روز شمار تاريخ اسلام جلد 1 الي 2

مشخصات كتاب

سرشناسه : واردي سيدتقي 1338 -

عنوان و نام پديدآور : جمادي الاولي و جمادي الثانيه تقي واردي

مشخصات نشر : قم : انتشارات دارالثقلين ، 1384.

مشخصات ظاهري : 160 ص.

فروست : روز شمار تاريخ اسلام ؛ [ج 4.

شابك : 9500 ريال 9648151229: ؛ دوره 9648823645:

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : كتابنامه: ص. 153-159؛ همچنين به صورت زيرنويس.

موضوع : اسلام -- تاريخ -- سالشمار.

موضوع : جمادي الاول

موضوع : جمادي الثاني

شناسه افزوده : روز شمار تاريخ اسلام ؛ [ج 4.

رده بندي كنگره : DS35/63 /و16ر9 4.ج 1384

رده بندي ديويي : 909/097671

شماره كتابشناسي ملي : م 84-33578

روز شمار تاريخ اسلام ،جلد اول(ماه محرم)

مقدمه ناشر

بى شك با فرا رسيدن ماه محرم تمام شيعيان به ياد يك روز غم بار مى افتند روزى كه يادآور يكى از جانسوزترين ايام سال است ، روز دهم ماه محرم سال 61 هجرى و سرزمين كربلا.

در اين ماه پرحادثه ترين وقايع سال نهفته است كه نبايد هيچ مسلمانى اين ايام را فراموش كند و با اينكه حدود سيصد و شصت سال از آن حادثه مى گذرد هنوز گرمى كربلا دلها را براى فرزند زهرا عليهاالسلام بى تاب مى كند چرا كه بفرموده امام حسن مجتبى عليه السلام : هيچ روزى بالاتر از روزى كه بر اباعبدالله گذشت نيست .

لذا براى ماندگارى اين وقايع در تاريخ بر آن شدم تا اين اثر را به چاپ برسانم كه از برادر بزرگوار جناب آقاى واردى كمال سپاسگزارى را دارم ضمنا ادامه اين اثر هم در دست تاءليف مى باشد و تحت عنوان ماههاى ديگر قمرى به چاپ مى رسد.

در خاتمه اگر چه اين اثر نمى تواند وقايع تاريخ اسلام را كاملا بازگو نمايد ولى براى همه دانش پژوهان و عالمان و مدرسان رشته

تاريخ مفيد فايده است . انشاء الله

مدير انتشارات دارالثقلين

سيد عباس حسينى - مهر 79

پيش سخن

قد خلت من قبلكم سنن فسيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبه المكذبين * هذا بيان للناس و هدى و موعظه للمتقين . (1)

همانا پيش از شما سنت هايى گذشت ، پس بگرديد در زمين و بنگريد كه فرجام ناباوران چگونه بوده است ؟ اين بيانى است براى مردم و راهنما و اندرزى براى پرهيزگاران .

بى ترتيب پيش از ما، ملت ها و سنت هايى در روى زمين آشكار شده و پس از مدتى به پراكندگى ، نابودى و فراموشى سپرده شده اند. گر چه اخبار آنان تا مدت هاى مديد، سينه به سينه و به صورت تحريف شده به نسل هاى بعدى منتقل مى گرديد ولى به خاطر پايين بوده اطلاعات مردم و نبود ابزار اطلاع رسانى ، اطلاعات كامل و روشنى از آنها در دست نيست .

در اين ميان ، تنها قرآن كريم به عنوان كتاب وحى الهى ، ماجراهاى فراوانى از تاريخ گذشتگان را براى ما بيان كرده و افق تازه اى از سرنوشت آنان را به روى همگان باز كرده است . هم اكنون ، قرآن كريم به عنوان قديمى ترين و معتبرترين سند تاريخى ، مورد استفاده پژوهشگران و تاريخ نگاران قرار مى گيرد.

قرآن مجيد، علاوه بر اين كه انسان ها را از سرگذشت پيشينيان با خبر گردانيده ، همگان را تشويق و ترغيب مى كند كه در جاى جاى زمين ، سير و سياحت كنند و به طور حسى عاقبت گذشتگان ، به ويژه تكذيب كنندگان پيامبران را در مناطق و نواحى مختلف مشاهده كنند.

البته ، همان طورى كه قرآن مجيد به صراحت بيان كرده است ، سير در زمين و گردش در آفاق و يا بيان تاريخ گذشتگان ، تنها براى بازگو كردن احوال آنان و سرگرمى و قصه گويى نيست ؛ بلكه هدف اصلى ، روشن شدن اذهان مردم و پند و عبرت گرفتن آنان از پيشينيان است . شايد از اين راه به تقوا و پرهيزكارى دست يابند و در سبيل قرار گيرند.

آشنايى و آگاهى از احوال گذشتگان و اطلاع از رويدادهاى مثبت و يا منفى تاريخ ، انسان ها را كمك مى كند كه شيوه زندگى بهتر و همزيستى مطمئن ترى انتخاب كنند و براى زندگى كوتاه مدت خود در اين دنيا، از ياد خدا غافل نشده و اقدام به هر كار ناشايستى نكنند.

كتاب حاضر (ماه محرم در تاريخ اسلام ) كه با همين قصد و نيت به رشته تحرير درآمده است ، درصدد بيان رويدادهايى است كه در تاريخ اسلام ، از مقطع عام الفيل (سال تولد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ) تا انتهاى غيبت صغراى امام زمان عليه السلام - سال 329 قمرى - به وقوع پيوسته و تاثير بسزايى در نزد مسلمانان داشته اند.

ناگفته پيداست كه شرح تمامى رويدادها در اين مقطع از تاريخ بشريت ، بسيار حجيم و گسترده است و بى ترديد از توان و بضاعت يك فرد خارج است . براى چنين منظورى به تلاش و كار گروهى پژوهشگران و تاريخ نگاران نياز است .

ولى اطلاع رسانى از تاريخ اسلام و مسلمانان قرون اوليه ، به هر مقدار ممكن ، مى تواند مفيد و ثمربخش باشد

و نسلهاى حاضر و آينده مسلمانان را با سرگذشت پيشينيان آگاه گرداند.

اين كتاب ، كه به سبك تازه و روان جهت استفاده و مطالعه دانش پژوهان به ويژه دانشجويان ، مبلغان دينى و مدرسان رشته تاريخ تدوين يافته است ، تنها رويدادهاى يك ماه از سال قمرى ، يعنى ماه محرم الحرام را كه نخستين ماه سال قمرى است ، مورد بررسى قرار داده است و اگر توفيقى در ادامه كار از سوى خداى سبحان به دست آيد، به همين روال ساير ماهها را مورد پژوهش قرار داده و به صورت مجزا در اختيار خوانندگان ارجمند قرار بدهيم .

اما بخشهاى كلى اين كتاب ، عبارتند از:

1 - ماه محرم در آينه آيات و اخبار.

2 - روزشمار رويدادهاى ماه محرم .

3 - سال شمار ماه محرم .

4 - واقعه كربلا.

اميد است اين اثر ناچيز مورد بهره ورى تمامى دانش پژوهان و فرهنگيان جامعه اسلامى قرار گرفته و خرسندى ولى نعمت جهان هستى ، حضرت حجة بن الحسن ، مهدى موعود عليه السلام را در پى داشته باشد.

بهار 1379 سيد تقى واردى

آشنايى با تاريخ قمرى

آشنايى با تاريخ قمرى

تاريخ هاى متعددى در ميان مردم جهان در گذشته رواج داشته و مورد استفاده ملتها قرار گرفته كه برخى از آنها به تدريج از ميان رفته و به بوته فراموشى سپرده شده اند ولى برخى از تاريخ هاى گذشته ، همچنان در گذر زمان ، استمرار يافته و حيات خويش را حفظ كردند و در عصر كنونى نيز به قوت خود باقى بوده و مورد استفاده ملتها قرار دارند.

تاريخ قمرى كه از گردش ماه به دور زمين پديد مى آيد، از جمله تاريخ هايى است

كه نسبتا عمرى دراز پيدا كرده است .

اين تاريخ ، گرچه پيش از اسلام نيز در ميان برخى از ملتها و امتها، از جمله عربها متداول بود، ولى پس از ظهور دين اسلام ، به عنوان تاريخ رسمى اين دين درآمد و بسيارى از احكام عملى و فقهى اسلام بر آن ، مبتنى شده اند. همانند روزه گرفتن در ماه مبارك رمضان ، به جاى آوردن اعمال حج در ماههاى حرام ، ايام اعتكاف و غيره .

اين تاريخ ، هم اكنون تاريخ مشترك قريب به يك ميليارد و پانصد ميليون تن از مسلمانان جهان مى باشد.

به تاريخ قمرى ، تاريخ هلالى نيز گفته مى شود. زيرا ماه (قمر) هنگامى كه يك دور خود را از هلال آغاز كند تا دورش به پايان برسد و به هلال بعدى وصل گردد، يك ماه پديد مى آيد و با دوازده بار تكرار اين چنينى ، يك سال قمرى شكل مى گيرد.

مدت هر ماه قمرى عبارتند از: محرم ، صفر، ربيع الاول ، ربيع الثانى ، جمادى الاولى ، جمادى الثانية ، رجب ، شعبان ، رمضان ، شوال ، ذى قعده و دى حجه .

مسلمانان صدر اسلام بنابر پيشنهاد اميرالمؤ منان حضرت على بن ابى طالب عليه السلام و تصويب خليفه وقت ، هجرت سرنوشت ساز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم از مكه معظمه به مدينه منوره را مبدا سال قمرى قرار داده اند. بدين جهت ، تاريخ قمرى را تاريخ هجرى قمرى ناميده اند.

نزديك ترين تاريخ به تاريخ قمرى ، همان تاريخ هجرى شمسى است كه بر اساس گردش زمين به دور خورشيد،

به مدت 365 روز و 6 ساعت طول مى كشد.

مبدا تاريخ هجرى شمسى ، نيز هجرت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم از مكه معظمه به مدينه منوره است . اين تاريخ ، هم اكنون تاريخ رسمى جمهورى اسلامى ايران و برخى از ملت هاى اسلامى مجاور مى باشد.

تحقيقى درباره پيدايش تاريخ قمرى

قرآن كريم به روشنى بيان كرده است : از روزى كه خدا آسمان ها و زمين را پديد آورد (زمان تحقق يافت ) خداوند متعال در كتاب خود (لوح محفوظ) تعداد ماه ها را، دوازده عدد قرار داده است و از ميان آنها، چهار ماه را حرام كرده است . (2)

از ميان اين كه ماه هاى حرام ، تنها در سال قمرى وجود دارند، دانسته مى شود كه تاريخ قمرى از آغاز آفرينش هستى شكل گرفت و در نزد پروردگار متعال ، ملاك و معيار تاريخ بشر قرار گرفت .

اما از اين كه اين تاريخ ، از زمانى در ميان مردم و در عصر كدام يك از پيامبران الهى مرسوم و معمول شده است ، اطلاع دقيقى در دست نيست .

برخى از تاريخ نگاران ، استقرار كشتى حضرت نوح عليه السلام در كوه جدى را مبدا تاريخ قمرى دانسته اند.

در تاريخ يعقوبى آمده است : استقرار كشتى نوح عليه السلام در كوه جدى در ماه محرم واقع گرديد. به همين جهت محرم ، اول سال شناخته شد.(3)

هم چنين در تاريخ طبرى گفته شد: استقرار كشتى نوح ، در دهم محرم (عاشورا) واقع گرديد.(4)

علاوه بر مورخان اهل سنت ، برخى از مورخان شيعه نيز استقرار كشتى نوح عليه السلام را در دهم محرم (عاشورا)

دانسته و حوادث مهم ديگرى نيز براى اين روز بيان كرده اند.

برخى از آن حوادث عبارتند از: پذيرش توبه حضرت آدم عليه السلام و همسرش حضرت حوا از سوى پروردگار متعال ، (5) ميلاد حضرت عيسى بن مريم عليه السلام (6) و نجات بنى اسرائيل و حضرت موسى عليه السلام از ستم هاى فرعونيان و...

به همين جهت روايات فراوانى از طريق شيعه و اهل سنت درباره عبادت اين ماه ، به ويژه روزه گرفتن وارد شده است .

ولى با تتبع و برسى بيشتر در منابع تاريخى و روايى ، صحت گفتار مزبور، از جمله اين كه استقرار كشتى نوح عليه السلام و يا حوادث ديگر مربوط به پيامبران الهى عليه السلام ، در شب عاشورا و يا ماه محرم واقع شده باشند، مورد ترديد قرار مى گيرد و اين شبهه در اذهان پژوهشگران به وجود مى آيد كه بنى اميه و بنى عباس در سال هاى سيطره خود بر مسلمانان ، براى تحت الشعاع قرار دادن شهادت امام حسين عليه السلام و به فراموشى سپردن قيام خونين كربلا، به نقل اين گونه حوادث و ترويج آن ها اقدام كرده و با رشوه و تطميع و يا تهديد راويان و مورخان ، اين گونه مطالب را در منابع اسلامى وارد كردند.

گواه بر اين مطلب روايات چندى است كه در اين باب وارد شده اند كه به عنوان نمونه ، برخى از آن ها را در اين جا بيان مى كنيم :

1 - معلى بن خنيس (خدمتكار و كارپرداز امام جعفر صادق عليه السلام ) از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه كشتى نوح در

((نوروز))(نخستين روز بهار) بر كوه جدى استقرار يافت . (7)

2 - حديث ديگرى از معلى بن خنيس ، از امام صادق عليه السلام روايت شده است و گفتار فوق را تاييد مى كند و درباره (نوروز) به تفصيل سخن گفته است . (8)

3 - ابن عباس روايت كرده است كه دو برادر يهودى به نزد حضرت على عليه السلام رسيده و از آن حضرت درباره عددهايى كه در تورات و انجيل آمده است و قرآن كريم نيز به آن ها اشاره نموده است ، پرسش نمودند.

آن حضرت در پاسخ آنها فرمود: اما يك ، همانا خداى سبحان است كه يكى است و شريكى براى وى متصور نيست . اما دو، همانا آدم و حوا هستند كه نخستين دوتايى عالم بشريت اند. آن حضرت ، به همين نحو اعداد را تفسير كرد تا رسيد به عدد بيست ، در اين باره فرمود: اما بيست همانا بيستم ماه رمضان است كه خداوند متعال ، زبور را بر داوود عليه السلام نازل كرد؛ اما بيست و يك ، همانا خداوند متعال در اين روز، آهن را براى داوود عليه السلام نرم و لين قرار داد؛ اما بيست و دو، همانا در بيست و دوم اين ماه كشتى نوح بر كره جدى بر زمين نشست . (9)

اين حديث ، طولانى است و ما تنها به محل شاهد موضوع مورد بحث ، اشاره كرديم و از آن استفاده مى شود كه استقرار كشتى نوح عليه السلام بر روى زمين ، در روز 22 رمضان بوده است ، نه ماه محرم .

4 - ميثم تمار كه از خواص ياران اميرمؤ منان

عليه السلام و از حواريان آن حضرت محسوب مى گردد و از آن حضرت به اندازه استعداد خود، دانش و معرفت فرا گرفت و بر رازهاى نهان و اخبار غيبى ، اطلاع داشت ، (10) در اين باره سخن تازه اى دارد.

وى ، در حالى كه چند هفته پيش از شهادت امام حسين عليه السلام در كربلا، به دست دژخيمان عبيدالله بن زياد در كوفه ، اعدام شده بود، شهادت امام حسين عليه السلام را در روز عاشورا پيش بينى و پيش گويى كرد، وى در اين باره گفت :

به زودى ، اين امت ، فرزند پيامبرشان را در دهم محرم (روز عاشورا) به شهادت مى رسانند و دشمنان خدا اين روز را روز بركت و مبارك مى نامند. اين خبر همان چيزى است كه در علم الهى است و مولايم اميرمؤ منان عليه السلام مرا به آن آگاه فرموده است .

آن حضرت به من خبر داد كه هر موجودى براى مظلوميت و شهادت امام حسين عليه السلام مى گريد. حتى حيوانات وحشى بيابان ها و جنگل ها، ماهى هاى درياها و پرندگان آسمان ها؛ هم چنين خورشيد، ماه ، ستارگان ، آسمان و زمين و مؤ منان انس و جن و تمام فرشتگان خدا در آسمان ها و زمين ها، و رضوان و مالك و حاملان عرش الهى بر او مى گريند و از آسمان ، خون و خاكستر مى بارد.

آن گاه فرمود: لعنت خدا بر قاتلان حسين عليه السلام واجب خواهد شد،

همانطورى كه بر مشركان ، مسيحيان ، يهوديان و گبريان واجب گرديده است .

سپس راوى از ميثم تمار پرسيد: اى ميثم !

در حالى كه حسين بن على عليه السلام در چنين روزى به شهادت مى رسد. پس چگونه مردم ، اين روز (عاشورا) را روز مبارك و بركت مى نامند؟

در اين هنگام ، ميثم گريه كرد و اشك چشمانش از گونه هايش ، سرازير شد و گفت : آنان به خاطر حديثى كه جعلى و بى پايه است ، پنداشته اند كه در اين روز، خداى سبحان ، توبه آدم عليه السلام را پذيرفت ، در حالى كه توبه آدم عليه السلام در ماه ذى حجه پذيرفته شد؛ آنان گمان كرده اند كه در اين روز، خداوند سبحان ، توبه داوود عليه السلام را پذيرفت در حالى كه پذيرش توبه داوود در ماه ذى حجه بوده است ؛ هم چنين آنان خيال كرده اند كه در اين روز خداوند متعال ، يونس عليه السلام را از شكم ماهى بيرون انداخت ، در حالى كه وى در ذى حجه ، از شكم ماهى بيرون انداخته شد؛ آنان پنداشته اند كه كشتى نوح عليه السلام در اين روز، بر كوه جدى استقرار يافت ، در حالى كه اين كشتى در هيجدهم ذى حجه بر زمين نشست ؛ آنان مى گويند كه در چنين روزى ، خداوند متعال دريا را براى قوم بنى اسرائيل شكافت و آنان را به همراه موسى عليه السلام از دريا عبور داد و از دست فرعونيان رهايى بخشيد، در حالى كه اين حادثه در ماه ربيع الاول ، واقع گرديده است .

آن گاه ميثم به راوى گفت : بدان كه در روز قيامت ، حسين بن على عليه السلام ، سرور شهيدان است و

براى ياران او درجه اى بالاتر از ساير شهيدان است . و اما تو، هر گاه خورشيد را سرخ فام ديدى كه گويا خون آلود است ، بدان در آن روز، حسين بن على عليه السلام را به شهادت رسانيده اند!

راوى گفت : پس از مدتى ، يك روز خورشيد را بر هاله اى پوشيده از سرخى ديدم ، دانستم كه در اين روز، مولايم حسين بن على عليه السلام به شهادت رسيد و پيش گويى ميثم تمار، محقق شد، در آن هنگام بى اختيار فريادى كشيده و به شدت گريستم . (11)

بدين گونه ، ميثم تمار شهادت امام حسين عليه السلام را پيش بينى و پيش گويى كرده بود و گفتارش به موقع تحقق يافت . از صدق و راستى اين خبر، به راحتى مى توان راستى خبر ميثم درباره پيامبران الهى عليه السلام را به دست آورد و اخبار مربوط به رويدادهايى را كه ادعا شده اند در روز عاشورا به وقوع پيوسته اند، مورد ترديد و يا از اساس مردود دانست .

به هر حال اين احتمال قوى تر و منطقى تر به نظر مى آيد كه گفته شود، آغاز تاريخ قمرى در شبه جزيره عربستان ، از زمان حضرت ابراهيم عليه السلام و فرزندش حضرت اسماعيل عليه السلام رايج گرديده است .

زيرا پس از آن كه حضرت ابراهيم عليه السلام ، همسرش هاجر و كودك نوزادش اسماعيل عليه السلام را به سرزمين خشك و غير معمور مكه منتقل كرد و چشمه زمزم با معجزه اسماعيل عليه السلام به وجود آمد، به تدريج مكه رو به آبادانى گذاشت و پس از چند سال

، تبديل به شهرى در جزيرة العرب گرديد.

حضرت ابراهيم عليه السلام چند بار از فلسطين ، به ديدن فرزندش اسماعيل عليه السلام به مكه آمد و در يكى از اين مسافرت ها، ماءموريت يافت كه به اتفاق فرزندش اسماعيل ، خانه خدا را كه با طوفان نوح ، از بين رفته بود، تجديد بنا نمايد.

آن دو با تلاش هاى خود، بار ديگر خانه خدا را برپا كرده و آن را محل زيارت و عبادت موحدان و مؤ منان قرار دادند.

از آن زمان ، زيارت خانه خدا و انجام سالانه مراسم حج در ميان مردم ، به ويژه نسل حضرت اسماعيل قرار دادند.

از آن زمان ، زيارت خانه خدا و انجام سالانه مراسم حج در ميان مردم ، به ويژه نسل حضرت اسماعيل عليه السلام متداول گرديد.

بدين جهت ، تاريخ قمرى و ماه هاى قمرى ، به خصوص ماه هاى ويژه حج ، شكل گرفت و در ميان مردم ، رايج گرديد.

ماه محرم در قرآن

ماه محرم ، اگر با اين عنوان در قرآن مجيد نيامده است . و ليكن در قرآن ، آيات چندى است كه درباره ماه هاى حرام و لزوم حرمت آن ها نازل شده است . ماه محرم نيز از جمله ماه هاى حرام است كه در آيات قرآن كريم به آن ها پرداخته شده است .

در اين جا آيه هايى را كه درباره ماه هاى حرام وارد شده اند، اشاره كرده و به ترجمه و شرح اجمالى آن ها مى پردازيم :

1 - جعل الله الكعبة البيت الحرام قياما للناس و الشهرالحرام و الهدى و... (12)

خداوند متعال ، كعبه را كه خانه حرام است

و هم چنين ماه حرام و قربانى را براى برپايى مردم (و معيشت آنان ) قرار داده است .

در اين آيه ، خداوند متعال فلسفه حرمت حج و ماه حرام را بيان نموده است و آن ، عبارت است از معيشت و امنيت مردم در پناه آن ها و تاثير آن ها

بر اصلاح جامعه .

اگر مردم ، حرمت خانه خدا و ماه هاى حرام را نگه نداند و دائم در جنگ ، تجاوز و حرمت شكنى باشند، همانند اقوام و ملل پيشين به نابودى و هلاكت خواهند رسيد و با دست خود، يك ديگر را به فنا و فراموشى مى سپارند.

امنيت و آسايش مردم در ماه هاى حرام و ايام حج ، موجب تقويت روابط اجتماعى و انسانى شده و مردم را به هم دلى و هم سويى سوق مى دهد و آنان را از پراكندگى و خوارى ، به عزت و سربلندى مى رساند.

2 - يا ايها الذين آمنوا لا تحلوا شعائر الله و لا الشهرالحرام ... (13)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، شعائر الهى و ماه حرام را بر خود حلال و مباح نسازيد.

اين آيه ، بنا به نقل برخى از مفسران (14) در روز فتح مكه ، خطاب به مسلمانان فاتح نازل شد و به آنان فرمان داد كه پس از پيروزى بر مشركان ، شعائر الهى و ماه هاى حرام را ناديده نگيرند و بسان گذشته ، نسبت به آن ها پاى بند و متعهد باشند.

بنابراين ، اگر آنان به مشركانى برسند كه آداب جاهليت را در زيارت خانه خدا انجام مى دهند، نسبت به آنان عصبانى نشده و آنان را

به قتل نرسانند. زيرا در خانه امن الهى و در ماه حرام قرار دارند.

3 - فسيحوا فى الارض اربعة اشهر و اعلموا انكم غير معجزى الله و ان الله مخزى الكافرين . (15)

چهار ماه (به دور از جنگ و خون ريزى ) در زمين سير و سياحت كنيد (و مراسم حج خود را به راحتى به جاى آوريد) و بدانيد كه شماها نمى توانيد بازدارنده از خواست خدا باشيد و به درستى كه خداوند متعال ، كافران را خوار مى كند.

در اين آيه ، خداوند سبحان مردم را در استفاده بهينه از ماه هاى حرام ، از جمله سير و سياحت ، زيارت و انجام مراسم حج فرا خواند و آنان را به اين امر تشويق كرده است و يادآورى نمود كه اگر بدخواهان و كافران بخواهند اين آزادى را از مردم بگيرند، از سوى خداوند متعال به خوارى و نابودى مبتلا مى گردند.

4 - يسئلونك عن الشهر الحرام قتال فيه ، قل قتال فيه كبير و صد عن سبيل الله و كفر و به و المسجد الحرام و اخراج اهله منه اكبر عند الله ، و الفتنه اكبر من القتل ... (16)

(اى محمد) از تو درباره جنگ در ماه حرام پرسش مى كنند، در پاسخ آنان بگو: جنگ و درگيرى در اين ماه ، (گناهى ) بزرگ و بازدارنده از راه خدا و موجب كفر به (نعمت هاى ) خدا و مسجدالحرام است . (ولى ) اخراج اهالى (مسلمان ) اين شهر، در نزد خدا گناهش بزرگتر است و دسيسه كردن (مشركان از جهت گناه بزرگتر از قتل است .

اين آيه ، به صراحت

تمام حرمت ماه حرام را بيان كرده است و واجب الاحترام بودن آن را به همه انسان ها گوش فرموده است .

از سياق آيه دانسته مى شود كه كافران و مشركان قريش نيز براى ماه هاى حرام ، احترام ويژه اى قائل بوده و جنگ و درگيرى را در آن ها ناروا مى شمردند.

شاءن نزول اين آيه درباره دسته اى از مسلمانان به فرماندهى عبدالله بن جحش اسدى است كه براى رديابى و تعقيب كاروانى از قريش ، مرتكب كشتن يكى از مشركان در ماه حرام شدند.

ماجرا از اين قرار بود كه دو ماه پيش از جنگ بدر، يك دسته هفت نفرى از مسلمانان براى تعقيب كاروانى از مشركان كه از شام عازم مكه بود، از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ماءموريت يافتند.

آنان ، كاروان را يافته و پنداشته بودند كه در روزهاى آخر جمادى الآخر بسر مى برند و هنوز ماه رجب كه يكى از ماه هاى حرام است ، فرا نرسيده است .

به همين جهت با مشركان درگير شده و در اين ميان ، يك تن از مشركان به نام عمرو بن حضرمى كشته و دو نفر ديگر به نام هاى حكم بن كيسان و عبد الله بن مغيره ، اسير شدند و يكى از آنان به نام مغيرة بن عثمان ، از چنگ مسلمانان گريخت و اين خبر ناگوار را به مشركان مكه رسانيد.

جنگجويان مسلمان ، اسيران و غنايم را به مدينه منتقل كرده و ماجرا را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسانيدند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از كردار

آنان ناراحت شد و آنان را نكوهش كرد و فرمود: به خدا سوگند من شما را امر به جنگ با آنان نكرده بودم .

جنگجويان چون ناخرسندى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ديدند، از كرده خود پشيمان شدند.

مشركان ، اين حادثه را دست آويزى قرار داده و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان را متهم به حرمت شكنى ماه حرام نمودند.

آنان ، پيكى به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه اعزام كرده و به صورت اعتراض و انتقاد به آن حضرت گفتند: آيا در ماه حرام ، جنگ و نبرد جايز است ؟

در پاسخ آنان ، نازل شد و جواب آنان را به روشنى بيان كرد.

خداوند متعال به آنان پاسخ داد كه جنگ در اين ماه حرام است ولى شما نيز حرمت شكنى كرده و اهالى مكه را به جرم مسلمانى از خانه و شهرشان كه براى همه بايد محل امن و آسايش باشد، اخراج نموديد. گناه دسيسه هاى شما بزرگتر و بيشتر است از كشته شدن يك نفر مشرك به طور اشتباهى در نبرد با مسلمانان . (17)

5 - الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرامات قصاص فمن اعتدى عليكم فاعتدوا بمثل ما اعتدى عليكم ... (18)

ماه حرام در برابر ماه حرام است و حرمت (شكنى )ها را قصاص مى باشد. پس كسى كه بر شما تجاوز و دست درازى كرد، شما نيز به اندازه تجاوزش ، بر او دست درازى كنيد.

مراد از شهر حرام در اين آيه ، ماه ذى قعده است كه در اين ماه ، رسول خدا صلى الله

عليه و آله و سلم و مسلمانان مدينه در سال هجرى جهت انجام عمره ، عازم مكه گرديدند ولى مشركان مكه ، مانع ورود آنان شده و خود را براى نبرد با آنان آماده كرده بودند. سرانجام ، كارشان به صلح انجاميد كه معروف به ((صلح حديبيه )) شده است . (19)

مشركان مى دانستند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان پيرو آن حضرت ، حرمت ماه هاى حرام را نگه مى دارند و در اين ماه ها به كارزار و جنگ با دشمنان خود نمى پردازند.

به همين جهت در صدد برآمده تا از تعهد دينى و شرعى مسلمانان سوء استفاده كرده و آنان را غافل گير و در اين ايام بر آن ها هجوم آورده و كارشان را يكسره سازند.

خداوند متعال ، توطئه هاى شيطانى مشركان را نقش بر آب كرد و به پيامبرشان وحى نمود كه ماه حرام را در برابر ماه حرام است . اگر مشركان حرمت آن را شكستند و اقدام به تجاوز و جنگ كردند، بر مسلمانان واجب است با آنان مقابله به مثل نمايند. با نزول اين آيه ، حربه مشركان از دست شان گرفته شد و بار ديگر در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ضعف و انفال رسيده و به ناچار با آن مصالحه كردند.

6 - فاذا انسلخ الاشهر الحرم فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم ... (20)

آن گاه كه ماه هاى حرام به پايان رسد، هر كجا مشركان را يافتيد با آنان مبارزه كنيد.

مشركان و كافران شبه عربستان ، صحنه را بر مسلمانان تنگ كرده و از هر سو

با آنان دشمنى مى نمودند و گاهى اقدام به هجوم و آزار مسلمانان مى كردند. مسلمانان به ستوه آمده و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درخواست كردند كه به آنان اجازه نبرد با مشركان را بدهد. خداوند متعال آنان را امر به صبر نمود و فرمود كه حرمت ماه هاى حرام را نگهداريد و پس از پايان اين ماه ها، پاسخ آنان را بدهيد و هر كجا آنان را يافتيد، با آنان مبارزه و نبرد كنيد.

7 - ان عدة الشهور عند الله اثنا عشر شهرا فى كتاب الله يوم خلق السماوات و الارض منها اربعة حرم ، ذلك الدين القيم فلا تظلموا فيهن انفسكم . (21)

به راستى تعداد ماه ها در نزد خدا، دوازده ماه است . (و اين ) در كتاب خدا است از روزى كه آسمان ها و زمين را آفريد. چهار ماه از آن ها (ذى قعده ، ذى حجه ، محرم و رجب ) حرام مى باشند. اين است آيين استوار. پس در آن ماه ها بر خود ستم روا مداريد.

از اين آيه ، استفاده مى گردد از هنگامى كه خداى سبحان ، زمين و آسمان ها را آفريد و كرات آسمانى ؛ از جمله ماه را در گردش به دور زمين به حركت در آورد، زمان را به سال و سال را به دوازده ماه ، به تعداد منازل ماه ، محدود و مشخص كرد و پيامبران الهى نيز بر اساس آن عمل كرده و اعمال و عبادات خويش (مانند روزه و حج ) را تعيين مى نمودند.

هم چنين در اين آيه ، به حرمت

چهار ماه از سال و لزوم نگهدارى احترام آن ها به صراحت بيان شده است و اين كه شكستن حرمت آن ها و اقدام نمودند به جنگ و خون ريزى در اين مدت ، ستم بر بشريت است .

مراد از ((كتاب الله )) در اين آيه ، لوح محفوظ است و هم چنين در كتاب هايى كه بر پيامبران پيشين نازل شده اند، مطالب مزبور بيان شده اند.(22)

8 - انما النسيى زيادة فى الكفر به الذين كفروا يحلونه عاما و يحرمونه عاما ليوا طئول عدة ما حرم الله فيحوا ما حرم الله زين لهم سوء اعمالهم . (23)

همانا فراموشى در كفر (عصر جاهليت )، بسيار بود كه به واسطه آن گمراهى مى شدند آنانى كه كفر ورزيده بودند، به طورى كه سالى را حلال و سالى را حرام مى شمردند تا پاى مال كنند شمار آن چه را كه خدا حرام كرده است . پس آنان ، حلال مى شمردند آن چه (ماه هايى ) را كه خدا حرام كرده بود. (بدين ترتيب ) كردار زشت شان بر آنان آراسته مى گرديد.

با توجه به اينكه حرمت ماه هاى حرام از يادگارهاى پيامبران بزرگ الهى از جمله حضرت ابراهيم عليه السلام و فرزندش اسماعيل عليه السلام بود و عرب ها خود از پاى بند سنت آبا و اجدادى خويش مى دانستند، بدين جهت نمى توانستند به راحتى از اين سنت الهى ، يعنى پاس داشت ماه هاى حرام سرپيچى كنند. زيرا در آن صورت ، حج ناامن مى شد و رغبت ساير عرب ها به شركت در مراسم حج از بين مى رفت .در نتيجه عرب

هاى مكه علاوه بر اين كه اعتبار و سيادت خود را از دست مى دادند، از درآمدهايى كه از بابت حاجيان و زائران نصيب آنان مى گرديد، محروم مى شدند.

به اين جهت ، تلاش همگى آنان بر نگهدارى حرمت ماه هاى حرام و ايام حج بود.

ولى در برخى از سال ها كه ميان قبايل و و طوايف حجاز، نبرد و درگيرى هايى روى مى داد، شكيبايى آنان و پذيرفتن آتش بس و متاركه جنگ در سه ماه پشت سر هم (ذى قعده ، ذى حجه و محرم )، بر ايشان دشوار بود و در صدد گريز از آن بر مى آمدند.(24)

آنان براى گريز از اين مشكل ، دست به حيله هايى زدند كه مورد مذمت و سرزنش قرآن و مسلمانان قرار گرفتند.

يكى از حيله هاى آنان ، اين بود كه گفتند: ماه هاى ذى قعده و ذى حجه ، حرام و ماه محرم حلال گردد و پس از آن ، ماه صفر حرام شود، تا ميان ذى حجه و صفر، يك ماه فرصت تجاوز و خون ريزى يكديگر را داشته باشند.

ترفند ديگر آنان ، اين بود كه در هر سال ، در يك ماه مراسم حج را به جا مى آورند. مثلا دو سال پشت سر هم ، در ماه ذى قعده ، دو سال پشت سر هم در ماه ذى حجه و دو سال پشت سر هم در ماه محرم ، مراسم حج را انجام مى دادند و بقيه ماه هاى را براى خود حلال مى شمردند.

بدين طريق ، ماه هاى حرام و ايام حج را دستخوش هوا و هوس خويش قرار داده بودند.

عرب هاى مكه ، يك سال پيش از حجة الوداع ، مراسم حج را در ذى قعده انجام دادند و در سالى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم براى آخرين بار به زيارت خانه خدا مشرف شد و سفرش به حجة الوداع معروف گرديد، مراسم حج در ذى حجه قرار گرفت .

در همين سال ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ضمن خطبه اى فرمود: همانا زمان ، به مانند هياتى كه خدا در آفرينش آسمانها و زمين ، به وجود آورد بر مى گردد. به اين صورت كه هر سال ، دوازده ماه دارد و چهار ماه از آنها حرام است كه سه ماه پشت سر هم (ذى قعده ، ذى حجه و محرم ) و چهارمين ماه (رجب ) ميان جمادى و شعبان قرار گرفته است . (25)

از آن هنگام ، مراسم حج همه ساله در ذى حجه برگزار مى گردد. ولى سه ماه ديگر نيز از ماه هاى عبادت ، زيارت و حج خانه خدا (به صورت عمره و مفرده ) بوده و نگهدارى حرمت آنان ، بر همگان لازم و واجب است .

ماه محرم در روايات

درباره ماه محرم ، روايات فراوانى در منابع روايى شيعه و اهل سنت وارد شده اند و اين ماه را از ابعاد گوناگون مورد بررسى قرار داده اند.

اهم موضوعاتى كه در اين روايات به آن ها پرداخته شده است عبارتند از: برخى از رويدادهايى كه در اين ماه واقع شده اند، حرام بودن اين ماه پيش از اسلام و تنفيذ آن از سوى اسلام ، اعمال و عباداتى كه انجام آنها

در اين ماه داراى ثواب و پاداش زيادى است . مانند روزه ، نماز، شب زنده دارى ، مناجات و نيايش و سوگوارى براى اباعبدالله الحسين عليه السلام .

پرداختن به تمامى احاديث و روايات مربوطه ، از ظرفيت اين مقوله خارج است و مستقلا تاليف ديگرى را مى طلبد. اما از باب نمونه و تبريك جستن به كلام معصومين عليه السلام چند حديث را در اين جا نقل مى كنيم :

1 - عن اميرالمؤ منين عليه السلام فى حديث : ان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لما ثقل فى مرضه ، قال : ان السنة اثنى عشر شهرا، منها اربعة حرم .

قال ثم قال بيده : فذلك رجب مفرد، و ذو القعده و ذوالحجة و المحرم ثلاثة متواليات (26)

اميرالمؤ منان على عليه السلام فرمود: آن گاه كه بيمارى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم سنگين شده بود، آن حضرت فرمود: هر سالى از دوازده ماه تشكيل مى يابد كه چهار ماه از آنها، حرام مى باشد.

آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با اشاره به دستان مباركش فرمود: اين چهار ماه حرام عبارتند از: رجب كه منفرد واقع شد و ذى قعده ، ذى حجه و محرم كه پشت سر هم قرار گرفته اند.

2 - عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم انه قال : تصلى اول ليلة من المحرم ركعتين ، تقراء فى الاولى فاتحة الكتاب و سورة الاءنعام و فى الركعة الثانية فاتحة الكتاب و سورة يس . (27)

پيامبر گرامى اسلام فرمود: در شب اول ماه محرم ، دو ركعت نماز

به جاى آورديد و در ركعت اول ، سوره فاتحه و سوره انعام ، و در ركعت دوم سوره فاتحه و ياسين را قرائت كنيد.

3 - عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم انه قال : ان فى المحرم ليلة شريفة و هى اول ليلة ، من صلى فيها ماءة ركعة الحمد و قل هو الله احد و يسلم آخر كل تشهد، و صام صبيحة اليوم و هو اول يوم من المحرم كان ممن يدوم عليه الخير سنة و لايزال محفوظا من الفتنة الى القابل ، و ان مات ذلك صار الى الجنة ان شاءالله . (28)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: در ماه محرم ، شبى شريف است . آن شب ، شب اول اين ماه است . هر كس در اين شب صد ركعت نماز به جاى آورد كه در هر ركعت آن سوره حمد و سوره قل هو الله احد را قرائت كند و در آخر هر تشهدى سلام دهد و روز آن را كه روز اول ماه محرم است ، روزه بگيرد، براى چنين شخصى در تمام سال ، خير و خوبى تداوم مى يابد و تا سال بعد از هر فتنه اى محفوظ خواهد ماند و اگر در اين روز از بين بميرد، ان شاءالله وارد بهشت مى گردد.

4 - عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم انه قال : من صام يوما من المحرم فله بكل يوم ثلاثون يوما. (29)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس يك روز از ماه محرم را روزه بگيرد، براى او در برابر

هر روز، سى روز پاداش منظور مى گردد.

5 - قال على عليه السلام : ان استطعت ان تحافظ على ليلة الفطر و ليلة النحر و اول من المحرم و ليلة عاشورا و اول ليلة من رجب و ليلة النصف من شعبان ، فافعل و اكثر فيهن من الدعاء و الصلاة و تلاوة القرآن . (30)

حضرت على عليه السلام فرمود: اگر توانايى شب زنده دارى در شب عيد فطر، شب عيد قربان ، شب اول ماه محرم ، شب عاشورا، شب اول رجب و شب نيمه شعبان را دارى ، آن را بجاى آور و در اين شب ها براى زياد كردن دعا، نماز و قرائت قرآن تلاش كن .

6 - عن الريان بن شبيب قال : دخلت على الرضا عليه السلام فى اول يوم من المحرم فقال : يا ابن شبيب اصائم ؟ فقلت : لا. فقال : ان هذا اليوم هو اليوم الذى دعا فيه زكريا عليه السلام ربه فقال : رب لى من لدنك ذرية طيبة انك سميع الدعا، (31)

ريان بن شيب گفت : در نخستين روز ماه محرم به محضر امام رضا عليه السلام رسيدم . آن حضرت به من فرمود: اى پسر شبيب ، آيا امروز روزه دارى ؟ گفتم نه !

فرمود: به راستى امروز، روزى است كه حضرت زكريا عليه السلام در نزد پروردگارش دعا كرد و عرضه داشت : پروردگارا از ساحت مقدست به من ذريه اى پاك عنايت كن چه اين كه تو شنونده هر دعايى . پس خداى سبحان دعاى وى را اجابت كرد و به فرشته اى دستور داد كه خبر استجابتش را به زكريا برساند.

هنگامى كه زكريا براى اقامه نماز در محراب ايستاده بود، فرشته الهى بر او وارد شد و به او گفت كه پروردگارت ، تو را به يحيى بشارت مى دهد.

پس هر كس ، اين روز را روزه بگيرد و سپس خداى خود را بخواند، خدا نيز او را اجابت نمايد، همانطورى كه زكريا عليه السلام را اجابت فرمود.

7 - عن ابى عبدالله عليه السلام قال : من بات عند قبر الحسين عليه السلام ليلة عاشورا لقى الله يوم القيامة ملطخا بدمه و كاءنما قتل معه فى عرصة كربلا. (32)

امام صادق عليه السلام فرمود: هر كسى كه در شب عاشورا در مزار امام حسين عليه السلام بسر ببرد، و اين شب را در آن جا بيتوته كند (و به زيارت ، سوگوارى و عبادت بپردازد) در قيامت خدا را در حالى ملاقات مى كند كه به خون امام حسين عليه السلام آغشته است و گويا در ركاب آن حضرت در دشت كربلا به شهادت رسيده است .

لازم به يادآورى است كه در روز عاشورا حالت ويژه اى در نزد شيعيان دارد و شايسته است كه همه مسلمانان و حقيقت جويان جهان در اين روز به سوگوارى امام حسين عليه السلام و ياران شهيدش بپردازد. به همين جهت روايات فراوانى وارد شده اند مبنى بر اين كه شيعيان در اين روز، به زندگى شخصى خويش (از قبيل كسب و كار) نپردازند و چون دشمنان اهل بيت عليه السلام به خاطر شهادت امام حسين عليه السلام در اين روز جشن گرفته و روزه مى گرفتند، محبان اهل بيت در غم و اندوه بسر برند و به سوگوارى بپردازند

و اين روز را روزه نگيرند و اگر روزه گرفتند، آن را با نوشيدن آبى در بعد از ظهر افطار كنند.

روز اول محرم

روز اول محرم - سال اول عام الفيل (53 سال پيش از هجرت )

هجوم ابرهه به مكه معظمه جهت نابودى خانه خدا. (33)

ابرهه بن صباح كه با پشتيبانى قيصر روم و نجاشى حبشه ، بر كشور يمن استيلا يافته بود، براى خوار كردن ساكنان يمن و عرب هاى شبه جزيره عربستان ، از هيچ تلاشى كوتاهى نمى ورزيد و به هر كردار ناشايستى اقدام مى نمود، او، بر طايفه (حمير)و بزرگان آن بسيار سخت گرفت و (ريحانه ) دختر علقمه بن مالك را كه از جهت زيبايى و كمالات نفسانى ، در طايفه خود كم نظير بود، به اجبار و اكراه از همسرش (ابومرة سيف بن ذى يزن ) جدا كرد و خود با او ازدواج نمود.

بسيارى از يمينيان به دست حبشيان به فرماندهى ابرهه كشته و بسيارى ديگر اسير گرديدند و به عنوان (برده ) به حبشه و روم فرستاده شدند و مابقى به ناچار سر در طاعت ابرهه در آوردند و او را به اميرى خويش پذيرفتند.

ابرهه در ((صنعا)) (پايتخت فعلى يمن ) كنيسه اى بسيار مجلل و زيبا به نام ((قليس )) بنا كرد و از تمامى عرب ها خواست كه از بت خانه ها و زيارت كعبه (خانه خدا) دست برداشته و جهت زيارت و عبادت ، به صنعاء رفته و قليس را عبادت گاه خويش قرار دهند.

بزرگان عرب از اين ماجرا خشمگين شدند و مردى از طايفه ((بنى فقيم ))يا ((بنى مالك )) را به سوى قليس فرستاده تا در آن ساختمان نشسته و بر زمينش پليدى و بى حرمتى كند. ابرهه

از اين خبر بسيار ناراحت و خشمگين شد و تصميم به انتقام از عرب ها گرفت . او با تجهيز سپاهى سنگين از نيروهاى حبشى ، عازم مكه گرديد. در بين راه يمن تا مكه ، هر گروهى در مقابلش ايستادگى مى كرد، آنها را از دم تيغ و شمشير گذرانيده و به نابودى مى داد. كسى را ياراى پايدارى در برابر وحشى گرى هاى حبشيان نبود. از جمله ، ((ذو نفر)) از طايفه حمير با گردآورى نيروهاى رزمى ، به نبرد سپاهيان ابرهه رفت ولى كارى از پيش نبرد و متحمل شكست سنگين و بنيان كن شد و پس از نابودى سپاهيان ، خود به اسارت ابرهه در آمد و به اجبار و اكراه ، راهنماى حبشيان به سوى مكه شد.

حبشيان به محض نزديك شدن به شهر مكه ، اقدام به غارت و تاراج اموال مردم نمودند.

آنان ، هر چه از چهارپايان اهالى ، مكه از قبيل شتر، اسب و گوسفند آنان را مى ديدند، غارت مى نمودند.

در اين ميان ، دويست شتر عبدالمطلب ، بزرگ و مهتر مكه نيز به غارت رفت . ابرهه به اهالى مكه پيام فرستاد كه قصد من ، نابودى خانه خدا (كعبه ) است . اگر مردم اين شهر در برابر او مقاومت كنند و او را از اين كار بازدارند، با آنان نبرد كرده و تمامى مردان را كشته و زنان و فرزندانشان را به اسيرى مى گيرد.

اهالى مكه در آغاز قصد نبرد با سپاهيان خون آشام ابرهه را داشتند، ولى عبدالمطلب آنان را از اين كار بازداشت و به آنان گفت كه شما را ياراى برابرى

و نبرد با سپاه ابرهه نيست . بهتر است از شهر خارج شده و در دره ها و كوه هاى اطراف پناهنده شويد و از اهل و عيال خود محافظت و پاسبانى نماييد. اين خانه (كعبه ) از آن خدا است و او نيز از خانه خود دفاع خواهد كرد و اگر او از دفاع آن باز ايستد، ما چگونه مى توانيم از آن دفاع كنيم ؟

گويا به عبدالمطلب اين گونه الهام شده بود كه اهلى مكه خود را به هلاكت نرسانند و صاحب خانه ، از خانه خود دفاع و پاسدارى مى كند.

با اين تدبير خردمندانه ، اهالى مكه از كشتار و نابودى رهايى يافته و به اطراف شهر پناهنده و پراكنده شدند.

عبدالمطلب به همراه چند تن از بزرگان مكه به نزد ابرهه رفته و با او گفت و گو نمودند.

آنان ازابرهه پرسيدند: براى چه چيزاقدام به لشكركشى نمودى وبه سرزمين ما تهاجم كردى ؟

وى پاسخ داد: براى انتقام گرفتن از كارى كه شما بر معبد ((قليس ))انجام داديد.

عبدالمطلب و همراهان ، گفتند: آن بى حرمتى ، كار يك تن از نادانان بود. چرا همه مردم بايد به آتش او بسوزند و چرا بايد خانه خدا كه يادگار ابراهيم عليه السلام است دستخوش نابودى گردد؟

آنان هر چه گفتند، ابرهه بهانه آورد و گفتارشان را نپذيرفت و به آنان گفت : اگر شما در برابر من ، مقاومت نكنيد، من كارى با شما ندارم و تنها مى خواهم به جبران كار شما معبد شما را تخريب كنم و ديگر كسى براى زيارت به اينجا نيايد. همه مردم بايد براى پرستش خدا به صنعا رفته و

در قليس ، خدا را عبادت كنند.

به روايت ديگر، عبدالمطلب در آن ديدار به ابرهه گفت : سربازان تو شتران اهالى مكه ، از جمله دويست شتر مرا غارت كرده اند، دستور بده آنها را به ما بازگردانند.

ابرهه گفت : چرا درباره كعبه كه دين تو و دين پدران تو است ، چيزى ما نمى خواهيم ؟ عبدالمطلب گفت : من صاحب شتران خود هستم و كعبه را نيز صاحب است كه از آن نگهبانى و نگهدارى خواهد كرد.

ابرهه ، دستور داد شتران عبدالمطلب را به وى بازگرداندند.

عبدالمطلب پس از گفت و گو با ابرهه ، به همراه چند تن از قريش به نزد كعبه آمد و دست در حلقه در آن زد و با سرودن شعرى حماسه اى ، از خدا خواست كه شر ابرهه را به خويش بازگرداند و كعبه را از آسيب او در امان نگهدارد.

سرانجام وقت موعود فرا رسيد و ابرهه ، فرمان تخريب كعبه را صادر كرد.

در اندك زمانى ، چندين هزار نيروى خشن و مغرور حبشى به سوى كعبه هجوم آوردند. در پيشاپيش آنان ، چند فيل قوى هيكل و آموزش ديده در حركت بوده و فرماندهان بى نزاكت ابرهه بر آنها سوار بودند و به سوى كعبه ، به پيش مى راندند. ولى هنوز پاى آنها به خانه خدا نرسيده بود كه فوجى پرنده از سمت دريا پديدار شدند و بر بالاى سر سپاه ابرهه ، جولان دادند و آنان را از آسمان سنگ باران كردند. هر سنگريزه كه از منقار و يا پاهاى پرنده اى به زمين مى افتاد، به يكى از سپاهيان ابرهه برخورد كرده او

او به هلاكت مى رسانيد.

وضعيت شگفت آورى پديد آمده بود. سپاهيان ابرهه از يكديگر پراكنده شده و هر كدام به جانبى مى گريختند ولى از حمله پرندگان در امان نبودند. به هر سو كه مى رفتند، مورد حمله و سنگ اندازى پرندگان قرار مى گرفتند. در اندك مدتى ، سپاهيان ابرهه متحمل شكست سنگين شدند و همگى به هلاكت رسيدند و بجز تعدادى اندك كه موفق به فرار شدند، كسى از آنان در مكه باقى نماند.

ابرهه نيز كه از جمله فراريان بود، از هجوم بى امان پرندگان بى نصيب نماند و با بدن زخمى و خون آلود، مكه را ترك كرد، در حالى كه به هدف هاى پليد خود نرسيده بود. او كه به مانند جوجه مرغى شده بود، با سرافكندگى تمام و نااميدى به صنعا برگشت و در آن جا حالش بدتر شد و قلبش در سينه اش بشكافت و به هلاكت رسيد.(34)

از سوى ابرهه ، فرستاده اى به كشور حبشه رفت و ماجراى مكه را براى نجاشى تعريف كرد. نجاشى و همراهان او كه با ناباورى ، گوش به سخنان فرستاده ابرهه مى دادند، يك دفعه مشاهده كردند كه پرنده اى در كاخش پيدا شد و در منقار خود سنگريزه اى دارد. آن سنگريزه را بر آن سرباز تيره بخت انداخت و او را در مجلس نجاشى به هلاكت رسانيد.

بنابراين ، علاوه بر اهالى مكه و سپاهيان ابرهه ، نجاشى و اهالى حبشه نيز معجزه بزرگ خدا را از نزديك مشاهده كردند.

تاريخ هجوم ابرهه به مكه ، مصادف بود با نخستين روز ماه محرم الحرام سال 882 تاريخ ذوالقرنين (مطابق با سال 570

ميلادى )

در آن هنگام ، حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم در رحم مادرش حضرت آمنه عليه السلام بود. (35) و پس از دو ماه و هفده روز بعد، ديده به جهان گشود و عالميان را از نور جمالش پرفروغ گردانيد.

داستان فيل سوران ابرهه ، به خاطر اهميتى كه براى عرب هاى شبه جزيره عربستان داشت و نشانه اى از نشانه هاى قدرت الهى در سركوبى ستم كاران و زورمداران بود، مبدا تاريخ عرب ها قرار گرفت و اهالى شبه جزيره آن سال را ((عام الفيل )) ناميدند. به همين جهت ، ميلاد مسعود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در نخستين سال عام الفيل بر شمرده اند.(36)

قرآن مجيد به ماجراى ابرهه و فيل سواران حبشه اشاره كرد و سوره ويژه اى

با نام ((سورة الفيل )) نازل فرمود. اين سوره كوتاه را به همراه ترجمه اش بيان مى نماييم :

بسم الله الرحمن الرحيم

الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل . الم يجعل فى تضليل . و ارسل عليهم طيرا ابابيل . ترميهم بحجارة من سجيل . فجعلهم كعصف ماكول

آيا نديدى كه پروردگارت با اصحاب فيل چه كرد؟ * آيا دسيسه آنان را تباه نساخت ؟ * و فرستاد بر سر آنان پرندگانى فوج فوج * كه نشانه مى گرفت آنان را به سنگى از سجيل * پس گردانيد اصحاب فيل را به مانند برگ خورده شده .

روز اول محرم - سال هفتم بعثت

آغاز تبعيد پيامبر ص و طايفه بنى هاشم در شعب ابى طالب

پس از آن كه به فرمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ، گروهى از مسلمانان براى

گريز از فشارها و سخت گيرى هاى قريش مكه به كشور (( حبشه )) در آن سوى درياى سرخ مهاجرت نموده و در پناه نجاشى ، سلطان بى آزار و رعيت پرور اين كشور قرار گرفتند و از سوى ديگر، ايمان و پشتيبانى هاى بى دريغ ابوطالب عليه السلام و اسلام پذيرى حمزه عليه السلام - دو تن از عموهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و از شخص قريش - موجب تقويت مسلمانان و افت قدرت شيطانى مشركان مكه گرديد، دهشت بزرگى ، مشركان قريش را فرا گرفت و آنان ، قدرت و شوكت خويش را بر باد رفته ديدند.

آنان براى تعريف موقعيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان و جلوگيرى از گسترش و نفوذ اسلام ، انجمنى مهم برپا كرده و پس از گفت و گوهاى طولانى ، بر محاصره اقتصادى و اجتماعى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان و پشتيبانان آنان هم دست شدند.

سران قريش در ((دارالندوه ))(مجلس اعيان و اشراف قريش ) پيمان نامه اى به خط ((منصور بن عكرمة )) و امضاى صاحب نفوذان و بزرگان طايفه ها، نوشته و در داخل كعبه آويزان نمودند و سوگند ياد كردند كه ملت عرب تا آخرين نفس به آن پاى بند باشند. پيمان نامه آنان ، شامل موارد ذيل بود:

1 - هر گونه معاشرت و ارتباط با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان ممنوع است .

2 - خريد و فروش كالا و مواد غذايى و هر گونه معاملات اقتصادى با آنان ممنوع است .

3 - در تمام

رويدادها، بايد از مخالفان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دشمنان مسلمانان پشتيبانى گردد.

سران قريش با انعقاد اين پيمان نامه ، مسلمانان و حاميان آنان را در فشار قرار دادنهد و آنان را به شدت منزوى كرده و از جهت اقتصادى و اجتماعى از صحنه خارج نمودند.

حضرت ابوطالب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، پس از آگاهى از پيمان نامه مشركان ، ماندن در مكه را به مصلحت ندانسته و به ناچار دستور داد تمامى فرزندان عبدالمطلب و طايفه بنى هاشم از شهر مكه خارج گردند و در دره اى ميان بلندى هاى اطراف مكه قرار دارد، نقل مكان نمايند.

تمامى بنى هاشم و فرزندان عبدالمطلب ، چه آنانى كه اسلام را پذيرفته و در زمره مسلمانان در آمده بودند و چه آنانى كه بر كيش پيشين خويش باقى بودند، به فرمان بزرگ خاندان خود، ابوطالب عليه السلام گردن نهاده و از مكه به سوى شعب كه بعدها به شعب ابى طالب عليه السلام معروف گرديد، نقل مكان كردند و در آن جا چادر زده و سكونت اختيار نمودند. در ميان آنان ، تنها ابولهب ((يكى از عموهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم )) مخالفت ورزيد و با مشركان قريش همراه و هم دست شده و در مكه باقى مانده بود.

وى تا آخر عمر بر كفرش پايدار بود و سرانجام با خوارى و پستى به هلاكت رسيد.

بنى هاشم ، به مدت سه سال دست از خانه و كاشانه خويش كشيده و در شعب ابى طالب عليه السلام با نهايت عسرت و تنگ دستى به سر بردند

و جز در ايام حج و ماه هاى حرام كه در سراسر حجاز و عربستان آتش بس و امنيت نسبى برقرار بود، نمى توانستند از شعب خارج شده و با ديگران ارتباط و رابطه اى داشته باشند. در اين مدت ، افراد انگشت شمارى به صورت پنهانى با بنى هاشم ارتباط داشته و يا به آنان كمك اقتصادى مى نمودند.

از جمله آنان ، حكيم بن حزام (برادر زاده حضرت خديجه عليه السلام )، ابوالعاص بن ربيع (همسر زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) بن عمرو بودند.

آنان در نيمه شب ، مقدارى گندم و خرما بر شترى بار كرده و تا نزديكى شعب مى آوردند، سپس افسار شتر را بر گردنش انداخته و رها مى كردند. البته كمك و مساعدت آنان ، بى خطر نبود. زيرا گاهى سران قريش از آن اطلاع يافته و كمك كنندگان را به سختى بازخواست و مجازات مى كردند.

بنابه نقل مورخان ، در اين مدت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و همسرش حضرت خديجه عليه السلام تمام دارايى هاى خود را از دست دادند. اما خداى سبحان ، پشتيبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ايمان آورندگان بود. روزى جبرئيل امين به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد و به آن حضرت خبر داد كه موريانه ، پيمان نامه سران قريش را خورده و از بين برده است .

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين خبر را به اطلاع عمويش ابى طالب عليه السلام رسانيد و ابوطالب با خوش حالى تمام از شعب

خارج شد و به سوى سران قريش حركت كرد.

از سوى ديگر، برخى از سران قريش از كرده ناپسند و ظالمانه خويش ، به تدريج پشيمان شده و با برگزارى جلسات پنهانى چند نفرى به اين نتيجه رسيدند كه نقض عهد كنند. آنان ، پس از مدتى جرات كرده و در مجمع سران قريش ، اظهار ندامت نمودند و خواستار ابطال پيمان نامه شدند. اين ها عبارت بودند از: هشام بن عمرو، زهير بن ابى اميه ، مطعم بن عدى ، ابوالبخترى بن هشام و زمعة بن اسود.

سرانجام ، ابوطالب عليه السلام در جمع سران قريش قرار گرفت و به آنان گفت : برادرزاده ام محمد صلى الله عليه و آله و سلم به من خبر داده است كه عهد نامه شما را موريانه خورده است و جز جمله ((بسمك اللهم )) (كه در عهد جاهليت بر بالاى نامه ها مى نوشتند)، بقيه را از ميان برده است . هم اكنون شما اى بزرگان قريش ، آن نامه را بياوريد و در آن نظر افكنيد، اگر او راست گفته است ، آيا حاضريد از كار خود دست برداشته و به دشمنى با محمد صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان پايان دهيد؟

سران قريش گفتند: آرى اگر او راست گفته باشد، ما از آن عهد نامه چشم پوشى كرده و به دشمنى با محمد صلى الله عليه و آله و سلم پايان مى دهيم . ولى تو، اى ابوطالب ! آيا تعهد مى نمايى كه اگر او دروغ گفته باشد و پيمان نامه سالم مانده باشد، وى را به ما تحويل دهى و غائله را

به پايان رسانى ؟

ابوطالب عليه السلام چون به گفته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان داشت و مى دانست كه او از پيش خود سخن نمى گويد و آن چه را كه مى گويد، از سوى خدا است ، در پاسخ آنان گفت : مى پذيرم !

مكه ، وضعيت شگفتى پيدا كرده بود و باز كردن عهدنامه به سرنوشت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دين اسلام ، بستگى تمام پيدا كرده بود ولى ابوطالب عليه السلام بر گفتارش پافشارى مى نمود و به خبر غيبى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان كامل داشت .

سرانجام ، پيمان نامه را آوردند و مهر آن را باز كرده و با شگفتى تمام دريافتند كه آن چه محمد صلى الله عليه و آله و سلم گفته بود، حقيقت دارد و موريانه ، تمامى پيمان نامه ، جز جمله ((بسمك اللهم )) را از ميان برده است .

آن عده از سران قريش كه از كرده خويش پشيمان شده بودند، داد سخن داده و سايران را نيز وادار به نقض عهدنامه كردند.

سران مشرك و كفرپيشه مكه ، چاره اى جز تسليم نيافته و عهدنامه را ملغى نمودند.

بدين ترتيب ، محاصره سه ساله به پايان رسيد و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به همراه ساير بنى هاشم با سرافرازى و سربلندى از شعب خارج شده و به خانه هاى خود در مكه ، بازگشت نمودند.

برخى از بزرگان قريش ، آنان را استقبال كرده و در بازگشت به مكه و فراهم آورى مسكن به آنان مساعدت نمودند.(37)

روز اول محرم - سال چهارم هجرى قمرى

آغاز سريه

(38)ابوسلمة بن عبدالاسد

پس از پايان نبرد ((احد ))و شكست مسلمانان در مصاف با مشركان قريش و به شهادت رسيدن بيش از هفتاد تن از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، از جمله عمويش حمزه بن عبدالمطلب عليه السلام ، دشمنان اسلام احساس كردند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان رو به ضعف و ناتوانى رفته و مى توان با هجوم ديگران آنان را نابود كرد و شهر مدينه را با دارايى و ساكنانش را به غنيمت گرفت .

به همين جهت در گوشه و كنار شبه جزيره ، به ويژه در ميان قبايل نزديك به مدينه ، تحركاتى به وجود آمد و برخى از آنان براى نبرد با مسلمانان آماده گرديدند. مردان قبيله بنى اسد، از جمله آنانى بودند كه به خيال خام خود در صدد نبرد با مسلمانان بر آمدند.

طليحه و سلمه پسران خويلد از قبيله بنى اسد اقدام به گردآورى نيروى رزمى و تجهيزات و امكانات جنگى نمودند. آنان قريب به 300 تن را آماده جنگ و نبرد با مسلمانان كرد. ولى پيش از حركت آنان به سوى مدينه ، مردى از قبيله ((بنى طى ))به نام وليد بن زهير به ديدن برادرزاده اش زينت طايى به مدينه رفته بود.وى ضمن گفت و گو با زينب و همسرش طليب بن عمير، جريان قبيله بنى اسد و اقدامات ضد اسلامى آنان را فاش ساخت . طليب بن عمير كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، اين خبر را بى درنگ به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله

و سلم رسانيد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هرگاه نسبت به اسلام و مسلمانان ، احساس خطر مى نمود، به سرعت دست به كار مى شد و فتنه را در نطفه ، خفه و به دشمن اجازه هيچ گونه فعاليتى نمى داد. به همين جهت آن حضرت در اين ماجرا نيز حساسيت به جا و شايسته اى از خود نشان داد و يكى از صحابه دلير خويش به نام ((ابو سلمه بن عبدالاسد )) را ماءمور مبارزه با توطئه گران بنى اسد نمود.

ابوسلمه ، از مجاهدانى بود كه در نبرد احد، زخمى شده بود. وى پس از بازگشت از جنگ احد، به مدت يك ماه به درمان زخم خود پرداخت تا اين كه بهبودى حاصل گرديد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در نخستين روز ماه محرم - سال چهارم هجرى (كه 35 ماه از هجرت آن حضرت گذشته بود)، ابوسلمه را به فرماندهى سپاه يكصد و پنجاه نفرى مسلمانان منصوب كرد و با دستورهاى لازن آنان را روانه محل سكونت قبيله بنى اسد نمود.

آن حضرت به ابوسلمه سفارش كرد كه هدف اصلى خود را پنهان سازد و از بيراهه حركت كرده و روزها را به استراحت و شب ها را راه پيمايى كند و بر دشمنان اسلام شبيخون زند. هم چنين به ابوسلمه درباره پرهيزگارى و ترس از خدا و خوش رفتارى با سربازان اسلام سفارش هايى نمود.

سپاه اسلام به راهنمايى همان مرد طايى از مدينه خارج شد و به سوى قبيله بنى اسد به راه افتاد و پس از چهار شبانه روز راه پيمايى به مكانى به نام

((قطن )) رسيد.

قطن ، نام كوهى در ناحيه ((فيد )) است كه در آن جل چشمه هايى متعلق به بنى اسد قرار دارد. مسلمانان در آن مكان با دشمنان درگير شدند و ميان آنان آتش نبرد شعله ور گرديد. يك تن از دشمنان و يك تن از مسلمانان به نام (( مسعود بن عروه )) در اين نبرد كشته شدند و تعدادى از دشمنان زخمى گرديدند.

در اين نبرد دلاورى هاى ابوسلمه ، سعد بن ابى وقاص ابوحذيفه و ديگر مجاهدان مسلمان ، موجب پيروزى سپاه اسلام و ناتوانى و شكست مشركان گرديد.

دشمنان اسلام كه تاب مقاومت نياورده بودند، به ناچار پراكنده شده و در نتيجه ، گروه هجومى آنان از هم پاشيد. سپاه اسلام ، اسيران و غنيمت هاى فراوانى به دست آورده و با پيروزى شكوهمند به مدينه بازگشت نمود.

ابوسلمه پس از بازگشت به مدينه ، زخمى كه در جنگ احد بر بدنش اصابت كرده بود، دوباره سرباز كرد و به شدت وى را رنج مى داد تا اين كه در جمادى الاخر همان سال بدرود حيات گفت . همسرش ((ام سلمه )) كه از زنان باتقوا و دوستدار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت عليه السلام بود، پس از شهادت همسرش ، افتخار همسرى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را پيدا كرد و در ماه شوال سال پنجم هجرى به عقد ازدواج آن حضرت در آمد.(39)

روز اول محرم - سال نهم هجرى قمرى

گماشتن كارگزارانى براى دريافت زكات از مسلمانان به فرمان رسول خدا ص . (40)

پس از آن كه آيه زكات و لزوم اخذ آن از مسلمانان بر پيامبر

اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل گرديد، (41) آن حضرت تصميم گرفت از دارايى هاى مسلمانان ، مالياتى به عنوان ((زكات )) يا ((صدقه )) دريافت كند و در امر حكومت اسلامى و هزينه كردن در مواردى چون تامين معيشت مستمندان ، آزادى بندگان ، تامين رهگذران وامانده ، بدهكاران بى چاره و تاليف قلوب دشمنان و غيره مصرف نمايد.(42)

آن حضرت در نخستين روز ماه محرم سال نهم هجرى قمرى ، عاملان و كارگزارانى براى دريافت زكات ، ماءمور كرد و آنان را به مناطق مسلمان نشين و قبايل مسلمان اعزام كرد. برخى از افرادى كه براى اين كار انتخاب شده بودند، عبارتند از: بريدة بن حصيب به قبيله هاى اءسلم و غفار، عباد بن اشهلى به قبيله هاى سليم و مزينه ، رافع بن مكيث به منطقه جهينه ، عمرو بن عاص به طايفه بنى كعب ، و ابن لتيبه ازدى به طايفه بنى ذبيان .

براى تمام قبايل و طوايف عربستان كه در پناه حكومت الهى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم زندگى مى كردند، كارگزارانى اعزام شدند. ولى در آن هنگام چون همه باديه نشينان و افراد طوايف و قبايل به اسلام نگرويده بودند و يا مسلمان شده ولى حقيقت اسلام را درك نكرده بودند، ماجراى زكات بر آنان سنگين آمد بدين جهت برخى از آنان از پرداخت زكات امتناع كردند.

از جمله ، بنى تميم ، زكات خود را نپرداخته و براى مخالفت با فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آماده نبرد گرديدند.

دسته اى از سربازان اسلام به سوى آنان رفته و مجددا فرمان

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ابلاغ نمودند. ولى آنان اعتنايى نكرده و در عدم پرداخت زكات و مخالفت با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اصرار ورزيدند. به ناچار ميان سربازان اسلام و آنان درگيرى و نبرد آغاز گرديد.

سربازان اسلام در اين درگيرى ، تعدادى از افراد اين طايفه را اسير كرده و به مدينه آوردند. سران و بزرگان طايفه بنى تميم ، براى رهايى اسيران خود به سوى مدينه حركت كردند. آنان چند شاعر زبردست جهت مفاخرات با مسلمانان به همراه بردند و در صدد مفاخره با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر آمدند. خطيبان و شاعران بنى تميم در نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان مدينه ، سخن سرايى و شعر خوانى كردند. حسان بن ثابت كه از شاعران مسلمان مدينه بود، بنا به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اشعارى سرود و پاسخ بهترى به آنان داد.

سرانجام بنى تميم به ناتوانى و بى منطقى خويش اعتراف كردند و يكى از سران آنان گفت : به خدا سوگند كه از عالم غيب ، محمد صلى الله عليه و آله و سلم را يارى مى كنند، خطيب ما و شاعر او از شاعر ما نيكوتر است .

آنان ، اسلام خويش را استوار كرده و پيمان تازه اى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منعقد نمودند.

به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، اسيران بنى تميم آزاد به هر يك از آنان و افرادى كه براى آزادى آنان آمده

بودند، بخشش قابل توجهى عنايت گرديد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: آيا به همه آنان بخشش كرديد؟

ياران پاسخ دادند: آرى ، به همه آنان اعم از مرد و زن بخشش كرده ايم ، جز غلامى كه همراه آنان است .

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود به او هم چيزى بدهيد.

پاسخ دادند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او غلامى بى ارزش بيش نيست !

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر چه غلام است ولى او نيز همراه آنان بوده است و براى او نيز حقى است كه بايد ادا كنيد.(43)

لازم به يادآورى است كه اسير كردن افراد و يا برده گرفتن آنان در جنگ ها و درگيرى ها در عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از سوى مسلمانان ، بيشتر جنبه تربيتى و آموزش داشته تا جنبه بهره بردارى . به اين ترتيب افراد اسير، با دين اسلام و آداب دينى آشنايى پيدا كرده و سپس آزاد مى شدند و خود به مبلغى از مبلغان اسلام تبديل مى شدند.

روز اول محرم - سال 14 هجرى قمرى

نبرد مسلمانان را روميان در ((مرج صفر))

اين نبرد كه در منطقه ((مرج صفر)) در حوالى دمشق (مركز شام ) واقع شد، به جنگ ((روز مرج صفر )) معروف گرديده است .

ابوبكر بن ابى قحافه پس از سركوبى مرتدان و آنهايى كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم راه ارتداد را در پيش گرفته بودند، سپاه بزرگى از مسلمانان مدينه ، مكه ، طائف و ديگر مناطق نجد و حجاز فراهم نمود و آنان را

براى نبرد با روميان ، عازم شام كرد.

وى ، سه پرچم براى سه تن از فرماندهان بست و آنان را به فرماندهى سپاه منصوب كرد. آن سه عبارت بودند از: خالد بن سعيد بن عاص ، شرحبيل بن حسنه و عمرو بن عاص . امارت كل فرماندهى را بر عهده ابى عبيده جراح و پس از او بر عهده يزيد بن ابى سفيان گذاشت .

هم چنين ، خالد بن مغيره را كه در عراق به سر مى برد به كمك جنگجويان مسلمان در شام فرستاد و هر چند گاهى تعدادى از افراد مناطق اسلامى را تجهيز و براى تقويت سربازان به شام اعزام مى نمود.(44) سرانجام ميان مسلمانان و روميان در مناطق مختلفى از شام ، نبرد و درگيرى آغاز گرديد و مدت ها به طول كشيد و از طرفين تعداد بى شمارى كشته ، زخمى و اسير گرديدند، ولى در بسيارى از اين نبردها، پيروزى با سپاه مسلمين بود و شهرهاى شام يكى پس از ديگرى به دست مسلمانان گشوده مى شد.(45)

نبرد ((مرج صفر ))بنا بر روايت ((فتوح البلدان ))در هلال محرم سال 14 هجرى قمرى آغاز گرديد. در آن زمان ، ابوبكر وفات يافته و خلافت به عمر بن خطاب منتقل شده بود.

اين نبرد كه از بزرگترين درگيرى هاى مسلمانان و مسيحيان بود، پيش از فتح دمشق و بيست روز پس از نبرد معروف (اجنادين ) واقع گرديد.

در اين معركه ، تعداد بى شمارى از مسلمانان و مسيحيان كشته و جنگجويان زيادى زخمى و از كار افتاده شدند، خون كشته شدگان و زخميان جنگ آب رودخانه را رنگين كرده بود. تنها از مسلمانان

بيش از چهار هزار تن زخمى شده بودند.

ولى تلفات و خسارت هاى دشمن به مراتب از مسلمانان بيشتر و زيادتر بود. به همين جهت روميان ، ناچار به هزيمت شده و با خوارى تمام به سوى دمشق و بيت المقدس عقب نشينى كرده و مسلمانان را به پيشروى و فتوحات بزرگتر اميدوار نمودند.

خالد بن سعيد بن عاص ، از جمله كشته شدگان اين نبرد بود و در گردنش شمشيرى برنده (صمصام ) آويزان بود. معاوية بن ابى سفيان كه به عنوان يك سرباز در آن نبرد حضور داشت و بعدها پس از وفات ابوعبيده جراح و برادرش يزيد بن ابى سفيان ، به مقام و منصب عالى شام دست يافته بود، در آن جنگ ، آن صمصام را براى كسب افتخار تصاحب كرد. ولى پس از مدتى سعيد بن عاص بن سعيد، با معاويه درباره صمصام منازعه كرد و در نزد عثمان بن عفان شكايت نمود. عثمان به نفع سعيد حكم كرد و سعيد، صمصام را از معاويه گرفت .

اين شمشير در تاريخ خلفاى بنى اميه و بنى عباس دست به دست گرديد، تا اين كه سر آخر به واثق عباسى (متوفاى 232 هجرى قمرى ) رسيد و به دستور وى ، آن را صيقل دادند و ليكن پس از صيقل دادن آن ، تغيير حالت داد.

لازم به يادآورى است كه خالد بن سعيد، اين شمشير را در اواخر عمر شريف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در نبرد با مرتدان اهل يمن و از دست عمر و بن معدى كرب به چنگ آورده بود.(46) و آن هميشه با خود حمل كرده و

بر گردنش آويزان مى نمود.

روز اول محرم - سال 24 هجرى قمرى

آغاز خلافت عثمان بن عفان (47)

هنگامى كه عمر بن خطاب (دومين خليفه مسلمين ) به دست ((فيروز ابولؤ لؤ ))در مدينه زخمى گرديد و به مرگ خود اطمينان پيدا كرد، عبدالرحمن بن عوف (يكى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ) را فرا خواند و نخست به وى پيشنهاد نمود كه جانشينى وى را بپذيرد. اما عبدالرحمان آن را فراتر از توانايى خويش ديد و از پذيرفتن مسئوليت سنگين آن ، خوددارى كرد. آن گاه عمر بن خطاب به وى دستور داد تا پنج تن از بزرگان صحابه را گرد آورد و با خود، يك شوراى شش نفرى تشكيل دهد و از ميان آنان ، يك نفر به عنوان خليفه مسلمانان برگزيده شده و سايرين با او بيعت نمايند.

اعضاى شورا عبارت بودند از: عبدالرحمن بن عوف ، امام على بن ابى طالب عليه السلام ، عثمان بن عفان ، زبير بن عوام ، طلحة بن عبيدالله و سعد بن ابى وقاص .

هم چنين عمر بن خطاب دستور داد فرزندش عبدالله و دو شخصيت منتسب به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، يعنى امام حسن مجتبى عليه السلام و عبدالله بن عباس ، بدون اينكه حق راى داشته باشند، به عنوان ناظر در جلسه حضور داشته باشند.(48)

عمر بن خطاب به اعضاى شورا، سه روز فرصت داد تا با بررسى جهات و جوانب حكومت و اوصاف و شايستگى هاى افراد، يك تن را برگزينند. وى ، ((ابى طلحه انصارى )) را با 50 نفر نيروى مسلح ، ماءمور تشكيل جلسه و توافق نهايى

اعضاء و اجراى مصوبات آن نمود. او به ابى طلحه دستور داد كه آراى اقل بايد تابع آراى اكثر باشد و اگر طرفين ، مساوى (سه به سه ) شدند، ترجيح با طرفى است كه عبدالرحمن بن عوف در آن باشد. هر كه با تصميمات آن مخالفت ورزد، با شمشير سرش را از بدن جدا كند.

جلسه اعضاى شورا آغاز گرديد و به بحث و تبادل نظر پرداختند. آنان سه روز را در اتاقى دربسته گفت و گو كردند و سرانجام ، سه تن از آنان ، راى خود را به دو نفر واگذار كردند. و به اين صورت كه زبير بن عوام ، راى خود را به امام على بن ابى طالب عليه السلام واگذار كرد و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص ، هم به على عليه السلام و هم به عثمان بن عفان راضى بودند. طلحة بن عبيدالله در آن هنگام كه در سفر بود، نتوانست در جلسه شورا حاضر گردد. وى پس از بيعت با عثمان از سفر برگشت و به اين امر رضايت داد.

به هر حال ، دو نفر از ميان اعضاى شورا، نامزد خلافت شدند. يعنى حضرت على عليه السلام و عثمان بن عفان .

سه روز به پايان رسيد و همه چشم انتظار معرفى خليفه تازه بودند. عبدالرحمن در اين هنگام ، غير از گفت و گوهاى فردى و جلسه اى با امام على عليه السلام و عثمان بن عفان ، با برخى از بزرگان صحابه نيز مشورت هايى مى كرد و نظرات آنان را جويا مى شد.

عبدالرحمن به پيروى از عمر بن خطاب ، تمايل باطنى به

خلافت امام على عليه السلام نداشت و انتخاب آن حضرت براى عضويت در شورا را، تنها براى مشروعيت بخشيدن ظاهرى كار انتقال خلافت مى دانست و در حقيقت ، نيت آنان انتخاب عثمان بن عفان بود. عبدالرحمن به دنبال گريز گاهى مى گشت كه عثمان را به تخت خلافت بنشاند ولى با هر كسى گفت و گو مى كرد، آنان على بن ابى طالب عليه السلام را بخاطر كمالات نفسانى ، سبقت در اسلام و خويشاوندى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، بر عثمان ترجيح مى دادند.

شايد منظور عبدالرحمن در گفت گو با بزرگان صحابه ، راضى كردن آنان به خلافت عثمان بود و از اين راه ، زمينه را براى پذيرش عمومى فراهم مى كرد.

روز چهارم فرا رسيد و مسلمانان در مسجد النبى صلى الله عليه و آله و سلم گرد آمده تا به خليفه سوم بيعت كنند.

عبدالرحمن ، در آغاز از تشكيل جلسه شورا و روند آن گزارشى داد و نهايى شدن نامزدى حضرت على عليه السلام و عثمان بن عفان را اعلان كرد.

آنگاه از مردم ، درباره انتخاب يكى از اين دو، نظر خواهى كرد. مردم دو دسته شدند. تعدادى از صحابه و ياران نزديك رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، به على عليه السلام و تعدادى ديگر به عثمان راى دادند و در نتيجه ، پراكندگى آرا و دودستگى به وجود آمد.

عبدالرحمن براى پايان كار، نخست حضرت على عليه السلام را به پيش فرا خواند و به وى گفت : اى ابوالحسن عليه السلام آيا با خدا پيمان مى بندى كه به

كتاب الله ، سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و سيره دو خليفه پيشين عمل نمايى ؟

حضرت على عليه السلام بدون هيچ گونه ظاهر سازى و با طماءنينه كامل فرمود: پيمان مى بندم كه به كتاب خدا و سنت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و به علم خود عمل كنم .

سپس عبدالرحمن به عثمان ، گفت : اى عثمان ، آيا با خدا پيمان مى بندى كه به كتابش و سنت پيامبرش و سيره دو خليفه پيشين عمل كنى ؟

عثمان ، بدون هيچ گونه تاءملى گفت : مى پذيرم . من پيمان مى بندم كه به كتاب خدا، سنت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و سيره شيخين عمل كنم !

عبدالرحمن كه خود سازنده اين صحنه نمايش بود، دست روى دست خود زد و گفت : تمام شد. سپس با عثمان بيعت كرد و مردم نيز با عثمان بيعت كردند. طلحة بن عبيدالله كه پس از اين ماجرا، به مدينه بر گشته بود، چون ديد همگان با عثمان بيعت كردند، او نيز به ناچار با وى بيعت كرد.

لازم به يادآورى است كه كشته شدن عمر بن خطاب ، سه روز مانده به آخر ذى حجه سال 23 هجرى واقع شد و انتخاب عثمان به خلافت ، در چهارمين روز درگذشت عمر كه مصادف با روز يكشنبه ، اول ماه محرم سال 24 هجرى قمرى بود، به وقوع پيوست . (49)

اما جلال الدين سيوطى در تاريخ الخلفاء، گفته است : عمر بن خطاب در روز چهارشنبه ، چهار روز باقى مانده به آخر ذى حجه

، زخمى گرديد و در روز يكشنبه ، اول ماه محرم ، دفن شد. آن گاه در صفحات ديگر گفت : انتخاب عثمان بن عفان ، سه روز پس از دفن عمر بن خطاب واقع گرديد.(50)

عثمان در يك نگاه :

عثمان بن عفان ، از طرف پدر و مادر، اموى و از سوى جده مادر، هاشمى است . وى پيش از هجرت ، در مكه معظمه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گراييد و با دختر آن حضرت ، به نام ((رقيه بنت محمد صلى الله عليه و آله و سلم )) ازدواج كرد.

او ابتدا به حبشه و سپس به مدينه منوره هجرت نمود و همسرش رقيه در مدينه وفات يافت . سپس با دختر ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نام ((ام كلثوم بنت محمد صلى الله عليه و آله و سلم )) ازدواج كرد كه پس از چند سالى ، ايشان نيز در مدينه وفات يافت .

عثمان از هيچ يك از دو دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داراى نسلى نشد. وى يكى از اعضاى شوراى شش نفره جهت تعيين خليفه ، پس از قتل عمر بن خطاب بود كه به زمامدارى مسلمانان نايل آمد. در زمان زمامدارى وى ، مروان بن حكم ، معاوية بن ابى سفيان و بسيارى ديگر از امويان (كه سابقه دشمنى آنان بر اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر احدى پوشيده نيست ) خلافت و حكومت را هم چون غنيمتى كه در جنگ به دست مى آوردند، در ميان خويش تقسيم

نمودند و از اين راه ، دارايى هاى بى حد و حسابى گردآورى و كاخ هايى بنا و غلامان و كنيزان فراوانى خريدارى كردند.

بدين ترتيب ، مسير خلافت اسلامى به سوى خود كامگى و ستم كارى و تضييع حقوق عمومى مردم ، منحرف گرديد. سرانجام انقلابيون شهرهاى مختلف اسلامى شورش گرديد. سرانجام انقلابيون شهرهاى مختلف اسلامى شورش كرده و با محاصره چندين روزه كاخ عثمان ، وى را در ذى حجه سال 36 هجرى قمرى به قتل رسانيدند.

عثمان بن عفان ، در محل دور افتاده اى از قبرستان بقيع كه محل دفن يهوديان مدينه بود، به خاك سپرده شد.

روز اول محرم - سال 81 هجرى قمرى

درگذشت محمد بن حنيفه ، فرزند اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السلام .

پس از فرزندان حضرت فاطمه زهرا عليه السلام ، محمد حنفيه نخستين فرزند حضرت على عليه السلام از ساير همسرانش مى باشد.

محمد حنفيه از شخصيت هاى برجسته عالم اسلام است . در اين جا به طور اجمال گذرى بر زندگى اش مى نماييم :

* نام : محمد (و محمد اكبر).

* كنيه : ابوالقاسم .

* نسب پدرى : فرزند على بن ابى طالب بن عبدالمطلب عليه السلام .

* نسب مادرى : فرزند خوله بنت جعفر بن قيس بن مسلمه بن عبيد بن ثعلبه بن يربوع بن ثعلبه بن دول بن حنيفة بن جيم . (51)

چون نسب مادرى محمد، به حنيفه بن جيم مى رسد وى ملقب به اين حنيفه و يا محمد بن حنيفه گرديد.

درباره ازدواج حضرت على عليه السلام با خوله ، دو روايت ذكر شده است . بنا به روايت اول ، در عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله

و سلم گروهى از مردم يمن و اطراف آن از دين اسلام روگردان شده و راه ارتداد را در پيش گرفتند. حضرت على عليه السلام از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ماءموريت يافت براى ارشاد و تبليغ مردم و در صورت لزوم مبارزه با دشمنان و مرتدان ، به اين منطقه اعزام گردد.

آن حضرت پس از نبرد با ((بنى زبيد)) گروهى از آنان را اسير كرد كه خوله نيز در ميان آنان بود و در تقسيم غنايم و اسيران ، وى نصيب حضرت على عليه السلام شد. خوله براى حضرت على عليه السلام پس از شهادت حضرت زهرا عليه السلام ، محمد را به دنيا آورد.

اما بنا به روايت ديگر، در اوائل خلافت ابوبكر، در طايفه بنى اسد و بنى حنيفه به نزاع و نبرد پرداختند و در آن ميان ، خوله به اسارت بنى اسد درآمد.

آنان ، وى را به مدينه آورده و در معرض فروش قرار دادند. حضرت على عليه السلام وى را از آنان خريدارى كرد. پس از مدتى ، طايفه خوله از اين امر آگاهى يافته و به محضر حضرت على عليه السلام در مدينه آمدند و خواستار آزادى و بازگرداندن خوله شدند. حضرت على عليه السلام وى را آزاد كرد و سپس با پرداخت مهريه ، وى را به ازدواج خويش درآورد.

از آن پس ((خوله )) به عنوان يكى از همسران امام على بن ابى طالب عليه السلام درآمد و براى آن حضرت ، محمد را به دنيا آورد كه هم نام و هم كنيه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود.(52)

* ولادت

: محمد حنيفه در عصر خلافت عمر بن خطاب (در حدود سال 16 هجرى قمرى ) در مدينه منوره ديده به جهان گشود.

* درگذشت : وى در اول ماه محرم سال 81 هجرى قمرى در سن 65 سالگى در خلافت عبدالملك بن مروان بدرود حيات گفت .

پس از درگذشت او، فرزندش ابوهاشم و بنا به روايتى اءبان بن عثمان ، والى مدينه بر وى نمازگزارد.

بلاذرى به نقل از واقدى ، سال وفات محمد حنفيه را، 82 قمرى ذكر كرده است . (53)

درباره محل وفاتش نيز اختلاف است . برخى ايله ، برخى طائف و گروهى مدينه را محل درگذشتش مى دانند. ولى ظاهرا همه اتفاق دارند بر اين كه مدفنش در قبرستان بقيع ، واقع در مدينه منوره مى باشد.

* فرزندان : محمد حنفيه داراى 24 فرزند است كه 14 تن پسر و 10 تن دختر بودند. اعقاب وى از دو پسرش على و جعفر مى باشد.(54)

* علاقه امام على عليه السلام به محمد حنفيه : گر چه اغلب والدين نسبت به فرزندان خويش ، علاقه و دوستى نسبى و عاطفى دارند، وليكن عنايت و محبت معصومين عليه السلام به فرزندان خود با ساير افراد، علاوه بر مسائل عاطفى ، به خاطر وجود ارزشى و شخصيتى آنان است .

حضرت على عليه السلام پس از فرزندانش از فاطمه زهرا عليهاالسلام كه در انسانيت ، نمونه و بى همتا بوده اند، به برخى از فرزندان خود از ساير همسرانشان نيز به خاطر تقوا، متانت و مجاهدت علاقه ويژه اى داشت . محمد بن حنيفه از جمله اين ها بود.

در روايات چندى آمده است كه حضرت على عليه

السلام پيش از ازدواج با خوله حنيفه ، از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم اذن دخول خواست كه اگر خداوند، پسر ديگرى به وى عنايت كند، نام و كنيه اش را نام و كنيه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يعنى محمد و ابوالقاسم قرار دهد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز چنين اجازه اى به حضرت على عليه السلام داد و به اين صورت ، نام محمد حنفيه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اميرمؤ منان عليه السلام برگزيده شد.(55)

از آن هنگامى كه محمد حنفيه از مادرش خوله ، متولد گرديد پيوسته مورد تربيت و مراقبت اميرمؤ منان عليه السلام قرار داشت . آن حضرت از وى ، مردى عالم ، شجاع ، نيرومند و مبارز ساخت كه در جنگ هاى جمل و صفين رشادت هاى ويژه اى از خود بروز داد كه شگفتى دوستان و دشمنان را بر انگيخت .

حضرت على عليه السلام در اواخر عمر شريف خود پس از زخمى شدن در مسجد كوفه به دست عبدالرحمن بن ملجم مرادى و بسترى شدن در خانه ، سفارش هاى چندى به اطرافيان ، اصحاب و پيروان خود، به ويژه به فرزندانش نمود كه برخى از وصاياى آن حضرت ، ثبت و ضبط گرديده است . از جمله اين كه آن حضرت ، سفارش هايى به دو فرزند والا مقامش امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام نمود و آنان را به تقوا، پرهيز از دنيا، گفتار حق ، ترحم به يتيمان ، دستگيرى از مستمندان ، پشتيبانى

از ستم ديدگان و مبارزه با ستم كاران ، عمل به كتاب خدا و موارد ديگر وصيت كرد. سپس به فرزند ديگرش محمد حنفيه فرمود: آيا تو نيز آن چه را به برادرانت سفارش كرده ام ، به گوش گرفته اى ؟ محمد گفت : آرى ، اى پدر.

حضرت فرمود: تو را نيز به مانند آن چه به برادرانت گفته ام ، سفارش مى كنم و ديگر اين كه نسبت به برادرانت (حسن و حسين عليه السلام ) تعظيم و توقير نمايى . زيرا حق آنان بر تو بسيار است و هيچ گاه بدون مصلحت آنان ، اقدام به كارى نكنى . سپس حضرت على عليه السلام به امام حسن و امام حسين عليه السلام فرمود: شما را نيز به محمد سفارش مى كنم كه او برادر شما و فرزند پدرتان مى باشد. مى دانيد كه پدرتان وى را دوست مى دارد و به او علاقمند است .(56)

* پس از شهادت پدر: محمد حنفيه در ايام امامت برادرانش امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام هميشه در كنار آنان بود و فراز و نشيب هاى روزگار و مسائل سياسى گوناگون پس از شهادت حضرت على عليه السلام او را از برادرانش جدا نكرد. او به امامت برادران بزرگوارش ، هميشه واقف و خرسند بود.

از محمد حنيفه نقل شده است كه درباره برادرش امام حسين عليه السلام گفت :

ان الحسين اعلمنا علما، و اثقلنا حلما، و اقربنا من رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و آله رحما، كان اماما فقيها... (57)

همانا حسين عليه السلام از جهت دانش ، از همه ما

داناتر و از جهت بردبارى از همه ما سنگين تر است و در انتساب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از همه ما به وى نزديكتر است . او امامى است فقيه و...

هنگامى كه امام حسين عليه السلام پس از مرگ معاويه ، از بيعت با يزيد امتناع كرد و قصد خروج نمود، محمد حنفيه به محضر امام حسين عليه السلام رسيد و با او در اين كار مشورت كرد. وى ، امام حسين عليه السلام را از قيام بر ضد دستگاه جبار يزيد بر حذر نمود و به آن حضرت تاءكيد كرد به مكه رود و در آن جا مدتى بماند و سپس به منطقه اى هجرت كند كه مردمش خواهان وى باشند.

امام حسين عليه السلام نيز به سوى مكه رهسپار شد و به برادرش محمد

گفت : من عازم مكه معظمه گرديده ام و برادران ، فرزندان و شيعيان خود را با خويش مى برم ، تو اگر مى خواهى در مدينه بمان و ديده بان و چشم من باش . هر آن چه در اين جا روى مى دهد مرا با خبر گردان .

سپس امام حسين عليه السلام وصيت نامه اى نوشت و به محمد حنفيه سپرد. امام حسين عليه السلام پس از ورود به مكه خانه خدا، در هشتم ذى حجه سال 60 قمرى عازم كوفه شد و در آن جا نيز محمد حنفيه با امام حسين عليه السلام مشورت كرد و از او خواهش نمود كه از اين سفر صرف نظر كند و به سوى كوفه نرود، چون مردم كوفه ، اهل وفا نيستند و با آن حضرت

همان خواهند كرد كه با پدرش كردند. اما امام حسين عليه السلام تصميم خود را گرفته بود و حاضر نبود كه از رفتن به عراق صرف نظر كند. آن حضرت با وداع محمد حنفيه عازم عراق گرديد.(58)

در واقع كربلا كه از بنى هاشم و فرزندان و فرزندزادگان اميرمؤ منان عليه السلام تعداد زيادى كشته و زخمى شده بودند، نامى از محمد حنفيه و فرزندانش ذكر نگرديده است . به نظر مى آيد كه محمد حنفيه و فرزندانش ، امام حسين عليه السلام را از مكه معظمه به بعد، همراهى نكردند.

پس از شهادت امام حسين عليه السلام :

محمد حنفيه پس از شهادت امام حسين عليه السلام و اهل بيت او در كربلا، بسيار اندوهگين و سوگوار بود و نفرتى تمام از دستگاه جبار امويان در او پديد آمده بود. به همين جهت قيام هايى كه پس از شهادت امام حسين عليه السلام بر ضد امويان برپا مى شد، مورد تاييد محمد حنفيه قرار مى گرفت . نمونه بارز آنها، قيام مردم مدينه به رهبرى عبدالله بن حنظله - معروف به واقعه حره - و قيام مختار در كوفه است .

يكى از فرزندان او، به نام جعفر بن محمد در واقعه حره كه مسلم بن عقبه به فرمان يزيد بن معاويه ، مردم بى گناه مدينه را قتل عام كرد، در ذى حجه سال 63 قمرى به قتل رسيد. هم چنين محمد حنفيه به خاطر پشتيبانى از قيام مختار در كوفه ، سختى ها و فشارهاى زيادى از سوى عبدالله بن زبير (حاكم خود خوانده حجاز) و عاملانش تحمل نمود.

پيدايش كيسانيه :

برخى از شيعيان ، پس از

شهادت امام حسين عليه السلام اعتقاد به امامت محمد حنفيه پيدا كرده و به ((كيسانيه ))معروف شدند. اين مذاهب ، نخستين انشعابى بود كه در ميان شيعيان اميرمؤ منان عليه السلام و پيروان اهل بيت عليه السلام به وجود آمد.

كيسانيه معتقد بودند كه محمد حنفيه ، امام چهارم شيعيان و همان مهدى موعود است كه در كوه هاى رضوى (كوهستانى در يمن ) جاى كرده است و روزى ظهور خواهد نمود.(59)

گر چه مدتى براى اين مذاهب انحرافى ، پيروانى در عالم اسلام به وجود آمد ولى خوشبختانه هم اكنون ، اين مذهب منقرض شده و اثرى از آن نيست .

ناگفته نماند كه پس از شهادت امام حسين عليه السلام ، بر محمد حنفيه گمان شده بود كه چون ارشد اولاد اميرمؤ منان عليه السلام پس از حسنين عليه السلام است و امام حسين عليه السلام نيز در ظاهر بر شخصى خاصى سفارش نكرده است ، پس امامت شيعيان به او منتقل شده است و هموست كه جانشين برادر شهيدش امام حسين عليه السلام شده است .

اما پس از مناظره با امام زين العابدين عليه السلام كه عهده دار امامت شيعيان بود، و داورى خواهى آن دو از حجرالاسود در خانه خدا و گواهى حجرالاسود بر امامت زين العابدين عليه السلام ، حقيقت و واقعيت بر محمد حنفيه آشكار گرديد و عارف بر امامت آن حضرت شد.(60)

بنا به روايتى ، وى پاى مبارك امام زين العابدين عليه السلام را بوسيد و گفت : امامت ، مخصوص تو است . (61)

روز اول محرم - سال 200 هجرى قمرى

شورش حسين افطس در مكه معظمه (62)

پس از پايان مراسم حج و پراكنده شدن حاجيان از

مكه ، حسين بن حسن ، معروف به ((افطس )) در مكه خروج كرد و گروهى از مخالفان حكومت بنى عباس به او پيوستند. وى ، در آغاز دستور داد پرده خانه خدا را كه از سوى عباسيان بر آن نهاده شده بود، بر دارند و به جاى آن دو پرده ديگر از پشم بر آن نهادند.

البته اين كار او به دستور ((ابوالسرايا)) بود كه به نفع علويان و بر ضد عباسيان در عراق قيام كرده بود و رهبرى قيام مخالفان بنى عباس را بر عهده داشت . ابوالسرايا، آن دو پرده را به همراه نامه اى براى حسين افطس در مكه فرستاد تا خانه خدا را از پرده ستم كاران وقت بزدايد و با پرده هاى تازه تطهير نمايد.

حسين افطس پس از برداشتن پرده پيشين خانه خدا، آن را تكه تكه كرد و درميان طرفداران خود و علويان مكه تقسيم نمود و چيزى به عباسيان و هواداران آنها نداد.

وى ، هم چنان خزانه كعبه را تصرف كرد و دارايى هاى آن را در اختيار خود گرفت و بر عباسيان و هواداران آنها بسيار سخت گرفت و بسيارى از اهالى مكه از شدت رفتارش گريزان شده و شهر را ترك نمودند. به دستور حسين افطس ، بسيارى از خانه هاى فراريان تخريب گرديد.(63)

اما سرانجام ابوالسرايا پس از نبردهاى خونين و پراكنده در شهرهاى مختلف عراق ، رو به ضعف و سستى نهاد و به دست ((حسن بن سهل )) كه عامل مامون در عراق بود، گرفتار آمد و با پايان يافتن كار او، شورش و قيام حسين افطس نيز در مكه با شكست مواجه و

به نابودى كشيده شد.(64)

روز دوم محرم - سال 61 هجرى قمرى

ورود امام حسين عليه السلام به سرزمين كربلا

امام حسين عليه السلام پس از آن كه با دعوت مردم كوفه و نامه هاى فراوان و پى در پى آنان روبرو شد، تصميم به هجرت از مكه به سوى كوفه گرفت .

با اين كه برخى از آشنايان و بزرگان مدينه ، مانند محمد حنفيه ، عبدالله بن عباس ، عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عمر، آن حضرت را از سفر به كوفه بر حذر كرده بودند و با دلايلى چند، تلاش كردند كه وى را منصرف كنند، با اين حال امام حسين عليه السلام سفر به كوفه را براى خويش تكليف فرض كرد و به آن اقدام نمود.

امام حسين عليه السلام در روز ذى حجه سال 60 قمرى به قصد كوفه ، از مكه خارج گرديد. قافله امام حسين عليه السلام پس از رسيدن به سرزمين عراق ، در منزلگاه ((شراف )) با سپاه يكهزار نفرى حر بن يزيد رياحى كه از سوى عبيدالله بن زياد براى تعقيب و يا نبرد امام حسين عليه السلام ماءموريت يافته بود، مواجه گرديد و از آن پس ، مسير تاريخ به سوى ديگر كشيده شد.

حر بن يزيد كه در پى نامه هاى روزانه عبيدالله ، امام حسين عليه السلام را كنترل كرده و در مراقبت كامل خويش داشت ، بنا به فرمان عبيدالله بن زياد، آن حضرت را از مسير اصلى به صحراى خشك و غير آباد كشانيد. تا اين كه در روز پنج شنبه ، دوم ماه محرم سال 61 قمرى در سرزمين كربلا، راه را بر امام حسين عليه السلام بست و از

ادامه حركت آن حضرت ، ممانعت به عمل آورد. امام حسين عليه السلام همين كه متوجه شد، آن سرزمين ، كربلا است ، دستور داد آن جا خيمه گاه و منزلگاه دايمى خويش قرار دهند. چون آن حضرت پيش از اين از جدش محمد صلى الله عليه و آله و سلم و پدرش اميرمؤ منان عليه السلام شنيده بود كه محل شهادتش در كربلا است .

(براى اطلاع بيشتر به بخش ((واقعه كربلا ))كه پس از اين خواهد آمد، مراجعه كنيد)

روز سوم محرم - سال 252 هجرى قمرى

خلع مستعين عباسى از خلافت (65)

احمد بن محمد بن معتصم ، معروف به ((المستعين بالله )) در 26 ربيع الاول سال 248 قمرى ، پس از مرگ ((المنتصر بالله )) به خلافت رسيد.

با آن كه ((متوكل عباسى )) (دهمين خليفه عباسيان ) در حيات خود، فرزندش ((منتصر )) را ولى عهد خود كرده بود، ولى بعدها پشيمان شد و به خاطر اختلاف مبنايى و عقيدتى كه با منتصر داشت ، تلاش زيادى نمود كه وى را از ولايت عهدى خويش عزل نمايد و به جاى او، ((برادرش معتز)) را كه پسر ديگرش بود منصوب نمايد. ولى منتصر به وى ، مهلت نداد و او را در رختخوابش به هلاكت رسانيد و خود بر تخت تكيه زد.

خلافت كوتاه مدت منتصر نيز با مرگش پايان يافت . پس از مرگ او، دست اندكاران حكومتى و فرماندهان ارشد كشورى و لشكرى مانند بغاى كبير، بغاى صغير، اوتامش ، احمد بن خضيب و افرادى ديگر اجتماع نموده و پس از مشورت ، تصميم گرفتند كه از فرزندان متوكل عباسى ، كسى را بر تخت ننشانند و به جاى آنها،

فرزند زاده معتصم را به خلافت برسانند.

به همين جهت ، احمد بن محمد بن معتصم را بر تخت خلافت نشانيده و وى را به ((المستعين بالله )) ملقب نموده و با وى به عنوان دوازدهمين خليفه عباسى بيعت كردند.(66)

همين كار دست مايه برخى از فرماندهان و زمامداران لشكرى و كشورى شد و هر گاه مورد خشم و بى مهرى خليفه قرار مى گرفتند، متمايل به فرزندان متوكل عباسى شده و آنان را شايسته خلافت مى دانستند و به اين جهت به ((معتز)) فرزند متوكل عباسى رجوع مى نمودند. از اين باب ، جريان هاى زيادى درباره خلافت و در شهر بغداد و شهرهاى همجوار چون انبار، سامرا، مداين و غيره به وقوع پيوست و سربازان و فرماندهان ترك از اين وضعيت استفاده كرده و اقدام به شورش و غارت گرى داراى هاى حكومت و مردم نمودند. تا اين كه صاحب منصبان و دبيران و سران كشورى و لشكرى چون محمد بن عبدالله بن طاهر، بغاى صغير و وصيف با در نظر گرفتن شرايط حساس جامعه و موقعيت خويش با طرفين گفت و گو كرده و آنان را به مصالحه فرا خواندند.

آنان نزد مستعين رفته و وى را از وضعيت ناگوار حكومت و جامعه با خبر گردانيده و او را راضى به كنارگيرى نمودند. آنان با او قرار كردند كه او خود را از خلافت خلع كند و آن را به ((معتز)) فرزند متوكل عباسى بسپارد و در قبال آن ، پنجاه هزار دينار به صورت نقد و مقدار سى هزار دينار غله در هر سال به او بدهند و او مختار باشد در هر شهرى

از جمله شهرهاى حجاز (مكه ، مدينه ، طائف و مدينه ) اقامت نمايد.

مستعين ، هنگامى كه خود را تنها يافت و همه اطرافيان و دوستان خود را طرفدار صلح و كنارگيرى ديد، با اكراه و اجبار به اين امر تن داد و پيمان نامه را امضاء كرد. فقها و قضات بغداد نيز صلح نامه را امضاء كرده و حكومت را به طور رسمى به معتز عباسى واگذار كردند.(67)

بنا به روايت يعقوبى ، در سال هفتم محرم سال 252 قمرى با معتز فرزند متوكل عباسى بيعت كردند.(68)

بدين ترتيب بار ديگر، خلافت به فرزندان متوكل عباسى برگشت و با رفتار و كردارهاى غير انسانى خود، مردم را در اذيت و آزار قرار دادند.

لازم به يادآورى است كه اين واقعه در عصر امامت امام دهم شيعيان حضرت امام على النقى عليه السلام واقع شده و آن حضرت از سوى خلفاى عباسى ، سختى هاى زيادى را متحمل گرديد.

روز پنجم محرم - سال ششم هجرى قمرى

وقوع سريه عبدالله بن انيس

بنا به روايت واقدى در كتاب گرانسنگ ((المغازى ))، سريه عبدالله بن انيس در روز دوشنبه ، پنجم ماه محرم ، مطابق با پنجاه و چهارمين ماه هجرت نبوى آغاز گرديد و به مدت دوازده روز ادامه يافت و هفت روز باقى مانده از محرم پايان يافت . (69)

به نظر مى آيد تاريخى را كه واقدى براى اين نبرد بيان كرده است ، مقرون به صحت نباشد. چون ماه محرم آن سال نمى توانست پنجاه و چهارمين ماه هجرى باشد، بلكه مى بايست پنجاه و هشتمين و يا چهل و ششمين ماه هجرت باشد. وانگهى پنج روز و دوازده روز، جمعا مى شود هفده روز.

بنابراين

، گفتار وى كه اين سريه ، هفت روز به آخر محرم پايان يافته ، نيز صحيح نيست . ممكن است منظورش اين بود كه اين سريه در هفدهم ماه محرم پايان يافته است . بدين جهت ممكن است در كتابت اشتباهى رخ داده باشد. به هر حال ، اين نبرد از آن جا آغاز گرديد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با خبر شد كه ((سفيان بن خالد لحيانى )) در ((عرنه )) (منطقه اى نزديك عرفات ) اردو زده و مردم قبيله خويش و ديگر دشمنان اسلام را گرد آورد و آماده نبرد با مسلمانان است .

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، عبد الله بن انيس را به حضور طلبيد و وى را ماءمور خاموش كردن اين فتنه نمود. عبدالله بن انيس به تنهايى از مدينه خارج شد و بدون اين كه يار و ياورى با خود داشته باشد، عازم عرفه گرديد. پس از چند روز راه پيمايى به اردوگاه سفيان بن خالد رسيد.

عبد الله بن انيس ، پيش از اين ماجرا، هيچ گاه سفيان بن خالد را نديده بود. به همين جهت پيش از حركت از مدينه ، نشانه هاى وى را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درخواست كرد. آن حضرت به عبدالله فرمود: نشانى وى ، اين است كه هر گاه او را از بينى از او ترسى در تو پيدا مى شود و به ياد شيطان خواهى افتاد و دلت مى خواهد كه از او كناره گيرى نمايى .

عبدالله بن انيس گفت : آن نشانى اى كه رسول خدا

صلى الله عليه و آله و سلم به من فرموده بود، به محض ديدن سفيان بن خالد در من آشكار گرديد. با اين كه من از هيچ چيز نمى ترسيدم ، با ديدن اين مرد، لرزه بر اندامم افتاد ولى خود را كنترل كرده و به وى نزديك شدم و گفتم كه من از قبيله خزاعه ام و براى جنگيدن با محمد بن عبدالله ، به تو پيوسته ام و خواهم در سپاه تو حضور يابم . بدين ترتيب ، عبدالله بن انيس با گفتارى شيرين و خواندن اشعارى دل نواز، سفيان را مجذوب خود ساخت و در اندك مدتى به وى نزديك گرديد.

سفيان كه رهبرى شورشيان و كينه توزان ضد اسلام را بر عهده داشت ، پس از فراغت از امور جارى سپاه به خيمه خويش بر گشت . وى به عبدالله اطمينان كامل پيدا كرده بود. به همين جهت وى را در سراى خويش جاى داد و از او به گرمى استقبال و پذيرايى نمود.

اما همين كه نيمه شب فرا رسيد و همه در خيمه هاى خويش آرام گرفته و به خواب فرو رفته بودند، عبدالله از بستر خويش برخاست و به بستر خالد نزديك گرديد و وى را با زيركى خويش غافلگير كرد و سرش را از بدن جدا ساخت و از آن اردوگاه گљʘΘʠو به غارى در بلندى هاى اطراف پناهنده شد.

سپاهيان ، پس از اطلاع از قتل سركرده خويش به تكاپو افتاده و از هر سو به دنبال عبدالله راه افتادند ولى هرگز به او دست نيافتند. پس از هلاكت سفيان ، شورشيان نيز پراكنده شدند و عبدالله بن انيس

با سرافرازى به مدينه برگشت نمود و سر بريده سفيان بن خالد را به همراه خود به مدينه آورد و در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به زمين گذاشت .

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به پاس تلاش ها و خدمات عبدالله بن انيس ، عصاى خويش را به وى بخشيد و به او فرمود: با اين عصا در بهشت خواهى خراميد، هر چند عصاداران در بهشت بسيار اندكند.(70)

بدين ترتيب ، فتنه اى كه مى رفت به فساد و خون ريزى بى گناهان منجر گردد، به دست يك سرباز تواناى اسلام ، در نطفه خاموش و نابودى گرديد.

روز هفتم محرم - سال 132 هجرى قمرى

نبرد سپاهيان بنى عباس با سپاهيان بنى اميه در عراق .(71)

در سال 131 هجرى كه دعوت عباسيان با عنوان ((الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم )) فراگير شده بود، هوادارانشان در مناطق مختلف اسلامى ، بسيج شده و بر ضد امويان و عاملان آنان وارد عمل شدند. ((قطبه فرزند شبيب ))، از جمله داعيان بنى عباس و از فرماندهان آنان بود. وى از سوى ((ابومسلم خراسانى )) ماءموريت يافت كه با عاملان بنى اميه در ايران و عراق به نبرد پردازد.

قحطبه در آغاز، گرگان و سپس قومس (سمنان ) را به تصرف خود درآورد. آن گاه به سوى رى ، قم ، اصفهان و همدان لشكر كشى كرد و براى از پاى درآوردن امويان و فتح هر يك از شهرها، گروهى از سربازان خود را به فرماندهى يك فرد زبده و كاردان اعزام مى نمود.

سربازان بنى اميه ، پس از شكست از سپاهيان قحطبه ،

به سوى ((يزيد بن عمر بن هبيره )) در عراق عقب نشينى مى كردند.

ابن هبيره كه از عاملان بزرگ بنى اميه در عراق و ايران بود، در شهر ((واسط))واقع در عراق ، مستقر شده و مناطق و نواحى اطراف را تحت كنترل خود داشت .

قحطبه پس از تصرف شهرهاى ايران به سوى عراق هجوم آورد و ابن هبيره براى دفع تهاجمات وى از واسط بيرون آمد. دو سپاه در مكانى به نام ((زاب ))كه در بيست فرسنگى كوفه است ، با هم روبرو شدند و نبرد سختى ميان آنان به وقوع پيوست و از طرفين تعداد بى شمارى جان باخته و يا زخمى گرديدند.

سرانجام سپاهيان اموى ، متحمل شكست و هزيمت شده و به ناچار به سوى واسط عقب نشينى كردند. اين واقعه در هفتم محرم سال 132 هجرى به وقوع پيوست

قحطبه پس از پيروزى بر امويان ، خطبه اى براى لشكريان خود خواند و ضمن آن گفت : سوگند به خدا كه ما قيام نكرديم مگر براى اقامه حق و از بين بردن دولت باطل

همانا به شما خبر مى دهم كه امام محمد بن على بن عبدالله بن عباس به من پيش از اين خبر داده بود كه من با ((نباتة بن حنظله كلابى )) و ((عامر بن ضباره مرى )) (از عاملان بنى اميه ) نبرد مى كنم و آنان را شكست مى دهم . من اين خبر را قبلا به شما داده بودم و شما خود شاهد بوديد كه گفتارش راست درآمد و من به آنان پيروز شدم . هم اكنون به شما خبر مى دهم كه امام محمد بن على به

من خبر داده است كه من از فرات ، عبور نمى كنم ولى شما از آن عبور كرديد و مرا در ميان خود نيافتيد پس همانا امير شما فرزندم حميد بن قحطبه است و اگر براى او مشكلى پيش آيد، برادرش حسن بن قحطبه ، امير شماست .

پيش گويى قحطبه ، درست بود، زيرا هنگامى كه همگى از آب فرات عبور كردند، قحطبه را درميان خود نديدند.

از آن پس ، كسى قحطبه را نديد. برخى گفته اند كه وى در آب غرق شد. برخى گفته اند كه زير آوارى مدفون شد و برخى ديگر نوشته اند كه سوارى اش وى را به نيستى داد.

به هر حال سپاهان وى به فرماندهى فرزندش حميد از آب فرات گذر كرده و چهار روز بعد، كوفه را به تصرف خويش درآوردند. چندى بعد به بصره دست رسى پيدا كرده و آن را از چنگ امويان خارج ساختند.

در مناطق عرب نشين ، فرماندهى ارشد عباسيان را ((ابوسلمه حفص بن سليمان )) بر عهده داشت . وى براى نبرد با باقى مانده سپاهيان يزيد بن عمر بن هبيره ، سپاهى به فرماندهى مشترك حسن بن قحطبه و مالك بن هيثم ، بسيج كرد و به سوى ((واسط)) اعزام نمود.

سپاهيان عباسى ، شهر را از چند سو محاصره كرده و صحنه را بر ابن هبيره تنگ نمودند و سرانجام با هجوم سراسرى به داخل شهر، آن را تصرف كرده و ابن هبيره را به قتل رساندند و سپاهيان اموى را با شكست مهم و سرنوشت ساز روبرو نمودند.

در همين ماه (محرم )، ابوسلمه بزرگان بنى عباس از جمله ابوالعباس سفاح و برادران

و اهل بيت او را وارد كوفه كرد و براى آنان خانه هايى فراهم نمود.

آنان به مدت دو ماه به طور ناشناس در كوفه سكونت گزيدند و پس از آن ، حضورشان آشكار گرديد و با ابوالعباس سفاح به عنوان نخستين خليفه عباسى بيعت شد.(72)

در اين باره ، روايت شيرينى از امام ششم شيعيان حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السلام نقل شده است كه به روشنى اين واقعه مهم را پيش بينى و پيش گويى كرده بود.

از ابن صدقه روايت شده است : شخصى از خاندان بنى اميه كه زنديق (كافر متظاهر به اسلام ) بود، نزد امام جعفر صادق عليه السلام رسيد و از آن حضرت پرسيد كه كلام خداوند - عز و جل - در آغاز سوره اعراف كه مى فرمايد: ((المص )) به چه معناست و از آن چه چيزى را اراده كرده است ؟

حلال و حرام آن چيست و مردم از اين كلمه چه بهره اى مى برند؟ امام صادق عليه السلام كهاز پرسش اعتراض آميز و كفرگويى وى ناراحت شده بود، فرمود: ساكت باش ! بدا بهحالت ، ((الف )) در اين كلمه ، اشاره به يك است ، و ((لام )) اشاره به سى ، ((ميم ))اشاره به چهل و ((صاد)) اشاره به شصت است (131 1+30+40+60)،حال تو بگو تا كنون چند سال دنيا به كامتان بوده است ؟ (يعنى شما خاندان بنى اميه چند سال حكومت كرديد؟) مرد اموى ، گفت : 131سال .

آن گاه امام عليه السلام فرمود: همين كه اين سال به پايان رسد، حكومت خاندان شما نيز به پايان خواهد رسيد.

ابن صدقه گفت :

ما خود شاهد بوديم كه در روز عاشورا (دهم ) ماه محرم سال 132، سياه جامگان (هواداران بنى عباس ) وارد كوفه شده و حكومت بنى اميه را سرنگون كردند.(73)

بدين گونه ، پيش گويى صادق آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم به تحقق رسيد و خاندان بنى اميه و حكومت ظلم آميز آنان ريشه كن گرديد.

روز دهم محرم

روز دهم محرم - سال پنجم هجرى قمرى

وقوع غزوه ذات الرقاع

مردان دو تيره ((بنى محارب )) و ((بنى ثعلبه )) از قبيله غطفان در سرزمين نجد (در بخش مركزى شبه جزيره عربستان ) آماده نبرد با مسلمانان شده و در صدد هجوم به مدينه منوره ، مركز حكومت پيامبر برآمدند.

نيروهاى اطلاعاتى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين خبر مهم را به آن حضرت رسانيدند. آن حضرت در دهم ماه محرم سال پنجم هجرى (چهل و هفتمين ماه هجرت ) (74) به همراه چهارصد (و به روايتى هفتصد يا هشتصد) تن از اصحاب خود از مدينه خارج شد و به سوى نجد حركت كرد. سپاه اسلام پس از عبور از دهكده مضيق ، به وادى شقره رسيد و يك روز در آن جا توقف كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گروه هايى از مسلمانان را جهت پى جويى دشمن به اطراف اعزام نمود. همه آنان پس از تلاش فراوان ، شبانگاه برگشته و اظهار داشتند كه به كسى از دشمنان برخورد نكردند ولى آثار پاهايشان را ديده اند كه تازه بود.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد تا اين كه به سرزمين اصلى دشمن رسيدند. دشمنان كه از آمادگى رزمى مسلمانان و پيش تازى

آنان باخبر شده بودند، توان رزمى خويش را از دست داده و به كوه هاى اطراف پراكنده شدند و از دور مراقب مسلمانان بوده تا به گمان خود، آنان را در كمين خود گرفتار سازند.

به همين جهت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان همراه وى براى نخستين بار، نماز خوف اقامه نمودند. زيرا اجتماع آنان در نماز جماعت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در كمين دشمن قرار مى گرفت .

سپاه اسلام پس از چند روز رزمايش نظامى و به دست آوردن مقدارى غنايم جنگى ، بدون روبرو شدن با جنگ جويان دشمن ، به سوى مدينه بازگشت نمود. در اين ميان ، مردى از قبيله غطفان ، سپاه اسلام را تعقيب مى كرد تا در فرصت مناسب جانگاهى بر مسلمانان وارد سازد و يا حداقل خونى از يك مسلمان را بر زمين جارى سازد.

سپاه اسلام در بازگشت به مدينه ، در دره اى گسترده توقف نمود و شب را در آن جا استراحت پرداخت . دو تن از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به نام هاى عمار بن ياسر و عباد بن بشير نگهبان مسلمانان شدند. آن دو، ساعات شب را در ميان خويش تقسيم نمودند و قرار بر اين گذاشتند كه نيم اول شب را عباد نگهبانى دهد و نيم دوم را عمار بن ياسر.

همين كه آن دو در جايگاه نگهبانى خود مستقر گرديدند، عمار طبق قرار به استراحت پرداخت و عباد به گشت زنى و نگهبانى .

عباد چون چيز خاصى مشاهده نكرد، با اطمينان كامل به خواندن نماز و نوافل

شبانه اقدام كرد، مردى كه از سپاه دشمن ، آنان را تعقيب مى كرد، از اين فرصت استفاده نمود و چند تير به سوى عباد نشانه گرفت و در نتيجه ، او را از پاى درآورد.

عباد در آغاز اعتنايى به اين كار نمى كرد و با بيرون آوردن پيكان تير از بدن خود، به نمازش ادامه مى داد ولى تعداد تيرها توان را از او گرفت و به ناچار بر زمين افتاد و در همان حال ، عمار را از خواب بيدار و متوجه دشمن نمود.

عمار برخاست و در پى دشمن به راه افتاد ولى به او دست نيافت . سپس به رفيق خود گفت : برادر، چرا نخستين تير را كه احساس نمودى ، مرا با خبر نكردى ؟

عباد گفت : من در نماز، مشغول خواندن سوره كهف بودم و نخواستم پيش از اتمام آن ، نمازم را بشكنم . ولى بعد ترسيدم مبادا فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را درباره نگهبانى و حفاظت جان مسلمانان اجرا نكرده باشم .

به اين جهت تو را بيدار كرده و متوجه دشمن نمودم . و گر نه اگر كشته هم مى شدم ، نمازم را نمى شكستم . (75)

آرى ، ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و پرورش يافتگان مكتب وحى ، با چنين عقيده و ايمانى از اسلام پاسدارى و نگهبانى مى كردند.

روز دهم محرم- سال ششم هجرى قمرى

وقوع سريه قرطاء

قرطاء، نام گروهى از قبيله ((بنى بكر بن كلاب )) بود كه نسبت به مسلمانان مدينه ، ستيز و دشمنى داشتند و هميشه ، دشمنان اسلام را تقويت و همراهى مى كردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى تنبيه اين طايفه سركش ، ((محمد بن مسلمه )) را به همراهى سى رزمنده مسلمان ماءمور هجوم به منطقه طايفه قرطاء نمود.

محمد بن مسلمه ، دهم محرم سال ششم قمرى از مدينه خارج گرديد و رفت و بازگشت او به مدت نوزده روز ادامه يافت و يك روز مانده به آخر ماه محرم به مدينه بازگشت نمود. وى به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شب ها را راه پيمايى و روز را در استتار كامل به استراحت مى پرداخت .

تا اين كه پس از چند روز راه پيمايى به گروهى از قبيله محارب رسيد كه آنان نيز در دشمنى با اسلام ، همدست مخالفان بودند. آنان را غافلگير كرده و با كشتن يك تن از آنان ، شتران و گوسفندان آنان را به غنيمت گرفتند و ساير افراد دشمن تاب مبارزه نيافته و به ناچار گريخته و در صحراى عربستان پراكنده شدند.

محمد بن مسلمه ، پس از آن به منطقه اى رسيد كه مشرف بر طايفه بنى بكر بود. وى ، در آن جا بر آنان شبيخون زد و با كشتن ده نفر از افراد بنى بكر، شتران و گوسفندان آنان را به غنيمت گرفت و با اين كار، دشمن را از جهت نيروى انسانى و هم از جهت اقتصادى و مالى در فشار قرار داد و توان و تهاجمى را از آنان سلب نمود. محمد بن مسلمه در اين نبرد، در حدود يك صد و پنجاه شتر و سه هزار گوسفند و بز از بنى بكر و بنى محارب به

غنيمت گرفت و همه آنها را به مدينه منتقل نمود.(76)

روز دهم محرم- سال 61 هجرى قمرى

شهادت امام حسين عليه السلام و بيش از هفتاد تن از يارانش در كربلا.

پس از آن كه امام حسين بت على عليه السلام به دعوت اهالى كوفه ، از مكه عازم عراق شده بود، پيش از رسيدن به كوفه از سوى نيروهاى نظامى عبيدالله بن زياد به فرماندهى حر بن يزيد رياحى ، مورد تعقيب قرار گرفت و از ورود آن حضرت به كوفه ، ممانعت به عمل آمد.

پس از چند روز گفت و گو و ادامه ضمنى حركت كاروان امام حسين عليه السلام ، سرانجام حر بن يزيد آن حضرت را در صحراى كربلا فرود آورد و در آن جا دو سپاه در برابر يك ديگر خيمه هاى خويش را بر پا كردند.

ورود امام حسين عليه السلام به سرزمين كربلا، مصادف با دوم سال 61 قمرى بود. آن حضرت ، نه روز در اين زمين سكونت نمود و در روز دهم محرم كه معروف به عاشورا است ، به همراه ياران فداكارش به دست سپاهيان جنايت كار عمر بن سعد و با دستور مستقيم عبيدالله بن زياد (عامل يزيد بن معاويه در كوفه و بصره ) به شهادت رسيد.

سپاه كم تعداد امام حسين عليه السلام كه به روايتى 72 تن و به روايتى ديگر 145 تن سواره و پياده بودند، (77) به خاطر برخوردارى از روحيه فداكارى و ايمان به مبارزه با طاغوت و رفع منكر از جامعه ، با رهبرى هاى پيشواى نمونه خود، يعنى اباعبدالله الحسين عليه السلام از بامداد روز عاشورا تا عصر آن در برابر سپاه حجيم و پر تعداد

عمر بن سعد كه بنا به روايتى 30000 تن بودند، مقاومت كرده و سرانجام مظلومانه و آزاد مردانه جام شهادت را سركشيدند. از همه مظلومتر پيشواى شهيدان ، حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام بود كه پس از مبارزه هاى زياد، تمام بدنش از زخم شمشير، نيزه و تيرهاى دشمن مجروح و خون آلود شده بود و سرانجام به دست شمر بن ذى جوشن به شهادت رسيد.(براى اطلاع بيشتر به بخش واقعه كربلا، كه پس از اين خواهد آمد مراجعه كنيد.)

روز دهم محرم - سال 67 هجرى قمرى

كشته شدن عبيدالله بن زياد به دست مختار

شيعيان عراق پس از شهادت امام حسين عليه السلام از اين كه در قيام خونين آن حضرت كوتاهى كرده و وى را همراهى و يارى نكرده بودند، بسيار پشيمان و افسرده خاطر بودند. آنان مترصد زمانى بودند كه بتوانند انتقام خون امام حسين عليه السلام و ياران شهيدش را از دشمنان اسلام بگيرند. بدين جهت در نهضت توابين حضور يافتند و نبردهاى سخت و سنگينى با سپاهيان اموى به راه انداختند، ولى با دادن كشته ها و زخمى هاى فراوان متحمل شكست گرديده و به آرزوى خويش نرسيدند. تا اين كه عبدالله بن زبير پس از سال ها مبارزه بر ضد امويان ، حكومت مستقلى در حجاز به وجود آورد و آن را به اطراف ، از جمله عراق گسترش داد. شيعيان عراق در حكومت عبدالله بن زبير نيز جايگاهى براى انتقام گيرى خويش نيافتند.

مختار بن ابى عبيده ثقفى كه ساليان دراز با عاملان بنى اميه مبارزه كرده و در جنبش عبدالله بن زبير حضور چشمگيرى داشت ، هنگامى كه آمادگى شيعيان عراق را براى جنبش شيعى ضد

اموى مشاهده كرد، از مكه (مقر حكومت ابن زبير) به كوفه رفت و مخالفان بنى اميه و شيعيان اين منطقه را بسيج كرد و با شعار خون خواهى از قاتلان امام حسين عليه السلام نهضتى را به راه انداخت .

مختار با استقبال گسترده شيعيان و دوستداران اهل بيت عليه السلام در عراق مواجه گرديد. به همين جهت توانست با يارى آنان ، عامل عبدالله بن زبير را از كوفه اخراج و زمامدارى اين شهر بزرگ و شيعه نشين را در ربيع الاول سال 66 قمرى به دست گيرد.

نخستين اقدامات وى ، سركوبى لانه هاى توطئه و دستگيرى و مجازات قاتلان امام حسين عليه السلام بود. در اندك مدتى تعداد زيادى از فرماندهان سابق عبيدالله بن زياد كه در ماجراى كربلا حضور داشتند، مانند عمر بن سعد، شمر بن ذى جوشن و حرملة بن كاهل ، دستگير شده و به كيفر كردار ننگينشان رسيدند.

مختار پس از گسترش استيلاى خويش بر بخش اعظم عراق و تصرف شهرهاى مركزى و شمالى اين منطقه ، در صدد انتقام از جنايت كارانى برآمد كه در شام حكومت كرده و براى نهضت او، خطر جدى محسوب مى شدند.

به همين جهت در 24 ذى حجه سال 66 قمرى ، سپاهى به استعداد 30000 مرد جنگى به فرماندهى ابراهيم بن مالك اشتر نخعى به سوى شهر موصل در شمال عراق گسيل داشت تا در آن جا با سپاهيان حكومت اموى به نبرد پردازند.

از آن سو، عبيدالله بن زياد كه نقش اساسى و كليدى در ماجراى كربلا و شهادت مظلومانه امام حسين عليه السلام و يارانش داشت ، از طرف عبدالملك بن مروان (پنجمين

خليفه اموى ) ماءمور مقابله با ابراهيم بن مالك اشتر و حركت به سوى كوفه جهت نابودى قيام مختار گرديد. عبيدالله بن زياد در راس سپاهى به استعداد بيش از 80000 نيروى رزمى از شام خارج شد و به جانب عراق به حركت درآمد.

دو سپاه در ساحل ((نهر خاذز)) در چهار فرسنگى شهر ((موصل )) به هم رسيده و نبرد خونينى را به راه انداختند. تعداد زيادى از طرفين كشته شده و تعداد فراوانى زخمى و از كار افتاده شدند. ولى تلفات سپاهيان شام ، بسيار سنگين و كمر شكن بود.

از لشكريان عبيدالله ، تعداد بى شمارى در ميدان جنگ به هلاكت رسيده و تعداد زياد ديگرى در هنگام عقب نشينى از رودخانه خاذر (كه از رود اصلى ((زاب )) منشعب بود) غرق شدند. برخى از تاريخ نگاران ، تعداد كشته هاى سپاه شام را بيش از 70000 تن دانسته اند.

سپاهيان عراق به فرماندهى ابراهيم بن مالك در اين نبرد خونين پيروز شده و به شاميان درس عبرت فراموش ناشدنى دادند.

مهم ترين رويداد اين نبرد، كشته شدن عبيدالله بن زياد (فرمانده سپاه شام ) به دست ابراهيم بن مالك اشتر بود كه با يك ضربت شمشير، از كمر به دو نيم شد و به سزاى كردار ننگين خود رسيد.

پس از پيروزى سپاهيان عراق ، ابراهيم بن مالك دستور داد كه تعداد هفتاد سر از بدن كشته شدگان شامى (به تعداد سرهاى شهيدان كربلا) جدا كرده و براى مختار در كوفه ارسال كنند.

مختار به شكرانه اين پيروزى بزرگ ، فرمان داد كه سرهاى بريده جنايت كاران را در محل دارالاماره (همان محلى كه سرهاى شهيدان كربلا

را نصب كرده بودند) نصب نمايند. پس از چند روز، سرهاى جنايت كاران را بالاى نيزه كرد و به نزد اهل بيت عليه السلام و بازماندگان واقعه كربلا، در مدينه فرستاد و موجب خرسندى و خشنودى آنان گرديد.(78)

امام زين العابدين عليه السلام كه جنايت هاى عبيدالله و سپاهيان ستمگرش را در واقعه كربلا از نزديك مشاهده كرده بود، هنگامى كه سرهاى جنايت كاران ، از جمله سر عبيدالله بن زياد را به نزد وى بردند، بسيار خرسند گرديد و به اين مضمون مختار را دعا كرد: خدا به مختار جزاى خير دهد كه از ما خون خواهى كرد. (79)

لازم به يادآورى است كه نبرد خاذر و پيروزى ابراهيم بن مالك اشتر بر سپاهيان شام ، در روز دهم محرم (عاشورا) سال 67 قمرى به وقوع پيوست . اين روز مصادف بود با روزى كه شش سال پيش از آن ، سپاهيان يزيد به دستور عبيدالله بن زياد، فاجعه خونين كربلا را پديد آورده و امام حسين عليه السلام و بيش از هفتاد تن از يارانش را مظلومانه و به طور فجيع به شهادت رسانيدند.

در نبرد خاذز، غير از عبيدالله بن زياد كه در 39 سالگى به هلاكت رسيد، تعداد ديگرى از صاحب منصبان شامى نيز به خوارى و هلاكت گرفتار شدند. در اين جا به نام برخى از آنان اشاره مى كنيم :

حصين بن نمير سكونى ، از جنايت كاران واقعه كربلا و سركوب كننده قيام توابين .

2 - شر حبيل بن ذى كلاع ، از سران دربار يزيد و مروان بن حكم و قاتل شهيدان قيام توابين .

3 - ابن حوشب ، از سران

عالى رتبه ارتش اموى .

4 - غالب باهلى ، از فرماندهان ارتش اموى .

5 - ابى اشرس ، از فرماندهان ارتش اموى .

6 - ابن ضعبان كلبى ، از شجاعان سپاه شام .(80)

روز دهم محرم - سال 226 هجرى قمرى

درگذشت بشر حافى (از بزرگان تصوف ) در بغداد

ابونصر بشر بن حارث بن عبدالرحمن بن عطاء بن هلال ، معروف به بشر حافى در سال 150 يا 152 قمرى در روستاى ((مابرسام )) از توابع مرو (كه هم اكنون در كشور تركمنستان قرار دارد) ديده به جهان گشود. پدر و نياكانش از بزرگان و كاتبان مرو بودند. او نيز به خاطر استعدادهاى درخشان و نوآورى هايش ، جذب دستگاه خلافت عباسى شد و بدين سبب از مرو به عراق مهاجرت كرد و در بغداد (مقر خلافت عباسيان ) ساكن شد.(81)

وى به خاطر تمكن مالى و برخوردارى از موقعيت سياسى و اجتماعى ، زندگى اشرافى اى براى خود به وجود آورد و از اين راه به بطالت ، هرزگى و خوش گذرانى مبتلا گرديد. ولى پس از مدتى اشتغال به لهو و لعب ، تغيير حالتى در او پديد آمد و يك باره تمامى كارهاى ناپسند و غير مشروع را كنار نهاد(82) و در طريق عرفان و تصوف قرار گرفت و در اين راه از امتحان سختى ، سربلند بيرون آمد .وى به رياضت ، تزكيه نفس و خودسازى پرداخت و در ميان عارفان و صوفيان عصر، يگانه شد و يكى از اركان تصوف و طريقت محسوب گرديد.

بشر از طبقه صوفيان است و با صوفى معروف عصر خود ((فضيل بن عياض )) مصاحب بود و به دايى خود ((على خشرم )) ارادت تمام

داشت .

وى پس از توبه ، در تمام عمر بر طريق زهد بود و در تصوف ، مشربه معامله داشت و گويند از راه زهد و تقوا، غله بغداد را نمى خورد.(83)

قشيرى كه از پيشوايان اهل طريقت و تصوف است درباره ارتباط روحى وى با خاندان عصمت و طهارت ، نقل كرده است : بشر گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم . آن حضرت به من فرمود: اى بشر، آيا دانى كه چرا خدا مقام و منزلتت را بالاتر از هم رديفانت قرار داد؟ عرض كردم : نه ، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم .

فرمود: به خاطر اين است كه تو نسبت به سنت من پاى بند، خدمت گذار صالحان ، پند دهنده برادران ايمانى ات و دوستدار اهل بيت و اصحاب من هستى .

هم چنين روايت شده است كه بشر گفت : اميرمؤ منان على عليه السلام را در خواب ديدم . به آن حضرت عرض كردم : اى اميرمؤ منان ، مرا پندى ده . آن حضرت فرمود: چه نيكو است شفقت توانگران به مستمندان براى به دست آوردن ثواب الهى ، و از آن نيكوتر است ، روى گردانى مستمندان از توانگران و سرمايه داران برى اعتماد كردن به كرم خداى سبحان .

عرض كردم : اى اميرمؤ منان پند بيشترى بده !

فرمود: اى بشر، تو روزى نبودى ، سپس حيات پيدا كردى و زندگى دنيايى را آغاز نمودى و پس از آن خواهى مرد. خودت را به آبادى خانه اى در دار فنا (دنيا) سرگرم نساز و براى خود

در دار بقا (عالم آخرت ) خانه اى بساز.(84)

درباره علت تحول روحى و سبب توبه بشر، گفتار چندى روايت شده است . بسيارى از شرح حال نويسان گفته اند كه وى به دست مبارك امام موسى بن جعفر عليه السلام تنبه و هدايت يافت و موفق به توبه گرديد.

بنابر آن چه در اين باره روايت شده است : روزى امام موسى كاظم عليه السلام كه در آن هنگام از سوى خليفه نابكار عباسى به بغداد احضار شده بود، از خيابانى در بغداد مى گذشت ، عبورش به خانه اى افتاد كه صداى ساز و آواز از آن بلند بود و حكايت از خوش گذرانى صاحب خانه داشت . در همان هنگام كنيزى از خانه بيرون آمد، امام عليه السلام از آن كنيز پرسيد: آيا صاحب تو آزاد است يا بنده ؟ كنيز گفت : آزاد است . يعنى بنده و برده كسى نيست .

امام عليه السلام فرمود: راست گفتى ، اگر او بنده بود، بندگى مى كرد و از خداى تعالى شرم مى نمود و اين چنين در فسق و فجور غوطه ور نمى شد.

پس از اين گفت و گوى كوتاه ، كنيز به اندرون خانه برگشت و ماجرا را براى بشر بازگو كرد. بشر با شنيدن پيام و اندرز امام عليه السلام يكباره از خود بى خود شد و جرقه اى در انديشه و روانش پديد آمد و از خواب گران بيدار شد و در همان حال با پاى برهنه به بيرون آمد تا گوينده كلام را ببيند. ولى هنگامى بيرون آمد كه امام عليه السلام از آن جا رفته بود.

بشر به دنبالش دويد

تا آن حضرت را يافت . از آن حضرت درخواست كرد كه بار ديگر آن كلمات هدايت گر را برايش بازگويد. امام كاظم عليه السلام با سخنى كوتاه ، وى را از خواب غفلت بيدار كرد و به سوى نور و حقيقت هدايت نمود.

بشر به دست مبارك امام عليه السلام توبه كرد و دست و پاى مباركش را بوسيد و به آن حضرت قول داد كه ديگر مرتكب معصيت و گناه نگردد.(85)

وى به تعهد خويش پاى بند ماند و با آخر عمرش در زهد و پارسايى زندگى كرد و هرگز به سوى معصيت ، بطالت و فجور رغبت نكرد.

سبب ديگرى كه براى توبه او، غالبا در كتب صوفيه گفته شد، اين است كه وى روزى به حالت مستى از جايى عبور مى كرد و ورق پاره اى ديد كه بر زمين افتاده و بر زير پاهايش قرا داشت و بر آن ورق ، جمله مبارك ((بسم الله الرحمن الرحيم )) نوشته شده بود. وى آن را برداشت و چند درهمى كه به همراه داشت ، عطرى خريد و آن را معطر نمود و در شكاف ديوارى گذاشت . پس از آن در خواب ديد كه كسى به او مى گويد: اى بشر، نام مرا معطر ساختى ، نام تو را در دنيا و آخرت معطر خواهم ساخت . بشر، همين كه از خواب بيدار شد، حالتى در او به وجود آمد و از كردارهاى پيشين خود شرمنده گرديد و در همان ساعت ، توبه كرد. بشر، پس از توبه ، هميشه پابرهنه بود. براى پابرهنگى اش نيز اقوال مختلفى نقل شده است . برخى گفته

اند: وى هنگامى كه به دست مبارك امام موسى كاظم عليه السلام توبه مى كرد، پابرهنه بود و به اين سبب تصميم گرفت همان حالت زمان توبه را كه بهترين ساعات عمرش بود، ادامه دهد.

برخى گفته اند: وى از كفش دوزى خواست كه كفش او را تعمير كند و كفش دوز از آن دريغ كرد. بشر اين كار را منافى مقام انقطاعش ديد و كفش خود را به دور افكند و از آن پس در همه عمر پابرهنه بود.(86)

برخى ديگر گفته اند: علت پابرهنگى را از خودش پرسيدند، وى در پاسخ گفت : والله جعل لكم الارض بساطا، ادب نباشد كه بر بساط شاهان با كفش روند.(87)

گفته شد كه بشر داراى سه خواهر بود كه آنان نيز زاهد و عابد بودند و نام هاى آنان عبارت بود از: مفنعه ، مخه و زبده .

سرانجام اين عارف والامقام و صوفى بى بديل در روز دهم (عاشورا) محرم الحرام سال 226 قمرى در 74 و يا در 76 سالگى در بغداد بدرود حيات گفت و در همان جا به خاك سپرده شد و مقبره اش در اين شهر، باقى و معروف است و مزار صوفيان مى باشد.(88) اما برخى مرقد او را در روستاى ((دلگشا)) از توابع شوشتر در جنوب غربى ايران و برخى ديگر در مرو مى دانند كه درستى آنان مورد ترديد مى باشد.(89)

روز 12 محرم - سال 95 هجرى قمرى

شهادت امام زين العابدين عليه السلام

درباره تاريخ شهادت امام زين العابدين عليه السلام ، گر چه تمام مورخان و سيره نگاران ، اتفاق دارند بر اين كه در ماه محرم واقع شد ولى در روز و سال وقوع آن ، ميان آنان اتفاقى نيست .

برخى از

آنان ، از جمله امين الاسلام طبرسى گفته اند كه شهادت آن حضرت در روز دوازدهم محرم سال 95 قمرى واقع شده است . (90)

برخى ديگر روز 18 محرم (91) و عده اى نيز 25 محرم (92) را ذكر كرده اند. هم چنين صاحب كشف الغمه ، سال شهادت آن حضرت را 94 قمرى دانسته است . (93)

سبب شهادت امام زين العابدين عليه السلام بنا به روايت اكثر مورخان ، زهرى بود كه به دستور وليد بن عبدالملك به آن حضرت خورانيده و وى را مسموم نمودند و برا اثر مسموميت به شهادت رسيد.

در اين جا، زندگانى آن حضرت را به اختصار بيان مى كنيم :

نسب پدرى : امام زين العابدين عليه السلام فرزند امام حسين عليه السلام است كه نسبت شريفش با يك واسطه به اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السلام و با دو واسطه به پيامبر اسلام حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم منتهى مى گردد.

نسب مادرى : نام مادرش ، غزاله يا شهر بانو (شاه زنان ) دختر يزدگرد سوم از پادشاهان ساسانى است . اين بانوى مجلله پس از شكست ايرانيان در برابر سپاهيان مسلمان ، به همراه تعدادى از زنان دربار يزدگرد سوم به اسارت مسلمانان درآمد و در عصر عثمان بن عفان در مدينه و بنا به روايتى صحيح تر و در عصر امامت و خلافت اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السلام در كوفه (94) با اختيار خود به عقد ازدواج امام حسين عليه السلام درآمد. از آن هنگام به ((سيدة النساء)) معروف شد.

وى چند سالى بيش زنده نماند و در هنگام

تولد تنها فرزندش امام زين العابدين عليه السلام در سال 38 قمرى بدرود حيات گفت .

ولادت امام زين العابدين عليه السلام

ميلاد مسعود امام زين العابدين عليه السلام مصادف بود با پنجم شعبان سال 38 قمرى در عصر خلافت امام على عليه السلام .

برخى از مورخين تاريخ تولد آن حضرت را هفتم شعبان ، برخى نهم شعبان و عده اى نيز نيمه جمادى الاولى دانسته اند. هم چنين در سال تولدش برخى سال 36 و برخى نيز 37 قمرى را ذكر كرده اند.

گر چه اكثر مورخان ، محل تولد آن حضرت را شهر مدينه دانسته اند ولى با توجه به اين كه آن حضرت در عصر خلافت اميرمؤ منان عليه السلام ديده به جهان گشود و مقر حكومت امام على عليه السلام در آن زمان ، در شهر كوفه استقرار يافته و طبعا تمام خانواده و اهل بيت آن حضرت به اين شهر كوچ كرده و در آن ساكن شده بودند، بايد محل تولد امام زين العابدين عليه السلام در همين شهر (يعنى كوفه ) باشد، نه شهر مدينه !

بيشتر تاريخ نگاران اتفاق دارند بر اين كه آن حضرت ، دو سال پيش از شهادت حضرت على عليه السلام به دنيا آمد. بى ترديد، امام حسين عليه السلام در آن سال به همراه پدرش حضرت على عليه السلام در كوفه ساكن بود و بدين لحاظ تولد نور ديده اش زين العابدين عليه السلام نيز در كوفه به وقوع پيوسته است .

نام, كنيه, محل دفن ,همسر, فرزندان اصحاب و ياران امام

على بن الحسين عليه السلام در برخى از مقاتل به ((على اوسط)) نيز خوانده شده است .

كنيه : لقب هاى آن حضرت به تعداد فضايل اخلاقى و شخصيتى وى فراوان است . در اين جا به چند تاى آنها اشاره مى كنيم : زين العابدين

، سيد الساجدين ، زكى ، امين و ذوثفنات .

به خاطر عبادت زياد و سجده هاى طولانى ، پينه اى در پيشانى آن حضرت (سجده كاهش ) پديد آمده بود كه بدين جهت وى را به ((ذوالثفنات )) لقب داده بودند.

محل دفن : قبرستان بقيع ، واقع در مدينه منوره در جوار قبر عمويش امام حسن مجتبى عليه السلام . هم اكنون قبور مشرفه چهار امام معصوم ، يعنى امام حسن مجتبى ، امام زين العابدين ، امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السلام در كنار يكديگر قرار دارند.

پيش از اين براى قبور مشرفه ائمه بقيع ، گنبد و بارگاهايى بود كه مزار عاشقان اهل بيت عليه السلام و شيعيان قرار مى گرفت ولى در شوال سال 1344 قمرى مورد حقد و كين وهابيون متعصب حجاز واقع شد و به همراه آثار ساير بزرگان اسلام به كلى تخريب گرديد.(95)

همسر: امام زين العابدين عليه السلام داراى يك همسر عقدى و چند ام ولد بود كه از آنها، خداوند سبحان فرزندانى به وى عطا كرد.

نام همسرش فاطمه (مكنى به ام عبدالله ) دختر امام حسن مجتبى عليه السلام است .

فاطمه بنت الحسن ، از زنان با فضيلت و با شخصيت عصر خويش بود. وى مادر امام محمد باقر عليه السلام است . همچنين اين بانوى افتخار يافت كه پدربزرگش ، پدرش ، عمو و پدر شوهرش ، همسرش و فرزندش از امامان معصوم شيعه بودند.

فرزندان : امام محمد باقر عليه السلام ، زيد شهيد، عبدالله باهر، عمر اشرف ، حسين اكبر، عبدالرحمن ، عبيدالله ، سليمان ، حسن ، حسين ، اصغر، على اصغر، محمد

اصغر، خديجه ، فاطمه ، عليه و ام كلثوم .(96)

اصحاب و ياران : اسامى تعداد زيادى از مؤ منان ، شيعيان و دوستداران اهل بيت عليه السلام در زمره اصحاب و ياران امام زين العابدين عليه السلام قرار گرفته است ، كه در اين جا به نام هاى برخى از معرفين اشاره مى كنيم : جابر بن عبدالله انصارى ، عامر بن واثله كنانى ، سعيد بن مسيب ،

سعيد بن جهان كنانى ، سعيد بن جبير، محمد بن جبير، ابوخالد كابلى ، قاسم بن عوف ، اسماعيل بن عبدالله بن جعفر، ابراهيم بن محمد حنفيه ، حسن بن محمد حنفيه ، حبيب بن ابى ثابت ، ابوحمزه ثمالى ، فرات بن احنف ، جابر بن محمد بن ابى بكر، ايوب بن حسن ، على بن رافع ، ابومحمد قرشى ، ضحاك بن مزاحم ، طاووس بن كيسان ، حميد بن موسى ، ابان بن تغلب ، سدير بن حكيم ، قيس بن رمانه ، عبدالله برقى ، همام بن غالب (فرزدق شاعر)، يحيى بن ام طويل و...

زمام داران معاصر: امام زين العابدين عليه السلام از هنگامى كه ديده به جهان گشود تا آخر عمر شريفش با)) تن از حاكمان ، معاصر بود. اسامى خلفا و حاكمان به شرح ذيل است :

1 - اميرمؤ منان ، امام على بن ابى طالب عليه السلام (35-40 ه .ق )

2 - امام حسن مجتبى عليه السلام (40-41 ه .ق )

3 - معاوية بن ابى سفيان (35-60 ه .ق )

4 - يزيد بن معاويه (60-64 ه .ق )

5 - معاوية بن يزيد (64-64 ه .ق )

6 - عبدالله بن زبير

(64-73 ه .ق )

7 - مروان بن حكم (64-65 ه .ق )

8 - عبدالملك بن مروان (65-86 ه .ق )

9 - وليد بن عبدالملك (86-96 ه .ق )

از ميان زمام داران فوق ، رديف اول و دوم از خاندان شريف بنى هاشم ، رديف هاى سوم ، چهارم و پنجم از خاندان بنى اميه و از تيره سفيانى ، رديف ششم از آل زبير بن عوام ، و رديف هاى هفتم ، هشتم و نهم از خاندان بنى اميه و از تيره مروانى مى باشند.

غير از امير مومنان امام على عليه السلام كه دادگرترين و شايسته ترين شخصيتى است كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به زمام دارى رسيده بود و فرزندش امام حسن مجتبى عليه السلام كه راه پدر گرامش را ادامه مى داد،از ساير زمام داران نامبرده ، نسبت به خاندان عصمت و اهل بيت امير مومنان عليه السلام به ويژه نسبت به شخصيت امام زين العابدين عليه السلام ستم هاى فراوانى به عمل آمده است .

امام عليه السلام در بيشتر ايام زندگى اش از سوى خلفا و حاكمان محلى آنان در اذيت و آزار بود. ايام امامت امام زين العابدين عليه السلام مصادف بود با حكومت يزيد بن معاويه تا وليد بن عبدالملك .

سرانجام در عصر وليد عبدالملك و به دستور اين خليفه نابكار، آن حضرت ، مسموم و به شهادت رسيد.

آثار: گرچه از امام زين العابدين عليه السلام آثار ارزشمندى از قبيل مواعظ، احاديث ، اشعار و ادعيه به صورت پراكنده بر جاى مانده است و مورد استفاده محققان و متقيان قرار مى گيرد. ولى دو

اثر مدون از آن حضرت باقى مانده است كه در ميان آثار اسلامى ، درخشندگى و جاودانگى ويژه اى دارند. آن دو عبارتند از: 1 - صحيفه سجاديه ، كه مشتمل بر 83 دعا و مناجات است . 2 - رسالة الحقوق ، كه تبيين كننده حقوق آحاد ملت و افراد بشرى در جامعه اسلامى است .

فضايل و مناقب امام زين العابدين عليه السلام

امام زين العابدين عليه السلام بسان ساير امامان معصوم عليه السلام جامع كمالات انسانى و فضايل اخلاقى است ، كه در عالم آفرينش همانندى جز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى آنان پديد نيامده است و آن حضرت ، به مقامى از تعبد و تقرب به درگاه الهى نايل شده بود كه وى را زينت پرستش كنندگان لقب داده اند.

در اين جا تنها به برخى از فضايل و مناقب آن حضرت اشاره مى نماييم :

1 – تعبد

امام زين العابدين عليه السلام داراى حالت ويژه اى از تعبد و بندگى در پيش گاه الهى بود. چنان خدا را عبادت مى كرد گويا او را مى بيند. تمام حالات ، رفتار و كردار آن حضرت بندگى الهى بود. هر گاه وضو مى گرفت ، رنگش تغيير مى كرد و همين كه به نماز مى ايستاد، لرزه بر اندامش عارض مى شد. گاهى از او مى پرسيدند كه اين چه حالتى است در هنگام وضو و نماز بر تو عارض مى گردد؟ پاسخ مى داد: چون مى خواهم به طاعت پروردگارم قيام نمايم و با وى راز دل گويم ، از اين جهت بر بدنم لرزه مى افتد. روايت شده است : كه هنگامى كه آن حضرت

در حال عبادت و سجده بود، خانه اش را آتش فرا گرفت و همگى از ترس آتش سوزى گريختند ولى آن حضرت اعتنايى به آتش نداشت و سر از سجده بر نمى داشت تا اين كه آتش خاموش شد. آن گاه از وى پرسيدند: چه چيز تو را بازداشت كه سر از سجده بردارى و از آتش بگريزى ؟

فرمود: ترس از آتش آخرت . (97)

از امام محمد باقر عليه السلام روايت شده است كه فرمود، پدرم حضرت على بن الحسين عليه السلام در هر شبانه روز هزار ركعت نماز مى گذارد چنان كه اميرمؤ منان عليه السلام نيز چنين بود. از براى پدرم پانصد درخت خرما بود، در نزد هر درختى دو ركعت نماز مى گذارد و گاهى كه به نماز مى ايستاد رنگ مباركش متغير مى گشت و حالش نزد خداوند جليل مانند بندگان ذليل بود و اعضاى شريفش از خوف خدا مى لرزيد و نمازش ، نماز مودع بود. يعنى مانند آن كه مى داند اين نماز آخر او است و بعد از آن ديگر ممكن نخواهد بود او را. (98)

2- انفاق

امام زين العابدين عليه السلام به انفاق و دستگيرى مستمندان اهميت فوق العاده اى مى داد. تا آن جا كه براى وى امكان پذير بود، نياز فقرا و مستمندان را برآورده مى كرد. آن حضرت ، شب ها به طور ناشناس براى فقرا و مستمندان آذوقه مى برد و بر در خانه هايشان مى گذاشت .

از محمد بن اسحاق روايت شده است : در مدينه ، مردم زيادى به راحتى و آسانى زندگى مى كردند و نمى دانستند كه مخارج آنها از

كجا تامين مى گردد. همين كه امام زين العابدين عليه السلام وفات كرد، ديگر كسى براى آنان در شب چيزى نمى برد و تازه فهميدند كه زندگى آنان از سوى امام على بن الحسين عليه السلام تامين مى گرديد.(99)

هم چنين روايت شده است كه پس از شهادت امام زين العابدين عليه السلام دانسته شد كه در مدينه ، يكصد خانوار نيازمند زندگى مى كردند كه مخارج زندگى آنان از سوى امام زين العابدين عليه السلام تامين مى گرديد.

از ابوحمزه ثمالى روايت شده است : امام زين العابدين عليه السلام در شب ها، انبان نان را بر مى داشت و بر پشت مبارك خويش حمل مى كرد و به فقراى مدينه تصدق مى نمود و مى فرمود: صدقه پنهانى ، خشم الهى را فرو مى نشاند. چون آن حضرت به شهادت رسيد، در هنگام غسل بدن مباركش ، آثار حمل كردن انبان ها را بر دوش مبارك آن حضرت مشاهده كردند. هم چنين پس از شهادت آن حضرت ، اهالى مى گفتند: ما پس از وفات على بن الحسين عليه السلام ديگر صدقه پنهانى نيافتيم .

از سفيان روايت شده است : على بن الحسين عليه السلام سالى اراده حج نمود. خواهرش حضرت سكينه ، هزار درهم براى آن حضرت ، توشه راه تهيه كرد و در اختيار آن حضرت قرار داد. امام زين العابدين عليه السلام در روز گرمى از خانه به قصد حج خارج شد و توشه اهدايى خواهرش سكينه را به مستمندان ، تصدق و بخشش نمود.(100)

3 - عفو و بخشش

امام زين العابدين عليه السلام در برابر برخوردهاى خارج از نزاكت افراد، بردبارى ويژه

اى از خود بروز مى داد و بر خشم خود، غالب مى گرديد و خطاكاران را مى بخشيد و از آنان انتقام گيرى نمى كرد. روايت شده است كه مردى نزد آن حضرت آمد و به وى خبر رسانيد كه شخصى آن حضرت را دشنام داده و نسبت به وى بدگويى نموده است . امام عليه السلام فرمود: مرا به نزد وى ببر. آن مرد گمان كرد كه حضرت براى انتقام گيرى و تنبيه شخص بدگو، به نزد وى مى رود. اما همين كه به آن شخص رسيد، به وى فرمود: آن چه درباره من گفته اى ، اگر حق است ، من از خداى سبحان مسئلت دارم كه مرا بيامرزد و اگر دروغ بوده و در حق من مرتكب خطا شدى ، از خدا مى خواهم تو را بيامرزد.(101)

درباره بخشش آن حضرت ، نمونه هاى فراوان ديگرى نيز موجود است كه به خاطر لزوم مراعات اختصار از آنها خوددارى مى كنيم .

4- وقار و شكوه

امام زين العابدين عليه السلام داراى شخصيتى ممتاز در ميان بزرگان مدينه و تابعين بود و همگان نسبت به مقام و منزلت وى معترف بوده و اگر فشار و يا خطرى از سوى دشمنان احساس نمى كردند، زبان به تعريف و تمجيد آن حشرت مى گشودند.

زهرى كه در عصر امام زين العابدين عليه السلام مى زيست و در اوائل زندگى اش از بزرگترين فقيه و عالم وابسته به دستگاه خلافت بود و در اواخر عمر از آنها و رفاه طلبى كناره گيرى كرده و در كمال قناعت و رياضت ، زندگى را به پايان رسانيد، درباره شخصيت امام زين العابدين

عليه السلام گفت : لم ادرك احدا من اهل هذاالبيت (يعنى بيت النبى صلى الله عليه و آله و سلم ) افضل من على بن الحسين عليه السلام ؛ (102) من در ميان اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، برتر از على بن الحسين عليه السلام نيافتم . هم چنين ابوحازم كه از معاصرين آن حضرت بود، درباره شخصيت آن حضرت گفت : ما رايت هاشميا افضل من على بن الحسين عليه السلام ؛ (103) من در ميان شما بنى هاشم برتر از على بن حسين عليه السلام نديدم .

در اين جا مناسب ديدم داستان حج امام زين العابدين عليه السلام و شعر فرزدق را بيان كنم .

هشام بن عبدالملك كه دهمين خليفه امويان است ، پيش از خلافت خويش در عصر خلافت پدرش عبدالملك ، سالى به همراه درباريان شام و اطرافيان خود به مكه رفت تا حج خانه خدا به جاى آورد. در آن سال ، حاجيان زيادى به مكه آمده و زيارت خانه خدا را انجام دادند. روزى هشام براى طواف خانه خدا و استلام ((حجر الاءسود)) تلاش زيادى نمود ولى به خاطر فشار جمعيت و ازدحام آنان براى استلام حجر الاءسود، وى موفق به اين كار نشد و از ادامه طواف باز ماند. به ناچار منبرى براى او در مسجدالحرام فراهم كرده و هشام بر آن نشست . شاميانى كه به همراه وى به مكه آمده بودند، در كنارش حلقه زده و نظاره گر جمعيت بودند.

در اين هنگام امام زين العابدين عليه السلام كه داراى صورتى زيبا و معطر به بوى خوش بود و محل سجده

در پيشانى اش از كثرت عبادت ، پينه بسته بود، با وقار تمام وارد مسجدالحرام شد و طواف خانه خدا را انجام داد و همين كه به ((حجرالاءسود)) رسيد، مردم به احترام آن حضرت آن حضرت ، راه را باز كرده و به ملاحظه جلالت آن حضرت ، خود را كنار كشيدند تا وى بتواند استلام حجرالاءسود نمايد و اعمالش را به راحتى انجام دهد.

بر هشام كه از نزديك ، شاهد اين ماجرا بود و تصور نمى كرد كه برتر از وى در ميان مسلمانان شخصيتى وجود داشته باشد، بسيار گران آمد و موجب خشمش گرديد، اما خود را كنترل كرد و خشم خويش را بروز نداد تا اين كه شاميانى كه در كنارش بودند، از وى پرسيدند: اين شخص كيست كه مردم براى وى اين همه احترام و فضيلت قائلند؟

هشام به خاطر اين كه شاميان پى به فضيلت و منزلت آن حضرت نبرند، خود را به نادانى زد و در پاسخ آنان با بى اعتنايى گفت : او را نمى شناسم !

در حالى كه او بهتر از هر كس آن حضرت را مى شناخت . ابوفراس همام بن غالب ، معروف به ((فرزدق )) كه در جمع شاميان بود، لب به سخن گشود و گفت : اگر تو او را نمى شناسى ، من او را مى شناسم ، او زين العابدين على بن الحسين عليه السلام است . آنگاه ابياتى در فضيلت آن حضرت سرود و براى حاضران قرائت كرد. در مطلع قصيده ابوفراس آمده است :

هذا ابن خيز عبادالله كلهم هذا التقى النقى الطاهر العلم

هذا الذى تعرف البطحاء و طاته و البيت

يعرفه و الحل و الحرم

يكاد يمسكه عرفان راحته ركن الحطيم اذا ما جاء يستلم

اذا راءته قريش قال قائلها الى مكارم هذا ينتهى الكرم

ملا عبدالرحمن جامى ، سروده هاى فرزدق را در قصيده اى طولانى به نظم پارسى درآورد. وى در ترجمه ابيات فوق گفت :

آن كس است ، اين كه مكه و بطحا زمزم و بو قبيس و خيف و منا

حرم و حل و ركن و بيت و حطيم ناودان و مقام ابراهيم

هر يك آمد به قدر او عارف بر علو مقام او واقف

قرة العين سيدالشهدا است زهره باغ شاخه دو حه زهرا است

ميوه باغ احمد مختار لاله راغ حيدر كرار

هشام كه انتظار تعريف و تمجيد اهل بيت عليه السلام را در نزد خويش نداشت ، از سروده فرزدق ، بسيار خشمگين شد و دستور داد مواجب و حقوق ماهانه و جوايز فرزدق را قطع كنند و او را در مكانى ميان مكه و مدينه ، معروف به ((عسفان )) زندانى نمايند.

فرزدق ، مدتى در زندان عسفان گرفتار ماءموران خليفه اموى بود، تا اين كه آزاد گرديد. امام زين العابدين عليه السلام براى تقدير از هوادارى فرزدق از اهل بيت عليه السلام و بيان فضايل آنان در نزد دشمنان ، دوازده هزار درهم براى وى فرستاد و از او عذر خواهى كرد كه اگر بيشتر از اين در نزد ما بود، صله بيشترى مى داديم .

فرزدق از پذيرفتن صله هاى امام زين العابدين عليه السلام خوددارى كرد و در پاسخ آن حضرت گفت : هدف من از سرودن آن ابيات ، چيزى غير از خرسندى خداى سبحان نبود. من خواستم خدا و رسولش را خشنود

كنم .

امام عليه السلام وى را دعا كرد و از او خواست كه آن مال را بپذيرد.

فرزدق پس از اصرار امام زين العابدين عليه السلام ، هدايايش را پذيرفت و آن ها را بركت زندگى خويش قرار داد.(104)

رويدادهاى مهم در زندگانى امام زين العابدين عليه السلام .

زندگى امام زين العابدين عليه السلام را مى توان به چهار دوره تقسيم نمود:

1 - دوره امامت و خلافت جدش حضرت اميرمؤ منان عليه السلام . امام زين العابدين عليه السلام تنها دو سال آخر آن را درك نمود.

2 - دوره امامت عمويش امام حسن مجتبى عليه السلام كه به مدت ده سال ادامه داشت .

3 - دوره امامت پدر ارجمندش امام حسين عليه السلام كه آن نيز ده سال ادامه داشت .

4 - دوره امامت خود امام زين العابدين عليه السلام كه از محرم 61 تا محرم سال 95 قمرى ، به مدت 34 سال استمرار يافت .

در تمام دوره هاى فوق ، رويدادهاى مهمى براى آن حضرت و اهل بيت عصمت عليه السلام به وقوع پيوست كه تاءثيرات به سزايى در جامعه اسلامى آن عصر داشت . ولى مهمترين رويدادى كه در عصر آن حضرت به وقوع پيوست و خود امام عليه السلام نيز در آن حضور كامل داشت . واقعه كربلا و شهادت امام حسين عليه السلام بود.

امام زين العابدين عليه السلام از آغاز مبارزه هاى امام حسين عليه السلام در كنار آن حضرت بود و در سفر آن حضرت از مدينه به مكه ، و از مكه به عراق و كربلا، وى را همراهى مى نمود.

در روز عاشورا كه تمام ياران امام حسين عليه السلام به اذن آن حضرت ، وارد ميدان شده

و با دشمنان كارزار كرده و سرانجام مظلومانه به شهادت رسيدند، امام زين العابدين عليه السلام به اراده الهى از آن واقعه خونين ، جان سالم به در برد تا به عنوان حجت خدا بر روى زمين و امام جانشين پدرش اباعبدالله الحسين عليه السلام سكان كشتى طوفان زده امت را رهبرى نمايد.

آن حضرت پس از شهادت امام حسين عليه السلام و يارانش در كربلا، به همراه ساير بازماندگان قافله حسينى به اسارت دشمن درآمد و در حالى كه به شدت بيمار بود، در غل و زنجير قرار گرفت و با همان حال ، ايام اسارت اهل بيت امام حسين عليه السلام از كربلا به كوفه و از كوفه به شام را تحمل كرد.

و با خطبه هاى روان و روشنگر خود، دشمنان و جنايتكاران را رسوا و حقانيت قيام امام حسين عليه السلام را به گوش مسلمانان رسانيد و آنان را از خواب غفلت بيدار كرد. (براى اطلاع بيشتر از قيام امام حسين عليه السلام به ((بخش واقعه كربلا)) كه پس از اين خواهد آمد، مراجعه كنيد.)

روز 13 محرم - سال 61 هجرى قمرى

شهادت عبدالله بن عفيف ازدى به دست دژخيمان عبيدالله بن زياد.

يزيد بن معاويه و خاندان بنى اميه و هواداران آنها از جمله عبيدالله بن زياد، عامل يزيد در كوفه و بصره و عنصر اصلى جنايت واقعه كربلا، پس از كشتن امام حسين عليه السلام و ياران فداكارش در كربلا، پس از كشتن امام حسين عليه السلام و ياران فداكارش در كربلا بر اين باور بودند كه كار مخالفان بنى اميه و دشمنان يزيد پايان يافته و آنان براى هميشه سركوب گرديدند.

آنان گمان كردند كه با خاموش كردن نور

حسينى ، براى هميشه انوار طيبه اهل بيت عليه السلام را خاموش كردند. ولى غافل از اينكه شهادت امام حسين عليه السلام آغاز راهى است كه ادامه آن ، حكومت ننگين بنى اميه را بر فنا خواهد داد.

بى ترديد قيام اباعبدالله الحسين عليه السلام آثار و نتايج سنگينى براى خاندان ستم پيشه بنى اميه و عاملان نابكار آنان به بار آورد و آنها را در معرض اعتراض ها و قيام هاى متعدد مردمى قرار داد و سرانجام در سال 132 قمرى ، درست 71 سال بعد، اين خاندان جنايت كار را با قيام سراسرى مسلمانان مواجه ساخت و حكومت هزار ماهه آنان را براى هميشه به وادى نيستى و نابودى سپرد.

نخستين اعتراض آشكار نسبت به جنايات عبيدالله بن زياد در شهادت امام حسين عليه السلام ، از سوى يكى از شيعيان كوفه ، به نام عبيدالله بن عنيف ازدى برخاست .

عبيدالله بن زياد، پس از آن كه اسيران واقعه كربلا را در مجلس خود با كلمات درشت و خشن ، مورد اذيت و آزار قرار داد و آنان را سرزنش كرد و پاسخ دندان شكن و كوبنده اى از امام زين العابدين عليه السلام و زينب كبرى عليه السلام شنيد، براى نشان دادن قدرت ظاهرى خويش و گرفتن زهره چشم از مخالفان بنى اميه و هواداران اهل بيت عليه السلام ، دستور داد مردم كوفه در مسجد اعظم گرد آيند تا براى آنان سخنرانى كند.

وى در جمع اهالى كوفه با تكبر و غرور، چنين گفت : الحمدلله الذى اظهر الحق و اهله ، و نصر اميرالمؤ منين يزيد و حزبه و...؛ سپاس خداى را كه

حق را آشكار و اهل حق را روسفيد كرد و يزيد و لشكريانش را يارى نمود و دروغ گو و دروغ گو زاده و ياران او را نابود ساخت و از ميان برد.

از سخنان خشن و خارج از نزاكت وى بسيارى از حاضران خشمگين و متنفر گرديدند ولى نمى توانستند خشم خويش را آشكار سازند. اما عبدالله بن عفيف كه از شيعيان دلير اميرمؤ منان و از زاهدان و عبادت پيشه گان كوفه بود و چشم چپ خود را در جنگ جمل و چشم راست خود را در جنگ صفين از دست داد و نابينا شده بود و پيوسته ملازم مسجد اعظم كوفه و اوقات خود را به صوم صلوات مى گذرانيد، همين كه نعره هاى نفرت انگيز عبيدالله را شنيد، به خشم آمد و با صداى بلند بانگ زد كه اى دشمن خدا، دروغ گو تويى و پدرت زياد بن ابيه و اميرت يزيد بن معاويه كه تو را حكومت داده است ، دروغ گويند.

اى پسر مرجانه ! فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى كشى و بر فراز منبر و مقام صديقين مى نشينى و كلمات كفرآميز مى گويى .

عبيدالله بن زياد كه انتظار چنين پيش آمدى را نداشت و خيال مى كرد كه ديگر نفس در سينه هاى دوستان اهل بيت عليه السلام حبس شده است ، با تكبر و خودخواهى تمام دستور داد او را دستگير كرده و به نزدش ببرند.

ماءموران حكومتى به سوى عبدالله بن عفيف هجوم آورده و او را دستگيرش كردند ولى وى مردان طايفه خود، يعنى ((ازد)) را به يارى طلبيد. بى درنگ

700 تن از مردان ازدى از داخل و خارج مسجد به يارى او شتافته و او را از دست دژخيمان عبيدالله رهانيدند. ابن زياد براى خاموش كردن جنبش ازديان به رهبرى عبدالله بن عفيف ، آن روز را تامل كرد و با خشم و كينه و سرافكندگى به دارالاماره برگشت . ولى چون شبانگاه فرا رسيد و مردم پراكنده شده و در خانه هاى خويش آرميدند، ماءموران عبيدالله به سوى خانه عبدالله بن عفيف هجوم آورده و او را از خانه اش به بيرون كشيده و با ضربات شمشير به شهادت رسانيدند.

جنايتكاران حكومتى ، سرش را از بدن جدا كرده و تن او را در محله سبخه به درا آويختند.(105) بدين گونه نخستين جرقه اى كه مى رفت كوفه را بار ديگر به حركت درآورد و جنبش عظيمى را پى افكند، به دست مزدوران پليد اموى به خاموشى گراييد.

ولى شش سال بعد، شيعيان كوفه و دوستداران اهل بيت عليه السلام انتقام خويش را از عاملان جنايت كربلا گرفتند و آنان را به دست مختار بن ابى عبيده ثقفى به اشد مجازات رسانيدند.

روز 15 محرم

روز 15 محرم- سال دوم هجرى قمرى

وقوع غزوه كدر

قرارة الكدر، كه غزوه كدر از آن نام گرفت ، نام آبى است در ناحيه معدن پس از سد معونه . ميان اين مكان تا مدينه منوره هشت چاپار فاصله است .

بنا به روايت محمد بن عمر واقدى (متوفاى 207 قمرى ) اين غزوه در نيمه محرم و بيست و سومين ماه هجرت ، به فرماندهى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم واقع گرديد.(106)

علت وقوع اين نبرد آن بود كه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله

و سلم خبر دادند كه گروهى از قبايل ((غطفان )) و ((بنى سليم )) در ((قرارة الكدر)) گرد آمده و آماده نبرد با مسلمانان گرديدند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه براى جهانى نمودن دين اسلام و هدايت نسل بشر به اين موهبت الهى ، چاره اى جز رفع فتنه و برداشتن مزاحمت هاى داخلى نداشت ، هميشه در صحنه سياست عصر خود حاضر بود و جوانب امور را از دور و نزديك در كنترل خود داشت .

به همين جهت پس از باخبر شدن از دسيسه هاى قبايل غطفان و بنى سليم ، بى درنگ سپاهى از مسلمانان بسيج كرد و خود فرماندهى اين سپاه دويست نفرى را بر عهده گرفت و عازم قرارة الكدر گرديد.

آن حضرت در اين سفر جهادى ، اين مكتوم و به روايتى سباع بن عرفطه غفارى را جانشين خود در مدينه نمود.

سپاه اسلام هنگامى كه به قرارة الكدر رسيد، متوجه شد كه دشمنان از ترس سپاه اسلام از آن مكان گريخته اند ولى نشانه هاى شتران و آبشخور آنها باقى است . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، ياران خود را به فراز كوه ها و اطراف آن مكان به سراغ دشمنان فرستاد ولى ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به آنان دست نيافتند. تنها به شبانانى برخوردند كه شتران قبايل بنى سليم و غطفان را در آن نواحى مى چرخانيدند.

مسلمانان ، شبانها و شرتان آنها را به غنيمت گرفتند. در ميان شبانهاى اسير، نوجوانى بود به نام ((يسار)) كه تقسيم غنايم جنگى ، نصيب پيامبر صلى الله عليه و آله

و سلم گرديد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، يسار را آزاد كرد و از آن زمان به بعد، وى به يكى از ياران نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تبديل گرديد.

به هر حال ، مسلمانان بدون هيچ گونه درگيرى با دشمنان ، به همراه غنايم به دست آمده به مدينه مراجعت نمودند.

از ((ابى اروى دوسى )) روايت شده است كه گفت : من خود در اين غزوه حضور داشتم و از كسانى بودم كه راندن شتران را بر عهده داشتم .

چون به ((صرار)) در سه مايلى مدينه مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله خمس شتران را گرفت و بقيه را كه چهارصد شتر بود، ميان مسلمانان تقسيم نمود كه به هر نفرى دو شتر رسيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله جهت اطمينان از دفع شرارت ها و فتنه جويى هاى بنى سليم و غطفان ، مجددا سپاهى به فرماندهى غالب بن عبدالله ليثى به كدر فرستاد. نيروى اعزامى پس از نبرد مختصر با دشمن و با دادن سه شهيد، فاتحانه به مدينه مراجعت نموده و به همراه خود غنايم بسيارى آوردند.(107)

روز 15 محرم- سال هفتم هجرى قمرى

وقوع غزوه خيبر و پيروزى مسلمانان بر يهوديان

در تاريخ نبرد خيبر و پيروزيهاى غرور آفرين مسلمانان بر يهوديان اين ناحيه ، اتفاق ديدگاهى ميان تاريخ نگاران و سيره نويسان اسلامى نيست .

مرحوم شيخ عباس قمى در ((وقايع الاءيام )) بنا به روايتى اين جنگ را در روز پانزدهم محرم (108) و در منتهى الآمال ، پس از 20 روز از بازگشت رسول خدا صلى الله عليه و آله از حديبيه ذكر كرده است .(109)

ابن خلدون ،

اواخر محرم سال ششم هجرى را خروج پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه براى نبرد با يهوديان خيبر مى داند.(110)

شيخ طوسى در امالى ، ابن هشام در سيره ، طبرى در تاريخ خود و مجلسى در بحارالانوار، تاريخ حركت سربازان اسلام را ماه محرم ذكر كرده اند.(111)

ولى واقدى در مغازى ، آن را ماه صفر يا اول ربيع الاول ، (112) و ابن سعد و طبقات ، آن را جمادى الاولى سال هفتم مى دانند.(113)

صاحب وقايع الايام ، فتح خيبر را در روز 24 رجب سال هفتم قمرى بيان كرد و شرحى بر آن نگاشت .(114)

ممكن است گفتار متعدد تاريخ نگاران و اختلاف آنان در نقل اين واقعه مهم ، به اين صورت قابل جمع باشد كه فرمان اعزام سپاهيان از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله در نيمه محرم صادر گرديد و حركت آنان از اواخر محرم آغاز شد و حضور آنان در ناحيه خيبر در ربيع الاول به وقوع پيوست و جنگ آنان رد جمادى الاولى و پيروزى نهايى بر يهوديان در رجب همان سال محقق گرديده است .

به هر تقدير، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پس از بازگشت از سفر حديبيه و انعقاد صلح با مشركان قريش و كسب اطمينان خاطر از سوى آنان ، متوجه گروه هاى ديگرى از اهالى جزيرة العرب شد كه هر گاه فرصتى به دست آوردند، مخالفان و دشمنان اسلام را بر ضد پيامبر صلى الله عليه و آله و اهالى مدينه تحريك و تقويت مى نمودند.

دسته اى از اين مردم ، يهويان بودند كه در ((منطقه خيبر)) سكونت داشتند. خيبر،

جلگه وسيع و حاصل خيزى در شمال مدينه ، به فاصله 32 فرسنگى قرار داشت و يهوديان براى سكونت خويش در آن مكان و حراست و نگهبانى از آن ، هفت دژ استوار برپا كرده بودند. جمعيت آنان در اين ناحيه بالغ بر 20000 نفر بود و در ميان آنان ، مردان دلاور و جنگ آور فراوانى از جمله ((مرحب خيبرى )) به چشم مى خوردند.(115)

پيامبر صلى الله عليه و آله با هزار و شش صد تن عازم خيبر شد. آن حضرت ، پرچم سپاه را به ((امام على بن ابى طالب عليه السلام )) سپرد و ((سباع بن عرفطه غفارى )) (116) و بنا به روايتى ((غيله ليثى )) را جانشين خويش در مدينه نمود.

هنگامى كه سپاه اسلام به خيبر رسيد، با دژهاى استوار چون : ناعم ، قموص ، كتيبه ، نسطاة ، شق ، و طيح و سالم روبرو شدند. يهوديان براى حفاظت و كنترل خارج دژها، در كنار هر دژى ، برج مراقبت ساخته و با گماشتن نگهبانانى در آن برج ، جريان خارج دژ را به داخل گزارش مى دادند.

ساختمان برج ها و دژها طورى ساخته شده بود كه ساكنان آنان بر بيرون قلعه كاملا تسلط داشتند و با منجنيق و ابزارهاى ديگر مى توانستند مهاجمان را سنگباران كنند.

در ميان جمعيت 20000 نفرى خيبر، تعداد دو هزار مرد جنگى و دلاور زندگى مى كردند.(117)

سپاه اسلام به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله دژهاى نخستين را يكى پس از ديگرى گشودند ولى در برابر دژهاى ديگرى كه از استحكام و حالت تدافعى بيشترى برخوردار بودند، گشايشى پديد نيامد.

قهرمان و

مدافع يكى از اين دژهاى نفوذناپذير، مرحب خيبرى بود كه آوازه دلاورى و جنگجويى وى ، مبارزان عرب را به انفعال و سستى مى كشانيد. به همين جهت چند تن از صحابه براى نبرد با دژى كه وى از آن دفاع مى كرد، از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله ماموريت مبارزه يافتند ولى كارى از پيش نبردند.

بنا به روايت تاريخ نگاران ، روز نخست ابوبكر بن ابى قحافه و روز دوم عمر بن خطاب ، پرچم اسلام را به دست گرفته و به سوى اين دژ هجوم آوردند ولى بدون درگير شدن با دشمن بازگشت نمودند.(118)

پيامبر صلى الله عليه و آله كه با چنين وضعيتى روبرو شده بود و روحيه مسلمين را تضعيف شده مى ديد، با صلابت و قاطعيت فرمود: لاعطين الرايه غدا رجلا يحب الله و رسوله ؛ و يحبه الله ورسوله ، اين پرچم را فردا به دست كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند.

ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله لحظه شمارى مى كردند و منتظر بودند ببينند كه اين فرد كيست ؟ و اين قرعه به نام كدام يك از آنها بيرون خواهد آمد.

برخى از ياران دلاور و نزديك به رسول خدا صلى الله عليه و آله احساس مى كردند كه منظور پيامبر صلى الله عليه و آله آنانند.

اما روز بعد فرا رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله پسر عم و داماد خويش على بن ابى طالب عليه السلام را خواست و پرچم اسلام را به وى سپرد و خطاب به او گفت

: قاتلهم حتى يشهدوا ان لا اله الا الله ، و ان محمدا عبده و رسوله ، فاذا فعلو ذلك فقد منعوا منك دمائهم الابحقها و حسابهم على الله .(119)

اى على ، با آنان مبارزه كن تا كلمه طيبه شهادتين را بر زبان جارى سازند. هنگامى كه اظهار مسلمانى نمودند، خون آنان بر تو محترم است ، مگر آنانى كه مستحق نابودى اند و حساب آنان با خدا منان است .

امام على عليه السلام با شهامت و دليرى تمام به سوى دژهاى نفوذناپذير ((و طيح )) و ((سلالم )) به پيش تاخت و پرچم اسلام را در بيرون دژ به اهتزاز درآورد. از آن سو، دو قهرمان يهود خيبرى يعنى حارث و برادرش مرحب به همراه تعدادى از رزمندگان ديگر براى دفاع از دژ، بيرون آمده و با نيروهاى حضرت على عليه السلام درگير شدند. حضرت على عليه السلام در آغاز با حارث و پس از آن با برادرش مرحب به نبرد تن به تن پرداخت و با ضربات شمشيرش هر دو را به سزاى كيفرشان رسانيد. با كشته شدن دو قهرمان بلند آوازه يهود، ساير جنگجويان خيبرى را وحشت فرا گرفته و به داخل دژ گريختند. و در دژها را بستند. مسلمانان با درهاى بسته دژها روبرو گرديدند. حضرت على عليه السلام همين كه به در دژها رسيد با نام خدا به آنها حمله آورد و در بزرگ را از جايش كند و تا پايان نبرد از آن به جاى سپر استفاده نمود.

پس را آن كه در را بر زمين افكند، هشت نفر از نيرومندترين سربازان اسلام كه ابو رافع از جمله آنان بود

نتوانستند آن را از اين رو به آن رو كنند.(120)

پيكى از جانب حضرت على عليه السلام به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و آن حضرت را از پيروزى بر يهوديان با خبر گردانيد. پيامبر صلى الله عليه و آله با خوشحالى تمام به سوى دژهاى گشوده شده حركت كرد. همين كه به حضرت على عليه السلام رسيد، به وى فرمود: قد بلغنى نباك المشكور و صنيعك المذكور، قد رضى الله عنك و رضيت انا عنك ؛ اى على ، خبر ستايش آور و كارآمدى قابل تقديرت به من رسيد. خدا از تو خرسند است و من نيز از تو خرسندم .

در اين هنگام ، اشك از ديدگان على عليه السلام جارى شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد: اى على ، چرا گريه مى كنى ؟

على عليه السلام گفت : فرحا باءن الله و رسوله عنى راضيان (121) ؛ گريه من از خوش حالى است . از اين جهت مى گريم كه خدا و رسولش از من خشنود و خرسندند.

بدين ترتيب ، سپاهيان اسلام وارد دژهاى خيبر شده و پرچم اسلام را بر فراز آنها به احتزاز درآوردند و مفسدان و فتنه انگيزان را به سزاى كيفرشان رسانيده و غنايم فراوانى به چنگ آوردند.

بيشتر دژهاى خيبر با مبارزه و برخى با مصالحه به روى پيامبر صلى الله عليه و آله گشوده شدند. آن دسته از يهوديانى كه مصالحه را ترجيح داده بودند، متعهد گرديدند كه نيمى از درآمدهاى سالانه خويش را به مسلمانان بدهند.(122)

لازم به يادآورى است كه در همين غزوه ، سرزمين ((فدك )) با مصالحه به تصرف پيامبر

صلى الله عليه و آله درآمد و آن حضرت به خاطر دلاورى ها و تلاش هاى بى دريغ حضرت على عليه السلام در نبرد با يهوديان خيبر، فدك را به دختر خود فاطمه زهرا عليه السلام همسر على بن ابى طالب عليه السلام بخشيد.(123)

از آن تاريخ تا اوايل خلافت ابوبكر بن ابى قحافه ، باغستان هاى فدك در تملك حضرت زهرا عليه السلام و همسرش حضرت على عليه السلام بود. ولى پس از تصاحب خلافت از سوى ابوبكر، وى با تحريك عمر بن خطاب ، اين باغستان ها را با تزوير و اكراه از حضرت زهرا عليه السلام گرفت و آن حضرت و همسرش را از دست رسى به آنها بازداشت و در اختيار حكومت خويش قرار داد.

روز15 محرم- سال11هجرى قمرى

ورودنمايندگان طايفه (نخع) به مدينه وپذيرش دين اسلام (124)

از هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله دين اسلام را در مكه معظمه آشكار ساخت و تا سالى كه در مدينه منوره رحلت نمود، به مدت 20 سال مردم را به دين جديد خدا فرا خواند و آنان را از شرك : كفر و بت پرستى بازداشت . در اين مدت بسيارى از اهالى شبه جزيره عربستان با ميل و رغبت باطنى خويش ، دين اسلام را پذيرا شده و خود را از گمراهى رهايى بخشيدند.

پذيرش اسلام به دو گونه بود: فردى و گروهى .

پذيرش فردى ، بيشتر در اوايل دعوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله صورت مى گرفت . آن گاه كه دعوت آن حضرت فراگير شد و اكثر مردم عربستان با هدف ها و نيت هاى ناب آن حضرت آشنايى پيدا كردند،

گروه گروه ، دين جديد را پذيرا شدند و در برخى از ايام به صورت گروهى وارد مدينه شده و به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله ، اسلام را اختيار مى كردند.سال نهم هجرى ، اوج مسافرت گروها و هيئت ها به مدينه منوره و اظهار پذيرش اسلام از سوى آنان بود. به همين جهت ، آن سال را ((عام الوفود)) يعنى سال ورود هيئت ها و گروها نام گذارى كردند.(125)

پس از آن سال نيز همين روند استمرار داشت تا آن هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت نمود. بنا به روايت تاريخ نگاران ، آخرين هيئت و گروهى كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شده و اسلام اختيار نمودند، طايفه ((نخع )) بود.از اين طايفه حدود 200 تن در نيمه محرم سال 11 قمرى وارد مدينه شده و به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيده و با آن حضرت بيعت و اظهار اعتقاد و ايمان به دين مبين اسلام نمودند.

اين طايفه از عرب ها، توسط ((معاذ بن جبل )) كه از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله عازم يمن شده بود، با اسلام و دين حضرت محمد صلى الله عليه و آله آشنا شده بودند.(126)

اين هيئت ، آخرين گروهى بودند كه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شدند و اين واقعه ، پس از بازگشت آن حضرت دار فانى را وداع گفت و روح بلندش به ملكوت اعلى پيوست .

لازم به يادآورى است كه ((مالك بن حارث اشتر نخعى ))، فرمانده سلحشور و يار فداكار امير مومنان

عليه السلام از همين طايفه است و از مردان اين طايفه ، فداكاران فراوانى براى حضرت على عليه السلام و اهل بيت عصمت عليه السلام تربيت نمود.

روز16 محرم

روز16 محرم- سال 14هجرى قمرى

هجوم مسلمانان به دمشق (127)

مسلمانان پس از پيروزهايى كه در نبرد با مسيحيان و سپاهيان روم در جبهه هاى شرقى شام مانند اجنادين ، بصرى و مرج صفر به دست آورده بودند، نيروهاى خويش را برى نبرد با مدافعان شهر تاريخى دمشق (مركز كشور سوريه كنونى ) متمركز كردند. سپاه مسلمانان در آغاز زمين هاى سرسبز و هموار دمشق مانند و مرج صفر و كليساهاى آن را با قدرت تصاحب كردند و پس از 15 روز اقامت در اين منطقه ، به سوى دمشق رهسپار شدند. آنان در شانزدهم محرم سال 14 هجرى به دمشق هجوم آورده و آن را از چند سو به محاصره خويش درآوردند.

مدافعان شهر، تمام درهاى شهر را به روى مسلمانان بسته و در داخل شهر سنگربندى كردند.

خالد بن وليد به فرماندهى پنج هزار رزمجو در سمت شرقى دمشق آماده نبرد شد. وى علاوه بر اين گروه ، فرماندهى كل نيروها را نيز بر عهده داشت . اما در همان هنگام عزل وى از فرماندهى كل صادر گرديد و اين مقام به ابوعبيده جراح واگذار شد.

عمرو بن عاص در باب توما، شر حبيل در باب فراديس ، ابوعبيده در باب جابيه ، يزيد بن ابى سفيان ، در باب الصغير و ابو دردا در برزه با انبوه سپاهيان خويش ، دژهاى استوار دمشق را در محاصره گرفته بودند.

اسقف بزرگ شهر، چون اوضاع را خطرناك و وحشت آورديد، به بالاى دژى كه در مقابل خالد

بن وليد بود آمد و وى را به صلح و سازش دعوت كرد. خالد پذيرفت و وارد دژ شد و پس از گفت و گوهاى طرفين ، صلح نامه اى نوشته شد طرفين امضا كردند. متن صلح نامه چنين است :

بسم الله الرحمن الرحيم . هذا ما اعطى خالد بن الوليد اهل دمشق اذا دخلها اعطاها امانا على انفسهم ، و اموالهم ، و كنائسهم ، و سور مدينتهم لايهدم ، و لا يسكن شيى من دورهم ، لهم بذلك عهدالله ، و ذمة رسوله صلى الله عليه و آله و سلم و الخلفاء و المؤ منين ، لا يعرض لهم الا خيرا اذا اعطوا الجزية . (128)

به نام خداوند بخشاينده مهربان . اين ، چيزى است كه خالد بن وليد به اهل دمشق اعطا مى كند. به اين كه هنگامى وارد شهر دمشق گرديد به مردم اين شهر آسيبى نرساند و از جهت جانشان ، دارايى شان و كليساهاى آنان تاءمين دهد و ديوارها و دژهاى شهر را تخريب نكند و در خانه هاى مردم ، كسى را ساكن نگرداند. اين تعهدى است الهى و بر ذمه رسول خدا صلى الله عليه و آله و خلفا و مؤ منان است براى اهالى دمشق كه با اين مردم جز به نيكى رفتار نشود مادامى كه به وظيفه خود در پرداخت جزيه (ماليات اهل كتاب ) عمل نمايند.

اما دسته سربازان ابوعبيده جراح كه در باب جابيه ، كمين كرده بودند، بدون اطلاع از سازش خالد بن وليد، به داخل دژها نفوذ كرده و وارد شهر شدند و ميان آنان و مدافعان شهر نبردى سنگين درگرفت .

مسلمانان

مهاجم ، مدافعان دمشق را وادار به شكست و عقب نشينى نمودند و به پيش روى خويش ادامه دادند، تا اين كه در محله ((مقسلاط)) (بازار مسگرها) با نيروى خالد بن وليد كه پيش از اين بدون جنگ وارد شده بودند، تلاقى نمودند.

اسقف دمشق به فرمان دهان و سپاهيان مسلمان كه از سوى ديگر هجوم آورده بودند، پيام داد كه ما با خالد بن وليد مصالحه كرده ايم . با اين حال چگونه دسته ها و گروه هاى ديگرى از سربازان مسلمان در شهر ما تاخت و تاز مى كنند؟

سربازان مسلمان پاسخ دادند كه فرماندهاى سپاه با ابوعبيده جراح است ، نه خالد بن وليد، و مصالحه وليد براى ما ارزشى ندارد. اما ابوعبيده جراح كه متوجه مصالحه خالد بن وليد با اسقف دمشق شده بود، به سربازان مسلمان دستور داد كه نبرد را متوقف كرده و به صلح نامه پاى بند باشند.

آن روزى كه مسلمانان وارد دمشق شده و اين شهر بزرگ را گشودند، روز عيد مسيحيان بود. مسيحيان ، آن روز را بنا بر جشن و شادمانى داشتند كه با ورود مسلمانان ، جشن آنان تبديل به اندوه و شرمسارى گرديد.

لازم به يادآورى است كه از هنگام هجوم مسلمانان به دمشق تا تصرف آن ، چندين ماه طول كشيد. زيرا آنان به مدت شش ماه اين شهر را از چهار طرف در محاصره خويش داشتند. پس از تصرف دمشق از سوى مسلمانان ، بسيارى از مسيحيان از اين شهر كوچ كرده و به ((انطاكيه )) نقل مكان نمودند و خانه هاى خالى آنان در اختيار مسلمانان قرار گرفت . (129)

فتح خلدون ، فتح

دمشق را در ماه رجب همان سالى مى داند كه عمر بن خطاب به خلافت رسيده بود. بنا به گفته وى ، نخستين كار عمر پس از تصاحب خلافت ، عزل خالد بن وليد از فرماندهى شام و نصب ابوعبيده جراح به جاى وى بود. ولى ابوعبيده ، امارت خويش را تا پايان فتح دمشق نگه مى داشت .(130)

ابو عبيده از اين طريق ، مانع از هم پاشيدگى سپاه مسلمانان و ضعف احتمالى آنان در برابر سپاهيان روم گرديد.

روز 16 محرم - سال 16 هجرى قمرى

تدوين تاريخ اسلامى

در عصر خليفه دوم برخى از استانداران و برخى از دورانديشان مدينه لزوم انتخاب تاريخى ويژه اى براى مسلمانان را به اطلاع خليفه رسانيدند.

عمر بن خطاب كه دو سال و نيم از خلافتش مى گذشت ، تصميم گرفت براى مسلمانان تاريخ ويژه اى ترتيب دهد.

به همين جهت تعدادى از صاحب نظران مهاجر و انصار را گرد آورد و با آنان درباره تدوين تاريخ اسلامى مشورت و گفت و گو كرد.

امير مؤ منان على بن ابى طالب عليه السلام نيز كه در آن جمع حضور داشت ، پيشنهاد كرد: به خاطر اهميت هجرت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه منوره ، هجرت آن حضرت را مبداء تاريخ قرار بدهند. غير از آن حضرت ، برخى از حاضران تولد پيامبر صلى الله عليه و آله ، برخى سال بعثت آن حضرت ، برخى سال رحلت آن حضرت را پيشنهاد كرده بودند. هم چنين بعضى ها تاريخ رومى (ميلادى ) و عده اى هم تاريخ فارس (فرس قديم ) را پيشنهاد نمودند. ولى عمر بن خطاب پيشنهاد اميرمؤ منان على بن ابى

طالب را اصلح دانست و همان را تاييد كرد و بنا گذاشت كه هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله مبداء تاريخ اسلامى باشد.

پس از آن درباره ابتداى سال قمرى كه از چند ماهى آغاز گردد، گفت و گو شد. در اين باره هم نظرهاى گوناگونى ارائه گرديد. برخى به خاطر اهميت ماه رمضان ، ابتداى رمضان را و برخى به خاطر اهميت حج ، اول ذى حجه را و برخى ماه رجب را كه در عصر جاهليت اهميت ويژه اى در نزد عرب ها داشت و عثمان بن عفان ، ماه محرم را به خاطر اين كه نخستين ماه حرام است ، پيشنهاد نمودند. عمر بن خطاب پيشنهاد عثمان را پذيرفت و دستور داد كه نخستين ماه سال قمرى را از محرم آغاز كنند.

لازم به يادآورى است كه اول محرم نخستين سال قمرى (دو ماه پيش از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله ) مصادف بود با نخستين روز فروردين (عيد نوروز) سال 33 حكومت خسرو پرويز ساسانى . (131)

روز 21 محرم - سال سوم هجرى قمرى

ازدواج حضرت على عليه السلام با فاطمه زهرا عليهاالسلام

علامه مجلسى در كتاب گرانسنگ ((بحارالانوار)) به نقل از شيخ مفيد در كتاب حدائق الرياض ، گفته است : شب 21 محرم سال سوم هجرى كه شب پنج شنبه بود، مراسم زفاف حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام برگزار گرديد و آن بانوى بزرگ اسلام به خانه مولاى متقيان على بن ابى طالب عليه السلام منتقل گرديد. به اين جهت روزه گرفتن 21 محرم به عنوان روزه شكر، مستحب و پسنديده است . (132)

حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام به هنگام ازدواج ، نه ساله بود و از جهت

رشد جسمى و فكرى به كمال رسيده و سرآمد دختران و زنان عصر خويش بود.

آن حضرت در سال پنجم بعثت (هشت سال پيش از هجرت ) از دامن پاك و پاكيزه بانوى خوش نام حجاز، يعنى خديجه بنت خويلده ديده به جهان گشود و با نور جمال خوش خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله را روشن تر

و اميدوار كننده تر گردانيد. وى آخرين فرزند حضرت خديجه عليهاالسلام بود و در عصرى ديده به جهان گشود كه پدرش حضرت محمد صلى الله عليه و آله آيين رهايى بخش اسلام را براى مردم مكه به ارمغان آورده بود. در آن زمان ، سران قريش و متعصبان مكه به شدت با پيامبر صلى الله عليه و آله و ايمان آورندگان مبارزه كرده و از هر سو، مانع پيشرفت و گستردگى آيين اش مى شدند. حضرت خديجه عليهاالسلام كه نخستين همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود به مانند آن حضرت ، سختى ها و محروميت هاى فراوانى را تحمل نمود.

رشد و نبوغ فاطمه زهرا عليهاالسلام در دامن مادر مهربان و پايدار و پدرى نجات دهنده بشريت از ظلم و جهل ، از وى دوشيزه اى نمونه و الگو پرورانيد كه نقش بسيار حساس و ارزنده اى در تاريخ اسلام بر عهده گرفت .

آن حضرت ، بيش از پنج بهار را پشت سر نگذاشته بود كه مادر مهربانش حضرت خديجه عليهاالسلام را از دست داد و تنها مونس باقى مانده اش ، پدر ارجمندش حضرت محمد صلى الله عليه و آله بود.

حضرت فاطمه عليهاالسلام با از دست دادن مادر، بسيار تنها بود و احساس غربت

مى كرد ولى فاطمه بنت اسد، همسر حضرت ابوطالب عليه السلام كه پدرش حضرت ابوطالب عليه السلام تا آخر عمر از آن حضرت دفاع و پشتيبانى كرده بودند، جاى خالى خديجه عليهاالسلام را براى فاطمه زهرا عليهاالسلام پر كرد و آن حضرت را از تنهايى بيرون مى آورد.

سرانجام بانوى بزرگ اسلام ، در پى مهاجرت سرنوشت ساز پدرش حضرت محمد صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه ، وى نيز به مدينه منوره مهاجرت نمود و در اين شهر ساكن گرديد.

مدينه كه با آغوش باز، پيامبر صلى الله عليه و آله و خانواده اش را پذيرا شده بود، از بانوى اسلام به گرمى استقبال كرد و از روش و منش او، بانوان اين شهر به راه درستى و راستى هدايت گرديدند. او مربى و معلمى توانا براى زنان و دختران مدينه ، (شهر تازه به اسلام رو آورده ) بود.

حضرت فاطمه عليهاالسلام پس از دو سال اقامت در مدينه ، در موقعيتى قرار گرفته بود كه مى بايست تشكيل خانواده و زندگى جداگانه مى داد. به همين جهت برخى از بزرگان و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله از بانوى بزرگ اسلام خواستگارى كرده و اظهار تمايل به خويشاوندى با رسول خدا صلى الله عليه و آله نمودند، ولى از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ منفى دريافت كردند.

تا اين كه پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله كه دست پرورده آن حضرت بود از جوانان دلير و پاك بنى هاشم محسوب مى شد، پا پيش گذاشت و از دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله خواستگارى

كرد. او، كسى نبود جز امام على بن ابى طالب عليه السلام .

حضرت محمد صلى الله عليه و آله با مشورت دخترش فاطمه عليهاالسلام ، به على عليه السلام با راهنمايى رسول خدا صلى الله عليه و آله آماده تشكيل خانواده و مراسم عروسى با بانوى اسلام گرديد.

در آن ايام به خاطر هجرت اجبارى مسلمانان از مكه به مدينه ، اكثر آنان از جمله امام على عليه السلام از جهت اقتصادى و مالى در مضيقه بوده و زندگى مشقت بارى را پشت سر مى گذاشتند. حضرت على عليه السلام در آن زمان از مال دنيا جز يك شمشير، يك زره و يك مركب سوارى چيز ديگرى نداشت و براى فراهم آورى هزينه هاى ازدواج ، ناچار گرديد كه زره خود را بفروشد و از پول آن ، جهيزه اى براى همسرش فاطمه عليهاالسلام فراهم نمايد.

صورت جهيزه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه از سوى پدر ارجمندش حضرت محمد صلى الله عليه و آله و از دارايى هاى حضرت على عليه السلام فراهم گرديد، بنا به روايت اكثر مورخان به شرح ذيل است :

1 - پيراهنى كه به هفت درهم خريدارى شده بود.

2 - روسرى (مقنعه ) كه قيمت آن يك درهم بود.

3 - قطيفه مشكى كه تمام بدن را كفايت نمى كرد.

4 - يك تخت خواب كه از چوب و ليف خرما ساخته شده بود.

5 - دو عدد تشك از كتان مصرى كه يكى پشمى و ديگرى از ليف خرما بود.

6 - چهار عدد بالش كه دو تاى آن را پشم و دو تاى ديگر از ليف خرما بود.

7 - پرده

8 - حصير

هجرى

9 - دست آس

10 - مشكى از پوست

11 - كاسه چوبى براى شير

12 - ظرف پوستى براى آب

13 - سبوى سبز رنگ

14 - كوزه هاى متعدد

15 - دو بازو بند نقره اى

16 - يك ظرف مسى

وقتى چشم رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين ها افتاد، فرمود: خدايا، زندگى را بر گروهى كه بيشتر ظروف آنها سفال است ، مبارك گردان .

مهريه حضرت زهرا عليهاالسلام پانصد درهم بود كه به ((مهر السنة )) معروف گرديده است . (133) بدين ترتيب حضرت فاطمه عليهاالسلام آماده تشكيل خانواده و انتقال به خانه اميرمؤ منان عليه السلام گرديد.

اين واقعه مبارك در واپسين ماه هاى دومين سال حضور آنان در مدينه (كه ابتداى سال سوم هجرى بود) به وقوع پيوست و خانواده اى تازه با مشاركت حضرت على عليه السلام و حضرت فاطمه عليهاالسلام پا گرفت كه پاك ترين و مقدس ترين خانواده اى شد كه در اسلام بنا گرديده اند.

از ابن عباس روايت شده است كه هنگام حركت دادن حضرت زهرا عليهاالسلام به سوى خانه على عليه السلام ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در پيشاپيش فاطمه زهرا عليهاالسلام ، جبرئيل در سمت راست و ميكائل در سمت چپ او در حركت بودند و هفتاد هزار فرشته الهى ، از پشت سر، وى را بدرقه كرده و تسبيح و تقديس خدا را به جاى مى آوردند تا اين كه صبح طلوع كرد. (134)

درباره رفتار حضرت على عليه السلام و همسرش حضرت فاطمه عليهاالسلام نسبت به يكديگر، روايات فراوانى در منابع اسلامى ذكر شده است و در اين جا به عنوان حسن ختام ، تنها

به يك روايت از اميرمؤ منان عليه السلام بسنده مى كنيم :

آن حضرت فرمود: فو الله ما اءغضبتها، و لا اكرهتها على اءمر حتى قبضهاالله - عز و جل - و لا اغضبتنى و لا غضبت لى اءمرا، و لقد كنت اءنظر اليها فتنكشف عنى الهموم و الاءحزان .

به خدا سوگند، هرگز بر او (فاطمه زهرا عليهاالسلام ) خشم نگرفتم و او را بر چيزى اكراه و اجبار نكردم تا اين كه به جوار حق پيوست . او نيز با من در اين مقام بود كه هرگز مرا نرنجانيد و مرا وادار به اكراه و اجبار نكرد. من هر گاه به چهره وى نگاه مى كردم ، تمام ناراحتى و اندوهم بر طرف مى شد.(135)

روز 22 محرم - سال 37 هجرى قمرى

ورود اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السلام به سرزمين صفين جهت نبرد با معاويه .

پس از آن كه امام اميرمؤ منان عليه السلام در مدينه با اصرار و تاكيد روز افزون امت اسلام و درخواست مهاجران و انصار، خلافت اسلامى را پذيرفت ، براى اصلاح جامعه بيمار و برداشتن تبعيض ها و بى عدالتى هاى موجود اقدام بايسته اى به عمل آورد.

نخستين اقدام آن حضرت براى استقرا عدالت اجتماعى ، بركنارى استان داران و فرماندهان نالايق و انتصاب افراد صالح و شايسته به جاى آنان بود.

معاوية بن ابى سفيان كه از زمان عمر بن خطاب و پس از او در تمام دوازده سال خلافت عثمان بن عفان بر منطقه شامات ، امارت داشت از جمله استان داران نالايق و ستم پيشه اى بود كه بنا به نظر مبارك اميرمؤ منان عليه السلام مى بايست از كار بركنار شده

و امارت شام به شخص صالحى سپرده شود.

ولى او كه همانند پدرش ابوسفيان با دين اسلام و خلافت اسلامى اساسا مخالف بود و پيروى اش از خلفاى پيشين ، تنها پوشش براى دست يابى به رياست و حكومت بود، مسئله كشتن عثمان بن عفان در مدينه را بهانه قرار داد و اهالى شام را بر ضد اميرمؤ منان عليه السلام تحريك كرد و نه تنها از فرمان آن حضرت سرپيچى و نافرمانى نمود، بلكه براى استمرار حكومت و امارت خويش ، مردم شام آماده مبارزه و جنگ با حضرت على عليه السلام كرد.

ارسال نامه هاى هشدار دهنده و اندرزهاى اميرمؤ منان عليه السلام در معاويه تاءثير مطلوبى بر جا نگذاشت . معاويه با استقبال از شكست خوردگان جنگ جمل و پذيرايى از مخالفان اميرمومنان عليه السلام ، سپاهى سنگين از شام تجهيز كرد و به سوى عراق هجوم آورد. وى از همراهى و مشورت هاى عمرو بن عاص - كه يكى از معروف ترين حيله گران عرب است - برخوردار بود در اكثر موارد كه با مشكلى خاص روبرو مى شد، از نظرهاى كارساز وى استفاده مى كرد.

از آن سو، امام على عليه السلام كه به تازگى از فتنه ناكثان و برپاكنندگان نبرد جمل فراغت حاصل كرده و مقر حكومت خويش را در شهر ((كوفه )) قرار داده بود، اعلام بسيج عمومى كرد و مردم را براى سركوبى فتنه هاى معاويه و سپاهيان شام ترغيب و تجهيز نمود.

طلايه داد سپاه امام على عليه السلام ، مالك اشتر بود كه با سپاهى ظفرمند و مبارز به سوى دشمن شتافت . طلايه دار سپاه معاويه ((ابوالاءعور سلمى

)) بود كه زودتر از مالك اشتر به رود فرات در سرزمين صفين رسيد. به همين جهت ، حاشيه هموار و راه هاى آسان برداشت آب از رود فرات را تصاحب نمود و از استفاده سپاهيان امام على عليه السلام ممانعت به عمل آورد.

مالك اشتر نخعى كه از جانب امام على عليه السلام دستور داشت كه در برابر شاميان ، آغاز نبرد نكند و پيش از جنگ ، آنان را به صلح و عدم خون ريزى مسلمانان دعوت نمايد، در آغاز كار با رفتار غير انسانى ابوالاءعور سلمى روبرو شد و براى اجراى فرمان مولايش امام على عليه السلام سپاهيان خويش را امر به شكيبايى و خويشتن دارى نمود و در حالى كه همه آنان تشنه و نيازمند آب بودند، صبر را پيشه كرده و ناظر عملكردهاى ناجوانمردانه دشمن بودند، تا اين كه در غروب هان روز، دشمن شكيبايى سپاهيان مالك اشتر را حمل بر ترس و ضعف آنان نمود و بى مهابا بر آنان حمله آورد.

در اين هنگام كه مالك اشتر، حجت را تمام شده يافته بود و چاره اى جز نبرد نمى ديد، دستور دفاع و نبرد را به سپاهيان خويش صادر كرد.

سپاهيان مالك اشتر در همان ساعات نخست چنان ضرباتى بر سپاهيان معاويه وارد آوردند كه آنان را نه تنها از پيش روى بازداشته ، بلكه از حاشيه رود فرات نيز به عقب راندند و آنان را از دسترسى به آب فرات محروم كردند.

در اين نبرد تعداد زيادى از سپاهيان شام ، كشته و زخمى گرديدند و در ميان كشته شدگان جنازه ((عبدالله بن منذر تنوخى )) پيدا شده بود كه از

دلاوران و ناموران رزمى شاميان بود و به دست جوان نورسى از سپاه مالك اشتر به نام ((ظبيان بن عماره تميمى )) به هلاكت رسيده بود. اين شكست ، مايه ننگ و عار شاميان گرديد و بارها براى جبران آن اقدام كردند ولى با هشيارى و مديريت رزمى مالك اشترى و ديگر فرماندهان حضرت على عليه السلام جز شكست چيز ديگرى نصيب آنان نگرديد.

پس از ورود طلايه داران و پيش مبارزان به فرماندهى مالك اشتر، حضرت على عليه السلام در راس سپاهى به استعداد يكصد هزار نفر عازم صفين گرديد و در 22 محرم سال 37 قمرى وارد اين سرزمين شد و در همين ماه ، معاويه نيز با سپاهيان خود به صفين وارد شد و به طلايه داران سپاه خود به فرماندهى ابوالاءعور سلمى پيوست . (136)

امام على بن ابى طالب عليه السلام به حرمت ماه محرم ، در اين مبارزه و نبرد با شاميان امتناع نمود حتى براى رعايت حال سپاه دشمن ، دستور داد آب فرات را بر روى آنان بازگذاشته و طرفين به طور آزاد از اين آب استفاده كنند.

پس از پايان يافتن ماه محرم ، نبرد ميان طرفين آغاز گرديد و مدت زيادى ادامه يافت و بنا به روايت تاريخ نگاران ، هيجده ماه استمرار يافت .

اين نبرد، بزرگترين و طولانى ترين جنگى بود كه تا آن روز در ميان عرب ها به وقوع پيوسته بود. در اين جنگ از دو طرف تعداد زيادى كشته و زخمى گرديدند ولى تلفات شاميان چند برابر شهدا و زخميان شهدا حضرت على عليه السلام بود.

در صفين با اين كه برخى از صحابه رسول

خدا صلى الله عليه و آله و ياران ويژه امير مومنان عليه السلام ، مانند عمار ياسر و اويس قرنى به شهادت رسيدند، ولى در اكثر عمليات ، پيروزى با ياران امام على عليه السلام بود. به ويژه عمليات هايى كه فرماندهى آنها را خود اميرمومنان عليه السلام و يا مالك اشتر نخعى و يا امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام بر عهده داشتند.

سرانجام سپاه دشمن با دسيسه هاى معاويه و عمرو بن عاص در واپسين مراحل جنگ ، قرآنها را بر روز نيزه كرده و خواستار صلح و حكميت شدند. با اين كه حضرت على عليه السلام و مالك اشتر و ديگر ياران فداكار آن حضرت ، اصرار بر ادامه جنگ و پايان دادن فتنه قاسطين داشتند، گروهى از فريب خوردگان سپاه آن حضرت ، دست از جنگ برداشته و خواستار آتش بس و حكميت قران گرديدند!

به هر حال ، اين نبرد بزرگ كه مى رفت به نتيجه شيرين و مطلوبى دست يابد، با مكر و حيله هاى دشمن و حماقت و كج فهمى هاى خود بدون اين كه پيروزمندى داشته باشد، پايان يافت . سرنوشت نهايى آن به حكميت واگذار گرديد.

(براى اطلاع بيشتر درباره جنگ صفين به منابعى كه به طور تفضيلى درباره زندگى امام على عليه السلام نگارش يافته اند، مراجعه نماييد.)

روز 23 محرم - سال 169 هجرى قمرى

مرگ مهدى عباسى در ماسبذان (137)

مهدى عباسى (سومين خليفه عباسيان ) پس از مرگ پدرش منصور دوانقى در سال 158 قمرى بنا به وصيت كتبى و شفاهى پدرش به خلافت رسيد.

گرچه ابوالعباس سفاح ، نخستين خليفه عباسيان چنين بنا نهاد بود كه پس از مرگش ، برادرش

منصور و پس از منصور پس از دست يابى به تخت خلافت و استحكام حكومت خويش ، به تدريج فرزند خود مهدى را بر ديگران ترجيح داد و او را جانشين خود در مسافرت هاى مى كرد و سر آخر، وى را هم به صورت شفاهى و هم به صوت كتبى ، ولى عهد و جانشين خود معرفى كرد و با اين كار، عملا پسر عموهاى خويش را از رسيدن به خلافت ناكام گذاشت . مهدى عباسى نيز پس از استقرار در منصب خلافت ، با عيسى بن موسى بناى بدرفتارى در پيش گرفت و او را از طريق عاملان خويش مورد بى مهرى و بى حرمتى قرار داد. تا اين كه روزى وى را به اجبار و اكراه به نزد مهدى عباسى فرا خوانده و از او خواستند كه خود را از ولايت عهدى مستعفى نمايد.

به هر تقدير، مهدى با نيرنگ و اجبار، عيسى بن موسى را از ولايت عهدى عزل و پسر خود ((هادى )) را به اين سمت منصوب كرد.

در زمان مهدى عباسى ، بسيارى از نوادگان امام حسن مجتبى عليه السلام و ياران آن ها كه پيش از اين به دستور منصور دوانقى در سياه چال ها گرفتار بودند، آزاد گرديده و يا از زندان گريختند. از جمله آنها، عيسى بن زيد بن امام زين العابدين عليه السلام بود، كه به كوفه متوارى شد و تا آخر عمر در اين شهر به صورت ناشناس و مجهول النسب و در نهايت سختى و تنگدستى زندگى كرد، به طورى كه حتى همسر و فرزندش ، او را نشناخته پى به نسب شريف وى

نبردند. وى با همين وضعيت زندگى كرد و سر آخر، بدرود حيات گفت . (138)

مهدى عباسى با اين كه پسر خود ((هادى )) را به ولايت عهدى برگزيده بود، در اواخر عمر از اين كار پشيمان شد و تصميم گرفت كه پسر ديگرش ((هارون )) را جايگزين هادى نمايد.

به همين جهت ، هادى را كه در گرگان به سر مى برد فراخواند تا به بغداد برگردد و در آن جا به صورت رسمى ، وى را از ولايت عهدى عزل و هارون را ولى عهد خود نمايد.

ولى هادى ، اعتنايى به پيام پدرش نكرد و به بغداد برنگشت و خود را هم چنان ولى عهد مى دانست . اين عمل بر پدرش مهدى بسيار گران آمد و به ناچار به سوى گرگان حركت كرد تا در اين جا هادى را توبيخ و وى را از ولايت عهدى عزل نمايد. ولى همين كه مهدى عباسى به ((ماسبذان )) (از بلاد دينور و حدود كلهر) رسيد، در همان جا وفات يافت و به خواسته هاى خويش دست نيافت .

درباره مرگش گمانه هاى چندى گفته شده است . برخى گفته اند كه يكى از كنيزانش وى را زهر داد و مسموم نمود. برخى گفته اند كه يكى از كنيزانش يك عدد گلابى را براى كشتن كنيزى ديگر، زهر آگين ساخت و مهدى عباسى به اشتباه آن را تناول كرد و به سراى نيستى رهسپار گرديد.

ولى عده اى معتقدند كه وى از پى شكار مى تاخت و شكار او به خرابه اى گريخت . مهدى از پى او، داخل خرابه شد و به شدت با در خرابه برخورد كرد

و پشتش شكسته شد و با همان درد و رنج ، از دنيا رفت .

پس از مرگش ، فرزندش هادى از گرگان به بغداد شتافت و زمام امور را به دست گرفت .(139)

روز 25 محرم - سال 198 هجرى قمرى

كشته شدن امين به دست ماءمون عباسى

هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) پيش از مرگ خويش ، براى سه فرزندش ولايت عهدى را سفارش كرد و پيمان نامه اى نوشت و آن را در خانه خدا قرار داد تا پس از او، ابتدا ((محمد امين ))، سپس ((عبدالله ماءمون )) و آن گاه ((قاسم مؤ تنم )) كه از پسران ديگر وى بزرگتر بودند، يكى پس از ديگرى بر تخت خلافت تكيه زنند.

هارون در سال 193 قمرى در خراسان به هلاكت رسيد. در آن هنگام خراسان در شرق عالم اسلام در اختيار فرزندش مامون بود، ولى فرزند ديگرش امين ، در غياب پدرش در بغداد به سر مى برد. به همين جهت پس از هلاكت هارون ، طبق وصيتش با امين به عنوان ششمين خليفه عباسى در بغداد بيعت شد.

((زبيده )) مادر امين از نژاد عرب و ((مراجل باد غيسى )) مادر مامون از نژاد عجم و خراسانى بودند. به همين سبب سپاهيان و فرماندهان ايرانى و عجم نژاد از لشكر هارون ، رابطه و علاقه بيشترى با مامون داشته و به همراه وى در خراسان بودند.

مامون در خراسان و شرق عالم اسلام كه پدرش هارون در سال 182 قمرى از همدان تا سرحدات شرقى عالم اسلام را در اختيارش گذاشته بود، (140) حكومت مى كرد و پس از مرگ پدرش با اين كه به طور رسمى برادرش امين ، خليفه بود،

توجه چندانى به وى نداشت و خودسرانه در اين منطقه بزرگ به رتق و فتق امور مى پرداخت .

از آن سو، عراق ، شام ، حجاز و يمن و آفريقا و سراسر عالم اسلام (غير از خراسان و شرق ايران كه در استيلاى مامون بود و كشور اندلس در اروپا كه در استيلاى امويان بود) در اختيار خليفه وقت ، امين عباسى قرار داشت و مسلمانان از او به عنوان خليفه ، اطاعت مى كردند. امين به تحريك فضل بن ربيع (از حاجيان و نزديكان هارون و امين )، پيمان نامه پدر را از كعبه گرفت و آن را سوزانيد و از سفارش پدر سرباز زد و پسر خردسالش ((موسى )) را وليعهد خود نمود. وى دستور داد در خطبه هاى نماز جمعه ، پس از نام او، ابتدا نام موسى و آن گاه نام مامون و مؤ تمن را بخوانند.

هم چنين به مامون در خراسان نامه اى نوشت و او را به بغداد فرا خواند و برادر ديگرش مؤ تمن را از حكومت منطقه ((̘ҙʘљǠ)) عزل و به امارت ((قنسرين )) و ((عواصم )) منصوب كرد. وى بان اين گونه رفتارها و كردارها خويش در صدد تضعيف موقعيت برادرانش برآمد، تا از جانب آنها خطرى براى فرزندش موسى ، پديد نيايد.

اين كارها و عوامل پنهان و آشكار ديگرى كه در ميان دو برادر از پيش وجود داشت و پس از مرگ پدرشان ، تشديد شده بود، موجب بروز اختلافات و صف آرايى دو برادر، يعنى امين و مامون گرديد.

سرانجام ، كاسه صبر مامون لبريز شد و با گردآورى نيروهاى رزمى و جنگى آماده نبرد

با امين گرديد. مامون سپاهى سنگين از ايرانيان و مسلمانان عجم تبار به فرماندهى ((فضل بن سهل )) جهت نبرد با سپاهيان برادرش امين به سوى غرب ايران گسيل داشت . از آن سو، امين به تكاپو افتاد و براى از بين بردن شورش هاى مامون و سركوبى لشكريانش ، سپاهى عظيم به فرماندهى ((على بن عيسى بن ماهان )) به سوى ايران عازم كرد.

دو سپاه در پنج فرسنگى ((رى )) به هم رسيدند و نبردى سخت ميانشان درافتاد. تعدادى بى شمار از طرفين كشته و زخمى گرديدند و در اين ميان ، على بن عيسى بن ماهان به دست نيروهاى مامون كشته شد و خبر كشته شدنش به اطلاع همگان رسيد. اين امر، موجب تقويت روحيه رزمى سپاهيان مامون و تضعيف و سستى امين گرديد. بدين جهت سپاهيان امين با سرافكندگى و خوارى ناچار به عقب نشينى شدند ولى فضل بن سهل با تعقيب آنان ، درصدد نابودى كامل آنها برآمد. بدين طريق نخستين شكست بزرگ سپاهيان امين را به ارمغان آورد.

امين براى جبران شكست سپاه خويش و جلوگيرى از پيش روى فضل بن سهل ، چند بار ديگر نيز عازم نيروهاى تازه نفس به جنگ فضل بن سهل پرداخت ولى در تمام آنها شكست خورد و مناطق ديگرى را از دست داد.

از جانب ديگر برخى از عاملان و حاكمان امين در شهرهاى عرب نشين ، از جمله داوود بن عيسى ، حاكم مكه و مدينه از ضعف امين استفاده كرده و به مامون اعلان وفادارى و پيروى كردند. فضل بن سهل كه هم در دانش و هم در رزم و كارزار، مرد كارايى

بود و به همين جهت مامون وى را لقب ((ذوالرياستين )) اعطا كرده بود، وضعيت را چنان بر امين تنگ گرفت كه از سوى وى را تحت فشار قرار داد و مستاءصل نمود.

به تحريك جاسوسان و نفوذيان فضل بن سهل ، سپاهيان امين از نبرد امتناع كرده و خواهان مواجب خويش مى شدند و در برخى از مناطق سر به شورش زدند و اوباش بغداد از اين وضعيت بهره جسته و به قتل و غارت و ناامنى در بغداد، پايتخت امين پرداختند. در بغداد نيز بسيارى از صاحب منصبان كشورى و لشكرى در پناهان با فضل بن سهل رابطه برقرار كرده و با وى اعلان وفادارى نمودند و در كار امين ، اختلال به وجود مى آوردند. امين براى بقاى خود تلاش فراوانى نمود. از اين جمله اين كه دو فرزند مامون را كه در بغداد زندگى مى كردند به گروگان گرفت و مال هاى فراوانى ميان سپاهيان خويش بذل و بخشش كرد و هيچ يك از اين كارها نتوانست او را در برابر سپاه بنيان كن و سيل آساى فضل بن سهل رهايى بخشد.

فضل بن سهل به بغداد نزديك شد و شهر را از چند سو در محاصره خويش گرفت و با مدافعان شهر و هواداران امين به شدت نبرد مى كرد و تسليم شدگان را مى پذيرفت .

سرانجام در شب 25 محرم سال 198 قمرى ، سپاهيانش دژها را يكى پس از ديگرى گشودند و وارد شهر بغداد گرديدند و اين شهر را به تصرف خويش درآوردند.

امين ، در اين واقعه به دست نيروهاى فضل كشته شد و سربازان ، سرش را از

بدن جدا كرده و در منظر مردم نصب نمودند و پس از مدتى سرش را براى برادرش مامون در خراسان ارسال كردند.

از آن تاريخ براى مامون در سراسر مناطق تحت نفوذ خلافت ، بيعت گرفتند و به نام او خطبه خواندند.

(141)

مامون ، پس از كشت برادر خود امين ، بر اوضاع سياسى ، نظامى و اجتماعى مسلمانان استيلاى كامل يافت و مخالفان خود را با ترفندهاى گوناگون از سر راه خويش برداشت و همانند پدرش هارون ، حكومت مقتدرانه اى بوجود آورد.

وى پس از كشتن امين ، به مدت 20 سال و هفت ماه خلافت كرد و سرانجام در 48 سالگى در شهر ((طرسوس )) در غرب شام ، كه هم اكنون ((طرطوس )) ناميده مى شود، در رجب سال 218 قمرى وفات يافت .(142)

روز 26 محرم

روز26 محرم - سال 64 هجرى قمرى

محاصره مكه وسنگ باران كعبه ازسوى سپاهيان يزيد.(143)

يزيد بن معاويه پس از شهادت اباعبدالله الحسين عليه السلام و يارانش در كربلا و اسير نمودن اهل بيت و بازماندگان آنان ، خود را در نزد مسلمانان بى مقدار و بى اعتبار كرد. از سوى ديگر، افشاگرهاى خاندان عصمت و طهارت و طرفداران اهل بيت عليه السلام ، مردم را بر ضد حكومت يزيد وادار به قيام نمود. به همين جهت در سال 63 قمرى شورش ها و جنبش هايى بر ضد يزيد در حجاز به وجود آمد.

سرانجام اهالى مكه و مدينه اقدام به مخالفتهاى علنى و درگيرى مسلحانه با سپاهيان و عاملان يزيد نمودند. در مدينه به رهبرى ((عبدالله بن حنظله )) و در مكه به رهبرى ((عبدالله بن زبير)) آتش قيام شعله ور گرديد. يزيد براى خاموش كردن قيام هاى

مردمى حجاز، سپاهى گران به فرماندهى ((مسلم بن عقبه مرى )) از شام به سوى حجاز گسيل داشت .

سپاهيان يزيد در آغاز با مبارزان مدينه به نبرد برخاسته و آنان را در سرزمين ((حره )) با شكست مواجه نمودند و آن گاه شهر مدينه را مجددا به تصرف خويش درآورده و جنايت هاى غير قابل توصيفى در اين شهر مرتكب گرديدند. مسلم بن عقبه ، سه روز شهر مدينه را بر سپاهيان خويش مباح كرد و سپاهيان بى نزاكت شامى دست به هر اقدام ناشايستى زدند و از جمله بيش از چهار هزار نفر از مردم را قتل عام كردند.

سپس براى از بردن شورشهاى عبدالله بن زبير و هواداران او، عازم مكه گرديدند. اما پيش از رسيدن به مكه معظمه ، در مكانى به نام ((قديه )) مسلم بن عقبه در چنگال مرگ گرفتار آمد و به عذاب الهى دچار شد.

پس از هلاكت مسلم بن عقبه ، بنا به سفارش وى ، ((حصين بن نمير)) (كه از عاملان جنايت در واقعه كربلا و واقعه حره بود) به فرماندهى سپاه شام رسيد.

عبدالله بن زبير در مكه معظمه خود را به ((العائذ بالبيت )) ملقب ساخته و ملتزم خانه خدا بود و با پرداختن به عبادت و مخالفت با يزيد بن معاويه ، مردم را به گرد خود جمع كرد و به تدريج قوت يافته بود و توانست شهر مكه را از دست عامل يزيد بيرون آورد و خود بر آن استيلا يابد.

سپاهيان شام به مكه هجوم آورده و آن را در محاصره خويش قرار دادند و بر اهالى آن بسيار سخت گرفتند.

آنان بر بلندى هاى اطراف

مكه ، منجنيق ها و سنگ اندازهاى بزرگى نصب كرده و به وسيله آنها شهر را سنگ باران كردند.

عبدالله بن زبير و بسيارى از مردم به مسجدالحرام پناه آورده تا از شدت سنگ باران دشمن در امان باشند، ولى حصين بن نمير دستور داد كه مسجدالحرام و كعبه را نشانه گرفته و زير ضربات خويش قرار دهند.

علاوه بر سنگ اندازى ، گروهى از لشكريان حصين بن نمير ماموريت يافتند كه نفت اندازى كنند و با پرتاب بسته هاى نفت به داخل شهر، بسيارى از خانه هاى مردم و اماكن مذهبى را دچار آتش سوزى نمايند.(144)

اين واقعه تاسف بار، بنا به روايت طبرى و برخى از مورخان ديگر از 26 محرم و بنا به روايت صاحب وقايع الاءيام از 27 محرم (145) تا سوم ربيع الاول سال 64 قمرى ادامه يافت . ولى سپاهيان يزيد با اين اعمال ننگين خود كارى از پيش نبرده و متقابلا موجب تقويت عبدالله بن زبير و قيام او گرديدند. سرانجام يزيد در ربيع الاول همان سال به هلاكت رسيد و نيروهاى شامى به شام بازگشت نمودند و عبدالله بن زبير زمام امور حجاز را به دست گرفت

روز 26 محرم - سال 146 هجرى قمرى

شهادت على بن الحسن مثلث در زندان منصور دوانقى

على فرزند حسن مثلث ، فرزند حسن مثنى فرزند امام حسن مجتبى عليه السلام از عابدان و زاهدان علوى در عصر خويش بود. وى كه به ((على الخير)) و ((على العابد)) معروف بود، در عبادت و بندگى ، به ويژه در نماز، حالت خشوع و حضور قلب كامل داشت .

روايت شده است : هنگامى كه در راه مكه ، در جايى مشغول نماز بود، يك

افعى ، داخل لباس او شد. اطرافيان ، بهت زده بانگ برداشتند كه : اى على ، خودت را درياب ، افعى در ميان جامه هايت قرا گرفته است .

على اعتنايى به اضطراب و بانگ اطرافيان نداشت و بدون هيچ گونه ترس و واهمه اى به نمازش ادامه داد، تا اين كه افعى بدون زيان رساندن به وى ، از جامه اش خارج گرديد.

على بن حسن ، بسان ساير بنى الحسن عليه السلام مورد خشم منصور دوانقى (دومين خليفه عباسى ) قرار گرفت و به دستور وى به شهادت رسيد.

در اواخر حكومت مروانيان ، جنبش هاى مردمى بر ضد بنى اميه و حكومت طاغوتى آنان در سراسر جهان اسلام بالا گرفت . در بيشتر اين حركتها، دو گروه بنى عباس و بنى الحسن عليه السلام كه هر دو از طايفه بنى هاشم بودند، رهبرى قيام ها را بر عهده داشتند.

سرانجام ، حكومت مروانيان سرنگون شد و بنى عباس ، قدرت را به دست گرفته و خلافت عباسيان را پايه گذارى كردند و با بنى الحسن عليه السلام كه رقيب سياسى آنان بودند، به تدريج بناى بدرفتارى در پيش گرفتند.

بنى الحسن عليه السلام از خود واكنش نشان داده و بناى مبارزات خويش را استمرار بخشيدند و به فروپاشى حكومت بنى اميه قانع نشدند بلكه خواستار برگشت حكومت به خاندان خويش بودند. به همين جهت ، محمد (معروف به نفس ذكيه ) و ابراهيم فرزندان عبدالله بن الحسن مثنى ، در مدينه ، بصره و برخى از مناطق ديگر اسلامى دست به قيام خونين بر ضد خلفاى عباسى زدند. برادران و عموزادگان آنان و بسيارى از نوادگان

امام حسن مجتبى عليه السلام همراه آن دو بوده و قيام آن ها را تاييد مى كردند.

ولى در برابر عاملان خليفه در مدينه و بصره ، متحمل شكست شده و در اين راه ، آن دو و برخى از بنى الحسن عليه السلام و بسيارى از ياران آنان جان باختند و ساير مبارزان دستگير و يا به شهرها و مناطق ديگر اسلامى متوارى و پراكنده شدند.

منصور دوانقى ، از آن پس نسبت به نوادگان امام حسن عليه السلام سخت گيرهاى شديدى اعمال نمود و بسيارى از آنان را دستگير و در سياه چال هاى مخوف زندانى نمود.

منصور در سال 140 قمرى وارد مدينه شد و عبدالله بن الحسن مثنى را دستگير و او را مجبور به آشكار ساختن پنهان گاه فرزندانش محمد و ابراهيم نمود. چون عبدالله بن الحسن مثنى ، سرسختى و مقاومت كرد، او را در خانه مروان بن حكم در مدينه زندانى نمود و پس از او، بسيارى از نوادگان امام حسن مجتبى عليه السلام را كه مظنون به همكارى و تاييد قيام بودند، جهت تحت فشار دادن آنان براى معرفى محمد و ابراهيم دستگير و زندانى كردند. اسامى برخى از دستگير شدگان عبارت است از: حسن ، ابراهيم و ابوبكر (برادران عبدالله بن الحسن مثنى ) حسن بن جعفر بن الحسن مثنى ، عبدالله ، على و عباس (پسران داوود بن الحسن مثنى )، محمد و اسحاق (پسران ابراهيم بن الحسن مثنى )، عباس و على عابد (پسران حسن مثلث ) و على فرزند محمد نفس ذكيه .

دستگير شدگان به مدت سه سال در مدينه زندانى بودند. در سال 144 قمرى

، محمد ديباج (برادر مادرى عبدالله بن الحسن مثنى ) را بر آنان افزوده و بر بدنش تازيانه زدند كه لباسش با پوست بدنش درهم آميخت .

در اين سال ، همه آنان را در بندهاى آهنين كرده و با وضعيت رقت بارى به سوى عراق حركت دادند. به دستور منصور، آنان را در زندان هاشميه (در حوالى كوفه ) در سردابى تاريك زندانى نمودند و بر آنان بسيار سخت گرفتند.

آن سرداب تاريك و مخوف ، بلاى جان نوادگان امام حسن عليه السلام گرديد، به طورى كه آنان از شدت تاريكى ، شب و روز را تشخيص نمى دادند و اوقات نماز پنج گانه را با تقسيم قرائت قرآن ، تعيين مى كردند و يا با ذكر تسبيح و اوراد على عابد، اوقات نماز را به دست مى آوردند. على بن حسن در شكيبايى و بردبارى ، مقام تام داشت و براى ساير بنى الحسن عليه السلام اسوه و الگو بود. روزى عبدالله بن الحسن مثنى به على بن حسن گفت : اى برادرزاده ، ابتلا و گرفتارى ما را مى بينى ، آيا از خدا نمى خواهى كه ما را از زندان رهايى بخشد؟

على بن حسن ، زمانى دراز پاسخ عمويش را نداد، تا اين كه در وقت مناسب ، به وى گفت : اى عمو جان ، همانا براى ما در بهشت درجه اى است كه به آن نمى رسيم مگر با تحمل اين بلاها و يا بزرگتر از اين بلاها.

در مقابل براى منصور در جهنم ، مرتبه اى است كه به آن نمى رسد مگر آن چه را كه مى بينى و بر

ما روا داشته است . اگر مى خواهى بر اين شدايد، صبر كنيم ، صبر مى كنيم ، زيرا به همين زودى راحت مى شويم چه اين كه مرگ به ما نزديك شده است . و اگر خواسته باشى دعا كنم ، دعا مى كنم تا همگى رهايى يابيم ، وليكن منصور به آن مرتبه از جهنم نخواهد رسيد.

بنى الحسن عليه السلام گفتند: ما تا كنون تحمل كرديم ، از اين پس نيز صبر خواهيم كرد. از آن روز، سه روز بيشتر فاصله نشد كه على بن حسن از شدت درد و رنج زندان ، جان سپرد و روحش به جنان پرواز كرد.

وى در حالى از دنيا رفت كه سرش بر سجده عبادت بود. على بن حسن ، در هنگام شهادتش ، چهل و پنج سال سن داشت و داراى پنج پسر و چهار دختر به اين نام ها بود: محمد، عبدالله ، عبدالرحمن ، حسن ، حسين ، رقيه ، فاطمه ، ام كلثوم و ام الحسن . مادر همه آنان ، زينب دختر عبدالله بن الحسن مثنى بود.

پنجمين فرزندش حسين ، همان شخصيتى است كه دليرانه بر ضد بنى عباس قيام كرد و رهبرى واقعه ((فخ )) را بر عهده داشت و در ميدان نبرد همانند امام حسين عليه السلام مظلومانه به شهادت رسيد و اهل بيتش به اسارت درآمدند.(146)

روز 27 محرم - سال 215 هجرى قمرى

لشكر كشى مامون عباسى به سرزمين روم

مامون براى نبرد با امپراتورى روم شرقى ، سپاهى سنگين فراهم آورد و در تاريخ 27 محرم سال 215 قمرى از بغداد عازم سرحدات غربى گرديد. وى از ره موصل ، منبج ، دابق ، و انطاكيه

، مصيصه و طرسوس (طرطوس ) به پيش تاخت ، تا اين كه وارد سرحدات روم گرديد و با روميان به نبردى سنگين پرداخت و دژهاى مستحكم آنان را در هم كوبيد و برخى از شهرهاى آنان مانند آنكارا (پايتخت فعلى تركيه ) را به تصرف خويش درآورد.

وى از آن جا، دسته هايى چند از نيروهاى خود را براى سركوبى شورش گران داخلى به اطراف فرستاد و پس از اطمينان از عدم حمله متقابل روميان ، به سوى دمشق حركت كرد.(147)

مامون در سال بعد با لشكرى سنگين به روميان هجوم آورد و دوازده دژ مستحكم آنان را گشود و بسيارى از مناطق آنان را به تصرف خويش درآورد.(148)

روز 28 محرم - سال 220 هجرى قمرى

ورود امام محمد تقى عليه السلام به بغداد بنا به درخواست معتصم عباسى . (149)

امام محمد تقى عليه السلام معروف به جوادالاءئمه در 10 رجب و به روايتى در 19 رمضان سال 195 قمرى در مدينه ديده به جهان گشود و جهان هستى را با نور خويش درخشان كرد.

پدرش ، حضرت امام رضا عليه السلام و مادرش سبيكه عليه السلام است كه امام رضا عليه السلام وى را ((خيزران )) ناميده بود. اين بانوى پرهيزكار و زاهد، از اهالى ((نوبه )) در سرزمين مصر و از خاندان قبطيه (همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله ) بود.

امام محمد تقى عليه السلام كه يگانه فرزند ذكور امام رضا عليه السلام است ، از دوران طفوليت در مكتب عدالت پرورى و حقيقت جويى پدرش بهره هاى وافر يافت و از كودكى ، جامع تمام فضايل انسانى و اسلامى بود.

پدرش امام رضا عليه السلام در سال 200 قمرى ،

در حالى كه امام محمد تقى عليه السلام تنها شش سال بيشتر نداشت ، به اجبار و اكراه مامون عباسى عازم خراسان گرديد و فرزند خردسال خويش را در مدينه جانشين خود نمود و همگان را امر به پيروى از او كرد. امام محمد تقى عليه السلام در هشت سالگى ، پس از شهادت پدر مهربانش به دست مامون عباسى ، امامت شيعيان را بر عهده گرفت .

آن حضرت در طول عمر با بركت و كوتاه مدت خويش ، دوباره به بغداد مسافرت نمود، كه هر دو بار، مصادف با ماه محرم بود.

بار نخست ، بنا به دعوت مامون عباسى (پس از شهادت امام رضا عليه السلام در خراسان و بازگشت مامون در بغداد) عازم عراق گرديد و در محرم سال 215 قمرى وارد بغداد شد. در همين هنگام مامون درصدد تجهيز نيروى نظامى عظيم براى نبرد با روميان بر آمده بود. (150)

مامون ، هنگامى كه به مقام علمى ، حكمت ، ادب و فضايل انسانى امام محمد تقى عليه السلام آگاهى پيدا كرد، از وى به گرمى استقبال نمود و او را بر سايران ، اعم از عباسيان و علويان ترجيح و برترى داد و حتى دختر خود، ام الفضل را به عقد ازدواج آن حضرت درآورد.

عباسيان و درباريان مامون كه از تصميم وى در ازدواج دخترش با امام محمد تقى عليه السلام آگاهى يافته بودند. جملگى اقدام به سعايت و ايجاد بدگمانى نموده و مامون را از آينده اين امر برحذر داشتند. آنان به مامون گفتند: پيش از اين ، ولايت عهدى را به پدرش على بن موسى عليه السلام واگذار كردى و

اگر عمرش دوام مى يافت ، پس از مرگ تو، خلافت از عباسيان به علويان منتقل مى گرديد. حال كه پدرش از دنيا رفته است و عباسيان از آن دغدغه خاطر رهايى يافته اند، بار ديگر علويان را بر ما مسلط مگردان ! و محمد بن على عليه السلام را به دامادى خود انتخاب نكن و دامادى ديگر براى خويش برگزين . مامون كه به گفتار بى اساس آنان اعتقادى نداشت و از سوى ديگر آگاهى كامل به كمالات و فضايل انسانى امام جواد عليه السلام داشت ، در عين مخالفت عباسيان و درباريان خلافت ، دختر خود را به عقد آن حضرت درآورد.

وى براى نشان دادن شايستگى آن حضرت ، جلسه مناظره علمى تشكيل داد و آن حضرت را با عالم ترين و مشهورترين فقيه درباره عباسيان ، يعنى ((يحيى بن اكثم )) به مناظره و مباحثه علمى وادار كرد و از اين راه ، موقعيت علمى و فضيلت علمى و فضيلت هاى ناشناخته آن حضرت را بر همگان اثبات نمود. (151)

مامون در حد مطلوب از آن حضرت تكريم و احترام نمود ولى آن حضرت ، تمايلى به زندگى اشرافى و معاشرت با آنان نداشت و به دنبال فرصتى بود كه خود را از آن محيط خارج گرداند.

امام جواد عليه السلام به بهانه زيارت خانه خدا از بغداد عازم مكه معظمه گرديد و پس از مراسم حج ، به مدينه رفت و در همان جا ماندگار شد.

ام الفضل ، همسر امام جواد عليه السلام كه در دربار خلافت پرورش يافته و از زندگى اشرافى برخوردار بود، تحمل زندگى زاهدانه و بى آلايش خاندان عصمت

و طهارت را نداشت . به همين جهت از آغاز ورود به مدينه منوره ، بناى ناسازگارى در پيش گرفت و اصرار به بازگشت به بغداد را مى نمود.

ام الفضل ، چند بار در نزد پدرش مامون ، از امام جواد شكايت و گلايه نمود كه آن حضرت ، توجه چندانى به وى ندارد و به همسران ديگر خود بهاى بيشترى مى دهد. مامون ، به اظهار نگرانى و شكوائيه هاى دخترش اعتنايى نمى كرد و وى را توصيه به زندگى مسالمت آميز با همسرش امام جواد عليه السلام مى كرد.

مامون تا زنده بود از احترام و تكريم امام جواد عليه السلام كوتاهى نكرد و از اين كه آن حضرت ، دامادى وى را پذيرفته است ، افتخار مى نمود.

سرانجام ، مامون در هفدهم رجب سال 218 قمرى در طرطوس شام بدرود حيات گفته و برادرش ((معتصم عباسى )) جانشين وى گرديد و زمام امور خلافت را بر عهده گرفت . معتصم با اين كه در ظاهر براى امام جواد احترام و اكرام قائل بود. ولى در باطن نسبت به مقام و منزلت آن حضرت و شايستگى وى براى رهبرى مسلمانان ، رشك مى برد و درصدد تحقير و نابودى آن حضرت برآمد.

معتصم براى كنترل و مراقبت بيشتر آن حضرت ، وى را به بغداد طلبيد. گر چه در ظاهر خواسته اش ، صورت دعوت را داشت ولى در حقيقت ، آن حضرت را به اكراه و اجبار به بغداد طلبيد و وى را در آن جا تبعيد نمود.

امام محمد تقى عليه السلام به ناچار عازم بغداد شد. آن حضرت فرزندش امام على نقى عليه

السلام معروف به هادى را در مدينه جانشين خود كرد و به همراه همسرش ام الفضل به بغداد رفت . ورود آن حضرت به بغداد، دو روز مانده به آخر محرم سال 220 قمرى بود.(152)

معتصم در باطن ، نسبت به آن حضرت و تمام خاندان عصمت و اهل بيت عليه السلام و شيعيان آنان دشمنى داشت و با بهانه هايى ، محدوديت هاى تازه اى براى آنان قائل مى شد. امام محمد تقى عليه السلام در اين سفر، چند ماهى بيشتر در بغداد زندگى نكرد و سرانجام در آخر ذى قعده همين سال (220) به وسيله زهرى كه همسرش ام الفضل به تحريك برادرش جعفر بن مامون و به دستور عمويش معتصم عباسى به آن حضرت خورانيد، مسموم گرديد و پس از چندى به شهادت رسيد (153) و در مقابر قريش بغداد، در كنار جدش امام موسى كاظم عليه السلام كه هم اكنون معروف به كاظمين است ، دفع گرديد.

امام جواد عليه السلام در ميان دوازده امام معصوم (عليهم السلام ) از نظر سنى ، زودتر از همه به امامت نايل گرديد و از نظر سال هاى عمر، از همه كم سن تر بود.

آن حضرت در هشت سالگى به امامت رسيد و در 25 سالگى به شهادت نايل آمد.

روز 30 محرم - سال 189 هجرى قمرى

كشته شدن جعفر بن يحيى بر مكى به دستور هارون الرشيد.(154)

خالد بن برمك از بزرگ هواداران بنى عباس در ايران بود و در استوارى حكومت عباسيان نقش مهمى بر عهده داشت . منصور دوانقى (دومين خليفه عباسى ) وى را امارت موصل و آذربايجان و پسرش يحيى را حكومت ارمينيه (ارمنستان ) داد.

مهدى عباسى (سومين خليفه

عباسيان )، يحيى بن خالد را به سرپرستى و تربيت فرزند خود هارون گماشت . يحيى در تربيت و تعليم هارون تلاش بليغى نمود و او را از هر جهت براى خلافت آماده كرد و آن هنگامى كه هادى عباسى (چهارمين خليفه عباسيان ) تصميم گرفت كه به جاى پدرش هارون ، فرزند خود را ولى عهد نمايد و هارون را از ولايت عهدى خلع كند، يحيى ، وى را از اين كار بازداشت و به شدت با تصميم وى مخالفت ورزيد.

به همين جهت ، به دستور هادى عباسى ، زندانى شد و مورد خشم وى قرار گرفت . ولى پس از هلاكت هادى عباسى ، برادرش هارون به تخت خلافت تكيه زد و يحيى را از زندان آزاد و مقامش را گرامى داشت و وى را به وزارت خويش منصوب و امور كشور را به وى سپرد.

علاوه بر يحيى ، فرزندان او چون جعفر، فضل و محمد نيز همانند پدر در خدمت هارون الرشيد بوده و در استوارى حكومت وى ، تلاش هاى وافرى به عمل آوردند.

فضل بن يحيى ، برادر رضاعى هارون الرشيد بود. زيرا هر دو از خيزران ، مادر هارون شير خورده بودند. (155)

به همين جهت ، هارون ، يحيى را پدر خطاب مى كرد. هارون به يحيى و فرزندان او مناصب و پست هاى مهم كشورى و دولتى بخشيد. گاهى فضل و جعفر را حكم وزارت مى داد و گاهى جعفر را بر مصر و سپس بر خراسان و پس از آن بر شام ، امارت داد.

فضل را حكومت مصر، سپس خراسان و پس از آن براى دفع قيام يحيى

بن عبدالله علوى به ديلم و شمال ايران گسيل داشت . هارون در سال 182 قمرى ، فرزند خود مامون را پس از امين ، ولايت عهد خويش گردانيد و جعفر بن يحيى را براى كفالت وى برگزيد.

به اين ترتيب ، برمكيان در تمام اجزاى حكومت هارون الرشيد نقش حساسى بر عهده داشته و چندين سال خلافت عباسيان را با درايت و مديريت خويش اداره كردند.

اما رقيبان برمكيان در حكومت بنى عباس ، مانند فضل بن ربيع كه با وجود تركتازى هاى برمكيان ، خود را منفعل و حاشيه نشين مى ديدند، درصدد تضعيف موقعيت آنان برآمدند و با بهانه هايى واقعى يا واهى در نزد هارون ، بر ضد آنان سعايت مى كردند و هارون را از افزايش قدرت آنان بيم مى دادند.

از سوى ديگر، فضل بن يحيى كه وزارت هارون را بر عهده داشت ، در نهان با علويان و بزرگان آنان ارتباط داشته و براى آنان احترام ويژه اى قائل بود و على رغم درخواست هارون ، با آنان بدرفتارى نمى كرد. اين امر بر هارون پوشيده نمى ماند و خبرچينان ، او را از اين گونه امور با خبر مى كردند.

به تدريج ، هارون نسبت به آنان بدگمان شد و بناى ناسازگارى و شدت عمل در پيش گرفت . هارون در آخر محرم سال 189 (يا 187) قمرى پس از بازگشت از مراسم حج ، در شهر ((انبار)) دستور قتل جعفر بن يحيى را صادر كرد. در پى آن ، ((مسرور)) خادم هارون با گروهى شبانه بر وى حمله آورده و سرش را از بدن جدا كردند.

در همان شب ، برادرش

فضل بن يحيى را دستگير و به زندان منتقل كردند و پدرشان يحيى بن خالد را در يكى از خانه هاى قصرش محبوس گردانيدند و تمام دارايى ها و بردگان برمكيان را از آنان مصادره نمودند.

هارون از شدت خشم دستور داد، پيكر بى جان جعفر بن يحيى را دو تكه كرده و بر جسر بغداد نصب نمايند. بسيارى از برمكيان و هواداران آنان دستگير و زندانى شده و در زندان ها با آنان بدرفتارى و خشونت كردند.

بدين ترتيب ستاره برمكيان پس از هفده سال و هفت ماه و پانزده روز افول كرد و آنان از اوج قدرت به حضيض ذلت و خوارى مبتلا گرديدند.

سرانجام يحيى بن خالد در سال 190 قمرى در زندان كوفه و پسرش فضل در محرم سال 193 قمرى در زندان رقه با وضعيت رقت بارى وفات يافتند. (156)

در پايان ، داستانى را كه مرحوم شيخ عباسى قمى درباره عاقبت برمكيان بيان كرده است ، عينا نقل مى نمايم : از محمد بن عبدالرحمن هاشمى منقول است كه گفت : روز عيد قربان بود كه داخل شدم بر مادرم . ديدم زنى با جامه هاى بسيار كهنه نزد او است و تكلم مى كند. مادرم به من گفت : اين زن را مى شناسى ؟ گفتم : نه .

گفت : اين ((عباده )) مادر جعفر برمكى است . پس من رو به جانب ((عباده )) كردم و با او مقدارى تكلم نمودم و پيوسته از حال او تعجب مى نمودم تا آن كه از او پرسيدم كه اى مادر! از عجايب دنيا چه ديدى ؟

گفت : اى پسر جان ! روز عيدى

چنين روز بر من گذشت در حالى كه چهارصد كنيز به خدمت من ايستاده بودند و من مى گفتم : پسرم جعفر، حق مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و خدمت كاران من بيشتر از اينها باشد و امروز هم يك عيد است و بر من مى گذرد كه منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكى را فرش خود كنم و ديگرى را لحاف خود نمايم .

محمد گفت : من پانصد درهم به او دادم ، چنان خوش حال شد كه نزديك بود قالب تهى كند و گاه گاهى ((عباده )) نزد ما مى آمد تا از دنيا رفت .

بس است از براى عاقل دانا، همين يك حكايت در بى وفايى دنيا. (157)

سال شمار ماه محرم

توضيح

در اين بخش به رويدادهايى اشاره مى گردد كه وقوع آن ها در ماه محرم ، قطعى است ولى تاريخ روز وقوع آن ها نامشخص است . دليل نامشخص بودن آنها به خاطر اين است كه در منابع تاريخى ، آن روزها، مشخص و معين نشده اند و مورخان ، تنها به اشاره به ماه و سال وقوع آن ها كرده اند و يا بدين جهت كه نويسنده اين كتاب ، با در اختيار داشتن منابع محدود به آن دسترسى پيدا نكرده است . بدين جهت ممكن است در منابع ديگرى در اختيار نويسنده نبوده ، روز وقوع آن ها نيز مشخص و معين شده باشد.

به هر تقدير در اين بخش ، رويدادهايى كه در ماه محرم واقع شده باشند، به ترتيب سال وقوع ، مورد بررسى قرار مى گيرند.

ماه محرم - سال سوم هجرى قمرى وقوع غزوه ذوامر

ذو امر، نام دره اى است در سرزمين حجاز، در راه فيد و مدينه كه در سه منزلى مدينه قرار دارد. چون جنگ مسلمانان با مشركان در اين دره ، در كنار دهكده نخيل واقع گرديد، معروف به غزوه ذواءمر شد.

ابن خلدون ، تاريخ اين غزوه را ماه محرم مى داند. (158) ولى واقدى آن را در دوازدهم ربيع الاول كه آغاز بيست و پنجمين ماه هجرت بود، ذكر كرده است . (159)

سبب وقوع اين غزوه آن بوده است كه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه گروهى از قبايل ثعلبه و محارب از طايفه غطفان در ((ذواءمر)) گرد آمده و مهياى نبرد بر ضد مسلمانان شده اند.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در راس يك گروه چهارصد نفرى از

مدينه خارج شد و به سوى ذواءمر حركت نمود و عثمان بن عفان را جانشين خويش در مدينه كرد. سپاه اسلام كه به ذواءمر رسيد، منطقه را از وجود دشمن خالى ديد. زيرا دشمنان از حركت سپاه اسلام با خبر شده و از ترس آنان ، از آن محل دور شده و به كوه هاى اطراف پراكنده شدند و از دور مسلمانان را تحت نظر خويش داشتند.

مسلمانان در ((ذواءمر)) فرود آمده و آن جا را لشكريان خويش قرار دادند. پس از ورود مسلمانان به دره ذواءمر، باران شديدى باريدن گرفت و مسلمانان را بارانى و خيس نمود. پيامبر صلى الله عليه و آله كه براى قضاى حاجت از لشكرگاه دور شده بود، لباس خود را از تن خارج كرد و پس از فشردن و تميز كردن ، آن را بر شاخه درختى آويزان نمود و خود در زير درخت آرميد.

در اين هنگام ، يكى از دشمنان به نام ((دعثور)) كه در كمين مسلمانان بود، فرصت را غنيمت شمرد و با شمشير كشيده بر بالاى سر پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر گرديد و به وى گفت : اى محمد، اكنون چه كسى تو را از من حفظ خواهد كرد؟

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خدا

كلام پيامبر صلى الله عليه و آله تاثير شگفتى در دعثور آورد، به طورى كه از خود بى خود شد و چرخشى زد و به زمين افتاد و شمشير از دستش رها گرديد.

در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله شمشيرش را گرفت و بر او حمله ور شد و فرمود: هم اكنون چه كسى تو را از

من حفظ خواهد كرد؟ مرد عرب با ترس و لرز پاسخ داد: هيچ كس .

نگاه عاطفه انگيز رسول خدا صلى الله عليه و آله ، وى را تغيير داد و در اين هنگام ، شهادتين را بر زبان جارى كرد و در زمره مسلمانان قرار گرفت .

وى به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : به خدا سوگند، از اين پس هيچ گروهى را بر ضد تو گرد نياورده و هرگز با تو دشمنى نخواهم كرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله بامهربانى تمام ، شمشيرش را به او پس داد. او، شمشير را گرفت و به راه افتاد. ولى اندكى نرفته بود كه برگشت و گفت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله ، تو از من بهترى و به اين شمشير سزاوارترى .

آن گاه به سوى ياران خويش برگشت و پس از تعريف ماجرا، آنان به دين اسلام فرا خواند.

غير از اين مورد، پيامبر صلى الله عليه و آله به نيروهاى دشمن دسترسى پيدا نكرد و بدون مواجه شدن با گروهى ، به مدينه برگشت . ولى همين حركت بجا و شايسته رسول خدا صلى الله عليه و آله ، دشمن را خانه نشين كرد و از فكر هجوم به مسلمانان بازداشت .

مدت مسافرت پيامبر صلى الله عليه و آله و رفت و بازگشت مسلمانان در ين غزوه ، يازده روز ادامه يافت .(160)

ماه محرم - سال ششم هجرى قمرى

وقوع غزوه بنى لحيان

واقدى ، نويسنده كتاب گرانسنگ ((المغازى )) گر چه در ابتدا، زمان اين غزوه را اول ربيع الاول سال ششم ذكر كرد، ولى در پايان اين واقعه تاريخى ، زمان آن را ماه محرم دانست و گفت

: وغاب رسول الله صلى الله عليه و سلم عن المدينة اربع عشرة ليلة ، و كان استخلف عن المدينة ابن ام مكتوم و كانت سنة ست فى المحرم . (161)

رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدت چهارده شب از مدينه دور بود و در اين مدت ، ((ابن مكتوم )) را جانشين خويش در مدينه قرار داد، و اين واقعه در محرم سال ششم واقع شده است .

بن ليحان كه از تيره هاى بنى اسد بودند، از پيامبر صلى الله عليه و آله مبلغانى را براى ارشاد و تبليغ درخواست نمودند تا با راهنمايى هاى آنان ، با اسلام آشنا شده و مسلمانى اختيار نمايند. پيامبر صلى الله عليه و آله ، شش تن از ياران خويش را به اين ماموريت تبليغى اعزام كرد. آنان عبارت بودند از مرثد غنوى ، خالد ليثى ، عاصم بن ثابت ، خبيب بن عدى ، زيد بن دثنه و عبدالله بن طارق .

پيامبر صلى الله عليه و آله ، مرثد را بر آنان امير ساخت و آنان را به توصيه هايى اعزام نمود. آنان ، پس از آن كه از مدينه دور شده و به مكانى به نام ((رجيع )) رسيدند، مشركان خيانت و دشمنى خود را آشكار كرده و قصد جانشان نمودند.

مبلغان اسلامى ، آماده دفاع از خود شدند و با دشمن خائن درگير شدند ولى به خاطر كمى افراد، كارى از پيش نبرده و سه تن از آنان به نام هاى : مرثد، خالد و عاصم در اين ميان به شهادت رسيدند و سه تن ديگر، اسير شدند. در ميان راه ، يكى

از اسيران به نام ((عبدالله بن طارق )) خود را از بند رهانيد و به نبرد با مشركان پرداخت ، ولى مظلومانه به دست دشمن به شهادت رسيد. دو تن از اسيران بازمانده ، يعنى خبيب و زيد، هم چنان در بند مشركان بوده تا اين كه به مكه برده شده و به سران قريش مكه تحويل داده شدند. (162)

اين خبر ناگوار، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و مسلمانان را بسيار نگران كرد و آنان را به عكس العمل به جا و بايسته واداشت .

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با تجهيز دويست رزمنده ، آماده نبرد با بنى لحيان شد. آن حضرت پس از آمادگى رزمندگان ، در ظاهر به سوى شام رهسپار شد و قصد خود را آشكار نساخت ، تا اين كه كه به مكانى به نام ((بطن غران )) رسيد كه در آن حوالى ، مبلغان اسلامى به شهادت رسيده بودند. آن حضرت چون به اهالى غران رسيد، نسبت به آنان ترحم كرد و به آنان فرمود: گوارا باد بر شما شهادت !

پيامبر صلى الله عليه و آله ، با بيان شريف خود اهالى غران را در سوگ عزيزان از دست رفته سهيم دانست و كارى با آنان نداشت . افراد فتنه انگيز بنى لحيان از حضور پيامبر صلى الله عليه و آله در سرزمين خود باخبر شده و از ترس كيفر و تقاص جنايات خويش ، به كوه ها و قله ها متوارى شدند.

آن حضرت ، يكى دو روز در آن سرزمين به سر برد و بر كسى از دشمنان دست نيافت و براى پيدا كردن آنان

، دسته هايى از سربازان اسلام را به اطراف فرستاد ولى آنان نيز به دشمن دست رسى پيدا نكردند.

آن حضرت به سوى سرزمين ((عسفان )) حركت كرد و از آن جا به ((غميم )) پيش رفت و بر كسى از مشركان دست نيافت .

آن حضرت ، براى حفظ جان دو اسير مسلمان كه در دست قريش مكه اسير بودند، از ادامه مسير، خوددارى كرد و به سوى مدينه بازگشت نمود.

اما همان طورى كه گمان مى رفت ، سران قريش به تكاپو افتاده و بر شدت خود نسبت به اسيران مسلمان افزودند و به آنان گفتند: ببينيد كه محمد صلى الله عليه و آله در ماه حرام با ما سر جنگ دارد ولى ما با اصحاب او كه در دست ما اسيرند، در ماه حرام تعرضى نداريم . (163)

ولى قرش ، پس از پايان ماه محرم ، دو اسير خود را به وضع فجيعى به دار كشيده و به شهادت رسانيدند.

ازدواج پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با ريحانه زيد (164)

ريحانه دختر زيد بن عمر و بن خناقة بن شمعون بن زيد، از طايفه يهود ((بنى نظير)) بود كه با مردى از يهود طايفه ((بنى قريظه )) به نام ((حكم )) ازدواج كرده بود. طايفه بنى قريظه كه در يكى از محله هاى مدينه ساكن بودند، در هنگام هجوم مشركان و كافران عرب به مدينه و محاصره اين شهر و وقوع جنگ احزاب ((خندق ))، نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان خيانت ورزيده و با مهاجمان ، همنوايى و همكارى كرده بودند. بدين جهت پس از پايان جنگ احزاب ، رسول خدا صلى الله عليه و آله مامور نبرد با خائنان

و پيمان شكنان بنى قريظه گرديد.

يهوديان پس از مقاومت هاى فراوان و ستيزه جويى هاى بى امان ، سر آخر تسليم شدند و همه مردان آنان محكوم به اعدام و فرزندان و زنان آنان اسير و دارايى هاى و املاك آنان به غنيمت مسلمانان در آمد. (165)

از ميان زنان اسير، ريحانه زيد، سهم رسول خدا صلى الله عليه و آله گرديد.

آن حضرت ، وى را در خانه زنى به نام ((ام منذر بنت قيس )) ساكن گردانيد و دين اسلام را بر وى عرضه كرد. بنا به روايت ابى بكر بن عبدالله بن اءبى جهم ، در آغاز ريحانه از پذيرش دين اسلام ، امتناع ورزيد و بر كيش يهوديت اصرار مى نمود ولى پس از آشنايى با پيامبر صلى الله عليه و آله و اهداف دين مقدس اسلام ، آمادگى خويش را براى پذيرش اسلام اعلام كرد و مسلمان شد.

پيامبر صلى الله عليه و آله وى را از بند بردگى آزاد نمود و سپس با رضايت و اختيار وى ، با او ازدواج كرد و مهريه اى همانند مهريه زنان ديگرش به وى پرداخت نمود.

بنا به روايت طبرى ، تاريخ ازدواج پيامبر صلى الله عليه و آله با ريحانه ، محرم سال ششم هجرى بود. (166) ريحانه از زنان صاحب فضل ، ادب و جمال بود و اسلام را به نيكى آموخت و از آن پس تا آخر عمرش در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و مكتب رهاى بخش آن حضرت به سر برد.

سرانجام در اواخر سال دهم هجرى پس از بازگشت رسول خدا صلى الله عليه و آله از حجة الوداع

، در مدينه وفات يافت و در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد.(167) مدت زندگانى وى با رسول خدا صلى الله عليه و آله ، پنج سال بود و از آن حضرت صاحب فرزندى نگرديد.

ماه محرم - سال هفتم هجرى قمرى

دعوت پادشاهان و حاكمان به دين اسلام از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله .

پس از آن كه در ذى قعده سال ششم هجرى ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و مشركان مكه در سرزمين حديبيه ، صلحى برقرار گرديد و طرفين ، متعهد گرديدند كه به يك ديگر و قبايل وابسته ، تعرض نكنند، در اين هنگام براى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ، فرصتى مناسب فراهم گرديد تا به خاطرى آسوده دين اش را به شبه جزيره عربستان گسترش دهد و ديگر ملت ها را از شرك و كفر رهايى بخشد.

در آن زمان ، دو حاكميت بزرگ رقيب يك ديگر، در همسايگى عربستان حكومت مى راندند و بسيارى از حكومت هاى داخل عربستان ، خاورميانه ، شمال آفريقا و جنوب آسيا، مستعمره و يا خراج گذار آن دو و مورد پشتيبانى آنان بودند.

اين دو امپراتورى بزرگ عبارت بودند از: 1 - دولت ساسانيان ايران . 2 - امپراتورى روم شرقى .

سرزمين حجاز (كه جزئى از شبه جزيره عربستان است ) ميان اين دو امپراتورى از طريق حكومت هاى محلى وابسته ، محصور بود و در حقيقت ، منطقه اى بود بى طرف ميان دو ابر قدرت عصر خود.

پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان ، پس از دفع كينه ورزى هاى طوايف و قبايل حجاز، به ناچار روزى با اين حكومت ها روبرو مى شدند. بدين جهت ، آن حضرت لازم ديد با ارسال نامه هايى براى پادشاهان

و حاكمان آن عصر، آنان را به دين اسلام دعوت كند، تا بدون جنگ و خون ريزى ، ملت ها هدايت يافته و به دين خدا بگروند و يا حداقل ، حجت بر آنان تمام شده باشد.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پس از مشورت با اصحاب و ياران خود، در يكى از روزهاى ماه محرم سال هفتم قمرى براى شش تن از زمامداران جهان نامه اى نوشت و به وسيله شش تن از ياران خود براى آنان ارسال نمود. در اين جا به نامه هاى آن حضرت و نحوه رفتار دريافت كنندگان آن ها به طور گذرا مى پردازيم .

1- نامه به قيصر روم .

در سال 395 ميلادى ، تئودور كبير، امپراتور قدرتمند روم ، كشور پهناور خويش را ميان دو پسرش تقسيم كرد و از آن پس دو كشور روم غربى و روم شرقى در جغرافياى سياسى جهان نقش بست .

روم غربى در سال 476 ميلادى به دست بربرهاى شمال اروپا منقرض گرديد ولى روم شرقى كه مركز آن قسطنطنيه (استانبول ) بود، علاوه بر اروپاى شرقى و آسياى صغير، مناطق شام ، فلسطين و مصر را در تسلط خود داشت و بسيارى از حكومت هاى ديگر مانند حبشه و غسان ، خراج گذار و مورد حمايت آن بودند. اين حكومت ، عمرى دراز پيدا كرد و از سال 395 ميلادى تا سال 1453 ميلادى ، در حدود 1058 سال ، تداوم يافت و سرانجام در سال 1453 ميلادى به دست سلطان محمد دوم (خليفه قدرتمند عثمانى ) منقرض گرديد.

در عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله هرقل ، قيصر روم بود و پيامبر صلى

الله عليه و آله براى وى نامه اى به اين شرح نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم . من محمد بن عبدالله الى هرقل عظيم الروم . سلام على من اتبع الهدى . اما بعد، فانى ادعوك بدعاية الاسلام ، اسلم تسلم يؤ تك الله اجرك مرتين . فان توليت فانما عليك اثم الاءريسين . ((و يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا، فقولوا اشهدوا باءنا مسلمون )) (168) محمد رسول الله .

به نام خداوند بخشاينده مهربان . از محمد فرزند عبدالله به هرقل ، بزرگ روم ، درود بر پيروان هدايت . من تو را به آيين اسلام دعوت مى كنم . اسلام آور تا در امان باشى ، در آن صورت خداوند به تو پاداش مى دهد (پاداش ايمان آوردن خودت و پاداش ايمان مردم كشورت )، اگر از آيين اسلام روى گردانى گناه اريسيان (كشاورزان ، يا اروپائيان ) نيز بر عهده تو است . ((اى اهل كتاب ، ما شما را به يك اصل مشترك دعوت مى كنيم : غير خدا را نپرستيم ، كسى را شريك او قرار ندهيم ، برخى از ما برخى ديگر را به خدايى نپذيرد. هرگاه ((اى محمد)) آنان از آيين حق سر بر تافتند، بگو: گواه باشيد كه ما مسلمانيم . اين نامه با امضاى ((محمد رسول الله )) پايان پذيرفت .

پيامبر صلى الله عليه و آله ، دحيه كلبى را كه پيش از اين به منطقه شام و اطراف آن ، رفت

و آمدهايى مى كرد و نسبت به آن آشنايى كامل داشت ، مامور رساندن نامه به دست قرقل نمود. دحيه كلبى در شهر ((حمص )) (از شهرهاى شام ) به هرقل رسيد و نامه پيامبر صلى الله عليه و آله را به وى تسليم كرد.

قيصر پس از دريافت نامه ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، درباره پيامبرى حضرت محمد صلى الله عليه و آله و راستى ادعايش به تحقيق و تفحص پرداخت . از بازرگانان حجاز كه به شام سفر كرده بودند، پرسش هايى نمود و با سفير پيامبر صلى الله عليه و آله نيز گفت و گوهايى به عمل آورد و سرانجام به اين نتيجه رسيد كه اين پيامبر، همان پيامبر موعودى است كه در تورات و انجيل به آمدنش بشارت داده شده است . قيصر، تمايل قلبى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و دعوت الهى او پيدا كرده بود ولى به خاطر عكس العمل درباريان و اشراف روم ، نمى توانست آن را ابراز كند و دين اسلام را بپذيرد.

به همين جهت ، بار ديگر دحيه كلبى را به حضور طلبيد و ضمن احترام و مهان نوازى نسبت به وى ، نامه اى براى رسول خدا صلى الله عليه و آله نوشت و به وى سپرد تا به دست پيامبر صلى الله عليه و آله برساند.

قيصر، دحيه كلبى را با هدايايى به مدينه بازگردانيد و از اين كه نتوانسته بود ايمان و اخلاص خويش را ابراز نمايد و دين اسلام را بپذيرد، بسيار متاسف و نگران بود.

2- نامه به شاهنشاه ايران

شاهنشاه ساسانى ايران ، در عصر رسول خدا صلى الله عليه

و آله ، خسرو پرويز بود و پيامبر صلى الله عليه و آله به وسيله افسر رشيدى چون ((عبدالله بن حذافه سهمى ))، نامه اى براى وى نوشت . نامه پيامبر صلى الله عليه و آله به خسرو پرويز، شبيه نامه آن حضرت به قيصر روم بود و آن حضرت ، خسرو پرويز و ملت پيرو او را به دين اسلام دعوت كرد.

ولى خسرو پرويز پس از دريافت نامه ، آن را به مترجم ويژه خود داد تا براى وى ترجمه كند. مترجم ، ابتداى ابتدا نامه را با اين جمله آغاز كرد: نامه اى است از محمد رسول خدا، به كسراى بزرگ ايران . خسرو پرويز اجازه ادامه خواندن را نداد و با عصبانيت و ناراحتى فرياد كشيد: بس است ! نامه را از مترجم گرفت و پاره كرد و سفير پيامبر صلى الله عليه و آله را به تحقير تمام از قصر بيرون كرد و به مدينه بازگردانيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه از رفتار نابخردانه كسرى با خبر گرديد، در حق وى نفرين كرد و گفت : خدايا رشته سلطنت او را پاره كن ، همان طورى كه وى نامه پيامبرت را پاره كرد.

خسرو پرويز پس از آن ، نامه اى به عامل خود در يمن نوشت و وى را مامور قتل پيامبر صلى الله عليه و آله نمود.

باذان ، عامل ساسانيان در يمن بر اساس فرمان خسروپرويز، دو تن از افسران خود را به مدينه فرستاد تا پيامبر صلى الله عليه و آله را به قتل رسانده و يا زنده دستگيرش كرده و به يمن منتقل نمايند.

دو افسر اعزامى

به نام هاى فيروز و خرخسرو، وارد مدينه شده و پيامبر صلى الله عليه و آله را در راس يك حكومت يافتند. بدين جهت توان انجام هيچ كارى نداشته و تنها پيام خود را به آن حضرت ابلاغ كردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله از آنان پذيرايى و مهمان نوازى كرد و پس از آن به آنان فرمود: پروردگارم به من خبر داده است كه شيرويه ، پدرش خسرو پرويز را كشت و خود بر تخت سلطنت تكيه زده است . شما به يمن بازگرديد و اين ماجرا را به اطلاع باذان برسانيد و به وى بگوييد كه آيين و قدرت من به آن نقطه اى كه مركب هاى تندرو به آنجا مى رسند، خواهد رسيد. اگر تو اسلام آورى ، تو را در اين حكومت كه اكنون در اختيار دارى باقى مى گذارم و تو را بر اقوامت پادشاهى دهم .

ماموران به يمن بازگشته و پيام رسول خدا صلى الله عليه و آله را به حاكم يمن رسانيدند. مدتى نگذشت ، خبر رسيد كه شيرويه پدرش را كشت و خود لباس پادشاهى ايران را پوشيد. باذان چون به صدق گفتار و پيش گويى رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورده بود، مسلمان شد و تابعيت خويش را به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسانيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله طبق وعده خويش وى را به حكومت صنعا و ساير مناطق سرزمين يمن ، ابقا نمود و براى تعليم و تربيت اسلامى اهالى يمن ، مبلغانى را به اين سرزمين اعزام كرد.

3- نامه به مقوقس

واژه ((مقوقس )) عنوان زمامدارى پادشاهان اسكندريه و سرزمين

مصر بود كه در عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله فردى از آنان به نام ((جريح بن مينى )) عهده دار اين مقام بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله نامه اى شبيه نامه هاى پادشاهان ديگر براى وى نوشت و به وسيله ((حاطب بن ابى بلتعه )) براى وى در مصر ارسال كرد.

حاكم مصر، خراج گزار قيصر روم بود و از پشتيبانى او برخوردار بود. مقر حكومت مصر در شهر ساحلى اسكندريه ، قرار داشت . حاطب بن ابى بلتعه ، نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را به دست مقوقس رسانيد.

حاكم مصر پس از دريافت پيامبر صلى الله عليه و آله چندين بار با سفير آن حضرت به گفت و گو نشست و درباره پيامبرى آن حضرت ، تحقيق كرد.

وى بدون اينكه اظهار ايمان به اسلام نمايد، نامه مودت بخشى براى رسول خدا صلى الله عليه و آله نوشت و همراه تعدادى از بزرگان و هداياى نفيس ، براى آن حضرت ارسال كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله پس از دريافت نامه او، فرمود: او از حكومت خود ترسيد و اسلام را نپذيرفت ، ولى قدرت و رياست او به زودى نابود خواهد گشت .

لازم به يادآورى است كه از جمله هداياى مقوقس براى پيامبر صلى الله عليه و آله ، كنيز با فضيلتى به نام ((ماريه )) بود، كه افتخار همسرى رسول خدا صلى الله عليه و آله را پيدا كرد و براى آن حضرت ، فرزندى به نام ((ابراهيم )) به دنيا آورد.

4- نامه به نجاشى

واژه ((نجاشى )) عنوان زمامدارى پادشاهان حبشه در شاخ آفريقا بود كه مورد پشتيبانى

امپراتورى روم شرقى قرار داشتند.

پيامبر صلى الله عليه و آله با دو تن از نجاشى هاى حبشه مكاتباتى داشته است . اولين آنها، اصحم بن ابجر بود كه چند نامه پيامبر صلى الله عليه و آله را دريافت كرد و به آن ها پاسخ مثبت داد. وى كسى بود كه مهاجرين مسلمان را به گرمى پذيرفت و آنان را در پناه خود در حبشه ساكن گردانيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله همزمان با نامه به پادشاهان كشورها، نامه اى براى وى نوشت و به وسيله ((عمرو بن اميه ضمرى )) به حبشه ارسال كرد. نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى نجاشى ، نسبت به نامه هاى ديگر آن حضرت به ساير زمامداران ، از انعطاف ويژه اى برخوردار بود و تفاوت آشكارى داشت .

نجاشى پس از دريافت نامه پيامبر صلى الله عليه و آله ، به دست جعفر بن ابى طالب عليه السلام كه در آن زمان در راس مهاجران مسلمان در حبشه مى زيست ، مسلمان شد و با احكام نورانى اسلام آشنا گرديد. وى با اين كه مسلمان شده بود، ولى هرگز توفيق زيارت رسول خدا صلى الله عليه و آله را پيدا نكرد و پس از بازگرداندن محترمانه مسلمانان مهاجر به مدينه ، در سال نهم هجرى بدرود حيات گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله در مرگش غمگين شد و از مدينه بر بدن او در حبشه نماز خواند.

آن حضرت درباره نجاشى فرمود: امروز، بنده صالح خدا وفات يافت . اما نجاشى ديگرى كه پس از اصحم بن ابجر، به حكومت حبشه رسيد، همانند پادشاهان جبار و

ستم كار ساير كشورها، نسبت به دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله سر بر تافت و با كمال اسائه ادب ، نامه آن حضرت را پاره كرد.

5- نامه به حاكم غسانيه

غسانيه ، بخشى از سرزمين شام ، شامل دمشق ، جولان و يرموك بود كه امروزه كشور اردن ، بر بخش هايى از آن استيلا دارد و بخش هاى ديگرش جزء كشور سوريه است . اين سرزمين ، از كشورهاى دست نشانده امپراتورى روم شرقى بود و غسانيان كه تيره اى از قبيله ازد قحطانى بودند، بر آن حكومت مى كردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله مشابه نامه هايش براى ساير پادشاهان ، نامه اى

براى حاكم غسانيه ، يعنى ((حارث بن ابى شمر)) نوشت و او را به اسلام دعوت كرد. حامل نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، شخصى به نام ((شجاع بن وهب )) بود، كه پس از چند روز راه پيمايى ، در شهر ((بعوظه )) بر حاكم غسانيه وارد شد و نامه پيامبر صلى الله عليه و آله را به وى تسليم كرد.

حارث بن ابى شمر كه در آن زمان مشغول استقبال از قيصر روم بود كه براى زيارت بيت المقدس ، عازم فلسطين شده بود، در ابتدا نسبت به نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله عكس العمل منفى از خود بروز داد و با تكبر و غرور گفت : هيچ كس نمى تواند قدرت را از من سلب كند. من بايد اين پيامبر نوظهور را دستگير كنم ! اما پس از مكاتبه با امپراتورى روم و توصيه امپراتورى به وى درباره پيامبر صلى الله عليه و آله ،

از تندروى خويش دست برداشت و با سفير پيامبر صلى الله عليه و آله به نيكويى رفتار كرد. وى سرانجام خلعتى به سفير بخشيد و وى را با احترام به مدينه بازگردانيد و به وى گفت : سلام مرا به پيامبر برسان و بگو من از پيروان واقعى او هستم .

پيامبر صلى الله عليه و آله پس از باخبر شدن از ماجراى حارث بن ابى شمر، به پاسخ ديپلماسى وى وقعى نگذاشت و فرمود: در آينده نزديك ، رشته قدرت او از هم خواهد گسست

6- نامه به حاكم يمامه

سرزمين ((يمامه )) ميان نجد و بحرين قرار دارد و در عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله ، شخصى به نام هوذة بن على حنفى بر اين منطقه حكومت مى كرد. وى نيز خراج گزار و مورد پشتيبانى قيصر روم بود. پيامبر صلى الله عليه و آله نامه اى براى وى نوشت و او را به اسلام دعوت كرد. حامل نامه آن حضرت ، شخصى به نام ((سليط بن عمرو)) از مهاجران مسلمان مكه به حبشه بود كه با آداب و رسوم مسيحيان آشنايى داشت .

حاكم يمامه پس از دريافت نامه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره آن به بحث و بررسى پرداخت . در آن روزگار يكى از اسقف هاى بزرگ روم وارد يمامه شده و مورد استقبال حاكم اين سرزمين قرار گرفته بود.

هوذة بن على با اسقف بزرگ روم درباره دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله گفت و گو و مشورت كرد. اسقف پس از آشنايى با نشانه ها و چگونگى رفتار پيامبر صلى الله عليه و آله با مردم ، به دست آورد

كه او همان پيامبر موعود است كه تورات و انجيل خبرش را پيش از اين داده بودند. به همين جهت هوذة بن على پيشنهاد كرد براى حفظ رياست خود، اين دين را بپذيرد. حاكم يمامه ، سفارش را پذيرفت و طى نامه اى به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : من حاضرم از آيين تو پيروى كنم ، مشروط بر اين كه در برخى از مقامات بزرگ مرا شريك سازى حاكم يمامه ، علاوه بر نامه فوق ، هياتى به سرپرستى ((مجاعه بن مراره )) را نيز عازم مدينه كرد تا پيام وى را به رسول خدا صلى الله عليه و آله برسانند. وى به پيامبر صلى الله عليه و آله پيام داد كه اگر زعامت و رهبرى اين دين ، پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله در دست او باشد، حاضر است دين اسلام را بپذيرد و آن را ترويج كند و در غير اين صورت با پيامبر صلى الله عليه و آله از در جنگ وارد خواهد شد. نمايندگان وى وارد مدينه شده و پيام وى را ابلاغ كردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ وى فرمود: اگر ايمان او مشروط است ، او شايستگى حكومت و خلافت را ندارد و خدا مرا از شر او حفظ خواهد كرد.

اما هياتى كه حامل پيام امير يمامه بودند، پس از حضور در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله همگى بدون هيچ قيد. شرطى ، ايمان آورده و مسلمان شدند.

لازم به يادآورى است : علاوه بر نامه هايى كه در اين جا به آن ها اشاره كرديم ،

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نامه هاى ديگرى در زمان هاى ديگر براى سران كشورها و يا بزرگان قوم و قبيله ها فرستاد كه مورخان اسلامى ، تا كنون تعداد 316 نامه آن حضرت را گرد آورى كرده اند، كه همه آنها براى دعوت به خداپرستى و دورى از شرك و كفر و زدودن خرافات و عقايد باطل از اذهان مردم بوده است . (169)

ماه محرم - سال 14 هجرى قمرى

در گذشت ابوقحافه در مكه

عثمان بن عامر تميمى معروف به ابوقحافه ، پدر نخستين خليفه مسلمين ابوبكر بن ابى قحافه ، از مشركان مكه بود. كه على رغم اسلام آوردن فرزندش ابوبكر، بر كفر خود باقى بود. تا اين كه در فتح مكه به دست پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در رمضان سال هشتم قمرى ، او نيز بسان ساير اهالى مكه مسلمان شد و تا آخر عمر در آن باقى ماند.(170)

وى در 77 سالگى پس از شش ماه و چند روز از وفات فرزندش ابى بكر، در مكه معظمه بدرود حيات گفت (171) و در همين شهر به خاك سپرده شد.

ماه محرم - سال 16 هجرى قمرى

درگذشت ماريه قبطيه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه . (172)

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در سال هفتم قمرى ، براى جهانى كردن دعوت اسلامى ، پيك هايى به كشورهاى نزديك عربستان فرستاد و زمامداران آن ها را به دين اسلام دعوت كرد. يكى از دعوت شدگان به اسلام ، حاكم سرزمين مصر، ((مقوقس )) بود كه در كيش مسيحيت و مورد پشتيبانى امپراتورى روم قرار داشت .

پيامبر صلى الله عليه و آله براى وى ، نامه اى نوشت و به وسيله ((حاطب بن ابى بلتعه )) ارسال نمود. مقوقس پس از دريافت نامه و پيام رسول خدا صلى الله عليه و آله و تفحص و بررسى درباره چگونگى آن حضرت و آشنايى با شخصيت آن حضرت از طريق گفت و گو با حاطب ، پيام متقابلى براى پيامبر صلى الله عليه و آله ارسال نمود.

وى گرچه به صورت آشكار مسلمان نشد و اظهار ايمان

نكرد ولى در باطن ، علاقه وافرى به پيامبر صلى الله عليه و آله پيدا كرد و ضمن پاسخ مؤ دبانه و مودت بخش ، هدايايى براى آن حضرت ارسال كرد. (173)

هداياى مقوقس ، بسيار نفيس و ارزشمند بود. از جمله آنها سه برده به نامهاى : ماريه ، خواهرش سيرين ، و برادرشان ((مايور)) بود.

حاطب بن ابى بلعته پس از تحويل گرفتن هدايا به سوى مدينه حركت نمود و در ميان راه ، دين اسلام را پذيرفته و به مسلمانى درآمدند، ولى برادرشان ((مايور)) بر كيش خود باقى ماند، تا اين كه در مدينه به دست پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمان شد. (174)

ماريه ، از زنان فاضل و داراى كمال و جمال در ميان زنان عصر خود بود.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، ماريه را به همسرى خويش انتخاب نمود و سيرين را به حسان بن ثابت بخشيد.

ماريه ، پس از افتخار همسرى با رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكانى به نام ((عاليه )) در حاشيه شهر مدينه كه به ((مشربه ام ابراهيم )) معروف شده بود، ساكن گرديد.

در ذى حجه سال هشتم هجرى ، فرزندى از وى متولد گرديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را ابراهيم ، نام نهاد. ابراهيم ، تنها فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله از زنانى بود كه پس از خديجه كبرى عليهاالسلام افتخار همسرى آن حضرت را پيدا كرده بودند.

پيامبر صلى الله عليه و آله غير از ابراهيم كه از ماريه متولد گرديده بود، از هيچ همسر ديگرى صاحب فرزند نشد، جز خديجه كبرى عليهاالسلام كه براى

آن حضرت پنج (يا شش ) فرزند آورد كه معروف ترين و بهترين آنها، فاطمه زهرا عليهاالسلام است . ابراهيم پسر پيامبر صلى الله عليه و آله كه محبوب قلب مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان بود، عمرى درازى پيدا نكرد و در 18 ماهگى به رحمت ايزدى پيوست و پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان را در مرگ خود غمگين و سوگوار نمود.

ماريه قبطيه در هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله زنده بود و پس از رحلت آن حضرت ، ابتدا ابوبكر و سپس عمر بن خطاب ، متولى هزينه زندگى او بودند. اين زن فاضل و متدين در محرم سال 16 هجرى قمرى در مدينه وفات يافت . مردم مدينه از وى ، تشييع بايسته و شايسته اى به عمل آورده و او را در قبرستان بقيع دفن نمودند.

ماريه از پدرى قبطى به نام شمعون و مادرى رومى در روستاى ((حفن )) از دهستان ((انصنا)) در سرزمين مصر ديده به جهان گشوده بود.

امام حسن مجتبى عليه السلام پس از صلح با معاويه ، هنگامى كه با خبر گرديد كه ماريه ، از روستاى حفن در مصر بود، از معاويه درخواست كرد كه به احترام اين همسر گرانمايه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، خراج و ماليات زمين هاى اهالى حفن را به آنان ببخشد. و معاويه نيز به توصيه امام حسن مجتبى عليه السلام را پذيرفت و خراج اهالى حفن را ملغى اعلام كرد. (175)

در پايان ، به ياداشت هاى يكى از زايران خانه خدا درباره مسجد و مشربه ((ام ابراهيم )) كه

در يكى از روزنامه هاى نوشته شده است ، توجه نماييد:

مشربه ام ابراهيم و مسجد ماريه قبطيه در كنار هم قرار دارند، و اين نزديكى ، برخى از افراد را دچار ترديد نموده است و بعضا مكان آن را جابجا معرفى و همه را به نام مشربه ابراهيم خطاب مى كنند. اگر ما مشربه را كلا به منطقه اى اطلاق كنيم كه هم مسجد ماريه قبطيه در آن واقع است و هم قبرستانى كه روايت شده است نجمه مادر امام رضا عليه السلام در آن جا مدفون است ، مساجدى هم قرار دارد كه امروز مخروبه شده است و تنها يك چهار ديوارى و محرابى گلى از آن باقى است كه متاسفانه محل جمع آورى كارتن خالى و زباله شده است .

اين چهار ديوارى بدون سقف ، تنها به همت مردم به خصوص شيعيان منطقه و ظاهرا شبانه زنده نگه داشته شده ، در حالى كه چند بار از طرف مامورين شهر به ويرانه تبديل شده است .

دقيقا اين مكان را بايد مولد ابراهيم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دهيم . زيرا پس از رحلت حضرت خديجه عليهاالسلام ، پيامبر صلى الله عليه و آله چند همسر اختيار كرده بودند كه يكى از آنها كنيزى رومى بود به نام ((ماريه قبطيه )) كه زنان عرب بر او رشك مى بردند و پيامبر صلى الله عليه و آله مجبور شدند تا براى كمك به ماريه قبطيه ، خانه اى در خارج شهر مدينه برايش احداث كنند. اين مكان بعدها به خاطر تردد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و نمازگزاردن ايشان

، از سوى مسلمانان صدر اسلام به مسجد تبديل شده و هنوز هم با همت مردم مانده است . پس نبايد مشربه ابراهيم را الزاما همان قبرستان بدانيم .(176)

ماه محرم - سال 20 هجرى قمرى

تدوين نخستين ديوان حكومتى به دستور عمر بن خطاب . (177)

پس از آنكه مسلمانان در دهه اول پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله فتوحات متعددى به دست آوردند و مناطق وسيعى از شام ، مصر، ايران و عراق را تصرف و بر مجموعه سرزمين پهناور جزيرة العرب افزودند، اموال و ثروت هاى فراوانى از سوى فرماندهان فاتح و كارگزاران حكومتى به سوى مدينه ، مقر حكومت عمر بن خطاب دومين خليفه مسلمانان ، سرازير شد. عمر براى مصرف آن ها و نحوه تقسيم ميان مردم با برخى از صحابه مشورت كرد. پيشنهادهاى گوناگون صحابه در اصل بيت المال و يا نحوه توزيع و تقسيم آن در منابع تاريخى نقل شده است و از بازگو كردن همه آنها در اين جا معذوريم و تنها پيشنهاد چند نفر را نقل مى كنيم :

1 - جبير بن حويرث روايت كرده است : على بن ابى طالب عليه السلام به عمر پيشنهاد كرد كه تمام دارايى هايى كه در نزدت گردآورى شده اند، در هر سال ميان مردم تقسيم كن و چيزى را (بى جهت ) نگه ندار.

2 - عثمان بن عفان به عمر گفت : اموال فراوانى را مى بينم گردآورى شده است . اگر آن ها را حساب و كتاب نكنى معلوم نشود چه كسى از آن بهره برده است و چه كسى محروم مانده است ، اين موضوع در ميان مردم منتشر مى

شود (و باعث بدگمانى آنان مى گردد).

3 - وليد بن هشام به عمر بن خطاب گفت : هنگامى كه من به شام مسافرت كردم ، پادشاهان آن جا را ديدم كه ديوانى براى محاسبات تشكيل داده و سربازگيرى و تشكيل قشون مى دادند. پس تو نيز ديوانى فراهم كن و ارتشى براى مسلمانان ، تشكيل بده ، عمر بن خطاب پس از مشورت ها، و تصميم به تشكيل ديوان (دفتر محاسبات مالى ) گرفت و عقيل بن ابى طالب ، مخرمة بن نوفل و جبير بن مطعم را مامور تشكيل دفتر خانه و سرشمارى مسلمانان كرد. (178)

پس از آن ، بيت المال را به طور غير مساوى و نابرابر در ميان صحابه و مسلمانان تقسيم و توزيع كرد.

وى ، مبناى تفاضل بيت المال را نزديكى به پيامبر صلى الله عليه و آله و حضور در جنگ بدر قرار داد. بالاترين رقم را به عائشه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله اختصاص داد كه مقرى سالانه اش 12000 دينار بود ولى براى ساير همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله 10000 دينار قرار داد.

براى امام على بن ابى طالب عليه السلام و ساير بنى هاشم كه در جنگ بدر حضور داشتند، هر كدام 5000 دينار و براى سايرين به واسطه مراتب قرابت با رسول خدا صلى الله عليه و آله ، ابوبكر و خودش ، مقررى هاى گوناگونى وضع نمود. از جمله براى فرزندان مجاهدانى كه در بدر و احد شركت داشتند، هر كدام 2000 دينار در نظر گرفت ، جز براى امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام كه براى

آن دو بخاطر قرابت با رسول خدا صلى الله عليه و آله هر كدام 5000 دينار مقرر نمود. شيوه تقسيم بيت المال از سوى عمر بن خطاب ، بر خلاف شيوه ابوبكر بود. زيرا ابوبكر، بيت المال را به صورت مساوى تقسيم مى نمود.(179)

ماه محرم - سال 39 هجرى قمرى

اعزام حارث بن مره براى نبرد با اهالى سند از سوى امام على بن ابى طالب عليه السلام .

سپاهيان مسلمان در زمان عمر و عثمان با فتح جنوب ، مركز و شرق ايران به مرزهاى هندوستان رسيده و در آن جا متوقف شدند. با اين كه برخى از فرماندهان و عاملان خليفه ، مانند عبدالله بن عامر تمايل زيادى به نبرد و فتوحات تازه داشتند، ولى به علل از خليفه ، اجازه عمليات جديدى را به دست نياوردند.

اما در عصر خلافت امام على بن ابى طالب عليه السلام ، به خاطر وقوع جنگ هاى داخلى ميان مسلمانان ، مانند جنگ جمل و جنگ صفين ، دشمنان خارجى فرصت را غنيمت شمرده و در صدد هجوم به مرزهاى اسلام برآمدند. شايد يكى از علت هاى مهم پايان دادن به جنگ صفين از سوى امام اميرمومنان عليه السلام توجه به همين مسئله بود.

به هر حال ، در سر حدات شرقى خلافت اسلامى ، مزاحمت هايى از سوى هندى ها براى مسلمانان و يا مناطق فتح شده به وجود آمده بود.

در اواخر سال 38 هجرى قمرى ، حارث بن مره عبدى كه يكى از فرماندهان سپاه امام على بن ابى طالب عليه السلام بود به آن حضرت ، پيشنهاد دفع شراره اى دشمن و نبرد با مشركان و كافران هندوستان را داد و خود

را براى اين امر مهم داوطلب كرد.

حضرت على عليه السلام ، پيشنهاد وى را پذيرفت و در محرم سال 39 قمرى وى را در راس سپاهى از مجاهدان مسلمان به سوى شرق ايران اعزام كرد.

حارث بن مره پس از عبور از ايران به مرز هندوستان رسيد و به ولايت ((سند)) كه در غرب هندوستان قرار داشت ، هجوم آورد و پيروزى هايى به دست آورد و مردم آن سامان را براى نخستين بار به دين حيات بخش اسلام دعوت كرد و آنان را با قران و معارف اسلام آشنا نمود.

وى در نبردهاى آغازين ، دلاوريهاى زيادى از خود نشان داد و غنيمت هاى فراوان و اسيران زيادى به چنگ آورد. به طورى كه در يك روز، هزار نفر از اسيران را ميان سپاهيان خود تقسيم كرد. (180)

وى در همان مناطق ماندگار شد تا اين كه در سال 42، در عصر حكومت معاوية بن ابى سفيان ، در نبردى كه ميان مسلمانان و مشركان در سرزمين ((قيقان )) به وقوع پيوست ، متحمل شكست سنگينى شد و جز اندكى از سپاهيانش بقيه در آن نبرد كشته شدند.(181)

اما پس از آن ماجرا، سپاهيان مسلمان فتوحات تازه اى در سرزمين هندوستان به دست آوردند. به ويژه از دلاورى ها و مديريت رزمى و ادارى محمد بن قاسم در غرب و شمال هندوستان ، توصيف و تعريف هاى فراوانى شده است .

ماه محرم - سال 65 هجرى قمرى

آغاز خلافت مروان بن حكم در شام .

پس از انصراف معاوية بن يزيد از خلافت و اعلان ناحق بودن حكومت بنى اميه بر مسلمانان و لزوم بازگشت امر خلافت به مجراى واقعى خويش ، خلافت مسلمانان ،

بى خليفه ماند و اصرار و تاكيد سران بنى اميه و درباريان شام ، در تصميم معاويه كه پس از هلاكت پدرش يزيد بن معاويه ، تنها چهل روز به روايتى دو ماه بر تخت خلافت نشسته بود و از آن پس خود را كنار كشيد، تاثيرى نداشت .

به همين جهت در امر حكومت ، فروپاشى و از هم پاشيدگى عارض گرديد. در شام و نواحى آن ، عاملان و حاكمان محلى اعلان خود مختارى كرده و هر كدام منطقه اى را در استيلاى شخصى خويش قرار دادند.

عبدالله بن زبير كه از اوائل حكومت يزيد بن معاويه در سال 60 قمرى به مكه كوچ كرده بود و پس از شهادت امام حسين عليه السلام زمينه را براى رهبرى خويش در قيام بر ضد بنى اميه ، مناسب ديده بود، از ضعف حكومت بنى اميه و از هم پاشيدگى آن سود جسته و قيامش را در مكه فراگير كرد و علاوه بر تصرف اين شهر مقدس ، تمامى نواحى حجاز، يمن و عراق را نيز در تصرف خود درآورد.

قدرت وى در يك مقطع چنان فراگير شده بود كه حتى برخى از عاملان نواحى شام و مصر نيز به او گرايش پيدا كرده و نامش را در خطبه هاى خويش مى آوردند.

مروان بن حكم كه از صاحبان نفوذان بنى اميه و شيخ آنان در شام بود، خود را آماده مى كرد تا با عبدالله بن زبير بيعت كند و پايان رسمى خلافت امويان را اعلان نمايد. ولى عبيدالله بن زياد كه آن هنگام در شام زندگى مى كرد و هم چنين عمر بن سعيد بن عاص معروف

به اشدق ، مروان را براى تصاحب تخت خلافت وسوسه كرده و وى را براى پذيرش حكومت و خلافت ، تطميع نمودند و به او قول دادند كه در اين امر، وى را از هر جهت كمك كنند. مروان بن حكم كه از سنين جوانى ، خواب خلافت را مى ديد و حكومت بر مردم را در سر مى پرورانيد، در اين اواخر عمر، زمينه را براى خود نمايى خويش آماده ديد و سرانجام خود را خليفه مسلمانان ناميد و از مردم اردن و سپس از ساير مناطق شام براى خويش بيعت گرفت .

اين واقعه در محرم سال 65 قمرى در شام واقع گرديد. ضحاك بن قيس كه از عاملان و فرماندهان معاويه و فرزندش يزيد و از جنايتكاران عصر خود بود، در آن هنگام مصلحت خويش را در آن ديد كه به عبدالله بن زبير بپيوندد و از اين طريق چند صباحى ديگر به جنايت هاى خويش ادامه دهد. به همين جهت ، پس از اعلام خلافت مروان بن حكم ، ميان مروان و ضحاك ، اختلاف و درگيرى بالا گرفت و به نبرد خونينى تبديل شد و در اين نبرد، ضحاك بن قيس پس از يك عمر جنايت و خدمت به حاكمان جنايت كار بنى اميه ، سرانجام به دست سپاهيان بنى اميه به هلاكت رسيد. هم چنين در اين نبرد هشتاد تن از اشراف شام كشته شدند. پس از شكست ضحاك بن قيس ، زمينه براى تقويت حكومت مروان فراهم گرديد و عاملان شام ، مصر و نواحى ديگر، به تدريج به سوى او تمايل پيدا كرده و اعلام حمايت كردند.

بدين ترتيب

حكومت بنى اميه از تيره سفيانيان به تيره مروانيان منتقل گرديد. گرچه مروان ، چهارمين حاكم سلسله بنى اميه است ، ولى از سوى ديگر بنيان گذار حكومت مروانى است كه اعقاب او تا سال 132 قمرى بر مسند حكومت باقى بودند.

حكومت مروان ، كوتاه مدت و تنها از محرم سال 65 تا رمضان همان سال و بنا به روايت ابن خلدون از ذى قعده سال 64 تا رمضان سال 65 قمرى بر اين مسند باقى بود و در رمضان سال 65 قمرى به هلاكت رسيد و خلافت به فرزندش عبدالملك منتقل گرديد.(182)

ماه محرم - سال 82 هجرى قمرى

نبرد عبدالرحمن بن اشعث با حجاج بن يوسف ثقفى در كوفه .(183)

عبدالرحمن بن محمد بن اشعث بن قيس ، از فرماندهان و سرداران سپاه حجاج بن يوسف ثقفى بود، ولى آن دو، در باطن نسبت به يكديگر دشمنى و تنفر داشتند.

در ولايت سجستان و حوالى آن گاه بى گاه ، اهالى منطقه و سردمداران آنان از پيروى حاكمان خليفه سر بر تافته و از دادن ماليات و جزيه امتناع مى كردند و حتى گاهى اقدام به ياغى گرى و تعدى و تجاوز به ديگران مى نمودند.

حجاج كه در آن عصر از سوى خليفه اموى ، حاكم على الاطلاق جنوب عراق و ايران بود، براى خاموش كردن مخالفت ها و سرپيچى هاى اهالى سجستان (كه در شرق ايران قرار داشت ) عبدالرحمن بن اشعث را در راس سپاهى به اين منطقه اعزام داشت .

عبدالرحمن پس از ورود به سجستان ، نيروهاى مسلمان را متمركز كرد و ياغيان و مخالفان حكومت را سركوب نمود و آنان را به اشد مجازات كيفر كرد.

وى ، مناطقى

را كه مخالفان در اختيار خود گرفته بودند، به تدريج آزاد كرد و در تصرف خويش درآورد. مخالفان و شكست خوردگان به ناچار عقب نشينى كرده و به سرزمين ((رتبيل )) روانه شدند و در پناه حاكم رتبيل قرار گرفتند.

حاكم رتبيل كه هجوم سپاهيان مسلمان به سرزمين خويش را احساس كرده بود، پيش دستى كرد و براى باز نگه داشتن آنان ، اقدام به پرداخت خراج و ماليات عقب افتاده خويش نمود، تا از اين طريق اعلام وفادارى به حكومت مركزى كرده باشد. ولى عبدالرحمن به آن مقدار قانع نشد و به حركت نظامى خويش ادامه داد تا سرزمين رتبيل را نيز اندك اندك تصاحب كرد.

سپاهيان عبدالرحمن در اين مدت غنايم فراوانى به چنگ آوردند و با مشورت عبدالرحمن ، مدتى را براى استراحت و آسايش خويش در نظر گرفته و در آن مدت ، اقدام به هيچ گونه جنگى نكردند.

اين خبر، به حجاج رسيد و حجاج از اين تصميم عبدالرحمن و سپاهيانش ناراحت و عصبانى شد. وى براى عبدالرحمن نامه اى نوشت و ضمن توبيخ و سرزنش او، فرمان داد كه به پيش روى خود ادامه داده و حصارها و دژهاى شهرها را ويران سازند، جنگ آوران دشمن را نابود و زنان و فرزندانشان را اسير و اموالشان را به غنيمت گيرند. عبدالرحمن پس از دريافت نامه حجاج ، در آن انديشه و در پاسخ او نامه اى نوشت و از ادامه نبرد و جنگ غير مسلمان ، عذر خواهى كرد و آن را براى استراحت سپاهيان خويش ، به سال ديگر محول نمود.

ولى حجاج دست بردار نبود و ضمن نامه اى ديگر به

عبدالرحمن ، دستور پيش روى داد و به گوش زد كه در صورت مخالفت او، برادرش اسحاق بن محمد بن اشعث فرماندهى سپاه را بر عهده خواهد گرفت .

عبدالرحمن كه ميان دو راه مانده بود، يا به دستور حجاج جنگ را بايد ادامه مى داد و يا فرماندهى را به برادرش مى سپرد، بار بزرگان و فرماندهان سپاه خويش مشورت كرد. سپاهيان او همگى با ادامه جنگ مخالفت ورزيدند و در عين حال ، از فرماندهان حجاج سر بر تافته و به عبدالرحمن اعلان وفادارى كردند. از آن پس ، جنبشى در ميان سپاهيان عبدالرحمن بر ضد حجاج به وجود آمد و سرانجام سپاهيان عبدالرحمن ، با وى بيعت كرده و براى نبرد با حجاج آماده گرديدند.

عبدالرحمن كه خود حاكم مستقل مى دانست ، با خان رتبيل مصالحه كرد و از كمك هاى او بهره مند شد و سپاهيان خود را آرايش داد و به سرزمين هايى كه در تحت اختيار او بودند، عاملانى منصوب و براى نبرد با حجاج به حركت درآورد. وى از شرق و تا جنوب غربى ايران را در تصرف خود درآورد و به سوى عراق حركت كرد، ولى در ((شوشتر)) كه در جنوب غربى ايران است ، با سپاه حجاج روبرو گرديد و نبردى ميان دو سپاه آغاز شد و نتيجه آن ، پيروزى عبدالرحمن بر سپاهيان حجاج و عقب نشينى آنان به سوى بصره بود.

عبدالرحمن ، پس از تصرف كامل استان خوزستان به سوى بصره در جنوب عراق هجوم آورد و اين شهر را نيز در تصرف خود درآورد. اهالى بصره كه از سخت گيرى و بدرفتارى هاى حجاج

به تنگ آمده بودند، از عبدالرحمن استقبال كرده و به آسانى با او بيعت نمودند. سپاهيان عبدالرحمن كه خود را قوى و نيرومند يافته بودند، از آن پس علاوه بر خلع حجاج ، خواهان خلع عبدالملك بن مروان (خليفه مروانى وقت ) شدند.

اين خواسته و شعار آنان ، بسيارى از مخالفان بنى اميه ، از جمله هواداران اهل بيت عليه السلام و شيعيان را به اين جنبش جذب نمود.

با اين كه خانواده عبدالرحمن پيش از اين در دشمنى با خاندان ولايت كوتاهى نكرده بودند و جنايت پدرش محمد بن اشعث در واقعه كربلا و شهادت مسلم بن عقيل عليه السلام در كوفه ، پدر بزرگش اشعث بن قيس در ايجاد نفاق و دو دستگى در سپاهيان حضرت على عليه السلام و تحريك ابن ملجم در شهادت امام على عليه السلام ، و جنايت عمه اش جعده بنت اشعث در مسموميت و شهادت امام حسن مجتبى عليه السلام بر شيعيان نبود، با اين حال براى مبارزه با ام الفساد و فتنه عالم اسلام ، يعنى خلافت بن اميه ، با عبدالرحمن هم دست شده و وى را در اين مبارزه ، يارى و تقويت نمودند.

عبدالرحمن با قدرت و توانمندى بيشتر به سوى كوفه هجوم آورد و پس از نبردى سنگين اين شهر بزرگ را نيز از دست حجاج بيرون آورد.

مهمترين درگيرى هاى عبدالرحمن با سپاهيان حجاج در شهرهاى بصره و كوفه بود كه در محرم سال 82 قمرى به وقوع پيوست و اين دو شهر بزرگ را براى مدتى از چنگ حجاج ربود. خليفه وقت ، عبدالملك بن مروان كه خطر عبدالرحمن را، جدى يافته بود،

سپاهى به فرماندهى پسرش عبدالله و برادرش محمد از شام به كمك حجاج به عراق فرستاد.

عبدالملك ، از طريق برادر و پسرش به عبدالرحمن پيام داد كه در صورت پايان دادن غائله و تسليم شدن در برابر خليفه ، وى حجاج را از حكومت عراق خلع كرده و عبدالرحمن را جانشين وى مى نمايد و علاوه بر عراق ، حكومت ايران و شرق عالم اسلام را نيز به عبدالرحمن واگذار خواهد كرد.

عبدالرحمن كه گمان مى كرد، پيشنهاد عبدالملك خدعه اى بيش نيست و تسليم شدن در برابر خليفه ، موجب اختلاف و پراكندگى سپاه او مى گردد و در نتيجه ، قدرت خليفه بر او فزونى يافته و وى را نابود خواهد ساخت ، از پذيرش پيشنهاد او امتناع ورزيد.

از طرف ديگر، حجاج نيز كه از پيشنهاد عبدالملك به عبدالرحمن با خبر شده بود، تلاش زيادى در شعله ور كردن جنگ و ادامه نبرد طرفين مى نمود تا مصالحه اى صورت نگيرد. مذاكره ميان طرفين به نتيجه مطلوبى نرسيد و تصميم بر ادامه نبرد تا پيروزى يك طرف گرفته شد.

سرانجام سپاهيان عبدالرحمن از يك سو و سپاهيان حجاج و عبدالملك از سوى ديگر در خارج شهر كوفه ، در مكانى به نام ((دير الجماجم )) با هم درگير شدند و نبرد خونينى ميان دو سپاه به وجود آمد.

جنگ آنان ، بسيار سنگين و سخت بود و به مدت يك صد روز ادامه يافت و از طرفين ، تعداد بى شمارى كشته ، زخمى و اسير گرديدند، ولى سرانجام سپاهيان عبدالرحمن به تدريج ناتوان و زمين گير شده و شكست را پذيرا شدند. سپاهيان عبدالرحمن به

ناچار به كوفه عقب نشينى كردند. در آن جا نيز تاب مقاومت نياورده و اين شهر را از دست دادند.

سپاهيان عبدالرحمن در برابر فرماندهان و عاملان حجاج ، تاب مقاومت نيافته و شهرهاى تحت تصرف خويش را يكى پس از ديگرى از دست داده و به تدريج پراكنده شدند. عبدالرحمن به سجستان بازگشت نمود و پس از مقدارى درگيرى در حوالى خراسان و سجستان ، دوباره به سرزمين ((رتبيل )) بازگشت و در پناه حاكم آن قرار گرفت . ولى حجاج وى را تعقيب مى كرد و از حاكم رتبيل ، خواسته بود كه وى را تحويل دهد. حاكم رتبيل از اين امر امتناع مى كرد، تا اين كه حجاج به وى وعده داد كه در صورت تحويل دادن عبدالرحمن ، وى خراج هفت سال رتبيل را از او گذشت مى كند او را بر حاكميت سرزمين رتبيل ، ابقا كرده و از او پشتيبانى خواهد كرد. در اين هنگام ، حاكم رتبيل ، خواسته حجاج را پذيرفت و به نيرنگ وى جامه عمل پوشانيد. وى در يك اقدام ناجوانمردانه ، عبدالرحمن را كشت و سرش را براى حجاج فرستاد و اطرافيان وى را در بند نموده و به نزد عمارة بن تميم لخمى ، عامل حجاج در سجستان فرستاد.

بدين ترتيب ، جنبشى كه مى رفت ريشه ستم و تجاوزكارى هاى حجاج را بسوزاند و دست امويان و عاملان نااهل آنان را از ايران و عراق كوتاه گرداند، به خاموشى گراييد و به فراموشى سپرده شد. تاوان سنگين جنبش عبدالرحمن را مردم مظلوم كوفه پس دادند. به فرمان حجاج ، بسيارى از انقلابيون كوفه و

طرفداران جنبش ضد اموى در عراق ، از جمله كميل بن زياد، سعيد بن جبير و محمد بن ابى وقاص دستگير و پس از شكنجه هاى طاقت فرسا، اعدام شدند و تعداد بى شمارى از آنان در زندان بى سرپناه زندانى و تحت شديدترين شكنجه ها و آزارها قرار گرفتند.

حجاج ، بيش ترين فشار را بر مردم كوفه تحميل كرد و شاميان و نظاميان اعزامى خليفه را در خانه هاى كوفيان ساكن گردانيد و زندگى را بر كامشان تلخ نمود.(184)

ماه محرم - سال 127 هجرى قمرى

كشته شدن خالد بن عبدالله قسرى به دستور وليد بن يزيد.

هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه اموى ) در زمان خلافت خود (كه از سال 105 تا 125 قمرى ، به مدت 20 سال ادامه داشت ) تلاش نمود تا برادرزاده خود، وليد بن يزيد را از ولايت عهدى خويش عزل نمايد و به جاى او، فرزند خود را به اين مقام منصوب كند.

وى را برخى از درباريان و مقامات عالى رتبه كشورى ، مانند خالد بن عبدالله قسرى در اين تصميم ، تشويق و تاييد مى كردند ولى برخى ديگر وى را از اين كار و عواقب خطرناك آن برحذر مى داشتند.

به هر حال ، او در سال 125 قمرى به هلاكت رسيد، ولى به آرزوى ديرين خويش دست نيافته بود. او موفق نشد، فرزندش را به جاى برادرزاده اش به ولايت عهدى برگزيند.

پس از مرگ او، وليد بن يزيد به عنوان يازدهمين خليفه اموى بر تخت خلافت تكيه زد. وى با اين كه ، خلافتش بسيار كوتاه مدت بود، در همين مدت ، نام نيكى از خود به جاى نگذاشت .

وليد، از خلفاى خشن ، عقده گشا و انتقام گير بود. به همين جهت

هنگامى كه به خلافت رسيد، تلاش زيادى به عمل آورد تا آن هايى كه هشام بن عبدالملك را در عزل او تحريك و تشويق مى كردند، به كيفرى سخت دچار سازد.

خالد بن عبدالله قسرى كه از عاملان و كارگزاران عالى رتبه هشام بن عبدالملك بود، مورد انتقام وليد قرار گرفت . وليد، وى را از تمامى مقام ها و پست هاى دولتى ، عزل و نسبت به وى ، بسيار بى اعتنايى مى كرد.

روزى ، خالد بن عبدالله براى ديدار با وليد، به پادگان نظامى و محل استقرار نيروهاى رزمى كه خليفه در آن جا حضور داشت ، رفت و درخواست گفت و گو با خليفه را نمود. ولى وليد، نسبت به وى بى اعتنايى كرد و حاضر نشد با وى هم سخن گردد.

پس از آن ماجرا، چندين روز گذشت و خالد نتوانست رضايت خليفه را جلب كند، تا اين كه روزى سر يحيى بن زيد را كه در خراسان قيام كرده و به دست عوامل جنايت كار خلافت به شهادت رسيده بود، به دمشق آورده و در مجلس وليد بن يزيد قرار دادند.

وليد بن يزيد، به شكرانه اين پيروزى و جنايت عاملان خود، بارعام داد و بزرگان و صاحب منصبان حكومتى و اجتماعى جهت عرض تبريك به نزد وى رفتند. خالد بن عبدالله نيز از اين فرصت استفاده كرد و جهت ديدار با خليفه به دربار رفت ، وليكن دربانان مانع ورود وى شده و او را در بيرونى نگه داشتند.

خالد به درباريان گفت : حال مرا مى بينيد كه توان راه رفتن و ايستادن در جايى را ندارم و بر روى تخت نشسته

ام و غلامانم مرا به اينجا آورده اند، زودتر اجازه رفتنم بدهيد! به هر صورت اجازه ورود يافت و وارد بر وليد گرديد. در آن حال ، وليد بر سفره اى رنگين نشسته و مشغول خوردن غذا بود.

وليد، همين كه خالد را ديد با ناراحتى از وى پرسيد: فرزندت يزيد كجاست ؟

يزيد بن خالد قسمرى از كسانى بود كه بر ضد خلافت اموى اقدام به شورش نموده بود ولى شورش او سركوب و خود وى متوارى شده بود.

خالد بن عبدالله گفت : نيروهاى هشام بر او هجوم آورده و او را با شكست و ناكامى مواجه نمودند و از آن پس ، او راه خودش را گرفته و مشغول زندگى عادى خويش است .

گفت و گوى وليد بن يزيد و خالد بن عبدالله به درازا كشيد و سرانجام وليد با عصبانيت گفت : اى خالد، يا فرزندت را نزد من حاضر مى سازى و يا به جاى او جان تو را مى گيرم !

خالد در پاسخ او گفت : به خدا سوگند اگر فرزندم يزيد در پيش پايم باشد، وى را تسليم تو نخواهم كرد. تو هر چه مى خواهى بكن ! وليد به غيلان ، فرمانده نگهبانان خود دستور داد، خالد را دستگير و زندانى نمايد و او را به شدت شكنجه كند.

غيلان ، وى را در غل و زنجير كرد و به سختى شكنجه و آزار نمود.

خالد بن عبدالله ، در عين تحمل شكنجه ها حاضر نبود با احدى گفت و گو و درخواست شفاعت و عذر خواهى كند. غيلان به نزد وليد رفت و گفت : به خدا من كسى را شكنجه

مى كنم كه هيچ حرفى نمى زند و از هيچ كس درخواستى نمى كند.

وليد گفت : حال كه چنين است ، دست از او بردار و رهايش كن . اما يوسف بن عمر كه رقيب خالد بن عبدالله در دوران خلافت هشام بود و در خلافت وليد، يكه تاز ميدان سياست و از وزيران بلند پايه وليد بود، به نزد خليفه رفت و به وى گفت ، من حاضرم خالد را به مبلغ پنجاه ميليون از تو خريدارى كنم . وليد پذيرفت و خالد را به يوسف بن عمر تسليم كرد.

يوسف بن عمر در كمال ناجوان مردى ، رقيب و همكار سابق خود را تحقير و شكنجه نمود و در حالى كه هنوز رمقى در بدن داشت ، دست هاى ، پاها، ران ها و سينه خالد را با سنگ سختى بشكست و وى را به طرز فجيعى به قتل رسانيد.

گفتنى است : هنگامى كه وليد به خلافت رسيد، اسناد و مداركى از آرشيو دربار به دست آورد بود كه حكايت داشت بر اين كه خالد بن عبدالله از جمله كسانى بود كه هشام را بر عزل وليد تحريك مى كرد، ولى يوسف بن عمر، وى را از اين كار باز مى داشت . به همين جهت وليد در عصر خلافت خود، به يوسف بن عمر، مقام بالاترى داد ولى خالد را با تحقير و سرافكندگى به قتل رسانيد.

براى كشته شدن خالد، گمانه هاى ديگرى نيز ذكر شده است كه بيان آنها خالى از لطف نيست . از جمله اين كه خالد بن عبدالله در پنهان ، از قيام يحيى بن زيد علوى در خراسان

پشتيبانى مى كرد. هم چنين گفته شده است كه وليد در هنگام مراسم حج ، قصد داشت كه در پشت خانه خدا شراب بنوشد، ولى خالد وى را منع كرده بود. به هر تقدير، خالد بن عبدالله به فرمان وليد بن يزيد كشته شد و در حيره دفن گرديد.(185)

آغاز جنبش عبدالله بن معاويه جعفرى بر ضد مروانيان . (186)

عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر طيار عليه السلام ، در اواخر حكومت مروانيان در كوفه بر ضد آنها قيام نمود. اهالى كوفه و شيعيان اين شهر كه شاهد ضعف عبدالله بن عمر بن عبدالعزيز، عامل مروانيان در اين شهر بودند، عبدالله بن معاويه را تقويت كرده و نيروى رزمى و سلاح جنگى در اختيارش گذاشته و او را از جهت سياسى و اقتصادى نيز كاملا پشتيبانى مى نمودند. وى در اندك مدتى بر كوفه استيلا يافت و پس از آن به مداين تاخت و آن جا را نيز از چنگ مروانيان خارج ساخت و سپس عازم حيره شد و مجددا با نيروهاى عبدالله بن عمر، درگير گرديد، ولى اين بار متحمل شكست شد و به ناچار به سوى كوفه عقب نشينى كرد.(187)

عبدالله بن عمر براى تعقيب وى به سوى كوفه هجوم آورد و او را از كوفه نيز بيرون راند. عبدالله بن معاويه به سوى مداين رفت و در آنجا، نيروهايش را سازمان دهى كرد و مخالفان بنى اميه و هواداران اهل بيت عليه السلام را براى ادامه نبرد تجهيز و تشويق مى كرد. وى ، اين بار با تغيير تاكتيك جنگى ، اهدافش را متوجه ايران كرد. بدين جهت به سوى جبال و مناطق ايران پيش تاخت و شهرهاى حلوان ، قومس (سمنان

)، اصفهان و مناطق مركزى ايران به تصرف خويش درآورد و شهر اصفهان را مقر حكومت خويش قرار داد.

وى پس از تحكيم نسبى حكومت خويش در اصفهان ، منطقه جنوبى آن ، يعنى اصطخر، شيراز و كرمان را نيز از چنگ مروانيان بيرون آورد و حكومت هاشمى را در بخش اعظم ايران جارى ساخت .

در اين هنگام كه مروان بن محمد، معروف به مروان حمار با انقلاب ها وى قيام هاى گوناگونى از سوى عباسيان ، علويان و جعفريان مواجه شده بود و عمده اين جنبش ها از عراق آغاز و به مناطق ديگر گسترش مى يافت ، يزيد بن عمر بن هبيره را به حكومت عراق منصوب كرد، تا با درايت جنگى وى بتواند بر اوضاع عراق و ايران تسلط كامل يابد. يزيد بن عمر پس از تسلط بر عراق ، سپاهى به فرماندهى نباته كلابى براى نبرد عبدالله بن معاويه به سوى جنوب غربى ايران گسيل داشت .

سپاه نباته در شهرها و مناطق مختلفى از ايران با سپاهيان عبدالله بن معاويه درگير شدند و آنان را به شكست و عقب نشينى وادار ساختند.

آنان ، شهرهاى اصطخر، شيراز، كرمان ، قومس و اصفهان را از تسلط عبدالله بن معاويه خارج ساخته و پيروان و سپاهيانش را از اين مناطق بيرون راندند.تعداد زيادى از سپاهيان عبدالله بن معاويه در جريان درگيرى ها كشته شده ، تعدادى ديگر اسير و بقيه پراكنده شدند.

عبدالله بن معاويه با تعدادى از نزديكان خود از فارس به خراسان گريخت و اميدوار بود كه ابومسلم خراسانى كه در آن هنگام در خراسان بر ضد بنى اميه قيام كرده بود و مردم

را به ((الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله )) دعوت مى كرد، با وى به عنوان فردى از اهل بيت صلى الله عليه و آله بيعت كند، و يا حداقل او را در برابر نيروهاى نباته كلابى يارى دهد. ولى ابومسلم و عامل او در هرات ، به نام مالك بن هيثم نه تنها از عبدالله بن معاويه ، استقبال نكرده ، بلكه صحنه را بر او تنگ گرفتند. حاكم هرات به دستور ابومسلم ، عبدالله و يارانش را دستگير و دربند نمود. پس از مدتى ، همراهان عبدالله را آزاد كرده ولى عبدالله را ناجوان مردانه خفه كردند و پس از كشتن عبدالله بن معاويه ، بر او نمازگزارده و در شهر هرات به خاك سپردند.(188) از آن پس ، توجه مخالفان بنى اميه ، به سوى عباس معطوف گرديد.

ماه محرم - سال 132 هجرى قمرى

زندانى شدن ابراهيم بن محمد به دستور مروان بن محمد.

از سال 100 قمرى ، دعوت عباسيان و هواداران آنان براى قيام بر ضد بنى اميه و بيعت با ((الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله )) آغاز گرديد و رهبرى جنبش را محمد بن على بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بر عهده داشت . وى در آغاز روزگار در ((حميه )) يا در ((كرار)) از كوهستان هاى شام زندگى مى كرد و داعيان و نمايندگان او به طور پنهانى در سراسر جهان مردم را به قيام فرا مى خواندند.

ولى عمرش كفاف نكرد و پيش از قيام سراسرى مردم بدرود حيات گفت . وى در هنگام وفاتش پسرش ابراهيم را جانشين خود كرد. ابراهيم كه معروف به ((امام ))

بود، داعيان خود را براى زمينه سازى قيام و جنبش عمومى آماده كرد.

ابومسلم در ايران و ابوسلمه در مناطق عرب نشين از بزرگترين داعيان او بودند. مروان بن محمد، معروف به مروان حمار، در آن هنگام خلافت امويان را بر عهده داشت . وى به پنهان گاه امام ابراهيم بن محمد، آگاه گرديد و به وليد بن معاوية بن مروان بن حكم ، عامل خود در دمشق دستور داد كه ابراهيم را دستگير و زندانى نمايد. به اين هدف كه با دستگيرى وى جنبش ضد اموى را كنترل و سركوب كند. وليد در شام به مخفى گاه ابراهيم پى برد و او را دستگير كرد و زندانى نمود.اين واقعه در محرم سال 132 قمرى ، همان سالى كه عباسيان در كوفه به خلافت رسيدند، واقع گرديد. ابراهيم پس از دو ماه تحمل زندان و شكنجه بدرود حيات گفت .

اما جنبش عباسيان نه تنها خاموش نشد، بلكه فراگير و سرانجام به پيروزى رسيد. هواداران بنى عباس زمانى كه به پيروزى رسيدند، به علت زندانى بودن ابراهيم در شام ، به وى دست رسى نداشتند. بدين جهت با ولى عهدش ابوالعباس عبدالله بن محمد، معروف به سفاح كه برادر وى بود، در كوفه بيعت كردند و حكومت عباسيان را پايه گذارى كردند.(189)

ماه محرم - سال 202 هجرى قمرى بيعت مخالفان مامون با ابراهيم بن مهدى عباسى

پس از آن كه سپاهيان مامون به فرماندهى حس بن سهل (ذوالرياستين ) بر سپاهيان برادرش امين پيروز شده و امين را به قتل رساندند و تمام مناطق تحت اختيار او را در استيلاى مامون قرار دادند، در برخى از شهرهاى حجاز، يمن و عراق شورش هايى بر ضد عباسيان به وقوع پيوست و در

بسيارى از اين نهضت ها، علويان رهبرى مردم را بر عهده داشتند. مامون عباسى براى خاموش كردن شورش ها واز ميان بردن نهضت هاى مردمى ، از امام رضا عليه السلام كه جانشين پدرش امام موسى كاظم عليه السلام بود و مورد احترام همه شيعيان و علويان بود، دعوت كرد به خراسان سفر كند و در امر حكومت وى را يارى دهد. امام رضا عليه السلام از همكارى با حكومت غير مشروع خوددارى مى كرد ولى با اجبار و اكراه ، مجبور به هجرت به سرزمين خراسان و پيوستن به مامون در ((مرو)) (190) شد. در آن جا مامون در ظاهر به امام عليه السلام پيشنهاد خلافت را داد ولى امام عليه السلام امتناع نمود. سرانجام پس از اصرار و تاكيد فراوان مامون ، امام عليه السلام را ولايت عهدى مامون را پذيرفت .

در آن هنگام ، فضل بن سهل ، زمام كشورى خلافت مامون را عهده دار بود و برادرش حسن بن سهل (ذوالرياستين ) با سپاهيان بى شمارش بر عراق و ايران حكومت داشت و فرماندهى مقام لشكرى مامون را عهده دار بود. در حقيقت ، حكومت مامون به دست فضل و حسن اداره مى شد.

اين گونه روى كردهاى مامون نسبت به امام رضا عليه السلام ، فضل و حسن ، موجب گرديد كه عباسيان و طرفداران آنان در بغداد، بر ضد مامون شورش كرده و خواهان خلع وى از خلافت و جايگزينى شخص ديگرى از بنى عباس و استحكام حكومت عباسيان شدند. در اين ميان بيش از همه ابراهيم بن مهدى ، منصور بن مهدى ، مطلب بن عبدالله بن مالك سندى

بن شاهك ، نصير، و صيف ، صالح و اسحاق بن موسى پافشارى مى كردند.

سرانجام با برپا كردن جو عمومى بر ضد مامون ، وى را در بغداد از خلافت خلع كرده و ابراهيم پسر مهدى عباسى را به خلافت برگزيدند و با وى بيعت كرده و وى را به ((المبارك )) ملقب ساختند.

در اين هنگام ، مامون به همراه امام رضا عليه السلام و فضل بن سهل و ساير بزرگان حكومتى در خراسان بوده و از شورش عباسيان در عراق بى خبر بودند. حسن بن سهل در عراق با شورش گران و ياغيان مبارزه مى كرد و اين گونه اخبار را به برادرش فضل بن سهل در خراسان مى رسانيد و اين دو، تلاش مى كردند كه مامون را از اين وقايع بى خبر نگه دارند. ابراهيم بن مهدى پس از آنكه در بغداد بر مسند خلافت نشست ، بر مداين و كوفه نيز نيرو فرستاد و اين مناطق را از دست سپاهيان حسن بن سهل بيرون آورد.

ميان سپاهيان حسن بن سهل و سپاهيان ابراهيم بن مهدى ، مدتى در بغداد و جنوب عراق جنگ و گريزى برقرار بود، ولى سرانجام زيادى لشكر مامون و تدابير و مديريت رزمى حسن بن سهل ، موجب شكست سپاهيان ابراهيم بن مهدى گرديد. وى پس از پراكنده شدن نيروهايش ، در تاريكى شب از مداين گريخت و ديگر كسى وى را نديد.

به اين ترتيب ، مخالفان مامون بار ديگر طعم تلخ شكست و سرافكندگى را پذيرا شده و به ناچار بيعت با مامون را تجديد كردند.(191)

اين ماجرا با آن كه با پيروزى سپاهيان مامون به پايان رسيده

بود، ولى زنگ خطرى براى مامون بود كه دورى وى از دارالخلافه بغداد، طمع رقيبان وى از بزرگان بنى عباس را بر مى انگيزاند و احتمال تكرار جرياناتى همانند جريان ابراهيم بن مهدى ، بعيد نخواهد بود.

به همين جهت ، مامون از خراسان به قصد بغداد عزيمت كرد و پس از مدتى وارد بغداد شد. ولى پيش از رسيدن به عراق ، هم فضل بن سهل و هم امام رضا عليه السلام را به طور ناجوانمردانه در بين راه به قتل رسانيد.

ماه محرم - سال 246 هجرى قمرى

بناى شهر جعفريه به دستور متوكل عباسى .

متوكل عباسى براى انتقال مقر حكومت خود به خارج شهر ((سرمن راى )) (سامرا) مناطق چندى را در نظر گرفت و از ميان آن ها، منطقه ((ماحوزه )) را كه در سه فرسنگى سامرا قرار داشت و از جهات گوناگون نظر وى را به خود جلب كرده بود، برگزيد. وى در آن جا شهرى بنا نمود و نام آن را برگرفته از نام خودش ، ((جعفريه )) گذاشت . زيرا نام وى ، جعفر معروف به ((المتوكل على الله )) بود. به دستور متوكل ، تمام دفاتر و كتاب هاى حكومتى به ساختمان هاى تازه ساخت اين شهر منتقل گرديد.

هم چنين نيروهاى حفاظتى ، امنيتى و خدماتى و مسئولان و درباريان خلافت و خانواده هاى آنان به همراه متوكل و خانواده اش به اين شهر كوچ كردند.

متوكل در مكانى به نام قاطول ، رودى از رودخانه بزرگ دجله جدا كرد و در اين شهر جارى ساخت و براى خود كاخى بى نظير از جهت زيبايى و استحكام بنا نمود.

بنا به روايت يعقوبى ، بناى شهر جعفريه

در ماه محرم سال 246 قمرى آغاز گرديد. متوكل عباسى پس از آن كه به دست فرزندش منتصر در چهارم شوال سال 247 قمرى ترور شد و به هلاكت رسيد در همان كاخ زيباى خود دفن شد.(192)

لازم به يادآورى است كه از ميان خلفاى بنى عباس ، متوكل بيش از همه با خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليه السلام دشمنى مى ورزيد وكينه آنان را در دل داشت . به همين جهت ، دستور داد قبور منوره ائمه اطهار عليه السلام ، مانند مرقد اميرمؤ منان عليه السلام ، مرقد امام حسين عليه السلام و ساير شهيدان كربلا را تخريب نموده و بر قبور آنان آب بسته و زراعت نمايند. امام على النقى عليه السلام كه در عصر اين خليفه نابكار مى زيست ، با افكار و اعمال ننگين او مقابله و مبارزه مى نمود و از هر راه ممكن براى خنثى كردن توطئه هاى او تلاش مى كرد و دشمنان اهل بيت را رسوا مى ساخت .(193)

واقعه كربلا (61 ه .ق )

واقعه كربلا (61 ه .ق )

قيام اباعبدالله الحسين عليه السلام و واقعه جانگداز كربلا از جمله حوادثى است كه در ماه محرم سال 61 قمرى واقع گرديد و بر اساس نظم منطقى اين نوشتار مى بايست در جايگاه تاريخى خود در اين كتاب مى آمد، وليكن به خاطر اهميت موضوع و تفاوت آن با ساير حوادث و علاقه و محبت شديد دوستان اهل بيت عليه السلام به آگاهى از اين واقعه خونين ، بر آن شديم آن را در بخش جداگانه اى قرار داده و درباره آن ، بيش از ساير موارد مطالبى را به رشته تحرير

درآوريم .

اميد است موجب رضايت پروردگار منان و خرسندى پرچم دار خونين اهل بيت عصمت و طهارت ، حضرت قائم آل محمد (عج ) قرار گيرد.

آغاز مبارزه

پس از هلاكت معاوية بن ابى سفيان در نيمه رجب ،( به روايتى در جمادى الاولى ) سال 60 قمرى و استقرار فرزندش ((يزيد)) بر تخت خلافت ، تمام تلاش دست اندركاران سلطه اموى بر اين قرار گرفت كه پيش از مخالفت عمومى مردم و اعلان انزجار دست جمعى آنان بر ضد حكومت خليفه نالايق ، از بزرگان و صاحب نفوذان امت ، بيعت گرفته شود تا ساير مردم نيز به پيروى از آنان ، بيعت با خليفه جوان اموى را بر خود فرض و واجب بدانند و بدون ايجاد حادثه اى به آن اقدام كنند. در راستاى همين سياست شيطانى و استبدادى امويان ، در نخستين روزهاى حكومت يزيد بن معاويه ، نامه اى از سوى او به وليد بن عتبة بن ابى سفيان كه عامل او در مدينه بود فرستاده شد و به وى دستور داده شد تا از تمامى اهالى مدينه ، به ويژه از سه شخصيت برجسته ، يعنى امام حسين بن على عليه السلام ، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر بيعت گرفته شود و اگر امتناع نمودند، با شدت تمام با آنان برخورد كرده و حتى اگر لازم شد، سر آنان را از بدن جدا كرده و به شام ارسال نمايد.

استاندار مدينه با دريافت نامه يزيد، دست به كار شد و پيش از ساير مردم ، از امام حسين عليه السلام و عبدالله بن زبير درخواست كرد كه با يزيد بيعت نمايند.

امام

حسين عليه السلام پس از گفت و گو با استاندار مدينه و مشاجره لفظى با مروان بن حكم (از سرشناسان بنى اميه در مدينه )، به طور رسمى از بيعت با يزيد امتناع نمود و براى ابراز ناخرسندى خويش از وضعيت موجود، تصميم به خروج از مدينه گرفت .(194)

به همين جهت ، آن حضرت در آخرين روزهاى رجب سال 60 قمرى به همراه خانواده و بسيارى از وابستگان و ملازمان خود از مدينه به سوى مكه معظمه مهاجرت نمود و سوم شعبان همان سال وارد مكه گرديد. از اين تاريخ تا هشتم ذى حجه (به مدت چهار ماه و پنج روز) در اين شهر مقدس اقامت نمود.

حضور اعتراض آميز در مكه

امام حسين عليه السلام در مكه معظمه با برقرارى جلسات و حضور در مراسم مذهبى و سياسى ، بر ضد يزيد بن معاويه و پديده حكومت سلطنتى افشاگرى و مبارزه مى كرد و توجه همگان را به سوى خود جلب نمود. خانه آن حضرت در مكه ، تبديل به كانون اعتراض و مخالفت با دستگاه جبار اموى گرديد و حاجيانى كه به قصد زيارت خانه خدا مى آمدند، از هدف هاى مقدس آن حضرت آگاه شده و پس از بازگشت به اوطان خويش ، مردم را روشن مى نمودند.

در اندك مدتى حضور اعتراض آميز آن حضرت در مكه به اطلاع شهرهاى مختلف اسلامى رسيد. به همين جهت پيك ها و نامه ها زيادى از مسلمانان انقلابى و مخالفان بنى اميه به سوى امام حسين عليه السلام رهسپار شد و همگى دلالت بر تاييد اعتراض آن حضرت و آمادگى براى يك قيام سراسرى داشت .

در اين ميان ، شهر

((كوفه )) كه از مناطق پرجمعيت و شيعه نشين بود، از خود حساسيت ويژه اى نشان داد و زودتر از همه اعلام حمايت از آن حضرت نمود.

از بزرگان و شيعيان كوفه ، نامه هاى زيادى به محضر امام حسين عليه السلام ارسال شد و آن حضرت درخواست گرديد تا با حضور در ((كوفه )) و در ميان انقلابيون مسلمان ، رهبرى قيام را بر عهده گرفته و حكومت فاسد اموى را از ريشه بخشكاند. (195)

شور انقلابى مردم كوفه به حدى رسيده بود كه در اندك مدتى ، حدود 12000 نامه براى آن حضرت ارسال كردند و پاى هر نامه را ده ها و يا صدها تن مهر و امضا نمودند. در حقيقت ، مخالفان بنى اميه در كوفه يك جنبش عظيم مردمى به راه انداختند و منتظر ورود رهبر و امام خويش بودند.

امام حسين عليه السلام پس از بررسى جوانب قضايا و مطالعه در احوال آنان ، به خواسته هاى مردم مسلمان و انقلابى كوفه ، پاسخ مثبت داد و با اعزام پسر عمش مسلم بن عقيل عليه السلام به سوى آنان ، رهبرى نهضت را عملا برعهده گرفت . گرچه نيت آن حضرت بر اين بود كه پس از اتمام اعمال حج فراهم شدن زمينه قيام در كوفه ، از مكه به سوى عراق حركت نمايد، وليكن شرايط نامساعدى براى وى پيش آمد كرد و موجب گرديد كه سفرش از زودتر انجام دهد. به آن حضرت اطلاع داده شد كه يزيد بن معاويه با اجير كردن مزدورانى چند، درصدد ترور آن حضرت در حال احرام و اعمال حج برآمده است .

امام حسين عليه السلام

جهت قداست و حرمت حرم امن الهى و خنثى كردن توطئه هاى يزيد، ناچار شد كه حجش را به عمره مفرده تبديل كرده و پيش از عيد قربان ، از مكه خارج شود و به سوى كوفه رهسپار گردد.

بزرگانى كه براى انجام مراسم حج به مكه آمده بودند، مانند عبدالله بن عباس ، عبدالله بن عمر و محمد بن حنفيه با آن حضرت ، مشورت و گفت و گو كرده و وى را از عزيمت به سوى عراق برحذر نمودند.(196)

ولى امام حسين عليه السلام تصميم خود را گرفته بود و حاضر نبود با توجيهات و دلسوزى هاى بزرگان مدينه از اين مسافرت صرف نظر كند.

حركت به سوى عراق

امام حسين عليه السلام در روز هشتم ذى حجه سال 60 قمرى از مكه خارج گرديد و با تمام اهل بيت و همراهان خود عازم كوفه شد.

يحيى بن سعيد از سوى برادرش عمرو بن سعيد (عامل يزيد در مكه ) ماموريت يافت آن حضرت را از حركت به سوى كوفه بازدارد و وى را به مكه بازگرداند، ولى تلاش و اصرار او بى ثمر بود و امام حسين عليه السلام اعتنايى به گفتار و رفتارش نكرد و به حركت خويش ادامه داد. آن حضرت از مكه تا كربلا چند منزل را طى كرد كه برخى از آن ها عبارتند از: تنعيم ، ذات عرق ، حاجر، زرود، ثعلبيه ، زباله ، بطن عقبه ، شراف ، عذيب هجانات ، قصر بنى مقابل و سرزمين كربلا.

در توقف گاه رزود، خبر شهادت مسلم بن عقيل در كوفه توسط عبيدالله بن زياد، به اطلاع امام حسين عليه السلام رسيد. قافله حسينى پس از

گذشتن از توقف گاه شراف ، با سپاه يك هزار نفرى حر بن يزيد تميمى روبرو شد. حر بن يزيد از سوى حصين بن نمير ماموريت يافته بود كه در راه ميان مكه و كوفه ورود شد. حر بن يزيد از سوى حصين بن نمير ماموريت يافته بود كه در راه ميان كوفه به گشت زنى پرداخته و در صورت برخورد با قافله امام حسين عليه السلام مانع ورود وى به كوفه گردد. سپاه خسته و تشنه حر بن يزيد پس از روبرو شدن با قافله حسينى ، از الطاف و بزرگوارى امام حسين عليه السلام برخوردار شد.

گرچه رفتار حر با امام حسين عليه السلام دوستانه و غيرخصمانه بود، ولى به هر حال او نماينده و فرستاده دشمن امام حسين عليه السلام يعنى عبيدالله بن زياد، عامل يزيد در بصره و كوفه بود كه ماموريت پيدا كرد آن حضرت را رها نكند و او را در تعقيب خود داشته باشد تا دستور بعدى واصل گردد.

در توقف گاه عذيب هجانات نامه اى از عمر بن سعد (فرمانده نظامى سپاه عبيدالله ) به حر ارسال گرديد مبنى بر اين كه كار را بر امام حسين عليه السلام تنگ و سخت گير و او را از بيابانى كه فاقد آب و آبادانى باشد، گذر دهد.

ورود به سرزمين كربلا

حر بن يزيد بر اساس دستور عمر بن سعد، در سرزمين كربلا كه منطقه اى خشك و غيرآباد بود، راه را به طور كلى بر امام حسين عليه السلام بست و آن حضرت را مجبور به توقف نمود. امام حسين عليه السلام به ناچار در همان جا توقف كرد و آن جا را

خيمه گاه خويش قرار داد.(197)

روز ورود آن حضرت به سرزمين كربلا، مصادف بود با روز پنج شنبه ، دوم محرم سال 61 هجرى قمرى . (198)

آن حضرت پس از رسيدن به كربلا، پرسيد اين سرزمين چه نام دارد؟ گفتند كربلا است . امام حسين عليه السلام همين كه نام كربلا را شنيد، گفت : اللهم انى اعوذبك من الكرب و البلاء. سپس فرمود: اين ، مكان كرب و بلا و محل محنت و عنا است ، فرود آييد كه اين جا منزل و محل خيام ما است . اين زمين ، جاى ريختن خون ما است و در اين مكان ، قبرهاى ما واقع شود. اين هااز جدم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله به من خبر داده است .

پس در آن جا فرود آمدند و خيمه ها را برپا نمودند و در طرف ديگر، حر بن يزيد با ياران و سپاهيان خويش فرود آمد و خيمه هاى دشمنى و قتال با آل رسول صلى الله عليه و آله را برپا نمود.(199)

ماموريت عمر بن سعد

عمر بن سعد بن ابى وقاص كه پيش از ماجراى خونين كربلا، حكم ولايت ((رى )) (شامل منطقه رى و بخش اعظمى از مناطق مركزى و شمالى ايران ) را از عبيد الله بن زياد عامل يزيد بن معاويه گرفته بود، هنوز به اين امر اقدام نكرده بود كه مخالفت اباعبدالله الحسين عليه السلام با يزيد و حركت او به طرف كوفه ، آغاز گرديد.

عبيدالله بن زياد در طرفداران بنى اميه در كوفه ، عمر بن سعد را به فرماندهى سپاه امويان برگزيد و به وى پيشنهاد فرماندهى سپاه رزمى خويش بر

ضد امام حسين عليه السلام را داد. عمر بن سعد كه رابطه و آشنايى قبلى با امام حسين عليه السلام داشت ، از پذيرفتن پيشنهاد عبيدالله بن زياد امتناع ورزيد.

عبيدالله بن زياد كه از توانايى هاى عمر بن سعد در مبارزات با خبر بود و وى را مناسب جنگ با امام حسين عليه السلام مى ديد، مى خواست به هر تقدير وى را به اين امر مهم وادار كند. به همين جهت تنفيذ حكومت رى را مشروط به پايان بخشيدن ماجراى قيام امام حسين عليه السلام نمود و عمر بن سعد را ميان دو راه مخير گردانيد: يا نبرد امام حسين عليه السلام و پايان دادن غائله و دست يابى به حكومت رى ، و يا نپذيرفتن فرماندهى سپاه بر ضد امام حسين عليه السلام و محروم شدن دائمى از حكومت رى !

عمر بن سعد، شبى را براى انديشيدن و جوانب امر را لحاظ كردن ، مهلت خواست . عمر بن سعد در آن شب با خانواده و خواص خود مشورت و گفت و گو كرد. بيشتر آنان ، از جمله خواهرزاده اش حمزه بن مغيره وى را از پذيرفتن اين مسئوليت بر حذر داشته و با ادله و شواهدى وى را از عواقب آن بيم دادند. به هر حال عمر بن سعد در آن شب از پذيرفتن فرماندهى لشكر عبيدالله بن زياد منصرف شد، ولى در هنگام خواب ، فكرهاى متناقض وى را تحت فشار قرار داد و سرانجام فكر شيطانى بر او غلبه كرد و او را وادار به پذيرش در خواست عبيدالله نمود و بامداد روز بعد، به سوى عبيدالله رفت و

اعلام آمادگى نمود. (200)عبيدالله بن زياد وى را به فرماندهى سپاه منصوب كرد و با اختيار كامل به سوى كربلا اعزام نمود.

عمر بن سعد در راس يك سپاه چهار هزار نفرى از كوفه خارج گرديد و در سوم ماه محرم سال 61 قمرى ، يك روز پس از ورود امام حسين عليه السلام به كربلا، وارد اين سرزمين گرديد و از آن پس سپاه يكهزار نفرى حر بن يزيد نيز به او پيوست . (201)

افزايش سپاه دشمن

علاوه بر لشكر يكهزار نفرى حر و سپاه چهارهزار نفرى عمر بن سعد كه تا سوم محرم به كربلا وارد شده بودند، عبيدالله بن زياد از آن پس هر روز تعداد ديگرى از نيروها را بسيج كرده و به كربلا اعزام مى نمود. در چند روز نخست ، حدود بيست و دو هزار نفر، اعم از سواره و پياده نظام به خيل سپاه عمر بن سعد پيوستند.

شمر بن ذى الجوشن (كه در اوائل از سردمداران فرقه ضاله خوارج بود و بعدها به هواداران بنى اميه پيوست ) با چهار هزار سپاه جهت كمك به عمر بن سعد، وارد كربلا شد.(202)

از ابتداى ورود اجبارى امام حسين عليه السلام به كربلا، تا سه روز تاسوعا، پيوسته گروه هاى نظامى از كوفه ، بصره و طوايف و قبايل اطراف تجهيز شده و براى تقويت سپاه عمر بن سعد وارد سرزمين كربلا شدند.

پيام عمر بن سعد به امام حسين عليه السلام

عمر بن سعد پس از استقرار در كربلا، از عروة بن قيس احمسى درخواست كرد كه به نزد امام حسين عليه السلام رفته و از او بپرسد كه براى چه مقصودى به كوفه آمده و هدفش از اين كارها چيست ؟

عروه از جمله كسانى بود كه از كوفه براى امام حسين عليه السلام دعوت نامه فرستاده و وى را به آمدن به كوفه تشويق و ترغيب كرده بود.

به همين جهت از رفتن به نزد امام حسين عليه السلام امتناع كرد و از عمر بن سعد، عذر خواهى نمود. عمر بن سعد كسان ديگرى را نيز انتخاب كرد ولى از آنها با اظهار بهانه اى از پذيرفتن آن شانه خالى كردند. تا اين كه رزم آورى بنام

((كثير بن عبدالله شعبى )) اين ماموريت را پذيرفت و با احساسات شيطانى خود به عمر بن سعد گفت : اگر دستور دهى ، مى توانم حسين بن على را به قتل آورم !

عمر بن سعد گفت : نمى خواهم او را به قتل آورى ، ماموريت تو در اين است كه پيام مرا به وى برسانى .

كثير بن عبدالله به سوى خيمه گاه امام حسين عليه السلام روان شد ولى به محض ورود به محوطه ، با ابوثمامه صيداوى روبرو شد و ابوثمامه مانع راه يابى وى به خيمه گاه امام حسين عليه السلام شد و به او گفت : اگر ماموريت دارى كه به محضرت وارد شوى ، بايد اسلحه ات را به من تحويل دهى و به بدون اسلحه نزد وى حاضر گردى .

كثير نپذيرفت و ميان آن دو، گفت و گوهايى رد و بدل و منجر به دشنام و ناسزاگويى طرفين شد و سرانجام ، كثير بدون ديدار با امام حسين عليه السلام به سوى عمر بن سعد بازگشت . عمر به سعد، فرد ديگرى به نام ((قرة بن قيس حنظلى )) را طلبيد و به وى فرمان داد كه بدون چون و چرا به نزد حسين بن على رود و پيام وى را به آن حضرت ابلاغ كند.

قرة بن قيس به نزد امام حسين عليه السلام رفت و پيام عمر بن سعد را به آن حضرت ابلاغ كرد. امام حسين عليه السلام فرمود: آمدن من به اين سرزمين به خاطر دعوت همشهرى هاى شما بوده است كه با ارسال هزاران نامه مرا به سوى خود خواندند.

هم اكنون اگر ادامه حركت

من ناخرسنديد، من اصرارى بر آن ندارم و حاضرم برگردم .

قره بن قيس ، پس از گفت و گو با امام حسين عليه السلام از نزد آن حضرت خارج گرديد. وى كه از طايفه ((حنظله تميم )) بود، رابطه خويشاوندى با حبيب بن مظاهر (از ياران فداكار امام حسين عليه السلام ) داشت . به همين جهت و در هنگام بازگشت ، با حبيب بن مظاهر به درازا سخن گفت . حبيب ، وى را از هدف هاى امام حسين عليه السلام آگاه گردانيد و او از اين كه در سپاه عمر بن سعد است و قصد دشمنى و جنگ با امام حسين عليه السلام را دارد، سرزنش كرد و از او خواست كه سپاه كفر پيشه عمر بن سعد را رها كند.

قرة بن قيس گفت : من پس از ابلاغ پيام امام حسين عليه السلام به عمر بن سعد و پايان دادن به ماموريت خويش ، در كار خود انديشه مى كنم .(203)

پس از اين ماجرا نيز ميان امام حسين عليه السلام و عمر بن سعد، پيام هايى مبادله گرديد و با گفت و گوهاى طرفين ، مقدارى از حساسيت هاى ابتدايى ، كاسته شد و عمر بن سعد بسيار خوشبين شد كه بدون جنگ و خون ريزى با امام حسين عليه السلام مصالحه و غائله را دوستانه پايان بخشد.

جنگ طلبى عبيدالله بن زياد

عبيدالله كه از كوفه بر جريان كربلا و نحوه رفتار عمر بن سعد با امام حسين عليه السلام نظارت داشت ، حاضر به مصالحه و پايان دادن ماجرا بدون خونريزى نبود و تلاش مى كرد كه اين امر را حادتر كند. به همين جهت

در روز هفتم محرم نامه اى براى عمر بن سعد فرستاد و به وى فرمان داد كه ميان امام حسين عليه السلام و رود فرات ، حائل گردد و نگذارد كه آن حضرت و يارانش از آب فرات استفاده كنند،(204) تا در فشار قرار گرفته و تسليم گردند. عمر بن سعد كه به خاطر دل بستگى به حكومت رى ، حاضر به انجام هر كارى بود، فرمان عبيدالله را بلافاصله به اجرا درآورد. وى ، عمر عمرو بن حجاج زبيدى را با پانصد سواره نظام ، موكل آب فرات نمود، تا از سپاه امام حسين عليه السلام كسى از اين آب استفاده نكند.(205)

سپاهيان عمر بن سعد از روز هفتم با شدت تمام از آب فرات مراقبت مى كردند و مانع دست رسى ياران امام حسين عليه السلام به آن شدند. وليكن على رغم تلاش پى گير آنان ، ياران امام حسين عليه السلام تا شب عاشورا از تاريكى شب استفاده كرده و خود را به رود فرات رسانده و آب خيمه ها را تامين مى كردند. از جمله عباس عليه السلام در اين كار پيش قدم بود.

ابوالفضل العباس عليه السلام در غيرت و وفادارى ، ضرب المثل دوست و دشمن است ، هرگاه صداى ضجه كودكان تشنه لب را مى شنيد. از خود بى خود مى گرديد و دل به دريا مى زد. آن دلاور هاشمى ، در شب همان روزى كه آب را بر روى آنان بسته بودند، به همراه پنجاه نفر از ياران امام حسين عليه السلام وارد شريعه فرات شد و به اندازه لازم ، براى خيمه گاه آب آوردند.(206)

ديدار دو فرمانده

ممنوعيت آب

فرات براى سپاهيان امام حسين عليه السلام از سوى عمر بن سعد، وضعيت ناهنجار و نگران كننده اى ميان طرفين به وجود آورد و احتمال آغاز جنگ و خون ريزى ، هر لحظه قوى تر مى شد. امام حسين عليه السلام براى كاهش دادن حساسيت هاى دو سپاه و ايجاد تفاهم ميان طرفين ، خواستار ملاقات خصوص با عمر بن سعد گرديد.

عمر بن سعد از پيشنهاد امام حسين عليه السلام استقبال كرد و در شب هشتم محرم در خيمه اى ميان دو لشكر گاه خلوت كرده و تا پاسى از شب با هم گفت و گو كردند. سپاهيان از متن گفت و گوى دو فرمانده بى خبر بودند، ولى همين مقدار را مى دانستند كه آن دو به توافق هاى تازه اى رسيدند.(207)

از ابومخنف ، روايت شده است كه ملاقات آن دو، تنها همين يك بار نبود بلكه آنان سه يا چهار بار با يكديگر ملاقات و گفت و گو نمودند.(208)

عمر بن سعد پس از گفت و گو با امام حسين عليه السلام نامه اى رضايت بخش براى عبيدالله بن زياد ارسال كرد و در آن نوشت : خداوند، نائره جنگ ما را خاموش كرد و امر امت را اصلاح نموده است . حسين بن على هم اكنون حاضر است از همان جايى كه آمده است برگردد و يا به سوى يكى از مرزهاى كشور برود و بسان ساير مسلمانان زندگى كند. نه از او بر ضد ما و نه از ما بر ضد او چيزى در ميان نباشد، و يا به جانب شام نزد يزيد بن معاويه رفته و اختلافش را با وى حل

و فصل كند. اى عبيدالله ، اين پيشامد هم مى تواند موجب خرسندى تو و هم موجب اصلاح امت باشد.

لازم به يادآورى است چيزهايى كه عمر بن سعد در اين نامه به آنها اشاره كرد، برداشت هاى شخصى وى و يا مبالغه گويى اش براى آرام كردن عبيدالله و اصلاح ذات البين بود، زيرا امام حسين عليه السلام كه با هدف امر به معروف و نهى از منكر اقدام به اين قيام نموده بوده ، هيچ گاه به شخصى چون عمر بن سعد، چنين تعهدى نمى داد.

به هر حال ، نامه عمر بن سعد به دست عبيدالله رسيد. وى پس از خواندن نامه گفت : اين نامه مردى است كه نسبت به اميرش ناصح و نسبت به امتش مشفق است . بايد پيشنهاد وى را پذيرفت .

شمر بن ذى الجوشن كه در مجلس عبيدالله حاضر بود، برآشفت و به عبيدالله گفت : اى امير، آيا پيشنهاد او را پذيرفته اى ؟ هم اينك حسين بن على با پاى خود در سرزمين تو گام نهاده است و در پهلوى تو جاى گرفته است . به خدا سوگند، اگر امروز است دست تو رهايى پيدا كند، ديگر نمى توانى بر او دست يابى . در آن صورت ، او هر روز عزيزترين و نيرومندتر مى گردد و تو ناتوانتر و خوارتر خواهى شد. او را رها مكن و در اختيار خود بگير، در آن صورت هر تصميمى كه درباره اش بگيرى مى توانى جامه عمل بپوشانى . (209)

گفتار خصمانه و تحريك آميز شمر، تاثير بسزايى در عبيدالله به وجود آورد به طورى كه نظرش درباره امام حسين

عليه السلام دوباره تغيير كرد و در همان ساعت ، نامه شديد اللحنى براى عمر بن سعد نوشت و به اين مضمون فرمان داد كه يا از حسين بن على براى يزيد بيعت بگيرد و يا بر او بتازد و سرش را از بدن جدا كند و تمام ياران او را از دم تيغ بگذراند و بر بدن هاى آنان اسب بتازاند. گرچه اسب تاختن بر بدن هاى آنان ، فايده اى ندارد و ليكن چون از زبانم جارى شده است ، بايد انجام دهى .

سپس يادآور شد: اى عمر بن سعد، اگر آن چه را به تو فرمان داده ام انجام دهى ، در نزد ما عزيز و سربلندى و به آمال خود مى رسى ، ولى اگر تمايلى براى نبرد با حسين ندارى ، از فرماندهى سپاه معزول بوده و كارهاى سپاه را به شمر ذى الجوشن بسپار. عبيدالله اين نامه را به شمر سپرد و او را روانه كربلا كرد.(210)

روز تاسوعا

روز تاسوعا

روز نهم ماه محرم كه معروف به تاسوعا است ، آخرين روزى بود كه امام حسين عليه السلام و يارانش شبانگاه آن را درك كرده بودند و اين روز به شب عاشورا پيوند خورد. بدين جهت در نزد مسلمانان و محبان اهل بيت عليه السلام از اهميت بالايى برخوردار است . حكومت جمهورى اسلامى و مسلمانان تاريخ ساز ايران اسلامى ، اين روز را بسان روز عاشورا گرامى داشته و با اعلان تعطيل رسمى به سوگوارى مى پردازند.

در اين روز مهم ، چند رويداد سرنوشت ساز در سرزمين كربلا واقع گرديد كه به آن ها اشاره مى كنيم :

1- ورود شمر به كربلا.

شمر بن ذى الجوشن كه در دشمنى به اهل بيت عليه السلام پيش قدم تر از ديگران بود و با حرارت ويژه اى در واقعه كربلا حضور بهم رسانيد، نامه شديد اللحن عبيدالله را در روز نهم ماه محرم به دست عمر بن سعد رسانيد و او را از منظور عبيدالله باخبر گردانيد.(211)

پسر سعد كه نسبت به صلح با امام حسين عليه السلام خوشبين بود و در اين راه تلاش زيادى به عمل آورده بود، يك باره در برابر نامه عبيدالله قرار گرفت و راه گريزى براى خود نيافت . او على رغم ميلش يا با امام حسين عليه السلام مى بايست نبرد مى كرد و يا فرماندهى را از دست مى داد و براى هميشه از دست يابى به حكومت رى محروم مى شد.

پذيرفتن هرى يك از اين دو راه براى او دشوار بود، ولى حب رياست و هواى نفس ، چنان بر وى غلبه يافته بود كه بدون در نظر گرفتن قيامت و موقعيت

دينى و اجتماعى امام حسين عليه السلام و قرابت وى با پيامبر صلى الله عليه و آله ، راه نخست را انتخاب كرد و با اين نيت كه مى توان امام حسين عليه السلام را به شهادت رسانيد ولى پس از آن ، توبه كرد و در پيش گاه جدش محمد مصطفى صلى الله عليه و آله درخواست بخشش نمود؛ ولى اگر حكومت رى را از دست بدهد، هرگز به آن نخواهد رسيد، تصميم گرفت كه فرمان عبيدالله را اجرا كند و با امام حسين عليه السلام به نبرد بپردازد. به همين جهت سپاهيانش را آرايش داد و آنان را آماده حمله نمود.

2- نامه امام براى ابوالفضل العباس عليه السلام .

شمر، كه فرمانده پيادگان قشون عمر بن سعد و از عناصر كليدى و پليد واقعه كربلا بود، در عصر روز تاسوعا، امان نامه اى از عمر بن سعد براى چهار فرزند رشيد و دلاور ام البنين عليهاالسلام يعنى عباس ، عبدالله ، جعفر و عثمان از برادران پدرى امام حسين عليه السلام آورد تا آنان را از سپاه خداجوى و حقيقت طلب امام حسين عليه السلام جدا سازد.

ام البنين ، همسر حضرت على عليه السلام داراى چهار فرزند دلاور و فداكار بود كه همگى در ركاب برادر و امامشان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام در كربلا حاضر بودند.

حضرت عباس عليه السلام كه بزرگترين آنان است ، از شهرت به سزايى برخوردار بود. وى به خاطر جمال زيبا، قامت موزون ، دلاورى ، غيرت و شجاعت بى مانندش ، به ((قمر بنى هاشم )) معروف شده بود.

ام البنين از قبيله بنى كلاب بود كه شمر بن ذى الجوشن نيز به همين تبار انتساب

پيدا مى كرد. بدين جهت در عصر تاسوعا به نزديكى خيمه گاه امام حسين عليه السلام آمد و با صداى بلند فرياد زد: خواهرزادگانم كجايند؟

امام حسين عليه السلام كه منظور شمر را دانسته بود، به برادران خود فرمود: پاسخ شمر را بدهيد. اگر چه او فاسق است و ليكن با شما قرابت و خويشى دارد.

حضرت عباس عليه السلام به همراه سه برادر خود، در نزد شمر حاضر شدند و از او پرسيدند: حاجت تو چيست ؟ شمر گفت : شما خواهرزادگان منيد.

بدانيد تا ساعتى ديگر شعله هاى جنگ برافروخته مى گردد و از ياران حسين بن على عليه السلام زنده نمى ماند. من براى شما امان نامه اى از عمر بن سعد آوردم . شما از اين ساعت در امان هستيد، مشروط بر اين كه دست از يارى برادرتان حسين عليه السلام برداريد تو سپاهيانش را ترك كنيد.

حضرت عباس عليه السلام كه كانون وفادارى و معدن غيرت بود، بر او بانگ زد: بريده باد دست هاى تو و لعنت خدا بر تو و امان نامه ات . اى دشمن خدا، ما را دستور مى دهى كه از ياران برادر و مولايمان حسين عليه السلام دست برداريم و سر در طاعت ملعونان و فرزندان ناپاك آنان درآوريم . آيا ما را امان مى دهى ولى براى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله امانى نيست ؟

شمر از پاسخ دندان شكن فرزندان ام البنين ، خشمناك شد و به خيمه گاه خويش برگشت . (212)

هم چنين روايت شده است : در ميان سپاه عمر بن سعد، فردى بود به نام ((عبدالله بن ابى محل بن حزام

)) كه برادرزاده ام البنين عليهاالسلام بود. وى هنگامى كه با خبر شد عمه زادگانش (عباس ، عبدالله ، جعفر، عثمان ) در ميان سپاهيان امام حسين عليه السلام حضور دارند، امان نامه اى از عمر بن سعد براى آنان گرفت و به واسطه غلامش ((كزمان )) براى آنان ارسال كرد. كزمان ، فرزندان ام البنين عليهاالسلام را صدا زد و آنان را امان نامه پسر دايى شان باخبر گردانيد. حضرت عباس عليه السلام و برادرانشان به وى گفتند: به پسر دايى ما سلام برسان و بگو كه ما نيازى به امان نامه شما نيست . امان خدا، بهتر است از امان پسر سميه (213)

3- فرمان حمله عمومى

عمر بن سعد، پس از دريافت نامه عبيدالله بن زياد، احساس كرد، اگر در مبارزه با امام حسين عليه السلام تعلل بورزد، موقعيت خويش را از دست خواهد داد و شمر به جاى او به فرماندهى سپاه خواهد رسيد. بدين جهت در عصر تاسوعا بدون هيچ گونه اخطار قبلى و با دست پاچگى تمام فرمان حمله عمومى به سوى خيمه هاى امام حسين عليه السلام را صادر كرد.

وى با گفتن ((يا خيل الله اركبى و بالجنة ابشرى )) (214) تلاش نمود تا كردار خويش را بايسته جلوه دهد و روحيات متزلزل سپاهيان خويش را تقويت كند، تا مبادا در نبرد با فرزندزاده رسول خدا صلى الله عليه و آله دچار سردرگمى و سستى و پراكندگى گردند. سپاه كفر پيشه عمر بن سعد، يك پارچه به حركت درآمده و به سوى خيمه هاى امام حسين عليه السلام هجوم آوردند.

امام حسين عليه السلام در اين هنگام كه در پيش گاه خيمه خويش

، به شمشير تكيه داده و به استراحت مختصر پرداخته بود، با صداى خواهرش زينب كبرى عليهاالسلام بيدار گرديد و خيل عظيم سپاهيان دشمن را در روبروى خيمه هاى خود مشاهده نمود.

آن حضرت ، بلادرنگ برادرش عباس ين على عليه السلام را طلبيد و وى را به همراه بيست تن از ياران فداكارش چون زهير بن قين و حبيب بن مظاهر به سوى سپاه دشمن فرستاد، تا عمر بن سعد را ملاقات كرده و علت آتش افروزى هاى بى حاصل آنان را جويا گردند. حضرت عباس عليه السلام به همراه ياران امام حسين عليه السلام به سپاهيان دشمن نزديك شد و از سركردگان آنان پرسيد: منظور شما از اين حركت بى جا و غوغاها چيست ؟ آنان پاسخ دادند: از امير عبيدالله بن زياد فرمان آمده است كه بايد بر شما عرضه كنيم و آن اين است كه يا در طاعت او درآييد و با وى بيعت كنيد و يا آماده نبرد سرنوشت ساز باشيد!

حضرت عباس عليه السلام فرمود: پس قدرى تامل كنيد تا من اين گزارش را به سرورم حسين عليه السلام برسانم .

حضرت عباس عليه السلام ، پيام دشمن را به امام عليه السلام رسانيد. امام حسين عليه السلام به وى فرمود: به سوى ايشان برو و از آنان مهلت بخواه كه امشب را صبر كنند و كار نبرد را به فردا واگذار كنند. چون دوست دارم در شب آخر عمرم مقدارى بيشتر به نماز و عبادت بپردازم و خدا مى داند كه من به راز و نياز با وى و نيايش در درگاهش چه قدر علاقمندم .

حضرت على عليه السلام مجددا پيام

امام حسين عليه السلام را به دشمن رسانيد. عمر بن سعد كه مظنون به مسامحه كارى شده بود و شمر را رقيب خود مى ديد، از درخواست امام حسين عليه السلام سرباز زد و گفت : براى حسين ، ديگر مهلتى نيست !

ليكن برخى از فرماندهان سپاه ، از جمله قيس بن اشعث و عمر بن حجاج بر او اعتراض كرده و گفتند: اگر سپاهيان كفر و شرك از ما مهلت مى خواستند، ما دريغ نمى كرديم ولى مهلت دادن به فرزندزاده رسول خدا صلى الله عليه و آله دريغ مى ورزيم ؟ لازم است او را مهلت دهيد. عمر بن سعد، ناگزير درخواست امام حسين عليه السلام را پذيرفت و پيام داد كه يك شب را به شما مهلت دادم ولى بامدادان فردا اگر بر فرمان امير، سر طاعت فرود نياوريد، فيصله كار را به شمشير مى سپاريم . در اين هنگام ، آرامش نسبى حاكم گرديد و هر دو سپاه به خيمه گاه خويش برگشته و منتظر فرا رسيدن روز بعد شدند.(215)

شب عاشورا

شب عاشورا

شب عاشورا از شب هاى بزرگ سال است و براى اين شب همانند شب قدر و شب هاى ديگر سال ، اعمال و عبادات ويژه اى است كه در كتاب هايى روايى و ادعيه وارد شده اند. از جمله اين كه اگر كسى اين شب را احيا بدارد، مانند آن است كه به عبادت تمامى فرشتگان ، عبادت كرده باشد.هم چنين احياى اين شب ، ثوابش برابر هفتاد سال عبادت . درباره زيارت امام حسين عليه السلام و ساير شهيدان كربلا، در اين شب سفارش هاى زيادى شده است . (216)

در

اين جا به رويدادهاى اين شب بزرگ در دشت كربلا پرداخته و درباره آنها به اجمال مطالبى را بيان مى كنيم :

خطبه امام حسين عليه السلام

در غروب روز تاسوعا، امام حسين عليه السلام يارانش را در خيمه اى گردآورد و براى آنان خطبه اى ايراد نمود. آن حضرت در بخشى از سخنان خود فرمود: اما بعد فانى لا اعلم اصحابا او فى و لاخيرا من اصحابى و لا اهل بيت ابر و لا اءوصل من اهل بيتى ، فجزاكم الله عنى خيرا. اءلا و انى لا اءظن يوما لنا من هؤ لاء، الا و انى قد اذنت لكم ، فانطلقوا جميعا فى حل ليس عليكم منى ذمام . هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا.(217) اما بعد، من يارانى باوفاتر و بهتر از اصحاب خود سراغ ندارم و خويشاوندانى نيكوكارتر به حقيقت نزديكتر از خويشاوندان خود نمى شناسم ، خدا شما را از من نيك عطا فرمايد. ياران من ! متوجه باشيد يك امشب بيش در اين جهان بسر نمى بريم و فردا از دست همگى از اين سرزمين خارج شويد و من بيعت خود را از شما برداشتم و اينك شب تاريك است مى توانيد با كمال آسودگى خود را از چنگال دشمنان برهانيد.

پس از سخنان آن حضرت ، برادران و فرزندان و برادرزادگان و عموزادگان يكى پس از ديگرى اظهار داشتند كه ما چنين نخواهيم كرد و تو را تا آخرين قطره خونمان يارى مى كنيم . پيش از همه ، برادرش حضرت عباس عليه السلام سخن گفت و وفادارى و پايدارى خويش را ابراز داشت . سپس سايرين به او اقتدا كرده و هر كدام به

نوعى ، وفادارى خويش را اعلام كردند.

امام حسين عليه السلام بار ديگر شروع به سخن نمود و خطاب به فرزندان عقيل بن ابى طالب عليه السلام فرمود: شهادت مسلم بن عقيل در كوفه ، شما را كافى است . از سوى من اجازه داريد، اين مكان را ترك كرده و به سرزمين خويش برگرديد.

بنى عقيل با شگفتى تمام اظهار داشتند كه ما چگونه اين جا را ترك كنيم در حالى كه تو در اين جا تنها مانده اى ؟ اگر ما تو را تنها بگذاريم و به اوطان خود برگرديم مردم به ما چه خواهد گفت ؟ آرى مردم مى گويند كه ما از بزرگ و آقاى خويش دست برداشته و در ركاب او تير، نيزه و شمشير به كار نبريم . به خدا سوگند هيچ گاه از شما جدا نمى شويم و جان خويش را فداى شما مى گردانيم .

پس از خويشاوندان آن حضرت ، بزرگان اصحاب وى آغاز سخن كردند و هر كدام با كلام و لحن خاصى نسبت به آن حضرت اظهار مودت و وفادارى كردند. افرادى چون مسلم بن عوسجه ، سعيد بن عبدالله حنفى ، زهير بن قين و يارانى ديگر با شور و حرارتى ويژه ، ارادات خويش را ابراز كردند. مضمون سخن همه آنان اين بود: جان هاى ما فداى تو باد.

ما تو را با دست هاى خويش محافظت مى كنيم و چون كشته شويم تكليفى را كه خداوند بر عهده ما گذاشته است انجام داده ايم . (218)

سفارش امام حسين عليه السلام به خواهرش زينب عليهاالسلام

از امام زين العابدين عليه السلام روايت شده است كه در شب عاشورا، من در خيمه خود بسترى بودم

عمه ام زينب عليهاالسلام از من پرستارى مى كرد و پدرم امام حسين عليه السلام پس از گفت و گو با اصحاب و ياران خود، به خيمه اش رفت . در آن هنگام ((جوين )) غلام ابوذر، شمشير آن حضرت را اصلاح مى كرد. آن حضرت در بى وفايى دنيا و دل نبستن به آن ، شعرى را زمزمه كرد كه مضمونش اين است : اى روزگار، تفو بر تو باد كه در هر بامداد و شبانگاه بسيارى از ياران و دوستان را نابود مى سازى و به عوض ، هم اكتفا نمى كنى . آرى سر رشته همه در دست خداست و هر جان دارى به راهى مى رود كه من مى روم .

آن حضرت ، اين شعر را دو سه بار تكرار كرد، من از شنيدن آن متوجه شدم كه پدرم از دنيا قطع اميد كرده و مشتاق لقاى الهى است . بسيار نگران و ناراحت شدم و گريه گلوى مرا گرفته بود ولى خوددارى كرده و خود را آرام نمودم . اما عمه ام زينب عليهاالسلام به مجرد شنيدن اين ابيات غم انگيز، سراسيمه شد و يكراست به خيمه پدرم رفت و گفت : اى كاش مرگ مرا در مى يافت و به زندگى ام پايان مى داد و من شاهد چنين روزى نبودم . امروز، گويا مادرم فاطمه زهرا عليهاالسلام ، پدرم على عليه السلام و برادرم حسن مجتبى عليه السلام از دنيا رفته اند. اى يادگار گذشتگان و سرپرست بازماندگان ، تو چرا؟

امام حسين عليه السلام خواهرش زينب عليهاالسلام را دلدارى داد و به وى فرمود: خواهرم ، كارى نما

كه شيطان ، حلم و بردبارى را از تو نگيرد.

آن حضرت ، اشك هاى خواهرش را كه چون باران از چشمش سرازير بود با دست مبارك خود پاك كرد و به وى فرمود: خواهرم ، اگر پرنده قطا را به حال خود وا مى گذاشتند، در لانه اش آسوده مى خوابيد.

در اين هنگام ، بى تابى زينب عليهاالسلام بيشتر شد و عرض كرد: برادر جان ، معلوم است كه تو خود را براى مرگ آماده كرده اى و با اين كار، قلبم را مجروح و طاقتم را طاق كردى !

زينب عليه السلام از شدت ناراحتى و گريه ، به زمين افتاد و بيهوش شد. امام حسين عليه السلام كه تلاش زيادى به عمل مى آورد تا خواهرش را آرام كرده و به وى تسلى دهد، با بيهوشى خواهرش زينب عليهاالسلام مواجه گرديد. آن حضرت بر صورت خواهرش آب پاشيد و او را به هوش آورد و سپس به آرامى گفت : خواهرم ، آرام باش و از خدا بپرهيز و به اراده او خشنود باش و بدان كه اهل زمين مى ميرند و آسمانى باقى نمى ماند و غير خدا هر چه است ، نابود مى شوند جز ذات پاك خداى متعال كه موجودات را آفريده و مردم را مبعوث مى سازد و يكتاى بى همتا است ، هيچ چيز ديگرى برقرار نخواهد ماند. جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و پدر، مادر و برادرم از من بهتر بودند، همگى رفتند. بر من و هر مسلمانى لازم است از آنان پيروى كرده و به راه آنان برويم .

آن حضرت ، با بيانى شيوا

و آرام بخش ، خواهرش را تسلى داد و وى را براى هميشه آرام نمود و به وى سفارش كرد كه در شهادت آن حضرت و ساير جوانان بنى هاشم ، گريبان ندرد و صورت خود را نخراشد و بى تابى ننمايد. آن گاه ، آن حضرت خواهرش را به خيمه من (امام زين العابدين عليه السلام ) آورد و خود به جانب يارانش رهسپار گرديد.(219)

تنظيم امور خيمه گاه

امام حسين عليه السلام كه تجربيات ارزنده اى از نبرد با دشمنان داشت ، با همان ياران اندك خود تمام جوانب جنگ و دفاع را ملحوظ مى داشت و از پيش براى آن تصميم بايسته و لازم را اتخاذ مى كرد. آن حضرت ، براى دفاع بهتر و روان تر در برابر تهاجم احتمالى دشمن ، دستور داد كه خيمه ها را به يكديگر نزديك كرده و به طناب هاى محكم آن ها را به هم پيوند دهند و در اطراف خيمه ها خندقى حفر كرده و آن ها را از خار و هيزم انباشته كند تا در هنگام هجوم دشمن از سه طرف آنان را با خندق هايى شعله ور مواجه كرده و از يك طرف با نيروهاى تدافعى خويش در برابر دشمن ايستادگى كنند. اين تصميم و تدبير آن حضرت ، بسيار اثر بخش و كارساز بود. زيرا بارها دسته هايى از اراذل و گروه هاى جنايت پيشه سپاه عمر بو سعد، قصد هجوم به خيمه گاه امام حسين عليه السلام را نمودند ولى با انبوهى از آتش مواجه شده و از كار خويش منصرف گرديدند.

عبادت و تهجد

شب عاشورا، به عنوان آخرين شب زندگانى امام حسين عليه السلام و ياران وفاداراش ، براى آنان بسيار مغتنم بود. آنان از اين شب بيشترين و بهترين بهره هاى معنوى و عرفانى را به دست آوردند و تا بامدادان عاشورا به راز و نياز، و مناجات ، نماز و قرائت قران پرداختند و روح و روان خود را با تهجد و شب زنده دارى صيقل داده و براى شهادت در راه خدا آماده كردند.(220)

روز عاشورا

روز عاشورا

اين روز، پر آوازه ترين روزهاى سال و خاطره آميزترين تاريخ بشرى است . در ين روز بزرگ ، پاى مردى ، فداكارى و سربلندى گروه اندكى از انسان هاى به خدا پيوسته و در برابر ده ها هزار مردان جنگى و جنايت پيشه به نمايش درآمد. اين روز، روز فداكارى امام حسين عليه السلام و ياران باوفاى وى مى باشد و تا ابد به آنان تعلق خواهد داشت . در اين روز، حوادث و رويدادهاى مهمى در سرزمين كربلا به وقوع پيوست كه براى هميشه در تاريخ انسان ها ثبت و درج خواهد ماند.

در اين جا به طور گذرا به اهم رويدادهاى روز عاشورا مى پردازيم :

1- تنظيم سپاه

امام حسين عليه السلام پس از نماز صبح ، سپاه خويش را كه متشكل از 32 تن سواره و 40 تن پياده بودند، به سه دسته تقسيم كرد. دسته اول را در بخش ميمنه ، دسته دوم را در بخش ميسره و دسته اى را ميان آن دو قرار داد. فرماندهى بخش ميمنه را به ((زهير بن قين )) و فرماندهى بخش ميسره را به ((حبيب بن مظاهر)) واگذار كرد و خود در وسط دو سپاه مستقر شد و بيرق سپاه را به برادرش عباس بن على عليه السلام معروف به قمر بنى هاشم سپرد و خيمه ها را در پشت سر قرار داد. عمر بن سعد نيز سپاهيان جنايت پيشه خود را به چند گروه تقسيم كرد. وى ، فرماندهى بخش ميمنه را به عمر بن حجاج ، فرماندهى بخش ميسره را به شمر بن ذى الجوشن ، فرماندهى سواره نظام را به عروه بن قيس

و فرماندهى پياده نظام را به شبث بن ربعى واگذار كرد. وى بيرق ، ننگين سپاه خود را به غلامش ((دريد)) سپرد. دو سپاه در برابر يك ديگر صف آرايى كرده و براى آغاز نبرد سرنوشت ساز، لحظه شمارى مى كردند.

2- اندرزهاى پيش از نبرد

امام حسين عليه السلام براى پيش گيرى از نبرد و خون ريزى نيروهاى دو طرف ، تلاش زيادى به عمل آورد و از هر راه ممكن مى خواست از كشتار مسلمانان جلوگيرى نمايد و خون كسى بر زمين نريزد. ولى دشمن كه مغرور از كثرت سپاه خود و قلت ياران امام عليه السلام بود، به هيچ صراطى مستقيم نبود و به هيچ پيشنهادى پاسخ مثبت و كار ساز نمى داند و خواهان تعيين تكليف از راه نبرد و خون ريزى بود. امام حسين عليه السلام در روز عاشورا، برخى از ياران خود را به نزد سپاه دشمن فرستاد تا با آنان گفت و گو كرده و با بيان حقايق و واقعيت ها، آنان را از شرارت و جنايت منصرف كنند. آن حضرت ، خود نيز بارها براى اندرز سپاه كفر پيشه دشمن ، پا پيش نهاد و با بيان خطبه هايى روشن گر، آنان را به حفظ آرامش و عدم خون ريزى دعوت كرد و از جنگ و مبارزه بازداشت . (221)

ولى جز تعدادى اندك كه از خواب غفلت بيدار شده و حقيقت را دريافتند و به سپاه آن حضرت پيوستند، بقيه آنان در ضلالت و گمراهى خويش باقى مانده و بر آغاز جنگ اصرار مى كردند.

3 - پشيمانى حر بن يزيد

حر بن يزيد تميمى كه از فرماندهان جنگاور و دلير عمر بن سعد بود و همو بود كه در وهله نخست ، راه را بر امام حسين عليه السلام بست و او را به اجبار و اكراه به كربلا رهسپار گردانيد گردانيد: وقتى بزرگوارى امام حسين عليه السلام و حقيقت خواهى وى را ملاحظه كرد و از سوى

ديگر شاهد نيت هاى پليد عمر بن سعد و لشكريان عبيدالله بن زياد و جنايت ها و ستم كارى هاى آنان بود، از خواب غفلت و دنياطلبى بيدار شد و در خود احساس نگرانى و ندامت نمود و در وى دگرگونى شگفتى به وجود آمد. به طورى كه يكباره سپاه كفر پيشه عمر بن سعد را ترك و به سوى خيمه گاه امام حسين عليه السلام رهسپار شد. حر به نزد امام حسين عليه السلام رفت و از آن حضرت در خواست عفو و بخشش نمود و از كردار و رفتارهاى پيشين خود اظهار پشيمانى كرد. امام حسين عليه السلام با مهربانى تمام حر بن يزيد را پذيرفت و از وى استقبال كرد و با رفتار خود موجب تقويت ايمان حر گرديد.

حر براى روشن گرى سپاه دشمن به سوى آنان برگشت و با معرفى خود و چگونگى هدايت يافتنش ، آنان را به راه خير و سعادت و پيوستن به سپاه حقيقت جوى امام حسين عليه السلام دعوت كرد. (222)

دشمنان كه از ملحق شدن حر به امام حسين عليه السلام بسيار نگران و ملتهب شده بودند، وى را سنگباران و تير باران كرده و از نزديك شدنش به نيروهاى خود بازداشتند. حر به ناچار به سوى خيمه گاه امام حسين عليه السلام برگشت . پيوستن حر به سپاه امام حسين عليه السلام و سخنرانى وى براى سپاه عمر بن سعد در دفاع از امام حسين عليه السلام ، براى عمر بن سعد و ديگر جنگ افروزان دشمن بسيار گران و نگران كننده بود و تاثير زيادى در نيروهاى دشمن به وجود آورد.

4- هجوم سراسرى

سپاه دشمن كه

از پيوستن حر و چند نفر ديگر به سپاه امام حسين عليه السلام احساس خطر و ريزش نيرو كرده و ادامه اين وضعيت را به زيان خود مى ديد، فرمان حمله را صادر كرد. عمر بن سعد با رها كردن تيرى به سوى سپاهيان امام حسين عليه السلام جنگ را به طور رسمى آغاز و سپاهيان نگون بخت خود را به نبرد و تهاجم ترغيب و تشويق كرد.

در اندك مدتى دو سپاه به يكديگر نزديك شده و با ابزارهاى جنگى آن روز به نبرد پرداختند. در اين نبرد، شگفتى تاريخ به وقوع پيوست و معادلات نظامى در هم ريخت ، و آن ، دفاع يك سپاه كمتر از صد نفر كه برخى از آنان را نوجوانان و يا كهن سالان و سالخوردگان تشكيل مى دادند، در برابر يك سپاه چند ده هزار نفرى بود. اين سپاه اندك ، با دلاورى و دليرى تمام از حيثيت و موجوديت خويش و اعتقادات و اصول مذهبى و سياسى خود دفاع و پاسدارى نموده و مغلوب دشمن نشدند.

هر يك از ياران امام حسين عليه السلام با ده ها تن از نيروهاى دشمن به نبرد نابرابر و تن به تن پرداخت ولى هيچ گونه سستى و ترديدى در وى ملاحظه نمى شد و اين روحيه بالاى رزمى اعتقادى براى دشمن ، سنگين و كمر شكن بود. ياران امام حسين عليه السلام با سرافرازى ، به شرف شهادت نايل شده و يا با ادامه دلاورى ، دشمن را مستاصل و زمين گير نمودند.

تصور دشمن در آغاز بر اين بود كه سپاه كم عده امام حسين عليه السلام در لحظات نخستين هجوم

سراسرى ، نابود شده و از هستى ساقط مى شوند و غائله كربلا به راحتى پايان مى پذيرد، ولى پس از درگير شدن با آنان ، تازه فهميدند كه با كوهى استوار از ايمان و عقيده روبرو شدند و از ميان بردن آنان ، كار آسانى نيست .

ياران امام حسين عليه السلام از بامداد تا عصر عاشورا نبرد را ادامه داده و تا آخرين قطره هاى خون خود از قيام امام حسين عليه السلام پاسدارى كردند.

محدث قمى از محمد بن ابى طالب موسوى روايت كرده است كه در اين نبرد، پنجاه تن از ياران امام حسين عليه السلام به شهادت رسيدند.(223)

5 - نبرد انفرادى

دشمن كه از نبرد سراسرى و تهاجمى ، نتيجه اى نگرفته بود، به تدريج به سوى نبرد انفرادى روى آورد. زيرا اگر چه سپاه عمر بن سعد جملگى براى نبرد با امام حسين عليه السلام آمده بودند، ولى در ميان آنان مردان زيادى بودند كه جنگ با فرزند زاده رسول خدا صلى الله عليه و آله را روا نداشته و به اكراه و اجبار در سپاه عمر بن سعد قرار گرفته و بودند. بدين جهت در كار نبرد عمومى و هجوم سراسرى تعلل نمى ورزيدند و عمر بن سعد را در رسيدن به مقاصد پليدش ناكام گذاشته بودند.

گفتنى است كه روى كرد به نبرد انفرادى ، براى سپاه كم تعداد امام حسين عليه السلام نيز خوش آيند و پسنديده تر بود. زيرا در اين صورت هر يك از ياران امام عليه السلام مى توانست با چندين نفر از سپاه بى انگيزه دشمن نبرد كند و دشمن را در موضع انفعالى قرار دهد. همين امر

باعث طولانى تر شدن مبارزات گرديد.

ياران امام حسين عليه السلام يكى از ديگرى با انگيزه ايمان و اعتقاد، از آن حضرت اجازه رزم گرفته و وارد صحنه مى شدند و سرانجام شرافتمندانه جام شهادت را سر مى كشيدند. تعدادى از ياران امام عليه السلام تا پيش از ظهر عاشورا به همين نحو به شهادت رسيدند.

6- نماز ظهر عاشورا

به هنگام ظهر، يكى از ياران امام عليه السلام به نام ابوثمامه صيداوى ، آن حضرت را متوجه وقت نماز ظهر كرد. امام حسين عليه السلام كه به نماز اهميت ويژه اى مى داد، دستور داد كه جنگ را متوقف كرده و همگى به نماز پردازند.

پيشنهاد امام حسين عليه السلام مورد موافقت دشمن قرار نگرفت و آنان هم چنان به نبرد خود ادامه مى دادند. امام حسين به ناچار، يكطرفه جنگ را متوقف كرد و با ياران اندك خود نماز ظهر را به صورت نماز خوف (نماز ويژه زمان جنگ ) به جاى آورد. ياران آن حضرت دو دسته شده ، دسته اى به نماز امام عليه السلام اقتدا كرده و دسته اى دفاع مى نمودند. امام دشمنان هيچ گونه ترحمى به امام عليه السلام و نمازگزاران نكرده و با رها كردن تير، آنان را هدف قرار مى دادند.

برخى از مدافعان امام حسين عليه السلام ، دشمن را از اطراف نماز گزاران پراكنده كرده و برخى ديگر خود را سپر تيرها قرار داده و مانع رسيدن آنها به وجود امام حسين عليه السلام مى شدند. سعيد بن عبدالله حنفى ، از جمله آنانى بود كه خود را سپر امام عليه السلام قرار داد. وى هر تيرى كه به جانب امام

حسين عليه السلام مى آمد، خود را سپر آن مى كرد و آن قدر در اين راه ايستادگى كرد تا نماز امام عليه السلام به پايان رسيد. در آن هنگام به زمين افتاد و به شرف شهادت نايل آمد. علاوه بر زخم شمشير و نيزه ، از بدن اين شهيد دلاور، تعداد سيزده چوبه تير يافتند.(224)

7- شهادت ساير ياران

پس از نماز، ياران امام حسين عليه السلام روحيه رزمى تازه اى يافته و به سوى دشمن هجوم آوردند. تمام ياران امام عليه السلام ، از جمله جوانان برومند بنى هاشم و فرزندان ، برادران ، برادرزادگان ، خواهر زادگان و عموزادگان آن حضرت به جهاد و دفاع پرداخته و به شهادت رسيدند.

نبرد دلاور مردانى چون زهير بن قين ، نافع بن هلال ، مسلم بن عوسجه ، حبيب بن مظاهر، حر بن يزيد و برير بن خضير از ميان ياران امام حسين عليه السلام و شيرمردانى چون على اكبر عليه السلام ، عباس بن على عليه السلام ، قاسم بن حسين عليه السلام و عبدالله بن مسلم عليه السلام از جوانان بنى هاشم به ياد ماندنى و فراموش نشدنى است .

نبرد هر يك از آنان ، لرزه اى در اركان سپاه كفر به وجود آورد و شهادت آنان تاثير شكننده اى در وجود مبارك امام حسين عليه السلام پديد آورد.

به طورى كه آن حضرت هنگامى كه تنها شد و يك تنه با دشمن نبرد مى كرد، به ياد ياران شهيد خود مى افتاد و گاهى به سوى آنان نظرى مى افكند و آنان را يارى مى طلبيد و مى فرمود: اى عباس ، اى على اكبر، اى قاسم

، اى زهير، اى حر كجاييد؟

8- مبارزه و شهادت امام حسين عليه السلام

امام حسين عليه السلام پس از آن كه همه ياران خود را از دست داد، بانوان عصمت پناه را در خيمه اى گرد آورد و آنان را تسلى و دلدارى داد و به صبر و شكيبايى سفارش نمود و با قلبى شكسته از آنان خداحافظى كرد.

آن حضرت ، فرزندش امام زين العابدين عليه السلام را كه در بيمارى سختى به سر مى برد، جانشين خويش قرار داد و با او نيز وداع كرد و آماده نبرد با دشمن گرديد. امام حسين عليه السلام به تنهايى ، ساعاتى چند با دشمن مبارزه كرد و به هر طرف حمله مى كرد گروهى را به هلاكت مى رسانيد.

هرگاه براى آن حضرت فرصتى به دست مى آمد، به خيمه ها بر مى گشت و با حضور خود، كودكان و زنان بى پناه را تسلى مى داد و بار ديگر با آنان خداحافظى مى كرد. شايد مقصود آن حضرت از تردد ميان خيمه و ميدان نبرد، براى آمادگى بيشتر بازماندگانش براى پذيرش شهادت آن حضرت بود. در يكى از خداحافظى ها، فرزند شيرخوار خود را جهت سيراب كردنش به سوى دشمن آورد و از آنها تقاضاى آب براى فرزند شيرخوار خود كرد، ولى سپاه سنگ دل عمر بن سعد به فرزند شش ماهه او رحم نكرد و با هدف تير قرار دادنش ، وى را در آغوش پدر غرقه به خون كرد.

امام حسين عليه السلام بدن غرقه به خون على اصغر عليه السلام را به خيمه برگرداند و بار ديگر به مبارزه پرداخت . آن حضرت ، زخم هاى فراوانى را در ميدان مبارزه

متحمل شد، تا آن كه بر اثر كثرت جراحات به زمين افتاد.

در آن حال نيز دشمنان رهايش نكرده و با ابزارهاى گوناگون ، از جمله تير، نيزه ، شمشير و سنگ بر بدنش ضرباتى وارد آوردند.

سرانجام ، آن حضرت تاب و توان از كف داد و بر خاك گرم كربلا بر زمين افتاد و آماده مهمانى خدا گرديد.

شمر بن ذى الجوشن ، با قساوت تمام به سوى بدن خونين آن حضرت رفت ، در حالى كه رمقى در بدن شريفش بود، سر مباركش را از قفا جدا كرد و سر بريده را به خولى اصبحى تحويل داد تا به نزد عمر بن سعد منتقل كند.

پس از شهادت امام حسين عليه السلام

پس از شهادت امام حسين عليه السلام

دشمنان اهل بيت عليه السلام پس از شهادت جان سوز امام حسين عليه السلام و يارانش ، دست از جنايات خويش برنداشتند، بلكه در اين روز غم آلود جنايت هاى ديگرى مرتكب شدند كه به اختصار بيان مى كنيم :

1- غارت خيمه ها

سپاه عمر بن سعد، به ويژه دسته نابكار شمر، پس از شهادت امام حسين عليه السلام به خيمه هاى آن حضرت يورش برده و خيمه ها را غارت كردند و چهارپايان ، لباس ها، صندوق ها، اسلحه ها و خوراكى ها را به يغما بردند. آنان ، حتى حريم اهل بيت عليه السلام را مراعات نكردند و زيور و لباس هاى زنان را از آن ها ستاندند، به طورى كه زنان اهل بيت عليه السلام به عمر بن سعد پناهنده شده و از شدت جنايت كارى شمر و گروه نابكارش شكايت كردند و عمر بن سعد به ظاهر، دستور داد كه از غارت خيمه ها دست بردارند.(225)

از حميد بن مسلم روايت شد: به اتفاق شمر بن ذى الجوشن و گروهى از پيادگان ، از خيمه ها گذشتيم تا به على بن الحسين عليه السلام رسيديم كه از شدت بيمارى از هوش رفته بود. همراهان شمر گفتند: كه اين بيمار را هم بكشيم ؟

من گفتم : سبحان الله چه بى رحم مردميد شما. آيا اين كودك ناتوان را هم مى خواهيد بكشيد؟ همين بيمارى كه بر او عارض شده ، او را كافى است . به هر طريقى بود آنان را از كشتن على بن الحسين عليه السلام بازداشتم ، ولى آن بى رحم ها پوستى را كه آن حضرت بر آن خفته بود بكشيدند و

به يغما بردند.(226)

2- آتش زدن خيمه ها

دشمنان پس از غارت خيمه ها و به يغما بردن دارايى ها و اشياى موجود بازماندگان ، خيمه ها را به آتش كشيدند. در اين هنگام ، كودكان و زنان بى سرپرست ، از خيمه ها بيرون آمده و به بيابان هاى اطراف گريختند.

راوى گفت : پس از غارت خيمه ها، آن ها را آتش زدند و بانوان مكرمات با سر و پاى برهنه در حالى كه لباس هاى ايشان را ربوده بودند، از خيمه ها بيرون ريختند و صدا به شيون و گريه بلند نمودند و در حال خوارى به اسيرى رفتند.(227)

3- تاختن اسب بر پيكر شهيدان

عمر بن سعد خطاب به سپاه خود گفت : چه كسانى آمادگى تاختن اسب بر كشتگان را دارند؟ ده نفر از آنان اعلام آمادگى كردند كه از آن جمله بودند: اسحاق بن حياة حضرمى ، احبش بن مرثد و اسيد بن مالك .

اين عده پس از نعل بندى اسبان خويش بر پيكر شهيدان كربلا، از جمله اباعبدالله الحسين عليه السلام اسب تاختند و پيكرهاى پر از جراحت و بى سر شهيدان را در هم شكستند.(228)

اين گروه نابكار وقتى برگشتند، در نزد عبيدالله بن زياد براى گرفتن جايزه خيانت و جنايت خويش ، از كار خود چنين تعريف كردند: نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بكل يعبوب شديد الاسر؛ ما كسانيم كه بر بدن حسين و يارانش اسب رانديم به حدى كه استخوانهاى سينه آنان را در زير سم ستوران چون آرد نرم كرديم !

عبيدالله بن زياد، اعتنايى به آن ها نكرد و دستور داد كه جايزه اندكى به آنها بدهند. اين عده پس از قيام مختار بن ابى عبيده ثقفى (در سال 66

ه .ق در كوفه به سزاى اعمالشان رسيدند. به دستور مختار دست و پاى آنان را با ميخ هاى آهنين بر زمين كوبيدند و بر بدنشان آن قدر اسب دوانيدند كه پيش از هلاكت شدنشان اعضا و اجزاى بدنشان از هم جدا شد.(229)

4- ارسال سر مقدس امام حسين عليه السلام به كوفه

عمر بن سعد در عصر عاشورا براى خوش خدمتى بيش تر و اعلام وفادارى به عبيدالله بن زياد و خاندان بنى اميه ، دستور داد سر بريده امام حسين عليه السلام را با شتاب به كوفه ببرند و عبيدالله بن زياد را از پايان يافتن غائله كربلا با خبر گردانند.

ماموريت رساندن سر مقدس اباعبدالله الحسين عليه السلام با خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم بود. آنان شب به كوفه رسيدند. در آن هنگام دارالاماره نيز بسته بود. به همين جهت شب را در خانه خويش گذرانده و بامداد روز يازدهم سر مقدس امام حسين عليه السلام را نزد عبيد الله بردند.

سرهاى ديگر شهيدان را پس از بريدن و شست و شو دادن ، ميان سركردگان جنايت كار تقسيم كردند تا نزد عبيدالله برده و پاداش بگيرند و بدين وسيله به وى نزديك شوند.(230)

5- اسارت اهل بيت عليه السلام

پس از شهادت اباعبدالله الحسين عليه السلام و ارسال سرهاى شهيدان به كوفه ، عمر بن سعد در روز يازدهم محرم ، بر كشته هاى خويش نماز گزارد و آنان را دفن نمود، ولى بدن مقدس شهيدان را در بيابان كربلا رها كرد. آنگاه دستور داد زنان ، كودكان و بازماندگان واقعه عاشورا را اسير كرده و به كوفه ببرند. هنگام خروج از سرزمين كربلا به خواسته اسيران و يا به دستور عمر بن سعد جهت تازه كردن داغ اسيران و عزيز از دست دادگان ، آنان را از كنار پيكرهاى شهيدان عبور دادند.

چون كجاوه هاى بى محمل به قتلگاه رسيدند، اسيران مظلوم اهل بيت عليه السلام از فراز كجاوه ها خود را به زمين انداختند و به سوى شهيدان

غرقه به خون خويش شتافتند.

هر كس بدن شهيدى را در برگرفت و بر او مويه و سوگوارى كرد و سپس از او خداحافظى نمود، ولى سوگوارى و گريستن سكينه بر پدرش امام حسين عليه السلام و نحوه خداحافظى اش ، سنگ خاره را آب مى كرد. (231) هم چنين عمه اش زينب كبرى عليهاالسلام با اندوه و دل شكسته از شهيدان ، به ويژه بدن مقدس برادرش امام حسين عليه السلام خداحافظى كرد. اين آخرين ديدار آنان با بدن عزيزانشان بود.

راوى گفت : به خدا سوگند فراموش نمى كنم زينب دختر على عليه السلام را آن هنگام كه بر برادرش مويه مى كرد و با صداى غمگين و دلى داغدار، خطاب به جدش محمد مصطفى صلى الله عليه و آله مى گفت : اى محمد، كروبيان بر تو درود فرستادند! اين حسين توست كه با اعضاى پاره در خون خويش آغشته است . اين دختران تواند كه آنان را اسير كرده اند. اى محمد، اين حسين توست كه به دست زادگان زنا كشته شده و پيكر مطهرش بر روى خاك افتاده است و باد صبا بر او خاك و غبار مى افشاند. اى محمد، اين حسين توست كه سرش را از قفا بريده اند و عمامه و رداى او را ربوده اند و...

مرحوم محتشم كاشانى ، زبان حال زينب كبرى عليهاالسلام را چنين به نظم درآورده است :

پس با زبان پر گله آن بضعة الرسول

رو در مدينه كرد كه : يا ايهاالرسول

اين كشته فتاده به هامون حسين توست وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست

اين نخل تر، كز آتش جان سوز تشنگى

دود از زمين رسانده به گردون حسين توست

اين ماهى فتاده ، به درياى خون كه هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست

اين غرقه محيط شهادت كه روى دشت از موج خون او شده گلگون حسين توست

اين خشك لب فتاده دور از لب فرات كز خون او زمين شده جيحون ، حسين توست

اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك او آه خرگاه زين جهان زده بيرون حسين توست

اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين شاه شهيد ناشده مدفون حسين توست (232)

پس از آن اسيران را به كوفه و از كوفه به شام بردند تا بدين صورت ، قدرت نمايى كرده و پيروزى خود را به مردم بنمايانند، ليكن غافل از اين كه انقلاب امام حسين عليه السلام از دو بخش تشكيل يافته بود، بخشى كه به وسيله امام حسين عليه السلام و ياران فداكارش تا عصر عاشورا به پايان رسيد و بخشى ديگر از سوى امام زين العابدين عليه السلام ، زينب كبرى عليهاالسلام و ديگر اسيران مى بايست اجرا شود.

بخش دوم نيز، همانند بخش اول بسيار موفقيت آميز بود، زيرا حقانيت و مظلوميت اهل بيت عليه السلام و جنايت بنى اميه و عوامل ستم پيشه آنان ، از طريق اسيران با اطلاع ملت خواب زده رسيد و آنان را از خواب غفلت بيدار و به وظايفشان آشنا كرد، بذر حقيقت جويى را در سراسر عالم اسلامى افشاند و همگان را براى احقاق حق و زدودن باطل فرا خواند.

اين بخش از نهضت حسينى ، ماجراى مفصل و طولانى دارد كه در نوشتار حاضر نمى گنجد و نياز به نوشتار ديگرى دارد.

6- خاك سپارى شهيدان كربلا

همان

طورى كه گفتيم ، عمر بن سعد كشته هاى خويش را در روز يازدهم محرم ، دفن نمود و در حالى كه كشته هاى اهل بيت عليه السلام و ياران ايشان بر زمين مانده بودند، كربلا را به قصد كوفه ترك كرد.

گروهى از طايفه بنى اسد كه در ((غاضريه )) در نزديك كربلا ساكن بودند در روز سيزدهم محرم وارد كربلا شده و بر شهيدان نمازگزاردند و آنان را دفع نمودند.

به اين طريق كه امام حسين عليه السلام را در همين مكانى كه اكنون معروف است دفن كرده و على بن الحسين عليه السلام را در پايين پاى پدر به خاك سپردند و از براى ساير شهيدان در پايين پا قبر بزرگى حفر و همگى را در آن جا دفن نمودند، ولى حضرت عباس عليه السلام را در راه غاضريه (در محل فعلى حرم ) دفن كردند.(233)

ياران شهيد

شمار اصحاب و ياران اباعبدالله الحسين عليه السلام - چه آنان كه پيش از شهادت آن حضرت و چه آنان كه پس از شهادت ايشان از دنيا رفته اند - زياد است . گرچه شايسته بود كه نام شرح حال مختصرى از آنان را در اين جا باز مى گفتيم ، ليكن به دليل محدوديت اين نوشتار معذوريم .

گفتنى است كه ياران و اصحاب فداكار امام حسين عليه السلام بهترين ياران اهل بيت عليه السلام بودند. چرا كه آنان ، دست از زن و فرزند و تعلقات مادى كشيده و به يارى امام شان شتافتند و مظلومانه ، ولى قهرمانانه به شهادت رسيدند.

امام حسين عليه السلام با اين كه در شب عاشورا بيعت خويش را از همه باز

ستاند و آنان را در بازگشت آزاد گذاشت ، امام آنان با نشاط و روحيه اى وصف ناپذير ايستادگى كرده و اعلام وفادارى نمودند و در پاسخ آن حضرت عرضه داشتند: اگر هفتاد بار ما را بكشند، بدن ما را آتش بزنند و دوباره زنده كنند، دست از يارى تو بر نداشته و از تو جدا نمى شويم . ما زندگى پس از تو را نمى خواهيم و خدا زشت سازد زندگى پس از تو را. (234)

به راستى ياران امام حسين عليه السلام در مقام عمل ثابت قدم مانده و با ميل و رغبت از آن حضرت پشتيبانى كرده و خود را فداى وى نمودند. به همين جهت شهيدان واقعه كربلا و ياران فداكار امام حسين عليه السلام ، نزد اهل بيت عصمت و ائمه اطهار عليه السلام مقامى بس والا و ويژه اى دارند.

شخصى به امام صادق عليه السلام گفت : اخبرنى عن اصحاب الحسين عليه السلام و اقدامهم على الموت .

فقال عليه السلام : انهم كشف لهم الغطاء حتى راءوا منازلهم من الجنة . فكان الرجل منهم يقدم على القتل ليبادر الى حوراء يعانقها و الى مكانه من الجنة ؛ (235)

مرا از ياران امام حسين عليه السلام و چگونگى استقبال آنان از شهادتشان خبر بده .

امام صادق عليه السلام فرمود: حجاب ها از برابر ديدگانشان كنار زده شد، به طورى كه جايگاه خود را در بهشت مى ديدند. به همين جهت هر يك از آنان براى كشته شدن ، از ديگران پيشى مى گرفت تا به نعمت هاى الهى و جايگاه خود در بهشت دست يابد.

همين عشق و ايثار بود كه تعداد اندك

آنان را در برابر سپاه سى هزار نفرى عمر بن سعد از بامداد تا عصر روز عاشورا، مقاوم و پايدار نمود و با شهادت قهرمانانه خود، لرزه اى بر اركان نظام اموى به وجود آوردند.

گرچه مشهور است كه تعداد ياران شهيد امام حسين عليه السلام 72 تن مى باشد، امام مورخان شمار آنان را تا 140 تن گفته اند كه برخى از شهدا محل اتفاق مورخان هستند و پاره اى از اسامى به صورت گوناگون در منابع تاريخى نقل شده اند.

البته ترديدى نيست ، با اضافه شدن شهيدانى كه پيش از شهادت امام حسين عليه السلام و يا پس از شهادت آن حضرت ، در كوفه به شهادت رسيده اند، تعداد ياران شهيد آن حضرت از 72 تن تجاوز خواهد كرد. هم چنين درباره شهيدان اهل بيت عليه السلام در كربلا، نظر واحدى ارائه نشده و به اختلاف سخن گفته اند. برخى از مورخان آنان را 22 تن ، برخى ديگر هيجده تن و عده اى نيز هفده تن دانسته اند.(236)

در اين جا به اسامى ياران شهيد امام حسين عليه السلام در واقعه كربلا اشاره مى نماييم و آن هايى كه در كوفه به شرف شهادت نايل آمده اند با علامت * مشخص مى شوند:

الف ) شهداى بنى هاشم

1 - عباس بن على (ابوالفضل العباس عليه السلام )

2 - عبدالله بن على عليه السلام

3 - جعفر بن على عليه السلام

4 - عثمان بن على عليه السلام

5 - عبدالله (اصغر) بن على عليه السلام

6 - ابوبكر بن على عليه السلام

7 - على بن الحسين ، معروف به على اكبر عليه السلام

8 - على بن الحسين معروف

به على اصغر عليه السلام

9 - قاسم بن الحسن عليه السلام

10 - عبدالله بن الحسن عليه السلام

11 - ابوبكر بن الحسن عليه السلام

12 - محمد بن عبدالله بن جعفر عليه السلام

13 - عون بن عبدالله بن جعفر عليه السلام

14 - عبدالله بن عقيل عليه السلام

15 - جعفر بن عقيل عليه السلام

16 - عبدالرحمن بن عقيل عليه السلام

17 - محمد بن ابى سعيد بن عقيل عليه السلام (237)

18 - عبدالله بن مسلم بن عقيل عليه السلام

19 - محمد بن مسلم بن عقيل عليه السلام

20 - مسلم بن عقيل عليه السلام

21 و 22 - دو طفل مسلم بن عقيل عليه السلام

ب ) شهداى غير بنى هاشم

1 - ابراهيم بن حصين اسدى

2 - ابوثمامه صيداوى

3 - بوالحتوف بن حارث

4 - ابوامر نهشلى

5 - ادهم بن اميه عبدى

6 - اسلم بن عمرو (غلام امام حسين عليه السلام )

7 - امية بن سعد طائى

8 - انس بن حارث اسدى كاهلى

9 - انيس بن معقل اصبحى

10 - ام وهب بنت عبد (همسر عبدالله بن عمير كلبى )

11 - برير بن خضير همدانى

12 - بشر بن عمرو حضرمى

13 - بكر بن حى تيمى

14 - جابر بن حجاج (غلام عامر بن نهشل تيمى )

15 - جبلة بن حارث سلمانى

16 - جبلة بن على شيبانى

17 - جنادة بن حارث سلمانى

18 - جندة بن كعب انصارى

19 - جند بن حجير خولانى

20 جون (غلام ابوذر غفارى )

21 - جوين بن مالك تميمى

22 - حارث بن امرؤ القيس كندى

23 - حارث بن بنهان

24 - حباب بن حارث

25 - حباب بن عامر تميمى

26 - حبشى بن قيس نهمى

27 - حبيب بن عبدالله نهشلى

28 - حبيب بن مظاهر اسدى

29

- حجاج بن بدر سعدى

30 - حجاج بن مسروق جعفى

31 - حر بن يزيد رياحى

32 - حلاس بن عمرو ازدى

33 - حنظلة بن اسعد شبامى

34 - حنظلة بن عمرو شيبانى

35 - خالد بن عمرو ازدى

36 - رافع بن عبيدالله (غلام مسلم ازدى )

37 - زاهر بن عمرو كندى

38 - زهير بن بشر خثعمى

39 - زهير بن سليم ازدى

40 - زهير بن قين بجلى

41 - زياد بن عريب صائدى

42 - زياد بن معقل جعفى

43 - سالم (غلام بنى مدينه )

44 - سالم (غلام عامر عبدى )

45 - سعد بن حارث انصارى

46 - سعد (غلام اميرمؤ منان عليه السلام )

47 - سعد (غلام عمرو بن خالد)

48 - سعيد بن عبدالله حنفى

49 - سليمان بن مضارب بجلى

50 - سليمان بن رزين (غلام امام حسين عليه السلام ) (238)

51 - سوار بن منعم نهمى

52 - سويد بن عمرو خثعمى

53 - سيف بن حارث جابرى

54 - سيف بن مالك عبدى

55 - شبيب (غلام حارث بن جابرى )

56 - شوذب (غلام بنى شاكر)

57 - ضر غامة بن مالك عائذى

59 - عابس بن ابى شبيب شاكرى

60 - عامر بن حسان طائى

61 - عامر بن مسلم عبدى

62 - عباد بن مهجر جهنى

63 - عبدالله بن بشر خثعمى

64 - عبدالله بن عمير كلبى

65 - عبدالله بن عروه غفارى

66 - عبدالله بن عفيف ازدى

67 - عبدالله بن يقطر

68 - عبدالله بن يزيد عبدى

69 - عبيدالله بن يزيد عبدى

70 - عبدالاعلى بن يزيد كلبى

71 - عبدالرحمن بن عبدالرب انصارى

72 - عبدالرحمن بن عبدالله بن يزنى

73 - عبدالرحمن بن عروه غفارى

74 - عبدالرحمن بن عبدالله ارحبى

75 - عبدالرحمن بن مسعود تيمى

76 - عقبة بن صلت جهنى

77 -

عمران بن كعب اشجعى

78 - عمر بن جناده انصارى

79 - عمر بن ضبيه ضبعى

80 - عمر بن خالد صيداوى

81 - عمرو بن خالد صيداوى

82 - عمرو بن عبدالله جندعى

83 - عمرو بن قرضه انصارى

84 - عمرو بن كعب صائدى

85 - عمرو بن مطاع جعفى

86 - عمار بن حسان طائى

87 - عمار بن سلامه دالانى

88 - عمار بن طلخب ازدى

89 - عمير بن عبدالله مذحجى

90 - قارب (غلام امام حسين عليه السلام )

91 - قاسم بن حبيب ازدى

92 - قاسط بن زهير تغلبى

93 - قرة بن ابى قرة غفارى

94 - قعنب بن عمر نمرى

95 - قيس بن مسهر صيداوى

96 - كردوس بن زهير تغلبى

97 - كنانة بن عتيق تغلبى

98 - مالك بن سريع جابرى

99 - مجمع بن عبدالله عائذى

100 - مجمع بن زياد جهنى

101 - مسلم بن عوسجه اسدى

102 - مسلم بن كثير ازدى

103 - مسعود بن حجاج تيمى

104 - مقسط بن زهير تغلبى

105 - منجح (غلام امام حسين عليه السلام )

106 - موقع بن ثمامه اسدى

107 - نافع بن هلال جملى

108 - نصر (غلام اميرمؤ منان عليه السلام )

109 - نعمان بن عمرو راسبى

110 - نعيم بن عجلان انصارى

111 - واضح (غلام حارث سلمانى )

112 - وهب بن عبدالله كلبى

113 - هانى بن عروه مرادى

114 - يحيى بن سليم مازنى

115 - يزيد بن ثبيط عبدى

116 - يزيد بن حصين همدانى

117 - يزيد بن زياد كندى

118 - يزيد ين مغفل جعفى (239)

كتابنامه

1 - قرآن الكريم .

2 - ابن ابى الحديد، عبدالحميد بن هبة الله ، شرح نهج البلاغه ، دار احيا الكتب العربية ، قاهره 1378 ه .ق .

3 - ابن اثير، على بن محمد،

اسدالغابة فى معرفة الصحابة ، اسماعيليان ، تهران .

4 -ابن جوذى ، عبدالرحمن بن على ، المنتظم فى تاريخ الامم و الملوك ، دارالكتب العلمية ، بيروت ، 1412 ه .ق .

5 - ابن خلدون ، عبدالرحمن بن محمد، تاريخ ابن خلدون (ترجمه كتاب العبر)، مترجم : عبدالمحمد آيتى ، مؤ سسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى ، 1363 ه .ش .

6 - ابن عساكر، على بن حسن ، تاريخ مدينة دمشق ، دارالفكر، بيروت ، 1415 ه .ق .

7 - ابن قتيبة الدينورى ، عبدالله بن مسلم ، الامامة و السياسة (تاريخ الخلفاء) شريف رضى ، قم ، 1413 ه .ق .

8 - ابن واضح ، احمد بن يعقوب (معروف به يعقوبى )، تاريخ اليعقوبى ، نشر فرهنگ اهل بيت عليه السلام ، قم .

9 - ابوالفرج اصفهانى ، على بن حسين ، مقاتل الطالبيين ، دارالكتاب ، قم ، 1344 ه .ش .

10 - احمدى ، على بن حسينعلى ، مكاتيب الرسول صلى الله عليه و آله ، دار صعب ، بيروت .

11 - احمر، ابان بن عثمان ، المبعث و المغازى ، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى ، قم 1375 ه .ق .

12 - اربلى ، على بن عيسى ، كشف الغمه فى معرفة الائمة عليه السلام ، نشر ادب الحوزة ، قم ، 1364 ه .ق .

13 - بنت الشاطى ، عائشة عبدالرحمن ، تراجم سيدات بيت النبوة ، دارالببيان للتراث ، قاهره 1408 ه .ق .

14 - بلاذرى ، احمد بن يحيى ، انساب الاشراف ، مجمع احياء الثقافة الاسلامية ، قم ،1416 ه .ق .

15 - بلاذرى ، احمد بن

يحيى ، فتوح البلدان ، نقره ، تهران ، 1367 ه .ش .

16 - جعفريان ، رسول ، تاريخ خلفا، نشر الهادى ، قم ، 1377 ه .ش .

17 - حر عاملى ، محمد بن حسن ، وسائل الشيعة ، دار احياء التراث العربى ، بيروت ، 1391 ه .ق .

18 - الخيامى ، امير منها، زوجات النبى صلى الله عليه و آله و اولاده ، موسسة عزالدين ، بيروت ، 1416 ه .ق .

19 - دخيل ، على محمد على ، ائمتنا، دارالمكتبة الامام الرضا عليه السلام ، بيروت ، 1402 ه .ق .

20 - دينورى ، احمد بن داود، الاخبار الطوال ، دار احياء الكتب العربية ، قاهره 1960 م .

21 - رضوى اردكانى ، سيد ابوفاضل ، ماهيت قيام مختار، مركز مطالعات و تحقيقات اسلامى ، قم .

22 - سبحانى ، جعفر، فرازهايى از تاريخ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ، نشر مشعر، تهران ، 1377 ه .ش .

23 - سبحانى ، جعفر، فروغ ابديت ، نشر دانش اسلامى ، قم ، 1364 ه .ش .

24 - سماوى ، محمد، حماسه سازان كربلا، ترجمه عقيقى بخشايشى ، نويد اسلام ، قم ، 1366 ه .ش .

25 - سيوطى ، جلال الدين عبدالرحمن بن ابى بكر، تاريخ الخلفاء، دارالقلم ، بيروت ، 1406 ه .ق .

26 - شمس الدين ، محمد مهدى ، انصار الحسين عليه السلام ، الدار الاسلامية ، بيروت 1401 ه .ق .

27 - صدر حاج سيد جوادى ، احمد بهاءالدينى خرمشاهى ، دائرة المعارف تشيع ، ج 3، مؤ سسه دائرة المعارف تشيع با همكارى نشر يادآوران

، تهران ، 1371 ه .ش .

28 - طباطبايى ، سيد محمد حسين ، تفسير الميزان ، ج 3، ترجمه محمد تقى مصباح يزدى ، دارالعلم ، قم ، 1346 ه .ش .

29 - طباطبايى ، سيد محمد حسين ، شيعه در اسلام ، دارالكتب الاسلامية ، تهران ، 1351 ه .ش .

30 - طبرسى ، احمد بن على ، الاحتجاج ، اسوه ، قم 1371 ه .ش .

31 - طبرسى ، فضل بن حسن ، زندگانى چهارده معصوم عليه السلام (ترجمه اعلام الورى )، مترجم : عزيزالله عطاردى ، اسلاميه ، تهران ، 1398 ه .ق .

32 - طبرسى فضل بن حسن ، مجمع البيان فى تفسير القرآن ، دارالمعرفة ، بيروت 1408 ه .ق .

33 - طبرى ، ابوجعفر محمد بن جرير، تاريخ الطبرى ، بيروت ، 1378 ه .ق .

34 - عاملى ، جعفر مرتضى ، تحليلى از زندگانى امام حسن مجتبى عليه السلام ، ترجمه محمد سپهرى ، سازمان تبليغات اسلامى ، تهران 1369 ه .ش .

35 - عسكرى ، سيد مرتضى ، معالم المدرستين ، المجمع العلمى الاسلامى 1416 ه .ق .

36 - عمر رضا كحاله ، اعلام النساء، مؤ سسة الرسالة ، بيروت ، 1404 ه .ق .

37 - قمى ، شيخ عباس ، منتهى الامال ، اسلاميه ، تهران ، 1338 ه .ق

38 - قمى ، شيخ عباس ، وقايع الايام ، مركز نشر كتاب ، قم ، 1375 ه .ق .

39 - مازندرانى ، على بن شهر آشوب ، مناقب آل ابى طالب ، انتشارات علامه ، قم .

40 - مجلسى ، محمد باقر، بحارالانوار، دار احياء

التراث العربى ، بيروت ،

1403 ه .ق .

41 - محتشم كاشانى ، على بن مير احمد، ديوان مولانا محتشم كاشانى ، كتاب فروشى محمودى .

42 - محلاتى ، ذبيح الله ، فرسان الهيجاء، مركز نشر كتاب ، تهران ، 1390 ه .ق .

43 - محمدى اشتهاردى ، محمد، سوگنامه آل محمد صلى الله عليه و آله ناصر، قم ، 1370 ه . ش .

44 - المسعودى ، على بن حسين ، التنبيه و الاشراف ، شركت انتشارات علمى و فرهنگى ، تهران ، 1365 ه . ش .

45 - مفيد، محمد بن نعمان ، الارشاد، به همراه ترجمه باقر ساعدى خراسانى ، اسلاميه ، تهران ، 1376 ه .ش .

46 - موسوى خوانسارى اصفهانى ، محمد باقر، روضاتى الجنات ، ج 2، دارالمعرفه ، بيروت .

47 - واردى ، سيد تقى ، خاندان عصمت ، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى ، قم ، 1378 ه .ش .

48 - واقدى ، محمد بن عمر، المغازى ، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى ، قم ، 1376 ه . ش .

والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته

روز شمار تاريخ اسلام ، جلد دوّم ( ماه صفر)

پيش سخن

قال الا مام على بن ابى طالب عليه السّلام : وَ احْذَروُا ما نَزَلَ بِالاُْمَمِ قَبْلَكُمْ مِنَالْمَثُلاتِ بِسُوءِ الاْ فْعالِ ، وَ ذَميمِ الاْ عمالِ ، فَتَذَكَّروُا فِى الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ اَحْوالَهُمْ ، وَ احْذَروُا اَنْ تَكوُنُوا اَمْثالَهُمْ . (1)

(هان ، اى مردم !) به پرهيزيد از عذاب و سختى هايى كه پيش از شما ، به خاطر زشت كارى و بدرفتارى هاى امت هاى پيشين ، بر آنان فرود آمده است . شما ، حالت هاى آنان را در نيكى

و بدى و زشتى به ياد آوريد . (تا از اين طريق ) خود را بپاييد كه مبادا همانند آنان قرار گيريد (و مبتلا به عذاب الهى گرديد) .

اميرمؤ منان حضرت على عليه السّلام در بخشى از ( خطبه قاصعه ) كه فرازى از آن را در اين جا بيان كرده ايم ، مردم را به سرگذشت پيشينينان و دستاوردهاى نيك و زشت آنان ، يادآور شد و آنان را به مطالعه و بررسى حالات گذشتگان و علل و عوامل نيك فرجامى و بدفرجامى آنان ترغيب فرمود . تا از اين طريق ، براى ادامه زندگى خود عبرت بگيرند . به ويژه ، عبرت از آنانى كه غير از زشت كارى و بدرفتارى ، از خود چيزى بر جاى نگذاشتند . همان هايى كه دنيا را در برابر آخرت خريدند ، و آخرت را به زندگى كوتاه مدت دنيايى فروختند و بهاى آن را ، جسم و جان خويش قرار دادند .

آنانى كه چگونه زيستن را نياموخته بودند ، تا چگونه مردن را آموخته باشند .

به هر حال ، با مرور بر احوال گذشتگان و تورّق در صفحات تاريخ ، با دنيايى از دانستنى ها و شگفتى هاى زندگى هم نوعان خود آشنا مى شويم و اين ، تجربه مناسى است براى آنانى كه دُرست زندگى كردن ، درست مردن و درست برانگيخته شدن را خواهان باشند .

بى شك ، مرور بر رويدادهاى تاريخى و اطلاع از سرنوشت ناموران مثبت و منفى پيشين ، مى تواند انديشه و كردار و رفتار زندگان را تحت تاءثير خويش قرار دهد و آنان را در فراهم آورى زندگانى

مطلوب و رسيدن به كمال انسانى يارى دهد . بدين لحاظ نقش تاريخ ، در زندگى بشريت بسيار حايز اهميت است .

كتاب حاضر (ماه صفر در تاريخ اسلام ) با انگيزه آشنايى نسل كنونى و نسل هاى آينده با رويدادهاى گذشتگان و عبرت آموختن از حالات آنان براى فراهم آورى محيط آرام بخش و فضاى سالم انسانى ، به رشته تحرير درآمده است . گفتنى است كه پرداختن به تمام رويدادهاى بشرى از عهده يك نويسنده خارج است و امرى است ناممكن و غيرميسور .

تحقيق و تاءليف در چنين گستره اى ، نياز به كار گروهى در زمينه هاى گوناگون پژوهشى دارد ، كه محصول آن مى تواند صدها جلد كتاب باشد .

به همين جهت در نوشتن اين كتاب ، تنها تاريخ اسلام ، آن هم از مقطع عام الفيل (سال تولد پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ) تا پايان غيبت صغراى امام زمان (عج ) ، كه مصادف با سال 329 هجرى قمرى است (حدود 382 سال ) در نظر گرفته شده است .

تاريخ اسلام ، خود داراى گستره عظيمى است كه در اين مجال مختصر نمى گنجد . اين كتاب ، تنها ( ماه صفر ) را مورد پژوهش قرار داده است . همانند كه كتاب پيشين از سرى تاريخ اسلام ، با نام ( ماه محرم در تاريخ اسلام ) كه در سال 1379 ، چاپ و منتشر شده است ، تنها رويدادهاى ماه محرم را مورد بررسى قرار داده بود .

اگر توفيق بيشترى از خداى سبحان ، نصيب گردد ، ساير ماه هاى قمرى را در آينده ، به همين

شيوه ، مورد بررسى و تاءليف قرار خواهيم داد .

اين كتاب (ماه صفر در تاريخ اسلام ) از سه بخش كلى تشكيل يافته است .

بخش اوّل : دانستنى هايى از ماه صفر

بخش دوّم : روزشمار رويدادهاى ماه صفر

بخش سوّم : سال شمار ماه صفر

در پايان ، اميدوارم اين اءثر ناچيز ، مورد استفاده و مطالعه مبلغان دينى ، مدرسان تاريخ اسلام ، مربيان ، اطلاع رسانان و تمامى فرهنگيان جامعه اسلامى قرار گرفته و رضايت خداى سبحان و خرسندى پيشواى حقيقت گرايان و امام شيعيان ، حضرت حجة بن الحسن (عج ) را در پى داشته باشد .

زمستان 1379

حوزه علميه قم

سيد تقى واردى

دانستنى هايى از ماه صفر

ماه صفر در تاريخ قمرى

ماه صفر ، دومين ماه سال قمرى است . تاريخ قمرى همانند ساير تاريخ هاى رايج ، از دوازده ماه تشكيل يافته و اسامى آن ها بدين ترتيب است : محرم ، صفر ، ربيع الاوّل ، ربيع الثّانى ، جمادى الاولى ، جمادى الثّانيه ، رجب ، شعبان ، رمضان ، شوّال ، ذوالقعده و ذوالحجّه .

اين تاريخ ، پيش از اسلام ، در ميان مردم جزيرة العرب رواج داشت و تاريخ رسمى آنان بود .

پس از ظهور دين مبين اسلام ، تاريخ قمرى به عنوان يك تاريخ مذهبى و ملى ، مورد پذيرش مسلمانان قرار گرفت .

در عصر خلافت عمر بن خطاب (دومين خليفه مسلمانان ) با پيشنهاد حضرت على عليه السّلام و تصويب خليفه وقت ، هجرت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از مكه معظمه به مدينه منوره ، مبداء تاريخ قمرى اسلامى قرار گرفت . بدين جهت ، اين تاريخ را ، تاريخ هجرى قمرى ناميده

اند .

گفتنى است كه تاريخ قمرى بر اساس گردش ماه (قمر) بر دور زمين محاسبه مى گردد . به اين صورت كه ماه ، هنگامى گردش خود را از هلال آغاز مى كند تا به پايان رساند و به هلال بعدى وصل شود ، يك ماه پديد مى آيد و با دوازده بار تكرار اين گردش ، يك سال قمرى شكل مى گيرد .

هر ماه قمرى ، مدتش 29 روز و 12 ساعت و 43 دقيقه است و تعداد روزهاى يك سال قمرى ، 354 روز است .

اما تاريخ هاى ديگر ، مانند : هجرى شمسى ، فرس قديم ، ميلادى و غيره ، بر اساس گردش زمين بر دور خورشيد محاسبه مى گردد و تعداد روزهاى آن ها ، 365 روز و 6 ساعت است . به همين جهت ميان تاريخ قمرى و تاريخ شمسى ، در حدود يازده روز در هر سال فاصله است .

علل نامگذارى ماه هاى قمرى

ابن عساكر در كتاب گرانسنگ ( تاريخ دمشق ) به نقل از ابوعمروبن علاء درباره علل نام گذارى ماه هاى قمرى گفته است : إ نّما سُمّى المحرّم لا ن القتال حرم فيه ، و صفر لا ن العرب كانت تنزل فيه بلادا يقال لها صفر ، و شهرا ربيع كانوا يربعون فيها ، و جماديان كان يجمد فيها الماء ، و رجب كانوا يرجبون فيه النّخل ، و شعبان شعب فيه القبائل ، و رمضان رمضت فيه الفصال من الحرّ ، و شوّال شالت الا بل باءذنابها للضرب ، و ذوالقعدة قعدوا فيه عن القتال ، و ذوالحجّة كانوا يحجّون فيه ، فامّا اوّل السّنة فالمحرّم .

(2)

يعنى : ماه محرم ، بدين جهت ناميده شده است كه جنگ و درگيرى در آن حرام شده است ، و ماه صفر بدين لحاظ ناميده شده است كه عرب ها در اين ماه بر زمين هايى ، منزل مى گزيدند كه به آن ها صفر گفته مى شد ، و دو ماه ربيع (اوّل و ثانى ) بدين جهت ناميده شده اند كه عرب ها در اين دو ماه زندگى بهارى در پيش مى گرفتند ، و دو ماه جمادى (اوّل و آخر) بدين جهت ناميده شده است كه عرب ها در اين ماه براى درختان خرما ستون هايى قرار مى دادند تا بر اثر زيادى محصول خرما ، شاخه ها و درختان خرما نشكند ، و شعبان از اين جهت ناميده شده است كه قبيله ها در آن از يكديگر پراكنده و جدا مى شدند ، و رمضان از اين جهت ناميده شده است كه در آن ، فصل هاى سال به شدت گرما مى رسند ، و شوال بدين جهت ناميده شده است كه شتر ، دم خود را براى زدن بالا مى برد (كنايه از آمادگى عرب ها براى ضربه زدن به يكديگر) ، و ذى قعده به اين سبب ناميده شده است كه مردم در اين ماه به خاطر حرمت جنگ و خون ريزى ، خانه نشين مى شوند ، و ذى الحجّه بدين سبب ناميده شده است كه عرب ها در اين ماه ، به حجّ خانه خدا مى پرداختند . و اما نخستين ماه سال ، ماه محرم است .

صفر به معناى خالى نيز آمده است . ممكن

است علت نامگذارى اين ماه بدين جهت باشد كه عرب ها پس از تحمل سه ماه حرام و خوددارى از قتل و غارت و خون ريزى ، با آغاز ماه صفر به جنگ و غارتگرى مى پرداختند و روستانشينان و ساكنان كم جمعيت باديه ها از ترس هجوم غارتگران و جنايتكاران ، اسباب و اثاث خويش را جمع كرده و به جاهاى امن كوچ مى نمودند و روستاها و باديه هاى خود را خالى مى كردند .

حرمت ماه صفر در نزد قريش

اهالى حجاز ، به ويژه قبيله معروف ( قريش ) پيش از ظهور اسلام ، نسبت به زيارت خانه خدا و حرام دانستن چهار ماه از ايّام سال قمرى كه از سنت هاى بر جاى مانده از حضرت ابراهيم عليه السّلام و فرزندش اسماعيل عليه السّلام بود ، مرتكب تحريف و تغيير در احكام الهى و عمل نمودن به هواهاى نفسانى خود مى شدند .

آنان چون مردمى جنگجوى ، قبيله گرا و فاقد تشكيلات حكومتى و دولت بودند ، در بيشتر سال به تاراج دارايى ها ، جنگ و خون ريزى يكديگر و ساير ساكنان شبه جزيره مى پرداختند و امنيت جامعه را به كلى از ميان مى بردند .

از سوى ديگر ناچار بودند كه به خاطر پاى بندى به سنّت آبا و اجدادى خويش ، چهار ماه حرام را تحمل كنند و در اين مدت از جنگ و خون ريزى و غارتگرى دست بردارند .

پس از مدتى ، تحمل سه ماه حرام (يعنى : ذى قعده ، ذى حجه و محرم ) كه پشت سر هم بودند ، بر آنان دشوار آمد و در صدد تغيير آن

برآمدند .

آنان تصميم گرفتند كه حرمت ماه ذى قعده و ذى حجه را نگه دارند و اين دو ماه را جهت زيارت خانه خدا براى ساكنان شبه جزيره در امنيت نگه دارند ، ولى بر خلاف سنت ابراهيمى ، حرمت ماه محرم را شكسته و آن را براى خود مباح سازند و در اين ماه ، بسان ماه هاى ديگر سال به جنگ و غارتگرى بپردازند و به جاى آن ، ماه صفر را حرام نمايند .

بدين جهت ، مدتى ماه صفر در نزد آنان ، از جمله ماه هاى حرام بوده است .

هم چنين آنان دست كارى ديگرى در ماه هاى حرام كرده بودند و آن عبارت بود از اين كه هر ماه حرام را دو سال حرام مى دانستند و ماه هاى ديگر را حلال مى شمردند . به عنوان مثال ، دو سال پشت سر هم ، ماه محرم را ماه حرام و ماه زيارت مى دانستند و ماه هاى ديگر را براى خويش مباح مى نمودند و سپس دو سال بعد ، ماه صفر را ماه زيارت و ماه حرام مى دانستند و ساير ماه ها را حلال و مباح مى شمردند . تا اين كه حج آنان در حجة الوداع كه آخرين سفر زيارتى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به مكه معظمه بود ، مصادف شد با ماه ذى الحجّه ، و در اين ماه مسلمانان حج واجب و زيارت خانه خدا را به جاى آوردند و به دستور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله اين ماه براى هميشه ماه زيارتى خانه خدا و حج واجب تعيين

گرديد . (3)

برخورد قرآن كريم با تحريف هاى مشركان قريش

قرآن كريم كه كامل ترين كتاب آسمانى است ، تحريف هاى پديد آمده از سوى مشركان قريش در تغيير و تبديل ماه حرام و دست كارى در احكام الهى را به رسميت نشناخت و آن را محكوم كرد .

در سوره مائده ، خطاب به مؤ منان فرمود : يا اَيُّهَا الَّذينَ امَنوُا لا تُحِلّوُا شَعائِرَ اللّهِ وَ لَا الشَّهْرَ الْحَرامَ . . . (4)

اى كسانى كه ايمان آورده ايد ، شعائر الهى و ماه حرام را بر خود حلال و مباح نسازيد .

در سوره توبه ، اين موضوع را به صورتى روشن تر بيان كرد و كردار مشركان و كافران را تقبيح نمود : إ نَّمَا النَّسيئىُ زِيادَةٌ فِى الْكُفرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذينَ كَفَروُا يُحِلُّونَهُ عاما وَ يُحَرِّمُونَهُ عاما لِيوُا طِئوُا عِدَّةَ ما حرَّمَ اللّهُ ، فَيُحِلُّوا ما حَرَّمَ اللّهُ زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ اَعْمالِهِمْ . (5)

همانا فراموشى (نسبت به ماه هاى حرام ) در كفر (عصرجاهليت ) بسيار بود كه به واسطه آن گمراه مى شدند آنانى كه كفر را پيشه خود كرده بودند . به طورى كه (آن ها را) در سالى حلال و در سال ديگر حرام مى شمردند تا پايمال كنند شمار آن چه (از ماه ها) را كه خدا حرام كرده است . پس آنان ، مباح مى كردند آن چه را كه خدا حرام كرده بود . (بدين ترتيب ) كردار زشتشان برآنان آراسته مى گرديد .

قرآن كريم بسان سنّت ابراهيمى ، تنها ماههاى ذى قعده ، ذى حجّه ، محرّم و رجب را حرام و ماه هاى زيارت دانسته است .

ماه صفر در نزد شيعيان

شيعيان إ ثنى عشرى و محبان اهل بيت

عليهم السّلام ، ماه صفر را از ايام سوگوارى سال مى دانند . زيرا در ابتداى اين ماه خانواده امام حسين عليه السّلام و بازماندگان واقعه كربلا را به صورت اسيرى وارد شام نمودند و آنان را در فشار روحى و روانى و مورد تحقير و توهين قرار دادند ، به طورى كه يكى از فرزندان خردسال امام حسين عليه السّلام ، به نام رقيه (س ) ، بر اثر اين سختى هاى طاقت فرسا ، در دمشق به لقاءاللّه پيوست . هم چنين ، بيستم اين ماه ، اربعين شهادت امام حسين عليه السّلام و يارانش در كربلا است .

بنا به روايت علماى شيعه و برخى از علماى اهل سنت ، در 28 صفر ، رحلت جانگداز رسول گرامى اسلام حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و شهادت سبط پيامبر ، حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام و در آخر اين ماه ، شهادت ثامن الحجج حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام واقع شده است . بدين جهت ، شيعيان اين ماه را همانند ماه محرم ، به سوگوارى مى پردازند . در بسيارى از مراسم ها و محافل مذهبى ، دو ماه محرم و صفر را پشت سر هم گرامى مى دارند و در آن ها به عزادارى مشغول مى باشند .

وليكن ، اكثر مورخان اهل سنت ، رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را در ماه ربيع الاول مى دانند . بدين جهت براى اين ماه برنامه ويژه اى ندارند .

اعمال عبادى ماه صفر

هر يك از روزهاى سال ، روز خداست و انسان مى تواند در آن روز براى موفقيت خويش

، تلاش كند و براى نزديكى به خداى سبحان و فراهم آورى خرسندى وى ، عبادت كند ، تصدّق نمايد و خدمت به مردم كند .

ماه صفر نيز اين چنين است . اگر انسان ، طالب رضاى الهى باشد و در اين راه بكوشد ، به توفيقات الهى دست پيدا مى كند و درهاى رحمت ، نعمت و سرافرازى را به روى خود مى گشايد . در مقابل ، اگر از ياد خدا غافل بماند و در پى هوى و هوس هاى نفسانى باشد و از شيطان لعين پيروى كند ، طبعا از توفيقات الهى دور مى گردد و درهاى نقمت ، بدبختى و سياه روزى را به روى خود مى گشايد و زمينه عذاب الهى در روز قيامت را براى خويش فراهم مى كند .

با اين حال ، در برخى از منابع آمده است كه ماه صفر ، معروف به نحوست است .

محدث جليل القدر حضرت آيت الله شيخ عباس قمى (ره ) هم در مفاتيح الجنان ، در بخش اعمال ماه صفر ، و هم در وقايع الايّام ، به اين موضوع اشاره كرده است .

در اين جا ، متن گفتار اين محدث بزرگ را از وقايع الا يّام بيان مى كنيم :

بدان كه اين ماه (صفر) معروف به نحوست است و شايد سبب آن ، واقع شدن وفات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است در آن ، هم چنان كه نحوست دوشنبه به اين سبب است . و يا به جهت آن است كه اين ماه ، بعد از سه ماه حرام (ذى قعده ، ذى حجّه و محرم الحرام

) واقع شده كه در آن سه ماه ، حرب و قتال نبوده و در اين ماه ، شروع به قتال مى نمودند و خانه و منازل از اهلش خالى مى شد . و اين هم يك سبب است در وجه تسميه آن ، به صفر .

به هر حال ، از براى رفع نحوست ، هيچ چيز بهتر از تصدقات و ادعيه و استعاذات وارده نيست . و اگر كسى خواهد محفوظ بماند از بلاهاى نازله در اين ماه ، در هر روز ده مرتبه بخواند اين دعايى را كه ( محدث فيض ) روح الله روحه ، در ( خلاصة الاذكار ) ذكر فرمود :

يا شديد القوى ، و يا شديد المحال ، يا عزيز ، يا عزيز ، ذلّت بعظمتك جميع خلقك ، فاكفنى شَرّ خلقك ، يا محسن ، يا مجمل ، يا منعم ، يا مفضل ، يا لا اِله الّا اءنت ، سبحانك إ نّى كنتُ مِن الظّالمين ، فاستجبناله و نجّيناهُ

من الغمّ ، و كذلك ننجىِ المؤ منين ، و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين .

سيّد ، در ( اقبال ) دعايى براى هلال اين ماه روايت كرده است . (6)

روز شمار رويدادهاى ماه صفر(7)

اول صفرسال هشتم هجرى قمرى

مسلمان شدن چندتن از سران مشرك مكه

عمر و بن عاص ، خالد بن وليد و عثمان بن اءبى طلحه كه از سران مشترك مكه و از دشمنان و مخالفان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بودند ، پس از سالها دشمنى و مبارزه با آن حضرت و مسلمانان ، سرانجام از مكه به مدينه رفته و در نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و

آله به اسلام گرويدند . (8)

اين واقعه ، بنا به روايت واقدى در هلال صفر سال هشتم قمرى به وقوع پيوست . (9)

بى ترديد مسلمان شدن اين عده از مشركان قريش ، نه به خاطر باورهاى قلبى و اعتقاد واقعى آنان به مبانى و اهداف اسلام بود ، بلكه چنين روى كردشان به خاطر حفظ موقعيت شخصى و ارضاى خواسته هاى نفسانى و شيطانى آنان در پناه اسلام بود .

زيرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از ميان آنان برخاسته و سيزده سال در مكه معظمه كه وطن آنان بود ، مردم را به اسلام و يگانگى خدا دعوت كرده بود . اين عده نه تنها به او ايمان نياوردند ، بلكه با شديدترين صورت با آن حضرت ، مخالفت و دشمنى نمودند و پس از مهاجرت آن حضرت به مدينه منوره ، چندين نبرد سرنوشت ساز و شكننده برضد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسلمانان را پديد آوردند . پيداست اگر آنان قصد شناخت اسلام و پذيرش آن را داشتند ، پيش از اين اقدام مى كردند .

اين عده ، غير از چند سالى كه اسلام آورده و در زمره مسلمانان در عصر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در زمره مسلمانان درآمده بودند ، نه پيش از آن و نه پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه بيشترين مدت عمرشان بود ، نام نيكى از خود به جاى نگذاشتند . زيرا پيش از مسلمان شدن ، با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و پس از رحلت آن حضرت ، باخاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و

آله و مقام ولايت و امامت ، دشمنى كردند .

در اين جا لازم مى بينم روايت مسلمان شدن اين عده را از خود عمروبن عاص بيان كنم .

واقدى از عبدالحميدبن جعفر ، او از پدرش ، و پدرش از عمرو بن عاص نقل كرده است : من از ابتدا با اسلام مخالف و دشمن بودم . به همين جهت با مشركان همراه شده و در نبرد بدر حضور يافتم ولى از اين معركه جان سالم به دربردم . پس از آن در نبرد احد شركت نمودم و از آن نيز جان به سلامت بردم . در جنگ احزاب كه مشركان به مدينه هجوم آورده و نبرد خندق را به وجود آوردند ، حضور داشتم و در آن نيز سالم ماندم . پس از آن با خود گفتم : اين روند (پيروزى محمد صلّى اللّه عليه و آله ) تا كى مى خواهد ادامه پيدا كند؟ به خدا سوگند محمد صلّى اللّه عليه و آله بر قريش پيروز خواهد شد .

از آن پس دارايى هايم را در كاروانهاى بازرگانى به چرخش درآوردم و از مسايل سياسى و نظامى خود را كنار كشيدم . به همين جهت در واقعه حديبيه كه منجربه صلح ميان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مشركان مكه گرديد ، حضور نداشتم . بر اساس اين مصالحه ، قرار شد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسلمانان در سال آينده براى انجام عمره به مكه آيند . در آن صورت نه مكه و نه طائف جاى ما نبود و هيچ چيز براى من بهتر از خارج شدن از مكه نبود .

در آن زمان خود را از اسلام بسيار دور مى ديدم و با خود مى انديشيدم كه اگر تمامى قريش ، مسلمان شوند ، من مسلمان نخواهم شد . پس از مدتى به مكه آمدم و افراد قوم و قبيله خود و آنانى را كه از من شنوايى داشتند ، گرد آوردم و به آن ها گفتم : من در ميان شما چگونه ام ؟

آنان همگى گفتند : تو صاحب خرد و انديشه و بزرگ مايى ، خوش يمن و بابركتى !

گفتم : به خدا سوگند ، على رغم ميل ما ، محمد صلّى اللّه عليه و آله بر قريش چيره خواهد شد و به هدف هايش خواهد رسيد . من در اين باره بسيار انديشيدم و فكرم به اين جا رسيد كه ما همگى به سوى كشور حبشه مهاجرت كنيم و در پناه حكومت نجاشى قرار گيريم . در آنجا منتظر بمانيم كه سرنوشت محمد صلّى اللّه عليه و آله به كجا منجر مى گردد . به شكست يا پيروزى ؟ اگر محمد صلّى اللّه عليه و آله به پيروزى رسيد و بر قريش چيره شد ، ما در پيش نجاشى مى مانيم . زيرا بودن ما در پناه نجاشى بهتر است از تحمل حكومت محمد صلّى اللّه عليه و آله . اما اگر قريش پيروز شدند و از پيش روى محمد صلّى اللّه عليه و آله جلوگيرى كرده و حكومت خود را پايدار نمودند ، در آن صورت ما به عنوان مخالف پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شناخته شده و به مكه باز مى گرديم . همگى راءى مرا پذيرفتند و تصميم

به هجرت گرفتيم و با خود هدايايى برديم .

پس از ورود به حبشه و بار يافتن در كاخ نجاشى ، با ناباورى مشاهده كرديم كه عمروبن اميه ضمرى ، در نزد او بوده و با او گرم گفت وگو است .

عمروبن اميه ، فرستاده رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بود كه نامه اى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به نجاشى داد .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در آن نامه از نجاشى خواسته بود كه امّحبيبه دختر ابوسفيان را كه از مهاجران مسلمان بود و در آن جا ، شوهرش را از دست داده بود ، به عقد ازدواج آن حضرت درآورد . من به ياران و همراهان خود گفتم : هنگامى كه به نزد نجاشى رفته و با او گفت وگو كنم ، از او مى خواهم كه عمروبن اميه را به من تسليم كند تا من گردنش را بزنم و از اين راه ، قريش را خوشحال نمايم .

به نزد نجاشى رفته و سجده ادب به جاى آوردم . نجاشى به من خيرمقدم و خوش آمد گفت و از من پرسيد : آيا از شهر خود براى من هديه اى نيز آورده ايد؟ پاسخ دادم : آرى ، هديه فراوانى برايت آورديم .

با او به گفت وگو پرداخته و مجلس اُنسى به وجود آورديم . پس از آنكه دلش را به خوبى به دست آوردم به او گفتم : اى پادشاه بزرگ ، در نزد تو مردى از اهالى حجاز را ديدم كه با تو گفت وگو مى كرد . او فرستاده دشمن ما محمد صلّى اللّه عليه و

آله است ، كه در ميان مردم ما به اختلاف و تفرقه پرداخت و سران و بزرگان را به كشتن داده است . از تو مى خواهم كه فرستاده اش را به من تسليم كنى تا من گردنش را بزنم .

در اين هنگام نجاشى دست خود را بلند كرد و ضربتى محكم بر صورتم زد و احساس كردم كه بينى ام شكست . وى با تندى و خشونت تمام به خوار و كوچك كردنم پرداخت .

خون از بينى ام سرازير شد و لباسم را آغشته كرد . در اين هنگام ، احساس ذلّت و خوارى نمودم و با خود گفتم : اى كاش زمين شكاف برمى داشت و مرا در خود دفن مى كرد!

سپس به نجاشى گفتم : اى پادشاه بزرگ ، اگر تصور مى نمودم كه پيشنهادم تو را ناراحت مى كند ، اساسا آن را مطرح نمى كردم .

نجاشى گفت : اى عمرو ، آيا از من مى خواهى كه فرستاده محمد صلّى اللّه عليه و آله را به تو بدهم تا او را به قتل آورى ؟ در حالى كه محمد صلّى اللّه عليه و آله ، پيامبرى است كه ناموس اكبر (جبرئيل امين ) به نزدش مى آيد ، همانطورى كه به نزد موسى عليه السّلام و عيسى مسيح عليه السّلام رفت وآمد مى كرد .

در اين هنگام ، خداوند سبحان قلبم را تكان داد و با خود گفتم : اين حقيقت (يعنى پيامبرى حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله ) را عرب و عجم مى شناسند ولى تو اى نفس ، مخالفت مى ورزى ؟

آنگاه به نجاشى گفتم :

اى پادشاه بزرگ ، آيا گواهى به پيامبرى وى مى دهى ؟

نجاشى گفت : آرى ، من گواهى مى دهم به پيامبرى او در نزد پروردگار متعال و از تو نيز مى خواهم از من پيروى كرده و گواهى به پيامبرى وى بدهى و اطاعتش را بر گردن نهى . به خدا سوگند ، او بر حق است و به زودى دين خود را پيروز خواهد كرد . همان طورى كه موسى عليه السّلام بر فرعون و سپاهيان او پيروز شد و بنى اسرائيل را رهايى بخشيد .

به وى گفتم : آيا از من به اسلام بيعت مى گيرى ؟

نجاشى گفت : آرى از تو بيعت مى گيرم .

نجاشى دست خود را درازكرد و من دست خود را در دست او گذاشته و به واسطه او با اسلام بيعت كردم .

نجاشى پس از بيعت گرفتن از من ، آب و طشتى را طلبيد تا صورت و بينى ام را كه خون آلود شده بود ، به شويم . همچنين لباسم را كه آغشته به خون شده بود ، به دستور نجاشى عوض كردم و به جاى آن يك دست لباس تشريفاتى و دربارى پوشيدم .

هنگامى كه به سوى ياران و دوستان خود برگشتم و آنان لباس دربارى را در تن من ديدند ، بسيار خوشحال شده و به سوى من آمدند و از من پرسيدند : آيا خواسته ات را با نجاشى مطرح كرده و به آرزويت رسيدى ؟

به آنان پاسخ گفتم : در ملاقات نخست ، زمينه مناسبى براى مطرح كردن خواسته ام پيش نيامد و آن را به ديدار ديگرى واگذار كردم .

من

از ياران و دوستانم به بهانه اى دور شدم و آن ها را در حبشه گذاشته و خود به سوى درياى سرخ رهسپار شدم . در ساحل دريا ، كشتى اى را ديدم كه با كالاهاى چوب و الوار آماده حركت به سوى يمن است ، من نيز سوار بر آن كشتى شده و در ساحل شعيبه در كشور يمن پياده شدم و در آن جا ، شترى خريدارى كرده و به سوى مدينه منوره حركت كردم . از مرّالظهران گذشته و به هَدَّه رسيدم و در آن جا دوتن از بزرگان قريش مكه را ديدم كه در حال مسافرت بودند . آن دو عبارت بودند از خالدبن وليد و عثمان بن طلحه .

از آن دو پرسيدم : به كجا مى رويد؟

پاسخ دادند : به مدينه مى رويم تا به نزد محمد صلّى اللّه عليه و آله رسيده و دين اسلام را بپذيريم . زيرا در اطراف ما كسى نمانده است ، جز اين كه طمع به دين اش نموده است . به خدا سوگند ، اگر ما بنشينيم و به سوى او نرويم همان طورى كه براى بيرون كشيدن كفتار از پناهگاهش ، گردن اش را مى گيرند ، گردن ما را خواهند گرفت .

گفتم : به خدا سوگند من نيز قصد محمد صلّى اللّه عليه و آله كرده تا در نزدش مسلمانى اختيار كنم .

به هر تقدير ، سه نفرى از آنجا به سوى مدينه حركت كرديم و در حرّه كه در حوالى مدينه است فرود آمده و لباس هاى نيكو و پاكيزه پوشيديم و سپس به راه افتاده و عصر همان روز

به محضر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وارد شديم . هنگامى كه به نزدش رسيديم ، صورت اش را چون هلال ماه نورانى ديديم و مسلمانانى را مشاهده كرديم كه گردش را گرفته بودند و از اسلام آوردن ما خوشحالى مى كردند .

در برابرش زانو زده و از شدت حيا ، توان نگاه كردن به چهره اش را نداشتيم و از او درخواست كرديم كه از گناهان و كرده هاى ما چشم پوشى كند و ما را در زمره مسلمانان درآورد .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اِنَّ الاسلام يَجُبّ ما كان قبله ، والهجرة تَجُبّ ما كان قبلها .

از آن زمان كه در نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بوديم ، هيچ گاه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در نزد ياران خود ، از ما چيزى نگفت و ما را سرزنش نكرد . هم چنين در خلافت ابوبكر و عمربن خطاب نيز من چنين موقعيتى داشتم و از آنان هيچگونه سرزنشى نشنيدم وليكن عمربن خطاب ، خالدبن وليد را به خاطر برخى از كردار و رفتارش سرزنش مى كرد . (10)

به اين ترتيب سران شرك و كفر ، به خاطر حفظ موقعيت سياسى و اجتماعى خود ، در ظاهر مسلمان شده و اسلام را پذيرفتند . ولى چون در حيات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرصت كارشكنى و ارتكاب جرم و جنايت را نداشتند ، از خود چهره اى آراسته و مقبول به نمايش درآوردند . اما پس از وفات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، چه در حكومت ابوبكر ، چه در حكومت عمر و

حتى در زمان عثمان و معاوية بن ابى سفيان ، در پوشش اسلام ، اخلاقيات و جنايات عصر جاهليت را زنده كرده و در اين زمينه فتنه و فسادهاى زيادى را پديد آوردند كه جاى شرح آنها در اين مقال نيست .

اول ماه صفر سال 37 هجرى قمرى

آغاز نبرد خونين در جنگ صفين ميان سپاهيان امام على بن ابى طالب (ع ) و سپاهيان معاوية بن ابى سفيان .

حضرت على عليه السّلام پس از پايان فتنه اصحاب جمل و گروه ناكثان و بازپس گيرى بصره از دست فتنه جويان ، در 12 رجب سال 36 قمرى وارد شهر كوفه گرديد و آن را مقر حكومت خويش قرارداد . (11)

آن حضرت براى اصلاح امور مسلمانان و برگرداندن سيره و سنت هاى نبوى صلّى اللّه عليه و آله و ايجاد عدالت اجتماعى ، اقدامات فراوانى به عمل آورد . در راءس همه آن ها ، عزل حاكمان و واليان ستم گر و نالايق ، و جانشينى فرمانداران شايسته و خداجوى را شيوه خويش قرار داد .

در اين راستا ، تصميم به عزل معاوية بن ابى سفيان از حكومت شام گرفت . به همين جهت جريربن عبدالله بجلى را كه حكومت همدان را بر عهده داشت و براى بيعت با آن حضرت و تقويت سپاه وى به كوفه آمده بود و ميان او و معاوية بن ابى سفيان از پيش ، دوستى و رفاقتى بود ، ماءموريت داد كه به شام رود و پيام آن حضرت را به معاويه برساند .

حضرت على عليه السّلام در هنگام اعزام جريربن عبدالله ، به وى فرمود : ايتِ معاوية بكتابى ، فان دخل فيما دخل فيه

المسلمون و الّا فانبذ اليه ، و اءعلِمه اءنّى لا اءرضى به اءميرا ، و اءنّ العامة لا ترضى به خليفة . (12)

اى جرير! نامه ام را به معاويه برسان ، پس اگر همانند ساير مسلمانان پذيرفت (بايد تابع دستورات امام خود باشد) و الّا هشدارش بده و به او اعلام كن كه من به امارت او بر شام ، راضى نيستم و عموم مردم نيز او را به خلافت نخواهند پذيرفت .

معاويه ، پس از دريافت نامه امام على عليه السّلام ، به جاى فرمان برى ، گردن كشى و ياغى گرى نمود و با بهانه قراردادن خون عثمان ، درصدد تجهيز سپاه و مهمات جنگى برآمد . وى از ناراضيان خلافت امام على عليه السّلام و آن هايى كه طعم شكست جنگ جمل را چشيده و به او پناهنده شده بودند ، يارى جست و آنان را همانند اهالى شام ، وادار به نبرد با سپاهيان امام على عليه السّلام نمود .

معاويه ، براى هدف هاى شوم خود از عمروبن عاص كه در حيله گرى و فريب كارى در ميان عرب ها ، بى همتا بود دعوت كرد و با وعده هاى فريبنده ، وى را با خود همراه كرد .

از آن پس ميان امام على بن ابى طالب عليه السّلام به عنوان خليفه برگزيده مسلمانان و معاوية بن ابى سفيان ، به عنوان سردسته مخالفان و حاكم خودخوانده شام ، نامه هاى چندى رد و بدل شد و جز آمادگى طرفين براى حل مخاصمه از راه نظامى ، فايده اى در بر نداشت .

سرانجام دو سپاه ، از دو سو آماده حركت

شدند؛ سپاهى به فرماندهى اميرمؤ منان عليه السّلام از كوفه و شهرهاى تابعه ، و سپاهى به سردمدارى معاويه از دمشق .

حضرت على عليه السّلام پس از مشورت با بزرگان صحابه خويش ، اعلان بسيج عمومى نمود و براى دفع شرارت ها و فتنه جويى هاى معاويه و سپاهيان شام ، مردم كوفه را ترغيب به مبارزه با شاميان نمود .

آن حضرت ، ضمن خطبه اى فرمود : سيروا الى اءعداء (الله ، سيروا الى اءعداء) السنن و القرآن ، سيروا الى بقية الا حزاب ، قتلة المهاجرين و الا نصار؛(13)

اى مبارزان مهاجر و انصار! به پيش براى نبرد با دشمنان خدا ، دشمنان سنّت ها دشمنان قرآن ! به پيش براى نبرد با بازماندگان جنگ احزاب !

پس از سخنرانى مهيج اميرمؤ منان عليه السّلام و ياران باوفاى وى ، جنبش بزرگى در كوفه پديد آمد و سپاه گرانى به حركت درآمد .

حضرت على عليه السّلام براى مشاركت عمومى مردم در امر حكومت و حل تنگناهاى پديد آمده ، نامه هايى به فرمانداران خود در شهرهاى مختلف و سران قبايل و بزرگان عرب ارسال نمود و همگان را ترغيب به شركت در اين امر عظيم كرد .

معاوية بن ابى سفيان نيز در شام سپاه بزرگى را به حركت درآورد و آنان را به سوى عراق گسيل داشت . پيش تاز سپاه امام على عليه السّلام ، مالك اشترنخعى بود كه با چهارهزار مرد جنگى به سوى شام اعزام شد . و پيش تاز سپاه معاويه ، سفيان بن عمرو ، معروف به ابوالا عورسلمى بود كه پيش از ورود مالك اشتر ، وارد سرزمين صفين

شد و راه هاى هموار برداشت آب از رود فرات را به تصرف خويش درآورد و از برداشت آب ، از سوى سپاهيان مالك اشتر ، جلوگيرى به عمل آورد . مالك اشتر و سپاهيان او ، با اين كه بسيار خسته و تشنه بودند ، بنابر سفارش اميرمؤ منان عليه السّلام ، بردبارى پيشه كرده و از اقدام به نبرد خوددارى نمودند .

ولى ابوالا عور و سپاهيان شام ، بردبارى مالك اشتر را ، حمل بر ترس و رعب آنان نموده و بر آنان حمله ور شدند .

مالك اشتر كه حجت را تمام شده يافته بود ، دستور مبارزه و دفاع را صادر كرد و براى نخستين بار ، دو سپاه در برابر يك ديگر قرارگرفتند . ولى دليرى مالك اشتر و هدف دار بودن مبارزات سپاهيان او ، صحنه را بر ابوالاعور و شاميان تنگ كرد و در نتيجه ، نه تنها تهاجم بى حاصل آنان را دفع كرده ، بلكه آنان را از اطراف رود فرات نيز به عقب راندند و خود بر آب فرات تسلط كامل يافتند . در اين نبرد تعداد زيادى از شاميان كشته و زخمى شدند و بازماندگان شكست خورده ، از آب فرات محروم شدند .

يكى از قهرمانان شامى به نام عبدالله بن منذرتنوخى به دست يك نوجوان رزمنده از سپاه مالك اشتر به نام ظبيان بن عماره تميمى كشته شد و رسوايى بزرگى براى شاميان به بارآورد . (14)

سپاهيان شامى براى جبران شكست فضاحت بار خويش ، بارها اقدام به حمله و تهاجم نمودند ولى با هشيارى و مديريت رزمى مالك اشتر و ديگر فرماندهان حضرت

على عليه السّلام ، كارى از پيش نبرده و برعكس ، متحمل شكست ديگر شدند .

پس از ورود طلايه داران دو سپاه به صفين ، حضرت على عليه السّلام نيز در راءس سپاهى به استعداد يكصدهزار نفر ، در 22 محرم سال 37 قمرى وارد صفين شد و به مالك اشتر پيوست . هم چنين در همين ماه ، معاوية بن ابى سفيان وارد صفين شد و به سپاه شكست خورده ابوالاعورسلمى ملحق گرديد و عملا دو سپاه بزرگ در كنار يك ديگر قرار گرفتند . (15)

حضرت على عليه السّلام پس از تصرف رود فرات از سوى سپاهيان رزمنده اش ، دستور داد كه برداشت آب ، براى دو سپاه آزاد باشد و كسى حق منع از ديگران را نداشته باشد .

دو سپاه در ماه محرم ، به حرمت اين ماه از جنگ و نبرد خوددارى كرده و چشم اميد به صلح و سازش دوختند . اميرمؤ منان عليه السّلام با ارسال نمايندگانى چند به نزد معاويه ، تلاش زيادى به عمل آورد كه رويارويى دو سپاه ، بدون خون ريزى به پايان رسد . ولى معاوية بن ابى سفيان كه از تعداد لشكريان خود مغرور بود ، به تمام درخواست هاى حضرت على عليه السّلام پاسخ منفى داد و بر مجازات قاتلان عثمان مقتول ، پافشارى نمود و زمينه نبرد خونين را فراهم كرد .

سرانجام پس از پايان ماه محرم و هلول ماه صفر ، سپاهيان عراق و سپاهيان شام در دسته هاى چند منظم شده و به صف آرايى پرداختند .

حضرت على عليه السّلام ، فرماندهى سواره نظام را بر عهده عماربن ياسر

، فرماندهى پياده نظام را بر عهده عبدالله بن بديل خزاعى ، و پرچم سپاه را بر عهده هاشم بن عتبة ابى وقاص گزارد .

هم چنين آن حضرت ، فرماندهى ميمنه (سمت راست ) را بر عهده اشعث بن قيس ، فرماندهى ميسره (سمت چپ ) را بر عهده عبدالله بن عباس ، و سرگُردانى پيادگان ميمنه را بر عهده سليمان بن صرد خزاعى ، و سرگُردانى پيادگان ميسره را بر عهده حارث بن مرّه عبدى گزارد . هم چنين آن حضرت ، افراد قبيله ( مُضَر ) كوفه و بصره را در قلب سپاه ، رزمندگان يمنى را در سمت راست و افراد قبيله ( ربيعه ) را در سمت چپ قرارداد و براى هر طايفه اى ، پرچم ويژه اى بست و به دست بزرگان و اميران آنان قرارداد .

آن حضرت ، امارت افراد قبايل قريش ، بنى اسد و كنانه را بر عهده عبدالله بن عباس ، قبيله كنده را بر عهده حجربن عدى ، قبيله بكر بصره را بر عهده حضين بن منذر ، قبيله تميم بصره را بر عهده احنف بن قيس ، قبيله خزاعه را بر عهده عمروبن حمق ، قبيله بكر كوفه را بر عهده نعيم بن هبيره ، قبيله سعد و رباب بصره را بر عهده جارية بن قدامه ، قبيله بجيله را بر عهده رفاعة بن شداد ، قبيله ذهل كوفه را بر عهده يزيد بن رويم شيبانى ، قبيله هاى عمرو و حنظله بصره را بر عهده اعين بن ضبيعه ، طايفه هاى قظاعه و طى را بر عهده عدى بن حاتم ، طايفه هاى

لهازم كوفه را بر عهده عبدالله بن حجل عجلى ، طايفه تميم كوفه را بر عهده عمير بن عطارد ، طايفه هاى ازد و يمن را بر عهده جندب بن زهير ، طايفه ذهل بصره را بر عهده خالدبن معمّرسدوسى ، طايفه هاى عمرو و حنظله كوفه را بر عهده شبث بن رِبعى ، طايفه همدان را بر عهده سعيدبن قيس ، طايفه لهازم بصره را بر عهده حريث بن جابرحنفى ، طايفه هاى سعد و رباب كوفه را بر عهده طفيل اءباصريمه ، طايفه مذحج را بر عهده اشتربن حارث نخعى ، طايفه عبدالقيس كوفه را بر عهده صعصعة بن صوحان ، طايفه قيس كوفه را بر عهده عبدالله بن طفيل بكّايى ، طايفه عبدالقيس بصره را بر عهده عمروبن حنظله ، قبيله قريش بصره را بر عهده حارث بن نوفل هاشمى ، طايفه قيس بصره را بر عهده قبيصة بن شدادهلالى ، و فرماندهى گروه قواصان را بر عهده قاسم بن حنظله جهنى قرارداد . (16)

به روايت ديگر : آن حضرت ، فرماندهى سواره نظام كوفى را بر عهده مالك اشتر ، فرماندهى سواره نظام بصرى را بر عهده سهل بن حنيف ، فرماندهى پياده نظام كوفى را بر عهده عماربن ياسر و فرماندهى پياده نظام بصرى را بر عهده قيس بن سعد گزارد(17) و سايران را در دسته هاى ديگر منظم نمود .

معاوية بن ابى سفيان نيز سپاه خود را در دسته ها و گروه هايى چند آراست و افرادى چون عبيدالله بن عمر بن خطاب ، مسلم بن عقبه مُرّى ، عبدالله بن عمرو بن عاص ، حبيب بن مسلمه ،

عبدالرحمن بن خالد ، ضحاك بن قيس ، ذوالكلاع حميرى ، زفر بن حارث ، سفيان بن عمرو ، مسلمة بن مخلد ، حوشب ذوظليم ، طريف بن حابس ، عبدالرحمن بن قيس ، حارث بن خالد ازدى ، همّام بن قبيصه ، بلال بن ابى هبيره ، حاتم بن معتمر ، حابس بن سعد ، حسان بن بحدل ، حبيش بن دلجه و . . . را بر اميرى آنان منصوب كرد .

از آن روز نبرد بى امان آغاز گرديد و هر روز دسته هايى از طرفين به مبارزه برخاسته و يك ديگر را آماج تير و تيغ قرارمى دادند . (18)

مالك اشتر نخعى كه از مشاوران و ياران نزديك حضرت على عليه السّلام بود ، در بسيارى از اين عمليات ها شركت مى كرد و با فتح و ظفر برمى گشت .

در اكثر درگيرى ها ، پيروزى با سپاهيان امام على عليه السّلام بود . افرادى چون مالك اشترنخعى ، عماربن ياسر ، امام حسن مجتبى عليه السّلام ، امام حسين عليه السّلام ، محمدحنفيه ، عبدالله بن عباس ، هاشم بن عتبه و بسيارى ديگر از سپاهيان امام على عليه السّلام در اين درگيرى ها ، دلاورى هاى فراموش نشدنى از خود بر جاى گذاشتند و

سپاهيان دشمن را به شكست و عقب نشينى واداركردند .

خود امام على عليه السّلام نيز در بسيارى از عمليات هاى فردى و گروهى شركت نمود و دلاورى هاى آن حضرت ، مايه دلگرمى ساير سپاهيان اسلام مى گرديد . در اين نبرد تعدادى از ياران نزديك حضرت على عليه السّلام مانند : عماربن ياسر ، هاشم بن

عتبة (معروف به هاشم مرقال ) ، اويس بن قرنى ، صفوان و سعد از پسران حذيفة اليمان ، عبدالله بن حارث (برادر مالك اشتر) ، خزيمة بن ثابت (معروف به ذوالشهادتين ) ، و عبدالله بن كعب به شهادت رسيدند .

هم چنين از سرداران معاويه ، افرادى چون : ذوالكلاع حميرى ، عبيدالله بن عمر بن خطاب ، كريب بن صباح ، عبدالله بن ذى الكلاع ، حوشب ذاظليم ، عوف بن مجزئه كوفى ، عروة بن داود دمشقى كشته شدند .

مهم ترين عمليات اين جنگ بزرگ ، واقعه ( ليلة الهرير ) بود . در اين واقعه كه سپاهيان امام على عليه السّلام پس از نماز عشا ، اقدام به حمله سراسرى نمودند ، ضربه مهلكى بر سپاهيان شام وارد آمد . اين عمليات تا شب بعد ادامه يافت و از طرفين تعداد زيادى كشته و زخمى گرديدند . بنا به روايت نصربن مزاحم ، در حدود هفتادهزار تن از طرفين كشته شدند كه بيشتر آنان از لشكريان معاويه بودند .

سپاهيان امام على عليه السّلام در اين واقعه بزرگ ، به سه دسته تقسيم شدند . دسته اى به فرماندهى مالك اشتر در سمت راست جبهه ، دسته اى به فرماندهى ابن عباس در سمت چپ جبهه ، و دسته اى به فرماندهى اميرمؤ منان عليه السّلام درقلب و ميان نيروها . (19) ساير رزمندگان نيز در دسته هاى كوچكتر با ارتباط به يكى از اين سه بخش ، اقدام به عمليات هماهنگ نمودند و كمر سپاه معاويه را شكستند . سپاهيان شام را دهشت بزرگى فراگرفت و گريزى جز در خاك غلطيدن

و جان باختن در راه هدف هاى پليد و شيطانى معاويه براى خويش نمى يافتند . همگان را ترس گرفته بود كه مبادا نسل عرب در اين واقعه ، منقرض گردد .

چيزى به پيروزى سپاهيان امام على عليه السّلام نمانده بود و ياران فداكار او ، ساعت به ساعت ، به خيمه گاه معاويه نزديك تر مى شدند .

اما معاويه ، با اشاره و دسيسه عمروبن عاص ، پانصد جلد قرآن مجيد را بالاى نيزه كرد و در ميان دو سپاه به اهتزاز در آورد و همگان را به حكميت قرآن فراخواند . امام على عليه السّلام و ياران نزديك او ، چون مالك اشتر ، عبدالله بن عباس ، عدى بن حاتم و بسيارى از فرماندهان جنگى ، دست معاويه را خوانده و اقدام وى را چيزى جز يك نيرنگ جنگى نمى ديدند . به همين جهت ، دستور ادامه عمليات را صادر نمودند . ولى برخى از فرماندهان و سپاهيان امام على عليه السّلام ، مانند اشعث بن قيس ، مِسعر بن فدكى و زيدبن حصين ، فريب نيرنگ هاى معاويه و عمرو بن عاص را خورده و بر پايان يافتن عمليات ، اصرار نمودند . آنان چون حضرت على عليه السّلام را مصمم به ادامه عمليات مى ديدند ، وى را تهديد به جنگ داخلى و قتل آن حضرت كردند .

اميرمؤ منان عليه السّلام براى جلوگيرى از جنگ داخلى ، به فرماندهان و ساير رزمندگان دستور عقب نشينى داد . سپاهيان عراق به فرمان آتش بس اميرمومنان عليه السّلام گردن نهاده و با ناباورى تمام ، به پادگان برگشتند . مالك اشتر

كه خود را پيروز ميدان مى ديد و تا فتح خيمه گاه معاويه ، چندگامى فاصله نداشت ، ناچار شد به خاطر نفاق و دودستگى گروهى از سپاهيان امام على عليه السّلام و به دستور آن حضرت به خيمه گاه برگردد . وى از اين بابت بسيار ناراحت و خشمگين بود و بر آنان فرياد زد و آنان را به خاطر نيرنگ و خيانت و بى وفايى سرزنش و ملامت كرد .

معاويه و عمروبن عاص كه با اين نيرنگ ، از هلاكت رهايى يافته بودند ، با ارسال نامه هايى چند براى امام على عليه السّلام از وى خواستند كه براى پايان جنگ از قرآن مدد گيرند و آن را حَكَم و داور خويش قراردهند . حضرت على عليه السّلام كه نيرنگ آنان را مى دانست و آنها را اساسا پيرو قرآن نمى ديد ، چندان به پيام هايشان اهميتى نمى داد ولى ناچار شد با اصرار برخى فرماندهان فريب خورده و قاريان سپاه خويش پيشنهاد آنان را بپذيرد . اشعث بن قيس كه در ظاهر از فرماندهان حضرت على عليه السّلام ولى در باطن نسبت به آن حضرت دلِ خوشى نداشت و تمايل به معاويه و حكومت هاى اشرافى داشت ، خود پيش قدم شده و از حضرت على عليه السّلام درخواست كرد كه به نمايندگى از آن حضرت با معاويه سخن گويد . اميرمؤ منان عليه السّلام ، به وى اجازه ديدار با معاويه داد .

وى به لشكرگاه شاميان رفت و پس از گفت وگو با معاويه ، تصميم گرفتند يك تن از سوى سپاه شام و يك تن از سوى سپاه عراق

به عنوان حَكَم و داور انتخاب شده و با بررسى آيات قرآن ، حق را از ناحق تشخيص داده و خليفه شايسته را معرفى نمايند .

از سوى شاميان ، عمروبن عاص كه مبتكر اصلى عمليات هاى شاميان و نيرنگ هاى جنگى آنان بود ، انتخاب شد و از سوى حضرت على عليه السّلام ، مالك اشتر معرفى گرديد . ولى منافقان داخلى اعتراض كرده و مالك اشتر را جنگ طلب خوانده و راضى به انتخاب وى نشدند . آنان بر انتخاب ابوموسى اشعرى كه در كوفه عزلت گزيده و از كمك به طرفين جنگ امتناع ورزيده بود ، اصرار كردند . ولى امام على عليه السّلام ، وى را شايسته اين امر مهم ندانست و عبدالله بن عباس را معرفى كرد .

اشعث بن قيس و ساير طرفداران حكميت ، اصرار بر انتخاب ابوموسى نمودند و حضرت على عليه السّلام را با اكراه ، وادار به پذيرش او كردند .

بدين ترتيب با نوشتن قراردادنامه حكميت و تعهد طرفين بر اجراى آن ، در روز چهارشنبه 17 صفر سال 37 قمرى آتش بس برقرارگرديد و از آن پس به تدريج نيروهاى دو طرف ، به سوى شهرهاى خويش بازگشت نمودند . (20)

حضرت على عليه السّلام تمامى اسيران شامى را ، غير از آنانى كه مرتكب قتل سپاه او شده بودند ، آزاد كرد و معاويه نيز ناچار شد اسيران عراقى را آزاد گرداند . (21)

ابوموسى اشعرى و عمروبن عاص ، مدتى در دومة الجندل (شهرى در ميان عراق و شام ) به گفت وگو نشسته و جوانب قضايا را بررسى كردند . سرانجام با پيشنهاد عمروبن عاص

، تصميم گرفتند كه در مجمع عمومى مسلمانان ، هم حضرت على عليه السّلام و هم معاوية بن ابى سفيان را از خلافت بركناركرده و انتخاب خليفه را بر عهده شوراى مسلمين بگذارند تا آنان هركسى را برگزيدند ، خلافت اسلامى را بر عهده گيرد .

روز موعود فرارسيد و ابوموسى و عمروبن عاص با دلهره و وسواس ويژه ، وظيفه مهمى را بر گردن گرفته و آن را مى بايست در جمع مسلمانان بيان كنند و زمينه انتخاب خليفه منتخب را فراهم كنند .

ولى عمروبن عاص با نيرنگ تمام ، ابوموسى را به اظهار نظر وادار كرد و او را پيش از خود ، به منبر فرستاد . ابوموسى كه از جانب عمرو بن عاص ، اطمينان داشت ، پس از بيان مقدمه ، گفت : ما بعد از بررسى جوانب مختلف ، به اين نتيجه رسيديم كه هر دو خليفه را عزل و انتخاب خليفه بعدى را بر عهده شوراى مسلمانان بگذاريم . به اين جهت ، من از سوى سپاهيان عراق ، على بن ابى طالب عليه السّلام را از خلافت مسلمانان عزل مى نمايم !

از منبر به زير آمد و نوبت به عمروبن عاص رسيد . او نيز پس از مقدمه اى گفت : حال كه ابوموسى ، على عليه السّلام را از خلافت عزل كرد ، من معاوية بن ابى سفيان را به خلافت مسلمانان برمى گزينم و همگان را به بيعت وى فرامى خوانم !

ابوموسى كه انتظار چنين خيانتى را از عمروبن عاص نداشت ، بر او برآشفت و ميان آنان مشاجره لفظى بالا گرفت .

شيعيان و هواداران امام على

عليه السّلام اعتراض كرده و اين تصميم را باطل ، اعلام كردند و ابوموسى را خائن به دين و امت دانستند و او را از خود طردكردند . شاميان با خوشحالى به شام برگشته و به جشن و سرور پرداختند و سرانجام نبرد بزرگ صفين ، بدون اين كه طرف پيروزى در ميدان داشته باشد و نتيجه قطعى به دست آورده باشد ، با نيرنگ عمرو بن عاص و خيانت افرادى چون اشعث بن قيس و ابوموسى اشعرى به پايان رسيد . (22)

اول صفر سال 61 هجرى قمرى

ورود اسيران واقعه كربلا به شام

پس از آن كه امام حسين عليه السّلام و ياران باوفايش در دشت سوزان كربلا به دست لشكريان حرمت شكن و سفاك عمربن سعد در روز عاشوراى سال 61 قمرى به شهادت رسيدند ، بازماندگان آنان ، از جمله امام زين العابدين عليه السّلام كه در شدت بيمارى به سر مى برد و ساير فرزندان ، همسران ، خواهران و مادران شهيدان كربلا ، به اسارت سپاه عمربن سعد درآمده و در روز يازدهم محرم ، آنان را از كربلا به كوفه منتقل نمودند . عبيدالله بن زياد كه استاندار كوفه و بصره و عامل يزيدبن معاويه در عراق و فتنه گر اصلى واقعه كربلا و از دشمنان سخت اهل بيت عليه السّلام بود ، دستور داد كه اسيران را با همان حالت اسارت و در پوشش نامناسب و تحقيرآميز وارد مجلس او نموده و از اين راه بر آنان و بر همگان فخر و بالندگى نمايد .

به همين جهت با اسيران به گونه اى زننده و ناروا رفتاركرد و بر آنان بسيار سخت گرفت . ولى

مناظره و مشاجره حضرت زينب (س ) و امام زين العابدين عليه السّلام در مجلس ابن زياد و افشاگرى جنايت هاى سپاه كوفه براى اهالى اين شهر ، عبيدالله بن زياد را در موقعيت بسيار خطرناكى قرارداد . به طورى كه مردم از شدت خشم و نگرانى و انزجار از رفتار عبيدالله و سپاهيان بى نزاكت او در دشت كربلا ، آشكارا بر حسين عليه السّلام و يارانش مى گريستند و قاتلانشان را لعنت مى كردند .

عبدالله بن عفيف ، از جمله شيعيان على عليه السّلام در كوفه بود كه در همان زمان بر ضد عبيدالله قيام كرد و به دست دژخيمان حكومت به شهادت رسيد .

به هر تقدير پس از چند روز اقامت اسيران در كوفه ، آنان را روانه شام نمودند تا در مجلس يزيدبن معاويه (دومين حاكم اموى ) حاضر سازند .

عبيدالله بن زياد پيش از حركت اسيران ، فرمان داد سرهاى شهيدان كربلا را بالاى نيزه كرده و به سرپرستى زحربن قيس به شام ارسال كنند و پس از آن ، اسيران را بر كجاوه هايى سواركرده و به حالت اسيرى روانه شام كرد . وى دستور داد امام زين العابدين عليه السّلام را با غُل جامعه در بند كرده و دستهايش را برگردنش به بندند . وى ، محفّربن ثعلبه عائذى را ماءمور رساندن اسيران به شام نمود و افراد جنايت كارى چون شمربن ذوالجوشن و خولى را نيز با او همراه كرد .

گروه اسيرداران ، در ميان راه به گروه حاملان سرهاى شهدا پيوسته و به اتفاق هم راه عراق تا شام را پيمودند . (23)

منازل و ايستگاه هاى

ميان عراق و شام ، زياد است و معروف به چهل منزل مى باشد . آنان در هنگام حركت به سوى شام از بسيارى از شهرها و روستاها عبور كردند و در بسيارى از اين مناطق ، مردم به محض باخبر شدن از شهادت امام حسين عليه السّلام و اسارت خانواده آن حضرت ، سوگوارى مى كردند و بر قاتلان آن حضرت نفرين و لعنت مى نمودند . از اسيران و سرهاى شهدا در بين راه ، كرامات فراوانى به ظهور رسيده و خاطره هاى زيادى از آنان در منابع اسلامى و مقاتل به ثبت رسيده است .

به هر تقدير در روز اول ماه صفر سال 61 هجرى قمرى ، اسيران و سرهاى شهيدان واقعه كربلا را وارد دمشق ، مقر حكومت يزيدبن معاويه نمودند و اهالى اين شهر ، اين روز را عيد اعلان كرده و به جشن و پايكوبى پرداختند . (24)

روايت شده است : اسيران واقعه كربلا ، همين كه به دمشق رسيده و خيل تماشاگران را ديدند ، تلاش زيادى به عمل آورده تا خود را از تماشاگران بپوشانند . به همين جهت جناب ام كلثوم (س ) پيش از ورود به دمشق به شمربن ذى الجوشن فرمود : مرا با تو حاجتى است .

شمر گفت : حاجت تو چيست ؟

ام كلثوم (س ) فرمود : اين شهر شام است . چون خواستيد ما را وارد شهر نماييد ، از دروازه اى وارد كنيد كه حضور تماشاگران در آن كمتر باشد و سرهاى شهيدان را از ميان اسيران بيرون برده و جلوتر از آنان حركت دهيد تا مردم به تماشاى سرها

پرداخته و به خاندان عصمت و طهارت كمتر نگاه كنند .

شمر ، كه جرثومه فساد و تباهى بود ، برخلاف نظر ام كلثوم (س ) ، سرهاى شهيدان را در ميان اسيران قرارداد و آنان را همزمان از دروازه ساعت كه شلوغ ترين ورودى دمشق بود ، عبور داد .

شيخ عباس قمى (ره ) به نقل از شيخ بهايى (ره ) درباره ورود اسيران به دمشق گفت : بر در شهر سه روز ايشان را بازگرفتند تا شهر را بيارايند و هر حُلّى و زيورى و زينتى كه در آن بود به آيينه ها بستند به صفتى كه كسى چنان نديده بود . قريب پانصدهزار مرد و زن با دف ها ، و اميران ايشان با طبل ها ، بوق ها و دُهل ها بيرون آمدند و چند هزار مردان و جوانان و زنان ، رقص كنان با دف و چنگ و رباب زنان استقبال كردند . (25)

پس از ورود اسيران به دمشق ، آنان را وارد مجلس يزيد نمودند .

پيش از همه ، زحربن قيس به نزد يزيد رفت و گفت : اى امير! براى تو مژده فتح و پيروزى آورده ام . خداوند متعال تو را بر مخالفانت پيروز كرد . همانا حسين بن على عليه السّلام به همراه هجده تن از اهل بيت و شصت نفر از يارانش بر ما وارد شدند و ما به محض ورود آنان به عراق ، به سوى او حركت كرديم و به او گفتيم كه يا تسليم شده و فرمان عبيدالله بن زياد را برگردن گيرد و يا آماده كارزار گردد . ولى او و يارانش

تسليم نشده و كارزار را پذيرفتند . ما هم بامداد كه خورشيد سر از نقاب حجاب برآورد بر آن ها تاختيم . (26)

زحر بن قيس براى خوش آيند يزيد و جلب رضايت او و گرفتن جايزه ، تعريف و توصيف زيادى از جنايت هاى خود و هم دستان خود به عمل آورد .

يزيد ، پس از شنيدن گفتار ابن قيس ، سرش را به زير انداخت و مقدارى به فكر فرورفت و آن گاه سربرداشت و گفت : هرگاه حسين عليه السّلام را نمى كشتيد من شما را مردمى مطيع و فرمانبردار مى دانستم و اگر من به جاى عبيدالله بن زياد بودم از كرده حسين عليه السّلام درمى گذشتم .

يحيى بن حكم ، برادر مروان بن حكم كه در آن مجلس حضور داشت ، گفت : اين ها همان سرهايى هستند كه در سرزمين طف به دست پسر زياد كه داراى حسب و نسب پستى است از پاى درآمدند . آرى نسل اميه به اندازه ريگ ها ، دنيا را پركرده و براى دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نسلى باقى نمانده است !

يزيد سخن او را بريد و بر سينه اش زد و دستور داد كه خاموش شود . (27)

يزيد در آن جمع ، متوجه امام سجاد عليه السّلام شد كه در غل و زنجير بود و به وى گفت : اى پسر حسين ! پدرت خويشاوندى مرا بريد و حق مرا زير پا گذاشت و با من درباره سلطنت به نزاع پرداخت ، در نتيجه خدا با او چنين معامله اى كرد كه اكنون مشاهده مى نمايى !

امام زين العابدين

عليه السّلام در پاسخ يزيد اين آيه را تلاوت كرد : ما اَصابَ مِن مُصيبَةٍ فِى الاْ رْضِ وَ لا فى اَنفُسِكُمْ اِلاّ فى كِتابٍ مِن قَبْلِ اَنْ نَبْرَاَها . (28)

يعنى هيچ بلا و ناگوارى در روى زمين و در جان هايتان به شما نمى رسد مگر آن كه پيش از اين ما آن را در كتاب مقدرات ثبت كرديم ، همانا اين كار براى خدا آسان است .

در آن مدتى كه اسيران در شام اقامت داشتند ، رويدادهاى گوناگونى براى آنان به وقوع پيوست كه از همه مهمتر درگذشت دختر خردسال امام حسين عليه السّلام در خرابه شام ، مناظره حضرت زينب (س ) و ديگر افراد خانواده امام حسين عليه السّلام با يزيد و خطبه به يادماندنى امام سجاد عليه السّلام در حضور يزيد ، درباريان و اهالى دمشق در مسجد اموى بود .

اين گونه افشاگرى ها و مبارزه هاى پنهان و آشكار اهل بيت عليه السّلام در حالت اسيرى در شام ، يزيد را در نزد مسلمانان ، بى مقدار و بى اعتبار كرد و پس از مدتى ، وضعيت شام را بر ضد يزيد و به هوادارى از امام حسين عليه السّلام تغييرداد .

يزيد ، ناچار شد كه اعتراف به جرم و جنايت خود و سپاهيان و عاملان جنايت پيشه خود كرده و از امام زين العابدين عليه السّلام عذرخواهى نمايد و پس از مدتى آنان را آزاد و با احترام و عزت به مدينه منوره عودت دهد . (29)

بدين ترتيب ، قيامى را كه امام حسين عليه السّلام با خون خود آغاز كرده بود ، امام زين العابدين عليه السّلام

و حضرت زينب عليها السّلام و ساير اسيران واقعه كربلا ، با اسارت خود به اكمال و اتمام رسانيد .

اول صفر سال 249 هجرى قمرى

شورش بزرگ اهالى بغداد بر ضد حكومت وقت

پس از درگذشت منتصرباللّه (يازدهمين خليفه عباسى ) ، مستعين باللّه به خلافت رسيد . وليكن عده اى از نظاميان حكومتى ، خلافت وى را به رسميت نشناخته و خواهان خلافت معتز فرزند متوكل عباسى شدند .

در بغداد ميان هواداران مستعين و هواداران معتز ، چندين روز درگيرى و نبرد شديد برقرار بود . تعدادى از طرفين كشته و زخمى گرديدند و اماكن فراوانى دست خوش غارت و تخريب گرديد و بر اين شهر كه دارالخلافه مسلمانان بود ، هرج و مرج و بى نظمى حاكم گرديد .

ولى سرانجام ، هواداران مستعين پيروز شده و حكومت را بدست گرفتند .

روميان كه از اختلاف و پراكندگى مسلمانان ، به ويژه درگيرى هاى دارالخلافه بغداد ، باخبر شده بودند ، به مرزهاى مسلمانان هجوم آوردند .

در نزديكى شهر ( ملطيه ) ميان سپاهيان روم و مدافعان مسلمان ، نبرد شديدى درگرفت و از طرفين ، تعداد زيادى كشته ، زخمى و اسير گرديدند .

در اين جنگ بى امان ، عمربن عبيدالله بن اقطع ، فرمانده كل مسلمانان و على بن يحيى ارمنى ، از فرماندهان سپاه و حدود دوهزار نفر از سربازان مسلمان كشته شدند .

مردم بغداد كه از اختلافات داخلى عباسيان و كشته شدن مسلمانان در نبرد با روميان ، ناراحت و نگران بودند ، در اول صفر سال 249 قمرى به طور خودجوش صداى اعتراض خويش را نسبت به ضعف و سستى دست اندركاران حكومتى بلند نمودند .

اعتراضات

آنان ، پيوسته فراگيرتر مى شد و جمعيت فراوانى را به خود جذب مى كرد .

مردم خشمگين بغداد ، زندان حكومتى را مورد هجوم قرار داده و آن را از دست ماءموران بيرون آوردند و زندانيان را آزاد كردند .

آنان به خاطر اعتراض به دست اندركاران حكومت ، يكى از پل هاى بغداد را بريده و ديگرى را به آتش كشيدند و انبارهاى دولتى و سرمايه داران را مصادره كرده و براى تقويت سربازان مبارز ، به سوى جبهه هاى جنگ ارسال كردند .

ديگر شهرنشينان بلاد اسلامى نيز از رفتار و كردار حاكمان و متصديان امور ناراحت و متنفّر بودند . در سامرا ، شورشيان اين شهر به تقليد از شورشيان بغداد ، به زندان ها هجوم آورده و زندانيان را آزاد كردند .

اهالى اهواز ، فارس و جبال (مناطق كوهستانى سلسله جبال زاگرس ) جوانان خود را تجهيز كرده و براى پشتيبانى از مدافعان مسلمان به سوى سرحدات اعزام كردند .

شورش مسلمانان كه مى رفت از بغداد به همه بلاد اسلامى گسترش پيدا كند ، از سوى زمامداران وقت سركوب شد .

وُصيف ، بُغاى صغير و عموم سپاهيان ترك نژاد بغداد ، به دستور خليفه عباسى ، به سركوبى شورشيان پرداختند و تعداد فراوانى از شورش گران و بى گناهان را از هستى ساقط كرده و آشوب آنان را از اين طريق خاتمه دادند . (30)

اول صفر سال 270 هجرى قمرى

كشته شدن صاحب الزّنج و پايان يافتن فتنه زنگيان

در عصر خلافت مهتدى عباسى (چهاردهمين خليفه عباسيان ) شورشى در جنوب عراق آغاز گرديد و رهبرى آن را مردى به نام صاحب الزّنج بر عهده داشت و پيروزى هاى

بزرگى به دست آورد . هويت صاحب الزّنج و نَسَب او به درستى روشن نيست . تاريخ نگاران درباره نَسَب او به گمانه زنى پرداختند . برخى وى را از نوادگان زيدبن على بن الحسين عليه السّلام ، و برخى ديگر وى را از طايفه عبدالقيس دانستند . گويا در زمان او نيز درباره نسبش اختلاف بود . چنانچه خود او در آغاز خود را على بن محمدبن احمدبن عيسى ، معرفى كرد و پس از آن كه بصره را گرفت ، با على بن محمدبن احمدبن عيسى در اين شهر روبرو شد و اهالى بصره وى را به همين نام مى شناختند؛ بدين جهت صاحب الزّنج ناچار شد ادعا كند كه از نوادگان يحيى بن زيد ، مقتول در جوزجان است .

به هر تقدير ، نام اصلى وى ، على بن محمد بود ، كه بنا به روايت برخى از مورخان ، خود را از نسل زيد بن على بن حسين عليه السّلام مى دانست . (31)

برخى ديگر بر اين باورند كه وى از پيروان خوارج بود و چون استقبال مردم از قيام هاى پى درپى زيديان را مشاهده كرد ، حس جاه طلبى اش ، وى را وادار كرد كه به نام زيديان قيام كرده و خود را منتسب به خاندان اهل بيت عليهم السّلام نمايد . در حالى كه كردار و روش هاى او هيچ شباهتى به اهل بيت عليهم السّلام نداشت و برخى از آنانى كه به نبرد او رفته بودند ، از علويان و هاشميان بودند .

او پيش از اين از سامرا به بحرين رفته بود و خود را از

فرزندان عباس بن على بن ابى طالب عليه السّلام معرفى كرد و از آن جا به بغداد رفت و خود را به احمدبن عيسى بن زيد نسبت داد .

تا اين كه در سال 255 در بصره ، شورشى آغاز شد و دو طايفه بلاليه و سعديه بر ضد حاكم وقت قيام كرده و وى را كه نامش محمدبن رجاء بود ، از حكومت عزل نمودند .

صاحب الزّنج پس از شنيدن ماجراى بصره ، به اين شهر رفت و داعيان و مبلغان خود را در ميان مردم پراكنده ساخت . وى ، بردگان سياه را مورد توجه قرارداد و آنان را به آزادى و زندگى به سان ديگران وعده داد . بدين جهت بردگان زيادى به او پيوستند .

از آن زمان ، شورش رسمى وى آغاز گرديد . وى با تنظيم بردگان سياه و سپاهيان خود به شهرهاى كوچك هجوم و آن ها را در تصرف خويش درآورد و از مناطق به دست آورده ، غنايم فراوانى ، نصيب سپاهيان خويش كرد .

تا اين كه به سوى بصره هجوم آورد و در ميان راه با دسته هاى چند از نيروهاى وابسته به خليفه عباسى روبرو شد و پس از نبردهاى خونين ، آنان را از سر راه برداشت و خود را به دروازه بصره رسانيد و اهالى اين شهر و سپاهيان خليفه براى جلوگيرى از ورود وى تلاش زيادى به عمل آوردند ، ولى نتيجه اى در پى نداشت و سپاهيان صاحب الزّنج با قدرت تمام ، صف مدافعان را شكسته و وارد شهر گرديدند و جمعيت زيادى را كشته و اموال فراوانى را به غنيمت

گرفتند و به بندرگاه و لنگرگاهاى بصره نيز دست برد زده و تمام قايق ها و كشتى ها را به همراه محموله ها و كالاهايشان به غارت بردند .

پس از بصره ، شهرهاى ابله ، عبادان (آبادان ) و اهواز را نيز به تصرف خويش درآورده و رعب و وحشت عظيمى در جنوب غربى ايران و جنوب شرقى عراق به وجود آوردند . (32)

يك سال پس از قيام صاحب الزّنج در بصره ، مهتدى عباسى ، مورد خشم فرماندهان و كارگزاران حكومتى خويش قرارگرفت و در رجب سال 256 قمرى از خلافت عزل گرديد و به جاى وى ، معتمدعباسى به خلافت رسيد . (33) صاحب الزّنج از نابسامانى هاى دربار خلافت عباسيان ، سودى فراوان جست و شهرهاى ديگرى را تصرف كرد . معتمدعباسى براى خاموش كردن فتنه صاحب الزّنج تلاش زيادى به عمل آورد . وى فرماندهان چندى را به نبرد صاحب الزّنج فرستاد . برخى به پيروزى هاى كوچك و مقطعى نايل شده و پس از مدتى ناچار به عقب نشينى و شكست مى شدند و برخى ديگر در آغاز نبرد ، متحمل شكست و فضاحت مى گرديدند .

معتمد عباسى به ناچار ، برادر خود ابواحمدموفق را كه در مكه حكومت مى كرد فراخواند و وى را به فرماندهى سپاهيان خليفه در نبرد با صاحب الزّنج منصوب كرد و حكومت كوفه ، مكه ، مدينه ، يمن ، بصره ، اهواز ، يمامه ، بحرين و بسيارى از مناطق ديگر را به وى عطاكرد تا با دل گرمى بيشتر ، تجهيز سپاه كرده و غائله صاحب الزّنج را به پايان آورد .

از

آن زمان ميان سپاهيان خليفه و سپاهيان صاحب الزّنج ، درگيرى هاى زيادى به وقوع پيوست و خلق كثيرى جان باختند و تعدادى از سپاهيان و اهالى بى گناه شهرها كشته ، زخمى و اسير گرديدند . سپاهيان صاحب الزّنج ، بسيارى از مناطق مسكونى و محله هاى شهرها را آتش زده و كشتى هاى بندرگاه را نابود ساختند و اموال فراوانى از مردم به تاراج بردند .

فتنه و فساد بزرگى كه همانندش را در تاريخ كمتر مى توان ديد ، به وقوع پيوست .

صاحب الزّنج پس از پيروزى هايى كه به دست آورد و غنايمى كه نصيب سپاهيانش كرده بود ، اقدام به ساختن شهر جديدى نمود كه نامش را ( المختاره ) نهاد .

براى اين شهر ، باروها ، خندق ها ، تنگناها و استحكامات ويژه اى در نظر گرفت و با برنامه و نقشه مهندسى يك شهر تمام عيار نظامى به وجود آورد .

از آن سو ، موفق باللّه عباسى كه براى نبرد با صاحب الزّنج به جنوب عراق لشكركشى كرده و در مقابل المختاره اردو زده بود ، اقدام به ساختن شهر ديگرى به نام ( موفقيه ) كرد و در آن ، خانه ها و مغازه هاى فراوانى ساخت و در وسط شهر ، مسجد جامع بزرگى بنا نهاد .

از آن جا براى تخريب روحيه سربازان صاحب الزّنج ، اقدامات فراوانى به عمل آورد . وى از طريق ارسال پيكان هاى تير و يا نفوذى هاى خود ، به سپاهيان صاحب الزّنج پيام مى فرستاد كه به همه سپاهيان صاحب الزّنج جز خود او ، در صورت تسليم شدن ،

امان نامه مى دهد . از اين طريق تعدادى از سپاهيان صاحب الزّنج را از مختاره بيرون كشيد .

ابوالعباس فرزند موفق عباسى كه بعدها به معتضدعباسى شهرت يافت و به خلافت رسيد ، در نبرد با صاحب الزّنج همراه پدرش موفق بود و نبردهاى فراوانى را فرماندهى كرد و پيروزى هاى بزرگى به دست آورد .

در محرم سال 268 قمرى ، يكى از سرداران صاحب الزّنج و يار مورد اعتماد او به نام جعفربن ابراهيم ، معروف به السّجان ، از موفق امان خواست و سپاه صاحب الزّنج را ترك كرد . موفق پس از دلگرمى سجّان ، وى را به نبرد با صاحب الزّنج وادار ساخت .

صاحب الزّنج و سپاهيان او پس از سال ها نبرد و كشتار مردم و تاراج اموال آنان ، به سوى عافيت طلبى و ايجاد رفاه و زندگى اشرافى روى آوردند . براى خويش ساختمان هاى مجلل و برج و باروهايى بنا نمودند و خدمت كارانى از مردان و زنان بى نوا را در استخدام خود گرفته و براى اشباع شهوات نفسانى خود ، اقدام به هر عملى مى كردند .

اين گونه رويكردها در يك اجتماع يا جمعيتى ، موجب رقابت و حسادت افراد شده و يكپارچگى آنان را به فروپاشى تبديل مى كند و به تدريج آنان را به اضمحلال و نابودى مى رساند . در اين واقعه نيز آفت دنياطلبى ، دامن سپاهيان صاحب الزّنج را گرفت و آنان را به رقابت ، حِقد ، كينه و حسادت وادار ساخت و سرانجام براى از ميان بردن رقيبان خود ، دست به هر عمل زدند تا خود ميدان

دار و صاحب اختيار باشند . اين امر موجب ضعف و سستى سپاهيان صاحب الزّنج و تقويت سپاه خليفه گرديد .

موفق عباسى كه براى پايان دادن غائله صاحب الزّنج عزم خويش را جزم كرده بود ، چند سالى درگير اين ماجرا بود .

سرانجام با تدابيرى كارآمد ، صحنه را بر صاحب الزّنج تنگ كرد .

او شهرهايى كه در تصرف عاملان صاحب الزّنج بود ، يكى پس از ديگرى تصرف كرد و آنان را وادار به عقب نشينى به مختاره نمود .

هم چنين شهر بصره را با تلفات و خسارات فراوان به دست آورد و صاحب الزّنج و سپاهيانش را در مختاره ، در محاصره خويش قرارداد . وى پس از مدت ها محاصره شهر مختاره ، بر اين شهر هجوم آورد و سد مدافعان را شكست و وارد اين شهر نظامى گرديد . در داخل و خارج شهر مختاره به نبرد با سپاهيان صاحب الزّنج پرداخت و تعداد زيادى از آنان را از پاى درآورد .

در 27 محرم سال 270 ، جنگ طرفين شدت گرفت ولى سپاهيان صاحب الزّنج ، هرچه مى گذشت ناتوان تر مى شدند و در نتيجه متحمل شكست سنگين و سخت شدند و شهر مختاره به تصرف موفق درآمد .

علاوه بر كشته شدن تعداد بى شمار و فرار گروهى فراوان ، تعداد پنجاه هزار تن از سپاهيان صاحب الزّنج به اسارت نيروهاى موفق درآمدند .

به هر تقدير ، صاحب الزّنج پس از چهارده سال و چهارده ماه ، تاخت و تاز و حكومت كردن بر بخشى از جنوب غربى ايران و جنوب شرقى عراق ، در اول صفر سال 270 قمرى

به دست سپاهيان موفق عباسى كشته شد و با كشته شدن وى ، پرونده اين شورش بزرگ نيز بسته گرديد . (34)

اما درباره انتساب صاحب الزّنج به اهل بيت عليهم السّلام و علوى دانستن وى كه در برخى از كتب تاريخى (به ويژه در منابع اهل سنّت ) آمده است ، ترديدى در باطل بودن اين گونه ادعاها نيست . چون قيام زنگيان در عصر امام يازدهم حضرت امام حسن عسگرى عليه السّلام به وقوع پيوست و آن حضرت كه امام شيعيان و بزرگ علويان بود ، هنگامى كه شنيد برخى از مردم وى را علوى مى دانند ، به صراحت بيان كرد كه وى از اهل بيت عليهم السّلام نيست . از محمدبن صالح خثعمى روايت شده است : تصميم گرفته بودم از امام عسگرى عليه السّلام چند چيزى را بپرسم و پاسخ شرعى آن ها را به دست آورم . پرسش هايم را نوشتم و نامه را براى امام عليه السّلام فرستادم وليكن با اين كه در نظر داشتم درباره صاحب الزّنج هم به پرسم ، غفلت كرده و اين موضوع از يادم رفته بود . ولى هنگامى كه امام عليه السّلام پاسخ نامه ام را داد و نامه را گشودم و پاسخ هايم را گرفتم ، با شگفتى مشاهده كردم كه امام عليه السّلام نوشت : و صاحب الزّنج ليس منّا اهل البيت عليهم السّلام (35) . (36)

علامه مجلسى درباره صاحب الزّنج مى نويسد : و كان منفيا عنهم عليه السّلام نسبا و مذهبا و عملا .

يعنى : صاحب الزّنج از جهت نسب ، مذهب و كردار ، هيچ گونه رابطه اى

با اهل بيت عليهم السّلام نداشت و امام عليه السّلام وى را به طور كلى ، نفى كرده بود . (37)

امّا با اين حال ، چرا چنين داورى هاى ناروايى صورت مى گيرد و اين شخص مطرود به خاندان پاك و خوش نام اهل بيت عليهم السّلام نسبت داده مى شود ، بايد گفت : شايد خود صاحب الزّنج براى ترغيب مردم به قيام و ايجاد خوش بينى در ميان آن ها اقدام به اين كار كرده باشد ، وليكن از شيطنت هاى عباسيان كه علويان را هميشه رقيب خويش دانسته و از گرايش مردم به آنان ، رنج و رشك مى بردند ، نبايد غافل شد و اين گونه ادعاها به طور مسلّم مورد تاءييد آنان بود . زيرا آنان با ترويج اين گونه ادعاها ، تلاش زيادى براى منزوى كردن اهل بيت عليهم السّلام و پيروان آنان مى نمودند و از اين راه ، رقيبان اصلى خويش را از سر راه خود برمى داشتند .

آنان كه نمى توانستند ، پيشوايان معصوم عليهم السّلام و اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را با زندان ، تبعيد و شهادت از ميان بردارند ، از اين گونه رويدادها كه در تاريخ اسلام كم نبود ، سود جسته و ترور شخصيتى و مذهبى مى كردند .

هم چنين از راويان متعصب و مخالفان اهل بيت عليهم السّلام نبايد غافل بود . زيرا آنان نيز با گمانه زنى هاى خود و بيان كردن قول هاى ضعيف و يا ايجاد قول ضعيف درصدد خدشه واردكردن بر مذهب شيعه برمى آمدند و ايجاد شبهه و ترديد مى نمودند ،

تا شايد چند صباحى نور الهى را كم فروغ نمايند ، ولى غافل از اين كه نور الهى هرگز خامش شدنى نيست .

سوم صفر سال 57 هجرى قمرى

ميلاد با سعادت حضرت امام محمدباقر عليه السّلام ، امام پنجم شيعيان

امام محمدباقر عليه السّلام ، امام پنجم شيعيان بنا به روايتى در سوم صفر سال 57 در مدينه منوره ديده به جهان گشود(38) و جهان هستى را با نور خود روشن ساخت .

ولى اين تاريخ ، مورد اتفاق تاريخ نگاران و سيره نويسان نيست . زيرا برخى از آنان ، ميلاد با سعادت محمدباقر عليه السّلام را اول ماه رجب سال 57 هجرى قمرى مى دانند . (39)

بيشتر مورخان گفته اند كه سال تولدش 57 قمرى بوده است . بنابراين وى چهار سال پيش از واقعه كربلا به دنيا آمد و همراه پدر بزرگوارش در اين واقعه جان سوز حضور داشت .

پدرش امام على بن الحسين عليه السّلام ، معروف به سجاد و زين العابدين ، و مادرش فاطمه بنت الحسن المجتبى عليه السّلام ، معروف به امّالحسن و امّعبدالله مى باشند .

چون نَسَب شريف امام محمدباقر عليه السّلام ، هم از پدر و هم از مادر به امام اميرالمؤ منين عليه السّلام و فاطمه زهرا(س ) مى رسد ، به ايشان علوى بين علويين و فاطمى بين فاطميين گفته مى شود .

امام محمدبن على عليه السّلام ، مكنّى به ابوجعفر و ملقب به باقرالعلم و باقرالعلوم مى باشد .

اين امام همام پس از شهادت پدر ارجمندش امام زين العابدين عليه السّلام در سال 95 قمرى ، به مقام عظماى ولايت و امامت شيعيان رسيد وپيروان اهل بيت عليهم السّلام را

در آن درياى مواج سياسى و نظامى عصر خويش و هرج ومرج هاى آخر حكومت امويان ، به نيكى هدايت و رهبرى كرد . با اين كه ميان رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و تولد امام محمدباقر عليه السّلام به مدت 47 سال فاصله بود ، در عين حال آن حضرت ، سلام گرم و دلنشين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را از سوى جابربن عبدالله انصارى دريافت كرد .

جابربن عبدالله كه يكى از ياران رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و از محبان اهل بيت عليهم السّلام بود ، در سنين كودكى و نوجوانى امام محمدباقر عليه السّلام ، وى را در آغوش گرفت و سلام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را به وى ابلاغ كرد .

امام محمدباقر عليه السّلام از آغاز زندگى تا شهادت خويش با 11 تن از خلفا معاصر بود كه همه آنان ، جز يكى از طايفه خبيثه بنى اميه بودند .

سرانجام اين امام همام در هفتم ذى الحجه ، و به روايتى در ربيع الاول سال 114 قمرى در 57 سالگى به وسيله زهرى كه ابراهيم بن وليد بن عبدالملك ، در ايام خلافت هشام بن عبدالملك ، به آن حضرت خورانيده بود ، به شهادت رسيد و در قبرستان بقيع ، در كنار پدرش امام زين العابدين عليه السّلام و جدّ مادرى اش امام حسن مجتبى عليه السّلام به خاك سپرده شد . (40)

شيخ مفيد (متوفاى سال 413 قمرى ) در كتاب اءلارشاد ، درباره مقام و شخصيت امام محمدباقر عليه السّلام مى گويد : حضرت باقر كه نام شريفش محمّد بن على

بن الحسين عليه السّلام است ، از ميان تمام برادرانش پس از پدر ارجمندش ، به مقام امامت و خلافت الهى رسيد و جانشين وى گرديد و امور امامت را پس از آن حضرت ، اداره كرد . فضيلت ، علم ، زهد و بزرگوارى امام محمدباقر عليه السّلام از تمامى خاندان وى بيشتر و برتر بود و همگان ، وى را به عظمت مى ستوده و عوام و خواص احترامش مى كردند . قدر و منزلتش از ديگران بيشتر بود و از هيچ يك از فرزندان امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام ، در خصوص علم دين ، نشر آداب و سنت نبوى ، حقايق قرآنى ، سيرت الهى و فنون اخلاق و آداب ، يادگار گران بهايى به اندازه او بر جاى نمانده است .

از ياران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، همان هايى كه عمرى دراز پيدا كرده و محضر آن جناب را درك كرده بودند ، از آن حضرت ، امور دينى و آيين اسلامى را روايت كرده اند .

هم چنين بزرگان تابعين و پيشوايان فقهاى مسلمين ، از اين امام همام بهره هاى بسيار برده اند . پايه فضل و بزرگوارى آن حضرت به جايى رسيده بود كه در ميان اهل علم و كمال ، ضرب المثل بود و سرايندگان ، در ستايش او شعرهاى فراوانى سروده و آثار خود را به نام نامى آن حضرت مزين مى كردند . (41)

السّلام عليك يا محمّدبن علي ، باقرالعِلمِ بعد النّبى ، يا حجة اللّه على خلقه ، و رحمة الله و بركاته .

سوم صفر سال 120 هجرى قمرى

شهادت زيد بن على

عليه السّلام در كوفه

زيد فرزند امام زين العابدين عليه السّلام يكى از چهره هاى معروف و درخشان خاندان ولايت و امامت است كه در عصر امويان به مبارزه برخاست و با قيام خود بر ضد خلافت هشام بن عبدالملك ، حكومت امويان را به لرزه انداخت .

در اين جا ، مواردى چند از اين شهيد سرافراز علوى را به طور گذرا اشاره خواهيم نمود :

الف - شخصيت و منزلت زيد بن على عليه السّلام

شيخ مفيد (متوفاى 413 قمرى ) در اءلارشاد ، درباره شخصيت زيد بن على عليه السّلام مى گويد : زيدبن على بن حسين عليه السّلام پس از برادر بزرگوارش امام محمدباقر عليه السّلام ، از ساير برادران خود بزرگوارتر و برتر بود . وى ، مردى پارسا ، پرهيزكار ، فقيه ، سخاوت مند و دلاور بود ، كه شمشير به دست گرفت و با قيام خود امر به معروف و نهى از منكر كرد و از كشندگان امام حسين عليه السّلام خون خواهى نمود . (42)

هم چنين درباره شخصيت عبادى وى ، زيادبن منذر ، معروف به ابوجارود گفت : من به مدينه رفته و از هر كسى درباره زيدبن على عليه السّلام پرسش كردم ، به من گفتند : ذاك حليف القرآن ؛ او ، حليف (هم سوگند) قرآن است .

هم چنين هشام بن هشام گفت : از خالدبن صفوان كه شخصيت زيدبن على عليه السّلام را براى ما تعريف مى كرد ، پرسيدم : زيد را در كجا ديدار كردى ؟ گفت : در رصافه كوفه .

پرسيدم : او چگونه مردى بود؟

گفت : ما علمتَ يبكى من خشية اللّه

حتّى يختلط دموعه بمخاطه ؛همان گونه دانستى ، او از خوف خدا آن قدر گريه مى كرد كه اشك هاى وى با آب بينى اش درهم مى آميخت . (43)

گفتنى است كه پس از واقعه كربلا و شهادت اباعبدالله الحسين عليه السّلام ، گرچه قيام هايى بر ضد امويان از سوى دوستداران اهل بيت عليهم السّلام براى خون خواهى از شهيدان كربلا و يا براى مقاصد ديگر ، به وقوع پيوست و حكومت امويان را با خطر جدى روبرو كرد ، مانند قيام توابين و قيام مختاربن ابى عبيده ثقفى ، وليكن از علويان تا زمان زيد ، قيام و حركت مهمى پديد نيامده بود و قيام زيدبن على عليه السّلام ، سرآغاز قيام ها و جنبش هاى علويان بر ضد امويان و پس از آنان ، بر ضد عباسيان بود .

اين امر ، نشان مى دهد كه در عصر غربت علويان و خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه كسى را ياراى مخالفت و مبارزه با امويان نبود ، اين علوى زاده دلير با تلاش هاى بى دريغ خود بار ديگر دوستان اهل بيت عليهم السّلام و شيعيان را به حركت درآورد و قيام بزرگى را پايه گذارى كرد .

ب - علل و عوامل قيام زيد

شيخ مفيد ، علت اساسى و انگيزه نخستين حركت زيد را خون خواهى از امام حسين عليه السّلام و ياران شهيد او در واقعه كربلا ، دانسته است . (44)

هم چنين زنده كردن سنت نبوى ، جهاد با ستم كاران ، رفع محروميت ها و ايجاد عدالت اجتماعى را مى توان از جمله علل و عوامل قيام زيد

دانست .

زيد بسان تمام علويان مبارز و حق طلبان دلير از روش هاى غير انسانى حاكم مدينه و خلفاى غاصب اموى در جامعه اسلامى و اسلام ستيزى و دنياگرايى زمام داران عصر خويش در رنج بود و دنبال فرصتى مى گشت تا آرزوهاى خويش را محقق سازد و بار ديگر قيامى را به وجود آورد . زيد به خاطر ستم كارى ها و رفتار تبعيض آميز خالد بن عبدالملك ، حاكم مدينه به شام رفت تا در نزد هشام بن عبدالملك (نهمين خليفه اموى ) از وى دادخواهى كند .

هشام كه سرگرم خوش گذرانى ها و زندگى راحت در ميان درباريان بود ، حوصله ملاقات با زيد را نداشت . به همين جهت چندين بار درخواست زيد مبنى بر ملاقات را رد كرد . اما با اصرار و پافشارى زياد زيد ، وى را به حضور پذيرفت . وليكن پيش از ورود وى به مجلس نشينان خود دستور داد ، طورى بنشينند كه جايى براى نشستن زيد نباشد و او در آغاز ورودش تحقير گردد . زيدبن على عليه السّلام كه فردى دلير و زيرك بود ، به محض ورود در مجلس هشام ، متوجه شد كه هشام براى تحقير و سركوفت او ، زمينه را فراهم كرده است . زيد نيز با گفتار و رفتار خود تلاش كرد كه هشام و اطرافيان او را متوجه كردار ناشايست و استكبارى آنان گرداند . بدين جهت ، به هشام گفت : إ نّه ليس من عباداللّه احد فوق اءن يوصى بتقوى اللّه ، ولا من عبادة احد دون اءن يوصى بتقوى اللّه ، و اءنا اوصيك

بتقوى اللّه يا اميرالمؤ منين ، فاتّقه . (45)

يعنى : مقام هيچ بنده اى بالاتر از آن نيست كه ديگران او را به تقوى سفارش نكنند و مقام هيچ بنده اى فروتر از آن نيست كه ديگران را به تقوا وادار نكند . اينك من تو را به تقوا و بيم از خداى منان ، توصيه مى كنم .

هشام كه گمان نمى كرد با چنين سخنى روبرو گردد ، درصدد برآمد تا زيد را از راه هاى ديگر شرمسار گرداند . او به زيد گفت : تو خود را شايسته خلافت مى دانى و آرزو دارى كه روزى بر سرير خلافت نشينى ، ولى بدان چنين نخواهد شد . چون تو شايسته آن نيستى ، زيرا تو كنيززاده اى بيش نيستى !

هشام براى تحقير و كوچك كردن زيد ، كنيززاده بودن وى را پيش گرفت . چون مادر زيد ، كنيزى بود كه مختاربن ابى عبيده ثقفى به امام سجاد عليه السّلام بخشيد و زيد از او متولد گرديده بود . (46)

زيد به هشام پاسخ داد : موقعيت هيچ فردى در پيشگاه خداى سبحان ، برابر با مقام و منزلت آن پيامبرى نمى باشد كه كنيززاده بود . اگر كنيززادگى ايجاب مى كرد كه فرزندان كنيز ، موقعيت و مقامى نداشته باشند ، اسماعيل عليه السّلام به پيامبرى برانگيخته نمى شد . زيرا مادر او نيز كنيز حضرت ابراهيم عليه السّلام بود . اينك از تو مى پرسم : مقام نبوت در پيشگاه خداوند سبحان بالاتر است يا خلافت و زمامدارى ؟ كنيززادگى براى كسى كه پدرش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و

اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السّلام است ، ننگى براى او نخواهد بود .

در اين جا ميان هشام و زيد ، سخن هاى ديگرى نيز ردوبدل شد و زيد او را در برابر چشمان مجلس نشينان ، خوار و زبون كرد و وى را به خاطر غرور ، تكبر و رفتار ستم كارانه او و عاملانش در شهرها و مناطق اسلامى ، سرزنش كرد .

هشام كه ديگر توان مناظره با زيد را نداشت ، به نگهبانان دستور داد كه وى را از مجلس بيرون كرده و سپس از شام اخراجش كنند .

زيد در حالى از شام بيرون مى رفت كه مى گفت : إ نّه لم يكره قوم قطّ حدَّ السيوف إ لّا ذلّوا؛ هيچ ملتى از تيزى شمشير نهراسيد ، جز اين كه خوار و زبون گرديد . (47)

زيد پس از بيرون آمدن از شام ، يك راست به سوى كوفه رفت تا مقاصد خويش را عملى سازد و يا از شام به مدينه برگشت و پس از مدتى توقف در مدينه ، به سوى عراق رهسپار شد و در كوفه اقامت گزيد .

ج - ديدگاه امامان وقت درباره قيام زيد

تا اين جا روشن شد كه علل و عوامل قيام زيدبن على عليه السّلام عبارت بودند از : خون خواهى از قاتلان امام حسين عليه السّلام ، مبارزه با محروميت ها ، كوتاه كردن دست ستم كاران و به بيان ديگر ، عمل كردن به امر به معروف و نهى از منكر و ايجاد جامعه اسلامى بر اساس عدل علوى .

امام صادق عليه السّلام فرمود : روزى عمويم زيدبن على عليه السّلام

به محضر پدرم امام محمدباقر عليه السّلام رسيد و به وى گفت : مى خواهم بر ضد اين طاغى (هشام بن عبدالملك ) قيام كنم .

امام محمدباقر عليه السّلام فرمود : اين كار را نكن . چه اين كه هراس دارم ، تو را كشته و به دار آويخته در كوفه به بينند! اى زيد ، آيا نمى دانى كه پيش از خروج سفيانى (در عصر مهدى موعود) هر كسى از فرزندان فاطمه (س ) قيام كند ، كشته خواهد شد؟(48)

هم چنين ، روزى زيد به ديدار برادرش امام محمدباقر عليه السّلام رفت . آن حضرت فرمود : هذا سيّد من اهل بيته و الطّالب باوتارهم . (49)

جابر روايت كرده است كه از امام محمدباقر عليه السّلام درباره برادرش زيد پرسيدم . آن حضرت فرمود : از من درباره مردى پرسيدى كه ايمان و دانش او از موهاى سر تا گام هايش را گرفته است . او بزرگ خاندان خويش است . (50)

از اين روايات به دست مى آيد كه شخصيت زيد ، مورد قبول امام وقت ، حضرت امام محمدباقر عليه السّلام بود و آن حضرت ، رفتار زيد و قيامش را تاءييد مى نمود ولى مى دانست كه كارش به جايى نمى رسد و قيامش با شكست روبرو مى گردد . به همين جهت به وى گوش زد مى كرد كه تو را كشته و به دار آويخته مى بينند .

به هر تقدير ، زيدبن على عليه السّلام در عصر برادر بزرگوارش امام محمدباقر عليه السّلام اقدام به مبارزه و قيام نكرد . امام محمدباقر عليه السّلام در سال 114 هجرى قمرى به

شهادت رسيد و پس از شش سال از شهادت وى ، برادرش زيد قيام كرد و در كوفه به شهادت رسيد .

قيام زيد در عصر امامت امام جعفرصادق عليه السّلام به وقوع پيوست و آن حضرت نيز به مانند پدر بزرگوارش ، قيام زيد را موفق نمى دانست . چون آن بزرگواران مى دانستند كه هنوز آمادگى كامل و زمينه لازم براى يك قيام علوى به وجود نيامده است . در چنين زمانى ، جز خويشتن دارى و بردبارى ، راه ديگرى در ميان نيست .

معمر بن خيثم گفت : روزى در نزد امام صادق عليه السّلام نشسته بودم . در همان هنگام عمويش زيدبن على عليه السّلام وارد شد . امام صادق عليه السّلام فرمود : عموجان ، پناه مى برم به خدا از اين كه در كناسه كوفه به دار آويخته شوى !

مادر زيد كه در آن جا حاضر بود ، گفت : غير از حسادت چيزى تو را وادار نكرد كه چنين پيشگويى از فرزندم نمايى .

امام صادق عليه السّلام سه بار فرمود : اى كاش از روى حسادت گفته بودم (و كشته شدن عمويم صحت نداشته باشد) .

سپس امام صادق عليه السّلام فرمود : پدرم امام محمدباقر عليه السّلام از جدم روايت كرده است : مردى از فرزندانم قيام مى كند كه نامش زيد است . او در كوفه به قتل مى رسد و بدنش را پس از نبش قبر و خارج ساختن از گور ، به دار مى آويزند . از روح بلند او ، درهاى آسمان بازمى گردد و آسمانى ها از عطر روح او به ابتهاج مى افتند

و روحش را در طبقى سبز گذاشته و به هر كجاى بهشت كه بخواهند مى برند . (51)

فضيل بن يسار روايت كرده است كه پس از شهادت زيد ، از كوفه به مدينه رفتم و پس از آن كه خبر شهادت زيد را به امام صادق عليه السّلام دادم ، آن حضرت گريست ، به طورى كه اشك هايش تمام صورت و محاسن او را گرفته بود . امام صادق عليه السّلام فرمود : واللّه زيد عمّى و اصحابه شهداء مثل ما مضى عليه على بن ابى طالب عليه السّلام و اصحاب او؛ به خدا سوگند ، عمويم زيد و يارانش ، شهيدانى هستند همانند جدش على بن ابى طالب عليه السّلام و اصحاب او . (52)

در روايت ديگر ، عبدالله بن سيابه گفت : ما هفت نفر بوديم كه وارد مدينه شده و به محضر امام صادق عليه السّلام رسيديم و آن حضرت را از شهادت عمويش زيدبن على عليه السّلام آگاه كرديم . آن حضرت پس از گريستن بر عمويش ، فرمود : همه ما از خداييم و به سوى او بازگشت مى كنيم . از خداى بزرگ اجر مصيبت عمويم زيد را مى طلبم . همانا عمويم ، عموى نيكويى بود . او مردى بود براى دنيا و آخرت ما . سوگند به خدا ، او شهيد از دنيا رفت همانند آنانى كه با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، امام على عليه السّلام ، امام حسن مجتبى عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام به شهادت رسيدند . (53)

اخبار و روايات ديگرى نيز از امام صادق عليه السّلام و

برخى از امامان ديگر وجود دارد كه حكايت از سوگوارى آن بزرگواران در اندوه شهادت زيدبن على عليه السّلام و ستودن جوان مردى و قيام ضد استكبارى وى دارد .

به هر تقدير ، همان طورى كه بيان كرديم ، اظهار ناخوشايندى امام محمدباقر عليه السّلام و امام جعفرصادق عليه السّلام از آغاز قيام زيدبن على عليه السّلام ، به خاطر اطلاع از شكست قيام و كشته شدن وى بوده است . نه اين كه با اصل مبارزه بر ضد طاغوت زمان ، مخالفت كرده باشند .

د - چگونگى قيام

از برخى روايات به دست مى آيد كه شيعيان و دوستداران اهل بيت عليهم السّلام در كوفه با آگاهى از روحيه مبارزه جويى زيدبن على عليه السّلام و مخالفت پنهان و آشكار او با دستگاه خلافت بنى اميه ، از او دعوت كردند كه از مدينه به كوفه رفته و رهبريت قيام ضد اموى را بر عهده گيرد .

زيد با برادر بزرگوارش امام محمدباقر عليه السّلام در اين باره مشورت كرد . امام عليه السّلام وى را از زود هنگام بودن قيام و بى نتيجه بودن آن ، باخبر كرد . (54)

به همين جهت ، زيد به احترام نظر امام و برادرش امام محمّد باقر عليه السّلام در حيات آن حضرت ، اقدام به قيام و مبارزه نكرد .

اما چند سال پس از شهادت امام محمدباقر عليه السّلام ، كه زورگويى ها و رفتارهاى تبعيض آميز عامل خليفه در مدينه غيرقابل تحمل شده بود ، زيد به شام رفت تا از دست وى در نزد هشام بن عبدالملك شكايت نمايد . ولى هشام ، نه تنها به

شكايت هاى زيد اعتنايى نكرد ، بلكه او را از شام بيرون نمود .

اين امر سبب گرديد كه زيد ، تصميم نهايى خود را بگيرد و به سوى كوفه رهسپار گردد تا در جمع مبارزان اين شهر با دستگاه خلافت به مبارزه و قيام برخيزد .

وى پس از آن كه وارد كوفه شد ، مردم اين شهر را به طور پنهانى به مبارزه دعوت كرد و عده اى به او پيوستند ولى زيد تعداد آنان را براى يك مبارزه كافى نمى دانست . به همين جهت پس از چهار ماه اقامت در كوفه ، تصميم به خروج از اين شهر گرفت تا به مدينه برگردد . اما مخالفان بنى اميه و شيعيان كه از تصميم او آگاهى يافته بودند ، به سراغش رفته و او را در قادسيه يافتند و از وى درخواست كردند كه به كوفه برگردد و آنان او را به طور جدى يارى خواهند داد ونيروى رزمى و تجهيزات جنگى لازم را برايش فراهم خواهندكرد .

زيدبن على عليه السّلام دوباره به كوفه برگشت و به مدت ده ماه در اين شهر اقامت نمود و دو ماه از آن را به بصره رفته و مردم اين منطقه را نيز به مبارزه دعوت كرد .

تشكيلات و نيروسازى زيد چنان با برنامه و پنهان كارى پيش مى رفت كه يوسف بن عمر ، استاندار كوفه با تمام تلاشى كه به كار مى بست ، اطلاعات چندانى از او به دست نمى آورد . تا اين كه هشام ، نامه اى به استاندار كوفه نوشت و او را از خطر قريب الوقوع زيد بن على عليه

السّلام با خبر گردانيد .

يوسف بن عمر از آن زمان ، حساس تر شد و با تمام تلاش در پى يافتن زيد برآمد . زيدبن على عليه السّلام با ارسال نمايندگانى به برخى از شهرهاى ديگر ، مانند مدائن ، بصره ، واسط ، موصل ، خراسان ، رى و جزيره ، شيعيان اين مناطق را به قيام ضد اموى دعوت كرد .

تنها در كوفه پانزده هزار نفر با او بيعت كرده و اعلان آمادگى مبارزه نمودند .

در ميان بيعت كنندگان ، فرقه هاى مختلف فقهى و كلامى اهل سنت و پيروان اهل بيت عليهم السّلام حضور داشتند و همگان در مبارزه بر ضد امويان هم راءى شده بودند .

يوسف بن عمر براى يافتن زيد ، اقدام به كارهاى مختلفى نمود و فضاى كوفه را بسيار تيره و تار كرد . همين امر سبب گرديد كه زيدبن على عليه السّلام يك هفته زودتر از موعد مقرر قيامش را آغاز نمايد . بدين جهت تعداد كمى از بيعت كنندگان توانستند خود را به زيد رسانيده و در ركاب او حاضر شوند .

زيد در روز اول صفر سال 120 قمرى (به روايتى 121 و به روايتى ديگر 122) با شعار ( يا منصور امت امت ) كه شعار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در جنگ بدر بود ، قيام خود را آغاز كرد . تعداد ياران او از 220 تا 500 تن تجاوز نمى كرد . آنان كه با سپاهيان يوسف بن عمر و سپاهيانى كه از شام آمده بودند به جنگ و گريز پرداختند . درگيرى ميان طرفين ، دو روز ادامه يافت . تعداد

زيادى از سپاهيان شامى به دست ياران زيد كشته و زخمى شدند .

با اين كه ياران زيد نسبت به شاميان و سپاهيان يوسف بن عمر بسيار اندك بودند ، در عين حال ، دو روز مبارزه را با سرافرازى به پيش بردند .

اما در گرماگرم نبرد تيرى به پيشانى زيدبن على عليه السّلام اصابت كرد و او را از كار انداخت . يارانش با فرارسيدن شب ، پراكنده شده و تعداد اندكى از آنان ، بدن نيمه جان وى را در خانه يكى از شيعيان مخفى كرده و براى درمانش پزشكى آوردند . پزشك پس از تلاش زياد ، چاره اى جز بيرون آوردن پيكان تير از پيشانى زيد نديد . اما همين كه تير را بيرون آورد ، روح شريفش از بدن مفارقت كرد و به لقاءالله پيوست .

ياران و فرزندان او ، بدنش را در جويى دفن نموده و بر روى آن آب روان جارى كردند .

از زيدبن على عليه السّلام در هنگام شهادتش ، چهل و دو سال گذشته بود . (55)

بازماندگان سپاه زيد و فرزندان او ، از جمله يحيى بن زيد ، پس از دفن بدن وى ، پراكنده شده و بسيارى از آنان ، توانستند از كوفه گريخته و به شهرهاى ديگر روند .

يوسف بن عمر كه براى پيداكردن جسد زيد ، جايزه مهمى تعيين كرده بود ، با راهنمايى يكى از آنانى كه شاهد دفن وى بود ، مدفن او را پيداكرد و پس از نبش قبر ، سرش را از بدن جدا كرد و براى هشام بن عبدالملك در شام فرستاد و بدنش را در محله كناسه

كوفه به دار آويخت .

به همراه زيد ، بدن برخى از ياران نزديك او چون نصربن خزيمه ، معاوية بن اسحاق و زيادبن عبدالله فهرى نيز به دار آويخته شد .

بدين ترتيب ، قيامى كه مى رفت ريشه ظلم و تجاوز را در جامعه اسلامى ، به ويژه در منطقه عراق به خشكاند و نهال عدالت اسلامى را بارور كند ، به دست دژخيمان خليفه اموى به شكست و نابودى كشيده شد .

اين واقعه ، به همان صورتى كه امام محمدباقر عليه السّلام و امام جعفرصادق عليه السّلام پيش گويى و پيش بينى كرده بودند ، واقع گرديد .

به دستور دستگاه خلافت جسد زيد و يارانش بر بالاى چوبه هاى دار باقى مانند و براى پاسدارى از آن ها ، چهارصد نفر را ماءمور كردند .

پس از گذشت چهار سال كه يحيى فرزند زيد در خراسان قيام كرد و به شهادت رسيد و سرش را نزد وليدبن يزيد (دهمين خليفه امويان ) در شام بردند ، وى دستور داد تا جسد زيد را آتش زده و خاكسترش را بر باد دهند . (56)

خبر شهادت زيد بن على عليه السّلام و يارانش در كوفه ، موجب بيدارى مردم و سرآغاز قيام هاى مختلف آنان گرديد . امام صادق عليه السّلام هنگامى كه از شهادت زيد با خبر شد ، بسيار ناراحت و اندوهناك گرديد و در مرگ او بسيار گريست . آن حضرت به مبلغ هزار دينار در ميان خانواده هايى كه در يارى زيد ، خسارت ديده و يا كسان خويش را از دست داده بودند ، تقسيم كرد . از جمله به خانواده عبدالله

بن زبير ، برادر فضيل رسّان مبلغ چهار دينار رسيد . (57)

پنجم صفر سال 61 هجرى قمرى

شهادت حضرت رقيه بنت الحسين عليه السّلŘϘѠشام

گرچه اكثر مورخان و سيره نگاران درباره دختران امام حسين عليه السّلام تنها در سكينه و فاطمه عليهماالسلام اتفاق نظر دارند و حضور آنان در واقعه كربلا و پس از ماجراى كربلا را بيان كرده اند وليكن برخى از مورخان ، دختران ديگرى نيز براى امام حسين عليه السّلام برشمردند كه معروفترين آنان حضرت رقيه (س ) است .

حضرت رقيه (س ) دختر اباعبدالله الحسين عليه السّلام ، چهار يا سه سال پيش از واقعه كربلا (ميان سال هاى 57 و 58 هجرى قمرى ) در مدينه منوره ديده به جهان گشود . نام مادرش در منابع تاريخى به درستى بيان نشده است . گويا مادرش ( ام الولد ) امام حسين عليه السّلام بوده است .

به هر تقدير ، هنگامى كه امام حسين عليه السّلام از مدينه منوره هجرت كرد و به سوى مكه معظمه و از آن جا به كربلا روان گرديد ، اين دختر چهارساله نيز بسان ساير فرزندان آن حضرت ، در اين سفر بزرگ حضور داشت و تمام رنج ها و سختى هاى ايام هجرت و دورى از وطن و ناملايمات زندگى را تحمل كرد .

وى پس از شهادت امام حسين عليه السّلام به همراه ساير بازماندگان واقعه كربلا ، به اسارت سپاه يزيد درآمد و از كربلا به كوفه و از كوفه به شام برده شد . پس از چند روز اقامت در شام و مشاهده سنگدلى هاى يزيد و يزيديان ، و تحمل سخت ترين ايام اسارت ، در دمشق

وفات يافت .

از اين كه وفاتش در ماه صفر سال 61 هجرى قمرى واقع شده است ، ترديدى در آن نيست . ولى در اين كه چه روزى از ماه صفر بوده است ، اطلاع دقيقى به دست نيامده است . تنها برخى از تقويم هاى رايج ، پنجم صفر را روز وفات آن حضرت بيان كرده اند .

در اين جا مناسب است آن چه را كه مرحوم شيخ عباس قمى در منتهى الا مال از كتاب ( كامل بهايى ) درباره اين دختر خردسال امام حسين عليه السّلام نقل كرده است ، بيان كنيم :

زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى ، حال مردانى كه در كربلا شهيد شده بودند ، بر پسران خود و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هركودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است بازمى آيد ، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند . دختركى بود چهارساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين عليه السّلام كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم سخت پريشان بود . زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بود ، از خواب بيدار شد و حال تفحص كرد . خبر بردند كه حال چنين است . آن لعين در حال گفت كه بروند و سر پدر را بياورند و در كنار او نهند . پس آن سر مقدس را بياوردند و در كنار آن دختر چهارساله نهادند . پرسيد اين چيست ؟ گفتند : سر پدر توست !

آن دختر بترسيد و فرياد برآورد

و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد . (58)

معروف است كه حضرت رقيه در خرابه شام از دنيا رفت . مزار اين مخدره در حال حاضر در يك بازارچه قديمى دمشق كمى دور از مسجد اموى قرارگرفته است و عاشقان حرم حسينى به زيارتش مى شتابند . (59)

هفتم صفر سال 128 هجرى قمرى

ميلاد مسعود امام موسى كاظم عليه السّلام ، امام هفتم شيعيان

امام موسى كاظم عليه السّلام در هفتم صفر سال 128 هجرى قمرى در اءبوا(محلى ميان مكه و مدينه ) ديده به جهان گشود و با نور خود جهان هستى را روشن كرد .

پدرش امام جعفر صادق عليه السّلام امام ششم شيعيان ، و مادرش حميده بربريه ، معروف به حميده مصفاة است .

امام موسى بن جعفر عليه السّلام ملقب به كاظم ، صابر ، صالح ، امين و عبد صالح است و كنيه شريف او ، ابوابراهيم ، ابوالحسن و ابوعلى است كه در ميان محدثان به ابوالحسن اوّل معروف است . (60)

امام كاظم عليه السّلام در مكتب علمى و معنوى پدرش امام جعفرصادق عليه السّلام پرورش يافت و در ميان علويان كه نخبگان امت اسلام و پاك ترين ريشه هاى انسانى بودند ، به بزرگى و شرافت نايل آمد . به طورى كه پس از شهادت پدرش امام جعفرصادق عليه السّلام در شوال 148 قمرى ، به مقام عظماى ولايت و امامت رسيد و اكثر ياران و اصحاب پدرش به امامتش اقرار و اعتراف كردند .

امام كاظم عليه السّلام در عصر حكومت مروان بن محمداموى (معروف به مروان حمار) كه آخرين خليفه امويان بود ، به دنيا آمد و در

آن زمان جنبش عظيمى بر ضد امويان ، جهان اسلام را فراگرفته بود و سرانجام در محرم سال 132 قمرى با كشته شدن مروان حمار ، حكومت 98 ساله امويان به پايان آمد و بنى عباس كه شاخه اى از هاشميان بودند ، حكومت مسلمانان را به دست گرفتند . آنان گرچه قيام خويش را با عنوان ( الرّضا من آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله ) آغاز كرده و به پيروزى رسانيده بودند ولى پس از به دست گرفتن قدرت ، علويان را كه تنها بازماندگان خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بودند ، از سياست و حكومت به كنارى نهادند .

بنى عباس ، به ويژه منصوردوانقى (دومين خليفه عباسى ) مبارزه بى امانى با سادات حسنى و سادات حسينى در پيش گرفتند و چون آنان را رقيبان اصلى و جدى خود مى دانستند ، تلاش كردند تا آنان را به طور كلى ريشه كن نمايند .

امام موسى كاظم عليه السّلام در مدت عمر شريف خويش ، علاوه بر حكومت مروان بن محمداموى ، حكومت ستم گرانه پنج تن از عباسيان (يعنى : سفاح ، منصور ، مهدى ، هادى و هارون ) را تحمل كرد .

آن حضرت چند بار در عصر مهدى ، هادى و هاروى از مدينه به بغداد فراخوانده شد و مورد آزار و شكنجه هاى حكومتى قرارگرفت .

امام موسى كاظم عليه السّلام در 20 سالگى به امامت رسيد . مدت امامت آن حضرت ، 35 سال بود و امامت آن حضرت مصادف بود با خلافت و حكومت هاى پى درپى منصور ، مهدى ، هادى و هارون الرشيد

.

آن حضرت جمعا به مدت 14 سال ، به روايتى 7 سال و به روايت ديگر 4 سال از عمر شريف خود را در زندان هاى عباسيان گذرانيد .

سرانجام در 55 سالگى ، در بيست وپنجم رجب سال 183 قمرى در زندان سندى بن شاهك در بغداد ، به دستور هارون مسموم گرديد و بر اءثر اين مسموميت به شهادت نايل آمد .

بدن شريف آن حضرت را پس از شهادت ، از زندان بيرون آورده و در مقابر قريش در حوالى بغداد ، كه هم اكنون معروف به كاظمين است ، دفن نمودند . (61)

صاحب كشف الغمه ، در توصيف امام هفتم شيعيان چنين آورده است :

او ، پيشوايى كبيرالقدر ، عظيم الشاءن و كثيرالتهجد بود . در اجتهاد ، تلاش فراوان و در عمل كوشش تمام مى نمود . كرامت هايش براى همگان مشهود بود . در عبادت هايش مواظب طاعات بود . در شب ، بيدار و به سجده و عبادت مى پرداخت و در روز ، روزه دار بود و تصدق مى كرد . به خاطر بردبارى زياد و بخشش از خطاكاران ، به كاظم (فروبرنده خشم ) معروف گرديد . در برابر بدى ها ، نيكى مى كرد و از جنايت جنايت كاران مى گذشت . به خاطر كثرت عبادت ، عبدصالح خوانده شد . در عراق به باب الحوائج الى الله معروف گرديد و برآورده شدن نيازها و حاجت هاى توسل جويان به كرامت ها و مقام هاى وى بستگى تمام يافت و عقل در آن امور به حيرت و علم به حيرانى افتاد . به همين جهت ، عقل

و علم حكم مى كنند كه او در نزد پروردگار داراى مقام و قدم صدق است و اين ، هم چنان تداوم دارد . (62)

اَلسّلامُ عَليك يا بابَ الحَوائج الى اللّه ، يا حُجّة اللّه عَلى خَلقِه ، يا مَولاىَ مُوسَى بن جَعفر (عَلَيه وَ على آبائه الطّاهرين وَ على اءبنائه المَعصُومين آلاف التحية و السّلام ) و رحمة الله و بركاته .

هشتم صفر سال 35 هجرى قمرى

وفات سلمان فارسى در مدائن

سلمان فارسى از شخصيت هاى اسلامى بلندآوازه و از صحابه معروف پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله است .

وى با اين كه ايرانى نژاد است در ميان عرب ها و مسلمانان حجاز كه غالبا عرب نژاد بودند ، به مقامى رفيع و مرتبه اى بلند دست يافت . در اين جا ، شمه اى از شخصيت و زندگى وى را به اختصار بيان مى كنيم :

الف - شخصيت سلمان

1 - برخودارى از دانش و معرفت

در سال اول هجرى ، هنگامى كه پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ميان هر دو نفر از مسلمانان مهاجر و انصار پيمان برادرى برقرار نمود ، ميان سلمان و ابودردا (عويمربن زيد) نيز عقد اخوت بست و در اين ماجرا به سلمان فرمود : يا سلمان اءنت من اءهل البيت و قد آتاك الله العلم الاوّل و الا خر و الكتاب الاوّل و الكتاب الا خر؛ اى سلمان ، تو از اهل بيت ما هستى و خداى سبحان به تو دانش نخستين و واپسين را عنايت كرده است و كتاب اوّل (نخستين كتابى كه بر پيامبران الهى نازل شده بود) و كتاب آخر (قرآن مجيد) را به تو آموخته است . (63)

ابوالبحترى روايت كرد : از حضرت على عليه السّلام درباره شخصيت سلمان فارسى پرسش شد ، آن حضرت فرمود : تابع العلم الاوّل و العلم الا خر و لايدرك ما عنده ؛ سلمان ، به دست آورنده و پيروى كننده دانش نخست و دانش واپسين (يعنى تمامى معارف ) بود و آن چه در نزد اوست ، بر ديگران پنهان مانده است . (64)

سلمان فارسى به حذيفة بن يمان كه از

دوستان وى بود ، درباره دانش و معرفت ، چنين سفارش كرد : يا اءخا بنى عبس ، انّ العلم كثير و العمر قصير فخذ من العلم ما تحتاج اليه فى اءمر دينك ودع ما سواه فلا تعانه ؛ اى برادر طايفه بنى عبس ، بدان كه دانش ، بسيار است و عمر انسان كوتاه ، پس به مقدارى كه در امر دين ات به آن نياز دارى ، به دست آور و مابقى را رهاكن و خود را در تحصيل آن به خستگى نينداز . (65)

روزى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله اين آيه را تلاوت كرد : وَ اِن تَتَوَلَّوا يَستَبدِل قَوما غَيرَكُم ثُمَّ لايَكونُوا اَمثالَكُم ؛(66) اگر شما عرب ها روى از اسلام برتابيد ، خداوند مردمى را جانشين شما گرداند كه از شما نيستند و چون شما رفتار نخواهند كرد!

اصحاب آن حضرت پرسيدند : اى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، آن مردم كيانند كه جانشين عرب ها مى گردند؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دست بر دوش سلمان نهاد و فرمود : اين مرد و قوم اويند .

سپس افزود : به خدايى كه جانم در دست اوست ، اگر ايمان را به ثريا آويزند ، سرانجام مردمى از فارس آن را دريابند . (67)

2 - پيش گويى رويدادها

وى در روزگارانى پيش از واقعه كربلا ، اين رويداد عظيم عالم اسلام را پيش بينى و پيش گويى كرده بود و اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را به يارى خاندان آن حضرت در حوادث و رويدادها تشويق مى نمود .

زهيربن قين كه يكى از ياران

فداكار امام حسين عليه السّلام و از فرماندهان ارشد حسينى در واقعه كربلا است ، روايت كرد : من در نبرد مسلمانان با روميان شركت داشته و در تصرف شهر ( بلنجر ) از بلاد روميان حضور داشتم . در آن نبرد تعدادى از صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نيز حضور داشتند . پس از فتح اين شهر شنيدم كه سلمان فارسى مى گفت : آيا به فتحى كه خدا نصيبتان كرد ، خوش حال و خشنوديد؟ در حالى كه شما ، آن هنگامى كه جوانان آل محمد صلّى اللّه عليه و آله را يافته و به آنان مى پيونديد ، به خاطر كشته شدن با آنان بيشترين خوش حالى و خشنودى را خواهيد داشت . (68)

به همين جهت بود ، هنگامى كه زهيربن قين در ميان راه مكه و كوفه با امام حسين عليه السّلام و هدف هاى او آشنا گرديد ، سر از پا نمى شناخت و پيوسته در ركابش حضور داشت و با دشمنانش مبارزه اى بى امان نمود و در اين راه جام شهادت نوشيد .

هم چنين سلمان فارسى از بسيارى از رويدادهايى كه در عصر امويان و عباسيان به وقوع پيوست ، از قبل پيش گويى كرد و در اين موارد كتب تاريخ و سيره بيان گرديده است و از بازگو كردن آن ها در اين جا خوددارى مى كنيم .

3 - زهد و ساده زيستى

سلمان فارسى چه در حيات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و چه پس از رحلت آن حضرت ، هم چنين وى چه در ايامى كه در مدينه ساكن بود و

چه در ايامى كه به حكومت مدائن منصوب شده بود ، هميشه زندگى بى آلايش و ساده اى داشت . آن چه از بيت المال به عنوان حقوق سالانه به او مى رسيد ، صدقه مى داد و خود با بافت زنبيل و دست رنج هاى خود معيشت مى نمود . هيچگاه مقام و منزلتش و يا حكومتى كه به وى واگذار شده بود ، ذره اى وى را به عافيت طلبى و رفاه گرايى سوق نداد .

حتى آن هنگامى كه به حكومت مدائن رسيد ، با روش هاى ساده زيستى و قناعت پيشه گى خويش ، محرومان و مستمندان را به زندگى اميدوار مى كرد و با آنان همراه و همراز مى گرديد . به همين جهت مورد سرزنش خليفه وقت ، عمربن خطاب قرارگرفت . او در پاسخ خليفه چنين نوشت : گفته بودى كه من حكومت خدا را ضعيف و سست كرده و خود را خوار گردانيده و خدمت كار مردم نموده ام به حدى كه اهالى مدائن نمى دانند كه من امير آن هايم ! پس مرا به منزله پلى گردانيده اند كه بر من مى گذرند و بارهاى خود را بر دوش من مى گذارند! و نوشته بودى كه اين ها باعث سستى سلطنت خدا مى شود! پس بدان كه ذلت در اطاعت الهى ، دوستداشتنى تر است در نزد من از عزت در معيصت و نافرمانى خدا و تو خود مى دانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تاءليف دل هاى مردم مى نمود و به ايشان نزديكى مى جست و مردم هم به سوى او تقرب

مى جستند . . . (69)

به اين ترتيب وى ، خليفه وقت را به سنت هاى فراموش شده رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تذكر داد كه مردمى بودن و با آنان و همچون آنان زندگى كردن ، نه تنها مغاير با زمامدارى نيست بلكه لازمه حكومت الهى و مردمى است و از سنت هاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است .

زاذان از سلمان فارسى روايت كرد كه روزى عمربن خطاب به سلمان گفت : اى سلمان ! آيا من پادشاه هستم يا خليفه ؟

سلمان پاسخ داد : آن چه را از سرزمين هاى مسلمانان گردآورى مى كنى ، چه اندك و چه فراوان ، حتى كم تر از يك درهم ، اگر آن را در غير حق هزينه نمايى ، در اين صورت پادشاه خواهى بود و خليفه نيستى !

عمر از گفتارش پند گرفت . (70)

در قناعت پيشه گى و ساده زيستى سلمان ، همين بس كه گفته اند : پس از درگذشت سلمان ، دانسته شد تمام دارايى او بيش از پانزده دينار ارزش نداشت .

4 - مشاور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در جنگ خندق

در سال پنجم هجرى يهوديان مقيم حجاز با اهالى قريش مكه و عرب هاى باديه نشين هم پيمان شده و براى از ميان بردن اسلام به مدينه منوره كه محل حكومت اسلامى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود يورش آوردند .

اين خبر چون به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيد ، بى درنگ شوراى دفاعى تشكيل داد و از صحابه صاحب راءى و فرماندهان ارشد نظامى سپاه اسلام ، در اين

باره نظر خواهى كرد و با آنان به مشورت پرداخت . نظرات و پيشنهادهاى گوناگونى ارائه شد ولى هيچ كدام مورد پذيرش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قرارنگرفت . تا اين كه سلمان فارسى ، پيشنهاد ايجاد كانال و خندق در اطراف شهر مدينه را مطرح كرد . وى گفت : ايرانيان هرگاه با سپاه عظيم دشمن مواجه شده و ياراى مقابله با آنان را نداشتند ، در شهر سنگر زده و اطراف شهر را كانال هايى به وجود آورده و از عبور دشمن جلوگيرى مى كردند و از اين طريق ، دشمن را وادار به عقب نشينى مى نمودند .

در اين هجوم نيز سپاه دشمن بى شمار است و جنگيدن ما با آنان در خارج شهر ، موجب تلفات سنگينى براى سپاه اسلام و مسلمانان مدينه مى گردد و اگر در داخل شهر باقى بمانيم و از خانه ها و برج ها محافظت كرده و با دشمن درگير گرديم ، ياراى مقابله با آنان را نداشته و جلوى ترك تازى ها و طمع ورزى هاى آنان را نمى توانيم بگيريم و در نتيجه ، متحمل تلفات و خسارت هاى جبران ناپذيرى خواهيم شد .

بدين جهت پيشنهاد مى گردد كه در اطراف شهر مدينه ، آن جاهايى كه نفوذپذير است ، كانال هايى حفر كرده و از رخنه دشمن جلوگيرى كنيم . و در پى كانال ها ، سنگرهاى دفاعى خويش را به وجود آورده و از طريق آن ها ، دشمنان را با سنگ ، تير و نيزه مورد هدف قرار داده و از پيش روى آنان جلوگيرى نماييم و بدين وسيله آنان

را مستاءصل و زمين گير كنيم تا اين كه مجبور به عقب نشينى گردند .

پيشنهاد سلمان ، علاوه بر پذيرش و استقبال رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مورد تصويب عمومى قرار گرفت و مبناى دفاع مدبرانه مسلمانان در برابر هجوم دشمنان در جنگ احزاب قرار گرفت . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به همراه گروهى از ياران خود ، موارد آسيب پذير اطراف شهر مدينه را بررسى كرده و محل حفر كانال ها را با خط مخصوصى معين كردند . قرار شد از ( اُحد ) تا ( راتج ) را كانال زده و براى برقرارى نظم ، هر چهل ذراع به ده نفر از اهالى مدينه واگذار گردد . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، نخستين كلنگ را خود به زمين زد و مشغول كندن شد و امام على عليه السّلام خاك ها را بيرون مى ريخت .

به هر تقدير با پيشنهاد خردمندانه سلمان و فرماندهى بى مانند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و رشادت و دليرى حضرت على عليه السّلام در نبرد با مشركان ، مدينه منوره از هجوم دشمن در امان ماند و دشمن با سرافكندگى و تحمل خسارات و تلفات ، ناچار به عقب نشينى شد . (71)

5 - رابطه و علاقه طرفينى با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و خاندان آن حضرت

سلمان فارسى ، سال هاى دراز در پى حقيقت و يافتن پيامبر موعود بود و سرانجام گمشده خود را در شخص پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله يافت . از آن روز تمام عشق و محبت خود را متوجه پيامبر صلّى اللّه عليه

و آله و خاندانش ، به ويژه اميرمؤ منان عليه السّلام و خانواده گرامى اش نمود . هيچ گاه راضى نمى شد كه از آنان دور شده و يا ذره اى از محبت و دوستى خويش را نسبت به آنان كاهش دهد . حتى آن هنگامى كه مهاجر و انصار ، هم دست شده و پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، خلافت اسلامى را غاصبانه از اميرمؤ منان عليه السّلام ربودند و آن حضرت و همسر گرامى اش حضرت فاطمه زهرا(س ) را در اذيت و آزار قرار دادند ، لحظه اى از آن بزرگواران جدا نشد .

وى از جمله كسانى بود كه خواهان خلافت حضرت على عليه السّلام پس از رحلت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بنا به سفارش آن حضرت بود . هم چنين وى اعتقاد راسخ داشت بر اين كه اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السّلام ، نخستين مردى است كه به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد و آيين مسلمانى را برگزيد . (72)

سلمان با اين كه در حيات خود ، حكومت و خلافت حضرت على عليه السّلام را درك نكرده و پيش از خلافت آن حضرت و امامت امامان بعدى ، رحلت كرده بود ، در عين حال ، عارف به مقام آنان و معتقد به امامت امامان معصوم عليهم السّلام از ذريه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و از نسل اميرمؤ منان عليه السّلام بود .

اصبغ بن نباته (از ياران اميرمؤ منان (ع ) ) كه در لحظات واپسين زندگى سلمان در نزد وى در مدائن حاضر

بود ، روايت كرد كه سلمان در آخرين نفس هاى خود دست هاى خويش را بلند كرد و گفت : يا من بيده ملكوت كلّ شيئٍى و اليه يرجعون ، و هو يجير و لايجار عليه ، بك آمنت ، و عليك توكلت ، و بنبيّك اءقررت ، و بكتابك صدّقت ، و قد اءتانى ما وعدتنى ، يا من لايخلف الميعاد ، فلقنى بجودك ، و اقبضنى الى رحمتك ، و انزلنى الى دار كرامتك فانّى اءشهد ان لا اله الّا اللّه وحده لاشريك له و اءشهد انّ محمّدا عبده و رسوله ، و انّ عليا اميرالمؤ منين و امام المتّقين و الا ئمّة من ذرّيته اءئمّتى و سادتى . (73)

اين روايت نشان مى دهد كه سلمان فارسى تا آخرين لحظات عمرش به امامت حضرت على عليه السّلام و ساير امامان معصوم (ع ) معتقد بوده و نسبت به آنان ، معرفت كامل داشت .

از سوى ديگر ، سلمان هميشه مورد محبت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و خاندانش قرارداشت و اين رابطه و علاقه ، طرفينى و متقابل بود . به همين جهت ، سلمان ايرانى نژاد و عجم زاده ، به مقام منيع و منزلت رفيع وابستگى به خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نايل گرديد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درباره وى فرموده است : سلمان منّا اهل البيت .

واقدى (متوفاى 207 ق ) در المغازى گفته است : پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و مسلمانان مدينه (اعم از مهاجر و انصار) با روحيه شاد و قوى به كندن خندق ادامه مى دادند . سلمان فارسى

نيز در آن جمع تلاش فراوان داشت و به خاطر توانايى بالا و آزمودگى كار كندن خندق ، مورد توجه مسلمانان بود . وى كار ده تن از مردان عرب را انجام مى داد . به همين جهت هر دسته اى از آنان ، مى گفت : سلمان از ما باشد!

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله پس از باخبر شدن از اختلاف آنان ، فرمود : سلمان رجلٌ منّا اءهل البيت ؛ سلمان ، مردى از ما اهل بيت است . (74)

از امام على بن ابى طالب عليه السّلام روايت شد ، كه حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله فرمود : براى هر پيامبرى هفت رفيق و يار است ولى براى من چهارده تن مى باشند .

از حضرت على عليه السّلام پرسيدند : يا اميرمؤ منان عليه السّلام ، آن چهارده تن كيانند؟

حضرت فرمود : آنان عبارتند از : من ، دو فرزندم (حسن و حسين ) ، حمزه ، جعفرطيار ، مصعب بن عمير ، بلال ، سلمان ، عمار ، عبدالله بن مسعود و . . . (75)

در اين روايت ، سلمان فارسى از نزديك ترين ياران رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و از خواص آن حضرت ، در كنار شخصيت هايى چون اميرمؤ منان عليه السّلام و جعفرطيار و حمزه سيدالشهداء قرار گرفته است .

اين حديث ، مقام بلند سلمان فارسى و نزديكى وى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و اهل بيت عصمت عليه السّلام را نشان مى دهد .

6 - دوست خدا

از پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله روايت شد : روح الا مين بر

من نازل گرديد و به من گفت كه خداى متعال ، چهار تن از صحابه مرا دوست دارد .

از آن حضرت پرسيدند : يا رسول الله صلّى اللّه عليه و آله ، آن چهار تن كيانند؟

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : آنان عبارتند از : على ، سلمان ، ابوذر و مقداد . (76)

هم چنين قنبر از اميرمؤ منان عليه السّلام و آن حضرت از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرد : آگاه باشيد كه بهشت برين ، مشتاق چهار تن از ياران من است . خداوند سبحان به من دستور داده است كه آنان را دوست داشته باشم .

در اين هنگام ، تنى چند از صحابه مانند صهيب ، بلال ، طلحه ، زبير ، سعد بن اءبى وقاص ، حذيفه و عمارياسر به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نزديك شده و از آن حضرت پرسيدند : اى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، آن چهار تن كيانند؟ به ما نيز بشناسان تا ما هم آنان را دوست داشته باشيم .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : اى عمار ، تو همانى كه خداوند سبحان ، شناخت منافقان را به تو عنايت كرد . اما آن چهار نفر عبارتند از : اوّل : على بن ابى طالب عليه السّلام ، دوّم : مقدادبن اسود ، سوّم : سلمان فارسى و چهارم : ابوذرغفارى . (77)

آرى ، سلمان فارسى به چنان مقامى مى رسد كه دوست خدا و پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله مى گردد و بهشت مشتاق او مى شود .

از اين مسلمان ايرانى

و يا ايرانى مسلمان ، هر آن چه گفته شود ، باز نيز ناگفته هايى باقى مى ماند و حق او ادا نمى گردد .

ب - زندگى نامه سلمان

ابن عساكر در تاريخ دمشق ، گفت : سلمان فارسى ، مكنّى به ابوعبداللّه ، از اهالى رامهرمز (در استان خوزستان ) و يا از اهالى اصفهان ، از روستايى به نام ( جى ) بود و پدرش در اين روستا كشاورزى مى كرد و بر كيش زرتشتيت قرار داشت . سلمان نيز بر همين كيش بود ، تا اين كه به مسيحيت تمايل پيدا كرد و مسيحى شد و پس از چندى با يهوديت آشنا شد و اين دين را پذيرفت . آن گاه به مدينه رفت و برده مردى از يهوديان قرار گرفت . هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به اين شهر هجرت كرد ، سلمان به نزد آن حضرت آمد و مسلمان شد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با مولاى او قراردادى بست بر اين كه سلمان كار كند و از درآمدهاى خويش ، خود را آزاد كند . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسلمانان مدينه او را كمك كردند تا اين كه بهاى خويش را به يهودى پرداخت و آزاد گرديد . وى در خلافت عثمان ، در مدائن وفات يافت . (78)

ابن عساكر در جاى ديگر از محمدبن سعد روايت كرد : سلمان فارسى مكنّى به ابوعبدالله است . وى در هنگام آمدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به مدينه ، مسلمان شد و پيش از آن ، كتب آسمانى را مطالعه مى كرد و

به دنبال دين (دين موعود در عهدين ) بود . وى برده قومى از يهوديان بنى قريظه قرارگرفت كه با عقد مكاتبه و يارى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خود را از دست آنان رهانيد و پس از آزادى به بنى هاشم ملحق شد و نخستين جنگى كه در آن حضور يافت ، جنگ خندق بود و در خلافت عثمان بن عفان در مدائن بدرود حيات گفت . (79)

نام وى پيش از اسلام ، مابه ، فرزند يوذخشان بود و در حدود 250 سال عمر نمود و گفته شد كه بيش از اين عمر كرد و جانشين حضرت عيسى عليه السّلام را درك نمود . (80)

مؤ لف شهير ( اُسدالغابة ) ، زندگى نامه سلمان را از ابن عباس به تفصيل نقل كرده است كه خلاصه آن چنين است : وى از اهالى روستاى ( جى ) از توابع اصفهان بود و پدرش دهقان تلاشگر و از پيروان دين زرتشتى در اين روستا بود و به خاطر علاقه و محبت زياد به فرزندش سلمان ، او را از كار بازمى داشت و خدمت كار آتشكده زرتشتيان نمود . اما سلمان با مسيحيان منطقه خود آشنا شد و به كيش مسيحيت درآمد . ولى با مخالفت شديد پدرش مواجه گرديد . پدرش براى جلوگيرى سلمان از پيوستن به مسيحيان ، وى را در بند نمود و در خانه خويش زندانى كرد . سلمان از مسيحيان يارى جست و از بند و زندان پدر رها شد و به سوى شام هجرت كرد . در آن جا با مسيحيت آشنايى بيشترى پيدا كرد و در كنار اسقف

شام به خدمت كارى اين دين پرداخت . پس از درگذشت بزرگ مسيحيان در شام ، به موصل رفت و پس از مدتى به ( عموريه ) نقل مكان كرد و در اين مدت نيز به مسيحيت و مسيحيان خدمت مى كرد و هم درباره اين دين الهى ، تحقيق و تفحص بيشترى به عمل مى آورد . پس از درگذشت بزرگ مسيحيان عموريه ، به همراه گروهى از عرب هاى طايفه بنى كلب به شبه جزيره عربستان هجرت كرد و عرب ها ناجوانمردانه وى را در وادى القرى به مردى از يهود فروختند . چند مدتى نگذشته بود كه مردى از يهوديان بنى قريظه ، او را از آن يهودى خريد و به همراه خود ، به مدينه برد . سلمان چند مدتى در اين شهر به خدمت كارى يهوديان پرداخت . تا اين كه با دعوت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آشنا گرديد و گمشده خود را در وجود شيرين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله يافت .

وى ، مسلمان شد و به فرمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله با صاحب خود پيمان بست كه قيمت خود را پرداخت كند و آزاد گردد . مرد يهودى با وى عقد مكاتبه بست كه در قبال غرس سيصد نهال خرما و يك ديه كامل و چهل اوقيه طلا ، وى را آزاد نمايد .

پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و برخى از صحابه آن حضرت ، وى را يارى كردند تا قيمت كامل خويش را به يهودى پرداخت كرد و طعم آزادى را بار ديگر چشيد و در زمره مسلمانان آزاد

و ياران نزديك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله درآمد .

سلمان در سالى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ميان هر دو مسلمانان عقد اخوت بست ، به عقد اخوت ابودرداء درآمد و در جنگ خندق ، از طراحان اصلى جنگ بود و از آن بعد در تمامى جنگ هاى مسلمانان شركت نمود و حتى پس از رحلت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در برخى از فتوحات اسلامى حضور فعال داشت .

وى پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به كوفه رفت و در آن جا مقيم گرديد . سرانجام در سال 35 هجرى قمرى در آخر خلافت عثمان و به قولى در اوّل سال 36 هجرى قمرى ، بدرود حيات گفت . (81)

برخى از مورخان روز وفات سلمان را ، هشتم صفر دانسته اند . اگر منظورشان صفر سال 35 قمرى باشد ، پس وفاتش در آخرين سال خلافت عثمان بن عفان روى داده است . ولى اگر مرادشان صفر سال 36 قمرى باشد ، دانسته مى شود كه وى در اوائل خلافت حضرت على عليه السّلام زنده بود و حكومت مدائن را هم چون گذشته بر عهده داشت و پس از قريب به پنجاه روز از خلافت آن حضرت ، در مدائن وفات يافت . حضرت على عليه السّلام آن هنگام در مدينه ساكن بود و هنوز به كوفه مهاجرت نكرده بود . آن حضرت ، در عالم غيب از مدينه به مدائن رفت و بر جنازه سلمان نماز خواند و وى را در همان مكان دفن نمود .

سلمان فارسى چه آن هنگامى كه در مدينه ساكن

بود و چه آن هنگامى كه به كوفه هجرت كرد و چه آن هنگامى كه از سوى عمربن خطاب به حكومت مدائن منصوب شد ، لحظه اى از محبت و دوستى حضرت على عليه السّلام و خاندان آن حضرت غافل نشد . او از ياران نزديك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و امام على عليه السّلام و از شيعيان نخستين و راستين صدر اسلام است .

وى در مدائن وفات يافت و حضرت على عليه السّلام در عالم معنى و غيب ، خود را به مدائن رسانيد و او را غسل و كفن كرد و بر جنازه اش نماز خواند و در همان جا دفن نمود . هم اكنون مرقد او زيارت گاه شيفتگان حقيقت و معرفت است . (82)

هشتم صفر سال 233 هجرى قمرى

بازداشت و شكنجه كردن محمّد بن عبدالملك بن زيّات ، به دستور متوكل عباسى .

محمد بن عبدالملك ، معروف به زيّات و وزير ، در دوران خلافت معتصم عباسى (هشتمين خليفه عباسيان ) به خاطر برخوردارى از فضل و دانش و تبحّر در علم نحو و لغت ، جذب دستگاه خلافت عباسى گرديد .

وى به معتصم عباسى ، بسيار نزديك و از خواص وى به شمار مى آمد . به همين جهت ، معتصم عباسى مقام وزارت را به وى واگذار كرد و بر ارج و منزلت او افزود .

زيات به خاطر برخوردارى از ذوق شعر ، دانايى و حسن سلوك و پشتيبانى از دستگاه خلافت و فروتنى در برابر خليفه وقت ، موقعيت مناسبى براى خويش به وجود آورد .

وى در دوران خلافت سه تن از خلفاى عباسى (معتصم ، واثق و متوكل

) نقش مؤ ثرى در حكومت و خلافت داشت و براى خوش خدمتى خلفا و تدبير امور سياسى و نظامى ، تلاش هاى بليغى به عمل آورد .

پس از مرگ معتصم عباسى در نيمه ربيع الاوّل سال 227 ، با پسرش ابوجعفرهارون ، ملقب به الواثق باللّه بيعت شد .

در تمام دوران خلافت پنج سال و نُه ماهه واثق عباسى ، زيّات ، مقام وزارت را بر عهده داشت و يكه تاز ميدان سياست بود .

وى در اين مدت ، تنورى چوبين كه اطراف آن را از داخل با ميخ هاى آهنين برجسته كرده بودند ، درست كرد و مخالفان خود و حكومت را در داخل آن شكنجه مى كرد .

متوكل عباسى كه در دوران خلافت معتصم و واثق ، يك جوان عياش ، بى بندوبار و هوس باز بود و طمع به خلافت داشت ، هميشه مورد بى مهرى و تحقير واثق عباسى و وزيرش زيات قرار مى گرفت .

قاضى احمدبن ابى داود كه شاهد رشد روزافزون مقام و قدرت زيّات در دستگاه خلافت عباسى بود ، بر او رشك مى ورزيد و دشمنى او را در قلب خود پنهان مى كرد .

قاضى احمدبن ابى داود ، برعكس زيات ، نسبت به متوكل مهربانى كرده و وى را محترم مى شمرد . در ذى حجّه سال 232 قمرى ، واثق عباسى وفات يافت و متوكل عباسى ، به عنوان دهمين خليفه عباسى بر تخت خلافت تكيه زد . وى در آغاز ، زيات را از وزارت عزل و احمدبن ابى داود را به وزارت خويش نصب كرد . متوكل روز به روز با تحريكات

احمدبن ابى داود ، نفرت خويش نسبت به زيات را آشكار مى ساخت . تا در هشتم صفر سال 233 قمرى ، دستور دستگيرى و حبس زيات را صادر كرد . ايتاخ به دستور متوكل ، زيات را زندانى و به انواع شكنجه ها آزرد و تمام دارايى اش را مصادره كرد و سرانجام وى را در همان تنورى كه براى شكنجه مخالفان خود درست كرده بود ، انداخته و آن قدر وى را شكنجه كردند ، تا به ديار نيستى شتافت . برخى گفته اند كه در زير تازيانه جان داد . (83)

نهم صفر سال 37 هجرى قمرى

شهادت عمّاربن ياسر در جنگ صفين .

عمّار بن ياسر ، مكنّى به اءبى يقظان ، از صحابه نزديك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و از ياران باوفاى اميرمؤ منان عليه السّلام است . وى حدودا 54 سال پيش از هجرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، در مكه معظمه ديده به جهان گشود .

هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به رسالت برانگيخته شد ، عمّار از نخستين افرادى بود كه به آن حضرت ايمان آورد . پس از او ، برادرش عبدالله ، پدرش ياسر ، و مادرش سميه نيز ايمان آورده و از اسلام آورندگان نخستين مكه شدند .

اين خانواده به خاطر اظهار ايمان و علاقه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مورد فشار روانى و آزار جسمى قرار گرفتند . مشركان قريش آنان را به همراه ايمان آورندگان ديگر ، شكنجه هاى سخت و توان فرسا مى دادند . پدر و مادرش به دست مشركان مكه به شهادت رسيدند . مادرش

نخستين زنى بود كه در راه اسلام ، شربت شهادت نوشيد و با خون خويش نهال اسلام را بارور كرد .

عمّار ، از مهاجران به حبشه و از نمازگذاران به دو قبله بود . وى در جنگ بدر و تمامى جنگ هاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله حضور يافت و در ركاب آن حضرت ، با دشمنان اسلام با تمام توان مبارزه كرد . عمّار ، به هنگام ساختن مسجدالنّبى صلّى اللّه عليه و آله ، علاوه بر انجام كارهايش ، كار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را نيز بر عهده مى گرفت و دو برابر ديگران تلاش مى كرد .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نيز به وى علاقه ويژه اى داشت و او را يكى از خواص خود مى دانست . آن حضرت درباره عمّار ، سخنان فراوانى دارد . از جمله ، آن هنگامى كه مشركان قريش ، عمّار را براى شكنجه دادن در آتشى انداخته بودند ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درباره اش فرمود : يا نارُ كُونى بَردا وَ سَلاما عَلى عَمّار كَما كُنتِ بَردا و سَلاما عَلى اِبراهيم ؛ اى آتش ! براى عمّار ، خنك و مايه سلامت باش ، همان طورى كه براى ابراهيم عليه السّلام ، خنك و مايه سلامت بودى .

پس از دعاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، آتش سوزان ، بر بدن عمار اثر نمى گذاشت . (84)

عمّار ، پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از معتقدان به ولايت و خلافت امام على بن ابى طالب عليه السّلام بود و در اين راه به مانند

ساير اصحاب باوفاى آن حضرت ، تلاش بليغى به عمل آورد . وى پيوسته در كنار اميرمؤ منان عليه السّلام و از علاقه مندان به آن حضرت بود و مقام و حق آن حضرت را به نيكى مى شناخت . به همين جهت هيچ گاه از او فاصله نگرفت و او را در عرصه هاى مهم سياسى و اجتماعى ، تنها نگذاشت .

وى در زمان عمربن خطاب ، حدود دو سال (از سال 21 تا 22 قمرى ) حكومت كوفه را بر عهده داشت (85) و با راهنمايى هاى حضرت على عليه السّلام تلاش زيادى به عمل آورد تا سنت هاى نبوى صلّى اللّه عليه و آله در جامعه برقرار ماند و روحيه عدل پرورى و ستم ستيزى در ميان مسلمانان حكم فرما باشد .

عمّار پس از بركنارى از حكومت كوفه ، به مدينه برگشت و در جبهه امام على بن ابى طالب عليه السّلام قرار گرفت و در برابر رفتارها و كردارهاى ناروا و غير اسلامى زمامداران وقت ، واكنش نشان داده و آنان را اندرز مى داد .

وى در زمان عثمان بن عفان به خاطر اندرز دادن خليفه در برابر رفتار ناشايست و تبعيض آميز او و كردار غيراسلامى فرمانروايانش در شهرها ، مورد ضرب و شتم مجلس نشينان و قراولان خليفه قرار گرفت و به سختى بيمار گرديد .

عمّار در قيام سراسرى مسلمانان انقلابى شهرها بر ضد عثمان ، با آنان همفكرى و هميارى مى كرد و در انتخاب اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السّلام به خلافت اسلامى ، نقش به سزايى داشت .

حضرت على عليه السّلام پس از انتخاب

به خلافت ، با اين كه بسيارى از ياران وفادار و شايسته خويش را براى حكمرانى به شهرها اعزام كرده بود ، ولى عمّار را به عنوان يك مشاور و همراز ديرين در نزد خود نگه داشت و در تمامى امور سياسى ، اجتماعى و نظامى با او مشورت مى كرد و احترامش را به نيكى نگه مى داشت . عمّار نيز با اين كه در حدود 90 سال از عمرش گذشته بود ، هم چون يك سرباز فداكار و پا در ركاب ، در خدمت امام على بن ابى طالب عليه السّلام قرار داشت و تمام ماءموريت ها و دستورات آن حضرت را به مانند ماءموريت ها و دستورات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، به خوبى و نيكى انجام مى داد .

عمّار در دو جنگ جمل و صفين از عناصر اصلى ياران حضرت على عليه السّلام بود و كارهاى مهمى در اين دو جنگ بر عهده داشت .

وى پيش از جنگ جمل ، از سوى حضرت على عليه السّلام ماءموريت يافت به همراه امام حسن عليه السّلام و چند تن از ياران حضرت على عليه السّلام به كوفه اعزام شده و مردم را براى نبرد با اصحاب جمل آماده سازند .

وجود عمّار در سپاه امام على عليه السّلام ، خنثى كننده دسيسه هاى صحابى نماهايى بود كه كه مى گفتند حضرت على عليه السّلام با بزرگان صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به نبرد پرداخته است .

عمّار در جنگ صفين نيز از آغاز ، در ركاب حضرت على عليه السّلام حاضر بود .

وى در يكى از روزهاى صفين در جمع

مبارزان ايستاد و خطبه اى خواند و در اين خطبه ، پاسخ روشن به بهانه جويى هاى فتنه جويان در مورد انتقام خون عثمان مقتول داد .

در بخشى از خطبه خود گفت : اى بندگان خدا ، بپاخيزيد و با من بياييد براى مبارزه با گروهى كه انتقام خون كسى را درخواست دارند - بر آن چه گمان دارند - كه بر خودش ستم كرده است . همان كسى كه بر بندگان خدا به غير آن چه در كتاب خدا است ، حكومت مى كرد . همانا او را صالحان و شايستگان كه منكران دشمن و آمران به احسان بوده اند كشته اند .

پس از آن ، گروه هايى پيدا شده اند كه اگر دنياى آن ها سالم بماند و به عافيت دنيوى دست پيدا كنند و دين آنان مندرس شده و به تباهى افتد ، هيچ باكى ندارند . چنين كسانى مى گويند : چرا او (عثمان ) را كشتند؟

آنان مى گويند : او چه بدعتى را ايجاد كرد؟

در حالى كه او آن قدر به آنان تمكن داد و ثروت و دارايى بخشيد كه هر چه مى خورند و مصرف مى كنند ، باز هم كم نمى آيد . حتى اگر كوهى بر سر آنان خراب شود ، باز باكى ندارند .

به خدا سوگند ، من گمان نمى كنم كه اين ها ، خون او را طلب داشته باشند . زيرا خودشان مى دانند كه ستم گر بود ، ولى اين ها به دنيا دل بسته اند و طعم آن را چشيده اند و براى آنان بسيار خوش گوار آمد و مى خواهند همين

را ادامه بدهند .

اين ها دانسته اند كه صاحب حق (اميرمؤ منان عليه السّلام ) ميان اين ها و خوش گذرانى ها و دنياطلبى شان مانعى ايجاد مى كند و نمى گذارد همانند سابق به شيوه خويش ادامه دهند .

براى اين قوم (خون خواهان عثمان ) ، پيشينه اى در اسلام نيست ، تا با بازگشت به آن در برابر ولايت سر فرودآورند . پس پيروان خود را فريب داده و به آنان گفته اند : پيشواى ما مظلوم كشته شد! تا از اين راه به ستمگرى و فرمانروايى رسند . اين دسيسه اى است كه فراگير شده است و شما آن را مى بينيد . اگر اين بهانه براى آنها نبود ، حتى دو نفر نيز با آنان بيعت نمى كردند . (86)

عمّارياسر در جنگ صفين ، مبارزات زيادى به عمل آورد و به سپاه معاويه مى گفت : ولوددتُ اءنّكم خلق واحد فذبحتكم ؛(87) (به خدا سوگند) دوست داشتم كه شما همه يك خلق بوديد و تمامى شما را ذبح مى كردم !

سرانجام در يك عمليات بزرگ ، سپاهيان امام على عليه السّلام ضربه هاى سهمگين و مهمى بر سپاه معاويه وارد كرده و شيرازه صفوف لشكريان شامى را در هم ريختند .

در معركه جنگ ، از دو طرف ، زنانى بودند كه پرستارى زخميان و مددرسانى رزمندگان را بر عهده داشتند . در اين ميان ، يكى از پرستاران به عمّار رسيد و از وى پرسيد : آيا چيزى مى خواهيد؟

عمّار كه بسيار تشنه بود ، از وى تقاضاى آب كرد .

زن پرستار ، مقدارى شير براى عمّار آورد . عمّار هنگامى

كه شير را مى نوشيد ، مى گفت : بهشت در زير گام هاى پيران است . امروز دوستان خود را ملاقات مى كنم . امروز حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و حزبش را ديدار مى نمايم . به خدا سوگند ، اگر دشمنانمان آن قدر بر ما شمشير مى زدند كه ما را به حد ناتوانى مى رساندند ، باز هم يقين داشتيم كه ما بر حقيم و آنان بر باطل .

پس از نوشيدن شير ، دوباره به رزم بى امانش ادامه داد و صفوف دشمن را از هم گسست و بسيارى از آن سياه بختان را به خاك مذلت انداخت . ولى در گرماگرم نبرد ، فردى به نام ابوعاديه ، از سپاهيان دشمن ، بدن عمّار را نشانه گرفت و نيزه اى بر او فرود آورد و فرمانده عالى مقام حضرت على عليه السّلام را از زين به زمين انداخت . فردى ديگر از سپاه دشمن به نام ابن جون ، سرش را از بدن جدا كرد .

اين دو نفر ، در حالى كه سر بريده عمّار را به نزد معاويه بردند ، از او تقاضاى پاداش و جايزه كردند و هر كدام از آن دو تلاش مى كرد كه ثابت كند ، او عمّار را كشته است و در اين باره به نزاع برخاسته بودند .

عبدالله بن عمروبن عاص كه در نزد معاويه بود و آن دو را مشاهده مى كرد ، گفت : درباره سر عمّار شتاب زدگى نكنيد و به آن خوشحال نباشيد . زيرا از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود :

عمّار را گروه سركشان و ستم كاران مى كشند . معاويه كه سخنان وى را شنيد ، بسيار ناراحت و خشمگين شد و به عمروبن عاص گفت : آيا نمى شود اين ديوانه را از پيش چشمان ما دور كنى !

سپس به عبدالله بن عمروبن عاص گفت : تو به جاى اين حرف ها ، چرا جنگ نمى كنى ؟

عبدالله گفت : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روزى مرا امر به فرمانبردارى از پدرم كرد . من نيز به خاطر فرمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از پدرم اطاعت مى كنم و به اصرار او به اين نبرد آمده ام و با شما هستم ولى با كسى مبارزه نمى كنم .

هم چنين ، پيش از شهادت عمّار ، بارها عمربن عاص گفته بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود : عمّار را گروه ستم كاران مى كشند .

از وى پرسيدند : پس چرا او با ما مى جنگد؟ آيا ما ستم كاريم ؟

عمروبن عاص براى فريب آنان گفت : نه ، بلكه عمّار سرانجام به ما خواهد پيوست و به دست ياران على عليه السّلام كشته خواهد شد .

شهادت عمّار ، ضربه سهمگين و تزلزل آورى بر سپاهيان معاويه وارد كرد و بسيارى از آنان را به ترديد و دودلى انداخت . ولى معاويه براى سرپوش گذاشتن بر اين فضاحت آشكار ، در ميان سپاهيان خود شايع كرد كه عمّار را على عليه السّلام كشت . زيرا عمّار به دستور على عليه السّلام به جنگ شاميان آمد و به دست شاميان كشته شده است . پس قاتل او ، على

عليه السّلام است !

ادعاى واهى و بى ارزش معاويه شايد برخى از دودلان شامى را ساكت مى كرد و تسكينى بر التيام آنان بود ، ولى در ياران امام على عليه السّلام تاءثيرى نداشت . بلكه موجب تقويت ايمان و تثبيت بيشتر اعتقادات آنان گرديد .

عمّارة بن خزيمه گفت : پدرم خزيمه بن ثابت (كه از ياران رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و اميرمؤ منان عليه السّلام بود) در جنگ جمل ، حضور يافت و در ركاب حضرت على عليه السّلام بود وليكن شمشيرش را از غلاف بيرون نياورد و با كسى نبرد نكرد . هم چنين در جنگ صفين حضور يافت و مى گفت : من با كسى نبرد نمى كنم تا اين كه عمّاربن ياسر كشته شود . آن گاه نگاه مى كنم كه چه كسى او را كشته است . زيرا از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده ام كه فرمود : تقتله الفئة الباغية ؛ او را گروه سركش و ستم كار مى كشند .

پس از آن كه عمّار به دست سپاهيان معاويه كشته شد ، خزيمه بن ثابت گفت : هم اكنون برايم آشكار شد كه گمراه كيست ؟

آن گاه لباس رزم پوشيد و به صفوف سپاهيان ستم پيشه معاويه حمله كرد ، آن قدر با آنان جنگيد ، تا اين كه او نيز به مانند عمّار در آوردگاه صفين به دست فريب خوردگان معاويه ، شربت شهادت نوشيد .

عمّارياسر به هنگام شهادت ، 91 سال ، و به روايتى 93 سال و به روايتى ديگر 94 سال از عمرش گذشته بود .

علاوه بر ابوالعاديه ،

افراد ديگرى نيز به عنوان قاتل عمّار ، در منابع تاريخى بيان شده اند ، مانند : عقبة بن عامرجهنى ، عمرو بن حارث خولانى ، شريك بن سلمه مرادى و ابوحراءسكسكى .

پس از فروكش كردن جنگ ، حضرت على عليه السّلام بدن عمّار و هاشم مرقال را كه در يك نبرد به شهادت رسيده بودند ، در كنار هم قرار داد و بر آنان نماز گزارد و در همان جا دفن نمود . آن حضرت در غم از دست دادن عمّار ، بسيار ناراحت بود و مى فرمود : هر كس از وفات عمّار ، دلتنگ نشود ، او را از مسلمانى نصيبى نباشد . (88)

نهم صفر سال 38 هجرى قمرى

وقوع جنگ نهروان

پس از آن كه اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السّلام در جنگ صفين ، با اصرار و درخواست بسيارى از فرماندهان و سپاهيان خود ، حكميت را با اكراه پذيرفت و جنگ ميان سپاهيان خود و سپاهيان معاويه را به پايان آورد ، گروهى از لشكريان آن حضرت ، به پذيرش حكميت اعتراض كرده و آن را اقدامى غيرمشروع و اهانت آميز براى خود به حساب آوردند .

آنان مى گفتند : اءتحكّمون فى اءمرالله الرجال ؟ اءشرط اءوثق من كتاب اللّه و شرطه ، اءكنتم فى شكّ حين قاتلتم ، لا حكم الّا للّه ، (89) آيا مردم را در امر خدا ، به حكميت برمى گزينيد؟ آيا پيمانى محكمتر از كتاب خدا و پيمان خدا سراغ داريد؟ آيا آن زمان كه مبارزه مى كرديد در ترديد و دودلى بوديد؟ جز خدا ، حكمى براى كسى نيست .

البته آن هايى كه با حكميت و

نيرنگ هاى معاويه و عمروبن عاص مبنى بر بالا بردن قرآن ها بر روى نيزه و درخواست پايان جنگ ، مخالف بودند ، تنها اين ها نبودند ، بلكه اين عده ، دو دسته از ياران حضرت على عليه السّلام بودند .

دسته اول ، افرادى چون مالك اشترنخعى ، قيس بن سعد ، احنف بن قيس ، جارية بن قدامه و بسيارى ديگر چون رهبرشان اميرمؤ منان عليه السّلام در برابر نيرنگ هاى معاويه ، مقاومت كرده و خواهان ادامه جنگ تا پيروزى كامل بودند . ولى چون شرايط را نامساعد ديده و عده اى از فرماندهان و لشكريانى كه خواهان پذيرش حكميت بودند ، سر به شورش زده و آماده جنگ و خونريزى داخلى شدند ، آنان نيز همانند اميرمؤ منان عليه السّلام با اكراه تمام ، حكميت را مشروط بر اين كه بر اساس كتاب خدا باشد ، نه از روى هوا و هوس ، پذيرفتند و بر آن پايبند ماندند .

ولى دسته دوم ، كسانى بودند كه حكميت را در آغاز پذيرفته و سپس از پذيرش آن پشيمان شده و آن را نامشروع دانسته و بر حضرت على عليه السّلام مبنى بر رضايت آن ، اعتراض كردند . اينان خواهان ادامه جنگ شدند و جز نابودى معاويه و سپاه شام به چيز ديگرى رضايت نمى دادند . (90)

پس از مراجعت دو سپاه به سوى شهرهاى خويش ، اين عده با نارضايتى تمام در ميان سپاهيان امام عليه السّلام به شايعه پراكنى ، ايجاد شبهه و دودلى ، و پراكندگى مبارزان پرداختند و از اين راه ، تعداد زيادى را منحرف كردند .

آنان

مى گفتند : آن هنگامى كه ما فريب نيرنگ هاى معاويه و عمروبن عاص را خورديم و حكميت را پذيرفته و به حضرت على عليه السّلام و ياران فداكارش ، جهت پذيرش حكميت اصرار و تاكيد نموديم ، در آن زمان ما اشتباه كرده و مرتكب خطا و گناه شديم . امّا به گناه خويش پى برده و در درگاه خداوند متعال توبه نموديم و از اين كار ناپسند برگشت نموديم . هم اكنون از حضرت على عليه السّلام و ساير ياران او مى خواهيم از گناه خويش ، توبه كرده و به عقيده ثابت و سابق ما كه نبرد با شاميان تا پيروزى كامل است برگردند . در غير اين صورت ، ما از آنان تبرى جسته و آنان را ترك خواهيم نمود و ديگر با آنان نخواهيم بود .

حضرت على عليه السّلام در پاسخ آنان فرمود : من از آغاز ، نيرنگ هاى معاويه و عمروبن عاص را مى دانستم و بالا بردن قرآن ها را بر روى نيزه ها ، جز فريب ، چيز ديگرى نمى ديدم . ولى شما فريفته نيرنگ هاى آنان شديد و بر روى من شمشير كشيده و گفتيد : يا على ! يا دستور آتش بس و خاتمه جنگ را بده و يا با تو مى جنگيم و تو را همانند عثمان مقتول ، به قتل مى آوريم !

حال كه با اصرار شما ، حكميت را پذيرفتيم و به آن رضايت داديم ، نمى توانيم بى جهت برگرديم و نقض عهد كنيم . آيا نشنيده ايد كه خداوند سبحان در قرآن مجيد مى فرمايد : وَ اَوْفُوا

بِعَهْدِ اللّهِ اِذا عاهَدتُمْ وَ لاتَنْقُضُوا الا يمانَ بَعْدَ تَوْكيدِها وَ قَدجَعَلْتُمُ اللّهَ عَلَيْكُم كَفيلا ، إ نّ اللّهَ يَعْلَمُ ما تَفعَلُونَ . (91)

از آن پس ، آنان راه خود را از حضرت على عليه السّلام جدا كردند و حضرت على عليه السّلام نيز از آنان تبرى نمود .

هنگامى كه حضرت على عليه السّلام پس از پايان جنگ صفين ، در ربيع الاوّل سال 37 قمرى به كوفه بازگشت ، اين دسته از معترضان كه به خوارج معروف شدند ، از ورود به كوفه خوددارى كرده و به ( حرورا ) در ناحيه كوفه رفتند و در آن جا متمركز شدند .

ساير همفكران آنان و كسانى كه از حكومت عدل پرور امام على عليه السّلام ناراضى بودند ، به آنان پيوستند .

همگان ، منتظر اعلام نتيجه حكميت ماندند . خوارج در اين مدت ، اقدام به خلاف كارى هاى زيادى نمودند و مرتكب جناياتى گرديدند . از جمله چند تن از مؤ منان و هواداران حضرت على عليه السّلام ، مانند عبدالله بن خبّاب و همسرش و عدى بن حارث را ناجوانمردانه به شهادت رسانيدند . تا اين كه حَكَمَيْن سپاه عراق و سپاه شام در اجتماع بزرگان دو طرف ، اعلام نتيجه كرده و با خيانت ابوموسى اشعرى و نيرنگ هاى عمروبن عاص ، حكميت به سود معاوية بن ابى سفيان به پايان رسيد . اين اءمر ، آتش اختلاف هاى داخلى و آتش افروزى هاى خوارج و منافقان را شعله ورتر كرد .

منافقان كه ضديت خود با امام على عليه السّلام را شدت بخشيده بودند ، از حرورا خارج شده و به منطقه

اى به نام ( نهروان ) رفته و در آن جا ، همه منافقان و دشمنان آن حضرت را گردآمده و اعلان جنگ نمودند .

حضرت على عليه السّلام كه هميشه از خون ريزى ميان مسلمانان گريزان بود ، تلاش زيادى به عمل آورد كه بار ديگر ، آتش جنگ شعله ورتر نگردد .

به همين جهت برخى از ياران اهل سخن و بيان خود ، مانند عبدالله بن عباس و صعصعة بن صوحان را به نزد آنان فرستاد ، تا با آنان به تفصيل گفت وگو كنند . ولى از اين راه نيز نتيجه مطلوبى به دست نيامد .

منافقان ، براى امام على عليه السّلام مزاحمت هاى زيادى به عمل آورده و هر روز مرتكب جنايت ديگرى مى شدند كه صحنه را بر آن حضرت ، تنگ كرده و آن حضرت را ناچار به مقابله نمودند .

آن حضرت اعلام بسيج عمومى كرد و با فراهم آورى لشكرى توانمند به سوى نهروان حركت كرد .

امام على عليه السّلام در آغاز ، از آنان درخواست كرد كه قاتلان عدى بن حارث ، عبدالله بن خبّاب و همسرش را به آن حضرت تحويل داده ، تا به كيفر جنايات خود برسند .

ولى خوارج از تحويل قاتلان و جنايت كاران امتناع كرده و در پاسخ آن حضرت گفتند : ما همه قاتل آنان هستيم !

امام على عليه السّلام خود ، با آنان چندين بار گفت وگو كرد و سرآخر در ميدان نهروان ، ضمن خطبه اى با آنان اتمام حجت كرد و آنان را از آتش افروزى و خون ريزى بى حاصل مسلمانان برحذر نمود .

هنگامى كه سخنان آن حضرت

به پايان آمد ، شيون و صداى گريه و ناله تعداد زيادى از منافقان برخاست و از آن حضرت عذرخواهى كرده و توبه نمودند و سپاه نفاق پيشه نهروان را ترك كرده و به آن حضرت پيوستند .

حضرت على عليه السّلام به آنان امان داد و آنان را به شهرهاى خود بازگردانيد . از تعداد دوازده هزار نفر از منافقان كه آماده نبرد بودند ، حدود هشت هزار نفر ، پس از سخنان حضرت على عليه السّلام اظهار ندامت و پشيمانى نمودند و به آن حضرت پيوستند . ولى چهارهزار نفر ديگر بر لجاجت و جهالت خود ادامه داده و آماده نبرد شدند و با شمشيرهاى كشيده به سوى ياران حضرت على عليه السّلام حمله آوردند . امام على عليه السّلام در اين نبرد ، فرماندهى بخش ميمنه سپاه خويش را بر عهده حجر بن عدى كندى ، فرماندهى بخش ميسره را بر عهده شبث بن ربعى ، فرماندهى سواره نظام را بر عهده خالدبن زيدانصارى ، فرماندهى پياده نظام را بر عهده ابوقتاده انصارى و فرماندهى رزمندگان اهل مدينه را (كه هفتصد يا هشتصد نفر بودند) بر عهده قيس بن سعدانصارى گذاشت و خود فرماندهى باقى رزمندگان را در قلب سپاه بر عهده گرفت .

آن حضرت به ياران خود فرمان داد كه آغاز حمله نكنند و منتظر هجوم دشمن باشند . ولى سران خوارج كه وضعيت را به زيان خود مى ديدند و دوسوم نيروهايشان به امام على عليه السّلام پيوسته و ضربت مهلك روانى بر آنان وارد شده بود ، تحمل را از كف داده و دستور حمله را صادر كردند .

شعله هاى

جنگ بار ديگر در روز نهم ماه صفرالمظفّر سال 38 هجرى قمرى برافروخته شد و ياران حضرت على عليه السّلام و دشمنان آن حضرت به نبردى بى امان پرداختند . (92)

نيروهاى خوارج ، در مقابل سپاهيان حضرت على عليه السّلام پس از ساعتى نبرد تن به تن ، توان خويش را از دست داده و به شكست قاطع و شكننده اى مبتلا گرديدند . به طورى كه تمامى جنگ افروزان خوارج ، در اين صحنه بى امان به هلاكت رسيدند و تنها نُه نفر از آنان ، از ميدان نبرد گريخته و جان سالم به در بردند .

هم چنين چهارصد نفر از آنان به شدت زخمى شدند . حضرت على عليه السّلام از كشتن آنان منع كرد و آنان را به خانواده و عشيره هاى آنان بازگردانيد .

برخى از آتش افروزان خوارج كه در اين نبرد به هلاكت رسيدند ، عبارتند از : عبدالله بن وهب راسبى (رهبر خوارج ) ، حرقوص بن زهير سعدى (از فرماندهان خوارج ) ، عبدالله بن شجره سلمى (فرمانده بخش ميمنه سپاه خوارج ) ، زيدبن حصين طايى ، اءخنس طايى (از دلاوران خوارج ) ، مالك بن وضّاح ، زيدبن عدى (فرزند عدى بن حاتم ) ، جواد بن بدر ، يزيدبن عاصم محاربى و چهارتن از برادرانش و حمزة بن سنان اسدى .

اما آن نه نفرى كه جان سالم به در بردند ، دو نفر به سرزمين سجستان ، دو نفر به سرزمين عمّان ، دو نفر به يمن ، دو نفر به سرزمين جزيره (ميان دجله و فرات ، در شمال غربى عراق ) ، و

يك نفر به تل موزن ، گريختند و در همان جاها ساكن گرديدند .

اسامى برخى از افرادى كه در آغاز ، شيوه خارجى گرى پيشه كرده وسپس با نصيحت هاى حضرت على عليه السّلام و ياران آن حضرت ، پشيمان شده و سپاه خوارج را ترك كردند ، عبارت است از : شبث بن ربعى ، معقل بن قيس ، مِسعَربن فدكى و ابن كواء .

اما از ياران حضرت على عليه السّلام تنها نُه نفر در اين جنگ به شهادت رسيدند كه اسامى برخى از آنان عبارت است از : عروة بن اءناف ، صلت بن قتاده ، يزيدبن نويره ، روبية بن وبربجلى ، سعدبن خالد ، عبدالله بن حماد و فياض بن خليل ازدى .

حضرت على عليه السّلام پس از پيروزى بر منافقان و شكست قاطع خوارج ، به تسليم شدگان امان داد و با ظفرمندى به كوفه برگشت . (93)

بدين ترتيب ، فتنه اى كه به تدريج مى رفت نظام عدالت پرور اسلامى و حكومت علوى را با مشكل جدى روبرو كند و مسلمانان و مؤ منان را از داخل تهى كرده و به اختلاف و پراكندگى ريشه اى دچار كند ، به دست حضرت على عليه السّلام و ياران باوفايش به نابودى كشيده شد . ولى باقى مانده هاى فرارى كه پس از واقعه نهروان ، دوباره به اختلاف و فتنه انگيزى مبادرت كردند ، سرانجام كار خود را كرده و به دست يكى از جنايت كاران ، به نام عبدالرحمن بن ملجم مرادى ، در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سال 40 قمرى ، ضربتى بر اميرالمؤ منين عليه السّلام

وارد كرده و آن حضرت را پس از دو شب به شهادت رسانيدند .

دهم صفر سال 99 هجرى قمرى

درگذشت سليمان بن عبدالملك (هفتمين حاكم بنى اميه )

سليمان فرزند عبدالملك بن مروان ، هفتمين حاكم و خليفه اموى است كه پس از هلاكت برادرش وليدبن عبدالملك در سال 96 قمرى به حكومت رسيد .

وليدبن عبدالملك در زمان حكومت و اقتدار خويش تصميم گرفته بود كه على رغم وصيت پدرش عبدالملك مبنى بر ولايت عهدى سليمان ، فرزند خود ، عبدالعزيزبن وليد را به ولايت عهدى منصوب گرداند و سليمان را از اين مقام معزول دارد . در اين راه تلاش فراوانى به عمل آورد و برخى از عاملان و فرماندهان عمده وى ، مانند حجاج بن يوسف ثقفى و قتيبة بن مسلم كه بر پهنه گسترده اى از جهان اسلام حكومت مى كردند ، وى را در اين تصميم ، ترغيب و هميارى مى كردند و براى پذيرش آن ، اعلام آمادگى نمودند .

وليكن سليمان بن عبدالملك ، در اين راه مقاومت مى كرد و با هيچ شرطى حاضر به استعفا و يا پذيرش عزل از ولايت عهدى نبود و بر اجراى سفارش هاى پدرش عبدالملك ، پافشارى مى كرد . سرانجام ، وليد به هلاكت رسيد ، در حالى كه به هدف هاى خود نايل نگرديد و سليمان بن عبدالملك در نيمه جمادى الا خر سال 96 قمرى پس از مرگ برادرش وليد به خلافت رسيد .

سليمان ، در آغاز حكومت خود بنا به پيشنهاد عمربن عبدالعزيز كه از نزديكان و مشاوران عالى او بود ، دست نشاندگان حجاج بن يوسف ثقفى را از مناصب حكومتى عزل كرد و

به جاى آنان ، افراد ديگرى را منصوب كرد و بسيار كسانى را كه از سوى حجاج و عاملان او در عراق زندانى و شكنجه مى شدند ، از زندان ها رها ساخت . هم چنين قتيبة بن مسلم را كه از محركان اصلى وليد در عزل سليمان بود ، از حكومت خراسان معزول ساخت و او را موظف نمود كه تمام دارايى هايى را كه به ناحق گردآورى كرده است ، به بيت المال برگرداند .

قتيبه كه مورد خشم خليفه قرار گرفته بود ، در برابر او ايستادگى كرد و حاضر نشد مناصب خود را از دست بدهد . بدين جهت ميان سپاه او و سپاهيان اعزامى خليفه نبردهاى خونينى به وقوع پيوست و از طرفين تعداد زيادى كشته و زخمى گرديدند .

سرانجام نيروهاى قتيبه به تدريج پراكنده شده و او را در برابر سپاهيان خليفه تنها گذاشتند . قتيبه در واپسين نبرد خود ، شكست را پذيرا گرديد و به دست سپاهيان خليفه گردن زده شد و به همراه وى ، يازده تن از فاميلان و نزديكان او نيز كشته شدند . (94)

سليمان بن عبدالملك به پيروى از سفارش ها و پيشنهادهاى عمر بن عبدالعزيز تلاش مى كرد از شدت انزجار و تنفرى كه در مردم به خاطر رفتار و كردارهاى غيراسلامى و غيرانسانى خلفاى پيشين اموى و ستم كارى هاى آنان نسبت به عموم مردم پديد آمده و جامعه اسلامى را ملتهب كرده بود و به پرتگاه سقوط كشانده بود ، به كاهد و تعادلى در ارتباط ميان مردم و زمامداران به وجود آورد ، كه نمونه هاى آن عبارت است از

آزاد كردن زندانيان ، عزل عاملان خودسر و ستم كار ، دستور عمومى به انجام نمازها در اوّل وقت و مبارزه با مشركان و مخالفان اسلام .

به هر تقدير ، او نيز از خاندان غاصب بنى اميه و از مخالفان اهل بيت عليهم السّلام بود و چاره اى جز ادامه راه اسلاف نابكار خود نداشت .

مورخان نوشته اند كه وى ازخودراضى بود و روزى در آينه اى نگاه مى كرد و با شگفتى گفت : من پادشاه جوانى هستم !(95)

هم چنين درباره زيادى خوردن و شكم بارگى وى داستان هاى فراوانى نقل شده است كه مشابه آن را در ديگران كمتر مى توان تصور كرد .

در زمان وى ، مسلمانان تهاجم هاى گسترده اى بر ضد مشركان و همسايگان خود به عمل آوردند . در جانب غرب به قسطنطنيه (اسلامبول ) و مناطق تحت حكومت روم ، تهاجم آورده و پيروزى هايى به دست آوردند ، (96) و در جانب شمال ، گرگان و طبرستان را گشودند ومناطق ديگرى مانند حصن الحديد (آهنين دژ) ، سردانيه ، شقى و سقالبه را نيز فتح نمودند . (97)

سرانجام خود وى در لشكركشى به روم ، در منطقه قنسرين ، در شهر دابق وفات نمود . (98) درگذشت او به خاطر بيمارى تب بود كه بر وى و بسيارى از افراد خانواده و همراهيانش عارض گرديده بود .

از جمله كارهاى نيك و پسنديده اى كه مى توان از او اشاره كرد ، ولايت عهدى عمربن عبدالعزيز است كه در واپسين لحظات عمرش ، وى را به اين مقام منصوب كرد . (99)

دهم صفر سال 99 هجرى قمرى

آغاز خلافت عمربن عبدالعزيز (هشتمين خليفه

اموى )

عمربن عبدالعزيز ، هشتمين نفرى است كه از خاندان بنى اميه به خلافت دست يافت . وى گرچه از اين طايفه ناحق و ضدولايت است ، وليكن نسبت به خلفاى پيش از خود و پس از خود از بنى اميه ، نام نيكى از خود برجاى گذاشت و بسيارى از كردارهاى وى ، مورد ستايش دوستان و مخالفان بنى اميه ، از جمله مورخان و سيره نگاران اهل سنت قرار گرفته است .

ابن عساكر ، تاريخ نگار شافعى مذهب درباره شخصيت عمر بن عبدالعزيز گفت : و كان عمربن عبدالعزيز ثقة ماءمونا ، له فقه ، و عِلم ، و ورع ، و روى حديثا كثيرا ، و كان امامَ عدل . . . (100)

عمربن عبدالعزيز ، مكنّى به ( ابوحفص ) در سال 61 و به روايتى سال 63 قمرى ، همان سالى كه ام المؤ منين ( ميمونه ) همسر پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله بدرود حيات گفت ، ديده به جهان گشود .

پدرش عبدالعزيزبن مروان بن حكم و مادرش ام عاصم بنت عاصم بن عمر بن خطاب است . (101) بنابراين ، وى از سوى پدر با يك واسطه به مروان بن حكم و از سوى مادر ، با دو واسطه به عمربن خطاب منتهى مى گردد .

وى در مدينه منوره به تحصيل علم و معارف پرداخت و در همين شهر رشد و نمو يافت . پدرش عبدالعزيز به خاطر نزديكى به خلفاى اموى ، در شام زندگى مى كرد و در سالى فرماندارى مصر را به دست آورد و از شام عازم مصر گرديد و خانواده اش را به

همراه خود به مصر منتقل كرد . ولى عُمَر حاضر نشد به همره آنان برود و از پدرش تمنا كرد كه به او اجازه دهد به جاى مصر ، به مدينه برود و در نزد فقها و علماى معروف اين شهر به كسب علوم و معارف پردازد . پدرش به وى اجازه داد و او راهى مدينه گرديد .

وى در مدينه از اساتيد متعددى استفاده برد ، از جمله ، از عبيداللّه بن عبداللّه كه از دوستداران اهل بيت عليهم السّلام و از ارادتمندان به اميرمؤ منان على بن اءبى طالب عليه السّلام بود .

اين استاد ، هنگامى كه متوجه شد عمربن عبدالعزيز بسان ساير بنى اميه ، فاسدالعقيده است و نسبت به اميرمؤ منان عليه السّلام دشنام و ناسزا روا مى دارد ، درصدد اصلاح وى برآمد و با شگرد ويژه خود ، وى را تاءديب كرد و از وى تعهد ستاند كه ديگر هيچ گاه نسبت به آن حضرت اسائه ادب نكند .

عمربن عبدالعزيز به تعهدش پاى بند ماند و از آن زمان به بعد ، هيچ گاه شنيده نشد كه وى مرتكب اين گناه عظيم گرديده باشد . و بالعكس ، از ارادتمندان آن حضرت گرديد و بنا به گفته مورخان اهل سنّت ، هميشه از آن حضرت به نيكى ياد مى كرد . فما سمع بعد ذلك يذكر عليّا الّا بخير . (102)

هم چنين روايت شده است كه عمربن عبدالعزيز در عرفه ، چنين نيايش و مناجات مى كرد : اللّهم زِد محسن آل محمد صلّى اللّه عليه و آله إ حسانا ، اللّهم راجع بمسيئهم الى التّوبة ، اللّهم حط

من اءوزارهم برحمتك . (103)

بنا به گواهى تاريخ ، پس از شهادت اميرمؤ منان عليه السّلام و صلح تحميلى امام حسن مجتبى عليه السّلام با معاوية بن ابى سفيان در سال 41 قمرى و استقرار كامل معاويه بر سراسر عالم اسلام ، دشنام و ناسزاگويى به اميرمؤ منان عليه السّلام روز به روز در ميان صاحبان قدرت و سياست و سپس در ميان توده مردم گسترش پيدا كرد ، به طورى كه آن را از جمله عبادت به شمار مى آوردند و در عصر تمام خلفاى سفاك اموى ، اين رويه ناپسند رواج داشت ، مگر در عصر عمربن عبدالعزيز .

ابن خلدون در اين باره گفت : هم چنين بنى اميه تا آن هنگام اميرمؤ منان على عليه السّلام را سب مى كردند . عمر به سرتاسر بلاد نوشت تا از اين كار بازايستند . (104)

به هر تقدير ، پدرش در سنين كودكى عمر وفات يافت و سرپرستى وى را عمويش عبدالملك بن مروان (پنجمين خليفه اموى ) بر عهده گرفت و وى را به جمع فرزاندان خود افزود و حتى بر برخى از آنان ، او را ترجيح مى داد .

عبدالملك ، يكى از دختران خود ، بنام فاطمه را به عقد عمر بن عبدالعزيز درآورد . (105)

عمر بن عبدالعزيز در 25 سالگى از سوى پسرعمويش وليد بن عبدالملك به فرماندارى مكه ، مدينه و طائف منصوب گرديد و اين مقام را از سال 86 تا 93 قمرى بر عهده داشت . (106) وى در آغاز فرماندارى خود بر حجاز ، ده تن از فقهاى برجسته مدينه را گردآورد و آنان را مشاور خود

ساخت و به آنان سوگند داد كه او را در احقاق حق و نهى از باطل يارى دهند و خود را موظف ساخت كه از رايزنى و پيشنهادات آنان ، لحظه اى غافل نسازد . (107)

سرانجام با حسادت حجاج بن يوسف ثقفى (عامل وليد در عراق ) و شكايت وى در نزد خليفه نسبت به عمربن عبدالعزيز ، مبنى بر اين كه وى مخالفان دولت بنى اميه را در مكه و مدينه پناه مى دهد و آنان را در ابراز عقيده خويش آزاد مى گذارد ، خليفه از او ناخرسند شد و وى را در سال 93 قمرى ، از امارت حجاز معزول ساخت و به جاى وى ، عثمان بن حيان را منصوب كرد . (108)

امّا پس از آن كه سليمان بن عبدالملك ، پس از برادر خود وليد به خلافت رسيد ، از عمربن عبدالعزيز دل جويى كرد و مقام اش را در نزد خود گرامى ساخت و وى را از مشاوران عالى رتبه خويش قرارداد تلاش كرد از انديشه ها و نظرات وى پيروى كند .

عمربن عبدالعزيز بر اين عقيده بود كه با سفارش ها و اندرزهاى خويش ، سليمان بن عبدالملك را به اصلاح وادارد و از منكرات و رفتارهاى ناپسند بازدارد . (109)

سليمان بن عبدالملك در دهم و به روايتى در بيستم صفر سال 99 قمرى در شهر دابق ، در سرزمين قشرين ، وفات كرد و در هنگام وفاتش ، طى وصيت نامه اى ، عمربن عبدالعزيز را ولى عهد و جانشين خود معرفى كرد . (110)

عمربن عبدالعزيز پس از به دست گرفتن خلافت ، نخستين كارش اين بود

كه هر چه از همسرش فاطمه بنت عبدالملك ، از قبيل جواهرات ، زينت آلات ، اراضى و دارايى هاى ديگر در نزدش بود به بيت المال بازگردانيد و به همسرش گفت : من و تو و اين اموال در يك خانه نمى گنجيم !

ولى هنگامى كه وفات كرد و يزيد ، برادر همسرش به خلافت رسيد ، همه آن دارايى ها را به خواهرش بازگردانيد . فاطمه نپذيرفت و گفت : نمى خواهم به هنگام زنده بودن همسرم از او اطاعت كرده باشم و پس از مرگش نافرمانى كنم . آن گاه ، يزيد همه آن دارايى ها را در ميان اهل خانه و كسان خود تقسيم كرد . (111)

يكى از رويدادهاى مهم عصر خلافت عمربن عبدالعزيز ، عزل يزيد بن مهلب از خراسان بود . (ماجراى آن ، پس از اين خواهد آمد)

گفتنى است كه دعوت بنى عباس و جنبش هاى عباسيان بر ضد امويان ، در عصر خلافت عمربن عبدالعزيز ، از منطقه خراسان آغاز گرديد ، (112) و پس از حدود 30 سال در عصر خلافت مروان حمار به پيروزى نايل آمد .

سرانجام عمربن عبدالعزيز ، پس از دو سال و پنج ماه خلافت ، در 39 سالگى بدرود حيات گفت .

تاريخ درگذشت وى ، رجب سال 101 و بنا به روايتى جمادى سال 102 هجرى قمرى در ( ديرسمعان ) از مناطق شام است .

عمربن عبدالعزيز ، پيش از وفات ، به مدت بيست روز بيمار بود و پس از آن وفات كرد و در همان دير سمعان به خاك سپرده شد . (113)

پس از او ، يزيدبن عبدالملك به

عنوان نهمين خليفه اموى بر تخت خلافت تكيه زد و آن چه را كه عمربن عبدالعزيز انجام داده بود ، همه را دگرگون ساخت ، (114) و روش نابخردانه خلفاى پيشين بنى اميه را در پيش گرفت .

سيزدهم صفر سال 303 هجرى قمرى

وفات احمدنسايى (صاحب سنن نسايى )

ابوعبدالرحمن احمدبن شعيب بن على ، و به روايتى ديگر احمد بن على بن شعيب بن على ، معروف به نسايى ، صاحب كتاب ( السّنن الكبير ) يكى از منابع معتبر و معروف روايى اهل سنّت ، در سال 215 قمرى در منطقه نساء (از مناطق خراسان بزرگ ) ديده به جهان گشود .

در آغاز نوجوانى به دنبال تحصيل علم رفت . بدين منظور از روستاى خود به بغلان (در طخارستان ) در نزد قتيبة بن سعيدبن جميل (عالم معروف منطقه ) رفت . پس از چندى به نيشابور ، سپس به حجاز ، مصر ، عراق ، جزيره (سرزمين هاى دجله و فرات ) ، شام و ثغور مهاجرت كرد . وى پس از مدتى گشت و گذار علمى و زيارتى ، در محله قناديل مصر ، ساكن گرديد . (115)

نسايى پس از تلاش هاى فراوان علمى ، به يكى از دانشمندان بزرگ عصر خويش تبديل شد . درباره ويژگى هاى شخصى اش گفته شد : داراى چهار همسر ، خوش خوراك و يك روز در ميان روزه مى گرفت و هر روز يك مرغ بريان تناول مى كرد . (116)

نسايى در رشته هاى حديث ، فقه ، رجال و درايه ، سرآمد روزگار خود بود . به طورى كه برخى گفته اند : وَ كان اءفقه مَشايخ مِصر فى

عصره ، و اءعلمهم بالحديث و الرّجال . (117)

وى داراى تاءليفات چندى است كه برخى از آن ها ، معروف و مشهور است . برخى از نوشته هاى وى عبارتند از : 1 - السنن الكبير (جامع روايى اهل سنت ) . 2 - خصائص على عليه السّلام . اين كتاب كه جزئى از سنن كبير او است ، درباره ويژگى ها و فضايل امام على بن ابى طالب عليه السّلام به رشته تحرير آورده است . نوشتن اين كتاب براى وى سنگين تمام شد و در جوامع اهل سنت ، به ويژه در ميان نواصب و خوارج منطقه شام ، به شيعه گرى متهم شد و با وى در اين باره برخورد نامناسب و ناروايى به عمل آوردند .

3 - مسند على عليه السّلام . 4 - عمل يوم و ليلة . اين كتاب در برخى از چاپ هاى سنن كبير ، جزيى از اين كتاب به حساب مى آيد و گاهى به طور جداگانه چاپ و منتشر شده است . 5 - التفسير . درباره تفسير قرآن كريم است . 6 - فضائل الصّحابة . 7 - كتابى درباره كنيه ها . (118)

درباره وى گفته شد : مدتى امارت شهر ( حمص ) (از توابع شام ) را بر عهده داشت . (119)

نسايى در اواخر عمر خود از مصر به شام مسافرت كرد . در آن هنگام نوشتن كتاب خصائص على عليه السّلام بسيار معروف شده بود . به همين جهت هنگامى كه وارد شام شد ، به تحريك بدخواهان و رشك ورزان هر روز عده اى براى وى مزاحمت هايى به وجود

مى آوردند .

در اين باره ، تاريخ نگاران و سيره نويسان سخن هاى زيادى گفته اند . از جمله اين كه گفته شد : گروهى بر او خورده گرفته و وى را مورد اعتراض قرار دادند . چون او درباره امام على بن ابى طالب عليه السّلام كتاب ( خصائص ) را نوشته بود ولى درباره شيخين (ابوبكر و عمر) كتابى تاءليف نكرده بود . اين گلايه به وى گفته شد . وى در پاسخ منتقدان خود گفت : هنگامى كه وارد دمشق شده بودم ، در مردم انحراف هاى زيادى درباره حضرت على عليه السّلام مشاهده كردم . همين امر سبب گرديد كه كتابى درباره فضايل آن حضرت به عنوان ( خصائص ) تاءليف كنم . تا شايد خداوند سبحان به وسيله آن ، اهالى دمشق را هدايت كند .

نسايى پس از كتاب خصائص على عليه السّلام ، كتابى با عنوان ( فضايل صحابه ) تاءليف كرد .

در آن زمان به وى گفتند : چرا فضايل معاويه را در اين كتاب ، نقل نكردى ؟

وى در پاسخ گفت : براى معاويه چه فضيلتى نقل كنم ؟ من فضلى براى او نيافتم مگر اين كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درباره او فرموده بود : اءللّهم لاتشبع بطنه ؛ خدايا هيچ گاه شكمش را سير مگردان . (120)

پس از اين گفت وگو ، بدخواهان و بى خردان دمشق بر وى هجوم آورده و به صورت تحقيرآميزى ، شكنجه و آزار دادند و وى را بيمار نمودند .

نسايى از آن ماجرا ، جان سالم به در نبرد و بر اثر همان آزارها ، بدرود حيات

گفت .

وى سفارش كرد كه او را از دمشق خارج كرده و به رمله (در منطقه فلسطين ) ببرند . به روايتى ديگر سفارش كرد كه وى را به مكه معظمه ، منتقل نمايند .

درباره تاريخ وفات ، محل وفات و محل دفنش ، اتفاقى در ميان تاريخ نگاران نيست . برخى مى گويند : وى در رمله ، وفات يافت و در بيت المقدس دفن شد . برخى ديگر مى گويند : وى در شام يا رمله وفات يافت و جسدش را به مكه منتقل كردند . برخى هم گفته اند : وى در حال بيمارى از شام به مكه رفت و در مكه وفات يافت و ميان صفا و مروه دفن شد . تاريخ وفات وى را برخى شعبان سال 302 قمرى و برخى ديگر صفر سال 303 قمرى دانسته اند . (121)

اكثر مورخان ، سيزده صفر سال 303 قمرى را صحيح تر از موارد ديگر مى دانند .

به هر تقدير ، مردى از دانشمندان اهل سنت ، به جرم دوستى امام على بن ابى طالب عليه السّلام و خاندان رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ، به دست سنيّان متعصّب و نادان كشته گرديد .

چهاردهم صفر سال 127 هجرى قمرى

خلع ابراهيم بن وليد از خلافت

ابراهيم بن وليد ، پس از درگذشت برادرش يزيدبن وليد در ذى حجه سال 126 قمرى ، بنا به سفارش برادرش ، به خلافت رسيد .

در آن هنگام ميان پسرعموهاى بنى اميه از تيره مروانيان بر سر تصاحب كرسى خلافت ، رقابت و دشمنى سختى بود .

هر كدام از آنان كه از توانايى و توانمندى بيشترى برخوردار بودند ، خود را

براى تصاحب كرسى خلافت شايسته تر مى ديدند و همين امر ، موجب شورش و درگيرى هاى نظامى ميان آنان مى گرديد .

ابراهيم بن وليد كه ولى عهد برادرش يزيدبن وليد بود و پس از او به خلافت رسيد ، رقيبان سختى چون مروان بن محمد داشت . به همين جهت خلافت وى از آغاز ، از استحكام و اطمينان كاملى برخوردار نبود . مردم شام ، گاهى وى را به خلافت سلام مى كردند و گاهى به امارت .

مروان بن محمد ، معروف به مروان حمار و مروان جعدى كه در عصر خلافت يزيدبن وليد شورش كرده و به سوى شام هجوم آورده بود ، با يزيد مصالحه كرد كه حكومت تمام سرزمين هايى كه عبدالملك بن مروان ، به پدرش محمدبن مروان سپرده بود ، به او بسپارد .

يزيد نيز سرزمين هاى جزيره (مناطق ميان دجله و فرات ) ، ارمنستان ، موصل و آذربايجان را به مروان سپرد .

مروان حمار كه از قدرت بالايى برخوردار بود ، پس از درگذشت يزيد ، خلافت برادرش ابراهيم را به رسميت نشناخت و براى سرنگونى وى از ارمنستان به سوى شام لشكركشى كرد .

سليمان بن هشام از سوى ابراهيم بن وليد با يكصدوبيست هزار سپاهى به نبرد با مروان حمار پرداخت و مروان تنها هشتادهزار نيروى جنگى داشت . ميان دو طرف ، جنگ سختى درگرفت . ولى سپاه مروان بر سپاه سليمان بن هشام پيروز شد و تعداد هفده هزار تن از آنان را كشته و به همين مقدار اسير گرفتند . باقيمانده سپاه سليمان بن هشام به سوى حران ، مقر خلافت ابراهيم

بن وليد عقب نشينى كردند .

سپاهيان مروان حمار بر تمامى شهرها و مناطق اسلامى تسلط پيدا كرده و بر آن ها ، عاملانى از خود به حكومت گماشتند .

مروان حمار ، پيروزمندانه وارد دمشق شد و از مردم اين شهر براى خويش بيعت گرفت و ابراهيم بن وليد را پس از گذشت سه ماه از خلافتش ، خلع كرد . سپس به حران رفت و ابراهيم بن وليد و سليمان بن هشام كه در حران بودند ، از او امان خواستند . مروان به آنان امان داد و آن دو با مروان حمار بيعت كردند .

بدين ترتيب مروان بن محمد به عنوان آخرين خليفه امويان ، بر خلافت دست يافت و رقيب خود را از كار بر كنار كرد .

ابراهيم بن محمد پس از واگذارى امر خلافت به مروان حمار ، در شام زندگى مى كرد . تا اين كه در سال 132 قمرى با شكست مروان حمار در برابر جنبش عباسيان و سقوط شهر دمشق ، وى به همراه بسيارى از امويان به دست انقلابيون عباسى كشته شد و پرونده خلافت امويان بسته گرديد . (122)

15 صفر سال 102 هجرى قمرى

نبرد خونين ميان سپاهيان يزيدبن مهلب و سپاهيان يزيدبن عبدالملك .

يزيدبن مهلب در خلافت سليمان بن عبدالملك (هفتمين خليفه اموى ) به حكومت خراسان و بخش عظيمى از ايران و عراق منصوب گرديد و چون گرگان و طبرستان از فرمانبردارى خليفه وقت سربرتافته و خود حكومت مستقل محلى داشتند ، به اين نواحى هجوم آورد . او در آغاز ، گرگان را به سختى گشود و به سوى طبرستان رهسپار شد ولى چون جنگ با اسپهبد و طبرى

هاى مبارز در جنگل هاى انبوه و كوهستان هاى پوشيده از برف ، براى سپاهيان يزيدبن مهلب سخت و ناكارآمد بود ، به ناچار با اسپهبد طبرستان مصالحه كرد .

وى در مدت خلافت سليمان بن عبدالملك ، پايه هاى حكومت خويش در عراق ، ايران و خراسان بزرگ را مستحكم نمود و فرزندان و كسان خود را به حكومت شهرها و فرماندهى لشكرها منصوب كرد و از اين راه به كسب ثروت و دارايى فراوان و قدرت نظامى و سياسى شگفتى دست يافت .

امّا پس از درگذشت سليمان بن عبدالملك در صفر سال 99 قمرى و جانشينى عمربن عبدالعزيز به خلافت اسلامى ، ابهت يزيدبن مهلب شكسته شد و ستاره قدرتش افول يافت . زيرا عمربن عبدالعزيز وى را به خاطر گردآورى دارايى فراوان و غصب بيت المال مسلمانان و اجحاف و ستمگريش نسبت به مسلمانان ، از حكومت خراسان عزل كرد و پس از دستور بازگشتش به سوى دارالخلافه ، دستور داد در ميان راه ، وى را دستگير و زندانى نمايند .

يزيد بن مهلب در زندان بسر مى برد تا اين كه عمربن عبدالعزيز به بيمارى افتاد و بيمارى اش روز به روز شدت گرفت .

يزيد بن مهلب با همدستى نفوذى هاى خويش از زندان عمر بن عبدالعزيز گريخت و در جنوب عراق (بصره و كوفه ) پنهان گرديد .

پس از وفات عمر بن عبدالعزيز ، در سال 101 قمرى ، يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد . وى نيز خواهان دستگيرى يزيد بن مهلب شد .

به همين جهت به عاملان خود در عراق نوشت كه يزيدبن مهلب را يافته و وى را

دستگير نموده و به شام اعزام كنند .

يزيدبن مهلب با گردآورى فرزندان ، برادران و كسان خود ، سپاهى به وجود آورد و براى عاملان خليفه در بصره ، واسط ، كوفه و بسيارى از نقاط جنوب غربى ايران مزاحمت هايى پديد آورد و با تصرف بصره و واسط و گردآورى هواداران خود از كوفه ، تصميم جدى براى نبرد با سپاهيان خليفه گرفت .

از سوى ديگر ، يزيدبن عبدالملك ، سپاهى به فرماندهى مسلمة بن عبدالملك به سوى عراق حركت داد تا فتنه يزيدبن مهلب را خاموش سازد .

دو سپاه در ميان بصره و كوفه در برابر هم قرارگرفتند و پس از هشت روز تاءمّل و ردّوبدل كردن پيام ها ، سرانجام در نيمه صفر سال 102 ، نبردى خونين ميان دو سپاه آغاز شد و از دو طرف ، تعداد زيادى كشته و زخمى گرديدند .

مسلمه فرمان داد پلى را كه پشت سر سپاه يزيدبن مهلب بود ، آتش زنند تا راه تداركات و پشتيبانى آنان بسته گردد .

سپاهيان يزيد ، به تدريج روحيه خود را از دست داده و تعداد زيادى از آنان از ميدان نبرد گريختند و بقيه در برابر سپاهيان خليفه ، توانايى خويش را از دست داده و به ناچار ، متحمل شكست سنگين شدند .

در اين نبرد ، يزيدبن مهلب و برادرانش حبيب و محمد و برخى از كسان او ، كشته شدند و تعداد سيصد تن از سپاهيان او اسير شده و آنان را به كوفه منتقل كردند و در زندان كوفه تعداد هشتاد تن را كشته و مابقى را آزاد كردند . (123)

ساير برادران و فرزندان

يزيدبن مهلب كه تعدادشان زياد بود ، متوارى شدند ولى يكى پس از ديگرى شناسايى و دستگير شده و به اعدام محكوم گرديدند .

بدين سان قدرت و حكومت يزيدبن مهلب و خاندان او درهم شكست و به نيستى سپرده شد . (124)

15 صفر سال 127 هجرى قمرى

آغاز خلافت مروان حمار ، پس از خلع ابراهيم بن وليد

ابراهيم بن وليدبن عبدالملك بن مروان ، سيزدهمين نفرى است كه از طايفه غاصب بنى اميه به حكومت رسيد . وى پس از كشته شدن برادرش يزيدبن وليد ، در ذى قعده سال 126 قمرى به خلافت رسيد . (125)

در زمان اين دو خليفه اموى ، جهان اسلام را اغتشاش و چند دستگى فراگرفته بود . از يك سو ، مردم به عاملان و فرمانداران خليفه بى اعتنايى كرده و بسيارى از آنان را از شهرهاى خود مى راندند و از سوى ديگر داعيان بنى عباس در حال مبارزه بى امان با اصل حكومت بنى اميه بودند و مردم را به حكومت ( رضا من ال محمد صلّى اللّه عليه و آله ) فرامى خواندند .

مروان بن محمد بن مروان ، عامل خليفه در منطقه ارمنستان ، پس از شنيدن خبر مرگ يزيد و جانشينى برادرش ابراهيم بن وليد ، با سپاهى منظم و توانمند از ارمنستان به سوى شام عازم گرديد ، تا قدرت را در دست گرفته و به خلافت امويان ، استحكام بيشترى بخشد . وى كه به دليرى و رزمندگى در ميدان مبارزه ، مشهور بود و ابهت نام و حركت او ، خليفه وقت را به تزلزل مى آورد ، شهرهاى ميان ارمنستان و شام را يكى پس

از ديگرى گشود و با سپاه سليمان بن هشام بن عبدالملك كه از سوى ابراهيم بن وليد به نبرد او آمده بود ، در مكانى به نام ( عين الجرّ ) كه ميان بعلبك و دمشق ، در منطقه بقاع واقع است ، درگير شد و سپاه خليفه را وادار به پذيرش شكست و عقب نشينى نمود .

سپس به سوى دمشق ، تهاجم نمود و از مردم اين شهر براى خويش بيعت گرفت .

ابراهيم بن وليد كه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود ، چاره اى جز تسليم و پذيرش خلافت مروان نداشت . بدين جهت ، خود را از خلافت خلع و با مروان حمار بيعت كرد .

آغاز خلافت مروان حمار پس از خلع ابراهيم ، در روز پانزدهم صفر سال 127 قمرى واقع گرديد . (126)

مروان از سال 127 تا سال 132 قمرى در منصب خلافت قرار داشت و به حكومت امويان ، قدرت و استحكام نسبى بخشيد ، ولى در برابر جنبش سراسرى عباسيان تاب مقاومت نياورد و سرانجام به دست آنان كشته گرديد . با كشته شدن وى ، خلافت امويان كه از سال 41 قمرى (پس از صلح امام حسن مجتبى عليه السّلام ) آغاز گرديده بود ، در اين تاريخ (132 قمرى ) به پايان نكبت بار خويش رسيد و با سرافكندگى و شكست نظامى ، سياسى ، اجتماعى و عقيدتى در جامعه اسلامى مواجه گرديد .

وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ . (127)

20 صفر سال سوم هجرى قمرى

فاجعه بئرمعونه و كشته شدن چهل تن از مبلغان اسلامى

عامربن مالك بن جعفربن كلاب بن ربيعه ، معروف به مُلاعب الا سِنَّه

كه از بزرگان بنى عامر بود ، به نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در مدينه آمد و دو اسب و لوازم جانبى آن ها را به آن حضرت هديه كرد . ولى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : من هديه مشرك را نمى پذيرم .

آن حضرت وى را به دين اسلام دعوت كرد و پيام وحى را بر او عرضه نمود .

عامربن مالك ، دين اسلام را نپذيرفت و شهادتين را بر زبان جارى نكرد وليكن آن را نفى هم ننمود . وى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گفت : اى محمد صلّى اللّه عليه و آله ، كار تو را نيكو و شرافتمند مى بينم . من نيز داراى قوم و قبيله اى هستم كه پيوستن آنان به تو و دين تو ، موجب عزت و اعتلاى بيشتر تو مى گردند . بدين جهت از تو مى خواهم مبلغانى را به همراه من اعزام نمايى تا افراد قبيله ام را با قرآن و احكام اسلام آشنا سازند .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : از اهالى نجد نسبت به جان مبلغان بيمناكم . عامر گفت : من ضمانت آنان را بر عهده مى گيرم . آنان در پناه من قرار خواهند داشت .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چهل تن و به روايتى هفتاد تن از اصحاب خود را كه از قاريان قرآن و از انصار بودند ، برگزيد و به همراه عامربن مالك اعزام نمود و اميرى آنان را بر عهده منذربن عمروساعدى گذاشت . اين دسته از مبلغان پس از خروج از شهر مدينه

و پيمودن راه طولانى به بئرمعونه كه محل آب بنى سليم بود فروآمدند . اين آب ، گرچه به بنى سليم تعلق داشت ولى در ميان زمين هاى بنى سليم و بنى عامر قرار داشت و ابتداى اراضى اين دو قبيله ، از اين جا آغاز مى گرديد .

عامربن مالك به سوى قبيله خويش رفت تا آنان را از آمدن مبلغان دينى و پناه دادنشان با خبر گرداند .

اما مبلغان دينى ، يك تن از ميان خود را برگزيده و نامه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را به وى دادند ، تا به دست عامربن طفيل كه رئيس قبيله بنى سليم بود برساند . نام حامل نامه ، حرام بن ملحان بود كه نامه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را به دست عامربن طفيل كه در جمع مردان قبيله خود بود ، رسانيد .

عامربن طفيل و ديگر بزرگان قبيله بنى سليم بدون اين كه نامه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را بخوانند ، ناجوانمردانه اقدام به كشتن حرام بن ملحان ، نامه رسان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كردند . آنان پس از كشتن نامه رسان ، به فكر كشتن ساير مبلغان دينى برآمدند . بدين جهت از قبيله بنى عامر يارى خواستند .

ولى بنى عامر ، به دليل اين كه مبلغان را در پناه خود گرفته بودند ، از يارى بنى سليم خوددارى كردند .

گفتنى است كه عامربن مالك (رئيس قبيله بنى عامر) براى آگاه كردن ساير افراد قبيله خود و اهالى نجد ، از آن منطقه دور بود ، و الاّ هرگز اجازه نمى داد كه دشمنان بر ضد

مبلغان اسلامى دسيسه كنند .

اما عامربن طفيل از طايفه هاى بنى سليم ، از تيره هاى ( عصيه ) ، ( رعل ) و ( ذكوان ) يارى جست . افراد اين قبايل ، وى را اجابت كرده و به يارى اش شتافتند .

آنان پس از هم سوگند شدن ، به سوى مبلغان يورش برده و تمامى آنان را به شهادت رسانيدند . دو تن از مبلغان دينى كه از جمع دوستان خود دور بودند ، از دور ، پرندگانى را مشاهده كردند كه بر بالاى سر دوستانشان پرواز مى كردند . اين امر ، آنان را به ترديد انداخت . بى درنگ برگشتند ولى در كمال شگفتى ديدند كه تمامى يارانشان كشته شدند .

آنان تصميم گرفتند كه به مدينه برگشته و اين خبر ناگوار را به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله برسانند . ولى در برگشت با مهاجمان مواجه شده و با آنان به نبرد برخاستند . يك تن از مبلغان به نام حارث بن صَمَّه پس از كشتن دو تن از مهاجمان ، به دست آنان اسير گرديد . آنان به حارث گفتند : ما نمى خواهيم تو را بكشيم ، خودت بگو ما با تو چه كنيم ؟ حارث گفت : مرا به قتلگاه دوستان و يارانم ببريد ، آن گاه از من برى الذّمه گرديد .

آنان همين كار را كرده و او را به قتلگاه ساير يارانش برده و در آن جا رهايش كردند . حارث ، شمشيرش را به دست گرفت و دليرانه با آنان به نبرد پرداخت و دو تن ديگر از آن مشركان را به هلاكت

رسانيد و سرانجام به دست آنان به شهادت رسيد .

اما مبلغ ديگر به نام عمروبن اميه كه اسير مهاجمان شده بود ، چون از تيره ( مضر ) بود ، از كشتن او صرف نظر كرده و به جاى كشتن وى ، سرش را تراشيده و رهايش نمودند . عمروبن اميه ، در راه بازگشت از نجد ، با دو تن از اهالى آن منطقه همراه و آشنا گرديد . آن دو ، از طوايفى بودند كه با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پيمان داشتند و عمروبن اميه از آن بى خبر بود .

وى ، تصورش بر اين بود كه اين دو تن نيز از قوم و قبيله مهاجمان بنى سليم هستند . به همين جهت هنگامى كه در سايه درختى آرميده و به خواب رفته بودند ، هر دو را كشت و سپس به مدينه برگشت . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از كشته شدن اين دو تن ، ناراحت شد و فرمود كه آن دو از طوايف هم پيمان ما بودند . حال ما بايد ديه آنان را بپردازيم . آن حضرت به مانند ديه مسلمانان ، براى خانواده آن دو ، ديه فرستاد .

خبر بئرمعونه ، هنگامى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيد كه در همان زمان خبر ناگوار فاجعه رجيع و كشته شدن مرثد و يارانش نيز به وى رسيده بود . اين دو خبر ، آن حضرت را بسيار ناراحت و متاءثر كرد . آن حضرت به مدت پانزده روز و به روايتى چهل روز پس از نماز دست به دعا برمى داشت و قاتلان مبلغان

دينى را نفرين و لعنت مى كرد ، تا اين كه اين آيه نازل شد : لَيْسَ لَكَ مِنَ الْاَمْرِ شَيْئٌ اَوْ يَتُوبُ عَلَيْهِمْ اَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَاِنَّهُم ظالِموُنَ . (128)

روزى اءنس بن مالك و ابوسعيدخُدْرى درباره اين واقعه با يكديگر سخن مى گفتند و انس بن مالك گفت : خداى بزرگ ! هفتاد تن از انصار در فاجعه بئرمعونه كشته شدند!

ابوسعيد گفت : انصار تنها در اين واقعه ، هفتاد تن كشته ندادند ، بلكه آنان هفتادها كشته دادند . در جنگ احد هفتاد نفر ، در بئرمعونه هفتاد نفر ، در جنگ يمامه هفتاد نفر و در جسرابوعبيد نيز هفتاد تن كشته در راه اسلام دادند!

روايت شده است كه هيچ واقعه اسف بارى به اندازه واقعه بئرمعونه ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را ناراحت و اندوهناك نساخت .

اين واقعه در روز بيستم ماه صفر سال سوم هجرى ، مطابق با سى و ششمين ماه هجرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به مدينه منوره به وقوع پيوست . (129)

علامه مجلسى اين واقعه را ماه صفر سال چهارم قمرى ، چهارده ماه پس از جنگ احد مى داند و ماجراى آن را به همين صورتى كه در اين جا بيان شد ، آورده است و در آخر يادآورى كرده است كه آيه معروف وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوُا فى سَبيلِ اللّهِ اَمواتا بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقوُنَ ، (130) در شاءن شهيدان اين واقعه نازل شده است . (131)

20 صفر سال 61 هجرى قمرى

اربعين شهادت امام حسين عليه السّلام و زيارت قبر آن حضرت از سوى جابر بن عبدالله انصارى

با اين كه روز

چهلم شهادت اباعبدالحسين عليه السّلام و يارانش در كربلا ، به حساب رياضى بايد نوزدهم ماه صفر باشد ، همان طورى كه شيخ بهايى در توضيح المقاصد به آن اشاره كرده است ، ولى علما و تاريخ نگاران شيعه ، چهلم شهادت آن حضرت را ، روز بيستم صفر دانسته اند . (132)

شايد گفتارشان بدين جهت باشد كه آنان روز عاشورا را به حساب نياورده و آغاز چهلم را از روز يازدهم ماه محرّم شمرده اند .

به هر تقدير ، بيستم صفر روز اربعين شهادت امام حسين عليه السّلام و يارانش است . اين روز ، روز زيارت امام حسين عليه السّلام است و براى آن ، زيارت هاى ويژه اى از امامان معصوم عليهم السّلام نقل شده است . براى استفاده از اين زيارت ها به كتب ادعيه ، از جمله كتاب شريف مفاتيح الجنان شيخ عباس قمى رجوع نماييد .

در اين روز جابربن عبدالله انصارى وارد كربلا گرديد و قبر مطهر امام حسين عليه السّلام را زيارت كرد . او نخستين زايرى بود كه با معرفت ، موفق به زيارت قبر آن حضرت گرديد .

جابر بن عبداللّه ، از اهالى مدينه طيبه و از صحابه معروف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و از دوستداران اهل بيت عليهم السّلام بود .

وى ، پس از رحلت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله از جبهه حق طلب اميرمؤ منان عليه السّلام و فاطمه زهرا عليها السّلام هوادارى مى كرد و در ايام خلافت اميرمؤ منان عليه السّلام از نزديكان آن حضرت بود . پس از شهادت اميرمؤ منان عليه السّلام از ياران امام

حسن مجتبى عليه السّلام ، امام حسين عليه السّلام و امام زين العابدين عليه السّلام بود .

وى ، عمرى دراز پيدا كرد و تا ايام جوانى امام محمدباقر عليه السّلام را درك نمود و سلام پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله را به امام محمدباقر عليه السّلام ابلاغ كرد .

روايت شد كه جابربن عبدالله ، روزها در مسجد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى نشست و مى گفت : ( يا باقِرَ ، يا باقِرَالْعِلْمِ . ( ! مردم مدينه مى گفتند : او هذيان مى گويد . وى مى گفت : به خدا سوگند ، من بيهوده و پريشان سخن نمى گويم . من از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه به من فرمود : اى جابر! تو زنده مى مانى با ببينى مردى از اهل بيت مرا كه نام او ، نام من و رخسارش ، رخسار من است . بشكافد دانش را شكافتنى ، هرگاه وى را ديدى ، سلام مرا به او برسان .

اين فرمايش رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است كه مرا واداشت اين سخن را بگويم . (133)

جابربن عبدالله در اواخر عمر ، نابينا شد و در سال 78 قمرى در سن بالاى نودسالگى در مدينه بدرود حيات گفت . او آخرين صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است كه در اين شهر وفات يافته است . (134)

پس از شهادت اباعبدالله الحسين عليه السّلام در كربلا و اسارت خاندانش به دست ستمگران حكومت ننگين يزيد و انتشار اين گونه رويدادها در شهرهاى گوناگون اسلامى ، مسلمانان ، به ويژه دوستداران

اهل بيت عليهم السّلام بسيار ناراحت شده و برخى از آنان ، از خود حساسيت نشان دادند و صداى اعتراض خود را بلند كردند .

نمونه بارز آن ، اعتراض عبدالله بن عفيف در مسجد كوفه نسبت به گفتار سخيف عبيدالله بن زياد (حاكم كوفه و بصره ) درباره شهادت امام حسين عليه السّلام است ، كه سرانجام خود وى نيز به دست دژخيمان عبيدالله در كوفه به شهادت رسيد .

جابربن عبدالله انصارى كه در هنگام شهادت امام حسين عليه السّلام ، به احتمال زياد در مدينه حضور داشت و از قيام و شهادت آن حضرت بى اطلاع بود ، پس از آگاهى از جنايت سپاهيان يزيد و شهادت امام حسين عليه السّلام و ياران وفادارش در كربلا ، عازم كوفه گرديد تا از اين رويداد بزرگ ، به خوبى آگاه شود .

وى ، پس از ال؇ؙØǙřĠاز نحوه شهادت و به دست آوردن نشانى محل شهادت امام حسين عليه السّلام ، عازم سرزمين كربلا گرديد و نخستين كسى بود كه توفيق زيارت قبر امام حسين عليه السّلام را به دست آورد و پايه گذار سنت حسنه زيارت مرقد پيشواى شهيدان ، حضرت امام حسين عليه السّلام گرديد .

در اين جا ماجراى زيارت جابر را از كتاب بشارة المصطفى ، به نقل از كتاب منتهى الا مال شيخ عباس قمى بيان مى كنيم :

عطيّة بن سعدبن جناده عوفى كوفى كه از روات اماميه است و اهل سنت در رجال ، تصريح كرده اند به صدق او در حديث ، گفت : ما بيرون رفتيم با جابربن عبدالله انصارى به جهت زيارت قبر حضرت حسين عليه السلام .

پس زمانى كه به كربلا وارد شديم ، جابر نزديك فرات رفت و غسل كرد ، پس جامه را لنگ خود كرد و جامه ديگر را بر دوش افكند . پس گشود بسته اى را كه در آن سُعد بود و به پاشيد از آن بر بدن خود . پس به جانب قبر روان شد و گامى برنداشت مگر با ذكر خدا ، تا نزديك قبر رسيد . مرا گفت تا دست مرا به قبر گذار . من دست وى را به قبر گذاشتم . چون دستش به قبر رسيد بى هوش بر روى قبر افتاد . پس آبى بر وى پاشيدم تا به هوش آمد و سه بار گفت : يا حسين ! پس گفت : حَبيبٌ لا يُجيبُ حَبيبَهُ؛ آيا دوست ، جواب نمى دهد دوست خود را؟ پس گفت : كجا توانى جواب دهى و حال آن كه در گذشته از جاى خود رگ هاى گردن تو و آويخته شده بر پشت و شانه تو ، و جدايى افتاده بين سر و تن تو . پس شهادت مى دهم كه تو مى باشى فرزند خيرالنّبيين و پسر سيّدالمؤ منين و فرزند هم سوگند تقوى و سليل هدى و خامس اصحاب كساء و پسر سيّدالنقباء و فرزند فاطمه سيّده زن ها ، و چگونه چنين نباشى و حال آن كه پرورش داده تو را پنجه سيّدالمرسلين و پروريده شدى در كنار متقين و شير خوردى از پستان ايمان و بريده شدى از شير با سلام و پاكيزه بودى در حيات و ممات . همانا دل هاى مؤ منين خوش نيست به جهت فراق

تو و حال آن كه شكى ندارد در نيكويى حال تو . پس بر تو باد سلام خدا و خشنودى او . و همانا شهادت مى دهم كه تو گذشتى بر آن چه گذشت بر آن برادر تو يحيى بن زكريّا . پس جابر برگردانيد چشم خود را بر دور قبر و شهدا را سلام كرد ، بدين طريق :

اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ اَيَّتُهَا الْاَرْواحُ الَّتى حَلَّتْ بِفِناءِ قَبْرِ الْحُسَينِ عَلَيه السَّلامُ وَ اَناخَتْ بِرَحْلِهِ ، اَشْهَدُ اَنَّكُمُ اَقَمْتُمُ الصَّلاةَ وَ آتَيْتُمُ الزَّكوةَ وَ اَمَرْتُمْ بِالمَعْروُفِ وَ نَهَيْتُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ جاهَدْتُمُ الْمُلْحِدينَ وَ عَبَدْتُمُ اللّهَ حَتّى آتيكُمُ الْيَقينُ .

پس گفت : سوگند به آن كه برانگيخت محمّد صلّى اللّه عليه و آله را به نبوت حقه كه ما شركت [داريم ] شما را در آن چه داخل شديد در آن .

عطيّه گفت : به جابر گفتم : چگونه ما با ايشان شركت كرديم و حال آن كه فرود نيامديم ما وادى اى را ، و بالا نرفتيم كوهى را و شمشيرى نزديم ؟ و اما اين گروه ، پس جدايى افتاده مابين سر و بدنشان ، و اولادشان يتيم و زنانشان بيوه گشته اند .

جابر گفت : اى عطيه ! شنيدم از حبيب خود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه مى فرمود : هر كه دوست دارد گروهى را ، با ايشان محشور شود و هر كه دوست داشته باشد عمل قومى را ، شريك شود در عمل ايشان . پس قسم به خداوندى كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله را براستى برانگيخته كه نيّت من و اصحابم بر آن چيزى است كه

گذشته بر او حضرت حسين عليه السّلام و ياورانش . (135)

به اين ترتيب ، جابر بن عبدالله انصارى نه تنها خود موفق به زيارت اباعبداللّه الحسين عليه السّلام گرديد ، بلكه با رفتار و گفتار خود ، زيارت امام حسين عليه السّلام و ساير شهيدان كربلا را در ميان دوستداران اهل بيت عليهم السّلام رواج داد .

از آن پس ، شيعيان و دوستداران اهل بيت عليهم السّلام از كوفه ، بصره ، مدينه و ساير مناطق اسلامى به سوى كربلا روان شده و اين صحراى دورافتاده و خشك را به زيارت گاهى مقدس درآوردند و زيارت امام حسين عليه السّلام را به عنوان يك فرهنگ جهادى و دينى در ميان تمامى مسلمانان جهان مطرح كردند .

ورود خاندان امام حسين عليه السّلام به كربلا

مسئله ديگرى كه لازم است در اين جا به آن اشاره كنيم ، اين است : آيا خاندان امام حسين عليه السّلام و بازماندگان واقعه كربلا پس از دوران اسارت ، در برگشت از شام به مدينه ، وارد كربلا شدند و ورود آنان مطابق با روز اربعين شهادت امام حسين عليه السّلام بود؟

در اين باره ، تاريخ نگاران و سيره نويسان ، ديدگاه واحدى ندارند . برخى معتقدند كه آنان در هنگام رفتن از كوفه به شام ، در حال اسيرى وارد كربلا شدند و اربعين آن حضرت را با سوگوارى خود گرامى داشتند .

برخى ديگر مى گويند : آنان پس از بازگشت از شام ، وارد كربلا شده و با جابربن عبدالله انصارى ، همزمان در روز اربعين ، قبر امام حسين عليه السّلام را زيارت كردند . برخى ديگر تنها

به حضور جابر در روز اربعين اشاره كرده و از آمدن خاندان امام حسين عليه السّلام سخنى به ميان نياورده اند .

برخى ديگر نيز گفته اند : خاندان امام حسين عليه السّلام ، نه در اربعين سال اول ، بلكه در اربعين سال بعد به كربلا رفته و قبر آن حضرت را زيارت كردند .

چون ما در صدد تفصيل ماجرا نيستيم ، اشاره اى به ادله و نشانه هاى گفتار فوق نمى كنيم و تنها برداشت شخصى خويش را با توجه به مطالعه منابع گوناگون اسلامى و جمع بندى آنان بيان مى كنيم .

به نظر مى آيد كه خاندان اباعبدالله الحسين عليه السّلام پس از آزادى و بازگشت از شام ، در ميان راه تغيير مسير داده و به جاى رفتن به مدينه ، به سوى كربلا روان شدند . آنان هنگامى وارد سرزمين كربلا شدند ، كه جابر بن عبدالله انصارى و عده اى از دوستداران اهل بيت عليهم السّلام در آن جا به سوگوارى مشغول بودند .

ملحق شدن خاندان امام حسين عليه السّلام به ساير سوگواران ، حالت ويژه اى در سرزمين كربلا به وجود آورد و زيارت امام حسين عليه السّلام به طور آشكار و لعن و نفرين كردن بر قاتلان آن حضرت ، صحراى كربلا را طنين انداز كرد و سد شيطانى يزيد و عبيدالله بن زياد در دشمنى با خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را شكست و سيل ابراز محبت و دوستى به اهل بيت عليهم السّلام به ويژه نسبت به امام حسين عليه السّلام در ميان مسلمانان به راه افتاد و دشمنان را به رسوايى كشانيد .

اين

گفتار به اين معنا نيست كه جابربن عبدالله و خاندان امام حسين عليه السّلام ، همزمان در روز اربعين وارد كربلا شده باشند . بلكه مسلّم اين است كه جابربن عبدالله انصارى در روز اربعين در كربلا حضور داشت ، ولى خاندان امام حسين عليه السّلام پس از اربعين ، در روزهاى ديگر و شايد ماه ديگر ، غير از ماه صفر وارد كربلا شده اند ، امّا ورودشان مصادف بود با حضور جابربن عبدالله انصارى .

به اين جهت ، معروف شده است كه اين دو گروه ، همزمان وارد كربلا شده اند . سيدبن طاووس در ( اللهوف على قتلى الطفوف ) در اين باره گفت :

قالَ الرّاوى : لَمّا رَجَعَ نِساءُ الْحُسَيْنِ (عَليه السّلام ) وَ عَيالِهِ مِنَ الشّامِ وَ بَلَغُوا اِلَى الْعِراق ، قالُوا لِلدّليلِ : مُرَّ بِنا عَلى طَريقِ كربَلاء . فَوَصَلُوا اِلى مَوْضِعِ الْمَصْرعِ فَوَجَدُوا جابِر بنِ عبداللّه الا نصارى (ره ) وَ جَماعَةً مِنْ بَنى هاشِمِ وَ رِجالا مِنْ آلَ الرَّسولِ صلّى اللّه عليه و آله قَد وَرَدُو الزِيارَةِ قَبرِ الْحُسَين عليه السّلام ، فَوافُوا فى وَقتٍ واحِدٍ وَ تَلاقوُا بِالبُكاءِ وَ الْحُزنِ وَ اللَّطْم وَ اَقامُوا الْماتِمَ الْمُقْرِحَةُ لِلْاءكبادِ ، وَ اجْتَمَعَ اِلَيْهِم نِساءُ ذلِكَ السَّوادِ فَاقاَموُا عَلى ذلِك اءيّاما . (136)

از اين گفته به روشنى دانسته مى شود كه حضور جابربن عبدالله انصارى در كربلا ، موجب گرديد كه ساير دوستداران اهل بيت عليهم السّلام ، اعمّ از بنى هاشم و وابستگان به بيت رسالت و امامت ، و اهالى كوفه و بصره ، به طور گروهى و انفرادى وارد كربلا شدند و به سوگوارى پرداختند .

بدين جهت حضور آنان ، روزها بلكه ماه ها به طول انجاميد و در همان ايام ، كاروان امام حسين عليه السّلام نيز به آنان ملحق شد .

امّا اگر گفته شود كه خاندان امام حسين عليه السّلام در روز اربعين شهادت امام حسين عليه السّلام در برگشت از شام ، به كربلا رسيدند ، اين گفتار نمى تواند با ايّام درازمدت اسارت آنان در كوفه و شام و طى راه طولانى رفت و برگشت مابين دو سرزمين در مدت كوتاه چهل روز ، سازگارى داشته باشد .

22 صفر سال 278 هجرى قمرى

درگذشت ابواحمد ، محمد بن متوكل ، معروف به ( الموفّق باللّه )عباسى . (137)

در سال 256 قمرى پس از كشته شدن ( بابكيال ) (يكى از فرماندهان ارشد نظامى عباسيان ) به دستور محمدبن واثق ، معروف به ( المهتدى باللّه ) عباسى ، سربازان و سپاهيان ترك نژاد خليفه ، عصيان كرده و خواستار انتقام خون بابكيال شدند .

تعداد آنان ، در حدود ده هزار تن بود . خليفه با سپاهى از مغاربه (سربازان شمال افريقا) ، فراغنه (سربازان شرق عالم اسلام مانند خراسان ، افغانستان و ماوراءالنهر) و گروهى از سربازان ترك ، به جنگ آنان رفت . ولى تركان بر سپاهيان خليفه پيروز شده و خليفه مهتدى باللّه را دستگير كردند . پس از آن ، احمدبن متوكل عباسى را كه به دستور مهتدى در زندان بود ، آزاد كرده و او را به كاخ خلافت آوردند و به عنوان پانزدهمين خليفه عباسى با او بيعت كردند و او را به ( المعتمد على اللّه ) ملقب نمودند . اين واقعه در رجب سال

256 هجرى قمرى واقع گرديد . (138)

پس از قدرت گرفتن معتمدعباسى ، برادرش ابواحمد ، محمد بن متوكل ، معروف به الموفق باللّه كه مردى زيرك و كاردان بود ، به قدرت رسيد .

او ، از سوى معتمد ولايت مكه را بر عهده داشت . امّا هنگامى كه درگيرى سپاهيان معتمد با نيروهاى صاحب زنج در جنوب عراق شدت پيدا كرد و معتمد در برابر زنگيان نتوانست ، كارى از پيش برد و روز به روز بر قدرت صاحب زنج افزايش پيدا مى كرد ، در اين هنگام موفق عباسى از مكه به يارى برادرش شتافت .

معتمدعباسى براى تقويت برادرش موفق باللّه ، حكومت مكه ، مدينه ، كوفه ، يمن ، بغداد ، واسط ، سواد ، كوره هاى دجله ، بصره و اهواز را به وى سپرد . هم چنين در سال 258 قمرى ولايت مصر ، قنسرين و عواصم را به موفق واگذار كرد ، تا با گردآورى سپاهى عظيم به نبرد صاحب زنج پردازد . (139)

معتمدعباسى با اين گونه كارها ، بيشتر مناطق تحت حكومت را به برادرش سپرد . بدين جهت موفق باللّه ، به فرد توان مند خلافت تبديل گرديد . تمام امور كشورى و لشكرى خلافت ، با تدبير و خواست وى تنظيم مى يافت .

در عصر خلافت معتمد و قدرتمندى برادرش موفق ، رويدادهاى بزرگ و سرنوشت سازى در جهان اسلام به وقوع پيوست كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم .

1 - قيام صاحب زنج در بصره و جنوب عراق .

2 - قيام ابراهيم بن محمد ، از نوادگان محمدبن حنفيه در مصر .

3

- قيام على بن زيدعلوى در كوفه .

4 - قدرت گرفتن يعقوب بن ليث صفارى در شرق عالم اسلام و استيلاى او بر فارس ، طبرستان و خراسان .

5 - ظهور دولت سامانيان در ماوراءالنهر .

6 - قدرت گرفتن احمدبن طولون در مصر و شام .

7 - جنگ با خوارج در موصل و شمال عراق .

8 - ظهور دولت علويان در طبرستان .

معتمدعباسى در سال 261 قمرى ، پسر خردسال خود به نام جعفر را به ولايت عهدى برگزيد و او را ( المفوض باللّه ) لقب داد و حكومت مناطقى چون افريقا ، مصر ، شام ، جزيره ، موصل و ارمنستان را به او سپرد و موسى بن بغاه را با او همراه كرد . هم چنين برادر خود ، موفق باللّه را پس از جعفر به ولايت عهدى برگزيد و وى را به ( الناصربالله و الموفق للّه ) ملقب ساخت و حكومت شرق عالم اسلام ، مناطق ايران ، عراق ، عربستان و يمن را به او سپرد .

معتمد ، وصيت كرد كه پس از مرگ او ، اگر جعفر به حد بلوغ رسيده باشد ، به خلافت رسد ، ولى اگر به حد بلوغ نرسيد ، موفق بالله ، خلافت را بر عهده گيرد و ولايت عهدى خويش را به جعفر واگذار كند . (140)

هر چه زمان مى گذشت ، بر قدرت و شوكت موفق بالله افزوده مى شد و گرايش مردم به وى زيادتر مى گرديد . (141) معتمدعباسى از فزونى قدرت برادرش در امر خلافت ، رشك مى برد و در نهان احساس خطر و ناراحتى مى كرد

. تا اين كه در سال 269 ، خويشتن دارى اش از دست داد و براى كوتاه كردن دست موفق بالله ، از احمدبن طولون ، حاكم مصر و شام يارى خواست و جهت پيوستن به او راهى مصر گرديد . ولى با تدبير فرماندهان و طرفداران موفق باللّه ، به آرزوى خويش دست نيافت و با سرافكندگى به دارالخلافه در سامرا برگشت .

در كنار موفق باللّه ، فرزندش ابوالعباس ، كه بعدها به ( المعتضد ) ملقّب گرديد ، نيز به قدرت رسيد و فرماندهى بسيارى از جنگ ها را بر عهده گرفت و پيروزى هاى چندى به دست آورد .

سرانجام موفق باللّه عباسى ، پيش از مرگ برادرش معتمدعباسى ، در 49 سالگى ، در ماه صفر سال 278 قمرى به علت بيمارى نقرس ، زمين گير شد و توان سوارشدن بر مركب را از دست داد .

وى بنا به روايت ابن خلدون ، هشت روز مانده به پايان صفر سال 278 ، وفات يافت و در رصافه به خاك سپرده شد .

پس از مرگ او ، سرداران و سپاهيانش گردآمده و با پسرش ابوالعباس به ولايت عهدى بيعت كردند و وى را ملقّب به ( المعتضد ) نمودند . (142)

ولى بنا به روايت ابن عساكر ، در تاريخ وفات موفق باللّه ، دو قول نقل شده است : بنا بر قول اوّل ، وى در هشتم صفر و بنا بر قول دوّم ، هشت روز مانده به پايان ماه صفر سال 278 ، بدرورد حيات گفت . (143)

موفق باللّه ، گرچه به عنوان خليفه عباسى شناخته نشده است ، وليكن در مدت

بيست و سه سال از خلافت برادرش معتمدعباسى ، حدود 22 سال قدرتمندترين شخص حكومت بود .

27 صفر سال 11 هجرى قمرى

كشته شدن ( اسود عنسى ) متنبّى زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، به تدبيرفرمانداريمن (144)

اءسودعنسى كه نامش عبهلة بن كعب و ملقّب به ( ذوالخمار ) بود ، در سالهاى آخر عمر پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله ، در يمن ادّعاى پيامبرى نمود و خود را به ( رحمان يمن ) معروف ساخت . (145)

ادّعاى دروغين وى ، مقارن بود با ادّعاى ( مسليمه كذّاب ) و ( سجّاح دختر حارث تميمى ) در يمامه و ادّعاى ( طليحه بن خويلد ) در طايفه بنى اسد . اين سه تن ، پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و در اوائل خلافت ابوبكر ادعاى دروغين خود را آشكار ساختند و مورد هجوم نيروهاى خليفه قرار گرفتند .

اين چهار مدعى دروغين ، موجب گمراهى و ارتداد بسيارى از مردم عرب در مناطق يمن ، يمامه و حجاز گرديدند .

اءسودعنسى ، كاهنى شعبده باز و شيرين سخن و خوش گفتار بود كه پيش از درگذشت باذان (حاكم ايرانى نژاد يمن ) ، زمينه اى براى ادعاى دروغين پيامبرى نيافته بود ، زيرا تا زمانى كه ( باذان ) زنده بود و به عنوان استاندار منصوب پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله در يمن حكمرانى مى نمود ، چنان استيلايى بر يمن داشت كه همه اهالى آن منطقه ، ايمان آورده و به پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله گرويده بودند . امّا پس از درگذشت باذان و تجزيه شدن حكومت يمن در دست چند

عامل تازه منصوب شده از سوى پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ، مخالفان اسلام در آن سرزمين قدرت يافته و مسلمانان را تضعيف نمودند .

اءسودعنسى كه مترصد چنين وضعيتى بود ، شورش را آغاز كرد و در اندك زمانى سراسر يمن را به تصرف خويش درآورد و عاملان پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله را ناچار به گريز از منطقه كرد و شهربن باذان را كه پس از درگذشت پدرش بر منطقه اى از يمن حكومت داشت و به جنگ او رفته بود ، در جنگ به شهادت رسانيد و با همسرش بنام ( آزاد ) به اجبار و اكراه ازدواج كرد .

پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله به عاملان خود در يمن و حضرموت ، پيام فرستاد كه همه ، دست به كار شده و با اتحاد و جهاد خود ، از پيشروى كفر و ضلالت جلوگيرى نمايند .

تمامى عاملان پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و صاحب نفوذان مسلمان و مسيحى در يمن ، همداستان شده تا در يك زمان مناسب بر اسودعنسى بتازند و او را از ميان بردارند . ولى او از اتّحاد دشمنان خود باخبر گرديد و جمعيت آنان را پراكنده كرد .

فيروز كه پس از درگذشت باذان و كشته شدن شهربن باذان به دست اسود عنسى ، رياست ايرانيان مقيم يمن را (كه معروف به ابناء بودند) بر عهده داشت ، با ( آزاد ) بيوه شهربن باذان كه به اجبار به همسرى اسودعنسى درآمده بود و دخترعموى فيروز بود ، هم پيمان شد تا در فرصتى مناسب اسودعنسى را به قتل رسانند . سرانجام با تدبير اين

بانوى شجاع و مسلمان ايرانى تبار (يعنى آزاد) ، اسودعنسى در شب 27 صفر سال 11 هجرى قمرى به دست فيروز ، به هلاكت رسيد و توطئه بزرگ شيطانى كه مى رفت فراگيرتر گردد و حتّى به حجاز هم سرايت كند ، از ريشه كنده شد .

جبرئيل امين ، اين خبر مسرت بخش را به پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله رسانيد . آن حضرت در حالى كه آخرين روز عمرش را طى مى كرد و در بستر بيمارى افتاده بود ، بسيار خرسند گرديد و فرمود : ديشب عنسى به قتل رسيد ، مردى خجسته به نام فيروز او را كشت .

امّا رسولان يمن كه خبر هلاكت اسودعنسى را از سوى فيروز به مدينه مى آوردند ، هنگامى به مدينه منوّره رسيدند كه پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله رحلت كرده بود و مسلمانان در رحلت او سوگوار بودند . (146)

فتنه اسودعنسى از آغاز تا پايان آن ، به مدت سه ماه و به روايتى ، چهار ماه ادامه داشت ، تا به دست مردى از تبار ايرانيان كشته شد و غائله اش پايان يافت . (147)

27 صفر سال 11 هجرى قمرى

ماءموريت ( اسامة بن زيد ) از سوى پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله براى تجهيزسپاه اسلام جهت نبرد با روميان (148)

پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله پس از بازگشت از حجة الوداع ، در آخرين روزهاى عمر شريف خود جهت نبرد با روميان كه از شمال غربى شبه جزيره عربستان در صدد لشكركشى به سرزمين هاى مسلمانان بودند ، سپاهى منظم از مهاجران و اءنصار مدينه ترتيب داد و به همگان فرمان داد تا در آن

شركت جسته و با روميان متجاوز به جهاد برخيزند .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، فرماندهى اين سپاه بزرگ و پرمخاطره را به جوانى نورس به نام اُسامه فرزند زيدبن حارثه (كه پدرش پيش از اين در جنگ تبوك به دست روميان كشته شده بود) سپرد . اسامه در آن زمان بيش از هفده يا هجده سال نداشت . پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله با دست مبارك خود پرچمى براى اسامه بست و به دست او داد و فرمود : به نام خدا و در راه خدا نبرد كن ، با دشمنان خدا پيكار نما ، سحرگاهان بر اهالى ( اُنبا ) حمله بر و اين مسافت را آن چنان سريع طى كن كه پيش از آن كه خبر حركت تو ، به آنجا برسد ، خود و سربازانت به آن جا رسيده باشيد .

اسامه ، به فرمان پيامبرخدا صلّى اللّه عليه و آله از مدينه خارج شده و ( جُرف ) (مكانى در سه ميلى شهر مدينه به سمت شام ) را پادگان نظامى سپاهيان خويش قرار داد .

مسلمانان واجد شرايط رزم از انصار و مهاجر ، از جمله ابوبكر ، عمربن خطاب ، سعدبن اءبى وقاص ، سعيدبن زيد ، ابوعبيده و قتادة بن نعمان در آن لشكرگاه حضور يافتند .

برخى از آنانى كه از ماجراى غديرخم و نصب اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السّلام ، به امامت و رهبرى مسلمانان از سوى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، دل خوشى نداشته و خروج اين سپاه بزرگ از مدينه را مطابق با اهداف و اميال خود نمى

ديدند ، بر آن حضرت خورده گرفته كه چرا وى ، جوانى كم سنّ و سال و كم تجربه را بر آنان مقام اميرى داده است . در صورتى كه بزرگان و متنفذان فراوانى در ميان ياران و صحابه وى وجود دارند كه پيشينه رزم و جهاد آنان در راه خدا بر همگان روشن است و در اين راه داراى تجربياتى فراوان هستند .

پيامبرخدا صلّى اللّه عليه و آله از گفتار آنان ، ناراحت و خشمگين شد و براى زدودن افكار سخيف و نادرست آنان ، راهى مسجد شد و بر فراز منبرقرار گرفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود : اى مردم ، گفتار برخى از شما به من رسيد و درباره انتخاب اسامه به اميرى لشكر به من طعنه زديد . شما همانيد كه پيش از اين ، درباره امير لشكر نمودن پدرش زيد ، مرا سرزنش كرده بوديد . سوگند به خداى سبحان اگر زيدبن حارثه براى سردارى سپاه ، لياقت و شايستگى داشت ، فرزند او اسامه نيز شايستگى چنين مقامى را دارد و اگر در ميان مردم ، دوستدارترين آنان نسبت به من وجود داشته باشند كه مردم از او سفارش پذيرند ، همانا اسامه بهترين آن ها است .

آن گاه ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در حالى كه از شدت تب ، رنجور و ناتوان بود از منبر فرود آمد و به خانه خويش بازگشت و مسلمانانى كه در سپاه اسامه نام نويسى كرده بودند ، دسته ، دسته مى آمدند و از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله خداحافظى كرده و سپس

به لشگرگاه بازگشت مى كردند . (149) سرانجام سپاه اسلام به سوى روم به حركت درآمد ولى هنوز از مدينه چندان فاصله نگرفته بود كه از رحلت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله باخبر گرديد . همين اءمر موجب اندوه سپاهيان اسلام و دست مايه برخى از فرصت طلبان و بازگشت آنان به مدينه گرديد . به همين جهت اين سپاه بزرگ براى مدّتى موقّت از هم پاشيد و شيرازه آن با پراكنده شدن مسلمانان سوگوار در هم ريخت (150) تا اين كه خلافت ابوبكربن اءبى قحافه استقرار پيدا كرد . از آن پس سپاه اسلام به رهبرى اسامه به سوى سرحدات روم عازم گرديد . (151)

تاريخ انتخاب اسامة بن زيد به فرماندهى سپاه اسلام از سوى رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ، مورد اتّفاق مورّخان شيعه و اهل سنت نيست . زيرا مورّخان اهل سنّت ، از جمله واقدى در مغازى خود ، (152) آن را روز 27 صفر سال يازدهم هجرى قمرى دانسته اند . (153) غير از طبرى كه آن را محرم سال 11 هجرى مى داند . (154)

از آن جا كه آنان رحلت پيامبرخدا صلّى اللّه عليه و آله را در روز 12 ربيع الاوّل مى دانند ، بايد فاصله ميان انتصاب اسامه و رحلت پيامبرخدا صلّى اللّه عليه و آله به مدت 15 روز باشد . ولى مورخان و دانشمندان شيعه به پيروى از اهل بيت عليهم السّلام و نوادگان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، رحلت آن حضرت را روز 28 صفر دانسته اند . بنابراين اگر فاصله ميان انتخاب اسامه و رحلت پيامبر

صلّى اللّه عليه و آله را همان 15 روز قرار دهيم ، به ناچار بايد بپذيريم كه تاريخ انتخاب اسامه به فرماندهى سپاه اسلام ، در دهه دوّم (يعنى سيزدهم ) صفر مى باشد .

28 صفر سال 11 هجرى قمرى

رحلت پيامبراسلام صلّى اللّه عليه و آله در مدينه منوّره

حضرت محّمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب صلّى اللّه عليه و آله آخرين پيامبرالهى است كه مردم را به يگانگى خداوند متعال و عدالت اجتماعى در دنيا و زندگى در سراى ديگر دعوت كرد و اديان آسمانى را با رسالت و تبليغ خويش به اتمام و اكمال رسانيد . (155)

آن حضرت ، بنا به روايت شيعه ، در بامداد روز جمعه 17 ربيع الاوّل ، نخستين سال عام الفيل در مكّه معظمه از مادرى پارسا و موحّد به نام ( آمنه بنت وهب ) ديده به جهان گشود و جهان تيره و ظلمانى آن عصر را با اءنوار خويش جلوه گر ساخت .

پيروان اهل سنت نيز ، معتقدند كه آن حضرت در ماه ربيع الاوّل ، ولى در روز دوشنبه ديده به جهان گشود . امّا از اين كه چه روزى از روزهاى اين ماه بوده است ، اتفاق نظر ندارند . روز دوّم ، روز هشتم ، روز دهم ، روز دوازدهم و روز بيست و دوم ، از جمله اقوالى است كه از آن ها درباره ميلاد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نقل شده است . آنان معتقدند كه تولد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، معراج آن حضرت ، هجرتش به مدينه و وفاتش در چنين روزى اتفاق افتاده است . (156)

عمر شريف آن حضرت در

هنگام رحلتش ، 63 سال بود كه 23 سال آخر آن را در اءمر رسالت و پيامبرى گذرانيد .

آن حضرت در چهل سالگى به رسالت مبعوث گرديد . در آغاز به مدت سه سال به طور پنهان وسپس به مدت ده سال به طور آشكار در مكه معظمه ، مردم را به توحيد و دين اسلام دعوت كرد . در اين راه ، آزارهاى فراوان روحى و جسمى از معاندان و مشركان قريش تحمل كرد و سرآخر كه با توطئه آنان در قتل خود مواجه گرديد ، به ناچار سوى مدينه (يثرب ) مهاجرت نمود و اين شهر را پايگاه دعوت اسلام و تمركز مسلمانان قرار داد و نخستين پايه هاى حكومت اسلامى را در آن بنا نهاد .

از آن پس به مدت ده سال در اين شهر مقدس اقامت گزيد و با انواع دشمنى ها و دسيسه هاى مشركان مكه و ساير طوايف و قبايل عربستان ، مقابله كرد و بسيارى از آنان را به دين اسلام و راه روشن الهى هدايت گر شد و مناطق مهمى از سرزمين عربستان ، همانند مكه معظمه ، طائف ، يمن و نواحى مسكونى شبه جزيره عربستان را در پوشش نظام حكومتى اسلامى قرار داد .

سرانجام در 63 سالگى پس از انجام مراسم حجة الوداع و معرفى حضرت على عليه السّلام به جانشينى خويش در غديرخم ، آثار بيمارى در آن حضرت هويدا شد و پس از تحمل چندين روز بيمارى روح ملكوتى اش به اعلى عليين پيوست و در جوار رحمت الهى قرار گرفت .

در تاريخ رحلت پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ميان شيعه و

اهل سنّت ، اتفاق نظر نيست . زيرا تاريخ نگاران و سيره نويسان شيعه به پيروى از اهل بيت عليهم السّلام ، تاريخ رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را روز دوشنبه 28 صفر سال يازدهم هجرى قمرى دانسته اند ، وليكن علماى اهل سنّت تاريخ آن را در ماه ربيع الاوّل ذكر كرده اند و در اين كه چه روزى از ربيع الاوّل بوده است ، اختلاف دارند . برخى روز اوّل ، برخى روز دوّم و برخى روز دوازدهم و عده اى روز ديگرى از اين ماه را دانسته اند . (157)

واقدى از جمله كسانى است كه رحلت آن حضرت را در روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاوّل مى داند . (158)

به هر تقدير ، علّت وفات آن حضرت ، تناول كردن غذاى مسمومى بود كه يك زن يهودى به نام ( زينب ) در جريان جنگ خيبر به آن حضرت خورانيده بود .

معرف است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در بيمارى وفاتش مى فرمود : اين بيمارى از آثار غذاى مسمومى است كه آن زن يهودى پس از فتح خيبر براى من آورده بود .

احاديث معتبرى وارد شده است كه آن حضرت ، نه به مرگ طبيعى ، بلكه به شهادت از دنيا رفت . چنان كه صفّار به سند معتبر از امام صادق عليه السّلام روايت كرد : در روز خيبر آن حضرت را از طريق گوشت بزغاله زهر دادند . چون حضرت ، لقمه اى تناول كرد ، آن گوشت به سخن آمد و گفت : اى رسول خدا مرا به زهر ، آلوده كرده اند!

پيامبر صلّى اللّه

عليه و آله در بيمارى وفاتش مى فرمود : امروز پشت مرا آن لقمه اى را كه در خيبر تناول كرده ام ، درهم شكست . هيچ پيامبر و وصى پيامبرى نيست مگر به شهادت از دنيا برود . (159)

پس از رحلت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در حالى كه عده اى از سران و سياستمداران مهاجر و انصار در سقيفه بنى ساعده گردآمده و درباره جانشينى آن حضرت به مجادله و منازعه پرداخته بودند ، حضرت على عليه السّلام به اتفاق برخى از عموزادگان خويش به غسل دادن و كفن كردن بدن مطهر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پرداخت . آن گاه بدن شريف آن حضرت به مدت دو روز جهت وداع واپسين امت و سوگوارى اهل بيت عليهم السّلام و نمازگزاردن اهالى مدينه بر بدن مطهر آن حضرت ، با احترام ويژه اى نگهدارى شد و سپس در روز چهارشنبه ، به خاك سپرده شد .

اهل بيت عليهم السّلام و وابستگان آن حضرت و بزرگان صحابه درباره مكان تدفين بدن مطهر آن حضرت به گفت وگو پرداختند و هر كدام پيشنهاد خاصى ارائه كردند . حضرت على عليه السّلام كه متكفل تجهيز بدن آن حضرت و از نزديكترين مردان به آن حضرت بود ، فرمود : إ نّ اللّه لم يقبض روح نبيّه إ لّا فى اءطهر البقاع و ينبغى اءن يدفن حيث قبض ؛(160) به درستى كه خداى سبحان ، جان پيامبرى را نمى گيرد مگر در پاكيزه ترين مكان ، و سزاوار است در همان مكانى كه قبض روح شد ، در همان جا دفن گردد .

گفتار مستدل

و روح نواز اميرمؤ منان على ابن اءبى طالب عليه السّلام مورد پسند همگان قرار گرفت و بدن مطهر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را در همان مكانى كه جان به جان آفرينان تسليم كرده بود ، دفن نمودند .

طبرى ، پيشنهاد دفن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را ، در همان مكانى كه وفات يافت ، به ابوبكر منتسب كرد و از او نقل كرد : ما قبض نبىُّ إ لّا يدفن حيث قبض ؛ هيچ پيامبرى از دنيا نخواهد رفت ، مگر اين كه در همان مكانى كه قبض روح شد دفن گردد . (161)

هم اكنون مرقد مطهر آن حضرت در داخل مسجدالنبى صلّى اللّه عليه و آله قرار دارد و زيارت گاه مسلمانان و مشتاقان آن حضرت از سراسر عالم است .

28 صفر سال 11 هجرى قمرى

آغاز خلافت ابوبكربن ابى قحافه

همان طورى كه در بخش رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گفته شد ، مورخان و سيره نگاران مسلمان درباره تاريخ رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، اتفاق نظر ندارند . شيعيان به پيروى از اهل بيت عليهم السّلام ، تاريخ رحلت را ، 28 صفر دانسته ولى اهل سنت ، آن را در ماه ربيع الاول ذكر كرده اند .

همين ديدگاه هاى تاريخى درباره آغاز خلافت ابوبكربن ابى قحافه ، به عنوان نخستين خليفه از خلفاى راشدين ، نيز سارى و جارى است . ولى تمامى تاريخ نگاران ، اتفاق دارند بر اين كه در همان روزى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله رحلت نمود ، ابوبكر به خلافت رسيد .

خلافت ابوبكر ، نخستين سنگ بناى عملى

و تفرقه مسلمانان در صدر اسلام است . زيرا خلافت وى ، نه به وصايت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود و نه به صورت انتخابات آزاد و دموكراتيك برگزار شد . بلكه نتيجه منازعه و مناظره گفتارى برخى از افراد دو گروه مهاجر و انصار بود كه در سقيفه بنى ساعده ، در تجمع چند ده نفرى مسلمانان ، بدون حضور بزرگان بنى هاشم (كه نزديكترين افراد به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بودند) و بدون اطلاع بسيارى از سران صحابه كبار ، با طرفندهاى چند تن از مهاجران ، به اين مقام برگزيده شد و سپس با فضاسازى ويژه ، از سايرين نيز به رضايت و يا با اجبار بيعت گرفتند .

مخالفان خلافت ابوبكر ، دو دسته از صاحب نفوذان مدينه و اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بودند .

دسته اول : آنانى كه شخصيت ابوبكر را به دلايلى براى اين مقام مناسب نمى دانستند . معروف ترين شخصيت هاى اين دسته ، افرادى چون سعدبن عباده ، قيس بن سعد ، ابوسفيان و بسيارى از طايفه هاى انصار و گروهى از مهاجران بودند .

دسته دوم : آنانى كه نه شخص ابوبكر ، بلكه مخالف انتخاب خليفه بدون در نظر گرفتن وصايت بودند . اين ها ، معتقدان به امامت بودند كه اعتقاد داشتند بر اين كه خليفه ، بايد از سوى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به وصايت تعيين شده باشد و به شواهد غيرقابل انكار ، استناد مى كردند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در واپسين ماه هاى زندگى خود ، در

بازگشت از مراسم حجة الوداع ، در سرزمين غديرخم ، حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام را به اين مقام منصوب كرد و از حاجيان حاضر ، براى آن حضرت ، بيعت گرفت .

بدين لحاظ ، معتقد بودند كه خلافت ، همانند امامت ، از آن امام على بن ابى طالب عليه السّلام است و هر فردى و يا شخصيتى كه به خواهد اين مقام را غصب كند ، آن را مشروع ندانسته و با او مبارزه خواهند كرد .

اين دسته از مسلمانان ، پس از آگهى از بيعت گروهى از مسلمانان با ابوبكر ، اعتراض كرده و با تجمع در خانه فاطمه زهرا(س ) كه پايگاه اهل بيت عصمت و طهارت بود ، خواهان بيعت با امام على عليه السّلام شدند .

بزرگانى از صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، چون سلمان ، ابوذر ، مقداد ، عمّار ، حذيفه ، عباس ، زبير و بسيارى از مهاجران و انصار و طايفه بنى هاشم از همين دسته بودند .

ولى اعتراض آنان ، خليفه و گروه حمايت گر او را از كرده خويش باز نداشت . قدرت به دست گرفتگان ، به جاى دلجويى از دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السّلام در رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و غصب خلافت ، با اين گونه اعتراضات مخالفان به شدت برخورد كرده و حتى بدون اجازه ، وارد خانه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شدند و معترضان را مورد ضرب و شتم قرار داده و على عليه السّلام

را به اجبار و اكراه به مسجد بردند . در اين ارتباط ، فاطمه زهرا(س ) نيز مورد ضرب و شتم ستم كارانه قرار گرفت و جنين او به نام محسن كه نزديك وضع حملش بود ، سِقط شد و بر اثر همان صدمات ، آن حضرت پس از هفتادوپنج ، يا نودوپنج روز از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به شهادت رسيد .

در اين جا مناسب است واقعه سقيفه بنى ساعده و انتخاب ابوبكر به خلافت را از زبان يكى از مورخان اهل سنت ، يعنى يعقوبى ، بيان كنيم .

وى در اين باره نوشت : در همان روزى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله رحلت نمود ، اءنصار در سقيفه بنى ساعده گرد آمده تا درباره جانشينى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رايزنى كنند .

سعدبن عباده خزرجى كه از بزرگان انصار بود ، در آن گردهمايى ، حضور فعال داشت . اين خبر به ابوبكر ، عمر و مهاجران رسيد . آنان ، شتاب زده به سوى سقيفه بنى ساعده حركت كردند و در آن جا با انصار به مشاجره و مناظره پرداخته و به آنان گفتند : اى گروه انصار ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از ما مهاجران بود ، پس ما به جانشينى او سزاوارتريم .

انصار گفتند : از ما اميرى و از شما نيز اميرى جداگانه باشد .

ابوبكر گفت : امير ، از ما باشد و وزيران از شما .

در اين هنگام ، ثابت بن قيس كه از سخن سرايان اءنصار بود ، در وصف اءنصار سخنانى بيان كرد .

ابوبكر گفت :

آن چه در وصف اءنصار گفتيد ، ما منكر آن نيستيم و آن چه از فضايل آنان بگوييد ، آنان سزاوارش هستند وليكن ما قريش از شما به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نزديكتريم .

وى ، عمربن خطاب و ابوعبيده جراح را كانديداى خلافت كرد و از آنان درخواست نمود كه قيام كنند تا مردم با يكى از آن دو بيعت كنند .

آن دو امتناع كرده و خود ابوبكر را براى اين مقام پيشنهاد كردند و با او بيعت نمودند . ابوعبيده جراح ، تمامى اءنصار را به بيعت با ابوبكر فراخواند و عبدالرحمن بن عوف نيز آنان را به اين عمل تشويق كرد و گفت : اى گروه انصار ، شما گرچه داراى فضل و برترى هايى هستيد ، اما در ميان شما افرادى چون ابوبكر ، عمر و على نيستند .

در اين هنگام منذربن اءرقم برخاست و گفت : آن چه درباره فضايل مهاجران بيان كنيد ، ما منكر آن ها نيستيم وليكن در ميان خود مهاجران ، مردى است كه اگر اين مقام را خواهان باشد ، هيچ فردى نمى تواند با او مخالفت ورزد ، و آن شخص ، على بن ابى طالب عليه السّلام است .

به هر تقدير ، گروهى از مهاجر و گروهى از انصار با ابوبكر در سقيفه بنى ساعده بيعت كردند . ولى بنى هاشم با اين تصميم مخالفت ورزيدند .

على عليه السّلام از بيعت با ابوبكر امتناع ورزيد و به پيروى او گروهى از اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، اعم از مهاجر و انصار مانند : عباس بن عبدالمطلب ، فضل بن

عباس ، زبير بن عوام ، خالد بن سعيد ، مقداد بن عمرو ، سلمان فارسى ، ابوذر غفارى ، عمّار بن ياسر ، براء بن عازب و اُبىّبن كعب نيز از بيعت امتناع كردند و گفتند ، اين مقام ، از آن على عليه السّلام است .

هنگامى كه ابوبكر با مخالفت آنان مواجه گرديد به سراغ عمربن خطاب ، ابوعبيده جراح و مغيره بن شعبه فرستاد و با حضور آنان ، جلسه اى برقرار كرد و درباره پايان مخالفت هاى اين دسته از صحابه ، به مشورت پرداخت .

آنان به ابوبكر پيشنهاد كردند كه براى عباس بن عبدالمطلب (كه مسن ترين فرد بنى هاشم و مورد احترام آنان است ) سهمى در امر خلافت و حكومت قرار دهد تا از طريق او ، برادرزاده اش على عليه السّلام از مخالفت با ابوبكر بازايستد . هنگامى كه على عليه السّلام از مخالفت دست بردارد ، سايرين نيز كوتاه خواهند آمد و در نتيجه ، اين جنبش به پايان مى رسد .

در پى اين تصميم ، چهارنفرى در شبى به خانه عباس بن عبدالمطلب رفته و با او در اين باره به درازا سخن گفتند و هر كدام از آنان براى به سازش كشاندن عباس تلاش نمودند .

عباس در پاسخ آنان ، سخنانى بيان كرد؛ از جمله اين كه : اگر مؤ منان ، ابوبكر را براى اين كار برگزيدند ، اين حقى است براى مؤ منان . ابوبكر نمى تواند كسى را در آن شريك كند و يا به فرد ديگرى بسپارد و اگر اين منصب ، حق ما (نزديكان پيامبر صلّى اللّه عليه و

آله ) است ، ابوبكر حق تصرف آن را نداشت و ما به آن رضايت نمى دهيم . در اين صورت ، درست نيست كه ما برخى از حق خويش را از دست بدهيم و به برخى ديگر دست يابيم . زيرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از درختى است كه ما از شاخه هاى آن هستيم و شما همسايگان آن .

اين چهار تن با شنيدن سخنان عباس ، پاسخ خود را گرفته و بدون اين كه به مقصود خود رسيده باشند ، از نزد او بيرون رفتند .

هم چنين ابوسفيان بن حرب نيز از بيعت با ابوبكر امتناع كرد و از على عليه السّلام درخواست كرد كه اين مقام را برعهده گيرد . در آن صورت او نخستين كسى باشد كه با على عليه السّلام بيعت كند . ولى على عليه السّلام به گفتار او اعتنايى نكرد .

به هر تقدير ، گروهى از صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، اعم از مهاجر و انصار در خانه فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله اجتماع كرده و خواهان بيعت با على عليه السّلام شدند و نسبت به خلافت ابوبكر اعتراض نمودند . عمربن خطاب ، گروهى از افراد خود را به خانه فاطمه (س ) فرستاد تا اجتماع معترضان را پراكنده و سران آنان را دستگير نمايند .

هنگامى كه ماءموران به در خانه فاطمه (س ) رسيدند ، آن حضرت فرمود : به خدا سوگند ، يا از خانه من بيرون مى رويد ، يا اين كه موهاى خويش را پريشان كرده و با صداى بلند به پيشگاه

خداى سبحان ، إ نابه كرده و شما را رسوا خواهم ساخت .

ماءموران خلافت به ناچار از خانه فاطمه (س ) بيرون آمدند .

معترضان نيز يكى پس از ديگرى در روزهاى بعد ، با ابوبكر بيعت كردند و تنها على عليه السّلام باقى ماند و او نيز پس از شش ماه و به گفته برخى ، پس از چهل روز با ابوبكر بيعت كرد .

آغاز بيعت با ابوبكر ، همان روزى بود كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وفات يافته بود . بنا به گفته بسيارى از علما (اهل سنت ) آن روز ، مصادف بود با دوشنبه دوّم ماه ربيع الاوّل سال 11 قمرى . (162)

اءبوجعفرمحمدبن جريرطبرى كه از دانشمندان و تاريخ نگاران اهل سنت است ، درباره بيعت مردم با ابوبكر و مخالفت گروهى از صحابه با آن ، گفت : فقالت الا نصار ، او بعض الا نصار : لا نبايع إ لّا عليّا؛ طايفه انصار ، يا برخى از انصار (در بيعت با ابوبكر مخالفت ورزيده و) گفتند : ما جز با على ، با كس ديگرى بيعت نمى كنيم . (163)

هم چنين وى ، از زيادبن كليب روايت كرده است : عمربن خطاب به خانه على عليه السّلام رفت . در آن خانه ، طلحه ، زبير و گروهى از مهاجران اجتماع كرده بودند . عمر به آنان گفت : به خدا سوگند ، يا اين خانه را بر سر شما به آتش خواهم كشانيد و يا اين كه از آن بيرون رفته و با ابوبكر بيعت كنيد . (164)

وى در جاى ديگر درباره مخالفت زبيربن عوام ، روايت

كرده است : على و زبير از بيعت با ابوبكر مخالفت ورزيدند . زبير ، شمشيرش را برهنه كرد و گفت : شمشيرم را در غلاف نخواهم كرد ، تا اين كه با على عليه السّلام بيعت شود .

اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد . عمر فرمان داد تا شمشيرش را بگيرند و بر سنگ به كوبند و از آن دو ، به اجبار يا به اختيار بيعت گيرند . (165)

همان طورى كه از گفتار اين دو مورخ اهل سنت و بسيارى ديگر از مورخان واقع نگار به دست مى آيد ، خلافت ابوبكر با اجبار و اكراه ، پايه گرفت و براى ايجاد فضاى مطلوب ، از سلاح رعب و وحشت استفاده كرده و با رفتار خشونت آميز ، حتى با نزديكترين افراد به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و يا نزديكترين صحابه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، وصايت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را ناديده گرفتند و در نخستين روز رحلت آن حضرت ، بر خلاف سفارش او اقدام كردند . از آن جا مسير اسلام ناب را منحرف و موجب دودستگى مسلمانان شدند .

28 صفر سال 50 هجرى قمرى

شهادت امام حسن مجتبى عليه السّلام در مدينه منوّره

امام حسن عليه السّلام نخستين فرزند امام على عليه السّلام و فاطمه زهرا(س ) است كه در نيمه ماه مبارك رمضان سال سوم هجرى قمرى در مدينه منوره ديده به جهان گشود و با تولد خويش ، در جدش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و ساير اهل بيت عليهم السّلام شادى و نشاط ويژه اى پديد آورد .

پيامبر صلّى اللّه عليه و

آله در گوش راست حسن ، اذان و در گوش چپ او اقامه خواند و او را در دامن مهرانگيز خويش قرار داد و دستور داد كه در روز هفتم تولدش ، گوسفندى را ذبح كرده و براى وى عقيقه كنند و موى سرش را تراشيده و به وزن او ، نقره صدقه كردند . (166)

امام حسن عليه السّلام بنا به روايت شيعه و اهل سنت ، شبيه ترين انسان ها به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بود و در اين باره گفته شده است : و كان الحسن اشبه النّاس برسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله خلقا و هَديا وَ سؤ ددا؛ حسن از جهت سيما ، روش و رهبرى از همه بيشتر به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شباهت داشت . (167)

امام حسن عليه السّلام به همراه برادرش امام حسين عليه السّلام عزيزترين انسان ها در نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بودند و از آن حضرت ، مهربانى هاى فراوانى ديدند و در مكتب توحيدى وى ، رشد و تربيت يافتند .

لطف بى كران الهى در عالم وجود نصيب اين دو بزرگوار گرديد و آن دو را از تربيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و دخترش فاطمه زهرا(س ) و اميرمؤ منان عليه السّلام برخوردار گردانيد و از آن دو به عنوان دو انسان كامل و اسوه به جامعه بشريت ارزانى داشت و در روز قيامت ، آن دو را دو سيّد جوانان اهل بهشت قرار داد .

امام حسن عليه السّلام پس از شهادت پدرش اميرمؤ منان على بن اءبى طالب عليه السّلام در

كوفه ، با درخواست و بيعت ياران آن حضرت و اهالى كوفه ، خلافت را پذيرفت و راه و روش عدالت پرور پدرش را تداوم بخشيد . (168)

وليكن با فتنه انگيزى هاى معاوية بن ابى سفيان و شرارت هاى سران سفاك سپاه او از يك سو و نفاق و خيانت برخى از سران سپاه امام عليه السّلام و ايجاد چند دستگى در ميان مردم و خستگى آنان از جنگ و خون ريزى ، از سوى ديگر ، آن حضرت را واداشت كه براى حفظ اصل اسلام و در نظر گرفتن مصلحت مسلمانان ، با معاويه صلح كند و حكومت را به طور موقت و مشروط به وى سپارد .

از آن پس ، امام عليه السّلام از كوفه به وطنش مدينه بازگشت و بقيه عمر شريف خود را در مدينه گذرانيد . آن حضرت گرچه از حكومت كناره گيرى كرده بود ولى با رفتار و كردار خود ، امت اسلام را به جنايت هاى معاويه و عاملان او در سراسر مناطق اسلامى آگاه مى كرد و روحيه رزم و جهاد را در نهاد آنان دوباره زنده مى كرد .

وجود آن حضرت براى معاويه و عامل او در مدينه ، بسيار گران مى آمد و مانع ترك تازى آنان مى گرديد و دستگاه غاصب خلافت را با مشكلاتى مواجه مى كرد . از جمله اين كه معاويه تصميم گرفته بود كه فرزند خود يزيد را جانشين خويش گرداند و در اين راه تلاش زيادى به عمل آورد وليكن در آغاز توفيق چندانى به دست نياورد . چون اين فكر شيطانى مخالف با صلحنامه امام حسن عليه السّلام

بود و از سوى ديگر وجود شخصيت امام حسن عليه السّلام مانع تحقق هدفهاى معاويه بود . بدين جهت در صدد از ميان برداشتن اين اسوه بزرگ عالم اسلام برآمد و در اين راه از منافقان و كسانى كه به خاطر وابستگى فاميلى با آن حضرت رابطه داشتند ، سود جست .

معاويه از طريق اشعث بن قيس ، دخترش جعده را كه همسر امام حسن عليه السّلام بود وسوسه كرد و او را به شهادت آن حضرت ترغيب و تطميع نمود . وى به جعده گفت كه اگر حسن را به قتل آورى ، علاوه بر اين كه يكصدهزار درهم پول نقد دريافت مى كنى ، وى را به عقد فرزندش يزيد درمى آورد و او را ملكه عالم اسلام قرار مى دهد .

جعده كه نفاق و دوچهرگى را از پدرش به ارث برده بود ، هر چه بيشتر خود را به آن حضرت نزديك گردانيد و پس از جلب توجه امام عليه السّلام ، ناجوانمردانه به آن حضرت ، خيانت كرد و به وى زهر خورانيد .

امام حسن عليه السّلام به خاطر نوشيدن زهر ، مسموم شد و به مدت چهل روز در بسترى بيمارى افتاد و روز به روز ، حالش وخيم تر گرديد ، تا اين كه در 28 صفر سال پنجاه هجرى قمرى ، مصادف با سى ودومين سال رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در مدينه به شهادت رسيد و محبان اهل بيت عليهم السّلام را در سوگ بزرگى فرو برد . امام حسين عليه السّلام به تجهيز بدن مطهر برادرش پرداخت و سپس جهت تدفين آن در كنار

مرقد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، اقدام به تشييع جنازه نمود . عده زيادى از اهالى مدينه ، اهل بيت عليهم السّلام و تمامى بنى هاشم در تشييع جنازه امام شهيد خود همراهى كردند و با عزت و احترام ، بدن مطهرش را به سوى مرقد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله حركت دادند . ولى بنى اميه و مخالفان اهل بيت عليهم السّلام با تحريك عائشه بنت ابى بكر مانع تدفين بدن آن حضرت در جوار مرقد پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله شدند و در اين راه بسيار پافشارى كردند و آماده هرگونه فتنه و فساد گرديدند . جوانان بنى هاشم و پيروان ولايت آماده دفاع از حريم امامت و ولايت شدند . امام حسين عليه السّلام كه در شهادت برادرش امام حسن عليه السّلام ، از همه سوگوارتر و غمگين تر بود ، در برابر حرمت شكنى هاى بنى اميه و مخالفان اهل بيت عليهم السّلام فرمود : واللّه لولا عهد الحسن عليه السّلام إ لىّ بحقن الدّماء ، و اءن لااُهريق فى اءمره مِحجمة دم ، لعلمتم كيف تاءخذ سيوف اللّه منكم مآخذها ، و قدنقضتم العهد بيننا و بينكم ، و اءبطلتم ما اشترطنا عليكم لا نفسنا؛(169) سوگند به خدا اگر برادرم با من پيمان نبسته بود كه در پاى جنازه او به اندازه حجامت خونى ريخته نشود ، مى ديديد كه چگونه شمشيرهاى الهى از نيام بيرون مى آمدند و دمار از روزگار شما برمى آوردند . شما همان بيچارگان روسياه ايد كه عهد ميان ما و خود را شكستيد و شرائط فيمابين را باطل ساختيد

.

امام حسين عليه السّلام و ساير بنى هاشم كه به خاطر سفارش امام حسن عليه السّلام ، كظم غيض كرده و بردبارى و جوان مردى را پيشه خود داشتند ، به ناچار بدن امام حسن عليه السّلام را به سوى قبرستان بقيع حمل نموده و در جوار جده اش فاطمه بنت اسد(رض ) تدفين نمودند . (170)

هم اكنون مزار امام حسن مجتبى عليه السّلام به همراه سه تن از امامان معصوم (يعنى امام زين العابدين ، امام محمدباقر و امام جعفرصادق عليهم السّلام ) بدون هيچ گونه گنبد و بارگاهى در اين قبرستان قرار دارد و محل بسيارى از شيعيان و دوستداران اهل بيت عليهم السّلام مى باشد .

در تاريخ شهادت امام حسن مجتبى عليه السّلام ، علما و مورخان شيعه اتفاق نظر دارند كه آن حضرت در 28 صفر سال 50 قمرى در سن 47 سالگى به علت مسموميت از سوى همسرش جعده بنت اشعث به لقاءاللّه پيوست . (171) وليكن علماى اهل سنت به اختلاف پرداختند . برخى از آنان ، ربيع الاول سال 49 قمرى ، (172) برخى ربيع الاول سال 50 قمرى و برخى آخر ماه صفر سال 50 قمرى را ذكر كرده اند . هم چنين در مقدار عمر آن حضرت به اختلاف پرداختند . (173) ولى اكثر آنان اتفاق نظر دارند كه همسرش وى را مسموم كرد و پس از تشييع جنازه ، سعيدبن عاص (عامل معاويه در مدينه ) بر بدن او نماز گذاشت . (174)

28 صفر سال 264 هجرى قمرى

درگذشت موسى بن بغا ، در عصر خلافت معتمدعباسى

موسى بن بغاى كبير ، يكى از فرماندهان نظامى و ترك نژاد متوكل (دهمين

خليفه عباسى ) بود و از سوى او ، جهت سركوبى قيام ها و شورش هاى مردمى به مناطق مختلف اسلامى اعزام گرديد و با شدت و خشونت ، اعتراضات مردمى را سركوب كرد .

از جمله كردارهاى نارواى او ، هجوم به حمص ، در منطقه شام بود . در اين شهر مردم بر ضد خليفه وقت عباسى قيام كرده بودند . وى به اين شهر حمله كرد . براى تسلط بر شهر ، تيرهاى آتشين بر آن پرتاب كرد و بيشترين بخش هاى اين شهر مهم و تاريخى را به آتش كشيد و تعداد زيادى از اهالى اين شهر را به قتل آورد .

پس از ماجراى حمص ، به سوى قزوين هجوم آورد . وى در اين شهر با هواداران حسن بن احمدبن اسماعيل كوكبى كه اين منطقه را از قلمرو خليفه عباسى خارج كرده بود ، به نبرد پرداخت و آنان را شكست داد و تعداد زيادى را به قتل آورد و شهرهاى قزوين ، زنجان و ابهر را دوباره در تسلط سپاهيان خليفه درآورد .

موسى بن بغا ، در عصر خلافت معتزعباسى (سيزدهمين خليفه عباسى ) ، ماءموريت يافت براى از ميان بردن نخستين حكومت شيعى در شمال ايران ، با داعى كبير (حسن بن زيدعلوى ) حاكم طبرستان ، به نبرد پردازد .

وى در آغاز باجستان بن وهسودان ، عامل داعى كبير در قزوين ، برخورد كرد و با وى جنگ سختى نمود و بر سپاهيان علوى پيروز شد و شهرهاى قزوين ، زنجان و ابهر را بار ديگر از دست مخالفان خليفه بيرون آورد و در سيطره سپاهيان خليفه درآورد

.

وى ، آن گاه به ( رى ) رفت و پس از تصرف آن ، در آن جا اقامت گزيد و سپاهيان خود را به فرماندهى ( مفلح ) به جنگ داعى كبير در طبرستان فرستاد . (175)

مفلح ، در آغاز به سمنان لشكر كشيد و آن را از تسلط علويان خارج ساخت . در همين هنگام ، احمدبن محمدسكنى كه از سوى طاهريان ، حاكم منطقه بود ، به سپاه خليفه پيوست و به همراه مفلح به طبرستان هجوم آوردند .

آنان ، پس از سمنان و مناطق جنوبى سلسله جبال البرز ، به گرگان هجوم آوردند و آن را تصرف كردند . سپس به شهرهاى سارى ، آمل ، چالوس و سراسر مازندران هجوم آوردند و آن ها را از دست داعى كبير بيرون آوردند . داعى كبير ، به ناچار ، در اطراف كلاردشت ، در غرب مازندران پناه گرفت و از ديلميان استمداد جست . ولى ديلميان ، وى را يارى نكردند . تا اين كه در سال 255 قمرى ، پس از خلع معتزعباسى از خلافت و مردن او ، سپاهيان خليفه ، طبرستان و مناطق ديگر ايران را ترك كرده و به سوى بغداد روان شدند . پس از خروج سربازان مفلح و موسى بن بغا از طبرستان ، داعى كبير ، دوباره اين مناطق سرسبز را به تصرف خود درآورد . (176)

موسى بن بغا ، در عصر خلافت مهتدى (چهاردهمين خليفه عباسى ) به يكى از قدرتمندترين فرماندهان نظامى و سياسى تبديل شد . وى ، خليفه را وادار به پذيرش شرايط خود كرد و با دسيسه هايى چند

، صالح بن وصيف را كه از نزديكان و فرماندهان عالى رتبه مهتدى بود ، كشت و از اين طريق ، رقيب خود را از ميان برداشت . (177)

وى در عصر معتمدعباسى (پانزدهمين خليفه عباسى ) نيز از اقتدار كافى برخوردار بود .

موسى بن بغا در سال 259 قمرى ، از سوى معتمدعباسى ماءموريت يافت كه با جنبش زنگيان در جنوب عراق مبارزه كند . ولى تلاش وى ، سودى در بر نداشت .

وى در سال 260 قمرى ، از سوى معتمدعباسى ، ماءمور لشكركشى به ( رى ) شد و در اين شهر با هواداران حسن بن زيدطالبى كه بر اين شهر تسلط يافته بود ، مبارزه كرد و آنان را شكست داد و شهر را به تصرف خود درآورد . هم چنين در سال 261 قمرى ، حكومت مناطق جنوبى ايران و عراق ، همانند اهواز ، بصره ، بحرين و يمامه را از معتمدعباسى دريافت كرد و پس از مدتى ، از منصب خود بركنار گرديد . (178)

سرانجام ، پس از سال ها خدمت به خلفاى عباسى و خيانت به مردم ، و جنايت هاى بيشمار به مسلمانان ، در 28 صفر سال 264 قمرى ، در عصر معتمدعباسى ، به هلاكت رسيد . جنازه اش به سامرا منتقل شد و در آن جا به خاك سپرده شد . (179)

آخرين روز ماه صفر سالاول هجرى قمرى

توطئه سران قريش براى كشتن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله

پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ، سه سال به طور پنهان و ده سال به طور آشكار در مكه معظمه ، مردم را به دين اسلام

دعوت كرد و در اين مدت ، تعدادى از اهالى مكه (اعم از آزادگان و بردگان ) به او ايمان آورده و دين اسلام را پذيرا شدند . وليكن دعوت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسلمان شدن مردم ، بر سران مكه و بزرگان طوايف قريش و ساير سران قبايل اين منطقه از عربستان ، گران و سنگين آمد و با ادامه آن ، منافع دنيوى و ستم كارانه خويش را بر باد فنا ديدند . بدين جهت از آغاز ظهور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با او مخالفت و دشمنى ورزيدند .

آنان از هر راه ممكن بر آن حضرت سخت گرفته و براى او مانع تراشى كردند . به ويژه نسبت به مردمى كه مسلمانى اختيار كردند ، با شدت تمام رفتار نمودند .

در اين مدت ، به دستور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گروهى از مسلمانان در دو نوبت به كشور حبشه ، واقع در شاخ آفريقا (كه امروز ، كشورهاى اتيوپى ، اريتره ، جيبوتى و سومالى در جاى آن قرار دارند) مهاجرت كردند و خود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به همراه ساير بنى هاشم در شعب ابوطالب به مدت سه سال در انزواى كامل قرار گرفتند و زندگى سخت و مرارت آورى را در اين مكان تجربه كردند .

آن حضرت ، پس از رهايى از تبعيدگاه شعب ، دو پشتيبان و دو يار فداكار خويش را از دست داد . آن دو عبارت بودند از عمويش ابوطالب كه بيش از چهل سال از او و عقايدش حمايت كرده بود و ديگرى همسرش خديجه بنت خويلد

كه به مدت 25 سال با مال و جان خويش ، در راه تحقق هدف هاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فداكارى كرده بود .

با درگذشت ابوطالب ، مشركان قريش جراءت بيشترى پيدا كرده و بر فشارهاى خويش نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله افزودند .

سرانجام در واپسين روزهاى ماه صفر سال سيزدهم بعثت ، چهل نفر از سران قريش در ( دارالنّدوه ) كه محل اجلاس اعيان و اشراف قريش بود ، جلسه اى تشكيل داده و تصميم گرفتند كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را به طور ناجوانمردانه به قتل آورند .

آنان كه از افكار شيطانى و انديشه هاى ابليسى برخوردار بودند ، قرار گذاشتند كه از هر طايفه ، يك نفر به صورت گروهى در تاريكى شب به خانه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هجوم آورده و با شمشيرها و يا ابزارهاى ديگر خويش آن حضرت را در رختخوابش به قتل آورند . تا از اين راه ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را از ميان برداشته باشند و بنى هاشم را توان مقابله و تقاص با تمام قبايل توطئه گر نباشد .

آنان در اين تصميم خود ، ابولهب ، عموى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را كه با آن حضرت از آغاز دشمنى مى كرد ، با خود همراه كردند تا نماينده اى از بنى هاشم نيز در جمع خود داشته باشند .

جوانان فريب خورده قريش با هماهنگى كامل ، در شب اول ربيع الاول به خانه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هجوم آورده و آن را از آغاز

، در محاصره كامل خويش گرفتند .

آنان قصد داشتند كه در ابتداى شب ، مقصود خويش را عملى كنند ، ولى ابولهب ، آنان را مانع گرديد و گفت : تا طلوع فجر صادق اجازه نمى دهم ، داخل خانه محمّد صلّى اللّه عليه و آله گرديد .

همگى تا طلوع فجر ، لحظه شمارى مى كردند و از روزنه هاى اتاق ، بستر آن حضرت را زير نظر داشتند .

از سوى ديگر جبرئيل امين ، اين خبر را به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسانيد و او را از سوى خداوند متعال ، ماءمور كرد كه به سوى يثرب (مدينه ) هجرت كند .

اما بيرون رفتن آن حضرت از خانه و خالى گذاشتن رختخواب ، دشمن را حساس مى كرد و در اءمر هجرت ، مشكلى به وجود مى آورد . پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله براى اجراى فرمان الهى ، به پسرعمويش على بن ابى طالب عليه السّلام كه از ياران نزديك و فداكار آن حضرت بود ، پيشنهاد كرد كه در جاى او بخوابد و با فريب مشركان ، مسئله سرنوشت ساز هجرت را مهيا سازد .

على عليه السّلام كه خطر مرگ را در جلوى چشمان خويش مجسم مى كرد ، به آن حضرت عرض كرد : اى رسول خدا ، اگر من در جاى تو بخوابم ، تو از دست مشركان رهايى خواهى يافت ؟

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود : بلى ، من رهايى مى يابم .

على عليه السّلام در اين هنگام خوشنود شد و اعلام آمادگى كرد و به رختخواب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رفت

و در آن جا به راحتى آرميد .

پذيرش پيشنهاد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از سوى على بن ابى طالب عليه السّلام ، نشاط تازه اى در رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به وجود آورد و او را در پى گيرى هدف هايش مصمم تر نمود .

خداوند متعال در فضيلت امام على بن ابى طالب عليه السّلام ، اين آيه را نازل فرمود : وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرضاةِاللّهِ ، وَاللّهُ رَئُوفٌ بِالْعِبادِ(180)

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از ميان مهاجمان و محاصره كنندگان قريش ، بدون متوجه شدن كسى از آنان ، از خانه خويش خارج گرديد .

آن حضرت به سوى كوه هاى اطراف مكه رفت و در ( غارثور ) پناه گرفت و در بين راه به ابوبكربن ابى قحافه رسيد و وى را نيز به همراه خود به غار برد .

مهاجمان در هنگام بامداد ، به طور گروهى داخل اتاق رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شده و به سوى رختخوابش هجوم آوردند .

ناگهان امام على عليه السّلام از ميان رختخواب برخاست و بر آنان بانگ زد : واى بر شما ، چه كار مى كنيد؟

مهاجمان كه ناباورانه ، على عليه السّلام را در رختخواب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى ديدند ، از او پرسيدند : پس محمد صلّى اللّه عليه و آله كجا است ؟

على عليه السّلام پاسخ داد : او را به من نسپرده بوديد تا از من بخواهيد .

ميان آنان و على عليه السّلام سخنانى ردوبدل شد و چون چيزى دستگيرشان نگرديد ، با خشم تمام از خانه پيامبر صلّى

اللّه عليه و آله بيرون رفته و در پى آن حضرت به راه افتادند . (181)

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سه روز در غار ثور پنهان بود و در روز چهارم به سوى مدينه هجرت كرد و در روز دوشنبه ، دوازدهم ربيع الاول وارد مدينه شد و مورد استقبال باشكوه اهالى اين شهر قرار گرفت . (182)

وقوع ليلة المبيت و آغاز هجرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را برخى از مورخان ، در شب آخر ماه صفر دانسته ، (183) و برخى ديگر در شب اول ماه ربيع الاول ذكر كرده اند .

ولى به نظر مى آيد كه تشكيل جلسه دارالندوه در واپسين روزهاى ماه صفر ، و ليلة المبيت در نخستين شب ماه ربيع الاول سال سيزدهم بعثت واقع شده باشد .

در اين جا مناسب است اين واقعه تاريخى و سرنوشت ساز را از زبان يك مورخ و سيره نگار اهل سنت ، بشنويم تا با ديدگاه آنان نيز آشنا گرديم .

يعقوبى ، تاريخ نگار و كاتب عصر عباسيان درباره ( ليلة المبيت ) گفت : قريش براى كشتن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هم دست شدند و گفتند : اكنون كه ابوطالب وفات يافته است ، كسى نيست كه محمد صلّى اللّه عليه و آله را يارى دهد . بدين جهت تصميم گرفتند كه از هر قبيله اى ، جوانى مجهز گردد و به اتفاق هم بر او يورش برند و با شمشيرهاى خود او را از ميان بردارند ، تا براى بنى هاشم توان مبارزه با تمام قبايل قريش نباشد .

چون اين خبر (از طريق وحى )

به آن حضرت رسيد ، در آغاز شب از خانه خود خارج گرديد و ابوبكر با او بود .

خداوند سبحان در آن شب به جبرئيل و ميكائيل (دو تن از فرشتگان و مقربان الهى ) فرمود : همانا براى يكى از شما ، مرگ را تقدير كردم ، كدامتان حاضريد پيش قدم گرديد و جانتان را نثار ديگرى كنيد؟

جبرئيل و ميكائيل ، هر دو ، زندگى و باقى ماندن در دنيا را اختيار كردند!

خداوند سبحان به آنان فرمود : شما كجا و على بن ابى طالب كجا! در حالى كه ميان على و محمد ، برادرى برقرار كردم و عمر يكى از آن دو را از ديگرى بيشتر قرار دادم ، در عين حال (در آن جايى كه لازم بود يكى از آن دو ، از بين برود) على عليه السّلام مرگ را برگزيد و در خوابگاه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قرار گرفت تا جان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را حفظ كند .

شما اى فرشتگان من ، به زمين هبوط كنيد و على را از دشمنانش محافظت كنيد .

جبرئيل و ميكائيل به زمين فرود آمدند و در خانه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، يكى در بالاى سر و ديگرى در پايين پاى على عليه السّلام قرار گرفتند و او را از شر دشمنانش محافظت مى كردند و سنگ هايى كه به سوى او پرتاب مى شد ، از او دور مى كردند . در آن هنگام جبرئيل به على گفت : خوشا به حال تو اى پسر ابوطالب ، كيست مانند تو كه خداوند متعال در ميان فرشتگان

هفت آسمان ، به او مباهات كند!

به هر تقدير ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، على عليه السّلام را در رختخواب خود خوابانيد ، تا امانت هاى او را به صاحبان آنها برگرداند و خود آن حضرت به سوى غار رهسپار گرديد و در آن جا پنهان شد .

سرانجام قريش بر رختخواب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هجوم آوردند تا او را از دم تيغ و شمشير بگذرانند ، ولى به هنگام ورود به خانه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در كمال ناباورى ، على عليه السّلام را در رختخواب او يافتند . از او پرسيدند : پسرعمويت كجاست ؟ على عليه السّلام به آنان فرمود : اين شما بوديد كه به او مى گفتيد كه از ما خارج شو ، او هم شما را ترك كرد و از ميان شما رفت .

قريش در پى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به راه افتادند ، ولى بر او دست نيافتند . خداوند متعال چشمان آنان را براى پيدا كردن مكان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نابينا كرد . آنان حتى به غارى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در آن پناه گرفته بود ، نيز رسيدند ولى چون ديدند كه كبوترى بر ورودى آن لانه كرده است ، از آن جا منصرف شدند و با خود گفتند : در غار كسى نيست . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از آن پس به سوى مدينه هجرت نمود . . . (184)

آخرين روز ماه صفر سال 203 هجرى قمرى

شهادت امام رضا عليه السّلام در خراسان

امام على بن موسى عليه السّلام معروف به امام رضا عليه السّلام در يازدهم ذى قعده سال 148

قمرى (185) (و به روايتى در يازدهم ذى حجه سال 153)(186) در مدينه منوره ديده به جهان گشود .

پدرش ارجمندش امام موسى كاظم عليه السّلام ، امام هفتم شيعيان و مادرش نجمه (تكتم ) معروف به ام البنين (س ) بودند .

امام رضا عليه السّلام پس از شهادت جدش امام جعفرصادق عليه السّلام به فاصله شانزده روز و به روايتى به فاصله پنج سال ديده به جهان گشود و امام جعفرصادق عليه السّلام به دنيا آمدن او را به فرزند خود موسى كاظم عليه السّلام از پيش بشارت داده بود .

امام موسى كاظم عليه السّلام فرمود : از پدرم بارها شنيدم كه به من مى فرمود : عالم آل محمد صلّى اللّه عليه و آله در صلب تواست ؛ اى كاش من او را مى ديدم . او همنام اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السّلام است . (187)

امام رضا عليه السّلام در ميان ائمه اطهار عليهم السّلام ، سومين شخصيتى است كه نام مبارك او ، على است . چهار تن از امامان معصوم عليهم السّلام نام مباركشان ، على بود (امام اول ، امام چهارم ، امام هشتم و امام دهم ) . هم چنين امام رضا عليه السّلام سومين شخصيتى است كه كنيه مبارك او ، ابوالحسن عليه السّلام است . چهار تن از امامان معصوم عليهم السّلام ، كنيه مباركشان ، ابوالحسن است (امام اول ، امام هفتم ، امام هشتم و امام دهم ) . به اميرمؤ منان عليه السّلام ، ابوالحسن گفته مى شد ، ولى به امام موسى كاظم عليه السّلام ، ابوالحسن اول و به امام

رضا عليه السّلام ابوالحسن ثانى (دوم ) مى گفتند .

امام رضا عليه السّلام در 35 سالگى پس از شهادت پدرش امام موسى كاظم عليه السّلام در زندان بغداد ، در رجب سال 183 قمرى به امات رسيد و مدت امامت آن حضرت ، بيست سال بود .

امام رضا عليه السّلام از آغاز تولد تا زمان شهادت خويش با شش تن از خلفاى عباسى به نام هاى : منصوردوانقى ، مهدى ، هادى ، هارون الرشيد ، امين و ماءمون عباسى معاصر بود و ايام امامت آن حضرت ، مصادف بود با خلافت هارون ، امين و ماءمون .

شيخ مفيد (متوفاى 413 قمرى ) درباره شخصيت و مقام امام رضا عليه السّلام گفت : پس از شهادت امام موسى كاظم عليه السّلام ، جانشين وى و امام شيعيان ، فرزند بزرگوارش ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السّلام است . زيرا آن جناب از تمامى برادران و خاندان خود ، برتر است و دانش ، بردبارى و پرهيزكارى اش در همه جا و براى همگان مانند خورشيد درخشانى جلوه گرى مى كرد . خاصه و عامه به اين امر اقرار داشته و به اتفاق وى را به اين اوصاف و مناقب مى شناختند و پدر بزرگوارش به پيشوايى و امامت وى تصريح كرد و او را از ميان برادرانش به مقام امامت منصوب نمود . (188)

سفر به خراسان

يكى از حساسترين مقطع زندگى امام رضا عليه السّلام و حتى مهمترين مقطع امامت شيعيان ، مسافرت اجبارى آن حضرت به خراسان و پذيرش ولايت عهدى ماءمون عباسى است ، كه سرانجام ، شهادت آن حضرت در همين مسافرت به

وقوع پيوست .

آن طورى كه از ماءمون (هفتمين خليفه عباسيان ) نقل شده است ، وى در نبرد با برادرش امين ، نذر كرده بود كه در صورت پيروزى بر سپاهيان امين و به چنگ آوردن خلافت اسلامى ، قدرت را به شخصى كه افضل آل ابى طالب عليه السّلام باشد بسپارد .

هنگامى كه سپاهيان ماءمون عباسى پس از تصرف شهرهاى ايران ، وارد عراق شده و با كشتن امين ، بغداد و ساير بلاد اسلامى را به تصرف خويش درآوردند ، ماءمون در نشستى با حضور فضل و حسن از فرزندان سهل ، مقصود خويش را آشكار ساخت و از آن دو (كه يكى مقام وزارت و امور سياسى كشور و ديگرى سردارى سپاه و امور نظامى وى را بر عهده داشت ) خواست كه مقدمات حضور امام على بن موسى الرضا عليه السّلام به عنوان برترين و والاترين شخصيت آل ابى طالب عليه السّلام در خراسان را فراهم كنند .

ماءمون گفت : ما اءعلم احدا افضل من هذا الرّجل على وجه الا رض ؛ من در كره زمين ، شخصيتى بالاتر و والاتر از اين شخص (امام رضا عليه السّلام ) براى پذيرش خلافت اسلامى سراغ ندارم . (189)

ماءمون در اجراى نيت خود ، بسيار جدى بود و از مخالفت مخالفان و دشمنان اهل بيت عليهم السّلام واهمه اى نداشت . وى ، به يكى از سرداران سپاه خويش به نام جلودى ماءموريت داد كه از خراسان به مدينه رفته و امام رضا عليه السّلام و بسيارى از علويان بزرگوار را با خود به خراسان آورد .

جلودى به مدينه رفت و دعوت ماءمون

عباسى را به امام رضا عليه السّلام ابلاغ كرد . با اين كه علويان و نوادگان امامان معصوم عليهم السّلام از اين دعوت بسيار خرسند شده و خود را آماده مسافرت كرده بودند ، ولى امام رضا عليه السّلام اطمينانى به اظهارات ماءمون نداشت و خواسته هايش را واقعى نمى ديد . به همين جهت ، حاضر به مسافرت نگرديد . ولى جلودى اصرار كرد و امام رضا عليه السّلام را با اكراه و اجبار به اين سفر بزرگ وادار نمود .

امام رضا عليه السّلام ، فرزند خردسالش محمدتقى عليه السّلام را در مدينه جانشين خويش قرار داد و به همراه برخى از علويان و ياران خويش عازم خراسان شد . آن حضرت پس از عبور از بصره ، وارد ايران شد و در مسير راه با استقبال شايان ايرانيان مشتاق اهل بيت عليهم السّلام روبرو گرديد . براى امام رضا عليه السّلام در شهرها و بين راه هاى ايران ، از جمله قم و نيشابور ، داستان و كرامت هاى زيادى به ظهور رسيده كه در كتب تاريخ و سيره امامان معصوم عليهم السّلام بيان شده است .

امام رضا عليه السّلام پس از آن كه به ( مرو )(190) مركز حكومت ماءمون عباسى در خراسان رسيد ، با استقبال ماءمون و درباريان و قاطبه مردم روبرو شد . ماءمون براى امام رضا عليه السّلام احترام ويژه اى قائل شد و وى را بر همگان ، از جمله علويان و عباسيان برترى داد و در تكريم و تعظيم او ، هيچ گونه كوتاهى نكرد .

وى به امام رضا عليه السّلام عرض كرد : من مى

خواهم خود را از خلافت اسلامى خلع كرده و آن را به شما واگذار كنم . نظر شما در اين باره چيست ؟

امام رضا عليه السّلام از پذيرش آن امتناع كرد . چون مى دانست كه ماءمون در گفتارش صداقت ندارد و مى خواهد او را از اين راه بيازمايد و يا اگر حكومت را به وى واگذار كند ، آن حضرت را پس از مدتى از ميان برداشته و خود دوباره حكومت را به دست گيرد و از اين راه ، مشروعيت حكومت غاصبانه خويش را به اثبات رساند .

ماءمون كه با قيام هاى گوناگون علويان و غيرعلويان در جهان اسلام روبرو شده بود ، مى خواست از اين راه ، آنان را به احترام امام رضا عليه السّلام وادار به سكوت و پذيرش خلافت عباسيان نمايد .

امام رضا عليه السّلام كه به نيت او آگاه بود ، از پذيرش خلافت امتناع كرد و به هيچ صورتى حاضر به پذيرش آن نگرديد .

ماءمون كه از پذيرش خلافت اسلامى از سوى امام رضا عليه السّلام نااميد شده بود ، به آن حضرت پيشنهاد كرد كه ولايت عهدى وى را بپذيرد .

امام رضا عليه السّلام كه اصل خلافت را نپذيرفته بود ، ولايت عهدى را كه فرع خلافت است نيز رد كرد و درخواست ماءمون را بى پاسخ گذاشت .

ماءمون در اين باره اصرار كرد و حتى به گونه اى امام رضا عليه السّلام را تهديد كرد . وى به امام رضا عليه السّلام گفت : عمربن خطاب در هنگام مرگش ، شورايى متشكل از شش نفر براى انتخاب جانشين خود برگزيد ، كه يكى از

آنان ، جدّت على بن ابى طالب عليه السّلام بود . وى با آنان شرط كرد كه هر كسى مخالفت ورزد ، گردنش را با شمشير بزنند .

امروز ، من از تو مى خواهم كه ولايت عهدى مرا بپذيرى و چاره اى جز پذيرفتن آن ندارى !

امام رضا عليه السّلام كه در مقابل تهديد جدى ماءمون روبرو شده بود ، چاره اى جز رضا و تسليم نديد . آن حضرت ، ولايت عهدى ماءمون را با شرايطى پذيرفت .

امام رضا عليه السّلام فرمود : در صورتى ولايت عهدى تو را مى پذيرم كه مسئوليت امرونهى در حكومت تو با من نباشد ، در چيزى فتوا ندهم و در دعوايى داورى نكنم و كسى را عزل و يا نصب ننمايم و آيينى را كه هم اكنون در خلافت تو رايج است ، تغيير ندهم .

ماءمون ، تمام خواسته هاى امام رضا عليه السّلام پذيرفت .

امام رضا عليه السّلام مى خواست با اين شرايط به او و همگان تفهيم كند كه آن حضرت ، از عناصر خلافت نيست و نقشى در حكومت ندارد و هيچ گونه مسئوليتى از جانب حكومت متوجه او نيست و از اين كه ولى عهد خليفه است ، يك امر اجبارى و به عبارتى تشريفاتى ، بيش نيست . (191)

ولايت عهدى

ماءمون ، پس از آن كه توانست امام رضا عليه السّلام را به پذيرش ولايت عهدى حاضر نمايد و از آن حضرت ، پاسخ مثبت بگيرد ، بسيار شادمان شد و در آغاز ، نشستى خصوصى با سران كشورى و لشكرى و خانوادگى برقرار كرد و ولايت عهدى امام رضا عليه السّلام را

به اطلاع آنان رسانيد و هفته بعد ، در نشستى عمومى ، تمامى سران كشورى ، لشكرى ، درباريان ، نظاميان ، قاضيان ، فرهنگيان و اقشار مختلف مردم را بار عام داده تا با امام رضا عليه السّلام بيعت نمايند .

ماءمون ، نخست به فرزند خود عباس و سپس به سايرين دستور داد كه با آن حضرت بيعت كنند .

از آن هنگام ، لباس سياه عباسيان به رنگ سبز كه لباس علويان بود ، تغيير پيدا كرد و همگان سبزپوش شدند . هم چنين بيرق ها و پرچم هاى عباسيان كه به رنگ سياه بود ، تبديل به سبز گرديد .

ماءمون در آن ايّام به شكرانه پذيرش ولايت عهدى از سوى امام رضا عليه السّلام ، دستور داد مواجب و حقوق يك ساله كارمندان و سپاهيان را يكجا پرداخت نمايند .

سخن سرايان و شاعران دوستدار اهل بيت عليهم السّلام كه قريب به دو قرن نمى توانستند از ترس خلفاى اموى و عباسى و عاملان آن ها ، نامى از اهل بيت عليهم السّلام ببرند ، يك باره ، زبان به تمجيد و توصيف اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام ، از جمله امام رضا عليه السّلام گشودند و در اين باره سخن ها و شعرهاى فراوان در مجلس ماءمون و در خارج مجلس سرودند .

ماءمون نيز فرمان داد كه به نام نامى امام رضا عليه السّلام ، سكه زنند و پول رايج و رسمى آن زمان را به نام آن حضرت ، منقّش گردانند .

هم چنين به تمام سخن گويان و خطيبان جمعه دستور داده شد كه در هنگام سخنرانى ، نام امام

رضا عليه السّلام را با توصيف و تعظيم بيان كنند .

در آن سال ، ماءمون ، اميرى حج را به اسحاق بن موسى ، برادر امام رضا عليه السّلام سپرد و او را به همراه حاجيان خراسان ، روانه مكه نمود و به وى دستور داد در تمامى شهرهاى بين راه ، مردم را از ولايت عهدى امام رضا عليه السّلام باخبر گرداند .

بدين طريق آوازه ولايت عهدى امام رضا عليه السّلام در تمامى شهرها طنين افكن شد .

در مدينه منوره ، عبدالحميدبن سعيد ، خطيب وقت ، به هنگام خطبه در فراز منبر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چنين گفت : ولىّعهد المسلمين على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على عليه السّلام (192)

شيعيان و دوستداران اهل بيت عليهم السّلام ، فرصت و موقعيت بسيار مناسبى پيدا كرده تا پس از سال ها اختناق و فشار ، بار ديگر راه و رسم خويش را آشكار و حقانيت مذهب خود را اثبات كنند . علويان ، به ويژه نوادگان امام جعفرصادق عليه السّلام و فرزندان امام موسى كاظم عليه السّلام به خاطر وجود مبارك امام رضا عليه السّلام ، موقعيت هاى ممتازى در حكومت ماءمون پيدا كرده و در ايران ، عراق ، حجاز و يمن به منصب هايى رسيدند .

در خراسان نيز به خاطر گفتمان ها و رفتار دلنشين و زيباى امام رضا عليه السّلام ، هر روز محبوبيت آن حضرت و گرايش مردم به سوى اهل بيت عليهم السّلام زيادتر مى شد .

روند چنين پروسه اى ، خوشايند ماءمون نبود . زيرا وى مى خواست از

ولايت عهدى امام رضا عليه السّلام براى مشروعيت و مقبوليت عمومى حكومت غاصبانه خويش ، استفاده ابزارى كند ، ولى امام رضا عليه السّلام با درايت خويش ، نتيجه را به عكس خواسته هاى ماءمون كرد و به همگان تفهيم نمود كه خلافت عباسيان ، مشروعيت ندارد و بايد به خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه شايسته ترين افراد اُمتند برگردد .

ماءمون با زيركى و فطانت خويش به اين اءمر پى برد و خود را بازنده ميدان ديد . بدين جهت ، درصدد معارضه پنهانى با امام رضا عليه السّلام برآمد .

از سوى ديگر ، در عراق و به ويژه در بغداد ، شورش هايى برضد ماءمون پديد آمد و عباسيان در غياب ماءمون ، وى را از خلافت خلع كردند و ابراهيم بن مهدى عباسى را به تخت خلافت نشانده و با او بيعت كردند . حسن بن سهل كه از سوى ماءمون ، فرماندهى كل سپاه و حكومت عراق و بخش هاى عربى را بر عهده داشت ، با مخالفان ماءمون به نبرد پرداخت ولى اين گونه رويدادها را از ماءمون ، پنهان نگه مى داشت و تلاش مى كرد كه اخبار عراق به وى نرسد . (193)

امام رضا عليه السّلام كه از اين گونه خبرها اطلاع داشت ، آن ها را به ماءمون گوش زد مى كرد . اين اءمر ، سبب شد كه فضل بن سهل ، از موقعيت خويش و برادرش حسن بن سهل در نزد ماءمون احساس خطر كرده و از جانب ماءمون ، متهم به پنهان كارى گردند . بدين لحاظ تلاش مى كرد كه امام

رضا عليه السّلام را از چشم ماءمون بيندازد و وى را نسبت به آن حضرت بدگمان كند .

امام رضا عليه السّلام در برابر رفتار و كردار غيرانسانى و غيراخلاقى سرداران و زمامداران عباسى ، اظهار ناخوشايندى مى كرد و ماءمون را در قبال آن ها مسئول مى دانست . آن حضرت ، در برابر كردار و رفتارهاى ناپسند خود ماءمون نيز ساكت نمى شد و وى را نسبت به آن ها ، هشدار داده و درستى و راستى راه را به وى نشان مى داد .

ماءمون در ظاهر از نقدها و پيشنهادهاى امام رضا عليه السّلام استقبال و اظهار خوشنودى مى كرد ولى در باطن ، بسيار رنج مى برد و به تدريج وجود امام رضا عليه السّلام را بر خود سنگين مى ديد . (194)

وى در صدد برآمد تا به طريقى ، اين امام همام را از سر راه خويش برداشته و به حكومت دلخواه خود ، بدون مراقبت و مزاحمت كسى ادامه دهد .

شهادت امام رضا عليه السّلام

عبداللّه بن بشير كه از خدمت كاران دربار ماءمون بود ، گفت : روزى ماءمون به من گفت : ناخن هاى خود را بگذار بلند شود و در اين باره با كسى چيزى نگو . من نيز به دستور او عمل كردم . يك روز مرا خواست و چيزى شبيه تمرهندى به من داد و گفت : اين را با دستت به هم بزن ، من نيز به فرمان او عمل كردم . سپس از نزد من خارج شد و به طرف حجره امام رضا عليه السّلام رفت و پس از مقدارى گفت وگو مرا صدا زد و از

من خواست براى آنان ، دو دانه اءنار ببرم . آن گاه به من گفت : با دست خودت آن ها را آب بگير . من نيز با دست خودم ، آب گرفتم و سپس به ماءمون دادم و او با دست خود آن را به على بن موسى عليه السّلام خورانيد . وليكن همين آب انار ، موجب بيمارى آن حضرت گرديد و پس از دو روز بدرود حيات گفت .

هم چنين از محمدبن جهم روايت شد : حضرت رضا عليه السّلام از انگور خوشش مى آمد . ماءمون دستور داد مقدارى انگور براى آن جناب فراهم كنند . در ته دانه هاى آن ، سوزن فروكردند . اين سوزن ها چند روز در آن دانه مانده بود . پس از آن ، سوزن ها را بيرون آورده و انگورها را خدمت امام عليه السّلام بردند و با اصرار ماءمون ، آن حضرت ، چند دانه از آن انگور را ميل نمود و در اثر خوردن آن ، بيمارى سختى بر آن حضرت عارض گرديد و در همان بيمارى به لقاءالله پيوست . (195)

هرثمة بن اعين در يك حديث طولانى از حضرت رضا عليه السّلام روايت كرد كه آن حضرت فرمود : اى هرثمه ، اكنون مرگم فرارسيده و به همين زودى به طرف خدا خواهم رفت و به اجداد و پدران خود ملحق خواهم گرديد . اين مرد طاغى و سركش تصميم دارد به وسيله آب انار و انگور مرا مسموم سازد .

ماءمون اءمر مى كند مقدارى نخ را در سَم خيس كنند و به وسيله سوزن در دانه هاى انگور فرونمايند و

هم چنين مقدارى سم در كف دست يكى از غلامانش خواهد گذاشت و او را امر خواهد كرد با همان دست آلوده به سم ، انارها را با دست خود بشكافد و آب آن ها را بگيرد . پس از اين مرا به خانه اش دعوت مى كند و از آن انگورها و آب انارهاى مسموم به من مى دهد و مرا امر مى كند كه از آن بخورم . در نتيجه خوردن انگورهاى مسموم از دنيا خواهم رفت . (196)

به هر تقدير ، در بازگشت ماءمون و درباريان و كارگذاران حكومتى او از خراسان ، جهت عزيمت به سوى عراق ، و انتقال مقر حكومت از ( مرو ) به ( بغداد ) ، در آغاز ، فضل بن سهل به توطئه ماءمون ، در حمام سرخس ترور گرديد و به قتل رسيد . پس از آن ، امام رضا عليه السّلام در طوس به توطئه ماءمون ، مسموم گرديد و پس از دو روز بيمارى شديد ، به شهادت رسيد .

پس از آن كه امام رضا عليه السّلام به شهادت رسيد ، ماءمون يك شب و يك روز ، شهادت آن حضرت را مخفى نگه داشت و سپس به سراغ محمدبن جعفربن صادق عليه السّلام كه عموى امام رضا عليه السّلام و بزرگ علويان بود ، فرستاد و او را از درگذشت امام رضا عليه السّلام باخبر گردانيد . ماءمون در جمع علويان سوگوار ، ابراز اندوه و تاءثر نمود و بدن شريف امام رضا عليه السّلام را به آنان نماياند كه ببينند ، هيچ آزارى به آن حضرت نرسيد و به مرگ

طبيعى از دنيا رفت .

ماءمون براى پنهان داشتن توطئه ننگين خود و فريب دادن علويان و محبّان اهل بيت عليهم السّلام ، در شهادت امام رضا عليه السّلام بسيار گريه و ناله كرد . وى گفت : اى برادر! چه قدر بر من گران و سنگين است كه تو را چنين ببينم . من آرزو داشتم كه پيش از تو از دنيا بروم ، وليكن خداى سبحان آن چه را اراده كند ، به انجام مى آورد .

آن گاه دستور داد كه بدن شريف آن حضرت را غسل و كفن نمايند و خود وى ، جنازه آن امام شهيد را بدوش گرفت و به محلى كه هم اكنون مرقد شريفش است ، تشييع نمود و در همان جا كه در جوار قبر پدرش هارون الرشيد است ، دفن نمود .

محل تدفين امام رضا عليه السّلام ، پيش از آن ، خانه و ملك حميدبن قحطه بود كه در روستاى سناباد قرار داشت .

هنگامى كه هارون الرشيد در سال 193 هجرى قمرى به هلاكت رسيد ، وى را در آن جا به خاك سپردند . ماءمون پس از شهادت امام رضا عليه السّلام مى خواست بدن شريف آن حضرت را پشت قبر پدر خود هارون الرشيد قرار دهد ، به طورى كه قبر هارون ، قبله امام رضا عليه السّلام گردد . ولى در هنگام كندن قبر ، سنگ بزرگى نمايان شد كه كندن آن ، غيرممكن بود . اما در روبروى قبر هارون ، كندن قبر با مشكلى مواجه نبود . بدين جهت ، قبرى براى امام رضا عليه السّلام در پيش روى قبر هارون

كندند و آن حضرت را در آن دفن نمودند . هم اكنون ، مرقد مطهر و منور امام رضا عليه السّلام ، قبله قبر هارون الرشيد است . گفتنى است كه در ظاهر امر ، غسل و كفن و نماز بر بدن امام رضا عليه السّلام به دستور ماءمون انجام گرفت ، ولى در واقع و عالم معنى ، بدن امام معصوم عليهم السّلام را بايد امام معصوم ديگرى غسل و كفن نمايد . به همين جهت ، روايات فراوانى وارد شده است كه امام محمدتقى عليه السّلام از مدينه (با كرامت و قدرت الهى ) به خراسان رفت و بدن شريف پدرش امام رضا عليه السّلام را غسل و كفن نمود و بر وى نماز به جاى آورد . (197)

درباره تاريخ شهادت امام رضا عليه السّلام ، اكثر مورخان ، صفر سال 203 قمرى را ذكر كرده اند ولى از اين كه در چه روزى از اين ماه بود ، اتفاق نظر ندارند . برخى از آنان ، آخرين روز از ماه صفر و برخى ديگر ، روزهاى ديگرى را بيان كرده اند . (198)

هم چنين برخى از آنان ، شهادت آن حضرت را در 23 ذى قعده سال 203 قمرى مى دانند . (199)

جانشين امام رضا عليه السّلام ، فرزندش امام محمدتقى عليه السّلام بود كه به عنوان نهمين امام معصوم ، رهبرى شيعيان را بر عهده گرفت .

سال شمار رويدادهاى ماه صفر(200)

ماه صفر سال دوم هجرى قمرى

وقوع غزوه اءبوا

پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله پس از هجرت به مدينه منوره و تشكيل حكومت اسلامى ، همواره با كارشكنى و دشمنى هاى قريش مكه و طوايف و قبايل گوناگون عربستان روبرو

بود و هر از چندگاهى ناچار به نبرد و درگيرى با آنان مى شد .

نخستين واقعه جنگى كه فرماندهى سپاه اسلام را خود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر عهده داشت ، غزوه اءبوا است .

غزوه ، به تجهيز و حركت جنگى مسلمانان كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرماندهى آن را بر عهده داشت ، گفته مى شود و به نبردهايى كه در عصر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به وقوع پيوسته وليكن فرماندهى سپاه مسلمانان را فردى از صحابه بر عهده داشت ، آن را (سريه ) مى گويند .

در سال اوّل اقامت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در مدينه ، چند سريه به وقوع پيوست و دسته هايى از سپاه اسلام به دستور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اقدام به حركت جهادى كردند .

ولى نخستين حركت جهادى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، شخصا آن را رهبرى كرد ، همين غزوه اءبوا بود .

به آن حضرت گزارش رسيده بود كه قريش مكه ، قصد تهاجم به مدينه را دارند . به همين جهت آن حضرت در ماه صفر سال دوم هجرى كه مطابق با دوازدهمين ماه هجرت آن حضرت به مدينه بود ، تجهيز سپاه كرد و از مدينه به سوى مكه رهسپار شد .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى نخستين بار ، جانشينى براى خويش در مدينه گذاشت و جانشين آن حضرت در اين غزوه ، سعدبن عباده اءنصارى بود . (201)

سعد ، يكى از ياران وفادار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و از دعوت كنندگان آن حضرت به

مدينه بود كه زمينه هجرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و تشكيل حكومت اسلامى را فراهم كرده بود .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با دويست تن از ياران خود به قصد نبرد از مدينه خارج شد و تا (ودّان ) و (اءبواء)كه در 23 ميلى مدينه قرار داشت ، پيش تاخت ولى به كسى از دشمنان دست نيافت . آن حضرت در اين حركت جهادى با بنى ضمره كه طايفه اى از قبيله كنانه بودند ، پيمان صلح و عدم تعرض بست و از مخشى بن عمروبن ضمره كنانى كه رهبرى طايفه بنى ضمره را بر عهده داشت ، تعهد گرفت كه دشمنان اسلام را در نبرد با مسلمانان يارى ندهد و به آنان هيچ كمكى نكند .

رفت و برگشت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در اين واقعه به مدت 15 روز ادامه يافت و چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله تا سرزمين ابواء ، پيش رفته بود ، اين غزوه به همين نام معروف گرديد . هم چنين به آن ، غزوه ودّان هم گفته مى شود كه چندان به آن معروف نيست . (202)

ماه صفر سال سوم هجرى قمرى

واقعه رجيع و كشته شدن مبلغان اسلامى

پس از آن كه سفيان بن خالدبن نبيح هُذَلى در نبرد با مسلمانان (در سريّه عبدالله بن اُنيس ) كشته شد بر بنى لحيان بسيار گران آمد و در صدد انتقام از مسلمانان بر آمدند .

آنان از دو طائفه (عَضَل ) و (قاره ) كه با آنان هم پيمان بودند ، در خواست كردند كه نمايندگانى به مدينه منوره اعزام نمايند و با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله

گفت وگو كرده و از وى در خواست مبلغان دينى براى طائفه هاى عضل و قاره نمايند ، تا از اين طريق ، مسلمانان را در اختيار خويش گرفته و به تقاص سفيان بن خالد ، يك تن را كشته و بقيه را به سران قريش مكه تحويل دهند و در قبال آنان ، مالى دريافت كنند . مكيان نيز به تقاص آنانى كه در جنگ بدر به دست سپاهيان حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله كشته شدند ، اين ها را آزار و شكنجه كرده و سرانجام به قتل آورند .

در پى اين تصميم شيطانى ، هفت نفر از طايفه (عضل ) و (قاره ) (از طايفه هاى قوم بنى اسد) وارد مدينه گرديدند و در محضر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله اقرار به اسلام و تظاهر به مسلمانى كردند و از آن حضرت براى تبليغ و هدايت قوم و قبيله خويش ، مبلغانى درخواست كردند .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پس از بررسى در خواست آنان ، هفت نفر از ياران خويش را برگزيد و جهت تبليغ دين اسلام و آموزش قرآن و احكام فقهى ، به همراه آنان اعزام نمود .

اين هفت نفر عبارت بودند از : مَرثَد بن اءبى مَرثَد غَنوى ، خالد بن اءبى بُكَير ليثى ، عبدالله بن طارق بَلَوى ، مُعَتِّب بن عُبيد ، خُبيب بن عدى ، زيد بن دَثِنّه و عاصم بن ثابت .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اميرى اين دسته از مبلغان را بر عهده مرثدغنوى گذاشت .

بنا به روايتى ديگر ، تعداد مبلغان ده نفر بود و اميرى آنان

بر عهده عاصم بن ثابت گذاشته شده بود .

مبلغان دينى و همراهان آنان از مدينه خارج شده و به سوى بيابان هاى ميان مدينه و مكه به راه افتادند .

آنان همين كه به نزديكى عسفان در مكانى به نام (رجيع ) كه محل آب طايفه هذيل بود رسيدند ، تعدادى از همراهان مبلغان ، از افراد طايفه هذيل يارى خواستند و در اندك مدتى ، يكصد نفر از تيراندازان و شمشيربدستان هذيلى ، آنان را محاصره كردند .

مبلغان دينى ، تازه دريافته بودند كه دعوت از آنان ، نيرنگى بيش نبود و مشركان مى خواهند از اين طريق ، عقده گشايى و انتقام گيرى نمايند .

مبلغان دينى آماده نبرد و دفاع از خود گرديدند . مشركان فريب كار و خيانت پيشه همين كه آمادگى مبلغان اسلامى را مشاهده كردند ، اقدام به توطئه ديگرى نمودند و به آنان گفتند : ما قصد جنگ با شما را نداريم و تنها مى خواهيم شما را تسليم سران قريش مكه كرده و از اين راه تحصيل مال و ثروت نماييم . بدين لحاظ از شما مى خواهيم كه خودتان را به كشتن نداده و تسليم ما گرديد . ما شما را امان مى دهيم و بر اين پيمان خويش ، خدا را گواه مى گيريم .

چند تن از مبلغان ، از تسليم امتناع كرده و با آنان به نبرد برخاستند و پس از كشته و زخمى كردن چند تن از مهاجمان ، خود نيز به شهادت رسيدند .

اين شهيدان عبارت بودند از : مرثد ، خالد ، عاصم و مُعَتِّب .

مشركان ، سرِ عاصم را از بدن جدا

كرده تا در مكه به زنى به نام (سلافه بنت سعد) بفروشند . زيرا همسر و سه فرزند اين زن در جنگ بدر كشته شده بودند كه دوتا از فرزندان او را عاصم بن ثابت به هلاك رسانيده بود . به همين جهت ، اين زن نذر كرده بود كه اگر سر عاصم به دستش برسد ، در كاسه سرش شراب بريزد و از آن تناول كند .

امّا بر روى سر عاصم ، زنبورهايى گرد آمدند و مشركان را از دست رسى به آن بازداشتند . آنان تصميم گرفتند تا شب را صبر كنند و پس از پراكنده شدن زنبورها ، سر عاصم را به سوى مكه حمل كنند . ولى شب هنگام در آن بيابان خشك ، يك دفعه بارانى باريد و سيلى به راه افتاد . شدت سيل به حدى بود كه سر و بدن شهيدان رجيع را با خود برد و مشركان سودجو را ماءيوس كرد .

سه تن از مبلغان به اسارت مشركان در آمده و به همراه آنان به سوى مكه حركت كردند .

آنان كه به (مرالظّهران ) رسيدند ، يكى از مبلغان به نام عبدالله بن طارق ، دست هاى خود را از بند گشود و شمشير خود را گرفت و به مبارزه برخاست .

مشركان كه توان مقابله با وى را نداشتند ، از هر سوى وى را محاصره كرده و آن قدر بر او سنگ زدند ، تا به شهادتش رسانيدند .

ولى دونفر ديگر از اسيران ، يعنى خُبيب و زيد را به مكه برده و به سران قريش فروختند . خُبيب را حُجيربن اءبى اهاب به هشتاد مثقال

طلا و زيد را صفوان بن اميه به پنجاه شتر خريدارى كردند .

مشركان قريش ، اين دو اسير مسلمان را در غل و زنجير كرده و آنان را جداگانه نگهدارى مى كردند . اين دو اسير در ايام اسارتشان ، دايم به ذكر ، نماز و خواندن قرآن و مناجات مشغول بودند و از خوردن گوشت حيوانات به خاطر شرعى نبودن ذبح آن ها خوددارى مى كردند و با رفتار و كردار خويش برخى از متعصّبان مكه را نرم نمودند . سرانجام پس از پايان يافتن ماه هاى حرام ، آن دو را در جمع اهالى مكه حاضر كرده و از آنان در خواست نمودند كه از اسلام و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله تبرى جويند تا رهايى يابند ولى آنان مقاومت كرده و پايدارى خويش را در راه دين اسلام و پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله به اثبات رسانيدند و شهادت در راه خدا را با جان و دل خريدار شدند .

آن دو پيش از مرگ ، در خواست كردند كه بندهاى آنان را بگشايند تا دو ركعت نماز به جاى آورند . مشركان ، در خواست آنان را پذيرفته و به آنان اجازه خواندن نماز دادند .

آن دو ، دو ركعت نماز به جاى آورده و دست به دعا بلند كردند و در پيشگاه خداى بزرگ ، نيايش و راز و نياز كردند . سران قريش ، مردم را از شنيدن دعايشان باز مى داشتند .

سرانجام آن دو غيور مرد مسلمان را ناجوانمردانه و مظلومانه به شهادت رسانيدند و در پاى جنازه آنان به پاى كوبى و جشن پرداختند . (203)

پيامبراكرم

صلّى اللّه عليه و آله كه از نيرنگ مشركان و شهادت و اسارت مبلغان دينى باخبر شده بود ، براى تنبيه مشركان خيانت كار ، سپاهى فراهم كرد و خود فرماندهى آن را بر عهده گرفت و به سوى مناطق بنى لحيان حركت كرد . آن حضرت از عسفان گذشت و تا به غميم در نزديكى هاى مكه پيش تاخت ولى با مشركين روبرو نگرديد . چون آن زمان هنوز دو تن از مبلغان در اسارت قريش مكه بودند ، براى حفظ جان آنان از پيش روى به مكه خوددارى كرد و به سوى مدينه بازگشت . اين غزوه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، معروف به (غزوه بنى لحيان ) است كه شرح آن را در كتاب (ماه محرم در تاريخ اسلام ) كه پيش از اين انتشار يافت ، آورديم . براى اطلاع بيشتر به اين كتاب مراجعه نماييد .

با اين كه فاجعه رجيع و غزوه بنى لحيان در يك سال و نزديك به هم واقع شده اند ، با اين حال مورخان اسلامى ، تاريخ فاجعه رجيح رǠسال ӈمǘ̘љɠ، در سى وششمين ماه هجرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله (204) ولى تاريخ غزوه بنى لحيان را در سال ششم هجرى مى دانند . (205) بايد يكى از اين دو تاريخ صحيح نباشد .

هم چنين از قرائن و شواهد به دست مى آيد كه ماه صفر ، ماه شهادت دو اسير مسلمان به دست سران قريش مكه بود ، نه ماهى كه مبلغان در رجيع به شهادت رسيده اند .

زيرا در تاريخ آمده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله

در ماه محرم ، براى تنبيه مشركان بنى لحيان از مدينه خارج گرديد ، (206) و هم چنين مشركان مكه اسيران را در ماه حرام در زندان نگه داشتند و پس از پايان ماه حرام ، اقدام به كشتن آنها كردند . (207)

بدين جهت ، دانسته مى شود كه تاريخ اعزام مبلغان ، پيش از ماه صفر ، يعنى ماه محرم ، يا ذى حجه و يا ذى قعده بوده است و شهادت اسيران در ماه صفر واقع گرديد .

خبر اين واقعه جان سوز (شهادت اسيران در مكه ) در شبى به پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله رسيد كه در آن شب خبر ناگوار فاجعه بئرمعونه (و كشته شدن چهل تن از مبلغان دينى ديگر به دست عامربن طفيل ) نيز به آن حضرت رسيده بود و موجب اندوه و ناراحتى آن حضرت گرديد . (208)

ماه صفر سال هفتم هجرى قمرى

حركت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از مدينه براى نبرد با يهوديان خيبر

خيبر ، جلگه اى وسيع و حاصل خيز در 32 فرسنگى شمال مدينه ، به سمت شام است و در عصر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، محل سكونت و زندگى يهوديان بود .

يهوديان براى حراست و امنيت خويش ، هفت دژ استوار در آن برپا كرده تا از نفوذ احتمالى دشمنان خود در امان باشند .

جمعيت آنان در اين ناحيه ، بالغ بر بيست هزار نفر بود و تعداد دوهزار مرد رزمنده و جنگى ، هم چون مرحب خبيرى در ميان آنان به چشم مى خورد . (209)

يهوديان خيبر به پشتيبانى از يهوديان مدينه ، همانند بنى نضير و بنى قريظه

بناى بدرفتارى و ستيزه جويى با مسلمانان را در پيش گرفته و با كمك كردن به دشمنان اسلام ، خطر جدى براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسلمانان مدينه محسوب مى گرديدند .

پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پس از در هم كوبيدن لانه هاى خيانت و دشمنى يهوديان بنى نظير و بنى قريظه در مدينه منوره و پاك سازى اين شهر مقدس از وجود آنان ، تصميم به نبرد و تنبيه يهوديان خيبر گرفت .

آن حضرت پس از انعقاد صلح حديبيه با مشركان مكه در ذى قعده سال ششم قمرى و حصول اطمينان از جانب مشركان قريش و دشمنان ديرينه خود ، فرصتى براى پرداختن به خارج مدينه و مكه پيدانمود . يكى از امورى كه پس از صلح حديبيه به آن اقدام كرد ، همين جنگ خيبر بود .

آغاز جنگ خيبر به درستى ، روشن نيست . چون تاريخ نگاران و سيره نويسان مسلمان اتفاق نظرى در آن ندارند . برخى از آنان ، نيمه ماه محرم ، برخى اواخر محرم ، برخى ماه صفر ، برخى ربيع الاول و عده اى نيز جمادى الاولى و يا رجب سال هفتم را ذكر كرده اند .

واقدى (متوفاى سال 207 قمرى ) اين واقعه مهم تاريخى را در ماه صفر سال هفتم قمرى و به قول ديگر در هلال ربيع الاول همين سال مى داند . وى مى گويد : پيامبرخدا صلّى اللّه عليه و آله پس از صلح حديبيه ، در ماه ذى حجه سال ششم قمرى به مدينه بازگشت و بقيه ذى حجه و محرم را در اين شهر اقامت نمود

و در صفر سال هفتم (و به قولى در هلال ربيع الاول ) به سوى خيبر حركت كرد . (210)

اين جنگ ، يكى از درخشان ترين نبردهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و صحابه آن حضرت بود كه به پيروزى قاطع آنان و شكست دشمنانشان منجر شد . دلاورمردى حضرت على عليه السّلام در اين نبرد سرنوشت ساز ، موجب خرسندى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و شگفتى دوستان و دشمنان اسلام گرديد .

ما جريان نبرد خيبر را در كتاب ( ماه محرم در تاريخ اسلام ) بيان كرده و شرحى بر آن نگاشته ايم . خوانندگان ارجمند در صورت تمايل پيگيرى اين رويداد بزرگ اسلامى ، به كتاب فوق يا منابع ديگرى كه در همان كتاب معرفى گرديده اند ، مراجعه فرمايند .

ماه صفر سال هشتم هجرى قمرى

وقوع سريه غالب بن عبداللّه ليثى .

در منطقه كَديد ، عرب هايى زندگى مى كردند كه مشركان مكه و ساير دشمنان اسلام را در هجوم به مدينه و يا آزار و اذيت هاى مسلمانان يارى و همراهى مى كردند .

پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله براى تاديب آنان و خاموش كردن فتنه اى از فتنه هاى منطقه حجاز ، سپاهى به فرماندهى غالب بن عبدالله ليثى به سوى آنان گسيل داشت . سپاه اسلام پس از خروج از مدينه منوره در منطقه قُديد به شخصى به نام حارث بن مالك بن برصا رسيده و او را دستگيرش نمودند .

اين شخص كه از طايفه هاى دشمن بود ، اظهار داشت كه قصد ورود به مدينه و مسلمان شدن را داشته است .

ولى سپاه اسلام ، اطمينانى

به گفتارش نداشته و رهايش نكردند و شب را در پيش خود نگه داشتند . روز بعد وى را به يكى از سربازان اسلام سپرده و خود راهى منطقه كَديد شدند و غروب هنگام به اين منطقه رسيده و در استتار كامل خود را پنهان نمودند .

وقتى كه سياهى شب همه جا را فرا گرفت و دشمنان در خواب غفلت فرو رفتند ، مسلمانان بر آنان يورش برده و نبردى سخت و سنگين به راه انداختند .

تعدادى از مشركان را كشته و يا زخمى نمودند و تعدادى از اهالى را به اسارت گرفتند و دارايى هاى آنان (اعم از شتر و گوسفند) را به غنيمت گرفته و به سوى مدينه مراجعت كردند . در برگشت به حارث بن مالك و سربازى كه نگهبان او بود ، رسيدند و آن دو را به همراه خود به حركت در آوردند .

اما پس از مدتى متوجه شدند كه مشركان از پى آنان حركت كرده و قصد نبرد و درگيرى ديگرى دارند . دشمن هر لحظه به آنان نزديكتر مى شد . به طورى كه ميان مسلمانان و دشمنان يك دشت كوچك ، بيشتر فاصله نبود . ولى به قدرت الهى ، يك دفعه هوا ابرى و بارانى گرديد ، به طورى كه دشمن را زمين گير كرد و توان تعقيب را از آنان گرفت . گفتنى است كه بارش باران در آن منطقه بسيار كم اتفاق مى افتاد و باريدن در چنين روزى استثنايى بود . مشركان كه چاره اى جز توقف نداشتند ، با نگاه هاى حسرت آميز ، سپاه اسلام را بدرقه كردند . (211)

ماه صفر سال نهم هجرى قمرى

آغاز

سريّه قطبة بن عامر

خثعميان ، قومى از عرب بودند كه طايفه هاى گوناگون آنان ، گاه و بى گاه براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسلمانان اطراف خود مزاحمت هايى ايجاد مى كردند و دشمنان اسلام را يارى مى كردند .

پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله براى تاءديب آنان و كم كردن توان نظامى و اقتصادى آن ها ، بيست تن از ياران خود به فرماندهى قطبة بن عامربن حديده را به سوى آنان گسيل داشت . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به سپاه اسلام سفارش كرد كه در شب حركت كرده و روز را در استتار كامل استراحت كنند و كسى از قصد آنان باخبر نگردد .

سربازان اسلام براى فاش نشدن قصدشان ، ده شتر را قطار كرده و سلاح هاى خويش را در بار شتران پنهان نمودند و به مانند بازرگانان به حركت درآمدند . آنان پس از خروج از مدينه منوره ، ( فَتْق ) را كه يكى از نواحى طايف بود ، پشت سر گذاشته و به ناحيه ( مسحاه ) كه ناحيه ديگرى از طايف بود ، رسيدند . در آن جا مردى از خثعمى ها را ديده و او را بازداشت كردند و از او درخواست آگاهى و اطلاعات نمودند . ولى اين مرد عرب حاضر به همكارى نگرديد و در مقابل تلاش كرد كه خثعمى ها را از آمدن مسلمانان آگاه كند ، وليكن قطبه وى را مهلت نداد و او را به هلاكت رسانيد .

سرانجام به محل سكونت خثعمى ها كه در ناحيه ( تباله ) قرار داشت رسيدند و پس از تفحص و

اطلاع از وضعيت آنان ، روز را در جايى پنهان شده و در نيمه هاى شب كه اهالى تباله در خواب غفلت فرورفته بودند ، صداى تكبير را بلند كرده و بر آنان شبيخون زدند . مردان خثعمى كه از خواب برخاسته بودند ، با سربازان اسلام به مبارزه پرداختند . نبرد سخت و سنگينى ميان طرفين به وجود آمد و تعدادى از دشمنان اسلام كشته و زخمى گرديدند و برخى از سربازان اسلام نيز زخمى شدند .

مسلمانان تعداد زيادى از شترها و گوسفندهاى آنان را به غنيمت گرفته و عده اى از اهالى را به اسارت گرفتند . بامداد روز بعد كه قصد حركت به سوى مدينه را داشتند ، با تهاجم گسترده مردان خثعمى كه از نواحى ديگر آمده بودند ، مواجه شدند و اگر در ميان آنان نبرد ديگرى اتفاق مى افتاد ، سربازان اسلام به خاطر كمى تعداد ، همگى كشته مى شدند وليكن بى درنگ سيلى به راه افتاد و ميان دو طرف حايل شد و كسى از سپاه دشمن ، توان عبور از آن آب را نداشت . مسلمانان از اين فرصت استفاده كرده و با سربلندى به مدينه برگشتند . اسيران و غنايم را پس از كسر خمس آن ها ، ميان خويش تقسيم كردند . (212)

ماه صفر سال 36 هجرى قمرى

نصب نخستين استانداران حضرت على عليه السّلام به ولايت هاى اسلامى

حضرت على عليه السّلام پس از پذيرش خلافت اسلامى ، با مشكلات و نارسايى هاى مهم سياسى و اجتماعى روبرو بود ، كه تمامى آن ها از سوءِ تدبير خليفه پيشين و عاملان او در مناطق اسلامى سرچشمه مى گرفت و

كه سرانجام منجر به قيام سراسرى مردم بر ضد خليفه (عثمان بن عفان ) و كشته شدنش در مدينه گرديد . امام على بن ابى طالب عليه السّلام ناچار بود براى ترميم نارسايى ها و رفع تبعيض ها و زدودن ستم كارى عاملان و فرمانروايان ، اقدام به يك سرى از كارهاى اساسى نمايد تا بتواند عدالت اجتماعى را در جامعه استقرار بخشد .

ولى آن حضرت در آغاز با عاملان و استانداران نالايق و ستم پيشه اى در شهرها و مناطق اسلامى روبرو بود كه از سوى عثمان بن عفان و دامادش مروان بن حكم گماشته شده بودند و آنان ، خواهان حكومت اشرافى و مانع اصلى اهداف حضرت على عليه السّلام و استقرار عدالت اجتماعى بودند .

آن حضرت دو ماه پس از خلافت خود ، تصميم گرفت نخستين عاملان و استانداران خود را معرفى كند و عاملان و استانداران نالايق و ستم پيشه را از كار بركنار نمايد .

آن حضرت در صفر سال 36 قمرى ، عثمان بن حُنيف را به بصره ، عمّارة بن شهاب را به كوفه ، عبيدالله بن عباس را به يمن ، سهل بن حنيف را به شام و قَيس بن سعد را به مصر اعزام نمود .

از اين پنج تن ، سه نفر به محل ماءموريت خود رفته و حكومت مناطق مورد نظر را بر عهده گرفتند ، ولى دو نفر از آنان از نيمه راه برگشتند .

سهل بن حنيف كه به شام اعزام شده بود تا به جاى معاوية بن ابى سفيان ، استاندارى اين بخش از عالم اسلام را بر عهده گيرد ، در سرحدات شام

با دسته اى از سپاهيان معاويه روبرو گرديد و از ورودش ممانعت به عمل آوردند و او را بدون دست يابى به هدف منظور ، بازگردانيدند . هم چنين عمّارة بن شهاب كه به كوفه اعزام شده بود تا به جاى ابوموسى اشعرى ، حكومت كوفه را بر عهده گيرد ، بنا به پيشنهاد مالك اشترنخعى ، مبنى بر ابقاى ابوموسى اشعرى ، دستور بازگشت وى پيش از رسيدن به كوفه ، از سوى حضرت على عليه السّلام داده شد و عمّاره به مدينه برگشت . (213)

امّا پس از مدتى ، به خاطر بى كفايتى ابوموسى اشعرى و عدم تلاش وى براى تجهيز كوفيان جهت نبرد با فتنه جويان سپاه جمل ، از سوى حضرت على عليه السّلام عزل شد و به جاى وى ، فرد ديگرى منصوب گرديد .

حضرت على عليه السّلام در ماه هاى بعد ، به تدريج استانداران سابق را با استانداران شايسته و لايق ، جايگزين كرد و تنها معاوية بن ابى سفيان ، طغيانگرى نمود و به بهانه خون خواهى عثمان با حضرت على عليه السّلام به نبرد پرداخت و حكومت شام را براى خويش نگه داشت .

ماه صفر سال 36 هجرى قمرى

اعزام قيس بن سعد انصارى به مصر از سوى حضرت على عليه السّلام (214)

حكومت مصر پيش از خلافت امام على بن ابى طالب عليه السّلام در اختيار عبداللّه بن سعدبن اءبى سرح بود كه از سوى عثمان بن عفان (سومين خليفه مسلمانان ) در آن ديار حكمفرمايى مى كرد .

در اواخر سال 35 قمرى كه گروه هايى از مسلمانان معترض در مدينه منور اجتماع كرده و خواهان خلع

عثمان شدند ، تعدادى از آنان از اهالى مصر بوده كه رهبرى آن ها را محمدبن ابى بكر بر عهده داشت . محمدبن ابى بكر و محمدبن ابى حذيفه ، دو تن از جوانان معروف مدينه و از فرزندان صحابه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بودند كه در سپاه مسلمانان ، مستقر در مصر خدمت مى كردند و فرماندهى دسته هايى از آنان را بر عهده داشتند . اين دو به همراه ياران و سپاهيان خود ، در اعتراض بر ضد خليفه و عاملان ستم كار و نالايق او مشاركت داشتند و خواهان بركنارى خليفه و عزل عاملان او بودند .

محمدبن ابى بكر ، رهبرى گروه معترضان مصرى مهاجر به مدينه را و محمّد بن ابى حذيفه رهبرى معترضان مقيم مصر را بر عهده داشتند .

اين دو ، صحنه را بر عامل خليفه در مصر تنگ كردند . تا اين كه عثمان به دست معترضان كشته شد . محمدبن ابى حذيفه پس از آگهى از كشته شدن عثمان ، قيام خود را آشكار ساخت و ابن ابى سرح ، عامل خليفه را از مصر اخراج كرد و خود زمامدارى موقت مصر را بر عهده گرفت . پس از آن كه حضرت على عليه السّلام با راءى همگانى صحابه و مردم مدينه و معترضان به خلافت عثمان ، به خلافت رسيد و مردم با او بيعت كردند ، محمدبن ابى حذيفه نيز از اهالى مصر براى حضرت على عليه السّلام بيعت گرفت . وى از واپسين روزهاى سال 35 قمرى تا صفر سال 36 قمرى ، قريب دو ماه در اين ديار حكمرانى كرد ،

تا اين كه امام على بن ابى طالب عليه السّلام ، قيس بن سعد را به حكومت مصر منصوب كرد . آن حضرت از قيس خواست كه به خاطر اهميت مصر ، سپاهى از رزمندگان مدينه را به همراه خود ببرد . ولى قيس بن سعد گفت : اين سپاه را در مدينه براى تو باقى مى گذارم تا كارهاى خويش را به راحتى انجام دهى . آن گاه با هفت تن از ياران خود به سوى مصر روان شد . (215)

قيس ، پس از ورود به مصر ، مردم را گرد آورد و نامه حضرت على عليه السّلام را براى آنان خواند .

حضرت على عليه السّلام در نامه اش نوشته بود : از بنده خدا ، على اميرمؤ منان به مسلمانانى كه پيامم را دريافت مى كنند . درود بر شما . همانا در نزد شما ، خداى را كه جز او خدايى نيست ، سپاس مى گويم . اما بعد ، خداى سبحان به نيكويى آفرينش و تقدير و تدبيرش ، اسلام را به عنوان دينى پسنديده براى خود فرشتگان و پيامبرشان برگزيد و براساس آن پيامبرانش را به سوى بندگانش برانگيخت .

از جمله اكرام و لطفى كه خداوند متعال به امت اسلام نمود و آنان را بر ديگران برترى داد ، اين است كه محمد صلّى اللّه عليه و آله را به سوى آنان برانگيخت و او ، مردم را به كتاب ، حكمت ، سنت و فرائض آشنا گردانيد و به آنان طورى ادب آموخت كه هدايت يابند ، و طورى آنان را گرد آورد كه پراكنده نگردند . از آنان

زكات ستاند تا پاكيزه شوند . اين پيامبر در ميان امتش زندگى مى كرد ، تا اين كه خداوند متعال وى را قبض روح كرد . پس صلوات ، سلام ، رحمت و رضوان الهى بر روان پاكش باد .

پس از رحلت وى ، مسلمانان دو تن از صالحان (يكى پس از ديگرى ) را براى زنده نگه داشتن سنت او بر خود امير كردند . آن دو پس از مدتى وفات يافتند و پس از آنان ، شخص سومى زمام امور را به دست گرفت . وى ، كارهايى انجام داد و در ميان امت براى خويش گفتارهايى پديد آورد . در آغاز مردم با وى گفت وگو (و اعتراض ) نمودند ، سپس بر او خورده گرفتند و سرانجام تغييرش داده (و به قتلش آوردند) . پس از آن به سوى من آمدند و با من بيعت كردند .

من از خدا مى خواهم كه مرا به راه هدايت ، رهنمون گرداند و در رسيدن به تقوا يارى ام نمايد . اين ، حق شما است كه به كتاب خدا و سنت رسولش ، رفتار كنيد و قيام به حق نماييد و در برابر ناروايى ها نصيحت كنيد . خدا ، يارى كننده است و او ما را بس است و بهترين وكيل است .

همانا قيس فرزند سعدانصارى را براى اميرى شما برگزيدم . پس او را يارى اش كرده و در برپايى حق ، كمكش كنيد . او را نيز فرمان دادم كه به نيكوكاران شما نيكى كرده و بر كج انديشان فاسد سخت گيرد و بر عوام و خواص شما مدارا نمايد

. او از كسانى است كه به هدايتش خرسندم و اميد به صلاح و نصيحت پذيرى اش دارم .

(در پايان ) كردار پاكيزه ، ثواب جزيل و رحمت گسترده الهى را از خداوند سبحان براى خود و شما مسئلت مى كنم . والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته .

اين نامه را عبيدالله بن ابى رافع در ماه صفر سال 36 قمرى كتابت نمود . (216)

قيس بن سعد پس از قرائت نامه اميرمؤ منان عليه السّلام برخاست و خطبه اى ايراد كرد و در اين خطبه پس از حمد و ثناى الهى ، گفت : سپاس ، ويژه خدايى است كه حق را زنده و باطل را از بين برد و ستم كاران را سركوب كرد . اى گروه مردم ، همانا ما با كسى بيعت مى كنيم كه مى دانيم پس از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، از همه بهتر است . پس برخيزيد و بيعت كنيد به كتاب خدا و سنت پيامبرش صلّى اللّه عليه و آله ، و اگر ما در ميان شما به كتاب خدا و سنت پيامبرش صلّى اللّه عليه و آله رفتار نكرديم ، پس بيعتى از ما بر شما نخواهد بود .

آن گاه مردم مصر به وجد آمده و به دست قيس بن سعد ، با مولايش اميرمؤ منان عليه السّلام بيعت تازه كردند . از آن روز ، قيس بر مصر و شهرها و مناطقش حكمرانى كرد و مردم را در عمل به راستى و درستى ، رهنمون گرديد .

وى براى تمامى مناطق مصر ، عاملانى فرستاد و از طريق آنان براى حضرت على عليه

السّلام بيعت ستاند . مردم مصر با رغبت و اشتياق با او بيعت كردند . مگر قريه اى از آن ديار كه به خاطر نفوذ برخى از هواداران عثمان مقتول در ميان آنان ، مانند مسلمة بن مخلد انصارى و يزيد بن حارث كنانى ، از بيعت امتناع ورزيدند و خواهان انتقام خون عثمان شدند .

ولى قيس بن سعد با درايت و تدبير خويش آنان را از ياغى گرى و خروج بر ضد حكومت اسلامى ، بازداشت و با آنان مصالحه كرد .

هنگامى كه حضرت على عليه السّلام از مدينه براى سركوبى اصحاب جمل عازم عراق گرديد و در بصره با آنان به نبرد پرداخت و غائله آنان را با پيروزى به پايان رسانيد ، قيس بن سعد در مصر بود و اين منطقه حساس را به خوبى نگه داشت و محلى براى تاخت و تاز مخالفان حكومت اسلامى باقى نمى گذاشت .

معاوية بن ابى سفيان كه پيش از خلافت حضرت على عليه السّلام در شام حكومت مى كرد و پس از خلافت آن حضرت ، پرچم مخالفت برداشت و ياغى گرى پيشه كرد ، در همسايگى قيس بن سعد ، حكومت مى راند . وى از اين كه شنيده بود قيس بن سعد با مخالفان حكومت اسلامى مماشات كرده و با آنان مصالحه نموده است ، تطميع شد و دست نياز به سوى قيس دراز كرد و براى فريب دادنش و برانگيختن او بر ضد حضرت على عليه السّلام ، نامه اى به او نوشت و او را به خون خواهى عثمان و همراهى با خود فراخواند و به وى وعده داد كه حكومت

عراقين (ايران و عراق ) را به وى و حكومت حجاز را به يكى از خاندانش خواهد سپرد و هر چه او بخواهد ، به وى مى پردازد .

قيس بن سعد پس از دريافت نامه معاويه ، براى وقت كشى و سردرگمى معاويه ، نامه اى براى وى ارسال كرد و در آن ، با گفتار ملايم و سخن هاى دوپهلو ، تلاش در فريب دادنش كرد . وليكن معاويه ، پس از دريافت نامه قيس ، به قصد وى پى برد و از او قطع اميد كرد و براى وى نامه ديگرى نوشت و وى را تهديد كرد . معاويه در بخشى از نامه اش گفت : و ليس مثلى من يصانع بالخدائع و لايخدع بالمكائد و معه عدد الرجال و اعنه الخيل ، فان قبلت الذى عرضت عليك فلك ما اعطيتك و ان لم تفعل ، ملاءتُ مصر عليك خيلا و رجالا .

يعنى : فردى مثل من در فريب كارى ، گرفتار نمى آيد و گول نيرنگ ها را نمى خورد ، در حالى كه مردان رزمنده و اسبان تيزرو با من هستند . اى قيس ، اگر آن چه را بر تو عرضه كردم گردن نهى ، من نيز آن چه را وعده دادم عمل مى كنم ؛ اما اگر آن را نپذيرى ، مصر را بر ضد تو از مردان جنگى و اسبان تيزرو انباشته مى كنم !

قيس پس از دريافت نامه دوم معاويه ، اطمينان پيدا كرد كه با او نمى توان از راه وقت گذرانى و سردرگمى رفتار كرد و ناچار است كه عقايد واقعى خويش را برايش بازگو

كند . بدين جهت نامه شديداللحنى به وى نوشت و او را نسبت به رفتار و كردارش سرزنش كرد . وى در بخشى از نامه خود به معاويه گفت : جاى شگفتى است كه فردى چون تو ، مرا در اعتقاداتم به لغزش اندازى و در تباهى و انحراف من طمع نمايى !

اى معاويه ، تو را پدر مباد . آيا از من مى خواهى كه از پيروى كسى كه سزاوارترين مردم به خلافت و حكومت و گوياترين آنان به حق و حقانيت و هدايت يافته ترين آنان به راه هدايت و نزديك ترين آنان به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است خارج گردم و بر ضد او شورش كنم و پيروى تو را بر عهده گيرم ، در حالى كه تو نالايق ترين مردم به حكومت ، گوياترين آنان به دروغ و باطل و گمراه ترين آنان هستى و هيچ گونه شناختى از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ندارى و در اطراف تو قومى گردآمدند كه خود گمراهند و ديگران را به گمراهى مى كشانند . اطرافيان تو ، از طاغوت هاى ابليس اند .

اما از اين كه گفته اى مصر را با سواركاران و رزم جويانت انباشته مى كنى ، من بيش از اين وقت تو را نمى گيرم و مى خواهم به بينم گفتارت چقدر با كردارت تطابق دارد؟

يعنى : اگر راست مى گويى و مرد جنگ و نبردى ، بيا من منتظرت هستم .

معاويه چون با پايمردى و استقامت قيس روبرو گرديد و نه از راه تطميع و نه از راه تهديد نتوانست وى را به سازش

كشانده و مصر را از دست او بربايد ، دست به نيرنگ شيطانى زد و در صدد خدشه وارد كردن شخصيت قيس برآمد .

وى در ميان مردم شام ، شايع كرد كه قيس آماده صلح و سازش است و مى خواهد با معاويه بيعت كند و مصر را در اختيار او بگذارد .

در اين راستا ، نامه اى دروغين تحرير كرد و آن را به قيس نسبت داد و در ميان مردم ، بارها خواندند كه قيس ، اظهار اطاعت و فرمان برى از معاويه كرده است .

نيروهاى اطلاعاتى و جاسوسان حضرت على عليه السّلام اين خبر ناگوار را ناباورانه به آن حضرت رسانيده و وى را از اين موضوع باخبر گردانيدند .

خبر دروغين در ميان سپاه امام على عليه السّلام نيز پخش شد و در اندك مدتى ، قيس بن سعد متهم به همكارى با معاوية بن ابى سفيان گرديد .

حضرت على عليه السّلام با اين كه در صداقت و پاى مردى قيس بن سعد ايمان داشت و اين گونه خبرها را ساخته و پرداخته دشمنان مى دانست ، با اين حال در برابر درخواست هاى مكرر نزديكان و ياران خود مبنى بر عزل قيس از مصر و جايگزينى فردى ديگر قرار گرفت .

در همين هنگام ، قيس بن سعد نامه اى به حضرت على عليه السّلام نوشت و آن حضرت را از عدم بيعت گروهى از مصريان و كناره جويى آنان و مصالحه كردن با آنان ، باخبر گردانيد .

با توجه به اين كه مصر در همسايگى شام قرار داشت و فاصله آن تا كوفه ، بسيار دورتر از دمشق ، مركز حكومت

معاويه بود . بدين جهت يك دست نگه داشتن آن در اولويت حكومت حضرت على عليه السّلام بود و وجود گروهى ناراضى و معترض در آن منطقه ، مى توانست آرزوهاى معاويه بر دست يابى به مصر را هموار كند . به اين خاطر حضرت على عليه السّلام نامه اى به به قيس نوشت و وى را فرمان داد كه با معترضان و فتنه جويان كه مى توانند ستون پنجم سپاه معاويه باشند ، برخورد جدى كرده و آنان را بر گردن نهادن به خلافت حكومت مسلمانان وادار كند .

گفتنى است ، اين نامه حضرت على عليه السّلام يك محكى براى مقدار تبعيت و وفادارى قيس بن سعد به حضرت على عليه السّلام ، در آن برهه از ترور شخصيت وى نيز بود .

ولى قيس بن سعد به بهانه اين كه صلحى ميان آنان برقرار شده و اين عده ، خطرى براى حكومت اسلامى ندارند ، از جنگيدن با آنان طفره رفت و طى نامه اى به حضرت على عليه السّلام از وى خواست كه آنان را به حال خود واگذارد و جنگ و درگيرى ميان طرفين به وجو نيايد .

نامه وى ، ياران و نزديكان حضرت على عليه السّلام را بيشتر به شك و ترديد انداخت و با اصرار از آن حضرت درخواست عزل قيس بن سعد رانمودند .

بيش از همه ، عبدالله بن جعفر عليه السّلام نسبت به اين ماجرا دل واپس بود و از نيرنگ و فريب كارى هاى معاويه در ايجاد تفرقه ميان امت اسلامى نگرانى مى كرد .

وى شايعاتى را كه درباره قيس بن سعد شنيده بود ، براى حضرت

على عليه السّلام بازگو كرد .

به هر حال ، ادامه حكومت قيس بن سعد بر مصر با مشكل اجتماعى و سياسى مواجه شده بود و حضرت على عليه السّلام على رغم ميل باطنى خويش ، تصميم به عزل وى گرفت .

آن حضرت طى نامه اى ، محمدبن ابى بكر را به جاى وى بر مصر حكومت داد و از قيس بن سعد خواست كه به آن حضرت به پيوندد .

پس از رسيدن محمدبن ابى بكر به مصر و تحويل گرفتن حكومت آن منطقه ، قيس بن سعد به سوى زادگاهش مدينه رهسپار شد .

وى هنگامى كه وارد مدينه شد با شماتت ها و سركوفت هاى هواداران عثمان روبرو گرديد . در آن زمان حضرت على عليه السّلام مقر حكومت خويش را به كوفه منتقل كرده و آماده نبرد با معاوية بن ابى سفيان بود .

قيس بن سعد پس از چند روز استراحت در مدينه ، به همراهى سهل بن حنيف راهى كوفه گرديد و به حضرت على عليه السّلام پيوست و ماجراى مصر و آن چه را وى بر آن تصميم داشت ، براى آن حضرت بيان كرد .

امام على عليه السّلام ، سخنان وى را پذيرفت و از او دلجويى كرد و در نبرد صفين ، وى را از فرماندهان سپاه خويش نمود . (217)

وى در نبرد صفين و ديگر درگيرى ها ، در ركاب حضرت على عليه السّلام و از مصمم ترين ياران آن حضرت بود و پاى مردى ها و فداكارى هاى او در جنگ صفين بر كسى پوشيده نمانده است . قيس بن سعد ، پس از شهادت حضرت على عليه

السّلام از شيعيان و هواداران جدى امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام بود و سكان دارى خردمند و ركنى ركين در سپاه امام حسن عليه السّلام به شمار مى آمد و تا حيات داشت از حضرت على عليه السّلام و فرزندان او پشتيبانى و طرفدارى مى كرد . به همين جهت مغضوب معاويه و عاملان وى در مدينه بود .

ماه صفر سال 43 هجرى قمرى

درگذشت محمدبن مسلمه در مدينه منوره

وى از مسلمانان اءنصار و از اهالى مدينه منوره بود ، كه پس از هجرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از مكه معظمه به مدينه منوره ، به يارى آن حضرت شتافت .

وى در بسيارى از غزوات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و يا جنگ هايى كه بدون حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به وقوع پيوست ، حضور داشت .

محمدبن مسلمه فرماندهى دو جنگ محدود ، در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و به دستور آن حضرت را بر عهده گرفت كه يكى نبرد قرطاء و ديگرى نبرد ذوالقصه بود .

اصطلاحا به نبردهايى كه به دستور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و بدون حضور آن حضرت در آن نبرد واقع گرديدند ، ( سريه ) گفته مى شود . محمدبن مسلمه فرماندهى اين دو سريه را بر عهده داشت . (218)

هم چنين وى در غزوه خيبر حضور داشت و فداكارى هاى زيادى به عمل آورد . در همين غزوه برادرش محمودبن مسلمه كشته گرديد .

مسلمانان مبارز ، هنگامى كه دژ ( ناعم ) را در جنگ خيبر در محاصره خويش گرفته بودند ، محمودبن مسلمه ، به ديوار دژ

تكيه داده بود . در همان هنگام مرحب خيبرى از بالاى دژ ، سنگ بزرگى را در ميان آنان انداخت . اين سنگ به محمود اصابت كرد و وى را به شدت زخمى نمود . مسلمانان ، محمود را به ( رجيع ) بازگردانده و به مداواى وى پرداختند . ولى تلاش آنان تاءثيرى در حال محمود نداشت و پس از تحمل سه روز درد و رنج ، شربت شهادت نوشيد .

مرحب خيبرى نيز در همان روز به دست امام على بن ابى طالب عليه السّلام به هلاكت رسيد . به محمودبن مسلمه پيش از شهادتش ، خبر هلاكت مرحب خيبرى را دادند . او از اين واقعه بسيار خرسند شد و شهادتش در حال خرسندى بود . (219)

محمدبن مسلمه پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، هميشه جانب خلفا را نگه مى داشت و در قضيه سقيفه بنى ساعده و انتخاب ابوبكر به جانشينى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، از آن به سختى پشتيبانى مى كرد .

وى در عصر سه خليفه وقت (ابوبكر ، عمر و عثمان ) به خاطر پشتيبانى از آنان و برخوردارى از الطافشان ، به موقعيت سياسى و اجتماعى درخور توجهى رسيد .

اما پس از قتل عثمان بن عفان و انتخاب حضرت على عليه السّلام به خلافت اسلامى ، از خود واكنش منفى نشان داد و با آن حضرت بيعت نكرد و راه خلاف را در پيش گرفت .

ابن ايثر ، درباره بيعت نكردن تعدادى انگشت شمار از انصار مدينه با حضرت على عليه السّلام ، گفت : و بايعت الا نصار ، إ لّا

نُفيرا يسيرا ، منهم : حسان بن ثابت ، و كعب بن مالك ، و مسلمة بن مخلّد ، و ابوسعيدالخدرى ، و محمد بن مسلمة ، و النعمان بن بشير ، و زيدبن ثابت ، و رافع بن حذيج ، و فضالة بن عبيد ، و كعب بن عجره ، و كانوا عثمانية . (220)

يعنى : تمامى انصار و اهالى مدينه با امام على عليه السّلام بيعت نمودند ، جز نفراتى غير قابل توجه و اين ها ، عثمانى بودند .

محمد بن مسلمه نيز از عثمانيان و مخالف قتل عثمان بن عفان و انتخاب حضرت على عليه السّلام بود .

پيداست ، افرادى كه در عصر خلفاى پيشين به موقعيت هاى اقتصادى ، سياسى و اجتماعى مهمى دست يازيده بودند ، توان تحمل حكومت عدالت جويانه حضرت على عليه السّلام را نداشتند . آنان براى سرپوش گذاشتن بر اميال باطنى خويش ، كشته شدن عثمان را بهانه مخالفت با حضرت على عليه السّلام قرار دادند . حال آن كه خود آن حضرت ، تلاش زيادى به عمل آورده بود كه عثمان ، از كردار ناپسند خود دست برداشته و عاملان نالايق و ستم پيشه خود را عزل نمايد و مسلمانان را راضى نگهدارد ، بدون اين كه هيچ خدشه اى بر خليفه وارد شود . چه رسد به اين كه راضى به قتل وى باشد ، يا خود در قتل نارواى وى دخيل باشد!

به هر تقدير ، اين صحابه معروف در عصر حكومت معاوية بن ابى سفيان ، در ماه صفر سال 43 قمرى ، در 77 سالگى در مدينه وفات يافت و مروان بن

حكم ، عامل معاويه در مدينه ، بر وى نماز گذارد . (221)

ماه صفر سال 74 هجرى قمرى

آغاز حكومت حجاج بن يوسف ثقفى بر مدينه منوره

پس از آن كه عبدالملك بن مروان ، فتنه عبدالله بن زبير در حجاز و عراق را در هم شكست و حكومت زبيريان را نابود ساخت ، حاكمان تازه اى به جاى حاكمان و عاملان پيشين عبدالله بن زبير در شهرهاى عراق و حجاز منصوب كرد .

از جمله ، حجاج بن يوسف ثقفى را كه از ميان برنده اصلى فتنه زبيريان بود ، بر حجاز حكومت داد . پيش از حجاج ، طارق بن عمر كه در سابق غلام عثمان بن عفان بود بر مدينه حكومت داشت . ولى عبدالملك ، وى را عزل و حجاج را به جاى وى منصوب كرد .

عبدالملك ، در ايام خلافت خود به حجاج بهاى زيادى داد و او را بر بسيارى از مناطق اسلامى ، از جمله بر حرمين (مكه و مدينه ) و ساير سرزمين حجاز ، عراق و ايران امارت داد .

وى در صفر سال 74 قمرى وارد مدينه شد و حكومت اين شهر را به دست گرفت . مدت حكومتش در مدينه چندان زياد نبود ، تنها سه ماه بر اهالى اين شهر مقدس حكمرانى نمود . در اين مدت با اهالى مدينه ، رفتار خشونت آميز داشت و آنان را به خاطر يارى نكردن عثمان بن عفان و كشته شدنش به دست انقلابيون ، سرزنش مى كرد .

حجاج ، نسبت به صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نيز بى احترامى و بى مهرى مى كرد و آنان را پس از بازجويى

و هتك حرمت ، بر گردنشان مهر مى زد .

سهل بن سعد و اءنس بن مالك ، از جمله كسانى بودند كه به دستور حجاج بر گردنشان مهر زده شد . سرانجام پس از سه ماه خودسرى و حكومت جائرانه ، نامه اى از عبدالملك به او رسيد و او را به ولايت عراقين (كوفه و بصره ) و ايران و شرق عالم اسلام منصوب كرد .

اين نامه براى حجاج بسيار مسرت بخش بود . بدين جهت به خبرآورنده ، مبلغ سه هزار دينار جايزه داد و مدينه را به سوى كوفه ترك كرد . (222)

وى پس از آن كه به كوفه منتقل شد ، نسبت به شيعيان و دوستداران اهل بيت عليهم السّلام و مخالفان رژيم اموى ، بسيار سخت گرفت و هر كسى را كه مظنون به شيعه گرى بود ، دستگير و در زندانى مخوف ، بازداشت مى كرد و شكنجه و آزار مى داد و يا سرش را از بدن جدا مى كرد . درباره قساوت قلب و جنايت هاى او ، داستان هاى زيادى از تاريخ نگاران بيان شده است كه از نقل آن ها در اين جا صرف نظر مى كنيم .

حجاج پس از استقرار در كوفه ، لشكريانى به سوى مرزهاى هند و ماوراءالنهر گسيل داشت و مناطق مختلفى را فتح نمود .

ماه صفر سال 79 هجرى قمرى

اعزام موسى بن نصير به مغرب در شمال غربى افريقا ، از سوىعبدالعزيز(223)

مروان بن حكم (چهارمين خليفه اموى ) هنگامى كه در سال 64 قمرى به خلافت رسيد ، فرزند خود عبدالعزيز را به حكومت مصر منصوب كرد .

عبدالعزيز در ايام خلافت پدرش مروان و

خلافت برادرش عبدالملك از سال 64 تا 85 هجرى به مدت 22 سال حاكميت مصر و بخشى از شمال افريقا را بر عهده داشت . (224)

در آن هنگام ، حسان بن نعمان غسانى از سوى عبدالملك بر شمال غربى افريقا ، يعنى مغرب ، حكومت داشت . ميان عبدالعزيز و حسان بر سر حاكميت برخى از مناطق شمالى افريقا ، اختلاف افتاد .

عبدالعزيز در صفر سال 79 قمرى ، به يكى از فرماندهان سپاه خويش ، به نام موسى بن نصير ، فرماندهى مغرب را سپرد و وى را براى تسخير مغرب ، اعزام نمود .

حسان بن نعمان كه از درگيرى با سپاهيان برادر خليفه ، ناتوان بود ، چاره اى در خود نديد ، جز اين كه راهى دمشق گردد و عبدالملك بن مروان ، خليفه وقت را از اين اوضاع باخبر گرداند .

خليفه به احترام برادرش عبدالعزيز ، حسان را به خويشتن دارى و خانه نشينى ماءمور گردانيد . (225)

از آن زمان ، دست عبدالعزيز بر حاكميت تمامى مناطق شمالى افريقا باز شد و حكومت او در تمام بخش هاى افريقا نافذ آمد .

عبدالعزيز در سال 84 قمرى ، وفات يافت و عبدالملك ، فرزند خود به نام عبدالله را به جاى وى حاكم مصر نمود . (226)

موسى بن نصير ، هم چنان از سوى خليفه بنى اميه بر مغرب حكومت مى كرد ، تا اين كه در سال 92 قمرى (در عصر خلافت وليد بن عبدالملك ) يكى از غلامان خود به نام طارق بن زياد را به فرماندهى سپاه مسلمانان منصوب كرد و او را ماءمور جنگ با روميان در جنوب

اروپا نمود . طارق بن زياد پس از عبور از تنگه جبل الطارق در منتهى اليه شمال غربى افريقا به اندلس (اسپانيا و پرتغال ) هجوم آورد و اين منطقه از اروپا را از دست روميان بيرون آورد و در سيطره مسلمانان قرار داد . (227)

موسى بن نصير نيز بعد از فتح اندلس به آن جا رفت و جنگ هاى زيادى با فرانسويان و اروپائيان به عمل آورد و پيروزى هاى بزرگى نصيب مسلمانان كرد و تنها در دو نبرد ، دويست هزار تن از اروپائيان و بربرهاى شمال افريقا را به اسارت درآورد . (228)

ماه صفر سال 132 هجرى قمرى

كشته شدن ابراهيم بن محمد ، معروف به امام ، در زندان مروان حمار

ابراهيم بن محمد ، معروف به ( امام ) پس از در گذشت پدرش محمد بن على بن عبدالله بن عباس در شام ، بنا به سفارش پدرش به جانشينى وى و رهبرى جنبش عباسيان برگزيده شد .

در آن هنگام جنبش عباسيان فراگير شده و سراسر جهان اسلام ، به ويژه شرق عالم اسلام را گرفته بود .

داعيان و نمايندگان عباسيان ، مردم را براى سرنگونى حكومت نودساله امويان و ايجاد حكومتى از آل پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله با عنوان ( الرضا من آل محمد صلّى اللّه عليه و آله ) دعوت مى كردند .

مسلمانان كه از ستم كارى هاى بنى اميه و عاملان آن ها در مناطق مختلف اسلامى به ستوه آمده بودند ، دعوت آنان را پاسخ گفته و به تدريج به آنان پيوستند .

بزرگ داعى عباسيان در خراسان و شرق عالم اسلام ، ابومسلم خراسانى و در مناطق عرب نشين ،

ابوسلمه خلال بودند .

آن دو از دو سو (ابومسلم از خراسان و ابوسلمه از حجاز) بر ضد عاملان مروان بن محمد ، معروف به مروان حمار (آخرين خليفه امويان ) قيام كردند و شهرها را يكى پس از ديگرى به تصرف خود در آوردند و سرانجام در كوفه به يكديگر رسيدند . در اين زمان تنها شام ، فلسطين و مصر در سيطره مروان حمار بود .

خاندان محمدبن على عباسى (رهبر عباسيان ) به طور پنهان و ناشناخته در حرّان (از توابع شام ) زندگى مى كردند و پس از در گذشت محمدبن على ، فرزندش ابراهيم بن محمد ، از همان جا ، رهبريت قيام را بر عهده داشت .

مروان حمار از سوى جاسوسان خود ، بر پناه گاه ابراهيم بن محمد باخبر گشت و به وليدبن معاويه ، عامل خود در دمشق دستور داد كه ابراهيم را دستگير نمايد .

ابراهيم بن محمد كه از دستگيرى خود باخبر شده بود ، مرگ خود را پيش بينى كرد و به كسان و فاميلان خود فرمان داد كه از شام خارج شده و به كوفه مهاجرت كنند و پس از او ، رهبرى قيام با برادرش ابوالعباس سفاح باشد .

ابوالعباس سفاح به همراه برادرش منصوردوانقى و ساير خاندان عباسى به سوى كوفه شتافتند و به مدت چهل روز ناشناخته در اين شهر سكونت گزيدند .

اما ابراهيم در حران دستگير و زندانى گرديد و به مدت يك سال (وبه روايت مسعودى در التّنبيه و الاشراف ، به مدت دو ماه ) در زندان مروان به سر برد و سرانجام در صفر سال 132 قمرى پس از تحمل

شكنجه ها و آزار زندانبانان ، مسموم گرديد و به دست آنان كشته شد .

انقلابيون عباسى و هواداران آنان كه پس از گشودن اكثر شهرهاى اسلامى و كوتاه كردن دست مروان حمار ، در كوفه گردآمده و مدتى منتظر آزادى ابراهيم بن محمد بودند ، از حيات و آزادى او قطع اميد كرده و به ناچار با برادرش ابوالعباس عبدالله بن محمد ، معروف به سفّاح ، به عنوان نخستين خليفه عباسى بيعت كردند .

گفتنى است كه ابوالعباس سفاح در محرم سال 132 قمرى به خلافت برگزيده شد و برادرش ابراهيم يك ماه بعد ، يعنى در صفر سال 132 در حران شام كشته شد . (229)

ماه صفر سال 171 هجرى قمرى

عزل موسى بن عيسى از حكومت مكه و طائف از سوى هارون الرشيد

موسى بن عيسى از افراد معروف عباسى بود كه از سوى هارون الرشيد ، امارت مراسم حج و حكومت مكه ، مدينه ، يمن ، كوفه ، دمشق و مصر را ، به طور متناوب بر عهده داشت .

در صفر سال 171 قمرى ، هارون وى را از حكومت مكه معظمه عزل و به جاى وى عبيدالله بن قثم ، فرد ديگرى از عباسيان را به اين مقام منصوب كرد . (230)

عيسى پدر موسى ، بنا به عهد و پيمان ابوالعباس سفّاح (نخستين خليفه عباسى ) وليعهد او ، پس از منصور دوانقى بود . به اين صورت كه پس از سفاح ، منصوردوانقى و پس از منصور ، عيسى بن موسى بن محمّد بن على بن عبدالله بن عباس ، عهده دار خلافت عباسيان باشند .

ولى منصور پس از تصاحب خلافت ، به تدريج زمينه

خلع او را از ولايت عهدى فراهم كرد و به جاى وى ، فرزند خود ، مهدى عباسى را به ولايت عهدى برگزيد . هر چه عيسى در اين مقام ، مقاومت كرد ، فايده اى نبخشيد . سرانجام در برابر يازده هزارهزار درهم ، ولايت عهدى را از خود خلع و به مهدى عباسى واگذار كرد . (231)

مهدى عباسى نيز پس از تصاحب خلافت ، در اقدامى مشابه ، عيسى بن موسى را مجبور كرد كه با فرزند وى ، هادى عباسى بيعت كند و خود را از ولايت عهدى خلع نمايد . عيسى ، چاره اى جز پذيرش نداشت . (232) ولى پس از درگذشت عيسى ، و منتفى شدن ولايت عهدى وى ، فرزندش موسى ، در عصر هارون به مقام هاى چندى دست يافت و به حكومت مناطق مختلفى منصوب گرديد .

سرانجام ، موسى بن عيسى در عصر هارون الرشيد ، به سال 183 و به روايتى 187 قمرى بدرود حيات گفت . (233)

ماه صفر سال 199 هجرى قمرى

وفات مالك بن اءنس ، پيشواى مالكيان

ابوعبدالله ، مالك بن اءنس بن مالك اصبحى حميرى ، پيشواى مذهب مالكيه ، از مذاهب چهارگانه اهل سنت ، در مدينه منوره ديده به جهان گشود و در همين شهر وفات يافت . (234)

درباره تاريخ ولادت ، وفات و مدت زندگى اش ، اتفاق نظرى در ميان تاريخ نگاران و سيره نويسان نيست .

برخى ، ولادتش را سال 95 و وفاتش را چهارده ربيع الاول سال 179 قمرى و مدت زندگى اش را 84 سال مى دانند؛(235) برخى ديگر وفاتش را سال 179 قمرى در 85 سالگى مى دانند .

(236) در اين صورت ، بايد سال تولدش 96 قمرى باشد .

اما محمدبن سعد گفته است كه من تاريخ وفات مالك بن اءنس را با مصعب بن عبدالله زبيرى در ميان گذاشتم . او به من گفت : من درگذشت مالك را بهتر از ديگران در خاطر دارم . وى در ماه صفر سال 199 قمرى وفات يافت . (237)

ولى تمامى نويسندگان زندگى نامه مالك ، اتفاق نظر دارند كه وى در مدينه منوره وفات يافت و در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد .

عبدالله بن محمدبن ابراهيم عباسى ، عامل هارون الرشيد در مدينه بر بدن مالك بن اءنس نماز گذارد .

يكى از ويژگى هاى منحصر به فرد مالك بن اءنس اين بود كه مدت حمل وى در شكم مادرش به مدت سه سال ادامه پيدا كرد . (238)

مالك ، مراحل رشد و تربيت خود را در مدينه پشت سر گذاشت . وى ، آموختن دانش را از ربيعة الراءى ، قرائت قرآن را از نافع بن اءبى نعيم و حديث را از زهرى و نافع (مولاى عبدالله بن عمر) آموخت و از اوزاعى نقل حديث كرد . (239) وى ، فقه را از ليث بن سعد آموخت . (240)

مالك ، نخستين كسى است كه عمل به راءى را در امت اسلام ، بدعت گذاشت . درباره وى گفته شد : هرگاه مى خواست حديثى را روايت كند ، وضو مى گرفت و با وقار و هيبت خاصى در صدر مجلس مى نشست و آن گاه نقل حديث مى نمود .

علت اين گونه رفتار را از وى پرسيدند . در پاسخ گفت : دوست

دارم گفتار و احاديث پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را با عظمت بيان كنم .

هم چنين درباره ادب وى نسبت به ساحت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گفته شد : او با اين كه پير و ناتوان شده بود ، هيچ گاه در مدينه منوره ، سوار بر مركب نمى شد و مى گفت : چون در اين شهر مقدس (مدينه ) بدن مقدس رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله دفن است ، سوار شدن بر مركب ، روا نيست و من هرگز بر مركبى سوار نمى شوم .

روايت شده است كه وى به خاطر فتوايى كه برخلاف نظر خليفه وقت صادر شده كرده بود ، در سال 147 قمرى محكوم به هفتاد ضربه تازيانه گرديد . (241)

وى از حاكمان و خلفاى وقت ، دورى مى جست ، ولى كتاب ( الموطاء ) را كه منبع اصلى فقه مالكيان است ، به درخواست منصور دوانقى (دومين خليفه عباسى ) تاءليف كرد .

تاءليفات ديگر وى عبارتند از : الوعظ ، المسائل ، النّجوم ، و تفسير غريب القرآن . (242)

در توصيف وى گفته شد : وى ، فقيه مدينه بود .

عبدالرحمن بن مهدى ، روايت كرد : ما راءيت رجلا احسن عقلا من مالك بن اءنس . (243)

هم چنين در مورد ديگر گفت : و لم اءر احدا اعقل من مالك بن اءنس . (244)

هم چنين وى گفت : سفيان ثورى ، در علم حديث پيشوا بود ، ولى در سنت ، پيشوايى نداشت . اوزاعى ، در سنت ، پيشوا بود ، ولى در حديث پيشوايى نداشت . امّا مالك بن اءنس

، هم در حديث بود و هم در سنّت ، مقام پيشوايى داشت . (245)

مالك بن اءنس ، رابطه خوبى با امام جعفرصادق عليه السّلام ، پيشواى شيعيان و محبان اهل بيت عليهم السّلام داشت و از آن حضرت ، روايات فراوانى نقل كرد .

وى درباره امام جعفرصادق عليه السّلام گفت : ما راءت عَين ، و لا سمعت اُذن ، و لا خطر على قلب بشر ، اءفضل من جعفرالصّادق فضلا و علما و عبادةً و ورعا . (246)

يعنى : هيچ چشمى نديد ، گوشى نشنيد و بر قلب بشرى خطور نكرد كه از جهت فضل ، علم ، عبادت و وارستگى ، كسى به پايه جعفر صادق عليه السّلام برسد .

مالك بن اءنس درباره رابطه اش با امام جعفرصادق عليه السّلام گفت : من به ديدار جعفربن محمد عليه السّلام مى رفتم . آن حضرت هرگاه مرا مى ديد ، بالشى برايم قرار مى داد و براى من ارزش و احترامى قائل مى شد و مى فرمود : اى مالك ! من تو را دوست دارم . من از اين گفته اش بسيار خوشحال مى شدم و خداى سبحان را سپاس مى گفتم .

آن حضرت ، شخصيتى است كه از يكى از سه حالت خالى نيست : يا روزه مى داشت ، يا مشغول نماز بود و يا ذكر الهى را زمزمه مى كرد . او از بزرگ عبادت كنندگان و از اءكابر زاهدانى است كه از خداى عزّوجل ، خشيت و خوف دارند . وى ، احاديث زيادى بيان مى فرمود ، خوش مجالست و بسيار فائده رسان بود . هنگامى كه

مى خواست روايتى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل كند و نام جدش را بر زبان جارى كند ، رنگش سبز و زرد مى شد ، به طورى كه او را انسان نمى شناخت .

يك سال با آن حضرت به سفر حج رفتم . هنگامى كه در ميقات محرم شديم و همگان ، تلبيه مى گفتند ، صداى آن حضرت در گلويش گير كرده بود و نمى توانست تلبيه گويد و حالت خاصى به وى دست داده بود . به وى گفتم : اى پسر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ! تو نيز بايد تلبيه گويى . آن حضرت فرمود : اى ابى عامر! چگونه بر خود جراءت كنم و بگويم : لبيك اللّهم لبيك ، در حالى كه مى ترسم خداى سبحان به من بگويد : لا لبيك و لا سعديك . (247)

در جاى ديگر ، مالك بن اءنس از امام جعفرصادق عليه السّلام و آن حضرت از پدر و جدش و آن ها از امام على عليه السّلام روايت كرده اند : قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : اذا كان يوم القيامة نصب الصراط على شفير جهنم ، فلا يجاوز إ لّا من كان معه برائة بولاية على بن اءبى طالب عليه السّلام (248) .

يعنى : هنگامى كه قيامت برپا شود ، بر لبه جهنم پلى نصب مى شود و هيچ كس نمى تواند از آن عبور كند ، مگر آن كسى كه برات ولايت على بن ابى طالب عليه السّلام را داشته باشد .

جاى بسى شگفتى است كه افرادى مانند مالك بن اءنس ، داراى

چنين اعتقادى مى باشند و رابطه آن چنانى با امام معصوم عليهم السّلام دارند ، ولى در عمل ، راه ديگرى برمى گزينند و با پشتيبانى حاكمان و خلفاى وقت ، بساط مستقلى براى خويش پهن مى كنند!

ماه صفر سال 251 هجرى قمرى

قيام اسماعيل بن يوسف علوى در مكه معظمه ، در عصر مستعين عباسى

اسماعيل بن يوسف بن ابراهيم بن موسى بن عبدالله بن حسن بن امام حسن مجتبى عليه السّلام در 20 سالگى بر ضد مستعين بالله (دوازدهمين خليفه عباسى ) در مكه قيام نمود .

وى ، پس از آن كه علويان و مخالفان خلافت عباسى را ترغيب و تشويق به قيام عمومى نمود ، در صفر سال 251 قمرى ، موفق گرديد در راءس انقلابيون مكه معظمه ، اين شهر مقدس را از دست عباسيان خارج سازد و جعفربن فضل ، حاكم عباسيان را از اين شهر اخراج نمايد .

اسماعيل پس از پيروزى ، خانه ها و دارايى هاى حاكم قبلى و عباسيان و هواداران خليفه در مكه معظمه را ، مصادره كرد و تعدادى از سپاهيان عباسى و اهالى مكه را كه با قيام او مخالفت مى ورزيدند ، به قتل آورد .

وى در مكه ، ثروت و دارايى هاى فراوانى به دست آورد و از اهالى اين شهر ، در حدود دويست هزار درهم به عنوان ماليات اخذ نمود و پس از پنجاه روز اقامت پيروزمندانه در مكه و تجهيز سپاهى توانمند ، به سوى مدينه رهسپار گرديد و با سربازان على بن حسين بن اسماعيل ، حاكم عباسيان در مدينه به نبرد پرداخت .

حاكم مدينه ، چون تاب رويارويى با

اسماعيل بن يوسف را نداشت ، ناچار از مدينه گريخت و اين شهر مقدس را براى اسماعيل بن يوسف خالى كرد .

اسماعيل بن يوسف ، بدون اعتنا به تهديدهاى خليفه عباسى ، مدتى بر بخش بزرگى از حجاز ، از جمله مكه و مدينه حكومت كرد .

وليكن با تحريكات خليفه عباسى ، مردم مكه معظمه بر ضد اسماعيل بن يوسف شوريدند و نماينده اش را از اين شهر بيرون كردند .

اسماعيل بن يوسف ، پس از چهار ماه اقامت در مدينه ، براى به دست آوردن مجدد مكه ، به اين شهر لشكركشى كرد و آن را در محاصره خويش قرار داد . محاصره مكه ، مدتى ادامه يافت و در اين مدت بر اهالى اين شهر ، بسيار سخت گذشت .

در همان هنگام با سپاهيان خليفه كه از شام به جنگ او آمده بودند ، به نبردى سخت پرداخت و پس از تصرف مجدد مكه ، به جدّه رفت و اين شهر را نيز به تصرف خويش در آورد .

سرانجام در 22 سالگى بر اثر اصابت طاعون در مدينه وفات يافت و برادرش حسين بن يوسف كه عامل وى در مكه بود ، بر اثر اصابت تيرى به قتل رسيد و حكومت دوساله آنان پايان يافت و عباسيان دوباره حجاز را در سيطره خويش درآوردند . (249)

ماه صفر سال 314 هجرى قمرى

هجوم سربازان روم شرقى به سرحدات مسلمين واشغال شهر ملطيه

دمستك ، امپراتور روم شرقى ، هميشه در اين انديشه بود كه از ضعف و پراكندگى مسلمانان سود جسته و مناطق از دست داده خويش را دوباره تصرف كند .

در آن ايام كه قرمطى ها (شيعيان اسماعيل مذهب

) با جنبش و شورش هاى خود ، حكومت مقتدرباللّه (هيجدهمين خليفه عباسى ) را با مشكل جدى روبرو كرده و هر روز براى وى دردسر تازه اى پديد مى آوردند و سپاهيان خليفه را به خود مشغول كرده بودند ، فرصتى براى امپراتور روم شرقى به وجود آمد تا آرزوهاى خويش را جامه عمل پوشاند .

دمستك در سال 314 قمرى به اهالى مناطق ساحلى درياى مديترانه كه در تصرف مسلمانان بود ، نامه اى نوشت و از آنان درخواست باج و خراج نمود . مسلمانان و ساحل نشينان مديترانه از پرداخت باج به امپراتور روم شرقى امتناع ورزيدند .

امپراتور به سرحدات مسلمانان هجوم آورد . وى در صفر سال 314 قمرى وارد شهر ( ملطيه ) گرديد و شانزده روز در آن اقامت گزيد . در اين مدت ، عده زيادى را به قتل آورد و تعدادى را اسير گردانيد و شهر را به آتش كشيد .

تعدادى از اهالى اين شهر كه موفق به فرار شدند ، از چنگ او گريخته و در جمادى الا خر همين سال به بغداد رفتند و از خليفه وقت ، يارى خواستند . (250)

سپاهيان روم در سال 315 قمرى نيز شهر ( شميساط ) را اشغال كرده و آن را به طور كامل غارت نمودند . آنان در اين شهر ، خيمه شاهى امپراتورى برقرار كرده و صداى ناقوس مسيحيان را در مسجد جامع شميساط به صدا درآوردند .

مقتدرعباسى كه از درون و برون كشور ، مورد تهاجم دشمنان قرار گرفته بود ، ناچار گرديد در دو جبهه با دشمنانش به نبرد پردازد . در جبهه داخلى با

فتنه قرمطيان و در سرحدات با تهاجم و لشكركشى هاى امپراتور روم شرقى .

وى ، مؤ نس خادم را كه از اميران نظامى و سرداران رزمى خليفه بود ، به نبرد با امپراتورى روم ماءمور كرد .

مؤ نس ، چندان شتابى به تجهيز سپاه نمى داد و همين اءمر موجب نگرانى خليفه نسبت به وى گرديد و وى را به شدت مورد اعتراض قرار داد .

اما هنگامى كه مؤ نس با خليفه روبرو گرديد و با او گفت وگو كرد ، اختلافاتشان حل شد و مؤ نس با بدرقه رسمى درباريان و وزيران خلافت ، عازم سرحدات گرديد . اما پيش از رسيدن مؤ نس به جبهه هاى جنگ ، خبر آوردند كه مسلمانان سرحدات بر روميان شوريدند و تعداد زيادى از آنان را كشتند و مناطق اشغالى خويش را از دست آنان آزاد كردند . (251)

مؤ نس نيز كه از ربيع الا خر سال 315 قمرى از بغداد خارج شده بود ، به نبرد روميان رفت و آنان را به عقب نشينى وادار كرد و از آنان ، اسير زيادى گرفت . (252)

منابع

1 - قرآن كريم

2 - ابن اثير ، على بن اءبى الكرم ، اسد الغابة فى معرفة الصّحابة ، دار احياء التّراث العربى ، بيروت ، 1377 ه . ق

3 - ابن اثير ، على بن محمد ، الكامل فى التاريخ ، دار صادر للطّباعة و النّشر ، بيروت ، 1358 ه . ق

4 - ابن اءبى الحديد ، عبدالحميدبن هبة الله ، شرح نهج البلاغة ، دارإ حياء الكتب العربية ، قاهره ، 1378 ه . ق

5 - ابن اسفنديار

، بهاءالدين محمد بن حسن ، تاريخ طبرستان ، پديده ، تهران ، 1366 ه . ش

6 - ابن اعثم كوفى ، ابومحمد احمدبن اعثم ، الفتوح ، هند ، 1393 ه . ق

7 - ابن جوزى ، ابوالفرج عبدالرحمن بن على ، المنتظم فى تاريخ الا مم و الملوك ، دارالكتب العلمية ، بيروت ، 1412 ه . ق

8 - ابن حجر عسقلانى ، احمدبن على ، اءلاصابة فى تميز الصّحابة ، دارالكتب العلمية ، بيروت .

9 - ابن خلدون ، عبدالرحمن بن محمد ، تاريخ ابن خلدون (ترجمه العبر) ، مترجم : عبدالمحمد آيتى ، مؤ سسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى ، 1363 ه . ش

10 - ابن كثير ، اسماعيل بن عمر ، البداية و النهاية ، مكتبة المعارف ، بيروت ، 1966 م

11 - ابن عساكر ، على بن حسن ، تاريخ مدينة دمشق ، دارالفكر ، بيروت ، 1415 ه . ق

12 - ابن طاووس ، على بن موسى ، لهوف سيد بن طاووس ، همراه فرجام قاتلان امام حسين عليه السّلام ، ترجمه ، تعريب ، تصحيح : عقيقى بخشايشى ، دفتر نشر نويد اسلام ، قم ، 1377 ، ه . ش

13 - ابونعيم اصفهانى ، احمد بن عبدالله ، حلية الاولياء ، دارالكتب العلمية ، بيروت ، 1409 ه . ق

14 - اربلى ، على بن عيسى ، كشف الغمة فى معرفة الا ئمّة عليهم السّلام ، نشر ادب الحوزه ، قم ، 1364 ه . ش

15 - البكرى الاندلسى ، عبدالله بن عبدالعزيز ، معجم ما استعجم من اءسماءِ البلاد و المواضع ، عالم الكتب ،

بيروت ، 1403 ه . ق

16 - البلاذرى ، احمد بن يحيى ، اءنساب الا شراف : ترجمة اءميرالمؤ منين عليه السّلام ، الشيخ محمد باقر المحمودى ، مجمع احياء الثقافة الاسلامية ، قم ، 1416 ه . ق

17 - البلاذرى ، احمدبن على ، فتوح البلدان ، نقره ، تهران ، 1367 ه . ش

18 - پيشوايى ، مهدى ، شام سرزمين خاطره ها ، سازمان چاپ و انتشار وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى ، 1369 ه . ش

19 - تفضّلى ، آذر ، و مهين فضائلى جوان ، فرهنگ بزرگان ، آستان قدس رضوى ، مشهد ، 1372 ه . ش

20 - جعفريان ، رسول ، تاريخ خلفا ، نشر الهادى ، قم ، 1377 ه . ش

21 - حسنى ، هاشم معروف ، سيرة الا ئمّة الا ثنى عشر عليهم السّلام ، دارالقلم ، بيروت ، 1981 م

22 - حسينى دشتى ، سيدمصطفى ، معارف و معاريف ، اسماعيليان ، قم ، 1369 ه . ش

23 - حسينى عاملى ، سيد محسن امين ، فى رحاب اءئمّة اهل البيت عليهم السّلام ، دارالتعارف للمطبوعات ، بيروت ، 1400 ه . ق

24 - الحنبلى ، عبدالحىّبن العماد ، شذرات الذّهب فى اخبار من ذهب ، دارالفكر ، بيروت ، 1409 ه . ق

25 - خالدمحمدخالد ، رجال حول الرّسول صلّى اللّه عليه و آله ، دارالكتاب العربى ، بيروت ، 1407 ه . ق

26 - الذّهبى ، شمس الدّين محمدبن احمد ، سيراءعلام النبلاء ، مؤ سسه الرّسالة ، بيروت ، 1413 ه . ق

27 - زيد بن على بن الحسين عليه السّلام

، مسند زيد بن على عليه السّلام ، دارالحياة ، بيروت .

28 - سبحانى ، جعفر ، فرازهايى از تاريخ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، نشر مشعر ، تهران ، 1377 ه . ش

29 - سبحانى ، جعفر ، فروغ ابديت ، نشر دانش اسلامى ، قم ، 1364 ه . ش

30 - السّبيتى ، عبدالله ، سلمان الفارسى ، دارالا نوار للمطبوعات ، و دارالتعارف للمطبوعات ، بيروت ، 1977 م .

31 - سيدرضى ، محمدبن حسين ، نهج البلاغه ، ترجمه و شرح : سيد على النّقى فيض الاسلام .

32 - سيوطى ، جلال الدين عبدالرحمن بن ابى بكر ، تاريخ الخلفاء ، دارالقلم ، بيروت ، 1406 ه . ق

33 - الصّفدى ، صلاح الدين خليل بن ايبك ، الوافى بالوفيات ، دارالنّشر فرانز شتايز ، اشتوتگارد (آلمان ) ، 1411 ه . ق

34 - طبرسى ، فضل بن حسن ، زندگانى چهارده معصوم عليهم السّلام (ترجمه إ علام الورى ) ، مترجم : عزيزالله عطاردى ، اسلاميه ، تهران ، 1398 ه . ق

35 - طبرسى ، فضل بن حسن ، مجمع البيان فى تفسير القرآن ، دارالمعرفة ، بيروت ، 1408 ه . ق

36 - طبرى ، محمدبن جرير ، تاريخ الطبرى ، بيروت ، 1378 ه . ق

37 - عارف اءحمدعبدالغنى ، تاريخ اُمراء المدينة المنورة ، نشر اقليم ، 1418 ه . ق

38 - قمى ، شيخ عباس ، منتهى الا مال ، اسلاميه ، تهران ، 1338 ه . ش

39 - قمى ، شيخ عباس ، وقايع الايّام ، مركز نشر كتاب ، قم ،

1375 ه . ش

40 - كلينى ، محمّد بن يعقوب ، الكافى ، دفتر نشر فرهنگ اهل البيت عليهم السّلام ، تهران

41 - مجلسى ، محمدباقر ، بحارالا نوار ، دارإ حياء التّراث العربى ، بيروت ، 1403 ه . ق

42 - اءلمِحب الطبرى ، ابوجعفراحمد ، الريّاض النّظرة فى مناقب العشرة ، دارالكتب العلميه ، بيروت .

43 - المسعودى ، على بن حسين ، اءلتّنبيه و الا شراف ، شركت انتشارات علمى و فرهنگى ، تهران ، 1365ه . ش

44 - مفيد ، محمدبن محمدبن نعمان ، اءلا رشاد ، ترجمه باقر ساعدى خراسانى ، اسلاميه ، تهران ، 1376ه . ش

45 - المنقرى ، نصربن مزاحم ، وقعة صفّين ، مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى ، قم ، 1403 ه . ق

46 - موسوى خوانسارى اصفهانى ، محمدباقر ، روضات الجنّات ، دارالمعرفة ، بيروت .

47 - النورى الطبرسى ، ميرزاحسين ، نفس الرّحمن فى فضائل سلمان (رض ) ، مؤ سسه كوكب ، تهران ، 1369 ه . ش

48 - الواقدى ، محمدبن عمر ، المغازى للواقدى ، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى ، قم ، 1414 ه . ق

49 - يعقوبى ، احمدبن اءبى يعقوب ، تاريخ اليعقوبى ، مؤ سسه الا علمى ، بيروت ، 1413 ه . ق

50 - يوسف بن عبداللّه ، الاستيعاب فى معرفة الا صحاب ، نهضة مصر ، قاهره .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109