام) در حقيقت برگرفته از آيات قرآن است. در آيه 100 سوره مائده مى خوانيم: «(قُلْ لاَّ يَسْتَوِى الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ); بگو هيچگاه ناپاك و پاك مساوى نيستند، هر چند فزونى ناپاكان تو را به شگفتى اندازد».

همچنين آيات ديگرى كه سخن از اكثريت جاهل، بى ايمان، غير عاقل، فاسق،

پاورقي

1. «شِبَع» بر وزن «شكم» معناى مصدرى دارد و به معناى سير شدن به طور كامل است.

صفحه 25

ناسپاس و مانند آن دارد.

آنگاه دومين نكته را يادآور مى شود; نكته اى كه مى تواند بسيارى از مسائل اعتقادى و اجتماعى را حل كند و آن اينكه آنچه گروههاى اجتماعى را از يكديگر جدا مى سازد، هم بستگى افكار و دلهاست، هر چند روى صحنه افراد خاصى

باشند; تمام كسانى كه با آن افراد هم بستگى فكرى و رضايت قلبى دارند در يك گروه جاى مى گيرند.

مى فرمايد: «اى مردم! رضايت و نارضايتى (نسبت به عملى از اعمال) موجب وحدت مردم (در كيفر و پاداش) مى شود»; (أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّمَا يَجْمَعُ النَّاسَ الرِّضَى وَالسُّخْطُ(1)).

بنابراين نه تنها شركت در عمل يا تهيه مقدمات و اعانت بر اثم سبب شركت در نتيجه مى شود; بلكه رضايت قلبى نيز همين كار را مى كند، لذا در زيارتنامه ها با صراحت اين تعبير آمده است: «وَ لَعَنَ اللهُ اُمَّةً سَمِعَتْ بِذلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ; خداوند لعنت كند گروهى را كه جنايات جانيان را در كربلا شنيدند و به آن رضايت دادند»(2)، هر چند بعد از آن جانيان در عرصه زندگى دنيا ظاهر شدند.

در خطبه دوازدهم كه شرح آن در جلد اوّل گذشت، خوانديم كه على(عليه السلام)هنگام سخن يكى از اصحاب خود را بعد از جنگ جمل شنيد كه آرزوى حضور برادرش را در اين ميدان و سهيم شدن در اين پيروزى مى كرد، فرمود: نه تنها او با ما بود; بلكه گروههايى كه هنوز از مادر متولّد نشده اند و بعد از تولّد، هم عقيده با ما خواهند بود نيز در اين ميدان حضور داشتند و در اين پيروزى سهيم بودند.

اين سخن افق تازه اى را در مطالعات اسلامى در برابر چشم ما مى گشايد و به همگان هشدار مى دهد كه مراقب پيوندهاى قلبى و رضا و سخط باطنى باشند.

پاورقي

1. «سخط» ضدّ رضايت به معناى ناخشنودى و خشم است.

2. زيارت اربعين امام حسين(عليه السلام) .

صفحه 26

اين مطلب به قدرى اهميّت دارد كه در روايات متعددى از

معصومان به آن اشاره شده است; مرحوم شيخ حر عاملى در كتاب وسائل در ابواب امر به معروف و نهى از منكر بابى تحت عنوان «وُجُوبُ إنْكارِ الْمُنْكَرِ بِالْقَلْبِ عَلى كُلِّ حال وَ تَحْريمُ الرِّضا بِهِ وَ وُجُوبُ الرِّضا بِالْمَعْرُوفِ» ذكر كرده است و در آن باب هفده حديث در اين زمينه آورده است; از جمله در حديث مفصّلى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: «لَوْ أنَّ رَجُلا قُتِلَ بِالْمَشْرِقِ فَرَضِىَ بِقَتْلِهِ رَجُلٌ بِالْمَغْرِبِ لَكانَ الرّاضِى عِنْدَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ شَريكُ الْقاتِلِ; اگر كسى در شرق عالم قتلى انجام دهد و ديگرى در غرب جهان راضى به آن قتل باشد، در پيشگاه خدا شريك قاتل خواهد بود».(1)

كوتاه سخن اينكه در فرهنگ اسلام نه تنها شركت در عمل يا معاونت در مقدمات، سبب شركت در نتيجه ها مى شود; بلكه رضايت قلبى نيز اين اثر را دارد.

در ادامه اين سخن، امام(عليه السلام) به دليل محكمى از قرآن مجيد براى اثبات اين حقيقت تمسّك مى جويد، مى فرمايد: «ناقه ثمود را تنها يك نفر پى كرد; امّا كيفر و عذاب الهى آن همه قوم ثمود را فرا گرفت، زيرا همگى به عمل آن يك نفر راضى بودند. خداوند سبحان مى فرمايد: (فَعَقَرُوهَا فَأَصْبَحُوا نَادِمِينَ) آن قوم ناقه را پى كردند و سرانجام (هنگام نزول بلاى فراگير) پشيمان شدند و طولى نكشيد سرزمين آنان همچون آهن گداخته اى كه در زمين نرمى فرو رود با فرياد وحشتناكى فرو رفت»; (وَ إِنَّمَا عَقَرَ(2) نَاقَةَ ثَمُودَ رَجُلٌ وَاحِدٌ فَعَمَّهُمُ اللّهُ بِالْعَذَابِ لَمَّا عَمُّوهُ بِالرِّضَى، فَقَالَ سُبْحَانَهُ: (فَعَقَرُوهَا فَأَصْبَحُوا نَادِمِينَ)(3) فَمَا كَانَ إِلاَّ أَنْ خَارَتْ(4)

پاورقي

1.

وسائل الشيعه، ج 11.

2. «عقر» از ريشه «عُقر» بر وزن «قفل» در اصل به معناى اساس و ريشه چيزى است و هنگامى كه در مورد حيوان به كار مى رود، به معناى پى كردن (پايين پاى او را قطع كردن و به زمين افكندن) است. يكى ديگر از معانى آن كشتن و نحر كردن شتر است.

3. شعرا، آيه 157 .

4. «خارت» از ريشه «خوار» بر وزن «غبار» به معناى صداى گاو و گوساله و شتر و مانند آن است و خوّاره صيغه مبالغه آن است.

صفحه 27

أَرْضُهُمْ بِالْخَسْفَةِ خُوَارَ السِّكَّةِ(1) الُْمحْمَاةِ(2) فِي الاَْرْضِ الْخَوَّارَةِ).

سخن مولا اشاره اى به معجزه حضرت صالح پيامبر قوم ثمود دارد كه وقتى از آن حضرت معجزه خواستند، به فرمان خدا ناگهان شتر ماده اى از دل سنگهاى كوه بيرون آمد! همگى ديدند، گروهى ايمان آوردند و گروه بيشترى راه عناد و انكار را پيش گرفتند. حضرت صالح توصيه كرد كه به اين شتر كمترين آزارى نرسانيد كه عذاب الهى به سراغ شما خواهد آمد، آنها به اين سخن اعتنا نكردند و آن شتر را با ضرباتى بر پاى او كشتند و زلزله عظيمى آمد. زمين آنها را شكافت و كافران و خانه هايشان در دل زمين فرو رفت.

معروف اين است كه قاتل اين شتر مرد سنگدلى به نام «غدّار بن سالف» بود; ولى در آيه قرآن جمله «فَعَقَرُوهَا» (آن شتر را از پاى درآوردند) به صورت صيغه جمع آمده است، زيرا همگى به عمل او راضى بودند و اين رضايت خود را با دعوت كردن و تشويق او به انجام دادن اين عمل زشت، ابراز كردند، همان گونه كه در آيه

29 سوره قمر آمده است: «(فَنَادَوْا صَاحِبَهُمْ فَتَعَاطَى فَعَقَرَ); آنها يكى از ياران خود را صدا زدند، او به سراغ اين كار آمد و (ناقه را) پى كرد».

جمله «خَارَتْ أَرْضُهُمْ بِالْخَسْفَةِ خُوَارَ السِّكَّةِ الْمُحْمَاةِ» اشاره به اين است: هنگامى كه ميخ آهنين در آتش گداخته شود با سرعت بيشترى در زمين فرو مى رود آن هم در زمين نرم. آرى! شهر و آبادى آنها به همين سرعت در درون زمين بر اثر زلزله اى وحشتناك فرو رفت.

سپس امام(عليه السلام) در بخش سوم اين خطبه به همه انسانها هشدار مى دهد و مى فرمايد: «اى مردم! آن كس كه راه واضح و آشكار را بپويد به آب مى رسد; امّا كسى كه مخالفت كند در بيابان سرگردان خواهد شد (و تشنه كام جان مى دهد)»;

پاورقي

1. «سكّه» به معناى ميخ و گاو آهن است.

2. «محماة» اسم مفعول از ريشه «احماء» به معناى داغ كردن و گداختن گرفته شده، بنابراين «محماة» به چيزى مى گويند كه در آتش گداخته شده باشد.

صفحه 28

(أَيُّهَا النَّاسُ، مَنْ سَلَكَ الطَّرِيقَ الْوَاضِحَ وَرَدَ الْمَاءَ، وَ مَنْ خَالفَ وَقَعَ فِي التِّيهِ(1)!).

منظور از «طريق واضح» راهى است كه قرآن و سنّت و دليل عقل ارائه داده، كه انسانها را به آب حيات معنوى رهنمون مى شود و آنها كه به بيراهه روند از آن محروم شده در كفر و بى ايمانى جان مى دهند.

بى شك راه و روش امام(عليه السلام) يكى از مصاديق روشن «اَلطَّريقُ الْواضِحُ» است، زيرا او به منزله نفس نبىّ و آگاه ترين امّت به راه و روش آن حضرت بود، همان گونه كه امام(عليه السلام) در خطبه 97 فرمود: «من نشانه

روشنى بر حقانيّت خويش از پروردگارم دارم و بر طريق پيامبرم گام بر مى دارم و در راهى پيش مى روم»; (و إنى لعلى بيّنة من ربّى و منهاج من نبيّى و إنى لعلى الطريق الواضح».

بديهى است كسى كه از جادّه اصلى برود در اثناى راه به منزلگاههايى مى رسد، داراى آب كافى و آن كس كه از بيراهه مى رود غالباً گرفتار بيابانهاى خشك و بى آب مى شود و از تشنگى هلاك مى گردد.

پاورقي

1. «تيه» به معناى وادى خشك و بى آب است و به معناى مصدرى (سرگردانى) نيز آمده است.

صفحه 29

خطبه202

رُوِىَ عَنْهُ أَنَّهُ قالَهُ عِنْدَ دَفْنِ سَيِّدَةِ النِّساءِ فاطِمَةَ(ع) كَالْمُناجي بِهِ رَسُولَ اللهِ(ص) عِنْدَ قَبْرِهِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه به هنگام دفن سيده زنان جهان، فاطمه(عليها السلام) خطاب به رسول الله(صلى الله عليه وآله)در كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) بيان كرد.(1) و (2)

پاورقي

1. سند خطبه:

به گفته ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه تعبير سيّد رضى از فاطمه زهرا به «سيدة نساء العالمين» برگرفته از خبر متواترى است كه از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده، به عين اين تعبير يا تعبير ديگرى كه مفهومش همان است.

نويسنده مصادر نهج البلاغه بعد از نقل مطلب بالا مى گويد: اين حديث (حديث سيدة نساء العالمين) نزد علماى اماميه نيز متواتر است; بلكه جزء اعتقادات آنها محسوب مى شود. سپس روايات متعددى نيز از كتب اهل سنّت در اين زمينه نقل مى كند.

امّا بزرگانى كه قبل از سيّد رضى، اين خطبه (كلام) را نقل كرده اند عبارتند از مرحوم كلينى در جلد اوّل كتاب كافى (با جمله هايى افزون بر آنچه سيّد رضى آورده است) و شيخ مفيد در كتاب مجالس و گروه ديگرى نيز بعد

از سيّد رضى در كتابهاى خود با تفاوتهايى اين خطبه را نقل كرده اند كه نشان مى دهد آن را از مدركى غير از نهج البلاغه گرفته اند; مانند طبرى در دلائل الامامة و شيخ طوسى در امالى و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص ماجراى دفن آن حضرت را نقل كرده و اشعارى را كه على(عليه السلام) در فراق آن حضرت سروده ذكر مى كند. سپس كلام فوق را با اضافاتى مى آورد. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 93-98)

2. نكته قابل توجّه اينكه ضمير در «عند قبره» به صورت مذكر آمده كه مرجع آن،پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)است و در عين حال مى گويد اين سخن را به هنگام دفن فاطمه زهرا(عليها السلام) بيان كرد، اين نشان مى دهد كه به اعتقاد سيّد رضى قبر حضرت زهرا(عليها السلام) در كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) است.

صفحه 30

خطبه در يك نگاه

اين گفتار امام(عليه السلام) به قدر كافى گوياست; سخنى است كه از سوز دل مولا(عليه السلام) به هنگام دفن حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) حكايت مى كند. درد دلى است پر سوز و گداز كه مولا(عليه السلام) با پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) درباره مصائب زهرا(عليها السلام) از يك سو و مصيبت خودش به سبب فراق زهرا(عليها السلام) از سوى ديگر، حكايت دارد و بخشى از حقايق مهم تاريخى صدر اسلام را به صورت غير مستقيم; امّا گويا و پرمعنا منعكس مى كند كه شرح آن در پايان تفسير اين كلام خواهد آمد.

صفحه31

السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللّهِ عَنِّي، وَ عَنِ ابْنَتِكَ النَّازِلَةِ فِي جِوَارِكَ، وَالسَّرِيعَةِ اللِّحَاقِ بِكَ، قَلَّ، يَا رَسُولَ اللّهِ، عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِي، وَرَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِي،

إِلاَّ أَنَّ فِي التَّأَسِّي لِي بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ، وَ فَادِحِ مُصِيبَتِكَ، مَوْضِعَ تَعَزٍّ، فَلَقَدْ وَسَّدْتُكَ فِي مَلْحُودَةِ قَبْرِكَ، وَ فَاضَتْ بَيْنَ نَحْرِي وَ صَدْرِي نَفْسُكَ، ف_َ (إِنَّا لِلّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ!) فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ، وَ أُخِذَتِ الرَّهيِنَةُ! أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ، وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ، إلَى أَنْ يَخْتَارَ اللّهُ لِي دَارَكَ الَّتي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ. وَ سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا، فَأَحْفِهَا السُّؤَالَ، وَ اسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ; هذَا وَ لَمْ يَطُلِ الْعَهْدُ، وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ الذِّكْرُ، وَالسَّلاَمُ عَلَيْكُمَا سَلاَمَ مُوَدِّع، لاَ قَال وَ لاَ سَئِم، فَإِنْ أَنْصَرِفْ فَلاَ عَنْ مَلاَلَة، وَ إِنْ أُقِمْ فَلاَ عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اللّهُ الصَّابِرِينَ.

ترجمه

سلام و درود بر تو اى رسول خدا از سوى خودم و از سوى دخترت (زهرا) كه هم اكنون در جوار تو فرود آمده و به سرعت به تو ملحق شده است. اى رسول خدا! از فراق دختر برگزيده و پاكت پيمانه صبرم لبريز شده و طاقتم از دست رفته است، هر چند پس از رو به رو شدن با غم بزرگ فراق و مصيبت دردناك تو، اين مصيبت براى من قابل تحمّل شده است. (فراموش نمى كنم) من تو را با دست خود در ميان قبر نهادم و هنگام رحلتت، روح تو در ميان گلو و سينه من روان شد «ف_َ (إِنَّا لِلّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ)(1); ما از خداييم و به سوى او باز مى گرديم» (اى رسول خدا) امانتى كه به من سپرده بودى هم اكنون باز پس داده شد و گروگانى

پاورقي

1. بقره، آيه 156 .

صفحه 32

كه نزد من بود گرفته شد; ولى اندوهم جاودانى است و شبهايم همراه بيدارى و بى

قرارى; تا آن زمان كه خداوند منزلگاهى را كه تو در آن اقامت گزيده اى برايم برگزيند (و به تو ملحق شوم) (اى رسول خدا) به زودى دخترت تو را آگاه خواهد ساخت كه امّت تو در ستم كردن به وى دست به دست هم داده بودند. سرگذشت دردناك او را بى پرده از او بپرس و خبر اين حوادث را از وى بگير. اين حوادث دردناك در زمانى رخ داد كه هنوز مدّت زيادى از رحلت تو نگذشته و يادت فراموش نگشته بود. درود خدا بر شما هر دو باد، درود و سلام وداع كننده; نه سلام (و وداع) ناخشنود خسته دل، اگر از كنار قبرت باز گردم به سبب ملالت نيست و اگر اقامت گزينم و گريه و زارى سر دهم هرگز به جهت سوء ظن به وعده نيك خداوند در مورد صابران و شكيبايان نمى باشد.

شرح و تفسير:آه سوزان على (عليه السلام) در كنار قبر زهرا (عليها السلام)

توضيح

همان گونه كه در بالا آمد، امام(عليه السلام) اين سخنان پر سوز و گداز را هنگامى مى گويد كه جسم پاك زهراى مرضيه(عليها السلام) را با دست خود در قبر مى گذارد، سخنانى كه از يك سو دليل بر عظمت بانوى اسلام فاطمه زهرا(عليها السلام) و از سوى ديگر نشانه شدت ناراحتى على(عليه السلام)از فراق جانگداز اوست.

امام(عليه السلام) در بيان اين عبارات، بهترين و مناسب ترين مخاطب; يعنى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را انتخاب كرده و با او درد دل مى كند و سخن خود را از اينجا شروع مى كند: «سلام و درود بر تو اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از سوى خودم، و از سوى دخترت (زهرا) كه هم اكنون در جوار

تو فرود آمده، و به سرعت به تو ملحق شده است»; (السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللّهِ عَنِّي، وَ عَنِ ابْنَتِكَ النَّازِلَةِ فِي جِوَارِكَ، وَالسَّرِيعَةِ اللِّحَاقِ بِكَ).

صفحه 33

با اينكه محتواى سخنان امام(عليه السلام)، شكوائيه دردناكى است; ولى ادب كلام ايجاب مى كند كه از سلام و درود بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) شروع كند.

جمله (النَّازِلَةِ فِي جِوَارِكَ) نشان مى دهد كه قبر بانوى اسلام در كنار قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله)بود و نظريه كسانى كه قبر مقدّس آن حضرت را در خانه اش مى دانند، تقويت مى كند.

البتّه ممكن است دفن در بقيع را نيز در جوار پيامبر(صلى الله عليه وآله) محسوب كنيم يا جوار را به معناى همسايگى روحانى و معنوى در بهشت بدانيم; ولى معناى اوّل با ظاهر عبارت سازگارتر است و روايات متعددى نيز آن را تأييد مى كند.

در روايتى كه مرحوم كلينى در كافى آورده است مى خوانيم: يكى از بزرگان اصحاب به نام احمد بن محمد بن ابى نصر مى گويد: از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) در مورد مكان قبر حضرت فاطمه(عليها السلام) سؤال كردم، فرمود: «دُفِنَتْ في بَيْتِها فَلَمّا زادَتْ بَنُو اُمَيَّةَ فى الْمَسْجِدِ صارَتْ فِى الْمَسْجِدِ; آن حضرت را در خانه اش دفن كردند و هنگامى كه بنى اميه مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) را توسعه دادند خانه آن حضرت در مسجد قرار گرفت».(1)

جمله (السَّرِيعَةِ اللِّحَاقِ بِكَ) اشاره پرمعنايى به مصائب شديد حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) دارد كه او را در بهترين سالهاى جوانى به ديار باقى منتقل ساخت و فاصله آن با رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) طبق بعضى روايات 45 روز و مطابق برخى 75

روز و طبق روايت ديگرى 95 روز بوده است و در روايات غير مشهورى 4 ماه و 6 ماه نيز گفته شده است كه در بحث نكات درباره آن و درباره محل دفن آن حضرت، سخن خواهيم گفت.

سپس امام(عليه السلام) در ادامه، خطاب به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عرض مى كند: «اى رسول خدا! از فراق دختر برگزيده و پاكت، پيمانه صبرم لبريز شده و طاقتم از دست

پاورقي

1. كافى، ج 1، ص 461، باب مولد الزهرا(عليها السلام)، ح 9 .

صفحه 34

رفته است، هر چند پس از رو به رو شدن با غم بزرگ فراق و مصيبت دردناك تو، اين مصيبت براى من قابل تحمّل شده است»; (قَلَّ، يَا رَسُولَ اللّهِ، عَنْ صَفِيَّتِكَ(1)صَبْرِي، وَرَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِي(2)، إِلاَّ أَنَّ فِي التَّأَسِّي(3) لِي بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ، وَ فَادِحِ(4)مُصِيبَتِكَ، مَوْضِعَ تَعَزٍّ(5)).

اشاره به اينكه گرچه مصيبت زهرا(عليها السلام) فوق العاده جانكاه است; ولى درد مصيبت تو از آن، سنگين تر و جانكاه تر بود و تحمّل آن، راه را براى تحمّل اين، هموار ساخت. به يقين مصيبتى بزرگ تر از مصيبت رحلت پيامبر براى على(عليه السلام)، هر چند فاطمه زهرا همسرى بسيار گرانقدر و بى مانند بود; پيامبر به منزله پدر على(عليه السلام) و افزون بر آن، رهبر، راهنما، معلم، استاد و خلاصه، همه چيز آن حضرت بود، لذا در حديثى آمده است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) خطاب به على(عليه السلام)فرمود: «يا أَبَا الرَّيْحانَتَيْنِ... عَنْ قَليلِ يَنْهَدُّ رُكْناكَ; اى پدر دو گل خوشبو... به زودى دو ستون حياتت درهم مى شكند» و هنگامى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)رحلت فرمود على(عليه السلام) فرمود: «هذا أَحَدُ رُكْنَي الَّذي قالَ لي

رَسُولُ اللهِ; اين يكى از آن دو ستونى است كه پيامبر فرمود» و چون فاطمه زهرا(عليها السلام) شربت شهادت نوشيد، فرمود: «هذَا الرُّكْنُ الثّاني الَّذي قالَ رَسُولُ اللهِ; اين ستون ديگرى است كه رسول الله فرمود».(6)

پاورقي

1. «صفيّة» از ريشه «صفو» بر وزن «عفو» به معناى صاف و پاك گرفته شده و صفىّ به معناى برگزيده است. در اينجا امام(عليه السلام) از دختر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به عنوان صفيه او ياد مى كند تا علوّ شأن او را نشان دهد.

2. «تجلّد» از ريشه «جلد»، بر وزن «بلد» و «جلاده» گرفته شده كه به معناى صبر و استقامت كردن است و «تجلّد» در اينجا اشاره به طاقت و صبر بر مصيبت است.

3. «تأسّى» گاه به معناى اقتدا كردن آمده و گاه به معناى غمگين شدن و در اينجا معناى دوم مناسب است، زيرا سخن از غم و اندوه است، نه اقتدا كردن، هر چند جمعى از شارحان يا مترجمان به دنبال معناى اوّل رفته اند و ظاهراً سبب اشتباه آنها، معروف بودن آن در استعمالات متعارف است.

4. «فادح» از ريشه «فدح»، بر وزن «فتح» به معناى سنگين بار كردن گرفته شده و در اينجا به معناى مصيبت سنگين است.

5. «تعزّ» يا «تعزّى» به معناى صبر بر مصيبت است و از ريشه «عزاء» گرفته شده است.

6. بحارالانوار، ج 43، ص 173. اين حديث در منابع اهل سنّت نيز آمده است; مانند كتاب فضائل الصحابه احمد بن حنبل، ج 2، ص 623، ح 1067 .

صفحه 35

آنگاه امام(عليه السلام) در شرح اين سخن مى افزايد: «(فراموش نمى كنم) من تو را با دست خود در ميان قبر نهادم

و هنگام رحلتت روح تو در ميان گلو و سينه من روان شد «ف_َ (إِنَّا لِلّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ); ما از خداييم و به سوى او باز مى گرديم»; (فَلَقَدْ وَسَّدْتُكَ(1) فِي مَلْحُودَةِ(2) قَبْرِكَ، وَ فَاضَتْ بَيْنَ نَحْرِي وَ صَدْرِي نَفْسُكَ، ف_َ (إِنَّا لِلّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ!)).

بعضى از شارحان نهج البلاغه «نفس» را در اينجا به معناى خون گرفته اند (زيرا يكى از معانى «نفس» خون است) و گفته اند: به هنگام رحلت پيامبر خون مختصرى از دهان آن حضرت بيرون پريد و بر سينه على(عليه السلام) نشست; ولى اين تفسير، بعيد به نظر مى رسد.

به هر حال قرائن نشان مى دهد (و خطبه 197 نيز دلالت دارد) كه سر مبارك پيامبر به هنگام رحلت بر سينه پاك على(عليه السلام) بود و در همان حال روح پاكش به عالم بقا شتافت و از ميان سينه و گلوى على(عليه السلام) گذشت، هر چند بعضى از راويان اهل سنت نقل كرده اند كه عايشه مى گويد: «سر مبارك پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در حال رحلت بر سينه من بود»; ولى اين سخن دليل معتبرى ندارد و شايد از قبيل روايات فراوانى است كه ضمن آن كوشيده اند فضائل على(عليه السلام) را يك به يك به نام ديگرى ثبت كنند.

آنگاه امام بار ديگر به شرح مصيبت حضرت زهرا باز مى گردد و خطاب به پيامبر عرضه مى دارد: «(اى رسول خدا) امانتى را كه به من سپرده بودى هم اكنون باز پس داده شد و گروگانى كه نزد من بود گرفته شد; ولى اندوهم جاودانى است و شبهايم همراه بيدارى و بى قرارى; تا آن

زمان كه خداوند منزلگاهى را كه تو در آن اقامت گزيده اى برايم برگزيند (و به تو ملحق شوم)»; (فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ

پاورقي

1. «وَسّد» از «وسادة»; يعنى بالش گرفته شده و اين واژه به معناى بالش زير سر نهادن است.

2. «ملحودة» از ريشه «لحد» بر وزن «عهد» به معناى شكافى است كه در داخل قبر در يك سمت آن ايجاد مى كنند و ميت را در آن قرار مى دهند تا هنگام پر كردن قبر، خاكها بر روى ميت ريخته نشود.

صفحه 36

الْوَدِيعَةُ، وَ أُخِذَتِ الرَّهيِنَةُ! أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ(1)، وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ(2)، إلَى أَنْ يَخْتَارَ اللّهُ لِي دَارَكَ الَّتي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ).

اين عبارت كه از شدّت اندوه على(عليه السلام) در برابر حادثه غم انگيز شهادت حضرت زهرا(عليها السلام)حكايت مى كند به خوبى نشان مى دهد كه تا چه حد اين بانوى عزيز در نظر على(عليه السلام)گرامى بود و پيوند عاطفى و روحانى و معنوى آن دو به يكديگر عميق و ريشه دار.

تعبير به «وديعه»

تعبير به «وديعه» اشاره به همان چيزى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آستانه رحلتش دست فاطمه را گرفت و در دست على(عليه السلام) گذارد و فرمود: «يا اَبَاالْحَسَنِ هذِهِ وَديعَةُ اللهِ وَ وَديعَةُ رَسُولِهِ عِنْدَكَ فَاحْفَظْ اللهَ وَاحْفَظْني فيها وَ إِنَّكَ لَفاعِلُهُ; اى ابوالحسن اين وديعه خدا و وديعه رسولش محمد نزد توست; حق خداوند و حق مرا در مورد آن رعايت كن و مى دانم رعايت خواهى كرد».(3)

بعضى معتقدند كه پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) اين سخن را در شب زفاف زهرا فرمود. جمعى از شارحان نهج البلاغه تعبير به وديعه را در اينجا اشاره به اين دانسته اند كه ارواح انسانى در

بدنها شبيه وديعه و امانت است كه هنگام وفات باز پس گرفته مى شود; ولى اين تفسير در اينجا بسيار بعيد به نظر مى رسد.

تعبير «رهينه» (گروگان) ممكن است اشاره به اين باشد كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از على(عليه السلام)پيمان خلافت و وصايت و وفادارى گرفته بود و دخترش زهرا(عليها السلام) گويى در برابر آن گروگان بود.

با توجه به اينكه يكى از معانى «رهينه» نعمت بزرگ است و حضرت زهرا بزرگترين نعمتى بود كه خدا به على(عليه السلام) داده بود،تعبير بالا دراين باره به كار رفته است.

پاورقي

1. «سرمد» به معناى دائم و طولانى است و گاه به چيزى كه آغاز و انجامى ندارد «سرمدى» گفته مى شود.

2. «مُسَهَّد» از ريشه «سهد» بر وزن «صمد» به معناى بيدارماندن و بى خوابى كشيدن گرفته شده است. قابل توجّه اينكه در اينجا «مسهّد» به عنوان وصف (خبر) براى «ليل» آمده است و امام(عليه السلام) مى فرمايد: شبهاى من بيدار و بى تاب است به جاى اينكه بگويد خودم چنين هستم و اين در واقع نوعى تأكيد را مى رساند.

3. بحارالانوار، ج 22، ص 484.

صفحه 37

جمله «حُزْنِي فَسَرْمَدٌ» تفسيرش روشن است، زيرا هر زمان على(عليه السلام) به ياد فاطمه زهرا مى افتاد غم و اندوهش تجديد مى شد و اين اندوه بزرگى بود كه سراسر زندگى على(عليه السلام) را در بر گرفته بود.

جمله «وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ» كنايه از اين است كه بسيار شبها به ياد آن بانوى عزيز مى افتم و خاطره او خواب را از چشم من مى ربايد. گواه اين سخن اشعار معروفى است كه از آن حضرت در فراق حضرت زهرا(عليها السلام) انشاء

فرمود:

نَفْسي عَلى زَفَراتِها مَحْبُوسَةٌ *** يا لَيْتَها خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَراتِ

لا خَيْرَ بَعْدَكَ فِي الْحَياةِ وَ إِنَّما *** أَبْكي مَخافَةَ أَنْ تَطُولَ حَياتي

جانم گرفتار مصيبت دردناك اوست و اى كاش با آه و ناله از اين تن بيرون مى آمد

بعد از تو زندگى در نظرم بى ارزش است و اگر اشك مى ريزم براى اين است كه مى ترسم بعد از تو عمرم طولانى شود (و همواره گرفتار درد فراق تو باشم).(1)

آنگاه امام(عليه السلام) به گوشه اى از مصائب دردناك حضرت زهرا(عليها السلام) اشاره كرده، عرضه مى دارد: «(اى رسول خدا) به زودى دخترت تو را آگاه خواهد ساخت كه امّت تو در ستم كردن به وى دست به دست هم داده بودند، سرگذشت دردناك او را بى پرده از او بپرس و خبر اين حوادث را از وى بگير. اين حوادث دردناك در زمانى رخ داد كه هنوز مدّت زيادى از رحلت تو نگذشته و يادت فراموش نگشته بود»; (وَ سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا، فَأَحْفِهَا(2) السُّؤَالَ، وَ اسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ; هذَا وَ لَمْ يَطُلِ الْعَهْدُ، وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ الذِّكْرُ).

ظاهر اين است كه اين عبارات سربسته كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) براى رعايت ادب در پيشگاه پيامبر آن را زياد نمى شكافد و شرح نمى دهد اشاره به حوادث بسيار اسف انگيزى است كه پس از مدّت كوتاهى از رحلت پيامبر رخ داد; هجوم

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 43، ص 213 .

2. «احفها» از ريشه «احفاء» به معناى اصرار در سؤال و خبر گرفتن گرفته شده است.

صفحه 38

به خانه زهرا(عليها السلام)، آتش زدن در خانه، اسقاط جنين آن حضرت و بردن امام را به زور به سوى

مسجد براى بيعت، حوادثى است كه نه تنها به صورت پر رنگ در تاريخ شيعه آمده; بلكه _ همان گونه كه در پايان اين بحث خواهيم گفت _ در منابع اهل سنت هم، با كمال تعجّب صريحاً ذكر شده است.

واژه «تضافر» كه از ريشه «ضفر» (بر وزن ضعف) گرفته شده و به معناى تعاون و همكارى بر انجام چيزى است، اشاره به اين است كه گروهى از امّت در انجام اين جرائم شركت داشتند و از آنجا كه بسيارى با سكوتشان،اين كار را تأييد كردند، نسبت به همه امت داده شد و «هضم» در اصل به معناى ظلم كردن و شكستن است و واژه «عهد» در اينجا به معناى زمان است و معانى ديگرى نيز دارد.

اين احتمال نيز داده شده است كه عهد، اشاره به پيمانهايى باشد كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)در مورد خلافت على(عليه السلام) و حفظ احترام اهل بيت(عليهم السلام) مخصوصاً دخترش زهرا و قراردادن آنها در كنار قرآن به مقتضاى حديث ثقلين و امثال آن گرفته بود; يعنى مدت طولانى از اين پيمانها نگذشته بود كه گروهى از امت همه را به فراموشى سپردند و دست به جناياتى زدند كه عقل را حيران مى كند.

سرانجام امام در آخرين سخن خود خطاب به پيامبر و بانوى اسلام، زهراى مرضيه چنين مى گويد: «درود خدا بر شما هر دو باد، درود و سلام وداع كننده; نه وداع ناخشنود خسته دل، اگر از كنار قبرت باز گردم به خاطر سبب ملالت نيست، و اگر اقامت گزينم (و گريه و زارى) سر دهم هرگز به جهت سوء ظن به وعده نيك خداوند در مورد صابران

و شكيبايان نمى باشد»; (وَالسَّلاَمُ عَلَيْكُمَا سَلاَمَ مُوَدِّع، لاَ قَال(1) وَ لاَ سَئِم(2)، فَإِنْ أَنْصَرِفْ فَلاَ عَنْ مَلاَلَة، وَ إِنْ أُقِمْ فَلاَ عَنْ سُوءِ ظَنٍّ

پاورقي

1. «قال» از ريشه «قلاء» بر وزن «سلام» به معناى بيزار بودن گرفته شده و «قال» به كسى مى گويند كه از چيزى بيزار باشد.

2. «سئم» از ريشه «سئامت» بر وزن «فلاحت» به معناى ملال و كسل شدن گرفته شده و «سئم» به كسى گفته مى شود كه چنين حالتى دارد.

صفحه 39

بِمَا وَعَدَ اللّهُ الصَّابِرِينَ).

در روايت كافى در ذيل اين سخن چنين آمده است: «واه واهاً وَالصَّبْرُ أَيْمَنُ وَ أجْمَلُ وَ لَوْ لا غَلَبَةُ الْمُسْتَوْلينَ لَجَعَلْتُ الْمَقامَ وَ اللَّبْثَ لِزاماً مَعْكُوفاً وَ لأعْوَلْتُ إِعْوالَ الثَّكْلى عَلى جَليلِ الرَّزِيَّةِ فَبِعَيْنِ اللهِ تُدْفَنُ ابْنَتُكَ سِرّاً وَ تَهْضِمُ حَقُّها وَ تَمْنَعُ إِرْثُها وَ لَمْ يَتَباعَدِ الْعَهْدُ وَ لَمْ يَخْلُقْ مِنْكَ الذِّكْرُ وَ إِلَى اللهِ يا رَسُولَ اللهِ الْمُشْتَكى وَ فيكَ يا رَسُولَ اللهِ أحْسَنَ الْعَزاء وَ صَلَّى اللهُ عَلَيْكَ وَ عَلَيْها السَّلامُ وَ الرِّضْوانُ; آه آه! ولى شكيبايى مى كنم كه شكيبايى بهتر و زيباتر است و اگر بيم آن نبود كه نظام حاكم از جايگاه قبر تو آگاه شوند پيوسته در كنار قبر تو مى ماندم و ناله هايى همچون ناله هاى مادرى كه به داغ فرزندش گرفتار شده، براى اين مصيبت بزرگ سر مى دادم. (اى رسول گرامى) خدا مى بيند كه دخترت پنهان به خاك سپرده مى شود و حقّش (آشكارا) بر باد مى رود و او را از ارثش محروم مى كنند حال آنكه زمان زيادى نگذشته و نامت فراموش نشده است. اى رسول خدا اين شكايت را به درگاه

حق و به نزد تو مى آورم. اى رسول خدا تسليت مرا بپذير! درود و سلام و رضوان خدا بر تو و بر دخترت زهرا باد».(1)

از اين تعبيرات و آنچه در نهج البلاغه آمده به خوبى روشن مى شود كه حق نشناسان در زمان كوتاهى بعد از رحلت پيامبر چه مصائبى بر اهل بيت(عليهم السلام) او و عزيزترين عزيزانش وارد كردند مصائبى كه على(عليه السلام) را كه كوه شكيبايى و استقامت بود به لرزه درآورد و همچون مادر جوان مرده به گريه و ناله واداشت و عجب اينكه مدارك اين تهاجم بى رحمانه بر بيت وحى، در كتب اهل سنّت نيز به صورت گسترده آمده است.

پاورقي

1. كافى، ج 1، ص 459، باب مولد الزهرا(عليها السلام) .

صفحه 40

نكته ها

اشاره

با اينكه زندگانى بانوى اسلام، حضرت زهرا، سيده نساء العالمين بسيار كوتاه بود; ولى شرح حال او و فضايل و مناقب و مصائبش بسيار طولانى است. جمعى از شارحان نهج البلاغه به اين خطبه كه رسيده اند به گوشه هايى از آن اشاره كرده اند. لازم است ما هم به طور فشرده چند نكته را يادآور شويم:

1. حضرت زهرا (عليها السلام) در لسان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)

دخت گرامى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از مقام والايى برخوردار بود. سخنان رسول گرامى(صلى الله عليه وآله) در حقّ دخترش حاكى از عصمت و پيراستگى او از گناه است، آنجا كه درباره او مى فرمايد:

«فاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنّي فَمَنْ أَغْضَبَها أَغْضَبَني(1); فاطمه پاره تن من است، هر كس او را به خشم آورد مرا خشمگين كرده است». ناگفته پيداست كه خشم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مايه اذيت و ناراحتى اوست و سزاى چنان شخصى در قرآن كريم چنين بيان شده است:

«(وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ)(2); آنان كه رسول خدا را آزار دهند، براى آنان عذاب دردناكى است».

چه دليلى استوارتر بر فضيلت و عصمت او كه در حديث ديگرى رضاى وى در گفتار پيامبر(صلى الله عليه وآله)مايه رضاى خدا، و خشم او مايه خشم خدا معرّفى گرديده است، مى فرمايد:

«يا فاطِمَةُ إِنَّ اللهَ يَغْضِبُ لِغَضَبَكِ وَ يَرْضى لِرِضاكِ(3); دخترم فاطمه! خدا با خشم

پاورقي

1. فتح البارى در شرح صحيح بخارى، ج 7، ص 84 و نيز بخارى اين حديث را در بخش علامات نبوّت، ج 6، ص 491، و در اواخر مغازى، ج 8، ص 110 آورده است.

2. توبه، آيه 61 .

3. مستدرك حاكم، ج 3، ص 154 ; مجمع الزوائد، ج 9، ص 203 و حاكم در

كتاب مستدرك احاديثى مى آورد كه جامع شرايطى است كه بخارى و مسلم در صحت حديث، آنها را لازم دانسته اند.

صفحه 41

تو خشمگين، و با خشنودى تو، خشنود مى شود».

به سبب داشتن چنين مقامى والا، او سرور زنان جهان است، و پيامبر در حق او چنين فرموده:

«يا فاطِمَةُ! أَلا تَرْضينَ أنْ تَكُونَ سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ، وَ سَيِّدَةَ نِساءِ هذِهِ الاُمَّةِ وَ سَيِّدَةَ نِساءِ الْمُوْمِنينَ(1); دخترم فاطمه! آيا به اين كرامتى كه خدا به تو داده راضى نمى شوى كه تو، سرور زنان جهان و سرور زنان اين امّت و سرور زنان با ايمان باشى».

2. احترام خانه آن حضرت در قرآن و سنّت

محدّثان يادآور مى شوند، هنگامى كه آيه مباركه (فِى بُيُوت أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ)(2) بر پيامبر نازل شد، پيامبر اين آيه را در مسجد تلاوت كرد، در اين هنگام شخصى برخاست و گفت:

اى رسول گرامى! مقصود از اين بيوت با اين اهميّت كدام است؟

پيامبر فرمود:

خانه هاى پيامبران!

ابوبكر برخاست، درحالى كه به خانه على و فاطمه(عليهما السلام) اشاره مى كرد، گفت:

آيا اين خانه از همان خانه هاست؟

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در پاسخ فرمود:

بلى از برجسته ترين آنهاست.(3)

پاورقي

1. مستدرك حاكم، ج 3، ص 156 .

2. نور، آيه 36. (نور خدا) در خانه هايى است كه خدا رخصت داده كه قدر و منزلت آنان رفعت يابد و نامش در آنها ياد شود.

3. قرأ رسول الله هذه الآية (في بُيُوتِ أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيها اِسْمُهُ) فقام إلَيْهِ رَجُلٌ: فَقالَ: أَيُّ بُيُوت هذِهِ يا رَسُولَ اللهِ(صلى الله عليه وآله)؟ قالَ: بُيُوتُ الأنْبِياءِ، فَقامَ إِلَيْهِ أَبُوبَكْرُ، فَقالَ يا رَسُولَ اللهِ(صلى الله عليه وآله) : أَهذَا الْبَيْتُ مِنْها، _ مُشيراً إلى بَيْتِ

عَلِىٍّ وَ فاطِمَةَ(عليهما السلام) _ قالَ: نَعَمْ، مِنْ أَفاضِلِها (در المنثور، ج 6، ص 203; تفسير سوره نور، روح المعانى، ج 18، ص 174).

صفحه 42

پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) مدت نه ماه به در خانه دخترش مى آمد، بر او و همسر عزيزش سلام مى كرد(1) و اين آيه را مى خواند:(إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً).(2)

خانه اى كه مركز نور الهى است و خدا به ترفيع آن امر فرموده از احترام بسيار بالايى برخوردار است.

آرى! خانه اى كه اصحاب كسا را در بر مى گيرد و خدا از آن با جلالت و عظمت ياد مى كند، بايد مورد احترام قاطبه مسلمانان باشد.

اكنون بايد ديد پس از درگذشت پيامبر(صلى الله عليه وآله) تا چه اندازه حرمت اين خانه ملحوظ گشت؟ چگونه احترام آن خانه را شكستند، و خودشان صريحاً به آن اعتراف دارند؟ اين حرمت شكنان چه كسانى بودند، و هدفشان چه بود؟

3. هتك حرمت خانه آن حضرت!

قسمت اول

با اين همه سفارشهاى مؤكّد، متأسفانه برخى حرمت آن را ناديده گرفته، و به هتك آن پرداختند، و اين مسئله اى نيست كه بتوان بر آن پرده پوشى گذاشت.

در اين مورد نصوصى را از كتاب اهل سنّت نقل مى كنيم، تا روشن شود مسئله هتك حرمت خانه زهرا(عليها السلام) و رويدادهاى بعدى، امرى تاريخى و مسلّم است; نه يك افسانه! و با اينكه در عصر خلفا گرفتگى فوق العاده اى نسبت به نگارش فضايل و مناقب اهل بيت(عليهم السلام)در كار بود ولى به حكم اينكه «حقيقت شىء نگهبان آن است» اين حقيقت به طور زنده در كتابهاى تاريخى و حديثى محفوظ مانده است. در نقل مدارك، ترتيب زمانى

را از قرنهاى نخستين در نظر مى گيريم، تا برسد به نويسندگان عصر حاضر.

پاورقي

1. درالمنثور، ج 6، ص 606 .

2. احزاب، آيه 33 .

صفحه 43

الف) ابن ابى شيبه، محدّث معروف اهل سنّت، در كتاب «المصنّف»

ابوبكر ابن ابى شيبه (159-235) مؤلف كتاب المصنّف به سندى صحيح چنين نقل مى كند:

«إِنَّهُ حينَ بُويِعَ لاِبي بَكْر بَعْدَ رَسُولَ اللهِ(صلى الله عليه وآله) كانَ عَليُ وَ الزُّبَيْرُ يَدْخُلانِ عَلى فاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ الله، فَيُشاوِرُونَها وَ يَرْتَجِعُونَ في أَمْرِهِمْ. فَلَمّا بَلَغَ ذلِكَ عُمَرُ بنُ الْخَطّابِ خَرَجَ وَ دَخَلَ عَلى فاطِمَةَ، فَقالَ: يا بِنْتَ رَسُولِ الله(صلى الله عليه وآله) وَ اللهِ ما أَحَدَ أَحَبُّ إِلَيْنا مِنْ أَبِيكَ وَ ما مِنْ أَحَد أَحَّبَ إِلَيْنا بَعْدَ أَبيكَ مِنْكِ، وَ أيْمُ اللهِ ما ذاكَ بِمانِعي إِنِ اجْتَمَعَ هؤلاءِ النَّفَرُ عِنْدَكَ أَنْ أَمرْتُهُمْ أَنْ يُحْرَقَ عَلَيْهِمُ الْبَيْتِ.

قالَ: فَلَمّا خَرَجَ عُمَرُ جاؤُوها، فَقالَتْ: تَعْلَمُونَ أنَّ عَمَرَ قَدْ جاءَني، وَ قَدْ حَلَفَ بِاللهِ لَئِنْ عُدْتُم لَيَحرِقَنَّ عَلَيْكُمُ الْبَيْتَ، وَ أَيْمُ اللهِ لَيْمِضَيَّن لِما حَلَفَ عَلَيْهِ.

هنگامى كه مردم با ابى بكر بيعت كردند، على و زبير در خانه فاطمه به گفتگو و مشاوره مى پرداختند، و اين مطلب به عمر بن خطّاب رسيد. او به خانه فاطمه آمد، و گفت: اى دختر رسول خدا، محبوب ترين فرد براى ما پدر تو و بعد از پدرت تو هستى; ولى سوگند به خدا اين محبّت مانع از آن نيست كه اگر اين افراد در خانه تو جمع شوند من دستور دهم خانه را بر آنها بسوزانند.

اين جمله را گفت و بيرون رفت، وقتى على(عليه السلام) و زبير به خانه بازگشتند، دخت گرامى پيامبر به على(عليه السلام)و زبير گفت: عمر نزد

من آمد و سوگند ياد كرد كه اگر اجتماع شما تكرار شود، خانه را هنگامى كه شما در آن هستيد آتش مى زنم، به خدا سوگند! آنچه را كه قسم خورده است انجام مى دهد!».(1)

تكرار مى كنيم كه اين رويداد در كتاب المصنّف با سند صحيح نقل شده است.

پاورقي

1. مصنف ابن ابى شيبه، ج 8، ص 572، كتاب المغازى.

صفحه 44

ب) بلاذرى، محدّث بزرگ ديگر اهل سنّت، در كتاب «انساب الاشراف»

احمد بن يحيى جابر بغدادى بلاذرى (م 270) نويسنده معروف و صاحب تاريخ بزرگ، اين رويداد تاريخى را در كتاب انساب الاشراف به نحو ياد شده در زير نقل مى كند.

«إِنَّ أَبابَكر أَرْسَلَ إلى عَليٍّ يُريدُ الْبَيْعَةَ فَلَمْ يُبايِعْ، فَجاءَ عُمَرُ وَ مَعَهُ فَتيلة! فَتَلَقَتْهُ فاطِمَةَ عَلَى الْبابِ.

فَقالَتْ فاطِمَةُ: يَابْنَ الْخَطّاب، أَتَراكَ مُحْرِقاً عَليَّ بابي؟ قالَ: نَعَمْ، وَ ذلِكَ أَقْوى فيما جاءَ بِهِ اَبُوكِ....(1)

ابوبكر به دنبال على(عليه السلام) فرستاد تا بيعت كند; ولى على(عليه السلام) از بيعت امتناع ورزيد. سپس عمر همراه با فتيله (آتش زا) حركت كرد، و با فاطمه در مقابل باب خانه روبه رو شد، فاطمه گفت: اى فرزند خطاب، مى بينم درصدد سوزاندن خانه من هستى؟! عمر گفت: بلى، اين كار كمك به چيزى است كه پدرت براى آن مبعوث شده است!».

ج) ابن قتيبه و كتاب «الإمامة و السياسة»

مورّخ شهير عبدالله بن مسلم بن قتيبه دينورى (212-276) از پيشوايان ادب، نويسندگان پركار حوزه تاريخ اسلامى و مؤلف كتاب تأويل مختلف الحديث، و ادب الكاتب و... است.(2) وى در كتاب الامامة و السياسة چنين مى نويسد:

«إنّ أبابَكْر(رض) تَفَقَّدَ قَوْماً تَخَلَّفُوا عَنْ بَيْعَتِهِ عِنْدَ عَليّ كَرَّمَ اللهُ وَجْهَهُ فَبَعَثَ إِلَيْهِمْ عُمَرُ فَجاءَ فَناداهُمْ وَ

هُمْ في دارِ عَليٍّ، فَأَبَوْا أَنْ يَخْرُجُوا فَدَعا بِالْحَطَب وَ قالَ: وَالَّذي نَفْسُ عُمَرَ بِيَدِهِ لَتَخْرُجَنَّ أَوْ لأَحْرَقَنَّها عَلى مَنْ فيها، فَقيلَ لَهُ: يا أبا حَفص إِنَّ

پاورقي

1. انساب الأشراف، ج 1، ص 586، چاپ دار معارف، قاهره.

2. الاعلام زركلى، ج 4، ص 137 .

صفحه 45

فيها فاطِمَةَ فَقالَ، وَ إِنْ!(1)

ابوبكر از كسانى كه از بيعت با او سر برتافتند و در خانه على گردآمده بودند، سراغ گرفت و عمر را به دنبال آنان فرستاد، او به در خانه على(عليه السلام) آمد و همگان را صدا زد كه بيرون بيايند و آنان از خروج ازخانه امتناع ورزيدند در اين موقع عمر هيزم طلبيد و گفت: به خدايى كه جان عمر در دست اوست بيرون بياييد يا خانه را با شما آتش مى زنم. مردى به عمر گفت: اى اباحفص (كنيه عمر) در اين خانه، فاطمه، دختر پيامبر است، گفت : باشد!».

ابن قتيبه دنباله اين داستان را سوزناك تر و دردناك تر نوشته است، او مى گويد:

«ثُمَّ قامَ عَمُرُ فَمَشى مَعَهُ جَماعَةٌ حَتّى أَتَوْا فاطِمَةَ فَدقُّوا الْبابَ فَلَمّا سَمِعَتْ أصْواتَهُم نادَتْ بِأَعْلى صَوْتِها يا أَبَتاهُ يا رَسُولَ الله ماذا لَقينا بَعْدَكَ مِنْ ابنِ الْخَطّابِ وَ ابنِ أبي الْقُحافة فَلَمّا سَمِعَ الْقَوْمُ صَوْتَها وَ بُكائَها انْصَرَفُوا وَ بَقِيَ عُمَرُ وَ مَعَهُ قَوْمٌ فَأَخْرَجُوا عَلَيّاً فَمَضَوْا بِهِ إلى أبي بَكْر فَقالُوا لَهُ بايِعْ، فَقالَ: إنْ أَنَا لَمْ أَفْعَلْ فَمَه؟ فَقالُوا: إِذاً وَاللهِ الَّذي لا إلهَ إِلاّ هُوَ نَضْرِبُ عُنُقَكَ...!(2)

عمر همراه گروهى به در خانه فاطمه آمدند، در خانه را زدند، هنگامى كه فاطمه صداى آنان را شنيد، با صداى بلند گفت: اى رسول خدا پس از تو چه مصيبتهايى به

ما از فرزند خطاب و فرزند ابى قحافه رسيد، افرادى كه همراه عمر بودند هنگامى كه صداى زهرا و گريه او را شنيدند برگشتند; ولى عمر با گروهى باقى ماند و على را از خانه بيرون آوردند، نزد ابى بكر بردند و به او گفتند: بيعت كن، على(عليه السلام) گفت: اگر بيعت نكنم چه مى شود؟ گفتند: به خدايى كه جز او خدايى نيست، گردن تو را مى زنيم...».

اين بخش از تاريخ براى علاقه مندان به شيخين قطعاً بسيار سنگين و ناگوار

پاورقي

1. الامامة و السياسة ابن قتيبه، ص 12، چاپ مكتبة تجارية كبرى، مصر.

2. همان مدرك، ص 13 .

صفحه 46

است، لذا برخى در صدد بر آمدند در نسبت كتاب به ابن قتيبه ترديد كنند، در حالى كه ابن ابى الحديد استاد فن تاريخ، اين كتاب را از آثار او مى داند و پيوسته از آن مطالبى نقل مى كند، متأسفانه اين كتاب به سرنوشت تحريف دچار شده و بخشى از مطالب آن به هنگام چاپ حذف شده است، در حالى كه همان مطالب در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد آمده است.

زركلى در كتاب الأعلام اين كتاب را از آثار ابن قتيبه مى داند و مى افزايد: برخى از علما در اين نسبت نظرى دارند; يعنى شك و ترديد را به ديگران نسبت مى دهد; نه به خويش. الياس سركيس نيز اين كتاب را از آثار ابن قتيبه مى شمارد.(1)

د) طبرى و تاريخ او

محمد بن جرير طبرى (م310) در تاريخ خود رويداد هتك حرمت خانه وحى را چنين بيان مى كند:

«أتى عُمَرُ بنُ الْخَطّابِ مَنْزِلَ عَليٍّ وَ فيهِ طَلْحَةٌ وَ الزُّبَيْرُ وَ رِجالٌ مِنَ الْمُهاجِرِينَ،

فَقالَ وَاللهِ لاََحْرِقَنَّ عَلَيْكُمْ أَوْ لَتَخْرُجَنَّ إلى الْبَيْعَةِ، فَخَرَج عَلَيْهِ الزُّبيرُ مُصْلِتاً بِالسَّيْفِ فَعَثَرَ فَسَقَطَ السَّيْفُ مِنْ يَدِهِ، فَوَثَبُوا عَلَيْهِ فَأَخَذُوهُ.(2)

عمر بن خطّاب به خانه على آمد در حالى كه گروهى از مهاجران در آنجا گرد آمده بودند. وى رو به آنان كرد و گفت: به خدا سوگند خانه را به آتش مى كشم مگر اينكه براى بيعت بيرون بياييد. زبير از خانه بيرون آمد در حالى كه شمشير كشيده بود، ناگهان پاى او لغزيد، شمشير از دستش افتاد و ديگران بر او هجوم آوردند و او را گرفتند».

اين بخش از تاريخ حاكى از آن است كه اخذ بيعت براى خليفه با تهديد و

پاورقي

1. معجم المطبوعات العربية، ج 1، ص 212 .

2. تاريخ طبرى، ج 2، ص 443، چاپ بيروت.

صفحه 47

ارعاب صورت مى پذيرفت امّا اينكه اين گونه بيعت چه ارزشى دارد؟ قضاوت آن با خوانندگان است.

ه_) ابن عبد ربه و كتاب «العقد الفريد»

شهاب الدين احمد معروف به ابن عبد ربه اندلسى مؤلف كتاب العقد الفريد (م463ه_) در كتاب خود بحثى مشروح درباره تاريخ سقيفه آورده است. وى تحت عنوان كسانى كه از بيعت ابى بكر تخلف جستند، مى نويسد:

«فَأمّا عَليٌّ وَ الْعَبّاسُ وَ الزُّبَيرُ فَقَعَدُوا فِي بَيْتِ فاطِمَةَ حَتّى بَعَثَ إِلَيْهِمْ أَبُوبَكْرُ، عُمَرَ بْنَ الْخَطّابِ لِيُخْرِجَهُمْ مِنْ بَيْتِ فاطِمَةَ وَ قالَ لَهُ: إنْ أَبَوْا فَقاتِلْهُمْ، فَأَقْبَلَ بِقَبَس مِنْ نار أَنْ يُضرِمَ عَلَيْهِمُ الدّارَ، فَلَقِيَتْهُ فاطِمَةُ فَقالَ: يا ابْنَ الْخَطّابِ أَجِئْتَ لِتَحْرِقَ دارَنا؟! قالَ: نِعَمْ، أوْ تَدْخُلُوا فيما دَخَلَتْ فيهِ الأُمَّةُ!.(1)

على و عباس و زبير در خانه فاطمه نشسته بودند كه ابوبكر عمر بن خطّاب را فرستاد تا آنان را از خانه فاطمه بيرون كند

و به او گفت : اگر بيرون نيامدند، با آنان نبرد كن! عمر بن خطّاب با مقدارى آتش به سوى خانه فاطمه رهسپار شد تا خانه را بسوزاند، ناگاه با فاطمه روبه رو شد. دختر پيامبر گفت: اى فرزند خطاب آمده اى خانه ما را بسوزانى؟ او در پاسخ گفت: بلى مگر اينكه در آنچه امّت وارد شدند، شما نيز وارد شويد!».

تا اينجا بخشى كه در آن تصريح به تصميم به هتك حرمت شده است پايان پذيرفت، اكنون به بخش دوم كه حاكى از جامه عمل پوشاندن به اين نيّت شوم است، مى پردازيم! مبادا تصور شود كه قصد آنها تنها ارعاب و تهديد بود تا على(عليه السلام) و يارانش را مجبور به بيعت كنند، و هدف عملى ساختن چنين تهديدى را نداشتند.

پاورقي

1. عقد الفريد، ج 4، ص 93، چاپ مكتبة هلال.

صفحه 48

يورش انجام گرفت!

تا اينجا سخنان آن گروه كه فقط به سوء نيّت خليفه و ياران او اشاره كرده اند به پايان رسيد. گروهى كه نخواستند و يا نتوانستند دنباله فاجعه را به طور روشن منعكس كنند، در حالى كه برخى ديگر به اصل فاجعه; يعنى يورش به خانه و... اشاره نموده اند و اينك مدارك يورش و هتك حرمت به خانه حضرت فاطمه(عليها السلام): (در اين بخش نيز در نقل مصادر،غالباً ترتيب زمانى را در نظر مى گيريم).

و) ابوعبيد و كتاب «الاموال»

قسمت دوم

ابوعبيد، قاسم بن سلام (م 224) در كتاب الأموال كه مورد اعتماد فقهاى اهل سنّت است، مى نويسد:

«عبدالرّحمن بن عوف مى گويد: در بيمارى ابوبكر براى عيادتش به خانه او رفتم. پس از گفتگوى زياد گفت: اى كاش سه چيز را

كه انجام داده ام، انجام نمى دادم، اى كاش سه چيز را كه انجام نداده ام، انجام مى دادم. همچنين آرزو مى كنم سه چيز را از پيامبر سؤال مى كردم; يكى از آن سه چيزى كه انجام داده ام و آرزو مى كنم اى كاش انجام نمى دادم اين است كه: «وَدَدْتُ أنّي لَمْ أكْشِفْ بَيْتَ فاطِمَةَ وَ تَرَكْتُهُ وَ إنْ أُغْلِقَ عَلَى الْحَرْبِ; اى كاش پرده حرمت خانه فاطمه را نمى گشودم و آن را به حال خود وامى گذاشتم،هر چند براى جنگ بسته شده بود».(1)

ابوعبيد هنگامى كه به اينجا مى رسد به جاى جمله : «لم أكشف بيت فاطمة و تركته...» مى گويد: «كذا و كذا» و اضافه مى كند كه من مايل به ذكر آن نيستم!

ابوعبيد، هر چند روى تعصّب مذهبى يا علّت ديگر از نقل حقيقت سر برتافته; ولى محقّقان كتاب الأموال در پاورقى مى گويند: جمله هاى حذف شده

پاورقي

1. الأموال، پاورقى 4، چاپ نشر كليات ازهرية، نيز ص 144، چاپ بيروت، نيز ابن عبد ربّه در عقد الفريد، ج 4، ص 93 نقل كرده است، چنان كه خواهد آمد.

صفحه 49

در كتاب ميزان الاعتدال _ به نحوى كه بيان گرديد _ وارد شده است، افزون بر آن، طبرانى در معجم خود و ابن عبد ربّه در عقد الفريد و افراد ديگر جمله هاى حذف شده را آورده اند. (دقت كنيد!)

ز) طبرانى و «معجم كبير»

ابوالقاسم سليمان بن احمد طبرانى (260-360) كه ذهبى در ميزان الاعتدال وى را معتبر مى داند.(1) در كتاب المعجم الكبير كه كراراً چاپ شده، آنجا كه درباره ابوبكر و خطبه ها و وفات او سخن مى گويد،

يادآور مى شود:

ابوبكر به هنگام مرگ، امورى را تمنا كرد و گفت: اى كاش سه چيز را انجام نمى دادم، سه چيز را انجام مى دادم و سه چيز را از رسول خدا سؤال مى كردم: «أمّا الثَّلاثُ اللاّئي وَدَدْتُ أنّى لَمْ أَفْعَلْهُنَّ، فَوَدَدْتُ أنّي لَمْ أَكُنْ أكْشِفَ بَيْتَ فاطِمَةَ وَ تَرَكْتُهُ...; آن سه چيزى كه آرزو مى كنم كه اى كاش انجام نمى دادم، آرزو مى كنم اى كاش حرمت خانه فاطمه را هتك نمى كردم و آن را به حال خود واگذار مى كردم!».(2)

اين تعبيرات به خوبى نشان مى دهد كه تهديدهاى عمر عملى شد و در خانه را به زور (يا با آتش زدن) گشودند.

ح) باز هم ابن عبد ربّه و «عقد الفريد»

ابن عبد ربّه اندلسى مؤلف كتاب العقد الفريد (م463) در كتاب خود از عبدالرحمن بن عوف نقل مى كند:

«من در بيمارى ابى بكر بر او وارد شدم تا از او عيادت كنم، او گفت: آرزو

پاورقي

1. ميزان الاعتدال، ج 2، ص 195 .

2. معجم كبير طبرانى، ج 1، ص 62، ح 34، تحقيق حمدى عبدالمجيد سلفى.

صفحه 50

مى كنم كه اى كاش سه چيز را انجام نمى دادم و يكى از آن سه چيز اين است: «وَدَدْتُ أنّي لَمْ أكْشِفُ بَيْتَ فاطِمَةَ عَنْ شيء وَ إنْ كانُوا أَغْلَقُوهُ عَلَى الْحَرْبِ; اى كاش خانه فاطمه را نمى گشودم، هر چند آنان براى نبرد درِ خانه را بسته بودند».(1)

در بحثهاى آينده نيز اسامى و عبارات شخصيتهاى ديگرى كه اين بخش از گفتار خليفه را نقل كرده اند، خواهد آمد.

ط) سخن نظّام در كتاب «الوافى بالوفيات»

ابراهيم بن سيار نظّام معتزلى (160-231) كه به دليل زيبايى

كلامش در نظم و نثر به نظّام معروف شده است در كتابهاى متعددى، واقعه بعد از حضور در خانه فاطمه(عليها السلام)را نقل مى كند. او مى گويد:

«إِنَّ عُمَرَ ضَرَبَ بَطْنَ فاطِمَةَ يَوْمَ الْبَيْعَةِ حَتّى ألْقَتِ الْمُحْسِنَ مِنْ بَطْنِها; عمر در روز اخذ بيعت براى ابى بكر بر شكم فاطمه زد، او فرزندى كه در رحم داشت و نام او را محسن نهاده بودند، سقط كرد!».(2)

ى) مبرّد در كتاب «كامل»

ابن ابى الحديد مى نويسد: محمد بن يزيد بن عبدالاكبر بغدادى (210-285) اديب، و نويسنده معروف و صاحب آثار مشهور، در كتاب الكامل، از عبدالرحمن بن عوف داستان آرزوهاى خليفه را مى نويسد، و چنين يادآور مى شود:

«وَدَدْتُ أنّي لَمْ أكُنْ كَشَفْتُ عَنْ بَيْتِ فاطِمَةَ وَ تَرَكْتُهُ وَ لَوْ أُغْلِقَ عَلَى الْحَرْبِ».(3)

پاورقي

1. عقد الفريد، ج 4، ص 93، چاپ مكتبة الهلال.

2. الوافى بالوفيات، ج 6، ص 17، شماره 2444; ملل و نحل شهرستانى، ج 1، ص 57، چاپ دارالمعرفة، بيروت و در ترجمه نظّام به كتاب «بحوث فى الملل والنحل»، ج 3، ص 248-255 مراجعه شود.

3. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 46 و 47، چاپ مصر.

صفحه 51

ك) مسعودى و «مروج الذهب»

مسعودى (م325) در مروج الذهب مى نويسد: «آنگاه كه ابوبكر در حال احتضار بود چنين گفت:

سه چيز انجام دادم و تمنّا مى كردم كه اى كاش انجام نمى دادم; يكى از آن سه چيز اين بود: فَوَدَدْتُ أنّي لَمْ أَكُنْ فَتَّشْتُ بَيْتَ فاطِمَةَ وَ ذَكَرَ في ذلِكَ كَلاماً كَثيراً!; آرزو مى كردم كه اى كاش حرمت خانه زهرا را هتك نمى كردم. وى در اين مورد سخن زيادى گفته است!!».(1)

مسعودى با اينكه نسبت

به اهل بيت گرايشهاى موافقى دارد; ولى اينجا از بازگويى سخن خليفه خوددارى كرده و با كنايه رد شده است. البتّه سبب را خدا مى داند، بندگان خدا هم اجمالا مى دانند!

ل) ذهبى و كتاب «ميزان الاعتدال»

ذهبى در كتاب ميزان الاعتدال از محمّد بن احمد كوفى حافظ نقل مى كند كه در محضر احمد بن محمّد معروف به ابن ابى دارم، محدّث كوفى (م 357)، اين خبر خوانده شد:

«إنّ عُمَرَ رَفَسَ فاطِمَةَ حَتّى أسْقَطَتْ بِمُحْسِن; عمر لگدى بر فاطمه زد و او فرزندى كه در رحم به نام محسن داشت سقط كرد!».(2)

م) عبدالفتاح عبدالمقصود و كتاب «الإمام علي»

وى هجوم به خانه وحى را در دو مورد از كتاب خود آورده است و ما به نقل يكى از آنها بسنده مى كنيم:

پاورقي

1. مروج الذهب، ج 2، ص 301، چاپ دارالاندلس، بيروت.

2. ميزان الاعتدال، ج 1، ص 139، شماره 552 .

صفحه 52

«عمر گفت: وَالّذي نَفْسُ عُمَرَ بِيَدِهِ، لَيَخْرُجَنَّ أَوْ لاَحْرَقَنّها عَلى مَنْ فيها...! قالت له طائفة خافت الله و رعت الرسول في عقبه: يا أباحَفْص، إِنَّ فيها فاطِمَةَ...»! فَصاحَ لايُبالي: وَ إن...! وَ اقْتَرَبَ وَ قَرَعَ الْبابَ، ثُمَّ ضَرَبَهُ وَ اقْتَحَمَهُ... وَ بَدالَهُ عَليّ... وَ رَنَّ حينَذاكَ صَوْتُ الزَّهْراءِ عِنْدَ مَدْخَلِ الدّارِ... فَإنْ هِيَ إلاّ طَنينَ اسْتِغاثَة...(1);

قسم به كسى كه جان عمر در دست اوست يا بايد بيرون بياييد يا خانه را بر ساكنانش آتش مى زنم.

عدّه اى كه از خدا مى ترسيدند و پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) رعايت منزلت او را مى كردند، گفتند:

اباحفص، فاطمه در اين خانه است. بى پروا فرياد زد: باشد!. نزديك شد، در زد، سپس بر در كوبيد و وارد

خانه شد.

على(عليه السلام) پيدا شد...

طنين صداى زهرا در نزديكى مدخل خانه بلند شد... اين ناله استغاثه او بود...!».

اين بحث را با حديث ديگرى از مقاتل ابن عطيّه در كتاب الامامة و الخلافة پايان مى دهيم (هر چند هنوز ناگفته ها بسيار است!).

او در اين كتاب چنين مى نويسد:

«إنّ أبابكر بَعْدَ ما أَخَذَ الْبَيْعَةً لِنَفْسِهِ مِنَ النّاسِ بِالإرْهابِ وَ السَّيْفِ وَ الْقُوَّةِ أرْسَلَ عُمَرَ وَ قُنْفُذاً وَ جَماعَةً إلى دارِ عَلىّ وَ فاطِمَةً(عليهما السلام) وَ جَمَعَ عُمَرُ الْحَطَبَ عَلى دارِ فاطِمَةَ وَ أَحْرَق بابَ الدّارِ!...; هنگامى كه ابوبكر از مردم با تهديد و شمشير و زور بيعت گرفت، عمر و قنفذ و جماعتى را به سوى خانه على و فاطمه(عليهما السلام)فرستاد. عمر هيزم جمع كرد و در خانه را آتش زد...».(2)

پاورقي

1. عبدالفتاح عبدالمقصود، على بن ابى طالب، ج 4، ص 276-277 .

2. الامامة و الخلافة، ص 160-161، تأليف مقاتل بن عطية كه با مقدمه اى از دكتر حامد داود استاد دانشگاه عين الشمس قاهره به چاپ رسيده (چاپ بيروت، مؤسّسه البلاغ).

صفحه 53

در ذيل اين روايت، تعبيرات ديگرى است كه قلم از بيان آن عاجز است.

نتيجه:

با اين همه مدارك روشن كه عموماً از منابع اهل سنّت نقل شده، باز بعضى از آنان تعبير «افسانه شهادت» را به كار مى برند و اين حادثه تلخ را ساختگى مى پندارند! اگر اصرار آنها بر نفى اين حقايق نبود ما نيز بحث را اين مقدار گسترش نمى داديم.

4. مدفن پاك فاطمه زهرا (عليها السلام)

يكى از مصائب دختر والا مقام پيامبر اكرم اين است كه جايگاه قبر شريفش هنوز نامعلوم است; بعضى آن را مطابق پاره اى از روايات در بقيع و برخى در داخل خانه

اش در كنار مسجد پيامبر و بعضى در روضه (آن مقدار از مسجد كه ميان قبر پيامبر و منبر آن حضرت قرار دارد) مى دانند.

اين مطلب هر محقّقى را در فكر فرو مى برد كه چه طوفانى پس از رسول الله(صلى الله عليه وآله) در ميان امّت برخاست كه مرقد پاك تنها دخترش، در هاله اى از ابهام فرو رفت؟ هر چند بيشترين قرائن دلالت بر دفن آن حضرت در خانه اش دارد، زيرا دفن در روضه در آن زمان كار آسانى نبود و بسيار بعيد است على(عليه السلام) رضايت به چنين كارى داده باشد و دفن در بقيع با آنچه در خطبه مورد بحث آمده چندان سازگار نيست، زيرا جمله «النّازِلَةِ في جَوارِكَ» نشان مى دهد كه قبر آن بانو در كنار قبر پيامبر بوده است.

مرحوم علاّمه مجلسى از ابراهيم بن محمّد همدانى نقل مى كند كه مى گويد: براى امام هادى (على بن محمّد النقى(عليهما السلام)) نامه اى نوشتم كه مرا از قبر فاطمه(عليها السلام)با خبر ساز! حضرت در جواب چنين مرقوم داشت: «هِىَ مَعَ جَدّي صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ وَ آلِهِ; او با جدم پيغمبر(صلى الله عليه وآله) است».(1)

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 97، ص 198، ح 18.

صفحه 54

مرحوم صدوق نيز مى گويد: صحيح در نزد من اين است كه آن حضرت در خانه اش دفن شده است كه پس از توسعه بنى اميّه، الآن جزء مسجد قرار گرفته است.(1)

در وضع فعلى گرچه قبر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و قبور ديگرى در داخل مسجد قرار گرفته; ولى آن را به وسيله ديوارها و شبّاك از مسجد جدا كرده اند.

در كتاب عيون الاخبار الرضا از

بزنطى نقل شده است كه مى گويد: «سألت الرضا عن قبر فاطمة; من از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) از محل قبر فاطمه(عليها السلام)سؤال كردم، فرمود: دُفِنَتْ في بَيْتِها فَلَمّا زادَتْ بَنُو اُمَيَّةَ في الْمَسْجِدِ صارَتْ فِي الْمَسْجِدِ».(2)

بنابراين هر كس نزديك قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) در روضه مقدّسه بايستد و حضرت زهرا(عليها السلام)را زيارت كند إن شاءالله فضيلت زيارت آن حضرت از نزديك را به دست آورده است. در بقيع نيز به قصد رجا مى توان آن حضرت را زيارت كرد.

5. زمان شهادت بانوى اسلام

نه تنها در مكان دفن آن يادگار پيامبر گفتگوست، در تاريخ وفات آن حضرت نيز اختلاف است.

طبق روايت معروفى(3) از امام صادق(عليه السلام) آن حضرت در سال يازدهم هجرى با گذشت 75 روز از رحلت پدر بزرگوارش ديده از جهان فرو بست: (إِنَّ فاطِمَةَ(عليها السلام)مَكَثَتْ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله) خَمْسَةَ وَ سَبْعينَ يَوْماً). با توجّه به اينكه رحلت پيامبر اكرم در 28 صفر واقع شده بايد شهادت آن بانوى عزيز در يكى از سه روز

پاورقي

1. من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 572 .

2. عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 311 (مطابق نقل بحارالانوار، ج 97، ص 191).

3. كافى، ج 1، ص 458، ح 1; و بحارالانوار، ج 43، ص 215. مرحوم علاّمه مجلسى در شرحى كه بعد از حديث 47 نگاشته، مى نويسد: «في الْخَبَرِ الصَّحيحِ أنَّها عاشَتْ بَعْدَ أَبيها خَمْسَةَ وَ سَبْعينَ يَوْماً».

صفحه 55

سيزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه جمادى الاولى واقع شده باشد (با در نظر گرفتن احتمال تمام يا ناقص بودن ماههاى وسط).

در حديث ديگرى آمده است كه آن بانوى گرامى در روز سه شنبه سوم جمادى

الآخر سنه يازدهم هجرت چشم از جهان بر بست(1) و اين حديث مطابق عقيده كسانى است كه مى گويند فاصله ميان رحلت پيامبر و شهادت حضرت زهرا(عليها السلام) 95 روز بود.

در ذيل اين حديث آمده است: «وَ كانَ سَبَبُ فَوْتِها أَنَّ قُنْفُذَ مَوْلى عُمَرَ لَكَزَها بِنَعْلِ السَّيْفِ بِأَمْرِهِ فَأَسْقَطَتْ مُحْسِناً وَ مَرِضْتَ مِنْ ذلِكَ مَرَضاً شَديداً; سبب وفات آن حضرت دين بود كه قنفذ غلام عمر به دستور وى حضرت را به غلاف شمشير مضروب ساخت و به دنبال آن محسنش را سقط كرد و بيمارى شديد پيدا كرد (و سرانجام به شهادت رسيد)».(2)

مرحوم علاّمه مجلسى در زاد المعاد از اين قول درباره زمان وفات آن حضرت به عنوان روايتى معتبر نقل كرده است. سپس اضافه مى كند: شيخ طوسى و سيّد بن طاووس و ديگران نيز همين را پذيرفته اند و گرچه اين روايت با روايت 75 روز منافات دارد; ولى چون مشهور و روايتى معتبر، پشتوانه آن است، بايد روز سوم جمادى الثانى به مراسم تعزيت آن حضرت قيام كرد.(3)

در حديث غير مشهورى نيز فاصله وفات رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تا شهادت حضرت زهرا(عليها السلام)40 روز ذكر شده است.(4)

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 43، ص 170، ح 11 .

2. همان مدرك.

3. زاد المعاد، ص 456 .

4. بحارالانوار، ج 43، ص 7 .

صفحه 56

صفحه 57

خطبه203

فِي التَّزْهيدِ مِنَ الدُّنْيا وَ التَّرْغيبِ فِي الآخِرَةِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

درباره زهد در دنيا و تشويق به آخرت.(1)

خطبه در يك نگاه

در اين خطبه كوتاه و پرمعنا امام(عليه السلام) به چند نكته اشاره مى كند:

1. دنيا گذرگاهى بيش نيست و جايگاه اصلى انسان سراى آخرت است و بايد از اين گذرگاه براى منزلگاه حقيقى بهره گيرى كرد.

2. انسان بايد روح خود را از دنيا بيرون فرستد پيش از آنكه جسم او بيرون مى رود.

پاورقي

1. سند خطبه:

جمعى از بزرگان علما پيش و بعد از سيّد رضى، اين خطبه را در كتابهاى خود ذكر فرموده اند; از كسانى كه قبل از سيّد رضى آن را نقل كرده مرحوم صدوق در امالى و عيون اخبار الرضا و مرحوم شيخ مفيد در كتاب ارشاد است و از جمله كسانى كه بعد از سيّد رضى آن را در كتب خود (بدون استناد به نهج البلاغه) آورده اند. مرحوم طبرسى در مشكاة الانوار و ورّام بن ابى فراس در مجموعه ورّام است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3،

ص 98)

صفحه 58

3. دنيا دار امتحان و صحنه آزمون است.

4. هنگام خروج انسان از دنيا مردم به اموالى كه از خود باقى گذاشته مى نگرند و فرشتگان به اعمالى كه از پيش فرستاده اند.

صفحه 59

أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَاز، وَ الاْخِرَةُ دَارُ قَرَار، فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ، وَ لاَ تَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ، وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ، فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ، وَ لِغَيْرِهَا خُلِقْتُمْ. إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ: مَا تَرَكَ؟ وَ قَالَتِ الْمَلاَئِكَةُ: مَا قَدَّمَ؟ لِلّهِ آبَاؤُكُمْ! فَقَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ قَرْضاً، وَ لاَ تُخْلِفُوا كُلاًّ فَيَكُونَ فَرْضاً عَلَيْكُمْ.

ترجمه

اى مردم! دنيا تنها سراى عبور

است و آخرت خانه جاودانه، حال كه چنين است از اين گذرگاه خود براى محل استقرار خويش (در آخرت)، توشه برگيريد و پرده هاى خويش را در پيش كسى كه از اسرارتان آگاه است ندريد و قلوبتان را از دنيا خارج كنيد پيش از آنكه بدنهايتان از آن خارج شود، چرا كه شما در دنيا آزمايش مى شويد و براى غير آن، آفريده شده ايد. هنگامى كه انسان مى ميرد، مردم مى گويند چه چيز باقى گذاشت؟ ولى فرشتگان مى گويند چه چيز پيش از خود فرستاد؟ خدا پدرتان را رحمت كند بخشى از ثروت خود را از پيش بفرستيد تا به عنوان قرض (نزد خدا) براى شما باقى بماند و همه را براى بعد از خود نگذاريد كه مسئوليت سنگينى بر دوش شما خواهد گذارد.

شرح و تفسير:دنيا گذرگاه است

امام(عليه السلام) در آغاز اين خطبه به مسئله مهمّى درباره حقيقت دنيا و آخرت اشاره مى كند كه غفلت از آن خميرمايه اكثر بدبختيهاى انسان است، مى فرمايد: «اى

صفحه60

مردم، دنيا تنها سراى عبور و آخرت خانه جاودانه است، حال كه چنين است از اين گذرگاه خود براى محل استقرار خويش، توشه برگيريد»; (أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَاز(1)، وَ الاْخِرَةُ دَارُ قَرَار، فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ).

بسيارى از مشكلات از اينجا ناشى مى شود كه انسان دنيا را سراى باقى مى نگرد، از اين رو به اندوختن مال و ثروت، از هر طريق و به هر قيمت مى پردازد و در صرف آن براى مقاصد خير بخل مىورزد و بر اين اساس مرتكب اعمال خلاف فراوانى مى شود و توبه را به تأخير مى اندازد.

همين حقيقت با تعبيرهاى مختلف در

روايات ديگر آمده است، گاه دنيا به عنوان يك پل: «الدنيا قنطرة»(2) وگاه به عنوان يك تجارتخانه: «مَتْجَرُ أوْلِياءِ اللهِ»(3)و گاه به عنوان مزرعه «الدُّنْيا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ»(4) قلمداد شده است كه همگى حكايت از يك چيز مى كند.

سپس به دنبال اين سخن به نكته ديگرى اشاره كرده، مى فرمايد: «پرده هاى خويش را نزد كسى كه از اسرارتان آگاه است ندريد»; (وَ لاَ تَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ).

به اعتقاد بسيارى از شارحان، اين جمله اشاره به عدم تجاهر به گناه است، زيرا گناه پنهانى، در واقع يك گناه است و گناه آشكار، به جهت پرده درى و آلوده ساختن محيط اجتماع چند گناه محسوب مى شود; ولى بعضى از شارحان آن را اشاره به اعمال خير دانسته اند كه اگر در پنهانى انجام شود بهتر است، در حالى كه تعبير به هتك (وَ لاتَهْتِكُوا) تناسبى با اين معنا ندارد.

پاورقي

1. «مَجاز» از ريشه «جواز» به معناى عبور گرفته شده و در اينجا به معناى گذرگاه است (هر چند معناى مصدرى نيز دارد). مجاز در كلام را از آن رو مجاز گويند كه متكلّم از معناى حقيقى مى گذرد و به معناى ديگرى كه مناسب آن است، دست مى يابد.

2. بحارالانوار، ج 14، ص 319.

3. نهج البلاغه، كلمات قصار، 131 .

4. اين حديث در عوالى اللئالى، ج 1، ص 267 از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده است.

صفحه 61

به هر حال خداوند، ستّار العيوب و غفّار الذنوب است; تا بندگان پرده درى نكنند او عيوب و گناهان آنها را مى پوشاند، چنان كه در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام)مى خوانيم: «ما مِنْ عَبْد إلاّ وَ

عَلَيْهِ أرْبَعُونَ جُنّة حَتّى يَعْمَلَ أرْبَعينَ كَبيرَة فَإذا عَمِلَ أرْبَعينَ كَبيرَة انْكَشَفَتْ عَنْهُ الجُنَنْ; هر بنده اى چهل پرده ساتر الهى بر اعمال او وجود دارد تا چهل گناه كبيره انجام دهد، در اين حالت تمام آن پرده ها كنار مى رود». سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين حديث مى فرمايد: «در اين موقع خداوند به فرشتگانش وحى مى فرستد كه بنده ام را با بال و پر خود بپوشانيد و آنها چنين مى كنند; ولى اين بنده گنهكار به هر گناهى دست مى زند فرشتگان عرضه مى دارند: پروردگارا اين بنده ات هيچ گناهى نيست مگر اينكه انجام داده و ما از اعمال او شرم داريم، به آنها وحى مى شود كه پر و بال خود را از او بردارند، در اين هنگام نسبت به ما اهل بيت(عليهم السلام) دشمنى مىورزد و در نتيجه پرده او در آسمان و زمين كنار مى رود و آبروى او نزد همگان مى ريزد».(1)

ارتباط اين جمله با جمله هاى قبل ممكن است از اين نظر باشد كه يكى از بدترين گناهان كه سراى آخرت انسان را تيره و تار مى كند، تجاهر به معصيت است.

آنگاه امام(عليه السلام) در تكميل سخنان پيشين در مورد زهد در دنيا به نكته سومى اشاره كرده، مى فرمايد: «قلوبتان را از دنيا خارج كنيد پيش از آنكه بدنهايتان از آن خارج شود»; (وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ).

خارج ساختن قلوب، كنايه لطيفى از ترك تعلّقات دنيوى و وابستگيها به زرق و برق دنياست وتعبير «مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ...» هشدارى است بر ناپايدارى اين جهان; يعنى به هوش باشيد

به زودى بدنها به خاك سپرده مى شود، بكوشيد پيش از آن، دلها را از اين جهان خارج سازيد، چرا كه حبّ دنيا سرچشمه همه گناهان است.

پاورقي

1. كافى، ج 2، ص 279، ح 9 .

صفحه 62

بديهى است منظور از اين سخن اين نيست كه مسلمانان از نيازهاى زندگى بى بهره باشند و يا جوامع اسلامى از نظر پيشرفتهاى اقتصادى از ديگران عقب بمانند و نيازمند به نان شوند; بلكه منظور وابستگى شديدى است كه انسان را وادار به هرگونه قانون شكنى مى كند، لذا بعضى از شارحان نهج البلاغه اين جمله را اشاره به ترك اموال حرام دانسته اند.

سپس در چهارمين نكته و در تكميل آنچه گذشت مى فرمايد: «چرا كه شما در دنيا آزمايش مى شويد و براى غير آن، آفريده شده ايد»; (فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ، وَ لِغَيْرِهَا خُلِقْتُمْ).

اين دو جمله كوتاه همه چيز را روشن مى سازد و توجّه به آن مسير زندگى سعادت بخش انسانها را نشان مى دهد، آرى دنيا سراى امتحان است و جايگاه جاودانه انسان سراى آخرت است. قرآن مجيد مى گويد: «(أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لاَ يُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ); آيا مردم چنين پنداشته اند كه چون بگويند: ايمان آورده ايم، آنها به حال خود رها مى شوند و آزمايش نخواهند شد، ما همه پيشينيان آنها را آزمايش كرده ايم»(1)، بنابراين آزمايشهاى الهى كه وسيله تكامل و پرورش انسانهاست امرى قطعى و اجتناب ناپذير و به تعبير ديگر از اهداف آفرينش انسان است كه استثنايى در آن وجود ندارد و همه بايد شب و روز، در خلوت و جلوت، جوانى و پيرى

در انتظار اين آزمونها باشند.

حضرت، در ادامه اين سخن به نكته مهم ديگرى اشاره مى كند و مى فرمايد: «هنگامى كه انسان مى ميرد، مردم مى گويند چه چيز باقى گذاشت؟ ولى فرشتگان مى گويند چه چيز پيش از خود فرستاد؟»; (إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ: مَا تَرَكَ؟ وَ قَالَتِ الْمَلاَئِكَةُ: مَا قَدَّمَ؟).

پاورقي

1. عنكبوت، آيه 2-3.

صفحه 63

منظور از ناس در اينجا دنياپرستانند كه هميشه سؤالشان از مال و اموال و ثروتهاى افرادى است كه مى ميرند، در حالى كه رابطه آنان با آن اموال به كلّى بريده شده و فقط فرداى قيامت بايد در مقابل طرق اين درآمدها پاسخگو باشند و جالب اينكه نقطه مقابل آنها را فرشتگان الهى قرار داده است كه تمام توجّه آنها به مسائل معنوى و الهى است.

سرانجام در آخرين نكته مى فرمايد: «خدا پدرتان را رحمت كند بخشى از ثروت خود را از پيش بفرستيد تا به عنوان قرض (نزد خدا) براى شما باقى بماند و همه را براى بعد از خود نگذاريد كه مسئوليت سنگينى بر دوش شما خواهد گذارد»; (لِلّهِ آبَاؤُكُمْ! فَقَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ قَرْضاً، وَ لاَ تُخْلِفُوا كُلاًّ فَيَكُونَ فَرْضاً عَلَيْكُمْ).

جمله «لِلّهِ آبَاؤُكُمْ!» معمولا در مقام تعجب توأم با احترام ذكر مى شود و معادل آن در فارسى «درود بر پدرانتان» يا «رحمت خدا بر پدرانتان» است(1) و منظور از جمله «فَقَدِّمُوا بَعْضاً...» اين است كه انسان تا زنده است با دست خود بخشى از اموال خويش را در راه خدا به محرومين يا براى كارهاى خير بپردازد كه به مقتضاى «(وَمَا عِنْدَ اللهِ بَاق); آنچه نزد خداست باقى مى ماند»(2) و «(مَّنْ ذَا الَّذِي

يُقْرِضُ اللهَ قَرْضاً حَسَناً); كيست كه به خدا قرض حسن دهد»(3) نزد خداوند براى يوم المعاد ذخيره مى شود و تعبير به «بعض» براى اين است كه انسان نبايد وارثان خود را كه غالباً نيازمند هستند محروم كند، زيرا اين كار دور از انصاف است و در روايات اسلامى از كسانى كه همه اموال خود را در حيات خود انفاق مى كنند و براى ورثه چيزى نمى گذارند، نكوهش شده است. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)

پاورقي

1. ظاهر اين جمله به صورت مبتدا و خبر است با اين مفهوم كه پدران شما از آن خدا هستند و لازمه آن، اين است كه درود و رحمت بر آنها باد.

2. نحل، آيه 96 .

3. بقره، آيه 245 .

صفحه 64

درباره يكى از انصار كه به هنگام مرگ همه اموال خود را در راه خدا انفاق كرده بود و چيزى براى فرزندانش نگذارده بود، فرمود: «لَوْ أعْلَمْتُمُوني أمْرَهُ ما تَرَكْتُكُمْ تَدْفُنُوهُ مَعَ الْمُسْلِمينَ يَتْرُكَ صَبيتَهُ صِغاراً يَتَكَفَّفُونَ النّاسَ; اگر قبلا به من گفته بوديد اجازه نمى دادم او را در قبرستان مسلمانان دفن كنيد، زيرا فرزندان صغيرى به يادگار گذاشته كه دست نياز به سوى مردم دراز كنند».(1) البته اين نهى در مورد كسانى است كه ورثه نيازمندى دارند.

از سوى ديگر شديداً نكوهش شده كه انسان چيزى از اموال خود را در راه خدا انفاق نكند و تمام آن را براى ورثه بگذارد. امام صادق(عليه السلام) در تفسير آيه «(كَذَلِكَ يُرِيهِمُ اللهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَات عَلَيْهِمْ); اين گونه خداوند اعمال آنها را به آنان نشان مى دهد كه مايه حسرت او هستند»(2) فرمود: «هُوَ الرَّجُلُ يَدَعُ مالَهُ لايَنْفِقَهُ في طاعَةِ اللهِ

بُخلا ثُمَّ يَمُوتُ فَيَدَعَهُ لِمَنْ يَعْمَلُ فيهِ بِطاعَةِ اللهِ أوْ في مَعْصِيَةِ اللهِ فإنْ عَمِلَ بِهِ في طاعَةِ اللهِ رَآهُ في ميزانِ غَيْرِهِ فَرآهُ حَسْرَةً وَ قَدْ كانَ الْمالُ لَهُ وَ إِنْ كانَ عَمِلَ بِهِ في مَعْصِيَةِ اللهِ قَوّاهُ بِذلِكَ الْمالُ حَتّى عَمِلَ بِهِ في مَعْصِيَةِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ; اين آيه اشاره به كسى است كه اموالى دارد كه از روى بخل، چيزى از آن را در راه خدا انفاق نمى كند. سپس مى ميرد و آن را براى كسى باقى مى گذارد كه با آن، اطاعت يا معصيت پروردگار را انجام مى دهد. هرگاه با آن مال، اطاعت خدا كند، صاحب اصلى مال، نتيجه آن را در ترازوى عمل بازماندگان مى بيند در حالى كه آن مال، متعلق به او بوده و اگر با آن معصيت خدا كند در واقع، كمك به معصيت كرده و او را تقويت نموده تا نافرمانى خدا كند».(3)

جمله «فَرْضاً عَلَيْكُمْ» اشاره به اين است كه اگر تمام اموال خود را براى وارثان بگذاريد روز قيامت حسابش بر شماست و منافعش در دنيا براى ديگران.

پاورقي

1. كافى، ج 5، ص 67، ح 1.

2. بقره، آيه 167 .

3. كافى، ج 4، ص 42 .

صفحه 65

در ضمن توجّه به اين نكته لطيف ادبى بجاست كه امام(عليه السلام) در اين دو جمله از چهار چيز كه در مقابل هم قرار گرفته اند، استفاده كرده است. «قدّموا» در مقابل «لاتخلفوا» و «بعض» در برابر «كلّ» و «قرض» در مقابل «فرض» و «لكم» در مقابل «عليكم» كه خود از نشانه هاى فصاحت و بلاغت كلام امام(عليه السلام) است.

نكته

هر صبح و شام اين جمله ها را بخوانيد

سزاوار

است هر انسانى جمله هاى بيداركننده و تكان دهنده بالا را همه روز صبحگاهان تلاوت كند، زيرا طبيعت دنيا سرگرم كننده و غفلت زاست; غفلتى كه غالباً به گناه منجر مى شود; گناهانى كه انسان را از خدا دور مى سازد.

در عبارات بالا هم موقعيّت دنيا و آخرت روشن شده و هم دستوراتى درباره آمادگى براى اين سفر سرنوشت ساز صادر گرديده است.

بى شك مفهوم سخنان امام اين نيست كه انسانها دست از تلاش و كوشش براى زندگى مادى بردارند، زيرا اين امر سبب فقر و نيازمندى است، همان فقرى كه منشأ انواع گناهان و سبب وابستگى به بيگانگان از اسلام است همان وابستگى كه عزّت و شوكت اسلام و مسلمين را در هم مى شكند; بلكه منظور اين است كه ديدِ خود را نسبت به دنيا تغيير دهند; از همه مواهب بهره گيرند; ولى در مسير سعادت براى سراى جاويدان از اموال خود براى نجات نيازمندان استفاده كنند و بر زخم هاى جانكاه دردمندان مرهم نهند. از ثروت اندوزى و ذخيره كردن اموال بپرهيزند و تا زنده هستند بخش مهمّى از اموال خويش را در راه خير صرف كنند و ذخيره يوم المعاد خويش سازند.

صفحه 66

صفحه 67

خطبه204

كانَ كَثيراً ما يُنادي بِهِ أصْحابَهُ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه همواره اصحاب خويش را با آن مخاطب مى ساخت.(1)

خطبه در يك نگاه

از عنوانى كه مرحوم سيّد رضى به خطبه داده استفاده مى شود كه امام(عليه السلام) كراراً اصحاب خود را مخاطب ساخته و اين سخن را تكرار مى فرمود. نيز از روايتى كه در مصادر نهج البلاغه آمده استفاده مى شود كه آن حضرت بعد از نماز عشا سه بار مردم را صدا مى زد تا همه بشنوند و اين سخن را به گوش آنها مى رساند.

پاورقي

1. سند خطبه:

گروهى از بزرگان _ چه از كسانى كه قبل از مرحوم سيّد رضى مى زيستند و چه كسانى كه بعد از او در عرصه علوم اسلامى گام نهادند _ اين خطبه را در كتابهاى خود نقل كرده اند; از جمله مرحوم صدوق در كتاب امالى، در مجلس هفتاد و پنج، آن را به طور مستند آورده است. همچنين شيخ مفيد در كتاب مجالس مسنداً از امام باقر(عليه السلام) و در كتاب ارشاد با اضافاتى آورده است; بعد از مرحوم سيّد رضى، مرحوم طبرسى در مشكات آن را ذكر كرده و با توجّه به تفاوتهايى كه با نقل سيّد رضى دارد، معلوم مى شود كه از طرق ديگرى نقل شده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 99)

صفحه 68

اين خطبه در واقع هشدارى است به همه انسانها كه زندگى دنيا كوتاه است و منازل وحشتناكى از قبر، برزخ و قيامت در پيش رو است كه بايد آماده آن شوند. هشدارى است به قطع وابستگيهاى بى حدّ و حساب به دنيا و اينكه عمر دنيا كوتاه است و پايان عمر نزديك; هشدارى است براى فراهم كردن

زاد و توشه تقوا جهت سفر طولانى و خطرناكى كه در پيش است.

صفحه 69

تَجَهَّزُوا، رَحِمَكُمُ اللّهُ، فَقَدْ نُودِيَ فِيكُمْ بِالرَّحِيلِ، وَ أَقِلُّوا الْعُرْجَةَ عَلَى الدُّنْيَا، وَ انْقَلِبُوا بِصَالِحِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ، فَإِنَّ أَمَامَكُمْ عَقَبَةً كَؤُوداً، وَ مَنَازِلَ مَخُوفَةً مَهُولَةً، لاَبُدَّ مِنَ الْوُرُودِ عَلَيْهَا، وَ الْوُقُوفِ عِنْدَهَا. وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَلاَحِظَ الْمَنِيَّةِ نَحْوَكُمْ دَانِيَةٌ، وَ كَأَنَّكُمْ بِمَخَالِ_بِهَا وَ قَدْ نَشِبَتْ فِيكُمْ، وَ قَدْ دَهَمَتْكُمْ فِيهَا مُفْظِعَاتُ الاُْمُورِ، وَ مُعْضِلاَتُ الَْمحْذُورِ. فَقَطِّعُوا عَلاَئِقَ الدُّنْيَا وَ اسْتَظْهِرُوا بِزَادِ التَّقْوَى.

ترجمه

خداوند شما را رحمت كند، آماده كوچ (از اين جهان) شويد، چرا كه نداى رحيل در ميان شما داده شده است، علاقه و تكيه خود را بر دنيا كم كنيد و با تهيّه زاد و توشه از اعمال صالحى كه در قدرت داريد (به سوى آخرت) باز گرديد، زيرا گردنه اى سخت و منزلگاههاى مخوف و هولناكى در پيش داريد كه بايد در آنها وارد شويد و نزد هر يك توقّف كنيد (و پاسخگوى اعمال خود باشيد). بدانيد فاصله نگاههاى مرگ به شما كوتاه و نزديك است. گويى در چنگال مرگ گرفتاريد، در حالى كه پنجه هايش را در جان شما فرو برده، و حوادث هولناك و مشكلات شديد شما را غافلگير ساخته، حال كه چنين است وابستگيهاى دنيا را به خود قطع كنيد (از دنياپرستان فاصله بگيريد) و بر توشه تقوا تكيه كنيد.

شرح و تفسير:از دنياپرستان فاصله بگيريد

اين خطبه شبيه خطبه گذشته و در حال و هواى آن است و هشدار اكيدى

صفحه 70

است به دنياپرستان كه موقعيت خود را در دنيا فراموش نكنند و روزهايى را كه در پيش دارند به خاطر بياورند و آماده آن شوند.

نخست مى فرمايد: «خداوند شما را

رحمت كند، آماده كوچ (از اين جهان) شويد، چرا كه نداى رحيل در ميان شما داده شده است و علاقه و تكيه خود را بر دنيا كم كنيد»; (تَجَهَّزُوا، رَحِمَكُمُ اللّهُ، فَقَدْ نُودِيَ فِيكُمْ بِالرَّحِيلِ، وَ أَقِلُّوا الْعُرْجَةَ عَلَى الدُّنْيَا).

امام(عليه السلام) در اين سخن، جامعه بشرى را به كاروانى تشبيه كرده كه مقصد مهمى در پيش دارد و او به عنوان رهبر كاروان به همه كاروانيان فرياد مى زند كه برخيزيد و آماده حركت شويد.

«رحيل» به معناى كوچ كردن است و در اينكه مراد از آن حركت به سوى آخرت است يا سير و سلوك الى الله، هر دو تفسير در كلام شارحان آمده است و مانعى ندارد كه توده مردم مخاطب به آمادگى براى حركت به سوى قيامت باشند و خواص براى سير و سلوك الى الله.

در بعضى از روايات به جاى مجهّز شدن براى سفر آخرت، تعبير به «استعداد للموت» آمده است. شخصى از اميرمؤمنان(عليه السلام) پرسيد: «مَا الاسْتِعْدادُ لِلْمَوْتِ؟; آماده شدن براى مرگ و سفر آخرت چگونه است؟ فرمود: أداءُ الْفَرائِضِ وَ اجْتِنابُ الْمَحارِمِ وَالاشْتِمالُ عَلَى الْمَكارِمِ ثُمَّ لايُبالي أوَقَعَ عَلَى الْمَوْتِ أَمْ وَقَعَ الْمَوْتُ عَلَيْهِ; انجام واجبات و پرهيز از محرمات و دارا بودن فضايل اخلاقى است. سپس تفاوتى نمى كند او به سراغ مرگ برود (مانند استقبال از شهادت در ميدان جهاد) و يا مرگ به سراغ او آيد».(1)

در اينكه ندا دهنده چه كسى و يا چه چيزى است، احتمالات متعددى داده شده نخست اينكه فرشته اى از فرشتگان خدا باشد آن گونه كه در يكى از كلمات

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 74، ص 382، ح 7 .

صفحه 71

قصار نهج البلاغه(1) آمده

است و بعضى از شعرا آن را به شعر درآورده اند:

لَهُ مَلَكٌ يُنادي كُلَّ يَوْم *** لِدُوا لِلْمَوْتِ وَابْنُوا لِلْخَرابِ

خداوند فرشته اى دارد كه هر روز ندا مى دهد براى مردن بزاييد و براى ويرانى بسازيد.

يا اينكه ندا دهنده حوادث وآفاتى است كه همچون طوفان همه روزه صحنه زندگى انسانها را در مى نوردد و يا اشاره به آثار پيرى است كه به صورت پژمرده شدن چهره، سفيدشدن موها و خميدگى قامت ظاهر مى شود و به زبان حال نداى رحيل را سر مى دهد.

اگر رحيل را به معناى سير و سلوك الى الله و تهذيب نفوس بدانيم، ندا دهنده خداوند در قرآن مجيد و معصومان در روايات اسلامى هستند كه نداى مرگ و مسافرت از دنيا در اين كلمات به گوش مى خورد.

تعبير به «عرجه» با توجه به اينكه به معناى اقامت است مفهومش اين است كه علاقه به اقامت در دنيا را كم كند و همچون دنياپرستان دنيا را عملا جاودان نپندارد.

سپس به دنبال اين سخن برنامه آمادگى براى سفر آخرت را به اين صورت بيان مى فرمايد: «با تهيّه زاد و توشه از اعمال صالحى كه در قدرت داريد (به سوى آخرت) باز گرديد»; (وَ انْقَلِبُوا بِصَالِحِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ(2) مِنَ الزَّادِ).

تعبير به «اِنْقَلِبُوا» تعبير لطيفى است كه اشاره به تحولى درونى دارد; يعنى توجّه خود را از دنياپرستى به تهيه زاد و توشه آخرت باز گردانيد.

تعبير «بِحَضْرَتِكُمْ» اشاره به توانايى ها و فرصتهاست كه انسانها در اختيار دارند.

پاورقي

1. نهج البلاغه، كلمات قصار 132 .

2. «حضرت» به معناى «حضور» است و در جمله بالا اشاره به فرصتهايى است كه در پيش روى انسان

وجود دارد. استعمال اين واژه درباره بزرگان براى اين است كه نمى خواهند خود آنها را خطاب كنند، بلكه محضرشان را مورد توجّه قرار مى دهند.

صفحه 72

آنگاه امام(عليه السلام) به ذكر دليلى براى لزوم تحصيل زاد و توشه جهت سفر آخرت، پرداخته مى فرمايد: «زيرا گردنه سخت و منزلگاههاى مخوف و هولناكى در پيش داريد كه بايد در آنها وارد شويد و نزد هر يك توقّف كنيد (و پاسخگوى اعمال خود باشيد)»; (فَإِنَّ أَمَامَكُمْ عَقَبَةً كَؤُوداً(1)، وَ مَنَازِلَ مَخُوفَةً مَهُولَةً(2)، لاَبُدَّ مِنَ الْوُرُودِ عَلَيْهَا، وَ الْوُقُوفِ عِنْدَهَا).

اين گردنه سخت و منزلگاههاى خوفناك، اشاره به مرگ و منزلگاههاى آخرت است، زيرا در روايتى امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: «در قيامت پنجاه موقف است و هر موقفى به اندازه هزار سال از سال هاى دنيا به طول مى انجامد; إِنَّ في الْقِيامَةِ خَمْسينَ مَوْقِفاً كُلُّ مَوْقِف كألْفِ سَنَة مِمّا تَعُدُّونَ»(3) شبيه همين معنا به صورت مشروح ترى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) نقل شده است(4) و احتمالا در هر موقفى از اين مواقف يكى از اعمال واجبه مانند نماز و روزه و امر به معروف و نهى از منكر و يا گناهان كبيره مورد سؤال قرار مى گيرد كه صاحبان آنها بايد در شرايط سخت و هول انگيزى پاسخگو باشند. اگر از آنها به سلامت بگذرند راهى كانون رحمت خدا، بهشت برين مى شوند وگرنه گرفتار خواهند شد.

به تعبير ديگر، همان گونه كه مرحوم شيخ مفيد فرموده است: منظور از اين عقبات (گردنه ها) اعمال واجب است كه هر كدام تشبيه به گردنه اى شده است و همان گونه كه عبور از گردنه ها سخت و طاقت فرساست،

جواب گويى از اين اعمال نيز دشوار است.

قرآن مجيد در سوره «بلد» مى فرمايد: «(فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْعَقَبَةُ * فَكُّ رَقَبَة * أَوْ إِطْعَامٌ فِى يَوْم ذِى مَسْغَبَة * يَتِيماً ذَا مَقْرَبَة * أَوْ مِسْكِيناً ذَا

پاورقي

1. «كئود» از ريشه «كأد» به معناى شدّت و صعوبت گرفته شده و عقبه «كئود»، گردنه سخت و صعب العبور است.

2. «مهولة» از ريشه «هول» به معناى ترس است و «مهول» اسم مفعول; يعنى خوفناك.

3. بحارالانوار، ج 7، ص 126، ح 3 .

4. همان مدرك، ص 111، ح 42 .

صفحه 73

مَتْرَبَة); ولى او از آن گردنه مهم نگذشت و تو چه مى دانى آن گردنه چيست؟ آزاد كردن برده اى است، يا غذا دادن در روز گرسنگى به يتيمى از خويشاوندان يا مستمندى خاك نشين».(1)

البتّه دنيا و آخرت از اين نظر تفاوتى نمى كند كه منظور از عقبات چه باشد؟ به ويژه كه درباره عرصه قيامت آمده است: «(وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنسِفُهَا رَبِّى نَسْفاً * فَيَذَرُهَا قَاعاً صَفْصَفاً * لاَّ تَرَى فِيهَا عِوَجاً وَلاَ أَمْتاً); از تو درباره كوهها سؤال مى كنند بگو پروردگارم آنها را (در قيامت متلاشى كرده) بر باد مى دهد. سپس زمين را صاف و هموار مى سازد،به گونه اى كه در آن هيچ پستى وبلندى نمى بينى».(2)

بنابراين، اعتراض مرحوم علاّمه مجلسى بر شيخ مفيد كه نبايد الفاظ را از معانى اصلى به معانى مجازى برد، به نظر وارد نمى رسد، زيرا اين ايراد هنگامى وارد است كه قرائنى در كار نباشد و با وجود قرينه مشكلى ندارد.(3)

در مورد وحشت قيامت همين بس كه قرآن مجيد مى گويد: «(يَا أَيُّهَا النَّاسُ

اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَىْءٌ عَظِيمٌ * يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَة عَمَّآ أَرْضَعَتْ وَتَضَعُ كُلُّ ذَاتِ حَمْل حَمْلَهَا وَتَرَى النَّاسَ سُكَارَى وَمَا هُمْ بِسُكَارَى وَلَكِنَّ عَذَابَ اللهِ شَدِيدٌ); اى مردم از عذاب پروردگارتان بترسيد كه زلزله رستاخيز امر عظيمى است. روزى كه آن را مى بينيد (آن چنان وحشت سراپاى همه را فرا مى گيرد كه) هر مادر شيردهى كودك شيرخوارش را فراموش مى كند و هر باردارى جنين خود را بر زمين مى نهد و مردم را مست مى بينى در حالى كه مست نيستند; ولى عذاب خدا شديد است».(4)

سپس امام(عليه السلام) به شرح بيشترى در اين زمينه پرداخته و به همگان هشدار

پاورقي

1. بلد، آيات 11-16 .

2. طه، آيات 105-107 .

3. براى آگاهى از كلام مرحوم شيخ مفيد و علاّمه مجلسى به كتاب بحارالانوار، ج 7، ص 129 مراجعه فرماييد.

4. حج، آيه 1 و 2 .

صفحه 74

مى دهد كه: «بدانيد فاصله نگاههاى مرگ به شما كوتاه و نزديك است. گويى در چنگال مرگ گرفتاريد، در حالى كه پنجه هايش را در جان شما فرو برده، و حوادث هولناك و مشكلات شديد شما را غافلگير ساخته است»; (وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَلاَحِظَ(1) الْمَنِيَّةِ(2) نَحْوَكُمْ دَانِيَةٌ(3)، وَ كَأَنَّكُمْ بِمَخَالِ_بِهَا(4) وَ قَدْ نَشِبَتْ(5) فِيكُمْ، وَ قَدْ دَهَمَتْكُمْ(6) فِيهَا مُفْظِعَاتُ(7) الاُْمُورِ، وَ مُعْضِلاَتُ(8) الْمَحْذُورِ).

اين سخن، اشاره به اين است كه ميان انسان و مرگ در هيچ سن و سالى فاصله اى وجود ندارد. هر لحظه ممكن است حادثه ناگهانى روى دهد و هر زمان ممكن است بيمارى خطرناكى به سراغ انسان بيايد و يا دشمنى او را به طور ناگهانى از پاى درآورد. گلوگير شدن يك لقمه

ممكن است به زندگى انسان پايان دهد و گرفتگى رگهاى قلب يا مغز با چند لخته بسيار كوچك خون، وى را در كام مرگ فرو برد و يا با ضربه اى ناگهانى، نخاع انسان قطع شود و براى هميشه زمين گير گردد.

حضرت در پايان، در يك نتيجه گيرى روشن و گويا مى فرمايد: «حال كه چنين است وابستگيهاى دنيا را به خود قطع كنيد (از دنياپرستان فاصله بگيريد) و بر توشه تقوا تكيه كنيد»; (فَقَطِّعُوا عَلاَئِقَ الدُّنْيَا وَ اسْتَظْهِرُوا(9) بِزَادِ التَّقْوَى).

پاورقي

1. «ملاحظ» جمع «ملحظ» مصدر ميمى، به معناى نگاه كردن يا با گوشه چشم نگاه كردن است.

2. «منيّه» از ريشه «منى» بر وزن «سعى» به معناى تقدير گرفته شده و از آنجا كه مرگ در سرنوشت انسان مقدّر است، اين واژه به مرگ اطلاق مى شود.

3. «دانيه» به معناى نزديك از ريشه «دنوّ» بر وزن «علوّ».

4. «مخالب» جمع «مخلب» ناخن و چنگال حيوانات يا پرندگان است.

5. «نشبت» از ريشه «نشب» بر وزن «غصب» به معناى فرو رفتن است.

6. «دهمت» از ريشه «دهم» به معناى غافلگير ساختن است.

7. «مفظعات» جمع «مفظعه» به معناى حادثه اى است كه بيش از حد شديد باشد.

8. «معضلات» جمع «معضله»; يعنى چيزى كه فوق العاده انسان را در تنگنا قرار دهد. به جاده تنگ نيز معضله گويند.

9. «استظهروا» از ريشه «استظهار» به معناى كمك گرفتن از شخص يا چيزى است و ريشه اصلى آن «ظهر» به معناى پشت است. واژه پشتيبانى به معناى تقويت مى آيد.

صفحه 75

منظور از قطع علائق دنيا وابستگى شديد به مال و مقام و همسر و فرزند است; آن گونه وابستگى كه انسان را از خدا غافل

مى كند و ارتكاب گناه را براى رسيدن به دنيا آسان مى سازد و زرق و برقها را در نظر جلوه مى دهد.

تعبير به «استظهار به زاد تقوا» اشاره به اين است كه در اين سفر پر خوف و خطر آخرت انسان نياز به تكيه گاهى دارد كه پيمودن اين راه را براى او آسان مى سازد، تكيه گاهى بهتر از زاد و توشه تقوا نيست.

مرحوم سيّد رضى به اينجا كه مى رسد، مى گويد: «بخشى از اين كلام با تفاوتهايى پيش از اين گذشت»; (وَ قَدْ مَضى شَئٌ مِنْ هذا الْكَلامِ فيما تَقَدَّمَ بِخِلافِ هذِهِ الرِّوايَةِ).

ظاهراً منظور او خطبه 85 است كه در چند جمله با گفتار بالا مشترك است.

صفحه 76

صفحه 77

خطبه205

كَلَّمَ بِهِ طَلْحَةَ وَالزُّبَيْرَبَعْدَ بَيْعَتِهِ بِالْخِلافَةَ وَقَدْ عَتَبا عَلَيْهِ مِنْ تَركِ مَشْوِرَتِهِما، وَالاسْتِعانَةِ في الأُمُورِ بِهِما

از سخنان امام(عليه السلام) است

هنگامى كه طلحه و زبير بعد از بيعت با امام به او اعتراض كردند كه چرا در كارها با آنها مشورت نكرده و از آنها كمك نگرفته است (امام اين سخن را در پاسخ آنها بيان فرمود).(1)

خطبه در يك نگاه

اشاره

همان گونه كه در عنوان خطبه آمد، اين سخن پاسخى است به پاره اى از ايرادهاى طلحه و زبير كه انتظار داشتند امام(عليه السلام) در حكومت سهم عظيمى براى

پاورقي

1. سند خطبه:

در كتاب مصادر نهج البلاغه، تنها منبعى را كه براى اين خطبه قبل از سيّد رضى ذكر كرده، كتاب نقض العثمانية نوشته ابوجعفر اسكافى (م 240) است و از سخن او بر مى آيد كه اين كتاب را خودش مشاهده نكرده; بلكه از گفتار ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، ج 7، ص 36-41 استفاده كرده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 102) مرحوم علاّمه مجلسى نيز آن را در بحارالانوار، ج 32، ص 21 از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد نقل كرده است.

صفحه 78

آنها قائل شود و در همه امور با آنها مشورت نمايد. امام(عليه السلام) نكاتى را به آنها يادآور شد; نكاتى كه مسير حكومت امام را روشن مى ساخت و به انتظارات نابجاى آنها پايان مى داد:

نخست اينكه آنها را بر اين امر سرزنش مى كند كه چرا به جهت امور ظاهراً مختصرى خشمگين شده ايد و خوبيهاى فراوانى را به فراموشى سپرده ايد.

در بخش ديگرى از اين بيان به آنها يادآور مى شود كه مشكلى در امر حكومت پيدا نشده تا با آنها مشورت كند; بلكه بر اساس كتاب خدا و سنّت رسول الله(صلى الله عليه وآله)،

امر حكومت را سامان مى بخشد و البتّه اگر مطلبى كه نياز به مشورت داشته باشد پيش آيد هيچ گاه از مشورت خوددارى نخواهد كرد.

در بخش سوم اين خطبه به اين ايراد كه چرا در تقسيم بيت المال مساوات ميان مسلمانان را رعايت كرده، پاسخ مى دهد كه اين همان سنّت رسول خداست.

سرانجام در آخرين قسمت اين خطبه به دعاى پرمعنايى مى پردازد و براى كسانى كه هرگاه حق را ببينند يارى مى كنند و با ظلم به مبارزه بر مى خيزند رحمت الهى را تقاضا مى كند.

صفحه 79

بخش اوّل

لَقَدَ نَقَمْتُمَا يَسِيراً، وَ أَرْجَأْتُمَا كَثِيراً

لَقَدَ نَقَمْتُمَا يَسِيراً، وَ أَرْجَأْتُمَا كَثِيراً. أَلا تُخْبِرَانِي، أَيُّ شَيْء كَانَ لَكُمَا فِيهِ حَقٌّ دَفَعْتُكُمَا عَنْهُ؟ أَمْ أَيُّ قَسْم اسْتَأْثَرْتُ عَلَيْكُمَا بِهِ؟ أَمْ أَيُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إِلَيَّ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ ضَعُفْتُ عَنْهُ، أَمْ جَهِلْتُهُ، أَمْ أَخْطَأْتُ بَابَهُ!

وَ اللّهِ مَا كانَتْ لِي فِي الْخِلاَفَةِ رَغْبَةٌ، وَ لاَ فِي الْوِلاَيَةِ إِرْبَةٌ، وَ لَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِي إِلَيْهَا، وَ حَمَلْتُمُونِي عَلَيْهَا، فَلَمَّا أَفْضَتْ إِلَيَّ نَظَرْتُ إلَى كِتَابِ اللّهِ وَ مَا وَضَعَ لَنَا، وَ أَمَرَنَا بِالْحُكْمِ بِهِ فَاتَّبَعْتُهُ، وَ مَا اسْتَنَّ النَّبِيُّ(صلى الله عليه وآله)، فَاقْتَدَيْتُهُ، فَلَمْ أَحْتَجْ فِي ذلِكَ إِلَى رَأْيِكُمَا، وَ لاَ رَأْيِ غَيْرِكُمَا، وَ لاَ وَقَعَ حُكْمٌ جَهِلْتُهُ; فأَسْتَشِيرَكُمَا وَ إِخْوَانِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ; وَ لَوْ كَانَ ذلِكَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْكُمَا، وَ لاَ عَنْ غَيْرِكُمَا.

ترجمه

شما (طلحه و زبير) براى امور ناچيزى خشم گرفتيد; ولى وظايف مهمّى را كه داشتيد به تأخير انداختيد. به من بگوييد: چه حقّى داشته ايد كه شما را از آن باز داشته ام يا كدام سهم متعلق به شما بوده كه آن را متصرّف شده ام يا كدام شكايت و حقّى را يكى از مسلمانان پيش

من آورده و من نسبت به آن ضعف نشان داده يا از حكم آن بى خبر بوده و يا راه حلّ آن را به خطا پيموده ام. به خدا سوگند! من به خلافت (ظاهرى) رغبتى نداشتم و نسبت به زمامدارى شما علاقه اى نشان ندادم. اين شما بوديد كه مرا به آن دعوت كرديد و به اصرار مرا به آن واداشتيد و آنگاه كه حكومت به من رسيد به كتاب خدا و دستوراتى كه براى ما قرار داده و فرمان به اجراى آن صادر كرده، نظر افكندم و از آن پيروى نمودم و نيز به سنّت و

صفحه 80

روش پيغمبر(صلى الله عليه وآله) توجّه نموده و به آن اقتدا كردم (به يقين) در اين امر (عمل به كتاب و سنّت) نيازى به رأى شما و رأى ديگران نداشتم (چون حكم خدا و رسول الله صراحت داشت) و مسئله اى پيش نيامده كه آن را ندانم تا با شما و برادران مسلمانم به مشورت بنشينم به يقين اگر چنين چيزى پيش مى آمد (يا بيايد) از مشورت با شما و ديگران روى گردان نبودم (و نخواهم بود).

شرح و تفسير: بهانه جويى طلحه و زبير

هنگامى كه مشكلات مسلمانان در حكومت عثمان بالا گرفت و مردم بر او شوريدند كه چرا مقامهاى حسّاس حكومت اسلامى و بيت المال را در ميان بستگان و خويشاوندان خود تقسيم كرده و توده هاى مردم نيازمند را ناديده گرفته است; گروهى از صحابه معروف نيز به حمايت از شورشيان برخاستند كه در صف مقدّم طلحه و زبير بودند، همانها كه اصرار داشتند امام حكومت را بپذيرد. آنها از نخستين بيعت كنندگان با امام بودند; ولى اين گونه افراد همانند

همه كسانى كه سياسى فكر مى كنند; نه الهى و رحمانى، همواره انتظار دارند سهم مهمّى در حكومت داشته باشند; گاه آن را صريحاً بر زبان مى آورند و گاه متوسّل به بهانه هاى واهى مى شوند تا هدف خود را به طور كنايى بيان كرده باشند.

طلحه و زبير نيز چنين انتظارى را از امام داشتند; طلحه مى خواست حكومت بصره به او واگذار شود و به زبير حكومت كوفه و بعضى گفته اند: طلحه انتظار حكومت يمن را داشت و زبير انتظار حكومت عراق را; ولى از آنجا كه اين گونه رشوه هاى سياسى علاوه بر اينكه مخالف روح عدالتخواهى اسلامى است، گاه منجّر به تجزيه حكومت مى شود و از همه اينها گذشته مخالف چيزى است كه مردم به سبب آن بر عثمان شوريدند، امام به اين پيشنهادها تن در نداد.

صفحه 81

هنگامى كه طلحه و زبير از رسيدن به مقصود خود مأيوس شدند نخست زبان به انتقاد و خرده گيرى بر امام گشودند. سپس آتش جنگ جمل را بر افروختند; آتشى كه هر دو در كام آن سوختند. مى فرمايد: «شما (طلحه و زبير) براى امور ناچيزى خشم گرفتيد; ولى وظايف مهمّى را كه داشتيد به تأخير انداختيد»; (لَقَدْ نَقَمْتُمَا(1) يَسِيراً، وَ أَرْجَأْتُما(2) كَثِيراً).

منظور از ناچيز، ترك مشورت با آنهاست و منظور از امور مهم و فراوان مصالح مسلمان است، زيرا طلحه و زبير براى رسيدن به اهداف خود به بهانه هاى واهى متوسّل شدند و مصالح مسلمين را كه از وحدت و يكپارچگى صفوف و ايستادن پشت سر رهبر نشأت مى گرفت به فراموشى سپردند و اين راه و رسم همه عيب

جويان كوتاه بين است كه مصالح جامعه را براى رسيدن به منافع شخصى فدا مى كنند.

سپس در ادامه سخن مى فرمايد: «به من بگوييد: چه حقّى داشته ايد كه شما را از آن باز داشته ام يا كدام سهم متعلق به شما بوده كه آن را متصرّف شده ام يا كدام شكايت و حقّى را يكى از مسلمانان پيش من آورده و من نسبت به آن ضعف نشان داده يا از حكم آن بى خبر بوده و يا راه آن را به خطا پيموده ام»; (أَلاَ تُخْبِرَانِي، أَيُّ شَيْء كَانَ لَكُمَا فِيهِ حَقٌّ دَفَعْتُكُمَا عَنْهُ؟ أَمْ أَيُّ قَسْم اسْتَأْثَرْتُ(3) عَلَيْكُمَا بِهِ؟ أَمْ أَيُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إِلَيَّ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ ضَعُفْتُ عَنْهُ، أَمْ جَهِلْتُهُ، أَمْ أَخْطَأْتُ بَابَهُ!).

در واقع امام(عليه السلام) مى خواهد با اين سخن همه راههاى خرده گيرى و انتقاد را بر

پاورقي

1. «نقمتما» از ريشه «نقم» بر وزن «قلم» يا بر وزن «نقب» در اصل به معناى انكار كردن يا ايراد گرفتن بر شخص يا چيزى است; خواه با زبان باشد يا با عمل (از طريق مجازات) انتقام نيز همين ريشه است و در جمله بالا به معناى ايراد گرفتن لفظى است.

2. «أرجأتما» از ريشه «ارجاء» به معناى به تأخير انداختن گرفته شده است و ريشه اصلى آن «رجاء» به معناى اميدوارى است و از آنجا كه انسان در بسيارى از مواقع كارى را به اميد رسيدن به هدفى به تأخير مى اندازد، اين واژه در اين معنا استعمال شده است.

3. «استأثرت» از ريشه «استيثار» يعنى چيز خوبى را به خود اختصاص دادن. گاه نيز به معناى استبداد و انحصارطلبى تفسير شده و ريشه اصلى

آن «اثر» به معناى علامت است.

صفحه 82

طلحه و زبير ببندد، زيرا انتقاد يا مربوط به حقوق شخصى آنان است يا مربوط به ساير مسلمين، و مطالبات شخصى آنان يا مربوط به ضايع شدن حقّى است يا تصرّف كردن سهمى و آنچه مربوط به ساير مسلمين است يا مربوط به كوتاهى در احقاق حقوق است يا ناآگاهى نسبت به حق و يا خطا در مسير اجرا.

امام(عليه السلام) مى فرمايد: درباره هر يك از اين امور ايراد داريد آشكارا به من بگوييد و چون آنها نمى توانستند انگشت روى نقطه خاصّى بگذارند، از دادن جواب درمانده شدند.

اين راه و رسم همه خرده گيران زيادت خواه است كه به جاى اينكه انگشت روى جزئيات بگذارند به كلّى گويى قناعت كرده و جنجال به راه مى اندازند.

سپس امام(عليه السلام) به پاسخ شفاف و روشنى از ايراد آنها درباره ترك مشورت سخن گفته با مقدّمه چينى دقيق و روشن به آن مى پردازد و مى فرمايد: «به خدا سوگند! من به خلافت (ظاهرى) رغبتى نداشتم و به زمامدارى شما علاقه اى نشان ندادم. اين شما بوديد كه مرا به آن دعوت كرديد و به اصرار مرا به آن واداشتيد و چون حكومت به من رسيد به كتاب خدا و دستوراتى كه براى ما قرار داده و فرمان به اجراى آن صادر كرده، نظر افكندم و از آن پيروى نمودم و نيز به سنّت و روش پيغمبر(صلى الله عليه وآله) توجّه نمودم و به اقتدا كردم (به يقين) در اين امر (عمل به كتاب و سنّت) نيازى به رأى شما و رأى ديگران نداشتم (چون حكم خدا و رسول الله صراحت

داشت) و مسئله اى پيش نيامده كه آن را ندانم تا با شما و برادران مسلمانم به مشورت بنشينم به يقين اگر چنين چيزى پيش مى آمد از مشورت با شما و ديگران روى گردان نبودم»; (وَ اللّهِ مَا كانَتْ لِي فِي الْخِلاَفَةِ رَغْبَةٌ، وَ لاَ فِي الْوِلاَيَةِ إِرْبَةٌ(1)، وَ لَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِي إِلَيْهَا، وَ حَمَلْتُمُونِي عَلَيْهَا، فَلَمَّا

پاورقي

1. «إربة» از ريشه «أرب» بر وزن «عرب» در اصل به معناى شدّت احتياج است كه انسان براى برطرف ساختن آن چاره جويى مى كند.

صفحه 83

أَفْضَتْ إِلَيَّ نَظَرْتُ إلَى كِتَابِ اللّهِ وَ مَا وَضَعَ لَنَا، وَ أَمَرَنَا بِالْحُكْمِ بِهِ فَاتَّبَعْتُهُ، وَ مَا اسْتَنَّ النَّبِيُّ(صلى الله عليه وآله)، فَاقْتَدَيْتُهُ، فَلَمْ أَحْتَجْ فِي ذلِكَ إِلَى رَأْيِكُمَا، وَ لاَ رَأْيِ غَيْرِكُمَا، وَ لاَ وَقَعَ حُكْمٌ جَهِلْتُهُ; فأَسْتَشِيرَكُمَا وَ إِخْوَانِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ; وَ لَوْ كَانَ ذلِكَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْكُمَا، وَ لاَ عَنْ غَيْرِكُمَا).

در واقع امام(عليه السلام) در اين عبارت به دو نكته اشاره مى كند; نخست اينكه او پيش دستى در قبول خلافت ظاهرى نكرده و اصرار مردم، به ويژه افرادى مانند طلحه و زبير حجّت را بر وى تمام كرده و پذيراى اين مقام شده است، بنابراين هرگونه انتظارى از آن حضرت داشتن غير از رعايت حقوق مردم نابجاست.

البتّه دنياپرستان طالب مقام قبل از رسيدن به آن افرادى را به حمايت خويش دعوت مى كنند و به آنها وعده هايى در زمينه پيروزى خود مى دهند; ولى اين سخن درباره مردان الهى كه جز به اصرار مردم تكيه بر مقامات ظاهرى نمى زنند، مفهومى ندارد.

ديگر اينكه مسئله مشورت صحيح است; ولى «هر سخن جايى و هر نكته مقامى دارد» به يقين، مشورت

در مسائل قطعى اسلام و فرمانهاى صريح خدا و پيامبر، مفهومى ندارد. البتّه در مسائل اجرايى كه گونه هاى مختلفى بر آن تصوّر مى شود دامنه مشورت باز است. امام(عليه السلام) مى فرمايد: انتظار نداشته باشيد كه در مسائل مهمى مانند اجراى عدل، برگرداندن اموال مغصوبه در زمان عثمان به بيت المال و تقسيم عادلانه بيت المال با شما مشورت كنم. هر زمان موردى براى مشورت پيدا شد به يقين كوتاهى نخواهم كرد.

صفحه 84

صفحه 85

بخش دوم

وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا

وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الاُْسْوَةِ، فَإِنَّ ذلِكَ أَمْرٌ لَمْ أَحْكُمْ أَنَا فِيهِ بِرَأْيِي، وَ لاَ وَلِيتُهُ هَوًى مِنِّي، بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَ أَنْتُمَا مَا جَاءَ بِهِ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قَدْ فُرِغَ مِنْهُ، فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَيْكُمَا فِيَما قَدْ فَرَغَ اللّهُ مِنْ قَسْمِهِ، وَ أَمْضَى فِيهِ حُكْمَهُ، فَلَيْسَ لَكُمَا، وَ اللّهِ، عِنْدِي وَ لاَ لِغَيْرِكُمَا فِي هذَا عُتْبَى. أَخَذَ اللّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ، وَ أَلْهَمَنَا وَ إِيَّاكُمُ الصَّبْرَ.

ثم قال(عليه السلام): رَحِمَ اللّهُ رَجُلاً رَأَى حَقًّا فَأَعَانَ عَلَيْهِ، أَوْ رَأَى جَوْراً فَرَدَّهُ، وَ كَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلَى صَاحِبِهِ.

ترجمه

اين حكم، حكم خداست

امّا اعتراضى كه شما در امر «تقسيم بيت المال به طور مساوى» (بر من) داشتيد اين حكمى نبوده كه به رأى خود صادر كرده باشم يا مطابق خواسته دلم باشد; بلكه من و شما مى دانيم اين همان دستورى است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آورده و انجام داده است، بنابراين من در چيزى كه خداوند آن را روشن ساخته و حكمش را صادر فرموده نيازى به مشورت با شما نداشتم. به خدا سوگند! نه شما و نه غير شما نمى توانند در اين موضوع اعتراضى

به من داشته باشند (تا لازم باشد رضايتتان را جلب كنم) خداوند دلهاى ما و شما را به حق متوجّه سازد و شكيبايى و استقامت را (براى تحمّل حق) به ما الهام كند.

سپس امام(عليه السلام) فرمود: خدا رحمت كند كسى را كه هرگاه حقى را ببيند آن را يارى كند و اگر ستمى را مشاهده كرد آن را دفع نمايد و به يارى صاحب حق برخيزد (و بر ضدّ ستمگر قيام كند).

صفحه 86

شرح و تفسير: اين حكم حكم خداست

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه بر يكى از خرده هاى عمده طلحه و زبير و امثال آنها كه در مورد تقسيم مساوى بيت المال بر آن حضرت مى گرفتند، انگشت گذارده و مى فرمايد: «امّا اعتراضى كه شما در امر «تقسيم بيت المال به طور مساوى» (بر من) داشتيد اين حكمى نبوده كه به رأى خود صادر كرده باشم و يا مطابق خواسته دلم باشد; بلكه من و شما مى دانيم اين همان دستورى است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آورده و انجام داده است»; (وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الاُْسْوَةِ، فَإِنَّ ذلِكَ أَمْرٌ لَمْ أَحْكُمْ أَنَا فِيهِ بِرَأْيِي، وَ لاَ وَلِيتُهُ هَوًى مِنِّي، بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَ أَنْتُمَا مَا جَاءَ بِهِ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) قَدْ فُرِغَ مِنْهُ).

واژه «اسوه» گرچه غالباً به معناى اقتدا و پيروى به كار مى رود و در بعضى از منابع لغت غير از اين، معناى ديگرى براى آن ذكر نكرده اند(1); ولى جمعى از اهل لغت تصريح دارند كه يكى از معانى آن مساوات است، لذا در مورد كسانى كه ورشكست شده اند، گفته مى شود: «المال أُسوة بين الغرماء; مال

را بايد به طور مساوى (بر حسب سهام) در ميان طلبكاران تقسيم كرد».

اگر «أسوه» را را مطابق معناى معروفش (اقتدا كردن) بدانيم مفهوم عبارت بالا اين مى شود كه طلحه و زبير و امثال آنها اعتراض بر امام داشتند كه چرا اقتدا به سيره عمر و عثمان نكردى؟ آنها در تقسيم بيت المال شئون و شخصيت و اسم و رسم افراد را ملاحظه مى كردند و هرگز بيت المال را مساوى بين مسلمانان

پاورقي

1. به كتاب العين و لسان العرب و مجمع البحرين ماده «أسو» رجوع شود. مرحوم طبرسى در مجمع البيان در ذيل آيه 21 سوره احزاب (لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ) مى گويد: «أي قدوة صالحة يقال: لي فى فلان أُسوة اى لي به اقتداء... اسم وضع موضع المصدر» طبق اين بيان «اسوه» به معناى اقتداست و جنبه اسم مصدرى دارد و تعبير قرآن كه مى فرمايد: (فِى رَسُولِ اللهِ أُسْوَةٌ) و نمى فرمايد: «رسول الله اسوة» نيز شاهد بر اين معناست. از آنجا كه اقتدا به كسى نوعى مساوات با او را ايجاد مى كند اسوه به معناى مساوات نيز آمده و در عبارت بالا مقصود همين است.

صفحه 87

تقسيم نمى نمودند.

لذا امام(عليه السلام) در پاسخ آنها مى گويد: من به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اقتدا كردم و سيره او را عمل نمودم.

در ادامه اين سخن مى فرمايد: «در چيزى كه خداوند آن را روشن ساخته و حكمش را صادر فرموده نيازى به مشورت با شما نداشتم. به خدا سوگند! نه شما و نه غير شما نمى توانند در اين موضوع اعتراضى به من داشته باشند (تا لازم باشد رضايتتان

را جلب كنم)»; (فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَيْكُمَا فِيَما قَدْ فَرَغَ اللّهُ مِنْ قَسْمِهِ، وَ أَمْضَى فِيهِ حُكْمَهُ، فَلَيْسَ لَكُمَا، وَ اللّهِ، عِنْدِي وَ لاَ لِغَيْرِكُمَا فِي هذَا عُتْبَى(1)).

در پايان اين سخن امام به خودش و آنها دعا مى كند كه هميشه طرفدار حق و در برابر آن شكيبا باشند و عرضه مى دارد: «خداوند دلهاى ما و شما را به حق متوجّه سازد و شكيبايى و استقامت را (براى تحمّل حق) به ما الهام كند»; (أَخَذَ اللّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ، وَ أَلْهَمَنَا وَ إِيَّاكُمُ الصَّبْرَ).

روشن است كه در بسيارى از مواقع، حق تلخ است و تحمّل آن مشكل، و همين امر گاه سبب مى شود كه انسان حق را نبيند و اگر آن را ديد تحمّل نكند، لذا امام(عليه السلام) از خدا دو چيز مى طلبد; يكى اينكه حق را آنچنان كه هست به او و سايرين ارائه دهد و پس از آن تحمّل وشكيبايى در برابر تلخى حق، عنايت فرمايد.

در يكى از كلمات قصار نهج البلاغه مولا(عليه السلام) مى فرمايد: «إنَّ الْحَقَّ ثَقيلٌ مَريءٌ وَ إنَّ الْباطِلَ خَفيفٌ وَبيءٌ; حق، سنگين امّا گواراست و باطل، سبك ولى بيمارى زاست».(2)

پاورقي

1. «عتبى» از ريشه «عتب» بر وزن «خطب» در اصل به معناى ناراحتى باطنى است و هنگامى كه به باب افعال برده شود به معناى زايل كردن اين ناراحتى است و چون سرزنش كردن طرف مقابل يكى از اسباب فرونشاندن خشم درونى است، عُتْبى به معناى سرزنش كردن مى آيد و در جمله بالا منظور همين است.

امام(عليه السلام) به طلحه و زبير مى فرمايد: شما حق ايراد و سرزنش نسبت به من نداريد.

2. نهج البلاغه،

كلمات قصار، 376 .

صفحه 88

سپس امام(عليه السلام) در تأييد و تكميل اين سخن فرمود: «خدا رحمت كند كسى را كه هرگاه حقى را ببيند آن را يارى كند و اگر ستمى را مشاهده كرد آن را دفع نمايد و به يارى صاحب حق برخيزد (و بر ضدّ ستمگر قيام كند)»; (ثم قال(عليه السلام): رَحِمَ اللّهُ رَجُلاً رَأَى حَقًّا فَأَعَانَ عَلَيْهِ، أَوْ رَأَى جَوْراً فَرَدَّهُ، وَ كَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلَى صَاحِبِهِ).

نكته ها
1. چرا اموال بيت المال به طور مساوى تقسيم مى شود؟

هرگاه خلافت ظاهرى اميرمؤمنان على(عليه السلام) بلافاصله بعد از پيامبر اكرم صورت گرفته بود مشكلى در كار نبود، زيرا آن حضرت دقيقاً همان برنامه عصر رسول الله(صلى الله عليه وآله) را ادامه مى داد; ولى مشكل بزرگ اين بود كه امام، زمانى روى كار آمد كه مردم به انواع تبعيضهاى دوران خليفه دوم و از آن بيشتر دوران عثمان، خو گرفته بودند و تغيير اين عادت بسيار مشكل مى نمود و قسمت عمده تلاش آن حضرت متوجه از بين بردن تبعيضات نابجا بود و عامل اصلى جنگهايى همچون جمل و صفّين همان طرفداران تبعيض بودند.

بى شكّ طلحه و زبير از پيشگامان اسلام بودند و سهم مهمّى در پيروزيهاى مسلمين در جنگها داشتند و دفاع آنها از پيامبر اكرم در غالب جنگهاى اسلامى محرز و مسلّم است; ولى انحرافى كه از مسير پيامبر اكرم در دوران خليفه دوم و سوم به وجود آمد و سهم مهمّى براى اين دو امثال آنها از بيت المال قائل شدند، آنها را به ويژه خوارى و رانت خوارى عادت داد، لذا در همان گام نخست كه على(عليه السلام) بر ضدّ اين تبعيضها برداشت فرياد اعتراضشان بلند شد، درست همان گونه

كه مردم عصر جاهليت از تبديل بتهاى متعدد به خداى واحد قادر متعال، تعجب مى كردند آنها نيز از اين تغيير روش شگفت زده شدند و به امام

صفحه 89

ايراد گرفتند كه چرا با آنها در اين امر مشورت نشده است. نه تنها در تقسيم اموال بيت المال، بلكه در تقسيم پستها و مقامهاى مهم نيز منتظر مشورت و در نهايت خواهان سهمى بودند و باور نمى كردند امام با اين قاطعيت مردم را به روش پيامبر اكرم بازگرداند. هنگامى كه رؤياهاى خود را بدون تعبير يافتند، آتش خشم در دل آنها شعلهور شد و افكار شيطانى همه وجودشان را فرا گرفت و دست به آتش افروزى و جنگ زدند و سرانجام خودشان در آن آتش سوختند.

اين نيز حائز اهميّت است كه اموال بيت المال دو گونه بود; بخشى از آن مانند زكات مصارف مختلفى داشت و ممكن بود بعضى بر بعضى ديگر (متناسب با زحماتشان) در آن ترجيح يابند; مثلا «مُؤَلَّفَةَ قُلُوبُهُمْ» (كسانى را كه مى خواستند با محبّت به اسلام وارد كنند) و همچنين «عامِلينَ عَلَيْها» (آنها كه براى گردآورى زكات تلاش مى كردند) و يا قضات و مانند آنها، هر يك متناسب زحمات و موقعيتشان، سهمى از زكات را دريافت مى داشتند و نيز در غنائم جنگى، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) ميان پياده و سواره تفاوت قائل مى شد; ولى بخش مهمى از درآمد بيت المال; مانند خراجى كه از اراضى خراجيه(1) گرفته مى شد و رقم بسيار مهمى را در مجموع تشكيل مى داد، مى بايست ميان همه مسلمانان به طور مساوى تقسيم شود.

درست مانند چيزى كه وقف بر اولاد است

كه همه فرزندان در هر مقام و رتبه اى باشند به طور مساوى مى برند و مانند يارانه هايى كه در عصر ما از بيت المال پرداخت مى شود كه رئيس جمهور و افراد عادى در آن يكسانند و هرگونه تبعيض را به عنوان رانت خوارى و امتياز ويژه محكوم مى كنند.

در عصر خليفه اوّل همان روش پيامبر در اين گونه موارد دنبال مى شد و همه

پاورقي

1. «اراضى خراجيه» زمينهايى بود كه در فتوحات اسلامى به دست مسلمين افتاد و آنها را در اختيار كشاورزان مى گذاشتند و در مقابل، مالياتى به نام «خراج» از آنها مى گرفتند كه با توجّه به گستردگى آن اراضى، ماليات مزبور رقم مهمّى را تشكيل مى داد.

صفحه 90

يكسان بودند; ولى تبعيضها از زمان عمر _ به شهادت تواريخ معتبر _ آغاز شد و در زمان عثمان به اوج خود رسيد و 22 سال بر اين منوال گذشت و تدريجاً اين عمل ناپسند به صورت سنّتى درآمد.

در اينجا رشته سخن را به دست ابن ابى الحديد مى سپاريم كه نكات جالبى را با تكيه بر تواريخ و روايات، در اين زمينه بيان كرده و پرده از روى بسيارى از اسرار دوران خلفا و حكومت اميرمؤمنان على(عليه السلام) برداشته است. او در اين زمينه گفتار مفصّلى دارد كه خلاصه اش چنين است:

«امام(عليه السلام) در روز دوم خلافت خويش منبر رفت و اعلام كرد راه و رسم من همان روش پيغمبر است.

هيچ كس بر ديگرى برترى ندارد و اگر سابقه و كوشش بيشترى در اسلام داشته باشد پاداش او در قيامت با خداست. وى اضافه كرد: فردا كسى نگويد فرزند ابوطالب ما

را از حقوق خود محروم كرد، زيرا همه بنده خدايند، و بيت المال مال خداست و به طور مساوى بين همه تقسيم مى شود، فردا همه حاضر شوند تا اموالى كه موجود است بين آنها تقسيم گردد. عرب را بر عجم امتيازى نيست.

امام(عليه السلام) فرداى آن روز به «عبيدالله ابن ابى رافع» كاتب خويش، دستور داد از مهاجران شروع كند. سپس به انصار و ساير مسلمانان هر كدام سه دينار بدهد.

از اين تقسيم جز «طلحه»، «زبير»، «عبدالله بن عمر»، «سعيد بن عاص» و «مروان حكم» كسى سرباز نزد، عبيدالله جريان را به امام(عليه السلام) گزارش داد.

هنگامى كه مردم در مسجد بودند اين گروه در گوشه اى از مسجد كنار يكديگر نشستند و با هم آهسته صحبت كردند پس از آن «وليد بن عقبه» نزد امام(عليه السلام) آمد و گفت تو در روز «بدر» بستگان نزديك ما را كشتى، امّا امروز ما با تو بيعت مى كنيم به شرط اينكه همان مقدار كه زمان عثمان به ما پرداخت مى شد

صفحه 91

بپردازى و كشندگان عثمان را به قتل رسانى و اگر از تو بيمناك شويم به شام و معاويه ملحق مى گرديم!

امام(عليه السلام) فرمود:

امّا مسئله «بدر» وظيفه الهى بود، و امّا مسئله مال در اختيار من نيست تا كم و زياد كنم. آنچه خدا فرموده انجام مى دهم و در مورد كشندگان عثمان اگر ملزم بودم آنها را بكشم همان وقت اين كار را مى كردم، و اگر شما از من بيم داشته باشيد به شما تأمين مى دهم براى چه بيم داشته باشيد؟

«وليد» داستان را براى رفقايش بازگو كرد آنها با ناراحتى از هم جدا شدند.

«عمار ياسر» و گروهى به امام(عليه السلام) خبر دادند كه اينها پنهانى مردم را دعوت به بركنارى شما از خلافت و نقض بيعت مى كنند.

امام(عليه السلام) به مسجد آمد منبر رفت و اعلام كرد كه خداوند براى هيچ كس جز به تقوا برترى قائل نشده و متقى پاداش آن را در آخرت خواهد يافت. من روشى جز قرآن و سنّت پيغمبر انتخاب نخواهم كرد، هر كس به آن راضى نيست هر كجا مى خواهد برود، كسى كه خدا را اطاعت كند و به حكم او حكم نمايد از هيچ كس وحشت ندارد.

سپس از منبر فرود آمد و دو ركعت نماز خواند و عمار ياسر را با «عبدالرحمن» به سوى طلحه و زبير كه در گوشه مسجد نشسته بودند، فرستاد آنها نزد امام(عليه السلام) آمدند:

فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا اين طور نبود كه من از بيعت كراهت داشتم و شما با رغبت بيعت نموديد؟

گفتند: چرا؟

فرمود: پس اين چه وضعى است كه از شما مشاهده مى شود.

گفتند: بيعت كرديم كه بدون مشورت ما كارى نكنى و ما را بر ديگران برترى

صفحه 92

بخشى; امّا اموال را بالسويه تقسيم كردى و بدون مشورت ما اين عمل را انجام دادى.

امام(عليه السلام) فرمود: استغفار كنيد كه من (چنين شرطى را از شما برخلاف رضاى خدا پذيرفته باشم) هم اكنون بگوييد آيا حقى از شما گرفته ام؟ يا به شما ستم نموده ام؟

گفتند: معاذ الله.

فرمود: آيا حكم و يا حقى مربوط به يكى از مسلمانها بوده كه من جاهل به آن بوده ام و يا از گرفتن آن عاجز مانده ام؟

گفتند: نه.

فرمود: آيا از بيت المال براى خود

چيزى ذخيره كرده ام؟

گفتند: نه!

فرمود: پس چرا مخالفت مى كنيد؟

گفتند: زيرا در قسمت كردن بيت المال برخلاف عمر بن خطّاب قدم بر مى دارى و ما را با ديگران مساوى قرار مى دهى با اينكه غنائم با شمشير ما به دست آمده است.

باز امام(عليه السلام) فرمود:

امّا در مشورت با شما، من به حكومت رغبتى نداشتم، مرا به سوى آن فراخوانديد و اصرار ورزيديد ترسيدم اگر رد كنم اختلاف افتد. پس از قبول مسئوليت در كتاب خدا و سنّت پيامبر نظر افكندم آنچه مرا راهنمايى كردند عمل نمودم، احتياج به نظر و رأى شما نديدم، چنانچه (فرضاً) حكمى در كتاب خدا نباشد و در سنّت پيامبر دليلى بر آن نيابم و نياز به مشورت بود با شما مشورت خواهم كرد.

امّا در مورد تقسيم به طور مساوى; همه مى دانيم پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين دستور داده

صفحه 93

و كتاب خدا همين را مى گويد.

امّا اينكه گفتيد: ما بيشتر زحمت كشيده ايم، مى دانيد عده اى از همه بيشتر اسلام را يارى كرده اند، پيامبر در تقسيم بيت المال آنان را با ديگران به يك چشم مى نگريست».

ابن ابى الحديد سپس مى گويد:

«اگر گفته شود ابوبكر اموال را به طور مساوى تقسيم مى كرد، پس چرا كسى اعتراض نكرد؟ در پاسخ بايد گفت: او بعد از پيغمبر بود و مردم با تقسيم پيغمبر عادت كرده بودند; امّا هنگامى كه عمر سر كار آمد عده اى را برترى داد، و پس از او عثمان اين برترى را بيشتر كرد.

اين عمل، 22 سال ادامه پيدا كرد و مردم به اين وضع عادت كردند. برگرداندن مردم از اين وضع اين مشكلات

را به وجود مى آورد».(1)

2. جايگاه واقعى مشورت

بى شك مشورت از اصول شناخته شده اسلام و همه عقلاى جهان است و همان گونه كه در روايات وارد شده، عقل واحدى را به عقول كثيره پيوند مى زند «مَنْ شاوَرَ الرِّجالَ شارَكَهُمْ في عُقُولِهِمْ»(2) ولى مشورت اركان و شرايطى دارد كه اگر از آنها دور شود نه تنها مفيد نخواهد بود; بلكه گاه نتيجه معكوس مى دهد. از جمله مشورت بايد در امورى باشد كه مورد ترديد و نفى و اثبات واقع مى شود و اگر مردم بخواهند احكام و موضوعات مسلّم را تحت مشورت قرار دهند چه بسا باعث ترديد در اساس احكام الهى و وظايف مسلّم عقلى مى گردد.

فى المثل كسى بخواهد مسئله وجوب حج يا حجاب اسلامى را به آراى

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص 43-45.

2. نهج البلاغه، كلمات قصار، 161 .

صفحه 94

عمومى يا مشورت واگذار كند، چه بسا افرادى پيدا شود كه بگويند: چه لزومى دارد در اين عصر و زمان مردم هزينه هاى سنگينى را براى رفتن به زيارت خانه خدا تخصيص دهند و يا در اجتماع فعلى، حجاب براى زنان مسلمان، دست و پا گير است!

ولى بعد از آنكه مسئله حج يا حجاب را به عنوان دستورى قاطع و مورد اجماع مسلمين بلكه ضرورت دينى پذيرفتيم مى توانيم به شورا بنشينيم كه نحوه برگزارى حج و طرز پوشيدن حجاب چگونه باشد بهتر است؟ و بايد پذيرفت بخشى از مشكلاتى كه امروز دامان مسلمين را گرفته براى اين است كه جايگاه واقعى مشورت را فراموش كرده اند.

آنچه امام(عليه السلام) در خطبه بالا فرموده نمونه روشنى از اين مطلب است

و آنچه طلحه و زبير دنبال آن بودند انحراف واضحى از اين است; آنها مى خواستند سنّت رسول خدا در تقسيم مساوى اموال خراجيه، به رأى گذارده شود و امام(عليه السلام)با اين امر مخالف بود.

3. طلحه و رؤياى خلافت

از منابع مختلف تاريخى چنين بر مى آيد كه علاقه طلحه به زمامدارى و خلافت سابقه طولانى داشت كه به زمان ابوبكر بر مى گشت.

طبرى مورّخ معروف _ طبق گفته ابن ابى الحديد _ در تاريخش چنين آورده كه طلحه حتى در زمان حيات ابوبكر درباره خلافت خود مى انديشيد و انتظار داشت ابوبكر او را بعد از خود به عنوان خليفه مسلمين معرّفى كند، زيرا پسر عموى ابوبكر بود و هنگامى كه اطلاع يافت ابوبكر مى خواهد عمر را به عنوان خليفه معرفى كند به او اعتراض كرد و گفت: تو مرد خشن و سخت گيرى را بر ما حكومت دادى. در زمان عمر نيز با گروهى از طرفدارانش درباره خلافت بعد از

صفحه 95

او سخن مى گفت و اطرافيانش به او قول مى دادند كه بعد از مرگ عمر با تو بيعت خواهيم كرد و هنگامى كه اين سخن به گوش عمر رسيد در خطبه اى آنها را تهديد به مرگ كرد تا دست از كار خود بردارند.

ابن ابى الحديد در جاى ديگر از سخنانش مى نويسد: بعداً طلحه و زبير در صف ستايش كنندگان عمر قرار گرفتند چرا كه پيشگامان مهاجر و انصار را بر ديگران برترى بخشيده (و سهم بيشترى از بيت المال براى آنها قائل شده بود).

از سوى ديگر عمر تأكيد كرده بود كه قريش و مهاجران سابقه دار اسلام، از مدينه مطلقاً خارج نشوند، زيرا

معتقد بود اگر بيرون روند گروههاى اطراف آنها را مى گيرند و اموال زيادى به دست مى آورند; هم به سوى خوشگذرانى پيش مى روند و هم به فكر زمامدارى و تجزيه طلبى خواهند افتاد و در برابر اعتراضهايى كه از گوشه و كنار به اين امر شد او در خطبه اى صريحاً اعلان داشت كه اين سياست قطعى من است.

طبرى _ طبق نقل ابن ابى الحديد _ مى گويد: اين كار عمر قريش را سخت رنجيده خاطر ساخت حتى هنگامى كه عمر درخواست كردند به آنها اجازه دهد در جنگهاى اسلامى شركت كنند به آنها گفت: بدترين چيزى كه بر اين امت از آن مى ترسم اين است كه شما _ قريش _ در بلاد اسلامى پخش شويد; براى شما همين بس كه در غزوات رسول خدا شركت كرديد و نيازى به بيشتر از اين نيست.

ولى هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد ورق برگشت. قريش را آزاد گذاشت و آنها به شهرهاى مختلف سفر كردند و به جمع آورى مال و ثروت پرداختند و اين اوّلين فتنه در اسلام و در ميان توده مردم بود.

ابن ابى الحديد مى افزايد: متأسفانه عمر رأى هوشمندانه خود را در محدود ساختن قريش بعد از ضربت خوردن به وسيله «ابولؤلؤ» نقض كرد (زيرا طلحه و

صفحه 96

زبير و مانند آنها را به شوراى شش نفرى خود راه داد كه مفهومش شايستگى همه آنها براى خلافت بود). سپس مى افزايد: اين سبب هر فتنه اى بود كه در ميان مسلمين واقع شد و تا دامنه قيامت واقع مى شود».(1)

با توجّه به اين سابقه تاريخى روشن مى شود كه چرا طلحه

و زبير از خلافت على(عليه السلام)ناراحت شدند در حالى كه بيشترين تلاش را براى تحريك مردم به كشتن عثمان داشتند به گمان اينكه بعد از عثمان نوبت به طلحه مى رسد و هنگامى كه على(عليه السلام) پست و مقامى به آنها نداد (زيرا مى دانست مقدّمه تجزيه كشور اسلام مى شود) بلكه عطاى نامساوى آنها را از بيت المال قطع كرد و مطابق روش پيامبر، مساوات در ميان مسلمين برقرار ساخت بر آن حضرت شوريدند و با دستيارى عايشه ام المؤمنين، آتش جنگ جمل را برافروختند و پس از شكست جمل و كشته شدن آن دو، طرفدارانشان آتش جنگ صفّين را شعلهور ساختند و سرانجام بنى اميّه را بر جهان اسلام حاكم ساختند و بعد از آن بنى مروان روى كار آمدند و آن فسادهاى عظيم را در جهان اسلام برپا ساختند. از اينجا روشن مى شود كه مشكل طلحه و زبير تنها مشكل عدم مشورت نبود و حتى مساوات در بيت المال هم مسئله اى فرعى بود; آنها طمع در خلافت داشتند و اينها را بهانه خود قرار داده بودند.

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 11-13 .

صفحه 97

خطبه206

وَ قَدْ سَمِعَ قَوْماً مِنْ أَصْحابِهِ يَسُبُّونَ أهْلَ الشّامِ أيّامَ حَرْبِهِمْ بِصِفّينَ

از سخنان امام(عليه السلام) است

اين سخن را هنگامى ايراد كرد كه شنيد عدّه اى از اصحابش در صفّين شاميان را دشنام مى دادند.(1)

خطبه در يك نگاه

در كتاب مصادر نهج البلاغه مى خوانيم كه حجر بن عدى و عمرو بن حمق كه از اصحاب معروف على(عليه السلام) بودند (در ايّام صفين) به شاميان دشنام مى دادند، امام آنها را خواست و از اين كار نهى فرمود، عرض كردند: اى اميرمؤمنان مگر ما بر حق نيستيم؟ فرمود: آرى! عرض كردند مگر آنها بر باطل نيستند؟ فرمود: آرى! عرض كردند: پس چرا ما را از بدگويى به آنان نهى مى كنى؟ فرمود: من دوست

پاورقي

1. سند خطبه:

اين كلام را گروهى از راويان حديث و مورّخان قبل و بعد از سيّد رضى نقل كرده اند; مانند ابوحنيفه دينورى در كتاب اخبار الطوال و نصر بن مزاحم در كتاب صفّين و سبط بن جوزى در تذكرة الخواصّ و بعضى ديگر. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 103)

صفحه 98

ندارم زبان شما به دشنام آلوده شود و در ادامه، اين گفتار را ايراد فرمود و در آن راه بهترى را ارائه داد و آن دعا براى هدايت گمراهان و وحدت مسلمين و خاموش شدن آتش جنگ است.

اين سخن نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) در عين قاطعيّت در برابر دشمن، از خشونتهاى بى مورد كه نشانه ضعف شخصيّت است جلوگيرى مى فرمود.

صفحه 99

إِنِّي أَكْرَهُ لَكُمْ أَنْ تَكُونُوا سَبَّابِينَ، وَ لَكِنَّكُمْ لَوْ وَصَفْتُمْ أَعْمَالَهُمْ، وَ ذَكَرْتُمْ حَالَهُمْ، كانَ أَصْوَبَ فِي الْقَوْلِ، وَ أَبْلَغَ فِي الْعُذْرِ، وَ قُلْتُمْ مَكَانَ سَبِّكُمْ إِيَّاهُمْ: اللَّهُمَّ احْقِنْ دِمَاءَنَا وَ دِمَاءَهُمْ، وَ أَصْلِحْ ذَاتَ بَيْنِنَا وَ بَيْنِهِمْ، وَ اهْدِهِمْ مِنْ ضَلاَلَتِهِمْ، حَتَّى

يَعْرِفَ الْحَقَّ مَنْ جَهِلَهُ،وَ يَرْعَوِيَ عَنِ الْغَيِّ وَ الْعُدْوَانِ مَنْ لَهِجَ بِهِ.

ترجمه

من دوست ندارم كه شما دشنام دهنده باشيد; ولى اگر اعمال زشتشان را شرح دهيد و احوال آنها را بيان كنيد به گفتار صحيح نزديك تر و براى اتمام حجّت رساتر است. شما بايد به جاى دشنام چنين مى گفتيد: پروردگارا خون ما و آنها را حفظ كن (و آتش جنگ را خاموش فرما) ميان ما و آنها را اصلاح كن و آنان را از گمراهيشان هدايت نما تا كسانى كه جاهلند حق را بشناسند و آنها كه گمراهند و بر دشمنى با حق اصرار مىورزند از آن دست بردارند و (به راه راست) باز گردند.

شرح و تفسير: دشنام نه، دعا كنيد!

آنچه در اين كلام آمده است، دستور مهم اخلاقى و اجتماعى است كه مى تواند آثار زيادى داشته باشد و آن نهى از بدگويى به دشمن و سبّ و لعن اوست كه ممكن است آتش خشم او را برافروزد و كينه ها را عميق تر سازد.

همان گونه كه گذشت اين سخن را امام زمانى گفت كه در ماجراى صفين شنيد

صفحه 100

بعضى از يارانش به اهل شام بدگويى مى كنند. فرمود: «من دوست ندارم كه شما دشنام دهنده باشيد; ولى اگر اعمال زشتشان را شرح دهيد و احوال آنها را بيان كنيد به گفتار صحيح نزديك تر و براى اتمام حجّت رساتر است»; (إِنِّي أَكْرَهُ لَكُمْ أَنْ تَكُونُوا سَبَّابِينَ، وَ لَكِنَّكُمْ لَوْ وَصَفْتُمْ أَعْمَالَهُمْ، وَ ذَكَرْتُمْ حَالَهُمْ، كانَ أَصْوَبَ فِي الْقَوْلِ، وَ أَبْلَغَ فِي الْعُذْرِ).

«سبّاب» به كسى گفته مى شود كه بسيار بدگويى مى كند و حقيقت «سبّ» بدگويى كردن و دشنام دادن توأم با هتك طرف است; مانند

خطاب كردن طرف به احمق، بى شعور، پست، رذل و امثال آن.

لعن كردن يكى از مصداقهاى «سبّ» است و «قذف» (نسبتهاى نارواى ناموسى دادن) از مراحل شديد «سبّ» است و در بسيارى از موارد، حدّ شرعى هم دارد. به يقين منظور امام در گفتار بالا اين نوع سبّ نيست، زيرا قذف حرام و از گناهان كبيره است; نه از مكروهات.

امام(عليه السلام) دراين خطبه يارانش را از اين كار باز مى دارد، هر چند حق داشتند دشمن را به اين گونه خطابها مخاطب سازند و به جاى آن دستور مى دهد صفات زشت و اعمال بد آنها را مورد نقد قرار دهند و حجّت را بر آنها تمام كنند كه هم تأثير بيشترى دارد و هم بهانه به دست دشمن براى مقابله به مثل نمى دهد.

درباره سبّ و لعن به طور كلّى سخنى داريم كه در بحث نكات خواهد آمد.

سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن با بيان مصداق روشنى، شيوه برخورد با دشمن را در اين گونه موارد، تعليم مى دهد و مى فرمايد: «شما بايد به جاى دشنام چنين مى گفتيد: پروردگارا خون ما و آنها را حفظ كن! ميان ما و آنها را اصلاح فرما! و آنان را از گمراهيشان هدايت نما تا كسانى كه جاهلند حق را بشناسند و آنها كه گمراهند و بر دشمنى با حق اصرار مىورزند از آن دست بردارند و (به راه

صفحه 101

راست) بازگردند»; (وَقُلْتُمْ مَكَانَ سَبِّكُمْ إِيَّاهُمْ: اللَّهُمَّ احْقِنْ(1) دِمَاءَنَا وَ دِمَاءَهُمْ، وَ أَصْلِحْ ذَاتَ بَيْنِنَا وَ بَيْنِهِمْ، وَ اهْدِهِمْ مِنْ ضَلاَلَتِهِمْ، حَتَّى يَعْرِفَ الْحَقَّ مَنْ جَهِلَهُ، وَ يَرْعَوِيَ(2) عَنِ الْغَيِّ وَ الْعُدْوَانِ مَنْ لَهِجَ(3) بِهِ).

امام(عليه السلام)

در اين عبارت پرمعناى خود سه دعا فرموده و يا به تعبير ديگر سه تقاضا از پيشگاه خدا دارد: نخست اينكه آتش جنگ خاموش گردد و خونهاى طرفين ريخته نشود. ديگر اينكه علاوه بر آتش بس، صلح و دوستى در ميان دو گروه، برقرار گردد و مسلمين متّحد و يكپارچه شوند. سوم اينكه گمراهيهايى كه دامان آنها را گرفته و آنان را از رسيدن به حق باز مى دارد از ايشان دور شود; ناآگاهان حق را بشناسند و آگاهان از ستيزجويى و دشمنى با حق دست بردارند.

اين دعاها به خوبى نشان مى دهد كه تا چه حد امام(عليه السلام) داراى سعه صدر بوده و لطف و رحمت حتّى نسبت به دشمنان خود داشته است و با آن همه ظلم و جنايتى كه در حق امام و يارانش روا داشتند كمترين سخنى كه دليل بر انتقامجويى باشد; بيان نمى فرمايد و حتّى دوستانش را از سبّ و دشنام و بدگويى به دشمن، نهى مى كند.

نكته

سبّ و لعن

بسيارى از ارباب لغت تصريح كرده اند كه «سبّ» همان شتم و دشنام دادن و

پاورقي

1. «احقن» از ريشه «حقن» بر وزن «حمد» در اصل به معناى نگهدارى و حفظ چيزى است و هنگامى كه در مورد «دماء» به كار مى رود مفهومش جلوگيرى از خون ريزى است.

2. «يرعوى» از «رعو» بر وزن «رعد» به معناى خوددارى كردن و بازگشتن از كارى گرفته شده است. قابل توجّه اينكه گاه واژه «رعو» به صورت رباعى (رعوى بر وزن دعوا) به كار رفته و همان معناى فوق را مى دهد و به گفته بعضى از ارباب لغت واژه «ارعوى» از واژه هاى كم نظير

است و در صيغه هاى فعل معتل مانند آن ديده نشده است. براى توضيح بيشتر به لسان العرب ماده «رعو» مراجعه فرماييد.

3. «لهج» از ريشه «لهج» بر وزن «كرج» به معناى وابستگى و شيفتگى به چيزى و حريص بودن به آن است.

صفحه 102

بدگويى كردن است و بعضى لعن را هم مصداقى از آن دانسته اند.(1)

به يقين هيچ مؤمنى را نبايد سبّ و لعن كرد و درباره كافران و مخالفان حق نيز اصل بر ترك آن است، چرا كه غالباً با دو اثر منفى همراه است: نخست اينكه چه بسا طرف مخالف، مقابله به مثل كند و به مقدّسات توهين نمايد، لذا در آيه 108 سوره انعام مى خوانيم: «(وَلاَ تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ فَيَسُبُّوا اللهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْم); به (معبود) كسانى كه غير خدا را مى خوانند دشنام ندهيد مبادا آنها نيز از روى نادانى (و ظلم) خدا را دشنام دهند».

ديگر اينكه ممكن است اين گونه بدگوييها آنها را تحريك كند و به اصطلاح روى دنده لج بيفتند و پافشارى آنها در كفر و ضلالت بيشتر گردد.

ولى اين قاعده; مانند هر قاعده كلى ديگر موارد استثنايى دارد. به همين دليل در نهج البلاغه يا عبارات ديگر معصومين(عليهم السلام) گاه بدگوييهايى نسبت به مخالفان شده و در قرآن مجيد نيز لعن درباره گروههايى آمده است.

در خطبه 19 نهج البلاغه خوانديم كه امام(عليه السلام) به اشعث بن قيس منافق كه سخنى توهين آميز و بى ادبانه در برابر امام(عليه السلام) گفت، فرمود: «عَلَيْكَ لَعْنَةُ اللهِ وَ لَعْنَةُ اللاّعِنينَ حائِكٌ بْنُ حائِكَ مُنافِقٌ بْنُ كافِر; لعنت خدا و لعنت همه لعنت كنندگان بر تو باد اى

بافنده (دروغ) فرزند بافنده و اى منافق فرزند كافر».

نيز هنگامى كه مروان در جنگ جمل اسير شد و او را خدمت امام(عليه السلام) آوردند، امام حسن(عليه السلام) و امام حسين(عليه السلام) نزد پدر خود براى او شفاعت كردند و امام(عليه السلام) او را آزاد ساخت. امام حسن(عليه السلام) و امام حسين(عليه السلام) عرض كردند: اى اميرمؤمنان! لازم است مروان با شما بيعت كند؟ امام(عليه السلام) فرمود: مگر بعد از قتل عثمان با من بيعت نكرد من نياز به بيعت او ندارم. دست او همچون دست يهودى است «إِنَّها كَفٌّ

پاورقي

1. به مصباح المنير و لسان العرب مراجعه شود. مرحوم محقق خويى نيز در شرح خود بر نهج البلاغه اين معنا را در تفسير واژه سبّ آورده است.

صفحه 103

يَهُودِيَّةُ»(1); ولى سبّ مؤمن با تقوا از گناهان عظيم است; در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه فرمود: «سِبابُ الْمُؤْمِنِ فُسُوقٌ وَ قِتالُهُ كُفْرٌ وَ أكْلُ لَحْمِهِ مَعْصِيَةٌ وَ حُرْمَةُ مالِهِ كَحُرْمَةِ دَمِهِ; سبّ و دشنام فرد با ايمان گناه بزرگى است و جنگيدن با او كفر است و خوردن گوشت او (غيبت كردن) معصيت است و احترام مالش همچون احترام خون است».(2)

در حديث ديگرى مى خوانيم كه مردى خدمت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عرض كرد: مرا وصيّتى كن! از جمله امورى كه رسول خدا به او سفارش كرد اين بود: «لا تَسُبُّوا النّاسَ فَتَكْسِبُ العِداوَةَ بَيْنَهُمْ; به مردم سبّ و دشنام ندهيد كه سبب عداوت و دشمنى در ميان آنها مى شود».(3)

اين نكته قابل توجّه است كه اصحاب معاويه، هر چند جزء منافقان و ظالمان و مفسدان فى الارض بودند باز امام(عليه السلام)

اصحاب خود را از سبّ آنها در ايّام جنگ صفّين نهى فرمود، زيرا در آنجا شرايط خاصّى بود كه ممكن بود سبّ آنها آتش جنگ را شعلهورتر سازد.

در مورد لعن نيز از آيات قرآن استفاده مى شود كه خداوند عده اى را لعن كرده و يا اجازه لعن آنها را داده است از جمله درباره شيطان مى فرمايد: «(وَإِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِى إِلَى يَوْمِ الدِّينِ); ومسلماً لعنت من بر تو تا روز قيامت خواهد بود»(4) و در ارتباط با گروهى از مرتدّين مى فرمايد: «(أُوْلَئِكَ جَزَاؤُهُمْ أَنَّ عَلَيْهِمْ لَعْنَةَ اللهِ وَالْمَلاَئِكَةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ); كيفر آنها اين است كه لعنت خدا و فرشتگان و مردم همگى بر آنها خواهد بود»(5) و درباره ظالمان نيز مى فرمايد: (أَلاَ لَعْنَةُ اللهِ عَلَى

پاورقي

1. شرح بيشتر در اين مورد را در جلد سوم همين كتاب بخوانيد.

2. كافى، ج 2، ص 360، باب السباب، ح 2 و 3 .

3. همان مدرك.

4. ص، آيه 78 .

5. آل عمران، آيه 87 .

صفحه 104

الظَّالِمِينَ)(1) و درباره پيمان شكنان و قاطعان رحم و مفسدان در زمين مى فرمايد: (أُوْلَئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ)(2) و درباره كسانى كه كتمان حق مى كنند، مى فرمايد: «(أُوْلَئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللاَّعِنُونَ); خداوند و همه لعنت كنندگان آنها را لعنت مى كنند».(3)

بى شك لعن در لغت به معناى طرد كردن و دور ساختن است كه گاه به صورت عملى انجام مى شود و گاه به صورت لفظى يا در شكل نفرين; مثلا گفته مى شود: «لعنة الله عليك» يعنى خدا تو را از رحمتش دور دارد.

مسلّم است كه هيچ مؤمنى را نمى توان لعن كرد; ولى افراد بى ايمان

و منافق و كسانى كه گناه عظيمى مانند ظلم و ستم و فساد و ايجاد تباهى در زمين و امثال آن مرتكب مى شوند مستحق لعن اند، بنابراين لعن مخصوص كافران و منافقان نيست.

پاورقي

1. هود، آيه 18 .

2. رعد، آيه 25 .

3. بقره، آيه 159 .

صفحه 105

خطبه207

في بَعْضِ أيّامِ صِفّينَ وَ قَدْ رَأَى الْحَسَنَ ابْنَهُ(عليه السلام) يَتَسَرَّعُ إلَى الْحَرْبِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه در بعضى از روزهاى جنگ صفين هنگامى كه مشاهده كرد فرزندش امام حسن(عليه السلام) شتاب براى جنگ دارد، بيان فرمود.(1)

خطبه در يك نگاه

اين سخن كوتاه اميرمؤمنان على(عليه السلام) ناظر به حفظ امام حسن و امام حسين از آسيبهاست تا نسل رسول خدا به وسيله آنها در جان باقى بماند و اين معنا تحقق يافت و امروز ميليونها نفر هستند كه نسبشان به وسيله امام حسن يا امام حسين(عليهما السلام) به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى رسد و اين ريشه پربركت روز به روز در جهان گسترده مى گردد.

پاورقي

1. سند خطبه:

طبرى در تاريخ خود در حوادث سال 37 هجرى قمرى عبارتى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) نقل كرده كه شبيه عبارت بخشى از اين كلام است; ولى نه در ايّام جنگ صفين; بلكه در جايى ديگر و از آن معلوم مى شود كه امام(عليه السلام) اين تعبير را در موارد متعددى بيان فرموده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 103)

صفحه 106

صفحه 107

أَمْلِكُوا عَنّي هذَا الْغُلاَمَ لاَ يَهُدَّنِي، فَإِنَّنِي أَنْفَسُ بِهذَيْنِ _ يَعْني الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ(عليهما السلام) _ عَلَى الْمَوْتِ لِئَلاَّ يَنْقَطِعَ بِهِمَا نَسْلُ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله).

ترجمه

اين جوان (امام حسن(عليه السلام)) را از طرف من بگيريد و نگاه داريد (تا به ميدان جنگ پا نگذارد) مبادا (مرگ او) مرا درهم بكوبد، زيرا من از مرگ اين دو _ يعنى امام حسن و امام حسين _ بسيار دريغ دارم تا نسل رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با مرگ آنها قطع نشود.

شرح و تفسير: حفظ نسل پيامبر (صلى الله عليه وآله)

امام(عليه السلام) در اين سخن كوتاه، سفارش اكيدى به اصحابش درباره امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) در روز جنگ صفين براى حفظ هدف مهمى فرموده و مى گويد: «اين جوان (امام حسن(عليه السلام)) را از طرف من بگيريد و نگاه داريد (تا به ميدان جنگ

پا نگذارد) مبادا (مرگ او) مرا درهم بكوبد، زيرا من از مرگ اين دو _ يعنى امام حسن و امام حسين _ بسيار دريغ دارم مبادا نسل رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با مرگ آنها قطع شود»; (أَمْلِكُوا عَنّي هذَا الْغُلاَمَ لاَ يَهُدَّنِي(1)، فَإِنَّنِي أَنْفَسُ(2) بِهذَيْنِ _ يَعْني الْحَسَنَ وَ

پاورقي

1. «لايهدّنى» از ريشه «هدّ» بر وزن «سدّ» در اصل به معناى منهدم شدن و فروريختن همراه با صداى شديد است. سپس در امور معنوى نيز به كار رفته و به غم و اندوه شديدى كه روح انسان را در هم مى كوبد اطلاق شده; مانند آنچه در جمله بالا آمده است.

2. «أنفس» از ريشه «نفس» بر وزن «قفس» به معناى مضايقه كردن و نگاهدارى چيزى و از دست ندادن آن است. اشياى نفيس، اشيايى است كه انسان حاضر نيست به آسانى آن را از دست بدهد.

صفحه 108

الْحُسَيْنَ(عليهما السلام) _ عَلَى الْمَوْتِ لِئَلاَّ يَنْقَطِعَ بِهِمَا نَسْلُ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)).

تعبير به «املكوا» از ريشه «ملك» در واقع تأكيدى است براى جلوگيرى كردن از شتاب امام حسن(عليه السلام) به سوى ميدان جنگ، زيرا انسان هنگامى كه مالك چيزى مى شود آن را به تمام معنا در اختيار مى گيرد و اين بالاترين تأكيدى است كه در مورد بازداشتن كسى از چيزى مى توان به كار برد. به همين دليل مرحوم سيّد رضى(رحمه الله) در ذيل اين كلام مى گويد: «اين تعبير از فصيح ترين و برترين تعبيرات است».

جمله «لا يَهُدَّني» تأكيد ديگرى بر اين معناست، زيرا مى فرمايد: اگر او و برادرش حسين(عليه السلام) به شهادت برسند وجود مرا در هم مى كوبند.

امام(عليه السلام) براى اينكه

تصوّر نشود اين تأكيدات تنها از مهر فرزندى سرچشمه مى گيرد، در پايان فرموده: من هدف بزرگى را دنبال مى كنم و آن اين است كه نسل پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)هر چه بهتر و بيشتر از طريق اين دو، در جهان باقى بماند كه اين خود يكى از اسباب پايندگى اسلام است.

مرحوم سيّد رضى در پايان اين گفتار مى گويد: «جمله امام(عليه السلام) «أَمْلِكُوا عَنّي هذَا الْغُلاَمَ» از برترين سخنان و فصيح ترين جمله هاست»; (قالَ السيِّدُ الشَّريفُ وَ قَوْلُهُ(عليه السلام): أَمْلِكُوا عَنّي هذَا الْغُلاَمَ مِنْ أعلَى الْكَلامِ وَ أَفْصَحِهِ).

منظور سيّد اين است كه جمله «أَمْلِكُوا عَنّي» يعنى «از سوى من مالك بشويد» تأكيد زيبا و لطيفى است بر اين معنا كه با سرعت و جديّت برويد و اين جوان را نگاه داريد تا از دست نرود، زيرا انسان بيشترين محافظت را نسبت به املاك خويش دارد و اين تعبير از «نگاه داشتن» و «گرفتن» و «بازگرفتن» و «محافظت» بليغ تر و رساتر است.

صفحه 109

نكته

پاسخ به چند سؤال

1. بى شك امام حسن مجتبى(عليه السلام) در آن روز بيش از سى سال داشت، زيرا ميلاد مبارك ايشان در سال سوم هجرى بود و حادثه صفين در سال 37 واقع شد، بنابراين تعبير به «غلام» كه به معناى «نوجوان» است چه مناسبتى دارد؟

در پاسخ بايد به اين نكته توجه كرد كه واژه غلام هرچند معمولا به نوجوان و حدّ فاصل ميان طفل و شابّ (كودك و جوان) گفته مى شود; ولى همان گونه كه بعضى از ارباب لغت تصريح كرده اند(1) به افراد بزرگسال نيز اطلاق مى گردد. افزون بر اينكه پدران اين تعبير را

نسبت به فرزندان در هر سنّ و سالى به كار مى برند. در عرف عرب به خادمان نيز در هر سنّ و سالى باشند واژه «غلام» اطلاق مى شود.

در هر حال اطلاق غلام از سوى امام(عليه السلام) نسبت به فرزندش امام حسن(عليه السلام)مطلب بعيدى نيست.

2. مطابق آنچه در بالا آمد امام حسن و همچنين امام حسين(عليهما السلام) در آن زمان بيش از سى سال سن داشتند (زيرا فاصله آن دو بزرگوار يك سال يا كمتر از يك سال بود) و قاعدتاً در آن زمان صاحب همسر و فرزند بودند با اين حال، چگونه امام مى فرمايد: مى ترسم با شهادت اين دو، نسل رسول خدا قطع شود؟

در پاسخ مى گوييم: منظور اين بوده كه آنها بمانند و هر چه بيشتر نسل پيامبر فزونى يابد، زيرا با وجود دشمنان بسيار اين نسل با بركت از جوانب مختلف در خطر بوده است.

3. چگونه امام(عليه السلام) بقاى نسل پيامبر به بقاى آن دو بزرگوار و فرزندانشان دانسته، در حالى كه معمول عرب اين است كه نسل را از طريق پسر مى دانستند،

پاورقي

1. لسان العرب، ماده «غلم».

صفحه 110

نه از طريق دختر؟ و مى دانيم كه حسن و حسين نوه هاى دخترى پيامبرند!

در پاسخ اين سؤال بايد گفت كه اين طرز تفكّر به عصر جاهليت باز مى گردد كه آنها مطلقاً زنان را به حساب نمى آوردند و فرزندان دختر را فرزند به حساب نمى آوردند و مى گفتند:

بَنُونا بَنُو أبْناءِنا وَ بَناتُنا *** بَنُوهُنَّ أبناءُ الرِّجالِ الأَباعِدِ

فرزندان ما تنها فرزندان پسران ما هستند و دختران ما فرزندانشان فرزندان مردان بيگانه و دورند.

لذا در آيه مباهله كه مى فرمايد: (فَقُلْ

تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ)(1) مفسّران در اين مسئله اتفاق نظر دارند كه واژه «ابناءنا» در اين آيه شريفه اشاره به امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) است و «نساءنا» اشاره به حضرت فاطمه(عليها السلام)، و خطاب «يابن رسول الله» به امامان اهل بيت(عليهم السلام) در روايات، بسيار است.

در آيه شريفه 85 سوره انعام (وَمِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَ... * ... عِيسى)حضرت مسيح از ذريّه حضرت ابراهيم شمرده شده، در حالى كه از ناحيه مادر (مريم) به حضرت ابراهيم منتهى مى شود.

پاورقي

1. آل عمران، آيه 61 .

صفحه 111

خطبه208

قالَهُ لَمّا اضْطَرَبَ عَلَيْهِ أَصْحابُهُ في أمْرِ الْحُكُومَةِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه هنگام اضطراب و شورش اصحابش در مورد حكميّت

ايراد فرموده است.(1)

خطبه در يك نگاه

در كتاب مصادر نهج البلاغه در شأن ورود اين كلام آورده است كه در جنگ صفين، وقتى عمرو بن عاص و كسانى كه با او بودند قرآنها را بر سر نيزه كردند تا سپاهيان على(عليه السلام)را بفريبند، در حالى كه آثار فتح و پيروزى لشكر امام(عليه السلام) كاملا آشكار شده بود و در چند قدمى پيروزى كامل بودند. ياران امام(عليه السلام) به چند گروه تقسيم شدند; گروهى به راستى باور كردند كه شاميان اين كار را به عنوان نيرنگ انجام ندادند; بلكه مى خواهند واقعاً تسليم قرآن شوند. گروه عظيم ديگرى كه از

پاورقي

1. سند خطبه:

از جمله كسانى كه قبل از مرحوم سيّد رضى اين خطبه را نقل كرده اند، نصر بن مزاحم در كتاب صفين و ابن قتيبه دينورى در الامامة والسياسة و مسعودى در مروج الذهب است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 107)

صفحه 112

جنگ خسته شده بودند و تاب و توانى در خود براى ادامه جنگ نمى ديدند، اين موضوع را بهانه خوبى براى كناره گيرى از جنگ و عافيت طلبى دانستند و گروه سومى از منافقان بودند كه عداوت و كينه امام(عليه السلام) را در دل داشتند و منتظر دستاويزى بودند. هنگامى كه قرآنها را بر سر نيزه ديدند با خود گفتند الان بهترين موقع براى دست برداشتن از يارى على(عليه السلام) است آنها هم فرياد برآوردند كه جنگ را پايان دهيد و گروه كمترى بر ادامه جنگ اصرار ورزيدند كه در پيشاپيش آنها مالك اشتر بود، فرياد زد واى بر شما آيا بعد از نزديك شدن

پيروزى، مى خواهيد عقب نشينى كنيد؟ اى نابخردان نادان!... ولى گروهى كه دست از جنگ كشيده بودند به او دشنام دادند و بد گفتند و تهديدش كردند و فرياد «المَصاحِفُ المَصاحِفُ وَالرُّجُوعُ إليْها لا نَرى غَيْرَ ذلِكَ» را سر دادند و امام(عليه السلام) را وادار ساختند كه مسئله حكميت را بپذيرد. در اين هنگام امام(عليه السلام) سخن بالا را ايراد فرمود كه خلاصه اش اين بود: شما در گذشته پيرو من بوديد و من امير شما; ولى الآن شما مى خواهيد امير باشيد و من مأمور. شما مى خواهيد با هر شرايطى كه ممكن است، زنده بمانيد با اين حال من چگونه مى توانم شما را باز دارم؟!

صفحه 113

أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّهُ لَمْ يَزَلْ أَمْرِي مَعَكُمْ عَلَى مَا أُحِبُّ، حَتَّى نَهِكَتْكُمُ الْحَرْبُ، وَ قَدْ، وَ اللّهِ، أَخَذَتْ مِنْكُمْ وَ تَرَكَتْ، وَ هِيَ لِعَدُوِّكُمْ أَنْهَكُ.

لَقَدْ كُنْتُ أَمْسِ أَمِيراً، فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَأْمُوراً، وَ كُنْتُ أَمْسِ نَاهِياً، فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَنْهِيّاً، وَ قَدْ أَحْبَبْتُمُ الْبَقَاءَ، وَ لَيْسَ لِي أَنْ أَحْمِلَكُمْ عَلَى مَا تَكْرَهُونَ!

ترجمه

اى مردم! پيش از اين، وضع من و شما آن گونه بود كه دوست مى داشتم (زيرا همه تسليم فرمان من بوديد) تا اينكه جنگ شما را خسته و درهم كوفته ساخت (نافرمانيها از اينجا آغاز شد و من چاره اى جز پذيرش پيشنهاد حكميّت نداشتم) در حالى كه به خدا سوگند اگر جنگ گروهى را از شما گرفت و گروهى را باقى گذاشت براى دشمنان كوبنده تر و خستگى آفرين تر بود. من ديروز امير و فرمانده بودم; ولى امروز مأمور و فرمانبر شدم!! ديروز من شما را نهى مى كردم; ولى امروز شما مرا نهى مى

كنيد و اين درحالى است كه شما بقاى در دنيا را (به قيمت از دست دادن پيروزى بر دشمن) دوست داريد و من نمى توانم شما را به چيزى كه دوست نداريد وادار كنم!

شرح و تفسير: همرزمان سست و نادان

همان گونه كه در بالا آمد، اين سخن را هنگامى امام ايراد فرمود كه على رغم ميل باطنى او اكثريت لشكريانش _ به دلايل مختلفى _ اصرار بر پايان جنگ و

صفحه 114

تسليم در برابر امر حكمين داشتند. حضرت در واقع به اين سؤال پاسخ مى دهد كه چرا تسليم توطئه عمر و عاص در بالا بردن قرآنها بر سر نيزه ها و پذيرش امر حكمين شد، مى فرمايد: «اى مردم! پيش از اين، وضع من و شما آن گونه بود كه دوست مى داشتم (همه تسليم فرمان من بوديد) تا اينكه جنگ شما را خسته و درهم كوفته ساخت (نافرمانيها از اينجا آغاز شد و من چاره اى جز پذيرش پيشنهاد حكميّت نداشتم) در حالى كه به خدا سوگند اگر جنگ گروهى را از شما گرفت و گروهى را باقى گذاشت براى دشمنانتان كوبنده تر و خستگى آفرين تر بود»; (أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّهُ لَمْ يَزَلْ أَمْرِي مَعَكُمْ عَلَى مَا أُحِبُّ، حَتَّى نَهِكَتْكُمُ(1) الْحَرْبُ، وَ قَدْ، وَ اللّهِ، أَخَذَتْ مِنْكُمْ وَ تَرَكَتْ، وَ هِيَ لِعَدُوِّكُمْ أَنْهَكُ).

اين سخن در واقع پاسخ به طرفداران ادامه جنگ است. آنها كه مى دانستند پايانش پيروزى است; ولى متأسّفانه در اقليّت بودند. امام در اين سخن از يك سو عذر خود را در پذيرش پيشنهاد آتش بس و قبول حكميّت در مقابل اين اقليّت بيان مى كند و از سوى ديگر اعتقاد واقعى خود را به لزوم

ادامه جنگ تا پيروزى نهايى در برابر اكثريت خسته از جنگ بيان مى دارد و كثرت شهدا را مجوّز تسليم در برابر خواسته هاى انحرافى دشمن نمى داند.

سپس در توضيح اين سخن مى افزايد: «من ديروز امير و فرمانده بودم; ولى امروز مأمور و فرمانبر شدم ديروز من شما را نهى مى كردم; ولى امروز شما مرا نهى مى كنيد و اين درحالى است كه شما بقاى در دنيا را (به قيمت از دست دادن پيروزى بر دشمن) دوست داريد و من نمى توانم شما را به چيزى كه دوست نداريد وادار كنم»; (لَقَدْ كُنْتُ أَمْسِ أَمِيراً، فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَأْمُوراً، وَ كُنْتُ أَمْسِ نَاهِياً، فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَنْهِيّاً، وَ قَدْ أَحْبَبْتُمُ الْبَقَاءَ، وَ لَيْسَ لِي أَنْ أَحْمِلَكُمْ عَلَى مَا تَكْرَهُونَ!).

پاورقي

1. «نهكتكم» از ريشه «نهك» بر وزن «نهى» در اصل به معناى كهنه كردن و فرسودن است و در مواردى كه انسان به رنج و تعب شديد مى افتد و درهم كوبيده مى شود به كار مى رود.

صفحه 115

اين سخن باز پاسخى است به دو گروه: اقليتى كه طرفدار ادامه جنگ تا پيروزى بودند و نسبت به قبول امر حكمين و پايان نبرد در آستانه پيروزى ايراد داشتند، حضرت مى فرمايد: من چه كنم زمام كار را از دست من گرفته اند و امر فرماندهى را متزلزل ساخته و سر به طغيان برداشته اند و از سوى ديگر به اكثريتى كه تسليم پيشنهاد دشمن شده بودند مى گويد: شما نه به موجب احترام قرآن اين پيشنهاد را پذيرفتيد; بلكه به سبب حبّ بقا و فرار از فداكارى در راه خدا بود.

نكته

از دست دادن فرصتى بزرگ!

لحن بسيار

ملايم كلام بالا كه نشان مى دهد اميرمؤمنان على(عليه السلام) در مقابل مخالفان ادامه جنگ تا چه حد نرمش نشان داد، ممكن است موجب اين سؤال شود كه چرا امام به مالك اشتر اجازه نداد تا با قاطعيت جنگ را كه در مراحل نهايى و آستانه پيروزى بود، پيش ببرد و مسلمانان را از شرّ بنى اميّه و پيروانشان رهايى بخشد؟

پاسخ اين سؤال را بايد در لابه لاى تاريخ صفين جستجو كرد.

توضيح اينكه در بحثهاى گذشته به اين نكته اشاره كرديم كه مخالفان جنگ تنها فريب خوردگان از صحنه سازى عمرو عاص و بالا بردن قرآنها بر سر نيزه ها نبودند; بلكه گروهى از افراد ضعيف الاراده كه آماده ادامه جنگ نبودند و گروهى از منافقان و دشمنان امام كه فرصت را براى گرفتن ماهى از آب گل آلود مناسب مى ديدند، دست به دست هم داده بودند و با شدّت از امام مى خواستند كه جنگ را متوقف كند.

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود در اين باره مى نويسد كه امام(عليه السلام) به مالك اشتر دستور بازگشت و متوقف ساختن جنگ را داد، مالك پيغام فرستاد

صفحه 116

من چگونه بازگردم در حالى كه نشانه هاى پيروزى ظاهر شده است. به امام عرض كنيد فقط يك ساعت به من مهلت بدهد، من كار را تمام مى كنم. گروه كثيرى كه اطراف امام(عليه السلام) را گرفته بودند هنگامى كه پيغام مالك را شنيدند خشمگين شدند و (با نهايت بى شرمى) به امام(عليه السلام)گفتند: ظاهراً به مالك دستور داده اى دست از جنگ بردارد; ولى در پنهان، كسى را مأمور كرده اى كه فرمان ادامه جنگ

به او بدهد اگر الساعه او را برنگردانى تو را خواهيم كشت همان گونه كه عثمان را كشتيم. نمايندگان امام(عليه السلام) به سوى مالك اشتر بازگشتند و به او گفتند آيا دوست دارى كه تو در اينجا پيروز شوى; ولى پنجاه هزار شمشير بالاى سر اميرمؤمنان على(عليه السلام) كشيده شده باشد؟! (و قصد شهيد ساختن او را داشته باشند).

مالك گفت: مگر چه خبر است؟ گفتند: تمامى لشكر اطراف حضرت را گرفته اند و او بر زمين نشسته و شمشيرها بالاى سر او برق مى زند و مى گويند اگر اشتر برنگردد تو را خواهيم كشت. اشتر گفت واى بر شما، سبب چيست؟ گفتند: قرآنها را بر سر نيزه ها كرده اند، اشتر گفت: آرى به خدا سوگند هنگامى كه آن منظره را ديدم گفتم بايد منتظر اختلاف و فتنه بود.

مالك بلافاصله برگشت و مشاهده كرد كه جان اميرمؤمنان(عليه السلام) (در برابر اين گروه نادان و منافق) در خطر است و بعضى تا آن حد، پيش رفته اند كه آن حضرت را ميان دو چيز مخير كنند يا تسليم معاويه شود يا او را بكشند، در حالى كه جز جماعت اندكى يار و حامى نداشت. هنگامى كه چشم مالك اشتر به آن گروه معاند افتاد آنان را با سخن تند و خشن سرزنش كرد و گفت: واى بر شما آيا بعد از پيروزى، خاك ذلت و تفرقه بر سرتان پاشيده شده اى كم خردان! اى سفيهان. آنها نيز مقابله به مثل كرده و به اشتر بد گفتند و سپس فرياد زدند: قرآنها، قرآنها را دريابيد، غير از اين راهى نمى بينيم.

در اين هنگام امام(عليه السلام) در

برابر پيشنهاد حكميت، تسليم شد تا مشكل

صفحه 117

عظيم ترى را با مشكل كوچك ترى برطرف سازد و گفتار بالا را ايراد فرمود: (كُنْتُ أَمْسِ أَمِيراً، فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَأْمُوراً...).(1)

بعضى از قراين و شواهد نشان مى دهد كه مسئله بالا بردن قرآنها بر سر نيزه ها توطئه مشتركى از سوى منافقان و افراد نفوذى در سپاه اميرمؤمنان على(عليه السلام) و گروهى از شاميان به سركردگى عمرو بن عاص و همكارى اشعث بن قيس منافق كه در لشكر امام حضور داشت، بود و آنها مى خواستند به هر قيمتى شده جلوى پيروزى امام(عليه السلام) را بگيرند و ساده لوحان را بفريبند.(2)

در ذيل خطبه 35، جلد دوم، صفحه 364 نيز بحث مشروحى درباره حكميت داشتيم كه در واقع تكميلى براى اين بحث محسوب مى شود.

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 30-31 .

2. براى آگاهى بيشتر در اين زمينه به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 214 مراجعه كنيد.

صفحه 118

صفحه 119

خطبه209

بِالْبَصْرَةِ، وَقَدْ دَخَلَ عَلَى الْعَلاءِ بنِ زِيادِ الْحارِثي _ وَ هُوَ مِنْ أَصْحابِهِ _ يَعُودُهُ، فَلَمّا رَأى سِعَةَ دارِه قالَ:

از سخنان امام(عليه السلام) است

هنگامى كه حضرت در بصره به عيادت علاء بن زياد حارثى كه از اصحابش بود، رفت و چشمش به خانه وسيع او افتاد، اين سخن را ايراد فرمود:(1)

خطبه در يك نگاه

اشاره

همان گونه كه در بالا آمد اين كلام اشاره به داستان عيادت على(عليه السلام) از يكى از يارانش به نام علاء بن زياد حارثى در بصره دارد (هر چند بسيارى از شارحان نهج البلاغه اصرار دارند كه آن شخص علاء بن زياد نبود; بلكه ربيع بن زياد بود)

پاورقي

1. سند خطبه:

در كتاب مصادر نهج البلاغه منابع متعدّدى براى اين كلام امام ذكر شده است از جمله جلد اوّل اصول كافى، جلد اوّل عقد الفريد، جلد چهارم ربيع الابرار، اختصاص شيخ مفيد و تلبيس ابليس ابن جوزى و قوت القلوب ابوطالب المكّى است (البتّه در بعضى از اين كتب فقط بخشى از خطبه آمده است) و از آنجا كه اين كلام هم جنبه تاريخى دارد و هم اخلاقى و تربيتى و بسيار آموزنده است توجّه دانشمندان مختلف را به خود جلب كرده و در كتب بسيارى آن را آورده اند. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 108)

صفحه 120

و هنگامى كه حضرت خانه وسيع او را ديد اين سخن را ايراد فرمود و تذكّرى بسيار پرمعنا به او و به همه انسانهايى كه زندگى شبيه او را دارند داد. اين كلام به طور خلاصه مشتمل بر سه بخش است:

بخش اوّل: تذكّر بيدار كننده اى است كه امام به علاء بن زياد يا ربيع بن زياد داد.

بخش دوم: اندرز و نصيحتى است پرمعنا كه براى برادر او; يعنى عاصم بن زياد بيان فرمود كه درست در نقطه

مقابل علاء بن زياد زندگى مى كرد و زندگى مرتاضانه اى داشت.

بخش سوم: پاسخ به سؤالى است كه عاصم بن زياد از حضرت درباره طرز زندگى امام عرضه داشت.

صفحه 121

بخش اوّل

مَا كُنْتَ تَصْنَعُ بِسِعَةِ هذِهِ الدَّارِ فِي الدُّنْيَا

مَا كُنْتَ تَصْنَعُ بِسِعَةِ هذِهِ الدَّارِ فِي الدُّنْيَا، وَ أَنْتَ إِلَيْهَا فِي الاْخِرَةِ كُنْتَ أَحْوَجَ؟ وَ بَلَى إنْ شِئْتَ بَلَغْتَ بِهَا الاْخِرَةَ: تَقْرِي فِيهَا الضَّيْفَ، وَ تَصِلُ فِيهَا الرَّحِمَ، وَ تُطْلِعُ مِنْهَا الْحُقُوقَ مَطَالِعَهَا، فَإِذَا أَنْتَ قَدْ بَلَغْتَ بِهَا الاْخِرَةَ.

ترجمه

(اى علاء بن زياد) با اين خانه وسيع در اين دنيا، چه مى خواهى بكنى و آن را براى چه مى خواهى؟! در حالى كه در آخرت به آن نيازمندترى، آرى! اگر بخواهى مى توانى به وسيله آن به آخرت برسى (و سعادتمند شوى) به اين گونه كه از ميهمانان در آن پذيرايى كنى و صله رحم در آن بجا آورى و حقوق شرعى و الهى آن را بپردازى; اگر چنين كنى به وسيله اين خانه به خانه آخرت نائل شده اى.

شرح و تفسير: اين خانه وسيع براى چيست؟

اين كلام پرمحتوا گرچه در يك قضيّه شخصيّه وارد شده و مخاطب آن دو نفر از اصحاب آن حضرتند; ولى در واقع اصلى كلّى و برنامه اى عمومى را در مورد رعايت اعتدال در بهره گيرى از مواهب زندگى، بازگو مى كند و مخاطبان واقعى آن همه مسلمانها در سراسر تاريخند. امام هنگامى كه خانه وسيع و گسترده علاء بن زياد حارثى كه طبعاً به وسايل خوبى نيز مجهز بود، مشاهده مى كند او را نخست سرزنش كرده و سپس نصيحتى آميخته با محبّت به او ارائه مى دهد و

صفحه 122

مى فرمايد: «با اين خانه وسيع در اين دنيا، چه مى خواهى بكنى و آن را براى چه مى خواهى، در حالى كه در آخرت به آن نيازمندترى»; (مَا كُنْتَ(1) تَصْنَعُ بِسِعَةِ هذِهِ الدَّارِ فِي الدُّنْيَا، وَ أَنْتَ إِلَيْهَا فِي الاْخِرَةِ كُنْتَ أَحْوَجَ؟).

عادت مردم

بر اين است كه وقتى به عيادت بيمار مى روند چيزى مى گويند كه خشنود و خوشحال شود; ولى يك معلّم آسمانى همچون على(عليه السلام) هنگامى كه يار خود را در بستر بيمارى مى بيند همان بيمارى كه گاه بازگشتى در آن نيست بايد او را بيدار كند و متوجّه سرنوشت خويش سازد و صراط مستقيم سعادت را به او ارائه دهد و داروى تلخ نصيحت آميخته با سرزنش را در كام او فرو ريزد تا بهبودى واقعى حاصل كند.

آنگاه راه استفاده از اين ثروت عظيم را براى نيل به سعادت آخرت به او نشان مى دهد و مى فرمايد: «آرى! اگر بخواهى مى توانى به وسيله آن به آخرت برسى (و سعادتمند شوى) به اين گونه كه از ميهمانان در آن پذيرايى كنى و صله رحم در آن بجا آورى و حقوق شرعى و الهى آن را بپردازى; اگر چنين كنى به وسيله اين خانه به خانه آخرت نائل شده اى»; (وَ بَلَى إنْ شِئْتَ بَلَغْتَ بِهَا الاْخِرَةَ: تَقْرِي(2) فِيهَا الضَّيْفَ، وَ تَصِلُ فِيهَا الرَّحِمَ، وَ تُطْلِعُ(3) مِنْهَا الْحُقُوقَ مَطَالِعَهَا، فَإِذَا أَنْتَ قَدْ بَلَغْتَ بِهَا الاْخِرَةَ).

امام(عليه السلام) با اين بيان به اين واقعيت اشاره مى فرمايد كه مال و ثروت امر نكوهيده و ضدّ ارزش نيست; بلكه مهم آن است كه در چه راهى مصرف شود. هرگاه به تكاثر و تفاخر يا انحصار به شخص بينجامد مذموم است; ولى اگر

پاورقي

1. بعضى از شارحان نهج البلاغه، جمله «كنت» را در اينجا زائده دانسته اند، در حالى كه چنين نيست، بلكه منظور امام(عليه السلام) از آن بيان استمرار است، زيرا مفهوم جمله اين است كه: «تاكنون

اين خانه را داشته اى، چه استفاده اى از آن در اين دنيا كرده اى».

2. «تقرى» از ريشه «قراء» بر وزن «عبا» به معناى پذيرايى كردن از ميهمان است.

3. «تطلع» از ريشه «طلوع» به معناى ظهور و بروز گرفته شده و هنگامى كه به باب افعال برود به معناى ظاهر كردن و خارج نمودن است.

صفحه 123

بخش مهمى از آن در اختيار نيازمندان و دوستان و بستگان قرار گيرد، سرمايه آخرت محسوب مى شود. به همين دليل از مال در قرآن مجيد به عنوان «خير» ياد شده آنجا كه مى فرمايد: «(إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوَالِدَيْنِ); اگر خيرى (مالى) از خود به يادگار بگذارد وصيت براى پدر و مادر و نزديكان كند».(1) در حديثى مى خوانيم كه شخصى در خدمت امام صادق(عليه السلام) از اغنيا و ثروتمندان نكوهش كرد و به آنها بد گفت; امام فرمود: «أُسْكُتْ فَإِنَّ الْغَني إذا كانَ وَصُولا لِرَحِمِهِ، بارّاً بِإخْوانِهِ أضْعَفَ اللهُ تَعالى لَهُ الاَْجْرَ ضِعْفَيْنِ لاِنَّ اللهَ تَعالى يَقُولُ: وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أوْلادُكُمْ بِالّتي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفى إلاّ مَنْ اَمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَأُولئِكَ لَهُمْ جَزاءَ الضِّعْفِ بِما عَمِلُوا وَ هُمْ فِي الْغُرُفاتِ امِنُونَ; ساكت باش! شخص غنى هرگاه صله رحم بجا آورد و نسبت به برادران دينى خود نيكوكار باشد، خداوند پاداش او را دو برابر مى كند، زيرا مى فرمايد: اموال شما و اولادتان، چنان نيست كه شما را به خداوند نزديك كند، مگر كسى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دهد، آنها در برابر اعمالشان پاداش مضاعف دارند و در غرفه هاى بهشتى در امنيّت به سر مى برند».(2)

بنابراين، مال مى تواند بهترين وسيله

سعادت گردد، هرگاه به درستى از آن بهره گيرى شود و مى تواند وسيله بدبختى انسان باشد، هرگاه با بخل و اسراف و انحصارطلبى همراه گردد.

نكته

خانه هاى وسيع در روايات اسلامى

از روايات متعدّدى استفاده مى شود كه يكى از نشانه هاى سعادت انسان

پاورقي

1. بقره، آيه 180 .

2. سفينة البحار، ماده «غنى».

صفحه 124

داشتن خانه وسيع است; پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در حديثى فرمود: «مِنْ سَعادَةِ الْمَرْءِ الْمُسْلِمِ، المَسْكَنُ الْواسِعُ».(1)

در همان باب از كتاب كافى هفت حديث ديگر به همين مضمون يا قريب به آن از معصومان(عليهم السلام) نقل شده است و مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار جلد 73 احاديث فراوانى در اين زمينه دارد. از جمله در حديثى از امام ابوالحسن على بن موسى الرضا(عليه السلام)مى خوانيم كه براى يكى از دوستانش خانه اى خريد، و به او فرمود: اين منزل تو بسيار كوچك است، برخيز و به اين منزل جديد نقل مكان كن، آن مرد گفت: اين خانه را پدرم ساخته (و من از او پيروى مى كنم); امام(عليه السلام)فرمود: اگر پدرت نادان و بى خرد بوده، تو هم بايد مثل او باشى!(2)

بديهى است هرگز مفهوم اين روايات اين نيست كه انسان، خطّ اعتدال را رها كرده و به اسراف روى آورد، بلكه اشاره به اين است كه نبايد مانند افراد تنبل و بى همّت در جايى كه امكانات فراهم است به خانه هاى تنگ و تاريك و كوچك كه روح انسان را آزار مى دهد، قناعت كرد.

اضافه بر اين، خانه هاى تنگ و كوچك، بهانه خوبى براى ترك صله رحم و دعوت نكردن از مهمان است. مى گويند كه اگر ما به

خانه ارحام برويم آنها نيز به خانه ما مى آيند و ما جا نداريم و به همين دليل از پذيرايى مهمان كه مايه خير و بركت است خوددارى مى كنند، و يكى از علل رواج فرهنگ خانه هاى بسيار كوچك در عصر ما علاوه بر مشكلات مالى، سلطه فرهنگ خالى از عواطف انسانى غربيهاست، كه نه صله رحم مى شناسند و نه پذيرايى از مهمان.

پاورقي

1. كافى، ج 6، ص 526، ح 7 (باب وسعة المنزل).

2. همان مدرك، ح 2.

صفحه 125

بخش دوم

فقال له العلاء

فقال له العلاء: يا أَميرالمؤمنين، أشكو إِليك أَخي عاصمَ بنَ زياد. قال: و ما لَهُ؟ قال: لبِس الْعَبآءَةَ و تَخَلَّى عن الدنيا. قال: عَليَّ به. فلما جآء قال:

يَا عُدَيَّ نَفْسِهِ! لَقَدِ اسْتَهَامَ بِكَ الْخَبِيثُ! أَمَا رَحِمْتَ أَهْلَكَ وَ وَلَدَكَ! أَتَرَى اللّهَ أَحَلَّ لَكَ الطَّيِّبَاتِ، وَ هُوَ يَكْرَهُ أَنْ تَأْخُذَهَا! أَنْتَ أَهْوَنُ عَلَى اللّهِ مِنْ ذلِكَ!

قال: يا أَميرالمؤمنين، هذا أَنْتَ في خُشُونَةِ مَلْبَسِكَ وجُشُوبَةِ مأكَلِكَ!

قال: وَيْحَكَ، إِنِّي لَسْتُ كَأَنْتَ، إِنَّ اللّهَ تَعَالَى فَرَضَ عَلَى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ، كَيْلاَ يَتَبَيَّغَ بِالْفَقِيرِ فَقْرُهُ!

ترجمه

(هنگامى كه سخن امام(عليه السلام) با علاء بن زياد به اينجا رسيد) علاء گفت: اى اميرمؤمنان از برادرم «عاصم بن زياد» نزد تو شكايت مى آورم. امام(عليه السلام) فرمود: مگر چه كرده؟ عرض كرد عبايى پوشيده و از دنيا كناره گيرى كرده است، امام(عليه السلام)فرمود: او را نزد من آور، هنگامى كه «عاصم» نزد امام(عليه السلام) آمد حضرت به او فرمود: اى دشمن حقير خويشتن! شيطان تو را (فريب داده و در بيابان زندگى) سرگردان ساخته (اگر بر خود رحم نمى كنى) چرا به خانواده و فرزندانت رحم نكردى؟ تو گمان مى

كنى خداوند طيبات را بر تو حلال كرده ولى دوست ندارد كه از آنها بهره ببرى؟! تو در پيشگاه خدا بى ارزش تر از آن هستى كه اين گونه با تو رفتار كند. عاصم گفت: اى اميرمؤمنان(عليه السلام) تو خود با اين لباس خشن و آن غذاى ناگوار به سر مى برى! امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود: واى بر تو، من مانند تو نيستم (و وظيفه اى غير از تو دارم، زيرا) خداوند بر پيشوايان حق و عدالت واجب كرده كه

صفحه 126

بر خود سخت بگيرند و همچون افراد ضعيف مردم زندگى كنند تا فقر، آنها را به طغيان و سركشى (در برابر فرمان خدا) وادار نكند.

شرح و تفسير: نكوهش از دنياگريزى

در بخش دوم اين كلام مى خوانيم هنگامى كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) اندرزهاى بالا را به علاء بن زياد داد علاء توجّه امام را به وضع برادر خود كه در مسيرى بر ضدّ او گام بر مى داشت جلب كرد: «علاء به آن حضرت عرض كرد: اى اميرمؤمنان از برادرم عاصم بن زياد نزد تو شكايت مى آورم. امام(عليه السلام)فرمود: مگر چه كرده؟ عرض كرد عبايى پوشيده و از دنيا كناره گيرى كرده است، امام(عليه السلام)فرمود: او را نزد من حاضر كنيد»; (فقال له العلاء: يا أَميرالمؤمنين، أشكو إِليك أَخي عاصمَ بنَ زياد.قال:وما له؟ قال:لبِس الْعَبآءَةَ وتَخَلَّى عن الدنيا.قال:عَلَيَّ به).

«هنگامى كه عاصم بن زياد نزد امام(عليه السلام) آمد امام به او فرمود: اى دشمن حقير خويشتن، شيطان تو را (فريب داده و در بيابان زندگى) سرگردان ساخته (اگر بر خود رحم نمى كنى) چرا به خانواده و فرزندانت رحم نكردى؟»; (فَلَمَّا جَآءَ قال: يَا عُدَيَّ نَفْسِهِ! لَقَدِ اسْتَهَامَ(1) بِكَ

الْخَبِيثُ! أَمَا رَحِمْتَ أَهْلَكَ وَ وَلَدَكَ!).

«عدّى» تصغير «عدوّ» به معناى دشمن كوچك است. امام(عليه السلام) مى خواهد به اين وسيله هم او را كه از مسير اعتدال خارج شده، تحقير كند و هم كارش را عداوتى نسبت به خود بشمارد و به دنبال آن اين نكته را يادآور مى شود كه اعمال تو افزون بر هواى نفس، از وسوسه هاى شيطان سرچشمه مى گيرد و سرانجامش نوعى از خود بيگانگى و سرگردانى در زندگى است.

پاورقي

1. «استهام» از ريشه «هيم» بر وزن «حتم» به معناى سرگردانى و تحيّر و اضطراب و بى هدف به هر سو رفتن است و «استهام بك الخبيث» يعنى شيطان تو را سرگردان ساخت.

صفحه 127

ايراد ديگرى كه امام(عليه السلام) به او مى كند اين است كه تو علاوه بر ظلم بر خويش، به زن و فرزندت ستم مى كنى بى آنكه دليلى بر اين كار داشته باشى.

اين توبيخها و سرزنشهاى مكرّر، به سبب اين است كه اسلام، رهبانيت و ترك دنيا را به اين شكل براى پرداختن به عبادت، هرگز توصيه نمى كند و آن را انحراف از مسير حق مى شمرد، همان گونه كه شرح آن در ادامه اين بحث خواهد آمد.

سپس در ادامه اين سخن مى فرمايد: «تو گمان مى كنى خداوند طيّبات را بر تو حلال كرده ولى دوست ندارد كه از آنها بهره ببرى؟! تو در پيشگاه خدا بى ارزش تر از آن هستى كه اين گونه با تو رفتار كند»; (أَتَرَى اللّهَ أَحَلَّ لَكَ الطَّيِّبَاتِ، وَ هُوَ يَكْرَهُ أَنْ تَأْخُذَهَا! أَنْتَ أَهْوَنُ عَلَى اللّهِ مِنْ ذلِكَ!).

اين سخن در واقع اشاره به دليل لطيفى است و آن اينكه

برنامه اى كه در پيش گرفته اى به گمان اين بوده كه مطابق دستور خداست، در حالى كه قرآن با صراحت طيّبات و غذاها و لباسهاى پاكيزه را بر همگان حلال شمرده، در آنجا كه مى فرمايد: «(قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللهِ الَّتِى أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِىَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ); بگو چه كسى زينتهاى الهى را كه براى بندگان خود آفريده و (همچنين) روزيهاى پاكيزه را حرام كرده است، بگو اينها در زندگى دنيا براى كسانى است كه ايمان آورده اند و در قيامت خالص براى مؤمنان خواهد بود».(1)

جمله «أَنْتَ أَهْوَنُ عَلَى اللّهِ مِنْ ذلِكَ!» ممكن است اشاره به اين باشد كه اين گونه افراد _ كه وضع خاصى به خود مى گيرند و از جامعه مسلمين جدا مى شوند _ امتياز فوق العاده اى براى خويش قائلند و گمان مى كنند گوشه گيرى و رياضت سبب برترى آنان بر ساير مردم است و گويى خداوند دستورات ويژه اى

پاورقي

1. اعراف، آيه 32 .

صفحه 128

به آنها داده است. امام(عليه السلام) مى فرمايد: تو كمتر و كوچك تر از آنى كه خدا دستور خاصى براى تو صادر كرده باشد، تو را از مواهب حيات منع كند و براى ديگران حلال بشمارد.

در ادامه اين سخن مى خوانيم كه عاصم براى توجيه رفتار خود عرض كرد: «اى اميرمؤمنان(عليه السلام) تو خود با اين لباس خشن و آن غذاى ناگوار به سر مى برى در حالى كه پيشوا و امام ما هستى و بر ما لازم است به تو اقتدا كنيم»; (قال: يا أَميرالمؤمنين، هذا أَنْتَ في خُشُونَةِ مَلْبَسِكَ وجُشُوبَةِ(1) مأكَلِكَ!).

امام(عليه السلام)

پاسخ روشنى به او داد، فرمود: «واى بر تو، من مانند تو نيستم (و وظيفه اى غير از تو دارم، زيرا) خداوند بر پيشوايان حق و عدالت واجب كرده كه بر خود سخت بگيرند و همچون افراد ضعيف مردم زندگى كنند تا فقر، آنها را به طغيان و سركشى (در برابر فرمان خدا) وادار نكند»; (قال: وَيْحَكَ، إِنِّي لَسْتُ كَأَنْتَ، إِنَّ اللّهَ تَعَالَى فَرَضَ عَلَى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ، كَيْلاَ يَتَبَيَّغَ(2) بِالْفَقِيرِ فَقْرُهُ!).

بر اساس اين منطق افراد عادى، در بهره گيرى از مواهب حيات به صورت معتدل و دور از اسراف و تبذير آزادند; ولى پيشوايان و امراى اسلام بايد به زندگانى ساده، همچون زندگانى ضعفاى اجتماع روى آورند تا مايه آرامش و تسكين براى قشرهاى محروم گردد و در فشار غم و اندوه به سر نبرند و سر به طغيان بر نياورند.

در روايتى كه ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه آورده چنين آمده است كه امام(عليه السلام)آيات متعددى از قرآن را در زمينه مباح بودن بهره گيرى از طيّبات بر

پاورقي

1. «جشوبة» به معناى خشونت از ريشه «جشب» بر وزن «جشن» گرفته شده است و غذايى كه در آن نان تنها باشد و نان خورشى با آن نباشد آن را «جشب» مى گويند.

2. «يتبيّغ» از ريشه «بيغ» بر وزن «بيع» يعنى به هيجان درآمدن و شوريدن، گرفته شده است و گاه به معناى كثرت نيز مى آيد و در خطبه بالا معناى اوّل اراده شده است.

صفحه 129

عاصم خواند كه نشان مى دهد مرحوم سيّد رضى سخنان امام را به صورت گزينشى نقل كرده است و در پايان آن چنين مى گويد:

سخنان امام در عاصم مؤثّر افتاد، برخاست آن عباى خشن را از تن درآورد و لباس مناسبى به تن كرد و برنامه سابق را تغيير داد.

ابن ابى الحديد بر اين نكته تأكيد دارد كه موضوع اصلى بحث «علاء بن زياد» نبوده; بلكه شخص معروفى به نام «ربيع بن زياد» بوده است كه بخشى از خراسان را فتح كرد و عمر درباره او گفت: «مردى را به من نشان بدهيد كه هنگامى كه امير است گويى امير نيست و هنگامى كه امير نيست گويى امير است».

در ادامه اين سخن مى نويسد: «زياد بن ابيه به ربيع بن زياد (كه از طرف او والى بخشى از خراسان شده بود) چنين نوشت كه معاويه به تو دستور مى دهد تمام درهم و دينارهاى بيت المال و غنائم جنگى را بر لشكريان تقسيم كن. ربيع در جواب گفت: من دستور خدا را پيش از دستور معاويه يافته ام (بايد همچون پيامبر اكرم و على(عليه السلام) بين همه تقسيم كنم) سپس سفارش كرد در ميان مردم صدا بزنند فردا براى گرفتن غنائم جمع شويد. آنگاه خمس غنائم را (كه بدون جنگ به دست آمده بود) برداشت و بقيه را در ميان مسلمانان تقسيم كرد. سپس از خدا خواست كه به عمر او پايان دهد (زيرا حاضر نبود با تشكيلات معاويه همكارى كند) دعاى او مستجاب شد و پيش از فرا رسيدن روز جمعه چشم از اين جهان فرو بست.(1)

نكته ها
1. افراط و تفريط در همه چيز نكوهيده است

همان گونه كه قرآن مجيد مى گويد: (وَكَذلِكَ جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً)(2) امت

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 36-37 .

2. بقره، آيه 143 .

صفحه 130

اسلامى، امتى است معتدل

و پيروان راستين اسلام و قرآن از افراطها و تفريطها دورند; ولى متأسّفانه بعضى از افراد نادان يا مغرض و مخالف اسلام به سراغ افراط و تفريطها مى روند و گاه مى كوشند به آن صبغه اسلامى بدهند.

بعضى به عنوان اينكه اسلام استفاده از طيبات را مباح شمرده، به زندگى تجمّلى روى مى آورند و گاه به زندگى سليمان و جلال و جاه و حشمت او كه در قرآن آمده استدلال مى كنند.

گروه ديگر راه تفريط را پيش گرفته، درها را به روى خود بسته، به گوشه گيرى و انزواطلبى و تحريم حلال خدا بر خود روى مى آورند و هر دو گروه از صراط مستقيم اسلام دورند; قرآن مجيد مى گويد كه عالمان بنى اسرائيل به قارون چنين گفته اند: «(وَابْتَغِ فِيمَآ آتَاكَ اللهُ الدَّارَ الاْخِرَةَ وَلاَ تَنسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا وَأَحْسِنْ كَمَآ أَحْسَنَ اللهُ إِلَيْكَ وَلاَ تَبْغِ الْفَسَادَ فِى الاَْرْضِ); بر آنچه خدا به تو داده سراى آخرت را بطلب و بهره ات را از دنيا فراموش مكن و همان گونه كه خدا به تو نيكى كرده نيكى كن و هرگز در زمين در جستجوى فساد مباش».(1)

به يقين اگر قارون و قارونها اين دستورات چهارگانه را به كار مى بستند و بهره خويش را از دنيا فراموش نمى كردند و مواهب مادى را وسيله نيل به سعادت آخرت قرار مى دادند و به جاى فساد در زمين به كمك مستضعفان بر مى خاستند، هرگز مشمول غضب الهى نمى شدند.

در حديث معروفى از امام باقر(عليه السلام) آمده است: «لَيْسَ مِنّا مَنْ تَرَكَ دُنْياهُ لاِخِرَتِهِ وَ لا آخِرَتَهُ لِدُنْياهُ; كسى كه دنياى خود را به

جهت آخرت از دست دهد از ما نيست. همچنين كسى كه آخرت خود را براى دنيا از دست دهد».(2)

پاورقي

1. قصص، آيه 77 .

2. وسائل الشيعه، ج 17، ص 76، كتاب التجارة، ابواب مقدّماتها، باب 28، ح 1.

صفحه 131

2. داستان صوفى گرى و پيامدهاى آن

از هزاران سال قبل در يونان و هندوستان افرادى معتقد بودند با رياضت و سخت گرفتن بر خويشتن در لذّات و مأكول و مشروب و ملبوس، مى توان به كارهاى مهم و خارق العاده اى دست زد و يا به مقامات معنوى رسيد، زيرا ترك لذّات را سبب قوّت و قدرت نفس مى دانستند.

هنگامى كه اسلام گسترش يافت اين افكار از كشورهاى ديگر به محيط اسلام نفوذ كرد و جمعى آن را با زهد اسلامى و پاره اى از تعليمات اسلام آميختند و افكارانحرافى والتقاطى ديگرى را برآن افزودند كه «صوفيگرى» نتيجه نهايى آن بود.

صوفيان را در آغاز از اين جهت صوفى مى گفتند كه لباسهاى خشن پشمينه بر تن مى كردند، هر چند بعضى از صوفيان مدّعى هستند اين واژه از ريشه صفا گرفته شده (صفاى نفس)، در حالى كه اين دو واژه هيچ ارتباطى با هم ندارند; يكى اجوف واوى است و ديگرى ناقص واوى، همچنين كسانى كه مى گويند اين واژه از واژه «اصحاب الصفّه» مشتق شده نيز گرفتار همين گونه اشتباهند، زيرا «صفّه» از ريشه «صفف» (يعنى مضاعف) است و صوفى از ريشه «صوف» است، بنابراين ترديد نبايد داشت كه اين واژه به همان معناى پشمينه پوش است.

به هر حال اين گروه پيشوايانى براى خود به نام قطب و پير و مرشد و امثال آن برگزيدند و براى آنها كراماتى قائل شدند و

بر اثر اختلافات داخلى و هواپرستى سران، به شعبه هاى بسيار زيادى تقسيم شدند و هر يك براى خود، آداب و رسومى داشتند. آنها با احكام دين كه با نام شريعت مى نامند به عنوان احكامى كه قابل توجيه و تغيير و دگرگونى است نگاه مى كنند و اساس را سير باطنى مى پندارند كه آن را طريقت مى نامند. به همين دليل بسيارى از گناهان را مرتكب مى شوند و به پيروان خود چراغ سبز براى درهم شكستن چارچوبهاى احكام شرعى نشان مى دهند و به تعبير ديگر: شريعت را پوست و طريقت را مغز و

صفحه 132

حقيقت را «مغز مغز» مى پندارند.

به همين دليل بسيارى از رجال فاسد و مفسد، افراد بى بند و بار را دور خود جمع كردند و مجالس رقص و سماع و استعمال موادّ مخدر فراهم ساختند و از نظر اعتقادى اصرار زيادى بر «وحدت وجود» به معناى «وحدت موجود» دارند و بسيارى از سران آنها گهگاه ادّعاى اتحاد وجودشان را با خدا با صراحت اظهار مى دارند كه اين سخنان نامأنوس را «شطحيّات» مى نامند.

به نظر مى رسد كه اين گروه از قرن دوم هجرى كم كم در ميان مسلمانان ظاهر شدند و ائمه اهل بيت(عليهم السلام) شديداً آنها را سرزنش و توبيخ كردند و مردم را از آنان برحذر داشتند. انكار شديد اميرمؤمنان على(عليه السلام) بر عمل عاصم بن زياد شايد به همين جهت است كه امام آن را مقدمه اى بر ظهور اين گروه در آينده مى ديد.

در حديثى مى خوانيم كه يكى از اصحاب به امام صادق(عليه السلام) عرض كرد: گروهى به نام صوفيّه در زمان

ما ظاهر شده اند، درباره آنها چه مى گوييد؟ فرمود: «إنَّهُمْ أعْدائُنا فَمَنْ مالَ إِلَيْهِمْ فَهُوَ مِنْهُمْ وَ يَحْشُرُ مَعَهُمْ وَ سَيَكُونُ أقْوامٌ يَدّعُونَ حُبَّنا وَ يَميلُونَ إِلَيْهِمْ وَ يَتَشَبَّهُونَ بِهِمْ وَ يُلَقّبُونَ أَنْفُسَهُمْ بِلَقَبِهِمْ وَ يُأَوَّلُونَ أقْوالَهُمْ ألا فَمَنْ مالَ إِلَيْهِمْ فَلَيْسَ مِنّا وَ إِنّا مِنْهُ بَراءُ وَ مَنْ أَنْكَرَهُمْ وَ رَدَّ عَلَيْهِمْ كانَ كَمَنْ جاهَدَ الْكُفّارَ بَيْنَ يَدَىْ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله); آنها دشمنان ما هستند هر كس متمايل به آنها شود از آنهاست و با آنها محشور مى شود و در آينده اقوامى مى آيند كه ادّعاى محبّت ما را مى كنند; ولى تمايل به آنها دارند و خود را شبيه آنها مى سازند و القاب آنها را بر خود مى نهند و سخنان (نادرست) آنها را توجيه مى كنند. آگاه باشيد هر كس تمايل به آنها پيدا كند از ما نيست و ما از او بيزاريم و هر كس آنها را انكار كند و رد نمايد، مانند كسى است كه در پيش روى پيامبر(صلى الله عليه وآله) با كفار پيكار كرده باشد».(1)

دو نفر از ياران معروف امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) به نام بزنطى و اسماعيل

پاورقي

1. سفينة البحار، ماده «صوف».

صفحه 133

بن بزيع از آن حضرت چنين نقل كرده اند كه فرمود: «مَنْ ذَكَرَ عِنْدَهُ الصُّوفِيَّةُ وَ لَمْ يُنْكِرْهُمْ بِلِسانِهِ وَ قَلْبِهِ فَلَيْسَ مِنّا وَ مَنْ أَنْكَرَهُمْ فَكَأَنَّما جاهَدَ الْكُفّارَ بَيْنَ يَدَىْ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله); كسى كه نام صوفيه نزد او برده شود و آنها را با زبان و قلبش انكار نكند از ما نيست و كسى كه آنها را انكار كند، مانند كسى است كه با كفّار

پيش روى رسول الله(صلى الله عليه وآله) جهاد كند».(1)

عموم فِرَق صوفيه هم در مسائل عقيدتى و هم در مسائل فقهى و اخلاقى داراى انحرافاتى هستند كه به چند قسمت آن در اينجا اشاره مى كنيم:

1. چون خود را اهل طريقت مى پندارند طريقتى كه در مسير حقيقت است و احكام شريعت را مقدمه اى براى وصول به طريقت و حقيقت مى شمرند اعتناى چندانى به مسائل شرعى ندارند و در بسيارى از موارد با اعذار و بهانه هايى آنها را كنار مى گذارند.

2. غالباً گرفتار تفسير به رأى در كتاب و سنت اند و به كمك آن خواسته هاى خود را بر كتاب و سنّت تحميل مى كنند و براى ارتكاب بعضى از گناهان به پيروان خود چراغ سبز نشان مى دهند.

3. قطب و مرشد خود را واجب الاطاعه مى شمرند و كرامات دروغين زيادى براى اقطاب خود قائلند كه گاه از معجزات انبيا و امامان نيز فراتر است و به همين دليل گاهى كار پيروان آنها به شرك مى انجامد و قطب و مرشد خود را همچون معبودى مى پرستند.

4. بدعتهاى زيادى در دين به وجود آورده اند و هر فرقه اى از آنها براى خود بدعتى دارد; از طرز مجالس ذكر و ورد گرفته تا برنامه هاى ديگر. به همين دليل كمتر در مساجد اسلامى حضور مى يابند و كانون عبادتى به نام «خانقاه» براى خود درست كرده اند تا براى انجام برنامه هاى خود آزاد باشند.

پاورقي

1. سفينة البحار، ماده «صوف».

صفحه 134

5. بسيارى از آنها معتقد به پلوراليسم هستند و هر مذهبى را راهى به سوى خدا مى پندارند و متاع كفر و

دين را بى مشترى نمى دانند.

6. از مهمترين انحرافات آنها، اعتقاد به وحدت وجود به معناى وحدت موجود است كه مجموعه موجودات عالم را يك چيز و خدا را عين آن مى دانند و به همين دليل بت پرستى را نيز نوعى خداپرستى به حساب مى آورند، مشروط بر اينكه خدا را در همان بت محدود نكنند.

كتابهاى زيادى از سوى جمعى از علما و محقّقان در مورد انحرافات آنها نوشته شده است و آنچه در بالا آمد اشاره اى بيش نبود.(1)

نكته مهمّ ديگرى كه در اينجا توجّه به آن لازم است اين است كه صوفيگرى در ميان پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام) كم رنگ و ضعيف و در ميان فرق اهل سنّت بسيار گسترده است و گروههاى زيادى از آنها با عقايد مختلف در بلاد اسلامى فعاليت دارند.

اعتقاد به ولايت اهل بيت(عليهم السلام) به ويژه عقيده به وجود حضرت مهدى(عليه السلام) به عنوان امام حىّ عامل اصلى اين تفاوت است.

اصولا گرايش به صوفيگرى و تمايل عده اى به آن، ريشه هاى تاريخى و اجتماعى مختلفى دارد از جمله:

1. خلفاى بنى عباس براى منحرف ساختن مردم از توجّه به اهل بيت(عليهم السلام) كه آنان را رقباى اصلى خود مى دانستند به صوفيگرى دامن زدند تا زهد و كرامات اهل بيت(عليهم السلام) را به وسيله مدّعيان تصوف كم رنگ سازند و چون صوفيه خود را در گرو سير در باطن مى دانند كمتر مزاحم دنياى دنياپرستان مى شوند و در عصر

پاورقي

1. براى توضيح بيشتر مى توانيد به كتاب «جلوه حق» نوشته آيت الله مكارم شيرازى(دام ظلّه) و كتاب «عارف و صوفى چه مى گويد» نوشته آيت الله

ميرزا جواد تهرانى(ره) و كتاب «تعليم و تربيت در اسلام» نوشته شهيد علاّمه مرتضى مطهرى(ره) و شرح نهج البلاغه علاّمه خويى به نام «منهاج البراعه» ج 13 (ذيل خطبه مورد بحث) از ص 132 به بعد، مراجعه كنيد.

صفحه 135

ما سياستهاى خودكامه نيز از آنها حمايت مى كنند، زيرا آنها پيروان خود را از دخالت در سياست،منع مى كنند و راه را براى استعمار و استبداد هموار مى سازند.

2. رسيدن به مقامات عرفانى صوفيگرى _ به عكس رسيدن به مقامات علمى و فقهى _ كار آسانى است. ممكن است يك فرد بى سواد، با چله نشينى (چهل روز رياضت كشيدن) و خواندن اوراد مخصوصى به پندار آنان ناگهان تبديل به يكى از اولياءالله و صاحب مقامات عاليه شود، در حالى كه گاهى چهل سال زحمت براى رسيدن به مقامات عالى علمى كافى نيست.

3. آنان چون به شريعت به صورت ابزارى ساده نگاه مى كنند و عملا به پيروان خود، اجازه مخالفت با بعضى از احكام شرع را مى دهند بسيارى از افراد آلوده و گنهكار و يا رجال سياسى ستم پيشه به آنها اظهار تمايل مى كنند; يعنى هم به ظلم و ستم و گناه خود ادامه مى دهند و هم حس دينى خود را به صورت كاذب اشباع مى نمايند وبه تعبير ديگر تساهل و تسامح آنها در امور دين و ترك هرگونه سخت گيرى سبب گرايش افراد خاصى به آنان مى شود.

يكى از بزرگان مى گفت: «در رژيم سابق هنگامى كه مرا بازداشت كردند و نزد رييس ساواك تهران بردند او به من گفت من شنيده ام شما مرد عالم و متديّنى هستيد; ولى

مطمئناً ديانت من از شما كمتر نيست من درويشم دم از مولا مى زنم و هر چه خواسته ام از مولا گرفته ام; ولى با اين حال من مخالفت با شاه را تحمّل نمى كنم و اگر براى دفاع از او يك ميليون نفر را به گلوله ببندم باك ندارم».

آن مرد بزرگ مى گفت: «من فهميدم كه درويشى و صوفيگرى با كشتن يك ميليون نفر بى گناه هم سازگار است».

3. بهره گيرى از طيّبات

گروهى چنين مى پندارند كه زهد اسلامى با بهره گيرى از مواهب مادّى

صفحه 136

مخالف است و اسلام سخت گيرى بر خويشتن و رياضت كشيدن و ترك ملاذ دنيا را كار خوبى مى شمرد، در حالى كه چنين نيست. زهد اسلامى به معناى عدم وابستگى و اسارت در چنگال مال و مقام و هوا و هوسهاست; نه به معناى تحريم حلال و ترك طيّبات.

همان گونه كه قبلا اشاره شد قرآن مجيد با صراحت در اين باره سخن گفته و مى فرمايد: «(قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللهِ الَّتِى أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِىَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ); بگو چه كسى زينتهاى الهى را كه براى بندگان خود آفريده و همچنين روزيهاى پاكيزه را حرام كرده است؟ بگو اينها در زندگى دنيا براى كسانى است كه ايمان آورده اند و در قيامت خالص براى مؤمنان خواهد بود».(1)

در جاى ديگر در شرح اهداف بعثت پيامبر و برنامه هاى او مى فرمايد: «(الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الاُْمِّىَّ الَّذِى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْرَاةِ وَالاِْنجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَاهُمْ عَنْ الْمُنكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالاَْغْلاَلَ الَّتِى كَانَتْ عَلَيْهِمْ فَالَّذِينَ آمَنُوا

بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِى أُنزِلَ مَعَهُ أُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ); آنها كه از فرستاده خدا پيامبر امّى پيروى مى كنند، پيامبرى كه صفاتش را در تورات و انجيلى كه نزدشان است مى يابند و آنها را به معروف دستور مى دهد و از منكر باز مى دارد و طيّبات و اشياى پاكيزه را براى آنها حلال مى شمرد و ناپاكيها را تحريم مى كند و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنها بود (از دوش و گردنشان) بر مى دارد... آنها رستگارانند».(2)

آيات و روايات در اين زمينه بسيار است كه ذكر همه آنها در اين بحث

پاورقي

1. اعراف، آيه 32.

2. اعراف، آيه 157 .

صفحه 137

مختصر نمى گنجد; ولى دو مورد را مى توان ذكر كرد; يكى آنچه در همين خطبه آمده بود كه پيشوايان عادل بايد زندگى خود را بسيار ساده و با قشرهاى محروم جامعه هماهنگ كنند تا هم به ياد آنها باشند و در طريق محروميت زدايى گام بردارند و هم مايه تسلّى خاطر براى قشر محروم گردند.

ديگر اينكه در زمانى كه مردم گرفتار بحرانهاى اجتماعى مى شوند و قشرهاى ضعيف تحت فشار قرار مى گيرند، بايد به حدّاقل لازم قناعت كرد و بقيه را براى نجات محرومان گذاشت.

كوتاه سخن اينكه از مجموع روايات اسلامى چنين استفاده مى شود كه بهره گيرى از مواهب الهى درحدّ معقول و دور از اسراف و تبذير كار نكوهيده اى نيست و ترك آن فضيلتى محسوب نمى شود، هر چند ساده زيستن، مخصوصاً در مواردى كه گروهى از مردم در فشار باشند و همچنين براى پيشوايان و حاكمان اسلامى، فضيلتى محسوب مى شود.

صفحه 138

صفحه 139

خطبه210

وَ قَدْ سَأَلَهُ سائِلٌ عَنْ أحاديثِ الْبِدَعِ، وَ عَمّا في أيْدِي النّاسِ مِن اخْتِلافِ الْخَبَرِ، فَقالَ(ع):

از

سخنان امام(عليه السلام) است

اين سخن را امام(عليه السلام) در پاسخ كسى فرمود كه از او درباره احاديث بدعت زا و روايات مختلفى كه در بين مردم است پرسش نمود.(1)

خطبه در يك نگاه

توضيح

اين خطبه كه عمدتاً درباره اقسام حديث و راويان حديث سخن مى گويد از سه بخش تشكيل يافته است.

در بخش اوّل، امام(عليه السلام) به بيان اقسام احاديثى كه در دسترس مردم قرار دارد، پرداخته و مى فرمايد در ميان آنها حق و باطل و ناسخ و منسوخ و... وجود دارد.

پاورقي

1. سند خطبه:

به گفته نويسنده مصادر نهج البلاغه اين سخن در بسيارى از كتبى كه قبل از نهج البلاغه تأليف شده گاه با سند كامل و گاه به صورت مرسل آمده است از جمله در كتاب كافى و تحف العقول و خصال صدوق و غيبت نعمانى و در كتابهايى كه بعد از سيّد رضى و نهج البلاغه نوشته شده نيز ديده مى شود; مانند تذكره سبط بن جوزى، احتجاج طبرسى و اربعين شيخ بهايى. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 115)

صفحه 140

سپس به مجازات كسانى اشاره مى كند كه به جعل حديث مى پردازند و ضمن روايتى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آنها را به آتش دوزخ بشارت مى دهد.

در بخش دوم اصناف راويان حديث را يادآور مى شود و آنها را به چهار صنف منافقان، خطاكاران، ناآگاهان و حافظان صادق تقسيم مى كند.

و در بخش سوم (آخرين بخش) به بعضى از ويژگيهاى احاديث پيامبر(صلى الله عليه وآله)پرداخته و به طريق فهم آنها اشاره مى كند و در پايان، به دريافت كامل احاديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) از سوى خود اشاره مى فرمايد.

قابل توجّه است كه

در كتاب كافى شأن ورودى براى اين خطبه بيان شده كه نشان مى دهد سليم بن قيس هلالى خدمت امام(عليه السلام) عرض كرد: من از سلمان و مقداد و ابوذر مطالبى درباره تفسير قرآن و احاديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) شنيده ام كه با آنچه در دست مردم است تفاوت دارد. سپس از شما شنيدم احاديثى را كه از اين سه نفر شنيدم تأييد مى كنيد و در دست مردم مطالب زيادى درباره تفسير قرآن و احاديث پيامبر ديدم كه شما با آن مخالفيد و معتقديد آنها باطل است، آيا فكر مى كنيد مردم عمداً دروغ بر پيامبر اكرم بستند و قرآن را به رأى خود تفسير كردند؟ امام(عليه السلام) رو به من كرد و فرمود: اكنون كه سؤال كرده اى پاسخ را بشنو (سپس خطبه فوق را با اضافاتى از آن حضرت نقل مى كند).(1)

پاورقي

1. كافى، ج 1، ص 62 .

صفحه 141

بخش اوّل

إِنَّ فِي أَيْدِي النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلاً

إِنَّ فِي أَيْدِي النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلاً، وَصِدْقاً وَ كَذِباً، و نَاسِخاً وَ مَنْسُوخاً، وَعَامّاً وَ خَاصّاً، وَ مُحْكَماً وَ مُتَشَابِهاً، وَ حِفْظاً وَ وَهْماً، وَ لَقَدْ كُذِبَ عَلَى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) عَلَى عَهْدِهِ، حَتَّى قَامَ خَطِيباً، فَقَالَ: «مَنْ كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ».

ترجمه

آنچه در دست مردم است گاه حقّ است و گاه باطل، گاه صدق است و گاه كذب، گاه ناسخ است و گاه منسوخ، گاه عام است و گاه خاص، گاه محكم است و گاه متشابه، گاه احاديثى است كه به دقّت حفظ و نقل شده، گاه رواياتى است كه با ظنّ و گمان روايت شده است، و (بدانيد) در زمان حيات رسول خدا(صلى

الله عليه وآله) آن قدر دروغ بر آن حضرت بسته شد كه حضرت به پا خاست و خطبه اى خواند و فرمود: هر كس عمداً به من دروغى ببندد بايد جايگاه خويش را در آتش دوزخ مهيّا سازد!

شرح و تفسير: نقّادى روايات

بعد از رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مدّت نسبتاً قابل توجّهى (بيش از 100 سال) نوشتن اخبار پيامبر(صلى الله عليه وآله) از طرف حكومت وقت، ممنوع شده بود (به دلايلى كه در جاى خود خواهد آمد) ولى با اين حال اخبار رسول الله(صلى الله عليه وآله) زبان به زبان مى گشت و گاه اخبار ضدّ و نقيض به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نسبت داده مى شد و منافقان

صفحه 142

و دشمنان مخفى و آشكار از اين آشفته بازار استفاده و دروغهايى به نفع خود يا سران نفاق جعل كردند و به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نسبت دادند، هر چند در قرون بعد عدّه اى براى پالايش اخبار و به دست دادن معيارهاى صدق و كذب به پا خاستند و تدوين كتب حديث و رجال رونق گرفت; امّا همان گونه كه گفته شد، ممنوع بودن كتابت مانع نقل احاديث نشد.

امام(عليه السلام) در عبارات كوتاه و پرمعناى بالا سرچشمه هاى اختلاف اخبار را دقيقاً بيان فرموده و آن را در شش چيز خلاصه مى كند و مى فرمايد: «آنچه در دست مردم است گاه حقّ است و گاه باطل، گاه صدق است و گاه كذب، گاه ناسخ است و گاه منسوخ، گاه عام است و گاه خاص، گاه محكم است و گاه متشابه، گاه احاديثى است كه به دقت حفظ و نقل شده، گاه رواياتى است كه

با ظنّ و گمان روايت شده است»; (إِنَّ فِي أَيْدِي النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلاً، وَصِدْقاً وَ كَذِباً، و نَاسِخاً وَ مَنْسُوخاً، وَعَامّاً وَ خَاصّاً، وَ مُحْكَماً وَ مُتَشَابِهاً، وَ حِفْظاً وَ وَهْماً).

امام(عليه السلام) نخستين سرچشمه را وجود حق و باطل شمرده است كه ممكن است اشاره به عقيده حق و باطل باشد. حق جويان به دنبال احاديث حق بودند و باطل گرايان احاديث باطل را رواج مى دادند.

صدق و كذب كه نوعى حق و باطل در لباس گفتار است نيز عامل ديگرى بود. افرادى دروغگو و كذّاب، آگاهانه اخبارى جعل مى كردند و به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نسبت مى دادند و حتى گاهى از حاكمان وقت، همچون معاويه پاداشهاى كلانى دريافت مى داشتند.

ناسخ ومنسوخ عامل ديگرى است، چرا كه بعضى تنها حكم منسوخ را شنيده بودند و آن را نقل مى كردند و بعضى ديگر پى به ناسخ برده بودند و آن را ذكر مى كردند.

وجود عام و خاص عامل چهارمى بود; مثلا بعضى شنيده بودند كه خداوند

صفحه 143

معاملات ميان مردم را حلال كرده،در حالى كه حكم خاص; يعنى استثنائات آن را نشنيده بودند وديگرى كه استثنا را نقل مى كرد در ظاهر با روايت عام در تضاد بود.

محكم و متشابه نيز عامل پنجمى بود، زيرا بعضى اخبار مانند پاره اى از آيات قرآن تفسيرهاى متعدّدى را بر مى تافت. سپس اخبار ديگرى صادر مى شد و از آن رفع ابهام مى كرد. عدم دسترسى بعضى از راويان اخبار به اين دو گاه موجب اختلاف اخبار مى شد.

حفظ و وهم، عامل ششمى بود، زيرا بعضى از راويان اخبار با دقت تمام خبر را

از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل كرده بودند در حالى كه بعضى از راويان بى بند و بار با ظنّ و گمان اخبارى را نقل مى كردند كه با واقعيت انطباق نداشت.

اينها عواملى بود كه دست به دست هم داد و فضاى روايات اسلامى را تا حدى تيره و تار كرد. بعدها در پرتو تلاش دانشمندان حديث و رجال، تا حد زيادى فضا روشن شده، هر چند رسوباتى از اخبار مكذوبه باقى ماند.

سپس امام(عليه السلام) به ذكر گواه روشنى بر گفتار خود پرداخته مى فرمايد: «در زمان حيات رسول خدا آن قدر دروغ بر آن حضرت بسته شد كه حضرت به پا خاست و خطبه اى خواند و فرمود: هر كس عمداً به من دروغى ببندد بايد جايگاه خويش را در آتش دوزخ مهيّا سازد»; (وَ لَقَدْ كُذِبَ عَلَى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) عَلَى عَهْدِهِ، حَتَّى قَامَ خَطِيباً، فَقَالَ: «مَنْ كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأْ(1) مَقْعَدَهُ(2) مِنَ النَّارِ»).

در حديث ديگرى مى خوانيم كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در حجة الوداع فرمود: «قَدْ كَثُرَتْ عَلَيّ الْكَذّابَةُ وَ سَتَكْثِرُ بَعْدي ألا فَمَنْ كَذِبَ عَلَيّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوّأ مَقْعَدَهُ مِنَ

پاورقي

1. «فليتبوأ» از ريشه «بواء» بر وزن «دواء» به معناى مراجعت كردن و منزل گرفتن، گرفته شده است و به صاف و مسطّح كردن يك محل و مكان نيز گفته مى شود، بنابراين جمله «فليتبوّأ» يعنى مهيا و آماده سازد و منزل بگيرد.

2. «مقعد» به معناى جايگاه و محلّ نشستن است و گاه به تشك كوچكى كه روى آن مى نشينند نيز اطلاق مى شود.

صفحه 144

النّارِ; دروغگويان نسبت به من بسيار شده اند و پس از من بسيار

مى شوند. آگاه باشيد هر كس عمداً بر من دروغ ببندد بايد محل خود را در آتش دوزخ آماده سازد».(1)

اين حديث در منابع اهل سنّت نيز آمده است از جمله در مستدرك حاكم و سنن ابن ماجه روايتى به همين مضمون با اندك تفاوت ديده مى شود.(2)

بسيارى از شارحان نهج البلاغه بر اين نكته تأكيد كرده اند كه حديث فوق علم يقينى براى ما ايجاد مى كند كه بر پيامبر دروغ بسته شد، زيرا اين حديث اگر صادق باشد مفهوم آن اين است كه بر پيامبر دروغهاى فراوانى بسته شده تا آنجا كه براى هشدار به مردم خطبه مى خواند و كذّابان را به آتش دوزخ تهديد مى كند و اگر اين حديث دروغ باشد حدّاقل همين دروغ به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بسته شده است.

به هر حال بى شكّ گروهى از منافقان و دشمنان نفوذى اسلام در عصر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى زيستند كه قرآن در سوره هاى مختلف به آنها اشاره كرده است و خط نفاق آنان نيز بعد از رسول خدا پررنگ تر از سابق ادامه يافت; اينها يكى ازعوامل جعل حديث بودند. گروهى نيز بر اثر ناآگاهى و نشناختن ناسخ از منسوخ و محكم از متشابه و عام از خاص و گروهى نيز بر اثر سهل انگارى به جعل حديث پرداختند و همين امر فضاى احاديث اسلامى را تاريك ساخت و علماى حديث و رجال را وادار كرد روشنگرى كنند و معيارهاى حديث صحيح از سقيم را تعيين نمايند كه در ذيل اين خطبه به آن اشاره خواهيم كرد.

پاورقي

1. احتجاج، ج 2، ص 246 .

2. مستدرك حاكم، ج

1، ص 111 و 113; سنن ابن ماجه، ج 1، ص 14.

صفحه 145

بخش دوم

وَ إِنَّما أَتَاكَ بِالْحَدِيثِ أَرْبَعَةُ رِجَال لَيْسَ لَهُمْ خَامِسٌ:

رَجُلٌ مُنَافِقٌ مُظْهِرٌ لِلاِْيمَانِ، مُتَصَنِّعٌ بِالاِْسْلاَمِ، لاَ يَتَأَثَّمُ وَ لاَ يَتَحَرَّجُ، يَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) مُتَعَمِّداً، فَلَوْ عَلِمَ النَّاسُ أَنَّهُ مُنَافِقٌ كاذِبٌ لَمْ يَقْبَلُوا مِنْهُ، وَ لَمْ يُصَدِّقُوا قَوْلَهُ، وَ لكِنَّهُمْ قَالُوا: صَاحِبُ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) رَآهُ، وَ سَمِعَ مِنْهُ، وَ لَقِفَ عَنْهُ، فَيَأْخُذُونَ بِقَوْلِهِ، وَ قَدْ أَخْبَرَكَ اللّهُ عَنِ الْمُنَافِقِينَ بِما أَخْبَرَكَ، وَ وَصَفَهُمْ بِمَا وَصَفَهُمْ بِهِ لَكَ، ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ، فَتَقَرَّبُوا إِلَى أَئِمَّةِ الضَّلاَلَةِ، وَ الدُّعَاةِ إِلَى النَّارِ بِالزُّورِ وَ الْبُهْتَانِ، فَوَلُّوهُمُ الاَْعْمَالَ، وَ جَعَلُوهُمْ حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ، فَأَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا، وَ إنَّمَا النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا، إِلاَّ مَنْ عَصَمَ اللّهُ، فَهذَا أَحَدُ الاَْرْبَعَةِ.

ترجمه

ناقلان حديث چهار گروهند و پنجمى ندارد: نخست شخص منافقى است كه اظهار ايمان مى كند و نقاب اسلام بر چهره زده، نه از گناه باكى دارد و نه از آن دورى مى جويد، از روى عمد به پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) دروغ مى بندد; (به يقين) اگر مردم مى دانستند او منافق و دروغگوست از وى نمى پذيرفتند و سخنش را تصديق نمى كردند; ولى (چون از واقعيت آگاه نبودند) مى گفتند: او از صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است، آن حضرت را ديده و از او حديث شنيده و مطالب را دريافت داشته است به همين دليل به گفته اش ترتيب اثر مى دادند، در حالى كه خداوند آنچه را لازم بوده از وضع منافقان خبر داده و اوصاف آنان را برشمرده است. قطعاً اين گروه منافقان (بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) همگى از

ميان نرفتند بلكه)

صفحه 146

بعد از آن حضرت باقى ماندند (و به كار خود ادامه دادند) و به پيشوايان ضلالت و دعوت كنندگان به دوزخ با دروغ و بهتان، تقرّب جستند (و احاديثى در فضيلت آنها جعل كردند) آنها نيز (در مقابل) مقامات كشور اسلامى را به آن منافقان سپردند و آنان را حاكمان بر مردم ساختند و بر گردن مردم سوار كردند و به كمك آنها به خوردن دنيا مشغول شدند. البته مردم نيز (غالباً) همراه سلاطين و دنيا هستند مگر كسى كه خداوند او را لغزش بازداشته است. اين يكى از چهارگروه است.

شرح و تفسير: جعل احاديث از سوى منافقان

آنچه در بخش گذشته اين خطبه آمد، اشاره اى اجمالى و پرمعنا درباره عوامل مختلف اختلاف و تعارض اخبار منقول از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بود. امام(عليه السلام) در اين بخش به شرح و بسط آن پرداخته و راويان حديث را به چهار گروه تقسيم مى كند و موضع هر يك را به طور دقيق مشخص مى سازد.

در واقع امام(عليه السلام) دراين خطبه از يكى از فنون مهم فصاحت و بلاغت كه همان فنّ اجمال و تفصيل است و در قرآن مجيد كراراً ديده مى شود، بهره مى گيرد تا مخاطبان خود را به طور دقيق در جريان مطلب بگذارد.

امام(عليه السلام) شخص سؤال كننده اى را كه در آغاز خطبه به او اشاره شد مخاطب ساخته _ هر چند مخاطب همه مسلمين هستند _ مى فرمايد: «(بدان) كسانى كه نقل حديث مى كنند، تنها چهار گروهند و پنجمى ندارد»; (وَ إِنَّما أَتَاكَ بِالْحَدِيثِ أَرْبَعَةُ رِجَال لَيْسَ لَهُمْ خَامِسٌ).

سپس امام(عليه السلام) از گروه اوّل كه عامل اصلى اختلاف اخبارند، سخن گفته

مى فرمايد: «نخست شخص منافقى است كه اظهار ايمان مى كند و نقاب اسلام بر

صفحه 147

چهره مى زند، نه از گناه باكى دارد و نه از آن دورى مى كند و از روى عمد به پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) دروغ مى بندد»; (رَجُلٌ مُنَافِقٌ مُظْهِرٌ لِلاِْيمَانِ، مُتَصَنِّعٌ(1) بِالاِْسْلاَمِ، لاَ يَتَأَثَّمُ وَ لاَ يَتَحَرَّجُ(2)، يَكْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) مُتَعَمِّداً).

در زمانى كه اسلام و مسلمين، قدرت كافى پيدا نكرده بودند دشمنان علناً به مقابله بر مى خاستند; ولى بعد از فتح مكّه كه اسلام تمام منطقه را زير سيطره خود قرار داد دشمنان شكست خورده _ همانند ديگر جوامع بشرى _ لباس نفاق بر تن پوشيدند، در ظاهر به صفوف مسلمانان پيوستند; ولى در باطن به خرابكارى مرموزانه ادامه دادند و يكى از طرق مهم تخريب آنها اين بود كه اهداف خود را در لباس اخبار پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)پوشاندند تا مسلمين را به انحراف بكشانند و به مقاصد سوء خود نزديك كنند. مسلمانان خوش باور و ساده دل نيز سخنان آنها را به عنوان صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پذيرا شدند و مشكل عظيمى در جامعه اسلامى به وجود آمد.

خوشبختانه آنها چنان در جعل اخبار به نفع بعضى از حاكمان ظلم، همچون معاويه افراط كردند كه طشت رسواييشان از بام افتاد و بسيارى از مردم از وضع آنها باخبر شدند كه نمونه هاى آن در نكات آخر بحث خواهد آمد.

امام(عليه السلام) در ادامه سخن مى افزايد: «اگر مردم مى دانستند او منافق و دروغگوست از وى نمى پذيرفتند و سخنش را تصديق نمى كردند; ولى (چون از واقعيت آگاه نبودند)

مى گفتند: او از اصحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)است، آن حضرت را ديده و از او حديث شنيده و مطالب را دريافت داشته است به همين دليل به گفته اش ترتيب اثر مى دادند»; (فَلَوْ عَلِمَ النَّاسُ أَنَّهُ مُنَافِقٌ كَاذِبٌ لَمْ يَقْبَلُوا مِنْهُ، وَ لَمْ

پاورقي

1. «مُتصنّع» از ريشه «صنع» بر وزن «تند» گرفته شده و به معناى كسى است كه ظاهرسازى مى كند و عمل نادرست خود را خوب جلوه مى دهد.

2. «يتحرّج» از ريشه «حرج» به معناى گناه كردن گرفته شده و هنگامى كه به باب تفعّل مى رود به معناى پرهيز از گناه است.

صفحه 148

يُصَدِّقُوا قَوْلَهُ، وَ لكِنَّهُمْ قَالُوا: صَاحِبُ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) رَآهُ، وَ سَمِعَ مِنْهُ، وَ لَقِفَ(1) عَنْهُ، فَيَأْخُذُونَ بِقَوْلِهِ).

اتفاقاً يكى از شگردهاى منافقان اين بود كه لباس قداست بر تن همه صحابه پوشاندند و همه را افرادى مؤمن، درستكار و صاحب قداست ويژه معرفى كردند تا از اين طريق به مقاصد شوم خود برسند كه شرح اين ماجرا نيز در نكات پايان بحث خواهد آمد، ان شاءالله.

آنگاه امام(عليه السلام) براى اثبات گفتار خود به قرآن مجيد استناد مى كند تا هرگونه شك و ترديدى را از ذهن مخاطب بزدايد، مى فرمايد: «خداوند آنچه را لازم بوده از وضع منافقان خبر داده و اوصاف آنان را برشمرده است»; (وَ قَدْ أَخْبَرَكَ اللّهُ عَنِ الْمُنَافِقِينَ بِما أَخْبَرَكَ، وَ وَصَفَهُمْ بِمَا وَصَفَهُمْ بِهِ لَكَ).

اين سخن، اشاره به آيات زيادى است كه در سوره هاى منافقين، توبه، احزاب، نساء، بقره و ديگر سوره ها آمده است و پرده از وضع منافقان برداشته، راه و رسم آنها را روشن ساخته و حيله

ها و دامهاى آنها را بر شمرده است.

آنگاه امام(عليه السلام) اضافه مى كند: «سپس اين گروه منافقان (يك باره بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از ميان نرفتند بلكه) بعد از آن حضرت باقى ماندند (و جمعيّت خود را سامان بخشيدند و به كار خود ادامه دادند) و به پيشوايان گمراهى و دعوت كنندگان به دوزخ با دروغ و بهتان، تقرّب جستند (و احاديثى در فضيلت آنها جعل كردند) آنها نيز مقامات كشور اسلامى را به آن منافقان سپردند و آنان را حاكمان بر مردم ساختند و بر گردن مردم سوار كردند»; (ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ، فَتَقَرَّبُوا إِلَى أَئِمَّةِ الضَّلاَلَةِ، وَ الدُّعَاةِ إِلَى النَّارِ بِالزُّورِ(2) وَ الْبُهْتَانِ، فَوَلُّوهُمُ الاَْعْمَالَ، وَ جَعَلُوهُمْ

پاورقي

1. «لقف» از ريشه «لقف» بر وزن «وقف» به معناى گرفتن چيزى با سرعت است كه در تعبيرات معمولى تعبير به ربودن و قاپيدن مى شود.

2. «زور» در اصل به معناى چيزى است كه از حدّ وسط به طرفى متمايل شده باشد. از آنجا كه دروغ از حق منحرف شده و به باطل گراييده، به آن زور گفته مى شود.

صفحه 149

حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ).

نتيجه همان شد كه امام(عليه السلام) در ادامه سخن فرموده: «حاكمان جور به وسيله آن منافقان و همراه آنها به خوردن دنيا مشغول شدند (وبيت المال مسلمين را به تاراج بردند)»; (فَأَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا).

منظور از پيشوايان ضلالت و گمراهى و دعوت كنندگان به آتش دوزخ در درجه اوّل حكّام بنى اميّه هستند كه همه چيز اسلام از جمله احاديث پيامبر را ملعبه خود ساختند تا بر مردم حكومت كنند. بهترين ابزار كار آنها منافقان عصر پيامبر و بازماندگان آنها بودند و بدين

وسيله فضاى احاديث نبوى را تيره و تار ساختند.

متأسّفانه بسيارى از توده مردم، چشم و گوش بسته به دنبال آنها افتادند آن گونه كه امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن فرموده: «مردم نيز (غالباً) همراه سلاطين و دنيا هستند مگر كسى كه خداوند او را لغزش بازداشته است»; (وَ إنَّمَا النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا، إِلاَّ مَنْ عَصَمَ اللّهُ).

جمله معروف «اَلنّاسُ عَلى دينِ مُلُوكِهِمْ» گرچه به اين صورت در روايات اسلامى وارد نشده(1) ; ولى واقعيّتى است كه مضمون آن هم در روايات و هم در گفته هاى بزرگان ديده مى شود كه هرگاه گروه فاسد و مفسد با نقشه هاى حساب شده و تبليغات گسترده وارد ميدان شوند، مى توانند افكار عمومى را فريب داده و گروههاى زيادى را به دنبال خود بكشانند. اين مطلب نه تنها در تاريخ گذشته و در صدر اسلام بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)ديده مى شود، امروز هم در بسيارى از كشورهاى پيشرفته دنيا وجود دارد كه ائمه ضلال با استفاده از تبليغات پر حجم

پاورقي

1. پدر مرحوم شيخ بهايى در كتاب أصول الأخيار إلى أُصول الاخبار، ص 30 از آن به عنوان «المثل السائر» (ضرب المثل معروف) ياد كرده است و همچنين مرحوم ملاصالح مازندرانى در شرح اصول كافى، ج 12، ص 560; ولى در كتاب كشف الغمّة، ج 2، ص 230 بعد از ذكر اين جمله مى گويد: «كما ورد في الحديث والمثل; همان گونه كه در حديث و در مثل وارد شده است».

صفحه 150

رسانه هايى كه در اختيار دارند و به كمك منافقانى كه در هر جامعه اى ديده مى شوند، بر مردم مسلّط شده

افكارشان را مى دزدند و آنها را فريب داده به دنبال خود مى كشانند.

امام(عليه السلام) در پايان اين بخش از خطبه مى فرمايد: «اين يكى از چهارگروه است»; (فَهذَا أَحَدُ الاَْرْبَعَةِ).

نكته ها

1. منافقان در عصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله)

كسانى كه با قرآن آشنا هستند به خوبى مى دانند كه در سوره ها و آيات مختلف نكوهش شديدى از منافقان شده و اين نشان مى دهد كه آنها جمعيّت كمى نبودند و برنامه آنها از آنجا شروع شد كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به مدينه آمد و مورد استقبال گرم دو قبيله بزرگ اوس و خزرج قرار گرفت و حكومت اسلامى تشكيل شد.

امّا گروهى كه منافع خود را با ظهور اسلام در خطر ديدند به ظاهر، اسلام را پذيرفتند; ولى در واقع با پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و آيين او دشمن بودند.

با اينكه منافقان سعى در استتار خويش داشتند، در لحظات حساس كه طوفانهاى سياسى و اجتماعى مىوزيد نقاب از چهره آنها كنار مى رفت و شناخته مى شدند، گاه با كناره گيرى از جنگ، گاه با طرح مسجد ضرار، گاه با جاسوسى براى مشركان در آستانه فتح مكّه و گاه از طريق دامن زدن به مسئله افك، چهره واقعى خود را نشان مى دادند.

مسأله نفاق بعد از فتح مكّه گسترش بيشترى پيدا كرد، زيرا ابوسفيان دشمن شماره يك اسلام و هواخواهان او از ترس جان، اسلام را ظاهراً پذيرفتند; ولى هر زمان در انتظار فرصتى براى ضربه زدن به آن بودند.

صفحه 151

2. منافقان بعد از رسول خدا

بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) ميدان براى فعاليت گسترده تر منافقان گشوده شد

و به گفته ابن ابى الحديد با انقطاع وحى و رحلت پيامبر اكرم، كسى نبود كه آنها را توبيخ كند و مردم را به پرهيز از آنان فراخواند، گاه با شدّت و گاه با ملايمت ضربه بر پيكرشان وارد سازد.(1)

از سوى ديگر فتح بلاد و كثرت غنائم، بسيارى از مسلمانان را به خود مشغول كرد و از توطئه هاى منافقان غافل ساخت به خصوص اينكه در دوران خلفا بسيارى از منافقان در پستهاى حساس مناطق اسلامى، جاى گرفتند. يكى از توطئه هاى خطرناك منافقان براى ضربه زدن به اسلام از يك سو و تقرّب به خلفا از سوى ديگر، جعل احاديث مطابق ميل سران حكومت بود و اين مطلب در زمان معاويه به اوج خود رسيد. داستان آن در بسيارى از كتابها آمده است كه معاويه حتى با بعضى از صحابه قرار و مدار مى گذاشت كه اگر فلان حديث را جعل كنيد فلان مبلغ كلان به شما داده خواهد شد.

منافقان گاه احاديث پيامبر اكرم را تحريف كرده و به كلّى تغيير مضمون مى دادند; مانند حديثى كه از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: «إذا رَأَيْتُمْ مُعاوِيَةَ يَخْطِبُ عَلى مِنْبَري فَاقْتُلُوهُ; هنگامى كه معاويه را بر منبر من ببينيد كه خطبه مى خواند او را به قتل برسانيد».(2) حسن بصرى مى گويد: ابوسعيد خدرى مى گفت: «فَلَمْ نَفْعَل وَ لَمْ نَفْلَحْ; ما دستور پيامبر را اجرا نكرديم و رستگار نشديم» ولى منافقان كذّاب حديث را به اين صورت تحريف كردند كه پيامبر فرمود: «إذا رَأَيْتُمْ مُعاوِيَةَ يَخْطِبُ عَلى مِنْبَري فَاقْبَلُوهُ فَإنَّهُ أمينٌ مَأمُونٌ; هرگاه ديديد معاويه بر منبر من خطبه مى

خواند از او پذيرا شويد، زيرا از هر نظر امين است».(3)

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 41 .

2. همان مدرك، ج 15، ص 176 .

3. شرح نهج البلاغه مرحوم تسترى، ج 7، ص 212 و تاريخ بغداد، ج 1، ص 275. خطيب بغدادى بعد از نقل اين حديث اضافه مى كند كه اين حديث را جز با يك سند نيافتم، در حالى كه بسيارى از رجال اين سند افراد مجهول الحالى هستند.

صفحه 152

ابن ابى الحديد مى گويد: «معاويه به واليان شهرها نامه نوشت و طىّ بخشنامه اى به همه آنان ابلاغ كرد كه هر كس فضائل و مناقب عثمان را نقل مى كند، مورد احترام ويژه قرار دهند و هر كس روايتى در فضيلت وى نقل كند نام او و پدر و خويشاوندانش را بنويسند تا به همه آنان پاداش دهيم. مدّتى بر اين منوال گذشت. معاويه بخشنامه ديگرى صادر كرد و طى آن نوشت: احاديث در فضايل و مناقب عثمان فزونى يافت، از اين پس از مردم بخواهيد تا در فضايل ديگر صحابه مخصوصاً آن دو خليفه به نقل حديث پردازند و هر حديثى در فضيلت على نقل شده با نقل مشابه آن درباره صحابه ديگر به مقابله با آن برخيزند».(1)

گرچه بعد از اين زمان گروهى از محدّثان راستين به نقّادى احاديث پرداختند; ولى جرأت نكردند در احاديثى كه صحابه آن را نقل كرده بودند انگشت انكار بگذارند، چرا كه صحابه بودند!».(2)

3. آيا همه صحابه عادل بودند؟

درباره صحابه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دو عقيده مختلف وجود دارد; گروهى معتقدند همه آنها بدون استثنا افراد صالح و صادق و عادلى

بودند و همه در هاله اى از قداست قرار دارند، بنابراين احاديث آنها از پيامبر اكرم مطلقاً مورد قبول است و كمترين ايرادى به آنها نمى توان گرفت و اگر كار خلافى از آنها ببينيم مانند تصرّفات نادرست خليفه سوم در بيت المال و آتش افروزى طلحه و زبير براى جنگ جمل و شورش معاويه بر ضد امام مسلمين على(عليه السلام) و امثال آن بايد به

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 44-46.

2. همان مدرك، ص 42 .

صفحه 153

توجيه گرى بپردازيم و بگوييم: حدّاكثر اين است كه آنها مجتهد بودند و در اجتهاد خود خطا كردند. گروه ديگرى معتقدند: گرچه در ميان صحابه افراد صادق و با تقوا فراوان بودند ولى افراد منافق يا ناصالح وجود داشتند كه پيامبر اسلام از آنها بيزارى مى جست و قرآن مجيد هم بارها از آنها نكوهش كرده حتى گاهى عدّه اى را لعن نموده است.

طرفداران تنزيه مطلق دليل قانع كننده اى بر گفتار خود ندارند و سخنان آنها برخلاف صريح بسيارى از آيات قرآن و مخالف تاريخ اسلام است.

درست است كه قرآن مجيد در بعضى از آيات مهاجران و انصار را ستوده و «رضى الله عنهم و رضوا عنه» درباره آنها فرموده، ولى هنگامى كه اينگونه آيات را در برابر آيات ديگر كه نكوهش شديد از بعضى از صحابه مى كند و آنها را آلت دست شيطان مى شمرد (سوره آل عمران، آيه 155) يا بعضى را بالخصوص به عنوان فاسق معرفى مى كند (سوره حجرات، آيه 6) يا مى گويد بعضى از آنها در تقسيم زكات يا غنائم به پيامبر اعتراض كردند و آن

حضرت را منحرف از مسير عدالت دانستند (سوره توبه، آيه 58) يا بعضى از آنها به بهانه هاى واهى ازجهاد فرار مى كردند (احزاب، آيه 12 و 13) يا گروهى رسماً منافق بودند (آيات سوره توبه و آيات نخستين سوره بقره و سوره منافقين) آرى! هنگامى كه اين آيات را در كنار هم مى گذاريم يقين پيدا مى كنيم كه آنها چند گروه بودند: اوّل پاكان صالحان كه در آيه 100 سوره توبه به آنها اشاره شده، دوم مؤمنان خطاكار كه در آيه 102 توبه از آنها ياد شده، سوم افراد آلوده و گنهكار كه در آيه 6 حجرات ذكرى از آنها به ميان آمده، چهارم منافقان تبهكار كه مخصوصاً در آيه 101 توبه و آيات فراوان ديگر از آنها نكوهش شده و به اين ترتيب اين حقيقت بر ما روشن مى شود كه داستان تنزيه همه صحابه افسانه اى بيش نيست كه گويا جمعى از هواخواهان خلفاى نخستين براى قطع زبان اعتراض بر اعمال آنها، اين نغمه را

صفحه 154

سر دادند و مخصوصاً حاكمان بنى اميّه (معاويه و جمعى از اطرافيان او كه ظاهراً جمعى از صحابه بودند) بيش از همه با آن همه جناياتى كه داشتند خود را از اين طريق تبرئه كردند.

ولى خوشبختانه محققان اهل سنّت نيز امروز به اين حقيقت پى برده و در كتابهاى بسيارى به نقد نظريه تنزيه، پرداخته اند.(1)

كلام امام اميرالمؤمنين على(عليه السلام) در خطبه بالا نشان مى دهد كه اوّلا اين اعتقاد (عقيده تنزيه صحابه) در عصر آن حضرت در ميان گروهى وجود داشت و مى گفتند: «فلان كس از صحابه پيامبر است و سخن او حجّت است»

و ثانياً امام آن را نفى مى كند و مى گويد: «گروهى از منافقان در ميان صحابه نفوذ كرده بودند و خود را در صف آنها قرار داده بودند».

پاورقي

1. از جمله كسانى را كه از علماى اهل سنّت به نقد اين نظريه پرداخته اند «احمد حسين يعقوب» در كتاب نظرية عدالة الصحابة و «شيخ محمود ابوريّة» در كتاب شيخ المضيره، ابوهريره مى توان نام برد.

صفحه 155

بخش سوم

وَ رَجُلٌ سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللّهِ شَيْئاً لَمْ يَحْفَظْهُ عَلَى وَجْهِهِ

وَ رَجُلٌ سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللّهِ شَيْئاً لَمْ يَحْفَظْهُ عَلَى وَجْهِهِ، فَوَهِمَ فِيهِ، وَ لَمْ يَتَعَمَّدْ كَذِباً، فَهُوَ فِي يَدَيْهِ، وَ يَرْوِيهِ وَ يَعْمَلُ بِهِ، وَ يَقُولُ: أَنَا سَمِعْتُهُ مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)، فَلَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ أَنَّهُ وَهِمَ فِيهِ لَمْ يَقْبَلُوهُ مِنْهُ، وَ لَوْ عَلِمَ هُوَ أَنَّهُ كَذلِكَ لَرَفَضَهُ!

وَ رَجُلٌ ثَالِثٌ، سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) شَيْئاً يَأْمُرُ بِهِ، ثُمَّ إِنَّهُ نَهَى عَنْهُ، وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ، أَوْ سَمِعَهُ يَنْهَى عَنْ شَيْء، ثُمَّ أَمَرَ بِهِ وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ، فَحَفِظَ الْمَنْسُوخَ، وَ لَمْ يَحْفَظِ النَّاسِخَ، فَلَوْ عَلِمَ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضَهُ، وَ لَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ إذْ سَمِعُوهُ مِنْهُ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضُوهُ.

ترجمه

(ديگر از عوامل احاديث اين است كه) كسى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چيزى را شنيده است; امّا به صورت صحيح آن را به خاطر نسپرده و در آن اشتباه نموده، هر چند از روى علم و عمد به آن حضرت دروغ نبسته است. اين حديث آميخته با خطا در اختيار اوست و آن را روايت و به آن عمل مى كند و مى گويد: من آن را از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)شنيده ام. اگر مسلمانان مى دانستند او در مورد آن حديث گرفتار

اشتباه شده آن را از او نمى پذيرفتند و اگر خود او نيز مى دانست چنين است آن را رها مى كرد.

گروه سوم كسانى هستند كه حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) شنيده اند كه در آن به چيزى امر فرموده، سپس (در حديث ديگرى) از آن نهى كرده (و حكم اوّل را نسخ فرموده) در حالى كه آن شنونده از حكم دوم با خبر نبوده (و نمى دانسته كه

صفحه 156

حكم ناسخ جاى منسوخ را گرفته است) يا از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نهى درباره چيزى شنيده است كه بعداً به آن امر فرموده، در حالى كه اين شخص (از حكم دوم) آگاه نشده است. به اين ترتيب در حقيقت اين شخص منسوخ را فرا گرفته و حفظ كرده; ولى ناسخ را حفظ نكرده است. اگر او مى دانست آنچه را شنيده است نسخ شده آن را رها مى ساخت و اگر مسلمانان هنگامى كه آن حكم را از وى شنيدند مى دانستند نسخ شده است آن را ترك مى كردند.

شرح و تفسير: احاديث ناسخ و منسوخ

در اين بخش از خطبه، امام(عليه السلام) به دو قسمت دير از عوامل اختلاف و تعارض احاديث اشاره مى كند; نخست مى فرمايد: «(ديگر از عوامل اختلاف حديث اين است كه) كسى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چيزى را شنيده است; امّا به صورت صحيح آن را به خاطر نسپرده و در آن اشتباه نموده، هر چند از روى علم و عمد به آن حضرت دروغ نبسته است. اين حديث آميخته با خطا در اختيار اوست و آن را روايت و به آن عمل مى كند و مى گويد من آن را

از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شنيده ام»; (وَ رَجُلٌ سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللّهِ شَيْئاً لَمْ يَحْفَظْهُ عَلَى وَجْهِهِ، فَوَهِمَ فِيهِ، وَ لَمْ يَتَعَمَّدْكَذِباً، فَهُوَ فِي يَدَيْهِ، وَ يَرْوِيهِ وَ يَعْمَلُ بِهِ، وَ يَقُولُ: أَنَا سَمِعْتُهُ مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)).

اين اشتباه كارى، گاه از سهل انگارى و تسامح و تساهل ناشى مى شود و گاه از عدم آگاهى به مفاهيم الفاظ و جمله و گاه به سبب اينكه انسان جايز الخطا و محل سهو و نسيان است. سبب آن هر چه باشد نتيجه آن يكى است و آن انتقال ناصحيح به ديگران است.

مثلا در حديثى از عبدالله عمر مى خوانيم كه پيغمبر خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: «إِنَّ الْمَيِّتَ لِيُعَذَّبُ بِبُكاءِ أَهْلِهِ عَلَيْهِ; ميت به سبب گريه بستگانش بر او عذاب مى شود».

صفحه 157

هنگامى كه اين حديث به ابن عباس رسيد گفت عبدالله عمر در نقل حديث خطا كرده قضيه اين است كه پيغمبراكرم(صلى الله عليه وآله) از كنار قبر يك يهودى مى گذشت فرمود: «إِنَّ أهْلَهُ لَيَبْكُونَ عَلَيْهِ وَ هُوَ يُعَذَّبُ; خانواده او براى او گريه مى كنند در حالى كه او در عذاب است».(1)

لذا در علم درايه يكى از شرايط قبول حديث را ضابط بودن راوى شمرده اند كه بايد هوشيار باشد، مطلب را خوب بگيرد و خوب منتقل كند.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه نقل به معنا را بسيارى از بزرگان علما مجاز شمرده اند; يعنى راوى مجبور نيست عين الفاظ را منتقل كند، بلكه مى تواند محتواى الفاظ را در قالب ديگرى بريزد و نقل كند و مى دانيم نقل به كلام كار ساده اى نيست و گاه

راوى در نقل به معنا گرفتار خطا مى شود.

سپس در ادامه سخن مى فرمايد: «اگر مسلمانان مى دانستند او در مورد آن حديث گرفتار اشتباه شده آن را از او نمى پذيرفتند و اگر خود او نيز مى دانست چنين است آن را رها مى كرد»; (فَلَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ أَنَّهُ وَهِمَ فِيهِ لَمْ يَقْبَلُوهُ مِنْهُ، وَ لَوْ عَلِمَ هُوَ أَنَّهُ كَذلِكَ لَرَفَضَهُ!).

بنابراين راوى در اينگونه موارد سوء نيّتى نداشته، هر چند كار او نادرست بوده و ممكن است ناخواسته سبب گمراهى گروهى گردد.

بسيارى از چنين اشتباهاتى به سبب آن است كه راوى صدر و ذيل روايت را نقل نمى كند و مفهوم جمله به واسطه آن دگرگون مى شود; مثلا در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) مى خوانيم: كسى در محضرش عرض كرد مردم روايتى به اين مضمون از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى كنند: «إِنَّ اللهَ خَلَقَ آدَمَ عَلى صُورَتِهِ; خداوند آدم را به شكل خودش آفريد». امام فرمود: خداوند آنها را بكشد آغاز حديث را حذف كرده اند اصل حديث چنين است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از كنار دو نفر عبور

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 47 .

صفحه 158

كرد كه به يكديگر دشنام مى دادند يكى به ديگرى گفت: قَبَّحَ اللهُ وَجْهَكَ وَوَجْهَ مَنْ يُشْبِهُكَ; خداوند صورت تو و صورت هر كس را شبيه توست سياه كند. پيامبر فرمود: يا عَبْدَاللهِ لا تَقُلْ هذا لاِخيكَ فَإِنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ آدَمَ عَلى صُورَتِهِ; اى بنده خدا اين سخن را به برادرت مگو، زيرا خداوند آدم را هم شبيه او آفريد (در واقع

تو به همه انسانها از آدم گرفته تا آخر دشنام مى دهى).(1)

آنگاه امام(عليه السلام) درباره گروه سوم از راويان اخبار، مى فرمايد: «سوم كسى است كه حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) شنيده كه در آن به چيزى امر فرموده، سپس (در حديث ديگرى) از آن نهى كرده در حالى كه آن شنونده از اين با خبر نبوده (كه حكم اوّل نسخ شده و حكم ناسخ جاى آن را گرفته است) يا از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نهى درباره چيزى شنيده است كه بعداً به آن امر فرموده، در حالى كه اين شخص (از حكم دوم) آگاه نشده است. به اين ترتيب در حقيقت اين شخص منسوخ را فرا گرفته و حفظ كرده; ولى ناسخ را حفظ نكرده است»; (وَ رَجُلٌ ثَالِثٌ، سَمِعَ مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) شَيْئاً يَأْمُرُ بِهِ، ثُمَّ إِنَّهُ نَهَى عَنْهُ، وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ، أَوْ سَمِعَهُ يَنْهَى عَنْ شَيْء، ثُمَّ أَمَرَ بِهِ وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ، فَحَفِظَ الْمَنْسُوخَ، وَ لَمْ يَحْفَظِ النَّاسِخَ).

مسئله نسخ از مسائل مسلّم اسلامى است كه به طور محدود در احكامى در اصل نزول قرآن صورت گرفته است; يعنى در آغاز، حكمى براى زمان محدودى نازل شده سپس اين حكم برداشته شده و حكم لازم و پايدار به جاى آن نشسته است; مثلا مسلمانان در آغاز ظهور اسلام مأمور بودند به سوى بيت المقدس نماز گزارند اين امر در دوران اقامت پيامبر در مكّه وكمى بعد در مدينه نيز ادامه داشت. اين حكم _ شايد به اين دليل كه كعبه در آن زمان به بتكده اى تبديل شده بود _ هنگامى كه پيغمبر اكرم پايه

هاى توحيد را محكم ساخت نسخ شد و همه

پاورقي

1. عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 110; بحارالانوار، ج 4، ص 11 .

صفحه 159

مسلمانان درسال دوم بعداز هجرتِ پيامبر مأمور شدند به سوى كعبه نماز بخوانند.

همين معنا در روايات پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز جارى است; گاه پيامبر حكمى را بيان مى فرمود كه در واقع موقت بود; ولى زمان آن بيان نمى شد. سپس اين حكم منسوخ مى شد و حكم دائمى جاى آن را مى گرفت; مثلا پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در حديثى فرمود: «نَهَيْتُكُمْ عَنْ ثَلاث; نَهَيْتُكُمْ عَنْ زِيارَةِ الْقُبُورِ، ألا فَزُورُوها وَ نَهَيْتُكُمْ عَنْ إخْراجِ اللُّحُومِ الأضاحي مِنْ مِنى بَعْدَ ثَلاث ألا فَكُلُوا وَادَّخِرُوا وَ نَهَيْتُكُمْ عَنِ النَّبيذِ ألا فَانْبُذُوا وَ كُلُّ مُسْكر حَرامٌ; من شما را از سه چيز نهى كرده بودم (و اكنون به شما مى گويم انجام دهيد) شما را از زيارت قبور نهى كرده بودم اكنون مى گويم به زيارت قبور برويد و شما را از بيرون بردن گوشتهاى قربانى (در ايّام حج) از منا بعد از سه روز نهى كرده بودم (اشاره به اينكه همه بايد در آنجا مصرف شود) اكنون مى گويم هم از آنها گوشتها بخوريد و هم ذخيره كنيد (و به بيرون از منا ببريد) و قبلا شما را از «نبيذ»(1) نهى مى كردم الان مى گويم: نبيذ حلال است; ولى هر مسكرى حرام است».(2)

بنابراين كسى مى تواند اخبار صحيح پيامبر را نقل كند كه احاطه كاملى به همه احاديث داشته باشد; ناسخ و منسوخ را بشناسد و هر يك را در جايگاه خود جاى دهد.

موضوع عام و خاص نيز همچون ناسخ و

منسوخ است به اين ترتيب كه گاهى حكم عامى گفته مى شود كه شامل همه افراد است; مثلا در حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده است: «النّاسُ مُسَلَّطُونَ عَلى أَمْوالِهِمْ; مردم بر اموال

پاورقي

1. منظور از نبيذ حلال اين است كه مسلمانان هنگامى كه وارد مدينه شدند عدّه اى به خاطر سردى آب مدينه گرفتار ناراحتى مزاج شدند، پيامبر اكرم دستور داد در ظرف هاى ذخيره آب مقدارى خرما بيندازند تا سردى آب برطرف شود و چنين كردند ولى به مقدارى نبود كه خرما تخمير و آب مبدّل به شراب شود و لذا در ذيل روايت مى فرمايد: «هر مسكرى حرام است».

2. وسائل الشيعه، ج 10، باب 41 از ابواب ذبح، ح 7 .

صفحه 160

خويش سلطه كامل دارند»(1) ولى در جاى ديگر مى فرمايد: «لا ضَرَرَ وَ لا ضِرارَ في الاِْسْلامِ; هيچ كس حق ندارد ضرر و زيانى به عمد يا به غير عمد به ديگرى برساند».(2) به اين ترتيب سلطه بر اموال محدود به جايى مى شود كه موجب ضرر و زيانى به ديگران نباشد.

كسانى كه حكم عام را شنيده اند و از خاص بى خبر بوده اند، كلام پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به گونه اى به ديگران مى رسانند كه با حكم خاص تناقض دارد; ولى آنها كه هر دو را شنيده اند و در كنار هم قرار داده اند مى دانند كه هيچ تضادى در ميان آنها نيست.

در پايان اين بخش امام(عليه السلام) مى فرمايد: «اگر او (كسى كه حكم منسوخ را نقل مى كند) مى دانست آنچه را شنيده است نسخ شده آن را رها مى ساخت و

اگر مسلمانان هنگامى كه آن حكم را از وى شنيدند مى دانستند نسخ شده است آن را ترك مى كردند»; (فَلَوْ عَلِمَ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضَهُ، وَ لَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ إذْ سَمِعُوهُ مِنْهُ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضُوهُ).

به اين ترتيب، بخشى از اختلاف اخبار از عدم احاطه به روايات ناسخ و منسوخ پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نشأت مى گيرد بى آنكه سوء نيّتى از سوى راويان در كار باشد.

نكته

نسخ در احكام شرع

گرچه موارد نسخ در آيات قرآن و روايات پيغمبر(صلى الله عليه وآله) محدود و معدود است; ولى اين مسئله اهميّت خاص دارد; هم از نظر ارتباط آن با مسائل اعتقادى و ارتباطش با مسائل مربوط به نبوّت و احكام.

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 2، ص 272، ح 7 .

2. كافى، ج 5، ص 292، ح 22; و سنن ابن داود، ج 2، ص 118 .

صفحه 161

جمعى سؤال مى كنند: چگونه ممكن است حكمى از سوى خدا بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) وحى گردد كه ظاهر آن جاودانگى و هميشگى آن است; ولى بعد از مدتى منسوخ شود و حكم ديگرى كه غالباً ضد آن است جاى آن را بگيرد با اينكه علم خدا نامحدود است و علم پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز متكى به وحى الهى است؟

در مورد احكام عرفى و بشرى نسخ فراوان است و چيز عجيبى نيست، زيرا مسائلى را بررسى كرده احكامى وضع مى كنند; ولى در عمل ضعفها و نارساييهاى آن آشكار مى شود و آن را نسخ مى كنند و اگر از اوّل عيوب و اشكالات آن را مى دانستند چه بسا وضع حكم نمى شد; ولى به يقين در

مورد احكام الهى اين مطلب صادق نيست، پس نسخ در آنها چگونه تصور مى شود؟

با توجّه به يك نكته پاسخ اين سؤال روشن مى شود و آن اينكه: نسخ در احكام الهى به جهت تغيير موضوع است; به بيان ديگر از روز نخست عمر آن حكم محدود به زمان خاصى بوده، هرچند طبق مصالحى در آغاز به پايان حكم اشاره نشده است.

مثلا حكم دادن صدقه قبل ازنجوا كه در آيه 12 و 13 سوره مجادله نازل شده در آغاز براى آزمودن اصحاب پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بوده و تفهيم اين نكته كه سخنان در گوشى افراد مختلف با پيغمبر(صلى الله عليه وآله) غالباً غير ضرورى بوده و بايد ترك شود تا سوء ظن را در افراد بر نيانگيزد، لذا هنگامى كه دستور صدقه قبل از «نجوا» داده شد همه اصحاب آن را ترك كردند جز على(عليه السلام) كه صدقه اى داد و در امر لازمى با پيامبر(صلى الله عليه وآله) نجوا كرد و اين افتخار در صفحات زندگى آن حضرت رقم خورد كه تنها كسى كه به آيه نجوا عمل كرد اوست.

بعد از اين واقعه آيه ديگرى نازل شد و حكم صدقه قبل از نجوا را نسخ كرد و همگى دانستند كه نجواهاى آنها غالباً غير ضرورى است و از آن خوددارى كردند.

صفحه 162

موارد نسخ چه در قرآن و چه در احاديث همه از اين قبيل است كه حكمى در شرايط خاص براى مدّت محدودى وضع مى شده و بعد از تغيير شرايط نسخ مى گرديده است.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه نسخ طبق آنچه در بالا آمد تنها در زمان پيغمبر _ زمانى

كه باب وحى گشوده بود _ صورت مى گرفت و بعد از آن حضرت هيچ گونه نسخى صورت نگرفت.(1)

پاورقي

1. توضيح بيشتر درباره نسخ در پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ج 1، ص 239 و 250 ذيل خطبه اوّل و در تفسير نمونه، ج 1، ذيل آيه 106 سوره بقره آمده است، و از آن مشروح تر در كتاب انوارالأصول، ج 1، ص 177 به بعد.

صفحه 163

بخش چهارم

وَ آخَرُ رَابِعٌ، لَمْ يَكْذِبْ عَلَى اللّهِ، وَ لاَ عَلَى رَسُولِهِ

وَ آخَرُ رَابِعٌ، لَمْ يَكْذِبْ عَلَى اللّهِ، وَ لاَ عَلَى رَسُولِهِ، مُبْغِضٌ لِلْكَذِبِ خَوْفاً مِنَ اللّهِ، وَ تَعْظِيماً لِرَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) وَلَمْ يَهِمْ، بَلْ حَفِظَ مَا سَمِعَ عَلَى وَجْهِهِ، فَجَاءَ بِهِ عَلَى مَا سَمِعَهُ، لَمْ يَزِدْ فِيهِ وَلَمْ يَنْقُصْ مِنْهُ، فَهُوَ حَفِظَ النَّاسِخَ فَعَمِلَ بِهِ، وَ حَفِظَ الْمَنْسُوخَ فَجَنَّبَ عَنْهُ، وَ عَرَفَ الْخَاصَّ وَ الْعَامَّ، وَ الُْمحْكَمَ وَ الْمُتَشَابِهَ، فَوَضَعَ كُلَّ شَيْء مَوْضِعَهُ.

وَ قَدْ كَانَ يَكُونُ مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) الْكَلاَمُ لَهُ وَجْهَانِ: فَكَلاَمٌ خَاصٌّ، وَ كَلامٌ عَامٌّ، فَيَسْمَعُهُ مَنْ لاَ يَعْرِفُ مَا عَنَى اللّهُ، سُبْحَانَهُ، بِهِ، وَ لاَ مَا عَنَى رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) فَيَحْمِلُهُ السَّامِعُ، وَ يُوَجِّهُهُ عَلَى غَيْرِ مَعْرِفَة بِمَعْنَاهُ، وَ مَا قُصِدَ بِهِ، وَ مَا خَرَجَ مِنْ أَجْلِهِ،وَلَيْسَ كُلُّ أَصْحَابِ رَسُولِ الله(صلى الله عليه وآله) مَنْ كَانَ يَسْأَلُهُ وَيَسْتَفْهِمُهُ، حَتَّى إِنْ كانُوا لَيُحِبُّونَ أَنْ يَجِيءَ الاَْعْرَابِيُّ وَ الطَّارِيءُ، فَيَسْأَلَهُ(عليه السلام)حَتَّى يَسْمَعُوا، وَ كَانَ لاَ يَمُرُّ بِي مِنْ ذلِكَ شَيْءٌ إِلاَّ سَأَلْتُهُ عَنْهُ وَ حَفِظْتُهُ، فَهذِهِ وُجُوهُ مَا عَلَيْهِ النَّاسُ فِي اخْتِلاَفِهِمْ، وَ عِلَلِهِمْ فِي رِوَايَاتِهِمْ.

ترجمه

چهارمين شخص (ناقل حديث) كسى است كه نه دروغ به خدا بسته، نه بر پيامبرش (و به طور كلى) او همواره دروغ را به سبب خوف از

خدا و تعظيم پيامبر(صلى الله عليه وآله) دشمن مى دارد و در آنچه (از پيامبر اكرم) شنيده، اشتباهى (بر اثر سهل انگارى) براى او پيش نيامده است، بلكه آنچه را شنيده است به طور كامل حفظ نموده و همان گونه كه شنيده بى كم و كاست آن را نقل كرده است او ناسخ را حفظ كرده و به آن عمل مى كند و از منسوخ آگاه است و از آن دورى مى گزيند، خاص و

صفحه 164

عام و محكم و متشابه را شناخته و هر كدام را در جايگاه خود قرار داده است (زيرا) گاه سخنى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) صادر مى شد كه دو گونه بود; گاه كلامى بود كه جنبه خصوصى داشت و گاه كلامى كه داراى جنبه عمومى بود، در اين ميان بعضى از كسانى كه مقصود خدا و رسول الله(صلى الله عليه وآله) را نمى دانستند آن را مى شنيدند و حفظ مى كردند و بدون توجّه، آن را برخلاف معنا و مقصود و هدف واقعى آن تفسير مى كردند و چنان نبود كه همه صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) (پيوسته) از او پرسش كنند و مسائل مختلف را جويا شوند، تا آنجا كه عدّه اى دوست مى داشتند مرد عرب يا سؤال كننده تازه واردى بيايد و مطلبى از آن حضرت بپرسد تا آنها جواب آن را بشنوند و فرا گيرند من (اين گونه نبودم، بلكه) هر چه از خاطرم مى گذشت از آن حضرت سؤال مى كردم و حفظ مى نمودم (به همين دليل چيزى از فروع و اصول اسلام بر من مخفى نماند). اين است جهات

مختلفى كه مردم در احاديث دارند و علل اختلاف رواياتشان.

شرح و تفسير: حافظان واقعى حديث

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه، گروه چهارم از راويان حديث را عنوان مى كند، كسانى كه بر صراط مستقيم راه مى روند و ناقلان آثار و اخبار پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و پيشوايان معصوم(عليه السلام) به طور صحيح و دقيق هستند و گفتارشان مايه اعتماد و روشنى بخش فضاى احكام دين است.

مى فرمايد: «چهارمين شخص كسى است كه نه دروغ به خدا بسته، نه بر پيامبرش (و به طور كلى) او همواره دروغ را به سبب خوف از خدا و تعظيم پيامبر دشمن مى دارد»; (وَ آخَرُ رَابِعٌ، لَمْ يَكْذِبْ عَلَى اللّهِ، وَ لاَ عَلَى رَسُولِهِ، مُبْغِضٌ لِلْكَذِبِ خَوْفاً مِنَ اللّهِ، وَ تَعْظِيماً لِرَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)).

صفحه 165

به اين ترتيب نخستين سرچشمه تضاد اخبار كه دروغ عمدى بر خدا و پيامبر و جعل حديث است، از وجود آنها برچيده شده به گونه اى كه پرهيز از دروغ گفتن جزء ذات آنها گشته و خوف خدا و تعظيم پيغمبر(صلى الله عليه وآله) دروغ را در نظرشان منفور و مبغوض ساخته است.

سپس مى افزايد: «و در آنچه (از پيامبر اكرم) شنيده، (بر اثر سهل انگارى) اشتباهى براى او پيش نيامده است، بلكه آنچه را شنيده است به طور كامل حفظ نموده و همان گونه كه شنيده بى كم و كاست آن را نقل كرده است»; (وَلَمْ يَهِمْ(1)، بَلْ حَفِظَ مَا سَمِعَ عَلَى وَجْهِهِ، فَجَاءَ بِهِ عَلَى مَا سَمِعَهُ، لَمْ يَزِدْ فِيهِ وَلَمْ يَنْقُصْ مِنْهُ).

به اين ترتيب منشأ ديگرى از اختلاف احاديث كه همان سهل انگارى راويان است از وجود آنها برچيده، شده است.

سپس

حضرت يكى ديگر از ويژگيهاى راويان صادق و آگاه را بيان مى فرمايد: «او ناسخ را حفظ كرده و به آن عمل مى كند و از منسوخ آگاه است و از آن دورى مى گزيند، خاص و عام و محكم و متشابه را شناخته و هر يك را در جايگاه خود قرار داده است»; (فَهُوَ حَفِظَ النَّاسِخَ فَعَمِلَ بِهِ، وَ حَفِظَ الْمَنْسُوخَ فَجَنَّبَ(2) عَنْهُ، وَ عَرَفَ الْخَاصَّ وَ الْعَامَّ، وَ الُْمحْكَمَ وَ الْمُتَشَابِهَ، فَوَضَعَ كُلَّ شَيْء مَوْضِعَهُ).

اين تعبير پرمعنا اشاره به اين است كه راويان صادق داراى احاطه فراوان به اخبار مختلفند; ناسخ و منسوخ و عام و خاص و محكم و متشابه را به خوبى مى شناسند و هر يك را در جايگاه مناسب خود قرار مى دهند تا گرفتار تناقض و خطا نشوند.

پاورقي

1. «لم يهم» از ريشه «وهم» به معناى مطلق خيال و گمان و گاه به معناى خيال و گمان باطل و اشتباه است و در جمله بالا به همين معناست.

2. «جنّب» از باب تفعيل و ريشه «جنب» بر وزن «قلب» گرفته شده است و به طورى كه از منابع لغت استفاده مى شود اين واژه گاه به معناى دور نگه داشتن و گاه به معناى دور شدن (به معناى متعدّى و لازم) آمده است و در عبارت بالا به معناى دوم است.

صفحه 166

اين گفتار امام(عليه السلام) درباره بررسى سرچشمه هاى اختلاف احاديث، تنها يك درس خاص مربوط به حديث نيست، بلكه درسى مهم تر و فراگيرتر به ما مى آموزد و آن اينكه براى برطرف كردن نابسامانيها هميشه بايد به سراغ ريشه ها رفت و عوامل تأثيرگذار را شناخت وگرنه هرگونه

اصلاحى جنبه سطحى و زودگذر دارد.

سپس امام(عليه السلام) به يكى ديگر از عوامل اختلاف احاديث كه در واقع مباحث گذشته را تكميل مى كند اشاره مى كند و آن اختلاف استعداد اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در فراگيرى احاديث و تفسير و فهم معناى آنهاست، مى فرمايد: «گاه سخنى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)صادر مى شد كه دو گونه بود; كلامى كه جنبه خصوصى داشت و كلامى كه داراى جنبه عمومى، در اين ميان بعضى از كسانى كه مقصود خدا و رسول الله(صلى الله عليه وآله) را نمى دانستند آن را مى شنيدند و حفظ مى كردند و بدون توجّه، آن را برخلاف معنا و مقصود و هدف واقعى آن تفسير مى كردند»; (وَ قَدْ كَانَ يَكُونُ مِنْ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) الْكَلاَمُ لَهُ وَجْهَانِ: فَكَلاَمٌ خَاصٌّ، وَ كَلاَمٌ عَامٌّ، فَيَسْمَعُهُ مَنْ لاَ يَعْرِفُ مَا عَنَى اللّهُ، سُبْحَانَهُ، بِهِ، وَ لاَ مَا عَنَى رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)فَيَحْمِلُهُ السَّامِعُ، وَ يُوَجِّهُهُ عَلَى غَيْرِ مَعْرِفَة بِمَعْنَاهُ، وَ مَا قُصِدَ بِهِ، وَ مَا خَرَجَ مِنْ أَجْلِهِ).

منظور از خاص و عام در عبارت بالا خاص و عام مصطلح در علم اصول و فقه، نيست، بلكه خاص و عام لغوى مراد است; يعنى حكمى كه مخصوص مورد معينى بوده و حكمى كه جنبه عمومى داشته مثلا در بعضى از روايات آمده است كه مسلمانان بعد از سال «حديبيه»; يعنى سال هفتم هجرت كه مسلمانان طبق قرارداد با مشركان براى انجام مناسك عمره به مكّه آمدند، پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به اصحابش دستور داد هنگام طواف با سرعت دور خانه خدا بگردند (تا مشركان كه ناظران صحنه

بودند مرعوب قدرت و چابكى مسلمانان شوند)(1) در حالى كه

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه تسترى، ج 7، ص 280 .

صفحه 167

اين دستور يك سنّت ثابت و عمومى نبود.

در كلمات قصار نهج البلاغه نيز آمده است كه از امام(عليه السلام) درباره اين حديث پيغمبر(صلى الله عليه وآله)سؤال شد كه فرموده است: «غَيِّرُوا الشَّيْبَ وَ لا تَشَبَّهُوا بِالْيَهُودِ; محاسن سفيد خود را رنگ كنيد و شبيه يهود نباشيد».

امام فرمود: «(اين حكمى خاص است) زمانى پيامبر(صلى الله عليه وآله) اين دستور را داد كه مسلمانان در اقليّت بودند، امّا اكنون كه اسلام گسترش يافته مردان مخيرند كه محاسن خود را رنگ كنند يا نكنند».(1)

آنگاه امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن به يكى ديگر از مشكلات مربوط به نقل احاديث مى پردازد و آن اينكه: «چنان نبود كه همه صحابه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از او پرسش كنند و مسائل مختلف را جويا شوند تا آنجا كه عدّه اى دوست مى داشتند مرد عرب يا سؤال كننده اى تازه وارد بيايد و مطلبى از آن حضرت بپرسد تا آنها جواب آن را بشنوند و فرا گيرند»; (وَ لَيْسَ كُلُّ أَصْحَابِ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) مَنْ كَانَ يَسْأَلُهُ وَ يَسْتَفْهِمُهُ، حَتَّى إِنْ كانُوا لَيُحِبُّونَ أَنْ يَجِيءَ الاَْعْرَابِيُّ وَ الطَّارِيءُ(2)، فَيَسْأَلَهُ(عليه السلام) حَتَّى يَسْمَعُوا).

ظاهر اين است كه اين عبارت اشاره به گروهى از اصحاب دارد كه زياد اهل تحقيق و جستجوگرى نبودند و ابتكار طرح سؤالات مختلف درباره اصول و فروع دين نداشتند و همين سبب مى شد كه از ناسخ و منسوخ و عام و خاص و محكم و متشابه و مجمل و مبيّن، سؤال نكنند و از مسائل

مختلف به طور شفّاف آگاهى نيابند; ولى اگر تازه واردى پيدا مى شد و مسئله جديدى طرح مى كرد و پاسخ شايان توجّهى مى شنيد از آن استقبال مى كردند.

پاورقي

1. نهج البلاغه، كلمات قصار، 17 .

2. «طارئ» از ريشه «طروء» بر وزن «غروب» به معناى حادث شدن و خروج ناگهانى گرفته شده و لذا «طارئ» به معناى شخص تازه وارد و ديدار كننده اى كه سرزده وارد شده، به كار مى رود.

صفحه 168

بعضى از شارحان، جمله بالا را چنين تفسير كرده اند كه گروهى از صحابه به لحاظ ابهّت و عظمت پيامبر و يا اينكه سؤالهاى متعدّد شايد حمل بر بى ادبى شود، از طرح سؤال خوددارى مى كردند(1); ولى اين احتمال با جمله هايى كه بعد در مورد على(عليه السلام)آمده است سازگار نيست، زيرا امام(عليه السلام) در ادامه سخن چنين مى فرمايد: «من (اين گونه نبودم، بلكه) هر چه از خاطرم مى گذشت از آن حضرت مى پرسيدم و حفظ مى كردم (به همين دليل چيزى از فروع و اصول اسلام بر من مخفى نماند)»; (وَ كَانَ لاَ يَمُرُّ بِي مِنْ ذلِكَ شَيْءٌ إِلاَّ سَأَلْتُهُ عَنْهُ وَ حَفِظْتُهُ).

و اگر مى بينيم امام(عليه السلام) چنان بود كه براى هر سؤالى پاسخى آماده داشت افزون بر امدادهاى الهى و الهامات درونى هوش و استعداد فوق العاده خدا داد، ملازمت با پيامبر در ساليان دراز و روح پرسشگرى او از همه چيز سبب احاطه كامل بر تمام مسائل اسلامى بود.

سرانجام در پايان خطبه مى فرمايد: «اين است جهات مختلفى كه مردم در احاديث دارند و علل اختلاف رواياتشان»; (فَهذِهِ وُجُوهُ مَا عَلَيْهِ النَّاسُ فِي اخْتِلاَفِهِمْ، وَ عِلَلِهِمْ

فِي رِوَايَاتِهِمْ).

در بعضى از منابع اسلامى از جمله كتاب كافى جمله هاى گوياى ديگرى نيز در ذيل اين خطبه آمده، از جمله اينكه امام(عليه السلام) مى فرمايد: «وَ قَدْ كُنْتُ أدْخُلُ عَلى رَسُولِ اللهِ كُلَّ يَوْم دَخْلَةً وَ كُلُّ لَيْلَةِ دَخْلَةً فَيُخلّيني فيها أدُورُ مَعَهُ حَيْثُ دارَ وَ قَدْ عَلِمَ أصْحابُ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله) أنَّهُ لَمْ يَصْنَعْ ذلِكَ بِأَحَد مِنَ النّاسِ غَيْري... فَما نَزَلَتْ عَلى رَسُولِ اللهِ آيةٌ مِنَ الْقُرآنِ إلاّ أقرأنيها وَ أملاها عَلَىّ فَكَتَبتُها بِخَطّي وَ عَلَّمني تَأويلَها وَ تَفْسيرُها وَ ناسِخَها وَ مَنْسُوخَها وَ مُحْكَمَها وَ مُتَشابَهَها وَ خاصَّها وَ عامَّها وَ دَعا اللهَ أَنْ يُعْطِيَني فَهْمَها وَ حِفْظَها... وَ ما تَرَكَ شَيْئاً عَلَّمَهُ اللهُ مِنْ حَلال وَ لاحَرام وَلا أمْر

پاورقي

1. البتّه عوامل ديگرى نيز در كار بود كه مانع از طرح سؤال مى شد; پرداختن گروهى به عبادات به گمان اينكه فقط مأمور به عبادتند يا غرق شدن در دنيا كه انسان را از همه چيز غافل مى سازد از ديگر عوامل ترك سؤال بود.

صفحه 169

وَ لانَهْى كانَ أَوْ يَكُونُ وَلا كِتاب مُنْزَل عَلى أَحَد قَبْلَهُ مِنْ طاعَة أَوْ مَعْصِيَة إلاّ عَلَّمَنيهِ وَ حَفِظْتُهُ فَلَمْ أنسِ حَرْفاً واحِداً ثُمَّ وَضَعَ يَدَهُ عَلى صَدْري وَدعا اللهَ لي أنْ يَمْلأَ قَلْبي عِلْماً وَ فَهْماً وَ حِكْماً وَ نُوراً; من همه روز يك بار بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) وارد مى شدم و همچنين هر شب، و به من اجازه مى داد هر جا باشد همراه او باشم و اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى دانند كه او اين اجازه را به هيچ كس جز من نمى داد... و لذا

هيچ آيه اى از قرآن بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نازل نشد مگر اينكه بر من قرائت كرد و آن را بر من خواند و به من خط خود آن را نوشتم و تأويل و تفسير و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عام آن را به من آموخت و از خدا خواست كه قدرت فهم و درك و حفظ آن را به من عطا كند... و چيزى از حلال و حرام و امر و نهى مربوط به گذشته و آينده و دستوراتى كه بر انبياى پيشين درباره اطاعت و معصيت نازل شده بود نبود مگر اينكه همه را به من تعليم داد و آن را حفظ كردم و حتى يك حرف آن را فراموش ننمودم. سپس دست خود را بر سينه من نهاد و دعا كرد كه خداوند قلب مرا پر از علم و فهم و دانش و نور كند».(1)

پاورقي

1. كافى، ج 1، ص 64، ح 1 .

صفحه 170

صفحه 171

خطبه211

في عَجيبِ صَنْعَةِ الْكَوْنِ

از خطبه هاى امام(عليه السلام) است

كه درباره شگفتى جهان آفرينش ايراد فرموده است.(1)

خطبه در يك نگاه

اشاره

اين خطبه در واقع از يك بخش تشكيل شده و آن بيان شگفتيهاى خلقت زمين و آسمان، از آغاز خلقت گرفته تا به امروز است و در آن به نكات مختلفى اشاره شده است:

1. قدرت عظيم الهى در آفرينش جهان.

پاورقي

1. سند خطبه:

مطابق نوشته مصادر نهج البلاغه از جمله كسانى كه اين خطبه را نقل كرده اند زمخشرى در كتاب ربيع الابرار است و با اينكه او بعد از سيّد رضى مى زيسته، با توجّه به تفاوتهايى كه نقل او با نهج البلاغه دارد چنين بر مى آيد كه او خطبه را از منبع ديگرى گرفته است و همچنين ابن اثير در كتاب لغت خود نهايه در دو مادّه «ثعجر» و «ازر» به آن اشاره كرده و تفاوتهايى كه ميان نقل ابن اثير و نهج البلاغه است نيز نشان مى دهد كه او خطبه را از منبع ديگرى اخذ كرده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 117) بايد توجّه داشت كه ابن اثير در دو مادّه «ارز» و «ثعجر» اشاره به اين خطبه كرده و در ماده «أزر» _ آن گونه كه مصادر گفته _ به آن اشاره اى نكرده است.

صفحه 172

2. آغاز خلقت زمين و آسمان و اينكه در ابتدا توده عظيمى از مادّه اى مذاب همچون دريايى پهناور بوده است.

3. تشكيل لايه جديد بر سطح اين درياى مذاب و سپس تشكيل كره زمين و ساير كرات آسمانى.

4. پيدايش چين خوردگيهاى زمين و تشكيل كوهها و قلّه هاى بلند سر به آسمان كشيده.

5. حمد و تسبيح خداوند به سبب اين آفرينش

عظيم و عبرت گرفتن از برنامه شگفت انگيز آفرينش.

صفحه 173

بخش اوّل

وَ كَانَ مِنِ اقْتِدَارِ جَبَرُوتِهِ

وَ كَانَ مِنِ اقْتِدَارِ جَبَرُوتِهِ، وَ بَدِيعِ لَطَائِفِ صَنْعَتِهِ، أَنْ جَعَلَ مِنْ مَاءِ الْبَحْرِ الزَّاخِرِ الْمُتَرَاكِمِ الْمُتَقَاصِفِ، يَبَساً جَامِداً، ثُمَّ فَطَرَ مِنْهُ أَطْبَاقاً، فَفَتَقَهَا سَبْعَ سَماوَات بَعْدَ ارْتِتَاقِهَا، فَاسْتَمْسَكَتْ بِأَمْرِهِ، وَ قَامَتْ عَلى حَدِّهِ. وَ أَرْسَى أَرْضاً يَحْمِلُهَا الاَْخْضَرُ الْمُثْعَنْجِرُ، وَ الْقَمْقَامُ الْمُسَخَّرُ، قَدْ ذَلَّ لاَِمْرِهِ، وَ أَذْعَنَ لِهَيْبَتِهِ، وَ وَقَفَ الْجَارِي مِنْهُ لِخَشْيَتِهِ.

ترجمه

يكى از نشانه هاى اقتدار و جبروت خداوند و آفرينش بديع و دقيق او اين است كه از آب درياى پهناور و موّاج و متراكم كه امواجش سخت به هم مى خورد و صداى عظيمى از آن بر مى خاست لايه خشك و جامدى آفريد، سپس از آن طبقاتى به وجود آورد و آنها را از هم باز كرد و هفت آسمان را تشكيل داد، بعد از آنكه به هم پيوسته بودند; همه آنها به فرمان او برقرار ماندند و در حدّ و اندازه اى كه او تعيين كرده بود قرار گرفتند، آنگاه زمينى به وجود آورد كه درياى عظيم و مسخّر شده اى آن را بر دوش خود حمل مى كرد دريايى كه در برابر فرمانش خاضع و در مقابل هيبتش تسليم بود و آبهاى جارى آن از خشيّت او ساكن شد (و امواجش آرام گرفت).

شرح و تفسير:آغاز آفرينش جهان

امام(عليه السلام) در آغاز اين خطبه پرمعنا دست مخاطبان خود را گرفته و به آغاز

صفحه 174

آفرينش جهان مى برد تا عظمت و شگفتيهاى آفرينش را به آنها نشان دهد، مى فرمايد: «از اقتدار و جبروت خداوند و آفرينش بديع و دقيق او اين است كه از آب درياى پهناور و موّاج و متراكم كه امواجش سخت به هم مى خورد و صداى عظيمى از آن

بر مى خاست لايه خشك و جامدى آفريد»; (وَ كَانَ مِنِ اقْتِدَارِ جَبَرُوتِهِ، وَ بَدِيعِ لَطَائِفِ صَنْعَتِهِ، أَنْ جَعَلَ مِنْ مَاءِ الْبَحْرِ الزَّاخِرِ(1) الْمُتَرَاكِمِ الْمُتَقَاصِفِ(2)، يَبَساً جَامِداً).

«اقتدار» از ريشه قدرت و نيز «جبروت» كه صيغه مبالغه است، معناى سلطه كامل را دارند، بنابراين سرچشمه آفرينش عظيم آسمانها و زمين از يك سو قدرت عظيم پروردگار و از سوى ديگر ابداع لطيف و ظريف اوست. ممكن است كسانى باشد كه در يك كار بزرگ دقت و ظرافت را فراموش كنند و يا يك كار ظريف و دقيق را در ابعاد وسيع نتوانند انجام دهند; امّا خداوند قادر متعال اين دو را در آفرينش زمين و آسمانها به هم آميخته، هم داراى عظمت است و هم دقت و ظرافت.

امام(عليه السلام) در اين خطبه همانند خطبه اوّل نهج البلاغه و خطبه 91 مى فرمايد: آغاز آفرينش از آب بوده است; ولى به يقين منظور از اين آب، آبهاى معمولى امروز نيست، بلكه توده عظيم مذاب و موّاجى است كه خداوند با قدرت بى پايانش آن را آفريد. اين مادّه مذاب با گذشت زمان، به بخشهاى جامدى تبديل شد و آن بخشها زمين و كرات آسمانى را تشكيل دادند. اين سخنى است كه با فرضيّات علمى امروز در پيدايش جهان نيز سازگار است.

قابل توجّه اينكه تعبير «من ماء البحر الزاخر» نشان مى دهد بخشى از اين

پاورقي

1. «زاخر» از ريشه «زخور» به معناى پرشدن گرفته شده و «بحر زاخر» به درياى عظيم مملوّ از آب گفته مى شود.

2. «متقاصف» به معناى گروهى است كه يكديگر را در هم بكوبند از ريشه «قصف» بر وزن «عكس» به معناى شكستن گرفته شده

و در جمله بالا اشاره به امواج خروشانى است كه يكديگر را درهم مى كوبيدند.

صفحه 175

درياى عظيم تبديل به كرات آسمانى شدند و بخشى باقى ماندند و اين نيز با كشفيّات علم امروز سازگار است كه مى گويد: هنوز بخشهاى عظيمى از توده هاى گازهاى سوزان يا مواد مذاب در آسمانها وجود دارد كه تبديل به كراتى همانند كرات منظومه شمسى نشده است.

و در ادامه اين سخن از پيدايش آسمانهاى هفتگانه سخن مى گويد و مى فرمايد: «سپس از آن طبقاتى آفريد و آنها را از هم باز كرد و هفت آسمان را تشكيل داد بعد از آنكه به هم پيوسته بودند; همه آنها به فرمان او برقرار ماندند و در حدّ و اندازه اى كه او تعيين كرده بود قرار گرفتند»; (ثُمَّ فَطَرَ مِنْهُ أَطْبَاقاً(1)، فَفَتَقَهَا سَبْعَ سَماوَات بَعْدَ ارْتِتَاقِهَا(2)، فَاسْتَمْسَكَتْ بِأَمْرِهِ، وَ قَامَتْ عَلى حَدِّهِ).

اين سخن برگرفته از همان چيزى است كه در سوره انبياء آيه 30 آمده است كه مى فرمايد: «(أَوَلَمْ يَرَى الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالاَْرْضَ كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَىْء حَىّ); آيا كافران نديدند كه آسمانها و زمين به هم پيوسته بودند و ما آنها را از يكديگر باز كرديم و هر چيز زنده اى را از آب قرار داديم».

روشن است كه منظور از مشاهده در اين آيه شريفه مشاهده حسى و با چشم نيست، بلكه از طريق علم و دانش و مشاهده درونى است.

فرضيّات علم امروز نيز مى گويد آسمانها و زمين در آغاز به صورت توده واحد عظيمى از گازها و موادّ مذاب بود كه بر اثر گردش به دور خود يا عوامل ديگر،

قطعاتى پشت سر يكديگر از آن جدا شد و به گوشه اى از فضا پرتاب گشت و كرات و منظومه ها و كهشكانها را تشكيل داد.

آنگاه امام به بيان آفرينش زمين مى پردازد و مى فرمايد: «و زمينى به وجود

پاورقي

1. «اطباق» جمع «طَبَق» به معناى طبقاتى است كه روى هم قرار گرفته اند.

2. «ارتقاق» به معناى پيوستگى از ريشه «رتق» گرفته شده كه ضد آن «فتق» به معناى گشودن است.

صفحه 176

آورد كه درياى عظيم و مسخّر شده اى آن را بر دوش خود حمل مى كرد دريايى كه در برابر فرمانش خاضع و در مقابل هيبتش تسليم بود و آبهاى جارى آن از خشيّت او ساكن شد (و امواجش آرام گرفت)»; (وَ أَرْسَى(1) أَرْضاً يَحْمِلُهَا الاَْخْضَرُ(2) الْمُثْعَنْجِرُ(3)، وَ الْقَمْقَامُ(4) الْمُسَخَّرُ، قَدْ ذَلَّ لاَِمْرِهِ، وَ أَذْعَنَ لِهَيْبَتِهِ، وَ وَقَفَ الْجَارِي مِنْهُ لِخَشْيَتِهِ).

اين سخن ممكن است اشاره به بارانهاى عظيم سيلابى باشد كه در آغاز پيدايش زمين همه كره زمين را به صورت دريايى عظيم به هم پيوسته فرا مى گرفت و با گذشت زمان، آبها در خلل فرج زمين فرو نشستند و خشكيها كه مجموعاً يك چهارم كره زمين را تشكيل مى دهند از زير آب سر برآوردند، آبها آرام گرفتند و زمينها براى زندگى انسان و ساير موجودات زنده خشكى آماده شدند.

پاورقي

1. «أرسى» از ريشه «رسو» بر وزن «مسح» به معناى ثابت و راسخ شدن گرفته شده است.

2. «اخضر» به معناى سبزرنگ در اينجا اشاره به درياهاى عميق است كه از كثرت عمق به رنگ سبز ديده مى شود.

3. «مثعنجر» به معناى سيّال و پرآب است از ريشه «ثعجرة» بر وزن «حنجره» به معناى جريان

آب ومانند آن گرفته شده است.

4. «قمقام» به معناى درياى عظيم است و در اصل از «قمقمة» بر وزن «همهمه» به معناى جمع كردن گرفته شده است و به درياى عظيم و حوادث مهم از اين جهت «قمقام» گفته مى شود كه آبهاى زياد و مشكلات فراوان در آن جمع است.

صفحه 177

بخش دوم

وَ جَبَلَ جَلاَمِيدَهَا

وَ جَبَلَ جَلاَمِيدَهَا، وَ نُشُوزَ مُتُونِهَا وَ أَطْوَادِهَا، فَأَرْسَاهَا فِي مَرَاسِيهَا، وَ أَلْزَمَهَا قَرَارَاتِهَا. فَمَضَتْ رُؤُوسُهَا فِي الْهَوَاءِ، وَرَسَتْ أُصُولُهَا فِي الْمَاءِ، فَأَنْهَدَ جِبَالَهَا عَنْ سُهُولِهَا، وَ أَسَاخَ قَوَاعِدَهَا فِي مُتُونِ أَقْطَارِهَا وَ مَوَاضِعِ أَنْصَابِهَا، فَأَشْهَقَ قِلاَلَهَا، وَ أَطَالَ أَنْشَازَهَا، وَ جَعَلَهَا لِلاَْرْضِ عِمَاداً، وَ أَرَّزَهَا فِيهَا أَوْتَاداً، فَسَكَنَتْ عَلَى حَرَكَتِهَا مَنْ أَنْ تَمِيدَ بِأَهْلِهَا، أَوْ تَسِيخَ بِحِمْلِهَا، أَوْ تَزُولَ عَنْ مَوَاضِعِهَا. فَسُبْحَانَ مَنْ أَمْسَكَهَا بَعْدَ مَوَجَانِ مِيَاهِهَا، وَ أَجْمَدَهَا بَعْدَ رُطُوبَةِ أَكْنَافِهَا، فَجَعَلَهَا لِخَلْقِهِ مِهَاداً، وَ بَسَطَهَا لَهُمْ فِرَاشاً! فَوْقَ بَحْر لُجِّيٍّ رَاكِد لاَيَجْرِي، وَ قَائِم لاَ يَسْرِي، تُكَرْكِرُهُ الرِّيَاحُ الْعَوَاصِفُ، وَ تَمْخُضُهُ الْغَمَامُ الذَّوَارِفُ; «إِنَّ في ذلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشَى».

ترجمه

خداوند بعد از آفرينش زمين، صخره ها و تپّه ها و كوههاى استوار آن را آفريد و آنها را در جايگاه خود ثابت نگه داشت و در قرارگاهشان مستقر نمود، قلّه هاى آنها در هوا پيشروى كرد و ريشه هاى آنها در آب فرو رفت و به اين ترتيب، كوهها را از سطح زمين بالا كشيد و پايه هاى آنها را در اعماق زمين و قرارگاهشان را ثابت نگه داشت، قلّه ها را مرتفع ساخت و تپّه ها را گسترش داد و كوهها را تكيه گاه زمين و همچون ميخهايى در آن كوبيد; به گونه اى كه زمين در عين حركت، آرام

گرفت، تا اهل خود را در اضطراب فرو نبرد; يا آنچه را كه بر دوش حمل كرده، فرو نيندازد، يا از جايگاه خويش زايل نگردد; پس منزّه است آن كس كه زمين را در ميان آن همه امواج ناآرام ثابت نگه داشت; دوران رطوبت جوانب

صفحه 178

و اطرافش را پايان داد و آن را خشك نمود و بسترى آرام (براى زندگى انسانها) قرار داد و همچون فرشى براى آنها گسترده ساخت; برفراز دريايى پهناور و راكد كه ايستاده بود و حركت نمى كرد; تنها بادهاى شديد آن را بر هم مى زد و ابرهاى پرباران به حركتش در مى آورد. (آرى!) «در اين امور درس عبرت بزرگى است براى كسانى كه اهل خشيّتند و احساس مسئوليت دارند».

شرح و تفسير: آفرينش كوهها

امام(عليه السلام) بعد از بيان آفرينش آسمانها و زمين و قرارگرفتن كره خاكى در جايگاه خود به شرح يكى از پديده هاى مهم زمين كه نقش بسيار مؤثرى در زندگى انسانها و ساير موجودات زنده دارد، پرداخته مى فرمايد: «خداوند (بعد از آن)، صخره ها و تپّه ها و كوههاى محكم آن را آفريد و آنها را در محل خود ثابت نگه داشت و در قرارگاهشان مستقر نمود، (به گونه اى كه) قلّه هاى آنها در هوا پيشروى كرد و ريشه هاى آن در آب فرو رفت»; (وَ جَبَلَ(1) جَلاَمِيدَهَا(2)، وَ نُشُوزَ(3)مُتُونِهَا(4) وَ أَطْوَادِهَا(5)، فَأَرْسَاهَا فِي مَرَاسِيهَا، وَ أَلْزَمَهَا قَرَارَاتِهَا. فَمَضَتْ رُؤُوسُهَا فِي الْهَوَاءِ، وَرَسَتْ أُصُولُهَا فِي الْمَاءِ).

از نظر علمى مسلّم است كه سطح زمين پيش از آنكه سرد شود چندان پستى و بلندى نداشت; ولى با سرد شدن چين خوردگيها در سطح زمين نمايان شد

پاورقي

1. «جبل» از ريشه

«جبل» بر وزن «جبر» به معناى آفرينش گرفته شده است و ريشه اصلى آن جبل به معناى كوه است و از آنجا كه كوه، موجودى ثابت است به آفرينش تغييرناپذير جبلّه گفته شده است.

2. «جلاميد» جمع «جلمود» بر وزن «خرطوم» به معناى صخره و كوه است.

3. «نشوز» جمع «نشز» بر وزن «نشر» به معناى تپّه و قطعات مرتفع زمين است. اين واژه معناى مصدرى نيز دارد و به معناى خوددارى كردن از انجام وظيفه است; مانند نشوز زن در برابر همسر.

4. «متون» جمع «متن» به معناى محكم و گاه به معناى صاف و مستوى مى آيد و در اينجا همان معناى اوّل مراد است.

5. «اطواد» جمع «طود» به معناى كوه بلند است.

صفحه 179

(همانند سيبى كه مدّتى بماند و رو به خشكى بگذارد) اين چين خوردگيها كوهها و درهاى عظيم را تشكيل دادند، كوهها پيوسته به آسمان پيش مى رفت و ريشه هاى آن در موادّ مذاب درون زمين فرو مى رفت و به اين ترتيب سطح زمين به شكل كنونى درآمد.

سپس در توضيح بيشتر مى افزايد: «كوهها را از سطح زمين بالا كشيد و پايه هاى آنها را در اعماق زمين و قرارگاهشان را ثابت نگه داشت، قلّه ها را مرتفع ساخت و تپّه ها را گسترش داد»; (فَأَنْهَدَ(1) جِبَالَهَا عَنْ سُهُولِهَا، وَ أَسَاخَ(2) قَوَاعِدَهَا فِي مُتُونِ أَقْطَارِهَا وَ مَوَاضِعِ أَنْصَابِهَا(3)، فَأَشْهَقَ(4) قِلاَلَهَا، وَ أَطَالَ أَنْشَازَهَا(5)).

اين جمله به خوبى نشان مى دهد كه كوههاى زمين علاوه بر قامت كشيده اى كه در بيرون دارند داراى ريشه هاى عظيمى در زيرزمين هستند همان ريشه هايى كه آنها را از درون به هم پيوند مى دهد، درست

مانند درختى كه هر قدر ساقه و شاخه هايش در آسمان بيشتر پيش مى رود ريشه هايش در اعماق زمين فروتر خواهد رفت، زيرا قامت بلند و استوار را ريشه هاى عظيم و محكم نگه مى دارد.

آنگاه امام(عليه السلام) فوايد وجود كوهها را ذكر مى كند كه از همه مهم تر حفظ آرامش زمين و ساكنان آن است و در عباراتى پرمعنا و حساب شده مى فرمايد: «خداوند كوهها را تكيه گاه زمين و همچون ميخهايى در آن كوبيد; به گونه اى كه زمين در عين حركت، آرام گرفت، تا اهل خود را در اضطراب فرو نبرد; يا آنچه را كه بر دوش حمل كرده، فرو نيندازد، يا از جايگاه خويش زايل نگردد»; (وَ جَعَلَهَا

پاورقي

1. «أنهد» از ريشه «نهود» به معناى برآمدن و برجسته شدن گرفته شده است.

2. «اساخ» از ريشه «سوخ» بر وزن «قول» به معناى فرو رفتن يا فرو رفتن در آب است و «أساخ» يعنى فرو برد.

3. «انصاب» جمع «نصب» بر وزن «كتب» به معناى اجسامى است كه آن را در جايى نصب مى كنند و نصب به گفته مرحوم طبرسى در مجمع البيان گاه معناى جمعى دارد و گاه معناى مفرد.

4. «أشهق» از ريشه «شهوق» به معناى بالا رفتن گرفته شده و «اشهق» يعنى بالا برد.

5. «أنشاز» جمع «نشز» بر وزن «مرض» از ريشه «نشوز» گرفته شده كه پيش از اين در همين بخش از خطبه تفسير شده است.

صفحه 180

لِلاَْرْضِ عِمَاداً، وَ أَرَّزَهَا(1) فِيهَا أَوْتَاداً، فَسَكَنَتْ عَلَى حَرَكَتِهَا مَنْ أَنْ تَمِيدَ(2) بِأَهْلِهَا، أَوْ تَسِيخَ(3) بِحِمْلِهَا، أَوْ تَزُولَ عَنْ مَوَاضِعِهَا).

چگونه كوهها به زمين آرامش مى دهند و جلوى لرزشها را مى گيرند؟

پاسخ

اين سؤال با توجّه به يك نكته روشن است و آن اينكه هسته درون زمين مواد مذاب و گازهاست كه پيوسته به قشر بيرونى فشار مى آورد و گاه به صورت آتش فشانها ظاهر مى شود; ولى كوهها با آن ريشه هاى محكم و به هم پيوسته اى كه دارند اين فشارها را تحمّل مى كنند و از لرزشهاى پى در پى باز مى دارند و مايه آرامش قشر جامد زمين مى شوند.

افزون بر اين، كوهها در برابر فشار بيرونى كه برخاسته از جاذبه ماه و خورشيد و جزر و مدّ حاصل از آن است عامل مؤثرى براى آرامش زمين محسوب مى شوند.

از طرف ديگر پناهگاهى هستند در برابر طوفانهايى كه همواره بر سطح زمين مىوزد و ممكن است زندگى انسانها را دستخوش تزلزل سازد.

براى توضيح بيشتر درباره اسرار آفرينش كوهها و نقش آنها در پيشگيرى از تزلزل پوسته جامد زمين به جلد چهارم همين كتاب صفحه 149 ذيل خطبه 91 مراجعه فرماييد.

در ضمن جمله «فَسَكَنَتْ عَلى حَرَكَتِها...» (با توجّه به تعبير به «على») به خوبى نشان مى دهد كه امام اشاره روشنى به حركت زمين در آن عصر و زمان فرموده كه همه علماى هيئت در آن عصر، زمين را ساكن مى پنداشتند، زيرا مى فرمايد: در عين اينكه زمين حركت دارد آرام است و اهل خود را مضطرب و متزلزل نمى سازد.

پاورقي

1. «ارّز» از ريشه «رزّ» بر وزن «حظّ» به معناى فرو بردن است.

2. «تميد» از ريشه «ميد» بر وزن «صيد» به معناى حركت و لرزش و اضطراب است.

3. «تسيخ» از «سوخ» است كه در همين بخش از خطبه تفسير شد.

صفحه 181

مرحوم علاّمه

شرف الدين در كتاب مؤلّفوا الشيعه فى صدر الاسلام به اين نكته ظريف اشاره كرده است.(1)

سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن مى فرمايد: «پس منزّه است آن كس كه زمين را در ميان آن همه امواج ناآرام ثابت نگه داشت; و دوران رطوبت جوانب و اطرافش را پايان داد و آن را خشك نمود و بسترى آرام (براى زندگى انسانها) قرار داد و همچون فرشى براى آنها گسترده ساخت; برفراز دريايى پهناور و راكد كه جريانى نداشت و ايستاده بود و حركت نمى كرد; تنها بادهاى شديد آن را بر هم مى زد و ابرهاى باران زا به حركتش در مى آورد. (آرى!) «در اين امور درس عبرت بزرگى است براى كسانى كه اهل خشيّتند و احساس مسئوليت دارند»»; (فَسُبْحَانَ مَنْ أَمْسَكَهَا بَعْدَ مَوَجَانِ مِيَاهِهَا، وَ أَجْمَدَهَا بَعْدَ رُطُوبَةِ أَكْنَافِهَا، فَجَعَلَهَا لِخَلْقِهِ مِهَاداً، وَ بَسَطَهَا لَهُمْ فِرَاشاً! فَوْقَ بَحْر لُجِّيٍّ رَاكِد لاَيَجْرِي، وَ قَائِم لاَ يَسْرِي، تُكَرْكِرُهُ(2) الرِّيَاحُ الْعَوَاصِفُ، وَ تَمْخُضُهُ(3) الْغَمَامُ الذَّوَارِفُ(4); «إِنَّ في ذلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشَى»).

در عبارت فوق دو جمله ديده مى شود كه در بدو نظر با يكديگر هماهنگ نيست: نخست مى گويد: «خداوند زمين را بر فراز درياى پهناور راكدى كه جريان ندارد گسترده است» و در ذيل مى گويد: «طوفانهاى درهم كوبنده و بادهاى شديد آب اين دريا را بر هم مى زند».

امّا با دقت در اين تعبير روشن مى شود كه هيچ منافاتى با هم ندارند; زيرا

پاورقي

1. مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 117 .

2. «تكركر» از ريشه «كركره» بر وزن «حنجره» به عقيده بعضى در اصل از ريشه تكرار است و بعضى آن را ماده مستقلى

از رباعى مجرّد مى دانند و به هر حال معناى تكرار را مى رساند.

3. «تخمض» از ريشه «مخض» بر وزن «مغز» در اصل به معناى تكان دادن شير يا ماست براى گرفتن كره مى باشد سپس به هر تكان دادن شديدى اطلاق شده است.

4. «ذوارف» از ريشه «ذرف» بر وزن «حرف» به معناى سيلان اشك از چشم يا هرگونه سيلان آب است و «ذوارف» جمع «ذارفه» به معناى جارى و روان است.

صفحه 182

جمله اوّل از آرام بودن طبيعت اين دريا سخن مى گويد و جمله دوم از تأثير عوامل بيرونى; يعنى تندبادها بر صفحه درياها.

اينكه مى فرمايد: «ابرهاى پرباران نيز آن را به حركت در مى آورد»; (وَ تَمْخُضُهُ الْغَمَامُ الذَّوَارِفُ) يا به اين دليل است كه چنين ابرهايى همواره همراه با طوفانهاست، يا اينكه باران سيل آسا كه بر صفحه اقيانوسها مى ريزد، آن را تحت تأثير خود قرار داده و موّاج مى كند.

جمله (إِنَّ في ذلِكَ لَعِبْرَةً لِّمَنْ يَخْشَى) يا اشاره به سكون و حركت درياهاست كه در بالا ذكر كرديم يا اشاره است به تمام آنچه امام(عليه السلام) دراين خطبه درباره آفرينش كوهها و درياها و خلقت زمين و آسمان آورده است.

جمله (إِنَّ في ذلِكَ لَعِبْرَةً لِّمَنْ يَخْشَى)(1) كه برگرفته از قرآن مجيد است عبرت گرفتن را براى صاحبان خشيّت و ترس از خدا مى داند، چرا كه اين خشيّت، زاييده علم است و عالمانند كه از اين امور عبرت مى گيرند همان گونه كه در جاى ديگر مى فرمايد: (إِنَّمَا يَخْشَى اللهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ).(2)

پاورقي

1. نازعات، آيه 26. جالب توجّه است كه آيه پيش گفته در قرآن مجيد نيز در سياق

آيات خلقت و آفرينش آسمان و زمين آمده است.

2. فاطر، آيه 28.

صفحه 183

خطبه212

كانَ يَسْتَنْهِضُ بِها أصْحابَه إلى جِهادِ أهْلِ الشّامِ في زَمانِهِ

از خطبه هاى امام(عليه السلام) است

كه همواره با اين سخنان ياران خويش را براى جهاد با شاميان بسيج مى نمود.(1)

خطبه در يك نگاه

اين خطبه در واقع خطابى است به درگاه پروردگار متعال، آميخته با دعا براى پيروزى لشكريان اسلام و نفرين بر سست عنصرانى كه دست از يارى حق بر مى دارند و اتمام حجّتى است بر آنها در برابر خداوند بزرگ.

اين كلام به خوبى نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) تا چه اندازه از سستى و بى توجهى مردم كوفه به امر جهاد با غارتگران شام، ناراحت بود; اين چيزى است كه از بسيارى از خطبه هاى نهج البلاغه استفاده مى شود و اگر كوتاهى و سستى آنها نبود تاريخ اسلام، مسير ديگرى را مى پيمود ولى افسوس...!

پاورقي

1. سند خطبه:

نويسنده مصادر نهج البلاغه سند خاصّى براى اين خطبه نقل نكرده است; ولى آن گونه كه از كتاب تمام نهج البلاغه بر مى آيد (و در متن نيز اشاره كرده ايم) به عقيده بعضى اين كلام ذيل خطبه 198 بوده است و در هر حال در اين كتاب نيز مدرك ديگرى غير از نهج البلاغه ذكر نشده است.

صفحه 184

صفحه 185

اَللّهُمَّ أَيُّمَا عَبْد مِنْ عِبَادِكَ سَمِعَ مَقَالَتَنَا الْعَادِلَةَ غَيْرَ الْجَائِرَةِ، وَ الْمُصْلِحَةَ غَيْرَ الْمُفْسِدَةِ، فِي الدِّينِ وَ الدُّنْيَا، فَأَبَى بَعْدَ سَمْعِهِ لَهَا إِلاَّ النُّكُوصَ عَنْ نُصْرَتِكَ، وَ الاِْبْطَاءَ عَنْ إِعْزَازِ دِينِكَ، فَإِنَّا نَسْتَشْهِدُكَ عَلَيْهِ يَا أَكْبَرَ الشَّاهِدينَ شَهَادَةً، وَ نَسْتَشْهِدُ عَلَيْهِ جَمِيعَ مَا أسْكَنْتَهُ أَرْضَكَ وَ سَماواتِكَ، ثُمَّ أَنْتَ بَعْدُ الْمُغْنِي عَنْ نَصْرِهِ، وَ الاْخِذُ لَهُ بِذَنْبِهِ.

ترجمه

خداوندا! هر يك از بندگانت گفتار عادلانه و دور از ستم و اصلاح كننده و بى مفسده ما را در امر دين

و دنيا بشنود و پس از شنيدن از يارى آيين تو و اعزاز دينت سرباز زند و كندى كند. ما تو را بر كار خلاف او به شهادت مى طلبيم. اى كسى كه بزرگ ترين شاهدانى! همچنين همه آنها را كه در زمين و آسمانهايت سكونت بخشيده اى، گواه بر ضدّ او مى آوريم; و با اين حال مى دانيم كه ما را از يارى او بى نياز مى سازى و او را به گناهش خواهى گرفت (و كيفر خواهى داد).

شرح و تفسير: سزاى متخلفان

قرائن نشان مى دهد كه اين چند جمله پرمعنا و پر از سوز و گداز، بخشى از خطبه طولانى ترى بوده كه مرحوم سيّد رضى اين قسمت را گزينش كرده و جداگانه آورده است.

بعضى معتقدند اين كلام ذيل خطبه 198 قرار داشته است.(1)

پاورقي

1. تمام نهج البلاغه، ص 491 .

صفحه 186

هدف اصلى اميرالمؤمنين(عليه السلام) از اين خطبه، بسيج كردن يارانش براى جهاد در برابر شاميان غاصب بوده است; ولى به صورت شكوائيّه اى در برابر خداوند; شكوا از كسانى كه دعوت عادلانه او را مى شنوند و از شركت در جهاد سرباز مى زنند. شكوايى كه نشان مى دهد تا چه اندازه، امام مظلوم و تا چه حدّ گروهى از اصحابش فاقد احساس مسئوليت بوده اند.

مى فرمايد: «خداوندا! هر يك از بندگانت گفتار عادلانه و دور از ستم و اصلاح كننده و بى مفسده ما را در امر دين و دنيا بشنود و پس از شنيدن از يارى آيين تو و اعزاز دينت سرباز زند و كندى كند. ما تو را بر ضدّ او به شهادت مى طلبيم. اى كسى كه بزرگ ترين شاهدانى!»; (اللَّهُمَّ

أَيُّمَا عَبْد مِنْ عِبَادِكَ سَمِعَ مَقَالَتَنَا الْعَادِلَةَ غَيْرَ الْجَائِرَةِ، وَ الْمُصْلِحَةَ غَيْرَ الْمُفْسِدَةِ، فِي الدِّينِ وَ الدُّنْيَا، فَأَبَى بَعْدَ سَمْعِهِ لَهَا إِلاَّ النُّكُوصَ(1) عَنْ نُصْرَتِكَ، وَ الاِْبْطَاءَ(2) عَنْ إِعْزَازِ دِينِكَ، فَإِنَّا نَسْتَشْهِدُكَ عَلَيْهِ يَا أَكْبَرَ الشَّاهِدينَ شَهَادَةً).

قابل توجّه اينكه امام سخن خود را در زمينه دعوت به جهاد با شاميان ستمگر به چهار وصف يا به اعتبارى به دو وصف تأكيد كرده است: 1. اين سخن سخنى است در مسير عدالت. 2. هيچ ستمى در آن نيست. 3. سبب اصلاح مردم است. 4. هيچ فسادى بر آن مترتب نيست و آثار مثبت آن در دين و دنياى مردم ظاهر مى شود.

بديهى است پيروى از چنين سخنى كه سراسر حق و عدالت و صلح و مصلحت است به حكم شرع و عقل لازم است و آنها كه برخلاف آن گام بردارند از آيين خداوند متعال و فرمان عقل منحرف شده اند.

نكته ديگر اينكه امام(عليه السلام) مى فرمايد: كسانى كه با دعوت او به جهاد با شاميان

پاورقي

1. «نكوص» مصدر و به معناى خوددارى و عقب نشينى است.

2. «ابطاء» به معناى كندى كردن و تأخيرانداختن از ريشه «بطؤ» بر وزن «قفل» به معناى كندى گرفته شده است.

صفحه 187

غارتگر سرپيچى كنند از يارى خدا و عظمت بخشيدن به آيين او سرباز زده اند بى آنكه امام(عليه السلام)نفع خاص شخصى در آن داشته باشد.

ضمناً امام با اين سخن مى خواهد روشن سازد كه مسير شاميان، مسير ظلم و جور و مايه فساد در دين و دنياى مردم است.

امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن افزون بر به شهادت طلبيدن خداوند متعال، همه موجودات زمين و آسمان را به گواهى مى طلبد

و مى فرمايد: «تمام آنها را كه در زمين و آسمانهايت سكونت بخشيده اى، به عنوان گواه بر ضدّ او (آن كس كه از جهاد با ستمگران سرباز مى زند) مى آوريم; ولى با اين حال مى دانيم كه ما را از يارى او بى نياز مى سازى و او را به گناهش خواهى گرفت (و كيفر خواهى داد)»; (وَ نَسْتَشْهِدُ عَلَيْهِ جَمِيعَ مَا أسْكَنْتَهُ أَرْضَكَ وَ سَماواتِكَ، ثُمَّ أَنْتَ بَعْدُ الْمُغْنِي عَنْ نَصْرِهِ، وَ الاْخِذُ لَهُ بِذَنْبِهِ).

امام(عليه السلام) با اين شكايت به پيشگاه پروردگار كه از دل پرسوز آن حضرت برخاسته، از يك سو به افراد سست و بى تفاوت در امر جهاد اتمام حجّت مى كند و از سوى ديگر ياران وفادارش را هشدار مى دهد كه از سستى آن گروه وحشتى به دل راه ندهند Ƞبدانند خدا يار و ياور آنهاست و آن گروه وظيفه نشناس، سرانجام گرفتار كيفر اعمال خود خواهند شد، همان گونه كه به گواهى تاريخ بعد از شهادت امام گرفتار شدند و ظالمانى از عمّال بنى اميّه را بر آنها گماردند كه بر هيچ يك از آنان رحم نكردند و از هيچ عقوبت و از كيفرى درباره آنان دريغ نداشتند.

شايان توجّه است كه در كتاب صفّين نصر بن مزاحم چنين آمده است: هنگامى كه امام اين سخن را بيان فرمود مردى از طايفه بنى فزاره برخاست و جسورانه به امام خطاب كرد كه تو مى خواهى ما را با اين سخن براى جنگ با شاميان بسيج كنى و برادران خود را در آنجا به قتل برسانيم. همان گونه كه ما را در

صفحه 188

بصره بردى و برادران خويش را

در جنگ جمل كشتيم! هرگز اين كار را نخواهيم كرد. مالك اشتر خشمگين شد و برخاست و گفت: اى مردم! او را دستگير كنيد (كه او فردى نفوذى از دشمنان ماست) آن مرد فرار كرد و گروهى به دنبال او براى دستگير ساختنش حركت كردند او به محلى از بازار پناهنده شد كه جاى فروش اسبها بود. سرانجام مردم او را زير پاهاى خود له كردند.(1)

جمله «جَمِيعَ مَا أسْكَنْتَهُ أَرْضَكَ وَ سَمواتِكَ»; (همه آنچه كه در زمين و آسمانهايت ساكن ساختى) ظاهراً اشاره به فرشتگان و انسانها و جنّ است، زيرا تعبير «ساكن ساختى» تناسب با آن دارد (بنابراين «ما» در اينجا به ذوى العقول اطلاق شده است و به شهادت طلبيدن آنها با آنكه قبل از آن، خدا را به شهادت طلبيده، براى تأكيد در اين امر مهم است، همان گونه كه خداوند جز ذات پاكش شاهدان بسيارى بر اعمال ما قرار داده است.

پاورقي

1. صفين نصر بن مزاحم، ص 94-95 .

صفحه 189

خطبه213

في تَمْجيدِ اللهِ وَ تَعْظيمِهِ

از خطبه هاى امام(عليه السلام) است

كه در آن از مجد و عظمت خداوند سخن گفته شده است

(و نيز به بخشى از ويژگيهاى پيامبر اشاره شده است).(1)

خطبه در يك نگاه

از تعبير مرحوم سيّد رضى استفاده مى شود كه آنچه در اين خطبه آمده، بخشى از كلام امام(عليه السلام) بوده كه مرحوم سيّد دو بخش از آن را برگزيده است:

در بخش اوّل از صفات جمال و جلال خداوند مخصوصاً احاطه علم او به همه موجودات سخن به ميان آمده است.

در بخش دوم از صفات پيامبر و امدادهاى الهى نسبت به او و پيشرفت سريع و برطرف شدن موانع راهش سخن گفته شده و در مجموع اين خطبه شعاع تابناكى بر مسئله توحيد و نبوّت افكنده شده است.

پاورقي

1. سند خطبه:

در منابع معروف، سندى براى اين خطبه جز نهج البلاغه ذكر نشده است و مرحوم علاّمه مجلسى در بحارالانوار، ج 4، بخش اوّل اين خطبه را از نهج البلاغه نقل كرده است.

صفحه 190

صفحه 191

اَلْحَمْدُ لِلّهِ الْعَلِيِّ عَنْ شَبَهِ الَْمخْلُوقِينَ، الْغَالِبِ لِمَقَالِ الْوَاصِفِينَ، الظَّاهِرِ بِعَجَائِبِ تَدْبِيرِهِ لِلنَّاظِرِينَ، وَ الْبَاطِنِ بِجَلاَلِ عِزَّتِهِ عَنْ فِكْرِ الْمُتَوَهِّمِينَ، الْعَالِمِ بِلاَ اكْتِسَاب وَ لاَ ازْدِيَاد، وَ لاَ عِلْم مُسْتَفَاد، الْمُقَدِّرِ لِجَمِيعِ الاُْمُورِ بِلاَ رَوِيَّة وَ لاَ ضَمِير، الَّذِي لاَ تَغْشَاهُ الظُّلَمُ، وَ لاَ يَسْتَضِيءُ بِالاَْنْوَارِ، وَ لاَ يَرْهَقُهُ لَيْلٌ، وَ لاَ يَجْرِي عَلَيْهِ نَهَارٌ لَيْسَ إِدْرَاكُهُ بِالاِْبْصَارِ، وَ لاَ عِلْمُهُ بالاِْخْبَارِ.

و منها في ذكر النبي(صلى الله عليه وآله):

أَرْسَلَهُ بِالضِّيَاءِ، وَ قَدَّمَهُ فِي الاِْصْطِفَاءِ، فَرَتَقَ بِهِ الْمَفَاتِقَ، وَ سَاوَرَ بِهِ الْمُغَالِبَ، وَ ذَلَّلَ بِهِ الصُّعُوبَةَ، وَ سَهَّلَ بِهِ الْحُزُونَةَ، حَتَّى سَرَّحَ الضَّلاَلَ، عَنْ يَمِين وَ شِمَال.

ترجمه

حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه از شباهت به مخلوقات، برتر، و

از وصف واصفان، والاتر است. به وسيله تدبير شگفت آورش بر همه ناظران آشكار است و با جلال عزّتش كنه ذاتش بر همه انديشمندان پنهان. خداوندى كه عالم است بى آنكه معلوماتش اكتسابى باشد يا فزونى گيرد و يا آن را از كسى فرا گرفته باشد. خداوندى كه همه امور را اندازه گيرى كرده، بى آنكه نياز به تفكّر و يا رجوع به ضمير و وجدان داشته باشد. خدايى كه تاريكيها پوششى بر او نمى افكند و از نور و روشنايى بهره نمى گيرد. شب او را نمى پوشاند و روشنايى روز بر او نمى گذرد. نه درك او از اشيا، با حسّ بينايى (و چشم ظاهرى) است و نه علم و دانش وى از طريق خبرگيرى.

صفحه 192

در بخش ديگرى از اين خطبه سخن از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به ميان آمده، مى فرمايد: «خداوند او را با نور و روشنايى فرستاد و برگزيد و بر همه مقدّم داشت، جدائى ها و پراكندگى ها را به وسيله او پيوند داد (و اتحاد و الفت ايجاد كرد) و با او بر زورمندان چيره شد. مشكلات را به وسيله او آسان و ناهمواريها را به دست او هموار ساخت تا آنجا كه ضلالت و گمراهى را از راست و چپ (و از هر سو) به عقب راند.

شرح و تفسير: بخشى از اوصاف خداوند و پيامبرش

امام(عليه السلام) در بخش اوّل اين خطبه كه پيرامون صفات جمال و جلال حق سخن مى گويد، به دوازده وصف از اوصاف الهى اشاره مى كند:

نخست در چهار وصف نخستين مى فرمايد: «حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه از شباهت به مخلوقات، برتر و از وصف واصفان، والاتر

است. به وسيله تدبير شگفت آورش بر همه ناظران آشكار است و با جلال عزّتش كنه ذاتش بر همه متفكّران پنهان»; (اَلْحَمْدُ لِلّهِ الْعَلِيِّ عَنْ شَبَهِ الَْمخْلُوقِينَ، الْغَالِبِ لِمَقَالِ الْوَاصِفِينَ، الظَّاهِرِ بِعَجَائِبِ تَدْبِيرِهِ لِلنَّاظِرِينَ، وَ الْبَاطِنِ بِجَلاَلِ عِزَّتِهِ عَنْ فِكْرِ الْمُتَوَهِّمِينَ(1)).

همان گونه كه در گذشته نيز اشاره شده، ذات پاك خداوند نامتناهى است و بديهى است مخلوقاتش كه همه چيزشان محدود و متناهى است، قادر بر درك كنه ذاتش نباشند، بنابراين تنها از طريق آثار شگفت انگيزى كه در پهنه جهان هستى از او نمايان است به ذات او پى مى بريم، لذا اگر مى گوييم خدا از همه چيز

پاورقي

1. «متوهمين» از ريشه «وهم» گرفته شده كه گاه به معناى پندار و گمان و خيال مى آيد و گاه به معناى انديشيدن و فكر كردن و در اينجا معناى دوم مراد است و شاهد آن تعبير به «فكر» است كه قبل از آن ذكر شده است.

صفحه 193

آشكارتر و از همه چيز پنهان تر است ناظر به همين دو جنبه است; از نظر آثار علم و قدرتش كاملا آشكار و از نظر كنه ذاتش مخفى و پنهان است.

در ادامه اين سخن به پنجمين و ششمين وصف پرداخته مى فرمايد: «خداوندى كه عالم است بى آنكه معلوماتش اكتسابى باشد يا فزونى گيرد و يا آن را از كسى فرا گرفته باشد. خداوندى كه همه امور را اندازه گيرى كرده، بى آنكه نياز به تفكّر و يا رجوع به ضمير و وجدان داشته باشد»; (الْعَالِمِ بِلاَ اكْتِسَاب وَ لاَ ازْدِيَاد، وَ لاَ عِلْم مُسْتَفَاد، الْمُقَدِّرِ لِجَمِيعِ الاُْمُورِ بِلاَ رَوِيَّة وَ لاَ ضَمِير).

بى شك علم خدا مانند ذاتش بى

پايان است، بنابراين نه نيازى به اكتساب دارد و نه فراگيرى از ديگرى. اين امور مربوط به كسانى است كه علم محدودى دارد و از سه راه بر آن مى افزايند: گاهى از طريق تجربه و مانند آن، گاه به سبب تأثير علوم در يكديگر و انتقال از مسئله اى به مسئله ديگر و گاه از طريق درس خواندن و فراگيرى از ديگران; امّا آن كس كه علمى بى پايان دارد از همه اين امور بى نياز است.

همچنين او براى آفرينش مخلوقات واندازه گيرى دقيق هر موجود از نظر كميّت و كيفيّت و قوانين حاكم بر آن نه نياز به انديشيدن دارد، نه رجوع به وجدان. به خلاف انسانهايى كه دست به اختراع و ابداع چيزى مى زنند كه گاه بايد سالها بينديشند و مطالعه كنند و از معلومات و تجربيات خود كمك بگيرند تا موفق به ابداع چيزى شوند.

سپس در هفتمين و هشتمين وصف مى افزايد: «خدايى كه تاريكيها ستر و پوششى بر او نمى افكند و از نور و روشنايى بهره نمى گيرد»; (الَّذِي لاَتَغْشَاهُ الظُّلَمُ، وَ لاَيَسْتَضِيءُ بِالاَْنْوَارِ).

آنگاه براى تكميل و توضيح همين مطلب به سراغ نهمين و دهمين وصف رفته، مى فرمايد: «شب او را نمى پوشاند و روشنايى روز بر او نمى گذرد (و به بيان

صفحه 194

ديگر: شب و روز براى او متصوّر نيست)»;(وَلاَ يَرْهَقُهُ(1) لَيْلٌ،وَلاَ يَجْرِي عَلَيْهِ نَهَارٌ).

اين تعبيرات ممكن است اشاره به اين باشد كه ذات پاكش از طريق آثار هميشه آشكار است و شب و روز تفاوتى در اين امر ايجاد نمى كند و يا اشاره به اين باشد كه او براى مشاهده و احاطه علمى به

اشيا نياز به نور و روشنايى ندارد آن گونه كه انسانها نياز دارند.

يازدهمين ودوازدهمين وصف نيز تكميل و توضيح ديگرى بر اوصاف پيشين است، مى فرمايد: «نه درك او از اشيا، با حسّ بينايى است و نه علم و دانش وى از طريق خبرگيرى است»; (لَيْسَ إِدْرَاكُهُ بِالاِْبْصَارِ، وَ لاَ عِلْمُهُ بالاِْخْبَارِ).

زيرا اين امور مربوط به جسم و جسمانيات و صاحبان علوم ناقص و محدود است; او نه از قبيل جسم و جسمانيات است ونه محدوديتى در احاطه علمى اوست.

در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه چرا امام(عليه السلام) در خطبه هاى متعدّد بر همين مضامين تكيه و تأكيد مى كند و بر اين امر اصرار دارد كه علم خداوند نيازى به هيچ يك از امورى كه در بالا گفته شد ندارد; اين همه تأكيد براى چيست؟

در پاسخ مى گوييم: يكى از مشكلات عظيم در شناخت و معرفت پروردگار مسئله مقايسه او با مخلوقات است، زيرا در همه عمر خود سر و كار با مخلوقات دارد، همه چيز را با معيار آن مى سنجد. مخلوقاتى كه همه چيزش محدود است; علم، قدرت، زمان، مكان، درك و شهود او همه و همه محدود، ناپايدار و فناپذير است. هنگامى كه سخن از معرفت پروردگار به ميان مى آيد آگاهانه يا ناخودآگاه همان مقياسها را به كار مى گيرد و در درّه هولناك تشبيه سقوط مى كند، از اين رو اين معلم بزرگ معرفة الله پى در پى هشدار مى دهد كه بر لب پرتگاه نرويد و خدا را با خود به هيچ يك از مخلوقات مقايسه نكنيد كه از معرفة الله دور خواهيد شد و اوهامى

را در مغز خود پرورش مى دهيد و مى پرستيد.

پاورقي

1. «يرهقه» از ريشه «رهق» بر وزن «شفق» در اصل به معناى پوشاندن چيزى با قهر و غلبه است و به معناى سختگيرى يا مسلّط شدن چيزى نيز آمده است.

صفحه 195

حديث معروف امام باقر(عليه السلام): «كُلُّ ما مَيَّزْتُمُوه بأوْهامِكُمْ في أدَقِّ مَعانيهِ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُكُمْ مَرْدُودٌ إلَيْكُمْ; آنچه با فكر و پندار خود با دقيق ترين مفاهيم در ذهن خويش (درباره خدا) ترسيم مى كنيد مخلوق و ساخته شما و همانند خودتان است و به سوى شما باز مى گردد»(1) اشاره زيبايى به همين مطلب است.

لذا ائمّه اهل بيت(عليهم السلام) همواره مراقب اصحاب و ياران و پيروان خود بودند كه گرفتار و تشبيه يا تعطيل نشوند، در حالى كه اين گرفتارى براى گروهى كه از آنها پيروى نكردند بسيار فراوان و آشكار است.

اعتقاد به جسميّت خداوند و تشبيه او با مخلوقات، اعتقاد به امكان رؤيت و مشاهده حسّى در دنيا و لااقل در آخرت كه غالباً به آن پايبند هستند، از اين قسم انحرافات خطرناك است.

در بخش ديگر اين خطبه كه مرحوم سيّد رضى تحت عنوان «وَ مِنْها في ذِكْرِ النَّبِي(صلى الله عليه وآله)» آورده، امام(عليه السلام) سخن كوتاه و بسيار پرمعنايى درباره پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)دارد و هفت وصف از اوصاف پيامبر راكه نشان دهنده مقام والا و اصلاحات گسترده او در جامعه اسلامى است، بيان مى كند. مى فرمايد: «خداوند او را با نور و روشنايى فرستاد و برگزيد و بر همه مقدّم داشت، پارگيها و پراكندگيها را به وسيله او پيوند داد (و اتحاد و الفت ايجاد كرد) و با او بر

زورمندان چيره شد. مشكلات را به وسيله او آسان و ناهمواريها را به دست او هموار ساخت تا آنجا كه ضلالت و گمراهى را از راست و چپ (و از هر سو) به عقب راند»; (أَرْسَلَهُ بِالضِّيَاءِ، وَ قَدَّمَهُ فِي الاِْصْطِفَاءِ، فَرَتَقَ(2) بِهِ الْمَفَاتِقَ(3) وَ سَاوَرَ(4) بِهِ الْمُغَالِبَ، وَ ذَلَّلَ بِهِ

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 66، ص 293 .

2. «رتق» از ريشه «رتق» بر وزن «حتم» يعنى به هم پيوستن.

3. «مفاتق» به معناى محلهاى شكافته شده جمع «مفتق» بر وزن «مكتب» از ريشه «فتق» (ضد رتق) به معناى شكافتن گرفته شده است.

4. «ساور» از ريشه «مساوره» به معناى غلبه كردن و چيره شدن و شوريدن، از ريشه «سور» بر وزن «غور» گرفته شده است.

صفحه 196

الصُّعُوبَةَ، وَ سَهَّلَ بِهِ الْحُزُونَةَ(1)، حَتَّى سَرَّحَ(2) الضَّلاَلَ عَنْ يَمِين وَ شِمَال).

منظور از «ضياء» يكى از چند احتمال ذيل است: نور ايمان، علم، قرآن، وحى و يا همه اينها; يعنى خداوند پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) را با نور وحى و قرآن و ايمان مبعوث كرد تا جهان را به وسيله آن روشن سازد.

جمله «وَ قَدَّمَهُ فِي الاِْصْطِفَاءِ» ممكن است اشاره به خاتميّت پيامبر اكرم باشد (زيرا اگر خاتم نباشد مفهومش اين است كه آيينى برتر از آيين او در آينده خواهد آمد) و يا اشاره به برترى او بر همه انبيا و خلق جهان است. به هر حال دليل بر اين است كه آيينش از همه آيينها كامل تر است. منظور از «مفاتق» (پارگيها و بريدگيها) اختلافات گسترده اى است كه در محيط عربستان وجود داشت و پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به آنها پايان داد و همه را زير پرچم توحيد متّحد

ساخت.

جمله «وَ سَاوَرَ بِهِ الْمُغَالِبَ» اشاره به كوتاه كردن دست ظالمان و زورمندان از گريبان مستضعفان و محرومان است كه به بركت ظهور اسلام به وقوع پيوست و همه آنها در برابر قدرت اين آيين سر تسليم فرود آوردند.

برطرف ساختن مشكلات و هموار ساختن ناهمواريها (ذَلَّلَ بِهِ الصُّعُوبَةَ) مى تواند اشاره به حلّ مشكلات معنوى و عقيدتى و اخلاقى باشد يا مشكلات مادى و اجتماعى و يا همه اينها كه در پرتو ظهورش به وقوع پيوست.

جمله «حَتَّى سَرَّحَ الضَّلاَلَ عَنْ يَمِين وَ شِمَال» اشاره به پايان گرفتن همه مفاسدى است كه در جمله هاى قبل به آن اشاره شده; يعنى انواع گمراهيها از چپ و راست و از هر سو به وسيله آن حضرت و آيينش به عقب رانده شدند.

تعبير به «يمين و شمال» ممكن است اشاره به افراط و تفريطها باشد، يااشاره به همه راههايى كه به فساد منتهى مى شود.

پاورقي

1. «حزونة» ضدّ سهولت به معناى خشن و ناصاف بودن است.

2. «سرّح» از ريشه «تسريح» به معناى رها ساختن و عقب راندن گرفته شده و به همين مناسبت به طلاق نيز تسريح گفته مى شود و ريشه اصلى آن «سرح» و «سروح» به معناى آزادگشتن و رها شدن است.

صفحه 197

به يقين اين اصلاحات، مخصوص زمان ظهور پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نبود. اگر امروز هم به تعليمات و برنامه هاى اسلام عمل كنيم هم نور وحدت جامعه اسلامى را فرا مى گيرد و هم دست زورمندان ظالم كوتاه مى گردد و هم سختيها و مشاكل اجتماعى آسان مى شود، زيرا اينها همه از آثار تعليمات الهى است.

صفحه 198

صفحه 199

خطبه214

يَصِفُ جَوْهَرَ الرَّسُولِ، وَ يَصِفُ الْعُلَماءَ، وَ يَعِظُ بِالتَّقْوى

از خطبه هاى امام(عليه السلام)

است

كه در آن از صفات درونى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اوصاف دانشمندان و اندرز به تقوا سخن مى گويد.(1)

خطبه در يك نگاه

توضيح

همان گونه كه اشاره شد اين خطبه در واقع از سه بخش تشكيل يافته است:

در بخش نخست بعد از شهادت به عدالت پروردگار به قسمتى از صفات برجسته پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اشاره شده كه نشان مى دهد جوهر ذاتى پيامبر از هر نظر جوهر پاكى بوده است و در ضمن اشاره به يارى خداوند و امدادهاى الهى نسبت به مطيعان مى كند.

در بخش دوم از عالمان ربّانى و صفات برجسته آنها و طرز برخوردشان با

پاورقي

1. سند خطبه:

بعضى از دانشمندانى كه بعد از عصر مرحوم سيّد رضى مى زيستند; مانند آمدى در غررالحكم بخشى از اين خطبه را با تفاوتهايى نقل كرده كه نشان مى دهد منبع ديگرى غير از نهج البلاغه در اختيار داشته است.

صفحه 200

مردم سخن به ميان آورده است.

در بخش سوم اندرزهاى فراوانى در عباراتى كوتاه و پرمعنا بيان فرموده كه عمل به آن مايه پرورش روح تقوا در وجود انسانهاست.

صفحه 201

بخش اوّل

وَ أَشْهَدُ أَنَّهُ عَدْلٌ عَدَلَ

وَ أَشْهَدُ أَنَّهُ عَدْلٌ عَدَلَ، وَ حَكَمٌ فَصَلَ، وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، وَ سَيِّدُ عِبَادِهِ، كُلَّمَا نَسَخَ اللّهُ الْخَلْقَ فِرْقَتَيْنِ جَعَلَهُ فِي خَيْرِهِمَا، لَمْ يُسْهِمْ فِيهِ عَاهِرٌ، وَ لاَ ضَرَبَ فِيهِ فَاجِرٌ.

أَلاَ وَ إِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ لِلْخَيْر أَهْلاً، وَ لِلْحَقِّ دَعَائِمَ، وَ لِلطَّاعَةِ عِصَماً. وَ إِنَّ لَكُمْ عِنْدَ كُلِّ طَاعَة عَوْناً مِنَ اللّهِ سُبْحَانَهُ يَقُولُ عَلَى الاَْلْسِنَةِ، وَ يُثَبِّتُ الاَْفْئِدَةَ. فِيهِ، كِفَاءٌ لِمُكْتَف، وَ شِفَاءٌ لِمُشْتَف.

ترجمه

و گواهى مى دهم كه خداوند، دادگرى است كه همواره، دادگرى داشته و داورى است كه هميشه حق را از باطل جدا ساخته و گواهى مى دهم كه محمّد بنده و فرستاده او و سرور بندگان اوست. هر زمان

خدا انسانها را به دو بخش تقسيم كرده، آن حضرت را در بهترين آن دو قرار داده است (و پيوسته در صلب پدران پاك و رحم مادران پاكدامن بوده است) هيچ ناپاك دامنى در او سهمى نداشت و هيچ فاجرى در او دخالت نكرد. آگاه باشيد خداوند براى خير و نيكى، اهلى قرار داده و براى حق، ستونهايى و براى اطاعت فرمانش پاسدارانى و به يقين براى شما در انجام هر طاعتى يار و ياورى از جانب خداوند سبحان خواهد بود كه زبانها را گويا مى كند و قلبها را ثابت نگه مى دارد، به گونه اى كه براى آن كس كه بخواهد به آن اكتفا كند كافى است و براى آن كس كه شفا جويد مايه شفاست.

صفحه 202

شرح و تفسير: نسب پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله)

امام(عليه السلام) در آغاز اين خطبه _ همچون بسيارى از خطبه هاى ديگر _ از شهادتين آغاز مى كند (هر چند «واو» در «وأشهد» نشان مى دهد كه قبل از آن نيز مطالبى بوده است) مى فرمايد: «و گواهى مى دهم كه خداوند دادگرى است كه همواره، دادگرى داشته و داورى است كه هميشه حق را از باطل جدا مى سازد و گواهى مى دهم كه محمّد بنده و فرستاده او و سرور بندگان اوست»; (وَ أَشْهَدُ أَنَّهُ عَدْلٌ عَدَلَ، وَ حَكَمٌ فَصَلَ، وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ، وَ سَيِّدُ عِبَادِهِ).

تعبير به «عَدْلٌ» كه معناى مصدرى دارد براى تأكيد است; يعنى ذات خداوند عين عدالت است و جمله «عَدَلَ» كه به صورت فعل ماضى، بعد از آن آمده، تأكيد ديگرى است و «حَكَمٌ» به معناى داور مفهوم وسيعى دارد كه داورى خداوند را در

همه زمينه هاى تكوينى و تشريعى، شامل مى شود; او همواره فصل و جداسازى حق را از باطل داشته و خواهد داشت.

عجب اينكه يكى از شارحان نهج البلاغه (ابن ابى الحديد) ضمير در «انّه» را به مسئله قضا و قدر باز گردانده و معتقد است قبل از اين جمله بوده (و سيّد رضى آن را جدا ساخته است) جمعى از شارحان نيز سخن او را پذيرفته اند، در حالى كه جمله «وَأشْهَدُ أَنَّ مُحَمّداً عَبْدُهُ» نشان مى دهد كه شهادت قبلى شهادت مربوط به پروردگار است به علاوه «حكم فصل» از صفات خداست; نه صفات قضا و قدر.(1)

توصيف پيامبر(صلى الله عليه وآله) به عبوديّت قبل از رسالت در جمله بالا نشان مى دهد كه بزرگ ترين افتخار انسان بندگى خداست و تعبير به «سيّد عباده» (سرور بندگان

پاورقي

1. در كتاب تمام نهج البلاغه كه جمله هاى مكمّل اين خطبه را آورده است تعبيراتى دارد كه به وضوح نشان مى دهد ضمير در «إنّه» به ذات پاك پروردگار باز مى گردد; نه به قضا و قدر (تمام نهج البلاغه، خطبه 22،

ص 299).

صفحه 203

خدا) تأكيد ديگرى است بر اين معنا. آرى! هر چه هست در بندگى پروردگار است.

سپس در ادامه ذكر اوصاف پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، مى افزايد: «هر زمان خدا انسانها را به دو بخش تقسيم كرده، آن حضرت را در بهترين آن دو قرار داده است»; (كُلَّمَا نَسَخَ(1) اللّهُ الْخَلْقَ فِرْقَتَيْنِ جَعَلَهُ فِي خَيْرِهِمَا).

اشاره به اينكه نور وجود آن حضرت كه در صلب آدم وجود داشت، پيوسته از صلبى به صلب ديگر منتقل مى شد و آنجا كه فرزندان متعدّدى از نسلى به وجود مى

آمدند نور وجود آن حضرت در آن شاخه اى كه بهتر بود قرار مى گرفت و اين راه را از طريق بهترينها پيوسته مى پيمود تا در صلب عبدالله قرار گرفت و به رحم آمنه منتقل شد.

باز مى افزايد: «هيچ ناپاكدامنى در او سهمى نداشت و هيچ فاجرى در او دخالت نكرد»; (لَمْ يُسْهِمْ فِيهِ عَاهِرٌ(2)، وَ لاَ ضَرَبَ فِيهِ فَاجِرٌ).

اين همان مضمونى است كه در زيارت وارث در مورد فرزندزاده پيامبر، امام حسين(عليه السلام) آمده است: «أشْهَدُ أنَّكَ كُنْتَ نُوراً في الاَْصْلابِ الشّامِخَةِ وَ الاَْرْحامِ الْمُطَهَّرَةِ، لَمْ تُنَجِّسْكَ الْجاهِليَّةُ بِأنْجاسِها وَ لَمْ تُلْبِسْكَ الْمُدْلَهِمّاتُ ثِيابَها; گواهى مى دهم كه تو نورى بودى در صلب والاى پدران و رحم پاك مادران و هرگز عصر جاهليّت با تمام آلودگيهايش تو را آلوده نساخت و جامه هاى سياه آن بر تو پوشانده نشد».(3)

پاورقي

1. «نسخ» از ريشه «نسخ» بر وزن «مسخ» در اصل به معناى انتقال و جابه جا كردن چيزى است لذا هنگامى كه بر اثر حركت خورشيد سايه، جابه جا مى شود مى گويند: «نسخت الشمس الظلّ» و به نوشتن چيزى از روى نوشته اى ديگر استنساخ و نسخه بردارى گفته مى شود، چون مطلب را منتقل مى سازد. نسخ در احكام نيز از اين ريشه گرفته شده، زيرا حكمى جاى حكم ديگرى را مى گيرد و در خطبه بالا نسخ اشاره به انتقال نطفه از پدرى به پدر ديگر است كه از طريق وراثت، ويژگيهاى پدران به فرزندان منتقل مى شود.

2. «عاهر» به معناى شخص فاسق و فاجر و آلوده دامن است.

3. مصباح المتهجّد، ص 717 .

صفحه 204

شبيه همين معنا درباره شخص پيامبر(صلى الله عليه

وآله) وارد شده است، آنجا كه مى فرمايد: «لَمْ يَزَلْ يَنْقُلُني اللهُ مِنْ أصْلابِ الطّاهِرينَ إلَى الْمُطَهَّراتِ حَتّى أخْرَجَني في عالَمِكُمْ هذا لَمْ يُدَنِّسْني بِدَنَسِ الْجاهِليَّةِ; پيوسته خداوند مرا از صلب پدران پاك به رحم مادران پاك دامن منتقل كرد تا اينكه متولّد شدم در حالى كه هرگز مرا به آلودگيهاى جاهليّت آلوده نساخت».(1)

اين تعبير كه در خطبه بالا و روايت و زيارت نامه وارد شده، اضافه بر بيان فضيلت والاى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، اين درس را نيز به همه ما مى آموزد كه دوران تربيت انسان براى رسيدن به مقامات بالا از صلب پدران و رحم مادران آغاز مى گردد و عامل وراثت يكى از عوامل تشكيل دهنده شخصيّت انسان است، هر چند عامل منحصر به فرد نيست. در اين زمينه سخن بسيار است كه در بحثهاى آينده با استفاده از مناسبتها _ إن شاءالله _ بيان خواهد شد.

سپس امام(عليه السلام) از پويندگان راه رسول الله كه اوصاف او در عبارات گذشته بيان شد دم مى زند تا نشان دهد در سايه تعليمات آن بزرگوار بايد گروههايى در هر عصرى پرورش يابند و راه او را تداوم بخشند، مى فرمايد: «آگاه باشيد خداوند براى خير و نيكى، اهلى قرار داده و براى حق، ستونهايى و براى اطاعت فرمانش پاسدارانى»; (أَلاَ وَ إِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ لِلْخَيْر أَهْلاً، وَ لِلْحَقِّ دَعَائِمَ، وَ لِلطَّاعَةِ عِصَماً).

اشاره به اينكه در هيچ عصر و زمانى، اين راه بدون رهرو نمى ماند و برنامه خير و حق و اطاعت، تعطيل نمى شود; آنها كسانى هستند كه داراى اراده هاى قوّى و نيّات پاك اند و به همين

دليل توفيق الهى شامل حالشان شده است.

جمله «لِلْحَقِّ دَعَائِمَ، وَ لِلطَّاعَةِ عِصَماً» ممكن است اشاره به امامان معصوم و اوصياى پيامبر باشد كه حاميان حق و پاسداران اطاعت فرمان خدا بودند;

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 15، ص 117; مجمع البيان، ج 3-4، ص 497 .

صفحه 205

همان گونه كه در زيارت جامعه مى خوانيم: «وَالْحَقُّ مَعَكُمْ وَ فيكُمْ وَ مِنْكُمْ وإِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ أهْلُهُ وَ مَعْدِنُهُ; حق همواره با شما و در ميان شما و از ناحيه شماست و به سوى شما مى آيد و شما اهل حق و معدن آن هستيد» و مخصوصاً در حديث معروفى كه شيعه و اهل سنّت آن را در كتب معروف خود نقل كرده اند، مى خوانيم: «عَليّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَليٍّ يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُما دارَ; على با حق همراه است و حق با على همراه، به هر سو او مى گردد حق نيز با او مى گردد».(1)

نيز ممكن است اشاره به قرآن مجيد و سنّت معصومان، يا اشاره به وجود علما و دانشمندان باشد و اين احتمال بعيد نيست كه همه اين تفسيرهاى سه گانه در مفهوم جمله هاى بالا جمع باشد.

در ادامه اين سخن به رهروان راه آنها بشارت مى دهد كه در برابر انبوه مشكلات اطاعت، تنها نيستند و امدادهاى الهى پى در پى به يارى آنها مى آيد، مى فرمايد: «به يقين براى شما در انجام هر طاعتى يار و ياورى از جانب خداوند سبحان خواهد بود كه زبانها را گويا مى كند و قلبها را ثابت نگه مى دارد، به گونه اى كه براى آن كس كه بخواهد به آن اكتفا كند كافى است و براى

آن كس كه شفا جويد مايه شفاست»; (وَ إِنَّ لَكُمْ عِنْدَ كُلِّ طَاعَة عَوْناً مِنَ اللّهِ سُبْحَانَهُ يَقُولُ(2)عَلَى الاَْلْسِنَةِ، وَ يُثَبِّتُ الاَْفْئِدَةَ. فِيهِ، كِفَاءٌ لِمُكْتَف، وَ شِفَاءٌ لِمُشْتَف).

آرى! خداوند بندگان مؤمن خويش را تنها نمى گذارد زبانشان را گويا و قلب و اراده آنها را محكم مى دارد. اين امر كراراً در آيات قرآن منعكس شده است; موسى بن عمران(عليه السلام) از خدا زبان گويا مى خواهد و خدا به او ارزانى مى دارد، افزون بر اينكه برادرش هارون را به يارى او مى فرستد، تأكيد مى كند كه تنها نيستيد و من با شما هستم، همه چيز را مى شنوم و مى بينم: (إِنَّنِى مَعَكُمَا أَسْمَعُ

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 33، ص 376; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 297 .

2. ضمير «يقول» به «الله» بر مى گردد كه قبلا ذكر شده و معناى جمله اين است كه خداوند زبان آنها را گويا مى كند و خير را بر آن جارى مى سازد.

صفحه 206

وَأَرَى)(1) و در جاى ديگر مى فرمايد: «(يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ امَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا); خداوند كسانى را كه ايمان آوردند به جهت گفتار و اعتقاد ثابتشان، استوار مى دارد، هم در اين جهان و هم در سراى ديگر».(2)

و اين همان چيزى است كه پيوسته و همه روزه در نمازها از خداوند تقاضا مى كنيم و مى گوييم: (إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ).

پاورقي

1. طه، آيه 46 .

2. ابراهيم، آيه 27 .

صفحه 207

بخش دوم

وَ اعْلَمُوا أَنَّ عِبَادَ اللّهِ الْمُسْتَحْفَظِينَ عِلْمَهُ

وَ اعْلَمُوا أَنَّ عِبَادَ اللّهِ الْمُسْتَحْفَظِينَ عِلْمَهُ، يَصُونُونَ مَصُونَهُ، وَ يُفَجِّرُونَ عُيُونَهُ. يَتَوَاصَلُونَ بِالْوِلاَيَةِ، وَ يَتَلاَقَوْنَ بَالْمَحَبَّةِ، وَ يَتَسَاقَوْنَ بِكَأْس رَوِيَّة وَ يَصْدُرُونَ بِرِيَّة، لاَ تَشُوبُهُمُ الرِّيْبَةُ، وَ

لاَ تُسْرِعُ فِيهِمُ الْغِيبَةُ. عَلَى ذلِكَ عَقَدَ خَلْقَهُمْ وَ أَخْلاَقَهُمْ، فَعَلَيْهِ يَتَحَابُّونَ، وَ بِهِ يَتَوَاصَلُونَ، فَكَانُوا كَتَفَاضُلِ الْبَذْرِ يُنْتَقَى، فَيُؤْخَذُ مِنْهُ وَ يُلْقَى، قَدْ مَيَّزَهُ التَّخْلِيصُ، وَ هَذَّبَهُ الَّتمْحِيصُ.

ترجمه

بدانيد بندگان خدا كه حافظان علم او هستند آن را به خوبى نگاهدارى و حفظ مى كنند (و در اختيار نااهلان قرار نمى دهند) و (آنجا كه بايد آن را آشكار كنند) چشمه هاى آن علوم را جارى مى سازند، با ولايت به يكديگر مى پيوندند و با محبّت با هم ملاقات مى كنند و با پيمانه اى سيراب كننده عطش يكديگر را فرو مى نشانند و پس از سيراب شدن (از نزد يكديگر) خارج مى شوند. شك و ترديد در آنها راه نمى يابد. و غيبت در وجودشان نفوذ نمى كند. خداوند سرشت و اخلاقشان را بر اين صفات برجسته گره زده، به همين سبب به يكديگر مهر مىورزند و پيوند دوستى با يكديگر برقرار مى سازند. برترى آنان همچون برترى بذرهاى انتخاب شده اى است كه دانه هاى خوب و اصلاح شده آن از ميان انبوه دانه ها برگرفته مى شود و بقيه را به كنار مى گذارند. اين امتياز به سبب خلوص آنها و از عهده امتحان برون آمدن حاصل شده است.

صفحه 208

شرح و تفسير: حافظان علم الهى چنين هستند

امام(عليه السلام) بعد از ذكر بخشى از صفات برجسته پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، از پويندگان راه او; يعنى عالمان عارف و مؤمنان خالص ياد مى كند و ده بخش از صفات آنها را بر مى شمرد كه به حق بايد گفت هر گاه كسانى اين صفات را در خود جمع كنند از اولياءالله و پيروان خاص پيامبر خدا(صلى الله عليه

وآله) هستند.

مى فرمايد: «بدانيد كه بندگان خدا كه حافظان علم او هستند آن را به خوبى نگاهدارى و حفظ مى كنند (و در اختيار نااهلان قرار نمى دهند) و (آنجا كه بايد آن را آشكار كنند) چشمه هاى آن علوم را جارى مى سازند»; (وَ اعْلَمُوا أَنَّ عِبَادَ اللّهِ الْمُسْتَحْفَظِينَ(1) عِلْمَهُ، يَصُونُونَ مَصُونَهُ، وَ يُفَجِّرُونَ عُيُونَهُ).

اين صفات سه گانه نشان مى دهد كه اين گروه از بندگان خدا با توفيقات الهى و نيز الهامات درونى كسب علوم كرده اند و اين علوم را به خوبى نگاهبانى مى كنند و به نيازمندان مى رسانند. آنها حافظان و پاسداران و ناشران اين علومند و همان گونه كه چشمه هاى جوشان آب، سرزمينهاى تشنه را سيراب مى كند و انواع گلها و گياهان و درختها را پرورش مى دهد، آنها نيز با نشر دين قلوب تشنگان را سيراب كرده و انواع فضايل انسانى را در آنان پرورش مى دهند.

جمله «يَصُونُونَ مَصُونَهُ» شايد به همان معنا باشد كه در بالا اشاره شد; يعنى علوم الهى را از دسترسى نااهلان حفظ مى كنند و شايد به اين معنا باشد كه اين علوم را به خوبى پاسدارى كرده و در انتقال آن از نسلى به نسل ديگر از طريق تأليف ونشر كتابها مى كوشند.

در ادامه به چهار وصف ديگر اشاره كرده، مى افزايد: «با ولايت و دوستى به

پاورقي

1. «مستحفظين» از ريشه «حفظ» گرفته شده و به معناى كسانى است كه حفاظت چيزى به آنها سپرده شده است.

صفحه 209

يكديگر مى پيوندند و با محبّت با هم ملاقات مى كنند و با پيمانه اى سيراب كننده عطش يكديگر را فرو مى نشانند و

پس از سيراب شدن (از نزد يكديگر) خارج مى شوند»; (يَتَوَاصَلُونَ بِالْوِلاَيَةِ، وَ يَتَلاَقَوْنَ بَالْمَحَبَّةِ، وَ يَتَسَاقَوْنَ بِكَأْس رَوِيَّة(1) وَ يَصْدُرُونَ بِرِيَّة(2)).

امام(عليه السلام) در بخش گذشته اشاره به جنبه هاى علمى اين علماى ربّانى فرمود و در اين بخش به جنبه هاى عملى آنها اشاره مى كند; منظور از «تواصل بالولاية» شايد ولايت الهى و اولياءالله باشد كه اين گروه را به يكديگر پيوند داده، يا ولايت به معناى دوستى و محبّت است كه قلوب آنها را به هم پيوسته است.

جمله «وَ يَتَلاَقَوْنَ بَالْمَحَبَّةِ» اشاره به اين است كه اين محبّت قلبى را به هنگام ملاقات در فعل و قول خود آشكار مى كنند.

جمله سوم اشاره به اين است كه جلسات آنها كانون تبادل علوم و دانشهاست; هر يك ديگرى را از پيمانه علم خويش سيراب مى كند، همان گونه كه در جمله چهارم آمده: «هنگامى كه از مجلس بر مى خيزند به قدر كافى از چشمه هاى علم سيراب شده اند».

آنگاه در بيان دو وصف ديگر مى افزايد: «شك و ترديد در آنها راه نمى يابد. و غيبت در وجودشان نفوذ نمى كند»; (لاَ تَشُوبُهُمُ الرِّيْبَةُ، وَ لاَ تُسْرِعُ فِيهِمُ الْغِيبَةُ).

تعبير به «ريبه» ممكن است اشاره به اين باشد كه مبانى عقيدتى و ايمان آنها به قدرى محكم است كه هيچ گونه شك و ترديدى در آن راه نمى يابد و يا اشاره به اين است كه به قدرى زندگانى آنها صاف و پاك است كه هيچ كس درباره حسن نيّت و سنجيده بودن اعمال آنها ترديد نمى كند.

جمله «وَ لاَ تُسْرِعُ فِيهِمُ الْغِيبَةُ» شايد اشاره به اين باشد كه آنها آلوده به غيبت

پاورقي

1.

«رويّة» صفت مشبّهه از ريشه «رىّ» بر وزن «حىّ» گرفته شده و به معناى سيراب كننده است.

2. «بريّة» تركيبى از باء جارّه و «ريّة» كه اسم مصدر است از همان ريشه «رىّ» بر وزن «حىّ» به معناى سيراب بودن است.

صفحه 210

نمى شود و يا به اندازه اى پاكند كه ديگران به خود اجازه غيبت آنها را نمى دهند.

البتّه اين تفسيرهاى متعدّد منافاتى با يكديگر ندارد و ممكن است همه در مفهوم جمله هاى بالا جمع باشد.

سپس حضرت به عنوان تأكيد مى فرمايد: «خداوند سرشت و اخلاقشان را بر اين صفات برجسته گره زده است»; (عَلَى ذلِكَ عَقَدَ خَلْقَهُمْ وَ أَخْلاَقَهُمْ).

البتّه اين تعبير منافات با اختيارى بودن اعمال ندارد، زيرا هر زمان انسان با پاى اختيار به سوى خدا گام بردارد، تأييدات و امدادهاى الهى به سراغ او مى آيد و از اين گذشته خداوند، زمينه هاى صلاح و سعادت را از آغاز در وجود همه انسانها آفريده است تا با استفاده از آنها مسير تكامل را بپيمايد.

آنگاه به دو وصف ديگر از اوصاف اين عالمان ربّانى اشاره كرده، مى فرمايد: «به سبب همين صفات برجسته، نسبت به يكديگر مهر مىورزند و پيوند دوستى با يكديگر برقرار مى سازند»; (فَعَلَيْهِ يَتَحَابُّونَ، وَ بِهِ يَتَوَاصَلُونَ).

آرى! محبّت آنها به يكديگر براى خداست و پيوند آنها از عشق و علاقه مشتركشان به كمالات سرچشمه مى گيرد و هرگز منافع مادى و علاقه هاى حيوانى و اشتراك در مقامات دنيوى سبب دوستى و همكارى آنها با يكديگر نيست.

در پايان اين فقره با ذكر تشبيه جالبى، چگونگى گزينش اين گروه را از ميان ساير انسانها بيان مى دارد و مى فرمايد:

«برترى آنان همچون برترى بذرهاى انتخاب شده اى است كه دانه هاى خوب و اصلاح شده آن از ميان انبوه دانه ها برگرفته مى شود و بقيه را به كنارى مى گذارند. اين امتياز بر اثر خالص سازى آنها و از عهده امتحان برون آمدن حاصل شده است»; (فَكَانُوا كَتَفَاضُلِ الْبَذْرِ يُنْتَقَى(1)،

پاورقي

1. «ينتقى» از ريشه «نقاوه» به معناى پاك و خالص بودن گرفته شده است، اين مادّه هنگامى كه به باب افتعال مى رود به معناى برگزيدن و انتخاب نمودن است.

صفحه 211

فَيُؤْخَذُ مِنْهُ وَ يُلْقَى، قَدْ مَيَّزَهُ التَّخْلِيصُ، وَ هَذَّبَهُ الَّتمْحِيصُ(1)).

آرى! آنها بذرهاى برگزيده عالم خلقتند كه باغبان جهان هستى آنها را براى پرورش دادن و به كمال رساندن انتخاب كرده و با توفيق و تأييد و امداد خود به صورت شجره طيّبه اى كه دائماً ميوه ها بر شاخسارش ظاهر است در مى آورد.

كوتاه سخن اينكه عالمان بزرگوارى كه صاحبان اين صفات برجسته اند و تحت عنايات پروردگار، مراحل تكامل را مى پيمايند و روز به روز به قرب خداوند نزديك تر مى شوند، بى دليل به اين مقام نرسيده اند، آنها در اصلاح خويشتن و زدودن زنگارهاى هوا و هوس از دل و خالص ساختن نيّتها و از عهده آزمونهاى سخت الهى برآمدن به اين مقام رسيده اند و هر كس راه آنها را بپيمايد او نيز همان سرنوشت را خواهد داشت.

پاورقي

1. «تمحيص» به معناى پاك و خالص كردن است و از ريشه «محص» بر وزن «فحص» به همين معنا گرفته شده است، هر چند تمحيص تأكيد بيشترى را مى رساند و از آنجا كه آزمايش و امتحان سبب خالص شدن است اين

واژه به معناى امتحان نيز آمده است.

صفحه 212

صفحه 213

بخش سوم

فَلْيَقْبَلِ امْرُءٌ كَرَامَةً بِقَبُولِهَا

فَلْيَقْبَلِ امْرُءٌ كَرَامَةً بِقَبُولِهَا، وَلْيَحْذَرْ قَارِعَةً قَبْلَ حُلُولِهَا، وَلْيَنْظُرِ امْرُؤٌ فِي قَصِيرِ أَيَّامِهِ، وَ قَلِيلِ مُقَامِهِ، فِي مَنْزِل حَتَّى يَسْتَبْدِلَ بِهِ مَنْزِلاً، فَلْيَصْنَعْ لِمُتَحَوَّلِهِ، وَ مَعَارِفِ مُنْتَقَلِهِ. فَطُوبَى لِذِي قَلْب سَلِيم، أَطَاعَ مَنْ يَهْدِيهِ، وَ تَجَنَّبَ مَنْ يُرْدِيهِ، وَ أَصَابَ سَبِيلَ السَّلاَمَةِ بِبَصَرِ مَنْ بَصَّرَهُ، وَ طَاعَةِ هَاد أَمَرَهُ، وَ بَادَرَ الْهُدَى قَبْلَ أَنْ تُغْلَقَ أَبْوَابُهُ، وَ تُقْطَعَ أَسْبَابُهُ، وَ اسْتَفْتَحَ التَّوْبَةَ، وَ أَمَاطَ الحَوْبَةَ، فَقَدْ أُقِيمَ عَلَى الطَّرِيقِ، وَ هُدِيَ نَهْجَ السَّبِيلِ.

ترجمه

هر انسانى بايد نصيحت مرا كه جز قبول آن، پاداشى از وى نمى طلبم از من بپذيرد (و در راه عالمان ربانى گام نهد) و از حادثه كوبنده (مرگ) پيش از رسيدنش برحذر باشد، و هر كس بايد به مدت كوتاه عمر و اقامت اندكش در اين منزلگاه نظر افكند تا آن را به منزلگاهى والا مبدل سازد و براى محلى كه او را بدانجا مى برند و شناخت نيازهاى جايگاه آينده اش، آنچه را در توان دارد به كار گيرد. خوشا به حال آن كس كه قلب سليم دارد، از كسى كه به هدايتش مى پردازد اطاعت مى كند و از آن كس كه او را به پستى و هلاكت مى كشاند دورى مى جويد، در نتيجه با كمك كسى كه او را بينا مى سازد و با اطاعت رهبر هدايت كننده اى كه به او دستور مى دهد، راه سلامت را مى يابد و هدايت را پيش از آنكه درهايش بسته شود و اسبابش قطع گردد، به دست مى آورد، درِ توبه را مى گشايد و گناه را از ميان مى برد

كه اگر چنين كند بر طريق حق قرار گرفته و به راه راست و روشن هدايت شده است.

صفحه 214

شرح و تفسير: هدايت يافتگان

امام(عليه السلام) در اين بخش همه مردم را مخاطب ساخته و آنها را به پيمودن راه علماى ربّانى كه اوصاف آنها در بخش گذشته به طور مشروح بيان شد، دعوت مى كند و درواقع در اين بخش مراحل سير و سلوك الى الله را بر مى شمرد; نخست مى فرمايد: «هر انسانى بايد نصيحت مرا كه جز قبول آن، پاداشى از وى نمى طلبم از من بپذيرد (و در راه عالمان ربّانى گام نهد) از حادثه كوبنده (مرگ) پيش از رسيدنش برحذر باشد، و هر كس بايد به مدّت كوتاه عمر و اقامت اندكش در اين منزلگاه نظر افكند تا آن را به منزلگاهى والا مبدّل سازد و براى محلّى كه او را بدانجا مى برند و شناخت نيازهاى جايگاه آينده اش، آنچه را در توان دارد به كار گيرد»; (فَلْيَقْبَلِ امْرُءٌ كَرَامَةً(1) بِقَبُولِهَا، وَلْيَحْذَرْ قَارِعَةً(2) قَبْلَ حُلُولِهَا، وَلْيَنْظُرِ امْرُؤٌ فِي قَصِيرِ أَيَّامِهِ، وَ قَلِيلِ مُقَامِهِ، فِي مَنْزِل حَتَّى يَسْتَبْدِلَ بِهِ مَنْزِلاً، فَلْيَصْنَعْ لِمُتَحَوَّلِهِ، وَ مَعَارِفِ مُنْتَقَلِهِ).

امام(عليه السلام) در اوّلين گام همگان را توجّه به كوتاهى عمر دنيا و پايان زندگى و فرا رسيدن مرگ مى دهد تا همچون دنياپرستان آخرت را به فراموشى نسپارند و دنيا را محلّ اقامت هميشگى خويش نپندارند.

اين همان حالت يقظه و بيدارى است كه نخستين مرحله سير و سلوك الى الله را تشكيل مى دهد، چه عاملى براى بيدارى بهتر از ذكر مرگ و حلول اجل؟

پاورقي

1. «كرامة» در اصل به معناى شرافت، شخصيت، ارزش، احترام و نعمت است و در

اينكه در جمله بالا چه معنايى دارد بعضى آن را مفعول به دانسته اند و گفته اند: مفهوم جمله اين است كه بايد هر انسانى كرامت الهى و نعمت او را به وسيله پذيرش اين صفات برجسته بپذيرند، بنابراين كرامت به معناى كرامة الله و اشاره به نعمتهاى اوست. احتمال ديگر اين است كه «كرامة» از قبيل مفعول له باشد و مفهوم جمله چنين است كه هر انسانى براى كرامت و محبّت اين سخن را از من بپذيرد.

2. «قارعه» از ريشه «قرع» به معناى كوبيدن گرفته شده و «قارعه» به حوادث مهم و كوبنده گفته مى شود; مانند مرگ، زلزله. يكى از نامهاى قيامت نيز «قارعه» است، زيرا با حوادث كوبنده اى همراه است.

صفحه 215

در ادامه اين سخن به پاك ساختن و برگزيدن دليل راه اشاره كرده، مى فرمايد: «خوشا به حال آن كس كه قلب سليم دارد، از كسى كه هدايتش مى كند اطاعت مى نمايد و از آن كس كه او را به پستى و هلاكت مى كشاند دورى مى جويد»; (فَطُوبَى لِذِي قَلْب سَلِيم، أَطَاعَ مَنْ يَهْدِيهِ، وَ تَجَنَّبَ مَنْ يُرْدِيهِ(1)).

«در نتيجه با كمك كسى كه او را بينا مى سازد و با اطاعت رهبر هدايت كننده اى كه به او دستور مى دهد، راه سلامت را مى يابد و هدايت را پيش از آنكه درهايش بسته شود و اسبابش قطع گردد، به دست مى آورد»; (وَ أَصَابَ سَبِيلَ السَّلاَمَةِ بِبَصَرِ مَنْ بَصَّرَهُ، وَ طَاعَةِ هَاد أَمَرَهُ، وَ بَادَرَ الْهُدَى قَبْلَ أَنْ تُغْلَقَ أَبْوَابُهُ، وَ تُقْطَعَ أَسْبَابُهُ).

به اين ترتيب امام به رهروان اين راه توصيه مى كند كه اگر نوسفرند، بدون هادى

و راهنما گام برندارند; و در پرتو هدايت عالمان ربّانى و پويندگان پرسابقه، تا فرصتى در دست دارند و درهاى هدايت، گشوده است به سر منزل مقصود برسند.

سرانجام امام(عليه السلام) به توبه و زدودن زنگار گناه از دل كه شرط اصلى پويش اين راه است دعوت كرده، مى فرمايد: «و (خوشا به حال كسى كه) دَرِ توبه را مى گشايد و گناه را از ميان مى برد كه اگر چنين كند بر طريق حق قرار گرفته، و به راه راست و روشن هدايت شده است»; (وَ اسْتَفْتَحَ التَّوْبَةَ، وَ أَمَاطَ الحَوْبَةَ(2)، فَقَدْ أُقِيمَ عَلَى الطَّرِيقِ، وَ هُدِيَ نَهْجَ السَّبِيلِ).

به اين طريق مسير قرب الى الله به روى انسان گشوده مى شود و مشمول عنايات خاص الهى مى گردد.

پاورقي

1. «يردى» از ريشه «رَدْى» بر وزن «رعد» به معناى هلاكت يا سقوط توأم با هلاكت است و«يردى» (از باب افعال) يعنى هلاك مى كند.

2. «حوبه» در اصل به معناى احتياج و نيازى است كه انسان را به گناه مى كشاند. سپس به هرگونه گناه يا گناهان بزرگ اطلاق شده است.

صفحه 216

نكته

نياز به راهنما در پيمودن مقامات معنوى

در اين خطبه شريفه اشاراتى به اين نكته بود كه خوشا به حال كسانى كه از هدايت كننده اى پيروى مى كنند و با بينايى كسى كه آنها را بينا مى سازد به راه خويش ادامه مى دهند و از آن كس كه آنها را هدايت به راه راست مى كند اطاعت مى نمايند.

اين جمله ها و مشابه آن كه در بعضى ديگر از خطب نهج البلاغه آمده است اين سؤال را مطرح مى كند كه آيا پيمودن مقامات معنوى كه

از آن به سير و سلوك الى الله تعبير مى شود نياز به استاد خاصى دارد كه اين راه را پيموده باشد و از آفات و خطرات آن آگاه باشد و تازه كاران و نوسفران را دستگيرى كند و به سر منزل مقصود برساند؟

به بيان ديگر آيا اصول كلى هدايت كه در كتاب و سنّت آمده براى پيمودن اين راه كافى است يا رهروان اين راه هر يك به تناسب استعداد و روحيه خود نياز به استادى دارند كه در تشخيص جزئيات به آنها كمك كند؟ و همان گونه كه دستورات كلى پزشكى براى درمان همه بيماران كافى نيست، بلكه هر بيمار نياز به معاينه و تشخيص بيمارى و سپس روش درمان خاص خود را دارد، در پيمودن مقامات معنوى نيز همين گونه است؟

البتّه لحن آيات و روايات اسلامى اين است كه همه مؤمنان با انجام دستوراتى كه در كتاب و سنّت وارد شده و پاى بندى به احكام الهى و در نظر گرفتن دقايقى كه در اين دو منبع بزرگ است مى توانند به قلّه رفيع ايمان برسند و راه قرب الى الله را بپيمايند. در حالات صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اصحاب ائمه معصومين نيز كمتر اثرى از انتخاب استادهاى خصوصى مى يابيم حتّى رواياتى كه در پاسخ سؤال بعضى از افراد وارد شده براى عموم مؤمنان اثر بخش است.

صفحه 217

طرفداران انتخاب استاد خصوصى گاه به امور ذيل استدلال مى كنند:

1. داستان حضرت خضر و موسى(عليه السلام) نشان مى دهد كه خداوند استاد راهنمايى براى موسى انتخاب كرد و وى وظيفه داشت دستوراتش را به كار بندد.

2. داستان حضرت موسى و شعيب(عليه

السلام) نيز ممكن است از همين قبيل باشد.

3. در داستان لقمان و پسرش نيز آثارى از اين برنامه ديده مى شود.

4. آيه سؤال در قرآن مجيد (فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ)(1) به ناآگاهان دستور مى دهد كه مشكلات علمى و فكرى را با سؤال از آگاهان حل كنند.

5. در خطبه 105 نهج البلاغه خوانديم كه امام(عليه السلام) مى فرمايد: «أيُّهَا النّاسُ اسْتَصْبِحُوا مِنْ شُعْلَةِ مِصْباحِ واعِظ مُتَّعظ; اى مردم چراغ فكر خود را از شعله گفتار واعظان با عمل روشن سازيد».

6. امام سجّاد(عليه السلام) فرمود: «هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ وَ ذَلَّ مَنْ لَيْسَ لَهُ سَفيهٌ يَعْضُدُهُ; كسى كه دانشمند ارشاد كننده اى نداشته باشد گمراه مى شود و كسى كه فرد ساده دل كمك كننده اى نداشته باشد ناتوان مى گردد».(2)

7. تعبيراتى كه در خطبه مورد بحث آمد نيز مى تواند گواه ديگرى بر اين مطلب باشد; ولى غالب آنچه در بالا به عنوان دليل ذكر شد قابل مناقشه است، زيرا داستان موسى و خضر آن گونه كه از آيات قرآن استفاده مى شود ارتباطى با اين مسئله ندارد. موسى(عليه السلام)مأمور بود علومى را درباره اسرار جهان انسانيّت از خضر بياموزد تا بر بعضى از حوادثى كه ظاهر آن را ناپسند مى بيند خرده نگيرد به همين دليل هنگامى كه موسى(عليه السلام)نمونه هايى را مشاهده كرد از خضر جدا شد و راه خود را ادامه داد و اين كار ارتباطى با پيمودن مقامات معنوى و سير و سلوك الى الله با هدايت راهنماى خصوصى ندارد.

پاورقي

1. انبياء، آيه 7 .

2. بحارالانوار، ج 75، ص 159 .

صفحه 218

در داستان موسى و شعيب نيز

كمترين اثرى از اين مسئله ديده نمى شود. البتّه نمى توان انكار كرد كسى كه ساليانى دراز در خدمت پيامبر بزرگى باشد بسيارى از مطالب و تجارب را از او مى آموزد.

در داستان لقمان و فرزندش نيز يك سلسله دستورات كلى ديده مى شود كه جنبه عمومى و همگانى دارد و قرآن آن را به همين عنوان ذكر كرده است.

آيه سؤال نيز مناسب مسئله تقليد از عالمان و مجتهدان است، همان گونه كه در كتب اصولى به آن استدلال كرده اند. به بيان ديگر، اشاره به بيان احكام به صورت كلّى است; نه دستورات خاص و شخصى.

تنها در روايت بحار و بعضى خطبه هاى نهج البلاغه اشاره اى به اين مطلب ديده مى شود.

كوتاه سخن اينكه اگر بخواهيم انتخاب استاد راهنما را به عنوان يك شرط لازم در پيمودن مقامات معنوى بپذيريم، با ظواهر كتاب و سنّت و سيره اصحاب پيامبر و ائمه هدى سازگار نيست; ولى اگر بخواهيم آن را به عنوان كمك گرفتن براى پيمودن اين راه تلقّى كنيم كار بسيار خوبى به نظر مى رسد; ولى از نكته اى اساسى نبايد غافل بود كه اين موضوع در طول تاريخ و حتّى در زمان ما مورد سوء استفاده فراوان افراد نااهل و منحرف قرار گرفته و در بعضى از موارد سر از افكار صوفيان و برنامه هاى منحطّ آنان در آورده است و نه تنها موجب قرب الى الله نشده، بلكه سبب بُعد من الله گشته است.

اگر كسى واقعاً خود را نيازمند به چنين استادى مى بيند بايد در انتخاب او بسيار سختگير باشد. مبادا خود را به شيطانى بسپارد به گمان اينكه

خضر راه است و دليل الى الله. ما در اينجا مخصوصاً به همه جوانان پاكدل كه به دنبال چنين استادى مى گردند توصيه مى كنيم در درجه اوّل اگر بتوانند از كتابهاى خوبى كه عالمان وارسته و شناخته شده نوشته اند استفاده كنند و در درجه بعد با شور و

صفحه 219

مشورت كامل استادى را براى خود برگزينند.

اين نكته نيز شايان ذكر است كه بعضى معتقدند اگر استادى لازم باشد در ابتداى راه لازم است امّا هنگامى كه رهروان در مسير قرار گرفتند ديگر نيازى به استاد خصوصى نيست بلكه از تعليمات عمومى كتاب و سنّت مى توان در اين راه بهره گرفت.

البتّه از روايات و تواريخ اسلامى استفاده مى شود كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و امامان معصوم(عليهم السلام) اصحاب خاصى داشتند كه محرم راز و حاملان اسرار آنها بودند مانند على(عليه السلام)نسبت به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و «كميل»ها و «اصبغ بن نباته»ها و «ميثم» و «رُشَيدِ هَجَرى»ها و همچنين ساير امامان; ولى اين موضوع ارتباطى با مسئله استاد و شاگرد در امر سير و سلوك ندارد كه هر روز استاد دستور تازه اى براى پيمودن راه تعيين كند و هر يك از شاگردان دستور خاص خودش را داشته باشد، بلكه آنها همان گونه كه گفته شد صاحبان اسرار و حاملان علوم معصومان(عليهم السلام)بودند، علومى كه همگان استعداد درك يا حفظ آن را نداشتند.

در هر حال شكى نيست كه وجود استاد پرتجربه و دليل راه كه انسان بتواند از اطلاعات و تجارب او در پيمودن مقامات معنوى استفاده كند، استادى كه از هر نظر مورد اعتماد و اطمينان باشد بسيار خوب و مغتنم

است; ولى چنان نيست كه انسان نتواند با استفاده از دستورات كلى كه در كتاب و سنّت و تاريخ زندگى پيشوايان اسلام آمده اين راه را طى كند. مهم آن است كه انسان عزم و اراده قوى براى پيمودن اين راه داشته باشد وگرنه مسير واضح و آشكار است. اگر توكّل بر خدا باشد او هم حمايت و راهنمايى مى كند.

در پايان بار ديگر تأكيد مى كنيم كه افراد زيادى از سودجويان و هوس بازان يا افراد غافل و گمراه به استناد اين مسئله بسيارى از جوانان را به گمراهى كشانده يا آنها را مورد سوء استفاده قرار داده اند. از اين شياطين كه در لباس انسان يا پير

صفحه 220

طريقت و مرشد و راهنماى راه قرب الى الله خودنمايى مى كنند بايد به شدت برحذر بود.

صفحه 221

خطبه215

كانَ يَدْعُو بِهِ كَثيراً

از دعاهاى امام(عليه السلام) است

كه غالباً پروردگار را با آن مى خواند.(1)

خطبه در يك نگاه

اشاره

اين خطبه كه در واقع مركب از يك سلسله دعاهاى پرمعنا و بسيار پرارزش است و امام(عليه السلام) در بسيارى از اوقات آن را مى خواند، از دو بخش تشكيل شده است:

بخش اوّل حمد و سپاس الهى بر نعمتهاى معنوى و مادى است كه خداوند به ما ارزانى داشته و از ما نگرفته است.

در بخش دوم، امام(عليه السلام) تقاضاهايى از خداوند مى كند كه در سه قسمت كوتاه و

پاورقي

1. سند خطبه:

در مصادر نهج البلاغه آمده است كه اين دعا را «سيّد ابن باقى» كه هم عصر «محقق حلّى» بوده است در كتاب اختيار همانند نهج البلاغه ذكر كرده است جز جمله اخير را كه به صورت ديگرى آورده و سپس جمله هاى ديگرى را نيز بر آن افزوده كه نشان مى دهد از منبعى غير از نهج البلاغه گرفته است. در ذيل خطبه 225 اشارات ديگرى به منابع اين دعا خواهد شد.

صفحه 222

پرمحتوا كه هر كدام با «اللهم» شروع مى شود، بيان شده است و اين دعاها غالباً جنبه معنوى دارد، هر چند از جنبه هاى مادى نيز خالى نيست و مناسب است بعد از نمازها يا در قنوت نماز و در اوقاتى كه انسان را حال دعا فراهم است خوانده شود و خواننده از بركات آن بهره مند گردد.

صفحه 223

بخش اوّل

الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي لَمْ يُصْبِحْ بِي مَيِّتاً وَ لاَ سَقِيماً

الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي لَمْ يُصْبِحْ بِي مَيِّتاً وَ لاَ سَقِيماً، وَ لاَ مَضْرُوباً عَلَى عُرُوقِي بِسُوء، وَ لاَ مَأْخُوذاً بِأَسْوَإِ عَمَلِي، وَ لاَ مَقْطُوعاً دَابِرِي، وَ لاَ مُرْتَدًّا عَنْ دِينِي، وَ لاَ مُنْكِراً لِرَبِّي، وَ لاَ مُسْتَوْحِشاً مِنْ إِيمَانِي، وَ لاَ مُلْتَبِساً عَقْلِي، وَ لاَ مُعَذَّباً بِعَذَابِ الاُْمَمِ مِنْ قَبْلِي. أَصْبَحْتُ عَبْداً مَمْلُوكاً ظَالِماً

لِنَفْسِي، لَكَ الْحُجَّةُ عَلَيَّ وَ لاَ حُجَّةَ لي. وَ لاَ أَسْتَطِيعُ أَنْ آخُذَ إِلاَّ مَا أَعْطَيْتَنِي، وَ لاَ أَتَّقِي إِلاَّ مَا وَقَيْتَنِي.

ترجمه

ستايش ويژه خداوندى است كه مرا به صورت مرده و بيمارى وارد بامداد نساخت و به امراض گوناگون و بدمنظر گرفتار نكرد (و آفتى بر رگها و اعضايم وارد ننمود) به كيفر بدترين اعمالم مجازاتم نكرد و مرا بى فرزند قرار نداد، و (نيز حمد و سپاس مخصوص اوست كه) مرا مرتد از دين و منكر پروردگارم و متوحش از ايمانم و گرفتار به اختلال در عقلم نكرد، و به عذابهايى كه امتهاى پيشين را با آن مجازات نمود، مجازات نكرد شب را به روز آوردم در حالى كه بنده مملوكى هستم كه به نفس خويش ستم نمودم خداوندا تو حجّت را بر من تمام كرده اى و من حجّتى (در ارتكاب خلاف در برابر) تو ندارم، جز آنچه تو بخشيده اى نمى توانم چيزى به دست آورم، و جز آنچه مرا از آن حفظ كرده اى توان حفظ خود را ندارم.

شرح و تفسير: خداوندا همه چيز از سوى توست

همان گونه كه اشاره شد اين بخش از كلام امام(عليه السلام) خطبه نيست، بلكه دعاى

صفحه 224

پرمعنايى است كه تمام خير دنيا وآخرت در آن، جمع است.

در آغاز امام(عليه السلام) خدا را به جهت نجات از ده چيز حمد و سپاس مى گويد كه هر يك از آنها مى تواند تيره روزى دنيا و آخرت را فراهم سازد.

در چهار قسمت از اين ده قسمت مى فرمايد: «ستايش ويژه خداوندى است كه مرا به صورت مرده و بيمار وارد بامداد نساخت و به بيماريهاى بدمنظر گرفتار ننمود (و آفتى بر رگها و اعضايم وارد

نكرد) و به كيفر بدترين اعمالم مجازاتم نكرد و مرا بى فرزند قرار نداد»; (الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي لَمْ يُصْبِحْ بِي مَيِّتاً وَ لاَ سَقِيماً، وَ لاَ مَضْرُوباً عَلَى عُرُوقِي(1) بِسُوء، وَ لاَ مَأْخُوذاً بِأَسْوَإِ عَمَلِي، وَ لاَ مَقْطُوعاً دَابِرِي(2)).

جمله «لَمْ يُصْبِحْ» اشاره به اين است كه انسان هنگامى مى تواند در زندگى موفق باشد كه از آغاز صبح، سالم و با نشاط باشد و خدا را بر اين نعمت بايد سپاس گفت.

جمله «وَ لاَ مَضْرُوباً عَلَى عُرُوقِي بِسُوء» به اعتقاد جمعى از شارحان نهج البلاغه اشاره به بيماريهايى است كه انسان را بد منظر مى كند مانند برص و پيسى، و آن را در عرف عرب كنايه از اين معنا مى دانند، در حالى كه بعضى ديگر عروق را به معناى اعضا تفسير كرده و جمله را اشاره به سلامت اعضاى آدمى مى دانند كه از بزرگترين نعمتهاى خداست.

بعضى ديگر عروق را به همان معناى اصلى; يعنى رگها تفسير كرده اند. اشاره به اينكه نبودن آفتى در رگهاى بدن از نعمتهاى بزرگى است كه شكر و سپاس دارد و مى دانيم كه امروز يكى از بيماريهاى رايج و خطرناك، گرفتگى رگهاى قلب و مغز است كه عامل مهم سكته هاى قلبى و مغزى است.

پاورقي

1. «عروق» جمع «عرق» بر وزن «حرص» در اصل به معناى رگهايى است كه مجراى خون در بدن است و به اصل و ريشه هر چيزى نيز گفته مى شود.

2. «دابر» در اصل به معناى پشت يا شخص تابع است به همين لحاظ به فرزندان و نسلهايى كه بعد از انسان مى آيند «دابر» گفته مى شود.

صفحه 225

بقاى نسل انسان و وجود

فرزندان صالح كه ثواب اعمالشان و نتايج كارهايشان، هم به خودشان و به پدر و مادر عايد شود نيز نعمت بزرگ ديگرى كه در جمله «وَ لا مَقْطُوعاً دابِرِي» به آن اشاره شده است.

سپس اشاره به شش نعمت مهم ديگر كه شايسته هرگونه حمد و سپاس است كرده، مى فرمايد: «و (شكر مى كنم خدايى را كه) مرا مرتد از دين و منكر پروردگارم و وحشت زده از ايمانم و گرفتار به اختلال در عقلم نكرد، و مرا به كيفر و عذابهايى كه امتهاى پيشين را با آن مجازات نمود، مجازات نكرد»; (وَ لاَ مُرْتَدًّا عَنْ دِينِي، وَ لاَ مُنْكِراً لِرَبِّي، وَ لاَ مُسْتَوْحِشاً مِنْ إِيمَانِي، وَ لاَ مُلْتَبِساً(1) عَقْلِي، وَ لاَ مُعَذَّباً بِعَذَابِ الاُْمَمِ مِنْ قَبْلِي).

بسيار مى شود كه انسان در آغاز كار مشمول نعمتهاى مهم الهى است; ولى در ادامه راه آنها را از دست مى دهد: تعدادى از جمله هاى بالا اشاره به تداوم نعمتهاست; نعمت دين و ايمان و عقل، بنابراين هم شمول نعمت، شايسته حمد و شكر است و هم بقا و تداوم آن، زيرا اگر لطف خدا شامل حال نباشد هر لحظه نعمتها در معرض زوال است.

جمله «وَ لاَ مُنْكِراً لِرَبِّي» بعد از جمله «وَ لاَ مُرْتَدًّا عَنْ دِينِي» از قبيل ذكر خاص بعد از عام است.

جمله «وَ لاَ مُعَذَّباً بِعَذَابِ...» اشاره به عذابهاى دردناك و وحشتناكى است كه بر بعضى از امتهاى پيشين نازل شد; مانند صاعقه، طوفانهاى بسيار شديد و زلزله هاى ويرانگر و آفات سخت و سنگين در جسم و جان.

جمله «وَ لاَ مُسْتَوْحِشاً مِنْ إِيمَانِي» اشاره به اين است كه انسان گاه ايمان دارد; ولى

از اين مى ترسد كه آلوده به خطاهايى بشود و يا در معرض زوال قرار گيرد.

پاورقي

1. «ملتبس» از ريشه «لبس» بر وزن «حبس» به معناى اشتباه گرفته شده و «ملتبساً عقلى» به معناى به هم ريختن فكر و عقل است.

صفحه 226

امام(عليه السلام) عرضه مى دارد كه تو را به سبب ايمان آميخته با آرامش كامل شكر و سپاس مى گويم.

و از آنجا كه يكى از مهمترين مقامات عارفان و مقرّبان درگاه خداوند تسليم در برابر فرمان او و اعتراف به نقصان است، امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن چنين عرضه مى دارد: «(خداوندا) شب را به روز آوردم در حالى كه بنده مملوكى هستم كه به نفس خويش ستم نمودم خداوندا! تو حجّت را بر من تمام كرده اى و من حجّتى (در ارتكاب گناه در برابر) تو ندارم، جز آنچه تو بخشيده اى نمى توانم چيزى به دست آورم، و جز آنچه مرا از آن حفظ كرده اى توان حفظ خود را ندارم»; (أَصْبَحْتُ عَبْداً مَمْلُوكاً ظَالِماً لِنَفْسِي، لَكَ الْحُجَّةُ عَلَيَّ وَ لاَ حُجَّةَ لي. وَ لاَ أَسْتَطِيعُ أَنْ آخُذَ إِلاَّ مَا أَعْطَيْتَنِي، وَ لاَ أَتَّقِيَ إِلاَّ مَا وَقَيْتَنِي).

برترين افتخار انسان اين است كه بنده خدا باشد همان چيزى كه امام(عليه السلام) در سخن ديگرى فرمود: «إلهي كَفى بي عِزّاً أنْ أَكُونَ لَكَ عَبْداً».(1)

و تعبير «ظَالِماً لِنَفْسِي» اشاره به اين است كه انسان هيچ گاه نمى تواند حقّ عبوديت پروردگار را انجام دهد. جايى كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عرضه مى دارد: «إلهي ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ»(2) ديگران به طريق اولى بايد اعتراف به تقصير كنند.

پاورقي

1. خصال صدوق، ج 2، ص 420، ح

14.

2. بحارالانوار، ج 68، ص 23 .

صفحه 227

بخش دوم

اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَفْتَقِرَ في غِنَاكَ

اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَفْتَقِرَ في غِنَاكَ، أَوْ أَضِلَّ في هُدَاكَ، أَوْ أُضَامَ فِي سُلْطَانِكَ، أَوْ أُضْطَهَدَ وَ الاَْمْرُ لَكَ!

اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَة تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي، وَ أَوَّلَ وَدِيعَة تَرْتَجِعُهَا مِنْ وَدَائِعِ نِعَمِكَ عِنْدِي!

اللَّهُمَّ إِنَّا نَعُوذُ بِكَ أَنْ نَذْهَبَ عَنْ قَوْلِكَ، أَوْ أَنْ نُفْتَتَنَ عَنْ دِينِكَ، أَوْ تَتَابَعَ بِنَا أَهْوَاؤُنَا دُونَ الْهُدَى الَّذِي جَاءَ مِنْ عِنْدِكَ!

ترجمه

خداوندا! به تو پناه مى برم با آنكه در سايه بى نيازى تو هستم، فقير شوم و با آنكه در پرتو هدايت تو قرار گرفته ام گمراه گردم يا در پناه حكومت تو بر من ستم شود يا با آنكه همه چيز در دست توست مغلوب و مقهور گردم. خداوندا! نخستين موهبت از مواهب خويش را كه از من مى گيرى جان من قرار ده و جانم نخستين وديعه از ودايع نعمتهايت باشد كه نزد من دارى و از من باز مى ستانى (چشم و گوش و ساير اعضاى تنم را تا پايان عمر سالم بدار) خداوندا! به تو پناه مى بريم كه از گفتارت روى گردان شويم يا به كناره گيرى از آيينت فريفته گرديم يا هوا و هوسهاى سركش ما را به پيروى از خود بكشاند و از هدايتهاى تو باز دارد.

شرح و تفسير

امام(عليه السلام) در بخش اوّل اين خطبه حمد و سپاس الهى را بر نعمتهاى مهمّى كه به

صفحه 228

او ارزانى داشته است بجا آورد و به دنبال آن در اين بخش از خطبه دست به درگاهش بر مى دارد و تقاضاى نعمتهايى مى كند كه مكمّل نعمتهاى پيشين است و در سه جمله كه هر جمله با «اللهم» شروع مى شود خواسته هاى خود را

در پيشگاه الهى عرضه مى دارد:

نخست مى گويد: «خداوندا! به تو پناه مى برم با آنكه در سايه بى نيازى تو هستم، فقير شوم و با آنكه در پرتو هدايت تو قرار گرفته ام گمراه گردم يا در سايه حكومت تو بر من ستم شود يا با اينكه همه چيز در دست توست مغلوب و مقهور گردم»; (اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَفْتَقِرَ في غِنَاكَ، أَوْ أَضِلَّ في هُدَاكَ، أَوْ أُضَامَ(1)فِي سُلْطَانِكَ، أَوْ أُضْطَهَدَ(2) وَ الاَْمْرُ لَكَ!).

اين چهارجمله كه همه بازگشت به توحيد افعالى مى كند اشاره به اين است كه غنا و بى نيازى، هدايت و پيروزى و غلبه بر دشمن و مشكلات همه در سايه لطف خدا ميسّر است; همان گونه كه قرآن مجيد مى فرمايد: «(يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِىُّ); اى مردم! همه شما فقير هستيد و غنىّ و بى نياز تنها خداست»(3) و مى فرمايد: «(مَنْ يَهْدِ اللهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِى); كسى را كه خدا هدايت كند تنها او هدايت يافته است»(4) و نيز مى فرمايد: «(إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللهُ فَلاَ غَالِبَ لَكُمْ); اگر خداوند شما را يارى كند هيچ كس بر شما غلبه نخواهد كرد».(5)

حضرت در دومين دعا و درخواست، عرضه مى دارد: «خداوندا! نخستين موهبت از مواهب خويش را كه از من مى گيرى جان من قرار ده و جانم نخستين وديعه از ودايع نعمتهايت باشد كه از من باز مى ستانى (و چشم و گوش و ساير

پاورقي

1. «أضام» از ريشه «ضيم» بر وزن «عين» به معناى ظلم كردن و خوار نمودن گرفته شده است.

2. «أضطهد» از ريشه «ضهد» بر وزن «مهد» به معناى مقهور ساختن

گرفته شده است و «اضطهاد» به معناى تأكيد در مقهور نمودن است.

3. فاطر، آيه 15.

4. اعراف، آيه 178 .

5. آل عمران، آيه 160 .

صفحه 229

اعضايم را تا پايان عمر سالم بدار)»; (اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَة تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي، وَ أَوَّلَ وَدِيعَة تَرْتَجِعُهَا مِنْ وَدَائِعِ نِعَمِكَ عِنْدِي!).

«كريمة» در اصل به معناى شخص با ارزش و اشياى گرانبهاست و در جمله مورد بحث، اشاره به اعضاى مهم انسان; مانند چشم و گوش و زبان است كه گاه به عنوان موهبت الهى و گاه وديعه خداوند ذكر شده است كه هم اشاره به لطف و رحمت الهى است و هم اشاره به اينكه نعمتها وديعه هايى است و سرانجام باز گرفته مى شود.

در هر حال مضمون اين دعا همان است كه به صورت ديگرى در دعاهاى ساير معصومان آمده است; در دعاى رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) در اعمال شب نيمه شعبان مى خوانيم: «اَللّهُمَّ أمْتِعْنا بِأسْماعِنا وَ أبْصارِنا وَ قُوَّتِنا ما أحْيَيْتَنا وَ اجْعَلْهُ الْوارِثَ مِنّا; خداوندا نعمت گوش و چشم و قوّت جسم و جان ما را تا زمانى كه زنده ايم بر ما ارزانى دار و آنها را وارث ما قرار ده».(1)

راستى چنين است كه انسان اگر در اواخر عمر نعمت چشم و گوش و قدرت و جسم و روح را از دست بدهد به مرده متحركى مبدّل مى شود كه شهد حيات در كام او از زهر هم تلخ تر است و هر لحظه آرزوى مرگ و رهايى از آن حالت مى كند.

بديهى است منظور از دعاى فوق اين نيست كه خداوند در پايان عمر نخست جان انسان را بگيرد و بعد از

مدّتى چشم و گوش او را، بلكه منظور اين است كه تا پايان عمر تمام اعضاى او سالم باشند.

در سومين درخواست، عرضه مى دارد: «خداوندا! به تو پناه مى بريم كه از گفتارت روى گردان شويم يا به كناره گيرى از آيينت فريفته گرديم يا هوا و هوسهاى سركش ما را به پيروى از خود بكشاند و از هدايتهاى تو باز دارد»;

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 95، ص 413، دعاى شب نيمه شعبان.

صفحه 230

(اللَّهُمَّ إِنَّا نَعُوذُ بِكَ أَنْ نَذْهَبَ عَنْ قَوْلِكَ، أَوْ أَنْ نُفْتَتَنَ عَنْ دِينِكَ، أَوْ تَتَابَعَ(1) بِنَا أَهْوَاؤُنَا دُونَ الْهُدَى الَّذِي جَاءَ مِنْ عِنْدِكَ!).

امام(عليه السلام) در اين دعا از سه گناه و مشكل بزرگ به خدا پناه مى برد: 1. انسان اوامر و نواهى الهى را به فراموشى بسپرد و از كنار آن سرسرى بگذرد. 2. وسوسه هاى فتنه انگيزان در دل انسان نفوذ كند و او را از حق منحرف سازد. 3. هواى نفس برانسان چيره شود و او را از هدايت الهى باز دارد.

به يقين اگر اين دعاهاى سه گانه كه هر يك با «اللهم» آغاز شد در درگاه الهى به اجابت برسد، تمام خير و سعادت دنيا و آخرت نصيب انسان مى گردد و چه خوب است كه اين دعاها را به خاطر بسپاريم و هر زمان حال دعايى دست داد رو به درگاه خدا كنيم و آنها را از خدا بخواهيم.

امام(عليه السلام) در بخش اوّل و دوم اين دعا سخن را به صورت متكلّم وحده آورده; ولى در بخش آخر آن را به صيغه متكلم مع الغير ذكر مى كند تا هم مصلحت خويش را از خدا خواسته باشد و هم

مصالح همه مسلمانان را.

پاورقي

1. «تتابع» از ريشه «تتابع» (مصدر باب تفاعل) به معناى به سرعت به سوى چيزى بردن است.

صفحه 231

خطبه216

خَطَبَها بِصِفّينَ

از خطبه هاى امام(عليه السلام) است

كه در صفّين ايراد فرمود.(1)

خطبه در يك نگاه

توضيح

اين خطبه از خطبه هاى مهم نهج البلاغه است كه امام(عليه السلام) در زمان ومكان خاصى; يعنى در جنگ صفين ايراد فرموده و مباحث مهمى را در بردارد و عمدتاً از چهار بخش تشكيل شده است:

1. در بخش اوّل از حقوق متقابل والى و رعيت (زمامداران و توده هاى مردم) سخن مى گويد. به بيان قانونى كلى درباره حقوق مى پردازد و مى فرمايد: حق، همواره دو سويه است;هركس بر ديگرى حق دارد او نيز به نوعى داراى حق بر آن

پاورقي

1. سند خطبه:

در كتاب مصادر نهج البلاغه ذيل اين خطبه آمده است كه اين خطبه را قبل از سيّد رضى، مرحوم كلينى در روضه كافى، ج 8، ص 352، از امام باقر(عليه السلام) نقل كرده است البتّه آنچه در كافى آمده بيش از آن است كه در نهج البلاغه آمده، و بعضى از الفاظش با عبارات نهج البلاغه متفاوت است، بى آنكه در معنا تغييرى به وجود آمده باشد. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 129)

صفحه 232

شخص است واين مسئله مهمى است كه به شرح آن خواهيم پرداخت (ان شاءالله).

2. در بخش دوم حقوق حاكمان بر مردم و حقوق مردم را بر حاكمان تشريح مى كند و در همين بخش بر اين معنا تأكيد مى فرمايد كه نه اصلاح مردم بدون اصلاح حاكمان ممكن است نه اصلاح حاكمان بى اصلاح مردم; يعنى اين دو در يكديگر تأثير متقابل دارند.

3. بخش سوم در واقع پاسخى است كه امام(عليه السلام) به يكى از يارانش داد; او تعريف و تمجيد فراوانى از امام كرد و وفادارى كامل خود

را به پيشگاه آن حضرت عرضه داشت، امام در پاسخ او تواضع فراوانى نمود و فرمود: من هرگز ثناگويى و تعريف و تمجيد را خوش ندارم، چرا كه همه عظمتها مخصوص ذات پاك خداست.

4. در بخش چهارم از روابط صحيح حاكمان و مردم سخن به ميان آمده و بدين معنا تأكيد شده كه حاكمان بايد از متملّقان و چاپلوسان بپرهيزند و به عكس آماده شنيدن نقد نقّادان و خرده گيرى خرده گيران باشند تا جامعه رو به سوى صلاح و فلاح حركت كند.

صفحه 233

بخش اوّل

جَعَلَ اللّهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيْكُمْ حَقًّا

أَمَّا بَعْدُ; فَقَدْ جَعَلَ اللّهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيْكُمْ حَقًّا بِوِلاَيَةِ أَمْرِكُمْ، وَ لَكُمْ عَلَيَّ مِنَ الْحَقِّ مِثْلُ الَّذِي لِي عَلَيْكُمْ، فَالْحَقُّ أَوْسَعُ الاَْشْيَاءِ فِي التَّوَاصُفِ، وَ أَضْيَقُهَا فِي التَّنَاصُفِ، لاَيَجْرِي لاَِحَد إِلاَّ جَرَى عَلَيْهِ، وَ لاَ يَجْرِي عَلَيْه إِلاَّ جَرَى لَهُ. وَ لَوْ كَانَ لاَِحَد أَنْ يَجْرِيَ لَهُ وَ لاَ يَجرِيَ عَلَيْهِ، لَكَانَ ذلِكَ خَالِصاً لِلّهِ سُبْحَانَهُ دُونَ خَلْقِهِ، لِقُدْرَتِهِ عَلَى عِبَادِهِ، وَ لِعَدْلِهِ فِي كُلِّ مَا جَرَتْ عَلَيْهِ صُرُوفُ قَضَائِهِ، وَ لكِنَّهُ سُبْحَانَهُ جَعَلَ حَقَّهُ عَلَى الْعِبَادِ أَنْ يُطِيعُوهُ، وَ جَعَلَ جَزَاءَهُمْ عَلَيْهِ مُضَاعَفَةَ الثَّوَابِ تَفَضُّلاً مِنْهُ، وَ تَوَسُّعاً بِما هُوَ مِنَ الْمَزِيدِ أَهْلُهُ.

ترجمه

امّا بعد (از حمد و ثناى الهى بدانيد) خداوند سبحان براى من بر شما حقى قرار داده كه آن سرپرستى امور شماست و در مقابل، براى شما نيز حقى بر من قرار داده; مانند حقى كه من بر شما دارم و حق در مرحله بيان، از هر چيز وسيع تر است و همه از آن دفاع مى كنند; ولى در مرحله عمل از هر چيز سخت تر و پيچيده تر است (زيرا) حق به نفع كسى جريان

نمى يابد مگر اينكه در برابر آن حقى به گردن او قرار مى گيرد (و مسئوليتى براى او به وجود مى آورد)، و حق به گردن كسى نمى آيد مگر اينكه به نفع او حقى بر ديگرى خواهد بود، و اگر قرار بود حق (يك طرفه باشد و) به سود كسى جريان يابد و بر او حقى نباشد، اين امر مخصوص خداوند سبحان بود; نه مخلوقش، زيرا قدرتش بر همه بندگان احاطه دارد و عدالتش در همه امور كه فرمانش جارى است، ثابت است; ولى خداوند

صفحه 234

سبحان حق خود را بر بندگانش اين قرار داده است كه اطاعتش كنند و (در مقابل) پاداش آنها را بر خود به صورت مضاعف و از باب تفضيل و توسعه براى كسانى كه شايستگى دارند لازم شمرده است (بنابراين حق خدا بر خلق نيز دو سويه است; او حق اطاعت بر بندگان دارد و بندگان حق ثواب، هر چند اين حق از باب تفضّل است; نه استحقاق).

شرح و تفسير: گسترش دامنه حقوق

امام(عليه السلام) در آغاز اين خطبه همه ياران خود را به اتحاد و انضباط از طريق بيان حقّش بر امّت دعوت مى كند و مى فرمايد: «امّا بعد (از حمد و ثناى الهى بدانيد) خداوند سبحان براى من بر شما حقى قرار داده كه آن سرپرستى امور شماست و در مقابل، براى شما نيز حقى بر من قرار داده; مانند حقى كه من بر شما دارم»; (أَمَّا بَعْدُ; فَقَدْ جَعَلَ اللّهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيْكُمْ حَقًّا بِوِلاَيَةِ أَمْرِكُمْ، وَ لَكُمْ عَلَيَّ مِنَ الْحَقِّ مِثْلُ الَّذِي لِي عَلَيْكُمْ).

امام(عليه السلام) در اين جمله به مسئله مهمى در باب حكومت اسلامى اشاره مى كند كه در

واقع با همه حكومتهاى آن زمان متفاوت بود. حكومتهاى استبدادى همه چيز را از آن خود مى دانستند و رعايا را همچون بردگان مى شمردند كه بايد چشم و گوش بسته، اطاعت كنند و اگر چيزى براى رعايا قايل بودند نوعى منّت و تفضّل بود; نه حق، در حالى كه امام(عليه السلام) مى فرمايد: حكومت اسلامى در واقع مركّب از دو حق متقابل است: حق زمامداران بر مردم و حق مردم بر زمامداران كه هر دو سنگين و پرمسئوليت است.

سپس به قاعده اى كلّى و بسيار فراگير در فرهنگ اسلامى، اشاره كرده، مى افزايد: «حق در مرحله بيان، از هر چيز وسيع تر است و همه از آن دفاع

صفحه 235

مى كنند; ولى در مرحله عمل از هر چيز سخت تر و پيچيده تر است (چرا كه) حق به نفع كسى جريان نمى يابد مگر اينكه در برابر آن حقى به گردن او قرار مى گيرد (و مسئوليتى براى او به وجود مى آورد) و حق بر گردن كسى نمى آيد مگر اينكه به نفع او حقى بر ديگرى خواهد بود»; (فَالْحَقُّ أَوْسَعُ الاَْشْيَاءِ فِي التَّوَاصُفِ(1)، وَ أَضْيَقُهَا فِي التَّنَاصُفِ(2)، لاَيَجْرِي لاَِحَد إِلاَّ جَرَى عَلَيْهِ، وَ لاَ يَجْرِي عَلَيْه إِلاَّ جَرَى لَهُ).

در واقع امام(عليه السلام) در اين عبارت به دو نكته اشاره مى فرمايد: نخست اينكه همه انسانها با واژه حق آشنا هستند و هر كس دم از طرفدارى حق مى زند و براى حفظ منافع خود زير چتر اين واژه قرار مى گيرد، در حالى كه هنگام عمل، براى اداى حقوق ديگران بسيار سخت گير است، گويى حق را يك طرفه مى داند، لذا امام(عليه

السلام) در بيان نكته دوم به اين اصل اساسى اشاره مى فرمايد كه در هيچ مورد حق يك جانبه وجود ندارد; در همه جا بدون استثنا اگر حقّى براى كسى قرار داده شود طرف مقابل نيز حقّى بر او پيدا مى كند; مثلا استاد بر شاگرد خود حق دارد، زيرا او را تعليم داده و تربيت آموخته است. به يقين شاگرد نيز بر استاد حق دارد، زيرا هنگامى كه فكر و عمر و جوانى خويش را در اختيار استاد قرار مى دهد بايد در تعليم و تربيت او بكوشد و چيزى فروگذار نكند.

اگر طلبكار حقّى بر بدهكار دارد كه بايد آن را به موقع ادا كند، بدهكار نيز حق متقابلى دارد و آن اينكه اگر توان پرداخت را نداشته باشد به او مهلت دهد (وَإِنْ كَانَ ذُو عُسْرَة فَنَظِرَةٌ إِلَى مَيْسَرَة).(3)

اگر مردان حقوق متعددى بر همسران خود دارند زنان آنها نيز حقوق بسيارى بر گردن شوهران دارند (وَلَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ).(4)

پاورقي

1. «تواصف» از ريشه «وصف» گرفته شده و به اين معناست كه بعضى چيزى را براى بعضى ديگر وصف كنند. در خطبه بالا; يعنى مردم در مقام سخن، هر كدام درباره حق دادِ سخن مى دهند.

2. «تناصف» از ريشه «نَصَفَ» بر وزن «هدف» و بر وزن «حرص» به معناى انصاف دادن گرفته شده است و معناى «تناصف» آن است كه هر كس در حق ديگرى انصاف را رعايت كند.

3. بقره، آيه 280 .

4. بقره، آيه 228 .

صفحه 236

در مورد پدر ومادر و فرزند نيز اين مسئله كاملا نمايان است نه فقط پدر و مادر بر فرزند حقوق سنگينى دارند، بلكه فرزندان نيز بر آنها حقوق

بسيارى دارند. اگر كسى رسالة الحقوق امام سجاد زين العابدين على بن الحسين(عليه السلام) را به دقت مطالعه كند به گسترش حقوق متقابل مردم بر يكديگر كاملا آگاه مى شود.(1)

حتى اگر انسان بر حيوانى كه مملوك اوست حقى دارد، حيوان نيز بر او حق دارد.(2)

آنگاه امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن به حق خداوند بر بندگان اشاره مى كند كه حتى اين حق نيز يك طرفه نيست، گرچه تعبير حق عباد بر خدا از جهاتى نامتناسب است; ولى به هر حال اين حق در لباس تفضّل در اينجا خود را نشان مى هد، مى فرمايد: «اگر قرار بود حق (يك طرفه باشد و) به سود كسى جريان يابد و بر او حقى نباشد، اين امر مخصوص خداوند سبحان بود; نه مخلوقش، زيرا قدرتش بر همه بندگان احاطه دارد و عدالتش در همه امورى كه فرمانش جارى است، ثابت است»; (وَ لَوْ كَانَ لاَِحَد أَنْ يَجْرِيَ لَهُ وَ لاَ يَجرِيَ عَلَيْهِ، لَكَانَ ذلِكَ خَالِصاً لِلّهِ سُبْحَانَهُ دُونَ خَلْقِهِ، لِقُدْرَتِهِ عَلَى عِبَادِهِ، وَ لِعَدْلِهِ فِي كُلِّ مَا جَرَتْ عَلَيْهِ صُرُوفُ قَضَائِهِ).

اين سخن اشاره به آن است كه از يك سو قدرت خداوند ايجاب مى كند كه بندگان خود را تنها نگذارد و به يارى آنها در همه زمينه ها عنايت كند و از سوى ديگر عدالتش موجب مى شود كمترين ظلم و ستمى نه در جهان تشريع و نه در جهان تكوين بر كسى وارد نشود، بنابراين، حساب خداوند از حساب بندگان جداست; بندگان بر اثر عجز و ناتوانى و يا نيازهايى كه آنها را به ترك عدالت وا مى دارد ممكن است حقوق ديگران را عايت

نكنند; امّا قادر مطلق و عادل على

پاورقي

1. مرحوم علاّمه مجلسى رسالة الحقوق امام سجاد(عليه السلام) را در بحارالانوار، ج 71، ص 10 آورده است.

2. در كتاب الحج وسائل الشيعه، بابى تحت عنوان «حقوق الدابّة الواجبة و المندوبة» ذكر شده است كه بسيار قابل توجّه است و در خطبه 167 نيز اشاره اى به اين معنا گذشت.

صفحه 237

الاطلاق، چگونه ممكن است راضى به ضايع شدن حقوق بندگانش شود؟! بنابراين ممكن است دو طرفه بودن حق در مورد خداوند، استثنا شود و حق او يك طرفه باشد.

امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن مى فرمايد: «ولى خداوند سبحان حق خود را بر بندگانش اين قرار داده است كه اطاعتش كنند و (در مقابل) پاداش آنها را بر خود به صورت مضاعف و از باب تفضّل و توسعه براى كسانى كه شايستگى دارند لازم دانسته است»; (وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ جَعَلَ حَقَّهُ عَلَى الْعِبَادِ أَنْ يُطِيعُوهُ، وَ جَعَلَ جَزَاءَهُمْ عَلَيْهِ مُضَاعَفَةَ الثَّوَابِ تَفَضُّلاً مِنْهُ، وَ تَوَسُّعاً بِما هُوَ مِنَ الْمَزِيدِ أَهْلُهُ).

به بيان ديگر خداوند در برابر حقّى كه بر بندگان دارد حقّى براى بندگان بر خويش قائل است، هر چند اين حق، جنبه تفضّل دارد بى آنكه بندگان از خداوند طلبكار باشند، زيرا در برابر آن همه نعمتهايى كه او به بندگان ارزانى داشته هر قدر اطاعت و عبادتش كنند بخش اندكى از شكر آن را ادا نخواهند كرد.

به اين ترتيب حتى خداوند متعال از اين امر مستثنا نيست; يعنى در برابر حقى كه او بر بندگان دارد آنها هم بر او حقى دارند، هر چند اين حق از باب تفضّل است; نه استحقاق و طلبكار بودن.

نكته

ثواب، استحقاق است

يا تفضّل؟

از قديم الايّام اين بحث در ميان علماى علم كلام مطرح بوده است كه آيا ثواب از سوى خداوند، جنبه استحقاق دارد يا تفضّل؟ به اين معنا كه بندگان هنگامى كه اوامر الهى را اطاعت مى كنند بر خداوند لازم است به آنها پاداش نيك دهد و اگر ندهد قبيح خواهد بود و خداوند مرتكب قبيح مى شود؟ يا اينكه بندگان هيچ گونه طلبى در مقابل اطاعت اوامر و ترك معاصى از خداوند ندارند و

صفحه 238

اگر پاداشى دهد از باب لطف و مرحمت است و اگر ندهد عين عدالت است؟

جمعى از متكلّمان كه بيشتر تمايل به مذهب اشاعره داشته اند، تفضّل را پذيرفته اند و بعضى ديگر كه تمايل به مذهب معتزله داشته اند استحقاق را.

طرفداران استحقاق مى گويند بى شك الزام بندگان به اطاعت داراى مشقتهايى است اگر اين الزام بودن هدف باشد، ظلم است و قبيح و از خداوند حكيم صادر نمى شود و اگر هدفى داشته باشد آن هدف چيزى جز پاداش نيك نخواهد بود، بنابراين اگر خداوند پاداش نيكى ندهد مستلزم قبيح است كه بر او محال است.

طرفداران تفضّل مى گويند خداوند آن قدر نعمت به ما داده كه اگر همه عمر را به اطاعت او مشغول باشيم شكرِ بخشِ كوچكى از اين همه نعمت را به جا نياورده ايم، بنابراين ما طلب و استحقاقى نداريم تا او ملزم به پرداخت آن باشد.

ولى گويا طرفين از يك نكته غافل مانده اند كه با توجّه به آن، نقاب از چهره اين مسئله برداشته مى شود و حق، آشكار مى گردد و آن اين است كه استحقاق پاداش در جايى است كه

كسى به ديگرى خدمتى كند و در برابر آن خدمت، منتظر پاداش و اجرت باشد و به بيان ديگر هر دو گروه در واقع پاداش يا چيزى شبيه پاداش براى اطاعت فرمان پروردگار قائل شده اند; گروه اوّل مى گويند پاداششان را به صورت نعمتهاى الهى از قبل گرفته اند و گروه دوم مى گويند بعداً بايد بگيرند.

در حالى كه مى دانيم همه اوامر و نواهى الهى مصالحى دارد كه به خود مكلّفان باز مى گردد. نماز و روزه و حج و جهاد، سبب صفاى روح و تكامل نفس و عزت و سربلندى مى شود و ترك دروغ و غيبت و شراب و قمار آنها را از مفاسد و بدبختيها نجات مى دهد. با اين حال، مكلّفان در اطاعت اوامر و ترك معاصى به خودشان خدمت مى كنند، آيا در مقابل خدمت به خويشتن بايد خود را طلبكار از پروردگار بدانند؟!

صفحه 239

اين درست به آن مى ماند كه طبيب دلسوز و مهربانى به بيمار خود دستورات لازم را به طور رايگان دهد و حتى داروها را در اختيار او بگذارد و بيمار به آن دستورها عمل كند و از شرّ بيمارى رهايى يابد. آيا اگر اين بيمار نزد طبيب برود و از مطالبه اجر و پاداشى بر اطاعت امر وى كند همگان تعجب نمى كنند و بر كار او نمى خندند؟

تمام اوامر و نواهى الهى در واقع همين گونه است و پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) طبيب دوّار به طب بوده و آنچه گفته است در مسير منافع مكلّفان قرار گرفته است، بنابراين جايى براى اين بحث باقى نمى ماند كه آيا مردم در برابر

طاعات خود استحقاق ثواب دارند يا ثواب تفضّل است؟

آرى، خداوند به لطف و كرمش براى تشويق مردم به اطاعتى كه موجب كمال آنهاست پاداشى بر عهده گرفته و وعده ثواب داده و چون چنين وعده اى هرگز از آن تخلّف نخواهد كرد، زيرا تخلّف از وعده بر حكيم قادر وعالم، محال است.

قرآن مجيد مى فرمايد: «(كَتَبَ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ); خداوند رحمت را بر خود مقرّر داشته است».(1)

از سوى ديگر مى فرمايد: «(إِنَّ اللهَ لاَ يُخْلِفُ الْمِيعَادَ); خداوند از وعده خويش تخلّف نمى كند».(2)

پاورقي

1. انعام، آيه 12، همين تعبير در آيه 54 با اضافه كلمه «ربكم» آمده است.

2. آل عمران، آيه 9 .

صفحه 240

صفحه 241

بخش دوم

ثُمَّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ

ثُمَّ جَعَلَ _ سُبْحَانَهُ _ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلَى بَعْض، فَجَعَلَهَا تَتَكَافَأُ فِي وُجُوهِهَا، وَ يُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضاً، وَ لاَ يُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إِلاَّ بِبَعْض. وَ أَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ _ سُبْحَانَهُ _ مِنْ تِلْكَ الْحُقوقِ حَقُّ الْوَالِي عَلَى الرَّعِيَّةِ، وَ حَقُّ الرَّعِيَّةِ عَلَى الْوَالِي، فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللّهُ _ سُبْحَانَهُ _ لِكُلٍّ عَلَى كُلٍّ، فَجَعَلَهَا نِظَاماً لاُِلْفَتِهِمْ، وَ عِزًّا لِدِينِهِمْ، فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِيَّةُ إِلاَّ بِصَلاَحِ الْوُلاَةِ، وَ لاَ تَصْلُحُ الْوُلاَةُ إِلاَّ بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِيَّةِ، فَإِذَا أَدَّتِ الرَّعِيَّةُ إِلَى الْوَالِي حَقَّهُ، وَ أَدَّى الْوَالِي إِلَيْهَا حَقَّهَا عَزَّ الْحَقُّ بَيْنَهُمْ، وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدِّينِ، وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ الْعَدْلِ، وَ جَرَتْ عَلَى أَذْلاَلِهَا السُّنَنُ، فَصَلَحَ بِذلِكَ الزَّمَانُ، وَ طُمِعَ فِي بَقَاءِ الدَّوْلَةِ، وَ يَئِسَتْ مَطَامِعُ الاَْعْدَاءِ. وَ إِذَا غَلَبَتِ الرَّعِيَّةُ وَالِيَهَا، أَوْ أَجْحَفَ الْوَالِي بِرَعِيَّتِهِ، اخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ الْكَلِمَةُ، وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ، وَ كَثُرَ الاِْدْغَالُ فِي الدِّينِ، وَ تُرِكَتْ مَحَاجُّ السُّنَنِ، فَعُمِلَ بِالْهَوَى، وَ عُطِّلَتِ الاَْحْكَامُ، وَ كَثُرَتْ عِلَلُ النُّفُوسِ،فَلاَ يُسْتَوْحَشُ لِعَظِيمِ حَقٍّ عُطِّلَ،

وَ لاَ لِعَظِيمِ بَاطِل فُعِلَ! فَهُنَالِكَ تَذِلُّ الاَْبْرَارُ، وَ تَعِزُّ الاَْشْرَارُ، وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ اللّهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ.

ترجمه

سپس خداوند سبحان، بخشى از حق خود را امورى قرار داده كه بر همه مردم در برابر يكديگر واجب شمرده (و مأمور به اداى آن شده اند) و اين حقوق را در همه جهات همانند هم قرار داده به گونه اى كه بعضى از آن سبب بعض ديگر است و هيچ كدام واجب نمى شود مگر اينكه ديگرى واجب مى گردد.

صفحه 242

از ميان حقوقى كه خداوند واجب ساخته، بزرگترين آنها حق والى و زمامدار بر رعيت و حق رعيت بر والى است. فريضه اى است كه خداوند سبحان آن را بر هر كدام در مقابل ديگرى مقرر فرموده و آن را سبب نظام الفت و پيوستگى آنان به يكديگر و موجب عزت و قدرت دين آنها قرار داده است، بنابراين رعيت هرگز اصلاح نمى شود مگر به اصلاح زمامداران و زمامداران اصلاح نمى گردند جز از طريق قرارگرفتن رعيت در مسير صحيح و مستقيم. هرگاه رعيت حق والى را ادا كند و والى حق رعيت را بپردازد، حق در ميان آنها قوى و نيرومند خواهد شد، مسيرهاى دين خالى از انحراف مى گردد، نشانه هاى عدالت استوار مى شود و سنّتها در مجراى صحيح خويش به كار مى افتد و به اين ترتيب زمان رو به صلاح مى رود و مردم به بقاى دولت اميدوار و دشمنان مأيوس خواهند شد و اگر رعيت بر والى خويش بشورد و چيره گردد، يا والى نسبت به رعايا اجحاف كند (نظام جامعه به هم مى ريزد و) در آن زمان اختلاف

كلمه پيدا مى شود، نشانه هاى ظلم و ستم آشكار مى گردد، فريبكارى و بدعت در دين فزونى مى يابد و جادّه هاى روشن سنّتها و آداب دينى متروك خواهد شد. در نتيجه بر طبق هوا و هوس عمل مى شود، احكام الهى تعطيل مى گردد و بيماريهاى اخلاقى فزونى مى يابد، در چنين حكومتى مردم از حقوق مهمى كه تعطيل شده وحشت نمى كنند و نه از باطلهاى عظيمى كه رواج يافته، در نتيجه نيكان خوار و ذليل مى شوند و اشرار عزيز و محترم، و (به دنبال آن) مجازاتهاى الهى بر بندگان عظيم خواهد بود.

شرح و تفسير: مهم ترين حق، حق والى و رعيت است

امام(عليه السلام) در بخش گذشته به حق خدا بر مردم اشاره فرمود و در اين بخش از

صفحه 243

حقوق مردم بر يكديگر ياد مى كند كه مهم ترين آنها حق زمامداران بر مردم و حق مردم بر زمامداران و به تعبير ديگر حق والى بر رعيت و حق رعيت بر والى است، مى فرمايد: «سپس خداوند سبحان، بخشى از حق خود را امورى قرار داده كه بر مردم در برابر يكديگر واجب شمرده (و مأمور به اداى آن شده اند)»; (ثُمَّ جَعَلَ _ سُبْحَانَهُ _ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلَى بَعْض).

شايان توجّه اينكه امام(عليه السلام) حق مردم را بر يكديگر به عنوان بخشى از حقوق خداوند بر مردم و نشأت گرفته از حقوق خودش شمرده است و به تعبير ديگر حق الله و حق الناس در عرض هم نيستند، بلكه در طول هم اند.

آنگاه مى افزايد: «خداوند اين حقوق را در همه جهات مساوى و همانند هم قرار داده به گونه اى كه بعضى از آن سبب

بعض ديگر است و هيچ كدام واجب نمى شود مگر اينكه ديگرى واجب گردد»; (فَجَعَلَهَا تَتَكَافَأُ(1) فِي وُجُوهِهَا، وَ يُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضاً، وَ لاَ يُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إِلاَّ بِبَعْض).

به بيان ديگر هيچ يك از اين حقوق يكسويه نيست و همان گونه كه در بخش گذشته آمد، همه آنها دو سويه است، هر گاه حقى براى كسى بر ديگرى ثابت شود بلافاصله در مقابل آن حقى از شخص دوم بر شخص اوّل لازم مى گردد، بنابراين، اين حقوق هم مساوى يكديگرند و هم لازم و ملزوم يكديگر; نه به اين معنا كه اگر بعضى از افراد وظيفه خود را انجام ندادند طرف مقابل نيز از انجام وظيفه خود سرباز زند; مثلا اگر فرزند حق اطاعت پدر را انجام نداد، پدر از تربيت او و اداى نفقه سرباز زند يا اگر گروهى از رعيت به وظيفه خود عمل نكنند، والى خدمات حكومت را از آنها قطع كند. به تعبير ديگر اينها در مقام وجوب، لازم و ملزوم يكديگرند; نه در مقام تحقّق و عمل; يعنى هر دو واجبند،

پاورقي

1. «تتكافأ» يعنى همسان و برابر مى شوند از ريشه «كفؤ» بر وزن «كفر» به معناى همطراز در مقام و منزلت و قدر است، سپس به هر گونه شبيه و مانند اطلاق شده است.

صفحه 244

خواه طرف مقابل به وظيفه خود عمل كند يا عمل نكند.

براى توضيح بيشتر به مثال زير توجّه كنيد:

هرگاه گروهى از رعيت، ماليات و خراج لازم را بپردازند به يقين والى از انجام وظيفه خود در مسأله امنيّت يا تعليم و تربيت اطفال آنها و مداواى مجروحان ومصدومان و بيمارانشان، كوتاهى نخواهد كرد، زيرا هر يك از اين

دو وظيفه جنبه استقلالى دارد و غير مشروط به ديگرى در مقام عمل است، هر چند در مقام تشريع دو وجوب به يكديگر گره خورده اند.

در ادامه اين سخن مى فرمايد: «از ميان حقوقى كه خداوند واجب ساخته، بزرگترين آنها حق والى و زمامدار بر رعيت و حق رعيت بر والى است. فريضه اى است كه خداوند سبحان آن را بر هر كدام در مقابل ديگرى مقرّر فرموده است»; (وَ أَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ _ سُبْحَانَهُ _ مِنْ تِلْكَ الْحُقوقِ حَقُّ الْوَالِي عَلَى الرَّعِيَّةِ(1)، وَ حَقُّ الرَّعِيَّةِ عَلَى الْوَالِي، فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللّهُ _ سُبْحَانَهُ _ لِكُلٍّ عَلَى كُلٍّ).

سپس امام(عليه السلام) به فلسفه اين دو حق مى پردازد و مى فرمايد: «خداوند اين فريضه را سبب نظام الفت مردم و پيوستگى آنان به يكديگر و موجب عزت و قدرت دين آنها قرار داده است، بنابراين رعيت هرگز اصلاح نمى شود مگر با اصلاح زمامداران و زمامداران اصلاح نمى گردند جز از طريق قرارگرفتن رعيت در مسير صحيح و مستقيم»; (فَجَعَلَهَا نِظَاماً لاُِلْفَتِهِمْ، وَ عِزًّا لِدِينِهِمْ، فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِيَّةُ إِلاَّ بِصَلاَحِ الْوُلاَةِ، وَ لاَ تَصْلُحُ الْوُلاَةُ إِلاَّ بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِيَّةِ).

در واقع رعايت اين حقوق هم آثار مهم مادى دارد و هم معنوى. جمله (جَعَلَهَا نِظَاماً لاُِلْفَتِهِمْ) اشاره به آثار مادى و ظاهرى و جمله (عِزًّا لِدِينِهِمْ) اشاره به آثار معنوى و روحانى است و دو جمله ما بعد آن، به اين حقيقت مهم اشاره

پاورقي

1. «رعيّت» از ريشه «رعى» بر وزن «سعى» به معناى حفظ و مراقبت و مراعات است. به چوپان «راعى» گفته مى شود، چون در حفظ چهارپايان مى كوشد و به حاكم «راعى» گفته مى شود، زيرا

از مردم مراقبت مى كند و به مردم «رعيت» اطلاق مى شود، چون تحت مراقبت و حفاظت حكومتند.

صفحه 245

مى كند كه صلاح و فساد رعيت و زمامداران به هم گره خورده است و هر دو در يكديگر اثر متقابل دارند. زمامداران فاسد رعايا را به فساد مى كشانند و رعاياى صالح حكومت را مجبور به پذيرش حق و عدالت مى كنند و اگر هر دو صالح باشند بهترين شرايط براى پيروزى و پيشرفت جامعه فراهم مى گردد.

آنگاه در ادامه به شرح آثار منفى و مثبتى كه بر اداى حق والى نسبت به رعيت و حق رعيت نسبت به والى و عدم اداى آنها مترتب مى شود پرداخته و با عبارات روشن و گويايى اين آثار را يك به يك مى شمارد، مى فرمايد: «هرگاه رعيت حق والى را ادا كند و والى حق رعيت را بپردازد، حق در ميان آنها قوى و نيرومند خواهد شد، مسيرهاى دين خالى از انحراف مى گردد، نشانه هاى عدالت استوار مى شود و سنّتها در مجراى صحيح خويش به كار مى افتد و به اين ترتيب زمان رو به صلاح مى رود و مردم به بقاى دولت اميدوار و دشمنان مأيوس خواهند شد»; (فَإِذَا أَدَّتِ الرَّعِيَّةُ إِلَى الْوَالِي حَقَّهُ، وَ أَدَّى الْوَالِي إِلَيْهَا حَقَّهَا عَزَّ الْحَقُّ بَيْنَهُمْ، وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدِّينِ، وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ الْعَدْلِ، وَ جَرَتْ عَلَى أَذْلاَلِهَا(1) السُّنَنُ، فَصَلَحَ بِذلِكَ الزَّمَانُ، وَ طُمِعَ فِي بَقَاءِ الدَّوْلَةِ، وَ يَئِسَتْ مَطَامِعُ الاَْعْدَاءِ).

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه، هفت اثر مهم براى وظيفه شناسى و اداى حق متقابل والى و رعيت بيان فرموده كه نخستين آنها عزت و قدرت

است و ديگرى هموار شدن مسيرهاى دين و كم رنگ شدن بدعتهاست. سومين اثر برافراشته شدن پرچم عدالت در كشور اسلامى و چهارم احياى سنّتهاست. پنجم. كه نتيجه آنهاست اصلاح محيط جامعه و ششم اميدوارى به بقا و دوام حكومت و هفتم مأيوس شدن دشمنان است.

اين امر در عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به خوبى آشكار شد. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)

پاورقي

1. «اذلال» جمع «ذِلّ» بر وزن «ظلّ» به معناى جاده محكم و صاف است كه بر اثر كثرت عبور و مرور كاملا كوبيده شده باشد، ريشه اصلى آن همان «ذلت» است گويى چنين جاده اى در زير دست و پا كاملا خوار شده است.

صفحه 246

بزرگ ترين ادا كننده حقوق امت بود و اكثريّت قاطع امت نيز حق اطاعت را ادا مى كردند و اين آثار هفت گانه به خوبى نمايان شد; ولى در عصر اميرمؤمنان(عليه السلام)هر چند تا حدّ زيادى سنن اسلامى و عدل و داد احيا شد; ولى به سبب انحرافاتى كه بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در مدّت 25 سال يكى پس از ديگرى بروز كرد و سرانجام به شورش مسلمانان بر ضد حكومت عثمان و قتل وى انجاميد، بازگرداندن كامل اين قافله عظيم به مسير اصلى در مدّت كوتاه حكومت اميرمؤمنان على(عليه السلام) و با بقاياى عوامل خطرناكى از حكومتهاى پيشين; مانند معاويه و بنى اميّه و بنى مروان، ميәјѠنشد. هر كس اين بخش از تاريخ اسلام را به دقت و خالى از تعصب مطالعه كند آنچه را گفتيم تصديق مى كند.

مسلمانان، امروز مى توانند با الهام از بيانات حساب شده بالا و با انسجام ولات و رعايا،

زمامداران و توده هاى مردم، عزت و قدرت خود را باز يابند.

سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن به بيان آثار سوء تخلّف والى و رعيت از حقوق يكديگر پرداخته، مى فرمايد: «و اگر رعيت بر والى خويش بشورد و چيره گردد، يا والى نسبت به رعايا اجحاف كند (نظام جامعه به هم مى ريزد و) در آن زمان اختلاف كلمه پيدا مى شود، نشانه هاى ظلم و ستم آشكار مى گردد، فريبكارى و بدعت در دين فزونى مى يابد و جاده هاى روشن سنّتها و آداب دينى متروك خواهد شد. در نتيجه بر طبق هوا و هوس عمل مى شود، احكام الهى تعطيل مى گردد و بيماريهاى اخلاقى فزونى مى يابد»; (وَ إِذَا غَلَبَتِ الرَّعِيَّةُ وَالِيَهَا، أَوْ أَجْحَفَ(1) الْوَالِي بِرَعِيَّتِهِ، اخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ الْكَلِمَةُ، وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ، وَ كَثُرَ الاِْدْغَالُ(2) فِي الدِّينِ، وَ تُرِكَتْ مَحَاجُّ(3) السُّنَنِ، فَعُمِلَ بِالْهَوَى، وَ عُطِّلَتِ الاَْحْكَامُ، وَ

پاورقي

1. «اجحف» از ريشه «اجحاف» به معناى از بين بردن حقوق ديگران است و ريشه اصلى آن «جحف» بر وزن «محو» به معناى برگرفتن چيزى است.

2. «ادغال» يعنى ورود مخفيانه به چيزى به قصد فاسد كردن آن. در اصل از ريشه «دغل» بر وزن «دخل» به معناى ورود در مكان مخفى براى غافلگير كردن صيد، گرفته شده است.

3. «محاج» جمع «محجة» به معناى جاده واضح، روشن و مستقيم است و در اصل از ريشه «حج» به معناى قصد گرفته شده، زيرا انسان هميشه قصد دارد از راه روشن و مستقيم برود.

صفحه 247

كَثُرَتْ عِلَلُ النُّفُوسِ).

در اينجا نيز امام(عليه السلام) مفاسد هفتگانه اى براى ترك همكارى زمامداران و مردم بيان فرموده كه بارها با چشم

خود آن را در حكومتهاى جور ديده ايم; اختلاف كلمه، ظلم و ستم، بدعت و فريبكارى، ترك مسيرهاى روشن، عمل بر طبق هوا و هوس، تعطيل احكام الهى و فزونى رذايل اخلاقى، همچون كبر و غرور و كينه و حسد، انحصارطلبى و استبداد و مانند آن.

به دنبال آن به بيان نتيجه نهايى اين وضع اسفبار پرداخته، مى فرمايد: «در چنين حكومتى مردم از حقوق مهمى كه تعطيل شده وحشت نمى كنند و نه از باطلهاى عظيمى كه رواج يافته، در نتيجه نيكان خوار و ذليل مى شوند و اشرار عزيز و محترم، و (به دنبال آن) مجازاتهاى الهى بر بنگان عظيم خواهد بود»; (فَلاَ يُسْتَوْحَشُ لِعَظِيمِ حَقٍّ عُطِّلَ، وَ لاَ لِعَظِيمِ بَاطِل فُعِلَ! فَهُنَالِكَ تَذِلُّ الاَْبْرَارُ، وَ تَعِزُّ الاَْشْرَارُ، وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ اللّهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ).

اين امور پنج گانه نتيجه مستقيم و غير مستقيم حكومتهاى جور است، زيرا در چنان فضايى مردم به ابطال حقوق عادت مى كنند و دربرابر رواج باطل، عكس العملى نشان نمى دهند و اين امور به صورت كارهاى عادى در مى آيد كه نمونه هاى آن را در طول تاريخ و در عصر خود بسيار ديده ايم و طبيعى است كه صداى نيكان وپاكانى كه مدافع حق و مخالف باطلند به جايى نمى رسد و از صحنه اجتماع طرد مى شوند و به عكس، پستهاى حساس به دست اشرار و آلودگانى كه با آن فضا همخوانى دارند مى افتد، همان گونه كه در دوران حكومت خليفه سوم اتفاق افتاد; ابوذرها تبعيد شدند و مروانها بر سر كار آمدند و در ادامه راه معاويه ها زمام امور را به دست گرفتند

و عمارياسرها به قتل رسيدند و سرانجام نوبت به يزيد و ابن زياد رسيد و پاك ترين سلاله پيامبر(صلى الله عليه وآله) و يارانش شربت شهادت نوشيدند.

صفحه 248

بديهى است در چنين شرايطى خداوند لطف خود را از مردم و حكومتشان باز مى گيرد و تبعات اعمالشان دامانشان را خواهد گرفت.

صفحه 249

بخش سوم

فَعَلَيْكُمْ بِالتَّنَاصُحِ فِي ذلِكَ

فَعَلَيْكُمْ بِالتَّنَاصُحِ فِي ذلِكَ، وَ حُسْنِ التَّعَاوُنِ عَلَيْهِ، فَلَيْسَ أَحَدٌ _ وَ إِنِ اشْتَدَّ عَلَى رِضَى اللّهِ حِرْصُهُ، وَ طَالَ فِي الْعَمَلِ اجْتِهَادُهُ _ بِبَالِغ حَقِيقَةَ مَا اللّهُ سُبْحَانَهُ أَهْلُهُ مِنَ الطَّاعَةِ لَهُ. وَ لكِنْ مِنْ وَاجِبِ حُقُوقِ اللّهِ عَلَى عِبَادِهِ النَّصِيحَةُ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ، وَ التَّعَاوُنُ عَلَى إِقَامَةِ الْحَقِّ بَيْنَهُمْ. وَ لَيْسَ امْرُؤٌ _ وَ إِنْ عَظُمَتْ فِي الْحَقِّ مَنْزِلَتُهُ، وَ تَقَدَّمَتْ فِي الدِّينِ فَضِيلَتُهُ _ بِفَوْق أَنْ يُعَانَ عَلَى مَا حَمَّلَهُ اللّهُ مِنْ حَقِّهِ. وَ لاَ امْرُؤٌ _ وَإِنْ صَغَّرَتْهُ النُّفُوسُ، وَ اَقْتَحَمَتْهُ الْعُيُونُ _ بِدُونِ أَنْ يُعِينَ عَلَى ذلِكَ أَوْ يُعَانَ عَلَيْهِ.

ترجمه

بر شما لازم است يكديگر را به اداى حقوق سفارش و نصيحت كنيد و در انجام آن به هم كمك نماييد، هيچ كس _ هر چند براى به دست آوردن خشنودى خدا كاملا كوشا باشد و در اين راه پيوسته تلاش كند _ نمى تواند حق اطاعتى را كه شايسته مقام خداوند سبحان است بجا آورد (بنابراين هر اندازه در اين راه تلاش كند كم است) ولى از حقوق واجب الهى بر بندگان اين است كه به قدر توان خود در خيرخواهى و نصيحت يكديگر بكوشند و براى اقامه حق در ميان مردم همكارى كنند. هيچ كس _ هر اندازه مقام و منزلتش در حق بزرگ باشد و فضيلتش در دين

سابقه دار _ برتر از آن نيست كه در انجام حقى كه خدا بر عهده او گذارده، بى نياز از كمك ديگران باشد و نيز هيچ كس _ هر چند مردم او را كوچك بشمارند و با ديده حقارت به او بنگرند _ كمتر از آن نيست كه به ديگران در راه انجام حق كمك كند يا به او در اين راه كمك شود.

صفحه 250

شرح و تفسير: لزوم همكارى در اداى حقوق

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه پس از توصيه هايى كه درباره حقوق والى و رعيت در بخش پيشين گذشت، نخست همه اعمّ از والى و رعيت را به همكارى و تعاون دعوت كرده، آنگاه به سه اصل مهم اجتماعى اشاره مى كند:

در قسمت اوّل مى فرمايد: «بر همه شما لازم است يكديگر را به اداى حقوق سفارش و نصيحت كنيد و در انجام آن به هم كمك نماييد»; (فَعَلَيْكُمْ بِالتَّنَاصُحِ فِي ذلِكَ، وَ حُسْنِ التَّعَاوُنِ عَلَيْهِ).

سپس به سراغ بيان آن سه اصل مهم مى رود: نخست براى اينكه افراد مغرور نشوند و گمان نبرند وظيفه خود را در اين زمينه به خوبى انجام داده اند و در نتيجه از حركت بازايستند مى فرمايد: «هيچ كس _ هر چند براى به دست آوردن خشنودى خدا كاملا كوشا باشد و در اين راه پيوسته تلاش كند _ نمى تواند حق اطاعتى را كه شايسته مقام خداوند سبحان است بجا آورد (بنابراين هر چه در اين راه تلاش كند كم است) ولى از حقوق واجب الهى بر بندگان اين است كه به قدر توان خود در خيرخواهى و نصيحت ديگران بكوشند و براى اقامه حق در ميان مردم همكارى كنند»; (فَلَيْسَ

أَحَدٌ _ وَ إِنِ اشْتَدَّ عَلَى رِضَى اللّهِ حِرْصُهُ، وَ طَالَ فِي الْعَمَلِ اجْتِهَادُهُ _ بِبَالِغ حَقِيقَةَ مَا اللّهُ سُبْحَانَهُ أَهْلُهُ مِنَ الطَّاعَةِ لَهُ. وَ لكِنْ مِنْ وَاجِبِ حُقُوقِ اللّهِ عَلَى عِبَادِهِ النَّصِيحَةُ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ، وَ التَّعَاوُنُ عَلَى إِقَامَةِ الْحَقِّ بَيْنَهُمْ).

اين يك اصل كلى است كه انسان هرگاه از كار خود به طور كامل راضى شود و هيچ نقص و خللى در آن نداند، از حركت باز مى ايستد و مركب او در مسير تكامل متوقف مى شود. واقع امر نيز چنين است كه پيشرفت و تكامل و جلب رضاى خداوند، حدّ و مرزى ندارد كه انسان به آن قانع شود. هميشه بايد به تقصير اعتراف كرد و همواره بايد تلاش نمود، بنابراين هيچ كس بى نياز از

صفحه 251

نصيحت ديگران نيست، زيرا نقصها وكوتاهيها در نظر ديگران بهتر خودنمايى مى كند و حبّ ذات، مانع از آن است كه انسان نقص خود را ببيند.

در حديث مشروحى مى خوانيم: «هنگامى كه به امام سجاد على بن الحسين(عليه السلام)عرض كردند چرا اين همه براى عبادت پروردگار به خود رنج و زحمت مى دهى با اينكه پاره تن پيامبر(صلى الله عليه وآله) و فرزندزاده او هستى؟ امام(عليه السلام) اشاره به عبادات بسيار سخت و سنگين پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) كرد و فرمود: همين سؤالى را كه از من پرسيديد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)پرسيدند و آن حضرت در پاسخ فرمود: به خدا سوگند اگر تمام اعضاى من در اين راه قطعه قطعه شود و اشك چشمانم بر سينه ام جارى شود، هرگز عُشرى از اعشار و كمى از بسيار از شكر يك نعمت او را نمى

توانم به جا آورم».(1)

سپس امام(عليه السلام) در بيان آن دو اصل ديگر اجتماعى مى فرمايد: «هيچ كس _ هر اندازه مقام و منزلتش در حق بزرگ باشد و فضيلتش در دين سابقه دار، برتر از آن نيست كه در انجام حقى كه خدا بر عهده او گذارده، بى نياز از كمك ديگران باشد و نيز هيچ كس _ هر چند مردم او را كوچك بشمارند و با ديده حقارت به او بنگرند _ كمتر از آن نيست كه به ديگران در راه انجام حق كمك كند يا به او در اين راه كمك شود»; (وَ لَيْسَ امْرُؤٌ _ وَ إِنْ عَظُمَتْ فِي الْحَقِّ مَنْزِلَتُهُ، وَ تَقَدَّمَتْ فِي الدِّينِ فَضِيلَتُهُ _ بِفَوْقِ أَنْ يُعَانَ عَلَى مَا حَمَّلَهُ اللّهُ مِنْ حَقِّهِ. وَ لاَ امْرُؤٌ _ وَإِنْ صَغَّرَتْهُ النُّفُوسُ، وَ اقْتَحَمَتْهُ(2) الْعُيُونُ _ بِدُونِ أَنْ يُعِينَ عَلَى ذلِكَ أَوْ يُعَانَ عَلَيْهِ).

اشاره به اينكه همه بايد اين حقيقت را درك كنند كه هيچ يك از اقويا و ضعفا در صحنه اجتماع، از ديگرى بى نياز نيستند. خداوند همه نيروها را به يك نفر نداده و در هر سرى ذوقى و فكرى و در هر تنى قدرتى و نيرويى آفريده است;

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 46، ص 56، ح 10 .

2. «اقتحمت» از ريشه «اقتحام» به معناى پنهان شدن يا بى مطالعه وارد كارى گشتن و نيز به معناى كوچك و بى ارزش شمردن است و ريشه اصلى آن «قحم» بر وزن «فهم» به معناى نسنجيده دست به كارى زدن است.

صفحه 252

خواه كوچك باشد يا بزرگ، بنابراين كسانى كه از نظر فكر و مديريت و توان جسمى قوى هستند، هرگز نبايد خود

را بى نياز از كمك ضعيف ترين افراد جامعه بشمارند. همان گونه كه افرادضعيف و به ظاهر ناتوان نبايد تصوّر كنند نقشى در اداره جامعه به هيچ صورت ندارند. در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) از پيامبراسلام(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه فرمود: «غَريبان: كَلِمَةُ حِكْمَة مِنْ سَفيه فَاقْبَلُوها وَ كَلِمَةُ سَفَه مِنْ حَكيم فَاغْفِرُوها فَإِنَّهُ لا حَكيمَ إلاّ ذُو عَثْرَة وَ لا سَفيةَ إلاّ ذُو تَجْرِبَة; دو چيز عجيب است: نخست سخن حكمت آميزى كه از شخص سفيهى صادر مى شود، پس آن را بپذيريد و ديگر سخن ابلهانه اى كه گاه از دانشمندى صادر مى شود، پس آن را بر او ببخشيد، زيرا هيچ دانشمندى خالى از لغزش و هيچ سفيهى خالى از تجربه نيست».(1)

تاريخ نيز اين گونه حوادث را بسيار به خاطر دارد; از جمله اينكه:

در دوران معتصم عباسى يكى از سربازان رومى زن مسلمانى را به اسيرى گرفته بود، سيلى محكمى به صورت آن زن زد، زن مسلمان به صداى بلند فرياد زد «وامعتصماه» و خليفه وقت را به يارى طلبيد، سرباز رومى با تمسخر به او گفت: آرى! الآن معتصم بر اسب ابلق سوار مى شود و به يارى تو مى آيد و دوباره سيلى محكمى به او زد.

اين حادثه در قلعه «عموريّه» در مرز كشور اسلام و روم واقع شد، كسى اين خبر را به معتصم رسانيد، معتصم ناراحت شد. از آن مرد پرسيد قلعه عموريّه در كدام سمت واقع شده؟ آن مرد سمت آن را به معتصم نشان داد. معتصم رو به آن سمت كرد و با صداى بلند گفت: لبّيك اى زن ستم

ديده مظلوم! به خدا قسم صداى تو را شنيدم و به يارى ات مى شتابم.

سپس دستور داد لشكر عظيمى آماده حركت به طرف قلعه عموريّه شود.

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 2، ص 44 .

صفحه 253

سربازان رومى نيز با خبر شدند و قلعه را محكم در اختيار گرفتند.

سپاه اسلام مدّتى قلعه را محاصره كرده; ولى موفق به تسخير آن نشدند; قلعه بسيار محكم و مدافعان سرسختى داشت.

معتصم كه شخصاً در آن جنگ شركت كرده بود شبى از شبها با لباس مبدّل در ميان سربازان و خيمه هاى آنها گردش مى كرد آهنگرى را ديد كه در آن وقت شب مشغول كار است و نعل اسب مى سازد و شاگرد جوانى داشت كه چون پتك خود را روى آهنهاى سرخ مى كوبيد، مى گفت اين پتك بر كلّه معتصم! و چند بار اين جمله را تكرار كرد.

استاد آهنگر كه از شنيدن اين سخن ناراحت شده بود، به شاگردش گفت پسر! تو با اين سخنانت ما را گرفتار خواهى كرد! تو را با معتصم چكار؟!

شاگرد آهنگر گفت معتصم مرد بى تدبيرى است اين همه نيرو دارد نمى تواند قلعه عموريّه را فتح كند اگر يك روز فرماندهى لشكر را به من بسپارد غروب آن روز در قلعه خواهم بود.

معتصم از شنيدن اين سخن شاگرد آهنگر سخت تعجب كرد به مأمورانش گفت مراقب او باشيد و صبح، او را نزد من آوريد، هنگامى كه او را نزد معتصم آوردند گفت: سخنانى از تو به من رسيده كه بسيار شگفت آور است. شاگرد آهنگر گفت: درست است; ولى اگر اجازه دهى من به فضل خدا قلعه عموريّه را در يك روز فتح

مى كنم.

معتصم فرماندهى لشكر را موقتاً به او سپرد.

شاگرد آهنگر تمام تيراندازهاى سپاه را احضار و گروهى را كه در تيراندازى قوى تر بودند انتخاب كرد و آنها را به پشت ديوار قلعه آورد، قلعه ساختمان مخصوصى داشت. قسمتهاى پايين و بالا هر دو سنگ بود; ولى در وسط از الوار درختهاى ساج به طور تمام ديوار قلعه به عرض سه وجب استفاده كرده بودند و

صفحه 254

آن چوبها به صورت نوار سياهى در تمام طول ديوار خودنمايى مى كرد و از شگفتيهاى چوب ساج اين است كه در برابر آتش حساس است و زود مشتعل مى شود.

شاگرد آهنگر دستور داد كوره هاى آهنگرى را در كنار ديوار قلعه به كار بيندازند و نوك فلزّى تيرها را در آتش سرخ كنند و به تيراندازان دستور داد خط سياه چوبى سرتاسرى را نشانه تيرهاى گداخته خود قرار دهيد و اگر كسى تيرش به خطا برود مجازاتش مرگ است.

تيراندازان طبق دستور او نوار چوبى را نشانه رفتند طولى نكشيد كه الوارهاى ساج مشتعل شد و آتش عظيمى از آن برخاست و ديوار قلعه فرو ريخت و لشكر، تكبيرگويان وارد قلعه شدند. در اين هنگام ديدند معتصم كه بر اسب ابلقى سوار است و خوشحال وارد قلعه شد. زن سيلى خورده و سرباز سيلى زننده را احضار كرد و به آن زن گفت: آيا معتصم نداى تو را لبيك گفت؟ و به آن سرباز گفت: من تو را نمى كشم، ولى تا عمر دارى بايد غلام اين زن باشى!(1)

نكته

حكومتهاى مردمى

در جهان امروز سخن از حكومتهاى مردمى بسيار است; ولى چون فاقد عنصر معنوى و تقواى سياسى است، غالباً

منجّر به ديكتاتوريهاى مرئى و نامرئى مى شود كه فقط حافظ منافع زورمندان و غاصبان حطام است.

گفتيم نامرئى، از اين جهت كه زورمندان با استفاده از وسائل پيشرفته اجتماعى و بمبارانهاى تبليغاتى به شستشوى افكار توده هاى مردم مى پردازند و آراى آنها را با وعده هاى دروغين به نفع خود مصادره مى كنند كه نمونه روشن آن

پاورقي

1. الفتوحات الاسلاميّة، ج 1، ص 286. (طبق نقل كتاب گفتار فلسفى، جوان، ج 1، ص 227).

صفحه 255

دموكراسى آمريكايى در عصر ماست.

افزون بر اين،آراى اين حكومتها در بهترين صورت حكومت، نصف به علاوه يك است كه نتيجه آن صف بندى ميان قشر حاكم و نصف منهاى يك است.

در عصر خود بارها حكومتهايى را ديده ايم كه با انتخابات آزاد مردم سر كار آمده اند; ولى چون در جهت منافع جهانخواران قرار نداشته اند با وسايل مختلف براى خارج كردن آنها از صحنه كوشيده اند و در بسيارى از موارد موفق شده اند.

تمام اينها به خاطر آن است كه عنصر معنوى كه شرط اساسى است در اين حكومتهاى صد در صد مادى وجود ندارد و مسئوليتى در برابر خداوند احساس نمى كنند.

آنچه در كلام نورانى امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه آمده، حكومت مردمى را در بهترين شكل نشان مى دهد:

نخست به سراغ عنصر معنوى حكومت مى رود و به همگان يادآور مى شود كه آن قدر شما غرق نعمتهاى خداوند هستيد كه هر چه در اطاعت او بكوشيد، عُشرى از اعشار شكر او را نمى توانيد بجا آوريد.

آنگاه به زمامداران توصيه مى كند كه هر قدر فكر شما قوى و علم شما فراوان و صاحب تجربه و

هوش سرشار باشيد، بى نياز از كمكهاى فرد فرد مردم نيستيد. بايد همه را در حكومت خود سهيم كنيد و از آنها يارى بطلبيد.

سپس به آحاد مردم گوشزد مى كند كه شما در هر حدّ و پايه اى از علم و دانش و سنّ و سال هستيد، خود را از شركت در اداره اجتماع جدا نسازيد و به اين ترتيب همگان بايد دست به دست هم دهند و با تكيه بر عنصر تقوا حكومتى كه مورد رضاى خلق و خالق است، به وجود آورند.(1)

پاورقي

1. در ايّامى كه اين سطور نگاشته مى شود دو حادثه مهم جهان اسلام را تكان داد:

نخست حادثه اهانت دردآور به ساحت قدس پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بود و آن عكسهاى بسيار زننده و شرم آورى بود كه در مطبوعات غربى به طور گسترده انتشار يافت; از كشور دانمارك شروع شد و سپس به اكثر كشورهاى اروپايى گسترش يافت; هنگامى كه مسلمانان جهان از اين فاجعه با خبر شدند، فرياد اعتراض برآوردند و تمام دنيا را از اين فرياد پر كردند و كالاهاى اين گونه كشورها را تحريم نمودند، به گونه اى كه دشمنان وحشت كردند و عقب نشينى نمودند و به اصطلاح از درِ عذرخواهى وارد شدند.

حادثه دوم اهانت شديدترى بود كه با ساحت قدس حريم شريف عسكريين كردند; يك روز مسلمانان از خواب بيدار شدند (چهارشنبه سوم اسفند 1384) و با خبر گشتند كه ايادى استعمار و استكبار و مزدوران وحشى آنها آن بارگاه ملكوتى را به تلّ خاكى مبدّل ساخته، گنبد و حرم را با موادّ منفجره در يك توطئه از پيش طراحى شده، ويران كرده اند. فرياد

عظيم ديگرى نه تنها از شيعيان و عاشقان اهل بيت، بلكه در تمام دنياى اسلام برخاست و موجى از خشم و نفرت نسبت به عاملان اين كار كه هدفشان به يقين ايجاد جنگ داخلى در ميان مسلمانان بود، برانگيخت.

قابل توجّه اينكه همه اين امور به خاطر مبارزه با حكومتهاى مردمى بود كه در عراق و فلسطين روى كار آمده بودند. «اَللّهُمَّ فَرِّقْ جَمْعَهُمْ وَ شَتِّتْ شَمْلَهُمْ وَخُذْهُمْ أخْذَ عَزيز مُقْتَدِر».

صفحه 256

صفحه 257

بخش چهارم

فَأجابَهُ(ع) رَجُلٌ مِنْ أصْحابِهِ بِكَلام طَويل

فَأجابَهُ(عليه السلام) رَجُلٌ مِنْ أصْحابِهِ بِكَلام طَويل، يَكْثُرُ فيهِ الثَّناءَ عَلَيْهِ، وَ يَذْكُرُ سَمْعَهُ وَطاعَتَهُ لَهُ; فَقالَ(عليه السلام):

إِنَّ مِنْ حَقِّ مَنْ عَظُمَ جَلاَلُ اللّهِ سُبْحَانَهُ فِي نَفْسِهِ، وَ جَلَّ مَوْضِعُهُ مِنْ قَلْبِهِ، أَنْ يَصْغُرَ عِنْدَهُ _ لِعِظَمِ ذلِكَ _ كُلُّ مَاسِوَاهُ، وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ كَانَ كَذلِكَ لَمَنْ عَظُمَتْ نِعْمَةُ اللّهِ عَلَيْهِ، وَ لَطُفَ إِحْسَانُهُ إِلَيْهِ، فَإِنَّهُ لَمْ تَعْظُمْ نِعْمَةُ اللّهِ عَلَى أَحَد إِلاّ ازْدَادَ حَقُّ اللّهِ عَلَيْهِ عِظَماً.وَ إِنَّ مِنْ أَسْخَفِ حَالاَتِ الْوُلاَةِ عِنْدَ صَالِحِ النَّاسِ، أَنْ يُظَنَّ بِهِمْ حُبُّ الْفَخْرِ، وَ يُوضَعَ أَمْرُهُمْ عَلَى الْكِبْرِ، وَ قَدْ كَرِهْتُ أَنْ يَكُونَ جَالَ فِي ظَنِّكُمْ أَنِّي أُحِبُّ الاِْطْرَاءَ، وَ اسْتِمَاعَ الثَّنَاءِ; وَ لَسْتُ _ بِحَمْدِ اللّهِ _ كَذلِكَ، وَ لَوْ كُنْتُ أُحِبُّ أَنْ يُقَالَ ذلِكَ لَتَرَكْتُهُ انْحِطَاطاً لِلّهِ سُبْحَانَهُ عَنْ تَنَاوُلِ مَا هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنَ الْعَظَمَةِ وَ الْكِبْرِيَاءِ. وَ رُبَّما اسْتَحْلَى النَّاسُ الثَّنَاءَ بَعْدَ الْبَلاَءِ، فَلاَ تُثْنُوا عَلَيَّ بِجَمِيلِ ثَنَاء، لاِِخْرَاجِي نَفْسِي إِلَى اللّهِ سُبْحَانَهُ وَ إِلَيْكُمْ مِنَ التَّقِيَّةِ فِي حُقُوق لَمْ أَفْرُغْ مِنْ أَدَائِهَا، وَ فَرَائِضَ لاَبُدَّ مِنْ إِمْضَائِهَا.

ترجمه

هنگامى كه سخن امام(عليه السلام) به اينجا رسيد يكى از يارانش به پا خاست و باگفتارى طولانى كه در آن مدح و ثناى

فراوانى نسبت به امام(عليه السلام) بود آن حضرت را ستود و اطاعت كامل خود را در همه حال نسبت به آن حضرت اعلام كرد و امام(عليه السلام) در پاسخ او فرمود: سزاوار است كسى كه جلال خدا در نظرش بزرگ و مقام او در قلبش عظيم است _ به موجب آن عظمت _ همه چيز جز خدا در نظرش كوچك جلوه كند، و از همه سزاوارتر نسبت به اين امر، كسى است كه

صفحه 258

نعمت خدا بر او بزرگ است و احسان او بر وى فراوان; زيرا هر قدر نعمت خدا بر كسى بيشتر شود حق وى بر او فزونتر مى گردد.

(بدانيد!) از بدترين و سخيف ترين حالات زمامداران نزد مردم صالح اين است كه گمان برده شود آنها دوست دار تفاخرند و كار آنها را بر نوعى برترى جويى حمل كنند، من خوش ندارم كه اين فكر در ذهن شما جولان كند كه مدح و ستايش را دوست دارم و از شنيدن آن لذت مى برم. من بحمدالله چنين نيستم و به فرض كه من (به مقتضاى طبيعت بشرى) مدح و ثنا را دوست مى داشتم، آن را به سبب خضوع و تواضع در برابر خداوند سبحان ترك مى كردم. خداوندى كه با عظمت و كبرياييش از همه سزاوارتر براى ثنا و ستايش است.

بسيار مى شود كه مردم، ستودن افراد را به جهت تلاشهايشان (در اداى حق) شيرين مى شمرند (ممكن است اين امر براى شما ايرادى نداشته باشد، ولى من از شما مى خواهم كه) مرا با سخنان زيباى خود به جهت اينكه در پيشگاه خداوند و نزد شما به سبب احساس مسئوليت الهى

حقوقتان را ادا كرده ام نستاييد (چرا كه) هنوز در اداى آنها به طور كامل فراغت نيافته ام و واجباتى كه بر عهده دارم كاملا به مرحله اجرا در نيامده است.

شرح و تفسير: در برابر انجام وظيفه مرا ستايش نكنيد!

«هنگامى كه سخن امام(عليه السلام) به آخر جمله بخش گذشته رسيد يكى از يارانش (به پا خاست و) با گفتارى طولانى كه در آن مدح و ثناى فراوانى نسبت به امام(عليه السلام)بود آن حضرت را ستود، و اطاعت كامل خود را در همه حال نسبت به آن حضرت اعلام كرد»; (فَأَجابَهُ(عليه السلام) رَجُلٌ مِنْ أصْحابِهِ بِكَلام طَويل، يَكْثُرُ فيهِ الثَّناءَ عَلَيْهِ، وَ يَذْكُرُ سَمْعَهُ وَطاعَتَهُ لَهُ; فَقالَ(عليه السلام):).

صفحه 259

در اينكه اين شخص چه كسى بود؟ شارحان نهج البلاغه پاسخى به اين سؤال نداده اند; ولى مرحوم كلينى در كافى گفتگوى مشروح و مفصّل و بسيار پرمعنايى را كه ميان اين مرد و اميرمؤمنان على(عليه السلام) چند بار ردّ و بدل شده ذكر كرده است. سپس مى گويد: بعد از پايان اين كلام، كسى آن مرد را نديد.(1) به همين دليل مرحوم علامه مجلسى احتمال مى دهد كه اين مرد حضرت خضر بوده كه در موارد حسّاسى به سراغ آن حضرت مى آمد و انجام وظيفه مى كرد و سپس از چشمها پنهان مى شد.

به هر حال اين مرد كه بود طبق روايت كافى در يكى از سخنانش عرضه مى دارد: «اى اميرمؤمنان! تو امير ما هستى و ما رعيّت تو. خداوند به وسيله تو ما را از ذلّت خارج كرد و با عزيز ساختن تو غل و زنجير اسارت را از بندگانش برگرفت. آنچه مى پسندى دستور ده و آنچه اختيار مى كنى امر

كن! تو سخنگوى راستگويى هستى و حكمران موفق و زمامدار لايق. ما هرگز نافرمانى تو را جايز نمى شمريم و علم هيچ كس را قابل مقايسه با علم تو نمى دانيم، قدر ومنزلت تو نزد ما بسيار والا و فضل تو بسيار عظيم است».(2)

امام(عليه السلام) پاسخ مشروحى به او داد و او نيز مجدّداً به مدح و ستايش آن امام همام پرداخت و چند بار اين قضيه تكرار شد و همان گونه كه گفتيم بعد از اين مطلب آن مرد ناپديد شد.

به هر حال آنچه در نهج البلاغه آمده است چنين است كه امام(عليه السلام) در پاسخ او فرمود: «سزاوار است كسى كه جلال خدا در نظرش بزرگ و مقام او در قلبش عظيم است _ به موجب آن عظمت _ همه چيز جز خدا در نظرش كوچك جلوه كند»; (إِنَّ مِنْ حَقِّ مَنْ عَظُمَ جَلاَلُ اللّهِ سُبْحَانَهُ فِي نَفْسِهِ، وَ جَلَّ مَوْضِعُهُ مِنْ قَلْبِهِ، أَنْ يَصْغُرَ عِنْدَهُ _ لِعِظَمِ ذلِكَ _ كُلُّ مَاسِوَاهُ).

پاورقي

1. كافى، ج 8، ص 355. (روضه كافى).

2. همان مدرك.

صفحه 260

اين معنا با توجّه به اينكه ذات خداوند وجودى است بى پايان از هر نظر، و نامحدود از نظر قوّت و قدرت، و ما سوى الله همگى قطره كوچكى در برابر اين درياى عظيم بى كران هستند، كاملا روشن مى شود همان گونه كه در خطبه همّام نيز در صفات متقيان آمده است: «عَظُمَ الْخالِقُ في أنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ ما دُونَهُ في أعْيُنِهِمْ; خداوند در دل آنها به عظمت جلوه كرده، لذا ما سوى الله در چشم آنها حقير و كوچك است».

كسى كه چشم بر چشمه خورشيد دوخته، شمع كم نورى در نظر

او ناچيز است.

سپس امام(عليه السلام) اضافه مى فرمايد: «و از همه سزاوارتر نسبت به اين امر كسى است كه نعمت خدا بر او بزرگ است و احسان او بر وى فراوان; زيرا هر قدر نعمت خدا بر كسى بيشتر شود حقّش بر او فزونتر مى گردد»; (وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ كَانَ كَذلِكَ لَمَنْ عَظُمَتْ نِعْمَةُ اللّهِ عَلَيْهِ، وَ لَطُفَ إِحْسَانُهُ إِلَيْهِ، فَإِنَّهُ لَمْ تَعْظُمْ نِعْمَةُ اللّهِ عَلَى أَحَد إِلاّ ازْدَادَ حَقُّ اللّهِ عَلَيْهِ عِظَماً).

اين سخن در واقع پاسخى است بر ثناخوانى آن مرد علاقه مند به مولا كه گمان نكن اين سخنان مرا به كبر و غرور وا مى دارد. اوّلا من خدا را به عظمت شناخته ام و ماسوى الله در نظرم خُرد و صغير است. ثانياً من مشمول نعمتهاى فراوانى هستم و به همان نسبت بايد در برابر ولىّ نعمتم خاضع تر از ديگران باشم.

آنگاه امام(عليه السلام) در تكميل و تأكيد اين سخن مى افزايد: «(بدانيد!) از بدترين و سخيف ترين حالات زمامداران نزد مردم صالح اين است كه گمان برده شود آنها دوست دار تفاخرند و كار آنها را بر نوعى برترى جويى حمل كنند، من خوش ندارم كه اين فكر در ذهن شما جولان كند كه مدح و ستايش را دوست دارم و از شنيدن آن لذت مى برم. من بحمدالله چنين نيستم»; (وَ إِنَّ مِنْ أَسْخَفِ(1) حَالاَتِ

پاورقي

1. «اسخف» از ريشه «سخف» بر وزن «قفل» و «سخافت» به معناى ضعف عقل و نادانى است.

صفحه 261

الْوُلاَةِ عِنْدَ صَالِحِ النَّاسِ، أَنْ يُظَنَّ بِهِمْ حُبُّ الْفَخْرِ، وَ يُوضَعَ أَمْرُهُمْ عَلَى الْكِبْرِ، وَ قَدْ كَرِهْتُ أَنْ يَكُونَ جَالَ فِي ظَنِّكُمْ أَنِّي أُحِبُّ الاِْطْرَاءَ(1)، وَ اسْتِمَاعَ

الثَّنَاءِ; وَ لَسْتُ _ بِحَمْدِ اللّهِ _ كَذلِكَ).

درست است كه طبق بعضى از احتمالات، گوينده آن مدح و ثنا حضرت خضر(عليه السلام)بوده و او جز به حق سخن نمى گفته و آنچه درباره امام(عليه السلام) بيان داشته در امام وجود داشته حتى بالاتر از آن; ولى امام(عليه السلام) به اين نكته اصولى اشاره مى فرمايد كه من حتى از ثناى به حق نيز خشنود نيستم، چرا كه ممكن است اثر نامطلوبى در شنوندگان داشته باشد و آنها گمان كنند او دوستدار چنين سخنانى است و داراى كبر و فخر و خودبرتربينى است كه رابطه امام با امّت را تحت تأثير نامطلوب خود قرار مى دهد.

سپس مى افزايد: «و به فرض كه من (به مقتضاى طبيعت بشرى) مدح و ثنا را دوست مى داشتم، آن را به جهت خضوع و تواضع در برابر خداوند سبحان ترك مى كردم. همان خداوندى كه به جهت عظمت و كبرياييش از همه سزاوارتر براى ثنا و ستايش است»; (وَ لَوْ كُنْتُ أُحِبُّ أَنْ يُقَالَ ذلِكَ لَتَرَكْتُهُ انْحِطَاطاً لِلّهِ سُبْحَانَهُ عَنْ تَنَاوُلِ مَا هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنَ الْعَظَمَةِ وَ الْكِبْرِيَاءِ).

آنگاه به نكته سومى اشاره مى فرمايد كه قطع نظر از اينكه من ذاتاً ثناخوانى را ناخوش دارم و اگر آن را دوست مى داشتم به جهت عظمت خداوند كه از همه شايسته تر به مدح و ثناست ترك مى كردم، مدح و ثنا بايد در برابر كار نيكى باشد كه پايان گرفته است در حالى كه من هنوز از اداى همه حقوق شما فراغت نيافته ام، مى فرمايد: «بسيار مى شود كه مردم ستودن افراد را، به جهت تلاشهايشان (در اداى

حقوق) شيرين مى شمرند (ممكن است اين امر براى شما ايرادى

پاورقي

1. «اطراء» از ريشه «طراوة» به معناى تر و تازه بودن است و هنگامى كه به باب افعال مى رود معناى ثناخوانى و مدح كردن مى يابد. گويى كسى مى خواهد با مدح خود، شخصى را تر و تازه نگهدارد.

صفحه 262

نداشته باشد، ولى من از شما مى خواهم كه) مرا با سخنان زيباى خود به جهت اينكه در برابر خداوند و نزد شما از ترس مسئوليت الهى حقوقتان را ادا كرده ام نستاييد (چرا كه) هنوز از اداى آنها به طور كامل فراغت نيافته ام و واجباتى كه بر عهده دارم كاملا به مرحله اجرا در نيامده است»; (وَ رُبَّما اسْتَحْلَى النَّاسُ الثَّنَاءَ بَعْدَ الْبَلاَءِ، فَلاَ تُثْنُوا عَلَيَّ بِجَمِيلِ ثَنَاء، لاِِخْرَاجِي نَفْسِي إِلَى اللّهِ سُبْحَانَهُ وَ إِلَيْكُمْ مِنَ التَّقِيَّةِ فِي حُقُوق لَمْ أَفْرُغْ مِنْ أَدَائِهَا، وَ فَرَائِضَ لاَبُدَّ مِنْ إِمْضَائِهَا).

در نسخه موجود در متن بالا «وَ إِلَيْكُمْ مِنَ التَّقِيَّةِ» آمده است كه اشاره به خداترسى امام(عليه السلام) در طريق اداى حقوق مردم است; ولى در بعضى از نسخ نهج البلاغه و همچنين در متن كافى «بقيّه» آمده است كه مفهومش اين است: هنوز بقايايى از حقوق شما بر من باقى مانده كه بايد در اداى آن بكوشم.

امام(عليه السلام) در اين عبارت نهايت بزرگوارى خود را نشان داده، از يك سو بى اعتنايى به ثناخوانى و از سوى ديگر نهايت خضوع در برابر پروردگار و از سوى سوم، اعتراف به عدم اداى حقوق به طور كامل را بيان مى كند، چيزى كه در كمتر پيشوايى در طول تاريخ مى توان يافت.

نكته ها

1. مدح و ثناخوانى

مدح و

تمجيد و ثناخوانى نسبت به ديگران بردو گونه است: گونه اى از آن مثبت و سازنده و سبب دلگرمى خادمان و يأس خائنان و پيشرفت جامعه است. بخش ديگرى سبب تخريب و عقب افتادگى و تقويت شوكت ظالمان است.

قسم اوّل داراى سه شرط است: نخست اينكه «مُدِحَ مَنْ يَسْتَحَقُّ الْمَدْحَ; آن كس كه سزاوار مدح و ثناست، مدح و ستايش شود». شرط دوم اين است كه مدح از حدّ تجاوز نكند. شرط سوم اينكه هدف گوينده تقرّب به شخص ممدوح و

صفحه 263

رسيدن به منافع نامشروع خود نباشد.

در روايتى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «إِذا مُدِحَ الْفاجِرُ اهْتَزَّ الْعَرْشَ وَ غَضِبَ الرَّبُّ; هرگاه شخص فاجر مدح و ستايش شود، عرش خدا به لرزه در مى آيد و خداوند غضب مى كند».(1)

در حديث ديگرى آمده است: «اَلثَّناءُ بِأَكْثَرِ مِنَ الاِْسْتِحْقاقِ مَلَقٌ وَالتَّقْصيرُ عَنِ الاِْسْتِحْقاقِ عَيٌّ أَوْ حَسَدٌ; مدح و ستايش بيش از استحقاق تملّق است و كمتر از آن ناتوانى (در اداى سخن) است يا حسد».(2)

اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه بايد ظرفيت شخص ممدوح در نظر گرفته شود; مبادا مدح و ستايش سبب غرور او گردد و از مسير حق منحرف شود، همان گونه كه در جمله ديگرى از كلمات قصار مولا مى خوانيم: «رُبَّ مَفْتُون بِحُسْنِ الْقَوْلِ فيهِ; چه بسيار اشخاصى كه به واسطه مدح و تمجيد، گرفتار فريب و فتنه مى شوند».(3)

بى شك در صورتى كه همه اين جهات در نظر گرفته شود، مدح و ستايش نشانه قدردانى و حق شناسى و سبب تشويق نيكوكاران و صالحان مى شود.

در دنياى امروز نيز جلسات فراوانى براى نكوداشت خادمان

پرسابقه جامعه، عالمان بزرگ و نيكوكاران ممتاز گرفته مى شود و هر سال سعى مى كنند به نويسندگان بهترين كتاب سال، كارگران و كشاورزان نمونه و يا پيام آوران صلح و دوستى در جهان، جوايزى اهدا و از آنان قدردانى كنند كه اگر رنگ و بوى سياسى پيدا نكند و روابط بر ضوابط حاكم نگردد و آن شرط سوم كه در بالا به آن اشاره شد; يعنى حسن نيّت كارگردانان حفظ گردد، به يقين آثار بسيار ارزنده اى دارد.

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 74، ص 152 .

2. نهج البلاغه، كلمات قصار، 347 .

3. همان مدرك، 462 .

صفحه 264

ولى نوع دوم، درست در مقابل آن است; يعنى هنگامى كه افراد نالايق، مورد مدح و تمجيد قرار گيرند و يا افراد لايق، بيش از حد، ثناخوانى شوند و يا عوامل سياسى و حب و بغضها و منافع شخصى، انگيزه اين كار مى شود، بدكاران تشويق مى شوند و افراد فاضل، لايق و نيكوكار مأيوس مى گردند; متملّقان يكّه تاز ميدان اجتماع مى شوند و صادقان منزوى مى گردند.

در حديثى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى خوانيم: «إيّاكَ وَ الْمَلَقُ فَإنَّ الْمَلَقَ لَيْسَ مِنْ خَلائِقِ الاِيمانِ; از تملّق بپرهيز كه با ايمان سازگار نيست».(1)

در حديث ديگرى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آمده است: «أُحْثُوا في وُجُوهِ الْمُدّاحينَ التُّرابَ; به صورت مداحان (متملّق) خاك بپاشيد».(2)

آخرين نكته اى كه در اين بيان فشرده ذكر آن را لازم مى دانيم اين است كه گاه مدح و ستايش جنبه مثبت دارد و واجد همه شرايط بالاست; ولى آثار نامطلوبى در افكار عمومى ايجاد مى كند و ممدوح، متّهم به دوست داشتن ثناخوانى مى شود

كه در اينجا نيز از آن بايد اجتناب كرد و آنچه در خطبه بالا آمده، بيشتر از همين قبيل است.

2. زيانهاى تملّق گويى

همان گونه كه اشاره شد معناى تملّق، مدح و ثناى بيش از حدّ و گزافه گويى درباره فضايل افراد براى تقرّب جستن به آنها و استفاده از مواهب مادّى آنان است حتى ذكر اوصاف برجسته واقعى يك شخص بدون اشاره به نقاط ضعف، آن هم نوعى تملّق محسوب مى شود و گاه از اين فراتر مى رود و تملّق گويان نقاط ضعف را در لباس نقاط قوت بيان مى كنند. تملّق گويى بيشتر درباره ارباب

پاورقي

1. غررالحكم، 2696 .

2. من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 11 .

صفحه 265

قدرت است و خطر بسيار بزرگى براى ولات و زمامداران و مديران محسوب مى شود، زيرا نخستين شرط مديريت آگاه بودن از واقعيّات مربوط به حوزه مديريت است و متملّقان بر روى واقعيّتها پرده مى افكنند و مشكلات را از نظر مديران و زمامداران مى پوشانند و از اين طريق مفاسد بى شمارى به بار مى آورند.

عجيب اين است كه زمامداران نالايق و گمراه نيز غالباً متملّقان را تشويق مى كنند، از حق گويى ناراحت مى شوند و از تملّق متملّقان احساس آرامشى كاذب و دردآفرين.

اميرمؤمنان على(عليه السلام) تملّق را بدترين درد يا درد بى درمان شمرده مى فرمايد: «أدوى الداء الصلف; بدترين درد تملّق گويى است»(1) (يكى از معانى صلف تملّق گويى و ديگرى خودستايى است).

در سخن ديگرى مى فرمايد: «إنَّما يُحِبُّكَ مَنْ لا يَتَمَلَّقَكَ; دوستان واقعى تو كسانى هستند كه به تو تملّق نمى گويند».(2)

نيز مى فرمايد: «لَيْسَ الْمَلَقُ مِنْ خُلُقِ الاَْنْبِياءِ; تملّق از

اخلاق انبيا نيست».(3)

اين سخن را نيز نبايد فراموش كرد كه تملّق گاهى به صورت مستقيم و گاه غير مستقيم، گاه با نثر و گاه با شعر و گاهى با عمل، اجرا مى شود و آثار زيانبار همه يكسان است.

پاورقي

1. غررالحكم (طبق نقل ميزان الحكمة، ماده «ملق»).

2. همان مدرك.

3. همان مدرك.

صفحه 266

بخش پنجم

فَلاَ تُكَلِّمُونِي بِمَا تُكَلَّمُ بِهِ الْجَبَابِرَةُ

فَلاَ تُكَلِّمُونِي بِمَا تُكَلَّمُ بِهِ الْجَبَابِرَةُ، وَ لاَ تَتَحَفَّظُوا مِنِّي بِمَا يُتَحَفَّظُ بِهِ عِنْدَ أَهْلِ الْبَادِرَةِ، وَ لاَ تُخَالِطُونِي بِالْمُصَانَعَةِ، وَ لاَ تَظُنُّوا بِيَ اسْتِثْقَالاً فِي حَقٍّ قِيلَ لِي، وَ لاَ الِْتمَاسَ إِعْظَام لِنَفْسِي، فَإِنَّهُ مَنِ اسْتَثْقَلَ الْحَقَّ أَنْ يُقَالَ لَهُ أَو الْعَدْلَ أَنْ يُعْرَضَ عَلَيْهِ، كَانَ الْعَمَلُ بِهِمَا أَثْقَلَ عَلَيْهِ. فَلاَ تَكُفُّوا عَنْ مَقَالَة بِحَقٍّ، أَوْ مَشُورَة بِعَدْل، فَإِنِّي لَسْتُ في نَفْسِي بِفَوْقِ أَنْ أُخْطِيءَ، وَ لاَ آمَنُ ذلِكَ مِنْ فِعْلِي، إِلاَّ أَنْ يَكْفِيَ اللّهُ مِنْ نَفْسِي مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنِّي، فَإِنَّما أَنَا وَ أَنْتُمْ عَبِيدٌ مَمْلُوكُونَ لِرَبٍّ لاَرَبَّ غَيْرُهُ; يَمْلِكُ مِنّا مَا لاَ نَمْلِكُ مِنْ أَنْفُسِنَا، وَ أَخْرَجَنَا مِمَّا كُنَّا فِيهِ إِلَى مَا صَلَحَنَا عَلَيْهِ، فَأَبْدَلَنَا بَعْدَ الضَّلاَلَةِ بِالْهُدَى، وَ أَعْطَانَا الْبَصِيرَةَ بَعْدَ الْعَمَى.

ترجمه

با من آن گونه كه با زمامداران ستمگر سخن گفته مى شود، سخن نگوييد و آن گونه كه مردم خود را در برابر حاكمان تندخو و جبّار حفظ مى كنند محدود نسازيد و به طور تصنّعى و منافقانه با من رفتار نكنيد. هرگز درباره من گمان مبريد كه درباره حقى كه به من پيشنهاد مى كنيد كوتاهى كنم (يا ناراحت شوم) و هرگز خيال نكنيد من در پى بزرگ ساختن خويشتنم، زيرا كسى كه شنيدن حق يا پيشنهاد عدالت به او برايش سنگين باشد عمل به آن دو،

براى او سخت تر و سنگين تر است، بنابراين از گفتن سخن حقّ يا مشورت عادلانه، خوددارى نكنيد، زيرا من (به عنوان يك انسان و نه به عنوان يك امام معصوم) خود را بالاتر از آن نمى دانم كه اشتباه كنم و از خطا در كارهايم ايمن نيستم مگر اينكه

صفحه 267

خداوندى كه از من قادرتر است مرا از خطا حفظ كند. به يقين من و شما بندگان و مملوك پروردگارى هستيم كه جز او پروردگارى نيست و آنچنان در وجود ما تصرّف دارد كه ما آن گونه، قدرت تصرف در خويش را نداريم. او ما را از آنچه در آن بوديم به سوى صلاح و رستگارى راهنمايى كرد، ضلالت را به هدايت تبديل نمود و بينايى را بعد از كوردلى به ما عطا فرمود.

شرح و تفسير: در برابر من نه غلق نه چاپلوسى!

همان گونه كه قبلا اشاره شد بخش مهمى از اين خطبه ناظر به بيان حقوق والى و رعيت است و بعد از آن كه يكى از حاضران برخاست و در يك ثناى جميل، آن حضرت را ستود، امام(عليه السلام) مسير خطبه را به بخش خاصى از حقوق والى و رعيت هدايت كرد و آن، ترك مدح و ثناخوانى براى ولات و زمامداران بود. سپس در اين بخش كه آخرين بخش خطبه است به يكى ديگر از آفات زمامداران و مردم مى پردازد و آن اينكه رابطه آنها با يكديگر رابطه تملّق و چاپلوسى و كتمان حقايق تلخ به جهت ناخوشايند بودن آن و ترك انتقاد سالم و سازنده است، مى فرمايد: «با من آن گونه كه با زمامداران ستمگر سخن گفته مى شود سخن نگوييد و آن گونه كه مردم خود

را در برابر حاكمان تندخو و جبّار حفظ مى كنند محدود نسازيد و به طور تصنّعى و منافقانه با من رفتار نكنيد»; (فَلاَ تُكَلِّمُونِي بِمَا تُكَلَّمُ بِهِ الْجَبَابِرَةُ، وَ لاَ تَتَحَفَّظُوا مِنِّي بِمَا يُتَحَفَّظُ بِهِ عِنْدَ أَهْلِ الْبَادِرَةِ(1)، وَ لاَ تُخَالِطُونِي بِالْمُصَانَعَةِ).

اشاره به اينكه افراد عادى هنگامى كه در برابر زمامداران جبّار قرار مى گيرند،

پاورقي

1. «بادره» از ريشه «بدور» بر وزن «غروب» در اصل به معناى شتاب كردن براى انجام كارى است و «بادره» به معناى حركات تند و خشن و آميخته با خطاست كه از شخص غضبناك سر مى زند.

صفحه 268

شخصيت واقعى خود را پنهان مى سازند و از هرگونه نقد و شكايت و ايراد خوددارى مى كنند، مبادا مورد خشم آنها قرار گيرند و به عكس با مدّاحى و چاپلوسى و تملّق سعى دارند از شرّ آنها در امان بمانند و به همين دليل هرگز رخدادهاى واقعى جامعه براى آنها روشن نمى شود و همواره در چاه ضلالت و گمراهى و بى خبرى گرفتارند.

امام(عليه السلام) به همه مخاطبان خود اطمينان مى دهد كه در برابر حرف حساب و بيان مشكلات و انتقادها و شكايات هيچ مشكلى متوجّه آنها نخواهد شد، بلكه آزادند همه گفتنيها را در مسائل مربوط به حكومت و جامعه بگويند.

آرى! اين يكى از تفاوتهاى بارز حاكمان عدل و جور است. در كتاب عقد الفريد مى خوانيم هنگامى كه هارون در مكّه بر منبر خطبه مى خواند مردى برخواست و اين آيه را تلاوت كرد: «(كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ)(1); هرگاه سخنى بگوييد و عمل نكنيد خشم عظيم خداوند را بر مى انگيزد». هارون دستور داد يك

صد تازيانه بر او زدند به گونه اى كه شب تا به صبح ناله مى كرد و مى گفت: مُردم مُردم! در همان كتاب آمده است كه وليد بن عبدالملك روز جمعه بر منبر بود تا خورشيد به زردى گراييد (وقت نماز تنگ شد) مردى برخاست و گفت: وقت نماز در انتظار تو نيست (و خورشيد تا پايان سخنرانى تو متوقف نمى شود) و خداوند تو را معذور نمى دارد! وليد گفت: راست گفتى; ولى كسى كه اين سخن را مى گويد نبايد در اينجا باشد محافظان من كجا هستند كه برخيزند و گردن او را بزنند.(2)

اين در حالى است كه بارها در تاريخ زندگى اميرمؤمنان على(عليه السلام) ديده ايم كه افراد منافقى همچون اشعث بن قيس و بعضى از خوارج، شديد اللحن ترين

پاورقي

1. يوسف، آيه 3 .

2. عقد الفريد، ج 1، ص 40 (طبق نقل شرح نهج البلاغه مرحوم شوشترى، ج 6، ص 447-448).

صفحه 269

تعبيرات را در برابر آن حضرت داشته اند;ولى آن حضرت هرگز متعرض آنها نشد.

سپس در ادامه همين سخن مى فرمايد: «هرگز درباره من گمان مبريد كه درباره حقى كه به من پيشنهاد مى كنيد كوتاهى كنم (يا ناراحت شوم) و هرگز خيال نكنيد من در پى بزرگ ساختن خويشتنم، زيرا كسى كه شنيدن حق يا پيشنهاد عدالت به او برايش سنگين باشد عمل به آن دو براى او سخت تر و سنگين تر است»; (وَ لاَ تَظُنُّوا بِيَ اسْتِثْقَالاً فِي حَقٍّ قِيلَ لِي، وَ لاَ الِْتمَاسَ إِعْظَام لِنَفْسِي، فَإِنَّهُ مَنِ اسْتَثْقَلَ الْحَقَّ أَنْ يُقَالَ لَهُ أَو الْعَدْلَ أَنْ يُعْرَضَ عَلَيْهِ، كَانَ الْعَمَلُ بِهِمَا أَثْقَلَ عَلَيْهِ).

اشاره به اينكه آنها كه توان

شنيدن انتقاد را ندارند از انجام اصلاحات ناتوان ترند و بنابراين هر روز در ظلم و فساد بيشتر فرو مى روند.

آنگاه امام(عليه السلام) در تأكيد اين سخن، همه مخاطبان خود را به بيان صريح حق و ذكر مشكلات فردى و اجتماعى و تأكيد بر عدالت اجتماعى تشويق مى كند و مى فرمايد: «با توجّه به آنچه بيان كردم از گفتن سخن حقّ يا مشورت عادلانه، خوددارى نكنيد، زيرا من (به عنوان يك انسان و نه به عنوان يك امام معصوم) خود را بالاتر از آن نمى دانم كه اشتباه كنم و از خطا در كارهايم ايمن نيستم مگر اينكه خداوندى كه از من قادرتر است مرا از خطا حفظ كند»; (فَلاَ تَكُفُّوا عَنْ مَقَالَة بِحَقٍّ، أَوْ مَشُورَة بِعَدْل، فَإِنِّي لَسْتُ في نَفْسِي بِفَوْقِ أَنْ أُخْطِيءَ، وَ لاَ آمَنُ ذلِكَ مِنْ فِعْلِي، إِلاَّ أَنْ يَكْفِيَ اللّهُ مِنْ نَفْسِي مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنِّي).

جمله «فَإِنِّي لَسْتُ في نَفْسِي بِفَوْقِ أَنْ أُخْطِيءَ» دستاويز بعضى از مخالفان عصمت ائمه شده و سر و صداى زيادى درباره آن به راه انداخته اند. در حالى كه جمله «إِلاَّ أَنْ يَكْفِيَ اللّهُ مِنْ نَفْسِي» آن را به خوبى تفسير مى كند، زيرا مفهوم جمله اوّل اين است كه من به عنوان يك انسان، ايمن از خطا نيستم و مفهوم جمله دوم اين است كه به عنوان حفظ و حمايت الهى وضع ديگرى دارم شبيه آنچه قرآن مجيد درباره يوسف بيان كرده است، مى فرمايد: «(وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلاَ أَنْ

صفحه 270

رَّأى بُرْهَانَ رَبِّهِ); آن زن (زليخا) قصد او كرد و او نيز _ اگر برهان پروردگار را نمى ديد _ قصد

مى نمود».(1)

اشاره به اينكه يوسف به عنوان يك انسان بيم اين مى رفت كه آلوده هوا و هوس همسر عزيز مصر شود; ولى مشاهده برهان ربّ كه اشاره به مقام عصمت و معرفت بالاى يوسف نسبت به پروردگار است، او را نگه داشت.

اضافه بر اين اميرمؤمنان على(عليه السلام) در مقام تعليم و تربيت اصحاب خويش است و به آنها مى آموزد كه در هر شرايطى باشيد احتمال خطا درباره خود بدهيد; ولى از روى تواضع، خود را هم در زمره آنها قرار مى دهد. به هر حال نبايد اين جمله را دربرابر آن همه دلايلى كه بر مقام عصمت پيامبر و امام است بهانه و دستاويز قرار داد.

در حديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «ما مِنْكُمْ مِنْ أَحَد إلاّ وَ لَهُ شَيْطانٌ _ قيل و لا انت يا رسول الله؟ قال: _ وَلا أَنَا إلاّ أنَّ اللهَ تَعالى أعانَني عَلَيْهِ فَأسْلَمَ; هيچ يك از شما نيست مگر اينكه شيطانى دارد، كسى عرض كرد: همچنين شما اى رسول خدا؟ فرمود: آرى همچنين من; ولى خداوند متعال مرا يارى كرد و شيطانم تسليم من شد (و من به تأييد الهى از شرّ او در امانم)».(2)

شاهد گوياى ديگرى درباره آنچه گفتيم سخنى است كه خود امام(عليه السلام) در اواخر خطبه 97 بيان كرده، مى فرمايد: «وَ إنّي لَعَلى بَيِّنَةِ مِنْ رَبّي وَ مِنْهاج مِنْ نَبِيّي وَ إنّى لَعَلَى الطَّريقِ الْواضِحِ ألْقُطُهُ لَقْطاً; من نشانه روشنى از پروردگارم دارم و بر طريق واضح پيامبرم گام بر مى دارم و در راهى آشكار با هوشيارى و دقت به پيش مى روم».

طبق اين بيان امام تأييد مى كند

كه او با حمايت پروردگار، هميشه راه درست

پاورقي

1. يوسف، آيه 24 .

2. بحارالانوار، ج 60، ص 329 .

صفحه 271

مى پيمايد و خطايى در كار او نيست.

آنگاه امام(عليه السلام) در تكميل و تأييد گفتار بالا مى فرمايد: «به يقين من و شما بندگان و مملوك پروردگارى هستيم كه جز او پروردگارى نيست و آنچنان در وجود ما تصرّف دارد كه ما آن گونه، قدرت تصرف در خويش را نداريم. او ما را از آنچه در آن بوديم به سوى صلاح و رستگارى راهنمايى كرد، ضلالت را به هدايت تبديل نمود، و بينايى را بعد از كوردلى به ما عطا فرمود»; (فَإِنَّما أَنَا وَ أَنْتُمْ عَبِيدٌ مَمْلُوكُونَ لِرَبٍّ لاَرَبَّ غَيْرُهُ; يَمْلِكُ مِنَّا مَا لاَ نَمْلِكُ مِنْ أَنْفُسِنَا، وَ أَخْرَجَنَا مِمَّا كُنَّا فِيهِ إِلَى مَا صَلَحَنَا عَلَيْهِ، فَأَبْدَلَنَا بَعْدَ الضَّلاَلَةِ بِالْهُدَى، وَ أَعْطَانَا الْبَصِيرَةَ بَعْدَ الْعَمَى).

همان گونه كه اشاره شد، روايت كافى در مورد اين خطبه مشروح تر از آن است كه در نهج البلاغه آمده و مرحوم سيّد رضى در واقع گزينشى از بخشهاى اين خطبه را داشته است.

در بخشى از روايت كافى مى خوانيم: «آن مرد كه مدح و ستايش بليغى از على(عليه السلام) كرد و امام به او پاسخ داد (و گفته مى شود حضرت خضر بوده، زيرا بعداً كسى او را نيافت) در ادامه سخنانش در حالى كه بغض گلويش را گرفته بود و گريه مجال سخن گفتن را به او نمى داد، خطاب به امام چنين گفت: «اى تربيت كننده بندگان خدا و اى آرام بخش شهرها! كجا سخن ما مى تواند بيانگر فضل تو باشد و توصيف ما كارهاى برجسته تو را

شرح دهد؟! چگونه مى توانيم به حق ثناى تو برسيم يا اعمال برجسته تو را احصا كنيم؟! چگونه چنين چيزى ممكن است در حالى كه نعمت خدا به وسيله تو بر ما جارى شد و اسباب خير فراهم گشت؟! آيا تو پناهگاه درماندگان نبودى؟ آيا تو با مخالفانت همچون برادر رفتار نكردى؟ آرى به وسيله تو و اهل بيتت خداوند عز و جل ما را از خطرات رهايى بخشيد و اموال غم واندوه را فرو نشاند...!».(1)

پاورقي

1. كافى، ج 8، ص 358. ادامه اين بحث در كافى بسيار جالب است كه علاقه مندان مى توانند به نشانى كه ذكر شد مراجعه كنند. ما براى اينكه از روش تفسيرى خود خارج نشويم از ايراد همه آن صرف نظر كرديم.

صفحه 272

صفحه 273

خطبه217

فِي التَّظَلُّمِ وَالتَّشَكّي مِنْ قُرَيْش

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه در شكايت از قريش بيان كرده است.(1)

خطبه در يك نگاه

همان گونه كه در بيان سند خطبه اشاره شد، اين خطبه و خطبه 172 و خطبه 26 در قسمتهاى مختلف با هم مشتركند و به نظر مى رسد بخشهايى از نامه اى باشد كه امام(عليه السلام) در اواخر دوران حكومت خود در پاسخ سؤال جمعى از

پاورقي

1. سند خطبه:

بخشى از اين خطبه در خطبه 172 و بخشى ديگرى از آن در خطبه 26 آمده است و همان گونه كه در سند خطبه 172 گذشت، به نظر مى رسد اين خطبه بخشى از نامه اى است كه امام(عليه السلام) در اواخر ايّام خلافتش مرقوم داشت و حوادثى را كه بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) تا آن زمان رخ داده بود به طور فشرده در آن بيان فرمود و دستور داد آن را براى مردم بخوانند.

نويسنده كتاب مصادر نهج البلاغه در اينجا اضافه مى كند كه مرحوم كلينى طبق نقل سيّد بن طاووس در كتاب كشف المحجّه آن را در كتاب رسائل آورده است. در ضمن اين احتمال را نيز مى دهد كه امام بيش از يك مرتبه، نكاتى را كه در اين خطبه است در مناسبتهاى مختلف بيان فرموده باشد. (مصادر نهج البلاغه، ج3، ص 132)

صفحه 274

دوستانش مرقوم داشت، زيرا گروهى اصرار داشتند كه آن حضرت نظر خود را درباره حوادث بعد از رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و دوران خلفا بيان فرمايد. امام(عليه السلام) با اصرار آنها اين نامه را نوشت و دستور داد براى مردم بخوانند تا مخالفان نتوانند حقايق را لوث كنند و تاريخ را تحريف نمايند.

امام(عليه السلام) در

اين خطبه عمدتاً به دو نكته اشاره مى كند: نخست اينكه به خداوند از قريش شكايت مى برد كه آنها در پايمال كردن حقوق آن حضرت، متّفق شدند و با صراحت گفتند: بايد از حق خود در امر خلافت چشم پوشى كنى!

ديگر اينكه امام(عليه السلام) علّت عدم قيام خود را براى گرفتن حق، شرح مى دهد كه من يار و ياورانى براى اين امر نيافتم و جان خانواده خودم را در خطر ديدم.

صفحه 275

اَللّهُمَّ إنّى أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْش وَ مَنْ أَعَانَهُمْ; فَإِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ أَكْفَؤُوا إِنَائِي، وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي حَقّاً كُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ غَيْرِي، وَ قَالُوا: أَلاَ إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ، وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تُمْنَعَهُ، فَاصْبِرْ مَغْمُوماً، أَوْ مُتْ مُتَأَسِّفاً. فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي رَافِدٌ، وَ لاَ ذَابٌّ وَ لاَ مُسَاعِدٌ، إِلاَّ أَهْلَ بَيْتِي; فَضَنَنْتُ بِهِمْ عَنْ الْمَنِيَّةِ، فَأَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذَى، وَ جَرِعْتُ رِيقِي عَلَى الشَّجَا، وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْمِ الْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ الْعَلْقَمِ، وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ وَخْزِ الشِّفَارِ.

قالَ الشَّريفُ رَضِيَ اللهُ عَنْهُ: وَ قَدْ مَضى هذا الْكَلامُ في أثْناءِ خُطْبَة مُتَقَدِّمَة، إلاّ أنّي ذَكَرْتُهُ هاهُنا لاِخْتِلافِ الرِّوايَتَيْنِ.

ترجمه

خداوندا من از قريش و كسانى كه آنها را يارى كردند (تا خلافت را از مسير اصلى منحرف سازند) به تو شكايت مى آورم، آنها پيوند خويشاونديم را قطع كردند و پيمانه حقم را واژگون ساختند و همگى براى مبارزه با من در مورد حقى كه از همه به آن سزاوارتر بودم، همدست شدند و گفتند: اى على! بدان پاره اى از حقوق را بايد بگيرى و پاره اى ديگر را بايد از آن محروم شوى (و حق خلافت از

نوع دوم است) اكنون يا با غم و اندوه بساز يا با تأسف بمير!! من نگاه كردم (و جوانب كار را بررسى نمودم) ديدم نه پشتيبانى دارم نه مدافعى و نه ياورى جز اهل بيتم كه راضى نبودم جانشان را به خطر بيفكنم، لذا چشمان پر از خاشاك خود را بر هم نهادم و همچون كسى كه استخوان در گلويش گير كرده باشد آب دهان فرو بردم و با خويشتن دارى و فروبردن خشم در برابر چيزى كه از حنظل تلخ تر و از تيزى تيغ و خنجر بر قلب دردناك تر بود شكيبايى كردم!

صفحه 276

سيّد رضى(رحمه الله) پس از پايان اين خطبه مى گويد: بخشى از اين گفتار در اثناى خطبه(هاى) پيشين گذشت; ولى من آن را بار ديگر در اينجا آوردم، زيرا اين دو روايت با هم (از جهاتى) متفاوت بودند.

شرح و تفسير: انواع ناملايمات را تحمل كردم

امام(عليه السلام) در آغاز اين خطبه مى فرمايد: «خداوندا من از قريش و كسانى كه آنها را يارى كردند (تا خلافت را از مسير اصلى منحرف سازند) به تو شكايت مى آورم، آنها پيوند خويشاونديم را قطع كردند و پيمانه حقم را واژگون ساختند و همگى براى مبارزه با من در مورد حقى كه از همه به آن سزاوارتر بودم، همدست شدند»; (اللَّهُمَّ إنّى أَسْتَعْدِيكَ عَلَى قُرَيْش وَ مَنْ أَعَانَهُمْ; فَإِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ أَكْفَؤُوا(1) إِنَائِي، وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي حَقّاً كُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ غَيْرِي).

گرچه امام اين سخن را در اواخر دوران حكومتش بيان فرمود; ولى در ميان مورّخان و مفسّران نهج البلاغه گفتگوست كه سخن امام(عليه السلام) ناظر به كدام زمان است; آيا اشاره به داستان سقيفه و حوادث

بعد از رحلت پيامبر است يا زمان شوراى شش نفرى عمر، يا دوران پيمان شكنى طلحه و زبير و برافروختن آتش جنگ جمل است؟

از ميان اين احتمالات سه گانه، احتمال اوّل نزديك تر به نظر مى رسد. سپس احتمال دوم; ولى احتمال سوم بسيار بعيد است، زيرا شورش طلحه و زبير اجتماع قريش بر ضدّ آن حضرت محسوب نمى شد.

جمله «أسْتَعْديكَ» از ريشه «استعداء» به معناى يار طلبيدن يا شكايت پيش

پاورقي

1. «اكفؤوا» از «اكفاء» به معناى واژگون كردن ظرف است به گونه اى كه هر چه در آن است بريزد و ريشه اصلى آن «كفء» بر وزن «دفع» به معناى روى گرداندن و پشت كردن است.

صفحه 277

كسى بردن است.

جمله «إِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمِي» ممكن است اشاره به اين باشد كه غاصبان خلافت تكيه بر خويشاوندى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى كردند در حالى كه خويشاوندى امام از همه آنها نزديك تر بود.

جمله «أَكْفَؤُوا إِنَائِي» ممكن است اشاره به اين باشد كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اين پيمانه را پر كرده بود و به دست امام داده بود و او را _ كه سزاوارترين مسلمانان به خلافت بود _ بارها را معرفى فرموده بود; ولى آنها اين پيمانه آب حيات را به كلى واژگون كردند.

اينكه مى فرمايد: «من از همه سزاوارتر به اين حق بودم» براى هر انسان منصفى با دلايل عقلى و نقلى ثابت شده است; نه كسى علم آن حضرت را داشت و نه شجاعت، تقوا، زهد و كفايتش را.

ابن ابى الحديد در شرح خطبه 172 هنگام ذكر اين جمله، جمله هاى مشابه ديگرى نقل مى كند كه همه آنها دلالت دارد

بر اينكه على(عليه السلام) خلافت را حقّ مسلم خود مى دانست و ديگران را غاصب اين حق مى شمرد. سپس اضافه مى كند: «اماميه و زيديّه اين جمله ها را مطابق ظاهرش تفسير كرده اند و غير على(عليه السلام) را لايق اين مقام ندانسته اند» بعد تصريح مى كند: «گرچه ظاهر اين جمله ها همان است كه آنها مى گويند; ولى ما بايد آنها را مانند آيات متشابه قرآن بدانيم و بر ظاهر آن تكيه نكنيم».(1)

اين سخن عجيب، ناشى از نوعى تعصّب و ذهنيتهاى نادرست است و معناى اين سخن آن است كه هر چه را مايل نبوديم بپذيريم، بگوييم جزء متشابهات است در حالى كه متشابه آنجاست كه سخنى ابهام و اجمال داشته باشد; نه اين گونه سخنان واضح و آشكار.

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 307 .

صفحه 278

سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن به منطق عجيب مخالفانش اشاره كرده، مى فرمايد: «و گفتند: (اى على! بدان پاره اى از حقوق را بايد بگيرى و پاره اى ديگر را بايد از آن محروم شوى (و حق خلافت از نوع دوم است) اكنون يا با غم و اندوه بساز يا با تأسف بمير»; (وَ قَالُوا: أَلاَ إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ، وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تُمْنَعَهُ، فَاصْبِرْ مَغْمُوماً، أَوْ مُتْ مُتَأَسِّفاً).

اين منطق به راستى منطق وحشتناكى است كه انسان اعتراف كند بعضى از امور حق است; ولى به حكم غلبه زورمندان بايد از آن چشم پوشى كند و در نتيجه يا صبر و شكيبايى پيشه كند و يا از تأسّف بميرد. اين همان شعارى است كه مستكبران جهان آشكارا يا

پنهان مى گويند: «المُلْكُ لِمَنْ غَلَبَ; حكومت از آن كسى است كه غلبه كند» بايد از ابن ابى الحديد سؤال كرد كه اين جمله هم جزء متشابهات است كه بايد آن را تفسير و تأويل كرد؟!

امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن مى افزايد: «من نگاه كردم (و جوانب كار را بررسى نمودم) ديدم نه پشتيبانى دارم نه مدافعى و نه ياورى جز اهل بيتم كه راضى نبودم جانشان را به خطر بيفكنم»; (فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي رَافِدٌ(1)، وَ لاَ ذَابٌّ وَ لاَ مُسَاعِدٌ، إِلاَّ أَهْلَ بَيْتِي; فَضَنَنْتُ(2) بِهِمْ عَنْ الْمَنِيَّةِ).

اين تعبير نشان مى دهد كه توده هاى مردم جذب حكومت وقت شده بودند گروهى از ترس، گروهى از روى طمع يا به سبب كينه هاى ديرين در جنگهاى اسلامى و گروه ديگرى از روى غفلت و خوش باورى. بديهى است در چنين شرايطى امام نمى توانست براى تشكيل حكومت عدل اسلامى كه دنباله حكومت پيامبر اكرم بود قيام كند.

از اين رو در ادامه اين سخن مى فرمايد: «لذا چشمان پر از خاشاك خود را

پاورقي

1. «رافد» از ريشه «رفد» بر وزن «ربط» به معناى كمك كردن و عطا نمودن گرفته شده است.

2. «ضننت» از ريشه «ضنّ» بر وزن «فنّ» در اصل به معناى بخل شديد است; ولى در اينجا و امثال آن، خوددارى كردن شديد از چيزى مقصود است.

صفحه 279

بر هم نهادم و همچون كسى كه استخوان در گلويش گير كرده باشد آب دهان فرو بردم و با خويشتن دارى و فروبردن خشم در برابر چيزى كه از حنظل تلخ تر و از تيزى تيغ و خنجر بر قلب دردناك تر بود شكيبايى كردم»; (فَأَغْضَيْتُ عَلَى

الْقَذَى(1)، وَ جَرِعْتُ رِيقِي عَلَى الشَّجَا(2)، وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْمِ الْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ الْعَلْقَمِ(3)، وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ وَخْزِ(4) الشِّفَارِ(5)).

اشاره به اينكه هرگز نبايد سكوت مرا در برابر آن اوضاع، دليل بر رضا گرفت، بلكه من از انحرافها و كژيها كه بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در حكومت اسلامى به وجود آمد سخت رنج مى بردم; ولى چاره اى جز صبر و سكوت نداشتم.

سيّد رضى(رحمه الله) پس از پايان اين خطبه مى گويد: «بخشى از اين گفتار در اثناى خطبه(هاى) پيشين گذشت; ولى من آن را بار ديگر در اينجا آوردم، زيرا اين دو روايت با هم (از جهاتى) متفاوت بودند»; (قالَ الشَّريفُ رَضِيَ اللهُ عَنْهُ: وَ قَدْ مَضى هذا الْكَلامُ في أثْناءِ خُطْبَة مُتَقَدِّمَة، إلاّ أنّي ذَكَرْتُهُ هاهُنا لاِخْتِلافِ الرِّوايَتَيْنِ).

پاورقي

1. «قذى» اين واژه نقطه مقابل صفا و خلوص است و به اشياى آلوده اى كه در آب مى افتد و همچنين خار و خاشاكى كه در چشم مى رود و آن را ناراحت مى كند «قذى» گفته مى شود.

2. «شجى» از ريشه «شجو» بر وزن «هجو» به معناى سختى و شدت و اندوه و غم است و به چيزى در گلوى انسان گير مى كند نيز «شجى» مى گويند.

3. «علقم» بوته اى است بسيار تلخ كه به آن «حنظل» نيز گفته مى شود و اين واژه به هر چيز تلخى نيز اطلاق مى گردد.

4. «وخز» به معناى نيش زدن و سوراخ كردن و آزردن آمده است.

5. «شفار» جمع «شفره» بر وزن «دفعه» به معناى كارد و تيغ است.

صفحه 280

صفحه 281

خطبه218

في ذِكْرِ السّائِرينَ إلَى الْبَصْرَةِ لِحَرْبِهِ(عليه السلام)

از سخنان امام(عليه السلام) است

درباره كسانى كه براى جنگ با او

به سوى بصره حركت كردند.(1)

خطبه در يك نگاه

امام(عليه السلام) در اين عبارت كوتاه اشاره اى به جنايات متعدّد لشكر جمل كه به اتفاق عايشه و طلحه و زبير راهى بصره شدند تا بر امام بشورند، مى فرمايد. از جمله ايجاد نفاق و تفرقه در ميان مردم بصره كه همه يكپارچه بودند و دست بيعت به امام داده بودند. لشكر جمل بيت المال مسلمانها را غارت كردند و عمّال بيت المال را كنار زدند، جمعى از شيعيان امام را كشتند و با گروه ديگرى به مقابله

پاورقي

1. سند خطبه:

به گفته نويسنده مصادر نهج البلاغه، مصادر اين سخن همان مصادر كلام سابق است، زيرا هر يك از اينها فصلى از نامه اى است كه امام(عليه السلام) آن را مرقوم داشته بود و دستور فرموده بود كه آن را بر مردم بخوانند (تا از ماجراهايى كه از زمان رحلت پيامبر اكرم تا عصر خلافت آن حضرت روى داد آگاه شوند). سپس مى افزايد: «لذا در بعضى از نسخه هاى نهج البلاغه اين كلام متّصل به همان كلام سابق بدون هيچ گونه فاصله ذكر شده است». (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 133)

صفحه 282

برخاستند و آنها را نيز شهيد كردند و مفاسدى را _ كه زيبنده هيچ مسلمانى نيست حتى كسى كه در پايه ضعيفى از ايمان باشد _ به بار آوردند.

صفحه 283

فَقَدِمُوا عَلَى عُمَّالِي وَ خُزَّانِ بَيْتِ مالِ الْمُسْلِمِينَ الَّذِي فِي يَدَيَّ، وَ عَلَى أَهْلِ مِصْر، كُلُّهُمْ فِي طَاعَتِي وَ عَلَى بَيْعَتِي; فَشَتَّتُوا كَلِمَتَهُمْ، وَ أَفْسَدُوا عَلَيَّ جَمَاعَتَهُمْ، وَ وَثَبُوا عَلَى شِيعَتِي، فَقَتَلُوا طَائِفَةً مِنْهُمْ غَدْراً; وَ طَائِفَةٌ عَضُّوا عَلَى أَسْيَافِهِمْ، فَضَارَبُوا بِهَا حَتَّى لَقُوا اللّهَ صَادِقِينَ.

ترجمه

آنها بر كارگزاران و خزانه

داران بيت المال مسلمين كه در اختيار من بود وارد شدند (آنان را كشتند و بيت المال را غارت كردند) و (خيانت بزرگ ديگر آنها اين بود كه) در شهرى كه تمام مردم آن در اطاعت و بيعت من بودند گام نهادند و وحدت آنها را به هم زدند و جمعيّت آنان را به زيان من به فساد كشاندند (و به شورش واداشتند و در جنايتى ديگر) بر شيعيان من حمله بردند; گروهى را با خدعه و نيرنگ كشتند و گروه ديگرى با شهامت دست به شمشير بردند و (در برابر اين جنايتكاران) جنگيدند تا خدا را صادقانه ملاقات كردند.

شرح و تفسير: جنايات آتش افروزان جنگ جمل در بصره

همان گونه كه در شرح اسناد اين كلام اشاره شد، اين سخن در واقع بخشى از نامه مشروحى است كه امام(عليه السلام) براى ثبت در تاريخ و فراموش نشدن حوادث ناگوار بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بيان فرموده است.

امام(عليه السلام) در اين سخن كوتاه به جنايات بزرگ پيمان شكنانى كه آتش جنگ جمل را برافروختند اشاره مى كند و نخست مى فرمايد: «آنها بر كارگزاران و

صفحه 284

خزانه داران بيت المال مسلمين كه در اختيار من بود وارد شدند (آنان را كشتند و بيت المال را غارت كردند)»; (فَقَدِمُوا عَلَى عُمَّالِي وَ خُزَّانِ مالِ بَيْتِ الْمُسْلِمِينَ الَّذِي فِي يَدَيَّ).

سپس مى افزايد: «(خيانت بزرگ ديگر آنها اين بود كه) در شهرى كه تمام مردم آن در اطاعت و بيعت من بودند گام نهادند و وحدت آنها را به هم زدند و جمعيّت آنان را به زيان من به فساد كشاندند (و به شورش واداشتند)»; (وَ عَلَى أَهْلِ مِصْر، كُلُّهُمْ فِي طَاعَتِي وَ عَلَى بَيْعَتِي; فَشَتَّتُوا

كَلِمَتَهُمْ، وَ أَفْسَدُوا عَلَيَّ جَمَاعَتَهُمْ).

سپس به سومين خيانت بزرگ آنها اشاره كرده، مى افزايد: «آنها بر شيعيان من حمله بردند; گروهى را با خدعه و نيرنگ كشتند و گروه ديگرى با شهامت دست به شمشير بردند و (در برابر اين مهاجمان خيانتكاران) جنگيدند تا خدا را صادقانه ملاقات كردند (شربت شهادت را نوشيدند و به لقاء الله پيوستند)»; (وَ وَثَبُوا عَلَى شِيعَتِي، فَقَتَلُوا طَائِفَةً مِنْهُمْ غَدْراً; وَ طَائِفَةٌ عَضُّوا(1) عَلَى أَسْيَافِهِمْ، فَضَارَبُوا بِهَا حَتَّى لَقُوا اللّهَ صَادِقِينَ).

امام(عليه السلام) در اين بيان كوتاه و پرمعنا به سه جنايت روشن آنها اشاره فرمود: غارت بيت المال، ايجاد نفاق و تفرقه ميان مردم و كشتار گروهى بى گناه از مسلمانان پاكباز و صالح و صادق.

در حوادث جنگ جمل آمده است هنگامى كه عايشه وارد بصره شد و دو گروه در مقابل هم ايستادند در حالى كه شترسوار بود با صداى بلند فرياد زد اى مردم! كمتر سخن بگوييد و خاموش شويد، مردم در برابر او خاموش شدند. سپس او در سخنانى براى تحريك مردم بر جنگ چنين گفت: «بدانيد عثمان

پاورقي

1. «عَضّوا» از ريشه «عضّ» بر وزن «سدّ» در اصل به معناى گاز گرفتن با دندان است. سپس درباره كسانى كه با جديّت برنامه اى را دنبال مى كنند به كار مى رود و دو جمله «غُضّوا على أسيافهم» از همين قبيل است.

صفحه 285

مظلوم كشته شد بايد قاتلان او را پيدا كنيد و آنها را به قتل برسانيد. آنگاه مسئله خلافت را به صورت شورا در ميان گروهى كه عمربن خطاب آنها را انتخاب كرده بود قرار دهيد. كسانى كه در خون عثمان شركت داشتند در اين شورا شركت

نكنند».

در اين هنگام مردم به گفت و گو و نزاع برخاستند; بعضى مى گفتند: سخن همان است كه عايشه مى گويد و گروه ديگرى مى گفتند: عايشه را با مسئله خلافت چكار؟! او زنى است كه (به حكم قرآن) بايد در خانه خود بنشيند. در اين هنگام فرياد از جمعيّت برخاست و به يكديگر بدگويى كردند و با كفش و سنگ به جان هم افتادند و مردم به دو گروه تقسيم شدند گروهى با نماينده على(عليه السلام) عثمان بن حنيف همراه شدند و گروه ديگرى با عايشه و اصحاب او.(1)

اين همان چيزى است كه امام(عليه السلام) در مورد ايجاد نفاق و تفرقه ميان مردمى كه همه متحد بودند اشاره فرمود.

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 315 .

صفحه 286

صفحه 287

خطبه219

لَمّا مَرَّ بِطَلْحَةِ بْنِ عَبْدِاللهِ وَ عَبْدِالرَّحْمنِ بْنِ عَتّابِ بن أُسَيْدوَ هُما قَتيلانِ يَوْمَ الْجَمَلِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

اين سخن را هنگامى فرمود كه در روز جنگ جمل از كنار كشته طلحة بن عبدالله و عبدالرحمن بن عتّاب بن اسيد عبور كرد.(1)

خطبه در يك نگاه

اين سخن كوتاه كه مرحوم سيّد رضى آن را از سخن مشروح ترى گزينش كرده، در واقع سه نكته را بيان مى كند: يكى اظهار تأسّف امام نسبت به قتل طلحه كه نمى بايست با آن همه سوابقى كه در اسلام داشت اين مسير غلط را مى پيمود و سرانجام در قيامى شيطانى كشته مى شد و در زير اين آسمان غريبانه مى افتاد.

ديگر اينكه سردمداران جنگ جمل كه خازنان بيت المال بصره و شيعيان امام

پاورقي

1. سند خطبه:

اين سخن را ابوالفرج اصفهانى در اغانى و مبرّد در كامل و ابن عبد ربّه در عقد الفريد و ابن اثير در نهايه نقل كرده اند. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 135)

صفحه 288

را كشته بودند سرانجام به مجازات خود رسيدند.

و سوم اينكه آنها (و امثال آنان) سوداى چيزى را در سر داشتند كه اهليّت آن را نداشتند.

صفحه 289

لَقَدْ أَصْبَحَ أَبُو مُحَمَّد بِهذَا الْمَكَانِ غَرِيباً! أَمَا وَ اللّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَكْرَهُ أَنْ تَكُونَ قُرَيْشٌ قَتْلَى تَحْتَ بُطُونِ الْكَوَاكِبِ! أَدْرَكْتُ وَتْرِي مِنْ بَنِي عَبْدِ مَنَاف، وَ أَفْلَتَتْنِي أَعْيَانُ بَنِي جُمَحَ، لَقَدْ أَتْلَعُوا أَعْنَاقَهُمْ إِلَى أَمْر لَمْ يَكُونُوا أَهْلَهُ فَوُقِصُوا دُونَهُ!

ترجمه

ابومحمد (طلحه) در اين مكان، غريب مانده است (و جسد بى جانش در وسط بيابان افتاده) بدانيد به خدا قسم، من خوش نداشتم كه اجساد قريش (پيشگامان) در زير اين آ سمان بر روى زمين افتاده باشد (ولى جاه طلبى و پيمان شكنى آنها كارشان را به اينجا رساند) من سزاى «بنى

عبد مناف» را دادم (و خون شيعيانم را كه به هنگام ورود به بصره و غارت بيت المال ريخته بودند، قصاص كردم) ولى رؤساى قبيله «بنى جمح» از دست من گريختند، آنها به سوى امرى گردن كشيده بودند كه اهليّت آن را نداشتند و پيش از آنكه به آن برسند گردنهايشان شكسته شد!

شرح و تفسير: صحنه اى دردناك بعد از جنگ جمل

همان گونه كه گذشت، امام(عليه السلام) اين سخن را هنگامى گفت كه بعد از پايان جنگ جمل از كنار جسد طلحة بن عبدالله و عبدالرحمن بن عتاب كه غريبانه به روى خاك افتاده بودند گذشت.

طلحة بن عبدالله همان طلحه، صحابى معروف پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است كه بعد از

صفحه 290

كشته شدن عثمان با امام بيعت كرد ولى هنگامى كه انتظارات او براى رسيدن به حكومت در بخشى از كشور اسلام برآورده نشد پرچم مخالفت را برافراشت و با زبير و عايشه هم دست شد و آتش جنگ جمل را برافروخت و خود نيز در آن آتش سوخت.

عبدالرحمن بن عتّاب از صحابه نبود; ولى از تابعان به حساب مى آمد. پدرش عتّاب از كسانى بود كه در فتح مكّه مسلمان شد و پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرماندارى سرزمين مكّه را به او سپرد. عتّاب در آن زمان حدود بيست و دو سال داشت و پيامبر به او فرمود: «اگر كسى را از تو لايق تر براى اين كار مى دانستم او را بر مى گزيدم» و اين امر تا زمان ابوبكر نيز ادامه يافت و اتفاقاً او و ابوبكر هر دو در يك روز از دنيا رفتند. ولى متأسّفانه فرزندش عبدالرحمن با آن سابقه درخشان پدر، از مسير حق منحرف شد

و آلت دست طلحه و زبير براى رسيدن به خواسته هاى نامشروع آنها شد و سرانجام در جنگ جمل كشته شد و بدن بى جانش در كنار جسم بى جان طلحه در وسط بيابان افتاد.

بعضى گفته اند: هنگامى كه عبدالرحمن بن عتّاب در جنگ جمل كشته شد، عقابى كف دست او را با خود برداشت و در سرزمين يمامه افكند و مردم آنجا از انگشترى كه در انگشت او بود (و نامش بر او حكّ شده بود) از ماجرا با خبر شدند.

به هر حال امام(عليه السلام) در آغاز اين خطبه اظهار تأسف از كشته شدن طلحه مى كند و مى گويد: «ابومحمد (طلحه) در اين مكان غريب مانده است و جسد بى جانش در وسط بيابان افتاده»; (لَقَدْ أَصْبَحَ أَبُو مُحَمَّد بِهذَا الْمَكَانِ غَرِيباً!).

تعبير به ابومحمد كه نشانه يك نوع احترام است و تأسف بر غربت او براى آن است كه طلحه سوابق خوبى در اسلام داشت و از ياران برجسته پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)و از مدافعان سرسخت اسلام بود; ولى متأسّفانه جاه طلبى و حب مقام و حسادت

صفحه 291

او را بر آن داشت كه جنگ خونينى بر ضد خليفه مسلمانان كه هم از سوى خدا منصوب بود و هم مردم با او بيعت كرده بودند، به راه اندازد كه بيش از هفده هزار نفر از مسلمانان در آن كشته شوند.

سپس در ادامه سخن مى افزايد: «بدانيد به خدا قسم، من خوش نداشتم كه اجساد قريش در زير اين آسمان بر روى زمين افتاده باشد»; (أَمَا وَ اللّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَكْرَهُ أَنْ تَكُونَ قُرَيْشٌ قَتْلَى تَحْتَ بُطُونِ الْكَوَاكِبِ!).

درست است كه طلحه و زبيرو مانند

آنان، مستحق اين مجازات بودند و آتشى افروختند كه خود نيز در آن سوختند ولى امام(عليه السلام) با مهر و محبّت و عاطفه خاص خود و با در نظر گرفتن سوابق ايشان، اظهار ناراحتى مى كند كه اى كاش در اين راه خطا گام نمى نهادند و گرفتار اين عاقبت اسفناك نمى شدند. همه اولياءالله، انبيا و اوصيا ترجيح مى دهند كه خطاكاران و حتى جنايتكاران بزرگ، دست از خطا و جنايت بكشند و به صفوف اهل ايمان و صالحان بپيوندند.

آنگاه در ادامه اين سخن مى فرمايد: «من سزاى «بنى عبد مناف» را دادم (و خون شيعيانم را كه به هنگام ورود به بصره و غارت بيت المال ريخته بودند، قصاص كردم) ولى رؤساى قبيله بنى جمح از دست من گريختند»; (أَدْرَكْتُ وَتْرِي(1) مِنْ بَنِي عَبْدِ مَنَاف، وَ أَفْلَتَتْنِي(2) أَعْيَانُ بَنِي جُمَحَ).

در اينكه منظور از «بنى عبد مناف» در اينجا چه اشخاصى هستند، ميان مفسّران نهج البلاغه گفت و گو است; بعضى گفته اند منظور طلحه و زبير و عبدالرحمن است كه در بالا اشاره شد.

ابن ابى الحديد در اينجا ايراد كرده كه طلحه و زبير از بنى عبد مناف نبودند و

پاورقي

1. «وَتْر» بر وزن «سطر» و «وِتْر» بر وزن «فطر» به معناى جنايت يا آزارى است كه به ديگرى برسانند و به قصاص نيز اطلاق مى شود و در جمله بالا به همين معناست.

2. «افلتتنى» از ريشه «افلات» به معناى رهايى يافتن و گريختن و رها ساختن آمده است و در جمله بالا به معناى فرار كردن است.

صفحه 292

ديگران پاسخ گفته اند كه آنها اگر چه از طرف پدر به عبد مناف نمى رسيدند;

ولى از طرف مادر از عبد مناف بودند.

مرحوم علاّمه شوشترى در شرح نهج البلاغه خود بر اين سخن از دو جهت خرده مى گيرد: نخست اينكه انتساب به قبايل در ميان عرب معمولا از طرف پدر است; نه مادر و ديگر اينكه مادر زبير اگرچه صفيه دختر عبدالمطلب بود و نسب او به عبد مناف منتهى مى شود; ولى مادر طلحه زنى از يمن بود. علاّمه شوشترى بعد از ذكر اين دو ايراد، توضيح نداده است كه منظور از بنى عبد مناف چه اشخاصى هستند.

ممكن است علاوه بر عبدالرحمن گروهى از بنى عبد مناف در لشكر جمل بوده اند كه جناياتى را مرتكب و سرانجام كشته شده اند; ولى نام آنها به واسطه عدم شهرت در تاريخ نيامده است.

بنى جمح طايفه اى از قريش بودند كه آنها نيز در سپاه جمل، شركت كرده بودند; ولى هنگامى كه جنگ را به زيان خود ديدند پا به فرار گذاشتند و تنها دو نفر از آنها كشته شد.

سرانجام در پايان اين سخن مى فرمايد: «آنها به سوى امرى گردن كشيده بودند كه اهليّت آن را نداشتند و پيش از آنكه به آن برسند گردنهايشان شكسته شد»; (لَقَدْ أَتْلَعُوا(1) أَعْنَاقَهُمْ إِلَى أَمْر لَمْ يَكُونُوا أَهْلَهُ فَوُقِصُوا(2) دُونَهُ!).

اين سخن، اشاره به طلحه و زبير و مانند آنهاست كه با وجود امام(عليه السلام) هرگز اهليّت خلافت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را نداشتند و حتى بدون حضور امام(عليه السلام) نيز شايسته اين امر نبودند، چرا كه جاه طلبى و دنياپرستى مانع شايستگى براى رهبرى امت اسلام است.

پاورقي

1. «اتلعوا» از «اتلاع» به معناى گردن كشيدن، از ريشه «تلع» بر وزن «طرب» به

معناى بلند شدن گردن است.

2. «وقصوا» از ريشه «وقص» بر وزن «نقص» به معناى شكستن است.

صفحه 293

نكته ها

1. حبّ دنيا و عواقب شوم آن

طلحه و زبير از پيشگامان اسلام بودند و در جنگهاى اسلامى شجاعانه از پيامبر و اسلام دفاع كردند. موقعيت آنها بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز موقعيت ممتازى بود تا آنجا كه عمر نتوانست در شوراى شش نفره خود براى انتخاب خليفه پس از خويش آنها را كنار بگذارد; ولى حبّ جاه و مقام و علاقه به دنيا آنها را از مسير حق خارج ساخت و هر دو تغيير چهره دادند و به صفوف منافقان پيوستند.

از يك سو به غارت بيت المال مسلمانان در بصره و كشتن حافظان بيت المال دست زدند و از آن براى آتش افروزى جنگ در ميان مسلمانان استفاده كردند.

از سوى ديگر آتش جنگ خونين جمل را برافروختند كه گروه زيادى از مسلمين _ همان گونه كه اشاره كرديم بيش از هفده هزار نفر _ را به خاك و خون كشيدند و پايه جنگ داخلى را در اسلام بنا نهادند.

از سوى سوم، همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از خانه بيرون كشيدند و آلت دست هوسهاى سياسى خود ساختند و به اين ترتيب حرمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را هتك نمودند.

از سوى چهارم، هر دو، جان خود را در اين راه از دست دادند و به خواسته هاى نفسانى خويش نرسيدند و به يقين، پرونده تاريك آنها در قيامت، بزرگ ترين مايه گرفتاى آنهاست.

اينها همه نتايج آن جاه طلبى و حبّ دنياست، همان چيزى كه همه انبيا و اوليا آن را سرچشمه همه گناهان شمرده اند

و فرموده اند: «حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلَّ خَطيئَة».(1)

امام(عليه السلام) در سخن كوتاهى كه طبق روايت مرحوم شيخ مفيد بعد از جنگ جمل بيان فرمود، اين حقيقت را به روشنى بيان كرده است. ابن ابى الحديد در شرح

پاورقي

1. مرحوم كلينى در كتاب كافى حديث مشهورى درباره شعبه ها و انگيزه هاى گناهان از امام زين العابدين(عليه السلام)نقل مى كند و در آخر آن آمده است: «فَقالَ الاَْنْبِياءُ وَ الْعُلَماءُ بَعْدَ مَعْرِفَةِ ذلِكَ: حُبُّ الدُّنْيا رَأسُ كُلُّ خَطيئَة». (كافى، ج 2، ص 131، ح 11، باب ذنب الدنيا)

صفحه 294

نهج البلاغه خود در داستان جنگ جمل مى نويسد: «پس از پايان جنگ هنگامى كه امام(عليه السلام) كنار كشته طلحه آمد فرمود او را بنشانيد، او را نشاندند، فرمود: «لَقَدْ كانَ لَكَ قَدَمٌ لَوْ نَفَعَكَ وَ لكِنَّ الشَّيْطانَ أَضَلَّكَ فَأَزَّلَكَ فَعَجَّلَكَ إلَى النّارِ; تو گام برجسته اى در اسلام داشتى اى كاش از آن بهره مى گرفتى; ولى شيطان تو را گمراه ساخت و به لغزش واداشت و به سرعت به سوى آتش دوزخ فرستاد».(1)

2. شايستگى شرط اوّل هر كار است

امام(عليه السلام) در جمله كوتاهى در پايان گفتار بالا مى فرمايد: گروهى براى رسيدن به حكومت اسلامى گردن كشيدند; ولى چون شايسته آن نبودند گردنهايشان شكست. اشاره به اينكه هر كار و هر برنامه اى به لياقت و شايستگى نياز دارد تنها علاقه به چيزى سبب وصول به آن نمى شود و هرگز به گزاف نمى توان تكيه بر جاى بزرگان زد مگر آنكه انسان اسباب بزرگى را از قبل آماده سازد.

درست است كه گروهى بدون فراهم ساختن اين اسباب، تكيه بر جاى بزرگان زدند; ولى سرانجام بر اثر

سوء مديريت با شكست مواجه شدند و ناكام گشتند.

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 247 .

صفحه 295

خطبه220

في وَصْفِ السّالِكِ الطَّريقَ إلَى اللهِ سُبْحانَهُ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه در بيان اوصاف پوينده راه خدا گفته است.(1)

خطبه در يك نگاه

همان گونه كه از عنوان خطبه روشن شد امام(عليه السلام) در اين كلام با عباراتى كوتاه و گويا به معرفى سالك الى الله و پوينده راه خدا پرداخته و رمز موفقيّت او را در احياى عقل و از ميان بردن هوا و هوسهاى سركش نفسانى شمرده و تصريح مى كند كه در پرتو اين كار برقى پر نور از عنايات حق بر او مى درخشد; مسير را روشن مى سازد و او را به مقام نفس مطمئنه و رضايت پروردگار مى رساند.

پاورقي

1. سند خطبه:

نويسنده مصادر نهج البلاغه اين كلام را از غررالحكم آمدى نقل كرده با تفاوت قابل ملاحظه اى كه نشان مى دهد آن را در منبع ديگرى غير از نهج البلاغه يافته است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 136)

صفحه 296

صفحه 297

قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ، وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ، حَتَّى دَقَّ جَلِيلُهُ، وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ، وَ بَرَقَ لَهُ لاَمِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ، فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ، وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ، وَ تَدَافَعَتْهُ الاَْبْوَابُ إِلَى بَابِ السَّلاَمَةِ، وَ دَارِ الاِْقَامَةِ، وَ ثَبَتَتْ رِجْلاَهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الاَْمْنِ وَ الرَّاحَةِ، بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ، وَ أَرْضَى رَبَّهُ.

ترجمه

او (سالك الى الله) عقلش را زنده كرده و شهواتش را ميرانده است، تا آنجا كه جسمش لاغر شده، و خشونت اخلاقش به لطافت مبدّل گشته است و برقى پر نور براى او مى درخشد، راه را براى او روشن مى سازد و او را به مسير حق (سلوك الى الله) مى برد، او (در اين مسير) پيوسته از درى به در ديگر منتقل مى شود تا به دروازه سلامت

سراى جاودانى راه يابد، گامهاى او همراه با آرامش بدنش در جايگاه امن و راحت ثابت مى گردد، اينها همه به خاطر آن است كه عقلش را بكار گرفته و پروردگار خويش را راضى ساخته است.

شرح و تفسير: پوينده راه حق

امام(عليه السلام) در اين گفتار پرمعنا در واقع يك دوره عرفان اسلامى را در قالب عباراتى كوتاه ريخته و شرايط سير و سلوك الى الله و نتايج و مقامات آن را بر مى شمرد; نخست مى فرمايد: «او عقلش را زنده كرده و شهواتش را ميرانده است، تا آنجا كه جسمش لاغر شده، و خشونت اخلاقش به لطافت مبدّل شده

صفحه 298

است»; (قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ، وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ، حَتَّى دَقَّ جَلِيلُهُ(1)، وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ(2)).

احياى عقل اشاره به بهره گرفتن از استدلالات عقلى براى تكامل ايمان و حسن و قبح عقلى براى تكامل فضايل اخلاقى است و به اين ترتيب، واژه عقل در اينجا هم عقل نظرى را شامل مى شود و هم عقل عملى را.

امّا نفس به معناى از بين بردن غرائز نفسانى نيست، بلكه منظور مهار كردن آنهاست به گونه اى كه قدرت نداشته باشند انسان را در دام شيطان گرفتار كنند و از راه خدا باز دارند.

واژه «جَليل» در عبارت «دَقَّ جَليلُهُ» اشاره به بدنهاى چاق و فربه است كه بر اثر پرخورى و افراط در غذاهاى چرب و شيرين به اين صورت درآمده و با ترك شهوات وزن خود را كم مى كند و سبكبار مى شود.

واژه «غَليظ» در «لَطُفَ غَليظُهُ» اشاره به حلق و خوى خشن در رذايل اخلاقى است كه در پرتو رياضت نفسانى به لطافت مى گرايد و تصفيه مى شود.

سپس امام(عليه السلام) به

سراغ آثار اين حركت عقلانى و رياضت شرعى مى رود و ثمرات پرارزش آن را در سه بخش بر مى شمارد; نخست مى فرمايد: «(در اين زمان) برقى پر نور براى او مى درخشد، راه را براى او روشن مى سازد و او را به مسير حق (سلوك الى الله) مى برد»; (وَ بَرَقَ لَهُ لاَمِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ، فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ، وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ).

اين همان نور معرفت و معنويّت است كه به اثر رياضات عقلانى و نفسانى براى انسان مى درخشد و مسير را براى او كاملا روشن مى سازد. همان گونه كه قرآن مجيد مى گويد: «(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَآمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ

پاورقي

1. «جليل» به معناى بزرگ و با ارزش است و از ريشه «جلال» به معناى بزرگى و شكل و ارزش گرفته شده و در اينجا اشاره به جسم انسان است كه بسيار پر ارزش است.

2. «غليظ» در اصل به معناى خشن است و در اينجا به معناى خشونتهاى اخلاقى است كه در پرتو رياضتهاى نفسانى برطرف مى گردد و اخلاق لطيف جاى آن را مى گيرد.

صفحه 299

رَّحْمَتِهِ وَيَجْعَلْ لَّكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ); اى كسانى كه ايمان آورده ايد، تقواى الهى پيشه كنيد و به رسولش ايمان بياوريد، تا دو سهم از رحمتش به شما ببخشد و براى شما نورى قرار دهد كه با آن راه را بپماييد».(1)

در حقيقت پويندگان راه خدا را به كسانى تشبيه كرده كه در يك بيابان ظلمانى به راه افتاده اند; ولى عنايات ربّانى شامل حال آنها مى شود، برقى از آسمان جستن مى كند و مسير را تا اعماق بيابان به آنها

نشان مى دهد. بعضى از عارفان اسلامى براى انوار هدايت الهى كه به دنبال رياضات نفسانى حاصل مى شود سه مرحله قائل شده اند، مرحله اوّل را «لوائح» مى نامند; نورى در درون جان آنها مى درخشد; ولى چندان دوام نمى يابد. مرحله دوم آن را «لوامع» مى نامند كه با آن سرعت زائل نمى شود; ولى سرانجام خاموش مى گردد و مرحله سوم آن را «طوالع» گفته اند كه بقا و دوام قابل ملاحظه اى دارد و پويندگان راه خدا را از هرگونه انحراف حفظ مى كند.

در بخش دوم اين آثار مى فرمايد: «او (در اين مسير) پيوسته از درى به در ديگر منتقل مى شود تا به دروازه سلامت سراى جاودانى راه يابد»; (وَ تَدَافَعَتْهُ(2)الاَْبْوَابُ إِلَى بَابِ السَّلاَمَةِ، وَ دَارِ الاِْقَامَةِ).

همان گونه كه قرآن مجيد مى فرمايد: «(لَهُمْ دَارُ السَّلاَمِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَهُوَ وَلِيُّهُمْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ); براى آنها خانه امن و امان نزد پروردگارشان است و او ولىّ و سرپرست آنهاست به سبب اعمالى كه انجام مى دادند».(3)

نيز از قول بهشتيان مى فرمايد: «(إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ * الَّذِى أَحَلَّنَا دَارَ الْمُقَامَةِ مِنْ فَضْلِهِ لاَ يَمَسُّنَا فِيهَا نَصَبٌ وَلاَ يَمَسُّنَا فِيهَا لُغُوبٌ); پروردگار ما آمرزنده و

پاورقي

1. حديد، آيه 28 .

2. «تدافعت» از ريشه «تدافع» به معناى پيش راندن و گاه به معناى به يكديگر تنه زدن مى باشد و اينجا همان معناى اوّل مراد است. از ريشه «دفع» بر وزن «فخر» به معناى پيش راندن و هل دادن گرفته شده است.

3. انعام، آيه 127 .

صفحه 300

سپاسگزار و بخشنده است همان كسى كه با فضل خود ما را در سراى جاويدان جاى داد

كه نه در آن رنجى به ما مى رسد و نه سستى و درماندگى».(1)

سرانجام در سومين بخش از آثار اين رياضت الهى مى فرمايد: «گامهاى او همراه با آرامش بدنش در جايگاه امن و راحت ثابت مى گردد»; (وَ ثَبَتَتْ رِجْلاَهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الاَْمْنِ وَ الرَّاحَةِ).

گويا اين همان است كه قرآن مى فرمايد: (يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِى إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً * فَادْخُلِى فِى عِبَادِى * وَادْخُلِى جَنَّتِى).(2)

آرى! انسان در مسير قرب الى الله هر زمان در معرض وسوسه هاى شياطين جنّ و انس است و ترس از گمراهى وجود او را مى لرزاند تا به جايى برسد كه ابرهاى تيره و تار وساوس نفسانى و شيطانى از آسمان روح او كنار رود و برق معرفة الله تمام وجودش را روشن سازد و آرامش جاودانى به او دست دهد و مفتخر به خطاب (فَادْخُلِى فِى عِبَادِى * وَادْخُلِى جَنَّتِى) شود.

امام(عليه السلام) در پايان اين سخن بار ديگر بر اين حقيقت تأكيد مى كند كه: «اينها همه براى آن است كه عقلش را (در راه حق) به كار گرفته و پروردگار خويش را راضى ساخته است»; (بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ، وَ أَرْضَى رَبَّهُ).

آرى! اين همان است كه در آيات بالا بدان اشاره شد: «(ارْجِعِى إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً); به سوى پروردگارت بازگرد كه هم تو از او خشنود خواهى بود و هم او از تو خشنود است».

نكته

مقامات سير و سلوك

تعبير سير و سلوك كه در تعبيرات اهل عرفان اسلامى در عصر ما و اعصار

پاورقي

1. فاطر، آيه 34 و 35 .

2. فجر، آيات 27-30 .

صفحه 301

قريب به آن رايج شده، در واقع برگرفته

از تعبيراتى در قرآن مجيد است، آنجا كه مى فرمايد: «(يَا أَيُّهَا الاِْنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ); اى انسان تو با تلاش و رنج بسوى پروردگارت پيش مى روى و سرانجام او را ملاقات خواهى كرد».(1)

آيات توبه مانند «(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللهِ تَوْبَةً نَّصُوحاً); اى كسانى كه ايمان آورده ايد، به سوى خدا بازگرديد، بازگشتى خالص».(2) (با توجّه به اينكه توبه در اصل به معناى بازگشت است) و آيه شريفه «(إِنَّا للهِِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ); ما از آنِ خدا هستيم و بسوى او باز مى گرديم».(3)

در واقع روح انسان همانند غواصى است كه به عالم ماده آمده و همراه جسم مادّى شده، تا در اعماق درياى اين جهان فرو رود و گوهرهاى گرانبهايى را از آنجا با خود حمل كرده و بيرون آورد.

غواصان، گاه جسم سنگينى را به پاى خود مى بندند تا آنها را به عمق دريا فرو برد هنگامى كه كاوشهاى خود را انجام دادند، آن جسم را از پاى خود گشوده و به سطح آب باز مى گردند. خوشبخت و سعادتمند كسانى كه بدانند گوهرهاى گرانبها كجاست.

هدف از اين سير و سلوك الى الله كه با خودسازى و تهذيب نفس و توبه و انابه و رياضات مشروع شروع مى شود، همان عبور از نفس اماره به سوى نفس لوامه و از آنجا به سوى نفس مطمئنه و رسيدن به مقام پرافتخار راضية مرضيه است. عبورى كه در نهايت به مكاشفاتى منتهى مى شود و پرده ها از برابر چشم انسان برداشته مى گردد و همان گونه كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) درباره جوان سعادتمندى كه صبحگاهان

در صف نماز جماعت با آن حضرت ملاقات كرد و آثار عبادت

پاورقي

1. انشقاق، آيه 6 .

2. تحريم، آيه 8 .

3. بقره، آيه 156 .

صفحه 302

شبانه در او نمايان بود، فرمود: «هذا عَبْدٌ نَوَّرَ اللهُ قَلْبَهُ بِالاِْيمانِ; اين بنده اى است كه خداوند قلبش را با ايمان روشن ساخت».(1)

عارفان اسلامى و رهروان اين راه هر كدام مقامات و مراحلى را براى اين سير و سلوك قائل شده اند كه با يكديگر متفاوت است و بسيارى معتقدند اين مراحل را از آيات قرآنى و روايات معصومين(عليهم السلام) اخذ كرده اند.

بعضى از آنها برنامه روزانه سالكان الى الله را در چهار چيز خلاصه كرده اند: مشارطه، مراقبه، محاسبه و معاقبه يا مؤاخذه.

به اين ترتيب سالك، صبحگاهان با نفس خويش شرط مى كند كه كمترين قدمى براى رضاى غير خدا برندارد; سپس در تمام طول روز مراقب اعمال خويش است و شامگاهان به حسابرسى مى پردازد و اگر خلافى از او صادر شده بود، نفس خويش را از طريق منع از مشتهيات و خواسته ها عقوبت مى كند.

در رساله سير و سلوك كه منسوب به فقيه بزرگوار مرحوم علاّمه بحرالعلوم است، منزلگاهها و مقامات دوازده گانه اى براى اين برنامه ذكر شده، كه بعد از پيمودن آن منزلگاهها انسان وارد عالم خلوص مى شود و مصداق (بَلْ أَحْيَآءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ)(2) مى گردد.

در اين رساله آداب بيست و پنج گانه اى براى رسيدن اين مقصد ذكر شده است.(3)

متأسّفانه اين مسئله مورد سوء استفاده فراوانى _ مخصوصاً در عصر ما _ واقع شده است و صوفيان كه همه گرفتار انحرافاتى در اعتقاد و عمل هستند اين موضوع را دستاويز خود

قرار داده و همگى خود را سالكان الى الله مى پندارند،

پاورقي

1. كافى، ج 2، ص 53 .

2. آل عمران، آيه 169 .

3. عصاره و فشرده اين رساله و همچنين روشهاى ديگرى را كه بعضى از بزرگان عرفانى عصر ما گفته اند را در كتاب اخلاق در قرآن، ج 1، ص 133، به بعد مطالعه فرماييد.

صفحه 303

در حالى غالباً مصداق «(قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالاَْخْسَرِينَ أَعْمَالا * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً); بگو آيا به شما خبردهم كه زيانكارترين (مردم) در كارها، چه كسانى هستند؟ آنها كه تلاشهايشان در زندگى دنيا گُم (و نابود) شده; با اين حال، مى پندارند كار نيك انجام مى دهند»(1)مى باشند; ولى در اين ميان افرادى هستند كه همواره در سايه كتاب و سنّت گام بر مى دارند و از مسير قرآن و گفتار معصومان خارج نمى شوند، آنها سالكان واقعى و پويندگان راه حقند.

اميرمؤمنان على(عليه السلام) كه امام العارفين است در سخنان كوتاه بالا _ همان گونه كه شرح داديم _ اساس پويش راه حق را احياى عقل و اماته نفس و اصلاح اخلاق برشمرده است و آثار سه گانه مهمّ اين پويندگى را به طرز بسيار زيبا و گويايى بيان فرموده است.

پاورقي

1. كهف، آيه 103 و 104 .

صفحه 304

صفحه 305

خطبه221

قالَ بَعْدَ تِلاوَتِهِ: (أَلْهَاكُمْ التَّكَاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ)

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه هنگام تلاوت آيات (أَلْهَاكُمْ التَّكَاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ)

بيان فرموده است.(1)

خطبه در يك نگاه

توضيح

گرچه در واقع تمام اين خطبه ناظر به تفسير (أَلْهَاكُمْ التَّكَاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ)(2) است; ولى مجموع آن را مى توان به چهاربخش تقسيم كرد.

در بخش اوّل سخن از بى خبرى بازماندگان از سرنوشت خويش است كه

پاورقي

1. سند خطبه:

اين كلام را على ابن محمد شاكر ليثى در كتاب عيون الحكم والمواعظ كه در سال 453 هجرى تأليف شده و قاعدتاً از سيّد رضى متأخر بوده است آورده; ولى تفاوت وتعبيرات در جمله هاى متعددى از اين خطبه به خوبى نشان مى دهد كه آن را از منبع ديگرى غير از نهج البلاغه گرفته. ابن اثير نيز در كتاب النهايه لغات پيچيده اين خطبه را تفسير كرده (واحتمالا او هم منبع ديگرى غير از نهج البلاغه در دست داشته است (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 145 با كمى تلخيص)

2. تكاثر، آيه 1-2.

صفحه 306

چگونه از وضع خفتگان در زير خاك پند و عبرت نمى گيرند.

در بخش دوم چگونگى حال گذشتگان را بيان مى كند كه چگونه در زير خاك و در قبرهاى سرد و خاموش آرميده اند، كسى از آنها خبرى نمى گيرد. خانه هاى آنها خالى و زندگى آنان به فراموشى سپرده شده است.

در بخش سوم گويا امام گفت گويى با آنها دارد و آنها ȘǠزبان حال پاسخهايى مى گويند كه بسيار بيدارگر و تكان دهنده است.

در بخش چهارم امام(عليه السلام) از روزهاى پايانى عمر انسان سخن مى گويد كه چگونه طبيبان از درمان مأيوس مى شوند و داروها از اثر مى افتد و لحظه به لحظه انسان

به آخر عمر نزديك مى شود و از دوستان و بستگان فاصله مى گيرد زبان از كار مى افتد گوش شنوايى خود را از دست مى دهد و مرگ بر همه وجود انسان سايه مى افكند. دقت در بخشهاى مختلف اين خطبه، هر انسانى را هر قدر قسى القلب باشد تحت تأثير قرار مى دهد و بيدار مى سازد.

صفحه 307

بخش اوّل

يَا لَهُ مَرَاماً مَا أَبْعَدَهُ

يَا لَهُ مَرَاماً مَا أَبْعَدَهُ! وَ زَوْراً مَا أَغْفَلَهُ! وَ خَطَراً مَا أَفْظَعَهُ! لَقَدِ اسْتَخْلَوْا مِنْهُمْ أَيَّ مُدَّكِر، وَ تَنَاوَشُوهُمْ مِنْ مَكَان بَعِيد! أَفَبِمَصَارِعِ آبَائِهِمْ يَفْخَرُونَ! أَمْ بِعَدِيدِ الْهَلْكَى يَتَكَاثَرُونَ! يَرْتَجِعُونَ مِنْهُمْ أَجْسَاداً خَوَتْ، وَ حَرَكَات سَكَنَتْ وَ لاََنْ يَكُونُوا عِبَراً، أَحَقُّ مِنْ أَنْ يَكُونُوا مُفْتَخَراً; وَ لاََنْ يَهْبِطُوا بِهِمْ جَنَابَ ذِلَّة، أَحْجَى مِنْ أَنْ يَقُومُوا بِهِمْ مَقَامَ عِزَّة! لَقَدْ نَظَرُوا إِلَيْهِمْ بِأَبْصَارِ الْعَشْوَةِ، وَ ضَرَبُوا مِنْهُمْ فِي غَمْرَةِ جَهَالَة، وَ لَوِ اسْتَنْطَقُوا عَنْهُمْ عَرَصَاتِ تِلْكَ الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ، وَ الرُّبُوعِ الْخَالِيَةِ، لَقَالَتْ: ذَهَبُوا فِي الاَْرْضِ ضُلاَّلاً، وَ ذَهَبْتُمْ فِي أَعْقَابِهِمْ جُهَّالاً، تَطَؤُونَ فِي هَامِهِمْ، وَ تَسْتَنْبِتُونَ فِي أَجْسَادِهِمْ، وَ تَرْتَعُونَ فِيمَا لَفَظُوا، وَ تَسْكُنُونَ فِيمَا خَرَّبُوا; وَ إِنَّمَا الاَْيَّامُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ بَوَاك وَ نَوَائِحُ عَلَيْكُمْ.

ترجمه

شگفتا! چه هدف و مقصد بسيار دورى و چه زيارت كنندگان غافلى و چه افتخار موهوم و نفرت انگيزى (كه بر كنار قبور پيشينيان خود مى آيند و به تعداد آنها بر يكديگر تفاخر مى كنند) آنها به سراغ كسانى رفتند كه از دسترسشان دورند (و يك عالم ميان آنها فاصله است) آيا به گورها و محل سقوط اجساد پدرانشان افتخار مى كنند يا با شمارش تعداد مردگان، فزونى مى طلبند؟! گويى آنها مى خواهند اجساد بى جان و بدنهاى

بى روح و از كار افتاده را باز گردانند (چه خيال باطل و فكر محالى); ولى اگر آن (اجساد بى جان واستخوانهاى پوسيده) مايه عبرت گردد، سزاوارتر است تا مايه تفاخر شود و اگر با توجّه به

صفحه 308

وضع آنان اين بازماندگان، به آستانه تواضع و ذلت فرود آيند عاقلانه تر است از اينكه آنها را وسيله سربلندى و عزت خود بدانند (آرى!) اين به جهت آن است كه آنها با چشمان كم نور به مردگان خود نگريستند و در درياى جهل و غرور فرو رفتند، اگر شرح حال آنان را از عرصه هاى ويران شده آن ديار و خانه هاى خالى مى پرسيدند در پاسخ به آنها مى گفتند: آنها در زمين گم شدند (و اجسادشان خاك و پراكنده شد); ولى شما از روى جهل همان مسير آنها را ادامه داديد در حالى كه از روى جمجمه هايشان عبور مى كنيد و روى اجسادشان زراعت مى نماييد و از آنچه آنها باقى گذاردند مى خوريد و در خانه هاى آنها كه رو به ويرانى مى رود سكونت مى گزينيد (شما بر آنها مى گرييد) در حالى كه روزهايى كه در ميان شما و آنها قرار دارد بر شما مى گريند و نوحه گرى مى كنند!

شرح و تفسير: تفاخر بى معنا به جاى عبرت گرفتن!
قسمت اول

همان گونه كه در بالا اشاره شد اين خطبه يكى از مهم ترين و جامع ترين و مؤثرترين خطبه هاى اميرمؤمنان على(عليه السلام) است.

ابن ابى الحديد تعريفات عجيبى درباره اين خطبه دارد و آن را از نظر فصاحت و بلاغت بى نظير مى شمرد و مى گويد: كسى كه آن را بررسى كند، كلام معاويه درباره على(عليه السلام)را باور خواهد

كرد. او مى گفت: «وَاللهِ ما سَنَّ الْفَصاحَةَ لِقُريش غَيْرُهُ; به خدا سوگند فصاحت را براى قريش غير او بنيانگذارى نكرد». سپس به اين نكته مى پردازد كه گاهى شعرا هنگام شنيدن اشعار فصيح و بليغ سجده مى كردند و مى گفتند همان گونه كه قاريان قرآن مواضع سجود قرآن را مى دانند ما نيز مواضع سجود شعر را مى دانيم آنگاه ابن ابى الحديد مى افزايد سزاوار است تمام فصحاى عرب اجتماع كنند و اين خطبه بر آنها خوانده شود و

صفحه 309

به جهت عظمت آن (براى آفريدگار) سجده كنند.

آنگاه اضافه مى كند: من به راستى بسيار تعجب مى كنم از كسى كه درباره جنگ خطبه اى مى خواند كه نشان مى دهد طبع او همانند شيران است. سپس همان كس خطبه اى مى خواند كه نشان مى دهد طبع او همچون زاهدى است كه چشم از دنيا پوشيده كه نه در عمر خود خونى ريخته و نه گوشت حيوانى خورده است، و يا همانند مسيح ابن مريم اسطوره زهد و ترك دنيا بود. از همه جالب تر اينكه مى گويد من به كسى كه به همه امتها سوگند مى خورد، قسم ياد مى كنم كه در طول 50 سال از عمرم بيش از هزار بار اين خطبه را خوانده ام و هيچ زمان نبوده، كه به هنگام تلاوت اين خطبه در من اثرى از خوف و پند و موعظه و لرزش در اندام من حاصل نشود. واعظان و خطبا و فصحا در اين زمينه بسيار سخن گفته اند و من بارها آنها را بررسى كرده ام; ولى هيچ كدام از آنها تأثير اين خطبه

را در من نداشته است.(1)

با توجّه به آنچه گفته شد سزاوار است هنگام شرح و تفصيل اين خطبه به عمق سخنان امام(عليه السلام) بينديشيم و بهره كافى از آن ببريم و آثار آن را در روح و جان خود احساس كنيم.

همان گونه كه در عنوان خطبه آمد اين سخن در واقع تفسيرى است براى دو آيه آغاز سوره تكاثر (أَلْهَاكُمْ التَّكَاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ).

نخست يك نظرى اجمالى به تفسير اين دو آيه بيفكنيم:

1. مفسّران معروف، دو تفسير براى آن ذكر كرده اند: الف. منظور آن است كه فزون طلبى شما را از خدا و قيامت غافل ساخت تا زمانى كه از دنيا برويد و به قبرها سپرده شويد. ب. منظور آن است كه فزونى طلبى و تفاخر شما را از خدا و قيامت غافل ساخت تا آنجا كه براى اثبات برترى خود به زيارت و ديدار قبرها

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 152 به بعد (با تلخيص).

صفحه 310

رفتيد و هر يك قبور مردگان خود را برشمرديد تا برترى خود را ثابت كنيد.

به يقين تفسير دوم صحيح تر است، زيرا اوّلا زيارت قبور به معناى دفن شدن در قبرها معناى بسيار بعيدى است و ديگر اينكه اگر تفسير اوّل صحيح باشد بايد بگويد: «تزوروا القبور» يعنى فعل به صورت مضارع باشد نه ماضى، زيرا فرض بر اين است كه مخاطبان زنده اند.

سخن امام در اين خطبه نيز بر محور دوم دور مى زند و اين خود دليل روشن بر ترجيح اين تفسير است.

امام(عليه السلام) نخست مى فرمايد: «شگفتا! چه هدف و مقصد بسيار دورى و چه زيارت كنندگان غافلى و چه

افتخار موهوم و نفرت انگيزى»; (يَا لَهُ مَرَاماً(1) مَا أَبْعَدَهُ! وَ زَوْراً(2) مَا أَغْفَلَهُ! وَ خَطَراً(3) مَا أَفْظَعَهُ!(4)).

آرى استخوانهاى پوسيده در زير خاك و بدنهايى كه مور و مار به آن در آويخته چيزى نيست كه به آن افتخار كنند چه خوب بود به جاى اين افتخارات موهوم عبرت مى گرفتند و فرداى خود را در زير خروارها خاك در گورهايى سرد و خاموش و بريده از همه بستگان و دوستان با چشم خود مى ديدند و از اين خواب سنگين غفلت بيدار مى شدند. از همين رو امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن مى فرمايد: «آنها (در حال زيارت قبور) همه جا را از پيشينيان خود خالى ديدند چه عبرت بزرگى (ولى اين غافلان بيدار نشدند) آنها به سراغ كسانى رفتند كه بسيار از دسترسشان دورند (و يك عالم ميان آنها فاصله است)»; (لَقَدِ اسْتَخْلَوْا(5)

پاورقي

1. «مرام» به معناى مقصد و هدف است و از ريشه «روم» بر وزن «قوم» به معناى خواستن و قصد كردن گرفته شده است.

2. «زور» به معناى زيارت كننده است و بر مفرد و جمع هر دو اطلاق مى شود.

3. «خطر» گاه به معناى امر خطرناك و گاه به معناى امر مهم آمده است و در جمله بالا اشاره به معناى دوم است; يعنى آنها كثرت قبور مردگانشان را مهم مى شمرند در حالى كه افتخار موهوم و نفرت انگيزى است.

4. «أفظع» از ريشه «فضاعت» به معناى نفرت انگيز و زشت بودن گرفته شده است.

5. «استخلوا» از ريشه «خلوّ» بر وزن «غلوّ» به معناى خالى شدن و درگذشتن گرفته شده است.

صفحه 311

مِنْهُمْ أَيَّ مُدَّكِر، وَ تَنَاوَشُوهُمْ(1) مِنْ مَكَان بَعِيد!).

بعضى از

مفسّران جمله (لَقَدِ اسْتَخْلَوْا) را چنين تفسير كرده اند: «آنها به ياد كسانى افتادند كه مدتها پيش در گذشته و خاك شده اند» (در تفسير اوّل «استَخْلَوْا» به معناى خالى ديدن جاى آنها و در تفسير دوم به معناى ياد كردن از گذشتگان است).

سپس در ادامه اين سخن آنها را ملامت و سرزنش شديد مى كند و مى فرمايد: «آيا به گورها و محل سقوط اجساد پدرانشان افتخار مى كنند يا با شمارش تعداد مردگان فزونى مى طلبند؟!» ; (أَفَبِمَصَارِعِ آبَائِهِمْ يَفْخَرُونَ! أَمْ بِعَدِيدِ الْهَلْكَى يَتَكَاثَرُونَ!)

انسان چه اندازه بى خبر باشد كه بخواهد به آن استخوانهاى پوسيده افتخار كند و مردگان متلاشى شده را در صف زندگان قرار دهد و آنها را دليل بر فزونى جمعيّت خويش بشمارد. در ادامه مى فرمايد: «گويى آنها مى خواهند اجساد بى جان و بدنهاى بى روح و از كار افتاده را باز گردانند (چه خيال باطل و فكر محالى)»; (يَرْتَجِعُونَ مِنْهُمْ أَجْسَاداً خَوَتْ(2)، وَ حَرَكَات سَكَنَتْ).

نيز مى افزايد: «اگر آن (اجساد بى جان واستخوانهاى پوسيده) مايه عبرت گردد، سزاوارتر است تا مايه افتخار شود و اگر با توجّه به وضع آنان اين بازماندگان، به آستانه تواضع و ذلت فرود آيند عاقلانه تر است از اينكه آنها را وسيله سربلندى و عزت بدانند»; (وَ لاََنْ يَكُونُوا عِبَراً، أَحَقُّ مِنْ أَنْ يَكُونُوا مُفْتَخَراً; وَ لاََنْ يَهْبِطُوا بِهِمْ جَنَابَ(3) ذِلَّة، أَحْجَى(4) مِنْ أَنْ يَقُومُوا بِهِمْ مَقَامَ عِزَّة!).

پاورقي

1. «تناوشوا» از ريشه «تناوش» و از «نوش» بر وزن «خوف» به معناى برگرفتن چيزى با سهولت يا با قدرت است و تناوش از مكان بعيد به معناى دسترسى پيدا كردن از نقطه دور دست

مى باشد.

2. «خوت» از ريشه «خوى» بر وزن «هوا» در اصل به معناى خالى شدن است و گاه به معناى ويران گشتن نيز آمده و در عبارت بالا منظور همان معناى دوم است.

3. «جناب» از ريشه «جَنْب» به معناى پهلو گرفته شده. اين واژه در معناى ناحيه و اطراف به كار مى رود و جناب ذلّه در جمله بالا به همين معناست.

4. «احجى» از واژه «حِجا» بر وزن «رضا» به معناى عقل است، بنابراين اَحجى به معناى عاقلانه تر است.

صفحه 312

قسمت دوم

امام(عليه السلام) در اين چند جمله بر اين نكته پافشارى مى كند كه ديدگاه آنها درباره مردگان به كلى وارونه است وچنان از بيراهه مى روند كه زشت در نظرشان زيباست. آنها بايد با ديده عبرت اين گورستانهاى خاموش را بنگرند; وضع نياكان خود را در زير خاكها مشاهده كنند و آينده خويش را با توجّه به قانون مرگ كه هرگز استثنايى ندارد، بنگرند.

در حديثى آمده است: هنگامى كه على(عليه السلام) با اصحاب خود به سوى ميدان صفين مى رفت، به ساباط مدائن واطراف رسيد (جايى كه روزى مركز يكى از قدرتمندترين حكومتها بود; ولى همه چيز از آن رخت بربست). ناگهان يكى از ياران حضرت در حالى كه نگاه به آثار كسرى مى كرد يكى از اشعار عبرت انگيز معروف عرب را بر زبان جارى ساخت:

جَرَتِ الرِّياحُ عَلى مَكانِ دِيارِهِمْ *** فَكأنَّهُمْ كانُوا عَلى ميعاد

بادها بر ويرانه هاى خانه ها و قصرهايشان مى زود. گويى آنها قرارى داشتند و بر سر قرارشان رفتند.

امام(عليه السلام) به اين مقدار نيز قانع نشد و فرمود چرا اين آيات قرآن را نخوانديد: «(كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّات وَعُيُون

* وَزُرُوع وَمَقَام كَرِيم * وَنَعْمَة كَانُوا فِيهَا فَاكِهِينَ * كَذلِكَ وَأَوْرَثْنَاهَا قَوْماً آخَرِينَ); چه بسيار باغها و چشمه هايى كه خود به جاى گذاشتند _ وكشتزارها، قصرهاى زيبا و گرانبها _ و نعمتهاى فراوان ديگرى كه در آن غرق بودند _ آرى اين چنين بود سرنوشت آنان ما آنها را به ارث به اقوام ديگرى داديم».(1)(2)

در ادامه اين سخن، امام(عليه السلام) به بيان اين موضوع مى پردازد كه چرا به جاى عبرت گرفتن از اجساد پوسيده اموات، آنها را وسيله تفاخر بر يكديگر قرار دادند و مى فرمايد: «(آرى!) اين به علت آن است كه آنها با چشمان كم نور به

پاورقي

1. دخان، آيه 25-28 .

2. بحارالانوار، ج 68، ص 327 .

صفحه 313

مردگان خود نگريستند و (بر اثر كوته بينى) در درياى جهل و غرور فرو رفتند»; (لَقَدْ نَظَرُوا إِلَيْهِمْ بِأَبْصَارِ الْعَشْوَةِ، وَ ضَرَبُوا مِنْهُمْ فِي غَمْرَةِ جَهَالَة).

در ادامه اين سخن مى فرمايد: «(آنها راهى براى بيدارشدن از اين خواب غفلت داشتند; ولى از آن راه نرفتند) اگر شرح حال آنان را از عرصه هاى ويران شده آن ديار و خانه هاى خالى مى پرسيدند در پاسخ به آنها مى گفتند: آنها در زمين گم شدند (و اجسادشان خاك شد و خاك آنها پراكنده گشت); ولى شما از روى جهل همان مسير آنها را ادامه داديد (در حالى كه) از روى جمجمه هايشان عبور مى كنيد و روى اجسادشان زراعت مى نماييد و از آنچه آنها باقى مى گذاردند مى خوريد و در خانه هاى آنها كه رو به ويرانى مى رود سكونت مى گزينيد (شما بر آنها مى گرييد) در حالى كه روزهايى كه

در ميان شما و آنها قرار دارد بر شما مى گريند و نوحه گرى مى كنند»; (وَ لَوِ اسْتَنْطَقُوا عَنْهُمْ عَرَصَاتِ تِلْكَ الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ، وَ الرُّبُوعِ(1) الْخَالِيَةِ، لَقَالَتْ: ذَهَبُوا فِي الاَْرْضِ ضُلاَّلاً(2)، وَ ذَهَبْتُمْ فِي أَعْقَابِهِمْ جُهَّالاً، تَطَؤُونَ فِي هَامِهِمْ(3)، وَ تَسْتَنْبِتُونَ(4) فِي أَجْسَادِهِمْ، وَ تَرْتَعُونَ(5) فِيمَا لَفَظُوا(6)، وَتَسْكُنُونَ فِيَما خَرَّبُوا; وَ إِنَّمَا الاَْيَّامُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ بَوَاك(7) وَ نَوَائِحُ(8) عَلَيْكُمْ).

پاورقي

1. «ربوع» جمع «ربع» بر وزن «رفع» به معناى خانه، اقامتگاه و پناهگاه است.

2. «ضلال» جمع «ضال» به معناى گمراه است.

3. «هام» جمع «هامة» به معناى سر يا قسمت بالاى آن است.

4. «تستنبتون» از ريشه «نبت» بر وزن «ضبط» به معناى روييدن گرفته شده و نبات به معناى گياه است و استنبات به معناى زراعت كردن و طلب رويش است.

5. «ترتعون» از ريشه «رتع»، بر وزن «قطع» در اصل به معناى چريدن و فراوان خوردن حيوانات است; ولى گاه در مورد انسان به معناى تفريح كردن و خورد و خوراك فراوان داشتن به كار مى رود و در جمله مورد بحث، به معناى دوم است.

6. «لَفَظُوا» از ريشه «لفظ» به معناى بيرون افكندن چيزى گرفته شده و غالباً به معناى بيرون انداختن از دهان بكار مى رود و چون سخن از دهان بيرون مى آيد، از اين رو به آن لفظ گفته مى شود و در جمله بالا معناى اوّل اراده شده است.

7. «بواك» جمع «باكيه» در اصل به معناى زنان گريه كن و سوگوار است.

8. «نوائح» جمع «نائحه» به معناى زن نوحه گر است و تفاوت اين دو، در اين است كه نوحه گرى به معناى گريه با سر و صدا و ذكر الفاظ

و مطالبى است در حالى كه بكاء و گريه مفهوم عامى دارد.

صفحه 314

جمله «ضَرَبُوا مِنْهُمْ فِي غَمْرَةِ جَهَالَة» اشاره به غرق شدن آنها در درياى جهالت است و «ضرب» به قرينه آخر اين جمله، همان معناى غرق شدن را مى رساند.

و جمله «تَطَؤُونَ فِي هَامِهِمْ» اشاره به اين است كه هنگامى كه بدنهاى انسانها مى پوسد و خاك مى شود بر اثر عوامل مختلف، همچون باد و باران و سيلاب و زير و رو شدن زمين بوسيله انسانها، آن خاكها به روى زمين منتقل مى شود و اين انسانهاى غافل از روى آن مى گذرند و نمى دانند چه مى كنند و ذكر «هام» (فرق سر) براى اين است كه مهم ترين جاى بدن انسان، جمجمه اوست و گرنه تمام اجساد خاك شده زير پاى عابران است.

جمله «تَسْتَنْبِتُونَ فِي أَجْسَادِهِمْ» اشاره به اين است كه زارعان، بذرافشانى به روى زمينهايى مى كنند كه آميخته با خاك جسدهاى پيشينيان است و با اين حال در خواب غفلتند.

جمله «تَرْتَعُونَ فِيمَا لَفَظُوا» گاه به آن معنا كه در بالا گفتيم تفسير شده (تَرْتَعُونَ به معناى بهره گرفتن و لَفَظُوا به معناى ترك كردن) و گاه گفته اند كه از اجساد آنها، اجزايى پراكنده مى شود و باغبانها ناآگاهانه نهال بر آن مى نشانند و از ميوه هاى آن بهره مى گيرند.

جمله «تَسْكُنُونَ فِيمَا خَرَّبُوا» ممكن است اشاره به اين باشد كه آنها مدتى در اين خانه هاى زيبا زندگى كردند و پس از آنكه رو به ويرانى گذارد آن را رها كردند و به زير خاك رفتند و شما در آن ساكن شديد و بعضى از شارحان، جمله

«خربوا» را به معناى خالى شدن از ساكنان تفسير كرده اند، اين احتمال نيز داده شده كه منظور خراب بودن خانه ها به علت ترك ذكر خدا و عبادت بوده همان گونه كه عمران وآبادى را در آيه شريفه (إِنَّمَا يَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللهِ)(1) به عمران و

پاورقي

1. توبه، آيه 18 .

صفحه 315

آبادى با ذكر و عبادت خدا تفسير كرده اند.

آرى! آنها حق اين مساكن را ادا نكردند و با غرور و غفلت و فراموش كردن ذكر خدا عملا آن را تخريب نمودند، هر چند به ظاهر آباد بود و به دست غافلان همچون خود سپردند و رفتند.

جمله «وَ إِنَّمَا الاَْيَّامُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ بَوَاك» اشاره لطيفى به اين نكته است كه شما براى مردگان و از دست رفتگان اشك مى ريزيد و ناله سر مى دهيد; ولى روزگار برشما مى گريد و نوحه گرى مى كند كه چقدر از سرنوشت خود غافل و بى خبريد و فراموش مى كنيد كه خودتان نيز بايد اين مسير را به زودى طى كنيد.

صفحه 316

صفحه 317

بخش دوم

أولئِكُمْ سَلَفُ غَايَتِكُمْ، وَ فُرَّاطُ مَنَاهِلِكُمْ

أولئِكُمْ سَلَفُ غَايَتِكُمْ، وَ فُرَّاطُ مَنَاهِلِكُمْ، الَّذينَ كانَتْ لَهُمْ مَقَاوِمُ الْعِزِّ، وَ حَلَبَاتُ الْفَخْرِ، مُلُوكاً وَ سُوَقاً. سَلَكُوا فِي بُطُونِ الْبَرْزَخِ سَبِيلاً سُلِّطَتِ الاَْرْضُ عَلَيْهِمْ فِيهِ، فَأَكَلَتْ مِنْ لُحُومِهِمْ، وَ شَرِبَتْ مِنْ دِمَائِهِمْ; فَأَصْبَحُوا فِي فَجَوَاتِ قُبُورِهِمْ جَمَاداً لاَ يَنْمُونَ، وَ ضِمَاراً لاَيُوجَدُونَ; لاَ يُفْزِعُهُمْ وُرُودُ الاَْهْوَالِ، وَ لاَ يَحْزُنُهُمْ تَنَكُّرُ الاَْحْوَالِ، وَ لاَ يَحْفِلُونَ بِالرَّوَاجِفِ، وَ لاَ يَأْذَن_ُونَ لِلْقَواصِفِ. غُيَّباً لاَ يُنْتَظَرُونَ، وَ شُهُوداً لاَ يَحْضُرُونَ، وَ إِنَّمَا كَانُوا جَمِيعاً فَتَشَتَّتُوا، وَ آلاَفاً فَافْتَرَقُوا، وَ مَا عَنْ طُولِ عَهْدِهِمْ، وَ لاَ بُعْدِ مَحَلِّهِمْ، عَمِيَتْ أَخْبَارُهُمْ، وَ صَمَّتْ دِيَارُهُمْ، وَ لكِنَّهُمْ سُقُوا كَأْساً بَدَّلَتْهُمْ

بِالنُّطْقِ خَرَساً، وَ بِالسَّمْعِ صَمَماً، وَ بِالْحَرَكَاتِ سُكُوناً، فَكَأَنَّهُمْ فِي ارْتِجَالِ الصِّفَةِ صَرْعَى سُبَات. جِيرَانٌ لاَ يَتَأَنَّسُونَ، وَ أَحِبَّاءُ لاَ يَتَزَاوَرُونَ. بَلِيَتْ بَيْنَهُمْ عُرَا التَّعَارُفِ، وَ انْقَطَعَتْ مِنْهُمْ أَسْبَابُ الاِْخَاءِ، فَكُلُّهُمْ وَحِيدٌ وَهُمْ جَمِيعٌ، وَ بِجَانِبِ الْهَجْرِ وَ هُمْ أَخِلاَّءُ، لاَ يَتَعَارَفُونَ لِلَيْل صَبَاحاً، وَ لاَ لِنَهَار مَسَاءً.

أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً، شَاهَدُوا مِنْ أَخْطَارِ دَارِهِمْ أَفْظَعَ مِمَّا خَافُوا، وَرَأَوْا مِنْ آياتِهَا أَعْظَمَ مِمَّا قَدَّرُوا، فَكِلْتَا الْغَايَتَيْنِ مُدَّتْ لَهُمْ إِلَى مَبَاءَة، فَاتَتْ مَبَالِغَ الْخَوْفِ وَ الرَّجَاءِ. فَلَوْ كَانُوا يَنْطِقُونَ بِهَا لَعَيُّوا بِصِفَةِ مَا شَاهَدُوا وَ مَا عَايَنُوا.

ترجمه

آنها پيش از شما به كام مرگ كه سرنوشت نهايى همه شماست فرو رفتند و قبل از شما به اين آبشخور وارد شدند. همانها كه صاحب مقامات عزّت و

صفحه 318

مركبهاى افتخار بودند; گروهى سلاطين و گروهى رعايا. (آرى!) آنها همه درون قبرها خزيده اند و زمين در آنجا بر آنها مسلّط شد; از گوشتهايشان خورد و از خونهايشان نوشيد. در حفره هاى گور خويش به صورت جمادى درآمده اند كه هرگز نموّى ندارند و ناپيدايانى كه اميد يافت شدنشان نيست. حوادث هراس انگيز هرگز آنها را در وحشت فرو نمى برد و دگرگونى حالات، آنان را اندوهگين نمى سازد. به زلزله ها و لرزه ها اعتنايى ندارند و به صداهاى وحشتناك گوش فرا نمى دهند. غايبانى هستند كه انتظار بازگشتشان نيست و شاهدانى كه هرگز حضور ندارند. آنها جمع بودند و پراكنده شدند و با يكديگر الفت داشتند و جدا گشتند. اگر اخبارشان به دست فراموشى سپرده شده و خانه هايشان در سكوت فرو رفته، بر اثر طول زمان و دورى از محل سكونت نيست، بلكه جامى

به آنها نوشانده شده كه به جاى سخن گفتن گنگ بودن و به جاى شنوايى كر شدن را به آنها داده و حركاتشان به سكون مبدّل شده است و در نگاه اوّل گمان مى برى كه همگى افتاده اند و به خواب فرو رفته اند (امّا چنين نيست). آنان همسايگانى هستند كه با يكديگر انس نمى گيرند و دوستانى كه به ديدار هم نمى روند. رشته هاى شناسايى در ميان آنها كهنه شده و اسباب برادرى، قطع گرديده است. با اينكه همه جمع اند ولى تنهايند! و با اينكه دوستند از يكديگر دورند! نه براى شب صبحگاهى مى شناسند و نه براى روز، شامگاهى. (آرى!) شب يا روزى كه رخت سفر مرگ در آن بسته و از آن كوچ كرده اند براى آنها جاودان خواهد بود. آنها خطرات آن جهان را وحشتناك تر از آنچه مى ترسيدند يافتند و آيات و نشانه هاى (پاداش و ثواب) را بزرگتر از آنچه مى پنداشتند، مشاهده كردند و براى وصول به هر يك از اين دو نتيجه نهايى (بهشت يا دوزخ) تا رسيدن به قرارگاهشان مهلت داده شدند و عالَمى از بيم و اميد براى آنها فراهم ساخته كه اگر قادر بر سخن گفتن بودند از وصف آنچه در آنجا (از عذاب الهى) مشاهده كرده اند يا (از نعمتهاى عظيم خداوند) ديده اند عاجز مى ماندند.

صفحه 319

شرح و تفسير: عالم عجيب پس از مرگ

امام(عليه السلام) بعد از ملامت شديد و سرزنش كسانى كه به قبور پيشينيان واجساد متلاشى شده نياكانشان افتخار مى كنند، به بيان اين نكته مى پردازد كه سرنوشت آنها مى تواند درس عبرت و اندرز تكان دهنده اى براى بازماندگان باشد،

مى فرمايد: «آنها پيش از شما به كام مرگ كه سرنوشت نهايى شماست فرو رفتند و قبل از شما به اين آبشخور وارد شدند; همانها كه صاحب مقامات عزّت و مركبهاى افتخار بودند; گروهى سلاطين و گروهى رعايا»; (أولئِكُمْ سَلَفُ غَايَتِكُمْ،(1) وَ فُرَّاطُ(2) مَنَاهِلِكُمْ(3)، الَّذينَ كانَتْ لَهُمْ مَقَاوِمُ(4) الْعِزِّ، وَ حَلَبَاتُ(5) الْفَخْرِ، مُلُوكاً وَ سُوَقاً(6)).

تعبير به «سَلَفُ غَايَتِكُمْ» اشاره به اين است كه آنها به نقطه پايان زندگى كه همان مرگ است، پيش از شما رسيده اند، وخلف بايد حال خود را با توجّه به سرنوشت سلف دريابد و عبرت گيرد.

تعبير به «فُرَّاطُ مَنَاهِلِكُمْ» اشاره به اين است كه گويى همه انسانها در يك قافله به سوى قبرها در حركتند، گروهى در پيشاپيش اين قافله و گروهى در پشت سر آنها حركت مى كنند.

پاورقي

1. «غايت» به معناى نهايت و در اينجا به معناى مرگ است.

2. «فرّاط» از ريشه «فرط» بر وزن «شرط» به معناى سرعت كردن و عجله نمودن است و «فراط» جمع «فارط» غالباً به كسانى گفته مى شود كه در پيشاپيش قافله حركت مى كنند تا محل آب را شناسايى كنند سپس به تمام كسانى كه پيشگام در امرى هستند، اطلاق شده است.

3. «مناهل» جمع «منهل» از ريشه «نهل» بر وزن «اهل» به معناى نوشيدن نخستين گرفته شده و «منهل» به جايى گفته مى شود كه از آنجا مى توان از آب نهر استفاده كرد.

4. «مقاوم» جمع «مَقام» است و بعضى آن را جمع «مَقامه» دانسته اند و هر دو به معناى مجلس است.

5. «حلبات» جمع «حلبه» بر وزن «دفعه» به معناى اسبهايى است كه براى مسابقه گردآورى مى شوند.

6. «سوق» جمع «سوقه»

بر وزن «روزه» به معناى رعيّت و توده مردم است و از ريشه «سوق» بر وزن «فوق» گرفته شده; زيرا زمامداران آنها را به سوى اهداف مورد نظر پيش مى رانند.

صفحه 320

تعبير به «مَقَاوِمُ الْعِزِّ» اشاره بر اين است كه صاحب قدرتها نيز اين راه را مانند ديگران بايد بپيمايند.

در جمله «وَ حَلَبَاتُ الْفَخْرِ» مردم را تشبيه به گروههايى مى كند كه در يك سلسله مسابقات عظيم وگسترده براى كسب افتخار بيشتر شركت كرده اند، امام(عليه السلام)مى فرمايد: همه آنها نيز سرانجام به منزلگاهى مى رسند كه نامش قبر است.

سرانجام در يك كلمه مى فرمايد: «مُلُوكاً وَ سُوَقاً» هم پادشاهان مى روند و هم رعايا.

سپس براى توضيح بيشتر مى فرمايد: «آنها درون قبرها خزيده اند و زمين در آنجا بر آنها مسلّط شد. از گوشتهايشان خورد و از خونهايشان نوشيد»; (سَلَكُوا فِي بُطُونِ الْبَرْزَخِ سَبِيلاً سُلِّطَتِ الاَْرْضُ عَلَيْهِمْ فِيهِ، فَأَكَلَتْ مِنْ لُحُومِهِمْ، وَ شَرِبَتْ مِنْ دِمَائِهِمْ).

برزخ گرچه معمولا بر عالمى اطلاق مى شود كه واسطه ميان دنيا وآخرت است همان گونه كه قرآن مجيد مى فرمايد: (وَمِنْ وَرَآئِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ)(1)ولى برزخ در اينجا به معناى قبر است به قرينه جمله هايى كه بعد از آن آمده است همان گونه كه در حديثى از امام صادق(عليه السلام) نيز آمده است: «اَلْبَرْزَخُ الْقَبْرُ»(2) البتّه قبر نيز گاه به معناى مادى آن است; مانند آنچه در اين خطبه آمده است و گاه به معناى غير مادى آن; مانند آنچه در حديث مشهور آمده است: «اَلْقَبْرُ إمّا رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ اَوْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النِّيرانِ; قبر يا باغى از باغهاى بهشت است يا حفره اى از

حفره هاى دوزخ».(3)

سپس در توضيح بيشتر مى فرمايد: «آنها در حفره هاى گور خويش به صورت جمادى درآمده اند كه هرگز نموّى ندارند و ناپيدايانى كه اميد يافت شدنشان

پاورقي

1. مؤمنون، آيه 100 .

2. بحارالانوار، ج 6، ص 217 .

3. همان، ص 214 و صحيح ترمذى، ج 4، كتاب صفة القيامة، باب 26، ح 2460 .

صفحه 321

نيست. حوادث هراس انگيز هرگز آنها را در وحشت فرو نمى برد و دگرگونى حالات، آنان را اندوهگين نمى سازد به زلزله ها و لرزه ها اعتنايى ندارند و به صداهاى وحشتناك گوش فرا نمى دهند (و در يك كلمه هيچ گونه احساسى در برابر هيچ حادثه اى ندارند، زيرا مردگانى فاقد روحند و جسمى بى جان). غايبانى هستند كه انتظار بازگشتشان نيست و شاهدانى كه هرگز حضور ندارند. آنها جمع بودند و پراكنده شدند و با يكديگر الفت داشتند و جدا گشتند»; (فَأَصْبَحُوا فِي فَجَوَاتِ(1) قُبُورِهِمْ جَمَاداً لاَ يَنْمُونَ، وَ ضِمَاراً(2) لاَيُوجَدُونَ; لاَ يُفْزِعُهُمْ وُرُودُ الاَْهْوَالِ، وَ لاَ يَحْزُنُهُمْ تَنَكُّرُ الاَْحْوَالِ، وَ لاَ يَحْفِلُونَ(3) بِالرَّوَاجِفِ(4)، وَ لاَ يَأْذَن_ُونَ لِلْقَواصِفِ(5). غُيَّباً لاَ يُنْتَظَرُونَ، وَ شُهُوداً لاَ يَحْضُرُونَ، وَ إِنَّمَا كَانُوا جَمِيعاً فَتَشَتَّتُوا، وَ آلاَفاً(6)فَافْتَرَقُوا).

آنچه در اين عبارات تكان دهنده آمده است اشاره به ظاهر جسم مردگان است، هر چند روح آنها در عالم ديگر داراى هر گونه احساس، هول و ترس، غم و اندوه مى باشد.

آرى در يك لحظه، انسان هوشيار و خندان يا غمگين و با نشاط يا محزون و پراحساس و پرتحرّك، ناگهان چشم از دنيا مى پوشد و همه ظواهر و آثار حيات برچيده مى شود به گونه اى كه با قطعه سنگ بى روحى هيچ تفاوتى

ندارد.

پاورقي

1. «فجوات» جمع «فجوه» به معناى محل وسيع و گشاده است و به معناى فراخى و گشادگى ميان دو شىء نيز آمده است و در اينجا اشاره به شكاف قبرهاست.

2. «ضمار» در اصل به معناى غائب يا بدهى و مالى است كه چندان اميد بازگشت آن نيست و از ريشه «ضمر» بر وزن «امر» به معناى پنهان شدن گرفته شده است.

3. «يحفلون» از ريشه «حفول» به معناى جمع شدن افراد گرفته شده است و نيز به معناى اعتنا كردن به چيزى آمده است و «لايحفلون» در جمله بالا به همين معناست يعنى اعتنا نمى كنند.

4. «رواجف» جمع «راجفه» به معناى لرزاننده و تكان دهنده است و از ريشه «رجف» بر وزن «ربط» به معناى اضطراب و لرزش شديد گرفته شده است.

5. «قواصف» جمع «قاصف» به معناى باد و طوفان شكننده است و از ريشه «قصف» بر وزن «وصف» به معناى شكستن گرفته شده است.

6. «آلاف» جمع «اليف» به معناى كسى است كه به چيزى دل بسته و از ريشه «الفت» گرفته شده است.

صفحه 322

سپس امام(عليه السلام) به نكته ديگرى در اين زمينه اشاره كرده، مى فرمايد: «اگر اخبارشان به دست فراموشى سپرده شده و خانه هايشان در سكوت فرو رفته، بر اثر طول زمان و دورى از محل سكونت نيست، بلكه جامى به آنها نوشانده شده كه به جاى سخن گفتن گنگ بودن و به جاى شنوايى كر شدن را به آنها داده و حركاتشان به سكون مبدّل شده است و در نگاه اوّل چنين پندارى كه همگى افتاده اند و به خواب فرو رفته اند»; (وَ مَا عَنْ طُولِ عَهْدِهِمْ، وَ لاَ بُعْدِ مَحَلِّهِمْ،

عَمِيَتْ أَخْبَارُهُمْ، وَ صَمَّتْ دِيَارُهُمْ، وَ لكِنَّهُمْ سُقُوا كَأْساً بَدَّلَتْهُمْ بِالنُّطْقِ خَرَساً، وَ بِالسَّمْعِ صَمَماً، وَ بِالْحَرَكَاتِ سُكُوناً، فَكَأَنَّهُمْ فِي ارْتِجَالِ(1) الصِّفَةِ صَرْعَى(2) سُبَات(3)).

چه تعبير گويا و تكان دهنده اى و چه گفتار بيدارگر و هوشيار كننده اى! آرى! آنها چنان فراموش شدند كه گويى قرنها با ما فاصله داشتند و چنان خانه هاى آنها خاموش است كه گويى ساليان دراز از آن رخت بربستند، درحالى كه گاه در يك لحظه كوتاه، جام مرگ را نوشيدند و همه چيز پايان گرفت.

سپس امام در تعبيرات پرمعنا و تكان دهنده ديگرى مى افزايد: «آنان همسايگانى هستند كه با يكديگر انس نمى گيرند و دوستانى كه به ديدار هم نمى روند. رشته هاى شناسايى در ميان آنها كهنه شده و اسباب برادرى، قطع گرديده است. با اينكه همه جمع اند ولى تنهايند و با اينكه دوستند از يكديگر دورند. نه براى شب صبحگاهى مى شناسند و نه براى روز، شامگاهى. (آرى!) شب يا روزى كه رخت سفر مرگ در آن بسته و از آن كوچ كرده اند براى آنها جاودان خواهد بود»; (جِيرَانٌ لاَ يَتَأَنَّسُونَ، وَأَحِبَّاءُ لاَ يَتَزَاوَرُونَ. بَلِيَتْ بَيْنَهُمْ عُرَا(4)

پاورقي

1. «ارتجال» به معناى بيان مطلبى بدون مطالعه قبلى است و از ريشه «رجل» بر وزن «اجر» به معناى راه رفتن با پاست و از آنجا كه افراد ابداع كننده مطلبى گويى با پاى خود راه مى روند بر اين معنا اطلاق شده است.

2. «صرعى» جمع «صريع» به معناى شخص يا جنازه اى است كه بر زمين افكنده شده از جمع «صرع» بر وزن «فرع» به معناى برزمين افكندن گرفته شده است.

3. «سبات» از ريشه «سبت» در اصل

به معناى قطع و بريدن است سپس به معناى تعطيل عمل براى استراحت آمده است و به همين جهت به خواب نيز «سبات» گفته مى شود.

4. «عرى» جمع «عروه» به معناى دستگيره است.

صفحه 323

التَّعَارُفِ، وَ انْقَطَعَتْ مِنْهُمْ أَسْبَابُ الاِْخَاءِ، فَكُلُّهُمْ وَحِيدٌ وَهُمْ جَمِيعٌ، وَ بِجَانِبِ الْهَجْرِ وَ هُمْ أَخِلاَّءُ، لاَ يَتَعَارَفُونَ لِلَيْل صَبَاحاً، وَ لاَ لِنَهَار مَسَاءً. أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً).

آرى! همه چيز آنها با زندگان متفاوت است; خانه هاى قبر آنها ديوار به ديوار يكديگر است بى آنكه از هم باخبر باشند يا به ديدار يكديگر بروند; آنها در درون جمع خود تنهايند و در عين دوستى با يكديگر گويى از هم قهرند; اگر در شب از دنيا رفتند هرگز طلوع صبح را نمى بينند و اگر در روز چشم از جهان فرو بستند هرگز شب تاريكى نخواهند ديد و به گفته يكى از شعراى عرب:

لابُدَّ مِنْ يَوْم بِلا لَيْلَة *** أوْ لَيْلَة تَأتي بِلا يَوْم

سرانجام روزى خواهيم داشت بدون شب و يا شبى بدون روز.

سپس امام(عليه السلام) به بخش ديگرى از حالات مردگان و ارواح آنها هنگام مشاهده عذاب الهى يا پاداشهاى عظيم او اشاره كرده، مى فرمايد: «آنها خطرات آن جهان را وحشتناك تر از آنچه مى ترسيدند يافتند و آيات و نشانه هاى (پاداش و ثواب) را بزرگ تر از آنچه مى پنداشتند، مشاهده كردند و براى وصول به هر يك از اين دو نتيجه نهايى (بهشت يا دوزخ) تا رسيدن به قرارگاهشان مهلت داده شدند و عالَمى از بيم و اميد براى آنها فراهم ساخته كه اگر قادر بر سخن گفتن بودند از وصف آنچه در آنجا

(از عذاب الهى) مشاهده كرده اند يا (از نعمتهاى عظيم خداوند) ديده اند عاجز مى ماندند»; (شَاهَدُوا مِنْ أَخْطَارِ دَارِهِمْ أَفْظَعَ(1) مِمَّا خَافُوا، وَرَأَوْا مِنْ آياتِهَا أَعْظَمَ مِمَّا قَدَّرُوا، فَكِلْتَا الْغَايَتَيْنِ مُدَّتْ لَهُمْ إِلَى مَبَاءَة(2)، فَاتَتْ مَبَالِغَ الْخَوْفِ وَ الرَّجَاءِ. فَلَوْ كَانُوا يَنْطِقُونَ بِهَا لَعَيُّوا(3) بِصِفَةِ مَا شَاهَدُوا وَ مَا عَايَنُوا).

پاورقي

1. «افظع» از ريشه «فظع» بر وزن «جزع» به معناى بزرگ شمردن و وحشت كردن گرفته شده است.

2. «مباءه» به معناى منزلگاه است و در اصل به معناى محلى است كه شتر به آنجا بازگشت مى كند از ريشه «بواء» بر وزن «دواء» به معناى بازگشت كردن و منزل گرفته شده است.

3. «عيّوا» از ريشه «عىّ» بر وزن «حىّ» به معناى عجز و ناتوانى است.

صفحه 324

در واقع آنچه امام(عليه السلام) در اينجا بيان فرموده همان چيزى است كه در خطبه 114 از نهج البلاغه با صراحت آمده است و مى فرمايد: «كُلُّ شَىْء مِنَ الدُّنْيا سَماعُهُ أَعْظَمُ مِنْ عَيانِهِ وَ كُلُّ شَىْء مِنَ الآخِرَةِ عَيانُهُ أعْظَمُ مِنْ سَماعِهِ; هر چيزى از دنيا، شنيدنش بزرگتر از ديدن آن است (و دور نمايش، دل انگيزتر از آن است كه باچشم از نزديك ديده مى شود) و هر چيزى از آخرت، ديدنش عظيم تر از شنيدن مى باشد.

دليل آن هم روشن است، زيرا جهان آخرت، بسيار وسيع تر و گسترده تر است تا آنجا كه آن را در مقايسه با دنيا همچون دنيا با عالم جنين و رحم مادر دانسته اند.

صفحه 325

بخش سوم

وَ لَئِنْ عَمِيَتْ آثَارُهُمْ، وَ انْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ

وَ لَئِنْ عَمِيَتْ آثَارُهُمْ، وَ انْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ، لَقَدْ رَجَعَتْ فِيهِمْ أَبْصَارُ الْعِبَرِ، وَ سَمِعَتْ عَنْهُمْ آذَانُ الْعُقُولِ، وَ تَكَلَّمُوا مِنْ غَيْرِ جِهَاتِ النُّطْقِ، فَقَالُوا: كَلَحَتِ الْوُجُوهُ

النَّواضِرُ، وَ خَوَتِ الاَْجْسَامُ النَّوَاعِمُ، وَ لَبِسْنَا أَهْدَامَ الْبِلَى، وَ تَكَاءَدَنَا ضِيقُ الْمَضْجَعِ، وَ تَوَارَثْنَا الْوَحْشَةَ، وَ تَهَكَّمَتْ عَلَيْنَا الرُّبُوعُ الصُّمُوتُ، فَانْمَحَتْ مَحَاسِنُ أَجْسَادِنَا، وَ تَنَكَّرَتْ مَعَارِفُ صُوَرِنَا، وَ طَالَتْ فِي مَسَاكِنِ الْوَحْشَةِ إِقَامَتُنَا; وَ لَمْ نَجِدْ مِنْ كَرْب فَرَجاً، وَ لاَ مِنْ ضِيق مُتَّسَعاً! فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ بِعَقْلِكَ، أَوْ كُشِفَ عَنْهُمْ مَحْجُوبُ الْغِطَاءِ لَكَ، وَ قَدِ ارْتَسَخَتْ أَسْمَاعُهُمْ بِالْهَوَامِّ فَاسْتَكَّتْ، وَ اكْتَحَلَتْ أَبْصَارُهُمْ بِالتُّرَابِ فَخَسَفَتْ، وَ تَقَطَّعَتِ الاَْلْسِنَةُ فِي أَفْوَاهِهِمْ بَعْدَ ذَلاَقَتِهَا، وَ هَمَدَتِ الْقُلُوبُ فِي صُدُورِهِمْ بَعْدَ يَقَظَتِهَا، وَ عَاثَ فِي كُلِّ جَارِحَة مِنْهُمْ جَدِيدُ بِلىً سَمَّجَهَا وَ سَهَّلَ طُرُقَ الاْفَةِ إِلَيْهَا، مُسْتَسْلِمَات فَلاَ أَيْد تَدْفَعُ، وَ لاَ قُلُوبٌ تَجْزَعُ، لَرَأَيْتَ أَشْجَانَ قُلُوب، وَ أَقْذَاءَ عُيُون، لَهُمْ فِي كُلِّ فَظَاعَة صِفَةُ حَال لاَ تَنْتَقِلُ، وَ غَمْرَةٌ لاَ تَنْجَلِي.

ترجمه

هر چند آثارشان محو شده و اخبارشان منقطع گشته; ولى چشمان عبرت بين آنان را مى بيند و گوشهاى عقل گفتارشان را مى شنود. (آرى!) آنها سخن مى گويند; ولى نه از طريق زبان، آنها (با زبان حال) مى گويند: چهره هاى خرم و زيباى ما زشت و پژمرده شد و بدنهاى نرم و نازك (كه در ناز و نعمت پرورش يافته بود) بر زمين افتاد و از هم متلاشى گشت، لباس كهنگى و فرسودگى بر تن پوشيديم و تنگى قبر، سخت ما را در فشار قرار داد. وحشت و ترس را از

صفحه 326

يكديگر به ارث برده ايم و خانه هاى خاموش قبر بر ما فرو ريخته است. زيباييهاى بدنهاى ما محو شده و نشانه هاى شناسايى چهره ما دگرگون گشته، اقامت ما در اين خانه هاى وحشت، طولانى شده نه از اين درد و رنج، فرجى

يافته ايم و نه از تنگى قبر، گشايشى. اگر با عقل خود آنها را در نظر خويش، مجسم سازى يا پرده ها كنار رود و با چشم خود آنها را ببينى در حالى كه گوشهاى آنها را حشرات خورده اند و از كار افتاده و بر چشمهايشان سرمه خاك كشيده شده و (در كاسه) فرو رفته، زبانهايى كه با سرعت و فصاحت سخن مى گفتند پاره پاره شده، قلبها در سينه هاى آنها پس از بيدارى خاموش گشته و در هر يك از اعضاى آنان پوسيدگى تازه اى آشكار شده و آن را زشت و بدمنظر ساخته و راه آفات را به سوى آن به آسانى گشوده در حالى كه همه آنها در برابر اين امور تسليمند. نه دستى براى دفاع وجود دارد و نه قلبى براى جزع و بى تابى (و ناله سر دادن) (آرى اگر حال آنها را در نظر خود مجسم سازى) قلبهايى پر از غم و چشمهايى پر خاشاك را مى بينى (كه بر آنها نوحه گرى مى كنند و از همه مصيبت بارتر اينكه) آنها در هر شدت و سختى، حالات ناراحت كننده اى دارند كه هرگز دگرگون نمى شود (و به سوى خوبى نمى گرايد) وبلاى فراگيرى دارند كه هيچ گاه برطرف نمى گردد.

شرح و تفسير: شرح حال خفتگان در خاك!

امام(عليه السلام) دراين بخش از خطبه، وضع مردگان و خفتگان قبور را با بيان رسا و تكان دهنده ديگرى شرح مى دهد و مى فرمايد: «هر چند آثارشان محو شده و اخبارشان منقطع گشته; ولى چشمان عبرت بين آنان را مى بيند و گوشهاى عقل گفتارشان را مى شنود. (آرى!) آنها سخن مى گويند; ولى

نه از طريق زبان»; (وَ لَئِنْ

صفحه 327

عَمِيَتْ آثَارُهُمْ، وَ انْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ، لَقَدْ رَجَعَتْ فِيهِمْ أَبْصَارُ الْعِبَرِ، وَ سَمِعَتْ عَنْهُمْ آذَانُ الْعُقُولِ، وَ تَكَلَّمُوا مِنْ غَيْرِ جِهَاتِ النُّطْقِ).

در واقع امام(عليه السلام) در اين عبارت به دو نكته اشاره مى فرمايد: نخست اينكه خبر گرفتن از آنان از طرق عادى (مانند چشم گوش) نيست، بلكه از راههاى عميق تر و قوى تر است از طريق چشم دل و گوش عقل، همچنين سخن گفتن آنها نيز با زبان قال نيست، بلكه با زبان حال است كه آثارش بسيار عميق تر است، زيرا زبان قال ممكن است آميخته با دروغ باشد، ولى زبان حال هيچ گاه دروغ نمى گويد.

اكنون ببينيم آنها با زبان حال چه مى گويند؟ امام(عليه السلام) سخن آنها را چنين بيان مى كند: «آنها مى گويند: چهره هاى خرم و زيباى ما زشت و پژمرده شد و بدنهاى نرم و نازك (كه در ناز و نعمت پرورش يافته بود) بر زمين افتاد و از هم متلاشى شد، لباس كهنگى و فرسودگى بر تن پوشيديم و تنگى قبر، سخت ما را در فشار قرار داد. وحشت و ترس را از يكديگر به ارث برده ايم و خانه هاى خاموش قبر بر ما فرو ريخته است»; (فَقَالُوا: كَلَحَتِ(1) الْوُجُوهُ النَّواضِرُ(2)، وَ خَوَتِ(3) الاَْجْسَامُ النَّوَاعِمُ، وَ لَبِسْنَا أَهْدَامَ(4) الْبِلَى، وَ تَكَاءَدَنَا(5) ضِيقُ الْمَضْجَعِ، وَ تَوَارَثْنَا الْوَحْشَةَ، وَ تَهَكَّمَتْ(6) عَلَيْنَا الرُّبُوعُ الصُّمُوتُ(7)).

آرى! آنها گاه از سرنوشت بدنهايشان سخن مى گويند و گاه از جايگاهايشان. بدنها نخست پژمرده، چهره ها درهم كشيده، سپس از هم متلاشى شده و

پاورقي

1. «كلحت» از ريشه «كلوح» بر وزن «طلوع» به معناى چين و چروك برداشتن

و چهره عبوس كردن و درهم كشيدن گرفته شده است.

2. «نواضر» از ريشه «نضرة» بر وزن «دفعة» به معناى خرمى و شادابى و شكوفايى گرفته شده است.

3. «خوت» از ريشه «خواء» به معناى فرو ريختن و از هم متلاشى شدن است.

4. «اهدام» جمع «هدم» بر وزن «حرص» به معناى لباس كهنه وصله دار است.

5. «تكائدنا» از «تكائد» به معناى مشقت بار شدن گرفته شده و ريشه آن «كأد» بر وزن «رعد» است.

6. «تهكمت» از «تهكّم» به معناى سقوط در چاه و مانند آن و يا فرو ريختن و ويران شدن است.

7. «صموت» به معناى خاموش شدن و لب فرو بستن است و در عبارت بالا مصدرى است كه معناى وصفى دارد.

صفحه 328

سرانجام پوسيده و خاك شده است. قبرها تنگ و تاريك و سرد و خاموش است وامواج وحشت آنها را در برگرفته و همگى در سكوت فرو رفته اند.

سپس مى افزايد: «زيباييهاى بدنهاى ما محو شده و نشانه هاى شناسايى چهره ما دگرگون گشته، اقامت ما در اين خانه هاى وحشت، طولانى شده نه از اين درد و رنج، فرجى يافته ايم و نه از تنگى قبر، گشايشى»; (فَانْمَحَتْ مَحَاسِنُ أَجْسَادِنَا، وَ تَنَكَّرَتْ مَعَارِفُ صُوَرِنَا، وَ طَالَتْ فِي مَسَاكِنِ الْوَحْشَةِ إِقَامَتُنَا; وَ لَمْ نَجِدْ مِنْ كَرْب فَرَجاً، وَ لاَ مِنْ ضِيق مُتَّسَعاً!).

آرى! صورتهايى كه در حال حيات بسيار زيبا و شناخته شده بود و منزلگاههايى كه وسيع و زيبا و راحت بود، با فرا رسيدن مرگ دگرگون مى شود، آن منزلگاه زيبا و فراخ به خانه تنگ و تاريك قبر مبدل مى گردد، و آن صورتهاى زيبا بعد از چند صباحى نه تنها طراوت و

شادابى و جمال خود را از دست مى دهد، بلكه به صورت بسيار وحشتناكى در مى آيد.

به همين دليل پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در گفتار كوتاه و تكان دهنده اى مى فرمايد: «ما رَأَيْتُ مَنْظَراً إلاّ وَالْقَبرُ أفْضَعُ مِنْهُ; من هيچ منظره وحشتناكى را نديدم مگر اينكه قبر از آن وحشتناكتر است».(1)

سپس امام(عليه السلام) با تعبيرات زنده اى سعى مى كند وضع حالات آنها را در قبر براى مخاطبان خود كاملا آشكار كند: «اگر با عقل خود آنها را در نظر خويش، مجسم سازى، يا پرده ها كنار رود و با چشم خود آنها را ببينى، در حالى كه گوشهاى آنها را حشرات خورده اند و از كار افتاده، و بر چشمهايشان سرمه خاك كشيده شده و (در كاسه) فرو رفته، زبانهايى كه با سرعت و فصاحت سخن مى گفتند پاره پاره شده، قلبها در سينه هاى آنها پس از بيدارى خاموش گشته است و در هر يك از اعضاى آنان پوسيدگى تازه اى آشكار شده و آن را زشت و

پاورقي

1. سنن ترمذى، ج 3، ص 379 ; ميزان الحكمه، ماده «قبر»، ح 16251 .

صفحه 329

بدمنظر ساخته و راه آفات را به سوى آن به آسانى گشوده است در حالى كه همه آنها (در برابر اين امور) تسليم اند. نه دستى براى دفاع وجود دارد و نه قلبى براى جزع و بى تابى (و ناله سر دادن). (آرى اگر حال آنها را اين گونه در نظر خود مجسم سازى) قلبهايى پر از غم و چشمهايى پر خاشاك را مى بينى (كه بر آنها نوحه گرى مى كنند)»; (فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ بِعَقْلِكَ، أَوْ كُشِفَ عَنْهُمْ مَحْجُوبُ

الْغِطَاءِ لَكَ، وَ قَدِ ارْتَسَخَتْ(1) أَسْمَاعُهُمْ بِالْهَوَامِّ(2) فَاسْتَكَّتْ(3)، وَ اكْتَحَلَتْ أَبْصَارُهُمْ بِالتُّرَابِ فَخَسَفَتْ، وَ تَقَطَّعَتِ الاَْلْسِنَةُ فِي أَفْوَاهِهِمْ بَعْدَ ذَلاَقَتِهَا(4)، وَ هَمَدَتِ(5) الْقُلُوبُ فِي صُدُورِهِمْ بَعْدَ يَقَظَتِهَا، وَ عَاثَ(6) فِي كُلِّ جَارِحَة مِنْهُمْ جَدِيدُ بِلىً(7) سَمَّجَهَا(8) وَ سَهَّلَ طُرُقَ الاْفَةِ إِلَيْهَا، مُسْتَسْلِمَات فَلاَ أَيْد تَدْفَعُ، وَ لاَ قُلُوبٌ تَجْزَعُ، لَرَأَيْتَ أَشْجَانَ(9) قُلُوب، وَ أَقْذَاءَ(10)عُيُون).

درست است كه با قبض روح تمام همه از كار مى افتد; ولى تا زمانى كه سالم است هنوز قابليتى در آن وجود دارد كه اگر فرضاً روح به آن باز مى گشت فعال

پاورقي

1. «ارتسخت» از ريشه «ارتساخ» به معناى ثابت شدن و فرو رفتن از ريشه «رسوخ» به معناى نفوذ كردن و جذب شدن گرفته شده است.

2. «هوام» جمع «هامة» به معناى حشرات داراى سمّ كشنده است; مانند مار و گاه به هر نوع حشره اطلاق مى شود.

3. «استكت» از ريشه «سكّ» بر وزن «حك» به معناى فرو بستن گرفته شده است.

4. «ذلاقه» به معناى برّندگى وتيزى است; سپس به معناى لسان و سرعت بيان به كار رفته است و خطيب ذلق به گوينده فصيح و سخنور گفته مى شود.

5. «همدت» از ريشه «همود» بر وزن «سجود» در اصل به معناى خاموش شدن آتش است. سپس به معناى سكوت و سكون و از كار افتادن به كار رفته است.

6. «عاث» از ريشه «عيث» بر وزن «حيف» به معناى فاسد كردن گرفته شده و به معناى تبذير و اتلاف نيز آمده است و در جمله بالا همان معناى اوّل اراده شده است.

7. «جديد بلى» با توجّه به اينكه «جديد» به معناى نو و «بلى» به معناى كهنه است در عبارت بالا نوعى

صناعت بديع به كار رفته كه دو ضد در كنار هم به صورت مضاف و مضاف اليه آمده و معناى آن پوسيدگى تازه است.

8. «سمجّ» از ريشه «سماجت» به معناى ناهنجار بودن و نفرت انگيز شدن گرفته شده و «سمج» بر وزن «خشن» به كسانى گفته مى شود كه به طريقه زشت و ناپسند چيزى را دنبال مى كنند.

9. «اشجان» جمع «شجن» بر وزن «كفن» به معناى غم و اندوه است.

10. «اقذاء» جمع «قذى» بر وزن «قبا» به معناى خار و خاشاك و اجسام كوچكى است كه در چشمش مى ريزد و انسان را ناراحت مى كند كه ساعت به ساعت در بدن بى جان مردگان ظاهر مى شود.

صفحه 330

مى شد; ولى پس از پوسيدن و متلاشى شدن ديگر هيچ كارايى ندارد، و به همين دليل امام(عليه السلام)مى فرمايد: حشرات گوش آنها را از كار مى اندازند و سرمه خاك چشم آنان را و پاره شدن زبان نطق آنان را.

آنگاه در تكميل اين سخن در يك جمله به صورت جمع بندى مى فرمايد: «آنها در هر شدت و سختى حالات ناراحت كننده اى دارند كه هرگز دگرگون نمى شود (و به سوى خوبى نمى گرايد) وبلاى فراگيرى كه هيچ گاه برطرف نمى گردد»; (لَهُمْ فِي كُلِّ فَظَاعَة صِفَةُ حَال لاَ تَنْتَقِلُ، وَ غَمْرَةٌ(1) لاَ تَنْجَلِي).

اشاره به اينكه مصيبت بزرگ آنان اين است كه اين گرفتاريها زايل نمى شود، بلكه روز به روز پيچيده تر مى گردد; بدبختى آنان دراين است كه آينده روشنى در پيش رو ندارند هر چه زمان بگذرد بدن متلاشى تر و استخوانها پوسيده تر مى شود.

پاورقي

1. «غمره» در اصل به معناى

آبى است كه فراگير باشد و اشيايى را بپوشاند; سپس به معناى هر امر فراگير شديد به كار رفته است.

صفحه 331

بخش چهارم

فَكَمْ أَكَلَتِ الاَْرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَد

فَكَمْ أَكَلَتِ الاَْرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَد، وَ أَنِيقِ لَوْن، كَانَ فِي الدُّنْيَا غَذِيَّ تَرَف، وَ رَبِيبَ شَرَف! يَتَعَلَّلُ بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ، وَ يَفْزَعُ إِلَى السَّلْوَةِ إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ، ضَنًّا بِغَضَارَةِ عَيْشِهِ، وَ شَحَاحَةً بِلَهْوِهِ وَ لَعِبِهِ! فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَكُ إِلَى الدُّنْيَا وَ تَضْحَكُ إِلَيْهِ فِي ظِلِّ عَيْش غَفُول، إِذْ وَطِيءَ الدَّهْرُ بِهِ حَسَكَهُ وَ نَقَضَتِ الاَْيَّامُ قُوَاهُ، وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ الْحُتُوفُ مِنْ كَثَب فَخَالَطَهُ بَثٌّ لاَ يَعْرِفُهُ، وَ نَجِيُّ هَمٍّ مَا كَانَ يَجِدُهُ، وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَل، آنَسَ مَا كَانَ بِصِحَّتِهِ، فَفَزِعَ إِلَى مَا كَانَ عَوَّدَهُ الاَْطِبَّاءُ مِنْ تَسْكِينِ الْحَارِّ بِالْقَارِّ، وَ تَحْرِيكِ الْبَارِدِ بِالْحَارِّ، فَلَمْ يُطْفِىءْ بِبَارِد إلاَّ ثَوَّرَ حَرَارَةً، وَ لاَ حَرَّكَ بِحَارٍّ إِلاَّ هَيَّجَ بُرُودَةً، وَ لاَ اعْتَدَلَ بِمُمَازِج لِتِلْكَ الطَّبَائِعِ إِلاَّ أَمَدَّ مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ دَاء; حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ، وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ، وَ تَعَايَا أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ، وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ السَّائِلِينَ عَنْهُ، وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ خَبَر يَكْتُمُونَهُ: فَقَائِلٌ يَقُولُ: هُوَ لِمَا بِهِ، وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ، وَ مُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ، يُذَكِّرُهُمْ أَسَى الْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ. فَبَيْنَا هُوَ كَذلِكَ عَلَى جَنَاح مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا، وَ تَرْكِ الاَْحِبَّةِ، إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ غُصَصِهِ، فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ، وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ. فَكَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ، وَ دُعَاء مُؤْلِم بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ عَنْهُ، مِنْ كَبِير كَانَ يُعَظِّمُهُ، أَوْ صَغِير كَانَ يَرْحَمُهُ! وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَات هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَة، أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ الدُّنْيَا.

ترجمه

زمين ها، چه بسيار، اجساد

نيرومند زيبا و خوش آب و رنگ را كه در دنيا

صفحه 332

نازپرورده و نعمت بودند و پرورش يافته دامان احترام و شرف، در كام خود فرو بردند، همانها كه مى خواستند با سرور و خوشحالى غمها را از دل بزدايند و به هنگام فرا رسيدن مصيبت براى از بين نرفتن طراوت زندگى و از دست ندادن سرگرميهاى آن به لذت و خوشگذرانى پناه بردند. (آرى) در آن هنگام كه او به دنيا مى خنديد و دنيا نيز در سايه زندگى مرفه و غفلت زا بر او خنده مى زد، ناگهان روزگار خارهاى جانگداز آلام و مصائب را در دل او فرو كرد و گذشت روزگار قواى او را در هم شكست و عوامل مرگ از نزديك به او نظر افكند در نتيجه، غم و اندوهى كه هرگز از آن آگاهى نداشت با او در آميخت و غصه هاى پنهانى كه حتى خيال آن را نمى كرد در وجودش راه يافت، سُستى بيماريها در او ظاهر شد در حالى كه به سلامت و تندرستى، انس شديد داشت. در اين هنگام، هراسان و ترسان به آنچه طبيبان او را به آن، عادت داده بودند پناه برد كه حرارت را با برودت، تسكين دهد و برودت را با حرارت تحريك كند; ولى در چنين حالتى هيچ حرارتى را با عوامل برودت فرو ننشاند جز اينكه حرارت شعلهورتر شد و هيچ برودتى را با داروى حرارت زا تحريك نكرد جز اينكه برودت را به هيجان درآورد. براى اعتدال مزاج به هيچ معجونى پناه نبرد جز آنكه به سبب آن، آماده بيمارى ديگرى شد. اين وضع همچنان ادامه يافت تا

آنجا كه طبيب از درمانش ناتوان شد و پرستارش او را به فراموشى سپرد و خانواده اش از وصف بيمارى او خسته شدند و در پاسخ سؤال كنندگان فروماندند. آنها در كنار بيمار خود نشسته و درباره خبر ناگوارى كه تا آن وقت از او مكتوم مى داشتند آشكارا به گفتگو پرداختند. يكى مى گفت او را به حال خود رها كنيد (كه رفتنى است) ديگرى آرزوى بازگشت بهبود او را مى كرد و (سومى) آنان را به شكيبايى در فقدانش، دعوت مى نمود و (براى تحمّل اين مصيبت) مصائب و اندوه گذشتگان را به يادشان مى آورد. در اين حال كه او در شرف فراق دنيا و ترك دوستان بود،

صفحه 333

ناگهان عارضه اى گلوگيرش شد كه فهم و درك او را ناتوان ساخت و در حيرت و سرگردانى فرو برد و زبانش خشك شد. در اين هنگام به فكر وصايا و سؤالات مهم و لازمى مى افتد كه پاسخ آنها را مى دانست; امّا چه سود كه زبانش از گفتن بازمانده است، و سخنانى مى شنود كه قلب او را به درد مى آورد و مى خواهد جواب آنها را بگويد; امّا قدرت ندارد، از اين رو خود را به ناشنوايى مى زند همان سخنان و زخم زبانهايى كه گاه از شخص بزرگى صادر مى شود كه اين بيمار او را محترم مى شمرد يا از كوچكى كه در گذشته بر او ترحم مى كرده است. (به هر حال) مرگ دشواريهايى دارد كه انسان را در خود غرق مى كند، مشكلاتى كه هراس انگيزتر از آن است كه بتوان در قالب الفاظ ريخت يا

انديشه هاى اهل دنيا آن را درك كند.

شرح و تفسير: دشوارى هاى مرگ كه در قالب الفاظ نمى گنجد

امام(عليه السلام) اين گوينده تواناى فصيح بى نظير، در آخرين بخش از اين خطبه، باز از زواياى ديگر به مسئله مرگ و پايان زندگى و عوارض سخت آن اشاره كرده و آن را در چهار مرحله خلاصه مى كند; نخست مى فرمايد: «چه بسيار، زمين اجساد نيرومند زيبا و خوش آب و رنگ را كه در دنيا پرورده ناز و نعمت بودند و پرورش يافته احترام و شرف، در كام خود فرو برد، همانها كه مى خواستند با سرور و خوشحالى، غمها را از دل بزدايند و به هنگام فرا رسيدن مصيبت، براى از بين نرفتن طراوت زندگى و از دست ندادن سرگرممهاى آن، به لذت و خوشگذرانى پناه بردند»; (فَكَمْ أَكَلَتِ الاَْرْضُ مِنْ عَزِيزِ(1) جَسَد، وَأَنِيقِ(2) لَوْن، كَانَ

پاورقي

1. «عزيز» در اصل به معناى قوى و شكست ناپذير است كه لازمه آن، نفى ذلت از انسان است; ولى معلوم نيست چرا بعضى از شارحان نهج البلاغه آن را به معناى باطراوت و زيبا تفسير كرده اند.

2. «انيق» به معناى زيبا و خوش آب و رنگ است.

صفحه 334

فِي الدُّنْيَا غَذِيَّ(1) تَرَف، وَ رَبِيبَ(2) شَرَف! يَتَعَلَّلُ(3) بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ، وَ يَفْزَعُ إِلَى السَّلْوَةِ(4) إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ،ضَنًّا(5) بِغَضَارَةِ(6) عَيْشِهِ، وَ شَحَاحَةً(7) بِلَهْوِهِ وَ لَعِبِهِ!).

اين سخن اشاره دقيقى به كسانى است كه آنچنان به ناز و نعمت و عيش و نوش دنيا عادت كرده اند كه به هنگام نزول مصيبتها و اندوهها سعى مى كنند خود را با انواع سرگرميها و لهو و لعب، از آن دور دارند و آنچه را ممكن بود مايه بيدارى و هوشيارى آنان گردد

به فراموشى بسپارند و اين خود مصيبتى است بزرگ كه انسان به عوامل بيدارى و عوامل مستى و بى خبرى پناه برد; ولى حوادث تلخ هرگز آنها را فراموش نمى كند و سرانجام زمين آنها را در كام خود فرو مى برد.

«(آرى) در آن هنگام كه او (بر اثر ناز و نعمت) به دنيا مى خنديد و دنيا نيز در سايه زندگى مرفه و غفلت زا بر او خنده مى زد، ناگهان روزگار خارهاى جانگداز آلام و مصائب را در دل او فرو كرد و گذشت روزگار قواى او را در هم شكست و عوامل مرگ از نزديك به او نظر افكند، در نتيجه غم و اندوهى كه هرگز از آن آگاهى نداشت با او در آميخت، و غصه هاى پنهانى كه حتى خيال آن را نمى كرد در وجودش راه يافت. سُستى بيماريها در او ظاهر شد در حالى كه به سلامت و تندرستى، انس شديد داشت»; (فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَكُ إِلَى الدُّنْيَا وَ تَضْحَكُ إِلَيْهِ فِي ظِلِّ

پاورقي

1. «غذىّ» از ريشه «غذاء» به معناى طعام گرفته شده و «غذىّ ترف» با توجّه به اينكه «ترف» به معناى ناز و نعمت است به اين معناست كه او با ناز و نعمت، پرورش يافته است.

2. «ربيب» از ريشه «رَبّ» به معناى تربيت و تدبير گرفته شده، بنابراين «ربيب شرف» يعنى كسى كه در دامان عزت و احترام پرورش يافته است.

3. «يتعلّل» از ريشه «تعلّل» به معناى خود را به فراموشى زدن و سرگرم ساختن است.

4. «سلوة» به معناى زندگى آرام بخش است.

5. «ضنّ» به معناى بخل شديد است.

6. «غضارة عيش» به معناى زندگى پر نعمت است.

7. «شحاحة»

به معناى بخل است و گاه گفته شده كه درجه بالاى بخل محسوب مى شود. بخيل كسى است كه نسبت به آنچه در دست خود دارد بخل مىورزد; امّا شحيح كسى است كه هم نسبت به آن و هم نسبت به آنچه در دست مردم است، بخل دارد.

صفحه 335

عَيْش غَفُول(1); إِذْ وَطِيءَ الدَّهْرُ بِهِ حَسَكَهُ(2) وَ نَقَضَتِ الاَْيَّامُ قُوَاهُ، وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ الْحُتُوفُ(3) مِنْ كَثَب(4) فَخَالَطَهُ بَثٌّ(5) لاَ يَعْرِفُهُ، وَ نَجِيُّ(6) هَمٍّ مَا كَانَ يَجِدُهُ، وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَل، آنَسَ مَا كَانَ بِصِحَّتِهِ).

اشاره به اينكه; هر چند اين بى خبران در برابر مصائب، سعى دارند خود را به فراموشى بسپارند، پيوسته بر دنيا خنده سر مى دهند و دنياى غافل كننده نيز بر آنها خنده مستانه مى زند; ولى ديرى نمى پايد كه در سرازيرى مرگ قرار مى گيرند; قوا و نيروها يكى پس از ديگرى از بين مى رود، چشمها كم نور، گوشها سنگين،استخوانها سست و پوك، اعصاب خسته و ناتوان و انواع بيماريها به سوى او هجوم مى آورد و جهان نوحه مرگ را در گوش آنها مى خواند.

در واقع امام(عليه السلام) در اين بخش، نخست به تحليل رفتن قوا و آشكار شدن انواع بيماريها به دنبال آن، كه گام اوّل به سوى مرگ است اشاره فرمود. سپس به سراغ گام دوم مى رود كه مراجعه پى در پى و مكرّر به اطبا و گرفتن انواع داروها و بى تأثير بودن آنها است و مى فرمايد: «در اين هنگام، هراسان و ترسان به آنچه طبيبان او را به آن عادت داده بودند پناه برد كه حرارت را با برودت تسكين دهد و

برودت را با حرارت تحريك كند; ولى در چنين حالتى هيچ حرارتى را با عوامل برودت فرو ننشاند جز اينكه حرارت شعلهورتر شد، و هيچ برودتى را با داروى حرارت زا تحريك نكرد جز اينكه برودت را به هيجان درآورد. براى اعتدال مزاج به هيچ معجونى پناه نبرد جز آنكه به سبب آن آماده بيمارى ديگرى

پاورقي

1. «غفول» از ريشه «غفلت» گرفته شده و به معناى غافل كننده و غفلت آور است.

2. «حسكه» از ريشه «حسك» بر وزن «فدك» به معناى گياه خار دارى است كه انسان را سخت مى آزارد و به معناى عداوت و كينه نيز آمده و در اينجا منظور معناى اوّل است.

3. «حتوف» جمع «حتف» به معناى مرگ است.

4. «كثب» از ريشه «كثب» بر وزن «كسب» به معناى نزديك شدن است.

5. «بثّ» به معناى اندوه شديد است. اين واژه به معناى گستردن و پراكنده كردن و منتشر ساختن نيز آمده و در اينجا همان معناى اوّل مراد است.

6. «نجىّ» به معناى پنهان و پوشيده است از ريشه «نجوا» به معناى سخنان درگوشى گرفته شده است.

صفحه 336

شد»; (فَفَزِعَ إِلَى مَا كَانَ عَوَّدَهُ الاَْطِبَّاءُ مِنْ تَسْكِينِ الْحَارِّ بِالْقَارِّ(1)، وَتَحْرِيكِ الْبَارِدِ بِالْحَارِّ، فَلَمْ يُطْفِىءْ بِبَارِد إلاَّ ثَوَّرَ(2) حَرَارَةً، وَ لاَ حَرَّكَ بِحَارٍّ إِلاَّ هَيَّجَ بُرُودَةً، وَ لاَ اعْتَدَلَ بِمُمَازِج(3) لِتِلْكَ الطَّبَائِعِ إِلاَّ أَمَدَّ مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ دَاء).

آرى! هنگامى كه فرمان قطعى مرگ فرا مى رسد اسباب صحت و سلامت به كندى مى گرايد و به اصطلاح: «سر كنگبين صفرا مى فزايد و روغن بادام سبب خشكى مى شود». گويى داروها از اثر مى افتند و يا نتيجه معكوس مى دهند و طبق ضرب المثل معروف:

«طبيبان ابله مى شوند» و راه بيمار به سوى پايان زندگى هموار مى گردد.

آنچه در تعبيرات حساب شده مولا در اينجا آمده، اشاره به تقسيماتى است كه در طبّ قديم رايج بود. در آن زمان اطبّا عقيده داشتند كه چهار نوع مزاج وجود دارد: مزاج گرم، مزاج سرد، مزاج تر و خشك. از نگاه ديگر چهار نوع مزاج مركب شناخته شده بود مزاج گرم و تر (كه به آن دموى مى گفتند) و مزاج گرم و خشك (كه آن را صفراوى مى ناميدند) و مزاج سرد و تر (كه آن را بلغمى نام مى نهادند) و مزاج سرد و خشك (كه آن را سوداوى مى گفتند).

البتّه اين مزاجها هنگامى كه در حدّ اعتدال بود لطمه اى به سلامت نمى زد و صاحبان آنها با تفاوت زيادى كه با هم داشتند همگى داراى زندگى خوبى بودند; ولى اگر يكى از چهارتا (حرارت، برودت، رطوبت و يبوست) غلبه مى كرد ناچار بودند براى بازگرداندن اعتدال مزاج به عوامل مخالف پناه برند; حرارت را با برودت فرو نشانند و برودت را با عوامل حرارت تحريك كنند و رطوبت را با يبوست بياميزند و يبوست را با رطوبت تعديل كنند.

تأثير همه اينها در زمانى است كه كار از كار نگذشته باشد. هنگامى كه كار از

پاورقي

1. «قارّ» يعنى سرد از ريشه «قرّ» بر وزن «حرّ» به معناى برودت است.

2. «ثوّر» از ريشه «ثوران» به معناى هيجان است.

3. «ممازج» به معناى معجون و چيزهايى است كه به هم آميخته شده باشد.

صفحه 337

كار گذشت، همه بى اثر خواهد بود.

سپس امام(عليه السلام) مرحله سوم را بازگو مى كند و آن مرحله يأس از

بازگشت سلامت و انتظار پايان عمر در آينده نه چندان دور مى فرمايد: «اين وضع همچنان ادامه يافت تا آنجا كه طبيب از درمانش ناتوان شد، و پرستارش او را به فراموشى سپرد، و خانواده اش از وصف بيمارى او خسته شدند، و در پاسخ سؤال كنندگان فروماندند»; (حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ(1)، وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ(2)، وَ تَعَايَا(3) أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ، وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ السَّائِلِينَ عَنْهُ).

گويى امام بارها و بارها در كنار اين گونه بيماران و خانواده هاى آنان بوده و حالات آنان را دقيقاً زير نظر گرفته است; طبيب، اظهار عجز مى كند و پرستار اظهار خستگى، و خانواده او نمى دانند درباره او به مردم چه بگويند. بگويند حال او بهتر است خلاف گفته اند. بگويند بدتر است خوشايند نيست. ناچار زبان را در كام فرو مى برند و با نگاههاى مأيوسانه خود پاسخ مى گويند.

در ادامه مى افزايد: «آنها در كنار بيمار خود نشسته و درباره خبر ناگوارى كه تا آن وقت از او مكتوم مى داشتند آشكارا به گفت وگو پرداختند; يكى مى گفت او را به حال خود رها كنيد (كه رفتنى است). ديگرى آرزوى بازگشت بهبود او را مى كرد و (سومى) آنان را به شكيبايى در فقدانش، دعوت مى نمود، و (براى تحمّل اين مصيبت) مصائب و اندوه گذشتگان را به يادشان مى آورد»; (وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ(4) خَبَر يَكْتُمُونَهُ: فَقَائِلٌ يَقُولُ: هُوَ لِمَا بِهِ، وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ، وَ مُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ، يُذَكِّرُهُمْ أَسَى(5) الْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ).

پاورقي

1. «معلّل» به معناى معالجه كننده است و در اصل از «علة» به معناى بيمارى گرفته شده است.

2. «ممرّض» به

معناى پرستار از ريشه «مرض» است.

3. «تعايا» از ريشه «عىَّ» به معناى عجز است.

4. «شجىّ» به معناى غم انگيز از ريشه «شجو» بر وزن «هجو» به معناى غم واندوه گرفته شده است.

5. «اَسَى» به معناى غم واندوه است و در بعضى از نسخه ها «اُسى» (به ضم همزه آمده) جمع «اسو» به معناى پيشگام است و هر دو معنا در عبارت خطبه مناسب است.

صفحه 338

سرانجام امام چهارمين و آخرين مرحله زندگى اين بيمار را بيان مى كند. هنگامى كه در آستانه مرگ قرار مى گيرد و آماده سفر آخرت و ترك اين جهان مى شود، مى فرمايد: «در اين حال كه او در شرف فراق دنيا و ترك دوستان بود، ناگهان عارضه اى گلوگيرش شد كه فهم و درك او را ناتوان ساخت و در حيرت و سرگردانى فرو برد و زبانش خشك شد»; (فَبَيْنَا هُوَ كَذلِكَ عَلَى جَنَاح مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا، وَ تَرْكِ الاَْحِبَّةِ، إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ غُصَصِهِ، فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ، وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ).

در ادامه مى فرمايد: «در اين هنگام به فكر وصايا و سؤالات مهم و لازمى مى افتد كه پاسخ آنها را مى دانست; امّا چه سود كه زبانش از گفتن بازمانده است و سخنانى مى شنود كه قلب او را به درد مى آورد (و مى خواهد جواب آنها را بگويد; امّا قدرت ندارد، از اين رو) خود را به ناشنوايى مى زند و چه بسيار سخنان و زخم زبانهايى كه گاه از شخص بزرگى صادر مى شود كه اين بيمار او را محترم مى شمرد يا از كوچكى است كه در گذشته بر او ترحم مى كرده

است»; (فَكَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ، وَ دُعَاء مُؤْلِم بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ(1) عَنْهُ، مِنْ كَبِير كَانَ يُعَظِّمُهُ، أَوْ صَغِير كانَ يَرْحَمُهُ!).

آرى! او در اين حالت چون علم به فرا رسيدن لحظه هاى پايان عمرش پيدا مى كند در فكر فرو مى رود كه اموال مخفى داشته يا بدهكاريهايى به اشخاص كه مى بايست به بازماندگانش معرفى مى كرد و يا خانواده و دوستان او سؤالاتى درباره اين امور و يا آنچه مربوط به دفن و موضع قبر اوست از او دارند كه قادر به پاسخ گفتن نيست.

ابن ابى الحديد در اينجا داستان كوتاه و عبرت انگيزى را كه خود شاهد و ناظر بوده نقل مى كند، كه در لحظات آخر شخصى مى خواست وصيت لازمى كند، امّا

پاورقي

1. «فتصام» از ريشه «صمّ» به معناى كر شدن گرفته شده و «تصام» يعنى خود را به كرى زد.

صفحه 339

زبانش از گردش افتاده بود. به قلم و دواتى اشاره كرد تا خواسته خود را بنويسد; ولى افسوس دست آن قدر لرزان بود كه كلمات نامفهوم نوشته شد و دستش همچنان مى لرزيد تا جان داد.(1)

سرانجام امام(عليه السلام) با اين جمله، خطبه پرمحتوا و تكان دهنده خود را پايان مى دهد و مى فرمايد: «(به هر حال) مرگ دشواريهايى دارد كه انسان را در خود غرق مى كند. مشكلاتى كه هراس انگيزتر از آن است كه بتوان در قالب الفاظ ريخت يا انديشه هاى اهل دنيا آن را درك كند»; (وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَات(2) هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَة، أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ الدُّنْيَا).

مرحوم علامه شوشترى در شرح نهج البلاغه خود در اينجا حديثى

از كتاب كافى نقل مى كند كه گروهى از عابدان بنى اسرائيل تصميم گرفتند شهرهاى مختلف را بگردند و آثار عبرت انگيز را در آنها ببينند، در اين گردش خود به قبرى رسيدند كه باد، گرد و غبار بر آن پاشيده بود و جز اثر مختصرى از آن آشكار نبود. گفتند چه خوب است دعا كنيم و از درگاه خدا بخواهيم صاحب اين قبر، شرح حال خود را براى ما بازگو كند. دعاى آنها مستجاب شد. از صاحب قبر پرسيدند طعم مرگ را چگونه يافتى؟ او با وحشت تمام در پاسخ گفت: نود و نه سال از دفن من مى گذرد و هنوز درد و رنج جان دادن و تلخى طعم آن در درون من است.(3)

نكته

گذرگاهى كه همه از آن عبور مى كنند

بارها گفته اند و گفته ايم كه اگر انسان در هر چيز شك و ترديد به خود راه دهد

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 167 .

2. «غمرات» جمع «غمره» معناى آن در فقره قبلى گذشت.

3. كافى، ج 3، ص 260، ح 38 (با تلخيص).

صفحه 340

در اين مسئله نمى تواند ترديد كند كه يك روز بايد رخت سفر را از اين دنيا بر بندد و كاسه مرگ را با اكراه يا با رغبت سر كشد.

همان گونه كه هر جنينى به هر شكل و صورت و مربوط به هر كس، روزى بايد از گذرگاه رحم بگذرد و به اين دنيا گام بگذارد و هر ميوه اى روزى از درخت مى افتد و يا آن را مى چينند، انسان نيز بايد خواه ناخواه از گذرگاه مرگ بگذرد.

حال كه چنين است چرا

گروهى مايل نيستند نام مرگ برده شود؟ چرا تلاش مى كنند اين واقعيتى كه آنها را فراموش نمى كند، از ياد ببرند؟!

از آن مهم تر، مقدّمات و پيامدهاى مرگ است; حالات عجيبى كه مولا اميرمؤمنان على(عليه السلام) دراين خطبه با موشكافى تمام آن را به صورت تابلوى بسيار زنده اى ترسيم كرده و بازتاب مرگ را در انسانى كه آماده رفتن از اين دنيا مى شود و همچنين در اطرافيان او به طور دقيق تشريح مى كند و به نظر مى رسد كه هدف اصلى امام بيدار كردن غافلان و هوشيار ساختن مستان باده غرور و خودخواهى و هواپرستى است و الحق والانصاف امام در اين زمينه داد سخن داده و همه گفتنيها را گفته، به گونه اى كه هر انسان غافل و بى خبرى آن را بخواند تكان مى خورد و سخت تحت تأثير واقع مى شود.

امام(عليه السلام) در حديث ديگرى مى فرمايد: «ما رَأَيْتُ إيماناً مَعَ يَقين أشْبَهُ مِنْهُ بِشَكٍّ، عَلى هذَا الإِنْسانِ إِنَّهُ كُلَّ يَوْم يُوَدِّعُ إلَى الْقُبُورِ وَ يُشَيِّعُ وَ إلى غُرُورِ الدُّنْيا يَرْجِعُ وَ عَنِ الشَّهْوَةِ وَالذُّنُوبِ لايَقْلَعُ; من هيچ ايمان توأم با يقين را شبيه تر به شك از كار اين انسان نديدم; او همه روز براى تشييع دوستان و بستگان و سپردن جسم بى جان آنها به قبرها مى رود ولى هنگامى كه باز مى گردد باز به سراغ غرور دنياست و از شهوت و گناه باز نمى ايستد».(1)

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 6، ص 137 .

صفحه 341

در مقابل ما افرادى را مى شناسيم كه به استقبال مرگ مى رفتند و بر چهره آن لبخند مى زدند سكرات موت براى

آنها مفهومى نداشت و همچون كسى كه در انتظار عزيزى به سر مى برد، در لحظات آخر عمر، چنين حالى را داشتند. نمونه آشكار آن شخص امام(عليه السلام)است كه در كلام معروفش در همين نهج البلاغه مى فرمايد: «اشتياق من به مرگ و شهادت از اشتياق طفل شيرخوار به پستان مادر بيشتر است».(1)

جالب اينكه در احاديث اسلامى نيز وارد شده كه مرگ مؤمنان صالح العمل و اولياء الله با ديگران متفاوت است. شخصى به امام صادق(عليه السلام) عرض كرد: «صِفْ لَنَا الْمَوْتَ; مرگ را براى ما وصف كن». فرمود: «لِلْمُؤْمِنِ كَأَطْيَبِ طيب يَشُّمُهُ فَيَنْعَسُ لِطيبِة وَ يَنْقَطِعُ التَّعَبَ وَالاَْلَمَ عَنْهُ وَ لِلْكافِرِ كَلَسْعِ الاَْفاعَي وَلَدْغِ الْعَقارِبِ وَأشَدُّ; مرگ براى مؤمن همانند عطر بسيار خوشبويى است كه آن را استشمام مى كند و بخاطر خوشبويى آن مى آرامد و درد و رنج از او زايل مى شود ولى براى كافر مانند گزش افعى ها و نيش زدن عقربها بلكه شديدتر از آن است».(2)

شك نيست عدم وابستگى مؤمن به زرق و برق دنيا و به عكس وابستگى هاى افراد بى ايمان به اين جهان چنين بازتابى در اين دو گروه داشته باشد هر چند الطاف الهى و مشاهدات مؤمن نسبت به مواهبى كه در انتظار اوست و به عكس مشاهدات فرد بى ايمان نسبت به عذابهايى كه در انتظار او مى باشد در اين امر تأثيرگذار است.

پاورقي

1. نهج البلاغه، خطبه 5 .

2. بحارالانوار، ج 6، ص 172، ح 50 .

صفحه 342

صفحه 343

خطبه222

قالَهُ عِنْدَ تِلاوَتِهِ: (يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَالاْصَالِ(1) * رِجَالٌ لاَّ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلاَ بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللهِ)(2)

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه به هنگام تلاوت آيات بالا بيان فرموده (آياتى كه ترجمه اش چنين است:) «صبح و شام در آنها (در آن

خانه هايى كه از نور خدا روشن است) مردانى تسبيح مى گويند كه نه تجارت و نه معامله اى آنها را از ياد خدا غافل مى كند».(3)

خطبه در يك نگاه

در اين خطبه چند بخش مهم وجود دارد

پاورقي

1. «آصال» جمع «اُصُل» بر وزن «رسل» و آن هم جمع اصيل از ريشه اصل به معناى عصر يا آخر روز است چرا كه اصل و پايه شب محسوب مى شود.

2. نور،آيه 36-37 .

3. سند خطبه:

در كتاب مصادر نهج البلاغه مدرك ديگرى كه براى بخشى از اين خطبه ذكر كرده، غررالحكم آمدى است كه در حرف الف، بخش نخستين اين خطبه را آورده و با نهج البلاغه تفاوتهايى دارد. اين تفاوتها به خوبى نشان مى دهد كه خطبه را از منبع ديگرى اخذ نموده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 151)

صفحه 344

در بخش اوّل پيش از هر چيزى امام به بيان اهميّت ذكر خدا و آثار آن بر روح وجان آدمى مى پردازد و با تعبيرات مؤثّرى آن را شرح مى دهد.

در بخش دوم به حاملان اذكار در هر عصر و زمان و برنامه هاى او اشاره مى كند كه چگونه بندگان خدا را از انحراف رهايى مى بخشند و چراغهاى پر فروغى بر سر راه آنها مى نهند.

در بخش سوم سخن از صفات آنهاست و از بى اعتنايى آنان به زرق و برق دنيا، پرهيز از گناه، طرفدارى از عدالت و امر به معروف و نهى از منكر.

در بخش چهارم حال آنها را در قيامت به هنگام انتشار نامه هاى اعمال و آماده شدن بندگان براى حساب شرح مى دهد و از عاقبت محمود و نتايج بسيار گرانبهاى اعمال آنها سخن مى گويد.

در پنجمين بخش به

مخاطبان خود دستور مى دهد كه به حساب خويش برسند و خودشان داور اعمالشان باشند.

صفحه 345

بخش اوّل

إِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى جَعَلَ الذِّكْرَ جِلاَءً لِلْقُلُوبِ

إِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى جَعَلَ الذِّكْرَ جِلاَءً لِلْقُلُوبِ، تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ، وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ، وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعَانَدَةِ، وَ مَا بَرِحَ لِلّهِ _ عَزَّتْ آلاَؤُهُ _ فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ، وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ، وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ، فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقْظَة فِي الاَْبْصَارِ وَ الاَْسْمَاعِ وَ الاَْفْئِدَةِ، يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللّهِ، وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ، بِمَنْزِلَةِ الاَْدِلَّةِ فِي الْفَلَوَاتِ. مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ حَمِدُوا إِلَيْهِ طَرِيقَهُ، وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ، وَ مَنْ أَخَذَ يَمِيناً وَ شِمَالاً ذَمُّوا إِلَيْهِ الطَّرِيقَ، وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ، وَ كَانُوا كَذلِكَ مَصَابِيحَ تِلكَ الظُلُمَاتِ، وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ.

ترجمه

خداوندى منزّه و برتر، ياد خود را مايه جلاى قلبها قرار داده كه بر اثر آن گوش، پس از سنگينى (بر اثر غفلت) شنوا شود و چشم پس از كم سويى بينا گردد و از لجاجت و عناد به انقياد و اطاعت باز گردد و رام شود. خداوندى كه نعمتهايش بزرگ و عظيم است همواره در هر عصر و زمان و در فاصله ميان بعثت پيامبران بندگانى داشت كه حقايق را به فكر آنها الهام مى كرد و با عقل و انديشه آنها سخن مى گفت تا آنها در پرتو آن با نور بيدارى، چشمها و گوشها و قلبها را روشن سازند و مردم را به ياد ايّام الله و روزهاى خاص الهى بيندازند و از مقام عظمت او بيم دهند. اين افراد همچون راهنماى بيابانها هستند كه قافله ها را از گم كردن راه نجات مى دهند هر كس راه

حق را در پيش مى گرفت طريقش را مى ستودند و او را به نجات، بشارت مى دادند و آن كس كه به چپ و راست

صفحه 346

منحرف شده بود طريقش را نكوهش مى كردند و از هلاكت بر حذر مى داشتند (آرى!) آنها چراغهاى روشن تاريكيها بودند و راهنمايان در برابر شبهات!

شرح و تفسير: راهنمايان ره پويان راه حق

نخست بايد به سراغ تفسير آيه سوره نور برويم تا بيانات پرمعناى امام(عليه السلام) در شرح آن روشن تر شود.

قرآن مجيد در سوره نور آيه 35 (اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالاَْرْضِ...) از نور خداوند سخن مى گويد و با مثالى زيبا كه پر از نكات آموزنده است آن را شرح مى دهد و سپس در آيات بعد مى فرمايد: اين چراغ پرفروغ در خانه هايى قرار دارد كه خداوند آنها را از نفوذ شياطين در امان داشته است. و در ادامه مى افزايد: در اين خانه نورانى مردان با شخصيتى هستند كه پيوسته خدا را ياد مى كنند، نماز را بر پا مى دارند و زكات را ادا مى كنند و از روز قيامت بيمناكند.

روشن است كه اين رجال در درجه اوّل پيامبران و امامان معصوم اند و در درجه بعد پويندگان مخلص راه آنان .

با توجّه به اين اشاره اجمالى به تفسير خطبه مى پردازيم، امام(عليه السلام) در بخش آغازين اين خطبه مى فرمايد: «خداوند سبحان و متعال ياد خويش را مايه جلاى قلبها قرار داده كه بر اثر آن گوش، پس از سنگينى (بر اثر غفلت) شنوا مى شود و چشم، پس از كم سويى بينا مى گردد و از لجاجت و عناد، به انقياد و اطاعت باز مى گردد (و رام

مى شود)»; (إِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى جَعَلَ الذِّكْرَ(1) جِلاَءً(2) لِلْقُلُوبِ،

پاورقي

1. «ذكر» به معناى يادآورى است و در اينجا منظور ذكر خداست كه بر سه گونه است: قلبى، زبانى و عملى كه هنگام فراهم شدن اسباب معصيت به ياد خدا بيفتد و آن را ترك كند. گاه گفته مى شود كه ذكر هم ياد خدا را شامل مى شود و هم ياد قيامت، نبوّت، ولايت و آيات الهى را.

2. «جلاء» به معناى صيقل زدن، روشن ساختن و نورانى كردن است. به سرمه نيز جلاء گفته مى شود، زيرا به چشم روشنى مى بخشد.

صفحه 347

تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ(1)، وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ(2)، وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعَانَدَةِ).

آرى! هر گاه ذكر با فكر و انديشه همراه باشد، آثار عجيبى دارد. هنگامى كه انسان نام خدا را به عظمت مى برد و اوصاف جمال و جلالش را از علم و قدرت و سمع و بصر و مقام رحمانيّت و رحيميت و مراقبت او را نسبت به بندگان بر مى شمرد پرده هاى غفلت از مقابل چشم دل كنار مى رود و حق را به خوبى مى بيند. غوغاى هوا و هوسها فرو مى نشيند و صداى رهبران الهى و داعيان الى الله را با گوش جان مى شنود و نتيجه آن انقياد كامل در برابر فرمان خداست.

بعضى از شارحان معتقدند و يا احتمال داده اند كه منظور از ذكر در جمله بالا قرآن مجيد است به قرينه آنچه قرآن درباره خودش مى گويد: (وَهذَا ذِكْرٌ مُّبَارَكٌ أَنزَلْنَاهُ)(3) ولى به يقين ذكر مفهوم عامى دارد كه يكى از مصاديق برجسته آن آيات شريفه قرآن است.

حضرت در ادامه اين

سخن مى افزايد: «خداوندى كه نعمتهايش بزرگ و عظيم است همواره در هر عصر و زمان و در فاصله ميان بعثت پيامبران، بندگان خاصّى داشته كه حقايق را به فكر آنها الهام مى كرد و با عقل و انديشه آنها سخن مى گفت تا آنها در پرتو آن با نور بيدارى چشمها و گوشها و قلبها را روشن سازند و مردم را به ياد ايام الله و روزهاى خاص الهى بيندازند و از مقام عظمت او بيم دهند. اين افراد همچون راهنماى بيابانها هستند كه غافله ها را از گم كردن راه رهايى مى بخشند»; (وَ مَا بَرِحَ(4) لِلّهِ _ عَزَّتْ آلاَؤُهُ _ فِي الْبُرْهَةِ(5) بَعْدَ الْبُرْهَةِ، وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ، وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ، فَاسْتَصْبَحُوا

پاورقي

1. «وقرة» از ريشه «وقر» در اصل به معناى سنگينى است، لذا بزرگداشتن افراد را توقير مى نامند، وقر در قرآن مجيد بيشتر به معناى سنگينى گوش به كار رفته و در جمله بالا نيز همين معنا مراد است.

2. «عشوة» به معناى كم سويى چشم يا نابينايى است.

3. سوره انبياء، آيه 50 .

4. «ما برح» به معناى همواره و هميشه است.

5. «برهة» به معناى زمان طويل يا قطعه اى از زمان است.

صفحه 348

بِنُورِ يَقْظَة فِي الاَْبْصَارِ وَ الاَْسْمَاعِ وَ الاَْفْئِدَةِ، يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللّهِ، وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ، بِمَنْزِلَةِ الاَْدِلَّةِ فِي الْفَلَوَاتِ(1)).

اين تعبير ممكن است اشاره به اوصياى انبيا باشد كه در فترتها همواره وجود داشته اند و حقايق را از طريق الهامات قلبى از ساحت قدس الهى مى گرفتند و به بندگان مى رساندند.

نيز ممكن است اشاره به مردان صالح و مخلص و عارف و بصيرى

غير از انبيا و اوصيا باشد كه در هر زمانى در ميان مردم وجود دارند; آنها نيز با الهامات الهى و تأييدات ربّانى به صراط مستقيم الهى واقف مى شوند و سعى در هدايت ديگران دارند.

نيز شايد هر دو گروه را شامل شود.

تعبير به «اَدلّه» جمع دليل اشاره به چيزى است كه در مسافرتهاى زمانهاى گذشته وجود داشته است. در آن زمان جاده هاى مشخصى مانند امروز نبود كه انسان از آن برود و به مقصد برسد، به همين دليل قافله ها افراد راه شناسى با خود بر مى داشتند كه در بيابان راه را گم نكنند و آنها را «دليل راه» مى ناميدند. اين مردان الهى در بيابان زندگى دنيا همچون دليل راهند كه قافله هاى انسانى را از گم گشتن و هلاك شدن نجات مى دهند.

در ادامه سخن مى افزايد: «اين راهنمايان راه هر كس را كه راه مستقيم را در پيش مى گرفت طريقش را مى ستودند و او را بشارت به نجات مى دادند و آن كس كه به جانب چپ و راست منحرف شده بود طريقش را نكوهش مى كردند و از هلاكت بر حذرش مى داشتند»; (مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ حَمِدُوا إِلَيْهِ طَرِيقَهُ، وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ، وَ مَنْ أَخَذَ يَمِيناً وَ شِمَالاً ذَمُّوا إِلَيْهِ الطَّرِيقَ، وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ).

آرى! آنها كاملا مراقب همنوعان خود بودند; رهروان راستين را تشويق

پاورقي

1. «فلوات» جمع «فلات» به معناى بيابان خشك و بى آب و علف يا صحراى وسيع است.

صفحه 349

مى كردند و دلگرم مى ساختند و به منحرفان هشدار مى دادند وآنها را نكوهش مى كردند و بر آنان فرياد مى زدند كه با

ادامه اين راه انحرافى خود را به هلاكت نيفكنند.

سپس در يك نتيجه گيرى از آنچه در جمله هاى پيشين آمد، مى فرمايد: «بدين گونه آنها چراغهاى روشن تاريكيها بودند و راهنمايان در برابر آن شبهات»; (وَ كَانُوا كَذلِكَ مَصَابِيحَ تِلكَ الظُلُمَاتِ، وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ).

آرى! در مسير زندگى دنيا هم ظلمات و تاريكيهاست و هم جاده هاى مشكوك و مشتبه كه هر دو براى رهروان راه خطرناك است. وجود اين مردان الهى چراغ پرنورى در آن ظلمتها و دليل و راهنمايى براى آن طرق مشكوك است.

نكته ها

1. منظور از ايّام الله چيست؟

در اين بخش از خطبه امام(عليه السلام) اشاره فرموده بود كه مردان الهى ايّام الله را به مردم يادآورى مى كنند. به يقين همه روزها روزهاى خداست و همه جا خانه اوست و در عين حال نه روزى دارد و نه خانه اى كه برتر از زمان و مكان است; ولى همان گونه كه خانه كعبه، بزرگ ترين جايگاه عبادت به موجب اين ويژگى اش «بيت الله» ناميده شده، روزهاى خاصّى هست كه به جهت حوادث مهمش درخشش فوق العاده اى دارد.

بعضى گفته اند: «ايّام الله» اشاره به روزهاى پيروزى پيامبران بر لشكر شرك وكفر است. بعضى گفته اند: روزهاى مهم عبادت همچون ايّام ماه مبارك و ايّام حج است. آنچه در تاريخ بنى اسرائيل و موسى آمده كه مأمور شد ايّام الله را به بنى اسرائيل يادآورى كند اشاره به روز غلبه بر فرعون و نجات از دريا و مانند آن

صفحه 350

است; ولى در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه در تفسير «ايّام الله» فرمود: «يُريدُ بِأيّامِ اللهِ سُنَنَهُ وَ أفْعالَهُ

في عِبادِهِ مِنْ إنْعام وَ انْتِقام; منظور از ايّام الله، سنّتها و افعال الهى در ميان بندگان اعم از انعام و انتقام است».(1)

مطابق اين روايت هر روز كه موهبت مهم تازه اى از سوى خداوند به بندگان ارزانى شده و يا از دشمنان آنها انتقام گرفته شده و با كيفرهاى سختى از ميان رفته اند، ايّام الله محسوب مى شوند.

به هر حال يادآورى ايّام الله سبب شكوفايى ايمان و تحريك حس شكرگزارى و توجّه به خداست.

حتى روزهاى آزمايش بزرگ الهى نيز در روايات جزء ايّام الله شمرده شده است. همان گونه كه در حديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم: «اَيّامُ اللهِ نَعْمائُهُ وَبَلاؤُه وَ مَثُلاتُهُ سُبْحانَهُ; منظور از ايّام الله روزهاى نعمت و آزمايش و كيفر سخت بدكاران است».(2) شك نيست كه واژه ايّام الله در اين خطبه مفهوم عامى دارد كه همه آنچه را در بالا آمد شامل مى شود.

2. الهامات الهى

در جمله «عِبادٌ ناجاهُمْ في فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ في ذاتِ عُقُولِهِمْ...» امام(عليه السلام) اشاره به مردانى كرده است كه خداوند از طريق نجواى فكرى و الهامات قلبى نور هدايت را در دل آنها مى افكند و پرده هاى جهل و ظلمت را كنار مى زند و آنها در حدّ خود با آن دريافتهاى ربّانى به هدايت خلق و راهنمايى گم شده هاى طريق ايمان و تقوا تلاش و كوشش مى كنند.

آيا اينان همان اوصيا و امامان معصوم اند كه در فترات بعثت انبيا از طريق الهام، حقايق را از عالم غيب مى گيرند يا افراد صالح ومتّقى و عالمان پرهيزگار را

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 66، ص 327 .

2. همان مدرك، ج

67، ص 20 .

صفحه 351

كه در سطح بالايى از تقوا قرار دارند نيز شامل مى شود؟ يعنى قلب آنها نيز با عالم غيب ارتباط دارد و به مضمون (إِنْ تَتَّقُوا اللهَ يَجْعَلْ لَّكُمْ فُرْقَاناً)(1) خداوند وسيله شناسايى حق را از باطل در پرتو تقوا به آنها بخشيده و به مضمون (وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا)(2) بر اثر مجاهدتهاى نفسانى و ستيز با دشمن عنايات الهى شامل حال آنها شده و دستشان را گرفته و از طريق ايصال به مطلوب به مقصد رسانده است.

هنگامى كه در مواقع سخت، خداوند بندگانى را همچون مادر موسى(عليه السلام) تنها نمى گذارد و به مضمون (وَأَوْحَيْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَى...)(3) مسير پر پيچ و خم آينده فرزندش را به او الهام مى كند چگونه ممكن است صالحان ديگر از اين فيض بزرگ محروم بمانند، از اين رو بعضى از بزرگان معتقدند هر كار مهمّى از عالم با تقوا و انسان پرهيزگارى صادر مى شود و يا هر اكتشافى كه از دانشمند مخلصى سر مى زند; در پرتو هدايت تكوينى والهام الهى است.

همان روح القدس كه به هنگام سرودن اشعار والا به يارى كسانى چون «حسّان بن ثابت» و «كميت» شتافت و چنان اشعارى را بر زبان آنها جارى ساخت(4) چرا به يارى ساير پاكبازان نيايد و به گفته حافظ:

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد *** دگران هم بكنند آنچه مسيحا مى كرد

پاورقي

1. انفال، آيه 29 .

2. عنكبوت، آيه 69 .

3. قصص، آيه 7 .

4. در حديث آمده است: هنگامى كه كميت شاعر معروف اهل بيت وارد بر امام باقر(عليه السلام) شد و اشعار معروف: «مَنْ لِقَلْب مُتَيَّم مُسْتَهام» را انشاد

كرد پس از پايان، امام به او فرمود: «لاتَزالُ مُؤَيَّد بِرُوحِ الْقُدُسِ ما دُمْتَ تَقول فينا» (وسائل الشيعه، ج 10، باب 105، ابواب المزار، ح 4). امام اين سخن را از كلامى اقتباس فرمود كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به حسان بن ثابت به هنگام سرودن اشعار معروف «يُناديهِمْ يَوْمَ الْغَديرِ نَبيُّهُمْ» فرمود. (بحارالانوار، ج 37، ص 150)

صفحه 352

صفحه 353

بخش دوم

وَ إِنّ لِلذِّكْرِ لاََهْلاً أَخَذُوهُ مِنْ الدُّنْيَا بَدَلاً

وَ إِنّ لِلذِّكْرِ لاََهْلاً أَخَذُوهُ مِنْ الدُّنْيَا بَدَلاً، فَلَم تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَنْهُ، يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ الْحَيَاةِ، وَ يَهْتِفُونَ بِالزَّوَاجِرِ عَنْ مَحَارِمِ اللّهِ فِي أَسْمَاعِ الْغَافِلِينَ، وَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ يَأْتَمِرُونَ بِهِ، وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ، فَكَأَنَّمَا قَطَعُوا الدُّنْيَا إِلَى الاْخِرَةِ وَ هُمْ فِيهَا، فَشَاهَدُوا مَا وَرَاءَ ذلِكَ، فَكَأَنَّمَا اطَّلَعُوا غُيُوبَ أَهْلِ الْبَرْزَخِ فِي طَولِ الاِْقَامَةِ فِيهِ، وَ حَقَّقَتِ الْقِيَامَةُ عَلَيْهِمْ عِدَاتِهَا، فَكَشَفُوا غِطَاءَ ذلِكَ لاَِهْلِ الدُّنْيَا، حَتَّى كَأَنَّهُمْ يَرَوْنَ مَا لاَ يَرَى النَّاسُ، وَ يَسْمَعُونَ مَا لاَ يَسْمَعُونَ.

ترجمه

ياد خدا اهلى دارد كه آن را به جاى (زرق و برق) دنيا برگزيده اند، لذا هيچ تجارت و داد و ستدى آنها را از ياد خدا باز نداشته، با ياد خدا تمام دوران زندگى خود را سپرى مى كنند و با فريادهاى بازدارنده در گوش غافلان، آنها را به (كيفر) محرمات الهى توجّه مى دهند و به عدالت و معروف دعوت مى كنند و خود عامل به آن هستند، مردم را از منكرات باز مى دارند و خود گرد آن نمى گردند (با اينكه در دنيا هستند) گويى دنيا را رها كرده و به آخرت پيوسته و در آن قرار دارند، به همين سبب ماوراى دنيا را مشاهده كرده اند.

گويى از پشت ديواره اين دنيا سر بر آورده و به برزخيان و اقامت طولانى آنها در آنجا مى نگرند و (باچشم دل به قيامت نگاه مى كنند در حالى كه) رستاخيز وعده هاى خود را براى آنها عملى ساخته، از اين رو آنها پرده ها را براى اهل دنيا كنار زده (و حقايق عالم برزخ و قيامت را براى آنها شرح مى دهند) گويى آنها با چشم خود چيزهايى را مى بينند كه مردم نمى بينند و مطالبى را مى شنوند كه ديگران نمى شنوند.

صفحه 354

شرح و تفسير: مردان الهى و اهل ذكر

امام(عليه السلام) بعد از بيان آثار ذكر خدا در صيقل دادن دلها و آثار گسترده آن در روح و جان آدمى به شرح حال كسانى مى پردازد كه به راستى اهل ذكرند و صفات آنها را يكى بعد از ديگرى بيان مى كند. نخست مى فرمايد: «ياد خدا اهلى دارد كه آن را به جاى (زرق و برق) دنيا برگزيده اند»; (وَ إِنّ لِلذِّكْرِ لاََهْلاً أَخَذُوهُ مِنْ الدُّنْيَا بَدَلاً).

اشاره به اينكه ياد خدا سبب مى شود كه فريفته ماديّات زودگذر دنيا نشوند همان دنيايى كه عشق به آن در احاديث اسلامى «رَأْسُ كُلِّ خَطيئَة» و منشأ انواع گناهان شمرده شده است.

البتّه مفهوم اين سخن اين نيست كه آنها مانند راهبان ديرنشين و تاركان دنيا پشت پا به زندگى اجتماعى مى زنند (به قرينه جمله هايى كه بعد از آن مى آيد) بلكه منظور اين است آنها اسير چنگال دنيا نمى شوند.

در اينكه منظور از «ذكر» و «اهل» چيست؟ دو تفسير عمده براى آن ذكر شده است: يكى خاص و ديگرى عام; تفسير خاص آن اين است كه منظور

از ذكر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) يا قرآن است واهل ذكر «اهل بيت» و امامان معصوم اند و صفاتى كه بعد از اين جمله درباره اهل ذكر آمده به طور كامل بر آنها منطبق مى شود.

مفهوم عام آن همه عالمان با تقوا و مؤمنان كامل را شامل مى شود و صفاتى كه بعد از آن است نيز بر آنها منطبق است.

البتّه هيچ مانعى از جمع در ميان اين دو معنا نيست; مفهوم جمله عام است و اهل بيت، مصداقهاى بارز و چهره هاى درخشان آن هستند.

آنگاه امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن آثار ذكر الله را در وجود اين گروه در ضمن پنج وصف بيان مى كند و مى فرمايد: «لذا هيچ تجارت و داد و ستدى آنها را از ياد خدا باز نداشته است»; (فَلَم تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَنْهُ).

صفحه 355

نه اينكه آنها تجارت و بيعى ندارند و از فعاليت اقتصادى بيگانه و سربار اجتماع اند، بلكه آنها گامهاى مؤثرى در اين وادى بر مى دارند; ولى چنان نيست كه اين فعاليتهاى اقتصادى آنها را از ياد خدا غافل سازد و در مسير دنياپرستى قدم زنند.

در اينكه فرق ميان تجارت و بيع چيست؟ گاه گفته مى شود نسبت آنها عموم و خصوص مطلق و ذكر بيع بعد از تجارت از قبيل ذكر خاص بعد از عام است، زيرا بيع (خريد و فروش) يكى از انواع فعاليتهاى اقتصادى است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه تجارت اشاره به فعاليتهاى اقتصادى مستمر است و بيع فعاليتهاى محدود و مقطعى را شامل مى شود; يعنى اهل ذكر نه آن را از دست مى دهند و نه

اين را و در عين حال ذكر الله به طور دائم در آن تجلّى مى كند.

در ادامه اين سخن به بقيه صفات آنها اشاره كرده مى فرمايد: «با ياد خدا تمام دوران زندگى خود را سپرى مى كنند و با فريادهاى بازدارنده در گوش غافلان آنها را به (كيفر) محرّمات الهى توجّه مى دهند، و به عدالت و معروف دعوت مى كنند و خود عامل به آن هستند، و مردم را از منكرات باز مى دارند و خود گرد آن نمى گردند»; (يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ الْحَيَاةِ، وَ يَهْتِفُونَ(1) بِالزَّوَاجِرِ عَنْ مَحَارِمِ اللّهِ فِي أَسْمَاعِ الْغَافِلِينَ، وَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ يَأْتَمِرُونَ بِهِ، وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ).

جمله «يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ الْحَيَاةِ» اشاره به اين است كه برنامه ياد خدا و آثار پربركتش مربوط به يك روز و چند روز عمر آنها نيست، بلكه سراسر ايّام حياتشان را از جوانى گرفته تا بزرگسالى و پيرى همه را شامل مى شود.

پاورقي

1. «يهتفون» از ريشه «هتف» بر وزن «هتك» به معناى فرياد بر سر كسى زدن است.

صفحه 356

جمله هاى بعد از آن اشاره به اين است كه آنها هرگز خود را از مسئوليّتهاى اجتماعى; مانند گوشه گيران و چلّه نشينان كنار نمى كԙƘϘ̠بلكه در ميدان ارشاد جاهل و تنبيه غافل و امر به معروف و نهى از منكر كاملا فعّال اند و با توجّه به اينكه جمله به صورت فعل مضارع آمده و فعل مضارع دلالت بر استمرار دارد نشان مى دهد كه اين برنامه، برنامه هميشگى آنان است.

شايان توجّه اينكه امام در اينجا مى فرمايد: «آنها هم خود عامل به معروف اند و هم دعوت كننده

به آن، و هم خود تارك منكرند و هم ناهى از آن»، همان گونه كه امام(عليه السلام) در خطبه 175 مى فرمايد: «أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي، وَ اللّهِ، مَا أَحُثُّكُمْ عَلَى طَاعَة إِلاَّ وَ أَسْبِقُكُمْ إِلَيْهَا، وَ لاَ أَنْهَاكُمْ عَنْ مَعْصِيَة إِلاَّ وَ أَتَنَاهَى قَبْلَكُمْ عَنْهَا!; اى مردم! به خدا سوگند من شما را به كار نيكى دعوت نمى كنم مگر اينكه پيش از شما به آن عمل مى كنم واز منكرى باز نمى دارم مگر اينكه خودم قبلا از آن چشم مى پوشم».

سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن، به شرح بيشترى درباره حالات اين مردان الهى و اهل ذكر پرداخته، مى فرمايد: «(با اينكه در دنيا هستند) گويى آن را رها كرده و به آخرت پيوسته اند و در آن قرار دارند، و به همين سبب ماوراى دنيا را مشاهده كرده اند»; (فَكَأَنَّمَا قَطَعُوا الدُّنْيَا إِلَى الاْخِرَةِ وَ هُمْ فِيهَا، فَشَاهَدُوا مَا وَرَاءَ ذلِكَ).

آرى! آنها با چشم حقيقت بين و نافذشان از اين جهان، عالم پس از مرگ و برزخ و قيامت را مى بينند و سرنوشت نيكوكاران و تبهكاران را مشاهده مى كنند.

سپس در توضيح اين سخن مى افزايد: «گويى از پشت ديواره اين دنيا سر بر آورده و به برزخيان و اقامت طولانى آنها در آنجا مى نگرند (و از آن برتر قيامت را با چشم دل مى بيند) و مشاهده مى كنند كه رستاخيز وعده هاى خود را براى آنها عملى ساخته است»; (فَكَأَنَّمَا اطَّلَعُوا غُيُوبَ أَهْلِ الْبَرْزَخِ فِي طَولِ الاِْقَامَةِ فِيهِ، وَ

صفحه 357

حَقَّقَتِ الْقِيَامَةُ عَلَيْهِمْ عِدَاتِهَا(1)).

آنگاه نتيجه اين مكاشفه روحانى را بيان كرده، مى فرمايد: «از اين رو اين پرده

ها را براى اهل دنيا كنار زده (و حقايق عالم برزخ و قيامت را براى آنها شرح مى دهند) گويى آنها با چشم خود چيزهايى را مى بينند كه مردم نمى بينند و مطالبى را مى شنوند كه ديگران نمى شنوند»; (فَكَشَفُوا غِطَاءَ ذلِكَ لاَِهْلِ الدُّنْيَا، حَتَّى كَأَنَّهُمْ يَرَوْنَ مَا لاَ يَرَى النَّاسُ، وَ يَسْمَعُونَ مَا لاَ يَسْمَعُونَ).

چرا مردم عادى دنيا از درك احوال برزخ و آخرت ناتوانند ومردم الهى اهل ذكر هر دو را مشاهده مى كنند، بلكه خود را در آن مى بينند؟

براى اين است كه روح دنياپرستان به دنيا تعلّق دارد و حجابى در ميان آنها و عوالم ديگر افكنده; امّا پاكدلان اهل ذكر كه خود را از اين تعلّقات رهايى بخشيده اند و با ادامه ذكر و عبادتهاى خالصانه روح را صيقل داده اند، پرده ها از جلوى چشمانشان كنار رفته و صورت حقايق عالم برزخ و قيامت در آن نقش بسته است.

اينها حاملان پيامهاى الهى از آن جهان به اين جهان اند. پيامهايى كه سبب بيدارى غافلان و بينايى كوردلان مى شود.

پاورقي

1. «عدات» جمع «عده» به معناى وعده هاست و اينكه امام(عليه السلام) مى فرمايد: قيامت وعده هاى خود را تحقّق بخشيده، در واقع يك نوع مجاز است، زيرا وعده ها وعده هاى الهى است وعده پاداش و كيفر و عالم قيامت ظرف تحقّق اين وعده هاست، بنابراين تصوّر نشود كه نياز به حذف و تقدير است.

صفحه 358

صفحه 359

بخش سوم

فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِي مَقَاوِمِهِمُ الْمَحْمُودَةِ

فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِي مَقَاوِمِهِمُ الْمَحْمُودَةِ، وَ مَجَالِسِهِمُ الْمَشْهُودَةِ، وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِينَ أَعْمَالِهِمْ، وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَلَى كُلِّ صَغِيرَة وَ كَبِيرَة أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا عَنْهَا، أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا

فِيهَا، وَ حَمَّلُوا ثِقَلَ أَوْزَارِهِمْ ظُهُورَهُمْ، فَضَعُفُوا عَنِ الاِْسْتِقْلاَلِ بِهَا، فَنَشَجُوا نَشِيجاً، وَ تَجَاوَبُوا نَحِيباً، يَعِجُّونَ إِلَى رَبِّهِمْ مِنْ مَقَامِ نَدَم وَ اعْتِرَاف، لَرَأَيْتَ أَعْلاَمَ هُدىً، وَ مَصَابِيحَ دُجىً، قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَئِكَةُ، وَ تَنَزَّلَتْ عَلَيْهِمُ السَّكِينَةُ، وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ، وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ الْكَرَامَاتِ فِي مَقْعَد اطَّلَعَ اللّهُ عَلَيْهِمْ فِيهِ، فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ، وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ. يَتَنَسَّمُونَ بِدُعَائِهِ رَوْحَ التَّجَاوُزِ، رَهَائِنُ فَاقَة إِلَى فَضْلِهِ، وَ أُسَارَى ذِلَّة لِعَظَمَتِهِ، جَرَحَ طُولُ الاَْسَى قُلُوبَهُمْ، وَ طُولُ الْبُكَاءِ عُيُونَهُمْ. لِكُلِّ بَابِ رَغْبَة إِلَى اللّهِ مِنْهُمْ يَدٌ قَارِعَةٌ، يَسْأَلُونَ مَنْ لاَ تَضِيقُ لَدَيْهِ الْمَنَادِحُ، وَ لاَ يَخِيبُ عَلَيْهِ الرَّاغِبُونَ.

فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ، فَإِنَّ غَيْرَهَا مِنَ الاَْنْفُسِ لَهَا حَسِيبٌ غَيْرُكَ.

ترجمه

اگر حال آنها را در برابر عقل خود مجسّم سازى و مقامات ستوده و مجالس آنان را كه مشهود فرشتگان است، بنگرى كه نامه هاى اعمال خويش را گشوده و به حسابرسى اعمال خود نشسته اند و هر كار كوچك و بزرگى كه مأمور به آن بوده و كوتاهى كرده اند يا از آن نهى شده بودند و مرتكب گشته اند حساب مى كنند و سنگينى بار خطاهايشان را بر دوش خود احساس كرده كه از كشيدن اين بار سنگين ناتوانند و در نتيجه گريه گلويشان را فشرده و با صداى بلند همراه

صفحه 360

با يكديگر ضجّه مى زنند و در پيشگاه پروردگارشان در مقام اظهار ندامت و اعتراف به تقصير آمده اند. (آرى اگر آن حالات و آن عوالم معنوى را در نظر مجسّم كنى) خواهى ديد كه آنان نشانه هاى هدايت و چراغهاى پرفروغ برطرف كننده تاريكيها هستند. فرشتگان آنها را در ميان گرفته و آرامش و سكينه الهى

بر آنها نازل شده، درهاى آسمان به رويشان گشوده و جايگاه و مقامهاى والاى كرامت براى آنان فراهم گشته است، در جايى كه خداوند به آنها نظر رحمت افكنده و از سعى و كوشش آنها راضى است و موقعيتشان را مى ستايد. آنها با دعا و نيايش به درگاه خدا آرامش عفو و گذشت او را مى طلبند و گروگان نيازمندى به فضل او و اسيران فروتنى در برابر عظمتش هستند، غم واندوه طولانى (به سبب احساس تقصير در اطاعت و بندگى) قلبشان را مجروح ساخته و گريه هاى بسيار چشمانشان را خسته كرده است. براى هر درى كه اميد عفو و رحمت خدا در آن باشد دستى براى كوبيدن دارند و از درگاه كسى درخواست مى كنند كه گستردگى بخشش او تنگى ندارد و اميدواران از درگاه او نوميد بر نمى گردند (حال كه چنين است) به حساب خود براى نفع خويشتن رسيدگى كن، (و كار به حساب ديگران نداشته باش) زيرا ديگران حسابرسى جز تو دارند.

شرح و تفسيرك عاقبت كار رهروان راه حق

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه ترسيم دقيقى از حال اهل ذكر و اولياء الله مى كند كه چگونه آنها به محاسبه خويش مى نشينند و به جبران كاستيها مى پردازند، مى فرمايد: «اگر حال آنها را در برابر عقل خود مجسّم سازى و مقامات ستوده و مجالس آنان كه مشهود فرشتگان است را بنگرى كه نامه هاى اعمال خويش را گشوده و به حسابرسى اعمال خود نشسته اند و هر كار كوچك

صفحه 361

و بزرگى كه مأمور به آن بوده اند و كوتاهى كرده اند يا از آن نهى شده بودند و مرتكب گشته اند حساب

مى كنند و سنگينى بار خطاهايشان را بر دوش خود احساس كرده كه از كشيدن اين بار سنگين ناتوانند و در نتيجه گريه گلويشان را فشرده و با صداى بلند همراه با يكديگر ضجّه مى زنند و در پيشگاه پروردگارشان در مقام اظهار ندامت و اعتراف به تقصير آمده اند»; (فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ(1) لِعَقْلِكَ فِي مَقَاوِمِهِمُ(2) الْمَحْمودَةِ، وَ مَجَالِسِهِمُ الْمَشْهُودَةِ، وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِينَ(3) أَعْمَالِهِمْ، وَ فَرَغُوا لُِمحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَلَى كُلِّ صَغِيرَة وَ كَبِيرَة أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا عَنْهَا، أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فِيهَا، وَ حَمَّلُوا ثِقَلَ أَوْزَارِهِمْ(4) ظُهُورَهُمْ، فَضَعُفُوا عَنِ الاِْسْتِقْلاَلِ بِهَا، فَنَشَجُوا(5) نَشِيجاً، وَ تَجَاوَبُوا(6) نَحِيباً(7)، يَعِجُّونَ(8) إِلَى رَبِّهِمْ مِنْ مَقَامِ نَدَم وَ اعْتِرَاف).

سپس امام(عليه السلام) بعد از ذكر حالات اولياء الله كه چگونه آنها مراقب حالات خويش و مشغول محاسبه اعمال خود هستند و چگونه در برابر كوتاهى هايى كه از آنها سرزده، عكس العمل نشان مى دهند و به درگاه خدا مى نالند، به نتيجه آن پرداخته مى فرمايد: «(اگر آن حالات و آن عوالم معنوى را در نظر مجسّم كنى) خواهى ديد كه آنان نشانه هاى هدايت و چراغهاى پرفروغ برطرف كننده تاريكيها هستند. فرشتگان آنها را در ميان گرفته و آرامش و سكينه الهى بر آنها نازل شده، درهاى آسمان به رويشان گشوده و جايگاه و مقامهاى والاى كرامت

پاورقي

1. «مثلتهم» از ريشه «تمثيل» بر وزن «حلول» به معناى مجسم ساختن گرفته شده است.

2. «مقاوم» جمع «مقام» به معناى جايگاه است خواه جايگاه معنوى باشد يا جايگاه جسمانى.

3. «دواوين» جمع «ديوان» به معناى دفتر و در اينجا به معناى نامه عمل است.

4. «اوزار» جمع «وزر» بر وزن «حرز» به معناى بار سنگين

است و در اينجا به معناى بار سنگين مسئوليتهاست.

5. «نشيج» به معناى گلوگيرشدن از گريه و رفت وآمد صدا در گلو بر اثر گريه است كه در فارسى هق هق كردن به آن گفته مى شود.

6. «تجاوبوا» از ريشه «تجاوب» به معناى پاسخ دادن به يكديگر و هماهنگ شدن است و در اينجا اشاره به گروهى است كه در يك مجلس مى نشينند و با هم مى گريند.

7. «نحيب» به معناى گريه شديد و شيون كردن است.

8. «يعجون» از ريشه «عج» بر وزن «حج» به معناى فرياد زدن است.

صفحه 362

براى آنان فراهم گشته، در جايى كه خداوند به آنها نظر رحمت افكنده و از سعى و كوشش آنها راضى است و موقعيتشان را مى ستايد»; (لَرَأَيْتَ أَعْلاَمَ هُدىً، وَ مَصَابِيحَ دُجىً(1)، قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَئِكَةُ، وَ تَنَزَّلَتْ عَلَيْهِمُ السَّكِينَةُ، وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ، وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ الْكَرَامَاتِ فِي مَقْعَد اطَّلَعَ اللّهُ عَلَيْهِمْ فِيهِ، فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ، وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ).

اين قسمت از كلام امام در واقع جواب شرطى است كه در جمله گذشته: (فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ...) بيان شده بود. امام(عليه السلام) در اينجا پنج وصف يا نتيجه مهم براى مراقبتهاى آنها ذكر مى فرمايد كه نشانه هاى هدايت و چراغهاى تاريكيها هستند. اشاره به اينكه آنها هرگز مانند زاهدان گوشه گير نيستند كه تنها گليم خود را از آب بيرون آرند، بلكه ناجيان غريقى هستند كه سعى مى كنند غافلان وآلودگان را از غرقاب گناه رهايى بخشند و از نظر مقام و موقعيت آن قدر والا مقام اند كه فرشتگان، گرداگرد آنها را گرفته و در خدمت آنان اند، همان گونه كه قرآن مى فرمايد: (الَّذِينَ

قَالُوا رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلاَئِكَةُ).(2)

آرامش و سكينه الهى به مضمون (هُوَ الَّذِى أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِى قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَاناً مَّعَ إِيمَانِهِمْ)(3) بر وجودشان سايه افكنده و به مضمون (إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِى جَنَّات وَنَهَر * فِى مَقْعَدِ صِدْق عِنْدَ مَلِيك مُّقْتَدِر)(4) مقامات توصيف ناپذير فصل و رحمت الهى در انتظار آنان است.

راستى هنگامى كه انسان اين كلمات پرمعنا را مى خواند كه چگونه اولياءالله در پرتو بندگى و عبوديّت، به جاهايى مى رسند كه به جز خدا نبيند، در فكر فرو مى رود كه اين انسان چه لياقت بزرگى دارد اگر قدر آن را بداند و استعداد خويش

پاورقي

1. «دُجى» جمع «دُجْية» بر وزن «لقمه» به معناى ظلمت است. اين واژه گاه به معناى مفرد (تاريكى) نيز به كار مى رود.

2. فصلت، آيه 30 .

3. فتح، آيه 4.

4. قمر، آيه 54-55 .

صفحه 363

را به فعليّت برساند.

در ادامه اين سخن به بخش ديگرى از حالات اهل ذكر در ارتباط با خدا در خلوتگاه عبادت و بندگى پرداخته مى فرمايد: «آنها با دعا و نيايش به درگاه خدا آرامش عفو و گذشت او را مى طلبند، و گروگان نيازمندى به فضل او و اسيران فروتنى در برابر عظمتش هستند. غم واندوه طولانى (به سبب احساس تقصير در اطاعت و بندگى) قلبشان را مجروح ساخته و گريه هاى بسيار، چشمانشان را خسته كرده است»; (يَتَنَسَّمُونَ(1) بِدُعَائِهِ رَوْحَ التَّجَاوُزِ، رَهَائِنُ فَاقَة إِلَى فَضْلِهِ، وَ أُسَارَى ذِلَّة لِعَظَمَتِهِ، جَرَحَ طُولُ الاَْسَى(2) قُلُوبَهُمْ، وَ طُولُ الْبُكَاءِ عُيُونَهُمْ).

اشاره به اينكه آنها هر قدر در اطاعت و بندگى كوشا باشند باز خود را در برابر عظمت خدا مقصّر مى دانند و به

همين دليل از يك سو پيوسته به درگاه او مى روند و آرامش را از طريق عفو او مى جويند و از سوى ديگر هرگز تكيه بر اعمال خويش نمى كنند، بلكه تكيه بر فضل خدا دارند اندوهى شديد بر قلب آنها سنگينى مى كند و چشمهاى گريانشان از اين اندوه درونى خبر مى دهد.

در ادامه مى افزايد: «(به همين دليل) براى هر دردى كه اميد عفو و رحمت خدا در آن باشد، دستى براى كوبيدن دارند و از درگاه كسى درخواست مى كنند كه گستردگى بخشش او تنگى ندارد و اميدواران از درگاه او نوميد بر نمى گردند»; (لِكُلِّ بَابِ رَغْبَة إِلَى اللّهِ مِنْهُمْ يَدٌ قَارِعَةٌ، يَسْأَلُونَ مَنْ لاَ تَضِيقُ لَدَيْهِ الْمَنَادِحُ(3)، وَ لاَ يَخِيبُ عَلَيْهِ الرَّاغِبُونَ).

اشاره به اينكه آنها دل به اعمال خويش نمى بندند و تنها اميد به كرم خدا

پاورقي

1. «يتنسمون» از ريشه «نسيم» گرفته شده، بنابراين جمله «يتنسمون» يعنى آنها در انتظار نسيمى هستند و «تنسُم» به معناى تنفس است.

2. «اَسى» به معناى حزن و اندوه است.

3. «المنادح» جمع «مندوحة» به معناى زمين وسيع و گسترده است. سپس به معناى هر برنامه گسترده اى كه در آن آزادى عمل دارد، اطلاق شده است.

صفحه 364

دارند. هر درى را مى كوبند و هر كارى را كه احتمال مى دهند سبب خشنودى او گردد و امواج درياى رحمتش را به حركت در آورد، انجام مى دهند.

در واقع آنها همواره در ميان خوف و رجا كه بهترين حالات مؤمن است به سر مى برند، خوف و ترس از كوتاهيها و اميد و رجا به فضل خدا.

در پايان لحن كلام امام(عليه السلام) عوض مى شود و

از شرح حالات اهل ذكر به يك اندرز عمومى پرداخته مى فرمايد: «(حال كه چنين است) به حساب خود براى نفع خويشتن رسيدگى كن، (و كار به حساب ديگران نداشته باش) زيرا ديگران حسابرسى جز تو دارند»; (فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ، فَإِنَّ غَيْرَهَا مِنَ الاَْنْفُسِ لَهَا حَسِيبٌ غَيْرُكَ).

اشاره به اينكه پيش از آنكه زندگى تو پايان گيرد و به برزخ و قيامت برسى و فرشتگان الهى حسابرس تو باشند خودت در اينجا به حساب خويش رسيدگى كن تا اگر خطايى از تو سر زده است جبران كنى و اگر كار نيكى داشته اى خدا را شكر نمايى; هرگز لازم نيست در اعمال كوچك و بزرگ ديگران دقيق شوى و به حسابرسى آنها بپردازى و از خود غافل گردى چرا كه آنها براى خود حسابرسى دارند.

جمله اخير در واقع دو پيام دارد يكى همان پيام حديث معروف «حاسِبُوا قَبْلَ أنْ تُحاسَبُوا»(1) است و ديگر پيام آيه شريفه «(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ امَنُوا عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُمْ مَّنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ); اى كسانى كه ايمان آورده ايد مراقب خود باشيد اگر شما هدايت يافته ايد گمراهى گمراهان به شما زيانى نمى رساند».(2)

پاورقي

1. نهج البلاغه، خطبه 90 .

2. مائده، آيه 105 .

صفحه 365

نكته

ذكر خدا و ذاكران

تمام آنچه در اين خطبه غرّا و پرمحتوا آمد، شرحى بود بر جمله اى از آيه اى از قرآن مجيد و آن، اينكه مردان پاكباز الهى هرگز براى متاع دنيا از ياد خدا غافل نمى شوند. نور الهى در خانه آنها مى درخشد و آنها همچون ستارگانى هستند كه در ظلمات برّ و بحر، خلق خدا را راهنمايى مى كنند.

گذشته از اينكه ذكر مراحل

سه گانه اى دارد: ذكر با قلب، با لسان وذكر با عمل، در هر مرحله مصاديق متفاوتى دارد همچون نور كه نور آفتاب را شامل مى شود و نور يك شمع را.

گاه اين ذكر چنان محدود است كه تنها فضاى اطراف خود را روشن مى سازد و گاه آنچنان عميق و گسترده است كه جهانى را روشن مى كند.

قرآن اهمّيّت فوق العاده اى براى ذكر و ذاكران قائل شده است. در يكجا به موسى(عليه السلام)خطاب مى كند نمازهاى تو براى اين است كه به ياد من باشى: (أَقِمِ الصَّلوةَ لِذِكْرِى).(1)

گاه مى فرمايد: ذكر خدا از نماز هم برتر و بالاتر است; يعنى روح نماز است: (إِنَّ الصَّلوةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ وَلَذِكْرُ اللهِ أَكْبَرُ).(2)

گاه مى فرمايد: اگر از شراب به شدت نهى شده براى آن است كه شما را از ذكر خدا غافل مى كند: (وَيَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللهِ).(3)

گاه مى گويد: نفوذ شيطان از آنجا شروع مى شود كه انسان از ذكر خدا غافل گردد: (وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمَانِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ).(4)

پاورقي

1. طه، آيه 14 .

2. عنكبوت، آيه 45 .

3. مائده، آيه 91 .

4. زخرف، آيه 36 .

صفحه 366

گاه همه عظمت قرآن را در جمله اى خلاصه كرده مى فرمايد: (إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ).(1)

گاه مى فرمايد: براى حل هر مشكل به سراغ اهل ذكر برويد: (فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ).(2)

سرانجام ذكر خدا را آرام بخش دلها و وسيله اطمينان قلب معرفى مى كند: (أَلاَ بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ).(3)

گرچه ذكر در اين آيات معانى مختلفى دارد; ولى همه در يك قدر مشترك جمع اند و آن چيزى است كه

انسان را به سوى خدا مى برد. از قلب بر زبان جارى مى شود و از زبان به تمام اعمال انسان گسترش مى يابد. گويى همه اعضا در همه اعمال با صداى رسا ذكر خدا مى گويند.

در روايات اسلامى نيز مسئله ذكر و ذاكران بازتاب گسترده اى دارد:

از جمله اينكه در روايتى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم كه هر چيزى حد و اندازه اى دارد جز ذكر خدا كه هيچ حدّى براى آن متصوّر نيست: «ما مِنْ شَىْء إلاّ وَ لَهُ حَدٌّ يَنْتَهي إلَيْهِ إلاّ الذِّكْرَ فَلَيْسَ لَهُ حَدٌّ يَنْتَهي إِلَيْهِ».(4)

در حديث ديگرى از همان بزرگوار آمده است كه هر كس ذكر خدا بسيار گويد خداوند در بهشت سايه عنايتش را بر او مى گستراند: «مَنْ أكْثَرَ ذِكْرَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ أظَلَّهُ اللهُ في جَنَّتِه».(5)

از روايات ديگرى استفاده مى شود كه ذكر خدا دافع انواع بلاهاست. در حديثى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «إنَّ الصَّواعِقَ لاتُصيبُ ذاكِراً»(6) صاعقه ها (و

پاورقي

1. يوسف، آيه 104 .

2. انبياء، آيه 7 .

3. رعد، آيه 28 .

4. كافى، ج 2، ص 498 .

5. همان مدرك، ص 500 .

6. همان مدرك.

صفحه 367

بلاهاى بزرگ) به ذاكران اصابت مى كند.

بلكه از اين فراتر، از آن حضرت نقل شده كه مى فرمايد: «ما مِنْ طَيْر يُصادُ إلاّ بِتَرْكِ التَّسْبيحِ وَ ما مِنْ مالِ يُصابُ إلاّ بِتَرْكِ الزَّكاة; هيچ پرنده اى صيد نمى شود مگر اينكه در آن روز ذكر خدا را ترك گفته و هيچ مالى ضايع نمى شود مگر اينكه زكات آن را نداده باشند».(1)

كوتاه سخن اينكه آيات و روايات درباره ذكر خدا و اهمّيّت و آثار آن در زندگى

مادى و معنوى و در دنيا و آخرت بسيار است. آنچه در بالا آمد گوشه اى از آن بود.

اين گفتار را با سخنى از امام صادق(عليه السلام) كه در ادامه حديث نامحدود بودن ذكر بيان فرموده پايان مى دهيم. مى فرمايد: «كانَ أبي كَثيرُ الذِّكْرِ لَقَدْ كُنْتُ أمْشى مَعَهُ وَأَنَّهُ لَيَذْكُرُ اللهَ وَ آكُلُ مَعَهُ الطَّعامَ وَ إِنَّهُ لَيَذْكُرُ اللهَ وَ لَقَدْ كانَ يُحدِّثُ الْقَومَ وَ ما يَشْغُلُهُ ذلِكَ عَنْ ذِكْرِ اللهِ...; پدرم بسيار ذكر خدا مى گفت. هنگامى كه با او راه مى رفتم زبانش به ذكر خدا مشغول بود و هنگامى كه با او غذا مى خوردم ذكر خدا مى گفت و سخن گفتن با مردم او را از ذكر خدا غافل نمى كرد».(2)

پاورقي

1. وسائل الشيعه، ج 6، ص 15، كتاب الزكاة، باب تحريم منع الزكاة، ح 20.

2. كافى، ج 2، ص 499 .

صفحه 368

صفحه 369

خطبه223

قالَهُ عِنْدَ تِلاوَتِهِ: (يَا أَيُّهَا الاِْنسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ)

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه به هنگام تلاوت اين آيه شريفه «(يَا أَيُّهَا الاِْنسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ); اى انسان چه چيز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور ساخته است؟»(1)

بيان فرمود.(2)

خطبه در يك نگاه

توضيح

اين خطبه پرمحتوا كه ناظر به تفسير آيه شريفه (يَا أَيُّهَا الاِْنسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ) است از چند بخش تشكيل شده است.

پاورقي

1. انفطار، آيه 6 .

2. سند خطبه:

در مصادر نهج البلاغه دو منبع ذكر مى كند كه با استفاده از قرائنى استنباط مى شود آنها اين خطبه را از غير منبع نهج البلاغه نيز يافته بودند: نخست شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد است كه در مواردى اين خطبه را با تفاوتهايى نسبت به آنچه در نهج البلاغه آمده، ذكر كرده است و ديگر كتاب شريف غررالحكم است كه بخشهايى از اين خطبه را متفاوت با آنچه در نهج البلاغه آمده آورده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص155)

صفحه 370

در بخش اوّل امام براى بيدارى و هوشيارى ياران و مخاطبان خود آنها را مورد سؤال و سرزنش قرار مى دهد كه تا كى در خوابند و چرا از اين خواب غفلت بيدار نمى شوند؟ چرا به خود رحم نمى كنند و از گرداب گناهى كه در آن غوطهورند خود را نجات نمى دهند و مرهمى بر دردها و زخمهاى دل خويش كه از گناه نشأت گرفته، نمى نهند.

در بخش دوم اين انسان گريز پا را به محاكمه خويشتن دعوت مى كند. نعمتهاى خدا را به او يادآور مى شود و خوردن نمك و شكستن نمكدان را به او گوشزد مى كند و تأكيد مى كند كه اگر واقعاً به داورى خويشتن بنشينى

خود را محكوم خواهى كرد.

در بخش سوم از ناپايدارى وضع دنيا و عبرت گرفتن از زندگى و مرگ پيشينيان سخن مى گويد.

در آخرين بخش در چند جمله كوتاه نسبت به پايان دنيا و قيام قيامت و حضور در دادگاه عدل الهى و نبودن عذرى در پيشگاه او هشدار مى دهد.

سرانجام همه اين يادآوريها و هشدارها را وسيله اى براى پاره كردن پرده غرور كه در آيه فوق به آن اشاره شده است، قرار مى دهد.

صفحه 371

بخش اوّل

أَدْحَضُ مَسْؤُول حُجَّةً، وَ أَقْطَعُ مُغْتَرٍّ مَعْذِرَةً، لَقَدْ أَبْرَحَ جَهَالَةً بِنَفْسِهِ

أَدْحَضُ مَسْؤُول حُجَّةً، وَ أَقْطَعُ مُغْتَرٍّ مَعْذِرَةً، لَقَدْ أَبْرَحَ جَهَالَةً بِنَفْسِهِ.يَا أَيُّهَا الاِْنْسَانُ، مَا جَرَّأَكَ عَلَى ذَنْبِكَ، وَ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ، وَ مَا أَنَّسَكَ بِهَلَكَةِ نَفْسِكَ؟ أَمَا مِنْ دَائِكَ بُلُولٌ، أَمْ لَيْسَ مِنْ نَوْمَتِكَ يَقَظَةٌ؟ أَمَا تَرْحَمُ مِنْ نَفْسِكَ مَا تَرْحَمُ مِنْ غَيْرِكَ؟ فَلَرُبَّمَا تَرَى الضَّاحِيَ مِنْ حَرِّ الشَّمْسِ فَتُظِلُّهُ، أَوْ تَرَى الْمُبْتَلِي بِأَلَم يُمِضُّ جَسَدَهُ فَتَبْكِي رَحْمَةً لَهُ! فَمَا صَبَّرَكَ عَلَى دَائِكَ، وَ جَلَّدَكَ عَلَى مُصَابِكَ، وَ عَزَّاكَ عَنِ الْبُكَاءِ عَلَى نَفْسِكَ وَ هِيَ أَعَزُّ الاَْنْفُسِ عَلَيْكَ! وَ كَيْفَ لاَ يُوقِظُكَ خَوْفُ بَيَاتِ نِقْمَة، وَ قَدْ تَوَرَّطْتَ بِمَعَاصِيهِ مَدَارِجَ سَطَوَاتِهِ! فَتَدَاوَ مِنْ دَاءِ الْفَتْرَةِ فِي قَلْبِكَ بِعَزِيمَة، وَ مِنْ كَرَى الْغَفْلَةِ فِي نَاظِرِكَ بِيَقَظَة، وَ كُنْ لِلّهِ مُطِيعاً، وَ بِذِكْرِهِ آنِساً.

ترجمه

اين انسان (در برابر گناهانى كه انجام مى دهد) نادرست ترين دليل براى خود اقامه مى كند و اين بى خبر مغرور به بدترين عذر متوسّل مى شود، چرا كه نسبت به خود بيشترين جهالت را دارد! اى انسان! چه چيز تو را بر گناهت جسور ساخته و چه چيز تو را در مقابل پروردگارت مغرور كرده؟ و چه چيز تو را به هلاكت خويش علاقه مند نموده

است. آيا درد تو درمان ندارد يا از اين خوابت بيدارى نيست؟ چرا آن گونه كه به ديگران رحم مى كنى به خودت رحم نمى كنى؟! چه بسا كسى را در دل آفتاب سوزان مى بينى و در برابر حرارت آن بر او سايه مى افكنى يا بيمارى را مشاهده مى كنى كه درد جانكاهى بدنش را سخت آزرده و از روى ترحّم بر او مى گريى (پس چرا درباره خود بى تفاوت هستى) چه چيز تو

صفحه 372

را بر اين بيمارى ات شكيبا ساخته و بر مصائب خود صبور كرده و از گريه بر خويشتن باز داشته است؟! در حاليكه هيچ چيز براى تو عزيزتر از نفس خودت نيست. چگونه ترس از بلاها و عذابهاى شبانه تو را بيدار نكرده در حالى كه بر اثر معصيت الهى هر روز، خود را به مرحله شديدترى از خشم خدا مى افكنى؟! حال كه چنين است بيمارى سستى دل خود را با داروى تصميم و عزم راسخ مداوا كن و اين خواب غفلتى كه چشمت را فرو گرفته با بيدارى برطرف ساز، بنابراين مطيع خداوند باش و با ياد او انس گير!

شرح و تفسير: چرا بر خود رحم نمى كنى؟

امام(عليه السلام) در آغاز اين خطبه با استفاده از آيه بالا مى فرمايد: «اين انسان (در برابر گناهانى كه انجام مى دهد) نادرست ترين دليل براى خود اقامه مى كند، و اين بى خبر مغرور به بدترين عذر متوسّل مى شود چرا كه بيشترين جهل و نادانى را نسبت به خود دارد!»; (أَدْحَضُ(1) مَسْؤُول حُجَّةً، وَ أَقْطَعُ مُغْتَرٍّ مَعْذِرَةً، لَقَدْ أَبْرَحَ(2)جَهَالَةً بِنَفْسِهِ).

در واقع امام(عليه السلام) به اين نكته اشاره مى كند كه خداوند در اين آيه

مى فرمايد: پروردگار تو اين همه كرم درباره تو كرده است، از فرق تا قدم، غرق نعمتهاى گوناگون معنوى و مادى او هستى، باز هم مغرور و گستاخ و نافرمانى؟! هيچ دليلى از تو پذيرفته نيست و هيچ عذرى ندارى و عملت نشان مى دهد كه هرگز خود را نشاخته اى.

پاورقي

1. «أدحض» از ريشه «ادحاض» به معناى باطل كردن و مغلوب نمودن و از ريشه «دحض» به معناى مغلوب شدن گرفته شده است.

2. «أبرح» از ريشه «برح» بر وزن «حرف» به معناى شدت است و گاه به معناى زوال نيز آمده است و در جمله بالا معناى اوّل اراده شده است.

صفحه 373

از اينجا روشن مى شود آنها كه معتقدند ذكر صفت كريم در آيه فوق براى تلقين عذر به مخاطب است كه او در پاسخ بگويد: «غرّنى كرمك; كرمت مرا مغرور كرد» سخن نادرستى است، بلكه به عكس مى خواهد بفرمايد: با اين همه كرم و لطف الهى، اين همه نافرمانى شرم آور و فاقد هرگونه عذر و حجت است، لذا در حديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)آمده: هنگام تلاوت اين آيه فرمود: «غرّه جهله; جهل و نادانى اش او را مغرور و غافل ساخته است».(1) سپس امام(عليه السلام) به شرح اين سخن پرداخته با يك گفتار مبسوط تازيانه هاى ملامت و سرزنش را بر پيكر ارواح خفته مى نوازد تا بيدار شوند و از بيراهه بازگردند. مى فرمايد: «اى انسان! چه چيز تو را بر گناهت جسور ساخته؟ و چه چيز تو را در مقابل پروردگارت مغرور كرده؟ و چه چيز تو را بر هلاكت خويش علاقه مند نموده است؟»; (يَا أَيُّهَا الاِْنْسَانُ،

مَا جَرَّأَكَ عَلَى ذَنْبِكَ، وَ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ، وَ مَا أَنَّسَكَ بِهَلَكَةِ نَفْسِكَ؟).

اشاره به اينكه غريزه حبّ ذات در انسان نيرومندترين غرائز است; انسان به طور طبيعى خود را بيش از هر كس دوست دارد و هرگاه ببينيم كسى خنجر برداشته، بر سينه و بازو و پهلوى خود مى زند وحشت مى كنيم و با خود مى گوييم آيا گرفتار جنون شده است. مگر ممكن است انسان عاقل، علاقه مند هلاكت خويش شود؟ اگر انسان كمترين علاقه اى به هلاكت خويش ندارد، پس چرا گناه و غرورى كه مايه هلاكت اوست را پذيرا مى شود؟!

در ادامه سخن مى افزايد: «آيا درد تو درمان ندارد يا از اين خوابت بيدارى نيست. چرا آن گونه كه به ديگران رحم مى كنى به خودت رحم نمى كنى؟!»; (أَمَا مِنْ دَائِكَ بُلُولٌ(2)، أَمْ لَيْسَ مِنْ نَوْمَتِكَ يَقَظَةٌ؟ أَمَا تَرْحَمُ مِنْ نَفْسِكَ مَا تَرْحَمُ مِنْ غَيْرِكَ؟).

پاورقي

1. تفسير مجمع البيان، ذيل آيه 6 سوره انفطار.

2. «بلول» به معناى بهبودى از بيمارى است و گاه به معناى شادابى و بى نيازى نيز آمده است.

صفحه 374

سپس با ذكر مثالى اين حقيقت را روشن تر مى سازد و مى فرمايد: «چه بسا كسى را در دل آفتاب سوزان مى بينى و در برابر حرارت آفتاب بر او سايه مى افكنى يا بيمارى را مشاهده مى كنى كه درد جانكاهى بدن او را سخت آزرده و از روى ترحّم بر او مى گريى (پس چرا درباره خود بى تفاوت هستى) چه چيز تو را بر اين بيمارى ات شكيبا ساخته و بر مصائب خود صبور كرده و از گريه بر خويشتن باز داشته است در

حالى كه هيچ چيز براى تو عزيزتر از نفس خودت نيست»; (فَلَرُبَّمَا تَرَى الضَّاحِيَ(1) مِنْ حَرِّ الشَّمْسِ فَتُظِلُّهُ، أَوْ تَرَى الْمُبْتَلِي بِأَلَم يُمِضُّ(2)جَسَدَهُ فَتَبْكِي رَحْمَةً لَهُ! فَمَا صَبَّرَكَ عَلَى دَائِكَ، وَ جَلَّدَكَ(3) عَلَى مُصَابِكَ، وَ عَزَّاكَ عَنِ الْبُكَاءِ عَلَى نَفْسِكَ وَ هِيَ أَعَزُّ الاَْنْفُسِ عَلَيْكَ!).

اشاره به اينكه چرا انسانهايى را مى بينيم كه گرفتار تناقض در عمل و دوگانگى در قضاوت هستند در برابر ناراحتى ديگران وبيمارى بيماران سخت عكس العمل نشان مى دهند و گاه سيلاب اشكشان فرو مى ريزد در حالى كه بيمارى خودشان سخت تر و مصائبشان سنگين تر است و هيچ گونه عكس العملى در برابر آن نشان نمى دهند.

امام(عليه السلام) مى خواهد اين غافلان بى خبر و اين خفتگان بى درد را با اين بيان منطقى و گويا از خواب غفلت بيدار كند و به سرنوشت خطرناكى كه در پيش رو دارد متوجّه سازد شايد توبه كنند و به سوى خدا بازگردند.

در ادامه سخن مى افزايد: «چگونه ترس از بلاها و عذابهاى شبانه تو را بيدار نكرده در حالى كه بر اثر معاصى الهى هر روز، خود را به مرحله بالاترى از خشم خدا مى افكنى! حال كه چنين است بيمارى سستى دل خود را با داروى تصميم و

پاورقي

1. «ضاحى» به معناى كسى است كه در برابر نور آفتاب قرار گرفته است. از ريشه «ضحو» بر وزن «محو» به معناى در برابر خورشيد قرار گرفتن است و «ضحى» به زمانى گفته مى شود كه نور آفتاب در زمين گسترده شده است.

2. «يمضّ» از ريشه «مضّ» بر وزن «حضّ» به معناى دردناك بودن گرفته شده است.

3. «جلّد» از ريشه «جلد» بر

وزن «بلد» به معناى شكيبايى يا قوت است.

صفحه 375

عزم راسخ مداوا كن و اين خواب غفلتى كه چشمت را فرو گرفته با بيدارى برطرف ساز»; (وَ كَيْفَ لاَ يُوقِظُكَ خَوْفُ بَيَاتِ(1) نِقْمَة، وَ قَدْ تَوَرَّطْتَ(2) بِمَعَاصِيهِ مَدَارِجَ سَطَوَاتِهِ(3)! فَتَدَاوَ مِنْ دَاءِ الْفَتْرَةِ فِي قَلْبِكَ بِعَزِيمَة، وَ مِنْ كَرَى(4) الْغَفْلَةِ فِي نَاظِرِكَ بِيَقَظَة).

مى دانيم براى نجات و رهايى از خطر دو چيز لازم است: بيدارى و هوشيارى از يكسو و تصميم و عزم راسخ از سوى ديگر و امام(عليه السلام) در اين عبارت كوتاه به هر دو اشاره فرموده است و بى خبران را هشدار مى دهد كه از خواب غفلت برخيزند و براى نجات خويش از چنگال معاصى كه آتش خشم و غضب الهى را بر مى افروزد تا وقت نگذشته است تصميم بگيرند.

تعبير به «بَيَاتِ نِقْمَة» (عذاب شبانه) براى اين است كه بلاهايى كه در شب نازل مى شود قربانى زيادترى مى گيرد; زلزله ها، سيلابها و طوفانهايى كه در شب رخ مى دهد هنگامى كه مردم در خوابند و هيچ گونه دفاعى از خود ندارند.

قرآن مجيد مى فرمايد: «(أَفَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا بَيَاتاً وَهُمْ نَائِمُونَ * أَوَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا ضُحىً وَهُمْ يَلْعَبُونَ); آيا اهل شهرها و آباديها از اين ايمنند كه عذاب ما شبانه به سراغ آنها بيايد درحالى كه در خواب باشند؟ آيا اهل شهرها و آباديها از اين ايمنند كه عذاب ما هنگامه روز به سراغشان بيايد در حالى كه سرگرم بازى هستند؟».(5)

در پايان اين فقره مى فرمايد: «(بنابراين بيدار باش) و مطيع خداوند شو و با ياد او انس گير»; (وَ كُنْ لِلّهِ مُطِيعاً، وَ

بِذِكْرِهِ آنِساً).

پاورقي

1. «بيات» اين واژه هرگاه مصدر باشد به معناى ماندن و بيتوته كردن شبانه در جايى است و هرگاه معناى اسمى داشته باشد به معناى شبانگاه است و در جمله بالا همين معنا اراده شده است.

2. «تورّطت» از ريشه «ورط» بر وزن «شرط» به معناى انداختن در گرداب يا باتلاق است و «قد تورّطت بمعاصيه» يعنى خود را به سبب معصيتها به گرداب و باتلاق قهر و خشم خدا افكنده اى.

3. «سطوات» جمع «سطوه» به معناى قهر و غلبه و سلطه بر چيزى است.

4. «كرى» به معناى مصدر و به معناى چرت زدن و به خواب رفتن است.

5. اعراف، آيه 97-98 .

صفحه 376

صفحه 377

بخش دوم

وَ تَمَثَّلْ فِي حَالِ تَوَلِّيكَ عَنْهُ إِقْبَالَهُ عَلَيْكَ

وَ تَمَثَّلْ فِي حَالِ تَوَلِّيكَ عَنْهُ إِقْبَالَهُ عَلَيْكَ، يَدْعُوكَ إِلَى عَفْوِهِ، وَ يَتَغَمَّدُكَ بِفَضْلِهِ، وَ أَنْتَ مُتَوَلٍّ عَنْهُ إِلَى غَيْرِهِ، فَتَعَالَى مِنْ قَوِيٍّ مَا أَكْرَمَهُ! وَ تَوَاضَعْتَ مِنْ ضَعِيف مَا أَجْرَأَكَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ! وَ أَنْتَ فِي كَنَفِ سِتْرِهِ مُقِيمٌ، وَ فِي سَعَةِ فَضْلِهِ مُتَقَلِّبٌ. فَلَمْ يَمْنَعْكَ فَضْلَهُ، وَ لَمْ يَهْتِكْ عَنْكَ سِتْرَهُ، بَلْ لَمْ تَخْلُ مِنْ لُطْفِهِ مَطْرِفَ عَيْن فِي نِعْمَة يُحْدِثُهَا لَكَ، أَوْ سَيِّئَة يَسْتُرُهَا عَلَيْكَ، أَوْ بَلِيَّة يَصْرِفُهَا عَنْكَ! فَمَا ظَنُّكَ بِهِ لَوْ أَطَعْتَهُ! وَ ايْمُ اللّهِ لَوْ أَنَّ هذِهِ الصِّفَةَ كانَتْ فِي مُتَّفِقَيْنِ فِي الْقُوَّةِ، مُتَوَازِيَيْنِ فِي الْقُدْرَةِ، لَكُنْتَ أَوَّلَ حَاكِم عَلَى نَفْسِكَ بِذَمِيمِ الاَْخْلاَقِ، وَ مَسَاوِيءِ الاَْعْمَالِ.

ترجمه

خوب تصوّر كن در همان هنگام كه تو از خداى خود روى مى گردانى او (با دادن انواع نعمتها) به تو روى مى آورد او تو را به عفو و بخشش خويش فرا مى خواند و در زير پوشش فضل و رحمتش قرار مى دهد در حالى كه تو همچنان

به او پشت كرده و به غير او روى مى آورى. بزرگ و بلندمرتبه است خدايى كه با آن همه قدرت و قوت، اين قدر كريم است; ولى تو با آن حقارت و ضعف اين اندازه بر معصيت او جسور هستى در حالى كه در پناه پرده پوشى او قرار دارى و در فراخناى فضل و رحمتش در حركت هستى (با اين همه نافرمانى) تو را از فضل خويش باز نداشته و پرده گناهانت را ندريده است، بلكه حتى يك چشم بر هم زدن از لطف او دور نشده اى، يا در نعمتى قرار دارى كه براى تو فراهم ساخته و يا در گناهى كه پرده بر آن افكنده و يا بلا و مصيبتى كه از تو دور نموده است.

صفحه 378

آرى با اين همه گناه كه دارى اين گونه به تو محبّت دارد، حال درباره او چه فكر مى كنى اگر اطاعتش مى كردى؟ به خدا سوگند اگر اين وضعى كه تو با خدا دارى (كه پيوسته عصيانش مى كنى و او همواره لطف و محبّت مى كند) در ميان دو نفر كه در نيرو و توان مساوى بودند وجود داشت تو نخستين كسى بودى كه خود را به سبب اخلاق ناپسند و كردار بد، محكوم و نكوهش مى كردى (به يقين اگر اين وضع ميان مولا و عبد باشد به طريق اولى نكوهيده تر است).

شرح و تفسير: از او رحمت و از تو عصيان؟!

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه، انسانها را به داورى بر خويشتن دعوت مى كند، و دلايل محكوميت او را بر مى شمرد. از جمله اينكه او از يك سو پيوسته در طريق نافرمانى گام مى نهد; ولى

از سوى ديگر خداوند، همواره فضل و رحمتش را بر او فرو مى ريزد. مى فرمايد: «خوب تصور كن در همان هنگام كه تو از خداى خود روى مى گردانى او (با دادن انواع نعمتها) به تو روى مى آورد او تو را به عفو و بخشش خويش فرا مى خواند و در زير پوشش فضل و رحمتش قرار مى دهد در حالى كه تو همچنان به او پشت كرده و به غير او روى مى آورى»; (وَ تَمَثَّلْ(1) فِي حَالِ تَوَلِّيكَ عَنْهُ إِقْبَالَهُ عَلَيْكَ، يَدْعُوكَ إِلَى عَفْوِهِ، وَ يَتَغَمَّدُكَ(2) بِفَضْلِهِ، وَ أَنْتَ مُتَوَلٍّ عَنْهُ إِلَى غَيْرِهِ).

راستى اسف بار و شرم آور است كه انسان مولاى كريمى داشته باشد كه همواره انواع نعمتهايش شامل حال او گردد; ولى او پيوسته از او روى بگرداند،

پاورقي

1. «تمثّل» _ همان طور كه در خطبه قبل نيز اشاره شد _ از ريشه «مثول» بر وزن «حلول» به معناى مجسم ساختن گرفته شده است.

2. «يتغمّد» در اصل از ريشه «غمد» بر وزن «هند» به معناى غلاف شمشير گرفته شده و «تغمّد» به معناى در غلاف كردن است. سپس به معناى فراگرفتن و پوشاندن بكار رفته است و در جمله بالا نيز به همين معناست كه «فضل خداوند تو را فرا گرفته، پوشانده است».

صفحه 379

كارى كه هيچ وجدانى اجازه آن را نمى دهد.

اين همان چيزى است كه در دعاى پرمحتواى افتتاح در ماه مبارك رمضان مى خوانيم: «يا رَبِّ، اِنَّكَ تَدْعُونى فَاُوَلّى عَنْكَ، وَتَتَحَبَّبُ اِلَىَّ فَاَتَبَغَّضُ اِلَيْكَ، وَتَتَوَدَّدُ اِلَىَّ فَلا اَقْبَلُ مِنْكَ، كَاَنَّ لِىَ التَّطَوُّلَ عَلَيْكَ، فَلَمْ يَمْنَعْكَ ذلِكَ مِنَ الرَّحْمَةِ لى وَالاِْحْسانِ اِلَىَّ، وَالتَّفَضُّلِ عَلَىَّ بِجُودِكَ وَكَرَمِكَ; پروردگارا! تو مرا

فرا مى خوانى ولى من از تو روى مى گردانم، تو به من محبّت مى كنى; ولى من با تو دشمنى مىورزم، تو به من دوستى مى كنى; ولى من پذيرا نمى شوم، گويا منّتى بر تو دارم; ولى اين احوال تو را از رحمت و احسان وتفضّل به جود و كرمت نسبت به من باز نمى دارد».

در ادامه مى افزايد: «بزرگ و بلندمرتبه است خدايى كه با آن همه قدرت و قوت، اين قدر كريم است; ولى تو با اين حقارت و ضعف اين اندازه بر معصيت او جسور هستى در حالى كه در پناه پرده پوشى او قرار دارى و در فراخناى فضل و رحمتش در حركت هستى»; (فَتَعَالَى مِنْ قَوِيٍّ مَا أَكْرَمَهُ! وَ تَوَاضَعْتَ مِنْ ضَعِيف مَا أَجْرَأَكَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ! وَ أَنْتَ فِي كَنَفِ(1) سِتْرِهِ مُقِيمٌ، وَ فِي سَعَةِ فَضْلِهِ مُتَقَلِّبٌ!).

اشاره به اينكه افراد قوى و نيرومند اگر راه خشونت را پيش گيرند جاى تعجّب نيست. تعجب در اين است كه فرد ضعيف و زبون و ناتوانى در اين راه گام نهد; ولى خداوند با آن همه قدرت و عظمت نهايت محبّت را دارد و اين انسان با اين همه ضعف وناتوانى، اين همه جرأت و جسارت بر معصيت از خود نشان مى دهد در حالى كه لحظه اى فضل و رحمت الهى از او قطع نمى شود و اين به راستى عجيب است!

سپس مى افزايد: «(با اين همه نافرمانى) تو را از فضل خويش باز نداشته و پرده گناهانت را ندريده است، بلكه حتى يك چشم بر هم زدن از لطف او دور نشده اى، يا در نعمتى قرار دارى كه

براى تو فراهم ساخته و يا در گناهى كه پرده

پاورقي

1. «كنف» از ريشه «كنف» بر وزن «حرف» به معناى محفوظ داشتن است.

صفحه 380

بر آن افكنده، و يا بلا و مصيبتى كه از تو دور نموده است. آرى با اين همه گناه كه دارى اين گونه به تو محبّت دارد، حال درباره او چه فكر مى كنى اگر اطاعتش مى كردى؟»; (فَلَمْ يَمْنَعْكَ فَضْلَهُ، وَ لَمْ يَهْتِكْ عَنْكَ سِتْرَهُ، بَلْ لَمْ تَخْلُ مِنْ لُطْفِهِ مَطْرِفَ عَيْن(1) فِي نِعْمَة يُحْدِثُهَا لَكَ، أَوْ سَيِّئَة يَسْتُرُهَا عَلَيْكَ، أَوْ بَلِيَّة يَصْرِفُهَا عَنْكَ! فَمَا ظَنُّكَ بِهِ لَوْ أَطَعْتَهُ!).

اشاره به اينكه انسان از اين سه حالت خالى نيست: يا مشمول نعمتى است كه بايد شكر آن را ادا كند يا مرتكب گناهى شده كه خدا بر آن پرده افكنده و بايد از ستاريت او ممنون باشد و استغفار كند يا بلايى را از او دور ساخته كه بايد قدر اين نعمت الهى را بشناسد. اينها همه در حالى است كه او در طريق عصيان گام بر مى دارد و نسبت به اوامر و نواهى حق بى اعتناست. حال اگر انسان بينديشد كه اين خداوند مهربان و فوق العاده كريم و رحيم اگر بندگان اطاعتش را مى كردند چگونه از آنها قدردانى مى نمود، اين همان مسئله «وجوب شكر منعم» است كه به گفته علماى عقايد مى تواند انگيزه معرفة الله گردد.

آنگاه امام از زاويه ديگرى به اين مسئله مى نگرد و براى بيدار ساختن مخاطبان خود به بيان ديگرى مى پردازد و مى فرمايد: «به خدا سوگند اگر اين وضعى كه تو با خدا دارى (كه پيوسته عصيانش مى كنى و او

همواره لطف و محبّت مى كند) در ميان دو نفر كه در نيرو و توان مساوى بودند وجود داشت تو نخستين كسى بودى كه خود را به سبب اخلاق ناپسند و كردار بد، محكوم و نكوهش مى كردى (به يقين اگر اين وضع ميان مولا و عبد باشد به طريق اولى نكوهيده تر است)»; (وَ ايْمُ اللّهِ(2) لَوْ أَنَّ هذِهِ الصِّفَةَ كانَتْ فِي مُتَّفِقَيْنِ فِي الْقَوَّةِ،

پاورقي

1. «مطرف عين» از ريشه «طرف» بر وزن «حرف» به معناى چشم بر هم زدن گرفته شده است و «مطرف» مصدر ميمى و به همين معناى چشم به هم زدن است.

2. «أيم» در اصل «أيمن» در نگاه بعضى از ارباب لغت جمع «يمين» به معناى سوگند است كه نون آن ساقط شده و معناى جمله «أيم الله» اين است كه به خدا سوگندها مى خورم.

صفحه 381

مُتَوَازِيَيْنِ فِي الْقُدْرَةِ، لَكُنْتَ أَوَّلَ حَاكِم عَلَى نَفْسِكَ بِذَمِيمِ الاَْخْلاَقِ، وَ مَسَاوِيءِ الاَْعْمَالِ).

بعضى از شارحان نهج البلاغه عبارت فوق را به صورت صغرا و كبرا از شكل اوّل از قياسات منطقى دانسته اند; ولى ظاهر اين است كه لحن عبارت بالا ناظر به قياس اولويّت است; يعنى دو نفر كه هم طراز هم باشند معمولا ترس و وحشتى از هم ندارند. با اين حال اگر يكى از آنان دو پيوسته نيكى كند و ديگرى در برابر بدى كند سرانجام وجدان نفر دوم او را محكوم مى كند و به سوء اخلاق متهم مى سازد، حال اگر اين مسئله در ميان شخص بسيار بزرگ و فرد بسيار كوچكى باشد كه از يك سو لطف و رحمت است بدون هيچ گونه نياز و ترس و وحشت و

از سوى ديگر سرا پا نياز است و وحشت از مجازات در برابر نافرمانيها، به يقين در چنين شرايطى آن فرد كوچك نابكار بايد خود را بسيار ملامت كند كه چرا در برابر آن همه بزرگوارى اين همه شرمسارى به بار آورده است.

صفحه 382

صفحه 383

بخش سوم

وَحَقّاً أَقُولُ! مَا الدُّنْيَا غَرَّتْكَ

وَحَقّاً أَقُولُ! مَا الدُّنْيَا غَرَّتْكَ، وَ لكِنْ بِهَا اغْتَرَرْتَ، وَ لَقَدْ كَاشَفَتْكَ الْعِظَاتِ، وَ آذَنَتْكَ عَلَى سَوَاء، وَ لَهِيَ بِمَا تَعِدُكَ مِنْ نُزُولِ الْبَلاَءِ بِجِسْمِكَ، وَ النَّقْصِ فِي قُوَّتِكَ، أَصْدَقُ وَ أَوْفَى مِنْ أَنْ تَكْذِبَكَ، أَوْ تَغُرَّكَ. وَ لَرُبَّ نَاصِح لَهَا عِنْدَكَ مُتَّهَمٌ، وَ صَادِق مِنْ خَبَرِهَا مُكَذَّبٌ، وَ لَئِنْ تَعَرَّفْتَهَا فِي الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ، وَ الرُّبُوعِ الْخَالِيَةِ، لَتَجِدَنَّهَا مِنْ حُسْنِ تَذْكِيرِكَ، وَ بَلاَغِ مَوْعِظَتِكَ، بِمَحَلَّةِ الشَّفِيقِ عَلَيْكَ، وَ الشَّحِيحِ بِكَ! وَ لَنِعْمَ دَارُ مَنْ لَمْ يَرْضَ بِهَا دَاراً، وَ مَحَلُّ مَنْ لَمْ يُوَطِّنْهَا مَحَلاًّ! وَ إِنَّ السُّعَدَاءَ بِالدُّنْيَا غَداً هُمُ الْهَارِبُونَ مِنْهَا الْيَوْمَ.

ترجمه

به حق مى گويم: دنيا تو را فريب نداده، اين تو هستى كه به آن فريفته و مغرور شده اى (و خود را فريب داده اى)، دنيا پندهاى فراوانى دارد كه پرده از روى واقعيت خود براى تو برداشته و تو را به عدل و انصاف دعوت كرده است. دنيا با هشدارهايى كه از طريق نزول بلا و آفات در جسمت و كاستن از قوا و نيرويت به تو مى دهد راستگوتر و وفادارتر از آن است كه به تو دروغ گويد يا فريبت دهد. چه بسيار نصيحت كنندگانى درباره دنيا كه نزد تو متهم اند و چه بسيار راستگويانى كه در مورد اخبار دنيا كه از سوى تو تكذيب مى شوند. اگر حال دنيا را در مورد

مناطق ويران شده و خانه هاى خالى از سكنه، جستجو كنى به يقين آن را يادآورى كننده اى نيكو و واعظى گويا مى يابى همچون دوستى مهربان كه از رسيدن اندوه به تو به شدّت ناراحت مى شود. دنيا چه سراى خوبى است براى كسى كه آن را خانه هميشگى خود نداند و چه محلّ نيكويى است براى كسى كه

صفحه 384

آن را وطن خود برنگزيند (آرى!) سعادتمندان بوسيله دنيا در قيامت، آنها هستند كه امروز از آن مى گريزند.

شرح و تفسير: دنيا بهترين واعظ

از آنجا كه بسيارى از دنياپرستان براى تبرئه خويشتن گناه خود را به گردن فريبندگى دنيا مى افكنند و زرق و برق دنيا و مواهب مادّى را عامل خطاهاى خويش مى شمرند.

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه در واقع به پاسخ آنها مى پردازد و مى فرمايد: «به حق مى گويم: دنيا تو را فريب نداده، اين تو هستى كه به آن فريفته و مغرور شده اى (و خود را فريب داده اى)»; (وَ حَقّاً أَقُولُ! مَا الدُّنْيَا غَرَّتْكَ، وَ لكِنْ بِهَا اغْتَرَرْتَ).

سپس به بيان دليل براى اين سخن پرداخته، مى فرمايد: «دنيا پندهاى فراوانى دارد كه پرده از روى واقعيت خود براى تو برداشته و تو را به عدل و انصاف دعوت كرده است»; (وَ لَقَدْ كَاشَفَتْكَ الْعِظَاتِ(1)، وَ آذَنَتْكَ(2) عَلَى سَوَاء).

اشاره به اينكه دنيا نه تنها فريبنده نيست، بلكه حوادثى در آن رخ مى دهد كه بيداركننده است و امام(عليه السلام) در جمله هاى بعد به شرح آن مى پردازد و مى فرمايد: «دنيا با هشدارهايى كه از طريق نزول بلا و آفات در جسمت و كاستن از قوا و نيرويت به تو

مى دهد راستگوتر و وفادارتر از آن است كه به تو دروغ گويد و يا فريبت دهد، چه بسيار نصيحت كنندگانى درباره دنيا كه نزد تو متهم اند و چه

پاورقي

1. «عظات» جمع «عظه» به معناى موعظه و پند و نصيحت است و در اينجا كنايه از حوادث تلخ دنياست كه سبب بيدارى و هوشيارى مى شود.

2. «آذنت» از ريشه «ايذان» به معناى اعلام كردن توأم با تهديد و گاه به معناى اعلام جنگ است. سپس به معناى اعلام مطلق نيز آمده و اذان نماز را از اين جهت اذان مى گويند كه اعلام ورود وقت نماز مى كند.

صفحه 385

بسيار راستگويانى در مورد اخبار دنيا كه از سوى تو تكذيب مى شوند»; (وَ لَهِيَ بِمَا تَعِدُكَ مِنْ نُزُولِ الْبَلاَءِ بِجِسْمِكَ، وَ النَّقْصِ فِي قُوَّتِكَ، أَصْدَقُ وَ أَوْفَى مِنْ أَنْ تَكْذِبَكَ، أَوْ تَغُرَّكَ. وَ لَرُبَّ نَاصِح لَهَا عِنْدَكَ مُتَّهَمٌ، وَ صَادِق مِنْ خَبَرِهَا مُكَذَّبٌ).

اشاره به اينكه هم دنيا ماهيّت خودش را با انواع بلاها و مشكلات و حوادث دردناك و دگرگونى قدرتها به تو نشان داده و توصيف او به فريبندگى نادرست است و هم اولياء الله و صالحانى كه درباره بىوفايى و ناپايدارى دنيا به تو خبر داده اند راست گفته اند، هر چند اين سخنان مطابق هواى نفس تو نبوده; نه زبان حال دنيا را پذيرفته اى و نه زبان قال اولياى الهى را، و همه را متهم به كذب كرده اى، بنابراين اين تو هستى كه خودت را فريب مى دهى.

اين احتمال نيز در تفسير جمله هاى اخير وجود دارد كه نصيحت كننده همان حوادث ناگوار و خبرهاى صادق همان نشانه هاى بى وفايى

دنياست كه انسان با چشم خود اين نصيحت كنندگان و خبرهاى صادق را مى بيند و مى شنود; ولى چون مطابق ميل او نيست همه را تكذيب مى كند و مى گويد: يك حادثه اتفاقى بود و گذشت و ديگر تكرار نخواهد شد.

سپس با توضيح بيشتر اين حقيقت را آشكارتر و براى همگان مفهوم تر مى سازد و مى فرمايد: «اگر حال دنيا را در لابه لاى مناطق ويران شده، و خانه هاى خالى از سكنه، جستجو كنى به يقين آن را يادآورى كننده اى نيكو و واعظى گويا مى يابى، همچون دوستى مهربان كه از رسيدن اندوه به تو به شدّت ناراحت مى شود»; (وَ لَئِنْ تَعَرَّفْتَهَا فِي الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ(1)، وَ الرُّبُوعِ(2) الْخَالِيَةِ، لَتَجِدَنَّهَا مِنْ حُسْنِ تَذْكِيرِكَ، وَ بَلاَغِ مَوْعِظَتِكَ، بِمَحَلَّةِ الشَّفِيقِ عَلَيْكَ، وَ الشَّحِيحِ(3) بِكَ!).

پاورقي

1. «خاويه» اسم فاعل است از ريشه «خَوى» به معناى خالى بودن و گاه به معناى ويران شدن گرفته شده است.

2. «ربوع» جمع «ربع» بر وزن «رفع» به معناى خانه است و گاه به معناى منطقه يا گروهى از مردم نيز آمده و در اينجا منظور همان معناى اوّل است.

3. «شحيح» از ريشه «شحّ» بر وزن «مخ» به معناى بخل توأم با حرص است كه به صورت عادت درآيد و لذا واژه «شحيح» گاه به افراد دلسوزى كه هرگز مايل نيستند گرد و غبار نگرانى بر دامن دوستشان نشيند و نسبت به آن بخل مىورزند اطلاق مى شود و در عبارت بالا همين معنا اراده شده است.

صفحه 386

سرانجام در آخرين جمله مى فرمايد: «دنيا چه سراى خوبى است براى كسى كه آن را خانه هميشگى خود نداند و چه

محلّ نيكويى است براى كسى كه آن را وطن خود برنگزيند (آرى!) سعادتمندان به وسيله دنيا در قيامت، آنها هستند كه امروز از آن مى گريزند»; (وَ لَنِعْمَ دَارُ مَنْ لَمْ يَرْضَ بِهَا دَاراً، وَ مَحَلُّ مَنْ لَمْ يُوَطِّنْهَا مَحَلاًّ! وَ إِنَّ السُّعَدَاءَ بِالدُّنْيَا غَداً هُمُ الْهَارِبُونَ مِنْهَا الْيَوْمَ).

اشاره به اينكه افراد با ايمان و بيدار مى توانند از همين دنياى پرشور و شرّ و مملوّ از فريب و نيرنگ، وسيله اى براى سعادت جاويدان خود بسازند و آن را نردبانى براى صعود به مقامات عاليه قرار دهند، به اين ترتيب كه نگاه آنها به دنيا برخلاف دنياپرستان، نگاه به يك پل يا گذرگاه باشد; آنها كه از رزق و برقش مى گريزند و از مواهب آن براى قرب به خدا سود مى جويند و از اينجا به خوبى فرق دنياى ممدوح و مذموم روشن مى شود همان گونه كه در بحث نكته ها خواهد آمد.

نكته

دنياى ممدوح و مذموم

امام(عليه السلام) در عبارات بالا دنيا را واعظى دلسوز و گزارشگرى صادق و وفادار معرفى كرد كه به وسيله دگرگونيهاى سريع و حوادث و آفات گوناگون، ناپايدارى خودش را اعلام كرده و به همگان هشدار داده است كه تكيه بر آن نكنند و تنها از آن توشه بگيرند.

از اين صريح تر عبارتى است كه در كلمات قصار آن حضرت درباره دنيا آمده است. حضرت آن را مسجد دوستان خدا: (مَسْجِدُ أحِبّاءُ اللهِ) و تجارت خانه

صفحه 387

اولياء الله: (وَ مَتْجَرُ أولِياءِ اللهِ) و محل نزول وحى الهى: (وَ مَهْبِطُ وَحْىِ اللهِ) و نمازخانه فرشتگان خدا: (وَ مُصَلّى مَلائِكَةِ اللهِ) برشمرده و آن را سراى موعظه و عافيت

براى كسانى كه حقيقت دنيا را دريابند معرفى فرموده: (دارُ عافِيَة لِمَنْ فَهِمَ عَنْها ... وَ دارُ مَوْعِظَة لِمَنِ اتَّعَظَ بِها).(1)

اين در حالى است كه در خطبه هاى متعددى از نهج البلاغه و روايات بسيار ديگر نكوهشهاى شديدى از دنيا شده است. سرايى مملوّ از بلا و معروف به غدر و بىوفايى: (دارٌ بِالْبَلاءِ مَحْفُوفَةٌ وَ بِالْغَدْرِ مَعْرُوفَةٌ)(2) و نيز به منزله مار خوش خطّ و خالى شمرده شهد كه ظاهرش نرم و ملايم; ولى سمّ كشنده در جوف اوست: (مَثَلُ الدُّنْيا كَمَثَلِ الْحَيَّةِ لَيِّنٌ مَسُّها وَ السَّمُّ النّاقع في جَوْفِها).(3)

در جايى ديگر در جمله اى كوتاه امام نسبت به خطرات عظيم دنيا هشدار داده مى فرمايد: «تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ; فريب مى دهد، زيان مى رساند و به سرعت مى گذرد».(4)

سه طلاقه كردن دنيا از سوى امام(عليه السلام) به سبب زشتيها و بديهايش معروف است و در كلمات قصار ضمن عبارات تكان دهنده اى به آن اشاره شده است.(5)

فراتر از اينها آيات قرآن مجيد است كه نكوهشهاى شديدى از دنيا دارد. از جمله در سوره زخرف به قدرى دنيا را بى ارزش مى شمرد كه اگر افراد كم ظرفيت تشويق به كفر و گناه نمى شدند خداوند قصرهاى مجلّلى در اختيار كافران مى گذاشت كه سقفهايش از نقره و با انواع زر و زيورها آراسته بود. (وَلَوْلاَ أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَّجَعَلْنَا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمَنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِّنْ فَضَّة وَمَعَارِجَ

پاورقي

1. نهج البلاغه، كلمات قصار، 131 .

2. همان مدرك، خطبه 226 .

3. همان مدرك، كلمات قصار، 119 .

4. همان مدرك، 415 .

5. همان مدرك، 77 .

صفحه 388

عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ * وَلِبُيُوتِهِمْ أَبْوَاباً وَسُرُراً عَلَيْهَا

يَتَّكِئُونَ).(1)

هرگاه اين آيات و روايات را در برابر هم بچينيم اين سؤال پديدار مى شود كه اگر دنيا اين همه خوبى دارد، پس چرا اين همه بد است و اگر اين همه بدى دارد، پس چرا خوب است؟

پاسخ اين سؤال در يك جمله نهفته است و آن اينكه اين تفاوت نتيجه اختلاف زاويه هاى ديد است.

ظاهربينان و دنياپرستان كه ديدشان كوتاه و نظرشان سطحى است تنها زرق و برق آن را مى بينند و زخارف و زينتهاى زودگذرش را و به آن دل مى بندند. دنيا براى اين گروه، فوق العاده خطرناك است و از آنجايى كه گاه اكثريت مردم را اين گروه تشكيل مى دهند، آيات و روايات در نكوهش دنيا بسيار بيشتر است، لذا خداوند به همه انسانها هشدار مى دهد كه بيدار باشيد كه دنيا شما را نفريبد و شيطان شما را فريب ندهد (فَلاَ تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَلاَ يَغُرَّنَّكُمْ بِاللهِ الْغَرُورُ)(2)جالب اينكه در اين آيه دنيا فريبنده هم رديف شيطان فريبكار شمرده شده است (زيرا منظور از غرور در اين آيه همان شيطان است).

ولى بيداردلان آگاه و مؤمنان عاقل و فرزانه كه با ديده تيزبين خود به باطن دنيا مى نگرند و آغاز و انجامش را با يك مطالعه عميق مى بينند تاريخ پيشينيان را در نظر خود مجسم مى كنند و سرنوشت فراعنه و كسراها و عمالقه وابناى عمالقه را مدّ نظر قرار مى دهند پيامهاى مواعظ دوستانه دنيا را با گوش جان مى شنوند و درسهاى لازم را از آن فرا مى گيرند; دنيا را به دانشگاهى تبديل مى كنند براى كسب معارف الهيه و تجارت خانه اى براى

برگرفتن زاد و توشه و معبد باشكوهى براى معراج به سوى خدا.

پاورقي

1. زخرف، آيه 33-35 .

2. فاطر، آيه 5 .

صفحه 389

كوتاه سخن اينكه به گفته اميرمؤمنان على(عليه السلام) در يكى از خطبه هاى همين كتاب: «آنها كه به دنيا به عنوان يك وسيله بنگرند به آنها بصيرت و بينايى مى بخشد و آنها كه به عنوان يك هدف به آن بنگرند كورشان مى كند»; (مَنْ أبْصَرَ بِها بَصَّرْتَهُ وَ مَنْ أَبْصَرَ إلَيْها أعْمَتْهُ).(1)

پاورقي

1. نهج البلاغه، خطبه 82 .

صفحه 390

صفحه 391

بخش چهارم

إِذَا رَجَفَتِ الرَّاجِفَةُ

إِذَا رَجَفَتِ الرَّاجِفَةُ، وَ حَقَّتْ بِجَلاَئِلِهَا الْقِيَامَةُ، وَ لَحِقَ بِكُلِّ مَنْسَك أَهْلُهُ، وَ بِكُلِّ مَعْبُود عَبَدَتُهُ، وَ بِكُلِّ مُطَاع أَهْلُ طَاعَتِهِ، فَلَمْ يُجْزَ فِي عَدْلِهِ وَ قِسْطِهِ يَوْمَئِذ خَرْقُ بَصَر فِي الْهَوَاءِ، وَ لاَ هَمْسُ قَدَم فِي الاَْرْضِ إِلاَّ بِحَقِّهِ، فَكَمْ حُجَّة يَوْمَ ذَاكَ دَاحِضَةٌ، وَ عَلاَئِقِ عُذْر مُنْقَطِعَةٌ!

فَتَحَرَّ مِنْ أَمْرِكَ مَا يَقُومُ بِهِ عُذْرُكَ، وَ تَثْبُتُ بِهِ حُجَّتُكَ، وَ خُذْ مَا يَبْقَى لَكَ مِمَّا لاَ تَبْقَى لَهُ، وَ تَيَسَّرْ لِسَفَرِكَ; وَشِمْ بَرْقَ النَّجَاةِ; وَ ارْحَلْ مَطَايَا التَّشْمِيرِ.

ترجمه

در آن زمان كه آن لرزه سخت و سنگين روى دهد (و نفخه صور واقع شود) و قيامت با تمام حوادث بزرگ و وحشتناكش تحقق يابد واهل هر مذهب و معبدى به آن ملحق شود و بندگان هر معبودى به او بپيوندند و هر اطاعت كننده اى به مطاعش ملحق شود، در آن هنگام در صحنه عدل و قسط پروردگار (همه اعمال) حتى چشمى كه برخلاف حق به آسمان گشوده شده و گامى كه آهسته (به ظلم) در زمين برداشته اند، به حق و عادلانه پاداش داده مى شوند. در آن روز چه بسيار دليلهايى كه ابطال مى

گردد و چه پيوند عذرهايى كه قطع مى شود. حال كه چنين است كوشش كن تا چيزى به دست آورى كه عذر تو را موجه سازد و حجت و دليل خويش را با آن استوار سازى. چيزى به دست آور كه براى تو باقى بماند. در برابر آنچه تو براى آن باقى نمى ماند. (با تهيّه زاد و توشه) براى سفر آخرت آماده شو، و چشم به برق نجات (و دليل راه) بدوز و مركب راهوار خود را براى اين سفر آماده ساز و بار و بنه خويش را بر آن ببند!

صفحه 392

شرح و تفسير: آمادگى براى سفر آخرت

امام(عليه السلام) در آخرين بخش اين خطبه _ با توجّه به اشاره اى كه به جهان آخرت در جمله قبل شده بود _ اشاره به دادگاه پروردگار در جهان آخرت مى كند و چند نكته دقيق را بر مى شمرد و مى فرمايد: «در آن زمان كه آن لرزه سخت و سنگين روى دهد (و نفخه صور واقع شود) و قيامت با تمام حوادث بزرگ و وحشتناكش تحقق يابد واهل هر مذهب و معبدى به آن ملحق شود و بندگان هر معبودى به او بپيوندند، و هر اطاعت كننده اى به مطاعش ملحق شود، در آن هنگام در صحنه عدل و قسط پروردگار (همه اعمال) حتى چشمى كه برخلاف حق به آسمان گشوده شده و گامى كه آهسته (به ظلم) در زمين برداشته اند، عادلانه پاداش داده مى شود»; (إِذَا رَجَفَتِ الرَّاجِفَةُ(1)، وَ حَقَّتْ بِجَلاَئِلِهَا(2) الْقِيَامَةُ، وَ لَحِقَ بِكُلِّ مَنْسَك(3) أَهْلُهُ، وَ بِكُلِّ مَعْبُود عَبَدَتُهُ، وَ بِكُلِّ مُطَاع أَهْلُ طَاعَتِهِ، فَلَمْ يُجْزَ(4)فِي عَدْلِهِ وَ قِسْطِهِ يَوْمَئِذ خَرْقُ بَصَر فِي الْهَوَاءِ، وَ لاَ

هَمْسُ(5) قَدَم فِي الاَْرْضِ إِلاَّ بِحَقِّهِ،).

اين گفتار تكان دهنده امام بر دو نكته تأكيد مى كند: نخست اينكه در آن روز هر گروهى به معبود و مطاع و پيشواى خود ملحق مى شود و آنچه در اين دنيا

پاورقي

1. «راجفه» از ريشه «رجف» بر وزن «وقف» به معناى اضطراب و لرزه شديد است و از آنجا كه اخبار فتنه انگيز مايه تشويش و اضطراب جامعه مى شود به آن اراجيف مى گويند. در قرآن مجيد و در خطبه بالا اين واژه اشاره به زلزله هاى رستاخيز است.

2. «جلائل» جمع «جليله» به معناى هر صفت عظيم و شديد است.

3. «منسك» به معناى عبادت و گاه به معناى مذهب و معبد آمده است و در خطبه بالا همين معنا ارائه شده است.

4. «لم يُجْزَ» طبق آنچه در متن آمده از ريشه «جزاء» به معناى پاداش است; ولى در بعضى از نسخ «لم يَجْزِ» از ريشه «جريان» ذكر شده; يعنى در عدالت او كمترين خلافى جريان ندارد و در بعضى ديگر از نسخ «لم يَجُرْ» از ريشه «جور» آمده كه اشاره به عدم جور و ظلم خداوند در جزاى اعمال است و در بعضى ديگر از نسخ «لَمْ يَجُزْ» از ماده «جواز» آمده; يعنى در مقام عدالت خدا كمترين خلافى جايز نيست.

5. «هَمْس» به معناى صداى آهسته و پنهان است.

صفحه 393

وجود داشته در آنجا به يقين، مجسّم مى شود. حتى مطابق حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام): «اگر كسى به سنگى علاقه داشته باشد خداوند او را با آن سنگ محشور مى كند; فَلَوْ أنَّ رَجُلا أحَبَّ حَجَراً لَحَشَرَهُ اللهُ مَعَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ»(1) پيش از آن قرآن

مجيد فرموده است: «(احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَأَزْوَاجَهُمْ وَمَا كَانُوا يَعْبُدُونَ * مِنْ دُونِ اللهِ فَاهْدُوهُمْ إِلَى صِرَاطِ الْجَحِيمِ); در آن روز گفته مى شود: ظالمان و هم رديفانشان و آنچه را جز خدا مى پرستيدند جمع كنيد و به راه دوزخ هدايتشان نماييد».(2)

ديگر اينكه به قدرى حساب خداوند در آن روز دقيق و عدالتش فراگير است كه حتى يك نيم نگاه گناه آلود به آسمان و يا گام آهسته اى در زمين به حسابش رسيدگى مى شود و اى واى بر بدكاران و خطاكاران و ستم گران!

در اينجا بعضى از شارحان نهج البلاغه سؤالى مطرح كرده اند كه اگر در آن روز هر عبادت كننده اى به معبودش و هر مطيعى به مطاعش ملحق مى شود، پس بايد مسيحيانى كه حضرت مسيح را پرستيدند به حضرت مسيح و غاليان در حق اميرمؤمنان و عبادت كنندگان فرشتگان به آنها ملحق شوند به يقين براى آنها مشكلى وجود نخواهد داشت؟

قرآن مجيد پاسخ اين سؤال را به خوبى داده و مى فرمايد: «(وَيَوْمَ يَحْشُرُهُمْ وَمَا يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللهِ فَيَقُولُ أَأَنْتُمْ أَضْلَلْتُمْ عِبَادِى هَ_ؤُلاَءِ أَمْ هُمْ ضَلُّوا السَّبِيلَ * قَالُوا سُبْحَانَكَ مَا كَانَ يَنْبَغِى لَنَا أَنْ نَّتَّخِذَ مِنْ دُونِكَ مِنْ أَوْلِيَآءَ وَلَكِنْ مَّتَّعْتَهُمْ وَآبَاءَهُمْ حَتَّى نَسُوا الذِّكْرَ وَكَانُوا قَوْماً بُوراً); به خاطر بياور روزى را كه همه آنان و معبودهايى كه غير از خدا مى پرستند جمع مى كند آنگاه به آنها مى گويد: آيا شما اين بندگان مرا گمراه كرديد يا خود آنان راه را گم كردند؟ در پاسخ مى گويند:

پاورقي

1. وسائل الشيعه، ج 10، ص 393، ح 5 از باب 66 از ابواب مزار _ همين

مضمون با كمى تفاوت _ از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در كتاب روضة الواعظين نقل شده است.

2. صافات، آيه 22-23 .

صفحه 394

منزّهى تو براى ما شايسته نبود كه غير از تو اوليايى برگزينيم; ولى آنان و پدرانشان را از نعمت برخوردار نمودى تا اينكه (به جاى شكر نعمت) ياد تو را فراموش كردند و تباه و هلاك شدند» و به دنبال آن مى فرمايد: «(فَقَدْ كَذَّبُوكُمْ بِمَا تَقُولُونَ فَمَا تَسْتَطِيعُونَ صَرْفاً وَلاَ نَصْراً); (خداوند به آنان مى گويد ببينيد) اين معبودان شما را در آنچه مى گوييد تكذيب كرده اند. اكنون نمى توانيد عذاب الهى را برطرف سازيد يا از كسى يارى بطلبيد».(1)

آرى! اگر پيشوايان آنها از آنها بيزارى نجويند ممكن است ملحق شوند; ولى با توجّه به بيزارى جستن آنها هرگز به آنان ملحق نخواهند شد.

آنگاه در ادامه سخن به كسانى كه در اين دنيا با دليلهاى واهى و عذرهاى ناموجّه خود را تبرئه مى كنند هشدار مى دهد كه در قيامت چنين نيست. مى فرمايد: «در آن روز چه بسيار دليلهايى كه ابطال مى گردد و چه پيوند عذرهايى كه قطع مى شود»; (فَكَمْ حُجَّة يَوْمَ ذَاكَ دَاحِضَةٌ(2)، وَ عَلاَئِقِ(3) عُذْر مُنْقَطِعَةٌ!).

اشاره به اينكه آن روز همه چيز روشن و آشكار است و در چنان شرايطى دلايل بى اساس و عذرهاى واهى كارايى ندارد.

قرآن مجيد درباره تكذيب كنندگان آيات الهى مى فرمايد: «(وَلاَ يُؤْذَنُ لَهُمْ فَيَعْتَذِرُونَ); در آنجا به آنها اجازه داده نمى شود كه عذرخواهى كنند، چرا كه عذر قابل قبولى ندارند».(4)

پاورقي

1. فرقان، آيه 17-19 .

2. «داحضة» از ريشه «دَحْض» بر وزن «محض» به معناى لغزش گرفته شده و «حجة داحضة»

به دليل سُست و بى پايه گفته مى شود.

3. «علائق» جمع «علاقه» (به فتح عين) به معناى پيوند و دلبستگى است و مفهوم جمله بالا اين است كه پيوندها و دلبستگيها در قيامت بريده مى شود و نيز جمع «علاقة» (به كسر عين) به معناى دستگيره و طناب و امثال آن است و مفهوم جمله بنابراين چنين مى شود كه در قيامت دستاويزهاى عذر منقطع مى شود.

4. مرسلات، آيه 36 .

صفحه 395

به گفته شاعر:

در آن ديوان كه حق حاكم شد و دست و زبان شاهد *** نخواهد بود بازار و بها چيره زبانى را

در پايان خطبه به عنوان يك نتيجه گيرى كارساز و روشن، ضمن پنج جمله كوتاه و پرمعنا راه نجات را نشان مى دهد. نخست مى فرمايد: «حال كه چنين است كوشش كن چيزى به دست آورى كه عذر تو را برپا دارد و حجت و دليل خويش را با آن استوار سازى»; (فَتَحَرَّ(1) مِنْ أَمْرِكَ مَا يَقُومُ بِهِ عُذْرُكَ، وَ تَثْبُتُ بِهِ حُجَّتُكَ).

در دستور دوم مى فرمايد: «چيزى به دست آور كه براى تو باقى مى ماند، در برابر آنچه تو براى آن باقى نمى مانى»; (وَ خُذْ مَا يَبْقَى لَكَ مِمَّا لاَ تَبْقَى لَهُ).

منظور از «مَا يَبْقَى لَكَ» اسباب مواهب و نعم جاويدان روز قيامت يعنى اعمال صالحه است و منظور از «مَا لاَ تَبْقَى لَهُ» نعمتهاى دنياست كه انسان مى گذارد و مى گذرد.

در سومين دستور مى فرمايد: «(با تهيّه زاد و توشه) براى سفرت آماده شو»; (وَ تَيَسَّرْ لِسَفَرِكَ).

اين همان چيزى است كه قرآن مجيد درباره آن مى فرمايد: «(وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى); زاد و توشه برگيريد كه

بهترين زاد و توشه، تقواست».(2)

در چهارمين دستور مى افزايد: «و چشم به برق نجات (و دليل راه) بدوز (و چراغهاى راهنمايى را كه در مسير اين سفر نصب كرده اند ناديده مگير)»; (وَشِمْ(3)بَرْقَ النَّجَاةِ).

در پنجمين وآخرين دستور مى فرمايد: «مركب راهوار خود را براى اين سفر آماده ساز و بار و بنه خويش را بر آن ببند»; (وَ ارْحَلْ مَطَايَا(4) التَّشْمِيرِ(5)).

پاورقي

1. «تحرّ» از ريشه «تحرى» به معناى جستجوى امر بهتر است.

2. بقره، آيه 197 .

3. «شم» از ريشه «شَيْم» بر وزن «دَيْم» به معناى چشم دوختن به چيزى است.

4. «مطايا» جمع «مطية» به معناى مركب سوارى است.

5. «تشمير» از ريشه «شمر» بر وزن «تمر» دراصل به معناى آستين بالا زدن و دامن به كمر بستن و آماده شدن براى انجام كارى است. سپس به هرگونه آمادگى و تلاش و كوشش اطلاق شده است.

صفحه 396

كوتاه سخن اينكه امام راه صاف را براى نجات از چنگال خطرات دنيا و آخرت در اين سفرى كه در پيش دارند نشان داده و دستوراتى درباره زاد و توشه سفر و مركب راهوار و توجّه به علايم راهنمايى و سپس آماده كردن عذر تقصير و دلايل خطا و اشتباه را به آنها گوشزد نموده است. چنين مسافرى نه مقصد را گم مى كند و نه هنگامى كه به مقصد رسيد در مى ماند. در پرتو عنايات الهى و راهنماييهاى حجت خدا همه برنامه هاى او رو به راه است.

در روايتى آمده است: زُهْرى (از فقهاى هفتگانه معروف اهل سنّت كه بعد از گروه صحابه روى كار آمد) نقل مى كند كه در يك شب سرد و بارانى (امام) على بن الحسين(عليه

السلام)را ديدم كه مقدارى آرد و هيزم بردوش خود گذارده بود و عبور مى كرد، عرض كردم اى فرزند رسول خدا اين چيست؟ امام فرمود: قصد سفرى دارم و زاد و توشه براى آن تهيّه مى كنم و در محل امنى مى گذارم. زهرى گفت: اين غلام من است بار را براى شما حمل مى كند. امام قبول نكرد، عرض كرد: اجازه دهيد خودم آن را بردارم تا شما را از حمل آن آسوده كنم. امام فرمود: من چيزى را كه سبب نجاتم در اين سفر و ورودم در جايگاه خوبى مى شود رها نمى كنم، تو را به خدا سوگند مى دهم به دنبال كار خود بروى و مرا رها كنى و مزاحم نشوى. زهرى به دنبال كار خود رفت، بعد از چند روز امام را ملاقات كرد. عرض كرد: يابن رسول الله! از سفرى كه فرموديد خبرى نيست! امام فرمود: «بلى يا زُهْري لَيْسَ ما ظَنَنْتَ وَ لكِنَّهُ الْمَوْتُ وَ لَهُ كُنْتُ اَسْتَعِدُّ وَ إنَّمَا الاِْسْتَعْدادُ لِلْمَوْتِ تَجَنُّبُ الْحَرامِ وَ بَذْلُ النَدى وَالْخَيْرُ; آرى اى زهرى! آن سفرى كه گمان كردى نبود منظورم سفر مرگ و آخرت بود، من براى آن آماده مى شدم و آمادگى براى آن با پرهيز از حرام و بذل و بخشش سخاوتمندانه و انجام كارهاى خير است».(1)

پاورقي

1. وسائل الشيعه، ج 6، ص 279، ح 5 از باب 14، ابواب صدقات.

صفحه 397

خطبه224

يَتَبَرَّأُ مِنَ الظُّلْمِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه در آن از ظلم و ستم تبرّى مى جويد

(و داستان معروف عقيل و آهن تفتيده را بيان مى كند).(1)

خطبه در يك نگاه

اشاره

به گفته بعضى از شارحان نهج البلاغه اين سخن را زمانى على(عليه السلام) بيان فرمود كه بعضى از اطرافيان به آن حضرت خرده گرفتند كه «معاويه» در سايه بذل و بخشش فراوان از بيت المال افراد را به سوى خود جذب مى كند و چه خوب بود كه شما هم از سختگيرى در امر بيت المال مى كاستى و افراد سركش را راضى

پاورقي

1. سند خطبه:

از كسانى كه قبل از مرحوم سيّد رضى اين خطبه را نقل كرده اند مرحوم شيخ صدوق است كه آن را در كتاب امالى خود آورده و از كسانى كه بعد از سيّد رضى آن را آورده اند سبط ابن الجوزى در كتاب تذكره است كه آن را از ابن عباس از اميرمؤمنان على(عليه السلام) نقل كرده و زمخشرى در ربيع الابرار و ابن شهر آشوب در مناقب است و از كلام صدوق در امالى استفاده مى شود كه آنچه مرحوم سيّد رضى در اين خطبه آورده بخشهايى از يك خطبه طولانى است كه در آنجا آمده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 159)

صفحه 398

نگه مى داشتى. امام(عليه السلام)برآشفت و اين سخن را ايراد كرد. كه در واقع از سه بخش تشكيل شده است:

بخش اوّل را به بحثى كلى و جامع و كوبنده درباره تبرّى از ظلم و ستم آغاز كرده و مى فرمايد: به هيچ قيمتى حاضر نيست كمترين ظلم و ستمى روا دارد و خشم و غضب پروردگار را براى خود بخرد.

بخش دوم به

ذكر يكى از مصداقهاى روشن اين مطلب مى پردازد و داستان تنگدستى برادرش عقيل و انتظار نابجاى او را از بيت المال بيان مى فرمايد كه چگونه با «حديده محماة» (آهن تفتيده) به او پاسخ داد.

بخش سوم را به ياد كرد مصداق زنده ديگرى از بيزاريش از ظلم و ستم اختصاص مى دهد و داستان «اشعث بن قيس» منافق و حلواى ملفوفه را ذكر مى كند و با جمله هاى بسيار رسا و گويا و بى نظير در زمينه تبرّى از ظلم و ستم و پايمال كردن حقوق ديگران گفتار خود را پايان مى دهد.

صفحه 399

بخش اوّل

وَ اللّهِ لاََنْ أَبِيتَ عَلَى حَسَكِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً

وَ اللّهِ لاََنْ أَبِيتَ عَلَى حَسَكِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً، أَوْ أُجَرَّ فِي الاَْغْلاَلِ مُصَفَّداً، أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللّهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ظَالِماً لِبَعْضِ الْعِبَادِ، وَ غَاصِباً لِشَىْء مِنَ الْحُطَامِ، وَ كَيْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْس يُسْرِعُ إِلَى الْبِلَى قُفُولُهَا، وَ يَطُولُ فِي الثَّرَى حُلُولُهَا؟!

ترجمه

به خدا سوگند اگر شب را روى خارها (ى جانگداز) سعدان بيدار به سر برم و يا (روزها) در غل و زنجيرها دست و پا بسته كشيده شوم براى من محبوبتر از آن است كه خدا و رسولش را روز قيامت در حالى ملاقات كنم كه به بعضى از بندگان ستم كرده و چيزى از اموال دنيا را غصب نموده باشم. چگونه بر كسى ستم روا دارم آن هم براى جسمى كه به سرعت به سوى كهنگى باز مى گردد.

(و به زودى از هم متلاشى مى شود) و توقفش در ميان خاك بسيار طولانى خواهد بود.

شرح و تفسير: چرا دست به ظلم بيالايم؟

همان گونه كه اشاره شد، جمعى از ياران امام(عليه السلام) به عنوان خيرخواهى عرض كردند تو مى خواهى با عدالت رفتار كنى و بزرگ و كوچك را يكسان شمارى; ولى گروهى از متمكّنان از عدالت تو ناراضيند و كارشكنى مى كنند در حالى كه معاويه آنها را با اموال و هدايا جلب مى كند و مع الاسف غالب دنياپرستان به

صفحه 400

سوى او تمايل يافته اند. هرگاه تو اى اميرمؤمنان دست خود را به بذل و بخشش بيت المال بگشايى. گردنها به سوى تو كشيده مى شود واطراف تو را خواهند گرفت. امام(عليه السلام) پاسخهاى صريح و كوبنده اى به آنها داد كه بخشى از آن همين خطبه موضوع بحث ماست.(1)

از اين سخن به خوبى استفاده

مى شود كه امام(عليه السلام) سخت از اين انحراف فكرى كه حتى دامان گروهى از خاصّان او را گرفته بود، سخت برآشفته است، لذا سعى مى كند با بيانات قاطع و ذكر شواهد و نظاير، اين فرهنگ غلط جاهلى را كه امروز هم دستاويز سياستمداران حرفه اى است از افكار آنها بزدايد و فرهنگ قرآن و پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را كه بسط عدل و داد نسبت به همه قشرهاست جايگزين آن بسازد. مى فرمايد: «به خدا سوگند اگر شب را بر روى خارهاى (جانگداز) سَعْدان بيدار به سر برم و يا در غل و زنجيرها دست و پا بسته كشيده شوم براى من محبوب تر از آن است كه خدا و رسولش را روز قيامت در حالى ملاقات كنم كه به بعضى از بندگان ستم كرده و چيزى از اموال دنيا را غصب نموده باشم»; (وَ اللّهِ لاََنْ أَبِيتَ عَلَى حَسَكِ(2) السَّعْدَانِ(3) مُسَهَّداً(4)، أَوْ أُجَرَّ فِي الاَْغْلاَلِ مُصَفَّداً(5)، أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللّهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ظَالِماً لِبَعْضِ الْعِبَادِ، وَ غَاصِباً لِشَىْء مِنَ الْحُطَامِ(6)).

پاورقي

1. تمام نهج البلاغه، ص 679، چاپ دوم.

2. «حسك»; يعنى خار. اين واژه به خار بيابان و يا خار داخل بدن ماهى اطلاق مى شود.

3. «سعدان» گياهى است خاردار كه خار آن مانند نوك پستان است و سه شاخه در سه طرف دارد كه به هر طورى كه زمين بيفتد دو شاخه آن رو به بالاست و به همين دليل خار مزاحم و خطرناكى است و عجيب اينكه همين خار از خوراكهاى خوب شتر است.

4. «مسهّد» از ريشه «سهاد» بر وزن «قباد» به معناى بى خوابى شبانه است

و «مسهّد» كسى است كه شب بى خواب مى ماند.

5. «مصفّد» از ريشه «صفد» بر وزن «رفت» به معناى بستن به زنجيره و مانند آن است و «صفاد» بر وزن «عناد» به طناب و زنجير گفته مى شود.

6. «حطام» از ريشه «حطم» بر وزن «حتم» به معناى شكستن گرفته شده و به متاع دنيا «حطام» گفته مى شود، از اين رو شكننده و ناپايدار است.

صفحه 401

بدترين شكنجه براى يك انسان اين است كه روى خارهاى سعدان بخوابد (همان خارهاى سه پهلو كه هر طرف آن روى زمين قرار بگيرد يكطرف تيز آن به طرف بالاست) و هنگام روز دست و پاى او را در زنجير كنند و در كوچه و بازار بكشند.

امام(عليه السلام) با قاطعيّت و همراه به سوگند به ذات پاك خدا مى فرمايد: تحمّل اين شكنجه براى من آسان تر از اين است كه در دادگاه عدل الهى به علّت ظلم كوچك بر بنده اى از بندگان و غصب شىء ناچيزى از كسى حضور يابد، چنان كه مجازات آن جاويدان و درد و رنج شكنجه اين دنيا هر چه باشد گذراست. با اين حال چگونه از من انتظار داريد از راهى كه معاويه مى رود و حساب و كتاب روز قيامت در او منظور نيست بروم. آيين اسلام را رها كنم و به آيين شرك و جاهليّت رو آورم.

سپس مى افزايد: «چگونه بر كسى ستم روا دارم آن هم براى جسمى كه به سرعت به سوى كهنگى باز مى گردد. (و به زودى از هم مى پاشد) و توقفش در ميان خاك بسيار طولانى خواهد بود»; (وَ كَيْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْس يُسْرِعُ إِلَى

الْبِلَى قُفُولُهَا(1)، وَ يَطُولُ فِي الثَّرَى(2) حُلُولُهَا؟!).

اشاره به اينكه هيچ عقلى اين كار را نمى پسندد كه انسان براى نفع عاجل، سعادت آجل و دائم را از دست بدهد و آنها كه همچون معاويه و اطرافيانش دست به چنين معامله اى زده اند سخت خطاكار و در اشتباهند.

به اين ترتيب امام(عليه السلام) آب پاكى بر دست همه كسانى مى ريزد كه پيشنهاد ظلم و تبعيض به آن حضرت كرده و عملا معتقد بودند هدف وسيله را توجيه مى كند

پاورقي

1. «قفول» مصدر است و به معناى رجوع و بازگشت آمده و طبق اين معنا مفاد جمله همان است كه در بالا آمد، ولى بعضى اين احتمال را داده اند كه «قفول» جمع «قفل» است و بر اين اساس معناى جمله چنين مى شود: من چگونه به كسى ستم كنم آن هم براى كسى كه قفل و پيوندهاى بدنش به سرعت رو به كهنگى مى رود.

2. «ثرى» به معناى خاك است.

صفحه 402

و آنها را از اينكه بتوانند روش عادلانه; اما پر زحمت امام را تغيير دهند مأيوس مى سازد.

نبايد فراموش كرد كه با نهايت تأسف دوران خلافت ظاهرى امام(عليه السلام) زمانى آغاز شد كه بسيارى از مردم به حاتم بخشيهاى عثمان از بيت المال و تبعيضهاى ناروا كه سرانجام سبب شورش او مى شد عادت كرده بودند معاويه همان راه را ادامه مى داد; ولى امام(عليه السلام)سعى داشت مردم را به فرهنگ عصر پيامبر بازگرداند.

گرچه اين برنامه سرانجام به نتيجه كامل نرسيد; ولى اين فايده مهم را داشت كه مكتب اصيل اسلام را زنده نگهداشت و منحرفان را رسوا نمود.

صفحه 403

بخش دوم

وَاللّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلاً

وَ اللّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلاً وَ

قَدْ أَمْلَقَ حَتَّى اسْتَمَاحَنِي مِنْ بُرِّكُمْ صَاعاً، وَ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ، غُبْرَ الاَْلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ، كَأَنَّما سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ، وَ عَاوَدَنِي مُؤَكِّداً، وَ كَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً، فَأَصْغَيْتُ إِلَيْهِ سَمْعِي، فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي، وَأَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي، فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً، ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا، فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَف مِنْ أَلَمِهَا، وَ كادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيْسَمِهَا، فَقُلْتُ لَهُ: ثَكِلَتْكَ الثَّوَاكِلُ، يَا عَقِيلُ! أَتَئِنُّ مِنْ حَدِيدَة أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ، وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَار سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ! أتَئِنُّ مِنَ الاَْذَى وَ لاَ أَئِنُّ مِنْ لَظىً؟!

ترجمه

به خدا سوگند (برادرم) عقيل را ديدم كه فقير شده بود و از من درخواست كرد يك صاع (حدود سه كيلو) از گندم بيت المال شما را به او ببخشم (و اين را بر سهميه مرتب او بيفزايم) كودكانش را ديدم كه بر اثر فقر موهايشان پريشان و رنگ صورتشان دگرگون شده بود. گويى صورتشان را با نيل به رنگ تيره درآورده بودند. عقيل مكرر به من مراجعه و سخنش را چند بار تكرار كرد، من خاموش بودم و به سخنانش گوش فرا مى دادم. گمان كرد من دينم را به او مى فروشم و به دلخواه او گام بر مى دارم و از راه و رسم خويش جدا مى شوم. در اين هنگام قطعه آهنى را براى او در آتش داغ كردم. سپس آن را به بدنش نزديك ساختم تا با آن آهن سوزان عبرت گيرد (و از آتش آخرت كه با آن قابل مقايسه نيست بپرهيزد، همين كه حرارت آهن داغ به دستش نزديك شد) ناگهان ناله اى

صفحه 404

همچون بيمارى كه از شدت درد به خود مى

پيچد و مى نالد سر داد و نزديك بود از حرارت آن بسوزد، به او گفتم: اى عقيل! عزاداران همچون مادران فرزند مرده، به عزاى تو بنشينند و گريه سر دهند، آيا از قطعه آهنى كه انسانى آن را به صورت بازيچه داغ كرده ناله مى كنى; امّا مرا به سوى آتشى مى كشانى كه خداوند جبّار آن را با شعله خشم و غضبش برافروخته است؟ تو از اين رنج مختصر مى نالى، من از آن شعله هاى سوزان چگونه ننالم؟!

شرح و تفسير: داستان حديده محماة

امام(عليه السلام) در بخش گذشته بحثى كلى درباره پرهيز از ظلم و ستم داشت كه نهايت بيزارى او را از ظلم و ستم نشان مى داد. در تعقيب در اين بخش انگشت روى دو مصداق روشن به عنوان دو شاهد صادق و دو تابلوى آشكار مى گذارد.

نخست داستان عقيل و حديده محمات (آهن داغ) را بيان مى كند و نمونه اى از عدل و داد خود را كه شايد در تاريخ جهان نظير نداشته باشد، شرح مى دهد و مى فرمايد: «به خدا سوگند (برادرم) عقيل را ديدم كه فقير شده بود و از من درخواست كرد يك صاع (حدود سه كيلو) از گندم بيت المال شما را به او ببخشم»; (وَ اللّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلاً وَ قَدْ أَمْلَقَ(1) حَتَّى اسْتَمَاحَنِي(2) مِنْ بُرِّكُمْ(3) صَاعاً(4)).

ظاهراً منظور عقيل يك «صاع» به عنوان سهميه منظم هر روزه بوده كه اين ماده غذايى او به طور كامل تأمين شود وگرنه اگر تنها يك صاع براى يك روز

پاورقي

1. «اَمْلَق» از ريشه «املاق» به معناى فقير شدن گرفته شده است و ريشه اصلى آن «مَلَق» بر وزن «شفق» به معناى

نرم كردن است و افراد متملق را از اين جهت متملق مى گويند كه حالت نرمش و ذلت به خود مى گيرند و اشخاص فقير نيز چون چنين حالتى دارند واژه املاق در مورد آنها بكار مى رود.

2. «استماحنى» از ريشه «استماحة» به معناى طلب بخشش كردن است.

3. «بُرّ» به معناى گندم است.

4. «صاع» يكى از اوزان است كه به اندازه چهار مُدّ و هر مدّ كمتر از يك كيلو (حدود هفتصد و پنجاه گرم) است.

صفحه 405

بوده نه مشكل عقيل را حل مى كرده و نه ارزش اين را داشته كه از راه دور خدمت برادرش براى اين كار برسد. اين نكته نيز قابل توجّه است كه عقيل تنها اين يك درخواست را نداشت درخواست اداى دين سنگين نيز داشت كه امام تنها به درخواست اوّل او اشاره فرمود.

سپس مى افزايد: «كودكانش را ديدم كه بر اثر فقر موهايشان پريشان و رنگ صورتشان دگرگون شده بود گويى صورتشان را با نيل به رنگ تيره درآورده بودند»; (وَ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ(1) الشُّعُورِ، غُبْرَ(2) الاَْلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ، كَأَنَّما سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ(3)).

سپس مى افزايد: «عقيل مكرر به من مراجعه و سخنش را چند بار تكرار نمود، من خاموش بودم و به سخنانش گوش فرا مى دادم، گمان كرد من دينم را به او مى فروشم و به دلخواه او گام بر مى دارم و از راه و رسم خويش جدا مى شوم»; (وَ عَاوَدَنِي مُؤَكِّداً، وَ كَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً، فَأَصْغَيْتُ(4) إِلَيْهِ سَمْعِي، فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي، وَأَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي).

امام(عليه السلام) در اين قسمت همه عواملى را كه در نظر اهل دنيا ايجاب مى كند تبعيض درباره

برادرش روا دارد، شرح داده است.

از يكسو تقاضاى چيز زيادى نداشت.

از سوى دوم فرزندانش پريشان حال و فقير بودند.

از سوى سوم مكرر بر مكرّر تقاضاى خود را بيان مى كرد.

ولى با اين همه بايد امام ميان برادرش و ساير نيازمندان امت تفاوتى قائل شود و امكانات بيت المال را كه متعلق به همه مسلمين است، بيشتر در اختيار

پاورقي

1. «شُعث» جمع «اشعث» به معناى ژوليده و آشفته مو مى باشد.

2. «غُبْر» جمع «اغبر» به معناى غبارآلود است.

3. «عظلم» گياهى است كه براى رنگ كردن اشيا به رنگ سياه از آن استفاده مى شود.

4. «اصغيت» از ريشه «اصغاء» به معناى گوش فرا دادن است.

صفحه 406

برادرش بگذارد و براى او امتياز خاصّى نسبت به ديگران قائل شود. به يقين اين كار با عدالت اسلامى و روح بلند امام(عليه السلام) سازگار نبود، لذا براى اينكه عقيل دست از تكرار بردارد و به حق خود از بيت المال قانع گردد، امام(عليه السلام)تدبيرى انديشيد كه عملا به او ثابت كند پايان ظلم و ستم به كجا مى انجامد، لذا در ادامه سخن مى فرمايد: «من قطعه آهنى را براى او در آتش داغ كردم. سپس آن را به بدنش نزديك ساختم تا با آن آهن سوزان عبرت گيرد (و از آتش آخرت كه با آن قابل مقايسه نيست بپرهيزد)»; (فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً، ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا).

عقيل كه ظاهراً در آن زمان نابينا بود دست خود را پيش برد به گمان اينكه درهم و دينارى در كار است; ولى نمى دانست چه چيز در انتظار اوست، همين كه حرارت آهن داغ كه مجاور او بود به دستش نزديك شد: «ناگهان

ناله اى همچون بيمارى كه از شدت درد به خود مى پيچد و مى نالد سر داد و نزديك بود از حرارت آن بسوزد»; (فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَف(1) مِنْ أَلَمِهَا، وَ كادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيْسَمِهَا(2)). سپس امام(عليه السلام) در ادامه مى افزايد: «به او گفتم: اى عقيل! عزاداران همچون مادران فرزند مرده، به عزاى تو بنشينند و گريه سر دهند. آيا از قطعه آهنى كه انسانى آن را به صورت بازيچه داغ كرده، ناله مى كنى; امّا مرا به سوى آتشى مى كشانى كه خداوند جبّار آن را با شعله خشم و غضبش برافروخته است. تو از اين رنج مختصر مى نالى، من از آن شعله هاى سوزان ننالم؟!»; (فَقُلْتُ لَهُ: ثَكِلَتْكَ الثَّوَاكِلُ(3)، يَا عَقِيلُ! أَتَئِنُّ مِنْ حَدِيدَة أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا(4) لِلَعِبِهِ، وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَار

پاورقي

1. «دنف» به معناى بيمارى يا بيمارى شديد است.

2. «ميسم» اسم آلت از ريشه «وسم» به معناى داغ كردن است; ولى به نظر مى رسد كه در اينجا به صورت مصدر ميمى به معناى حرارت به كار رفته است.

3. «ثواكل» جمع «ثاكلة» به معناى مادر فرزند مرده عزادار است و گاه به معناى هر زن عزادار به كار مى رود.

4. «انسانها» انسان در اينجا به معناى صاحب است.

صفحه 407

سَجَرَهَا(1) جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ! أتَئِنُّ(2) مِنَ الاَْذَى وَ لاَ أَئِنُّ مِنْ لَظىً؟!(3)).

تعبير به «ثَكِلَتْكَ الثَّوَاكِلُ» شبيه چيزى است كه ما در فارسى هنگامى كه كسى كار زشتى انجام مى دهد و مى خواهيم شديداً او را نهى كنيم، مى گوييم خدا مرگت دهد چرا اين كار را مى كنى يا اينكه مى گوييم مادرت به عزايت بنشيند چرا چنين كردى؟ توجّه داشته باشيد

كه «ثواكل» جمع «ثاكلة» به معناى زن فرزند مرده است، هر چند گاهى به هر زن عزادار نيز اطلاق مى شود.

تعبير به لعب (بازيچه) اشاره به اين است كه آتش دنيا، هر چند سوزان باشد در برابر آتش سوزان قيامت بازيچه اى بيش نيست. آتش سوزان حقيقى آنجاست، لذا امام(عليه السلام)اوّلى را «اذى» كه به معناى اذيت و ناراحتى است و دومى را «لظى» كه به معناى شعله هاى برافروخته آتش است، ناميده است.

در ضمن از تعبيرات امام(عليه السلام) به خوبى استفاده مى شود كه _ برخلاف آنچه بعضى از ناآگاهان مى پندارند _ امام(عليه السلام) هرگز آهن داغ و سوزان را در دست برادرش عقيل نگذاشت، بلكه نزديك دست او بُرد و او كه نابينا بود ترسيد و فرياد زد.

اين داستان در آن محيط در همه جا پيچيد و حتى از بعضى از روايات استفاده مى شود كه به گوش معاويه در شام هم رسيد و بسيارى از خفتگان را از خواب غفلت بيدار كرد و نشان داد دوران حاتم بخشى عثمان از بيت المال مسلمين به اقوام و خويشاوندان و افراد مورد نظر، پايان يافته است. هنگامى كه امام(عليه السلام)نسبت به برادرش در برابر تقاضاى كوچكى كه برخلاف عدالت بوده چنين كند

پاورقي

1. «سجرها» از ريشه «مسجور» در اصل به معناى افروختن آتش در تنور اجاق است سپس به هرگونه آتش افروزى اطلاق شده است.

2. «تئن» از ريشه «اينن» به معناى ناله كردن گرفته شده است.

3. «لظى» به معناى شعله خالص آتش است و مى دانيم شعله هاى خالص و خالى از دود گرما و حرارت زيادى دارند. اين واژه گاه به جهنم نيز

اطلاق شده است، آن گونه كه در آيه 15 سوره معارج مى خوانيم: (كَلاَّ اِنَّهَا لَظَى).

صفحه 408

همگان بايد حساب خود را برسند و هرگز تقاضاى امتياز و رانت خوارى نسبت به بيت المال از محضر آن حضرت نداشته باشند.

به تعبير ديگر اين كار نه تنها درسى براى عقيل بود، بلكه درس بزرگى براى همه مردم در سرتاسر جهان اسلام بود و نشان داد كه در برابر عدالت اسلامى همگان يكسانند و هيچ كس حق ندارد زياده خواهى كند، هر چند نزديك ترين فرد به رئيس حكومت باشد.

جالب اينكه در ذيل اين داستان در بعضى از روايات آمده است كه عقيل به امام(عليه السلام)عرض كرد حال كه چنين است من به سراغ كسى مى روم كه بذل و بخشش او بيشتر است و منظور از اين سخن، معاويه بود، امام(عليه السلام) با ناراحتى فرمود: «راشِداً مَهْدِيّاً; برو در امان خدا».(1)

خوب است داستان حديده مُحماة را از زبان خود عقيل بشنويم هنگامى كه از نزد برادرش به شام رفت و معاويه اموال فراوانى از بيت المال را در اختيار او گذاشت. از او پرسيد: مايل هستم داستان حديده محماة را از خودت بشنوم، عقيل گفت: من گرفتار تنگدستى شديدى شدم. نزد برادرم رفتم و عرض حال كردم; ولى چيزى از ناحيه او عايد من نشد، لذا فرزندان خود را جمع كردم و نزد او بردم در حالى كه آثار ناراحتى و فقر بر آنان ظاهر بود فرمود: شب بيا تا چيزى به تو بدهم. خدمتش رفتم در حالى كه يكى از فرزندانم دست مرا گرفته بود. امام(عليه السلام) به فرزندم فرمود دور بنشين. سپس فرمود: بگير. من

با حرص و ولع دست دراز كردم. گمان كردم كيسه اى است پر از درهم يا دينار به من مى دهد. ناگهان دست خود را به آهن داغى زدم. هنگامى كه آن را گرفتم پرتاب كردم و فرياد زدم! به من فرمود: مادر به عزايت بنشيند اين آهنى است كه با آتش دنيا داغ شده، پس چه خواهد براى من و تو در فرداى قيامت اگر در زنجيرهاى جهنم

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه مرحوم مغنيه، ج 3، ص 316 .

صفحه 409

بسته شويم. سپس اين آيه را تلاوت كرد: «(إِذِ الاَْغْلاَلُ فِى أَعْنَاقِهِمْ وَالسَّلاَسِلُ يُسْحَبُونَ); آن زمان كه غل و زنجيرها بر گردن و دست و پاى آنهاست و به سوى جهنم كشيده مى شوند».(1) سپس فرمود: بيش از حقى كه خداوند براى تو قرار داده نزد من ندارى. اگر همين چيزى كه مى بينى (اشاره به آهن داغ است) بنابراين به خانه ات برگرد. معاويه سخت درشگفتى فرو رفت و گفت: «هَيْهاتَ هَيْهاتَ عَقِمَتِ النِساءُ أنْ يَلِدْنَ مِثْلَهُ; چه دور است چه دور است يافتن همانند او، زنان عقيمند از اينكه مثل على بزايند».(2)

به گفته شاعر:

مادر گيتى نزايد در جهان مثل على *** آسمان گويى كه در تركش همين يك تير داشت

مرحوم علاّمه مجلسى در بحارالانوار داستانى در حاشيه اين ماجرا نقل كرده كه مكمّل آن است. مى گويد: عقيل به خدمت امام(عليه السلام) رسيد، امام(عليه السلام) به فرزندش حسن(عليه السلام)دستور داد كه لباسى بر تن عمويت بپوشان (شايد لباس مناسبى نداشت) امام حسن(عليه السلام)يكى از پيراهنهاى پدر و عبايى از عباهاى او را بر عمويش پوشاند، هنگام شام نان و نمكى بر سر سفره آوردند،

عقيل گفت چيزى غير از اين در بساط نيست؟ امام(عليه السلام)فرمود: مگر اين از نعمت خدا نيست، خدا را بسيار بايد بر اين نعمت شكر گوييم. عقيل گفت: كمكى به من كن كه بدهى خود را ادا كنم و زودتر از اينجا بروم. امام(عليه السلام) فرمود: بدهى تو چه اندازه است؟ عقيل گفت: صد هزار درهم.

امام(عليه السلام) فرمود: نه والله من چنين مبلغى را ندارم كه در اختيار تو بگذارم; ولى بگذار سهم من از بيت المال داده شود من با تو نصف مى كنم و اگر خانواده ام نياز

پاورقي

1. غافر، آيه 71 .

2. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 253 .

صفحه 410

نداشته باشند تمام سهم خود را به تو مى دهم. عقيل گفت: بيت المال در دست توست تو مرا حواله به سهميه خود مى كنى مگر سهميه تو چقدر است؟ همه آن را هم كه به من بدهى به جايى نمى رسد. امام(عليه السلام) فرمود: من و تو مانند ساير مردم هستيم (و سهم ما با آنها برابر است) و همانطور كه با هم سخن مى گفتند (و در آن حال ظاهراً به علّت گرما پشت بام نشسته بودند) امام(عليه السلام) نگاهى از آنجا به صندوقهايى كه در بازار بود افكند و فرمود: اگر به آنچه گفتم قانع نيستى پايين برو و قفل بعضى از اين صندوقها را بشكن و هر چه در آن است بردار، عقيل گفت نداشته باشند تمام سهم خود را به تو مى دهم. عقيل گفت: بيت المال در دست توست تو مرا حواله به سهميه خود مى كنى مگر سهميه تو چقدر است؟ همه آن

را هم كه به من بدهى به جايى نمى رسد. امام(عليه السلام) فرمود: من و تو مانند ساير مردم هستيم (و سهم ما با آنها برابر است) و همانطور كه با هم سخن مى گفتند (و در آن حال ظاهراً به علّت گرما پشت بام نشسته بودند) امام(عليه السلام) نگاهى از آنجا به صندوقهايى كه در بازار بود افكند و فرمود: اگر به آنچه گفتم قانع نيستى پايين برو و قفل بعضى از اين صندوقها را بشكن و هر چه در آن است بردار، عقيل گفت: در اين صندوقها چيست؟ امام(عليه السلام) فرمود: اموال تجار است، عقيل گفت: به من امر مى فرمايى كه صندوقهاى كسانى كه توكل بر خدا كرده اند واموالشان را در آن نهاده اند بشكنم (و سرقت كنم)؟

امام(عليه السلام) فرمود: آيا تو هم به من دسʙȘѠمى دهى كه بيت المال مسلمين را بگشايم و اموالشان را به تو دهم در حالى كه آنها توكل بر خدا كردند و قفل بر آنها نهادند (و كليد آن را به دست من سپردند)؟

سپس فرمود: راه ديگرى به تو نشان مى دهم. تو شمشيرت را برگير و من هم شمشير خود را بر مى دارم. به منطقه حيره مى رويم كه در آنجا تجار ثروتمندى هستند وارد مى شويم و اموالشان را به زور مى گيريم. عقيل گفت: مگر من دزدم؟

امام(ع) فرمود: از يك نفر سرقت كنى بهتر از آن است كه از همه مسلمين سرقت نمايى.

(عقيل فهميد كه اين دستورات جدى نيست و هدف آن است كه نادرستى افكاراو را به او بفهماند).(1) به هر حال قرائن نشان مى دهد كه هدف امام تنها

بيان مسئله اى شخصى براى

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 41، ص 113-114 (مرحوم علاّمه مجلسى اين حديث را از ابن شهر آشوب نقل كرده است).

صفحه 411

هشدار دان به عقيل نبود، بلكه هدف اين بود كه اين داستان در همه جا منعكس شود _ كه شد _ و امتيازطلبان پيش خود بينديشند جايى كه على(عليه السلام) با برادرش چنين رفتار كرد تكليف ما روشن است و بعد از اين نبايد ما چنان امتيازاتى را انتظار داشته باشيم و به تعبير ديگر: هدف شكستن فرهنگ دوران عثمان در مورد بيت المال و احياى فرهنگ دوران رسول خداست.

نكته ها

اشاره

1. زندگى و شخصيت عقيل در يك نگاه

عقيل پسر ابوطالب و برادر اميرمؤمنان على(عليه السلام) از يك پدر و مادر است و در ميان چهار پسر ابوطالب، پسر دوم و بيست سال از آن حضرت بزرگتر بود و كنيه اش ابايزيد است.

ابوطالب علاقه شديدى به عقيل داشت و پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) روزى خطاب به عقيل فرمود: «يا أبا يَزيد إنّي أُحِبّكَ حُبَّيْنِ; حُبّاً لِقَرابَتِكَ مِنّي وَ حُبّاً لِما كُنْتُ أعْلَمُ مِنْ حُبِّ عَمّي إيّاكَ; اى عقيل! من تو را به دو جهت دوست دارم يكى از اين جهت كه خويشاوند نزديك منى و ديگر اينكه عمويم ابوطالب تو را بسيار دوست مى داشت».

در بعضى از روايات نيز آمده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) پس از اين جمله به على(عليه السلام) فرمود: «إِنَّ وَلَدَهُ لَمَقْتُولٌ في مَحَبَّةِ وَلَدِكَ فَتَدْمَعُ عَلَيْهِ عُيُونُ الْمُؤمِنينَ وَ تُصَلّي عَلَيْهِ الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ ثُمَّ بَكى حَتّى جَرَتْ دُمُوعُهُ عَلى صَدْرِهِ; فرزند او (اشاره به مسلم است) در طريق محبّت فرزند تو (اشاره به امام حسين(عليه السلام) سالار شهيدان

است) شهيد مى شود و چشمهاى مؤمنان بر وى مى گريد و فرشتگان مقرب الهى بر او درود مى فرستند. سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله) گريست به گونه اى كه اشكهاى او بر سينه اش فرو ريخت.

صفحه 412

عقيل نيز مانند عمويش عباس بن عبدالمطلب به اجبار در صف مشركان در جنگ بدر حاضر و اسير شد و با دادن فديه به مكّه بازگشت و پيش از صلح حديبيه مسلمان شد و هجرت كرد و به خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) رسيد و در جنگ موته در صف مسلمانان همراه برادرش جعفر شركت جست و در زمان خلافت معاويه در سنه 50 هجرى ديده از جهان فروبست در حالى كه بيش از 90 سال داشت.

او در هيچ يك از جنگهاى برادرش اميرمؤمنان(عليه السلام) حضور نيافت; ولى «ابن عبد ربّه» در كتاب استيعاب نقل مى كند كه عقيل همراه با ابن عباس در جنگ جمل، صفين و نهروان شركت داشت و اين مسئله منافات با نابينايى او ندارد، زيرا «ابن ابى الحديد» مى گويد: عقيل در جنگ صفين بود; ولى پيكار نكرد و از خيرخواهى و مشورت نيك مضايقه ننمود.

درباره اينكه آيا عقيل سرانجام به شام رفت و به معاويه پيوست دو قول مختلف نقل شده، بعضى معتقدند كه در زمان حيات اميرمؤمنان(عليه السلام) به شام نرفت; ولى بعد از شهادت آن حضرت (به ناچار) به شام رفت و به معاويه پيوست.

بعضى ديگر مانند علاّمه شوشترى در شرح نهج البلاغه خود معتقدند اساساً برنامه ملحق شدن به معاويه در كار نبوده، ملاقاتى كرده و باز گشته است.

در مجموع چنين استفاده مى شود كه او مرد با ايمان

و نيك نفسى بود; ولى از نظر روحى ضعيف بود و اگر گاهى لغزشى از او سرزده به علت همين ضعف بود.

يكى از امتيازات عقيل آگاهى وسيع او نسبت به علم انساب بود، قبائل عرب را خوب مى شناخت و از نسبهاى آنها آگاه بود و بعضى او را يكى از نسّابهاى چهارگانه عرب شمرده اند.(1)

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 250 به بعد و شرح نهج البلاغه مرحوم شوشترى، ج 6، ص 523 به بعد.

صفحه 413

2. مساوات مسلمانان در بيت المال

بى شك بيت المال منابع مختلفى دارد; يكى از منابع آن زكات است و مى دانيم در تقسيم زكات مساوات شرط نيست، بلكه زكات بر اساس نياز داده مى شود و نيز ضرورتى ندارد كه با حضور نيازمندى منتظر نيازمند ديگرى بنشينيم بلكه مى توانيم به قدر كافى به نيازمند حاضر بدهيم.

ديگر از منابع بيت المال خمس است كه در صدر اوّل غالباً از غنائم جنگى گرفته مى شد. خمس در اختيار حاكم اسلامى قرار مى گيرد تا طبق برنامه ويژه اى كه در فقه اسلامى و روايات آمده است به نيازمندان برسد، در آن نيز مساوات شرط نيست.

سوم خود غنائم جنگى است كه به طور مساوى در ميان جنگجويان تقسيم مى شود; ولى لشكر پياده يك سهم مى برد و لشكر سواره دو سهم، زيرا در آن زمان تهيّه مركب براى سواره نظام به هزينه خود آنها بود البتّه گاهى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از ياران خود اجازه مى گرفت و بخشى از غنائم را به فرد يا افراد خاصى براى جلب آنها به اسلام(صلى الله عليه وآله)مى

داد.

منابع چهارم و پنجم و ششم عبارتند از درآمد خيريه ها، و خمس غير غنائم و انفال كه در آن نيز مساوات در مقام تقسيم شرط نبوده و اينجا جاى شرح آن نيست.

منبع هفتم بيت المال كه در آن زمان از همه مهم تر بوده و قسمت عمده اموال بيت المال از اين طريق حاصل مى شده درآمد اراضى خراجيه است; يعنى مال الاجاره ها يا خراجى كه از زمينهاى فتح شده به خزانه دولت اسلام ريخته مى شد، زيرا اين زمينها ملك عموم مسلمين بود. نه تنها نسل موجود، بلكه نسلا در نسل و طبعاً درآمد آن تعلق به همه داشت. درست شبيه يك ملك مشاع كه همه در آن مساوى اند، بديهى است حكومت اسلامى حق نداشت در تقسيم اين درآمد

صفحه 414

تفاوتى ميان مسلمانان قائل بشود، هر چند غالب خلفا به اين حكم اسلامى اعتنا نمى كردند و آن اموال را طبق ميل خود به هر كس مى خواستند مى دادند و هرگونه مى خواستند در آن تصرف مى نمودند.

آنچه در داستان عقيل در اين خطبه آمده مربوط به همين قسمت است كه مهم ترين بخش بيت المال را در بر مى گرفته و شايد عقيل گمان مى كرد اين اموال در اختيار حاكم اسلامى است كه هرگونه مايل باشد در آن تصرف كند به خصوص اينكه زمان عثمان را مشاهده كرده بود كه خليفه وقت با اين اموال چه ها مى كرد.

صفحه 415

بخش سوم

وَ أَعْجَبُ مِنْ ذلِكَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَة فِي وِعَائِهَا

وَ أَعْجَبُ مِنْ ذلِكَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَة فِي وِعَائِهَا، وَ مَعْجُونَة شَنِئْتُهَا، كَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّة أَوْقَيْئِها، فَقُلْتُ: أَصِلَةٌ، أَمْ زَكَاةٌ، أَمْ صَدَقَةٌ؟ فَذَلِكَ مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا أَهْلَ الْبَيْتِ! فَقَالَ:

لاَ ذَا وَ لاَ ذَاكَ، وَ لكِنَّهَا هَدِيَّةٌ. فَقُلْتُ: هَبِلَتْكَ الْهَبُولُ! أَعَنْ دِينِ اللّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي؟ أَمُخْتَبِطٌ أَنْتَ أَمْ ذُوجِنَّة، أَمْ تَهْجُرُ؟ وَ اللّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الاَْقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلاَكِهَا، عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللّهَ فِي نَمْلَة أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَة مَا فَعَلْتُهُ، وَ إِنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لاََهْوَنُ مِنْ وَرَقَة فِي فَمِ جَرَادَة تَقْضَمُهَا. مَا لِعَلِيٍّ وَ لِنَعِيم يَفْنَى، وَ لَذَّة لاَ تَبْقَى! نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ، وَ قُبْحِ الزَّلَلِ. وَ بِه نَسْتَعِينُ.

ترجمه

از اين شگفت انگيزتر داستان كسى است (اشعث بن قيس منافق) كه نيمه شب در خانه را زد و ظرف سرپوشيده اى (پر از حلواى خوش طعم و شيرين) براى من هديه آورد. معجونى بود كه من از آن متنفر شدم گويى با آب دهان مار يا استفراغ او خمير شده بود. به او گفتم: آيا اين هديه است يا زكات يا صدقه؟ كه اين هر دو بر ما اهل بيت حرام است. او گفت: نه اين است و نه آن ولى هديه است! گفتم: زنان بچه مرده بر تو گريه كنند آيا از طريق آيين خدا به سراغ من آمده اى تا مرا بفريبى؟ آيا تعادل فكرى خود را از دست داده اى يا جن زده اى يا بر اثر شدت بيمارى هذيان مى گويى؟ به خدا سوگند اگر اقليمهاى هفتگانه (روى زمين) را با آنچه در زير آسمانهايش قرار دارد به من داده شود كه خدا را با گرفتن پوست جوى از دهان مورچه اى نافرمانى كنم هرگز نخواهم كرد. به يقين دنياى

صفحه 416

شما نزد من از برگ درختى كه در دهان ملخى در حال جويدن باشد پست تر و بى

ارزش تر است. على را با نعمتهاى فانى دنيا و لذتهاى ناپايدار آن چه كار؟! به خدا پناه مى بريم از خواب رفتن عقل و لغزش هاى قبيح و زشت و در اين راه از او يارى مى طلبيم.

شرح و تفسير: داستان اشعث بن قيس منافق

در بخش گذشته _ چنان كه ديديم _ امام(عليه السلام) براى مأيوس كردن همه امتياز طلبان ناروا از بيت المال مسلمين، داستان تاريخى برادرش عقيل و حديده محماة را بيان فرمود; داستانى كه فرهنگ عدالت اسلامى و مقدّم داشتن ضابطه بر رابطه در آن موج مى زد. سپس در اين بخش از خطبه، روى مصداق روشن ديگرى از اين قبيل دست مى گذارد و داستان اشعث بن قيس منافق را بيان مى دارد و مى فرمايد: «از اين شگفت انگيزتر داستان كسى است (اشعث بن قيس منافق) كه نيمه شب در خانه را زد و ظرف سرپوشيده اى (پر از حلواى خوش طعم و شيرين) براى من هديه آورد. معجونى بود كه من از آن متنفر شدم. گويى با آب دهان مار يا استفراغ او خمير شده بود»; (وَ أَعْجَبُ مِنْ ذلِكَ طَارِقٌ(1) طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَة فِي وِعَائِهَا، وَ مَعْجُونَة شَنِئْتُهَا(2)، كَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّة أَوْقَيْئِها).

معروف اين است كه اين كوبنده در همان اشعث بن قيس، رئيس منافقان كوفه بود; شخصى كه شبيه عبدالله بن ابىّ، منافق معروف عصر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بود.

امّا اينكه امام(عليه السلام) مى فرمايد: من از حلواى لذيذ متنفر بودم و گويى با آب دهان

پاورقي

1. «طارق» از ريشه «طروق» و «طرق» به معناى زدن و كوبيدن است و به كسى كه شبانه به سراغ ديگرى مى رود «طارق» گفته مى شود،

زيرا معمولا در بسته است و بايد در را بكوبد و وارد شود.

2. «شنئت» از ريشه «شنئان» بر وزن «نوسان» به معناى بغض و دورى كردن است، بنابراين «شنئت» يعنى آن را دشمن داشتم.

صفحه 417

مار عجين شده بود براى آن است كه هدف اشعث اين بود كه قلب امام(عليه السلام) را براى رسيدن به يك غرض دنيوى به خود معطوف دارد. (گاه گفته مى شود او با يكى از مسلمانان به ناحق بر سر آب و ملكى نزاع داشت و پرونده اين مخاصمه به دادگاه على(عليه السلام) رسيده بود. شايد اين مرد كورباطن مى خواست از اين طريق دل امام(عليه السلام) را به خود متوجّه كند و رأى او را بخرد; ولى امام(عليه السلام) با چشم ملكوتى اش باطن حلوا را ديد; باطنى كه همچون زهر مار بود، زيرا قصد رشوه در آن نهفته شده بود).

واژه «مَلْفُوفَة» گرچه از ريشه «لفّ» به معناى پيچيدن گرفته شده و در اينجا اشاره به ظرفى است كه در پارچه اى پيچيده شده بود; ولى چون امام(عليه السلام)مى فرمايد اين ملفوفه در ظرفى قرار داشت و سپس واژه معجونه را بر آن عطف مى كند. اين احتمال وجود دارد كه ملفوفه نامى براى نوعى از حلوا بوده كه در كوفه حلواى مرغوب و مورد علاقه مردم شناخته مى شد.(1)

بعضى از شارحان نهج البلاغه احتمال داده اند واژه «قىء» به معناى زهر مار است نه استفراغ او، زيرا همچون استفراغ آن را از دهان خود بيرون مى ريزد و تناسب مقام نيز همين را اقتضا مى كند همان گونه كه در عرف مى گويند فلان غذا همچون زهرمار بود.

سپس امام(عليه

السلام) در ادامه اين سخن مى افزايد: «به او گفتم: آيا اين هديه است يا زكات يا صدقه؟ كه اين هر دو بر ما اهل بيت حرام است. او گفت: نه اين است و نه آن; ولى هديه است»; (فَقُلْتُ: أَصِلَةٌ، أَمْ زَكَاةٌ، أَمْ صَدَقَةٌ؟ فَذَلِكَ مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا أَهْلَ الْبَيْتِ! فَقَالَ: لاَ ذَا وَ لاَ ذَاكَ، وَ لكِنَّهَا هَدِيَّةٌ).

به يقين زكات بر تمام بنى هاشم حرام است و صدقه كه اشاره به انفاقهاى

پاورقي

1. شيخ محمد عبده در شرح نهج البلاغه خود به اين معنا اشاره كرده و مى گويد: ملفوفه نوعى از حلوا بوده است كه اشعث بن قيس به عنوان هديه خدمت امام(عليه السلام) برد.

صفحه 418

مستحبى است و بنابر قول مشهور بر بنى هاشم حرام نيست ممكن است بر خصوص اهل بيت(عليهم السلام)حرام بوده باشد. بعضى نيز احتمال داده اند كه صدقه اشاره به كفارات و صدقات واجبه غير از زكات باشد كه آن هم بر بنى هاشم حرام است.

امّا «صلة» ممكن است به معناى رشوه باشد كه در مباحث رشوه قاضى به عنوان «صِلَة القُضاة» تعبير مى شود و از اين جهت به آن «صله» گفته مى شود كه رشوه دهنده آن را وسيله اى براى وصول به مقصد نادرست خود قرار مى دهد.

بعضى نيز گفته اند: «صله» به معناى «هديه» يا جايزه است همان گونه كه در مورد جايزه شاعر «صله شاعر» گفته مى شود، بنابراين جمله «لاَ ذَا وَ لاَ ذَاكَ، وَ لكِنَّهَا هَدِيَّةٌ» (نه اين و نه آن) اشاره به نفى زكات و صدقه و اثبات هديه بودن آن است.

اين احتمال در تفسير اين عبارت داده شده است كه جمله

«لا ذا و لاذاك» نفى همه باشد; يعنى هيچ كدام از اينها نيست; نه رشوه و نه زكات و نه صدقه، بلكه هديه است.

سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن، اشعث بن قيس منافق را زير ضربات شديدترين سرزنش و توبيخ قرار داده، مى فرمايد: «من به او گفتم: زنان بچه مرده بر تو گريه كنند آيا از طريق آيين خدا به سراغ من آمده اى تا مرا بفريبى؟»; (فَقُلْتُ: هَبِلَتْكَ الْهَبُولُ!(1) أَعَنْ دِينِ اللّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي؟).

اشاره به اينكه تو نيز مانند بسيارى از شيطان صفتان براى اينكه به مقصد نامشروع خود برسى لباس ظاهراً مشروعى بر آن پوشانده اى، نام هديه بر رشوه گذارده اى به گمان اينكه مى توانى با اين ظاهرسازى كسى را كه چشمش اعماق وجود را مى بيند بفريبى. آنگاه مى افزايد: «آيا تعادل فكرى خود را از دست

پاورقي

1. «هبول» صفت مشبهه است و به معناى زنى است كه فرزند براى او باقى نمى ماند و طبعاً بسيار گريه مى كند.

صفحه 419

داده اى يا جن زده اى يا بر اثر شدت بيمارى هذيان مى گويى؟»; (أَمُخْتَبِطٌ أَنْتَ أَمْ ذُوجِنَّة، أَمْ تَهْجُرُ؟).

اشاره به اينكه هيچ انسان عاقلى باور نمى كند كه بتواند كسى مانند على(عليه السلام) را با هديه اى كه در باطن بوى رشوه مى دهد بفريبد و اگر كسى در اين ميدان وارد شود دليل بر اين است كه يا ديوانه بوده و يا بر اثر بيمارى، عقل خود را موقتاً از دست داده است.

«مختبط» از ريشه «خبط» به معناى از دست دادن تعادل است كه گاه در مورد تعادل ظاهرى به كار مى رود و گاه درباره تعادل

فكرى و در اينجا معناى دوم اراده شده است و تعبير به «ذُو جِنّة» (جن زده) يا اشاره به وسوسه هاى شيطان است كه يكى از جنيان محسوب مى شود و بر اثر اين وسوسه ها عقل انسان را مى گيرد و يا اشاره به آن چيزى است كه در ميان توده مردم مشهور بوده كه بعضى افراد ديوانه را به عنوان جن زده به حساب مى آورند.

واژه «تَهْجُر» از ريشه «هَجْر» به معناى هذيان گفتن است، بنابراين فرق ميان اين سه واضح است; مختبط كسى است كه گرفتار نقصان عقلى بوده و تعادل فكرى خود را از دست داده و ذو جنه كسى است كه بر اثر عاملى برونى گرفتار نوعى جنون شده و تهجر در مورد كسى گفته مى شود كه ذاتاً ديوانه نيست; امّا بر اثر شدت بيمارى به هذيان گفتن دچار شده است.

البتّه اين سه واژه وقتى در مقابل هم قرار مى گيرند چنين مفهومى را افاده كنند در حالى كه ممكن است هنگامى كه هر يك تنهايى به كار برود مفهوم وسيع ترى داشته باشد.

سپس امام(عليه السلام) براى اينكه به او بفهماند تا چه حد گرفتار اشتباه شده و على(عليه السلام)را به تاريكى ديده و او را نشناخته است، اشاره به نكته بسيار مهمى در زمينه عدالت خويش مى كند كه شايد از غير او در طول تاريخ شنيده نشده باشد. اين

صفحه 420

نكته هشدارى است به همه رهبران و حاكمان جوامع بشرى كه مى فرمايد: «به خدا سوگند اگر اقليمهاى هفتگانه (روى زمين) با آنچه در زير آسمانهايش قرار دارد به من داده شود تا خدا را با گرفتن پوست

جوى از دهان مورچه اى نافرمانى كنم هرگز نخواهم كرد»; (وَ اللّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الاَْقَالِيمَ السَّبْعَةَ(1) بِمَا تَحْتَ أَفْلاَكِهَا، عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللّهَ فِي نَمْلَة أَسْلُبُهَا جُلْبَ(2) شَعِيرَة مَا فَعَلْتُهُ).

سپس به بيان دليل آن مى پردازد و مى فرمايد: «به يقين دنياى شما نزد من از برگ درختى در دهان ملخى كه در حال جويدن آن باشد پست تر و بى ارزش تر است»; (وَ إِنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لاََهْوَنُ مِنْ وَرَقَة فِي فَمِ جَرَادَة تَقْضَمُهَا(3)).

در تأكيد آن مى فرمايد: «على را با نعمتهاى فانى دنيا و لذتهاى ناپايدار آن چه كار؟!»; (مَا لِعَلِيٍّ وَ لِنَعِيم يَفْنَى، وَ لَذَّة لاَ تَبْقَى!).

در اين چند جمله كوبنده و صريح و گويا، امام(عليه السلام) مى فرمايد: هر گاه بزرگ ترين رشوه هاى متصوّر در جهان كه همه روى زمين و قصرها و ثروتها و اموال و زرق و برقها باشد به من دهند كه كمترين ظلم و ستمى كه همان گرفتن پوست جوى (نه دانه جو) از دهان مورچه اى كه ظاهراً كوچك ترين جنبنده است انجام دهم، نمى كنم.

بسيارند كسانى كه مبالغ كوچك و متوسّط رشوه آنها را تكان نمى دهد; ولى اگر امتياز مهمّى براى آنها قائل شوند كه معادل تمام زندگى آنان يا بيشتر باشد

پاورقي

1. اقاليم سبعه، «اقاليم» جمع «اقليم» به معناى بخشى از جهان يا كشور است و جغرافى دانان قديم جهان را به هفت اقليم تقسيم مى كردند و چون نقشه دقيقى از دنيا نداشتند حدّ و حدود اين اقليمهاى هفتگانه دقيق نبود. به هر حال، هفتگانه در تقسيم بندى آنها چنين بود: اقليم اوّل، هندوستان. دوم، بخشى از كشورهاى عربى و حبشه، سوم،

مصر و شام، چهارم، ايران. پنجم، روم. ششم، كشور ترك، هفتم، چين و ماچين. (لغت نامه دهخدا، ماده اقليم). البتّه ممكن است تقسيم ديگرى از سوى بعضى ديگر از جغرافى دانها ارائه شده باشد و به هر حال نظر امام(عليه السلام) آن است كه اگر همه مناطق آباد كره زمين را به من بدهند.

2. «جلب» پوسته اى است كه روى دانه گندم يا جو را مى گيرد و به پوسته اى كه به هنگام خوب شدن زخم روى آن را مى پوشاند، «جلب» گفته مى شود.

3. «تقضمها» از ريشه «قضم» بر وزن «هضم» به معناى دندان زدن، گاز گرفتن و جويدن است.

صفحه 421

دست و پايشان مى لرزد و مى لغزند. چه كسى مى تواند ادّعا كند كه در هيچ حدّى از گرفتن امتياز در برابر هيچ حدّى از كمترين كار خلاف گرفتار لغزش نخواهد شد؟ امام مى فرمايد: من آن شخص هستم و حتّى صريحاً سوگند بر آن ياد مى كند.

دليلى كه امام براى اين امر آورده بسيار قابل توجّه است، زيرا امتيازات مادّى براى كسانى اهميّت دارد كه دنيا در نظرشان بزرگ و برجسته است; امّا كسى كه در اوج معرفت خدا قرار گرفته و ما سوى الله در نظر او كم ارزش و بى مقدار است و همه دنيا از ديدگاه او همچون برگ درخت نيم جويده اى در دهان ملخى است، دليلى ندارد كه مرتكب عصيان پروردگار و ظلم و ستمى شود.

على(عليه السلام) با چشم حقيقت بين خود به باطن دنيا مى نگرد; او همه اين مقامها و مواهب مادى را در حال فنا و زوال مى بيند و چيزى كه ارزش

آن را ندارد كه كسى به آن دل ببندد يا به دل بستنش بينديشد.

به همين دليل اگر بخواهيم ظلم و ستم، رشوه خوارى و تعدّى به حقوق ضعيفان از دنيا ريشه كن شود بايد در بالا بردن سطح معرفت انسانها نسبت به خدا و نسبت به دنيا تلاش و كوشش كنيم.

در ضمن از اين عبارات با دلالت التزامى مى توان فهميد كه ظلم و ستم و داورى به ناحق بدترين گناه است كه حتّى در برابر به دست آوردن تمام دنيا نبايد آن را مرتكب شد.

سرانجام امام(عليه السلام) با جمله اى كوتاه و بيداركننده كه در واقع ناظر به كلّ محتواى خطبه است، سخن خود را پايان مى دهد و مى فرمايد: «به خدا پناه مى بريم از خواب رفتن عقل و لغزشهاى قبيح و زشت و در اين راه از او يارى مى طلبيم»; (نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ سُبَاتِ(1) الْعَقْلِ، وَ قُبْحِ الزَّلَلِ. وَ بِه نَسْتَعِينُ).

پاورقي

1. «سبات» از ريشه «سبت» بر وزن «وقت» به معناى تعطيل كردن به منظور استراحت است; و «سبات» به از كار افتادن و تعطيل شدن اطلاق مى شود و در جمله بالا نيز به همين معناست و اگر در لغت عرب روز شنبه را يوم السبت مى نامند به سبب آن است كه اين نامگذارى در اصل از يهود گرفته شده كه روز شنبه روز تعطيلى آنها بود.

صفحه 422

اشاره به اينكه اگر عقل بيدار باشد و لطف خدا يار، انسان گرفتار گناهان بزرگ نمى شود و در دام گناهان كوچك كمتر مى افتد.

اين سخن را با نقل دو روايت پايان مى دهيم: حافظ ابونعيم اصفهانى از دانشمندان معروف اهل سنّت

در كتاب مشهورش حلية الاولياء مى نويسد: «پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام)خطاب كرد و فرمود: «يا عَلي! إِنّ اللهَ قَدْ زَيَّنَكَ بِزينَة لَمْ يُزيِّنِ الْعِبادَ بِزينَة أحَبَّ إلَى اللهِ مِنْها هِي زينَةُ الاْبْرارِ عِنْدَاللهِ تَعالى وَ الزُّهْدُ فِي الدُّنْيا فَجَعَلَكَ لا تَرزْءُ مِنَ الدُّنْيا شَيْئاً وَلا تَرْزَءُ مِنْكَ الدُّنْيا شَيْئاً; اى على! خداوند تو را به زينتى آراسته كه بندگانش به چيزى محبوب تر از آن زينت نياراسته و آن زينت ابرار و نيكان نزد خداوند متعال است و آن همان زهد و بى اعتنايى به دنياست; تو را آن گونه قرار داده كه تو از دنيا چيزى كم نمى كنى و دنيا چيزى از تو نمى كاهد».(1)

در حديث ديگرى آمده است كه زن شجاعى از شيعيان مخلص على(عليه السلام) به نام «دارميه حجونيه» در ملاقاتى كه با معاويه داشت (و به دنبال او فرستاده بود) در جواب اين سؤال معاويه كه:

آيا هرگز على(عليه السلام) را ديده اى؟

گفت: آرى به خدا سوگند او را ديدم.

گفت: چگونه او را ديدى؟

گفت: رَأَيْتُهُ لَمْ يَفْتِنُهُ الْمُلْكُ الَّذي فَتَنَكَ وَ لَمْ تَشْغَلْهُ النِّعْمَةُ الَّتي شَغَلَتْكَ; او را چنان ديدم كه اين حكومتى كه تو را فريب داده او را فريب نداده بود، و اين نعمتهاى دنيا كه تو را مشغول ساخته او را مشغول نساخته بود».(2)

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه مرحوم خويى، ج 14، ص 297، چاپ قديم.

2. كتاب بلاغات النساء، ص 106 مطابق نقل شرح نهج البلاغه مرحوم شوشترى، ج 6، ص 541 .

صفحه 423

نكته

اشعث بن قيس كيست؟

همان گونه كه در جلد اوّل در تفسير خطبه نوزدهم بيان كرديم «اشعث» از منافقانى بود كه در

زمان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به ظاهر مسلمان شد و بعد از رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به ارتداد روى آورد و سپس اسير شد و نزد ابوبكر اظهار ندامت كرد و مورد عفو قرار گرفت و در دوران اميرمؤمنان على(عليه السلام) با دشمنان او همچون عمروبن عاص براى ايجاد نفاق در صفوف ياران آن حضرت همكارى داشت و سرچشمه خرابى ها و مفاسد بى شمارى شد او در قبيله خود صاحب نفوذ بود و از اين طريق براى مقاصد سوء خود كمك مى گرفت و به گفته بعضى از محققان بسيارى از مشكلات عصر خلافت اميرمؤمنان على(عليه السلام) از اين منافق سرسخت و مرموز نشأت مى گرفت.

شرح بيشتر را در جلد اوّل صفحه 644 به بعد مطالعه فرماييد.

صفحه 424

صفحه 425

خطبه225

يَلْتَجِأُ إلَى اللهِ أنْ يُغْنِيَهُ

از دعاهاى امام(عليه السلام) است

در آن از خدا تقاضا مى كند كه از همگان بى نيازش كند.(1)

خطبه (دعا) در يك نگاه

همان گونه كه از عنوان بالا روشن شد هدف اصلى امام(عليه السلام) در اين دعا درخواست غنا و بى نيازى از غير اوست، چرا كه نياز به ديگران گاه سبب مدح و ستايش آنها مى شود در حالى كه شايسته چنان مدحى نيستند و گاه سبب نكوهش منع كنندگان مى گردد در حالى كه شايد مستحق چنان نكوهشى نباشند

پاورقي

1. سند خطبه (دعا):

از كسانى كه اين دعا را از اميرمؤمنان با اضافاتى نقل كرده، راوندى در كتاب الدعوات است كه بعد از جمله «إنَّكَ عَلى كُلِّ شَىء قَدير» اضافه مى كند: «اللّهُمَّ اجْعَلْ أوّلَ كَريمَة تَنْتَزِعُها مِنْ كَرائِمي وَ أوّلَ وَديعَة تَرْتَجِعُها مِنْ وَدائِعِ نِعَمِكَ» و اين اضافه نشان مى دهد كه راوندى دعا را از منبع ديگرى غير از نهج البلاغه اخذ كرده است. نويسنده كتاب الطراز (سيّد يمانى) نيز اين دعا را با تفاوتى آورده كه آن هم نشانى مى دهد از منبع ديگرى اخذ كرده است. امام سجاد(عليه السلام) نيز اين دعا را در دعاى مكارم الاخلاق با مختصر تفاوتى تضمين فرموده است و نشان مى دهد كه اين دعا در ميان اهل بيت معروف بوده است. (مصادر نهج البلاغه، ج3، ص 160)

صفحه 426

و از آن بدتر اينكه انسان دست نياز به سوى شرار خلق دراز كند و در واقع اين دعا به عنوان تعليم به همه مردم مخصوصاً پيروانش ذكر شده، زيرا مقام امام(عليه السلام)از آن بالاتر است كه به سراغ بدان برود يا مدح و ثنايى از آنان بكند.

صفحه 427

اَللَّهُمَّ صُنْ وَجْهِي بِالْيَسَارِ، وَ

لاَ تَبْذُلْ جَاهِيَ بِالاِْقْتَارِ، فَأَسْتَرْزِقَ طَالِبِي رِزْقِكَ، وَ أَسْتَعْطِفَ شِرَارَ خَلْقِكَ، وَ أُبْتَلَى بِحَمْدِ مَنْ أَعْطَانِي، وَ أُفْتَتَنَ بِذَمِّ مَنْ مَنَعَنِي، وَ أَنْتَ مِنْ وَرَاءِ ذلِكَ كُلِّهِ وَلِيُّ الاِْعْطَاءِ وَ الْمَنْعِ; «إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ».

ترجمه

خداوندا آبرويم را با بى نيازى و غنا محفوظ دار و شخصيتم را بر اثر فقر ضايع مكن! مبادا از كسانى درخواست روزى كنم كه آنها خود، از تو روزى مى طلبند و از افراد بدكردار و پست، خواستار عطوفت و بخشش گردم و سرانجام به ستودن آن كس كه به من چيزى عطا كرده، مبتلا شوم (هر چند شايسته ستايش نباشد) و به نكوهش كردن آن كس كه مرا محروم داشته گرفتار گردم، هر چند در خور نكوهش نباشد، اين در حالى است كه تو در ماوراى همه اينها سرپرست و صاحب اختيار بخشش و منع هستى و تو بر هر چيز توانايى.

شرح و تفسير: از خلق شرور بى نيازم كن!

امام(عليه السلام) در اين دعاى كوتاه، ضمن هشت جمله مطالب پرمعنايى ذكر مى كند كه هم دعاست و هم درس اخلاق. نخست در ضمن دو جمله اصل دعا را بيان كرده عرضه مى دارد: «خداوند آبرويم را با بى نيازى محفوظ دار و شخصيتم را بر

صفحه 428

اثر فقر ضايع مكن!»; (اَللَّهُمَّ صُنْ(1) وَجْهِي(2) بِالْيَسَارِ(3)، وَ لاَ تَبْذُلْ جَاهِيَ(4) بِالاِْقْتَارِ(5)).

منظور از «يسار» (بى نيازى) غنا و توانگرى به آن معنا كه در عرف است نيست، بلكه منظور بى نيازى از ديگران و داشتن زندگى توأم با عفاف و كفاف است وگرنه غناى به آن معنا، گاه سبب بى آبرويى هم مى شود.

جمله «وَ لاَ تَبْذُلْ جَاهِيَ بِالاِْقْتَارِ» با توجّه به اينكه «ولا تبذل» از ريشه «بذل» است

و «بذل» دو معنا دارد: يكى بخشيدن و از دست دادن و ديگرى كهنه كردن و ضايع ساختن، دو تفسير متفاوت دارد: نخست اينكه «خداوندا شخصيت مرا با فقر از من مگير» و ديگر اينكه «شخصيت مرا با فقر به ابتذال مكشان».

سپس بعد از آن در چهار جمله به آثار فقر و نيازمندى به ديگران پرداخته، مى فرمايد: «در نتيجه از كسانى درخواست روزى كنم كه آنها خود، از تو روزى مى طلبند و از افراد بدكردار و پست، خواستار عطوفت و بخشش گردم و سرانجام به ستودن آن كس كه به من چيزى عطا كرده، مبتلا شوم (هر چند شايسته ستايش نباشد) و به نكوهش كردن آن كس كه مرا محروم داشته گرفتار گردم، هر چند در خور نكوهش نباشد»; (فَأَسْتَرْزِقَ طَالِبِي رِزْقِكَ، وَ أَسْتَعْطِفَ شِرَارَ خَلْقِكَ، وَ أُبْتَلَى بِحَمْدِ مَنْ أَعْطَانِي، وَ أُفْتَتَنَ بِذَمِّ مَنْ مَنَعَنِي).

در پايان مى فرمايد: «اين در حالى است كه تو در ماوراى همه اينها سرپرست و صاحب اختيار بخشش و منع هستى و تو بر هر چيز توانايى»; (وَ أَنْتَ مِنْ وَرَاءِ ذلِكَ كُلِّهِ وَلِيُّ الاِْعْطَاءِ وَ الْمَنْعِ; «إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ»).

امام(عليه السلام) در اين عبارت كوتاه به چهار اثر سوء فقر و نيازمندى كه در دو مرحله

پاورقي

1. «صن» از ريشه «صيانت» به معناى محفوظ نگه داشتن است.

2. «وجه» در اينجا به معناى آبروست، هر چند اصل معناى آن صورت است.

3. «يسار» از ريشه «يسر» به معناى سهولت و آسانى و بى نيازى است و در جمله بالا معناى اخير اراده شده است.

4. «جاه» به معناى قدر و مقام و شرف است.

5. «اقتار» از ريشه «قتور» بر

وزن «فتور» به معناى سخت گرفتن در خرج كردن است.

صفحه 429

انجام مى شود، اشاره فرموده: نخست مى فرمايد: حدّاقل چيزى كه بر آن مترتّب مى شود اين است كه دست نياز به سوى نيازمندان درگاه تو دراز كنم و از آن بدتر اينكه حلّ مشكل در دست بدان و افراد پست قرار بگيرد كه راستى زندگى كردن در چنان شرايطى براى افراد با ايمان و با شخصيت بسيار سخت و دردناك است.

در مرحله دوم; يعنى پس از درخواست اگر طرف مقابل، اجابت كند انسان ناگزير از مدح و ستايش اوست و اى بسا انسانى باشد كه هرگز شايسته مرگ نيست و اگر از كمك كردن به دلايل خاصّى دريغ دارد زبان به نكوهش او بگشايم در حالى كه اى بسا در خور نكوهش و مذمت نباشد و خودش مشكلات اهمّى دارد كه بايد به آنها برسد; ولى از آنجايى كه «صاحِبُ الْحاجَةِ لا يَرى إلاّ حاجَتَهُ; حاجت مند جز حاجت خود را نمى بيند»(1) همين كه دست ردّ بر سينه من زد من او را متّهم به بخل و خسيس بودن مى كنم در حالى كه چه بهتر آب را از سرچشمه بگيرم و رو به درگاه تو آورم كه تو ولىّ اعطا و منعى و بر هر چيز قادرى!

بديهى است روح بلند و بزرگ امام(عليه السلام) هرگز چنين امورى را نمى پذيرد، هر چند گرفتار نيازمندى باشد. امام مى خواهد آثار طبيعى فقر را كه در بسيارى از مردم آشكار است بيان فرمايد تا بكوشند و با فقر مبارزه كنند و هرگز دست نياز به سوى كسى دراز نكنند.

نكته

آثار زيانبار فقر

گرچه در روايات

متعددى از فقر ستايش شده، مانند حديث معروف پيامبر

پاورقي

1. اين عبارت در روايات ديده نشده بلكه به صورت ضرب المثل معروفى است كه با تعبيرات مختلف گفته مى شود، مانند «صاحِبُ الْحاجَةِ لا يَرُومُ إلاّ قَضائِها» يا «صاحِبُ الحاجَةِ أرعن لا يُريدُ إِلا قَضائَها» يا «صاحِبُ الْحاجَةِ أعْمى وَلَو كانَ بَصيراً». (كشف الخفاء، تأليف عجلونى، ج 2، ص 18).

صفحه 430

اكرم(صلى الله عليه وآله): «اَلْفَقْرُ فَخْري وَ بِهِ أفْتَخِرُ» و روايت امام صادق(عليه السلام): خداوند به حضرت موسى(عليه السلام) فرمود: «إذا رَأَيْتَ الفَقْرَ مُقبِلا فَقُلْ مَرْحباً بِشِعارِ الصّالِحينَ وَ اِذا رَأَيْتَ الْغِنى مُقْبِلا فَقُلْ: ذَنْبٌ عُجِّلَتْ عُقُوبَتُهُ; هنگامى كه ديديد فقر روى آورده بگو اى شعار صالحين خوش آمدى و هنگامى كه ببينى غنا روى آورده بگو لابد گناهى از من سر زده كه مجازاتش به سرعت فرا رسيده»(1) و روايات ديگرى مانند آن.

ولى روشن است كه فقر به معناى تهيدستى مخصوصاً در آنجا كه بر اثر تنبلى و كوتاهى و ضعف مديريت حاصل شود نه مايه افتخار است و نه شعار صالحان، بلكه سبب ذلّت و خوارى و آلودگى به انواع گناهان است.

مايه افتخار، فقر الى الله است، چرا كه عالم همه نيازمندند و خداوند بى نياز: (يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَآءُ إِلَى اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ)(2) و اين شبيه همان چيزى است كه در حديث اميرمؤمنان(عليه السلام) آمده است كه عرضه مى داشت: «كَفى بي عِزّاً أنْ أكُونَ لَكَ عَبْداً وَ كَفى بي فَخْراً أنْ تَكُونَ لي رَبّاً».(3)

يا اينكه منظور از فقر، زندگى ساده و خالى از تشريفات و تكلّفات است در برابر ثروتى كه موجب مستى و غرور و تشريفات و تجمّلات

مى شود.

تعبير به «شعار الصالحين» از فقر و تعبير به «مجازات زودرس» از غنا، گواه روشنى بر اين معناست، زيرا شعار صالحان به يقين چيزى است كه موجب صلاح و فلاح باشد; مانند زهد و ساده زيستى و عقوبت گناه، مربوط به چيزى است كه گناه آلود باشد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه قسمتى از اين روايات كه در آن مدح فقر آمده، اشاره به فقر تحميلى باشد كه بر اثر انجام وظيفه دامنگير انسان مى شود; مثلا در آغاز اسلام گروه عظيمى از مسلمانان مجبور به مهاجرت از مكّه به مدينه شدند و

پاورقي

1. كافى، ج 2، ص 263، ح 12 از باب فضل فقراء مسلمين.

2. فاطر، آيه 15 .

3. خصال، ج 2، ص 420، ح 14.

صفحه 431

هرگز نتوانستند امكانات خويش را در مكّه، به مدينه منتقل كنند و طبعاً در آنجا گرفتار فقر شديدى شدند و يا مسلمانانى كه در شعب ابى طالب در محاصره اقتصادى دشمن قرار گرفتند واقعاً فقير شدند فقرى كه بر اثر ايمان به خدا و اطاعت فرمان او از سوى دشمن به آنها تحميل شد و پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به آنها دلدارى مى داد كه اين فقر مايه افتخار است و شعار صالحان.

همچنين در دورانهاى بعد، جمع زيادى از خاصّان اهل بيت(عليهم السلام) به مضمون مثل معروف «اَلْبَلاءُ لِلْوِلاءِ» گرفتار چنين فقر تحميلى مى شدند و اين امر تا عصر و زمان ما ادامه دارد. چنين فقرى نه تنها عيب نيست، بلكه افتخار است; عيب آن است كه انسان براى دنيا دست از انجام وظيفه بردارد و تسليم دشمن شود.

حديث شريف «مَنْ أَحَبَّنا أهْلَ الْبَيْتِ فَلْيُعدَّ لِلْفَقْرِ

جِلْباباً; هر كس ما اهل بيت را دوست بدارد بايد چادر فقر را آماده كند»(1) نيز اشاره به اين مطلب دارد.

بنابراين فقر بى دليل كه ناشى از تنبلى و فرار از كار يا سوء مديريت حاصل شود هرگز مطلوب انسان نيست.

كلام امام(عليه السلام) در دعاى مورد بحث، به خوبى نشان مى دهد كه يك سلسله رذائل اخلاقى از فقر به معناى تهيدستى نشأت مى گيرد، تواضع در برابر اشرار و ستايش كسانى كه شايسته ستايش و نكوهش كسانى كه در خور نكوهش نيستند از جمله رذائل اخلاقى است كه از فقر به معناى تهيدستى نشأت مى گيرد.

جمله «لا تَبْذُلْ جاهي بِالاْقْتارِ» دليل بر اين است كه فقر فردى، آبروى انسان و فقر اجتماعى آبروى جامعه را مى برد و اين هرگز با عزّت ناشى از ايمان سازگار نيست: (وَللهِِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لاَ يَعْلَمُونَ).(2)

در حديثى از اميرمؤمنان مى خوانيم كه فقر سرچشمه عيوب بزرگى است،

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 46، ص 36 .

2. منافقون، آيه 8 .

صفحه 432

فرمود: «يا بُنَىَّ الْفَقيرُ حَقيرُ لايُسْمَعُ كَلامُهُ وَ لايُعْرَفُ مَقامُهُ لَوْ كانَ الْفَقيرُ صادِقاً يُسَمُّونَهُ كاذِباً وَلَوْ كانَ زاهِداً يُسَمُّونَهُ جاهِلا; فرزندم فقير حقير است كسى گوش به سخنش فرا نمى دهد و براى مقامش ارزشى قائل نيستند; اگر فقير صادق باشد او را دروغگو مى نامند و اگر زهد پيشه كند جاهلش مى نامند».

سپس افزود: «يا بُنَىَّ مَنِ ابْتَلى بِالْفَقرِ ابْتَلى بِأَرْبَعِ خِصال بِالضَّعْفِ في يَقينِهِ وَالنُّقْصانِ في عَقلِهِ وَالرِّقَّةِ في دينِهِ وَقِلَّةِ الْحَياءِ في وَجْهِهِ فَنَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الْفَقْرِ; فرزندم كسى كه به فقر مبتلا شود به چهار خصلت و عيب بزرگ مبتلا مى گردد ضعف

در يقين، نقصان در عقل، كمبود در دين و كمى حيا، بنابراين به خدا پناه مى بريم از فقر».(1)

امروز با چشم خود مى بينيم كه فقر سرچشمه مفاسد بى شمارى; مانند ابتلا به مواد مخدّر، فحشا، خيانت، سرقت، خدمت به اجانب و مانند آن مى شود به همين دليل در حديثى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: «غِنًى يَحْجُزُكَ عَنِ الظُّلمِ خَيرٌ مِنْ فَقْر يَحْمِلُكَ عَلَى الاْثمِ; غنايى كه تو را از ظلم باز دارد بهتر از فقرى است كه تو را به گناه وا دارد».(2)

به همين دليل در حديثى از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فقر مايه روسياهى در دو جهان: «اَلْفَقْرُ سَوادُ الْوَجهِ فِى الدّارَينِ»(3) و در حديث ديگرى از همان حضرت فقر در سر حدّ كفر: «كادَ الْفَقْرُ أنْ يَكُونَ كُفراً»(4) شمرده شده است.

بديهى است اگر فقر جامعه اى را فرا گيرد عيوب و نقايصى كه به آن اشاره شده به صورت خطرناك ترى آشكار مى شود و امروز مى بينيم بعضى از جوامع فقير مسلمانان، چنان در چنگال بيگانگان و دشمنان اسلام گرفتار شده اند كه

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 69، ص 47، ح 58، از باب فضل الفقر والفقراء.

2. وسائل الشيعه، ج 12، ص 17، ح 7 .

3. بحارالانوار، ج 69، ص 30 .

4. همان مدرك.

صفحه 433

انسان شديداً بر آنها تأسّف مى خورد.

اين بحث را با سخنى از امام سجاد(عليه السلام) در يكى از دعاهاى پرمعنايش پايان مى دهيم; عرضه مى دارد: «أللّهُمَّ إنّي أسئَلُكَ خَيْرَ الْمَعيشَةِ مَعيشَةً أقْوى بِها عَلى طاعَتِكَ وَ أبْلُغُ بِها جَميعَ حاجاتى وَ أَتَوَسَّلُ بِها إِلَيكَ في الْحَياةِ الدُّنْيا وَ في الآخِرَةِ مِنْ غَيْرِ أنْ تَتْرُفَني فيها

فَأطْغى أوْ تَقْتُرَها عَليّ فَأَشْقى; خداوندا من از تو معيشت و زندگى خوبى تقاضا مى كنم معيشتى كه با آن قدرت بر اطاعتت داشته باشم و به تمام نيازهايم برسم، به وسيله آن در دنيا و آخرت به تو نزديك شوم، بى آنكه ثروت غرورآفرين و مست كننده اى به من دهى كه سر به طغيان بردارم يا چنان بر من تنگ گيرى كه بدبخت شوم».(1)

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 87، ص 12، ح 2 .

صفحه 434

صفحه 435

خطبه226

في التَّنْفيرِ مِنَ الدُّنْيا

از خطبه هاى امام(عليه السلام) است

كه در متنفّر ساختن از زرق و برق دنيا ايراد فرموده است.(1)

خطبه در يك نگاه

توضيح

اين خطبه در واقع از سه بخش تشكيل شده و هر يك ناظر به مطلبى است كه مكمّل مطلب ديگر است:

در بخش اوّل امام(عليه السلام) به معرفى دنيا مى پردازد كه سرايى است ناپايدار وناامن

پاورقي

1. سند خطبه:

اين خطبه را متّقى هندى از فقهاى عامّه در كتاب كنزالعمّال آورده، مى گويد: دينورى و ابن عساكر از عبدالله بن صالح عجلى از پدرش چنين نقل مى كند كه روزى على بن ابى طالب(عليه السلام) خطبه اى براى ما خواند. نخست حمد و ثناى الهى بجا آورد و درود بر پيامبر فرستاد و بعد فرمود: «عِبادَاللهِ لاتَغُرَّنَّكُمُ الْحَياةِ الدُّنْيا فَإِنَّها دارٌ بِالْبَلاءِ مَحْفُوفَةٌ وَ بِالْغَدْرِ مَعْرُوفَةٌ...» و نيز سبط بن جوزى در تذكرة الخواصّ آن را با اضافاتى نقل كرده و مى گويد: اين خطبه (به جهت فصاحت و بلاغتش) به عنوان «خطبه بالغه» معروف است. سپس نقل مى كند كه ابونعيم نيز در كتاب حليه بخشى از اين خطبه را آورده است. خطيب خوارزمى نيز در كتاب مناقب آن را با اضافاتى نقل كرده است. نويسنده مصادر نهج البلاغه بعد از اشاره به مطالب بالا مى گويد: با اين نقل گسترده اى كه از خطبه در كتب اهل سنّت آمده، نيازى نمى بينيم كه راويان اين خطبه را از علماى اماميّه شرح دهيم. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 167)

صفحه 436

و مملوّ از حوادث ناگوار; پيوسته دستخوش دگرگونيها و اهل آن هدف تيرهاى بلا.

در بخش دوم امام(عليه السلام) هشدار مى دهد كه قبل از شما گروههاى زيادى در دنيا آمدند

و چه بسا از شما قوى تر و داراى امكانات فزون تر; امّا همه را گذاردند و رفتند و خانه اى از سنگ و گل و خاك به نام خانه گور را به جاى آن قصرهاى زيبا پذيرفتند.

در بخش سوم مى فرمايد: شما هم در همان مسير قرار داريد و داراى همان سرنوشت هستيد. روزى فرا مى رسد كه زندگى شما پايان مى يابد و قبرها جسمهاى بى جان شما را در بر مى گيرند و در آينده اى نه چندان دور از قبرها برانگيخته مى شويد و اعمالى را كه در يك عمر انجام داديد در برابر شما ظاهر مى شود و بايد پاسخگوى آن باشيد.

صفحه 437

بخش اوّل

دَارٌ بِالْبَلاَءِ مَحْفُوفَةٌ

دَارٌ بِالْبَلاَءِ مَحْفُوفَةٌ، وَ بِالْغَدْرِ مَعْرُوفَةٌ، لاَ تَدُومُ أَحْوَالُهَا، وَ لاَ يَسْلَمُ نُزَّالُهَا.

أَحْوَالٌ مُخْتَلِفَةٌ، وَ تَارَاتٌ مُتَصَرِّفَةٌ، الْعَيْشُ فِيهَا مَذْمُومٌ، وَ الاَْمَانُ مِنْهَا مَعْدُومٌ، وَ إِنَّمَا أَهْلُهَا فِيهَا أَغْرَاضٌ مُسْتَهْدَفَةٌ، تَرْمِيهِمْ بِسِهَامِهَا، وَ تُفْنِيهِمْ بِحِمَامِهَا.

ترجمه

(دنيا) سرايى است كه در لابه لاى بلاها و مشكلات پيچيده شده و به غدر و نيرنگ و بى وفايى معروف است: حالاتش يكنواخت نمى ماند و ساكنانش سالم و در امان نيستند. پيوسته اوضاع و حالاتش دگرگون مى شود (به گونه اى كه) زندگى در آن نكوهيده و نامطلوب و امنيّت در آن ناياب و معدوم است. اهل دنيا همواره هدف تيرهاى بلا هستند كه پى در پى به سوى آنها پرتاب مى كند و با مرگ نابودشان مى سازد.

شرح و تفسير: ناپايدارى احوال جهان

همان گونه كه در بالا اشاره شد امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه از ناپايدارى و بىوفايى دنيا سخن مى گويد و مى فرمايد: «(دنيا) سرايى است كه در لابه لاى بلاها و مشكلات پيچيده شده و به غدر و نيرنگ و بىوفايى معروف است: حالاتش يكنواخت نمى ماند و ساكنانش سالم و در امان نيستند»; (دَارٌ بِالْبَلاَءِ

صفحه 438

مَحْفُوفَةٌ، وَ بِالْغَدْرِ(1) مَعْرُوفَةٌ، لاَ تَدُومُ أَحْوَالُهَا، وَ لاَ يَسْلَمُ نُزَّالُهَا(2)).

بلاهايى كه زندگى اين دنيا را در برگرفته، بسيار زياد و متنوّع است، بيماريهاى جسمى، بيماريهاى روانى، حوادث ناگوار اجتماعى، طوفانها، زلزله ها، سيلابها، جنگها، غارتها، حوادثى كه منجر به مرگ يا مجروح شدن اعضا مى گردد، از دست دادن عزيزان و مانند آنها.

جمله «دَارٌ بِالْبَلاَءِ مَحْفُوفَةٌ» اشاره گويايى است به تمام آنچه گفته شد.

غدر و بىوفايى دنيا ممكن است اشاره به اهل آن باشد كه غالباً بىوفا هستند هنگامى كه

دنيا به انسان رو مى كند دوستدار و مخلصند و هرگاه پشت كرد گويى هرگز آشنا نبودند. يا اشاره به بى وفايى مواهب دنيوى است در حالى كه انسان كاملا سالم و سرحال است و تصوّر مى كند سالها اين وضع ادامه مى يابد. با پيش آمد كوچكى ناگهان سلامت و نشاط برچيده مى شود و در حالى كه اموال و ثروت فراوان، از هر سو فراهم كرده، حادثه اى پيش مى آيد كه ناگهان ورشكست مى شود و محتاج نان شب مى گردد.

ناپايدارى دنيا كه در «لاَ تَدُومُ أَحْوَالُهَا» بيان شده، نتيجه همان بلاها و حوادث گوناگونى است كه از هر سو انسان را احاطه كرده، و در امان نبودن ساكنان دنيا كه در جمله «وَ لاَ يَسْلَمُ نُزَّالُهَا» آمده به سبب همان حوادث تلخ و ناپايدارى دنياست.

آرى! از «نسيمى دفتر ايّام بر هم مى خورد» و با يك گردش چرخ نيلوفرى، نه نادر به جا مى ماند و نه كبكبه و دبدبه نادرى و به گفته شاعر:

آن مادرى كه اين همه فرزند زاد و كشت *** ديگر كه چشم دارد از او مهر مادرى!

پاورقي

1. «غدر» معانى متعددى دارد كه قريب با هم است: مكر و نيرنگ و بىوفايى.

2. «نزّال» جمع «نازل» به معناى ميهمان و يا كسى كه در جايى وارد مى شود.

صفحه 439

سپس در تأكيد همين معنا با عبارات تكان دهنده ديگرى مى افزايد: «احوالش ناپايدار و حالاتش دگرگون (به گونه اى كه) زندگى در آن نكوهيده و نامطلوب و امنيّت در آن ناياب و معدوم است»; (أَحْوَالٌ مُخْتَلِفَةٌ، وَ تَارَاتٌ(1) مُتَصَرِّفَةٌ(2)، الْعَيْشُ فِيهَا مَذْمُومٌ، وَ الاَْمَانُ مِنْهَا مَعْدُومٌ).

سرتاسر تاريخ بشر پر

از شواهد زنده اى بر اين گفتار پرمعناى مولاست و از آن فراتر، آيات قرآن مجيد است كه از سرگذشت پيشينيان پرده بر مى دارد.

از جمله صحنه بسيار عبرت انگيزى است كه از زندگى ثروتمند معروف بنى اسرائيل قارون در اواخر سوره قصص، ترسيم كرده است.

يك روز قارون با تمام زر و زيور و خدم و حشم و دم و دستگاه خود در ميان بنى اسرائيل ظاهر مى شود و با تمام قدرت و ثروتش از برابر چشمان آنها رژه مى رود، آنچنان كه گويى در دل دنياپرستان بنى اسرائيل، قند آب مى شود و فرياد يا (يَا لَيْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِىَ قَارُونُ) سر مى دهند.

فرداى آن روز كه با يك زلزله آميخته با «خسف» زمين، قارون و تمام اموال و ثروتش را در كام خود فرو مى برد آن دنياپرستان ديروز در وحشت فرو مى روند و اين سخن را مى گويند: «(لَوْلاَ أَنْ مَّنَّ اللهُ عَلَيْنَا لَخَسَفَ بِنَا); اگر خدا بر ما منّت ننهاده بود ما را نيز به قعر زمين فرو مى برد (و به سرنوشت قارون گرفتار مى شديم)».

در عصر و زمان ما نه تنها اين گونه حوادث كم نيست، بلكه دامنه وسيع تر و گسترده ترى پيدا كرده و صحنه هايى كه همه روز با چشم خود ناظر آن هستيم.

سپس امام(عليه السلام) در پايان اين فراز، تشبيه جالبى درباره حوادث دنيا و ساكنان دنيا دارد، مى فرمايد: «اهل دنيا همواره هدف تيرهاى بلا هستند، كه پى در پى بسوى آنها پرتاب مى كند و با مرگ نابودشان مى سازد»; (وَ إِنَّمَا أَهْلُهَا فِيهَا أَغْرَاضٌ

پاورقي

1. «تارات» جمع «تاره» بر وزن

«غارت» به معناى زمان و معمولا به معناى يك مرتبه به كار مى رود.

2. «متصرّفه» از ريشه «تصرف» يعنى دگرگون كردن.

صفحه 440

مُسْتَهْدَفَةٌ(1)، تَرْمِيهِمْ بِسِهَامِهَا، وَ تُفْنِيهِمْ بِحِمَامِهَا(2)).

آرى! انسانها در اين جهان هدفهاى بى دفاعى هستند در برابر تيرهاى بلاها كه از چپ و راست و بالا و پايين به سوى آنها پرتاب مى شود; تيرهايى كه كمتر خطا مى كند و درست به هدف مى خورد و هدف را نابود مى سازد.

آيا در ميدانى كه تيراندازان آن را احاطه كرده و مرتّباً انسانى را نشانه گيرى مى كنند امنيّت و سلامتى وجود دارد؟! آيا زندگى در وسط چنين ميدانى مذموم و منفور نيست؟! ممكن است اين ميدان مملوّ از انواع غذاهاى رنگارنگ و لباسهاى زيبا و جواهرات و زيورها باشد; ولى آيا اين امور با آن شرايطى كه اين ميدان دارد مى تواند سبب دلخوشى گردد؟! هرگز.

در اينجا داستان معروفى است كه مى تواند بىوفايى و ناپايدارى دنيا را به خوبى مجسّم كند.

در كتاب كامل مبرّد مى خوانيم كه: «روزى يزيد ابن عبدالملك گفت دنيا هيچ گاه براى هيچ كس خالى از ناراحتيها و مشكلات نشده من مى خواهم چنين روزى را براى خود فراهم نمايم. هنگامى كه يك روز خلوت كردم هيچ خبرى را به من نرسانيد و مرا با لذاتم در آن خلوتگاه واگذاريد. سپس معشوقه خود حبابه را صدا زد و گفت: شراب به من بنوشان وآواز بخوان و (به پندار خود) بهترين وسائل عيش و نوش را فراهم ساز. در اين هنگام حبابه دانه انارى را برگرفت در دهان خود گذاشت. ناگهان به گلوى او پريد (و در دستگاه تنفس او

فرو رفت و خارج نشد) و همين سبب مرگ او شد. يزيد ابن عبدالملك چنان ضجّه و فريادى زد كه بيهوش شد. هنگامى كه به هوش آمد گفت من اجازه نمى دهم او را

پاورقي

1. «مستهدفه» از ريشه «هدف» گرفته شده كه تير به سوى آن پرتاب مى شود.

2. «حمام» از ريشه «حم» بر وزن «غم» به معناى مقدر ساختن است و به همين مناسبت حمام به مرگ قطعى كه خداوند مقدر ساخته و «حِمام» (به كسر ح) با «حَمام» (به فتح ح) تفاوت دارد، زيرا دومى به معناى كبوتر است.

صفحه 441

دفن كنيد بايد در كنار من باشد. (طبق روايت ديگرى پيوسته او را در آغوش گرفت، مى بوييد تا متعفن شد) اطراف او از بنى اميّه به او گفتند اين زن بازگشت به حيات نمى كند اين يك مردار است در اين هنگام اجازه دفنش داد و طبق بعضى از نقلها بعد از 15 روز خود يزيد ابن عبدالملك از دنيا رفت و اين بود سرانجام عيش و نوش بى دغدغه او».(1)

نكته

سراى پيچيده با بلاها

اين جهان به راستى سراى مشكلات و نابسامانيها و درد و رنجهاست. معمولا همه ما از اين موضوع به طور اجمال آگاه هستيم; ولى غالباً در شرح و تفصيل آن تأمل نمى كنيم.

آفاتى كه سلامت انسان را تهديد مى كند بيش از آن است كه در حساب آيد. ساختمان وجود انسان از اعضاى مختلفى تشكيل شده كه هر كدام از آنها براى انجام دادن وظيفه صحيح، شرايط بى شمارى دارند: قلب، كليه ها، عروق و اعصاب، عضلات، استخوانها كه اگر كمترين تغييرى در شرايط آن حاصل شود مشكل آفرين است.

بعضى

از پزشكان معتقدند كه كبد انسان سيصد نوع از سموم را دفع مى كند حال اگر كمترين آفتى به آن برسد و يك يا چند نوع از سموم را نتواند دفع كند اوّل مشكلات است. و همچنين چشم و گوش و زبان و امثال آن.

از آفات درونى كه بگذريم آفات بيرونى فوق العاده زياد و متنوع است به طورى كه مرگ انسان در درون عوامل حيات او نهفته است; بارانى كه مايه حيات و زندگى است اگر بيش از حدّ ببارد سيلاب عظيمى را تشكيل مى دهد كه همه

پاورقي

1. كامل مبرّد، ج 1، ص 389 و تتمة المنتهى مرحوم محدّث قمى، شرح حال يزيد ابن عبدالملك.

صفحه 442

چيز را با خود مى برد; نسيمى كه مايه حيات و نشاط است اگر سريع تر از حدّ معمول بورزد، طوفانى مى شود كه درختان را از ريشه مى كند و انسانها را به هوا پرتاب مى كند; خورشيدى كه نورش زندگى آفرين است اگر بيش از حدّ بتابد انسان گرما زده مى شود و خطر مرگ او را تهديد مى كند; زمينى كه بستر آرامش انسان است و همه بركات را از آن مى گيرد اگر سر به طغيان بردارد و زلزله هايى روى دهد گاه شهرهايى را كه صدها سال در عمران و آبادى آن كوشيده اند در چند ثانيه به تلّى از خاك مبدّل مى سازد.

آفات گياهى، طغيان درياها، هجوم انواع بيماريهاى فراگير از زمين و هوا و آب وغذا، هر كدام مى تواند حيات انسان را تهديد كند. هنگامى كه به ملخها فرمان حمله داده شود و لشكر عظيم آنها از هر سو حملهور شوند

برگها و ساقه ها و محصولات درختان را نابود مى كنند بى آنكه هيچ كس _ حتّى با وسايل پيشرفته امروز _ بتواند جلوى آنها را بگيرد.

اينها مربوط به حوادث طبيعى بود آفات اجتماعى نيز از آن كمتر نيست جنگهاى خونين كه همچون آتشفشان هر روز در گوشه اى جهان ظاهر مى شود دائماً حيات انسان را تهديد مى كند.

رقابتهاى ويرانگر در تصاحب پستهاى سياسى و مسائل اقتصادى همه روز گروهى را بر خاك سياه مى نشاند و يا در كام مرگ فرو مى برد.

اختلافات خانوادگى كه منجر به طلاق و از هم پاشيدگى خانواده ها مى شود نافرمانى فرزندان، خيانت شركا و دوستان ناباب و ضربات شكننده منافقان، هر يك عاملى است براى تهديد حيات انسان و يا آرامش او.

بنابراين بايد با تمام وجود به اين سخن مولايمان رو بياوريم كه: «دارٌ بِالْبَلاءِ مَحْفُوفَةٌ».(1)

پاورقي

1. در شرح خطبه 145 نيز توضيحات بيشترى در اين رابطه مى خوانيد.

صفحه 443

بخش دوم

وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللّهِ

وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللّهِ أَنَّكُمْ وَ مَا أَنْتُمْ فِيهِ مِنْ هذِهِ الدُّنْيَا عَلَى سَبِيلِ مَنْ قَدْ مَضَى قَبْلَكُمْ، مِمَّنْ كانَ أَطْوَلَ مِنْكُمْ أَعْمَاراً، وَ أَعْمَرَ دِيَاراً، وَ أَبْعَدَ آثَاراً; أَصْبَحَتْ أَصْوَاتُهُم هَامِدَةً، وَ رِيَاحُهُمْ رَاكِدَةً، وَ أَجْسَادُهُمْ بَالِيَةً، وَ دِيَارُهُمْ خَالِيَةً، وَ آثَارُهُمْ عَافِيَةً. فَاسْتَبْدَلُوا بِالْقُصُورِالْمُشَيَّدَةِ، وَ الَّنمَارِقِ الْمُمَهَّدَةِ، الصُّخُورَ وَ الاَْحْجَارَ الْمُسَنَّدَةَ، وَ الْقُبُورَ اللاَّطِئَةَ الْمُلْحَدَةَ، الَّتي قَدْ بُنِيَ عَلَى الْخَرَابِ فِنَاؤُهَا، وَ شُيِّدَ بِالتُّرَابِ بِنَاؤُهَا; فَمَحَلُّهَا مُقْتَرِبٌ، وَ سَاكِنُهَا مُغْتَرِبٌ، بَيْنَ أَهْلِ مَحَلَّة مُوحِشِينَ، وَ أَهْلِ فَرَاغ مُتَشَاغِلِينَ، لاَ يَسْتَأْنِسُونَ بِالاَْوْطَانِ، وَ لاَ يَتَوَاصَلُونَ تَوَاصُلَ الْجِيرَانِ، عَلَى ما بَيْنَهُمْ مِنْ قُرْبِ الْجِوَارِ، وَ دُنُوِّ الدَّارِ. وَ كَيْفَ يَكُونُ بَيْنَهُمْ تَزَاوُرٌ، وَ قَدْ طَحَنَهُمْ بِكَلْكَلِهِ الْبِلَى،

وَ أَكَلَتْهُمُ الْجَنَادِلُ وَ الثَّرَى!

ترجمه

بدانيد اى بندگان خدا! شما و آنچه در آن از اين دنيا هستيد در همان مسيرى قرار داريد كه پيشينيان شما بودند; همان كسانى كه عمرشان از شما طولانى تر و سرزمينشان آبادتر و آثارشان از شما گسترده تر و ماندگارتر بود; امّا چيزى نگذشت كه صداهايشان خاموش گشت، نيروها و حركاتشان از كار افتاد، اجسادشان كهنه، خانه هايشان خالى و آثارشان محو گرديد، سرانجام قصرهاى بلند و محكم (و بساط عيش و نوش و تختهاى زينتى و) پشتيهاى نرم و راحت را به تخته سنگهاى خشن لحد و قبور به هم چسبيده و لحدهاى چيده شده مبدّل ساختند; همان گورهايى كه درگاهش بر خرابى بنا شده و ساختمانش تنها با

صفحه 444

خاك برپا گشته; قبرهايى كه به يكديگر نزديك است; ولى ساكنانش از يكديگر دورند! آنها در ميان اهل محلّه وحشت و در عين حال و افراد فارغ البال قرار گرفته اند. آنها هرگز انسى به وطنهاى خود (قبرها) پيدا نمى كنند و همچون همسايگان با يكديگر ديدارى ندارند با اينكه به هم نزديك اند و خانه هايشان در كنار يكديگر است. چگونه ممكن است با هم ديدار كنند در حالى كه فنا و فرسودگى با سينه سنگين خود آنها را در هم كوبيده و سنگها و خاكها جسمشان را خورده است.

شرح و تفسير: همسايگان دور از هم!

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه دست مخاطبان خود را گرفته و به اعماق تاريخ پيشينيان مى برد و سرنوشت آنها را بعد از يك عمر طولانى با آن همه قوّت و قدرت و عزت، نشان مى دهد و ديروز و امروزشان را در كنار هم مى نهد

و بزرگ ترين و مؤثّرترين درس عبرت را به مخاطبان خود كه جميع بندگان خدا از هر قوم و ملّتى هستند مى آموزد و مى فرمايد: «بدانيد اى بندگان خدا! شما و آنچه در آن از اين دنيا هستيد در همان مسيرى قرار داريد كه پيشينيان شما بودند»; (وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللّهِ أَنَّكُمْ وَ مَا أَنْتُمْ فِيهِ مِنْ هذِهِ الدُّنْيَا عَلَى سَبِيلِ مَنْ قَدْ مَضَى قَبْلَكُمْ).

سپس به شرح اين مجمل مى پردازد: «همان كسانى كه عمرشان از شما طولانى تر و سرزمينشان آبادتر و آثارشان از شما گسترده تر و ماندگارتر بود امّا چيزى نگذشت كه صداهايشان خاموش گشت، نيروها و حركاتشان از كار افتاد، اجسادشان كهنه، خانه هايشان خالى و آثارشان محو گرديد»; (مِمَّنْ كانَ أَطْوَلَ مِنْكُمْ أَعْمَاراً، وَ أَعْمَرَ دِيَاراً، وَ أَبْعَدَ آثَاراً; أَصْبَحَتْ أَصْوَاتُهُم هَامِدَةً(1)، وَ رِيَاحُهُمْ

پاورقي

1. «هامدة» از ريشه «همود» در اصل به معناى خاموش شدن آتش و فرونشستن حرارت آن است، سپس به خاموش شدن صداها اطلاق شده و در جمله بالا همين معنا اراده شده است.

صفحه 445

رَاكِدَةً، وَ أَجْسَادُهُمْ بَالِيَةً، وَ دِيَارُهُمْ خَالِيَةً، وَ آثَارُهُمْ عَافِيَةً(1)).

قرآن مجيد نمونه هاى روشنى از چنين اقوامى را در سوره هاى مختلف بر شمرده، از جمله درباره قوم عاد و ثمود، كه نمونه روشنى محسوب مى شوند، در سوره «فجر» مى فرمايد: «(أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَاد * إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ * الَّتِى لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُهَا فِى الْبِلاَدِ * وَثَمُودَ الَّذِينَ جَابُوا الصَّخْرَ بِالْوَادِ * وَفِرْعَوْنَ ذِى الاَْوْتَادِ * الَّذِينَ طَغَوْا فِى الْبِلاَدِ * فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسَادَ * فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذَاب); آيا نديدى پروردگارت با قوم عاد چه كرد؟ همچنين

با آن شهر ارم با عظمت همان شهرى كه مانندش در شهرها ساخته نشده بود و قوم ثمود كه صخره هاى عظيم را از كنار درّه مى بريدند (و با آن كاخها مى ساختند) و فرعونى كه قدرتمند و شكنجه گر بود، همان اقوامى كه در شهرها طغيان كردند و فساد فراوان در آنها به بار آوردند، به همين سبب خداوند، تازيانه عذاب را بر آنان فرو ريخت».(2)

امام(عليه السلام) سه ويژگى را كه نشانه برترى بعضى از اقوام پيشين بوده براى آنان بر مى شمرد: نخست طول عمر (به گونه اى كه درباره بعضى از آنان نوشته اند كه عمرشان به چهارصد سال مى رسيد)(3) و ديگر عمران و آبادى شهرها به گونه اى كه قرآن در جاى ديگر مى گويد: آنها دل كوهها را مى تراشيدند و خانه هاى امن در آن بنا مى كردند: (وَكَانُوا يَنْحِتُونَ مِنْ الْجِبَالِ بُيُوتاً امِنِينَ)(4). آنها زمينهاى آباد و خرم و سرسبز و باغهاى پرنعمت داشتند و در كشاورزى ابتكار و قدرت فراوانى نشان مى دادند.

پاورقي

1. «عافية» از ريشه «عفو» به معناى از بين رفتن آثار چيزى است; مثل اينكه باد بوزد و شنهاى نرم را روى آثار باقى مانده از كاروان بريزد و تمام آن را از نظر محو كند و عفو به معناى گذشت و بخشش و آمرزش نيز از همين جا گرفته شده است، چرا كه آثار خطا و گناه را از بين مى برد.

2. فجر، آيات 6-13 .

3. شرح نهج البلاغه علاّمه خويى، ج 14، ص 230 .

4. حجر، آيه 82 .

صفحه 446

ديگر اينكه آثار آنها بسيار ماندگارتر بود. اشاره به اينكه خانه ها

و قصرها و ساير كارهاى عمرانى آنها به قدرى قوى و محكم بود كه ساليان دراز برقرار مى ماند.

ولى عاقبت كارشان به كجا انجاميد، فريادها و غوغاها خاموش شد و سكوتى غم انگيز جاى آن را گرفت. بدنهاى بى جان آنها در زير خاك پوسيد و استخوانهايشان تبديل به خاك شد و حتّى آثار آنها برچيده شد.

جمله «وَ رِيَاحُهُمْ رَاكِدَةً» با توجّه به اينكه «رياح» جمع «ريح» و ريح در اينجا به معناى «روح» و قوت است مفهوم ركود آن اين است كه به كلّى از كار افتادند و بعضى آن را به معناى فرو نشستن باد غرور تفسير كرده اند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از رياح بادهايى باشد كه به پرچمهاى قدرتمندان و شاهان مى خورد. ضرب المثل معروفى است كه مى گويند: «فلان شخص هنوز باد به پرچمش مى خورد» يعنى هنوز بر سر قوّت و قدرت است; ولى هنگامى كه قدرت از بين برود پرچم سقوط مى كند و ديگر بادى به پرچم نمى خورد.

سپس امام(عليه السلام) به اين نكته قابل توجّه اشاره مى فرمايد كه بعد از كاخ نشين بودن و زندگى پر زرق و برق دنيا به چه روزى گرفتار شدند: «سرانجام قصرهاى بلند و محكم (و بساط عيش و نوش و تختهاى زينتى و) پشتيهاى نرم و راحت را به تخته سنگهاى لحد گورستان و قبور به هم چسبيده و لحدهاى چيده شده مبدل ساختند»; (فَاسْتَبْدَلُوا بِالْقُصُورِ الْمُشَيَّدَةِ(1)، وَ الَّنمَارِقِ(2) الْمُمَهَّدَةِ، الصُّخُورَ وَ

پاورقي

1. «مشيّده» از ريشه «شيد» بر وزن «صيد» به معناى مرتفع ساختن است و «شيد» بر وزن «بيد» به معناى گچ و مانند آن است

كه براى استحكام و زيبايى بنا روى آن مى مالند، بنابراين «اصول مشيدة» (با تشديد ياء) به معناى بناهاى مرتفع و محكم است و «مشيد» (بر وزن فقير) نيز به معناى بنايى است كه گچ كارى و زيبا و محكم شده است و در قرآن مجيد، سوره حج، آيه 45 مى خوانيم: (وَبِئْر مُّعَطَّلَة وَقَصْر مَّشِيد).

2. «نمارق» جمع «نمرقه» بر وزن «سنبله» به معناى متّكاى كوچكى است كه بر آن تكيه مى كنند و در فارسى به آن «پشتى» مى گويند.

صفحه 447

الاَْحْجَارَ الْمُسَنَّدَةَ(1)، وَ الْقُبُورَ اللاَّطِئَةَ(2) الْمُلْحَدَةَ(3)).

راستى چه دردناك است كه انسان از اوج قدرت در حالى كه غرق ناز و نعمت است به جايى منتقل مى شود كه از هر نظر نقطه مقابل آن است; نه خانه اى، نه شمعى، نه چراغى، نه بسترى و نه ناز و نعمتى. البتّه اين درد و رنج براى آنهاست كه با آن زندگى پر زرق و برق خو گرفته بودند; امّا آنها كه زندگى زاهدانه و ساده اى داشتند از اين دگرگونى و تحوّل ناراحت نمى شوند به ويژه آنكه قبر براى آنها «رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ» محسوب مى شود.

آنگاه به بيان دقيقى از وضع قبرها و ساكنانش پرداخته، مى فرمايد: «همان گورهايى كه درگاهش بر خرابى بنا شده و ساختمانش تنها با خاك برپا گشته; قبرهايى كه به يكديگر نزديك است; ولى ساكنانش از يكديگر دورند. آنها در ميان اهل محلّه وحشت و در عين حالى افراد فارغ البال قرار گرفته اند»; (الَّتي قَدْ بُنِيَ عَلَى الْخَرَابِ فِنَاؤُهَا(4)، وَ شُيِّدَ بِالتُّرَابِ بِنَاؤُهَا; فَمَحَلُّهَا مُقْتَرِبٌ، وَ سَاكِنُهَا مُغْتَرِبٌ، بَيْنَ أَهْلِ مَحَلَّة مُوحِشِينَ، وَ أَهْلِ فَرَاغ مُتَشَاغِلِينَ».

آرى! اگر

كاخهاى آنها با مصالح گران قيمت ساخته شده بود كه از نقاط مختلف با زحمت فراوان گردآورى كرده و منتقل مى ساختند، خانه قبرشان با مصالحى بى ارزش يعنى مشتى خاك بنا شده است.

ساكنان اين خانه ها (خانه هاى قبر) در دو حالت متضاد قرار دارند: هم

پاورقي

1. «مسنّده» از ريشه «سنود» بر وزن «قعود» به معناى تكيه دادن است و «مسنّده» در عبارت بالا به معناى چيزى است كه آن را به جايى تكيه داده اند.

2. «لاطئه» به معناى چسبيده به زمين است از ريشه «لطوء» بر وزن «فروع» به معناى چسبيدن به زمين گرفته شده است.

3. «ملحدة» از ريشه «لحد» بر وزن «مهد» به معناى دفن كردن ميّت است و معناى اصلى آن شكاف طولى است كه در يك طرف پايين قبر ايجاد مى كنند كه شبيه به پناهگاهى است و بدن ميّت را در آنجا مى گذارند كه خاكها روى آن نريزد.

4. «فِناء» به معناى فضاى بازى است كه در جلوى در بعضى از خانه ها وجود دارد و سابقاً خانه هاى بزرگان چنين بود.

صفحه 448

نزديكند و هم دور; نزديك اند از نظر مكان و دورند از نظر ارتباط. يا چنان به خويشتن مشغول اند كه به ديگرى نمى پردازند و يا اجازه ندارند كه با هم مرتبط شوند. به ظاهر كارى ندارند; امّا در واقع بسيار گرفتارند; زيرا هر چند چيزى از كارهاى دنيوى در آنجا نيست امّا چنان گرفتار اعمال خويش اند كه به ديگرى نمى پردازند (البتّه همه اينها در زندگى برزخى رخ مى دهد).

آنگاه امام(عليه السلام) در تكميل اين سخن مى فرمايد: «آنها هرگز انسى به وطنهاى خود (يعنى

قبرها) پيدا نمى كنند و همچون همسايگان با يكديگر ديدارى ندارند با اينكه به هم نزديك اند و خانه هايشان در كنار يكديگر است»; (لاَ يَسْتَأْنِسُونَ بِالاَْوْطَانِ، وَ لاَ يَتَوَاصَلُونَ تَوَاصُلَ الْجِيرَانِ، عَلَى ما بَيْنَهُمْ مِنْ قُرْبِ الْجِوَارِ، وَ دُنُوِّ الدَّارِ).

جمله «لاَ يَسْتَأْنِسُونَ بِالاَْوْطَانِ» ممكن است اشاره به اين باشد كه آنها هر چند ساليان درازى است در قبرها خفته اند; ولى هرگز به آن علاقه ندارند و انس نمى گيرند. اين احتمال نيز در تفسير اين جمله داده شده كه منظور ترك رابطه با وطنهاى خود در عالم دنياست كه هرگز فكر بازگشت به وطن نمى كنند; ولى معناى اوّل به قرينه جمله «وَ لاَ يَتَوَاصَلُونَ...» صحيح تر به نظر مى رسد.

در پايان اين بخش به اين نكته اشاره مى فرمايد كه چرا نمى توانند با هم رابطه برقرار كنند: «چگونه ممكن است با هم ديدار كنند در حالى كه فنا و فرسودگى با سينه سنگين خود آنها را در هم كوبيده و سنگها و خاكها جسمشان را خورده است»; (وَ كَيْفَ يَكُونُ بَيْنَهُمْ تَزَاوُرٌ، وَ قَدْ طَحَنَهُمْ بِكَلْكَلِهِ(1) الْبِلَى، وَ أَكَلَتْهُمُ الْجَنَادِلُ(2) وَ الثَّرَى!(3)).

پاورقي

1. «كلكل» به معناى سينه است.

2. «جنادل» جمع «جندله» بر وزن «مزرعه» به معناى تخته سنگ است.

3. «ثرى» به معناى خاك است.

صفحه 449

اشاره به اينكه آنها هر چند در قبرهاى ديوار به ديوار هم خفته اند; ولى همه قدرت خويش را از دست داده و به مشتى خاك تبديل شده اند; تزاور و ديدار چگونه در ميان استخوانهاى پوسيده و خاكهاى بى جان امكان پذير است؟!

به گفته شاعر عرب:

غَريبٌ وَأطْرافُ الْبُيُوتِ تَحُوطُهُ *** ألا كُلُّ مَنْ تَحْتَ التُّرابِ غَريبٌ

خفتگان در

زير خاك غريب اند و ديوارهاى قبر از هر سو آنها را احاطه كرده، آرى! همه خفتگان در زير خاك غريب اند.

نكته

سرنوشت انسان پس از مرگ

آنچه در فقره بالا آمد به قرينه جمله هايى كه در آخر آن بود مربوط به جسم انسانها پس از مرگ است; جسم ها هستند كه مى پوسند و خاك مى شوند جسمها هستند كه با هم ديدارى ندارند و همه در هاله اى از غربت فرو رفته اند.

ولى به يقين ارواح وضع ديگرى دارند; ارواح بدكاران گرفتار مجازاتهاى سختى هستند كه در قرآن به بعضى از نمونه هاى آن مانند آل فرعون اشاره شده است: «(النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا غُدُوّاً وَعَشِيّاً وَيَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذَابِ); عذاب آنها آتش است كه هر صبح و شام بر آن عرضه مى شوند و روزى كه قيامت برپا شود (مى فرمايد:) آل فرعون را در سخت ترين عذابها وارد كنيد».(1)

نيكوكاران در بهشت برزخى جاى مى گيرند و آن گونه كه قرآن درباره شهيدان راه خدا مى گويد: «(فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ); آنها از نعمتهايى كه خدا به آنها بخشيده شاد و خوشحال اند».(2) بلكه از بعضى روايات چنين استفاده مى شود

پاورقي

1. غافر، آيه 46 .

2. آل عمران، آيه 170 .

صفحه 450

كه ارواح نيكان با يكديگر ديدار دارند و حلقه هاى انس تشكيل مى دهند.

مرحوم كلينى در جلد سوم كافى در «باب ارواح المومنين» از اميرمؤمنان على(عليه السلام) نقل مى كند كه به اتفاق يكى از يارانش (حبّة العرنى) به پشت ديوار شهر كوفه كه به نام وادى السلام معروف بود رفت و گويى با ارواح مردگان پيوسته

و آهسته سخن مى گفت من مدّتى ايستادم و مدّتى نشستم و خسته شدم. عباى خود را بر زمين گستردم و عرض كردم: اى اميرمؤمنان! من از اينكه اين همه سرپا ايستاده ايد براى شما ناراحتم ساعتى استراحت كنيد، فرمود: من با ارواح اين مردگان سخن مى گويم و انس مى گيرم، عرض كردم: اى اميرمؤمنان! آيا آنها واقعاً چنين هستند؟ فرمود: «نَعَمْ وَ لَوْ كُشِفَ لَكَ لَرَأَيْتَهُمْ حِلَقاً حِلَقاً مُحْتَبينَ يَتَحادَثُونَ; اگر پرده ها از جلوى چشم تو كنار رود آنها را به صورت حلقه ها مى بينى كه گرد هم نشسته اند و سخن مى گويند».(1)

بنابراين اگر مى بينيم امام(عليه السلام) در اين عبارات تنها بر سرنوشت جسمانى انسان تكيه مى كند و سخنى از ارواح نمى گويد به دليل آن است كه غالب مردم در اين دنيا به پرورش جسم و لذّات جسمانى مى پردازند، امام(عليه السلام) مى فرمايد: سرانجام اين جسم به كجا منتهى مى شود، بيدار باشيد و اين همه براى نيل به لذات جسمانى مرتكب انواع گناهان نشويد.

پاورقي

1. كافى، ج 3، ص 243، باب فى أرواح المؤمنين، ح 1.

صفحه 451

بخش سوم

وَكَأَنْ قَدْ صِرْتُمْ إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ

وَ كَأَنْ قَدْ صِرْتُمْ إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ، وَ ارْتَهَنَكُمْ ذلِكَ الْمَضْجَعُ، وَ ضَمَّكُمْ ذلِكَ الْمُسْتَوْدَعُ. فَكَيْفَ بِكُمْ لَوْ تَنَاهَتْ بِكُمُ الاُْمُورُ، وَ بُعْثِرَتِ الْقُبُورُ: «هُنَالِكَ تَبْلُو كُلُّ نَفْس مَا أَسْلَفَتْ، وَ رُدُّوا إِلَى اللّهِ مَوْلاَهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ».

ترجمه

(در آينده اى نزديك) شما نيز به همان مسيرى مى رويد كه گذشتگان رفتند و در گرو همان قبر و در دل همان به وديعت سپرده خواهيد شد، چگونه خواهيد بود آن زمان كه امور پايان پذيرد

(و دوران برزخ سپرى شود و) مردگان از قبرها خارج گردند، آنجاست كه هركس آنچه را از پيش فرستاده تجربه مى كند (و سود و زيان آن را در مى يابد) و به سوى خداوند كه مولا و سرپرست واقعى همگان است بازگردانده مى شود و افتراها و سخنهاى نابجا (كه در دنيا دستاويزشان بود) از دست مى رود.

شرح و تفسير:سرنوشت حتمى شما

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه كه پايان بخش آن است، آنچه را درباره سرنوشت پيشينيان بيان فرموده، بر مخاطبان خود تطبيق مى دهد تا گمان نكنند مرگ و مير و رها كردن كاخها و سرمايه ها و امكانات زندگى و پيوستن به خفتگان زير خاك كه نه چيزى با خود بردند و نه ارتباطى با يكديگر مى گيرند

صفحه 452

مخصوص پيشينيان بود، مى فرمايد: «(در آينده اى نزديك) شما نيز به همان مسيرى مى رويد كه گذشتگان رفتند و در گرو همان قبر و در دل همان به وديعت سپرده خواهيد شد»; (وَ كَأَنْ قَدْ صِرْتُمْ إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ، وَ ارْتَهَنَكُمْ ذلِكَ الْمَضْجَعُ(1)، وَ ضَمَّكُمْ ذلِكَ الْمُسْتَوْدَعُ).

آرى! اين قانونى است كه هيچ گونه استثنايى در آن نيست با اينكه هر عمومى استثنا و تخصيصى دارد اين امور هرگز تخصيص بردار نيست (يعنى آن قاعده نيز استثنايى دارد كه در بعضى از موارد بدون استثناست).

به بيان ساده مردم: «ممكن است دير و زودى داشته باشد; ولى سوخت و سوزى ندارد».

سپس امام(عليه السلام) به نكته مهمى اشاره مى فرمايد و آن اينكه اگر كار انسان با مردان تمام مى شد چندان مشكل نبود مشكل مهم آن است كه بايد به زودى در دادگاه قيامت حضور يابد

و در برابر تمام اعمالش از كوچك و بزرگ پاسخگو باشد، مى فرمايد: «پس چگونه خواهيد بود آن زمان كه امور پايان پذيرد (و دوران برزخ سپرى شود و) مردگان از قبرها خارج گردند، آنجاست كه هركس آنچه را از پيش فرستاده تجربه مى كند (و سود و زيان آن را در مى يابد) و به سوى خداوند كه مولا و سرپرست واقعى همگان است بازگردانده مى شود و افتراها و سخنهاى نابجا (كه در دنيا دستاويزشان بود) از دست آنها مى رود»; (فَكَيْفَ بِكُمْ لَوْ تَنَاهَتْ(2)بِكُمُ الاُْمُورُ، وَ بُعْثِرَتِ(3) الْقُبُورُ: «هُنَالِكَ تَبْلُو(4). كُلُّ نَفْس مَا أَسْلَفَتْ، وَ رُدُّوا إِلَى اللّهِ

پاورقي

1. «مضجع» به معناى بستر و خوابگاه و در اينجا به معناى قبر است و از ريشه «ضجع» بر وزن «ضرب» به معناى به پهلو خوابيدن گرفته شده است.

2. «تناهت» از ريشه «تناهى» به معناى آخر رساندن گرفته شده است.

3. «بعثرت» از ريشه «بعثرة» بر وزن «مرتبة» در اصل به معناى زير و رو كردن و بيرون آوردن و استخراج كردن است و از آنجا كه به هنگام احياى مردگان در قيامت، قبرها زير و رو مى شود و آنچه درون آنهاست ظاهر مى گردد. اين تعبير در مورد رستاخيز به كار رفته است.

4. «تبلو» از ريشه «بلاء» به معناى آزمودن گرفته شده و از آنجا كه آزمايش سبب آگاهى است گاه اين واژه به معناى آگاهى به كار مى رود.

صفحه 453

مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ مَا كانُوا يَفْتَرُونَ»).

آرى در آن روز چند چيز چشمگير است: همگى در پيشگاه عدالت پروردگار حاضر مى شوند و همگى اعمال خود را در برابر خويش حاضر مى بينند

و همه عذرهاى واهى ونسبتهاى دروغين و ناروا كه ابزار گناه و انحراف بود محو و نابود مى گردد و هيچ كس راه فرارى از نتيجه اعمال خود ندارد.

به راستى اگر انسان در اين دو نكته بينديشد كه سرانجام زندگى پايان مى گيرد و همه چيز را رها كرده به خفتگان در زير خاك مى پيوندد و ديگر اينكه بعد از آن مسئله حساب و كتاب و جزاى اعمال است حساب و كتابى كه هيچ راه گريزى از آن نيست; اگر انسانها در اين دو امر فكر بكنند به يقين مراقب اعمال خويش در اين دنيا خواهند بود و اين همه ظلم و فساد و گناه رخ نخواهد داد.

صفحه 454

صفحه 455

خطبه227

يَلْجَأُ فيهِ إِلَى اللهِ لِيَهْدِيَهُ إلَى الرَّشادِ

از دعاهاى امام(عليه السلام) است

و در آن از خداوند تقاضاى هدايت به خير و صلاح مى كند.(1)

خطبه (دعا) در يك نگاه

اشاره

اين دعا كه از دعاهاى بسيار پرمعنا با مضامين عالى است در واقع از دو بخش تشكيل شده است: در بخش اوّل سخن از محبّت خداوند نسبت به بندگان و توكّل كنندگان بر او و آگاهى از اسرار درون آنهاست.

پاورقي

1. سند خطبه (دعا) :

تنها كتابى كه اين دعا در آن وارد شده و نشان مى دهد از منبعى غير از نهج البلاغه گرفته شده، اضافاتى دارد كه معلوم مى شود از منبعى غير از نهج البلاغه آن را گرفته است «صحيفه علويه اولى» است كه عالم بزرگوار «سماهجى» آن را گردآورى كرده است و در مصباح شيخ طوسى نيز آمده است كه امام سجاد زين العابدين(عليه السلام)اين دعا را بعد از ركعت سيزدهم و چهاردهم روز جمعه قرائت مى فرمود. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 170)

قابل توجّه اينكه سماهجى كه نام او شيخ عبدالله بن صالح بن على بن احمد البحرانى است منسوب به «سماهيج» كه قريه اى است در يكى از جزاير اطراف بحرين، از علماى قرن دوازده هجرى است كه مردى غيور و عامل به معروف و ناهى از منكر بود و آثارى دارد كه از جمله آنها «صحيفه علويه اولى» است و در سال 1135 در بهبهان چشم از دنيا فرو بست. (مصادر نهج البلاغه، ج 1، ص 81)

صفحه 456

در بخش دوم امام(عليه السلام) به خدا پناه مى برد تا او را در حوادث پيچيده راهنما باشد و به آنچه مصلحت است هدايت فرمايد و با عفو خود با او رفتار كند نه با

عدالتش.

صفحه 457

بخش اوّل

اَللَّهُمَّ إِنَّكَ آنَسُ الاْنِسِينَ لاَِوْلِيَائِكَ

اَللَّهُمَّ إِنَّكَ آنَسُ الاْنِسِينَ لاَِوْلِيَائِكَ، وَ أَحْضَرُهُمْ بِالْكِفَايَةِ لِلْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيْكَ. تُشَاهِدُهُمْ فِي سَرَائِرِهِمْ، وَ تَطَّلِعُ عَلَيْهِمْ فِي ضَمَائِرِهِمْ، وَ تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصَائِرِهِمْ. فَأَسْرَارُهُمْ لَكَ مَكْشُوفَةٌ، وَ قُلُوبُهُمْ إِلَيْكَ مَلْهُوفَةٌ. إِنْ أَوْحَشَتْهُمُ الْغُرْبَةُ آنَسَهُمْ ذِكْرُكَ، وَ إِنْ صُبَّتْ عَلَيْهِمْ الْمَصَائِبُ لَجَؤُوا إِلَى الاِْسْتِجَارَةِ بِكَ، عِلْماً بِأَنَّ أَزِمَّةَ الاُْمُورِ بِيَدِكَ، وَ مَصَادِرَهَا عَنْ قَضَائِكَ.

ترجمه

پروردگارا! تو براى دوستانت بهترين مونسى و براى كسانى كه بر تو توكّل كنند آماده ترين حلاّل مشكلات، تو درون آنها را مى بينى و از ضمير آنان آگاهى و از اندازه بينش عقلهاى آنان با خبرى. اسرار آنان بر تو مكشوف و قلوبشان سخت به تو مشتاق است. اگر غربت آنها را به وحشت اندازد ياد تو مونس تنهايى آنهاست و اگر مصائب ومشكلات، بر آنان فرو بارد به سوى تو پناه مى آورند، زيرا مى دانند زمام تمام امور به دست (با كفايت) تو و سرچشمه همه آنها در اختيار تو مى باشد.

شرح و تفسير:اى حل كننده مشكلات!

امام(عليه السلام) در آغاز اين دعاى روح پرور و انسان ساز رو به درگاه خدا آورده و عرضه مى دارد: «پروردگارا! تو براى دوستانت بهترين مونسى و براى كسانى كه بر تو توكّل كنند آماده ترين حلاّل مشكلات»; (اَللَّهُمَّ إِنَّكَ آنَسُ(1) الاْنِسِينَ

پاورقي

1. «آنس» صيغه افعل التفضيل از ريشه «اُنس» و در اينجا به معناى مأنوس ترين مونسهاست و حقيقت انس، آرامش در كنار چيزى و يا با چيزى به دست آوردن است و بعضى معتقدند كه انسان را بدين جهت انسان مى گويند كه روح اجتماعى دارد و انس مى گيرد.

صفحه 458

لاَِوْلِيَائِكَ، وَ أَحْضَرُهُمْ بِالْكِفَايَةِ لِلْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيْكَ).

اشاره به اينكه كسانى كه واجد اين دو صفت باشند; يعنى در زمره

اولياء الله در آيند و يا در صف متوكّلان قرار گيرند مشمول اين نعمت بزرگ خواهند شد كه انسشان با خدا است و خداوند مشكلات آنها را برطرف مى كند. به اين ترتيب امام(عليه السلام) در ضمن مناجات با پروردگار درس انسان سازى هم مى دهد.

از آنجا كه حل مشكلات منوط به آگاهى بر آنهاست در ادامه اين سخن مى افزايد: «تو درون آنها را مى بينى و از ضمير آنان آگاهى و از اندازه بينش عقلهاى آنها با خبرى. اسرار آنان بر تو مكشوف و قلوبشان سخت به تو مشتاق است»; (تُشَاهِدُهُمْ فِي سَرَائِرِهِمْ، وَ تَطَّلِعُ عَلَيْهِمْ فِي ضَمَائِرِهِمْ، وَ تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصَائِرِهِمْ. فَأَسْرَارُهُمْ لَكَ مَكْشُوفَةٌ، وَ قُلُوبُهُمْ إِلَيْكَ مَلْهُوفَةٌ(1)).

آرى! خداوند از سرائر و ضمائر همه آگاه است، چرا كه او به ما از خود ما نزديك تر است، چنان كه مى فرمايد: (وَلَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ).(2)

تفاوت ميان سرائر و ضمائر ممكن است از اين جهت باشد كه سرائر معمولا به حالات اخلاقى گفته مى شود و ضمائر به نيّاتى گفته مى شود كه انسان در دل مى پروراند و به دنبال آن حركت مى كند.

گاهى اين دو واژه به معناى يكديگر نيز استعمال مى شوند.

بصائر جمع بصيرة به معناى بينش است كه معمولا به بينش عقلى و فكرى اطلاق مى شود.

پاورقي

1. «ملهوفة» به معناى مشتاق يا داغدار است و از ريشه «لهف» بر وزن «كهف» گرفته شده و در اينجا معناى اوّل مناسب تر است.

2. ق، آيه 16 .

صفحه 459

در هر حال اين تعبيرات نيز افزون بر تكميل مفهوم اين دعا پيامى براى

همه انسانها دارد و آن، اينكه در همه حال مراقب ظاهر و باطن و نيّات و اعمال خويش باشند، زيرا خداوند متعال از همه آنها با خبر است. اسرار درون آنان بر خداوند مكشوف و نياتشان آشكار است.

جمله «قُلُوبُهُمْ إِلَيْكَ مَلْهُوفَةٌ» (دلهاى آنان به تو مشتاق است) نتيجه ايمان و معرفت و توكل آنها بر خداست. هر چه علم و ايمان نسبت به او بيشتر باشد اشتياق انسان نسبت به آن مبدأ رحمت و محبّت و كرم، افزون مى گردد.

آنگاه در ادامه اين سخن به اين نكته اشاره مى كند كه اولياء الله و متوكّلان هرگز در برابر مشكلات و مصائب زانو نمى زنند و آرامش و اعتماد خود را از دست نمى دهند، مى فرمايد: «اگر غربت آنها را به وحشت اندازد ياد تو مونس تنهايى آنهاست و اگر مصائب ومشكلات، بر آنان فرو بارد به سوى تو پناه مى آورند، زيرا مى دانند زمام تمام امور به دست (با كفايت) تو و سرچشمه همه آنها در اختيار تو است»; (إِنْ أَوْحَشَتْهُمُ الْغُرْبَةُ آنَسَهُمْ ذِكْرُكَ، وَ إِنْ صُبَّتْ عَلَيْهِمْ الْمَصَائِبُ لَجَؤُوا إِلَى الاِْسْتِجَارَةِ بِكَ، عِلْماً بِأَنَّ أَزِمَّةَ الاُْمُورِ بِيَدِكَ، وَ مَصَادِرَهَا عَنْ قَضَائِكَ).

در واقع همه اين حالات و صفات از اعتقاد به توحيد افعالى ناشى مى شود و نشان مى دهد اگر اين شاخه توحيد در درون جان انسان بارور شود چه ثمرات گرانبهايى دارد.نه در برابر مشكلات احساس تنهايى مى كند و نه در تنهايى احساس غربت.

صفحه 460

صفحه 461

بخش دوم

اللَّهُمَّ إِنْ فَهِهْتُ عَنْ مَسْأَلَتِي

اللَّهُمَّ إِنْ فَهِهْتُ عَنْ مَسْأَلَتِي، أَوْ عَمِيتُ عَنْ طِلْبَتِي، فَدُلَّنِي عَلَى مَصَالِحِي، وَ خُذْ بِقَلْبِي إِلَى مَرَاشِدِي، فَلَيْسَ ذلِكَ بِنُكْر مِنْ هِدَايَاتِكَ، وَ لاَ

بِبِدْع مِنْ كِفَايَاتِكَ.

اللَّهُمَّ احْمِلْنِي عَلَى عَفْوِكَ، وَ لاَ تَحْمِلْنِي عَلَى عَدْلِكَ.

ترجمه

خداوندا اگر از بيان خواسته خود عاجز شوم يا در پيدا كردن راه و رسم درخواست خود نابينا گردم، تو مرا به مصالح خودم راهنمايى كن و قلبم را به سوى آنچه رشد و صلاح من است رهبرى فرما كه اين كار از هدايتهاى تو بى سابقه و دور نيست و برآوردن چنين خواسته هايى براى تو تازگى ندارد.

خداوندا با عفو و بخشش خود با من رفتار كن و با عدل و دادگريت رفتار مكن.

شرح و تفسير: خدايا تو پناه منى

بعد از بيان مقدمات دعا و آمادگى قلب و روح براى درخواست از خداوند كه در بخش سابق آمد، امام(عليه السلام) در اين بخش به اصل دعا مى پردازد و به جاى اينكه انگشت روى تك تك خواسته ها بگذارد، به ذكر يك اصل كلى پرداخته و تمام خواسته هاى خود را در آن خلاصه مى كند، عرضه مى دارد: «خداوندا اگر از بيان خواسته خود عاجز شوم يا در پيدا كردن راه و رسم درخواست خود نابينا گردم،

صفحه 462

تو مرا به مصالح خودم راهنمايى كن و قلبم را به سوى آنچه رشد و صلاح من است رهبرى فرما كه اين كار از هدايتهاى تو بى سابقه و دور نيست و برآوردن چنين خواسته هايى براى تو تازگى ندارد»; (اللَّهُمَّ إِنْ فَهِهْتُ(1) عَنْ مَسْأَلَتِي، أَوْ عَمِيتُ عَنْ طِلْبَتِي، فَدُلَّنِي عَلَى مَصَالِحِي، وَ خُذْ بِقَلْبِي إِلَى مَرَاشِدِي، فَلَيْسَ ذلِكَ بِنُكْر مِنْ هِدَايَاتِكَ، وَ لاَ بِبِدْع مِنْ كِفَايَاتِكَ).

اين گونه دعا، نهايت ادب را در پيشگاه خدا در بر دارد و در ضمن، جامعيّتى نسبت به تمام درخواستها در آن ديده مى شود

و اين واقعيت را بيان مى كند كه ماهر قدر نسبت به خواسته ها و مصالح خودآگاهى داشته باشيم باز هم امور زيادى است كه يا از نظر ما پنهان مى شود و يا در تشخيص آن به خطا مى افتيم; ولى خداوند از ما آگاه تر به مصالح و مفاسد ماست، از او مى خواهيم كه ما را به مصالحمان رهنمون گردد و آنچه را از خدا مى خواهيم همان باشد كه خير و صلاح ما در آن است و اين از لطف خدا هرگز بعيد نيست.

اى دعا از تو اجابت هم ز تو *** ايمنى از تو اهابت هم ز تو

در اينجا حديث جالبى از امام زين العابدين على بن الحسين(عليه السلام) نقل شده است. به آن حضرت عرض كردند حسن بصرى چنين مى گويد: «لَيْسَ الْعَجَبُ مِمَّن هَلَكَ كَيْفَ هَلَكَ وَ إنّما الْعَجَبُ مِمَّنْ نَجى كَيفَ نَجى; تعجب نيست از كسانى كه گمراه مى شوند چگونه گمراه شدند، بلكه تعجب از كسانى است كه هدايت مى يابند چگونه هدايت مى يابند».

امام(عليه السلام) فرمود: امّا من چيز ديگرى مى گويم، مى گويم: «لَيْسَ الْعَجَبُ مِمَّنْ نَجى كَيْفَ نَجى وَ إنَّمَا الْعَجَبُ مِمَّنْ هَلَكَ كَيْفَ هَلَكَ مَعَ سِعَةِ رَحْمَةِ اللهِ; تعجب نيست از كسانى كه نجات يافته اند چگونه نجات يافته اند تعجب از كسانى است كه گمراه شدند، چگونه گمراه شدند با آن همه وسعت رحمت الهى».(2)

پاورقي

1. «فَهِهتُ» از ريشه «فهاهة» بر وزن «كرامه» به معناى عجز و ناتوانى و فراموش كارى گرفته شده است.

2. بحارالانوار، ج 75، ص 153، ح 17 .

صفحه 463

سپس در پايان اين دعا عرضه مى دارد: «خداوندا با

عفو و بخشش خود با من رفتار كن و با عدل و دادگريت رفتار مكن»; (اللَّهُمَّ احْمِلْنِي عَلَى عَفْوِكَ، وَ لاَ تَحْمِلْنِي عَلَى عَدْلِكَ).

گويى امام(عليه السلام) در اين جمله عفو و عدل الهى را مركبى راهوار شمرده، عدل مركبى است نگران كننده، در حالى كه عفو مركبى است آرامبخش و از خداوند تقاضا مى كند كه مرا بر آن مركب آرامبخش سوار كن تا آسوده خاطر به جوار قرب تو آيم و فارغ البال از مجازاتهاى دردناك در سايه لطف تو قرار گيرم، و اين همان مضمون جمله معروفى است كه به عنوان دعا در نمازها و غير نمازها خوانده مى شود: «إلهَنا عامِلْنا بِفَضْلِكْ وَ لاتُعامِلْنا بِعَدْلِكَ يا كَريمُ».

در حديثى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه فرمود: «وَالَّذى نَفْسى بِيَدِهِ ما مِنَ النّاسِ أحَدٌ يَدْخُلُ الْجَنَّةِ بِعَمِلِهِ; احدى از مردم به سبب عمل خود وارد بهشت نمى شود».

اصحاب گفتند: «وَ لا أنْتَ يا رَسُولَ اللهِ; تو نيز با عملت وارد بهشت نمى شوى؟» فرمود: «وَ لا أنَا إلاّ أنْ يَتَغَمَّدنِى اللهُ بِرَحْمَة مِنْهُ وَ فَضْل وَ وَضَعَ يَدَهُ عَلى فَوْقِ رَأْسِهِ وَ طَوَّلَ بِها صَوْتَهُ; من نيز به سبب عملم وارد بهشت نمى شوم جز اينكه خداوند مرا در رحمتش و فضلش بپوشاند و هنگامى كه پيغمبر اين سخن را مى گفت دست خود را بر سر نهاد و صداى خود را بلند و طولانى كرد».(1)

نكته

دعاهاى روح پرور معصومين (عليهم السلام)

بخش مهمى از تعليمات دينى در دعاهاى پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و امامان معصوم(عليهم السلام)نهفته شده است. قرائت اين دعاها علاوه بر اينكه انسان را به جوار

پاورقي

1. بحارالانوار، ج

7، ص 11 .

صفحه 464

قرب خدا نزديك و از شيطان و وسوسه هايش دور مى كند و روح را لطافت خاصّى مى بخشد، اثر عميقى در تقويت پايه هاى ايمان و تهذيب نفوس و پرورش اخلاق فاضله دارد.

از آنجا كه اين دعاها از روح بلند معصوم سرچشمه گرفته همه آنها در يك سطح عالى است و با قرائت آگاهانه آن انسان به اوج معرفت و كرامت انسانى نزديك مى شود.

هرگاه اين دعاها گردآورى شود _ كه اخيراً بعضى از محققان بر اين كار همّت گمارده اند(1) _ گنجينه گرانبهايى از معارف دينى و دروس اخلاقى و آيين سير و سلوك الى الله تشكيل مى دهند.

در لابه لاى خطبه ها و نامه ها و كلمات قصار نهج البلاغه حدود سى دعا ذكر شده كه همگى شاهد گفته ماست.

دعاهايى همچون دعاى صباح، كميل، عرفه امام حسين(عليه السلام) و دعاهاى صحيفه سجاديه و دعاهايى مانند دعاى ندبه و غير آن كه از امامان معصوم(عليهم السلام) رسيده است، هر يك شاهد گوياى ديگرى بر اين مدعاست و اى كاش پيروان مكتب اهل بيت(عليهم السلام)كه در اين قسمت بر همه مذاهب اسلامى پيشى گرفته اند، جوانان خود را ملزم به حفظ بخشهايى از اين دعاها مى كردند (همراه با فهم معانى آنها) تا آنان را در برابر هجوم امواج گناه _ كه مخصوصاً در عصر ما بيداد مى كند _ حفظ نمايد.

پاورقي

1. اين مجموعه را بنياد پژوهشهاى آستان قدس رضوى به وسيله بعضى از محققانش گردآورى كرده و در پنج جلد به چاپ رسانده است.

صفحه 465

خطبه228

يُريدُ بِهِ بَعْضَ أصْحابِهِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه اشاره به بعضى از يارانش مى كند.(1)

خطبه در يك نگاه

اين كلام كوتاه تعريف از شخصيتى مى كند كه در دوران زندگى خود، وظايف خويش را انجام داد و پاكدامن از دنيا رفت و در حفظ سنّت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و اطاعت پروردگار كوشيد.

در مورد اينكه اين شخص چه كسى بوده، ميان شارحان نهج البلاغه اختلاف شديدى است. شارحان اهل تسنن مانند ابن ابى الحديد و محمد عبده، اين سخن را اشاره به خليفه دوم مى دانند و مى گويند على(عليه السلام) آن را بعد از فوت عمر گفت در حالى كه چنين چيزى با خطبه هاى ديگر نهج البلاغه هماهنگ نيست، زيرا

پاورقي

1. سند خطبه:

تنها كسى كه بخشى از اين خطبه را قبل از سيّد رضى از على(عليه السلام) نقل كرده طبرى است كه آن را ضمن داستانى از مغيرة بن شعبه نقل كرده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 171)

صفحه 466

امام(عليه السلام)در خطبه شقشقيه شكايت زيادى از حكومت خليفه دوم دارد و در خطبه ها و برخى نامه هاى نهج البلاغه از غصب خلافت، شديداً شكايت مى كند. چگونه مى توان آن همه را ناديده گرفت و اين كلام مبهم و مجمل را ناظر به خليفه دوم دانست؟!

جالب اينكه طبرى(1) كه اين سخن را درباره عمر مى داند آن را از مغيرة بن شعبه نقل كرده كه از دشمنان على(عليه السلام) است.

عجب اينكه ابن ابى الحديد مى گويد: من در نسخه اى از نهج البلاغه كه به خط رضى نوشته شده بود ديدم كه در زير كلمه «فلان» عمر نوشته شده بود و اين نشان مى دهد كه رضى

هم چنين عقيده اى داشته است(2)، در حالى كه هيچ بعيد نيست كه اين نسخه (اگر اصالت داشته باشد) سالها دست اين و آن بوده و برخى اين كلمه را ذيل آن نوشته اند.

عجيب تر اينكه ابن ابى الحديد در چند صفحه بعد از اين عبارت (يعنى صفحه 20 از جلد 12) حديثى از ابن عباس نقل مى كند كه سابقاً آن را آورده ايم و مفهومش اين است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى خواست در بيمارى وفاتش صريحاً نام على(عليه السلام) را به عنوان خليفه و جانشين خود بنويسد و من مانع شدم.

آيا اين سخن با تفسير ابن ابى الحديد از خطبه مورد بحث، سازگار است؟!

بر فرض كه اين گفته از على(عليه السلام) درباره عمر باشد، اين احتمال چندان دور نيست كه سخن جنبه جدى نداشته، بلكه بر اساس تقيّه بوده، به ويژه آنكه طبق روايتى كه در بالا اشاره شد، مغيرة بن شعبه پس از مرگ عمر اين سؤال را مطرح كرد. با توجّه به اينكه مغيره مرد شرورى بود و چه بسا مى خواست با اين سؤال و جواب شرى در ميان مسلمانان بر پا كند حضرت به ملاحظه مصالح مسلمين اين

پاورقي

1. تاريخ طبرى، ج 3، ص 285، حوادث سال 23 هجرى.

2. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12، ص 3 .

صفحه 467

جمله را بيان فرمود، وگرنه نظر واقعى حضرت درباره خلفا همان است كه در خطبه شقشقيه و ساير خطب نهج البلاغه آمده است.

تعبير به فلان به جاى نام عمر نيز مى تواند مؤيد اين معنا باشد، زيرا اين ابهام نشانه تقيّه است.

شارحان شيعه كه يقين دارند اين

سخن نمى تواند درباره خليفه دوم باشد بسيارى آن را اشاره به مالك اشتر و بعضى به سلمان فارسى دانسته اند. به نظر مى رسد كه احتمال اوّل مناسب تر است و با موقعيت مالك و نقش او در ميان اصحاب اميرمؤمنان(عليه السلام) و فرماندهى او در لشكر و فكر بلند و عزم راسخش تناسب دارد.

صفحه 468

صفحه 469

لِلّهِ بِلاَءُ فُلاَن فَلَقَدْ قَوَّمَ الاَْوَدَ، وَ دَاوَى الْعَمَدَ، وَ أَقَامَ السُّنَّةَ، وَ خَلَّفَ الْفِتْنَةَ! ذَهَبَ نَقِيَّ الثَّوْبِ، قَلِيلَ الْعَيْبِ. أَصَابَ خَيْرَهَا، وَ سَبَقَ شَرَّهَا. أَدَّى إلَى اللّهِ طَاعَتَهُ، وَ اتَّقَاهُ بِحَقِّهِ. رَحَلَ وَ تَرَكَهُمْ فِي طُرُق مُتَشَعِّبَة، لاَ يَهْتَدِي بِهَا الضَّالُّ، وَ لاَ يَسْتَيْقِنُ الْمُهْتَدِي.

ترجمه

خداوند پاداش خير در برابر آزمايشهاى فلان كس دهد، كه كژيها را راست كرد و بيماريها را درمان نمود، سنّت پيامبر را برپا داشت و فتنه ها را پشت سر گذاشت، با جامه اى پاك و عيبى اندك از اين جهان رخت بر بست، خير و نيكى آن را درك كرد و از شر و بدى آن رهايى يافت. وظيفه خود را در برابر اطاعت خداوند انجام داد و حق تقواى الهى را بجا آورد. از جهان رفت و مردم را در برابر راههاى گوناگون وا گذاشت كه نه گمراهان در آن هدايت مى يابند و نه جويندگان هدايت، راه خويش را با اطمينان پيدا مى كنند.

شرح و تفسير: آن يار پاك (مالك اشتر)

همان گونه كه گفته شد، شارحان نهج البلاغه از شيعه و اهل سنّت در تفسير اين خطبه و شخصى كه محور اين سخن بوده است اختلاف كرده اند. غالب مفسّران اهل سنّت (به جز صبحى صالح) آن را اشاره به خليفه اوّل يا دوم دانسته اند

در حالى كه اين مدح بليغ با مذمت شديدى كه امام(عليه السلام) در خطب مختلف نهج البلاغه مخصوصاً خطبه شقشقيه و كلامى كه به هنگام دفن حضرت

صفحه 470

فاطمه زهرا(عليها السلام)(خطبه 202) در نكوهش آنان و نقدهايى كه بر كارهاى آن دو دارد به يقين سازگار نيست.

لذا شارحان شيعه متفقاً بر آنند كه اين خطبه اشاره به يكى از خاصان اصحابش است و عمدتاً نظرها به سوى مالك اشتر متوجّه شده است. به خصوص كه در عبارات منقول از آن حضرت چنان مدح بليغى از مالك ديده مى شود كه شايستگى او را براى اين كلام نشان مى دهد از جمله روايتى است كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود از آن حضرت نقل كرده كه مى فرمايد: «رَحِمَ اللهُ مالِكاً فَلَقَدْ كانَ لي كَما كُنْتُ لِرَسُولِ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ; خداوند مالك را رحمت كند كه به يقين براى من چنان بود كه من براى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بودم».(1)

به هر حال مى فرمايد: «خداوند پاداش خير در برابر آزمايشهاى فلان شخص دهد، كه كژيها را راست كرد و بيماريها را درمان نمود، سنّت پيامبر را برپا داشت و فتنه ها را پشت سر گذاشت»; (لِلّهِ بِلاَءُ فُلاَن فَلَقَدْ قَوَّمَ(2) الاَْوَدَ(3)، وَ دَاوَى الْعَمَدَ(4)، وَ أَقَامَ السُّنَّةَ، وَ خَلَّفَ(5) الْفِتْنَةَ!).

«بلاء» به معناى آزمايش و امتحان و در اينجا اشاره به پاداش اين آزمايش و امتحان است و در مجموع به اين معناست كه خداوند آزمايشهاى متعددى نسبت به او داشت و امام(عليه السلام) دعا فرمود كه خداوند پاداش آن آزمايشها را به نحو اكمل به او بدهد.

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن

ابى الحديد، ج 15، ص 98 .

2. «قوّم» از ريشه «قيام» و در اينجا به معناى راست و راست كردن است.

3. «اود» به معناى كژى است از ريشه «اود» بر وزن «قول» به معناى خم كردن و كج كردن گرفته شده است.

4. «عمد» به معناى بيمارى است و در اصل از ريشه زخمى است كه در پشت شتر از سوارى بسيار حاصل مى شود.

5. «خلف» اين جمله در جايى گفته مى شود كه كسى قبل از حدوث حادثه اى چشم از دنيا بربندد. از ريشه «خَلْف» به معناى پشت سر گرفته شده است.

صفحه 471

در بسيارى از نسخ به جاى «بلاء»، «بلاد» آمده كه جمع «بلد» به معناى شهر است; يعنى آفرين بر آن شهرهايى كه اين شخص در آن پرورش يافت. شبيه اين تعبير در كلام عرب فراوان است; گاه مى گويند: «لله دَرُّ فُلان» و «لله نادى فُلان» يعنى آفرين بر آن شيرى كه به او داده شد و آفرين بر مجلسى كه او در آن بزرگ شد.

در جمله هاى بالا، امام(عليه السلام) چهار وصف براى اين شخصيّت بزرگ بيان كرده است:

نخست اينكه كژيها را راست كرد و اين مفهوم وسيعى دارد كه هم مسائل اعتقادى را شامل مى شود و هم اخلاقى و اجتماعى را و در جمله دوم كه سخن از مداواى بيماران است به يقين اشاره به بيماريهاى اخلاقى و اجتماعى است. اقامه سنّت به معناى بازگشت به عصر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است و پشت پا زدن به بدعتهاى بسيارى كه بعد از آن حضرت به وجود آمد و جمله «خَلَّفَ الْفِتْنَةَ» اشاره به اين است كه بعد از

او اختلافات و فتنه هاى زيادى در ميان مسلمين و ياران آن حضرت پيدا شد و سعادت او اين بود كه در جريان اين فتنه ها قرار نگرفت.

سپس به چند وصف مهم ديگر پرداخته، مى فرمايد: «با جامه اى پاك و عيبى اندك از اين جهان رخت بر بست. خير و نيكى آن را درك كرد و از شرّ و بدى آن رهايى يافت»; (ذَهَبَ نَقِيَّ الثَّوْبِ، قَلِيلَ الْعَيْبِ. أَصَابَ خَيْرَهَا، وَ سَبَقَ شَرَّهَا).

اين چهار وصف نيز تأكيدى است بر آنچه در اوصاف چهارگانه قبل آمد. به يقين كسى كه در مسير راست كردن كژيها و برطرف ساختن كاستيها و اقامه سنّت بوده باشد نَقِيَّ الثَّوْبِ، قَلِيلَ الْعَيْبِ خواهد بود و با دست پر از خيرات از جهان رخت بر مى بندد.

آنگاه در پايان به سه وصف ديگر اشاره كرده و اين سخن را به انتها مى رساند و مى فرمايد: «وظيفه خود را در برابر اطاعت خداوند انجام داد، و حق تقواى

صفحه 472

الهى را بجا آورد، از جهان رفت و مردم را در برابر راههاى گوناگونى وا گذاشت كه نه گمراهان در آن هدايت مى يابند و نه جويندگان هدايت، راه خويش را با اطمينان پيدا مى كنند»; (أَدَّى إلَى اللّهِ طَاعَتَهُ، وَ اتَّقَاهُ بِحَقِّهِ. رَحَلَ وَ تَرَكَهُمْ فِي طُرُق مُتَشَعِّبَة(1)، لاَ يَهْتَدِي بِهَا الضَّالُّ، وَ لاَ يَسْتَيْقِنُ الْمُهْتَدِي).

اين سخن اشاره به حوادثى است كه يكى بعد از ديگرى بعد از مالك به وجود آمد كه از آثار جنگ صفين و نهروان بود و منافقان و دشمنان اسلام به آن دامن مى زدند. روزى نبود كه فتنه تازه اى برپا نكنند و هفته و

ماهى نمى گذشت كه درگيرى جديدى به راه نيندازند.

پاورقي

1. «متشعبه» به معناى مختلف و داراى شعبه هاى گوناگون است.

صفحه 473

خطبه229

في وَصْفِ بَيْعَتِهِ بِالْخِلافةِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه پيرامون بيعت مردم با او در امر خلافت بيان فرموده و مرحوم سيّد رضى مى گويد: نظير اين سخن با تعبيرهاى ديگرى قبلا گذشت.(1)

خطبه در يك نگاه

محتواى خطبه (كلام) روشن است، امام(عليه السلام) مى فرمايد: من براى بيعت شما نيامدم، شما به سراغ من آمديد و به قدرى شور و اشتياق داشتيد كه حتّى عباى مرا از دوشم افكنديد و كفش مرا پاره كرديد، سرور و شادمانى و هيجان حاصل از اين بيعت تمام جامعه شما را فرا گرفته بود.

حال چرا امام(عليه السلام) اين خطبه را بيان فرموده؟ پاسخ آن را بايد در بقيّه اين خطبه

پاورقي

1. سند خطبه:

مرحوم علاّمه شوشترى در شرح نهج البلاغهاش مى گويد اصل در اين خطبه چيزى است كه مرحوم كلينى در رسائلش آورده. سپس اين خطبه بالا را با اضافاتى نقل مى كند و بعد مى افزايد «ابن قتيبه» در الامامة والسياسة و ابراهيم ثقفى در الغارات و ابن رستم طبرى در كتاب المسترشد آن را با اختلاف كمى آورده اند. (شرح نهج البلاغه شوشترى، ج 9، ص 517)

صفحه 474

يافت، زيرا كه اين خطبه بخشى است از نامه اى مفصل كه مرحوم كلينى در كتاب الرسائل(1) آن را نقل كرده است كه امام(عليه السلام) پس از بازگشت از جنگ نهروان نامه را نوشت و دستور داد آن را براى همه مردم بخوانند، زيرا تحريكاتى از سوى منافقان شروع شده بود و جمعى نزد آن حضرت آمدند و گفتند: شما درباره ابوبكر و عمر و عثمان چه مى گوييد؟ امام فرمود: با اينكه مى دانم اين سؤال در شرايط كنونى كه ما گرفتار شاميان ستمگر هستيم سؤال بى

جايى است با اين حال پاسخ شافى و كافى براى سؤال شما مى نويسم كه بر همه مردم بخوانند. سپس آن نامه تاريخى كه قريب بيست صفحه است مرقوم داشت و دستور داد در نماز جمعه براى مردم بخوانند. هنگامى كه سخن امام(عليه السلام) به مسئله قتل عثمان و سپس بيعت با او فرا مى رسد و مردم با هجوم بى سابقه اى براى بيعت به سوى آن حضرت مى روند، امام شرح آن را در جمله هاى كوتاه و پرمعنايى كه خطبه بالا را تشكيل مى دهد بيان مى كند و به دنبال آن نيز حوادث ديگرى را كه روى داد تشريح مى نمايد تا بهانه بهانه جويان قطع شود.

درباره هجوم پرشور و بى سابقه مردم براى بيعت امام(عليه السلام) در خطبه هاى ديگر نهج البلاغه نيز سخنان جالبى دارد از جمله در خطبه شقشقيه (خطبه 3) و خطبه 137.

پاورقي

1. مرحوم علاّمه مجلسى در آغاز جلد 30 بحارالانوار اين رساله (نامه) را به طور كامل آورده است.

صفحه 475

وَ بَسَطْتُمْ يَدِي فَكَفَفْتُهَا، وَ مَدَدْتُمُوهَا فَقَبَضْتُهَا، ثُمَّ تَدَاكَكْتُمْ عَلَيَّ تَدَاكَّ الاِْبِلِ الْهِيمِ عَلَى حِيَاضِهَا يَوْمَ وِرْدِهَا حَتَّى انْقَطَعَتِ الْنَّعْلُ، وَ سَقَطَ الرِّدَاءُ، وَ وُطِىءَ الضَّعِيفُ، وَ بَلَغَ مِنْ سُرُورِ النَّاسِ بِبَيْعَتِهِمْ إِيَّايَ أَنِ ابْتَهَجَ بِهَا الصَّغِيرُ، وَ هَدَجَ إِلَيْهَا الْكَبِيرُ، وَ تَحَامَلَ نَحْوَهَا الْعَلِيلُ، و حَسَرَتْ إِلَيْهَا الْكِعَابُ.

ترجمه

شما دست مرا (براى بيعت) گشوديد و من آن را بستم، شما بوديد كه دست مرا به سوى خود مى كشيديد و من آن را جمع مى كردم، آنگاه همچون شتران تشنه كه در روز وعده آب با شتاب به آبشخورگاه هجوم مى آورند و به يكديگر پهلو مى

زنند به سوى من آمديد، آن گونه كه بند كفشم پاره شد و عبا از دوشم افتاد، و ضعيفان (در اين ميان) پايمال شدند. آن قدر مردم از بيعتشان با من مسرور و شادمان شده بودند كه كودكان به وجد آمده و پيران خانه نشين با پاى لرزان براى ديدن منظره اين بيعت و شركت در آن به راه افتاده بودند. بيماران براى مشاهده آن به زحمت خود را بدانجا مى رساندند و دوشيزگان نو رسيده (بر اثر عجله و شتاب سر از پا نشناخته) بدون نقاب در آن جمع حاضر شده بودند!

شرح و تفسيرك شور و هيجان بى سابقه براى بيعت با امام (عليه السلام)

امام(عليه السلام) در تمام اين سخن به اين نكته نظر دارد كه من هرگز طالب حكومت نبودم. همه شما به اصرار به سراغ من آمديد و در اينجا به دو موضوع اشاره

صفحه 476

مى فرمايد: نخست هجوم مشتاقانه مردم براى بيعت و دوم سرور و خوشحالى زائدالوصف آنها از انجام اين كار.

در قسمت اوّل مى فرمايد: «شما دست مرا (براى بيعت) گشوديد و من آن را بستم. شما بوديد كه دست مرا به سوى خود مى كشيديد و من آن را جمع مى كردم، آنگاه همچون شتران تشنه كه در روز وعده آب با شتاب به آب خورگاه هجوم مى آورند و به يكديگر پهلو مى زنند به سوى من آمديد، آن گونه كه بند كفشم پاره شد و عبا از دوشم افتاد، و ضعيفان (در اين ميان) پايمال گشتند»; (وَ بَسَطْتُمْ يَدِي فَكَفَفْتُهَا، وَ مَدَدْتُمُوهَا فَقَبَضْتُهَا، ثُمَّ تَدَاكَكْتُمْ(1) عَلَيَّ تَدَاكَّ الاِْبِلِ الْهِيمِ(2)عَلَى حِيَاضِهَا يَوْمَ وِرْدِهَا حَتَّى انْقَطَعَتِ الْنَّعْلُ، وَ سَقَطَ الرِّدَاءُ، وَ وُطِىءَ الضَّعِيفُ).

به راستى بيعت مردم با على(عليه السلام) هيچ شباهتى

با بيعت با خلفاى پيشين نداشت و نظير بيعتى بود كه مردم به هنگام فتح مكّه با پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) داشتند. مردم از حكومت عثمان سخت ناراضى بودند و از بى عدالتيهايى كه در زمان او انجام مى شد رنج مى بردند. به همين دليل تشنه عدالت بودند و چون آن را در چشمه سار وجود على(عليه السلام)مى ديدند به سوى آن حضرت با شور و هيجان هجوم آوردند.

مرحوم «مغنيه» در شرح نهج البلاغه خود به نام فى ظلال نهج البلاغة در اينجا نكته اى دارد كه مى تواند دليل هجوم مردم را براى بيعت با على(عليه السلام) روشن تر سازد. او مى گويد: همين امروز كه اين خطبه را شرح مى كنم نسخه اى از روزنامه اخبار اليوم مصرى به تاريخ 21/10/1972 به دستم رسيد و در مقاله اى تحت

پاورقي

1. «تداككتم» از ريشه «دكّ» در اصل به معناى زمين صاف و هموار است و از آنجا كه براى صاف و هموار كردن زمين بايد آن را محكم بكوبند اين واژه به معناى كوبيدن شديد به كار رفته و هنگامى كه به باب تفاعل مى رود (مانند جمله بالا) به معناى ازدحام شديدى است كه سبب پهلو زدن به يكديگر مى شود.

2. «هيم» جمع «هائم» به معناى شخص يا حيوانى است كه شديد مبتلا به عطش شده، اين واژه در مورد عاشقان بى قرار نيز به كار مى رود.

صفحه 477

عنوان شرح فى خلافة المسلمين به قلم استاد «سامى محمود» چنين خواندم:

«هنگامى كه عثمان به حكومت رسيد راه اسراف را پيش گرفت و خاندان خود از بنى اميّه را كه سر به طغيان برداشته

بودند و همه جا را به فساد مى كشيدند: (الَّذِينَ طَغَوْا فِى الْبِلاَدِ * فَأَكْثَرُوا فِيهَا الْفَسَادَ)(1) بر سر مردم مسلّط ساخت به گونه اى كه جامعه اسلامى غرق فتنه شد و بر عثمان شوريدند و او را به قتل رساندند، امّا على(عليه السلام) و فرزندانش نوه هاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) روشى واضح و روشن و صحيح داشتند، حتّى لحظه اى به فكر دنيا و زخارفِ دنيا نبودند، چرا كه هجرت آنان از آغاز براى خدا و پيامبر بود...».(2)

بنابراين جاى تعجب نبود كه مردم چنان هجومى براى بيعت با امام(عليه السلام) داشته باشند.

در مرحله دوم مى فرمايد: «آن قدر مردم از بيعتشان با من مسرور و شادمان شده بودند كه كودكان به وجد آمده و پيران خانه نشين با پاى لرزان براى ديدن منظره اين بيعت و شركت در آن به راه افتاده بودند. بيماران براى مشاهده آن به زحمت خود را بدانجا مى رساندند و دوشيزگان نو رسيده (بر اثر عجله و شتاب) بدون نقاب در آن جمع حاضر شده بودند»; (وَ بَلَغَ مِنْ سُرُورِ النَّاسِ بِبَيْعَتِهِمْ إِيَّايَ أَنِ ابْتَهَجَ بِهَا الصَّغِيرُ، وَ هَدَجَ(3) إِلَيْهَا الْكَبِيرُ، وَ تَحَامَلَ(4) نَحْوَهَا الْعَلِيلُ، و حَسَرَتْ(5)إِلَيْهَا الْكِعَابُ(6)).

پاورقي

1. فجر، آيه 11-12 .

2. شرح نهج البلاغه مرحوم مغنيه، ج 3، ص 332 .

3. «هدج» از ريشه «هدج» بر وزن «خرج» به معناى راه رفتن افراد ضعيف و لرزان است و غالباً در مورد پيران ناتوان به كار مى رود.

4. «تحامل» از ريشه «تحامل» (مصدر باب تفاعل) به معناى انجام دادن چيزى با مشقت و تكلّف است.

5. «حسرت» از ريشه «حسر» بر وزن «حصر» در اينجا به معناى نقاب

از صورت برداشتن است; ولى ريشه اصلى آن به معناى برهنه كردن و گاه به معناى خسته شدن به كار مى رود. گويى خستگى انسان را از نيروهايش برهنه مى كند.

6. «كعاب» و «كاعب» به معناى دوشيزه اى كه تازه برآمدگى سينه اش آشكار شده و اشاره به دختران نوجوان است.

صفحه 478

در حوادث عادى و يا كمى غير عادى افراد بزرگسالى كه توان شريك دارند حضور پيدا مى كنند. ولى در حوادث بسيار كم نظير كه موج عظيمى در اجتماع مى افكند همه حتّى افراد معذور و ناتوان و كسانى كه در هيچ اجتماعى شركت نمى كنند حاضر مى شوند. امام(عليه السلام) با آن فصاحت فوق العاده اى كه وارد صحنه حضور مردم را در آن بيعت تاريخى به عالى ترين وجهى ترسيم كرده است و نشان مى دهد كه امواج سرور و شادى چنان اقيانوس جامعه را فرا گرفت كه حتّى همه افراد ضعيف و ناتوان و يا پرده نشين را از خانه بيرون كشيد و در آن جمع عظيم حاضر ساخت.

نكته

بيعت بى سابقه و تمام عيار

گرچه تعيين امامان معصوم كه پيشوايان جامعه اند به انتخاب پيغمبر و از سوى خداست همان گونه كه انتخاب خود پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى اين منصب از سوى اوست; ولى بيعت; يعنى اعلام وفادارى و فرمانبردارى، نقش مهمى در پيشرفت كار آنان دارد، لذا شخص پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بارها از مردم براى خود بيعت گرفت (بيعت عقبه اولى و بيعت عقبه ثانيه و بيعت روز حديبيه و بيعت با زنان مهاجر در مدينه).

بر همين اساس خلفا نيز سعى داشتند از مردم بيعت بگيرند; و

ليكن هيچ كدام مانند بيعت با امام على(عليه السلام) نبود.

بيعت با خليفه اوّل در واقع در سقيفه صورت گرفت كه عده بسيار محدودى حاضر بودند. سپس مردم در برابر عمل انجام شده قرار گرفتند و بيعت كردند.

خليفه دوم را خليفه اول منصوب ساخت و مردم را در برابر عمل انجام شده اى قرار داد. بيعت با خليفه سوم در شوراى شش نفرى عمر انجام گرفت و

صفحه 479

هسته اصلى آن كه به عثمان رأى دادند سه نفر بودند (عبدالرحمان بن عوف، طلحه و سعد بن ابىوقاص) سپس مردم در برابر عمل انجام شده قرار گرفتند.

ولى اميرمؤمنان على(عليه السلام) _ قطع نظر از اينكه از سوى خداوند به وسيله پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) تعيين شده بود _ بدون هيچ مقدمه اى از سوى اكثريت قاطع مردم برگزيده شد و همه با او بيعت كردند، بيعتى بسيار پرشور و مملوّ از شادمانى و سرور كه امام(عليه السلام) در خطبه بالا شرح دقيق آن را بيان فرموده است.

بنابراين اگر ما فرض بر لزوم انتخاب از سوى مردم و تكيه بر آراى آنها بگذاريم و آن را دموكراسى اسلامى بناميم تنها كسى كه چنين رأيى داشت اميرمؤمنان على(عليه السلام) بود و ديگران از چنين آرايى محروم بودند.

صفحه 480

صفحه 481

خطبه230

في مَقاصِدَ أُخْرى

از خطبه هاى امام(عليه السلام) است

كه پيرامون مسائل گوناگون ديگرى سخن مى گويد (تقوا، پايان زندگى، آمادگى براى سفر آخرت و صفات زاهدان).(1)

خطبه در يك نگاه

اين خطبه در حقيقت از چهار بخش تشكيل شده است

در بخش اوّل، امام(عليه السلام) درباره اهميّت تقوا و پرهيزكارى و آثار حيات بخش آن سخن مى گويد.

در بخش دوم پس از توصيه به انجام اعمال صالح، از ضرورت ياد مرگ و

پاورقي

1. سند خطبه:

دو نفر از دانشمندانى كه پس از سيّد رضى مى زيستند، بخشهايى از اين خطبه را در كتاب خود با تغييرات قابل ملاحظه اى آورده اند كه نشان مى دهد از مأخذ ديگرى جز نهج البلاغه آن را گرفته اند.

1. ابن اثير در موارد متعددى از كتاب النهاية از جمله ماده «خلس» و «عبل» و «حدم» و «دجى».

2. آمدى قسمتهاى زيادى از اين خطبه را در كتاب غررالحكم با تفاوتهايى آورده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 175-176)

صفحه 482

پايان زندگى و از دست رفتن فرصتها بحث مى كند.

در بخش سوم پس از تأكيد مجدّد بر تلاش و كوشش در جهت جمع آورى زاد و توشه سفر آخرت به فريبكارى دنيا اشاره كرده، مى فرمايد: بيدار باشيد دنيا شما را نفريبد. از پايان عبرت انگيز زندگى پيشينيان درس بياموزيد و پايان عمر خود را بر آن قياس كنيد.

در چهارمين و آخرين بخش خطبه كه مطابق ظاهر كلام مرحوم سيّد رضى بخش جدايى از خطبه است، پيرامون صفات زاهدان و ويژگيهاى زندگى آنان و شرح مفهوم و حقيقت زهد، سخنان فشرده و پرمعنايى آمده است.

صفحه 483

بخش اوّل

فَإِنَّ تَقْوَى اللّهِ مِفْتَاحُ سَدَاد

فَإِنَّ تَقْوَى اللّهِ مِفْتَاحُ سَدَاد، وَ ذَخِيرَةُ مَعَاد، وَ عِتْقٌ مِنْ كُلِّ مَلَكَة، وَ نَجَاةٌ مِنْ كُلِّ هَلَكَة. بِهَا يَنْجَحُ الطَّالِبُ، وَ يَنْجُو الْهَارِبُ، وَ تُنَالُ الرَّغائِبُ.

ترجمه

به يقين تقوا و پرهيزكارى كليد درهاى راستى است و ذخيره روز قيامت و سبب آزادى از هرگونه گناهى است كه

بر انسان چيره مى شود و موجب نجات انسان از هرگونه هلاكت است. به وسيله تقوا جويندگان به مقصود خود مى رسند و فرار كنندگان (از كيفر الهى) رهايى مى يابند و با تقوا به هر هدف و خواسته رفيع و بلندى مى توان رسيد.

شرح و تفسير: راز خوشبختى و نجات

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه; مانند بسيارى ديگر از خطبه ها اهميّت تقوا و پرهيزكارى و آثار مهم آن را بيان مى دارد و در هفت جمله كوتاه و پرمعنا از اهميّت تقوا سخن مى گويد. در جمله اوّل مى فرمايد: «تقوا و پرهيزكارى كليد درهاى درستى است»; (فَإِنَّ تَقْوَى اللّهِ مِفْتَاحُ سَدَاد(1)).

با توجّه به اينكه تقوا همان حالت خداترسى درونى است كه انسان را از فحشا و منكرات و زشتيها باز مى دارد و به نيكيها فرا مى خواند مى توان گفت تقوا كليد

پاورقي

1. «سداد» از ريشه «سد» بر وزن «حد» به معناى عمل درست و سخن بجا، درستى، صحت و تناسب و شايستگى است.

صفحه 484

درهاى سعادت است ; همان گونه كه اشياى گرانبها را در گنجينه ها مى گذارند و درِ آن را قفل مى كنند و با كليد مخصوص مى توان به آن گنجينه ها دست يافت كليد تقوا نيز مى تواند درِ گنجينه هاى سعادت را به روى انسان بگشايد و موجب رحمت بى پايان پروردگار شود.

در جمله دوم مى فرمايد: «تقوا ذخيره روز قيامت است»; (وَ ذَخِيرَةُ مَعَاد).

اين جمله در واقع اشاره به آيه شريفه ذيل است كه مى فرمايد: «(وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى); زاد و توشه برگيريد كه بهترين زاد و توشه تقواست».(1)

در جمله سوم مى فرمايد: «تقوا سبب آزادى از

هرگونه بردگى و گناهى است كه بر انسان چيره مى شود»; (وَ عِتْقٌ مِنْ كُلِّ مَلَكَة(2)).

گستردگى مفهوم اين جمله شامل آزادى از بردگى شيطان و هواى نفس و انسانهاى ستمگر مى شود.

در جمله چهارم مى فرمايد: «تقوا سبب نجات انسان از هرگونه هلاكت است»; (وَ نَجَاةٌ مِنْ كُلِّ هَلَكَة)، زيرا هلاكت انسان در پيروى از هواى نفس است و هنگامى كه هواى نفس به وسيله تقوا كنترل شود انسان از هلاكت رهايى مى يابد.

در جمله پنجم مى افزايد: «به وسيله تقوا جويندگان به مقصود خود مى رسند»; (بِهَا يَنْجَحُ الطَّالِبُ)، زيرا تقوا صراط مستقيم الهى است كه از هرگونه افراط و تفريط و كوتاهى و تعدّى بركنار است و بديهى است كه صراط مستقيم انسان را در كمترين زمان به مقصد مى رساند.

در جمله ششم مى فرمايد: «به وسيله تقوا فرار كنندگان (از كيفر الهى) رهايى مى يابند»; (وَ يَنْجُو الْهَارِبُ)، چرا كه عذاب الهى دامان هواپرستان را مى گيرد و

پاورقي

1. بقره، آيه 197 .

2. «ملكة» در اينجا به معناى گناهانى است كه انسان را تحت تأثير خود قرار داده و بر او چيره مى شود.

صفحه 485

پرهيزكاران از هواپرستى دورند همان گونه كه در آيات 71 و 72 سوره مريم مى فرمايد: «(وَإِنْ مِّنْكُمْ إِلاَّ وَارِدُهَا كَانَ عَلَى رَبِّكَ حَتْماً مَّقْضِيّاً * ثُمَّ نُنَجِّى الَّذِينَ اتَّقَوْا وَّنَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيّاً); و همه شما (بدون استثنا) وارد جهنّم مى شويد. اين امرى است حتمى و قطعى بر پروردگارت. سپس آنها را كه تقوا پيشه كردند از آن رهايى مى بخشيم و ظالمان را در حالى كه از ضعف و ذلّت به زانو درآمده اند از آن

رها مى سازيم».

در هفتمين و آخرين جمله كه در واقع عصاره همه جمله هاى پيشين است مى فرمايد: «و با تقوا به هر هدف و خواسته رفيع و بلندى مى توان رسيد»; (وَ تُنَالُ الرَّغائِبُ(1)).

به راستى امام(عليه السلام) در اين چند جمله كوتاه داد سخن داده و آنچه را درباره آثار تقوا بايد بگويد گفته است و از اينجا روشن مى شود چرا خداوند گرامى ترين انسانها را با تقواترين آنها مى شمرد: (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقَاكُمْ)(2) و چرا كليد درِ بهشت تقواست: (تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِى نُورِثُ مِنْ عِبَادِنَا مَنْ كَانَ تَقِيّاً)(3) و چرا هميشه پيامبر و امامان اهل بيت(عليهم السلام)و بزرگان اسلام مهم ترين چيزى را كه بر آن تكيه مى كنند تقواست و چرا هر هفته در همه نمازهاى جمعه در هر دو خطبه لازم است توصيه به تقوا شود.

پاورقي

1. «رغائب» جمع «رغيبة» به معناى خواسته مهم است از ريشه «رغبت» گرفته شده است.

2. حجرات، آيه 13 .

3. مريم، آيه 63 .

صفحه 486

صفحه 487

بخش دوم

فَاعْمَلُوا وَ الْعَمَلُ يُرْفَعُ

فَاعْمَلُوا وَ الْعَمَلُ يُرْفَعُ، وَ التَّوْبَةُ تَنْفَعُ، وَ الدُّعَاءُ يُسْمَعُ، وَالْحَالُ هَادِئَةٌ، وَ الاَْقْلاَمُ جَارِيَةٌ. وَ بَادِرُوا بِالاَْعْمَالِ عُمُراً نَاكِساً، أَوْ مَرَضاً حَابِساً، أَوْ مَوْتاً خَالِساً. فَإِنَّ الْمَوْتَ هَادِمُ لَذَّاتِكُمْ، وَ مُكَدِّرُ شَهَوَاتِكُمْ، وَ مُبَاعِدُ طِيَّاتِكُمْ. زَائِرٌ غَيْرُ مَحْبُوب، وَ قِرْنٌ غَيْرُ مَغْلُوب، وَ وَاتِرٌ غَيْرُ مَطْلُوب. قَدْ أَعْلَقَتْكُمْ حَبَائِلُهُ، وَ تَكَنَّفَتْكُمْ غَوَائِلُهُ، وَ أَقْصَدَتْكُمْ مَعَابِلُهُ. وَ عَظُمَتْ فِيكُمْ سَطْوَتُهُ وَ تَتَابَعَتْ عَلَيْكُمْ عَدْوَتُهُ، وَ قَلَّتْ عَنْكُمْ نَبْوَتُهُ. فَيُوشِكُ أَنْ تَغْشَاكُمْ دَواجِي ظُلَلِهِ وَ احْتِدَامُ عِلَلِهِ، وَ حَنَادِسُ غَمَرَاتِهِ، وَ غَوَاشِي سَكَرَاتِهِ، وَ أَلِيمُ إِرْهَاقِهِ، وَ دُجُوُّ أَطْبَاقِهِ، وَ جُشُوبَةُ مَذَاقِهِ. فَكَأَنْ قَدْ أَتَاكُمْ بَغْتَةً فَأَسْكَتَ نَجِيَّكُمْ، وَ

فَرَّقَ نَدِيَّكُمْ، وَ عَفَّى آثَارَكُمْ، وَ عَطَّلَ دِيَارَكُمْ، وَ بَعَثَ وُرَّاثَكُمْ، يَقْتَسِمُونَ تُرَاثَكُمْ، بَيْنَ حَمِيم خَاصٍّ لَمْ يَنْفَعْ، وَ قَرِيب مَحْزُون لَمْ يَمْنَعْ، وَ آخَرَ شَامِت لَمْ يَجْزَعْ.

ترجمه

تا هنگامى كه فرصت براى قبولى اعمال داريد، و توبه سودمند است و دعا به اجابت مى رسد، و در آرامش به سر مى بريد، و قلمها (ى فرشتگان براى نوشتن اعمال صالح) در جريان است، عمل كنيد!

به انجام اعمال صالح مبادرت ورزيد، پيش از آنكه عمر پشت كند (و مرحله پيرى و ناتوانى برسد) يا بيمارى مانع از عمل گردد، يا مرگ (همه چيز را از شما) بربايد، زيرا مرگ ويران كننده لذات شماست و خواسته هاى دل شما را تيره و تار مى سازد، منزلگاههاى سفرتان را از يكديگر دور مى سازد. (و از رسيدن به اهداف باز مى دارد) ديدار كننده اى است كه هرگز دوست داشتنى نيست، و

صفحه 488

حريفى است شكست ناپذير، و جنايتكارى است غير قابل تعقيب، دامهايش بر دست و پاى شما افتاده و مصائب و مشكلاتش سراسر وجود شما را احاطه كرده، تيرهايش شما را هدف قرار داده، و هيبت و صولت آن بر شما عظيم است، حملاتش پى در پى بر شما وارد مى شود، و ضربه هايش كمتر به خطا مى رود. نزديك است كه سايه هاى تاريك مرگ شما را بپوشاند، و شدت دردهايش شما را فرا گيرد، و ظلمت شديد آسيبهاى سخت آن بر شما مسلّط شود. تاريكى سكرات مرگ بر شما چيره گردد، و دردهاى جانكاه خروج روح از بدن بر شما عارض شود و پرده هاى تاريك آن بر شما فرو افتد، و شربت ناگوارش

بر شما چشانده شود. ناگهان مرگ بر شما وارد مى شود و با ورود خود، شما را حتّى از سخنان آهسته و در گوشى، ساكت مى سازد. اهل مجلستان را پراكنده مى كند، آثارتان را محو و خانه هايتان را بى صاحب مى سازد. وارثان شما را بر مى انگيزد تا اموالتان را در ميان خود تقسيم كنند. در حالتى كه حتى دوستان صميمى و خاص، سودى به حالتان ندارند و خويشاوندان دلسوز و غمگين، قادر بر دفع آن از شما نيستند و دشمنان شماتتگر از مرگتان جزع نمى كنند!

شرح و تفسير: سرنوشتى كه راه فرار از آن نيست
قسمت اول

امام(عليه السلام) در بخش دوم اين خطبه به لزوم بهره گيرى از فرصتها پيش از فرا رسيدن اجل سفارش مى كند و بر آن تأكيد مىورزد و مى فرمايد: «تا هنگامى كه فرصت براى قبولى اعمال داريد، و توبه سودمند است و دعا به اجابت مى رسد و در آرامش به سر مى بريد و قلمها (ى فرشتگان براى نوشتن اعمال صالح) در جريان است، عمل كنيد»; (فَاعْمَلُوا وَ الْعَمَلُ يُرْفَعُ، وَ التَّوْبَةُ تَنْفَعُ، وَ الدُّعَاءُ يُسْمَعُ،

صفحه 489

وَالْحَالُ هَادِئَةٌ(1)، وَ الاَْقْلاَمُ جَارِيَةٌ).(2)

امام(عليه السلام) در اين عبارات كوتاه به اين امر مهم اشاره مى كند كه تا شما در دنيا هستيد پنج فرصت مهم در دست داريد: اعمال خوب شما به پيشگاه خدا مى رود و با آب توبه مى توانيد گناهان را بشوييد. دعاها در پيشگاه خدا به اجابت مى رسد. آرامشى داريد كه مى توانيد با استفاده از آن هر كار نيكى انجام دهيد و بالاخره فرشتگان آماده اند تا اعمال نيك شما را در نامه اعمالتان ثبت كنند.

ولى اگر اين فرصت از دست

رود و در آستانه مرگ قرار گيريد تمام اين امكانات پنجگانه از شما سلب مى شود و جز حسرت و اندوه متاعى نمى خريد.

سپس امام(عليه السلام) در توضيح سخن بالا و تكميل آن مى فرمايد: «و به انجام اعمال صالح مبادرت ورزيد پيش از آنكه عمر پشت كند (و مرحله پيرى و ناتوانى برسد) يا بيمارى مانع از عمل گردد، يا مرگ (همه چيز را از شما) بربايد»; (وَ بَادِرُوا بِالاَْعْمَالِ عُمُراً نَاكِساً(3)، أَوْ مَرَضاً حَابِساً، أَوْ مَوْتاً خَالِساً(4)).

در واقع امام همه مخاطبان خود را تشويق مى كند كه بر اين سه امر پيشى گيرند. دوران كهولت كه تمام اعضا نيرو و توان خود را از دست مى دهد و قرآن مجيد آن را «ارذل العُمُر» (نامطلوبترين دوران زندگى) ناميده و بيماريهايى كه گاه

پاورقي

1. «هادئة» يعنى آرام از ريشه «هدوء» به معناى آرامش و سكوت است.

2. از شگفتى هاى روزگار اينكه محقق بزرگوار نويسنده منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغه معروف به شرح خويى، مرحوم حاج ميرزا حبيب الله هاشمى خويى، هنگامى كه در جلد چهاردهم شرح نهج البلاغه به اين خطبه و جمله «والعمل يرفع» مى رسد، بيمار مى شود و دار فانى را وداع مى گويد و اين تقارن نشان مى دهد كه عمل او در درگاه خدا پذيرفته شده و به آسمانها صعود كرده، و براى اينكه اين شرح ناقص نماند محقق عاليقدر جناب آقاى شعرانى آن را تا پايان اين خطبه كه پايان جلد چهاردهم است، ادامه داده، سپس شاگرد ايشان آقاى حسن زاده آملى مجلدات پانزده تا نوزده را مرقوم داشته و دو جلد آخر يعنى جلد بيست و بيست

و يك به قلم مرحوم حاج شيخ محمد باقر كمره اى انجام يافته و به اين ترتيب شرح مزبور نسبت به تمام شرح نهج البلاغه پايان گرفته است.

3. «ناكس» به معناى واژگون از ريشه «نكس» بر وزن «حدس» به معناى واژگون ساختن چيزى گرفته شده است.

4. «خالس» به معناى رباينده از ريشه «خلس» بر وزن «فلس» به معناى ربودن چيزى با حيله گرفته شده است و اختلاس نيز به همين معناست.

صفحه 490

طولانى مى شود و تاب و توان را از انسان مى گيرد، نه قادر بر عبادات به صورت كامل است، نه خدمت به انسانها و قضاى حوائج مؤمنان و همچنين مرگ كه امام(عليه السلام) آن را تشبيه به سارقى كرده كه همه چيز را ناگهان از انسان مى ربايد.

در ادامه با ذكر شش وصف براى مرگ، حقيقت آن را براى همگان روشن مى سازد. همان مرگى كه گريزى از آن نيست و هركس سرانجام با آن ملاقات مى كند، مى فرمايد: «زيرا مرگ ويران كننده لذات شماست و خواسته هاى دل شما را تيره و تار مى سازد، و منزلگاههاى سفرتان را دور مى سازد. (و از رسيدن به اهداف باز مى دارد) ديدار كننده اى است كه هرگز دوست داشتنى نيست، و حريفى است شكست ناپذير، و جنايتكارى است غير قابل تعقيب»; (فَإِنَّ الْمَوْتَ هَادِمُ لَذَّاتِكُمْ، وَ مُكَدِّرُ شَهَوَاتِكُمْ، وَ مُبَاعِدُ طِيَّاتِكُمْ(1). زَائِرٌ غَيْرُ مَحْبُوب، وَ قِرْنٌ(2) غَيْرُ مَغْلُوب، وَ وَاتِرٌ(3) غَيْرُ مَطْلُوب).

به اين ترتيب امام(عليه السلام) به همگان هشدار مى دهد كه اين ديدار كننده به سراغ همه شما مى آيد و كماندارى است كه همه را نشانه مى رود و هماورد

و حريفى است كه نيرومندترين انسانها در مقابله با او ناتوانند. او مى آيد همه چيز را بر هم مى ريزد، بساط عيش و نوش را بر مى چيند و سفره غذا به جاى آن مى گستراند و تمام برنامه هاى لذت بخش را نيمه تمام مى گذارد و انسان را با خود مى برد، و از همه مهم تر آنكه هيچ زمان و مكانى را به رسميّت نمى شناسد.

اين تعبيرات گويا و پرمعنا به راستى تكان دهنده و بيدارگر است. غافلان را بيدار و مستان را هوشيار مى سازد.

باز در ادامه به شش ويژگى ديگر درباره مرگ پرداخته و گفتار پيشين را

پاورقي

1. «طيّات» جمع «طيّه» به معناى ناحيه و جهت و نيز به معناى هدف آمده است. از ريشه «طىّ» بر وزن «حىّ» به معناى جمع و جور كردن گرفته شده و گاه به معناى عبور كردن و پيمودن راه به كار مى رود.

2. «قرن» به معناى حريف و هماورد در مبارزه است.

3. «واتر» به معناى تيرانداز و جنايتكار از ريشه «وتر» بر وزن «سفر» به معناى زه كمان گرفته شده است.

صفحه 491

كامل تر مى سازد و مى فرمايد: «دامهايش بر دست و پاى شما افتاده (و به صورت بيماريها و حوادث دردناك ظاهر شده) و مصائب و مشكلاتش سراسر وجود شما را احاطه كرده (و از لابه لاى آنها چنگ و دندان نشان مى دهد)، تيرهايش شما را هدف قرار داده (و هر لحظه ممكن است به سوى شما پرتاب شود) و هيبت و صولت آن بر شما عظيم است، و تجاوزش پى در پى بر شما وارد مى گردد (و هر لحظه

گرگ اجل يكايك از اين گله مى برد)»; (قَدْ أَعْلَقَتْكُمْ حَبَائِلُهُ، وَ تَكَنَّفَتْكُمْ(1) غَوَائِلُهُ(2)، وَ أَقْصَدَتْكُمْ مَعَابِلُهُ(3). وَ عَظُمَتْ فِيكُمْ سَطْوَتُهُ وَ تَتَابَعَتْ عَلَيْكُمْ عَدْوَتُهُ(4)، وَ قَلَّتْ عَنْكُمْ نَبْوَتُهُ(5)).

امام(عليه السلام) در اين تعبيرات پرمعنا گاه مرگ را به صيّادى تشبيه كرده كه براى همه انسانها دام گسترده است، و گاه به تيراندازى كه تيرهايش به خطا نمى رود، يا شمشيرزنى كه شمشيرش كارگر است.

آرى، انسان در هر چيز شك و ترديد كند در مرگ و پايان زندگى ترديد نخواهد كرد. قوى ترين قهرمانان جهان در برابر آن زانو مى زنند و هوشمندترين انسانها در دام آن گرفتار مى شوند و همين بس كه انبيا و اولياى الهى نيز از آن مستثنا نشدند و به فرموده قرآن: (كُلُّ نَفْس ذَائِقَةُ الْمَوْتِ).(6)

سپس امام(عليه السلام) به هفت نكته ديگر درباره حملات مرگ به انسانها و ناتوانى انسان در برابر آن اشاره كرده، مى فرمايد: «نزديك است سايه هاى تاريك مرگ شما را بپوشاند، و شدّت بيماريش شما را فرا گيرد، و ظلمت شديد آسيبهاى آن بر شما مسلّط شود، و تاريكى سكرات مرگ بر شما چيره گردد، و دردهاى

پاورقي

1. «تكنّف» از ريشه «تكنّف» به معناى احاطه كردن بر چيزى، گرفته شده است.

2. «غوائل» جمع «غائله» به معناى فساد و شرّ و حادثه سنگين است.

3. «معابل» جمع «معبل» بر وزن «مدخل» به معناى پيكان تير است.

4. «عدوه» به معناى تعدّى و تجاوز است.

5. «نبوه» به معناى كارگر نشدن و خطا رفتن ضربه شمشير و تير و مانند آن است.

6. آل عمران، آيه 185 .

صفحه 492

جانكاه خروج روح از بدن بر شما عارض گردد (و به سرعت به سراغ شما

آيد) و پرده هاى تاريك آن بر شما فرو افتد، و شربت ناگوار مرگ بر شما چشانده شود»; (فَيُوشِكُ أَنْ تَغْشَاكُمْ دَواجِي(1) ظُلَلِهِ(2) وَ احْتِدَامُ(3) عِلَلِهِ، وَ حَنَادِسُ(4) غَمَرَاتِهِ(5)، وَ غَوَاشِي سَكَرَاتِهِ، وَ أَلِيمُ إِرْهَاقِهِ(6)، وَ دُجُوُّ(7) أَطْبَاقِهِ(8)، وَ جُشُوبَةُ(9) مَذَاقِهِ).

قسمت دوم

امام(عليه السلام) در اين هفت جمله با تعبيرات مختلف لحظات وحشتناك آخر عمر را به دقيق ترين وجهى بيان فرموده است; لحظاتى بسيار هول انگيز و وحشتناك; لحظاتى تاريك و ظلمانى كه امام از چهار واژه مختلف براى شرح ظلمت آن بهره گرفته (دواجى، حنادس، غواشى و دجوّ) كه نشان مى دهد امام تا چه حدّ بر الفاظ عرب احاطه داشته و در كلام فصيح و بليغ خود با استفاده از تنوّع الفاظ بر فصاحت مى افزوده است.

آنگاه مخاطبان خود را در برابر نزول ناگهانى مرگ هشدار مى دهد كه به هوش باشند مرگ هميشه با مقدمات طولانى و بيماريهاى مزمن روى نمى دهد، بلكه بسيار مى شود كه در يك لحظه همه چيز پايان مى يابد، مى فرمايد: «گويى ناگهان مرگ بر شما وارد مى شود و با ورود خود، شما را حتّى از سخنان آهسته و

پاورقي

1. «دواجى» جمع «داجيه» به معناى تاريك و ظلمانى از ريشه «دجوّ» بر وزن «غلوّ» گرفته شده است.

2. «ظلل» جمع «ظلّه» بر وزن «قلّه» به معناى سايبان است.

3. «احتدام» به معناى شدّت از ريشه «حدم» بر وزن «حتم» گرفته شده است.

4. «حنادس» جمع «حندس» بر وزن «قبرس» به معناى تاريكى و شب بسيار تاريك است.

5. «غمرات» جمع «غمره» بر وزن «ضربت» به معناى شديد و سختى است و «غمرات الموت» شدائد و سختيهاى حالت مرگ و جان

دادن است كه انسان را فرا مى گيرد، زيرا «غمره» در اصل به آب زيادى گفته مى شود كه چيزى را در خود فرو مى برد.

6. «ارهاق» از ريشه «رهق» بر وزن «شفق» در اصل به معناى پوشاندن چيزى با قهر و غلبه است و به كارهاى سخت و سنگين اطلاق مى شود، در ضمن توجّه داشته باشيد كه در بسيارى از نسخ به جاى «ارهاق»، «ازهاق» آمده است كه از ريشه «زهوق» به معناى اضمحلال و هلاكت و نابودى گرفته شده است و «ازهاق روح» به معناى جدا كردن روح از بدن است.

7. «دجوّ» همان گونه كه در بالا آمد به معناى تاريكى است.

8. «اطباق» جمع «طبق» به معناى چيزى است كه روى چيز ديگرى قرار داده مى شود، گويى براى تاريكى طبقاتى وجود دارد كه گاه روى هم متراكم و شديد مى شود.

9. «جشوبة» به معناى خشونت است; خواه در غذا باشد كه لازمه اش ناگوارى است و يا در سخن و مانند آن.

صفحه 493

در گوشى، ساكت مى سازد. اهل مجلستان را پراكنده مى كند. آثارتان را محو و خانه هايتان را بى صاحب مى سازد. وارثان شما را بر مى انگيزد تا اموالتان را در ميان خود تقسيم كنند»; (فَكَأَنْ قَدْ أَتَاكُمْ بَغْتَةً فَأَسْكَتَ نَجِيَّكُمْ(1)، وَ فَرَّقَ نَدِيَّكُمْ(2)، وَ عَفَّى(3) آثَارَكُمْ، وَ عَطَّلَ دِيَارَكُمْ، وَ بَعَثَ وُرَّاثَكُمْ، يَقْتَسِمُونَ تُرَاثَكُمْ).

مرگ ناگهانى كه هميشه و در هر زمان بوده و در عصر و زمان ما به عللى بيشتر شده است از تمام انواع مرگها عبرت انگيزتر است، زيرا صغير و كبير نمى شناسد و انسان در هر حالى كه باشد ممكن است به سراغ

او آيد.

مرحوم علاّمه شوشترى در شرح نهج البلاغه خود جمعى از انبيا را مانند موسى و داود و سليمان ذكر مى كند كه همگى به مرگ ناگهانى و فجأه از دنيا رفتند(4)، البتّه در مورد سليمان ظاهر قرآن گواه بر آن است كه در حال ايستاده و تكيه بر عصا كرده، فرشته مرگ به سراغش آمد و جان او را گرفت: (فَلَمَّا قَضَيْنَا عَلَيْهِ الْمَوْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلَى مَوْتِهِ إِلاَّ دَابَّةُ الاَْرْضِ تَأْكُلُ مِنسَأَتَهُ).(5)

حتّى گاه ديده شده كه شخصى در حال سخن گفتن، مبتدا را ذكر كرده و پيش از ذكر خبر با دنيا وداع گفته است.

امام(عليه السلام) در پنج جمله بالا آثار مرگ را در ميان بازماندگان بيان فرموده كه در لحظات آخر عمر نه تنها جوهر صدا در فضاى دهان ظاهر نمى شود، بلكه سخنان آهسته نيز خاموش مى گردد; حاضران در مجلس ناگهان متفرّق مى شوند و چندان نمى گذرد كه آثار انسان محو و خانه او خالى و خاموش مى گردد و اگر

پاورقي

1. «نجىّ» به معناى نجوا كننده و كسى كه آهسته و در گوشى سخن مى گويد از ريشه «نجوا» به معناى گفتن سخنان درگوشى گرفته شده است.

2. «ندىّ» به معناى مركز اجتماع براى مشورت يا شادى يا گفت و گوهاى معمولى است.

3. «عفّى» از ريشه «عفو» گرفته شده كه يكى از معانى آن محو شدن آثار چيزى است و «عفىّ» به حكم باب تفعيل، معناى متعددى دارد; يعنى «محو و نابود كرد».

4. شرح نهج البلاغه مرحوم شوشترى، ج 11، ص 275 .

5. سبأ، آيه 14 .

صفحه 494

سر و صدا و قال و غوغايى باشد در ميان وارثان است كه

بر سر تقسيم ارث غالباً با هم به نزاع بر مى خيزند. گويى نمى دانند كه نوبت آنان نيز به زودى فرا مى رسد.

سپس امام(عليه السلام) در پايان اين فقره بازماندگان را به سه گروه تقسيم مى كند: گروهى كه «از دوستان خاصّ انسان هستند; ولى در آن لحظه دوستى آنها اثرى ندارد (و مشكلى را حل نمى كند)»; (بَيْنَ حَمِيم خَاصٍّ لَمْ يَنْفَعْ).

گروه دوم «خويشاوندان دلسوز و غمگينى هستند كه قدرت بر دفع مرگ ندارند»; (وَ قَرِيب مَحْزُون لَمْ يَمْنَعْ).

گروه سوم «دشمنان شماتت گرى هستند كه از مرگ شما جزع و فزعى ندارند (و غمى به خاطر راه نمى دهند)»; (وَ آخَرَ شَامِت لَمْ يَجْزَعْ).

امام(عليه السلام) در اين بخش اخير از سخنانش به مسئله مرگهاى ناگهانى; سكته ها و ايست قلبى يا مغزى و حوادث مختلف دردناكى كه در يك لحظه عمر انسان را پايان مى دهد، اشاره كرده است. مرگهايى كه نه موقعيت اشخاص را مى شناسد و نه سن و سال را و همان گونه كه گذشت حتّى به سراغ پيامبران الهى نيز رفته است.

اين مرگها كه تعداد آن كم نيست، بلكه روز به روز بر تعداد آنها افزوده مى شود، بسيار عبرت انگيز است. در يك لحظه كوتاه ورق بر مى گردد و همه چيز عوض مى شود. جمعيّتها متفرّق مى گردند، دوستان غرق ماتم و عزا و دشمنان غرق شادى مى شوند.

چقدر غافل و بى خبرند كسانى كه اين گونه حوادث را ناديده گرفته و به هوسرانى و گناهان مشغول اند و يا براى به دست آوردن مال و مقام به انواع بلاها تن در مى دهند.

در كتاب خلفاء ابن

قتيبه آمده است: هنگامى كه امام حسن مجتبى(عليه السلام) شربت شهادت نوشيد خبر به معاويه رسيد اظهار شادى و سرور كرد و او و اطرافيانش

صفحه 495

به سجده افتادند. اين خبر به ابن عباس رسيد كه در آن زمان در شام بود نزد معاويه آمد. معاويه گفت: ابن عباس شنيدم حسن بن على(عليه السلام) از دنيا رفت. ابن عباس گفت: (إِنَّا للهِِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ)(1) و چند بار اين آيه را (به عنوان اظهار غم و اندوه) تكرار كرد. سپس گفت: شنيدم هنگامى كه اين خبر را به تو دادند اظهار شادى كردى! به خدا سوگند اين اظهار شادى راه قبر را بر تو نمى بندد و پايان عمر او به عمر تو نمى افزايد. اگر ما امروز به مصيبت حسن بن على(عليه السلام)گرفتار شده ايم پيش از اين به مصيبت كسى كه از او بهتر بود; يعنى رسول الله(صلى الله عليه وآله)گرفتار شديم. سپس صيحه اى زد و سخت گريه كرد به گونه اى كه تمام حاضران حتّى معاويه به گريه افتادند.(2)

طبرى نيز در تاريخ خود نقل مى كند هنگامى كه خبر شهادت على(عليه السلام) به معاويه رسيد اظهار شادى كرد و شعرى خواند كه مضمونش اين بود:

همان گونه كه انسان از آمدن مسافر عزيزش خوشحال مى شود من نيز شادمان شدم.

سپس پرسيد چه كسى او را به قتل رساند گفتند مردى از طايفه مراد (عبدالرحمن ملجم مرادى) باز شعرى خواند كه در آن مدح عبدالرحمن ابن ملجم بود.

زينب دختر ابى سلمه در آنجا حاضر بود. صدا زد عايشه درباره على چه مى گويى؟ عايشه گفت: حالت نسيان به من دست داده هرگاه چيزى فراموش

كردم به من يادآور شو.(3)

آرى! اين گونه افراد غافل، از ياد مى برند كه خودشان در چه شرايطى زندگى مى كنند.

پاورقي

1. بقره، آيه 156 .

2. الامامة والسياسة ابن قتيبه، ص 175 .

3. تاريخ طبرى، ج 4، ص 115 .

صفحه 496

صفحه 497

بخش سوم

فَعَلَيْكُمْ بِالْجِدِّ وَ الاِْجْتِهَادِ

فَعَلَيْكُمْ بِالْجِدِّ وَ الاِْجْتِهَادِ، وَ التَّأَهُّبِ و الاِْسْتِعْدَادِ، وَ التَّزَوُّدِ فِي مَنْزِلِ الزَّادِ. وَ لاَ تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا كَمَا غَرَّتْ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ مِنَ الاُْمَمِ الْمَاضِيَةِ، وَ الْقُرُونِ الْخَالِيَةِ، الَّذِينَ احْتَلَبُوا دِرَّتَهَا، وَ أَصَابُوا غِرَّتَهَا، وَ أَفْنَوْا عِدَّتَهَا، وَ أَخْلَقُوا جِدَّتَهَا. وَ أَصْبَحَتْ مَسَاكِنُهُمْ أَجْدَاثاً، وَ أَمْوَالُهُمْ مِيرَاثاً. لاَ يَعْرِفُونَ مَنْ أَتَاهُمْ، وَ لاَ يَحْفِلُونَ مَنْ بَكَاهُمْ، وَ لاَ يُجِيبُونَ مَنْ دَعَاهُمْ. فَاحْذَرُوا الدُّنْيَا فَإِنَّهَا غَدَّارَةٌ غَرَّارَةٌ خَدُوعٌ، مُعْطِيَةٌ مَنُوعٌ، مُلْبِسَةٌ نَزُوعٌ، لاَ يَدُومُ رَخَاؤُهَا، وَ لاَيَنْقَضِي عَنَاؤُهَا، وَلاَ يَرْكُدُ بَلاَؤُهَا.

ترجمه

حال كه چنين است (در انجام اعمال نيك) كوشا باشيد و براى سفر آخرت مهيا شويد. زاد و توشه را از اين منزل كه اين نعمت در آن فراوان است برگيريد و زندگى دنيا شما را نفريبد آن گونه كه پيشينيان و امتهاى گذشته و اقوامى را كه از ميان رفتند فريب داد، همانها كه شير از پستان دنيا دوشيدند و به فريب آن گرفتار شدند، مدت آن را به پايان بردند و تازه هاى آن را كهنه ساختند و سرانجام كاخها و مساكن آنها گورستان شد و ثروتهايشان، ميراث براى ديگران. (چنان از دنيا بيگانه شدند كه) كسى كه نزد آنان رود وى را نمى شناسند و به آنها كه برايشان گريه مى كنند اهميّت نمى دهند و به كسانى كه آنان را صدا زنند پاسخ نمى گويند، بنابراين از زرق و برق

دنيا برحذر باشيد (كه با شما همين مى كند) زيرا دنيا بىوفا و فريبنده و حيله گر است، بخشنده اى است منع كننده (كه از يك دست مى دهد و با دست ديگر مى گيرد) پوشنده اى است برهنه كننده (كه امروز لباس قدرت و

صفحه 498

سلامت را بر تن اهلش مى پوشاند و فردا از آنها بيرون مى آورد) آرامش و راحتى آن بى دوام، سختيهايش بى سرانجام و بلاهايش مدام است.

شرح و تفسير: دنياى حيله گر!

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه به دنبال بحثى كه درباره شدائد مرگ و پايان زندگى در بخش گذشته بيان فرمود همه مردم را مخاطب قرار داده و توصيه مى كند كه تا فرصت دارند از دنيا زاد و توشه برگيرند و فريب زرق و برق و لذّات دنيا را نخورند و از پيشينيان خود عبرت گيرند، مى فرمايد: «حال كه چنين است (در انجام اعمال نيك) كوشا باشيد و براى سفر آخرت مهيّا شويد، زاد و توشه را از اين منزل كه اين نعمت در آن فراوان است برگيريد»; (فَعَلَيْكُمْ بِالْجِدِّ وَ الاِْجْتِهَادِ، وَ التَّأَهُّبِ(1) و الاِْسْتِعْدَادِ، وَ التَّزَوُّدِ فِي مَنْزِلِ الزَّادِ).

بعضى از شارحان نهج البلاغه درباره فرق ميان جد و اجتهاد گفته اند كه «جدّ» مرحله عزم و تصميم بر انجام كارى را بيان مى كند و «اجتهاد» مرحله عملى آن را، و همچنين «تأهّب» اشاره به نيّت برآماده شدن است و «استعداد» به جنبه عملى آن اشاره دارد.(2)

ولى هيچ دليلى از لغت يا قراين متصله و منفصله براى آن ذكر نكرده اند. بعيد نيست دو واژه جدّ و اجتهاد وقتى در مقابل هم قرار مى گيرد «جدّ» اشاره به

حركتى باشد كه از سوى خود انسان شروع مى شود و «اجتهاد» اشاره به پذيرش حركات مثبتى است كه از سوى ديگران انجام مى گيرد و تفاوت ميان تأهّب و

پاورقي

1. «تأهّب» به معناى آماده شدن براى چيزى است و از ريشه «أهبه» به معناى آمادگى يا وسايل است (گاه معناى مصدرى دارد و گاه اسم جامد است).

2. شرح نهج البلاغه علاّمه خويى، ج 14، ص 419 .

صفحه 499

استعداد نيز شايد به همين صورت باشد. البتّه احتمال تأكيد نيز چندان دور نيست.

سپس مى افزايد: «زندگى دنيا شما را نفريبد آن گونه كه پيشينيان و امّتهاى گذشته و اقوامى را كه از ميان رفتند فريب داد»; (وَ لاَ تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا كَمَا غَرَّتْ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ مِنَ الاُْمَمِ الْمَاضِيَةِ، وَ الْقُرُونِ الْخَالِيَةِ).

آرى! ما مى توانيم آينده زندگى خود را در آينه زندگى ديگران به صورت شفاف مشاهده كنيم و اين يك واقعيت است كه امام در خطبه هاى متعددى از نهج البلاغه بر آن تكيه فرموده است، دست ما را مى گيرد و به سوى تاريخ گذشتگان مى برد; تاريخ تكوينى و نه تدوينى كه در ويرانه هاى قصرهاى آنها و آثار بازمانده از زندگانى پر زرق و برقشان نمايان است.

امروز خوشبختانه موزه هايى كه بخش مهمّى از آثار پيشينيان در آن گردآورى شده، مى تواند كمك بيشترى به ما بكند; در يكسو تخت و تاج فلان پادشاه، در سوى ديگر شمشير مرصّع و جواهرنشان فلان فرمانده بزرگ و بالاخره در سوى ديگر اجساد موميايى شده فراعنه.

هر چند دنياپرستان اين موضوع مهم را نيز تحريف كرده و آن را تبديل به چهره ديگرى از دنياپرستى نموده اند;

موزه ها براى صاحبانش وسيله درآمد و براى بازديدكنندگان وسيله افتخار و مباهات نسبت به تاريخ گذشته خود شده است.

در كتاب البيان و التبيين جاحظ، آمده است كه حذيفه و سلمان درباره عجايب دنيا با هم سخن مى گفتند در حالى كه در كنار ايوان كسرى نشسته بودند. مرد عربى از طايفه «بنى غامد» آنجا بود كه چند گوسفند را براى چرا همراه داشت; هنگام شب آنها را به داخل ويرانه كاخ كسرى مى برد كه باقى مانده تخت كسرى كه از سنگ مخصوصى بود در آنجا بود. گاه اين مرد اعرابى بر آن مى نشست و

صفحه 500

گوسفندانش روى باقى مانده تخت كسرى مى رفتند، سلمان گفت: اين واقعاً از عجيب ترين امورى است كه ما درباره آن سخن گفته ايم.(1)

هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هان *** ايوان مدائن را آينه عبرت دان

آنگاه امام(عليه السلام) به شرح حال پيشينيان در چند جمله كوتاه پرداخته، مى فرمايد: «همانها كه شير از پستان دنيا دوشيدند و به فريب آن گرفتار شدند، مدت آن را به پايان بردند و تازه هاى آن را كهنه ساختند و سرانجام كاخها و مساكن آنها گورستان شد و ثروتهايشان، ميراث براى ديگران. (چنان از دنيا بيگانه شدند كه) كسى كه نزد آنان برود وى را نمى شناسند و به آنها كه برايشان گريه مى كنند اهمّيّت نمى دهند و به كسانى كه آنان را صدا زنند پاسخ نمى گويند»; (الَّذِينَ احْتَلَبُوا(2) دِرَّتَهَا(3)، وَ أَصَابُوا غِرَّتَهَا(4)، وَ أَفْنَوْا عِدَّتَهَا، وَ أَخْلَقُوا(5) جِدَّتَهَا(6). وَ أَصْبَحَتْ مَسَاكِنُهُمْ أَجْدَاثاً(7)، وَ أَمْوَالُهُمْ مِيرَاثاً. لاَ يَعْرِفُونَ مَنْ أَتَاهُمْ، وَ لاَ يَحْفِلُونَ(8) مَنْ بَكَاهُمْوَ لاَ

يُجِيبُونَ مَنْ دَعَاهُمْ).

جمله هاى «الَّذِينَ احْتَلَبُوا دِرَّتَهَا، وَ أَصَابُوا غِرَّتَهَا...» اشاره به كسانى است كه از تمام امكانات دنيا بهره مند شدند. گويى شيرى كه در پستان دنيا بود تا آخر دوشيدند و نوشيدند و از همه زر و زيورها و زرق و برقها و لذّات دنيا بهره گرفتند; ولى چيزى نگذشت كه طبق جمله «وَ أَصْبَحَتْ مَسَاكِنُهُمْ أَجْدَاثاً»

پاورقي

1. البيان والتبيين، ج 3، ص 148 .

2. «احتلبوا» از ريشه «حلب» بر وزن «طرب» و «طب» بر وزن «حرب» به معناى دوشيدن شير گرفته شده است.

3. «درّة» به معناى شير يا شير فراوان است.

4. «غرّة» به معناى سهل انگارى و غفلت است.

5. «أخلقوا» از ريشه «اخلاق» به معناى كهنه كردن و از ريشه «خلق» بر وزن «ورق» به معناى فرسودگى و كهنه شدن است.

6. «جدّه» تازه و نو بودن است، اين واژه معناى اسمى نيز دارد و به معناى جديد و نو است.

7. «اجداث» جمع «جدث» بر وزن «هوس» به معناى گور و قبر است.

8. «لايحفلون» يعنى اعتنا نمى كنند. از ريشه «حفل» بر وزن «حرب» به معناى اعتنا كردن و اهميّت دادن گرفته شده است.

صفحه 501

كاخهايشان گورهايشان شد.

اين جمله ناب دو معنا دارد: نخست اينكه از كاخهايشان به گورها منتقل شدند و ديگر اينكه در بعضى از حوادث وحشتناك مانند زلزله ها كاخها بر سرشان ويران شد و همانجا قبرشان گشت.

امام در پنج جمله اخير كه از «أَصْبَحَتْ» شروع مى شود اين نكته را دقيقاً بيان فرموده كه آنها چنان از دنيا بيگانه شده اند كه حتّى دوستان و آشنايانى كه بر مزارشان مى گريند نمى شناسند و فرياد آنها را نمى شنوند.

البتّه اين درباره

دنياپرستانى است كه خدا را به دست فراموشى سپردند و جز هواپرستى محصول عمرشان نيست; ولى طبق آنچه در روايات وارد شده، مؤمنان صالح، كسانى را كه به زيارت قبرشان مى آيند مى شناسند و با آنها انس مى گيرند و از بازگشتشان نگران مى شوند.

يكى از ياران امام كاظم(عليه السلام) به نام اسحاق بن عمّار مى گويد از آن حضرت پرسيدم آيا مؤمن كسى را كه به زيارت قبرش مى آيد مى شناسد؟ فرمود: «نِعَمْ وَلايَزالُ مُسْتَأْنِساً بِهِ مادامَ عِندَ قَبْرِهِ فَإذا قامَ وَانْصَرَفَ مِنْ قَبْرِهِ دَخَلَهُ مِنْ إنْصِرافِهِ عَنْ قَبْرِهِ وَحْشَةً; آرى پيوسته با او انس مى گيرد تا زمانى كه نزد قبر او حاضر است هنگامى كه برخاست و از كنار قبرش منصرف شد ميّت به سبب انصراف او ناراحت مى شود و در وحشت فرو مى رود».(1)

امام به دنبال اين سخن چنين نتيجه گيرى مى كند: «حال كه چنين است از زرق و برق دنيا برحذر باشيد (كه با شما همين مى كند)»; (فَاحْذَرُوا الدُّنْيَا).

آنگاه با بيان هشت صفت براى دنيا (و به تعبيرى ده صفت) دلايل روشنى بر لزوم حذر از دنيا بيان مى دارد، مى فرمايد: «زيرا دنيا بىوفا مكّار و فريبنده و حيله گر است، بخشنده اى است منع كننده (كه از يك دست مى دهد و با دست

پاورقي

1. كافى، ج 3، ص 228 باب زيارة القبور، ح 4 .

صفحه 502

ديگر مى گيرد) پوشنده اى است برهنه كننده (كه امروز لباس قدرت و سلامت را بر تن اهلش مى پوشاند و فردا بيرون مى آورد) آرامش و راحتى آن بى دوام، سختيهايش بى سرانجام و بلاهايش مدام است»;

(فَإِنَّهَا غَدَّارَةٌ غَرَّارَةٌ خَدُوعٌ، مُعْطِيَةٌ مَنُوعٌ، مُلْبِسَةٌ نَزُوعٌ(1)، لاَ يَدُومُ رَخَاؤُهَا، وَ لاَيَنْقَضِي عَنَاؤُهَا، وَلاَ يَرْكُدُ(2)بَلاَؤُهَا).

واژه هاى «غدّاره» و «غراره» و «خدوع» هر چند از نظر معنا به هم نزديك است و به معناى فريب و نيرنگ تفسير مى شود; ولى در حقيقت تفاوت دقيقى با هم دارند: «غدّار» از ريشه «غدر» به معناى پيمان شكنى و «غرّار» از ريشه «غرور» به معناى فريبندگى و «خدوع» از ريشه «خدعه» به معناى حيله گرى است و مى دانيم اين سه با هم تفاوتهايى دارند; هر چند غالباً لازم و ملزوم يكديگراند.

آرى! دنيا به كسى وفا نمى كند و زرق و برقش بسيارى از مردم را مى فريبد و صحنه هاى مختلفش نيرنگ و خدعه گرى است.

تعبير به «مُعْطِيَةٌ مَنُوعٌ» به يك صفت بر مى گردد; يعنى هنوز چيزى را به انسان نداده باز پس مى گيرد; دوران جوانى نگذشته، پيرى مى رسد و دوران سلامت به جايى نرسيده، علامت انواع بيماريها ظاهر مى شود.

بعضى از شارحان اين دو صفت را جداگانه دانسته و گفته اند: دنيا عطا كننده اشياى بى ارزش و منع كننده امور با ارزش است. نه عطايش ارزشى دارد و نه منعش قابل تحمّل است.

در مورد تعبير «مُلْبِسَةٌ نَزُوعٌ» نيز همين دو تفسير قابل ذكر است: نخست اينكه يك وصف بيشتر است و مفهوم آن اين است كه دنيا يا يك لباس زيبايى از قدرت و عظمت در تن انسان مى كند و با فاصله كمى با دست ديگر آن را بر

پاورقي

1. «نزوع» يعنى بركننده از ريشه «نزع» بر وزن «نذر» به معناى كندن و جدا ساختن است.

2. «لايركد» از ريشه «ركود» به

معناى بى حركت و آرام بودن گرفته شده است.

صفحه 503

مى كند و يا اينكه منظور اين است كه لباسهاى بى ارزشى مى پوشاند و لباسهاى با ارزش را بر مى كند و تفسير اوّل در هر دو جمله مناسب تر به نظر مى رسد.

واژه هاى «رخاء» و «عناء» و «بلاء» تفاوت روشنى با هم دارند; «رخاء» آرامش است كه در دنيا كمتر پيدا مى شود. «عناء» سختيها و مشكلات است كه همواره دامان اهلش را گرفته و «بلاء» حوادث ناگوار است اعم از حوادث طبيعى همچون زمين لرزه ها و سيلابها و طوفانها يا بلاهاى خودساخته بشرى همچون جنگها، و در يك كلام: دنيا سرايى است كه نه خوبيهايش قابل دوام است و نه بديهايش قابل اجتناب و دل بستن به چنين سرايى كار عاقلان نيست.

صفحه 504

صفحه 505

بخش چهارم

مِنْها في صِفَةِ الزُّهّادِ

مِنْها في صِفَةِ الزُّهّادِ: كانُوا قَوْماً مِنْ أَهْلِ الدُّنْيَا وَ لَيْسُوا مِنْ أَهْلِهَا، فَكَانُوا فِيهَا كَمَنْ لَيْسَ مِنْهَا، عَمِلُوا فِيهَا بِمَا يُبْصِرُونَ، وَ بَادَرُوا فِيهَا مَا يَحْذَرُونَ، تَقَلَّبُ أَبْدَانُهُمْ بَيْنَ ظَهْرَانَيْ أَهْلِ الاْخِرَةِ، وَ يَرَوْنَ أَهْلَ الدُّنْيَا يُعَظِّمُونَ مَوْتَ أَجْسَادِهِمْ وَ هُمْ أَشَدُّ إِعْظَاماً لِمَوْتِ قُلُوبِ أَحْيَائِهِمْ.

ترجمه

بخش ديگرى از خطبه درباره صفات زهاد:

«آنها گروهى از اهل دنيا بودند كه در واقع اهل آن نبودند; يعنى در دنيا مى زيستند; امّا همچون كسانى بودند كه در آن زندگى نمى كردند، به آنچه با چشم بصيرت در دنيا مى نگريستند عمل مى كردند و از آنچه بر حذر بودند فرار مى كردند (تا دامانشان به آن آلوده نشود) آنها جز با كسانى كه اهل آخرت بودند نشست و برخاست نداشتند و هنگامى كه مى ديدند دنياپرستان مرگ اجسادشان را

مهم مى شمرند آنها مرگ دلهاى زندگان از آنها را مهم تر مى دانستند.

شرح و تفسير: زاهدان واقعى

امام(عليه السلام) در بخش آخر اين خطبه كه تعبير سيّد رضى نشان مى دهد بخش جداگانه اى از بخشهاى پيشين است (زيرا مى گويد: «مِنْها في صِفَةِ الزُّهّادِ; يعنى بخشى از اين خطبه كه صفات زاهدان را بيان مى كند») مى فرمايد: «آنها گروهى از اهل دنيا بودند كه در واقع اهل آن نبودند; يعنى در دنيا مى زيستند; امّا همچون

صفحه 506

كسانى بودند كه در آن زندگى نمى كردند»; (كانُوا قَوْماً مِنْ أَهْلِ الدُّنْيَا وَ لَيْسُوا مِنْ أَهْلِهَا، فَكَانُوا فِيهَا كَمَنْ لَيْسَ مِنْهَا).

اين وصف نخستين اوصاف پنجگانه اى است كه امام(عليه السلام) در اين عبارت براى زاهدان بيان فرموده است. روشن است كه در اين عبارت هيچ گونه تناقضى نيست. مقصود اين است كه جسم آنان در دنياست; ولى روح و قلبشان وابسته به آخرت است و به گفته سعدى:

هرگز حديث حاضر و غايب شنيده اى *** من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است

هر كس در زندگى خود اين معنا را تجربه كرده كه وقتى دل او مشغول مسئله مهمّى است در ميان هر جمع كه مى نشيند فكرش جاى ديگر است. اين وصف سبب مى شود كه اعمال زاهدان با دنياپرستان متفاوت باشد. اينان در جمع زخارف دنيا مى كوشند و اينان در جمع زاد و توشه سفر آخرت.

دليل آن هم روشن است زاهدان دنيا را سرابى بيش نمى بينند و طبق صريح قرآن حيات و زندگى واقعى را حيات آخرت مى داند: (وَإِنَّ الدَّارَ الاْخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ).(1)

سپس به دومين صفت پرداخته مى فرمايد: «به

آنچه با چشم بصيرت در دنيا مى نگريستند عمل مى كردند»; (عَمِلُوا فِيهَا بِمَا يُبْصِرُونَ).

ديگر اينكه «و از آنچه بر حذر بودند فرار مى كردند (تا دامانشان به آن آلوده نشود)»; (وَ بَادَرُوا(2) فِيهَا مَا يَحْذَرُونَ).

آرى! آنها با چشم بصيرت، اسباب نجات را مى ديدند و عوامل سعادت و

پاورقي

1. عنكبوت، آيه 64 .

2. «بادروا» از ريشه «مبادرت» است كه گاه به معناى بى درنگ به انجام چيزى پرداختن و گاه به معناى پيشى گرفتن از چيزى است (اوّلى بدون «الى» متعدى مى شود و دومى با «الى»).

صفحه 507

خوشبختى را مى شناختند، به همين دليل پيوسته به سراغ آنها مى رفتند و از سوى ديگر عوامل بدبختى و گرفتارى در آخرت را به خوبى مى دانستند، لذا سعى مى كردند با شتاب از آن بگذرند و به آن آلوده نشوند.

در چهارمين وصف از اوصاف آنها مى فرمايد: «آنها جز با كسانى كه اهل آخرت بودند نشست و برخاست نداشتند»; (تَقَلَّبُ أَبْدَانُهُمْ بَيْنَ ظَهْرَانَيْ(1) أَهْلِ الاْخِرَةِ).

آرى! آنها از نظر ظاهر در ميان همه مى زيستند; ولى معاشران واقعى آنها اهل آخرت بودند، چرا كه مى دانستند معاشرت با دنياپرستان قلب را مى ميراند، چون در جلسات آنها چيزى جز متاع دنيا و لذّات آن مطرح نيست و در واقع مردگانى هستند در لباس زندگان.

آنگاه در پنجمين و آخرين وصف مى فرمايد: «و هنگامى كه مى ديدند دنياپرستان مرگ اجسادشان را مهم مى شمرند آنها مرگ دلهاى زندگان را از آنها مهم تر مى دانستند»; (وَ يَرَوْنَ أَهْلَ الدُّنْيَا يُعَظِّمُونَ مَوْتَ أَجْسَادِهِمْ وَ هُمْ أَشَدُّ إِعْظَاماً لِمَوْتِ قُلُوبِ أَحْيَائِهِمْ).

از مجموع اوصاف پنجگانه فوق استفاده مى شود كه معناى

زهد و حقيقت آن اين نيست كه انسان فقير و بى نوا باشد، يا زندگى اجتماعى را رها كند و در گوشه اى خزيده مشغول عبادت شود، بلكه حقيقت زهد آن است كه در همه چيز و همه جا اولويت را براى حيات آخرت قائل شود و اسير زرق و برق دنيا و هوا و هوسهاى زودگذر نشود.

پاورقي

1. «ظهرانى» يعنى وسط و ميان دو شخص يا اشخاص است و در اصل «ظَهْرين» تثنيه «ظَهر» بوده است گويى انسان هنگامى كه در وسط جمعيّت است پشتيبانى از پيش رو و پشتيبانى از پشت سر دارد سپس الف و نون، براى تأكيد به آن اضافه شده و نون تثنيه نيز به هنگام اضافه حذف مى گردد و به صورت «بين ظهرانى» در مى آيد، بنابراين «بين ظهرانى» يعنى قرار گرفتن در ميان افرادى كه از انسان پشتيبانى مى كنند. (به لسان العرب ريشه ظهر رجوع شود).

صفحه 508

در خطبه ديگرى از امام اميرمؤمنان(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: «أيُّهَا النّاسُ الزَّهادَةُ قَصْرُ الاْمَلِ وَالشُّكْرُ عِنْدَ النِّعَمِ وَ التَّوَرُعُ عِنْدَ الْمَحارِمِ; اى مردم زهد، همان كوتاهى آرزو و شكر در برابر نعمتها و پرهيز از گناهان است».(1)

در ذيل همان خطبه به اندازه كافى درباره حقيقت زهد بحث شده است.

پاورقي

1. نهج البلاغه، خطبه 81 .

صفحه 509

خطبه231

خَطَبَها بِذي قار وَ هُوَ مُتَوَجِّهٌ إلَى الْبَصْرَةِ، ذَكَرَهَا الْواقِدي في كِتابِ «الْجَمَلِ»:

از خطبه هاى امام(عليه السلام) است

كه در «ذى قار»(1) هنگام حركت به سوى بصره ايراد فرمود. «واقدى»(2) اين خطبه را در كتاب الجمل آورده است.(3)

خطبه در يك نگاه

آغاز خطبه به خوبى نشان مى دهد كه آنچه در بالا آمد بخشى از خطبه مشروح ترى بوده است كه امام(عليه السلام) در سرزمين ذى قار ايراد فرمود و بعيد به نظر نمى رسد كه اين خطبه دنباله خطبه 104 باشد كه آن هم به نظر مى رسد ادامه

پاورقي

1. «ذى قار» نام محلّى است در نزديكى بصره كه جنگ اعراب و ايران پيش از اسلام در همانجا اتفاق افتاد.

2. محمّد بن عمر واقدى از مفسّران و مورّخان قرن دوم هجرى و متوفاى سال 207 هجرى است.

3. سند خطبه:

با اينكه مرحوم سيّد رضى اين خطبه را از كتاب جمل واقدى نقل كرده است صاحب مصادر نهج البلاغه اضافه مى كند كه ابن عبد ربّه مالكى در كتاب عقد الفريد و مرحوم مفيد در كتاب ارشاد نيز اين خطبه را قبل از سيّد رضى نقل كرده اند. ابن ابى الحديد نيز اين خطبه را به طور مشروح ترى در جاى ديگرى (ج 1، ص309، ذيل خطبه 22) آورده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 176)

صفحه 510

خطبه 33 باشد كه آن هم در ذى قار بيان شده است. به هر حال امام(عليه السلام) در اين خطبه به دو نكته مهم اشاره مى فرمايد: نخست اينكه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) آنچه را مأمور به ابلاغ آن بود به مردم رساند و وظيفه خود را به خوبى انجام داد و ديگر اينكه يكى از كارهاى مهم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ايجاد وحدت

صفوف و تشكيل جامعه واحد اسلامى و زدودن كينه ها از سينه ها بود.

صفحه 511

فَصَدَعَ بِمَا أُمِرَ بِهِ، وَ بَلَّغَ رِسَالاَتِ رَبِّهِ، فَلَمَّ اللّهُ بِهِ الصَّدْعَ، وَ رَتَقَ بِهِ الْفَتْقَ، وَ أَلَّفَ بِهِ الشَّمْلَ بَيْنَ ذَوِي الاَْرْحَامِ، بَعْدَ الْعَدَاوَةِ الْوَاغِرَةِ فِي الصُّدُورِ، وَ الضَّغَائِنِ الْقَادِحَةِ فِي الْقُلُوبِ.

ترجمه

پيامبر آنچه را به آن مأمور بود آشكار ساخت و رسالتهاى پروردگارش را ابلاغ كرد، خداوند به وسيله او شكافهاى اختلاف را به هم پيوست و فاصله ها را از ميان برداشت و در ميان اجتماع خويشاوندان الفت برقرار ساخت بعد از آنكه آتش سوزان دشمنيها در سينه ها انباشته شده بود و شعله كينه از درون دلها زبانه مى كشيد.

شرح و تفسير: پيامبر (صلى الله عليه وآله) كينه ها را از سينه ها شست

امام(عليه السلام) بعد از بيان مقدماتى در خطبه اى كه در ذى قار ايراد كرد، چنين فرمود: «پيامبر آنچه را به آن مأمور بود آشكار ساخت و رسالتها و پيامهاى پروردگارش را ابلاغ كرد»; (فَصَدَعَ بِمَا أُمِرَ بِهِ، وَ بَلَّغَ رِسَالاَتِ رَبِّهِ).

با توجّه به اينكه «صدع» از ريشه «صدع» بر وزن صبر در لغت به معناى شكافتن يا شكافتن اجسام محكم است و با شكافتن چيزى، درونش ظاهر مى شود، اين واژه به معناى اظهار و افشا و آشكار كردن به كار مى رود و از آنجا كه ابراز حقيقت توحيد در آن محيط جاهلى مملوّ از شرك به منزله شكافتن پرده هاى ضخيم كفر و انحراف بود امام(عليه السلام)در اينجا اين واژه را استعمال فرموده

صفحه 512

و در واقع آن را از آيه 94 سوره حجر (فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ) گرفته است.

فرق اين جمله با جمله «وَ بَلَّغَ رِسَالاَتِ رَبِّهِ» ممكن است از اين نظر باشد كه در واژه

«بلّغ» مفهوم تأكيد و تكرار وجود دارد، بنابراين مفهوم دو جمله چنين مى شود كه پيامبر حق را آشكار ساخت و پى در پى بر آن تأكيد ورزيد.

سپس به يكى از مهم ترين و پرارزش ترين خدمات پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) پرداخته، مى فرمايد: «خداوند به وسيله او شكافهاى اختلاف را به هم پيوست و فاصله ها را از ميان برداشت و در ميان اجتماع خويشاوندان الفت برقرار ساخت بعد از آنكه آتش سوزان دشمنيها در سينه ها انباشته شده بود و شعله كينه از درون دلها زبانه مى كشيد»; (فَلَمَّ اللّهُ بِهِ الصَّدْعَ، وَ رَتَقَ بِهِ الْفَتْقَ، وَ أَلَّفَ بِهِ الشَّمْلَ(1) بَيْنَ ذَوِي الاَْرْحَامِ، بَعْدَ الْعَدَاوَةِ الْوَاغِرَةِ(2) فِي الصُّدُورِ، وَ الضَّغَائِنِ(3) الْقَادِحَةِ(4) فِي الْقُلُوبِ).

امام(عليه السلام) در مورد وحدت كلمه كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در ميان مردم با آن همه اختلافات ايجاد كرد سه تعبير ذكر فرموده است: اوّل تعبير به «لمّ» (بر وزن غم) كه به معناى جمع آورى كردن يا جمع آورى توأم با اصلاح است و مفهومش اين مى شود كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در سايه تعليمات اسلام شكافها را چنان جمع كرد و به هم پيوست كه اثرى از گذشته باقى نماند.

دوم تعبير به «رتق» است كه آن نيز به معناى به هم پيوستن پارگيها و جداييهاست و شايد تأكيدى بر جمله سابق باشد يا اشاره به خصوص مواردى كه قبلا به هم پيوسته بوده و جدا شده و سپس آن را به هم پيوند مى دهند.

پاورقي

1. «شمل» به معناى جمع كردن و گردآورى نمودن است و گاه كه معناى اسم مصدرى دارد به معناى مجموعه

و اجتماع مى آيد.

2. «واغره» به معناى داغ و سوزان از ريشه «وغر» بر وزن «فقر» به معناى شدّت حرارت گرفته شده است و به معناى كينه و خشم و عداوت شديد نيز استعمال مى شود.

3. «ضغائن» جمع «ضغينه» به معناى كينه و عداوت شديد است و در اصل به معناى پوشانيدن توأم با انحراف است.

4. «قادحه» به معناى شعلهور از ريشه «قدح» بر وزن «مدح» به معناى برافروختن آتش آمده است.

صفحه 513

سوم تعبير به «تأليف» كه به معناى الفت دادن و جمع كردن توأم با انس و انسجام است كه در مورد خصوص ذوى الارحام (خويشاوندان) ذكر شده، زيرا در عصر جاهليّت بسيار مى شد كه پدر و فرزند با برادر بر سر منافع جزئى با هم مى جنگيدند. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در سايه ايمان به مبانى اسلام آنها را به هم الفت داد.

نتيجه اينكه اين الفاظ سه گانه مى تواند تأكيد بر يكديگر باشد و ممكن است هر يك ناظر به نوعى اختلاف در جامعه باشد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه تعبير به «تأليف شمل» مربوط به اختلافات خانوادگى و خويشاوندى و «رتق» اشاره به برطرف شدن اختلافات قبيلگى و «لم» اشاره به رفع اختلافات از همه جامعه و وحدت صفوف آنها باشد. به هر حال هيچ كس باور نمى كرد كه اين جامعه كوچك عصر جاهلى با آن همه اختلافات عجيب و وحشتناك روزى مبدّل به جامعه بزرگ واحدى گردد كه وحدت آنها پشت دشمنان را بلرزاند و در واقع يك معجزه الهى بود، همان گونه كه قرآن مى فرمايد: «(هُوَ الَّذِى أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنِينَ * وَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ

أَنفَقْتَ مَا فِى الاَْرْضِ جَمِيعاً مَا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلَكِنَّ اللهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ); او همان كسى است كه تو را با يارى خود و مؤمنان تقويت كرد و دلهاى آنها را به هم الفت داد. اگر تمام آنچه را روى زمين است صرف مى كردى كه ميان دلهاى آنان الفت دهى، نمى توانستى; ولى خداوند در ميان آنها الفت ايجاد كرد».(1)

پاورقي

1. انفال، آيه 62-63.

صفحه 514

صفحه 515

خطبه232

كَلَّمَ بِهِ عَبْدَاللهِ بْنِ زِمْعَةِ، وَ هُوَ مِنْ شيعَتِهِ، وَ ذَلِكَ أَنَّهُ قَدِمَ عَلَيْهِ فِى خِلافَتِهِ يَطْلُبُ مِنْهُ مالا، فَقَالَ(ع)

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه به عبدالله زمعه(1) فرمود كه از شيعيان آن حضرت بود و در هنگام خلافت نزد امام آمد واز او درخواست مالى كرد.امام سخنان ذيل را در پاسخ او فرمود:(2)

خطبه در يك نگاه

همان گونه كه در عنوان اين كلام آمد، عبدالله بن زمعه مالى را از حضرت طلبيد; ولى حضرت پاسخ منفى به او داد; زيرا آن مال از غنائم جنگى بود و تنها

پاورقي

1. عبدالله بن زمعه فرزندزاده اسود بود كه از دشمنان سرسخت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) محسوب مى شد. عبدالله خواهرزاده ام سلمه و دامادش بود و از شيعيان على(عليه السلام) محسوب مى شود. پدر و عمو و برادرش كه در جنگ بدر در سپاه كفر بود به دست اميرمؤمنان(عليه السلام) كشته شدند. (رجوع شود به دائرة المعارف شيعى نوشته مرحوم اعلمى، ج 12، ص 305 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 10 و تهذيب التهذيب ابن حجر عسقلانى، ج 5، ص 192)

2. سند خطبه:

نويسنده كتاب مصادر، تنها موردى كه درباره اين خطبه پيدا كرده كه از غير نهج البلاغه گرفته شده، غررالحكم آمدى است كه در حرف الف آن را با تفاوتى آورده و اين تفاوت نشان مى دهد كه خطبه را از منبع ديگرى اخذ كرده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 178)

صفحه 516

جنگجويان در آن شركت داشتند و عبدالله كه در آن جنگ شركت نداشته حقى نداشت.

صفحه 517

إِنَّ هذَا الْمَالَ لَيْسَ لِي وَ لاَ لَكَ، وَ إِنَّمَا هُوَ فيءٌ لِلْمُسْلِمِينَ، وَ جَلْبُ أسْيَافِهِمْ، فَإِنْ شَرِكْتَهُمْ فِي حَرْبِهِمْ، كَانَ لَكَ مِثْلُ حَظِّهِمْ، وَ إِلاَّ فَجَنَاةُ أَيْدِيهِمْ لاَ تَكُونُ لِغَيْرِ أَفْوَاهِهِمْ.

ترجمه

بى شك اين مال

نه حق من است و نه حق تو، غنيمتى است مربوط به مسلمانانى كه با شمشيرهايشان به دست آمده است، اگر تو در نبرد آنان شركت كرده بودى سهمى همانند آنان داشتى وگرنه دست چين آنها براى غير دهان آنان نخواهد بود!

شرح و تفسير: غنائم جنگجويان

گرچه مخاطب در اين كلام فرد خاصّى; يعنى عبدالله بن زمعه است كه برخلاف پدر و جدش كه هيچ علاقه اى به اسلام نداشتند و جزء مخالفان بودند، اسلام را پذيرفته بود و از شيعيان على(عليه السلام) بود; ولى محتواى اين سخن مطلبى است كه براى همه مسلمين صدق مى كند و آن اينكه هر مالى از اموال بيت المال بايد درست در آن مصرفى كه خدا براى آن تعيين كرده، صرف شود و روابط نبايد بر ضوابط در اين باره پيشى گيرد.

قراين كلام نشان مى دهد كه عبدالله از مالى كه پيش روى حضرت بود و از غنايم جنگى محسوب مى شد، تقاضاى سهمى كرد; ولى امام به او فرمود: «بى شك اين مال نه حقّ من است و نه حقّ تو، غنيمتى است مربوط به مسلمانانى كه

صفحه 518

با شمشيرهايشان به دست آمده است»; (إِنَّ هذَا الْمَالَ لَيْسَ لِي وَ لاَ لَكَ، وَ إِنَّمَا هُوَ فيءٌ لِلْمُسْلِمِينَ، وَ جَلْبُ أسْيَافِهِمْ).

بايد توجّه داشت، گرچه واژه «فىء» هنگامى كه در مقابل واژه غنيمت (غنايم جنگى) قرار مى گيرد دو معناى متفاوت دارد; «فىء» به اموالى گفته مى شود كه به دست جنگجويان اسلام افتاده بى آنكه جنگى رخ دهد و طبق موازين شرع متعلق به بيت المال است; ولى غنيمت، اموالى است كه جنگجويان به وسيله نبرد آن را به دست مى آورند; ولى

هنگامى كه «فىء» به تنهايى استعمال مى شود گاهى بر غنيمت نيز اطلاق مى گردد، بنابراين اگر امام(عليه السلام) مى فرمايد: «اين مال فىء مسلمين است و دستاورد شمشيرهاى آنهاست» منافاتى با مفهوم فىء ندارد.

سپس امام(عليه السلام) مى افزايد: «اگر تو در نبرد آنان شركت كرده بودى سهمى همانند سهم آنان داشتى وگرنه دست چين آنها براى غير دهان آنان نخواهد بود»; (فَإِنْ شَرِكْتَهُمْ فِي حَرْبِهِمْ، كَانَ لَكَ مِثْلُ حَظِّهِمْ، وَ إِلاَّ فَجَنَاةُ(1) أَيْدِيهِمْ لاَ تَكُونُ لِغَيْرِ أَفْوَاهِهِمْ).

اينكه امام(عليه السلام) مى فرمايد: من هم سهمى در اين غنيمت ندارم، احتمالا به اين سبب است كه آن غنيمت مربوط به جنگهاى محدودى بوده كه بعضى از فرماندهان امام(عليه السلام)در آن شركت داشتند نه خود امام(عليه السلام) .

درست است كه يك پنجم از غنايم جنگى متعلق به بيت المال است و نيز صحيح است كه «عبدالله بن زمعه» از «بنى المطلب» بود (مطلب برادر هاشم است) نه بنى هاشم و به عقيده بعضى بنى المطلب نيز از خمس مى توانند بهره مند شوند(2); ولى احتمالا او فقير و مسكين نبود كه چيزى از خمس به او بدهند.

به هر حال اين سخن نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) در مسائل مالى بسيار دقيق و

پاورقي

1. «جناة» به معناى ميوه اى است كه از درخت چيده شده، مفرد است و از ماده «جنا» بر وزن «جفا» است.

2. رجوع شود به جواهر الكلام، ج 16، ص 106 و معتبر محقق حلّى، ج 2، ص 631، كتاب الخمس.

صفحه 519

سخت گير بود و هرگز راضى نمى شد حقّ مسلم كسى به ديگرى داده شود، هر چند از دوستان وفادار او باشند، برخلاف دوران

عثمان كه به عقيده همه مورّخان هيچ حساب و كتابى در امر بيت المال نبود و سزاوار است اين سخن امام(عليه السلام)سرلوحه برنامه همه زمامداران و مسئولان اسلامى باشد و حقّ و عدالت را در بيت المال حتّى نسبت به نزديكان و اطرافيان خود رعايت كنند.

از كلام بالا نيز استفاده مى شود كه عبدالله بن زمعه معرفت كاملى در حقّ امام(عليه السلام)نداشت كه چنين تقاضايى كرد و نمى دانست كه امام(عليه السلام) حتّى نسبت به برادرش عقيل همين گونه رفتار مى كند وگرنه چنين تقاضايى از امام نمى كرد.

صفحه 520

صفحه 521

خطبه233

بَعْدَ أنْ أقْدَمَ أحَدُهُمْ عَلَى الْكَلامِ فَحَصَرَ، وَ هُوَ في فَضْلِ أهْلِ الْبَيْتِ، وَ وَصْفِ فَسادِ الزَّمانِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

اين سخن را هنگامى ايراد فرمود كه بعضى از يارانش (جعدة بن حبيره) نتوانست در منبر سخن بگويد. اين سخن درباره فضايل اهل بيت(عليهم السلام) و وضع نابسامان مردم در آن عصر است.(1)

خطبه در يك نگاه

اين خطبه از دو بخش تشكيل شده است

پاورقي

1. سند خطبه:

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه هنگامى كه به اين خطبه مى رسد، چنين مى گويد: بدانيد اين كلام را اميرمؤمنان(عليه السلام) در حادثه اى كه ايجاب مى كرد چنين سخنى را بيان كند، ذكر فرمود و آن اينكه به خواهرزاده اش جعدة بن حبيره مخذومى دستور داد براى مردم خطبه اى بخواند. او به منبر رفت; ولى (ابهّت حضرت و جمعيّت او را گرفت و) نتوانست سخن بگويد و از منبر پايين آمد. اميرمؤمنان شخصاً بر منبر قرار گرفت و خطبه طولانى بيان فرمود كه سيّد رضى بخش كوچكى از آن را در اينجا آورده است (و از اين سخن روشن مى شود كه خطبه را از جاى ديگرى گرفته است). مرحوم كلينى نيز در روضه كافى و آمدى در غررالحكم با تفاوتى آن را آورده اند، زمخشرى نيز در جلد اوّل كتاب ربيع الابرار بخشى از آن را ذكر كرده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 179)

صفحه 522

بخش اوّل درباره اهمّيّت سخن گفتن و محروم بودن بعضى از اين موهبت عظيم است. سپس به وجود اين موهبت عظيم به طور كامل در اهل بيت(عليهم السلام)اشاره مى كند.

در بخش دوم وضع زمان خود را تشريح مى فرمايد كه مردم بر اثر پشت كردن به تعليمات اسلام رو به فساد گذارده، حق گويان ذليل، صادقان كليل، جوانان بداخلاق، پيران گنهكار، عالمان منافق و دوستان

خيانتكار شدند و به اين ترتيب هشدار مى دهد كه به راه حق بازگردند و پيش از آنكه عذاب الهى دامانشان را بگيرد، بيدار شوند.

صفحه 523

بخش اوّل

أَلاَ وَ إِنَّ اللِّسَانَ بَضْعَةٌ مِنَ الاِْنْسَانِ

أَلاَ وَ إِنَّ اللِّسَانَ بَضْعَةٌ مِنَ الاِْنْسَانِ، فَلاَ يُسْعِدُهُ الْقَوْلُ إِذَا امْتَنَعَ، وَ لاَ يُمْهِلُهُ النُّطْقُ إِذَا اتَّسَعَ. وَ إِنَّا لاَُمَرَاءُ الْكَلاَمِ، وَ فِينَا تَنَشَّبَتْ عُرُوقُهُ، وَ عَلَيْنَا تَهَدَّلَتْ غُصُونُهُ.

ترجمه

آگاه باشيد زبان پاره گوشتى از انسان است، هرگاه آمادگى در آن نباشد سخن او را يارى نمى كند و به هنگام آمادگى، نطق او را مهلت نمى دهد و ما فرمانروايان سخنيم، درخت سخن در ما ريشه دوانده و شاخه هايش بر سر ما سايه افكنده است.

شرح و تفسير: ما فرمانروايان سخنيم!

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه به دو نكته اشاره مى فرمايد:

نخست اينكه چرا بعضى به هنگام سخنرانى از سخن باز مى ايستند و بعضى با قدرت پيش مى روند، مى فرمايد: «آگاه باشيد زبان پاره گوشتى از انسان است، هرگاه آمادگى در آن نباشد سخن او را يارى نمى كند و به هنگام آمادگى، نطق او را مهلت نمى دهد»; (أَلاَ وَ إِنَّ اللِّسَانَ بَضْعَةٌ(1) مِنَ الاِْنْسَانِ، فَلاَ يُسْعِدُهُ الْقَوْلُ إِذَا امْتَنَعَ، وَ لاَ يُمْهِلُهُ النُّطْقُ إِذَا اتَّسَعَ).

پاورقي

1. «بضعه» (به فتح باء) و «بضعه» (به كسر باء) به معناى قطعه هر چيزى است و گاه در جايى كه كسى به ديگرى بسيار نزديك است، گفته مى شود: «هو بضعة منى».

صفحه 524

اين پاره گوشتى كه زبان نام دارد از عجايب آفرينش خداست. با حركات بسيار سريع و دقيق و حساب شده، مقاطع 28 گانه يا 32 گانه حروف را با دقّت مى سازد و آنها را پشت سر هم رديف مى كند و با مجموع آنها تمام منويّات مادى و معنوى و خواسته هاى خود را بيان مى كند; زيباييها و زشتيها، خوبيها و بديها را با

آن آشكار مى سازد و شگفت اينكه هر قومى به لغتى تكلّم مى كنند و بيش از هزار لغت در دنيا وجود دارد و اين موهبت تنها به انسان داده شده و سخن گفتن تنها از او بر مى آيد و به قدرى اهمّيّت دارد كه خداوند آن را در طليعه سوره «الرحمن» كه شرح مواهب و نعمتهاى الهى را مى دهد، ذكر فرموده است: (الرَّحْمنُ * عَلَّمَ الْقُرْآنَ * خَلَقَ الاِْنسَانَ * عَلَّمَهُ الْبَيَانَ)(1) البتّه نبايد فراموش كرد كه مهم فرماندهى روح نسبت به زبان است. هرگاه اين فرمانده آمادگى داشته باشد زبان با فصاحت و بلاغت و به راحتى مى چرخد و هرگاه در روح، آمادگى نباشد زبان از كار مى ماند و در جمله هاى بالا اگر «امتناع» و «اتّساع» را به زبان نسبت مى دهد در حقيقت منظور، امتناع و اتساع روح انسان است.

در حقيقت امام با اين سخن ضمن اشاره به اهمّيّت زبان و نطق، دليل موفق و ناموفق بودن افراد را در سخنرانى بيان مى فرمايد.

سپس در ادامه اين سخن مى افزايد: «ما فرمانروايان سخنيم، درخت سخن در ما ريشه دوانده و شاخه هايش بر سر ما سايه افكنده است»; (وَ إِنَّا لاَُمَرَاءُ الْكَلاَمِ، وَ فِينَا تَنَشَّبَتْ(2) عُرُوقُهُ(3)، وَ عَلَيْنَا تَهَدَّلَتْ(4) غُصُونُهُ).

امام(عليه السلام) در اين عبارت زيبا سخن گفتن را به درخت تنومندى تشبيه كرده كه

پاورقي

1. الرحمن، آيه 1-4 .

2. «تنشّبت» از ريشه «نشوب» به معناى پيوستن يا فرورفتن در چيزى است.

3. «عروق» جمع «عرق» بر وزن «صدق» به معناى اصل و ريشه هر چيزى است.

4. «تهدّلت» از ريشه «هدل» بر وزن «جدل» به معناى سست و آويزان شدن

است و به شاخه هايى كه رو به پايين مى آيد و آويزان مى شود، اطلاق مى شود.

صفحه 525

داراى ريشه ها و شاخه هاست و اضافه مى كند كه اين درخت پربار در سرزمين وجود ما ريشه دوانده و شاخه هاى پربارش بر سر ما سايه افكنده و به همين دليل خاندان وحى را «اميران كلام» ناميده است.

همه مى دانيم اين يك ادّعا نيست، واقعيّتى است كه دوست و دشمن به آن معترف اند. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از فصيح ترين افراد عرب زبان بود; چگونه فصيح نباشد در حالى كه كلام خدا كه فصاحتش در حدّ اعجاز است بر زبان او جارى شده و فصاحت اميرمؤمنان على(عليه السلام) زبانزد خاص و عام است و خطبه هاى او در نهج البلاغه دست به دست مى گردد و در گذشته، استادان سخن به شاگردان خود توصيه مى كردند اگر مى خواهند سخن گفتن آميخته با فصاحت و بلاغت را فرا گيرند خطبه هاى نهج البلاغه را حفظ كنند.

خطبه هاى بانوى اسلام نيز از فصيح ترين و بليغ ترين خطبه هاست.

پرورش يافتگان اين خانواده حضرت زينب و زين العابدين(عليهما السلام) در خطبه هاى كوفه و شام چنان داد سخن دادند كه دوست و دشمن را منقلب ساختند، بنابراين بايد تصديق كرد كه نام «اميران سخن» براى اين خانواده، بسيار زيبنده است.

نكته ها

1. شگفتى هاى زبان

زبان ظاهرى يعنى قطعه گوشتى كه در دهان انسان است و كارهاى مهم و پيچيده اى بر عهده دارد و همچنين زبان فكرى به معناى قدرت بر اداى كلمات و جمله بندى ها و بيان مقاصد خويش از اين طريق هر دو

از مواهب عظيم خداوند است، لذا فلاسفه و دانشمندان فصل مميّز انسان را همان نطق (زبانى و فكر) شمرده و انسان را «حيوان ناطق» معرّفى مى كنند. درباره اين دو هر چه دقيق تر

صفحه 526

شويم عجايب بيشترى بر ما ظاهر مى شود.

جالب اينكه زبان تقريباً تمام فضاى ميان دندانها را پر كرده، هنگام غذا خوردن مواد غذايى را به سرعت به زير دندانها مى فرستد و خودش را با مهارت به عقب مى كشد، بى آنكه آسيبى ببيند.

پزشكان مى گويند: غذا چهار هضم دارد: هضم اوّل آن در دهان است كه كاملا نرم مى شود و با بزاق دهان آميخته مى گردد و تغييرات فراوانى از نظر فيزيكى و شيميايى در آن ظاهر مى شود. سپس روانه معده مى گردد و ما بى آنكه بدانيم زبان به هنگام غذا خوردن چه نقش مهمى دارد شب و روز از آن بهره مى گيريم.

كار مهم تر زبان انسان، خلق كلمات و مقاطع حروف و كنار هم چيدن جمله ها و بيان تمام مقاصد كوچك و بزرگ و ساده و پيچيده و بسيار پيچيده است كه راستى از شگفتيهاى آفرينش به شمار مى آيد.

ولى مهم اين است كه همه در اين كار مهارت ندارند. مهارت در سخن گفتن مرهون عوامل متعددى است كه يكى از مهم ترين آنها تمرين مداوم است.

اعتماد به نفس و مرعوب نشدن در برابر جمعيّت و حفظ خونسردى و تلقين موفقيّت به خويشتن، از عوامل مهم ديگر است.

حضور در مجالس اساتيد سخن و استفاده از تجربيات آنها و نكات ظريفى را كه در برابر مخاطبان خود اعمال مى كنند عامل مهم ديگرى است.

به يقين

مطالعات قبلى و داشتن مايه هاى علمى به اعتماد به نفس كمك مى كند و اينكه مى بينيم بعضى در مجالس مهم بهترين سخنرانيها را ارائه مى دهند و بعضى در مجالس كوچك تر به زودى وا مى مانند ريشه هايش را در وجدان و عدم وجدان يكى از عوامل بالا بايد جستجو كرد.

حالات روحى انسان از شادى و غم، سلامت و بيمارى، آرامش و اضطراب و گرفتارى نيز در اين امر بسيار مؤثّر است.

صفحه 527

تعبير به امتناع (خوددارى زبان از سخن گفتن) و اتّساع (گسترش و آمادگى زبان براى اين كار) در خطبه بالا اشاره به همين حالات است.

ابن ابى الحديد موارد جالبى را درباره كسانى كه بر منبر رفتند و نتوانستند خطابه اى بخوانند و با ذكر الفاظ نامناسبى از منبر پايين آمدند از كتاب «البيان والتبيين» جاحظ نقل مى كند، از جمله مى گويد:

عثمان (خليفه سوم) روزى بر منبر رفت و از سخن گفتن واماند. جمله زير را گفت و از منبر پايين آمد:

«أنْتُمْ إلى إمام عادِل أحْوَجْ مِنْكُمْ إلى إمام خَطيب; احتياج شما به پيشواى عادل بيش از احتياج شما به پيشواى خطيب و سخنران است» (تكيه كردن عثمان بر مسئله عدالت بسيار جالب است!).

سپس نقل مى كند «عدّى بن أرطاة» به منبر رفت، چشمش كه به مردم افتاد، از سخن بازماند. اين جمله را گفت و از منبر پايين آمد: «اَلْحَمْدُللهِِ الَّذي يُطْعِمُ هؤلاءِ وَ يَسْقيهِمْ; حمد و سپاس براى خداوندى كه اين حاضران را غذا مى دهد و آب مى نوشاند».

و نيز «روح بن حاتم» روزى به منبر رفت و همين كه چشمش به مردم افتاد كه همگى به

او نگاه مى كنند و گوش به او سپرده اند، صدا زد: «سرهاى خود را پايين بيفكنيد و چشمهاى خود را ببنديد، زيرا سوار شدن بر مركب در اوّل كار مشكل است، هنگامى كه خداوند قفلى را بگشايد آسان مى شود».

نيز نقل مى كند: «مصعب بن حيّان» روزى مى خواست خطبه نكاحى بخواند ناگهان واماند و گفت: «لقَّنُوا مَوْتاكُمْ لا إلهَ إِلاَّ اللهُ; به مردگان خود لا اله الا الله تلقين كنيد». مادر عروس گفت: «عَجَّلَ اللهُ مَوْتَكَ أَلِهذا دَعَوْناكَ; خدا به زودى مرگت دهد تو را براى اين دعوت كرده بوديم؟!» و موارد ديگرى از اين قبيل.(1)

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 13، ص 13-14 .

صفحه 528

2. اميران سخن

آنچه امام(عليه السلام) در اين خطبه بيان فرموده كه ما امراى كلام هستيم واقعيّتى انكارناپذير است كه دوست و دشمن به آن معترف اند. بهترين دليل براى اين مطلب، آثارى است كه از اين خاندان مقدس باقى مانده; مانند سخنان پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) كه به عنوان نهج الفصاحه منتشر شده و اين كتاب نهج البلاغه در بخشهاى سه گانه خود و دعاهايى مانند دعاى كميل و صباح كه سندش به آن حضرت مى رسد و دو خطبه معروف بانوى اسلام فاطمه زهرا(عليها السلام) و همچنين دعاى عرفه كه سندش به امام حسين(عليه السلام) مى رسد و خطبه هايى كه خاندان آن حضرت بعد از حادثه كربلا در كوفه و شام و سپس در مدينه ايراد كردند و همچنين دعاهاى صحيفه سجاديه و دعاهايى مانند دعاى ابوحمزه ثمالى كه آن نيز سندش به امام سجاد(عليه السلام) مى رسد و امثال آنها.

اعتراف دشمنان در

اين زمينه قابل ملاحظه است. ابن ابى الحديد در جلد اوّل شرح نهج البلاغه از شخصى به نام محقن ابن ابى محقن نقل مى كند هنگامى كه او محضر على(عليه السلام) را رها كرد و به معاويه پيوست، معاويه از او پرسيد: از نزد چه كسى آمدى؟ گفت: «جِئْتُكَ مِنْ عِنْدِ أَعْيَى النّاسِ» او براى چاپلوسى در برابر معاويه چنين گفت: من از نزد ناتوان ترين اشخاص در سخن گفتن، آمده ام. معاويه گفت: «وَيْحَكَ كَيْفَ يَكُونُ أعْيَى النّاسِ فَوَاللهِ ما سَنَّ الْفَصاحَةَ لِقُرَيْش غَيْرُهُ; واى بر توچگونه او را ناتوان ترين افراد مى شمارى در حالى كه به خدا سوگند، اساس فصاحت را در ميان قريش جز او كسى بنا ننهاد».(1)

نيز او از عبدالحميد كاتب كه در فن نويسندگى ضرب المثل بود نقل مى كند كه مى گفت: هفتاد خطبه از خطبه هاى على(عليه السلام) را حفظ كردم و پس از آن ذهن من فوق العاده جوشيد.(2)

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 24 .

2. همان مدرك، طبق نقل مرحوم علاّمه مطهرى در كتاب سيرى در نهج البلاغه، ص 28 .

صفحه 529

مرحوم سيّد رضى در مقدمه جالبى كه بر نهج البلاغه نوشته سخنى دارد كه ترجمه اش اين است:

اميرمؤمنان على(عليه السلام) سرچشمه فصاحت و منشأ بلاغت و زادگاه آن است، اسرار بلاغت از وى آشكار شد و قواعد و دستوراتش از او سرچشمه گرفت. با استفاده از شيوه او هر خطيب توانايى به قدرت خطابه دست يافت و از گفتار او سخنرانان ماهر يارى جستند، او در اين ميدان همچنان پيش مى رود و ديگران از او عقب مانده اند، زيرا

در كلامش نشانه هايى ازعلم خداست و عطر و بويى از سخنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) .

همان گونه كه در آغاز جلد اوّل نوشتيم، ابن ابى الحديد ذيل خطبه 221 بعد از شرح بخشى از كلام مولا درباره عالم برزخ چنين مى گويد: «اگر تمام فصحاى عرب در مجلس واحدى اجتماع كنند و اين بخش از خطبه را براى آنها بخوانند، سزاوار است همگى به خاطر آن سجده كنند، چنان كه شعراى عرب هنگامى كه شعر معروف عدى بن رقاع را كه با اين جمله: «قلم اصحاب...» شروع مى شود، شنيدند (براى خدا) سجده كردند، چون از علّت آن سؤال شد، گفتند: ما محلّ سجود در شعر را مى شناسيم، آن گونه كه شما محل سجود را در قرآن مى شناسيد».(1)

براى شرح بيشتر در اين زمينه به كتاب سيرى در نهج البلاغه شهيد مطهرى و مقدّمه جلد اوّل شرح پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) رجوع شود.

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 153 .

صفحه 530

صفحه 531

بخش دوم

وَ اعْلَمُوا رَحِمَكُمُ اللّهُ أَنَّكُمْ فِي زَمَان الْقَائِلُ فِيهِ بِالْحَقِّ قَلِيلٌ

وَ اعْلَمُوا رَحِمَكُمُ اللّهُ أَنَّكُمْ فِي زَمَان الْقَائِلُ فِيهِ بِالْحَقِّ قَلِيلٌ، وَ اللِّسَانُ عَنِ الصِّدْقِ كَلِيلٌ، وَ اللاَّزِمُ لِلْحَقِّ ذَلِيلٌ. أَهْلُهُ مُعْتَكِفُونَ عَلَى الْعِصْيَانِ، مُصْطَلِحُونَ عَلَى الاِْدْهَانِ، فَتَاهُمْ عَارِمٌ، وَ شَائِبُهُمْ آثِمٌ، وَ عَالِمُهُمْ مُنَافِقٌ، وَ قَارِنُهُمْ مُمَاذِقٌ. لاَ يُعَظِّمُ صَغِيرُهُمْ كَبِيرَهُمْ، وَ لاَ يَعُولُ غَنِيُّهُمْ فَقِيرَهُمْ.

ترجمه

بدانيد، خدايتان رحمت كند، كه شما در زمانى قرار گرفته ايد كه گوينده حق در آن كم، و زبان از گفتار راست عاجز و ناتوان، و همراهان حق، خوارند. اهل اين زمان همواره با گناه همراه اند و بر مداهنه و سازشكارى و سهل انگارى اتفاق نظر دارند. جوانانشان بداخلاق و

شرور، و بزرگسالانشان گنهكارند. عالم آنها منافق است و قاريان قرآن و عابدان رياكارند. نه كوچكشان بزرگسالان را احترام مى كنند و نه ثروتمندشان زندگى مستمندانشان را تكفّل مى نمايند.

شرح و تفسير: ويژگى هاى محيط فاسد

امام(عليه السلام) در بخش دوم اين خطبه به شرح مفاسدى كه در آن عصر و زمان بر اثر سياستهاى حكّام پيشين پيدا شده بود و تقريباً در تمام جوامع آلوده ديده مى شود، پرداخته و ضمن يازده جمله كوتاه و بسيار پرمعنا ترسيم دقيقى از آن جامعه مى فرمايد و در واقع چيزى را فروگذار نكرده است (و اين است معناى فصاحت و بلاغت و سخنورى اعجازآميز) مى فرمايد: «بدانيد خدايتان رحمت

صفحه 532

كند كه شما در زمانى قرار گرفته ايد كه گوينده حق در آن كم، و زبان از گفتار راست عاجز و ناتوان، و همراهان حق، خوارند»; (وَاعْلَمُوا رَحِمَكُمُ اللّهُ أَنَّكُمْ فِي زَمَان الْقَائِلُ فِيهِ بِالْحَقِّ قَلِيلٌ، وَ اللِّسَانُ عَنِ الصِّدْقِ كَلِيلٌ(1)، وَ اللاَّزِمُ لِلْحَقِّ ذَلِيلٌ).

امام(عليه السلام) در ذكر اين سه وصف، انگشت روى ريشه هاى اصلى فساد جامعه گذارده و آن اينكه حق گويان از ترس مخالفان يا فزونى مشكلات حق گويى، خاموش شوند و راستگويان يا بر اثر فشار محيط و هيأت هاى حاكم و يا ترس از بر باد رفتن منافع شخصى، دم فرو بندند يا به جاى راستگويى آلوده كذب و دروغ شوند و نيز آنها كه حق جويند و حق طلب از متن جامعه كناره گيرى كنند يا كنار زده شوند و كسى گوشش بدهكار گفتار حق آنها نباشد و در يك جمله امر به معروف و نهى از منكر به فراموشى سپرده شود وارشاد جاهل و تنبيه غافل

متروك گردد.

سپس به دو وصف ديگر كه در واقع نتيجه اوصاف سه گانه پيش است، اشاره كرده مى فرمايد: «اهل اين زمان همواره با گناه همراه اند و بر مداهنه و سازشكارى و سهل انگارى اتفاق نظر دارند»; (أَهْلُهُ مُعْتَكِفُونَ عَلَى الْعِصْيَانِ، مُصْطَلِحُونَ(2) عَلَى الاِْدْهَانِ(3)).

بى شك در هر جامعه اى گناه وجود دارد و سازشكارى و مداهنه ديده مى شود; ولى بدبختى و سيه روزى آنجاست كه يك حركت عمومى به سوى گناه، آن هم به صورت مستمر و پيوسته صورت گيرد و نيز بدبختى آنجاست كه سازشكاران و سهل انگاران دست به دست هم دهند و در اين كار متحد شوند.

پاورقي

1. «كليل» از ريشه «كلّ» بر وزن «حلّ» به معناى خسته و ناتوان شدن و از كار ماندن و ضعيف گشتن گرفته شده است، بنابراين «كليل» به معناى خسته و ناتوان و ضعيف است.

2. «مصطلحون» به معناى افرادى است كه بر چيزى توافق كنند. از ريشه «صلح» به معناى سازش است.

3. «ادهان» در اصل به معناى روغن مالى كردن است. سپس به معناى خدعه كردن و نيرنگ زدن و سازش كارى بر سر يك امر نامطلوب به كار مى رود.

صفحه 533

آنگاه امام(عليه السلام) در ششمين و هفتمين وصف مى فرمايد: «جوانانشان بداخلاق و شرور، و بزرگسالانشان گنهكارند»; (فَتَاهُمْ عَارِمٌ(1)، وَ شَائِبُهُمْ(2) آثِمٌ).

بديهى است در محيطى كه حق گويان خاموش شوند و امر به معروف و نهى از منكر به فراموشى سپرده شود محيط خانواده ها آلوده گردد، جوانانى كه در اين محيط و آن خانواده پرورش مى يابند بد اخلاق و بى ادبند. همچنين روشن است هنگامى كه اين جوانان به سن پيرى مى

رسند عادت به گناه را از دست نمى دهند و از اين نكته غافل اند كه عمرشان به پايان نزديك است و اجلشان به زودى فرا مى رسد و به سبب اين غفلت در درياى گناه غوطهورند.

در هشتمين و نهمين وصف مى افزايد: «عالم آنها منافق است و قاريان قرآن و عابدان رياكارند»; (وَ عَالِمُهُمْ مُنَافِقٌ، وَ قَارِئُهُمْ مُمَاذِقٌ(3)).

آرى! عالمان آن زمان كه به دنياپرستى روى آورده اند، راه رسيدن به دنيا را نفاق مى دانند و همان گونه كه در تعبير ديگرى امام(عليه السلام) در خطبه 194 بيان فرموده: «وَصْفُهُمْ دَوَاءٌ وَ قَوْلُهُمْ شِفَاءٌ وَ فِعْلُهُمُ الدَّاءُ الْعَيَاءُ; وصفشان درمان، گفتارشان به ظاهر شفابخش; امّا كردارشان درد بى درمان است».

در بسيارى از نسخه هاى نهج البلاغه «قارئهم» آمده است و بسيارى از شارحان نيز همين را ترجيح داده اند كه تناسب با جمله قبل دارد، زيرا در آنجا سخن از عالمان است و در اينجا سخن از قاريان قرآن و عابدان است. واژه «ممازق» كه به معناى رياكار و دو رنگ است نيز با آن متناسب است. در حالى كه در بعضى از نسخه ها «قارن» از ماده قرين آمده كه به معناى دوست است و مفهوم

جمله اين مى شود كه دوستان آن زمان دو رو و دو چهره اند; ولى روشن است كه

پاورقي

1. «عارم» يعنى بداخلاق و شرور از ريشه «عرامة» به معناى خشونت و كج خلقى و سخت گيرى گرفته شده و سيلاب طاقت فرسا و موانعى را كه در دره ها براى مهار كردن آبها مى سازند، به همين مناسبت «عرم» بر وزن «كدر» گرفته مى شود.

2. «شائب» به معناى پيرمرد

بزرگسال از ريشه «شيب» بر وزن «غيب» به معناى پيرى گرفته شده است.

3. «مماذق» به معناى رياكار از ريشه «مزق» بر وزن «حذف» به معناى ™řʘΘʙƠشير با آب گرفته شده است.

صفحه 534

نسخه اوّل تناسب بيشترى با مجموع كلام امام دارد.

سرانجام در دهمين و يازدهمين اوصاف اهل آن زمان مى فرمايد: «نه كوچكشان بزرگسالان را احترام مى كند و نه ثروتمندشان زندگى مستمندشان را تكفّل مى نمايد»; (لاَ يُعَظِّمُ صَغِيرُهُمْ كَبِيرَهُمْ، وَ لاَ يَعُولُ(1) غَنِيُّهُمْ فَقِيرَهُمْ).

روشن است هنگامى كه جوانان و نوجوانان بى ادب، دور از شرم و حيا پرورش يابند، احترامى براى بزرگترها قائل نيستند و در واقع بزرگترها بذرى كه به دست خود افشانده اند، ميوه تلخش را مى چينند.

و نيز روشن است هنگامى كه فضائل انسانى از جامعه برچيده شود و دنياپرستى و فساد اخلاق جاى آن را بگيرد، اغنيا به فقيران رحم نمى كنند و اين حقيقت را فراموش مى كنند كه خداوند مستمندان را در اموال آنها شريك ساخته و سهم قابل توجّهى براى آنها قائل شده است، از اين رو تمام آن اموال را حقّ خود مى دانند و در طريق عيش و نوش صرف مى كنند. اين در صورتى است كه آن اموال از طريق حلال به دست آمده باشد و اگر از طريق حرام باشد و صاحبانش معلوم نباشند، همه آن به فقرا و نيازمندان تعلّق دارد.

در اينجا دو سؤال باقى مى ماند: نخست اينكه چرا در عصر حكومت امام(عليه السلام)اين همه مفاسد جامعه اسلامى را فرا گرفته بود؟ پاسخ اين سؤال چندان مشكل نيست، اگر چند قدم به عقب بازگرديم و عصر خليفه سوم را بررسى كنيم

كه حاكم وقت و دستيارانش با بيت المال چه ها كردند و پستهاى حساس حكومت اسلامى را به دست چه اشخاصى سپردند، جواب اين سؤال روشن مى شود. تاريخ به ما مى گويد فساد در عصر خليفه سوم به قدرى فراگير شد كه مردم بر خليفه وقت شوريدند و در برابر چشم مهاجران وانصار او را به قتل رسانيدند و

پاورقي

1. «لا يعول» از ريشه «عول» بر وزن «قول» به معناى سرپرستى و كفالت زندگى كسى را كردن و عيال نيز از همين ريشه گرفته شده است.

صفحه 535

كمتر كسى به يارى او برخاست.

سؤال ديگر اينكه ريشه اصلى اين مفاسد يازده گانه كجاست؟ اگر درست بنگريم خواهيم ديد كه همه اينها يا لااقل اغلب آنها از فساد حكومت سرچشمه مى گيرد و مردم كه غالباً بر دين حكومتند، همان مسير را ادامه مى دهند و گاه فساد به قدرى ريشه دار مى شود كه كار بر مصلحان بعدى نيز مشكل مى گردد، همان گونه كه بر امام(عليه السلام) مشكل شد. به يقين اگر گذاشته بودند امام(عليه السلام) بعد از پيغمبر زمام جامعه اسلامى را به دست گيرد و با آن عدالت و زهد و درايت مسلمين را در مسير هدايت پيش ببرد، سرنوشت اسلام و مسلمانان طور ديگرى خواهد بود.

جالب اينكه اگر نگاهى به كشورهاى امروز دنيا كه حكومتهاى فاسدى دارند، بيفكنيم همه مفاسدى را كه امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه بيان فرموده در آنجا به روشنى مى بينيم.

صفحه 536

صفحه 537

خطبه234

رَوى ذِعْلَبُ اليَمامي اليَمانيصفحه عَنْ أحْمدَ بنَ قُتَيبَة، عَنْ عَبْداللهِ بنِ يَزيدِ، عَنْ مالِكِ بْنِ دَحْيَة، قالَ

رَوى ذِعْلَبُ اليَمامي اليَمانيصفحه عَنْ أحْمدَ بنَ قُتَيبَة، عَنْ عَبْداللهِ بنِ يَزيدِ، عَنْ مالِكِ بْنِ دَحْيَة، قالَ: كُنّا عِنْدَ أميرِالْمُؤْمِنينَ(عليه السلام) ، وَ قَدْ

ذُكِرَ عِنْدَهُ اخْتِلافُ النّاسِ فَقالَ:

از سخنان امام(عليه السلام) است

«ذعلب يمانى» از «احمد بن قتيبه» از «عبدالله بن يزيد» از «مالك بن دحيه» نقل مى كند كه همه ما در خدمت اميرمؤمنان على(عليه السلام) بوديم. در آنجا سخن از اختلاف و تفاوتهاى مردم با يكديگر به ميان آمد، امام(عليه السلام) فرمود:(1)

خطبه در يك نگاه

محور بحث در اين كلام امام(عليه السلام) ذكر عوامل تفاوت انسانها با يكديگر است و ظاهر اين كلام آن است كه نقصان و كمال انسانها در عقول و غرايز به ميزان پاكى گِلى بسته است كه سرشت آنها از آن آفريده شده و اگر مى بينيم گروهى از نظر

پاورقي

1. سند خطبه:

زمخشرى نيز اين كلام را در جزء اوّل از كتاب ربيع الابرار نقل كرده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 181)

صفحه 538

ظاهر يا از جهت اخلاق با هم تناسب و تقارب دارند يا تفاوت و اختلاف در آنها ديده مى شود، به سبب نزديك بودن يا دور بودن نوع خميرمايه هاى وجود آنها با يكديگر است. (البتّه اين سخن سؤالاتى در پى دارد كه به خواست خدا در تفسير و شرح به ذكر آن و پاسخش مى پردازيم).

صفحه 539

إِنَّمَا فَرَّقَ بَيْنَهُمْ مَبَادِئُ طِينِهِمْ وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ كَانُوا فِلْقَةً مِنْ سَبَخِ أَرْض وَ عَذْبِهَا، وَ حَزْنِ تُرْبَة وَ سَهْلِهَا، فَهُمْ عَلَى حَسَبِ قُرْبِ أَرْضِهِمْ يَتَقَارَبُونَ، وَ عَلَى قَدْرِ اخْتِلاَفِهَا يَتَفَاوَتُونَ، فَتَامُّ الرُّوَاءِ نَاقِصُ الْعَقْلِ، وَ مَادُّ الْقَامَةِ قَصِيرُ الْهِمَّةِ، وَ زَاكِي الْعَمَلِ قَبِيحُ الْمَنْظَرِ، وَ قَرِيبُ الْقَعْرِ بَعِيدُ السَّبْرِ، وَ مَعْرُوفُ الضَّرِيبَةِ مُنْكَرُ الْجَلِيبَةِ، وَ تَائِهُ الْقَلْبِ مُتَفَرِّقُ اللُّبِّ، وَ طَلِيقُ اللِّسَانِ حَدِيدُ الْجَنَانِ.

ترجمه

آنچه بين آنها (مردم) ايجاد تفاوت كرده عناصر نخستين سرشت آنهاست، زيرا

آنها قطعه اى بودند از زمين شور و شيرين، محكم و سست، و بر حسب نزديك بودن خاكهايشان با يكدگر به هم نزديكند و به مقدار فاصله اختلاف خاكشان با يكدگر متفاوتند; افراد خوش منظر (غالباً) سست عقل اند، بلند قدان كوتاه همت، پاكيزه عملان بد منظر و كوتاه قدان، عميق و خوش فكرند. آنها كه نهادى پاك دارند (گاه بر اثر عوامل گوناگون) اخلاق ناپسند ظاهر مى سازند. آنها كه قلبى نا آرام دارند، افكارشان پراكنده است و سخنوران (زبردست) قوت قلب دارند.

شرح و تفسير: سرچشمه تفاوتها

شك نيست كه انسانها هم از نظر جسمى و هم از نظر روحى، فكرى و اخلاق با هم متفاوتند. نيز شك نيست كه اين تفاوتها بر اثر تعليم و تربيت قابل تغيير و

صفحه 540

دگرگونى است، بنابراين تفاوتها هرگز به سلب اختيار آدمى و مسئله جبر نمى انجامد.

ولى سخن در اين است كه سرچشمه اين تفاوتها چيست؟ چرا بعضى از نظر جسمانى بلند قامت، بعضى ديگر كوتاه، عدّه اى زيباروى و گروهى نازيبا، جمعى پر استعداد و بعضى ضعيف و ناتوان، گروهى با سخاوت و جمعى بخيل هستند.

امام(عليه السلام) اين اختلافات را به موادّى مستند مى سازد كه جسم انسان از آن برگرفته شده و مى فرمايد: «آنچه بين آنها ايجاد تفاوت كرده آغازهاى سرشت آنهاست، زيرا آنها قطعه اى بودند از زمين شور و شيرين، محكم و سست، و بر حسب نزديك بودن خاكهايشان با يكدگر به هم نزديكند و به مقدار فاصله اختلاف خاكشان با يكدگر متفاوتند»; (إِنَّمَا فَرَّقَ بَيْنَهُمْ مَبَادِئُ(1) طِينِهِمْ وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ كَانُوا فِلْقَةً(2) مِنْ سَبَخِ(3) أَرْض وَ عَذْبِهَا(4)، وَ حَزْنِ(5) تُرْبَة وَ سَهْلِهَا(6)، فَهُمْ عَلَى حَسَبِ

قُرْبِ أَرْضِهِمْ يَتَقَارَبُونَ، وَ عَلَى قَدْرِ اخْتِلاَفِهَا يَتَفَاوَتُونَ).

بر طبق اين بيان، تفاوتها از تفاوت مواد مختلف زمينى گرفته شده است و با توجّه به اينكه زمينها و مواد تركيبى آنها با هم اختلاف دارند، و تركيبهاى وجود انسانها از آن مواد با هم متفاوت است و تفاوت آن مواد تأثير در تفاوت روحيات

پاورقي

1. «مبادى» جمع مبدأ به معناى آغاز هر چيزى است و در اينجا به معناى عناصرى است كه طينت انسانها را تشكيل داده است.

2. «فلقة» به معناى قطعه از هر چيزى است. از ريشه «خلق» بر وزن «حلق» گرفته شده كه به معناى شكاف دادن است و از آنجايى كه شكاف دادن سبب مى شود هر چيزى به قطعات متعدد تقسيم شود، واژه «فلقه» به معناى قطعه آمده است.

3. «سبخ» به معناى زمين شوره زار است.

4. «عذب» به معناى شيرين و گواراست (مقابل سبخ است).

5. «حزن» اين واژه هنگامى كه در مورد زمين به كار رود به معناى زمين خشن و ناهموار است و «حزن» به معناى غم نيز از همين ريشه گرفته شده است.

6. «سهل» اين واژه هنگامى كه در مورد زمين به كار رود به معناى زمين هموار و نرم است و «سهل» به معناى آسان نيز از همين ريشه گرفته شده است.

صفحه 541

و افكار و اخلاق آنها دارد، به اين ترتيب در ميان انسانها اختلافاتى ظاهر گشت.

در اينجا دو سؤال پيش مى آيد: نخست اينكه جدّ اوّلى ما حضرت آدم از خاك آفريده شد و انسانهاى بعد از نطفه آدم و فرزندان او به وجود آمدند نه از خاك. ديگر اينكه آيا اين سخن مذهب جبر را تقويت نمى كند

كه مى گويند: هر كسى مجبور است كارهاى خاصى را انجام دهد و دگرگونى آن ممكن نيست.

پاسخ سؤال دوم را به آخر خطبه، بحث نكات وا مى گذاريم و پاسخ سؤال اوّل از دو راه ممكن است:

نخست اينكه گرچه انسانهاى پس از آدم از نطفه او متولّد مى شوند; ولى نطفه از مواد تركيبى مختلفى تشكيل يافته كه قسمت عمده آن به زمين برمى گردد و در مسير پرورش از تغذيه مادر استفاده مى كند تا به حد كمال و هنگام تولّد برسد و غذاى مادر هرچه باشد از مواد زمينى گرفته شده، گياهان از زمين مى رويند و حيوانات مأكول از گياهان پرورش پيدا مى كنند، بنابراين رشد جنين از يك ذره ظاهراً بى مقدار تا رسيدن به يك جنين كامل همه از مواد زمينى است.

اين مطلب را با ذكر يك مثال مى توان روشن تر ساخت و آن اينكه درختان ميوه اى كه در زمينهاى مختلف مى رويند و همچنين حبوبات و دانه هاى غذايى كاملا با هم متفاوتند; مثلا انگور كه در يك زمين مى رويد بسيار شيرين تر، لطيف تر و جالب تر از انگورى است كه در زمين ديگر مى رويد و همچنين ساير ميوه ها.

انسانها نيز چنين هستند و از آنجايى كه رابطه جسم و روح نسبت به يكديگر بسيار نزديك است تفاوت اين مواد در روحيات و خلقيات انسان اثر مى گذارد.

پاسخ ديگر اينكه صرف نظر از آنچه گفته شد، اگر تنها بر گرفتن جسم آدم از خاك تكيه كنيم باز ممكن است از اين ماده تركيبى وجود آدم هنگامى كه نطفه را تشكيل مى دهد، نطفه هاى

مختلفى حاصل شود. در بعضى از حالات بخشى از

صفحه 542

فلان ماده، بيشتر در نطفه وارد شود و در بعضى از حالات كمتر و به همين دليل فرزندانى كه از يك پدر و مادر و در يك آب و هوا متولّد مى شوند و حتى تغذيه پدر و مادر هم شبيه به هم است، با هم متفاوت و مختلف اند; يكى دليرتر و ديگرى با سخاوت تر، يكى ضعيف تر و ديگرى باهوش تر است.

اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه آب و هوا نيز بخشى از وجود انسان را تشكيل مى دهد; ولى امام(عليه السلام) در اينجا سرچشمه اختلاف را فقط تفاوت ماده زمينى ذكر فرمود و سخنى از آب و هوا به ميان نياورد يا از آن رو تأثير آنها نسبت به مواد زمينى بسيار كمتر است و يا اينكه آب و هوا نيز تحت تأثير موادّ زمينى است، در شوره زارها، آب شور و هوا آلوده و در سرزمينهاى شيرين، آب شيرين و هوا پاك و مطبوع است.

البتّه كيفيّت تابش آفتاب نيز تأثير خاص خود را دارد و به همين دليل در مناطق استوايى، افراد غالباً سياه پوست و در مناطق معتدل، سفيدپوست هستند و به يقين تنها رنگ پوست عوض نمى شود، بلكه منطقه جغرافيايى به سبب تفاوت تابش آفتاب يا تفاوت آب و هوا و زمينها، تأثير ويژه خود را دارد.

به هر حال با توجّه به آنچه گفتيم، كلام امام را مطابق آنچه ظاهرش دلالت دارد مى توان پذيرفت و با موازين علمى امروز نيز كاملاً سازگار است و نيازى نيست بگوييم منظور از (مَبَادِئُ طِينِهِمْ) ارواح و نفوس انسانى هستند

و بقيه الفاظ امام را نيز بر تفاوت ارواح حمل كنيم; نه بر تفاوت اجسام كه تأثير گذار در تفاوت اخلاق و روحيات است، آن گونه كه از سخنان ابن ابى الحديد در شرحش بر نهج البلاغه استفاده مى شود.

آنگاه امام(عليه السلام) در ادامه سخن نمونه هاى متعددى از تأثير جسم بر اخلاق و فكر و صفات نفسانى بيان مى فرمايد و با ذكر هفت نمونه از رابطه جسم و روح و تركيب ظاهرى با خُلق و خوى باطنى، اين بحث را به پايان مى برد و مى فرمايد:

صفحه 543

«افراد خوش منظر (غالباً) سست عقل اند، بلند قدان كوتاه همت، پاكيزه عملان بد منظر و كوتاه قدان، عميق و خوش فكرند آنها كه نهادى پاك دارند (گاه بر اثر عوامل گوناگون) اخلاق ناپسند ظاهر مى سازند آنها كه قلبى نا آرام دارند، افكارشان پراكنده است و سخنوران (زبردست) قوت قلب دارند»; (فَتَامُّ الرُّوَاءِ(1)نَاقِصُ الْعَقْلِ، وَ مَادُّ الْقَامَةِ قَصِيرُ الْهِمَّةِ، وَ زَاكِي الْعَمَلِ قَبِيحُ الْمَنْظَرِ، وَ قَرِيبُ الْقَعْرِ(2)بَعِيدُ السَّبْرِ(3)، وَ مَعْرُوفُ الضَّرِيبَةِ مُنْكَرُ الْجَلِيبَةِ، وَ تَائِهُ(4) الْقَلْبِ مُتَفَرِّقُ اللُّبِّ، وَ طَلِيقُ اللِّسَانِ حَدِيدُ الْجَنَانِ).

آنچه درباره اين روابط هفتگانه در ميان جسم و روح و ماده جسمانى و اخلاق در كلام امام(عليه السلام) آمده، به يقين به صورت قاعده اى كلى و بى استثنا نيست، بلكه نظر به غالب افراد دارد و به همين دليل استثنائاتى براى آنها با چشم خود ديده ايم.

جمله «قَرِيبُ الْقَعْرِ بَعِيدُ السَّبْرِ» با توجّه به اينكه «قعر» در اينجا اشاره به كوتاهى قامت است، زيرا افراد كوتاه قامت فاصله زيادى در ميان سر و قدمهايشان نيست و به همين دليل واژه «قريب

القعر» براى آنها مناسب است و با توجّه به اينكه «سبر» به معناى آزمايش و بررسى و عمق يابى است، تعبير به «بعيد السبر» اشاره به عمق فكر و آگاهى فراوان است.

اين احتمال نيز وجود كه تعبير به «بعيد السبر» اشاره به اين باشد كه آنها به تعبير عوام، افرادى تودار هستند كه شناختشان به آسانى امكان پذير نيست. ابن

پاورقي

1. «رواء» از ريشه «رىّ» بر وزن «حى» در اصل به معناى سيراب شدن است، از اين رو به افراد زيبا و خوش چهره «رواء» گفته مى شود. گويى آنها همانند گياهى هستند كه كاملا سيراب شده و خوش منظر است.

2. «قعر» در اينجا به معناى باطن است و قعر هر چيزى به آخرين نقطه عمق آن اطلاق مى شود.

3. «سبر» در اصل به معناى آزمودن و بررسى كردن است و به كسى كه نمى توان به آسانى به اسرار درون او پى برد «بعيد السبر» اطلاق مى شود.

4. «تائه» به معناى سرگردان از ريشه «تيه» بر وزن «سعى» و «تيه» بر وزن «تيم» گرفته شده كه به معناى سرگردان شدن و گمراه گشتن است.

صفحه 544

ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود و همچنين ابن ميثم و بعضى ديگر از شارحان، اين معنا را پذيرفتند.

جمله «مَعْرُوفُ الضَّرِيبَةِ...» با توجّه به اينكه «ضريبه» در اينجا به معناى سجيه، نهاد و خوى و خصلت است و «جليبه» به معناى كارى است كه انسان بر خلاف خوى و خصلت انجام مى دهد گويى آن را خارج از وجود خود جلب و وارد مى كند، مفهومش اين است كه گروهى از آن انسانهاى پاك نهاد بر اثر عوامل برونى; مانند

تربيتهاى غلط و محيطهاى آلوده و تبليغهاى سوء كه منشأ دواعى شيطانى مى شود، بر خلاف سجيه خود رفتار مى كنند.

جمله «تَائِهُ الْقَلْبِ...» مفهومى دارد كه غالباً در زندگى خود و ديگران تجربه كرده ايم و آن اينكه افرادى كه بر اثر عوامل مختلف، قلبى ناآرام دارند، قدرت تفكّر منظم را از دست مى دهند و طبعاً افكارشان پريشان مى شود به طورى كه از پريشانى فكر آنها ناراحتى دلهايشان را مى توان به دست آورد.

جمله «وَ طَلِيقُ اللِّسَانِ...» نيز مفهومى دارد كه به تجربه رسيده و آن اينكه سخنوران ماهر، افرادى هستند كه قلبى قوى و نيرومند دارند و از چيزى نمى ترسند، شجاع اند و به همين دليل در ايراد سخنرانى مهارت دارند.

نكته ها

1. رابطه عجيب روح و جسم

بسيارى از دانشمندان و فلاسفه تصريح كرده اند كه رابطه روح و جسم انسان چنان است كه ويژگى هر يك در ديگرى اثر مى گذارد، بنابراين جاى تعجب نيست كه ميان قيافه و قامت انسانها و ساير ويژگيهاى جسمانى آنان با روحيات و اخلاق آنها رابطه اى برقرار باشد.

از قديم الايّام تا به امروز جمعى از دانشمندان اين روابط را در كتابهاى خود

صفحه 545

ذكر كرده اند و مجموعه اى به نام علم قيافه شناسى به وجود آمده است.

ولى غالباً اعتراف دارند كه اين رابطه ها (رابطه اخلاق و روحيات با اشكال مختلف جسمانى) كليت ندارد، زيرا عوامل ديگرى نيز در روحيات و اخلاق انسان اثرگذار است كه گاه تأثير آنها غلبه مى كند و رابطه قيافه و اخلاق را برهم مى زند; مثلاً خُلق و خوى پدر و مادر، تأثير آب و هواى اقليمى، سر

و كار داشتن با اشياى مختلف به حسب شغل و كسب و كار خود، اين امور و مانند آن نيز مى تواند در خُلقيات انسان اثر بگذارد و گاه كليت روابط علم قيافه شناسى را بر هم زند.

به هر حال آنچه در كلام مولا (عليه السلام) در بالا خوانديم اشاره اى به گوشه اى از اين رابطه روح و جسم است كه امام(عليه السلام) در پاسخ سؤال بعضى از يارانش درباره اختلاف روحيات مردم بيان فرمود و آنچه را در اين خطبه مى خوانيم نيز به يقين اصلى كلى و استثنا ناپذير نيست.

از اينجا روشن مى شود كه اگر در بعضى از روايات مطالبى بر خلاف آنچه در كلام بالاست ديده مى شود از قبيل همين استثنائات است; مانند حديث معروف نبوى كه مى گويد: «أُطْلُبُ الْخَيْرَ عِنْدَ حِسانِ الْوُجُوهِ; خير و نيكى را نزد زيبارويان بيابيد».(1)

در حالى كه در بعضى از روايات آمده است رسول خدا ضمن خطبه اى فرمود: «أيُّهَا النّاسُ إيّاكُمْ وَ خَضْراءُ الدِّمَنِ قيلَ يا رَسُولَ اللهِ وَ ما خَضْراءُ الدِّمَنِ؟ قالَ: الْمَرأةُ الْحَسْناءُ فى مَنْبَتِ السُّوء; اى مردم از گياهان زيبايى كه بر مزبله ها مى رويد بپرهيزيد، عرض كردند: اى رسول خدا منظور از اين گياهان چيست؟ فرمود: زن زيبا رويى كه در خانواده آلوده اى پرورش يافته باشد».(2)

پاورقي

1. وسائل الشيعه، ج 14، ص 37، ح 4.

2. بحارالانوار، ج 100، ص 236، ح 22.

صفحه 546

2. آيا اين رابطه، با اصل اختيار سازگار است؟

سؤال ديگرى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه اگر شور و شيرين بودن خاكهاى سرشت انسانها و رابطه اشكال جسمانى با خُلق و خوى

بشر را بپذيريم، نتيجه اش اين است كه نه نيكوكاران توان بدكارى دارند و نه بدكاران توان نيكوكارى و اين موافق مكتب جبر است و مى دانيم حركت كردن بر وفق مكتب جبر نتيجه اش انكار ثواب و عقاب و بى هدف بودن بعثت انبيا و در نهايت نفى عدالت پرورگار است.

پاسخ اين سؤال چندان پيچيده نيست. هيچ كس نمى گويد كيفيّات جسمانى يا سرشت افراد، علت تامّه براى آن خُلقيّات است، بلكه تنها به عنوان يك زمينه مى توان از آن ياد كرد.

اين مطلب را با ذكر مثالى مى توان روشن ساخت; همه مى گويند: محيط خانواده يا محيط اجتماع در اعمال انسانها اثر مى گذارد; ولى اين سخن بدان معنا نيست كه اراده انسان را سلب كند، بلكه تنها يك زمينه است، لذا بسيار مى بينيم افرادى كه در يك خانواده آلوده پرورش يافته اند; ولى انسانهاى صالح و درستكار و با ايمانى بوده اند، و به عكس افرادى در خانواده هاى صالح پرورش يافته اند; ولى انسانهاى نادرستى از كار در آمده اند. به بيان ديگر جزء اخير علّت تامّه اراده خود انسان است كه اثر نهايى را به دنبال دارد.

اين نكته نيز شايان توجّه است كه چنانچه كسى زمينه هاى نامساعد اخلاقى يا محيطهاى خانوادگى يا اجتماعى داشته باشد; ولى در مسير صحيح گام بردارد اجر و پاداش او از كسانى كه در محيطى مساعد پرورش يافته اند به يقين بيشتر است.

صفحه 547

خطبه235

قَالَهُ وَ هُوَ يَلِي غُسْلَ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله) وَ تَجْهِيزَهُ

از سخنان امام(عليه السلام) است

اين سخن را هنگامى ايراد فرمود كه مشغول غسل رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و آماده كردن او براى دفن بود.(1)

خطبه در يك نگاه

همان گونه كه اشاره شد، امام(عليه السلام) اين سخن را هنگامى ايراد كرد كه مشغول غسل و تجهيز پيغمبر اكرم بود; سخنانى سوزناك و حزن انگيز كه از نهايت اندوه

پاورقي

1. سند خطبه:

اين كلام را گروهى كه قبل از سيّد رضى مى زيستند در كتابهاى خود آوردند از جمله:

الف) «محمد بن حبيب» (متوفاى سال 245) يعنى 114 سال قبل از تولّد مرحوم رضى در كتاب «امالى» خود آورده است.

ب) «ابو اسحاق ابراهيم» معروف به زجاج (متوفاى سال 311) يعنى 48 سال قبل از تولّد سيّد رضى در كتاب امالى خود از محمد بن يزيد مبرد نقل كرده است.

ج) شيخ مفيد نيز در كتاب امالى خود آن را با سند خويش از ابن عباس روايت كرده است. صاحب كتاب مصادر بعد از ذكر مطالب بالا مى گويد: شكى نيست كه اين كلام، كلام على(عليه السلام) است و اگر در كتاب «زهر الآداب» آن را به ديگرى نسبت دادند توهمى بيش نيست. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 182-183)

صفحه 548

و غم مولا در آن هنگام خبر مى دهد. اين در حالى بود كه ديگران بدن پيغمبر را رها كرده بودند و در سقيفه بنى ساعده مشغول توطئه براى به دست گرفتن خلافت پيغمبر بودند.

صفحه 549

بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا رَسُولَ اللَّهِ لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوتِكَ مَا لَمْ يَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَيْرِكَ مِنَ النُّبُوَّةِ وَ الاِْنْبَاءِ وَ أَخْبَارِ السَّمَاءِ. خَصَّصْتَ حَتَّى صِرْتَ مُسَلِّياً عَمَّنْ سِوَاكَ وَ عَمَّمْتَ حَتَّى صَارَ النَّاسُ فِيكَ سَوَاءً. وَ لَوْ لاَ أَنَّكَ

أَمَرْتَ بِالصَّبْرِ، وَ نَهَيْتَ عَنِ الْجَزَعِ، لاََنْفَدْنَا عَلَيْكَ مَاءَ الشُّؤُونِ وَ لَكَانَ الدَّاءُ مُمَاطِلاً وَ الْكَمَدُ مُحَالِفاً، وَ قَلاَّ لَكَ! وَ لَكِنَّهُ مَا لاَ يُمْلَكُ رَدُّهُ، وَ لاَ يُسْتَطَاعُ دَفْعُهُ! بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي! اذْكُرْنَا عِنْدَ رَبِّكَ، وَ اجْعَلْنَا مِنْ بَالِكَ.

ترجمه

پدر و مادرم فدايت باد اى رسول خدا، با مرگ تو چيزى قطع شد كه با مرگ ديگرى قطع نگشت و آن نبوّت و پيام آوردن (از سوى خدا) و اخبار آسمان بود. ولى مصيبت تو اين اثر را داشت كه تسلى دهنده در برابر مصائب غير توست (و با توجّه به اين، مصائب ديگر در نظرم كوچك و كم اهميّت است اضافه بر اين) مصيبت تو آن قدر گسترده است كه عموم مردم در آن عزا دارند. اگر تو ما را به صبر و شكيبايى امر نفرموده بودى و از جزع و بى تابى نهى نمى كردى، آن قدر بر تو گريه مى كرديم كه اشكهايمان تمام شود و اين درد جانكاه هميشه برايمان باقى بود و حزن و اندوهمان دائمى، و همه اينها در مصيبت تو كم بود; امّا چه مى توان كرد، چون مرگ چيزى است كه نمى توان آن را باز گرداند و قدرت بر دفع آن نيست. پدر و مادرم فدايت باد ما را در پيشگاه پروردگارت ياد كن و ما را هميشه به خاطر داشته باش.

صفحه 550

شرح و تفسير: مصيبت عظيم و جانكاه رحلت پيامبر خدا

امام(عليه السلام) پيكر پاك پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را مخاطب ساخته و چنين مى گويد: «پدر و مادرم فدايت باد اى رسول خدا، با مرگ تو چيزى قطع شد كه با مرگ ديگرى قطع نگشت و آن نبوّت و پيام آوردن

(از سوى خدا) و اخبار آسمان بود»; (بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا رَسُولَ اللَّهِ لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِكَ مَا لَمْ يَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَيْرِكَ مِنَ النُّبُوَّةِ وَ الاِْنْبَاءِ وَ أَخْبَارِ السَّمَاءِ).

جمله «بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي» كه از جمله هاى رائج در ميان عرب به هنگام اظهار علاقه به كسى است، اشاره به اين است كه عزيزترين عزيزانم پدر و مادر من هستند كه آنها را فداى تو مى كنم. ممكن است به هنگام گفتن اين سخن، پدر و مادر گوينده در حيات نباشند همان گونه كه در خطبه مورد بحث چنين است; ولى ضررى به مفهوم سخن نمى رساند، زيرا اين جمله جنبه كنايى دارد و اشاره به اين است كه مخاطب، آن قدر عزيز است كه انسان عزيزترين بستگان خود را فداى او مى كند.

در بعضى از روايات آمده است: كه اگر پدر و مادر انسان زنده باشند و اهل ايمان، گفتن اين سخن اهانتى به آنها مى گردد و سبب عقوق مى شود.(1)

ولى ظاهراً اين حديث ناظر به مواردى است كه مخاطب مانند پيغمبر و امام نباشد، زيرا چنين تعبيرى در برابر آن بزرگواران نه تنها اهانت نيست، بلكه مايه افتخار است.

به همين دليل اين تعبير در بسيارى از زيارت نامه ها، ديده مى شود در حالى كه بسيارى از زيارت كنندگان، پدران و مادرانشان زنده و اهل ايمانند.

تعبير به «نبوت» و «انباء» و «اخبار السماء»، سه مفهوم متفاوت دارد: «نبوّت»

پاورقي

1. وسائل الشيعه، ج 2، ص 653، ح 1.

صفحه 551

اشاره به مقام آن حضرت است و «انباء» برنامه عملى پيغمبر را در ابلاغ وحى آسمانى بيان مى كند و «اخبار السماء» ناظر به خبرهايى است

كه مربوط به مسائل شريعت نبوده، مانند خبرهاى غيبى و پيش بينى هاى حوادث آينده و ملاحم.

به هر حال جمله هاى بالا به صراحت خبر از خاتميّت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)مى دهد و دليل روشنى بر اين است كه بعد از آن حضرت، فرشته وحى هرگز نازل نخواهد شد و اين موهبت عظيم كه در سايه وجود پيغمبر، نصيب جهانيان بود با رحلت او برداشته شد و ناراحتى شديد اميرمؤمنان على(عليه السلام) نيز به همين جهت است.

سپس به دو نكته ديگر اشاره مى كند و مى فرمايد: «ولى مصيبت تو اين اثر را داشت كه تسلّى دهنده در برابر مصائب غير توست (و با توجّه به اينكه مصائب ديگر كوچك و كم اهميّت است اضافه بر اين) مصيبت تو آن قدر گسترده است كه عموم مردم در آن به طور يكسان عزا دارند»; (خَصَّصْتَ حَتَّى صِرْتَ مُسَلِّياً(1)عَمَّنْ سِوَاكَ وَ عَمَّمْتَ حَتَّى صَارَ النَّاسُ فِيكَ سَوَاءً).

چگونه ممكن است مصيبت پيغمبر عموميّت نداشته باشد در حالى كه او «رحمة للعالمين» بود و سبب نجات جامعه بشرى از چنگال انواع انحرافات. او به همه انسانها تعلق داشت و همه را تحت توجّه و عنايت قرار مى داد، بنابراين همه بايد بر مرگ آن حضرت اشك بريزند.

از سويى ديگر هرقدر عزيز از دست رفته بزرگ تر و آثارش گسترده تر باشد، به همان نسبت مصيبت فقدانش عظيم تر است و چون پيغمبر اكرم برترين انسان، با خدمتى گسترده و بى نظير بود، مصيبت فقدانش از همه مصائب برتر است و به بيان ديگر، مصائب ديگر در برابر مصيبت فقدان او كوچك است.

پاورقي

1. «مسليا» به معناى تسليت دهنده است

از ريشه «سلو» بر وزن «سرو» به معناى آرامش بعد از ناراحتى گرفته شده.

صفحه 552

به همين دليل امام(عليه السلام) هنگامى كه گرفتار مصيبت جانكاه همسرش زهراى مرضيه(عليها السلام) شد، به همين مطلب اشاره فرمود و خطاب به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عرضه داشت: «گرچه پيمانه صبرم از فراق دختر برگزيده ات لبريز شده; ولى مصيبت مرگ و رحلت تو به قدرى بزرگ بود كه ديگر مصيبتها را در برابر من كوچك مى كند»; (قَلَّ يَا رَسُولَ اللهِ عَنْ صَفَيِّتِكَ صَبْرِى وَ رَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِى إِلاَّ أَنَّ فِى التَّأَسِّى لِى بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ وَفَادِحِ مُصِيبَتِكَ مَوْضِعَ تَعَزٍّ).(1)

در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه به يكى از يارانش چنين فرمود: «إنْ أصَبْتَ بِمُصيبَة في نَفْسِكَ أوْ في مالِكَ أوْ في وَلَدِكَ فَاذْكُرْ مُصابَكَ بِرَسُولِ اللهِ فَإنَّ الْخَلائِقَ لَمْ يُصابُوا بِمِثْلِهِ قَطُّ; هرگاه مصيبتى در جان يا مال يا فرزندت به تو برسد، مصيبت رسول الله را ياد كن، زيرا مردم هرگز به مصيبتى مانند مصيبت آن حضرت گرفتار نشدند».(2)

سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن به نكته ديگرى اشاره كرده عرضه مى دارد: «اگر تو ما را به شكيبايى امر نفرموده بودى و از جزع و بى تابى نهى نمى كردى، آن قدر بر تو گريه مى كرديم كه اشكهايمان تمام شود و اين درد جانكاه هميشه برايمان باقى بود و حزن و اندوهمان دائمى، و تازه همه اينها در مصيبت تو كم بود»; (وَ لَوْ لاَ أَنَّكَ أَمَرْتَ بِالصَّبْرِ، وَ نَهَيْتَ عَنِ الْجَزَعِ، لاََنْفَدْنَا(3) عَلَيْكَ مَاءَ الشُّؤونِ، وَ لَكَانَ الدَّاءُ مُمَاطِلاً وَ الْكَمَدُ مُحَالِفاً، وَ قَلاَّ لَكَ!).

با توجّه به اينكه (شؤون) جمع شأن در

اينجا به معناى غده هاى اشك زاست، منظور امام اين است كه اگر ما را از گريه و جزع نهى نكرده بودى چنان اشك مى ريختيم كه منابع اشكى ما تمام شود; ولى صبر و شكيبايى را ما از تو آموختيم.

پاورقي

1. نهج البلاغه، خطبه 202.

2. كافى، ج 3، ص 220، ح 2.

3. «انفدنا» از ريشه «نفاد» به معناى تمام شدن چيزى است و «انفاد» مصدر باب افعال به معناى تمام كردن است.

صفحه 553

آن روز كه فرزندت ابراهيم از دنيا چشم پوشيد، اشك مى ريختى ولى بى تابى و جزع نداشتى، در مصيبت عظيم عمويت حمزه نيز همين گونه رفتار كردى، پس ما شكيبايى را از تو آموختيم.

واژه (مماطل) به معناى بدهكارى است كه اداى دين خود را به تأخير مى اندازد و «داء المماطل» به بيمارى لاعلاج گفته مى شود و شباهت به چنان بدهكارى دارد.

(كمد) به معناى اندوه درونى است و (محالف) كسى است كه با انسان پيمان بسته و بر سر پيمان خويش است، بنابراين «كمد محالف» اشاره به اندوه درونى پايدار است.

ضمير تثنيه در (قَلاّ لك) اشاره به همان داء و كمد است; يعنى درد مصيبت تو و اندوه پايدار آن باز هم در برابر عظمت اين مصيبت ناچيز است.

امام در ادامه مى افزايد: «امّا چه مى توان كرد، چون مرگ چيزى است كه نمى توان آن را باز گرداند و قدرت بر دفع آن نيست» (وَ لَكِنَّهُ مَا لاَ يُمْلَكُ رَدُّهُ، وَ لاَ يُسْتَطَاعُ دَفْعُهُ!).

بنابراين گريستن و بى تابى مشكلى را حل نمى كند، بايد صبر داشت و به رضاى خدا راضى بود.

و به گفته سعدى:

خبر دارى اى استخوانى قفس ***

كه جان تو مرغى است نامش نفس

چو مرغ از قفس رفت وبگسست قيد *** دگر ره، نگردد به دام تو صيد

در پايان بار ديگر در مقام ابراز عشق و علاقه به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بر آمده عرضه مى دارد: «پدر و مادرم فدايت باد! ما را در پيشگاه پروردگارت ياد كن و هميشه ما را به خاطر داشته باش»; (بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي! اذْكُرْنَا عِنْدَ رَبِّكَ، وَ اجْعَلْنَا مِنْ بَالِكَ).(1)

پاورقي

1. «بال» به معناى خاطر و قلب و حال است.

صفحه 554

مفهوم اين تعبير آن است كه روح پاك تو به ملكوت اعلى مى رود و در جوار قرب خدا قرار مى گيرد. در آنجا براى ما دعا كن و حل مشكلات ما را از خدايت بخواه بگونه اى كه هميشه در خاطر عاطر تو باشيم.

نكته ها

1. گريه در مصيبت عزيزان

از كلام بالا و روايات ديگر استفاده مى شود كه گريستن در مصائب عزيزان ممنوع نيست، و ممنوع تنها جزع و بى تابى و ناشكرى است. قلب انسان كانون عواطف است و اين عواطف مخصوصاً هنگامى كه شديد باشد، در همه وجود انسان اثر مى گذارد. هنگامى كه عزيزى از دست رود، قلب متلاطم مى گردد و اشك جارى مى شود، بغض گلوى انسان را مى گيرد و زبان به اظهار اشتياق به عزيز از دست رفته مى پردازد. اينها هيچ كدام ممنوع نيست، بلكه ممدوح است به شرط اينكه آميخته با شكيبايى و صبر باشد. ممنوع است كه انسان بى تابى كند، سر به ديوار بكوبد، لطمه بر صورت زند، سخنان ناروا بگويد.

در حديثى مى خوانيم: «هنگامى كه خبر وفات جعفر بن ابى طالب

و زيد بن حارثه (در جنگ موته) به پيغمبر رسيد، هنگامى كه وارد خانه مى شد شديداً براى آنها گريه مى كرد و مى گفت: آنها براى من سخن مى گفتند و با آنها انس مى گرفتم، هردو با هم رفتند».(1)

نيز در داستان جنگ احد مى خوانيم: «هنگامى كه پيغمبر به مدينه باز گشت از هر خانه اى صداى گريه و زارى براى شهيدى به گوش آن حضرت رسيد كه بازماندگان بر شهيدانشان مى گريستند جز خانه عمويش حمزه، پيغمبر بسيار ناراحت شد و گفت: ولى حمزه گريه كنندگانى ندارد. اهل مدينه كه از اين سخن

پاورقي

1. من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 177، ح 527.

صفحه 555

باخبر شدند قسم ياد كردند كه هرگز بر عزيز از دست رفته اى گريه نكنند مگر اينكه نخست براى حمزه نوحه گرى كنند و بگريند» و اين سنّت همچنان تا امروز (زمانى كه امام باقر(عليه السلام) اين حديث را بيان مى فرمود ادامه دارد).(1)

روايات بسيارى نيز در باره نهى از جزع و بى تابى از معصومان(عليهم السلام) نقل شده است از جمله امير مؤمنان على(عليه السلام) مى فرمايد: «إنَّكَ إنْ صَبَرْتَ جَرَتْ عَلَيْكَ الْمَقاديرُ وَ أنْتَ مَأجُورٌ وَ إنْ جَزِعْتَ جَرَتْ عَلَيْكَ الْمَقاديرُ وَ أنْتَ مَعْذورٌ; اگر صبر و شكيبايى (در مصائب) پيشه كنى آنچه مقدّر است به هر حال واقع مى شود و تو (در پيشگاه خدا) مأجور هستى و اگر جزع و بى تابى كنى مقدّرات به هر حال صورت مى گيرد; ولى تو گنهكار خواهى بود».(2)

نبايد فراموش كرد جزع و بى تابى افزون بر اينكه نوعى ناسپاسى در پيشگاه خداست، آثار بسيار مخربى روى اعصاب انسان دارد

و گاه او را تا سرحد جنون پيش مى برد.

2. تجهيز پيامبر(صلى الله عليه وآله)

در اينكه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در چه روزى چشم از جهان بربست، اختلافى نيست. همه اتفاق نظر دارند كه روز دوشنبه بود و مشهور ميان پيروان اهل بيت(عليهم السلام) اين است كه دفن آن حضرت سه روز بعد انجام يافت.

گرچه از روايات استفاده مى شود كه تعجيل در دفن ميّت مستحب است; ولى هنگامى كه شخص از دست رفته كسى مانند پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) باشد و مردم بخواهند گروه گروه بر او نماز بخوانند و اداى احترام نسبت به او بنمايند، مسئله شكل ديگرى به خود مى گيرد.

پاورقي

1. من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 183، ح 553.

2. مستدرك، ج 2، ص 431، ح 40.

صفحه 556

از روايات نيز استفاده مى شود مردم ده نفر ده نفر وارد حجره پيامبر شدند و بر آن حضرت نماز گذاردند و سپس در همانجا بدن پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به خاك سپرده شد، زيرا بعد از آنكه هركسى در باره محل دفن پيامبر اظهار نظرى كرد، بعضى مكه را پيشنهاد كردند و عده اى مدينه را (در بقيع يا در صحن مسجد رسول الله) امير مؤمنان على(عليه السلام)فرمود: «إنَّ اللهَ لَمْ يَقْبِضْ نَبِيّاً إلاّ في أطْهَرِ الْبِقاعِ فَيَنْبَغي أنْ يُدْفَنَ فِي الْبُقْعَةِ الَّتي قُبِضَ فيها فَاتَّفَقَتِ الْجَماعَةُ عَلى قَوْلِهِ(عليه السلام) وَ دُفِنَ في حُجْرَتِهِ; خداوند هيچ پيغمبرى را قبض روح نمى كند مگر در پاك ترين نقاط روى زمين، بنابراين سزاوار است در همان محلى كه حضرت قبض روح او شده دفن شود. هنگامى كه مردم اين سخن را شنيدند متفقا

رأى آن حضرت را پذيرفتند و بدن پاك پيامبر در همانجا به خاك سپرده شد».(1)

در اينكه قبل از پوشاندن قبر چه كسى وارد قبر شد، همچنين نقل شده است: على(عليه السلام) و فضل بن عباس و دو نفر ديگر وارد شدند.(2)

به هر حال شك نيست كه تجهيز پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اعم از غسل و تكفين و نماز و تدفين عمدتاً به وسيله على(عليه السلام) صورت گرفت در حاليكه ديگران در سقيفه بنى ساعده مشغول گفت و گو و چانه زدن در امر خلافت بودند و حتى مطابق بعضى از نقلها تعزيه گردانهاى سقيفه موفق به نماز بر پيامبر هم نشدند.

براى آگاهى بيشتر در مسائل بالا به كتاب بحارالانوار جلد 22 صفحه 504 به بعد مراجعه كنيد.

پاورقي

1. تهذيب الاحكام، ج 6، ص 2-3.

2. بحار الانوار، ج 22، ص 525.

صفحه 557

خطبه236

اقْتَصَّ فيهِ ذِكْرَ ما كانَ مِنْهُ بَعْدَ هِجْرَةِ النَّبِي(صلى الله عليه وآله) ثُمَّ لِحاقُهُ بِهِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه پيرامون حوادث بعد از هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ملحق شدن به آن حضرت بحث مى كند.(1)

خطبه در يك نگاه

با توجّه به اينكه گفتار امام(عليه السلام) در اينجا به صورت بسيار موجز و كوتاه ذكر شده، نيازى به شرح خطبه در يك نگاه نمى بينيم.

پاورقي

1. سند خطبه:

از كسانى كه اين سخن را از امام نقل كرده اند، ابن اثير در كتاب «النهايه» است كه آن را در ماده «وطأ» ذكر كرده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 234)

صفحه 558

صفحه 559

فَجَعَلْتُ أَتْبَعُ مَأْخَذَ رَسُولِ اللَّهِ(صلى الله عليه وآله) فَأَطَأُ ذِكْرَهُ، حَتَّى انْتَهَيْتُ إِلَى الْعَرَجِ.

ترجمه

من خود را در همان راهى قرار دادم كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از آن راه رفته بود. همه جا به سراغ او بودم و در گذرگاه يادش قدم مى زدم تا اينكه به منزلگاه عرج (منزلگاهى نزديك مدينه) رسيدم (و در اين هنگام احساس آرامش كردم كه به زودى پيشواى محبوبم را خواهم ديد).

شرح و تفسير: گذرگاه ياد محبوب!

اين سخن همان گونه كه مرحوم سيّد رضى گفته است، بخش كوتاهى از خطبه مفصّلى است كه امام آن را بيان فرموده و مرحوم سيّد رضى اين چند جمله را به موجب لطافتى كه در تعبيرات آن از نظر فصاحت و بلاغت يافته جدا ساخته است.

از كتاب تمام نهج البلاغه چنين بر مى آيد كه اين كلام بخشى از خطبه اى بوده كه ضمن آن امام(عليه السلام) موقعيت خود را نسبت به رسول خدا بيان مى كند و در جاى جاى آن رابطه نزديك خود را با آن حضرت و عنايت و توجّه آن حضرت را نسبت به خودش شرح مى دهد و در ضمن همان خطبه موقعيّت اهل بيت(عليهم السلام) را كاملا روشن مى سازد.(1)

اين سخن _ همان گونه كه در بالا اشاره شد _

ناظر به زمانى است كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)بعد از داستان «ليلة المبيت» با شتاب به سوى مدينه مى رفت و امام در

پاورقي

1. كتاب تمام نهج البلاغه، ص 246، خطبه 19 (اين جمله در ادامه خطبه در صفحه 249 آمده است).

صفحه 560

مكّه مانده بود تا امانتهاى مردم را كه نزد پيغمبر وجود داشت به آنها برساند، سپس در موقعى مناسب دور از چشم دشمن به سوى مدينه حركت كند.

امام(عليه السلام) در اين فاصله كه گرفتار فراق پيشوا و استاد عزيز خود بود، سخت ناراحت بود و ايام فراق بر او سنگينى مى كرد. گفتار مورد بحث به خوبى از اين امر حكايت مى كند كه مى فرمايد: «من خود را در همان راهى قرار دادم كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)از آن راه رفته بود. همه جا به سراغ او بودم و در گذرگاه يادش قدم مى زدم تا اينكه به منزلگاه عرج (منزلگاهى نزديك مدينه) رسيدم (و در اين هنگام احساس آرامش كردم كه به زودى پيشواى محبوبم را خواهم ديد); (فَجَعَلْتُ أَتْبَعُ مَأْخَذَ رَسُولِ اللَّهِ(صلى الله عليه وآله) فَأَطَأُ ذِكْرَهُ، حَتَّى انْتَهَيْتُ إِلَى الْعَرَجِ).

اين سخن نشان مى دهد كه امام(عليه السلام) در همين چند روز فراق پيغمبر چه ناراحتى عجيبى داشت، دائماً به ياد آن حضرت بود و با ياد او خاطر خود را مشغول مى داشت و همچون كسى كه عزيزترين عزيزانش را از او گرفته باشند بى تابى مى كرد; ولى چاره اى نبود، بايد بماند و ودايع مردم را كه بر اساس اعتماد به رسول الله به آن حضرت سپرده بودند، به آنها برساند. سپس دور از چشم دشمن آماده

حركت به سوى مدينه شود. از تواريخ اسلامى استفاده مى شود كه بدن امام به سبب سنگهاى فراوانى كه در شب هجرت پيغمبر به سوى او انداخته بودند، در آن حال كه در بستر پيغمبر خوابيده بود، سخت مجروح بود; ولى تمام اين جراحتها را به فراموشى سپرده و پيوسته در فكر محبوبش رسول الله(صلى الله عليه وآله)بود.

در پايان اين سخن، مرحوم سيّد رضى سخنى دارد به اين شرح:

اينكه امام مى فرمايد: «فَأَطَأُ ذِكْرَهُ; در گذرگاههاى يادش قدم مى زدم» از سخنانى است كه در نهايت اختصار و فصاحت، حقيقت مهمى را بيان كرده است و منظور امام اين است كه اخبار مربوط به پيامبر از ابتداى حركت تا پايان مسير به من مى رسيد (و پيوسته به ياد او بودم و در فضاى وجود او سير مى كردم). امام

صفحه 561

اين معنا را با آن كنايه عجيب بيان فرموده است: (قوله(عليه السلام): (فَأَطَأُ ذِكْرَهُ) مِنَ الْكَلامِ الَّذي رَمى بِهِ إلى غايَتَي الاْيجازِ وَ الْفَصاحَةِ. أراد أنّي كُنْتُ أعْطي خَبَرَهُ(صلى الله عليه وآله) مِنْ بَدْءِ خُرُوجي إلى أنِ انْتَهَيْتُ إلى هذَا الْمَوْضِعُ، فَكَنى عَن ذلِكَ بِهذِهِ الْكِنايَةِ الْعَجيبَةِ).

نكته ظريف و دقيقى كه در جمله (فَأَطَأُ ذِكْرَهُ) است و مرحوم سيّد رضى به دنبال آن است، اين است كه امام ياد پيغمبر را همچون گذرگاه زيبا و دل انگيزى تصوّر كرده كه فضايى عطرآگين داشت و امام روز و شب در آن گذرگاه در حركت بود. مثل اين است كه كسى به ديگرى بگويد كه ياد تو خانه و زندگى من است، ياد تو كوچه هاى شهر من است.

اى صبا نكهتى از خاك ره يار بيار ***

ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

نكته روح فزا از دهن دوست بگو *** نامه خوش خبر از عالم اسرار بيار

تا معطر كنم از لطف نسيم تو مشام *** شمّه اى از نفحات نفس يار بيار

نكته

داستان هجرت

داستان هجرت پيغمبر داستان عجيبى است. همان گونه كه همه مى دانيم، سران قريش از وجود پيغمبر احساس خطر شديدى كردند كه اگر برنامه آن حضرت به همان صورت ادامه يابد به زودى همه قدرت خويش را از دست خواهند داد و شهر مكّه به صورت زندانى در خواهد آمد، بنابراين تصميم گرفتند يكى از سه برنامه را در برابر آن حضرت اجرا كنند: يا حضرت را به قتل برسانند و يا براى هميشه زندانى كنند و يا از مكّه تبعيد نمايند كه در آيه شريفه 30 سوره انفال به هر سه اشاره شده است.

اكثريت آنها كشتن حضرت را ترجيح دادند; ولى با مشكلى روبه رو بودند و آن اينكه طايفه بنى عبد المطلب به خونخواهى بر مى خيزند و نزاع بزرگى در

صفحه 562

مكّه پيدا خواهد شد. صلاح در اين ديدند كه از همه قبائل اطراف دعوت كنند كه مشتركاً اين قتل را انجام دهند و بنى عبد المطلب از درگير شدن با همه آنها خود را ناتوان ببينند و حدّاكثر به ديه راضى شوند و به همين دليل شمشير زنانى از قبائل مختلف خانه پيامبر را محاصره كردند و منتظر شدند صبح شود و به خانه بريزند و كار را تمام كنند.

پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به فرمان پروردگار تصميم گرفت از دايره محاصره به طرز اعجازآميزى خارج شود و شبانه راه مدينه را پيش گيرد (البتّه

از بيراهه رود كه نيروى دشمن نتواند به او دسترسى پيدا كند). حضرت، على(عليه السلام) را در بستر خود خوابانيد، زيرا دشمن از بيرون منزل مراقب بستر بود. در اين هنگام بود كه جمعى از آنان سنگهايى به سوى بستر پرتاب كردند، على(عليه السلام) به خود مى پيچيد و آهسته ناله مى كرد، مبادا دشمن متوجّه شود.

صبحگاهان همگى به داخل خانه هجوم آوردند و پيش از آنكه شمشير خود را بر آن كس كه در بستر خوابيده وارد كنند، على(عليه السلام) برخاست و بر آنها بانگ زد: چه مى خواهيد؟ گفتند: محمد را مى خواهيم او كجاست؟ فرمود: مگر او را به من سپرده بوديد تا از من تحويل بگيريد، او در خانه نيست. شمشير داران از شدت غضب برافروخته شده بودند و از اينكه تا صبح صبر كرده بودند پشيمان بودند و تقصير را به گردن ابولهب مى انداختند كه مانع حمله شبانه شده بود (گويا به اين دليل كه شبيخون زدن آن هم در خانه اى كه زن و فرزند در آن است عيب و ننگ بزرگى محسوب مى شد).

پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به جاى اينكه از طرف شمال به سوى مدينه برود به طرف جنوب حركت كرد و در غار ثور پنهان شد تا كسى بر آن حضرت دست نيابد. مأموران قريش بيابانهاى اطراف مكّه را تا مقدار زيادى جستجو كردند; ولى ناكام به مكّه برگشتند و از اينكه مرغ از قفس پريده بود سخت ناراحت بودند.(1)

پاورقي

1. براى اطلاع بيشتر به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد (ذيل همين خطبه) و تفسير امام حسن عسكرى و كتاب فروغ ابديّت مراجعه كنيد.

صفحه

563

خطبه237

فِي الْمُسارَعَةِ إِلَى الْعَمَلِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

درباره لزوم سرعت در اعمال خير.(1)

خطبه در يك نگاه

توضيح

از كتاب تمام نهج البلاغه استفاده مى شود كه اين خطبه بخشى از خطبه غراء است كه از خطبه هاى عجيب و پر محتواى امام محسوب مى شود و آن را در زمانى بيان فرمود كه جنازه اى را تشييع مى كرد، هنگامى كه ميّت را در لحد گذاردند، كسان او فرياد برداشتند و گريه كردند. امام(عليه السلام) اين خطبه را براى حاضران ايراد فرمود.(2)

پاورقي

1. سند خطبه:

تنها چيزى كه در كتاب مصادر نهج البلاغه اضافه بر نهج البلاغه در مورد سند خطبه نقل شده اين است كه: (آمدى در كتاب غرر الحكم جمله اوّل اين خطبه را با تفاوتى نقل كرده كه نشان مى دهد منبع ديگرى در اختيار داشته است و اگر منبع او فقط نهج البلاغه بود، اين تفاوت معنا نداشت). (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 185)

2. شرح خطبه غرّاء مطابق نقل سيّد رضى ذيل خطبه شماره 83 گذشت.

صفحه 564

اين خطبه در واقع از دو بخش تشكيل يافته.

در بخش اوّل سخن از سرعت در عمل و استفاده از فرصتهاست، چرا كه ممكن است مرگ انسان نابهنگام فرا رسد و فرصتها از دست برود و باب توبه بسته شود.

در بخش دوم دستوراتى براى مبارزه با هواى نفس و چگونگى استفاده از اين فرصت زندگى دنيا مى دهد و اين خطبه در مجموع نسخه بسيار مفيدى براى رهروان راه سعادت است.

صفحه 565

بخش اوّل

فَاعْمَلُوا وَ أَنْتُمْ فِي نَفَسِ الْبَقَاءِ

فَاعْمَلُوا وَ أَنْتُمْ فِي نَفَسِ الْبَقَاءِ، وَ الصُّحُفُ مَنْشُورَةٌ، وَ التَّوْبَةُ مَبْسُوطَةٌ، وَ الْمُدْبِرُ يُدْعَى وَ الْمُسِيءُ يُرْجَى، قَبْلَ أَنْ يَخْمُدَ الْعَمَلُ، وَ يَنْقَطِعَ الْمَهَلُ، وَ يَنْقَضِيَ الاَْجَلُ، وَ يُسَدَّ بَابُ التَّوْبَةِ، وَ تَصْعَدَ الْمَلاَئِكَةُ.

ترجمه

اكنون كه در متن زندگى و حيات هستيد،

عمل كنيد، (زيرا مهم ترين نتيجه عمر، عمل صالح است) اين در حالى است كه نامه هاى عمل گشوده و بساط توبه گسترده است فراريان از طاعات خدا به سوى او فراخوانده مى شوند و به بدكاران و گنهكاران اميد عفو داده مى شود. پيش از آنكه چراغ عمل خاموش گردد، مهلت قطع شود و اجل پايان گيرد و پيش از آنكه درهاى توبه بسته شود و فرشتگان (كه مأمور ثبت اعمال نيك و بدند) به آسمان صعود كنند (سخت بكوشيد و فرصت را غنيمت بشماريد).

شرح و تفسير: فرصت را غنيمت شمريد

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه در عباراتى كوتاه و پرمعنا همه مخاطبان خود را به استفاده از فرصتها تشويق مى كند و به همگان هشدار مى دهد كه اين فرصت دائمى نيست و دير يا زود از دست خواهد رفت. بكوشيد تا جامه حسرت و يأس نپوشيد.

در مورد چگونگى فرصتها به پنج نكته اشاره مى كند:

صفحه 566

نخست مى فرمايد: «اكنون كه در متن زندگى و حيات هستيد، عمل كنيد. (زيرا مهم ترين نتيجه عمر، عمل است»; (فَاعْمَلُوا وَ أَنْتُمْ فِي نَفَسِ الْبَقَاءِ).

تعبير به «نَفَسِ الْبَقَاءِ» اشاره لطيفى به اين معناست كه گويى بقاى در دنيا را به موجود زنده اى تشبيه كرده كه دارد نفس مى كشد و پيش از آنكه از نفس بيفتد بايد از آن استفاده كرد.

در جمله دوم مى فرمايد: «نامه هاى عمل گشوده است»; (وَ الصُّحُفُ مَنْشُورَةٌ(1)).

اشاره به اينكه با گشوده بودن پرونده ها هرگونه اضافه و اصلاح و كم كردن نقطه هاى ضعف امكان پذير است.

در جمله سوم مى فرمايد: «بساط توبه گسترده است»; (وَ التَّوْبَةُ مَبْسُوطَةٌ).

روشن است كه تا درهاى توبه

باز و سفره توبه گسترده است، راه بازگشت باز است و با آب توبه مى توان آتشهاى برافروخته و سوزان گناه را خاموش كرد. در چنين حالتى انسان به درگاه خدا مى رود، اظهار ندامت مى كند و قطره اشكى كه حاصل توبه اى نصوح و خالص است مى ريزد و دريايى از آتش را خاموش مى كند.

در كتاب كافى در حديثى از امام باقر يا امام صادق(عليهما السلام) مى خوانيم: «آدم به خداوند عرضه داشت: پروردگارا شيطان را بر من مسلّط كردى و او را همچون خون در رگهاى من جارى ساختى، در برابر آن چيزى براى من قرار ده (كه آن را جبران كند) فرمود: اى آدم اين فضيلت را براى تو قرار دادم كه هركس از فرزندان تو تصميم بر گناهى بگيرد چيزى بر او نوشته نمى شود و اگر آن را عمل كند تنها يك گناه براى او مى نويسند و اگر تصميم بر حسنه اى بگيرد، حتى اگر عمل نكرده باشد يك حسنه براى او مى نويسند و اگر عمل كند ده حسنه نوشته خواهد

پاورقي

1. «منشورة» به معناى گسترده و گشوده است از ريشه «نشر» به معناى گستردن و گشودن گرفته شده.

صفحه 567

شد. آدم عرض كرد پروردگارا لطف بيشترى كن فرمود: اين فرصت را براى تو قرار دادم كه هركس گناهى كند سپس استغفار نمايد او را مى بخشم آدم عرض كرد: پروردگارا لطف بيشترى كن فرمود: درهاى توبه را به روى آنها گشوده ام تا زمانى كه جان آنها به گلوگاه برسد (و آخرين لحظه جدايى از دنيا فرا رسد) آدم عرضه داشت: كافى است».(1)

در جمله چهارم و پنجم

مى فرمايد: «در حالى كه فراريان از طاعات خدا به سوى او فراخوانده مى شوند و به بدكاران و گنهكاران اميد عفو داده مى شود»; (وَ الْمُدْبِرُ يُدْعَى وَ الْمُسِيءُ يُرْجَى).

در جاى جاى آيات قرآن آثار اين «دعوت» و «اميد» ديده مى شود خداوند مى فرمايد: «(قُلْ يَا عِبَادِى الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لاَ تَقْنَطُوا مِنْ رَّحْمَةِ اللهِ إِنَّ اللهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ); بگو اى بندگان من كه بر خويشتن ظلم و اسراف كرديد از رحمت خدا مأيوس نشويد خداوند همه گناهان را مى بخشد، زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است».(2)

باز مى فرمايد: «(وَأَنِيبُوا إِلَى رَبِّكُمْ وَأَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ الْعَذَابُ ثُمَّ لاَ تُنْصَرُونَ); به درگاه پرورگارتان باز گرديد و در برابر او تسليم شويم پيش از آنكه عذاب به سراغ شما بيايد سپس از سوى هيچ كس يارى نشويد».(3)

در ششمين، هفتمين و هشتمين جمله مى فرمايد: «پيش از آنكه چراغ عمل خاموش گردد، مهلت قطع شود و اجل پايان گيرد»; (قَبْلَ أَنْ يَخْمُدَ(4) الْعَمَلُ، وَ يَنْقَطِعَ الْمَهَلُ(5)، وَ يَنْقَضِيَ الاَْجَلُ).

پاورقي

1. كافى، ج 2 ،ص 440، ح 1.

2. زمر، آيه 53.

3. زمر، آيه 54.

4. «يخمد» از ريشه «خمود» بر وزن «عبور» در اصل به معناى خاموش شدن آتش است. سپس به پايان گرفتن هر چيزى و از جمله پايان زندگى اطلاق شده است.

5. «مهل» به معناى مهلت است و معمولا در امور خير به كار مى رود.

صفحه 568

آرى! تا عمر باقى است، تنور عمل داغ و برافروخته و مهلت باقى است و فرصت برقرار و در آن لحظه كه انسان چشم از اين جهان بر بندد، همه اينها

پايان مى گيرد.

در نهمين و دهمين جمله مى فرمايد: «پيش از آنكه در توبه بسته شود و فرشتگان (كه مأمور ثبت اعمال نيك و بدند) به آسمان صعود كنند (سخت بكوشيد و فرصت را غنيمت بشماريد)»; (وَ يُسَدَّ بَابُ التَّوْبَةِ، وَ تَصْعَدَ الْمَلاَئِكَةُ).

صفحه 569

بخش دوم

فَأَخَذَ امْرُؤٌ مِنْ نَفْسِهِ لِنَفْسِهِ

فَأَخَذَ امْرُؤٌ مِنْ نَفْسِهِ لِنَفْسِهِ، وَ أَخَذَ مِنْ حَيّ لِمَيِّت، وَ مِنْ فَان لِبَاق، وَ مِنْ ذَاهِب لِدَائِم. امْرُؤٌ خَافَ اللَّهَ وَ هُوَ مُعَمَّرٌ إِلَى أَجَلِهِ، وَ مَنْظُورٌ إِلَى عَمَلِهِ. امْرُؤٌ أَلْجَمَ نَفْسَهُ بِلِجَامِهَا، وَ زَمَّهَا بِزِمَامِهَا، فَأَمْسَكَهَا بِلِجَامِهَا عَنْ مَعَاصِي اللَّهِ، وَ قَادَهَا بِزِمَامِهَا إِلَى طَاعَةِ اللَّهِ.

ترجمه:

هر انسانى بايد از خويش براى خويشتن و از حياتش براى زندگى پس از مرگ و از جهان فانى براى جهان باقى و از جايگاه موقت براى اقامتگاه دائم خود، بهره گيرد و نيز بايد در همه طول عمر تا فرا رسيدن اجل، از خدا بترسد و از مهلتى كه براى عمل به او داده شده استفاده كند. انسان بايد نفس سركش را با لگام (تقوا) مهار كند و افسار آن را در اختيار گيرد و به وسيله اين لگام او را از معصيت خدا باز دارد و با اين زمام به سوى اطاعت فرمان حق رهبرى كند.

شرح و تفسير: چگونه از اين فرصت استفاده كنيم؟

امام(عليه السلام) در بخش پيشين اين خطبه با ده جمله كوتاه و پر معنا به همه مخاطبان خود هشدار داد، هشدارى در جهت استفاده از فرصتها قبل از آنكه از دست بروند.

در اين بخش از خطبه، دستور العملهايى در جهت چگونگى استفاده از اين فرصت در ده جمله كوتاه ديگر مى دهد. در واقع بخش نخست هشدار است و

صفحه 570

بخش دوم برنامه عمل.

مى فرمايد: «هر انسانى بايد از خويش براى خويشتن و از حياتش براى زندگى پس از مرگ و از جهان فانى براى جهان باقى و از جايگاه رفتنى براى اقامتگاه دائم خود، بهره گيرد»; (فَأَخَذَ امْرُؤٌ مِنْ نَفْسِهِ لِنَفْسِهِ، وَ أَخَذَ مِنْ حَيٍّ لِمَيِّت، وَ مِنْ فَان لِبَاق،

وَ مِنْ ذَاهِب لِدَائِم).

در اين چهار جمله دوبار جمله «اخذ» كه فعل ماضى است تكرار شده; ولى به معناى امر است. در جمله اوّل امام دستور مى دهد هر انسانى بايد از سرمايه وجود خود براى اندوختن حسنات استفاده كند، زيرا خداوند استعدادها و امكاناتى به انسان بخشيده كه اگر در مسير صحيح به كار گرفته شود اسباب سعادت انسان را فراهم مى سازد.

در كلام ديگرى از آن حضرت كه در غرر الحكم نقل شده است مى خوانيم: «إنّ اللّيْلَ وَ النَّهارَ يَعْمَلانِ فيكَ فَاعْمَلْ فيهِما وَ يَأخُذانِ مِنْكَ فَخُذْ مِنْهُما; شب و روز در تو اثر مى گذارند تو هم در آنها تأثير بگذار و پيوسته از تو چيزى مى گيرند تو هم از آنها چيزى بگير».

در جمله دوم همين معنا به صورت ديگرى آمده كه مى فرمايد: «زندگان براى حال ممات بايد از حيات خويش بهره گيرند».

در جمله سوم و چهارم اشاره به اين دارد كه از اين دار فانى مى توان براى دار باقى توشه گرفت و از اين زندگى زوال پذير براى زندگى جاودان توشه برداشت.

آنگاه امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن مى افزايد: «و نيز انسان بايد در همه طول عمر تا فرا رسيدن اجل، از خدا بترسد و از مهلتى كه براى عمل به او داده شده است استفاده كند»; (امْرُؤٌ خَافَ اللَّهَ وَ هُوَ مُعَمَّرٌ إِلَى أَجَلِهِ، وَ مَنْظُورٌ(1) إِلَى عَمَلِهِ).

پاورقي

1. «منظور» به معناى مهلت داده شده از ريشه «نظر» گرفته شده كه دو معنا دارد: نخست توجّه كردن به چيزى است و دوم مهلت دادن.

صفحه 571

امام(عليه السلام) در اين دو جمله همان مطلب جمله هاى پيشين را

در لباس جديد بيان فرموده و به همگان هشدار مى دهد كه از اين مهلتى كه خدا به آنها داده است بهره گيرند و از خدا بترسند و كوتاهى نكنند.

سپس مى افزايد: «انسان بايد نفس سركش را با لگام (تقوا) مهار كند و افسار آن را در اختيار گيرد و به وسيله اين لگام او را از معصيت خدا باز دارد و با اين زمام به سوى اطاعت فرمان حق رهبرى كند»; (امْرُؤٌ أَلْجَمَ نَفْسَهُ بِلِجَامِهَا، وَ زَمَّهَا بِزِمَامِهَا، فَأَمْسَكَهَا بِلِجَامِهَا عَنْ مَعَاصِي اللَّهِ، وَ قَادَهَا بِزِمَامِهَا إِلَى طَاعَةِ اللَّهِ).

امام(عليه السلام) در چهار جمله اخير، نفس انسانى را به مركب سركشى تشبيه كرده كه اگر لجام مناسبى نداشته باشد انسان را به پرتگاه هاى گناه مى كشاند و از مسير طاعت منحرف مى كند.

معمولاً براى مهار كردن مركبهاى سركش از دو وسيله استفاده مى شود: يكى (لجام) كه طناب يا فلزى است كه در دهان حيوان گذارده مى شود و با طنابى بسته شده و در دست كسى كه سوار مركب است قرار مى گيرد و (زمام) آن ريسمانى است كه از سوراخى كه در بينى حيوان است مى گذرانند و به وسيله طنابى به دست سواركار مى دهند و از آنجايى كه هم دهان حيوان و هم بينى حيوان جاى حساسى است، با كشيدن اين مهار مى توان حيوان را از حركت باز داشت و با كشيدن به يك سو مى توان آن را به همان سو هدايت كرد.

تعبير به «لجامها» و «زمامها» اشاره به اين است كه بايد لجام و زمام مناسبى در خور نفس سركش تهيه شود كه هم بتوان به وسيله

آن او را از گناهان باز داشت و هم به سوى طاعت پروردگار هدايت نمود. بسيارند كسانى كه نفس خود را به لجام و زمام نامناسب و سستى مهار مى كنند و به هنگام هيجان شهوات اين مهار از دست مى رود و آلوده انواع گناهان مى شوند.

امّا با چه وسيله اى مى توان نفس را مهار زد؟ در سخنان ديگرى كه از امام(عليه السلام)

صفحه 572

در غررالحكم و بحارالانوار نقل شده، پاسخ اين سخن را مى توان يافت.

در حديثى، امام «قناعت» را عامل اصلاح نفس مى شمرد و مى فرمايد: «اَعْوَنُ شَىْء عَلى صَلاحِ النَّفْسِ الْقَناعَةُ».(1)

در جاى ديگر سخت گرفتن بر نفس را وسيله مهار او مى شمرد و مى فرمايد: «إذا صَعِبَتْ عَلَيْكَ نَفْسُكَ فَاصْعَبْ لَها تَذِلُّ لَكَ; هنگامى كه نفس بر تو سخت گيرد تو هم (در طعام و استراحت و...) بر او سخت بگير تا رام تو شود».(2)

پاورقي

1. غررالحكم، ح 8984.

2. همان مدرك، ح 4820 .

صفحه 573

خطبه238

في شَأْنِ الْحَكَمَيْنِ وَ ذَمِّ أَهْلِ الشّامِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه درباره حكمين و نكوهش شاميان (پيروان معاويه) بيان فرمود.(1)

خطبه در يك نگاه

اشاره

اين خطبه در واقع از دو بخش تشكيل يافته است، در بخش اوّل امام شاميان را نكوهش مى كند و آنها افرادى سنگدل و بى ريشه معرفى مى نمايد كه بايد

پاورقي

1. سند خطبه:

نويسنده كتاب مصادر نهج البلاغه در اينجا چنين مى گويد: «ما منابع اين خطبه را در ذيل خطبه 26 آورده ايم و در واقع اين خطبه فصلى است از نامه اى كه امام آن را نوشت و دستور داد براى مردم (در مناطق مختلف) بخوانند» و هنگامى كه به گفتار مصادر در ذيل خطبه 26 باز مى گرديم، مى بينيم كه در آنجا مى گويد: «اين خطبه (خطبه 26) از خطبه هاى طولانى است كه مرحوم سيّد رضى تنها بخشى از آن را آورده است و جماعتى از پيشينيان بر سيّد رضى آن را به صورتى كه با نقل سيّد رضى تفاوتهايى دارد، ذكر كرده اند از جمله «ابراهيم بن هلال الثقفى» در كتاب الغارات، «ابن قتيبه» در كتاب الامامة و السياسة، «طبرى» در كتاب المسترشد و «كلينى» در كتاب الرسائل و در ذيل همان مبحث مى گويد: «خطبه 236 كه همان خطبه 238 ماست نيز بخشى از اين خطبه بوده است و انگيزه نوشتن اين نامه اين بوده كه گروهى از آن حضرت درخواست كردند رأى خود را درباره خلفاى پيشين بيان كند. امام ضمن اينكه به آنها تأكيد كرد در فكر وضع كنونى خود باشيد كه مشكلات مهمى جهان اسلام را تهديد مى كند، اين نامه را براى آنها نوشت و در اختيارشان قرار داد». (مصادر نهج

البلاغه، ج 1، ص 390)

صفحه 574

تربيت شوند و همچون افراد قاصر تحت ولايت و قيمومت شخص آگاهى قرار گيرند. آنها نه از مهاجرانند و نه از انصار (كه به اصول اسلام آشنا باشند و براى بقاى آن دل بسوزانند).

در بخش دوم به مسئله حكمين اشاره مى كند و مى فرمايد: شاميان براى اين مسئله عمرو عاص را انتخاب كردند كه بهترين كسى بود براى حفظ منافع نامشروعشان و شما ابو موسى اشعرى را براى حكميّت انتخاب كرديد كه دورترين افراد از اهداف شما بود. شما مى بايست سينه عمرو عاص را با مشت گره كرده عبدالله بن عباس مى شكستيد; نه به وسيله فرد ناتوانى همچون ابوموسى.

صفحه 575

بخش اوّل

جُفَاةٌ طَغَامٌ، وَ عَبِيدٌ أَقْزَامٌ

جُفَاةٌ طَغَامٌ، وَ عَبِيدٌ أَقْزَامٌ، جُمِعُوا مِنْ كُلِّ أَوْب، وَ تُلُقِّطُوا مِنْ كُلِّ شَوْب، مِمَّنْ يَنْبَغِي أَنْ يُفَقَّهَ وَ يُؤَدَّبَ، وَ يُعَلَّمَ وَ يُدَرَّبَ، وَ يُوَلَّى عَلَيْهِ، وَ يُؤْخَذَ عَلَى يَدَيْهِ. لَيْسُوا مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الاَْنْصَارِ، وَ لاَ مِنَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدّارَ وَ الاِْيمَانَ.

ترجمه

آنها افرادى سنگدل، اوباش و بردگانى فرومايه اند كه از هر سو گردآورى شده و از گروههاى مختلف و ناهمگون برگرفته شده اند. آنها كسانى هستند كه سزاوار است آنان را دين و ادب بياموزند و تعليم و تربيت شوند و ولى و قيّمى براى سرپرستى آنها تعيين گردد دستشان را بگيرند آنها نه از مهاجرانند، نه از انصار، نه از كسانى كه خانه و زندگى خود را در اختيار مهاجران قرار دادند و نه از جان و دل ايمان را پذيرفته اند.

شرح و تفسيرك پيروان معاويه

همان گونه در بالا گفتيم امام(عليه السلام) در بخش اوّل اين خطبه به معرفى لشكر شام و نكوهش آنها مى پردازد و براى آنها اوصافى ذكر مى كند كه خبر از نهايت نادانى و بى خبرى و فرومايگى آنها مى دهد.

در آغاز با ذكر پنج وصف براى آنان مى فرمايد: «آنها افرادى سنگدل، اوباش و بردگانى فرومايه اند كه از هر سو گردآورى شده و از گروههاى مختلف و

صفحه 576

ناهمگون برگرفته شده اند»; (جُفَاةٌ(1) طَغَامٌ(2)، وَ عَبِيدٌ أَقْزَامٌ(3)، جُمِعُوا مِنْ كُلِّ أَوْب(4)، وَ تُلُقِّطُوا(5) مِنْ كُلِّ شَوْب(6)).

سپس مى افزايد: «آنها از كسانى هستند كه سزاوار است آنان را دين و ادب بياموزند و تعليم و تربيت شوند و ولى و قيّمى براى سرپرستى آنها تعيين گردد و دستشان را بگيرند (و از تصرف در اموالشان ممنوع كنند)»; (مِمَّنْ يَنْبَغِي

أَنْ يُفَقَّهَ وَ يُؤَدَّبَ، وَ يُعَلَّمَ وَ يُدَرَّبَ(7)، وَ يُوَلَّى عَلَيْهِ، وَ يُؤْخَذَ عَلَى يَدَيْهِ).

در پايان مى افزايد: «آنها نه از مهاجرانند و نه از انصار، نه از كسانى كه خانه و زندگى خود را در اختيار مهاجران قرار دادند و از جان و دل ايمان را پذيرفتند»; (لَيْسُوا مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الاَْنْصَارِ، وَ لاَ مِنَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا(8) الدّارَ وَ الاِْيمانَ).

همان گونه كه قبلاً هم اشاره شد، اين كلام بخشى از نامه اى است كه امام(عليه السلام)براى آگاهى مسلمانان از همه حوادثى كه در عصر او و قبل از آن گذشته، مكتوب داشته است تا به صورت بخشنامه اى به مناطق مختلف فرستاده شود و درباره معرفى شاميان و طرفداران معاويه كه در برابر خليفه مسلمانان، سر به طغيان برداشته بودند و آتش جنگ صفين را برافروختند، ايراد شده است و نيّات پليد آنها و چگونگى شكل گيرى جمع ايشان را واضح مى سازد.

پاورقي

1. «جفاة» جمع «جافى» به معناى انسان نادان و خشن است.

2. «طغام» جمع «طغامة» به معناى اراذل و اوباش و افراد شرور و بى سر و پاست. واژه «طغام» گاه به معناى مفرد نيز به كار مى رود.

3. «اقزام» جمع «قزم» بر وزن «خشن» به معناى افراد فرومايه و پست است.

4. «أوب» به معناى بخش و ناحيه است.

5. «تلقطوا» از ريشه «تلقّط» به معناى گردآورى چيزى از اينجا و آنجاست.

6. «شوب» به معناى مخلوط كردن چيزى با چيز ديگر است. اين واژه معناى اسمى هم دارد; يعنى اشياى مخلوط شده و در كلام بالا معناى اسمى آن مراد است.

7. «يدرّب» از ريشه «تدريب» به معناى عادت دادن و تمرين نمودن براى فراگرفتن

چيزى است.

8. «تبوّؤا» از ريشه «تبوّأ» به معناى سكنى گرفتن در جايى به قصد بقا و دوام از ريشه «بَواء» به معناى تساوى اجزاى مكان آمده است و از آنجا كه هركس بخواهد در مكانى ساكن شود، آن مكان را صاف و هموار مى سازد اين واژه به معناى مزبور به كار رفته است.

صفحه 577

نكته

ناآگاهى شاميان

آنچه امام(عليه السلام) درباره ناآگاهى و بى خبرى لشكر معاويه بيان فرموده (على رغم اينكه در ميان مردم شام افراد باهوش فراوان بودند) از مسائلى است كه تاريخ زندگى معاويه نيز آن را تأييد مى كند و از جمله دو داستان معروف زير است كه مسعودى در مروج الذهب آورده است:

نخست اينكه مردى از اهل كوفه سوار بر شترى بود و در حال بازگشت لشگر معاويه از صفين وارد دمشق شد، مردى از دمشقيان دامان او را گرفت و گفت اين شتر ماده از من است كه در صفين به غارت رفته (در حالى كه شتر نر بود). اختلاف آنها بالا گرفت و به نزد معاويه رفتند. مرد دمشقى پنجاه مرد به عنوان شاهد نزد معاويه آورد كه شهادت دادند آن شتر ماده از آن اوست. معاويه بر ضد مرد كوفى رأى داد و دستور داد شتر را به مرد شامى دهند، مرد كوفى گفت: معاويه اينها همه شهادت دادند كه شتر ماده از آن اوست و شتر من اساساً ماده نيست، نر است. معاويه گفت: اين حكمى است كه من صادر كرده ام و گذشته است.

هنگامى كه جمعيّت متفرق شدند معاويه به سراغ مرد كوفى فرستاد و او را احضار كرد و پرسيد كه قيمت شتر تو چقدر

است. او عددى را بيان كرد. معاويه دو برابر آن را به او داد و به او نيكى و محبّت كرد و گفت: پيام من را به على برسان و بگو من با صد هزار نفر لشگر به مقابله تو مى آيم از كسانى كه فرق ميان شتر نر و ماده نمى گذارند.

داستان دوم اينكه: مردم شام به قدرى در برابر معاويه تسليم بودند كه هنگامى كه مى خواست روز جمعه آنها را به سوى ميدان صفين ببرد، اعلام كرد كه نماز جمعه را روز چهارشنبه خواهيم خواند (مردم پذيرفتند و روز چهارشنبه نماز با

صفحه 578

شكوهى به عنوان نماز جمعه بجا آوردند).(1)

اين نكته نيز قابل توجّه است كه حديث معروفى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه به عمار فرموده بود: «تَقْتُلُكَ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ; گروه ستمكار تو را شهيد خواهند كرد». عمّار در لشگر على(عليه السلام) بود و در صفين به دست جنايتكاران لشگر معاويه شربت شهادت نوشيد. هنگامى كه گروهى فرياد برآورند كه اين سند زنده اى است بر ستمكارى لشگر معاويه، عمرو و عاص به توجيه حديث پرداخت گفت: قاتل عمار در حقيقت على است، چرا كه او را با خود آورد و در برابر شمشيرها و تيرهاى لشگر ما قرار داد.(2) شگفت اينكه گروهى اين توجيه را پذيرفتند.

پاورقي

1. مروج الذهب، ج 2، ص 72 مطابق نقل مرحوم علاّمه امينى در الغدير، ج 10، ص 195.

2. الغدير، ج 10، ص 196.

صفحه 579

بخش دوم

أَلاَ وَ إِنَّ الْقَوْمَ اخْتَارُوا لاَِنْفُسِهِمْ أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا تُحِبُّونَ

أَلاَ وَ إِنَّ الْقَوْمَ اخْتَارُوا لاَِنْفُسِهِمْ أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا تُحِبُّونَ، وَ إِنَّكُمُ اخْتَرْتُمْ لاَِنْفُسِكُمْ أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا تَكْرَهُونَ. وَ إِنَّمَا عَهْدُكُمْ بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَيْس بِالاَْمْسِ يَقُولُ: «إِنَّهَا فِتْنَةٌ،

فَقَطِّعُوا أَوْتَارَكُمْ، وَ شِيمُوا سُيُوفَكُمْ». فَإِنْ كَانَ صَادِقاً فَقَدْ أَخْطَأَ بِمَسِيرِهِ، غَيْرَ مُسْتَكْرَه، وَ إِنْ كَانَ كَاذِباً فَقَدْ لَزِمَتْهُ التُّهَمَةُ. فَادْفَعُوا فِي صَدْرِ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ، وَ خُذُوا مَهَلَ الاَْيَّامِ، وَ حُوطُوا قَوَاصِيَ الاِْسْلاَمِ. أَلاَ تَرَوْنَ إِلَى بِلاَدِكُمْ تُغْزَى، وَ إِلَى صَفَاتِكُمْ تُرْمَى؟

ترجمه

آگاه باشيد شاميان (در امر حكميت) براى خويش نزديك ترين افراد به مقصود و مطلوبشان را انتخاب كرده اند و شما نزديك ترين افراد را به آنچه از آن ناخشنود هستيد براى حكميّت انتخاب نموديد، شما كار عبد الله بن قيس (ابوموسى اشعرى) را ديروز (در جنگ جمل) به ياد داريد كه مى گفت: اين واقعه فتنه است بند كمانها را ببريد و شمشيرها را در نيام كنيد (و هرگز به سوى اين ميدان حركت ننماييد ولى خودش در جنگ صفين شركت كرده!) اگر او راست مى گويد (كه اين جنگها فتنه است) پس شركتش بدون اجبار و با ميل خود در اين ميدان نبرد خطا بود و اگر دروغ مى گويد، پس متهم است (و شخص متهم و دروغگو نبايد براى چنين امر مهمى; يعنى حكميت برگزيده شود. اكنون كه بالا بردن قرآن بر نيزه ها شما را فريب داده و كار به مسئله حكميّت كشيده شده و شما آماده نبرد تا پيروزى با لشگر شام نيستيد براى حكميّت) سينه عمرو عاص را با مشت گره كرده عبدالله بن عباس بكوبيد و از فرصت روزگار استفاده نماييد و

صفحه 580

مرزهاى دوردست اسلام را در اختيار بگيريد. مگر نمى بينيد شهرهاى شما مورد هجوم دشمن قرار گرفته و نيروهاى قدرتمند شما هدف تير دشمن واقع شده است.

شرح و تفسير: بهترين و بدترين انتخاب

در بخش گذشته

امام(عليه السلام) به معرفى شاميانى كه اطراف معاويه را گرفته بودند، پرداخت و آنها را گروهى جاهل و شرور و اوباش معرفى فرمود و در اين بخش از خطبه مى فرمايد: «با آنكه آنها افرادى نادان و فرومايه هستند در مسائل سياسى بر شما پيشى گرفته اند. براى مسئله حكمين فردى را انتخاب كرده اند (عمرو عاص) كه كاملاً حامى منافع نامشروعشان است و شما فردى را برگزيده ايد (ابوموسى اشعرى) كه به طور كامل بر ضد مقاصد و منافع شما و مسلمانان گام بر مى دارد. بياييد و اين اشتباه بزرگ خود را اصلاح كنيد.

مى فرمايد: «آگاه باشيد شاميان براى خويش نزديك ترين افراد به مقصود و مطلوبشان را انتخاب كرده اند و شما نزديك ترين افراد را به آنچه از آن ناخشنود هستيد براى حكميّت انتخاب كرده ايد»; (أَلاَ وَ إِنَّ الْقَوْمَ اخْتَارُوا لاَِنْفُسِهِمْ أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا تُحِبُّونَ، وَ إِنَّكُمُ اخْتَرْتُمْ لاَِنْفُسِكُمْ أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا تَكْرَهُونَ).

سپس به معرفى ابو موسى اشعرى پرداخته و بى آنكه اشاره به سوابق شوم او كند انگشت روى آخرين فتنه انگيزى او مى گذارد و مى فرمايد: «شما كار عبد الله بن قيس (ابو موسى اشعرى) را ديروز (جنگ جمل) به ياد داريد كه مى گفت: اين واقعه فتنه است بند كمانها را ببريد و شمشيرها را در نيام كنيد (و هرگز به سوى اين ميدان حركت ننماييد در حالى كه خودش در جنگ صفين شركت كرد)»; (وَ

صفحه 581

إِنَّمَا عَهْدُكُمْ بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَيْس بِالاَْمْسِ يَقُولُ: «إِنَّهَا فِتْنَةٌ، فَقَطِّعُوا أَوْتَارَكُمْ(1)، وَ شِيمُوا(2) سُيُوفَكُمْ»).

آنگاه در ادامه مى افزايد: «اگر او راست مى گويد (كه اين جنگها فتنه است) پس

شركتش بدون اجبار و با ميل خود در اين ميدان نبرد خطا بود و اگر دروغ مى گويد، پس متهم است (و شخص متهم و دروغگو نبايد براى چنين امر مهمى; يعنى حكميّت برگزيده شود)»; (فَإِنْ كَانَ صَادِقاً فَقَدْ أَخْطَأَ بِمَسِيرِهِ غَيْرَ مُسْتَكْرَه، وَ إِنْ كَانَ كَاذِباً فَقَدْ لَزِمَتْهُ التُّهَمَةُ).

جالب اينكه طبق روايتى كه مرحوم ابن ميثم در شرح نهج البلاغه خود آورده از (سويد بن غفله) نقل مى كند كه من با ابو موسى اشعرى در كنار فرات در زمان خلافت عثمان بودم، ابوموسى روايتى براى من نقل كرد و گفت: من از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: بنى اسرائيل اختلاف كردند و اختلاف همچنان در ميان آنها ادامه يافت تا زمانى كه دو نفر حكم گمراه (براى حل اختلاف) برگزيدند آنها گمراه شدند و پيروان خود را نيز گمراه كردند و اين امر در امت من نيز واقع خواهد شد. در ميان آنها اختلافى پيدا مى شود و دو نفر حَكَم، گمراه و گمراه كننده براى حل اختلاف خود انتخاب خواهند كرد. سويد مى گويد: من به ابو موسى گفتم: بترس از اينكه يكى از آن دو تو باشى، او پيراهنش را از تن بيرون آورد و گفت از اين كار برائت مى جويم اين گونه كه پيراهنم را از خود دور كرده ام. (اشاره به اينكه چنين مأموريتى را نخواهم پذيرفت; ولى همان گونه كه مى دانيم پذيرفت و پيش بينى معجزه آساى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به وقوع پيوست).(3)

پاورقي

1. «اوتار» جمع «وتر» بر وزن «سفر» به معناى زه كمان است كه دو سر كمان را با آن مى بندند

و حالت قوسى به آن مى دهد و هنگامى كه زه را مى كشند حالت قوسى بيشتر مى شود سپس وقتى زه را رها كردند، چوبه تير را كه به آن تكيه دارد به جلو پرتاب مى كند. و قطع اوتار در عبارت بالا كنايه از اين است كه اقدام به تير اندازى نشود.

2. «شيموا» از ريشه «شيم» بر وزن «عيب» به معناى شمشير را كشيدن و در غلاف كردن گرفته شده است.

3. اين روايت را نخست ابن ابى الحديد در جلد 13، صفحه 215 در شرح خطبه مورد بحث آورده و سپس مرحوم ابن ميثم و علاّمه شوشترى در شروح خود نيز همين خطبه را آورده اند.

صفحه 582

سرانجام امام بعد از اين تجزيه و تحليل حساب شده، پيشنهاد مفيد و سازنده اى به اصحاب خود مى كند و مى فرمايد: «(اكنون كه بالا بردن قرآن بر نيزه ها شما را فريب داده و كار به مسئله حكميّت كشيده شده و شما آماده نبرد تا پيروزى با لشگر شام نيستيد، براى حكميّت) سينه عمرو عاص را با مشت گره كرده عبد الله بن عباس بكوبيد و از فرصت روزگار استفاده نماييد و مرزهاى دوردست اسلام را در اختيار بگيريد»; (فَادْفَعُوا فِي صَدْرِ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ، وَ خُذُوا مَهَلَ الاَْيَّامِ، وَ حُوطُوا قَوَاصِيَ(1) الاِْسْلاَمِ).

در پايان اين سخن براى ايجاد انگيزه و تحريك غيرت دينى و انسانى آنها مى فرمايد: «مگر نمى بينيد شهرهاى شما مورد هجوم دشمن قرار گرفته، نيروهاى قدرتمند شما هدف تير دشمن واقع شده است»; (أَلاَ تَرَوْنَ إِلَى بِلاَدِكُمْ تُغْزَى وَ إِلَى صَفَاتِكُمْ(2) تُرْمَى؟).

به يقين ابوموسى اشعرى ابله، كسى

نبود كه بتواند در برابر عمرو بن عاص مكار بايستد و بهترين شخص براى مقابله با او مرد نيرومند و هوشمندى چون ابن عباس بود; ولى توطئه هاى مشترك معاويه و بعضى از اطرافيان خائن امام اجازه اين كار را نداد.

نويسنده مصرى (عبدالكريم خطيب) در كتابش به نام (على بن ابى طالب) مى نويسد: امام(عليه السلام) ابن عباس را براى مقابله با عمرو بن عاص آماده كرده بود; ولى اصحاب امام اختلاف كردند، و اشعث بن قيس (منافق) در رأس گروهى بود كه با انتخاب ابن عباس مخالف بود و اشعث همان كسى بود كه به اتفاق قومش مسئله تحكيم را بر على تحميل كرد و شكى نيست كه او رابطه محكمى با معاويه

پاورقي

1. «قواصى» جمع «قاصيه» به معناى طرف و ناحيه است و «قواصى الاسلام» اشاره به اطراف عراق و حجاز و مناطق ديگرى است كه زير پوشش حكومت امير مؤمنان على(عليه السلام) قرار داشت.

2. «صفات» مفرد و در اصل به معناى سنگ صاف است و به صورت كنايه از قوت و قدرت استعمال مى شود و گاه آن را به سرزمين حيات و زندگى تفسير كرده اند كه انسان آن را صاف و منظم مى كند.

صفحه 583

داشت (و اين توطئه به اتفاق طرفين صورت مى گرفت).

مرحوم مغنيه در شرح نهج البلاغه خود بعد از نقل مطلب بالا از كتاب على بن ابى طالب مى نويسند: «آنچه را خطيب در اينجا آورده به طور كامل هماهنگ با چيزى است كه طه حسين در كتاب على و بنوه در شرح خطبه 19 نهج البلاغه آورده و مى گويد: اشعث و عمرو بن عاص توطئه بالا

بردن قرآنها بر سر نيزه ها و انتخاب حكمين را از پيش طراحى كرده بودند».(1)

مرحوم مغنيه در ادامه اين سخن از كتاب خطيب چنين نقل مى كند: «عمرو بن عاص در تمام منافعى كه به معاويه از ناحيه مسئله حكمين مى رسيد شريك بود، زيرا فرمان حكومت مصر را در دست داشت در حالى كه ابن عباس خالصانه در خدمت حكومت اسلامى بود. آيا كسى كه براى مطامع مادى كار مى كند با كسى كه براى خدا عمل مى كند يكسان است؟ چرا آن گروه از ابن عباس مى ترسيدند؟ آنها از اين بيم داشتند كه عمرو عاص را از توطئه اى كه از پيش آماده شده بود و جز انسان هوشمندى چون ابن عباس متوجّه آن نمى شد باز دارند.(2)

پايان جنگ صفين از طريق توطئه برافراشتن قرآنها برسر نيزه ها در آستانه شكستِ لشكر معاويه و سپس داستان حكمين، يكى از دردناك ترين فرازهاى تاريخ اسلام است و رنج و مصيبتى كه امام اميرمؤمنان(عليه السلام) از اين ماجرا كشيد بى نظير بود; كارى كه توسط گروهى بى ايمان و دنياپرست و فرومايه انجام گرفت.

ما درباره داستان حكمين و حوادث مربوط به آن ذيل خطبه هاى 125 و 127 و 177 به قدر كافى بحث كرده ايم.

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه مرحوم مغنيه، ج 3، ص 362.

2. همان مدرك، ص 363.

صفحه 584

صفحه 585

خطبه239

يَذْكُرُ فيها آلَ مُحَمَّد(صلى الله عليه وآله)

از خطبه هاى امام(عليه السلام) است

كه در آن درباره (فضائل) خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) سخن به ميان آورده است.(1)

خطبه در يك نگاه

اين خطبه در واقع از يك بخش تشكيل مى شود و به طور كامل از فضائل اهل بيت و جايگاه پرارزش آنها در ميان امت اسلامى و درك صحيح آنها از دين و در نتيجه مخالفت نكردن با آنان سخن مى گويد.

پاورقي

1. سند خطبه:

در كتاب مصادر نهج البلاغه آمده است كه اين خطبه قسمتى از خطبه 145 است (طبق شماره ما 147) كه با جمله (فبعث الله محمدا صلى الله عليه و آله و سلم) شروع مى شود تا آنجا كه مى فرمايد: (فالتمسوا ذلك من عند اهله فانهم عيش العلم و موت الجهل) و سيّد رضى(رحمه الله)اين قسمت را به صورت جداگانه بيان كرده است. مرحوم كلينى نيز در كتاب كافى اين خطبه را به صورتى مفصل تر و با كمى اختلاف در بعضى از كلمات آورده است. در كتاب محاضرات الادباء راغب اصفهانى نيز جمله هاى ذيل اين خطبه ذكر شده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 176-177)

صفحه 586

صفحه 587

هُمْ عَيْشُ الْعِلْمِ، وَ مَوْتُ الْجَهْلِ. يُخْبِرُكُمْ حِلْمُهُمْ عَنْ عِلْمِهِمْ، وَ ظَاهِرُهُمْ عَنْ بَاطِنِهِمْ، وَ صَمْتُهُمْ عَنْ حِكَمِ مَنْطِقِهِمْ، لاَ يُخَالِفُونَ الْحَقَّ وَ لاَ يَخْتَلِفُونَ فِيهِ. وَ هُمْ دَعَائِمُ الاِْسْلاَمِ، وَ وَلاَئِجُ الاِْعْتِصَامِ. بِهِمْ عَادَ الْحَقُّ إِلَى نِصَابِهِ، وَ انْزَاحَ الْبَاطِلُ عَنْ مُقَامِهِ، وَ انْقَطَعَ لِسَانُهُ عَنْ مَنْبِتِهِ. عَقَلُوا الدِّينَ عَقْلَ وِعَايَة وَ رِعَايَة، لاَ عَقْلَ سَمَاع وَ رِوَايَة. فَإِنَّ رُوَاةَ الْعِلْمِ كَثِيرٌ، وَ رُعَاتَهُ قَلِيلٌ.

ترجمه

آنها (آل محمّد) مايه حيات علم و دانش و مرگ جهل و نادانى هستند. حلم آنها شما را

از علمشان آگاه مى سازد و ظاهرشان از باطنشان و سكوتشان از منطق حكيمانه آنها شما را مطلع مى كند. هرگز با حق مخالفت نمى كنند و در آن اختلاف ندارند آنها اركان اسلامند (و ستون هاى دين) و پناهگاههاى مردم. به وسيله آنان (آل محمّد) حق به اصل و جايگاه مناسب رسيد و باطل از جايگاهش كنار رفت و زبان باطل از بن كنده شد. آنها دين را درك كرده اند، دركى توأم با نگهدارى كامل و عمل، نه تنها با شنيدن و روايت كردن، چرا كه راويان علم فراوانند و عمل كنندگان آن كم!

شرح و تفسير: آل محمد (عليهم السلام) اركان دين اند

امام(عليه السلام) دوازده فضيلت در اين خطبه كوتاه، براى اهل بيت برشمرده كه عظمت مقام آنها را به خوبى ثابت مى كند و مخاطبان خويش را به پيروى از آنان وامى دارد. اوصافى كه مجموعه فضائل انسانى را در بردارد و شرايط رهبرى را

صفحه 588

در خود گنجانيده است.

در اوّلين و دومين وصف مى فرمايد: «آنها (آل محمد) مايه حيات علم و دانش و مرگ جهل و نادانى هستند»; (هُمْ عَيْشُ الْعِلْمِ، وَ مَوْتُ الْجَهْلِ).

امام(عليه السلام) در اين تعبير علم و جهل را به صورت دو موجود زنده تشبيه كرده است كه آل محمّد حيات به علم مى بخشند و جهل را مى ميرانند و يا به تعبيرى ديگر روح علم اند و سبب مرگ جهل.

اين همان چيزى است كه در حديث معروف پيغمبر اكرم آمده است كه مى فرمايد: «أهْلُ بَيْتي كَالنُّجُومِ بِأَيُّهُم إقْتَدَيْتُمْ إهْتَدَيْتُمْ; اهل بيت من همچون ستارگان آسمانند (در شبهاى تاريك راهنماى مسافران صحرا و دريا هستند) به هر كدام اقتدا كنيد هدايت مى يابيد».(1)

در حديث

ديگرى از ابن عباس آمده است كه پيغمبر اكرم فرمود: «النُّجُومُ أمانٌ لاَِهْلِ الاَْرْضِ مِنَ الْغَرْقِ وَ أهْلُ بَيْتي أمانٌ لاُِمَّتي مِنَ الاِْخْتِلافِ فَإذا خالَفَتْها قَبيلَةٌ مِنَ الْعَرَبِ اخْتَلَفُوا فَصاروا حِزبَ إِبْليس; ستارگان امان براى اهل زمين هستند از غرق شدن (در دريا در شبهاى تاريك، زيرا به كمك آنها راه خود را پيدا مى كنند) و اهل بيت من امان امت من از اختلافاتند، هرگاه قبيله اى از عرب با آنها مخالفت كند اختلاف در ميان مردم ظاهر مى شود و حزب شيطان خواهند شد».(2)

سپس در ادامه سخن امام به سه وصف ديگر اشاره كرده مى فرمايد: «حلم آنها شما را از علمشان آگاه مى سازد و ظاهرشان از باطنشان و سكوتشان از منطق حكيمانه آنها شما را مطلع مى كند»; (يُخْبِرُكُمْ حِلْمُهُمْ عَنْ عِلْمِهِمْ، وَ ظَاهِرُهُمْ عَنْ بَاطِنِهِمْ، وَ صَمْتُهُمْ عَنْ حِكَمِ مَنْطِقِهِمْ).

پاورقي

1. اين حديث در منابع شيعه و اهل سنّت آمده از جمله ذهبى در ميزان الاعتدال، ج 1، ص 82 و ابن حجر در لسان الميزان، ج 1، ص 136.

2. مستدرك حاكم، ج 3، ص 149.

صفحه 589

جمله «يُخْبِرُكُمْ حِلْمُهُمْ عَنْ عِلْمِهِمْ» نشان مى دهد كه ميان اين دو صفت «حلم» و «علم» رابطه نزديكى برقرار است، زيرا افراد جاهل بردبار نيستند و در برابر حوادث مختلف و سؤالاتى كه از آنها مى شود به زودى خشمگين و ناراحت مى شوند; ولى عالمان عميق در برابر اين گونه موضوعات خونسرد و بردبارند. و همچنين رابطه ميان ظاهر و باطن را كه در غالب موارد كه حسن ظاهر و رفتار و كردار دليل بر حسن باطن است و نيز رابطه سكوت را با

منطق حكيمانه روشن مى سازد و تجربه نشان داده آنها كه كمتر سخن مى گويند گزيده تر و حساب شده تر حرف مى زنند، چنان كه كه در حديث آمده است: «قالَ رَسُولُ اللهِ: إذا رَأَيْتُمُ الْمُؤمِنَ صَمُوتاً فَادْنُوا مِنْهُ فَإنّهُ يُلْقِى الْحِكْمَةَ; هنگامى كه فرد با ايمان را خاموش و كم حرف ببينيد به او نزديك شويد كه سخنان حكمت آميز مى گويد».(1)

آنگاه در ششمين و هفتمين اوصاف آنها مى فرمايد: «هرگز با حق مخالفت نمى كنند و در آن اختلاف ندارند»; (لاَ يُخَالِفُونَ الْحَقَّ وَ لاَ يَخْتَلِفُونَ فِيهِ).

دليل آن هم روشن است. آنها از يك سو داراى مقام عصمت و از سوى ديگر احاطه كامل به احكام خدا و وحى الهى و سنّت پيامبر دارند و كسى كه چنين باشد نه گامى بر خلاف حق بر مى دارد و نه اختلافى در آن پيدا مى كند.

حديث معروف نبوى كه مى فرمايد: «عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَهُ وَ عَلى لِسانِهِ وَ الْحَقُّ يَدُورُ حَيْثُ ما دارَ عَلِىٌّ; على با حق و حق با اوست و بر زبان او جارى مى شود و هرگونه على بگردد حق با او مى گردد».

در تعبير ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْقُرآنِ، وَ الْحَقُّ وَ الْقُرآنُ مَعَ عَلىٍّ وَ لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَىَّ الْحَوْضَ; على همراه حق و همراه قرآن است و حق و قرآن همراه على است و هرگز اين دو از يكدگر جدا نمى شوند».(2)

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 1، ص 154.

2. مرحوم علاّمه امينى اين دو حديث را با عبارات متفاوت; امّا قريب المعنى از منابع مختلف اهل سنّت مانند: مناقب

خوارزمى، فرائد السمطين حموينى، و ربيع الابرار زمخشرى، و الامامة و السياسة ابن قتيبه و جز آنها نقل كرده است. (الغدير، ج 3، ص 178 به بعد).

صفحه 590

مى دانيم امامان معصوم از فرزندان على(عليه السلام) نيز وارثان علم او بودند و به همين دليل هرگز با حق مخالفت نمى كردند.

در حديث ديگرى از امام صادق(عليه السلام) مى خوانيم: «كِتابَ اللهِ فِيهِ نَبَأُ ما قَبْلِكُمْ وَ خَبَرُ ما بَعْدِكُمْ وَ فَصْلُ ما بَيْنَكُمْ وَ نَحْنُ نَعْلَمُهُ; در كتاب خدا اخبار پيشينيان و خبرهاى آينده و آنچه سبب مى شود كه اختلاف را ميان شما حل كند، وجود دارد و ما همه آنها را مى دانيم».(1)

با اين حال چگونه ممكن است آنها در حق اختلاف كنند، اختلاف نشانه جهل است و كسانى كه به همه اين امور آگاه اند ممكن نيست اختلافى داشته باشند.

آنگاه به سراغ هشتمين و نهمين اوصاف آنها مى رود و مى فرمايد: «آنها اركان اسلام اند (و ستون هاى دين) و پناهگاههاى مردم»; (وَ هُمْ دَعَائِمُ الاِْسْلاَمِ، وَ وَلاَئِجُ(2) الاِْعْتِصَامِ).

به اين ترتيب دين همانند خانه يا خيمه اى است كه ستون آن آل محمّدند و همان گونه كه اگر ستون خانه و خيمه برداشته شود، همه چيز فرو مى ريزد، اگر آل محمّد را از اسلام كنار بزنيم و اسلام را بدون آنها قرائت كنيم، اصول و فروع آن فرو خواهد ريخت.

در ادامه سخن به بيان سه وصف ديگر (اوصاف دهم تا دوازدهم) پرداخته مى فرمايد: «به وسيله آنان (آل محمّد) حق به اصل و جايگاه مناسب رسيد و باطل از جايگاهش كنار رفت و زبان باطل از بن كنده شد»; (بِهِمْ عَادَ

الْحَقُّ إِلَى

پاورقي

1. كافى، ج 1، ص 61، ح 9.

2. «ولائج» جمع «وليجه» از ريشه «ولوج» به معناى دخول است و به كسى گفته مى شود كه محرم اسرار يا گرداننده كارهاى انسان باشد (ولى از خانواده او نباشد) به طور كلى به هر كسى كه از خارج وارد قومى شود و محرم اسرار او شود به او وليجه مى گويند و با واژه «بطانه» قريب المعنى است.

صفحه 591

نِصَابِهِ(1)، وَ انْزَاحَ(2) الْبَاطِلُ عَنْ مُقَامِهِ، وَ انْقَطَعَ لِسَانُهُ عَنْ مَنْبِتِهِ).

اين تعبير اشاره به انحرافاتى است كه بعد از رسول الله مخصوصا در عصر خليفه سوم روى داد; بيت المال اسلام بازيچه دست گروهى دنيا پرست شد و بنى اميّه كه بازماندگان دشمن شماره يك اسلام; يعنى ابوسفيان بودند، مقامات مهم را در حكومت اسلامى در اختيار گرفتند و هركارى از دستشان ساخته بود كردند و نتيجه آن شورشى بود كه بر ضد خليفه بر پا شد و منجر به كشته شدن خليفه و دستياران او(3) در برابر چشم مهاجران و انصار شد بى آنكه از وى دفاع كنند.

ولى هنگامى كه امام اميرمؤمنان على(عليه السلام) زمام حكومت را به دست گرفت حق به جايگاه اصلى اش بازگشت و طرفداران باطل كنار زده شدند و ديگر كسى قدرت نداشت كه از وضعيت سابق دفاع كند و حقوق توده هاى مستضعف مسلمين را در كام دنيا پرستان جاه طلب و زياده خواه بريزد.

نه تنها اميرمؤمنان، بلكه همه امامان اهل بيت(عليهم السلام) به حكم داشتن مقام عصمت كه با دلايل مختلف از جمله حديث ثقلين، قابل اثبات است هرگاه قدرت حكومت را به دست مى گرفتند به يقين همين امور رخ

مى داد.

در پايان به بيان آخرين وصف مى فرمايد: «آنها دين را درك كردند; دركى توأم با نگهدارى كامل و عمل، نه تنها با شنيدن و روايت كردن، چرا كه راويان علم فراوانند و عمل كنندگان آن كم»; (عَقَلُوا الدِّينَ عَقْلَ وِعَايَة(4) وَ رِعَايَة، لاَ عَقْلَ سَمَاع

پاورقي

1. «نصاب» در اصل به معناى محل بازگشت و جايگاه مناسب و ريشه و ابتداى هر چيزى است. سپس به اندازه و مقدار در باب زكات و مانند آن اطلاق شده است.

2. «انزاح» از ريشه «زوح» بر وزن «زوج» در اصل به معناى كوچ كردن از مكان است. سپس در مورد هر چيزى كه از جايگاهش كنار برود اطلاق شده است.

3. رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 3، ص 440-441.

4. اين واژه در منابع لغت به اين صورت ديده نشد و صحيح آن «وعاء» است كه به معناى ظرف براى چيزى است و به نظر مى رسد كه نسخه اصلى وعاء بوده كه هماهنگ با سماع در جمله بعد است.

صفحه 592

وَ رِوَايَة. فَإِنَّ رُوَاةَ الْعِلْمِ كَثِيرٌ، وَ رُعَاتَهُ(1) قَلِيلٌ).

به يقين آگاهى از دين; مانند آگاهى از هر امر ديگر مراتبى دارد: مرحله اوّل شنيدن و نقل الفاظ است مرحله دوم فهم معنا و درك محتواست و مرحله سوم ايمان و يقين عميقى است كه در همه وجود انسان نفوذ كند و او را به عمل وا دارد. اهل بيت پيامبر در اوج مرحله سوم قرار داشتند و به همين دليل رسول خدا به همه امت تأكيد فرمود كه بعد از رحلت او در كنار قرآن دست به دامن اهل بيت زنند تا از ضلالت و گمراهى در امان باشند.

پاورقي

1.

«رعات» جمع «راعى» به معناى مراعات كننده است.

صفحه 593

خطبه240

قالَهُ لِعَبْدِ اللهِ بْنِ الْعَبّاسِ

قالَهُ لِعَبْدِ اللهِ بْنِ الْعَبّاسِ; وَ قَدْ جاءَهُ بِرِسالَة مِنْ عُثْمان، وَ هُوَ مَحصُورٌ يَسْأَلُهُ فيهَا الْخُرُوجَ إلى مالِهِ بِيَنْبُع، لِيُقَلَّ هَتْفَ(1) النّاسِ بِاسْمِهِ خِلافَةً، بَعْدَ أنْ كانَ سَأَلَهُ مِثْلَ ذلِكَ مِنْ قَبْلُ، فَقالَ(عليه السلام):

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه به ابن عباس هنگامى كه عثمان در محاصره بود و از ناحيه او نامه اى براى امام آورد كه در آن پيشنهاد شده بود كه امام از مدينه خارج شود و به ملك خود در ينبع برود تا مردم شعار خلافت به نام او ندهند و اين بار دوم بود كه عثمان از آن حضرت چنين درخواستى مى كرد امام در پاسخ، اين سخن را ايراد فرمود:(2)

پاورقي

1. «هتف» به معناى صدا زدن و فرياد كشيدن است و منظور در اينجا اين است كه مردم شعار به عنوان خلافت على(عليه السلام) مى دادند بعضى نيز گفته اند: «هتف» به معناى صدايى است كه شنيده مى شود و گوينده اش مشخص نيست.

2. سند خطبه:

در كتاب مصادر نهج البلاغه آمده است كه ابن عبد ربّه در عقد الفريد قسمتى از سخن را آورده و پس از آن نوشته است كه على(عليه السلام) به دنبال اين پيغام عثمان از مدينه خارج شد و به ينبُع رفت (ينبع محلى است در نزديكى مدينه در كنار درياى احمر كه در آن زمان بخشى از آن تعلق به حضرت داشت و آن را وقف نموده بود) ولى پس از مدت كوتاهى عثمان نامه ديگرى به آن حضرت نوشت و مجدداً تقاضا كرد به مدنيه باز گردد (و از وى دفاع كند) نويسنده كتاب مصادر

نهج البلاغه سپس مى افزايد: همين مطلب را مبرّد در كتاب كامل و ابن قتيبه در كتاب الامامة و السياسة آورده اند. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 189)

صفحه 594

خطبه در يك نگاه

محتواى اين خطبه روشن است; در سال 35 هجرى هنگامى كه مردم عثمان را در خانه اش محاصره كرده بودند و تقاضاى عزل او را از خلافت داشتند، جمعيّت شعار مى دادند كه خلافت حق على بن ابى طالب است. عثمان براى اينكه جلوى اين شعار را بگيرد مصلحت در اين دانست كه على(عليه السلام) از چشم مردم مدينه دور شود، لذا چنين پيشنهادى به آن حضرت كرد. و اين درحالى بود كه قبلا همين پيشنهاد را كرده بود و امام به آن عمل كرد. سپس نامه ديگرى نوشت كه امام به مدينه برگردد و از او دفاع كند. امام برگشت باز عثمان پيشنهاد رفتن به ينبع را به آن حضرت داد كه امام در اين كلام مى فرمايد: عثمان مى خواهد من همچون شتر آب كش باشم، هر زمان مصلحتش در آمدن من باشد بيايم و هر زمان در رفتن من باشد بروم.

صفحه 595

يَا ابْنَ عَبَّاس، مَا يُرِيدُ عُثْمَانُ إِلاَّ أَنْ يَجْعَلَنِي جَمَلاً نَاضِحاً بِالْغَرْبِ: أَقْبِلْ وَ أَدْبِرْ! بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ، ثُمَّ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَقْدُمَ، ثُمَّ هُوَ الآْنَ يَبْعَثُ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ! وَ اللَّهِ لَقَدْ دَفَعْتُ عَنْهُ حَتَّى خَشِيتُ أَنْ أَكُونَ آثِماً.

ترجمه

اى ابن عباس، عثمان (با اين پيام هاى ضد و نقيض و دور از منطق) مقصودى جز اين ندارد كه مرا همچون شتر آبكش قرار دهد; گاهى بگويد بيا و گاهى بگويد باز گرد، يكبار عثمان كسى را نزد من فرستاد

كه از مدينه خارج شوم باز شخصى را نزد من فرستاد كه برگردم و هم اكنون فرستاده است كه بيرون روم به خدا سوگند من آن قدر از عثمان دفاع كردم كه ترسيدم گنهكار باشم!

شرح و تفسير: يكى ديگر از اشتباهات عثمان

داستان شورش توده هاى مردم بر ضد عثمان، يكى از داستانهاى اسف انگيز صدر اسلام است. اين شورش بر خلاف آنچه متعصبان مى پندارند، امرى كاملا طبيعى بود، زيرا عثمان از يك سو بنى اميّه و خويشاوندان خود را كه افراد صالحى نبودند بر پستهاى حساس كشور اسلام گماشت و از سوى ديگر بيت المال مسلمانان را همانند اموال شخصى خود به اطرافيانش به هر تعداد مى خواست مى بخشيد در حالى كه توده هاى مردم در محروميت به سر مى بردند.

سر و صداى اين دو كار ناشايست همه جا پيچيد و سبب شورشى شديد بر ضد عثمان شد، گرچه پرچمدار اين شورش گروهى از مصريان و مردم كوفه

صفحه 596

بودند; ولى مردم مدينه نيز با آنها هم صدا شده و مهاجران و انصار در برابر آن سكوت كردند و هيچ كس جز على(عليه السلام) به دفاع از عثمان برنخاست، زيرا آن حضرت گرچه از معترضان شديد بر اعمال عثمان بود; ولى كشتن او را به مصلحت جامعه اسلامى نمى دانست.

به هر حال، در ايƠماجرا عثمان چند نامه يا چند پيام ضد و نقيض براى امام فرستاد; نخست از او خواست كه از مدينه به سوى سرزمين «ينبع» خارج شود. بار ديگر نامه نوشت كه حضرت باز گردد، دفعه سوم نامه نوشت كه مجدداً از مدينه خارج شود.

دليل اين دستورهاى ضد و نقيض اين بود كه در آغاز گمان مى كرد

ماندن على(عليه السلام)در مدينه سبب تشويق مردم به عزل او و بيعت با آن حضرت به عنوان خلافت خواهد شد. سپس هنگامى كه حضرت از مدينه بيرون رفت، عثمان احساس كرد كسى جز على(عليه السلام)نمى تواند از او دفاع كند و سبب نجات او از دست شورشيان شود، لذا از آن حضرت تقاضاى بازگشت به مدينه را كرد. باز هنگامى كه خبرهايى به او رسيد كه مردم شعار بيعت با امام را سر داده اند، وحشت بر او مستولى شد و بار ديگر تقاضاى خروج آن حضرت را از مدينه كرد و از آنجا كه آورنده نامه اخير، ابن عباس بود امام او را مخاطب ساخته و چنين فرمود: «اى ابن عباس عثمان (با اين پيام هاى ضد و نقيض) مقصودى جز اين ندارد كه مرا همچون شتر آبكش قرار دهد; گاهى بگويد بيا و گاهى بگويد باز گرد»; (يَا ابْنَ عَبَّاس، مَا يُرِيدُ عُثْمَانُ إِلاَّ أَنْ يَجْعَلَنِي جَمَلاً نَاضِحاً(1) بِالْغَرْبِ(2): أَقْبِلْ وَ أَدْبِرْ!).

سپس افزود: «يكبار عثمان كسى را نزد من فرستاد كه از مدينه خارج شوم باز شخصى را نزد من فرستاد كه برگردم و هم اكنون فرستاده است كه بيرون روم»;

پاورقي

1. «ناضح» به معناى شتر آب كش است و در اصل از ريشه «نضح» بر وزن «نظم» گرفته شده كه به معناى آب پاشى كردن است.

2. «غرب» به معناى دلو بزرگ است.

صفحه 597

(بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ، ثُمَّ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَقْدُمَ، ثُمَّ هُوَ الاْنَ يَبْعَثُ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ!).

اين امر نشان مى دهد كه فشار مردم به قدرى شديد بود كه عثمان كاملاً دستپاچه شده بود و هر ساعت تصميم تازه اى مى گرفت.

غافل از اينكه كار از كار گذشته و دوران حكومتش پايان يافته و مردم هيچ عذرى را از او نمى پذيرند و در اين ميان با شخصيتى همچون على(عليه السلام) كه مقام والايش در پيشگاه خالق و خلق بر كسى پوشيده نيست معامله يك مأمور حلقه به گوش و بى اختيار مى كرد.

جالب اينكه عثمان درباره كس ديگرى چنين دستورهاى ضد و نقيضى را صادر نكرد، زيرا ديگران چنان نقشى را در جامعه اسلامى نداشتند كه حضورو غيابشان تأثيرگذار باشد.

سرانجام امام(عليه السلام) در پايانِ اين سخن به نكته مهمى اشاره مى كند و آن اينكه نهايت كوشش را براى دفاع از عثمان به خرج داده است. كارى كه هيچ كس جز آن حضرت انجام نداد و نمى توانست انجام دهد، مى فرمايد: «به خدا سوگند من آن قدر از عثمان دفاع كردم كه ترسيدم گنهكار باشم»; (وَ اللَّهِ لَقَدْ دَفَعْتُ عَنْهُ حَتَّى خَشِيتُ أَنْ أَكُونَ آثِماً).

اين تعبير ممكن است اشاره به اين باشد كه دفاع بيش از حد از كسى كه مرتكب آن كارهاى خلاف شده نوعى حمايت از ظلم و خطاست و اين كار جايز نيست.

اين بهترين تفسيرى است كه براى عبارت فوق مى توان گفت، هرچند ابن ابى الحديد و ابن ميثم در شرح نهج البلاغه خود دو احتمال ديگر نيز ذكر كرده اند:

نخست اينكه امام مى گويد: به اندازه اى از عثمان دفاع كردم كه بر جان خود بيمناكم، زيرا ايستادن در مقابل اين همه جمعيّت كه بر ضد او قيام كرده اند اين گمان را به وجود مى آورد كه آنان به من حمله كنند و آسيبى به من برسانند و

اين خود گناهى است.

صفحه 598

ديگر اينكه مى ترسم زياده روى در دفاع از وى باعث ايجاد اختلاف و كشمكش شود و من ناچار از شدت عمل گردم و كسانى از دست من آزرده شوند و اين خود نيز گناه است; ولى روشن است كه هيچ يك از اين دو احتمال متناسب با تعبير بالا نيست.

در كتاب العقد الفريد آمده است كه ابن عباس مى گويد: عثمان به سراغ من فرستاد و گفت: مشكل پسر عمويت را با من حل كن (منظورش امام اميرالمؤمنين بود) من به او گفتم: پسر عموى من كسى نيست كه بتوانم براى او تعيين تكليف كنم او خودش در باره خود تصميم مى گيرد حالا بگو چه دوست دارى من به او بگويم؟ عثمان گفت: به او بگو از مدينه بيرون رود و در «ينبع» در كنار مِلك خودش باشد: نه او سبب اندوه من شود و نه من سبب اندوه او. ابن عباس مى گويد: من خدمت على(عليه السلام) رسيدم و پيام عثمان را عرض كردم فرمود: عثمان مى خواهد من شتر آبكش او باشم (گاه مى گويد از مدينه بيرون رو و گاه مى گويد باز گرد) سپس اين شعر را انشاد كرد:

فَكَيْفَ بِهِ أنّي أداوي جَراحَهُ *** فَيُدْوى فَلا مَلَّ الدَّواءُ وَ لاَ الدّاءُ

او را چه مى شود من مى خواهم بر زخمهاى او دوا بگذارم تا درمان شود ولى نه دواء فايده اى دارد و نه درد او.

على(عليه السلام) به دنبال اين ماجرا (براى پرهيز از هر گونه اتهام) به روستاى ينبع رفت; ولى هنگامى كه كار بر عثمان مشكل شد عثمان نامه به حضرت نوشت و

تقاضا كرد كه به مدينه باز گردد.(1)

اين سخن تأييدى است بر آنچه سيّد رضى در كلام بالا آورده است كه عثمان بر اثر دست پاچگى در برابر شورش عظيم مردم دستورات ضد و نقيضى در باره آن حضرت صادر كرد.

پاورقي

1. شرح نهج البلاغه مرحوم شوشترى، ج 9، ص 254 (با كمى تلخيص).

صفحه 599

خطبه241

يَحُثُّ بِهِ أَصْحابَهُ عَلَى الْجِهادِ

از سخنان امام(عليه السلام) است

كه در آن يارانش را به جهاد تشويق مى كند.(1)

خطبه در يك نگاه

همان گونه كه از عنوان خطبه روشن شد، هدف امام(عليه السلام) در ذكر اين سخن تشويق يارانش به جهاد است; ولى نكات دقيقى را در عبارات كوتاهى بيان فرموده كه از عمق تدبير امام در مسائل مربوط به حكومت و جهاد خبر مى دهد.

پاورقي

1. سند خطبه:

آمدى در غرر الحكم بعضى از جمله هاى كلام فوق را به صورت كلمات قصار آورده است. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 190)

صفحه 600

صفحه 601

وَ اللَّهُ مُسْتَأْدِيكُمْ شُكْرَهُ وَ مُوَرِّثُكُمْ أَمْرَهُ، وَ مُمْهِلُكُمْ فِي مِضْمَار مَحْدُود، لِتَتَنَازَعُوا سَبَقَهُ، فَشُدُّوا عُقَدَ الْمَآزِرِ، وَ اطْوُوا فُضُولَ الْخَوَاصِرِ، وَ لاَ تَجْتَمِعُ عَزِيمَةٌ وَ وَلِيمَةٌ. مَا أَنْقَضَ النَّوْمَ لِعَزَائِمِ الْيَوْمِ، وَ أَمْحَى الظُّلَمَ لِتَذَاكِيرِ الْهِمَمِ!

ترجمه

خداوند از شما اداى شكر خويش را مى خواهد، و فرمان (حكومت) را به شما سپرده و در اين سراى آزمايش و آمادگى، در زمانى محدود به شما فرصت داده، تا براى به دست آوردن جايزه او (بهشت و قرب ذات پاكش) از يكدگر پيشى بگيريد. حال كه چنين است كمربندها را محكم ببنديد و دامنها را به كمر زنيد (و آماده جهاد با دشمن و حفظ حكومت الهى شويد) و (بدانيد) گرفتن تصميمهاى محكم (براى رسيدن به اهداف بزرگ) با خوش گذرانى و سفره هاى رنگين سازگار نيست و چه بسيار كه خواب شبانه تصميمهاى محكم روز را از ميان برده و تاريكيها، خاطره همتهاى بلند را از خاطرها محو كرده است.

شرح و تفسير: كمربندها را محكم ببنديد و آماده جهاد شويد!

در كتاب تمام نهج البلاغه كه به منظور گردآورى تتمه و تكميل خطبه هايى كه مرحوم سيد رضى در نهج البلاغه آورده، تأليف يافته است تصريح مى كند كه امام خطبه مورد بحث را در ايّام

صفين بيان فرمود.(1) محتواى خطبه نيز تناسب با اين معنا دارد.

پاورقي

1. تمام نهج البلاغه، ص 465.

صفحه 602

به هر حال امام(عليه السلام) نخست با سه جمله كوتاه مخاطبان خود را براى شنيدن پيام جهاد آماده مى سازد و مى فرمايد: «خداوند از شما اداى شكر خويش را مى خواهد و فرمان (حكومت) را به شما سپرده و در اين سراى آزمايش و آمادگى در زمانى محدود به شما فرصت داده تا براى به دست آوردن جايزه او (بهشت و قرب ذات پاك او) از يكدگر پيشى بگيريد»; (وَ اللهُ مُسْتَأْدِيكُمْ(1) شُكْرَهُ وَ مُوَرِّثُكُمْ أَمْرَهُ، وَ مُمْهِلُكُمْ(2) فِي مِضْمَار(3) مَحْدُود، لِتَتَنَازَعُوا سَبَقَهُ(4)).

گرچه شكر در اين عبارت به صورت مطلق ذكر شده، و هماهنگ با اطلاقات شكر در قرآن مجيد است; مانند: (وَاشْكُرُوا لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ)(5) ولى به نظر مى رسد هدف مولا اميرمؤمنان(عليه السلام) بيشتر بيان شكر نعمت حكومتى است كه خدا در عصر آن حضرت به صالحان سپرده بود و جمله دوم (وَ مُوَرِّثُكُمْ اَمْرَهُ) نيز تأكيد بر همين معناست، چرا كه امر در اينجا نيز به معناى فرمان حكومت است.

از اينجا روشن مى شود كه مسئله شكر چگونه تناسب با تشويق به جهاد دارد، زيرا جهادِ خالصانه و شجاعانه است كه حكومت صالحان را حفظ مى كند و حفظ نعمت و استفاده از آن مساوى با شكر آن است.

جمله «وَ مُمْهِلُكُمْ فِي مِضْمَار مَحْدُود...» اشاره به همان چيزى است كه در ساير خطبه هاى نهج البلاغه آمده است كه مى فرمايد: «أَلاَ وَ إِنَّ الْيَوْمَ الْمِضْمَارَ وَ غَدَاً السِّبَاقَ وَالسَّبَقَةُ الْجَنَّةُ وَ الْغَايَةُ النَّارُ; بدانيد امروز روز آزمايش و آمادگى است و فرداى قيامت ميدان

مسابقه است و جايزه برندگان اين مسابقه بهشت

پاورقي

1. «مستأدى» به معناى طلب كننده است و از ماده «استأداء» و از ريشه «ادا» به معناى طلب اداى چيزى كردن آمده.

2. «ممهل» به معناى مهلت دهنده است.

3. «مضمار» ميدان و محلى است كه اسبها را براى مسابقه، با تمرينهاى مختلف آماده و لاغر مى كنند. اين واژه به معناى اسم زمان نيز آمده است.

4. «سبق» به معناى مالى است كه براى برندگان مسابقه تعيين مى شود.

5. بقره، آيه 152.

صفحه 603

است و سرانجام بازندگان دوزخ».(1)

سپس امام به سراغ ذى المقدمه و نتيجه مى رود و مى فرمايد: «حال كه چنين است كمربندها را محكم ببنديد و دامنها را به كمر زنيد (و آماده جهاد با دشمن و حفظ حكومت الهى شويد)»;(فَشُدُّوا عُقَدَ(2) الْمَآزِرِ(3)،وَاطْوُوا(4) فُضُولَ الْخَوَاصِرِ(5)).

اين دو تعبير (كمربند را محكم بستن و دامن به كمر زدن) كنايه از آمادگى كامل براى انجام كار است، زيرا شخصى كه كمربند خود را محكم ببندد ستون فقراتش براى انجام كارهاى سنگين قوى تر مى شود و هنگامى كه دامنهاى بلند معمول آن زمان را برچيند و زير كمربند قرار دهد، راه رفتن و حركت براى او آسان تر مى شود. حتى امروز كه دامان بلندى براى مردان وجود ندارد، اين كنايه همچنان رايج و معمول است مى گويند: فلان كس دامن همّت به كمر بسته تا اين كار را انجام دهد.

جمعى از شارحان اين احتمال را نيز بعيد ندانسته اند كه منظور از جمله (وَ اَطْوُوا فُضُولَ الْخَواصِرِ) ترك پرخورى و تن پرورى است; ولى تفسير اوّل بسيار مناسب تر است.

آنگاه امام با سه جمله بسيار پرمعنا و فصيح و بليغ

به مخاطبان خود هشدار مى دهد و راه پيروزى را براى آنها روشن مى سازد.

نخست مى فرمايد: «و (بدانيد) گرفتن تصميمهاى محكم (براى رسيدن به اهداف بزرگ) با خوش گذرانى و سفره هاى رنگين سازگار نيست»; (و لاَ تَجْتَمِعُ عَزِيمَةٌ وَ وَلِيمَةٌ(6)).

پاورقي

1. نهج البلاغه، خطبه 28.

2. «عقد» جمع «عقده» به معناى گره يا وسائلى كه چيزى را با آن محكم مى بندند.

3. «مآزر» جمع «مأزر» بر وزن «منبر» به معناى لنگ و روپوش است.

4. «اطووا» يعنى بپيچيد از ريشه «طى» به معناى پيچيدن گرفته شده است.

5. «خواصر» جمع «خاصره» به معنى پهلو و تهيگاه است.

6. «وليمة» طعامى است كه براى عروسى تهيه مى شود. سپس به هرگونه طعام كه براى دعوت از ميهمانان تهيه مى گردد اطلاق شده است و در جمله بالا كنايه از بساط خوشگذرانى است.

صفحه 604

«و چه بسيار كه خواب شبانه تصميمهاى محكم روز را از ميان برده»; (مَا أَنْقَضَ النَّوْمَ لِعَزَائِمِ الْيَوْمِ).

«و تاريكيها خاطره همتهاى بلند را از خاطرها محو كرده است»; (وَ أَمْحَى الظُّلَمَ(1) لِتَذَاكِيرِ(2) الْهِمَمِ!).

امام(عليه السلام) در اين بيان كوتاه و فشرده و پر محتوا به چند نكته مهم براى پيروزى و موفقيت در زندگى و در مديريتها اشاره فرموده است.

1. حفظ آمادگيها در هر حال و در هر شرايط يا به تعبيرى كه امام فرموده: كمربندها را محكم بستن و دامن به كمر زدن.

2. ترك تن پرورى و خوش گذرانى كه نتيجه اى جز سستى و تنبلى ندارد.

3. مبارزه با عوامل فراموشكارى كه سبب مى شود انسان گرفتار بى برنامگى و ضعف و زبونى شود.

4. بالا بردن افق همّتها و مبارزه با هر چيزى كه همّت را سست

و ضعيف مى كند و پايين مى آورد.

هرگاه اين اصول چهار گانه مورد توجّه مديران جوامع اسلامى قرار گيرد، به يقين مى توانند بر همه مشكلات پيروز شوند.

نكته

زيانهاى خوشگذرانى و پرخورى

آنچه در خطبه بالا در اين زمينه آمد، به صورت گسترده در روايات اسلامى از آن ياد شده است.

در حديثى از رسول خدا مى خوانيم كه فرمود: «لا تُميتُوا الْقُلُوبَ بِكَثْرَةِ الطَّعامِ

پاورقي

1. «ظلم» جمع «ظلمت» به معناى تاريكى است.

2. «تذاكير» جمع «تذكار» بر وزن «منقار» به معناى يادآورى است.

صفحه 605

وَ الشَّرابِ فَإِنَّ الْقُلُوبَ تَمُوتُ كَالزُّرُوعِ إذا كَثُرَ عَلَيْهَا الْماءُ; دلهاى خود را با فزونى طعام و آب نميرانيد (و پرخورى نكنيد) زيرا دل مى ميرد همچون زراعتها كه آب زياد بر آن بفرستند».(1)

در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم: «اَلْقَلْبُ يَمُجُّ الْحِكْمَةَ عِنْدَ امْتِلاءِ الْبَطْنِ; دل علم و دانش را از خود بيرون مى كند هنگامى كه شكم پر از غذا شود».(2)

نيز در حديثى از همان حضرت مى خوانيم: «مَنْ قَلَّ أكْلُهُ صَفا فِكْرُهُ; كسى كه كمتر غذا بخورد فكرش صاف و نورانى مى شود».(3)

سرانجام در حديث چهارم از آن حضرت مى خوانيم: «إيّاكُمْ وَ فُضُولَ الْمَطْعَمِ فَإِنَّهُ يَسِمُ الْقَلْبَ بِالْقَسْوَةِ وَ يُبْطِىءُ بِالْجَوارِحِ لِلطّاعَةِ وَ يَصِمُ الْهِمَمَ عَنْ سِماعِ الْمَوْعِظَةِ; از پرخورى بپرهيزيد كه بر قلب علامت قساوت مى نهد و اعضا را از اطاعت حق باز مى دارد و عقول را از شنيدن موعظه كر مى كند».(4)

اميرمؤمنان على(عليه السلام) نيز در نامه معروف «عثمان بن حنيف» در پاسخ كسانى كه مى گفتند: على با اين غذاى كم و ساده چگونه مى تواند در مقابل قهرمانان در ميدان جنگ بايستد مى فرمايد:

«أَلاَ وَ إِنَّ الشَّجَرَةَ الْبَرَيَّةَ أَصْلَبُ عُوداً وَ الرَّوَاتِعُ الْخَضِرَةَ أرَقُّ جُلُوداً وَ النَّبَاتَاتِ الْغِدْيَةَ أَقْوَى وَقُوداً; بدانيد درختان بيابانى چوبشان محكم تر و درختان سرسبز (كه در كنار نهرها مى رويند) پوستشان نازك تر و گياهان صحرايى آتششان قوى تر و خاموشى آنها ديرتر است».(5)

تعبير به وليمه در كلام امام كنايه از هرگونه لذت و خوشگذرانى است و تنها به خوردن و خوراك محدود نمى شود.

پاورقي

1. بحارالانوار، ج 63، ص 331، ح 7.

2. مجموعه ورام، ج 2، ص 119.

3. غرر الحكم، ح 7402.

4. بحارالانوار، ج 100، ص 27، ح 40.

5. نهج البلاغه، نامه 45.

صفحه 606

شاعر معروف عرب «متنبى» نيز در اين زمينه مى گويد:

بِقَدْرِ الْكَدِّ تُكْتَسَبُ الْمَعالي *** وَ مَنْ طَلَبَ الْعُلى سَهَرَ اللّيالي

تَرُومُ الْعِزَّ ثُمَّ تَنامُ لَيْلاً *** يَغُوثُ الْبَحْرَ مَنْ طَلَبَ اللَّئالي

به اندازه كوشش و زحمت افتخارات به دست مى آيد و كسى كه طالب افتخار و برترى است، بايد شب بيدار بماند.

تو عزت مى خواهى سپس تمام شب را تا به صبح مى خوابى در حالى كه آنها كه طالب لؤلؤ و گوهرند بايد در دريا فرو روند.

تاريخ زندگى اقوام مختلف نيز آنچه را در اين روايات و خطبه بالا آمده است، تصديق و تأييد مى كند. اقوامى در دنيا به اوج قدرت رسيدند كه سخت كوش و پرتوان بودند; ولى اقوام و افراد خوش گذران و تن پرور همواره عقب افتاده و سر افكنده بودند.

مرحوم سيّد رضى در پايان اين خطبه كه در واقع پايان مجموع خطب نهج البلاغه است، درود بر پيغمبر اكرم و آلش مى فرستد و بخش خطبه ها را پايان مى دهد و چنين مى گويد:

وَ

صَلَّى اللهُ عَلى سَيِّدنا مُحَمَّدِ النَّبِىِّ الاُْمِيِّ وَ عَلى آلِهِ مَصابيحِ الدُّجى وَ الْعُروةِ الْوُثْقى وَ سَلَّمَ تَسليماً كَثيراً.

درود خدا بر سيّد وسرور ما محمّد پيامبر امى و بر خاندانش چراغهاى روشنى بخش تاريكيها و رشته هاى محكم الهى و سلام فراوان خداوند بر آنها باد.

خدا را شكر مى گوييم كه توفيق داد پس از چهارده سال كار مداوم، شرح خطبه هاى نهج البلاغه را كه مهم ترين بخش آن و در حدود دو سوم مجموع كتاب شريف نهج البلاغه را تشكيل مى دهد، به پايان آوريم.

پايان خطبه هاى نهج البلاغه

صفحه 607

1. شرح و تفسير همه فصول و جمله هاى هر خطبه بر خلاف آنچه در بسيارى از شروح نهج البلاغه آمده كه تنها بخشهاى مورد نظر را تفسير مى كنند.

2. پيوند جمله ها و بخشهاى يك خطبه و ارتباط دقيق منطقى آنها با يكديگر كه در بسيارى از شروح از آن چشم پوشى شده و هر بخشى از خطبه را به طور مستقل و بدون توجّه با پيوندهايى كه به قبل و بعد دارد، تفسير كرده اند.

3. توجه به روح حاكم بر مجموع خطبه و همه بحثها را در محدوده آن قرار دادن و صرف نظر كردن از مطالب حاشيه اى كه چندان ارتباط با خطبه ندارد، هرچند چشم گير و وسوسه انگيز باشد.

4. اصل را در تفسير جمله ها، بر تأسيسى گذاشتن; يعنى از هر جمله مفهوم مستقلى استفاده نمودن بر خلاف آنچه در بعضى از شروح ديده مى شود كه جمله هاى مشابه را فوراً به عنوان تأكيد قلمداد مى كنند و تفاوت آنها را از نظر دور مى دارند.

5. اضافه كردن

مطالب تكميلى مربوط به خطبه به صورت جداگانه، تحت عنوان «نكته ها» اعم از مسائل تاريخى، اخلاقى، اجتماعى، عقيدتى و جز آن.

6. ذكر اسناد خطبه با استفاده از كتابهايى كه درباره اسناد نهج البلاغه بحث كرده اند.

صفحه 608

7. ذكر دورنما و خلاصه اى از هر خطبه در آغاز بحث به عنوان «خطبه در يك نگاه».

8. ترجمه لغات مشكل و پيچيده در پاورقى با ذكر ريشه ها و معناى اصلى و فرعى آن.

9. روان بودن عبارات در ترجمه و به طور كلى تمام آنچه در شرح و نكات آمده و در عين حال رسا بودن و پرهيز از كلمات نامأنوس و پيچيده كه تنها در محافل علمى مورد توجّه قرار مى گيرد، بى آنكه سطح مطالب پايين بيايد.

10. توجّه به مطالبى كه در شروح مهم آمده است كه گاه پذيرش آنها و گاه نقد آنها و گاه تكميل آنها مورد نظر قرار گرفته است.

11. هدف اصلى از نگارش اين شرح اين بوده كه براى خاص و عام، دانشمندان و افراد عادى، قابل استفاده باشد و هر كس به فراخور استعداد خود بتواند از آن بهره مند گردد.

12. توجّه به مسائل و مخاطبان روز.

اين نكته نيز قابل توجّه است كه اين كتاب به سبب مزاياى مختلفى كه دارد به عنوان كتاب برگزيده سال 82 شناخته شد و از آن تقدير به عمل آمد. * * *

در پايان، ذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه به مفهوم «أللّهُمَّ ما بِنا مِنْ نِعْمَة فَمِنْكَ» هر كارى كه مجموعه ما در اين زمينه انجام دادند از ما نبود و به لطف خدا بود و اميدواريم مورد رضايت پروردگار و

اوليايش واميرمؤمنان(عليه السلام) و فرزندش حضرت مهدى صاحب الزمان(عجل الله تعالى فرجه الشريف) قرار گرفته باشد و به شكرانه اين نعمت كه تا اينجا نصيب ما شد همگى پس از فراق از شرح خطبه ها به سجده افتاديم و خدا را بر اين نعمت شكر گفتيم.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109